خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد ساحت کون ومکان عرصه‌ی میدان تو باد زلف خاتون ظفر شیفته‌ی پرچم توست دیده‌ی فتح ابد عاشق جولان تو باد ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد طیره‌ی جلوه‌ی طوبی قد چون سرو تو شد غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست برکنار لاله‌زار عارضش باد صبا سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست حلقه‌های جعد چین بر چین مه‌فرسای را یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست آندو هندوی سیه کار کمند انداز را همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست منکه چون زلفش شدم سرحلقه‌ی شوریدگان حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست ساقی مستان که هوش می پرستان می‌برد گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست در رهش خواجو بب دیده و خون جگر دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست آینه جان شده چهره تابان تو هر دو یکی بوده‌ایم جان من و جان تو ماه تمام درست خانه دل آن توست عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو روح ز روز الست بود ز روی تو مست چند که از آب و گل بود پریشان تو گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است رفت کنون از میان آن من و آن تو قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست تا به ابد چیره باد دولت خندان تو ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو طمع وصل تو مجالم نیست حصه زین قصه جز خیالم نیست در فراق تو تشنه می‌میرم کز لبت قطره‌ای زلالم نیست تو چو شمعی و من چو پروانه با تو بودن به‌هم مجالم نیست دور می‌باشم از جمال تو زانک طاقت آن چنان جمالم نیست می‌زیم با فراق و می‌گویم که تمنای آن وصالم نیست گرچه وصل تو هست کار محال کار بیرون ازین محالم نیست اگرم وصل تو نخواهد بود سر هیچی به هیچ حالم نیست بی خودم کن که خود به خود تو بسی زانکه من تا خودم کمالم نیست گر بسوزیم بند بند چو شمع دمی از سوختن ملالم نیست من به بال و پر تو می‌پرم که دمی بر تو پر و بالم نیست ور مرا بی تو پر و بالی هست آن پر و بال جز وبالم نیست تا جگر گوشه‌ی خودت خواندم گر جگر می‌خورم حلالم نیست شرح درد تو چون دهد عطار زانکه یارای این مقالم نیست درامد قاصد اقبال سرمست به توقیع ابد منشور در دست که خسرو چیست این حاد و خیالی که عالم پر شد و گنجینه خالی نگویم دهر پر آوازه کردی که تاریخ سخن را تازه کردی بدین رنگین خیالی پرنیان سنج بحیب هفت گردون ریختی گنج ازین مشکین عبیر مغز پرور دم روحانیان کردی معطر به پاسخ شکرین کردم زبان را که ای نامت حلاوت داده جان را به گفتن نیست چندان آرزویم ولی چون باز می‌پرسی بگویم خدایم داد چندانی خزینه که دریا زو بود یک آبگینه اگر صد سال گردانند دولاب چه کم گردد ز دریا قطره‌ای آب رها کن تا دراید هر که داند برد چندانکه بردن می تواند ببر زین خانه رختم جمله بی مزد که رخت خود حلالت کردم ای دزد به یک تحسینت ای همدم حلال است وگر دشنام گوئی هم حلالست عروسی را که برقع کرده‌ام باز ندارد وسمه‌ای بر ابروی ناز وگر بینی مکرر معین بکر ز سهو طبع دان نز سستی فکر نظامی کاب حیوان ریخت از حرف همه عمرش درین سرمایه شد صرف چنان درخمسه داد اندیشه را داد که با سبع شدادش بست بنیاد ولی ترسیدم از گل خنده‌ی باغ که دانم رقص کبک از جستن زاغ فراغ دل مرا از صد یکی بود هوس بسیار و فرصت اندکی بود بدین ابجد که طفلان را کند شاد مثالی بستم از تعلیم استاد گرش شیرین نخوانی باربد هست وگر جان نیست باری کالبد هست گرم فرصت دهد زین پس خداوند کن حلوای او را تازه زین قند گشاد او پنج گنج از گنجه‌ی خویش بدان پنج از مایم پنجه‌ی خویش که تا گوید مرا عقل گرامی زهی شایسته شاگرد نظامی نخست از پرده این صبح نشورم نمود از مطلع الا نوار نورم پس از کلک چکید این شربت نو که نامش کرده‌ام شیرین و خسرو بقا را گر تهی ناید خزینه سه گنج دیگر افشانم ز سینه در آغاز رجب فرخ شد این فال ز هجرت شش صد و هشت ونود سال وگر برسی که بیتش را عدد چیست چهار الف و چهارست و صد و بیست چون شد آن حلاج بر دار آن زمان جز انا الحق می‌نرفتش بر زبان چون زبان او همی‌نشناختند چار دست و پای او انداختند زرد شد خون بریخت از وی بسی سرخ کی ماند درین حالت کسی زود درمالید آن خورشید و ماه دست بریده به روی هم چو ماه گفت چون گلگونه‌ی مردست خون روی خود گلگونه بر کردم کنون تا نباشم زرد در چشم کسی سرخ رویی باشدم اینجا بسی هرکه را من زرد آیم در نظر ظن برد کاینجا بترسیدم مگر چون مرا از ترس یک سر موی نیست جز چنین گلگونه اینجا روی نیست مرد خونی چون نهد سر سوی دار شیرمردیش آن زمان آید به کار چون جهانم حلقه‌ی میمی بود کی چنین جایی مرا بیمی بود هر که را با اژدهای هفت سر در تموز افتاده دایم خورد و خور زین چنین بازیش بسیار اوفتد کمترین چیزیش سر دار اوفتد چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند « خوش نباشد جامه نیمی اطلس و نیمی پلاس لشگر عشقت سیاهی می‌کند از دور باز وای بر من کز سلامت می‌شوم مهجور باز برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد پادشاه عشق برپا رایت منصور باز تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان فتنه مشتی خاک زد بر خانه‌ی زنبور باز من که با خود برده بودم شور از میدان عشق آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز گرچه حسن لن‌ترانی بست راه آرزو من همان صیت طلب می‌افکنم در طور باز پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو کوه کن را لرزه می‌اندازم اندر گور باز وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز شاهدان از باده نابند نامستور باز در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز چون بسخن رفت بسی داوری دور درامد به نصیحت گری داد نخستش به دعای پناه کایزدت از حادثه دارد نگاه ! ریخت پس آن گاه به مهر تمام داروی تلخش ز نصیحت به کام کای پسر! از ملک و جوانی مناز ناز بدو کن که شد او بی نیاز خشم بهر جرم میاور بکس ز آتش سوزنده نگهدار خس چون به گنه معترف آید کسی عفو نکوتر ز سیاست بسی وان که برارد به خلافت سری سر بزنش پیش که گیرد بری خرد مبین دشمن بد زهره را آب ده از زهره‌ی او دهر را خاص کن آن را که خرد هست پیش راه مده بی خبران را به خویش گر چه دلت هست فراست شناس گفت کسان نیز همی دار پاس باشد اگر سوی مهمیت روی رخصت تدبیر شناسان به جوی گر شودت خصم به تدبیر رام تیغ نشاید که کشی از نیام چشم رعایت ز رعیت مگیر تابودت ملک عمارت پذیر عدل بود مایه‌ی امن و امان بیش کن این مایه زمان تا زمان دادگری کن که ز تاثیر داد بس در دولت که توانی کشاد تا به زمانی که تو بادا بسی نشنود آواز تظلم کسی دولت دنیا که مسلم تر است جانب دین کوش که آن هم تراست دولت جاوید نبرده ست کس نام نکو دولت جاوید بس پیشه نکوئی کن واز بد بترس از بد کس نی زبد خود بترس ترس خداوند جهان کن به دل تا ز خداوند نمانی خجل کار چنان کن که به هنگام کار از دریزدان نشوی شرمسار باز طلب صحبت مردان پاک صحبت آلوده رها کن به خاک هوش بران نه که شوی هوشیار تا که به غفلت نرود روزگار چون تو خوری باده‌ی کافور بو پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟ چون همه کس خدمت سلطان کنند هر چه ز سلطان نگرند آن کنند کوشش پوشیده کن اندر شراب تا نشود رکن شریعت خراب شاه بدین گونه به فرزند خویش داد بسی زاد نو از پند خویش ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی حیران شده از ذات لطیف تو جهانی ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی از شوق تو در دیده‌ی جویان تو ناری در عدل تو در سینه‌ی اعدات دخانی جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی کار همه عیاران از سوز وصالت چاهیست پس از راه درانداخته جانی ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی ای قوم بگریید که مهمان گرامی تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را از رحم می‌آراید هر ساعت خوانی رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی دریافته‌ایم این را حقش بگزاریم باشد نگزارند به ماه رمضانی در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی زین سوز بسازیم یکی از سر معنی بر یاد جمال العلما جان فشانی آن شاه امامان که عروسان سخن را بیکار ندیدست ز گفتار زمانی آن چرخ شریعت که مه روزه‌ی او را از تربیت اوست بهر جای امانی ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی عرشست رکاب سخنت زان که سخن را امروز بجز در کف تو نیست عنانی رمحست در آب حیوان لیک نباشد جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی برنامه‌ی دین کس به از آن می‌ننویسد جز نام ابوبکر محمد عنوانی این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی این کوه ندیده چو وقار تو مکینی وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی ایام چو خرم تو ندیدست سکونی افلاک چو عزم تو ندادست روانی از هر سخنت فایده خوفی و رجایی در هر نکتت مایده جانی و جهانی نه دایره امروز همی گوید یارب چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی از راستی پند تو مانا که نماندست کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست چندین درر از فایده در غالیه دانی تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود کس مشکلی از شرع نمی‌کرد بیانی امروز بنامیزد از آثار یقینت چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت در خدمت تو بندد با جزع میانی جان تو که مجدود سناییت ندارد جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی بی آب چو آتش نشود از پی نانی هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه در شهر که می‌گوید ازین سان سخنانی گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس نگشاید جز از قیل شکر لسانی احباب ترا باد خزانی چو بهاری اعدای ترا باد بهاری چو خزانی ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب خیمه‌ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی بار سازی بر خرت آلت نمی‌بینی همی از چه معنا بگذری تو آتش اندر خرنی آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی از هوای آدمیت سینه را معزول کن گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم پرده‌ی دیگر نوازی زخمه‌ی دیگر زنی گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی گر ازین دعوی بی‌معنی قدم یکسو نهی پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی نکته‌های خوب من چون شکر آید مر ترا پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی ای سنایی راست می‌گویی ز کج گویان مترس تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی گاه آن آمد یکی کاین دام و دم بر هم زنی از دم خویشی تو دایم مانده اندر دام دیو گر برون آیی ملک گردی و جام جم زنی با تو اندر پوست باشد بی‌گمان ابلیس تو تا تو اندر عشق دم در خانه‌ی آدم زنی چون نگفتی لا مگو الله و اثباتی مکن گر قدم در کوی نفی خود نهی محکم زنی گویی الاالله و آنگاهی ز کوته دیدگی گه رقم بر علم و گاهی تکیه بر عالم زنی در نهاد تو دو صد فرعون با دعوی هنوز تو همی خواهی که چون موسا عصا بر یم زنی از مراد خود تبرا کن اگر خواهی که تو در میان بی‌مرادان یک نفس بی غم زنی چون ولایتها گرفت اندر تنت دیو سپید رستم راهی گر او را ضربت رستم زنی کی دهد عیسا ترا از جوی عین‌السلوی آب چون تو عمدا آتش اندر چادر مریم زنی نشنود گوش تو هرگز صوت موسیقار عشق تا تو در بزم مراد خویش زیر و بم زنی پای بیرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آی تا به دست نیستی با پاکبازان کم زنی عشق خرگه کی زند اندر هوای سر تو تا تو خرگه زیر جعد زلف خم در خم زنی حال را با قال همره کن تو اندر راه عشق ورنه چون بی‌مایگان تا کی دم مبهم زنی عشق تو بربود ز من مایه‌ی مایی و منی خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری حلقه به گوشیست درو حلقه‌ی هر در که زنی پرده‌ی نزهت گه تو روی بلال حبشی عود سراپرده‌ی تو جان اویس قرنی جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا غمزه‌ی تو عمر هبا خنده‌ی تو عیش هنی کی شود ای جان جهان با لب و با غمزه‌ی تو عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی در سر منی مکن که به ترکیب چون منی آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک او را کجا رسد سخن مایی و منی از آهن مذهب معمور کرده باش تا بر محک صرف زند زر معدنی ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی ای آژده به سوزن حسرت هزار دل سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی همسایه‌ی تو گرسنه در روز یا سه روز تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی طمع بقا چه داری معجون شخص تو با دست و آتشست و گل تیره و منی پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی غافل مباش دان که ز اندام تو به گور سازند مار و مور رفیقی و برزنی بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل در کار و بار مردم و در عالم دنی چون صدره‌ی تو بافته از پنبه‌ی فناست در دل طمع قبای بقا را چرا کنی آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند در تیرگی گور ز صحرای روشنی گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر روز دگر امیر اجل گشته گلخنی خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی در زیر خشت چهره‌ی خاتون خرگهی در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی مهر رسول مرسل و مهر علی و آل بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی بشناس کردگار و نگهدار جای خویش دین محمدی و طریق معینی دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست پس همچنین سنایی غافل چرا شنی هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی از رحمت خدای دلش نا امید نیست کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی بیا تا سوز مشتاقان و راه بی‌دلان بینی ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید کزان تحقیق‌ها حالی تو لا یابی و لم بینی حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی ز بخشیدن چه عجز آید نگارنده‌ی دو گیتی را که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی یکی اعضات را حمال موران زمین یابی یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان که تا چون زاده‌ی ثانی بقای جاودان بینی وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی قصه‌ی درد دل و غصه‌ی شبهای دراز صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز محرمی نیست که با او به کنار آرم روز مونسی نیست که با وی به میان آرم راز در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز از سر لطف دل خسته‌ی بیچاره عبید بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز ای جفت دل من از تو فردم وی راحت جان ز تو به دردم تا با دل و جان من تو جفتی من از دل و جان خویش فردم رنجی که من از پی تو دیدم دردی که من از غم تو خوردم بر کوه بیازمای یکبار تا بشناسی که من چه کردم من شاخ وفا و مردمی را کی چون تو شکسته بیخ نردم داو دل و جان نهم به عشقت در شدره اوفتاد نردم ای سرو سهی که در فراقت چون زرین نال زار و زردم بیجاده اشارت در تو رخسار چو کهربای زردم با لشکر هجر تو همه سال ز امید وصال در نبردم با آتش و آب دیده و دل گرد در تو چو باد گردم بر رهگذر بلاست وصلت در رهگذر بلا نبردم عشق تو به جان خویش دادم تا عمر به سر شود به دردم خاقانی بیاموزد در عشق بسیار خیال گرم و سردم چو رسم جهان جهان پیش بینی حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی به تاریکی اندر گزاف از پس او مدو کت برآید به دیوار بینی همانا چنین مانده زین پست از آنی که در انده اسپ رهوار و زینی چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی جهان مادری گنده پیر است، بر وی مشو فتنه، گر در خور حور عینی به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو حرام است مادر اگر ز اهل دینی یکی گوهر آسمانی است مردم که ایزد به بندی ببستش زمینی به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟ در این گل بیندیش تا چون عجینی نه در خورد در است گل، پس توزین تن بپرهیز، ازیرا که در ثمینی وطن مر تو را در جهان برین است تو هرچند امروز در تیره طینی جهان مهین را به جان زیب و فری اگرچه بدین تن جهان کهینی جهان برین و فرودین توی خود به تن زین فرودین به جان زان برینی سزای همه نعمت این و آنی ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی به جان خانه‌ی حکمت و علم و فضلی به تن غایت صنع جان‌آفرینی اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را سزاوار هر نعمت و آفرینی وگر بد سگالی و نشناسی او را مکافات بد جز بدی خود نبینی جهانا من از تو هراسان ازانم که بس بد نشانی و بد همنشینی خسیسی که جز با خسیسان نسازی قرینت نیم من که تو بد قرینی بر آزادگان کبر داری ولیکن ینال و تگین را ینال و تگینی یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی یکی بی‌گنه را به سر برنشینی هم آن را که خود خوانده باشی برانی هم آن را کنی خوار کش برگزینی اگر مردمی بودیی گفتمی مر تو را من که دیوانه‌ای راستینی ولیکن تو این کار ساز اختران را به فرمان یزدان حصاری حصینی به خاصه تو ای نحس خاک خراسان پر از مار و کژدم یکی پارگینی برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی میان سگان در یکی ارزبینی امیرانت اصل فسادند و غارت فقیهانت اهل می و ساتگینی مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی فساد و جفا و بلا و عنا را براحرار گیتی قراری مکینی تو ای دشمن خاندان پیمبر ز بهر چه همواره با من به کینی؟ تو را چشم درد است و من آفتابم ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی سخن تا نگوئی به دینار مانی ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر یقینی تو مر زرق را چون همی فقه خوانی چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟ خراسان چو بازار چین کرده‌ام من به تصنیف‌های چو دیبای چینی چو یکسر معین تو گشتند دیوان وز ابلیس نحس لعین مستعینی کمینه معینند دیوانت یکسر که تو خر نه هم گوشه‌ی بو معینی به میدان تو من همی اسپ تازم تو خوش خفته چون گربه در پوستینی تو ای حجت ممنان خراسان امام زمان را امین و یمینی برانندت آن گه که ایزدت خواند به عالم درون آیةالعالمینی دل ممنان را ز وسواس امانی سر ناصبی را به حجت کدینی جز از بهر مالش نجوید تو را کس همانا که تو روغن یاسمینی بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر مگر خود شعری، بدخشی نگینی بر اعدای دین زهری و ممنان را غذائی، مگر روغن و انگبینی؟ به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم سگ وفای خود و بنده‌ی محبت خویشم سزای خدمت شایسته است لطف چه منت ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم پلنگ خوی غزالی که می‌رمد ز فرشته چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم چه خوش گزیده‌امت از بساط حسن فروشان نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم که خوانده لطف تو در سایه‌ی حمایت خویشم تا تو خود را خوارتر از جمله‌ی عالم نباشی در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی کی نوازی پرده‌ی عشاق چون عطار عاشق تا تو زیر پرده‌ی این غم چو زیر و بم نباشی چنان بد که بی‌ماه روی اردوان نبودی شب و روز روشن‌روان ز دیبا نبرداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی به فال چو آمدش هنگام برخاستن به دیبا سر گاهش آراستن کنیزک نیامد به بالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی بدربر سپاه ایستاده به پای بیاراسته تخت و تاج و سرای ز درگاه برخاست سالار بار بیامد بر نامور شهریار بدو گفت گردنکشان بر درند هر آنکس کجا مهتر کشورند پرستندگان را چنین گفت شاه که گلنار چون راه و آیین نگاه ندارد نیاید به بالین من که داند بدین داستان دین من بیامد هم‌انگاه مهتر دبیر که رفتست بیگاه دوش اردشیر وز آخر ببردست خنگ و سیاه که بد باره‌ی نامبردار شاه هم‌انگاه شد شاه را دلپذیر که گنجور او رفت با اردشیر دل مرد جنگی برآمد ز جای برآشفت و زود اندر آمد به پای سواران جنگی فراوان ببرد تو گفتی همی باره آتش سپرد بره‌بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای بپرسید زیشان که شبگیر هور شنیدی شما بانگ نعل ستور یکی گفت زیشان که اندر گذشت دو تن بر دو باره درآمد به دشت همی برگذشتند پویان به راه یکی باره‌ی خنگ و دیگر سیاه به دم سواران یکی غرم پاک چو اسپی همی بر پراگند خاک به دستور گفت آن زمان اردوان که این غرم باری چرا شد دوان چنین داد پاسخ که آن فر اوست به شاهی و نیک‌اختری پر اوست گر این غرم دریابد او را متاز که این کار گردد بمابر دراز فرود آمد آن جایگه اردوان بخورد و برآسود و آمد دوان همی تاختند از پس اردشیر به پیش اندرون اردوان و وزیر جوان با کنیزک چو باد دمان نپردخت از تاختن یک زمان کرا یار باشد سپهر بلند بروبر ز دشمن نیاید گزند ازان تاختن رنجه شد اردشیر بدید از بلندی یکی آبگیر جوانمرد پویان به گلنار گفت که اکنون که با رنج گشتیم جفت بباید بدین چشمه آمد فرود که شد باره و مرد بی‌تار و پود بباشیم بر آب و چیزی خوریم ازان پس بر آسودگی بگذریم چو هر دو رسیدند نزدیک آب به زردی دو رخساره چون آفتاب همی خواست کاید فرود اردشیر دو مرد جوان دید بر آبگیر جوانان به آواز گفتند زود عنان و رکیبت بباید بسود که رستی ز کام و دم اژدها کنون آب خوردن نیارد بها نباید که آیی به خوردن فرود تن خویش را داد باید درود چو از پندگوی آن شنید اردشیر به گلنار گفت این سخن یادگیر رکیبش گران شد سبک شد عنان به گردن برآورد رخشان سنان پس‌اندر چو باد دمان اردوان همی تاخت با رنج و تیره‌روان بدانگه که بگذشت نیمی ز روز فلک را بپیمود گیتی فروز یکی شارستان دید با رنگ و بوی بسی مردم آمد به نزدیک اوی چنین گفت با موبدان نامدار که کی برگذشت آن دلاور سوار چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک‌اختر و پاک‌رای بدانگه که خورشید برگشت زرد بگسترد شب چادر لاژورد بدین شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد وبی‌آب گشته دهن یکی غرم بود از پس یک سوار که چون او ندیدم به ایوان نگار چنین گفت با اردوان کدخدای کز ایدر مگر بازگردی به جای سپه سازی و ساز جنگ آوری که اکنون دگرگونه شد داوری که بختش پس پشت او برنشست ازین تاختن باد ماند به دست یکی نامه بنویس نزد پسر به نامه بگوی این سخن در به در نشانی مگر یابد از اردشیر نباید که او دو شد از غرم شیر چو بشنید زو اردوان این سخن بدانست کواز او شد کهن بدان شارستان اندر آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود گر صبر دل از تو هست و گر نیست هم صبر که چاره دگر نیست ای خواجه به کوی دلستانان زنهار مرو که ره به در نیست دانند جهانیان که در عشق اندیشه عقل معتبر نیست گویند به جانبی دگر رو وز جانب او عزیزتر نیست گرد همه بوستان بگشتیم بر هیچ درخت از این ثمر نیست من درخور تو چه تحفه آرم جانست و بهای یک نظر نیست دانی که خبر ز عشق دارد آن کز همه عالمش خبر نیست سعدی چو امید وصل باقیست اندیشه جان و بیم سر نیست پروانه ز عشق بر خطر بود اکنون که بسوختش خطر نیست ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار یاری یاران مرا از یار دور افکنده است کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار گر به دست‌م فرصتی افتد بگویم محتشم از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا جان را تو پیدا کرده‌ای مجنون و شیدا کرده‌ای گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا گه قصد تاج زر کند گه خاک‌ها بر سر کند گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون گه باده‌های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند گه فضل‌ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل گاهی دهلزن گه دهل تا می‌خورد زخم عصا گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان‌های خوش این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا زین رنگ‌ها مفرد شود در خنب عیسی دررود در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را خانه‌ی طاعات عمارت مکن کعبه‌ی آفاق زیارت مکن امه‌ی تلبیس نهفته مخوان جامه‌ی ناموس قضاوت مکن قاعده‌ی کار زمانه بدان هر چه کنی جز به بصارت مکن سر به خرابات خرابی در آر صومعه را هیچ عمارت مکن چون همه سرمایه‌ی تو مفلسی‌ست در ره افلاس تجارت مکن چون تو مخنث شدی اندر روش قصه‌ی معراج عبارت مکن تا نشوی در دین قلاش‌وار خرقه‌ی قلاشان غارت مکن عمر به شادی چو سنایی گذار کار به سستی و حقارت مکن رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم دوش ما را در خراباتی شب معراج بود آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود از رخ و زلفین او شطرنج بازی کرده‌ام زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود بدره‌ی زر و درم را دست او طیار بود کعبه‌ی محو عدم را جان ما حجاج بود بستان قدح از دستم ای مست که من مستم کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم هر چیز که اندیشی از مهر من آنستم تا عشق تو بگرفتم سودای تو پذرفتم با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم اسپانخ خویشم دان با ترش پز و شیرین با هر چه شدم پخته تا با تو بپیوستم بی‌کار بود سازش سازش نبود نازش گر جست غلط از من من مست برون جستم مستی تو و مستی من بربسته به هم دامن چون دسته و چون هاون دو هست و یکی هستم مدار ملک جهان بر مجاهد الدین است که چرخ بارگه احتشام او زیبد امیر عادل سلطان دل و خلیفه همم که حصن شام و عرب از حسام او زیبد قباد قلعه ستان قهرمان افسر بخش که صاحب افسر ایران غلام او زیبد نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک قباد چاوش روز سلام او زیبد اتابک است ز بهر نشام گوهر ملک ملک شهی که مجاهد نظام او زیبد دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله که داغ ناصیه‌ی هر دو نام او زیبد فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر جنیبه‌وار فلک در لگام او زیبد حلی گردن خورشید و طوق جید اسد ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد سوار همتش از عرش مرکبی دارد که زیور شه انجم ستام او زیبد فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد بلند بال کند جود پست قامت را چنان که عرش به بالای نام او زیبد طراز خاصه ز اقبال عام او شاید حصار عامه ز انعام عام او زیبد اگر زمانه ز نام کرام حرز کند مجاهد الدین حرز کرام او زیبد هنوز عهد مقامات مهدی ار نرسید امیر عادل قائم مقام او زیبد کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد نعامه‌ای که به ترک هوای مرغان گفت ز خبث آتش و آهن طعام او زیبد به پای همت او هفت چرخ شش گام است که فرق هشت جنان زیر گام او زیبد روان حاتم طائی و جان معن یمن زکات خواه سخای مدام او زیبد مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد چنان که از صفت ناتمام او زیبد براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد برید و بست سر بخل را به تیغ کرم چنین غزا صفت انتقام او زیبد زمانه حیدر اسلام خواندش پس ازین که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد هزار جان سکندر صفات خضر صفا نثر چشمه‌ی حیوان جام او زیبد اگر تنم نه زبان موی می‌کند به ثناش به جای موی سنان بر مسام او زیبد به سعی اوست جهانگیر گشته سیف الدین که پر نسر فلک بر سهام او زیبد منم که گردن من وام‌دار خدمت اوست که گردن ملکان زیر وام او زیبد هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد ز خسروان جهان خود مجاهد الدین است که مرغ همت ما صید دام او زیبد ز صد هزار خلف یک خلف بود چو حسین که نفس احمد بختی رام او زیبد ز صد هزاران بختی یکی نجیب آید که کتف احمد جای زمام او زیبد عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل بدان صداق که از اهتمام او زیبد اگر به جود بها بر نهد عروس مرا به قیمتی که فزاید خرام او زیبد جهان پیر به ناکام و کام بنده‌ی اوست که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد جناب موصل ازو مکه‌ی مبارک باد که جملگی ممالک به کام او زیبد اگرچه باز سپید است جان خاقانی کبوتر حرم است احترام او زیبد به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش که تندباد اجل بی‌دریغ برکندش به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟ که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش به لطف خویش خدایا روان او خوش دار بدان حیات بکن زین حیات خرسندش نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی که هست سایه‌ی امیدوار فرزندش گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش همیشه سبز و جوان باد در حدیقه‌ی ملک درخت دولت بیخ‌آور برومندش یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد به خانه باز رود اسب بی‌خداوندش می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی مکن در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی مکن بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی مکن پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی مکن ای تو تمام لطف خدا و عطای او خود را نکال و قهر خدا می‌کنی مکن پیوند کرده‌ای کرم و لطف با دلم پیوند کرده را چه جدا می‌کنی مکن آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت بازش به مات غم چه گدا می‌کنی مکن آن بنده‌ای که بدر شد از پرتو رخت چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی مکن گر گبر و ممن است چو کشته هوای توست بر گبر کشته تو چه غزا می‌کنی مکن بی‌هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش مانند طور تو چه صدا می‌کنی مکن خاکم به ره آن بت چالاک نکردند فریاد که کشتندم و در خاک نکردند من طایفه‌ای بر سر آن کوی ندیدم کز دست غمش جامه‌ی جان چاک نکردند من باک ندارم مگر از بی بصرانی کاندیشه از آن غمزه‌ی بی‌باک نکردند قومی به وصالش نتوانند رسیدن کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک خلقی که در آن حلقه‌ی فتراک نکردند شستند به دریای محبت تن ما را لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند المنة لله که بمردند گروهی کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند غم دست برآورد مگر باده‌فروشان امشب به قدح آب طربناک نکردند کاری که غمش با دل من کرد فروغی از برق فروزنده به خاشاک نکردند ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی نهاده جام چو خورشید بر کف دستی ز نوبهار رخش این جهان گلستانی به پیش قامت زیباش آسمان پستی فروگرفت مرا مست وار و می‌گفتم بجستمی من از او گر بهانه‌ای هستی بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی بتاب مفخر ایام شمس تبریزی ایا فکنده در این بحر نور شستستی ما مست می لعل روان پرور یاریم سودا زده‌ی زلف پریشان نگاریم برلعل لبش دست نداریم ولیکن تا سر بود از دامن او دست نداریم گر بی بصران شیفته‌ی نقش و نگارند ما فتنه‌ی نوک قلم نقش نگاریم با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم چون مردمک چشم تو در عین خماریم از آه دل سوخته با نغمه‌ی زیریم وز چنگ سر زلف تو با ناله‌ی زاریم جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم گر زانکه دهن باز کند پسته‌ی خندان پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم داریم کناری ز میان تو چو خواجو لیکن ز میان تو بامید کناریم رفت کسری ز خط شهر به دشت با سواران ز هر طرف میگشت گلشنی دید تازه و خندان تر و نازک چو خط دلبندان پر ز نارنج و نار باغی خوش زیر هر برگ آن چراغی خوش گفت: کاب از کدام جویستش؟ که بدین گونه رنگ و بویستش باغبانش ز دور ناظر بود داد پاسخ که نیک حاضر بود گفت: عدل تو داد آب او را زان نبیند کسی خراب او را پادشاهی به زور باشد و مرد مرد را مال دوست داند کرد مال کس بی‌عمارتی ننهاد وین عمارت به عدل باشد و داد از عمارت نظر مدار دریغ بی‌رعیت چو آب باش و چو میغ ملک معمول و گنج مالامال بر کشد تخت را به گردون بال شاه بی‌شهر چون ستاند باج شهر بی‌ده زبون شود ز خراج طلب عدل کن ز شاه و وزیر گو مدان نحو و حکمت و تفسیر نحوشان عمر و وزید را شاید عدلشان عالمی بیاراید شاه مهر و وزیر ماه بود زین دو آفاق در پناه بود شب چو رفت آفتاب در پرده مه نیابت کند دو صد مرده ملک را شب وزیر نام اندوز حارس و پاسبان بود تا روز نصب این هر دو کردگار کند نه ز رو مرد بیشمار کند نشود طالع اختر شاهی بی‌وجود مدبر داهی خنجر خسروست و کلک وزیر سپر ملک روز گیراگیر شاه باشد به روز عدل چو باغ مرشب فتنه را وزیر چراغ وزرا ملک را امینانند کار فرمای دولت اینانند وزرایی، که مرکز جاهند آسمان قبول را ماهند گر نسازند کار درویشان وزر باشد وزارت ایشان خلق صد شهر گشته سر گردان در پی خواجه در بدر گردان پی ایشان هزار دل در تست کام این بیدلان بباید جست روی چندین هزار دل در تست کام این بیدلان بباید جست کار ایشان به دست خویش بساز مرهم سینه‌های ریش بساز خیر تاخیر بر نمی‌تابد خنک آنکس که خیر دریابد چشم گیتی تویی، مرو در خواب فرصت از دست میرود، دریاب دل را به غمت نیاز می‌بینم کارت همه کبر و ناز می‌بینم وان جامه که دی وصل ما بودی اکنون نه بر آن طراز می‌بینم صد گونه زیان همی پدید آید سرمایه‌ی دل چو باز می‌بینم آنرا که فلک همی کند نازش او را به تو هم نیاز می‌بینم هین چند که زلف گرده‌ی تو بر دست غمت دراز می‌بینم مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند رخت بربندید ای یاران که سلطان دو کون ایستاده بر فراز عرش سنجق می‌زند اولیا و انبیا حیران شده در حضرتش یحیی و داوود و یوسف خوش معلق می‌زند عیسی و موسی که باشد چاوشان درگهش جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند احمدش گوید که واشوقا لقا اخواننا در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند لیلی و مجنون به فاقه آه حسرت می‌خورند خسرو و شیرین به عشرت جام راوق می‌زند شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان تیر زهرآلود را بر جان احمق می‌زند رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان شمس تبریزی که ماه بدر را شق می‌زند هر که نام شمس تبریزی شنید و سجده کرد روح او مقبول حضرت شد اناالحق می‌زند ای حسام الدین تو بنویس مدح آن سلطان عشق گر چه منکر در هوای عشق او دق می‌زند منکرست و روسیه ملعون و مردود ابد از حسد همچون سگان از دور بق بق می‌زند زهی اراده‌ی تو نایب قضا و قدر ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد تویی خلاصه آبا و امهات وجود به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد نشان خاتم انگشت امر نافذ تو به سان موم پذیرند آهن و فولاد بدارد افسر زرین شمع را محفوظ نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم تصالح ار طلبی در میانه‌ی اضداد پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ بلند پایه شود گر به قدر استعداد عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد ز آب دیده‌ی ظالم به دور معدلتت چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند حدید تافته در جوف کوره حداد به هر کشش علم نور سر زند ز قلم چو وصف رای منیر ترا کنند سواد بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر دهد ضمیر تواش مردمک به نقطه‌ی ضاد قضا که حجله طراز عرایس قدر است به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد از آن مجال که از اقتضای طالع سعد به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد درون حجله اقبال در دمی سد بار عروس بخت کند خویش را مبارکباد ایا خجسته اثر داور همایون فر که می‌رسد ز تو فر همای را امداد به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم امید هست که از فر تو شود آباد همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی کبوتری است معلق به چنگ شاهینی ز ماه چاردهی روزگار من سیه است که آفتاب فلک را نکرده تمکینی مرا نهایت شادی است با تو ای غم دوست که دوستدار قدیم و ندیم دیرینی سپهر با همه بی مهریش به مهر آمد هنوز با من بی دل تو بر سر کینی غمت کشیده به خون کافر و مسلمان را تو جور پیشه ندانم که در چه آیینی بلای مردم دانا ز چشم فتانی کمند گردن دلها ز جعد مشکینی مگر ز شام فراق تو اطلاعی داشت که دل به صبح وصالت نداشت تسکینی چگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورند که صاحب دهن تنگ و لعل نوشینی همه فدای تو کردند جان شیرین را چه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینی معاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی است که بوستان گل و نوبهار نسرینی به سرکشی تو ای گلبن شکفته خوشم که بر گلت نرسد دست هیچ گل چینی شمایل تو به حدی رسید در خوبی که قابل نظر شاه ناصرالدینی سر ملوک عجم مالک خزاین جم که زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینی قبای سلطنتش را چنان بریده خدای که هست اطلس گردون ز دامنش چینی فروغی این همه شیرین کلام بهر چه شد مگر که از لب خسرو شنیده تحسینی جهان را بدیدم وفایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد در این قرص زرین بالا تو منگر که در اندرون بوریایی ندارد بس ابله شتابان شده سوی دامش چو کوری که در کف عصایی ندارد بر او گشته ترسان بر او گشته لرزان زهی علتی کان دوایی ندارد نموده جمالی ولی زیر چادر عجوزی قبیحی لقایی ندارد کسی سر نهد بر فسونش که چون مار ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد کسی جان دهد در رهش کز شقاوت ز جانان ره جان فزایی ندارد چه مردار مسی که مرد او ز مسی که پنداشت کو کیمیایی ندارد برای خیالی شده چون خیالی بجز درد و رنج و عنایی ندارد چرا جان نکارد به درگاه معشوق عجب عشق خود اصطفایی ندارد چه شاهان که از عشق صد ملک بردند که آن سلطنت منتهایی ندارد چه تقصیر کردست این عشق با تو که منکر شدی کو عطایی ندارد به یک دردسر زو تو پا را کشیدی چه ره دیده‌ای کان بلایی ندارد خمش کن نثارست بر عاشقانش گهرها که هر یک بهایی ندارد عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی ردوا علی ودی بالله یا رفاقی در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی تو ماه مشک بویی تو سرو سیم ساقی ان مت فی هواها دعنی امت فداها یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان تا در هوای جانان بازیم عمر باقی قام الغیاث لما زم الجمال زما و اللیل مدلهما و الدمع فی الماقی تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی سعادت روی با دین تو دارد غنیمت خانه‌ی زین تو دارد زهی دولت زهی طالع زهی بخت که شب پوش و عرقچین تو دارد چه مقبل هندویی کان خال زیباست که مسکن لعل شیرین تو دارد قبا گوئی چه نیکی کرده باشد که در بر سرو سیمین تو دارد صبا دنیا معطر کرده گوئی گذر بر زلف پر چین تو دارد بسی دیدم پریرویان در آفاق ندیدم کس که آئین تو دارد به عالم هرکسی را کیش و دینی است عبید بینوا دین تو دارد ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم چون صبح، زیر خیمه‌ی دلگیر آسمان در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم چون زلف، هر که را که فتد کار در گره با دست خشک، عقده گشا همچو شانه‌ایم آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست هر چند آتشیم، ولی بی‌زبانه‌ایم گر تو گل همیشه بهاری زمانه را ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم شاه روزی رسیده بود ز دشت در خورنق به خرمی می‌گشت حجره‌ای خاص دید در بسته خازن از جستجوی آن رسته شه در آن حجره نانهاده قدم خاصگان و خزینه‌داران هم گفت این خانه قفل بسته چراست خازن خانه کو کلید کجاست خازن آمد به شه سپرد کلید شاه چون قفل بر گشاد چه دید خانه‌ای دید چون خزانه گنج چشم بیننده زو جواهر سنج خوشتر از صد نگار خانه چین نقش آن کارگاه دست گزین هرچه در طرز خرده کاری بود نقش دیوار آن عماری بود هفت پیکر در او نگاشته خوب هر یکی زان به کشوری منسوب دختر رای هند فورک نام پیکری خوبتر ز ماه تمام دخت خاقان بنام یغما ناز فتنه لعبتان چین و طراز دخت خوارزم شاه نازپری کش خرامی بسان کبک دری دخت قلاب شاه نسرین نوش ترک چینی طراز رومی پوش دختر شاه مغرب آزریون آفتابی چو ماه روز افزون دختر قیصر همایون رای هم همایون و هم به نام همای دخت کسری ز نسل کیکاووس درستی نام و خوب چون طاوس در یکی حلقه حمایل بست کرده این هفت پیکر از یک دست هر یکی با هزار زیبائی گوهر افروز نور بینائی در میان پیکری نگاشته نغز کان همه پوست بود وین همه مغز نوخطی در نشانده در کمرش غالیه خط کشیده بر قمرش چون سهی سرو برفراخته سر زده در سیم تاج تا به کمر آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو او در آن لعبتان شکر خنده وانهمه پیش او پرستنده بر نوشته دبیر پیکر او نام بهرام گور بر سر او کان چنانست حکم هفت اختر کاین جهان جوی چون برآرد سر هفت شهزاده راز هفت اقلیم در کنار آورد چو در یتیم مانه این دانه را به خود کشتیم آنچه اختر نمود بنوشتیم گفت تا باشد از نمونش رای گفتن از ما و ساختن ز خدای شاه بهرام کین فسانه بخواند در فسون فلک شگفت بماند مهر آن دختران زیباروی در دلش جای کرده موی به موی مادیانان گشن و فحل شموس شیرمردی جوان و هفت عروس رغبت کام چون فزون فکند دل تقاضای کام چون نکند گرچه آن کارنامه راه زدش شادمانی شد از یکی به صدش زانکه بر عمرش استواری داد بر مرادش امیدواری داد در مدارای مرد کار کند هرچه او را امیدوار کند شه چو زان خانه رخت بیرون برد قفل بر زد به خازنش بسپرد گفت اگر بشنوم که هیچکسی قفل ازین در جدا کند نفسی هم در این خانه خون او ریزم سرش از گردنش درآویزم در همه خیل خانه از زن و مرد سوی آن خانه کس نگاه نکرد وقت وقتی که شاه گشتی مست سوی آن در شدی کلید به دست در گشادی و در شدی به بهشت دیدی آن نقشهای خوب سرشت مانده چون تشنه‌ای برابر آب به تمنای آن شدی در خواب تا برون شد سر شکارش بود کامد آن خانه غمگسارش بود روز عیش و طرب و بستانست روز بازار گل و ریحانست توده‌ی خاک عبیر آمیزست دامن باد عبیر افشانست وز ملاقات صبا روی غدیر راست چون آزده‌ی سوهانست لاله بر شاخ زمرد به مثل قدحی از شبه و مرجانست تا کشیده است صبا خنجر بید روی گلزار پر از پیکانست فلک از هاله سپر ساخت مگر با چمن‌شان به جدل پیمانست میل اطفال نبات از پی قوت سوی گردون به طبیعت زانست که کنون ابر دهد روزیشان هر کرا نفس نباتی جانست باز در پرده‌ی الوان بلبل مطرب بزمگه بستانست کز پی تهنیت نوروزی باغ را باد صبا مهمانست ساعد شاخ ز مشاطه‌ی طبع غرقه اندر گهر الوانست چهره‌ی باغ ز نقاش بهار به نکویی چو نگارستانست ابر آبستن دریست گران وز گرانیش گهر ارزانست به کف خواجه‌ی ما ماند راست نی که آن دعوی و این برهانست مضمر اندر کف این دینارست مدغم اندر دل آن بارانست کثرت این سبب استغناست کثرت آن مدد طوفانست بذل آن گه به و دشوارست جود این دم به دم و آسانست گرچه پیدا نکنم کان کف کیست کس ندانم که برو پنهانست کف دستیست که بر نامه‌ی رزق نام او تا به ابد عنوانست مجد دین بوالحسن عمرانی که نظیر پسر عمرانست آنکه در معرکه‌ی سحر بیان قلمش همچو عصا ثعبانست طول و عرض دلش از مکرمتست پود و تار کفش از احسانست چرخ با قدر بلندش داند که برو اوج زحل تاوانست ابر با دست جوادش داند که برو نام سخا بهتانست نظرش مبدا صد اقبالست سخطش علت صد خذلانست ناوک حادثه‌ی گردون را سایه‌ی حشمت او خفتانست در اثر بهر مراعات ولیش خار عقرب چو گل میزانست بر فلک بهر مکافات عدوش زخمه‌ی زهره شل کیوانست نفخ صورست صریر قلمش نفخ صوری نه که در قرآنست کان نشوری دهد آنرا که تنش بر سر کوی اجل قربانست وین حیاتی دهد آنرا که دلش کشته‌ی حادثه‌ی دورانست ای تمامی که پس از ذات خدای جز کمال تو همه نقصانست تیر دیوان ترا مستوفی چرخ عمال ترا دیوانست زهره در مجلس تو خنیاگر ماه بر درگه تو دربانست فتنه از امن تو در زنجیرست جور از عدل تو در زندانست بالله ار با سر انصاف شوی نایب عدل تو نوشروانست کچو زو درگذری کل وجود جور عبدالملک مروانست شیر با باس تو بی‌چنگالست گرگ با عدل تو بی‌دندانست آن نه شیر است کنون روباهست وین نه گرگست کنون چوپانست هست جرمی که درو شیر فلک همه پوشیده و او عریانست قلم تست که چون کلک قضا ایمن از شبهت و از طغیانست از پی خدمت تو گوی فلک نه به صورت به صفت چوگانست در بر سایه‌ی تو ذات عدوت نه به معنی به صور انسانست در سرای امل از جود کفت سفره در سفره و خوان در خوانست زآتش غیرت خوان تو مقیم بر فلک ثور و حمل بریانست هرچه در مدح تو گویند رواست جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست شعر جز مدحت تو تزویرست شغل جز طاعت تو عصیانست رمزی از نطق تو صد تالیف است سطری از خط تو صد دیوانست پس مقالات من و مجلس تو راست چون زیره و چون کرمانست وصف احسان تو خود کس نکند من کیم ور به مثل حسانست من چه دانم شرف و رتبت آنک عقل در ماهیتش حیرانست از تو آن مایه بداند خردم که ترا جز به تو نتوان دانست ای جوادی که دل و دست ترا صحن دریا و انامل کانست روز نوروز و می اندر خم و ما همه هشیار، نه از حرمانست کس دگرباره درین دم نرسد پس بخور گرچه مه شعبانست به خدای ار به حقیقت نگری مه شعبان و صفر یکسانست همه بگذار کدامین گنه است که فزون از کرم یزدانست تا که نه دایره‌ی گردون را حرکت گرد چهار ارکانست در جهان خرم و آباد بزی زانکه آباد جهان ویرانست از بد چار و نهت باد پناه آنکه بر چار و نهش فرمانست مدت عمر تو جاویدان باد تا ابد مدت جاویدانست مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد هر آن عالم که در دنیا به این معنی بیندیشد جهان را پر خطر بیند روان را پر خطر دارد هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد ایا، سرگشته‌ی دنیا مشو غره به مهر او که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهی که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد گفت شیخ مهنه را آن پیرزن دلخوشی را هین دعایی ده به من می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین گر دعای خوش دلی آموزیم بی‌شک آن وردی بود هر روزیم شیخ گفتش مدتی شد روزگار تا گرفتم من پس زانو حصار اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم تا دوا ناید پدید این درد را خوش دلی کی روی باشد مرد را یا به نزد خویشتن راهم بده یا مجال ناله و آهم بده از دهانت چون نمی‌یابم نشان بوسه‌ای زان روی چون ماهم بده تشنه‌ی چاه زنخدان تو شد جان من، آبی از آن چاهم بده غربت من در جهان از بهر تست قربت خاصان درگاهم بده دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه بوسه‌ای زان لعل می‌خواهم، بده هر چه از من خواستی یکسر تراست از تو من نیز آنچه میخواهم بده یا خیال خود به خواب من فرست یا دلی بیدار و آگاهم بده گنج وصلت هم درین ویرانهاست آن چنان گنجی ز ناگاهم بده بر بساط آرزو چون اوحدی شاه می‌خواهم ز رخ، شاهم بده آفتابی برآمد از اسرار جامه شویی کنیم صوفی وار تن ما خرقه ایست پرتضریب جان ما صوفییست معنی دار خرقه پر ز بند روزی چند جان و عشق است تا ابد بر کار به سر توست شاه را سوگند با چنین سر چه می‌کنی دستار چون رخ توست ماه را قبله با چنین رخ چه می‌کنی گلزار تو بها کرده بودی ای نادان گشته بودی ز عاشقی بیزار عشق ناگه جمال خود بنمود توبه سودت نکرد و استغفار این جهان همچو موم رنگارنگ عشق چون آتشی عظیم شرار موم و آتش چو گشت همسایه نقش و رنگش فنا شود ناچار گر بگویم دگر فنا گردی ور نگویم نمی‌گذارد یار جنه الروح عشق خالقها منه تجری جمیعه الانهار منه تصفر خضره الاوراق منه تخضر اغصن الاشجار منه تحمر و جنه المعشوق منه تصفر و جنه الاحرار منه تهتز صوره المسرور منه یبکی الکیب بالاسحار ان فی العشق فسحه الارواح ان فی ذاک عبره الابصار ذبت فی العشق کی اعاینه ما کفی ان اراه باثار ان اثار تعجب اثار ان الاسرار تستر الاسرار کثره الحجب لا تحجبنی ان ذکراک تخرق الاستار روزم به نیابت شب آمد جام به زیارت لب آمد از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد عشق آمد و جام جام درداد زان می که خلاف مذهب آمد هر بار به جرعه مست گشتم این بار قدح لبالب آمد کاری نه به قدر همت افتاد راهی نه به پای مرکب آمد رفتم به درش رقیب من گفت کاین شیفته بر چه موجب آمد همسایه شنید آه من گفت خاقانی را مگر تب آمد نقش سراپرده‌ی شاهی‌ست حسن لمعه‌ی خورشید الهی‌ست حسن حسن که در پرده‌ی آب و گل است تازه کن عهد قدیم دل است ای که چو شکل خوشت آراستند فتنه‌ی ارباب نظر خواستند قد تو سروی‌ست بهشتی‌چمن روی تو شمعی‌ست بهشت‌انجمن صورت موزون تو نظم جمال مطلع آن، جبهه‌ی فرخنده فال جبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت ابرویت از نور دو مصرع نوشت سطری از ابروی تو خوشتر نبود لیک کج آمد چو به مسطر نبود بهر تماشاگری روی خویش آینه کن لیک ز زانوی خویش نیست به تو همقدمی، حد کس سایه‌ی تو همقدم توست و بس! صد پی اگر همقدم فکر و رای از سرت آییم فرو تا به پای یک به یک اعضای تو موزون بود هر یک از آن دیگری افزون بود جلوه‌ی حسن تو در افزونی است آینه‌ی چونی و بیچونی است قبله‌ی هر دیده‌ور این آینه‌ست منظر اهل نظر این آینه‌ست صورت چونی شده از وی عیان معنی بیچون شده در وی نهان جلوه‌ی این آینه‌ی نوربار از نظر بی‌بصران دور دار! چهره نهان دار! که آلودگان جز ره بیهوده نپیمودگان، چون به جمال تو نظر واکنند آرزوی خویش تمنا کنند با تو به جز راه هوا نسپرند جز به غرض روی تو را ننگرند دردا و دریغا که دل از دست بدادم واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم دل در سخن زرق زراندود تو بستم تا در غم تو خون دل از دیده گشادم مپسند که با خاک برم درد فراقت چون دست غم عشق تو برداد به بادم با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم منم فانی و غرقه در ثبوتی به دریاهای حی لایموتی مگر من یوسفم در قعر چاهی مگر من یونسم در بطن حوتی وجود ظاهرم تا چند بینی که اطلس‌هاست اندر برگ توتی فقیرم من ولیکن نی فقیری که گردد در به در در عشق لوتی ز بهر قهر جان لوت خوارم بمالیده چو جلادان بروتی به غیر عشق شمس الدین تبریز نیرزد پیش بنده تره توتی دی فرد و خفته بخت سوی ارمن آمدم امروز جفت نعمت بسیار می‌روم دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب من زین دو بحر شاکر آثار می‌روم لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک سیراب بحر عذب صدف‌دار می‌روم گر خشک‌سال بخل جهان را گرفت، من غرق سحاب جود گهر بار می‌روم یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روی و شفق‌وار می‌روم در گوش گاو خفته‌ام از امن کز عطاش با گنج گاو و دولت بیدار می‌روم کاس کرم دهد به من و من ز خرمی سرمست کاس از دل هشیار می‌روم کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب من مرغ‌وار ز آب به پروار می‌روم نزد رئس چون الف کوفی آمدم چون دال سرفکنده خجل سار می‌روم بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال چون حرف غین بین که گران‌بار می‌روم از پیش این رئیس نکوکار پاک زاد افکنده سر، چو خائن بدکار می‌روم بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم مددی گر به چراغی نکند آتش طور چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم حافظا خلد برین خانه موروث من است اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم به فلک تخته در ندوخته‌اند چشم خورشید بر ندوخته‌اند کوه را در هوا نداشته‌اند شمس را بر قمر ندوخته‌اند دیده بانان بام عالم را پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند چرخ و انجم پلاس شام هنوز بر پرند سحر ندوخته‌اند روز وشب را به عرض شام و شفق زرد وسرخی دگر ندوخته‌اند آسمان را به جای دلق کبود ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند عالم آن عالم است و دهر آن دهر از قباشان کمر ندوخته‌اند پس در داد بسته چون مانده‌است گر به مسمار در ندوخته‌اند دیر گاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته‌اند خود به پای رضا نبافته‌اند خود به دست نظر ندوخته‌اند خلعتی کان ز تار و پود وفاست در زیان قدر ندوخته‌اند بر تن ناقصان قبای کمال به طراز هنر ندوخته‌اند هنری سرفکنده چون لاله است که کلاهش به سر ندوخته‌اند بی هنر خوش چو گل که بر کمرش کیسه جز لعل تر ندوخته‌اند یک سر سفله نیست کز فلکش بر کله صد گهر ندوخته‌اند نیست آزاده را قبا نمدی که بر او پاره بر ندوخته‌اند سگ حیزی بمرد در بغداد کفنش جز به زر ندوخته‌اند ابره‌ی ما ز خام و خامان را جز نسیج آستر ندوخته‌اند صبر میکن که جز به مردی صبر زهره را بر جگر ندوخته‌اند دیده مگشا که جز برای کمال باز را چشم بر ندوخته‌اند گور چشمی که بر تن یوز است از پی شیر نر ندوخته‌اند جوشن عقل داده‌اند تو را صدره‌ی کام اگر ندوخته‌اند پای در دامن قناعت کش کت لباس بطر ندوخته‌اند بنگر احوال دهر خاقانی گرت چشم عبر ندوخته‌اند یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد اعتماد ما یکی سد شد به وحشی زین غزل کیست کو سد آفرین بر اعتقاد ما نکرد بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است که همه کار جهان رنج دل و دردسر است تا تو در ششدره‌ی نفس فرومانده شدی مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند همچنان خواجه در اندیشه‌ی بوک و مگر است چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان که جهان گذران با تو به جان درگذر است خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است جمله‌ی زیر زمین گر به حقیقت نگری شکن طره‌ی مشکین و لب چون شکر است چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است شکم خاک پر از خون دل سوختگان است باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است از سر درد و دریغ از دل هر ذره‌ی خاک خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز پنبه‌ی غفلت و پندار به گوش تو در است روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است غره‌ی مال جهان گشتی و معذوری از آنک زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش که همه سیم و زر و مال بار سفر است شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای که درین راه و درین بادیه چندین خطر است ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه‌ی هر روزه تو مغز خر است ای فرومانده‌ی خود چند بدارد آخر استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر باد پندار تو را خاک لحد کارگر است یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است چون بسی توبه‌ی بیفایده کردی به هوس توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه‌ی راه تو خون دل و آه سحر است حلقه‌ی درگه او گیر و دل از دست بده گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا که دل پاک تو آئینه‌ی خورشید فر است یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است عمر بر باد هوس داد به فریادش رس که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد دلش هم‌خوابه‌ی اندوه و جانش جفت غم باشد حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونه‌تر گشت رای مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری تهمتن به گفتار او داد گوش پیاده بیامد برش با خروش همی ریخت از دیدگان آب گرم همی مویه کردش به آوای نرم چو دستان خبر یافت از رزمگاه ز ایوان چو باد اندر آمد به راه ز خانه بیامد به دشت نبرد دو دیده پر از آب و دل پر ز درد زواره فرامرز چو بیهشان برفتند چندی ز گردنکشان خروشی برآمد ز آوردگاه که تاریک شد روی خورشید و ماه به رستم چنین گفت زال ای پسر ترا بیش گریم به درد جگر که ایدون شنیدم ز دانای چین ز اخترشناسان ایران زمین که هرکس که او خون اسفندیار بریزد سرآید برو روزگار بدین گیتیش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود چنین گفت با رستم اسفندیار که از تو ندیدم بد روزگار زمانه چنین بود و بود آنچ بود سخن هرچ گویم بباید شنود بهانه تو بودی پدر بد زمان نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان مرا گفت رو سیستان را بسوز نخواهم کزین پس بود نیمروز بکوشید تا لشکر و تاج و گنج بدو ماند و من بمانم به رنج کنون بهمن این نامور پور من خردمند و بیدار دستور من بمیرم پدروارش اندر پذیر همه هرچ گویم ترا یادگیر به زابلستان در ورا شاد دار سخنهای بدگوی را یاد دار بیاموزش آرایش کارزار نشستنگه بزم و دشت شکار می و رامش و زخم چوگان و کار بزرگی و برخوردن از روزگار چنین گفت جاماسپ گم بوده نام که هرگز به گیتی مبیناد کام که بهمن ز من یادگاری بود سرافرازتر شهریاری بود تهمتن چو بشنید بر پای خاست ببر زد به فرمان او دست راست که تو بگذری زین سخن نگذرم سخن هرچ گفتی به جای آورم نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دلارای تاج ز رستم چو بشنید گویا سخن بدو گفت نوگیر چون شد کهن چنان دان که یزدان گوای منست برین دین به رهنمای منست کزین نیکویها که تو کرده‌ای ز شاهان پیشین که پرورده‌ای کنون نیک نامت به بد بازگشت ز من روی گیتی پرآواز گشت غم آمد روان ترا بهره زین چنین بود رای جهان‌آفرین چنین گفت پس با پشوتن که من نجویم همی زین جهان جز کفن چو من بگذرم زین سپنجی سرای تو لشکر بیارای و شو باز جای چو رفتی به ایران پدر را بگوی که چون کام یابی بهانه مجوی زمانه سراسر به کام تو گشت همه مرزها پر ز نام تو گشت امیدم نه این بود نزدیک تو سزا این بد از جان تاریک تو جهان راست کردم به شمشیر داد به بد کس نیارست کرد از تو یاد به ایران چو دین بهی راست شد بزرگی و شاهی مرا خواست شد به پیش سران پندها دادیم نهانی به کشتن فرستادیم کنون زین سخن یافتی کام دل بیارای و بنشین به آرام دل چو ایمن شدی مرگ را دور کن به ایوان شاهی یکی سور کن ترا تخت سختی و کوشش مرا ترا نام تابوت و پوشش مرا چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر که نگریزد از مرگ پیکان تیر مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه روانم ترا چشم دارد به راه چو آیی بهم پیش داور شویم بگوییم و گفتار او بشنویم کزو بازگردی به مادر بگوی که سیر آمد از رزم پرخاشجوی که با تیر او گبر چون باد بود گذر کرده بر کوه پولاد بود پس من تو زود آیی ای مهربان تو از من مرنج و مرنجان روان برهنه مکن روی بر انجمن مبین نیز چهر من اندر کفن ز دیدار زاری بیفزایدت کس از بخردان نیز نستایدت همان خواهران را و جفت مرا که جویا بدندی نهفت مرا بگویی بدان پرهنر بخردان که پدرود باشید تا جاودان ز تاج پدر بر سرم بد رسید در گنج را جان من شد کلید فرستادم اینک به نزدیک او که شرم آورد جان تاریک او بگفت این و برزد یکی تیز دم که بر من ز گشتاسپ آمد ستم هم‌انگه برفت از تنش جان پاک تن خسته افگنده بر تیره خاک تهمتن بنزد پشوتن رسید همه جامه بر تن سراسر درید بر و جامه رستم همی پاره کرد سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد همی گفت زار ای نبرده سوار نیا شاه جنگی پدر شهریار به خوبی شده در جهان نام من ز گشتاسپ بد شد سرانجام من چو بسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی‌یار و جفت روان تو بادا میان بهشت بداندیش تو بدرود هرچ کشت زواره بدو گفت کای نامدار نبایست پذرفت زو زینهار ز دهقان تو نشنیدی آن داستان که یاد آرد از گفته‌ی باستان که گر پروری بچه‌ی نره‌شیر شود تیزدندان و گردد دلیر چو سر برکشد زود جوید شکار نخست اندر آید به پروردگار دو پهلو برآشفته از خشم بد نخستین ازان بد به زابل رسد چو شد کشته شاهی چو اسفندیار ببینند ازین پس بد روزگار ز بهمن رسد بد به زابلستان بپیچند پیران کابلستان نگه کن که چون او شود تاجدار به پیش آورد کین اسفندیار بدو گفت رستم که با آسمان نتابد بداندیش و نیکی گمان من آن برگزیدم که چشم خرد بدو بنگرد نام یاد آورد گر او بد کند پیچد از روزگار تو چشم بلا را به تندی مخار ای دیده من جمال خود اندر جمال تو آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو گرمابه رفته هر سحری از وصال تو خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی آبستن است لیک ز نور جلال تو آبستن است نه مهه کی باشدش قرار او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو گر از عدم هزار جهان نو شود دگر بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو از بس که غرقه‌ام چو مگس در حلاوتت پروا نباشدم به نظر در خصال تو در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک می‌باش در سجود که این شد کمال تو چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم به جان گر بوسه‌ای خواهم بده چون دل گرو داری مترس ارچه تهی‌دستم ولیکن پای برجایم اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم کنون که خنجر بیداد یار خونریز است کجاست مرد که بازار امتحان تیز است دلم ز وعده‌ی شیرین لبی است در پرواز که یاد کوه‌کنش به ز وصل پرویز است ز من چه سرزده‌ای سرو نوش لب که دگر سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است منه فزونم ازین بار جور بر خاطر که پیک آه گران خاطر سبک خیز است کشاکش رگ جانم شب دراز فراق ز سر گرانی آن طره دلاویز است به این گمان که شوم قابل ترحم تو خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو که گاه گاه سخنهای او بانگین است گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه شود ور دو دیده ز تو روشن گردد کوری دیده شیطان چه شود ور بگیرد ز گل افشانی تو همه عالم گل و ریحان چه شود آب حیوان که در آن تاریکیست پر شود شهر و بیابان چه شود ور خضروار قلاووز شوی تا لب چشمه حیوان چه شود ور ز خوان کرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود ور ز دلداری و جان بخشی تو جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود ور سواره سوی میدان آیی تا شود سینه چو میدان چه شود روی چون ماهت اگر بنمایی تا رود زهره به میزان چه شود ور بریزی قدحی مالامال بر سر وقت خماران چه شود ور بپوشیم یکی خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود ور چو موسی تو بگیری چوبی تا شود چوب چو ثعبان چه شود ور برآری ز تک دریا گرد چو کف موسی عمران چه شود ور سلیمان بر موران آید تا شود مور سلیمان چه شود بس کن و جمع کن و خامش باش گر نگویی تو پریشان چه شود گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است تو خوش برآی که با جان برابر آمده است بنوش لعل روان چون زمرد سبزت نگین خاتم یاقوت احمر آمده است بگرد چشمه‌ی نوش تو سبزه گر بدمید ترش مشو که نبات از شکر برآمده است ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند کنون بتاختن ملک خاور آمده است ز سهم ناوک ترکان غمزه‌ات گوئی که هندوئیست که نزد زره گر آمده است کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب که خادمی تو در شان عنبرآمده است میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی ولیک موی تو از مشک برسرآمده است گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز که لعل را خط پیروزه زیور آمده است بیا بدیده‌ی خواجو نگر که خط سیاه بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است می‌نالم ازین کار به سامان نرسیده وین درد جگر سوز به درمان نرسیده جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید بر سینه‌ی این کشته‌ی پیکان نرسیده افسوس! که موری نشکستیم درین خاک وین قصه به نزدیک سلیمان نرسیده ای ترک پری‌چهره، چه بیداد و جفا ماند؟ کز کافر چشمت به مسلمان نرسیده از خوان تو برخاسته یغمای طفیلی زان گونه که یک لقمه به مهمان نرسیده شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد در شهر یکی خانه‌ی توفان نرسیده زود اوحدی اندر سخن خود برساند آوازه‌ی این جور به سلطان نرسیده این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است طاق فلک ز زلزله‌ی صور درشکست زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است عمر تو چیست عطسه‌ی ایام جان ستان بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است بهر دوباره زادن جانت ز امهات زین واپسین مشیمه‌ی دیگر گذشتنی است تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است روزی ازین خراس بیابی خلاص جان فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است ای بر در زمانه به دریوزه‌ی امان زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است ادریس خانه گور منوچهر صفدر است عیسی‌کده حظیره‌ی خاقان اکبر است دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای آمد سماع زیور دوشیزگان غیب بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای زرین همای چتر سپهر است بالشت بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای نی زر خالصی ز پی همسری جو موقوف حکم نامه‌ی شاهین چه مانده‌ای روزت صلای شام هم از بامداد زد تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ در بند گنج و مهره‌ی نوشین چه مانده‌ای در کام افعی از لب و دندان زهر پاش در آرزوی بوسه‌ی شیرین چه مانده‌ای گر چرخ را کلیچه‌ی سیم است و قرص زر گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید آوازه‌ی وفات شهنشه بر آورید تابوت او که چار ملک بر کتف برند بر چار سوی مملکه یک ره برآورید این رایت نگون سر و رخش بریده دم بر غافلان هفت خطرگه برآورید اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان نو جامه‌ی دو رنگ بهر مه برآورید هر لحظه بر موافقت جامه آه را نیلی کند در دل و آن گه برآورید خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید دیوار دخمه را به گل و که برآورید از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است چون سگ فغان زار سحرگه برآورید ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان یا بیژن دوم را از چه برآورید ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت در طاق نیم خایه علی‌الله برآورید ای روز پیکران به مه چارده شبه ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای شیون به بام و باغ خورنگه برآورید خرگاه عیش در شکنید و به تف آه ترکانه آتش از در خرگه برآورید گر خون کنید خاک به اشک روان رواست کاین خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاست کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش یال یلان و گردن گردان شکستنش ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران بازار آتل ونی خزران شکستنش ز آن هندی چو آینه‌ی چین به چین و هند رایات رای و قدر قدرخان شکستنش کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش نقش طراز خامه‌ی توفیق بستنش مهر سجل نامه‌ی خذلان شکستنش از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش چون خور بر اسب قله‌ی سنجان برآمدن از نعل قله قلة ثهلان شکستنش از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم بازارگان جرم و بدخشان شکستنش در حجله‌ی طرب ز پری پیکران چین ناموس نوعروس سلیمان شکستنش بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش زینسان هزار کام دل و آرزوی جان در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش در خانه رایتش ملک الموت چون شکست سودی نداشت رایت خصمان شکستنش بر خاکش از حواری و حوران ترحم است خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی در انتظار قطره‌ی عدل تو ملک را همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی این گلبنان نه دست نشان دل تو اند بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی چشم سیاهشان گه زردآب ریختن نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک شب با سیاست ملکان چون گذاشتی نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی دانم که کوچ کردی ازین کوچه‌ی خطر ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی این راه غول‌دار و پل هفت طاق را تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست خاقانی غریب سخن یادگار توست نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند زرین ترنج خیمه‌ی افلاک میخ‌وار در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند باد از پی کباب جگرهای روشنان کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند کردت قمار چرخ مسخر به دستخون مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته راوق کناد خون جگر کز تو بازماند بر بخت من که کورتر از میم کاتب است بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود از بود من مباد اثر کز تو بازماند ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند از تف آه بر لب خاقانی آبله است تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند زین پس تو و ترحم روحانیان خلد خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند من که هر لحظه زار می‌گریم از غم روزگار می‌گریم دلبری بود در کنار مرا کرد از من کنار، می‌گریم از غم غمگسار می‌نالم وز فراق نگار می‌گریم دوش با شمع گفتم از سر سوز که: من از عشق یار می‌گریم ماتم بخت خویش می‌دارم زان چنین سوکوار می‌گریم با چنین خنده گریه‌ی تو ز چیست؟ کز تو بس دل فگار می‌گریم داشتم، گفت: دلبری شیرین زو شدم دور، زار می‌گریم چون عراقی حدیث او بشنید زارتر من ز پار می‌گریم سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری به میان خوب رویان سخن از عدم برآید چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خود نهم ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان ننگ را من بر سر آن عشرت بی‌حد نهم علم چون چادر گشاید در برم گیرد به لطف حرف‌های علم را بر گردن ابجد نهم تاج زرین چون نهد از عاشقی بر فرق من تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم چون در آب زندگانی صورتم پنهان شود صورت خود را به پیش صورت احمد نهم نام شمس الدین تبریزی چو بنویسم بدانک شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم نه پای آنکه از کره‌ی خاک بگذرم نه دست آنکه پرده‌ی افلاک بر درم بی آب و دانه در قفسی تنگ مانده‌ام پرها زنم چو زین قفس تنگ بر پرم زان چرخ چنبری رسن و دلو ساخته است تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم سیرم ز روز و شب که درین حبس پر بلا روزی به صد زحیر همی با شب آورم از بسکه همچو نقطه‌ی موهوم شد دلم سرگشته‌تر ز دایره بی‌پای و بی‌سرم تا عالم مجاز نهادم به زیر پای همچو سراب شد همه عالم سراسرم تا روح و نفس هر دو به هم بازمانده‌اند گاهی فرشته‌طبعم و گه دیوپیکرم بر کل کاینات سلیمان وقتمی گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم معلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام مجبور در صفت که به صورت مخیرم کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق عمری است تا به فکرت این کار اندرم بر پی شوم بسی و چو گم کرده‌اند پی از سر پی اوفتادم از آن پی نمی‌برم از عشوه‌های خلق به حلقم رسید جان نه عشوه می‌فروشم و نه عشوه می‌خرم هر بی‌خبر برادر خویشم لقب نهد آری چو یوسفم من و ایشان برادرم دل شد سیاه و موی سپید از غرور خلق چند از سپید کاری خلق سیه گرم بی وزن مانده‌ام چو ندارم چه سود سنگ لیکن ز سنگ و هنگ درین کفه چون زرم مشتی کلوخ سنگ ندارند لاجرم چون کفه مانده بی زر و چون ذره برترم بر من مزوری کند از هر سخن حسود بیمار اوست چند نماید مزورم نی نی چو شکر هست شکایت چرا کنم گر خلق یار نیست خدا هست یاورم چون من بساط شکر کنون گستریده‌ام از گفته‌ی حسود شکایت چه گسترم چون مس بود وجود عدو کیمیای اوست یک ذره آفتاب ضمیر منورم دیوان من درین خم زنگاری فلک اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم معنی نگر که چشمه‌ی خضر است خاطرم دعوی نگر که ملک سخن را سکندرم در چار بالش سخنم پادشاه نظم وز حد برون معانی بکر است لشکرم تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم گر خصم منقطع شده برهان طلب کند برهان قاطع است زبان چو خنجرم در قوت و طراوت معنی نظیر من صورت مکن که بر صفت آب و آذرم گر خصم بالشی کند از آب و آتشم بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم خورشید جان‌فزای بود نور خاطرم جام جهان‌نمای بود رشح ساغرم هر خون که جوش می‌زند از عشق در دلم آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم هر مهره‌ای که من به سخن گوهری کنم از حقه‌ی سپهر فشانند گوهرم چون من کمان گروهه‌ی فکرت کنم به چنگ از چارچوب عرش در آید کبوترم گویی که خاطرم فلک نجم ثابت است از بس که هست بر فلک خاطر اخترم نی نی که بی حساب فلک را گر اختر است هم در شب است من ز حسابش بنشمرم بی‌اختر است روز و نیم من به روز او کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم گر باورم نداری ازین شرح نکته‌ای سکان هفت دایره دارند باورم خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا به قاف هم کاسه‌ای کجاست که آید برابرم نظاره را بخوان من آیند جن و انس چون خوان عام همچو سلیمان بگسترم خوان فلک که هست سیه کاسه هر شبی یک گرده دارد از مه چندن که بنگرم وان گرده گاه پاره کند گه درست باز یعنی که هم نمی‌دهم و هم نمی‌خورم من خوان هنوز بازنپیچم که در رسد از غیب میزبانی صد خوان دیگرم از رشک خوان من فلک ار طعمه‌ای نکرد پس صورت مجره چرا شد مصورم روحانیان شدند برین خوان پر ابا شیرین‌سخن ز لذت حلوای شکرم هر صورت جماد که برخوان من نشست برخاست جانور ز دم روح پرورم می‌خواره‌ای که کاسه بدزدد ز خوان من بی‌شک بود فضولی کاسه کجا برم همچون مسیح گرده و خوان بر زمین زنم گر روح قدس آب نیارد ز کوثرم هر روز طشت دار فلک دست شوی را آب حیات و طشت زر آرد ز خاورم اول به پای آمد و آخر به سر بشد کوی فلک ز رایحه بوی مجمرم یارب بسی فضول بگفتم ز راه رسم استغفرالله از همه گردان مطهرم بی بحر رحمت تو مرا موت احمر است سیرم بکن که تشنه‌ی آن بحر اخضرم زین هفت حقه فلکم بگذران که من چون مهره‌ای فتاده درین تنگ ششدرم روزی که زیر خاک شوم رحمتی بکن سختم مگیر زانکه من آن صید لاغرم روزی که سر ز خاک برآرم بپوش عیب رسوام مکن میانه غوغای محشرم رویم مکن سیاه که در روز رستخیز ترسم از آنکه باز نداند پیمبرم گر رد کنی مرا واگر درپذیریم خاک سگان کوی توام بلکه کمترم فی الحال سرخ‌روی دو عالم شوم به حکم گر یک نظر کنی تو به روی مزعفرم تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو سر بر دو دست بر سر کویت مجاورم بر خاک درگه تو شفاعت گری کند از خون دیده گر سر مویی شود ترم فریاد رس مرا که تو دانی که عاجزم و آزاد کن مرا که تو دانی که مضطرم آزاد از گنه کن و از بندگیت نه کز بندگیت خواجگی آمد میسرم عطار بر در تو چو خاک است منتظر یارب درم مبند که من خاک آن درم ترسا بچه‌ی لولی همچون بت روحانی سرمست برون آمد از دیر به نادانی زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف در داد صلای می از ننگ مسلمانی چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی بگرفتم زنارش در پای وی افتادم گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله فریاد اناالحق زن در عالم انسانی عطار ز راه خود برخیز که تا بینی خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی زلفش اندر جور تلقین می‌کند رخ پیاده حسن فرزین می‌کند در رکابش حسن خواهد رفت اگر اسب حسن این است کو زین می‌کند بر کمالش خط نقصان می‌کشد هرکه اندر حسن تحسین می‌کند با رخ و دندانش روز و شب فلک پوستین ماه و پروین می‌کند بر سر بازار عشقش در طواف دل کنون دلالی دین می‌کند با چنین تمکین نباشد کار خرد گر فلک را هیچ تمکین می‌کند هرچه دستش در تواند شد ز جور بر من مهجور مسکین می‌کند عیش تلخ من کند معلوم خلق گرچه بازیهای شیرین می‌کند با که خواهد کرد از گیتی وفا کز جفا با انوری این می‌کند چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج فزون کردم اندیشه‌ی درد و رنج به تاریخ شاهان نیاز آمدم به پیش اختر دیرساز آمدم بزرگان و با دانش آزادگان نبشتند یکسر همه رایگان نشسته نظاره من از دورشان تو گفتی بدم پیش مزدورشان جزاحسنت ازیشان نبد بهره‌ام به کتف اندراحسنت شان زهره‌ام سربدره‌های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد ازین نامور نامداران شهر علی دیلمی بود کوراست بهر که همواره کارش بخوبی روان به نزد بزرگان روشن روان حسین قتیب است از آزادگان که ازمن نخواهد سخن رایگان ازویم خور و پوشش و سیم و زر وزو یافتم جنبش و پای و پر نیم آگه از اصل و فرع خراج همی‌غلتم اندر میان دواج جهاندار اگر نیستی تنگ دست مرا بر سرگاه بودی نشست چو سال اندر آمد به هفتاد ویک همی زیر بیت اندر آرم فلک همی گاه محمود آباد باد سرش سبز باد و دلش شاد باد چنانش ستایم که اندر جهان سخن باشد از آشکار ونهان مرا از بزرگان ستایش بود ستایش ورا در فزایش بود که جاوید باد آن خردمند مرد همیشه به کام دلش کارکرد همش رای و هم دانش وهم نسب چراغ عجم آفتاب عرب سرآمد کنون قصه‌ی یزدگرد به ماه سفندار مد روز ارد ز هجرت شده پنج هشتادبار به نام جهانداور کردگار چواین نامور نامه آمد ببن ز من روی کشور شود پرسخن از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین وا فریادا ز عشق وا فریادا کارم بیکی طرفه نگار افتادا گر داد من شکسته دادا دادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا گفتم صنما لاله رخا دلدارا در خواب نمای چهره باری یارا گفتا که روی به خواب بی ما وانگه خواهی که دگر به خواب بینی ما را در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای می نوش که عاقبت بخیرست ترا وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا تا درد رسید چشم خونخوار ترا خواهم که کشد جان من آزار ترا یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز دردی نرسد نرگس بیمار ترا گفتی که منم ماه نشابور سرا ای ماه نشابور نشابور ترا آن تو ترا و آن ما نیز ترا با ما بنگویی که خصومت ز چرا یا رب ز کرم دری برویم بگشا راهی که درو نجات باشد بنما مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما یا رب مکن از لطف پریشان ما را هر چند که هست جرم و عصیان ما را ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم محتاج بغیر خود مگردان ما را گر بر در دیر می‌نشانی ما را گر در ره کعبه میدوانی ما را اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را وز خست خود خاک شوم هر کس را کارم به دعا چو برنمی‌آید راست دادم سه طلاق این فلک اطلس را یا رب به محمد و علی و زهرا یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا کز لطف برآر حاجتم در دو سرا بی‌منت خلق یا علی الاعلا ای شیر سرافراز زبردست خدا ای تیر شهاب ثاقب شست خدا آزادم کن ز دست این بی‌دستان دست من و دامن تو ای دست خدا منصور حلاج آن نهنگ دریا کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد منصور کجا بود؟ خدا بود خدا در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی ای بیخبران چه جای خوابست مرا آن رشته که قوت روانست مرا آرامش جان ناتوانست مرا بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن پیوند چو با رشته‌ی جانست مرا پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را گفتا سببی هست بگویم آن را من چشم توام اگر نبینی چه عجب من جان توام کسی نبیند جان را ای دوست دوا فرست بیماران را روزی ده جن و انس و هم یاران را ما تشنه لبان وادی حرمانیم بر کشت امید ما بده باران را تسبیح ملک را و صفا رضوان را دوزخ بد را بهشت مر نیکان را دیبا جم را و قیصر و خاقان را جانان ما را و جان ما جانان را هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا عیب ره مردان نتوان کرد آنرا تقلید دو سه مقلد بی‌معنی بدنام کند ره جوانمردان را دی شانه زد آن ماه خم گیسو را بر چهره نهاد زلف عنبر بو را پوشید بدین حیله رخ نیکو را تا هر که نه محرم نشناسد او را بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی بازآ ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما ای کرده غمت غارت هوش دل ما درد تو شده خانه فروش دل ما رمزی که مقدسان ازو محرومند عشق تو مر او گفت به گوش دل ما مستغرق نیل معصیت جامه‌ی ما مجموعه‌ی فعل زشت هنگامه‌ی ما گویند که روز حشر شب می‌نشود آنجا نگشایند مگر نامه‌ی ما مهمان تو خواهم آمدن جانانا متواریک و ز حاسدان پنهانا خالی کن این خانه، پس مهمان آ با ما کس را به خانه در منشانا من دوش دعا کردم و باد آمینا تا به شود آن دو چشم بادامینا از دیده‌ی بدخواه ترا چشم رسید در دیده‌ی بدخواه تو بادامینا بر تافت عنان صبوری از جان خراب شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب گه میگردم بر آتش هجر کباب گه سر گردان بحر غم همچو حباب القصه چو خار و خس درین دیر خراب گه بر سر آتشم گهی بر سر آب کارم همه ناله و خروشست امشب نی‌صبر پدیدست و نه هو شست امشب دوشم خوش بود ساعتی پنداری کفاره‌ی خوشدلی دوشست امشب از چرخ فلک گردش یکسان مطلب وز دور زمانه عدل سلطان مطلب روزی پنج در جهان خواهی بود آزار دل هیچ مسلمان مطلب بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب بی‌خاتم دین ملک سلیمان مطلب گر منزلت هر دو جهان میخواهی آزار دل هیچ مسلمان مطلب ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب یک نام ز اسماء تو علام غیوب رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد نه نوح بود نام مرا نه ایوب ای آینه حسن تو در صورت زیب گرداب هزار کشتی صبر و شکیب هر آینه‌ای که غیر حسن تو بود خواند خردش سراب صحرای فریب تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت افکند دلم برابر تخت تو رخت روزی بینی مرا شده کشته‌ی بخت حلقم شده در حلقه‌ی سیمین تو سخت تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت مسکین دل رنجور من از درد گداخت گویا که ز روز گار دردی دارد این درد که در پای تو خود را انداخت مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانه‌ی عشق تو سر از پا نشناخت هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت آنروز که آتش محبت افروخت عاشق روش سوز ز معشوق آموخت از جانب دوست سرزد این سوز و گداز تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیده‌ی گریان میسوخت میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان میسوخت عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت خون در دل و ریشه‌ی تنم سوخت چنان کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت میرفتم و خون دل براهم میریخت دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت می‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون دامن دامن گل از گناهم میریخت از کفر سر زلف وی ایمان میریخت وز نوش لبش چشمه‌ی حیوان میریخت چون کبک خرامنده بصد رعنایی میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت از نخل ترش بار چو باران میریخت وز صفحه‌ی رخ گل بگریبان میریخت از حسرت خاکپای آن تازه نهال سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت منمای بکس خرقه‌ی خون آلودت می‌نال چنانکه نشنوند آوازت می‌سوز چنانکه برنیاید دودت آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست می‌گفت دگر باره به خواب‌م بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست از بار گنه شد تن مسکینم پست یا رب چه شود اگر مرا گیری دست گر در عملم آنچه ترا شاید نیست اندر کرمت آنچه مرا باید هست از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست وز جانب میخانه رهی دیگر هست اما ره میخانه ز آبادانی راهیست که کاسه می‌رود دست بدست تیری ز کمانخانه ابروی تو جست دل پرتو وصل را خیالی بر بست خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست انگار که هر چه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست دی طفلک خاک بیز غربال بدست میزد بدو دست و روی خود را می‌خست میگفت به های‌های کافسوس و دریغ دانگی بنیافتیم و غربال شکست کردم توبه، شکستیش روز نخست چون بشکستم بتوبه‌ام خواندی چست القصه زمام توبه‌ام در کف تست یکدم نه شکسته‌اش گذاری نه درست گاهی چو ملایکم سر بندگیست گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست گاهم چو بهایم سر درندگیست سبحان الله این چه پراکندگیست آزادی و عشق چون همی نامد راست بنده شدم و نهادم از یکسو خواست زین پس چونان که داردم دوست رواست گفتار و خصومت از میانه برخاست خیام تنت بخیمه میماند راست سلطان روحست و منزلش دار بقاست فراش اجل برای دیگر منزل از پافگند خیمه چو سلطان برخاست عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست در پیش عنایت تو یک برگ گیاست هرچند گناه ماست کشتی کشتی غم نیست که رحمت تو دریا دریاست هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست گر خسته‌ای از کثرت طغیان گناه مندیش که ناخدای این بحر خداست ما کشته‌ی عشقیم و جهان مسلخ ماست ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست ما را نبود هوای فردوس از آنک صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست غم عاشق سینه‌ی بلا پرور ماست خون در دل آرزو ز چشم ترماست هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی کالماس بجای باده در ساغر ماست یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست بردار که بیحاصلی از حاصل ماست الحمد که چون تو رهنمایی داریم کز گمشدگانیم که غم منزل ماست یاد تو شب و روز قرین دل ماست سودای دلت گوشه نشین دل ماست از حلقه‌ی بندگیت بیرون نرود تا نقش حیات در نگین دل ماست گردون کمری ز عمر فرسوده‌ی ماست دریا اثری ز اشک آلوده‌ی ماست دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست آن آتش سوزنده که عشقش لقبست در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست ایمان دگر و کیش محبت دگرست پیغمبر عشق نه عجم نه عربست گویند دل آیینه‌ی آیین عجبست دوری رخ شاهدان خودبین عجبست در آینه روی شاهدان نیست عجب خود شاهد و خود آینه‌اش این عجبست از ما همه عجز و نیستی مطلوبست هستی و توابعش زما منکوبست این اوست پدید گشته در صورت ما این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست گر سبحه‌ی صد دانه شماری خوبست ور جام می از کف نگذاری خوبست گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست بی‌درد میا هر آنچه آری خوبست پیوسته ز من کشیده دامن دل تست فارغ ز من سوخته خرمن دل تست گر عمر وفا کند من از تو دل خویش فارغ‌تر از آن کنم که از من دل تست دل کیست که گویم از برای غم تست یا آنکه حریم تن سرای غم تست لطفیست که میکند غمت با دل من ورنه دل تنگ من چه جای غم تست ای دل غم عشق از برای من و تست سر بر خط او نه که سزای من و تست تو چاشنی درد ندانی ورنه یکدم غم دوست خونبهای من و تست ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست وین سوختگیهای من از خامی تست مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بدنامی تست ای حیدر شهسوار وقت مددست ای زبده‌ی هشت و چار وقت مددست من عاجزم از جهان و دشمن بسیار ای صاحب ذوالفقار وقت مددست اسرار ملک بین که بغول افتادست وان سکه‌ی زر بین که بپول افتادست وان دست برافشاندن مردان زد و کون اکنون بترانه‌ی کچول افتادست عشقم که بهر رگم غمی پیوندست دردم که دلم بدرد حاجتمندست صبرم که بکام پنجه‌ی شیرم هست شکرم که مدام خواهشم خرسندست نقاش رخت ز طعنها آسودست کز هر چه تمام‌تر بود بنمودست رخسار و لبت چنانکه باید بودست گویی که کسی برزو فرمودست در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست از باده‌ی مستی تو پیمانه خورست فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست بیرون زمکانی و مکان از تو پرست پی در گاوست و گاو در کهسارست ماهی سریشمین بدریا بارست بز در کمرست و توز در بلغارست زه کردن این کمان بسی دشوارست ای برهمن آن عذار چون لاله پرست رخسار نگار چارده ساله پرست گر چشم خدای بین نداری باری خورشید پرست شو نه گوساله پرست آلوده‌ی دنیا جگرش ریش ترست آسوده‌ترست هر که درویش ترست هر خر که برو زنگی و زنجیری هست چون به نگری بار برو بیش ترست یا رب سبب حیات حیوان بفرست وز خون کرم نعمت الوان بفرست از بهر لب تشنه‌ی طفلان نبات از سینه‌ی ابر شیر باران بفرست یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست فرعون صفتان همه زبردست شدند موسی و عصا و رود نیلی بفرست ای خالق خلق رهنمایی بفرست بر بنده‌ی بی‌نوا نوایی بفرست کار من بیچاره گره در گرهست رحمی بکن و گره گشایی بفرست ما را بجز این جهان جهانی دگرست جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست قلاشی و عاشقیش سرمایه‌ی ماست قوالی و زاهدی از آنی دگرست سرمایه‌ی عمر آدمی یک نفسست آن یک نفس از برای یک همنفسست با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیوت عمر آن یک نفسست گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست از باده‌ی عشق دیگری مدهوشست شرمت بادا هنوز خاک در تو از گرمی خون دل من در جوشست راه تو بهر روش که پویند خوشست وصل تو بهر جهت که جویند خوشست روی تو بهر دیده که بینند نکوست نام تو بهر زبان که گویند خوشست دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست جان میطلبد نمیدهم روزی چند در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست دل بر سر عهد استوار خویشست جان در غم تو بر سر کار خویشست از دل هوس هر دو جهانم بر خاست الا غم تو که برقرار خویشست بر شکل بتان رهزن عشاق حقست لا بل که عیان در همه آفاق حقست چیزیکه بود ز روی تقلید جهان والله که همان بوجه اطلاق حقست گریم زغم تو زار و گویی زرقست چون زرق بود که دیده در خون غرقست تو پنداری که هر دلی چون دل تست نی‌نی صنما میان دلها فرقست گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینه‌ی بی کینه شکست هر شعله‌ی آرزو که از جان برخاست چون پاره‌ی آبگینه در سینه شکست آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست بالای شبم کوته و پهنا تنگست و آنشب که ترا با من مسکین جنگست شب کور و خروس گنک و پروین لنگست دور از تو فضای دهر بر من تنگست دارم دلکی که زیر صد من سنگست عمریست که مدتش زمانرا عارست جانیست که بردنش اجلرا ننگست نردیست جهان که بردنش باختنست نرادی او بنقش کم ساختنست دنیا بمثل چو کعبتین نردست برداشتنش برای انداختنست آواز در آمد بنگر یار منست من خود دانم کرا غم کار منست سیصد گل سرخ بر رخ یار منست خیزم بچنم که گل چدن کار منست تا مهر ابوتراب دمساز منست حیدر بجهان همدم و همراز منست این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا مشکن بالم که وقت پرواز منست عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست از گل طبقی نهاده کین روی منست وز شب گرهی فگنده کین موی منست صد نافه بباد داده کین بوی منست و آتش بجهان در زده کین خوی منست دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست نه کشف یقین نه معرفت نه دینست رفت او زمیان همین خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو الله اینست دنیا بمثل چو کوزه‌ی زرینست گه آب درو تلخ و گهی شیرینست تو غره مشو که عمر من چندینست کین اسب عمل مدام زیر زینست ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت با دوست نکوست ایزد که جهان به قبضه‌ی قدرت اوست دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست هم سیرت آنکه دوست داری کس را هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست چشمی دارم همه پر از دیدن دوست با دیده مرا خوشست چون دوست دروست از دیده و دوست فرق کردن نتوان یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست هر لحظه هزار مغز سرگشته‌ی اوست میدان که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نه‌ای چرا داری دوست شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست هم بر سر گریه‌ای که چشمم را خوست از خون دلم هر مژه‌ای پنداری سیخیست که پاره‌ی جگر بر سر اوست عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست غازی بره شهادت اندر تک و پوست غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشته‌ی دشمنست و این کشته‌ی دوست هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نیکوست دیوانه دل کسیست کین عادت اوست کو دشمن جان خویش میدارد دوست عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست شیرین سخنی که شهد در شکر اوست زان چندان بار نامه کاندر سر اوست فرمانده روزگار فرمانبر اوست عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست شیرین دهنی و شهد در شکر اوست فرمانده روزگار فرمانبر اوست آن مه که وفا و حسن سرمایه‌ی اوست اوج فلک حسن کمین پایه‌ی اوست خورشید رخش نگر و گر نتوانی آن زلف سیه نگر که همسایه‌ی اوست زان میخوردم که روح پیمانه‌ی اوست زان مست شدم که عقل دیوانه‌ی اوست دودی به من آمد آتشی با من زد زان شمع که آفتاب پروانه‌ی اوست ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست درد تو بجان خسته داریم ای دوست گفتی که به دلشکستگان نزدیکم ما نیز دل شکسته داریم ای دوست بر ما در وصل بسته میدارد دوست دل را به فراق خسته میدارد دوست من‌بعد من و شکستگی در دوست چون دوست دل شکسته میدارد دوست ای خواجه ترا غم جمال ماهست اندیشه‌ی باغ و راغ و خرمن گاهست ما سوختگان عالم تجریدیم ما را غم لا اله الا اللهست عارف که ز سر معرفت آگاهست بیخود ز خودست و با خدا همراهست نفی خود و اثبات وجود حق کن این معنی لا اله الا اللهست در کار کس ار قرار میباید هست وین یار که در کنار میباید هست هجریکه بهیچ کار می‌ناید نیست وصلی که چو جان بکار میباید هست تا در نرسد وعده‌ی هر کار که هست سودی ندهد یاری هر یار که هست تا زحمت سرمای زمستان نکشد پر گل نشود دامن هر خار که هست با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دیگری باید زیست پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست بنشست و به های‌های بر من بگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جای من به قدر عشق اگر در حشر یابد مرتبت عاشق بود بر دوش مجنون در صف محشر لوای من شود مجنون ز لیلی منفعل فرهاد از شیرین چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزای من اگر در وادی وصلش بنودی یک جهان درمان مرا تنها جهانی درد کی دادی خدای من ز بس کز عاشقی پا در کلم ممکن نمی‌دانم که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من زهر چشمی شود صد چشمه خون محتشم جاری چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا غم همنشین من شد و من همنشین غم تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا زینسان که آتش دل من شعله میزند تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا از دور دیدمش خردم گفت دور از او دیوانه میکند خرد دوربین مرا گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا تا چون عبید بر سر کویش مجاورم هیچ التفات نیست به خلد برین مرا برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار هر یکی از نور روی او مزید اندر مزید چون در آن دور مبارک برج‌ها را می‌گذشت سوی برج آتشین عاشقان خود رسید در دلش یاد من آمد هر طرف کرد التفات مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد هم نظر می‌کرد هر سو هم عنان را می‌کشید گفت نزدیکان خود را کان فلان غایت چراست آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید آنک دیده هر شبش در سوختن مانند شمع آنک هر صبحی که آمد ناله‌های او شنید آنک آتش‌های عالم ز آتش او کاغ کرد تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‌دوید آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما گشت او صد بار زنده کشته شد صد ره شهید آنک حامل شد عدم از آفرینش بخت نیک ناف او بر عشق شمس الدین تبریزی برید هر کرا ریدنی بگیرد سخت رید بایدش و کارها بگذاشت زانکه ما تجربت بسی کردیم تا نریدیم هیچ سود نداشت تیز دادیم و گندها کردیم عقلها نیز هم برین بگماشت چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه چو پیلان بدیدند ز آتش گریز برفتند با لشکر از جای تیز ز لشکر برآمد سراسر خروش به زخم آوریدند پیلان به جوش چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند زان پیلبانان شگفت همه لشکر هند گشتند باز همان ژنده پیلان گردن فراز سکندر پس لشکر بدگمان همی تاخت بر سان باددمان چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ سپه را نماند آن زمان جای جنگ جهانجوی با رومیان همگروه فرود آمد اندر میان دو کوه طلایه فرستاد هر سو به راه همی داشت لشکر ز دشمن نگاه چو پیدا شد آن شوشه‌ی تاج شید جهان شد بسان بلور سپید برآمد خروش از بر گاودم دم نای سرغین و رویینه خم سپه با سپه جنگ برساختند سنانها به ابر اندر افراختند سکندر بیامد میان دو صف یکی تیغ رومی گرفته به کف سواری فرستاد نزدیک فور که او را بخواند بگوید ز دور که آمد سکندر به پیش سپاه به دیدار جوید همی با تو راه سخن گوید و گفت تو بشنود اگر دادگویی بدان بگرود چو بشنید زو فور هندی برفت به پیش سپاه آمد از قلب تفت سکندر بدو گفت کای نامدار دو لشکر شکسته شد از کارزار همی دام و دد مغز مردم خورد همی نعل اسپ استخوان بسپرد دو مردیم هر دو دلیر و جوان سخن گوی و با مغز دو پهلوان دلیران لشکر همه کشته‌اند وگر زنده از رزم برگشته‌اند چرا بهر لشکر همه کشتن است وگر زنده از رزم برگشتن است میان را ببندیم و جنگ آوریم چو باید که کشور به چنگ آوریم ز ما هرک او گشت پیروز بخت بدو ماند این لشکر و تاج و تخت ز رومی سخنها چو بشنید فور خریدار شد رزم او را به سور تن خویش را دید با زور شیر یکی باره چون اژدهای دلیر سکندر سواری بسان قلم سلیحی سبک بادپایی دژم بدوگفت کاینست آیین و راه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه دو خنجر گرفتند هر دو به کف بگشتند چندان میان دو صف سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر اژدهایی به دست به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان خود برگرفت همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه دل فور پر درد شد زان خروش بران سو کشیدش دل و چشم و گوش سکندر چو باد اندر آمد ز گرد بزد تیغ تیزی بران شیر مرد ببرید پی بر بر و گردنش ز بالا به خاک اندر آمد تنش سر لشکر روم شد به آسمان برفتند گردان لشکر دمان یکی کوس بودش ز چرم هژبر که آواز او برگذشتی ز ابر برآمد دم بوق و آواس کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس بران هم نشان هندوان رزمجوی به تنگی به روی اندر آورده روی خروش آمد از روم کای دوستان سر مایه‌ی مرز هندوستان سر فور هندی به خاک اندرست تن پیلوارش به چاک اندرست شما را کنون از پی کیست جنگ چنین زخم شمشیر و چندین درنگ سکندر شما را چنان شد که فور ازو جست باید همی رزم و سور برفتند گردان هندوستان به آواز گشتند همداستان تن فور دیدند پر خون و خاک بر و تنش کرده به شمشیر چاک خروشی برآمد ز لشکر به زار فرو ریختند آلت کارزار پر از درد نزدیک قیصر شدند پر از ناله و خاک بر سر شدند سکندر سلیح گوان بازداد به خوبی ز هرگونه آواز داد چنین گفت کز هند مردی به مرد شما را به غم دل نباید سپرد نوزاش کنون من به افزون کنم بکوشم که غم نیز بیرون کنم ببخشم شما را همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی همه هندوان را توانگر کنم بکوشم که با تخت و افسر کنم وزان جایگه شد بر تخت فور بران جشن ماتم برین جشن سور چنین است رسم سرای سپنج بخواهد که مانی بدو در به رنج بخور هرچ داری منه بازپس تو رنجی چرا ماند باید به کس همی بود بر تخت قیصر دو ماه ببخشید گنجش همه بر سپاه یکی با گهر بود نامش سورگ ز هندوستان پهلوانی سترگ سر تخت شاهی بدو داد و گفت که دینار هرگز مکن در نهفت ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز که گاهی سکندر بود گاه فور گهی درد و خشمست و گه کام و سور درم داد و دینار لشکرش را بیاراست گردان کشورش را هر صبح پای صبر به دامن درآورم پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم از عکس خون قرابه‌ی پر می‌شود فلک چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم هر دم هزار بچه‌ی خونبن کنم له خاک چون لعبتان دیده به زادن درآورم از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم کبستنی به بخت سترون درآورم دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید داند که سر به خط بلا من درآورم چون آه آتشین زنم از جان آهنین سیماب وش گداز به آهن درآورم غم در جگر زد آتش برزین مرا و من از آب دیده دجله به برزن درآورم غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست کاین روز رفته باز به روزن درآورم با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک فرزند آفتاب به معدن درآورم از جور هفت پرده‌ی ازرق به اشک لعل طوفان به هفت رقعه‌ی ادکن درآورم از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست یک جو نیافتم که به خرمن درآورم از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم چون زال، بسته‌ی قفسم نوحه زان کنم تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم مریم صفت بهار به بهمن درآورم نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان صد کاروان درد معین درآورم غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم دل تنگ‌تر ز دیده‌ی سوزن شده است و من بختی غم به دیده‌ی سوزن درآورم غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردی است جنس می که ز یک دن درآورم عنقای مغربم به غریبی که بهر الف غم را چو زال زر به نشیمن درآورم در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف دود از سموم غصه به گلشن درآورم فقر است پیر مائده افکن که نفس را بر آستان پیر ممکن درآورم آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم آری ز هند عود قماری برم به روم گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم چندی نفس به صفه‌ی اهل مصفا زدم یک چند پی به دیر برهمن درآورم چون کار عالم است شتر گربه من به کف گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه چون رخش نیست پای به کودن درآورم آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم آغوش از آن به خاک فروتن درآورم دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش حاشا که من شکست به دشمن درآورم تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ تا چون حلیش دست به گردن درآورم کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم رخنه چرا به تیشه‌ی کان کن درآورم در دیولاخ آز مرا مسکن است و من خط فسون عقل به مسکن درآورم همت شود حجاب میان من و نظر گر من نظر به عالم ریمن درآورم آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند نگذاردم که چشم به روغن درآورم در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم ارقم نیم که یال به چندان درآورم من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک رخت امان به خلد مزین درآورم جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد آخر مثلثی به مثمن درآورم چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ بر خوان جان دو نان ملون درآورم با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم نسرین را به خوشه‌ی پروین بپرورند تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم مرد توکلم، نزنم درگه ملوک حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است کتش ز تیه وادی ایمن درآورم گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار شب زهره را چو رعد به شیون درآورم این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد پس سر چرا به خطبه‌ی این زن درآورم گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک سحر مبین به شعر مبین درآورم کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق همچون کلیم رخنه‌ی الکن درآورم بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد کب گهر به سنگ خماهن درآورم چون موی خوک در زن ترسا بود چرا تار ردای روح به درزن درآورم هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم کحال دانشم که برند اختران به چشم کحل الجواهری که به هاون درآورم گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم گنجی که سر به حصن محصن درآورم چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز جلباب نیستی به سر و تن درآورم تبریز غم فزود مرا آرزوم هست کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم من رخت دل به مقصد و مامن درآورم چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم منت برد عراق و ری از من بدین دو جای بحری ز نظم و نثر مدون درآورم بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من شمعی به چاه تیره‌ی بیژن درآورم هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری ور عارفی حقیقت معروف جان منم ور کاهلی چنان شوی از من که برپری ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی ور مس کاسدی کنمت زر جعفری محتاج روی مایی گر پشت عالمی محتاج آفتابی گر صبح انوری از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار مگریز از او که بر تو بود کان بود خری صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی قربان عید خنجر الله اکبری خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ لیکن مباح نیست که من رام یشتری چنین گفت آن ادیب نکته پرداز که درس عاشقی می‌کرد آغاز که منظور از وفا چون گل شکفتی حکایتهای مهر آمیز گفتی به نوشین لعل آن شوخ شکر خند دل مسکین ناظر ماند در بند حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست نهال بوستان دوستاریست حدیث ناخوش از اهل مودت به پای دل نشاند خار نفرت بسا یاران که بودی این گمانشان که بی هم صبر نبود یک زمانشان به حرف ناخوشی کز هم شنیدند چنان پا از ره یاری کشیدند که مدتها برآمد زان فسانه نشد پیدا صفایی در میانه خوش آن صحبت که در آغاز یاریست در او سد گونه لطف و دوستداریست کمال لطف جانان آن مجال است که روز اول بزم وصال است بسا لطفی که من از یار دیدم به ذوق بزم اول کم رسیدم به عیش بزم اول حالتی هست که حالی آن چنان کم می‌دهد دست تو گویی عیش عالم وام کردند نخستین بزم وصلش نام کردند به عاشق لطف معشوق است بسیار ولی چندان که شد عاشق گرفتار بلی صیاد چندان دانه ریزد که مرغ از صیدگاهی برنخیزد چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار بود در سلک مرغان گرفتار چه خوش می‌گفت در کنج خرابات به دختر شاهدی شیرین حکایات اگر خواهی که با جور تو سازند حیات خویش در جور تو بازند به آغاز محبت در وفا کوش وفا کن تا بری زاهل وفا هوش بنای مهر چون شد سخت بنیاد تو خواهی لطف میکن خواه بیداد تو شمعی را که میداری به آتش نگه دارش که گردد شعله سرکش چراغی را که از آتش شراریست کجا بر پرتو او اعتباریست چنین القصه لطف آن وفا کیش شدی هر روز از روز دگر بیش دمی بی یکدگر آرامشان نه به غیر ازدیدن هم کارشان نه اگر یک لحظه می‌بودند بی هم برون می‌رفت افغانشان ز عالم شدی هر روز افزون شوق ناظر به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی به همدرسان ره غوغا گرفتی که قرآن کردم از دست شما بس نمی‌خواهم که همدرسم شود کس مرا دیوانه کرد این درس خواندن نمی‌دانم چه می‌خواهید از من به یکدیگر دریدی دفتر خویش که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت بدین اندوه و این رنج عالمی داشت دمی سد ره برون رفتی ز مکتب که شاه من کجا رفتست یا رب گذشته آفتاب از جای هر روز کجا رفتست آن مهر جهانسوز ازین مکتب گرفتندش مگر باز و گر نه کو که با من نیست دمساز گهی کردی به جای خویش مسکن کشیدی سر به جیب و پا به دامن شدی منظور چون از دور پیدا ز روی خرمی می‌جست از جا که ای جای تو چشم خون فشانم بیا کز داغ دوری سوخت جانم خوشا عشق و بلای عشقبازی دل ما و جفای عشقبازی خوش آن راحت که دارد زحمت عشق مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق در او غم را خواص شادمانی ازو مردن حیات جاودانی نهان در هر بلایش سد تنعم به هر اندوه او سد خرمی گم به جام او مساوی شهد با زهر در او یکسان خواص زهر و پازهر فراغت بخشد از سودای غیرت رهاند خاطر از غوغای غیرت نشاند در مقام انتظارت که کی آید برون از خانه یارت دمی گر دیرتر آید برون یار ز دل بیرون رود طاقت به یکبار شود وسواس عشقت رهزن صبر کنی سد چاک در پیراهن صبر لباس صبر تا دامن دریدن گریبان چاک هر جانب دویدن در آن راهش که روزی دیده باشی ز مهرش گرد سر گردیده باشی روی آنجا به تقریبی نشینی سراغش گیری از هر کس که بینی که گردد ناگهان از دور پیدا نگاهش جانب دیگر به عمدا به شوخی دیده را نادیده کردن به تندی از بر عاشق گذردن به هر دیدن هزاران خنده پنهان تغافل کردنی سد لطف با آن بدینسان مدتی بودند دمساز دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز شبی چون طره‌ی منظور ناظر به کنجی داشت جا آشفته خاطر درآن آشفتگی خواب غمش برد غم عالم به دیگر عالمش برد میان بوستانی جای خود دید چه بستان، جنتی مأوای خود دید چنار و سرو را در دست بازی لباس سبزه از شبنم نمازی به زیر سایه‌ی سرو و صنوبر به یک پهلو فتاده سبزه تر صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش درخت بید گشته پوستین پوش در آن گلشن نظر هر سو گشادی که ناگه ز آن میان برخاست بادی بسان خس ربود از جای خویشش بیابانی عجب آورده پیشش بیابان غمی ، دشت بلایی کشنده وادیی ، خونخوار جایی عیان از گردباد آن بیابان ز هر سو اژدری بر خویش پیچان ز موج پشته‌های ریگ آن بر نمایان گشته نقش پشت اژدر زبان اژدها برگ گیاهش خم و پیچ افاعی کوره راهش عیان از کاسه‌های چشم اژدر ز هر سو لاله‌ی سیراب از آن بر شده زهر مصیبت سبزه زارش ز خون بیدلان گل کرده خارش کدوی می شده خر زهره در وی به زهر او داده از جام فنا می پی گمگشته‌ی آن دشت اندوه شد آتش چشم اژدر بر سر کوه به غایت کرد هولی در دلش کار ز روی هول شد از خواب بیدار به خود می‌گفت این خوابی که دیدم وزان در جیب محنت سر کشیدم به بیداری نصیبم گر شود وای چه خواهم کرد با جان غم افزای از آن خواب گران کوه غمی داشت چه کوه غم که بار عالمی داشت یک بار نباشد که نیازرده‌ام از تو در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو خواهم که حریفی چو تو خوبت بچشاند ته مانده‌ی این رطل که من خورده‌ام از تو این میوه که آلوده به زهرم لب و دندان نوباوه‌ی شاخی‌ست که پرورده‌ام از تو سد پرده‌ی خون گشت بر عقده‌ی غم خشک دل مرده‌تر از غنچه‌ی پژمرده‌ام از تو چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم جانی که به نزدیک لب آورده‌ام از تو صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا گفت با دلقک شبی سید اجل قحبه‌ای را خواستی تو از عجل با من این را باز می‌بایست گفت تا یکی مستور کردیمیت جفت گفت نه مستور صالح خواستم قحبه گشتند و ز غم تن کاستم خواستم ایم قحبه را بی معرفت تا ببینم چون شود این عاقبت عقل را من آزمودم هم بسی زین سپس جویم جنون را مغرسی گر دم از شادی وگر از غم زنیم جمع بنشینیم و دم با هم زنیم یار ما افزون رود افزون رویم یار ما گر کم زند ما کم زنیم ما و یاران همدل و همدم شویم همچو آتش بر صف رستم زنیم گر چه مردانیم اگر تنها رویم چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم گر به تنهایی به راه حج رویم تو مکن باور که بر زمزم زنیم تارهای چنگ را مانیم ما چونک درسازیم زیر و بم زنیم ما همه در جمع آدم بوده‌ایم بار دیگر جمله بر آدم زنیم نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم چون به تخت آید سلیمان بقا صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم ای ملک جانوران رای تو وی گهر تاجوران پای تو گر ملکی خانه شاهی طلب ور گهری تاج الهی طلب زانسوی عالم که دگر راه نیست جز من و تو هیچکس آگاه نیست زان ازلی نور که پرورده‌اند در تو زیادت نظری کرده‌اند نقد غریبی و جهان شهرتست نقد جهان یک بیک از بهر تست ملک بدین کار کیائی تراست سینه کن این سینه گشائی تراست دور تو از دایره بیرون ترست از دو جهان قدر تو افزون ترست آینه‌دار از پی آن شد سحر تا تو رخ خویش ببینی مگر جنبش این مهد که محراب تست طفل صفت از پی خوشخواب تست مرغ دل و عیسی جان هم توئی چون تو کسی گر بود آنهم توئی سینه خورشید که پر آتشست روی تو می‌بیند از آن دلخوشست مه که شود کاسته چون موی تو خنده زند چون نگرد روی نو عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای غصه مخور بنده عالم نه‌ای با همه چون خاک زمین پست باش وز همه چون باد تهی دست باش خاک تهی به نه درآمیخته گرد بود خاک برانگیخته دل به خدا برنه و خورسندیی اینت جداگانه خداوندیی گو خبر دین و دیانت کجاست ما بکجائیم و امانت کجاست آندل کز دین اثرش داده‌اند زانسوی عالم خبرش داده‌اند چاره دین ساز که دنیات هست تا مگر آن نیز بیاری بدست دین چو به دنیا بتوانی خرید کن مکن دیو نباید شنید می‌رود از جوهر این کهربا هر جو سنگی بمنی کیمیا سنگ بینداز و گهر میستان خاک زمین میده و زر میستان آنکه ترا توشه ره می‌دهد از تو یکی خواهد و ده می‌دهد بهتر از این مایه ستانیت نیست سود کن آخر که زیانیت نیست کار تو پروردن دین کرده‌اند دادگران کار چنین کرده‌اند دادگری مصلحت اندیشه‌ایست رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه نیک تو خواهد همه شهر و سپاه خانه بر ملک ستم کاریست دولت باقی ز کم آزاریست عاقبتی هست بیا پیش از آن کرده خود بین و بیندیش از آن راحت مردم طلب آزار چیست جز خجلی حاصل اینکار چیست مست شده عقل به خوشخواب در کشتی تدبیر به غرقاب در ملک ضعیفان به کف آورده گیر مال یتیمان به ستم خورده گیر روز قیامت که بود داوری شرم‌نداری که چه عذر آوری روی به دین کن که قوی پشتیست پشت به خورشید که زردشتیست لعبت زرنیخ شد این گوی زرد چون زن حایض پی لعبت مگرد هر چه در این پرده نه میخیست بازی این لعبت زرنیخیست باد در او دم چو مسیح از دماغ باز رهان روغن خود زین چراغ چند چو پروانه پر انداختن پیش چراغی سپر انداختن پاره کن این پرده عیسی گرای تا پر عیسیت بروید ز پای هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت از سر انصاف جهان را گرفت رسم ستم نیست جهان یافتن ملک به انصاف توان یافتن هر چه نه عدلست چه دادت دهد وانچه نه انصاف به بادت دهد عدل بشیریست خرد شاد کن کارگری مملکت آباد کن مملکت از عدل شود پایدار کار تو از عدل تو گیرد قرار ای کهن گشته در سرای غرور خورده بسیار سالیان و شهور چرخ پیموده بر تو عمر دراز تو گهی مست خفته گه مخمور شادمانی بدان که‌ت از سلطان خلعتی فاخر آمد و منشور تا به پیشت یکی دگر فاسق بیش و بهتر رودت فسق و فجور یات شاعر به مدح در گوید شاد بادی و قصر تو معمور قصر تو زین سخن همی خندد بر تو، ای فتنه بر سرای غرور بر تو خندد که غافلی تو ازانک در سرای غرور نیست سرور چند رفتند از آن قصور بلند بهتر و برتر از تو سوی قبور؟ چرخ گردان بسی برآورده‌است نوحه‌ی نوحه‌گر ز معدن سور شهر گرگان نماند با گرگین نه نشابور ماند با شاپور بر کهن کردن همه نوها ای برادر موکل است دهور عسلش را به حنظل است نسب شکرش را برادر است کژور که شناسد که چیست از عالم غرض کردگار فرد غیور؟ چون زمین پر شکستگی است چرا آسمان بی تفاوت است و فطور؟ تو چه گوئی، که مر چرا بایست این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟ تا پدید آید اشتر و خر و گاو مار و ماهی و گزدم و زنبور؟ یا یکی برجهد چو بوزنگان پای کوبد به نغمت طنبور؟ یا ز بهر یکی که پنجه سال عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟ مر تو را خانه‌ای دریغ آید زین فرومایگان و اهل شرور پس چه گوئی ز بهر ایشان کرد آسمان و زمین غفور شکور؟ تو یکی هندباج ندهی‌شان چون دهدشان خدای حور و قصور؟ این گمانی خطا و ناخوب است دور باش از چنین گمانی دور گرت هوش است و دل ز پیر پدر سخنی خوب گوش‌دار، ای پور عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور اندرو بر مثال جانوران مردمانند از اهل علم نفور غرض ایزد این حکیمانند وین فرومایگان خسند و قشور دزد مردان به سان موشانند وین سبکسار مردمان چو طیور غمر مردان چو ماهی‌اند خموش ژاژخایان خلق چون عصفور حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور خامشی از کلام بیهده به در زبور است این سخن مسطور کار تو کشت و تخم او سخن است بدروی بر چو در دمندت صور گر بترسی ز ناصواب جواب وقت گفتن صبور باش صبور به زن و کودک کسان منگر اگرت رغبت است صحبت حور تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیره‌ی انگور چه خطر دارد این پلید نبید عند کاس مزاج‌ها کافور؟ دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور تا به هنگام خواندن نامه خجلی نایدت به روز نشور از بد و نیک وز خطا و صواب چیست اندر کتاب نامذکور؟ همه خواندند، بر تو چیز نماند یاد نکرده از صحاح و کسور با دل و عقل و با کتاب و رسول روز محشر که داردت معذور بنده‌ای کار کن به امر خدای بنده با بندگی بود مامور جز به پرهیز و زهد و استغفار کار ناخوب کی شود مغفور؟ گر نباشی از اهل ستر به زهد خواند باید بسیت ویل و ثبور باز کی گردد از تو خشم خدای به حشم یا به حاجبان و ستور؟ ای پسر، شعر حجت از برکن که پر از حکمت است همچو زبور دست در وصل یار می‌نرسد جز غمم زان نگار می‌نرسد عشق را گرچه آستانه بسیست هیچ در انتظار می‌نرسد از شمار وصال دوست مرا جز غم بی‌شمار می‌نرسد در غم هجر صبر من برسید دل به مقصود کار می‌نرسد چند در انتظار خواهی ماند خبر وصل یار می‌نرسد وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی زیر دیوار وجود تو تویی گنج گهر گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است کو قراضه تک غلبیر تو گر می‌بیزی تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی تیغ در دست درآ در سر میدان ابد از شب و روز برون تاز چو بر شبدیزی آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین کو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی یکی رفت و دینار از او صد هزار خلف برد صاحبدلی هوشیار نه چون ممسکان دست بر زر گرفت چو آزادگان دست از او بر گرفت ز درویش خالی نبودی درش مسافر به مهمان سرای اندرش دل خویش و بیگانه خرسند کرد نه همچون پدر سیم و زر بند کرد ملامت کنی گفتش ای باد دست به یک ره پریشان مکن هرچه هست به سالی توان خرمن اندوختن به یک دم نه مردی بود سوختن چو در دست تنگی نداری شکیب نگه دار وقت فراخی حسیب به دختر چه خوش گفت بانوی ده که روز نوا برگ سختی بنه همه وقت بردار مشک و سبوی که پیوسته در ده روان نیست جوی به دنیا توان آخرت یافتن به زر پنجه شیر بر تافتن اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار اگر روی بر خاک پایش نهی جوابت نگوید به دست تهی خداوند زر برکند چشم دیو به دام آورد صخر جنی به ریو تهی دست در خوبرویان مپیچ که بی هیچ مردم نیرزند هیچ به دست تهی بر نیاد امید به زر برکنی چشم دیو سپید به یک بار بر دوستان زر مپاش وز آسیب دشمن به اندیشه باش اگر هرچه یابی به کف برنهی کفت وقت حاجت بماند تهی گدایان به سعی تو هرگز قوی نگردند، ترسم تو لاغر شوی چو مناع خیر این حکایت بگفت ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت پراگنده دل گشت از آن عیب جوی بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی مرا دستگاهی که پیرامن است پدر گفت میراث جد من است نه ایشان به خست نگه داشتند بحسرت بمردندو بگذاشتند؟ به دستم نیفتاد مال پدر که بعد از من افتد به دست پسر؟ همان به که امروز مردم خورند که فردا پس از من به یغما برند خور و پوش و بخشای و راحت رسان نگه می چه داری ز بهر کسان؟ برند از جهان با خود اصحاب رای فرو مایه ماند به حسرت بجای زر و نعمت اکنون بده کان تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست به دنیا توانی که عقبی خری بخر، جان من، ورنه حسرت بری چون طفل اشک پرده در راز نیستم از من مپوش راز که غماز نیستم در انتظار اینکه مگر خواندم شبی یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان گر در خیال آن بت طناز نیستم در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم زانرو که چون رقیب دغا باز نیستم گر ترک خانمان نکنم از برای تو وحشی رند خانه برانداز نیستم باز نگار می کشد چون شتران مهار من یارکشی است کار او بارکشی است کار من پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد آن شتران مست را جمله در این قطار من اشتر مست او منم خارپرست او منم گاه کشد مهار من گاه شود سوار من اشتر مست کف کند هر چه بود تلف کند لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من راست چو کف برآورم بر کف او کف افکنم کف چو به کف او رسد جوش کند بخار من کار کنم چو کهتران بار کشم چو اشتران بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من نرگس او ز خون من چون شکند خمار خود صبر و قرار او برد صبر من و قرار من گشته خیال روی او قبله نور چشم من وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی در سر خود ندیده‌ای باده بی‌خمار من باز سپیدی و برو میر شکار را بگو هر دو مرا تویی بلی میر من و شکار من مطلع این غزل شتر بود از آن دراز شد ز اشتر کوتهی مجو ای شه هوشیار من ای بزرگی که کلک وهمت تو روی امید را چو لاله کنند از یک احسان تو شکسته‌دلان جبر کسر هزار ساله کنند به نماز در تو بگرایند آن کسان کز نیاز ناله کنند قحط فرموده قلتبانی چند که خری را به یک نواله کنند در وثاق من آمدند امروز تا بلا را به من حواله کنند دفع ایشان نمی‌توانم کرد جز به چیزی که در پیاله کنند سرورا از می سخاوت تو عالمی شاد و خرم و مستند هرکه هستند در نشیمن خاک همه بر بوی جود تو هستند بنده با شاهدی و مطربکی این زمان از سه قلتبان جستند به امیدی تمام بعد الله هر سه همت در آن کرم بستند ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر بی‌رخ خورشید ما می دانک ما آواره‌ایم الصلا ای عاشقان‌هان الصلا این کاریان باده کاری است این جا زانک ما این کاره‌ایم هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم نعره لبیک لبیک از همه برخاسته مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره‌ایم خونبهای کشتگان چون غمزه خونی اوست در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم کوه طور از باده‌اش بیخود شد و بدمست شد ما چه کوه آهنیم آخر چه سنگ خاره‌ایم یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم همچو مریم حامله نور خدایی گشته‌ایم گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم از درون باره این عقل خود ما را مجو زانک در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم نفس اماره‌ست و ما اماره اماره‌ایم مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم سرمست درآمد از خرابات با عقل خراب در مناجات بر خاک فکنده خرقه زهد و آتش زده در لباس طامات دل برده شمع مجلس او پروانه به شادی و سعادات جان در ره او به عجز می‌گفت کای مالک عرصه کرامات از خون پیاده‌ای چه خیزد ای بر رخ تو هزار شه مات حقا و به جانت ار توان کرد با تو به هزار جان ملاقات گر چشم دلم به صبر بودی جز عشق ندیدمی مهمات تا باقی عمر بر چه آید بر باد شد آن چه رفت هیهات صافی چو بشد به دور سعدی زین پس من و دردی خرابات چاره‌ی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد راز ما از پرده‌ی دل عاقبت بیرون فتاد غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد حلقه‌ی در از درون خانه باشد بی‌خبر مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا خنده‌ای چون غنچه‌ی تصویر نتوانست کرد رفت آن کم بر تو آبی بود یا سلام مرا جوابی بود از سر ناز وز سر خوبی هر دمی با منت عتابی بود وعده‌های خوشم همی داد گویی آن وعده‌ها سرابی بود روزگار وصال چون بگذشت گویی آن روزگار خوابی بود بر کف من ز دست ساقی بزم هر نفس ساغر شرابی بود خسته‌ی مانده‌ام نمی‌پرسی که مرا خسته‌ی خرابی بود حبذا آنکه از زکات لبت عاشقان تو را نصابی بود سعدیا چون زمان وصل گذشت؟ ای دریغا که چون سرابی بود ای پدر، خود پز این سرشته‌ی تو تو بهی باغبان کشته‌ی تو حارس بوستان در خانه سر خر به، که پای بیگانه هم به علم خودش بده پندی که نداری جزین پس افگندی باغ بین را چه غم که شاخ شکست؟ باغبان راست غصه‌ای گر هست نقد خود را به دست کس مسپار که پشیمان شوی در آخر کار طفل را نیست بهتر از دایه کبک داند نهفتن خایه طفل کو نورس جهان خداست به گزافش کهن کنی، نه رواست زان جهان نورسیده معصومست مرغ آن بام و شمع این بومست گر نگه داشتیش، گنج بری ورنه زحمت کشی و رنج بری کشته‌ی تست، اگر گلست ار خار، کشته‌ی خویش را تو خوار مدار به کمانخانها مهل فرزند حلق خود چون کمان مکن در بند کی پسر تیر راست اندازد؟ گر کمان از دویست من سازد هیزمست این ،کمان دگر باشد این کمان لایق تبر باشد خصم با او چو گشت تنگاتنگ چون کند پهلوان به هیزم جنگ؟ بجز از دستهای تیرانداز که کند دشمن خود از پی باز؟ تیر خود زین کمان چار منی چون توانی که بر نشانه زنی؟ چکنی؟ چون نه دزدی و قلاب شانه و دوش خویش پر قلاب بس کمانکش ز خانه بیرون جست کز دو دستش دو شانه بیرون جست رمی فرمود مصطفی ما را نه کمانی کشیدن از خارا شده از زخم زه هر انگشتی به بزرگی قویتر از مشتی کی ز انگشت هم چو بادنگان تیر شاید گذاشت بر پنگان؟ شست باید که خوش نهاد بود تا خدنگ ترا گشاد بود شانه و سینه نرم و آسوده تا نگردد ز جنگ فرسوده در کمانی سبک خدنگ نهند در چنین منجنیق سنگ نهند تیر نتوان که اندرو سازی مگر آنجاکمان بیندازی تا به گوشش کشید چون دانی؟ که به دوشش کشید نتوانی تیغ بی‌اسب نیک و بازوی گرد به سر دشمنان نشاید برد تیر بی‌مرکب از کمانی سست بس که بر سینها نشیند چست پسرت گر قفا خورد زان به کز قفای کمان رود چون زه ساده رخ نزد آنکه خویشش نیست شب چرا میرود؟ که ریشش نیست مرد بی‌ریش و دختر خانه نیستند از حساب بیگانه به شنایش چه میبری چون بط؟ دانش آموزش و فصاحت و خط کودک خویش را برهنه در آب چکنی پیش بنگیان خراب؟ گر تو دانسته‌ای، بیاموزش ورنه، بگذار و بد مکن روزش بر سر و فرق این چنین شومان که شکستند مهر معصومان تیر خود چیست کز کمان آید؟ سنگ شاید کز آسمان آید هر که او را درست باشد پس نزود در قفای کودک کس غم مردی نمیخورد مردی در جهان نیست صاحب دردی اکثر کودکان چو زین طرزند در بزرگی ادب کجا ورزند؟ زان سبب بوی نیمه مردی نیست مردمی را ز دور گردی نیست بهتر از پیشه نیست، گردانند پیشه کاران راست مردانند خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم در کلاه او اگر پشمی‌ست آتش در زنیم عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم شحنه عشق می‌کشد از دو جهان مصادره دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره از سبب مصادره شحنه عشق رهزند پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره داد جگر مصادره از خود لعل پاره‌ها جانب دیده پاره‌ای رفت از آن مصادره عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه هر چه ز ماه می‌ستد دور زمان مصادره دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد صبحدمی ندا کند بازستان مصادره نور سحر بریخته زنگیکان گریخته گر چه شب آفتاب را کرد نهان مصادره در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد ای عروس هنر از بخت شکایت منما حجله حسن بیارای که داماد آمد دلفریبان نباتی همه زیور بستند دلبر ماست که با حسن خداداد آمد زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند چو گنج عشق تو دارند در خرابه‌ی دل نه مفلسند ولی منعمان بی درمند چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند پریرخان که بعالم بدلبری علمند بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام که طائران هوایت کبوتر حرمند بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را روا مدار که مجروح ضربت ستمند چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند دمی ندیم اسیران قید محنت باش ببین که سوختگان غم تو در چه دمند خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را بدان کس گو که او باشد چو تو بی‌عقل و هیهایی یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی مرد که با عشق دست در کمر آید گر همه رستم بود ز پای درآید ورزش عشق بتان چو پرده‌ی غیب است هر دم ازو بازویی دگر بدر آید نیست به عالم تنی که محرم عشق است گر به وفا ذم کنیش کارگر آید از پس عمری اگر یکی به من افتد آن بود آن کز همه جهان به سر آید طفل گزین یار تا طفیل نباشی کانکه دگر دید با تو هم دگر آید فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است خاصه به وقتی که تازه گل به برآید هر که به معشوق سال‌خورده دهد دل چون دل خاقانی از مراد برآید به تدبیر جنگ بد اندیش کوش مصالح بیندیش و نیت بپوش منه در میان راز با هر کسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی سکندر که با شرقیان حرب داشت درخیمه گویند در غرب داشت چو بهمن به زاولستان خواست شد چپ آوازه افگند و از راست شد اگر جز تو داند که عزم تو چیست بر آن رای و دانش بباید گریست کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری که عالم به زیر نگین آوری چو کاری برآید به لطف و خوشی چه حاجت به تندی و گردن کشی؟ نخواهی که باشد دلت دردمند دل درمندان برآور زبند به بازو توانا نباشد سپاه برو همت از ناتوانان بخواه دعای ضعیفان امیدوار ز بازوی مردی به آید به کار هر آن کاستعانت به درویش برد اگر بر فریدون زد از پیش برد هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا از ورای آن کمال او کمالی دیگرست من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست به من بازگرد ای چو جان و جوانی که تلخست بی تو مرا زندگانی من اندر فراق تو ناچیز کردم جمال و جوانی، دریغا جوانی دریغا تو کز پیش رویم جدایی دریغا تو کز پیش چشمم نهانی سفر کردی و راه غربت گرفتی به راه اندر ای بت همی دیر مانی چه گویی، به تو راه جستن توانم چه گویم، به من بازگشتن توانی دل من ز مهر تو گشتن نخواهد دلی دیده‌ای تو بدین مهربانی؟ گرفتم که من دل ز تو برگرفتم دل من کند بی تو همداستانی؟ من از رشک قد تو دیدن نیارم سهی سرو آزاده‌ی بوستانی ز بس کز فراق تو هر شب بگریم بگرید همی با من انسی و جانی ترا گویم ای عاشق هجر دیده که از دیده هر شب همی خون چکانی چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری که از ناله کردن چو نالی نوانی چرا بر دل خسته از بهر راحت ثناهای قطب المعالی نخوانی ابو احمد آن اصل حمد و محامد محمد، کش از خسروان نیست ثانی همه نهمت و کام او خوبکاری همه رسم و آیین او خسروانی جهان را همه فتنه‌ی خویش کرده به نیکو خصالی و شیرین زبانی به آزادگی از همه شهریاران پدیدست همچون یقین از گمانی زهی بر خرد یافته کامگاری زهی بر هر یافته کامرانی اگر چند از نامورتر تباری وگر چند کز بهترین خاندانی بزرگی همی جز به دانش نجویی ملکزادگان کنون را نمانی ز فضل و هنر چیست کان تو نداری ز علم و ادب چیست کان تو ندانی به علم و ادب پادشاه زمینی به اصل و گهر پادشاه زمانی پدر شهریار جهانداری و تو ز دست پدر شهریار جهانی عدوی تو خواهد که همچون تو باشد به آزاده طبعی و مردم ستانی نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی نه سنگ سیه چون عقیق یمانی نیاید به اندیشه از نیست هستی نیاید به کوشیدن از جسم جانی ترا نامی از مملکت حاصل آمد نکردی بدان نام بس شادمانی بکوشی کنون تا همی خویشتن را جز آن نام نامی دگر گسترانی مگر عهد کردی که در هر دل ای شه ز کردار نیکو نهالی نشانی به دست سخی آزها را امیدی به لفظ حری نکته‌ها را بیانی پی نام و نانند خلق زمانه تو مر خلق را مایه‌ی نام و نانی گه مهربانی چو خرم بهاری گه خشم و کین همچو باد خزانی اگر مر ترا از پدر امر باشد به تدبیر هر روز شهری ستانی به هیبت هلاک تن دشمنانی به چهره چراغ دل دوستانی به صید اندرون معدن ببر جویی مگر تو خداوند ببر بیانی ز بهر تقرب قوی لشکرت را سپهر از ستاره دهد بیستگانی سخاوت بر تو مکینست شاها ازیرا که تو مر سخا را مکانی اگر بخل خواهد که روی تو بیند به گوش آید او را ز تو «لن ترانی» همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهر فشانی به محنت همه خلق را دستگیری به روزی همه خلق را میزبانی ز حرص برافشاندن مال، جودت به زایر دهد هر زمان قهرمانی نشانده ز خلقت نداده‌ست هرگز نشانخواه را جز به خوبی نشانی توانگر بود بر مدیح تو مادح ز علم و نکت وز طراز معانی الا تا که روشن ستاره‌ست هر شب بر این آبگون روی چرخ کیانی هوا را بود روشنی و لطیفی زمین را بود تیرگی و گرانی تو بادی جهاندار، تا این جهان را به بهروزی و خرمی بگذرانی به عز اندرون ملک تو بی نهایت به ملک اندرون عز تو جاودانی ترا عدل نوشیروانست و از تو غلامانت را تاج نوشیروانی جز این یک قصیده که از من شنیدی هزاران قصیده شنو مهرگانی با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی وی بنده‌ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را تا زنده‌ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو آن مرده‌ای اندر قبا وین زنده‌ای اندر کفن آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا بدان که صحبت جان را همی‌کند همرنگ ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعل‌ست چه می‌شود تن مسکین چو شد ز جان عذرا چو دست متصل توست بس هنر دارد چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا کجاست آن هنر تو نه که همان دستی نه این زمان فراق‌ست و آن زمان لقا پس الله الله زنهار ناز یار بکش که ناز یار بود صد هزار من حلوا فراق را بندیدی خدات منما یاد که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا مثال دست بریده ز کار خویش بماند که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند که گربه می‌کشدش سو به سو ز دست قضا امید وصل بود تا رگیش می‌جنبد که یافت دولت وصلت هزار دست جدا مدار این عجب از شهریار خوش پیوند که پاره پاره دود از کفش شدست سما شه جهانی و هم پاره دوز استادی بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود ز الست زخمه همی‌زن همی‌پذیر بلا بلا کنیم ولیکن بلی اول کو که آن چو نعره روحست وین ز کوه صدا چو نای ما بشکستی شکسته را بربند نیاز این نی ما را ببین بدان دم‌ها که نای پاره ما پاره می‌دهد صد جان که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا عزیزم بهر آزارم نهانی مرس برداشت از کلبی معلم چنین دانست کاین را من ندانم الم یعلم بان الله یعلم ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را دیوار و در خانه شوریده و دیوانه من بر سر دیوارم از بهر علامت را ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز خورشید جمال او بدریده ظلامت را ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را پیش تو از بسی شیدا می‌جست کرامت‌ها چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را روی تو در حسن چنان دیده‌ام کاینه‌ی هر دو جهان دیده‌ام جمله از آن آینه پیدا نمود واینه از جمله نهان دیده‌ام هست در آیینه نشان صد هزار واینه فارغ ز نشان دیده‌ام صورت در آینه از آینه نیست خبردار چنان دیده‌ام جمله درین آینه جلوه‌گرند واینه را حافظ آن دیده‌ام صورت آن آینه چون جسم بود پرتو آن آینه جان دیده‌ام جوهر آن آینه چون کس ندید من چه زنم دم که عیان دیده‌ام لیک کسی را ز چنان جوهری هیچ نه شرح و نه بیان دیده‌ام جمله‌ی ذرات ازو بر کنار با همه او را به میان دیده‌ام یافته‌ام از همه بس فارغش پس همه را کرده ضمان دیده‌ام با تو و بی تو چه دهم شرح این چون به ندانم که چه سان دیده‌ام یک همه دان در دو جهان کس ندید چون دو جهان یک همه دان دیده‌ام جمله‌ی مردان جهان دیده را در غم این نعره‌زنان دیده‌ام دایم ازین واقعه عطار را نوحه‌گری اشک فشان دیده‌ام دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن آستین این ژنده، می‌کند گریبانی زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی چو عشقی که بنیاد آن بر هواست چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست عجب داری از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق؟ به سودای جانان ز جان مشتغل به ذکر حبیب از جهان مشتغل به یاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که می ریخته نشاید به دارو دوا کردشان که کس مطلع نیست بر دردشان الست از ازل همچنانشان به گوش به فریاد قالوا بلی در خروش گروهی عمل دار عزلت نشین قدمهای خاکی، دم آتشین به یک نعره کوهی ز جا برکنند به یک ناله شهری به هم بر زنند چو بادند پنهان و چالاک پوی چو سنگند خاموش و تسبیح گوی سحرها بگریند چندان که آب فرو شوید از دیده‌شان کحل خواب فرس کشته از بس که شب رانده‌اند سحر گه خروشان که وامانده‌اند شب و روز در بحر سودا و سوز ندانند ز آشفتگی شب ز روز چنان فتنه بر حسن صورت نگار که با حسن صورت ندارند کار ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز کوست می صرف وحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد رحمة الله علیه گفته است ذکر شه محمود غازی سفته است کز غزای هند پیش آن همام در غنیمت اوفتادش یک غلام پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند بر سپه بگزیدش و فرزند خواند طول و عرض و وصف قصه تو به تو در کلام آن بزرگ دین بجو حاصل آن کودک برین تخت نضار شسته پهلوی قباد شهریار گریه کردی اشک می‌راندی بسوز گفت شه او را کای پیروز روز از چه گریی دولتت شد ناگوار فوق املاکی قرین شهریار تو برین تخت و وزیران و سپاه پیش تختت صف زده چون نجم و ماه گفت کودک گریه‌ام زانست زار که مرا مادر در آن شهر و دیار از توم تهدید کردی هر زمان بینمت در دست محمود ارسلان پس پدر مر مادرم را در جواب جنگ کردی کین چه خشمست و عذاب می‌نیابی هیچ نفرینی دگر زین چنین نفرین مهلک سهلتر سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی که به صد شمشیر او را قاتلی من ز گفت هر دو حیران گشتمی در دل افتادی مرا بیم و غمی تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب که مثل گشتست در ویل و کرب من همی‌لرزیدمی از بیم تو غافل از اکرام و از تعظیم تو مادرم کو تا ببیند این زمان مر مرا بر تخت ای شاه جهان فقر آن محمود تست ای بی‌سعت طبع ازو دایم همی ترساندت گر بدانی رحم این محمود راد خوش بگویی عاقبت محمود باد فقر آن محمود تست ای بیم‌دل کم شنو زین مادر طبع مضل چون شکار فقر کردی تو یقین هم‌چوکودک اشک باری یوم دین گرچه اندر پرورش تن مادرست لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست تن چو شد بیمار داروجوت کرد ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد چون زره دان این تن پر حیف را نی شتا را شاید و نه صیف را یار بد نیکوست بهر صبر را که گشاید صبر کردن صدر را صبر مه با شب منور داردش صبر گل با خار اذفر داردش صبر شیر اندر میان فرث و خون کرده او را ناعش ابن اللبون صبر جمله‌ی انبیا با منکران کردشان خاص حق و صاحب‌قران هر که را بینی یکی جامه درست دانک او آن را به صبر و کسب جست هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا هست بر بی‌صبری او آن گوا هرکه مستوحش بود پر غصه جان کرده باشد با دغایی اقتران صبر اگر کردی و الف با وفا ار فراق او نخوردی این قفا خوی با حق نساختی چون انگبین با لبن که لا احب الافلین لاجرم تنها نماندی هم‌چنان که آتشی مانده به راه از کاروان چون ز بی‌صبری قرین غیر شد در فراقش پر غم و بی‌خیر شد صحبتت چون هست زر ده‌دهی پیش خاین چون امانت می‌نهی خوی با او کن که امانتهای تو آمن آید از افول و از عتو خوی با او کن که خو را آفرید خویهای انبیا را پرورید بره‌ای بدهی رمه بازت دهد پرورنده‌ی هر صفت خود رب بود بره پیش گرگ امانت می‌نهی گرگ و یوسف را مفرما همرهی گرگ اگر با تو نماید روبهی هین مکن باور که ناید زو بهی جاهل ار با تو نماید هم‌دلی عاقبت زحمت زند از جاهلی او دو آلت دارد و خنثی بود فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود او ذکر را از زنان پنهان کند تا که خود را خواهر ایشان کند شله از مردان به کف پنهان کند تا که خود را جنس آن مردان کند گفت یزدان زان کس مکتوم او شله‌ای سازیم بر خرطوم او تا که بینایان ما زان ذو دلال در نیایند از فن او در جوال حاصل آنک از هر ذکر ناید نری هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری دوستی جاهل شیرین‌سخن کم شنو کان هست چون سم کهن جان مادر چشم روشن گویدت جز غم و حسرت از آن نفزویدت مر پدر را گوید آن مادر جهار که ز مکتب بچه‌ام شد بس نزار از زن دیگر گرش آوردیی بر وی این جور و جفا کم کردیی از جز تو گر بدی این بچه‌ام این فشار آن زن بگفتی نیز هم هین بجه زن مادر و تیبای او سیلی بابا به از حلوای او هست مادر نفس و بابا عقل راد اولش تنگی و آخر صد گشاد ای دهنده‌ی عقلها فریاد رس تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس هم طلب از تست و هم آن نیکوی ما کییم اول توی آخر توی هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش زین حواله رغبت افزا در سجود کاهلی جبر مفرست و خمود جبر باشد پر و بال کاملان جبر هم زندان و بند کاهلان هم‌چو آب نیل دان این جبر را آب ممن را و خون مر گبر را بال بازان را سوی سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد باز گرد اکنون تو در شرح عدم که چو پازهرست و پنداریش سم هم‌چو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش رو ز محمود عدم ترسان مباش از وجودی ترس که اکنون در ویی آن خیالت لاشی و تو لا شیی لاشیی بر لاشیی عاشق شدست هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست چون برون شد این خیالات از میان گشت نامعقول تو بر تو عیان ماجرای شمع با پروانه تو بشنو و معنی گزین ز افسانه تو گر چه گفتی نیست سر گفت هست هین به بالا پر مپر چون جغد پست گفت در شطرنج کین خانه‌ی رخست گفت خانه از کجاش آمد بدست خانه را بخرید یا میراث یافت فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت گفت نحوی زید عمروا قد ضرب گفت چونش کرد بی جرمی ادب عمرو را جرمش چه بد کان زید خام بی گنه او را بزد همچون غلام گفت این پیمانه‌ی معنی بود گندمی بستان که پیمانه‌ست رد زید و عمرو از بهر اعرابست و ساز گر دروغست آن تو با اعراب ساز گفت نی من آن ندانم عمرو را زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا گفت از ناچار و لاغی بر گشود عمرو یک واو فزون دزدیده بود زید واقف گشت دزدش را بزد چونک از حد برد او را حد سزد شرف نفس به جودست و کرامت به سجود هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محالست در این مرحله امکان خلود وی که در شدت فقری و پریشانی حال صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش که عیونست و جفونست و خدودست و قدود این همان چشمه‌ی خورشید جهان افروزست که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند ای برادر که نه محسود بماند نه حسود قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن گرت ایمان درستست به روز موعود دست حاجت که بری پیش خداوندی بر که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود از ثری تا به ثریا به عبودیت او همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود پند سعدی که کلید در گنج سعد است نتواند که به جای آورد الا مسعود بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید بر در ارباب بی‌مروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید ترک گدایی مکن که گنج بیابی از نظر ره روی که در گذر آید صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی به دست سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش سیه بر سرش ز دیوار دژ مالکه بنگرید درفش و سر نامداران بدید چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون گل مشک بوی بشد خواب و آرام زان خوب چهر بر دایه شد با دلی پر ز مهر بدو گفت کین شاه خورشیدفش که ایدر بیامد چنین کینه‌کش بزرگی او چون نهان منست جهان خوانمش کو جهان منست پیامی ز من نزد شاپور بر به رزم آمدست او ز من سور بر بگویش که با تو ز یک گوهرم هم از تخم نرسی کنداورم همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام که خویش توام دختر نوشه‌ام مرا گر بخواهی حصار آن تست چو ایوان بیابی نگار آن تست برین کار با دایه پیمان کنی زبان در بزرگی گروگان کنی بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی بگویم بیارمت زو آگهی چو شب در زمین پادشاهی گرفت ز دریا به دریا سپاهی گرفت زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد ستاره به کردار قندیل شد تو گویی که شمعست سیصدهزار بیاویخته ز آسمان حصار بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم ز طایر همی شد دلش بدو نیم چو آمد به نزدیک پرده‌سرای خرامید نزدیک آن پاک‌رای بدو گفت اگر نزد شاهم بری بیابی ز من تاج و انگشتری هشیوار سالار بارش ببرد ز دهلیز پرده بر شاه گرد بیامد زمین را به مژگان برفت سخن هرچ بشنید با شاه گفت ز گفتار او شاد شد شهریار بخندید و دینار دادش هزار دو یاره یکی طوق و انگشتری ز دیبای چینی و از بربری چنین داد پاسخ که با ماه روی به خوبی سخنها فراوان بگوی بگویش که گفت او به خورشید و ماه به زنار و زردشت و فرخ کلاه که هر چیز کز من بخواهی همی گر از پادشاهی بکاهی همی ز من هیچ بد نشنود گوش تو نجویم جدایی ز آغوش تو خریدارم او را به تخت و کلاه به فرمان یزدان و گنج و سپاه چو بشنید پاسخ هم اندر زمان ز پرده بیامد بر دژ دوان شنیده بران سرو سیمین بگفت که خورشید ناهید را گشت جفت ز بالا و دیدار شاپور شاه بگفت آنچ آمد به تابنده ماه ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم می گریزی هر زمان از کار ما در میان کار چونت یافتم چند بارم وعده کردی و نشد ای صنم این بار چونت یافتم زحمت اغیار آخر چند چند هین که بی‌اغیار چونت یافتم ای دریده پرده‌های عاشقان پرده را بردار چونت یافتم ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار در گل و گلزار چونت یافتم ای دل اندک نیست زخم چشم بد پس مگو بسیار چونت یافتم ای که در خوابت ندیده خسروان این عجب بیدار چونت یافتم شمس تبریزی که انوار از تو تافت اندر آن انوار چونت یافتم که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد چه گرد است اینکه می‌خیزد که جانان هم‌نشین آمد که میراند جنیبت را که میدان عنبر آگین شد کدامین باد می جنبد که بوی یا سیمین آمد صبوری را دلم در خاک من جوید نمی‌یاید غبار کیست این یارب که در جان حزین آمد بتی و آفت تقوی و دین آخر نمی‌دانی که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد □الا ای باد شبگیری به گلبرگ بنا گوشش مجنبان زلف زنجیرش که من دیوانه خواهم شد چو دیدم خال و خط آن پری رو را بدل گفتم گرفتار او شوم در دام او زین دانه خواهم شد اشکست که می‌گردد در کوی تو همرازم و آهست که می‌آید در عشق تو دمسازم سر حلقه‌ی رندان کرد آن طره طرارم دردیکش مستان کرد آن غمزه‌ی غمازم گر صبر کند باری مشکل نشود کارم ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم جامی بده ای ساقی تا چهره برافروزم راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم در چنگ تو همچون نی می‌نالم و می‌زارم بر بوی تو همچون عود می‌سوزم و می‌سازم این ضربت بی قانون تا چند زنی برمن یک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم هر دم که روان گردی جان در رهت افشانم وان لحظه که باز آئی سر در قدمت بازم چون با تو نپردازم آتشکده دل را کز آتش سودایت با خویش نپردازم در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم باشد که بود روزی در میکده پروازم هر که جان دارد و روان دارد واجب است آنکه درد جان دارد حمد بی‌حد کردگار احد صمد لم یلد و لم یولد آنکه ذاتش بری است از آهو الذی لا اله الا هو مالک الملک قادر بی‌عیب صانع عالم شهادت و غیب ربنا جل قدره و علا آنکه از بدو فطرت اولی خلق در دست قدرت او بود قدرتش دستبرد صنع نمود صانعی، کز مطالع ابداع او برآرد حقایق انواع پس چهل طورشان در آن اشکال برد از جا به جا و حال به حال روح‌ها داد روح را زان راح به صبوحی اربعین صباح امر او بر طریق کن فیکون هم چنان کاف نارسیده به نون آفریننده‌ی زمان و مکان در جهات طبایع و ارکان خلق را در جهان کون و فساد هست او مبدا و بدوست معاد زان پدر هفت کرد و مادر چار تا سه فرزند را بود اظهار صنعش از آب و خاک و آتش و باد جسم را طول و عرض و عمق او داد زان طرف روشنی و نزدیکی زین طرف بعد بود و تاریکی چون شد از خاک تیره طینت تن کرد امرش به نور جان روشن هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری زمان رقت و رحمت بنالید از برای او شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری حبذا عشق و حبذا عشاق حبذا ذکر دوست را عشاق حبذا آن زمان که در ره عشق بیخود از سر کنند پا عشاق نبرند از وفا طمع هرگز نگریزند از جفا عشاق خوش بلایی است عشق، از آن دارند دل و جان را درین بلا عشاق آفتاب جمال او دیدند نور دارند از آن ضیا عشاق داده‌اند اندرین هوا جانها چون شکستند از آن هوا عشاق ای عراقی، چو تو نمی‌دانند این چنین درد را دوا عشاق نگشادند در سرای وجود دری از عالم صفا عشاق ز روی تست عید آثار ما را بیا ای عید و عیدی آر ما را تو جان عید و از روی تو جانا هزاران عید در اسرار ما را چو ما در نیستی سر درکشیدیم نگیرد غصه دستار ما را چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم نباشد غصه اغیار ما را شما را اطلس و شعر خیالی خیال خوب آن دلدار ما را کتاب مکر و عیاری شما را عتاب دلبر عیار ما را شما را عید در سالی دو بارست دو صد عیدست هر دم کار ما را شما را سیم و زر بادا فراوان جمال خالق جبار ما را شما را اسب تازی باد بی‌حد براق احمد مختار ما را اگر عالم همه عیدست و عشرت برو عالم شما را یار ما را بیا ای عید اکبر شمس تبریز به دست این و آن مگذار ما را چو خاموشانه عشقت قوی شد سخن کوتاه شد این بار ما را ای هفت دریا گوهر عطا کن وین مس‌ها را پرکیمیا کن ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن بگریست بر ما هر سنگ خارا این درد ما را جانا دوا کن ای خشم کرده دیدار برده این ماجرا را یک دم رها کن احسان و مردی بسیار کردی آن مردمی را اکنون دو تا کن ای خوب مذهب ای ماه و کوکب در ظلمت شب چون مه سخا کن درد قدیمی رنج سقیمی گرد یتیمی از ما جدا کن گر در نعیمم در زر و سیمم بی‌تو یتیمم درمان ما کن من لب ببستم در غم نشستم بگشای دستم قصد لقا کن ما صحبت همدگر گزینیم بر دامن همدگر نشینیم یاران همه پیشتر نشینید تا چهره همدگر ببینیم ما را ز درون موافقت‌هاست تا ظن نبری که ما همینیم این دم که نشسته‌ایم با هم می بر کف و گل در آستینیم از عین به غیب راه داریم زیرا همراه پیک دینیم از خانه به باغ راه داریم همسایه سرو و یاسمینیم هر روز به باغ اندرآییم گل‌های شکفته صد ببینیم وز بهر نثار عاشقان را دامن دامن ز گل بچینیم از باغ هر آنچ جمع کردیم در پیش نهیم و برگزینیم از ما دل خویش درمدزدید ما دزد نه‌ایم ما امینیم اینک دم ما نسیم آن گل ما گلبن گلشن یقینیم عالم پر شد نسیم آن گل یعنی که بیا که ما چنینیم بومان ببرد چو بوی بردیم مه مان کند ار چه ما کهینیم هر چند کمین غلام عشقیم چون عشق نشسته در کمینیم روزم به عیادت شب آمد جانم به زیارت لب آمد از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد یار آمد و جام باده بر کف زان می که خلاف مذهب آمد هر بار ز جرعه مست بودم این بار قدح لبالب آمد عالم به خمار اوست معجب پس وی چه عجب که معجب آمد بر هر فلکی که ماه او تافت خورشید کمینه کوکب آمد گویی مه نو سواره دیدش کز عشق چو نعل مرکب آمد این بس نبود شرف جهان را کو روح و جهان چو قالب آمد شاد آن دل روشنی که بیند دل را که چه سان مقرب آمد از پرتو دل جهان پرگل زیبا و خوش و مدب آمد هر میوه به وقت خویش سر کرد هر فصل چه سان مرتب آمد بس کن که به پیش ناطق کل گویای خمش مهذب آمد بس کن که عروس جان ز جلوه با نامحرم معذب آمد من بس نکنم که بی‌دلان را این کلبشکر مجرب آمد من بس نکنم به کوری آنک اندر ره دین مذبذب آمد خامش که به گفت حاجتی نیست چون جذب فرغت فانصب آمد خود گفتن بنده جذب حقست کز بنده به بنده اقرب آمد چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمان خسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشت رفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دو روز شنبه از ربیع‌الاول از بعد سه هشت گر سیر نشد تو را دل از ما یک لحظه مباش غافل از ما در آتش دل بسر همی گرد ماننده‌ی مرغ بسمل از ما تر می‌گردان به خون دیده هر روز هزار منزل از ما چون ابر بهاری می‌گری زار تا خاک ز خون کنی گل از ما آخر به چه میل همچو خامان که گاه بگیردت دل از ما یا در غم ما تمام پیوند یا رشته‌ی عشق بگسل از ما مگریز ز ما اگرچه نامد جز رنج و بلات حاصل از ما کز هر رنجی گشاده گردد صد گنج طلسم مشکل از ما عطار در این مقام چون است دیوانه‌ی عشق و عاقل از ما دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت گفتند خرم است شبستان وصل او رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت گفتم که بر پرم سوی بام سرای او چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت ای بر سر بازاری دستار چنان کرده رو با دگران کرده ما را نگران کرده ما را بگزیده لب کیم بر تو امشب و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کرده با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان ای تن تنتن کرده تن را همه جان کرده از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده وز پرتو رخسارت خورشید فغان کرده ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده قلتبانی هم به خواهر هم بزن نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد چند گویی خواهر من پارساست گپ مزن گرد حدیث او مگرد پارسا در خانه‌ی تو نان تست زانکه نانت را نه زن بیند نه مرد ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا کز یار دور ماند و گرفتار خار شد زین هر دو درد رست گل از امر ایتیا از غیب رو نمود صلایی زد و برفت کاین راه کوتهست گرت نیست پا روا من هم خموش کردم و رفتم عقیب گل از من سلام و خدمت ریحان و لاله را دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا زان حال‌ها بگو که هنوز آن نیامده‌ست چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی به خدایی که تویی بنده بگزیده او که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد آفرین بر تو که شایسته صد چندینی عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو ای که منظور بزرگان حقیقت بینی نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آن است که با مردم بد ننشینی سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل لایق بندگی خواجه جلال الدینی چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری در آن گلزار روی او عجب می‌ماندم روزی که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد نمی‌تاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری دو چشم زشت رویان را لباس زشت می‌باید و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده که از شرم صفای او عرق‌ها می‌شود جاری و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری ولیک آن نور ناپیدا همی‌فرمایدت هر دم شراب می که بفزاید ز بی‌هوشیت هشیاری که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون نمی‌بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری کدامین سوی می‌دانی کدامین سوی می‌بینی تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر به بیداری چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی سر و سرور نمی‌جوید همی‌جوید کلهداری که بگذار و سر می‌جو کز آن سر سر به دست آید به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری ز جامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم بگسلیم از هم طناب خیمه‌ی هفت آسمان خیمه‌ی همت ورای نیلگون طارم زنیم لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر دست در زلف درازش گاه‌گاهی هم زنیم خاک روییم از سر کویش به جاروب وفا ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم پای چون روح‌القدس بر دیده‌ی صورت نهیم آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم خرمن هستی به باد بی‌نیازی در دهیم دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه سپاه انجمن شد هزاران هزار وران تیره شد دیده‌ی شهریار به سوی سکندر نهادند سر بکشتند بسیار پرخاشخر به جای سنان استخوان داشتند همی بر تن مرد بگذاشتند به لشکر بفرمود پس شهریار که برداشتند آلت کارزار برهنه به جنگ اندر آمد حبش غمی گشت زان لشکر شیرفش بکشتند زیشان فزون از شمار بپیچید دیگر سر از کارزار ز خون ریختن گشت روی زمین سراسر به کردار دریای چین چو از خون در و دشت آلوده شد ز کشته به هر جای بر توده شد چو بر توده خاشاکها برزدند بفرمود تا آتش اندر زدند چو شب گشت بشنید آواز گرگ سکندر بپوشید خفتان و ترگ یکی پیش رو بود مهتر ز پیل به سر بر سرو داشت همرنگ نیل ازین نامداران فراوان بکشت بسی حمله بردند و ننمود پشت بکشتند فرجام کارش به تیر یکی آهنین کوه بد پیل گیر وزان جایگه تیز لشکر براند بسی نام دادار گیهان بخواند ای مالک ملک سپه مملکت مدار در ملک خویش آتش آزار را بکش بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند اسلام را مدد کن و کفار را بشکن جمعی ز کینه در پی آزار مردمند آن دور مردمان دل آزار را بکش اشرار از شراره‌ی قهر تو امینند روشن کن این شراره و اشرار را بکش وی عادل رحیم دل معدلت پناه در معدلت بکوش و ستمکار را بکش ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر با یار یاری کن و اغیار را بکش در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش از ظلم و جور تشنه به خون دل من است آن ظالم سیه دل خون‌خوار را بکش ازرق بود به قول خدا دشمن رسول آن ازرق منافق غدار را بکش ور زان که انتقام من از وی نمیکشی تیغ جفا بکش من بیمار را بکش سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند چو بشنید بیدار شاه جهان فرستاده را خواند پیش مهان بیامد جهاندیده دانای پیر سخن‌گوی و بادانش و یادگیر به کش کرده دست و سرافگنده پست بر تخت شاهی به زانو نشست بپرسید بهرام و بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش بدو گفت کایدر بماندی تو دیر ز دیدار این مرز ناگشته سیر مرا رزم خاقان ز تو باز داشت به گیتی مرا همچو انباز داشت کنون روزگار توام تازه شد ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم وز آواز تو روز فرخ نهیم فرستاده‌ی پیر کرد آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین هران پادشاهی که دارد خرد ز گفت خردمند رامش برد به یزدان خردمند نزدیک‌تر بداندیش را روز تاریک‌تر تو بر مهتران جهان مهتری که هم مهتر و شاه و هم بهتری ترا دانش و هوش و دادست و فر بر آیین شاهان پیروزگر همانت خرد هست و پاکیزه رای بر هوشمندان توی کدخدای که جاوید بادی تن و جان درست مبیناد گردون میان تو سست زبانت ترازوست و گفتن گهر گهر سخته هرگز که بیند به زر اگر چه فرستاده‌ی قیصرم همان چاکر شاه را چاکرم درودی رسانم ز قیصر به شاه که جاوید باد این سر و تاج و گاه و دیگر که فرمود تا هفت چیز بپرسم ز دانندگان تو نیز بدو گفت شاه این سخنها بگوی سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی بفرمود تا موبد موبدان بشد پیش با مهتران و ردان بشد موبد و هرکه دانا بدند به هر دانشی‌بر توانا بدند سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت سخنهای قیصر به موبد بگفت به موبد چنین گفت کای رهنمون چه چیز آنک خوانی همی اندرون دگر آنک بیرونش خوانی همی جزین نیز نامش ندانی همی زبر چیست ای مهتر و زبر چیست همان بیکرانه چه و خوار کیست چه چیز آنک نامش فراوان بود مر او را به هر جای فرمان بود چنین گفت موبد به فرزانه مرد که مشتاب وز راه دانش مگرد مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست سخن در درون و برون اندکیست برون آسمان و درونش هواست زبر فر یزدان فرمانرواست همان بیکران در جهان ایزدست اگر تاب گیری به دانش به دست زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر بد آن را که باشد به یزدان دلیر دگر آنک بسیار نامش بود رونده به هر جای کامش بود خرد دارد ای پیر بسیار نام رساند خرد پادشا را به کام یکی مهر خوانند و دیگر وفا خرد دور شد درد ماند و جفا زبان‌آوری راستی خواندش بلنداختری زیرکی داندش گهی بردبار و گهی رازدار که باشد سخن نزد او پایدار پراگنده اینست نام خرد از اندازه‌ها نام او بگذرد تو چیزی مدان کز خرد برترست خرد بر همه نیکویها سرست خرد جوید آگنده راز جهان که چشم سر ما نبیند نهان دگر آنک دارد جهاندار خوار به هر دانش از کرده‌ی کردگار ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش بداند که چند بلند آسمان را که فرسنگ نیست کسی را بدو راه و آهنگ نیست همی خوار گیری شمار ورا همان گردش روزگار ورا کسی کو ببیند ز پرتاب تیر بماند شگفت اندرو تیز ویر ستاره همی بشمرد ز آسمان ازین خوارتر چیست ای شادمان من این دانم ار هست پاسخ جزین فراخست رای جهان‌آفرین سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید زمین را ببوسید و فرمان گزید به بهرام گفت ای جهاندار شاه ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه که گیتی سراسر به فرمان تست سر سرکشان زیر پیمان تست پسند بزرگان فرخ‌نژاد ندارد جهان چون تو شاهی به یاد همان نیز دستورت از موبدان به دانش فزونست از بخردان همه فیلسوفان ورا بنده‌اند به دانایی او سرافگنده‌اند چو بهرام بشنید شادی نمود به دلش اندرون روشنایی فزود به موبدم درم داد ده بدره نیز همان جامه و اسپ و بسیار چیز وزانجا خرامان بیامد بدر خرد یافته موبد پرهنر فرستاده‌ی قیصر نامدار سوی خانه رفت از بر شهریار ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر وز کف تو بی‌خبر با همه برگ و نوا سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود ابر حریف گیاه صبر حریف صبا هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو ره نبری تار مو تا ننمایم هدی گرم شود روی آب از تپش آفتاب باز همش آفتاب برکشد اندر علا بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب لیک فلک جمله شب می‌زندت الصلا گر خود سخن ززهره و از ما بشنوم نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم بیخوابیم بکشت و ه از من که هرشبی بنشینم و فسانه‌ی آن ماه بشنوم آواز ارغنون ندهد ذوقم آنچنان کاوازپای اسب و تو ناگاه بشنوم دل پاره‌های خون فگند همچو برگ گل چون بوی تو زباد سحرگاه بشنوم خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند از عاشقان چو پردر تو آه بشنوم □چو غنچه تا بتو دل بستم ای بهار جوانی بهیچ جا ننشستم که جامه‌یی ندریدم اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود زتو برید نیارم ولی زخویش بریدم بعین بیهوشیم رخ نمود و گفت که چونی چه تشنگی برد آبی که من بخواب بدیدم □کنون که تو به شکستم کدوی می‌بسرم نه چنانکه کاسه‌ی سر بشکند زبار سبویم □بگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست که ناله‌های تو در سینه کار می کندم براه بی سرو و پا می‌روم که آب دو چشم رها نمی‌کندم تا به پای خود بروم □به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف به باد شد چو پریشان بیوفتاد دلم هزار عهد بکردم که ننگرم رویش چو پیش چشم من آمد نایستاد دلم تمام عمر من اندرغم جوانان رفت که هیچگاه از یشان نبود شاد دلم دلت بناخوشی روزگار سوختگان اگر خوش است همه عمر خوش مباد دلم □ز بسکه سینه خراشم چو گل ز دست فراق چو لاله غرقه‌ی خون است چاک پیرهنم ز بعد مردنم از سوز دل چنین باشد بسوزداز تب هجر تو در لحد کفنم تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست رهی که جمله جان‌ها به هر شبی بپرند که شهر شهر قفص‌ها به شب ز مرغ تهیست چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد به چرخ می‌نرسد وز دوار او عجمیست علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست گر یکی از عشق برآرد خروش بر سر آتش نه غریبست جوش پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق دامن عفوش به گنه بربپوش بوی گل آورد نسیم صبا بلبل بی‌دل ننشیند خموش مطرب اگر پرده از این رهزند بازنیایند حریفان به هوش ساقی اگر باده از این خم دهد خرقه صوفی ببرد می فروش زهر بیاور که ز اجزای من بانگ برآید به ارادت که نوش از تو نپرسند درازای شب آن کس داند که نخفته‌ست دوش حیف بود مردن بی عاشقی تا نفسی داری و نفسی بکوش سر که نه در راه عزیزان رود بار گرانست کشیدن به دوش سعدی اگر خاک شود همچنان ناله زاریدنش آید به گوش هر که دلی دارد از انفاس او می‌شنود تا به قیامت خروش باز برافراختیم رایت سلطان عشق بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق عقل درین دیر کیست مست شراب الست روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق سر نکشد از کمند بسته‌ی زنجیر مهر باز نگردد به تیر خسته‌ی پیکان عشق سیر نگردد به بحر تشنه‌ی دریای وصل روی نتابد ز سیل غرقه‌ی طوفان عشق چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست بر دمد از خاک من لاله‌ی نعمان عشق صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند سر نتواند کشید از خط فرمان عشق ز زلفش نافه‌ی تاتار تاریست که هر تار از سر زلفش تتاریست ز شامش صد شکن بر زنگبارست ولی هر چین ز شامش زنگباریست از آن دردانه تا من بر کنارم کنارم روز و شب دریا کناریست مروساقی که بی آن لعل میگون قدح نوشیدنم امشب خماریست کسی کز خاک کوی دوست ببرید برو زو در گذر کو خاکساریست رسن بازی کنم با سنبلت لیک پریشانم که بس آشفته کاریست قوی جعدت پریشانست و درتاب ز ریحان خطت گوئی غباریست هرآنکو برک گلبرک تو دارد به چشمش هر گلی مانند خاریست گهی کز خاک خواجو بردمد خار یقین میدان که بازش خار خاریست چند اندر میان غوغایی خوی کن پاره پاره تنهایی خلوتی را لطیف سوداییست رو بپرسش که در چه سودایی خلوت آنست که در پناه کسی خوش بخسپی و خوش بیاسایی زیر سایه درخت بخت آور زود منزل کنی فرود آیی ور تو خواهی که بخت بگشاید زیر هر سایه رخت نگشایی سوی انبان ما و من نروی گر چه او گویدت که از مایی رو به خود آر هر کجا باشی روسیاه‌ست مرد هرجایی خود تو چیست بیخودی زان کس که از او در چنین تماشایی چون رسیدی به شه صلاح الدین گر فسادی سوی صلاح آیی مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور این جا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست دل دیوانگیم هست و سر ناباکی که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی دست در دل کن و هر پرده پندار که هست بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی انت ریان و کم حولک قلب صاد انت فرحان و کم نحوک طرف باکی یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی جامه‌ای پهنتر از کارگه امکانی لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی در شکنج سر زلف تو دریغا دل من که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی آه من باد به گوش تو رساند هرگز که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی سعدیا آتش سودای تو را آبی بس باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری گر دیده ما را مشتری، آن زهره‌ی کیوان شده آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن نام گدایی همچو من، همسایه‌ی سلطان شده یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانه‌ی ویران شده به فرح فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی طراز آفرین بستم قلم را زدم بر نام شاهنشه رقم را سرو سر خیل شاهان شاه آفاق چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق ملک اعظم اتابک داور دور که افکند از جهان آوازه جور ابو جعفر محمد کز سر جود خراسان گیر خواهد شد چو محمود جهانگیر آفتاب عالم افروز بهر بقعه قران ساز و قرین سوز دلیل آنک آفتاب خاص و عام است که شمس‌الدین والدنیاش نام است چنان چون شمس کانجم را دهد نور دهد ما را سعادت چشم بد دور در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب را محمد نام کردند یکی ختم نبوت گشته ذاتش یکی ختم ممالک بر حیاتش یکی برج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را از ازل شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمه نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش زرشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم بی‌نسخ تاراج یکی میمش کمر بخشد یکی تاج به نور تاجبخشی چون درخشست بدین تایید نامش تاج بخشست چو طوفی سوی جود آرد وجودش ز جودی بگذرد طوفان جودش فلک با او کرا گوید که برخیز که هست این قایم افکن قایم آویز محیط از شرم جودش زیر افلاک جبین‌واری عرق شد بر سر خاک چو دریا در دهد بی‌تلخ روئی گهر بخشد چو کان بی‌تنگ خوئی ببارش تیغ او چون آهنین میغ کلید هفت کشور نام آن تیغ جهت شش طاق او بر دوش دارد فلک نه حلقه هم در گوش دارد جهان چون مادران گشته مطیعش بنام عدل زاده چون ربیعش خبرهائی که بیرون از اثیر است به کشف خاطر او در ضمیر است کدامین علم کو در دل ندارد کدام اقبال کو حاصل ندارد به سر پنجه چو شیران دلیر است بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟ نه با شیری کسی را رنجه دارد نه از شیران کسی هم پنجه دارد سنانش از موی باریکی سترده ز چشم موی بینان موی برده ز هر مقراضه کو چون صبح رانده عدو چون میخ در مقراض مانده زهر شمشیر کو چون صبح جسته مخالف چون شفق در خون نشسته سمندش در شتاب آهنگ بیشی فلک را هفت میدان داده پیشی زمین زیر عنانش گاو ریش است اگر چه هم عنان گاومیش است کله بر چرخ دارد فرق بر ماه کله داری چنین باید زهی شاه همه عالم گرفت از نیک رائی چنین باشد بلی ظل خدائی سیاهی و سپیدی هر چه هستند گذشت از کردگار او را پرستند زره‌پوشان دریای شکن گیر به فرق دشمنش پوینده چون تیر طرفداران کوه آهنین چنگ به رجم حاسدش برداشته سنگ گلوی خصم وی سنگین درایست چو مقناطیس از آن آهنربایست نشد غافل ز خصم آگاهی اینست نخسبد شرط شاهنشاهی اینست اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر که زد بر هفت کشور چار تکبیر دو عالم را بدین یک جان سپرده است چو جانش هست نتوان گفت مرده است جهان زنده بدین صاحبقرانست درین شک نیست کو جان جهانست جز این یکسر ندارد شخص عالم مبادا کز سرش موئی شود کم کس از مادر بدین دولت نزاده است حبش تا چین بدین دولت گشاده است فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام صلیب زنگ را بر تارک روم به دندان ظفر خائیده چون موم سیاه روم را کز ترک شد پیش به هندی تیغ کرده هندوی خویش شکارستان او ابخاز و دربند شبیخونش به خوارزم و سمرقند ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟ ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟ ممیراد این فروغ از روی این ماه میفتاد این کلاه از فرق این شاه هر آن چیزی که او را نیست مقصود به آتش سوخته گر هست خود عود هر آنکس کز جهان با او زند سر در آب افتاد اگر خود هست شکر هر آن شخصی که او را هست ازو رنج به زیر خاک باد ار خود بود گنج مستان بزم عشق شرابی نداشتند در عین بی خودی می نابی نداشتند هرگز به غیر خون دل و پاره‌ی جگر شوریدگان شراب و کبابی نداشتند قربان قاتلی که شهیدان عشق او جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند با قاتل از غرور ندارد سر حساب با کشتگان عشق حسابی نداشتند قومی به فیض پیر خرابات کی رسند کز جام باده حال خرابی نداشتند آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند تمکین حسن بین که به کوی تو اهل عشق بعد از سال چشم جوابی نداشتند ز آشفتگی به حلقه‌ی جمعی رسیده‌ام کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند در مکتب محبت آن مه فروغیا الا کتاب مهر کتابی نداشتند تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلبران دهندت باج دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج دهان شهد تو داده رواج آب خضر لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت که از تو درد دل ای جان نمی‌رسد به علاج چرا همی‌شکنی جان من ز سنگ دلی دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی کمینه ذره خاک در تو بودی کاج روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد آن ماه سرو قامت بر من سلام داد ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم کز نور روی خویش به خورشید وام داد حوری که در مششدر خوبی جمال او نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟ سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟ جایی که دام و دانه شود خال و زلف او آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش ما را رها نکرد و سگان را مقام داد گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم عقل این سخن شنید و برمن پیام داد: کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار بر مثل ذره‌ها رقص کنان پیش یار شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار از قدح جام وی مست شده کو و کی گرم شده جام دی سرد شده جان نار روح بشارت شنید پرده جان بردرید رایت احمد رسید کفر بشد زار زار بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار گفته دل من بدو کای صنم تندخو چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار منکر شه کور زاد بی‌خبر و کور باد از شه ما شمس دین در تبریز افتخار آن ستی گوید ورا که پیش ازین من چو تو بودم ز اجزای زمین چون بنوشیدم جهاد آذری پس پذیرا گشتم و اندر خوری مدتی جوشیده‌ام اندر زمن مدتی دیگر درون دیگ تن زین دو جوشش قوت حسها شدم روح گشتم پس ترا استا شدم در جمادی گفتمی زان می‌دوی تا شوی علم و صفات معنوی چون شدم من روح پس بار دگر جوش دیگر کن ز حیوانی گذر از خدا می‌خواه تا زین نکته‌ها در نلغزی و رسی در منتها زانک از قرآن بسی گمره شدند زان رسن قومی درون چه شدند مر رسن را نیست جرمی ای عنود چون ترا سودای سربالا نبود نشه‌ای داده به من دست از این مطلع شاه که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم دگر دهد باده کنون ساقی سیمین بدنم توبه‌ی پیش به یک جرعه‌ی می برشکنم» تا به پیرانه‌سرت جام دمادم بخشند ای جوان باده به من بخش که پیر کهنم مستی عشق تو را چند نهان باید داشت بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم حال پروانه‌ی دل سوخته من می‌دانم کز ازل شمع رخت سوخت به هر انجمنم آن که بر کشتن من تیغ کشیده‌ست تویی وان که از تیغ تو گردن نکشیده‌ست منم آن چنان بر سر کویت به غریبی شادم که به خاطر نگذشته است خیال وطنم روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم که نرفته‌ست چرا جان گرامی ز تنم رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم تا لبت گفته به من سر سخن‌دانی را کرده سلطان سخن سنج قبول سخنم مالک نظم گهربار ملک ناصردین که ز فیض لب او صاحب در عدنم خسرو عهد فروغی نظری کرده به من که ز شیرین سخنی شور به عالم فکنم تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت صبحدم درهای دولتخانه‌ها بگشاده‌اند عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع در هوای نفس مستی و گرانی باشدت از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون تا به صورت خانه‌ی تن استخوانی باشدت گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت گر بمیری در میان زندگی عطاروار چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت تا ندانی ز جسم و جان مردن پیش آن رخ کجا توان مردن؟ عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش وآنگه از عشق او نهان مردن از برون جهان نشاید مرد در جهان باید از جهان مردن هیچ دانی حیات باقی چیست؟ پیش آن خاک آستان مردن اهل یاریست، یار، در غم او سهل کاریست هر زمان مردن بوسه‌ای زان دهن بخواهم خواست که نشاید به رایگان مردن اوحدی، دل به دیگری مسپار تا نباید چو دیگران مردن تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته سرها بریده بی‌عدد در رزم تو پا کوفته چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته خوارزمیان منکر شده دیدار بی‌چون را ولی از بینش بی‌چون تو خوارزم تو پا کوفته ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته اتی‌النیروز مسرورالجنان یحاکی لطفه لطف‌الجنان بهار از پرده‌ی غم جست بیرون به کف بر، جامهای شادمانی سقوا من نهره روض‌الامالی خذوا من خمره کاس‌الامانی هوا شد معتدل، هنگام آنست که می سوری خوری و کام رانی فللاشجار اصناف المعالی وللانوار انواع‌المعانی درین دفتر بسی رمزست موزون چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟ لن ضیعت عمرا قبل هذا تدارک ما مضی فی‌ذاالزمان مران از گوش صوت ارغنون مده از دست جام ارغوانی لتغدوا روحک فی کل یوم باصوات المثالث والمسانی ازین خوشتر بهاری، دیر یابی فرو مگذار این را تا توانی نافه‌ی آهو شده است ناف زمین از صبا عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا روح روان است آب بی‌عمل امتحان زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار از نفحات ربیع در حرکات صبا گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا مادح شیخ امام، عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا آن یکی می‌شد به ره سوی دکان پیش ره را بسته دید او از زنان پای او می‌سوخت از تعجیل و راه بسته از جوق زنان هم‌چو ماه رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان هی چه بسیارید ای دخترچگان رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین هیچ بسیاری ما منکر مبین بین که با بسیاری ما بر بساط تنگ می‌آید شما را انبساط در لواطه می‌فتید از قحط زن فاعل و مفعول رسوای زمن تو مبین این واقعات روزگار کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار تو مبین تحشیر روزی و معاش تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش بین که با این جمله تلخیهای او مرده‌ی اویید و ناپروای او رحمتی دان امتحان تلخ را نقمتی دان ملک مرو و بلخ را آن براهیم از تلف نگریخت و ماند این براهیم از شرف بگریخت و راند آن نسوزد وین بسوزد ای عجب نعل معکوس است در راه طلب در وسط ماه ربیع نخست عزم سفر کرد به مشرق درست کوس عزیمت ز در شهریار لرزه درآورد بروئین حصار کوچ سپه کرد، شه از «شهر نو» داد جهان راز ظفر بهر نو منزل اول که شد از شهر دور بود حد «تلپت» و «افغان پور» بافت سرا پرده دران جامقام دشت درامد زرسنها به دام نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود پارسایان را نظر کردن به خوبان باک نیست وان نظر بر روی یار پارسا بهتر بود من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود گر هلاک اوحدی خواهی، بکش،تاخیر چیست؟ در بلا افتادن از بیم بلا بهتر بود فریدون وزیری پسندیده داشت که روشن دل و دوربین دیده داشت رضای حق اول نگه داشتی دگر پاس فرمان شه داشتی نهد عامل سفله بر خلق رنج که تدبیر ملک است و توفیر گنج اگر جانب حق نداری نگاه گزندت رساند هم از پادشاه یکی رفت پیش ملک بامداد که هر روزت آسایش و کام باد غرض مشنو از من نصیحت پذیر تو را در نهان دشمن است این وزیر کس از خاص لشکر نمانده‌ست و عام که سیم و زر از وی ندارد به وام به شرطی که چون شاه گردن فراز بمیرد، دهند آن زر و سیم باز نخواهد تو را زنده این خودپرست مبادا که نقدش نیاید به دست یکی سوی دستور دولت پناه به چشم سیاست نگه کرد شاه که در صورت دوستان پیش من به خاطر چرایی بد اندیش من؟ زمین پیش تختش ببوسید و گفت نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت چنین خواهم ای نامور پادشاه که باشند خلقت همه نیک خواه چو موتت بود وعده‌ی سیم من بقا بیش خواهندت از بیم من نخواهی که مردم به صدق و نیاز سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟ غنیمت شمارند مردان دعا که جوشن بود پیش تیر بلا پسندید از او شهریار آنچه گفت گل رویش از تازگی برشکفت ز قدر و مکانی که دستور داشت مکانش بیفزود و قدرش فراشت بد اندیش را زجر و تأدیب کرد پشیمانی از گفته‌ی خویش خورد ندیدم ز غماز سرگشته‌تر نگون طالع و بخت برگشته‌تر ز نادانی و تیره رایی که اوست خلاف افگند در میان دو دوست کنند این و آن خوش دگر باره دل وی اندر میان کور بخت و خجل میان دو کس آتش افروختن نه عقل است و خود در میان سوختن چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید که از هر که عالم زبان درکشید بگوی آنچه دانی سخن سودمند وگر هیچ کس را نیاید پسند که فردا پیشمان برآرد خروش که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟ ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار گویی که چگونه‌ست بر شاه ترا کار چیزیکه همی‌دانی بیهوده چه پرسی گفتار چه باید که همی‌دانی کردار ور گویی گفتار بباید ز پی شکر آری ز پی شکر به کار آید گفتار کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار از فضل خداوند و خداوندی سلطان امروز من از دی به و امسال من از پار با ضیعت بسیارم و با خانه‌ی آباد با نعمت بسیارم و با آلت بسیار هم با رمه‌ی اسبم و هم با گله‌ی میش هم با صنم چینم و هم با بت تاتار ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار از ساز مرا خیمه چو کاشانه‌ی مانی وز فرش مرا خانه چو بتخانه‌ی فرخار میران و بزرگان جهان را حسد آید زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار محسود بزرگان شدم از خدمت محمود خدمتگر محمود چنین باید هموار با موکبیان جویم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد در دامن من بخشش او بدره‌ی دینار گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار از خواسته با رامش و با شادی بودم زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار این اسب نه اسبست که سرمایه‌ی فخرست من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد تاجی بود آراسته از لل شهوار ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید بی‌صبر شد و کرد غم خویش پدیدار گفتا که به میران و به سرهنگان مانی امروز کلاه و کمرت باید ناچار گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار کار سره و نیکو بدرنگ بر آید هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار با وقت بود بسته همه کار و همه چیز بی‌وقت بود کار به سر بردن دشوار چون حال بر این جمله بود وقت بباید چون وقت بود کار چنان گردد هموار من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان کس را به بزرگی نرسانند بیکبار خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت کورا به همه حال معین باش و نگهدار چندانکه بود ممکن و او را به دل آید عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین در مصر کند قرمطیان را همه بر دار کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار توفیق ده او را و ببر تا بکند حج چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر پیوسته ازو دور بود انده و دایم با خاطر خرم بود و با دل هشیار در دولت و در ملک همیدار مر او را با سنت و با سیرت پیغمبر مختار عاشق تو جان مختصر که پسندد فتنه تو عقل بی خبر که پسندد روی تو کز ترک آفتاب دریغ است در نظر هندوی بصر که پسندد روی تو را تاب قوت نظری نیست در رخ تو تیزتر نظر که پسندد چون بنگنجد شکر برون ز دهانت از لب تو خواستن شکر که پسندد چون نتوان بی کمر میان تو دیدن موی میان تو را کمر که پسندد چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز پیش تو جز جان خود سپر که پسندد چون به جفا تیغت از نیام برآری در همه عالم حدیث سر که پسندد چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد در غم تو حیله و حذر که پسندد تا غم عشق تو هست در همه عالم هیچ دلی را غمی دگر که پسندد وصل تو جستم به نیم جان محقر وصل تو آخر بدین قدر که پسندد هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم سوز چو من شمع هر سحر که پسندد چون تو جگر گوشه‌ی دل منی آخر قوت من از گوشه‌ی جگر که پسندد شد دل عطار پاره پاره ز شوقت کار دل او ازین بتر که پسندد باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی آشوب دل ما را بر جوش نهادستی باز آن چه شگرفی را بر شعله‌ی کافوری صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی در حجره‌ی مهجوران چون کلبه‌ی زنبوران هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی در غارت بی باران چون عادت عیاران هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو نامش به چه معنی را شبپوش نهادستی از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی لعل شکرافشان را خاموش نهادستی از کشی و چالاکی پیران طریقت را صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی آواز داد اختر بس روشنست امشب گفتم ستارگان را مه با منست امشب بررو به بام بالا از بهر الصلا را گل چیدنست امشب می خوردنست امشب تا روز دلبر ما اندر برست چون دل دستش به مهر ما را در گردنست امشب تا روز زنگیان را با روم دار و گیرست تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب تا روز ساغر می در گردش است و بخشش تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم شادی آنک ماهت بر روزنست امشب داوودوار ما را آهن چو موم گردد کهن رباست دلبر دل آهنست امشب بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد کان زار ترس دیده در مأمنست امشب بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده کاین زر گازدیده در معدنست امشب آن کو به مکر و دانش می‌بست راه ما را پالان خر بر او نه کو کودنست امشب شمشیر آبدارش پوسیده است و چوبین وان نیزه درازش چون سوزنست امشب خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصینش برگستوان و خودش چون روغنست امشب خاموش کن که طامع الکن بود همیشه با او چه بحث داری کو الکنست امشب ز شاخی عندلیبی کرد پرواز به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز چو تیغ عشق جانش غرق خون ساخت هوس را مرهم زخم درون ساخت ز غم چون خویش را آزاد پنداشت به روی یار نو این نغمه برداشت که چند از رنج بی‌حاصل کشیدن ز جام عشق خون دل چشیدن به سودای یکی افسوس تاکی تمنای کنار و بوس تاکی چمن یکسر پر از گلهای زیباست به یک گل اینهمه آشوب بیجاست عنان بدهم به خود کامی هوس را به کام دل برآرم هر نفس را نشینم هر دمی بر شاخساری سرآرم با گلی بی‌زخم خاری گلش گفت ار درین قولت فروغ است ترا در عاشقی دعوی دروغ است وگر در عاشقی قولت بود راست به هر گلبن روی حسن من آنجاست مرا هم نیست با خسرو شماری ندارم بر دل از وی هیچ باری اگر بنیاد مهرش بر هوس بود ازو چندان که بردم رنج بس بود و گر بر عشق کارش را مدار است به هر جا هست مهرش برقرار است ز شکر کام شیرینش تمناست به هر جا می‌رود اینش تمناست چنین می‌گفت و از عشق فسونگر زبانش دیگر و دل بود دیگر گرش دلداده‌ای در پیش بودی ز حرفش بوی سوز دل شنودی اگر چه دایه پیری بود هوشیار نبود از روی معنی پیر این کار چون اندر تجربت شد زندگانیش از آن دریافت اندوه نهانیش به نرمی بهر تسکین درونش زبان بگشاد و برخواند این فسونش که ای نازت نیاز آموز شاهان سر زلفت کمند کج کلاهان رخت خورشید را در تاب کرده لبت خون در دل عناب کرده گل از رشک رخت خونابه نوشی شکر پیش لبت حنظل فروشی چه فکر است این که گشتت رهزن هوش که بادت یارب این سودا فراموش به دست غم مده خود را ازین بیش بس است ، این دشمنی تا چند با خویش ترا بینم ازین خونابه نوشی که خویش اندر هلاک خویش کوشی همی ترسم کز این درد نهانی به باغت ره برد باد خزانی دو تا سازد قد سرو روان را به دل سازد به خیری ارغوان را ز حرمان خویشتن را چند کاهی تو خورشید جهانتابی نه ماهی از این غم حاصلت جز دردسر نیست ز کام تلخ جز کام شکر نیست اگر بازار خسرو با شکر شد نمی‌باید تو را خون در جگر شد گلت را عندلیبان سد هزارند رخت را ناشکیبان بی شمارند به کویت ناشکیبی گو نباشد به باغت عندلیبی گو نباشد تو دل جستی و خسرو کام دل جست تو بی آرامی، او آرام دل جست بر نازت هوس را دردسر بس تو را فرهاد و خسرو را شکر بس گلت را گر هوای عندلیب است دل فرهادت از غم ناشکیب است و گر داری هوای صید شاهان به دام آوردن زرین کلاهان برافشان حلقه‌ی زلف دلاویز مسخر کن هزاران همچو پرویز چو باشد گلبنی خرم به باغی ازو هر بلبلی جوید سراغی تو گل را باش تا شاداب داری چو گل داری ز بلبل کم نیاری خزان گلبنت جز غم نباشد نباشی چون تو گم عالم نباشد خوشا عشقی که جان و تن بسوزد از و یک شعله سد خرمن بسوزد شاهانه رخش راندن آن خردسال بین در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین شد فتنه‌ی زمانه مهش بدر ناشده پیش از کمال حسن نمود جمال بین ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین مردم که وقت پرسش حالم به محرمی پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو سوی رقیب دید که فرض محال بین یک باره گشت پاس درش مشتغل به من هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم این خسروی و سلطنت بی زوال بین ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم واندرین کوی ارببینی هر دو از یک خانه‌ایم خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم از بیابان عدم دی آمده فردا شده کمتر از عیشی یک امشب کاندرین کاشانه‌ایم سعدیا گر باده‌ی صافیت باید باز گو ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید درده شراب و واخرام از بیم و از امید پیش آر جام آتش اندیشه سوز را کاندیشه‌هاست در سرم از بیم و از امید کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من رخسارزرد چون زرم از بیم و از امید در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز کخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید در عین آتشم چو خلیلم فرست آب کزر مثال بتگرم از بیم و از امید کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو کز چشم‌ها نهانترم از بیم و از امید در آفتاب روی خودم دار زانک من مانند این غزل ترم از بیم و از امید کار من شکسته بسامان رسید باز درد من ضعیف بدرمان رسید باز شاخ امید من گل صد برگ بار داد مرغ مراد من بگلستان رسید باز از بارگاه مکرمت عام خسروی تشریف خاص بین که بدربان رسید باز آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند کانگشتری بدست سلیمان رسید باز یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل لیکن بکام دوست ببستان رسید باز یعقوب کو به کلبه احزان مقیم بود نا گه بوصل یوسف کنعان رسید باز بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی همچون خضر بچشمه‌ی حیوان رسید باز چندین چه نالی از شب دیجور حادثات روشن برآ که صبح درفشان رسید باز خواجو مسوز رشته‌ی جان را ز تاب دل کان شمع شب فروز به ایوان رسید باز شنیدم که دیناری از مفلسی بیفتاد و مسکین بجستش بسی به آخر سر ناامیدی بتافت یکی دیگرش ناطلب کرده یافت به بدبختی و نیکبختی قلم برفته‌ست و ما همچنان در شکم نه روزی به سرپنجگی می‌خورند که سر پنجگان تنگ روزی ترند بسا چاره‌دانا بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد از تو کارم همچو زر بایست نیست وز وصال تو خبر بایست نیست تا کی آخر از فراقت کار من با وصالت به بتر بایست نیست تا بگریم در فراقت زار زار عالمی خون جگر بایست نیست چون بدادم دل به تو بر یک نظر در منت به زین نظر بایست نیست چون شکر داری بسی با عاشقان یک سخن همچون شکر بایست نیست من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام من تو را خود هیچ در بایست نیست چون درآیی از درم بهر نثار عالمی پر گنج زر بایست نیست چون بدیدم دلشده عطار را بر کف پای تو سر بایست نیست لولیکان توییم در بگشا ای صنم لولیکان را دمی بار ده ای محتشم ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم امن دو عالم تویی گوهر آدم تویی هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو گردد هر لولیی صاحب طبل و علم رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان عشرت با خوف جان راست نیاید به هم مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان آید صافی روان گوید ای من منم چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند معاشران صبوحی هوای جام کنند بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند مرا بحلقه‌ی رندان درآورید مگر بیک دو جام دگر کار من تمام کنند خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی شراب بر کف و آغاز انتقام کنند اگر نماند به میخانه باده‌ی صافی بگوی کز لب میگون دوست وام کنند برآید از دل تنگم نوای نغمه‌ی زیر چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند بیا که پیش رخت ذره‌وار سجده کنم چو آفتاب برآید مغان قیام کنند مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند چو بی تو خون دلست اینک می‌خورد خواجو چراش باده گساران شراب نام کنند لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید شکرستان ترا قفل ز در بگشاید غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند دیده‌ای کو به تو گستاخ نظر بگشاید ره نظارگیان بسته به مژگان فرما که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید در گلویم ز تو این گریه که شد عقده‌ی درد گرهی نیست که از جای دگر بگشاید شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید همه را کشت، بگویید که با خاطر جمع این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید راه تقریب حکایت ندهی وحشی را که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید گفت پیغامبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار زانک با جان شما آن می‌کند کان بهاران با درختان می‌کند لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان راویان این را به ظاهر برده‌اند هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند بی‌خبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده ندیده کان بکوه آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهارست و بقاست مر ترا عقلیست جزوی در نهان کامل العقلی بجو اندر جهان جزو تو از کل او کلی شود عقل کل بر نفس چون غلی شود پس بتاویل این بود کانفاس پاک چون بهارست و حیات برگ و تاک از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانک دینت راست پشت گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر گرم و سردش نوبهار زندگیست مایه‌ی صدق و یقین و بندگیست زان کزو بستان جانها زنده است زین جواهر بحر دل آگنده است بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی کم شود ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب والی یم دل ولی سلطان که در دوران او دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب می‌شود سیماب وش پنهان ز بیم ار می‌جهد از کمان چرخ بی‌فرمان او تیر شهاب بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب باد پروازش کند گوی زمین را بی‌سکون گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب ناظران را نسخه‌ی ایام می‌شد ذات او نسخه‌ی‌های آفرینش یافت صد بار انتخاب پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب یک سر مو کم شمردن یک جهان بی‌دانشی است کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب کاسه‌های هفت دریا از کف در پاش تو خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب از ثبات خیمه‌گاه دشمن آرا که نه ای روی دریا نیست پر از خیمه‌های بی‌طناب تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر غوره را انگور کرد انگور را می‌های ناب وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب محتشم در پاس این دولت که بادا لم‌یزل دعوتی کز حق گذاری کرده بی‌ریب ارتکاب از کسی جز وی نمی‌آید که شب بیداریش آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب تا محل کر و فر صور بادا مطمن خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود شبی دید جایی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فگند کسان را خبر کرد و آشوب خاست ز هر جانبی مرد با چوب خاست چو نامردم آواز مردم شنید میان خطر جای بودن ندید نهیبی از آن گیر و دار آمدش گریز به وقت اختیار آمدش ز رحمت دل پارسا موم شد که شب دزد بیچاره محروم شد به تاریکی از پی فراز آمدش به راهی دگر پیشباز آمدش که یارا مرو کاشنای توام به مردانگی خاک پای توام ندیدم به مردانگی چون تو کس که جنگاوری بر دو نوع است و بس یکی پیش خصم آمدن مردوار دوم جان به دربردن از کارزار بدین هر دو خصلت غلام توام چه نامی که مولای نام توام؟ گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می‌دانمت ره برم سرایی است کوتاه و در بسته سخت نپندارم آن جا خداوند رخت کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم به چندان که در دستت افتد بساز ازان به که گردی تهیدست باز به دلداری و چاپلوسی و فن کشیدش سوی خانه‌ی خویشتن جوانمرد شب رو فرو داشت دوش به کتفش برآمد خداوند هوش بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا به دامان او در گذاشت وزان جا برآورد غوغا که دزد ثواب ای جوانان و یاری و مزد به در جست از آشوب دزد دغل دوان، جامه‌ی پارسا در بغل دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد که سرگشته‌ای را برآمد مراد خبیثی که بر کس ترحم نکرد ببخشود بر وی دل نیکمرد عجب ناید از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان در اقبال نیکان بدان می‌زیند وگرچه بدان اهل نیکی نیند با خاک در تو آشنایی خوشتر ز هزار پادشایی دیده رخ راز مه ببیند بر عارض تو ز روشنایی از نکته‌ی طوطی لب تو سیمرغ گزید پارسایی جایی که زلب حیات بخشی عیسی بود از در گدایی مهر تو و سینه‌ی چو من کس طاوس و سرای روستایی در خدمت عشق تست ما را دل عاریتی و جان بهایی بردی ز پری و آدمی هوش یک راه بگوی تا کرایی در خانه‌ی صبر فرقت تو افکند هزار بی‌نوایی در دعوی حسن خود سخن‌گوی تا ماه دهد بر آن گوایی از کوی چو آفتاب از کوه در خدمت تاج دین برآیی صورتگر عز پناه دولت معبرده دولت علایی آن جان خرد که مر خرد را با طاعت اوست آشنایی در نسبت آن شرف توان دید چون فضل خدای در خدایی نه چرخ گرفت و هفت اختر یک فکرت او به تیزپایی ای دیده‌ی ناظر نبوت در ذات تو دیده مصطفایی چون روی خلقت نخواندت عقل شاید که ز پشت مرتضایی خود عقل ترا کمال هرگز داند که ز جاه تا کجایی پیش در تو قبول کرده پیشانی سدره خاک پایی مرغ دل جبرئیل گیرد در مدحت تو سخن سرایی اولاد بزرگ مرتضا را یارب چه بزرگ پیشوایی کبر تو کم است و کبریا بیش از کبر نه‌ای ز کبریایی آن روز که عمر در غم مرگ معزول بود ز خوش لقایی نیلوفر تیغ چشمها را چون لاله کند به کم بقایی از نسبت فعل سایه گیرد در صدمت صور صوت نایی از ساغر خوف تشنه‌ی جنگ سیراب شود ز بی‌رجایی جانهای مبارزان ز تنها بینند ز تیغ تو جدایی این خاطر من ز غیبت تو محروم ز پادشا ستایی دل در غم خدمت تو یک دم نایافته از عنا رهایی تا آمد مرگ جان غمگین گشته ز هوای تو هوایی زنهار مرا مگو که رو رو تو در خور شهر و بوریایی در غیبت تو خوش است ما را آن به که بدین طرف نیایی آخر به طریق لطف یکبار بنویس که خیز چند پایی در خدمت دیگران چه کوشی چون بنده‌ی خاندان مایی در جستن کرده گرد عالم گردنده چو سنگ آسیایی در شکر علاء دین و دولت پیوسته چرا شکر نخایی از حضرت ما که روی کونست دوری ز چه روی می‌نمایی تا فائده‌ی نبات یابند اشکال زمینی و سمایی حکم تو گسسته باد یارب ار علت چونی و چرایی لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد روی رنگین تو آب گل خندان ببرد گر نه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا باد برداشته تا خاک خراسان ببرد □باد مشک ازسر زلفش بوزید ای بلبل بوستان را خبری ده که صبا می آید عاشقان را بگه رفتن و باز آمدنش دل ز جامی رو دو باز به جا می‌آید ما به نظاره‌ی آن ماه چنان مستغرق که همه خلق به نظاره‌ی ما می آید □جان کنم پیش و جهان هم اگرم دست دهد اندران راه که آن جان جهان می‌آید گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتم من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش در عشق دیدن تو هواخواه غربتم دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم دورم به صورت از در دولتسرای تو لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم یک زبان داری و صد عشوه‌گری من و صد جان ز پی عشوه خری از جگر خوردن توبه نکنی زانکه پرورده به خون جگری زهره داری تو ز بیم دل خویش که بهر دم جگر ما بخوری گفته بودی که تمامم به وفا برو ای شوخ که بس مختصری به دعای سحری خواستمت کارم افتاد به آه سحری دست هجر تو دهانم بر دوخت تا نگویم که مکن پرده دری چند در چند همی بینم جور چکنم گر نکنم نوحه‌گری آب خاقانی گفتی ببرم برده‌ای بالله و حقا که بری صید بیابان عشق چون بخورد تیر او سر نتواند کشید پای ز زنجیر او گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن گر به شکار آمدست دولت نخجیر او گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن چون نتواند که سر درکشد از تیر او کشته معشوق را درد نباشد که خلق زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او او به فغان آمدست زین همه تعجیل ما ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او آتشی از سوز عشق در دل داوود بود تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود گر چه گواهی می دهد رخساره همچون زرم ور تو گواهان مرا رد می کنی ای پرجفا ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم بی‌لطف و دلداری تو یا رب چه می لرزد دلم در شوق خاک پای تو یا رب چه می گردد سرم پیشم نشین پیشم نشان ای جان جان جان جان پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر لنگرم گه در طواف آتشم گه در شکاف آتشم باد آهن دل سرخ رو از دمگه آهنگرم هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم در سایه‌ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی‌دهن گه بلبلم گه گلبنم گه خضرم و گه اخضرم ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال روح را در عالم روحانیان کن آبخور نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر با عروس حضرت علوی کند رای وصال چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال رو به زیر سایه‌ی «لا» خانه‌ی «الا» بگیر تا که از الات بنماید همه راه مجال کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال شدم از گریه نابینا چراغ دیده‌ی من کو سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیده‌ی من کو عنان بخت هر بی دل که بینی دلبری دارد نگهدار عنان بخت بر گردیده‌ی من کو به میزان نظر طور بتان را جمله سنجیدم ندیدم یک کران تمکین بت سنجیده‌ی من کو بود دامن به دست صد خس این گلهای رعنا را گل یکرنگ دامن از خسان برچیده‌ی من کو چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه که مجنون بیابان گرد محنت دیده‌ی من کو چو ناوک خورده صیدی را تنی بسمل بگو با خود که صید زخمی در خاک و خون غلطیده‌ی من کو ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بی تو تو خود هرگز نگفتی عاشق شوریده‌ی من کو باز از شراب دوشین در سر خمار دارم وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی عیبم مکن که در سر سودای یار دارم ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم سیلاب نیستی را سر در وجود من ده کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم موسی طور عشقم در وادی تمنا مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم چندم به سر دوانی پرگاروار گردت سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی تا بامداد محشر در سر خمار دارم ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ نیک بنگر که همی مرکب عمر تو همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ برتو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ » ای چو گوساله نباشدت همه ساله شمر ماله و نه سبز همیشه طخ با زمانه نچخد جز که جوانبختی گر جوان است تو را بخت برو بر چخ لیکن این دولت بس زود به پا چفسد خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ بخت چون با گله‌ی رنگ بیاشوبد سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ که بر آنجای که پیوسته همی خواهی ای خردمند تو را بنل و نه آزخ اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟ چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟ این جهان مسلخ گرمابه‌ی مرگ آمد هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ بر سر دو رهی امروز بکن جهدی تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ در فردوس به انگشتک طاعت زن بر مزن مشت معاصی به در دوزخ آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت بی رخش آیینه‌ی دل، زنگ داشت و آن هلال ابرو که چون ماه تمام غره‌ای در طره‌ی شبرنگ داشت یک نظر کرد و مرا از من ببرد جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت چون نگین بر دل نشان خویش کرد یار نام‌آور که از ما ننگ داشت دل برفت و خانه بر غم شد فراخ کانده او جای بر دل تنگ داشت بی غم او مرده کش باشد چو نعش قطب گردونی که هفت اورنگ داشت هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت صد نوا شد پرده‌ی افغان من ارغنون عشقش این آهنگ داشت روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد آب خامش چون گذر بر سنگ داشت سیف فرغانی به صلحش پیش رفت گر چه او در قبضه تیغ جنگ داشت آفتابی اینچنین بر کس نتافت تا اسد خورشید و مه خرچنگ داشت مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست که راحت دل رنجور بی‌قرار منست به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر گرش به خواب ببینم که در کنار منست اگر معاینه بینم که قصد جان دارد به جان مضایقه با دوستان نه کار منست حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز ولیک درخور امکان و اقتدار منست نه اختیار منست این معاملت لیکن رضای دوست مقدم بر اختیار منست اگر هزار غمست از جفای او بر دل هنوز بنده اویم که غمگسار منست درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد برو که هر که نه یار منست بار منست به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من که یاد دوست گلستان و لاله زار منست ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست و گر مراد تو اینست بی مرادی من تفاوتی نکند چون مراد یار منست دوش تا هنگام صبح از وقت شام برکف دستم ز فکرت بود جام آمد از مشرق سپاه شاه زنگ چون شه رومی فروشد سوی شام همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب روز همچون سام و تیره شب چو حام شب هزاران در در گیسو کشید سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام کس عروسی در جهان هرگز ندید گیسوش پرنور و رویش پر ظلام جز که بدکردار کس بیدار نه کس چنین حالی ندید ای وای مام روی این انوار عالم سوی ما بر مثال چشمهای بی‌منام گفتیی هر یک رسول است از خدای سوی ما و نورهاشان چون پیام این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام نشنود گفتارهاشان جز کسی که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام قول بی‌آواز را چون بشنوی؟ چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام گر همی عاصی نگوید عاصیم بر زبان، فعلش همی گوید مدام بر کف جاهل همی گوید نبید در بر فاسق همی گوید غلام قول چون خرما و همچون خار فعل این نه دین است این نفاق است، ای کرام من که نپسندم همی افعال زشت جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟ گر به دین مشغول گشتم لاجرم رافضی گشتم و گمراه نام دست من گیر ای اله العالمین زین پر آفت جای و چاه تار پام داور عدلی میان خلق خویش بی‌نیازی از کجا و از کدام آنکه باطل گوید از ما برفگن روز محشر بر سرش ز اتش لگام در تعجب مانده بودم زین قبل تا بگاه صبح بام از گاه شام چون سپیده‌دم به حکمت برکشید از نیام نیلگون زرین حسام چون ضمیر عاقلان شد روی خاک وز جهان برخاست آن چون قیر دام همچنین گفتم که روزی برکشد فاطمی شمشیر حق را از نیام دین جد خویش را تازه کند آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام بار شاخ عدل یزدان بوتمیم آن به حلم و علم و حکم و عدل تام جز به راه نردبان علم او نیستت راهی بر این پرنور بام بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف زانکه جز به آتش نشاید خورد خام خلق را اندر بیان دین حق او گزارد از پدر وز جد پیام جوهر محض الهی نفس اوست زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام سر برآر این دام گنبد را ببین، ای برادر، گرد گردان بر دوام وین زمان را بین که چون همچون نهنگ بر هلاک خلق بگشاده است کام وین سپاه بی‌کران در یکدگر اوفتاده چون سگان اندر عظام نه ببیند نه بجوید چون ستور چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال دانش و آزادگی گشته حرام باشگونه کرده عالم پوستین زاد مردان بندگان را گشته رام گرت خوش آمد طریق این گروه پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام بر در شوخی بنه شرم و خرد وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام چون برآهختی زتن شرم، ای پسر، یافتی دیبا و اسپ و اوستام دهر گردن کی به دست تو دهد چون تو او را چاکری کردی مدام؟ ور سلامت را نمی‌داد او علیک پیشت آید بی‌تکلف به‌سلام؟ ور بریدستی چو من زیشان طمع همچو من بنشین و بگسل زین لام در تنوری خفته با عقل شریف به که با جاهل خسیس اندر خیام پند حجت را به دانش دار بند تا تو را روشن شود ایام و نام جایی که من نشینم بیکار کی نشینم یا خطکی نویسم یا بیتکی تراشم خطی نه سخت نیکو زیبا خطی به لابه زین شعرکی نه نیکو بل شعرکی بهاشم ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها تفصیلها پنهان شده، در پرده‌ی اجمالها پیشانی عفو ترا، پرچین نسازد جرم ما آیینه کی برهم خورد، از زشتی تمثالها؟ با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بیکسی شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلالها هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها حیران اطوار خودم، درمانده‌ی کار خودم هر لحظه دارم نیتی، چون قرعه‌ی رمالها هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم زلفش به دستم می‌دهد، سررشته‌ی آمالها مرا زد راه عشق خردسالی از این نورس گلی نازک نهالی فروزان عارضی مانند لاله ز مشکین هر طرف بر لاله خالی شکرخا طوطیی دلکش حکایت زبان دان دلبری شیرین مقالی به قدش سرو را نسبت توان کرد اگر در سرو باشد اعتدالی توان خورشید خواندن عارضش را اگرخورشید را نبود زوالی غزال ما نگردد رام وحشی ندیدم این چنین وحشی غزالی شمسه‌ی چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر چینیانرا بنده‌ی چین بغلتاقش نگر آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر ظلم در ، یا ساق او عدلست و دشنام آفرین رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر کرد خون کشته‌ی هجران بیک ره پایمال ور نمی‌داری مسلم نعل بشماقش نگر راستی را گر چه هرنوبت مخالف می‌شود از سپاهان تا حجاز آشوب عشاقش نگر این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید روزی که بپرد جان از لذت بوی تو جان داند و جان داند کز دوست چه می‌بوید یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر صد نوحه برآرد سر هر موی همی‌موید من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم می‌کاهم تا عشقت افزاید و افزوید جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی بی پای چو کشتی‌ها در بحر همی‌پوید من آنم که جز عشق کاری ندارم در آن کار هم اختیاری ندارم ندارم به جز عاشقی اعتباری به این اعتبار اعتباری ندارم ربوده است خوابم مهی کز خیالش به جز چشم شب زنده داری ندارم قرار وفا کرده با من نگاری نگاری که بی‌او قراری ندارم دلی دارم و دورم از دل نوازی غمی دارم و غمگساری ندارم ندارم خیال میان تو هرگز که از گریه پرخون کناری ندارم به عشق تو اقرار تا کردم ای بت جز آن کار ز باد کاری ندارم به دل گرچه صد بار دارم ز یاران خوشم کز سگ یار باری ندارم براند ز کوی خودش گر بداند که در آمدن اختیاری ندارم خوشم کز وفا بر در خوب رویان به غیر از گدائی شعاری ندارم ندارم بغیر از گدائی شعاری شعار من این است و عاری ندارم شدم در رهش از ره خاکساری غباری و بر دل غباری ندارم به شکرانه‌ی این که دی گفته جائی که چون محتشم خاکساری ندارم انبیا گفتند نومیدی بدست فضل و رحمتهای باری بی‌حدست از چنین محسن نشاید ناامید دست در فتراک این رحمت زنید ای بسا کارا که اول صعب گشت بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت بعد نومیدی بسی اومیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست خود گرفتم که شما سنگین شدیت قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت هیچ ما را با قبولی کار نیست کار ما تسلیم و فرمان کردنیست او بفرمودستمان این بندگی نیست ما را از خود این گویندگی جان برای امر او داریم ما گر به ریگی گوید او کاریم ما غیر حق جان نبی را یار نیست با قبول و رد خلقش کار نیست مزد تبلیغ رسالاتش ازوست زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست ما برین درگه ملولان نیستیم تا ز بعد راه هر جا بیستیم دل فرو بسته و ملول آنکس بود کز فراق یار در محبس بود دلبر و مطلوب با ما حاضرست در نثار رحمتش جان شاکرست در دل ما لاله‌زار و گلشنیست پیری و پژمردگی را راه نیست دایما تر و جوانیم و لطیف تازه و شیرین و خندان و ظریف پیش ما صد سال و یکساعت یکیست که دراز و کوته از ما منفکیست آن دراز و کوتهی در جسمهاست آن دراز و کوته اندر جان کجاست سیصد و نه سال آن اصحاب کهف پیششان یک روز بی اندوه و لهف وانگهی بنمودشان یک روز هم که به تن باز آمد ارواح از عدم چون نباشد روز و شب یا ماه و سال کی بود سیری و پیری و ملال در گلستان عدم چون بی‌خودیست مستی از سغراق لطف ایزدیست لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد کی بوهم آرد جعل انفاس ورد نیست موهوم ار بدی موهوم آن همچو موهومان شدی معدوم آن دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت هیچ تابد روی خوب از خوک زشت هین گلوی خود مبر هان ای مهان این‌چنین لقمه رسیده تا دهان راههای صعب پایان برده‌ایم ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست روشن دل کسی که تو باز آیی از درش تاریک دیده‌ای که بر وی تو باز نیست راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست هر خسته را که کعبه‌ی دل خاک کوی تست گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟ چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست گر بخت یار می‌شود از کس مدد مخواه بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی داغ سلطان می‌نهند اندر دل مردان عشق تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی آفتابش تافته در روزن هر عاشقی ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی چون خورنق به فر بهرامی روضه‌ای شد بدان دلارامی کاسمان قبله زمین خواندش وافرینش بهار چین خواندش آمدند از خبر شنیدن او صدهزار آدمی به دیدن او هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت آستانش به آستین می‌رفت بر سدیر خورنق از هر باب بیتهائی روانه گشت چو آب تا یمن تاب شد سهیل سپهر آن پرستش نه ماه دید و نه مهر عدنی بود در درافشانی یمنی پر سهیل نورانی یمن از نقش او که نامی شد در جهان چون ارم گرامی شد شد چو برج حمل جهان آرای خاصه بهرام کرده بودش جای چونکه بر شد به بام او بهرام زهره برداشت بر نشاطش جام کوشگی دید کرده چون گردون آفتابش درون و ماه برون آفتاب از درون به جلوه‌گری مه ز بیرون چراغ رهگذری بر سر او همیشه باد وزان دور از آن باد کوست باد خزان چون فرو دید چار گوشه کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ از یکی سو رونده آب فرات به گوارندگی چو آب حیات وز دیگر سوی سدره جوی سدیر دهی انباشته به روغن و شیر بادیه پیش و مرغزار از پس بادش از نافه برگشاده نفس بود نعمان بر آن کیانی بام به تماشا نشسته با بهرام گرد بر گرد آن رواق بهشت سرخی لاله دید و سبزی کشت همه صحرا بساط شوشتری جایگاه تذرو و کبک دری گفت از این خوبتر چه شاید بود به چنین جای شاد باید بود بود دستورش آن زمان بر دست دادگر پیشه‌ای مسیح پرست گفت کایزد شناختن به درست خوشتر از هرچه در ولایت تست گر تو زان معرفت خبرداری دل از این رنگ و بوی برداری زآتش‌انگیز آن شراره گرم شد دل سخت کوش نعمان نرم تا فلک برکشیده هفت حصار منجنیقی چنین نشد بر کار چونکه نعمان شد از رواق به زیر در بیابان نهاد روی چو شیر از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست رخت بربست از آن سلیمانی چون پری شد ز خلق پنهانی کس ندیدش دیگر به خانه خویش اینت کیخسرو زمانه خویش گرچه منذر بسی نمود شتاب هاتف دولتش نداد جواب داشت سوکی چنانک باید داشت روزکی چند را به غم بگذاشت غم بسی خورد و جای غم بودش که سیه گشت خانه زان دودش چون نبود از سریر و تاج گزیر باز مشغول شد به تاج و سریر جور بس کرد و داد پیش آورد ملک را برقرار خویش آورد بر سپهداریش به ملک و سپاه خلعت و دلخوشی رسید ز شاه داشت بهرام را چو جان عزیز چون پدر بلکه زو نکوتر نیز پسری خوب داشت نعمان نام شیر یک دایه خورده با بهرام از سر همدمی و همسالی نشدی یک زمان ازو خالی از یکی تخته حرف خواندندی در یکی بزم در فشاندندی هیچ روزی چو آفتاب از نور این از آن آن ازین نگشتی دور شاهزاده در آن حصار بلند پرورش می‌گرفت سالی چند جز به آموختن نبودش رای بود عقلش به علم راهنمای تازی و پارسی و یونانی یاد دادش مغ دبستانی منذر آن شاه با مهارت و مهر آیتی بود در شمار سپهر بود هفت اختر و دوازده برج پیش او سرگشاده درج به درج به خط هندسی عمل کرده چون مجسطی هزار حل کرده راصد چرخ آبگون بوده قطره تا قطره قطر پیموده از نهانخانهای دوراندیش باز داده خبر به خاطر خویش چون که شهزاده را به عقل و برای دانش آموز دید و رمز گشای تخت و میلش نهاد پیش به مهر دروی آموخت رازهای سپهر هر ضمیری که آن نهانی بود گر زمینی گر آسمانی بود همه را یک به یک بهم بردوخت چون بهم جمله شد درو آموخت تا چنان بهره‌مند شد بهرام کاصل هر علم را شناخت تمام در نمودار زیچ و اصطرلاب درکشیدی ز روی غیب نقاب باز چون تخت و میل بنهادی گره از کار چرخ بگشادی چون هنرمند شد بگفت و شنید هنرآموزی سلاح گزید در سلاح و سواری و تک و تاز گوی برد از سپهر چوگان باز چون از آن پایه نیز گشت بزرگ پنجه شیر کند و گردن گرگ تیغ صبح از سنان گزاری او سپر افکند با سواری او آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر که ندوزند پرنیان و حریر تیر اگر بر نشانه‌ای راندی جعبه را برنشانه بنشاندی تیغ اگر برزدی به تارک سنگ آب گشتی و لیک آتش رنگ پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی به سنانش چو حلقه بربودی نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای تیغش از قفل گنج حلقه گشای در نظرگاه راست اندازی یغلقش را به موی شد بازی هرچه دیدی و گرچه بودی دور زدی ار سایه بود آن گر نور وآنچه او هم ندید در پرتاب دولتش زد بر آنچه دید صواب شیر پاسان پاسگاه رمه لاف شیی ازو زدند همه گاه بر ببر ترکتازی کرد گاه با شیر شرزه بازی کرد در یمن هر کجا سخن راندند همه نجم الیمانیش خواندند صید شیران می‌کند آهوی روبه باز او راه بابل می‌زند هاروت افسون ساز او هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی می‌کند هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک چون نهان دارم ز دست غمزه‌ی غماز او بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست وانکه باشد نازنین‌تر بیش باشد ناز او مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب نشنود کس در جهان آوازه‌ی آواز او فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس کو روان چون آب می‌خواند دمادم راز او ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان بیخودان و مستیان بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام تا نماند هوشیاری عاقلی اندر جهان یار دعوی می کند گر عاشقی دیوانه شو سرد باشد عاقلی در حلقه دیوانگان گر درآید عاقلی گو کار دارم راه نیست ور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشان عیب بینی از چه خیزد خیزد از عقل ملول تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان عقل منکر هیچ گونه از نشان‌ها نگذرد بی نشان رو بی‌نشان تا زخم ناید بر نشان یوسفی شو گر تو را خامی بنخاسی برد گلشنی شو گر تو را خاری نداند گو مدان عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش دیده‌ای شو گرت روپوشی نماند گو ممان گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآیی کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی همه بی‌خدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت نه عدم بود من و ما که بدادی من و مایی ز من و ماست که جانی بگشاده‌ست دکانی و اگر نه به چه بازو کشد او قوس خدایی غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان نه مسیحی که به افسون به دمی چشم گشایی به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی چه کشیمش چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش که چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را چه کشانی چه کشانی به مطارات همایی چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین سست چرایی زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد عم و خال تو کجا شد و تو ادبار کجایی هله بازآ هله بازآ به سوی نعمت و ناز آ که منت بازفرستم ز پس مرگ و جدایی پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم هله بازت بخریدم که نه درخورد جفایی ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر که نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی کتب الله تعالی کرم الله توالی فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن خمش و آب فرورو سمک بحر وفایی بود دی در چمن ای قبله‌ی حاجتمندان دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا غصه چندان که نخواهی و الم صد چندان کام پر زهر و جگر پر نمک و دل پرخون می‌نمودم به حریفان لب خود را خندان در ببستند ز اندیشه پس خم زدنم در عشرت به رخ اهل محبت بندان حرف دلکوب حریفان به دلم کاری کرد که مگر حدت حداد کند با سندان بی‌حضور تو من و محتشم آنجا بودیم بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان پس رفتم و این غزل به دست‌ش دادم و اندر ره معذرت به خاک افتادم اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری و سعادة لیوم نظرالسعود فینا نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی فغرقت فیه لکن نظرالحبیب جاری فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری تبریز حض فضلا و ترابه کمالا بشعاع نور صدر هو افضل الکبار تبریز اشفعی لی بشفاعة الی من زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری و لاجل س حالی بتواضعی لدیه و تعرضی هوانی بهواه والصغار و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق برجاک ما یرجی و یذوب بالبواری و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه و لیه عود قلبی و نهایة الفرار لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری جمع الاله شملا قطعته شقوة لی فهو الکبیر یعفو لجنایة العصاری خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست ور تو مستی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست مملکت را به کلک داد نظام ثانی اثنین صدر آل نظام همچنین جاودان ز کلکش باد ملک گیتی به رونق و به نظام صدر دنیی ضیاء دین خدای سد دولت مید الاسلام میر مودود احمد عصمی آن بر از جنبش و مه از آرام آنکه در تحت همتش افلاک وانکه در حبس طاعتش اجرام شرفش همچو طبع گردون خاص کرمش همچو جور گیتی عام سخنش را مزاج سحر حلال درگهش را خواص بیت حرام مطرب بزمگاه او ناهید حاجب بارگاه او بهرام روضه‌ی خلد مجلسش ز خواص موقف حشر درگهش ز عوام دست حکمش گشاده بر شب و روز داغ طوعش نهاده بر دد ودام با کفش ابر می‌ندارد پای با دلش بحر می‌نیارد نام تشنگان امید لطفش را یاس تلخی نیارد اندر کام کشتگان را ز گرگ بستاند دیت اندر حمایتش اغنام ای ترا گردش زمانه مطیع وی ترا خواجه‌ی سپهر غلام مشکل چرخ پیش کلک تو حل توسن دره زیر ران تو رام عالمی دیگری تو در عالم هفت اقلیمت و ز هفت اندام گر ز جود و سخات دام نهند نسر طایر درآید اندر دام ور به یادت ذکات می‌نوشند جام گیتی نمای گردد جام رود از سهم در مظالم تو راز خصم تو با عرق ز مسام عالم و عادلی بلی چه عجب عدل بی‌علم برندارد گام بر دوام تو عدل تست دلیل عدل باشد بلی دلیل دوام چکد از شرم با انامل تو عرق خجلت از مسام غمام ای تمامی که بعد ذات خدای هیچ موجود نیست چون تو تمام گر ز گیتیت برگزیدستند پادشاه جهان و صدر انام چون تو کس نیست اهل این تخصیص جز تو کس نیست اهل این انعام رای اعلای آن و عالی این که ادب نیست باز گفتن نام نیک دانند نیک را از بد سره دانند پخته را از خام به تو باشد قوام این منصب که عرض را به جوهرست قوام اینکه امروز دیده‌ای چندست باش باقی بسیست بر ایام باش تا صبح دولتت پس از این تیغ خورشید برکشد ز نیام تا کنی از طناب صبح طناب تا کنی از خیام چرخ خیام ای برآورده پای از آن خطه که به اوصاف آن رسد اوهام بنده شد مدتی که در خدمت گه به هنگام و گه به ناهنگام دهد از جنس دیگرت زحمت آرد از نوع دیگرت ابرام آن نمی‌بیند از مکارم تو که به شرحش توان نمود قیام وان نمی‌بیند از تهاون خویش که بدان نیست مستحق ملام بکرم عذر عفو می‌فرمای که بزرگان چنین کنند و کرام تا که فرجام صبح شام بود باد صبح مخالف تو چو شام محنت دشمن تو بی‌پایان مدت دولت تو بی‌فرجام بر سرت سایه‌ی ملوک مقیم بر کفت ساعر مدام مدام دوستت دوستکام باد و مباد هیچ دشمنت جز که دشمن کام دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم در پیش او می‌داشتم گفتم که ای شاه الصلا گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگ جان جوشیده‌ای از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج می‌کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند گوی اندر روح تو مضمر همی‌گردد بدن گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن پیرهن در زیر تن‌پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن تا همی‌خندی، همی‌گریی و این بس نادر است هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن بشکفی بی نوبهار و پژمری بی‌مهرگان بگریی بی‌دیدگان و باز خندی بی‌دهن تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد وان من چون شنبلید پژمریده در چمن رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفااندر دو تن رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من تو همی‌تابی و من برتو همی‌خوانم به مهر هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن اوستاد اوستادان زمانه عنصری عنصرش بی‌عیب و دل بی‌غش و دینش بی‌فتن شعر او چون طبع او: هم بی‌تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر «گنج بادآورد» یک بیت مدیحش را ثمن تا همی‌خوانی تو اشعارش، همی‌خایی شکر تا همی‌گویی تو ابیاتش، همی‌بویی سمن حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او هر خطابش، هر عتابش هر مدیحش، هر سخن گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن در بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن کوجریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبید ربه‌ی عجاج و دیک الجن و سیف ذویزن کو حطیه، کوامیه، کو نصیب و کو کمیت اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن وز خراسان: بوشعیب و بوذر آن ترک کشی وان ضریر پارسی، وان رودکی چنگزن آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز ابن بیض دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن وان دو امرالقیس و آن دو طرفه، آن دو نابغه وان دو حسان و سه اعشی وان سه حماد و سه زن از بخارا پنج و پنج از مرو و پنج از بلخ باز هفت نیشابوری و سه طوسی و سه بوالحسن گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نی برآثار و دیار و رسم و اطلال و دمن او رسول مرسل این شاعران روزگار شعر او فرقان و معنایش سر تا سر سنن شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن لذت انهار خمر اوست ما را بی‌حساب راحت ارواح لطف اوست ما را بی‌شجن از کف او جود خیزد وز دل او مردمی از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن همتش آب و معالی ام و بیداری ولد حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن پشت او و پای او و گوش او و گردنش چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن بر شود بر باره‌ی سنگین، چو سنگ منجنیق در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن گشته روی بادیه چون خانه‌ی جوشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن روی شسته آسمان او به آب لاجورد دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن بر سپهر لاجوردی صورت «سعدالسعود» چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن چون سه سنگ دیگپایه «هقعه» بر جوزا کنار چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرن اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ تا نبوسم خاک زیرپای او، ذوالطول و من ای منوچهری همی‌ترسم که از بیدانشی خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر چون نگار آزرست و چون بهار برهمن برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟ کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟ بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟ در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟ آنکه استادان گیتی برحذر باشند ازو تو به نادانی مرو نزدیک او، لاتعجلن مجلس استاد تو چون آتشی افروخته‌ست تو چنانچون اشتر بی‌خواستار اندر عطن اشتر نادان ز نادانی فروخسبد به راه بی‌حذر باشد از آن شیری که هست اشترشکن از من مرنج ای ز تو شادی جان من گر لب گشوده‌ام پی هجو شراب تو زیرا که او قباحت بسیار کرده است دی شب به جامه‌ی من و با جامه خواب تو در نواحی مصر شیرزنی همچو مردان مرد خودشکنی به چنین دولتی مشرف شد نقد هستی تمامش از کف شد شست از آلودگی به کلی دست نه به شب خفت و، نی به روز نشست قرب سی سال ماند بر سر پای که نجنبید چون درخت از جای خفته مرغش به فرق، فارغبال گشته مارش به ساق پا خلخال شست و شو داده موی او باران شانه کرده صبا چو غمخواران هیچ گه ز آفتاب عالمتاب سایه‌بانش نگشته غیر سحاب لب فروبسته از شراب و طعام چون فرشته نه چاشت خورده نه شام همچو مور و ملخ ز هر طرفی دام و دد گرد او کشیده صفی او خوش اندر میانه واله و مست ایستاده به پا، نه نیست، نه هست چشم او بر جمال شاهد حق جان به توفان عشق، مستغرق دل به پروازهای روحانی گوش بر رازهای پنهانی زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد یک سر موی او به از صد مرد! مرد و زن مست نقش پیکر خاک جان روشن بود از اینها پاک کردگارا ، مرا ز من برهان! وز غم مرد و فکر زن، برهان! مردی‌ای ده! که رادمرد شوم وز مرید و مراد، فرد شوم غرقه گردم به موج لجه‌ی راز هرگز از خود نشان نیابم باز دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شب تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطف‌های بی‌کران کرد چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سرگران کرد که را گویم که با این درد جان سوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد بدان سان سوخت چون شمعم که بر من صراحی گریه و بربط فغان کرد صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابروکمان کرد آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا که خویش از خواب نتوانست داشت در عجب افتاد کین معهود نیست این ز غیب افتاد بی مقصود نیست سر نهاد و خواب بردش خواب دید کامدش از حق ندا جانش شنید آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست خود ندا آنست و این باقی صداست ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ هر دمی از وی همی‌آید الست جوهر و اعراض می‌گردند هست گر نمی‌آید بلی زیشان ولی آمدنشان از عدم باشد بلی زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل غزلهای لطیف خوش به نغمه‌های زاری خوش شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش عاقبت از عاشقان بگریختی وز مصاف ای پهلوان بگریختی سوی شیران حمله بردی همچو شیر همچو روبه از میان بگریختی قصد بام آسمان می‌داشتی از میان نردبان بگریختی تو چگونه دارویی هر درد را کز صداع این و آن بگریختی پس روی انبیا چون می‌کنی چون ز تهدید خسان بگریختی مرده رنگی و نداری زندگی مرده باشی چون ز جان بگریختی دستمزد شادمانی صبر توست رو که وقت امتحان بگریختی صبر می‌کن در حصار غم کنون چون ز بانگ پاسبان بگریختی کی ببینی چشم تیرانداز را چون ز تیر خرکمان بگریختی زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید چون تو از زخم زبان بگریختی رو خمش کن بی‌نشانی خامشی است پس چرا سوی نشان بگریختی هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی سفری دراز کردی به مسافران رسیدی تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر که عجب در آن چمن‌ها که ملک بود پریدی بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی که بجز عنایت شه نکند برو کلیدی چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او که هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی هله عشق عاشقان را و مسافران جان را خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی شد زن مطرب به نوا پروری انجمنی پر ز مه و مشتری غمزه زنانی همه مردم فریب سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب چاه زنخ روشن و صافی چو ماه روی نما گشته چو آبی به چاه پرده برانداخته چون آفتاب کرده به یک غمزه جهانی خراب روئی چو خورشید بر افروخته جان کسان زاتش خود سوخته ز ابروی خم پشت کمان ساخته تیر مژه نیم کش انداخته ناوک‌شان چون شده بیرون زکیش دیده سپر کرده سیاهی خویش رشته در بسته برد از دو سوی چون قطرات عرق از گرد روی سی مه یک روزه فگنده به گوش حلقه مگو یک مه سی روزه گوش از کف خود آئینه‌ی بنهاده پیش دیده رخ خود به کف دست خویش موئی میان سرشان فرق جوی شکل هلال آمده بی‌فرق موی جعد که پیچیده به پا در خرام ماهی ساق آمده در پای دام بر زمین افگنده چو گیسوی خویش رفته ره خویش هم از موی خویش قامت‌شان سرو دلی راستین پر ز گل از ساعدشان آستین یافته از نغمه گلوشان خراش صورت خراشیده‌شان جان خراش سینه بسی خسته‌ی و دل کرده ریش هر نفس از تیزی آوازه خویش قامت‌شان بود به پا کوفتن گیسوی مشکین به زمین روفتن رقص کنان چون بزمین پا زدند در حق ناهید لگدها زدند از روش جنبش دستان شان مجلسیان هر همه حیران شان هر که در آن شعبده هشیار بود مست، نه از می، که ز دیدار بود ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی اندر نظر حربی بشکافد محرابی ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی ره چیست میان ما جز نقص عیان ما کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی شش نور همی‌بارد زان ابر که حق آرد جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی شش چشمه پیوسته می‌گردد شب بسته زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی بیرون کشدش زان چه بی‌آلت و قلابی صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی زیرا که ضعیفی تو بی‌طاقت و بی‌تابی این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان چون دیو که بگریزد از عمر خطابی بکری برمد از شو معشوق جهانش او از جان عزیز خود بیگانه و صخابی ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی چون باز به دام آمد برداشته مضرابی خاموش که آن اسعد این را به از این گوید بی‌صفقه صفاقی بی‌شرفه دبابی چون بزند گردنم سجده کند گردنش شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار هین که هزاران هزار منت آن بر منش پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار خام منم ای نگار که نتوان پختنش ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل در تو درآویخته همچو دهل می‌زنش گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان عشق تو داوود توست موم شده آهنش دل همه مال و عقار خرج کند در قمار چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال پرتو نور کمال کرد چنین الکنش ناله بلبل بهار کنیم تا بدان بلبلان شکار کنیم کار او ناز و کار ما لابه است گر ننالیم پس چه کار کنیم در گلستان رویم و گل چینیم بر سر عاشقان نثار کنیم اندرآییم مست در بازار همه را مست و بی‌قرار کنیم سیم با یار خوش عذار خوریم خدمت چشم پرخمار کنیم کس نداند خدای داند و بس عیش‌هایی که با نگار کنیم تو اگر رازدار ما باشی راز را با تو آشکار کنیم می گریزند خلق از تاتار خدمت خالق تبار کنیم بار کردند اشتران بگریز رختمان نیست ما چه بار کنیم خلق خیزان کنند و ما بر بام اشتر مردمان شمار کنیم چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟ زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت بر بست زبان از طرب لحن غوانیش شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان وز آب روان شرمش بربود روانیش کهسار که چون رزمه‌ی بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبه‌ی نداف ندانیش چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز این است همیشه سلب خوب خزانیش بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید هر چند که جویند نیابند نشانیش؟ پروین به چه ماند؟ به یکی دسته‌ی نرگس یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش وین دهر دونده به یکی مرکب ماند کز کار نیاساید هر چند دوانیش گیتیت یکی بنده‌ی بدخوست مخوانش زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر باید که چو مکار بخواندت برانیش جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش هرچند که دیر آید سوی تو بیاید، چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن لعنت کندت گر نشود راست گمانیش بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است زنهار که از نار جویی بد برهانیش پند تو تبه گردد در فعل بد او پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش آن است خردمند که جز بر طلب فضل ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش وز خلق تواضع نکند بدگهری را هرچند که بسیار بود گوهر کانیش کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است چون رشته‌ی لولو که بود سنگ میانیش چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟ صد بنده‌ی مطواع فزون است به درگاه از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش مستنصر بالله که او فضل خدای است موجود و مجسم شده در عالم فانیش آنکو سرش از فضل خداوند بتابد فردا نکند آتش و اغلال شبانیش ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش در عالم دین او سوی ما قول خدای است قولی که همه رحمت و فضل است معانیش با همت عالیش فلک را و زمین را پست است بلندی و حقیر است کلانیش چون مرکب او تیز شود کرد نیارد تنین فلک روز ملاقات عنانیش غره نکند هر که بدیده است سپاهش این عالم ازان پس به فراخی مکانیش ناید حسد و رشک کمین چاکر او را نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس از علم و هنر باشد دینار و شیانیش بر عالم علویش گمان بر چو فرشته هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش سید ترمد که آنجا شاه بود مسخره‌ی او دلقک آگاه بود داشت کاری در سمرقند او مهم جست‌الاقی تا شود او مستتم زد منادی هر که اندر پنج روز آردم زانجا خبر بدهم کنوز دلقک اندر ده بد و آن را شنید بر نشست و تا بترمد می‌دوید مرکبی دو اندر آن ره شد سقط از دوانیدن فرس را زان نمط پس به دیوان در دوید از گرد راه وقت ناهنگام ره جست او به شاه فجفجی در جمله‌ی دیوان فتاد شورشی در وهم آن سلطان فتاد خاص و عام شهر را دل شد ز دست تا چه تشویش و بلا حادث شدست یا عدوی قاهری در قصد ماست یا بلایی مهلکی از غیب خاست که ز ده دلقک به سیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق از شتاب او و فحش اجتهاد غلغل و تشویش در ترمد فتاد آن یکی دو دست بر زانوزنان وآن دگر از وهم واویلی‌کنان از نفیر و فتنه و خوف نکال هر دلی رفته به صد کوی خیال هر کسی فالی همی‌زد از قیاس تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس راه جست و راه دادش شاه زود چون زمین بوسید گفتش هی چه بود هرکه می‌پرسید حالی زان ترش دست بر لب می‌نهاد او که خمش وهم می‌افزود زین فرهنگ او جمله در تشویش گشته دنگ او کرد اشارت دلق که ای شاه کرم یک‌دمی بگذار تا من دم زنم تا که باز آید به من عقلم دمی که فتادم در عجایب عالمی بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن تلخ گشتش هم گلو و هم دهن که ندیده بود دلقک را چنین که ازو خوشتر نبودش هم‌نشین دایما دستان و لاغ افراشتی شاه را او شاد و خندان داشتی آن چنان خندانش کردی در نشست که گرفتی شه شکم را با دو دست که ز زور خنده خوی کردی تنش رو در افتادی ز خنده کردنش باز امروز این چنین زرد و ترش دست بر لب می‌زند کای شه خمش وهم در وهم و خیال اندر خیال شاه را تا خود چه آید از نکال که دل شه با غم و پرهیز بود زانک خوارمشاه بس خون‌ریز بود بس شهان آن طرف را کشته بود یا به حیله یا به سطوت آن عنود این شه ترمد ازو در وهم بود وز فن دلقک خود آن وهمش فزود گفت زوتر بازگو تا حال چیست این چنین آشوب و شور تو ز کیست گفت من در ده شنیدم آنک شاه زد منادی بر سر هر شاه‌راه که کسی خواهم که تازد در سه روز تا سمرقند و دهم او را کنوز من شتابیدم بر تو بهر آن تا بگویم که ندارم آن توان این چنین چستی نیاید از چو من باری این اومید را بر من متن گفت شه لعنت برین زودیت باد که دو صد تشویش در شهر اوفتاد از برای این قدر خام‌ریش آتش افکندی درین مرج و حشیش هم‌چو این خامان با طبل و علم که الاقانیم در فقر و عدم لاف شیخی در جهان انداخته خویشتن را بایزیدی ساخته هم ز خود سالک شده واصل شده محفلی واکرده در دعوی‌کده خانه‌ی داماد پرآشوب و شر قوم دختر را نبوده زین خبر ولوله که کار نیمی راست شد شرطهایی که ز سوی ماست شد خانه‌ها را روفتیم آراستیم زین هوس سرمست و خوش برخاستیم زان طرف آمد یکی پیغام نی مرغی آمد این طرف زان بام نی زین رسالات مزید اندر مزید یک جوابی زان حوالیتان رسید نی ولیکن یار ما زین آگهست زانک از دل سوی دل لا بد رهست پس از آن یاری که اومید شماست از جواب نامه ره خالی چراست صد نشانست از سرار و از جهار لیک بس کن پرده زین در بر مدار باز رو تا قصه‌ی آن دلق گول که بلا بر خویش آورد از فضول پس وزیرش گفت ای حق را ستن بشنو از بنده‌ی کمینه یک سخن دلقک از ده بهر کاری آمدست رای او گشت و پشیمانش شدست ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند او به مسخرگی برون‌شو می‌کند غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ باید افشردن مرورا بی‌دریغ پسته را یا جوز را تا نشکنی نی نماید دل نی بدهد روغنی مشنو این دفع وی و فرهنگ او در نگر در ارتعاش و رنگ او گفت حق سیماهم فی وجههم زانک غمازست سیما و منم این معاین هست ضد آن خبر که بشر به سرشته آمد این بشر گفت دلقک با فغان و با خروش صاحبا در خون این مسکین مکوش بس گمان و وهم آید در ضمیر کان نباشد حق و صادق ای امیر ان بعض الظن اثم است ای وزیر نیست استم راست خاصه بر فقیر شه نگیرد آنک می‌رنجاندش از چه گیرد آنک می‌خنداندش گفت صاحب پیش شه جاگیر شد کاشف این مکر و این تزویر شد گفت دلقک را سوی زندان برید چاپلوس و زرق او را کم خرید می‌زنیدش چون دهل اشکم‌تهی تا دهل‌وار او دهدمان آگهی تر و خشک و پر و تی باشد دهل بانگ او آگه کند ما را ز کل تا بگوید سر خود از اضطرار آنچنان که گیرد این دلها قرار چون طمانینست صدق و با فروغ دل نیارامد به گفتار دروغ کذب چون خس باشد و دل چون دهان خس نگردد در دهان هرگز نهان تا درو باشد زبانی می‌زند تا به دانش از دهان بیرون کند خاصه که در چشم افتد خس ز باد چشم افتد در نم و بند و گشاد ما پس این خس را زنیم اکنون لگد تا دهان و چشم ازین خس وا رهد گفت دلقک ای ملک آهسته باش روی حلم و مغفرت را کم‌خراش تا بدین حد چیست تعجیل نقم من نمی‌پرم به دست تو درم آن ادب که باشد از بهر خدا اندر آن مستعجلی نبود روا وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی می‌شتابد تا نگردد مرتضی ترسد ار آید رضا خشمش رود انتقام و ذوق آن فایت شود شهوت کاذب شتابد در طعام خوف فوت ذوق هست آن خود سقام اشتها صادق بود تاخیر به تا گواریده شود آن بی‌گره تو پی دفع بلایم می‌زنی تا ببینی رخنه را بندش کنی تا از آن رخنه برون ناید بلا غیر آن رخنه بسی دارد قضا چاره‌ی دفع بلا نبود ستم چاره احسان باشد و عفو و کرم گفت الصدقه مرد للبلا داو مرضاک به صدقه یا فتی صدقه نبود سوختن درویش را کور کردن چشم حلم‌اندیش را گفت شه نیکوست خیر و موقعش لیک چون خیری کنی در موضعش موضع رخ شه نهی ویرانیست موضع شه اسپ هم نادانیست در شریعت هم عطا هم زجر هست شاه را صدر و فرس را درگه است عدل چه بود وضع اندر موضعش ظلم چه بود وضع در ناموقعش نیست باطل هر چه یزدان آفرید از غضب وز حلم وز نصح و مکید خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز شر مطلق نیست زینها هیچ نیز نفع و ضر هر یکی از موضعست علم ازین رو واجبست و نافعست ای بسا زجری که بر مسکین رود در ثواب از نان و حلوا به بود زانک حلوا بی‌اوان صفرا کند سیلیش از خبث مستنقا کند سیلیی در وقت بر مسکین بزن که رهاند آنش از گردن زدن زخم در معنی فتد از خوی بد چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد بزم و زندن هست هر بهرام را بزم مخلص را و زندان خام را شق باید ریش را مرهم کنی چرک را در ریش مستحکم کنی تا خورد مر گوشت را در زیر آن نیم سودی باشد و پنجه زیان گفت دلقک من نمی‌گویم گذار من همی‌گویم تحریی بیار هین ره صبر و تانی در مبند صبر کن اندیشه می‌کن روز چند در تانی بر یقینی بر زنی گوش‌مال من بایقانی کنی در روش یمشی مکبا خود چرا چون همی‌شاید شدن در استوا مشورت کن با گروه صالحان بر پیمبر امر شاورهم بدان امرهم شوری برای این بود کز تشاور سهو و کژ کمتر رود این خردها چون مصابیح انورست بیست مصباح از یک روشن‌ترست بوک مصباحی فتد اندر میان مشتعل گشته ز نور آسمان غیرت حق پرده‌ای انگیختست سفلی و علوی به هم آمیختست گفت سیروا می‌طلب اندر جهان بخت و روزی را همی‌کن امتحان در مجالس می‌طلب اندر عقول آن چنان عقلی که بود اندر رسول زانک میراث از رسول آنست و بس که ببیند غیبها از پیش و پس در بصرها می‌طلب هم آن بصر که نتابد شرح آن این مختصر بهر این کردست منع آن با شکوه از ترهب وز شدن خلوت به کوه تا نگردد فوت این نوع التقا کان نظر بختست و اکسیر بقا در میان صالحان یک اصلحیست بر سر توقیعش از سلطان صحیست کان دعا شد با اجابت مقترن کفو او نبود کبار انس و جن در مری‌اش آنک حلو و حامض است حجت ایشان بر حق داحض است که چو ما او را به خود افراشتیم عذر و حجت از میان بر داشتیم قبله را چون کرد دست حق عیان پس تحری بعد ازین مردود دان هین بگردان از تحری رو و سر که پدید آمد معاد و مستقر یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی سخره‌ی هر قبله‌ی باطل شوی چون شوی تمییزده را ناسپاس بجهد از تو خطرت قبله‌شناس گر ازین انبار خواهی بر و بر نیم‌ساعت هم ز همدردان مبر که در آن دم که ببری زین معین مبتلی گردی تو با بس القرین ماه رویا روی خوب از من متاب بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب از درون سوزناک و چشم تر نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب هر که بازآید ز در پندارم اوست تشنه مسکین آب پندارد سراب ناوکش را جان درویشان هدف ناخنش را خون مسکینان خضاب او سخن می‌گوید و دل می‌برد و او نمک می‌ریزد و مردم کباب حیف باشد بر چنان تن پیرهن ظلم باشد بر چنان صورت نقاب خوی به دامان از بناگوشش بگیر تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب فتنه باشد شاهدی شمعی به دست سرگران از خواب و سرمست از شراب بامدادی تا به شب رویت مپوش تا بپوشانی جمال آفتاب سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ گوشمالت خورد باید چون رباب تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت داغ‌های ناامیدی یادگار از خود گذاشت خرده‌ی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم خویش را نشناختم، آیینه‌دار از دست رفت عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟ هان، مدان بیگار تکلیفان عام هان! مدان ضایع رسالات و پیام باید اول آید از حق نهی و امر غیر مختص، نه به زید ونه به عمرو ز استماع آن دو تا بارز شده است شوق مکنونی که در نیک و بد است امر و نهی شرع و عقل و دین ز رب شرط شوق این و آن دان، نه سبب شرط اصلا محدث مشروط نیست گرچه از بهر حدوثش، بودنی است گر نباشد بارش نام از سما از زمین کی روید اقسام گیا گل، به فیض عام، روید از زمین لیک این باشد چنان و آن چنین این یکی خارست آن یک گل به ذات هر یکی دارد ز ذات خود صفات سنبل و گل، بهر روییدن دمید خار و خس را بهر تون او آفرید بارش اینها را چنین حالات داد پس به بارش، حال ذات از وی نزاد گر نکردی فهم، بگذر زین مقال خویش را ضایع مکن اندر جلال هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی جان شیرین تو در قبضه و در دست من است تن بی‌جان چه کند گر تو ز تن بگریزی گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی چون کدو بی‌خبری زین که گلویت بستم بستم و می‌کشمت چون ز رسن بگریزی بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی چون گرفتار منی حیله میندیش آن به که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی تو که قاف نه‌ای گر چو که از جا بروی تو زر صاف نه‌ای گر ز شکن بگریزی جان مردان همه از جان تو بیزار شوند چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی معشوق به سامان شد تا باد چنین باد کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد آن غمزه که بد بودی با مدعی سست امروز بتر زان شد تا باد چنین باد آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود چون باده همه جان شد تا باد چنین باد دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی مشهور خراسان شد تا باد چنین باد گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی بیمار رنج باید تا شاه غیب آید در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی آن نافه‌های آهو و آن زلف یار خوش خو آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی در عین درد بنشین هر لحظه دوست می‌بین آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی ساقیا باده‌ی صبوح بیار دانه‌ی دام هر فتوح بیار قبله‌ی ملت مسیح بده آفت توبه‌ی نصوح بیار هین که طوفان غم جهان بگرفت می همزاد عمر نوح بیار وز پی نفی عقل و راحت روح راح صافی چو عقل و روح بیار دلم از شعر انوری بگرفت ای پسر قول بوالفتوح بیار از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم تا شد دلم آویخته در حلقه‌ی زلفین تو سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم سرمست درآمد از درم دوست لب خنده زنان چو غنچه در پوست چون دیدمش آن رخ نگارین در خود به غلط شدم که این اوست رضوان در خلد باز کردند کز عطر مشام روح خوش بوست پیش قدمش به سر دویدم در پای فتادمش که ای دوست یک باره به ترک ما بگفتی زنهار نگویی این نه نیکوست بر من که دلم چو شمع یکتاست پیراهن غم چو شمع ده توست چشمش به کرشمه گفت با من در نرگس مست من چه آهوست گفتم همه نیکوییست لیکن اینست که بی‌وفا و بدخوست بشنو نفسی دعای سعدی گر چه همه عالمت دعاگوست اوصاف جهان سخت نیک دانم از بیم بلا گفت کی توانم نه آن چه بدانم همی بگویم نه آن چه بگویم همی بدانم کز تن به قضا بسته‌ی سپهرم وز دل به بلا خسته‌ی جهانم از خواری ویحک چرا زمینم ار من به بلندی بر آسمانم بر جایم و هر جایگه رسیده گویی ز دل بخردان گمانم از واقعه‌ی جور هفت گردون پنداری در حرب هفتخوانم دایم ز دم سرد و آتش دل چون کوره‌ی تفته بود دهانم بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم نشگفت که چون فاخته بنالم زیرا که در این تنگ آشیانم از بس که ز چشم آب و خون ببارم پیوسته من این بیت را بخوانم: پیراهنم از خون و آب دیده چون توز گمان کشت و من کمانم چون تافته‌ی پرنیانم ایراک بیچاره‌تر از نقش پرنیانم در و گهر طبع و خاطر من کمتر نشود ز آن که بحر و کانم هرگونه چرا داستان طرازم کامروز به هرگونه داستانم بختم چو بخواهد خرید از غم این چرخ بها می‌کند گرانم زین پیش تنم قوتی گرفتی چون با دل و جان گفتمی جوانم امروز هوازی به راه پیری همچون ره از پیش کاروانم بر عمر همی جاه و سود جستم امروز من از عمر بر زیانم بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم در دوستی من عجب بمانی در چرخ همی من عجب بمانم دانی که به باطل چگونه بندم دانی که به حق من چه مهربانم گفتی که همانی که دیده بودم یک بهره به بوده همی نمانم آنم به ثبات و وفا که دیدی وز چهره و قامت همی جز آنم پیچان و نوان و نحیف و زردم گویی به مثل شاخ خیزرانم از عجز چو بی‌جان فکنده شخصم وز ضعف چو بی‌شخص گشته جانم خفتن همه بر خاک و از ضعیفی بر خاک نگیرد همی نشانم هست این همه محنت که شرح دادم با این همه پیوسته ناتوانم هرچند که پژمرده‌ام ز محنت در عهد یکی تازه بوستانم بالله که نه رنجورم و نه غمگین بس خرمم و نیک شادمانم با مفخر آزادگان به خوانم با رتبت آزادگان بیانم در معرکه‌ی روزگار دونم با هرچه همی آورد توانم مانده خرد پردل از رکابم رنجه هنر سرکش از عنانم برقم که کشیده یکی حسامم دودم که زدوده یکی سنانم و آن گه که مرا زخم کرد باید شمشیر کشیده بود زبانم پیداست هنرهای من به گیتی گر چندین از دیده‌ها نهانم گیرم که من از کار بازماندم امروز در این حبس امتحانم والله که ز جور فلک نترسم کز عدل شهنشاه در امانم در حبس آرایش نخیزد از من بر تابه بمانده است نیز نانم ور هیچ بخواهد خدای روزی از بخت چه انصاف‌ها ستانم اندر دم دولت زمین بدرم گر مرگ نگیرد همی روانم بر سیم به خامه گهر ببارم در سنگ به پولاد خون برانم فردا به حقیقت بهار گونم امروز به گونه اگر خزانم این بار به لوهور چون درآیم گر بگذرم از راوه قرطبانم اندوه تو هم پیش چشم دارم گر من چه در اندوه بیکرانم ارجو که چو دیدار تو بینم بر روی تو زین گوهران فشانم ترسم که تلاقی بود از آن پس کز رنج و عنا کم شود توانم تو مشک به کافور برفشانی من عاج به شمشاد برنشانم دانم سخن من عزیزداری داری سخن من عزیز دانم دانی تو که چه مایه رنج بینم تا نظمی و نثری به تو رسانم هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان به دمی چراغشان را ز چه رو نمی‌نشانی بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی نه دو قطره آب بودی که سفینه‌ای و نوحی به میان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو همه کار برگزارد به سکون و مهربانی چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی گر شراب عشق کار جان حیوانیستی عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او حلقه گوش روان و جان انسانیستی گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع گر نه در رشک خدا سیماش پنهانیستی گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی کز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی جام همچون شمع را بر آتش می برفروز پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما کو ز مکر و عشوه‌ها گوییی که دستانیستی پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌ای بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی نه بینی در که دریاپرور آمد از افتادن چگونه بر سر آمد چو دانه گر بیفتی بر سر آیی چو خوشه سر مکش کز پا درایی مدارا کن که خوی چرخ تند است به همت رو که پای عمر کند است هوا مسموم شد با گرد می ساز دوا معدوم شد با درد می ساز طبیب روزگار افسون فروش است چو زراقان ازان ده رنگ پوش است گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست علاج‌الرأس او انجیدن گوش دم‌الاخوین او خون سیاوش بدین مرهم جراحت بست نتوان بدین دارو ز علت رست نتوان چو طفل انگشت خود میمز در این مهد ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد بگیر آیین خرسندی ز انجیر که هم طفلست و هم پستان و هم شیر بر این رقعه که شطرنج زیانست کمینه بازیش بین‌الرخانست دریغ آن شد که در نقش خطرناک مقابل می‌شود رخ با رخ خاک درین خیمه چه گردی بند بر پای گلو را زین طنابی چند بگشای برون کش پای ازین پاچیله تنگ که کفش تنگ دارد پای را لنگ قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی اگر عیشی است صد تیمار با اوست و گر برگ گلی صد خار با اوست به تلخی و به ترشی شد جوانی به صفرا و به سودا زندگانی به وقت زندگی رنجور حالیم که با گرگان وحشی در جوالیم به وقت مرگ با صد داغ حرمان ز گرگان رفت باید سوی کرمان ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست سری داریم و آن سرهم شکسته به حسرت بر سر زانو نشسته سری کو هیبت جلاد بیند صواب آن شد که بر زانو نشیند ولایت بین که ما را کوچگاهست ولایت نیست این زندان و چاهست ز گرمائی چو آتش تاب گیریم جگر درتری بر فاب گیریم چو موئی برف ریزد پر بریزیم همه در موی دام و دد گریزیم بدین پا تا کجا شاید رسیدن بدین پر تا کجا شاید پریدن ستم کاری کنیم آنگه بهر کار زهی مشتی ضعیفان ستمکار کسی کو بر پر موری ستم کرد هم از ماری قفای آن ستم خورد به چشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه هنوز از صید منقارش نپرداخت که مرغی دیگر آمد کار او ساخت چو بد کردی مباش ایمن ز آفات که واجب شد طبیعت را مکافات سپهر آیینه عدلست و شاید که هرچ آن از تو بیند وا نماید منادی شد جهان را هر که بد کرد نه با جان کسی با جان خود کرد مگر نشنیدی از فراش این راه که هر کو چاه کند افتاد در چاه سرای آفرینش سرسری نیست زمین و آسمان بی‌داوری نیست هران سنگی که دریائی و کانیست در او دری و یاقوتی نهانیست چو عیسی هر که درد توتیائی ز هر بیخی کند دارو گیائی چو ما را چشم عبرت بین تباهست کجا دانیم کاین گل یا گیاهست گرفتم خود که عطار وجودی تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی و گر خود علم جالینوس دانی چو مرگ آمد به جالینوس مانی چو عاجز وار باید عاقبت مرد چه افلاطون یونانی چه آن کرد همان به کاین نصیحت یاد گیریم که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم ز محنت رست هر کو چشم دربست بدین تدبیر طوطی از قفس رست اگر با این کهن گرگ خشن پوست به صد سوگند چون یوسف شوی دوست لبادت را چنان بر گاو بندد که چشمی گرید و چشمیت خندد چه پنداری کز اینسان هفتخوانی بود موقوف خونی و استخوانی بدین قاروره تا چند آبریزی بدین غربال تا کی خاک بیزی نخواهد ماند آخر جاودانه در این نه مطبخ این یک چارخانه چو وقت آید که وقت آید به آخر نهانیها کنند از پرده ظاهر نه بینی گرد ازین دوران که بینی جز آن قالب که در قلبش نشینی ازین جا توشه بر کانجا علف نیست در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست درین مشکین صدفهای نهانی بسا درها که بینی ارمغانی نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز نوای او نوازشهای نو خیز کهن کاران سخن پاکیزه گفتند سخن بگذار مروارید سفتند سخنهای کهن زالی مطراست و گر زال زر است انگار عنقاست درنگ روزگار و گونه گرد کند رخسار مروارید را زرد نگویم زر پیشین نو نیرزد چو دقیانوس گفتی جو نیرزد گذشت از پانصد و هفتاد شش سال نزد بر خط خوبان کس چنین خال چو دانستم که دارد هر دیاری ز مهر من عروسی در کناری طلسم خویش را از هم گسستم بهر بیتی نشانی باز بستم بدان تا هر که دارد دیدنم دوست ببیند مغز جانم را در این پوست اگر من جان محجوبم تن اینست و گر یوسف شدم پیراهن اینست عروسی را که فروش گل نپوشد اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر نظامی نیز کاین منظومه خوانی حضورش در سخن یابی عیانی نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی که در هر بیت گوید با تو رازی پس از صد سال اگر گوئی کجا او زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او چو کرم قز شدم از کرده خویش به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش حرامم باد اگر آبی خورم خام حلالی بر نیارم پخته از کام نخسبم شب که گنجی بر نسنجم دری بی‌قفل دارد کان کنجم زمین اصلیم در بردن رنج که از یک جو پدید آرم بسی گنج ز دانه گر خورم مشتی به آغاز دهم وقت درودن خرمنی باز بران خاکی هزاران آفرین بیش که مشتی جو خورد گنجی کند پیش کسی کو بر نظامی می‌برد رشک نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک بیا گو شب ببین کان کندنم را نه کان کندن ببین جان کندنم را بهر در کز دهن خواهم برآورد زنم پهلو به پهلو چند ناورد به صد گرمی بسوزانم دماغی به دست آرم به شب‌ها شب چراغی فرستم تا ترازو دار شاهان جوی چندم فرستد عذرخواهان خدایا حرف گیران در کمینند حصاری ده که حرفم را نه بینند سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد همه کس نیک خواهد خود نباشد ولی آن کز معانی با نصیبست بداند کاین سخن طرزی غریبست اگر شیری غریبان را میفکن غریبان را سگان باشند دشمن بسا منکر که آمد تیغ در مشت مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت بسا گویا که با من گشت خاموش درازیش از زبان آمد سوی گوش چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست خری با چارپا آمد فرادست چه باک از طعنه خاکی و آبی چو دارم درع زرین آفتابی گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی در نیاموخت که گر در راه خود یک ذره دیدم به صد دستش علم بالا کشیدم و گر سنگی دهن در کاس من زد دری شد چون که در الماس من زد تحمل بین که بینم هندوی خویش چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز گه این گنجشک راگویم زهی باز ز هر زاغی بجز چشمی نجویم به هر زیفی جز احسنتی نگویم به گوشی جام تلخیها کنم نوش به دیگر گوش دارم حلقه در گوش نگهدارم به چندین اوستادی چراغی را درین طوفان بادی ز هر کشور که برخیزد چراغی دهندش روغنی از هر ایاغی ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور ز باد سردش افشانند کافور بشکر زهر می باید چشیدن پس هر نکته دشنامی شنیدن من ازدامن چو دریا ریخته در گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر کلوخ انداخته چون خشت در آب کلوخ اندازیی ناکرده دریاب دهان خلق شیرین از زبانم چو زهر قاتل از تلخی دهانم چو گاوی در خراس افکنده پویان همه ره دانه ریز و دانه جویان چو برقی کو نماید خنده خوش غریق آب و می‌سوزد در آتش نه گنجی ای دل از ماران چه نالی که از ماران نباشد گنج خالی چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار بدین طاوس ماران مهره باشند که طاوسان و ماران خواجه تاشند نگاری اکدشست این نقش دمساز پدر هندو و مادر ترک طناز مسی پوشیده زیر کیمیائی غلط گفتم که گنجی و اژدهائی دری در ژرف دریائی نهاده چراغی بر چلیپائی نهاده تو در بردار و دریا را رها کن چراغ از قبله ترسا جدا کن مبین کاتشگهی را رهنمونست عبارت بین که طلق اندود خونست عروسی بکر بین با تخت و با تاج سرو بن بسته در توحید و معراج هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود می‌گردد هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می‌گردد □مرا چون می کشی جانا شفاعت می‌کند جانم نمی‌گوید مکش اما سخن در لاغری دارد □ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم غم آن کافتد و شادی آن کان برسرم افتد □مکن عیب ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی کی کس خانه غارت گشت بی‌فریاد کی ماند □ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هر سو به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی‌ماند نه‌یی با بنده چون اول بدین خوش میکنم دل را که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی‌ماند □بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن همی سوزد عجب دارم که پیراهن نمی‌سوزد چراغ من نمی‌سوزد شب ازدلهای سرد من چراغ خانه‌ی همت به هم روشن نمی‌سوزد غم خسرو هخی دانی و نادان می‌کنی خود را مرا این کشت ورنه طعنه‌ی دشمن نمی‌سوزد □تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید □مرا گویی که دل بر یار دیگر به نهم لیکن همین در دل تو می گنجی کسی دیگر نمی‌گنجد ز هجرت موی شد خسرو ولی از شادی وصلت بین آن موی را باری در کشور نمی‌گنجد □دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش رها کن ناز سر گیرم که گم کردم شمار خود □چو سنگ نازنینان گل بود برروی مشتاقان من ازدیده پذیرم هر گلی کان نازنین بخشد ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت هم پوست بردریده هم استخوان شکسته دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته ای بنده کمینت گشته چو آبگینه بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته مدعا زین سه چار بیتک سهل داند آنکس که دانش اندیش است آنچه دستم به دامنش نرسد گر چه سعی طلب ز حد بیش است طرفه صحرا دوی‌ست ، خاصه بهار عشقبازی به سبزه‌اش کیش است خردسالی‌ست شسته لب از شیر پدرش غوچ و مادرش میش است بیا کامروز گرد یار گردیم به سر گردیم و چون پرگار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم به گرد خانه خمار گردیم مگو با ما که ما دیوانگانیم بر آتش‌های بی‌زنهار گردیم سبک گردیم چون باد بهاری حریف سبزه و گلزار گردیم چرا چون گوش جمله باد گیریم چرا چون موش در انبار گردیم در آن طبله شکر پر کرد عطار به گرد طبله عطار گردیم چو سرمه خدمت دیده گزینیم چو دیده جملگی دیدار گردیم خیز و کار رفتنت را ساز ده همرهان خویش را آواز ده مرغ گل را در زمین پوشیده‌دار مرغ دل را در فلک پرواز ده گر گمان داری ز معنی‌دان بپرس ور کمان داری به تیر انداز ده چون شوی واقف ز راز آن طرف مژده‌ای در گوش اهل راز ده ور بخواهی نیز کردن یاد ما هم به یاد آن بت طناز ده کس نپردازد سخن چون اوحدی گوش با قول سخن پرداز ده عشق را آغاز و انجامی نبود ساقیا، این جامم از آغاز ده دلی دارم که گرد غم نگردد میی دارم که هرگز کم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد که جز با عاشقان همدم نگردد خطی بستانم از میر سعادت که دیگر غم در این عالم نگردد چو خاص و عام آب خضر نوشند دگر کس سخره ماتم نگردد اگر فاسق بود زاهد کنندش وگر زاهد بود بلعم نگردد چو یابد نردبان بر چرخ شادی ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد چو خرمشاه عشق از دل برون جست که باشد که خوش و خرم نگردد ز سایه طره‌های درهم او ز هر همسایه‌ای درهم نگردد بکن توبه ز گفتار ار چه توبه از آن توبه شکن محکم نگردد ای زود گرد گنبد بر رفته خانه‌ی وفا به دست جفا رفته بر من چرا گماشته‌ای خیره چندین هزار مست بر آشفته؟ این دشته بر کشیده همی تازد وان با کمان و تیر برو خفته اینم کند به خطبه درون نفرین وانم به نامه فریه کند سفته من خیره مانده زیرا با مستان هر دو یکی است گفته و ناگفته گفته سخن چو سفته گهر باشد ناگفته همچو گوهر ناسفته بیدار کرد ما را بیداری پنهان ز بیم مستان بنهفته خرگوش‌وار دیدم مردم را خفته دو چشم باز و خرد رفته یک خیل خوگ‌وار درافتاده با یکدگر چو دیوان کالفته یک جوق بر مثال خردمندان با مرکب و عمامه‌ی زربفته بر سام یارده ز شر منبر گویان به طمع روز و شبان لفته مستان و بیهشان چو بدیدندم شمع خرد فروخته بگرفته زود از میان خویش براندندم پر درد جان و ز انده دل کفته آن جانور که سرگین گرداند زهر است سوی او گل بشکفته بیدار چون نشست بر خفته خفته ز عیب خویش شود تفته زیرا که سخت زود سوی بیدار پیدا شود فضیحتی از خفته ای درها به رشته در آوردم روز چهارم از سومین هفته شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان از منت هر دادو وز غصه هر دادا ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمندند بخانه‌یی که ره جان نمی‌توان بستن چه ابلهند کسانی که دل همی بندند به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند که هر نهال که شاندند باز برکندند جمال صحبت هم صحبتان غنیمت دان که می‌روند نه ز انسانکه باز پیوندند بسا ز توشه ز بهر مسافران وجود که میهمان عزیزند وروز کی چندند ترا به از عمل خیر نیست فرزندی که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند مجوی دینی اگر اهل معینی خسرو که از همای به مردار میل نپسندند □ز گریه من نتوانم نوشت نامه به دوست و گر جواب رسد نیز من نیارم خواند سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام ای سلیمان مسجد اقصی بساز لشکر بلقیس آمد در نماز چونک او بنیاد آن مسجد نهاد جن و انس آمد بدن در کار داد یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد هم‌چنانک در ره طاعت عباد خلق دیوانند و شهوت سلسله می‌کشدشان سوی دکان و غله هست این زنجیر از خوف و وله تو مبین این خلق را بی‌سلسله می‌کشاندشان سوی کسب و شکار می‌کشاندشان سوی کان و بحار می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد گفت حق فی جیدها حبل المسد قد جعلنا الحبل فی اعناقهم واتخذنا الحبل من اخلاقهم لیس من مستقذر مستنقه قط الا طایره فی عنقه حرص تو در کار بد چون آتشست اخگر از رنگ خوش آتش خوشست آن سیاهی فحم در آتش نهان چونک آتش شد سیاهی شد عیان اخگر از حرص تو شد فحم سیاه حرص چون شد ماند آن فحم تباه آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود آن نه حسن کار نار حرص بود حرص کارت را بیاراییده بود حرص رفت و ماند کار تو کبود غوله‌ای را که بر آرایید غول پخته پندارد کسی که هست گول آزمایش چون نماید جان او کند گردد ز آزمون دندان او از هوس آن دام دانه می‌نمود عکس غول حرص و آن خود خام بود حرص اندر کار دین و خیر جو چون نماند حرص باشد نغزرو خیرها نغزند نه از عکس غیر تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر تاب حرص از کار دنیا چون برفت فحم باشد مانده از اخگر بتفت کودکان را حرص می‌آرد غرار تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار چون ز کودک رفت آن حرص بدش بر دگر اطفال خنده آیدش که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین خل ز عکس حرص بنمود انگبین آن بنای انبیا بی حرص بود زان چنان پیوسته رونقها فزود ای بسا مسجد بر آورده کرام لیک نبود مسجد اقصاش نام کعبه را که هر دمی عزی فزود آن ز اخلاصات ابراهیم بود فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست لیک در بناش حرص و جنگ نیست نه کتبشان مثل کتب دیگران نی مساجدشان نی کسب وخان و مان نه ادبشان نه غضبشان نه نکال نه نعاس و نه قیاس و نه مقال هر یکیشان را یکی فری دگر مرغ جانشان طایر از پری دگر دل همی لرزد ز ذکر حالشان قبله‌ی افعال ما افعالشان مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست هر چه گویم من به جان نیکوی قوم نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم مسجد اقصی بسازید ای کرام که سلیمان باز آمد والسلام ور ازین دیوان و پریان سر کشند جمله را املاک در چنبر کشند دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق تازیانه آیدش بر سر چو برق چون سلیمان شو که تا دیوان تو سنگ برند از پی ایوان تو چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو تا ترا فرمان برد جنی و دیو خاتم تو این دلست و هوش دار تا نگردد دیو را خاتم شکار پس سلیمانی کند بر تو مدام دیو با خاتم حذر کن والسلام آن سلیمانی دلا منسوخ نیست در سر و سرت سلیمانی کنیست دیو هم وقتی سلیمانی کند لیک هر جولاهه اطلس کی تند دست جنباند چو دست او ولیک در میان هر دوشان فرقیست نیک خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل به هر ساعت همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت همه جسمانیان چون که که بی‌مغزند در مطحن درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان درخت خشک بی‌معنی چه باشد هیزم گلخن خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی حریفان را نمی‌گویم یکی از دیگری احسن ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین ممن ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن چو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تمن سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو که بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب ز خوبان نیست عنین را بجز بخشیدن وجکن بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه تسبیح همه مردان زنار کنی حالی روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی چون دیده‌ی من هر دم گلبرگ رخت بیند از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی خود را عجمی سازی انکار کنی حالی چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمه‌ی سنگ رنگ یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم بیامد یکی برز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر نشانه نباید که خم آورد چو پیچان شود زخم کم آورد به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی سخن هرچه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی چو خواهی که یابی رهایی ز من سرافراز باشی به هر انجمن از ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته ور ایدون که کژی بود رای تو همان بند و زندان بود جای تو هجیرش چنین داد پاسخ که شاه سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه بگویم همه آنچ دانم بدوی به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی بدو گفت کز تو بپرسم همه ز گردنکشان و ز شاه و رمه همه نامداران آن مرز را چو طوس و چو کاووس و گودرز را ز بهرام و از رستم نامدار ز هر کت بپرسم به من برشمار بگو کان سراپرده‌ی هفت رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل یکی مهد پیروزه برسان نیل یکی برز خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش به قلب سپاه اندرون جای کیست ز گردان ایران ورا نام چیست بدو گفت کان شاه ایران بود بدرگاه او پیل و شیران بود وزان پس بدو گفت بر میمنه سواران بسیار و پیل و بنه سراپرده‌ای بر کشیده سیاه زده گردش اندر ز هر سو سپاه به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و بالاش پیش زده پیش او پیل پیکر درفش به در بر سواران زرینه کفش چنین گفت کان طوس نوذر بود درفشش کجاپیل‌پیکر بود دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای سواران بسی گردش اندر به پای یکی شیر پیکر درفشی به زر درفشان یکی در میانش گهر چنین گفت کان فر آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان بپرسید کان سبز پرده‌سرای یکی لشکری گشن پیشش به پای یکی تخت پرمایه اندر میان زده پیش او اختر کاویان برو بر نشسته یکی پهلوان ابا فر و با سفت و یال گوان ز هر کس که بر پای پیشش براست نشسته به یک رش سرش برتر است یکی باره پیشش به بالای اوی کمندی فرو هشته تا پای اوی برو هر زمان برخروشد همی تو گویی که در زین بجوشد همی بسی پیل برگستوان‌دار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش نه مردست از ایران به بالای اوی نه بینم همی اسپ همتای اوی درفشی بدید اژدها پیکرست بران نیزه بر شیر زرین سرست چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار غمی گشت سهراب را دل ازان که جایی ز رستم نیامد نشان نشان داده بود از پدر مادرش همی دید و دیده نبد باورش همی نام جست از زبان هجیر مگر کان سخنها شود دلپذیر نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نکاهد نخواهد فزود ازان پس بپرسید زان مهتران کشیده سراپرده بد برکران سواران بسیار و پیلان به پای برآید همی ناله‌ی کرنای یکی گرگ پیکر درفش از برش برآورده از پرده زرین سرش بدو گفت کان پور گودرز گیو که خوانند گردان وراگیو نیو ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایرانیان بر دو بهره سرست بدو گفت زان سوی تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار پیاده سپردار و نیزه‌وران شده انجمن لشکری بی‌کران نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده بران عاج کرسی ساج ز هودج فرو هشته دیبا جلیل غلام ایستاده رده خیل خیل بر خیمه نزدیک پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای بدو گفت کاو را فریبرز خوان که فرزند شاهست و تاج گوان بپرسید کان سرخ پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش ز هرگونه‌ای برکشیده درفش درفشی پس پشت پیکرگراز سرش ماه زرین و بالا دراز چنین گفت کاو را گرازست نام که در چنگ شیران ندارد لگام هشیوار و ز تخمه‌ی گیوگان که بر دردر و سختی نگردد ژگان نشان پدر جست و با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست جهاندار ازین کار پرداخت‌ست زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت دگر باره پرسید ازان سرفراز ازان کش به دیدار او بد نیاز ازان پرده‌ی سبز و مرد بلند وزان اسپ و آن تاب داده کمند ازان پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را چه باید نهفت گر از نام چینی بمانم همی ازان است کاو را ندانم همی بدو گفت سهراب کاین نیست داد ز رستم نکردی سخن هیچ یاد کسی کاو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان تو گفتی که بر لشکر او مهترست نگهبان هر مرز و هر کشورست چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کان گو شیرگیر کنون رفته باشد به زابلستان که هنگام بزمست در گلستان بدو گفت سهراب کاین خود مگوی که دارد سپهبد سوی جنگ روی به رامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر و جوان مرا با تو امروز پیمان یکیست بگوییم و گفتار ما اندکیست اگر پهلوان را نمایی به من سرافراز باشی به هر انجمن ترا بی‌نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنجهای نهان ور ایدون که این راز داری ز من گشاده بپوشی به من بر سخن سرت را نخواهد همی تن به جای نگر تا کدامین به آیدت رای نبینی که موبد به خسرو چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت سخن گفت ناگفته چون گوهرست کجا نابسوده به سنگ اندرست چو از بند و پیوند یابد رها درخشنده مهری بود بی‌بها چنین داد پاسخ هجیرش که شاه چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه نبرد کسی جویداندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان کسی را که رستم بود هم نبرد سرش ز آسمان اندر آید به گرد تنش زور دارد به صد زورمند سرش برترست از درخت بلند چنو خشم گیرد به روز نبرد چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد هم‌آورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی رخش او نیل نیست بدو گفت سهراب از آزادگان سیه بخت گودرز کشوادگان چرا چون ترا خواند باید پسر بدین زور و این دانش و این هنر تو مردان جنگی کجا دیده‌ای که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای که چندین ز رستم سخن بایدت زبان بر ستودنش بگشایدت از آتش ترا بیم چندان بود که دریا به آرام خندان بود چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای سر تیرگی اندر آید به خواب چو تیغ از میان برکشد آفتاب به دل گفت پس کاردیده هجیر که گر من نشان گو شیرگیر بگویم بدین ترک با زور دست چنین یال و این خسروانی نشست ز لشکر کند جنگ او ز انجمن برانگیزد این باره‌ی پیلتن برین زور و این کتف و این یال اوی شود کشته رستم به چنگال اوی از ایران نیاید کسی کینه خواه بگیرد سر تخت کاووس شاه چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام اگر من شوم کشته بر دست اوی نگردد سیه روز چون آب جوی چو گودرز و هفتاد پور گزین همه پهلوانان با آفرین نباشد به ایران تن من مباد چنین دارم از موبد پاک یاد که چون برکشد از چمن بیخ سرو سزد گر گیا را نبوید تذرو به سهراب گفت این چه آشفتنست همه با من از رستمت گفتنست نباید ترا جست با او نبرد برآرد به آوردگاه از تو گرد همی پیلتن را نخواهی شکست همانا که آسان نیاید به دست آتش عشق آب کارم برد هوس روی او قرارم برد روزگاری به بوی او بودم روی ننمود و روزگارم برد عشق تا در میان کشید مرا از بد و نیک برکنارم برد مست بودم که عشق کیسه شکاف نیم‌شب نقد اختیارم برد دردییی بر کفم نهاد به زور سوی بازار دردخوارم برد چون دلم مست شد ز دردی او همچنان مست زیر دارم برد من ز من دور مانده در پی دل بار دیگر به کوی یارم برد نعره برداشتم به بوی وصال آتش غیرت آب کارم برد چون بماندم به هجر روزی چند باز در بند انتظارم برد چون ز هستی مرا خمار گرفت نیستی آمد و خمارم برد چون شدم نیست پیش آن خورشید همچو عطار ذره‌وارم برد صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر بامش فضای گردون، دیوار خط محور کاریز برده کوثر در حوض‌های ماهی پیوند کرده طوبی با شاخ‌های عرعر شاخش جلال و رفعت، برداده طوبی آسا طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر هم آشیان عنقا در دامن ریاحین هم خواب گاه خورشید از سایه‌ی صنوبر عیسی خلال کرده از خارهای گلبن ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر همچون درخت وقواق او را طیور گویا بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان گردون در او مرکب گیتی در او مصور جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا روح ملک مزوق نوح لمک دروگر انجم نگار سقفش در روی هر نگاری همچون خلیل هذا ربی بخوانده آزر خامه زده عطارد وز باجورد گردون بنوشته نام سلطان بالای جفت و معبر پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر ناهید زخمه مطرب و می آفتاب تابش چنگ ارتفاع می را ربعی به شکل مسطر آن بار بد که امسال از چرخ نیک بادش شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر فرمانده‌ی سلاطین سلطان محمد آمد جبریل جان محمد عیسی خصال حیدر مهدی صفت شهنشه امت پناه داور جان بخش چون ملک شو کشور ستان چو سنجر شاه فلک جنیبت خورشید عرش هیبت بهرام گور زهره، برجیس برق خنجر ابر درخش بیرق، بحر نهنگ پیکان قطب سماک نیزه، بدر ستاره لشکر جمشید سام حشمت، سام سپهر سطوت دارای زال صولت، زال زمانه داور سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت سالار روح بینش، روح فرشته مخبر یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم چون از سپهر چارم اعلام مهر انور تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر بر پرچم علامت بر تارک غلامان از مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر هر مه ز یک شبه مه چرخ است طوق دارش سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر ای خاک درگهت را آب حیات تشنه در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر تیغ تو صیقل دین، لابل خطیب دولت در طلیسان تو داری طول‌اللسان اسمر ز اقلام‌های قابض اقلیم‌هات قبضه اقلیم‌های گیتی حکم تو را مسخر خفچاق و روس رسمی، ابخاز و روم ذمی ذمی هزار فرقه رسمی هزار لشکر مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سیب دشمن کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر الحق ترنج و سیبی بی‌چاشنی و لذت چون سیب نخل بندان یا چون ترنج منبر نی طرفه گر عدو شد مجذوم طرفه‌تر آن کافعی شده است رمحت ز افعیش می‌رسد ضر افعی خورنده مجذوم ارچه بسی شنیدی مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر زیر سه حرف جاهش گنج است و حرف آخر صفری است در میانش هفت آسمانش محضر یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر شاها طبیب عدلی و بیمار ظلم گیتی تسکین علتش را تریاق عدل در خور خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل؟ زین جیفه‌گاه جافی زین مغ سرای مغبر از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر گل چو ز عدل زاید میرد حنوط بر تن تابوت دست عاشق گور آستین دلبر آتش که ظلم دارد میمیرد و کفن نه دود سیه حنوطش خاک کبود بستر بر یک نمط نماند کار بساط ملکت مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر سنجر بمرد ویحک سنجار ماند اینک چون بنگری به صورت سنجار به ز سنجر آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم بی‌بار ماند تختش در تخت بار ششتر شاها عصر جز تو هستند ظلم پیشه اینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر نه مه غذای فرزند از خون حیض باشد پس آبله‌ش برآید و صورت شود مجدر آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردم نه آخرش به طاعون صورت شد مبتر؟ نه ماهه خون حیضی گر آبله برآرد سه ساله خون خلقی آخر چه آورد بر؟ شاهان عرب نژادی هستی به خلق و خلقت شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت زانم عزیز کردی، دادی کمال اوفر رومی فرستی اطلس،مصری دهی عمامه ختلی براق ابرش، ترکی وشاق احور اطلس به رنگ آتش، واصل عمامه از نی ابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم در باد و آتش و نی، هستش امان میسر بود آن نعیم دنیا فانی شعار فخرم هست این عروس خاطر باقی طراز مفخر شاها به دولت تو صافی است خاطر من چون خاطر ارسطو در خدمت سکندر دانم که سایه‌ی حق، داند که می‌ندارد در آفتاب گردش گیتی چو من سخنور خاقانیم نه والله، خاقان نظم و نثرم گویندگان عالم، پیش عیال و مضطر زین نکته‌های بکرند آبستنان حسرت مشتی عقیم خاطر، جوقی سقیم ابتر زین خامه‌ی دوشاخی اندر سه تا انامل من فارد جهانم ایشان زیاد منگر در غیبت من آید پیدا حسودم آری چون زادت مخنث در مردن پیمبر جان سخنوران مرشد نشید من به بهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر پیش مقام محمود اعنی بساط عالی گوهر فروش من به محمود محمدت خر ای در زمین ملت معمار کشور دین بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر عشرین سال عمرت خمسین الف حاصل ستین دقیقه جاهت بر نه فلک مقدر چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم که خوبی و زشتی ز ما یادگار بماند تو جز تخم نیکی مکار چو شد پادشاهیش بر چار ماه برو زار بگریست تخت و کلاه زمانه برین سان همی بگذرد پیش مردم آزور بشمرد می لعل پیش آور ای روزبه چو شد سال گوینده بر شست و سه چو بهرام دانست کامدش مرگ نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ جهان را به فرزند بسپرد و گفت که با مهتران آفرین باد جفت بنوش و بباز و بناز و ببخش مکن روز بر تاج و بر تخت دخش چو برگشت بهرام را روز و بخت به نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت چنین است و این را بی‌اندازه دان گزاف فلک هر زمان تازه دان کنون کار نرسی بگویم همی ز دل زنگ و زنگار شویم همی مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک یوسف مصر وفا گشت به کنعان نزدیک غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک گشت سررشته بعد من از آن در کوتاه شد ره مور به درگاه سلیمان نزدیک کرد عیسی ز فلک مرحله چند نزول درد این خاک نشین گشت به درمان نزدیک بوی خیر آید ازین وضع که یک مرتبه شد کوی درویش به نزهت گه سلطان نزدیک قرب آن سرو سمن پیرهن از شوق مرا چاک پیراهن جان ساخت به جانان نزدیک محتشم گرچه نشد قطع ره هجر تمام حالیا راه طلب گشت به جانان نزدیک هر روز بامداد طلبکار ما تویی ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی هر روز زان برآری ما را ز کسب و کار زیرا دکان و مکسبه و کار ما تویی دکان چرا رویم که کان و دکان تویی بازار چون رویم که بازار ما تویی زان دلخوشیم و شاد که جان بخش ما تویی زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل ما خمره بشکنیم چو خمار ما تویی طوطی غذا شدیم که تو کان شکری بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست از جمله چاره باشد ناچار ما تویی دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت تا گفته‌ای به دل که گرفتار ما تویی گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست این هم ز توست مایه پندار ما تویی چیزی نمی‌کشیم که ما را تو می‌کشی چیزی نمی‌خریم خریدار ما تویی از گفت توبه کردم ای شه گواه باش بی گفت و ناله عالم اسرار ما تویی ای شمس حق مفخر تبریز شمس دین خود آفتاب گنبد دوار ما تویی تا درد نیابند دوا را نشناسند تا رنج نبیند شفا را نشناسند آنها که چو ماهی این بحر نگردند شک نیست که ماهیت ما را نشناسند با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید خاموش که عشاق نوا را نشناسند منصور بقا از گذر دار فنا یافت نا گشته فنا دار بقا را نشناسند تا معتکفان حرم کعبه‌ی وحدت خود را نشناسند خدا را نشناسند یاران وفادار جفا را نپسندند خوبان جفا کار وفا را نشناسند آنها که ندارند نم چشم و غم دل خاصیت این آب و هوا را نشناسند با عشق تو زیبائی خوبان ننماید با پرتو خورشید سها را نشناسند خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد شاهان جهاندار گدا را نشناسند آن تن ماست یا میان شما وان دل ماست یا دهان شما اگرآن ابرو است و پیشانی نکشد هیچکس کمان شما جز کمر کیست آنکه میگنجد یک سرموی در میان شما آب رخ پیش ما کسی دارد که بود خاک آستان شما میکند مرغ جان ما پرواز دمبدم سوی آشیان شما چه بود گر بما رساند باد بوئی از طرف بوستان شما خواب خوش را بخواب میبینم از غم چشم ناتوان شما زلف دلبند اگر بر افشانند برفشانیم جان بجان شما دل خواجو نگر که چون زده است چنگ در زلف دلستان شما ترک من ترک من گرفت و خطا کرد جامه‌ی صبر من برفت و قبا کرد همچو زلف سیاه سرکش هندو بر سر آتشم فکند و رها کرد صبح رویش بدید و سوره‌ی والشمس از سرصدق در دمید و دعا کرد خط زنگارگون آن بت چین را هر که مشک تتار خواند خطا کرد بدرستی که در حدیث نیاید آنچه غم با دل شکسته ما کرد آنکه بیرون ازو طبیب نداریم دردمان کی شنیدئی که دوا کرد اشک می‌خواست تا برون جهد از چشم خون دل کام او برفت و روا کرد چون بروز وصال شکر نکردم اخترم در شب فراق سزا کرد نیست برجای خویش مرغ سلیمان باز گوئی مگر هوای سبا کرد بر حدیث صبا چگونه نهم دل زانکه با دست هر سخن که صبا کرد سرو سیمین من ز صحبت خواجو گر نه آزاد شد کناره چرا کرد گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت تلخ کامی مرا دید و ترش روی نشست آن که صد تنگ شکر در لب شکرخا داشت جانم آمد به لب از حسرت شیرین دهنی که در احیای دل مرده دم عیسی داشت شاهدی تشنه لبم کشت که از غایت لطف چشمه‌ی آب بقا در لب جان بخشا داشت بخت بدبین که ز اندوه کسی جان دادم کز پی کاهش غم روی نشاط افزا داشت دل دیوانه از آن کوی به حسرت می‌رفت ولی از سنبل او سلسله‌ها برپا داشت وقت کشتن نظری جانب قاتل کردند تیغ بر گردن عشاق چه منت‌ها داشت کاش بر حسن خود آن ماه نظر بگشاید تا بداند که چرا عشق مرا شیدا داشت دوش از وجد فروغی به کلیسا می‌گفت که مرا جلوه‌ی ترسابچه‌ای ترسا داشت پیش سوداییان تخت جلال نیست جز تاج جود، راس‌المال گر نه سرمایه تاج جود کنند کی ز سودای خویش سود کنند؟ معنی جود جیست؟ بخشیدن! عادت برق چیست؟ رخشیدن! برق رخشان، کند جهان روشن جود و احسان، جهان جان روشن! پرتو برق هست تا یک دم پرتو جود، تا بود عالم! گرچه یک مرد در زمانه نماند، وز جوانمرد جز فسانه نماند، تا بود دور گنبد گردان، ما و افسانه‌ی جوانمردان! رفت حاتم ازین نشیمن خاک ماند نامش کتابه‌ی افلاک هر چه داری ببخش و، نام برآر به نکویی و نام نیک گذار! زآنکه زیر زمردین طارم نام نیکو بود حیات دوم هر چه دادی، نصیب آن باشد وآنچه نی، حظ دیگران باشد بهره‌ی خود به دیگران چه دهی؟ مال خود بهر دیگران چه نهی؟ سگ زمستان جمع گردد استخوانش زخم سرما خرد گرداند چنانش کو بگوید کین قدر تن که منم خانه‌ای از سنگ باید کردنم چونک تابستان بیاید من بچنگ بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ چونک تابستان بیاید از گشاد استخوانها پهن گردد پوست شاد گوید او چون زفت بیند خویش را در کدامین خانه گنجم ای کیا زفت گردد پا کشد در سایه‌ای کاهلی سیری غری خودرایه‌ای گویدش دل خانه‌ای ساز ای عمو گوید او در خانه کی گنجم بگو استخوان حرص تو در وقت درد درهم آید خرد گردد در نورد گویی از توبه بسازم خانه‌ای در زمستان باشدم استانه‌ای چون بشد درد و شدت آن حرص زفت همچو سگ سودای خانه از تو رفت شکر نعمت خوشتر از نعمت بود شکرباره کی سوی نعمت رود شکر جان نعمت و نعمت چو پوست ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست نعمت آرد غفلت و شکر انتباه صید نعمت کن بدام شکر شاه نعمت شکرت کند پرچشم و میر تا کنی صد نعمت ایثار فقیر سیر نوشی از طعام و نقل حق تا رود از تو شکم‌خواری و دق موشکی را بمهر، مادر گفت که بسی گیر و دار در ره ماست سوی انبار، چشم بسته مرو که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست تله و دام و بند بسیار است دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست تله مانند خانه‌ایست نکو دام، مانند گلشنی زیباست ای بسا رهنما که راهزن است ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست زاهنین میله، گردکان مربای که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست هر کجا مسکنی است، کالائی است هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست تله‌ی محکمی به پشت در است گربه‌ی فربهی است، میان سراست آنچنان رو، که غافلت نکشند خنجر روزگار، خون پالاست هر نشیمن، نه جای هر شخصی است هر گذرگه، نه در خور هر پاست اثر خون، چو در رهی بینی پا در آن ره منه، که راه بلاست هرگز ایمن مشو، که حمله‌ی چرخ گر ز امروز بگذرد، فرداست وقت تاراج و دستبرد، شب است روز، هنگام خواب و نشو و نماست سر میفراز نزد شبرو دهر که بسی قامت از جفاش، دوتاست موشک آزرده گشت و گفت خموش عقل من، بیشتر ز عقل شماست خبرم هست ز آفت گردون تله و دام، دیده‌ام که کجاست از فراز و نشیب، آگاهم میشناسم چه راه، راه خطاست هر کسی جای خویش میداند پند و اندرز دیگران بیجاست این سخن گفت و شد ز لانه برون نظری تند کرد، بر چپ و راست دید در تله‌ی نو رنگین گردکانی در آهنی پیداست هیچ آگه نشد ز بی‌خردی کاندران سهمگین حصار، چهاست یا در آن روشنی، چه تاریکی است یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک چه مبارک مکان روح‌افزاست تله گفتا، مایست در بیرون بدرون آی، کاین سراچه تراست اگرت زاد و توشه نیست، چه غم زانکه این خانه، پر ز توش و نواست جای، تا کی کنی بزیر زمین رونق زندگی ز آب و هواست اندرین خانه، بین رهزن نیست هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست نشنیدم بنا، چنین محکم گر چه در دهر، صد هزار بناست جای انده، درین مکان شادیست جای نان، اندرین سرا حلواست موش پرسید، این کمانک چیست تله خندید، کاین کمان قضاست اندر آی و بچشم خویش بین کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست موشک از شوق جست و شد بدرون تا که او جست، بانگ در بر خاست بهر خوردن، چو کرد گردن کج آهنی رفت و بر گلویش راست رفت سودی کند، زیان طلبید خواست بر تن فزاید، از جان کاست کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت گر بچاه است، دم مزن که چراست رسم آزادگان چه میداند تیره‌بختی که پای بند هوی ست خویش را دردمند آز مکن که نه هر درد را امید دواست عزت از نفس دون مجو، پروین کاین سیه رای، گمره و رسواست به نزهت بود روزی با دل‌افروز سخن در داد و دانش می‌شد آن روز زمین بوسید شیرین کای خداوند ز رامش سوی دانش کوش یک چند بسی کوشیده‌ای در کامرانی بسی دیگر به کام دل برانی جهان را کرده‌ای از نعمت آباد خرابش چون توان کردن به بیداد چو آن گاوی که ازوی شیر خیزد لگد در شیر گیرد تا بریزد حذر کن زانکه ناگه در کمینی دعای بد کند خلوت‌نشینی زنی پیر از نفسهای جوانه زند تیری سحرگه بر نشانه ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد که نفرین داده باشد ملک بر باد بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر داد خواهان چو دولت روی برگرداند از راه همه کاری نه بر موقع کند شاه چو برگ باغ گیرد ناتوانی خبر پیشین برد باد خزانی چو دور از حاضران میرد چراغی کشندش پیش از آن در دیده داغی چو سیلی ریختن خواهد به انبوه بغرد کوهه ابر از سر کوه تگرگی کو زند گشنیز بر خاک رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک درختی کاول از پیوند کژ خاست نشاید جز به آتش کردنش راست جهانسوزی بد است و جور سازی ترا به گر رعیت را نوازی از آن ترسم که گرد این مثل راست که آن شه گفت کو را کس نمی‌خواست کهن دولت چو باشد دیر پیوند رعیت را نباشد هیچ در بند ز مثل خود جهان را طاق بیند جهان خود را به استحقاق بیند ز مغروری که در سر ناز گیرد مراعات از رعیت باز گیرد نو اقبالی بر آرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه خلایق را چو نیکو خواه گردد باجماع خلایق شاه گردد خردمندی و شاهی هر دو داری سپیدی و سیاهی هر دو داری نجات آخرت را چاره‌گر باش در این منزل ز رفتن با خبر باش کسی کو سیم و زر ترکیب سازد قیامت را کجا ترتیب سازد ببین دور از تو شاهانی که مردند ز مال و ملک و شاهی هیچ بردند؟ بمانی، مال بد خواه تو باشد ببخشی، شحنه راه تو باشد فرو خوان قصه دارا و جمشید که با هر یک چه بازی کرد خورشید در این نه پرده آهنگ آنچنان ساز که دانی پرده‌ی پوشیده را راز ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما دور جنیبت کش فرمان تست سفت فلک غاشیه گردان تست حلقه زن خانه به دوش توایم چون در تو حلقه به گوش توایم داغ تو داریم و سگ داغدار می‌نپذیرند شهان در شکار هم تو پذیری که زباغ توایم قمری طوق و سگ داغ توایم بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای جز تو نداریم نوازنده‌ای از پی تست اینهمه امید و بیم هم تو ببخشای و ببخش ای کریم چاره ما ساز که بی داوریم گر تو برانی به که روی آوریم این چه زبان وین چه زبان را نیست گفته و ناگفته پشیمانیست دل ز کجا وین پر و بال از کجا من که و تعظیم جلال از کجا جان به چه دل راه درین بحر کرد دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم من عرف الله فرو خوانده‌ایم چون خجلیم از سخن خام خویش هم تو بیامرز به انعام خویش پیش تو گر بی سر و پای آمدیم هم به امید تو خدای آمدیم یارشو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چاره بیچاره‌گان قافله شد واپسی ما ببین ای کس ما بیکسی ما ببین بر که پناهیم توئی بی‌نظیر در که گریزیم توئی دستگیر جز در تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت دست چنین پیش که دارد که ما زاری ازین بیش که دارد که ما درگذر از جرم که خواننده‌ایم چاره ما کن که پناهنده‌ایم ای شرف نام نظامی به تو خواجگی اوست غلامی به تو نزل تحیت به زبانش رسان معرفت خویش به جانش رسان بر سر تختی شنید آن نیک‌نام طقطقی و های و هویی شب ز بام گامهای تند بر بام سرا گفت با خود این چنین زهره کرا بانگ زد بر روزن قصر او که کیست این نباشد آدمی مانا پریست سر فرو کردند قومی بوالعجب ما همی گردیم شب بهر طلب هین چه می‌جویید گفتند اشتران گفت اشتر بام بر کی جست هان پس بگفتندش که تو بر تخت جاه چون همی جویی ملاقات اله خود همان بد دیگر او را کس ندید چون پری از آدمی شد ناپدید معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق خلق کی بینند غیر ریش و دلق چون ز چشم خویش و خلقان دور شد هم‌چو عنقا در جهان مشهور شد جان هر مرغی که آمد سوی قاف جمله‌ی عالم ازو لافند لاف چون رسید اندر سبا این نور شرق غلغلی افتاد در بلقیس و خلق روحهای مرده جمله پر زدند مردگان از گور تن سر بر زدند یک دگر را مژده می‌دادند هان نک ندایی می‌رسد از آسمان زان ندا دینها همی‌گردند گبز شاخ و برگ دل همی گردند سبز از سلیمان آن نفس چون نفخ صور مردگان را وا رهانید از قبور مر ترا بادا سعادت بعد ازین این گذشت الله اعلم بالیقین عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی تو نبودی که من این جام محبت خوردم تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم و گر این عهد به پایان نبرم نامردم من که روی از همه عالم به وصالت کردم شرط انصاف نباشد که بمانی فردم راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم روز دیوان جزا دست من و دامن تو تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم آن عرابی به شتر قانع و شیر در یکی بادیه شد مرحله‌گیر ناگهان جمعی از ارباب قبول شب در آن مرحله کردند نزول خاست مردانه به مهمانیشان شتری برد به قربانیشان روز دیگر ره پیشینه سپرد بهر ایشان شتری دیگر برد عذر گفتند که: «باقی‌ست هنوز، چیزی از داده‌ی دوشین امروز» گفت: «حاشا که ز پس مانده‌ی دوش دیگ جود آیدم امروز به جوش» روز دیگر به کرم‌ورزی، پشت کرد محکم، شتری دیگر کشت بعد از آن بر شتری راکب شد بهر کاری ز میان غایب شد قوم چون خوان نوالش خوردند عزم رحلت ز دیارش کردند، دست احسان و کرم بگشادند بدره‌ای زر به عیالش دادند دور ناگشته هنوز از دیده میهمانان کرم ورزیده، آمد آن طرفه عرابی از راه دید آن بدره در آن منزلگاه گفت: که این چیست؟ زبان بگشودند صورت حال بدو بنمودند خاست بدره به کف و نیزه به دوش وز پی قوم برآورد خروش کای سفیهان خطااندیشه! وی لیمان خساست‌پیشه! بود مهمانی‌ام از بهر کرم نه چو بیع از پی دینار و درم داده‌ی خویش ز من بستانید! پس رواحل به ره خود رانید! ورنه تا جان برود از تنتان در تن از نیزه کنم روزنتان داده‌ی خویش گرفتند و گذشت و آن عرابی ز قفاشان برگشت نه می‌نهم از دست عشق جام نشاط نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط غم تو یافته چندان رواج در عالم که از زمانه برافتاده است نام نشاط چرا به بزم وصال تو بیشتر ز همه کشید شحنه‌ی هجر از من انتقام نشاط دلا به سایه‌ی غم رو که افتاب طرب رسیده است دگر بر کنار بام نشاط کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز ز دام غم نرمید و نگشت رام نشاط زنند دست به دست از حسد تمام جهان اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط به بزم عیش بده جای محتشم که بود جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط ای لبت حقه‌ی گهر بسته دهنت شور در شکر بسته طوطیان خط تو پیش شکر بال بگشاده و کمر بسته خطت از پسته‌ی تو بر رسته‌ی است هست بر رسته‌ی تو بر بسته زان خط سبز بر رخ زردم خون دل جمله چون جگر بسته عاشق از جان به صد هزاران دل در تو هر دم دلی دگر بسته هر که از تو کشیده مویی سر دستش از موی باز بر بسته به شکرخنده بر دهان بگشا که گره کس ندید بر بسته تا به کی همچو حلقه بر در تو سر زنم دایم و تو در بسته نظری کن دلم مسوز که هست کار جانم در آن نظر بسته کمترم سوز اگر نه فاش کنم مکر تو چند مکر سربسته چشم عطار سیل بگشاده دل ز هجر تو در خطر بسته چو کرد خیمه‌ی حسنت طناب خویش مکین خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند یکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دین شگفت ماندم در بارگاه دولت تو از آنکه دیدم از این دیده‌ی حقیقت‌بین رواق حجره‌ی دل ساخت سمت بهر تو بخت براق روضه‌ی جان کرد عقل بهر تو زین سوئال کردم دوش از خیال بوالعجبت که از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچین چو یافت موی تو در کوی دلبری امکان چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا به جادوان حزین و به ساکنان حزین یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین چو دل نمی‌دهد از کوی دوست برگشتن ضرورتست در آن آستان به سر گشتن من از برای چنان آفتاب رخساری چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن چون در میان نتوان کرد دست با شیرین ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن گرم به تیغ زند چاره‌ای نمی‌دانم بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن ازو به تیر قضا روی برنگردانم ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا که نیست ممکن ازین دل شکسته‌تر گشتن حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن ندانمت که چه افیون فگنده‌ای درمی که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن به جست و جوی تو آشفته می‌کنندم نام ز بس به بازار و کوچه در گشتن چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن با او دلم به مهر و محبت نشانه بود سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود بودم معلم ملکوت اندر آسمان از طاعتم هزار هزاران خزانه بود بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه عرش مجید ذات مرا آشیانه بود هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم امید من ز خلق برین جاودانه بود در راه من نهاد ملک دام حکم خویش آدم میان حلقه‌ی آن دام، دانه بود آدم ز خاک بود و من از نور پاک او گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود می‌خواست او نشانه‌ی لعنت کند مرا کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود ساقی سخن از می مغان گفت دل چون بشنید ترک جان گفت یک جرعه می و هزار معنی از عشق به گوش عاشقان گفت وز گردش جام حسن ساقی با ما غم و شادی جهان گفت نارسته هنوز دار منصور عشق آمد و عقل را روان گفت دوش از سر بی‌خودی و مستی پیرم سخن از می نهان گفت دل چون بشنید نام می را می‌خواست به رغم صوفیان گفت ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی‌خود ز خودیم و از خداییم آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست نوحه و زاری تو از بهر کیست گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو نک همی‌میرد میان راه او روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران گفت رنجش چیست زخمی خورده است گفت جوع الکلب زارش کرده است گفت صبری کن برین رنج و حرض صابران را فضل حق بخشد عوض بعد از آن گفتش کای سالار حر چیست اندر دستت این انبان پر گفت نان و زاد و لوت دوش من می‌کشانم بهر تقویت بدن گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد گفت تا این حد ندارم مهر و داد دست ناید بی‌درم در راه نان لیک هست آب دو دیده رایگان گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک که لب نان پیش تو بهتر ز اشک اشک خونست و به غم آبی شده می‌نیرزد خاک خون بیهده کل خود را خوار کرد او چون بلیس پاره‌ی این کل نباشد جز خسیس من غلام آنک نفروشد وجود جز بدان سلطان با افضال و جود چون بگرید آسمان گریان شود چون بنالد چرخ یا رب خوان شود من غلام آن مس همت‌پرست کو به غیر کیمیا نارد شکست دست اشکسته برآور در دعا سوی اشکسته پرد فضل خدا گر رهایی بایدت زین چاه تنگ ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ مکر حق را بین و مکر خود بهل ای ز مکرش مکر مکاران خجل چونک مکرت شد فنای مکر رب برگشایی یک کمینی بوالعجب که کمینه‌ی آن کمین باشد بقا تا ابد اندر عروج و ارتقا غارت دل می‌کنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی بر سر خوان تهی کس نکند آفرین در غمت ای زود سیر تشنه‌ی دیرینه‌ام تشنه بجز من که دید آب‌خورش آتشین جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین گلبن وصل تو را خار جفا در ره است مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر سوخته‌ی گرم رو تا چکند پوستین همت خاقانی است طالب چرب آخوری چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این هست لب لعل تو کوثر آتش نمای هست کف شهریار گوهر دریا یمین چرخ به هرسان که هست زاده‌ی شمشیر اوست گربه بهر هر حال هست عطسه‌ی شیر عرین ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس پرچم رخش تو هست ناصیه‌ی حور عین نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟ قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟ گرنه سپهر برین آبده دست توست از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید کالت رای است «را» صورت شین است «شین» ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند یاره کند در زمانش دست شهور و سنین چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین گنبد نیلوفری گنبده‌ی گل شود پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب ابجد لوح ظفر از خط دست یقین از پی خون خسان تیغ چه باید کشید چون ملک الموت هست در کف رایت رهین خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق چون حرکات هزار در نغمات حزین از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین ای همه هستی که هست از کف تو مسعار نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین بنده ز بی‌دولتی نیست به حضرت مقیم دیو ز بی‌عصمتی نیست به جنت مکین شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر معتکف صدر توست جان طریقت گزین سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق بست در آسمان بر رخ دیو لعین گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک گرگ گزیده نخواست چشمه‌ی ماء معین بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین اول روز اندک است زیب و فر آفتاب بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام آن مگس سگ بود وین مگس انگبین ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو ظل خدایی که باد فضل خدایت معین باره‌ی بخت تو را باد ز جوزا رکاب مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین زهی می کاندر آن دستست هیهات که عقل کل بدو مستست هیهات بر آن بالا برد دل را که آن جا سر نیزه زحل پستست هیهات هر آن کو گشت بی‌خویش اندر این بزم ز خویش و اقربا رسته‌ست هیهات چو عنقا برپرد بر ذروه قاف که پیشش که کمربسته‌ست هیهات عجایب بین که شیشه ناشکسته هزاران دست و پا خسته‌ست هیهات مرا گویی که صبر آهسته‌تر ران چه جای صبر و آهسته‌ست هیهات بده آن پیر را جامی و بنشان که این جا پیر بایسته‌ست هیهات خصوصا جان پیری‌ها که عقل‌ست که خوش مغزست و شایسته‌ست هیهات از آن باغ و ریاض بی‌نهایت همه عالم چو گلدسته‌ست هیهات چو گلدسته‌ست پوسیده شود زود به دشتی رو کز او رسته‌ست هیهات میی درکش به نام دلربایی که بس زیبا و برجسته‌ست هیهات ز بس خون‌ها که او دارد به گردن خرد را طوق بسکسته‌ست هیهات شکن‌هایی که دارد طره او بهای مشک بشکسته‌ست هیهات خمش کردم خموشانه به من ده که دل را گفت پیوسته‌ست هیهات جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم نار خندان تو ما را صنما گریان کرد تا چو نار از غم تو با دل پرخون باشیم چشم مست تو قدح بر سر ما می ریزد ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم گلفشان رخ تو خرمن گل می بخشد ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم هر زمان عشق درآید که حریفان چونید ما ز چون گفتن او واله و بی‌چون باشیم ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم همچو عشقیم درون دل هر سودایی لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم چونک در مطبخ دل لوت طبق بر طبق است ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون باشیم وقف کردیم بر این باده جان کاسه سر تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم آخر به مراد دل رسیدیم خود را و ترا به هم بدیدیم از زلف تو تابها گشادیم وز لعل تو شربها چشیدیم بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود با تو نفسی بیارمیدیم بر دست تو توبها شکستیم بر تن ز تو جامها دریدیم ناز تو به طبع دل ببردیم راز تو به گوش جان شنیدیم با ما به زبان رسم و عادت زرقی که فروختی خریدیم سر بر خط عهد تو نهادیم خط گرد زمانه درکشیدیم از دخول هر غری افسرده‌ای در کار من دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی کو کند از خاکساری درهم این هنجار من ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود یا رب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار من ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم زانک این سنت ز نااهلان بود ناچار من گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من صبر کن تا دررسد یک مژده‌ای زان مه لقا صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان کی رود بوی دل و جان یم دربار من ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار من کز شراب جان من رویدهمی تبریز در لاله‌ها و گلبنان بر شیوه رخسار من ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست ای هوای نازنین و شاه بی‌آزار من من قیاسی کرده‌ام رشک تو را در حق او لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب بشنود بیداریت این لابه‌های زار من بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست سنگ‌ها از هر طرف بر سینه سگسار من از کرم مپسند این را کاین سوار جان من جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من ور فروآید بجز خرگاه تو من از خدا من فنای محض خواهم ای خدایا یار من دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود من پشیمان گشته‌ام زان صنعت و کردار من من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من شاعر ساحر منم اندر جهان در سخن از معجزه صاحب قران از شجر من شعرا میوه چین وز صحف من فضلا عشر خوان وز حسد لفظ گهر پاش من در خوی خونین شده دریا و کان نعش و پرن بافته در نظم و نثر ساخته دیباچه‌ی کون و مکان وز بنه‌ی طبع در این خشک‌سال نزل بیفکنده و بنهاده خوان حور شود دست بریده چو من یوسف خاطر بنمایم عیان اهل زمان را به زبان خرد از ملکوت و ملکم ترجمان وحدت من داده ز دولت خبر عزلت من کرده به عزت ضمان برده از آن سوی عدم رخت و بخت مانده ازین سوی جهان خان و مان گر کلهم بخشی و گر سر بری زین نشوم غمگن و ز آن شادمان من به سخن مبدع و منکر مرا جوقی ازین سر سبک جان گران دیده‌ی بینا نه و لاف بصر گوهر دریا نه و لاف بیان این چو مگس خون خور و دستاردار و آن چو خره سرزن و باطیلسان عقل گریزان ز همه کز خروش نیک گریزد دل شیر ژیان شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ آتش خواران هوا و هوان بیت فرومایه‌ی این منزحف قافیه‌ی هرزه‌ی آن شایگان خشک عبارت چو سموم تموز سرد معانی چو دم مهرگان خنده زنم چون به دو منحول سست سخت مباهات کنند این و آن هست عیان تا چه سواری کند طفل به یک چوب و دو تا ریسمان خاطر خاقانی و مریم یکی است وین جهلا جمله یهودی گمان حجت معصومی مریم بس است عیسی یک‌روزه گه امتحان نشره‌ی من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان پیر دبستان علوم، احمشاد کز شرفش دهر خرف شد جوان حشمت او مالک رق رقاب عصمت او سالک خط جنان بینش او دید کمین گاه کن دانش او یافت گذر گاه کان هست به تایید و خصال اور مزد قاضی از آن گشت بر اهل جهان هست جنیبت کش او نفس کل عالم از آن می‌رودش در عنان ای کف تو عالم جودآفرین جاه تو در عالم جان داستان معتکفان حرم غیب را نیست به از خاطر تو میزبان کنگره‌ی قلعه‌ی اسلام را نیست به از خامه‌ی تو دیده بان از پی کین توختن از خصم تو آبی زره دارد و آتش سنان چرخ مرا وقت ثنای تو گفت تیر ملک نطق ستاره فشان مادحی‌ام گاه سخن بی‌نظیر در طلب نام نه در بند نان طمع نبینی به بر طبع من پیل که بیند به سر نردبان؟ منذ قضی الله و جف القلم اصبح فی وصفک رطب اللسان زین متنحل سخنانم مبین زین متشاعر لقبانم مدان دانم و داند خرد پاک تو موج محیط از تری ناودان خسته دلم شاید اگر بخشدم کلک و بنان تو شفای جنان نیست عجب گر شود از کلک تو شوره ستان دل من بوستان بس که بزرگان جهان داده‌اند خرد سران را شرف جاودان مورچه را جای شود دست جم سوی مگس وحی کند غیب‌دان حق به شبان تاج نبوت دهد ورنه نبوت چه شناسد شبان سوی زنی نامه فرستد به لطف پادشه دام و دد و انس و جان از در سید سوی گبران رسید نامه‌ی پران و برید روان نور مه از خار کند سرخ گل قرص خور از سنگ کند بهرمان ابر گهر پاشد بر تیره خاک باد گلستان کند از گلستان سنت فضل و کرم است این همه وین همه در وصف تو گفتن توان ای به وفای تو میان بسته چرخ وز تو هدی را مدد بیکران صدر تو میدان کرامات باد و اسب سعادات تو را زیر ران محتمل مرقد تو فرقدین متصل مسند تو شعریان کلک تو چون نام تو اقلیم گیر عمر تو چون عقل تو جاوید مان فتنه ز تو خفته به خواب عروس دولت بیدار تو را پاسبان ما از عراق جان غم آلود می‌بریم وز آتش جگر دل پردود می‌بریم در گریه‌ی وداع تذروان کبک لب طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم داریم درد فرقت یاران گمان مبر کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم مایه زیان شده هوس سود می‌بریم خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم تو و کوچه‌ی سلامت، من و جاده‌ی ملامت که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم که به کارگاه هستی تو همان و من همینم ز سجود خاک پایش به سرم چه‌ها نیامد قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشه‌چینم رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم که هزار بت نهان است به زیر آستینم چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت نشنید گفته من که نگفت آفرینم من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی که میسرم نگردد که فروغ او نبینم کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت باد بوی گل رویش به گلستان آورد آب گلزار بشد رونق عطار برفت صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را که مرا در حق این طایفه انکار برفت در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال به سرت کز سر من آن همه پندار برفت آخر این مور میان بسته افتان خیزان چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت به خرابات چه حاجت که یکی مست شود که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید دلش از دست ببردند و به زنار برفت پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی که به پهلو نتوانی به سر خار برفت عاشق و دیوانه‌ام سلسله یار کو سینه زهجران بسوخت شربت دیدار کو گر چه گلستان خوش است ور چه چمن دلکشست آن همه دیدم ولی آن گل رخسار کو ناله‌ی هر عاشق از دل افگار خویش از من مسکین مپرس کان دل افگار کو □شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف کافتد بخاک سایه‌ی سر و بلند تو □روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو □گل کیست تا به پات رسد یا مرا بکش یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن زینسان به ناز در چمن ای نازنین مرو چون کنی وعده باز گویی کی ؟ من به صد جان غلام آن کی تو □ای دوست سر زلفت در سینه‌ی من بگشا ز نجیرنه این در را سرهاست درین خانه بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی فغان برخاست از جان‌های مجنونان روحانی میان نعره‌ها بشناخت آواز مرا آن شه که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه اگر دیوانه‌ام شاها تو دیوان را سلیمانی شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری کز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی‌دانی هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد الیناراجعون گردد که او بازی است سلطانی بطرف گلشنی، در نوبهاری گلی خودرو، دمید از جو کناری درخشنده، چو اندر درج گوهر فروزنده، چو بر افلاک اختر بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار بجوی و جر، گل خودروست بسیار تو در هر جا که بنشینی، گیاهی بهر راهی که روئی، خار راهی در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند شما را در شمار ما نیارند بسوی چون توئی، خوبان نبینند وگر روزی ببینندت، نچینند شود گر باغبان، آگاه ازین کار کند کار ترا ایام، دشوار شرار کیفرت، دامن بگیرد وبال هستیت، گردن بگیرد ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه کنندت پایمال، اندر گذرگاه بدین بی رنگی و پستی و زشتی چرا اندر ردیف ما نشستی بگفتا نام هر کس در شماری است مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است کس کاین نقش بر گل مینگارد حساب خار و خس را نیز دارد ترا گر باغبانی بود چالاک مرا هم باغبانی کرد افلاک ترا گر کرد استاد آبیاری مرا هم آب داد ابر بهاری شما را گر چه رونق بیشتر بود سوی ما نیز، گردون را نظر بود چه ترسانی ز آسیب شرارم چه کردم تا بسوزد روزگارم چه بودستیم جز خواب و خیالی که گیرد گردن ما را وبالی مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست بگامی میتوان بنیاد ما کند بهی میتوان از هم پراکند جمال هر گلی، در جلوه و پوست چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست که میگوید گل خودرو، نکونیست دمیدم تا بدانیدم که هستم فتادم تا نگوئی خودپرستم مپنداری که کار دهر، بازیست مرا این اوفتادن، سرفرازیست بهر مهدم که خواباندند خفتم ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم نشستم، تا رخم شبنم بشوید نسیم صبحگاهانم ببوید درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند بیاد من، کسی تخمی نیفشاند کشاورز سپهرم با تو بنشاند مرا با گل، خیال همسری نیست هوای نخوت و نام‌آوری نیست اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد گل خودرو، ز قدر گل نکاهد گرفتم جلوه و رنگی و تابی ز بارانی و باد و آفتابی گلی زیبا شدم در باغ ایام چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ راز سر گردان عاشق پیشه‌ی غم کشته را؟ آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟ جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟ آسمان برنامه‌ی عمرم نبشتست این قضا در نمی‌شاید نوشتن نامه‌ی بنوشته را خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم این زمان در خاک می‌جویم بهشت هشته را کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را گفت ای ناصح خمش کن چند چند پند کم ده زانک بس سختست بند سخت‌تر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو آن طرف که عشق می‌افزود درد بوحنیفه و شافعی درسی نکرد تو مکن تهدید از کشتن که من تشنه‌ی زارم به خون خویشتن عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست او دو صد جان دارد از جان هدی وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی هر یکی جان را ستاند ده بها از نبی خوان عشرة امثالها گر بریزد خون من آن دوست‌رو پای‌کوبان جان برافشانم برو آزمودم مرگ من در زندگیست چون رهم زین زندگی پایندگیست اقتلونی اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیاتا فی حیات یا منیر الخد یا روح البقا اجتذب روحی وجد لی باللقا لی حبیب حبه یشوی الحشا لو یشا یمشی علی عینی مشی پارسی گو گرچه تازی خوشترست عشق را خود صد زبان دیگرست بوی آن دلبر چو پران می‌شود آن زبانها جمله حیران می‌شود بس کنم دلبر در آمد در خطاب گوش شو والله اعلم بالصواب چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس کو چو عیاران کند بر دار درس گرچه این عاشق بخارا می‌رود نه به درس و نه به استا می‌رود عاشقان را شد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روی اوست خامشند و نعره‌ی تکرارشان می‌رود تا عرش و تخت یارشان درسشان آشوب و چرخ و زلزله نه زیاداتست و باب سلسله سلسله‌ی این قوم جعد مشکبار مسله‌ی دورست لیکن دور یار مسله‌ی کیس ار بپرسد کس ترا گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها گر دم خلع و مبارا می‌رود بد مبین ذکر بخارا می‌رود ذکر هر چیزی دهد خاصیتی زانک دارد هرصفت ماهیتی آن بخاری غصه‌ی دانش نداشت چشم بر خورشید بینش می‌گماشت هرکه درخلوت ببینش یافت راه او ز دانشها نجوید دستگاه با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای دید بردانش بود غالب فرا زان همی دنیا بچربد عامه را زانک دنیا را همی‌بینند عین وآن جهانی را همی‌دانند دین طالع از طالعت عجایب‌تر کس ندیدی عجایب دیگر گه به چرخت برد چو قصد دعا گه به خاک آردت چو عزم قدر گه به دستت ببندد از دل پای گه به مهرت ببندد از دل سر گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ گه بپوشاندت چو آب شجر شجری کرد مر ترا از فضل پس بگسترد پیشت از آن بر قوتی دارد این سخن بی فعل زینتی دارد این چمن بی فر زان که مر آفتاب دولت را هست روزی درین درخت نظر تا نبیند ازو عدوت نشان تا ببیند ازو ولیت ثمر کرده علمت فلک نمونه‌ی جهل کرده نفعت جهان نتیجه‌ی ضر سخنی گویمت برادروار گر نیوشی و داریم باور عبره کرده سپهر حکمت را چون نگیری ز روزگار عبر در خرابات کم گذر چونه‌ای چون مزاج شراب آلت شر مکن از کعبتین نرد و قدح با «له» و «منک» عمر خویش هدر چون همی بازی و همی مانی بخت بد را بباز بر اختر پیش هر دون مکن چو چنبر پشت پای هر سفله را مگیر چو در که میانه تهی‌ست گاه سخا سخن دون و سفله چون چنبر نزد دونان حدیث می مگذار پیش حران ز جام می مگذر تا نباشی برین سبک چون جان تا نباشی بر آن گران چو جگر یار دونان همی بوی چون جهل عاقلان زان کنند از تو حذر یکسو افکن ز طبع بی نفسی تات باشد چو روح قدر و خطر دانی از عیبها چو غیب عیان داری از علمها چو عقل خبر نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر حکمتت را ز فکر تست مزاج خاطرت را ز دانشست گهر دوری از جهل همچو علم علی پاکی از جور همچو عدل عمر شعر تو سحر هست لیک ترا بخت تو هست همچو وقت سحر ماند اندیشه‌ی تو زیر قدم گهر طبع تو چو اسکندر ز آب انگور نار طبع مکش ز آتش باده آب روی مبر سوی بالا گرای همچو شرار گرد پستی مگرد همچو مطر خامه هر جای چون قضا به مباز جامه هر وقت چون قدر به مدر همچو نکبا ازین وآن مربای همچو نرگس در این و آن منگر ز اندرون کژ مباش چون زنجیر تا نمانی برون چو حلقه‌ی در هر بنان را مباش همچو قلم هر میان را مباش همچو کمر گرد حران در آی همچو سخای سوی مردان گرای همچو هنر نزد ایشان مباش چون کاسه پیش ایشان مگرد چون ساغر تن خویش از سر کهان در دزد جان خویش از می مهان پرور گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک هم بجای خود آخر اولاتر اینک ار چه به طبع یکسانند در تفاوت به یک مکان بنگر گشته با باد سخت خانه‌ی خیر مانده بی آب سست آلت غر طبع داری نهاده‌ی گردون نظم داری نتیجه‌ی کوثر خاطری در نثار چون دریا فکرتی تیز رای چون آذر چه شد ار هست ظاهرت عریان باطنت دارد از هنر زیور از برون گر چه هست عریان بحر از درون هست فرشش از گوهر کمر گوهرین کجا یابی چون دو سر نیستی چو دو پیکر زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه‌ای بسان قمر بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر چشمه‌ی خور چو می بپوشد ابر نه برهنه بهست چشمه‌ی خور بصر حکمتی برهنه بهی زان که پوشیده نیک نیست بصر هستی ای تاج عصر میر سخن از دلیل و حدیث پیغمبر لیکن این آبگون آتش بار کردت از خاک تخت و باد افسر زان چنینست جامه‌ی جانت که تو آب و هوایی از رخ و فر پس نه آب و هوای صافی راست تختش از خاک و خانه از صرصر لقبت گر چه هست زشت حسن هستی از هر چه هست نیکوتر خادمانند نامشان کافور لیک رخشان سیه‌تر از عنبر مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ ماده آمد یکی و دیگر نر چنگ در شاخ هر مهی میزن تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر» باشد از نار طبع یابی نور باشد از شاخ فضل یابی بر ورنه بگذار زان که می‌گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر چون تو دانا بسیست گرد جهان تنگدل زین سپهر پهناور آن حسن را به زهر کشت مدار تو مدار از زمانه طعم شکر تا همی چرخ پیر عمر خورد از جوانی و عمر خود برخور به شبگیر هنگام بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس چو پیلی به اسپ اندر آورد پای بیاورد چون باد لشکر ز جای همی رفت تا پیشش آمد دو راه فرو ماند بر جای پیل و سپاه دژ گنبدان بود راهش یکی دگر سوی ز اول کشید اندکی شترانک در پیش بودش بخفت تو گفتی که گشتست با خاک جفت همی چوب زد بر سرش ساروان ز رفتن بماند آن زمان کاروان جهان‌جوی را آن بد آمد به فال بفرمود کش سر ببرند و یال بدان تا بدو بازگردد بدی نباشد بجز فره ایزدی بریدند پرخاشجویان سرش بدو بازگشت آن زمان اخترش غمی گشت زان اشتر اسفندیار گرفت آن زمان اختر شوم خوار چنین گفت کانکس که پیروز گشت سر بخت او گیتی افروز گشت بد و نیک هر دو ز یزدان بود لب مرد باید که خندان بود وزانجا بیامد سوی هیرمند همی بود ترسان ز بیم گزند بر آیین ببستند پرده‌سرای بزرگان لشگر گزیدند جای شراعی بزد زود و بنهاد تخت بران تخت بر شد گو نیک‌بخت می آورد و رامشگران را بخواند بسی زر و گوهر بریشان فشاند به رامش دل خویشتن شاد کرد دل راد مردان پر از یاد کرد چو گل بشکفید از می سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد به یاران چنین گفت کز رای شاه نپیچیدم و دور گشتم ز راه مرا گفت بر کار رستم بسیچ ز بند و ز خواری میاسای هیچ به کردن برفتم برای پدر کنون این گزین پیر پرخاشخر بسی رنج دارد به جای سران جهان راست کرده به گرز گران همه شهر ایران بدو زنده‌اند اگر شهریارند و گر بنده‌اند فرستاده باید یکی تیز ویر سخن‌گوی و داننده و یادگیر سواری که باشد ورا فر و زیب نگیرد ورا رستم اندر فریب گر ایدونک آید به نزدیک ما درفشان کند رای تاریک ما به خوبی دهد دست بند مرا به دانش ببندد گزند مرا نخواهم من او را بجز نیکویی اگر دور دارد سر از بدخویی پشوتن بدو گفت اینست راه برین باش و آزرم مردان بخواه دست من گیر ای پسر خوش نیستم ای قد تو چون شجر خوش نیستم نی بهل دستم که رنجم از دل است درد دل را گلشکر خوش نیستم تا تو رفتی قوت و صبرم برفت تا تو رفتی من دگر خوش نیستم دست‌ها را چون کمر کن گرد من هین که من بی‌این کمر خوش نیستم ناتوانم رفتم از دست ای حکیم دست بر من نه مگر خوش نیستم ای گرفته آتشت زیر و زبر این چنین زیر و زبر خوش نیستم چه خبر پرسی که بی‌جام لبت باخبر یا بی‌خبر خوش نیستم سر همی‌پیچم به هر سو همچنین چیست یعنی من ز سر خوش نیستم چشم می بندم به هر دم تا به دیر زانک بی‌تو با نظر خوش نیستم حال و کار جهان خیالاتست نظری کن که: این چه حالاتست؟ هر چه هست اندرین جهان خراب نقش او باژگونه بینی از آب تو هم اینها در آب می‌بینی یا خود این‌ها به خواب میبینی ماتمت سور باشد اندر خواب گریه شادی و خنده غم، دریاب زنگی است آنکه گفته‌ای چینی زانکه او را بخواب می‌بینی رخ زنگی مبین، ببین دل او در جهان هر کسی و حاصل او دل زنگی که او ندارد رنگ به زر و می که تیره باشد و تنگ به سپید و سیاه غره مباش روشنش دار روی و می‌بین فاش تا چنین زنده‌ای تو در خوابی چون بمیری تمام دریابی هر که پیش از اجل تواند مرد به چنین راز ره تواند برد هر چه را نیست بر خرد بنیاد پیش داننده باد باشد، باد گر تو جانی، غذای جان میجوی ور تنی آش و آب و نان میجوی پرخوری زین شراب، مست آیی خفته و بی‌خبر به دست آیی آنکه آمد ز راه عقل بدر خوردن گاو کرد و خفتن خر دست او هر دو روز بر شاخی مار او هر دمی به سوراخی روغنش در چراغ کم گردد پشتش از بار خرزه خم گردد هر دمی دلبری همی گیرد تا که از دردشان فرو میرد مرگ ازین نوع زندگانی به نام این قوم خود ندانی به چه وفا خیزدت ز یار جلب؟ یاری از روشنان چرخ طلب حاصل از یار نیست جز تیزی وز جلب جز خرابه دهلیزی مرد کناس مستراح شده عرض و مال و زرش مباح شده عقل را روی در کمالی هست بجزین خورد و خفت حالی هست تا زبان تو این و فعل آنست روی این راز بر تو پنهانست چون که شهوت شود هم آوازت سر به سوی غضب کشد بازت بر فروز غضب روانت را ببرد خشم حلق جانت را غضبت روی دل سیاه کند شهوتت مغز جان تباه کند غضب و شهوت از میان بردار کام خویش از عروس جان بردار نطفه‌ای را که پشتواره‌ی تست رایگانش مده،که پاره‌ی تست این چنین نطفه را تو برخیزی زود اندر مشیمه‌ای ریزی بود اندر مشیمه یک چندی بدر آید ستوده فرزندی چند روزی به ناز دارندش ز آتش و آب باز دارندش پس از آن همچو سرو بالنده نوجوانی شود سگالنده آتش شهوتش بلند شود به زن و بچه پای بند شود سر و ریشی دروغ بترازد من و مایی ز خویش بر سازد غضبش حلق در دوال کشد شهوتش موش در جوال کشد میرود چون سگان زنجیری این چنین تا به حالت پیری ضعف شستش نشست فرماید بستن پا و دست فرماید مدتی اینچنین به سر گردد زحمت دختر و پسر گردد زن ازو سیر و بچگانش هم همه در قصد مال و جانش هم به دعای خود و دعای کسان برود زین سرای بوالهوسان زود بر تخته‌ای نشانندش بر سر حفره‌ای دوانندش بنهندش به خاک و باز آیند به سر مال او فراز آیند خانه را غارتی در اندازند به شبی جمله را بپردازند این حسابی که: چند مظلمه برد؟ آن فغانی که: از چه زود نمرد؟ گور پر مار و خانه پر کژدم خواجه در دام و گفتگوی از دم بر سر آیند مالکانش زود که بگو: تا ترا خدای که بود؟ در سالش کشند و درماند چون سخن را جواب نتواند آتش خشم بر فروزانند در شب اولش بسوزانند اینچنین تا به وقت پرسیدن نهلندش دمی به یوسیدن بودن و رفتن چنین چکند؟ به چکار آید آن و این چکند؟ جاهلانی که کار نان کردند دین و دنیی چنین زیان کردند چند ازین رنج و چند ازین خواری؟ بهر چیزی که زود بگذاری مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟ چون نشان سمک ندانی و طیز مهر خود را به مهر زر چه دهی سر خود را به دردسر چه دهی؟ در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟ غم اوخور، چو میکنی کاری دل درماندگان به دست آور بر ستم پیشگان شکست‌آور بجزین گفتها که کردم یاد حالتی هست و شرح خواهم داد گر چه آن جمله عرف و عادت بود لیک سرمایه‌ی سعادت بود چون مدب شود به آنها مرد این سعادت طلب تواند کرد پیش ازین سالکان و غواصان راه را بر تو کرده‌اند آسان راه ایشان ببین که:چون رفتند؟ بچه نوع از جهان برون رفتند؟ گام بر گامشان نه و میرو روز راحت مبین و شب مغنو کین طریق ریاضتست و فنا نتوان رفت جز به رنج و عنا گر دلت زین سخن هراسان شد ترک دنیا بکن، که آسان شد بود در انجیل نام مصطفی آن سر پیغامبران بحر صفا بود ذکر حلیه‌ها و شکل او بود ذکر غزو و صوم و اکل او طایفه‌ی نصرانیان بهر ثواب چون رسیدندی بدان نام و خطاب بوسه دادندی بر آن نام شریف رو نهادندی بر آن وصف لطیف اندرین فتنه که گفتیم آن گروه ایمن از فتنه بدند و از شکوه ایمن از شر امیران و وزیر در پناه نام احمد مستجیر نسل ایشان نیز هم بسیار شد نور احمد ناصر آمد یار شد وان گروه دیگر از نصرانیان نام احمد داشتندی مستهان مستهان و خوار گشتند از فتن از وزیر شوم‌رای شوم‌فن هم مخبط دینشان و حکمشان از پی طومارهای کژ بیان نام احمد این چنین یاری کند تا که نورش چون نگهداری کند نام احمد چون حصاری شد حصین تا چه باشد ذات آن روح‌الامین بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر کاندر افتاد از بلای آن وزیر ای بر سر سروران یگانه بحر کرم تو بی‌کرانه سیمرغ جلالت تو کرده بر قبه‌ی عرش آشیانه می‌گیر جهان به روی خنجر می‌بخش به پشت تازیانه گر قصه‌ی بنده را کنی گوش آن سود ترا بود زیان نه در خانه نشسته بود داعی مخمور ز باده‌ی شبانه در کنج خزیده چون کشیشی آتشکده کرده تاب‌خانه وز بهر شراب لعل در پیش سیب و به و نقل خسروانه وز بهر کباب کرده بر سیخ کبک و بط و تیهو و سمانه ساقی و شراب و شاهد خوب شمعی دو نهاده در میانه زین جمله که گفته‌ام ندارم جز سبلت و ریش ابلهانه از میر شراب و شاهد و شمع دریوزه کنم بدین بهانه اسباب معاشرت مهیا از لوح کمانچه و چغانه طنبور و کتاب و نرد و شطرنج چنگ و دف و نای و شاخ و شانه بنهاد به پیش انوری را گنجشک و کبوتر کلانه نه ز عاقلانم که ز من بگیری خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟! نخرم فلک را، بدو حسبه والله من اگر حقیرم، نکنم حقیری چو گشاده دستم، چو ز باده مستم بده ای برادر قدح فقیری نه حیات خواهم، نه زکات خواهم که اگر بمیرم، نکنم امیری چو تو عقل داری، بگریز از من هله دور از من، مکن این دلیری وگر آشنایی، تو دو چشم مایی کنمت غلامی، اگرم پذیری چه شود محمد! که شبی نخسبی؟! طرب اندر آیی نکنی زحیری؟! تو بیار ساقی! ز شراب باقی که لطیف خویی، و شه شهیری ز جفای مستان، نروی ز دستان که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری به جان آمد مرا کار از دل خویش غمی گشتم زکار مشکل خویش در آن دریا شدستم غرقه کانجا بجز غم می‌نبینم ساحل خویش به راه وصل می‌پویم ولیکن همه در هجر بینم منزل خویش مبادا هیچ آسایش دلم را اگر جز رنج بینم حاصل خویش اگر کس قاتل خود بود هرگز منم آن‌کس نخستین قاتل خویش ای به شاهی ز همه شاهان فرد مشتری طلعت و مریخ نبرد آسمان مثل تو نادیده به خواب مجلس و معرکه را مردم و مرد بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش همتت سایه از آن سان گسترد که در آن سایه کنون مادر شاخ همه بی‌خار همی زاید ورد با رهت کان نه به اندازه‌ی ماست با هوای تو کز او نیست گزرد بر توان آمدن از دریا خشک بر توان خاستن از دوزخ سرد باست ار سوی معادن نگرد لعل را روی چو زر گردد زرد مسرع حکم تو صد بار فزون چرخ را گفته بود کز ره برد گرنه از عشق نگینت بودی زانگبین موم کجا گشتی فرد ای به جایی که کشد خاک درت دامن اندر فلک باد نورد مدتی بود که می‌کرد خراب کشور شخص مرا والی درد من محنت زده در ششدر عجز بی‌برون شو شده چون مهره‌ی نرد تا یکی روز که در بردن جان تن بی‌زور مرا می‌آزرد وارد حضرت عالی برسید چون درآمد ز درم بردابرد ناسگالیده از آن سان بگریخت که تو هم نرسیدیش به گرد بنده را پرسش جان‌پرور تو شربتی داد که چون بنده بخورد جان نو داد تنش را حالی وان به غارت شده را باز آورد پس از این در کنف خدمت تو زندگانی بدو جان خواهد کرد تا که بر گرد زمین می‌گردد کره‌ی گنبد دولابی گرد در جهان داری و ملکت بخشی چو سکندر همه آفاق بگرد ز سوز عشق من جانت بسوزد همه پیدا و پنهانت بسوزد ز آه سرد و سوز دل حذر کن که اینت بفسرد وانت بسوزد مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو به صد نیرنگ و دستانت بسوزد به دست خویشتن شمعی میفروز که هر ساعت شبستانت بسوزد چه داری آتشی در زیر دامان کز آن آتش گریبانت بسوزد دل اندر وصل من بستی و ترسم که ناگه تاب هجرانت بسوزد ندارد سودت آن گاهی که گوئی عبید آن نامسلمانت بسوزد صبا آمد ولی دل باز نامد غریب ما به منزل باز نامد دل مارفت با محمل نشینی رود جان هم که محمل باز نامد به عشقم مست بگذارید زیراک کس از میخانه عاقل باز نامد نصیحت زندگان را کرد باید کز افسون مرغ بسمل باز نامد تشنه‌ی دل به آب می‌نرسد دیده جز بر سراب می‌نرسد قصه‌ی درد من رسید به تو چون بخوانی جواب می‌نرسد روی چون آب کرده‌ام پر چین کز تو رویم به آب می‌نرسد نرسم در خیال تو چه عجب که مگس در عقاب می‌نرسد کی وصالت رسد به بیداری که خیالت به خواب می‌نرسد نرسد بوی راحتی به دلم ور رسد جز عذاب می‌نرسد دوست را دشمنی و دشمن دوست جز مرا این عقاب می‌نرسد دل و عمرم خراب گشت و ز تو عوض یک خراب می‌نرسد برسد گوئی از پس وعده آن خود از هیچ باب می‌نرسد برسد میوه‌ای است در باغت که به هیچ آفتاب می‌نرسد از لب نوش تو به خاقانی قسم جز زهر ناب می‌نرسد عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند هر که اول زان صف مژگان سالی می‌کند آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند گر کمند حلق عاشق طره‌ی معشوق نیست پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می‌دهند کی فروغی روز وصل او به راحت می‌رود بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن نقل حضور صوفی پشمینه پوش را جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام وز عکس او بسوز من نیم جوش را بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم جامی بده، که محو کنیم این نقوش را ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما غیرت بود مشایخ طاعت فروش را بر ما ملامت دگران از کدورتست صافی ملامتی نکند در نوش را با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر بگذار تا گذار نباشد سروش را شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد زند چو غمزه‌ی و خویش را به لشگر دلها کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد اگر ز شعبده‌ی عشق گم شود دل خلقی چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید پس از هزار محل جویمش جریده جویابم فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد گر ترا طبع داوری بودی در تو وصف پیمبری بودی آلت دلبری جمالت هست طبع دربار بر سری بودی گفتن اندر همه مسلمانی چون تویی هست کافری بودی مشتری گر به تو رسیدی هیچ به دل و جانت مشتری بود با همه زهد گر اویس ترا دیده بودی قلندری بودی آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن ناوک او را نشان می‌باید از جان ساختن سروران چون گو به پای توسنش بازند سر چون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختن داد مظلومان بده تا چند ای بیدادگر رخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختن باغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به می در چمن ز آیینه‌ی دل زنگ غم پرداختن سازگاری چون ندارد یار هاتف بایدت ز آتش غم سوختن با سوز هجران ساختن خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست آن قامتست نی به حقیقت قیامتست زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا کب حیات در لب یاقوت فام اوست بوی بهار می‌دمدم یا نسیم صبح باد بهشت می‌گذرد یا پیام اوست دل عشوه می‌فروخت که من مرغ زیرکم اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست بیچاره مانده‌ام همه روزی به دام او و اینک فتاده‌ام به غریبی که کام اوست هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست همچو گل سرخ برو دست دست همچو میی خلق ز تو مست مست بازوی تو قوس خدا یافت یافت تیر تو از چرخ برون جست جست غیرت تو گفت برو راه نیست رحمت تو گفت بیا هست هست لطف تو دریاست و منم ماهیش غیرت تو ساخت مرا شست شست مرهم تو طالب مجروح‌هاست نیست غم ار شست توام خست خست ای که تو نزدیکتر از دم به من دم نزنم پیش تو جز پست پست گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود از دم یعقوب کرم رست رست مست همه گرد در این شهر ما دزد و عسس را شه ما بست بست خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم دل من سوخته‌ی حیرت گوناگون است تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی گر بسی بنگرم و مسله برگردانم نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم آری ای دوست بجز دانه‌ی خود نتوان خورد خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم ز عشق تو نهانم آشکارست ز وصل تو نصیبم انتظارست ز باغ وصل تو گل کی توان چید که آنجا گفتگوی از بهر خارست ولی در پای تو گشتم بدان بوی که عهدت همچو عشقم پایدارست دلم رفت و ز تو کاری نیامد مرا با این فضولی خود چه کارست چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا کرا فردای گیتی در شمارست به بند روزگارم چند بندی سخن خود بیشتر در روزگارست به عهدم دست می‌گیری ولیکن که می‌گوید که پایت استوارست ترا با انوری زین گونه دستان نه یکبار و دوبارست و سه بارست پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد کشته‌ی تیغ ملامت برضا نتوان شد حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود گوش بر زمزمه‌ی پرده‌سرا نتوان کرد گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان صید را این همه در قید رها نتوان کرد نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد پادشاهی بود عالم زان او هفت کشور جمله در فرمان او بود در فرماندهی اسکندری قاف تا قاف جهانش لشگری جاه او دو رخ نهاده ماه را مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را داشت آن خسرو یکی عالی وزیر در بزرگی خرده دان و خرده گیر یک پسر داشت آن وزیر پر هنر حسن عالم وقف رویش سر به سر کسی به زیبایی او هرگز ندید هیچ زیبا نیز چندان عز ندید از نکو رویی که بود آن دلفروز هیچ نتوانست بیرون شد به روز گر به روز آن ماه پیداآمدی صد قیامت آشکارا آمدی برنخیزد در جهان خرمی تا ابد محبوب‌تر زو آدمی چهره‌ای داشت آن پسر چون آفتاب طره‌ای هم رنگ و بوی مشک ناب سایه بان آفتابش مشک بود آب حیوان بی لبش لب خشک بود در میان آفتاب دلستانش بود هم چون ذره‌ی شکل دهانش ذره‌ی او فتنه‌ی مردم شده در درونش صد ستاره گم شده چون ستاره ره نماید در جهان سی درون ذره‌ای چون شد نهان زلف او بر پشتی او سرفراز در سرافرازی به پشت افتاده باز هر شکن در طره‌ی آن سیم تن صد جهان جان را به یک دم صد شکن زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت در سر هر موی صد اعجوبه داشت بود بر شکل کمانش ابرویی خود کجا بد آن کمان را بازویی نرگس افسون گرش در دلبری کرده از هر مژه‌ای صد ساحری لعل او سرچشمه‌ی آب حیات چون شکر شیرین و سرسبز از نبات خط سبزش سرخ رویی جمال طوطی سرچشمه‌ی حد کمال گفتن از دندان او بی‌خرد گیست کان گهر از عزت خود برد گیست مشک خالش نقطه‌ی جیم جمال ماضی و مستقبل از وی کرده حال شرح زیبایی آن زیبا پسر از وجود او نمی‌آمد به سر شاه از و القصه مست مست شد و ز بلای عشق او از دست شد گرچه شاهی سخت عالی قدر بود چون هلالی از غم آن بدر بود شد چنان مستغرق عشق پسر کز وجود خود نمی‌آمد بدر گر نبودی لحظه‌ای در پیش او جوی خون راندی دل بی خویش او نه قرارش بود بی او یک نفس نه زمانی صبر بودش زین هوس روز و شب بی او نیاسودی دمی مونس او بودش به روز و شب همی تا شبش بنشاندی روز دراز راز می‌گفتی بدان مه چهره باز چون شب تاریک گشتی آشکار شاه را نه خواب بودی نه قرار وان پسر در خواب رفتی پیش شاه شاه می‌کردی به روی او نگاه در فروغ و نور شمع دلستان جمله‌ی شب خفته می‌بودی ستان شه در آن مه روی می‌نگریستی هر شبی صد گونه خون بگریستی گاه گل بر روی او افشاندی گاه گرد از موی او افشاندی گه ز درد عشق، چون باران ز میغ بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ گاه با آن ماه جشنی ساختی گاه بر رویش قدح پرداختی یک نفس از پیش خود نگذاشتش تا که بودی لازم خود داشتش کی توانست آن پسر دایم نشست لیک بود از بیم خسرو پای بست گر برفتی یک دم از پیرامنش شه ز غیرت سرفکندی از تنش خواستی هم مادر او هم پدر تا دمی بینند روی آن پسر لیکشان زهره نبود از بیم شاه تا برین قصه برآمد دیرگاه بود در همسایگی شهریار دختری خورشید رخ همچون نگار آن پسر شد عاشق دیدار او همچو آتش گرم شد در کار او کی شبی با او نشستی سازکرد مجلسی چون روی خویش آغازکرد از نهان بی‌شاه با او درنشست بود آن شب از قضا آن شاه مست نیم شب چون نیم مستی پادشاه دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت دختری با آن پسر بنشسته دید هر دو را در هم دلی پیوسته دید چون بدید آن حال شاه نامور آتش غیرت فتادش در جگر مست و عشق و آنگهی سلطان سری چون بود معشوق او با دیگری شاه با خود گفت بر چون من شهی چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی آنچ من کردم بجای تو بسی هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی در مکافات من آخر این کنی رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی هم کلید گنجها در دست تو هم سر افرازان عالم پست تو هم مرا هم راز و هم همدم مدام هم مرا هم درد و هم محرم مدام در نشینی با گدایی در نهان از تو پردازم همین ساعت مکان این بگفت و امر کرد آن شهریار تا ببستند آن پسر را استوار سیم خام او میان خاک راه کرد همچون نیل خام از چوب شاه بعد از آن شد گفت تا دارش زدند در میان صفه‌ی بارش زدند گفت اول پوست از وی درکشید سرنگون آنگه به دارش برکشید تا کسی کو گشت اهل پادشاه تا هم آخر او به کس نکند نگاه در ربودند آن پسر را زار و خوار تا در آویزند سر مستش ز دار شد وزیر آگاه از حال پسر خاک بر سر گفت ای جان پدر این چه خذلان بود کامد در رهت چه قضا بود این که دشمن شد شهت بود آنجا دو غلام پادشاه عزم کرده تا کنند او را تباه آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ هر یکی را داد دری شب چراغ گفت امشب هست مست این پادشاه وین پسر را نیست چندینی گناه چون شود هشیار شاه نامدار هم پشیمان گردد وهم بی‌قرار هرک او را کشته باشد بی‌شکی شاه از صد زنده نگذارد یکی آن غلامان جمله گفتند این نفس گر بیاید شه نبیند هیچ کس درزمان از ما بریزد جوی خون پس کند بردار ما را سرنگون خونیی آورد از زندان وزیر بازکردش پوست از تن همچوسیر سرنگوسارش زدار آونگ کرد خاک از خونش گل گل رنگ کرد وآن پسر را کرد درپرده نهان تا چه زاید از پس پرده جهان شاه چون هشیار شد روزی دگر همچنان می‌سوخت از خشمش جگر آن غلامانرا بخواند آن پادشا گفت با آن سگ چه کردید از جفا جمله گفتندش که کردیم استوار درمیان صفه بارش بدار پوستش کردیم سرتاسر برون بر سردارست اکنون سرنگون شاه چون بشنود آن پاسخ تمام شاد گشت از پاسخ آن دو غلام هر یکی را داد فاخر خلعتی یافت هریک منصبی ورفعتی شاه گفتا همچنان تا دیرگاه خوار بگذارید بردارش تباه تا زکار این پلید نابکار عبرتی گیرند خلق روزگار چون شنود این قصه خلق شهر او جمله را دل درد کرد از بهر او درنظاره آمدند آنجا بسی باز می‌نشناختندش هر کسی گوشتی دیدند خلقان غرق خون پوست از وی درکشیده سرنگون آن که و مه هرک دیدش آن چنان همچو باران خون گرستی در نهان روز تا شب ماتم آن ماه بود شهر پردرد و دریغ و آه بود بعد روزی چند، بی دلدار خویش شه پشیمان گشت از کردار خویش خشم او کم گشت، عشقش زور کرد عشق شاه شیردل را مور کرد پادشاهی با چنان یوسف وشی روز و شب بنشسته در خلوت خوشی بوده دایم از شراب وصل مست در خمار وصل چون داند نشست عاقبت طاقت نماندش یک نفس کار او پیوسته زاری بود و بس جان او می‌سوخت از درد فراق گشت بی صبر و قرار از اشتیاق در پشیمانی فروشد پادشاه دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه جامه نیلی کرد و در برخود ببست در میان خون و خاکستر نشست نه طعامی خورد از آن پس نه شراب در رمید از چشم خون افشانش خواب چون در آمد شب، برون شد شهریار کرد از اغیار خالی زیر دار رفت تنها زیر دار آن پسر یاد می‌آورد کار آن پسر چون ز یک یک کار او یاد آمدیش ازبن هر موی فریاد آمدیش بر دل او درد بی اندازه شد هر زمانش ماتم نو تازه شد بر سر آن کشته می‌نالید زار خون او در روی می‌مالید زار خویش را در خاک می‌افکند او پشت دست از دست برمی کند او گر شمار اشک او کردی کسی بیشتر بودی زصد باران بسی جمله‌ی شب بود تنها تا بروز همچو شمعی در میان اشک و سوز چون نسیم صبح گشتی آشکار با وثاق خویش رفتی شهریار درمیان خاک وخاکستر شدی درمصیبت هر زمان با سرشدی چون برآمد چل شبان روزتمام همچو مویی شد شه عالی مقام در فرو بست وبزیر دار او گشت درتیمار او بیمار او کس نداشت آن زهره درچل روزوشب تا گشاید درسخن با شاه لب از پس چل شب نه نان خورد و نه آب آن پسر را دید یک ساعت بخواب روی همچون ماه اودراشک غرق ازقدم در خون نشسته تا بفرق شاه گفتش ای لطیف جان فزای ازچه غرق خون شدی سرتابپای گفت در خون ز آشنایی توم وین چنین از بی وفایی توم بازکردی پوست از من بی گناه این وفاداری بود ای پادشاه یار با یارخود آخر این کند کافرم گر هیچ کافر این کند من چه کردم تا تو بردارم کنی سربری وسرنگوسارم کنی روی اکنون می‌بگردانم ز تو تا قیامت داد بستانم ز تو چون شود دیوان دادارآشکار داد من بستاند از تو کردگار شاه چون بشنود از آن مه این جواب درزمان درجست دل پر خون زخواب شور غالب گشت برجان ودلش هرزمانی سخت‌تر شدمشکلش گشت بس دیوانه وازدست شد ضعف درپیوست وغم پیوست شد خانه‌ی دیوانگی دربازکرد نوحه‌ی بس زار زار آغاز کرد گفت ای جان ودلم، بی حاصلم چون شود از تشویر تو جان ودلم ای بسی سر گشته‌ی من آمده پس بزاری کشته‌ی من آمده همچو من گوهر شکست خود که کرد اینچ من کردم بدست خود که کرد می‌سزد گر من به خون آغشته‌ام تا چرا معشوق خود را کشته‌ام درنگر آخر کجایی ای پسر خط مکش در آشنایی ای پسر تو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام زانک این بد جمله با خود کرده‌ام من چنین حیران و غمناک از توم خاک بر سر بر سر خاک از توام از کجا جویم ترا ای جان من رحمتی کن بر دل حیران من گر جفا دیدی تو از من بی وفا تو وفاداری، مکن با من جفا از تنت گر ریختم خون بی‌خبر خون جانم چند ریزی ای پسر مست بودم کین خطا بر من برفت خود چه بود این کز قضا بر من برفت گر تو پیش از من برفتی ناگهان بی تو من کی زنده مانم در جهان بی تو چون یکدم سر خویشم نماند زندگانی یک دو دم بیشم نماند جان به لب آورد بی تو شهریار تا کند در خون بهای تو نثار می‌نترسم من ز مرگ خویشتن لیک ترسم از جفای خویش من گر شود جاوید جانم عذر خواه هم نیارد خواست عذر این گناه کاشکی حلقم ببریدی به تیغ وز دلم گم گشتی این درد و دریغ خالقا جانم درین حیرت بسوخت پای تا فرق من از حسرت بسوخت من ندارم طاقت و تاب فراق چند سوزد جان من در اشتیاق جان من بستان به فضل ای دادگر زانک من طاقت نمی‌دارم دگر همچنین می‌گفت تا خاموش شد در میان خامشی بیهوش شد عاقبت پیک عنایت در رسید شکر ما بعد شکایت در رسید چون ز حد بگذشت درد پادشاه بود پنهان آن وزیر آن جایگاه شد بیاراست آن پسر را در نهان پس فرستادش بر شاه جهان آمد از پرده برون چون مه ز میغ پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ در زمین افتاد پیش شهریار همچو باران اشک می‌بارید زار چون بدید آن ماه را شاه جهان می‌ندانم تا چه گویم این زمان شاه در خاک و پسر در خون فتاد کس چه داند کین عجایب چون فتاد هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست در چو در قعرست هم ناسفتنیست شاه چون یافت از فراق او خلاص هر دو خوش رفتند در ایوان خاص بعد ازین کس واقف اسرار نیست زانک اینجا موضع اغیار نیست آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود کور دید آن حال، گوش کر شنود من کیم آنرا که شرح آن دهم ور دهم آن شرح خط برجان دهم نارسیده چون دهم آن شرح من تن زنم چون مانده‌ام در طرح من گر اجازت باشد از پیشان مرا زود فرمایند شرح آن مرا چون سر یک موی نیست این جایگاه جز خموشی روی نیست این جایگاه نیست ممکن آنک یابد یک زمان جز خموشی گوهری تیغ زفان گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست عاشق خاموشی خویش آمدست این زمان باری سخن کردم تمام کار باید، چند گویم، والسلام غافل چرایی؟ جانا، ز دردم رحمت کن آخر بر روی زردم خونم بریزی هر روز، چون من داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟ در دام حسنت جز دم ندیدم وز خوان عشقت جز خون نخوردم نقش غمم چون بر دل نوشتی من نامه‌ی خود در می‌نوردم خاک نسیمت گردم به زاری باشد که آرد پیش تو گردم ای باد مشکین، گر می‌توانی بویی بیاور زان باغ وردم تا دیده‌ی من دید آن صنم را گر اوحدی را، دیدم نه مردم به سر خاک پدر، دخترکی صورت و سینه بناخن میخست که نه پیوند و نه مادر دارم کاش روحم به پدر می‌پیوست گریه‌ام بهر پدر نیست که او مرد و از رنج تهیدستی رست زان کنم گریه که اندریم بخت دام بر هر طرف انداخت گسست شصت سال آفت این دریا دید هیچ ماهیش نیفتاد به شست پدرم مرد ز بی داروئی وندرین کوی، سه داروگر هست دل مسکینم از این غم بگداخت که طبیبش ببالین ننشست سوی همسایه پی نان رفتم تا مرا دید، در خانه ببست همه دیدند که افتاده ز پای لیک روزی نگرفتندش دست آب دادم بپدر چون نان خواست دیشب از دیده‌ی من آتش جست هم قبا داشت ثریا، هم کفش دل من بود که ایام شکست اینهمه بخل چرا کرد، مگر من چه میخواستم از گیتی پست سیم و زر بود، خدائی گر بود آه از این آدمی دیوپرست چشم امید به مژگان‌تر خود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم به گل ابر بهاران نبود دهقان را این امیدی که به دامان‌تر خود داریم چیست فردوس که در دیده‌ی ما جلوه کند؟ ما گمانها به غرور نظر خود داریم! گوشه‌ی دامن خالی است، که چشمش مرساد! آنچه از توشه‌ی ره بر کمر خود داریم خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما خشت خامی است که در زیر سر خود داریم شعله از عاقبت سیر شرر بی‌خبرست چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش هر آن عاشق که گم گردد هلا زنهار می‌گویم بر خورشید برق انداز بی‌زنهار جوییدش وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را میان طره مشکین آن طرار جوییدش بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوییدش چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش نشان سکه او بین به هر درست که نقدست ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش مگر که حلقه رندان بی‌نشان تو ببینی که عشق پیش درآید درآورد به میانش ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش مرا درد تو درمان می‌نماید غم تو مرهم جان می‌نماید مرا، کز جام عشقت مست باشم وصال و هجر یکسان می‌نماید چو من تن در بلای عشق دادم همه دشوارم آسان می‌نماید به جان من غم تو، شادمان باد، هر آن لطفی که بتوان می‌نماید اگر یک لحظه ننماید مرا سوز دگر لحظه دو چندان می‌نماید دلم با اینهمه انده، ز شادی بهار و باغ و بستان می‌نماید خیالت آشکارا می‌برد دل اگر روی تو پنهان می‌نماید لب لعل تو جانم می‌نوازد بنفشه آب حیوان می‌نماید ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟ که زلفش بس پریشان می‌نماید به دوران تو زان تنگ است دل‌ها که حسن تو فراوان می‌نماید چو ذره در هوای مهر رویت عراقی نیک حیران می‌نماید پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند طره‌های سرکشت کی ترک طراری دهند غمزه‌های دلکشت کی ترک غمازی کنند بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید نامش آندم عاقلان دیوانه‌ی غازی کنند پیری از نور هدا بیگانه چهره پر دود، ز آتش‌خانه کرد از معبد خود عزم رحیل میهمان شد به سر خوان خلیل چون خلیل آن خللش در دین دید بر سر خوان خودش نپسندید گفت: «با واهب روزی، بگرو! یا ازین مائده برخیز و برو!» پیر برخاست که: «ای نیک‌نهاد! دین خود را به شکم نتوان داد!» با لب خشک و دهان ناخورد روی از آن مرحله در راه آورد آمد از عالم بالا به خلیل وحی کای در همه اخلاق جمیل! گرچه آن پیر نه در دین تو بود منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود عمر او بیشتر از هفتادست که در آن معبد کفر افتاده‌ست روزی‌اش وانگرفتم روزی که: نداری دل دین‌اندوزی! چه شود گر تو هم از سفره‌ی خویش دهی‌اش یک دو سه لقمه کم و بیش؟ از عقب داد خلیل آوازش گشت بر خوان کرم دمسازش پیر پرسید که: «ای لجه‌ی جود! از پی منع، عطا بهر چه بود؟» گفت با پیر، خطابی که رسید و آن جگر سوز عتابی که شنید پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب آشنا را پی بیگانه عتاب، راه بیگانگی‌اش چون سپرم؟ ز آشنایی‌ش چرا برنخورم؟» رو در آن قبله‌ی احسان آورد دست بگرفت‌اش و ایمان آورد سکندر که گنجینه‌ی راز بود در گنج حکمت بدو باز بود ز حکمت بسا گوهر شب‌فروز کز او مانده پیداست بر روی روز بیا گوش را قائد هوش کن وز آن گوهر آویزه‌ی گوش کن چو داری دل و هوش حکمت گرو بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو! ارسطو کش استاد تعلیم بود بدو نقد خود کرده تسلیم بود بدو گفت روزی که: «این خرده‌جوی! به دانش ز اقران خود برده گوی! ... شد اکنون یقینم درست که این جامه بر قامت توست و چست به تاج کیانی شوی سربلند ز تخت جم و ملک او بهره‌مند» همی بود دایم به فرهنگ و رای به تعظیم استاد کوشش نمای کسی گفت:«چونی چنین رنج‌بر به تعظیم استاد بیش از پدر؟» بگفتا: «زد این نقش آب و گلم وز آن تربیت یافت جان و دلم از این شد تن من پذیرای جان وز آن آمدم زنده‌ی جاودان از این بهر گفتن زبان‌ور شدم وز آن در سخن کان گوهر شدم از این پا گشادم ز قید عدم وز آن رو نهادم به ملک قدم» چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم بود آینه، پیش مردم کریم که بیند در او سیرت و خوی را بدان‌سان که در آینه، روی را خرد را اثر در دل عاقلان فزون باشد از تیغ بر جاهلان بماند مدام آن اثر در ضمیر شود این به یک چند درمان‌پذیر چو مجرم شود از گنه عذرخواه گنه‌دان تغافل ز عذر گناه! توان زندگان را فکندن ز پای ولی کشته هرگز نخیزد ز جای فراوان همی بخش و کم می‌شمار! ز منت نهادن همی کن کنار!» ولینعمتم کیست خاقان اعظم کز انعام حق دعاگو شناسد محمد خصال است و حسان او من من او را شناسم مرا او شناسد منم در سخن مالک الملک معنی ملک سر این نکته نیکو شناسد بلی هر زری را عیاری است و وزنی محک داند آن و ترازو شناسد بیانی که نغز است فرزانه داند کمانی که سخت است بازو شناسد جوی دل رفته دار خاقانی که آب دولت هنوز خواهد بود فلک از سرخ و زرد و شام و سحر بر قدت خلعه دوز خواهد بود حال اگر ز آنچه بود تیره‌تر است عاقبت دل فروز خواهد بود شب نبینی که تیره‌تر گردد آن زمانی که روز خواهد بود چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی که صبح فام شد از راه و شام‌گون آمد در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین که از دهان کدام اژدها برون آمد روزی میان بادیه بر لشکر عجم دست عرب چو غمزه‌ی ترکان سنان کشید دیوان میغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب کز نوک نیزه‌شان سرکیوان زیان کشید میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان آمد ز برق نیزه‌ی آتش فشان کشید ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک قوس قزح علامتی از پرنیان کشید من در کمان نظاره که ناگه برید بخت چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید بر اهل کرم لرز خاقانیا که بر کیمیا مرد لرزان بود به میزان همت جهان را بسنج که همت جهان سنج میزان بود عیار لیمان شناسی بلی شناسد عیار آنکه وزان بود ولیکن فنای بخیلان مخواه اگرچه بقای کرم زان بود مگو کز چمن نیست بادا غراب مگر نرخ انجیر ارزان بود تو را از حیات کریمان چه سود که از مردن بخل ورزان بود خاقانی اگرچه نیک اهلی نااهلانت بدی نمایند نیکان که تو را عیار گیرند بر دست بدانت بر گرایند زری که به آتشت شناسند مشکی که به سیرت آزمایند شکست این دلم نادرست اعتقادی به سم خار در دیده‌ی آرزو زد خطا کرد پرگار غمزش همانا که زخمی بر آن سینه‌ی نیک‌خو زد شنیدی که زنبور کافر بمیرد هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد نه کژدم سر نیش زد عالمی را که او را وبال آمد آن نیش کو زد چون گشایند اهل همت دست خود کهتران را پای‌بست خود کنند راد مردان غافلان عهد را ازشراب جود مست خود کنند سربلندان چون به مخدومی رسند خادمی را خاک پست خود کنند مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند گر عمامه دیگری بندد رواست لیکن استنجا به دست خود کنند تا تو ناز فروتران نکشی مرا تو را لاف برتری نرسد چون کسی زیر بار بر تو نیست بر سر اوت سروری نرسد ور عطا بخشی ور زنی بر سر هم تو را بر سران سری نرسد خاقانیا به بغداد اهل وفا چه جوئی کز شهر قلب کاران این کیمیا نخیزد گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله یک قطره اشک رحمت از چشم کس نریزد رشته‌ی کژ داشتی در سر مگر خاقانیا گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود شب که مثال مه ذی‌الحجه دید صورت طغراش ز مه برکشید تا نهم ماه به طغرای ماه حاج توانند به موقف رسد چشم فلک بود مگر آفتاب ماه نوش ابرو و کس می‌ندید چشم پدید آمده پنهان بماند ابروی پنهان شده آمد پدید دلت خاقانیا زخم فلک راست که آن چوگان جز این گویی ندارد ز جیب مه قواره‌ات زیبد از سحر که بابل چون تو جادویی ندارد ازین هر هفت کرده‌ی هفت دختر چو طبعت چرخ بانویی ندارد خرد بوسد سر کلکت که چون او عرابی نطق هندویی ندارد به شروان گر کرم رنگی نمی‌داشت به باب الباب هم بویی ندارد به دامن گرچه دریا دارد اما گریبانش نم جویی ندارد چو کشتی شو عنان از پاردم ساز ازین دریا که لولویی ندارد ندارد موکبی کایام در وی ردیف هر سگ آهویی ندارد نگوئی کز چه معنی بشکنندت که شمک آهو آهویی ندارد شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمی‌شکند گرچه ار روزگار زاده است او روزگارش به کینه می‌شکند آبگینه ز سنگ می زاید لیک سنگ آبگینه می‌شکند جفاست از تو جواب سال خاقانی سال را ز تو تا کی جواب باشد سرد جواب سرد فرستی شفای دل ندهد شفا چگونه دهد چون گلاب باشد سرد؟ خاقانی را مپرس کز غم ایام چگونه می‌گذارد وامی که ازین دو رنگ برداشت از کیسه‌ی عمر می‌گذارد جوجو ستد آنچه دادش ایام خرمن خرمن همی سپارد نی در بن ناخنش زد اندوه تا نیشکر طرب نگارد چون دل نبود طرب که جوید؟ چون ناخن نیست سر چه خارد خوناب جگر خورد چه سود است چون غصه‌ی دل نمی‌گوارد با این همه از سرشک بر رخ لله الحمد، می‌نگارد خاقانیا ز عارضه‌ی درد دل منال کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید بیمار روزگار هم از اهل روزگار روی بهی ندید که جز روبهی ندید آسمان داند که گاه نظم و نثر بر زمین چون من مبرز کس ندید در بیانم آب و در فکر آتش است آبی از آتش مطرز کس ندید ز آتش موسی برآرم آب خضر ز آدمی این سحر و معجز کس ندید از دو دیوانم به تازی و دری یک هجا و فحش هرگز کس ندید مرا اگر تو ندانی عطاردم داند که من کیم ز سر کلک من چه کار آید هزار سال بماند که تا به باغ هنر ز شاخ دانش چون من گلی به بار آرد به هر قران و به هر دو چون منی نبود ز روزگار چو من کس به روزگار آید بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر تا ز روی من به روزن‌های غیبی بنگری روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری شش جهت گوساله‌ای زرین و بانگش بانگ زر گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار چونک شیر و شیرگیر جام صرف احمری دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت دور شو گر ممنی و پیشم آ گر کافری گفتمش این لاف‌ها از شمس تبریزیستت گفت آری و برون آورد مهر دلبری عشق همان به که به زاری بود عزت عشق از در خواری بود دست بگیرد دل درویش را دوست که در مهد و عماری بود هم نکند صید چنان آهویی گر سگ ما شیر شکاری بود از گل و باغش نبود چاره‌ای دیده که چون ابر بهاری بود یار مرا می‌کشد از عشق خود کشتن عشاق چه یاری بود؟ روز که بی‌وصل بر آید ز کوه در نظر من شب تاری بود هم بکند چاره‌ی او اوحدی چون شب رندی و سواری بود گشت جهان همچو نگار ای غلام باده‌ی گلرنگ بیار ای غلام با گل و با بلبل و با مل بهم وصل‌طلب فصل بهار ای غلام بلبل عاشق به صبوحی درست می‌شنوی ناله‌ی زار ای غلام نرگس سرمست نگر کاو فکند سر ز گرانی به کنار ای غلام پیش نشین تازه بکن کار آب بیش مبر آب ز کار ای غلام آب بده زانکه جهان هر نفس خاک کند چون تو هزار ای غلام زخم خمارم چو به زاری بکشت نوش خمارم ز خم آر ای غلام روز چو شد باز نیاید دگر چند کنی روز گذر ای غلام چند شمار زر و زینت کنی فکر کن از روز شمار ای غلام نیستی آگه که دم واپسین از تو برآرند دمار ای غلام قصه‌ی مرگم جگر و دل بسوخت دست ازین قصه بدار ای غلام واقعه‌ی مشکل دارالغرور برد ز عطار قرار ای غلام ای شب قدر بیدلان طره‌ی دلربای تو مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان تا گل قالبم شود خاک در سرای تو گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو می‌فتم و نمی‌فتد در کف من عنان تو می‌روم و نمی‌روم از سر من هوای تو چون بهوای کوی تو عمر بباد داده‌ام خاک ره تو می‌کنم سرمه بخاکپای تو در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند روضه‌ی خلد بیدلان نیست بجز لقای تو گر چه سزای خدمتت بندگی نکرده‌ام چیست گنه که می‌کشم این همه ناسزای تو خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس دردی دردکش که هم درد شود دوای تو دیر آمده‌ای سفر مکن زود ای مایه هر مراد و هر سود ای ز آتش عزم رفتن تو از بینی‌ها برآمده دود هر عود تلف شود ز آتش در آتش توست عید هر عود اومید تو هر دمی بگوید دستت گیرم به فضل خود زود اما تو مگو که جهد و کوشش سودم نکند که بودنی بود معزول مکن تو قدرتم را من بسته نیم چو تار در پود هر لحظه بکاهمت چو خواهم وز فضل توانمت بیفزود بربند دهان ز گفت و سر نه در سجده دوست کوست مسجود گفت قاضی صوفیا خیره مشو یک مثالی در بیان این شنو هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان حاصل آمد از قرار دلستان او چو که در ناز ثابت آمده عاشقان چون برگها لرزان شده خنده‌ی او گریه‌ها انگیخته آب رویش آب روها ریخته این همه چون و چگونه چون زبد بر سر دریای بی‌چون می‌طپد ضد و ندش نیست در ذات و عمل زان بپوشیدند هستیها حلل ضد ضد را بود و هستی کی دهد بلک ازو بگریزد و بیرون جهد ند چه بود مثل مثل نیک و بد مثل مثل خویشتن را کی کند چونک دو مثل آمدند ای متقی این چه اولیتر از آن در خالقی بر شمار برگ بستان ند و ضد چون کفی بر بحر بی‌ضدست و ند بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر چون چگونه گنجد اندر ذات بحر کمترین لعبت او جان تست این چگونه و چون جان کی شد درست پس چنان بحری که در هر قطر آن از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان کی بگنجد در مضیق چند و چون عقل کل آنجاست از لا یعلمون عقل گوید مر جسد را که ای جماد بوی بردی هیچ از آن بحر معاد جسم گوید من یقین سایه‌ی توم یاری از سایه که جوید جان عم عقل گوید کین نه آن حیرت سراست که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست اندرینجا آفتاب انوری خدمت ذره کند چون چاکری شیر این سو پیش آهو سر نهد باز اینجا نزد تیهو پر نهد این ترا باور نیاید مصطفی چون ز مسکینان همی‌جوید دعا گر بگویی از پی تعلیم بود عین تجهیل از چه رو تفهیم بود بلک می‌داند که گنج شاهوار در خرابیها نهد آن شهریار بدگمانی نعل معکوس ویست گرچه هر جزویش جاسوس ویست بل حقیقت در حقیقت غرقه شد زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد با تو قلماشیت خواهم گفت هان صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان مر ترا هم زخم که آید ز آسمان منتظر می‌باش خلعت بعد آن کو نه آن شاهست کت سیلی زند پس نبخشد تاج و تخت مستند جمله دنیا را پر پشه بها سیلیی را رشوت بی‌منتها گردنت زین طوق زرین جهان چست در دزد و ز حق سیلی ستان آن قفاها که انبیا برداشتند زان بلا سرهای خود افراشتند لیک حاضر باش در خود ای فتی تا به خانه او بیابد مر ترا ورنه خلعت را برد او باز پس که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس آنکه سایه‌اش کس ندید از غایت ستر و صلاح باصلاح صالحی شد آفتاب از واضحی گرچه رای هوشیارت ناصح احوال تست یک نصیحت گوش دار از بنده قاضی ناصحی هرکه بر درگاه و اندر مجلس تست از خدم در صلاح کار تست الا صلاح صالحی الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش که خواهد شد بگویید ای رفیقان رفیق بیکسان یار غریبان مگر خضر مبارک پی درآید ز یمن همتش کاری گشاید مگر وقت وفا پروردن آمد که فالم لا تذرنی فردا آمد چنینم هست یاد از پیر دانا فراموشم نشد، هرگز همانا که روزی رهروی در سرزمینی به لطفش گفت رندی ره‌نشینی که ای سالک چه در انبانه داری بیا دامی بنه گر دانه داری جوابش داد گفتا دام دارم ولی سیمرغ می‌باید شکارم بگفتا چون به دست آری نشانش که از ما بی‌نشان است آشیانش چو آن سرو روان شد کاروانی چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی مده جام می و پای گل از دست ولی غافل مباش از دهر سرمست لب سر چشمه‌ای و طرف جویی نم اشکی و با خود گفت و گویی نیاز من چه وزن آرد بدین ساز که خورشید غنی شد کیسه پرداز به یاد رفتگان و دوستداران موافق گرد با ابر بهاران چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گویی خود نبوده‌ست آشنایی چو نالان آمدت آب روان پیش مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش نکرد آن همدم دیرین مدارا مسلمانان مسلمانان خدا را مگر خضر مبارک‌پی تواند که این تنها بدان تنها رساند تو گوهر بین و از خر مهره بگذر ز طرزی کن نگردد شهره بگذر چو من ماهی کلک آرم به تحریر تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر روان را با خرد درهم سرشتم وز آن تخمی که حاصل بود کشتم فرحبخشی در این ترکیب پیداست که نغز شعر و مغز جان اجزاست بیا وز نکهت این طیب امید مشام جان معطر ساز جاوید که این نافه ز چین جیب حور است نه آن آهو که از مردم نفور است رفیقان قدر یکدیگر بدانید چو معلوم است شرح از بر مخوانید مقالات نصیحت گو همین است که سنگ‌انداز هجران در کمین است به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم نه در بند آنم، نه در قید اینم بهشت آیتی از رخ دل فروزش سقر شعله‌ای از دم آتشینم من امروز در عالم عشق شاهم سپاه بلا از یسار و یمینم سلیمانیم داد لعل لب او جهان شد سراسر به زیر نگینم چنان اشک من ریخت بر آستانش که پر شد ز گوهر همه آستینم چنان مضطرب حالم از چین زلفش که گاهی به ماچین و گاهی به چینم نظر کن که با صد هزاران کرامت گرفتار آن چشم سحرآفرینم تو در خنده شیرین دور زمانی من از گریه فرهاد روی زمینم تو در حسن لیلای خرگه نشینی من از عشق مجنون صحرانشینم تو از غایت دلبری، بی‌نظیری من از دولت عاشقی، بی‌قرینم من ار سخت بستم کمر را به مهرت تو هم تنگ بستی میان را به کینم رسانید عشقم به جایی فروغی که فارغ ز سودای شک و یقینم عاشقی از فرط عشق آشفته بود بر سر خاکی بزاری خفته بود رفت معشوقش به بالینش فراز دید او را خفته وز خود رفته باز رقعه‌ای بنبشت چست و لایق او بست آن بر آستین عاشق او عاشقش از خواب چون بیدار شد رقعه برخواند و برو خون بار شد این نوشته بود کای مرد خموش خیز اگر بازارگانی سیم گوش ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش بندگی کن تا به روز و بنده باش ور تو هستی مرد عاشق، شرم‌دار خواب را با دیده‌ی عاشق چه کار مرد عاشق باد پیماید به روز شب همه مهتاب پیماید ز سوز چون تو نه اینی نه آن، ای بی‌فروغ می‌مزن در عشق ما لاف دروغ گر بخفتد عاشقی جز در کفن عاشقش گویم، ولی بر خویشتن چون تو در عشق از سر جهل آمدی خواب خوش بادت که نااهل آمدی صید گری بود عجب تیز بین بادیه پیمای و مراحل گزین شیر سگی داشت که چون پو گرفت سایه خورشید بر آهو گرفت سهم زده کرگدن از گردنش گور ز دندان گوزن افکنش در سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز به کار آمده بود دل مهر فروزش بدو پاس شب و روزی روزش بدو گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد مرد بر آندل که جگر گربه خورد گفت در اینره که میانجی قضاست پای سگی را سر شیری بهاست گرچه در آن غم دلش از جان گرفت هم جگر خویش به دندان گرفت صابریی کان نه به او بود کرد هر جو صبرش درمی سود کرد طنزکنان روبهی آمد ز دور گفت صبوری مکن ای ناصبور میشنوم کان به هنر تک نماند باد بقای تو گر آن سگ نماند دی که ز پیش تو به نخجیر شد تیز تکی کرد و عدم گیر شد اینکه سگ امروز شکار تو کرد تا دو مهت بس بود ای شیر مرد خیز و کبابی به دل خوش ده مغز تو خور پوست به درویش ده چرب خورش بود ترا پیش ازین روبه فربه نخوری بیش ازین ایمنی از روغن اعضای ما رست مزاج تو ز صفرای ما دروی ازو این چه وفاداریست غم نخوری این چه جگر خواریست صید گرش گفت شب آبستنست این غم یکروزه برای منست شاد بر آنم که درین دیر تنگ شادی و غم هردو ندارد درنگ اینهمه میری و همه بندگی هست درین قالب گردندگی انجم و افلاک به گشتن درند راحت و محنت به گذشتن درند شاد دلم زانکه دل من غمیست کامدن غم سبب خرمیست گرگ مرا حالت یوسف رسید گرگ نیم جامه نخواهم درید گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز با چو تو صیدی به من آرند باز او به سخن در که برآمد غبار گشت سگ از پرده گرد آشکار آمد و گردش دو سه جولان گرفت نیفه روباه به دندان گرفت گفت بدین خرده که دیر آمدم روبه داند که چو شیر آمدم طوق من آویزش دین تو شد کنده روباه یقین تو شد هرکه یقینش به ارادت کشد خاتم کارش به سعادت کشد راه یقین جوی ز هر حاصلی نیست مبارکتر ازین منزلی پای به رفتار یقین سر شود سنگ بپندار یقین زر شود گر قدمت شد به یقین استوار گرد ز دریا نم از آتش برار هر که یقین را به توکل سرشت بر کرم الزوق علی‌الله نوشت پشه خوان و مگس کس نشد هر چه به پیش آمدش از پس نشد روزی تو باز نگردد ز در کار خدا کن غم روزی مخور بر در او رو که از اینان به اوست روزی ازو خواه که روزی ده اوست از من و تو هرکه بدان درگذشت هیچکسی بیغرضی وا نگشت اهل یقین طایفه دیگرند ما همه پائیم گر ایشان سرند چون سر سجاده بر آب افکنند رنگ عسل بر می‌ناب افکنند عمر چو یکروزه قرارت نداد روزی صد ساله چه باید نهاد صورت ما را که عمل ساختند قسمت روزی به ازل ساختند روزی از آنجاست فرستاده‌اند آن خوری اینجا که ترا داده‌اند گرچه در این راه بسی جهد کرد بیشتر از روزی خود کس نخورد جهد بدین کن که بر اینست عهد روزی و دولت نفزاید به جهد تا شوی از جمله عالم عزیز جهد تو میباید و توفیق نیز جهد نظامی نفسی بود سرد گرمی توفیق به چیزیش کرد سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت یکی لشکری کرد بد پارسی فزونتر ز گردان او یک به سی یکی روز تا شب برآویختند سپاه جهاندار بگریختند ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ جز از شاه با خوارمایه سپاه نبد نامداران بدان رزمگاه ز خورشید تابان وز گرد و خاک زبانها شد از تشنگی چاک چاک هم‌انگه درفشی برآورد شب که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب یکی آتشی دید بر سوی کوه بیامد جهاندار با آن گروه سوی آتش آورد روی ا ردشیر همان اندکی مرد برنا و پیر چو تنگ اندر آمد شبانان بدید بران میش و بز پاسبانان بدید فرود آمد از باره شاه و سپاه دهانش پر از خاک آوردگاه ازیشان سبک اردشیر آب خواست هم‌انگه ببردند با آب ماست بیاسود و لختی چرید آنچ دید شب تیره خفتان به سر بر کشید ز خفتان شایسته بد بسترش به بالین نهاد آن کیی مغفرش سپیده چو برزد ز دریای آب سر شاه ایران برآمد ز خواب بیامد به بالین او سرشبان که پدرام باد از تو روز و شبان چه آمد که این جای راه تو بود که نه در خور خوابگاه تو بود بپرسید زان سرشبان راه شاه کز ایدر کجا یابم آرامگاه چنین داد پاسخ که آباد جای نیابی مگر باشدت رهنمای از ایدر کنون چار فرسنگ راه چو رفتی پدید آید آرامگاه وزان روی پیوسته شد ده به ده به ده در یکی نامبردار مه چو بشنید زان سرشبان اردشیر ببرد از رمه راهبر چند پیر سپهبد ز کوه اندر آمد بده ازان ده سبک پیش او رفت مه سواران فرستاد برنا و پیر ازان شهر تا خوره‌ی اردشیر سپه را چو آگاهی آمد ز شاه همه شاددل برگرفتند راه به کردان فرستاده کارآگهان کجا کار ایشان بجوید نهان برفتند پویان و بازآمدند بر شاه ایران فراز آمدند که ایشان همه نامجویند و شاد ندارد کسی بر دل از شاه یاد برآنند کاندر صطخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر چو بشنید شاه این سخن شاد شد گذشته سخن بر دلش باد شد گزین کرد ازان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی هزار کماندار با تیر و ترکش هزار بیاورد با خویشتن شهریار دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد گریزان شد فراق و هجر بی‌خم زد تو هم اکنون روی افسرده کی کان مایه‌ی سوز و گداز آمد بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمن باشی که آن جنبش‌نشین بحر بی‌آرام باز آمد دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان که با سرمایه‌ی ناز آن خریدار نیاز آمد مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسه‌ی جانان به لب آرد جان را سر سودا زده بسپار به خاک در دوست که از این خاک توان یافت سر و سامان را صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را سست عهدی که بدو عهد مودت بستم ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش این قدر نیست که سیراب کند عطشان را با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش کسی کز روی سگ‌جانی نشیند در پس زانو به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی‌زبان باید نه چون بربط زبان دانش چو ماندم بی‌زبان چون نای جان در من دمید از لب که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش چنان در بوته‌ی تلقین مرا بگداخت کاندر من نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید صحیفه صفحه‌ی گردون و دوده جرم کیوانش نوشتم ابجد تجرید پس چون نشره‌ی طفلان نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامه‌ی طفلان که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش هوا می‌خواست تا در صف بالا برتری جوید گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش مگر می‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش بلی خود همت درویش چون خورشید می‌باید که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی که کوس رب هب لی می‌زنند از پیش میدانش دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش بدین نان ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره که از دریوزه‌ی عیسی است خشکاری در انبانش نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی که بی‌آبی است عالم را و در حیضند سکانش وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش دریغا کاش دانستی که در گلخن می‌افزاید ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد تو کم ز افعی نه‌ای در پوست چون ماندی بجامانش سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش سخا هنگام درویشی فزون‌تر کن که شاخ زر چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا غم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانش بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی به خاک افکنده‌ای داری که لرزد عرش ز افغانش چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش سگی کردی کنون العفو می‌گو گر پشیمانی که سگ هم عفو می‌گوید مگر دل شد پشیمانش اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش تو را از گوسفند چرخ دنیا می‌نهد دنبه توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دسته‌ی هاون به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش کسی که در سر او چشم مصلحت بین است بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار کنون که باده‌ی عیشت به جام زرین است ز تاب آتش می چون عرق کند رویت گمان برند که بر قرص ماه پروین است شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت هنوز مست و خراب از شراب دوشین است ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است مسافر از سر کویت کجا توانم شد که بند پای من آن زلف عنبرآگین است سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن که پنجه‌های تو از خون او نگارین است علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد لب فرشته‌ی رحمت به ذکر آمین است بدین طمع که شود قابل سواری شاه سمند سرکش گردون همیشه در زین است فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است قوم گفتند ای گروه این رنج ما نیست زان رنجی که بپذیرد دوا سالها گفتید زین افسون و پند سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند گر دوا را این مرض قابل بدی آخر از وی ذره‌ای زایل شدی سده چون شد آب ناید در جگر گر خورد دریا رود جایی دگر لاجرم آماس گیرد دست و پا تشنگی را نشکند آن استقا یک امیری زان امیران پیش رفت پیش آن قوم وفا اندیش رفت گفت اینک نایب آن مرد من نایب عیسی منم اندر زمن اینک این طومار برهان منست کین نیابت بعد ازو آن منست آن امیر دیگر آمد از کمین دعوی او در خلافت بد همین از بغل او نیز طوماری نمود تا برآمد هر دو را خشم جهود آن امیران دگر یک‌یک قطار برکشیده تیغهای آبدار هر یکی را تیغ و طوماری به دست درهم افتادند چون پیلان مست صد هزاران مرد ترسا کشته شد تا ز سرهای بریده پشته شد خون روان شد همچو سیل از چپ و راست کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست تخمهای فتنه‌ها کو کشته بود آفت سرهای ایشان گشته بود جوزها بشکست و آن کان مغز داشت بعد کشتن روح پاک نغز داشت کشتن و مردن که بر نقش تنست چون انار و سیب را بشکستنست آنچ شیرینست او شد ناردانگ وانک پوسیده‌ست نبود غیر بانگ آنچ با معنیست خود پیدا شود وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست زانک معنی بر تن صورت‌پرست همنشین اهل معنی باش تا هم عطا یابی و هم باشی فتی جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف هست همچون تیغ چوبین در غلاف تا غلاف اندر بود باقیمتست چون برون شد سوختن را آلتست تیغ چوبین را مبر در کارزار بنگر اول تا نگردد کار زار گر بود چوبین برو دیگر طلب ور بود الماس پیش آ با طرب تیغ در زرادخانه‌ی اولیاست دیدن ایشان شما را کیمیاست جمله دانایان همین گفته همین هست دانا رحمة للعالمین گر اناری می‌خری خندان بخر تا دهد خنده ز دانه‌ی او خبر ای مبارک خنده‌اش کو از دهان می‌نماید دل چو در از درج جان نامبارک خنده‌ی آن لاله بود کز دهان او سیاهی دل نمود نار خندان باغ را خندان کند صحبت مردانت از مردان کند گر تو سنگ صخره و مرمر شوی چون به صاحب دل رسی گوهر شوی مهر پاکان درمیان جان نشان دل مده الا به مهر دلخوشان کوی نومیدی مرو اومیدهاست سوی تاریکی مرو خورشیدهاست دل ترا در کوی اهل دل کشد تن ترا در حبس آب و گل کشد هین غذای دل بده از همدلی رو بجو اقبال را از مقبلی ای ز عشقت روح را آزارها بر در تو عشق را بازارها ای ز شکر منت دیدار تو دیده بر گردن دل بارها فتنه را در عالم آشوب و شور با سر زلفین تو اسرارها عاشقان در خدمت زلف تواند از کمر بر ساخته زنارها نیستم با درد عشقت لحظه‌ای خالی از غمها و از تیمارها بر امید روی چون گلبرگ تو می‌نهم جان را و دل را خارها تا سنایی بر حدیث چرب تست غره چون کفتار بر گفتارها دارد از باد هوس آبی بروی با خیال خاک کویت کارها دراز گشت حدیث درازدستی ما سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف فغان من همه زین عیش تلخ و روی ترش چنانکه قلیه افعی خوری بریق ترف فغان من ز خداوند من حمیدالدین که از وجود من او را فراغتیست شگرف در این چنین مه و موسم که درع ماهی را ز زور لرزه‌ی دریا نه قبه ماند و نه ظرف به صد هزار تکلف به خدمتش بردم قصیده‌ای که نه نقدش عیار یافت نه صرف ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند خبر نکرد مرا بعد هفته‌ای به دو حرف شاه به رویش چو نظر کرد چست دید دران آئینه خود را درست گرم فرو جست ز تخت بلند کرد به آگوش تن ارجمند داشت به آغوش خودش تا به دیر سیر نشد، چون شود از عمرسیر؟! طاب روح النسیم بالاسحار این دورالندیم بالادوار؟ در خماریم کو لب ساقی؟ نیم مستیم کو کرشمه‌ی یار؟ طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار غمزه‌ی یار مست و ما مخمور لعل او تابدار و ما هشیار خیز، کز لعل یار نوشین لب به کف آریم جام نوش گوار که جزین باده بار نرهاند نیم مستان عشق را ز خمار در سر زلف یار دل بندیم که به روز آید آخر این شب تار زیر هر تار مو نظاره کنیم صد هزار آفتاب خوش دیدار از رخش کافتاب، ذره‌ی اوست بر فروزیم ذره‌وار عذار تا همه نور آفتاب بود نبود بیش ذره را آثار در چنین حال شاهد توحید ننماید به عاشقان دیدار به حقیقت یقین کنند که نیست جز یکی در جهان جان دیار نور وحدت چو آشکار شود متواری شود جهان ناچار در جهان ذره در فضای قدم نور او آفتاب ذره شکار ای دریغا! که پرتوی بودی زانچه روشن شدی ازین گفتار تا در آیینه‌ی معاینه‌ام تافتی عکس نور این اسرار چون مرا زین بهار بویی نیست چه کنم وصف بوستان بهار؟ چشم خفاش را چه از خورشید؟ مرغ محبوس را چه از اشجار؟ چون که همرنگ آفتاب شویم شاید آن لحظه گر کنیم قرار کاشکار و نهان او ماییم لیس فی‌الدار غیره دیار ور نشد زین بیان تو را روشن جام گیتی‌نمای را به کف آر کاش بودی به جای دم قدمی یا ظهوری به جای این اظهار یا در اول نهان شدی آخر یا در انوار طی شدی اطوار تا عراقی جان رسیده به لب باز رستی ز دست خود یک بار گر ببودم نبود پیوستی کردمی آن نفس به جان اقرار تا ببینی درو که جمله یکی است خواه یکصد شمار و خواه هزار هر پراکنده‌ای که جمع شود بر زبانش چنین رود گفتار اگر عراقی زبان فرو بستی آشکارا نگشتی این اسرار نباید دوستان را دل شکستن که چون بشکست نتوان باز بستن دلی کو را نظر باشد به حالت ز نور او بیفزاید جمالت رخ خوب از نظر زینت پذیرد ولی صورت ز معنی نور گیرد ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل ای بی‌بدل چو جان بدلی نیست بر توام بر بی‌بدل چه‌گونه گزیند کسی بدل گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل صدر امم امام طریقت جمال دین لطف خدای و روح هنر مایه‌ی دول صدری که چون سخن ز سخنهای او رود ادراک منهزم شود و عقل مبتذل سری بود مشاهده بی‌صورت و بی‌حروف نطقی بود معاینه بی‌نحو و بی‌علل روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست اندر فتد به سجده که سبحان لم‌یزل رایش فرو گشاده سراپرده‌ی فلک قدرش فرو شکسته کله گوشه‌ی زحل در روح او دمیده قضا صدق چون یقین در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل خورشید علم را فلک شرح و بسط او بیت‌الشرف شدست چو خورشید را حمل ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین وی در ثبات راوی افعال تو جبل گر نز پی حسود تو بودی وقار تو برداشتی ز روی زمین عادت جدل صافی‌ترست جوهرت از روح در صفا عالی‌ترست منبرت از چرخ در محل در بحر علم کشتی علم تو می‌رود بی‌بادبان عشوه و بی‌لنگر حیل در برق فکرتت نرسد ناوک عقول در سمع خاطرت نشود عشوه‌ی امل نه راه همتت بزند رتبت جهان نه آب عصمتت ببرد آتش زلل آن‌کس که با محاسب جلد از کمال جهل نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح قولش همه مثل شد و درجش همه غزل آری به قوت و مدد تربیت شوند باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل این در جوار خاک شتابان و تیزرو چون مرغ زخم یافته در حالت وجل وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام چون بر زمین آینه‌گون ناقه و جمل گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل در باغ علم همچو گل نوشکفته باش دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل پای زمانه در تبع تابع تو لنگ دست سپهر در مدد حاسد تو شل نفی آن یک چیز و اثباتش رواست چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست ما رمیت اذ رمیت از نسبتست نفی و اثباتست و هر دو مثبتست آن تو افکندی چو بر دست تو بود تو نه افکندی که قوت حق نمود زور آدم‌زاد را حدی بود مشت خاک اشکست لشکر کی شود مشت مشت تست و افکندن ز ماست زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست یعرفون الانبیا اضدادهم مثل ما لا یشتبه اولادهم همچو فرزندان خود دانندشان منکران با صد دلیل و صد نشان لیک از رشک و حسد پنهان کنند خویشتن را بر ندانم می‌زنند پس چو یعرف گفت چون جای دگر گفت لایعرفهم غیری فذر انهم تحت قبابی کامنون جز که یزدانشان نداند ز آزمون هم بنسبت گیر این مفتوح را که بدانی و ندانی نوح را درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری چشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش می‌رود آب دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه می‌گزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده‌ام که مپرس دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند جان و خداوند رای خداوند نیکی‌ده و رهنمای ازو جاودان کام گشتاسپ شاد به مینو همه یاد لهراسپ باد رسیدم به راهی به توران زمین که هرگز نخوانم برو آفرین اگر برگشایم سراسر سخن سر مرد نو گردد از غم کهن چه دستور باشد مرا شهریار بخوانم برو نامه‌ی کارزار به دیدار او شاد و خرم شوم ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم وزان چاره‌هایی که من ساختم که تا دل ز کینه بپرداختم به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند جز از مویه و درد و ماتم نماند کسی را ندادم به جان زینهار گیا در بیابان سرآورد بار همی مغز مردم خورد شیر و گرگ جز از دل نجوید پلنگ سترگ فلک روشن از تاج گشتاسپ باد زمین گلشن شاه لهراسپ باد چو بر نامه بر مهر اسفندیار نهادند و جستند چندی سوار هیونان کفک‌افگن و تیزرو به ایران فرستاد سالار نو بماند از پی پاسخ نامه را بکشت آتش مرد بدکامه را بسی برنیامد که پاسخ رسید یکی نامه بد بند بد را کلید سر پاسخ نامه بود از نخست که پاینده بادآنک نیکی بجست خرد یافته مرد یزدان شناس به نیکی ز یزدان شناسد سپاس دگر گفت کز دادگر یک خدای بخواهیم کو باشدت رهنمای درختی بکشتم به باغ بهشت کزان بارورتر فریدون نکشت برش سرخ یاقوت و زر آمدست همه برگ او زیب و فر آمدست بماناد تا جاودان این درخت ترا باد شادان دل و نیک‌بخت یکی آنک گفتی که کین نیا بجستم پر از چاره و کیمیا دگر آنک گفتی ز خون ریختن به تنها به رزم اندر آویختن تن شهریاران گرامی بود که از کوشش سخت نامی بود نگهدار تن باش و آن خرد که جان را به دانش خرد پرورد سه دیگر که گفتی به جان زینهار ندادم کسی را ز چندان سوار همیشه دلت مهربان باد و گرم پر از شرم جان لب پر آوای نرم مبادا ترا پیشه خون ریختن نه بی‌کینه با مهتر آویختن به کین برادرت بی سی و هشت از اندازه خون ریختن درگذشت و دیگر کزان پیر گشته نیا ز دل دور کرده بد و کیمیا چو خون ریختندش تو خون ریختی چو شیران جنگی برآویختی همیشه بدی شاد و به روزگار روان را خرد بادت آموزگار نیازست ما را به دیدار تو بدان پر خرد جان بیدار تو چه نامه بخوانی بنه بر نشان بدین بارگاه آی با سرکشان هیون تگاور ز در بازگشت همه شهر ایران پرآواز گشت سوار هیونان چو باز آمدند به نزد تهمتن فراز آمدند حاصل آن روضه چو باغ عارفان از سموم صرصر آمد در امان یک پلنگی طفلکان نو زاده بود گفتم او را شیر ده طاعت نمود پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد چون فطامش شد بگفتم با پری تا در آموزید نطق و داوری پرورش دادم مر او را زان چمن کی بگفت اندر بگنجد فن من داده من ایوب را مهر پدر بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر داده کرمان را برو مهر ولد بر پدر من اینت قدرت اینت ید مادران را داب من آموختم چون بود لطفی که من افروختم صد عنایت کردم و صد رابطه تا ببیند لطف من بی‌واسطه تا نباشد از سبب در کش‌مکش تا بود هر استعانت از منش ورنه تا خود هیچ عذری نبودش شکوتی نبود ز هر یار بدش این حضانه دید با صد رابطه که بپروردم ورا بی‌واسطه شکر او آن بود ای بنده‌ی جلیل که شد او نمرود و سوزنده‌ی خلیل هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه کرد استکبار و استکثار جاه که چرا من تابع غیری شوم چونک صاحب ملک و اقبال نوم لطف‌های شه که ذکر آن گذشت از تجبر بر دلش پوشیده گشت هم‌چنان نمرود آن الطاف را زیر پا بنهاد از جهل و عمی این زمان کافر شد و ره می‌زند کبر و دعوی خدایی می‌کند رفته سوی آسمان با جلال با سه کرکس تا کند با من قتال صد هزاران طفل بی‌تلویم را کشته تا یابد وی ابراهیم را که منجم گفته کاندر حکم سال زاد خواهد دشمنی بهر قتال هین بکن در دفع آن خصم احتیاط هر که می‌زایید می‌کشت از خباط کوری او رست طفل وحی کش ماند خون‌های دگر در گردنش از پدر یابید آن ملک ای عجب تا غرورش داد ظلمات نسب دیگران را گر ام و اب شد حجاب او ز ما یابید گوهرها به جیب گرگ درنده‌ست نفس بد یقین چه بهانه می‌نهی بر هر قرین در ضلالت هست صد کل را کله نفس زشت کفرناک پر سفه زین سبب می‌گویم این بنده‌ی فقیر سلسله از گردن سگ برمگیر گر معلم گشت این سگ هم سگست باش ذلت نفسه کو بدرگست فرض می‌آری به جا گر طایفی بر سهیلی چون ادیم طایفی تا سهیلت وا خرد از شر پوست تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست ذکر نفس عادیان کالت بیافت در قتال انبیا مو می‌شکافت قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب ناگهان اندر جهان می‌زد لهب سر عشق از خرد برون باشد عشق را پیشرو جنون باشد چند گویی که: عشق بدبختیست؟ پس تو پنداشتی که چون باشد؟ گر تو بر خوان عشق خواهی بود خورشت خاک و باده خون باشد رقت چشم آرزومندان اثر حرقت درون باشد به نصیحت قرار کی گیرد؟ دل ، که از عشق بی‌سکون باشد کی به شاخ غمش رسد دستی؟ که نه در زیر این ستون باشد اوحدی، گر تو صد زبان داری عاشق بی‌درم زبون باشد صوفیی را گفت خواجه‌ی سیم‌پاش ای قدمهای ترا جانم فراش یک درم خواهی تو امروز ای شهم یا که فردا چاشتگاهی سه درم گفت دی نیم درم راضی‌ترم زانک امروز این و فردا صد درم سیلی نقد از عطاء نسیه به نک قفا پیشت کشیدم نقد ده خاصه آن سیلی که از دست توست که قفا و سیلیش مست توست هین بیا ای جان جان و صد جهان خوش غنیمت دار نقد این زمان در مدزد آن روی مه از شب روان سرمکش زین جوی ای آب روان تا لب جو خندد از آب معین لب لب جو سر برآرد یاسمین چون ببینی بر لب جو سبزه مست پس بدان از دور که آنجا آب هست گفت سیماهم وجوه کردگار که بود غماز باران سبزه‌زار گر ببارد شب نبیند هیچ کس که بود در خواب هر نفس و نفس تازگی هر گلستان جمیل هست بر باران پنهانی دلیل ای اخی من خاکیم تو آبیی لیک شاه رحمت و وهابیی آن‌چنان کن از عطا و از قسم که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم بر لب جو من به جان می‌خوانمت می‌نبینم از اجابت مرحمت آمدن در آب بر من بسته شد زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد یا رسولی یا نشانی کن مدد تا ترا از بانگ من آگه کند بحث کردند اندرین کار آن دو یار آخر آن بحث آن آمد قرار که به دست آرند یک رشته‌ی دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز یک سری بر پای این بنده‌ی دوتو بست باید دیگرش بر پای تو تا به هم آییم زین فن ما دو تن اندر آمیزیم چون جان با بدن هست تن چون ریسمان بر پای جان می‌کشاند بر زمینش ز آسمان چغز جان در آب خواب بیهشی رسته از موش تن آید در خوشی موش تن زان ریسمان بازش کشد چند تلخی زین کشش جان می‌چشد گر نبودی جذب موش گنده‌مغز عیش‌ها کردی درون آب چغز باقیش چون روز برخیزی ز خواب بشنوی از نوربخش آفتاب یک سر رشته گره بر پای من زان سر دیگر تو پا بر عقده زن تا توانم من درین خشکی کشید مر ترا نک شد سر رشته پدید تلخ آمد بر دل چغز این حدیث که مرا در عقده آرد این خبیث هر کراهت در دل مرد بهی چون در آید از فنی نبود تهی وصف حق دان آن فراست را نه وهم نور دل از لوح کل کردست فهم امتناع پیل از سیران ببیت با جد آن پیلبان و بانگ هیت جانب کعبه نرفتی پای پیل با همه لت نه کثیر و نه قلیل گفتیی خود خشک شد پاهای او یا بمرد آن جان صول‌افزای او چونک کردندی سرش سوی یمن پیل نر صد اسپه گشتی گام‌زن حس پیل از زخم غیب آگاه بود چون بود حس ولی با ورود نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو بهر یوسف با همه اخوان او از پدر چون خواستندش دادران تا برندش سوی صحرا یک زمان جمله گفتندش میندیش از ضرر یک دو روزش مهلتی ده ای پدر تا به هم در مرجها بازی کنیم ما درین دعوت امین و محسنیم گفت این دانم که نقلش از برم می‌فروزد در دلم درد و سقم این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ که ز نور عرش دارد دل فروغ آن دلیل قاطعی بد بر فساد وز قضا آن را نکرد او اعتداد در گذشت از وی نشانی آن‌چنان که قضا در فلسفه بود آن زمان این عجب نبود که کور افتد به چاه بوالعجب افتادن بینای راه این قضا را گونه گون تصریفهاست چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست هم بداند هم نداند دل فنش موم گردد بهر آن مهر آهنش گوییی دل گویدی که میل او چون درین شد هرچه افتد باش گو خویش را زین هم مغفل می‌کند در عقالش جان معقل می‌کند گر شود مات اندرین آن بوالعلا آن نباشد مات باشد ابتلا یک بلا از صد بلااش وا خرد یک هبوطش بر معارجها برد خام شوخی که رهانیدش مدام از خمار صد هزاران زشت خام عاقبت او پخته و استاد شد جست از رق جهان و آزاد شد از شراب لایزالی گشت مست شد ممیز از خلایق باز رست ز اعتقاد سست پر تقلیدشان وز خیال دیده‌ی بی‌دیدشان ای عجب چه فن زند ادراکشان پیش جزر و مد بحر بی‌نشان زان بیابان این عمارت‌ها رسید ملک و شاهی و وزارتها رسید زان بیابان عدم مشتاق شوق می‌رسند اندر شهادت جوق جوق کاروان بر کاروان زین بادیه می‌رسد در هر مسا و غادیه آید و گیرد وثاق ما گرو که رسیدم نوبت ما شد تو رو چون پسر چشم خرد را بر گشاد زود بابا رخت بر گردون نهاد جاده‌ی شاهست آن زین سو روان وآن از آن سو صادران و واردان نیک بنگر ما نشسته می‌رویم می‌نبینی قاصد جای نویم بهر حالی می‌نگیری راس مال بلک از بهر غرض‌ها در مل پس مسافر این بود ای ره‌پرست که مسیر و روش در مستقبلست هم‌چنانک از پرده‌ی دل بی‌کلال دم به دم در می‌رسد خیل خیال گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند در پی هم سوی دل چون می‌رسند جوق جوق اسپاه تصویرات ما سوی چشمه‌ی دل شتابان از ظما جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند دایما پیدا و پنهان می‌شوند فکرها را اختران چرخ دان دایر اندر چرخ دیگر آسمان سعد دیدی شکر کن ایثار کن نحس دیدی صدقه و استغفار کن ما کییم این را بیا ای شاه من طالعم مقبل کن و چرخی بزن روح را تابان کن از انوار ماه که ز آسیب ذنب جان شد سیاه از خیال و وهم و ظن بازش رهان از چه و جور رسن بازش رهان تا ز دلداری خوب تو دلی پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی ای عزیز مصر و در پیمان درست یوسف مظلوم در زندان تست در خلاص او یکی خوابی ببین زود که الله یحب المحسنین هفت گاو لاغری پر گزند هفت گاو فربهش را می‌خورند هفت خوشه‌ی خشک زشت ناپسند سنبلات تازه‌اش را می‌چرند قحط از مصرش بر آمد ای عزیز هین مباش ای شاه این را مستجیز یوسفم در حبس تو ای شه نشان هین ز دستان زنانم وا رهان از سوی عرشی که بودم مربط او شهوت مادر فکندم که اهبطوا پس فتادم زان کمال مستتم از فن زالی به زندان رحم روح را از عرش آرد در حطیم لاجرم کید زنان باشد عظیم اول و آخر هبوط من ز زن چونک بودم روح و چون گشتم بدن بشنو این زاری یوسف در عثار یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر ناله از اخوان کنم یا از زنان که فکندندم چو آدم از جنان زان مثال برگ دی پژمرده‌ام کز بهشت وصل گندم خورده‌ام چون بدیدم لطف و اکرام ترا وآن سلام سلم و پیغام ترا من سپند از چشم بد کردم پدید در سپندم نیز چشم بد رسید دافع هر چشم بد از پیش و پس چشم‌های پر خمار تست و بس چشم بد را چشم نیکویت شها مات و مستاصل کند نعم الدوا بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد چشم بد را چشم نیکو می‌کند چشم شه بر چشم باز دل زدست چشم بازش سخت با همت شدست تا ز بس همت که یابید از نظر می‌نگیرد باز شه جز شیر نر شیر چه کان شاه‌باز معنوی هم شکار تست و هم صیدش توی شد صفیر باز جان در مرج دین نعره‌های لا احب الافلین باز دل را که پی تو می‌پرید از عطای بی‌حدت چشمی رسید یافت بینی بوی و گوش از تو سماع هر حسی را قسمتی آمد مشاع هر حسی را چون دهی ره سوی غیب نبود آن حس را فتور مرگ و شیب مالک الملکی به حس چیزی دهی تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی کار تو داری صنما قدر تو باری صنما ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما دلبر بی‌کینه ما شمع دل سینه ما در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم گفت که دریا بخوری گفتم کری صنما هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما نیست مرا کار و دکان هستم بی‌کار جهان زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما فلسفیک کور شود نور از او دور شود زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما فلسفی این هستی من عارف تو مستی من خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما بعد از آن داود گفتش کای عنود جمله مال خویش او را بخش زود ورنه کارت سخت گردد گفتمت تا نگردد ظاهر از وی استمت خاک بر سر کرد و جامه بر درید که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند باز داودش به پیش خویش خواند گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور ظلمت آمد اندک اندک در ظهور ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه رو که فرزندان تو با جفت تو بندگان او شدند افزون مگو سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست می‌دوید از جهل خود بالا و پست خلق هم اندر ملامت آمدند کز ضمیر کار او غافل بدند ظالم از مظلوم کی داند کسی کو بود سخره‌ی هوا همچون خسی ظالم از مظلوم آنکس پی برد کو سر نفس ظلوم خود برد ورنه آن ظالم که نفس است از درون خصم هر مظلوم باشد از جنون سگ هماره حمله بر مسکین کند تا تواند زخم بر مسکین زند شرم شیران راست نه سگ را بدان که نگیرد صید از همسایگان عامه‌ی مظلوم‌کش ظالم‌پرست از کمین سگشان سوی داود جست روی در داود کردند آن فریق کای نبی مجتبی بر ما شفیق این نشاید از تو کین ظلمیست فاش قهر کردی بی‌گناهی را بلاش عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او دل عجمی صورتی است عشق زبان دان خاصگی دستراست بر در وحدت دل است اینکه به دست چپ است داغگه ران او تا نکنی زنگ خورد آینه‌ی دل که عشق هست به بازار غیب آینه گردان او عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او از خط هستی نخست نقطه‌ی دل زاد و بس لیک نه در دایره است نقطه‌ی پنهان او رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است دخل ابد عشر او فیض ابد کان او لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند تاز گل آید برون گوهر رخشان او دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود دهر لگد کوب گشت از تک جولان او نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل کتش بازی کند شیر نیستان او ای شده از دست تو حله‌ی دل شاخ شاخ هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای پس پر طاووس را کرده مگس ران او خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران رخش به هرای زر منتظر ران او دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود چونکه به پایان رسد هفت بیابان او شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او ای صفت خاص تو واجب به ذات! بسته به تو سلسله‌ی ممکنات! کون و مکان شاهد جود تواند حجت اثبات وجود تواند دایره‌ی چرخ مدار از تو یافت مرحله‌ی خاک قرار از تو بافت عرصه‌ی گیتی که بود باغ‌سان تربیت لطف تواش باغبان بلبل آن، طبع سخن پروران در چمن نطق، زبان آوران اینهمه آثار، که نادر نماست بر صفت هستی قادر گواست رو به تو آریم که قادر تویی نظم کن سلک نوادر تویی باغ نشان گر ندهد زیب باغ باغ شود بر دل نظاره داغ ور دهدش جلوه به هر زیوری هر ورقی باشد از آن دفتری بودی و این باغ دل‌افروز، نی باشی و میدان شب و روز، نی ای علم هستی ما با تو پست! نیست به خود، هست به تو هر چه هست هست توئی، هستی مطلق تویی! هست که هستی بود، الحق تویی! نام و نشانت نه و دامن کشان می‌گذری بر همه نام و نشان با همه چون جان به تن آمیزناک پاک ز آلایش ناپاک و پاک نور بسیطی و غباری‌ت نه! بحر محیطی و کناری‌ت نه! نیست کناری‌ت ولی صد هزار گوهرت از موج فتد بر کنار با تو خود آدم که و عالم کدام؟ نیست ز غیر تو نشان غیر نام گرچه نمایند بسی غیر تو نیست درین عرصه کسی غیر تو تو همه جا حاضر و من جابه‌جا می‌زنم اندر طلبت دست و پا ای ز وجود تو نمود همه! جود تو سرمایه‌ی سود همه! هستی و پایندگی از توست و بس! مردگی و زندگی از توست و بس! جامی اگر نیست ز بخت نژند چون علم خسروی‌اش سربلند، از علم فقر بلندی‌ش ده! زیر علم سایه پسندی‌ش ده! ای ز کرم چاره‌گر کارها! مرهم راحت‌نه آزارها! عقده گشاینده‌ی هر مشکلی! قبله نماینده‌ی هر مقبلی! توشه‌نه گوشه‌نشینان پاک! خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک! بازوی تایید هنرپیشگان! قبله‌ی توحید یک‌اندیشگان! شانه زن زلف عروس بهار! مرسله بند گلوی شاخسار! پای طلب، راه گذار از تو یافت دست توان، قوت کار از تو یافت بلکه تویی کارگر راستین دست همه، دست تو را آستین نیست درین کارگه گیر و دار جز تو کسی کید از او هیچ کار روی عبادت به تو آریم و بس! چشم عنایت ز تو داریم و بس! در کف ما مشعل توفیق نه! ره به نهانخانه‌ی تحقیق ده! اهل دل از نظم چون محفل نهند باده‌ی راز از قدح دل دهند رشحی از آن باده به جامی رسان! رونق نظمش به نظامی رسان! قافیه آنجا که نظامی نواست، بر گذر قافیه جامی سزاست این نفس از همت دون من است وین هوس از طبع زبون من است، ورنه از آنجا که کرم‌های توست کی بودم رشته‌ی امید سست؟ صد چو نظامی و چو خسرو هزار شایدم از جام سخن جرعه‌خوار بر همه در شعر بلندی‌م بخش مرتبه‌ی شعر پسندی‌م بخش پایه‌ی نظمم ز فلک بگذران خاصه به نعت سر پیغمبران اختر برج شرف کاینات گوهر درج صدف کاینات جز پی آن شاه رسالت‌مب چرخ نزد خیمه‌ی زرین‌طناب جز پی آن شمع هدایت‌پناه ماه نشد قبه‌ی این بارگاه تا نه فروغ از رخش اندوختند مشعله‌ی مهر نیفروختند رشحه‌ی جام کرمش سلسبیل مرغ هوای حرمش جبرئیل ای به سراپرده‌ی یثرب به خواب! خیز که شد مشرق و مغرب خراب رفته زدستیم، برون کن ز برد دستی و، بنمای یکی دستبرد! توبه ده از سرکشی ایام را! بازخر از ناخوشی اسلام را! مهد مسیح از فلک آور به زیر! رایت مهدی به فلک زن دلیر! شعله فکن خرمن ابلیس را! مهره شکن سبحه‌ی تلبیس را! ظلمت بدعت هه عالم گرفت بلکه جهان جامه‌ی ماتم گرفت کاش فتد ز اوج عروجت رجوع باز کند نور جمالت طلوع دیده‌ی عالم به تو روشن شود گلخن گیتی ز تو گلشن شود دولتیان از تو علم بر کشند ظلمتیان رو به عدم درکشند جامی از آنجا که هوادار توست روی تو نادیده گرفتار توست گر لب جانبخش تو فرمان دهد بر قدمت سر نهد و جان دهد ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست جان فدایش که به خون ریختن من برخاست می‌کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم هر غباری که ترا از سم توسن برخاست خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد دود از جان من سوخته خرمن برخاست وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست در جهان با مردمانی که چون باید گذاشت آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم فی‌المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی هنرت باید از آغاز، اگر نه بی‌هنری محال باشد جستن بهی و پیش گهی کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟ بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟ قلم نشانه‌ی عقل است و تیغ مایه‌ی جور یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی به تیغ بهتری تو به بتری‌ی دگری است نگر به حال بدی‌ی دیگری مجوی بهی بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی که زان بهی دگری را نیاوری تبهی ازان تهی‌تر دستی مدان که پر نشود مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟ قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی به پیش شیری صد خر همی ندارد پای دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی وگر به لب شکری بی‌مزه است شکر تو چو بی‌مزه است سخنهات همچو آب چهی ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی ره در حکما گیر و زین عدو بگریز که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟ ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست به دل چه کینه گرفتی ز من به بی‌گنهی؟ ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز چه کرده‌ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟ فره نجویم بر کس به عدل خرسندم چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟ اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل برون شوی به گواهی‌ی خرد ز مشتبهی به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟ که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی اگر گره بگشائی ز قول مرد حکیم مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی مگرد گرد در من، نه من به گرد درت که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی جشن عید اندرین همایون جای که بهشتی است در جهان خدای فرخ و خرم و همایون باد بر خداوند این همایون جای مجد دین بوالحسن که طیره کند چرخ و خورشید را به قدر و به رای آنکه با عدل او نمی‌گوید سخن کاه طبع کاه ربای وانکه با فر او نمی‌فکند سایه بر کار خویش فر همای قدر او را سپهر پای سپر حزم او را زمانه دست‌گزای پیش جاهش سر فلک در پیش پیش حلمش دل زمین دروای کرمش عفوبخش و عذرپذیر قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای در هوای اصابت رایش آفتاب سپهر ذره‌نمای در کمیت سیاست کینش پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای رعد را ابر گفته پیش کفش وقت این لاف نیست هرزه ملای موج را بحر گفته پیش دلش روز این عرض نیست ژاژ مخای ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار کلک او ناطقیست وحی سرای ای بر اشراف دهر فرمان ده وی بر ابنای عصر بارخدای زور عزم تو آسمان قدرت گل قهر تو آفتاب‌اندای با کفت حرص را فرو رفته هر زمانی به گنج دیگر پای همه عالم عیال جود تواند وای اگر جود تو نبودی وای باس تو آتشی است حادثه‌سوز امن تو صیقلیست فتنه‌زدای حرمی چون در سرای تو نیست ایمنی را درین سپنج‌سرای نیز تبدیل روز و شب نبود گر تو گویی زمانه را که بپای دی به رجعت شود به فردا باز گر اشارت کنی که باز پس آی گر خیالت نیامدی در خواب کس ندیدیت در جهان همتای عقبت نیست زانکه هست عقیم از نظیر تو چرخ نادره زای ای صمیم کفت بخیل نکوه وی صریر دلت دخیل ستای نعمت آلوده بیش نیست جهان دامن همتت بدو مالای زنگ پالوده‌ی سر کویست امتحانش کن و فرو پالای دست فرسود جود تو شده گیر تر و خشک جهان جان‌فرسای ای اثرهای تو ثناگستر وی هنرهای تو مدیح‌آرای گر حسودت بسی است عاجز نیست اژدها از جواب مارافسای چون بود دولت تو روزافزون چه زیان از حسود کارافزای آب جاه تو روشن است از سر خصم را گو که باد می‌پیمای گرچه در عشرتند مشتی لوم وز چه در اطلسند چند گدای چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند هم در آن آشیان و ماوی جای بلبلان نیز در سماع و سرود هدهدان نیز با کلاه و قبای پدران را ندیده‌اند آخر این گدازادگان یافه درای وز پی کاروان جاه شما از پی نان و جامه ناپروای آن یکی گه نفیر گرد نفر وان دگر گه رسیل بانگ درای چه شد اکنون که در لغتهاشان آسمان شد سما و ماهش آی به شب و روزشان سپار که نیست زین نکوتر دو پوستین پیرای این یکی شرزه‌ایست خیره شکر وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای زین سپس بر سپهر گردن‌کش پس از این با زمانه پهلوسای تا ز گردش فلک نیاساید در نعیم جهان همی آسای مجلس عشرتت به هو یاهو گریه‌ی دشمنت به هایاهای طبل بدخواه تو به زیر گلیم وز ندامت ندیم ناله چو نای هست فرمانت بر زمانه روان هرچه رایت بود همی فرمای تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو حلق من است و حلقه‌ی زلف دوتای تو گر من میان اهل محبت نبودمی کس را نبود طاقت جور و جفای تو دامن کشان گذر ننمودی به خاک من تا جان نازنین ننمودم فدای تو گر سایه به سرم فکند شاه باز بخت دوری نمی‌کند سرم از خاک پای تو دانی که در شریعت ما کیست کشتنی بیگانه‌ای که هیچ نگشت آشنای تو تو خود چه گلشنی که هوای خوش بهشت بیرون نمی‌برد ز سر ما هوای تو زاهد به یاد کوثر و صوفی به فکر می ما و تصور لب مستی فزای تو آگاهیش ز راحت عشاق خسته نیست هر کاو نشد نشانه‌ی تیر بلای تو برگشته بخت آن که به خونش نیفکند مژگان چشم ساحر مردم ربای تو یارب چه مظهری که فروغی ز هر طرف بگشاده چشم جان به امید لقای تو بعد از آنش از قفص بیرون فکند طوطیک پرید تا شاخ بلند طوطی مرده چنان پرواز کرد کفتاب شرق ترکی‌تاز کرد خواجه حیران گشت اندر کار مرغ بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت ای عندلیب از بیان حال خودمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی ساختی مکری و ما را سوختی گفت طوطی کو به فعلم پند داد که رها کن لطف آواز و وداد زانک آوازت ترا در بند کرد خویشتن مرده پی این پند کرد یعنی ای مطرب شده با عام و خاص مرده شو چون من که تا یابی خلاص دانه باشی مرغکانت بر چنند غنچه باشی کودکانت بر کنند دانه پنهان کن بکلی دام شو غنچه پنهان کن گیاه بام شو هر که داد او حسن خود را در مزاد صد قضای بد سوی او رو نهاد جشمها و خشمها و رشکها بر سرش ریزد چو آب از مشکها دشمنان او را ز غیرت می‌درند دوستان هم روزگارش می‌برند آنک غافل بود از کشت و بهار او چه داند قیمت این روزگار در پناه لطف حق باید گریخت کو هزاران لطف بر ارواح ریخت تا پناهی یابی آنگه چون پناه آب و آتش مر ترا گردد سپاه نوح و موسی را نه دریا یار شد نه بر اعداشان بکین قهار شد آتش ابراهیم را نه قلعه بود تا برآورد از دل نمرود دود کوه یحیی را نه سوی خویش خواند قاصدانش را به زخم سنگ راند گفت ای یحیی بیا در من گریز تا پناهت باشم از شمشیر تیز با مدعی به صلح بدل گشت جنگ تو ما را نوید باد ز زخم خدنگ تو نقش فریب غیر پذیرفت همچو موم چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو با ما سبک عنان و به غیری گران رکاب رشک آور است سخت شتاب و درنگ تو قانون خود به چنگ مخالف کنم به ساز چون نیست احتمال رهایی ز چنگ تو ای تازه گل نه گرم جهان دیده‌ای نه سرد نوعی نما که کم نشود آب و رنگ تو بد نام عالمیم ز ما احتراز کن برماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو وحشی نشین به خلوت خفاش کافتات ناید به کنج کلبه‌ی تاریک و تنگ تو سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد ز بدحالی نمی‌نالد دو چشم از غم نمی‌مالد که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد نه روز بخت می‌خواهد نه شب آرام می‌جوید میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد دو کاشانه‌ست در عالم یکی دولت یکی محنت به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد اگر عالم هما گیرد نجوید سایه‌اش عاشق که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می‌گویم خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد می‌رسد ای جان باد بهاری تا سوی گلشن دست برآری سبزه و سوسن لاله و سنبل گفت بروید هر چه بکاری غنچه و گل‌ها مغفرت آمد تا ننماید زشتی خاری رفعت آمد سرو سهی را یافت عزیزی از پس خواری روح درآید در همه گلشن کب نماید روح سپاری خوبی گلشن ز آب فزاید سخت مبارک آمد یاری کرد پیامی برگ به میوه زود بیایی گوش نخاری شاه ثمارست آن عنب خوش زانک درختش داشت نزاری در دی شهوت چند بماند باغ دل ما حبس و حصاری راه ز دل جو ماه ز جان جو خاک چه دارد غیر غباری خیز بشو رو لیک به آبی کرد گل را خوب عذاری گفت به ریحان شاخ شکوفه در ره ما نه هر چه که داری بلبل مرغان گفت به بستان دام شما راییم شکاری لابه کند گل رحمت حق را بر ما دی را برنگماری گوید یزدان شیره ز میوه کی به کف آید تا نفشاری غم مخور از دی وز غز و غارت وز در من بین کارگزاری شکر و ستایش ذوق و فزایش رو ننماید جز که به زاری عمر ببخشم بی‌ز شمارت گر بستانم عمر شماری باده ببخشم بی‌ز خمارت گر بستانم خمر خماری چند نگاران دارد دانش کاغذها را چند نگاری از تو سیه شد چهره کاغذ چونک بخوانی خط نهاری دود رها کن نور نگر تو از مه جانان در شب تاری بس کن و بس کن ز اسب فرود آ تا که کند او شاه سواری ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه زرین رخم ز عشقت بی‌آب و سنگ مانده بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه دادم به باد عمری در انتظار روزی این روز بی‌مرادی در انتظار من چه دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم این داغ ناامیدی بر اختیار من چه زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است این قحط آشنایان در روزگار من چه خاقانیا چه گویی آید به دست یاری چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد فتراک او بلندتر از چتر سنجری است دست من گدا به دوالش کجا رسد تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است درویش را زکات ز مالش کجا رسد تا صد هزار دانه‌ی دلها سپند اوست عین الکمال خود به کمالش کجا رسد عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد چون تن آدم ز گل آراستند خانه‌ی جان بهر دل آراستند آدمی آن است که در وی دل است ور نه علف خانه‌ی آب و گل است دل نه همان قطره‌ی خون است و بس کز خود و اشام برادر نفس دل اگر این مهره آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحبدل است لیک دل آن شد که هوایی دروست و ز طرفی بوی وفایی در اوست زنده به جان خود همه حیوان بود زنده به دل باش که عمران بود غمزده به جان که غم اندوز نیست سوخته به دل که در او سوز نیست سردی دل مردگی دل بود خون چو به تن سرد شود گل بود ز اهل تکلف نتوان یافت سود تا نبود شعله‌ی هستی فروز عشق زبانی ز هر افسرده پرس سوزش آن از دل آزرده پرس ذوق نمک گر چه زبان را خوش است چون به جراحت فگنی آتش است خون دل سوختگان باشد آب گریه کند بر سر آتش کباب گر چه کس از خسته نه کاوش کند ریش نمک خورده تراوش کند نافه که بو از همه سو گرددش پوست کجا بره‌ی بو گرددش آه گواه دل غمکش بود دود به غمازی آتش بود موم بود دل که ز عشق است زار کو بگداز اوفتد از یک سرار هست چو دیوار تن رود سیر کاه گلی کرده و سنگی به زیر خرقه‌ی آلوده ز صدق است دور هیزم تر دود برارد نه نور سوخته را جنبش والا بود کوشش آتش سوی بالا بود مشعله‌ی عشق چو شد خانگی سوخته شد عقل به پروانگی کشته این تیغ سیاست بس است آنکه امان یافت ازو کم کسی است راند چو بر تخته‌ی هستی قلم عالیها سافلها زد رقم ز له به مهمانی انسان نهاد داغ به پیشانی شیطان نهاد راند چو بر خصم کهن کینه را کشت به خاک آتش دیرینه را قاعده خاک بر اختر کشید رایت آتش به زمین در کشید جام چه آگه که چه صهباست این غوک چه داند که چه دریاست این هشت حدیقه چمن این گلند چار فرشته مگس این ملند چرخ که زیر است و زبر هر نفس زیر و زبر کرده‌ی عشق است و بس روح درین زاویه بیگانه‌یی است عقل درین سلسله دیوانه‌یی است آنکه چشید این قدح تلخ فام تلخ شدش چشمه‌ی حیوان به کام شربت شیری به خماری خورند باده‌ی تلخ از پی کاری خورند چاشنی باده‌ی تلخ آنکه یافت روی ز شیرینی عالم بتافت شیفته از بوی می‌افتد خراب عارف هشیار ز بوی گلاب جان به یکی جرعه که این نکته ریخت کرد خرد حمله و بیرون گریخت زنده نه آن است که جانی دروست اوست که از عشق نشانی در اوست جان که نه عشقش بود آن بازی است عشق نه بازی است که جان بازی است چند بری عشق به بازی به سر عشق دگر باشد و بازی دگر مرد که در عشق بجان فرد نیست گر صف کافر شکند مرد نیست زنده دلان خوش ز غم دل شوند جانوران پاک به بسمل شوند پاک روانی که به آگاهی اند کشته‌ی حق چون ملخ و ماهی اند به که درین ره به رضا ایستی رنجه شوی چون به قضا ایستی گر همه بر دیده زند دوست تیر منت بر دیده نه و در پذیر چون تو فغان از سر خاری کنی به که جز از عشق شماری کنی دل که اسیر رخ رنگین بود موم شود گر چه که سنگین بود خار اگر چند بود تیزتر آتش سوزنده ازو تیزتر هر بت زیبا که جمالش بود فتنه نیازاده‌ی خالش بود مردن عاشق نه ز غمخواری است کز پی جان غمزده به دلداری است نز هوس است این همه آشوب دل هست بتان را مژه جاروب دل دل که بود شیفته‌ی‌ئی از خود است حاجبی ابروی خوبان بد است سیمبرانی که تو بینی چو ماه عقرب جان‌اند ز زلف سیاه طره‌ی‌شان دزد ولایت زن است نرگس شان آهوی شیر افگن است گر چه همه چشم و چراغ دلند سوخته داند که چه داغ دلند مایه‌ی مهراند ولی کینه‌جوی دشمن جانند ولی دوست روی آفت تقوی لب می نوششان زلف بلای به بناگوششان چون خط‌شان سرمه دهد در شراب کیست کز آن باده نگردد خراب دل شدگان را رخ زیبا مل است مستی بلبل نه ز مل کز گل است گر نبود دیده‌ی شهوت گرای چیست به از دیدن صنع خدای دیده‌ی خوبان است به شهوت وبال قند چو می‌گشت نباشد حلال گر نگری پاک رخ لاله فام نیست گل و لاله به دیدن حرام آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست منع ز رخسار بتانش خطاست دیده که در وی نظر پاک نیست سرمه‌ی آن دیده به جز خاک نیست دیده نباشد که نظر نیستش کور چه بیند که بصر نیستش دل چو رخ خوب تمنا کند دیده به ناچار تماشا کند زانچه که دل را غم آوارگی است دیده چه آگاه که نظارگی است زان دل آزرده خرابی کند کو چو نمک یافت کبابی کند هر صنمی را که نمک بیشتر خسته دلان را دل ازو ریش‌تر حسن نه نیکویی رنگ است و پوست هر چه کند جای به دلها نکوست نیست غم از رنگ و صفایی که هست ناز و کرشمه است بلایی که هست آنکه در و شوخی خوبان کم است میل بد و هست ولی یکدم هست نافه که بوییش نباشد به پوست خون فشرده نتوان داشت دوست خوب که او حسن نداند فروخت سینه ز آتش نتواند بسوخت باغ چه داند که چه چیزش خوش است گل چه شناسد که چرا دلکش است لاجرم آنکس که به گل روی کرد داد ز دستش چو دمی بوی کرد آدمی است آنکه بلای دل است افت پوشیده برای دل است هستی این طایفه سر تا قدم عاشق و معشوق شد و عشق هم آنکه دماغ بشر این بوی یافت قابل آن بود از ان روی یافت سوخته را دل بود از صبر دور آتش سوزنده نباشد صبور دل که به سوی رخ دلکش بود هست چو مومی که بر آتش بود ای که ز جانان کنی افسانه‌یی کم نتوان بود ز پروانه‌یی کس بی‌کسی نماند می‌دان تو این قدر گر با یکی نسازی آید یکی دگر زین خانه گر روم من و خانه تهی کنم آید یکی دگر چو منی یا ز من بتر میراث مانده است جهان از هزار قرن چون شد به زیر خاک پدر شد پسر پدر تنها نه آدمی حیوان نیز همچنین ور نی ندیدی تو در آفاق جانور شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ بر جای آفتاب ستاره‌ست یا قمر گر ترک یک هنر بکند مرد طبع او مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر زیرا که بر دل همه خلقان موکلیست بی‌کارشان ندارد و بی‌یار و بی‌سفر یا قمرا لوعه للقمرین سکن حلت علی حریمهم فی خطر لیمنوا یا شجرا غصونه فوق سماء وهمنا هز هز فی قلوبنا مرحمه لنجتنوا هر کی تو گردنش زدی گشت درازگردن او خرمن هر کی سوختی گشت بزرگ خرمن او هر کی سرش شکافتی سر بفراخت بر فلک هر کی تو در چهش کنی یافت جهان روشن او یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به للبرکات مطلع للثمرات معدن یا سحرا منورا لیس عقیبه دجی افلح کل منظر ذاک به مزین هر کی طرب رها کند پشت سوی وفا کند بازکشاندش به خود با کرم مفتن او می‌کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی رو به من آورید هین ها الذین آمنوا جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا ما بقی انسلاخنا ان هنا مناخنا فی عرفات معشر ابتکروا و احسنوا پند نگار خود شنو از بر او برون مرو ای دل و دیده دیده‌ای ای دل و دیده من او پیش خودم همی‌نشان بر سر من همی‌فشان تا ز تو لاف می‌زنم کم بگرفت دامن او قد نطق الهوی اسکتوا استمعوا و انصتوا ان لسان نطقنا عند لقاه الکن بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین سیب و انار تازه چین کمد در فشاندن او ای زهر خنده‌ی تو چو شهد و شکر لذیذ زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ قدت که هست نیشکر بوستان حسن سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذیذ دشنام تلخ زود مکن بس که در مذاق زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ روزی هزار گنج نهادی شکر فروش بودی اگر شکر جو لبت ای پسر لذیذ آن لب که من گزیده‌ام امروز کافرم گر میوه‌ی بهشت بود این قدر لذیذ مطرب ز محتشم غزلی کن ادا که هست نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟ گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟ گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی گفتم: آشفته‌ی آن چشم خوشم، مرحمتی کن گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفته‌ی اویی گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟ گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی گفتم: آن عهد تو می‌بینم و بسیار نپاید گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت گفت: می‌بینمت، انصاف، که باریک چو مویی گفتم: ای سنگدل، از ناله‌ی زارم حذری کن گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم! گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست زیرا که یار فتنه‌ی آخر زمان ماست گیرم که مهر او ز دل خود برون برم این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟ از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست انصاف، حیف نیست که باری نمی‌دهد؟ شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش بندی، که از محبت او بر زبان ماست ای اوحدی، ز غیر شکایت چه می‌کنی؟ ما را شکایت از بت نامهربان ماست گفت داودش خمش کن رو بهل این مسلمان را ز گاوت کن بحل چون خدا پوشید بر تو ای جوان رو خمش کن حق ستاری بدان گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد از پی من شرع نو خواهی نهاد رفته است آوازه‌ی عدلت چنان که معطر شد زمین و آسمان بر سگان کور این استم نرفت زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت همچنین تشنیع می‌زد برملا کالصلا هنگام ظلمست الصلا سرنامه نام جهاندار پاک برازنده رستنیها ز خاک بلندی ده آسمان بلند گشاینده‌ی دیده‌ی هوشمند جهان آفرین وز جهان بی نیاز به هنگام بیچارگی چاره‌ساز زمین را به مردم برآراست چهر کمر بست گردش ز گردان سپهر نیام زمین را به شمشیر آب برافروخت چون چشمه‌ی آفتاب خداوند بی نسبت بندگی نه پیری در او نه پراکندگی یکی گونه ماننده هر یکیست همه هستی از ملک او اندکیست قوی حجت از هر چه‌گیری شمار بری حاجت از هر چه آید به کار مرا و تو را مایه باید نخست که تا زو بسازیم چیزی درست هر آنچ آفرید او به اسباب نیست به دریافتن عقل را تاب نیست خرد دانش‌آموز تعلیم اوست دل از داغداران تسلیم اوست پر از حکمت و حکم او شد جهان به حکم آشکارا به حکمت نهان فرشته پران را برین ساده دشت ازو آمدن هم بدو بازگشت دل و دیده را روشنائی ازوست مرا و ترا پادشائی ازوست ز فرمان او نیست کس را گزیر خدای اوست ما بنده فرمان پذیر مرا گر کند در جهان تاجدار عجب نیست از بخشش کردگار تو نیز ای جهاندار پیروز بخت نه کز مادر آورده‌ای تاج و تخت خدا دادت این چیره‌دستی که هست مشو بر خدا دادگان چیره دست سپاس خدا کن که بر ناسپاس نگوید ثنا مرد مردم شناس مبادا به هشیاری و بیهشی کسی را ز فرمان او فرمشی مرا گر خدوند یاری دهد عجب نیست گر شهریاری دهد توانم که گردن فرازی کنم به شمشیر با شیر بازی کنم به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت بدین اژدها ماه خواهم گرفت نخواندی ز تاریخ جمشید شاه که آن اژدها چون فرو برد ماه فریدون بدان اژدها باره مرد هم از قوت اژدهائی چه کرد به دارنده‌ی آسمان و زمین کزو مایه دارد همان و همین خدائی کزو هر که آگاه نیست خرد را بدان بی خرد راه نیست به راه نیاگان پیشین ما که بودند پیغمبر دین ما بصحف براهیم ایزد شناس کزان دین کنم پیش یزدان سپاس که گر دست یابم بر ایرانیان برم دین زردشت را از میان نه آتش گذارم نه آتشکده شود آتش از دستم آتش زده چنین رسم پاکیزه و راه راست ره ما و رسم نیاکان ماست برین مشک خاشاک نتوان فشاند که بوی خوش مشک پنهان نماند کسی راست خرما ز نخل بلند که بر نخل خرما رساند کمند به بستان گلی راست گردن فراز که بوئی و رنگی دهد دلنواز ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود ز شیران همان شیر خونریزتر که دندان و چنگش بود تیزتر دو شیر گرسنه است و یکران گور کباب آن کسی راست کو راست زور دو پیلند خرطوم درهم کشان ز بردن یکی بود خواهد نشان تو مردی و من مرد وقت نبرد به مردی پدید آید از مرد مرد من آنگه عنان باز پیچم ز راه که یا سر نهم یا ستانم کلاه چه پنداشتی در جهان نیست کس جهاندار تنها تو باشی و بس به هر زیر برگی شتابنده‌ایست به هر منزلی راه یابنده ایست به ماری چو من مهره بازی مکن نبرد آر و نیرنگ سازی مکن ز ملک من اقطاع من میدهی برات سهیل از یمن میدهی پنیراب دادن نشاید به میش که یابد درو قطره‌ی خون خویش مزن بیش از این لاف گردنکشی که خاکی به گوهر نه از آتشی بیارام و تندی رها کن ز دست که الماس از ارزیز باید شکست همان شیشه می‌که داری به چنگ نگهدار و مستیز با خاره سنگ جهانی چنین پرز نفط سپید ز طوفان آتش نگهدار بید به آسودگی عیش خوش میگذار جهانجوی را با جزیت چه کار یکی داد باغی به بی توشه‌ای ندادش ز باغ آن دگر خوشه‌ای زبونتر ز من صیدی آور به زیر که چربی نخیزد ز پهلوی شیر به شاخی چه باید درآویختن که نتوان ازو میوه‌ای ریختن تمنای شه آنگه آید به دست که در روی دریا توان پول بست چه باید غروری برآراستن نه بر جای خویش آرزو خواستن چو بهمن جوانی بران داردت که تند اژدهائی بیو باردت زند دیو راهت چو اسفندیار که با رستم آیی سوی کارزار چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست بترس از غلط کاری روزگار که چون ما بسی را غلط کرد کار حسابی که با خود برانداختی چنان نیست بازی غلط باختی عنان باز کش زین تمنای خام که سیمرغ را کس نیارد به دام ز زنگی نه‌ای آدمی خوارتر نه از بربری مردم آزارتر ببین تا به هنگام کین گستری چه خون راندم از زنگی و بربری مدارا کن از کین کشی باز گرد که مردم نیازارد آزاد مرد نه من بستم اول بدین کین کمر تو افکندی از سله مارسر به خونریز من لشگری ساختی شبیخون کنان سوی من تاختی بدان تا به‌هم‌بر زنی جای من ستانی ز من ملک آبای من مرا نیز بایست برخاستن کمر بستن و لشگر آراستن سپه راندن از ژرف دریا برون گشادن به شمشیر دریای خون تو گر هوشیاری نه من بی‌خودم همان هوشیارم همان بخردم گر افکند بر کار تو بخت نور من از بختیاری نیم نیز دور جهان گر تو را داد کاری بدست مرا نیز دستی در این کار هست تو را تاج یاور مرا تیغ یار کنم تیغزن گر توئی تاجدار مزن تکیه بر مسند و تخت خویش که هر تخت را تخته‌ای هست پیش مبین گنبد کوه را سنگ بست مگو سنگ را کی درآید شکست چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد برآرد به آسانی از کوه گرد چو دوران ملکی به پایان رسد بدو دست جوینده آسان رسد جهان چون نباشد به جان آمده منی و توئی در میان آمده جز این از منت هیچ واخواست نیست که در یک ترازو دو من را ست نیست به هم سنگی خود مرا بر مسنج که از اژدها بهمن آمد به رنج گرم سنگ و آبی نهی در جواب چو کوه افکنم سنگ خود را در آب زره پوشم ار تیغ بازی کنی کمر بندم ار صلح سازی کنی به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد پذیرنده‌ام ز آشتی و نبرد بیا تا چه داری ز شمشیر و جام که دارم درین هر دو دستی تمام جهاندار چون نامه را کرد گوش دماغش ز گرمی درآمد به جوش فرستاد و بر جنگ تعجیل جست سکندر نیامد در آن کار سست در آورد لشگر به بیگار تنگ بر آراسته یک به یک ساز جنگ چو دارا خبر یافت کان اژدها نخواهد پی شیر کردن رها بجنبید جنبیدنی با شکوه چو از زلزله کالبدهای کوه رسیدند لشگر به لشگر فراز زمانه در کینه بگشاد باز زمین جزیره که او موصل است خوش آرامگاهست و خوش منزلست مصاف دو خسرو در آن مرز بود کز آشوبشان کوه در لرز بود هنوز ار بجویند آن خسروان توان یافتن در زمین استخوان خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد خبرت هست که ریحان و قرنفل در باغ زیر لب خنده زنانند که کار آسان شد خبرت هست که بلبل ز سفر بازرسید در سماع آمد و استاد همه مرغان شد خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد خبرت هست که جان مست شد از جام بهار سرخوش و رقص کنان در حرم سلطان شد خبرت هست که لاله رخ پرخون آمد خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد خبرت هست ز دزدی دی دیوانه شحنه عدل بهار آمد او پنهان شد بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد شاهدان چمن ار پار قیامت کردند هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد ناظر ملک شد آن نرگس معزول شده غنچه طفل چو عیسی فطن و خط خوان شد بزم آن عشرتیان بار دگر زیب گرفت باز آن باد صبا باده ده بستان شد نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی آینه نقش شود لیک نتاند جان شد مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد باقیان در لحدند و همه جنبان شده‌اند زانک زنده نتواند گرو زندان شد گفت بس کن که من این را به از این شرح کنم من دهان بستم کو آمد و پایندان شد هم لب شاه بگوید صفت جمله تمام گر خلاصه ز شما در کنف کتمان شد ای در غرور نفس به سر برده روزگار برخیز و کارکن که کنون است وقت کار ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار پنداشتی که چون نخوری روزه‌ی تو آنست بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است تا روزه‌ی تو روزه بود نزد کردگار اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست از غیبت و دروغ فروبند استوار دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور چندانت خواب هست که آن نیست در شمار دیگر به فکر آینه‌ی دل چنان بکن کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار تا خوان و نان بسازی از غایت شره گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار صد بار باشدت چو شکم‌پر شد از طعام حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار این روزه نیست گر شرف روزه بایدت بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار یارب به حق طاعت پاکان پاک دل یارب به حق روزه‌ی مردان روزه‌دار کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار با جلال تو ای حمیدالدین رونق ماه و آفتاب نماند طلعت فضل و چهره‌ی دانش از ضمیر تو در نقاب نماند بی‌تو ما را به حق نعمت تو در دل و چشم صبر و خواب نماند تا من از تو جدا شدم به خطا در دلم فکرت صواب نماند جامه‌ی عیش را طراز برفت خیمه‌ی لهو را طناب نماند شخص اقبال را حیات بشد جام لذات را شراب نماند □بسا سخن که مرا بود وان نگفته بماند ز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماند سخن که گفته بود همچو در سفته بود مرا رواست گر این در من نسفته بماند مرا وصلت به جانی برنیاید تو را صد جان به چشم اندر نیاید به دیداری قناعت کردم از دور که تو ماهی و مه در برنیاید بدان شرطی فروشد دل به کویت که تا جان برنیاید، برنیاید تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست برای خشک جانی برنیاید به میدان هوا در تاختم اسب به اقبالت مگر در سر نیاید اگر روزم فرو شد در غم تو فرو شو گو قیامت برنیاید بد آمد حال خاقانی ز عشقت سپاسی دارد ار بدتر نیاید نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه می‌کوشی؟ ترا زهدست، می‌ورزی، مرا عشقست، می‌بازم تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری مرا گل چهره‌ای باید، که مرغ بلبل آوازم دوش رفتم به سر کوی به نظاره‌ی دوست شب هزیمت شده دیدم ز دو رخساره‌ی دوست از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش ماه دیدم رهی و زهره سما کاره‌ی دوست گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق حرفهای شکرین از دو شکر پاره‌ی دوست چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان نز پی بلعجبی از پی نظاره‌ی دوست پیش یکتا مژه‌ی چشم چو آهوش ز ضعف شده شیران جهان ریشه‌ای از شاره‌ی دوست کرده از شکل عزب خانه‌ی زنبور از غم دل عشاق جهان غمزه‌ی خونخواره‌ی دوست هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش تازه خونی حذر اندر خم هر تاره‌ی دوست چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک از ستاره شده آراسته سیاره‌ی دوست لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش داد نوشروان با چشم ستمگاره‌ی دوست دوش روزیم پدید آمده از تربیتش بازم امروز شبی از غم بی‌غاره‌ی دوست چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف یک جهان دیده پر آوازه‌ی آواره‌ی دوست هست پرواره‌ی او را رهی از بام فلک همت شاه جهان ساکن پرواره‌ی دوست شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او سبب آفت دشمن بود و چاره‌ی دوست زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد تا ابد رخنه‌ی دشمن بود و یاره‌ی دوست عشق بالای کفر و دین دیدم بی نشان از شک و یقین دیدم کفر و دین و شک و یقین گر هست همه با عقل همنشین دیدم چون گذشتم ز عقل صد عالم چون بگویم که کفر و دین دیدم هرچه هستند سد راه خودند سد اسکندری من این دیدم فانی محض گرد تا برهی راه نزدیکتر همین دیدم چون من اندر صفات افتادم چشم صورت صفات بین دیدم هر صفت را که محو می‌کردم صفتی نیز در کمین دیدم جان خود را چو از صفات گذشت غرق دریای آتشین دیدم خرمن من چو سوخت زان دریا ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم گفتی آن بحر بی نهایت را جنت عدن و حور عین دیدم چون گذر کردم از چنان بحری رخش خورشید زیر زین دیدم حلقه‌ای یافتم دو عالم را دل در آن حلقه چون نگین دیدم آخر الامر زیر پرده‌ی غیب روی آن ماه نازنین دیدم آسمان را که حلقه‌ی در اوست پیش او روی بر زمین دیدم بر رخ او که عکس اوست دو کون برقع از زلف عنبرین دیدم نقش های دو کون را زان زلف گره و تاب و بند و چین دیدم هستی خویش پیش آن خورشید سایه‌ی یار راستین دیدم دامنش چون به دست بگرفتم دست او اندر آستین دیدم هر که او سر این حدیث شناخت نقطه‌ی دولتش قرین دیدم جان عطار را نخستین گام برتر از چرخ هفتمین دیدم کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا نسخه‌ی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا» گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت عافیت را همچو استادان درآموزی شفا گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح سایه‌ی زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک» شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا» در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک نیست دارالملک منتهای ما را منتها نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا غرقه‌ی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا تا نسیم او بر بوستان دین نجست شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا» ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا جان پاکان گرسنه‌ی علم تواند از دیرباز سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات «من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا» مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک «غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف نی چنان گشتی کنون کز خطبه‌ی چین و ختا از برای مهر چهر جانفزایت را همی بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا «الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود «والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا» ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها» تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا بروید ای حریفان بکشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را به مبارکی و شادی چو نگار من درآید بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را مرغ سرح ناله سر کن داغ مرا تازه‌تر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمه‌ی آزادی نوع بشر سرا وز نفسی عرصه‌ی این خاک توده را پر شرر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژاله‌بار است این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین! دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد آنچ در سینه نهان می‌داری درنیابند چه می‌پنداری خفته پنداشته‌ای دل‌ها را که خدایت دهدا بیداری هر درخت آنچ که دارد در دل آن بدیده‌ست گلی یا خاری ای چو خفاش نهان گشته ز روز تا ندانند که تو بیماری به خدا از همگان فاشتری گر چه در پیشگه اسراری پیش خورشید همان خفاشی گر چه ز اندیشه چو بوتیماری چنگ اگر چه که ننالد دانند کو چه شکل است به وقت زاری ور بنالد ز غمی هم دانند کو ندارد صفت هشیاری نهال گلشن دل نخل نو رسیده‌ی اوست بهار عالم جان خط نودمیده‌ی اوست ز چشم او به نگه کردنی گرفتارم که از نهفته نگه‌های برگزیده‌ی اوست ز شیوه‌های خدا آفرین او پیداست هزار شیوه‌ی نیکو که آفریده اوست به دست تنگ قبائی دلم گرفتار است که هر که راست دلی حبیب جان دریده‌ی است ازو کشنده تر است آن سیاه نا پروا که چشم باده کش سرمه‌ی ناکشیده‌ی اوست چو میروی پی صیدی هزار گونه شتاب نهفته در حرکت‌های آرمیده‌ی اوست به باغ او نروی ای طمع به گل چیدن که زیب گلشن خوبی گل نچیده‌ی اوست محل یار فروشی فغان که یاد نکرد ز محتشم که غلام درم خریده‌ی اوست غصه بندد نفس افغان چکنم؟ لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟ غم ز لب باج نفس می‌گیرد عمر در کار رصدبان چکنم؟ نامرادی است چو معلوم امید دست ندهد، طلب آن چکنم؟ مشرفان قدرم حسب مراد چون نرانند به دیوان چکنم؟ رشته‌ی جان مرا صد گره است واگشادن همه نتوان چکنم؟ دوستانم گره رشته‌ی جان نگشایند به دندان چکنم؟ کار خود را ز فلک همچو فلک چون نبینم سر و سامان چکنم؟ از خم پشت و نقطهای سرشک قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟ فلک افعی زمرد سلب است دفع این افعی پیچان چکنم؟ دور باش دهنش را چو کشف زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟ ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است نسبت جور به دوران چکنم؟ چرخ چون چرخ زنان نالان است دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟ چرخ را هر سحر از دود نفس همچو شب سوخته دامان چکنم؟ خاک را هر شبی از خون جگر چون شفق سرخ گریبان چکنم؟ ز آتشین آه بن دریا را چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟ هفت دریا گرو چشم من است من تیمم به بیابان چکنم؟ قوتم از خوان جهان خون دل است زله‌ی همت ازین خوان چکنم؟ چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است دیده از غم نمک افشان چکنم؟ بر سر آتش از این بی‌نمکی گر نمک نیستم افغان چکنم؟ چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل ذم اهلیت اخوان چکنم؟ خوان گیتی همه قحط کرم است خضرم از خوان خضر خان چکنم؟ هر شبانگه پر و هر صبح تهی است خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟ نیست در خاک بشر تخم کرم مدد از دیده به باران چکنم؟ شوره خاکی را کز تخم تهی است فتح باب از نم مژگان چکنم؟ جوهر حس بر هر خس چه برم؟ پر طاووس، مگس ران چکنم؟ چند نان ریزه‌ی خوان‌های خسان گرنه آبم خس الوان چکنم؟ بسته‌ی غار امیدم چو خلیل شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟ همچو ماهی سر خویش از پی نان بر سر سوزن طفلان چکنم؟ گوئیم نان ز در سلطان جوی آب رو ریزد بر نان چکنم؟ لب خویش از پی نان چون دو نان بوسه زن بر در سلطان چکنم؟ همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهن جان چکنم؟ پیش هر خس چو کرم فرمان یافت عقل را سخره‌ی فرمان چکنم؟ تب زده زهر اجل خورد و گذشت گل شکرهای صفاهان چکنم؟ تاج خرسندیم استغنا داد با چنین مملکه طغیان چکنم؟ نعمتی بهتر از آزادی نیست بر چنین مائده کفران چکنم؟ مادر بخت فسرده رحم است خشک دارد سر پستان چکنم؟ آب چون نار هم از پوست خورم چون نیابم نم نیسان چکنم؟ از درون خانه کنم قوت چو نحل چون جهان راست زمستان چکنم؟ سنگ بر شیشه‌ی دل چون فکنم روح را طعمه‌ی ارکان چکنم؟ آتش اندر تن کشتی چه زنم نوح را غرقه‌ی طوفان چکنم؟ شاه دل را که خرد بیدق اوست در عری‌خانه‌ی خذلان چکنم؟ نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ عقل را طفل دبستان چکنم؟ چون رسید آیت روز آیت شب محو کرد آیت ایشان چکنم؟ طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت دل از آنچ آید شادان چکنم؟ هست نه شهر فلک زندانم عیش ده روزه به زندان چکنم؟ کم زنم هفت ده خاکی را دخل یک هفته‌ی دهقان چکنم؟ همتم بر کیهان خوردآب ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟ کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو در دکان کوره و سندان چکنم؟ خادمانند و زنان دولت‌یار چون مرا آن نشد آسان چکنم؟ دولت از خادم و زن چون طلبم کاملم میل به نقصان چکنم؟ پیش تند استر ناقص چو شگال شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟ چیست جز خاک در این کاسه‌ی چرخ طعمه زین کاسه‌ی گردان چکنم؟ همه ناکامی دل کام من است گرد کام این همه جولان چکنم؟ من به همت نه به آمال زیم با امل دست به پیمان چکنم؟ عیسیم رنگ به معجز سازم بقم و نیل به دکان چکنم؟ هم عراق آفت شروان چه کشم هم سفرخانه‌ی احزان چکنم؟ گر شرف وان به مثل شروان نیست خیروان است شرف وان چکنم؟ چون به شروان دل و یاریم نماند بی‌دل و یار به شروان چکنم؟ مه فرو رفت منازل چه برم گل فرو ریخت گلستان چکنم؟ درج بی‌گوهر روشن به چه کار برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟ چو به دریا نه صدف ماند و نه در زحمت ساحل عمان چکنم؟ رفت شیرین ز شبستان وفا نقش مشکوی و شبستان چکنم؟ چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر یمن و شام و خراسان چکنم؟ فرقت شهد مرا سوخت چو موم وصلت مهر سلیمان چکنم؟ چون منم گرگ گزیده ز فراق طلب چشمه‌ی حیوان چکنم؟ آه و دردا که به شروان شدنم دل نفرماید، درمان چکنم؟ گرچه اینجام ز خاقان کبیر هست نان پاره فراوان چکنم؟ آب شروان به دهان جون زده‌ام یاد نان پاره‌ی خاقان چکنم؟ چون مرا در وطن آسایش نیست غربت اولیتر از اوطان چکنم؟ دو سه ویرانه در این شهر مراست چون نیم جغد به ویران چکنم؟ آن همه یک دو سه دیر غم دان نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟ لیک نیم آدمی آنجاست مرا چون سپردمش به یزدان چکنم؟ اولش کردم تسلیم به حق باز تسلیم دگرسان چکنم؟ عمری که نه با تست کسش عمر نخواند آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری مشکل بتوان کردن و او خود نتواند از طالع خود بر سرگنجی بنشینم روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن کس نیست که از چشم تو دادم بستاند از گردش ایام توقع نه چنین بود کم زهر فراق تو چنین زود چشاند دل بود که از واقعه‌ی‌من خبری داشت و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند از غم نتوانم که نویسم سخن خود ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟ پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم در شهر شما قصه‌ی درویش که خواند؟ دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان مگذار که ایام به تلخی گذراند ای دل غمین مباش که جانان رسیدنی است در کام تشنه چشمه‌ی حیوان رسیدنی است ای دردمند هجر مینداز دل ز درد کاینک طبیب آمده درمان رسیدنی است ای گلستان عمر زسربرگ تازه کن کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی است پروانه وار پیش روم بهر سوختن کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی است در ره بساط لعل زخون جگر کشم کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است جانی که از فراق رها کردخانه را یاد آورید که آرزوی جان رسیدنی است جانم فدای زلف تو آندم که پرسمت کاین چیست موی بافته ؟ گویی که دام تست جانها به باد داد که دایم شکسته باد آن گیسویی که بر سر سرو روان تست ما جان فدای خنجر تسلیم کرده‌ایم خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو از باد لاله‌زار کله بر زمین زدست از بهر آنکه لاف جمال تو میزند صد بار باد بر دهن یاسمین زدست گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا سوی تو کرد اشارت پنهان که این زدست ! ساقی بیار می که چنان سوخت دل زعشق کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت ای پرده‌پوش قصه‌ی من بگذر از سرم کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت صد دوست بیش کشت منش نیز دوستم آخر چه شد که این کرم از من دریغ داشت کاغذ مگر نماند که آن ناخدای ترس از نوک خامه یک رقم از من دریغ داشت اندیشه نیست گر طلب جان کند زمن اندیشه‌ی من از دل نااستوار اوست بادا بقای زلف و رخ و قامت و لبش یک جان من که سوخته‌ی هر چهار اوست پامال گشت در ره‌ی ما خسرو ودیت او را همین بس است که او پایمال ماست پندم مده که نشنوم ای نیک‌خواه از انک من با توأم ولی دل و جان جای دیگر است ای شوخ تا تو در دل من جای کرده‌ای اینست دوزخی که زخلد برین به است چو لاله غرق به خونم چو گل گریبان چاک زهی شگفته که امسال نوبهار منست بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست عجب اینست که با دیده‌ی تر باز آمد هر که را بیخبر افتاد ز پیمانه‌ی عشق تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری همره قافله‌ی باد سحر باز آمد عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو با کی حریف بوده‌ای بوسه ز کی ربوده‌ای زلف که را گشوده‌ای حلقه به حلقه مو به مو نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو ای دل همچو شیشه‌ام خورده میت کدو کدو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خورده‌ای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نه‌ام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریده‌ای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او رها نمی‌کند ایام در کنار منش که داد خود بستانم به بوسه از دهنش همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش غلام قامت آن لعبتم که بر قد او بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین باغ و نسترنش یکی به حکم نظر پای در گلستان نه که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز که برکند دل مرد مسافر از وطنش عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش در این روش که تویی گر به مرده برگذری عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش من از کمال شوق ندانم که این تویی تو از غرور حسن ندانی که این منم گر برکنند دیده‌ام از ناخن عتاب گر دیده از شمایل خوب تو برکنم بگذشتم از بهشت برین آستین فشان تا خاک آستان تو کردند مسکنم مشنو ز من به غیر نواهای سوزناک زیرا که دست پرور مرغان گلشنم آن قمری حدیقه‌ی عشقم که کرده بخت زلف بلند سروقدان طوق گردنم شاهین تیر زپنجه‌ی دشت محبتم زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم تا خار عشق گوشه‌ی دامان من گرفت گلهای اشک ریخت به گل‌زار دامنم تا سر نهاده‌ام به ارادت به پای دوست آماده‌ی ملامت یک شهر دشمنم بیرون چگونه می‌رود از کین مهوشان مهری که همچو روح فرورفته در تنم تا چشم من فتاد فروغی به روی او خورشید برده روشنی از چشم روشنم برسر کوی عشق بازاریست که رخی همچو زر بدیناریست دل پرخون بسی بدست آید زانکه قصاب کوچه دلداریست نخرد هیچکس دلی بجوی بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست برسر چار سوی خطه‌ی عشق رو بهر سو که آوری داریست سر که هست از برای پای انداز بر سر دوش عاشقان باریست یوسف مصر را بجان عزیز بر سر هر رهی خریداریست زلف را گر سرت نهد بر پای برمکش زانکه اوسیه کاریست غمزه را پند ده که غمازیست طره را بند نه که طراریست آنکه خواجو ازو پریشانست زلف آشفته کار عیاریست گرامی چو مال و قوی چون جبال نکو چون جوانی و خوش چون جمال کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی فزاینده در گردش ماه و سال ازو ناشده حال دوشیزگی ولیکن پسوده مر او را رجال همو مایه‌ی زهد و دین هدی همو مایه‌ی کفر و شرک و ضلال رهائی نیابد هم از مرگ خویش مبارز چو عاجز شود در قتال هر آنگه کزو باز ماند خطیب فزاید برو بی‌سعالی سعال فزونتر شود چون دوتائی کنمش دوتا چون کنندش بکاهد دوال همش گرم و هم سرد خواهی ولیک مدانش نه آتش نه آب زلال سرمایه‌ی مال مرد حکیم ولیکن ندزددش ازو کس چو مال چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف رسولش لقب داد «سحر حلال» عروس سخن را نداده‌است کس بجز حجت این زیب و این بال و یال سخن چون منش پیش خواندم ز فخر به صدر اندر آمد ز صف النعال سخن کر گسی پیر پرکنده بود به من گشت طاووس با پر و بال به من تازه شد پژمریده سخن چو ز افسون یوسف زلیخای زال به عالی فلک برکشد سر سخن ز بس فخر چون منش گویم «تعال» به قلعه‌ی سخن‌های نغز اندرون نیامد به از طبع من کوتوال مرا بر سخن پادشاهی و امر ز من نیست بل کز رسول است و ال مرا جز به تایید آل رسول نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال امام زمان وارث مصطفی که یزدانش یار است و خلقش عیال زجد چون بدو جد پیوسته بود به رحمت مرا بهره داد از خیال به تایید او لاجرم علم و زهد گرفته است در جانم آرام و هال خدایم سوی آل او ره نمود که حبل خدای است و خیر الرجال چه چیزند با کوه علمم کنون حکیمان یونان؟ صغار التلال ندارد خطر لاجرم مشکلات سوی من، چو زی کوه باد شمال جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک به قول جهان تو نداری کمال چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش درخشنده ایام و تاری لیال؟ چرا مه چو خور بر یکی حال نیست گهی بدر چون است و گاهی هلال؟ ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی نهاده است زی تو نوادر سال امیر است شیری که دارد سپاه ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال کرا نیست از سر خلقت خبر چو زینها بپرسی بگرددش حال چو پرسیش از این سرهای قوی فرو ماند از قدرت ذوالجلال بدین کار اگر نیست چندین خلاف در این حال گویند چندین محال کسی کو بگرداند از قبله روی قذالش بود روی و رویش قذال بعید است نابوده وای ناصبی یکی زی یمین و یکی زی شمال ولیکن تو خر کوری از چشم راست ازینی چنین نحس و شوم و ژکال به علم ارت بینا شود چشم راست جوان بخت گردی و مسعود فال سوی راستم من تو را، سوی من یکی بنگر و چشم کورت بمال به دل یابی ار سوی من بنگری ز ارزیز و قلعیت سیم حلال تو را جهل نال است و بار است عقل چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال از این زشت نال ار ننالی رواست ولیک ار بنالی بدان بار نال چرا گر خداوند قولی و فعل پری باشی از قول و دیو از فعال؟ همی بالدت تن سپیداروار ز بی‌دانشی مانده جان چون خلال تنت از ره طبع بالد همی به جان از ره دانش خویش بال نهالی است مردم که علمش بر است بها جز به بارش نگیرد نهال جهان را مپندار دار القرار بل الفنج گاهی است دارالرحال جهان بر تو چون بد سگالد همی تو فتنه چرائی بدین بد سگال؟ سفالی شدت شخص از این سفله چرخ تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟ نگر تا در این چون سفالینه تن به حاصل شد از تو مراد کلال مرادش گر از تو به حاصل نشد تو حاصل شدی در غم بی‌زوال چشیدی بسی چرب و شیرین و شور چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟ ز بهر خورت پشت شد زیر بار خران را همین است زی ما مثال ولیکن ز خر بارش افتاد و، ماند گران‌بار بر پشت تو لایزال نگر تا نگوئی که در فعل بد هزاران مرا هست یار و همال که این قول آنگه درست آمدی که یارت ز تو برگرفتی وبال هزاران هزاران گروگان شده‌است به آتش بدین جاهلانه مقال به الفنج گاه اندرونی بکوش که جز مرد کوشا نیابد منال سخنهای حجت به نزد حکیم بلند است و پر منفعت چون جبال مکن بر نعمت حق ناسپاسی که تو حق را به نور حق شناسی جز او معروف و عارف نیست دریاب ولیکن خاک می‌یابد ز خور تاب عجب نبود که ذره دارد امید هوای تاب مهر و نور خورشید به یاد آور مقام و حال فطرت کز آنجا باز دانی اصل فکرت «الست بربکم» ایزد که را گفت که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت در آن روزی که گلها می‌سرشتند به دل در قصه‌ی ایمان نوشتند اگر آن نامه را یک ره بخوانی هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی تو بستی عقد عهد بندگی دوش ولی کردی به نادانی فراموش کلام حق بدان گشته است منزل که یادت آورد از عهد اول اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز در اینجا هم توانی دیدنش باز صفاتش را ببین امروز اینجا که تا ذاتش توانی دید فردا وگرنه رنج خود ضایع مگردان برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن ای بلبل وصل تو طربناک وی غمزت زهر و خنده تریاک ای جان دو صدهزار عاشق آویخته از دوال فتراک افلاک توانگر از ستاره در جنب ستانه‌ی تو مفلاک در بند تو سر زنان گردون با طوق تو گردنان سرناک از بهر شمارش ستاره پیشانی ماه تخته‌ی خاک از زلف تو صد هزار منزل تا روی تو و همه خطرناک ای نقش نگین تو «لعمرک» وی خلعت خلقت تو «لولاک» بر بوی خط تو روح پاکان از عقل بشسته تخته‌ها پاک با نقش تو گفته نقش بندت «لولاک لما خلقت الا فلاک» از رشک تو آفتاب چون صبح هر روز قبای نو کند چاک با تابش تو به ماه نیسان گشته می صرف غوره بر تاک از گرد رکاب تو سنایی ماننده‌ی مرکب تو چالاک با کیش نه از کس و گزافست آن تو و آنگه از کسش باک؟ ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم جان داده و دل بسته سودای دمشقیم زان صبح سعادت که بتابید از آن سو هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم بر باب بریدیم که از یار بریدیم زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم از چشمه بونواس مگر آب نخوردی ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند کز لولوی آن دلبر لالای دمشقیم از باب فرج دوری و از باب فرادیس کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم بر ربوه برآییم چو در مهد مسیحیم چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم در نیرب شاهانه بدیدیم درختی در سایه آن شسته و دروای دمشقیم اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی از زلف چو چوگان که به صحرای دمشقیم کی بی‌مزه مانیم چو در مزه درآییم دروازه شرقی سویدای دمشقیم اندر جبل صالح کانی است ز گوهر زان گوهر ما غرقه دریای دمشقیم چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار ما منتظر رأیت حسنای دمشقیم از روم بتازیم سوم بار سوی شام کز طره چون شام مطرای دمشقیم مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع بر اهل وجد و حال در های و هو ببست حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش جملگی تشنه دلان قوت از او می‌یابند با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش بعد دیری گشت آنها هفت مرد جمله در قعده پی یزدان فرد چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان تا کیانند و چه دارند از جهان چون به نزدیکی رسیدم من ز راه کردم ایشان را سلام از انتباه قوم گفتندم جواب آن سلام ای دقوقی مفخر و تاج کرام گفتم آخر چون مرا بشناختند پیش ازین بر من نظر ننداختند از ضمیر من بدانستند زود یکدگر را بنگریدند از فرود پاسخم دادند خندان کای عزیز این بپوشیدست اکنون بر تو نیز بر دلی کو در تحیر با خداست کی شود پوشیده راز چپ و راست گفتم ار سوی حقایق بشکفند چون ز اسم حرف رسمی واقفند گفت اگر اسمی شود غیب از ولی آن ز استغراق دان نه از جاهلی بعد از آن گفتند ما را آرزوست اقتدا کردن به تو ای پاک دوست گفتم آری لیک یک ساعت که من مشکلاتی دارم از دور زمن تا شود آن حل به صحبتهای پاک که به صحبت روید انگوری ز خاک دانه‌ی پرمغز با خاک دژم خلوتی و صحبتی کرد از کرم خویشتن در خاک کلی محو کرد تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد از پس آن محو قبض او نماند پرگشاد و بسط شد مرکب براند پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد رفت صورت جلوه‌ی معنیش شد سر چنین کردند هین فرمان تراست تف دل از سر چنین کردن بخاست ساعتی با آن گروه مجتبی چون مراقب گشتم و از خود جدا هم در آن ساعت ز ساعت رست جان زانک ساعت پیر گرداند جوان جمله تلوینها ز ساعت خاستست رست از تلوین که از ساعت برست چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی چون نماند محرم بی‌چون شوی ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست زانکش آن سو جز تحیر راه نیست هر نفر را بر طویله خاص او بسته‌اند اندر جهان جست و جو منتصب بر هر طویله رایضی جز بدستوری نیاید رافضی از هوس گر از طویله بسکلد در طویله دیگران سر در کند در زمان آخرجیان چست خوش گوشه‌ی افسار او گیرند و کش حافظان را گر نبینی ای عیار اختیارت را ببین بی اختیار اختیاری می‌کنی و دست و پا بر گشادستت چرا حسبی چرا روی در انکار حافظ برده‌ای نام تهدیدات نفسش کرده‌ای اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی این خانه‌ی اندوه را بگذار تا ویران کند جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند شد کعبه‌ی دل از بتان بتخانه وحشی چون کنم داغ رقیبانش اگر آتشگه گبران کنم ای همچو آهوان دلم دم شکار تو جانها فدای آهوی مردم شکار تو تا آهوان چشم تو رفتند از نظر چشمم سفید شد به ره انتظار تو آهوی دشت از تو به کام و من اسیر در شهر مانده همچو سگان داغدار تو حقاکه گر به خاک برابر کنی مرا یک ذره بردلم ننشیند غبار تو نبود غریب اگر به ترحم نظر کنی بر محتشم که هست غریب دیار تو ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست سری چنین نه همانا بر آستانی هست بیا، که با گل رویت فراغتی دارم ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم هم از برای سگان تو استخوانی هست بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست حدیث تلخ بهل، بعد ازین به شمشیرم بیزمای، اگرت رای امتحانی هست کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها خبر نداشت که بالای او دکانی هست خبر مکن بکس، ای مدعی، ازو، که هنوز رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار هم آتشی زده باشند کش دخانی هست زهی ز طره‌ی تو آفتاب در سایه به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره درخت لطف تو را هر دو کون در سایه بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست کسی به قامت و بالای تو مگر سایه چو سایه بر من بی‌نور افگنی گویند که آفتاب فگندست سایه بر سایه چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند گر آفتاب نباشد همان اثر سایه چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور نبات خط تو افگند بر شکر سایه چه گردنان که کله زیر پایت اندازند چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه چو آفتاب کند خاک را گهر سایه ز روز اول هستند روشن و تاریک ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد مدام در شب تاریک جلوه‌گر سایه ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه ... تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل جمع نخواهد شدن حال پریشان دل شوق تو در هم شکست پنجه‌ی شاهین صبر عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل هم خط نوخیز تو سبزه گل‌زار جان هم لب جان بخش تو چشمه‌ی حیوان دل کار من آمد به جان از ستم پاسبان رفتم از آن آستان جان تو و جان دل چاره هر درد را خلق به درمان کنند درد تو را کرده عشق مایه‌ی درمان دل گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی کردن صبر از رخت کی شود امکان دل دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل در طلب چشم تو دور به آخر رسید آه که آن هم نشد حاصل دوران دل رشته‌ی عقلم گسیخت بر سر سودای عشق گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل سوزن فکرت شکست، رشته‌ی طاقت گسیخت بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل چو عشقش برآرد سر از بی‌قراری تو را کی گذارد که سر را بخاری کجا کار ماند تو را در دو عالم چو از عشق خوردی یکی جام کاری من از زخم عشقش چو چنگی شدستم تهی نیست در من بجز بانگ و زاری ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی نه کت می‌نوازد نه اندر کناری تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را تو حیلت رها کن تو داری تو داری گر آن گل نچیدی چه بویست این بو گر آن می نخوردی چرا در خماری گلستان جان‌ها به روی تو خندد که مر باغ جان را دو صد نوبهاری خیالت چو جامست و عشق تو چون می زهی می‌زهی می‌زهی خوشگواری تو ای شمس تبریز در شرح نایی بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری ای دل از این خیال سازی چند به خیالی خیال بازی چند از سر این خیال درگذرم دور به ز این خیالها نظرم آنچه مقصود شد در این پرگار چار فصل است به ز فصل بهار اولین فصل آفرین خدای کافرینش به فضل اوست به پای واندگر فصل خطبه نبوی کین کهن سکه زو گرفت نوی فصل دیگر دعای شاه جهان کان دعا در برآورد ز دهان فصل آخر نصیحت آموزی پادشه را به فتح و فیروزی پادشاهی که ملک هفت اقلیم دخل دولت بدو کند تسلیم حجت مملکت به قول و به قهر آیتی در خدا یگانی دهر خسرو تاج بخش تخت نشان بر سر تاج و تخت گنج فشان عمده مملکت علاء الدین حافظ و ناصر زمان و زمین نام او رتبت علا دارد گر گذشت از فلک روا دارد فلک بی علا چه باشد پست در علا بی فلک بلندی هست شاه کرپ ارسلان کشور گیر به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر مهدیی کافتاب این مهد است دولتش ختم آخرین عهد است رستمی کز فلک سواری رخش هم بزرگ است و هم بزرگی بخش همسر آسمان و هم کف ابر هم به تن شیر و هم به نام هژبر قفل هستی چو در کلید آمد عالم از جوهری پدید آمد اوست آن عالمی که از کف خویش هردم آرد هزار جوهر بیش صحف گردون ز شرح او ورقی عرق دریا ز فیض او عرقی بحر و بر هردو زیر فرمانش بری و بحری آفرین خوانش سربلندی چنان بلند سریر کز بلندیش خرد گشت ضمیر در بزرگی برابر ملک است وز بلندی برادر فلک است بر تن دشمنان برقع دوز برق شمشیر اوست برقع سوز نسل اقسنقری مید ازو اب وجد با کمال ابجد ازو فتح بر خاک پای او زده فرق فتنه در آب تیغ او شده غرق آب او آتش از اثیر انگیز خاک او باد را عبیر آمیز در نبردش که شیر خارد دم اسب دشمن به سر شود نه به سم در صبوحش که خون رز ریزد زاب یخ بسته آتش انگیزد حربه را چون به حرب تیز کند روز را روز رستخیز کند چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید شه چو دریاست بی‌دروغ و دریغ جزر و مدش به تازیانه و تیغ هرچه آرد به زخم تیغ فراز به سر تازیانه بخشد باز مشتری‌وار بر سپهر بلند گور کیوان کند به سم سمند گر ندیدی بر اژدها شیری وافتابی کشیده شمشیری شاه را بین که در مصاف و شکار اژدها صورتست و شیر سوار ناچخش زیر اژدهای علم اژدها را چو مار کرده قلم تنگی مطرحش به تیر دو شاخ کرده بر شیر شرزه گور فراخ نوک تیرش به هر کجا که بتافت گه جگر دوخت گناه موی شکافت بازی خرس برده از شمشیر خرس بازی در آوریده به شیر شیرگیری ولیک نز مستی شیرگیری به اژدها دستی گرگ درنده را به کوه سهند دست و پائی به یک دو شاخ افکند شه چو از گرگ دست و پا برده شیر با او به دست و پا مرده تیرش از دست گرگ و پای پلنگ برسم گور کرده صحرا تنگ صیدگاهش ز خون دریا جوش گاه گرگینه گه پلنگی پوش بر گرازی که تیغ راند تیز گیرد از زخم او گراز گریز چون به چرم کمان درآرد زور چرم را بر گوزن سازد گور کند ارپای در نهد به مصاف سنگ را چون عقیق زهره شکاف آن نماید به تیغ زهراندود کاسمان از زمین برآرد دود اوست در بزم ورزم یافته نام جان ده و جان ستان به تیغ و به جام خاک تیره ز روشنائی او چشم روشن به آشنائی او ناف خلقش چو کلک رسامان مشک در جیب و لعل در دامان گشته از مشک و لعل او همه جای مملکت عقد بند و غالیه‌سای از قبای چنو کله‌داری ز آسمان تا زمین کله‌واری وز کمان چنو جهان‌گیری چرخ نه قبضه کمترین تیری زان بزرگی که در سگالش اوست چار گوهر چهار بالش اوست دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او به چار میخ زده ز آفتاب جلال اوست چو ماه روی ما سرخ و روی خصم سیاه چه عجب کافتاب زرین نعل کوه را سنگ داد و کانرا لعل گوهر کان حرم دریده اوست کان گوهر درم خریده اوست داد جرعش به کوه و دریا قوت نام این در نشان آن یاقوت پاس دار دو حکم در دو سرای ضابط حکم خلق و حکم خدای می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز می‌رساند به بندگانش باز چون جهان زو گرفت پیروزی فرخی بادش از جهان روزی همه روزش خجسته باد به فال پادشاهیش را مباد زوال نظم اولاد او به سعد نجوم در بدر باد تا ابد منظوم از فروغ دو صبح زیبا چهر باد روشن چو آفتاب سپهر دو ملک زاده بلند سریر این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر این فریدون صفت به دانش ورای وان به کیخسروی رکیب گشای نقش این بر طراز افسروگاه نصرت‌الدین ملک محمد شاه نام آن بر فلک ز راه رصد گشته من بعدی اسمه احمد دایم این را ز نصرتست کلید وان ز فتح فلک شدست پدید نصرت این را به تربیت کاری فلک آنرا به تقویت داری این ز نصرت زده سه پایه بخت فلک آنرا چهار پایه تخت چشم شه زیر چرخ مینائی باد روشن بدین دو بینائی دور ملکش بدین دو قطب جلال منتظم باد بر جنوب و شمال دولتش صید و صید فربه باد روزش از روز و شب به باد باد محجوبه نقاب شبش نور صبح محمدی نسبش این چو آبادی چرخ باد بجود وان شده ختم امهات وجود نام این خضر جاودانی باد حکم آن آب زندگانی باد در حفاظ خط سلیمانی عرش بلقیس باد نورانی سایه شه که هست چشمه نور زان گل و گلستان مبادا دور ازلی شد جهان پناهی او ابدی باد پادشاهی او ای کمر بسته کلاه تو بخت زنده‌دار جهان به تاج و به تخت شب به پاس تو هندویست سیاه بسته بر گرد خود جلاجل ماه صبح مفرد رو حمایل کش در رکابت نفس برآرد خوش شام دیلم گله که چاکر تست مشکبو از کیائی در تست روز رومی چو شب شود زنگی گر برونش کنی ز سرهنگی در همه سفره کاسمان دارد اجری مملکت دو نان دارد کمتر اجری خور ترا به قیاس قوت هفت اختر است جرعه کاس خاتم نصرت الهی را ختم بر تست پادشاهی را آسمان کافتاب ازو اثریست بر میان تو کمترین کمریست مه که از چرخ تخت زر کرده است با سریر تو سر به سر کرده است آب باران که اصل پاکی شد با تو چون چشم شور خاکی شد لعل با تیغ تو خزف رنگی کوه با حلم تو سبک سنگی پادشاهان که در جهان هستند هر یک ابری به دست بر بستند جز یک ابر تو کابر نیسانیست آن دیگر ابرها زمستانیست خوان نهند آنگهی که خون بخورند نان دهند آنگهی که جان ببرند تو بر آن کس که سایه‌اندازی دیر خوانی و زود بنوازی قدر اهل هنر کسی داند که هنر نامه‌ها بسی خواند آنکه عیب از هنر نداند باز زو هنرمند کی پذیرد ساز ملک را ز آفرینشت شرفست وآفرین‌نامه‌ای به هر طرفست در یزک داری ولایت جود دولت تست پاسدار وجود رونقی کز تو دید دولت و دین باغ نادیده ز ابر فروردین گر کیان را به طالع فرخ هفت خوان بود با دوازده رخ آسمان با بروج او به درست هفت خوان و دوازده رخ تست همه عالم تنست و ایران دل نیست گوینده زین قیاس خجل چونکه ایران دل زمین باشد دل ز تن به بود یقین باشد زان ولایت که مهتران دارند بهترین جای بهتران دارند دل توئی وین مثل حکایت تست که دل مملکت ولایت تست ای به خضر و سکندری مشهور مملکت را ز علم و عدل تو نور ز آهنی گر سکندر آینه ساخت خضر اگر سوی آب حیوان تاخت گوهر آینه است سینه تو آب حیوان در آبگینه تو هر ولایت که چون تو شه دارد ایزد از هر بدش نگه دارد زان سعادت که در سرت دانند مقبل هفت کشورت خوانند پنجمین کشور از تو آبادان وز تو شش کشور دیگر شادان همه مرزی ز مهربانی تو به تمنای مرزبانی تو چار شه داشتند چار طراز پنجمین شان توئی به عمر دراز داشت اسکندر ارسطاطالیس کز وی آموخت علمهای نفیس بزم نوشیروان سپهری بود کز جهانش بزرگمهری بود بود پرویز را چه باربدی که نوا صد نه صدهزار زدی وان ملک را که بد ملکشه نام بود دین‌پروری چو خواجه نظام تو کز ایشان به افسری داری چون نظامی سخنوری داری ای نظامی بلند نام از تو یافته کار او نظام از تو خسروان دیگر زکان گزاف می‌زنند از خزینه بخشی لاف دانه در خاک شور می‌ریزند سرمه در چشم کور می‌بیزند در گل شوره دانه افشانی بر نیارد مگر پشیمانی در زمینی درخت باید کشت کاورد میوه‌ای چو باغ بهشت باده چون خاک را دهد ساقی نام دهقان کجا بود باقی جز تو کز داد و دانشت حرمیست کیست کو را به جای خود کرمیست من که الحق شناختم به قیاس کاهل فرهنگ را تو داری پاس نخری زرق کیمیاسازان نپذیری فریب طنازان نقش این کارنامه ابدی در تو بستم به طالع رصدی مقبل آن کس که دخل دانه او بر چنین آورد به خانه او کابد الدهر تا بود بر جای باشد از نام او صحیفه گشای نه چنان کز پس قرانی چند قلمش درکشد سپهر بلند چونکه پختم به دور هفت هزار دیگ پختی چنین به هفت افزار نوشش از بهر جان فروزی تست نوش بادت بخور که روزی تست چاشنی گیریش به جان کردم وانگهی بر تو جانفشان کردم ای فلکها به خویش تو بلند هم فلک زاد و هم فلک پیوند بر فلک چون پرم که من زمیم کی رسم در فرشته کادمیم خواستم تا به نیشکر قلمی سبزه رویانم از سواد زمی از شکر توشه‌های راه کنم تا شکر ریز بزم شاه کنم گز نیم محرم شکر ریزی پاس دار شهم به شب خیزی آفتابست شاه عالمتاب دیده من شده برابرش آب آفتاب ار توان بر آب زدن آب نتوان بر آفتاب زدن چشم با چشمه‌گر نمی‌سازد با خیالش خیال می‌بازد چیست کان نیست در خزینه شاه به جز این نقد نو رسیده ز راه دستگاهیش ده به سم سمند تا شود پایگاهش از تو بلند کشته کوه کابر ساقی اوست خوردن آب چه ندارد دوست من که محتاج آب آن دستم از دگر آبها دهان بستم نقص در باشد اربها کنمش هم به تسلیم شه رها کنمش گر نیوشی چو زهره راه نوم کنی انگشت کش چو ماه نوم ورنه بینی که نقش بس خردست باد ازین گونه گل بسی بردست عمر بادت که داد و دین داری آن دهادت خدا که این داری هرچه نیک اوفتد ز دولت تست عهد آن چیز باد بر تو درست وآنچه دور افتد از عنایت تو دور باد از تو و ولایت تو باد تا بر سپهر تابد هور دوستت دوستکام و دشمن کور دشمنانت چنان که با دل تنگ سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ بیشیت هست بیش دانی باد وز همه بیش زندگانی باد از حد دولت تو دست زوال دور و مهجور باد در همه حال چه بود گر نقاب بگشایی؟ بی‌دلان را جمال بنمایی؟ مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟ خستگان را دمی ببخشایی؟ عمر ما شد، دریغ! ناشده ما بر سر کوی تو تماشایی با وصالت نپخته سودایی از فراغت شدیم سودایی چه توان کرد؟ یار می‌نشنوی هیچ باشد که یار ما آیی؟ جان را به چهره شاد کنی؟ دل ما را به غمزه بربایی؟ بی تومان جان و دل نمی‌باید دل ما را به جان تو می‌بایی پرده بردار، تا سر اندازیم به سر کوی تو، ز شیدایی ور بر آنی که خون ما ریزی غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟ مفلسانیم بر درت عاجز منتظر گشته تا چه فرمایی؟ چون عراقی امید در بسته تا در بسته، بو که، بگشایی با وجود آن که پیوند آن پری از من برید گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید من نخواهم داشت دست از حلقه‌ی فتراک او گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر گر برم نام وفا باید زبان من برید خلعت عشاق را می‌داد خیاط ازل بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ در شب تار آن که راه وادی ایمن برید کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست گر توانستی زبان طعنه‌ی دشمن برید محتشم را از غم خود دید گریان پیش او گفت می‌باید ازین رسوای تر دامن برید دامت آثارک، ای طرفه قلم! دام دل‌ها زدی از مسک، رقم نقد عمرست نثار قدمت نور چشم است سواد رقمت مرغ جان راست صریر تو صفیر وز صفیر تو در آفاق نفیر مرکب گرم عنان می‌رانی خوی‌چکان قطره‌زنان می‌رانی بافتی بر قد این حورسرشت حله از طره‌ی حوران بهشت این چه حور است درین حله‌ی ناز کرده از دولت جاوید طراز هر دو مصراع ز وی ابرویی قبله‌ی حاجت حاجت‌جویی چشمش از کحل بصیرت روشن نظر لطف به عشاق فکن طره‌اش پرده‌کش شاهد دین خال او مردمک چشم یقین لب او مژده‌ده باد مسیح در فسون‌خوانی هر مرده، فصیح گوشش از حلقه‌ی اخلاص، گران دیده‌ی عشق به رویش نگران خرد گام‌زن از دنبالش بیخود از زمزمه‌ی خلخالش یارب! این غیرت حورالعین را شاهد روضه‌ی علیین را، از دل و دیده‌ی هر دیده‌وری بخش، توفیق قبول نظری! از خط خوب، کن‌اش پاینده! وز دم پاک، طرب‌زاینده! لیک در جلوه گه عزت و جاه دارش از دست دو بی‌باک نگاه! اول آن خامه‌زن سهونویس به سر دوک قلم بیهده‌ریس بر خط و شعر، وقوف از وی دور چشم داران حروف از وی کور فصل و وصل کلماتش نه بجای فصل پیش نظرش وصل نمای گه دو بیگانه به هم پیوسته گه دو همخانه ز هم بگسسته نقطه‌هایش نه به قانون حساب خارج از دایره‌ی صدق و صواب خال رخساره زده بر کف پای شده از زیور رخ پای آرای ور به اعراب شده راه‌سپر رسم خط گشته از او زیر و زبر گه نوشته‌ست کم وگاه فزون گشته موزون ز خطش ناموزون یا بریده یکی از پنج انگشت یا فزوده ششم انگشت به مشت دوم آن کس که کشد گزلک تیز بهر اصلاح، نه از سهو ستیز بتراشد ز ورق حرف صواب زند از کلک خطا نقش بر آب گل کند، خار به جا بنشاند خار را خوبتر از گل داند حسن مقطع چو بود رسم کهن قطع کردیم بر این نکته سخن ای طور تو را جهان خریدار من جور تو را به جان خریدار سوی تو که یوسف جهانی رو کرده جهان خریدار وصلت به خدا که رایگان است هرچند خرد گران خریدار تو ناز فروش اگر به سویت صد گنج کند روان خریدار گوئی همه دم برین دروبام می‌بارد از آسمان خریدار بسته است ره سرایت از بس افتاده بر آستان خریدار چون محتشم از متاع وصلم ممنوع ولی همان خریدار می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان اندک اندک از کرم صدر جهان بانگ زد در گوش او شه کای گدا زر نثار آوردمت دامن گشا جان تو کاندر فراقم می‌طپید چونک زنهارش رسیدم چون رمید ای بدیده در فراقم گرم و سرد با خود آ از بی‌خودی و باز گرد مرغ خانه اشتری را بی خرد رسم مهمانش به خانه می‌برد چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد خانه‌ی مرغست هوش و عقل ما هوش صالح طالب ناقه‌ی خدا ناقه چون سر کرد در آب و گلش نه گل آنجا ماند نه جان و دلش کرد فضل عشق انسان را فضول زین فزون‌جویی ظلومست و جهول جاهلست و اندرین مشکل شکار می‌کشد خرگوش شیری در کنار کی کنار اندر کشیدی شیر را گر بدانستی و دیدی شیر را ظالمست او بر خود و بر جان خود ظلم بین کز عدلها گو می‌برد جهل او مر علمها را اوستاد ظلم او مر عدلها را شد رشاد دست او بگرفت کین رفته دمش آنگهی آید که من دم بخشمش چون به من زنده شود این مرده‌تن جان من باشد که رو آرد به من من کنم او را ازین جان محتشم جان که من بخشم ببیند بخششم جان نامحرم نبیند روی دوست جز همان جان کاصل او از کوی اوست در دمم قصاب‌وار این دوست را تا هلد آن مغز نغزش پوست را گفت ای جان رمیده از بلا وصل ما را در گشادیم الصلا ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات ای ز هست ما هماره هستی‌ات با تو بی لب این زمان من نو بنو رازهای کهنه گویم می‌شنو زانک آن لبها ازین دم می‌رمد بر لب جوی نهان بر می‌دمد گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا بهر راز یفعل الله ما یشا چون صلای وصل بشنیدن گرفت اندک اندک مرده جنبیدن گرفت نه کم از خاکست کز عشوه‌ی صبا سبز پوشد سر بر آرد از فنا کم ز آب نطفه نبود کز خطاب یوسفان زایند رخ چون آفتاب کم ز بادی نیست شد از امر کن در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد ناقه‌ای کان ناقه ناقه زاد زاد زین همه بگذر نه آن مایه‌ی عدم عالمی زاد و بزاید دم بدم بر جهید و بر طپید و شاد شاد یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا رهین وحشت خویشم که می‌برد هر دم به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا نثار بوسه‌ی او نقد جان چرا نکنم؟ که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب درین شکفته چمن، دیده‌ی ندیده مرا مرد آن بود که از سر دردی قدم زند درد آن بود که بر دل مردان رقم زند آن را مسلم است تماشا به باغ عشق کو خیمه‌ی نشاط به صحرای غم زند وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست ختم وجود بر سر کتم عدم زند از دست عشق چون به سفالی شراب خورد طعنه نخست در گهر جام جم زند بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر گمره بود که در ره ایمان قدم زند و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند ای شاه ز نقدها که باشد در کیسه‌ی صبح و شام موجود در کیسه‌ی عمر انوری نیست الا نفسی سه چار معدود وان نیز به بند و مهر او نیست تا خرج کند چو نقد معهود گیرم که یکی دو زان بدزدد تا رای فلک رسد به مقصود نی دست تصرفش ببرند وین عاقبتی بود نه محمود آنگه چه زند چو دست نبود در دامن جست و جوی معبود دانی که چو حال بنده این است ای عنصر عدل و رحمت و جود شب خوش بادیش کن به کلی نه شاعر و شعر هست مفقود ای تا به ابد شب تمنیت آبستن روزهای مسعود □هر که زی خویشتن گران آید به بر دیگران گران نبود وانکه گوید که من سبک‌روحم زو گرانتر درین جهان نبود از سبک روح راحت افزاید وز گران جز فساد جان نبود □گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود چون احتلام بود مرا مدح گفتنت بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید هندوئی چون طره‌ی پستت بطراری که دید در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت بر بیاض صبح صادق خط زنگاری که دید مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید چون ندارم زور و زر هم چاره‌ی من زاریست بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید تا صبا شد دسته بند سنبل گلپوش او کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید چو آتشست به گرمی هوای تابستان بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان هوای عشق و هوای می و هوای تموز سه آتشند، که خواری کنند با مستان بیار شیره و پرکن شراب و نقل بنه بریز سوسن و گل بر در سرا بستان ز هر حدیث به آواز مطربی کن گوش که عندلیب ز مرغول او برد دستان ز دست لاله جبینی شراب گیر به دست که عقل سر بنهد، چون برون کند دستان من و محبت خوبان ز عهد مهد ازل دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان در آن زمان که زما دادها ستانی باز نشاط عشق، خدایا، ز اوحدی مستان مقریی می‌خواند از روی کتاب ماکم غورا ز چشمه بندم آب آب را در غورها پنهان کنم چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم آب را در چشمه کی آرد دگر جز من بی مثل و با فضل و خطر فلسفی منطقی مستهان می‌گذشت از سوی مکتب آن زمان چونک بشنید آیت او از ناپسند گفت آریم آب را ما با کلند ما به زخم بیل و تیزی تبر آب را آریم از پستی زبر شب بخفت و دید او یک شیرمرد زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد گفت زین دو چشمه‌ی چشم ای شقی با تبر نوری بر آر ار صادقی روز بر جست و دو چشم کور دید نور فایض از دو چشمش ناپدید گر بنالیدی و مستغفر شدی نور رفته از کرم ظاهر شدی لیک استغفار هم در دست نیست ذوق توبه نقل هر سرمست نیست زشتی اعمال و شومی جحود راه توبه بر دل او بسته بود از نیاز و اعتقاد آن خلیل گشت ممکن امر صعب و مستحیل همچنین بر عکس آن انکار مرد مس کند زر را و صلحی را نبرد دل بسختی همچو روی سنگ گشت چون شکافد توبه آن را بهر کشت چون شعیبی کو که تا او از دعا بهر کشتن خاک سازد کوه را یا بدریوزه مقوقس از رسول سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول کهربای مسخ آمد این دغا خاک قابل را کند سنگ و حصا هر دلی را سجده هم دستور نیست مزد رحمت قسم هر مزدور نیست هین به پشت آن مکن جرم و گناه که کنم توبه در آیم در پناه می‌بباید تاب و آبی توبه را شرط شد برق و سحابی توبه را آتش و آبی بباید میوه را واجب آید ابر و برق این شیوه را تا نباشد برق دل و ابر دو چشم کی نشیند آتش تهدید و خشم کی بروید سبزه‌ی ذوق وصال کی بجوشد چشمه‌ها ز آب زلال کی گلستان راز گوید با چمن کی بنفشه عهد بندد با سمن کی چناری کف گشاید در دعا کی درختی سر فشاند در هوا کی شکوفه آستین پر نثار بر فشاندن گیرد ایام بهار کی فروزد لاله را رخ همچو خون کی گل از کیسه بر آرد زر برون کی بیاید بلبل و گل بو کند کی چو طالب فاخته کوکو کند کی بگوید لک‌لک آن لک‌لک بجان لک چه باشد ملک تست ای مستعان کی نماید خاک اسرار ضمیر کی شود بی آسمان بستان منیر از کجا آورده‌اند آن حله‌ها من کریم من رحیم کلها آن لطافتها نشان شاهدیست آن نشان پای مرد عابدیست آن شود شاد از نشان کو دید شاه چون ندید او را نباشد انتباه روح آنکس کو بهنگام الست دید رب خویش و شد بی‌خویش مست او شناسد بوی می کو می بخورد چون نخورد او می چه داند بوی کرد زانک حکمت همچو ناقه‌ی ضاله است همچو دلاله شهان را داله است تو ببینی خواب در یک خوش‌لقا کو دهد وعده و نشانی مر ترا که مراد تو شود و اینک نشان که به پیش آید ترا فردا فلان یک نشانی آن که او باشد سوار یک نشانی که ترا گیرد کنار یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو یک نشانی آنک این خواب از هوس چون شود فردا نگویی پیش کس زان نشان هم زکریا را بگفت که نیایی تا سه روز اصلا بگفت تا سه شب خامش کن از نیک و بدت این نشان باشد که یحی آیدت دم مزن سه روز اندر گفت و گو کین سکوتست آیت مقصود تو هین میاور این نشان را تو بگفت وین سخن را دار اندر دل نهفت این نشانها گویدش همچون شکر این چه باشد صد نشانی دگر این نشان آن بود کان ملک و جاه که همی‌جویی بیابی از اله آنک می‌گریی بشبهای دراز وانک می‌سوزی سحرگه در نیاز آنک بی آن روز تو تاریک شد همچو دوکی گردنت باریک شد وآنچ دادی هرچه داری در زکات چون زکات پاک‌بازان رختهات رختها دادی و خواب و رنگ رو سر فدا کردی و گشتی همچو مو چند در آتش نشستی همچو عود چند پیش تیغ رفتی همچو خود زین چنین بیچارگیها صد هزار خوی عشاقست و ناید در شمار چونک شب این خواب دیدی روز شد از امیدش روز تو پیروز شد چشم گردان کرده‌ای بر چپ و راست کان نشان و آن علامتها کجاست بر مثال برگ می‌لرزی که وای گر رود روز و نشان ناید بجای می‌دوی در کوی و بازار و سرا چون کسی کو گم کند گوساله را خواجه خیرست این دوادو چیستت گم شده اینجا که داری کیستت گوییش خیرست لیکن خیر من کس نشاید که بداند غیر من گر بگویم نک نشانم فوت شد چون نشان شد فوت وقت موت شد بنگری در روی هر مرد سوار گویدت منگر مرا دیوانه‌وار گوییش من صاحبی گم کرده‌ام رو به جست و جوی او آورده‌ام دولتت پاینده بادا ای سوار رحم کن بر عاشقان معذور دار چون طلب کردی بجد آمد نظر جد خطا نکند چنین آمد خبر ناگهان آمد سواری نیکبخت پس گرفت اندر کنارت سخت سخت تو شدی بیهوش و افتادی بطاق بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق او چه می‌بیند درو این شور چیست او نداند کان نشان وصل کیست این نشان در حق او باشد که دید آن دگر را کی نشان آید پدید هر زمان کز وی نشانی می‌رسید شخص را جانی بجانی می‌رسید ماهی بیچاره را پیش آمد آب این نشانها تلک آیات الکتاب پس نشانیها که اندر انبیاست خاص آن جان را بود کو آشناست این سخن ناقص بماند و بی‌قرار دل ندارم بی‌دلم معذور دار ذره‌ها را کی تواند کس شمرد خاصه آن کو عشق از وی عقل برد می‌شمارم برگهای باغ را می‌شمارم بانگ کبک و زاغ را در شمار اندر نیاید لیک من می‌شمارم بهر رشد ممتحن نحس کیوان یا که سعد مشتری ناید اندر حصر گرچه بشمری لیک هم بعضی ازین هر دو اثر شرح باید کرد یعنی نفع و ضر تا شود معلوم آثار قضا شمه‌ای مر اهل سعد و نحس را طالع آنکس که باشد مشتری شاد گردد از نشاط و سروری وانک را طالع زحل از هر شرور احتیاطش لازم آید در امور اذکروا الله شاه ما دستور داد اندر آتش دید ما را نور داد گفت اگرچه پاکم از ذکر شما نیست لایق مر مرا تصویرها لیک هرگز مست تصویر و خیال در نیابد ذات ما را بی مثال ذکر جسمانه خیال ناقصست وصف شاهانه از آنها خالصست شاه را گوید کسی جولاه نیست این چه مدحست این مگر آگاه نیست همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم برآوردم از بی قراری خروش پدر ناگهانم بمالید گوش که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار به تنها نداند شدن طفل خرد که نتواند او راه نادیده برد تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر برو دامن راه دانان بگیر مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست به فتراک پاکان درآویز چنگ که عارف ندارد ز در یوزه ننگ مریدان به قوت ز طفلان کمند مشایخ چو دیوار مستحکمند بیاموز رفتار از آن طفل خرد که چون استعانت به دیوار برد ز زنجیر ناپارسایان برست که درحلقه‌ی پارسایان نشست اگر حاجتی داری این حلقه گیر که سلطان از این در ندارد گزیر برو خوشه چین باش سعدی صفت که گردآوری خرمن معرفت گشت چو ثابت که به هند است هوا نایب جنت ز بسی برگ و نوا چون بهر اقلیم که جنبد قلمی نیست به از دانش حکمت رقمی گر به حکمت سخن از روم شده فلسفه ز آنجا همه معلوم شده رومی از آن گونه که افگند برون برهمنان داشت از آن مایه فزون لیک ازیشان چو بجسته است کسی آن همه در پرده نمانده‌ست بسی من قدری بر سر این کار شدم در دل‌شان محرم اسرار شدم هر چه به اندازه‌ی خود رمز خرد جستم از آن قوم نبود از در رد جز بالهی، که در آن عرصه درون عقل زبون است، خرامند نگون هند و تنها نه در آن ره شده گم فلسفه را نیز در آن صد شتلم معترف وحدت و هستی و قدم قدر ایجاد همه بعد عدم رازق هر پر هنر و بی هنری عمر بر جاده‌ی هر جانوری خالق افعال نیکی و بدی حکمت و حکمش ازلی و ابدی فعال مختار و مجازی به عمل عالم هر کلی و جزوی ز ازل این همه را گشت به تحقیق مقر نی چو بسی طایفه بر کذب مفر عیسویان زوج و ولد بسته بدو هندو ازین جنس نه پیوسته برو قوم مجسم رقم از جسم زده برهمنان نی دم از این قسم زده قوم مشبه سوی تشبیه شده هندو ازین هاش به تنبیه شده یا من بنا قصر الکمال مشیدا لا زال سعدا بالسعود میدا هز القلوب و ردها بصدوده فغدا دماء العاشقین مبددا یا ساکنین محال العشق فی قلق تظنون ان العشق یترککم سدا لا و الذی حاز الملاحه و البها و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا و ذلک شمس الدین مولا و سیدا و تبریز منه کالفرادیس قد غدا ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته زین پس مدار خرمن ما را بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده‌ای هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت تا روز حشر بینی سرما بسوخته از عالم نه جای ندا کرد عشق تو هر جان که گوش داشته برجا بسوخته ای لطف سوزشی که شرار جمال تو جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته آن روی سرخ را می احمر دمی بدید صفرای عشق او می حمرا بسوخته آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر سودای تو برآید و صفرا بسوخته طبعی که لاف زلف مطرا همی‌زدی از جعد طره تو مطرا بسوخته در وا شدم به جستن تو جانب فلک در وا نگشت ماندم دروا بسوخته کی بینم از شعاع وصال تو آتشی راه دراز هجر ز پهنا بسوخته من چون سپند رقص کنان اندر او شده شعر تر و قصیده غرا بسوخته اندرفتاده برق به دکان عاشقان بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک ز اکسیر مس‌ها را استا بسوخته ایمان و ممنان همه حیران شده ز عشق زنار پیر راهب ترسا بسوخته برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم کاواز مرغ جانان شاخ صنوبر ارزد با عاشقان کویت لافی زنیم گه گه آن دل کجاست ما را کاندوه دلبر ارزد از عشق روی خوبت آب آورم ز دیده کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست بوسی از آن لب تر صد ملک سنجر ارزد گدایی شنیدم که در تنگ جای نهادش عمر پای بر پشت پای ندانست بیچاره درویش کوست که رنجیده دشمن نداند ز دوست برآشفت بر وی که کوری مگر؟ بدو گفت سالار عادل عمر نه کورم ولیکن خطا رفت کار ندانستم از من گنه در گذار چه منصف بزرگان دین بوده‌اند که با زیر دستان چنین بوده‌اند فروتن بود هوشمند گزین نهد شاخ پر میوه سر بر زمین بنازند فردا تواضع کنان نگون از خجالت سر گرد نان اگر می‌بترسی ز روز شمار ازان کز تو ترسد خطا در گذار مکن خیره بر زیر دستان ستم که دستی است بالای دست تو هم تا به کنون پرده‌نشین بود یار هیچ در آن پرده نمی‌داد بار خود به طلب دیدم و راهی نبود راه طلب داشتم از پرده دار یار من از پرده همی کرد زور دل ز پی پرده همی گشت زار چون که دل پرده‌نشین چندگاه بر درش آویخته شد پرده‌وار گفت: گر از پرده‌ی خود بگذری زود در آن پرده دهندت گذار گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟ گفت: تویی، پرده ز خود برمدار در پس این پرده شمار یکیست گرچه شد این پرده برون از شمار پرده‌ی من جز منی من نبود از منی من چو بر آمد دمار طالب و مطلوب و طلب شد یکی پرده‌ی آن این عدد مستعار در پس آن پرده چو ره یافتم پرده برانداختم از روی کار اوحدی این راه چو بی‌پرده دید با زن و با مرد بگفت آشکار: کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت عشق خروشی، که عیان دیده‌ام سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام دل چو ز ناگه به وصالش رسید بانگ برآورد که: جان دیده‌ام گاه رخش را ز درون جهان گاه ز بیرون جهان دیده‌ام آنچه مرا طاقت و اندازه بود وصل باندازه‌ی آن دیده‌ام رخ ننمودست به من ذره‌ای کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام تا که شد از دیده روان نقش او خون دل از دیده روان دیده‌ام راست نیاید سخنش در مکان چونکه برونش ز مکان دیده‌ام در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام من به یقینم که جزو نیست هیچ تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام یار مرا دوش نهان رخ نمود فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت پیر شراب خودم از جام داد زان تپش و درد سر آرام داد طفل بدم، حنظل و صبرم نمود کهل شدم، شکر و بادام داد سایه‌ی من گم شد و او باز جست مایه‌ی من کم شد و او وام داد گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد تشنه نشستم ز لبم جام داد مور مرا خانه‌ی بی‌غم نمود مرغ مرا دانه‌ی بی‌دام داد دل چو درافتاد بحامیم تب شربت طاها و الف لام داد آخر کارم به دعا باز خواند گرچه به اول همه دشنام داد جسم مرا جای درین بوم ساخت جان مرا راه درین بام داد نصرة اودست مرا زور شد همت او پای مرا گام داد خاص شد از حرمت او اوحدی رفت و ندا در حرم عام داد: کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت آن بت سرکش، که نمیداد دست چونکه درآمد ز درم نیم مست پای مرا از در حیرت براند چشم مرا از در غیرت ببست دل به فغان آمد و خونش بریخت تن به میان آمد و جانش بخست در سرم انداخت نشاط «بلی» می، که به من داد ز جام الست از دل من شاخ امیدی برست جان من از داغ جدایی برست گفتمش : از دست تو بیچاره‌ام گفت که: بی‌چاره نیایم به دست گفتمش : از وصل خودم هست کن گفت : بمیر از خود و از هرچه هست گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟ گفت که : از دور بتی می‌پرست گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق گفت که : آن توبه به باید شکست گفته‌ی او آفت جان بود و تن لیک چنان گفت که در دل نشست دیده ز دور آن قد و بالا چو دید نعره در انداخت به بالا و پست : کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ ساغر می خواهم و آواز چنگ چون می لعلم بچشانی، کنم بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ عمر چو بادست همی در شباب باده بمن ده، که ندارد درنگ تا بر او زین دل زنگار خورد رنگ زدایم به شراب چو زنگ دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ پرده برانداخت ز روی خیال دست خوش آن صنم شوخ شنگ گفتمش : آمد ز غمت دل به جان گفت : گرت جان به لب آید ملنگ دست در آغوش من آورد عور آنکه همی داشت ز من عار و ننگ او شکر افشان ودلم شکر گوی: کانچه همی خواستم آمد به چنگ صبح چو از خواب درآمد سرم دست خودم بود در آغوش تنگ اوحدی این راز چو دانست باز در فلک انداخت غریو و غرنگ : کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت نشنود از پرده کس آواز من تا نکند راست لبش ساز من من نه به خود گفتم، از آنست عقل بیخود و حیران شده در راز من تا نبری ظن که به بازیچه بود دیده‌ی شب تا به سحر باز من بیش نگویی سخن از ناز او گر بتو گویم سخن از ناز من ای که ز گستاخی من غافلی خیز و ببین بر لب او گاز من چند ز شیراز و ز رومم، دگر رخت به روم آور و شیراز من واقعه‌ی عشق نگوید به تو جز نفس واقعه پرداز من گر چه منم آخر این کاروان نیست پدید آخر و آغاز من بس دل افسرده سر انداز شد از دم چون تیغ سر انداز من کی به چنان بال رسد، اوحدی مرغ تو در غایت پرواز من من لب خود کرده ز گفتن به مهر شهر پر آوازه‌ی آواز من : کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت عشق برآورد ز جانم خروش من نتوانم، تو توانی بپوش پر مدم، ار دیگ بسر میرود او چه کند؟ آتش تیزست و جوش امشب ازین کوچه بدوشم برند گر هم از آن باده دهندم که دوش در غلطم، یا سخن آشناست اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟ میروم از خود چو همی آید او کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش چون بدر او رسی، ای باد صبح گر بدهد نامه، بیاور، بکوش کو سخن غیر نخواهد شنید گر برسالت بفرستی سروش بر سر بیمار خود، ار میروی تا دگرش زنده ببینی بکوش توش و تنم رفت، مفرمای صبر مرد به تن صبر کند، یا به توش مجلس رندان طرب گرم شد دی چو گذشتم بدر می‌فروش اوحدی از غایت مستی که بود با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش: کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت نور رخ دوست چو پیدا شود عقل که باشد که نه شیدا شود از رخ خورشید چو در وا کنند ذره چه گوید که نه در وا شود بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست ره نبری، گر نه سرت پا شود از دو جهان هیچ نبینی جزو گر به رخش چشم تو بینا شود ما همه اوییم، ولی او ز دور منتظر ماست، که کی ما شود بخت نگر: تا ننهد سر به خواب رخت، غمی نیست، که یغما شود حرف مپندار، به حرفت گرای تا مگر این اسم مسما شود قطره به دریا چو دگر باز رفت نام و نشانش همه دریا شود پرتو آن نور، که گفتم، یکیست مختلف از منزل و از جا شود سر چو به این جبه برآورد دوست خواست درین قبه که غوغا شود باز صدای سخن اوحدی بر همه کس روشن و پیدا شود کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت نفس ترا شد نفس گور کن زنده شوی، گر بکنی گور تن ای شده نومید چنین، بر کجاست یاس تو و باغ پر از یاسمن یا خبری از لب او باز گوی بی‌خبران را سخنی زان دهن در همه‌ی بادیه حییست بس و آن دگر آثار طلال و دمن کوکب لیلی نرود بر ملا موکب مجنون چه کند بر علن از پی آن آهوی وحشی ببین سر به هم آورده هزاران رسن تا کی ازین جبه و دستار و فش مرده شو و جامه رها کن بزن جسم تو گوریست روان ترا بر سر این گور چه پوشی کفن پای برین صفه نه و باز دان راز چهل صوفی و یک پیرهن اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست شور به شیرین سخنان در فگن پنج حواست چو یکی بین شدند بر ببرش راه و بگو این سخن کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت تا فلک را میسر است مدار تا زمین را مقرر است قرار تا کند آفتاب زر پاشی تا کند نوبهار نقاشی تا بود در میانه‌ی پرگار گردش هفت کوکب سیار تا بود کاینات را بنیاد تا بود خاک و آب و آتش و باد جم ثانی جمال دنیی و دین خسرو تاج بخش تخت نشین پادشاه جهان علی‌الاطلاق سایه‌ی لطف حق ابواسحاق در جهان شاد و کامران بادا حکم او چون قضا روان بادا زحلش کمترینه دربانی مشتری داعی ثناخوانی از سپاهش پیاده ای بهرام آن که ترک سپهر دارد نام پرتو روی ساقیش خورشید کفش گردان مطربش ناهید تیر شاگرد منشیان درش سر نهاده بر آستان درش چنبر ماه نعل یکرانش کره‌ی چرخ گوی میدانش خطبه و سکه عالی از نامش بر جهانی ز فیض انعامش رای اعلاش عدل ورزیده کرمش هرچه دیده بخشیده تا ابد پادشاه هفت اقلیم درگه او پناه هفت اقلیم دولتش در زمان تیغ و قلم بازویش قهرمان ظلم و ستم بنده کز بندگان آن درگاه کمترین چاکریست دولتخواه داشت اندر دماغ سودائی که گرش فرصتی بود جائی شمه‌ای شرح حال عرضه کند صورت اختلال عرضه کند دید ناگه ظهیر را در خواب گفت حالی بکن به شعر شتاب من از این پیش بیتکی سه چهار گفته‌ام زانچه هست لایق کار نسخه‌ی آن برون کن از دیوان وقت فرصت به عزم عرض رسان بنده بر وفق رای مولانا میکند بیتهای او انها «عالمی برفراز منبر گفت که چو پیدا شود سرای نهفت ریشهای سفید را ز گناه بخشد ایزد بریشهای سیاه باز ریش سیاه روز امید باشد اندر پناه ریش سفید مردکی سرخ ریش حاضر بود چنک در ریش زد چو این بشنود گفت ما خود در این شمار نه‌ایم در دو گیتی به هیچ کار نه‌ایم بنده آن سرخ ریش مظلوم است که ز انعام شاه محروم است ملک او تا به حشر باقی باد مهر و ماهش ندیم و ساقی باد» بار الها، ما ظلوم و هم جهول از تو می‌خواهیم، تسلیم عقول زانکه عقل هر که را کامل کنی خیر دارینی بدو واصل کنی عقل، چون از علم کامل می‌شود وز تعلم، علم حاصل می‌شود در تعلم، هست دانا ناگزیر استفاضه باید از شیخ کبیر پس مرا، یارب، به دانایی رسان تا ز شر جمله باشم در امان تا به دل فائز شود، از فیض پیر مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد از خاک سر کویش خالی نشود جانم گر خون من مسکین با خاک برآمیزد ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد از خاک من خاکی هر خار که بر روید چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد چون نهی زلف تافته بر گوش چون نهی جعد بافته بر دوش از دل من رمیده گردد صبر وز تن من پریده گردد هوش نه عجب گر خروش من بفزود تا شد آن عارض تو غالیه پوش ماه در آسمان سیاه شود خلق عالم برآورند خروش تا به وقت سپیده دم یک دم به غنوم در انتظار تو دوش گاه بودم بره فگنده دو چشم گاه بودم به در نهاده دو گوش خار من گردد از وصال تو گل زهر من گردد از جمال تو نوش چو بر زد بامدادن بور گلرنگ غبار آتشین از نعل بر سنگ گشاد از گنج در هر کنج رازی چو دریا گشت هر کوهی طرازی دگر ره بود پیشین رفته شاپور به پیش آهنگ آن بکران چون حور همان تمثال اول ساز کرده همان کاغذ برابر باز کرده رسیدند آن بتان با دلنوازی بر آن سبزه چو گل کردند بازی زده بر ماه خنده بر قصب راه پرند آن قصب پوشان چون ماه نشاطی نیم رغبت می‌نمودند به تدریج اندک اندک می‌فزودند چو در بازی شدند آن لعبتان باز زمانه کرد لعبت بازی آغاز دگر باره چو شیرین دیده بر کرد در آن تمثال روحانی نظر کرد به پرواز اندر آمد مرغ جانش فرو بست از سخن گفتن زبانش بود سرمست را خوابی کفایت گل نم دیده را آبی کفایت به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست غلط می‌کرد خود را کاین خیالست به سروی زان سهی سروان بفرمود که آن صورت بیاور نزد من زود به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد به گل خورشید پنهان چون توان کرد بگفت این در پری برمی‌گشاید پری زین سان بسی بازی نماید وز آنجا رخت بربستند حالی ز گلها سبزه را کردند خالی خیالی بود و خوابی وصل یاران شب مهتاب و فصل نوبهاران میان باغ و یار سرو بالا خرامان بر کنار جویباران چمن میشد ز عکس عارض او منور چون دل پرهیزکاران سر زلفش زباد نوبهاری چو احوال پریشان روزگاران برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت دل و چشمم میان برق و باران خداوندا هنوزم هست امید بده کام دل امیدواران همام از نوبهار و سبزه و گل نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران وهاران ده جانان دیر خوش نی اوی امان مه دل با مه و هاران الام طماعیة العاذل ولا رأی فی‌الحب للعاقل برادر، مرا در چنین بی‌دلی ملامت رها کن، اگر عاقلی یراد من‌الطبع نسیانکم و یا بی‌الطباع علی‌الناقل تو عاقل ازانی که عاشق نه‌ی ترا قبله عشقست اگر مقبلی و انی لا عشق، من عشقکم نحولی و کل فتی ناحل به صورت فریبی مرا روز و شب ز جان برنخیزی که بس کاهلی و لوزلتم، ثم لم ابککم بکیت علی حبی‌الزائل منم مرغ آبی، توی مرغ خاک ازین منزلم من، تو زان منزلی اینکر خدی دموعی و قد جری منه فی مسلک سابل؟ لکم دینکم خوان، ولی دین برو وگر نی بوصل آ، اگر واصلی اول دمع جری فوقه؟ و اول حزن علی راحل؟ بر آفتابست مه در کمی ازو دور ماند گه کاملی وهبت‌السلو لمن لا منی و بت من‌العشق فی شاغل چو جان ولی شد قرین قمر ببارد چو باران بلا، بر ولی ولو کنت فی اسر غیرالهوی ضمنت ضمان الی وائل فلا استغیث الی ناصر ولا اتضعضع من خاذل ازین در برد جمله عالم مراد برین در بمیرم، چو تو سایلی کان‌الجفون علی مقلتی ثیاب شققن علی ثاکل برین در چو دری درون صدف چو دوری، چو ریمی، که در دملی خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالم‌اش غافل کند عشق در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد زلیخا همچو مه می‌کاست سالی پس از سالی که شد بدرش هلالی، هلال‌آسا شبی پشت خمیده نشسته در شفق از خون دیده همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟ رساندی آفتابم را به زردی به دست سرکشی دادی عنانم کزو جز سرکشی چیزی ندانم به بیداری نگردد همنشینم نیاید هم که در خوابش ببینم» همی گفت این سخن تا پاسی از شب رسیده جانش از اندوه بر لب ز ناگه زین خیالش خواب بربود نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود هنوزش تن نیاسوده به بستر درآمد آرزوی جانش از در همان صورت کز اول زد بر او راه، درآمد با رخی روشن‌تر از ماه نظر چون بر رخ زیبایش انداخت ز جا برجست و سر در پایش انداخت زمین بوسید کای سرو گل‌اندام! که هم صبرم ز دل بردی هم آرام، به آن صانع که از نور آفریدت ز هر آلایشی دور آفریدت، که بر جان من بیدل ببخشای! به پاسخ لعل شکربار بگشای! بگو با این جمال و دلستانی که ای تو، وز کدامین خاندانی؟ بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من ز جنس آب و خاک عالم‌ام من کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق! اگر هستی درین گفتار صادق، حق مهر و وفای من نگه‌دار! به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار! مرا هم دل به دام توست در بند ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند» زلیخا چون بدید آن مهربانی ز لعل او شنید آن نکته‌دانی سری مست از خیال خواب برخاست جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست به دل اندوه او انبوه‌تر شد به گردون دودش از اندوه برشد زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست ز بند پند و قید مصلحت رست همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک گهی از مهر رویش روی می‌کند گهی بر یاد زلفش موی می‌کند پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه، دواجو شد ز دانایان درگاه به تدبیرش به هر راهی دویدند به از زنجیر تدبیری ندیدند بفرمودند بیجان ماری از زر که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج درآمد حلقه زن چون مار بر گنج چو زرین‌مار زیر دامنش خفت ز دیده مهره می‌بارید و می‌گفت: «مرا پای دل اندر عشق بندست همان بندم ازین عالم پسندست سبک‌دستی چرخ عمرفرسای بدین بندم چرا سازد گران، پای؟ به این بند گران پا بستن‌ام چیست؟ بدین تیغ جفا دل خستن‌ام چیست؟ به پای دلبری زنجیر باید که در یک لحظه هوش از من رباید اگر یاری دهد بخت بلندم بدین زنجیر زر پایش ببندم ببینم روی او چندان که خواهم بدو روشن شود روز سیاهم» گهی در گریه گه در خنده می‌شد گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد همی شد هر دم از حالی به حالی بدین سان بود حالش تا به سالی ای یار سر مهر و مراعات تو دارم ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم طاعات و مراعات ترا فرض شناسم جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم یک بار مناجات تو در وصل شنیدم بار دگر امید مناجات تو دارم هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم گر صومعه‌ی خویش خرابات کنی تو من روی همه سوی خرابات تو دارم ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا من بر در دل باشم او آید در کویم گفتم صنم مه رو گه گاه مرا می جو کز درد به خون دل رخساره همی‌شویم گفتا که تو را جستم در خانه نبودی تو یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم یک روز غزل گویان والله سپارم جان زیرا که چو مو شد جان از بس که همی‌مویم مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند ز من مگرد که احوال تو بگرداند در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی که آب دیده‌ی من آتش تو بنشاند اگر ندانی حال دلم روا باشد خدای عز و جل حال من همی داند مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش که هرکه دیده مرا بنده‌ی تو می‌خواند مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده گلگونه چه آراید آن خاربن بد را آن خار فرورفته در هر جگر و گرده با تارک گل آمد موبند فروهشته ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته دل را بستر از وی ای مرد سراسترده بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید دربند بزرگی شد می‌سوزد چون خرده فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان ای از عدمی ما را در چرخ درآورده خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود آنچنان در دل و چشمم متصور شده است کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود هر شب از ناله من مرغ بافغان آید وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز چکنم بی تو مرا کار بسر می‌نشود روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست دل برگشته‌ی خواجو بسفر می‌نشود مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی مده به دست سپاه فراق ملک دلم را به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت گهی به دانه‌ی اشکی، گهی به شعله آهی فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی آن یکی می‌زد سحوری بر دری درگهی بود و رواق مهتری نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد گفت او را قایلی کای مستمد اولا وقت سحر زن این سحور نیم‌شب نبود گه این شر و شور دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس که درین خانه درون خود هست کس کس درینجا نیست جز دیو و پری روزگار خود چه یاوه می‌بری بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو هوش باید تا بداند هوش کو گفت گفتی بشنو از چاکر جواب تا نمانی در تحیر و اضطراب گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب نزد من نزدیک شد صبح طرب هر شکستی پیش من پیروز شد جمله شبها پیش چشمم روز شد پیش تو خونست آب رود نیل نزد من خون نیست آبست ای نبیل در حق تو آهنست آن و رخام پیش داود نبی مومست و رام پیش تو که بس گرانست و جماد مطربست او پیش داود اوستاد پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست پیش احمد او فصیح و قانتست پیش تو استون مسجد مرده‌ایست پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست جمله اجزای جهان پیش عوام مرده و پیش خدا دانا و رام آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا نیست کس چون می‌زنی این طبل را بهر حق این خلق زرها می‌دهند صد اساس خیر و مسجد می‌نهند مال و تن در راه حج دوردست خوش همی‌بازند چون عشاق مست هیچ می‌گویند کان خانه تهیست بلک صاحب‌خانه جان مختبیست پر همی‌بیند سرای دوست را آنک از نور الهستش ضیا بس سرای پر ز جمع و انبهی پیش چشم عاقبت‌بینان تهی هر که را خواهی تو در کعبه بجو تا بروید در زمان او پیش رو صورتی کو فاخر و عالی بود او ز بیت الله کی خالی بود او بود حاضر منزه از رتاج باقی مردم برای احتیاج هیچ می‌گویند کین لبیکها بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا بلک توفیقی که لبیک آورد هست هر لحظه ندایی از احد من ببو دانم که این قصر و سرا بزم جان افتاد و خاکش کیمیا مس خود را بر طریق زیر و بم تا ابد بر کیمیااش می‌زنم تا بجوشد زین چنین ضرب سحور در درافشانی و بخشایش به حور خلق در صف قتال و کارزار جان همی‌بازند بهر کردگار آن یکی اندر بلا ایوب‌وار وان دگر در صابری یعقوب‌وار صد هزاران خلق تشنه و مستمند بهر حق از طمع جهدی می‌کنند من هم از بهر خداوند غفور می‌زنم بر در به اومیدش سحور مشتری خواهی که از وی زر بری به ز حق کی باشد ای دل مشتری می‌خرد از مالت انبانی نجس می‌دهد نور ضمیری مقتبس می‌ستاند این یخ جسم فنا می‌دهد ملکی برون از وهم ما می‌ستاند قطره‌ی چندی ز اشک می‌دهد کوثر که آرد قند رشک می‌ستاند آه پر سودا و دود می‌دهد هر آه را صد جاه سود باد آهی که ابر اشک چشم راند مر خلیلی را بدان اواه خواند هین درین بازار گرم بی‌نظیر کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر ور ترا شکی و ریبی ره زند تاجران انبیا را کن سند بس که افزود آن شهنشه بختشان می‌نتاند که کشیدن رختشان گر چه ز خوی نازکت سوخته گشت جان من سوی تو می کشد هنوز این دل ناتوان من خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت دور شنیده می‌شود در دل شب فغان من گردهیم به جان امان نزل ره تو عمر من ور کشیم به رایگان گرد سر تو جان من دور مکن ز دامنش گرد من ای صبا ازانک در ره او ازین هوس خاک شد استخوان من چون مسلم گشت بی‌بیع و شری از درون شاه در جانش جری قوت می‌خوردی ز نور جان شاه ماه جانش هم‌چو از خورشید ماه راتبه‌ی جانی ز شاه بی‌ندید دم به دم در جان مستش می‌رسید آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند زان غذایی که ملایک می‌خورند اندرون خویش استغنا بدید گشت طغیانی ز استغنا پدید که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام چون عنان خود بدین شه داده‌ام چون مرا ماهی بر آمد با لمع من چرا باشم غباری را تبع آب در جوی منست و وقت ناز ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر باز باید کرد دکان دگر زین منی چون نفس زاییدن گرفت صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت صد بیابان زان سوی حرص و حسد تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد بحر شه که مرجع هر آب اوست چون نداند آنچ اندر سیل و جوست شاه را دل درد کرد از فکر او ناسپاسی عطای بکر او گفت آخر ای خس واهی‌ادب این سزای داد من بود ای عجب من چه کردم با تو زین گنج نفیس تو چه کردی با من از خوی خسیس من ترا ماهی نهادم در کنار که غروبش نیست تا روز شمار در جزای آن عطای نور پاک تو زدی در دیده‌ی من خار و خاک من ترا بر چرخ گشته نردبان تو شده در حرب من تیر و کمان درد غیرت آمد اندر شه پدید عکس درد شاه اندر وی رسید مرغ دولت در عتابش بر طپید پرده‌ی آن گوشه گشته بر درید چون درون خود بدید آن خوش‌پسر از سیه‌کاری خود گرد و اثر از وظیفه‌ی لطف و نعمت کم شده خانه‌ی شادی او پر غم شده با خود آمد او ز مستی عقار زان گنه گشته سرش خانه‌ی خمار خورده گندم حله زو بیرون شده خلد بر وی بادیه و هامون شده دید کان شربت ورا بیمار کرد زهر آن ما و منیها کار کرد جان چون طاوس در گل‌زار ناز هم‌چو چغدی شد به ویرانه‌ی مجاز هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت در زمین می‌راند گاوی بهر کشت اشک می‌راند او کای هندوی زاو شیر را کردی اسیر دم گاو کردی ای نفس بد بارد نفس بی‌حفاظی با شه فریادرس دام بگزیدی ز حرص گندمی بر تو شد هر گندم او کزدمی در سرت آمد هوای ما و من قید بین بر پای خود پنجاه من نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش که چرا گشتم ضد سلطان خویش آمد او با خویش و استغفار کرد با انابت چیز دیگر یار کرد درد کان از وحشت ایمان بود رحم کن کان درد بی‌درمان بود مر بشر را خود مبا جامه‌ی درست چون رهید از صبر در حین صدر جست مر بشر را پنجه و ناخن مباد که نه دین اندیشد آنگه نه سداد آدمی اندر بلا کشته بهست نفس کافر نعمتست و گمرهست دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده به هوای لب شیرین پسران چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده به طهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی که صفایی ندهد آب تراب آلوده گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست که شود فصل بهار از می ناب آلوده آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش آه از این لطف به انواع عتاب آلوده تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری مشوران مرغ جان‌ها را که ایشان را سلیمانی فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همی‌دانی چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن بگوید تن که معذورم تو رفتی که نگهبانی عنایت‌های تو جان را چو عقل عقل ما آمد چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت پالانی چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می‌آری چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه رویانی تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مولا تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی اگر تو عاشقی غم را رها کن عروسی بین و ماتم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز تو عالم باش و عالم را رها کن چو آدم توبه کن وارو به جنت چه و زندان آدم را رها کن برآ بر چرخ چون عیسی مریم خر عیسی مریم را رها کن وگر در عشق یوسف کف بریدی همو را گیر و مرهم را رها کن وگر بیدار کردت زلف درهم خیال و خواب درهم را رها کن نفخت فیه من روحی رسیده‌ست غم بیش و غم کم را رها کن مسلم کن دل از هستی مسلم امید نامسلم را رها کن بگیر ای شیرزاده خوی شیران سگان نامعلم را رها کن حریصان را جگرخون بین و گرگین گر و ناسور محکم را رها کن بر آن آرد تو را حرص چو آزر که ابراهیم ادهم را رها کن خمش زان نوع کوته کن سخن را که الله گو اعلم را رها کن چو طالع گشت شمس الدین تبریز جهان تنگ مظلم را رها کن صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد به گناه چون که ما نظر حقارتی کن تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد صفت پلید را هم صفت طهارتی کن ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن امروز بحمدالله از دی بترست این دل امروز در این سودا رنگی دگرست این دل در زیر درخت گل دی باده همی‌خورد او از خوردن آن باده زیر و زبرست این دل از بس که نی عشقت نالید در این پرده از ذوق نی عشقت همچون شکرست این دل بند کمرت گشتم ای شهره قبای من تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل از پرورش آبت ای بحر حلاوت‌ها همچون صدفست این تن همچون گهرست این دل چون خانه هر ممن از عشق تو ویران شد هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل شمس الحق تبریزی تابنده چو خورشیدست وز تابش خورشیدش همچون سحرست این دل در خانه تا قرابه‌ی ما پر شراب نیست ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست اینک شراب اگر هوست میکند وضو در آفتابه کن که در این خانه آب نیست ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست همچون عبید خانه‌ی هستی خراب کن زیرا که جای گنج بجز در خراب نیست چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند من بر گل شقایق رخسار می‌کنم هر جا که سروقامتی و موی دلبریست خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم گر تیغ برکشند عزیزان به خون من من همچنان تأمل دیدار می‌کنم هیچم نماند در همه عالم به اتفاق الا سری که در قدم یار می‌کنم آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم همسایه گو گواهی مستی و عاشقی بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم جانست و از محبت جانان دریغ نیست اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم زنار اگر ببندی سعدی هزار بار به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم از مردم این مرحله دلساز نبینی در طارم این قبه هم آواز نبینی تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم جز خانه برو خانه برانداز نبینی زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی فردا اگر از کلی احوال بپرسند آن روز کسی را تو سرافراز نبینی رازیست درین جنبش و آرام،ولیکن ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا پیوسته برین صورت و این ساز نبینی ای اوحدی ، این عمر به افسوس مکن خرج کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی دل دیوانه باز بر در عشق به دمی درکشید ساغر عشق باز جانم به مهر دربند است مهره گرد آمده به ششدر عشق کرد بازم مشام جان خوشبو نکهتی از بخور مجمر عشق وه! که ناگه بسر برآید باز دیگ سودای ما بر آذر عشق نامه‌ی دوست زیر پر دارد در هوای دلم کبوتر عشق حسن روی تو می‌رباید دل ورنه دل را نبود خود سر عشق گر عراقی بدی خریدارت لایق وصل بود و در خور عشق غافلی شد پیش آن صاحب چله کرد از ابلیس بسیاری گله گفت ابلیسم زد از تلبیس راه کرد دین بر من به طراری تباه مرد گفتش ای جوانمرد عزیز آمده بد پیش ازین ابلیس نیز مشتکی بود از تو و آزرده بود خاک از ظلم تو بر سر کرده بود گفت دنیا جمله اقطاع منست مرد من نیست آنک دنیا دشمنست تو بگو او را که عزم راه کن دست از دنیای من کوتاه کن من به دینش می‌کنم آهنگ سخت زانک در دنیای من زد چنگ سخت هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام نیست با او هیچ کارم والسلام کافری است از عشق دل برداشتن اقتدا در دین به کافر داشتن در ملا تحقیق کردن آشکار در خلا دین مزور داشتن از برون گفتن که شیطان گمره است وز درونش پیر و رهبر داشتن چون درآید تیرباران بلا در هزیمت دامن تر داشتن کار مردان چیست بیکار آمدن پس به هر دم کار دیگر داشتن خاک ره بر خود نمایان ریختن خویشتن را خاک این در داشتن غرقه‌ی این بحر گشتن ناامید وانگهی امید گوهر داشتن دست بر سر پای در گل آمدن خشت بالین، خاک بستر داشتن دام تن در راه معنی سوختن مرغ جان بی‌بال و بی‌پر داشتن هر سری کان از تو سر برمی‌زند از برای تیغ و خنجر داشتن چون فلک خورشید را بر سر کشید کی تواند پای بر سر داشتن پای بر سر نه که اینجا کافری است سر برای تاج و افسر داشتن همچو عطار این سگ درنده را زهر دادن یا مسخر داشتن نکیسا در ترنم جادوی ساخت پس آنگه این غزل در راهوی ساخت بساز ای یار با یاران دلسوز که دی رفت و نخواهد ماند امروز گره بگشای با ما بستگی چند شتاب عمر بین آهستگی چند ز یاری حکم کن تا شهریاری ندارد هیچ بنیاد استواری به روزی چند با این سست رختی بدین سختی چه باید کرد سختی به عمری کو بود پنجاه یا شصت چه باید صد گره بر جان خود بست بسا تا به که ماند از طیرگی سرد بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد خوش آن باشد که امشب باده نوشیم امان باشد؟ که فردا باز کوشیم چو بر فردا نماند امیدواری بباید کردن امشب سازگاری جهان بسیار شب بازی نمودست جهان نادیده‌ای جانا چه سودست بهاری داری ازوی بر خور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز گلی کو را نبوید آدمی زاد چو هنگام خزان آید برد باد گل آن بهتر کزو گلاب خیزد گلابی گر گذارد گل بریزد در آن حضرت که نام زر سفالست چو من مس در حساب آید محالست لب دریا و آنگه قطره آب رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب چو بازار تو هست از نیکوی تیز کسادی را چو من رونق برانگیز بخر کالای کاسد تا توانی به کار آید یکی روزت چه دانی؟ درستی گرچه دارد کار و باری شکسته بسته نیز آید به کاری اگر چه زر به مهر افزون عیارست قراضه ریزها هم در شمارست نهادستی ز عشقم حلقه در گوش بدین عیبم خریدی باز مفروش تمنای من از عمر و جوانی وصال تست وانگه زندگانی به پیغامی ز تو راضی است گوشم بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم منم در پای عشقت رفته از دست به خلوت خورده می تنها شده مست منم آن سایه کز بالا و از زیر ز پایت سر نگردانم به شمشیر نگردم از تو تابی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم سخن تا چند گویم با خیالت برون رانم جنیبت با جمالت بهر سختی که تا اکنون نمودم چو لحن مطربان در پرده بودم کنون در پرده خون خواهم افتاد چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد چراغ از دیده چندان روی پوشد که دیگ روغنش ز آتش نجوشد بخسبانم ترا من می خورم ناب که من سرمست خوش باشم تو در خواب بجای توتیا گردت ستانم گهی بوسه گهی دردت ستانم سر زلفت به گیسو باز بندم گهی گریم ز عشقت گاه خندم چنان بندم به دل نقش نگینت که بر دستت نداند آستینت در آغوش آنچنان گیرم تنت را که نبود آگهی پیراهنت را چو لعبت باز شب پنهان کند راز من اندر پرده چون لعبت شوم باز گر از دستم چنین کاری بر آید ز هر خاریم گلزاری بر آید خدایا ره به پیروزیم گردان چنین پیروزیی روزیم گردان چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک ز حالت کرد حالی جامه را چاک به صد فریاد گفت ای باربد هان قوی کن جان من در کالبدهان خواجه اسفندیار می‌دانی که به رنجم ز چرخ رویین تن من نه سهرابم و ولی با من رستمی می‌کند مه بهمن خرد زال را بپرسیدم حالتم را چه حیلتست و چه فن گفت افراسیاب وقت شوی گر به دست آوری از آن دو سه من باده‌ای چون دم سیاووشان سرخ نه تیره چون چه بیژن گر فرستی تویی فریدونم ورنه روزی نعوذبالله من همچو ضحاک ناگهان پیچم مارهای هجات بر گردن دل بوی او سحر ز نسیم صبا نشنید تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک این می‌کشد مرا که ازو آشنا شنید رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید پیغام حور نشنود از خازن بهشت گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید نشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسان هاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید چو خسرو نشست از برتخت زر برفتند هرکس که بودش هنر گرانمایگان را همه خواندند بر آن تاج نو گوهر افشاندند به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت نیابد مگر مردم نیک بخت مبادا مرا پیشه جز راستی که بیدادی آرد همه کاستی ابا هرکسی رای ما آشتیست ز پیکار کردن سرماتهیست ز یزدان پذیرفتم این تخت نو همین روشن و مایه وربخت نو شما نیز دلها بفرمان دهید بهرکار بر ما سپاسی نهید از آزردن مردم پارسا و دیگر کشیدن سر از پادشا سوم دور بودن ز چیز کسان که دودش بود سوی آنکس رسان که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت ببی مایه چیزی دلش برفروخت دگر هرچ در مردمی در خورد مر آن را پذیرنده باشد خرد نباشد مرا باکسی داوری اگر تاج جوید گر انگشتری کرا گوهر تن بود با نژاد نگوید سخن با کسی جز بداد نباشد شما را جز از ایمنی نیازد بکردار آهرمنی هرآنکس که بشنید گفتار شاه همی آفرین خواند برتاج و گاه برفتند شاد از بر تخت او بسی آفرین بود بر بخت او سپهبد فرود آمد از تخت شاد همه شب ز هرمز همی‌کرد یاد یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکو محضری نشست از خجالت عرق کرده روی که آیا خجل گشتم از شیخ کوی! شنید این سخن پیر روشن روان بر او بربشورید و گفت ای جوان نیاید همی شرمت از خویشتن که حق حاضر و شرم داری ز من؟ نیاسایی از جانب هیچ کس برو جانب حق نگه دار و بس چنان شرم دار از خداوند خویش که شرمت ز بیگانگان است و خویش زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق سری که بر سر گردون به فخر می‌سودم به راستان که نهادم بر آستان فراق چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق اگر به دست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین آتش هجران و هم قران فراق چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ به دست هجر ندادی کسی عنان فراق حکمتی بشنو به فضل ای مستعین پاک چون ماء معین از بومعین چون بهشتت کی شود پر نور دل تا درو ناید ز حکمت حور عین؟ دل به حورالعین حکمت کی رسد تا نگردد خالی از دیو لعین؟ دل خزینه‌ی علم دین آمد، تو را نیست برتر گوهری از علم دین مکر دیوان و هوس‌ها را منه در خزینه‌ی علم رب‌العالمین جان تو بر عالم علوی رسد چون کنی مر علم را باجان عجین دین و دنیا هر دوان مر راست راست راستی را دار دین راستین اسپ دنیا دست ندهد مر تو را تا ز علم و راستی ننهیش زین گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد راستیشان کرد شیر و انگبین راستی با علم چون همبر شدند این ازان پیدا نباشد آن ازین دین چه باشد جز که عدل و راستی؟ چیز باشد جز که خاک و آب طین؟ علم را فرمودمان جستن رسول جست بایدت ار نباشد جز به چین «قیمت هر کس به قدر علم اوست» همچنین گفته است امیرالممنین خوب گفتن پیشه کن با هر کسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین مر سخن را گندمین و چرب کن گر نداری نان چرب و گندمین خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد از میان ابروی دشمنت چین با عمل مر قول خود را راست‌دار این چنان باید که باشد آن چنین مر مرا شکر چرا وعده کنی گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟ مر مرا آن ده که بستانی همان گاه چونی کور و گاهی دور بین؟ دادخواهی ور بخواهند از تو داد پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟ از قرین بد حذر بایدت کرد کز قرین بد بیالاید قرین زر ندیده‌ستی که بی‌قیمت شود چون بیندائیش بر چیزی مسین گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش بر زمانه‌ی بی‌قرار ناامین آسیائی زود گرد است این و تیز زو نه شاید بود شاد و نه حزین جز که محدث نیست چیزی جز خدای نه زمان و نه مکان و نه مکین گر مسلمانی به دین اندر برو بر طریق و راه خیر المرسلین بر ره آن رو به دین کوت آفرید خود برای خویش دینی مافرین مافرین دینی به نادانی کزان بر تنت نفرین کند جان آفرین از محمد عیب اگر نامد تو را چون کنی هزمان امامی به گزین؟ خشم را طاعت مدار ایرا که خشم زیر دامن در بلا دارد دفین بر پشیمانی خوری از تخم خشم خود مکار این تخم و زو این بر مچین پارسائی را کم آزاری است جفت شخص دین را این شمال است آن یمین گر نخواهی که‌ت بیازارد کسی بر سر گنج کم‌آزاری نشین خوی نیکو را حصار خویش گیر وز قناعت بر درش زن زوفرین علم جوی و طاعت‌آور تا به جان زین تن لاغر برون آئی سمین نازنین جان را کن، ای نادان، به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین؟ چون از اینجا جان تو فربی رود تن چه فربی چه نزار اندر زمین خامشی به چون ندانی گفت نیک نانهاده به بخوان نان ارزنین خود زبان از هردوان کوتاه کن چون همی نفرین ندانی ز افرین حکمت از هر کس که گوید گوش دار گر مثل طوغانش گوید یا تگین یاسمین را خوش ببوید هر کسی گرچه از سرگین برآید یاسمین پند خوب و شعر حجت را بدار یادگار از بومعین ای مستعین شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان از پرتو سعادت شاه جهان ستان خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان سلطان‌نشان عرصه‌ی اقلیم سلطنت بالانشین مسند ایوان لامکان اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش دارد همیشه توسن ایام زیر ران دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین شاهی که شد به همتش افراخته زمان سیمرغ وهم را نبود قوت عروج آنجا که باز همت او سازد آشیان گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او از یکدگر جدا شود اجزای توأمان حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک وی طلعت تو جان جهان و جهان جان تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد تاج تو غبن افسر دارا و اردوان تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی چون سایه از قفای تو دولت بود دوان ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن گردون نیاورد چو تو اختر به صد قران بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست دارد چو آب خامه‌ی تو بر سر زبان دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن با پایه‌ی جلال تو افلاک پایمال وز دست بحر جود در دهر داستان بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان ای خسرو منیع جناب رفیع قدر وی داور عظیم مثال رفیع‌شان علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان ای آفتاب ملک که در جنب همتت چون ذره‌ی حقیر بود گنج شایگان در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه‌بان وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس این ساز و این خزینه و این لشکر گران بودی درون گلشن و از پردلان تو در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس از دشت روم رفت به صحرای سیستان تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان سال دگر ز قیصرت از روم باج سر وز چینت آورند به درگه خراج جان تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی با بندگان سمند سعادت به زیر ران ای ملهکی که در صف کروبیان قدس فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار دارد همی به پرده‌ی غیب اندرون نهان داده فلک عنان ارادت به دست تو یعنی که مرکبم به مراد خودم بران گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان خصمت کجاست در کف پای خودش فکن یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام من به خدمت تو گشته منتظم هم نام من به مدحت تو گشته جاودان شکر و فضل خدای غزوجل که امیر بزرگوار اجل شرف خاندان و دولت و ملک خانه تحویل کرد و جامه بدل دیوش از راه معرفت می‌برد ملکش بانگ زد که لاتفعل نیک‌بختان به راحت ماضی نفروشند عیش مستقبل حاصل لهو ولعب دنیا چیست؟ نام زشت و خمار و جنگ و جدل جای دیگر نعیم بار خدای چشمه‌ی سلسبیل زند منبل نه تو بازآمدی که بازآورد حسن توفیقت از خطا و زلل غرقه را تا یکی نگیرد دست نتواند برآمدن ز وحل تا نگویی اناالذی یسعی ای برادر هوالذی یقبل بندگان سرکشند و بازآرد دست اقبلا سیف دین و دول همه شمعند پیش این خورشید همه پروانه گرد این مشعل لاجرم چون ستاره راست بود نتواند که کژ رود جدول فکر من چیست پیش همت او؟ نخل کوته بود به پای جبل زحل و مشتری چنان نگرند پایه‌ی قدرت ای بزرگ محل که یکی از زمین نگاه کند به تأمل به مشتری و زحل سعدیا قصه ختم کن به دعا ان خیرالکلام قل و دل دوستانت چو بوستان بادند دشمنانت چو بیخ مستأصل همه کامی و دولتی داری چه دعا گویم ای امیر اجل؟ دشمنت خود مباد و گر باشد دیده بردوخته به تیر اجل قصه‌ی عثمان که بر منبر برفت چون خلافت یافت بشتابید تفت منبر مهتر که سه‌پایه بدست رفت بوبکر و دوم پایه نشست بر سوم پایه عمر در دور خویش از برای حرمت اسلام و کیش دور عثمان آمد او بالای تخت بر شد و بنشست آن محمودبخت پس سالش کرد شخصی بوالفضول که آن دو ننشستند بر جای رسول پس تو چون جستی ازیشان برتری چون برتبت تو ازیشان کمتری گفت اگر پایه‌ی سوم را بسپرم وهم آید که مثال عمرم بر دوم پایه شوم من جای‌جو گویی بوبکرست و این هم مثل او هست این بالا مقام مصطفی وهم مثلی نیست با آن شه مرا بعد از آن بر جای خطبه آن ودود تا به قرب عصر لب‌خاموش بود زهره نه کس را که گوید هین بخوان یا برون آید ز مسجد آن زمان هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام پر شده نور خدا آن صحن و بام هر که بینا ناظر نورش بدی کور زان خورشید هم گرم آمدی پس ز گرمی فهم کردی چشم کور که بر آمد آفتابی بی‌فتور لیک این گرمی گشاید دیده را تا ببیند عین هر بشنیده را گرمیش را ضجرتی و حالتی زان تبش دل را گشادی فسحتی کور چون شد گرم از نور قدم از فرح گوید که من بینا شدم سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن پاره‌ای راهست تا بینا شدن این نصیب کور باشد ز آفتاب صد چنین والله اعلم بالصواب وآنک او آن نور را بینا بود شرح او کی کار بوسینا بود ور شود صد تو که باشد این زبان که بجنباند به کف پرده‌ی عیان وای بر وی گر بساید پرده را تیغ اللهی کند دستش جدا دست چه بود خود سرش را بر کند آن سری کز جهل سرها می‌کند این به تقدیر سخن گفتم ترا ورنه خود دستش کجا و آن کجا خاله را خایه بدی خالو شدی این به تقدیر آمدست ار او بدی از زبان تا چشم کو پاک از شکست صد هزاران ساله گویم اندکست هین مشو نومید نور از آسمان حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان صد اثر در کانها از اختران می‌رساند قدرتش در هر زمان اختر گردون ظلم را ناسخست اختر حق در صفاتش راسخست چرخ پانصد ساله راه ای مستعین در اثر نزدیک آمد با زمین سه هزاران سال و پانصد تا زحل دم بدم خاصیتش آرد عمل در همش آرد چو سایه در ایاب طول سایه چیست پیش آفتاب وز نفوس پاک اختروش مدد سوی اخترهای گردون می‌رسد ظاهر آن اختران قوام ما باطن ما گشته قوام سما از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم دیوانه آن غمزه‌ی عاشق کش مستیم آشفته‌ی آن سلسله‌ی غالیه باریم با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم با بوی خوشت همنفس باد بهاریم از باده نوشین لبت مست و خرابیم وز نرگس مخمور تو در عین خماریم هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم آنرا غم دارست که دور از رخ یارست ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم دی لعل روان بخش تو می‌گفت که خواجو خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم این چار رباعی از شه تاجور است کارایش دیوان قضا و قدر است چون بنویسی دهنده‌ی کام دل است چون بسرایی برنده‌ی هوش سر است «امروز سوار اسب رهوار شدم از بهر شکار سوی کهسار شدم آن قدر به چنگ باز و تیهو آمد کز کثرت قتلشان در آزار شدم» «باران ز هوا هم چو سرشکم آید وز آمدنش به دشت رشکم آید زان راه که باریدن باران ز چه روست آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید» «دیدار تو دیدنم میسر نشود هیچم به تو ماه روی رهبر نشود هر چند کز آتش غمت می‌سوزم لیکن گویم که چون تو دلبر نشود» «دوری تو کرد زار و رنجور مرا بی روی تو دیو است کنون حور مرا گر وصل تو بار دگرم دست دهد در هر دو جهان بس است منظور مرا» صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد هر بار عذری می‌نهی وز دست مستی می‌جهی ای جان چه دفعم می‌دهی این دفع تو بسیار شد ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای تو ماه و ما استاره‌ای استاره با مه یار شد ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام تو صافی و من درده‌ام بی‌صاف دردی خوار شد از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد نی تب بدم نی درد سر سر می‌زدم دیوار بر کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز ور راستی روان خلایق همی ربود چون در فتاد در محن عشق زان سپس در مهر دل عبادت عیسی همی شنود در ملت مسیح روا نیست عاشقی او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود مانا که یار ما به خرابات برگذشت وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد عاشق زیان کند دو جهان از برای سود رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان کاواز آن نگار خراباتیان شنود برشد به بام دیر چو رخسار او بدید از آرزوش روی به خاک‌اندرون بسود دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان زنجیر نعت صورت عیسی برید زود آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست وز سقف دیر او به سما بر رسید دود باده ز دست دوست دمادم همی کشید زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست ناکردنی بکردم و نابودنی ببود این مثل بشنو که شب دزدی عنید در بن دیوار حفره می‌برید نیم‌بیداری که او رنجور بود طقطق آهسته‌اش را می‌شنود رفت بر بام و فرو آویخت سر گفت او را در چه کاری ای پدر خیر باشد نیمشب چه می‌کنی تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی در چه کاری گفت می‌کوبم دهل گفت کو بانگ دهل ای بوسبل گفت فردا بشنوی این بانگ را نعره یا حسرتا وا ویلتا آن دروغست و کژ و بر ساخته سر آن کژ را تو هم نشناخته یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین‌روان که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد یکی دست برداشته به آسمان همی‌خواهد از کردگار جهان نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش پر از آب و پر چینش رو به موبد چنین گفت پیروز شاه که خواهش ز یزدان به اندازه خواه کزان آرزو دل پراز خون شود که خواهد که زاندازه بیرون شود بپرسید نیکی کرا درخورست بنام بزرگی که زیباترست چنین داد پاسخ که هرکس که گنج بیابد پراگنده نابرده رنج نبخشد نباشد سزاوار تخت زمان تا زمان تیره گرددش بخت ز هستی وبخشش بود مرد مه تو ار گنج داری نبخشی نه به بگفت‌ش خرد راکه بنیاد چیست بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست چنین داد پاسخ که داناست شاد دگر آنک شرمش بود با نژاد برسید دانش کرا سودمند کدامست بی‌دانش و بی‌گزند چنین داد پاسخ که هر کو خرد بپرورد جان را همی‌پرورد ز بیشی خرد را بود سودمند همان بی خرد باشد اندر گزند بگفت‌ش که دانش به از فر شاه که فرر و بزرگیست زیبای گاه چنین داد پاسخ که دانا بفر بگیرد جهان سر به سر زیر پر خرد باید و نام و فرو نژاد بدین چار گیرد سپهر از تو یاد چنین گفت زان پس که زیبای تخت کدامست وز کیست ناشاد بخت چنین داد پاسخ که یاری نخست بباید ز شاه جهاندار جست دگر بخشش و دانش و رسم گاه دلش پر ز بخشایش دادخواه ششم نیز کانرا دهد مهتری که باشد سزوار بر بهتری به هفتم که از نیک و بد درجهان سخنها بروبر نماند نهان چوفر و خرد دارد و دین و بخت سزوار تاجست و زیبای تخت بهشتم که دشمن بداند ز دوست بی‌آزاری از شهریاران نکوست نماند پس ازمرگ او نام زشت بیابد به فرجام خرم بهشت بپرسیدش از داد و خردک منش ز نیکی وز مردم بدکنش چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بدگوهر و دیر ساز هرآنکس که بیشی کند آرزوی بدو دیو او باز گردد بخوی وگر سفلگی برگزید او ز رنج گزیند برین خاک آگنده گنج چو بیچاره دیوی بود دیرساز که هر دو بیک خو گرایند باز بپرسید و گفتا که چندست و چیست که بهری برو هم بباید گریست دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام ازان مستمندیم و زین شادکام چنین داد پاسخ که دانا سخن ببخشید واندیشه افگند بن نخستین سخن گفتن سودمند خوش آواز خواند ورا بی‌گزند دگر آنک پیمان سخن خواستن سخنگوی و بینا دل آراستن که چندان سراید که آید به کار وزو ماند اندر جهان یادگار سه دیگر سخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله بر آب روی چهارم که دانا دلارای خواند سراینده را مرد بارای خواند که پیوسته گوید سراسر سخن اگر نو بود داستان گر کهن به پنجم که باشد سخنگوی گرم بشیرین سخن هم به آواز نرم سخن چون یک اندر دگر بافتی ازو بی‌گمان کام دل یافتی بپرسید چندی که آموختی روان را به دانش بیفروختی چنین گفت کز هرک آموختم همه فام جان وخرد توختم همی‌پرسم از ناسزایان سخن چه گویی که دانش کی آید ببن بدانش نگر دور باش از گناه که دانش گرامی‌تر از تاج و گاه بپرسید کس را از آموختن ستایش ندیدم و افروختن که نیزش ز دانا بباید شنید نگویم کسی کو بجایی رسید چنین داد پاسخ که از گنج سیر که آید مگر خاکش آرد بزیر در دانش از گنج نامی ترست همان نزد دانا گرامی ترست سخن ماند از ما همی یادگار تو با گنج دانش برابر مدار بپرسید دانا شود مرد پیر گر آموزشی باشد و یادگیر چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر بر ابله جوانی گزینی رواست که بی‌گور اوخاک او بی‌نواست بپرسید کز تخت شاهنشهان بکردی همه شهریار جهان کنون نامشان بیش یاد آوریم بیاد از جگر سرد باد آوریم چنین داد پاسخ که در دل نبود که آن رسم را خود نباید ستود بشمشیر و داد این جهان داشتن چنین رفتن و خوار بگذاشتن بپرسید با هر کسی پیش ازین سخن راندی نامور بیش ازین سبک دارد اکنون نگوید سخن نه از نو نه از روزگار کهن چنین داد پاسخ که گفتاربس بکردار جویم همه دسترس بپرسید هنگام شاهان نماز نبودی چنین پیش ایشان دراز شما را ستایش فزونست ازان خروش و نیایش فزونست ازان چنین داد پاسخ که یزدان‌پاک پرستنده را سر برآرد ز خاک فلک را گزارنده او کند جهان راهمه بنده‌ی او کند گر این بنده آن را نداند بها مبادا ز درد و ز سختی رها بپرسید تا توشدی شهریار سپاست فزون چیست از کردگار کزان مر تو را دانش افزون شدست دل بدسگالان پر از خون شدست چنین داد پاسخ که از کردگار سپاس آنک گشتیم به روزگار کسی پیش من برفزونی نجست وز آواز من دست بد را بشست زبون بود بدخواه در جنگ من چو گوپال من دید و اورنگ من بپرسید درجنگ خاور بدی چنان تیز چنگ و دلاور بدی چو با باختر ساختی ساز جنگ شکیبایی آراستی با درنگ چنین داد پاسخ که مرد جوان نیندیشد از رنج و درد روان هرآنگه که سال اندر آید بشست به پیش مدارا بباید نشست سپاس از جهاندار پروردگار کزویست نیک وبد روزگار که روز جوانی هنر داشتیم بد و نیک را خوار نگذاشتیم کنون روز پیروی بدانندگی برای و به گنج وفشانندگی جهان زیر آیین و فرهنگ ماست سپهر روان جوشن جنگ ماست بدو گفت شاهان پیشین دراز سخن خواستند آشکارا و راز شما را سخن کمتر و داد بیش فزون داری از نامداران پیش چنین داد پاسخ که هرشهریار که باشد ورا یار پروردگار ندارد تن خویش با رنج و درد جهان را نگهبان هرآنکس که کرد بپرسید شادان دل شهریار پر اندیشه بینم بدین روزگار چنین داد پاسخ که بیم گزند ندارد به دل مردم هوشمند بدو گفت شاهان پیشین ز بزم نبردند جان را باندازه رزم چنین داد پاسخ که ایشان ز جام نکردند هرگز به دل یاد نام مرا نام بر جام چیره شدست روانم زمانرا پذیره شدست بپرسید هرکس که شاهان بدند تن خویشتن را نگهبان بدند بدارو و درمان و کار پزشک بدان تا نپالود باید سرشک چنین داد پاسخ که تن بی‌زمان که پیش آید از گردش آسمان بجایست دارو نیاید به کار نگه داردش گردش روزگار چو هنگامه رفتن آمد فراز زمانه نگردد بپرهیز باز بپرسید چندان ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند زمانی نباشد بدان شادمان باندیشه دارد همیشه روان چنین داد پاسخ که اندیشه نیست دل شاه با چرخ گردان یکیست بترسم که هرکو ستایش کند مگر بیم ما را نیایش کند ستایش نشاید فزون زآنک هست نجوییم راز دل زیردست بدو گفت شادی ز فرزند چیست همان آرزوها ز پیوند چیست چنین داد پاسخ که هرکو جهان بفرزند ماند نگردد نهان چوفرزند باشد بیابد مزه ز بهر مزه دور گردد بزه وگر بگذرد کم بود درد اوی که فرزند بیند رخ زرد اوی بپرسد که گیتی تن آسان کراست ز کردار نیکو پشیمان چراست چنین داد پاسخ که یزدان‌پرست بگیرد عنان زمانه بدست فزونی نجوید تن آسان شود چو بیشی سگالد هراسان شود دگر آنک گفتی ز کردار نیک نهان دل وجان ببازار نیک ز گیتی زبونتر مر آن را شناس که نیکی سگالید با ناسپاس بپرسید کان کس که بد کرد و مرد ز دیوان جهان نام او را سترد هران کس که نیکی کند بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد چه باید همی نیکویی را ستود چومرگ آمد و نیک و بد را درود چنین داد پاسخ که کردار نیک بیابد بهر جای بازار نیک نمرد آنک او نیک کردار مرد بیاسود و جان را به یزدان سپرد وزان کس که ماند همی نام بد از آغاز بد بود و فرجام بد نیاسود هرکس کزو باز ماند وزو در زمانه بد آواز ماند بپرسد چه کارست برتر ز مرگ اگر باشد این را چه سازیم برگ چنین داد پاسخ کزین تیره خاک اگر بگذری یافتی جان پاک هرآنکس که در بیم و اندوه زیست بران زندگی زار باید گریست بپرسد کزین دو گرانتر کدام کزوییم پر درد و ناشادکام چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه جز اندوه مشمر که گردد ستوه چه بیمست اگر بیم اندوه نیست بگیتی جز اندوه نستوه نیست بپرسید کزما که با گنج‌تر چنین گفت کام کس که بی‌رنجتر بپرسید کهو کدامست زشت که از ارج دورست و دور از بهشت چنین داد پاسخ که زنرا که شرم نباشد بگیتی نه آواز نرم ز مردان بتر آنک نادان بود همه زندگانی به زندان بود بگرود به یزدان وتن پرگناه بدی بر دل خویش کرده سیاه بپرسید مردم کدامست راست که جان وخرد بر دل او گواست چنین گفت کانکو بسود و زیان نگوید نبندد بدی را میان بپرسید کزو خو چه نیکوترست که آن بر سر مردمان افسرست چنین داد پاسخ که چون بردبار بود مرد نایدش افسون به کار نه آن کز پی سودمندی کند وگر نیز رای بلندی کند چو رادی که پاداش رادی نجست ببخشید وتاریکی از دل بشست سه دیگر چو کوشایی ایزدی که از جان پاک آید و بخردی بپرسید در دل هراس از چه بیش بدو گفت کز رنج و کردار خویش بپرسید بخشش کدامست به که بخشنده گردد سرافراز و مه چنین داد پاسخ کز ارزانیان مدارید باز ایچ سود و زیان بپرسید موبد ز کار جهان سخن برگشاد آشکار و نهان که آیین کژ بینم و نا پسند دگر گردش کارناسودمند چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر اگر هست بادانش و یادگیر بزرگست و داننده و برترست که بر داوران جهان داورست بد آیین مشو دور باش از پسند مبین ایچ ازو سود و ناسودمند بد و نیک از او دان کش انباز نیست به کاریش فرجام وآغاز نیست چوگوید بباش آنچ گوید بدست همو بود تا بود و تا هست هست بپرسید کز درد بر کیست رنج که تن چون سرایست و جان را سپنج چنین داد پاسخ که این پوده پوست بود رنجه چندانک مغز اندروست چوپالود زو جان ندارد خرد که برخاک باشد چو جان بگذرد بپرسید موبد ز پرهیز و گفت که آز و نیاز از که باید نهفت چنین داد پاسخ که آز و نیاز سزد گر ندارد خردمند باز تو از آز باشی همیشه به رنج که همواره سیری نیابی ز گنج بپرسید کز شهریاران که بیش بهوش و به آیین و با رای و کیش چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا ز دادار دارنده دارد سپاس نباشد کس از رنج او در هراس پرامید دارد دل نیک مرد دل بدکمنش را پراز بیم و درد سپه را بیاراید از گنج خویش سوی بدسگال افگند رنج خویش سخن پرسد از بخردان جهان بد و نیک دارد ز دشمن نهان بپرسید کار پرستش بچیست به نیکی یزدان گراینده کیست چنین داد پاسخ که تاریک خوی روان اندر آرد بباریک موی نخست آنک داند که هست و یکیست تر ازین نشان رهنمای اندکیست ازو دارد از کار نیکی سپاس بدو باشد ایمن و زو در هراس هراس تو آنگه که جویی گزند وزو ایمنی چون بود سودمند وگر نیک دل باشی و راه جوی بود نزد هر کس تو را آبروی وگر بدکنش باشی و بد تنه به دوزخ فرستاده باشی بنه مباش ایچ گستاخ با این جهان که او راز خویش از تو دارد نهان گراینده باشی بکردار دین بداری بدین روزگار گزین خرد را کنی با دل آموزگار بکوشی که نفریبدت روزگار همان نیز یاد گنهکار مرد نباشی به بازار ننگ و نبرد غم آن جهان از پی این جهان نباید که داری به دل در نهان نشستنت همواره با بخردان گراینده رامش جاودان گراینده بادی به فرهنگ و رای به یزدان خرد بایدت رهنمای از اندازه بر نگذرانی سخن که تو نو به کاری گیتی کهن نگرداندت رامش و رود مست نباشدت با مردم بد نشست بپیچی دل از هرچ نابودنیست به بخشای آن را که بخشودنیست نداری دریغ آنچه داری ز دوست اکر دیده خواهد اگر مغز و پوست اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی به کار چو با مرد بدخواه باشد نشست چنان کن که نگشاید او بر تو دست چو جوید کسی راه بایستگی هنر باید و شرم و شایستگی نباید زبان از هنر چیره‌تر دروغ از هنر نشمرد دادگر نداند کسی را بزرگی بچیز نه خواری بناچیز دارد بنیز اگر بدگمانی گشاید زبان توتندی مکن هیچ با بدگمان ازان پس چو سستی گمانی برد وز اندازه گفتار او بگذرد تو پاسخ مر او را باندازه گوی سخنهای چرب آور و تازه‌گوی به آزرم اگر بفگنی سوی خویش پشیمانی آید به فرجام پیش چو بیکار باشی مشو رامشی نه کارست بیکاری ار باهشی ز هرکار کردن تو را ننگ نیست اگر چند با بوی و با رنگ نیست به نیکی بهر کار کوشا بود همیشه بدانش نیوشا بود به کاری نیازد که فرجام اوی پشیمانی و تندی آرد بروی ببخشاید از درد بر مستمند نیارد دلش سوی درد و گزند خردمند کو دل کند بردبار نباشد به چشم جهاندار خوار بداند که چندست با او هنر باندازه یابد ز هر کاربر گر افزون ازان دوست بستایدش بلندی و کژی بیفزایدش همان مرد ایزد ندارد به رنج وگر چند گردد پراگنده گنج پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بی‌راهی و کاستی برین برگ واین شاخها آخت دست هنرمند دینی و یزدان پرست همانست رای و همینست راه به یزدان گرای و به یزدان پناه اگر دادگر باشدی شهریار ازو ماند اندر جهان یادگار چنان هم که از داد نوشین روان کجا خاک شد نام ماندش جوان در دین چو اعتصام به حبل متین کنند آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند دین‌پروری که داغ ستورش مقربان از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند ارواح انبیا ز مقامات آخرت بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند از شرم رای او رخ خورشید خوی کند هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند اطراف مدرسه‌اش به زبان صدا چو دید هرشب مذکریش شهور و سنین کنند خورشید کیست چاکر رایش از این سبب هر بامدادش ابلق ایام زین کنند نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی در گنج خانه‌ی خردش زان دفین کنند ای تاج با کسی که مدار شریعتست در شرع از طریق تهاون کمین کنند صاحبقران شرع به جایی توان شدن کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند یک التفات او ز تو گر منقطع شدی زان التفاتها که به صوت حزین کنند منکر مشو ازین که درین پوست نیستی کازادگان به خیره ترا پوستین کنند ای نایب محمد مرسل روا مدار تا با من این مکاوحت از راه کین کنند چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند خدایا دارم از لطف تو امید که ملک عیش من معمور داری بگردانی بلای زهد از من قضای توبه از من دور داری شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد در جهانگیری به یک گردش سراپای جهان همچو مرکز در میان خط پرگار تو باد کارفرمای قضا کاین برگ و سامان شغل اوست دایم اندر شغل سامان دادن کار تو باد ار جهاد حیدری ور دفع اعدا میکنی دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب خار در چشمش ز دست بخت بیدار تو باد خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد محتشم از بهر فتح و نصرت آن کامجو لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد می ده پسرا که در خمارم آزرده‌ی جور روزگارم تا من بزیم پیاله بادا بر دست زیار یادگارم می رنگ کند به جامم اندر بس خون که ز دیده می‌ببارم از حلقه و تاب و بند زلفت هم مومن و بسته‌ی زنارم ای ماه در آتشم چه داری چون با تو ز نار نیست عارم تا مانده‌ام از تو برکناری جویست ز دیده بر کنارم خواهم که شکایت تو گویم از بیم دو زلف تو نیارم گر ماه رخان تو برآید از من ببرد دل و قرارم امروز که در کفم نبیدست اندوه جهان بتا چه دارم مولای پیاله‌ی بزرگم فرمانبر دور بی‌شمارم در مغکده‌ها بود مقامم در مصطبه‌ها بود قرارم از شحنه‌ی شهر نیست بیمم در خانه‌ی هجر نیست کارم هر چند ز بخت بد به دردم هر چند به چشم خلق خوارم با رود و سرود و باده‌ی ناب ایام جهان همی گذارم هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب ما را دلیست گمشده در چین زلف تو اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب باریک تر ز موی سالیست در دلم شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟ چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟ جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟ آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی امشب افکند به سویم نظر معشوقی امشب از چشم سیه چاشنی غمزه فشاند که نظر کرد به سویم ز سر معشوقی امشب از پای فتادم که پیاپی می‌کرد در دل من گذر از رهگذر معشوقی امشب از من حرکت رفت که بیش از همه شب یافتم در حرکاتش اثر معشوقی از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف بهر من بسته به دقت کمر معشوقی نوبر باغ جمالست که پیدا شده است از نهال قد آن گل ثمر معشوقی ... زنده مانم چو در آمدز در معشوقی محتشم مژده که پیک نظر آزادیست به دل از مصر جمالش خبر معشوقی ای که مهجوری عشاق روا می‌داری عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب به امیدی که در این ره به خدا می‌داری دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن به از این دار نگاهش که مرا می‌داری ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند سعی نابرده چه امید عطا می‌داری چون سهیل جمال بهرامی از ادیم یمن ستد خامی روی منذر از آن نشاط و نعیم یافت آنچ از سهیل یافت ادیم گشت نعمان و منذر از هنرش این به شفقت برادر آن پدرش پدری و برادری بگذار آن رهی وین غلام در همه کار این رقیبش به دانش آموزی وان رفیقش به مجلس افروزی این به علم استواریش داده وان نشاط سواریش داده تا چنان شد بزرگی بهرام کز زمینش برآسمان شد نام کارش الا می و شکار نبود با دگر کارهاش کار نبود مرده گور بود در نخچیر مرده را کی بود ز گور گزیر هر کجا تیرش از کمان بشتافت گور چشمی ز چشم گوری یافت اشقری باد پای بودش چست به تک آسوده و به گام درست پر برآورده پای از اندامش دست پرکن شکسته از گامش ره‌نوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه کرده با جنبش فلک خویشی باد را داده منزلی پیشی پیچ صد مار داده بود دمش گور صد گور کنده بودسمش شه برو تاختی به وقت شکار با دگر مرکبش نبودی کار اشقر گور سم چو زین کردی گور برگردش آفرین کردی باز ماندی به تک ستوران را سفتی از سم سرین گوران را وقت وقتی که از ملالت کار زین برو کردی آن هژیر سوار گشتی از نعل او شکارستان نقش بر نقش چون نگارستان بیشتر زانکه سنگ دارد وزن پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن روی صحرا به زیر سم ستور گور گشتی ز بس گریوه گور شه بر آن اشقر گریوه نورد کز شتابش ندید گردون گرد چون کمند شکار بگرفتی گور زنده هزار بگرفتی بیشتر گور کاورید به بند یا به بازو فکند یا به کمند گور اگر صد گرفت پشتاپشت کمتر از چار ساله هیچ نکشت خون آن گور کرده بود حرام که نبودش چهار سال تمام نام خود داغ کرد بر رانش داد سرهنگی بیابانش هرکه زان گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چون که داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی بوسه بر داغگاه او دادی بندیی را ز بند بگشادی ما که با داغ نام سلطانیم ختلی آن به که خوش ترک رانیم آنچنان گورخان به کوه و به راغ گور که داغ دید رست ز داغ در چنین گورخانه موری نیست که برو داغ دست زوری نیست روزی اندر شکارگاه یمن با دلیران آن دیار و دمن شه که بهرام گور شد نامش گوی برد از سپهر و بهرامش می‌زد از نزهت شکار نفس منذرش پیش بود و نعمان پس هر یکی در شکوه پیکر او مانده حیران از پای تا سر او گردی از دور ناگهان برخاست کاسمان با زمین یکی شد راست اشقر انگیخت شهریار جوان سوی آن گرد شد چو باد روان دید شیری کشیده پنجه زور در نشسته به پشت و گردن گور تا ز بالا در آردش به زمین شه کمان برگرفت و کرد کمین تیری از جعبه سفته پیکان جست در زه آورد و درکشید درست سفته بر سفت شیر و گور نشست سفت و از هردو سفت بیرون جست تا بسوفار در زمین شد غرق پیش تیری چنان چه درع و چه درق شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک تیر تا پر نشست در دل خاک شاه کان تیر برگشاد ز شست ایستاد و کمان گرفت به دست چون عرب زخمی آنچنان دیدند در عجم شاهیش پسندیدند هرکه دیده بر آن شکار زدی بوسه بر دست شهریار زدی بعد از آن شیر زور خواندندش شاه بهرام گور خواندندش چون رسیدند سوی شهر فراز قصه شیر و گور گشت دراز گفت منذر به کار فرمایان تا به پرگار صورت آرایان در خورنق نگاشتند به زر صورت گور زیر و شیر زبر شه زده تیر و جسته ز اندو شکار در زمین غرق گشته تا سوفار چون نگارنده این رقم بنگاشت هرکه آن دید جانور پنداشت گفت بر دست شهریار جهان آفرینهای کردگار جهان دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد گویند که، در عرب، جوانی بودست ز نسبت شبانی بختش چو به اوج رهبری داشت همت به فلک برابری داشت زان پیشه کز اصل کار بودش اقبال رهی دگر نمودش زان شیردلی که داشت با خویش آلوده نشد به چربی میش رفتی پدرش چو مستمندان دنبال چرای گوسپندان او سبق امید کرده پر کار در درس ادب شدی به تکرار چون حرف قلم درست کردی دامن به سلاح چست کردی تا یافت از آن هنر پرستی در هر دو هنر تمام دستی روزی پدرش به پرده در گفت: کای جان تو گشته با خرد جفت نو شد چو شکوفه‌ی جوانی از جفت گریز نیست دانی گر فرمایی ز همسری چند خواهیم بتی، سزای پیوند؟ گفتا که: چو کردنی است کاری جفت از نسب خلیفه باری گفتش پدر: ای سلیم خود رای ز اندازه‌ی خود برون منه پای گیرم که دهندت آنچه دل خواست بی خواسته، کار چون شود راست؟ نقد سری و سواریت کو؟ و اسباب عروس داریت کو؟ آورد جوان دولت اندیش شمشیر و قلم نهاد در پیش گفت: ار سبب دگر ندارم این هر دو، نه بس کلید کارم؟؟ گویند به همت آن جوان مرد شد برتر از انک آروز کرد دولت چو برو فگند سایه شد محتشمی بلند پایه در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی در تنگنای کفر فرو مانده‌ئی هنوز وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی در مرتبت بپایه‌ی دربان نمی‌رسی وین طرفه‌تر که ملکت سلطان طلب کنی خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی وینم عجب که روضه‌ی رضوان طلب کنی یکشب بکنج کلبه‌ی احزان نکرده روز از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد زان معجزات موسی عمران طلب کنی آئی بدیر و روی بگردانی از حرم و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر گر زانکه آب چشمه‌ی حیوان طلب کنی خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی خدایا تو ما را صفائی بده به ما بینوایان نوائی بده در گنج رحمت به ما برگشا وزان داد هر بینوائی بده همه دردناکان درمانده‌ایم حکیمی به هریک دوائی بده سگ کوی رندان آزاده‌ایم در آن کوچه ما را سرائی بده بلائیست این نفس کافر عبید گرش میتوانی سزائی بده در عشق سلیمانی من همدم مرغانم هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر برخوانم افسونش حراقه بجنبانم زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم فریاد که آن مریم رنگی دگر است این دم فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم زان رنگ چه بی‌رنگم زان طره چو آونگم زان شمع چو پروانه یا رب چه پریشانم گفتم که مها جانی امروز دگر سانی گفتا که بر او منگر از دیده انسانم ای خواجه اگر مردی تشویش چه آوردی کز آتش حرص تو پردود شود جانم یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو در پرده میا با خود تا پرده نگردانم هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم ای ضیاء الحق حسام الدین توی که گذشت از مه به نورت مثنوی همت عالی تو ای مرتجا می‌کشد این را خدا داند کجا گردن این مثنوی را بسته‌ای می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای مثنوی پویان کشنده ناپدید ناپدید از جاهلی کش نیست دید مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای گر فزون گردد توش افزوده‌ای چون چنین خواهی خدا خواهد چنین می‌دهد حق آرزوی متقین کان لله بوده‌ای در ما مضی تا که کان الله پیش آمد جزا مثنوی از تو هزاران شکر داشت در دعا و شکر کفها بر فراشت در لب و کفش خدا شکر تو دید فضل کرد و لطف فرمود و مزید زانک شاکر را زیادت وعده است آنچنانک قرب مزد سجده است گفت واسجد واقترب یزدان ما قرب جان شد سجده ابدان ما گر زیادت می‌شود زین رو بود نه از برای بوش و های و هو بود با تو ما چون رز به تابستان خوشیم حکم داری هین بکش تا می‌کشیم خوش بکش این کاروان را تا به حج ای امیر صبر مفتاح الفرج حج زیارت کردن خانه بود حج رب البیت مردانه بود زان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا که تو خورشیدی و این دو وصفها کین حسام و این ضیا یکیست هین تیغ خورشید از ضیا باشد یقین نور از آن ماه باشد وین ضیا آن خورشید این فرو خوان از نبا شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر و آن قمر را نور خواند این را نگر شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه پس ضیا از نور افزون دان به جاه بس کس اندر نور مه منهج ندید چون برآمد آفتاب آن شد پدید آفتاب اعواض را کامل نمود لاجرم بازارها در روز بود تا که قلب و نقد نیک آید پدید تا بود از غبن و از حیله بعید تا که نورش کامل آمد در زمین تاجران را رحمة للعالمین لیک بر قلاب مبغوضست و سخت زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت پس عدو جان صرافست قلب دشمن درویش کی بود غیر کلب انبیا با دشمنان بر می‌تنند پس ملایک رب سلم می‌زنند کین چراغی را که هست او نور کار از پف و دمهای دزدان دور دار دزد و قلابست خصم نور بس زین دو ای فریادرس فریاد رس روشنی بر دفتر چارم بریز کفتاب از چرخ چارم کرد خیز هین ز چارم نور ده خورشیدوار تا بتابد بر بلاد و بر دیار هر کش افسانه بخواند افسانه است وآنک دیدش نقد خود مردانه است آب نیلست و به قبطی خون نمود قوم موسی را نه خون بد آب بود دشمن این حرف این دم در نظر شد ممثل سرنگون اندر سقر ای ضیاء الحق تو دیدی حال او حق نمودت پاسخ افعال او دیده‌ی غیبت چو غیبست اوستاد کم مبادا زین جهان این دید و داد این حکایت را که نقد وقت ماست گر تمامش می‌کنی اینجا رواست ناکسان را ترک کن بهر کسان قصه را پایان بر و مخلص رسان این حکایت گر نشد آنجا تمام چارمین جلدست آرش در نظام بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو در مصر ما یک احمقی نک می‌فروشد یوسفی باور نمی‌داری مرا اینک سوی بازار شو بی‌چون تو را بی‌چون کند روی تو را گلگون کند خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو تو مرد نیک ساده‌ای زر را به دزدان داده‌ای خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو بیا ساقی آن آب حیوان گوار به دولت سرای سکندر سپار که تا دولتش بوسه بر سر دهد به میراث خوار سکندر دهد گزارنده نامه خسروی چنین داد نظم سخن را نوی که از جمله تاجداران روم جوان دولتی بود از آن مرز و بوم شهی نامور نام او فیلقوس پذیرای فرمان او روم و روس به یونان زمین بود مأوای او به مقدونیه خاص‌تر جای او نو آیین‌ترین شاه آفاق بود نوا زاده‌ی عیص اسحق بود چنان دادگر بود کز داد خویش دم گرگ را بست بر پای میش گلوی ستم را بدان سان فشرد که دارا بدان داوری رشک برد سبق جست بر وی به شمشیر و تاج فرستاد کس تا فرستد خراج شه روم را بود رایی درست رضا جست و با او خصومت نجست کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری فرستاد چندان بدو گنج و مال کزو دور شد مالش بد سگال بدان خرج خشنود شد شاه روم ز سوزنده آتش نگهداشت موم چو فتح سکندر در آمد به کار دگرگونه شد گردش روزگار نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت سنان را سر از سنگ خارا گذاشت در این داستان داوریها بسیست مرا گوش بر گفته‌ی هر کسیست چنین آمد از هوشیاران روم که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم به آبستنی روز بیچاره گشت ز شهر وز شوی خود آواره گشت چو تنگ آمدش وقت بار افکنی برو سخت شد درد آبستنی به ویرانه‌ی بار بنهاد و مرد غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد که گوئی که پرورد خواهد تو را کدامین دده خورد خواهد تو را وز این بی خبر بد که پروردگار چگونه ورا پرورد وقت کار چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند چه اقبالها در کنارش کشند چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند کس بی کسانش به جائی رساند که ملک جهان را ز فرهنگ ورای شد از قاف تا قاف کشور گشای ملک فیلقوس از تماشای دشت شکار افکنان سوی آن زن گذشت زنی دیده مرده بدان رهگذر به بالین او طفلی آورده سر ز بی شیری انگشت خود می‌مزید به مادر بر انگشت خود می‌گزید بفرمود تا چاکران تاختند به کار زن مرده پرداختند ز خاک ره آن طفل را برگرفت فرو ماند از آن روز بازی شگفت ببرد و بپرورد و بنواختش پس از خود ولیعهد خود ساختش دگرگونه دهقان آزر پرست به دارا کند نسل او باز بست ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامه مرد ایزد شناس در آن هر دو گفتار چستی نبود گزافه سخن را درستی نبود درست آن شد از گفته‌ی هر دیار که از فیلقوس آمد آن شهریار دگر گفتها چون عیاری نداشت سخنگو بر آن اختیاری نداشت چنین گوید آن پیر دیرینه سال ز تاریخ شاهان پیشینه حال که در بزم خاص ملک فیلقوس بتی بود پاکیزه و نوعروس به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمانکش به گیسو کمند چو سروی که پیدا کند در چمن ز گیسو بنفشه ز عارض سمن جمالی چو در نیم‌روز آفتاب کرشمه کنان نرگسی نیم خواب سر زلف بیچان چو مشک سیاه وزو مشگبو گشته مشکوی شاه بر آن ماه‌رو شه چنان مهربان که جز یاد او نامدش بر زبان به مهرش شبی شاه در برگرفت ز خرمای شه نخلین برگرفت شد از ابر نیسان صدف باردار پدیدار شد لل شاهسوار چو نه مه برآمد بر آبستنی به جنبش درآمد رگ رستنی به وقت ولادت بفرمود شاه که دانا کند سوی اختر نگاه ز راز نهفته نشانش دهد وز آن جنبش آرام جانش دهد شناسندگان برگرفتند ساز ز دور فلک باز جستند راز به سیر سپهر انجمن ساختند ترازوی انجم برافراختند اسد بود طالع خداوند زور کزو دیده‌ی دشمنان گشت کور شرف یافته آفتاب از حمل گراینده از علم سوی عمل عطارد به جوزا برون تاخته مه و زهره در ثور جا ساخته بر آراسته قوس را مشتری زحل در ترازو به بازیگری ششم خانه را کرده بهرام جای چو خدمتگران گشته خدمت نمای چنین طالعی کامد آن نور ازو چه گویم زهی چشم بد دور ازو چو زاد آن گرامی به فالی چنین برافروخت باغ از نهالی چنین در احکام هفت اختر آمد پدید که دنیا بدو داد خواهد کلید از آن فرخی مرد اخترشناس خبر داد تا کرد خسرو سپاس شه از مهر فرزند پیروز بخت در گنج بگشاد و برشد به تخت به شادی گرائید از اندوه رنج به خواهندگان داد بسیار گنج به پیروزی آن می مشگبوی می و مشگ می‌ریخت بر طرف جوی چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو خرامنده شد چون خرامان تذرو شد از چنبر مهد میدان گرای ز گهواره در مرکب آورد پای کمان خواست از دایه و چوبه تیر گهی کاغذش برهدف گه حریر چو شد رسته‌تر کار شمشیر کرد ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد وز آن پس نشاط سواری گرفت پی شاهی و شهریاری گرفت دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم که فراوان طلبت کردم و نتوانستم خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد گر به کفار پسندم نه مسلمانستم اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا در لب یار است آب زندگی در حیرتم خضر می‌رفت از پی سرچشمه‌ی حیوان کجا چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا چو پیشه‌ی تو شیوه و ناز است چه تدبیر چون مایه‌ی من درد و نیاز است چه تدبیر آن در که به روی همه باز است نگارا چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر گفتی که اگر راست روی راه بدانی این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر گویی نه درست است نماز از سر غفلت چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر گفتم که کنم قصه‌ی سودای تو کوتاه چون قصه‌ی عشق تو دراز است چه تدبیر گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم چون غمزه‌ی تو عربده‌ساز است چه تدبیر بیچار دلم صعوه‌ی خرد است چه چاره در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر عقل را در رهت قدم برسید هر چه بودش ز بیش و کم برسید قصه‌ی تو همی نبشت دلم چون به سر می‌نشد قلم برسید دلم از بس که خورن بخورد از او در همه کاینات غم برسید بی‌تو از بس که چشم من بگریست در دو چشمم ز گریه نم برسید جان همی خواند عهدنامه‌ی تو چون به نامت رسید دم برسید دل چو بنواخت ارغنون وصال زود بگسست و زیر و بم برسید در دم دل ز نقش سکه‌ی عشق نقش مطلق شد و درم برسید عقل عطار چون ره تو گرفت ره به سر می‌نشد قلم برسید گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد ماه وجودش ز غباری برست آب حیاتش به درآمد ز درد پرتو خورشید جدا شد ز تن هر چه ز خورشید جدا شد فسرد صافی انگور به میخانه رفت چونک اجل خوشه تن را فشرد شد همگی جان مثل آفتاب جان شده را مرده نباید شمرد مغز تو نغزست مگر پوست مرد مغز نمیرد مگرش دوست برد پوست بهل دست در آن مغز زن یا بشنو قصه آن ترک و کرد کرد پی دزدی انبان ترک خرقه بپوشید و سر و مو سترد عشق ار به تو رخ عیان نماید در آینه‌ی جهان نماید این آینه چهره‌ی حقیقت هر دم به تو رایگان نماید یک دایره فرض کن جهان را هر نقطه ازو میان نماید این دایره بیش نقطه‌ای نیست لیکن به نظر چنان نماید رو نقطه‌ی آتشی بگردان تا دایره‌ای روان نماید این نقطه ز سرعت تحرک صد دایره هر زمان نماید این نقطه به تو شهادت و غیب هم ظاهر و هم نهان نماید آن نقطه به تو کمال مطلق در صورت این و آن نماید آن سرعت دور نقطه دایم ساکن به یکی مکان نماید هر لمحه به تو کمال هستی در کسوت ناقصان نماید آن نقطه بیان کنم چه چیز است هر چند تو را گمان نماید آن نقطه بدان که ظل نور است کان نور ورای جان نماید آن نور دل پیمبر ماست اکنون به تو حق عیان نماید آن بحر محیط بی‌کرانه و آن نور بسیط جاودانه آن بحر، که موج اوست دریا و آن نور، که ظل اوست اشیا نوری که جمال جمله هستی از تاب جمال اوست پیدا اول ز پی نظاره‌ی او شد عین همه جهان مهیا و آخر هم آفتاب رویش شد صورت جسم و جان هویدا او روی حق است و عین حق نیز بل عین حقیقت است و اعلا دریاب، که اوست اسم اعظم زو گشت عیان صفات و اسما آن ذات که حق بود صفاتش او را بنگر، چه باشد اسما؟ اسمی که بود صفات او حق بنگر که چه باشدش مسما و آن نور که حق بدو توان دید باشد همه والضحی و طاها فی‌الجمله کمال صورت اوست آیینه‌ی ذات حق تعالی در آینه مصطفی چه بیند؟ جز حسن و جمال ذات والا کو عاشق روی حق؟ بیا گو بنگر رخ خوب مصطفی را در صورت او حق ار ندیدی اینجا به یقین ببینی آنجا در صورت شرح او عراقی چون دید حقیقت آشکارا امید که از شفاعت او حاصل شودش کلام اعلی تا هر نفسی به دیده‌ی حق بینند همه جمال مطلق مگیر ای ساقی از مستان کرانی که کم یابی گرانی بی‌گرانی بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن که به از سرو نبود سایه بانی چو نور از ناودان چشم ریزد یقین بی‌بام نبود ناودانی عجب آن بام بالای چه خانه‌ست مبارک جا مبارک خاندانی که را بود این گمان که بازیابیم نشانی زین چنین فتنه نشانی دلی که چون شفق غرقاب خون بود پر از خورشید شد چون آسمانی ز حرص این شکم پهلو تهی کن که تا پهلو زنی با پهلوانی عجب ننگت نمی‌آید برادر ز جانی کو بود محتاج نانی که آب زندگانی گفت ما را که جز دکان نان داری دکانی گیتی ز یمن عاطفت شاه کامکار خورشید عدل گستر و جمشید روزگار سلطان چار رکن و سلیمان شش جهت دارای هفت کشور و معمار نه حصار گفت آنچنانکه باز برو رشک میبرند جنات عدن هر نفسی صد هزار بار اجرام شد موافق و افلاک مهربان اقبال شد مساعد و ایام سازگار هر ظلم از جهان چو کمان گشت گوشه‌گیر هم جور گشت گوشه‌نشین همچو گوشوار از جور چرخ نیست کنون بر تنی ستم وز ظلم خاک نیست کنون بر دلی غبار رفت آنکه قصد خون گوزنان کند پلنگ با شیر در نشیمن گوران کند قرار پنهان شدند در عدم آباد جور و ظلم تا عدل پادشاه جهان گشت آشکار سلطان اویس شاه جهاندار تاج‌بخش آن نامدار جد و پدر شاه و شهریار شاهیکه عکس قبه‌ی چتر مبارکش از ماه ننگ دارد و از آفتاب عار رستم دلیکه بازو و تیغش خبر دهند هنگام کین ز حیدر کرار و ذوالفقار آفاق را که غرقه‌ی طوفان فتنه بود از موج خیز حادثه افکند برکنار تیغش چه معجزیست که از تاب زخم او کوه از فزع بنالد و دریا ز اضطرار کلکش چه مسرعیست که هردم هزار بار از زنگ سوی چین رود از چین به زنگبار تقدیر صائبش چو قدر گشته کامران فرمان نافذش چو قضا گشته کامکار ای خسرویکه حاصل دریا و نقد کان در چشم همت تو ندارند اعتبار نقاش صنع اطلس نه توی چرخ را از بهر بارگاه تو کر دست زرنگار اقبال بنده‌ایست وفادار بر درت در حضرت تو مانده ز اجداد یادگار دولت مساعدیست که او را به صدق دل با بخت کامکار تو عهدیست استوار کوه بلند مرتبه کز حلم دم زند بحر گشاده دل که دهد در شاهوار تر دامنیست پیش وفای تو سر سبرک شوریده‌ایست پیش سخای تو شرمسار مقصود کاینات وجود شریف تست ای کاینات را بوجود تو افتخار روزیکه از خروش دلیران رزمگاه دریا به جوش آید و گردون به زینهار سرهای سرکشان شود آن روز پایمال تنهای پردلان، شود آن روز خاکسار از رعد کوس در سر گردون فتد طنین وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار پیکان آب داده کند رخنه در زره نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار سرها بسان ژاله فرو ریزد از هوا خونها بسان سیل درآید ز کوهسار روزی چنین که کوه درآید به اضطراب از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان بازوی کامکار تو در قلب کارزار تیغت ز خون پیکر گردان در آنزمان از کشته پشته سازد و از پشته لاله‌زار شاها عبید آنکه ز جان مدح خوان تست هر چند قائلست به تقصیر به یشمار دارد بسی امید به عالی‌جناب تو ای هر که در جهان به جنابت امیدوار تا آب درگذر بود و باد در مسیر تا کوه راسکون بود و خاک را قرار وین جرم نوربخش که خورشید نام اوست چندانکه گرد مرکز خاکی کند گذار بادا همیشه جاه و جلال تو بر مزید بادا مدام دولت و عمر تو پایدار پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین هواره باد عزم ترا یسر بر یسار آتش اندر آب هرگز دیده‌ئی عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ئی چون دهان بر لعل شورانگیز او پسته و عناب هرگز دیده‌ئی شد نقاب عارضش زلف سیاه شام بر مهتاب هرگز دیده‌ئی سنبل پرتاب هرگز چیده‌ئی نرگس پرخواب هرگز دیده‌ئی نرگسش در طاق ابرو خفته است مست در محراب هرگز دیده‌ئی شد دلم مستغرق دریای عشق ذره در غرقاب هرگز دیده‌ئی در غمش خواجو چو چشم خونفشان چشمه‌ی خوناب هرگز دیده‌ئی ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالار حبش ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش نماز شام چو خورشید گنبد گردان به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان به فال نیک برون آمدیم و رای صواب به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود به پیش طالع عالیش بر سپهر میان تکاورانی در زیر زین به دولت او چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم جمازگان بیابان‌نورد که کوهان چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان به غارهاش درون مار گرزه از حشرات به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای ز استخوان مسافر ذخیرهای گران کسی به روز سفید و شب سیاه درو بجز کبودی گردون همی نداد نشان ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر ز باد سر به تن در همی فسرد روان هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او زمانه دارد در زیر سایه‌ی احسان امیر عادل مودود احمد عصمی که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را همی نماز برد بحر و سجده آرد کان بود عنایتش از نایبات چرخ پناه دهد حمایتش از حادثات دهر امان به غیرت از نفسش روح عیسی مریم به خجلت از قلمش چوب موسی عمران ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه ز شیر کین بستاند به شیر شادروان هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن سر انامل او را به ابر در نیسان خرد قلم بستد از اناملم بشکست چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را کزین همیشه گهر بارد و از آن باران به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار به اختیار بود جود این و این آسان عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان محامد تو همی درنیایدم به ضمیر مدایح تو همی در نگنجدم به دهان تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان حکایتی است ز فر تو فر افریدون تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان مضای خشم تو بر نامه‌ی اجل توقیع نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات که دست و پای دویی درنمی‌رسد به میان به زیر دامن کین تو فتنه‌ها مستور به پیش دیده‌ی وهم تو رازها عریان سپهر حلقه‌ی حکم تو درکشیده به گوش زمانه داغ هوای تو برنهاده بران سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر زمانه کیست که در نعمتت کند کفران دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت کند شمایل حلم تو کوه را حیران جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان نه‌ای نبی و سر کلک تست قابل وحی نه‌ای خدای و کف دست تست واهب جان قوای غاذیه را در طباع جای نبود اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر هزار بار حمل کرد خویش را بریان تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان سپهر گفت نیارد که این چراست چنین زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان سیاست تو کند اختران آن اخگر عنایت تو کند خارهای این ریحان بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد بر آستان خداوند و درگه سلطان به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این خیال نیز نبیند به خواب در زیشان نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه به پالهنگ ببندند گردن الخان چنان شود که شود موی بر تنش مسمار چنان شود که شود پوست بر تنش زندان به هر دیار که باشد مقام آن ملعون به هر مقام که باشد مکان آن شیطان به تف تیغ ز آبش برآورند بخار به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال همیشه ز ورای سپهر نیست مکان همیشه باد مکان تو از ورای سپهر همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان کشیده جامه‌ی جاه ترا دوام طراز نوشته نامه‌ی عمر ترا ابد عنوان نوریست میان شعر احمر از دیده و وهم و روح برتر خواهی خود را بدو بدوزی برخیز و حجاب نفس بردر آن روح لطیف صورتی شد با ابرو و چشم و رنگ اسمر بنمود خدای بی چگونه بر صورت مصطفی پیمبر آن صورت او فنای صورت وان نرگس او چو روز محشر هر گه که به خلق بنگریدی گشتی ز خدا گشاده صد در چون صورت مصطفی فنا شد عالم بگرفت الله اکبر زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر زمان زمان سوی این بنده‌ی غریب اسیر زهی بنان تو توجیه رزق را قانون خهی بیان تو آیات ملک را تفسیر به ظل جاه تو در پایه‌ی سپهر نهان به چشم جود تو در مایه‌ی وجود حقیر نوال دست تو بطلان منت خورشید نسیج کلک تو عنوان نامه‌ی تقدیر به سعی نام تو شد فال مشتری مسعود ز عکس رای تو شد جرم آفتاب منیر گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر کند روانی حکم تو باد را حیران دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر بر آستانه‌ی قدرت قضا نیارد گفت که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر سموم حادثه از خصمت ار بگرداند پیاز چرخ که در جنب قدر تست قصیر به انتقام تو نشگفت اگر قضا و قدر بهانه‌جوی به لوزینه در دهندش سیر فکند رای تو در خاک راه رایت مهر نبشت کلک تو بر آب جوی آیت تیر صریر کلک تو در حشر کشتگان نیاز ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر بزرگوارا در حسب حال آن وعده که شد به عون تو بیرون ز عقده‌ی تاخیر به وجه رمز در این شعر بیتکی چندست که از تامل آن هیچگونه نیست گزیر سزد ز لطف توگر استماع فرمایی بدان دقیقه که آن بیتها کندتقریر ز دست آن پدر فتح کز پی تعریف ردیف کنیت او شد ز ابتدا دو امیر به من رسید ز همنام چشم و چشمه‌ی مهر به قدر جزو نخست از دو حرف لفظ صریر چنین نمد که جزو دوم همی آرند درین دو هفته به فرمان شاه و امر وزیر به اهتمام خداوند کز عنایت اوست هزار همچو تو فارغ دل از صغیر و کبیر دعات گفتم و جای دعات بود الحق در آن مضیق که آنرا جز این نبد تدبیر بلی توقع من بنده خود همین بودست چه در قدیم و حدیث و چه در قلیل و کثیر به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر ز اشک دیده‌ی بدخواه تو سفید چو قار زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب برمشک مزن گره برآب مکش ز ره یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه توماه من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب ای فتنه‌ی صبح خیز آمد گه صبح خیز درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب عطار چمن صباست پیراهن گل قباست تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه از دیده شراب خواه وز گوشه‌ی دل کباب شب که در حلقه‌ی ما زلف دل آرام نبود تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود حلقه‌ی دام نجات است خم طره‌ی دوست وای بر حالت مرغی که در این دام نبود جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود یار در کشتن من این همه انکار نداشت گر در این کار مرا غایت ابرام نبود منت پیک صبا را نکشیدم در عشق که میان من او حاجت پیغام نبود من از انجام جهان واقفم از دولت جام که به جز جام کسی واقف از انجام نبود می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی خون دل خورد حریفی که می آشام نبود خم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت جم سرانجام نمی‌جست اگر جام نبود چشم بد دور که در چشمه‌ی نوش ساقی نشه‌ای بود که در باده‌ی گلفام نبود مایل گوشه‌ة ابروی تو بودم وقتی که نشان از مه نو بر لب این بام نبود جلوه‌گر حسن تو از عشق من آمد آری صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا چشم فتان تو گر فتنه‌ی ایام نبود کفر زلف تو گرفتی همه عالم را ناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبود آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او داد آن روز که از خاتم جم نام نبود ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت که مذن سحر از ناله‌ی من گوش گرفت عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت آتشی کز همه‌ی ظاهر نظران پنهان بود دیگ سودای من از شعله‌ی آن جوش گرفت باده‌ی عشق از آن پیش که ریزند به جام آتش نشه‌ی آن در من مدهوش گرفت سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت گر کسی یابد درین کو خانه‌ای هر دمش واجب بود شکرانه‌ای هر که او بویی ندارد زین حدیث هر بن مویش بود بتخانه‌ای هر که در عقل لجوج خویش ماند زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای هر که اینجا آشنای او نشد باز ماند تا ابد بیگانه‌ای گر چنین خوابت نبردی از غرور این سخن نشنودیی افسانه‌ای زن‌صفت را نیست با این راز کار پر دلی می‌باید و مردانه‌ای مرغ این اسرار را در حوصله از دو عالم می‌بباید دانه‌ای گر ازین مویی چو شانه ره بری شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای گر برانند از دو عالم باک نیست هست زین هر دو برون ویرانه‌ای زان شرابی کان شراب عاشقانست نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای گر جهان آتش بگیرد پیش و پس نیستم آخر کم از پروانه‌ای خویش بر آتش زنم پروانه‌وار یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای شمع جمعم من که هر دم غیب پاک می‌دهد عطار را پروانه‌ای غصه بر هر دلی که کار کند آب چشم آتشین نثار کند هر که در طالعش قران افتاد سایه‌ی او از او کنار کند روزگارم وفا کند هیهات روزگار این به روزگار کند این فلک کعبتین بی‌نقش است همه بر دست خون قمار کند پنج و یک برگرفت باز فلک که دوشش را دو یک شمار کند چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام کس چو من مرغ در حصار کند بانگ مرغی چه لشگر انگیزد صف موری چه کار زار کند شور و غوغا شعار زنبور است شور و غوغا که اختیار کند بر دو پایم فلک ز آهن‌ها حلقه‌ها چون دهان مار کند این دهن‌های تنگ بی دندان بر دو ساق من آن شعار کند که به دندان بی‌دهان همه سال اره با ساق میوه‌دارکند سگ دیوانه شد مگر آهن که همه ساق من فکار کند آه خاقانی از فلک زآنسو رفت چندان که چشم کار کند هر چه پنهان پرده‌ی فلک است آه خاقانی آشکار کند کار او زین و آن نگردد نیک کارها نیک کردگار کند گر چه خصمان ز ریگ بیشترند همه را مرگ، خاکسار کند هر زمانی زلف را بندی کند با دل آشفته پیوندی کند بس دل و جان را که زلف سرکشش از سر مویی زبان‌بندی کند لب گشایدتا ببینم وانگهی یاریم چون آرزومندی کند هر دو لب بربندد آرد قانعم گر به یک قندیم خرسندی کند لیک می‌دانم که دل نجهد به جان گر نگاهی سوی آن قندی کند گر بنالم صبر فرماید مرا دل چو خون شد صبر تا چندی کند عشق او عطار را شوریده کرد کیست کین شوریده را بندی کند ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم ولی چو درنگرم پرده‌ی رخ تو منم مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم بجز نسیم صبا ای برادران عزیز که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی کسی که گوش کند مست گردد از سخنم اگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنم ز دور باز مدار از تفرج چمنم گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم در آن نفسی که مرا از لحد برانگیزند حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم اگر خیال تو آید بپرسشم روزی بجز خیال نیابد نشانی از بدنم نهاده‌ام سر پر شور دائما بر کف بدان امید که در پای مرکبت فکنم چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا از من و ما بگذر و زوتر بیا پیشتر آ درگذر از ما و من پیشتر آ تا نه تو باشی نه ما کبر و تکبر بگذار و بگیر در عوض کبر چنین کبریا گفت الست و تو بگفتی بلی شکر بلی چیست کشیدن بلا سر بلی چیست که یعنی منم حلقه زن درگه فقر و فنا هم برو از جا و هم از جا مرو جا ز کجا حضرت بی‌جا کجا پاک شو از خویش و همه خاک شو تا که ز خاک تو بروید گیا ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز تا که ز سوز تو فروزد ضیا ور شوی از سوز چو خاکستری باشد خاکستر تو کیمیا بنگر در غیب چه سان کیمیاست کو ز کف خاک بسازد تو را از کف دریا بنگارد زمین دود سیه را بنگارد سما لقمه نان را مدد جان کند باد نفس را دهد این علم‌ها پیش چنین کار و کیا جان بده فقر به جان داند جود و سخا جان پر از علت او را دهی جان بستانی خوش و بی‌منتها بس کنم این گفتن و خامش کنم در خمشی به سخن جان فزا دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم وقتست کز وصال تو جانی بپروریم نه‌نه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیده‌ای در سایه‌ی تو هم نگذارد که بنگریم عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا همچون هلال عید ببینیم و بگذریم روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی تا بنگری که: بی‌تو چه خونابه میخوریم؟ احول ما، کجاست، دبیری که بشنود تا نامه می‌نویسد و ما جامه می‌دریم از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد: کامروز مدتیست که در بند کافریم ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟ کان را بهر بها که تو گویی همی‌خریم هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم گوشی بما نداشته‌ای هیچ بار و ما در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته‌ای با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق توفان نمونه‌ای بود از چشم پر نمم یک جا خراب باده‌ی آن چشم پر خمار یک سو اسیر حلقه‌ی آن زلف پر خمم نومید من که در قدم یار، بی‌نصیب محروم من که در حرم دوست محرمم او گر به حسن در همه گیتی مسلم است من هم به خیل سوختگان آتشین دمم با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم از تیر غمزه‌ی تو جگر خون و سینه چاک وز تار طره‌ی تو دگرگون و درهمم تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ سر کرده‌ی مصیبت و سر خیل ماتمم تا دست من به خاتم لعلت رسیده‌است منت خدای را که سلیمان عالمم در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر کز صیقل خیال تو آیینه‌ی جمم پیوند دوستداری من سست کی شود سختم بکش که بر سر پیمان محکمم تا جان پاک در قدمت کرده‌ام نثار در کوی عشق بر همه پاکان مقدمم تا بر لبم گذشته فروغی ثنای شاه ایمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم تاج سر ملوک محمد شه دلیر کز روزگار دولت او شاد و خرمم بامدادان که صبح زرین تاج کرسی از زر نهاد و تخت از عاج کار داران و کار فرمایان هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان از عرب تا عجم سوار شدند سوی شیران کارزار شدند شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانه کار شیر با شیر درهم افکندند گور بهرام گور می‌کندند شیر داری ازان میانه دلیر تاج بنهاد در میان دو شیر تاج زر در میان شیر سیاه چون به کام دو اژدها یک ماه مه به آواز طشت رسته ز میغ نه به طشت تهی به طشت و به تیغ می‌زدند آن دو شیر کینه سگال بر زمین چون دو اژدها دنبال یعنی این تاج زر ز ما که برد غارت از شیر و اژدها که برد آگهی‌شان نه ز آهنین جگری شیرگیری و اژدها شکری گرد بر گرد آن دو شیر عظیم کس یک آماجگه نگشت از بیم فتوی آن شد که شیر دل بهرام سوی شیران کند نخست خرام گر ستاند ز شیر تاج اوراست جام زرین و تخت عاج اوراست ورنه از تخت رای بردارد روی بر سوی جای خویش آرد شاه بهرام ازین قرار نگشت سوی شیر آمد از تنیزه دشت در در و دشت هیچ پشته نبود که بران پشته شیر کشته نبود سر صد شیر کنده بود زیال بود عمرش هنوز بیست و دو سال آنکه صد شیر ازو زبون باشد او زبون دو شیر چون باشد در کمر چست کرد عطف قبا در دم شیر شد چو باد صبا بانگ بر زد به تند شیران زود وز میان دو شیر تاج ربود چونکه شیران دلیریش دیدند شیرگیری و شیریش دیدند حمله بردند چون تنومندان دشنه در دست و تیغ در دندان تا سر تاجور به چنگ آرند بر جهانگیر کار تنگ آرند شه به تادیبشان چو رای افکند سر هردو به زیر پای افکند پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد سرو تاج از میان شیران برد تاج بر سر نهاد و شد بر تخت بختیاری چنین نماید بخت بردن تاجش از میان دو شیر روبهان را ز تخت کرد به زیر چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی‌درد باد چنین داد پاسخ که ای مهتران سواران جنگی و کنداوران ز دهقان وز مرد خسروپرست به گیتی سوی بد میازید دست بدانید کاین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار سراسر ببندید دست از هوا هوا را مدارید فرمانروا کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش بدین سوی همواره خرم بود گه رفتن آیدش بی‌غم بود پناهی بود گنج را پادشا نوازنده‌ی مردم پارسا تن شاه دین را پناهی بود که دین بر سر او کلاهی بود خنک آنک در خشم هشیارتر همان بر زمین او بی‌آزارتر گه دست تنگی دلی شاد و راد جهان بی‌تن مرد دانا مباد چو بر دشمنی بر توانا بود به پی نسپرد ویژه دانا بود ستیزه نه نیک آید از نامجوی بپرهیز و گرد ستیزه مپوی سپاهی و دهقان و بیکار شاه چنان دان که هر سه ندارند راه به خواب اندرست آنک بیکار بود پشیمان شود پس چو بیدار بود ز گفتار نیکو و کردار زشت ستایش نیابی نه خرم بهشت همه نام جویید و نیکی کنید دل نیک پی مردمان مشکنید مرا گنج و دینار بسیار هست بزرگی و شاهی و نیروی دست خورید آنک دارید و آن را که نیست بداند که با گنج ما او یکیست سر بدره‌ی ما گشادست باز نباید نشستن کس اندر نیاز خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هست که عاقبت پی هر زهر انگبینی هست ز زلف و روی تو تا عشقم آگهی درداد خبر نی‌ام که در آفاق کفر و دینی است حدیث نافه‌ی چین می‌کنند مردم شهر مگر که جز شکن طره‌ی تو چینی هست به دیده تا نکشم خاک آستان تو را مرا به خون دل آلوده آستینی هست آیا برید صبا چون رسی بدان وادی بگو به صاحب خرمن که خوشه‌چینی هست نیاز می‌کشدم در گذرکه صنمی که زیر هر قدمش جان نازنینی هست نشسته‌ام به سر راه ناوک‌اندازی بدین امید که پیکان دل‌نشینی هست کمین گشاده به صید دلم کمان‌داری کزو کشیده کمانی به هر کمینی هست فروغی از کف من برده آفتابی دل که در مجاورتش جعد عنبرینی هست مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست اشکم احرام طواف حرمت می‌بندد گر چه از خون دل ریش دمی طاهر نیست بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد هر که را در طلبت همت او قاصر نیست از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست من که در آتش سودای تو آهی نزنم کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم که پریشانی این سلسله را آخر نیست سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست ما همه از الست همدستیم عاقبت شکر بازپیوستیم ما همه همدلیم و همراهیم جمله از یک شراب سرمستیم ما ز کونین عشق بگزیدیم جز که آن عشق هیچ نپرستیم چند تلخی کشید جان ز فراق عاقبت از فراق وارستیم آفتابی درآمد از روزن کرد ما را بلند اگر پستیم آفتابا مکش ز ما دامن نی که بر دامن تو بنشستیم از شعاع تو است اگر لعلیم از تو هستیم ما اگر هستیم پیش تو ذره وار رقصانیم از هوای تو بند بشکستیم خرد چون به جان و تنم بنگریست از این هر دو بیچاره بر جان گریست مرا گفت کاینجا غریب است جانت بدو کن عنایت که تنت ایدری است عنایت نمودن به کار غریب سر فضل و اصل نکو محضری است گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بتگری است نکوتر نگر تا کجا می‌روی که گمره شد آنک او نکو ننگریست اگر دیو را با پری دیده‌ای، و گر نی، تنت دیو و جانت پری است پریت ای برادر برهنه چراست اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟ چو تنت از عرض جامه دارد بدان که مر جانت را جامه‌ی جوهری است به صابون دین شوی مر جانت را بیاموز کاین بس نکو گازری است ز دانش یکی جامه کن جانت را که بی‌دانشی مایه‌ی کافری است سر علمها علم دین است کان مثل میوه‌ی باغ پیغمبری است به دین از خری دور باش و بدان که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است مگر جهل درداست و دانش دواست که دانا چنین از جهالت بری است به داروی علمی درون علم دین ز بس منفعت شکر عسکری است سخن به ز شکر کزو مرد را ز درد فرومایگی بهتری است سخن در ره دین خردمند را سوی سعد رهبرتر از مشتری است گلی جز سخن دید هرگز کسی که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟ بیاموز گفتار و کردار خوب که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است مراد خدای از جهان مردم است دگر هرچه بینی همه بر سری است نبینی که بر آسمان و زمین مر او را خداوندی و مهتری است خداوند تمییز و عقل شریف خداوند تدبیر و قول آوری است متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک ازوت این بزرگی و این سروری است به طاعت بکن شکر و احسان او که این داد نزد خرد عمری است بجز شکر نعمت نگیرد که شکر عقاب است و نعمت چو کبگ دری است مکن شکر جز فضل آن را که او به فردوس شکر تو را مشتری است جهان جای الفنج ملک بقاست بقائی و ملکی که نااسپری است گر از بهر ملک آفریدت خدای چرا مر تو را میل زی چاکری است طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبری است جهان را چو نادان نکوهش مکن که بر تو مر او را حق مادری است به فعل اندرو بنگر و شکر کن مر آن را که صنعش بدین مکبری است چه چیز است از این چرخ گردان برون؟ درین عاقلان را بسی داوری است جهانی فراخ است و خوش کاین جهان درو کمتر از حلقه‌ی انگشتری است مر آن راست فردا نعیم اندرو که امروز بر طاعتش صابری است نباشد کسی تشنه و گرسنه درو، کاین سخن در خور ظاهری است چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن چه جای شراب هنی و مری است؟ حذر کن ز عام و ز گفتار خام گرت میل زی مذهب حیدری است تو را جان در این گنبد آبگون یکی کار کن رفتنی لشکری است بیلفنج ملک سکندر کنون که جانت در این سد اسکندری است سخن‌های حجت به حجت شنو که قولش نه بیهوده و سرسری است کی گذارد آنک رشک روشنیست تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست بحر کف پیش آرد و سدی کند جر کند وز بعد جر مدی کند این زمان بشنو چه مانع شد مگر مستمع را رفت دل جای دگر خاطرش شد سوی صوفی قنق اندر آن سودا فرو شد تا عنق لازم آمد باز رفتن زین مقال سوی آن افسانه بهر وصف حال صوفی آن صورت مپندار ای عزیز همچو طفلان تا کی از جوز و مویز جسم ما جوز و مویزست ای پسر گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر ور تو اندر نگذری اکرام حق بگذراند مر ترا از نه طبق بشنو اکنون صورت افسانه را لیک هین از که جداکن دانه را به حکم بنده‌ی خلاق آن رزاق بی‌منت که کردش کافل ارزاق لطف قادر منان امیر بی‌نظیر مرحمت‌پرور که از دادش شود بی‌باک آهوبره گرگ پیر را مهمان دلیر شیرگیر معدلت‌پرور که از بیمش کند در بیشه شیر شرزه چنگال خود از دندان پس از تعمیر کاشان کز ازل می‌بود ویرانه به یمن همت عالیش چون گردید آبادان بنا شد خانه‌ی دلکش روان شد جوی آبی خوش به خوبی روضه‌ی رضوان به صافی چشمه‌ی حیوان زلال حوض آن پیوسته روح‌افزار و جان‌پرور نسیم صحن آن همواره عنبربیز و مشک‌افشان ازین دلکش بنا کاشان به اصفاهان همی نازد سزد هر چند بر گلزار جنت نازد اصفاهان چو از معماری لطف خدا بر پا شد این خانه که در وی با نیش خرم زید با عمر جاویدان پی تاریخ سال آن رقم زد خامه‌ی هاتف همی نازد به اصفاهان ازین دلکش بنا کاشان ای خاک تو تاج سربلندان! مجنون تو عقل هوشمندان! خورشید ز توست روشنی گیر بی‌روشنی تو چشمه‌ی قیر در راه تو عقل فکرت‌اندیش صد سال اگر قدم نهد پیش، نا آمده از تو رهنمایی دورست که ره برد به جایی جز تو همه سرفکنده‌ی تو هر نیست چو هست بنده‌ی تو تسکین‌ده درد بی‌قراران مرهم نه داغ دل‌فگاران بر سستی پیری‌ام ببخشای! بر عجز فقیری‌ام ببخشای! زین برف که بر گلم نشسته‌ست بس خار که در دلم شکسته‌ست خواهم که کند به سویت آهنگ در دامن رحمتت زند چنگ باشد به چو من شکسته‌رایی زین چنگ زدن رسد نوایی دوش آنکه همه جهان ما بود آراسته میهمان ما بود سوگند به جان ما همی خورد گر چند بلای جان ما بود بودش همه خرمی و خوبی شکر ایزد را که آن ما بود از طالع سعد ما براند فالی که نه در گمان ما بود بنشست میان ما و برخاست آزار که در میان ما بود هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز سودای پادشاهی حد گدا نباشد ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟ ز غصه می‌بمیرم، با که گویم؟ ز هجر یار گریانم، ندانم که دامان که گیرم؟ با که گویم؟ ز جورش در فغانم، چند نالم؟ گذشت از حد نفیرم، با که گویم؟ مرا از خود جدا دارد نگاری که نیست از وی گزیرم، با که گویم؟ به بوی وصل او عمرم به سر شد فراقش کرد پیرم، با که گویم؟ شب و روز آتش سودای عشقش همی سوزد ضمیرم، با که گویم؟ مرا خلقان توانگر می‌شمارند من مسکین فقیرم، با که گویم؟ چنان سوزد مرا تاب غم او که گویی در سعیرم، با که گویم؟ هر آن غم، کز فراقش بر من آید به دیده می‌پذیرم، با که گویم؟ به فریادم شب و روز از عراقی به دست او اسیرم، با که گویم؟ حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت زین آتش نهفته که در سینه من است خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود هر کی شدت حلقه در زود برد حقه زر خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود آب چه دانست که او گوهر گوینده شود خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری سر خنب برگشای و برسان شراب ناری چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید برهد جهان تیره ز شب و ز شب شماری ز شراب چون عقیقت شکفد گل حقیقت که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری که ز فکرت دقیقه خللی است در شقیقه تو روان کن آب درمان بگشا ره مجاری همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان همه رخت خود فروشان خوششان همی‌فشاری من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها کجا خسبد کسی کش می‌خلد در سینه عقربها؟ گهی غم می‌خورم گه خون و می‌سوزم به صد زاری چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی چنین کز یاربم می‌خیزد از هر خانه یا ربها دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او بود عشاق را آری بسی زین‌گونه مذهبها بناله آن نوای باربد برمی‌کشد خسرو که جانها پای‌کوبان می‌جهد بیرون ز قالبها □سوخته‌ی رخت اگر سوی چمن گذر کند در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را تو ز پیاله می‌خوری من همه خون که دم به دم حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را بیا، تا بیدلان را زار بینی روان خستگان افکار بینی تن درماندگان رنجور یابی دل بیچارگان بیمار بینی به کوی عاشقان خود گذر کن که مشتاقان خود را زار بینی میان خاک و خون افتاده حیران زهر جانب دو صد خونخوار بینی بسا جان عزیز مستمندان که بر خاک در خود خوار بینی یکی اندر دل زار ضعیفان نظر کن، تا غم و تیمار بینی نبینی هیچ شادی در دل ما ولی اندوه و غم بسیار بینی دلا، با این همه امید دربند که هم روزی رخ دلدار بینی چو افتادی، عراقی، رو مگردان اگر خواهی که روی یار بینی چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند من غلام آن نظربازم که با منظور خود شرح حال خویش را در بی زبانی میکند حالتی در باغ او دارم که با من هر سحر بلبل دستان‌سرا هم داستانی می‌کند چون ننالد مرغ مسکینی که او را داده‌اند دامن باغی که گل چین باغبانی می‌کند من کجا و بزم آن شاهنشه اقلیم حسن صعوه با شهباز کی هم آشیانی می‌کند گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه برق آهم پس چرا آتش فشانی می‌کند ساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفری ارغوانی رنگ ما را زعفرانی می‌کند عافیت خواهی زمین بوس در می‌خانه باش زان که می دفع بلای آسمانی می‌کند رهروی از کعبه مقصود می‌جوید نشان کاو وطن در کوی بی نام و نشانی می‌کند عاشق صادق فروغی بر سر سودای عشق نقد جان را کی دریغ از یار جانی می‌کند غدرالعشق فزلت قدمی مزج‌الفرقة دمعی بدمی و حنی‌القلب بما اورثنی ندما فی ندم فی ندم کرة الحجب وجودی و نی اسفا لیت وجودی عدمی و سقی‌الصب و قد اسکرنی شرب القلب و ماذاق فمی ای صنم لطف ترا می‌دانم نیم ای دوست، بدان حد عجمی ز لطیفی تو، گر شکر ترا بدل اندیشم، ترسم برمی من کی باشم؟! که تو بر تخت جمال حسرت شاه و سپاه و حشمی منه انگشت تو بر حرف کژم من اگر حرف کژم تو قلمی سبق‌الجود وجودی قدما منک، یا انت ولی‌النعم به حق جود وجودت که مبر ز من بی‌دل و هذا قسمی لا تبح قتلی بالصد وصل و اجرنی، انا صید الحرم کو دلی کانده کسارم بود و بس از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس مرغ دیدی کو رباید دانه را محنت این دل هم چنان بربود و بس من ز چرخ آبگون نان خواستم او جگر اجری من فرمود و بس چرخ بر من عید کرد و هر مهم ماه نوصاع تهی بنمود و بس من زکات استان او در قحط سال هم بصاعی باد می‌پیمود و بس ز آتش دولت چو در شب ز اختران گرمیی نادیده دیدم، دود و بس مایه‌ی سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود و بس تا به تبریزم دو چیزم حاصل است نیم نان و آب مهران رود و بس زیر خاک آساید آن کز تخم ماست تخم هم در زیر خاک آسود و بس چون بروید تخم محنت‌ها کشد محنت داسش که سر بدرود و بس آتش از دست فلک سودم به دست کو به پای غم چو خاکم سود و بس عودی خاک آتشین اطلس کنم ز آب خونین کاین مژه پالود و بس گر چه غم فرسوده‌ی دوران بدم مرگ عز الدین مرا فرسود و بس بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس مه به اشک از خاک راه کهکشان گل گرفت و خاک او اندود وبس گفتم ای چرخ این چنین چون کرده‌ای پس به خون ما توئی ماخوذ و بس هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ کان تظلم گوش من بشنود و بس بر لباس دین طراز شرع را لفظ و کلکش بود تار و پود و بس مهدی دین بود لیکن چون مسیح بر دل بیمارم او بخشود و بس جاه و جانی بس به تمکین و حضور بر تن و جان من او افزود و بس گر چه در تبریز دارم دوستان دوستی جانی مرا او بود و بس بعد از او در خاک تبریزم چکار کابروی کار من او بود و بس دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکردست عاقلی این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مرمان نکند جز مغفلی باری نظر به خاک عزیزان رفته کن تا مجمل وجود ببینی مفصلی آن پنجه‌ی کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند بیرون ازین دو لقمه‌ی روزی تناولی زان گنجهای نعمت و خروارهای مال با خویشتن به گور نبردند خردلی از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت گویند ازو هنوز که بودست عادلی ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی بر خاک رودخانه نباشد معولی دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی مرگ از تو دور نیست وگر هست فی‌المثل هر روز باز می‌رویش پیش، منزلی بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب خالی نباشد از خللی یا تزلزلی دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ آسوده عارفان که گرفتند ساحلی دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست من خود به اختیار نشینم به معزلی یعنی خلاف رای خداوند حکمت است امروز خانه کردن و فردا تحولی آنگه که سر به بالش گورم نهند باز از من چه بالشی که بماند چه حنبلی بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل ناچارش آخریست همیدون که اولی خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز پس واجبست در همه کاری تأملی باید که قهر و لطف بود پادشاه را ورنه میسرش نشود حل مشکلی وقتی به لطف گوی که سالار قوم را با گفت و گوی خلق بباید تحملی وقتی به قهر گوی که صد کوزه‌ی نبات گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش باری که بیند و خری اوفتاده در گلی رستم به نیزه‌ای نکند هرگز آن مصاف با دشمنان خویش که زالی به مغزلی هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی خرم کسی شود مگر از موت غافلی نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود ترتیب کرده‌اند تو را نیز محملی گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی حقگوی را زبان ملامت بود دراز حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی تو راست باش تا دگران راستی کنند دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی خاص از برای وسوسه‌ی دیو نفس را شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی جز نیکبخت پند خردمند نشنود اینست تربیت که پریشان مکن دلی تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی وان کیست انکیانه که دادار آسمان دادست مرو را همه حسن و شمایلی نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای امروز در بسیط ندارد مقابلی من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش کس پیش آفتاب نکردست مشعلی منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس در حق کیست آنکه ندارد تفضلی عمرت دراز باد نگویم هزار سال زیرا که اهل حق نپسندند باطلی نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد تا بر سرش ز عقل بداری موکلی تا بلبلان به ناله درآیند بامداد هر گه که سر برآورد از بوستان گلی همواره بوستان امیدت شکفته باد سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دوران‌ها به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان‌ها خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیران‌ها به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی حریر سبز در پوشند بستان و بیابان‌ها درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان‌ها فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحان‌ها به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزه‌ی آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستان‌ها به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهان‌ها؟ نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی به قول او کند ایدون همی آباد ویران‌ها چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان‌ها نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی دهان‌هاشان روان در خاک بر کردار ثعبان‌ها درختان را بهاران کار بندانند و تابستان ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستان‌ها به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندان‌ها که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسان‌ها؟ در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندان‌ها چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل، نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمان‌ها؟ بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟ ندانستی که بسیار است او را مکر و دستان‌ها؟ نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشن‌ها نه خفتان‌ها همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوان‌ها اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟ همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگان‌ها ز میدان‌های عمر خویش بگذشتی و می‌دانی که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدان‌ها که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را بدین نو رسته نرگس‌ها و زراندود پیکان‌ها؟ اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دوران‌ها همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران‌ها زمین کو مایه‌ی‌تنهاست دانا را همی گوید که اصلی هست جان‌ها را که سوی او شود جان‌ها به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسان‌ها به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبان‌ها وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحان‌ها چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندان‌ها؟ در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت همی برما بپیماید بدین گردنده پنگان‌ها ز عمر این جهانی هر که حق خویش بستاند برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوان‌ها چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس نیابد راه سوی او زیادت‌ها و نقصان‌ها در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران که هم زادست بر خوان‌ها و هم مال است در کان‌ها بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمان‌ها که را ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت گران آید مر آن کس را به روز حشر میزان‌ها به نعمت‌ها رسند آنها که ورزیدند نیکی‌ها به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمان‌ها خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را برین قایم شده‌است اندر جهان بسیار برهان‌ها ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما سزای سوختن گشتند بد گوهر مغیلان‌ها بدی با جهل یارانند، هر کو بد کنش باشد نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقان‌ها نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبان‌ها به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان به سان نامه‌های زشت زیر خوب عنوان‌ها ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتان‌ها اگر یک دم به خوان خوانی مرورا، مژده‌ور گردد به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریان‌ها به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو فرود افتد چو بریان شکم آگنده بر خوان‌ها چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را که بردارند بر پشت و به گردن بار کپان‌ها چنین چو گفتی ای حجت که بر جهال این امت فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفان‌ها؟ بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوان‌ها ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست در پرده حجاز بگو خوش ترانه‌ای من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست از پرده عراق به عشاق تحفه بر چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون بیدار کن به زنگله‌ام کانم آرزوست این علم موسقی بر من چون شهادتست چون ممنم شهادت و ایمانم آرزوست ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن ای عشق نکته‌های پریشانم آرزوست ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست در نور یار صورت خوبان همی‌نمود دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان تو موسی باش دین‌پرور که پیش مبغض و اعدا پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل چو کردی قبله‌ی دین را به زهد و ترس آبادان سلیم و بارکش می‌باش تا عارض بروز دین کند عرضه ترا بر حق میان زمره‌ی نیکان کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان همه در دست کار دین همه خونست راه حق ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه می‌زاید به همت راه بر می‌باش بر امید کشتیبان چو نور از طور می‌تابد تو از آهن کجا یابی برو بر تجربت بر طور چون موسی‌بن عمران اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان همه اکرام و احسان‌ست سیلی خوردن اندر سر چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان زنی کو عده‌ی دین داشت آنجا مردوار آمد تنی کو مده‌ی کین بود با وی کی رود یکسان حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان خرابی در ره نفست و در میل طریق تن وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی خبر زان خانه‌ی خرم که می‌آرد یک اشتربان ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان سواری می‌کند عیسی و بار حکم او بر خر ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد علت آن فلسفی را از کرم درمان کند گوهر آیینه کلست با او دم مزن کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن صورت عین الیقین را علم القرآن کند پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان شمس تبریزی تو را همصحبت مردان کند به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم‌زن چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید دگر روز برداشت لشکر ز جای خروشیدن آمد ز پرده‌سرای بپوشید رستم سلیح نبرد چو پیل ژیان شد که برخاست گرد رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان به یک دست مهراب کابل خدای دگر دست گژدهم جنگی به پای به قلب اندرون قارن رزم‌زن ابا گرد کشواد لشگر شکن پس پشت‌شان زال با کیقباد به یک دست آتش به یک دست باد به پیش اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش ز لشکر چو کشتی سراسر زمین کجا موج خیزد ز دریای چین سپر در سپر بافته دشت و راغ درفشیدن تیغها چون چراغ جهان سر به سر گشت دریای قار برافروخته شمع ازو صدهزار ز نالیدن بوق و بانگ سپاه تو گفتی که خورشید گم کرد راه سبک قارن رزم‌زن کان بدید چو رعد از میان نعره‌ای برکشید میان سپاه اندر آمد دلیر سپهدار قارن به کردار شیر گهی سوی چپ و گهی سوی راست بران گونه از هر سویی کینه خواست به گرز و به تیغ و سنان دراز همی کشت از ایشان گو سرفراز ز کشته زمین کرد مانند کوه شدند آن دلیران ترکان ستوه شماساس را دید گرد دلیر که می‌بر خروشید چون نره شیر بیامد دمان تا بر او رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید بزد بر سرش تیغ زهر آبدار بگفتا منم قارن نامدار نگون اندر آمد شماساس گرد چو دید او ز قارن چنان دست برد چنین است کردار گردون پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر اندرآ عیش بی‌تو شادان نیست کیست کو بنده تو از جان نیست ای تو در جان چو جان ما در تن سخت پنهان ولیک پنهان نیست دست بر هر کجا نهی جانست دست بر جان نهادن آسان نیست جان که صافی شدست در قالب جز که آیینه دار جانان نیست جمع شد آفتاب و مه این دم وقت افسانه پریشان نیست مستی افزون شدست و می‌ترسم کاین سخن را مجال جولان نیست دست نه بر دهان من تا من آن نگویم چو گفت را آن نیست کدام یار که ما را پیام یار آرد از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد که می‌رود که ز یاران مهربان خبری بدین غریب پریشان دلفگار آرد بتشنگان بیابان برد بشارت آب ببلبلان چمن مژده‌ی بهار آرد اگر نه لطف نماید نسیم باد صبا بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد خیال روی نگارم اگر نگیرد دست که طاقت غم هجران آن نگار آرد بسی تحمل خار جفا بباید کرد که تا نهال مودت گلی ببار آرد ز بهر دفع خمارم که می‌تواند رفت که جرعه‌ئی می نوشین خوشگوار آرد بجای سرمه‌ام از خاک کوی او گردی برای روشنی چشم اشکبار آرد سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد پیام یار سفر کرده سوی یار آرد یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله ز هر خیمه پرسید وهر سو شتافت به تاریکی آن روشنایی بیافت چو آمد بر مردم کاروان شنیدم که می‌گفت با ساروان ندانی که چون راه بردم به دوست! هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست از آن اهل دل در پی هرکسند که باشد که روزی به مردی رسند برند از برای دلی بارها کشند از برای گلی خارها دلا جان در ره جانان حجابست غم دل در جهان جان حجابست اگر داری سری بگذر ز سامان که در این ره سر و سامان حجابست ز هستی هر چه در چشم تو آید قلم در نقش آن کش کان حجابست زلال از مشرب جان نوش چون خضر که آب چشمه‌ی حیوان حجابست عصا بفکن که موسی را درین راه چو نیکو بنگری ثعبان حجابست بحاجب چون توان محجوب گشتن که حاجب بر در سلطان حجابست بحکمت ملک یونان کی توان یافت که حکمت در ره یونان حجابست بایمان کفر باشد باز ماندن ز ایمان در گذر کایمان حجابست ترا ای بلبل خوش نغمه باگل گر از من بشنوی دستان حجابست میان عندلیب و برگ نسرین هوای گلبن و بستان حجابست ز درمان بگذر و با درد می‌ساز که صاحب درد را درمان حجابست حدیث جان مکن خواجو که درعشق ز جان اندیشه‌ی جانان حجابست چو خسرو دور شد زان چشمه آب ز چشم آب ریزش دور شد خواب به هر منزل کز آنجا دورتر گشت ز نومیدی دلش رنجورتر گشت دگر ره شادمان می‌شد به امید که برنامد هنوز از کوه خورشید چو من زین ره به مشرق می‌شتابم مگر خورشید روشن را بیابم چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد عمل‌داران برابر می‌دویدند زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند بتانی دید بزم افروز و دلبند به روشن روی خسرو آرزومند خوش آمد با بتان پیوندش آنجا مقام افتاد روزی چندش آنجا از آنجا سوی موقان سر بدر کرد ز موقان سوی باخرزان گذر کرد مهین بانو چو زین حالت خبر یافت به خدمت کردن شاهانه بشتافت به استقبال شاه آورد پرواز سپاهی ساخته با برک و با ساز گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج فرود آمد به درگاه جهاندار جهاندارش نوازش کرد بسیار بزیر تخت شه کرسی نهادند نشست اوی و دیگر قوم ایستادند شهنشه باز پرسیدش که چونی که بادت نو بنو عیشی فزونی به مهمانیت آوردم گرانی مبادت درد سر زین میهمانی مهین بانو چو دید آن دلنوازی ز خدمت داد خود را سرفرازی نفس بگشاد چون باد سحرگاه فرو خواند آفرینها در خور شاه بدان طالع که پشتش را قوی کرد پناهش بارگاه خسروی کرد یکی هفته به نوبت گاه خسرو روان می‌کرد هر دم تحفه نو پس از یک هفته روزی کانچنان روز ندید است آفتاب عالم افروز به سرسبزی نشسته شاه بر تخت چو سلطانی که باشد چاکرش بخت ز مرزنگوش خط نو دمیده بسی دل را چو طره سر بریده بساط شه ز یغمائی غلامان چو باغی پر سهی سرو خرامان به جوش آمد سخن در کام هر کس به مولائی بر آمد نام هر کس به رامش ساختن بی‌دفع شد کار به حاجت خواستن بی‌رفع شد یار مهین بانو زمین بوسید و بر جست به خسرو گفت ما را حاجتی هست که دارالملک بردع را نوازی زمستانی در آنجا عیش سازی هوای گرمسیر است آنطرف را فراخیها بود آب علف را اجابت کرد خسرو گفت برخیز تو میرو کامدم من بر اثر نیز سپیده دم ز لشگر گاه خسرو سوی باغ سپید آمد روارو وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند ز هر سو خیمه‌ها کردند بر پای گرفتند از حوالی هر کسی جای مهین بانو به درگاه جهانگیر نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد می تلخ و غم شیرین همی خورد از آغاز باید که دانی درست سر مایه‌ی گوهران از نخست که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید سرمایه‌ی گوهران این چهار برآورده بی‌رنج و بی‌روزگار یکی آتشی برشده تابناک میان آب و باد از بر تیره خاک نخستین که آتش به جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدید وزان پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود چو این چار گوهر به جای آمدند ز بهر سپنجی سرای آمدند گهرها یک اندر دگر ساخته ز هرگونه گردن برافراخته پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو ابرده و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای در بخشش و دادن آمد پدید ببخشید دانا چنان چون سزید فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ ببالید کوه آبها بر دمید سر رستنی سوی بالا کشید زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه ستاره برو بر شگفتی نمود به خاک اندرون روشنائی فزود همی بر شد آتش فرود آمد آب همی گشت گرد زمین آفتاب گیا رست با چند گونه درخت به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پیوندگان هر سویی وزان پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید خور و خواب و آرام جوید همی وزان زندگی کام جوید همی نه گویا زبان و نه جویا خرد ز خاک و ز خاشاک تن پرورد نداند بد و نیک فرجام کار نخواهد ازو بندگی کردگار چو دانا توانا بد و دادگر از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر چنینست فرجام کار جهان نداند کسی آشکار و نهان آن یکی آمد به پیش زرگری که ترازو ده که بر سنجم زری گفت خواجه رو مرا غربال نیست گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست گفت جاروبی ندارم در دکان گفت بس بس این مضاحک رابمان من ترازویی که می‌خواهم بده خویشتن را کر مکن هر سو مجه گفت بشنیدم سخن کر نیستم تا نپنداری که بی معنیستم این شنیدم لیک پیری مرتعش دست لرزان جسم تو نا منتعش وان زر تو هم قراضه‌ی خرد مرد دست لرزد پس بریزد زر خرد پس بگویی خواجه جاروبی بیار تا بجویم زر خود را در غبار چون بروبی خاک را جمع آوری گوییم غلبیر خواهم ای جری من ز اول دیدم آخر را تمام جای دیگر رو ازینجا والسلام پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کش مکش هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب مردمک دیده را چاه ذقن واجبست دلبر چون ماه را هر چه کند می‌رسد عاشق درگاه را خلق حسن واجبست طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار هر که در این چه فتاد داد رسن واجبست عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست روشنی دیده را خوب ختن واجبست عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر کی زیی کالبد مرده را گور و کفن واجبست مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض منقطع درد را نزل وطن واجبست نزل دل بارکش هست ملاقات خوش ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند اشتر سرمست را بند دهن واجبست حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش رویی ز اول خطش آغاز رستخیز گویی ز اهل عشق چو صحرای محشرش خورشید لعل پوش چگویم کنایه‌ایست چون ماه لیک هاله‌ای از طوق عنبرش هرچند توتی است خطت ، چون در آتش است بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش خاکی که عکس روی تواش کان لعل ساخت سازد زمین صومعه یاقوت احمرش رویت مگر بجای خلیل است ورنه چیست در یکدگر شکستن بتهای آذرش زان غمزه الامان که اجل نوحه می‌کند بر سینه‌ای که نوک فرو برده خنجرش از رشک رشته‌ی در او گریه‌ی صدف اندر گلو گره شد خوانند گوهرش شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق زهری که آشکار شد از طرف شکرش بلبل ترانه می‌کشد از گل به سبزه وار تا دیده بر کناره‌ی گل سبزه‌ی ترش یارب که باد دولت خوبیش بردوام لطف یگانه دو جهان یار و یاورش برهان دین سمی خلیل صنم شکن کمد حریم کعبه جان ساحت درش می‌خواست مرغ وهم که بر بام او پرد مقراض شد به قطع پرش هر دو شهپرش بر زلف حور روز چو عنبر کند سیاه دودی که روز بزم برآید ز مجمرش جوشن شکاف یخ نشود تیغ آفتاب در سایه عدالت انصاف گسترش گردون به داد شاهی دهرش چرا که هست این ملک زیب دیگر وزو نیست زیورش بی‌تخت خسروی سر تاجش ستاره سای شاه جهانیان نه و آفاق چاکرش کشتی نوح در دم توفان قهر او نه بادبان به جای بماند نه لنگرش برق آمده‌ست و بر سم او بوسه می‌دهد نبود شرر جهنده ز نعل تکاورش گنج است و مار ، مار چه گفتم، زبان مار زهر آبدار تیغ مرصع به جوهرش ای سروری که هر که سرش خاک پای تست زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش تیغت میان هر دو صفا آورد پدید خصمت که دشمنی‌ست میان تن و سرش در مهد مدعای تواش پرورش دهند هر طفل نه پدر که بود چار مادرش در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود چتر مرصع فلک و قبه‌ی زرش بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر آیینه‌ای که جلوه نما شد سکندرش آراست چرخ حلقه‌ی پروین به شب چراغ خاص از پی همین که کنی حلقه‌ی درش شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر در دیده آن خطوط شعای چو نشترش انداخت دست آمر نهیت بریده سر زر را به جرم اینکه شرابست دخترش نهی تو شد چنان که دو پرگاله‌ی دو صبح دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند جاروب فرش بزم شود طرف معجرش دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول گردون کهنه‌ی فلک و گاو لاغرش یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش طبعت که زاده‌ی خلف جود و بخشش است بحر است یک برادر و کان یک برادرش رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش می‌خوانمش سپهر ولی گر بود سپهر با چار ماه عید مقارن شش اخترش در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت روز نخست گشت چو صورت مصورش اندر عنان او نفس برق سوخته‌ست چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش سد دایره نموده ز پرگار دست و پای یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش قطب سپهر گر به ته پا در آورد چون لام الف کند الف خط محورش سازد ز نعل و میخ سرش همچو روی تیر در بیشه گر گذار فتد بر غضنفرش عاجز ز وصف شکل ویم کز سبک روی اندیشه در نیافت سراپای پیکرش شاهی به پشت زینش و بازی به روی دست بازی عقاب گشته زبون چون کبوترش بازی که نسر طایر و واقع کند شکار گردد شکارگاه اگر چرخ اخضرش آرد به ضرب گردنی از اوج غاز را بیند به جوی کاهکشان گر شناورش افتد عقاب و رقص کنان پرزند به خاک چون طبل باز ساز شد وبانگ شهپرش آرد شکست و بر سپه کرکس ار بود سد لشکر غراب سیاهی لشکرش بردست شه ننشسته چو شاهی به تخت بخت زین پایه گشته شاهی مرغان مقررش سیمرغ رفت شاهی مرغان به او گذاشت وز خوف تا به حشر نیاید برابرش گر یابد آن کلاه که دارد ز دست شاه بر طرف سر نهد عوض تاج قیصرش وحشی ز حرف اسب زبان بست و ذکر باز کز وصف عاجز است زبان سخنورش تا هر کرا ز دولت و بخت است اسب و بار گردد شکار کام دل‌آسان میسرش زین نوع باز و اسب که گفتم هزار بیش بادا به زیر ران و سر دست نوکرش بسیار سالها به سر خاک ما رود کاین آب چشمه آید و باد صبا رود این پنجروزه مهلت ایام، آدمی بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟ ای دوست بر جنازه‌ی دشمن چو بگذری شادی مکن که با تو همین ماجرا رود دامن کشان که می‌رود امروز بر زمین فردا غبار کالبدش در هوا رود خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم مانند سرمه‌دان که درو توتیا رود دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست چون می‌رود هر آینه بگذار تا رود اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک تا جان نازنین که برآید کجا رود بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست سعدی مگر به سایه‌ی لطف خدا رود یارب مگیر بنده‌ی مسکین و دست گیر کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود گر به رخسار تو، ای دوست، نظر داشتمی نظر از روی خوشت بهر چه برداشتمی؟ چون من بی‌خبر از دوست دهندم خبری باری، از بی‌خبری کاش خبر داشتمی؟ در میان آمدمی چون سر زلفت با تو از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی؟ گر ندادی جگرم وعده‌ی وصلت هر دم کی دل و دیده پر از خون جگر داشتمی؟ گفتیم: صبر کن، از صبر برآید کارت کردمی صبر ز روی تو، اگر داشتمی خود کجا آمدی اندر نظرم آب روان؟ گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمی دل گم گشته‌ی خود بار دگر یافتمی بر سر کوی تو گر هیچ گذر داشتمی گر ز روی و لب تو هیچ نصیبم بودی بهر بیماری دل گل بشکر داشتمی کردمی بر سر کویت گهرافشانی‌ها بجز از اشک اگر هیچ گهر داشتمی گر عراقی نشدی پرده‌ی روی نظرم به رخ خوب تو هر لحظه نظر داشتمی چو شام شد بشبستان باید کرد ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد لباس ازرق صوفی که عین زراقیست بخون چشم صراحی خضاب باید کرد لب پیاله و رخسار مردم دیده ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد مفرح جگر خسته و دوای خمار ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد مدام بهر جگر خوارگان دردیکش دل پر آتش خونین کباب باید کرد مهی که منزل او در میان جان منست کناره از در او از چه باب باید کرد چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم نظاره‌ی قمری شب نقاب باید کرد برآتش دل ما ریز آب آتش فام که دفع آتش سوزان بب باید کرد اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن نخست خانه هستی خراب باید کرد وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی بکنج میکده ساز رباب باید کرد بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو که در بهشت برین ترک خواب باید کرد یاری از غیر حق نه از دینست حق «ایاک نستعین» اینست گر تو این نکته را نمی‌دانی هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟ عاشق دوست یاد نان نکند کز چنین دوست کس زیان نکند چون توکل کنی، مگو از غیر رخ درو کن، بتاب رو از غیر زمره‌ای از توکلند به رنج فرقه‌ای از کفایت اندر گنج هر چه او داد غایت آن باشد شکر میکن، کفایت آن باشد از توکل شوی ریاضت بین وز کفایت شوی ریاض نشین آنکه ز اسباب در غرور افتد از توکل عظیم دور افتد متوکل سبب یکی بیند متفرق در آن شکی بیند ز تفرق مباش سرگردان به توکل بناز چون مردان به اعتابش بساز و شور مکن سر او پیش غیر عور مکن بکشی سر، پسنده کی باشی؟ نکشی بار، بنده کی باشی؟ خواجگی سر بسر جمال و خوشیست بندگی ابتهال و بار کشیست تو چه دانی که سودت اندر چیست؟ نیکی و نیک بودت اندر چیست؟ گر چه دردت ز خشم و کینه‌ی اوست نه دوا نیزت از خزینه‌ی اوست؟ همه کس ره به کار خویش برد یار باید که یار خویش برد تکیه بر خنجر و سپاه مکن جز به ایزد به کس پناه مکن یارت او بس، به هر چه درمانی این سخن بشنو، ار مسلمانی جز توکل مبر به راه دلیل از هدایت رفیق جوی و خلیل از طهارت سلاح و مرکب ساز خود و جوشن ز طاعت و ز نماز هیکل از عصمت و کمر ز وفا مشعل و شمع و روشنی ز صفا دور باشی ز «آیةالکرسی» پیش خود میدوان، چه میترسی؟ میفرست از برای حاجب خاص نامه‌ی صدق و قاصد اخلاص اهل این داوری صبورانند وآن دگر عاجزان و کورانند سر تسلیمشان فرو رفته ذوق معنی به جان فرو رفته ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی بستست خطش از نو دیباچه‌ای که گویا هست آیت نخستین از مصحف نکوئی گر کار خوبی از پیش رفتی به محض صورت می‌کرد نقش دیوار دعوی خوب روئی شغل طبیعت اوست در عین خشم و اعراض زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را در قتل ماچه لازم چندین بهانه جوئی در جستجوی ما نیست هیچت تعلل اما گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی بوی بهشت دارد این باغ اگرچه حالا در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی در پاکدامنی‌ها دخلی ندارد اما مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی صوفی اگرش باده‌ی صافی نچشانند صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند بنگر که مقیمان سراپرده‌ی وحدت در دیر مغان همسبق مغبچگانند رو گوش کن از زمزمه‌ی ناله ناقوس آن نکته که ارباب خرد واله از آنند در حلقه‌ی رندان خرابات مغان آی تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت کاین طایفه در کوی خرابات مغانند از مغبچگان می‌شنوم نکته‌ی توحید و ارباب خرد معنی این نکته ندانند سر حلقه‌ی رندان خرابات چو خواجوست زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند چون نیست ما را با او وصالی کاجی بکویش بودی مجالی زین به چه باید ما را که آید از خاک کویش باد شمالی همچون هلالی گشتم چو دیدم بر طرف خورشید مشکین هلالی جانم ز جانان سر بر نتابد کز جان نباشد تن را ملالی از شوق لعلش دل شد چو میمی وز عشق زلفش قد شد چو دالی در چنگ زلفش دل پای بندی بر خاک کویش جان پایمالی دانی که چونم دور از جمالش از مویه موئی وز ناله نالی هر شب خیالش آید به پیشم شخص ضعیفم بیند خیالی آنکس چه داند حال ضعیفان کو را نبودست یکروز حالی می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت کان شد که با او بودت وصالی پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کرده‌اند وین مقرنس قبه‌ی نه توی مینا کرده‌اند عقل اول را ز کاف و نون برون آورده‌اند وز عدم اوضاع موجودات پیدا کرده‌اند عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشته‌اند صورت اجرام علوی را هیولا کرده‌اند اطلس زربفت را در اختران پوشیده‌اند کوه را پیراهن از اکسون و خارا کرده‌اند حیز ارواح را ترتیب و تزیین داده‌اند سوی او روحانیان عزم تماشا کرده‌اند این منور سطح اخضر در میان گسترده‌اند وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کرده‌اند خیر و شر در عالم کون و فساد آورده‌اند نام آدم برده‌اند و ذکر حوا کرده‌اند در میان قبه‌ی این دیر دولابی اساس جرم خور تابنده چون قندیل ترساکرده‌اند پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بسته‌اند واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کرده‌اند نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه سکه‌ی رخسار چرخ سیم سیما کرده‌اند هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست از برای حضرت سلطان مهیا کرده‌اند عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خوانده‌اند قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کرده‌اند فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشته‌اند دولت و رفعت به درگاهش تولی کرده‌اند پیشکاران قضا و نقشبندان قدر هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کرده‌اند چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ بندگی درگهش طبعا و طوعا کرده‌اند وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیده‌اند آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کرده‌اند روی را زان ابلق ایام توسن طبع را در میان اختگان شاه طمغا کرده‌اند خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفته‌اند وان دعاهای سحرگاهی اثرها کرده‌اند ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو بندگانت را لقب جمشید و دارا کرده‌اند آسمانها پرتوی از نور رایت برده‌اند نام او خورشید و ماه عالم آرا کرده‌اند اختران چرخ هردم از برای افتخار خاک پایت توتیای چشم بینا کرده‌اند از سر کلک تو می‌یابند در احیای عدل آن روایتها کز انفاس مسیحا کرده‌اند تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش کین تمنی عرشیان از حق تعالی کرده‌اند شبی چون شام در فریاد و زاری به صبح آوردم اندر نوحه کاری صباحی ناگهانم خواب بربود زمانی جانم از زاری بیاسود خرامان آمد اندر خواب نوشین خیال آن سهی سروم به بالین مرا دید اوفتاده زار و مدهوش ز تاب آتش دل سینه پرجوش در آب دیده‌ی خود غرق گشته جگر در تاب و دود از سر گذشته به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش به کام دشمنان افتاده بی خویش ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت ز روی مهربانی در من آویخت به من میگفت کای خو کرده با من بسی در وصل جان پرورده با من تو آن در عشق رویم داستانی تو آن بگزیده یار مهربانی که بی من یکدم آرامت نبودی بجز وصلم دگر کامت نبودی کنون چون بی‌مراد از حس تقدیر فتادی در چنین هجران دلگیر در این سرگشتگی چونست حالت نمیگیرد ز عمر خود ملالت مرا تا از تو دورم نیست آرام جدا ماندم بصد ناکامی از کام خیالی گشته‌ام در آرزویت به جان آمد دلم در جستجویت پریشانحال چون زلف بتانم چو چشم مست خوبان ناتوانم نماند از سرو قدم جز خیالی نماند از ماه رویم جز هلالی تنم از زندگانی بهره‌ور نیست تو را از حال زار من خبر نیست چو از بوی خیالش جان خبر یافت ز بیهوشی زمانی روی برتافت تصور شد دلم را کاین وصال است چه دانستم که در خوابم خیال است شدم تا قصه‌ی خود عرضه دارم یکایک زخم هجران برشمارم درآمد صالح شوریده در کار شدم از س بخت خفته بیدار چو خالی دیدم از دلبر شبستان برآمد از دل پر دردم افغان دل مجروح زارم زارتر شد درون خسته‌ام بیمارتر شد غم هجران بدو ناگفته ماندم چو زلفش زین سبب آشفته ماندم خروشی از من محزون برآمد نفیرم از دل پر خون برآمد بجز باد صبا یاری ندیدم وز او به هیچ غمخواری ندیدم که راز دل بجانانم رساند ز دید دل به درمانم رساند پس از نالیدن و فریاد و زاری بدو گفتم ز روی بیقراری گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟ که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟ نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود پیش نظرم عالم چون روز قیامت باد آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم اما چو تو را بینم از خود خبرم نبود گفتم که ز تیرت تیز از چشم تو بگریزم چون تیر بپیوندد کنج گذرم نبود در عشق تو صد همدم تیمار برم باید تنها چکنم چون کس تیمار برم نبود گفتی که به زر گردد کار تو چو آب زر جانی بکنم آخر گر آن قدرم نبود تو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر تدبیر کنم وجهی گر هیچ زرم نبود بوسی ندهی جانا تا جان نستانی تو هر دم ز پی بوسی جانی دگرم نبود عطار ستمکش را دل بود به تو رهبر دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبود دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد وز ذوق نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان گر روی ترش داری دانیم که طراری ز احداث همی‌ترسی وز مکر عوان ای جان در کنج عزبخانه حوری چو دردانه دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان خنبک زده هر ذره بر معجب بی‌بهره کب حیوان را کی داند حیوان ای جان اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان جانی که ز نور مصطفی زاد با او تو مگو ز داد و بیداد هرگز ماهی سباحت آموخت آزادی جست سرو آزاد خاری که ز گلبن طرب رست گلزار به روی او شود شاد دورست رواق‌های شادی از آتش و آب و خاک و از باد زین چار بسیط چون چلیپا ترکیب موحدان برون باد زان سو فلکیست نیک روشن زان سو ملکیست بسته مرصاد کمتر بخشش دو چشم بخشد بینا و حکیم و تیز و استاد با دیده جان چو واپس آیی در عالم آب و گل به ارشاد بینی تو و دیگران نبینند هر سو نوری به رسم میلاد در هر ابری هزار خورشید در هر ویران بهشت آباد تختی بنهی به قصر مردان هم خیمه زنی به بام اوتاد بویی ببری ز شمس تبریز کو را است ملک مطیع و منقاد بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد تو کامران حسنی از خود قیاس میکن آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد نالنده‌ی فراقم وز من طبیب عاجز درمانده‌ی اجل را درمان چگونه باشد خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد پیش پیام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر یارب که من چنینم جانان چگونه باشد آمد گه آنکه ساغر آریم آواز چو عاشقان برآریم بر پشت چمن سمن برآمد ما روی بر آن سمنبر آریم در باغ چو بنگریم رویش جانها به نثار بتگر آریم اندر ره عاشقی ز باده گر از سر لاف خود برآریم با همت خود به عون دردی از عالم عشق پر برآریم یک مر صلاح را مگر ما در ره روش قلندر آریم چون مرکب عاشقی به معنی اندر صف کم زنان در آریم گر جان و جهان و دین ببازیم سرپوش زمانه در سر آریم در خاک بسیط چون سنایی نعت فلک مدور آریم ایام زیر رایت رای امیر باد ایام او همیشه چو رایش منیر باد روزش به فرخی همه نوروز باد و عید ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد میزان آسمان را عدلش عدیل گشت سلطان اختران را رایش نظیر باد در بارگاه حضرتش از احترام و جاه مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد آنرا که دست حادثه از پای بفکند دست عنایت و کرمش دستگیر باد وانرا که راه در شب ادبار گم شود خورشید رای او به هدایت مشیر باد بهر نظام عالم سفلی به سوی او هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد آنجا که از بلندی قدرش سخن رود چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد وانجا که از احاطت علمش مثل زنند بحر محیط با همه وسعت غدیر باد ای دولت جوان تو فرمانده‌ی جهان گردون پیر پیش تو فرمان‌پذیر باد آنجا که ظل دامن بخت جوان تست از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت در پای همت تو به عبره عسیر باد جود تو فتح بابست در خشکسال آز زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد گرم و ترست وعده‌ی وصلت چو روح و می امید من به منزلت شهد و شیر باد سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد با دیو دولت تو به دیوان ملک در کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد وان رازها که در سر افلاک و انجمست از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد آن خاصیت که از پی نشر خلایقست تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند دایم ز چرخ ناله‌ی خصمت چو زیر باد از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست از رنج روی دشمن تو چون زریر باد از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد تیر تو بر نشانه‌ی اقبال و کار تو دایم به راستی و روانی چو تیر باد وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد از رشک روی مه را در صد نگار گیرد از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد گر زاهدی ببیند میگونی لب او تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد گر از کمان ابرو بادام نرگسینش یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد عاشق که از میانش مویی خبر ندارد در آرزوی مویش از جان کنار گیرد عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن اندر میان آتش دل چون قرار گیرد ای زینهارخوار بدین روزگار از یار خویشتن که خورد زینهار یکدل همی‌چرند کنون آهوان با شیر و با پلنگ به یک مرغزار وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو در باغ گل همی‌شکفد صد هزار هر شب همی‌درخشد در گلستان چون شعله‌های آذر گلهای نار وقتیکه چون موشح گردد زمین وشی و پرنیان همه کوه و قفار گردد ز چشم دیده و ران ناپدید اندر میان سبزه به صحرا سوار وقتیکه چون سرود سرایی به باغ یا در چمن چغانه نهی بر کنار بلبل سرود راست کند بر سمن صلصل قصیده نظم کند بر چنار وقتیکه عاشقان و جوانان به هم در باغ می خورند به دیدار یار این بر چمن نشسته و پر می قدح و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار زیر گل شکفته بخواهد گشاد نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار از من همی جدا شوی ای ماهروی نامهربان نگاری و ناسازگار بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز بی یار چون زیم به چنین روزگار ترسم که از بهار بترسی همی گویی ز تو بهار به آید به کار و آنگاه چون بهار به آید ز تو گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار تو زین قبل اگر روی ای جان مرو ور انده تو زینست انده مدار من هم بهار دیدم و هم روی تو روی تو از بهار به ای غمگسار اینک بهار و اینک رخسار تو بنگر به روی خویش و به روی بهار ور بی بهانه رفتن خواهی همی بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار، شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار چون تو شدی دلم شد و فردا مرا از بهر مدح میر دل آید به کار بنیاد حمد میرمحمد کزوست شاهی و ملک و دولت و دین استوار نزد پدر ستوده و نزد خدای اندر همه مقامی و اندر همه تبار هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر هم شهریار و هم پسر شهریار زو قدر و جاه و عز و شرف یافته تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار مردان مردگیر و شیران نر، روز نبرد کردن و روز شکار، در نزد او سراسر در بندگی در پیش او تمامی در زینهار رایش به وقت حزم حصار قویست تیغش به روز رزم کلید حصار در حلم نایبانند او را جبال در جود چاکرانند او را بحار جایی که جود باید،جود و سخاست جایی که حلم باید، حلم و وقار از قادری که هست نیارد گذشت اندر همه ولایت او اضطرار با سهم او دلیرترین پیلی از سر برون نیارد کردن فسار از بیم او نکوخو و بخرد شدند دیوانگان گشته خلیع العذار فرزند آن شهست که از بیم او بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار ای عدل و راد مردی را در جهان نوشیروان دیگر و اسفندیار آن کو شمار ریگ بداند گرفت فضل ترا گرفت نداند شمار برتر ز چیزها خردست و هنر مردم بی این دو چیز نیاید به کار وین هر دو را امید به تست از جهان زینی به هر امیدی امیدوار غره نه ای بدین هنر و نیکویی از فر شاه بینی و از کردگار سلطان ترا به چرخ برین برکشید و آخر بدین همی‌نکند اختصار جایی رساندت که به درگاه تو از روم هدیه آرند، از چین نثار بخت مالف تو سوی ارتفاع بخت مخالف تو سوی انحدار فرمانبران تو شده‌اند ای امیر فرمان دهندگان صغار و کبار اندر دو چشم خویش زند خار و خسک هر دشمنی که با تو کند چارچار در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار گیتی گرفت با تو امیرا سکون دلها گرفت با تو امیرا قرار و آن دل که رفته بود به جای دگر از بهر بازگشتن بر بست بار ای درگه تو جایگه قدر و جاه ای خدمت تو مایه‌ی عز و فخار نیک اختیار باشد هر کس که کرد درگاه تو و خدمت تو اختیار فخریست خدمت تو که تا روز حشر او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار شادی، به خدمت تو کند پیشبین خدمت، به درگه تو کند هوشیار آنجاست ایمنی و دگر جای بیم آنجایگه گلست و دگر جای خار ای از تو یافته دل و فربی شده فرهنگ دلشکسته و جود نزار ای از تو یافته دل و فرخ شده غمگین و دلشکسته‌ی چون فرخی هزار سال نوست و ماه نو و روز نو وقت بهار و وقت گل کامگار شادی و خرمی را نو کن بسیج دل را به خرمی و به شادی سپار بوبکر عندلیب نوا را بخوان گو قوم خویش را چو بیایی بیار وز هر یکی جدا غزلی نو شنو شاهانه شادمانه زی و شادخوار نوروز و نوبهار دلارام را با دوستان خویش به شادی گذار تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک تا طبع خاک خشک نگیرد بخار پاینده باش تا به مراد و به کام از دشمنان خویش برآری دمار امروز تو همیشه نکوتر ز دی امسال تو هماره نکوتر ز پار همواره یمن باد ترا بر یمین پیوسته یسر باد ترا بر یسار سجده کرد و گفت کای دانای سوز در دل داود انداز آن فروز در دلش نه آنچ تو اندر دلم اندر افکندی براز ای مفضلم این بگفت و گریه در شد های های تا دل داود بیرون شد ز جای گفت هین امروز ای خواهان گاو مهلتم ده وین دعاوی را مکاو تا روم من سوی خلوت در نماز پرسم این احوال از دانای راز خوی دارم در نماز این التفات معنی قرة عینی فی الصلوة روزن جانم گشادست از صفا می‌رسد بی واسطه نامه‌ی خدا نامه و باران و نور از روزنم می‌فتد در خانه‌ام از معدنم دوزخست آن خانه کان بی روزنست اصل دین ای بنده روزن کردنست تیشه‌ی هر بیشه‌ای کم زن بیا تیشه زن در کندن روزن هلا یا نمی‌دانی که نور آفتاب عکس خورشید برونست از حجاب نور این دانی که حیوان دید هم پس چه کرمنا بود بر آدمم من چو خورشیدم درون نور غرق می‌ندانم کرد خویش از نور فرق رفتنم سوی نماز و آن خلا بهر تعلیمست ره مر خلق را کژ نهم تا راست گردد این جهان حرب خدعه این بود ای پهلوان نیست دستوری و گر نه ریختی گرد از دریای راز انگیختی همچنین داود می‌گفت این نسق خواست گشتن عقل خلقان محترق پس گریبانش کشید از پس یکی که ندارم در یکیی‌اش شکی با خود آمد گفت را کوتاه کرد لب ببست و عزم خلوتگاه کرد هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم وز صور آه بر فلک آوا برآورم چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح من رخ به آب دیده مطرا برآورم بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار غوغا به هفت قلعه‌ی مینا برآورم خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم اسفندیار این دژ روئین منم به شرط هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز بس آه عنبرین که به عمدا برآورم لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک رخ را وضو به اشک مصفا برآورم قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان کان سرد باد از آتش سودا برآورم دلهای گرم تب زده را شربتی کنم ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم هردم مرا به عیسی تازه است حامله ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر از نخل خشک خوشه‌ی خرما برآورم تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند رختش به تابخانه‌ی بالا برآورم رستی خورم ز خوانچه‌ی زرین آسمان و آوازه‌ی صلا به مسیحا برآورم نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ آواز روزه بر همه اعضا برآورم آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم از سینه باد سرد تمنا برآورم آب سیه ز نان سفید فلک به است زین نان دهان به آب تبرا برآورم آبای علویند مرا خصم چون خلیل بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم در کوی حیرتی که هم عین آگهی است نادان نمایم و دم دانا برآورم چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان این دم ز راه چشم همانا برآورم ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن هم سر به ساق عرش معلا برآورم با روزگار ساخته زانم به بوی آن کامروز کار دولت فردا برآورم جام بلور در خم روئین به دستم است دست از دهان خم به مدارا برآورم تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها خود را به رنگ آینه رعنا برآورم تا کی چو لوح نشره‌ی اطفال خویش را در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار چون کعبه سر ز شقه‌ی دیبا برآورم اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس خود را لباس عنبر سارا برآورم دلق هزار میخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدره‌ی خارا برآورم خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون تن را به عودی شب یلدا برآورم چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست تا آفتابی از دل دروا برآورم بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح من نیز سر ز چوخه‌ی خارا برآورم چند از نعیم سبعه‌ی الوان چو کافران کار حجیم سبعه ز امعا برآورم شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک و آتش ز بادخانه‌ی احشا برآورم قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم به ز آنکه دم به میده‌ی دارا برآورم هم شوربای اشک نه سکبای چهرها کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم چه عقل را به دست امانی گرو کنم چه اره بر سر زکریا برآورم قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم نسناس چون به زیور حورا برآورم چون آینه نفاق نیارم که هر نفس از سینه زنگ کینه به سیما برآورم آن رهروم که توشه‌ی وحدت طلب کنم زال زرم که نام به عنقا برآورم شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید گرد از هزار بلبل گویا برآورم سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است من آب و آتش از زر و صهبا برآورم بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر کام از شکار جیفه‌ی دنیا برآورم اعرابیم که بر پی احرامیان دوم حج از پی ربودن کالا برآورم گر طبع من فزونی عیش آرزو کند من قصه‌ی خلیفه و سقا برآورم با این نفس چنان همه هشیار نیستم مستم نهان و عربده پیدا برآورم اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر روزی هزار قصر مهیا برآورم مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار از نی کنم ستور و به هرا برآورم زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس نامش به شیر شرزه‌ی هیجا برآورم در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر چون آفتاب، غسل به دریا برآورم خاقانیا هنوز نه‌ای خاصه‌ی خدای با خاصگان مگو که مجارا برآورم گر در عیار نقد من آلودگی بسی است با صاحب محک چه محاکا برآورم امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم گر بخت باز بر در کعبه رساندم کاحرام حج و عمره مثنا برآورم سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس ز آهی که چون شراره مجزا برآورم از دست آنکه داور فریادرس نماند فریاد در مقام مصلا برآورم زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان طوفان خون ز صخره‌ی صما برآورم دریای سینه موج زند ز آب آتشین تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر زو نعت مصطفای مزکی برآورم دیباچه‌ی سراچه‌ی کل خواجه‌ی رسل کز خدمتش مراد مهنا برآورم سلطان شرع و خادم لالای او بلال من سر به پایبوسی لالا برآورم در بارگاه صاحب معراج هر زمان معراج دل به جنت ماوی برآورم تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش آوازه‌ی دنی فتدلی برآورم گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش آواز یا مغیث اغثنا برآورم زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر غلغل دران حظیره‌ی علیا برآورم دارا و داور اوست جهان را، من از جهان فریاد پیش داور دارا برآورم ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم آه از شکستگی سر و پا برآورم دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست زان فال سعد ز اختر اسما برآورم امروز گر ثناش مرا هست کوثری رخت از گوثری به ثریا برآورم فردا هم از شفاعت او کار آن سرای در حضرت خدای تعالی برآورم نشستن با نشاط و کامرانی طرب کردن در این کاخ کیانی مبارک باد بر شاه جهانبخش سلیمان دوم جمشید ثانی ابواسحان سلطان جوانبخت که بر خوردار بادا از جوانی دل، چو در دام عشق منظور است دیده را جرم نیست، معذور است ناظرم در رخت به دیده‌ی دل گرچه از چشم ظاهرم دور است از شراب الست روز وصال دل مستم هنوز مخمور است دست ازین عاشقی نمی‌دارد دایم از یار اگرچه مهجور است حال آشفته بر رخش فاش است شعله و نار پرتو نور است حکم داری به هر چه فرمایی که عراقی مطیع و مامور است گر چه اندر فغان و نالیدن اندکی هست خویشتن دیدن آن نباشد مرا چو در عشقت خوگرم من به خویش دزدیدن به خدا و به پاکی ذاتش پاکم از خویشتن پسندیدن دیده کی از رخ تو برگردد به که آید به وقت گردیدن در چنین دولت و چنین میدان ننگ باشد ز مرگ لنگیدن عاشقان تو را مسلم شد بر همه مرگ‌ها بخندیدن فرع‌های درخت لرزانند اصل را نیست خوف لرزیدن باغبانان عشق را باشد از دل خویش میوه برچیدن جان عاشق نواله‌ها می‌پیچ در مکافات رنج پیچیدن زهد و دانش بورز ای خواجه نتوان عشق را بورزیدن پیش از این گفت شمس تبریزی لیک کو گوش بهر بشنیدن روی ای صبا و سلامم به دلنواز رسان نیاز بنده به آن شوخ عشوه ساز رسان من آنچه می‌کشم اندر درازی شبها به روزگار سر زلف او فراز رسان دلم ببردی و ترسم که دردان رسدت دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان چو نیم خورده‌ی خود باده بر زمین فگنی بگو به روح ستم کشتگان ناز رسان □به بند سخت شدن در شکنجه جان دادن از ان بهشت که در بند نیکوان بودن طریق بلهوسان است نی ره‌ی عشاق زعشق لاف پس از فتنه برکران بودن □چو روی او نگرم جن دهم که حیف بود چنان جمالی و آنگه به رایگان دیدن چو دوستان وفادار رخت بر بستند جهان چگونه توان دید بی وفاداران دلا بدانکه به تعبیر هم نمی‌ارزد جهان که صورت خواب است پیش بیداران آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای در دار ملک عشق خلیفه کسی بود کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای چندان شراب ده تو که با منکر و مقر در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای عطار در بقای حق و در فنای خود چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای راز را اندر میان نه وامگیر بنده را هر لحظه از بالا مگیر تو نکو دانی که هر چیز از کجاست گر خطاها رفت آن از ما مگیر روستایی گر بوم آن توام روستایی خویش را رستا مگیر چون مرا در عشق‌ست ا کرده‌ای خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر تو مرا از ذوق می‌گیری گلو تا بنالم گویمت آن جا مگیر سوی بحرم کش که خاشاک توام تو مرا خود لایق دریا مگیر از الست آمد صلاح الدین تمام تو ورا ز امروز و از فردا مگیر چرا بر زورمندی تند گردی؟ که گر تندی نماید کند گردی چو سنگ از آب هر سیلی چه رنجی؟ اگر مجنونی از لیلی چه رنجی؟ ای چشم تو بند مستان روی تو چراغ بت پرستان بادام تو نقل میگساران عناب تو کام تنگدستان مرجان تو پرده دار لل ریحان تو خادم گلستان رخسار تو در شکنج گیسو رخشنده چو شمع در شبستان سرنامه‌ی حسن یا خطست این عنوان جمال یا رخست آن ای شمع مریز اشک خونین گریه چه دهی بیاد مستان صد جامه دریده‌ام چو غنچه بر زمزمه‌ی هزار دستان سرخاب قدح تهمتنانرا از پای در آورد بدستان خواجو دهن قرابه بگشای وز لعل پیاله کام بستان پاک دینی کرد از نوری سال گفت ره چون خیزد از ما تا وصال گفت ما را هر دو دریا نار و نور می‌بباید رفت راه دور دور چون کنی این هفت دریا باز پس ماهیی جذبت کند در یک نفس ماهیی کز سینه چون دم برکشید اولین و آخرین را درکشید هست حوتی نه سرش پیدا نه پای درمیان بحر استغناش جای چون نهنگ آسا دو عالم درکشد خلق را کلی به یک دم درکشد درکش سر زلف دلستانش بشکن در درج درفشانش جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه تا جانت فرو شود به جانش جانت چو به جان او فروشد بنشین به نظاره جاودانش از دیده‌ی او بدو نظر کن گر خواهی دید بس عیانش زیرا که به چشم او توان دید در آینه‌ی همه جهانش زلفش که فتاده بر زمین است سرگشته نگر چو آسمانش آویخته صد هزار دل هست از یک یک موی هر زمانش گر میل تو را به سوی کفر است ره جوی به زلف دلستانش ور رغبت توست سوی ایمان بنگر رخ همچو گلستانش ور کار ز کفر و دین برون است گم گرد نه این طلب نه آنش هرگه که فرید این چنین شد هم نام مجوی و هم نشانش چون درآمد به شهر دوست فقیر کرد اوصاف حسن او تقریر اندر آمد به مسجد جامع زو کرامات اولیا لامع بعد از آن چون نماز جمعه بکرد با جماعت، فقیر صاحب درد از مصلی فراز منبر شد مجلس عاشقان منور شد بر زبان سری از حقیقت راند که از آن فهم خلق عاجز ماند گفت: کافهام اگرچه در ماند آخر این چوب پاره می‌داند منبر از جای خویشتن برخاست وز زمین در هوا همی شد راست شیخ گفتش: ادب نگه می‌دار حرکت را به عاشقان بگذار منبر، آنجا که بود، باز استاد قریب پنجاه مجلسی جان داد شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست چون به مجلس نیامده است کجاست؟ مجلسم بی‌لقاش تاریک است سخن عشق نیز باریک است عذر دارد هرآنکه باریکی در نیابد میان تاریکی صحن جان را چراغ پیدا نیست مگر آن دل شکار اینجا نیست؟ چون نیامد به مجلس عشاق جان بدادند عاشقان ز فراق یاد او بر زبان با برکت چون نبخشد جماد را حرکت؟ داند آن کس کزو نشان دارد که ز شوقش جماد جان دارد عاشقانش چو در حدیث آیند در و دیوار گوش بگشایند عاشق از هجر او همی میرد چوب منبر هوا همی گیرد گر ندانی تو این سخن به یقین رو سریرش به صحن مسجد بین یاسیف ناظرة کصبح مسفر سفر الصباح نهعم صباحا و اسفر یخفی و یبدی الصبح لونا خائلا لعذارها فخیالها المتنفر خضب الصباح الجو صبغ حنائها او وشم انملها بعینی مبصر عن مقلة الافاق کحل ظلامها محت السماء بطلها المتقطر کان الوثیر علی السماء منشرا فاکتن فی کم الصباح المشعر کحشاش مائدة المسیح نجومها و بدا الصباح کراهب متسحر فکانه ابتلع الحشاش و مااکتفی خاشرق عاد بذا الرغیف الاصفر یا نور کل حدیقة علویة بل نور احداق الرواق الاخضر یا خیر خاضبة النجوم بکورها ادراک حرف اذا ولست بکور یا شبه یوسف فرت عن سجن الدجی تالله هیت لک اقربی لاتنفر یا ابهر النور المسیح جلیسه ارضیت ان الدهر یقطع ابهر دمعی صدید عن جروحی فی‌الحشا بل ذاب روحی فی الهوی هافا نظر جرح الحشا حاشاک حش حشاشتی لا تنکری جرح الحشا لا تنکر شکوای من شروان شرواها الشفا عودی الی ثغر السعاده واذکر اشتاق وجهک ان اقبل جلسة یدی الامیر و لیس ذا بمسیر و اراکما متقابلین بموضع یا آیة الرحمن هل هو منظری ابارض باب‌الباب راضک رایض فعدوت طور الصافنات الضمر ام برج کسری صاغ حلیک صائغ فکسرت طرف الغانیات السفر خلع الامر علیک ابهی خلعة فرفلت مضحاکا بانضر منظر زویت لک الدنیا کانک فی‌الوری من ظل ظل الله ذکر المفخر ودنی لک الاقصی کانک فی‌الوغا من سیف سیف الدین برق الجوهر خضع الوری لمظفربن محمد و محمد فاق الوری بمظفر قطب الملوک الغرقاطبة غدا شمسا مشارقة قلوب العسکر ای به طالع چو نام خود مسعود وی به همت چو رای خویش رفیع آسمان آن مطاع عالم کون امر و نهی ترا به طوع مطیع تیره ماه امید را داده به صبای وفا مزاج ربیع دو طلایه است حزم و عزم ترا سیرشان جاودان بطیء و سریع مدتی شد که در مصالح من بوده‌ای هم تو خصم و هم تو شفیع عاطفتهای خاص تو دادست صد رهم بی‌نیازی از توزیع بدعتی تو منه در این مدت که بود از خصایص تو بدیع به خدایی که جز بدو سوگند هست شرک خفی و فحش شنیع که به ترویج این خطم هرگز این توقع نبود از آن توقیع فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد روز بگذشته خیالست که از نو آید فرصت رفته محالست که از سر گردد کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش نیست امید که همواره نفس بر گردد چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد علم سرمایه‌ی هستی است، نه گنج زر و مال روح باید که از این راه توانگر گردد نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی که بدام ستم انداخته در بر گردد گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد تشنه‌ی سوخته در خواب ببیند که همی به لب دجله و پیرامن کوثر گردد آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند چو گه داوری و نوبت کیفر گردد مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد توشه‌ی بخل میندوز که دو دست و غبار سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن که چو پرگار بیک خط مدور گردد عقل استاد و معلم برود پاک از سر تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن تا که کار دل تو نیز میسر گردد رهنوردی که بامید رهی میپوید تیره رائی است گر از نیمه‌ی ره برگردد هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی دلق را آستر از دیبه‌ی ششتر گردد چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار بیم آنست که این وعده مکرر گردد پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی که سراپای وجود تو مطهر گردد هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد دامن اوست پر از لل و مرجان، پروین که بی اندیشه درین بحر شناور گردد بر صفحه‌ی رخ از خط مشکین رقم مزن بر نامه‌ی حیات محبان قلم مزن تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش تیر هلاک بر دل صید حرم مزن افتادگان بند تو جایی نمی‌روند مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن پیراهن دریده‌ی من بین و دم مزن در جلوه‌گاه دوست نگاهی فزون مخواه در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو بی راهبر به کوی محبت قدم مزن گر آسمان به کام تو گردد فروغیا بر آسمان میکده جز جام جم مزن تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند غم تو قوت دل خویش ساختند چنان که گردمی‌نبود خون خویشتن بخوردند هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب بدان امید که راهی به جانب تو برند به بوی آنکه ببینند سایه‌ی تو ز دور چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟ سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند زین بفرمودست آن آگه رسول که هر آنک مرد و کرد از تن نزول نبود او را حسرت نقلان و موت لیک باشد حسرت تقصیر و فوت هر که میرد خود تمنی باشدش که بدی زین پیش نقل مقصدش گر بود بد تا بدی کمتر بدی ور تقی تا خانه زوتر آمدی گوید آن بد بی‌خبر می‌بوده‌ام دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام گر ازین زودتر مرا معبر بدی این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی از حریصی کم دران روی قنوع وز تکبر کم دران چهره‌ی خشوع هم‌چنین از بخل کم در روی جود وز بلیسی چهره‌ی خوب سجود بر مکن آن پر خلد آرای را بر مکن آن پر ره‌پیمای را چون شنید این پند در وی بنگریست بعد از آن در نوحه آمد می‌گریست نوحه و گریه‌ی دراز دردمند هر که آنجا بود بر گریه‌ش فکند وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست کز فضولی من چرا پرسیدمش او ز غم پر بود شورانیدمش می‌چکید از چشم تر بر خاک آب اندر آن هر قطره مدرج صد جواب گریه‌ی با صدق بر جانها زند تا که چرخ و عرش را گریان کند عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند در حجاب از نور عرشی می‌زیند چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست دلی کافت جان جست دلارام چنان جست نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست مه خاقانی و مه‌کام که دارد طمع خام کز آن فتنه‌ی ایام چه انعام توان خواست سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان گونه زردش دلیل ناله زارش گواست مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست دلشده پای بند گردن جان در کمند زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست مالک ملک وجود حاکم رد و قبول هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست ببرد از من قرار و طاقت و هوش بت سنگین دل سیمین بناگوش نگاری چابکی شنگی کلهدار ظریفی مه وشی ترکی قباپوش ز تاب آتش سودای عشقش به سان دیگ دایم می‌زنم جوش چو پیراهن شوم آسوده خاطر گرش همچون قبا گیرم در آغوش اگر پوسیده گردد استخوانم نگردد مهرت از جانم فراموش دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش دوای تو دوای توست حافظ لب نوشش لب نوشش لب نوش این جنایت بر تن و عرض ویست زخم بر رگهای آن نیکوپیست گرچه نفس واحدیم از روی جان ظاهرا دورم ازین سود و زیان تهمتی بر بنده شه را عار نیست جز مزید حلم و استظهار نیست متهم را شاه چون قارون کند بی‌گنه را تو نظر کن چون کند شاه را غافل مدان از کار کس مانع اظهار آن حلمست و بس من هنا یشفع به پیش علم او لا ابالی‌وار الا حلم او آن گنه اول ز حلمش می‌جهد ورنه هیبت آن مجالش کی دهد خونبهای جرم نفس قاتله هست بر حلمش دیت بر عاقله مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود دیو در مستی کلاه از وی ربود گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز دیو با آدم کجا کردی ستیز گاه علم آدم ملایک را کی بود اوستاد علم و نقاد نقود چونک در جنت شراب حلم خورد شد ز یک بازی شیطان روی زرد آن بلادرهای تعلیم ودود زیرک و دانا و چستش کرده بود باز آن افیون حلم سخت او دزد را آورد سوی رخت او عقل آید سوی حلمش مستجیر ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی دی بایزید بودی و اندر مزید بودی و امروز در خرابی دردی فروش و مستی دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی امروز بس خرابی هم جام آفتابی نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی افزونی از مساکن بیرونی از معادن آن نیستی ولیکن هستی چنانک هستی یک گوشه بسته بودی زان گوشه خسته بودی آن بسته را گشودی رستی تمام رستی حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود حیوان نه‌ای تو حیی جستی ز کار جستی تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی شد مرهم جهانی هر خسته‌ای که خستی ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون آلود ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد چو دل شد زان او هرگز نمیرد چو خورد از خوان او هرگز نمیرد به سر می‌گردم از عشقش، چو دانم که سرگردان او هرگز نمیرد تن عاشق بمیرد در جدایی ولیکن جان او هرگز نمیرد به دردش گر دلم زین پیش می‌مرد پس از درمان او هرگز نمیرد تنم را پر شود پیمانه‌ی عمر ولی پیمان او هرگز نمیرد به زندان عزیزی در شد این دل که در زندان او هرگز نمیرد روان اوحدی را هست حکمی که بی‌فرمان او هرگز نمیرد چون سلامان هفته‌ای محمل براند پندگویان را بر او دستی نماند از ملامت ایمن و فارغ ز پند بار خود بر ساحل بحری فکند دید بحری همچو گردون بیکران چشم‌های بحریان چون اختران قاف تا قاف امتداد دور او تا به پشت گاوماهی غور او کوه پیکر موج‌ها در اضطراب گشته کوهستان از آنها روی آب چون سلامان بحر را نظاره کرد بهر اسباب گذشتن چاره کرد کرد پیدا زورقی چون ماه نو برکنار بحر اخضر، تیزرو هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال شد مه و خورشید را منزل هلال شد روان، از بادبان پر ساخته همچو بط سینه بر آب انداخته راه را بر خود به سینه می‌شکافت روی بر مقصد به سینه می‌شتافت شد میان بحر پیدا بیشه‌ای وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای هیچ مرغ اندر همه عالم نبود کاندر آن عشرتگه خرم نبود نو درختان شاخ در شاخ اندر او در نوا مرغان گستاخ اندر او میوه در پای درختان ریخته خشک و تر بر یکدگر آمیخته چشمه‌ی آبی به زیر هر درخت آفتاب و سایه گردش لخت لخت شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار مشت پر دینار از بهر نثار چون نبودی نیک گیرا مشت او ریختی از فرجه‌ی انگشت او گوییا باغ ارم چون رو نهفت غنچه‌ی پیدایی‌اش آنجا شکفت چون سلامان دید لطف بیشه را از سفر کوتاه کرد اندیشه را با دل فارغ ز هر امید و بیم گشت با ابسال در بیشه مقیم هر دو شادان همچو جان و تن به هم هر دو خرم چون گل و سوسن به هم صحبتی ز آویزش اغیار دور راحتی ز آمیزش تیمار دور نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ گل در آغوش و، خراش خار نی گنج در پهلو و، رنج مار نی هر زمان در مرغزاری کرده خواب هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب گاه با بلبل به گفتار آمده گاه با طوطی شکرخوار آمده گاه با طاووس در جولانگری گاه در رفتار با کبک دری قصه کوته، دل پر از عیش و طرب هر دو می‌بردند روز خود به شب خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار در میان و عیب‌جویان بر کنار در کنار تو به جز مقصود نی مانع مقصود تو موجود نی هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد چشمم به کف پای کسی سوده نگردد آلوده نیم چون دگران این هنرم هست کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد پروانه‌ام و عادت من سوختن خویش تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست جانست نه سنگست که فرسوده نگردد من بیدل نگر از صحبت جانان محروم تنم از درد به جان آمده وز جان محروم خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات چون سکندر ز لب چشمه‌ی حیوان محروم آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای در کف دیو فتادست و سلیمان محروم ای طبیب دل مجروح روا می‌داری جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم خاشه چینان زمین روب سراپرده‌ی انس همه در بندگی و بنده ازینسان محروم همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم نوای تو ای خوب ترک نوآیین درآورد در کار من بینوایی رهی گوی خوش، ورنه بر راهوی زن که هرگز مبادم ز عقشت رهایی ز وصفت رسیده‌ست شاعر به شعری ز نعتت گرفته‌ست راوی روایی به قید زلف تو آن دل که پای بند شود غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی که در جهان به وفا نام تو بلند شود مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند واحسرتا که بخت عنایت نمیکند در پیش چشم او لب او میکشد مرا وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم کاندیشه‌ای ز شکر و شکایت نمیکند در حق بندگان نظر لطف گاه‌گاه هم میکند ولیک به غایت نمیکند تا گفته‌ام دهان تو هیچست از آن زمان با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد غیر از حدیث عشق روایت نمیکند لب از تو وز شکر پیمانه‌یی چند رخ از تو ز خفتن بتخانه‌یی چند درازی هست در موی تو چندان که می‌باید به هر مو شانه‌یی چند بیازارد گرت زان شانه مویی به پیشت بشکنم دندانه‌یی چند سر آنروی آتش‌ناک گردم بباید شمع را پروانه‌یی چند به زلف و عارضت دل‌های سوزان شب است و آتش دیوانه‌یی چند مخسب امشب که ازبی‌خوابی خویش بگویم پیش تو افسانه‌یی چند زچشم دانه دانه می‌چکد آب چو مرغان قانعم با دانه‌یی چند خوشم در عشق تو بی عقل و بی جان نگنجد در میان بیگانه‌یی چند برا گرد دلم کز جستجو یت مرا هم گشته شد ویرانه‌یی چند براتم کن زلب بوسی و بنویس هم از خون دلم پروانه‌یی چند و گر نیشی زند از غمزه‌ی مست ز خسرو بشنود افسانه‌یی چند هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو در همه روی زمین چشم و دل باز که راست مکن آزار مکن جانب اغیار مرو مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی هله آن بار برفتی مکن این بار مرو بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو هله سرنای توام مست نواهای توام مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات به از این خیر نباشد بجز این کار مرو خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر سوی مکاری اخوان ستمکار مرو هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال از عیان سر مکشان در پی آثار مرو هله موسی زمان گرد برآر از دریا دل فرعون مجو جانب انکار مرو هله عیسی قران صحت رنجور گران از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو هله ای شاهد جان خواجه جان‌های شهان شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا جز سوی احمد بگزیده مختار مرو جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو تو یقین دار که بی‌تو نفسی جان نزید در احسان بگشا و پس دیوار مرو همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند وقت کار است بیا کار کن از کار مرو هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری در گور کجا گنجی چون نور خدا داری خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر ماننده آن دلبر بنما که کجا داری در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن تو روی ترش با من ای خواجه چرا داری در عالم بی‌رنگی مستی بود و شنگی شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم همرنگ شو آخر هم گر بخشش ما داری از تابش تو جانا جان گشت چنین دانا بسم الله مولانا چون ساغرها داری شمس الحق تبریزی چون صاف شکرریزی با تیره نیامیزی چون بحر صفا داری عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید در دیده‌ی صاحب‌نظران حسن نماید حسنست که چون مست به بازار برآید در پرده‌ئی هر زمزمه‌ی عشق سراید گر عشق نباشد کمر حسن که بندد ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید گر صورت جانان نبود دل که ستاند ور واسطه‌ی جان نبود تن به چه پاید خورشید که در پرده‌ی انوار نهانست گر رخ ننماید دل ذره که رباید بی مهر دل سوخته را نور نباشد روشن شود آن خانه که شمعیش درآید گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید خواهی که در آئینه رخت خوب نماید آئینه مصفا و رخ آراسته باید مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی چو لعلت میر مجلس شد به می دادن ستم کردی به شوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندر آن خانه به جای رطل و پیمانه، سرش زیر قدم کردی ز بهر فضل و پیشی من، چو کردم با تو خویشی من دو ساغر بیشتر دادی، مرا از خویش کم کردی مرا با طاق آن ابرو چو دیدی مهر پیوسته تنم را از بر او طاق و دل را جفت غم کردی تو بودی مطرب و ساقی، تو بودی شاهد باقی گهم درویش خود خواندی و گاهم محتشم کردی به خیلی کردی از رخ چون سال بوسه‌ای کردم شکایت چون توان کرد از چنان رویی کرم کردی به دستم جام‌جم دادی، پس از عمری که دم دادی چه مستی‌ها کنیم اکنون! که می در جام جم کردی چو دیدی اوحدی را تو به علم عاشقی دانا میان عالمی او را به عشق خود علم کردی پس همینجا دست و پایت در گزند بر ضمیر تو گواهی می‌دهند چون موکل می‌شود برتو ضمیر که بگو تو اعتقادت وا مگیر خاصه در هنگام خشم و گفت و گو می‌کند ظاهر سرت را مو بمو چون موکل می‌شود ظلم و جفا که هویدا کن مرا ای دست و پا چون همی‌گیرد گواه سر لگام خاصه وقت جوش و خشم و انتقام پس همان کس کین موکل می‌کند تا لوای راز بر صحرا زند پس موکلهای دیگر روز حشر هم تواند آفرید از بهر نشر ای بده دست آمده در ظلم و کین گوهرت پیداست حاجت نیست این نیست حاجت شهره گشتن در گزند بر ضمیر آتشینت واقف‌اند نفس تو هر دم بر آرد صد شرار که ببینیدم منم ز اصحاب نار جزو نارم سوی کل خود روم من نه نورم که سوی حضرت شوم همچنان کین ظالم حق ناشناس بهر گاوی کرد چندین التباس او ازو صد گاو برد و صد شتر نفس اینست ای پدر از وی ببر نیز روزی با خدا زاری نکرد یا ربی نامد ازو روزی بدرد کای خدا خصم مرا خشنود کن گر منش کردم زیان تو سود کن گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست عاقله‌ی جانم تو بودی از الست سنگ می‌ندهد به استغفار در این بود انصاف نفس ای جان حر مسیح روح را مریم حجابست بهشت وصل را آدم حجابست دلا در عاشقی محرم چه جوئی که پیش عاشقان محرم حجابست برو خود همدم خود باش اگر چه برصاحبدلان همدم حجابست مکش جعدش که پیش روی جانان شکنج طره پرخم حجابست ز هستی در گذر زیرا که در عشق نه هستی شور و مستی هم حجابست اگر دم در کشی عیسی وقتی که در راه مسیحا دم حجابست به خون در کعبه باید غسل کردن که آب چشمه‌ی زمزم حجابست بخاتم ملک جم نتوان گرفتن که پیش اهل دل خاتم حجابست ز یم حاصل نگردد گوهر عشق که در راه حقیقت یم حجابست اگر مرد رهی بگذر ز عالم که نزد رهروان عالم حجابست برو خواجو که پیش روی بلقیس اگر نیکو ببینی جم حجابست نامه تمام گشت ، به جانان که می‌برد؟ پیغام کالبد به سوی جان که می برد؟ این خط پر ز مهر به دلبر که می‌دهد؟ وین دردسر به مهر به درمان که می‌برد؟ این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟ جانان مرا به هجر تو هر مونسی که هست غم می برد ولی غم هجران که می برد؟ گفتی نگاهدار به فرمان خویش دل دارم ولی بگوی که فرمان که می‌برد؟ دردا که دل ز خسرو بیچاره می‌رود واگاه نی ز بردن دل ، آن که می‌برد! چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد روح زیتونیست عاشق نار را نار می‌جوید چو عاشق یار را روح زیتونی بیفزا ای چراغ ای معطل کرده دست افزار را جان شهوانی که از شهوت زهد دل ندارد دیدن دلدار را پس به علت دوست دارد دوست را بر امید خلد و خوف نار را چون شکستی جان ناری را ببین در پی او جان پرانوار را گر نبودی جان اخوان پس جهود کی جدا کردی دو نیکوکار را جان شهوت جان اخوان دان از آنک نار بیند نور موسی وار را جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی یاوه کرده نطق طوطی وار را گشت بیمار و زبان تو گرفت روی سوی قبله کن بیمار را قبله شمس الدین تبریزی بود نور دیده مر دل و دیدار را هر نسخه که در وصف خط یار نویسند باید که سوادش بشب تار نویسند در چین صفت جعد سمن سای نگارین هر نیمشب از نافه‌ی تاتار نویسند ای بس که چو من خاک شوم قصه‌ی دردم صاحب‌نظران بر در و دیوار نویسند باید که حدیث من دیوانه‌ی سرمست ارباب خرد بر دل هشیار نویسند هرنکته که در سکه من نقش بخوانند آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند شرح خط سبز تو مقیمان سماوات هر شام برین پرده‌ی زنگار نویسند از تذکره روشن نشود قصه‌ی منصور الا که بخون بر ز بردار نویسند گر در قلم آرند وفانامه‌ی عشاق اول سخنم بر سر طومار نویسند هر جور که برما کند آن یار جفا کار شرطست که یاران وفادار نویسند آن قصه که فرهاد زدی جامه‌ی جان چاک رسمست که بردامن کهسار نویسند مستان خرابات طرب‌نامه‌ی خواجو بر حاشیه‌ی خانه‌ی خمار نویسند منم از عشق سرگردان بمانده چو مستی واله و حیران بمانده امید از جان شیرین بر گرفته جدا از صحبت یاران بمانده سر و سامان فدای عشق کرده بدین سان بی سر و سامان بمانده ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان چو گنج اندر زمین پنهان بمانده ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع به کنجی در چو زر در کان بمانده ز عشق خوبرویان همچو عطار خرد گم کرده سرگردان بمانده ما هیچ کسان کوی یاریم ما سوختگان خام کاریم چو گل ز خوشی به خنده کوشیم هر چند لباس ژنده پوشیم با شیر و گوزن هم عنانیم با زاغ و زغن هم آشیانیم گنجیست غم اندرون سینه ما راست کلید آن خزینه ای آمده و گذشته ناگاه بختم تو ز مانده دست کوتاه ناخوانده رسیدن این چه رازست ناگفته گذشتن این چه ناز است جانم، ز فراق، بر لب آمد، می آیی؟ و یا برون خرامد؟! جز نیم دمی نماند حالی باز آی که خانه گشت خالی گر جور کنی و گر کنی ناز اینک من و دل بهر دو دمساز تیغم زن و آستان مکن پاک بگذار که بر درت شوم خاک دل رفت که با غمت براید تا زین دو کدام بر سر آید گیرم خوش و شادمان توان زیست هیهات که بی تو چون توان زیست تا نام تو بر زبان نیاید در قالب مرده جان نیاید فریاد که جان ز غم زبون شد وز رخنه‌ی دیده دل برون شد این تن، که خمیده بود بشکست وان دل که نداشتم، شد از دست بر سوز دلم که رستخیزست انگشت منه که شعله تیزست ای غنچه‌ی تنگ خوی، چونی؟ وی دشمن دوست روی، چونی؟ چشم سیهت بناز چونست؟ خوابت به شب دراز چونست؟ در خون که می‌شوی سبک خیز؟ بر جان که غمزه می‌کنی تیز از دست که باده می‌ستانی؟ در بزم که جرعه می‌فشانی؟ گشتم بدرت چو خاک ناچیز یک جرعه بریز بر سرم نیز بس وعده که داد بخت گم نام کت از می وصل خوش کنم کام آمد بمن آن شراب گلرنگ لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ از روی تو هر چه دید جانم بر روی تو گفت چون توانم هر قطره‌ی خون برین رخ زرد پندار که چشمه ایست از درد مهر تو در استخوان من باد درد تو دوای جان من باد! مجنون چو بدین دم دل انگیز از سینه برون زد آتش تیز گرد از جگرش به خون درآمد فریاد ز وحشیان برامد هر روز بدین نیازمندی می‌گشت به پستی و بلندی شب تا سحر و ز صبح تا شام یک لحظه دلش نکردی آرام با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی از باده‌ی شبهای تو و ز مستی لبهای تو وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟! ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی مخدوم شمس‌الدین شهم، هم آفتاب و هم مهم بر خاک او سر می‌نهم، هم سر بود زان متهم ای فتنه‌ی انگیخته، صد جان به هم آمیخته ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته در سایه‌ی آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو در سر نشسته الف تو، زان طره‌ی آویخته از چشم بردی خوابها، زین غرقه‌ی گردابها زان طره‌ی پر تابها، مشکی به عنبر بیخته ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته از برق آن رخسار تو، وز شعله‌ی انوار تو وز حلم موسی‌وار تو، از بحر گرد انگیخته ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روح‌الامین عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته جان در پی تو می‌دود وندر جهانت می‌جود صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته مخدوم شمس‌الدین! مرا کشتی درین یک ماجرا این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا ما جمله بیخوابان شده، در خوابگه رقصان شده ای ماه بی‌نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده صفرام از سودای تو، از جسم جان‌افزای تو از وعده‌ی جانهای تو، جانها بگه رقصان شده زان روی همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تو در عین لشکرگاه تو، شاه وسپه رقصان شده ای مفخر روحانیان، وی دیده‌ی ربانیان سرها ز تو شادی‌کنان، بر سر کله رقصان شده قومی شده رقصان دین، با صد هزاران آفرین قومی دگر منکر چنین اندر سفه رقصان شده تبریز و باقی جهان با هرک را عقلست و جان از روی معنی ونهان، در عشق شه رقصان شده میدان فراخست ای پسر، تو گوشه‌ای ما گوشه‌ای همچون ملخ در کشت شه، تو خوشه‌ای ما خوشه‌ای این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟ وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟ هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟ پروردگار نفس بباید شناختن این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟ زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ پیوند آن دو واسطه‌ی کامکار چیست؟ این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟ این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟ این چار عنصر و سه موالید و شش جهت این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟ این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟ وین خاک ساکن و فلک بی‌قرار چیست؟ این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟ این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟ این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟ دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟ در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟ اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟ وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟ درپای دار این فلک بی‌گناه کش چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟ آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟ پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟ گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟ منزل یکی و راه یکی و روش یکی چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟ اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود این عقدهای مختلف اندر شمار چیست ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟ الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟ ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟ ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟ مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟ طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟ سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟ بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟ و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟ این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟ رومی رخان هفت زمین را چنان طواف بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟ گر دیده‌ای مدینه‌ی علم رسول را باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟ مد صراط و وضع ترازو و طی ارض هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟ رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟ از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟ فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟ مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟ ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای شرط نماز و روزه‌ی لیل و نهار چیست؟ هر جزو را که باز شمردم حقیقتست گر راه برده‌ای به حقیقت، به یار، چیست؟ امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟ آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟ برما هزار گونه مباهات می‌کنی ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟ گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟ تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟ نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟ ما در حصار این فلک تیز گردشیم وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟ ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟ با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟ باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟ بر تو سیدحسن دلم گرید که چو تو هیچ غمگسار نداشت تن من زار بر تو می‌نالد که تنم هیچ چون تو یار نداشت زان ترا خاک در کنار گرفت که چو تو شاه در کنار نداشت زان اجل اختیار جان تو کرد که به از جانت اختیار نداشت زان بکشتت قضا که بر سر تو دست جد تو ذوالفقار نداشت هم به مرگی فگار باد تنی که دلش مرگ تو فگار نداشت ای غریبی کجا مصیبت تو هیچ دانا غریب وار نداشت ای عزیزی که در همه احوال جان من دوستیت خوار نداشت تیغ مردانگیت زنگ نزد گل آزادگیت خار نداشت آب مهر ترا خلاب نبود آتش خشم تو شرار نداشت به خطا خاطرت کژی نگرفت از جفا خاطرت غبار نداشت هیچ میدان فضل و مرکب عمل در کفایت چو تو سوار نداشت من شناسم که چرخ خاک نگار چون سخن‌های تو نگار نداشت نگرفتت عیار اثیر فلک که مگر بوته‌ی عیار نداشت سی نشد زاد تو، فلک ویحک سال زاد ترا شمار نداشت این قدر داد چون تویی را عمر شرم بادش که شرم و عار نداشت باره‌ی عمر تو بجست ایراک چون که در تک شد او قرار نداشت چون بناگوش تو عذار ندید که ز مشک سیه عذار نداشت بد نیارست کرد با تو فلک تا مرا اندر این حصار نداشت تن تو چون جدا شد از تن من عاجز آمد که دستیار نداشت دلم از مرگت اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت هیچ روزی به شب نشد که مرا نامه‌ی تو در انتظار نداشت گوشم اول که این خبر بشنود به روانت که استوار نداشت زار مسعود از آن همی گرید که به حق ماتم تو زار نداشت ماتم روزگار داشته‌ام که دگر چون تو روزگار نداشت باره‌ی دولتت ز زین برمید بختی بخت تو مهار نداشت همچنین است عادت گردون هرچه من گفتمش به کار نداشت دل بدان خوش کنم که هیچ کسی در جهان عمر پایدار نداشت گفتم که چاره غم هجران شود نشد در وصل یار مشکلم آسان شود نشد یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت یا دردم از وصال تو درمان شود نشد یا آن صنم مراد دل من دهد نداد یا این صنم‌پرست مسلمان شود نشد یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد یا لحظه‌ای خموش ز افغان شود نشد یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت چون من اسیر محنت هجران شود نشد یا از کمند غیر غزالم جهد نجست یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای شبست یا خم آن طره قمر فرسای مرا مگوی که دل در کمند او مفکن بدان نگار پریچهره گو که دل مربای چه سود کان مه محمل نشین نمی‌گوید که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را گمان مبر که بهندوستان نباشد رای نوای نغمه‌ی چنگم چه سود چون همه شب خیال زلف توام چنگ می‌زند در نای ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای چو روشنست که عمر این همه نمی‌پاید مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح نوای پرده‌سرا در هوای پرده‌سرای اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند به بوستان سخن طوطیان شکر خای در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین یاران بشوریده با جان بسوزیده بگشاده دل و دیده در شاهد بی‌کابین چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی در دیده هر هستی از دیده زنگی بین آن چرخ فرومانده کبش بنگرداند این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین که کندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را آن خسرو زنگی را کرد حشری بر چین شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین هست کسی کو چو من اشکار نیست هست کسی کو تلف یار نیست؟ هست سری کو چو سرم مست نیست؟ هست دلی کو چو دلم زار نیست؟ مختلف آمد همه کار جهان لیک همه جز که یکی کار نیست غرقه‌ی دل دان و طلب کار دل آنک گله کرد که دلدار نیست گرد جهان جستم اغیار من گشت یقینم که کس اغیار نیست مشتریان جمله یکی مشتریست جز که یکی رسته‌ی بازار نیست ماهیت گلشن آنکس که دید کشف شد او را که یکی خار نیست خنب ز یخ بود و درو کردم آب شد همه آب و زخم آثار نیست جمله جهان لایتجزی بدست چنگ جهان را جز یک تار نیست وسوسه‌ی این عدد و این خلاف جز که فریبنده و غرار نیست هست درین گفت تناقض ولیک از طرف دیده و دیدار نیست نقطه دل بی‌عدد و گردش است گفت زبان جز تک پرگار نیست طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی پیش مرا طاقت گفتار نیست مست شدی سر بنه اینجا، مرو زانکه گلست و ره هموار نیست مست دگر از تو بدزدد کمر جز تو مپندار که طرار نیست چونک ز مطلوب رسیدست برات گشت نهان از نظر تو صفات بار دگر یوسف خوبان رسید سلسله‌ی صد چو زلیخا کشید جامه درد ماه ازین دستگاه نعره زند چرخ که هل من مزید جمله‌ی دنیا نمکستان شدست تا که یکی گردد پاک و پلید بار دگر عقل قلمها شکست بار دگر عشق گریبان درید کرد زلیخا که نکردت کس بنده خداونده‌ی خود را خرید مست شدی بوسه همی بایدت بوسه بران لب ده، کان می‌چشید سخت خوشی، چشم بدت دور باد ای خنک آن چشم که روی تو دید دیدن روی تو بسی نادرست ای خنک آن، گوش که نامت شنید شعشعه‌ی جام تو عالم گرفت ولوله‌ی صبح قیامت دمید عقل نیابند به دارو، دگر عقل ازین حیرت شد ناپدید باز نیاید، بدود تا هدف تیر چو از قوس مجاهد جهید هدهد جان چون بجهد از قفص می‌پرد از عشق به عرش مجید تیغ و کفن می‌برد و می‌رود روح سوی قیصر و قصرمشید رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد جسته ز هر خار که پا می‌خلید چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه منک لنا کل غد الف عید شد گه ترجیع و دلم می‌جهد دلبر من داد سخن می‌دهد این بخورد جام دگر آرمش بارد و هشیار بنگذارمش از عدمش من بخریدم به زر بی می و بی‌مایده کی دارمش؟ شیره و شیرین بدهم رایگان لیک چو انگور نیفشارمش همچو سر خویش همی پوشمش همچو سر خویش همی خارمش روح منست و فرج روح من دشمن و بیگانه نینگارمش چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق گفتن گستاخ نمی‌یارمش گر برمد کبکبه‌ی چار طبع من عوض و نایب هر چارمش من به سفر یار و قلاووزمش من به سحر ساقی و خمارمش تا چه کند لکلکه‌ی زر و سیم که تو بگویی که: « گرفتارمش » او چو ز گفتار ببندد دهن از جهت ترجمه گفتارمش ور دل او گرم شود از ملال مروحه و باد سبکسارمش ور بسوی غیب نظر خواهد او آینه‌ی دیده‌ی دیدارمش ور به زمین آید چون بوتراب جمله زمین لاله و گل کارمش ور بسوی روضه‌ی جانها رود یاسمن و سبزه و گلزارمش نوبت ترجیع شد ای جان من موج زن ای بحر درافشان من شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش ای ز رخت در دل ما جوش، جوش باده‌ی حمرای تو همچون پلنگ گرگ غم اندر کف او موش، موش چونک برآید به قصور دماغ افتد از بام نگون هوش، هوش چونک کشد گوش خرد سوی خود گوید از درد خرد: « گوش، گوش » گوش او: خیز، به جان سجده کن در قدم این قمر می فروش گفت: کی آمد که ندیدم منش گفت که: تو خفته بودی دوش دوش عاشق آید بر معشوقه مست که نبرد بوی از آن شوش شوش عشق سوی غیب زند نعرها بر حس حیوان نزند آن، خروش شهر پر از بانگ خر و گاو شد بر سر که باشد بانگ وحوش ترک سوارست برین یک قدح ساغر دیگر جهة قوش، قوش چونک شدی پر ز می لایزال هیچ نبینی قدحی بوش، بوش جمله جمادات سلامت کنند راز بگویند چو خویش، و چو توش روح چو ز مهر کنارت گرفت روح شود پیش تو جمله نقوش نوبت آن شد که زنم چرخ من عشق عزل گوید بی روی پوش همچو گل سرخ سواری کند جمله ریاحین پی او چون جیوش نقل بیار و می و پیشم نشین ای رخ تو شمع و میت آتشین دبیر جهاندیده راپیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند جهاندار چون کرد آهنگ مرو به ماهوی سوری کنارنگ مرو یکی نامه بنوشت با درد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند دانا و پروردگار خداوند گردنده بهرام وهور خداوند پیل و خداوند مور کند چون بخواهد ز ناچیز چیز که آموزگارش نباید به نیز بگفت آنک ما را چه آمد بروی وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی ز رستم کجا کشته شد روز جنگ ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ بدست یکی سعد وقاص نام نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام کنون تا در طیسفون لشکرست همین زاغ پیسه به پیش اندرست تو با لشکرت رزم را سازکن سپه را برین برهم آواز کن من اینک پس نامه برسان باد بیایم به نزد تو ای پاک وراد فرستاده‌ی دیگر از انجمن گزین کرد بینا دل و رای زن دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت کینه‌های کهنه‌شان از مصطفی محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان وز دم الممنون اخوه بپند در شکستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردی شیره‌ی واحد شود غوره و انگور ضدانند لیک چونک غوره پخته شد شد یار نیک غوره‌ای کو سنگ‌بست و خام ماند در ازل حق کافر اصلیش خواند نه اخی نه نفس واحد باشد او در شقاوت نحس ملحد باشد او گر بگویم آنچ او دارد نهان فتنه‌ی افهام خیزد در جهان سر گبر کور نامذکور به دود دوزخ از ارم مهجور به غوره‌های نیک کایشان قابلند از دم اهل دل آخر یک دلند سوی انگوری همی‌رانند تیز تا دوی بر خیزد و کین و ستیز پس در انگوری همی‌درند پوست تا یکی گردند و وحدت وصف اوست دوست دشمن گردد ایرا هم دواست هیچ یک با خویش جنگی در نبست آفرین بر عشق کل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد همچو خاک مفترق در ره‌گذر یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر که اتحاد جسمهای آب و طین هست ناقص جان نمی‌ماند بدین گر نظایر گویم اینجا در مثال فهم را ترسم که آرد اختلال هم سلیمان هست اکنون لیک ما از نشاط دوربینی در عمی دوربینی کور دارد مرد را همچو خفته در سرا کور از سرا مولعیم اندر سخنهای دقیق در گره ها باز کردن ما عشیق تا گره بندیم و بگشاییم ما در شکال و در جواب آیین‌فزا همچو مرغی کو گشاید بند دام گاه بندد تا شود در فن تمام او بود محروم از صحرا و مرج عمر او اندر گره کاریست خرج خود زبون او نگردد هیچ دام لیک پرش در شکست افتد مدام با گره کم کوش تا بال و پرت نسکلد یک یک ازین کر و فرت صد هزاران مرغ پرهاشان شکست و آن کمین‌گاه عمارض را نبست حال ایشان از نبی خوان ای حریص نقبوا فیها ببین هل من محیص از نزاع ترک و رومی و عرب حل نشد اشکال انگور و عنب تا سلیمان لسین معنوی در نیاید بر نخیزد این دوی جمله مرغان منازع بازوار بشنوید این طبل باز شهریار ز اختلاف خویش سوی اتحاد هین ز هر جانب روان گردید شاد حیث ما کنتم فولوا وجهکم نحوه هذا الذی لم ینهکم کور مرغانیم و بس ناساختیم کان سلیمان را دمی نشناختیم همچو جغدان دشمن بازان شدیم لاجرم وا مانده‌ی ویران شدیم می‌کنیم از غایت جهل و عما قصد آزار عزیزان خدا جمع مرغان کز سلیمان روشنند پر و بال بی گنه کی برکنند بلک سوی عاجزان چینه کشند بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند هدهد ایشان پی تقدیس را می‌گشاید راه صد بلقیس را زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود باز همت آمد و مازاغ بود لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند آتش توحید در شک می‌زند و آن کبوترشان ز بازان نشکهد باز سر پیش کبوترشان نهد بلبل ایشان که حالت آرد او در درون خویش گلشن دارد او طوطی ایشان ز قند آزاد بود کز درون قند ابد رویش نمود پای طاووسان ایشان در نظر بهتر از طاووس‌پران دگر منطق الطیر آن خاقانی صداست منطق الطیر سلیمانی کجاست تو چه دانی بانگ مرغان را همی چون ندیدستی سلیمان را دمی پر آن مرغی که بانگش مطربست از برون مشرقست و مغربست هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست وز ثری تا عرش در کر و فریست مرغ کو بی این سلیمان می‌رود عاشق ظلمت چو خفاشی بود با سلیمان خو کن ای خفاش رد تا که در ظلمت نمانی تا ابد یک گزی ره که بدان سو می‌روی همچو گز قطب مساحت می‌شوی وانک لنگ و لوک آن سو می‌جهی از همه لنگی و لوکی می‌رهی کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد سهی بالای بزم آرای مه سیمای مهرآسا قدح پیمای غم‌فرسای روح‌افزای جان‌پرور سرت گردم چه واقع شد که در مجموعه‌ی یاری رقم‌های محبت را قلم بر سر زدی اکثر ازینت دوستر دانسته بودم کز فراق خود گماری دشمنی از مرگ بدتر بر من ابتر نه من آن کوچه پیمایم که شبها تا سحر بودی برای شمع راه من چراغ روزن و منظر چه شد آن مهربانیها که دایم بود در مجلس ز تر دامانی چشم نمینم آستینت تر کجا رفت آن خصوصیت که از همدم نوازیها نبود آرام از آن دست نگارین حلقه را بردر گمان دارد دلم زین سرکشی ای شمع بی‌پروا که داری از هوای دل سر پروانه‌ای دیگر ز پایت برندارم سر اگر دارم کنی برپا ز کویت وانگیرم پا اگر تیغم زنی برسر تو را بازار گرم و من زرشک نو خریداران از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر من از تشویش جان با این گران باری سبک نمکین تو از تمکین دل با آن سبک روحی گران لنگر ازین پس محتشم مشکل که آن صیاد مستغنی کند ضایع خدنگ خویش بر صیدی چنین لاغر بساط عاشقی طی ساز کز بهر دعای شه در نه آسمان باز است و آمین گوت هفت اختر چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش برابر با سری کش پا تو دیدی منورتر به هر دو کون ای دل ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی به مانندش ز اول تا به آخر بگو آخر کی دیده‌ست یا تو دیدی در آن گوهر نبوده‌ست هیچ نقصان اگر هستت خیال آن‌ها تو دیدی به پیش خدمتش اندر سجودند از آن سوی حجاب لا تو دیدی خدیو سینه پهن و سروبالا نه بالا است و نی پهنا تو دیدی شهی کش جن و انس اندر سجودند همه رویش در آن رعنا تو دیدی ورا حلمی که خاک آن برنتابد چنان حلمی در استغنا تو دیدی ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف به لعل شکر و زهرا تو دیدی ز فرمان کردنش سوی سماوات نهاده نردبان بالا تو دیدی چنان لل به تابانی و خوبی که او را هست جان لالا تو دیدی کسی خود این شبه فانی دون را از او خواهد چنین کالا تو دیدی به نرمی در هوای هرزه آبی و یا آن عشق چون خارا تو دیدی برونم جمله رنج و اندرون گنج بدین وصف عجب ما را تو دیدی خداوند شمس دین را در دو عالم به ملک و بخت او همتا تو دیدی ز بهر آتش ای باد صبا تا رسانی خدمتی از ما تو دیدی چو خاک سنب اسب جبرئیل است همه تبریزیان احیا تو دیدی به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم تو از قبیله خوبان سست پیمانی من از جماعت عشاق سخت پیوندم برید از همه جا دست روزگار مرا بدین گناه که در گردنت نیفکندم شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم اگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرم و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد من از تعلق روی تو خصم فرزندم زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند شکسته دل من از آن پسته‌ی شکرخندم به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر بتان ساده اگر نشکنند سوگندم نجات داد ملک هر کجا اسیری بود من از سلاسل زلفش هنوز در بندم ستوده ناصردین شه که از شرف گوید به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای کو قصد جان من کند من جان برای او دهم چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم صوفیی بدرید جبه در حرج پیشش آمد بعد به دریدن فرج کرد نام آن دریده فرجی این لقب شد فاش زان مرد نجی این لقب شد فاش و صافش شیخ برد ماند اندر طبع خلقان حرف درد هم‌چنین هر نام صافی داشتست اسم را چون دردیی بگذاشتست هر که گل خوارست دردی را گرفت رفت صوفی سوی صافی ناشکفت گفت لابد درد را صافی بود زین دلالت دل به صفوت می‌رود درد عسر افتاد و صافش یسر او صاف چون خرما و دردی بسر او یسر با عسرست هین آیس مباش راه داری زین ممات اندر معاش روح خواهی جبه بشکاف ای پسر تا از آن صفوت برآری زود سر هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب نه از لباس صوف و خیاطی و دب صوفیی گشته به پیش این لام الخیاطه واللواطه والسلام بر خیال آن صفا و نام نیک رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک بر خیالش گر روی تا اصل او نی چو عباد خیال تو به تو دور باش غیرتت آمد خیال گرد بر گرد سراپرده‌ی جمال بسته هر جوینده را که راه نیست هر خیالش پیش می‌آید بیست جز مگر آن تیزکوش تیزهوش کش بود از جیش نصرتهاش جوش نجهد از تخییلها نی شه شود تیر شه بنماید آنگه ره شود این دل سرگشته را تدبیر بخش وین کمانهای دوتو را تیر بخش جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام بر زمین خاک من کاس الکرام هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان خاک را شاهان همی‌لیسند از آن جرعه حسنست اندر خاک گش که به صد دل روز و شب می‌بوسیش جرعه خاک آمیز چون مجنون کند مر ترا تا صاف او خود چون کند هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا که ز اسیبش بود چندین بها جد طلب آسیب او ای ذوفنون لا یمس ذاک الا المطهرون جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف تا چگونه باشد آن راواق صاف چون همی مالی زبان را اندرین چون شوی چون بینی آن را بی ز طین چونک وقت مرگ آن جرعه‌ی صفا زین کلوخ تن به مردن شد جدا آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود این چنین زشتی بدان چون گشته بود جان چو بی این جیفه بنماید جمال من نتانم گفت لطف آن وصال مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا شرح نتوان کرد زان کار و کیا حبذا آن مطبخ پر نوش و قند کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند حبذا آن خرمن صحرای دین که بود هر خرمن آن را دانه‌چین حبذا دریای عمر بی‌غمی که بود زو هفت دریا شب‌نمی جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست بر سر این شوره خاک زیردست جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم جرعه‌ی دیگر که بس بی‌کوششیم گر روا بد ناله کردم از عدم ور نبود این گفتنی نک تن زدم این بیان بط حرص منثنیست از خلیل آموز که آن بط کشتنیست هست در بط غیر این بس خیر و شر ترسم از فوت سخنهای دگر ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن وز بهر من دلشده عزم سفری کن چون بلبل سودازده راه چمنی گیر چون طوطی شوریده هوای شکری کن فرهاد صفت روی بصحرا نه و چون سیل از کوه برآور سر و یاد کمری کن چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست با قافله چین بخراسان گذری کن شب در شکن سنبل یارم بسر آور وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن برکش علم از پای سهی سرو روانش وز دور در آن منظر زیبا نظری کن احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی تقریر شب تیره‌ی ما با قمری کن هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست لطفی بکن و کار مرا به بتری کن گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را از حال دل خسته‌ی خواجو خبری کن ای شسته سر و روی به آب زمزم حج کرده چومردان و گشته بی‌غم افزون زچهل سال جهد کردی دادی کم و خود هیچ نستدی کم بسیار بدین و بدان به حیلت کرباس بدادی به نرخ مبرم تا پاک شد اکنون ز تو گناهان مندیش به دانگی کنون ز عالم افسوس نیاید تو را از این کار بر خویشتن این رازها مفرخم زین سود نبینم تو را ولیکن ایمن نه‌ای ای خر ز بیم بیرم از درد جراحت رهد کسی کو از سر که نهد وز شخار مرهم؟ کم بیشک پیمانه و ترازوی هرگز نشود پاک ز آب زمزم بر خویشتن ار تو بپوشی آن را آن نیست بسوی خدای مبهم از باد فراز آمد و به دم شد آن مال حرامی چه باد و چه دم زین کار که کردی برون زده‌ستی بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم بیدارشو از خواب جهل و برخوان یاسین و به جان و به تن فرو دم بفریفت تو را دیو تا گلیمی بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم گوئی که به سور اندرم، ولیکن از دور بماند به سور ماتم در شور ستانت چنان گمان است کان میوه‌ستان است و باغ خرم از سیم طراری مشو به مکه مامیز چنین زهر و شهد برهم بر راه به دین اندرون برد راست زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟ گر ز آدمی، ای پور، توبه باید کردن زگناهانت همچو آدم گر رنجه‌ای از آفتاب عصیان از توبه درون شو به زیر طارم گر رحمت و نعمت چرید خواهی از علم چر امروز و بر عمل چم مر تخم عمل را به نم نه از علم زیرا که نرویدت تخم بی‌نم آویخته از آسمان هفتم اینجا رسنی هست سخت محکم آن را نتوانی تو دید هرگز با خاطر تاریک و چشم یرتم شو دست بدو در زن و جدا شو زین گم ره کاروان و بی‌شبان رم علم است مجسم، ندید هرگز کس علم به عالم جز از مجسم آید به دلم کز خدا امین است بر حکمت لقمان و ملکت جم مهمان و جراخوار قصر اویند با قیصر و خاقان امیر دیلم در حشر مکرم بود کسی کو گشته‌است به اکرام او مکرم بر خلق مقدم شد او به حکمت با حکمت نیکو بود مقدم این دهر همه پشت و ملک او روی این خلق صفر جمله واو محرم زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتم او داد مرا بر رمه شبانی زین می نروم با رمه رمارم ای تشنه تو را من رهی نمودم، گر مست نه‌ای سخت، زی لب یم گر تو بپذیری زمن نصیحت از چاه برآئی به چرخ اعظم آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من ساقی مستقبل من کو قدح احمر من رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من آنچ که خر کرد به من گرگ درنده نکند رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من تلخی من خامی من خواری و بدنامی من خون دل آشامی من خاک از او بر سر من شارق من فارق من از نظر خالق من شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد نه دل من که دل خلق جهانی دارد به تماشای درخت چمنش حاجت نیست هر که در خانه چنو سرو روانی دارد کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند باری آن بت بپرستند که جانی دارد ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش با کسی گوی که در دست عنانی دارد عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد که نه بحریست محبت که کرانی دارد گر گمشدگان روزگاریم ره یافتگان کوی یاریم گم گردد روزگار چون ما گر آتش دل بر او گماریم نی سر ماند نه عقل او را گر ما سر فتنه را بخاریم این مرگ که خلق لقمه اوست یک لقمه کنیم و غم نداریم تو غرقه وام این قماری ما وام گزار این قماریم جانی مانده‌ست رهن این وام جان را بدهیم و برگزاریم دگر گفتی مسافر کیست در راه کسی کو شد ز اصل خویش آگاه مسافر آن بود کو بگذرد زود ز خود صافی شود چون آتش از دود سلوکش سیر کشفی دان ز امکان سوی واجب به ترک شین و نقصان به عکس سیر اول در منازل رود تا گردد او انسان کامل سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه روزی که درآیی ز درم مست شبانه در صورت خوبان همه نوریست الهی از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟ هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست شرطیست که امروز نجوییم بهانه آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم خوی ملکی با کس و روی ملکانه جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات جز قصه‌ی عشقت همه با دست و فسانه با غمزه‌ی رویت سخن خال نگوییم زنهار! که ما غره نگشتیم به دانه آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی آواز مغنی بود و جام مغانه با اوحدی امروز یکی باش، که مردم از دور نگویند: فلان بود و فلانه چو بگذشت شب گرد کرده عنان برآورد خورشید رخشان سنان نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار همی بود پیشش پرستارفش پراندیشه و دست کرده به کش چو در پیش او انجمن شد سپاه ز ناموران وز گردان شاه همه موبدان پیش او بر رده ز اسپهبدان پیش او صف زده پس اسفندیار آن یل پیلتن برآورد از درد آنگه سخن بدو گفت شاها انوشه بدی توی بر زمین فره ایزدی سر داد و مهر از تو پیدا شدست همان تاج و تخت از تو زیبا شدست تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام همیشه به رای تو پوینده‌ام تو دانی که ارجاسپ از بهر دین بیامد چنان با سواران چین بخوردم من آن سخت سوگندها بپذرفتم آن ایزدی پندها که هرکس که آرد به دین در شکست دلش تاب گیرد شود بت‌پرست میانش به خنجر کنم به دو نیم نباشد مرا از کسی ترس و بیم وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ مرا خوار کردی به گفت گرزم که جام خورش خواستی روز بزم ببستی تن من به بند گران ستونها و مسمار آهنگران سوی گنبدان دژ فرستادیم ز خواری به بدکارگان دادیم به زاول شدی بلخ بگذاشتی همه رزم را بزم پنداشتی بدیدی همی تیغ ارجاسپ را فگندی به خون پیر لهراسپ را چو جاماسپ آمد مرا بسته دید وزان بستگیها تنم خسته دید مرا پادشاهی پذیرفت و تخت بران نیز چندی بکوشید سخت بدو گفتم این بندهای گران به زنجیر و مسمار آهنگران بمانم چنین هم به فرمان شاه نخواهم سپاه و نخواهم کلاه به یزدان نمایم به روز شمار بنالم ز بدگوی با کردگار مرا گفت گر پند من نشنوی بسازی ابر تخت بر بدخوی دگر گفت کز خون چندان سران سرافراز با گرزهای گران بران رزمگه خسته تنها به تیر همان خواهرانت ببرده اسیر دگر گرد آزاده فرشیدورد فگندست خسته به دشت نبرد ز ترکان گریزان شده شهریار همی پیچد از بند اسفندیار نسوزد دلت بر چنین کارها بدین درد و تیمار و آزارها سخنها جزین نیز بسیار گفت که گفتار با درد و غم بود جفت غل و بند بر هم شکستم همه دوان آمدم نزد شاه رمه ازیشان بکشتم فزون از شمار ز کردار من شاد شد شهریار گر از هفتخوان برشمارم سخن همانا که هرگز نیاید به بن ز تن باز کردم سر ارجاسپ را برافراختم نام گشتاسپ را زن و کودکانش بدین بارگاه بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه همه نیکویها بکردی به گنج مرا مایه خون آمد و درد و رنج ز بس بند و سوگند و پیمان تو همی نگذرم من ز فرمان تو همی گفتی ار باز بینم ترا ز روشن روان برگزینم ترا سپارم ترا افسر و تخت عاج که هستی به مردی سزاوار تاج مرا از بزرگان برین شرم خاست که گویند گنج و سپاهت کجاست بهانه کنون چیست من بر چیم پس از رنج پویان ز بهر کیم پند بدادمت من، ای پور، پار چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟ غره مشو گر چه نیابد همی بی تو نه بهرام و نه شاپور پار پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است کامدت از بلخ و نشابور بار خانه‌ی معموری و مار است جهل مار درین خانه‌ی معمور مار ز ایزد مذکور به عقلی، مکن جز که به عقل، ای سره مذکور، کار دیو سیاه است تنت، خویشتن از بد این دیو سیه دور دار پیرهن عصیان بنداز اگر آیدت از بلعم باعور و عار خمر مخور، پور، که آن دود خمر مار شود در سر مخمور، مار پیر پدر پار تو خواهد شدن باز نیاید به تو، ای پور، پار ای جهانی خلق حیران مانده تو به زیر پرده پنهان مانده تو به عزت بر دو عالم تاخته ما اسیر بند و زندان مانده عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی شبنمی در زیر طوفان مانده تا شده عشق تو در جان معتکف جان ز سودای تو بیجان مانده عاشقان مستغرق تو صد هزار در سواد این بیابان مانده جان عاشق با وجود عشق تو از وجود خود پشیمان مانده همچو عطار آتشین‌دل خون‌فشان در ره تو صد هزاران مانده ای مرغک خرد، ز اشیانه پرواز کن و پریدن آموز تا کی حرکات کودکانه در باغ و چمن چمیدن آموز رام تو نمی‌شود زمانه رام از چه شدی، رمیدن آموز مندیش که دام هست یا نه بر مردم چشم، دیدن آموز شو روز بفکر آب و دانه هنگام شب، آرمیدن آموز از لانه برون مخسب زنهار این لانه‌ی ایمنی که داری دانی که چسان شدست آباد کردند هزار استواری تا گشت چنین بلند بنیاد دادند باوستادکاری دوریش ز دستبرد صیاد تا عمر تو با خوشی گذاری وز عهد گذشتگان کنی یاد یک روز، تو هم پدید آری آسایش کودکان نوزاد گه دایه شوی، گهی پرستار این خانه‌ی پاک، پیش از این بود آرامگه دو مرغ خرسند کرده به گل آشیانه اندود یکدل شده از دو عهد و پیوند یکرنگ چه در زیان چه در سود هم رنجبر و هم آرزومند از گردش روزگار خشنود آورده پدید بیضه‌ای چند آن یک، پدر هزار مقصود وین مادر بس نهفته فرزند بس رنج کشید و خورد تیمار گاهی نگران ببام و روزن بنشست برای پاسبانی روزی بپرید سوی گلشن در فکرت قوت زندگانی خاشاک بسی ز کوی و برزن آورد برای سایبانی یک چند به لانه کرد مسکن آموخت حدیث مهربانی آنقدر پرش بریخت از تن آنقدر نمود جانفشانی تا راز نهفته شد پدیدار آن بیضه بهم شکست و مادر در دامن مهر پروراندت چون دید ترا ضعیف و بی پر زیر پر خویشتن نشاندت بس رفت کوه و دشت و کهسر تا دانه و میوه‌ای رساندت چون گشت هوای دهر خوشتر بر بامک آشیانه خواندت بسیار پرید تا که آخر از شاخته بشاخه‌ای پراندت آموخت بسیت رسم و رفتار داد آگهیست چنانکه دانی از زحمت حبس و فتنه‌ی دام آموخت همی که تا توانی بیگاه مپر ببرزن و بام هنگام بهار زندگانی سرمست براغ و باغ مخرام کوشید بسی که در نمانی روز عمل و زمان آرام برد اینهمه رنج رایگانی چون تجربه یافتی سرانجام رفت و بتو واگذاشت این کار کسی به عیب من از خویشتن نپردازد که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی در آفتاب جمالت چو موم بگدازد چنین پسر که تویی راحت روان پدر سزد که مادر گیتی به روی او نازد کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش چو لشکری که به دنبال صید می‌تازد کدام گل که به روی تو ماند اندر باغ کدام سرو که با قامتت سر افرازد درخت میوه مقصود از آن بلندترست که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد مسلمش نبود عشق یار آتشروی مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی دلی که از تو بپرداخت با که پردازد چون بمیری ازین جواهر خمس عقل و نفست نپاید اندر رمس در این نه مقوله بسته شود دل ازین چار قید رسته شود برهی از سه بعد و از شش حد اوحدی‌وش رخ آوری به احد این تخیل نماند و احساس وین تکاپوی منهیان حواس دیده‌ی روح بی‌سبل گردد مشکل نفس جمله حل گردد هرچه خواهی میسرت باشد وآنچه جویی برابرت باشد در جهانی رسی سراسر جان وندرو کاردار عقل و روان لبشان بی‌زبان سخن پیوند چهره بی‌عشوه شاهد و دلبند همه یکرنگ و هیچ رنگی نه همه صلح و هراس جنگی نه جامها پر ز شهد و شیر وشراب باغها پردرخت و میوه و آب باغ مینو گشاده در درهم شاخ مینا کشیده سر در هم شربت آینده نزد رنجوران میوه ریزنده بر سر دوران هرچه جان کشته پیش دل رسته چشم جان دیده هرچه دل جسته دور نزدیک و سخت نرم شده زشت زیبا و سرد گرم شده همه از مردن و هلاک ایمن دل و جانها ز ترس و باک ایمن نه ز اندوه رخ بریزد رنگ نه ز انبوه خانه گردد تنگ فارغ از رنج ناملایم و ضد ایمن از ازدحام دشمن وند بر سر دوشها تراز بقا در کف هوشها جواز لقا بر بساط بقا چو دلبندان وز نشاط لقا چو گل خندان باغهایی به دست خود کشته بر زمینی ز عنبر آغشته گه شراب بقا چشانندش گه به باع لقا کشانندش گه کند در جمال حور نظر گه ز کوثر کنندش آبشخور ملکش در نوازش آرد و ناز میکند در جهان جان پرواز حلم او انگبین ناب شود علم گه شیر و گه شراب شود حله پوشد، که سترپوشی کرد باده نوشد، که خشم نوشی کرد پیشش آرند میوه‌های بهشت از درخت عمل که اینجا کشت تیر انصاف در کمان آرند جان به شکرانه در میان آرند رنج‌بینان به راحتی برسند ره‌نشینان به ساحتی برسند چون شوی دور ازین سرای هوس با تو همراه علم باشد بس عملت میبرد علم در پیش علم خود را جدا مدار از خویش گر طلب میکنی بهشت بقا نزنی جز در بهشت لقا در بهشت خدا علف نبود هرچه خواهد شدن تلف نبود وآنچه از خوردنیست نام او را گرچه باشد، مشو غلام او را باده‌ی او رحیق مختومست ختمش از مشک او نه از مومست شیر علمست و باده معرفتش شهد شیرین تعقل صفتش در زمین شیر و انگبین گویی چون روی بر فلک همین گویی تو کزین گونه غره‌باشی و غرق ز آسمان تا زمین برتوچه فرق؟ رو به دیدار روح دل خوش کن گندم و میوه را برآتش کن در بهشتی که سفره‌ی نانست پی‌منه، کان بهشت دونانست گرتو از بهر باغ در کاری در ده این باغ‌ها بسی داری بی عمل در بهشت رفت آدم آدمی بی‌عمل درآید هم باغ دیدار جوی و آب لقا باغ انگور و میوه را چه بقا؟ میزبان را چو با تو میل بود خوردن میوه خود طفیل بود جای خود در بهشت باقی کن رخ در آن بزمگاه ساقی کن دست جز بر در قبول مکش داس در گندم فضول مکش آدمت را که خواب جهل بود امر« لاتقرابا» ش سهل نمود گر بدان نکته دست رد نزدی در ره «اهبطو» ش حد نزدی چه دهی دل بدین شمامه‌ی شوم؟ دست کش سوی میوه معلوم کار حوا بجز هوا نبود ز آدم این بیخودی روا نبود آن بهشتی که اندرو علفست لایق مدخلان ناخلفست اندر آن عالم این ستمها نیست وین بد و نیک و بیش و کمها نیست فارغست از تزاحم و تنگی نیست رنگی بغیر یکرنگی عالم وحدتست عالم نور عالم کثرت این سرای غرور جای شخص مجرد روحی نبود جز بهشت سبوحی برتفاوت بود مراتب خلد دور از اندازه نیست راتب خلد هشت جنت ز بهر این آمد از حکیمان بما چنین آمد هر یکی را ز ما بهشتی هست قصر و ایوان و آب و کشتی هست تو ببین نیک تا چه کاشته‌ای؟ چه به روز پسین گذاشته‌ای؟ نکنی رخ به خانه‌های بهشت گرنه از زر بود بنا را خشت زر فرستی برای خشت زنان چند ازین زر؟ زهی سرشت زنان! نه به اخلاص میکنی کاری زان درختت نمیدهد باری تو که در بند قلیه و نانی کی رسی در بهشت رحمانی؟ خوردن اینجا روا نمیدارند در بهشت آش و سفره چون آرند؟ در بهشت ار خوری جو و گندم همچو آدم کنی ره خود گم ریستن گیردت ز خوردن زشت به درت باید آمدن ز بهشت عاقلان مردن از اجل گیرند عاشقان پیش ازین اجل میرند بی‌گناهی بپوی مردانه که گنه‌کار ترسد از خانه مرگ نیکان حیات جان باشد مرگ بر بدکنش زیان باشد گر بترسد ز مرگ بدکاره نتوان کرد عیب بیچاره دل او میدهد گواهی راست که اجل داد او بخواهد خواست خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم منم ز عالم و این گوشه معین چشم بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم سحر سرشک روانم سر خرابی داشت گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت اگر رسد خللی خون من به گردن چشم به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش به راه باد نهادم چراغ روشن چشم به مردمی که دل دردمند حافظ را مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم دوش از بت من جهان چه می‌شد وز ماه من آسمان چه می‌شد در پیش رخش چه رقص می‌کرد وز آتش عشق جان چه می‌شد چشم از نظرش چه مست می‌گشت وز قند لبش دهان چه می‌شد از تیر مژه چه صید می‌کرد وان ابروی چون کمان چه می‌شد می‌شد که به لاله رنگ بخشد ور نی سوی گلستان چه می‌شد آن لحظه به سبزه گل چه می‌گفت وز نرگسش ارغوان چه می‌شد جز از پی نور بخش کردن بر چرخ دوان دوان چه می‌شد گر زانک نه لطف بی‌کران داشت آن ماه در این میان چه می‌شد بنمود ز لامکان جمالی یا رب که از او مکان چه می‌شد بگشاد نقاب بی‌نشانی وین عالم بانشان چه می‌شد شب رفت و بماند روز مطلق وین عقل چو پاسبان چه می‌شد از دیده غیب شمس تبریز این دیده غیب دان چه می‌شد کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم سغراق می چشمان من عصار می مژگان من ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم این است تر و خشک من پیدا بود امکان من دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من در عشق قرار بی‌قراری است بدنامی عشق نام‌داری است چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بی‌شماری است در عشق ز اختیار بگذار عاشق بودن نه اختیاری است گر دل داری تو را سزد عشق ورنه همه زهد و سوگواری است زاری می‌کن چو دل ندادی تا دل ندهند کارزاری است دل کیست شکار خاص شاه است شاه از پی او به دوستداری است شاهی که همه جهانش ملک است در دشت ز بهر یک شکاری است جانا بر تو قرار آن راست کز عشق تو عین بی‌قراری است آن را که گرفت عشق تو نیست در معرض صد گرفتکاری است وآن است عزیز در دو عالم کز عشق تو در هزار خواری است هر بی‌خبری که قدر عشقت می‌نشناسد ز خاکساری است وانکس که شناخت خرده‌ی عشق هر خرده‌ی او بزرگواری است پروانه‌ی توست جان عطار زان است که غرق جان سپاری است تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم چو جویم میوه‌ی وصلی ز روی او، خرد گوید: عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم به جان می‌ماند از پاکی لب دلبر که من دارم به مه می‌ماند از خوبی رخ جانان که من دیدم مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم تا کی این لاف در سخن رانی تا کی این بیهده ثنا خوانی گه برین بی هنر هنر ورزی گه بر آن بی گهر درافشانی با چنین مهتران بی معنی از سبکساری و گرانجانی همه ساسی نهاد و مفلس طبع باز در سر فضول ساسانی خویشتن را همه بری شمرند لیک در دل فعال شیطانی نیست از جمع مالشان کس را حاصل نقد جز پریشانی آبشان در سبوی عاریتی نانشان بر طبق گروگانی هیچ شاعر نخورد از صله‌شان از پس شعر جز پشیمانی بر سر خوان هر یک اندر سور از دل شاعریست بریانی چون حقیقت نگه کنی باشد به فزون گشتن و به نقصانی صله‌شان همچو روز تیر مهی وعده‌شان چون شب زمستانی باز این خواجه‌ی زاده‌ی بی‌برگ آنهمه لاف و لام لامانی غلط شاعران به جامه و ریش وز درون صد هزار ویرانی ریشک و حالک ثناجویی کبرک و عجبک زبان‌دانی نه در آن معده ریزه‌ای مانده نه در آن دیده قطره‌ای ثانی زشت باشد بر خردمندان نام بوران و نان بورانی داشته مر جدش دهی روزی در سر او فضول دهقانی اف ازین مهتران سیل آور تف برین خواجگان کهدانی از چه شان گاه شعر بستایی وز چه در پیششان سخن رانی رفت هنگام شاعری و سخن روز شوخیست وقت نادانی نه قفا خواری و نه بدگویی شاعر و فاضل و بسامانی نزد خورشید فضل گردونی پیش مهتاب طبع کتانی ریش گاوی نه‌ای خردمندی کافری نیستی مسلمانی اصل جدی نه معدن هزلی کان حمدی نه مرد حمدانی خود گرفتم که این همه هستی چکنی چون نه‌ای خراسانی فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب تا بیابی رضای یزدانی چه همه روز بهر مشتی دون ژاژ خایی و ریش جنبانی مدح هر کس مگو به دشواری چون نیابی ز کس تن آسانی جز که بونصر احمدبن سعید آن چو نصرت به مدحت ارزانی گر همی شعر خوانی از پی نان تا بگویم اگر نمی‌دانی آنکه هست از کفایت و دانش در خور جاه و صدر سلطانی کنچه عاقل نخواهد از پی نان سر درون سوی و آن میان رانی ابرو شمسی که از سخاش نماند در دریایی و زر کانی مهتران بهر آبرو روبند خاک درگاه او به پیشانی زنده از سیرتش سخا چو نانک جسمها از عروق شریانی در دماغ و جگر بدو زنده روح طبعی و روح نفسانی نزد یک اختراع او منسوخ مایه‌ی کتبهای یونانی کی روا باشد از کف و خردش در زمانه و باد و نالانی ای که بی سعی ذات و پنج حواس کار فرمای چار ارکانی وقت بخشش حیات درویشی گاه طاعت هلاک خذلانی همه زیب بهشت را شایی همه نور سپهر را مانی چون تو ممدوح و من بر دونان اینت بی خردگی و کشخانی هیچ احسان ندیدم از یک تن ور چه کردم به شعر حسانی جز براردت داد در صد روز بهر هشتاد بیت چل شانی گوهر رسته کرده یک دریا شد بدو مهره اینت ارزانی هم تو دانی و هم برادر تو که نبود آن قصیده چل گانی این چنین فعل با چو من شاعر نیست حکمی نه نیز دیوانی از چنان شعر من چنین محروم ای عزیز اینت نامسلمانی بخت بد را چه حیله گر چه به شعر سخنم شد به قدر کیوانی که به هر لحظه بهر دراعه پیرهن را کنم چو بارانی در چنین وقت با زنان به کار من و اطراف دوک گرگانی باقیی هست زان صله به روی دانم از روی فضل بستانی ور تغافل کنی درین معنی از در صدهزار تاوانی تا نباشد جماد را به گهر حرکات و حواس حیوانی باد جنبان حواس تو چون آب زان که از کف حیات انسانی از پی عصمتت گسسته مباد سوی تو فضلهای رحمانی زین رنج عظیم، خلاصی جو دستی به دعا بردار و بگو یارب، یارب، به کریمی تو به صفات کمال رحیمی تو یارب، به نبی و وصی و بتول یارب، به تقرب سبطین رسول یارب، به عبادت زین عباد به زهادت باقر علم و رشاد یارب، یارب، به حق صادق به حق موسی، به حق ناطق یارب، یارب، به رضا، شه دین آن ثامن من اهل یقین یارب، به تقی و مقاماتش یارب، به نقی و کراماتش یارب، به حسن، شه بحر و بر به هدایت مهدی دین‌پرور کاین بنده‌ی مجرم عاصی را وین غرقه‌ی بحر معاصی را از قید علائق جسمانی از بند وساوس شیطانی لطف بنما و خلاصش کن محرم به حریم خواصش کن یارب، یارب، که بهائی را این بیهده گرد هوائی را که به لهو و لعب، شده عمرش صرف ناخوانده ز لوح وفا یک حرف زین غم برهان که گرفتارست در دست هوی و هوس زارست در شغل ز خارف دنیی دون مانده به هزار امل، مفتون رحمی بنما به دل زارش بگشا به کرم، گره از کارش زین بیش مران، ز در احسان به سعادت ساحت قرب رسان وارسته ز دنیی دونش کن سر حلقه‌ی اهل جنونش کن چیست با عشق آشنا بودن بجز از کام دل جدا بودن خون شدن خون خود فروخوردن با سگان بر در وفا بودن او فدایی است هیچ فرقی نیست پیش او مرگ و نقل یا بودن رو مسلمان سپر سلامت باش جهد می‌کن به پارسا بودن کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند عاشقانند بر فنا بودن از بلا و قضا گریزی تو ترس ایشان ز بی بلا بودن ششه می‌گیر و روز عاشورا تو نتانی به کربلا بودن تا دل من صید شد در دام عشق باده شد جان من اندر جام عشق آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام باز چون افتاده‌ام در دام عشق در زمانم مست و بی‌سامان کند جام شورانگیز درد آشام عشق من خود از بیم بلای عاشقی بر زبان می‌نگذرانم نام عشق این عجب‌تر کز همه خلق جهان نزد من باشد همه آرام عشق جان و دین و دل همی خواهد ز من این بدست از سوی جان پیغام عشق جان و دین و دل فدا کردم بدو تا مگر یک ره برآید کام عشق نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا پرده‌ی شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟ می‌کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات می‌گردد ز اسکندر جدا می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من می‌شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا از متاع عاریت بر خود دکانی چیده‌ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند چرخ سنگین‌دل ز من هر دم کند یاری جدا به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را که می‌لرزم ز هر جانب غباری می‌شود پیدا دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می‌برد ما را به گلشن لذت ترک تماشا می‌برد ما را مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل که دست از جان خود شستن به دریا می‌برد ما را چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال طعمه‌ی خاک شود هر که فشاند ما را اگر غفلت نهان در سنگ خارا می‌کند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا می‌کند ما را ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! که در هر گردشی مست تماشا می‌کند ما را به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان سرآمد عمر در فریاد بی‌فریادرس مارا تا می‌توان گرفتن، ای دلبران به گردن در دست و پا مریزید، خون حلال ما را که می‌آید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ که می‌پرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟ ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را نسیم صبح از تاراج گلزار که می‌آید؟ که مرغان کاسه‌ی دریوزه کردند آشیانها را عشق در کار دل سرگشته‌ی ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقده‌ی گرداب را طاعت زهاد را می‌بود اگر کیفیتی مهر می‌زد بر دهن خمیازه‌ی محراب را ای گل که موج خنده‌ات از سرگذشته است آماده باش گریه‌ی تلخ گلاب را دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه کز سکندر، خضر می‌نوشد نهانی آب را ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجه‌ای است فقیران بی‌بضاعت را درین زمان که عقیم است جمله صحبتها کناره‌گیر و غنیمت شمار عزلت را به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ دنیا به اهل خویش ترحم نمی‌کند آتش امان نمی‌دهد آتش‌پرست را دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشانده‌اند میوه‌ی این شاخ پست را شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را عنان به دست فرومایگان مده زنهار که در مصالح خود خرج می‌کنند ترا طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا آنقدر همرهی از طالع خود می‌خواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی می‌گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا در گشاد کار خود مشکل‌گشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طره‌ی شمشاد را چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم آشیان کردم تصور، خانه‌ی صیاد را یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟ دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ می زیر دست خود نکند هوشمند را پروای سیل نیست زمین بلند را یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟ هوشمندی که به هنگامه‌ی مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را راه خوابیده رسانید به منزل خود را نرساندی تو گرانجان به در دل خود را فرو خوردم ز غیرت گریه‌ی مستانه‌ی خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانه‌ی خود را نهان از پرده‌های چشم می‌گریم، نه آن شمعم که سازم نقل مجلس، گریه‌ی مستانه‌ی خود را دربهاران، پوست بر تن، پرده‌ی بیگانگی است یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را از همان راهی که آمد گل، مسافر می‌شود باغبان بیهوده می‌بندد در گلزار را چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ کوته کن این بهانه‌ی دنباله‌دار را! چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است پروای باد نیست چراغ مزار را ز دلسیاهی آب حیات می‌آید که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را شکوه مهر خامشی می‌خواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این باده‌ی پرزور را ریشه‌ی نخل کهنسال از جوان افزونترست بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را کشور دیوانگی امروز معمور از من است من بپا دارم بنای خانه‌ی زنجیر را! در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را از هایهای گریه‌ی من، چون صدای آب خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن رخنه‌ی زندان کند دلگیرتر محبوس را دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم می‌کند خاموش آتش را این زمان در زیر بار کوه منت می‌روم من که می‌دزدیدم از دست نوازش دوش را یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را پرواز من به بال و پر توست، زینهار مشکن مرا که می‌شکنی بال خویش را کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می‌شدم تا چو نی در خاک می‌بستم میان خویش را هر سر موی تو از غفلت به راهی می‌رود جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را دل را حیات از نفس آرمیده است بیماری نسیم دهد جان، چراغ را به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را این زمان بی‌برگ و بارم، ورنه از جوش ثمر منت دست نوازش بود بر من سنگ را کم نشد از گریه‌ی مستانه، خواب غفلتم سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را با تهی‌چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیده‌ی غربال را هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را بر جرم من ببخش که آورده‌ام شفیع اشک ندامت و عرق انفعال را ده در شود گشاده، شود بسته چون دری انگشت ترجمان زبان است لال را در گردش آورید می لعل‌فام را زین بیش خشک لب مپسندید جام را غافل مشو که وقت شناسان نوبهار چون لاله بر زمین ننهادند جام را دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره‌ای است رنگ برگ خویش باشد میوه‌های خام را بوسه را در نامه می‌پیچد برای دیگران آن که می‌دارد دریغ از عاشقان پیغام را عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر نیست آواز درا، قافله‌ی شبنم را اگر تپیدن دل ترجمان نمی‌گردید که می‌شناخت درین تیره خاکدان غم را؟ ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را! پای به خواب رفته‌ی کوه تحملم نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم نشکسته است آبله در زیر پا مرا جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا سواد شهر بود آیه‌ی عذاب مرا کسی به موی نیاویخته است خرمن گل غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید! که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا درین ستمکده آن شمع تیره روزم من که انتظار نسیم سحر گداخت مرا مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا جنون دوری من بیش می‌شود از سنگ درین ستمکده حال فلاخن است مرا گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا همه شب قافله‌ی ناله‌ی من در راه است گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا زنگیان دشمن آیینه‌ی بی‌زنگارند طمع روی دل از تیره‌دلان نیست مرا آن نفس باخته غواص جگرسوخته‌ام که بجز آبله‌ی دل، گهری نیست مرا روزگاری است که با ریگ روان همسفرم می‌روم راه و ز منزل خبری نیست مرا گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد کجا فریب دهد جلوه‌ی بهشت مرا؟ ز فیض سرمه‌ی حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا درین بساط، من آن آدم سیه‌کارم که فکر دانه برآورد از بهشت مرا چو برگ، بر سر حاصل نمی‌توان لرزید کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا می‌شوم گل، در گریبان خار می‌افتد مرا غنچه می‌گردم، گره در کار می‌افتد مرا غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا نزدیک می‌کند به خدا، دست رد مرا چندان که پا ز کوی خرابات می‌کشم آب روان حکم قضا می‌برد مرا بس که دارم انفعال از بی‌وجودیهای خویش آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم طرفی نیست درین عالم نامرد مرا ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا دم فسرده‌ی این پیر، پیر کرد مرا گرفت نفس غیور اختیار از دستم مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا! سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا خانه بر دوش‌تر از ابر بهاران بودم لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است چون زلیخا، عشق می‌ترسم جوان سازد مرا می‌کنم در جرعه‌ی اول سبکبارش ز غم چون سبو هر کس که بار دوش می‌سازد مرا فیض صبح زنده‌دل بیش است از دلهای شب مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا قامت خم برد آرام و قرار از جان من خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا برنمی‌آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ خون دل چندان نمی‌یابم که بس باشد مرا فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرا ز من به نکته‌ی رنگین چون لاله قانع شو که از برای درودن نکشته‌اند مرا نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟ چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست برگ نشاط، برگ سفر می‌شود مرا فغان که همچو قلم نیست از نگون‌بختی به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا مانند لاله، سوخته نانی است روزیم آن هم فلک به خون جگر می‌دهد مرا نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن خون دل از پیاله‌ی زر می‌دهد مرا از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس خلوتی چون غنچه‌ی تصویر می‌باید مرا روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد طفل بدخویم، شکر در شیر می‌باید مرا برنمی‌دارد به رغم من، نظر از خاک راه می‌فشاند بر زمین جامی که می‌باید مرا گران نیم به خریدار از سبکروحی به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم که صبح وصل شود دیده‌ی سفید مرا بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت افتاد چون دو قطره‌ی اشک از نظر مرا عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار می‌کند ساز از برای محفل دیگر مرا تا در کمند رشته‌ی هستی فتاده‌ام دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا پیری مرا به گوشه‌ی عزلت دلیل شد بال شکسته شد به قفس راهبر مرا پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه می‌کشد دست حمایت شمع مغرور مرا از نوازش، منت روی زمین دارد به من چرخ سنگین‌دل زند گر بر زمین ساز مرا سیل از ویرانه‌ی من شرمساری می‌برد نیست جز افسوس در کف، خانه‌پرداز مرا می‌کشم تهمت سجاده‌ی تزویر از خلق گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا چنان ز تنگی این بوستان در آزارم که صبح عید بود روی گلفروش مرا گر بدانی چه قدر تشنه‌ی دیدار توام خواهی آمد عرق‌آلود به آغوش مرا! شب زلف سیه افسانه‌ی خوابم شده بود ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا هر که می‌بیند چو کشتی بر لب ساحل مرا می‌نهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا چه حاجت است به رهبر، که گوشه‌ی چشمش کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا از عزیزان جهان هر کس به دولت می‌رسد آشنایی می‌شود از آشنایان کم مرا دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا صورت حال جهان زنگی و من آیینه‌ام جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا حرصی که داشتم به شکار پری رخان چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا با چنین سامان حسن ای غنچه‌لب انصاف نیست از برای بوسه‌ای خون در جگر کردن مرا در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه با دو چشم بسته می‌باید سفر کردن مرا صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا خون هزار بوسه به دل جوش می‌زند از دیدن حنای کف پای او مرا می‌داشت کاش حوصله‌ی یک نگاه دور شوقی که می‌برد به تماشای او مرا خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش ای عقل واگذار به سودای او مرا چو گردباد به سرگشتگی برآمده‌ام نمی‌رود دل گمره به هیچ راه مرا هزار لطف طمع داشتم ز ساده‌دلی نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا کو عشق تا به هم شکند هستی مرا ظاهر کند به عالمیان پستی مرا تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار باور نمی‌کنند تهیدستی مرا چون فلاخن کز وصال سنگ دست‌افشان شود می‌دهد رطل گران از غم سبکباری مرا با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را آه اگر می‌بود در خاطر تمنایی مرا گوشی نخراشد ز صدای جرس ما ما قافله‌ی ریگ روانیم جهان را اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی ز دست ما نگرفته است کس گریبان را غم عالم فراوان است و من یک غنچه‌دل دارم چسان در شیشه‌ی ساعت کنم ریگ بیابان را؟ ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟ چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد به مرگ آشنا کن به تدریج جان را همین است پیغام گلهای رعنا که یک کاسه کن نوبهار و خزان را کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید خوابی از بند رهانید مه کنعان را به ما حرارت دوزخ چه می‌تواند کرد؟ اگر ز ما نستانند چشم گریان را نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش باد مراد داند، دمسردی خزان را به هشیاران فشان این دانه‌ی تسبیح را زاهد که ابر از رشته‌ی باران به دام آورد مستان را مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه‌ی خالی درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را ازان ز داغ نهان پرده برنمی‌دارم که دست و دل نشود سرد، لاله‌کاران را نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد مکن نومید از درگاه خود امیدواران را ز گریه ابر سیه می‌شود سفید آخر بس است اشک ندامت سیاهکاران را امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم که سامان می‌دهد دست از اشارت، کار لالان را چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ ستاره نقطه‌ی سهوست صبح روشن را مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را ز افتادگی به مسند عزت رسیده است یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را دلت ای غنچه محال است سبکبار شود تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را غم مردن نبود جان غم اندوخته را نیست از برق خطر مزرعه‌ی سوخته را دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را در دیار عشق، کس را دل نمی‌سوزد به کس از تب گرم است این‌جا شمع بالین خسته را سینه‌ها را خامشی گنجینه‌ی گوهر کند یاد دارم از صدف این نکته‌ی سربسته را عاشق بی‌قرار، از سر درد به ریا مدتی چو طاعت کرد از ریا دور بود اخلاصش برد سوی عبادت خاصش بوی تحقیق از آن مجاز شنود دری از عاشقی برو بگشود دایما مشتغل به ذکر خدای نه به شه راه داد و نی به گدای نه شنید از کسی، نه با کس گفت در عبادت به آشکار و نهفت هم رعیت مرید و هم شاهش همه از ساکنان درگاهش شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت زد در شیخ و در جوابش گفت: آنکه معشوق توست؟ گفت: آری گر تو آنی من آن نیم، باری زد بسی در ولیک سود نداشت نگشود و بر خودش نگذاشت شاه خوبان، چو دید آن حالت متاثر شد از چنان حالت در خود از درد عشق دردی دید باز گردید و جای می نگزید چون که در قصر خویش منزل کرد با هزاران هزار انده و درد سینه پر سوز ازو و دل بریان جان به دریا غریق و تن به کران گشت بیمار، چو نخورد و نخفت دایما با خود این سخن می‌گفت: طالبم را نگر، که شد مطلوب یا محب مرا، که شد محبوب ای پدر، بهر من طبیب مجوی رو، ز بیمار خویش دست بشوی کو نداند دوا عنای مرا چاره مردن بود بلای مرا درد دل را مجو دوا ز طبیب به نگردد، مگر به بوی حبیب چون که درد من از طبیب افزود هیچ دارو مرا ندارد سود نیست در دل ز زهر غم آن درد که به تریاق دفع شاید کرد من خود این درد را دوا دانم لیکن از شرم گفت نتوانم چون به یکبارگی برفت از کار به اتابک رسید این گفتار گفت اتابک که: محرم او کیست؟ باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟ سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟ زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟ چون بپرسید محرمش، به نهفت راز خود را، چنان که بود، بگفت عشق نقلی و چاره‌سازی او بر غم خویش و بی‌نیازی او وآنکه آن شب برفت و وا گردید که چه بی‌التفاتی از وی دید به تنی خسته و دلی پر غم همه تقریر کرد با محرم چون که محرم شنید ازو این راز گفت در خدمت اتابک باز گفت، اتابک چو این سخن بشنید: باید این درد را دوا طلبید با بزرگان عهد او بر شیخ به تضرع بخواست از در شیخ تا گشاید برو طریق وصول کند از راه خادمیش قبول زین نمط پیش او بسی راندند قصه‌ی راز پس فرو خواندند رقتی در میانه پیدا شد اثر عشق او هویدا شد شیخ، از راه حق، فراغت را به رضا گفت آن جماعت را: این بنا بر مراد من منهید لیک او را مراد او بدهید پس اتابک گرفت او را دست پیر عقد نکاح او در بست پیش دختر از آن خبر بردند همدمش ساعتی بیاوردند یار محبوب و پس محب مرید چون که در آستان شیخ رسید زد سرانگشت بر درش در حال بار دادش، کنون که بود حلال عفت عشق و صدق یار نگر حسن تدبیر و ختم کار نگر نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست آن صفا کز معاملات نکوست چون که بنیاد را بر اصل نهاد بر دل خود در مراد گشاد عشق او را چو خانه روشن کرد خاندانش جهان مزین کرد تو با این لطف طبع و دلربایی چنین سنگین دل و سرکش چرایی به یک بار از جهان دل در تو بستم ندانستم که پیمانم نپایی شب تاریک هجرانم بفرسود یکی از در درآی ای روشنایی سری دارم مهیا بر کف دست که در پایت فشانم چون درآیی خطای محض باشد با تو گفتن حدیث حسن خوبان خطایی نگاری سخت محبوبی و مطبوع ولیکن سست مهر و بی‌وفایی دلا گر عاشقی دایم بر آن باش که سختی بینی و جور آزمایی و گر طاقت نداری جور مخدوم برو سعدی که خدمت را نشایی سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال اینچنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای تو همان یاری که با من داشتی سد التفات کاین زمان با سد غم و اندوه یارم کرده‌ای ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار وحشیم من کاینچنین زار و نزارم کرده‌ای ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت وی درکمال حشمت ارباب حاجت از تو در کوچه‌ی ظرافت عمری دواندام از جهل کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو از مهر من بناحق کردی تمسکی راست زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو وین دم به رسم تحصیل دارد کسی که برده در عرصه‌ی سیاست گوی صلابت از تو ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود نه شافعی که خواهد یک لحظه مهلت از تو کو داوری که اکنون گیرد درین میانه وجه تمسک از من جرم خیانت از تو اما چه هیچ کس نیست کز وی برآید این کار عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو زهی بر حشمت گردون اساست ز حیرت دیده‌ی افلاک خیره به من لطف دی و امروزت آخر چه باشد گر بود بر یک و تیره نمائی گر به جای لطف موعود عطائی از عطایای صغیره شود جود تو را مقدار ناقص شود طبع تو را آهسته تیره قضای حاجت من گر ثوابست برای روز بد بادت ذخیره دراز بخت من ناکس گناهست گناهی میکنی باری کبیره ای کرده دلم سوخته‌ی درد جدایی از محنت تو نیست مرا روی رهایی معذوری اگر یاد همی نایدت از ما زیرا که نداری خبر از درد جدایی در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم ای از بر من دور ندانم که کجایی گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر تا که من دلسوخته را رنج نمایی ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی انجمن شهر ملای گلست باده بیاور، که صلای گلست ناله‌ی مرغان سحرخوان به صبح از سر عشقت، نه برای گلست بر رخ خوبان جهان خط کشید سبزه، که خاک کف پای گلست باغ، که او خاک معنبر کند سنبل او خواجه سرای گلست پیرهن یوسف مصری، که شهر پرصفت اوست، قبای گلست سر به در دوست نهادند خلق در همه سرها چو هوای گلست اوحدی، اینها همه گفتی، ولی با رخ آن ماه چه جای گلست؟ آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش یکی گفت با صوفیی در صفا ندانی فلانت چه گفت از قفا؟ بگفتا خموش، ای برادر، بخفت ندانسته بهتر که دشمن چه گفت کسانی که پیغام دشمن برند ز دشمن همانا که دشمن ترند کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست نیارست دشمن جفا گفتنم چنان کز شنیدن بلرزد تنم تو دشمن‌تری کاوری بر دهان که دشمن چنین گفت اندر نهان سخن چین کند تازه جنگ قدیم به خشم آورد نیکمرد سلیم ازان همنشین تا توانی گریز که مر فتنه‌ی خفته را گفت خیز سیه چال و مرد اندر او بسته پای به از فتنه از جای بردن به جای میان دو تن جنگ چون آتش است سخن‌چین بدبخت هیزم کش است قاضی کشمر ز محضر، شامگاه رفت سوی خانه با حالی تباه هر کجا در دید، بر دیوار زد بانگ بر دربان و خدمتکار زد کودکان را راند با سیلی و مشت گربه را با چوبدستی خست و کشت خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد هر چه کم گفتند، او بسیار گفت حرفهای سخت و ناهموار گفت کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه گفت کز دست تو روزم شد سیاه تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر من گرفتار هزاران شور و شر تو غنودی، من دویدم روز و شب کاستم من، تو فزودی، ای عجب تو شدی دمساز با پیوند و دوست چرخ، روزی صد ره از من کند پوست ناگواریها مرا برد از میان تو غنودی در حریر و پرنیان تو نشستی تا بیارندت ز در ما بیاوردیم با خون جگر هر چه کردم گرد، با وزر و وبال تو بپای آز کردی پایمال توشه بستم از حلال و از حرام هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام تا که چشمت دید همیان زری کردی از دل، آرزوی زیوری تا یتیم از یک بمن بخشید نیم تو خریدی گوهر و در یتیم کور و عاجز بس در افکندم بچاه تا که شد هموار از بهر تو راه از پی یک راست، گفتم صد دروغ ماست را من بردم و مظلوم دوغ سنگها انداختم در راه‌ها اشکها آمیختم با آه‌ها بدره‌ی زر دیدم و رفتم ز دست بی تامل روز را گفتم شب است حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها سوختم با تهمتی کاشانه‌ها این سخنها بهر تو گفتم تمام تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام ریختم بهر تو عمری آبرو تو چه کردی از برای من، بگو رشوت آوردم، تو مال اندوختی تیرگی کردم، تو بزم افروختی تا به مرداری بیالودم دهن تو حسابی ساختی از بهر من خدمت محضر ز من ناید دگر هر که را خواهی، بجای من ببر بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا چون تو خواهم بود پاک از هر حساب جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست با در و دیوار، این پیکار چیست امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای کودکان را پای بر سر میزنی مشت بر طومار و دفتر میزنی خودپسندیدن، و بال است و گزند دیگران را کی پسندد، خودپسند من نمیگویم که کاری داشتم یا چو تو، بر دوش، باری داشتم میروم فردا من از خانه برون تو بر افراز این بساط واژگون میروم من، یک دو روز اینجا بمان همچو من، دانستنیها را بدان عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند زن چو از خانه سحرگه رخت بست خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند ماند، اما بیخبر از خانه ماند روزی اندر خانه سخت آشوب شد گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد خادم و طباخ و فراش آمدند تا توانستند، دربان را زدند پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت عیبها گفتند از هم بیشمار رازهای بسته کردند آشکار گفت دربان این خسان اهریمنند مجرمند و بی گنه رامیزنند باز کردم هر سه را امروز مشت برگرفتم بار دزدیشان ز پشت بانگ زد خادم بر او کی خود پرست قفل مخزن را که دیشب میشکست کوزه‌ی روغن تو میبردی بدوش یا برای خانه یا بهر فروش خواجه از آغاز شب در خانه بود حاجب از بهر که، در را میگشود دایه آمد گفت طفل شیرخوار گشته رنجور و نمیگیرد قرار گفت ناظر، دختر من دیده است مطبخی کشک و عدس دزدیده است ناگهان، فراش همیانی گشود گفت کاین زرها میان هیمه بود باغبان آمد که دزد، این ناظر است غائبست از حق، اگر چه حاضر است زر فزون میگیرد و کم میخرد آنچه دینار است و درهم، میبرد میکند از ما به جور و ظلم، پوست خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست دوش، یک من هیمه را باری نوشت خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت از کنار در، کنیز آواز داد بعد ازین، نان را کجا باید نهاد کودکان نان و عسل را خورده‌اند سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند دید قاضی، خانه پرشور و شر است محضر است، اما دگرگون محضر است کار قاضی جز خط و دفتر نبود آشنا با این چنین محضر نبود او چه میدانست آشوب از کجاست وین کم و افزون، که افزود و که کاست چون امین نشناخت از دزد و دغل دفتر خود را نهاد اندر بغل گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت بایدم رفتن، گه محضر گذشت چون ز جا برخاست، زن در را گشود گفت دیدی آنچه گفتم راست بود تو، به محضر داوری کردی هزار لیک اندر خانه درماندی ز کار گر چه ترساندی خلایق را بسی از تو خانه نمیترسد کسی تو بسی گفتی ز کار خویشتن من نگفتم هیچ و دیدی کار من تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار چند روزی ماندی و کردی فرار من کنم صد شعله در یکدم خموش گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش هر که بینی رشته‌ای دارد بدست هر کجا راهی است، رهپوئیش هست تو چه میدانی که دزد خانه کیست زین حکایت حق کدام، افسانه چیست زن، بدام افکند دزد خانه را از حقیقت دور کرد افسانه را گرچه نشنید آن موکل آن سخن رفت در گوشی که آن بد من لدن بوی پیراهان یوسف را ندید آنک حافظ بود و یعقوبش کشید آن شیاطین بر عنان آسمان نشنوند آن سر لوح غیب‌دان آن محمد خفته و تکیه زده آمده سر گرد او گردان شده او خورد حلوا که روزیشست باز آن نه کانگشتان او باشد دراز نجم ثاقب گشته حارس دیوران که بهل دزدی ز احمد سر ستان ای دویده سوی دکان از پگاه هین به مسجد رو بجو رزق اله پس رسول آن گفتشان را فهم کرد گفت آن خنده نبودم از نبرد مرده‌اند ایشان و پوسیده‌ی فنا مرده کشتن نیست مردی پیش ما خود کیند ایشان که مه گردد شکاف چونک من پا بفشرم اندر مصاف آنگهی کزاد بودیت و مکین مر شما را بسته می‌دیدم چنین ای بنازیده به ملک و خاندان نزد عاقل اشتری بر ناودان نقش تن را تا فتاد از بام طشت پیش چشمم کل آت آت گشت بنگرم در غوره می بینم عیان بنگرم در نیست شی بینم عیان بنگرم سر عالمی بینم نهان آدم و حوا نرسته از جهان مر شما را وقت ذرات الست دیده‌ام پا بسته و منکوس و پست از حدوث آسمان بی عمد آنچ دانسته بدم افزون نشد من شما را سرنگون می‌دیده‌ام پیش از آن کز آب و گل بالیده‌ام نو ندیدم تا کنم شادی بدان این همی‌دیدم در آن اقبالتان بسته‌ی قهر خفی وانگه چه قهر قند می‌خوردید و در وی درج زهر این چنین قندی پر از زهر ار عدو خوش بنوشد چت حسد آید برو با نشاط آن زهر می‌کردید نوش مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش من نمی‌کردم غزا از بهر آن تا ظفر یابم فرو گیرم جهان کین جهان جیفه‌ست و مردار و رخیص بر چنین مردار چون باشم حریص سگ نیم تا پرچم مرده کنم عیسی‌ام آیم که تا زنده‌ش کنم زان همی‌کردم صفوف جنگ چاک تا رهانم مر شما را از هلاک زان نمی‌برم گلوهای بشر تا مرا باشد کر و فر و حشر زان همی‌برم گلویی چند تا زان گلوها عالمی یابد رها که شما پروانه‌وار از جهل خویش پیش آتش می‌کنید این حمله کیش من همی‌رانم شما را همچو مست از در افتادن در آتش با دو دست آنک خود را فتحها پنداشتید تخم منحوسی خود می‌کاشتید یکدگر را جد جد می‌خواندید سوی اژدرها فرس می‌راندید قهر می‌کردید و اندر عین قهر خود شما مقهور قهر شیر دهر عاشقان را جست و جو از خویش نیست در جهان جوینده جز او بیش نیست این جهان و آن جهان یک گوهر است در حقیقت کفر و دین و کیش نیست ای دمت عیسی دم از دوری مزن من غلام آن که دوراندیش نیست گر بگویی پس روم نی پس مرو ور بگویی پیش نی ره پیش نیست دست بگشا دامن خود را بگیر مرهم این ریش جز این ریش نیست جزو درویشند جمله نیک و بد هر کی نبود او چنین درویش نیست هر که از جا رفت جای او دل‌ست همچو دل اندر جهان جاییش نیست شب روان در صبح صادق کعبه‌ی جان دیده‌اند صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح هم به صبح از کعبه‌ی جان روی ایمان دیده‌اند در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند وادی فکرت بریده محرم عشق آمده موقف شوق ایستاده کعبه‌ی جان دیده‌اند روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند از کجا برداشته اول ز بغداد طلب در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند در طواف کعبه‌ی جان ساکنان عرش را چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند در حریم کعبه‌ی جان محرمان الیاس‌وار علم خضر و چشمه‌ی ماهی بریان دیده‌اند در سجود کعبه‌ی جان ساکنان سدره را همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند در طریق کعبه‌ی جان چرخ زرین کاسه را از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند کشتگان کز کعبه‌ی جان باز جانور گشته‌اند ماهی خضرند گوئی کب حیوان دیده‌اند کعبه‌ی جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل کعبه‌ی جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند خاکیان دانند راه کعبه‌ی جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند کعبه‌ی سنگین مثال کعبه‌ی جان کرده‌اند خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند هر کبوتر کز حریم کعبه‌ی جان آمده زیر پرش نامه‌ی توفیق پنهان دیده‌اند عاشقان اول طواف کعبه‌ی جان کرده‌اند پس طواف کعبه‌ی تن فرض فرمان دیده‌اند سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد دراز قصه نگویم حدیث جمله کنم هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت چو آستینش گرفتم گفت بردا برد نه چاره‌ای که دل از دوستیش برگیرم نه حیله‌ای که توانمش باز راه آورد بر انتظار میان دو حال ماندستم کشید باید رنج و چشید باید درد ایا سنایی لولو ز دیدگانت مبار که در عقیله‌ی هجران صبور باید مرد تا مرا عشق یار غار افتاد پای من در دهان مار افتاد چکنم چون ز گلستان امید دیده‌ام را نصیب خار افتاد کشتی صبر من چو از غرقاب نتوانست بر کنار افتاد سود نکند نصیحتم که مرا این مصیبت هزار بار افتاد گفتی از صبر ساز دست آویز که تو را عشق پایدار افتاد بی‌من است این سخن تو دانی و دل که تو را با من این قرار افتاد رفت در شهر، آب خاقانی کار با لطف کردگار افتاد هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا باد شمالی می‌وزد کز وی هوا صافی شود وز بهر این صیقل سحر در می‌دمد باد صبا باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می‌زند گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا کافران مهمان پیغامبر شدند وقت شام ایشان به مسجد آمدند که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق ای تو مهمان‌دار سکان افق بی‌نواییم و رسیده ما ز دور هین بیفشان بر سر ما فضل و نور گفت ای یاران من قسمت کنید که شما پر از من و خوی منید پر بود اجسام هر لشکر ز شاه زان زنندی تیغ بر اعدای جاه تو بخشم شه زنی آن تیغ را ورنه بر اخوان چه خشم آید ترا بر برادر بی‌گناهی می‌زنی عکس خشم شاه گرز ده‌منی شه یکی جانست و لشکر پر ازو روح چون آبست واین اجسام جو آب روح شاه اگر شیرین بود جمله جوها پر ز آب خوش شود که رعیت دین شه دارند و بس این چنین فرمود سلطان عبس هر یکی یاری یکی مهمان گزید در میان یک زفت بود و بی‌ندید جشم ضخمی داشت کس او را نبرد ماند در مسجد چو اندر جام درد مصطفی بردش چو وا ماند از همه هفت بز بد شیرده اندر رمه که مقیم خانه بودندی بزان بهر دوشیدن برای وقت خوان نان و آش و شیر آن هر هفت بز خورد آن بوقحط عوج ابن غز جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند که همه در شیر بز طامع بدند معده طبلی‌خوار هم‌چون طبل کرد قسم هژده آدمی تنها بخورد وقت خفتن رفت و در حجره نشست پس کنیزک از غضب در را ببست از برون زنجیر در را در فکند که ازو بد خشمگین و دردمند گبر را در نیم‌شب یا صبحدم چون تقاضا آمد و درد شکم از فراش خویش سوی در شتافت دست بر در چون نهاد او بسته یافت در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز نوع نوع و خود نشد آن بند باز شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ ماند او حیران و بی‌درمان و دنگ حیله کرد او و به خواب اندر خزید خویشتن در خواب در ویرانه دید زانک ویرانه بد اندر خاطرش شد به خواب اندر همانجا منظرش خویش در ویرانه‌ی خالی چو دید او چنان محتاج اندر دم برید گشت بیدار و بدید آن جامه خواب پر حدث دیوانه شد از اضطراب ز اندرون او برآمد صد خروش زین چنین رسواییی بی خاک‌پوش گفت خوابم بتر از بیداریم گه خورم این سو و آن سو می‌ریم بانگ می‌زد وا ثبورا وا ثبور هم‌چنانک کافر اندر قعر گور منتظر که کی شود این شب به سر یا برآید در گشادن بانگ در تا گریزد او چو تیری از کمان تا نبیند هیچ کس او را چنان قصه بسیارست کوته می‌کنم باز شد آن در رهید از درد و غم باز شد در عاشقی بابی دگر بر جمال یوسفی تابی دگر مژده بیداران راه عشق را آنک دیدم دوش من خوابی دگر ساخته شد از برای طالبان غیر این اسباب اسبابی دگر ابرها گر می‌نبارد نقد شد از برای زندگی آبی دگر یارکان سرکش شدند و حق بداد غیر این اصحاب اصحابی دگر سبزه زار عشق را معمور کرد عاشقان را دشت و دولابی دگر وین جگرهایی که بد پرزخم عشق شد درآویزان به قلابی دگر عشق اگر بدنام گردد غم مخور عشق دارد نام و القابی دگر کفشگر گر خشم گیرد چاره شد صوفیان را نعل و قبقابی دگر گر نداند حرف صوفی دان که هست دردهای عشق را بابی دگر از هوای شمس دین آموختم جانب تبریز آدابی دگر جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم اگرچه سست بود عهد نیکوان اما به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی جز اینکه بار جفایت به دوش خویش کشیدم تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش بخرام بیا کاین دم والله که نمی‌گنجد نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه و مه وش جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم یا رب که چه‌ها دارد زان جانب پنج و شش ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم ای باده در باده ای آتش در آتش نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن کاین نیست قرائاتی کش فهم کند اخفش مبارک باد بر ما این عروسی خجسته باد ما را این عروسی چو شیر و چون شکر بادا همیشه چو صهبا و چو حلوا این عروسی هم از برگ و هم از میوه ممتع مثال نخل خرما این عروسی چو حوران بهشتی باد خندان ابد امروز فردا این عروسی نشان رحمت و توقیع دولت هم این جا و هم آن جا این عروسی نکونام و نکوروی و نکوفال چو ماه و چرخ خضرا این عروسی خمش کردم که در گفتن نگنجد که به سرشت است جان با این عروسی دلا در روزه مهمان خدایی طعام آسمانی را سرایی در این مه چون در دوزخ ببندی هزاران در ز جنت برگشایی نخواهد ماند این یخ زود بفروش بیاموز از خدا این کدخدایی برون کن خرقه کان زین چار رقعه‌ست ترابی آتشی آبی هوایی برهنه کن تو جزو جان و بنما ز خرقه گر به کل بیرون نیایی بیامد جان که عذر عشق خواهد که عفوم کن که جان عذرهایی در این مه عذر ما بپذیر ای عشق خطا کردیم ای ترک خطایی به خنده گوید او دستت گرفتم که می‌دانم که بس بی‌دست و پایی تو را پرهیز فرمودم طبیبم که تو رنجور این خوف و رجایی بکن پرهیز تا شربت بسازم که تا دور ابد باخود نیایی خمش کردم که شرحش عشق گوید که گفت او است جان را جان فزایی چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه هنرمند و گوینده و با شکوه که در پرده بد زال را برده‌یی نوازنده‌ی رود و گوینده‌یی کنیزک پسر زاد روزی یکی که ازماه پیدا نبود اندکی به بالا و دیدار سام سوار ازو شاد شد دوده‌ی نامدار ستاره‌شناسان و کنداوران ز کشمیر و کابل گزیده سران ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست برفتند با زیج رومی به دست گرفتند یکسر شمار سپهر که دارد بران کودک خرد مهر ستاره شمرکان شگفتی بدید همی این بدان آن بدین بنگرید بگفتند با زال سام سوار که ای از بلند اختران یادگار گرفتیم و جستیم راز سپهر ندارد بدین کودک خرد مهر چو این خوب چهره به مردی رسد به گاه دلیری و گردی رسد کند تخمه‌ی سام نیرم تباه شکست اندرآرد بدین دستگاه همه سیستان زو شود پرخروش همه شهر ایران برآید به جوش شود تلخ ازو روز بر هر کسی ازان پس به گیتی نماند بسی غمی گشت زان کار دستان سام ز دادار گیتی همی برد نام به یزدان چنین گفت کای رهنمای تو داری سپهر روان را به پای به هر کار پشت و پناهم توی نماینده‌ی رای و راهم توی سپهر آفریدی و اختر همان همه نیکویی باد ما را گمان بجز کام و آرام و خوبی مباد ورا نام کرد آن سپهبد شغاد همی داشت مادر چو شد سیر شیر دلارام و گوینده و یادگیر بران سال کودک برافراخت یال بر شاه کابل فرستاد زال جوان شد به بالای سرو بلند سواری دلاور به گرز و کمند سپهدار کابل بدو بنگرید همی تاج و تخت کیان را سزید به گیتی به دیدار او بود شاد بدو داد دختر ز بهر نژاد ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش فرستاد با نامور دخترش همی داشتش چون یکی تازه سیب کز اختر نبودی بروبر نهیب بزرگان ایران و هندوستان ز رستم زدندی همی داستان چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژ و ساو در اندیشه‌ی مهتر کابلی چنان بد کزو رستم زابلی نگیرد ز کار درم نیز یاد ازان پس که داماد او شد شغاد چو هنگام باژ آمد آن بستدند همه کابلستان بهم بر زدند دژم شد ز کار برادر شغاد نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد چنین گفت با شاه کابل نهان که من سیر گشتم ز کار جهان برادر که او را ز من شرم نیست مرا سوی او راه و آزرم نیست چه مهتر برادر چه بیگانه‌یی چه فرزانه مردی چه دیوانه‌یی بسازیم و او را به دام آوریم به گیتی بدین کار نام آوریم بگفتند و هر دو برابر شدند به اندیشه از ماه برتر شدند نگر تا چه گفتست مرد خرد که هرکس که بد کرد کیفر برد شبی تا برآمد ز کوه آفتاب دو تن را سر اندر نیامد به خواب که ما نام او از جهان کم کنیم دل و دیده‌ی زال پر نم کنیم چنین گفت با شاه کابل شغاد که گر زین سخن داد خواهیم داد یکی سور کن مهتران را بخوان می و رود و رامشگران را بخوان به می خوردن اندر مرا سرد گوی میان کیان ناجوانمرد گوی ز خواری شوم سوی زابلستان بنالم ز سالار کابلستان چه پیش برادر چه پیش پدر ترا ناسزا خوانم و بدگهر برآشوبد او را سر از بهر من بیابد برین نامور شهر من برآید چنین کار بر دست ما به چرخ فلک‌بر بود شست ما تو نخچیرگاهی نگه کن به راه بکن چاه چندی به نخچیرگاه براندازه‌ی رستم و رخش ساز به بن در نشان تیغهای دراز همان نیزه و حربه‌ی آبگون سنان از بر و نیزه زیر اندرون اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج چو خواهی که آسوده گردی ز رنج بجای آر صد مرد نیرنگ ساز بکن چاه و بر باد مگشای راز سر چاه را سخت کن زان سپس مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس بشد شاه و رای از منش دور کرد به گفتار آن بی‌خرد سور کرد مهان را سراسر ز کابل بخواند بخوان پسندیده‌شان برنشاند چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند چو سر پر شد از باده‌ی خسروی شغاد اندر آشفت از بدخوی چنین گفت با شاه کابل که من همی سرفرازم به هر انجمن برادر چو رستم چو دستان پدر ازین نامورتر که دارد گهر ازو شاه کابل برآشفت و گفت که چندین چه داری سخن در نهفت تو از تخمه‌ی سام نیرم نه‌ای برادر نه‌ای خویش رستم نه‌ای نکردست یاد از تو دستان سام برادر ز تو کی برد نیز نام تو از چاکران کمتری بر درش برادر نخواند ترا مادرش ز گفتار او تنگ‌دل شد شغاد برآشفت و سر سوی زابل نهاد همی رفت با کابلی چند مرد دلی پر ز کین لب پر از باد سرد بیامد به درگاه فرخ پدر دلی پر ز چاره پر از کینه سر هم‌انگه چو روی پسر دید زال چنان برز و بالا و آن فر و یال بپرسید بسیار و بنواختش هم‌انگه بر پیلتن تاختش ز دیدار او شاد شد پهلوان چو دیدش خردمند و روشن‌روان چنین گفت کز تخمه‌ی سام شیر نزاید مگر زورمند و دلیر چگونه است کار تو با کابلی چه گویند از رستم زابلی چنین داد پاسخ به رستم شغاد که از شاه کابل مکن نیز یاد ازو نیکویی بد مرا پیش ازین چو دیدی مرا خواندی آفرین کنون می خورد چنگ سازد همی سر از هر کسی برفرازد همی مرابر سر انجمن خوار کرد همان گوهر بد پدیدار کرد همی گفت تا کی ازین باژ و ساو نه با سیستان ما نداریم تاو ازین پس نگوییم کو رستمست نه زو مردی و گوهر ما کمست نه فرزند زالی مرا گفت نیز وگر هستی او خود نیرزد به چیز ازان مهتران شد دلم پر ز درد ز کابل براندم دو رخساره زرد چو بشنید رستم برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهفت ازو نیر مندیش وز لشکرش که مه لشکرش باد و مه افسرش من او را بدین گفته بیجان کنم برو بر دل دوده پیچان کنم ترا برنشانم بر تخت اوی به خاک اندر آرم سر بخت اوی همی داشتش روی چند ارجمند سپرده بدو جایگاه بلند ز لشگر گزین کرد شایسته مرد کسی را که زیبا بود در نبرد بفرمود تا ساز رفتن کنند ز زابل به کابل نشستن کنند چو شد کار لشکر همه ساخته دل پهلوان گشت پرداخته بیامد بر مرد جنگی شغاد که با شاه کابل مکن رزم یاد که گر نام تو برنویسم بر آب به کابل نیابد کس آرام و خواب که یارد که پیش تو آید به جنگ وگر تو بجنبی که سازد درنگ برآنم که او زین پشمان شدست وزین رفتم سوی درمان شدست بیارد کنون پیش خواهشگران ز کابل گزیده فراوان سران چنین گفت رستم که اینست راه مرا خود به کابل نباید سپاه زواره بس و نامور صد سوار پیاده همان نیز صد نامدار هزارگونه متاع است ناز را به دکانش نگاه گوشه‌ی چشم از متاع‌های گرانش خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان که نرگسش شده گویا و خامش است زبانش هزار نکته بیان می‌کند به جنبش ابرو هزار نکته دیگر که مشکل است بیانش حواله دل محروم من نمی‌شود الا به سهو تیر نگاهی که می‌جهد ز کمانش دلم که صبر و خرد برده‌اند بی‌خبر از وی به آن دو نرگس فتان مگر که فتنه گمانش به من که ساده دلی کاملم ملاطفت وی تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش کسی چه نام کند غبن این معامله کاورا نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش تا خطت آمد به شبرنگی پدید فتنه شد از چند فرسنگی پدید چون ز تنگت نیست رایج یک شکر جان کجا آید ز دلتنگی پدید پیش خورشید رخت چون ذره‌ای عقل ناید از سبک سنگی پدید در زمستان روی چون گل جلوه کن تا کند بلبل خوش آهنگی پدید خون من خوردست چشم شنگ تو چشم تو تا کی کند شنگی پدید بی تو عمری صبر کردم وین زمان اسب صبرم می‌کند لنگی پدید می‌کشم خواری رنگارنگ تو آخر آید بو که یک رنگی پدید طفلکی‌ام هندوی وصلت مکن هجر را بر صورت زنگی پدید گر شود عطار خاکت آفتاب بر درش آید به سرهنگی پدید ای دیده راست راست دیده چون دیده تو کجاست دیده آن قطره بی‌وفا چه دیده‌ست بحر گهر وفاست دیده اجری خور توتیا چه بیند اجری ده توتیاست دیده ای آنک ز روز و شب برونی روز و شب مر تو راست دیده در پرتو آفتاب رویت در رقص چو ذره‌هاست دیده بد بی‌تو دو دیده دشمن جان اکنون ز تو جان ماست دیده ای دیده تان چو دل پریشان در عین دل شماست دیده هر دیده جدا جدا از آن است کز دیده ما جداست دیده چون دیده خدای را ببیند گویی که مگر خداست دیده چون دیده کوه بر حق افتاد از هر سنگیش خاست دیده زر شد همه کوه از تجلی یعنی همه کیمیاست دیده تا به کوی تو رهگذر دارم کس نداند که من چه سر دارم دل ربودی و قصد جان کردی رسم و آیین تو ز بر دارم داستانی ز غصه‌ی همه سال قصه‌ی عمر جان شکر دارم جز غم عاشقی ز بی سیمی صد هزاران غم دگر دارم عهد و پیمان شکسته‌ای بر هم سر برآورده‌ای خبر دارم هر غمی کز تو باشدم حقا ای دو دیده به دیده بردارم دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار وز سراپرده‌ی شب گرد جهان کرد حصار روی بنمود مه عید به شکلی که کشند قوسی از زر طلی بر کره‌ای از زنگار جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار گاهی از دوری خورشید همی شد فربه گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار بر ازو بود سبک‌روح دبیری که به کلک معنی اندر ورق روح همی کرد نگار سفهش غالب و چون بخت لیمان خفته خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار بود بر تخته‌ی او از همه نوعی آیات بود در دفتر او از همه وزنی اشعار کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار از تبسم لب شیرینش همی شد خسته وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار توامان با وتد و فاصله‌ی موسیقی هم‌نوا با وتر و زمزمه‌ی موسیقار حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر گاه پر کرد همی کیسه‌ی کان از دینار صحن و دهلیز سراپرده‌ی او اوج و حضیض ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار باز میدان دگر بود درو شیردلی که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف ناوکش نامه‌ی آجال برد وقت شکار بی‌گنه بسته همی داشت یکی را در حبس بی‌سبب خیره همی کرد یکی را بر دار خواجه‌ای بود از اینان همه برتر ز شرف مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار سایه‌ی عدل پراکنده و نور احسان رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار عالم غیب همی دید و نبودش دیده املی وحی همی کرد و نبودش گفتار بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر مدت عمرش بیرون شده از حد شمار در همه شغلی چون صبر شتابش اندک در همه کاری چون حلم درنگش بسیار گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار عدد انجم بسیار سپهر هشتم بود چندان که برو چیره نمی‌شد مقدار راست‌گویی که ز بسیاری انجم هستی در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار هست استیلا عدلش به کمالی که کنون باز را کبک همی طعنه زند در کهسار زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب زانکه ماننده‌ی خفاش ندارد منقار تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار هست کمیت اشغال جهان را میزان هست کیفیت احکام فلک را معیار شادمان باش زهی مهتر با استحقاق چشم بد دور زهی خواجه‌ی بی‌استکبار درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان مجلست مرجع زوار و بدو در احرار دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار کنی از تقویت لطف عرض را جوهر کنی از تربیت قهر شفا را بیمار باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ خاک در سایه‌ی حلم تو بود گاه وقار تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب کان یمین را ز یسار تو همی آید عار تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود جز که در دامن قدر تو نکردست قرار هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب بر سر توسن افلاک توان کرد فسار هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا بر در خانه‌ی تقدیر توان زد مسمار گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنار جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب جز عنان در کف دست تو نکردست قرار خواستم گفت که خورشید به رایت ماند گفت خورشید که با او سخن من بگذار در جبین همه اجرام فلک چین افتد گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار مرد باید چو میان بست به مداحی تو که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب تا دگر روز کند در کف پای تو نثار شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار این هم اقبال تو می‌گوید ورنه تو بگوی کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر روز را بارخدایا نتوان کرد انکار تا گسسته نشود رشته‌ی امروز از دی تا بریده نشود اول امسال از پار باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر باد هر روز به روز دگرت پذرفتار دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت پایه‌ی جاه تو زاسیب فلک در زنهار هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار بلبلی گفت بکنج قفسی که چنین روز، مرا باور نیست آخر این فتنه، سیه کاری کیست گر که کار فلک اخضر نیست آنچنان سخت ببستند این در که تو گوئی که قفس را در نیست قفسم گر زر و سیم است چه فرق که مرا دیده بسیم و زر نیست باغبانش ز چه در زندان کرد بلبل شیفته، یغماگر نیست همه بر چهره‌ی گل می‌نگرند نگهی در خور این کیفر نیست که بسوی چمنم خواهد برد کس بجز بخت بدم رهبر نیست دیده بر بام قفس باید دوخت دگر امروز، گل و عبهر نیست سوختم اینهمه از محنت و باز این تن سوخته خاکستر نیست طوطی از قفس دیگر گفت چه توان کرد، ره دیگر نیست بسکه تلخ است گرفتاری و صبر دل ما را هوس شکر نیست چو گل و لاله نخواهد ماندن سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست دل مفرسای بسودای محال که اگر دل نبود، دلبر نیست در و بام قفست زرین است صید را بهتر ازین زیور نیست زخم من صحن قفس خونین کرد همچو من پای تو از خون، تر نیست تو شکیبا شو و پندار چنان که بجز برگ گلت بستر نیست گه بلندی است، زمانی پستی هر کس ای دوست، بلند اختر نیست همه فرمان قضا باید برد نیست یک ذره که فرمانبر نیست چه هوسها بسر افتاد مرا که تبه گشت و یکی در سر نیست چه غم ار بال و پرم ریخته شد دگرم حاجت بال و پر نیست چمن ار نیست، قفس خود چمن است بخیال است، بدیدن گر نیست چه تفاوت کندت گر یکروز خون دل هست و گل احمر نیست چرخ نیلوفریت سایه فکند اگرت سایه ز نیلوفر نیست سخن هر چه گویم همه گفته‌اند بر باغ دانش همه رفته‌اند اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه زو بازدارد گزند توانم مگر پایه‌ای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن کزین نامور نامه‌ی شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد یکی نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان پراگنده در دست هر موبدی ازو بهره‌ای نزد هر بخردی یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد پژوهنده‌ی روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کاین نامه را یاد کرد بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مهان که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون به ما خوار بگذاشتند چه گونه سرآمد به نیک اختری برایشان همه روز کند آوری بگفتند پیشش یکایک مهان سخنهای شاهان و گشت جهان چو بنشیند ازیشان سپهبد سخن یکی نامور نافه افکند بن چنین یادگاری شد اندر جهان برو آفرین از کهان و مهان مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات خرامش تو تحرک در آب نگذارد تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد به من کسی شده خصم ای اجل که در کارم عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد هزار جرعه دهد عشوه‌اش به بوالهوسان چو دور محتشم آید عتاب نگذارد خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه خدایگان معظم اتابک اعظم سر ملوک زمان پادشاه روی زمین خلیفه‌ی پدر و عم به اتفاق اعم زمین پارس دگر فر آسمان دارد به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی یکی به خدمت او دست بندگی بر هم به قبله‌ی کرمش روی نیکخواهان راست به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم هنوز کوس بشارت تمام نازده بود که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران بر آستان جلالش نماند جای قدم سپاس بار خدایی که شکر نعمت او هزار سال کم از حق او بود یک دم خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست به حکم آنکه همش دوست می‌نهد مرهم شب فراق به روز وصال حامله بود الم خوشست به اندیشه‌ی شفای الم دگر خلاف نباشد میان آتش و آب دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم ز سایه‌ی علم شیر پیکرش نه عجب که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم اگر دو دیده‌ی دشمن نمی‌تواند دید که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم وجود هر که نخواهد دوام دولت او اسیر باد به زندان ساکنان عدم شها به خون عدو ریختن شتاب مکن که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم جهان نماند و آثار معدلت ماند به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم که ملک و دولت اضحاک بی‌گناه آزار نماند و تا به قیامت برو بماند رقم خطای بنده نگیری که مهتران ملوک شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم به دولتت همه افتادگان بلند شدند چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم مگر کمینه‌ی آحاد بندگان سعدی که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم سری مباد که بر خط بندگی تو نیست وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست به بندگی و صغیری گرت قبول کند سپاس دار که فضلی بود کبیر از دوست به جای دوست گرت هر چه در جهان بخشند رضا مده که متاعی بود حقیر از دوست جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس که گر هلاک شوی منتی پذیر از دوست مرا که دیده به دیدار دوست برکردم حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست و گر چنان که مصور شود گزیر از عشق کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست به هر طریق که باشد اسیر دشمن را توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست که در ضمیر من آید ز هر که در عالم که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست بیا ساقی از باده جامی بیار ز بیجاده گون گل پیامی بیار رخم را بدان باده چون باده کن ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن به جشن فریدون و نوروز جم که شادی سترد از جهان نام غم جهاندار بنشست بر تخت خویش نشستند شاهان سرافکنده پیش نوازندگان می و رود و جام برآراسته دست مجلس تمام می نوش و نوشابه‌ی چون شکر عروسان به گردش کمر در کمر در آن مجلس اسکندر فیلقوس نکرد التفاتی به چندان عروس یکی آنکه خود بود پرهیزگار دگر در حرم کرد نتوان شکار یکایک همه لشگر از شرم او نگشتند یک ذره ز آزرم او هوا سرد و خرگاه خورشید گرم زمین خشگ و بالین جمشید نرم برون رفت از چاه دلو آفتاب به ماهی گرفتن سوی حوض آب درم بر درم کیسه‌ی کوه و شخ گره بسته چون پشت ماهی ز یخ دمه دم فروگیر چون چشم گرگ شده کار گرگینه دوزان بزرگ سرین گوزن و کفلگاه گور به پهلوی شیران درآورده زور کباب‌تر از ران آهوی‌تر نمک ریخته آب را بر جگر ز باریدن ابر کافور بار سمن رسته از دستهای چنار بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز درخت گل از باد آبستنی شکم کرده پر بچه رستنی دهن ناگشاده لب آبگیر که آمد لب سبزه را بوی شیر صبا بلبلان را دریده دهل ز نامحرمان روی پوشیده گل شده بلبله بلبل انجمن چو کبک دری قهقهه در دهن ز رخسار میخوارگان رنگ می بهر گوشه‌ای گل برآورده خوی به عذر شب دوش فرمود شاه که آتش فروزند در بزمگاه برآراست از زینت و زر و زیب چو باغ ارم مجلسی دل‌فریب درو آتشی چون گل افروخته گل از رشک آن گلستان سوخته شده خار از آتش چون زر به دست نه چون خار زردشتی آتش پرست به مشکین زکال آتش لاله رنگ درافتاده چون عکس گوهر به سنگ به آتش بر آن شوشه‌ی مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج ز بی رحمتی داده پیر مجوس سواد حبش را به تاراج روس ز هندوستان آمده جوزنی بهر جو که زد سوخته خرمنی مغی ارغوان کشته بر جای جو بنفشه دروده به وقت درو سیاهی به مازندران برده مشک بدل کرده با شوشه‌ی زر خشک ز هندو زنی خانه پر خون شده همه آبنوسش طبر خون شده به چین کرده صقلابیی ترکتاز سموری به برطاسیی کرده باز بلالی برآورده آواز خوش صلا داده در روم و خود در حبش بر آواز او زنگی قیرگون گشاده ز دل زهره وز دیده خون دبیری قلم رسته از پشت او قلمهای مشکین در انگشت او نشسته جوانمردی اطلس فروش ز خاکستری پیر زن درع پوش ز بهر پلاسی رسن تافته بجای پلاس اطلسی یافته چو در کوره‌ای مرد اکسیر گر فرو برده آهن برآورده زر شراره که اکسیر زر ساخته ز هر سو به دامن زر انداخته به خار از بر شعله‌ی آذری چو بر سرخ گل شعر نیلوفری سفالی ز ریحان برآراسته به ریحانی از بیشه‌ها خاسته نه آتش گل باغ جمشید بود کلیچه پز خوان خورشید بود فروزنده‌ی گوهر نیک و بد رفیق مغ و مونس هیربد شکفته گلی خورد او خار بن به دیدار تازه به گوهر کهن ترنم سرای تهی مایگان پیام آور دیگ همسایگان ترنگا ترنگی که زد ساز او به از زند زردشت و آواز او بدین زندگی آتش زند سوز بر افروخته شاه گیتی فروز چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو بر او گاه دراج و گاهی تذرو ز بسد چناری برافراخته بر او کبک نالنده چون فاخته اگر پای بط بر سر آرد چنار بر او سینه‌ی بط زند زیر زار تن بط بود در خور آبگیر چو بر آتش آری برآرد نفیر در آن باغ مرغان به جوش آمده ز هر یک دگرگون خروش آمده ستا زن برآورده بانگ سرود سرودی نوآیین‌تر از صد درود جگرها به خون در نمک یافته نمک را ز حسرت جگر تافته شکر بوزه با نوک دندان دراز شکر خواره را کرده دندان دراز کباب تر و بوی افزار خشک اباهای پرورده با بوی مشک ز ریچارها آنچه باشد عزیز ترنج و به و نار و نارنج نیز مغنی چو زهره به رامشگری صراحی درخشنده چو مشتری به گلگون گلابی دلاویزتر نشانده جهان از جهان درد سر همه ساز آهنگها نرم خیز بجز ساز کاهنگ او بود تیز همه پخته بودند یاران تمام بجز باده کو در میان بود خام سکندر ز مستی شده نیم‌خواب روان آب در چنگ و چنگی در آب می و مرغ و ریحان و آواز چنگ بتی تنگ چشم اندر آغوش تنگ کسی کاین مرادش میسر شود گرش جو نباشد سکندر شود به یاد شه آن مشتری پیکران چو زهره کشیدند رطل گران چو یک نیمه از روز روشن گذشت فلک نیمه راه زمین در نوشت بفرمود شه تا رقیبان گنج کشند از پی میهمان پای رنج زر و زیور آرند خروارها ز سیفور و اطلس شتر بارها ز جنس حبش خادمی نیز چند به دیدار نیکو به بالا بلند بسی نافه مشک و دیبای نغز کز ایشان فزوده شود هوش و مغز ز مرد نگینهای با آب و رنگ در و لعل و فیروزه بی وزن و سنگ یکی تاج زرین زمرد نگار برآموده از للی شاهوار پرندی مکلل به یاقوت و در همه درزش از گرد کافور پر عماری و اشتر به هرای زر عماری کشان جمله زرین کمر چنین زیور نغز گوهر نشان به نوشابه دادند گوهر کشان بپوشید نوشابه تشریف شاه چو تشریف خورشید رخشنده ماه جداگانه از بهر هر پیکری بفرمود پرداختن زیوری به اندازه هر یکی چیز داد بپوشیدشان بردنی نیز داد پریچهره با آن پری پیکران شدند از بسی گنج و گوهر گران زمین بوسه دادند بر شکر شاه به خرم دلی برگرفتند راه ازان کان چو گوهر گرای آمدند چو گنجی روان باز جای آمدند چنان کاین دل از آن دلدار مستست ز خوف صاف ما آن یار مستست خمارش نشکنم الا به خونم از این شادی دل غمخوار مستست شفق وارم به هر صبحی به خون در که در هر صبح آن خون خوار مستست مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مستست چرا این خاک همچون طشت خون‌ست که چشم ساقی اسرار مستست تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو دود دل لاله‌ها ز آتش جان رنگ تو پشت بنفشه به خم از کشش بار تو غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت تیغ به سوسن کی داد نرگس خون خوار تو بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود مستک و سرسبز شد از لب خمار تو از سر مستی عشق گفتم یار منی ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو بر دل من خط توست مهر الست و بلی منکر آن خط مشو نک خط و اقرار تو گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت های از این کش مکش‌های از این کار تو خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان در دل تن عشق دل در دل دلدار تو گر تیغ بارد در کوی آن ماه گردن نهادیم الحکم لله آیین تقوا ما نیز دانیم لیکن چه چاره با بخت گمراه ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصه کوتاه من رند و عاشق در موسم گل آن گاه توبه استغفرالله مهر تو عکسی بر ما نیفکند آیینه رویا آه از دلت آه الصبر مر و العمر فان یا لیت شعری حتام القاه حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش گامی میسرم نشد از اهتمام خویش دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش مست آن چنان شدم که نجستم مقام خویش کیفیتی که دیده‌ام از چشم مست دوست هرگز ندیده چشم جم از دور جام خویش یاران خراب باده و من مست خون دل مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش ساقی بیار می که ز تکفیر شیخ شهر نتوان گذشتن از سر عیش مدام خویش دیدم به چشم جان همه اوراق آسمان یک نامه مراد ندیدم به نام خویش چشمم به روی قاتل و فرقم به زیر تیغ منت خدای را که رسیدم به کام خویش تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد ترک خیال باطل و سودای خام خویش از قضا موشی و چغزی با وفا بر لب جو گشته بودند آشنا هر دو تن مربوط میقاتی شدند هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند نرد دل با هم‌دگر می‌باختند از وساوس سینه می‌پرداختند هر دو را دل از تلاقی متسع هم‌دگر را قصه‌خوان و مستمع رازگویان با زبان و بی‌زبان الجماعه رحمه را تاویل دان آن اشر چون جفت آن شاد آمدی پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی جوش نطق از دل نشان دوستیست بستگی نطق از بی‌الفتیست دل که دلبر دید کی ماند ترش بلبلی گل دید کی ماند خمش ماهی بریان ز آسیب خضر زنده شد در بحر گشت او مستقر یار را با یار چون بنشسته شد صد هزاران لوح سر دانسته شد لوح محفوظ است پیشانی یار راز کونینش نماید آشکار هادی راهست یار اندر قدوم مصطفی زین گفت اصحابی نجوم نجم اندر ریگ و دریا رهنماست چشم اندر نجم نه کو مقتداست چشم را با روی او می‌دار جفت گرد منگیزان ز راه بحث و گفت زانک گردد نجم پنهان زان غبار چشم بهتر از زبان با عثار تا بگوید او که وحیستش شعار کان نشاند گرد و ننگیزد غبار چون شد آدم مظهر وحی و وداد ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد نام هر چیزی چنانک هست آن از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان فاش می‌گفتی زبان از ریتش جمله را خاصیت و ماهیتش آنچنان نامی که اشیا را سزد نه چنانک حیز را خواند اسد نوح نهصد سال در راه سوی بود هر روزیش تذکیر نوی لعل او گویا ز یاقوت القلوب نه رساله خوانده نه قوت القلوب وعظ را ناموخته هیچ از شروح بلک ینبوع کشوف و شرح روح زان میی کان می چو نوشیده شود آب نطق از گنگ جوشیده شود طفل نوزاده شود حبر فصیح حکمت بالغ بخواند چون مسیح از کهی که یافت زان می خوش‌لبی صد غزل آموخت داود نبی جمله مرغان ترک کرده چیک چیک هم‌زبان و یار داود ملیک چه عجب که مرغ گردد مست او هم شنود آهن ندای دست او صرصری بر عاد قتالی شده مر سلیمان را چو حمالی شده صرصری می‌برد بر سر تخت شاه هر صباح و هر مسا یک ماهه راه هم شده حمال و هم جاسوس او گفت غایب را کنان محسوس او باد دم که گفت غایب یافتی سوی گوش آن ملک بشتافتی که فلانی این چنین گفت این زمان ای سلیمان مه صاحب‌قران امرء القیس از ممالک خشک‌لب هم کشیدش عشق از خطه‌ی عرب تا بیامد خشت می‌زد در تبوک با ملک گفتند شاهی از ملوک امرء القیس آمدست این‌جا به کد در شکار عشق و خشتی می‌زند آن ملک برخاست شب شد پیش او گفته او را ای ملیک خوب‌رو یوسف وقتی دو ملکت شد کمال مر ترا رام از بلاد و از جمال گشته مردان بندگان از تیغ تو وان زنان ملک مه بی‌میغ تو پیش ما باشی تو بخت ما بود جان ما از وصل تو صد جان شود هم من و هم ملک من مملوک تو ای به همت ملک‌ها متروک تو فلسفه گفتش بسی و او خموش ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد دست او بگرفت و با او یار شد او هم از تخت و کمر بیزار شد تا بلاد دور رفتند این دو شه عشق یک کرت نکردست این گنه بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر او بهر کشتی بود من الاخیر غیر این دو بس ملوک بی‌شمار عشقشان از ملک بربود و تبار جان این سه شه‌بچه هم گرد چین هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین زهره نی تا لب گشایند از ضمیر زانک رازی با خطر بود و خطیر صد هزاران سر بپولی آن زمان عشق خشم آلوده زه کرده کمان عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی خوی دارد دم به دم خیره‌کشی این بود آن لحظه کو خشنود شد من چه گویم چونک خشم‌آلود شد لیک مرج جان فدای شیر او کش کشد این عشق و این شمشیر او کشتنی به از هزاران زندگی سلطنت‌ها مرده‌ی این بندگی با کنایت رازها با هم‌دگر پست گفتندی به صد خوف و حذر راز را غیر خدا محرم نبود آه را جز آسمان هم‌دم نبود اصطلاحاتی میان هم‌دگر داشتندی بهر ایراد خبر زین لسان الطیر عام آموختند طمطراق و سروری اندوختند صورت آواز مرغست آن کلام غافلست از حال مرغان مرد خام کو سلیمانی که داند لحن طیر دیو گرچه ملک گیرد هست غیر دیو بر شبه سلیمان کرد ایست علم مکرش هست و علمناش نیست چون سلیمان از خدا بشاش بود منطق الطیری ز علمناش بود تو از آن مرغ هوایی فهم کن که ندیدستی طیور من لدن جای سیمرغان بود آن سوی قاف هر خیالی را نباشد دست‌باف جز خیالی را که دید آن اتفاق آنگهش بعدالعیان افتد فراق نه فراق قطع بهر مصلحت که آمنست از هر فراق آن منقبت بهر استبقاء آن روحی جسد آفتاب از برف یک‌دم درکشد بهر جان خویش جو زیشان صلاح هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح آن زلیخا از سپندان تا به عود نام جمله چیز یوسف کرده بود نام او در نامها مکتوم کرد محرمان را سر آن معلوم کرد چون بگفتی موم ز آتش نرم شد این بدی کان یار با ما گرم شد ور بگفتی مه برآمد بنگرید ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید ور بگفتی برگها خوش می‌طپند ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند ور بگفتی گل به بلبل راز گفت ور بگفتی شه سر شهناز گفت ور بگفتی چه همایونست بخت ور بگفتی که بر افشانید رخت ور بگفتی که سقا آورد آب ور بگفتی که بر آمد آفتاب ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند یا حوایج از پزش یک لخته‌اند ور بگفتی هست نانها بی‌نمک ور بگفتی عکس می‌گردد فلک ور بگفتی که به درد آمد سرم ور بگفتی درد سر شد خوشترم گر ستودی اعتناق او بدی ور نکوهیدی فراق او بدی صد هزاران نام گر بر هم زدی قصد او و خواه او یوسف بدی گرسنه بودی چو گفتی نام او می‌شدی او سیر و مست جام او تشنگیش از نام او ساکن شدی نام یوسف شربت باطن شدی ور بدی دردیش زان نام بلند درد او در حال گشتی سودمند وقت سرما بودی او را پوستین این کند در عشق نام دوست این عام می‌خوانند هر دم نام پاک این عمل نکند چو نبود عشقناک آنچ عیسی کرده بود از نام هو می‌شدی پیدا ورا از نام او چونک با حق متصل گردید جان ذکر آن اینست و ذکر اینست آن خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تلابد که دروست خنده بوی زعفران وصل داد گریه بوهای پیاز آن بعاد هر یکی را هست در دل صد مراد این نباشد مذهب عشق و وداد یار آمد عشق را روز آفتاب آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب آنک نشناسد نقاب از روی یار عابد الشمس است دست از وی بدار روز او و روزی عاشق هم او دل همو دلسوزی عاشق هم او ماهیان را نقد شد از عین آب نان و آب و جامه و دارو و خواب هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر او نداند در دو عالم غیر شیر طفل داند هم نداند شیر را راه نبود این طرف تدبیر را گیج کرد این گردنامه روح را تا بیابد فاتح و مفتوح را گیج نبود در روش بلک اندرو حاملش دریا بود نه سیل و جو چون بیابد او که یابد گم شود هم‌چو سیلی غرقه‌ی قلزم شود دانه گم شد آنگهی او تین بود تا نمردی زر ندادم این بود خانه صاحب نظران می‌بری پرده پرهیزکنان می‌دری گر تو پری چهره نپوشی نقاب توبه صوفی به زیان آوری این چه وجودست نمی‌دانمت آدمیی یا ملکی یا پری گر همه سرمایه زیان می‌کند سود بود دیدن آن مشتری نسخه این روی به نقاش بر تا بکند توبه ز صورتگری با تترت حاجت شمشیر نیست حمله همی‌آری و دل می‌بری گر تو در آیینه تأمل کنی صورت خود باز به ما ننگری خسرو اگر عهد تو دریافتی دل به تو دادی که تو شیرینتری گر دری از خلق ببندم به روی بر تو نبندم که به خاطر دری سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود چون به سرش بگذری کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند تا دگربار که بیند که به ما پیوندند خیلتاشان جفاکار و محبان ملول خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند ما همانیم که بودیم و محبت باقیست ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت با طبیبان که در این باب نه دانشمندند ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند که در این مرحله بیچاره اسیری چندند طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری تفسرها سرا و تکنی به جهرا و انشرت امواتا و احییتهم بها فدیتک ما ادریک بالامر ما ادری فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم و ما طعموا ثما و لا شربوا خمرا ولکن بریق القرب افنی عقولهم فسبحان من ارسی و سبحان من اسری سلام علی قوم تنادی قلوبهم بالسنه الاسرار شکرا له شکرا فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری یطالع فی شعشاع و جنه یوسف حقائق اسرار یحیط بها خبرا تجلی علیه الغیب و اندک عقله کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا فظل غریق العشق روحا مجسما و نورا عظیما لم یذر دونه سترا در میان پرده خون عشق را گلزارها عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد عشق دیده زان سوی بازار او بازارها ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق ترک منبرها بگفته برشده بر دارها عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها عاقلان تیره دل را در درون انکارها عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن تا ببینی در درون خویشتن گلزارها شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است حیوانی که ننوشد می و انسان نشود گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود ذره را تا نبود همت عالی حافظ طالب چشمه خورشید درخشان نشود هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب ز اشک چشم و از جگرهای کباب پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق و در عذاب چوب هم گوید بدم من شاخ سبز زین من بشکست و بدرید آن رکاب ما غریبان فراقیم ای شهان بشنوید از ما الی الله المأب هم ز حق رستیم اول در جهان هم بدو وا می‌رویم از انقلاب بانگ ما همچون جرس در کاروان یا چو رعدی وقت سیران سحاب ای مسافر دل منه بر منزلی که شوی خسته به گاه اجتذاب زانک از بسیار منزل رفته‌ای تو ز نطفه تا به هنگام شباب سهل گیرش تا به سهلی وارهی هم دهی آسان و هم یابی ثواب سخت او را گیر کو سختت گرفت اول او و آخر او او را بیاب خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او در دل عشاق دارد اضطراب ترک و رومی و عرب گر عاشق است همزبان اوست این بانگ صواب باد می‌نالد همی‌خواند تو را که بیا اندر پیم تا جوی آب آب بودم باد گشتم آمدم تا رهانم تشنگان را زین سراب نطق آن بادست کبی بوده است آب گردد چون بیندازد نقاب از برون شش جهت این بانگ خاست کز جهت بگریز و رو از ما متاب عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای کی کند پروانه ز آتش اجتناب شاه در شهرست بهر جغد من کی گذارم شهر و کی گیرم خراب گر خری دیوانه شد نک کیر گاو بر سرش چندان بزن کید لباب گر دلش جویم خسیش افزون شود کافران را گفت حق ضرب الرقاب مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول اما اخالص ودی الم اراعک جهدی فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل من المبلغ عنی الی معذب قلبی اذا جرحت فادی بسیف لحظک فاقتل تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل لا وضحن بسری و لو تهتک ستری اذا لا حبه ترضی دع اللوائم تعذل وفا و عهد مودت میان اهل ارادت نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل ای دلارام من و ای دل شکن وی کشیده خویش بی‌جرمی ز من از نظر رفتی ز دل بیرون نه‌ای ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن جان من جان تو جانت جان من هیچ کس دیده‌ست یک جان در دو تن زندگی‌ام وصل تو مرگم فراق بی‌نظیرم کرده‌ای اندر دو فن بس بجستم آب حیوان خضر گفت بی‌وصالش جان نیابی جان مکن غم نیارد گرد غمگین تو گشت ور بگردد بایدش گردن زدن جان‌ها زان گرد تو گرددهمی جان ادیم و تو سهیل اندر یمن بهر تو گفته‌ست منصور حلاج یا صغیر السن یا رطب البدن شیر مست شهد تو گشت و بگفت یا قریب العهد من شرب اللبن پیش مستان تو غم را راه نیست فکرت و غم هست کار بوالحسن هر کی در چاه طبیعت مانده است چاره‌اش نبود ز فکر چون رسن چونک برپرید کاسد گشت حبل چون یقینی یافت کاسد گشت ظن همزبان بی‌زبانان شو دلا تا به گفت و گو نباشی مرتهن علم بالست مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را علم دل را به جای جان باشد سر بی‌علم بدگمان باشد دل بی‌علم چشم بی‌نورست مرد نادان ز مردمی دورست علم علم بر برین بالا تا برو چون علم شوی والا مبر از پای علم و دانش پی تا به قیوم در رسی و به حی علم عقلست و نفس علم خدای بیش ازین بیخودی مکن به خود آی زانچه بر جان نبشت در بوتات شاخ علمست و میوه معلومات نیست آب حیات جز دانش نیست باب نجات جز دانش هر که این آب خورد باقی ماند چشم او در جمال ساقی ماند مدد روح کن به دانش و دین تا شوی همنشین روح امین دین به دانش بلند نام شود دین با علم کی تمام شود؟ نور علمست و علم پرتو عقل روشنست این سخن چه حاجت نقل؟ علم داری مشو به راه ذلیل علم بس راه را چراغ و دلیل چون چراغ و دلیل و پرسیدن هست، در شب چراست ترسید؟ علم نورست و جهل تاریکی علم راهت برد به باریکی دانشست آب زندگانی مرد خنک آن کاب زندگانی خورد! در پی کشف این و آن رفتن جز به دانش کجا توان رفتن؟ نفس بیشه است و گر بزی شیرش عقل بازو و علم شمشیرش علم خود را مکن ز عقل جدا تا بدانی که کیست عقل و خدا؟ تن به دانش سرشته باید کرد دل به دانش فرشته باید کرد علم روی ترا به راه آرد با چراغت به پیشگاه آرد علم اگر قالبیست ور جانیست هر چه دانی تو به ز نادانیست تن بیروح چیست؟ مشتی گرد روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد جهل خوابست و علم بیداری زان نهانی وزین پدیداری جان داننده گر چه دمسازست با بدن بر فلک به پروازست راز چرخ و فلک بدین دوری نه هم از علم یافت مشهوری؟ علم کشتی کند بر آب روان وانکه کشتی کند به علم توان چون تو با علم آشنا گشتی بگذری زاب نیز بی‌کشتی سگ دانا ز گاو نادان به به هنر در گذشت شهر از ده شود از جهل مرد کاهل و سست دانش او را دلیر سازد و چست گردش قبه‌ی چنین پرکار نه به علمست، پس به چیست؟ بیار این همه کار و حرفت و پیشه نه هم از دانشست و اندیشه؟ جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد دل شود گر به علم بیننده راه جوید به آفریننده چون به علمش یقین درست شود در عمل نامدار و چست شود مرد بی‌علم جفت غم بهتر دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر جوش جاهل چو آتش و خاشاک بر دمد، لیک زود گردد خاک علم دیوانه بی‌خلل نبود زانکه دیوانه را عمل نبود علما راست رتبتی در جاه که نگردد به رستخیز تباه علم را دزد برد نتواند به اجل نیز مرد نتواند نه به میل زمان خراب شود نه به سیل زمین در آب شود جوهر علم همچو زر باشد که چو شد کهنه تازه‌تر باشد نفس را علم مستفاد کند علم ازین بیشتر چه داد کند؟ آنچه در علم بیش میباید دانش ذات خویش میباید سهل گفتی به ترک جان گفتن من بدیدم، نمی‌توان گفتن جان فرهاد خسته شیرین است کی تواند به ترک جان گفتن؟ دوست می‌دارمت به بانگ بلند تا کی آهسته و نهان گفتن؟ وصف حسن جمال خود خود گو حیف باشد به هر زبان گفتن تا به حدی است شکر دهنت که نشاید سخن در آن گفتن گر نبودی کمر، میانت را کی توانستمی نشان گفتن؟ ز آرزوی لبت عراقی را شد مسلم حدیث جان گفتن گازری بود و مر او را یک خری پشت ریش اشکم تهی و لاغری در میان سنگ لاخ بی‌گیاه روز تا شب بی‌نوا و بی‌پناه بهر خوردن جز که آب آنجا نبود روز و شب بد خر در آن کور و کبود آن حوالی نیستان و بیشه بود شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد مدتی وا ماند زان ضعف از شکار بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند شیر چون رنجور شد تنگ آمدند شیر یک روباه را فرمود رو مر خری را بهر من صیاد شو گر خری یابی به گرد مرغزار رو فسونش خوان فریبانش بیار چون بیابم قوتی از گوشت خر پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر اندکی من می‌خورم باقی شما من سبب باشم شما را در نوا یا خری یا گاو بهر من بجوی زان فسونهایی که می‌دانی بگوی از فسون و از سخنهای خوشش از سرش بیرون کن و اینجا کشش آن یکی پرسید از مفتی به راز گر کسی گرید به نوحه در نماز آن نماز او عجب باطل شود یا نمازش جایز و کامل بود گفت آب دیده نامش بهر چیست بنگری تا که چه دید او و گریست آب دیده تا چه دید او از نهان تا بدان شد او ز چشمه‌ی خود روان آن جهان گر دیده است آن پر نیاز رونقی یابد ز نوحه آن نماز ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک ریسمان بسکست و هم بشکست دوک بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد به طعمه‌ی پشه عنقا شکار نتوان کرد به گفتگو سخن عشق دوست نتوان گفت به جست و جو طلب وصل یار نتوان کرد بدان مخسب که در خواب روی او بینی خیال او بود آن، اعتبار نتوان کرد دو چشم تو، خود اگر عاشقی، پر آب بود بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد به چشم او رخ او بین، به دیده‌ی خفاش به آفتاب نظر آشکار نتوان کرد به چشم نرگس کوته‌نظر به وقت بهار نظاره‌ی چمن و لاله‌زار نتوان کرد شدم که بوسه زنم بر درش ادب گفتا به بوسه خاک در یار خوار نتوان کرد به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد چه به که پیش سگان درش فشانی جان که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد بلا به پیش خیالش شبی همی گفتم که : دشمنی همه با دوستدار نتوان کرد بگوی تا نکند زلف تو پریشانی که بیش ازین دل ما بی‌قرار نتوان کرد به تیغ غمزه‌ی خون خوار، جان مجروحم هزار بار، به روزی فگار نتوان کرد دلی که با غم عشق تو در میان آمد بهر گنه ز کنارش کنار نتوان کرد بدان که نام وصال تو می‌برم روزی به دست هجر مرا جان سپار نتوان کرد جواب داد خیالش که، با سلیمانی برای مورچه‌ای کارزار نتوان کرد میان هجر و وصالش، گر اختیار دهند ز هر دو هیچ یکی اختیار نتوان کرد رموز عشق، عراقی، مگو چنین روشن که راز خویش چنین آشکار نتوان کرد گفت نه والله بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم آن خدایی که فرستاد انبیا نه بحاجت بل بفضل و کبریا آن خداوندی که از خاک ذلیل آفرید او شهسواران جلیل پاکشان کرد از مزاج خاکیان بگذرانید از تک افلاکیان بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جمله‌ی انوار تاخت آن سنابرقی که بر ارواح تافت تا که آدم معرفت زان نور یافت آن کز آدم رست و دست شیث چید پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید نوح از آن گوهر که برخوردار بود در هوای بحر جان دربار بود جان ابراهیم از آن انوار زفت بی حذر در شعله‌های نار رفت چونک اسمعیل در جویش فتاد پیش دشنه‌ی آبدارش سر نهاد جان داوود از شعاعش گرم شد آهن اندر دست‌بافش نرم شد چون سلیمان بد وصالش را رضیع دیو گشتش بنده فرمان و مطیع در قضا یعقوب چون بنهاد سر چشم روشن کرد از بوی پسر یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب شد چنان بیدار در تعبیر خواب چون عصا از دست موسی آب خورد ملکت فرعون را یک لقمه کرد نردبانش عیسی مریم چو یافت بر فراز گنبد چارم شتافت چون محمد یافت آن ملک و نعیم قرص مه را کرد او در دم دو نیم چون ابوبکر آیت توفیق شد با چنان شه صاحب و صدیق شد چون عمر شیدای آن معشوق شد حق و باطل را چو دل فاروق شد چونک عثمان آن عیان را عین گشت نور فایض بود و ذی النورین گشت چون ز رویش مرتضی شد درفشان گشت او شیر خدا در مرج جان چون جنید از جند او دید آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد بایزید اندر مزیدش راه دید نام قطب العارفین از حق شنید چونک کرخی کرخ او را شد حرس شد خلیفه‌ی عشق و ربانی نفس پور ادهم مرکب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد وان شقیق از شق آن راه شگرف گشت او خورشید رای و تیز طرف صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند زان سوی جهان نامشان از رشک حق پنهان بماند هر گدایی نامشان را بر نخواند حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان بحر جان و جان بحر ار گویمش نیست لایق نام نو می‌جویمش حق آن آنی که این و آن ازوست مغزها نسبت بدو باشند پوست که صفات خواجه‌تاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم باورت ناید چه گویم ای کریم شاه گفت اکنون از آن خود بگو چند گویی آن این و آن او تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای از تک دریا چه در آورده‌ای روز مرگ این حس تو باطل شود نور جان داری که یار دل شود در لحد کین چشم را خاک آگند هست آنچ گور را روشن کند آن زمان که دست و پایت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد آن زمان کین جان حیوانی نماند جان باقی بایدت بر جا نشاند شرط من جا بالحسن نه کردنست این حسن را سوی حضرت بردنست جوهری داری ز انسان یا خری این عرضها که فنا شد چون بری این عرضهای نماز و روزه را چونک لایبقی زمانین انتفی نقل نتوان کرد مر اعراض را لیک از جوهر برند امراض را تا مبدل گشت جوهر زین عرض چون ز پرهیزی که زایل شد مرض گشت پرهیز عرض جوهر بجهد شد دهان تلخ از پرهیز شهد از زراعت خاکها شد سنبله داروی مو کرد مو را سلسله آن نکاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما جفت کردن اسپ و اشتر را عرض جوهر کره بزاییدن غرض هست آن بستان نشاندن هم عرض کشت جوهر گشت بستان نک غرض هم عرض دان کیمیا بردن به کار جوهری زان کیمیا گر شد بیار صیقلی کردن عرض باشد شها زین عرض جوهر همی‌زاید صفا پس مگو که من عملها کرده‌ام دخل آن اعراض را بنما مرم این صفت کردن عرض باشد خمش سایه‌ی بز را پی قربان مکش گفت شاها بی قنوط عقل نیست گر تو فرمایی عرض را نقل نیست پادشاها جز که یاس بنده نیست گر عرض کان رفت باز آینده نیست گر نبودی مر عرض را نقل و حشر فعل بودی باطل و اقوال فشر این عرضها نقل شد لونی دگر حشر هر فانی بود کونی دگر نقل هر چیزی بود هم لایقش لایق گله بود هم سایقش وقت محشر هر عرض را صورتیست صورت هر یک عرض را نوبتیست بنگر اندر خود نه تو بودی عرض جنبش جفتی و جفتی با غرض بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها در مهندس بود چون افسانه‌ها آن فلان خانه که ما دیدیم خوش بود موزون صفه و سقف و درش از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها آلت آورد و ستون از بیشه‌ها چیست اصل و مایه‌ی هر پیشه‌ای جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای جمله اجزای جهان را بی غرض در نگر حاصل نشد جز از عرض اول فکر آخر آمد در عمل بنیت عالم چنان دان در ازل میوه‌ها در فکر دل اول بود در عمل ظاهر بخر می‌شود چون عمل کردی شجر بنشاندی اندر آخر حرف اول خواندی گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست آن همه از بهر میوه مرسلست پس سری که مغز آن افلاک بود اندر آخر خواجه‌ی لولاک بود نقل اعراضست این بحث و مقال نقل اعراضست این شیر و شگال جمله عالم خود عرض بودند تا اندرین معنی بیامد هل اتی این عرضها از چه زاید از صور وین صور هم از چه زاید از فکر این جهان یک فکرتست از عقل کل عقل چون شاهست و صورتها رسل عالم اول جهان امتحان عالم ثانی جزای این و آن چاکرت شاها جنایت می‌کند آن عرض زنجیر و زندان می‌شود بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد آن عرض نی خلعتی شد در نبرد این عرض با جوهر آن بیضست و طیر این از آن و آن ازین زاید بسیر گفت شاهنشه چنین گیر المراد این عرضهای تو یک جوهر نزاد گفت مخفی داشتست آن را خرد تا بود غیب این جهان نیک و بد زانک گر پیدا شدی اشکال فکر کافر و ممن نگفتی جز که ذکر پس عیان بودی نه غیب ای شاه این نقش دین و کفر بودی بر جبین کی درین عالم بت و بتگر بدی چون کسی را زهره تسخر بدی پس قیامت بودی این دنیای ما در قیامت کی کند جرم و خطا گفت شه پوشید حق پاداش بد لیک از عامه نه از خاصان خود گر به دامی افکنم من یک امیر از امیران خفیه دارم نه از وزیر حق به من بنمود پس پاداش کار وز صورهای عملها صد هزار تو نشانی ده که من دانم تمام ماه را بر من نمی‌پوشد غمام گفت پس از گفت من مقصود چیست چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست گفت شه حکمت در اظهار جهان آنک دانسته برون آید عیان آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد بر جهان ننهاد رنج طلق و درد یک زمان بی کار نتوانی نشست تا بدی یا نیکیی از تو نجست این تقاضاهای کار از بهر آن شد موکل تا شود سرت عیان پس کلابه‌ی تن کجا ساکن شود چون سر رشته‌ی ضمیرش می‌کشد تاسه‌ی تو شد نشان آن کشش بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش این جهان و آن جهان زاید ابد هر سبب مادر اثر از وی ولد چون اثر زایید آن هم شد سبب تا بزاید او اثرهای عجب این سببها نسل بر نسلست لیک دیده‌ای باید منور نیک نیک شاه با او در سخن اینجا رسید یا بدید از وی نشانی یا ندید گر بدید آن شاه جویا دور نیست لیک ما را ذکر آن دستور نیست چون ز گرمابه بیامد آن غلام سوی خویشش خواند آن شاه و همام گفت صحا لک نعیم دائم بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو ای دریغا گر نبودی در تو آن که همی‌گوید برای تو فلان شاد گشتی هر که رویت دیدیی دیدنت ملک جهان ارزیدیی گفت رمزی زان بگو ای پادشاه کز برای من بگفت آن دین‌تباه گفت اول وصف دوروییت کرد کاشکارا تو دوایی خفیه درد خبث یارش را چو از شه گوش کرد در زمان دریای خشمش جوش کرد کف برآورد آن غلام و سرخ گشت تا که موج هجو او از حد گذشت کو ز اول دم که با من یار بود همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود چون دمادم کرد هجوش چون جرس دست بر لب زد شهنشاهش که بس گفت دانستم ترا از وی بدان از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان پس نشین ای گنده‌جان از دور تو تا امیر او باشد و مامور تو در حدیث آمد که تسبیح از ریا همچو سبزه‌ی گولخن دان ای کیا پس بدان که صورت خوب و نکو با خصال بد نیرزد یک تسو ور بود صورت حقیر و ناپذیر چون بود خلقش نکو در پاش میر صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنی بماند جاودان چند بازی عشق با نقش سبو بگذر از نقش سبو رو آب جو صورتش دیدی ز معنی غافلی از صدف دری گزین گر عاقلی این صدفهای قوالب در جهان گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان لیک اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا در دل هر یک نگر کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین زانک کم‌یابست آن در ثمین گر به صورت می‌روی کوهی به شکل در بزرگی هست صد چندان که لعل هم به صورت دست و پا و پشم تو هست صد چندان که نقش چشم تو لیک پوشیده نباشد بر تو این کز همه اعضا دو چشم آمد گزین از یک اندیشه که آید در درون صد جهان گردد به یک دم سرنگون جسم سلطان گر به صورت یک بود صد هزاران لشکرش در پی دود باز شکل و صورت شاه صفی هست محکوم یکی فکر خفی خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین هست آن اندیشه پیش خلق خرد لیک چون سیلی جهان را خورد و برد پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای خانه‌ها و قصرها و شهرها کوهها و دشتها و نهرها هم زمین و بحر و هم مهر و فلک زنده از وی همچو کز دریا سمک پس چرا از ابلهی پیش تو کور تن سلیمانست و اندیشه چو مور می‌نماید پیش چشمت که بزرگ هست اندیشه چو موش و کوه گرگ عالم اندر چشم تو هول و عظیم ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم وز جهان فکرتی ای کم ز خر ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای آدمی خو نیستی خرکره‌ای سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل باش تا روزی که آن فکر و خیال بر گشاید بی‌حجابی پر و بال کوهها بینی شده چون پشم نرم نیست گشته این زمین سرد و گرم نه سما بینی نه اختر نه وجود جز خدای واحد حی ودود یک فسانه راست آمد یا دروغ تا دهد مر راستیها را فروغ ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم سر تا به قدم جانی کفر است که تن گویم بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود گفتم تو با منی دم ز درون می‌زنی پس دل من از برون خیره چرا می‌رود گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست سوی خیال خطا بهر غزا می‌رود هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود گه مثل آفتاب گنج زمین می‌شود گه چو دعا رسول سوی سما می‌رود گاه ز پستان ابر شیر کرم می‌دهد گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود بر اثر دل برو تا تو ببینی درون سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود صورت بخش جهان ساده و بی‌صورتست آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود هست صواب صواب گر چه خطایی کند هست وفای وفا گر به جفا می‌رود دل مثل روزنست خانه بدو روشنست تن به فنا می‌رود دل به بقا می‌رود فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل با همه آمیخت دل گر چه جدا می‌رود سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید کیسه جوزا برید همچو سها می‌رود با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن کیسه شد و جان پی کیسه ربا می‌رود گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت سحر اثر کی کند ذکر خدا می‌رود گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست سحر خوشت هم تک حکم قضا می‌رود دایم دلدار را با دل و جان ماجراست پوست بر او نیست اینک پیش شما می‌رود اسب سقاست این بانگ دراست این بانگ کنان کز برون اسب سقا می‌رود گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه شود ور دو دیده به تو روشن گردد کوری دیده شیطان چه شود گر برآری ز دل بحر غبار چون کف موسی عمران چه شود ور سلیمان بر موران آید تا شود مور سلیمان چه شود ور چو الیاس قلاووز شوی تا لب چشمه حیوان چه شود ور بروید ز گل افشانی تو همه عالم گل و ریحان چه شود آب حیوان که در آن تاریکیست پر شود شهر و بیابان چه شود ور ز خوان کرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود ور ز دلداری و جان بخشی تو جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود ور سواره سوی میدان آیی تا شود سینه چو میدان چه شود روی چون ماهت اگر بنمایی تا رود زهره به میزان چه شود آستین کرم ار افشانی تا ندریم گریبان چه شود ور بریزی قدحی مالامال بر سر وقت خماران چه شود ور بپوشیم یکی خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود ور چو موسی بپذیری چوبی تا شود چوب تو ثعبان چه شود رو به لطف آر و ز دشمن مشنو گر بجویی دل ایشان چه شود بس کن ای دل ز فغان جمع نشین گر نگویی تو پریشان چه شود ز گل فزود مرا خارخار خنده‌ی تو که نیست خنده‌ی گل در شمار خنده‌ی تو مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است که نشکند قدح گل، خمار خنده‌ی تو شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن گرهگشایی دلهاست کار خنده‌ی تو گشود لب به شکر خنده غنچه‌ی تصویر نشد که گل کند از لب، بهار خنده‌ی تو در آی از درم ای صبح آرزومندان که سوخت شمع من از انتظار خنده‌ی تو دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم ز بس خجل شده در روزگار خنده‌ی تو ای شهسوار عرصه همت که می‌کشند در راه جود غاشیه‌ات حاتمان به دوش در جنب همت تو کریمان دیگرند گندم نمای روکش قلاب جو فروش با آن که زآتش کرم هیچ به اذلی هرگز مرا نیامده دیگ طمع به جوش اما ز عزت جو کمیاب پربها گر دیده‌ی پهن گوش امید از نوید دوش چو لطف کن که استر امیدوار من از انتظار وعده جو شد دراز گوش راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود در میان باغ کاران یا کنار زنده رود باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود جام لعل و جامه‌ی نیلی سیه روئی بود خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا بلبل خوش نغمه از نوروز می‌گوید سرود در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است جامه‌ی جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی امید هست که منشور عشقبازی من از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که که را می‌کند تماشایی به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید که می‌رویم به داغ بلندبالایی زمام دل به کسی داده‌ام من درویش که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب مدار سری اوفتاده در پایی مرا که از رخ او ماه در شبستان است کجا بود به فروغ ستاره پروایی فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنایی درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار اگر سفینه حافظ رسد به دریایی به هر مدتی گردش روزگار ز طرزی دگر خواهد آموزگار سرآهنگ پیشینه کج رو کند نوائی دگر در جهان نو کند به بازی درآید چو بازیگری ز پرده برون آورد پیکری بدان پیکر از راه افسونگری کند مدتی خلق را دلبری چو پیری در آن پیکر آرد شکست جوان پیکری دیگر آرد بدست بدینگونه بر نو خطان سخن کند تازه پیرایه‌های کهن زمان تا زمان خامه‌ی نخل بند سر نخل دیگر برآرد بلند چو گم گردد از گوهری آب و رنگ دگر گوهری سر برآرد ز سنگ عروس مرا پیش پیکر شناس همین تازه روئی بس است از قیاس کز این نامه هم گر نرفتی ببوس سخن گفتن تازه بودی فسوس من آن توسنم کز ریاضت گری رسیدم ز تندی به فرمانبری چه گنج است کان ارمغانیم نیست دریغا جوانی جوانیم نیست جوان را چو گل نعل برابر شست چو پیری رسد نعل بر آتشست در آن کوره کایینه روشن کنند چو بشکست از آیینه جوشن کنند دل هرکرا کو سخن گستر است سروشی سراینده یارگیر است از این پیشتر کان سخنهای نغز برآوردی اندیشه از خون مغز سراینده‌ای داشتم در نهفت که با من سخنهای پوشیده گفت کنون آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید هم از شقه‌ی کار شد ناپدید چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت سخن چون توان در چنین حال گفت مگر دولت شه کند یاریی درآرد به من تازه گفتاریی در اندیشه‌ی این گذرهای تنگ هم از تن توان شد هم از روی رنگ چو طوفان اندیشه را هم گرفت شب آمد در خوابگاهم گرفت شبی از دل تنگ تاریک‌تر رهی از سر موی باریکتر در آن شب چگونه توان کرد راه درین ره چگونه توان دید چاه فلک پاسگه را براندوده نیل سر پاسبان مانده در پای پیل بر این سبزه‌ی آهو انگیخته ز ناف زمین نافه‌ها ریخته نه شمعی که باشد ز پروانه دور نه پروانه‌ای داشت پروای نور من آن شب نشسته سوادی به چنگ سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ به غواصی بحر در ساختن گه اندوختن گاهی انداختن چو پاسی گذشت از شب دیر باز دو پاس دگر ماند هر یک دراز شتاب فلک را تک آهسته شد خروسان شب را زبان بسته شد من از کله‌ی شب در این دیر تنگ همی بافتم حله‌ی هفت رنگ مسیحا صفت زین خم لاجورد گه ازرق برآوردم و گاه زرد مرا کاول این پرورش کاربود ولینعمتی در دهش یار بود عماد خوئی خواجه ارجمند که شد قد قاید بدو سربلند جهان را ز گنج سخا کرده پر ز درج سخن بر سخا بسته در ندیدم کسی در سرای کهن که دارد جز او هم سخا هم سخن عطارد که بیند در او مشتری بدین مهر بردارد انگشتری بود مدبری کان جنان را جهان به نیرنگ خود دارد از من نهان فرو بسته کاری پیاپی غمی نه کس غمگساری نه کس همدمی ز یک قابله چند زاید سخن چه خرما گشاید ز یک نخل بن من آن شب تهی مانده از خواب و خورد شناور درین برکه‌ی لاجورد شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه فتاده درو رخت خورشید و ماه شبی کز سیاهی بدان پایه بود کزو نور در تهمت سایه بود من از دولت شه کمندی به دست گرفته بسی آهوی شیر مست درافکنده طرحی به دریای ژرف به طرح اندرون ماهیان شگرف رصد بسته بر طالع شهریار سخن کرده با ساعت نیک بار بدان تا کنم شاه را پیشکش برآمیخته خیل چین با حبش به منزل رسانده ره انجام را گرو برده هم صبح و هم شام را در آن وحشت آباد فترت پذیر شده دولت شه مرا دستگیر گوهر جوی را تیشه بر کان رسید جگر خوردن دل به پایان رسید چو زرین سراپرده‌ی آفتاب به خر پشته‌ی کوه برزد طناب من شب نیاسوده برخاستم به آسودگی بزمی آراستم سریری به آیین سلطانیان زدم بر سر کوی روحانیان بساطی کشیدم به ترتیب نو براو کردم اندیشه را پیش رو می‌و نقل و ریحان مرا همنفس زبان و ضمیر و سخن بود و بس سرم چون ز می تاب مستی گرفت سخن با سخاهم نشستی گرفت در آمد به غریدن ابر بلند فرو ریخت گوهر به گوهرپسند دلم آتش و طالعم شیر بود زبانم در آن شغل شمشیر بود دو جا مرد را بود باید دلیر یکی نزد آتش یکی نزد شیر مگر آتش و شیر هم گوهرند که از دام و دد هر چه باشد خورند چو بر دست من داد نیک اختری دف زهره و دفتر مشتری گه از لطف بر ساختم زیوری گه از گنج حکمت گشادم دری جهانی به گوهر برانباشتم که چون شاه گوهر خری داشتم دگر باره برکان گشادم کمین برانداختم مغز گنج از زمین به دعوی دروغی نباید نمود زر و آتش اینک توان آزمود شرفنامه را تازه کردم نورد سپیداب را ساختم لاجورد دگر باره این نظم چینی طراز ببین تا کجا می‌کند ترکتاز به اول چه کشتم به آخر چه رست شکسته چنین کرد باید درست بسی سالها شد که گوهر پرست نیاورد از اینگونه گوهر به دست فروشنده‌ی گوهر آمد پدید متاع از فروشنده باید خرید چه فرمود شه باغی آراستن سمن کشتن و سرو پیراستن به سرسبزی شاه روشن ضمیر به نیروی فرهنگ فرمان پذیر یکی سرو پیراستم در چمن که بر یاد او می‌خورد انجمن سخن زین نمط هر چه دارد نوی بدین شیوه‌ی نو کند پیروی دلی باید اندیشه را تیز و تند برش بر نیاید ز شمشیر کند سخن گفتن آسان بر آن کس برد که نظم تهیش از سخن بس بود کسی کو جواهر برآرد ز سنگ به دشواری آرد سخن را به چنگ غلط کاری این خیالات نغز برآورد جوش دلم را به مغز ز گرمی سرم را پر از دود کرد ز خشگی تنم را نمک سود کرد به ترتیب این بکر شوهر فریب مرا صابری باد و شه را شکیب سخن بین کجا بارگه می‌زند چه می‌گویم او خود چه ره می‌زند ندانم که این جادوئیهای چست چگونه درین بابلی چاه رست که آموخت این زهره را زیر زند که سازد نواهای هاروت بند بدین سحر کو آب زردشت برد بسا زند را کاتش زنده مرد کجا قطره تا در به دریا برد خرد آرد و زین بصره‌ی خرما برد من آن ابرم این طرف شش طاق را که آب از جگر بخشم آفاق را همه چون گیا جرعه خواران من ز من سبز و تشنه به باران من چو سایه که هنجار دارد ز نور وزو دارد آمیزش خویش دور ز من گر چه شوریده شد خوابشان هم از فیض جوی منست آبشان همه صرف خواران صرف منند قباله نویسان حرف منند من ادرار این فیض از آن یافتم که روی از دگر چشمه‌ها تافتم به خلوت زدودم ز پولاد زنگ که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ چو من کردم آیینه را تابناک پذیرنده‌ی پاک شد جای پاک نخواندی که از صقل چینی حصار چگونه ستد رومیان را نگار چو خواهی که بر گنج یابی کلید نباید عنان از ریاضت کشید مثل زد در این آنکه فرزانه بود که برناید از هیچ ویرانه دود بسا خواب کاول بود هولناک نشاط آورد چون شود روز پاک بسا چیز کو دردل آرد هراس سرانجام از آن کرد باید سپاس جهان پر شد از دعوی انگیختن برین نطع ترسم ز خون ریختن چو باران فراوان بود در تموز هوا سرد گردد چو بردالعجوز چو باران هوا تر نماید ز آب نسوزاند آن چرک را آفتاب چو بر عادت خود درآید خریف هوا دور باشد ز باد لطیف وبا خیزد از تری آب و ابر که باشد نفس را گذرگه سطبر بباید یکی آتش افروختن برو صندل و عود و گل سوختن من آن عود سوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه خدای از پی بندگیم آفرید بجز بندگی ناید از من پدید به نیک و به بد مرد آموزگار نپیچد سر از گردش روزگار بهرچش رسد سازگاری کند فلک برستیزنده خواری کند ندارد جهان خوی سازندگان نسازد نوا با نوازندگان چو ابریشمی بسته بیند بساز کند دست خود بر بریدن دراز دو کرم است کان در بریشم کشی کند دعوی آبی و آتشی یکی کارگاه بریشم تند یکی کاروان بریشم زند دو باشد مگس انگبین خانه را فریبنده چون شمع پروانه را کند یک مگس مایه‌ی خورد و خفت به دزدی خورد دیگری در نهفت یکی زان مگس که انگبین گر بود به از صد مگس که انگبین خور بود از آن پیش کارد شبیخون شتاب چو دراج در ده صلای کباب ز حرصی چه باید طلب کرد کام که گه سوخته داردت گاه خام اگر جوش‌گیری بسوزی ز درد و گر بر نجوشی شوی خام و سرد سپهر اژدهائیست با هفت سر به زخمی کی اندازد از مه سپر درین طشت غربالی آبگون تو غربال خاکی فلک طشت خون گر او با تو چون طشت شد آبریز تو با او چو غربال شو خاک بیز کجا خاکدان باشد و آبگیر ز غربال و طشتی بود ناگزیر فسونگر خم است این خم نیلگون که صد گونه رنگ آید از وی برون اگر جادوئی بر خمی شد سوار خمی بین برو جادوان صد هزار حساب فلک را رها کن ز دست که پستی بلند و بلندیست پست گهی زیر ماگاه بالای ماست اگر زیر و بالاش خوانی رواست درین پرده با آسمان جنگ نیست که این پرده با کس هماهنگ نیست چه بازیچه کین چرخ بازیچه رنگ نبازد در این چار دیوار تنگ کسی را که گردن برآرد بلند همش باز در گردن آرد کمند چو روباه سرخ ار کلاهش دهد بخورد سگان سپاهش دهد درین چار سو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای سرآنگاه بر چار بالش نهیم کزین کنده چاربالش رهیم رباطی دو در دارد این دیر خاک دری در گریوه دری در مغاک نیامد کسی زان در اینجا فراز کزین در برونش نکردند باز فسرده کسی کو درین چاه بست چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست خنک برق کوجان به گرمی سپرد به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد نه افسرده شمعی که چون برفروخت شبی چند جان کند و آنگاه سوخت کسیرا که کشتی نباشد درست شناور شدن واجب آید نخست نبینی که ماهی به دریای ژرف نیندیشد از هیچ باران و برف شتابنده را اسب صحرا خرام یرق داده به زآن که باشد جمام جهان آن جهان شد که از مکر و فن گه آب تو ریزد گهی خون من سپهر آن سپهرست کز داغ و درد گه از رق کند رنگ ما گاه زرد درین ره کسی پرده داند نواخت که هنجار این ره تواند شناخت به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش که امید بردارم از عمر خویش دگر باره غفلت سپاه آورد سرم بر سر خوابگاه آورد خیالی به خوابی به در می‌برم به افسانه عمری به سر می‌برم به این پر کجا بر توانم پرید به پائی چنین در چه دانم رسید بدین چار سوی مخالف روان نیم رسته گر پیرم و گر جوان اگر وقع پیران درآرم به کار جدا مانم از مردم روزگار وگر با چنین تن جوانی کنم به جان کسان زندگانی کنم همان به که با هر کهن تازه‌ای نمایم بقدر وی اندازه‌ای مگر تارها کردن این بند را نیازارم این همرهی چند را ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل در همه عالم که دید عشق چنین بی‌خلل؟ از سر من شور تو هیچ نیاید برون گر چه سر آید زمان ور چه در آید اجل هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم به دل هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟ شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل راهرو عقل را زلف تو دارالامان کار کن روح را لطف تو بیت‌العمل بوده ز جور تو ما در همه وقتی زبون گشته به مهر تو ما در همه گیتی مثل ماه شبستان تو مورچه‌ی وتخت جم وصل تو و جان ما یوسف و سیم دغل زلف تو تن را نوشت سوره‌ی نون بر ورق قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل فوت نشد نکته‌ای از کشش و از جسش با لب و زلف ترا مرتبه‌ی عقد و حل اوحدی از دیر باز فتنه‌ی تست، ای غزال تا نشود ناامید زود نیوش این غزل گفتم: گلست، یا سمنست آن رخ و ذقن؟ گفتا:یکی شکفته گلست و یکی سمن گفتم: در آن دو زلف شکن بیش یا گره؟ گفتا:یکی همه گره‌ست و یکی شکن گفتم: چه چیز باشد زلفت در آن رخت؟ گفتا:یکی پرند سیاه و یکی پرن گفتم: دو زلف تو چه فشانند بر دو رخ؟ گفتا: یکی به تنگ عبیر و یکی به من گفتم: زمن چه بردند آن نرگس دو چشم؟ گفتا: یکی قرار تو برد و یکی وسن گفتم: تن من و دل من چیست مر ترا؟ گفتا: یکی میان منست و یکی دهن گفتم: بلای من همه زین دیده و دلست گفتا: یکی از این دو بسوز و یکی بکن گفتم: مرا دو بوسه فروش و بها بخواه؟ گفتا: یکی به جان بخر از من یکی به تن گفتم: که جان طلب کنی از من به بوسه‌ای گفتا: یکی همی ز تو باشد یکی ز من گفتم: دو چیز چیست ز روی تو خوبتر گفتا: یکی سخاوت صاحب یکی سخن گفتم: که نام صاحب و نام پدرش چست گفتا: یکی خجسته پی احمد یکی حسن گفتم: رضا و خدمت صاحب چه کم کند گفتا: یکی نیاز ولی و یکی محن گفتم: دو دست خواجه چه چیزست جودرا گفتا: یکی خجسته مکان و یکی وطن گفتم: دو گونه طوق به هر گردن افکند گفتا: یکی ز شکر فکند و یکی ز من گفتم: دلش چه دارد و عقلش چه پرورد گفتا: یکی مودت دین و یکی سنن گفتم: چه پیشه دارد مهر و هوای او گفتا: یکی ملال زداید یکی حزن گفتم: چه چیز یابد ازو ناصح و عدو گفتا: یکی نوازش و خلعت یکی کفن گفتم: موافقان را مهر و هواش چیست گفتا: یکی سلیح تمام و یکی مجن گفتم: که گر دو تیر گشاید سوی چگل گفتا: یکی چگل بستاند یکی ختن گفتم: که گر دو نامه فرستد سوی عمان گفتا: یکی عمان بستاند یکی عدن گفتم: چه باد حاسد او وان دگر چه باد گفتا: یکی به مادر غمگین یکی به زن چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد اشک روان و آه دل دردناک ما تا کی که با خیال تو در خاک می‌کنیم خم‌خانه مست می‌شود از فیض تاک ما دل شد شریک غصه‌ی ما در طریق عشق غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ سرمایه‌ی سلامت ما شد هلاک ما تا تکیه کرده‌ایم فروغی به لطف دوست از خصمی فلک نبود هیچ باک ما آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم در آب رود مردمک چشم من شناه او باد پای رانده و ما داده دل بباد او راه برگرفته و ما گشته خاک راه بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه فارغ ز آب چشم اسیران دردمند ویمن ز دود آه فقیران داد خواه از خط سبز او شده چشم امید من چون چشم عاصیان سیه از نامه‌ی گناه من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه باید که قطعه‌ئی بنویسی و در زمان از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان رهبان رهبرند در این عالم و در آن نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان همچون خزینه خانه‌ی زنبور خشک سال از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان چون قوم نوح خشک نهالان بی‌برند باد از تنود پیرزنی فتح بابشان ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را اجسام دیو و چهره‌ی آدم نقابشان دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان ایشان ز رشک در تب سرد آن‌گهی مرا کردند پوستین و نکردم عتابشان هستند از قیاس چو فرسوده هاونی سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان این شیشه گردنان در این خیمه‌ی کبود بینام چون قرابه به گردن طنابشان زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد اشعارشان چو دعوت نامستجابشان از آب نطقشان که گشاید فقع که هست افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر نیلوفر آرزو که کند از سرابشان سحر حلال من چو خرافات خود نهند آری یکی است بولهب و بوترابشان کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور بنماید آفتابه‌ی زر آفتابشان سرسام جهل دارند این خر جبلتان وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان جایم فرود خویش کنند و روا بود نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من چون مار در قفا همه زهر است نابشان تا خاطرم خزینه‌ی گوگر سرخ شد چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا کردند پوستین و نکردم عتابشان ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان تیغ زبانشان نتواند ببرید موی گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل کرد است بی‌نیاز ز پر عقابشان دلشان ز میوه‌دار حدیثم خورد غذا انجیر خور غریب نباشد غرابشان گر نان طلب کنند در من زنند از آنک بی‌دانه‌ی من آب زده است آسیابشان روباه وار بر پی شیران نهند پی تا آید از کفلگه گوران کبابشان گر کرده‌اند بیژن جاه مرا به چاه هم من به آه صبح بسوزم جنابشان من رستم کمان کشم اندر کمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان خاقانیا ز غرش بیهوده‌شان مترس جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان بر چهره‌ی عروس معانی مشاطه‌وار زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان ای مالک سعیر بر این راندگان خلد زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان ویل لهم عقیله‌ی من بس عقابشان بیچاره کسی که می ندارد غوره به سلف همی‌فشارد بیچاره زمین که شوره باشد وین ابر کرم بر او نبارد باری دل من صبوح مستست وام شب دوش می‌گزارد گفتم به صبوح خفتگان را پامزد ویم که سر برآرد امروز گریخت شرم از من او بر کف مست کی نگارد ساقیست گرفته گوشم امروز یک لحظه مرا نمی‌گذارد جام چو عصاش اژدها شد بر قبطی عقل می‌گمارد خاموش و ببین که خم مستان چون جام شریف می‌سپارد ای باد به کوی او گذر کن معشوق مرا ز من خبر کن با دلبر من بگو که جانا در عاشق خود یکی نظر کن چوبی که ز هجر تو بود خشک از آب وصال خویش تر کن صد دفتر هجر حفظ کردی یک صفحه ز وصل هم ز بر کن ور نیک نمی‌کنی به جایم با من صنما تو سر به سر کن ساقیا باز خرابیم بده جامی چند پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند صوفی و گوشه‌ی محراب و نکونامی و زرق ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند باده در خانه اگر نیست برای دل ما رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند در بهای می گلگون اگرت زر نبود خرقه‌ی ما به گرو کن بستان جامی چند ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند کس به بزم دلبران از دور گردان پیش نیست قرب نزدیکان مجلس حرف و صوتی بیش نیست در صلات عاشقان دوری و تنهاییست رکن گو قضا کن طاعت خود هر که اینش کیش نیست ما نکو دانیم طور حسن دور افتاده دوست قرب ارزانی به مشتاقی که دور اندیش نیست بر سر خوانند نزدیکان ولیکن لطف شاه منتظر جز بر ره دریوزه‌ی درویش نیست انگبین زهر هلاک تست با دوری بساز ای مگس مرگ تو در نوش است اندر نیش نیست دلبران وحشی حکیمانند ضایع کی کنند مرهم خود را بر آن دل کز محبت ریش نیست سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر الامان از سینه پرکین دربان، الامان مکن آن زلف را چو دال مکن با دل غمگنان جدال مکن پرده‌ی راز عاشقان بمدر کار بر کام بدسگال مکن خون حرامست خیره خیره مریز می نبیلست در سفال مکن حال خود عالمی کند حالی فتنه‌ی نو میار و حال مکن این چه چیزست و آن همیشه که تو با خجسته همیشه فال مکن با سنایی همه عتاب میار با خراباتیان نکال مکن هر زمان بی خود هوایی می‌کنم قصد کوی دلربایی می‌کنم گه به مستی های هویی می‌زنم گه به گریه های هایی می‌کنم غرقه زانم در بن دریای خون کارزوی آشنایی می‌کنم تنگ دل شد هر که آه من شنود زانکه آه از تنگنایی می‌کنم چون مرا باد است از وصلش به دست خویشتن را خاک پایی می‌کنم ای مرا چون جان ببین زاری من کین همه زاری ز جایی می‌کنم گر دمی از دل برآمد بی غمت این دم آن دم را قضایی می‌کنم چون غم تو کیمیای شادی است من غمت را مرحبایی می‌کنم در غم تو چون کم از یک ذره‌ام هست لایق گر هوایی می‌کنم روشنی دیده‌ی عطار را خاک پایت توتیایی می‌کنم بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن بنماید رخ گیتی به هزاران انواع در زوایای طربخانه جمشید فلک ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر جام در قهقهه آید که کجا شد مناع وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر که به هر حالتی این است بهین اوضاع طره شاهد دنیی همه بند است و فریب عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی که وجودیست عطابخش کریم نفاع مظهر لطف ازل روشنی چشم امل جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی وصف جمال آن بت نامهربان بگوی بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی بستم به عشق موی میانش کمر چو مور گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی دانم که باز بر سر کویش گذر کنی گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان دل می‌طپد که عمر بشد وارهان بگوی سر دل از زبان نشود هرگز آشکار گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت نزدیک دوستان وی این داستان بگوی شیر و گرگ و روبهی بهر شکار رفته بودند از طلب در کوهسار تا به پشت همدگر بر صیدها سخت بر بندند بار قیدها هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف صیدها گیرند بسیار و شگرف گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود لیک کرد اکرام و همراهی نمود این چنین شه را ز لشکر زحمتست لیک همره شد جماعت رحمتست این چنین مه را ز اختر ننگهاست او میان اختران بهر سخاست امر شاورهم پیمبر را رسید گرچه رایی نیست رایش را ندید در ترازو جو رفیق زر شدست نه از آن که جو چو زر جوهر شدست روح قالب را کنون همره شدست مدتی سگ حارس درگه شدست چونک رفتند این جماعت سوی کوه در رکاب شیر با فر و شکوه گاو کوهی و بز و خرگوش زفت یافتند و کار ایشان پیش رفت هر که باشد در پی شیر حراب کم نیاید روز و شب او را کباب چون ز که در پیشه آوردندشان کشته و مجروح و اندر خون کشان گرگ و روبه را طمع بود اندر آن که رود قسمت به عدل خسروان عکس طمع هر دوشان بر شیر زد شیر دانست آن طمعها را سند هر که باشد شیر اسرار و امیر او بداند هر چه اندیشد ضمیر هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو دل ز اندیشه‌ی بدی در پیش او داند و خر را همی‌راند خموش در رخت خندد برای روی‌پوش شیر چون دانست آن وسواسشان وا نگفت و داشت آن دم پاسشان لیک با خود گفت بنمایم سزا مر شما را ای خسیسان گدا مر شما را بس نیامد رای من ظنتان اینست در اعطای من ای عقول و رایتان از رای من از عطاهای جهان‌آرای من نقش با نقاش چه سگالد دگر چون سگالش اوش بخشید و خبر این چنین ظن خسیسانه بمن مر شما را بود ننگان زمن ظانین بالله ظن الس را گر نبرم سر بود عین خطا وا رهانم چرخ را از ننگتان تا بماند در جهان این داستان شیر با این فکر می‌زد خنده فاش بر تبسمهای شیر ایمن مباش مال دنیا شد تبسمهای حق کرد ما را مست و مغرور و خلق فقر و رنجوری بهستت ای سند کان تبسم دام خود را بر کند اختران را شب وصلست و نثارست و نثار چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر شود آن سنبله خشک از او گوهربار جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار اندر این عید برو گاو فلک قربان کن گر نه‌ای چون سرطان در وحلی کژرفتار این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار گفت آری گر توکل رهبرست این سبب هم سنت پیغمبرست گفت پیغامبر بواز بلند با توکل زانوی اشتر ببند رمز الکاسب حبیب الله شنو از توکل در سبب کاهل مشو آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش یک آیینه دار مستطاب گفت از ریشم سپیدی کن جدا که عروس نو گزیدم ای فتی ریش او ببرید و کل پیشش نهاد گفت تو بگزین مرا کاری فتاد این سال وآن جوابست آن گزین که سر اینها ندارد درد دین آن یکی زد سیلیی مر زید را حمله کرد او هم برای کید را گفت سیلی‌زن سالت می‌کنم پس جوابم گوی وانگه می‌زنم بر قفای تو زدم آمد طراق یک سالی دارم اینجا در وفاق این طراق از دست من بودست یا از قفاگاه تو ای فخر کیا گفت از درد این فراغت نیستم که درین فکر و تفکر بیستم تو که بی‌دردی همی اندیش این نیست صاحب‌درد را این فکر هین ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد نیت خیر مگردان که مبارک فالیست کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست حیف از هدیه آن گل رعنا که پری چهره بود و حور سرشت حیف از آن تازه گل که بر شاخش دست گلچین روزگار نهشت از حریرش لباس بود آخر بسترش خاک گشت و بالین خشت رشته‌ی عمر آن یگانه گهر گردش چرخ بین چگونه برشت بود تا مزرع جهانش جای تخم خیرات جاودانی کشت همه نیکی گزید و نیکی کرد آری از خوب برنیاید زشت الغرض چون ازین جهان خراب سوی گلزار خلد رفت نوشت: هاتف خسته‌دل به تاریخش از جهان هدیه شد به سوی بهشت شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری سبحان من یسبحه الرمل فی القفار سبحان من تقدسه الحوت فی البحار صانع مقدری که شه نیمروز را منصور کرد بریزک خیل زنگبار دانا مدبری که شهنشاه زنگ را پیروز کرد بر شه پیروز گون حصار سلطان بنده پرور و قهار سخت گیر دیان عدل گستر و ستار بردبار گوهر کند ز قطره و شکر دهد ز نی خار آورد ز خاره و گل بردمد ز خار در راه وحدتش دو دلیلند مهر وماه بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار ای بر در توام سرخجلت فتاده پیش آخر ز راه لطف بفرما که سر برآر آنکس که چرخ پیش درش سرنهاده است برخاک درگه تو نهد روی اعتذار شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس لطف تو بی حساب و عطای تو بیشمار ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو ذاتت بری ز فخر و صفاتت عری ز عار دیوانگان حلقه‌ی عشق تو هوشمند دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار راتب بران فیض نوال تو انس و جان روزی خوران خوان عطای تو مور و ماه هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار شادی آندلی که غمت اختیار کرد مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار خواجو چو روی عجز نهادست بردرت جرمی که کرده است بفضلت که در گذار بهاء الدین علی کز چرخ جودش دمی دریا و کان را خوشدلی نیست دلش با بحر اخضر توامانست ولیکن او بدین بی‌ساحلی نیست به نادر معده‌ی آزی بیابی که از انعام عامش ممتلی نیست برو در سایه‌ی اقبال او رو کز آن به کیمیای مقبلی نیست حسودش گفت کز امثال این مرد جهان آخر بدین بی‌حاصلی نیست کرم گفتا بلی لیک از هزاران یکی همچون بهاء الدین علی نیست دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد آن که پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد ای لاله زار آتش روی تو آب روی بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام هم رو بب دیده و هم دست از آبروی با پرتو جمال تو خورشید گو متاب با قامت بلند تو شمشاد گو مروی خوش بر کنار چشمه‌ی چشمم نشسته‌ئی آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی خواجو بب دیده گر از خود نشست دست در آتش فراق برو دست ازو بشوی چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود ور آشتی طلبم با سر عتاب رود چو ماه نو ره بیچارگان نظاره زند به گوشه ابرو و در نقاب رود شب شراب خرابم کند به بیداری وگر به روز شکایت کنم به خواب رود طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل بیفتد آن که در این راه با شتاب رود گدایی در جانان به سلطنت مفروش کسی ز سایه این در به آفتاب رود سواد نامه موی سیاه چون طی شد بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر کلاه داریش اندر سر شراب رود حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون چون بیاید صبح وقت بار شد انجم پنهان شده بر کار شد بیهشان را وا دهد حق هوشها حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا ناز نازان ربنا احییتنا آن جلود و آن عظام ریخته فارسان گشته غبار انگیخته حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای در عدم افشرده بودی پای خویش که مرا کی بر کند از جای خویش می‌نبینی صنع ربانیت را که کشید او موی پیشانیت را تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال آن عدم او را هماره بنده است کار کن دیوا سلیمان زنده است دیو می‌سازد جفان کالجواب زهره نه تا دفع گوید یا جواب خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم مر عدم را نیز لرزان دان مقیم ور تو دست اندر مناصب می‌زنی هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی هرچه جز عشق خدای احسنست گر شکرخواریست آن جان کندنست چیست جان کندن سوی مرگ آمدن دست در آب حیاتی نازدن خلق را دو دیده در خاک و ممات صد گمان دارند در آب حیات جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ور تو بخسپی شب رود در شب تاریک جوی آن روز را پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را در شب بدرنگ بس نیکی بود آب حیوان جفت تاریکی بود سر ز خفتن کی توان برداشتن با چنین صد تخم غفلت کاشتن خواب مرده لقمه مرده یار شد خواجه خفت و دزد شب بر کار شد تو نمی‌دانی که خصمانت کیند ناریان خصم وجود خاکیند نار خصم آب و فرزندان اوست همچنانک آب خصم جان اوست آب آتش را کشد زیرا که او خصم فرزندان آبست و عدو بعد از آن این نار نار شهوتست کاندرو اصل گناه و زلتست نار بیرونی ببی بفسرد نار شهوت تا به دوزخ می‌برد نار شهوت می‌نیارامد بب زانک دارد طبع دوزخ در عذاب نار شهوت را چه چاره نور دین نورکم اطفاء نار الکافرین چه کشد این نار را نور خدا نور ابراهیم را ساز اوستا تا ز نار نفس چون نمرود تو وا رهد این جسم همچون عود تو شهوت ناری براندن کم نشد او بماندن کم شود بی هیچ بد تا که هیزم می‌نهی بر آتشی کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی چونک هیزم باز گیری نار مرد زانک تقوی آب سوی نار برد کی سیه گردد ز آتش روی خوب کو نهد گلگونه از تقوی القلوب المنه لله که ز پیکار رهیدیم زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم دکان حریصان به دغل رخت همه برد دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم بی‌اسب همه فارس و بی‌می همه مستیم از ساغر و از منت خمار رهیدیم ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش از علت و قاروره و بیمار رهیدیم چون شاهد مشهور بیاراست جهان را از شاهد و از برده بلغار رهیدیم ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم خاموش کز این کان و از این گنج الهی از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم تن پاکت که زیر پیرهن است وحده لاشریک له چه تن است هست پیراهنت چو قطره‌ی آب که تنگ گشته برگل و سمن است با خودم کش درون پیراهن که تو جانی و جان من بدن است تازیم در غم تو جامه درم وز پس مرگ نوبت کفن است دل بسی برده‌ای نکو بشناس آنکه خسته تر است ازان من است اندرا و میان جان بنشین که تو جانی و جان ترا بدن است □گفته‌ای ترک تو نخواهم گفت ترک من گوچه جای این سخن است علم عشق عالی افتاده است کیسه‌ی صبر خالی افتاده است اختیاری نبود عشق مرا که ضروری و حالی افتاده است اختر عشق را به طالع من صفت بی‌زوالی افتاده است دست بر شاخ وصل او نرسد ز آنکه در اصل عالی افتاده است خوش بخندم چو زلف او بینم زآنکه شکلش هلالی افتاده است هرچه دارد ضمیر خاقانی در غمش حسب حالی افتاده است آمد مه و لشکر ستاره خورشید گریخت یک سواره آن مه که ز روز و شب برون است کو چشم که تا کند نظاره چشمی که مناره را نبیند چون بیند مرغ بر مناره ابر دل ما ز عشق این مه گه گردد جمع و گاه پاره چون عشق تو زاد حرص تو مرد بی‌کار شوی هزارکاره چون آخر کار لعل گردد بی‌کار نبوده‌ست خاره گر بر سر کوی عشق بینی سرهای بریده بر قناره مگریز درآ تمام بنگر زنده شده گشتگان دوباره درآمد از در دل چون خرابی ز می بر آتش جانم زد آبی شرابم داد و گفتا نوش و خاموش کزین خوشتر نخوردستی شرابی چو جان نوشید جام جان فزایش میان جان برآمد آفتابی اگرچه خامشی فرمود لیکن دلم با خامشی ناورد تابی فغان دربست تا آن شمع جان‌ها برافکند از جمال خود نقابی چو جانم روی یار خوش‌نمک دید ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی همی ناگاه در جان من افتاد عجب شوری عجایب اضطرابی جهان از خود همی پر دید و خود نه من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی درین منزل فروماندیم جمله که دارد مشکل ما را جوابی برو عطار و دم درکش کزین سوز چو آتش در دلم افتاد تابی گر بدش سستی نری خران بود او را مردی پیغامبران ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری هست مردی و رگ پیغامبری نری خر گو مباش اندر رگش حق همی خواند الغ بگلربگش مرده‌ای باشم به من حق بنگرد به از آن زنده که باشد دور و رد مغز مردی این شناس و پوست آن آن برد دوزخ برد این در جنان حفت الجنه مکاره را رسید حفت النار از هوا آمد پدید ای ایاز شیر نر دیوکش مردی خر کم فزون مردی هش آنچ چندین صدر ادراکش نکرد لعب کودک بود پیشت اینت مرد ای به دیده لذت امر مرا جان سپرده بهر امرم در وفا داستان ذوق امر و چاشنیش بشنو اکنون در بیان معنویش قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو خردم راه گم کند ز فراق گران تو کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو به نواله قناعتی نکند جان آن فتی که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو نظر تن بنان تو هوس دل بنان تو جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان که روان است کاروان به سوی آسمان تو خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو که ندانی نهان آن که بداند نهان تو تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین برساد از جناب حق به مه خوش قران تو به نام چاشنی بخش زبانها حلاوت سنج معنی در بیانها شکرپاش زبانهای شکر ریز به شیرین نکته‌های حالت انگیز به شهدی داده خوبان را شکر خند که دل با دل تواند داد پیوند نهاد از آتشی بر عاشقان داغ که داغ او زند سد طعنه بر باغ یکی را ساخت شیرین کار و طناز که شیرین تو شیرین ناز کن ناز یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد یکی را کرد مجنون مشوش به لیلی داد زنجیرش که می‌کش به هر ناچیز چیزی او دهد او عزیزان را عزیزی او دهد او مبادا آنکه او کس را کند خوار که خوار او شدن کاریست دشوار گرت عزت دهد رو ناز می‌کن و گرنه چشم حسرت باز می‌کن چو خواهد کس به سختی شب کند روز ازو راحت رمد چون آهو از یوز وگر خواهد که با راحت فتد کار نهد پا بر سر تخت از سردار بلند آن سر که او خواهد بلندش نژند آن دل که او خواهد نژندش به سنگی بخشد آنسان اعتباری که بر تاجش نشاند تاجداری به خاک تیره‌ای بخشد عطایش چنان قدری که گردد دیده جایش ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار ازو هر چیز با خاصیتی یار به آن خاری که در صحرا فتاده دوای درد بیماری نهاده نروید از زمین شاخ گیایی که ننوشته‌ست بر برگش دوایی در نابسته احسان گشاده‌ست به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست ضروریات هر کس از کم وبیش مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش به ترتیبی نهاده وضع عالم که نی یک موی باشد بیش و نی کم تمنا بخش هر سرکش هواییست جرس جنبان هر دلکش نواییست چراغ افروز ناز جان گدازان نیازآموز طور عشق بازان کلید قفل و بند آرزوها نهایت بین راه جستجوها اگر لطفش قرین حال گردد همه ادبارها اقبال گردد وگر توفیق او یک سو نهد پای نه از تدبیر کار آید نه از رای در آن موقف که لطفش روی پیچ است همه تدبیرها هیچ است، هیچ است خرد را گر نبخشد روشنایی بماند تا ابد در تیره رایی کمال عقل آن باشد در این راه که گوید نیستم از هیچ آگاه لاله ستانست از عکس تو هر شوره‌ای عکس لبت شهد ساخت تلخی هر غوره‌ای مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب آه که چه دیوانه شد جان من از سوره‌ای مشکل هر دو جهان آه چه حلوا شود گر شکر تو شود مغز شکربوره‌ای چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب تا بشود پرشکر در تن هر روده‌ای وا شدن از خویشتن هست ز ماسوره سهل چونک سر رشته یافت خصم ز ماسوره‌ای جسم که چون خربزه‌ست تا نبری چون خورند بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره‌ای آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق رقص کنان کله‌ها هر طرفی کوره‌ای پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق نبض دلم می‌جهید در کف قاروره‌ای گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه جز ز تو یابد شفا علت ناسوره‌ای عاشقی، خیز و حلقه بر در زن دست در دامن پیمبر زن حب این خواجه پایمرد تو بس نظر او دوای درد تو بس اوست معنی و این دگر ها پخته او بود و این دگرها خام آنکه از اصطفا بر افلا کند در ره مصطفی کم از خاکند از در او توان رسید به کام دیگران را بهل برین در و بام اوست در کاینات مردم و مرد او خداوند دین و صاحب درد سفر آدم سفیرنامه‌ی اوست درج ادریس درج خامه‌ی اوست بیعه در بیعتش میان بسته زانکه ناقوس را زبان بسته بر سر او ز نیک نامی تاج همه شب‌های او شب معراج پیش او خود مکن حکایت شب او چراغ، آنگهی شکایت بس؟ گوهر چار عقد و نه درج اوست اختر پنج رکن و نه برج اوست شقه‌ی عرض عطف دامانش ملک از زمره‌ی غلامانش آن که مه بشکند به نیم انگشت آفتابش چه باشد اندر مشت؟ وانکه در دست اوست ماه فلک پایش آسان رود به راه فلک شب معراج کوس مهر زده خیمه بر تارک سپهر زده گذر از تیر و از زحل کرده مشکل هفت چرخ حل کرده سر سر جملها بدانسته شرح و تقصیل آن توانسته در دمی شد نود هزار سخن کشف برجان او ز عالم کن به دمی رفته، باز گردیده روی او را به چشم سر دیده میم احمد چو از میان برخاست به یقین خود احد بماند راست راه دان اوست، جبرییلش ساز هر چه او آورد، دلیلش ساز ای فلک موکب ستاره حشر وی ز بشرت گشاده روی بشر هاشمی نسبت قریشی اصل ابطحی طینت تهامی فصل علم نصرتت ز عالم نور یزک لشکرت صبا و دبور چرخ نه پایه پای منبر تو به سر عرش جای منبر تو معجزت سنگ را زبان بخشد بوی خلقت به مرده جان بخشد روز محشر، که بار عام بود از تو یک امتی تمام بود بگرفته به نور شرع یقین چار یار تو چار حد زمین ز ایزد و ما درود چون باران به روان تو باد و بر یاران من آن اعرابیم اندر دل بر که آنجا مرغ جان را سوختی پر تمام عمر آب شور می‌خورد گمانی هم به آب خوش نمی‌برد قضا را روزی اندر نوبهاران گوی را مانده در ته آب باران چو اعرابی چشید آن آب بر جست عزیمت را به این نیت کمر بست کز آن جلاب پرسازد سبوئی شود صحرا نورد و دشت پوئی دواند تا به درگاه خلیفه به جا آرد عزیمت را وظیفه ازین غافل که آنجا بحر مواج که آب سلسبیلش می‌دهد باج لب و کام ملک را می‌تواند ازین شیرین‌تر آبی هم چشاند سخن کوته چو آورد آن سبک گام به منزل می‌برد از شاه آرام به شیرین حرفهای پر بشارت که می‌بردند تسکین را به غارت به عالی مژده‌های به هجت افزا که می‌کندند کوه طاقت از جا نگهبانان شاهش پیش خواندند به خلوت خانه خاصش نشاندند ملک چون جرعه‌ای زان آب نوشید بر آن صورت از احسان پرده پوشید به وی از جام همت جرعه‌ای داد که خاص و عالم را در خاطر افتاد که بود آبی از آب زندگانی برابر با حیات جاودانی بلی زانجا که موج بحر جود است زیان بینوایان جمله سود است بسانادان که از همراهی بخت به صدر بزم دانایان کشد رخت بسا ناقص خزف کز لعب گردون به صد گوهر دهندش قیمت افزون بسا جنس زبون کز حسن طالع شود بالای جنس خوب واقع الا ای پادشاه کشور دل که دایم می‌زند عشقت در دل دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم که سنگ از گرمی آن می‌شود نرم ضمیری از ثنایت آن چنان پر که در درج محقر یک جهان در دهد گر عمر مستعجل امانم شود از جنبش کلک زبانم پر از مدح تو دیوان‌ها امانم شود از جنبش کلک زبانم کنون از حق اعانت وز تو امداد زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد همی هر زمان شاه برتر گذشت چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت کسی رانشد بر درش کار بد ز درگاه آگاه شد بار بد بدو گفت هر کس که شاه جهان گزیدست را مشگری در نهان اگر با تو او را برابر کند تو را بر سر سرکش افسر کند چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز وگر چه نبودش به چیزی نیاز ز کشور بشد تا به درگاه شاه همی‌کرد رامشگران را نگاه چوبشنید سرکش دلش تیره شد به زخم سرود اندرو خیره شد بیامد به درگاه سالار بار درم کرد و دینار چندی نثار بدو گفت رامشگری بر درست که از من به سال و هنربرترست نباید که در پیش خسرو شود که ما کهنه گشتیم و او نو شود ز سرکش چو بشنید دربان شاه ز رامشگر ساده بربست راه چو رفتی به نزدیک او بار بد همش کاربد بود هم بار بد ندادی ورا بار سالار بار نه نیزش بدی مردمی خواستار چو نومید برگشت زان بارگاه ابا به ربط آمد سوی باغ شاه کجا باغبان بود مردوی نام شد از دیدنش بار بد شادکام بدان باغ رفتی به نوروز شاه دو هفته به بودی بدان جشنگاه سبک باربد نزد مرد همبوی شد هم آن روز بامرد همبوی شد چنین گفت با باغبان باربد که گویی تو جانی و من کالبد کنون آرزو خواهم از تو یکی کجاهست نزدیک تو اندکی چو آید بدین باغ شاه جهان مرا راه ده تاببینم نهان که تاچون بود شاه را جشنگاه ببینم نهفته یکی روی شاه بدو گفت مرد وی کایدون کنم ز مغز تو اندیشه بیرون کنم چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ دل میزبان شد چو روشن چراغ بر باربد شد بگفت آنک شاه همی‌رفت خواهد بران جشنگاه همه جامه را بار بد سبز کرد همان به ربط و رود ننگ و نبرد بشد تابجایی که خسرو شدی بهاران نشستن گهی نو شدی یکی سرو بد سبز و برگش گشن ورا شاخ چون رزمگاه پشن بران سرو شد به ربط اندر کنار زمانی همی‌بود تا شهریار ز ایوان بیامد بدان جشنگاه بیاراست پیروزگر جای شاه بیامد پری چهره‌ی میگسار یکی جام بر کف بر شهریار جهاندار بستد ز کودک نبید بلور از می سرخ شد ناپدید بدانگه که خورشید برگشت زرد همی‌بود تاگشت شب لاژورد زننده بران سرو برداشت رود همان ساخته پهلوانی سرود یکی نغز دستان بزد بر درخت کزان خیره شد مرد بیداربخت سرودی به آواز خوش برکشید که اکنون تو خوانیش داد آفرید بماندند یک مجلس اندر شگفت همی هرکسی رای دیگر گرفت بدان نامداران بفرمود شاه که جویند سرتاسر آن جشنگاه فراوان بجستند و باز آمدند به نزدیک خسرو فراز آمدند جهاندیده آنگه ره اندر گرفت که از بخت شاه این نباشد شگفت که گردد گل سبز را مشگرش که جاوید بادا سر و افسرش بیاورد جامی دگر میگسار چو از خوب رخ بستد آن شهریار زننده دگرگون بیاراست رود برآورد ناگاه دیگر سرود که پیکار گردش همی‌خواندند چنین نام ز آواز او را ندند چو آن دانشی گفت و خسرو شنید به آواز او جام می در کشید بفرمود کاین رابجای آورید همه باغ یک سر به پای آورید بجستند بسیار هر سوی باغ ببردند زیر درختان چراغ ندیدند چیزی جز از بید و سرو خرامان به زیر گل اندر تذرو شهنشاه پس جام دیگر بخواست بر آواز سربرآورد راست برآمد دگر باره بانگ سرود همان ساخته کرده آواز رود همی سبز در سبز خوانی کنون برین گونه سازند مکر و فسون چوبشنید پرویز برپای خاست به آواز او بر یکی جام خواست که بود اندر آن جام یک من نبید به یکدم می روشن اندر کشید چنین گفت کاین گر فرشته بدی ز مشک و زعنبر سرشته بدی وگر دیو بودی نگفتی سرود همان نیز نشناختی زخم رود بجویید درباغ تا این کجاست همه باغ و گلشن چپ و دست راست دهان و برش پر ز گوهر کنم برین رود سازانش مهتر کنم چو بشنید رامشگر آواز اوی همان خوب گفتار دمساز اوی فرود آمد از شاخ سرو سهی همی‌رفت با رامش و فرهی بیامد بمالید برخاک روی بدو گفت خسرو چه مردی بگوی بدو گفت شاهایکی بنده‌ام به آواز تو در جهان زنده‌ام سراسر بگفت آنچ بود از بنه که رفت اندر آن یک دل و یک تنه بدیدار او شاد شد شهریار بسان گلستان به ماه بهار به سرکش چنین گفت کای بد هنر تو چون حنظلی بار بد چون شکر چرا دور کردی تو او را ز من دریغ آمدت او درین انجمن به آواز او شاد می درکشید همان جام یاقوت بر سرکشید برین گونه تا سرسوی خواب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد ببد بار بد شاه رامشگران یکی نامدارای شد از مهتران سر آمد کنون قصه‌ی بارید مبادا که باشد تو را یار بد اهل دلی ترک جهان کرده بود ز اهل جهان روی نهان کرده بود رفته و در زاویه‌ای ساخته وز همه آن زاویه پرداخته آمده سیر از تک و پوی همه بسته در خانه به روی همه مجلسی او دل آگاه او همدم او آه سحرگاه او ساخته چون جغد به ویرانه‌ای دم به دمش خود به خود افسانه‌ای رفت فضولی به در خانه‌اش زد به فضولی در کاشانه‌اش داد جوابش ز درون سرا کهن سرد اینهمه کوبی چرا بستم از آنرو در کاشانه سخت تا تو نیاری به درخانه رخت مرد ز بیرون در آواز داد کای همه را گشته درون از توشاد تا ندهد دست مرادی که هست حلقه‌ی این در نگذارم ز دست حلقه‌ی چشم است بر این در مرا کز تو شود کام میسر مرا گفت بگو تا چه هوا کرده‌ای بر در من بهر چه جا کرده‌ای گفت مرا آن هوس اینجا فکند کز تو و پند تو شوم بهره‌مند گفت نداری اثر هوش حیف عقل ترا کرد فراموش حیف گر شوی از نقد خرد بهره‌مند قیمت این پند شناسی که چند کاین همه آزار کشیدی ز من سد سخن تلخ شنیدی ز من ساخته‌ام در به رخت استوار می‌روی از درگه من شرمسار وحشی از این دربدری سود چیست چیست از این مقصد و مقصود چیست به که در خانه برآری به‌گل تا نروی از در کس منفعل ای رطب تازه‌رس باغ جود ذات تو نوباوه باغ وجود دانه‌ی این نخل چو می‌کاشتند بر ثمری چون تو نظر داشتند مهر سحر گردی بسیار کرد بر سر این کشته بسی کار کرد ابر کرم قطره بسی ریخته تا ز گل این نخل بر انگیخته جز تو کسی میوه‌ی این شاخ نیست غیر تو زیبنده‌ی این کاخ نیست کاخ فلک را که برافراختند خاصه پی چون تو کسی ساختند کشور هستی‌ست مسلم ترا حکم رسد برهمه عالم ترا هر که به غیر از تو سپاه تواند گوش به در چشم به راه تواند چرخ جنیبت کش فرمان تست گوی فلک در خم چوگان تست دور زده دست به فتراک تو آمده محراب فلک خاک تو حیف که باشی به چنین آبروی بر سر این گوی چو طفلان کوی آب کزو گشته هر آلوده پاک می‌شود آلوده به یک مشت خاک هر که در این خاک عداوت فن است خاک شود آخر اگر آهن است آینه هر چند بود صاف دل زنگ برآرد چو بماند به گل بگذر ازین خاک و گل عمر کاه چند کنی آیینه دل سیاه خیز و صفایی بده آیینه را زو بزدا ظلمت دیرینه را آینه کز زنگ شده تیره رنگ مالش خاکستر از او برده رنگ آتشی از فقر و غنا برفروز هر چه بیایی ز علایق بسوز زان کف خاکستری آور به کف زنگ از آن آینه کن برطرف تا چو نظر جانب او افکنی دیده شود هر چه بود دیدنی آه که آیینه به زنگ اندر است هر نفسش تیرگی دیگر است بر همه روشن بود آیینه وار کز نفس آیینه رود در غبار آینه‌ی دل که پر از نور باد از نفس تیره دلان دور باد زنگ و غباری چو شود حایلش رفع نماید دم صاحب دلش چرخ نگر کز نفس جان فزا ز آینه خور شده ظلمت زدا هر نفسی را نبود این اثر می‌وزد این باد ز باغ دگر کی به همه عمر دم ما کند آنچه به یک دم دم عیسا کند روح فزاید دم روح الهی با نفس روح کند همرهی از دم ما طایفه‌ی بلهوس زنده شود مرده چو شمع از نفس گر تو بر آنی که به جایی رسی رسته ز ظلمت به صفایی رسی صاف دلی را به مقابل گرای تا شودت ز آینه ظلمت زدای ماه چو با مهر مقابل شود وارهد از ظلمت و کامل شود لیک بسی راه کند طی هلال تا گذر آرد به مقام و کمال ره به در کعبه نیابد کسی تا نکند قطع بیابان بسی کعبه‌ی وصل است هوای دگر سیر ره اوست به پای دگر فیض در او مرحله در مرحله نور در او مشعله در مشعله روح در این قافله محمل کش است این چه فضا وین چه ره دلکش است آب درین بادیه اشک نیاز هادی ره مرحمت کار ساز دیده ز بس پرتو خورشید تاب شب پره‌ای در گذر آفتاب مانده در این ره خرد دور رو کند در این ره نظر تیزرو خود به چنین جا که خرد مانده لال هست زبان را چه مجال مقال جسم در او راه به جایی نیافت خواست رود قوت پایی نیافت جان به حیل می‌کند اینجا مقام جسم که باشد که بود تیزگام چند توان بود به دوری صبور دیده بر افروز به نور حضور هر که در این ره به طلب گام زد گشت بقای ابدش نامزد خیز که این راه به پایان بریم رخت به سرچشمه حیوان بریم کسوت جسم از سر جان برکشیم یک دو قدح آب بقا در کشیم غسل بر آریم در آب بقا چهره بشوئیم ز گرد فنا خامه‌ی رد برسر هر بد کشیم لوح فنا را رقم رد کشیم چند نشینیم در این کنج تنگ چند توان کرد به یک جا درنگ در بن این شیشه سیماب گون بند چو دیوم به هزاران فسون آه که دیوانه شدم تا به چند در تن این شیشه توان بود بند وای که هرچه کنم اهتمام جز بن این شیشه نیابم مقام مور چو در شیشه بود سرنگون جانش از آنجا مگر آید برون مور کی از شیشه نماید صعود تا ندمد بال و پرش از وجود کو پر همت که از اینجا پریم رخت به سرمنزل عنقا بریم شهپر همت چو بیابد مگس کی کندش فرق ز سیمرغ کس همت اگر پایه فزایی کند پشه بی‌بال همایی کند همت اگر پای به میدان نهد گوی فلک در خم چوگان نهد گر نبود همت ازین نه صدف گوهر مقصود که آرد به کف بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد شور در دیوانگان نتوان نهاد های و هویی در فلک نتوان فکند شر و شوری در جهان نتوان نهاد چون پریشانی سر زلفت کند سلسله بر پای جان نتوان نهاد چون خرابی چشم مستت می‌کند جرم بر دور زمان نتوان نهاد عشق تو مهمان و ما را هیچ نه هیچ پیش میهمان نتوان نهاد نیم جانی پیش او نتوان کشید پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد گرچه گه‌گه وعده‌ی وصلم دهد غمزه‌ی تو، دل بر آن نتوان نهاد گویمت: بوسی به جانی، گوییم: بر لبم لب رایگان نتوان نهاد بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد بر دلم بار غمت چندین منه برکهی کوه گران نتوان نهاد شب در دل می‌زدم، مهر تو گفت: زود پابر آسمان نتوان نهاد تا تو را در دل هوای جان بود پای بر آب روان نتوان نهاد تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد ور عراقی محرم این حرف نیست راز با او در میان نتوان نهاد روی تو، که قبله‌ی جهانست از دیده‌ی من چرا نهانست؟ جایی بجز از درت ندارم گر درنگری، بجای آنست در دل زده‌ای تو آتش عشق وین آه، که می‌زنم، دخانست دل یاد تو در ضمیر دارد آن نیست که بر سر زبانست این سر، که به عاشقی سبک شد بی‌روی تو بر تنم گرانست وصل تو بدین ودل خریدم گر سود کنیم و گر زیانست یک بوسه اگر به جان فروشی منت می‌نه، که رایگانست با من تن لاغر و دل تنگ از عشق تو کمترین نشانست مار را ز غم تو اوحدی وار جان بر کف و خرقه در میانست در این سرما سر ما داری امروز دل عیش و تماشا داری امروز میفکن نوبت عشرت به فردا چو آسایش مهیا داری امروز بگستر بر سر ما سایه خود که خورشیدانه سیما داری امروز در این خمخانه ما را میهمان کن بدان همسایه کان جا داری امروز نقاب از روی سرخ او فروکش که در پرده حمیرا داری امروز دراشکن کشتی اندیشه‌ها را که کفی همچو دریا داری امروز سری از عین و شین و قاف برزن که صد اسم و مسما داری امروز خمش باش و مدم در نای منطق که مصر و نیشکرها داری امروز نشستی در دل من چونت جویم دلم خون شد مگر در خونت جویم تو با من در درون جان نشسته من از هر دو جهان بیرونت جویم چو فردا گم نخواهی بود جاوید پس آن بهتر بود کاکنونت جویم مرا گویی چو گم گردی مرا جوی چو بی چونی تو آخر چونت جویم چو راهت را نه سر پیداست نه پای نه سر نه پای چون گردونت جویم یقین دانم که در دستم کم آیی اگرچه هر زمان افزونت جویم چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه از آن هر روز دیگرگونت جویم چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر سزد گر همچو بوقلمونت جویم نیایی ذره‌ای در دست هرگز اگر هر دم به صد افسونت جویم نمیرم تا ابد گر درد خود را مفرح از لب میگونت جویم چو دریا گشت چشم من ز شوقت چگونه لل مکنونت جویم شکر ریز فریدم می نباید شکر از خنده‌ی موزونت جویم یارب آن خال بر آن لب چه خوش است بر هلالش نقط از شب چه خوش است دهنش حلقه‌ی تنگ زره است نقطه بر حلقه‌ی مرکب چه خوش است مه سپر کرده و شب ماه سپر به سپر برزده کوکب چه خوش است بر لبش خال ز گازم اثر است اثر گاز بر آن، لب چه خوش است زلف دستارچه و غبغب طوق زیر دستارچه غبغب چه خوش است گوشوارش به پناه خم زلف خوشه در سایه‌ی عقرب چه خوش است دل در آن زلف معنبر چه نکوست مرغ در دام معقرب چه خوش است پشت دست آینه‌ی روی کند او بدان آینه معجب چه خوش است سنبلش لرزد و گل خوی گیرد آن خوی و لرزه‌ی بی‌تب چه خوش است بر درش حلقه بگوشم چو درش از در آن ناله مرتب چه خوش است کشت چشمش دل خاقانی را او بدین واقعه یارب چه خوش است رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل کل قلب لهواه وجد الصبر یصل سنه الوصل قصیر عجل معتجل سنه الهجر طویل و مدید و ممل یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا لا یخاف رهقا من به محیاک قتل قوماء اسقیانی علی الریحان واس انی علی فرط ایام مضت اس صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت علی‌الثری نقطة من مرشف الحاسی در بالصحاف علی‌الندمان مصطبحا الا علی بملاء الطاس و الکاس هات العقار و خذ عقلی مقایضة لعل تنقذنی من قید وسواس واجل الظلام بشمس فی یدی قمر یحکی بوجنته محراب شماس روحی فدا بدن شبه اللجین ولو سطا علی بقلب کالصفا القاسی ابیت والناس هجعی فی منازلهم یقظان اذکر عهدالنائم الناسی جس المثانی تطیر نوم جیرانی و غن شعری تطیب وقت جلاسی انی امر لایبالی کلما عذلوا ان شت یا عاذلی قم ناد فی‌الناس شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد امروز به از دینه ای مونس دیرینه دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد امروز سلیمانم کانگشتریم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که برپرم چون بال و پرم آمد وقتست که درتابم چون صبح در این عالم وقتست که برغرم چون شیر نرم آمد بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت خاک در چشم آفتاب انداخت سر زلفش چو شیر پنجه گشاد آهوان را به مشک ناب انداخت تیر چشمش که عالمی خون داشت اشتری را به یک کباب انداخت لب شیرینش چون تبسم کرد شور در لل خوشاب انداخت تاب در زلف داد و هر مویش در دلم صد هزار تاب انداخت خیمه‌ی عنبرینت ای مهوش در همه حلقها طناب انداخت شوق روی چو آفتاب تو بود کاسمان را در انقلاب انداخت شکری از لبت به سرکه رسید سرکه را باز در شراب انداخت عرقی کرد عارض چو گلت نظرم بر گل و گلاب انداخت روی ناشسته خوشتری بنشین کاتشی روی تو در آب انداخت از لب تو فرید آبی خواست در دلش آتش عذاب انداخت صوفیان در دمی دو عید کنند عنکبوتان مگس قدید کنند شمع‌ها می‌زنند خورشیدند تا که ظلمات را شهید کنند باز هر ذره شد چو نفخه صور تا شهید تو را سعید کنند چرخ کهنه به گردشان گردد تا کهنه‌هاش را جدید کنند رغم آن حاسدان که می‌خواهند تا قریب تو را بعید کنند حاسدان را هم از حسد بخرند همه را طالب و مرید کنند کیمیای سعادت همه‌اند در همه فعل خود بدید کنند کیمیایی کنند همه افلاک لیک در مدتی مدید کنند وان هم از ماه غیب دزدیدند که گهی پاک و گه پلید کنند خنک آن دم که جمله اجزا را بی ز ترکیب‌ها وحید کنند بس کن این و سر تنور ببند تا که نان‌هات را ثرید کنند چون صبح‌دم عید کند نافه گشائی بگشای سر خم که کند صبح نمائی آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح چون صبح نمود آن صدف غالیه سائی در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائی چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح برساز ستا چاک زد این سبز دوتائی شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی رستی خورد از خوانچه‌ی زرین سمائی چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی از خوانچه‌ی گردون نکنی زله گدائی چون خوانچه‌ی گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائی چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد این افعی پیچان که کند عمر گزائی می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنک دل مرده در این دخمه‌ی پیروزه وطائی بازیچه شمر گردش این گنبد بازیچ گر طفل نه‌ای سغبه‌ی بازیچه چرائی؟ جام است چو اشک خوش داود و همه بزم مرغان سلیمان و پری‌روی سبائی چون روی پری بینی و آن سلسله‌ی زلف تعویذ خرد گم کنی و سلسله خائی بشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفت ای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائی آن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریز تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی مجلس همه دریا و قدح‌ها همه ماهی است دریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائی از پیکر گاو آید در کالبد مرغ جان پریان، کز تن خم یافت رهائی از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهی وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی ماه نو ما حلقه‌ی ابریشم چنگ است در گوش نه آن حلقه چو در حلقه‌ی مائی می‌کش، مکش آسیب زمین و ستم چرخ بی‌چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی این هفت ده خاکی و نه شهر فلک را قحط است و تو بر آخور سنگیش نپائی نزل وعلف نیست نه در شهر و نه در ده اینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائی چون اسب تو را سخره گرفتند یکی دان خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائی در کاسه‌ی سر دیگ هوس پختن تو چند هین باده‌ی خام آر و مکن خام درائی بحران هوس جام چو بهری برد از تو زانک از سر سرسام هوا بر سر پائی گر محرم عیدند همه کعبه ستایان تو محرم می باش و مکن کعبه ستائی احرام که گیری چو قدح گیر که دارد عریانی بیرون و درون لعل قبائی کعبه چکنی با حجر الاسود و زمزم ها عارض و زلف و لب ترکان سرائی هم خدمت این حلقه بگوشان ختن به از طاعت آن کعبه نشینان ریائی یا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهد اینجا نتوان کرد به یک‌دل دو هوائی کو خیک براندوده به قیر و ز درونش تن عودی و مشکی شده دل ناری و مائی بر زال سیه موی مشاطه شده چنگی بر طفل حبش روی معلم شده نائی بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زاینده‌ی روحی که کند معجزه زائی بر کاس رباب آخور خشک خر عیسی است کز چار زبان می‌کند انجیل سرائی چنگ است به دیبا تنش آراسته تا ساق وزساق به زیر است پلاس، اینت مرائی نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن در حلقه سگ تازی و آهوی ختائی خاقانی و بحر سخن و حضرت خاقان لفظش صدف و این غزلش در بهائی همه کارم ز دور آسمانی چو دور آسمان شد زیر و بالا لبم بی‌آب چون دندان شانه است ازین دندان کن آئینه سیما که این زنگاری آئینه‌وش را چو شانه باز نشناسم سر از پا دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ چو سیم قل هواللهی مصفا وگر سنگ آب نطق من پذیرد بخواند قل هوالله طوطی آسا مرا گوئی چرا بالا نیائی که از بالا رسد مردم به بالا من اینجا همچو سنگ منجنیقم که پستی قسمتم باشد ز بالا مرا سر بسته نتوان داشت بر پای به پیش راعنا گویان رعنا مگس‌ران کردن از شهپر طاوس عجب زشت است بر طاووس زیبا اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ ز روی رشک معذور است ازیرا چرا دارد مگس دستار فوطه چرا پوشد ملخ رانین دیبا دل من دیگ سنگین نیست ویحک که چون بشکست بتوان بست عمدا بلورین جام را ماند دل من که چون شد رخنه نپذیرد مداوا جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر دو دست آن شخص را امروز و فردا گر امروزت به دستی جلوه کرده است کند فردا به دیگر دست رسوا خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد خوش آن نگاه که در آشنایی اول شروع در سخن مدعا تواند کرد خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام به یک کرشمه‌ی ابرو ادا تواند کرد خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد خوش آن فریب که در عین تیغ راندنها علاج دعوی سد خونبها تواند کرد خوش است طرز اداهای خاص با وحشی خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد خبرم شدست کامشب سر یار خواهی آمد سر من فدای آن ره که سوار خواهی آمد غم و غصه فراقت بکشم چنانکه دانم اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد منم و دلی و آهی ره تو درون این دل مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد می تست خون خلقی و همی‌خوری دمادم مخور ا ین قدح که فردا به خمار خواهی آمد منم آهوی رمیده زکمند خوب‌رویان به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد؟ بگشای ز رخ نقاب دیدار تا نگذرد از درت خریدار این پرده که بر درست بردر وین سایه که بر سرست بردار گفتی: بنشین که من بیایم بنشینم و نیستی تو آن یار کز یاری من نیایدت ننگ وز صحبت من نباشدت عار زین قاعده و خلاف بگذر و آن داعیه در غلاف بگذار تا کی باشیم پس بر در؟ وز هجر تو کرده رخ به دیوار هر کس به حساب تار و پودست ما با سخن تو در شب تار پنداشتمت که: مهربانی و آن نیز خیال بود و پندار سر در سر کار عشق کردیم و اگه نشدی، زهی سر و کار؟ هر لحظه مکن بکشتنم زور هر روز مکن بهشتنم زار یا آن دل برده باز پس ده یا این تن مرده نیز بگذار مپسند که از فراق رویت فریاد برآرم اوحدی‌وار به گوش من برسانید هجر تلخ پیام که خواب شیرین بر عاشقان شده‌ست حرام بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری هر آن کسی که بر او کرد عشق نیم سلام به من نگر که بدیدم هزار آزادی چو عشق را دل و جانم کنیزک است و غلام عظیم نور قدیم است عشق پیش خواص اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام دلم چو زخم نیابد رود که توبه کند مخند بر من و بر خود کدام توبه کدام زهی گناه که کفر است توبه کردن از او نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام به چار مذهب خونش حلال و ریختنی از آنک عشق نریزد به غیر خون کرام بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم خموش کردم و مردم تمام گشت کلام مرا در عشق او کاری فتادست که هر مویی به تیماری فتادست اگر گویم که می‌داند که در عشق چگونه مشکلم کاری فتادست مرا گوید اگر دانی وگرنه چنین در عشق بسیاری فتادست اگر گویم همه غمها به یک بار نصیب جان غمخواری فتادست مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست همه غمها تو را آری فتادست چو خونم می‌بریزی زود بشتاب که الحق تیز بازاری فتادست مرا چون خون بریزی زود بفروش که بس نیکم خریداری فتادست مرا جانا ز عشقت بود صد بار به سرباری کنون باری فتادست دل مستم چو مرغ نیم بسمل به دام چون تو دلداری فتادست از آن دل دست باید شست دایم که در دست چو تو یاری فتادست کجا یابد گل وصل تو عطار که هر دم در رهش خاری فتادست به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم که آفتاب نتابد مقابل قمرم ز کار خلق به یک باره پرده بردارند اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم اگر به چشم درستی نظر کند معشوق من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی که از کلاه نمد پادشاه تاجورم به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد که گول زاهد مردم فریب را نخورم تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم فروغی از هنر شاعری بسی شادم که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم ای چشم من از رخ تو روشن چشمی به کرشمه بر من افگن اکنون که به دیدن تو ما را شد چشم چو آب دیده روشن، جان و دل و عقل هر سه هستند در عشق تو چون دو چشم یک تن ای مردم چشم دل خیالت! دارم ز تو من درین نشیمن، در جامه تنی چو ریسمانی در سینه دلی چو چشم سوزن دل در طلب تو هست فارغ چون مردم چشم از دویدن روی تو به نیکویی مه و نور چشم من و خواب آب و روغن شد چشم بد و زبان بدگوی اندر حق تو ز همت من، نابینا همچو چشم نرگس ناگویا چون زبان سوسن ای دلبر دوست تو همی باش ایمن پس ازین ز چشم دشمن تا چشم بود نهاده در سر تا جان باشد نهفته در تن از روی تو چشم بر نداریم کز روی تو جان ماست گلشن ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را بافته بر قد تو کسوت رعنایی را عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل شوق از خانه به در کرد شکیبایی را گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیم است کب چشمم بکشد آتش بینایی را ذره‌ها گر همه خورشید شود بی‌رویت نبود روز شب عاشق سودایی را من شوریده سر کوی تو را ترک کنم گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را در دهان طمعم چون ترشی کند کند لب شیرین تو دندان شکر خایی را دهن تنگ تو چون ذره‌ی در سایه نهان نفی کرده‌است ز خود تهمت پیدایی را صبر با غمزه‌ی غارت‌گرت افگند سپر دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را هوس نرگس شیر افگن تو در کویت با سگان انس دهد آهوی صحرایی را بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد ز آنکه تو خاک شماری زر دنیایی را سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی غایت این است جمال و سخن‌آرایی را سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را مرد نادان ز غم آسوده بود چون کودک خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه بینی دراز کردن آیین نر خرانست هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بر بد جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست بتراش زر به ناخن از کان و چاره‌ای کن پنهان مدار زر را بی‌زر صنم نهانست گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست ور زانک نازنینی بی‌سیم و زر ببینی چونک عنایت آمد اقبال رایگانست این یار زر نگیرد جانی بیار زرین زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته مغرور زر پخته خام است و قلتبانست خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید کمتر ز زر نباشی معشوق بی‌زبانست ثوابست پرسیدن خسته‌ای که دور افتد از وصل پیوسته‌ای سواران چابک سرد، گردمی بسازند با پای آهسته‌ای نمی‌دانم از زورمندان درست جلادت نمودن بر اشکسته‌ای به پایش فرو رفته خار جفا ز دستش درافتاده گل دسته‌ای چه داند که بر من چها می‌رود؟ ز دام محبت برون جسته‌ای کجا غصه‌ی دل تواند نهفت؟ چو من رخ به خون جگر شسته‌ای بگو، ای صبا، قصه‌ی اوحدی چو پرسندت از حال پابسته‌ای تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم با وجودش ز من آواز نیاید که منم پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی برکنم دیده که من دیده از او برنکنم خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم در همه شهر فراهم ننشست انجمنی که نه من در غمش افسانه آن انجمنم برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم گر همین سوز رود با من مسکین در گور خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم تا به گفتار درآمد دهن شیرینت بیم آنست که شوری به جهان درفکنم لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم شکل مناره چو ستونی ز سنگ از پی سقف فلک شیشه رنگ آن که ز زر بر سرش افسرشده است سنگ ز نزدیکی خور زر شده است سنجر سنگین که ستون سپهر آمده از مهر و شده هم به مهر سنگ وی از بس که به خورشید شود زو از خورشید عیاری نمود از پی بررفتن هفت آسمان کرد زمین تا به فلک نرد بان گرد سرش کرد موذن چو گشت قامتش از مسجد عیسی گذشت موذنش آن جا که اقامت کشید قامت موذن نتواند رسید مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین قبیله‌ی تو بسی تیره‌روز و ناشادند میان کوی بخسبی و استخوان خائی بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمه‌ی من ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند بگفت، راست نگردد بنای طالع ما چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق شگفت نیست گرم در بروی نگشادند کسی بخانه‌ی مردم بمیهمانی رفت که روز سور، کسی از پیش فرستادند بروزی دگران چون طمع توانم کرد مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست قبیله‌ی تو، در آئین دزدی استادند برای پرورش تن، بدام بدنامی نیوفتند کسانی که بخرد و رادند پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام اسیر فتنه‌ی دیماه و تیر و مردادند بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران ز بند بندگی حرص و آز، آزادند تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن سگان، به بدسری روزگار معتادند کی از تو جان غمگینی شود شاد؟ کی آخر از فراموشی کنی یاد؟ نپندارم که هجرانت گذارد که از وصل تو دلتنگی شود شاد چنین دانم که حسنت کم نگردد اگر کمتر کند ناز تو بیداد ز وصل خود بده کام دل من که از بیداد هجر آمد به فریاد بیخشای از کرم بر خاکساری که در روی تو عمرش رفت بر باد نظر کن بر دل امیدواری که بر درگاه تو نومید افتاد بجز درگاه تو هر در که زد دل عراقی را ازان در هیچ نگشاد دگر روز لشکر بیاراستند درفش از دو رویه بپیراستند به هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته بر دو میل از آوای گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست وگر کوه البرز در جوشن‌ست پس پشت پیلان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش بدرید چنگ و دل شیر نر عقاب دلاور بیفگند پر همی ابر بگداخت اندر هوا برابر که دید ایستادن روا سپهبد چو لشکر به هامون کشید سپاه سه شاه و سه کشور بدید چنین گفت با لشکر سرفراز که از نیزه‌ی مژگان مدارید باز بش و یال بینید و اسپ و عنان دو دیده نهاده به نوک سنان اگر صدهزارند و ما صدسوار فزونی لشکر نیاید به کار برآمد درخشیدن تیر و خشت تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت ز خون دشت گفتی میستان شدست ز نیزه هوا چون نیستان شدست بریده ز هر سو سر ترک‌دار پراگنده خفتان همه دشت و غار تهمتن مران رخش را تیز کرد ز خون فرومایه پرهیز کرد همی تاخت اندر پی شاه شام بینداخت از باد خمیده خام میانش به حلقه درآورد گرد تو گفتی خم اندر میانش فسرد ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آمد بدوی بیفگند و فرهاد دستش ببست گرفتار شد نامبردار شست ز خون خاک دریا شد و دشت کوه ز بس کشته افگنده از هر گروه شه بربرستان بچنگ گراز گرفتار شد با چهل رزم‌ساز ز کشته زمین گشت مانند کوه همان شاه هاماوران شد ستوه به پیمان که کاووس را با سران بر رستم آرد ز هاماوران سراپرده و گنج و تاج و گهر پرستنده و تخت و زرین کمر برین بر نهادند و برخاستند سه کشور سراسر بیاراستند چو از دژ رها کرد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را سلیح سه کشور سه گنج سه شاه سراپرده و لشکر و تاج و گاه سپهبد جزین خواسته هرچ دید بگنج سپهدار ایران کشید بیاراست کاووس خورشید فر بدیبای رومی یکی مهد زر ز پیروزه پیکر ز یاقوت گاه گهر بافته بر جلیل سیاه یکی اسپ رهوار زیراندرش لگامی به زر آژده بر سرش همه چوب بالاش از عود تر برو بافته چندگونه گهر بسودابه فرمود کاندر نشین نشست و به خورشید کرد آفرین به لشکرگه آورد لشکر ز شهر ز گیتی برین گونه جویند بهر سپاهش فزون شد ز سیصدهزار زره‌دار و برگستوانور سوار برو انجمن شد ز بربر سوار ز مصر و ز هاماوران صدهزار بیامد گران لشکری بربری سواران جنگ‌آور لشکری قصد آن زلفین سرکش کرده‌ام خاطر از سودا مشوش کرده‌ام در ره عشقش میان جان و دل منزل اندر آب و آتش کرده‌ام از وصالش تا طمع ببریده‌ام با خیالش وقت خود خوش کرده‌ام از نسیم گلستان تا شمه‌ای بوی او بشنیده‌ام غش کرده‌ام کیش او بگرفته قربان گشته‌ام تا نپنداری که ترکش کرده‌ام از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف گر امان یابم غلط شش کرده‌ام دل طلب کردم ز زلفش بانک زد کای عبید آنجا فروکش کرده‌ام چون بمرد اسکندر اندر راه دین ارسطاطالیس گفت ای شاه دین تا که بودی پند می‌دادی مدام خلق را این پند امروزین تمام پند گیر ای دل که گرداب بلاست زنده دل شو زانک مرگت در قفاست من زفان و نطق مرغان سر به سر با تو گفتم فهم کن ای بی‌خبر در میان عاشقان مرغان درند کز قفص پیش از اجل برمی پرند جمله را شرح و بیانی دیگرست زانک مرغان را زفانی دیگرست پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت کو زفان این همه مرغان شناخت کی شناسی دولت روحانیان در میان حکمت یونانیان تااز آن حکمت نگردی فرد تو کی شوی در حکمت دین مرد تو هرک نام آن برد در راه عشق نیست در دیوان دین آگاه عشق کاف کفر اینجا به حق المعرفه دوستر دارم ز فای فلسفه زانک اگر پرده شود از کفر باز تو توانی کرد از کفر احتراز لیک آن علم لزج چون ره زند بیشتر بر مردم آگه زند گر از آن حکمت دلی افروختی کی چنان فاروق برهم سوختی شمع دین چون حکمت یونان بسوخت شمع دل زان علم بر نتوان فروخت حکمت یثرب بست ای مرد دین خاک بر یونان فشان در درد دین تا به کی گویی تو ای عطار حرف نیستی تو مرد این کار شگرف از وجود خویش بیرون آی پاک خاک شو از نیستی بر روی خاک تا تو هستی پای مال هر خسی نیست گشتی تاج فرق هر کسی تو فنا شو تا همه مرغان راه ره دهندت در بقا در پیشگاه گفته‌ی تو رهبر تو بس بود کین سخن پیر ره هرکس بود گر نیم مرغان ره را هیچ کس ذکر ایشان کرده‌ام، اینم نه بس آخرم زان کاروان گردی رسید قسم من زان رفتگان دردی رسید نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم جان من جرعه‌ی عشق تو نریزد بر خاک مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش وقت آنست که در پای عزیزت فکنم چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم آخر ای قبله صاحب‌نظران رخ بنمای تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر تن چون تار قصب تافته در پیرهنم بسکه می‌گریم و بر خویشتنم رحمت نیست گریه می‌آید ازین واسطه بر خویشتنم چون کنم وصف شکر خنده‌ی شور انگیزت از حلاوت برود آب نبات از سخنم چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک زان که جسم خاکیم پرورده‌ی آن خاک کوست شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست گر ز دست توبه‌ام پیمانه‌ی عشرت شکست توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست من که باشم که تمنای وصال تو کنم یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم گله‌ی عشق تو در پیش تو نتوانم کرد ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم در غزلها صفت چشم غزال تو کنم شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن که همی وصف جمالت به کمال تو کنم چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم در شب زلف تو قمر دیدن خوش بود خاصه هر سحر دیدن تا به کی همچو سایه‌ی خانه آفتاب از شکاف در دیدن پرده بردار از آن رخ پر نور که ملولم ز ماه و خور دیدن گر چه کس را نمی‌شود حاصل لذت شکر از شکر دیدن هست دشوار دیدن تو چنان که ز خود مشکل است سر دیدن روی منما به هر ضعیف دلی گر چه ناید ز بی‌بصر دیدن که چو سیماب مضطرب گردد دل مسکین ز روی زر دیدن میوه‌ای ده ز باغ وصل مرا که دلم خون شد از زهر دیدن آشنای تو را سزد زین باغ همچو بیگانگان شجر دیدن طالب ریت مثر شد چون کلیم‌الله از اثر دیدن گر چه صبرم گرفته است کمی شوقم افزون شود به هر دیدن زخم چوگان شوق می‌باید بر دل از بهر ره نور دیدن گرد میدان عشق می‌نتوان به سر خود چو گوی گردیدن ای دل، ای دل تو را همه چیزی شد میسر ازو مگر دیدن به فروغ چراغ عشق توان هر دو عالم به یک نظر دیدن جان معنی و معنی جان را در پس پرده‌ی صور دیدن اوست پیش و پس همه چیزی چون غلط می‌کنی تو در دیدن؟ علم رسمیت منع کرد از عشق به صدف ماندی از گهر دیدن مرد این ره نظر به خود نکند از عجایب درین سفر دیدن گر سر این رهت بود شرط است پای طاوس را چو پر دیدن نزد ما از خواص این ره هست در یکی گام صد خطر دیدن چند خود را خلاف باید کرد در مقامات خیر و شر دیدن تا دل و دیده اتفاق کنند روی او را به یکدگر دیدن یکی نامه بنوشت دیگر بطوس پر از خون دل و روی چون سندروس نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیرو و بخت و هنر خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم شاهنشهی پی پشه تا پر و چنگ عقاب به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب ز پیمان و فرمان او نگذرد دم خویش بی رای او نشمرد ز شاه جهان یزدگرد بزرگ پدر نامور شهریار سترگ سپهدار یزدان پیروزگر نگهبان جنبده و بوم و بر ز تخم بزرگان یزدان شناس که از تاج دارند از اختر سپاس کزیشان شد آباد روی زمین فروزنده‌ی تاج و تخت و نگین سوی مرزبانان با گنج و گاه که با فرو برزند و با داد و راه شمیران و رویین دژ و رابه کوه کلات از دگر دست و دیگر گروه نگهبان ما باد پروردگار شما بی‌گزند از بد روزگار مبادا گزند سپهر بلند مه پیکار آهرمن پرگزند همانا شنیدند گردنکشان خنیده شد اندر جهان این نشان که بر کارزای و مرد نژاد دل ما پر آزرم و مهرست و داد به ویژه نژاد شما را که رنج فزونست نزدیک شاهان ز گنج چو بهرام چوبینه آمد پدید ز فرمان دیهیم ما سرکشید شما را دل از شهر ای فراخ به پیچید وز باغ و میدان و کاخ برین باستان راع و کوه بلند کده ساختید از نهیب گزند گر ای دون که نیرو دهد کردگار به کام دل ما شود روزگار ز پاداش نیکی فزایش کنیم برین پیش دستی نیایش کنیم همانا که آمد شما را خبر که ما را چه آمد ز اختر به سر ازین مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد همی‌داد خواهند گیتی بباد بسی گنج و گوهر پراگنده شد بسی سر به خاک اندر آگنده شد چنین گشت پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ که نوشین روان دیده بود این به خواب کزین تخت به پراگند رنگ و آب چنان دید کز تازیان صد هزار هیونان مست و گسسته مهار گذر یافتندی با روند رود نماندی برین بوم بر تار و پود به ایران و بابل نه کشت و درود به چرخ زحل برشدی تیره دود هم آتش به مردی به آتشکده شدی تیره نوروز و جشن سده از ایوان شاه جهان کنگره فتادی به میدان او یکسره کنون خواب راپاسخ آمد پدید ز ما بخت گردن بخواهد کشید شود خوار هرکس که هست ارجمند فرومایه را بخت گردد بلند پراگنده گردد بدی در جهان گزند آشکارا و خوبی نهان بهر کشوری در ستمگاره‌یی پدید آید و زشت پتیاره‌یی نشان شب تیره آمد پدید همی روشنایی بخواهد پرید کنون ما به دستوری رهنمای همه پهلوانان پاکیزه رای به سوی خراسان نهادیم روی بر مرزبانان دیهیم جوی ببینیم تا گردش روزگار چه گوید بدین رای نا استوار پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس بدین سو کشیدیم پیلان وکوس فرخ زاد با ما ز یک پوستست به پیوستگی نیز هم دوستست بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی سوی جنگ دشمن نهادست روی کنون کشمگان پور آن رزمخواه بر ما بیامد بدین بارگاه بگفت آنچ آمد ز شایستگی هم ازبندگی هم ز بایستگی شیندیم زین مرزها هرچ گفت بلندی و پستی و غار و نهفت دژ گنبدین کوه تا خرمنه دگر لاژوردین ز بهر بنه ز هر گونه بنمود آن دل گسل ز خوبی نمود آنچ بودش به دل وزین جایگه شد بهر جای کس پژوهنده شد کارها پیش وپس چنین لشکری گشن ما را که هست برین تنگ دژها نشاید نشست نشستیم و گفتنیم با رای زن همه پهلوانان شدند انجمن ز هر گونه گفتیم و انداختیم سر انجام یکسر برین ساختیم که از تاج و ز تخت و مهر و نگین همان جامه‌ی روم و کشمیر و چین ز پر مایه چیزی که آمد بدست ز روم و ز طایف همه هرچ هست همان هرچه از ماپراگند نیست گر از پوشش است ار ز افگند نیست ز زرینه و جامه‌ی نابرید ز چیزی که آن رانشاید کشید هم از خوردنیها ز هر گونه ساز که ما را بیاید برو بر نیاز ز گاوان گردون کشان چل هزار که رنج آورد تا که آید به کار به خروار زان پس ده و دو هزار به خوشه درون گندم آرد ببار همان ارزن و پسته و ناردان بیارد یکی موبدی کاردان شتروار زین هریکی ده هزار هیونان بختی بیارند بار همان گاو گردون هزار از نمک بیارند تا بر چه گردد فلک ز خرما هزار و ز شکر هزار بود سخته و راست کرده شمار ده و دو هزار انگبین کندره بدژها کشند آن همه یکسره نمک خورده سرپوست چون چل هزار بیارند آن راکه آید به کار شتروار سیصد ز زربفت شاه بیارند بر بارها تا دو ماه بیاید یکی موبدی با گروه ز گاه شمیران و از را به کوه به دیدار پیران و فرهنگیان بزرگان که‌اند از کنارنگیان به دو روز نامه به دژها نهند یکی نامه گنجور ما را دهند دگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند زان انجمن همانا بران راغ و کوه بلند ز ترک و ز تازی نیاید گزند شما را بدین روزگار سترگ یکی دست باشد بر ما بزرگ هنرمند گوینده دستور ما بفرماید اکنون به گنج‌ور ما که هرکس این را ندارد به رنج فرستد ورا پارسی جامه پنج یکی خوب سربند پیکر به زر بیابند فرجام زین کار بر بدین روزگار تباه و دژم بیابد ز گنجور ما چل درم به سنگ کسی کو بود زیردست یکی زین درمها گر اید بدست از آن شست بر سرش و چاردانگ بیارد نبشته بخواند به بانگ بیک روی برنام یزدان پاک کزویست امید و زو ترس وباک دگر پیکرش افسر و چهر ما زمین بارور گشته از مهر ما به نوروز و مهر آن هم آراستست دو جشن بزرگست و با خواستست درود جهان بر کم آزار مرد کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد بلند اختری نامجوی سواری بیامد به کف نامه‌ی شهریار دیده‌ی بختم، دریغا کور شد دل نمرده، زنده اندر گور شد دست گیر ای دوست این بخت مرا تا نبیند دشمنم کو کور شد بارگاه دل، که بودی جای تو بنگر اکنون جای مار و مور شد بی‌لب شیرینت عمرم تلخ گشت شوربختی بین که: عیشم شور شد دل قوی بودم به امید تو، لیک دل ندادی، خسته زان بی‌نور شد شور عشقت تا فتاد اندر جهان چون دل من عالمی پر شور شد عارت آمد از عراقی، لاجرم بی‌تو، مسکین، بی‌نوا و عور شد ای رند قلندر کیش،می نوش ز کس مندیش انگار همه کم بیش،زیرا که دل درویش مرهم ننهد بر ریش،از غایت حیرانی □در دیر شو و بنشین،با خوش پسری شیرین شکر زلبش میچین،تا چند ز کفر و دین؟ در زلف و رخ او بین،گبری و مسلمانی □گفتم که:مگر جستم،وز دام بلا رستم دل در پسری بستم،کز یاد لبش مستم چون رفت دل از دستم،چه سود پشیمانی؟ □ساقی،می مهرانگیز،در ساغر جانم ریز چون مست شوم برخیز،زان طره‌ی شورانگیز در گردن من آویز،صد گونه پریشانی □ای ماه صبا بگذر،پیش در آن دلبر گو:ای دل غم‌پرور،چون نیستی اندر خور بنشین تو و می میخور،خود را به چه رنجانی؟ □با اینهمه هم می‌کوش،زهر از کف او می‌نوش چون حلقه‌ی او در گوش کردی ز غمش مخروش چون پخته نه‌ای می‌جوش از خامی و نادانی □در مبکده چون او باش،می‌خواره شو و قلاش می می‌خور و خوش می‌باش،مخروش و دلم مخراش جان همچو عراقی پاش، گر طالب جانانی از یاد تو دل جدا نخواهد شد وز بند تو جان رها نخواهد شد پیوند تو از نگلسم هرگز تا جامه‌ی جان قبا نخواهد شد گفتی که غلام من نشد خسرو هم خواهد شد چرا نخواهد شد مرا از بخت اگر کاری برآید به وصل روی دلداری برآید ولیکن دور گردون خود نخواهد که کام یاری از یاری برآید اگر خوبان گیتی را کنی جمع به نام من ستمگاری برآید و گر من طالب اندوه گردم ز هر سویش طلبکاری برآید دل من گر بکارد دانه‌ی غم ازان یک دانه انباری برآید ز دلتنگی اگر رمزی بگویم ازان تنگی به خرواری برآید گلی را گر برون ارم ز خاری ز هر برگش سر خاری برآید ز زلف یار اگر مویی بجویم بهر مویش خریداری برآید ز بهر تخت اگر شاهی نشانم به نام اوحدی داری برآید ای دهنده‌ی قوت و تمکین و ثبات خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات اندر آن کاری که ثابت بودنیست قایمی ده نفس را که منثنیست صبرشان بخش و کفه‌ی میزان گران وا رهانشان از فن صورتگران وز حسودی بازشان خر ای کریم تا نباشند از حسد دیو رجیم در نعیم فانی مال و جسد چون همی‌سوزند عامه از حسد پادشاهان بین که لشکر می‌کشند از حسد خویشان خود را می‌کشند عاشقان لعبتان پر قذر کرده قصد خون و جان همدگر ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان که چه کردند از حسد آن ابلهان که فنا شد عاشق و معشوق نیز هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز پاک الهی که عدم بر هم زند مر عدم را بر عدم عاشق کند در دل نه‌دل حسدها سر کند نیست را هست این چنین مضطر کند این زنانی کز همه مشفق‌تراند از حسد دو ضره خود را می‌خورند تا که مردانی که خود سنگین‌دلند از حسد تا در کدامین منزلند گر نکردی شرع افسونی لطیف بر دریدی هر کسی جسم حریف شرع بهر دفع شر رایی زند دیو را در شیشه‌ی حجت کند از گواه و از یمین و از نکول تا به شیشه در رود دیو فضول مثل میزانی که خشنودی دو ضد جمع می‌آید یقین در هزل و جد شرع چون کیله و ترازو دان یقین که بدو خصمان رهند از جنگ و کین گر ترازو نبود آن خصم از جدال کی رهد از وهم حیف و احتیال پس درین مردار زشت بی‌وفا این همه رشکست و خصمست و جفا پس در اقبال و دولت چون بود چون شود جنی و انسی در حسد آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند از حسودی نیز شیطان گشته‌اند از نبی برخوان که شیطانان انس گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس دیو چون عاجز شود در افتتان استعانت جوید او زین انسیان که شما یارید با ما یاریی جانب مایید جانب داریی گر کسی را ره زنند اندر جهان هر دو گون شیطان بر آید شادمان ور کسی جان برد و شد در دین بلند نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند هر دو می‌خایند دندان حسد بر کسی که داد ادیب او را خرد سحرگه که سربرگرفتم ز خواب برافروختم چهره چون آفتاب سریر سخن برکشیدم بلند پراکندم از دل بر آتش سپند به پیرایش نامه خسروی کهن سرو را باز دادم نوی ز گنج سخن مهر برداشتم درو در ناسفته نگذاشتم سر کلکم از گوهر انداختن فلک را شکم خواست پرداختن درآمد خرامان سمن سینه‌ای به من داد تیغی در آیینه‌ای که آشفته‌ی خویش چندین مباش ببین خویشتن خویشتن بین مباش نظر چون در آیینه انداختم درو صورت خویش بشناختم دگرگونه دیدم در آن سبز باغ که چون پرنیان بود در پرزاغ ز نرگس تهی یافتم خواب را ندیدم جوان سرو شاداب را سمن بر بنفشه کمین کرده بود گل سرخ را زردی آزرده بود از آن سکه‌ی رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای نه پائی که خود را سبکرو کنم نه دستی که نقش کهن نو کنم خجل گشتم از روی بیرنگ خویش نوائی گرفتم به آهنگ خویش هراسیدم از دولت تیزگام که بگذارد این نقش را ناتمام ازین پیش کاید شبیخون خواب به بنیاد این خانه کردم شتاب مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید دروی نشست آورم پژوهنده‌ی دور گردنده حال چنین گوید از گردش ماه و سال که چون نامه حکم اسکندری مسجل شد از وحی پیغمبری ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج بفرمود تا عبره روم و روس نبشتند برنام اسکندروس از آن پیش کز تخت خود رخت برد بدو داد و او را به مادر سپرد به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان که من رفتم اینک تو از داد ودین چنان کن که گویند بادا چنین پدروار با بندگان خدای چو مادر شدی مهرمادر نمای به پروردن داد و دین زینهار نگهدار فرمان پروردگار به فرمانبری کوش کارد بهی که فرمانبری به ز فرمان دهی ضرورت مرا رفتنی شد به راه سپردم به تو شغل دیهیم و گاه گرفتم رهی دور فرسنگ پیش ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟ گرآیم چنان کن که از چشم بد نه تو خیره باشی نه من چشم زد وگر زامدن حال بیرون بود به هش باش تا عاقبت چون بود چنان کن که فردا دران داوری نگیرد زبانت به عذر آوری سخن چون به سر برد برداشت رخت رها کرد برمادر آن تاج و تخت بفرمود تا لشگر روم و شام برو عرضه کردند خود را تمام از آن لشگر آنچ اختیار آمدش پسندیده‌تر صد هزار آمدش گزین کرد هر مردی از کشوری به مردانگی هریکی لشگری چهارش هزار اشتر از بهر بار پس و پیش لشگر کشیده قطار هزار نخستین ازو بیسراک به کردن کشی کوه را کرده خاک هزار دیگر بختی بارکش همه بارهاشان خورشهای خوش هزار سوم ناقه‌ی ره نورد به زیر زر و زیور سرخ و زرد هزار چهارم نجیبان تیز چو آهو گه تاختن گرم خیز ز هر پیشه کاید جهان را به کار گزین کرد صدصد همه پیشه کار بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت زماهی به ماه ز مقدونیه روی در راه کرد به اسکندریه گذرگاه کرد سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد به آیین کیخسرو تخت گیر که برد از جهان تخت خود بر سریر بفرمود میلی برافراختن بر او روشن آیینه‌ای ساختن که از روی دریا به یک ماهه راه نشان باز داد از سپید و سیاه بدان تا بود دیده بانگاه تخت بر او دیده بانان بیدار بخت چو ز آیینه بینند پوشیده راز به دارنده تخت گویند باز اگر دشمنی ترکتازی کند رقیب حرم چاره سازی کند چو فارغ شد از تختگاهی چنان نشست از بر بور عالی عنان نخستین قدم سوی مغرب نهاد به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست چو لختی زمین را طرف در نوشت ز پهلوی وادی درآمد به دشت ز مقدس تنی چند غم یافته ز بیداد داور ستم یافته تظلم کنان سوی راه آمدند عنانگیر انصاف شاه آمدند که چون از تو پاکی پذیرفت خاک بکن خانه پاک را نیز پاک به مقدس رسان رایت خویش را برافکن ز گیتی بداندیش را در آن جای پاکان یک اهریمنست که با دوستان خدا دشمنست مطیعان آن خانه‌ی ارجمند نبینند ازو جز گداز و گزند طریق پرستش رها می‌کند پرستندگان را جفا میکند به خون ریختن سربرافراختست بسی را بناحق سرانداختست همه در هراسیم از ین دیو زاد توئی دیو بند از تو خواهیم داد سکندر چو دید آن چنان زاریی وزانسان برایشان ستمکاریی ستمدیده را گشت فریادرس به فریاد نامد ز فریاد کس چو از قدسیان این حکایت شنید عنان سوی بیت‌المقدس کشید حصار جهان را که سرباز کرد ز بیت المقدس سرآغاز کرد سکندر به قدس آمد از مرز روم بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم چو بیدادگر دشمن آگاه گشت که آواز داد آمد از کوه و دشت کمربست و آمد به پیگار او نبود آگه از بخت بیدار او به اول شبیخون که آورد شاه بران راهزن دیو بر بست راه چو بیدادگر دید خون ریختش ز دروازه مقدس آویختش منادی برانگیخت تا در زمان ز بیداد او برگشاید زبان که هر کو بدین خانه بیداد کرد بدینگونه بخت بدش یاد کرد چوزو بستد آن خانه‌ی پاک را به عنبر برآمیخت آن خاک را برآسود ازان جای آسودگان فروشست ازو گرد آلودگان جفای ستمکاره زو بازداشت به طاعتگران جای طاعت گذاشت ازو کار مقدس چو با ساز گشت سوی ملک مغرب عنان تاز گشت برافرنجه آورد از آنجا سپاه وز افرنجه بر اندلس کرد راه چو آمد گه دعوی و داوری به دانش نمائی و دین پروری کس از دانش و دین او سرنتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت چو آموخت بر هر کسی دین و داد به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد به رفتن دگر باره لشگر کشید به عالم گشائی علم برکشید به تعجیل میراند بر کوه و رود کجا سبزه‌ای دید آمد فرود چو از ماندگی گشت پرداخته دگر باره شد عزم را ساخته نمود از بیابان به دریا شتافت درافکند کشتی به دریای آب سه مه بر سر آب دریا نشست بیاورد صیدی ز دریا به دست از آنسو که خورشید میشد نهان تکاپوی میکرد با همرهان جزیره بسی دید بی‌آدمی برون رفت و میشد زمی برزمی بسی پیش باز آمدش جانور هم از آدمی هم ز جنس دگر دروهیچ از ایشان نیامیختند وزو کوه بر کوه بگریختند سرانجام چون رفت راهی دراز نشیب زمین دیگر آمد فراز بیابانی از ریگ رخشنده زرد که جز طین اصفر نینگیخت گرد برآن ریگ بوم ارکسی تاختی زمین زیرش آتش برانداختی همانا که بر جای ترکیب خاک ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک چو یکمه در ان بادیه تاختند ازو نیز هم رخت پرداختند چو پایان آن وادی آمد پدید سکندر به دریای اعظم رسید در آن ژرف دریا شگفتی بماند که یونانیش اوقیانوس خواند محیط جهان موج هیبت نمود از آن پیشتر جای رفتن نبود فرو رفتن آفتاب از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان حجابی مغانی بد آن آب را نپوشیدی از دیدها تاب را فلک هر شبان روزی از چشم دور به دریا درافکندی از چشمه نور به ما در فرو رفتن آفتاب اشارت به چشمه است و دریای آب همان چشمه گرم کو راست جای به دریا حوالت کند رهنمای چو آبی به یکجا مهیا شود شود حوضه و در به دریا شود معیب بود تا بود در مغاک معلق بود چون بود گرد خاک در آن بحر کورا محیطست نام معلق بود آب دریا مدام چو خورشید پوشد جمال را جهان پس عطف آن آب گردد نهان به وقت رحیل آفتاب بلند ز پرگار آن بحر پوشد پرند علم چون به زیر آرد از اوج او توان دیدنش در پس موج او چو لختی رود در سر آرد حجاب که آید نورد زمین در حساب به دانش چنین مینماید قیاس دگر رهبری هست برره شناس چو آن چشمه گرم را دید شاه نشد چشم او گرم در خوابگاه ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست همیدون نگهبان این چشمه کیست چنین گفت دانا که این آب گرم بسا دیدها را که برد آب شرم درین پرده بسیار جستند راز نیامد به کف هیچ سر رشته باز من این قصه پرسیدم از چند پیر جوابی ندادست کس دلپذیر دهد هر کسی شرح آن نور پاک یکی گرد مرکز یکی زیر خاک که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه سکندر بران ساحل آرام جست سوی آب دریا شد آرام سست چو سیماب دید آب دریا سطبر گذر بسته بر قطره دزدان ابر درآبی چنان کشتی آسان نرفت وگر رفت بی ره شناسان نرفت شه از ره شناسان بپرسید راز بسنجیدن کار و ترتیب ساز که کشتی بدین آب چون افکنم چگونه بنه زو برون افکنم ندیدند کار آزمایان صواب که شاه افکند کشتی آنجا برآب نمودند شه را که صد رهنمون ازین آب کشتی نیارد برون دگر کاندرین آب سیماب فام نهنگ اژدهائیست قصاصه نام سیاه و ستمکاره و سهمناک چو دودی که آید برون از مغاک سیاست چنان دارد آن جانور که بیننده چون بیندش یک نظر دهد جان و دیگر نجنبد ز جای که باشد براهی چنین رهنمای بترزین همه آن کزین خانه دور یکی فرضه بینی چو تابنده نور بسی سنگ رنگین در آن موجگاه همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه فروزنده چون مرقشیشای زر منی و دومن کمتر و بیشتر چو بیند درو دیده‌ی آدمی بخندد ز بس شادی و خرمی وزان خرمی جان دهد در زمان همان دیدن و دادن جان همان ولی هر چه باشد ز مثقال کم ز خاصیت افتد و گر صد بهم ز بهتان جان بردنش رهنمای همی خواندش پهنه‌ی جان گزای چو شد گفته این داستان شهریار فرستاد و کرد آزمایش به کار چنان بود کان پیر گوینده گفت تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت بفرمود تا بر هیونان مست به آن سنگ رنگین رسانند دست همه دیدها باز بندند چست کنند آنگه آن سنگ را باز جست وزان سنگ چندانکه آید بدست برندش به پشت هیونان مست همه زیر کرباسها کرده بند لفافه برو باز پیچیده چند کنند آن هیونان ازان سنگ بار نمانند خود را در آن سنگسار به فرمان پذیری رقیبان راه بجای آوریدند فرمان شاه شه و لشگر از بیم چندان هلاک گذشتند چون باد ازان زرد خاک بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشتر گرانبار کرد چو آمد به جائی که بود آبگیر برو بوم آنجا عمارت پذیر بفرمان او سنگها ریختند وزان سنگ بنیادی انگیختند همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ کزیشان یکی باز نگشاد هیچ به ترکیب آن سنگها بندبند برآورد بیدر حصاری بلند برآورد کاخی چو بادام مغز همه یک به دیگر برآورده نغز گلی کرد گیرنده زان زرد خاک برون بنا را براندود پاک درون را نیندود و خالی گذاشت که رازی در آن پرده پوشیده داشت خنیده چنینست از آموزگار که چون مدتی شد بر آن روزگار فروریخت کرباس از روی سنگ پدید آمد آن گوهر هفت رنگ برون بنا ماند بر جای خویش کزاندودش گل حرم داشت پیش درون ماندگان خرقه انداختند بران خرقه بسیار جان باختند هران راهرو کامد آنجا فراز به دیدار آن حصنش آمد نیاز طلب کرد بر باره چون ره ندید کمندی برافکند و بالا دوید چو بر باره شد سنگ را دید زود چو آهن ربا زود ازو جان ربود ز سنگی که در یک منش خون بود چو کوهی بهم برنهی چون بود شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد شنید این سخن را و باور نکرد فرستاد و این قصه را باز جست براو قصه شد ز آزمایش درست چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت ز دریا بسوی بیابان شتافت چو ششماه دیگر بپیمود راه ستوه آمد از رنج رفتن سپاه ازان ره که در پای پیل آمدش گذرگه سوی رود نیل آمدش به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود شب و روز برطرف آن رود بار دو اسبه همی راند بر کوه و غار بدان رسته کان رود را بود میل همی شد چو آید سوی رود سیل بسی کوه و دشت از جهان درنوشت به پایان رسد آخر آن کوه و دشت پدید آمد از دامن ریگ خشک بلندی گهی سبز با بوی مشک کمر در کمر کوهی از خاره سنگ برآورده چون سبز با بوی مشک برو راه بربسته پوینده را گذر گم شده راه جوینده را کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود یکی پشته بر راه آن بود تند که از رفتنش پایها بود کند کسی کو بدان پشته‌ی خار پشت برانداختی جان به چنگال و مشت زدی قهقهه چون بر او تاختی از آنسوی خود را در انداختی بر او گر یکی رفتنی و گر هزار چو مرغان پریدی در آن مرغزار فرستاده بر پشته شد چند کس کز ایشان نیامد یکی باز پس چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت چنان چشم از آن خیل برتافتی که چشم از خیالش اثر یافتی سکندر جهاندیدگان را بخواند درین چاره‌جوئی بسی قصه راند که نتوان برین کوه تنها شدن دو همراه باید به یکجا شدن سکونت نمودن در آن تاختن بهر ده قدم منزلی ساختن چو بر پشته رفتن گرفتن قرار برانداختن آنچه باید به کار به تدریج دیدن درآن سوی کوه به یکره ندیدن که آرد شکوه بکردند ازینسان و سودی نداشت دگر باره دانا نظر برگماشت چنین شد درآن داوری رهنمای که مردی هنرمند و پاکیزه رای نویسنده باشد جهاندیده مرد همان خامه و کاغذش درنورد بود خوب فرزندی آن مرد را کزو دور دارد غم و درد را چو میل آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه به بالا شود مرد و فرزند زیر بود بچه شیر زنجیر شیر گر او باز پس ناید از اصل و بن به فرزند خود بازگوید سخن وگر زانکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی فرو افکند سوی فرزند خویش نبرد دل از مهر پیوند خویش بدست آوریدند مردی شگرف که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف سوی کوه شد پیر و با او جوان چو بچه که با شیر باشد دوان دگر نیمروز آن جوان دلیر ز پایان آن پشته آمد به زیر ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ بر شاه شد رفته از روی رنگ به شه داد کاغذ فرو خواند شاه نبشته چنین بود کز گرد راه به جان آن چنان آمدم کز هراس به دوزخ ره خویش کردم قیاس رهی گوئی از تار یک موی رست برو هر که آمد ز خود دست شست درین ره که جز شکل موئی نداشت فرود آمد هیچ روئی نداشت چو بر پشته خاره سنگ آمدم ز بس تنگی ره به تنگ آمدم ز آنسو که دیدم دلم پاره شد خرد زان خطرناکی آواره شد وزینسو ره پشته بی راغ بود طرف تا طرف باغ در باغ بود پر از میوه و سبزه و آب و گل برآورده آواز مرغان دهل هوا از لطافت درو مشک ریز زمین از نداوت در او چشمه خیز تکش با تلاوش در آویخته چنین رودی از هر دو انگیخته ازین سو همه زینت و زندگی از آنسو همه آز و افکندگی بهشت این و آن هست دوزخ سرشت به دوزخ نیاید کسی از بهشت دگر کان بیابان که ما آمدیم ببین کز کجا تا کجا آمدیم کرا دل دهد کز چنین جای نغز نهد پای خود را در آن پای لغز من اینک شدم شاه بدرود باد شما شاد باشید و من نیز شاد شه از راز پنهان چو آگاه گشت سپه راند از آن کوهپایه به دشت نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس که تا هر دلی نارد آنجا هوس چو دانست کانجا نشستن خطاست گذرگه طلب کرد بر دست راست در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ نمیکرد جز راه رفتن بسیچ ز راه بیابان برون شد به رنج چو ریگ بیابان روان کرده گنج رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش تف آهش از دیگ بر دیگ بیش همه راه دشمن ز دام و دده بهر گوشه‌ای لشگری صف زده ولیکن چو کردندی آهنگ شاه ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه کس از تیرگی ره نبردی برون مگر رخصت شه شدی رهنمون کسی کو کشیدی سراز رای او شدی جای او کنده‌ی پای او برون از میانجی و از ترجمه بدانست یک یک زبان همه سخن را به آهنگشان ساز داد جواب سزاوارشان باز داد بدینگونه میکرد ره را نورد زمان زیر گردون زمین زیر گرد در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار که چون باد بردی ز دلها غبار دل آشنا را برافروختی به بیگانگان دین در آموختی چوزان دشت بگذشت چون دیو باد قدم در دگر دیو لاخی نهاد بیابانی از آتشین جوش او زبانی سخن گفته در گوش او جز آن زر که باشد خدای آفرید کس از رستنیها گیاهی ندید جهان‌جوی از آن کان زر تافته بخندید چون طفل زر یافته چو لختی در آن دشت پیمود راه به باغ ارم یافت آرامگاه پدید آمد آن باغ زرین درخت که شداد ازو یافت آن تاج و تخت درون رفت سالار گیتی نورد زمین از درختان زر دید زرد یکایک درختانش از میوه پر همه میوه بیجاده و لعل و در ز هر سو درآویخته سیب و نار همه نار یاقوت و یاقوت نار ز نارنج زرین و سیمین ترنج فریب آمده بانظرها بغنج بهارش جواهر زمین کیمیا ز بیجاده گل وز زمرد گیا بساطی کشیده دران سبز باغ ز گوهر برافروخته چون چراغ دو تندیس از زر برانگیخته زهر صورتی قالبی ریخته چو در چشم پیکرشناس آمدی اگر زر نبودی هراس آمدی ز بلورتر حوضه‌ای ساخته چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته در آن ماهیان کرده از جزع ناب نماینده‌تر زانکه ماهی در آب دوخشتی برآورده قصری عظیم یکی خشت از زر یکی خشت سیم چو شه شد در آن قصر زرینه خشت گمان برد کامد به قصر بهشت چو بسیار برگشت پیرامنش دریده شد از گنج زر دامنش رواقی جداگانه دید از عقیق ز بنیاد تا سر به گوهر غریق در او گنبدی روشن از زر ناب درفشنده چون گنبد آفتاب نیفتاده گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبر و گرد مشک در او رفت سالار فرهنگ و هوش چو در گنبد آسمانها سروش ستودانی از جزع تابنده دید کزو بوی کافورتر میدمید نهاده بر آن فرش مینا سرشت یکی لوح یاقوت مینا نوشت نبشته براو کای خداوند زور که رانی سوی این ستودان ستور درین دخمه خفتست شداد عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد به آزرم کن سوی ما تاختن مکن قصد برقع برانداختن بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم به رسوائی کس نکوشیده‌ایم نگهدار ناموس ما در نهفت که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت اگر خفته‌ای را درین خوابگاه برآرند گنبد ز سنگ سیاه سرانجامش این گنبد تیز گشت ز دیوار گنبد درآرد به دشت تنش را نمک سود موران کند سرش خاک سم ستوران کند بلی هر کسی از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان خویش ولیکن چو بینی سرانجام کار برد بادش از هر سوئی چون غبار که داند که شداد را پای و دست به نعل ستور که خواهد شکست غبار پراکنده را در مغاک رها کن که هم خاک به جای خاک از آن تن که بادش پراکنده کرد نشانی نبینی جز این کوه زرد تو نیز ای گشاینده‌ی قفل راز بترس از چنین روز و با ما بساز مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای همه گنج این گنجدان آن تست سرو تاج ماهم به فرمان تست گشادست پیش تو درهای گنج سپاه ترا بس شد این پای رنج ببر گنج کان بر تو باری مباد ترا باد و بامات کاری مباد سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخی آویخته وزان خط که چون قطره‌ی آب خواند بسا قطره‌ی آب کز دیده راند چو از چشم گرینده‌ی اشک‌بار بر آن خوابگه کرد لختی نثار برون رفت وزان گنجدان رخت بست بدان گنج و گوهر نیالود دست ز باغی که در بیغ تیغ آمدش یکی میوه چیدن دریغ آمدش چو دانست کان فرش زر ساخته به عمری درازست پرداخته از آن گنجدان کان همه گنج داشت نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت همه راه او خود پر از گنج بود زر ده دهی سیم ده پنج بود دگر باره سر در بیابان نهاد برو بوم خود را همی کرد یاد چو یک نیمه راه بیابان برید گروهی دد آدمی سار دید بیابانیانی سیه‌تر ز قیر به بیغوله غارها جای گیر بپرسیدشان کاندرین ساده دشت چه دارید از افسانها سرگذشت گذشت از شما کیست از دام و دد که دارد دراین دشت ماوای خود چنین باز دادند شه را جواب که دورست ازین بادیه ابروآب درین ژرف صحرا که ماوای ماست خورشهای ما صید صحرای ماست درین دشت نخجیر بانی کنیم به رسم ددان زندگانی کنیم خوریم آنچه زان صید یابیم نرم کنیم آلت جامه از موی و چرم نه آتش به کار آید اینجا نه آب بود آب از ابر آتش از آفتاب به روز سپید آفتاب بلند بود آتش ما درین شهر بند ز شبنم چو گردد هوا نیزتر دم ما کند زان نسیم آبخور درین کنج ما را جز این ساز نیست وزین برتر انجام و آغاز نیست همان نیز پرسی ز دیگر گروه که دارند مأوا درین دشت و کوه درین آتشین دشت بن ناپدید که پرنده دروی نیارد پرید بیابانیانند وحشی بسی که هرگز نگیرند خو با کسی ببرند چندان به یک‌روز راه که آن برنخیزد ز ما در دو ماه ازیشان به ما یک یک آید به دست بپرسیم ازو چون شود پای بست که بی آب چون زندگانی کنند به ما بر چرا سرفشانی کنند نمایند کاب از بنه زهر ماست زتری هوائیست کز بهر ماست نسازیم چون مار با هیچ‌کس خورشهای ما سوسمارست و بس ز شغل شما چون نیابیم سود شما را پرستش چه باید نمود دگرگونه پرسیمشان در نهفت چه هنگام خورد و چه هنگام خفت که چندانکه رفتند بالا و پست درین بادیه کاب ناید بدست به پایان این بادیه کس رسید همان پیکری دیگر از خلق دید به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه که بسیار گشتیم در دشت و کوه دویدیم چون آهوان سال و ماه به پایان وادی نبردیم راه بیابانیانی دگر دیده‌ایم وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم که بیرون ازین پیکر قیرگون نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟ نشان داده‌اند از بر خویش دور بدانجا که خورشید را نیست نور یکی شهر چون بیشه‌ی مشک بید در او آدمی پیکرانی سپید نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال ز پانصد یکی را فزونست سال وگر نیز پانصد برآید دگر نبینی کسی را ز پیری اثر برون از وطن گاه آن دلکشان به ما کس ندادست دیگر نشان از آن نیز بیرون درین خاک پست بسی کوه و صحرای نادیده هست درونیست روینده را آبخورد که گرماش گرماست و سرماش سرد چوزو رستنی برنیاید ز خاک در آن جانور چون نگردد هلاک همینست رازی که ما جسته‌ایم ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم سکندر به آن خلق صاحب نیاز ببخشید و بخشودشان برگ و ساز در آموختشان رسم و آیین خویش برافروختشان دانش از دین خویش وزیشان به هنجارهای درست سوی ربع مسکون نشان بازجست چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند از آن خاک جوشان و باد سموم نمودند راهش به آباد بوم سکندر در آن دشت بیگاه و گاه دواسبه همیراند بیراه و راه سرانجام کان ره به پایان رسید دگر باره شد عطف دریا پدید هم از آب دریا به دریا کنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار فکندند ماهی برآن چشمه رخت بر آسوده گشتند از آن رنج سخت دگر باره کشتی بسی ساختند ز ساحل به دریا در انداختند چو دریا بریدند یک ماه بیش به خشکی رساندند بنگاه خویش چو از تاب انجم شب تب زده بپیچید چون مار عقرب زده زباده جنوبی در آمد نسیم دل رهروان رست از اندوه و بیم گرفتند یک ماه آنجا قرار که هم سایبان بود وهم چشمه سار به مرهم رسیدند از آن خستگی زتن رنجشان شد به آهستگی اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش وگر او کمر نبندد نظرست در میانش من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان که به آستین غبارم نرود ز آستانش چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست هر چند نگه می‌کنم از روی حقیقت یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست تا پای تو از دایره‌ی عهد برون شد در هستی خویشم به سر تو که سری نیست بر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد هر چند که آرام تو جز باد گری نیست در بند خسی وین عجبی نیست که امروز اسبی که به کار آید بی داغ خری نیست خصم به بدی گفتن من لب چه گشاید من بنده مقرم که خود از من بتری نیست بسیار جفا هات رسیدست به رویم المنة الله که ترا دردسری نیست بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست بسیار گذر کرد در آفاق سنایی افتاد به دام تو و از تو گذری نیست چو اغریرث آمد ز آمل به ری وزان کارها آگهی یافت کی بدو گفت کاین چیست کانگیختی که با شهد حنظل برآمیختی بفرمودمت کای برادر به کش که جای خرد نیست و هنگام هش بدانش نیاید سر جنگجوی نباید به جنگ اندرون آبروی سر مرد جنگی خرد نسپرد که هرگز نیامیخت کین با خرد چنین داد پاسخ به افراسیاب که لختی بباید همی شرم و آب هر آنگه کت آید به بد دسترس ز یزدان بترس و مکن بد بکس که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی یکی پر ز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیو کی درخورد سپهبد برآشفت چون پیل مست به پاسخ به شمشیر یازید دست میان برادر بدونیم کرد چنان سنگدل ناهشیوار مرد چو از کار اغریرث نامدار خبر شد به نزدیک زال سوار چنین گفت کاکنون سر بخت اوی شود تار و ویران شود تخت اوی بزد نای رویین و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس سپهبد سوی پارس بنهاد روی همی رفت پرخشم و دل کینه جوی ز دریا به دریا همی مرد بود رخ ماه و خورشید پر گرد بود چو بشنید افراسیاب این سخن که دستان جنگی چه افگند بن بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست جنگ و بیفشارد پی طلایه شب و روز در جنگ بود تو گفتی که گیتی برو تنگ بود مبارز بسی کشته شد بر دو روی همه نامداران پرخاشجوی دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی که بامداد پگاهش تو روی بنمایی جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند نیاورد که همین بود حد زیبایی هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد میسرش نشود بعد از آن شکیبایی درون پیرهن از غایت لطافت جسم چو آب صافی در آبگینه پیدایی مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست کمال حسن ببندد زبان گویایی ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی گر او نظر کند سعدیا به چشم نواخت به دست سعی تو بادست تا نپیمایی دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت تا که تتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوش‌زاد را پایکش بست و پرش کوتاه کرد ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد گفت نااهلان نکردندت بساز پر فزود از حد و ناخن شد دراز دست هر نااهل بیمارت کند سوی مادر آ که تیمارت کند مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق روز شه در جست و جو بیگاه شد سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد دید ناگه باز را در دود و گرد شه برو بگریست زار و نوحه کرد گفت هرچند این جزای کار تست که نباشی در وفای ما درست چون کنی از خلد زی دوزخ فرار غافل از لا یستوی اصحاب نار این سزای آنک از شاه خبیر خیره بگریزد بخانه‌ی گنده‌پیر باز می‌مالید پر بر دست شاه بی زبان می‌گفت من کردم گناه پس کجا زارد کجا نالد لیم گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم لطف شه جان را جنایت‌جو کند زانک شه هر زشت را نیکو کند رو مکن زشتی که نیکیهای ما زشت آمد پیش آن زیبای ما خدمت خود را سزا پنداشتی تو لوای جرم از آن افراشتی چون ترا ذکر و دعا دستور شد زان دعا کردن دلت مغرور شد هم‌سخن دیدی تو خود را با خدا ای بسا کو زین گمان افتد جدا گرچه با تو شه نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین باز گفت ای شه پشیمان می‌شوم توبه کردم نو مسلمان می‌شوم آنک تو مستش کنی و شیرگیر گر ز مستی کژ رود عذرش پذیر گرچه ناخن رفت چون باشی مرا بر کنم من پرچم خورشید را ورچه پرم رفت چون بنوازیم چرخ بازی گم کند در بازیم گر کمر بخشیم که را بر کنم گر دهی کلکی علمها بشکنم آخر از پشه نه کم باشد تنم ملک نمرودی به پر برهم زنم در ضعیفی تو مرا بابیل گیر هر یکی خصم مرا چون پیل گیر قدر فندق افکنم بندق حریق بندقم در فعل صد چون منجنیق گرچه سنگم هست مقدار نخود لیک در هیجا نه سر ماند نه خود موسی آمد در وغا با یک عصاش زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش هر رسولی یک‌تنه کان در زدست بر همه آفاق تنها بر زدست نوح چون شمشیر در خواهید ازو موج طوفان گشت ازو شمشیرخو احمدا خود کیست اسپاه زمین ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین تا بداند سعد و نحس بی‌خبر دور تست این دور نه دور قمر دور تست ایرا که موسی کلیم آرزو می‌برد زین دورت مقیم چونک موسی رونق دور تو دید کاندرو صبح تجلی می‌دمید گفت یا رب آن چه دور رحمتست آن گذشت از رحمت آنجا ریتست غوطه ده موسی خود را در بحار از میان دوره‌ی احمد بر آر گفت یا موسی بدان بنمودمت راه آن خلوت بدان بگشودمت که تو زان دوری درین دور ای کلیم پا بکش زیرا درازست این گلیم من کریمم نان نمایم بنده را تا بگریاند طمع آن زنده را بینی طفلی بمالد مادری تا شود بیدار و وا جوید خوری کو گرسنه خفته باشد بی‌خبر وان دو پستان می‌خلد زو مهر در کنت کنزا رحمة مخفیة فابتعثت امة مهدیة هر کراماتی که می‌جویی بجان او نمودت تا طمع کردی در آن چند بت بشکست احمد در جهان تا که یا رب گوی گشتند امتان گر نبودی کوشش احمد تو هم می‌پرستیدی چو اجدادت صنم این سرت وا رست از سجده‌ی صنم تا بدانی حق او را بر امم گر بگویی شکر این رستن بگو کز بت باطن همت برهاند او مر سرت را چون رهانید از بتان هم بدان قوت تو دل را وا رهان سر ز شکر دین از آن برتافتی کز پدر میراث مفتش یافتی مرد میراثی چه داند قدر مال رستمی جان کند و مجان یافت زال چون بگریانم بجوشد رحمتم آن خروشنده بنوشد نعمتم گر نخواهم داد خود ننمایمش چونش کردم بسته دل بگشایمش رحمتم موقوف آن خوش گریه‌هاست چون گریست از بحر رحمت موج خاست بیا با ما مورز این کینه داری که حق صحبت دیرینه داری نصیحت گوش کن کاین در بسی به از آن گوهر که در گنجینه داری ولیکن کی نمایی رخ به رندان تو کز خورشید و مه آیینه داری بد رندان مگو ای شیخ و هش دار که با حکم خدایی کینه داری نمی‌ترسی ز آه آتشینم تو دانی خرقه پشمینه داری به فریاد خمار مفلسان رس خدا را گر می‌دوشینه داری ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری وقت آن شد که کار دریابیم در شتاب است عمر بشتابیم دیده‌ی حرص و آز بر دوزیم پنجه‌ی زهد و زرق برتابیم ما گدایان کوی میکده‌ایم نه مقیمان کنج محرابیم نه ز جور زمانه در خشمیم نز جفای سپهر در تابیم نه اسیران نام و ناموسیم نه گرفتار ملک و اسبابیم بنده‌ی یکروان یک رنگیم دشمن شیخکان قلابیم گرد کوی مغان همیگردیم مترصد که فرصتی یابیم با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم هر که او آه عاشقانه زند آتش از آه او زبانه زند عشق شمعی از آن برافروز شعله چون بر شرابخانه زند می درآید به جوش و هر قطره عکس دیگر بر آستانه زند هر که زان باده جرعه‌ای بچشید لاف مستی جاودانه زند بنده‌ی آن دمم که با ساقی شاهد ما دم از چمانه زند با حریفی سه چار کز مستی این کند رقص و آن چغانه زند خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر بال زرین بر آشیانه زند با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم عقل با روح خودستائی کرد عشق با هر دو پادشائی کرد از پس پرده حسن با صد ناز چهره بنمود و دلربائی کرد ناگهان التفات عشق بدید غره شد دعوی خدائی کرد کار دریافت رند فرزانه رفت و با عشق آشنائی کرد صوفی افزوده بود مایه‌ی خویش در سر زهد و پارسائی کرد هجر بر ما در طرب در بست وصلش آمد گره گشائی کرد خیز تا چون ارادتش ما را سوی میخانه ره نمائی کرد با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم عشق گنجیست دل چو ویرانه عشق شمعیست روح پروانه در بیابان عشق میگردد روح مدهوش و عقل دیوانه دست تا در نزد به دامن عشق ره به منزل نبرد فرزانه خرم آن عارفان که دنیا را پشت پائی زدند مردانه آدم از دانه اوفتاده به دام آه از این دام وای از آن دانه عمر در باختیم تا اکنون گه به افسون و گه به افسانه بعد از امروز گر به دست آریم دامن یار و کنج میخانه با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم عقل را دانشی و رائی نیست بهتر از عشق رهنمائی نیست طلب عشق و وصل ورزیدن کار هر مفلس و گدائی نیست نام جنت مبر که عاشق را خوشتر از کوی یار جائی نیست پای در کوی زهد و زرق منه کاندر آن کوی آشنائی نیست بر در خانقه مرو که در او جز ریائی و بوریائی نیست پیش ما مجلس شراب خوشست مجلس وعظ را صفائی نیست راه میخانه گیر تا شب و روز چون در اسلامیان وفائی نیست با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم آه از این صوفیان ازرق پوش که ندارند عقل و دانش و هوش رقص را همچو نی کمر بسته لوت را همچو سفره حلقه بگوش از پی صید در پس زانو مترصد چو گربه‌ی خاموش شکر آنرا که نیستی صوفی عیش میران و باده میکن نوش خیز تا پیش آنکه ناگاهی برکشد صبحدم خروس خروش با صبوحی کنان درد آشام با خراباتیان عشوه فروش رو به میخانه‌ی مغان آریم باده در جام و چنگ در آغوش با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم خیز جانا چمانه برداریم باده‌های مغانه برداریم اسب شادی به زیر ران آریم و ز قدح تازیانه برداریم بیش از این غصه‌ی جهان نخوریم دل ز کام زمانه برداریم زهد و تسبیح دام و دانه‌ی ماست از ره این دام و دانه برداریم شاهد و نقل و باده برگیریم دف و چنگ و چغانه برداریم پیش زانکه ناگهان روزی رخت از این آشیانه برداریم یک زمان چون عبید زاکانی راه خمارخانه برداریم با مغان باده‌ی مغانه خوریم تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست گو کم یار برای دل اغیار مگیر دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی تا غباری ننشیند به دل خرم دوست هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم یکی عاقل میان ما به دار وهم نمی‌یابند در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان که پیر داند مقدار روزگار جوانی تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی رفت عمرم در سر سودای دل وز غم دل نیستم پروای دل دل به قصد جان من برخاسته من نشسته تا چه باشد رای دل دل ز حلقه دین گریزد زانک هست حلقه زلفین خوبان جای دل گرد او گردم که دل را گرد کرد کو رسد فریادم از غوغای دل خواب شب بر چشم خود کردم حرام تا ببینم صبحدم سیمای دل قد من همچون کمان شد از رکوع تا ببینم قامت و بالای دل آن جهان یک تابش از خورشید دل وین جهان یک قطره از دریای دل لب ببند ایرا به گردون می‌رسد بی‌زبان هیهای دل هیهای دل می‌زنم حلقه در هر خانه‌ای هست در کوی شما دیوانه‌ای مرغ جان دیوانه آن دام شد دام عشق دلبری دردانه‌ای عقل‌ها نعره زنان کخر کجاست در جنون دریادلی مردانه‌ای ای خدا مجنون آن لیلی کجاست تا به گوشش دردمیم افسانه‌ای ز آنک گوش عقل نامحرم بود از فسون عاشقان بیگانه‌ای سلسله زلفی که جان مجنون او است میل دارد با شکسته شانه‌ای شهر ما پرفتنه و پرشور شد الغیاث از فتنه فتانه‌ای زوتر ای قفال مفتاحی بساز کز فرج باشد ورا دندانه‌ای هین خمش کن کژ مرو فرزین نه‌ای کی چو فرزین کژ رود فرزانه‌ای با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد سحرا که کرده‌ای تو با زلف و عارض ارنه در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد دل بی‌نسیم وصلت تنها چه خاک بیزد جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد در تنگنای دیده وصلت کجا درآید در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد گریه بهانه سازی تا روی خود ببینی آئینه با رخ تو چندان چه کار دارد چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست زمانه نی در مردی در کرم بشکست سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر یتیم‌وار برو جان به ماتمت بنشست فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز فغان ز گردش این جان شکار جورپرست که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ که آسمان نتواند نظیر آن پیوست ز دامگاه عناصر چه فایده‌ست بگو وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست که روزگار پس از انتظار نیک دراز بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک نماند مردمک دیده‌ای که دیده نخست وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست تو پروریده‌ی کابوک آسمان بودی از آن قرار نکردی در آشیانه‌ی پست زمانه دل به تو زان درنبست می‌دانست که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست ای نهان گشته در بزرگی خویش وز بزرگی ز آسمان شده بیش آفتاب این چنین بود که تویی آشکار و نهان ز تابش خویش تو ز اندیشه آن سویی و جهان همه زین سوی عقل دوراندیش باد بر سده‌ی تو هم نرسد باد فکرت نه باد خاک پریش وهم را بین که طیره برگشتست پر بیفکنده پای ز ابله ریش ای توانگر ز تو بسیط زمین وز نظیر تو آسمان درویش بی‌تو رفتست ورنه در زنبور در پی نوش کی نشستنی نیش لطف ار پای درنهد به میان گرگ را آشتی دهد با میش آسمان گر سلاح بربندد تیر تدبیر تو نهد در کیش ماهتاب از مزاج برگدد گر به حلق تو بر بمالد خیش ور کند چوب آستان تو حکم شحنه‌ی چوبها شود آدیش جان نو داده‌ای جهانی را فرق ناکرده اهل مذهب و کیش این نه خلقست نور خورشیدست که به بیگانه آن رسد چو به خویش شاد باش ای به معجزات کرم مریمی از هزار عیسی بیش تا نگویی که شعر مختصرست مختصر نیست چون تویی معنیش بخدای ار کس این قوافی را به سخن برنشاندی به سریش گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست بانک سرنای چه گر مونس غمگینان‌ست از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست چون تجلی بود از رحمت حق موسی را زان شکرریز لقا سینه سینا چه خوشست که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست بیماری به پای حضورم شکسته خار کز رهگذار عافیتم برده بر کنار بر تافتست ضعف چنان دست قوتم کز سر نهادنم به زمین هم گذشته کار جسمم که گرد راه عیادت نقاب اوست پامال عالمی شده چون خاک رهگذار نیلوفر ریاض ریاضت رخ من است از سیلی که می‌خورم از دست روزگار هرگز ز هم نمی‌گسلد کاروان لعل زان قطره‌ها که بر رخ من می‌شود قطار دست فلک ز رشته‌ی تدبیر تافتن دامان من به جیب زمین بسته استوار تدبیر این که پیش عزیزان مصر جود خود را نسازم از سبکیها ذلیل و خوار واندر فضای عالم علوی به طعمه‌ای شهباز همتم نکند پستی اختیار با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه سنگین‌تر است کفه میزان اعتبار غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست پایم روان به درگه نواب نامدار سلطان کامکار محمد امین که هست نازان به آفریدن او آفریدگار آن قبله‌ی امم که به تنگ است سده‌اش از اختلاط ناصیه‌ی شاه و شهریار وان قلزم کرم که کشیده ز ساحلش تا سقف عرش بر سر هم در شاه‌وار گشت از صلای موهبتش گوشها گران وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار در کلک صنع صانع او عز شانه هر دقتی که بوده در او گشته آشکار دارم گمان که خالق مخلوق آفرین کرده در آفریدنش اظهار اقتدار عکس جمال او به جمادات اگر فتد بر دلبری مدار نهد صورت جدار ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض مه در حساب ناید و خورشید در شمار آهو شکاری از سگ آن نامجو مجو کز مردمی سگان ویند آدمی شکار امرش به سیر گوی زمین حکم اگر کند بی دست و پا فتد بره از روی اضطرار نهیش به روی سیل نگون دست اگر نهد پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار بر رخش گرم جوش ببین گر ندیده‌ای کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار از هم بپاشد و تل خاکستری شود بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار هست از برای سوختن خرمن عدو کافی ز آتش غضبش گرمی شرار ای مالک رقاب ملوک سخن که هست بر مدحت تو سلسله‌ی نظم را مدار هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار مقصود ومدعای من اما ز مدح تو اینست این که نام تو سلطان نامدار زیب کلام و زینت دیوان من شود گوش قوای مدرکه را نیز گوشوار هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم داغ دل هزار خدیو بزرگوار زین لاف و دعوی احسن و اولاست محتشم خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار تا نام داوران به دواوین شود رقم وز خوش کلامی شعرا یابد اشتهار از نام آن سپهر امارت کلام من مشهور شرق و غرب بود آفتاب‌وار بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم وز غربت اجسام بالله رسیدیم با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده‌ست ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم چون ابر بسی اشک در این خاک فشاندیم وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم ای طبل زنان نوبت ما گشت بکوبید وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم زان سر رسن آمد به سر چاه رسیدیم ما چند صنم پیش محمد بشکستیم تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم و احوال بپرسید که از راه رسیدیم طغراکش این فراق‌نامه این رشحه برون دهد ز خامه کز بر عرب یکی عرابی مقبول خرد به خرده‌یابی سرزد ز دلش هوای مجنون طیاره ز حله راند بیرون بر عامریان گذشت از آغاز جست از همه کس نشان او باز گفتند که: یک دو روز بیش است، کز وی دل این قبیله ریش است نی دیده کسی ز وی نشانی نی نیز شنیده داستانی! برخاست عرابی و شتابان رو کرد ز حله در بیابان چون یک دو سه روز جستجو کرد نومید به راه خویش رو کرد ناگاه نمود زیر کوهی جمع آمده وحشیان گروهی شد تیز به سویشان روانه مجنون را دید در میانه با آهوکی سفید و روشن همچون لیلی به چشم و گردن بر بالش خاک و بستر خار جان داده ز درد فرقت یار همخوابه چو دیده ماجرایش او نیز بمرده در وفایش گردش دد و دام حلقه بسته شاخ طرب همه شکسته از سینه‌ی آهو آه‌خیزان وز چشم گوزن اشک‌ریزان کردش چو نگاه در پس پشت بر ریگ نوشته دید ز انگشت کوخ! که ز داغ عشق مردم! بر بستر هجر جان سپردم! شد مهر زمانه سرد بر من کس مرحمتی نکرد بر من یک زنده، غذا چو من نخورده یک مرده، به روز من نمرده بشکست شب صبوری‌ام پشت و ایام به تیغ دوری‌ام کشت کس کشته‌ی بی‌دیت چو من نیست محروم ز تعزیت چو من نیست نی بر سر من گریست یاری نی شست ز روی من غباری نز دوست کسی سلامی آورد در پرسش من پیامی آورد شد شیشه‌ی چرخ بر دلم تنگ زد شیشه‌ی زندگی‌م بر سنگ تا حشر خلد به هر دل ریش این شیشه‌ی ریزه‌ریزه چون نیش چون اهل حی این خبر شنیدند بر خود همه جامه‌ها دریدند از فرق عمامه‌ها فکندند مو ببریدند و چهره کندند یکسر همه اهل آن قبیله از صدق درون، برون ز حیله گشتند روان به جای آن کوه بر سینه هزار کوه اندوه دل پر غم و درد و دیده پر خون راه آوردند سوی مجنون هر کس ره ماتمی دگر زد بر دل رقم غمی دگر زد آن خورد دریغ بر جوانی‌ش وین کرد فغان ز ناتوانی‌ش آن گفت ز طبع نکته‌زای‌اش وین گفت ز نظم جانفزای‌اش ز آن شور و شغب چو بازماندند چون مه به عماری‌اش نشاندند همخوابه‌ی مرده را ز یاری با او کردند هم‌عماری اظهار بزرگواری‌اش را عامرنسبان عماری‌اش را بر گردن و دوش جای کردند رفتن سوی حله رای کردند در هر گامی که می‌نهادند صد چشمه ز چشم می‌گشادند در هر قدمی که می‌بریدند صد ناله ز درد می‌کشیدند از دجله‌ی چشمشان به هر میل شط بر شط بود، نیل در نیل آهسته همی‌زدند گامی فریادکنان به هر مقامی چون نغمه‌ی درد و غم سرایان آمد ره دورشان به پایان، خونابه‌ی غم کشیدگان‌اش شستند به آب دیدگان‌اش چاک افکندند در دل خاک جا کرد به خاک با دل چاک و آن دم که شدند مهربانان دامن ز غبار او فشانان هر یک به مقام خویشتن باز مجروح ز دور چرخ ناساز، در ریخت ز دشت و در دد و دام کردند به خوابگاهش آرام در پرتو آن مزار پر نور گشتند ددان ز خوی بد، دور آری، عاشق که پاکبازست، عشقش نه ز عالم مجازست قلبی ببرد ز جان قلاب گردد مس قلب او زر ناب مجنون که به خاک در، نهان شد گنج کرم همه جهان شد هر کس ز غمی فتاده در رنج زد دست طلب به پای آن گنج ز آن گنج کرم مراد خود یافت گر یک دو مراد جست، صد یافت روی همه، در حظیره‌اش بود چشم همه، بر ذخیره‌اش بود شد روضه‌ی جان، حظیره‌ی او رضوان ابد، ذخیره‌ی او آرند که صوفی‌ای صفا کیش برداشت به خواب پرده از پیش مجنون بر وی شد آشکارا با او نه به صواب مدارا گفت: «ای شده از خرابی حال، بر نقش مجاز، فتنه سی سال! چون کرد اجل نبرد با تو، معشوق ازل چه کرد با تو؟» گفتا: «به سرای عزت‌ام خواند بر صدر سریر قرب بنشاند گفت: ای به بساط عشق گستاخ! شرم‌ات نمد که چون درین کاخ، خوردی می ما ز جام لیلی، خواندی ما را به نام لیلی؟ بر من چو در عتاب بگشود با من بجز این عتاب ننمود» جامی! بنگر! کز آفرینش هر ذره به چشم اهل بینش از زخم ازل، شکسته‌جامی‌ست گرداگردش نوشته نامی‌ست در صاحب نام، کن نشان گم! در هستی وی، شو از جهان گم! تا بازرهی ز هستی خویش وز ظلمت خودپرستی خویش جایی برسی کز آن گذر نیست جز بی‌خبری از آن خبر نیست با تو ز جهان بی‌نشانی گفتیم نشان، دگر تو دانی! در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش یا به دور چشم او لاف نظر بازی مزن یا به عمر خویشتن قانع به یک بادام باش سوخت عشق آتشین هم شمع و هم پروانه را گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش تا مرید جام شد جمشید کامش را گرفت گر تو هم جوینده‌ی کامی مرید جام باش تا بیابی خال او جوینده‌ی هر دانه شو تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش پیش روی و موی او سر خط مملوکی بده تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت بنده‌ی آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش خسته‌ی تیر نگاهش با هزار اصرار شو بسته‌ی زلف سیاهش با هزار ابرام باش گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو وز دهانش در عوض آماده دشنام باش گر مقام از خواجه خواهی بنده‌ی چالاک شو ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش گر فروغی فخر خواهی بر همایون آفتاب در همایون ظل ظل الله نیک انجام باش ناصرالدین شاه فرمانده که در هر دفتری مدح او را ثبت کن شایسته‌ی انعام باش مرا وصال تو باید صبا چه سود کند چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم مرا جمال و کمال شما چه سود کند دلم نماند و گدازید چون شکر در آب جمال ماه رخ دلربا چه سود کند فلک ببست میان مرا ز فضل کمر ولیک بی‌شه شهره قبا چه سود کند هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند سقا و آب برای حرارت جگرست جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو چو خاک باشی باید علا چه سود کند در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست هزار سایه و ظل هما چه سود کند هما و سایه‌اش آن جا چو ظلمتی باشد ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند دلا تو چند زنی لاف از وفاداری برو به بحر وفا این وفا چه سود کند صفای باقی باید که بر رخت تابد تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند برو به نزد خداوند شمس تبریزی فقیر او شو جانا غنا چه سود کند این سخن از حد و اندازه‌ست بیش ای ایاز اکنون بگو احوال خویش هست احوال تو از کان نوی تو بدین احوال کی راضی شوی هین حکایت کن از آن احوال خوش خاک بر احوال و درس پنج و شش حال باطن گر نمی‌آید بگفت حال ظاهر گویمت در طاق وجفت که ز لطف یار تلخیهای مات گشت بر جان خوشتر از شکرنبات زان نبات ار گرد در دریا رود تلخی دریا همه شیرین شود صدهزار احوال آمد هم‌چنین باز سوی غیب رفتند ای امین حال هر روزی بدی مانند نی هم‌چو جو اندر روش کش بند نی شادی هر روز از نوعی دگر فکرت هر روز را دیگر اثر چو حوری جهان آن پسندیده زن از این عالم پرشر و شور شد خرد بهر تاریخ فوتش نوشت به جنات عدن از جهان حور شد حضور دل نبود با عبادتی که مراست تمام سجده‌ی سهوست طاعتی که مراست نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟ ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟ ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست ز آشنایی مردم کدورتی که مراست چو کوتهی نبود در رسایی قسمت چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟ سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست ز میزبانی مردم خجالتی که مراست به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد اگر برون دهم از دل محبتی که مراست چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست آفت عاشقی نه از سر ماست این بلا خود ز انبیا برخاست داشت بر یوسف و زلیخا دست در جهان خود ز دست عشق که رست؟ تا دلم را هوای باطل بود جانم از ذوق عشق عاطل شد چون ز سیمرغ دید شهپر عشق همچو داود می‌زند در عشق با دلش مهر خود بیامیزد پس به مویی دلش بیاویزد عشق چون دستبرد بنماید انبیا را ز کیش برباید اندرین کوی از آرزوی غزال خوکبانی همی کنند ابدال عاشق ار راز خود بپوشاند وز ورع شهوتش فروماند به حقیقت مرید عشق بود چون بمیرد شهید عشق بود بعد ازین دست ما و دامن عشق ما شده خوشه چین خرمن عشق این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم خون من می‌ریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر گرد پای حوض می‌کشت این دل مجروح زارم بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی خرمنی گل در میان توده‌ی مشک تتارم ناخنش در خون خود می‌دیدم و در ناخن خود آن قدر قوت نمی‌دیدم که پشت خود بخارم بر سر من آب می‌کردند و می‌گفتم: رها کن تا به آب دیده‌ی‌خود پیش او غسلی بر آرم عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم بی‌جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان می‌کنم من تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟ این بمن گویید، تا من نیز روزی می‌شمارم گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل به صورتی ندهد صورتیست لایعقل اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل از آنکه من به تأمل درو گرفتارم هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل بدین کمال ندارند حسن در کشمیر چنین بلیغ ندانند سحر در بابل به خال مشکین بر خد احمرش گویی نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل سر عزیز که سرمایه‌ی وجود منست فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل هزار کشتی بازارگان درین دریا فرو رود که نبینند تخته بر ساحل جهانیان به مهمات خویشتن مشغول مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک وگر به تیغ بود در میان ما فاصل مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل به خون شعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم ز روزگار مخالف شکایتی با دل که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص به استعانت دستی توان کشید از گل چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید نه جای همت عالیست پایه‌ی نازل پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل بلی درخت نشانند و دانه افشانند به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل به هیچ خلق نباید که قصه پردازی مگر به صاحب دیوان عالم عادل نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل ازان سبب که دل و دست وی همی باشد چو ابر همه عالم به رحمتی شامل ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت بسی نماند که هر ناقصی شود کامل مثال قطره‌ی باران ابر آذاری که کرد هر صدفی را به للی حامل سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین سحاب رأفت و باران رحمت وابل که در فضایل او جای حیرتست و وقوف که مر کدام یکی را بیان کند قائل خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل کف کریم و عطای عمیم او نه عجب که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل به دست‌گیری افتادگان و محتاجان چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل چو رعب پایه‌ی عالیش سایه اندازد به رفق باز رود پیش دهشت و اجل امید هست که در عهد جود و انعامش چنان شود که منادی کنند بر سائل کدام سایه ازین موهبت شود محروم که همچو بحر محیطست بر جهان سایل هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید هزار چندان مستوجبست و مستأهل به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام خدای راست بر افاق نعمتی طایل همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز به بوی رحمت فردا عمل کند عامل کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟ بپاش دانه‌ی عاجل که برخوری آجل تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست خدای عزوجل رزق خلق را کافل ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند که در مواجهه گویند راکب و راجل بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت دعای خیر کنندت چنانکه در محفل همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل آن یکی می‌گفت من پیغامبرم از همه پیغامبران فاضلترم گردنش بستند و بردندش به شاه کین همی گوید رسولم از اله خلق بر وی جمع چون مور و ملخ که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ گر رسول آنست که آید از عدم ما همه پیغامبریم و محتشم ما از آنجا آمدیم اینجا غریب تو چرا مخصوص باشی ای ادیب نه شما چون طفل خفته آمدیت بی‌خبر از راه وز منزل بدیت از منازل خفته بگذشتید و مست بی‌خبر از راه و از بالا و پست ما به بیداری روان گشتیم و خوش از ورای پنج و شش تا پنج و شش دیده منزلها ز اصل و از اساس چون قلاووز آن خبیر و ره‌شناس شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف که به یک سیلی بمیرد آن نحیف کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن لیک با او گویم از راه خوشی که چرا داری تو لاف سر کشی که درشتی ناید اینجا هیچ کار هم به نرمی سر کند از غار مار مردمان را دور کرد از گرد وی شه لطیفی بود و نرمی ورد وی پس نشاندش باز پرسیدش ز جا که کجا داری معاش و ملتجی گفت ای شه هستم از دار السلام آمده از ره درین دار الملام نه مرا خانه‌ست و نه یک همنشین خانه کی کردست ماهی در زمین باز شه از روی لاغش گفت باز که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز اشتهی داری چه خوردی بامداد که چنین سرمستی و پر لاف و باد گفت اگر نانم بدی خشک و طری کی کنیمی دعوی پیغامبری دعوی پیغامبری با این گروه هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست فهم و ضبط نکته‌ی مشکل نجست هر چه گویی باز گوید که همان می‌کند افسوس چون مستهزیان از کجا این قوم و پیغام از کجا از جمادی جان کرا باشد رجا گر تو پیغام زنی آری و زر پیش تو بنهند جمله سیم و سر که فلان جا شاهدی می‌خواندت عاشق آمد بر تو او می‌داندت ور تو پیغام خدا آری چو شهد که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد از جهان مرگ سوی برگ رو چون بقا ممکن بود فانی مشو قصد خون تو کنند و قصد سر نه از برای حمیت دین و هنر چو برقع از رخ زیبای خود براندازی بگو نظارگیان را صلای جانبازی ز روی خوب نقاب آنگهی براندازی که جان جمله جهان ز انتظار بگدازی نقاب روی تو، جانا، منم که چون گویم: رخ از نقاب برافگن، مرا براندازی ز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی عجب‌تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت به صد زبان و تو با وی هنوز دمسازی ز نقش روی تو با هیچ کس نشان ندهد زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز رخ تو راز همه عالم آشکارا کرد بلی، عجب نبود ز آفتاب غمازی ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن که عاشقان تو چون می‌کنند جانبازی؟ به تیر غمزه چرا خسته می‌کنی دل‌ها؟ چو چاره‌ی دل بیچارگان نمی‌سازی دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد ز پای بوس تو بر گردنان سرافرازی اگر تن است و اگر جان، فدای توست همه به هیچ وجه مرا نیست با تو انبازی بساز با من مسکین، که ساز بزم توام ز پرده‌ساز نباشد غریب دمسازی صدای صوت توام، گرچه زار می‌نالم بدان خوشم که تو با ناله‌ام هم‌آوازی از آن خوش است چو نی ناله‌ام به گوش جهان که هیچ دم نزنم تا توام به ننوازی بهر چه می‌نگرم چون رخ تو می‌بینم بگویم: از همه خوبان به حسن ممتازی کمال حسن تو را چون نهایتی نبود چگونه بر رخ زیبات برقع اندازی؟ همای عشق عراقی چو بال باز کند کسی بدو نرسد از بلند پروازی به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام نمی‌خورم به حلال و حرام من سوگند به جان عشق که بالاست از حلال و حرام به جان عشق که از جان جان لطیفتر است که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام نه عشق آتش و جان من است سامندر نه عشق کوره و نقد من است زر تمام نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز نه آن شراب ازل را شده‌ست جسمم جان نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق که ای هزار چو من عشق را غلام غلام هزار رمز به هم گفته جان من با عشق در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام بیار باده خامی که خالی است وطن که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلام چونک آن بدبخت آخر از قضا ناگهان آن زخم زد بر مرتضا مرتضی را شربتی کردند راست مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست شربت او را ده نخست آنگه مرا زانک او خواهد بدن هم ره مرا شربتش بردند او گفت اینت قهر حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر مرتضا گفتا به حق کردگار گر بخوردی شربتم این نابکار من همی ننهادمی بی او به هم پیش حق در جنت المأوی قدم مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت بر عدو چون شفقتش چندین بود با چو صدیقیش هرگز کین بود آنک چندینی غم دشمن خورد با عتیقش دشمنی چون ظن برد با میان نارد جهان بی‌کنار چون علی صدیق را یک دوست دار چند گویی مرتضی مظلوم بود وز خلافت راندن محروم بود چون علی شیرحق است و تاج سر ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد غلام همت آنم که دل بر او ننهاد جهان نماند و خرم روان آدمیی که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد سرای دولت باقی نعیم آخرت است زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد کدام عیش درین بوستان که باد اجل همی برآورد از بیخ قامت شمشاد وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل چراغ عمر نهادست بر دریچه‌ی باد بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد نگویمت به تکلف فلان دولت و دین سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق خدات در نفس آخرین بیامرزاد تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد به روزگار تو ایام دست فتنه ببست به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد بسی به دیده‌ی حسرت ز پس نگاه کند کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد نداشت چشم بصیرت که گرد کرد و نخورد ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد تو پری چهره اگر دست به آیینه بری آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری آسمان با قمری این همه نازش دارد چون ننازی تو که دارنده‌ی چندین قمری شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست که توان تن و کام دل و نور بصری من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط ای دریغا که به نام من و کام دگری تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی من به جز سینه‌ی صدپاره ندارم سپری من ز رخسار تو آیینه‌ی پرستم زیرا که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری صبح است کمانکش اختران را آتش زده آب پیکران را هنگام صبوح موکب صبح هنگامه دریده اختران را بر صرع ستارگان دم صبح ماند نفس فسون گران را یک می به دو گنج شایگان خر رغم دل رایگان خوران را دریاکش از آن چمانه‌ی زر کو ماند کشتی گران را می تا خط ازرق قدح کش خط در کش زهد پروران را از سیم صراحی و زر می دستارچه ساز دلبران را دستارچه بین ز برگ شمشاد طوق غبب سمن بران را خورشید چو کعبتین همه چشم نظاره هلال منظران را زهره به دو زخمه از سر نعش در رقص کشد سه خواهران را از باده چو شعله از صنوبر گلنار به کف صنوبران را نراد طرب به مهره بازی از دست، بنفش کرده ران را در گوهر می زر است و یاقوت تریاک، مزاج گوهران را یاقوت و زرش مفرح آمد جان داروی درد غم بران را می درده و مهره نه به تعجیل این ششدره‌ی ستم گران را هرکس را جام در خورش ده از سوخته فرق کن تران را گر قطره رسد به بد دلان می یک دریا ده دلاوران را دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توان گران را شش پنج زنند برتران نقش یک نقش رسد فرو تران را چو جرعه فلک به خاک بوسی خاکی شده جرعه‌ی سران را خاقانی خاک جرعه چین است جام زر شاه کامران را وز در دری نثار ساز است شروان شه صاحب القران را خاقان کبیر ابوالمظفر سر جمله شده مظفران را در گردن صفدران خزران افکنده کمند خیزران را دریا ز کفش غریق گوهر او گوهر تاج گوهران را با موکبش آب شور دریا ماند عرق تکاوران را باکو به دعای خیرش امروز ماند بسطام و خاوران را باکو به بقاش باج خواهد خزران و ری و زره گران را شمشیرش از آسمان مدد یافت فتح دربند و شابران را گشتاسب معونت از پسر خواست کاورد به دست دختران را این قطعه کنم به مدح تضمین کاستاد منم سخنوران را در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟ گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟ آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای گر بوده‌ای به حلقه‌ی خمارمان شبی مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای ما را مکن به رفتن بازار سرزنش با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟ نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی منت منه، که با دگران یار بوده‌ای ولی اول جمال خود بیاراست وز آن میل دل یوسف به خود خواست به زیورها نبودش احتیاجی ولی افزود از آن خود را رواجی ز غازه رنگ گل را تازگی داد لطافت را نکو آوازگی داد ز وسمه ابروان را کار پرداخت هلال عید را قوس قزح ساخت نغوله بست موی عنبرین را گره در یکدگر زد مشک چین را ز پشت آویخت مشکین گیسوان را ز عنبر داد پشتی ارغوان را مکحل ساخت چشم از سرمه‌ی ناز سیه کاری به مردم کرد آغاز نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال به جانان کرد عرض صورت حال که رویت آتشی در من فکنده‌ست بر آن آتش دل و جانم سپندست به مه خطی کشید از نیل چون میل که شد مصر جمال، آباد از آن نیل نبود آن خط نیلی بر رخ ماه که میلی بود بهر چشم بدخواه اگر مشاطه دید آن نرگس مست فتاد آنجاش میل سرمه از دست به دستان داد سیمین پنجه را رنگ کز آن دستان دلی آرد فراچنگ به کف نقشی زد او را خرده‌کاری کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری به فندق، گونه‌ی عناب تر داد به جانان ز اشک عنابی خبر داد نمود از طرف عارض گوشواره قران افکند مه را با ستاره که تا آن دولت دنیا و دینش به حکم آن قران، گردد قرین‌اش چو غنچه با جمال تازه و تر لباس توبه‌تو پوشید در بر مرتب ساخت بر تن پیرهن را ز گل پر کرد دامان سمن را شعار شاخ گل از یاسمین کرد سمن در جیب و گل در آستین کرد ندیدی دیده گر کردی تامل بجز آبی تنک بر لاله و گل عجب آبی در او از نقره‌ی خام دو ماهی از دو ساعد کرده آرام ز دستینه دو ساعد دیده رونق ز زر کرده دو ماهی را مطوق رخش می‌داد با ساعد گواهی که حسنش گیرد از مه تا به ماهی چو بر نازک تنش شد پیرهن راست به زرکش دیبه‌ی چینی بیاراست نهاد از لعل سیراب و زر خشک فروزان تاج را بر خرمن مشک شد از گوهر مرصع جیب و دامان به صحن خانه طاووس خرامان خرامان می‌شد و آیینه در دست خیال حسن خود با خود همی بست چو عکس روی خود دید از مقابل عیار نقد خود را یافت کامل به جست و جوی یوسف کس فرستاد پرستاران ز پیش و پس فرستاد درآمد ناگهان از در چو ماهی عطارد حشمتی خورشید جاهی وجودی از خواص آب و گل دور جبین و طلعتی نور علی نور زلیخا را چو دیده بر وی افتاد ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت! چراغ دیده‌ی اهل بصیرت! بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز زمانی در سیاست باشم امروز کنم قانون احسانی کنون ساز که تا باشد جهان، گویند از آن باز به نیرنگ و فسون کز حد برون برد به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد ز زرین در چو داد آن دم گذارش به قفل آهنین کرد استوارش چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد ز دل راز درون خود برون داد جوابش داد یوسف سرفکنده که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده! مرا از بند غم آزاد گردان! به آزادی دلم را شاد گردان! مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم پس این پرده تنها با تو باشم» زلیخا این نفس را باد نشمرد سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد بر او قفل دگر محکم فروبست دل یوسف از آن اندوه بشکست دگر باره زلیخا ناله برداشت نقاب از راز چندین ساله برداشت بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟ به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟ تهی کردم خزاین در بهایت متاع عقل و دین کردم فدایت به آن نیت که درمانم تو باشی رهین طوق فرمانم تو باشی نه آن کز طاعت من روی تابی به هر ره برخلاف من شتابی» بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست هر آن کاری که نپسندد خداوند بود در کارگاه بندگی، بند بدان کارم شناسایی مبادا! بر آن دست توانایی مبادا!» در آن خانه سخن کوتاه کردند به دیگر خانه منزلگاه کردند زلیخا بر درش قفلی دگر زد دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد بدین دستور از افسون فسانه همی بردش درون، خانه به خانه به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند به شش خانه نشد کارش میسر نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در به هفتم خانه کرد او را قدم چست گشاد کار خود از هفتمین جست بلی نبود درین ره ناامیدی سیاهی را بود رو در سفیدی ز صد در گر امیدت برنیاید به نومیدی جگر خوردن نشاید دری دیگر بباید زد که ناگاه از آن در سوی مقصد آوری راه ای کیدی مستراح بردار دم در کش و شاعری مکن بار بر حدت طبعم آفرین کن گر هجو کسی کنی چنین کن ای ننگ تمام کفش دوزان ضایع ز تو نام کفش دوزان همدوش به کیر موش مرده همرنگ به مرده فسرده با رویک سخت و قدک پست با آن منیی که در سرت هست مسمار سم خرت توان گفت قفل کس استرت توان گفت ای پیکر تو چو شیشه‌ی شاش ای شیشه شاش جسته شاباش قاروره‌ی شاش اهل سودا طفل دو سه روزه‌ی یهودا پر گنده دماغ و گه نهادی از کون کدام سگ فتادی کرم گه کیستی؟ عیان کن وز مبرز کیستی؟ بیان کن این کرم ز معده که افتاد این بچه‌ی چار ماهه چون زاد ای ریش تو در کمال زردی این رازگه که رنگ کردی ای گوزک چرخی از کجایی از کون کدام چارپایی این زنگلک گردن خر کیست این گوزک کون استر کیست چالاکتر از خران شهر است این لوله خرک تمام زهر است این توله سگک ز ترکمانی‌ست در راه غریب پاسبانی‌ست فرزندک خرد ارده است این یا بچه‌ی موش مرده است این ای قامت تو برابر کیر شکل تو یکی به پیکر کیر این هجو که هست شهره‌ی دهر آوازه او فتاده در شهر هجویست که همچو طوق لعنت در گردن تست تا قیامت این هجو که برق سینه سوزی‌ست داغ جگر سیاه روزی‌ست سخت است برای کون یاری زان تازه شود جنون پاری یاری چه کس است ناتمامی زین هرزه درای بد کلامی هر جا به سخنوری نشیند کناس دود که فضله چیند مزدور قراچه‌ی قرشمال حمامی پخ سگلمش ابدال کز دسته مهتر ایشک اغلی دستور بزرگ کوچک اغلی جوکی سر و روی ارمنی‌وش حمال مجوسیان گه کش داماد کشیش دیرمینا ناقوس نواز کنج ترسا ملا گه سنده ریش شاعر یاری‌ست علیه تر و الغر مویی که به فرق اوعیان است هر یک رقم هزارگان است پیشانی تیره رنگ یاری کز سجده‌ی ایزد است عاری نیمی‌ست ز خشت آبخانه مانده‌ست به روز گه نشانه بی‌وجه به خلق خشم و کینش بر گه زده سد گره جبینش او را گرهی که بر جبین است چون برگه‌ی گاو نقش چین است تا آن گرهش ز گه گشاید ابروش گره گشا نماید هست آن گه گربه، نیست ابرو افتاده بر او گره ز هر سو یا پاره‌ای از زغال تاغ است یا بر سر گه پر کلاغ است یا صورت نون نکبت است آن یا طاق سرای محنت است آن آن حلقه‌ی چشم چرک بسته کونی‌ست ولی ز گه نشسته آن نیست سواد، چیست یارب انگورک کون کیست یا رب ای زاغ بیا که مرد یاری تن را به سگان سپرد باری بی‌زنگله پای خویش میسند چشمش بکن و به پای خود بند آن بینی بد ز روی تشبیه چون پوزه پیه سوز بر پیه دربند در سرای کون است تا صورت باده‌ی نگون است آن جفت سبیل تاب داده کز فضله بر او گره فتاده گویی تو که عقربی ز سوراخ آورده پی برون شدن شاخ ریشش به در دهان مردار چون بر لب مبرزی سیه مار آن ریش که هست همبر گه خاک سیه است بر سر گه زنبیل گه است آن دهان نیست یک پاره گه است آن زبان نیست دندان سیاه او که پیداست در کون سگ استخوان حرباست نی نی که درون آبخانه ریده‌ست سگی سیاه دانه هستش بن گوش ظرف زرنیخ وآن ریش گهی به طرف زرنیخ گوشش که بریده باد از بیخ چون کفچه بود به روی زرنیخ در چرت زدن سرش مه و سال همچون سر کیر بعد از انزال شرط است که پرسی آخر کار پرسش ببرد به جانب دار اینست که با سرشکسته یا گردن خرد و دست بسته با جامه‌ی دلق می‌کشندش وز دار به حلق می‌کشندش انگشت ز کون به در نیاری معلوم شود که حکه داری ای آمده پشت پشت بر پشت کی حکه‌ی تو رود به انگشت کیری به طلب که از بلندی بر دوش فلک کند کمندی کیری که چو بر سرش نشینی اندر ته پا سپهر بینی کیری که اگر سری فشاند بر سقف فلک خلل رساند کیری که کند بروت بر باد سد رخنه کند به سد فولاد کیری که چو بر فلک بر آید با صورت کهکشان سر آید سر سخت چنان که جمله عالم در گردن او نیاورد خم زین کیر که می‌دهم نشانت از حکه مگر دهم امانت ای کیدی مرده رنگ چونی وی کله پز دبنگ چونی هر بیت که گفته‌ام نشانت مار سیهی‌ست بهر جانت گویی که ز شاعران شهرم هم پنجه نادران دهرم رو، رو،که بسی ز شعر دوری از کسوت نظم و نثر دوری تو هجو تمام شاعرانی ننگ همه نکته پرورانی خود را ز سخنوران شماری مردک تو کدام شعر داری ای کیدی مستراح بردار دم درکش و شاعری مکن بار دوشینه به گه کشی رسیدم بر خاک رهش فتاده دیدم پرسیدم از او که چیست حالت زینگونه که ساخت پایمالت کرد ازسر درد ناله بنیاد کز یاری نادرست فریاد شد قحط در این دیار سر گین خوش حال نماند هیچ گه چین هر جا که ز گه شنید بویی از شوق کشیدهای و هویی خورد از سر رغبت تمامش آنگاه نهاد شعر نامش گه می‌خورد این سخنوری نیست این داخل شعر و شاعری نیست گویند که مردکی چو یاری از عقل برون ز شعر عاری آلود به گه زبان خامه اندود به گه تمام نامه گه خورد و نهاد شعر نامش می‌خواند به نزد خاص و عامش طفلی به رفاقت پدر بود کز معنیش اندکی خبر بود زان حسن سخن چو غنچه بشکفت خندید و نهفته با پدر گفت کاین مردک غلتبان چه چیز است اینها که کند بیان چه چیز است اینست اگر ز شعر مطلوب گوساله‌ی ماست شاعر خوب بگذار که شاعری نه اینست آیین سخن نه اینچنین است از شعر تو شروه لران به گر قطع شود ترا زبان به در شروه اگر هزار حال است در شعر تو یک ادا محال است زین حسن سخن زبان بیاموز راه و روش بیان بیاموز بر حدت طبعم آفرین کن گر هجو کسی کنی چنین کن مست و خوشی باده کجا خورده‌ی؟ این مه نو چیست که آورده‌ای؟ ساغر شاهانه گرفتی به کف گلشکر نادره پرورده‌ای پرده‌ی ناموس کی خواهی درید؟ کفت عقل و ادب و پرده‌ای می‌شکفد از نظرت باغ دل ای که بهار دل افسرده‌ای آتش در ملک سلیمان زدی ای که تو موری بنیازرده‌ای در سفر ای شاه سبک روح من زیر قدم چشم و دل اسپرده‌ای دارد خوبی و کشی بی‌شمار روی کسی کش بک اشمرده‌ای بنده کن هر دل آزاده‌ی زنده کن هر بدن مرده‌ای می‌کندت لابه و دریوزه جان جان ببر آنجا که دلم برده‌ای جان دو صد قرن در انگشت تست چونت بگویم؟! که توده مرده‌ای بس کن تا مطرب و ساقی شود آنکه می از باغ وی افشرده‌ای مرا چون تا قیامت یار اینست خراب و مست باشم کار اینست ز کار و کسب ماندم کسبم اینست رخا زر زن تو را دینار اینست نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل چه چاره فعل آن دیدار اینست گل صدبرگ دید آن روی خوبش به بلبل گفت گل گلزار اینست چو خوبان سایه‌های طیر غیبند به سوی غیب آ طیار این‌ست مکرر بنگر آن سو چشم می‌مال که جان را مدرسه و تکرار اینست چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند شفای جان هر بیمار اینست چو یک ساغر ز دست عشق خوردند یقینشان شد که خود خمار اینست گرو کردی به می دستار و جبه سزای جبه و دستار اینست خبر آمد که یوسف شد به بازار هلا کو یوسف ار بازار اینست فسونی خواند و پنهان کرد خود را کمینه لعب آن طرار اینست ز ملک و مال عالم چاره دارم مرا دین و دل و ناچار اینست میان گر پیش غیر عشق بندم مسیحی باشم و زنار اینست به گرد حوض گشتم درفتادم جزای آن چنان کردار اینست دلا چون درفتادی در چنین حوض تو را غسل قیامت وار اینست رخ شه جسته‌ای شهمات اینست چو دزدی کردی ای دل دار اینست مشین با خود نشین با هر که خواهی ز نفس خود ببر اغیار اینست خمش کن خواجه لاغ پار کم گو دلم پاره‌ست و لاغ پار اینست خمش باش و در این حیرت فرورو بهل اسرار را کاسرار اینست از هر صدا نبازم، چون کوه‌ی لنگر خویش بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش از خشکسال ساحل، اندیشه‌ای ندارم پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش غافل نیم ز ساغر، هر چند بی‌شعورم چون طفل می‌شناسم، پستان مادر خویش کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب در زخم می‌نمایم، چون تیغ جوهر خویش ساحران را نه که فرعون لعین کرد تهدید سیاست بر زمین که ببرم دست و پاتان از خلاف پس در آویزم ندارمتان معاف او همی‌پنداشت کایشان در همان وهم و تخویفند و وسواس و گمان که بودشان لرزه و تخویف و ترس از توهمها و تهدیدات نفس او نمی‌داست کایشان رسته‌اند بر دریچه‌ی نور دل بنشسته‌اند این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست گر رود درخواب دستی باک نیست گر بخواب اندر سرت ببرید گاز هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز گر ببینی خواب در خود را دو نیم تن‌درستی چون بخیزی نی سقیم حاصل اندر خواب نقصان بدن نیست باک و نه دوصد پاره شدن این جهان را که بصورت قایمست گفت پیغامبر که حلم نایمست از ره تقلید تو کردی قبول سالکان این دیده پیدا بی رسول روز در خوابی مگو کین خواب نیست سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست خواب و بیداریت آن دان ای عضد که ببیند خفته کو در خواب شد او گمان برده که این دم خفته‌ام بی‌خبر زان کوست درخواب دوم هاون گردون اگر صد بارشان خرد کوبد اندرین گلزارشان اصل این ترکیب را چون دیده‌اند از فروع وهم کم ترسیده‌اند سایه‌ی خود را ز خود دانسته‌اند چابک و چست و گش و بر جسته‌اند کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند چون بخواهد باز خود قایم کند کور را هر گام باشد ترس چاه با هزاران ترس می‌آید براه مرد بینا دید عرض راه را پس بداند او مغاک و چاه را پا و زانواش نلرزد هر دمی رو ترش کی دارد او از هر غمی خیز فرعونا که ما آن نیستیم که بهر بانگی و غولی بیستیم خرقه‌ی ما را بدر دوزنده هست ورنه ما را خود برهنه‌تر به است بی لباس این خوب را اندر کنار خوش در آریم ای عدو نابکار خوشتر از تجرید از تن وز مزاج نیست ای فرعون بی الهام گیج مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز که سلیمان گل از باد هوا بازآمد عارفی کو که کند فهم زبان سوسن تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود به امید دوا بازآمد چشم من در ره این قافله راه بماند تا به گوش دلم آواز درا بازآمد گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد نگر تا ای دل بیچاره چونی چگونه می‌روی سر در نگونی چگونه می‌کشی صد بحر آتش چو اندر نفس خود یک قطره خونی زمانی در تماشای خیالی زمانی در تمنای جنوبی اگر خواهی که باشی از بزرگان مباش از خرده‌گیران کنونی چرا باشی نه کافر نه مسلمان که تو نه رهروی نه رهنمونی ز یک یک ذره سوی دوست راه است ولی ره نیست بهتر از زبونی زبون عشق شو تا بر کشندت که هرگاهی که کم گشتی فزونی خود از رفعت ورای هر دو کونی چرا هم‌صحبت این نفس دونی دلا تو چیستی هستی تو یا نه وگر نه نیستی نه هست چونی منی یا نه منی عینی تو یا غیر و یا از هرچه اندیشم برونی چه می‌گویم تو خود از خود نهانی که دو انگشت حق را در درونی تو ای عطار اگر چه دل نداری ولیکن اهل دل را ذوفنونی چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی به اتفاق ولیکن نبات خودرویی هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی گلم نباید و سروم به چشم درناید مرا وصال تو باید که سرو گلبویی هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی به دست جهد نشاید گرفت دامن کام اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی همین که پای نهادی بر آستانه عشق به دست باش که دست از جهان فروشویی درازنای شب از چشم دردمندان پرس تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید مشورت می‌کرد شخصی با کسی کز تردد وا ردهد وز محبسی گفت ای خوش‌نام غیر من بجو ماجرای مشورت با او بگو من عدوم مر ترا با من مپیچ نبود از رای عدو پیروز هیچ رو کسی جو که ترا او هست دوست دوست بهر دوست لاشک خیرجوست من عدوم چاره نبود کز منی کژ روم با تو نمایم دشمنی حارسی از گرگ جستن شرط نیست جستن از غیر محل ناجستنیست من ترا بی‌هیچ شکی دشمنم من ترا کی ره نمایم ره زنم هر که باشد همنشین دوستان هست در گلخن میان بوستان هر که با دشمن نشیند در زمن هست او در بوستان در گولخن دوست را مازار از ما و منت تا نگردد دوست خصم و دشمنت خیر کن با خلق بهر ایزدت یا برای راحت جان خودت تا هماره دوست بینی در نظر در دلت ناید ز کین ناخوش صور چونک کردی دشمنی پرهیز کن مشورت با یار مهرانگیز کن گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن که توی دیرینه دشمن‌دار من لیک مرد عاقلی و معنوی عقل تو نگذاردت که کژ روی طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین آید و منعش کند وا داردش عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادلست پاسبان و حاکم شهر دلست هم‌چو گربه باشد او بیدارهوش دزد در سوراخ ماند هم‌چو موش در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه یا که نقش گربه است گربه‌ی چه شیر شیرافکن بود عقل ایمانی که اندر تن بود غره‌ی او حاکم درندگان نعره‌ی او مانع چرندگان شهر پر دزدست و پر جامه‌کنی خواه شحنه باش گو و خواه نی ای جان و جهان من کجایی آخر بر من چرا نیایی ای قبله‌ی حسن و گنج خوبی تا کی بود از تو بیوفایی خورشید نهان شود ز گردون چون تو به وثاق ما در آیی اندر خم زلف بت پرستت حاجت ناید به روشنایی زین پس مطلب میان مجلس آزار دل خوش سنایی تا هیچ کسی ترا نگوید کای پیشه‌ی تو جفانمایی زبان دان رموز کیمیا کیست که گویم حل و عقد کیمیا چیست نه بحث ما در آن امر محال است که در اثبات و نفیش قیل و قال است سخن در کیمیای جسم و جانست که گر خود کیمیایی هست آنست بیا زین کیمیا زر کن مست را غنی گردان وجود مفلست را مراد از کیمیا تأثیر عشق است که اکسیر وجود اکسیر عشق است بر این اکسیر اگر خود را زند خاک طلایی گردد از هر تیرگی پاک اگر زین کیمیا بویی برد سنگ عیار سنگ را باشد ز زر ننگ صفات عشق را اندازه‌ای نیست کجا کز عشق حرف تازه‌ای نیست خواص عشق بسیار است، بسیار جهان را عشق در کار است، در کار ز جام عشق اگر مدخل خورد می کند منسوخ جود حاتم طی نهیب عشق اگر باشد ز دنبال زند زالی به سد چون رستم زال گدا را سر فرو ناید به شاهی اگر عشقش دهد صاحب کلاهی ز بحر عشق اگر بارد بخاری شود هر شوره زاری مرغزاری ز کوی عشق اگر آید نسیمی شود هر گلخنی باغ نعیمی همه دشوارها آسان کند عشق غم وشادی همه یکسان کند عشق گرت سد قلزم آید در گذرگاه به هر گامی نهنگی بر سر راه توجه کن به عشق و پیش نه گام ببین اعجاز عشق قلزم آشام ورت سد بند بر هر دست و پایی‌ست که هر بندی از آن دام بلایی‌ست مدد از عشق جو و ز عشق یاری ببین وارستگی و رستگاری منادی می‌کند عشق از چپ و راست که حد هر کمال اینجاست اینجاست کمال اینجاست، دیگر جا، چه پویی زهی ناقص ز دیگر جا چه جویی اگر اینجا زن آید مرد گردد رسد بی‌درد صاحب درد گردد به یاقوتی برآید سنگ را نام بر او یک جرعه‌گر ریزی ازین جام مگو نتوان دوباره زندگانی که گر عشقت مدد بخشد توانی چون دل شب حامله‌ی مهر گشت بر شب حامل مه کامل گذشت حامل یک ماهه نه بل یکشبه تاجوری زاد در آن کوکبه ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر ز زخم‌های نهانی که عاشقان دانند به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر مقیم شد به خرابات و جمله رندان را خراب کرد و نشد از شراب باری سیر هزار جان مقدس سپرد هر نفسی در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر مثال نی ز لب یار کام پرشکرست ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر در خرابات عاشقان کوییست وندر آن خانه یک پری‌روییست طوقداران چشم آن ماهند هر کجا بسته طاق ابروییست در خم زلف همچو چوگانش فلک و هر چه در فلک گوییست به نفس چون مسیح جان بخشد هر کرا از نسیم او بوییست ورقی باز کردم از سخنش زیر هر توی این سخن توییست من ازو دور و او به من نزدیک پرده اندر میان من و اوییست آتش عشق او بخواهد سوخت در جهان هر چه کهنه و نوییست سوی او راهبر نخواهم شد تا مرا رخ به سایه و سوییست اوحدی با کسی نمی‌گوید نام آن بت، که نازکش خوییست چون ازو نیست می‌شوم هر دم تا ز هستی من سر موییست من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی نه خرابات خیک و کاسه و می نه خرابات چنگ و بربط و نی آن خراباتهای بی ره و رو بر خراباتیان گم شده پی همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس همه را روی در حظیره‌ی حی گر در آن کوچه باریابی تو کی از آن کوچه باز گردی، کی؟ بگذر از اختلاف امشب و دی تا برون آید آن بهار از دی چو بالا رسی، ز لا تا تو ندری نامه‌ی «الیک» و «الی» تا تو باشی و او، جدا باشد آسمان از زمین و نور از فی نقش خود برتراش و او را باش تا شود جمله‌ی جهان یک شی روی آن بت، که اوحدی دیدست نتوان دید جز ببینش وی سالها شد که راه می‌پویم چون نخواهد شد این بیابان طی من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد هر زمان مست مست بر سر کوی با کسی دست در کمر دارد هر دمی عاشق دگر جوید هر شبی مجلس دگر دارد یار آنکس شود که می‌نوشد دست آن کس کشد که زر دارد دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد هر که قلاش‌تر ز مردم شهر پیش او راه بیشتر دارد یار ترسا و ما مترس از کس عاشقی خود همین هنر دارد عشق معشوقه‌ی خراباتست زانکه عشقست کین اثر دارد در خرابات ما شود عاشق هر که پروای دردسر دارد اوحدی تاکنون دری می‌زد چون خرابات ما دو در دارد من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی سخنی می‌رود، به من کن گوش پیش از آن کز سخن شوم خاموش جز یکی نیست نقد این عالم باز جوی و به عالمش مفروش گل این باغ را تویی غنچه سر این گنج را تویی سرپوش پرده بردار، تا ببینی خوش دست با دوست کرده در آغوش گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی در جهان نیست، بشنو و مخروش اگر این حال بر تو کشف شود برهی از خیال امشب و دوش باز دانی که: من چه می‌گویم گرت افتد گذر به عالم هوش آن شناسد حدیث این دل مست که ازین باده کرده باشد نوش در دلم آتشست و در چشم آب جای آن باشد ار برآرم جوش اوحدی بازگشت گوشه نشین اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی نیست رنگی در آبگینه و آب باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب باده نیز اندر اصل خود آبیست کافتابش فروغ بخشد و تاب ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود و ز عنب شیره و ز شیره شراب زین منازل نکرده آب گذر هیچ کس را نکرده مست و خراب باش، تا رنگ دید و بینی بوی عقل ازو سکر دید و غافل خواب اگرت چشم دوربین باشد برگرفتم از آن جمال نقاب غیر ازو هر چه می‌نماید رخ نیست یکباره جز غرور و سراب دیده‌ی اوحدی به جستن اوست گر بیابد به کام دیده جواب من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی جز تو کس در جهان نمی‌دانم وز تو چیزی نهان نمی‌دانم بی‌نشان تو نیست یک ذره به جز این یک نشان نمی‌دانم با تو پوشیده حالتیست مرا که درستش بیان نمی‌دانم گرچه داناست نام من، لیکن تا نگویی: بدان، نمی‌دانم این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟ شرح این کن، که آن نمی‌دانمم آن چنانم به بویت، ای گل، مست که گل از بوستان نمی‌دانم به اشارت حدیث خواهم گفت که غریبم، زبان نمی‌دانم دوستان، جز حدیث او مکنید که من این داستان نمی‌دانم اوحدی باز در میان آمد کام او زین میان نمی‌دانم چون پس از عمرها که گردیدم راه این آستان نمی‌دانم من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی باز غوغای او علم برداشت عشق او خنجر ستم برداشت هرچه بی‌راه دید غارت کرد و آنچه بر راه دید هم برداشت دوست احرام آشنایی بست نام بیگانه زین حرم برداشت خطبها چون به نام او کردند جمله را سکه از درم برداشت آفتاب رخش ظهور گرفت وز دل من غمام غم برداشت مطرب عشق را نوا نو شد کین کهن جامه جام جم برداشت اندر آن جام چون خدا را دید از کتاب خودی رقم برداشت روز صید آن سوار ازین نخجیر پر بیفگند، لیک کم برداشت دل نادان من امانت عشق هم به پشتی آن کرم برداشت دست او چون به حکم دستوری از من و اوحدی قلم برداشت من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی مستمع نیست، تا بگویم راست کندرین گنبد این نوا چه نواست؟ هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟ پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟ تو یکی، او یکی، دو باشد دو این یکی زان یکی بباید کاست رشته‌ای گر هزار تو گردد چون سر رشته یافتی یکتاست گر ز دریا جدا شود قطره نه که دریا جدا و قطره جداست؟ یار با ماست وین سخن ز نهفت من برون می‌برم چو موی ز ماست نیست بی زبده شیر، اشارت کن که کدامست شیر و زبده کجاست؟ آسمان و زمین گرفت این نور باز بینید کین چه نشو و نماست؟ اوحدی‌وار می‌زنم در دوست تا چه در می‌زند ارادت و خواست ساختم پرده، گر نگردد کج کردم آهنگ اگر بیاید راست من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی سایه‌ی نور پاش می‌بینم زانکه در جمله جاش می‌بینم آفتابی بدین عظیمی را ذره‌ای در هواش می‌بینم آنکه عمری بگشتم از پی او با خود اندر سراش می‌بینم روز و شب در بلاش می‌سوزم تا نگویی: بلاش می‌بینم این که وقتی بنالم از غم او نه که از خود جداش می‌بینم بینشم بی‌خدا کجا باشد؟ چو به نور خداش می‌بینم صورت او چو روشن آینه‌ایست که جهان در صفاش می‌بینم هر چه از کاینات گیرد رنگ جمله در خاک پاش می‌بینم اوحدی در قفای ماست، دگر دو سه روز از قفاش می‌بینم من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ بزن، ای مطرب حریفان، چنگ که نیابی تو بی‌پریشانی دل که باشد به زلف یار آونگ با من ار می‌روی به جستن او دامن خویشتن بگیر به چنگ کانچه جستی درون جبه‌ی تست خواهش از روم جوی و خواه از زنگ ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم در بیابان جهل چون خر لنگ از دل و جان برآی، تا برود در دمی همت تو صد فرسنگ کاهن و سنگ را چو آب کند آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ نام و نقش خود از میان برگیر تا ترا در کنار گیرد تنگ خواجه جانست، چون بمیرد تن باده آبست، چون ببرد رنگ اوحدی شد به عاشقی بد نام آن نگار از زمانه دارد ننگ من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی یار، دوشم ز راه مهمانی به خرابی کشید و ویرانی داشت در پیش رویم آینه‌ای تا بدیدم درو به آسانی که جزو نیست هر چه می‌دانم که ازو خاست هر چه می‌دانی انس با عالم الهی گیر به تو گفتم طریق انسانی دو قدم بیش نیست راه، ولی تو در اول قدم همی‌مانی گر نه آن نور در تجلی بود آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟ که تواند به غیر او گفتن؟ «لیس فی جبتی» که می‌خوانی هر چه هستیست در تو موجودست خویشتن را مگر نمی‌دانی ای که روز و شبت همی‌خوانم گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی زان شراب بقا بده جامی تا تن اوحدی شود فانی آشکارا اگر توانم نیک ورنه، تا می‌توان، به پنهانی من و آن دلبر خراباتی فی الطریق الهوی کمایاتی پرسش خسته‌اش روا باشد که درین درد بی‌دوا باشد کس درین خانه نیست بیگانه مرد باید که آشنا باشد در جهان تو باشد این من و تو در جهان خدا خدا باشد بنماید ترا، چنانکه تویی اگر آیینه را صفا باشد بی‌قفا روی نیست در خارج وندر آیینه نی‌قفا باشد اندر آیینه هیچ ننماید که نه این شهریار ما باشد در صفا نیست صورت دوری دوری از ظلمت هوا باشد این جدایی و کندی روشست روش عاشقان جدا باشد از خطای خطست اگر دویی است این دو بینی از آن خطا باشد اوحدی گر ز دوست برگردد هر دم اندر دم بلا باشد چون درین آفتاب می‌سوزم تا ز من ذره‌ای به جا باشد من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی چیست این دیر پر ز راهب و قس؟ بسته بر هم هزار زنگ و جرس زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن» زان جهت غلغلی که: «لاتیاس» عهد و میثاق کرد گرگ و شبان یار و انباز گشت دزد و عسس چند ازین جستجوی باطل، چند؟ بس ازین گفتگوی بیهده، بس حرف زاید منه برین جدول نقش خارج مزن برین اطلس کندرین خنب نیست جز یک رنگ وندرین خانه نیست جز یک کس یک حدیثست و صد هزار ورق یک سوارست و صد هزار فرس عیب ما نیست گر نمی‌بینیم گوهری در میان چندین خس نیست در کارخانه جز یک کار و آن تو داری، به غور کار برس دلم از زهد اوحدی بگرفت گر امانم دهد اجل، زین پس من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی همه عالم پرست ازین منظور همه آفاق را گرفت این نور هر یک از جانبیش می‌جویند مصطفی از حرم، کلیم از طور اصل این کل و جز و یک کلمه است خواه توراة از خوان و خواه زبور حاصل شهر عاشقان شهریست گرد بر گرد آن هزاران سور باش تا نقد او شود پیدا باش تا کار او رسد به ظهور گرچه در پیش چشم و ما مفلس دست در دستگاه و ما مهجور یار نزدیک‌تر ز تست به تو تو ز نزدیک او چرایی دور؟ تاکنون اوحدی اگر می‌پخت آرزوی بهشت و حور و قصور رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا گر گنه گار داری، ار معذور من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی مدتی من به کار خود بودم با خود و روزگار خود بودم صورتی چند نقش می‌بستم گرچه هم در دیار خود بودم به دیار کسان شدم ناگاه گرچه هم در دیار خود بودم به در هر حصار می‌گشتم نه که من در حصار خود بودم سالها یار، یار می‌گفتم خود به تحقیق یار خود بودم گفتم: او را شکار کردم، لیک چون بدیدم شکار خود بودم یک شبم یار در کنار کشید روز شد، در کنار خود بودم غم دل با کسی نخواهم گفت چون غم و غمگسار خود بودم اوحدی پیش من حجاب نشد زانکه خود پرده‌دار خود بودم گفتم: این اختیار نیست مرا چون که در اختیار خود بودم من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی دوست به کاروان «کن فیکون» آمد از شهر لامکان بیرون عور گشت از لباس بیچونی باز پوشید کسوت چه و چون گر بر آمد بصورت لیلی گه در آمد بدیده‌ی مجنون گاه مشهور شد بیت نور گاه مذکور شد بسورت نون چون بب و زمین او بودست ریشه و بیخهای گوناگون پیش کافور و زنجبیل نهاد عسل و تین و روغن زیتون می‌سرشت این چهار جسم بهم مدتی، تا تمام شد معجون دردها را دوانهاد، دوا زهرها را ازو نبشت افسون اوحدی شربتی از آن بچشید گشت دیوانه «والجنون فنون» پر دویدم بهر دری زین پیش بر من این در چو بازگشت اکنون من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی می‌بیاور، که توبه بشکستم یا مده می، که از غمش مستم نی، که من جز به می نخواهم داد بعد ازین گر به جان رسد دستم درجهان می مرا چنان سازد که ندانم که در جهان هستم خلوتی داشتم به جستن او چون بجست او مرا،برون جستم به یکی کردم از دو عالم روی دیده از دیگران فرو بستم در کف پای آن یکی خاکم بر سر کوی آن یکی پستم ببریدم دل از تعلق غیر زان بریدن به دوست پیوستم ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل اوحدی شد، ز اوحدی رستم تا به اکنون ز پند گویان بود بند بر پای و حلق در شستم بعد از این، چون به حکم گستاخی در خرابات عشق بنشستم من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهی کمایاتی گر به دست آوریم دامن دوست همه او را شویم و خود همه اوست آنکه او را در آب می‌جویی همچو آیینه با تو رو در روست تو تویی و تو از میان برگیر کز تویی تو رشته‌ی تو دو توست گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت که بسی کاسه سوده گشت و سبوست تو به مویی بجسته‌ای، ورنه از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست همه از یک درخت رست این چوب که گهی صولجان و گاهی گوست «ها» که اسم اشارتست از اصل الفش را چو واو کردی هوست انقلابی ضرورتست این‌جا تا تو این مغز بر کشی از پوست منشین تشنه، اوحدی که ترا پای در آب و جای بر لب جوست مدتی توبه داشتم و اکنون که خرابات عشق در پهلوست من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی هر چه من گویم،ای دبیر امروز نه به خویشم، ز من مگیر امروز قلم نیستی به من در کش که گرفتارم و اسیر امروز میل یار قدیم دارد دل تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز سالها در کمین نشستم، تا در کمانم کشد چو تیر امروز رو بشارت بزن، که گشت یکی با غلام خود آن امیر امروز چشم گژبین چو از میان برخاست راست شد شاه با فقیر امروز پرده برمن مدر، که نتوان دوخت نظر از یار بی نظیر امروز چون در آمیخت آب ما با شیر چون جدا می‌کنی ز شیر امروز اوحدی،جز حدیث دوست مگوی که جزو نیست در ضمیر امروز به تو رمزی بگویم، ار شنوی از زبانم سخن پذیر امروز: من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی چند وچند؟ ای دل ملامت کش زین من و ما و این عمامه و فش سر مگردان ز خنجر آن دوست رخ مپیچان ز تیر آن ترکش نوشدارو، که: غیر دوست دهد زهر باشد، به خاک ریز و مچش دل ز دنیا و آخرت برگیر به چنین جوع روزه گیر و عطش رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار از میان اختلاف روم و حبش قل کن روی کعبتین جهت تا ببینی یکی مقابل شش چند گویی که؟ خانه تاریکست؟ نیست تاریک، چشم تست اعمش قابلی نیست، چون پذیرد نور؟ آتشی نیست، کی بسوزد غش؟ ز احد گر نشان همی طلبی به سر اوحدی قلم درکش در بدین ناخوشان ببند امروز تا برانیم چند روزی خوش من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی اشک من سرخ کرد و رویم زرد با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟ همچو خون در رگست و رگ در تن آنکه آبم ببرد و خونم خورد عشق آن دوست چون برآرد دست سر ز پا، پا ز سر نداند مرد همه را کشت، تا نماند غیر کشته را سوخت، تا بماند فرد می‌کشد تیغ و نیست پای گریز می‌کشد زار و نیست جای نبرد تا دو چشمم به دست بینا شد هجر او وصل گشت و خارش ورد پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟ نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟ این همه نقشها که می‌بینی از یکی کارگاه دان و نورد اوحدی گر یکی شود با ما از حریفان همی بریم این نرد قصه‌ی درد خویشتن گفتم گر نیاید پدید داروی درد من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد قره العین من آن میوه دل یادش باد که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد ساروان بار من افتاد خدا را مددی که امید کرمم همره این محمل کرد روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او در کمین خرمن جان شعله‌ها پنهان در او شعله‌ای می‌بایدم سوزان که ننشیند ز تاب گر بجوش آید ز خون گرم سد توفان در او خانه‌ی دل را به دست شحنه‌ای خواهم کلید چند بر بالای هم اسباب سد زندان در او آرزو دارم طلسمی رخنه‌ی او بسته عشق عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او سود دریای محبت بس همین کز موجه‌اش بشکند کشتی و سرگردان بماند جان در او شهسواری بر سرم تاز ای عنان جنبان حسن وانگهم چشمی بده سد عرصه‌ی جولان دراو چشم وحشی عرصه‌ای باید که در جولان ناز شوخی ار خواهد تواند ساخت سد میدان در او سر آن داری کامروز مرا شاد کنی دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی خانه‌ی صبر دلم کز غم تو گشت خراب زان لب لعل شکربار خود آباد کنی خاک پای توام و زاتش سودای مرا برزنی آب و همه انده بر باد کنی آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا وعده‌ی داد دهی و همه بیداد کنی شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی دل عاشق بدان فکرت چو برخاست زبان خامه را پاسخ بیاراست رقم زد بر بیاض نامه چون زر بدین سان نکتهای تازه و تر ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه کدام کوه که باد توش چو که نربود اگر کهم هم از آواز تو صدا دارم وگر کهم همه در آتش توم که دود وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم ز عشق این عدم آمد جهان جان به وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان مثال احمد مرسل میان گبر و جهود ستایشت به حقیقت ستایش خویش است که آفتاب ستا چشم خویش را بستود ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی روان مسافر دریا و عاقبت محمود مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود چو آن زرین قلم از خانه‌ی زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانه‌ی منظور ناظر ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد زبان از درس و لب از گفتگو بست ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست ز مکتب هر زمان بیرون دویدی فغان از درد محرومی کشیدی ادیب کاردان از وی برآشفت به او از غایت آشفتگی گفت که اینها لایق وضع شما نیست مکن اینها که اینها خوشنما نیست ز هر بادی مکش از جای خود پا بود خس کو به هر بادی شد از جا ندارد چون وقاری باد صرصر بود پیوسته او را خاک بر سر نگردد غرق کشتی وقت توفان چو با لنگر بود بر روی عمان مکن بی لنگری زنهار ازین پس چو زر باشد سبک نستاندش کس نداری انفعال این کارها چیست نبودی این چنین هرگز ترا چیست چنین گیرند آیین خرد یاد خردمندی چنین است آفرین باد چنین یارب کسی بی درد باشد ز غیرت اینقدرها فرد باشد ز غیرت آتشی در ناظر افتاد ز دامن لوح زد بر فرق استاد نهاد از دامن ارشاد تخته زد آخر بر سر استاد تخته وز آنجا شد پریشان سوی منزل رخی چون کاه و کوه درد بر دل در این گلشن که چون غم نیست هرگز جفایی بیش از آن دم نیست هرگز که از جانانه باید دور گشتن ز درد دوریش رنجور گشتن درین ناخوش مقام سست پیوند چه ناخوشتر ازین پیش خردمند که باشد یار عمری با تو دمساز کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز به بزم وصل مدتها درآیی ز نو هر دم در عیشی گشایی به ناگه حیله‌ای سازد زمانه فتد طرح جدایی در میانه خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست به وصل دلبران او را سری نیست ز سوز عشق او را نیست داغی ز عشق و عاشقی دارد فراغی چنین تا کی پریشان حال گردیم بیا وحشی که فارغ بال گردیم به کنج عافیت منزل نماییم در راحت به روی دل گشاییم کسی را جای در پهلو نگیریم به وصل هیچ یاری خو نگیریم که باری محنت دوری نباشد جفا و جور مهجوری نباشد بی شک الفست احد، ازو جوی مدد وز شخص احد به ظاهر آمد احمد در ارض محمد شد و محمود آمد اذ قال الله: قل هو الله احد □جانا من و تو نمونه‌ی پرگاریم سر گر چه دو کرده‌ایم یک تن داریم بر نقطه روانیم کنون چون پرگار در آخر کار سر بهم باز آریم □در درویشی هیچ کم و بیش مدان یک موی تو در تصرف خویش مدان و آنرا که بود روی به دنیا و به دین در دوزخ یا بهشت درویش مدان □از هر چه نه از بهر تو کردم توبه ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه و آن نیز که بعد ازین برای تو کنم گر بهتر از آن توان از آن هم توبه مرد میراثی چو خورد و شد فقیر آمد اندر یا رب و گریه و نفیر خود کی کوبد این در رحمت‌نثار که نیابد در اجابت صد بهار خواب دید او هاتفی گفت او شنید که غنای تو به مصر آید پدید رو به مصر آنجا شود کار تو راست کرد کدیت را قبول او مرتجاست در فلان موضع یکی گنجی است زفت در پی آن بایدت تا مصر رفت بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر گرم شد پشتش چو دید او روی مصر بر امید وعده‌ی هاتف که گنج یابد اندر مصر بهر دفع رنج در فلان کوی و فلان موضع دفین هست گنجی سخت نادر بس گزین لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند خواست دقی بر عوام‌الناس راند لیک شرم و همتش دامن گرفت خویش را در صبر افشردن گرفت باز نفسش از مجاعت بر طپید ز انتجاع و خواستن چاره ندید گفت شب بیرون روم من نرم نرم تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ تا رسد از بامهاام نیم دانگ اندرین اندیشه بیرون شد بکوی واندرین فکرت همی شد سو به سوی یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه پای پیش و پای پس تا ثلث شب که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی این چیست که می‌گویی وین چیست که می‌جویی مانا که دگر مستی یا واله و سودایی با قالب جسمانی با ما نرود کاری جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی رو خرقه‌ی جسمت را در آب فنا می‌زن تا بو که وجودت را از غیر بپالایی تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران از خود چو شدی بیخود برخیز چه می‌یابی سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی دردی‌کش درد ما در راه کسی باید کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی هم خوانچه‌کش صنعی هم مائده و خوانی هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی آیینه‌ی دیداری جسم تو حجاب توست اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از او یا داد بستاند ز من گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من زهی سزای محامد محمدبن خطیب که خطبه‌ها همی از نام تو بیاراید چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ ز شاخسار همی بی‌ثبات نسراید ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید کسی که راوی آثار و سیرت تو بود بسان طوطی گویی شکر همی خاید شنیدمی که همی در نواحی قصدار ستاره از تف او در هوا بپالاید شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور ستاره بر فلک از بیم روی ننماید کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی نسوزد ار فلک شمس را بپیماید کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو که گرد باد همی پر کاه نرباید چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید نه دامن شب تیره زمانه بنوردد چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان که تا ترا به صبوری زمانه بستاید ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا که زهر قاتل جان ترا نفرساید چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع که تا روان تو زین رنجها برآساید تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی که اژدها را زهر کشنده نگزاید چو جوهر فلک از تست روشن و عالی ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم که دید زهری کو زنگ روح بزداید چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی زمانه را چو تو آزادمرد می‌باید یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل به جان پاک تو تا روز حشر نالاید چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ به پیش شاه کسی از تو خام ندراید چه راز داری با ذوالجلال کز پی تو ز زهر قاتل آب حیات می‌زاید به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب به کامت الماس ار شهد گشت هم شاید ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی بلی بزرگی و حکم روان چنین باید ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک که بی‌پیمبر آن می‌کند که فرماید اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد همی به خاتم این جان رفته باز آید همیشه تا ز مزاج و نم سیم گوهر مقیم روی چهارم گهر نینداید فزوده باد همی مایه‌ی بقات از آنک چهار طبع تو بر یکدگر بیفزاید ای صدر اجل قوام دولت در صدر به جز تو کس نیاید گیتی چو تو پر هنر نبیند گردون چو تو نامور نزاید حاشا که زیان مال هرگز اندر دلت اندهی فزاید باید که فروخته بود شمع پروانه ز شمع کم نیاید اگر معمار جاه او نباشد بنای مملکت ویران نماید جهان را از امانی دل بگیرد به قدر همت ار احسان نماید عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار چو آفتاب تو ناگاه زیر میغ آید هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت به خیر بر تو دعا گفتنش دریغ آید با بقای پدر پسر ناید شادی مهتری به سر ناید شمس در غرب تا فرو نشود از سوی شرق بدر برناید مبر تو رنج که روزی به رنج نفزاید به رنج بردن تو چرخ زی تو نگراید چو روزگار فرو بست تو از آن مندیش که آنگهی که بباید گشاد بگشاید چو بسته‌های زمانه گشاده خواهد گشت چنان گشاید گویی که آن چنان باید وگر نیاز برد نزد همچو خویشتنی از آن نیاز اسیر و ذلیل باز آید چو اعتقاد کند گر کسش نیاید هیچ خدای رحمت پس آنگهیش بنماید به دست بنده زحل و ز عقد چیزی نیست خدای بندد کار و خدای بگشاید ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید داستان پسر هند مگر نشنیدی که از او بر سر اولاد پیمبر چه رسید پدر او لب و دندان پیمبر بشکست مادر او جگر عم پیمبر بمکید خود به ناحق حق داماد پیمبر بگرفت پسر او سر فرزند پیمبر ببرید بر چنین قوم چرا لعنت و نفرین نکنیم لعنة الله یزیدا و علی حب یزید اگر رای رحمت شود با دلم دمی بو که بی‌زای زحمت زید مگس را کند در زمان نامزد که تا بر سر رای رحمت رید چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک در جام کینه خوشتر از آب و شکر کشید گردون زبان عقل مرا قفل برفگند و ایام چشم بخت مرا میل در کشید کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت نشان بی‌نشانی را نشان او نشان گردد به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن چو کوران بی‌بصر گردد چو گنگان بی‌زبان گردد نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد نمی‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آید که کشف حال را در حال بی‌حالی زوال آید زوال حال آن باشد کمال حال بی‌حالان که درگاه زوال حال بی‌حالان مجال آید اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را که از کوی هدی بی‌حال در کوی ضلال آید نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید اول خلل ای خواجه ترا در امل آید فردا که به پیش تو رسول اجل آید زایل شده گیر اینهمه‌ی ملک به یک بار آن دم که رسول ملک لم یزل آید هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی هر روز ترا آرزوی نو عمل آید زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز حقا که همی بوی رسوم و طلل آید شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب ویحک همه از حکم قضای ازل آید روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی ترسی که در اسباب وزارت خلل آید گفته‌ست سنایی که ترا با همه تعظیم ای بس که به دیوان وزارت بدل آید کسی را که سر حقیقت عیان شد مجاز صفات وی از وی نهان شد نشان آن بود بر وجود حقیقت که نام وی از نیستی بی نشان شد کسی کو چنین شد که من وصف کردم یقین دان که او پادشاه جهان شد ملک شد زمین و زمان را پس آنگه چو عیسی که او ساکن آسمان شد روان گشت فرمان او چون سنایی مر او را که گفت او چنین شو چنان شد خلیل از سر نیستی کرد دعوی که سوزنده آتش برو بوستان شد چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا قدمگاه او جمله آب روان شد نبینی که هر کو ز خود گشت فانی قرین قضا گشت و صاحبقران شد هم از نیستی بد که با خاک مشتی محمد به جنگ سپاه گران شد چو در نیستی زد دم چند عیسی تن بی‌روان از دمش با روان شد بسا کس که در نیستی کسب کردند گمانها یقین شد یقینها گمان شد کسی کو ز حل رموزست عاجز بیان سنایی ورا ترجمان شد عاشق دین‌دار باید تا که درد دین کشد سرمه‌ی تسلیم را در چشم روشن بین کشد با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود برگ بی‌برگی به فرق زهره و پروین کشد دیده‌ی یعقوب را دیدار یوسف توتیاست سینه‌ی فرهاد باید تا غم شیرین کشد جعفر طیار باید تا به علیین پرد حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد هر خسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد مرد چون صدیق باید تا سم تنین کشد نور بو یوسف نداری کی رسی در چاه علم بایزید فقر باید فاقه‌ی ماتین کشد از سعادتها سنایی در سرخس افگند رخت شکر این از شور بختی محنت غزنین کشد برگ بی‌برگی نداری گرد آن درگه مگرد چشم هر نامحرمی کی بار نقش چین کشد چند ازین دعوی بی‌معنی بی‌برهان تو مدعی فردا به محشر رخت زی سجین کشد گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند این جهان بی‌وفا چون ذره‌ای بر هم زند آدمی شکل‌ست لیکن رسم آدم دور ازو از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند این جهان چون ذره‌ای در چشم او آید همی او نبیند ذره‌ای و چشم را بر هم زند کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان هست دریای محبت موج چون قلزم زند زر زند بی‌مهر سلطان بر مراد خویشتن دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون لاف چشم خویشتن از زاده‌ی مریم زند در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او در نوردد عالم و آواز بر آدم زند بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس منسوخ کن حدیث جهان را که در جهان هرگز دو دوست یک‌دل و همدم نیافت کس آن حال کز وفای سگی باز گفته‌اند دیری است تا ز گوهر آدم نیافت کس در ساحت زمین مطلب کیمیای انس کاندر خزانه‌ها فلک هم نیافت کس چندین مگوی مرهم و مرهم که هر که بود در خستگی فروشد و مرهم نیافت کس در چار بالش عدم آی از بساط کون کاینجا دم مراد مسلم نیافت کس چون قفل و پره آلت بند است روز و شب زان لاجرم کلید در غم نیافت کس خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس مال است و زر است مکسب تن کسب دل دوستی فزودن بستان بی‌دوست هست زندان زندان با دوست هست گلشن گر لذت دوستی نبودی نی مرد شدی پدید نی زن خاری که به باغ دوست روید خوشتر ز هزار سرو و سوسن بر هم دوزید عشق ما را بی منت ریسمان و سوزن گر خانه عالم است تاریک بگشاید عشق شصت روزن ور می ترسی ز تیر و شمشیر جوشن گر عشق ساخت جوشن هم عشق کمال خود بگوید دم درکش و باش مرد الکن ای لبت خنده بر شراب زده چشم من بر رهت گلاب زده شب مه پوش و ماه شب پوشت طعنه بر ابر و آفتاب زده هر شبی جادوان بابل را چشم مست تو راه خراب زده خط سبز تو از سیه کاری باز نقشی دگر بر آب زده هر دمم آن عقیق شورانگیز نمکی بر دل کباب زده گنج لطفی و چون توئی حیفست خیمه بر این دل خراب زده لعل ساقی نگر بوقت صبوح آب برآتش شراب زده مطرب نغمه ساز پرده‌سرای چنگ در پرده‌ی رباب زده جان خواجو به آتش بار شعله در آبگون حجاب زده دل چو در دام عشق منظور است دیده را جرم نیست، معذور است ناظرم بر رخت به دیده‌ی جان گرچه از چشم ظاهرم دور است از شراب الست روز وصال جان مستم هنوز مخمور است دست از عاشقی نمی‌دارد دایم از یار اگرچه مهجور است جان آشفته بر رخت فاش است شعله‌ی نار پرتو نور است چشم مستت بلای عشاق است خاک پای تو تاج فغفور است حکم داری به هرچه فرمایی که عراقی مطیع و مامور است دیت از خوبرویان جست باید به هرجایی که مشتاقان بمیرند نیایند اهل دل در چشم خوبان که اینان تنگ چشم آنان حقیرند □گل سیرآب من در باغ بشکفت گل صد برگ از رویش خجل ماند خدنگ غمزه‌ی ترکان شکاری گذشت از دل ولی پیکان بدل ماند □از آن محراب ابرو یاد کردم نمازی چند نیز از من قضا شد همه گل می‌دمد از دیده در چشم خیال روی او ما را بلا شد در آب دیده سر گردان چه ماندست مگر سنگین دل من آشنا شد جهان ز رفتن مودود شه موئید دین به ما نمود مزاج و به ما نمود سرشت جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان که روزگار درو جز قضای بد ننوشت چه سود از آنکه از این پیش خسروان کردند زرزمگاه قیامت به بزمگاه بهشت چو عاقبت همه را تا به سنجر اندر مرو شدست بستر خاک و شدست بالین خشت کدام جان که قضاش از ورای چرخ نبرد کدام تن که فناش از فرود خاک نهشت بگو که خوشه آسانی از کجا چینم که گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نکشت بگو که جامه‌ی آسایش از کجا پوشم چو دوک زهره از این تاروپود هیچ نرشت مسافران بقا را چو نیست روی مقام دوروزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت خدای ناصر دین را بزرگ اجرای داد که دهر خرد بساطی ز ملک در ننوشت □شکلی نهاده‌اند حکیمان روزگار اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت جشن عرب به سال درو اختران چرخ نقش مهین کعب ببین این نکو سرشت میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش یاران مصطفی و طلاق و در بهشت سلطان سریر صبح خیزان سر خیل سپاه اشک ریزان متواری راه دلنوازی زنجیری کوی عشقبازی قانون مغنینان بغداد بیاع معاملان فریاد طبال نفیر آهنین کوس رهیان کلیسیای افسوس جادوی نهفته دیو پیدا هاروت مشوشان شیدا کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت دل خوش کن صدهزار بی رخت اقطاع ده سپاه موران اورنگ نشین پشت گوران دراجه قلعه‌های وسواس دارنده پاس دیر بی‌پاس مجنون غریب دل شکسته دریای ز جوش نانشسته یاری دو سه داشت دل رمیده چون او همه واقعه رسیده با آن دو سه یار هر سحرگاه رفتی به طواف کوی آن ماه بیرون ز حساب نام لیلی با هیچ سخن نداشت میلی هرکس که جز این سخن گشادی نشنودی و پاسخش ندادی آن کوه که نجد بود نامش لیلی به قبیله هم مقامش از آتش عشق و دود اندوه ساکن نشدی مگر بر آن کوه بر کوه شدی و میزدی دست افتان خیزان چو مردم مست آواز نشید برکشیدی بی‌خود شده سو به سو دویدی وانگه مژه را پر آب کردی با باد صبا خطاب کردی کی باد صبا به صبح برخیز در دامن زلف لیلی آویز گو آنکه به باد داده تست بر خاک ره اوفتاده تست از باد صبا دم تو جوید با خاک زمین غم تو گوید بادی بفرستش از دیارت خاکیش بده به یادگارت هر کو نه چو باد بر تو لرزد نه باد که خاک هم نیرزد وانکس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد گر آتش عشق تو نبودی سیلاب غمت مرا ربودی ور آب دو دیده نیستی یار دل سوختی آتش غمت زار خورشید که او جهان فروزست از آه پرآتشم بسوزست ای شمع نهان خانه جان پروانه خویش را مرنجان جادو چشم تو بست خوابم تا گشت چنین جگر کبابم ای درد و غم تو راحت دل هم مرهم و هم جراحت دل قند است لب تو گر توانی از وی قدری به من رسانی کاشفته گی مرا درین بند معجون مفرح آمد آن قند هم چشم بدی رسید ناگاه کز چشم تو اوفتادم ای ماه بس میوه آبدار چالاک کز چشم بد اوفتاد بر خاک انگشت کش زمانه‌اش کشت زخمیست کشنده زخم انگشت از چشم رسیدگی که هستم شد چون تو رسیده‌ای ز دستم نیلی که کشند گرد رخسار هست از پی زخم چشم اغیار خورشید که نیلگون حروفست هم چشم رسیده کسوفست هر گنج که برقعی نپوشد در بردن آن جهان بکوشد روزی که هوای پرنیان پوش خلخال فلک نهاد بر گوش سیماب ستارها در آن صرف شد ز آتش آفتاب شنگرف مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب آمد به دیار یار پویان لبیک زنان و بیت گویان می‌شد سوی یار دل رمیده پیراهن صابری دریده می‌گشت به گرد خرمن دل می‌دوخت دریده دامن دل می‌رفت نوان چو مردم مست می‌زد به سر و به روی بر دست چون کار دلش ز دست بگذشت بر خرگه یار مست بگذشت بر رسم عرب نشسته آنماه بر بسته ز در شکنج خرگاه آن دید درین و حسرتی خورد وین دید در آن و نوحه‌ای کرد لیلی چو ستاره در عماری مجنون چو فلک به پرده‌داری لیلی کله بند باز کرده مجنون گله‌ها دراز کرده لیلی ز خروش چنگ در بر مجنون چو رباب دست بر سر لیلی نه که صبح گیتی افروز مجنون نه که شمع خویشتن سوز لیلی بگذار باغ در باغ مجنون غلطم که داغ بر داغ لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب برابرش سست لیلی به درخت گل نشاندن مجنون به نثار در فشاندن لیلی چه سخن؟ پری فشی بود مجنون چه حکایت؟ آتشی بود لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده لیلی دم صبح پیش می‌برد مجنون چو چراغ پیش می‌مرد لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش لیلی به صبوح جان نوازی مجنون به سماع خرقه بازی لیلی ز درون پرند می‌دوخت مجنون ز برون سپند می‌سوخت لیلی چو گل شکفته می‌رست مجنون به گلاب دیده می‌شست لیلی سر زلف شانه می‌کرد مجنون در اشک دانه می‌کرد لیلی می مشگبوی در دست مجنون نه ز می ز بوی می مست قانع شده این از آن به بوئی وآن راضی از این به جستجوئی از بیم تجسس رقیبان سازنده ز دور چون غریبان تا چرخ بدین بهانه برخاست کان یک نظر از میانه برخاست جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست در چمن هست بسی لاله سیراب ولی ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست راستی راز لطافت چو روان می‌گردی گوئیا سرو روان تو روانی دگرست عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست سنبلش برگ ارغوان بگرفت سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت برشکر طوطیش نشیمن کرد بر قمر زاغش آشیان بگرفت دور از آن روی بوستان افروز لاله را دل ز بوستان بگرفت چون شبش گرد ماه خرمن کرد آه من راه کهکشان بگرفت هندوی قیرگون او بکمند قیروان تا بقیروان بگرفت چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت سخنش تنگ در دهان بگرفت دل بیمار من بخونخواری خوی آن چشم ناتوان بگرفت آتش طبع و آب دیده‌ی من همچو باد صبا جهان بگرفت خواجو از جان خسته دل برداشت زانکه بی او دلش ز جان بگرفت گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود صورت حال من از زلف دلاویز بپرس گر ترا از من دلسوخته باور نشود شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود هر درونی که درو آتش عشقی نبود روشنست این همه کس را که منور نشود مگرم نامزد زندگی از سر برود که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق عود اگر دم نزند خانه معطر نشود خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر اگرش نقش تو در دیده مصور نشود انوری را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشاند باده فرمود و شعر خواست ازو واندر آن سحر کرد و در افشاند چون به مستی برفت بار دگر کس فرستاد و پیش تختش خواند همه بگذار این نه بس که ملک نام او بر زبان اعلی راند بیش از این در زمانه دولت نیست هیچ باقیش در زمانه نماند ای رای ملک شه معظم مه‌پرور سال‌بخش ثانی ای کرده کلیم‌وار عدلت آبان خدای را شبانی حقا که شوی به مهر مه بر دی ماه به موسم خزانی در دولت تو کراست نیسان کان دولت هست جاودانی بادی همه ساله شاد تا هست روز رجب اصل شادمانی ای خواجه‌ی فیلسوف فاضل کز فضل یگانه‌ی جهانی گر معنی این لغت به واجب پیدا کردن نمی‌توانی تا آخر هر مهی که گفتم از اول سالش ار برانی آنگه به شهور نی به ایام معنیش هر آینه بدانی ز شهریار که آید که حال یار بگوید رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید بدان قرار که دلبستگی نماید و فصلی از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید بگو که پرده‌سرا ساز را بساز درآرد مگر ترانه‌ئی از قول آن نگار بگوید کدام ذره که از آفتاب روی بتابد کدام یار که ترک دیار یار بگوید چه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبل که هیچ فائده نبود اگر هزار بگوید کسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آرد کجا به ترک می لعل خوشگوار بگوید ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو چرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید باد بازآمد و بوی گل وریحان آورد خنده‌ی باغ مرا گریه‌ی هجران آورد باز گلهای نو از درد کهن یادم داد غنچه‌ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد بوی آن گمشده خویش نمی‌یابم هیچ زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد □تا تو از خانه برون آیی هردم چاک است بر سرکوی تو دامان و گریانی چند تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود بر سر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد بود برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم شد دلم از خانه‌ی بی روزن گردون سیاه همچو آه از رخنه‌ی دل عاقبت بر در زدم آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه وز غلط بینی در آیینه‌ی دیگر زدم چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم می‌خورم بر یکدگر از جنبش مژگان او من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم هر چه می‌آرد رعونت، دشمن جان من است تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم این جواب آن که می‌گوید نظیری در غزل تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چه بود نظر در روی شه باید چو آن نبود چه را شاید سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود مرا پرسید صفرایی که گر مرد شکرخایی کمر بندم چو نی پیشت اگر گویی شکر چه بود بگفتم بهترین چیزی ولیکن پیش غیر تو که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چه بود ازیرا اصل جسم تو ز زهر قاتل افتادست سقر بودست اصل تو نداند جز سقر چه بود جهان و عقل کلی را ز عقل جزو چون بینی در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود دو سه سطرست که می‌خوانی ز سر تا پا و پا تا سر دگر کاری نداری تو وگر نه پا و سر چه بود چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل به غیر خانه وسواس جای کور و کر چه بود مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر مرا گوید نمی‌گویی که تا چند از گدارویی چو هر عوری و ادباری گدایی می‌کنی هر در بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر از این‌ها کز تو می‌زاید شهان را ننگ می‌آید ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل که ویران می‌شود سینه از آن جولان و کر و فر اگر با ممنان گویم همه کافر شوند آن دم وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو مرا پرسید چونی تو بگفتم بی‌تو بس مضطر اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر مطربا، نغمه‌ی حزین بر دار یک زمانم دماغ جان تر دار از نه آهنگ خرده‌ی عشاق نغمه‌ای گو، ز پرده‌ی عشاق مردم از هجر دوست، یک دمه‌ای دل من زنده کن به زمزمه‌ای تا من اندر سماع عشق آیم مجلس عاشقان بیارایم نفسی بگذرم ازین پس و پیش ساعتی بنگرم به هستی خویش چون که پی گم کنم ازین هستی راه یابم به عالم مستی همچو مستان سماع برگیرم نعره‌ی شوق دوست درگیرم ساعتی همچو آرزومندان ز اشتیاق حبیب در میدان مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال وآیم از روزگار حال به قال شرح عشق محب و حسن حبیب بدهم یک به یک علی‌الترتیب: روز اول، چو جوهر انسان مایل عشق بود و خالی از آن واهب اصل آلتی بخشید که بدو نیک را ز بد بگزید در زمانه بدید تو بر تو حسن با قبح و زشت با نیکو گشت ناظر به صورت هر دو ز صفا و کدورت هر دو چون شد اندر دلش صفا غالب نشد او جز جمال را طالب روی زیبا ز روی بد بگزید بد نخواهد کسی، چو نیکو دید هر کجا حسن دلربایی دید چشم جانش همی درو نگرید هر دمش کسوتی لطیف نمود هر زمانش ارادتی افزود هر که عاشق به دیده‌ی جان شد گلخنی وار پیش سلطان شد: بیا کامروز شه را ما شکاریم سر خویش و سر عالم نداریم بیا کامروز چون موسی عمران به مردی گرد از دریا برآریم همه شب چون عصا افتاده بودیم چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم چو گرد سینه خود طوف کردیم ید بیضا ز جیب جان برآریم بدان قدرت که ماری شد عصایی به هر شب چون عصا و روز ماریم پی فرعون سرکش اژدهاییم پی موسی عصا و بردباریم به همت خون نمرودان بریزیم تو این منگر که چون پشه نزاریم برافزاییم بر شیران و پیلان اگر چه در کف آن شیر زاریم اگر چه همچو اشتر کژنهادیم چو اشتر سوی کعبه راهواریم به اقبال دوروزه دل نبندیم که در اقبال باقی کامکاریم چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم چو عشق و دل نهان و آشکاریم برای عشق خون آشام خون خوار سگانش را چو خون اندر تغاریم چو ماهی وقت خاموشی خموشیم به وقت گفت ماه بی‌غباریم الا وقت صبوحست، نه گرمست و نه سردست نه ابرست و نه خورشید، نه بادست و نه گردست بیار ای بت کشمیر، شراب کهن پیر بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبردست از آن باده که زردست و نزارست ولیکن نه از عشق نزارست و نه از محنت زردست به جان اندر قوتست و به مغز اندر مشکست به چشم اندرنورست و به روی اندر، وردست جور و جفا و دوریی کان کنکار می‌کند بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند هم تک یار یار کو راحت مطلقست او یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‌کند یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود یک صفتی خریف را فصل بهار می‌کند از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌کند وز تبشی شب مرا رشک بهار می‌کند می زده را معالجه هم به می از چه می‌کند اشتر مست را ز می باز چه بار می‌کند از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‌کند هست شد آن عدم که او دولت هست‌ها بود مست شد آن خرد که او یاد خمار می‌کند عشرت خشک لب شده آمد و تر همی‌زند آن تریی که اندر او آب غبار می‌کند ساقی جان بیا که دل بی‌تو شدست مشتغل تا که نبیند او تو را با کی قرار می‌کند جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل جذبه خارخار بین کان دل خار می‌کند مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن کاین دل مست از به گه یاد نگار می‌کند یاد نگار می‌کند قصد کنار می‌کند روح نثار می‌کند شیر شکار می‌کند تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او کز بن بامداد او ناله زار می‌کند گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می‌کند جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان جسم جهار می‌کند روح سرار می‌کند دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی کو بحراک دست او دور سوار می‌کند ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‌کند بیا جانا که امروز آن مایی کجایی تو کجایی تو کجایی به فر سایه‌ات چون آفتابیم همایی تو همایی تو همایی جهان فانی نماند ز آنک او را بقایی تو بقایی تو بقایی چه چنگ اندر تو زد عالم که او را نوایی تو نوایی تو نوایی چو عاشق بی‌کله گردد تو او را قبایی تو قبایی تو قبایی خمش کردم ولی بهر خدا را خدایی کن خدایی کن خدایی هر نفس می‌کرد چون از تاب مرگ رشته‌ی عمر عزیزی کو تهی هر زمان میشد چو از دست اجل پیکری در خاک چون سرو سهی با وجود طفلی از اوضاع چرخ یافت سید نعمت الله آگهی با برادر همرهی کرد اختیار وز توجه کرد قالب را تهی فکر تاریخش چو گردم عقل گفت کرد سید با برادر همرهی ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم خرقه‌ی صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده‌ایم بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم خانه‌ی دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح دیده‌ی اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم فرستاده آمد به کردار باد بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سکندر فرستاده از گفت رو به نزدیک آن نامور بازشو بگویش که آن چیست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان بدیدند خود بودنی هرچ بود سپهر آفرینش نخواهد فزود بیامد فرستاده را نزد شاه به کردار آتش بپیمود راه چنین گفت با کید کاین چار چیز که کس را به گیتی نبودست نیز همی شاه خواهد که داند که چیست که نادیدنی پاک نابود نیست چو بشنید کید آن ز بیگانه جای بپردخت و بنشست با رهنمای فرستاده را پیش بنشاختند ز هر در فراوانش بنواختند ازان پس فرستاده را شاه گفت که من دختری دارم اندر نهفت که گر بیندش آفتاب بلند شود تیره از روی آن ارجمند کمندست گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر خم آرد ز بالای او سرو بن گلفشان شود چو سراید سخن ز دیدار و چهرش سخن بگذرد همی داستان را خرد پرورد چو خامش بود جان شرمست و بس چنو در زمانه ندیدست کس سپهبد نژادست و یزدان‌پرست دل شرم و پرهیز دارد به دست دگر جام دارم که پر می‌کنی وگر آب سر اندرو افگنی به ده سال اگر با ندیمان به هم نشیند نگردد می از جام کم همت می دهد جام هم آب سرد شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد سوم آنک دارم یکی نو پزشک که علت بگوید چو بیند سرشک اگر باشد او سالیان پیش گاه ز دردی نپیچد جهاندار شاه چهارم نهان دارم از انجمن یکی فیلسوفست نزدیک من همه بودنیها بگوید به شاه ز گردنده خورشید و رخشنده ماه فرستاده‌ی نامور بازگشت پی باره با باد انباز گشت بیامد چو پیش سکندر بگفت دل شاه گیتی چو گل بر شگفت بدو گفت اگر باشد این گفته راست بدین چار چیز او جهان را بهاست چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان شود جان تاریک من بر و بوم او را نکوبم به پای برین نیکویی باز گردم به جای سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ تو همچو آب لطیفی از آن همی داری مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ بنای کعبه‌ی مهرت چو می‌نهاد دلم به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ... شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر ای راحت جان‌ها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می‌دهد، تو دلستان کیستی ای گلبن نادیده دی اصل تو چه وصل تو کی با بوی مشک و رنگ می از گلستان کیستی از از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو ما را بگو ای ماه تو، کز آسمان کیستی بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن پنهان مکن یعنی ز من تا عشق‌دان کیستی چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داری نوا خامی بود گفتن تو را جانا که جان کیستی با مایی و ما را نه‌ای، جانی از آن پیدا نه‌ای دانم کز آن ما نه‌ای، برگو از آن کیستی خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو ای جان او غم‌خوار تو، تو غم‌نشان کیستی دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام افندی آخر شب شد آخر شب شد خوردم می از جام افندی شیر و شکر را شمس و قمر را مایه ببخشد نام افندی نور دو عالم عشق قدیمی دولت مرغان دام افندی شیر روان شد خوش ز بیانش شیر سیه شد رام افندی کام ملوکان جایزه گیری جایزه بخشی کام افندی کعبه جان‌ها روی ملیحش پخته عالم خام افندی گر الفی و سابق حرفی محو شو اندر لام افندی نور بود او نار نماید خاص بود خود عام افندی بس کن بس کن کس نتواند که بگزارد وام افندی به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد که از فراق عزیزان مشوشست دماغم مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم دوش خوابی دیده‌ام خود عاشقان را خواب کو کاندرون کعبه می‌جستم که آن محراب کو کعبه جان‌ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل صوفیانش بی‌سر و پا غلبه قبقاب کو تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو در میان باغ حسنش می‌پر ای مرغ ضمیر کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو در درون عاریت‌های تن تو بخششی است در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان جز گل و ریحان و لاله و چشمه‌های آب کو چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو چون به وقت رنج و محنت زود می‌یابی درش بازگویی او کجا درگاه او را باب کو باش تا موج وصالش دررباید مر تو را غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو در خرابات حقیقت پیش مستان خراب در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو در حساب فانیی عمرت تلف شد بی‌حساب در صفای یار بنگر شبهت حساب کو چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری این ترانه می‌زنی کاین بحر را پایاب کو برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده جویان و پای کوبان از آسمان رسیده ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده بهر رضای مستی برجه بکوب دستی دستی قدح پرستی پرراوق گزیده ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن افیون شود مرا نان مخموری دو دیده نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده او آب زندگانی می‌داد رایگانی از قطره قطره او فردوس بردمیده از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده با این همه دهانم گر رشک او نبستی صد جای آسمان را تو دیدیی دریده یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را کی داند آفرین را این جان آفریده با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند مستی خراب گردد از خویش وارهیده تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده جانا نظری فرما چون جان نظرهایی چون گویم دل بردی چون عین دل مایی جان‌ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی دل نیز شکر خاید آن دم که جگر خایی تن روح برافشاند چون دست برافشانی مرده ز تو حال آرد چون شعبده بنمایی گر جور و جفا این است پس گشت وفا کاسد ای دل به جفای او جان باز چه می‌پایی امروز چنان مستم کز خویش برون جستم ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی چیزی که تو را باید افلاک همان زاید گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده بی‌تو چه بود دیده‌ای گوهر بینایی ای روح بزن دستی در دولت سرمستی هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی ای روح چه می‌ترسی روحی نه تن و نفسی تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی او را برسان روزی جان را و پذیرایی صبحا نفسی داری سرمایه بیداری بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره در نور تو گم گردد چون شرق برآرایی در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام او تار پرده می‌تند از شام تا سحر تو با هزار شمع نبردی به راه پی او با یکی چراغ بیاید زره به در گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی داریش زرد روی و نگرداند از تو سر صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟ شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟ داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت آن سینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر داری هزار چشم و نکردی یکی نظر پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟ جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور اینها کنند مردم دانای دیده ور؟ پوشیده از تو جامه‌ی ماتم جهانیان و آن نیستی که جامه‌ی ماتم کنی به در سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس راز ترا ز زیر ندانست وز زبر گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور در هر قرنیه از سکناتت هزار شر گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر داری خبر ز صورت احوال هر کسی جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن با شیفتگان سر این راه دمی زن بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز در بادیه‌ی هجر ز حیرت علمی زن بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن جمع آر همه تفرقه‌ی خویش به جهدت بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن از علم و اشارات و عبارات حذر کن وز زهد و کرامات گذشته بر می زن از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را که دانم آشتی در قفاست جنگ تو را که کرده پیش تو اظهار سوز ما امروز که آتش غضب افروخته است رنگ تو را مصوران قلم از مو کنند تا نکشند زیاده از سرموئی دهان تنگ را زمان کنم افزون جراحت تن خویش ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را جریده‌ی گرد من امشب گرت رفیقی نیست چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را به مدعی پر و بالی مده که پروازش بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را ز حرف پر دلی محتشم پرست جهان ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را عاقل از کار بزرگی طلبید تکیه بر بیهده گفتار نداشت آب نوشید چو نوشابه نیافت درم آورد چو دینار نداشت بار تقدیر بسانی برد غم سنگینی این بار نداشت با گرانسنگی و پاکی خو کرد همنشینان سبکسار نداشت دانه جز دانه‌ی پرهیز نکشت توشه‌ی آز در انبار نداشت اندرین محکمه‌ی پر شر و شور با کسی دعوی پیکار نداشت آنکه با خوشه قناعت میکرد چه غم ار خرمن و خروار نداشت کار جان را به تن سفله مده زانکه یک کار سزاوار نداشت جان پرستاری تن کرد همی چو خود افتاد، پرستار نداشت چه عجب ملک دل ار ویران شد همه دیدیم که معمار نداشت زهد و امساک تن از توبه نبود کم از آن خورد که بسیار نداشت کار خود را همه با دست تو کرد نفس جز دست تو افزار نداشت روح چون خانه‌ی تن خالی کرد دگر این خانه نگهدار نداشت تن در این کارگه پهناور سالها ماند ولی کار نداشت به هنر کوش که دیبای هنر هیچ بافنده ببازار نداشت هیچ دانی چه کسی گشت استاد آنکه شاگرد شد و عار نداشت کار گیتی همه ناهمواریست این گذرگه ره هموار نداشت دیده گر دام قضا را میدید هرگز این دام گرفتار نداشت چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت خبر این خفته ز بیدار نداشت گل امید ز آهی پژمرد آه از این گل که بجز خار نداشت زینهمه گوهر تابنده که هست اشک بود آنکه خریدار نداشت در میان همه زرهای عیار زر جان بود که معیار نداشت دل پاک آینه‌ی روی خداست این چنین آینه زنگار نداشت تن که بر اسب هوی عمری تاخت نشد آگاه که افسار نداشت آنکه جز بید و سپیدار نکشت ز که پرسد که چرا بار نداشت دهر جز خانه‌ی خمار نبود زانکه یک مردم هشیار نداشت اندرین پرتگه بی پایان هیچکس مرکب رهوار نداشت قلم دهر نوشت آنچه نوشت سند و دفتر و طومار نداشت پرده‌ی تن رخ جان پنهان کرد کاش این پرده برخسار نداشت چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو هین نوبت دل می‌زن باری من و باری تو در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو در عالم خارستان بسیار سفر کردم اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر بی‌کار نمی‌شاید کاری من و کاری تو هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو دزدی که رهی می‌زد هنگام سیاست شد اکنون بزنیم او را داری من و داری تو خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو در گفتن و بی‌صبری عاری من و عاری تو می بیاور که جشن دستورست جشن عالی سرای معمورست قبه‌ای کز نوای مطرب او کوه را در سر از صدا سورست قبه‌ای کز فروغ دیوارش آسمان پر تموج نورست صورتش را قضای شهوت نیست که گجش را مزاح کافورست تری و خشکی موادش را آب چون آفتاب مزدورست آفتاب بروج سقفش را تابش آفتاب با حورست ماه از آسیب سقفش از پس از این نگذرد بر سپهر معذورست که ز مخروط ظل او همه ماه خایفست از خسوف و رنجورست چشم بد دور باد ازو که ز لطف چشمه‌ی عرصه‌ی نشابورست نی خطا گفتم این دعا ز چه روی زانکه خود چشم بد ازو دورست دست آفت بدو چگونه رسد تا درو نیم دست دستورست ناصر دین حق که رایت دین تاکه در فوج اوست منصورست طاهربن المظفر آنکه ظفر بر مراد و هواش مقصورست آنکه ملک بقاش را شب و روز از سواد و بیاض منشورست حلم او را تحمل جودی رای او را تجلی طورست جرعه‌ی خنجر خلافش را چون اجل صد هزار مخمورست جبر فرمانش را که نافذ باد چون قضا صدهزار مجبورست قهر او قهرمان آن عالم که درو روزگار مقهورست جود او کدخدای آن کشور که از او احتیاج مهجورست عدل او ار مگر که آمر عدل بعد ازو هرکه هست مامورست امر او ملاک الرقابی نیست که به ملک نفاذ مغرورست رای او نور آفتابی نه که به تعقیب سایه مشهورست آتش اندر تب سیاست اوست طبع او زان همیشه محرورست ابر را رافت از رعایت اوست سعی او زان همیشه مشکورست جرعه‌ی جام حکم او دارد باد از آن در مسیر مخمورست ای قدر قدرتی که با عزمت زور بازوی آسمان زورست سخره‌ی ترجمانی قلمت هرچه در ضمن لوح مسطورست نشر اموات می کند به صریر مگرش آفرینش صورست کشف اسرار می کند به رموز به رموزی که در منثورست وصف مکتوب او همی کردم به حلاوت چنانکه مذکورست شهد گفت آن کمر که می‌دانی زین سبب بر میان زنبورست عجبا لا اله الا الله کز کمالت چه حظ موفورست تا که مقدور حل و عقد قضا در حجاب زمانه مستورست دست فرسود حل و عقد تو باد هرچه در ملک دهر مقدورست روزگارت چنان که نتوان گفت که درو هیچ روز محذورست هم از آن سان که بوالفرج گوید روزگار عصیر انگورست برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی ببین برای که ای بی‌وفا کرا کشتی بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس که مرگ کشت مرا یا تو بی‌وفا کشتی کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما مرا چو بر در دروازه بلا کشتی حریف درد تو شد محتشم به صد امید تو بی‌مروتش از حسرت دوا کشتی منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید شهید ناوک شاطر جلال تاریخم باز طوفان اجل نابود ساخت گوهری از قلزم ز خار علم باز دست مرگ بی‌هنگام کند میوه‌ای بایسته از اشجار علم آن که در طفلی ز استعداد ذات بود پیدا در رخش آثار علم وانکه در مهد از جبینش می‌نمود جوهر خالص گران مقدار علم سعد اصغر آن که سعد اکبرش می‌ستود از پرتو انوار علم بود آن گلدسته چون از نازکی زیب گلزار طراوت بار علم رفت و گفت از بهر تاریخش خرد آه از آن گل‌دسته بازار علم هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب تن و دل ما مسخر او که می‌نپرد بجز بر او فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا عجب خبری که می‌دهدم دم و غم او کر و فر او فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او لقد ملت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او سکت او ناوهم سکتوا و لا سمو و لا عتبوا خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او دید موسی یک شبانی را براه کو همی‌گفت ای گزیننده اله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت جامه‌ات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان گفت با آنکس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبه‌ای اندر دهان خود فشار گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنینها کی رواست گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را آتشی گر نامدست این دود چیست جان سیه گشته روان مردود چیست گر همی‌دانی که یزدان داورست ژاژ و گستاخی ترا چون باورست دوستی بی‌خرد خود دشمنیست حق تعالی زین چنین خدمت غنیست با کی می‌گویی تو این با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلال شیر او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست ور برای بنده‌شست این گفت تو آنک حق گفت او منست و من خود او آنک گفت انی مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست در حق آن بنده این هم بیهده‌ست بی ادب گفتن سخن با خاص حق دل بمیراند سیه دارد ورق گر تو مردی را بخوانی فاطمه گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه قصد خون تو کند تا ممکنست گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست فاطمه مدحست در حق زنان مرد را گویی بود زخم سنان دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق آلایش است لم یلد لم یولد او را لایق است والد و مولود را او خالق است هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست هرچه مولودست او زین سوی جوست زانک از کون و فساد است و مهین حادثست و محدثی خواهد یقین گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی جامه را بدرید و آهی کرد تفت سر نهاد اندر بیابانی و رفت ایا صبا برسان تحفه‌ی درود و سلام ز کمترین خلایق به بهترین انام پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام سمی صدر رسل هادی جمیع سبل سر رئوس امم تاج تارک اسلام خدایگان صدور جهان که در آفاق صدارت از شرفش در تفاخر است مدام بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام غلام بی بدلت محتشم که خواند اول بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ که گشت شیره‌ی جان در تنش فشرده تمام نه پای راه نوردی که در گشایش کار ره امید به دستش دهد گشایش کام نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت سبک بهاثمری تازه می‌کند لب و کام ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون نسیم لطف تمامی نمی‌رسد به مشام که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام درین زمان که غم انگیز گشتنش می‌کرد زمانه باده‌ی عیشی که ریختش درجام همان رحیق روان کلام مولی بود که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام کلام نی که زلالی بدیع سلسله‌ای طراز دوش امم گوشوار گوش گرام زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز دری جدید به روی دل ذوی الافهام به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف نبات را به تکلف نهند حنظل نام ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام ز سرزمین فصاحت روایح گلها بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ لباس برقد معنی برد به این اندام بزرگوارا دارم دلی و صد امید جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام که هست از مدد منعم غنی و قدیر کریم عام کرم واهب جمیع مرام بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف صلای جود درین دور در ترقی تام مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص تو را ز لطف به امثال من توجه عام بود بعید که عرش مکان من نرسد در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع مهام را به ید قدرت شهیست زمان که در نوازش و دریادلی و زربخشی هزار حاتمش از روی نسبت است غلام مضیق است زمان ای زمان مزین ساز صحیفه‌ی سخنت را به مهر ختم کلام برای دولت دیر انتقال تا یابد دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام ز پایداری اقبال باد مستحکم صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام صبا از کشور آن پاکدامان دیر می‌آید ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر می‌آید سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر می‌آید مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا که سخت این بار از آن راه بیابان دیر می‌آید همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را که بر بالین این بیمار گریان دیر می‌آید تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد مرا این می‌کشد کان آفت جان دیر می‌آید برای میهمانی می‌کنم دل را کباب اما دلم بسیار می‌سوزد که مهمان دیر می‌آید تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر میید ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آری رسن باز افتد از سررشته هرگه ریسمان لرزد به صورتخانه‌ی چین گر قد و عارض عیان سازی مصور را ورق در دست و کلک اندر بنان لرزد خرامان چو شوی گردد تنت سر تا قدم لرزان به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد ز دهشت آن چنانم کز برای شرح درد دل چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد نویسم در بیان معجز لعلش اگر حرفی ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد چو نالم با جرس دور از مه محمل‌نشین خود ز افغان جهان گیرم دل صد کاروان لرزد به قصد خون مظلومان چو بندد بر میان خنجر دلم چون برگ بید از بحر آن نازک میان لرزد رساند ترک چوگان باز من چون صولجان برگو دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد که تاب آرد به جز من پیش تیر آن کمان ابرو که پی در پی ز سهم ناوکش پشت کمان لرزد چنان خونریز و بی‌باکست چشم او که هر ساعت ز تاب نیش مژگانش مرا رگهای جان لرزد نیندیشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم که رمح موشکاف اندر کف شاه جهان لرزد جهان دارای دارافر فریدون ملک ملک آرا که وقت دقت عدلش دل نوشیروان لرزد شه گیتی ستان طهماسب خان کز بیم رزم او تن پیل دمان کاهد دل شیر ژیان لرزد گران‌قدری که ذاتش با وجود آن سبک روحی به هیبت گر نهد پا بر زمین هفت آسمان لرزد جهانگیری که چون گردد تزلزل در زمین افکن زمین لنگر گسل گردیده تا آخر زمان لرزد چو تیرش پر گشاید وحشت اندر وحش و طیر افتد چو تیغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد چو گردد از نهیب لشگرش خیل عدو هازم دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش پر مرغان طوبی آشیان از بیم آن لرزد رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او ز باد حمله‌اش مانند شاخ ارغوان لرزد هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش زبان کلک در بند آید و کلک زبان لرزد اگر فغفور چین آید به قصد آستین بوسش ز چین ابروی دربان او بر آستان لرزد به دورش دزد گرد کاروان گردد به چاوشی به عهدش گرگ را بر میش دل بیش از شبان لرزد نهنگ سرکش کشتی شکن در روزگار او به دریا بر سر کشتی به شکل بادبان لرزد ز بیم آن که ننشیند خلاف رای او نقشی به طاس چرخ دایم کعبتین فرقدان لرزد دبیرش چون کند آغاز کار از خامه قط کردن دبیران جهان را بند بند استخوان لرزد الا ای خسرو روی زمین که اسباب حفظ تو اگر نبود زمین با هفت گردون جاودان لرزد تو ای آن تخت شوکت را مکین کز صولتت هرگه بجنبد لنگر تمکین مکان و لامکان لرزد گر افتد ماهی رمحت به بحر آسمان شاید که در دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد به میدان خنک سیمین تنک زرین رنگ چون رانی ز هیبت چون جرس دل در بر روئین تنان لرزد تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر کسی را که این چنین گیرد تب لرز آن چنان لرزد سلیمان مسندا مپسند کز لنگر گسل بادی دلی با لنگر سنگین‌تر از کوه گران لرزد وز آثار هوای یار و فقر و آتشین طبعی خصوصا در زمان چون تو شاهی هر زمان لرزد به این فقر و فنا هرگاه گوید محتشم خود را میان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد چو طفلی کز ادیب خویشتن دایم بود لرزان گه از کین جان گاهی ز بیداد زمان لرزد ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسایش بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد ردیف افتاد پس دور از قوا فی‌ختم کن ای دل سخن را بر دعا تا کی بوان گفتن فلان لرزد ز تحریک طبیعت تا درین مهد گران جنبش تن سیماب کافتاده است دور از بطن کان لرزد تن دشمن که اکنون می‌طپد بر روی خاک از تو بزیر خاک نیز از صولتت سیماب سان لرزد ای قلب و درست را روایی پیش تو که زفت کیمیایی در ره خر بد ز اسب رهوار از فضل تو کرده پیش پایی گر پای سگی ره تو کوبد بر شیر وغاش برفزایی در عشق تو پاشکستگانند دارند امید پرگشایی در تو مگسی چو دل ببندد یابد ز درت پر همایی فضل تو علی هین گفت تا نگشاید ره گدایی خاموش که هر محال و صعبی آسان شود از کف خدایی آخر ای سنگ دل از کشتن ما چیست غرض غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض تو جفا پیشه چو یاری ده اهل غرضی پس ازین یاری و اظهار وفا چیست غرض باز در نرد محبت غلطی باخته‌ای ای غلط باز ازین مغلطها چیست غرض گر به خوبان دگر پیش تو هم از پی غیر گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض جوهر حسن بود حسن وفا حیرانم که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض محتشم داشت فغان و تو در آزار او را شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن پی رضای تو آدم گریست سیصد سال که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن به قدر گریه بود خنده تو یقین می‌دان جزای گریه ابر است خنده‌های چمن اگر نه از نسب آدمی برو مگری که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن چو خود سپید ندیده‌ست روسیه شاد است چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی که تازی است نه پالانی است و نی کودن خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی نشسته‌ای شه هیجا و پهلوان زمن چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر که هست در صف هیجاش کر و فر وطن چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من شوند آن همه تیرش چو چوب‌های نبات همه حلاوت و لذت همه عطا و منن خبر ندارد پالانیی از این لذت سپر سلامت و محروم و بی‌بها و ثمن ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم غلطم، چیست سر و جان و دل و دین و درم؟ زشت باشد که چنین‌ها به چنانی بدهم دل تنگم، که ازین پیش به هر کس رفتی بعد ازینش به چنان تنگ دهانی بدهم جان، که نقدست، بدو بخشم، اگر صبر کند از برای دل گم گشته ضمانی بدهم ای که از دست بدادی به سر موی مرا کافرم، گر سر مویت به جهانی بدهم اگر آن غمزه و ابرو بفروشی روزی هر چه دارم به چنان تیر و کمانی بدهم اوحدی در هوس آن دهن تنگ بسوخت وز دهانش نتوانم که نشانی بدهم آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی عمری همی گذارم روزی همی شمارم روزی چنان که آید عمری چنانک دانی هرگز ز من ندیدی یک روز بی‌وفایی هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی در کار من نظر کن بر حال من ببخشای تا چند بی‌وفایی تا کی ز بدگمانی ای یار ناموافق رنجیست بی‌نهایت وی بخت نامساعد کاریست آسمانی عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم یادم نمی‌کنی تو به عمر و نمی‌رود یاد تو از خیال و خیال تو از سرم رفت از فراق روی تو عمرم به سر، ولی پایم نمی‌رود که ز پیش تو بگذرم می‌بایدم خزینه‌ی قارون و عمر نوح تا دولت وصال تو گردد میسرم چون عمر گل دو هفته وفای تو بیش نیست ای گل، تو این دو هفته مبر سایه از سرم عمر عزیز و جان گرامی تویی مرا ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟ گیتی بسان عمر مرا گو: فرو نورد گر در بسیط خاک بغیر تو بنگرم عمری دگر بباید و شلتاق عالمی تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم شیرین‌تری ز عمر و من اندر فراق تو فرهادوار محنت و تلخی همی برم ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار تا در کنار خویش چو جانت بپرورم گر اوحدی به سیم سخن عمر می‌خرد من عمر می‌فروشم و وصل تو می‌خرم عشقت ایمان و جان به ما بخشد لیک بی‌علتی عطا بخشد نیست علت که ملک صد سلطان در زمانی به یک گدا بخشد گر همه طاعتی به جای آری هر یکی را صدت جزا بخشد لیک گنجی که قسم عشاق است عشق بی چون و بی چرا بخشد نیست کس را خبر که پرتو عشق به کجا آید و کجا بخشد ذره‌ای گر ز پرده در تابد شرق تا غرب کیمیا بخشد گر بقا بیندت فنا کندت ور فنا بایدت بقا بخشد هر نفس صد هزار خاک شوند تا چنین دولتی کرا بخشد چون ببازی تو جمله تو بر تو گر تو بی تو شوی تو را بخشد گر تو را چشم راه بین است بران راه چشم تو را ضیا بخشد وگرت چشم تیرگی دارد راهت از گرد توتیا بخشد همچو نی شو تهی ز دعوی و لاف تا دمت روح را صفا بخشد گر بسوزی ز شعله نور دهد ور بسازی بسی نوا بخشد گر درین ره فرید کشته شود اولین گام خونبها بخشد ای دل به جفات جان نهاده جان پیش‌کشت جهان نهاده شهری همه ز آهنین دل تو قفلی زده بر دهان نهاده بر طرف لب تو جان عیسی از نیل و بقم دکان نهاده از کوی سوار چون برآئی شب‌پوش بر ابروان نهاده ترکان کمین غمزه‌ی تو یاسج همه بر کمان نهاده تو عاشق صید و تیغ بر کف عشاق تو دل بر آن نهاده من پیش تو بر زمین نهم سر کای پای بر آسمان نهاده اسب از در من مران و مگذر هان نعل بهات جان نهاده خاقانی را در آتش عشق نعل هوس از نهان نهاده مو به مو بسته‌ی آن زلف گره گیر شدم آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم کاش ابروی کجش بنگری از دیده‌ی راست تا بدانی که چرا کشته‌ی شمشیر شدم نه کنون می‌خورد آن صف‌زده مژگان خونم دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم هر چه افزون ز پی ناله‌ی شب گیر شدم ناله‌ها را اثری نیست وگرنه در عشق آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان آمد از لطف زمانی که زمین‌گیر شدم پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم من که نخجیر کمندم همه شیران بودند آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم مرگ را مایه‌ی عمر ابدی می‌دانم بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم ای چو چشم سوزن عیسی دهانت هست گویی رشته‌ی مریم میانت چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن چشمه‌ی خورشید گردد جان فشانت آنچه بر مریم ز راه آستین زد می‌توان یافت از هوای آستانت ماه کو از آسمان سازد زمینی بر زمین سر می‌نهد از آسمانت نقد صد دل بایدم در هر زمانی بر امید صید زلف دلستانت گرچه غلطان است در پای تو زلفت هم سری جز زلف نبود یک زمانت گر سخن چون زهر گویی باک نبود کان شکر دایم بماند در دهانت ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم بنده گردد بی سخن جان و جهانت من روا دارم که کام من برآید ور فرو خواهد شدن جانم به جانت نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم زانکه دیدم روی همچون گلستانت گر به دستانی به دست آرد فریدت در فشاند در سخن همچون زبانت ز خاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک حریص و جهان سوز و سرکش مباش ز خاک آفریدندت آتش مباش چو گردن کشید آتش هولناک به بیچارگی تن بینداخت خاک چو آن سرفرازی نمود، این کمی ازان دیو کردند، از این آدمی یا مخجل البدر اشرقنا بلالا یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا لا تبخلن و اوفر راحنا مددا حتی تنادم فی اخذ و اعطا دعنا ینافس فی الصهباء من سکر بالسکر یذهل عن وصف و اسما خوابی الغیب قد املاتها مددا راحا یطهر عن شح و شحنا امتزاج روح‌ها در وقت صلح و جنگ‌ها با کسی باید که روحش هست صافی صفا چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی آن نه یک روحست تنها بلک گشتستند جدا چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او میل دارد سوی داماد لطیف دلربا از نظرها امتزاج و از سخن‌ها امتزاج وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها همچنانک امتزاج ظاهرست اندر رکوع وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا بر تفاوت این تمازج‌ها ز میل و نیم میل وز سر کره و کراهت وز پی ترس و حیا آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم هم مراتب در معانی در صورها مجتبا این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی کش سما سجده‌اش برد وان عرش گوید مرحبا آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین کو رهاند مر شما را زین خیال بی‌وفا با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار این همه تأثیر خشم اوست تا وقت رضا هستی جان اوست حقا چونک هستی زو بتافت لاجرم در نیستی می‌ساز با قید هوا گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا وانگهی تخییل‌ها خوشتر از این قوم رذیل اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما پس از آن سوی عدم بدتر از این از صد عدم این عدم‌ها بر مراتب بود همچون که بقا تا نیاید ظل میمون خداوندی او هیچ بندی از تو نگشاید یقین می‌دان دلا سرورانی که مرا تاج سرند از سر قدر همه تاجورند به لقا و به لقب عالم را عز اسلام و ضیاء بصرند آدمی نفس و ملایک نفس‌اند پادشا سار و پیمبر سیرند برتر از نقطه‌ی خاک‌اند به ذات نه به پرگار نه افلاک درند به همم صاحب صدر فلک‌اند به قلم نائب حکم قدرند به نی عسکری ملک طراز عسکر آرای ملوک بشرند تا دوات همه پر نیشکر است همه شیران گرو نیشکرند تب برد شیر و پناهد سوی نی تا به نی بو که تب او ببرند سفره‌ی مائده پرداز همه است تا همه سفره نشین سفرند خوانشان خوانچه‌ی خورشید سزد که به همت همه عیسی هنرند که گهی خوردی ترکان طلبند که همه در رخ ترکان نگرند همه ترکان فلک را پس از این خلق تتماجی ایشان شمرند خورد ترکانه عجب می‌سازند هندویی دو که مرا طبخ گرند گرچه محور سپرد قرصه‌ی خور قرص خوربین که به محور سپرند هندوانند سپر ساز از سیم لیک دارنده‌ی تیر خزرند به سر تیغ به صد پاره کنند چون به تیرش به سر بار برند هندوان بینی در مطبخ من که چو دیلم همه سیمین سپرند خورشی کرده به تیر است و به تیغ تا بزرگان به سر نیزه خورند این چنین ماحضری ساخته شد که دو عالم ببرش مختصرند ما ننگ وجود روزگاریم عمری به نفاق می‌گذاریم محنت‌زدگان پر غروریم شوریده‌دلان بیقراریم در مصطبه عور پاکبازیم در میکده رند درد خواریم جان باختگان راه عشقیم دلسوختگان سوکواریم ناخورده دمی شراب ایمان از ظلمت کفر در خماریم ایمان چه که با دلی پر از بت قولی به زبان همی برآریم ما ممن ظاهریم لیکن زنار به زیر خرقه داریم بویی به مشام ما رسیده است دیر است که ما در انتظاریم نه یار جمال می‌نماید نه در خور دستگاه یاریم نه پرده ز پیش ما برافتد نه در پس پرده مرد کاریم دردی که شمار کرد عطار تا روز شمار در شماریم مرا تا جان بود جانان تو باشی ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی دل دل هم تو بودی تا به امروز وزین پس نیز جان جان تو باشی به هر زخمی مرا مرهم تو سازی به هر دردی مرا درمان تو باشی بده فرمان به هر موجب که خواهی که تا باشم، مرا سلطان تو باشی اگر گیرم شمار کفر و ایمان نخستین حرف سر دیوان تو باشی به دین و کفر مفریبم کز این پس مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی ز خاقانی مزن دم چون تو آئی چه خاقانی که خود خاقان تو باشی دلم ز عشق تبرا نمی‌تواند کرد صبوری از رخ زیبا نمی‌تواند کرد غم از درون دل من برون نمی‌آید که ترک مسکن و ماوی نمی‌تواند کرد بروی خوب مرا دیده روشنست ولی به هیچ وجه مهیا نمی‌تواند کرد برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند مقام بر لب دریا نمی‌تواند کرد به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود چو صبر در دل ما جا نمی‌تواند کرد عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت که توبه میکند اما نمی‌تواند کرد سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟ چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد پرکندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد ور زان که نیاز پیش آری صد وصلت و صد عناق خیزد از ناز شود ولایتی تنگ در دل سفر عراق خیزد تو خون تکبر ار نریزی خون جوش کند خناق خیزد رو دردی ناز را بپالا زیرا طرب از رواق خیزد یار آن طلبد که ذوق یابد زیرا طلب از مذاق خیزد یارست نه چوب مشکن او را چون برشکنی طراق خیزد این بانگ طراق چوب ما را دانیم که از فراق خیزد کاف ونون جزوی از اوراق کتب خانه ماست قاف تا قاف جهان حرفی از افسانه‌ی ماست طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلکست کمترین زاویه‌ئی بر در کاشانه‌ی ماست گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد شمع این طارم نه پنجره پروانه‌ی ماست گنج معنی که طلسمست جهان بر راهش چون بمعنی نگری این دل ویرانه‌ی ماست آب رو ریخته‌ایم از پی یک جرعه شراب گر چه کوثر نمی از جرعه‌ی پیمانه‌ی ماست ما بدیوانگی ار زانک بعالم فاشیم عقل کل قابل فیض دل دیوانه‌ی ماست آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش وانک بیگانه نگشت از همه بیگانه‌ی ماست هر کسی را تو اگر زنده بجان می‌بینی جان هر زنده دلی زنده بجانانه‌ی ماست گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست خواجو از کعبه برون آی که بتخانه‌ی ماست منزلگه جانست که جانان من آنجاست یا روضه‌ی خلدست که رضوان من آنجاست هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم آری چکنم چون شکرستان من آنجاست هر چند که در دم نشود قابل درمان درد من از آنست که درمان من آنجاست شاهان جهان را نبود منزل قربت آنجا که سراپرده‌ی سلطان من آنجاست جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد امروز که آن سرو خرامان من آنجاست بستان دگر امروز بهشتست ولیکن هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست گر نیست وصولم به سراپرده‌ی وصلت زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو زیرا که مقام دل حیران من آنجاست در شکار امروز صید آهوان او که بود وانکه تیر غمزه می‌خورد از کمان او که بود مردمی با مردم آهو شکار او که کرد جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود از هواداران نگهبان سپاه او که گشت وز وفاداران نگهدار سگان او که بود تیر مژگان در کمان ابروان چون می‌نهاد در میان جان هدف ساز نشان او که بود کشتکان چو بسته‌ی فتراک خوبان می‌شدند زان میان دلبسته موی میان او که بود شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب در رکاب او که رفت و همعنان او که بود محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا آن که در افغان نیامد از فغان او که بود سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری که گریزید ز خود در چمن بی‌خبری رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش که دهد خاک دژم را صفت جانوری همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان که نشاید که خسان را به یکی خس بخری حیله می‌کرد دلم تا ز غمش سر ببرد گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت راه ننمود که بر چشمه‌ی حیوان برسم شب تار و ره دور و خطر مدعیان تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد اگر این بار سلامت به گلستان برسم قطره‌ی اشکم و اما ز فراوانی ضعف طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم هدیه‌ی پای تو زر بایستی رشوه‌ی رای تو زر بایستی غم عشقت طرب افزای من است طرب افزای تو زر بایستی جان چه خاک است که پیش تو کشم پیشکش‌های تو زر بایستی دیده در پای تو گشتن هوس است کشته در پای تو زر بایستی گرد هم اجرای امروز تو جان خرج فردای تو زر بایستی ترش روی است زر صفرا بر وقت صفرای تو زر بایستی آتش بسته گشاید همه کار کار پیرای تو زر بایستی بی‌زری داشت تو را بر سر جنگ صلح فرمای تو زر بایستی کوه سیمینی و هم سنگ توام در تمنای تو زر بایستی تا کنم بر سر و بالات نثار هم به بالای تو زر بایستی دید سیمای مرا عشق تو گفت که چو سیمای تو زر بایستی دل سودائی خاقانی را هم به سودای تو زر بایستی ای رخ خندان تو مایه صد گلستان باغ خدایی درآ خار بده گل ستان جامه تن را بکن جان برهنه ببین جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان هین که نه‌ای بی‌زبان پیش چنین جان‌ها قصه نی بی‌زبان نعره جان بی‌دهان آمد امروز یار گفت سلام علیک چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان لعل لب او که دور از لب و دندان تو خواند فسون‌های عشق خواجه ببین این نشان آمد غماز عشق گفت در این گوش من یار میان شماست خوب و لطیف و نهان دامن دل را کشید یار به یک گوشه‌ای گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن که اینت گوید گولست و آنت گوید دنگ چه دست باشد کز رو مگس نداند راند ز سست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد حذر از صحبت او باش اگر خود یک نفس باشد که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد چو باشد باده در خم تلخی و حالی دگر دارد تصرف کردن بادیش از کیفیت اندازد خلاف عقل باشد می نخورده جامه آلود برد خود را کسی در شاهراه تهمت اندازد تو و مارا وداع حسن و عشق اولاست کاین صحبت نه تنها حسن را ، سد عشق را از حالت اندازد مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشی زبان در کش همان به کاین نصیحتها به وقت فرصت اندازد در چمن باغ چو گلبن شکفت بلبلی با باز درآمد به گفت کز همه مرغان تو خاموش ساز گوی چرا برده‌ای آخر به باز تا تو لب بسته گشادی نفس یک سخن نغز نگفتی به کس منزل تو دستگه سنجری طعمه تو سینه کبک دری من که به یک چشم زد از کان غیب صد گهر نغز برآرم ز جیب طعمه من کرم شکاری چراست خانه من بر سر خاری چراست باز بدو گفت همه گوش باش خامشیم بنگر و خاموش باش منکه شدم کارشناس اندکی صد کنم و باز نگویم یکی رو که توئی شیفته روزگار زانکه یکی نکنی و گوئی هزار منکه همه معنیم این صیدگاه سینه کبکم دهد و دست شاه چون تو همه زخم زبانی تمام کرم خور و خار نشین والسلام خطبه چو بر نام فریدون کنند گوش بر آواز دهل چون کنند صبح که با بانگ خروسست و بس خنده‌ای از راه فسوست و بس چرخ که در معرض فریاد نیست هیچ سر از چنبرش آزاد نیست بر مکش آوازه نظم بلند تا چو نظامی نشوی شهر بند ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ تا سایه‌ی شیرین به سر کوه کن افتد واقف شود از حالت دل‌های شکسته هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز چون دیده بدان غمزه‌ی ناوک فکن افتاد ترسم که ز زندان سر زلف توام دل آزاد نگردیده به چاه ذقن افتاد جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتاد کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد برخیزد و جان در قدمت بازفشاند گر چشم تو بر کشته‌ی خونین‌کفن افتاد صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم حاشا که به دنبال غزال ختن افتد بگذار که بیند قد و روی تو فروغی تا از نظرش جلوه‌ی سرو و سمن افتد جهد بکن تا که به جایی رسی درد بکش، تا به دوایی رسی بر سر آن کوچه بسی برگهاست خیز و برو، تا به نوایی رسی پیرهنی چاک نکردی به عشق کی ز بر او به قبایی رسی؟ تا نشوی فارغ و یکتا، کجا از سر آن زلف بتایی رسی؟ بس که به بوسی تو زمینش ز دور تا که به بوسیدن پایی رسی گر تو درآیی ز پی کاروان زود به آواز درایی رسی از صف دل دور مشو، زانکه تو هم ز دل خود به صفایی رسی ای که به مخلوق چنین غره‌ای خود چه کنی؟ گربه خدایی رسی خواجه ترا چون ز غلامان شمرد گر نگریزی به بهایی رسی یوسف خود را بتوانی ربود گر به چنین گرگ‌ربایی رسی اوحدیا، سایه ز ما برمگیر گر به چنین ظل همایی رسی دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند بنده‌ی حلقه‌ی زلفین و بنا گوش تواند وانکه بردند به گردون ز کله داری سر هم کمر بسته‌ی آن قد قباپوش تواند بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند باده نوشان لبت جمله خرابند امروز تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ بر سر آتش سودای جگر جوش تواند اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند آن بزرگانی که در خاک خراسان خفته‌اند این در معنی که خواهم گفت ایشان سفته‌اند عاقلان با تجارب عالمان ذوفنون دوستی با غزنوی چون آب و روغن گفته‌اند □ایمنی را و تندرستی را آدمی شکر کرد نتواند در جهان این دو نعمت است بزرگ داند آن کس که نیک و بد داند دیده بانان این کبود حصار روز کورند یا اولی‌الابصار چون جهانی ز خندقی است گلین کتشین خندق است گرد حصار رخش همت برون جهان چو مسیح زین پل آبگون آتش بار ای ز پرگار امر نقطه‌ی کل نتوانی برون شد از پرگار همچو پرگاری از دورنگی حال یک قدم ثابت و دگر سیار کیست دنیا؟ زنی استمکاره چیست در خانه‌ی زن غدار هفت پرده است و زانیات در او همچو دار القمامه بس الدار عقل بکر است و اختران ثیب ثیباتند حاسد ابکار دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه‌ای است خاک انبار گر به میزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار از پی آز جانت آزرده است زآنکه آز است خود سر آزار آز در دل کنی شود آتش سرکه بر مس نهی شود زنگار چون بهین عمر شد چه باید برد غصه از یار و دردسر ز دیار لاشه چون سم فکند کس نبرد منت نعلبند یا بیطار چون سر از تن برفت سر نکشد نخوت تاج بخشی دستار نکند یاد عاقل از مولد نزند لاف سنجر از سنجار عمر، جام جم است کایامش بشکند خرد پس ببندد خوار همچو گوهر شکستنش خوار است همچو سیماب بستنش دشوار آه کز بیم رستم اجل است خیل افراسیاب عمر آوار نقد عمر تو برد خاقانی دهر نوکیسه‌ی کهن بازار چون بهین مایه‌ات برفت از دست هر چه سود آیدت زیان پندار بر رخ بخت همچو موی رباب موی من نغمه می‌کند هر تار به بهار و شکوفه خوش سازد نحل و موسیجه لحن موسیقار در عروسی گل عجب نبود گر به حنا کنند دست چنار روز دولت برادر بخت است چون رفو گر پسر عم قصار بخت برنا وقایه‌ی عمر است چشم بینا طلایه‌ی رخسار دل در گره زلف تو بستیم دگربار در دام سر زلف تو شستیم دگربار از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم وز جام می لعل تو مستیم دگربار از باده‌ی عشق تو یکی جرعه چشیدیم صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار ما قبله‌ی خود روی چو خورشید تو کردیم هیهات! که خورشید پرستیم دگربار دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم جویای سر زلف چو شستیم دگربار کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد هم با سر زلف تو فرستیم دگربار از پیشگه وصل چو برخاست عراقی با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار بوی آن خوب ختن می آیدم بوی یار سیمتن می آیدم می رسد در گوش بانگ بلبلان بوی باغ و یاسمن می آیدم درد چون آبستنان می گیردم طفل جان اندر چمن می آیدم بوی زلف مشکبار روح قدس همچو جان اندر بدن می آیدم یوسفم افتاده در چاه فراق از شه مصر آن رسن می آیدم من شهید عشقم و پرخون کفن خونبها اندر کفن می آیدم بر سرم نه آن کلاه خسروی کان چنان شیرین ذقن می آیدم سر نهادم همچو شمع اندر لگن سر نگر کاندر لگن می آیدم جان‌ها بر بام تن صف صف زدند کان قباد صف شکن می آیدم گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت تا نوای تن تنن می آیدم گوییا ساقی جان بر کار شد تا چنین می در دهن می آیدم یا ز شعشاع عقیق احمدی بوی رحمان از یمن می آیدم یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق نعره‌ها بی‌خویشتن می آیدم صبا تحیت بلبل به بوستان برسان درود بنده بخان جهانستان برسان دعای من که اجابت عنان کشنده‌ی اوست به آن گزیده سوار سبک عنان برسان ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید به آن امیر سرافراز کامران برسان زمان چو ز جان می‌رسد به لب قدری به سمع نکته رس او دوان دوان برسان به قصه‌ی من زار از غرور اگر نرسد به دوستان وی این طرفه داستان برسان وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش نوید نسخه‌ی لطف به خستگان برسان ز بنده پروریت چون صلای عام رسد به گوش بنده‌ی خاصت صدای آن برسان سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری ز بندگان به جناب خدایگان برسان ثنای محتشم بینوای خاک نشین به خان محتشم پادشه نشان برسان ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم بسته به دوستی دل بنموده دوستداری گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل‌سپاری کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل کی باشد از لبانش یکباره سازواری گوید همی چه نالی یاری چو من نداری یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری جز صبر و بردباری رویی همی نبینم چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات در فراق خدمت گرد همایون موکبی کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر خواجه‌ی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات صد عنایت‌نامه‌ی گردون حنا بر کرده گیر چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی مسلمات ممنات قانتات تایبات تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟ پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟» گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است» خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست» او را چنار گفت که «امروز ای کدو با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست» خراباتی است پر رندان سرمست ز سر مستی همه نه نیست و نه هست فرو رفته همه در آب تاریک برآورده همه در کافری دست همه فارغ ز امروز و ز فردا همه آزاد از هشیار و از مست مگر افتاد پیر ما بر آن قوم مرقع چاک زد زنار در بست یقینش گشت کار و بی گمان شد درستش گشت فقر و توبه بشکست سیاهیی که در هر دو جهان بود فرود آمد به جان او و بنشست نقاب جان او شد آن سیاهی سیاهی آمد و در کفر پیوست چو آب خضر در تاریکی افتاد کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست دل عطار خون گشت و حق اوست که تیری آنچنان ناگه ازو جست چو این ناخوش خبر در گوشم آمد به صد زاری دل اندر جوشم آمد جهان آن عیش شیرینم بشورید مرا زان ماه مهر افروز ببرید ز درد دوریش دیوانه گشتم ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم چو بر جانم فراقش تاختن کرد مرا شوریده‌ی هر انجمن کرد دلم را نوبت شادی سرآمد غمش نوبت زنان از در درآمد فراقش ناگهانم مبتلی کرد غمش پیراهن صبرم قبا کرد تم در غصه‌ی هجران بفرسود دلم خون گشت و از دیده بپالود پدر کز من روانش باد پر نور مرا پیرانه پندی داد مشهور که در دل آتش سودا میفروز ز حسن دلفروزان دیده بر دوز مکن با دلبران پیوند یاری مکن با جان خود زنهارخواری من نادان چو پندش داشتم خوار از آن گشتم بدین خواری گرفتار ز جور دور گردان چند نالم چنین تا کی بود آشفته حالم مسلمانان ملامت کم کنیدم خدا را چاره‌ای همدم کنیدم نه درد دل توانم گفت با کس نه راه از پیش میدانم نه از پس ندارم طاقت دوری ندارم ندارم برگ مهجوری ندارم تنی دارم ز دل در خون نشسته ز موج اشگ در جیحون نشسته دلی دارم در او غم توی در توی روان خونابه از وی جوی در جوی روانی ناوک غم درنشانده وجودی در عدم راهی نمانده غم از این خسته‌ی تنها چه خواهی ز من دلداده‌ی شیدا چه خواهی دلم سیر آمد از جان و جوانی خدایا چاره‌ی کارم تو دانی چو باد آید مرا زان عیش شیرین فرو بارد ز چشمم عقد پروین چنان از شوق او افغان برآرم که دود از گنبد گردان برآرم گهی از دست دل در خون نشینم گهی از دیده در جیحون نشینم گهی بر حال زار خود بگریم گهی بر روزگار خود بگریم گهی از سوز جان افغان برآرم نفیر از درد بیدرمان برآرم به زاری جوی خون از دیده رانم بوصف الحال خود این شعر خوانم در کار من درهم آخر نظری فرمای بر حال من پر غم آخر نظری فرمای بر خوان جگر خواری وز دست غمت زاری نابوده دمی خرم، آخر نظری فرمای تا کی بود این محنت؟ تا چند کشم زحمت؟ مردم ز غمت یک دم، آخر نظری فرمای خون جگرم خوردی، جانم به لب آوردی تا کی دهی، ای جان، دم، آخر نظری فرمای بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده بر نه به دلم مرهم، آخر نظری فرمای در کار من بی‌دل، نابوده به کام دل یک لحظه درین عالم، آخر نظری فرمای گر زانکه عراقی نیست شایسته‌ی زار تو چون هست دلش محرم، آخر نظری فرمای بهر این فرمود پیغامبر که من هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن ما و اصحابم چو آن کشتی نوح هر که دست اندر زند یابد فتوح چونک با شیخی تو دور از زشتیی روز و شب سیاری و در کشتیی در پناه جان جان‌بخشی توی کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی مسکل از پیغامبر ایام خویش تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل هین مپر الا که با پرهای شیخ تا ببینی عون و لشکرهای شیخ یک زمانی موج لطفش بال تست آتش قهرش دمی حمال تست قهر او را ضد لطفش کم شمر اتحاد هر دو بین اندر اثر یک زمان چون خاک سبزت می‌کند یک زمان پر باد و گبزت می‌کند جسم عارف را دهد وصف جماد تا برو روید گل و نسرین شاد لیک او بیند نبیند غیر او جز به مغز پاک ندهد خلد بو مغز را خالی کن از انکار یار تا که ریحان یابد از گلزار یار تا بیابی بوی خلد از یار من چون محمد بوی رحمن از یمن در صف معراجیان گر بیستی چون براقت بر کشاند نیستی نه چو معراج زمینی تا قمر بلک چون معراج کلکی تا شکر نه چو معراج بخاری تا سما بل چو معراج جنینی تا نهی خوش براقی گشت خنگ نیستی سوی هستی آردت گر نیستی کوه و دریاها سمش مس می‌کند تا جهان حس را پس می‌کند پا بکش در کشتی و می‌رو روان چون سوی معشوق جان جان روان دست نه و پای نه رو تا قدم آن چنانک تاخت جانها از عدم بردریدی در سخن پرده‌ی قیاس گر نبودی سمع سامع را نعاس ای فلک بر گفت او گوهر ببار از جهان او جهانا شرم دار گر بباری گوهرت صد تا شود جامدت بیننده و گویا شود پس نثاری کرده باشی بهر خود چونک هر سرمایه‌ی تو صد شود اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز اوزن یلداسنا بو در قلاوز چپانی برک دت قر تن اکشدر اشیت بندن قراقوزیم قراقوز اگر ططسن اگر رومین وگر ترک زبان بی‌زبانان را بیاموز سر چوب تری آن گاه گرید که یابد آن سوی دیگر تف و سوز چو اسماعیل قربان شو در این عشق که شب قربان شود پیوسته در روز خمش آن شیر شیران نور معنیست پنیری شد به حرف از حاجت یوز ما نا که بگشاید دلم بندی ز گیسو باز کن گم گشتگان عشق را پنهان یکی آواز کن □داریم با زلفت بتا وقت خوش این قصه را مگشای با باد صبااین وقت را برهم مزن □ای ابر نیسانی مزن لاف از درغلتان خود کزبهر ایثار رهش در دیده دارم بیش ازین صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد خورشید دیگریست که فرمان و حکم او خورشید را برای مصالح سفر دهد بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود او را نمی‌رسد که رود مال و زر دهد بنگر به طوطیان که پر و بال می‌زنند سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد هر کس شکرلبی بگزیده‌ست در جهان ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد همت بلند دار اگر شاه زاده‌ای قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد برکن تو جامه‌ها و در آب حیات رو تا پاره‌های خاک تو لعل و گهر دهد بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی کو دلبری نماید و خون جگر دهد در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب نقاش جسم جان را غیبی صور دهد کی آب شور نوشد با مرغ‌های کور آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش گر ماه آن ببیند در حال سر دهد در دیده گدای تو آید نگار خاک حاشا ز دیده‌ای که خدایش نظر دهد خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد مانع رفتن بجز مهر و وفای من نبود ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود گر نبودی کوه اندوه محبت در میان لقمه‌ای هرگز بقدر اشتهای من نبود دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد انتها در خواهش بی منتهای من نبود آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود حلقه‌ی گیسوی او با من سر سودا نداشت ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود عرصه‌ی نازش که از اندازه بیرون رفته بود تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد این عنایت‌های گوناگون سزای من نبود من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت این عقوبت‌های پی در پی جزای من نبود صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود عقده‌ها زد بر دل گویا که آن زلف بلند واقف از عدل شه کشورگشای من نبود ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا جز بقای دولت او مدعای من نبود از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا تا نپنداری اجابت در دعای من نبود ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام باده را در جام جان ریز ای غلام با حریف جنس درساز ای پسر در شراب لعل آویز ای غلام چند گویی مست گشتم می بنه وقت مستی نیست مستیز ای غلام چند پرهیزی از این پرهیز چند از چنین پرهیز پرهیز ای غلام بیش از این بدخوبی و تندی مکن ساعتی با ما بیاویز ای غلام در پناه باده شو چون انوری وز غم ایام بگریز ای غلام مست عشقت به خود نیاید باز ور ببری سرش چو شمع به گاز ای به نیکی ز خوب رویان فرد وی به خوبی ز نیکوان ممتاز هر که در سایه‌ی تو باشد نیست روز او را به آفتاب نیاز هر که را عشق تو طهارت داد در دو عالم نیافت جای نماز قبله چون روی تست عاشق را دل به سوی تو به که رو به حجاز عشق تو در درون ما ازلی‌ست ما نه اکنون همی کنیم آغاز هیچ بی‌درد را نخواهد عشق هیچ گنجشک را نگیرد باز عشق بر من ببست راه وصال شیر بر سگ نمی‌کند در باز تا سخن از پی تو می‌گویم بلبل از بهر گل کند آواز عشق سلطان قاهر است و کند صد چو محمود را غلام ایاز همچو فرهاد بی‌نوایی را عشق با خسروان کند انباز هر که از بهر تو نگفت سخن سخنش در حقیقت است مجاز دلم از قوس ابروت آن دید که هدف از کمان تیرانداز به تو حسن تو ره نمود مرا بوی مشک است مشک را غماز نوبت تست سیف فرغانی به سخن شور در جهان انداز کفرین می‌کنند بر سخنت شکر از مصر و سعدی از شیراز سوز اهل نیاز نشناسد متنعم درون پرده‌ی ناز ز ما بودی، جدا بودن روا نیست یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست وجود خود ز ما خالی مپندار که نقش از نقشبند خود جدا نیست سرایی ساختی اندر دماغت که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست بنه تن بر هلاک، از خویش بینی که درد خویش بینی را دوا نیست چو خودرایان به خود جستی تو، مارا غلط کردی که: بی ما رهنما نیست کسی کو از هوای خویش بگذشت مبر نامش، که مرغ این هوا نیست اگر زان بی‌نشان جویی نشانی به جایی بایدت رفتن که جا نیست درین بستان ز بهر سایه‌ی سرو طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ که چون واقف شوی غیر از خدا نیست زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست با لبت گر باده لاف جانفزائی می‌زند پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر زانکه جای خواب مستان گوشه‌ی محراب نیست ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست گفتمش کاخر دل گمگشته‌ام را باز ده گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست روضه‌ی رضوان بدان صورت که وصفش خوانده‌ئی چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست من به الماس طبع تا بزیم گوهر مدحت تو خواهم سفت تو عطا گر دهی و گر ندهی بالله ار جز ثنات خواهم گفت یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد جان و تنم بخست او شیشه من شکست او گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند چو آواز بشنید قیصر برفت به نزدیک مرغان خرامید تفت بدو مرغ گفت ای دلارای رنج چه جویی همی زین سرای سپنج اگر سر برآری به چرخ بلند همان بازگردی ازو مستمند کنون کامدی هیچ دیدی زنا وگر کرده از خشت پخته بنا چنین داد پاسخ کزین هر دو هست زنا و برین گونه جای نشست چو بشنید پاسخ فروتر نشست درو خیره شد مرد یزدان‌پرست بپرسید کاندر جهان بانگ رود شنیدی و آوای مست و سرود چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر ز شادی همی برنگیرند بهر ورا شاد مردم نخواند همی وگر جان و دل برفشاند همی به خاک آمد از بر شده چوب عمود تهی ماند زان مرغ رنگین عمود بپرسید دانایی و راستی فزونست اگر کمی و کاستی چنین داد پاسخ که دانش پژوه همی سرفرازد ز هر دو گروه به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرد پاک ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست به شهر تو بر کوه دارد نشست بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای بیابد پرستنده بر کوه جای ازان چوب جوینده شد بر کنام جهانجوی روشن‌دل و شادکام به چنگال می‌کرد منقار تیز چو ایمن شد از گردش رستخیز به قیصر بفرمود تا بی‌گروه پیاده شود بر سر تیغ کوه ببیند که تا بر سر کوه چیست کزو شادمان را بباید گریست درد جانان عین درمان است گویی نیست هست رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب دور دور می پرستان است گویی نیست هست غمزه‌ی پنهان ساقی جلوه‌ی پیدای جام فتنه‌ی پیدا و پنهان است گویی نیست هست صولجانش عنبرین زلف است در میدان من گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت مور را فر سلیمان است گویی نیست هست تا صبا شیرازه‌ی زلفش ز یکدیگر گسست دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست دیده تا چشم فروغی جلوه‌ی رخسار دوست منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو زاد راهم درد روزافزون ز تو در دو عالم نیست کاری با کسم کز همه کس فارغم بیرون ز تو تا به کی بر در نهم درانتظار صد هزاران چشم چون گردون ز تو چند ریزم از سر یک یک مژه همچو باران اشک بر هامون ز تو تو بتاز از ناز شبرنگ جمال تا نتازد اشک من گلگون ز تو تخت بنهادی میان خون دل تا بگردند اهل دل در خون ز تو می‌فرود آید به جان غمکشم هر نفس صد درد دیگرگون ز تو گر تو یک درد مرا معجون کنی کی کنم با خاک و خون معجون ز تو رحم کن زین بیش زنجیرم مکش زانکه بس زار است این مجنون ز تو وصل تو هرگز نیابد هیچکس من طمع چون دارم آن اکنون ز تو لیک کی گردد امیدم منقطع هر دمم صد وعده‌ی موزون ز تو یک رهم یکرنگ گردان در فنا چند گردم همچو بوقلمون ز تو تا فرید از خویش بی اثبات گشت محو شد در عالم بیچون ز تو آمد بهار خرم و رحمت نثار شد سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد اجزای خاک حامله بودند از آسمان نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد گلنار پرگره شد و جوبار پرزره صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت بگشاد سر و دست که وقت کنار شد گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق شد مستجاب دعوت او گلعذار شد شاه بهار بست کمر را به معذرت هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت گر در دو دست موسی یک چوب مار شد زنده شدند بار دگر کشتگان دی تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند چون لطف روح بخش خدا یار غار شد ای زنده گشتگان به زمستان کجا بدیت آن سو که وقت خواب روان را مطار شد آن سو که هر شبی بپرد این حواس و روح آن سو که هر شبی نظر و انتظار شد مه چون هلال بود سفر کرد آن طرف بدری منور آمد و شمع دیار شد این پنج حس ظاهر و پنج دگر نهان لنگ و ملول رفت و سحر راهوار شد بربند این دهان و مپیمای باد بیش کز باد گفت راه نظر پرغبار شد کاش آن صنم آماده شدی جلوه‌گری را در پرده نشاندی صنم کاشغری را گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش احضار کند روح هوا فوج پری را از منظر خورشید تو گر پرده برافتد هر ذره کند دعوی صاحب‌نظری را هر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیست گر طوق به گردن فکنی کبک دری را تا خط تو بر صفحه‌ی رخسار ندیدم واقف نشدم فتنه‌ی دور قمری را گر پای نهی از سر رحمت به گلستان درهم شکنی رونق گل‌برگ طری را چون سرو قباپوش تو در جلوه درآید البته پری شیوه کند جامه دری را کحال صبا از اثر گرد قدومت از نرگس شهلا ببرد بی‌بصری را هر کس که دم از حور زند عین قصور است گفتن نتوان با تو حدیث دگری را پیغام فروغی نرسد بر سر کویت که آنجا گذری نیست نسیم سحری را کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ شش دانگ بود راست بهر کفه‌ای که سخت در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر در قمره‌ی زمانه به خاکی بباخت بخت جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت آن نقش جسم اوست نه او در میان خاک شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند ز روی خویشتن هم شرم می‌آید مرا تا کی کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد که سور او بجز ماتم نگردد مگرد ای مرغ دل پیرامن غم که در غم پر و پا محکم نگردد دل اندر بی‌غمی پری بیابد که دیگر گرد این عالم نگردد دلا این تن عدو کهنه تست عدو کهنه خال و عم نگردد دلا سر سخت کن کم کن ملولی ملول اسرار را محرم نگردد چو ماهی باش در دریای معنی که جز با آب خوش همدم نگردد ملالی نیست ماهی را ز دریا که بی‌دریا خود او خرم نگردد یکی دریاست در عالم نهانی که در وی جز بنی آدم نگردد ز حیوان تا که مردم وانبرد درون آب حیوان هم نگردد خموش از حرف زیرا مرد معنی بگرد حرف لا و لم نگردد سلیمی منذ حلت بالعراق الاقی من نواها ما الاقی الا ای ساروان منزل دوست الی رکبانکم طال اشتیاقی خرد در زنده رود انداز و می نوش به گلبانگ جوانان عراقی ربیع العمر فی مرعی حماکم حماک الله یا عهد التلاقی بیا ساقی بده رطل گرانم سقاک الله من کاس دهاق جوانی باز می‌آرد به یادم سماع چنگ و دست افشان ساقی می باقی بده تا مست و خوشدل به یاران برفشانم عمر باقی درونم خون شد از نادیدن دوست الا تعسا لایام الفراق دموعی بعدکم لا تحقروها فکم بحر عمیق من سواقی دمی با نیکخواهان متفق باش غنیمت دان امور اتفاقی بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو به شعر فارسی صوت عراقی عروسی بس خوشی ای دختر رز ولی گه گه سزاوار طلاقی مسیحای مجرد را برازد که با خورشید سازد هم وثاقی وصال دوستان روزی ما نیست بخوان حافظ غزل‌های فراقی جان آمده در جهان ساده وز مرکب تن شده پیاده سیل آمد و درربود جان را آن سیل ز بحرها زیاده جان آب لطیف دیده خود را در خویش دو چشم را گشاده از خود شیرین چنانک شکر وز خویش بجوش همچو باده خلقان بنهاده چشم در جان جان چشم به خویش درنهاده خود را هم خویش سجده کرده بی‌ساجد و مسجد و سجاده هم بر لب خویش بوسه داده کای شادی جان و جان شاده هر چیز ز همدگر بزاید ای جان تو ز هیچ کس نزاده می‌راند سوی شهر تبریز جان چون شتر و بدن قلاده از دست دوست هر چه ستانی شکر بود وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود دشمن گر آستین گل افشاندت به روی از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود گر خاک پای دوست خداوند شوق را در دیدگان کشند جلای بصر بود شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد یار عزیز جان عزیزش سپر بود یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی در پای دوست هر چه کنی مختصر بود ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماه روی زند تاج سر بود مشتاق را که سر برود در وفای یار آن روز روز دولت و روز ظفر بود ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم آن را که جان عزیز بود در خطر بود آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود جانا دل شکسته سعدی نگاه دار دانی که آه سوختگان را اثر بود زندگانی مجلس سامی باد در سروری و خودکامی نام تو زنده باد کز نامت یافتند اصفیا نکونامی می‌رسانم سلام و خدمت‌ها که رهی را ولی انعامی چه دهم شرح اشتیاق که خود ماهیم من تو بحر اکرامی ماهی تشنه چون بود بی‌آب ای که جان را تو دانه و دامی سبب این تحیت آن بودست که تو کار مرا سرانجامی حاصل خدمت از شکرریزت دارد اومید شربت آشامی ز آن کرم‌ها که کرده‌ای با خلق خاص آسوده است و هم عامی بکشش در حمایتت کامروز تویی اهل زمانه را حامی تا که در ظل تو بیارامد که تو جان را پناه و آرامی که شوم من غریق منت تو کابتدا کردی و در اتمامی باد جاوید بر مسلمانان سایه‌ات کفتاب اسلامی این سو ار کار و خدمتی باشد تا که خدمت نمای و رامی هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب فریاد که از دستش یک شهر به جان آید هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید باید که تنم گردد چون موی به باریکی شاید به کنار من آن موی میان آید مشکل ز وجود من ماند اثری باقی وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت تا تازه بهارت را آسیب خزان آید اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمی‌یابی به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی دل سرگشته‌ی من طالع برگشته‌ای دارد که بر می‌گردد از میدان هر برگشته مژگانی من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی به دست کافری دادم گریبان مسلمانی دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی قدم در حلقه‌ی آزادگان وقتی توانی زد که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی فروغی شهره‌ی هر شهر شد شعرم به شیرینی که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی شراب لعل کش و روی مه جبینان بین خلاف مذهب آنان جمال اینان بین به زیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت وفای صحبت یاران و همنشینان بین اسیر عشق شدن چاره خلاص من است ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست صفای همت پاکان و پاکدینان بین تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد بگذار تاج کی را، بردار جام جم را چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را در عامل دو بینی کام از یکی نبینی بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را دلها به شام زلفش نام سحر ندانند که اینجا کسی ندیده‌ست دیدار صبح‌دم را کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت الحق کسی نخورده‌ست زین خوب‌تر قسم را روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست هم ملت عرب را، هم دولت عجم را ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی ما را و جهان را تو در این خانه نیابی چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت چه نادره گر آب شود مردم آبی از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نمانده‌ست و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند باری تو نگویی ز کی مست و خرابی تا باده نجوشید در آن خنب ز اول در جوش نیارد همه را او به شرابی تا اول با خود نخروشید ربابی در ناله نیارد همه را او به ربابی ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی در خرمن ما آی اگر طالب کشتی سوی دل ما آی اگر مرد کبابی ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی مکتب نرود کودک لیکن ببرندش پنداشته‌ای خواجه که بیرون حسابی بستان قدح عشرت وز بند برون جه تا باخبری بند سالی و جوابی آخر بشنو هر نفسی نعره مستان کای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی دست تو بگیرم دو سه روزی تو همی‌جوش تا بار دگر روی ز اقبال نتابی آن جا که شدی مست همان جای بخسبی و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی وی دیده گرینده بس است این نه سحابی ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت انگشتک می زن که تو بر راه صوابی بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن بگشا در دل‌ها که تو سلطان خطابی باز عزم شراب خواهم کرد ساز چنگ و رباب خواهم کرد آتش دل چو آب کارم برد چاره‌ی کار آب خواهم کرد جامه در پیش پیر باده فروش رهن جام شراب خواهم کرد از برای معاشران صبوح دل پرخون کباب خواهم کرد با بتان اتصال خواهم جست وز خرد اجتناب خواهم کرد بسکه از دیده سیل خواهم راند خانه‌ی دل خراب خواهم کرد تا دم صبح دوست خواهم خواند دعوت آفتاب خواهم کرد بجز از باده خوردن و خفتن توبه از خورد و خواب خواهم کرد همچو خواجو ز خاک میخانه آبرو اکتساب خواهم کرد فریاد به لااله الا هو زین بی‌معنی زمانه‌ی بدخو زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟ بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟ زین قبه که خواهران انباغی هستند درو چهار هم زانو زین فاحشه گنده‌پیر زاینده بنشسته میان نیلگون کندو زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟ هرگز جوید کس از عدو دارو؟ همواره حذر کن ار خرد داری تو همچو من از طبیب باباهو در دست زمان سپید شد زاغت کس زاغ سپید کرد جز جادو؟ جادوی زمانه را یکی پر است زین سوش سیه، سپید دیگر سو زین سوی پرش بدان همی گردی وز حرص رطب همی خوری مازو هرچند مهار خلق بگرفتند امروز تگین و ایللک و یپغو نومید مشو ز رحمت یزدان سبحانک لا اله الا هو بر شو ز هنر به عالم علوی زین عالم پر عوار پر آهو بنگر که صدف ز قطره‌ی باران در بحر چگونه می‌کند لولو از دیو کند فریشته نفسی که‌ش عقل همی قوی کند بازو نشنوده‌ستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو؟ وان خوار و درشت خار بی‌معنی مشک تبتی همی کندش آهو نیکی بگزین و بد به نادان ده روغن به خرد جدا کن از پینو کز خاک دو تخم می پدید آرد این خوش خرما و آن ترش لیمو از مرد کمال جوی و خوی خوش منگر به جمال و صورت نیکو کابرو و مژه عزیزتر باشد هرچند ازو فزون‌تر است گیسو وز خلق به علم و جاه برتر شو هرچند بوند با تو هم زانو کز موی سرت عزیزتر باشد هرچند ازو فروتر است ابرو سوی تو نویدگر فرستادند بردست زمانه ز افرینش دو یکی سوی دوزخت همی خواند یکی سوی عز و نعمت مینو هریک به رهیت می‌کشد لیکن بر شخص پدید ناورد نیرو این با خوی نیک و نعمت و حکمت اندر راه راست می‌کشد سازو وان جان تو را همی کند تلقین با کوشش مور گر بزی‌ی راسو برگیر ره بهشت و کوشش کن کاین نیست رهی محال و نامرجو بنشان زسرت خمار و خود منشین حیران چو به چنگ باز در تیهو جز پند حکیم و علم کی راند صفرای جهالت از سرت آلو بی‌حکمت نیست برتر و بهتر ترک از حبشی و تازی از هندو عروس صبح دم چون پرده برداشت جهان را جلوه‌ی خور در نظر داشت طلب کردند موبد را نهانی که عقدی بست بر رسم مغانی چو شد شرط زناشوئی همه راست مراد آماده گشت و داوری خاست ملک در پرده با دلدار بنشست به تاراج شکر شد طوطی مست در او پیچید چون در گل گیائی غلط کردم که در گنج اژدهائی شکر خائیده شد در زیرگازش به حلوا در شد انگشت درازش به گنج انداخت مارش مهره‌ی خویش صدف بستد ز باران قطره‌ی خویش عرض‌گاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند چو آگاهی آمد ز ایران به روم که ویران شد آن مرز آباد بوم گرفتار شد قیصر نامدار شب تیره اندر صف کارزار سراسر همه روم گریان شدند وز آواز شاپور بریان شدند همی گفت هرکس که این بد که کرد مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد ز قیصر یکی که برادرش بود پدر مرده و زنده مادرش بود جوانی کجا یانسش بود نام جهانجوی و بخشنده و شادکام شدند انجمن لشکری بر درش درم داد پرخاشجو مادرش بدو گفت کین برادر بخواه نبینی که آمد ز ایران سپاه چو بشنید یانس بجوشید و گفت که کین برادر نشاید نهفت بزد کوس و آورد بیرون صلیب صلیب بزرگ و سپاهی مهیب سپه را چو روی اندرآمد به روی بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی رده برکشیدند و برخاست غو بیامد دوان یانس پیش رو برآمد یکی ابر و گردی سیاه کزان تیرگی دیده گم کرد راه سپه را به یک روی بر کوه بود دگر آب زانسو که انبوه بود بدین گونه تا گشت خورشید زرد ز هر سو همی خاست گرد نبرد بکشتند چندانک روی زمین شد از جوشن کشتگان آهنین چو از قلب شاپور لشکر براند چپ و راستش ویژگان را بخواند چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه زمین گشت جنبان و پیچان سپاه سوی لشکر رومیان حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد بدانست یانس که پایاب شاه ندارد گریزان بشد با سپاه پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد به گرد از هوا روشنایی ببرد به هر جایگه بر یکی توده کرد گیاها به مغز سر آلوده کرد ازان لشکر روم چندان بکشت که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت به هامون سپاه و چلیپا نماند به دژها صلیب و سکوبا نماند ز هر جای چندان غنیمت گرفت که لشکر همی ماند زو در شگفت ببخشید یکسر همه بر سپاه جز از گنج قیصر نبد بهر شاه کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی همه لشکر روم گرد آمدند ز قیصر همی داستانها زدند که ما را چنو نیز مهتر مباد به روم اندرون نام قیصر مباد به روم اندرون جای مذبح نماند صلیب و مسیح و موشح نماند چو زنار قسیس شد سوخته چلیپا و مطران برافروخته کنون روم و قنوج ما را یکیست چو آواز دین مسیح اندکیست امیر حسن خندان کن چشم را وجودی بخش مر مشتی عدم را سیاهی می‌نماید لشکر غم ظفر ده شادی صاحب علم را به حسن خود تو شادی را بکن شاد غم و اندوه ده اندوه و غم را کرم را شادمان کن از جمالت که حسن تو دهد صد جان کرم را تو کارم زان بر سیمین چو زر کن تو لعلین کن رخ همچون زرم را دلا چون طالب بیشی عشقی تو کم اندیش در دل بیش و کم را بنه آن سر به پیش شمس تبریز که ایمانست سجده آن صنم را چون مرا جمعی خریدار آمدند کهنه دوزان جمله در کار آمدند از ستیزه ریش را صابون زدند وز حسد ناشسته رخسار آمدند همچو نغزان روز شیوه می‌کنند همچو چغزان شب به تکرار آمدند شکر کز آواز من این خفتگان خواب را هشتند و بیدار آمدند کاش بیداری برای حق بدی اینک بهر سیم و زر زار آمدند چون شود بیمار از ایشان سرخ رو چون به زردی همچو دینار آمدند خلق را پس چون رهانند از حسد کز حسد این قوم بیمار آمدند در دل خلقند چون دیده منیر آن شهان کز بهر دیدار آمدند همچو هفت استاره یک نور آمدند همچو پنج انگشت یک کار آمدند تا نگردی ریش گاو مردمی سر به سر خود ریش و دستار آمدند اهل دل خورشید و اهل گل غبار اهل دل گل اهل گل خار آمدند غم مخور ای میر عالم زین گروه کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند لعل تو رد شکست من زمزمه بس نمی‌کند آن چه تو دوست میکنی دشمن کس نمی‌کند از سخن حریف سوز آن چه تو آتشین زبان با من خسته میکنی شعله به خس نمی‌کند راحله از درت روان کردم و این دل طپان می‌کند امشب از فغان آن چه جرس نمی‌کند از خم زلف بعد ازین جا منما به مرغ دل مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمی‌کند مرغ دلی که می‌جهد خاصه ز دام حیله‌ای دانه اگر ز در بود باز هوس نمی‌کند محتشم از کمند شد خسته چنان که چون توئی می‌رود از قفا و او روی به پس نمی‌کند خورشید چو از حوت به برج حمل آمد گویند ز سر باز جهان در عمل آمد در باغ خلل یافته و گلبن خالی اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل چون از دم ماهی به سروی حمل آمد گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد چه جای مه از زینت ماه فلک آمد چه جای محل آلت جاه و محل آمد ای میر اسماعیل که مانند براهیم جود تو نه از مال زعون ازل آمد هم در دم اول که ترا دیدم گفتم کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد آراسته‌ی تیر اجل بود مرا جان ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد تو تازه و نو باش که فرزند حسودت نزد غربا بار نوند وابل آمد چشمت دل پر ز تاب خواهد مستست از آن کباب خواهد کام دل من بجز لبت نیست سرمست شراب ناب خواهد از من همه رنگ زرد خواهی آخر که زر از خراب خواهد! چشم توام اشک جوید از چشم مخمور مداوم آب خواهد شد گریه و ناله مونس من میخواره می و رباب خواهد از روی تو دیده چون کند صبر گازر همه آفتاب خواهد از خواب نمی‌شکیبدت چشم بیمار همیشه خواب خواهد جان وصل تو بی رقیب جوید دل روی تو بی نقاب خواهد چون خاک درش مقام خواجوست دوری ز وی از چه باب خواهد ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی حسنت اندر جهان نمی‌گنجد نامت اندر دهان نمی‌گنجد راز عشقت نهان نخواهد ماند زانکه در عقل و جان نمی‌گنجد با غم تو چنان یگانه شدم که دل اندر میان نمی‌گنجد طمع وصل تو ندارم ازآنک وعده‌ات در زبان نمی‌گنجد آخر این روزگار چندان ماند که دروغی در آن نمی‌گنجد روی پنهان مکن که راز دلم بیش از این در نهان نمی‌گنجد گویی از نیکویی رخ چو مهم در خم آسمان نمی‌گنجد چه عجب شعر انوری را نیز معنی اندر بیان نمی‌گنجد در چه طلسم است که ما مانده‌ایم با تو به هم وز تو جدا مانده‌ایم نی که تویی جمله و ما هیچ نه مانده تویی ما ز کجا مانده‌ایم از همه معنی چو تویی هرچه هست پس به چه معنی من و ما مانده‌ایم رشته چو یکتاست در اصلی که هست پس ز برای چه دوتا مانده‌ایم چون تو سزاوار وجودی و بس ما نه به حق نه به سزا مانده‌ایم چون همه تو ما همه هیچ آمدیم ای همه تو هیچ چرا مانده‌ایم چون همه نه با تو و نه بی توییم نه به بقا نه به فنا مانده‌ایم در خم چوگان سر زلف تو گوی صفت بی سر و پا مانده‌ایم پاک کن از ما دل ما زانکه ما سوخته‌ی خوف و رجا مانده‌ایم ما چو فریدیم نه نیک و نه بد کز دو جهان فرد تو را مانده‌ایم سخن پرداز این کاشانه‌ی راز چنین بیرون دهد از پرده آواز که چون نوبت به هفتم خانه افتاد زلیخا را ز جان برخاست فریاد که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه! ز رحمت پا درین روشن حرم نه! در آن خرم حرم کردش نشیمن به زنجیر زرش زد قفل آهن حریمی یافت، از اغیار خالی ز چشم حاسدان دورش حوالی درش ز آمد شد بیگانه بسته امید آشنایان ز آن گسسته در او جز عاشق و معشوق کس نی گزند شحنه، آسیب عسس نی رخ معشوق در پیرایه‌ی ناز دل عاشق سرود شوق‌پرداز هوس را عرصه‌ی میدان گشاده طمع را آتش اندر جان فتاده زلیخا دیده و دل مست جانان نهاده دست خود در دست جانان به شیرین نکته‌ای دلپذیرش خرامان برد تا پای سریرش به بالای سریر افکند خود را به آب دیده گفت آن سر و قد را که ای گلرخ به روی من نظر کن! به چشم لطف سوی من نظر کن! مرا تا کی درین محنت پسندی که چشم رحمت از رویم ببندی؟ بدین سان درد دل بسیار می‌کرد به یوسف شوق خود اظهار می‌کرد ولی یوسف نظر با خویش می‌داشت ز بیم فتنه سر در پیش می‌داشت به فرش خانه سرکافکند در پیش مصور دید با او صورت خویش ز دیبا و حریر افکنده بستر گرفته یکدگر را تنگ در بر از آن صورت روان صرف نظر کرد نظرگاه خود از جای دگر کرد اگر در را اگر دیوار را دید به هم جفت آن دو گلرخسار را دید رخ خود در خدای آسمان کرد به سقف اندر تماشای همان کرد فزودش میل از آن سوی زلیخا نظر بگشاد بر روی زلیخا زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید به آه و ناله و زاری درآمد ز چشم و دل به خونباری درآمد که ای خودکام! کام من روا کن! به وصل خویش دردم را دوا کن! به حق آن خدایی بر تو سوگند! که باشد بر خداوندان خداوند! به این حسن جهانگیری که دادت! به این خوبی که در عارض نهادت! به ابروی کمانداری که داری! به سرو خوب‌رفتاری که داری! به آن مویی که می‌گویی میان‌اش! به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش! به استیلای عشقت بر وجودم! به استغنایت از بود و نبودم! که بر حال من بیدل ببخشای! ز کار مشکلم این عقده بگشای! ز قحط هجر تو بس ناتوانم ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !» جوابش داد یوسف کای پری‌زاد ! که نید با تو کس را از پری، یاد مگیر امروز بر من کار را تنگ! مزن بر شیشه‌ی معصومی‌ام سنگ! مکن تر ز آب عصیان دامنم را! مسوز از آتش شهوت تنم را! به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست! برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست! ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست! ز برق نور او، خورشید تابی‌ست! به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من! بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ، که گر امروز دست از من بداری مرا زین تنگنا بیرون گذاری، بزودی کامگاری بینی از من هزاران حق گزاری بینی از من مکن تعجیل در تحصیل مقصود! بسا دیراکه خوشتر باشد از زود! زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب! که اندازد به فردا خوردن آب ز شوقم جان رسیده بر لب امروز نیارم صبر کردن تا شب امروز ندانم مانعت زین مصلحت چیست که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست عقاب ایزد و قهر عزیزست عزیز این کج‌نهادی گر بداند به من صد محنت و خواری رساند برهنه کرده تیغ آنسان که دانی کشد از من لباس زندگانی زهی خجلت! که چون روز قیامت که افتد بر زناکاران غرامت جزای آن جفاکاران نویسند، مرا سر دفتر ایشان نویسند» زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش! که چون روز طرب بنشیندم پیش، دهم جامی که با جانش ستیزد ز مستی تا قیامت برنخیزد تو می‌گویی: خدای من کریم است! همیشه بر گنهکاران رحیم است! مرا از گوهر و زر در خزینه درین خلوت‌سرا باشد دفینه فدا سازم همه بهر گناه‌ات که تا باشد ز ایزد عذرخواه‌ات» بگفت: «آن کس نی‌ام کافتد پسندم که آید بر کسی دیگر گزندم خصوصا بر عزیزی کز عزیزی تو را فرمود بهر من کنیزی خدای من که نتوان حق‌گزاری‌ش به رشوت کی سزد آمرزگاری‌ش؟ به جان دادن چو مزد از کس نگیرد درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟» زلیخا گفت کای شاه نکوبخت! که هم تاجت میسر باد، هم تخت! بهانه، کج روی و حیله‌سازی‌ست بهانه، نی طریق راست بازی‌ست معاذ الله که راه کج روم من! ز تو این حیله دیگر نشنوم من زبان دربند دیگر زین خرافات! بجنب از جا که فی‌التاخیر آفات زلیخا چون به پایان برد این راز تعلل کرد یوسف دیگر آغاز زلیخا گفت کای عبری عبارت! که بردی از سخن وقتم به غارت مزن بر روی کارم دست رد را! که خواهم کشتن از دست تو خود را نیاری دست اگر در گردن من، شود خون من‌ات حالی به گردن کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش چو گل در خون کشم پیراهن خویش عزیزم پیش تو چون کشته یابد پی کشتن عنان سوی تو تابد بگفت این و کشید از زیر بستر چو برگ بید، سبزارنگ خنجر چو یوسف آن بدید از جای برجست چو زرین یاره بگرفتش سر دست زلیخا ماه اوج دلستانی ز یوسف چون بدید آن مهربانی ز دست خود روانی خنجر انداخت به قصد صلح، طرح دیگر انداخت لب از نوشین دهان‌اش پر شکر کرد ز ساعد طوق، وز ساق‌اش کمر کرد به پیش ناوکش جان را هدف ساخت ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت ولی نگشاد یوسف بر هدف شست پی گوهر، صدف را مهر نشکست فتادش چشم ناگه در میانه به زرکش پرده‌ای در کنج خانه سال‌اش کرد کن پرده پی چیست؟ در آن پرده نشسته پردگی کیست؟» بگفت: آن کس که تا من بنده هستم به رسم بندگان‌اش می‌پرستم به هر ساعت فتاده پیش اویم سر طاعت نهاده پیش اویم درون پرده کردم جایگاه‌اش که تا نبود به سوی من نگاهش ز من آیین بی‌دینی نبیند درین کارم که می‌بینی، نبیند چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ کز این دینار نقدم نیست یک دانگ تو را آید به چشم از مردگان شرم، وز این نازندگان در خاطر آزرم، من از بینای دانا چون نترسم؟ ز قیوم توانا چون نترسم؟ بگفت این، وز میان کار برخاست وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست چو گشت اندر دویدن گام، تیزش گشاد از هر دری راه گریزش به هر در کمدی، بی در گشایی پریدی قفل جایی، پره جایی اشارت کردنش گویی به انگشت کلیدی بود بهر فتح در مشت زلیخا چون بدید این، از عقب جست به وی در آخرین درگاه پیوست پی باز آمدن دامن کشیدش ز سوی پشت، پیراهن دریده برون رفت از کف آن غم رسیده بسان غنچه، پیراهن دریده زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک چو سایه، خویش را انداخت بر خاک خروشی از دل ناشاد برداشت ز ناشادی خود فریاد برداشت دریغ آن صید، کز دامم برون رفت دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد کیخسرو تهمتن بر زال سیستان در ملک نیم روز شبستان تازه کرد این کعبه را که سد سکندر حریم اوست خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد بهر ثبات ملک چنین کعبه‌ی جلال از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد قصری که عرش کنگره‌ی اوست آسمان از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد مانا که بهر تاختن مرکبان عقل مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد یا عالمی ز لطف برآورد کردگار وانگه در او معادن حیوان تازه کرد دست کرم گشاد شه و پای بخل بست تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد قحط سخا ز کشور امید برگرفت گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد شاهی که بهر کوهه‌ی زین‌های ختلیانش ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش هم‌شیره‌ی ابد شد و پیمان تازه کرد روزگاری روی در روی نگاری داشتم راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم همچو بلبل می‌خروشیدم بفصل نوبهار زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک کز میان قلزم محنت کناری داشتم از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم گر غمم خون جگر می‌خورد هیچم غم نبود از برای آنکه چون او غمگساری داشتم درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود گوئیا در خواب می‌بینم که یاری داشتم همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم آن زمان کو زلف را سر می‌برد از صبا پیوند عنبر می‌برد در غم زنجیر مشکینش فلک هر زمان زنجیر دیگر می‌برد در جمال روی او نظارگی دست را حالی به خنجر می‌برد پس عجب نی گر رگ ایمان ما نیش آن مژگان کافر می‌برد این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف گردنان را سر به شکر می‌برد گفت خاقانی نه مرد درد ماست زین بهانه آبش از سر می‌برد ای ناگزران عقل و جانم وی غارت کرده این و آنم ای نقش خیال تو یقینم وی خال جمال تو گمانم تا با خودم از عدم کمم کم چون با تو بوم همه جهانم در بازم با تو خویشتن را تا با تو بمانم ار بمانم گویی که به دل چه‌ای چو تیرم پرسی که به تن کی کمانم پیش تو به قلب و قالب ای جان آنم که چو هر دو حرف آنم ای شکل و دهان تو کم از نیست کی بود که کنی کم از دهانم گر با تو به دوزخ اندر آیم حقا که بود به از جنانم تا چند چهار میخ داری در حجره‌ی تنگ کن فکانم تا چند فسرده روح داری در سایه‌ی دامن زمانم بی هیچ بخر مرا هم از من هر چند برایگان گرانم مانند میان خود کنم نیست زیرا که هنوز در میانم با تن چکنم نه از زمینم با جان چکنم نه آسمانم من سایه شدم تو آفتابی یک راه برآی تا نمانم بگشای نقاب تا ببینم بنمای جمال تا بدانم خواننده تو باش سوی خویشم تا مرکب پی بریده رانم در دیده به جای دیده بنشین تا نامه‌ی نانبشته خوانم تو عاشق هست و نیست خواهی بپذیر مرا که من چنانم در دیده ز بیم غیرت تو اکنون نه سناییم سنانم تا چند ستم رسیده باشم چون سایه ز خود رمیده باشم لب بسته گلو گرفته چون نای نالان و ستم رسیده باشم انصاف بده چرا ننالم کانصاف ز کس ندیده باشم چند از سگ ابلق شب و روز افتاده‌ی سگ گزیده باشم چند از پی آب‌دست هر خس چون بلبله قد خمیده باشم تا کی چو ترازو از زبانی در گردن زه کشیده باشم طیار شوم زبان ببرم تا راست روی گزیده باشم چون صبح و محک به راست گویی گویای زبان بریده باشم گوئی که ز غم مجوش و مخروش این پند بسی شنیده باشم درجوش و خروش ابر و بحرم نتوانم کرمیده باشم خاقانی دلفکارم آری اندیک نه شوخ‌دیده باشم مرا دلیست ره عافیت رها کرده وجود خود هدف ناوک بلا کرده ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین ز دست داده و سر در سر هوی کرده گهی ز بیخردی آبروی خود برده گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل خیال باطل و اندیشه‌ی خطا کرده عبید را به فریبی فکنده از مسکن ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده چو شد روزگار تهمتن به سر به پیش آورم داستانی دگر چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت بیاورد جاماسپ را پیش تخت بدو گفت کز کار اسفندیار چنان داغ دل گشتم و سوکوار که روزی نبد زندگانیم خوش دژم بودم از اختر کینه‌کش پس از من کنون شاه بهمن بود همان رازدارش پشوتن بود مپیچید سرها ز فرمان اوی مگیرید دوری ز پیمان اوی یکایک بویدش نماینده راه که اویست زیبای تخت و کلاه بدو داد پس گنجها را کلید یکی باد سرد از جگر برکشید بدو گفت کار من اندر گذشت هم از تارکم آب برتر گذشت نشستم به شاهی صد و بیست سال ندیدم به گیتی کسی را همال تو اکنون همی کوش و با داد باش چو داد آوری از غم آزاد باش خردمند را شاد و نزدیک دار جهان بر بداندیش تاریک دار همه راستی کن که از راستی بپیچد سر از کژی و کاستی سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج بفگت این و شد روزگارش به سر زمان گذشته نیامد به بر یکی دخمه کردندش از شیز و عاج برآویختند از بر گاه تاج همین بودش از رنج و ز گنج بهر بدید از پس نوش و تریاک زهر اگر بودن اینست شادی چراست شد از مرگ درویش با شاه راست بخور هرچ برزی و بد را مکوش به مرد خردمند بسپار گوش گذر کرد همراه و ما ماندیم ز کار گذشته بسی خواندیم به منزل رسید آنک پوینده بود رهی یافت آن کس که جوینده بود نگیرد ترا دست جز نیکوی گر از پیر دانا سخن بشنوی کنون رنج در کار بهمن بریم خرد پیش دانا پشوتن بریم کبوتری، سحر اندر هوای پروازی ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی گسست رشته‌ی امیدی و رگی بدرید گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت برای راحت بیمار خویش، بس کوشید هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام ز برگهای درختان سبز پرده کشید ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید صفای صحبت و آئین یکدلی باید چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت زمان کار نباید به کنج خانه خزید غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید کنون شیرین بار بد گوش دار سر مهتران رابه آغوش دار چو آگاه شد بار بد زانک شاه به پرداخت بی داد و بی‌کام گاه ز جهرم بیامد سوی طیسفون پر از آب مژگان و دل پر ز خون بیامد بدان خانه او را بدید شده لعل رخسار او شنبلید زمانی همی‌بود در پیش شاه خروشان بیامد سوی بارگاه همی پهلوانی برو مویه کرد دو رخساره زرد و دلی پر ز درد چنان بد که زاریش بشنید شاه همان کس کجا داشت او را نگاه نگهبان که بودند گریان شدند چو بر آتش مهر بریان شدند همی‌گفت الایا ردا خسروا بزرگاسترگاتن آور گوا کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه کجات آن همه فرو تخت وکلاه کجات آن همه برز وبالا وتاج کجات آن همه یاره وتخت عاج کجات آن همه مردی و زور و فر جهان راهمی‌داشتی زیر پر کجا آن شبستان و رامشگران کجا آن بر و بارگاه سران کجا افسر و کاویانی درفش کجا آن همه تیغهای بنفش کجا آن دلیران جنگ آوران کجا آن رد و موبد و مهتران کجا آن همه بزم وساز شکار کجا آن خرامیدن کارزار کجا آن غلامان زرین کمر کجا آن همه رای وآیین وفر کجا آن سرافراز جان و سپار که با تخت زر بود و با گوشوار کجا آن همه لشکر و بوم و بر کجا آن سرافرازی و تخت زر کجا آن سرخود و زرین زره ز گوهر فگنده گره بر گره کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب کجا آن سواران زرین ستام که دشمن بدی تیغشان رانیام کجا آن همه رازوان بخردی کجا آن همه فره ایزدی کجا آن همه بخشش روز بزم کجا آن همه کوشش روز رزم کجا آن همه راهوار استران عماری زرین و فرمانبران هیونان و بالا وپیل سپید همه گشته از جان تو ناامید کجاآن سخنها به شیرین زبان کجا آن دل و رای و روشن روان ز هر چیز تنها چرا ماندی ز دفتر چنین روز کی خواندی مبادا که گستاخ باشی به دهر که زهرش فزون آمد از پای زهر پسر خواستی تابود یار و پشت کنون از پسر رنجت آمد به مشت ز فرزند شاهان به نیرو شوند ز رنج زمانه بی آهو شوند شهنشاه را چونک نیرو بکاست چو بالای فرزند او گشت راست هر آنکس که او کار خسرو شنود به گیتی نبایدش گستاخ بود همه بوم ایران تو ویران شمر کنام پلنگان و شیران شمر سر تخم ساسانیان بود شاه که چون اونبیند دگر تاج و گاه شد این تخمه‌ی ویران و ایران همان برآمد همه کامه‌ی بدگمان فزون زین نباشد کسی را سپاه ز لشکر که آمدش فریادخواه گزند آمد از پاسبان بزرگ کنون اندر آید سوی رخنه گرگ نباشد سپاه تو هم پایدار چو برخیزد از چار سو کار زار روان تو را دادگر یار باد سر بد سگالان نگونسار باد به یزدان و نام تو ای شهریار به نوروز و مهر و بخرم بهار که گر دست من زین سپس نیز رود بساید مبادا به من بر درود بسوزم همه آلت خویش را بدان تا نبینم بداندیش را ببرید هر چارانگشت خویش بریده همی‌داشت در مشت خویش چو در خانه شد آتشی بر فروخت همه آلت خویش یکسر بسوخت به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم چنین باغی در این عالم نرسته‌ست و نروید هم نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد کز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی ز رفعت‌های سوز او در این گردش خمیدستم مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه ز عدل دوست قفلستم ز لطف او کلیدستم گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی بگفتا گر چه پیرم من ولیک او را مریدستم چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم ز بهر عشرت جان‌ها کشیدم راح و ریحان‌ها برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته شکستم سوزن آن ساعت گریبان‌ها دریدستم چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم به دست من بجز سیخی از آن تتماج او نامد ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم به هر برگی از آن تتماج بشکفته‌ست نوعی گل شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم شکوفه چون همی‌ریزد عقیبش میوه می خیزد بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید پی قربان همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم ندارد فایده چیزی بجز هنگام کاهیدن گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد از آن دم‌ها پرآتش که در سرنا دمیدستم مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم چون من و چون تو شد ای دوست چمن یک چمانه من و تو بی تو و من توی بی‌تو چو بهار اندر بت من بی من به بهار تو شمن توبه‌ی سست بروتان شده‌است شکن زلفک تو توبه شکن حسن اندر حسن اندر حسنم تو حسن خلق و حسن بنده حسن بی سر و پای یکی چنبروار خر ما جسته و بگسسته رسن تو چو نرگس کله زر بر سر من چو گل کرده قبا پیراهن پشت من پیش تو شاخ سمنی پیش من روی تو صد دسته سمن شاخ چون روی تو پر لعل و درر آب چون زلف تو پر پیچ و شکن بر گریبان پر از ماه تو شاخ انجم افشانان دامن دامن شکفه پر زر و پر سیم گلو یاسمین پر می و پر شیر دهن بسته بر ساعد گل عقد گهر سوده در کام سمن مشک ختن سر به سر شاخ پر از عارض و زلف لب به لب جوی پر از خط و ذقن زیر سرو چو الف با خوی و می گشته یک تن الف دار دو تن غنچه همچون دل من با لب تو لاله همچون رخ تو در دل من عندلیب آمده در مدحت شاه رایگان همچو سنایی به سخن شاه بهرامشه آن کو بدو زخم جرم بهرام کند شش چو پرن آن شهی کز صفت گرز و سنانش که شود آرد فلک پرویزن پوستها بر تنشان گردد نیست هر که اندر کنفش نیست کفن او چه ماند به فلان و به همان او و تایید و جهانی دشمن ترک سر مستم که ساغر میگرفت عالمی در شور و در شر میگرفت عکس خورشید جمالش در جهان شعله میزد هفت کشور میگرفت چون صبا بر چین زلفش میگذشت بوستان در مشگ و عنبر میگرفت هر دمی از آه دود آسای من آتشی در عود و مجمر میگرفت بوسه‌ای زو دل طلب میکرد لیک این سخن با او کجا در میگرفت قصه‌ی دردش عبید از سوز دل هر زمان میگفت و از سر میگرفت ایها اللاهی عن العهد القدیم ایها الساهی عن النهج القویم استمع ماذا یقول العندلیب حیث یروی من احادیث الحبیب مرحبا؛ ای بلبل دستان حی! کامدی، از جانب بستان حی یا برید الحی! اخبرنی بما قاله فی حقنا، اهل الحما هل رضوا عنا و مالوا للوفا ام علی الهجر استمرو اوالجفا مرحبا، ای پیک فرخ فال ما! مرحبا، ای مایه‌ی اقبال ما! مرحبا، ای عندلیب خوش نوا! فارغم کردی، ز قید ماسوا ای نواهای تو نار مصده زد به هر بندم هزار آتشکده مرحبا،ای طوطی شکر شکن! قل فقد اذهبت عن قلبی الحزن بازگو از نجد و از یاران نجد تا در و دیوار را آری به وجد بازگو از «زمزم» و «خیف» و «منا» وارهان دل از غم و جان از عنا بازگو از مسکن و مأوای ما بازگو از یار بی‌پروای ما آنکه از ما، بی‌سبب افشاند دست عهد را ببرید و پیمان را شکست از زبان آن نگار تند خو از پی تسکین دل، حرفی بگو یاد ایامی که با ما داشتی گاه خشم از ناز و گاهی آشتی ای خوش آن دوران که گاهی از کرم در ره مهر و وفا می‌زد قدم یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی تو از شراب مستی من هم ز بوی مستم بو نیز نیست اندک در بزم کیقبادی بسیار عاشقان را کشتی تو بی‌گناهی در رنج و غم نکشتی کشتی ز ذوق و شادی ای تو گشاد عالم ای تو مراد آدم خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید درمان به درد آید این است اوستادی بستی زبان و گوشم تا جز غمت ننوشم نی نکته عمیدی نی گفته عمادی تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان سجده کن و بگویش اوحشت یا فادی صید توام فکندی و در خون گذاشتی صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی می‌داشتی چو مهره‌ی مارم به دوستی دندان مار بر جگرم چون گماشتی چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی نی نی به زرق مهره‌ی مارم دگر مبند بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی از همه باشد به حقیقت گزیر وز تو نباشد که نداری نظیر مشرب شیرین نبود بی زحام دعوت منعم نبود بی فقیر آن عرقست از بدنت یا گلاب آن نفسست از دهنت یا عبیر بذل تو کردم تن و هوش و روان وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر دل چه بود جان که بدو زنده‌ام گو بده ای دوست که گویم بگیر راحت جان باشد از آن قبضه تیغ مرهم دل باشد از آن جعبه تیر درد نهانی به که گویم که نیست باخبر از درد من الا خبیر عیب کنندم که چه دیدی در او کور نداند که چه بیند بصیر چون نرود در پی صاحب کمند آهوی بیچاره به گردن اسیر هر که دل شیفته دارد چو من بس که بگوید سخن دلپذیر ناله سعدی به چه دانی خوشست بوی خوش آید چو بسوزد عبیر به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یک‌چند بوس سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام به پیش سکندر شد آن پاک‌رای زبان کرد گویا و بگرفت جای بدو گفت کای مهتر شادکام همی گم کنی اندرین کار نام که تخت کیان چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید هرانگه که گویی رسیدم به جای نباید به گیتی مرا رهنمای چنان دان که نادان‌ترین کس توی اگر پند دانندگان نشنوی ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم به بیچارگی دل بدو داده‌ایم اگر نیک باشی بماندت نام به تخت کیی‌بر بوی شادکام وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی به نیکی بود شاه را دست‌رس به بد روز گیتی نجستست کس سکندر شنید این پسند آمدش سخن‌گوی را فرمند آمدش به فرمان او کرد کاری که کرد ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد به نو هر زمانیش بنواختی چو رفتی بر تخت بنشاختی چنان بد که روزی فرستاده‌یی سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌یی ز نزدیک دارا بیامد به روم کجا باژ خواهد ز آباد بوم به پیش سکندر بگفت آن سخن غمی شد سکندر ز باژ کهن بدو گفت رو پیش دارا بگوی که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی که مرغی که زرین همی خایه کرد به مرد و سر باژ بی‌مایه کرد فرستاد پاسخ بدان سان شنید بترسید وز روم شد ناپدید سکندر سپه را سراسر بخواند گذشته سخن پیش ایشان براند چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر مرد نیکی‌گمان مرا روی گیتی بباید سپرد بد و نیک چندی بباید شمرد شما را بباید کنون ساختن دل از بوم و آرام پرداختن سر گنجهای نیا باز کرد بفرمود تا لشکرش ساز کرد به شبگیر برخاست از روم غو ز شهر و ز درگاه سالار نو برون آمد آن نامور شهریار بره‌بر چنان لشکر نامدار درفشی پس پشت سالار روم نوشته برو سرخ و پیروزه بوم همای از برو خیزرانش قضیب نوشته بر او بر محب صلیب به مصر آمد از روم چندان سپاه که بستند بر مور و بر پشه راه دو لشکر به روی اندر آورده روی ببودند یک هفته پرخاشجوی به هشتم به مصر اندر آمد شکست سکندر سر راه ایشان ببست ز یک راه چندان گرفتار شد که گیرنده را دست بیکار شد ز گوپال و از اسپ و برگستوان ز خفتان وز خنجر هندوان کمرهای زرین و زرین ستام همان تیغ هندی به زرین نیام ز دیبا و دینار چندان بیافت که از خواسته بارگی برنتافت بسی زینهاری بیامد سوار بزرگان جنگاور و نامدار وزان جایگه ساز ایران گرفت دل شیر و چنگ دلیران گرفت چو بشنید دارا که لشکر ز روم بجنبید و آمد برین مرز و بوم برفتند ز اصطخر چندان سپاه که از نیزه بر باد بستند راه همی داشت از پارس آهنگ روم کز ایران گذارد به آباد بوم چو آورد لشکر به پیش فرات سپه را عدد بود بیش از نبات به گرد لب آب لشکر کشید ز جوشن کسی آب دریا ندید باز پیوند، که دوری به نهایت برسید چاره‌ی درد دلم کن، که به غایت برسید هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟ رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود یاد می‌داد دل من که عنایت برسید خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟ اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی همه آفاق حدیثش به روایت برسید شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را از برای عز دیدار سیاوخشی و شش همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی بند برنه در نهانخانه‌ی خموشی آه را از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک بار عندالله باشد تخم عبدالله را کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را کو هیچ به از خود نشناسد دگری را گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی پس چون که ندانی بتر از خود بتری را پس غافلی از مذهب رندان خرابات این عیب تمامست چو تو خیره سری را هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق محروم‌تر از تو نشناسم بشری را مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را من سغبه‌ی تسبیح و نماز تو نیم هیچ این فضل همی گویی ای خواجه دری را انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا آنجا چه بقا ماند نور قمری را آیام فراخیست ز الفاظ سنایی دانی خطری نیست کنون محتکری را چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در کم گیر ز ذریت آدم پسری را آمد گه آن که بوی گلزار منسوخ کند گلاب عطار خواب از سر خفتگان به دربرد بیداری بلبلان اسحار ما کلبه زهد برگرفتیم سجاده که می‌برد به خمار یک رنگ شویم تا نباشد این خرقه سترپوش زنار برخیز که چشم‌های مستت خفتست و هزار فتنه بیدار وقتی صنمی دلی ربودی تو خلق ربوده‌ای به یک بار یا خاطر خویشتن به ما ده یا خاطر ما ز دست بگذار نه راه شدن نه روی بودن معشوقه ملول و ما گرفتار هم زخم تو به چو می‌خورم زخم هم بار تو به چو می‌کشم بار من پیش نهاده‌ام که در خون برگردم و برنگردم از یار گر دنیی و آخرت بیاری کاین هر دو بگیر و دوست بگذار ما یوسف خود نمی‌فروشیم تو سیم سیاه خود نگه دار به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی جهان پر حدیث وصال تو بینم زهی نارسیده به زلف تو چنگی همانا به صحرا نظر کرده‌ای تو که صحرا ز رویت گرفتست رنگی ز عکس رخ تو به هر مرغزاری ز دیبای چینی گشادست تنگی شگفت آهوی تو که صید تو سازد به هر چشم زخمی دلاور پلنگی ز جعدت کمندی و شهری پیاده جهانی سوار و ز چشمت خدنگی اگر خواهی ارواح مرغان علوی فرود آری از شاخ طوبا به سنگی به تو کی رسد هرگز از راه گفتی بر نار و نورت که دارد درنگی کیم من که از نوش وصل تو گویم نپوید پی شیر روباه لنگی من آن عاشقم کز تو خشنود باشم ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی چون گنج هنر گشاد بختم نوباوه‌ی غیب گشت رختم ارزانی گوهر گران خیز کرد از همه سو خزنده را تیز می‌خواست بسی دل هوس باز کز سحر قدیم نو کنم ساز بیرون دهم از دم درونی با جادوی رفته هم فسونی پی بر، پی او، چنانک دانم گفتم قدمی زدن توانم از شیوه‌ی خود رمیده گشتم تسلیم همان جریده گشتم چیدم به قلم نمونه‌ای بیش بر دم ز میان تکلف خویش آرایش پیکر معانی شستم به سلامت و روانی زان سکه که مرد پر هنر داشت زین به نتوان نمونه برداشت گر خود به زلال من شدی غرق ممکن نشدیش در میان فرق زین پیش تفاوتی ندانم کان از دل اوست وین ز جانم مردم که به زاد توأمانند هم هر دو به یکدگر نمانند دو خط که نویسی از یکی دست هم نوع تفاوتی درو هست نقاش، که پیکری نشان کرد، دیگر نتواند آن چنان کرد مقصود من از بیان این حرف طرز سخنت و صرفه‌ی صرف کاقبال کسان به زهره‌ی شیر به زین نتوان ستد به شمشیر ای آنکه به مرا نهی نام وز غوره‌ی خویش کنی کام از من نظرت به چشم سوزن واندر دف تو هزار روزن گر ما ز هنر تهی میانیم با روی تو بگوی، تا بدانیم نبود چو فسانه‌ی تو نامی بیهوده چه لافی از «نظامی» گفتی: دم اوست مرده رازیست، آن زان ویست، زان تو چیست؟! گر زان قدح آری آب خوردم بی گفت تو اعتراف کردم صد رحمت ایزدی بران مرد کز کیسه‌ی خود بود جوان مرد زان کرده‌ام این نوای خوش ساز تا گوش زمانه را کنم باز زنده‌ست به معنی اوستادم ور نیست منش حیات دادم آن گنج فشان گنجه پرورد بودست بدین متاع در خورد وانگه ز جهان فراغ جسته وز شغل زمانه دست شسته باری نه به دل مگر همین بار کاری نه دگر مگر همین کار گنجی و دلی ز محنت آزاد آسودگی تمام بنیاد از هر ملکی و نیک نامی اسباب معاش را نظامی مسکین من مستمند بی توش از سوختگی، چو دیگ، در جوش شب تا سحر و ز صبح تا شام در گوشه‌ی غم نگیرم آرام باشم ز برای نفس خود رای پیش چو خودی، ستاده بر پای مزدی که دهند، منت داد وان رنج که من برم، همه باد چون خر که علف کشد به زاری ریزند جوش، ولی به خواری گر از پس هفته‌ای زمانی یابم ز فراغ دل نشانی سهلست به فرصتی چنان تنگ، کاونده چه زر برارد از سنگ؟ ممدوح خجسته را کنم یاد، یا رغبت سینه را دهم داد؟ بخت این که سخن سبک عنانست کان دل دل و گنج بر زبانست کلکم که سرش زبان غیب است گنجینه گشای کان غیب است آواز دهد چو در روانی لبیک زنان دود معانی از جنبش نظم گرم رفتار دلاله‌ی فکر مانده بی کار گر از تک و پوی آب و نانم بودی قدری خلاص جانم روشن گشتی که از چنین در آفاق چگونه کردمی پر با این همه هر که بیند این گنج معلوم کند حد سخن سنج از شکر خدای خوش کنم کام کاغاز صحیفه شد به انجام نامش که زغیب شد مسجل «مجنون لیلی» به عکس اول تاریخ ز هجرت آنچه بگذشت سالش نودست و شش صد و هشت امید که هر خرد پناهی از چشم رضا کند نگاهی زانکس که نگه کند به تمکین انصاف طلب کنم، نه تحسین یارب چو من سیاه نامه کاراستم این ورق به خامه هر چند بد آمد این شمارم چشم از تو، بجز بهی ندارم شعر، ار چه صلاح کار دین نیست بر وی، ز شریعت آفرین نیست این نامه، سزای آفرین باد! انشاء الله که همچنین باد! تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد یک باره پری از نظر خلق نهان شد گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد ور ساقی مشتاق تویی مست توان شد گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت بالای بلاخیز تو آشوب جهان شد نقدی که ز بازار تو بردیم تلف گشت سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد جان از الم هجر تو بی صبر و سکون گشت تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد هم قاصد جانان سبک از راه نماید هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد مقصود خود از خاک در کعبه نجستم باید که به جان معتکف دیر مغان شد تا دم زدم از معجزه‌ی پیر خرابات صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد پیرانه‌سر آمد به کفم دامن طفلی المنة الله که مرا بخت جوان شد تا خاک نشین ره عشقیم فروغی خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد برخیز و صبوح را بیارا پرلخلخه کن کنار ما را پیش آر شراب رنگ آمیز ای ساقی خوب خوب سیما از من پرسید کو چه ساقیست قندست و هزار رطل حلوا آن ساغر پرعقار برریز بر وسوسه محال پیما آن می که چو صعوه زو بنوشد آهنگ کند به صید عنقا زان پیش که دررسد گرانی برجه سبک و میان ما آ می‌گرد و چو ماه نور می‌ده حمرا می ده بدان حمیرا ما را همه مست و کف زنان کن وان گاه نظاره کن تماشا در گردش و شیوه‌های مستان در عربده‌های در علالا در گردن این فکنده آن دست کان شاه من و حبیب و مولا او نیز ببرده روی چون گل می‌بوسد یار را کف پا این کیسه گشاده از سخاوت که خرج کنید بی‌محابا دستار و قبا فکنده آن نیز کاین را به گرو نهید فردا صد مادر و صد پدر ندارد آن مهر که می‌بجوشد آن جا این می آمد اصول خویشی کز سکر چنین شدند اعدا آن عربده در شراب دنیاست در بزم خدا نباشد آن‌ها نی شورش و نی قیست و نی جنگ ساقیست و شراب مجلس آرا خاموش که ز سکر نفس کافر می‌گوید لا اله الا خواجه‌ای را بود هندو بنده‌ای پروریده کرده او را زنده‌ای علم و آدابش تمام آموخته در دلش شمع هنر افروخته پروریدش از طفولیت به ناز در کنار لطف آن اکرام‌ساز بود هم این خواجه را خوش دختری سیم‌اندامی گشی خوش‌گوهری چون مراهق گشت دختر طالبان بذل می‌کردند کابین گران می‌رسیدش از سوی هر مهتری بهر دختر دم به دم خوزه‌گری گفت خواجه مال را نبود ثبات روز آید شب رود اندر جهات حسن صورت هم ندارد اعتبار که شود رخ زرد از یک زخم خار سهل باشد نیز مهترزادگی که بود غره به مال و بارگی ای بسا مهتربچه کز شور و شر شد ز فعل زشت خود ننگ پدر پر هنر را نیز اگر باشد نفیس کم پرست و عبرتی گیر از بلیس علم بودش چون نبودش عشق دین او ندید از آدم الا نقش طین گرچه دانی دقت علم ای امین زانت نگشاید دو دیده‌ی غیب‌بین او نبیند غیر دستاری و ریش از معرف پرسد از بیش و کمیش عارفا تو از معرف فارغی خود همی‌بینی که نور بازغی کار تقوی دارد و دین و صلاح که ازو باشد بدو عالم فلاح کرد یک داماد صالح اختیار که بد او فخر همه خیل و تبار پس زنان گفتند او را مال نیست مهتری و حسن و استقلال نیست گفت آنها تابع زهدند و دین بی‌زر او گنجیست بر روی زمین چون به جد تزویج دختر گشت فاش دست پیمان و نشانی و قماش پس غلام خرد که اندر خانه بود گشت بیمار و ضعیف و زار زود هم‌چو بیمار دقی او می‌گداخت علت او را طبیبی کم شناخت عقل می‌گفتی که رنجش از دلست داروی تن در غم دل باطلست آن غلامک دم نزد از حال خویش کز چه می‌آید برو در سینه نیش گفت خاتون را شبی شوهر که تو باز پرسش در خلا از حال او تو به جای مادری او را بود که غم خود پیش تو پیدا کند چونک خاتون در گوش این کلام روز دیگر رفت نزدیک غلام پس سرش را شانه می‌کرد آن ستی با دو صد مهر و دلال و آشتی آنچنان که مادران مهربان نرم کردش تا در آمد در بیان که مرا اومید از تو این نبود که دهی دختر به بیگانه‌ی عنود خواجه‌زاده‌ی ما و ما خسته‌جگر حیف نبود که رود جای دگر خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش که زند وز بام زیر اندازدش کو که باشد هندوی مادرغری که طمع دارد به خواجه دختری گفت صبر اولی بود خود را گرفت گفت با خواجه که بشنو این شگفت این چنین گراء کی خاین بود ما گمان برده که هست او معتمد ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان بازار حسن داری دکان درو ملاحت و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان خون جگر نظر کن سوداپزان خود را با گوشت پاره‌ی دل در دیگ سینه‌جوشان خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان هر شب ز بار عشقت در گوشه‌های خلوت گردون فغان برآرد از ناله‌ی خموشان با محنتی که دارند از آشنایی تو بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را مجلس به هم برآید ز افغان باده نوشان چون سیف بر در تو بی‌کار مزد یابد محروم نبود آن کو در کار بود کوشان تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی کوته نظر که دارد طبع درازگوشان با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام من ز تو بی‌خبر نیم در دم دم سپردنا پیش به سجده می‌شدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست از خانه برون آمد و بازار بیاراست در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام از زخم پدیدست که بازوش تواناست از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست فریاد من از دست غمت عیب نباشد کاین درد نپندارم از آن من تنهاست با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست از روی شما صبر نه صبرست که زهرست وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری عیشست ولی تا ز برای که مهیاست گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت که ما را از سر کویت سر دروا نمی‌باشد مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمی‌باشد جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون عجب می‌دارم از هامون که چون دریا نمی‌باشد همه شب می‌پزم سودا به بوی وعده فردا شب سودای سعدی را مگر فردا نمی‌باشد چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی‌باشد امروز خدایگان عالم بر فرق نهاد تاج « لولاک » امروز شنید گوش خاتم « لولاک لما خلقت الافلاک » امروز ز شرق اسم اعظم مهر ازلی بتافت بر خاک امروز از این خجسته مقدم ارکان وجود شد مشید □امروز خدای با جهان کرد لطفی که نکرده بود هرگز نوری که مشیتش نهان کرد امروز پدید گشت و بارز آورد و مربی جهان کرد یک تن را با هزار معجز پیغمبر آخرالزمان کرد نوری که قدیم بود و بی‌حد □ای حکمت تو مربی کون! وی از تو وجود هرچه کائن! ای تربیتت زمانه را عون! وی خلقت دهر را معاون! بی‌روی تو گشته حق به صد لون با شرع تو گشته دین مباین بر ملت توست ذلت و هون ای ظل تو بر زمانه ممتد! □حرمت ز مزار و مسجد ما بردند معاندین دین، پاک پوشیده رخ معابد ما از غفلت و جهل، خاک و خاشاک جز سفسطه نیست عاید ما کاوهام گرفته جای ادراک ابلیس شده است هادی ما ما گشته به قید او مقید به بیل عشق تو دل گل ندارد که راه عشق تو منزل ندارد قدم بر جان همی باید نهادن در این راه و دلم آن دل ندارد چو دل در راه تو بستم ضمان کیست که هجرت کار من مشکل ندارد بهین سرمایه صبر و روزگارست دلم این هر دو هم حاصل ندارد کرا پایاب پیوند تو باشد که دریای غمت ساحل ندارد گفت موسی ای خداوند حساب نقش کردی باز چون کردی خراب نر و ماده نقش کردی جان‌فزا وانگهان ویران کنی این را چرا گفت حق دانم که این پرسش ترا نیست از انکار و غفلت وز هوا ورنه تادیب و عتابت کردمی بهر این پرسش ترا آزردمی لیک می‌خواهی که در افعال ما باز جویی حکمت و سر بقا تا از آن واقف کنی مر عام را پخته گردانی بدین هر خام را قاصدا سایل شدی در کاشفی بر عوام ار چه که تو زان واقفی زآنک نیم علم آمد این سال هر برونی را نباشد آن مجال هم سال از علم خیزد هم جواب هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب هم ضلال از علم خیزد هم هدی هم‌چنانک تلخ و شیرین از ندا ز آشنایی خیزد این بغض و ولا وز غذای خویش بود سقم و قوی مستفید اعجمی شد آن کلیم تا عجمیان را کند زین سر علیم ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش خرفروشان خصم یکدیگر شدند تا کلید قفل آن عقد آمدند پس بفرمودش خدا ای ذولباب چون بپرسیدی بیا بشنو جواب موسیا تخمی بکار اندر زمین تا تو خود هم وا دهی انصاف این چونک موسی کشت و شد کشتش تمام خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام داس بگرفت و مر آن را می‌برید پس ندا از غیب در گوشش رسید که چرا کشتی کنی و پروری چون کمالی یافت آن را می‌بری گفت یا رب زان کنم ویران و پست که درینجا دانه هست و کاه هست دانه لایق نیست درانبار کاه کاه در انبار گندم هم تباه نیست حکمت این دو را آمیختن فرق واجب می‌کند در بیختن گفت این دانش تو از کی یافتی که به دانش بیدری بر ساختی گفت تمییزم تو دادی ای خدا گفت پس تمییز چون نبود مرا در خلایق روحهای پاک هست روحهای تیره‌ی گلناک هست این صدفها نیست در یک مرتبه در یکی درست و در دیگر شبه واجبست اظهار این نیک و تباه هم‌چنانک اظهار گندمها ز کاه بهر اظهارست این خلق جهان تا نماند گنج حکمتها نهان کنت کنزا کنت مخفیا شنو جوهر خود گم مکن اظهار شو اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور چگونه می‌شود انگور گر کفش نفشارد مبادا آسمان را خانه معمور که یاران را ز یکدیگر کند دور گشاید عقدهای مهربانی برد پیوند صحبت‌های جانی دو همدم را کز آن مهری که دارند دمی از هم جدا بودن نیارند چنان دور افگند کاز بعد یک چند به نام و نامه‌ای گردند خرسند که چون دوران چرخ از بی‌وفائی فگند آن هر دو عاشق را جدائی شه آمد باز از آنجا با دل تنگ به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ از آن پس یک زمان بی‌غم نبودی زدی دمهای سرد و دم نبودی نهانی گفته بودش محرم راز که زان دیگران شد یار دمساز به شادی با عروس خویش بنشست عروسان دگر بگزاشت از دست مه گوشه نشین زان داغ جان کاه همی بود از درون، کاهنده چون ماه غم دوری نه بس بودش جگر خوار بران غم گشت غمهای دگر یار توان در چشم خود صد خار دیدن که نتوان یار با اغیار دیدن حکایتهای عشق اندود کردی شکایتهای خود آلود کردی که گر غم پرس من می‌پرسیدم کم چه کم دارم ز خوبی، تا خورم غم؟ هنوز، از شاخ سبزم، برنرسته است هنوز، این سبزه را شبنم نشسته است ز بی‌خوابی همه شب چشم من باز تو با هم خوابه‌ی خود خفته در ناز ترا بادا حرام آن شکر و می که می‌نوشی ز لبهایش پیاپی مرا بادا حلال اندوه خوردن ز غیرت لقمه چون کوه خوردن در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم یا رب که برمگردان از جانم این بلا را ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود برجام می بیفزا لعل طرب فزا را دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را در قیمت دهانت نقد روان سپردم یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد گر در چمن چمانی آن قامت رسا را خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم از کردگار خواهم تاثیر این دعا را هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز روندگان طریقت ره بلا سپرند رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب که نیست سینه ارباب کینه محرم راز اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز بدین سپاس که مجلس منور است به دوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایاز غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد در آن مقام که حافظ برآورد آواز به جهرم یکی مرد بد بدنژاد کجا نام او مهرک نوش‌زاد چو آگه شد از رفتن اردشیر وزان ماندن او بران آبگیر ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه ز بهر خورشها برو بسته راه ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه همه گنج او را به تاراج داد به لشکر بسی بدره و تاج داد چو آگاهی آمد به شاه اردشیر پراندیشه شد بر لب آبگیر همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را بزرگان لشکرش را پیش خواند ز مهرک فراوان سخنها براند چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه چشیدم بسی تلخی روزگار نبد رنج مهرک مرا در شمار به آواز گفتند کای شهریار مبیناد چشمت بد روزگار چو مهرک بود دشمن اندر نهان چرا جست باید به سختی جهان تو داری بزرگی و گیهان تراست همه بندگانیم و فرمان تراست بفرمود تا خوان بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند به خوان بر نهادند چندی بره به خوردن نهادند سر یکسره چو نان را به خوردن گرفت اردشیر همانگه بیامد یکی تیز تیر نشست اندران پاک فربه بره که تیر اندرو غرقه شد یکسره بزرگان فرزانه‌ی رزمساز ز نان داشتند آن زمان دست باز بدیدند نقشی بران تیز تیر بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر ز غم هرکسی از جگر خون کشید یکی از بره تیر بیرون کشید نوشته بران تیر بر پهلوی که ای شاه داننده گر بشنوی چنین تیز تیر آمد از بام دژ که از بخت کرمست آرام دژ گر انداختیمی بر اردشیر بروبر گذر یافتی پر تیر نباید که چون او یکی شهریار کند پست کرم اندرین روزگار بران موبدان نامدار اردشیر نوشته همی خواند آن چوب تیر ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود دل مهتران زان سخن تنگ بود همی هر کسی خواندند آفرین ز دادار بر فر شاه زمین این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟ کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم راست کردند این خران سوگند تو پرکنی زینها کنون بی‌شک جحیم وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان نیست آن از بهر اینها ای رحیم زانک ازینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی نیست نیم از چشم میم بر شب بی‌طاعتی فتنه است خلق کس نمی‌جوید ز صبح دین نسیم کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل روی زی غسلین نهادند و حمیم از در مهلت نیند اینها ولیک تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم ای رحیم از توست قوت برحذر مر مرا از مکر شیطان رجیم من نگویم تو قدیم و محدثی کافریده‌ی توست محدث یا قدیم زاده و زاینده چون گوید کسیت؟ هردو بنده‌ی توست زاینده و عقیم در حریم خانه‌ی پیغمبرت مر مرا از توست دو جهانی نعیم تو سزائی گر بداری بنده را اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم مر مرا غربت ز بهر دین توست وین سوی من بس عظیم است ای عظیم هم غریبم مرد باید، بی‌گمان بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم در غریبی نان دستاسین و دوغ به چو در دوزخ ز قوم و خون و ریم هرکه را محنت نه جاویدی بود محنت او محنتی باشد سلیم گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم ور نیابم خز، درپوشم گلیم دام دیو است، ای کبل، بر پای و سر مر تو را دستار خیش و کفش ادیم من ز بهر دین شدم چون زر زرد تو ز دین ماندی چو سیم از بهر سیم از دروغ توست در جانم دریغ وز ستم توست ریشم پرستیم چند جوئی آنچه ندهندت همی؟ چیز ناموجود کی جوید حکیم؟ در مقام بی‌بقا ماندن مجوی تا نمانی در عذاب ایدون مقیم در ره عمری شتابان روز و شب ای برادر گر درستی یا سقیم می‌روی هموار و گوئی کایدرم مار می‌گیری که این ماهی است شیم چشم داری ماه را تا نو شود تا بیابی از سپنجی سیم تیم مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای من چنین نادان ندیدم، ای کریم سال سی خفتی کنون بیدار شو گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم بر تنت وام است جانت، گر چه دیر باز باید داد وام، ای بد غریم جور بر بیوه و یتیم خود مکن ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم زان مقام اندیش کانجا همبرند با رعیت هم امیر و هم زعیم از که دادت حجت این پند تمام؟ از امام خلق عالم بوتمیم دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار همان به است که شیران ز بیشه برنایند که گربگان تنک‌روی می‌کنند شکار همان به است که بازانش پر شکسته بوند ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار همان به است که گل زیر غنچه بنشیند که وقت هست که سر تیزیی نماید خار همان به است که کنجی گزیند اسکندر چو روستایی ده گنج می‌نهد به حصار همان به است که پنهان بماند آب حیات که آب شور فزون دارد این زمان مقدار برو خموش که در پیش چشم مشتی کور چه سنگ‌ریزه فشانی چه لل شهوار به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی که بر تو آتش دوزخ همی‌کنند انبار سزد که کرکس مردار خوار خوانندت که ترک می‌نتوان گرفتن این مردار به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار که یک زمان است خوشی زمانه‌ی غدار میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش که هست گرد تو این طشت آتشین دوار چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه وزین زمانه‌ی ناپایدار دست بدار یقین بدان که عروس جهان همه جایی است کز اندرون به نکال است و از برون به نگار ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار عجب درین که یکی بازماند و هر روز فرو شدند درین بادیه هزار هزار نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار چو خفتگان همه در زیر خاک بی‌خبرند خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار به چشم عقل خموشان خاک را بنگر اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار به خاک ریخته آن زلف‌های چون زنجیر چون زعفران شده آن روی‌های چون گلنار ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار اگرچه پیل‌تنی بود لیک مور ضعیف به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین چگونه زار همی‌گرید ابر روز بهار ببین اگرچه بسی ابر زار می‌گرید هنوز می‌ننشیند ز خاک جمله غبار ز خاک جمله درختی اگر پدید آید یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار پس از خمی که همان آب بود آبی خورد که تلخ گشت دهان لطیف معنی‌دار چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ خطاب کرد که یارب شکال من بردار فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم که بوده‌ام تن مردی ز مردمان کبار هزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار اگر هزار رهم خم کنند از سر باز هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم برو که زود زند جوش خون تو به تغار چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد که کرده‌ای همه عمرت به هرزه روز گذار تو را خدا به کمال کرم بپرورده تو از برای هوا نفس کرده‌ای پروار ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار هزار دیده سزد دیده‌های عالم را که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی بریزد از خم این طاق دایره کردار ز نفخ صور همه اختران نورانی ز نه سپر بریزند همچو دانه‌ی نار هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار چو گردنای هوا با گو زمین گردد ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار هزار زلزله در جوهر زمین افتد ز نعره‌ی لمن الملک واحد القهار تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار بسی قرار نگیرند جان و تن با هم که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار ز کار بیهده خود بازکن به آسانی که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار مریز آب خود از بهر نان که هر روزی تمامت است تو را یک دو گرده استظهار به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد که شعر نیست چو شرع محمد مختار قدم که بر قدم شرع او نداری تو تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار شراب شرع خور از جام صدق در ره دین که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار به هرزه پرده‌شناسی شعر چند کنی که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار بزرگوار خدایا تو را زبان نبود اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار تو گفته‌ای که نه زان آفریده‌ام خلقی که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار ولیک از پی آن آفریدم ایشان را که بر خدایی من سودشان بود بسیار زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار قوی بکن من دل مرده را به زندگیی که مرده‌ام من مسکین به زندگی صد بار کسی که یاد کند در دعای خیر مرا به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری خورشید عشق لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری نی مشتری بی‌نوا بل نور الله اشتری گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری ما را چو مریم بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب ما را چو عیسی بی‌طلب در مهد آید سروری بی‌باغ و رز انگور بین بی‌روز و بی‌شب نور بین وین دولت منصور بین از داد حق بی‌داوری از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد بر صورت گرمابه‌ای چون کودکان کمتر گری فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده جان من و جان تو در اصل یکی بوده در خانه نقشینی دیدم صنم چینی خون خواره صد آدم جان ملکی بوده صد ماه یقینم شد اندر دل شب پنهان صد نور یقین دیدم مشتاق شکی بوده گفتم به ایاز ای حر محمود شدی آخر در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده شمس الحق تبریزم همرنگ تو می‌خیزم من مرده تو گرد من بحر نمکی بوده میی درده که در ده نیست هشیار چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار ز نام و ننگ بگریز و چو مردان ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار چو مست عشق گشتی کوزه در دست قلندروار بیرون شو به بازار لباس خواجگی از بر بیفکن به میخانه فرو انداز دستار برآور نعره‌ای مستانه از جان تهی کن سر ز باد عجب و پندار ز روی خویشتن بت بر زمین زن ز زیر خرقه بیرون آر زنار چو خلقانت بدانند و برانند تو فارغ گردی از خلقان به یکبار چنان فارغ شوی از خلق عالم که یکسانت بود اقرار و انکار نماند در همه عالم به یک جو نه کس را نه تو را نزد تو مقدار چو ببریدی ز خویش و خلق کلی همی بر جانت افتد پرتو یار تو هر دم در خروش آیی که احسنت زهی یار و زهی کار و زهی بار چو در وادی عشقت راه دادند در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار زمانی نعره‌زن از وصل جانان زمانی رقص کن از فهم اسرار اگر تو راه جویی نیک بندیش که راه عشق ظاهر کرد عطار تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی در کام دلم زهری ناکام نهادستی زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را در حلقه‌ی مشکینش آرام نهادستی از چهره‌ی خود باغی بر خاص گشادستی وز غمزه‌ی خود داغی بر عام نهادستی در عالم حسن خود بی‌منت گردونی هم صبح نمودستی هم شام نهادستی بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را هم دانه فگندستی هم دام نهادستی در مجلس طنازی بر دست گرانجانان از بهر سبکباری صد جام نهادستی شوریده نمی‌خواندند زین بیش سنایی را شوریده سنایی را تو نام نهادستی عشقت زهم برآورد یاران مهربان را از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی کردند تیز برهم صد همزبان را از لطف عام کردی در بزم خاص باهم در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر در کینه‌ی هم آخر کردند زه کمان را باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد مانند دود آتش اهل دو دودمان را شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را صد دست عهد باهم دست تو از کناره شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را مادری را طفل در آب اوفتاد جان مادر در تب و تاب اوفتاد در تحیر طفل می‌زد دست و پای آب بردش تا بناب آسیای خواست شد در ناو مادر کان بدید شد سوی درز آب حالی برکشید آب از پس رفت و آن طفل عزیز بر سر آن آب از پس رفت نیز مادرش درجست او را برگرفت شیردادش حالی و در برگرفت ای ز شفقت داده مهر مادران هست این غرقاب را ناوی گران چون در آن گرداب حیرت اوفتیم پیش ناو آب حسرت اوفتیم مانده سرگردان چو آن طفل در آب دست و پایی می‌زنیم از اضطراب آن نفس ای مشفق طفلان راه از کرم در غرقه‌ی خود کن نگاه رحمتی کن بر دل پرتاب ما برکش از لطف و کرم در ز آب ما شیرده ما را ز پستان کرم برمگیر از پیش ما خوان کرم ای ورای وصف و ادراک آمده از صفات واصفان پاک آمده دست کس نرسید برفتراک تو لاجرم هستیم خاک خاک تو خاک تو یاران پاک تو شدند اهل عالم خاک خاک تو شدند هرک خاکی نیست یاران ترا دشمن است او دوست داران ترا اولش بوبکر و آخر مرتضا چار رکن کعبه‌ی صدق و صفا آن یکی در صدق هم راز و زیر و آن دگر در عدل خورشید منیر آن یکی دریای آزرم و حیا آن دگر شاه اولوالعلم و سخا تشنه را از سراب چگشاید سایه را ز آفتاب چگشاید آب حیوان چو هست در ظلمات از نسیم گلاب چگشاید نیست این کار جنبش و آرام از درنگ و شتاب چگشاید قطره‌ای را که او نبود و نه هست غرق دریای آب چگشاید بسی ستون است خیمه‌ی عالم از هزاران طناب چگشاید صد درت گر گشاد پنداری است این چنین فتح باب چگشاید چون نبردی بر آب هرگز پی پی بری بر سر اب چگشاید گرچه بغنوده‌ای بهر نفسی عالمی ماهتاب چگشاید رو که این رهروان چو تشنه شدند از دو ساغر شرآب چگشاید خون بسته است اگر کباب خوری خون خوری از کباب چگشاید چون کمیت فلک طبق آورد از خری در خلاب چگشاید تا بتان در زمین همی ریزند چرخ را ز انقلاب چگشاید کار چون ذره‌ای به علت نیست از خطا و صواب چگشاید سر یک یک چو او همی داند از حساب و کتاب چگشاید از همه چون به از همه است آگاه از سال و جواب چگشاید چون من از هر دو کون گم گشتم از ثواب و عقاب چگشاید گنج می‌جسته‌ام به معموری هست جای خراب چگشاید هر چه بیدار دیده‌ام هیچ است گر ببینم به خواب چگشاید آفتابی است ذره ذره ولی هست زیر نقاب چگشاید ای فرید آسمان نه‌ای آخر زین همه اضطراب چگشاید داد جوابی ادب آمیخته تعبیه‌های عجب آمیخته کای به رخم چشم جفا کرده بازا دیده‌ی مهر تو برویم فراز گر گهر صلح پذیرد نظام حلقه بگوشم، به رضای تمام عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان به پیشم داشت جام می گه گر میخواره‌ای بستان منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این که سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان خمش کن که زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان گر سری در سر کار تو شود چندان نیست با تو سختی به سری کار خردمندان نیست گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست ای دل، از میل به چاه زنخ او داری به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست در جهان نوش لبی را نشناسم امروز که غلام دهن او ز بن دندان نیست محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور غم بی‌فایده چندین، که جهان چندان نیست برق عشق از آتش و از خون جهد چون به جان و دل رسد بیچون جهد دل کسی دارد که در جانش ز عشق هر زمانی برق دیگرگون جهد کشتیم بر آب دریا هست و من منتظر تا باد دریا چون جهد گر نباشد باد سخت از پیش و پس بو که این کشتیم با هامون جهد کشتیی هرگز ازین دریای ژرف هیچ‌کس را جست تا اکنون جهد کی بود آخر که بادی در رسد در خم آن طره‌ی میگون جهد بوی زلف او به جان ما رسد دل ز دست صد بلا بیرون جهد خون عشقش هر شبی زان می‌خورم تا رگم در عشق روزافزون جهد چون رگ عشق تو دارم خون بیار تا درآشامم که از رگ خون جهد گر کند عطار از زلفش رسن از میان چنبر گردون جهد آن زنی می‌خواست تا با مول خود بر زند در پیش شوی گول خود پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت من برآیم میوه چیدن بر درخت چون برآمد بر درخت آن زن گریست چون ز بالا سوی شوهر بنگریست گفت شوهر را کای مابون رد کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد تو به زیر او چو زن بغنوده‌ای ای فلان تو خود مخنث بوده‌ای گفت شوهر نه سرت گویی بگشت ورنه اینجا نیست غیر من به دشت زن مکرر کرد که آن با برطله کیست بر پشتت فرو خفته هله گفت ای زن هین فرود آ از درخت که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت چون فرود آمد بر آمد شوهرش زن کشید آن مول را اندر برش گفت شوهر کیست آن ای روسپی که به بالای تو آمد چون کپی گفت زن نه نیست اینجا غیر من هین سرت برگشته شد هرزه متن او مکرر کرد بر زن آن سخن گفت زن این هست از امرودبن از سر امرودبن من هم‌چنان کژ همی دیدم که تو ای قلتبان هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست این همه تخییل از امروبنیست هزل تعلیمست آن را جد شنو تو مشو بر ظاهر هزلش گرو هر جدی هزلست پیش هازلان هزلها جدست پیش عاقلان کاهلان امرودبن جویند لیک تا بدان امرودبن راهیست نیک نقل کن ز امرودبن که اکنون برو گشته‌ای تو خیره‌چشم و خیره‌رو این منی و هستی اول بود که برو دیده کژ و احول بود چون فرود آیی ازین امرودبن کژ نماند فکرت و چشم و سخن یک درخت بخت بینی گشته این شاخ او بر آسمان هفتمین چون فرود آیی ازو گردی جدا مبدلش گرداند از رحمت خدا زین تواضع که فرود آیی خدا راست بینی بخشد آن چشم ترا راست بینی گر بدی آسان و زب مصطفی کی خواستی آن را ز رب گفت بنما جزو جزو از فوق و پست آنچنان که پیش تو آن جزو هست بعد از آن بر رو بر آن امرودبن که مبدل گشت و سبز از امر کن چون درخت موسوی شد این درخت چون سوی موسی کشانیدی تو رخت آتش او را سبز و خرم می‌کند شاخ او انی انا الله می‌زند زیر ظلش جمله حاجاتت روا این چنین باشد الهی کیمیا آن منی و هستیت باشد حلال که درو بینی صفات ذوالجلال شد درخت کژ مقوم حق‌نما اصله ثابت و فرعه فی‌السما ای بانگ و صلای آن جهانی ای آمده تا مرا بخوانی ما منتظر دم تو بودیم شادآ، که رسول لامکانی هین، قصه‌ی آن بهار برگو چون طوطی آن شکرستانی افسرده شدیم و زرد گشتیم از زمزمه‌ی دم خزانی ما را برهان ز مکر این پیر ما را برسان بدان جوانی زهر آمد آن شکر، که او داد سردی و فسردگی نشانی پا زهر بیار و چاره‌ی کن کز دست شدیم ما، تو دانی زین زهر گیاهمان برون بر هم موسی عهد و هم شبانی پیش تو امانت شعیبم ما را بچران به مهربانی تا ساحل بحر و روضه ما را در پیش کنی و خوش برانی تا فربه و با نشاط گردیم از سنبل و سوسن معانی پنهان گشتند این رسولان از ننگ و تکبر ملولان ای چشم و چراغ هردو دیده ما را بقروی جان کشیده ما را ز قرو میار بیرون ناخورده تمام، و ناچریده لاغر چو هلال ماند طفلی سه ماه ز شیر وا بریده بگذار به لطف طفل جان را اندر بر دایه در خزیده چون ناله‌ی ما به گوشت آمد آن را مشمار ناشنیده در لب، سر شاخ سخت گیرد هر سیب که هست نارسیده از بیم، که تا نیفتد از شاخ ماند بی‌ذوق و پژمریده جان نیست ازان جماد کمتر با دایه‌ی عقل برگزیده سه بوسه ز تو وظیفه دارم ای بر رخ من سحر گزیده تا صلح کنیم بر دو، امروز زیرا که ملولی و رمیده خامش، که کریم دلبرست او اخلاق و خصال او حمیده هین، خواب مرو که دزد و لولی دزدید کلاهت از فضولی این نفس تو شد گنه فزایی کرمی بد و گشت اژدهایی شب مرداری، حرام خواری روز اخوت و دزد و ژاژخایی رو داد بخواه از امیری صاحب علمی، صواب رایی نبود بلد از خلیفه خالی مخلوق کیست، بی‌خدایی؟! رنجور بود جهان به تشویش بی‌عدل و سیاست و لوایی بیماری و علت جهان را شمشیر بود پسین دوایی هنگام جهاد اکبر آمد خیز ای صوفی، بکن غزایی از جوع ببر گلوی شهوت شوریده مشو به شوربایی تن باشد و جان، سخای درویش اینست اصول هر سخایی بگداز به آتشش، که آتش مر خامان راست کیمیایی خاموش که نار نور گردد ساقی شود آتش و سقایی صد خدمت و صد سلام از ما بر عقل کم خموش گویا چنین زرد و نوان مانند نالی نکرده‌ستم غم دلبر غزالی نه آنم من که خنبانید یارد مرا هجران بدری چون هلالی نه مالیده است زیر پا چو خوسته مرا چون جاهلان را آز مالی غم خوبان و آز مال دنیا کجا باشد همال بی‌همالی؟ همه شب گرد چشم من نگردد ز خیل خواب و آرامش خیالی همی تابد ز چرخ سبز عیوق چو ز آتش بر صحیفه‌ی آب خالی ثریا همچو بگسسته جمیلی هلال ایدون چو خمیده خلالی شب تیره ستاره گرد او در چو حورانند گرد زشت زالی مرا تا صبح بشکافد دل شب نیابد دل ز رنج آرام و هالی درخشد روی صبح از مغرب شب منور همچو صدقی ز افتعالی نیابد آنگهی عقل مدبر از اینجا در طریق دین مثالی ز نور صبح مر شب را ببیند گریزنده چو ز ایمانی ضلالی ضلالت عزت ایمان نیابد چو زری کی بود هرگز سفالی؟ اگرچه شب بپوشد روی صورت نگردد صورت از حالی به حالی جمال و زیب زیبا کم نگردد اگر چندش بپوشی در جوالی نباشد خوار هرگز مرد دانا بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی گر اجلالش کندشاید، وگرنه نجوید برتر از حکمت جلالی نباشد چون امیر و شاه و خان را حکیمان را به مال اندر جمالی جواب سایل شاهان بگوید تگینی یا طغانی یا ینالی ولیکن عاجز و خامش بماند چو از چون و چرا باشد سالی ایا گردنت بسته بر در شاه ضیاعی یا عقاری یا عقالی کمالت کو؟ کمال اندر کمال است سوی دانا به از مالی کمالی نه آن داناست کز محراب و منبر همی گوید گزافه قال قالی اگر نادان بگیرد جای دانا به هرحالی نباشد جز محالی نه بیش از شیر باشد گرچه باشد درنده پیش شیر اندر شگالی بدادم ناصبی را پاسخ حق نخواهم کرد زین بیش احتمالی چو دشمن دشمنی را کرد پیدا نشاید نیز کردن پای مالی به من ناکرده قصد خواسته و خور نماند اندر خراسان بد فعالی جز آن جرمی ندانم خویشتن را که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی ز یزدان جز که از راه محمد ندارم چشم فصلی و اتصالی نه زو برتر کسی دانم به عالم نه بهتر ز ال او بشناسم آلی به جان اندر بکشتم حب ایشان کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟ حرامی ره نیابد زی من ایرا همی ترسم مدام از هر حلالی نگردد چون منی خود گرد بیشی نه گرد حیلت از بهر منالی جهان را دیدم و خلق آزمودم به هر میدان درون جستم مجالی نه مالی دیدم افزون از قناعت نه از پرهیز برتر احتیالی ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته است چگونه بنده باشم پیش لالی؟ چرا خواهد مرا نادان متابع؟ نیابد روبه از شیران عیالی چگونه تکیه یارد کرد هرگز ممیز مرد بر پوسیده نالی؟ نگیرم پیش رو مر جاهلی را که نشناسد نگاری از نکالی دردی به دل رسید که آرام جان برفت وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت شاید که چشم چشمه بگرید به های های بر بوستان که سرو بلند از میان برفت بالا تمام کرده درخت بلند ناز ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت باران فتنه بر در و دیوار کس نبود بر بام ما ز گریه‌ی خون ناودان برفت تلخست شربت غم هجران و تلخ‌تر بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت چندان برفت خون ز چراحت به راستی کز چشم مادر و پدر مهربان برفت همچون شقایقم دل خونین سیاه شد کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت هشیار سرزنش نکند دردمند را کز دل نشان نمی‌رود و دلنشان برفت چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم برق جهنده چون برود همچنان برفت لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت ما کاروان آخرتیم از دیار عمر او مرد بود پیشتر از کاروان برفت اقبال خاندان شریف و برادران جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت شرح غمت تمام نگفتیم همچنان این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت حکم خدای بود قرانی که از سپهر بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را زبان صدق و برق رو برات ممنان آمد که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست از همه خلق دل من سوی او دارد میل بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست سرو را ماند کورده گل سوری بار بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو خواجه دیده‌ست همانا که رهش بر در اوست خواجه‌ی سید بوبکر حصیری که خدای هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست هر که از چاکری و خدمت او رنج برد رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست چاکری کردن او در شرف از میری به ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست خرد دشمن او در سخن مضمر اوست دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست که جهان مادر او نیست که مادندر اوست کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ که مه زود رو اندر طلب معبر اوست نتوان گفت که دریای دمان را دگرست نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست از کریمی دل او سیر شود هرگز نه این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست دست او همچو درختیست که چشم همه خلق به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود آن ستم، کز کف بخشنده‌ی او بر زر اوست گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست نام او با صلت نیکو در دفتر اوست این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست سببی باید تا فخر توان کرد بدان رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی که گه استاده می‌اندر کف و گه در بر اوست خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور به چوگانم زند هیچش مگوی بر سر عشاق طوفان گو ببار در ره مشتاق پیکان گو بروی گر به داغت می‌کند فرمان ببر ور به دردت می‌کشد درمان مجوی ناودان چشم رنجوران عشق گر فروریزند خون آید به جوی شاد باش ای مجلس روحانیان تا که خورد این می‌که من مستم به بوی هر که سودانامه سعدی نبشت دفتر پرهیزگاری گو بشوی هر که نشنیدست وقتی بوی عشق گو به شیراز آی و خاک من ببوی تا درد و محنت است در این تنگنای خاک محنت برای مردم و مردم برای خاک جز حادثات حاصل این تنگنای چیست ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک این عالمی است جافی و از جیفه موج زن صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک خواهی که جان به شط سعادت برون بری بگریز از این جزیره‌ی وحشت فزای خاک خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام برخیز ازین خرابه‌ی نا دل‌گشای خاک دوران آفت است چه جویی سواد دهر ایام صرصراست چه سازی سرای خاک هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس حق بود دیو را که نشد آشنای خاک خود را به دست عشوه‌ی ایام وامده کز باد کس امید ندارد وفای خاک اجزات چون به پای شب و روز سوده شد تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک گردون کمان گروهه‌ی بازی است کاندرو گل مهره‌ای است نقطه‌ی ساکن نمای خاک تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی این از فروغ آتش و آن از نمای خاک جان داده‌ی حق است چه دانی مزاج طبع زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت خورشید زیر سایه‌ی ظلمت فزای خاک گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند از قبه‌ی ثوابت تا منتهای خاک او کوه حلم بود که برخاست از جهان بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟ از گنبد فلک ندی آمد به گوش او کای گنبد تو کعبه‌ی حاجت روای خاک بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق ای کاینات واحزنا از جفای خاک دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت کاین چشمه‌ی حیات مسازید جای خاک جبریل بر موافقت آن دهان پاک می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او هم مرقد مقدس او شد شفای خاک با عطرهای روضه‌ی پاکش عجب مدار گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک در ملت محمد مرسل نداشت کس فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب کو لطف او که بود کدورت زدای خاک زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک خاک درش خزاین ارواح دان چرخ فیض کفش معادن اجساد زای خاک سنجر به سعی دولت او بود دولتی باد سیاستش شده مهر آزمای خاک بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش در گردنای چرخ سکون و بقای خاک خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک خاقانی است خاک درت حافظش تو باش زین مشت آتشی که ندارند رای خاک جوقی لیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک مها به دل نظری کن که دل تو را دارد که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد همی‌رسد به گریبان آسمان دستش که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل بکن بکن که به کردار تو رضا دارد چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف که او طراوت آب و دم صبا دارد در آتش غم تو همچو عود عطاریست دل شریف که او داغ انبیا دارد خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش برون گفت سخن‌های جان فزا دارد قیامت باشد آن قامت در آغوش شراب سلسبیل از چشمه نوش غلام کیست آن لعبت که ما را غلام خویش کرد و حلقه در گوش پری پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد خواب در چشمان من دوش نه هر وقتم به یاد خاطر آید که خود هرگز نمی‌گردد فراموش حلالش باد اگر خونم بریزد که سر در پای او خوشتر که بر دوش نصیحتگوی ما عقلی ندارد بر او گو در صلاح خویشتن کوش دهل زیر گلیم از خلق پنهان نشاید کرد و آتش زیر سرپوش بیا ای دوست ور دشمن ببیند چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش تو از ما فارغ و ما با تو همراه ز ما فریاد می‌آید تو خاموش حدیث حسن خویش از دیگری پرس که سعدی در تو حیرانست و مدهوش برگ زیرآمد و برگ گل و گلزار برفت سرخ رویی رخ لاله وگلنار برفت سرو بشکفت و چمن سبز شد و نرگس خفت گوبرو از بر من این همه چون یار برفت نزد من باد خزان دوش غبار آلوده آمد وگفت که سرو تو ز گلزار برفت خواستم تا بروم در طلب رفته‌ی خویش یادم آمد رخ او پای من از کار برفت در دوید اشک چو بازآمد ز خویش ندید دل بینداخت هم اندوه و خونبار برفت خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت باد خاری ز ره گل‌رخ من می‌آورد جانم آویخت در آن خار و گرفتار برفت هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جوجو اندرین غارت غم جمله به یک بار برفت یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی چو رفتی سوی بستان‌ها یکی بگذر به گورستان که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو متاب روی و سر از من،مباش بی‌خبر از من که روز و شب دل و چشمم در آتشست ونم تو تویی علاج غم ما تویی مسیح دم ما ز مرگ باک نباشد که می‌خوریم دم تو ز راه دور و بیابان چه باک و دوزخ تابان؟ کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو به صید ما نکند کس هوا و رغبت ازین پس که داغ دست تو داریم و خانه در حرم تو مگر تو چاره‌ی کارم کنی و زخم که دارم که مرهمی نشناسم موافق الم تو کدام جنس که دستم نباخت بر سر کویت؟ کدام نقد که چشمم نریخت در قدم تو؟ گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم کنم شکایت بسیار از التفات کم تو مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش که اوحدیست درین شهر سکه‌ی درم تو رقم سازی که این زیبا رقم زد نوشت اول سخن نام محمد چه نام است اینکه پیش اهل بینش شده نقش نگین آفرینش ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ نوشتش در دل خود لوح محفوظ ز نقش حلقه‌ی میمش دهد یاد قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام که همچون دال بوسد پای این نام کمال نامداری بین و عزت که نامش را به این حد است حرمت شه خیل رسل سلطان کونین جمالش مهر ومه را قرةالعین چو رو در قبله‌ی دین پروری کرد به دوران دعوی پیغمبری کرد شک آوردند گمراهان حاسد به صدق دعویش جستند شاهد پی دفع شک آن جمع گمراه دو شاهد شد به صدق دعویش ماه از این غم سایه دارد رو بدیوار که در راهش نشد با خاک هموار چو جوهر بود آن سرچشمه‌ی نور که بودش سایه از همسایگی دور مگر از شوق بیخود گشت سایه چو شد همراه آن خورشید پایه زهی نور تو بزم افروز عالم وجودت زبده‌ی اولاد آدم خلیل از خوان تو رایت ستانی خضر از فیض جامت تشنه جانی ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد از آن بر طارم چارم قدم زد اگر راه دو رنگی آورد پیش نشانندش به گردون بر خر خویش چه شد گر آفتاب عالم آرا به صورت پیشتر گشت از تو پیدا شهی بر خلق آخر تا به اول شهان را پیش پیش آرند مشعل جهان را کار رفت از دست دریاب برآور یا رسول الله سر از خواب ز هجران تو پیچد سبحه برخویش به کارش سد گره از دوریت بیش به خارستان حرمان تو مسواک ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک به جست وجوی تو خم گشته محراب مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب به یاد مقدمت ای قبله‌ی دین ز غم سجاده دارد بر جبین چین ز پایت تا جدا افتاد نعلین به خاک ره ز پا افتاده نعلین از آن سر مانده بر دیوار منبر که او را چون تو سروی رفته از سر ز هجرت جمله را از دست شد کار زمان دستگیری گشت مگذار شدند از دست محتاجان لطفت بیاور آیتی از خوان لطفت پی مهمانی این جمع محتاج بیار آن تحفه کوردی ز معراج زانک هر کره پی مادر رود تا بدان جنسیتش پیدا شود آدمی را شیر از سینه رسد شیر خر از نیم زیرینه رسد عدل قسامست و قسمت کردنیست این عجب که جبر نی و ظلم نیست جبر بودی کی پشیمانی بدی ظلم بودی کی نگهبانی بدی روز آخر شد سبق فردا بود راز ما را روز کی گنجا بود ای بکرده اعتماد واثقی بر دم و بر چاپلوس فاسقی قبه‌ای بر ساختستی از حباب آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب زرق چون برقست و اندر نور آن راه نتوانند دیدن ره‌روان این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند هر دو اندر بی‌وفایی یکدل‌اند زاده‌ی دنیا چو دنیا بی‌وفاست گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست اهل آن عالم چو آن عالم ز بر تا ابد در عهد و پیمان مستمر خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند معجزات از همدگر کی بستدند کی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان شادی عقلی نگردد اندهان نفس بی‌عهدست زان رو کشتنیست او دنی و قبله‌گاه او دنیست نفسها را لایقست این انجمن مرده را درخور بود گور و کفن نفس اگر چه زیرکست و خرده‌دان قبله‌اش دنیاست او را مرده دان آب وحی حق بدین مرده رسید شد ز خاک مرده‌ای زنده پدید تا نیاید وحش تو غره مباش تو بدان گلگونه‌ی طال بقاش بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد تاب خورشیدی که آن آفل نشد آن هنرهای دقیق و قال و قیل قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل رونق و طاق و طرنب و سحرشان گرچه خلقان را کشد گردن کشان سحرهای ساحران دان جمله را مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها جادویها را همه یک لقمه کرد یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد نور از آن خوردن نشد افزون و بیش بل همان سانست کو بودست پیش در اثر افزون شد و در ذات نی ذات را افزونی و آفات نی حق ز ایجاد جهان افزون نشد آنچ اول آن نبود اکنون نشد لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق در میان این دو افزونیست فرق هست افزونی اثر اظهار او تا پدید آید صفات و کار او هست افزونی هر ذاتی دلیل کو بود حادث به علتها علیل یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی از که دوری و با که هم نفسی ناز بر بلبلان بستان کن! تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی تا کی ای عندلیب عالم قدس! مایل دام و عاشق قفسی؟ تو همایی، همای، چند کنی گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟ ای صبا! در دیار مهجوران گر سر کوچه‌ی بلا برسی با بهائی بگو که با سگ نفس تا به کی بهر هیچ در مرسی زهی! حسن ترا گل خاک کویی نسیم عنبر از زلف تو بویی رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد که بود این ده زبانی، آن دو رویی نیامد در خم چوگان خوبی به از سیب زنخدان تو گویی سر زلفت ز بهر غارت دل پریشانست هر تاری به سویی شدی جویای بالای تو گر سرو توانستی که بگذشتی ز جویی ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی چه سختی می‌کنی با من به مویی؟ دل سخت تو چون دید اوحدی گفت: بدین سنگم بباید زد سبویی ای مه و خور به روی تو محتاج بر سر چرخ خاک پای تو تاج چه کنم وصف تو که مستغنی ست مه ز گلگونه گل ز اسپیداج هر که جویای تو بود همه روز همه شبهای او بود معراج پادشاهان که زر همی‌بخشند به گدایان کوی تو محتاج ندهد عاشق تو دل به کسی به کسی چون دهد خلیفه خراج عیب نبود تصلف از عاشق کفر نبود اناالحق از حلاج عشق را باک نیست از خون ریز ترک را رحم نیست در تاراج چاره با عشق نیست جز تسلیم خوف جان است با ملوک لجاج دل نیاید بتنگ از غم عشق کعبه ویران نگردد از حجاج دل به تو داد سیف فرغانی از نمد پاره دوخت بر دیباج سخن اهل ذوق می‌گوید بانگ بلبل همی کند دراج ز لعلت زکاتی شکر می‌ستاند ز رویت براتی قمر می‌ستاند به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان به یک غمزه‌ی حیله‌گر می‌ستاند سزد گر ز رشک نظر خون شود دل که داد از جمالت نظر می‌ستاند خطت طوطی است آب حیوانش در بر کزان آب حیوان شکر می‌ستاند زهی ترکتازی که لوح چو سیمت خطی سبزم آورد و زرد می‌ستاند مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن دهم در عوض جان اگر می‌ستاند مرا گفت جان را خطر نیست زر ده که چشمم زر بی‌خطر می‌ستاند اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد مخور غم که زر خشک و تر می‌ستاند عیار از رخ زرد عطار دارد زری کان بت سیم‌بر می‌ستاند سر دردم بر طبیب آسان نبود گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود نوش دارو داد و آن سودی نداشت گل شکر فرمود و آن درمان نبود بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند ورنه اشک دیده‌ام پنهان نبود من بکوشیدم که: گویم حال خویش دل به دست و نطق در فرمان نبود عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟ عشق دانستن چنین آسان نبود از دلیل این درد را نتوان شناخت در کتاب این نکته را برهان نبود گر چه آهم برده بود از چهره رنگ اشک چشمم کمتر از باران نبود جان به یاد دوست می‌رفت از تنم این چنین جان دادنی ارزان نبود از فراق اندیشه‌ای می‌کرد دل ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود ای که گفتی: چاره می‌دانم ترا اوحدی نیز این چنین نادان نبود چاره‌ی من وصل بود، اما چه سود؟ کان ستمگر بر سر پیمان نبود ای ملک پادشه شده ثابت‌قدم به تو بر امر و نهی تو قدمش را ثبات باد در ذمت ملوک جهان دین طاعتت واجب‌تر از ادای صیام و صلات باد واندر زمین مملکت از حرص خدمتت مردم گیاه رسته به جای نبات باد نعال بارگاه ترا گرد دستگاه بر جای نعل و میخ هلال و بنات باد در استخوان هرکه ز مهر تو مغز نیست از پای مال خاک رمیم و رفات باد بس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیش آب ار رود ز نایژه‌ی حادثات باد از آبهای دشمن تو اشک روشنست رخساره‌ی چو نیلش ازو چون فرات باد هر باد عارضه که به عرضت گذر کند با نامه‌ی شفا و نسیم نجات باد ای پادشا سکندر ثانی و خضر تو این شربت مبارکت آب حیات باد ای تو را آروزی نعمت و ناز آز کرده عنان اسپ نیاز عمرت از تو گریزد از پس آز تو همی تاز در نشیب و فراز بر در بخت بد فرود آید هر که گیرد عنان مرکبش آز چونکه سوی حصار خرسندی نستانی ز شاه آز جواز؟ ز آرزوی طراز توزی و خز زار بگداختی چو تار طراز زانچه داری نصیب نیست تو را جز شب و روز رنج و گرم و گداز چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز با تو انباز گشت طبع بخیل نشود هر کجا روی ز تو باز رنج بی‌مال بهره‌ی تو رسید مال بی‌رنج بهره‌ی انباز آن نه مال است که‌ش نگه‌داری تا نپرد چو باز بر پرواز آن بود مال که‌ت نگه دارد از همه رنجها به عمر دراز بفزاید اگر هزینه کنیش با تو آید به روم و هند و حجاز نتواند کسیش برد به قهر نتواند کسش برید به گاز جز بدین مال کی شود بر مرد به دو عالم در سعادت باز؟ کی تواند خرید جز دانا به چنین مال ناز بی‌انداز؟ در نگنجد مگر به دل، که دل است کیسه‌ی دانش و خزینه‌ی راز گر بدین مال رغبت است تو را کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز کیسه‌ی راز را به عقل بدوز تا نباشی سخن‌چن و غماز وز نماز و زکات و از پرهیز کیسه را بندهای سخت بساز چون به حاصل شودت کیسه و بند به تو بدهم من این دلیل و جواز بر کشم مر تو را به حبل خدای به ثریا ز چاه سیصد باز بنمایمت حق غایب را در سرائی که شاهد است و مجاز تا ببینی که پیش ایزد حق ایستاده است این جهان به نماز بنمایم دوانزده صف راست همه تسبیح‌خوان بی‌آواز چون ببینی از این جهان انجام بشناسی که چیستش آغاز این طریقی است که‌ش نبیند چشم وین شکاری است که‌ش نگیرد باز بر پی شیر دین یزدان رو از پی خر گزافه اسپ متاز این رمه‌ی بی‌کرانه می‌بینی کور دارد شبان و لنگ نهاز گرد ایشان رمنده کرد مرا از سر خان و مان و نعمت و ناز چه کند مرد جز سفر چو گرفت گرگ صحرا و مرغزار گراز؟ گر ستوهی ز «قال حدثنا» سر به سر خدای دار فراز که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده‌نواز امت جد خویش را فریاد از فریبنده زوبعه‌ی هماز خار یابد همی ز من در چشم دیو بی‌حاصل دوالک باز از سخن‌های من پدید آمد بر تن آستین حق طراز سخنم ریخت آب دیو لعین به بدخشان و جرم و یمگ و براز مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود به زیر جواز من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم کر امل را دان که مرگ ما شنید مرگ خود نشنید و نقل خود ندید حرص نابیناست بیند مو بمو عیب خلقان و بگوید کو بکو عیب خود یک ذره چشم کور او می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو عور می‌ترسد که دامانش برند دامن مرد برهنه چون درند مرد دنیا مفلس است و ترسناک هیچ او را نیست از دزدانش باک او برهنه آمد و عریان رود وز غم دزدش جگر خون می‌شود وقت مرگش که بود صد نوحه بیش خنده آید جانش را زین ترس خویش آن زمان داند غنی کش نیست زر هم ذکی داند که او بد بی‌هنر چون کنار کودکی پر از سفال کو بر آن لرزان بود چون رب مال گر ستانی پاره‌ای گریان شود پاره گر بازش دهی خندان شود چون نباشد طفل را دانش دثار گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار محتشم چون عاریت را ملک دید پس بر آن مال دروغین می‌طپید خواب می‌بیند که او را هست مال ترسد از دزدی که برباید جوال چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش پس ز ترس خویش تسخر آیدش همچنان لرزانی این عالمان که بودشان عقل و علم این جهان از پی این عاقلان ذو فنون گفت ایزد در نبی لا یعلمون هر یکی ترسان ز دزدی کسی خویشتن را علم پندارد بسی گوید او که روزگارم می‌برند خود ندارد روزگار سودمند گوید از کارم بر آوردند خلق غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق عور ترسان که منم دامن کشان چون رهانم دامن از چنگالشان صد هزاران فضل داند از علوم جان خود را می‌نداند آن ظلوم داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری که همی‌دانم یجوز و لایجوز خود ندانی تو یجوزی یا عجوز این روا و آن ناروا دانی ولیک تو روا یا ناروایی بین تو نیک قیمت هر کاله می‌دانی که چیست قیمت خود را ندانی احمقیست سعدها و نحسها دانسته‌ای ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای جان جمله علمها اینست این که بدانی من کیم در یوم دین آن اصول دین بدانستی ولیک بنگر اندر اصل خود گر هست نیک از اصولینت اصول خویش به که بدانی اصل خود ای مرد مه بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت خلد از هوس آید به تماشای قیامت هنگامه بگردد چو خورد غلغله‌ی تو بر معرکه معرکه آرای قیامت در حشر گر آید نم رحمت ز کف تو روید همه شمشیر ز صحرای قیامت در قتل من امروز مبر خوف مکافات کاین داوری افتاد به فردای قیامت بنشین و مجنبان لب عشاق که کم نیست غوغای قیام تو ز غوغای قیامت پرورده‌ی تفتنده‌ی بیابان تمنا جنت شمرد دوزخ فردای قیامت فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر با صد تن عریان همه رسوای قیامت آتشی افتاد در عهد عمر همچو چوب خشک می‌خورد او حجر در فتاد اندر بنا و خانه‌ها تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت آب می‌ترسید از آن و می‌شکفت مشکهای آب و سرکه می‌زدند بر سر آتش کسان هوشمند آتش از استیزه افزون می‌شدی می‌رسید او را مدد از بی حدی خلق آمد جانب عمر شتاب کتش ما می‌نمیرد هیچ از آب گفت آن آتش ز آیات خداست شعله‌ای از آتش بخل شماست آب و سرکه چیست نان قسمت کنید بخل بگذارید اگر آل منید خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم ما سخی و اهل فتوت بوده‌ایم گفت نان در رسم و عادت داده‌اید دست از بهر خدا نگشاده‌اید بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز نه از برای ترس و تقوی و نیاز مال تخمست و بهر شوره منه تیغ را در دست هر ره‌زن مده اهل دین را باز دان از اهل کین همنشین حق بجو با او نشین هر کسی بر قوم خود ایثار کرد کاغه پندارد که او خود کار کرد ساقیا می ده و نمی کم گیر وز سر زلف خود خمی کم گیر گر به یک دم بمانده‌ای در دام جستی از دام پس دمی کم گیر رو که عیسی دلیل و همره تست ره همی رو تو مریمی کم گیر عالمی علم بر تو جمع شدست علم باقیست عالمی کم گیر ز کما بیش بر تو نقصان نیست چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر بم گسسته ست زیر و زار خوشست زحمت زخمه را به می کم گیر گر سنایی غمی‌ست بر دل تو یا غمی باش یا غمی کم گیر تا من به تو ای بت اقتدی کردم بر خویش به بی دلی ندی کردم از بهر دو چشم پر ز سحر تو دین و دل خویش را فدی کردم آن وقت بیا که من ز مستوری در شهر ز خویش زاهدی کردم همچون تو شدم مغ از دل صافی خود را ز پی تو ملحدی کردم در طمع وصال تو به نادانی مال و تن خویش را سدی کردم کز رفق سنایی اندرین حالت از راه مغان ره هدی کردم چون عمر پیش اویس آمد به جوش گفت افکندم خلافت در فروش این خلافت گر خریداری بود می‌فروشم گر به دیناری بود چون اویس این حرف بشنید از عمر گفت تو بگذار و فارغ در گذر تو بیفکن، هرک راباید، ز راه باز برگیرد شود در پیشگاه چون خلافت خواست افکندن امیر آن زمان برخاست از یاران نفیر جمله گفتندش مکن ای پیشوا خلق را سرگشته از بهر خدا عهده‌ی در گردنت صدیق کرد آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد گر تو می‌پیچی سر از فرمان او این زمان از تو برنجد جان او چون شنید این حجت محکم عمر کار ازین حجت برو شد سخت تر ای پسر دامن اهل قدم از دست مده ورت از دست بر آید کرم از دست مده چون کسی نیست که با او نفسی بتوان برد برو و همدم خود باش و دم از دست مده در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن هجر را باش و سر کوی غم از دست مده اگر از توبه و سالوس ندامت داری با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده خرقه از پیرمغان گیر و گرت دست دهد کنج بتخانه و روی صنم از دست مده چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست پشت پائی بزن و جام جم از دست مده یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست از دوا روی بتاب و الم از دست مده گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی خاک برسر کن و پای علم از دست مده وگر از پای فتادی و نشد کارت راست آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو در طواف آی و حریم حرم از دست مده ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم در دیر مغان راه خرابات گرفتیم پی بر پی رندان خرابات نهادم ترک سخن عادت و طامات گرفتیم آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم در چهره‌ی آن ماه چو شد دیده‌ی ما باز یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم چون عقل شد از دست ز مستی می عشق با دلشدگان راه مناجات گرفتیم چون شیوه عطار درین راه بدیدیم آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم که شد بر سر وحدت واقف آخر شناسای چه آمد عارف آخر به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه وزان تیرگی کاندر آمد به ماه پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا به چرخ کبود چنان ساخت کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز هم این یک سخن قارن اندیشه کرد که برگاشتش سلم روی از نبرد کالانی دژش باشد آرامگاه سزد گر برو بربگیریم راه که گر حصن دریا شود جای اوی کسی نگسلاند ز بن پای اوی یکی جای دارد سر اندر سحاب به چاره برآورده از قعر آب نهاده ز هر چیز گنجی به جای فگنده برو سایه پر همای مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران به کهتر سپارد سپاهی گران همان با درفش همایون شاه هم انگشتر تور با من به راه بباید کنون چاره‌ای ساختن سپه را بحصن اندر انداختن من و گردگر شاسپ و این تیره شب برین راز بر باد مگشای لب چو روی هوا گشت چون آبنوس نهادند بر کوهه‌ی پیل کوس همه نامداران پرخاشجوی ز خشکی به دریا نهادند روی سپه را به شیروی بسپرد و گفت که من خویشتن را بخواهم نهفت شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر انگشتری چو در دژ شوم برفرازم درفش درفشان کنم تیغهای بنفش شما روی یکسر سوی دژ نهید چنانک اندر آیید دمید و دهید سپه را به نزدیک دریا بماند به شیروی شیراوژن و خود براند بیامد چو نزدیکی دژ رسید سخن گفت و دژدار مهرش بدید چنین گفت کز نزد تور آمدم بفرمود تا یک زمان دم زدم مرا گفت شو پیش دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوردن مجوی کز ایدر درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه تو با او به نیک و به بد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش چو دژبان چنین گفتها را شنید همان مهر انگشتری را بدید همان گه در دژ گشادند باز بدید آشکارا ندانست راز نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت که راز دل آن دید کو دل نهفت مرا و ترا بندگی پیشه باد ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد به نیک و به بد هر چه شاید بدن بباید همی داستهانها زدن چو دژدار و چون قارن رزمجوی یکایک بروی اندر آورده روی یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل همی جست آن روز تا شب زمان نه آگاه دژدار از آن بدگمان به بیگانه بر مهر خویشی نهاد بداد از گزافه سر و دژ بباد چو شب روز شد قارن رزمخواه درفشی برافراخت چون گرد ماه خروشید و بنمود یک یک نشان به شیروی و گردان گردنکشان چو شیروی دید آن درفش یلی به کین روی بنهاد با پردلی در حصن بگرفت و اندر نهاد سران را ز خون بر سر افسر نهاد به یک دست قارن به یک دست شیر به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر چو خورشید بر تیغ گنبد رسید نه آیین دژ بد نه دژبان پدید نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب یکی دود دیدی سراندر سحاب درخشیدن آتش و باد خاست خروش سواران و فریاد خاست چو خورشید تابان ز بالا بگشت چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت بکشتند ازیشان فزون از شمار همی دود از آتش برآمد چوقار همه روی دریا شده قیرگون همه روی صحرا شده جوی خون آن یکی زاهد شنود از مصطفی که یقین آید به جان رزق از خدا گر بخواهی ور نخواهی رزق تو پیش تو آید دوان از عشق تو از برای امتحان آن مرد رفت در بیابان نزد کوهی خفت تفت که ببینم رزق می‌آید به من تا قوی گردد مرا در رزق ظن کاروانی راه گم کرد و کشید سوی کوه آن ممتحن را خفته دید گفت این مرد این طرف چونست عور در بیابان از ره و از شهر دور ای عجب مرده‌ست یا زنده که او می‌نترسد هیچ از گرگ و عدو آمدند و دست بر وی می‌زدند قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند هم نجنبید و نجنبانید سر وا نکرد از امتحان هم او بصر پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد از مجاعت سکته اندر اوفتاد نان بیاوردند و در دیگی طعام تا بریزندش به حلقوم و به کام پس بقاصد مرد دندان سخت کرد تا ببیند صدق آن میعاد مرد رحمشان آمد که این بس بی‌نواست وز مجاعت هالک مرگ و فناست کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند ریختند اندر دهانش شوربا می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی راز می‌دانی و نازی می‌کنی گفت دل دانم و قاصد می‌کنم رازق الله است بر جان و تنم امتحان زین بیشتر خود چون بود رزق سوی صابران خوش می‌رود به شاه آفریدون یکی نامه کرد ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد نخست از جهان آفرین کرد یاد خداوند خوبی و پاکی و داد سپاس از جهاندار فریادرس نگیرد به سختی جز او دست کس دگر آفرین بر فریدون برز خداوند تاج و خداوند گرز همش داد و هم دین و هم فرهی همش تاج و هم تخت شاهنشهی همه راستی راست از بخت اوست همه فر و زیبایی از تخت اوست رسیدم به خوبی بتوران زمین سپه برکشیدیم و جستیم کین سه جنگ گران کرده شد در سه روز چه در شب چه در هور گیتی فروز از ایشان شبیخون و از ماکمین کشیدیم و جستیم هر گونه کین شنیدم که ساز شبیخون گرفت ز بیچارگی بند افسون گرفت کمین ساختم از پس پشت اوی نماندم بجز باد در مشت اوی یکایک چو از جنگ برگاشت روی پی اندر گرفتم رسیدم بدوی بخفتانش بر نیزه بگذاشتم به نیرو ازان زینش برداشتم بینداختم چون یکی اژدها بریدم سرش از تن بی‌بها فرستادم اینک به نزد نیا بسازم کنون سلم را کیمیا چنان چون سر ایرج شهریار به تابوت زر اندر افگند خوار به نامه درون این سخن کرد یاد هیونی برافگند برسان باد فرستاده آمد رخی پر ز شرم دو چشم از فریدون پر از آب گرم که چون برد خواهد سر شاه چین بریده بر شاه ایران زمین که فرزند گر سر بپیچید ز دین پدر را بدو مهر افزون ز کین گنه بس گران بود و پوزش نبرد و دیگر که کین خواه او بود گرد بیامد فرستاده‌ی شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی فریدون همی بر منوچهر بر یکی آفرین خواست از دادگر ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو خبری از من دلداده به دلدار بگو از رسانیدن پیغام رهی عار مدار به گلستان چو درآیی سخن خار بگو چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو ور به قانون ادب بر در او ره یابی با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو خبر آدم سرگشته به رضوان برسان قصه‌ی بلبل شوریده به گلزار بگو چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو غزلی کز من گوینده سماعت باشد به اصولی که در آن طبع کند کار بگو ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو خادمانی که در آن پرده‌ی عزت باشند در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف! او سگ تست مرانش ز در غار بگو سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی شراب را ابدی دان و جام را ازلی بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع چه سود راندن مقراض و خرقه‌ی عسلی مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز که خواندت خرد پیر زاهد عملی ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی چگونه از سر کویت کنم جلای وطن که هست سوز درونم خفی و گریه جلی کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی محب روی توام در جواب دعوی عشق دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی متاب روی ز خواجو که زلف هندویت بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند از لن‌ترانی حسن هم آوازه در طور افکند یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او در پیکر کوه اضطراب از ذره‌ای نور افکند چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال گر در شب از یک روزه ره در دیده‌ی مور افکند خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان آتش درین افسردگان از آب انگور افکند بهر چه سر عشق را با بی‌بصر گوید کسی بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند آن رسول از خود بشد زین یک دو جام نی رسالت یاد ماندش نی پیام واله اندر قدرت الله شد آن رسول اینجا رسید و شاه شد سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع گشت کشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست چون تو در قرآن حق بگریختی با روان انبیا آمیختی هست قرآن حالهای انبیا ماهیان بحر پاک کبریا ور بخوانی و نه‌ای قرآن‌پذیر انبیا و اولیا را دیده گیر ور پذیرایی چو بر خوانی قصص مرغ جانت تنگ آید در قفص مرغ کو اندر قفص زندانیست می‌نجوید رستن از نادانیست روحهایی کز قفصها رسته‌اند انبیاء رهبر شایسته‌اند از برون آوازشان آید ز دین که ره رستن ترا اینست این ما بذین رستیم زین تنگین قفص جز که این ره نیست چاره‌ی این قفص خویش را رنجور سازی زار زار تا ترا بیرون کنند از اشتهار که اشتهار خلق بند محکمست در ره این از بند آهن کی کمست در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی ترکبن طبقا عن طبق مولائی انت کالروح و نحن لک کالاعضء کیف یبقی فطنا، من نزل‌العشق به کیف یروی کبد ذاب من استسقاء کم خلقنا و نقضنا لک، لا عهد لنا خدعة ان ضمن المفلس للایفاء طاب ما ادبنی دهری بالضر ولم یغن عنی ادب یصرف عنی دائی عشقت جملة اجزاء وجودی قمرا عاینته سحرا من افق الالاء لا تاخذ فلکا حق اذا فارقه قمر مثلک یا محترق الضواء قلة الصبر و الا انا فی‌المدح مسی هل یجوز شبه‌الشی بلا اشیاء یشعر العاشق و هو عجم فی عجم فیک وارتج لسان العرب العرباء غلب الفرد علی‌الشفع بلی واتحدا ان تثنی شبح فی نظر الحولاء بدگهر را علم و فن آموختن دادن تیغی به دست راه‌زن تیغ دادن در کف زنگی مست به که آید علم ناکس را به دست علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آمد در کف بدگوهران پس غزا زین فرض شد بر ممنان تا ستانند از کف مجنون سنان جان او مجنون تنش شمشیر او واستان شمشیر را زان زشت‌خو آنچ منصب می‌کند با جاهلان از فضیحت کی کند صد ارسلان عیب او مخفیست چون آلت بیافت مارش از سوراخ بر صحرا شتافت جمله صحرا مار و کزدم پر شود چونک جاهل شاه حکم مر شود مال و منصب ناکسی که آرد به دست طالب رسوایی خویش او شدست یا کند بخل و عطاها کم دهد یا سخا آرد بنا موضع نهد شاه را در خانه‌ی بیذق نهد این چنین باشد عطا که احمق دهد حکم چون در دست گمراهی فتاد جاه پندارید در چاهی فتاد راه نمی‌داند قلاووزی کند جان زشت او جهان‌سوزی کند طفل راه فقر چون پیری گرفت پی‌روان را غول ادباری گرفت که بیا تا ماه بنمایم ترا ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا چون نمایی چون ندیدستی به عمر عکس مه در آب هم ای خام غمر احمقان سرور شدستند و ز بیم عاقلان سرها کشیده در گلیم ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری پیداست بر رخ تو آثار بختیاری اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته با مرهمی چنینم چون خسته می‌گذاری افغان و زاری من از حد گذشت بی تو گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری امیدوار وصلم از خود مبر امیدم صعب است ناامیدی بعد از امیدواری چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری ای خوب‌تر ز لیلی هرگز مده چو مجنون دیوانه‌ی دلم را زین بند رستگاری گل را نمی‌توانم کردن به دوست نسبت ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش «چون است حال بستان ای باد نوبهاری» سخن چون بسر برد شاه زمین سیه پیل را خواند و کرد آفرین سپردش بدو گفت بردارشان از ایران به آن مرز بگذارشان فرستادگان سپهدار چین ز پیش جهانجوی شاه زمین برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار از ایران فرخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرخ شدند چو از دور دیدند ایوان شاه زده بر سر او درفش سیاه فرود آمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور پیاده برفتند تا پیش اوی سیه‌شان شده جامه و زرد روی بدادندش آن نامه‌ی شهریار سرآهنگ مردان نیزه گزار دبیرش مران نامه را برگشاد بخواندش بران شاه جادو نژاد نوشته دران نامه‌ی شهریار ز گردان و مردان نیزه گزار پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه نگهبان گیتی سزاوار گاه فرسته فرستاد زی او خدای همه مهتران پیش او بر به پای زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ زده سر ز آیین و دین بهی گزینه ره کوری و ابلهی رسید آن نوشته فرومایه‌وار که بنوشته بودی سوی شهریار شنیدیم و دید آن سخنها کجا نبودی تو مر گفتنش را سزا نه پوشیدنی و نه بنمودنی نه افگندنی و نه پیسودنی چنان گفته بودی که من تا دو ماه سوی کشور خرم آرم سپاه نه دو ماه باید ز تو نی چهار کجا من بیایم چو شیر شکار تو بر خویشتن بر میفزای رنج که ما بر گشادیم درهای رنج بیارم ز گردان هزاران هزار همه کار دیده همه نیزه‌دار همه ایرجی زاده و پهلوی نه افراسیابی و نه یبغوی همه شاه چهر و همه ماه روی همه سرو بالا همه راست‌گوی همه از در پادشاهی و گاه همه از در گنج و گاه و کلاه جهانشان بفرسوده با رنج و ناز همه شیرگیر و همه سرفراز همه نیزه‌داران شمشیر زن همه باره‌انگیز و لشکر شکن چو دانند کم کوس بر پیل بست سم اسپ ایشان کند کوه پست ازیشان دو گرد گزیده سوار زریر سپهدار و اسفندیار چو ایشان بپوشند ز آهن قبای به خورشید و ماه اندرآرند پای چو بر گردن آرند رخشنده گرز همی تابد از گرزشان فر و برز چو ایشان بباشند پیش سپاه ترا کرد باید بدیشان نگاه به خورشید مانند با تاج و تخت همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت چنینم گوانند و اسپهبدان گزین و پسندیده‌ی موبدان تو سیحون مینبار و جیحون به مشک که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک چنان بردوانند باره بر آب که تاری شود چشمه‌ی آفتاب به روز نبرد ار بخواهد خدای به رزم اندر آرم سرت زیر پای چو سالار پیکند نامه بخواند فرود آمد از گاه و خیره بماند سپهبدش را گفت فردا پگاه بخوان از همه پادشاهی سپاه تگینان لشکرش ترکان چین برفتند هر سو به توران زمین بدو باز خواندند لشکرش را سر مرزداران کشورش را برادر بد او را دو آهرمنان یکی کهرم و دیگری اندمان بفرمودشان تا نبرده سوار گزیدند گردان لشکر هزار بدادندشان کوس و پیل و درفش بیاراسته زرد و سرخ و بنفش بدیشان ببخشید سیصد هزار گوان گزیده نبرده سوار در گنج بگشاد و روزی بداد بزد نای رویین بنه بر نهاد بخواند آن زمان مر برادرش را بدو داد یک دست لشکرش را باندیدمان داد دست دگر خود اندر میان رفت با یک پسر یکی ترک بد نام او گرگسار گذشته بروبر بسی روزگار سپه را بدو داد اسپهبدی تو گفتی نداند همی جز بدی چو غارتگری داد بر بیدرفش بدادش یکی پیل پیکر درفش یکی بود نامش خشاش دلیر پذیره نرفتی ورا نره شیر سپه دیده‌بان کردش و پیش رو کشیدش درفش و بشد پیش گو دگر ترک بد نام او هوش دیو پیامش فرستاد ترکان خدیو نگه دار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی باز گردد به راه هم آنجا که بینی مر او را بکش نگر تا بدانجا نجنبدت هش بران سان همی رفت بایین خشم پر از خون شده دل پر از آب چشم همی کرد غارت همی سوخت کاخ درختان همی کند از بیخ و شاخ در آورد لشکر به ایران زمین همه خیره و دل پراگنده کین بپیچید و نامه بکردش نشان بدادش بدان هر دو گردنکشان بفرمودشان گفت به خرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دو تاه بر آیین شاهان نمازش برید بر تاج و بر تخت او مگذرید چو هر دو نشینید در پیش اوی سوی تاج تابنده‌ش آرید روی گزارید پیغام فرخش را ازو گوش دارید پاسخش را چو پاسخ ازو سر بسر بشنوید زمین را ببوسید و بیرون شوید چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش ابا یار خود خیره سر نام خواست که او بفگند آن نکو راه راست چو از شهر توران به بلخ آمدند به درگاه او بر پیاده شدند پیاده برفتند تا پیش اوی براین آستانه نهادند روی چو رویش بدیدند بر گاه بر چو خورشید و تیر از بر ماه بر نیایش نمودند چون بندگان به پیش گزین شاه فرخندگان بدادندش آن نامه‌ی خسروی نوشته درو بر خط یبغوی چو شاه جهان نامه را باز کرد برآشفت و پیچیدن آغاز کرد بخواند آن زمان پیر جاماسپ را کجا راهبر بود گشتاسپ را گزینان ایران و اسپهبدان گوان جهان دیده و موبدان بخواند آن همه آذران پیش خویش بیاورد استا و بنهاد پیش پیمبرش را خواند و موبدش را زریر گزیده سپهبدش را زریر سپهبد برادرش بود که سالار گردان لشکرش بود جهان پهلوان بود آن روزگار که کودک بد اسفندیار سوار پناه سپه بود و پشت سپاه سپهدار لشکر نگهدار گاه جهان از بدی ویژه او داشتی به رزم اندرون نیژه او داشتی جهانجوی گفتا به فرخ زریر به فرخنده جاماسپ و پور دلیر که ارجاسپ سالار ترکان چین یکی نامه کردست زی من چنین بدیشان نمود آن سخنهای زشت که نزدیک او شاه ترکان نوشت چه بینید گفتا بدین اندرون چه گویید کاین را سرانجام چون که ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد ز دانش بسی من از تخمه‌ی ایرج پاک زاد وی از تخمه‌ی تور جادو نژاد چگونه بود در میان آشتی ولیکن مرا بود پنداشتی کسی کش بود نام و ماند بسی سخن گفت بایدش با هرکسی امهات و نبات با حیوان بیخ و شاخند و بارشان انسان بار مانند تخم خویش بود سر بیابی چو یافتی پایان چون سخن‌گوی بود آخر کار جز سخن چون روا بود ساران؟ تخم ما بی‌گمان سخن بوده‌است خوبتر زین کسی نداد نشان نه سخن کمتر از یکی باشد نه بگوید کم از دو حرف زبان یک سخن باد و حرف خویش چنانک خرد و جان ز وحدت یزدان این جهان هم بدان سخن ماند حرف او ساکن است یا جنبان وان سخن را مثل به مردم زن حرفها را نبات با حیوان آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز چیزها را حروف او بنیان وانچه او از سخن پدید آید به سخن باشدش بقا و توان به سخن مردم آمده است پدید به سخن جان او رسد به جنان سخن اول آن شریف خرد سخن آخر آن عزیز قران سخنت اول و سخنت آخر سخنی خوب شو در این دومیان این جهان کثیف چون تن توست جان این تن از آن لطیف جهان نعمت این بخور به صورت جسم نعمت آن ببر به سیرت جان تنت را مادر این زمین و، فلک پدر او و هر دوان حیران جانت را مادر و پدر گشتند نفس و عقل شریف جاویدان این فرودین بدین دو باز رسید آن برین را بدان دو باز رسان تن تو چون بیافت صورت این نعمت این همه بیافت بدان جانت ار یابد از خرد صورت هم جنان یافتی و هم ریحان صورت جان تو شناختن است مر فلان را حقیقت از بهمان آنکه معقول هست چون بهمان وین که محسوس نام اوست فلان جفت‌ها را ز طاق بشناسی به غلط نوفتی درین و دران جفت را جفت و طاق دان زنخست با صفت جفت و بی‌صفت به عیان حد و محدود جفت یکدگرند نیست با هست چون مکین و مکان عقل و معقول هردوان جفتند همگان جفت کرده‌ی سبحان طاق با جفت هر دوان مقهور پر از ایشان دو قاهر ایشان باز جفت است قاهر و مقهور زانکه توحید نیست زیر بیان چون بدانی حدود جفتی‌ها برتر آئی ز پایه‌ی حیوان ای برادر، شناخت محسوسات نردبانی است اندر این زندان تو به پایه‌ش یکان یکان برشو پس بیاسای بر سر سولان سر آن نردبان و معقول است که سرائی است زنده و آبادان آن همه نور و راحت و نعمت وین همه رنج و ظلمت و نیران نیست مرگ است و هست هست حیات نیست کفرست و هست هست ایمان مرگ جهل است و زندگی دانش مرده نادان و زنده دانایان جهل مانند نیست و علم چو هست جهل چون درد و علم چون درمان هست ماند به علم دانا مرد نیست گردد به جاهلی نادان وانکه از نیست هست کردندش او به راحت رسد همی زهوان وانکه او هست و نیست خواهد شد سوی زندان کشندش از بستان نیست را هست صنع یزدان کرد هست را نیست صنعت شیطان ای اخی دوزخ و بهشت ببین بی‌گمان شو ز مالک و رضوان آنچه دانا بداندش هست است کس ندانست نیست را سامان هست و دانش قرین و جفتانند نیست یا جهل هردوان زوجان به با هست جفت و بد با نیست به بهی‌ی جان ز نیستی برهان جهد کن تا ز نیست هست شوی برهانی روان ز بار گران بهتر جانور همه مردم بهتر از مردمان امام زمان حیوانی که خوی ما گیرد قیمتش برتر آید از دگران گر بگیریم خوی بهتر خلق از ثری برشویم زی کیوان بهترین زمانه مستنصر که عیال ویند انسی و جان دل او داد را بهین رهبر امر او خلق را مهین میزان داد و دانش به عز او زنده است دین و دنیا به نور او رخشان جوهر عقل زیر گفته‌ی اوست گر کسی یافت مر خرد را کان فتح را نام اوست فتح بزرگ به مثالش خیال بسته میان سوی او شو اگر ندیده‌ستی ملک داوود و حکمت لقمان کمترین چاکرش چو اسکندر کمترین حاکمش چو نوشروان چرخ بر بدگمانش کرده کمین نحس بر دشمنش کشیده کمان ایمنی در بزرگ ملکت او گستریده فراخ شادروان کعبه‌ی جان خلق پیکر اوست حکمت ایزدی درو مهمان گرد او گر طواف خواهی کرد جان بشوی از پلیدی عصیان گر تو از گوسپند او باشی بخوری آب چشمه‌ی حیوان ای رسیده ز تو جهان به کمال ای مراد از طبایع و دوران بنده را دستگیر باش به فضل به خراسان میانه‌ی دیوان تخم دادی مرا که کشت کنم نفگنم تخم تو به شورستان چون کشاورز خوگ و خار گرفت تخم اگر بفگنم بود تاوان گوسپندی که خوی خوگ گرفت بر نیدیشد از ضعیف شبان حسن تو چند زینت هر انجمن بود روی تو چند آینه‌ی مرد و زن بود تیر نظر به غیر میفکن که هست حیف شیرافکن آهوی تو که روبه فکن بود لطفی ندید غیر که مخصوص او نبود لطفی به من نمای که مخصوص من بود ای در بر رقیب چو جان مانده تا به کی جان هزار دل شده در یک بدن بود من سینه‌چاک و پیش تو بی درد در حساب آن چاکهای سینه که در پیرهن بود تا غیر خاص خویش نداند حدیث او راضی شدم که با همه‌کس در سخن بود اوقات اگر چنین گذرد محتشم مدام مردن هزار بار به از زیستن بود سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی می‌کشدم به هر طرف قوت کهربای او ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌ای شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی در قدم روندگان شیخ و مرید بی‌عدد در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد سایه بایزید بد مایه بایزید نی مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت آه از جگر صورت دیوار برآمد چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش ماننده‌ی دریا در و دردانه برانداخت دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت در این اندیشه شب را روز کردم فراوان ناله‌ی دلسوز کردم چو از حد افق هنگام شبگیر علم بفراشت خورشید جهانگیر ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند به صنعت لعل در زر می‌نشاندند چراغ طالع شب تیره می‌شد سپاه روز بر شب چیره می‌شد در آن ساعت سخن نوعی دگر شد دعای صبحگاهم کارگر شد ز ناگه پیک دولت می‌دوانید به من پیغام دلبر می‌رسانید که دل خوش دار اینک یارت آمد دگر آبی بروی کارت آمد اگر چه مدتی رنجی کشیدی برآخر دست در گنجی کشیدی غمی خوردی و غمخواری گرفتی دلی دادی و دلداری گرفتی ز همت دانه‌ای در دام کردی بدین افسون پری را رام کردی نشست آن مشفق دیرینه پیشم دوای درد و مرهم ساز ریشم بمن پیغام دلبر باز میگفت حکایت های غم پرداز میگفت زبان چون در پیام یار بگشود دلم خرم شد و جانم بیاسود قدح از دست در بستان فکندم کلاه از عیش بر ایوان فکندم رمیده بخت من سامان پذیرفت کهن بیماریم درمان پذیرفت گل عیشم به باغ عمر بشکفت نگارم میرسید و بخت میگفت: مبارک باد آمد ماه روزه رهت خوش باد ای همراه روزه شدم بر بام تا مه را ببینم که بودم من به جان دلخواه روزه نظر کردم کلاه از سر بیفتاد سرم را مست کرد آن شاه روزه مسلمانان سرم مست است از آن روز زهی اقبال و بخت و جاه روزه بجز این ماه ماهی هست پنهان نهان چون ترک در خرگاه روزه بدان مه ره برد آن کس که آید در این مه خوش به خرمنگاه روزه رخ چون اطلسش گر زرد گردد بپوشد خلعت از دیباه روزه دعاها اندر این مه مستجاب است فلک‌ها را بدرد آه روزه چو یوسف ملک مصر عشق گیرد کسی کو صبر کرد در چاه روزه سحوری کم زن ای نطق و خمش کن ز روزه خود شوند آگاه روزه بیا ای شمس دین و فخر تبریز تویی سرلشکر اسپاه روزه در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را لطف تو مطربانه از کمترین ترانه در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را باد بهار پویان آید ترانه گویان خندان کند جهان را خیزان کند خزان را بس مار یار گردد گل جفت خار گردد وقت نثار گردد مر شاه بوستان را هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی یعنی که الصلا زن امروز دوستان را در سر خود روان شد بستان و با تو گوید در سر خود روان شو تا جان رسد روان را تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید معراجیان نهاده در باغ نردبان را مرغان و عندلیبان بر شاخه‌ها نشسته چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را این برگ چون زبان‌ها وین میوه‌ها چو دل‌ها دل‌ها چو رو نماید قیمت دهد زبان را معروف‌تر از من به جهان نیست خردمند پس بسته چراام به چنین جایی مجهول؟ نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار نه مرده و نه زنده نه برکار و نه معزول! از کرده‌ی خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمی‌دانم کارم همه بخت بد بپیچاند در کام، زبان همی چه پیچانم این چرخ به کام من نمی‌گردد بر خیره سخن همی چه گردانم در دانش تیزهوش برجیسم در جنبش کند سیر کیوانم گه خسته‌ی آفت لهاوورم گه بسته‌ی تهمت خراسانم تا زاده‌ام ای شگفت محبوسم تا مرگ مگر که وقف زندانم یک چند کشیده داشت بخت من در محنت و در بلای الوانم چون پیرهن عمل بپوشیدم بگرفت قضای بد گریبانم بر مغز من ای سپهر هر ساعت چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم حمله چه کنی که کند شمشیرم پویه چه دهی که تنگ میدانم رو رو! که بایستاد شبدیزم بس بس! که فرو گسست خفتانم سبحان‌الله همی نگوید کس تا من چه سزای بند سلطانم در جمله من گدا کیم آخر نه رستم زال زر نه دستانم نه چرخ کشم نه نیزه پردازم نه قتلغ بر تنم نه پیشانم نه در صدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم من اهل مزاح و ضحکه و زیچم مرد سفر و عصا و انبانم از کوزه‌ی این و آن بود آبم در سفره‌ی این و آن بود نانم پیوسته اسیر نعمت اینم همواره رهین منت آنم عیبم همه این که شاعری فحلم دشوار سخن شده‌ست آسانم در سینه کشیده عقل گفتارم بر دیده نهاده فضل دیوانم شاهین هنرم نه فاخته مهرم طوطی سخنم نه بلبل الحانم مر لل عقل و در دانش را جاری نظام و نیک وزانم نقصان نکنم که در هنر بحرم خالی نشوم که در ادب کانم از گوهر دامنی فرو ریزد گر آستیی ز طبع بفشانم در غیبت و در حضور یکرویم در انده و در سرور یکسانم در ظلمت عزل روشن اطرافم در زحمت شغل ثابت ارکانم با عالم پیر قمر می‌بازم داو دو سر و سه سر همی خوانم وانگه بکشم همه دغای او بنگر چه حریف آبدندانم بسیار بگویم و برآسایم زان پس که زبان همی برنجانم کس بر من هیچ سر نجنباند پس ریش چو ابلهان چه جنبانم؟! ایزد داند که هست همچون هم در نیک و بد آشکار و پنهانم والله که چو گرگ یوسفم والله بر خیره همی نهند بهتانم گر هرگز ذره‌یی کژی باشد در من نه ز پشت سعد سلمانم بر بیهده باز مبتلا گشتم آورد قضا به سمج ویرانم بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم در بند نه شخص، روح می‌کاهم از دیده نه اشک، مغز می‌رانم بیهش نیم و چو بیهشان باشم صرعی نیم و به صرعیان مانم غم طبع شد و قبول غم‌ها را چون تافته ریگ زیر بارانم چون سایه شدم ز ضعف وز محنت از سایه‌ی خویشتن هراسانم با حنجره زخم یافته گویم با کوژی خم گرفته چوگانم اندر زندان چو خویشتن بینم تنها گویی که در بیابانم در زاویه‌ی فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم گوری است سیاه رنگ دهلیزم خوکی است کریه روی دزبانم گه انده جان به باس بگسارم گه آتش دل به اشک بنشانم تن سخت ضعیف و دل قوی بینم امید به لطف و صنع یزدانم باطل نکند زمانه‌ام ایرا من بندی روزگار بهمانم هرگه که به نظم وصف او یازم والله که چو عاجزان فرومانم حری که من از عنایت رایش با حاصل و دستگاه و امکانم رادی که من از تواتر برش در نور عطا و ظل احسانم ای آنکه همیشه هر کجا هستم بر خوان سخاوت تو مهمانم بی‌جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم بر دل غم و انده پراکنده جمع است ز خاطر پریشانم زی درگه تو همی رود بختم در سایه‌ی تو همی خزد جانم مظلومم و خیزد از تو انصافم بیمارم و باشد از تو درمانم آخر وقتی به قوت جاهت من داد ز چرخ سفله بستانم از محنت باز خر مرا یک ره گر چند به دست غم گروگانم چون بخریدی مرا گران مشمر دانی که به هر بهایی ارزانم از قصه‌ی خویش اندکی گفتم گرچه سخن است بس فراوانم پیوسته چو ابر و شمع می‌گریم وین بیت چو حرز و ورد می‌خوانم: فریاد رسیدم ای مسلمانان از بهر خدای اگر مسلمانم گر بیش به گرد شغل کس گردم هم پیشه‌ی هدهد سلیمانم! آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم من آن نیم که دیدی و آوازه‌ام شنیدی در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم من بلبل فصیحم من همدم مسیحم من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم من بادپای روحم من بادبان نوحم من رازدار غیبم من راوی روانم گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم در شرح عشق دادن روحست ترجمانم عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم داود مست گردد چون من زبور خوانم در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم وز پرده‌ی دل آید دستان دلستانم بی فکر ذکر گویم بی‌لهجه نغمه آرم بی حرف صوت سازم بی‌لب حدیث رانم پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم ببریده‌اند پایم در ره زدن ولیکن با این بریده پائی با باد همعنانم معذورم ار بنالم زیرا که می‌زنندم لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم خواجو اگر ندانی اسرار این معانی از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی‌غم که در این میان همیشه غم توست غمگسارم عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح می‌دهد جانرا پیام از روضه‌ی دارالسلام مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز جامه‌ی جانرا نمازی کن بب چشم جام عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟ ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟ می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد خانه‌ی دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم حادثه در کمین من، فتنه‌ی روزگار هم از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من کار بشد ز دست من، چاره‌ی نظم کار هم ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد خواب خوشم حرام شد، باده‌ی خوش‌گوار هم تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم طایر تیر خورده‌ام، ره به چمن نبرده‌ام فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من چشم تو در کمین من، غمزه‌ی جان شکار هم شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من کاکل تو کمند من، طره‌ی تاب دار هم لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن ای بی‌خیال روی تو جمله حقیقت‌ها خیال ای بی‌تو جان اندر تنم چون مرده‌ای اندر کفن بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست درختها همه سبزند و بوستان گلزار چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟ زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن که ساکنست نه مانند آسمان دوار گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار مثال اسب الاغند مردم سفری نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟ چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار وگر به بند بلای کسی گرفتاری گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ چه لازمست یکی شادمان و من غمگین یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟ مثال گردن آزادگان و چنبر عشق همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار مرا رفیقی باید که بار برگیرد نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار اگر به شرط وفا دوستی به جای آود وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار کسی از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ چو دوست جور کند بر من و جفا گوید میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام مباش غره که بازیت می‌دهد عیار گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی شب شراب نیرزد به بامداد خمار به اول همه کاری تأمل اولیتر بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار زمام عقل به دست هوای نفس مده که گرد عشق نگردند مردم هشیار من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک به گوش عشق موافق نیاید این گفتار چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی هزار نوبت از این رای باطل استغفار حقوق صحبتم آویخت دست در دامن که حسن عهد فراموش کردی از غدار نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان مکن کز اهل مروت نیاید این کردار کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟ هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار دهان خصم و زبان حسود نتوان بست رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق همه سفینه‌ی در می‌رود به دریا بار هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار فراخ حوصله‌ی تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار تو را که مالک دینار نیستی سعدی طریق نیست مگر زهد مالک دینار وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار امروز ندارم غم فردای قیامت کافروخته رخ آمد و افراخته قامت در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست یعنی که مجو در طلبش راه سلامت تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم تا سینه نکردم هدف تیر ملامت فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن از رشک رقیبان نبود جای اقامت چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر کز مست معربد نتوان خواست غرامت تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند از خون شهیدان تو یابند علامت با حلقه‌ی زنار سر زلف تو زاهد تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی در پای خم انداخته دستار امامت کیفیت پیمانه گر این است فروغی چون است سبوکش نزند لاف کرامت یا ولی نعمتی و سلطانی سابق‌الحسن ما له ثانی انت بحر تحیط بالدنیا مدمن جوهر و مرجان کان بنیان عبد کم خربا رمنی هو و شید ارکانی کیف هذاالجفا و انت وفا؟ کیف اردیتنی بنسیان حیة البین کلما هاجت لسعت مثل لسع ثعبان ظل خدی مزعفرا کدرا سال دمعی کمایع آن ارع قلبا هواک ساکنه لیس لی غیر عطفکم بانی شمتت فی‌الشجون اعدائی کم تباکا علی اخوانی یا محیطا بروحه‌الدنیا انت بالروح حاضر دانی من همان روز که آن خال بدیدم گفتم بیم آنست بدین دانه که در دام افتم هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد گو بدانید که من با غم رویش جفتم رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار معرفت پند همی‌داد و نمی‌پذرفتم هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم آتشی بر سرم از داغ جدایی می‌رفت و آبی از دیده همی‌شد که زمین می‌سفتم عجب آنست که با زحمت چندینی خار بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر می‌شد ز تو بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر می‌شد ز تو زان روی همچون مشتری گر پرده برمی‌داشتی روی زمین پر زهره و شمس و قمر می‌شد ز تو پس بی‌نشان افتاده‌ای، ورنه پس از چندین طلب روزی من دل‌خسته را آخر خبر می‌شد ز تو بر یاد داری: کز غمت شبها به تنهایی مرا هم سینه پر می‌شد ز غم، هم دیده تر می‌شد ز تو؟ زان جام لعلت گه گهی می‌ریز آبی بر جگر دل خسته‌ای، کش سالها خون در جگر می‌شد ز تو گر روز می‌کردم شبی با رویت اندر خلوتی شب روز می‌گشت از رخت، شامم سحر می‌شد ز تو ور بی‌رقیبان ساعتی نزدیک ما می‌آمدی ایوان ما پر شاهد و شمع و شکر می‌شد ز تو لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس آشفته‌تر می‌شد ز من، دیوانه تر می‌شد ز تو گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذره‌ای کارش چو کار اوحدی زیر و زبر می‌شد ز تو بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من تویی تویی هم کیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من هر جا روم با من روی با من روی هر منزلی محرم شوی محرم شوی روز و شبم مونس تویی مونس تویی دام مرا خوش آهوی خوش آهوی ای شمع من بس روشنی بس روشنی در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی تیر بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی صبر مرا برهم زدی برهم زدی عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی دل را کجا پنهان کنم در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی ای فخر من سلطان من سلطان من فرمان ده و خاقان من خاقان من چون سوی من میلی کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من هر جا تویی جنت بود جنت بود هر جا روی رحمت بود رحمت بود چون سایه‌ها در چاشتگه فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد خالق آورده‌ست ما را تا که ما عالم خوریم این جهان افسونگرست و وعده فردا دهد ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود ور ز آدم زاده‌ایم آن باده با آدم خوریم گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم گر چو خورشید آب‌ها را جمله بی‌اشکم خوریم شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده توییم لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم ای ربوده دلم به رعنایی این چه لطف است و آن چه زیبایی؟ بیم آن است کز غم عشقت سر بر آرد دلم به شیدایی از خجالت خجل شود خورشید گر تو برقع ز روی بگشایی زیر برقع چو آفتاب منیر اندر ابر لطیف پیدایی در جمالت لطافتی است که آن در نیابد کمال بینایی منقطع می‌شود زبان مرا پیش وصف رخ تو گویایی آن ملاحت که حسن روی توراست کس نبیند، مگر که بنمایی نیست بی‌روی تو عراقی را بیش ازین طاقت شکیبایی آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله چون روی بدو آری مه روی جهان گردی حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی سردی زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت ترک گروان برگو تو زان گروان فردی من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را بیره تنبول که صد برگ بست چون گل صد برگ بیامد بدست نادره برگی چو گل بوستان خوب‌ترین نعمت هندوستان تیز چو گوش فرس تیزخیز صورت و معنی به صفت هر دو تیز تیزی ازو یافته گوش دگر داد بهر گوش ز تیزی خبر پر رگ و در رگ نه نشانی ز خون لیک هم از رگ دودش خون برون طرفه نباتی مکه چو شد در دهن خونش چو حیوان بدر آید ز تن خوردن آن بوئی دهن کم کند سستی دندان همه محکم کند سیر خورد گرسنه در دم شود گرسنه را گرسنگی کم شود از در تعظیم فتاده به هند صد در تعظیم گشاده به سند سرخی رویش ز سه خدمتگرش چونه و فوفل شده رنگ آورش طرفه که با این سه شریکش به پس مرتبه و نام همون راست بس گر چه که آبش به نوی هست بیش کهنه شود بیش کند آب خویش گر چه که از آب شود زرد رو لیک ز زردیش بود آبرو برگ که باشد به درختان فراخ زود شود خشک چو افتد ز شاخ برگ عجب بین که گسسته ز بر وز پس شش ماه بود تازه تر حرمتش از پیشگه و پائگاه هم به گدا محترم و هم به شاه عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید دولتی هست حریفان سر دولت خارید چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید که امیران دو صد خرمن و صد انبارید با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید در چنین معصره‌ای غوره چرا افشارید دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود مه خوبان مرا از چه چنین پندارید چون ره خانه ندانید که زاده وصلید چون سره و قلب ندانید کز این بازارید فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند گرد خمخانه برآیید اگر خمارید همه صیاد هنر گشته پی بی‌عیبی همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند دیده روح طلب را به رخش بسپارید دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟ رفت ز پند خرد در وطن دام و دد تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود در سفر هجر او تا نشود دل ملول باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟ گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود این خرد ناسزا راه ندانست برد ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود مادر دوران به ما شربت مهری نداد تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟ میوه‌ی دلها نشد جز سخن اوحدی کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود راه ترا هزار و دو منزل یکی شود زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود آن کو گل آفریند با گل یکی شود یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت مقتول با ارادت قاتل یکی شود آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود گر صد هزار نقش بداری مقابلش با او مگر حقیقت قابل یکی شود راه ار برد به حلقه‌ی ابداعیان دلت پست و بلند و خارج و داخل یکی شود بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود زین لا و لم به عالم توحید راه تو وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود تا در میان حدیث من و اوحدی بود این داوری دو باشد و مشکل یکی شود نوگلی، روزی ز شورستان دمید خار، آن گل دید و رو در هم کشید کز چه روئیدی به پیش پای ما تنگ کردی بی ضرورت، جای ما سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد زشتی رویت، فضا را تیره کرد خسته گشت از بوی جانکاهت وجود این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود حجلت است، این شاخه‌ی بی‌بار تو عبرت است، این برگ ناهموار تو کاش بر میکند، زین مرزت کسی کاش میروئید در جایت خسی تو ندانم از کدامین کشوری هر که هستی، مایه‌ی دردسری ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم گر که در آبیم و گر در آتشیم شبنمی گر میچکد، بر روی ماست نکهتی گر میرسد، از بوی ماست چون تو، بس در جوی و جر روئیده‌اند لیک ما را بیشتر بوئیده‌اند دسته‌ها چیدند از ما صبح و شام هیچ ننهادند نزدیک تو گام تو همه عیبی و ما یکسر هنر ما سرافرازیم و تو بی پا و سر گل بدو خندید کای بی مهر دوست زشتروئی، لیک گفتارت نکوست همنشین چون توئی بودن، خطاست راست گفتی آنچه گفتی، راست راست گلبنی کاندر بیابانی شکفت یاوه‌ای گر خار بر روی گفت، گفت می‌شکفتیم ار بطرف گلشنی میکشیدیم از تفاخر دامنی تا میان خار و خاشاک اندریم کس نداند کز شما نیکوتریم ما کز اول، پاک طینت بوده‌ایم از کجا دامان تو آلوده‌ایم صبحت گل، رنجه دارد خار را! خیرگی بین، خار ناهموار را! خار دیدستی که گل دید و رمید گل شنیدستی که شد خار و خلید ما فرومایه نبودیم از ازل تو فرومایه، شدی ضرب‌المثل همنشینان تو خارانند و بس گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم تو چه میدانی چه‌ایم و کیستیم چون کسی نا اهل را اهلی شمرد گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد ما که جای خویش را نشناختیم خویشتن را در بلا انداختیم نبض دل شوریده‌ی محرور گرفتم دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم زین حجره‌ی ویرانه چو شد سیر دل ما راه در آن خانه‌ی معمور گرفتم گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان ره توشه ازان منظر منظور گرفتم در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم تا مرده دلان را ز کف غم برهانم چون روح نفس در نفس صور گرفتم در حضرت سلطان معانی به حقیقت بردیم مثال خود و منشور گرفتم ای اوحدی، آن نور که پروانه‌ی اویی چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم نشنوده‌ای که دید یکی زیرک زردآلوی فگنده به کو اندر چو یافتش مزه ترش و ناخوش وان مغز تلخ باز بدو اندر گفتا که «هر چه بود به دلت اندر رنگت همی نمود به رو اندر» تا عشق تودر میان جان است جان بر همه چیز کامران است یارب چه کسی که در دو عالم کس قیمت عشق تو ندانست عشقت به همه جهان دریغ است زان است که از جهان نهان است اندوه تو کوه بی‌قرار است سودای تو بحر بی کران است شادی دل کسی که دایم با درد غم تو شادمان است با تو نفسی نشسته بودم دیری است کم آرزوی آن است گر دست دهد دمی وصالت پیش از اجل آرزوی آن است جانا چو تو از جهان فزونی خود جان ز چه بسته‌ی جهان است بی صبر و قرار جان عطار بر بوی وصال جاودان است شوق توأم باز گریبان گرفت اشک دوان آمد و دامان گرفت سهل بود ترک دو عالم ولی ترک رخ وزلف تو نتوان گرفت جان منی ! بی تو نفس چون زنم ؟ زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت هر که چنین فرصتی از دست داد بس سر انگشت به دندان گرفت عارض او تا بدر آورد خط خرده بسی برمه تابان گرفت خال تو برلعل لب دست یافت مورچه‌یی ملک سیلمان گرفت دل طلب کعبه‌ی روی تو کرد حلقه‌ی آن زلف پریشان گرفت ما و می و طرف گلستان و یار باد صبا طرف گلستان گرفت بی مه رخسار و شب زلف او خاطرم از شمع شبستان گرفت زینهار ای یار گلرخ زینهار بی گنه بر من مکن تیزی چو خار لاله‌ی خود رویم از فرقت مکن حجره‌ی من ز اشک خون چون لاله‌زار چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد تا مگر باقی بمانی چون چنار چون بنفشه خفته‌ام در خدمتت پس مدارم چون بنفشه سوگوار زان که جانها را فراقت چون سمن یک دو هفته بیش ندهد زینهار باش با من تازه چون شاه اسپرم تا نگردم همچو خیری دلفگار از سر لطف و ظریفی خوش بزی همچو سوسن تازه‌یی آزاده‌وار همچو سیسنبر بپژمردم ز غم یک ره از ابر وفا بر من ببار چون نخوردم باده‌ی وصلت چو گل همچو نرگس پس مدارم در خمار ای همیشه تازه و تر همچو سرو اشکم از هجران مکن چون گل انار حوضها کن گلبنان را از عرق تا چو نیلوفر در او گیرم قرار زان که از بهر سنایی هر زمان بر فراز سرو و طرف جویبار بلبل و قمری همی گویند خوش زینهار ای یار گلرخ زینهار افدی بنفس من بدت فی‌المهد عنی غافله لوقابلت شمس‌الضحی حارت و صارت آفله ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فی‌البلوی هلک قالت جنون عادلک هاوی هموم قاتله زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل زان زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله قلت اسمحینی بالقبل قالت الی کم ذی‌الحیل ارسل رسولا لایمل کم من دموع سائله خاقانی اینک در پیش بوسه زنان بر هر پی‌اش راند دواسبه بر پیش کو راند یکسر راحله دل ز تو بی‌غم نتوانیم کرد درد ترا کم نتوانیم کرد □باد بویش به بوستان آورد غنچه از شوق پیرهن بدرید □چون لبت را به گاز پاره کنم لب نباشد نبات پاره بود □خضر پیش لبت به آب حیات لب چه باشد که دست هم نزند □بیا ای جهان بر سر من بگرد که این شربتی زیر آن پای بود □خطت کز لبانت برآورد سر برآورد از جان عشاق دود □به بازی مزن تیغ بر جان من که کس تیغ بردوستان ناز خود □سر زلف کاید همی برلبش نمک سوی هندوستان می‌برد □بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند بپوش روی و گرنه در انجمن مگذر □همه بر دیگران قسمت مکن غم ازان چیزی برای من نگهدار □صبوری با غمش می گفت در دل که من رفتم تو جای من نگهدار گر درد سریت هست از عشق بارد بساز و ترک سر گیر اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم میان حلقه عشاق ذوفنون باشم منم به عشق سلیمان زبان من آصف چرا ببسته هر داروی فسون باشم خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه مقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم هزار رستم دستان به گرد ما نرسد به دست نفس مخنث چرا زبون باشم به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را شهید عشقم و اندر میان خون باشم در این بساط منم عندلیب الرحمان مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی ز روح قدس ز کروبیان فزون باشم زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب که این معامله را هم به آشنا داده‌ست تو مست گردش پیمانه‌اش چه می‌دانی که دور نرگس ساقی به ما چه‌ها داده‌ست به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت طبیب عشق به من مژده‌ی دوا داده‌ست به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش مرا نوید به سر چشمه‌ی بقا داده‌ست به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم که آن دو لعل گواهی به خون ما داده‌ست خبر نداشت مگر از جراحت دل ما که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست خراش سینه‌ی صاحب‌دلان فزون‌تر شد تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست کمال حسن به یوسف رسید روز ازل جمال وجه حسن دولت خدا داده‌ست مهی نشانده به روز سیه فروغی را که آفتاب فروزنده را ضیا داده‌ست زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمه‌ی حیوان کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمه‌ی رویت این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعره‌ی مستان پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا مایه‌ی دولت پایه‌ی رفعت نقد هدایت گنج سعادت هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامی نه خرم از تو در صبحی نه دلشاد از تو در شامی ندارم غم ز قرب مدعی رشحه که در کویش کنون قربی که هست او را فراهم بود ایامی شهنشاه جهان شهزاده محمود آن جوانبختی که عقل پیر باشد پیش رای پخته‌اش خامی زخم نگهت نهفته خوردم پنهان نگهی دگر که مردم شد عقل و زمان مستی آمد خود را به تو این زمان سپردم تیر نگهم زدی چو پنهان راهی به نوازش تو بردم می‌گشت لبم خضاب اگر دوش دامن گه گریه می‌فشردم از زخم اجل کشنده‌تر بود از دست تو ضربتی که خوردم دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت تا صبح ستاره می‌شمردم ای هم دم محتشم در این بزم صاف از تو که من حریف دردم باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان بر وزیر جم سریر کامکار کامران آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین پایه‌ی دین و دول سرمایه‌ی امن و امان آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت گوهری مانند او در مخزن آخر زمان هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب مه‌لوا فرمانروا کشورگشا گیتی‌ستان برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش در تن دهر سقیم او کرد عیسی‌وار جان بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند در بنانش می‌تواند کرد کلک ناتوان خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران آستینش جبهه‌ی فرساینده‌ی میر و وزیر آستانش سجده‌ی فرماینده‌ی سلطان و خان دهر معلول از علاجش خسته‌ی عیسی طبیب خلق عالم در پناهش گله موسی شبان می‌تواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال دزد چون پرگار می‌گردد به گرد کاروان از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا گر کند احساس منع از صولت او صولجان انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی پشه در دم برکند گوش از پیل دمان مژده‌ی عونش چو سازد زیر دستان را دلیر از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان عون او خلق جهان از از بد عالم پناه عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب از میان چار دیوار مکان و لامکان بی‌طلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین خسروان را آستین بوسند و او را آستان در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران خلعتی کایزد به قد کبریای او برید در زمان شاه عالی همت حاتم زمان گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان نقش تشریفی چنان صورت نمی‌بندد مگر در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان در خور آن تاج تابان جقه‌ای کز همسری می‌زند پر بر پر خورشید در یک آشیان از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان از علامت‌های تشریف شریف آصفی همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش شام باشد دهری خفتن در آذربایجان توسنی کز روز باد پویه‌اش گوی زمین در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته‌دان گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد عقل دور اندیشه در اندیشه‌ی اصلاح آن طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان آصفا عالم مدارا بختیارا داورا ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان عرضه‌ای دارم چه قول مردم بالغ سخن هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان طوطی شیرین زبان شکرستان عراق کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان با وجود این همه بی‌دست و پائیها که داشت گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان وان چه بیش از جمله‌اش آواره می‌کرد از وطن قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم هست ارسال ثناها کاروان در کاروان بی‌تکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم کز هراسش بود بی‌آرام در تن مرغ جان وز طلب گشتند بر امید دیگر لطف‌ها قرض خواهان دیگر هم اندکی کوته‌زبان ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان محتشم ای در فن خود از توقع برکنار آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران تا درین کاخ عظیم‌الرکن خوش بنیان دهند از بنای بی‌زوال دولت و ملت نشان پایه‌ی بنیان این ملت تو باشی پایدار اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین گر باز کنند از شکن زلف تو تابی بر دیده صاحب نظران خواب ببستی ترسی که ببینند خیال تو به خوابی از خنده شیرین نمکدان دهانت خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی بی روی توام جنت فردوس نباید کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی باری به طریق کرمم بنده خود خوان تا بشنوی از هر بن موییم جوابی در من منگر تا دگران چشم ندارند کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش چون آتش رویت که از او می‌چکد آبی یاران همه با یار و من خسته طلبکار هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست وین دلم را طاقت اندیشه‌ی ایام نیست پخته‌ی عشقم شراب خام خواهی زان کجا سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان زان که هر بیگانه‌ای شایسته‌ی این نام نیست خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای دانه‌ی دام هوا جز جام جان انجام نیست جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست شد محمد الپ الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار پر پناه تنگشان آورد لشکرهای او اسپهش افتاد در قتل عدو سجده آوردند پیشش کالامان حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان هر خراج و صلتی که بایدت آن ز ما هر موسمی افزایدت جان ما آن توست ای شیرخو پیش ما چندی امانت باش گو گفت نرهانید از من جان خویش تا نیاریدم ابوبکری به پیش تا مرا بوبکر نام از شهرتان هدیه نارید ای رمیده امتان بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون نه خراج استانم و نه هم فسون بس جوال زر کشیدندش به راه کز چنین شهری ابوبکری مخواه کی بود بوبکر اندر سبزوار یا کلوخ خشک اندر جویبار رو بتابید از زر و گفت ای مغان تا نیاریدم ابوبکر ارمغان هیچ سودی نیست کودک نیستم تا به زر و سیم حیران بیستم تا نیاری سجده نرهی ای زبون گر بپیمایی تو مسجد را به کون منهیان انگیختند از چپ و راست که اندرین ویرانه بوبکری کجاست بعد سه روز و سه شب که اشتافتند یک ابوبکری نزاری یافتند ره گذر بود و بمانده از مرض در یکی گوشه‌ی خرابه پر حرض خفته بود او در یکی کنجی خراب چون بدیدندش بگفتندش شتاب خیز که سلطان ترا طالب شدست کز تو خواهد شهر ما از قتل رست گفت اگر پایم بدی یا مقدمی خود به راه خود به مقصد رفتمی اندرین دشمن‌کده کی ماندمی سوی شهر دوستان می‌راندمی تخته‌ی مرده‌کشان بفراشتند وان ابوبکر مرا برداشتند سوی خوارمشاه حمالان کشان می‌کشیدندش که تا بیند نشان سبزوارست این جهان و مرد حق اندرین جا ضایعست و ممتحق هست خوارمشاه یزدان جلیل دل همی خواهد ازین قوم رذیل گفت لا ینظر الی تصویرکم فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر نه به نقش سجده و ایثار زر تو دل خود را چو دل پنداشتی جست و جوی اهل دل بگذاشتی دل که گر هفصد چو این هفت آسمان اندرو آید شود یاوه و نهان این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو سبزوار اندر ابوبکری بجو صاحب دل آینه‌ی شش‌رو شود حق ازو در شش جهت ناظر بود هر که اندر شش جهت دارد مقر نکندش بی‌واسطه‌ی او حق نظر گر کند رد از برای او کند ور قبول آرد همو باشد سند بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال موهبت را بر کف دستش نهد وز کفش آن را به مرحومان دهد با کفش دریای کل را اتصال هست بی‌چون و چگونه و بر کمال اتصالی که نگنجد در کلام گفتنش تکلیف باشد والسلام صد جوال زر بیاری ای غنی حق بگوید دل بیار ای منحنی گر ز تو راضیست دل من راضیم ور ز تو معرض بود اعراضیم ننگرم در تو در آن دل بنگرم تحفه او را آر ای جان بر درم با تو او چونست هستم من چنان زیر پای مادران باشد جنان مادر و بابا و اصل خلق اوست ای خنک آنکس که داند دل ز پوست تو بگویی نک دل آوردم به تو گویدت پرست ازین دلها قتو آن دلی آور که قطب عالم اوست جان جان جان جان آدم اوست از برای آن دل پر نور و بر هست آن سلطان دلها منتظر تو بگردی روزها در سبزوار آنچنان دل را نیابی ز اعتبار پس دل پژمرده‌ی پوسیده‌جان بر سر تخته نهی آن سو کشان که دل آوردم ترا ای شهریار به ازین دل نبود اندر سبزوار گویدت این گورخانه‌ست ای جری که دل مرده بدینجا آوری رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست که امان سبزوار کون ازوست گویی آن دل زین جهان پنهان بود زانک ظلمت با ضیا ضدان بود دشمنی آن دل از روز الست سبزوار طبع را میراثی است زانک او بازست و دنیا شهر زاغ دیدن ناجنس بر ناجنس داغ ور کند نرمی نفاقی می‌کند ز استمالت ارتفاقی می‌کند می‌کند آری نه از بهر نیاز تا که ناصح کم کند نصح دراز زانک این زاغ خس مردارجو صد هزاران مکر دارد تو به تو گر پذیرند آن نفاقش را رهید شد نفاقش عین صدق مستفید زانک آن صاحب دل با کر و فر هست در بازار ما معیوب‌خر صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای آنک زرق او خوش آید مر ترا آن ولی تست نه خاص خدا هر که او بر خو و بر طبع تو زیست پیش طبع تو ولی است و نبیست رو هوا بگذار تا بویت شود وان مشام خوش عبرجویت شود از هوارانی دماغت فاسدست مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست حد ندارد این سخن و آهوی ما می‌گریزد اندر آخر جابجا ای شجاعی کز تو بددل‌تر ندیدم در جهان تیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویش گر به اقلیمی دگر تیری ز ترکش برکشند خفته گردی چون کمان از بیم در اقلیم خویش آن برد زر ترا کو از تو زر بیرون کند وان خورد سیم تراکو در تو ریزد سیم خویش امروز چرخ را ز مه ما تحیریست خورشید را ز غیرت رویش تغیریست صبح وجود را بجز این آفتاب نیست بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح اشکال نو نماید گویی که دیگریست اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت اندر مناقضات خلافی مستریست در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب نمرود قهر بود بر او آب آذریست گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادریست این دست خود همی‌برد از عشق روی او وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست آن پرده از نمد نبود از حسد بود زان پرده دوست را منگر زشت منظریست دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست آن مار زشت را تو کنون شیر می‌دهی نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست ای برق اژدهاکش از آسمان فضل برتاب و برکشش که از او روح مضطریست بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست که بگرید ز سر سوز برین حال تباه گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه تا ببیند که که آرد خبری از راهم می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم نه کسی از من بیچاره‌ی مسکین آگاه کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه آه من گر نکند در دل سخت تواثر زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو حال درویش که گوید به سراپرده‌ی شاه ای به سر برده خیره عمر طویل همه بر قال قال و گفتن قیل خبر آری که این روایت کرد جعفر از سعد و سعد از اسمعیل که پسر بود دو مر آدم را مه قابیل و کهترش هابیل مر کهین را خدای ما بگزید تا بکشتش بدین حسد قابیل اندر این قصه نفع و فایده چیست؟ بنمای آن و بفگن این تطویل گر مراد تو زین سخن قصه است نیست این قصه سخت خوب و نبیل چون نخوانی حدیث دعد و رباب یا حدیث بثینه و ان جمیل؟ کان ازین خوشتر است، داده بده خشم یک سو فگن بیار دلیل ور ندانی تو یار قابیلی مانده جاوید در عذاب وبیل نیست آگاهیت که پر مثل است ای خردمند سر به سر تنزیل کعبه رامی که خواست کرد خراب؟ سورةالفیل را بده تفصیل گر ندانی که این مثل بر کیست بروی بر طریق ملعون پیل نیست تنزیل سوی عقل مگر آب در زیر کاه بی‌تاویل اندر افتی به چاه نادانی چون نیابی به سوی علم سبیل هیچ مردم مگر به نادانی بر سر خویش کی زند سجیل؟ هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم عدوی جبرئیل و میکائیل»؟ یا چه گوئی سرای پیغمبر جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟ بفگن از پشت خویش جهل و بدانک جهل باری است سخت زشت و ثقیل دل و همت بلند و روشن کن روی روشن چه سود و قد چو میل؟ چون نیاموختی چه دانی گفت؟ چیز برناید از تهی زنبیل کردی از بر قران و پیش ادیب نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل وانگهی «قال قال حدثنا» گفته‌ای صدهزار بر تقلیل چه به کار اینت؟ چون ز مشکل‌ها آگهی نیستت کثیر و قلیل تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی گرچه کردی سلب کبود به نیل تن به علم و عمل فریشته کن نام چه صالح و چه اسمعیل تره و سرکه هست و نانت نیست قامتت کوته است و جامه طویل آب و قندیل هست با تو ولیک روغنت هیچ نیست در قندیل لاجرم چونت مرد پیش آید زو ببایدت جست میل به میل از تو زایل نگشت علت جهل چون طبیبیت کرد عزرائیل با سبکسار کس مکن صحبت تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل ز استر و محملت فرود افتی ای پسر، چون سبک بودت عدیل مگزین چیز بر سخا که ثنا ماهی است و سخا برو نشپیل دود دوزخ نبیند ایچ سخی بوی جنت نیابد ایچ بخیل جز که در کار دین و جستن علم در همه کارها مکن تعجیل چون بود بر حرام وقف تنت یا بود بر هجا زبانت سبیل به همه عمر مر تو را نبود جز که دیو لعین ندیم و وکیل ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست چند جوئی رضای میر جلیل؟ بنکوهی جهود و ترسا را تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟ چون ندانی که فضل قرآن چیست پس چه فرقان تو را و چه انجیل سیل مرگ از فراز قصد تو کرد خیز، برخیز از مهول مسیل کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟ نیک بنگر یکی به رای اصیل بنگر آن هول روز را که کند هول او کوه را کثیب مهیل بد بدل شد به نیکت ار نکنی مر گزیده‌ی خدای را تبدیل وز جهان علم دین بری و سخا حکمت و پند ماند از تو بدیل شعر حجت بدیل حجت‌دار پر ز معنی خوب و لفظ جزیل آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست سازی ندیده‌ایم و نوایی ازو، مگر ساز غمش، که خانه‌ی ما پرنوای اوست در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟ چون سر که می‌کشیم به دوش از برای اوست ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من زیرا که روشنایی من در فنای اوست یارب، مساز منزل او جز کنار من کان منزلت نه لایق بند قبای اوست هر کس هوای خوبی و رای کسی کند ما را نبود رای، و گر بود رای اوست تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت در هر محلتی که رود ماجرای اوست آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می‌دارمت به بانگ بلند دلم از جان خویش دست بشست بعد از آن دیده بر رخ تو فکند عاشقان تو نیک معذورند زان که نبود کسی تو را مانند دیده‌ای کو رخ تو دیده بود به خیال تو کی شود خرسند؟ روی بنما، نظر تو باز مگیر از من مستمند زار نژند بر تن ما تو حاکمی، ای دوست خواه راحت رسان و خواه گزند ای ملامت کنان مرا در عشق گوش می‌نشنود ازینسان پند گرچه من دور مانده‌ام ز برت با خیال تو کرده‌ام پیوند آن چنان در دلی، که پندارم ناظرم در تو دایم، ای دلبند تو کجایی و ما کجا؟ هیهات! ای عراقی، خیال خیره مبند شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می عجب مدار که سرها شکسته بر سر می ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر شکست بر سر من می فروش ساغر می غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی که روح پرورد از بوی روح پرور می نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت که وصف آب خضر کرد در برابر می نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می نماند از شب تاریک غم نشان که دگر طلوع کرد ز خم آفتاب انور می چه دید هاتف می کش ندانم از باده که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می اصول خلق نیک آمد عدالت پس از وی حکمت وعفت شجاعت حکیمی راست گفتار است و کردار کسی کو متصف گردد بدین چار به حکمت باشدش جان و دل آگه نه گربز باشد و نه نیز ابله به عفت شهوت خود کرده مستور شره همچون خمود از وی شده دور شجاع و صافی از ذل و تکبر مبرا ذاتش از جبن و تهور عدالت چون شعار ذات او شد ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد همه اخلاق نیکو در میانه است که از افراط و تفریطش کرانه است میانه چون صراط مستقیم است ز هر دو جانبش قعر جحیم است به باریکی و تیزی موی و شمشیر نه روی گشتن و بودن بر او دیر عدالت چون یکی دارد ز اضداد همی هفت آمد این اضداد ز اعداد به زیر هر عدد سری نهفت است از آن درهای دوزخ نیز هفت است چنان کز ظلم شد دوزخ مهیا بهشت آمد همیشه عدل را جا جزای عدل، نور و رحمت آمد سزای ظلم، لعن و ظلمت آمد ظهور نیکویی در اعتدال است عدالت جسم را اقصی کمال است مرکب چون شود مانند یک چیز ز اجزا دور گردد فعل و تمییز بسیط الذات را مانند گردد میان این و آن پیوند گردد نه پیوندی که از ترکیب اجزاست که روح از وصف جسمیت مبراست چو آب و گل شود یکباره صافی رسد از حق بدو روح اضافی چو یابد تسویت اجزای ارکان در او گیرد فروغ عالم جان شعاع جان سوی تن وقت تعدیل چو خورشید و زمین آمد به تمثیل نماند کار دنیا جز به بازی بقائی نیستش هر چون طرازی تو کبگ کوه و روز و شب عقابان تو اهل روم و گشت دهر غازی سر و سامان این میدان نیابد نه غازی و نه جامی و نه رازی وزین خیمه‌ی معلق برنپرد اگر بازی تو از اندیشه‌سازی بر این میدان در این خیمه همیشه همی تازی نهانی وانفازی سوی بستی نیازد جز توانا سوی خواری نیازد جز نیازی جهان جای خلاف و رنج و شر است تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟ به دیده‌ی وهم و عقل اندر نیاید چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم مده حقت بدین چیز مجازی بجسم اندرت ضدان جفت گشتند تفکر کن که کاری نیست بازی رهی کان از شدن باشد نشیبی چو باز آئی همو باشد فرازی اگرچه کبگ صید باز باشد بدو پیدا شده است از باز بازی نبینی خوب را زشتی مقابل؟ نبینی عز را خواری موازی؟ نهفته‌ستند رازی بس شگفتی بجوی آن راز را گر اهل رازی بجوی آن راز را اندر تن خویش نگر تا بیهده هرسو نتازی نپردازی به راز ایزدی تو که زیر بند جهل و بار آزی یکی نامه است بس روشن تن تو بدین خوبی و پهنی و درازی تو را نامه همی برخواند باید تو در نامه چو آهو چون گرازی؟ چو این نامه هم اندر نامه‌ی خویش نشان دادت بسی آن مرد تازی به رنگ باز شد زاغت به سر بر تو بیهوده همی شطرنج بازی چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟ بسوی آز چندین چند یازی؟ یکی درنده گرگی میش دین را به کشت خیر در خشمی گرازی چرا نامه‌ی الهی برنخوانی؟ چه گردی گرد افسان و مغازی؟ همی دشوارت آید کرد طاعت که بس خوش خواره و با کبر و نازی ره مکه همی خواهی بریدن که با زادی و با مال و جهازی مگر کاندر بهشت آئی به حیلت بدین اندوه تن را چون گدازی؟ گر این فاسد گمانت راست بودی بهشتی کس نبودی جز حجازی همی جان بایدت فربه ولیکن تنت گشته است چون مرغ جوازی اگر بالفغدن دانش بکوشی برآئی زین چه هفتاد بازی تو از جان سخن گوی لطیفت یکی نامه‌ی سپید پهن بازی قلم‌ساز از زبان خویش بنویس بر این نامه مناقب یا مخازی ولیکن چون فرو خوانیش فردا پدید آید که سوسن یا پیازی تو ای حجت به شعر زهد و حکمت سوی جنت سخن‌دان را جوازی به دین بر چرخ دانش آفتابی به دانش حله‌ی دین را طرازی دل گمراه را زی راه دین کس به از تو کرد نتواند نهازی به حکمت طبع را بنواز در زهد چنین دانم که بس خوش می‌نوازی عادت طرح شعر آوردند قومی از حرص و بخل گنده‌ی خویش نام حکمت همی نهند آنگاه بر خرافات ژاژ ژنده‌ی خویش گرگ و خراز این لیمان‌اند همه دوزنده و درنده‌ی خویش انوری پس تو نیز یاد آور طیرگیهای زهرخنده‌ی خویش پیش همچون خودی ز سیلی آز سرک پیش درفکنده‌ی خویش شکر کن کین زمانش می‌بینی خواجه‌ی دیگران و بنده‌ی خویش تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر غیرت میان ما به جدائی قرار داد من خود خراب از می حرمان شدم رقیب داد طرب به مجلس آن میگسار داد من بار راه هجر کشیدم جهان او غیر را به بارگه وصل بار داد من کلفت خمار کشیدم بناخوشی او غیر را ز وصل می خوش گوار داد آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نیز صد انتظار داد ازین انتظار داد گو محتشم به خواب عدم رو که دیگری پاس درش بدیده‌ی شب زنده‌دار داد حبل متین ملک دو تا کرد روزگار اقبال را به وعده وفا کرد روزگار در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار با روضه‌ی ممالک و ملت که تازه باد سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین آخر مراد ملک روا کرد روزگار نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل آخر طریق بخل رها کرد روزگار ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار این آیتی که زبده‌ی آیات صنع اوست در شان ملک خوب ادا کرد روزگار وین گوهری که واسطه‌ی عقد دهر اوست از دست غیب نیک جدا کرد روزگار گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار سوی تو ای رضای تو سرچشمه‌ی حیات دایم نظر به عین رضا کرد روزگار آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش بر من یزید فتنه بها کرد روزگار وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت موقوف آفتاب عنا کرد روزگار هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار ای انوری مداهنت سرد چون کنی این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار این کام دل عطیت تایید جاه اوست بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش پیشانی ملوک قفا کرد روزگار آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار آنک از برای خطبه‌ی ایام دولتش برجیس را ردا و وطا کرد روزگار وانک از برای خدمت میمون درگهش بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار دست چنار دولت فتراک او نیافت زانش ممر باد هوا کرد روزگار پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل از قالب سپهر سها کرد روزگار خانی که در جهان خلافش به یک زمان از عز بد سگال عزا کرد روزگار در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار جم‌دولتی که در نفسی کلبه‌ی مرا از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار ای پایه‌ی کمال تو جایی که از علو اول حجاب از اوج سما کرد روزگار من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو تا حشر پایمال حیا کرد روزگار دست ذکای من به کمال تو کی رسد گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار تا در سرای شادی و غم در زبان فتد چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد هر امر کان قرین قضا کرد روزگار در دولتی که پیش دوامش خجل شود دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار روز دانش به ازین بایستی آسمان مرد گزین بایستی رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی پیش‌گاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی کیسه‌ی عمر سپردیم به دهر دهر غدار امین بایستی گر به اندازه‌ی همت طلبم فلکم زیر نگین بایستی سایه‌ای ماند ز من، من غلطم هستی سایه یقین بایستی ناله گر سوی فلک رفت رواست سایه باری به زمین بایستی نیست صیادی و عالم پر صید صید را شیر عرین بایستی کار خاقانی هم به بتر است کار گیتی به از این بایستی از جام عشق بین همه باغ و بهار مست دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب خورشید در طلوع و فلک ذره‌وار مست مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست معشوق پردگی و خر پرده‌دار و باز هم پردگی و پرده و هم پرده‌دار مست آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟ چندین هزار بیدل و چندین هزار مست هشیار بود تا به کنون اوحدی ولی آمد زمان آن که شود هوشیار مست مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را که سزا نیست سلح‌ها بجز از تیغ زنان را چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر که به شب باید جستن وطن یار نهان را به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را بپران تیر نظر را به مثر ده اثر را تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را وه که دامن می‌کشد آن سرو ناز از من هنوز ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام نیم جانی هست و می‌آید نیاز ازمن هنوز آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق سالها بگذشت و می‌گویند باز از من هنوز سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز همچو وحشی گه به تیغم می‌نوازد گه به تیر مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز زمانه‌ی گذران بس حقیر و مختصرست ازاین زمانه‌ی دون برگذر که بر گذرست به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر که پیشکار قضا و مدبر قدرست کف کفایت و رای صواب صدر اجل به حل و عقد جهان را زمانه‌ی دگرست صفی ملت اسلام و نجم دین خدای عمر که وارث عدل و صلابت عمرست بلند همت صدری که طبع و دستش را قضا پیام‌ده است و سخا پیام‌برست به جنب فکرت او برق گوییا زمنست به جای خاطر او بحر گوییا شمرست به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست بر عنایت او سعی چرخ نامشکور بر عطیت او ملک دهر مختصرست چو لطفش آید پتیاره‌ی زمانه هباست چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر از آن قبل که نهان دلش همه شکرست ز بهر خدمت اندیشه‌ای که در دل اوست ز پای تا به سرش صد میان با کمرست ایا زمانه مثالی که از سیاست تو چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست تویی که معده‌ی آز از عطات ممتلی است تویی که دیده‌ی بخل از سخات بی‌بصرست سحاب دست ترا جود کمترین باران محیط طبع ترا علم کمترین گهرست به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست به آب در ز سموم سیاستت شررست چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک که نه طلایه‌ی حزم ترا از آن خبرست چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک همای قدر ترا روزگار زیر پرست تو آن جهان امانی که در حمایت تو تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد که جز به دیده‌ی بخت تو اندرون سهرست عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست اگرچه مایه‌ی خواب از رطوبت طبعست خلاف نیست که آن از حرارت جگرست شب حسود تو شامیست بی‌کرانه چنان که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست به گام کام بساط زمانه را بسپر که پای همت تو چون ملک فلک سپرست گر می‌نکند لبم بیانت سر می‌گوید به گوش جانت گر لب ز سلام تو خموش است بس هم سخن است با نهایت تن از تو همی‌کند کرانه جان بگرفته است در میانت صورت اگرت چو تیر انداخت جانش بکشید چون کمانت هرچ از تو نهان کند بگوید در گوش ضمیر رازدانت این دم اگر از میان برونی بازآرد دل کمرکشانت در باطن کرده خاص خاصت در ظاهر کرده امتحانت خامش که چو در تو این غم انداخت بس باشد این کشش نشانت ای مردم کور، این چه بهارست ببینید گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب امروز یکی را که هزارست ببینید آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش بر منظره‌ی لیل و نهارست ببینید ماییم به بار آمده در گلشن هستی یا اوست که بر صفه‌ی بارست؟ ببینید بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید ما میوه‌ی شیرین درخت دو جهانیم باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل این نسخه که از صورت یارست ببینید درجیست برو غیب نگارنده طلسمات این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید این طرز که از کارگه کون در آمد هم اول و هم آخر کارست ببینید بر دامن هستی شما هست غباری هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید بعد از شب تار آمدن روز توان دید این روز که اندر شب تارست ببینید گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا هم محشر و هم روز شمارست، ببینید شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید دیشب که بر لبت لب جام شراب بود بر آتش حسد دل عاشق کباب بود در انتظار این که تو ساقی شوی مگر جان قدح طپان و دل شیشه آب بود من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم می پرده سوز خلوتیان حجاب بود بیدار بود دیده‌ی کید رقیب لیک از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود میسوختی چو ز آتش می پرده‌های شرم آن کایستاده به رویت نقاب بود ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض هریک به کار و باری و من مبتلای قرض قرض خدا و قرض خلایق به گردنم آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض خرجم فزون ز غایت و قرضم برون ز حد فکر از برای خرج کنم یا برای قرض از هیچ خط نتابم غیر از سجل دین وز هیچکس ننالم غیر از گوای قرض در شهر قرض دارم واندر محله قرض در کوچه قرض دارم واندر سرای قرض از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض مردم ز دست قرض گریزان و من به صدق خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت از بس که خواستم ز در هر گدای قرض گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض خواجه علاء دولت و دین آن که جز کفش هرگز کسی ندید به گیتی سزای قرض گفت قایل در جهان درویش نیست ور بود درویش آن درویش نیست هست از روی بقای ذات او نیست گشته وصف او در وصف هو چون زبانه‌ی شمع پیش آفتاب نیست باشد هست باشد در حساب هست باشد ذات او تا تو اگر بر نهی پنبه بسوزد زان شرر نیست باشد روشنی ندهد ترا کرده باشد آفتاب او را فنا در دو صد من شهد یک اوقیه خل چون در افکندی و در وی گشت حل نیست باشد طعم خل چون می‌چشی هست اوقیه فزون چون برکشی پیش شیری آهوی بیهوش شد هستی‌اش در هست او روپوش شد این قیاس ناقصان بر کار رب جوشش عشقست نه از ترک ادب نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد خویش را در کفه‌ی شه می‌نهد بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان با ادب‌تر نیست کس زو در نهان هم بنسبت دان وفاق ای منتجب این دو ضد با ادب با بی‌ادب بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری که بود دعوی عشقش هم‌سری چون به باطن بنگری دعوی کجاست او و دعوی پیش آن سلطان فناست مات زید زید اگر فاعل بود لیک فاعل نیست کو عاطل بود او ز روی لفظ نحوی فاعلست ورنه او مفعول و موتش قاتلست فاعل چه کو چنان مقهور شد فاعلیها جمله از وی دور شد باز به تنها چنین عزم کجا کرده‌ای؟ وعده‌ی وصل که بود اینکه وفا کرده‌ای؟ سخت به جوش اندری، تا چه هوس میپزی؟ بس به هوس میروی، تا چه هوا کرده‌ای؟ رفتی و ما همچنین بر سر یاری و مهر گر چه تو یاری دگر بر سر ما کرده‌ای میل به ما میکنی، تا بخوری خون ما خوردن خون سهل اگر میل بما کرده‌ای صید که از دام تو گشت رها، دیگرش زود بگیردی ولی خود چه رها کرده‌ای؟ چشم تو تیری فگند، گفت: خطا شد دریغ! تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کرده‌ای کی سخنی گفته‌ای با دلم از زیر لب؟ یا به مثل پرسشی از سر پا کرده‌ای؟ کرده زبان بارها با من مسکین گرو پس دگری را ز لب کام‌روا کرده‌ای چون همه را داده‌ای خلعت وصل، ای پسر پیرهن اوحدی از چه قبا کرده‌ای؟ برفت و بیامد به ایوان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش پراندیشه آن شب به ایوان بخفت بخندید و آن راز با کس نگفت به شبگیر چون تاج بر سر نهاد سپه را سراسر همه بار داد بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده به کش ببردند ز ایوان به راهام را جهود بداندیش و بدکام را چو در بارگه رفت بنشاندند یکی پاک‌دل مرد را خواندند بدو گفت رو بارگیها ببر نگر تا نباشی بجز دادگر به خان به راهام شو بر گذار نگر تا چه بینی نهاده بیار بشد پاک‌دل تا به خان جهود همه خانه دیبا و دینار بود ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افگندنی و پراگندنی یکی کاروان‌خانه بود و سرای کزان خانه بیرون نبودیش جای ز در و ز یاقوت و هر گوهری ز هر بدره‌یی بر سرش افسری که دانند موبد مر آن را شمار ندانست کردن بس روزگار فرستاد موبد بدانجا سوار شتر خواست از دشت جهرم هزار همه بار کردند و دیگر نماند همی شاددل کاروان را براند چو بانگ درای آمد از بارگاه بشد مرد بینا بگفت آن به شاه که گوهر فزون زین به گنج تو نیست همان مانده خروار باشد دویست بماند اندران شاه ایران شگفت ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت که چندین بورزید مرد جهود چو روزی نبودش ز ورزش چه سود ازان صد شتروار زر و درم ز گستردنیها و از بیش و کم جهاندار شاه آبکش را سپرد بشد لنبک از راه گنجی ببرد ازان پس براهام را خواند و گفت که ای در کمی گشته با خاک جفت چه گویی که پیغمبرت چند زیست چه بایست چندی به زشتی گریست سوار آمد و گفت با من سخن ازان داستانهای گشته کهن که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد کنون دست یازان ز خوردن بکش ببین زین سپس خوردن آبکش ز سرگین و زربفت و دستار و خشت بسی گفت با سفله مرد کنشت درم داد ناپاک دل را چهار بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار سزا نیست زین بیشتر مر ترا درم مرد درویش را سر ترا به ارزانیان داد چیزی که بود خروشان همی رفت مرد جهود همیشه تا سپر مهر زرفشان باشد غلام سایه‌ی چتر خدایگان باشد جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق که پادشاه جهانست تا جهان باشد سزد که سر به فلک در نیاورد ز علو کسی که بنده‌ی این شاه کامران باشد خدایگانا گردون پیر میخواهد که در حمایت آن دولت جوان باشد کمینه بنده‌ای از چاکران این درگاه هزار چون جم و دارا و اردوان باشد ز بهر سائل و زایر خجسته خامه‌ی تو گره گشای در گنج شایگان باشد براق سیر سمند جهان بورت را ظفر ملازم و اقبال همعنان باشد گه نبرد ز دشمن کشان به لشگرگاه کسی که پشت نماید مگر گمان باشد به زخم گرز گران خورد کن سر اعدا چنانکه عادت شاهان خرده‌دان باشد چو زلف و چشم بتان هرکه فتنه انگیزد ز عدل شاه پریشان و ناتوان باشد به روز رزم ببین پهلوانی خسرو که پادشاه کم افتد که پهلوان باشد فدای خاک در کبریات خواهد بود عبید را نه یکی گر هزار جان باشد بقای عمر تو بادا که خوشتر از همه چیز بقای سرمد و اقبال جاودان باشد یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه گفت من سایه‌ی او بودم و خورشید این است با رخ او که در او صورت خود نتوان دید هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است پای در بستر راحت نکنم وز غم او شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است دلستان تر نبود از شکن طره‌ی او آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است در ره عشق که از هر دو جهان است برون دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است گر کسی ماه ندیده‌ست که خندید آن است ور کسی سرو ندیده‌ست که رفته است این است سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم هین طبل شکر زن که می طبل یافتی گه زیر می زن ای دل و گه بم و بم و بم از بهر من بخر دهلی از دهلزنان تا برکنم ز باغ جهان شاخ و بیخ غم لشکر رسید و عشق سپهدار لشکرست صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم ما پر شدیم تا به گلو ساقی از ستیز می ریزد آن شراب به اسراف همچو یم دانی که بحر موج چرا می زند به جوش از من شنو که بحریم و بحر اندرم تنگ آمده‌ست و می طلبد موضع فراخ بر می جهد به سوی هوا آب لاجرم کان آب از آسمان سفری خوی بوده‌ست اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم نی در جهان خاک قرار است روح را نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم زان باغ کو شکفت همان جاست میل جان یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی است ما راضییم خواجه بدین ظلم و این ستم خاموش باش فتنه درافکنده‌ای به شهر خاموشیش مجوی که دریاست جان عم به میان دل خیال مه دلگشا درآمد چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد بت و بت پرست و ممن همه در سجود رفتند چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش نه که آینه شود خوش چو در او صفا درآمد به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد همه نقش‌ها برون شد همه بحر آبگون شد همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور خراب کار مرا شمس دین کند معمور خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف که روح‌هاش به جان سجده می‌کنند از دور که تا ز بحر تحیر برآورد دستش هزار جان و روان‌های غرقه مغمور گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور از آن صفا که ملایک از او همی‌یابند اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور وگر نباشد آن نور دیو را روزی به پرده‌های کرم دیو را کند مستور به روز عیدی کو بخش کردن آغازد به هر سویست عروسی به هر نواحی سور ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک که هر سحر من و تو گشته‌ایم از او مسرور که چون رسی به نهایت کران عالم غیب از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور از آن پری که از او یافتی بکن پرواز هزارساله ره اندر پرت نباشد دور بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن برای حال من خسته جان و دل مهجور به آب چشم بگویش که از زمان فراق شدست روز سیاه و شدست مو کافور تو آن کسی که همه مجرمان عالم را به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور چو چشم بینا در جان تو همی‌نرسد کسی که چشم ندارد یقین بود معذور چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را بدیده آری کاین درد می‌شود ناسور وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور چو سرمه‌اش به من آری هزار رحمت نو به جانت بادا تا قرن‌های نامحصور رخش طلب کرد شه کام گار شد بگه‌ی چاشت به دولت سوار از روش پیل کران تا کران سر به سر اندام زمین شد گران صف سیاه از علم سرخ وز رد نسخه‌ی دیباچه‌ی نوروز کرد شه بته‌ی چتر سیه می چمید اول شب صبح دوم می‌دمید شاه بدر وازه‌ی دولت شتافت دادبدر وازه کشادی که یافت نغمه‌ی مطرب زگلوگاه ساز گوش نیوشنده همی کرد باز ماه و شاخ چرخ زنان پای کوب گشته به مو از ره شه خاکروب بس که فشاندند ز هر سو نثار فرش زمین شد ز در شاهوار سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند من که پیوند بر دیده‌ی خویشم از خواب کرده‌ای داعیه‌ی حرب و حصارت شده است آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب بهر خود خصمت اگر قلعه‌ی آهن سازد عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب ذره ذره مگر از آتش غم افروزی ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو عنقریب است که آورده فرو همچو حباب محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز خانه‌ی دشمن خان پیشتر از حرب خراب تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم من ز می ننگی ندارم، می‌پرستم می‌پرستم سوختم از خوی خامان، بر شدم زین ناتمامان ننگم است از ننگ نامان، توبه پیش بت شکستم رفتم و توبه شکستم، وز همه عیبی برستم با حریفان خوش نشستم، با رفیقان عهد بستم من نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌پرستم دین و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم از جهان بیرون فتادم، از خودی خود برستم خرقه از تن برکشیدم، جام صافی در کشیدم عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم خرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم گوشه‌ی در باز کردم، زان میان مردانه جستم ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم بگو به گوش کسانی که نور چشم منند که باز نوبت آن شد که توبه‌ها شکنند هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم که غمزه‌های دلارام طبل حسن زنند چو یار مست خرابست و روز روز طرب به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند به گوش هوش بگفتم به آب روی برو که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش کنون به کوی خرابات جمله بوالحسن اند بگیر مطرب جانی قنینه کانی نواز تنتن تنتن که جمله بی‌تو تنند مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند به جان جمله جان‌ها که هر کش آن جان نیست همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست خسان سیاه گلیمند اگر چه یاسمنند هر صباحی چون سلیمان آمدی خاضع اندر مسجد اقصی شدی نوگیاهی رسته دیدی اندرو پس بگفتی نام و نفع خود بگو تو چه دارویی چیی نامت چیست تو زیان کی و نفعت بر کیست پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام که من آن را جانم و این را حمام من مرین را زهرم و او را شکر نام من اینست بر لوح از قدر پس طبیبان از سلیمان زان گیا عالم و دانا شدندی مقتدی تا کتبهای طبیبی ساختند جسم را از رنج می‌پرداختند این نجوم و طب وحی انبیاست عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست عقل جزوی عقل استخراج نیست جز پذیرای فن و محتاج نیست قابل تعلیم و فهمست این خرد لیک صاحب وحی تعلیمش دهد جمله حرفتها یقین از وحی بود اول او لیک عقل آن را فزود هیچ حرفت را ببین کین عقل ما تاند او آموختن بی‌اوستا گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد هیچ پیشه رام بی‌استا نشد دانش پیشه ازین عقل ار بدی پیشه‌ی بی‌اوستا حاصل شدی به امیدی که وفا خواهم دید از تو تا چند جفا خواهم دید تا کی از لعل شراب آلودت غیر را کامروا خواهم دید گر توان وصل تو را دید بخواب این چنین خواب کجا خواهم دید طاق ابروی تو گر قبله شود خوش اثرها ز دعا خواهم دید تا سر زلف تو در دست من است مشک چین را به خطا خواهم دید حسن تو پرده ز چشمم برداشت تا ازین پرده چها خواهم دید گر تو شمشیر زنی مردم را چشم حسرت به قفا خواهم دید گر کمان دار تویی دلها را هدف تیر بلا خواهم دید هر کجا قامت تو بنشیند بس قیامت که به پا خواهم دید گر کف پای نهی بر سر خاک خاک را آب بقا خواهم دید مگر آن ماه فروغی دیدی که فروغت همه جا خواهم دید وشاقی اعجمی با دشنه در دست به خون آلوده دست و زلف چون شست کمر بسته کله کژ برنهاده گره بر ابرو و پر خشم و سرمست درآمد در میان خرقه‌پوشان به کس در ننگرست از پای ننشست بزد یک دشته بر دل پیر ما را دلش بگشاد و زناریش بربست چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم چون آتش پاره‌ای آن پیر در جست درآشامید دریاهای اسرار ز جام نیستی در صورت هست خودی او به کلی زو فرو ریخت ز ننگ خویشتن بینی برون رست جهان گم بد درو اما هنوز او بدان مطلوب خود عور و تهی دست چو مرغ همتش زان دانه بد دور قفس از بس که پر زد خرد بشکست ببرید و نشان و نام از او رفت ندانم تا کجا شد در که پیوست ازین دریا که کس با سر نیامد اگر خونین شود جان جای آن هست دلی پر خون درین هیبت بماندست فلک پشتی دو تا در سوک بنشست دریغا جان پر اسرار عطار که شد در پای این سرگشتگی پست عشق تو به جان دریغم آید نامت به زبان دریغم آید وصف سر زلف پر طلسمت از شرح و بیان دریغم آید از زلف تو سرکشان ره را یک موی نشان دریغم آید من موی‌میان نگویمت زانک این وصف بدان دریغم آید هر چند میان تو چو مویی است مویی به میان دریغم آید دل می‌خواهی و من نیم آنک هرگز ز تو جان دریغم آید یک ذره خیال چهره‌ی تو از هر دو جهان دریغم آید نی نی که ز رخ نقاب بردار کان روی نهان دریغم آید عطار چون از تو شد سبک دل در بند گران دریغم آید عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب ناصیت راست چو بر تخته‌ی کافورین مشک یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس کله و طلعت او راست چو مه در عقرب عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا همچو خورشید که با سایه در آید به طرب هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد روستایی که عرابی نبود نیست عجب گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم انا بحر و سعیر انت کملح و خشب گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا انت فی مائی و ناری کتراب و حطب گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت: ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت: ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت: لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت: یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب خواجه مسعود علی بن براهیم که هست از بقاء محلش سعد و معالی به طرب آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود بابها را ز چنو پور ببرید نسب آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب قدر او از محل و قدر فلکها اعلا رای او از خرد و قول حکیمان اصوب ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب حبه‌ی مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب از بر عرش کند خطبه‌ی آن جاه و محل هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب وتد از دایره و دایره دانم ز وتد سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر شاعران از پی دراعه نیابند سلب شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب نیست یک مرد که او مرد بود با کایین که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد بسته بر دامن خود دختر من دامن شب گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن قصه‌ی خویش بخواندم صدق‌الله کتب تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب» راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب روز آمده درمان من آسوده از غم جان من از خیمه‌ی جانان من آمد به گوش من شغب آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب تا ملک جهان را مدار باشد فرمانده آن شهریار باشد سلطان سلاطین که شیر چترش در معرکه سلطان شکار باشد آن خسرو خسرونشان که تختش در مرتبه گردون عیار باشد آن سایه‌ی یزدان که تاج او را از تابش خورشید عار باشد آن شاه که در کان ز عشق نامش زر در فزع انتظار باشد وز خطبه چو تحمید او برآید دین در طرب افتخار باشد تختی که نه فرمان او فرازد حاشا که پسر عم دار باشد تاجی که نه انعام او فرستد کی گوهر آن شاهوار باشد با تیغ جهادش نمود کاری ار جمجمه‌ی ذوالخمار باشد گردی که برانگیخت موکب او بر عارض جوزا عذار باشد نعلی که بیفکند مرکب او در گوش فلک گوشوار باشد در مجرفه فراش مجلسش را مکنون جبال و بحار باشد آری عرق ابر نوبهاری در کام صدف خوشگوار باشد لیکن چو به بازار چرخش آری در دیده‌ی خورشید خوار باشد شاها ز پی آنکه شاعران را این واقعه گفتن شعار باشد گفتم که حدیث عراق گویم گر خود همه بیتی سه چار باشد چون سلک معانی نظام دادم زان تا سخنم آبدار باشد الهام الهی چه گفت، گفتا آنرا که خرد هیچ یار باشد چون سایه‌ی ما را مدیح گوید با ذکر عراقش چه کار باشد خسرو به سر تازیانه بخشد چون ملک عراق ار هزار باشد ای سایه‌ی آن پادشا که ذاتش آزاد ز عیب و عوار باشد روزی که ز آسیب صف هیجا صحرای فلک پر غبار باشد وز زلزله‌ی حمله‌ی سواران اوتاد زمین بی‌قرار باشد وز نوک سنان خضاب گشته اطراف هوا لاله‌زار باشد نکبای علم در سپهر پیچد باران کمان بی‌بخار باشد چون رایت منصور تو بجنبد بس فتنه که در کارزار باشد میدان سپهر از غریو انجم پر ولوله‌ی زینهار باشد چون شعله کشد آتش سنانت پروین ز حساب شرار باشد چون سایه‌ی رمحت کشیده گردد بر منهزمان سایه بار باشد چون لاله‌ی تیغت شکفته گردد در عالم نصرت بهار باشد در دست تو گویی که خنجر تو دردست علی ذوالفقار باشد خون درجگر پردلان بجوشد گر رستم و اسفندیار باشد تا چشم زنی بر ممر سمتی کاعلام ترا رهگذار باشد از چشمه‌ی شریان خصم بینی دشتی که پر از جویبار باشد جز رایت تو کسوتی که دارد کش فتح و ظفر پود و تار باشد الحق ظفر و فتح کم نیاید آنرا که مدد کردگار باشد تا دایه‌ی تقدیر آسمان را فرزند جهان در کنار باشد ملکت چو جهان پایدار بادا خود ملک چنان پایدار باشد باقی به دوامی که امتدادش چون عمر ابد بی‌کنار باشد روشن به وزیری که مملکت را از جد و پدر یادگار باشد آن صاحب عادل که کار عدلش در دولت و دین گیر و دار باشد آن صدر که در بارگاه جاهش تقدیر ز حجاب بار باشد آن طاهر طاهرنسب که پاکی از گوهر او مستعار باشد طاهر نبود گوهری که نشوش در پرده‌ی پروردگار باشد؟ صدرا ملکا صاحبا تو آنی کت ملک به جان خواستار باشد تدبیر تو چون کار ملک سازد بر دست سلیمان سوار باشد تمکین تو چون حکم شرع راند بر دوش مسیحا غیارباشد باد است به دست ستم ز عدلت چونان که به دست چنار باشد خونست دل فتنه از شکوهت چونان که دل کفته نار باشد عفوت ز پی جرم کس فرستد نفس تو چنان بردبار باشد حزمت به سر وهم راه داند رای تو چنان هوشیار باشد رازی که قضا رنگ آن نبیند نزد تو چو روز آشکار باشد گردون نپذیرد فساد و نقصان تا قدر ترا یار غار باشد خورشید کسوف فنا نبیند تا قصر ترا پرده‌دار باشد ملکی که درو عزم ضبط کردی گر باره‌ی چرخش حصار باشد در حال برو رکنها بجنبد گر چون که قافش وقار باشد دهلیز سراپرده‌ی رفیعت تا روی سوی آن دیار باشد جنبان شده بینی به سوی حضرت چون مورچه کاندر قطار باشد گر سایر آن وحش و طیر گردد ور ساکن آن مور و مار باشد زان پس همه وقتی به بارگاهت وفدی ز صغار و کبار باشد دانی چه سخن در عراق مشنو کان چشمه ازین مرغزار باشد تقدیر چنان کن که روی عزمت در مملکت قندهار باشد عزم تو قضاییست مبرم آری مسمار قضا استوار باشد بی‌پشتی عزم تو در ممالک پهلوی مصالح نزار باشد هرچ آن تو کنی از امور دولت بی‌شایبه‌ی اضطرار باشد کانجا که مرادت عنان بتابد در بینی گردون مهار باشد وانجا که قضا با تو عهد بندد یزدان به وفا حق‌گزار باشد هرچند چنان خوبتر که خصمت از باد اجل خاکسار باشد می‌شایدم از بهر غصه خوردن گر مدت عمرش دوبار باشد صدرا به جهان در دفین طبعم کانرا نه همانا یسار باشد کز میوه‌ی تلفیق لفظ و معنی پیوسته چو باغ به بار باشد چون کلک تفکر به دست گیرد بر دست عطارد نگار باشد در دولت تو همچو دولت تو هرسال جوانتر ز پار باشد صاحب‌سخن روزگارم آری مردی که چنین کامکار باشد کاندر کنف خاک بارگاهی کش چرخ برین در جوار باشد در مدح وزیری که جان آصف از غیرت او دلفکار باشد عمری سخن عذب پخته راند صاحب سخن روزگار باشد تا زیر سپهر کبود کسوت نیکی و بدی در شمار باشد هر نیک و بدی کز سپهر زاید چونان که بدان اعتبار باشد امکان نزولش مباد بر کس الا که ترا اختیار باشد جز بر تو مدار جهان مبادا تا ملک جهان را مدار باشد تعاطی الکاس من شان الصبوح فسق بالراح یا ریحان روحی ببین هم‌چون لبت خندان رخ صبح بده چون اشک من جام صبوحی هواک الکاس الذی لاتستفت فیها ولاتخفی الهوی خوف الفضوح لبت می در می است و نوش در نوش بنامیزد فتوح اندر فتوحی جرحت القلب فاسق الراح صرفا فاصفاها قصاصا للجروح سخن‌ها تازه کن خاقانی ایراک کهن شد قول‌های بوالفتوحی دریغ از شمسه‌ی ایوان عصمت که تا جاوید رخ پنهان نموده چراغ دودمان نعمت الله که شمعش مهر بود و ماه دوده صبا کو کز حریم عفت او به جای گرد بر وی مشک سوده که تابر جای خرمن خرمن مشک ز خاکستر ببیند توده توده فلک گو خاک بر سر کن که دورش ز تارک افسر دولت ربوده زمان بر باد ده گو خرمنش را که گیتی کشت اقبالش دروده یکی آیینه بود از جوهر روح ولیک از رنگ سودا نا زدوده به قصد او چو سودا خصم جانی ز پاسش دیده‌ی حکمت غنوده به هر زهری که ره می‌برده سودا مزاجش را به آن می‌آزموده چو می‌دیده که تیغش کارگر نیست به آن شغل اهتمامش می‌فزوده به کارش کرده زهری آخر کار که جز جان دادنش درمان نبوده اگر می‌بست بر خود راه سودا در این فتنه کی می‌شد گشوده نکرده هیچ کس با دشمن خویش چنین بی وجه کار ناستوده به هر جا گوش کرده بهر تاریخ زمانه این دو مصرع را شنوده: چه داده بی سبب سودا به خود راه چه بیجا قصد جان خود نموده گر نرگس خون خوارش دربند امانستی هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را هم ساغر سلطانی اندر دورانستی هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن کفو کمر وصلش ای کاش میانستی صورتگر بی‌صورت گر ز آنک عیان بودی در مردن این صورت کس را چه زیانستی راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی گر تو نمی‌خری مخر می به هوس همی‌خرم عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله کتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی ور نه به دست جان من از چه کلند می‌دهی هر چه که می‌دهی بده بی‌خبر آن کسی که او بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی برگ گلی همی‌بری باغ به پیش می‌کشی لاشه خری همی‌بری بیست سمند می‌دهی شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی نی به گنه همی‌زنی نی به پسند می‌دهی چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می‌دهی شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن بی‌کار منشین، ای پسر، آن باده‌ی کاری بده امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم دشنام، باری، پیش تو سهلست، می‌یاری، بده جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت ای عجب گر من رسم در کام دل کی رسم چون روزگار از دست رفت بخت و رای و زور و زر بودم دریغ کاندر این غم هر چهار از دست رفت عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت گر من از پای اندرآیم گو درآی بهتر از من صد هزار از دست رفت بیم جان کاین بار خونم می‌خورد ور نه این دل چند بار از دست رفت مرکب سودا جهانیدن چه سود چون زمام اختیار از دست رفت سعدیا با یار عشق آسان بود عشق باز اکنون که یار از دست رفت چو لشکر بیامد ز دشت نبرد تنان پر ز خون و سران پر ز گرد خبر شد ز ترکان به افراسیاب که بیدار بخت اندرآمد به خواب همان سرخه نامور کشته شد چنان دولت تیز برگشته شد بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد همه شهر ایران جگر خسته‌اند به کین سیاوش کمر بسته‌اند نگون شد سر و تاج افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب همی گفت رادا سرا موبدا ردا نامدارا یلا بخردا دریغ ارغوانی رخت همچو ماه دریغ آن کیی برز و بالای شاه خروشان به سر بر پراگند خاک همه جامه ها کرد بر خویش چاک چنین گفت با لشکر افراسیاب که مارا بر آمد سر از خورد و خواب همه کینه را چشم روشن کنید نهالی ز خفتان و جوشن کنید چو برخاست آوای کوس از درش بجنبید بر بارگه لشکرش بزد نای رویین و بربست کوس همی آسمان بر زمین داد بوس به گردنکشان خسرو آواز کرد که ای نامداران روز نبرد چو برخیزد آوای کوس از دو روی نجوید زمان مرد پرخاشجوی همه رزم را دل پر از کین کنید به ایرانیان پاک نفرین کنید خروش آمد و ناله‌ی کرنای دم نای رویین و هندی درای زمین آمد از سم اسپان به جوش به ابر اندر آمد فغان و خروش چو برخاست از دشت گرد سپاه کس آمد بر رستم از دیده‌گاه که آمد سپاهی چو کوه گران همه رزم جویان کندآوران ز تیغ دلیران هوا شد بنفش برفتند با کاویانی درفش برآمد خروش سپاه از دو روی جهان شد پر از مردم جنگجوی خور و ماه گفتی به رنگ اندرست ستاره به چنگ نهنگ اندرست سپهدار ترکان برآراست جنگ گرفتند گوپال و خنجر به چنگ بیامد سوی میمنه بارمان سپاهی ز ترکان دنان و دمان سوی میسره کهرم تیغ‌زن به قلب اندرون شاه با انجمن وزین روی رستم سپه برکشید هوا شد ز تیغ یلان ناپدید بیاراست بر میمنه گیو و طوس سواران بیدار با پیل و کوس چو گودرز کشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره به قلب اندرون رستم زابلی زره‌دار با خنجر کابلی تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز نهان گشت خورشید گیتی‌فروز شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ تو گفتی هوا کوه آهن شدست سر کوه پر ترگ و جوشن شدست به ابر اندر آمد سنان و درفش درفشیدن تیغهای بنفش بیامد ز قلب سپه پیلسم دلش پر ز خون کرده چهره دژم چنین گفت با شاه توران سپاه که‌ای پرهنر خسرو نیک‌خواه گر ایدونک از من نداری دریغ یکی باره و جوشن و گرز و تیغ ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم به پیش تو آرم سر و رخش او همان خود و تیغ جهان بخش او ازو شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب بدو گفت کای نام بردار شیر همانا که پیلت نیارد به زیر اگر پیلتن را به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری به توران چو تو کس نباشد به جاه به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه به گردان سپهر اندرآری سرم سپارم ترا دختر و کشورم از ایران و توران دو بهر آن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامد بر شاه خورشید بخت بدو گفت کاین مرد برنا و تیز همی بر تن خویش دارد ستیز همی در گمان افتد از نام خویش نیندیشد از کار فرجام خویش کسی سوی دوزخ نپوید به پا و گر خیره سوی دم اژدها گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویش را زیر گرد آورد شکسته شود دل گوان را به جنگ بود این سخن نیز بر شاه ننگ برادر تو دانی که کهتر بود فزون‌تر برو مهر مهتر بود به پیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارد دژم که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم به بخت تو بر شاه ننگ به پیش تو با نامور چار گرد چه کردم تو دیدی ز من دست برد همانا کنون زورم افزونترست شکستن دل من نه اندرخورست برآید به دست من این کارکرد به گرد در اختر بد مگرد چو بشنید زو این سخن شهریار یکی اسپ شایسته‌ی کارزار بدو داد با تیغ و بر گستوان همان نیزه و درع و خود گوان بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم به ایرانیان گفت رستم کجاست که گوید که او روز جنگ اژدهاست چو بشنید گیو این سخن بردمید بزد دست و تیغ از میان برکشید بدو گفت رستم به یک ترک جنگ نسازد همانا که آیدش ننگ برآویختند آن دو جنگی به هم دمان گیو گودرز با پیلسم یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پا از رکیب فرامرز چون دید یار آمدش همی یار جنگی به کار آمدش یکی تیغ بر نیزه‌ی پیلسم بزد نیزه از تیغ او شد قلم دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی همی گشت با آن دو یل پیلسم به میدان به کردار شیر دژم تهمتن ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر و گرانمایه دید برآویخته با یکی شیرمرد به ابر اندر آورده از باد گرد بدانست رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کس آن زور و دم و دیگر که از نامور بخردان ز گفت ستاره‌شمر موبدان ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود که گر پیلسم از بد روزگار خرد یابد و بند آموزگار نبرده چنو در جهان سر به سر به ایران و توران نبندد کمر همانا که او را زمان آمدست که ایدر به چنگم دمان آمدست به لشکر بفرمود کز جای خویش مگر ناورند اندکی پای پیش شوم برگرایم تن پیلسم ببینم که دارد پی و شاخ و دم یکی نیزه‌ی بارکش برگرفت بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت گران شد رکیب و سبک شد عنان به چشم اندر آورد رخشان سنان غمی گشت و بر لب برآورد کف همی تاخت از قلب تا پیش صف چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی به دم همی گفت و می‌تاخت برسان گرد یکی کرد با او سخن در نبرد یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش به کردار گوی همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قلبگاه چنین گفت کاین را به دیبای زرد بپوشید کز گرد شد لاژورد عنان را بپیچید زان جایگاه بیامد دمان تا به قلب سپاه ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم دور دید از پزشک دل لشکر و شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه خروش آمد از لشکر هر دو سوی ده و دار گردان پرخاشجوی خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل زمین شد ز نعل ستوران ستوه همه کوه دریا شد و دشت کوه ز بس نعره و ناله‌ی کره‌نای همی آسمان اندر آمد ز جای همی سنگ مرجان شد و خاک خون سراسر سر سروران شد نگون بکشتند چندان ز هردو گروه که شد خاک دریا و هامون چو کوه یکی باد برخاست از رزمگاه هوا را بپوشید گرد سپاه دو لشکر به هامون همی تاختند یک از دیگران بازنشناختند جهان چون شب تیره تاریک شد تو گفتی به شب روز نزدیک شد چنین گفت با لشکر افراسیاب که بیدار بخت اندر آمد به خواب اگر سستی آرید یک تن به جنگ نماند مرا روزگار درنگ بریشان ز هر سو کمین آورید به نیزه خور اندر زمین آورید بیامد خود از قلب توران سپاه بر طوس شد داغ دل کینه‌خواه از ایران فراوان سپه را بکشت غمی شد دل طوس و بنمود پشت بر رستم آمد یکی چاره‌جوی که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی همه رزمگه شد چو دریای خون درفش سپهدار ایران نگون بیامد ز قلب سپه پیلتن پس او فرامرز با انجمن سپردار بسیار در پیش بود که دلشان ز رستم بداندیش بود همه خویش و پیوند افراسیاب همه دل پر از کین و سر پرشتاب تهمتن فراوان ازیشان بکشت فرامرز و طوس اندر آمد به پشت چو افراسیاب آن درفش بنفش نگه کرد بر جایگاه درفش بدانست کان پیلتن رستمست سرافراز وز تخمه‌ی نیرمست برآشفت برسان جنگی پلنگ بیفشارد ران پیش او شد به جنگ چو رستم درفش سیه را بدید به کردار شیر ژیان بردمید به جوش آمد آن نامبردار گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد برآویخت با سرکش افراسیاب به پیگار خون رفت چون رود آب یکی نیزه سالار توران سپاه بزد بر بر رستم کینه‌خواه سنان اندر آمد ببند کمر به ببر بیان بر نبد کارگر تهمتن به کین اندر آورد روی یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی تگاور ز درد اندر آمد به سر بیفتاد زو شاه پرخاشخر همی جست رستم کمرگاه او که از رزم کوته کند راه او نگه کرد هومان بدید از کران به گردن برآورد گرز گران بزد بر سر شانه‌ی پیلتن به لشکر خروش آمد از انجمن ز پس کرد رستم همانگه نگاه بجست از کفش نامبردار شاه برآشفت گردافگن تاج‌بخش بدنبال هومان برانگیخت رخش بتازید چندی و چندی شتافت زمانه بدش مانده او را نیافت سپهدار ترکان نشد زیر دست یکی باره‌ی تیزتگ برنشست چو از جنگ رستم بپیچید روی گریزان همی رفت پرخاشجوی برآمد ز هر سو دم کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای به ابر اندر آمد خروش سران گراییدن گرزهای گران گوان سر به سر نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند زمین سربسر کشته و خسته بود وگر لاله بر زعفران رسته بود سپردند اسپان همی خون به نعل شده پای پیل از دل کشته لعل هزیمت گرفتند ترکان چو باد که رستم ز بازو همی داد داد سه فرسنگ چون اژدهای دمان تهمتن همی شد پس بدگمان وزان جایگه پیلتن بازگشت سپه یکسر از جنگ ناساز گشت ز رستم بپرسید پرمایه طوس که چون یافت شیر از یکی گور کوس بدو گفت رستم که گرز گران چو یاد آرد از یال جنگ‌آوران دل سنگ و سندان نماند درست بر و یال کوبنده باید نخست عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود به لشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی‌نیاز همه دشت پر آهن و سیم و زر سنان و ستام و کلاه و کمر گزینم قران است و دین محمد همین بود ازیرا گزین محمد یقینم که من هردوان را بورزم یقینم شود چون یقین محمد کلید بهشت و دلیل نعیمم حصار حصین چیست؟ دین محمد محمد رسول خدای است زی ما همین بود نقش نگین محمد مکین است دین و قران در دل من همین بود در دل مکین محمد به فضل خدای است امیدم که باشم یکی امت کمترین محمد به دریای دین اندرون ای برادر قران است در ثمین محمد دفینی و گنجی بود هر شهی را قران است گنج و دفین محمد بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر کرا بینی امروز امین محمد؟ چو گنج و دفینت به فرزند ماندی به فرزند ماند آن و این محمد نبینی که امت همی گوهر دین نیابد مگر کز بنین محمد؟ محمد بدان داد گنج و دفینش که او بود در خور قرین محمد قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش نبودی مگر حور عین محمد ازاین حور عین و قرین گشت پیدا حسین و حسن سین و شین محمد حسین و حسن را شناسم حقیقت بدو جهان گل و یاسمن محمد چنین یاسمین و گل اندر دو عالم کجا رست جز در زمین محمد؟ نیارم گزیدن همی مر کسی را بر این هر دوان نازنین محمد قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر دو بنیاد دین متین محمد که استاد با ذوالفقار مجرد به هر حربگه بر یمین محمد؟ چو تیغ علی داد یاری قران را علی بود بی‌شک معین محمد چو هرون ز موسی علی بود در دین هم انباز و هم هم نشین محمد به محشر ببوسند هارون و موسی ردای علی و آستین محمد عرین بود دین محمد ولیکن علی بود شیر عرین محمد بفرمود جستن به چین علم دین را محمد، شدم من به چین محمد شنودم ز میراث‌دار محمد سخن‌های چون انگبین محمد دلم دید سری که بنمود از اول به حیدر دل پیش بین محمد زفرزند زهرا و حیدر گرفتم من این سیرت راستین محمد از آن شهره فرزند کو را رسیده‌است به قدر بلند برین محمد نبودی ازین بیش بهره‌ی من ازوی اگر بودمی من به حین محمد جهان آفرین آفرین کرد بر من به حب علی و آفرین محمد کنون بافرین جهان آفرینم من اندر حصار حصین محمد تو ای ناصبی جز که نامی نداری از این شهره دین وزین محمد به دشنام مر پاک فرزند او را بدری همی پوستین محمد مرا نیز کز شیعت آل اویم همی کشت خواهی به کین محمد به دین محمد تو را کشتن من کجا شد حلال؟ ای لعین محمد به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من به حکم کتاب مبین محمد اگر من به حب محمد رهینم تو چونی عدوی رهین محمد؟ به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد همی رستن این بو معین محمد منم مستعین محمد به مشرق چه خواهی از این مستعین محمد؟ چه داری جواب محمد به محشر چو پیش آیدت هان و هین محمد؟ خانه بر کن کز عقیق این یمن صد هزاران خانه شاید ساختن گنج زیر خانه است و چاره نیست از خرابی خانه مندیش و مه‌ایست که هزاران خانه از یک نقد گنج توان عمارت کرد بی‌تکلیف و رنج عاقبت این خانه خود ویران شود گنج از زیرش یقین عریان شود لیک آن تو نباشد زانک روح مزد ویران کردنستش آن فتوح چون نکرد آن کار مزدش هست لا لییس للانسان الا ما سعی دست خایی بعد از آن تو کای دریغ این چنین ماهی بد اندر زیر میغ من نکردم آنچ گفتند از بهی گنج رفت و خانه و دستم تهی خانه‌ی اجرت گرفتی و کری نیست ملک تو به بیعی یا شری این کری را مدت او تا اجل تا درین مدت کنی در وی عمل پاره‌دوزی می‌کنی اندر دکان زیر این دکان تو مدفون دو کان هست این دکان کرایی زود باش تیشه بستان و تکش را می‌تراش تا که تیشه ناگهان بر کان نهی از دکان و پاره‌دوزی وا رهی پاره‌دوزی چیست خورد آب و نان می‌زنی این پاره بر دلق گران هر زمان می‌درد این دلق تنت پاره بر وی می‌زنی زین خوردنت ای ز نسل پادشاه کامیار با خود آ زین پاره‌دوزی ننگ دار پاره‌ای بر کن ازین قعر دکان تا برآرد سر به پیش تو دو کان پیش از آن کین مهلت خانه‌ی کری آخر آید تو نخورده زو بری پس ترا بیرون کند صاحب دکان وین دکان را بر کند از روی کان تو ز حسرت گاه بر سر می‌زنی گاه ریش خام خود بر می‌کنی کای دریغا آن من بود این دکان کور بودم بر نخوردم زین مکان ای دریغا بود ما را برد باد تا ابد یا حسرتا شد للعباد چو بشنید رستم ز بهمن سخن پراندیشه شد نامدار کهن چنین گفت کری شنیدم پیام دلم شد به دیدار تو شادکام ز من پاس این بر به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار هرانکس که دارد روانش خرد سر مایه‌ی کارها بنگرد چو مردی و پیروزی و خواسته ورا باشد و گنج آراسته بزرگی و گردی و نام بلند به نزد گرانمایگان ارجمند به گیتی بران سان که اکنون تویی نباید که داری سر بدخویی بباشیم بر داد و یزدان‌پرست نگیریم دست بدی را به دست سخن هرچ بر گفتنش روی نیست درختی بود کش بر و بوی نیست وگر جان تو بسپرد راه آز شود کار بی‌سود بر تو دراز چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به ز گفتارت آنگه بدی بنده شاد که گفتی که چون تو ز مادر نزاد به مردی و گردی و رای و خرد همی بر نیاکان خود بگذرد پدیدست نامت به هندوستان به روم و به چین و به جادوستان ازان پندها داشتم من سپاس نیایش کنم روز و شب در سه‌پاس ز یزدان همی آرزو خواستم که اکنون بتو دل بیاراستم که بینم پسندیده چهر ترا بزرگی و گردی و مهر ترا نشینیم با یکدگر شادکام به یاد شهنشاه گیریم جام کنون آنچ جستم همه یافتم به خواهشگری تیز بشتافتم به پیش تو آیم کنون بی‌سپاه ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه بیارم برت عهد شاهان داد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد کنون شهریارا تو در کار من نگه کن به کردار و آزار من گر آن نیکویها که من کرده‌ام همان رنجهایی که من برده‌ام پرستیدن شهریاران همان از امروز تا روز پیشی همان چو پاداش آن رنج بند آیدم که از شاه ایران گزند آیدم همان به که گیتی نبیند کسی چو بیند بدو در نماند بسی بیابم بگویم همه راز خویش ز گیتی برافرازم آواز خویش به بازو ببندم یکی پالهنگ بیاویز پایم به چرم پلنگ ازان سان که من گردن ژنده پیل ببستم فگنده به دریای نیل چو از من گناهی بیابد پدید ازان پس سر من بباید برید سخنهای ناخوش ز من دور دار به بدها دل دیو رنجور دار مگوی آنچ هرگز نگفتست کس به مردی مکن باد را در قفس بزرگان به آتش نیابند راه ز دریا گذر نیست بی‌آشناه همان تابش مهر نتوان نهفت نه روبه توان کرد با شیر جفت تو بر راه من بر ستیزه مریز که من خود یکی مایه‌ام در ستیز ندیدست کس بند بر پای من نه بگرفت پیل ژیان جای من تو آن کن که از پادشاهان سزاست مگرد از پی آنک آن نارواست به مردی ز دل دور کن خشم و کین جهان را به چشم جوانی مبین به دل خرمی دار و بگذر ز رود ترا باد از پاک یزدان درود گرامی کن ایوان ما را به سور مباش از پرستنده‌ی خویش دور چنان چون بدم کهتر کیقباد کنون از تو دارم دل و مغز شاد چو آیی به ایوان من با سپاه هم‌ایدر به شادی بباشی دو ماه برآساید از رنج مرد و ستور دل دشمنان گردد از رشک کور همه دشت نخچیر و مرغ اندر آب اگر دیر مانی بگیرد شتاب ببینم ز تو زور مردان جنگ به شمشیر شیر افگنی گر پلنگ چو خواهی که لشکر به ایران بری به نزدیک شاه دلیران بری گشایم در گنجهای کهن که ایدر فگندم به شمشیر بن به پیش تو آرم همه هرچ هست که من گرد کردم به نیروی دست بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز دخش درم ده سپه را و تندی مکن چو خوبی بیابی نژندی مکن چو هنگام رفتن فراز آیدت به دیدار خسرو نیاز آیدت عنان با عنان تو بندم به راه خرامان بیایم به نزدیک شاه به پوزش کنم نرم خشم ورا ببوسم سر و پای و چشم ورا بپرسم ز بیدار شاه بلند که پایم چرا کرد باید به بند همه هرچ گفتم ترا یاد دار بگویش به پرمایه اسفندیار همی‌گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید بهار غمگسار آید که هر کس را به کار آید بهاری کاندرو هر روز می را خواستار آید ز هر بادی که برخیزد کنون بوی بهار آید کنون ما را ز باد بامدادی بوی یار آید چو روی کودکان ما درخت گل به بار آید نگار لاله رخ با ما به خرم لاله‌زار آید می مشکین گسارد تا گه بوس و کنار آید هوا خوش گردد و با طبع خسرو سازگار آید از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ... نگارا! بوستان اکنون ندانی کز چه سان باشد گشاده آسمان دیدستی اندر شب؟ چنان باشد ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد بیا در بوستان چونانکه رسم باستان باشد تو سروی و گلی و سرو و گل در بوستان باشد گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ... بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی قدح پر باده‌ی رنگین به دست باده پیمایی چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی ازین خوشی، ازین کشی، ازین در کار زیبایی خردمندی که از رایم خبر دارد به ایمایی غزلگویی که مرغان را به بانگ آرد به آوایی من و چنگی و آن دلبر که او را نیست همتایی ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ... امیر عالم عادل نبیره‌ی خسرو غازی جلال دولت عالی امین ملت تازی ملک بو احمد محمود زیبای سرافرازی شهنشاهی که روز جنگ با شیران کند بازی ایا شاه جهانداری که فردی و بی‌انبازی چه اندر مملکت گیری، چه اندر مملکت سازی بزرگی را و شاهی را هم انجام و هم آغازی جهانداری ز تو نازد تو از فضل و هنر نازی تو آن شاهی که گیتی را ز بدکیشان بپردازی به تیغ و تیر خان و مان بدخواهان براندازی از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ... سزای تو ترا شاها ندانم آفرین گفتن همی شرم آیدم زین خام گفتاری چنین گفتن خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه و زمین گفتن فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معین گفتن حدیث تیغ و تیر و قصه‌ی تاج و نگین گفتن ترا بر کشوری یا بر فزونتر زان امین گفتن جلال و همت و قدر ترا چرخ برین گفتن پناه داد و دین خواندن، بلای کفر و کین گفتن چه خوانم مر ترا شاها که دل شد سیر ازین گفتن بگو تا من بگردانم ترا مدح متین گفتن از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ... جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادی فراوان دوستان داری به کام دوستان بادی جهانداری ترا زیبد خداوند جهان بادی ز دولت بهره‌ور بادی به شاهی شادمان بادی همیشه کامران بودی هماره کامران بادی به از نوشین روان گفتن به از نوشیروان بادی ز گردون بی‌ضرر بادی به گیتی بی‌زیان بادی بقای دین و دولت را به دست و دل ضمان بادی ازین نوروز فرخنده به شادی جاودان بادی دل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادی از این فرخنده فروردین و خرم جشن نوروزی نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی بت و زنار و ترسایی در این کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی بیار مطرب بر ما کریم باش کریم به کوی خسته دلانی رحیم باش رحیم دلم چو آتش چون در دمی شود زنده چو دل مباش مسافر مقیم باش مقیم بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم ندا رسید به آتش که بر همه عشاق چو شعله‌های خلیلی نعیم باش نعیم گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری به زیر پای عزیزان گلیم باش گلیم چو بایدت که تو را بحر دایه وار بود مثال دانه در رو یتیم باش یتیم درست و راست شد ای دل که در هوا دل را درست راست نیاید دو نیم باش دو نیم الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو جیم آن کیست ای خدای کز این دام خامشان ما را همی‌کشد به سوی خود کشان کشان ای آنک می‌کشی تو گریبان جان ما از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما ساقی باهشانی و آرام بی‌هشان بی‌دست می‌کشی تو و بی‌تیغ می‌کشی شاگرد چشم تو نظر بی‌گنه کشان آب حیات نزل شهیدان عشق توست این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان دل را گره گشای نسیم وصال توست شاخ امید را به نسیمی همی‌فشان خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان مقصود ره روان همه دیدار ساکنان مقصود ناطقان همه اصغای خامشان آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان همیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان پا را چه می‌نهی تو به دندان گربشان از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست خورشید را نگر چو نه‌ای جنس اعمشان شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد بر می‌زنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل من هم خروشی می‌زنم، باشد که بیدارش کنم دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بی‌خبر اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه کو زان دهن پروانه‌ای؟ تامن پدیدارش کنم گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد آن کس که دلی دارد آراسته معنی گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد آخر نه منم تنها در بادیه سودا عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز ور روی بگردانی در دامنت آویزد ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی کز جان قدمی سازی و در راه درآیی ای خواست جدا گردی چونان که درین ره هم خواست نداند که تو خواهنده‌ی مایی ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان بر مژده‌ی این نکته که گفتم تو مرایی با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل از جاه فرود آیی و در چاه درآیی ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت ننگ‌ست به جز بر در بخشنده گدایی ای دیده غذاساخته از بهر لقا را بی‌دیده شو از گریه چو مشتاق لقایی زین بیم اگر آب همی باری ازین پس جان باز که صعبست پس از وصل جدایی خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان در جمع فقیه‌الامم از بهر رهایی خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی آن شاه امامان که عروسان سخن را از تربیت اوست به هر روز روایی از قدر اثیری شد وز طبع محیطی از حلم زمینی شد وز لطف هوایی خواهند که باشند چنو بر سر منبر بی‌دانش و بی‌خرده امامان قضایی آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن از جغد ندیدست کسی فر همایی یارب که مبادیش فنایی که زمانه ناورده چنو نادره در دار فنایی شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان در بار که از اصل تو هم زان در یایی آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی حقا که ز زیب سخن و زین جمالت ختمست در القاب تو زین العلمایی چون حکم مقدر به گه بخشش رویی چون عمر گذشته به گه بخل قفایی چون عمر خطاب سر سنت و دینی چون حیدر کرار در علم و سخایی از خاک درنگی تو و از باد لطافت از آتش نوری تو و از آب صفایی از منقبت و رای مصابی و مصیبی وز مکرمت و بخت صبیی و صبایی پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی پس درد کجا ماند در دیده‌ی دانش چون دیده‌ی او را ز لطیفی تو دوایی شرع از تو همی بالد کز آب عنایت اندر چمن فایده با نشو و نمایی گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی جانها به سوی دار بقا رفتن سازند چون ساز سخن باشدت از دار بقایی این قاعده‌ی دانش ازین مایه‌ی اندک جان تو و حقا که خداییست خدایی بخت تو همی ماند از علم چو گردون عالی شود از تربیت ملک علایی خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد گفت این و رهی داد برین گفت گوایی مجدود شد و یافت سنا نزد تو بی‌شک از جود تو و جاه تو مجدود سنایی تا عالم روحی نشود عالم جسمی تا مردم پخته نکند خام درآیی چندانت بقا باد که از عالم جسمی تا عالم روحی به کف پای بسایی هر روز نوت خلعت تو منبر دولت تابنده‌ی کافی تو در مدح سرایی هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت یابد اگر از جود تو دستار دوتایی این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما از لطف نگهدارد ایمان عطایی ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم با چنین گنج که شد خازن او روح امین به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست زبان در کام، کام از نام او یافت نم از سرچشمه‌ی انعام او یافت خرد را زو نموده دم به دم روی هزاران نکته‌ی باریک چون موی فلک را انجمن‌افروز از انجم زمین را زیب انجم ده به مردم مرتب‌ساز سقف چرخ دایر فراز چار دیوار عناصر قصب‌باف عروسان بهاری قیام‌آموز سرو جویباری بلندی‌بخش هر همت‌بلندی به پستی‌افکن هر خودپسندی گناه آمرز رندان قدح‌خوار به طاعت‌گیر پیران ریاکار انیس خلوت شب‌زنده‌داران رفیق روز در محنت‌گذاران ز بحر لطف او ابر بهاری کند خار و سمن را آبیاری وجودش آن فروزان آفتاب است که ذره ذره از وی نوریاب است ز بام آسمان تا مرکز خاک اگر صد پی به پای وهم و ادراک، فرود آییم یا بالا شتابیم ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد هر کس حکایتی به تصور چرا کنند چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست آن به که کار خود به عنایت رها کنند بی معرفت مباش که در من یزید عشق اهل نظر معامله با آشنا کنند حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند پیراهنی که آید از او بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند بگذر به کوی میکده تا زمره حضور اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان خیر نهان برای رضای خدا کنند حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود شاهان کم التفات به حال گدا کنند ازین دریا که غرق اوست جانم برون جستم ولیکن در میانم بسی رفتم درین دریا و گفتم گشاده شد به دریا دیدگانم چون نیکو باز جستم سر دریا سر مویی ز دریا می ندانم کسی کو روی این دریا بدید است دهد خوش خوش نشانی هر زمانم ولیکن آنکه در دریاست غرقه ندانم تا دهد هرگز نشانم چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود اگر من غرق این دریا بمانم چو نابینای مادرزاد، کشتی درین دریا همه بر خشک رانم چو در دریا جنب می‌بایدم مرد چنین لب خشک و تر دامن از آنم کسی در آب حیوان تشنه میرد چه گویند آخر آن کس را من آنم دریغا کانچه می‌جستم ندیدم وزین غم پر دریغا ماند جانم ندارم یکشبه حاصل ولیکن به انواع سخن گوهر فشانم مرا از عالمی علم شکر به که باشد یک شکر اندر دهانم دلم کلی ز علم انکار بگرفت کنون من در پی کار عیانم اگر کاری عیان من نگردد چو مرداری شوم در خاکدانم اگر عطار را فانی بیابم به بحر دولتش باقی رسانم شیوه‌ی خوش منظران چهره نشان دادن است پیشه‌ی اهل نظر دیدن جان دادن است چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است چشم وی آراسته ابروی پیوسته را زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد آری رسم پری بوسه نهان دادن است یار خراباتیم رطل گران داد و گفت شغل خراباتیان رطل گران دادن است دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند چون روش خواجگی، بنده امان دادن است گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است دولت پاینده باد ناصردین شاه را زان که همه کار وی نظم جهان دادن است نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است ابلهان گویند کین افسانه را خط بکش زیرا دروغست و خطا زانک مریم وقت وضع حمل خویش بود از بیگانه دور و هم ز خویش از برون شهر آن شیرین فسون تا نشد فارغ نیامد خود درون چون بزادش آنگهانش بر کنار بر گرفت و برد تا پیش تبار مادر یحیی کجا دیدش که تا گوید او را این سخن در ماجرا مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی وز جام باده کام دل بیقرار جوی اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست با دوستان نشین و می خوشگوار جوی گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی فصل بهار باده گلبوی لاله گون در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی از باغ پرس قصه بتخانه‌ی بهار و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی ای دل مجوی نافه‌ی مشکل ختا ولیک در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین یا از میان موی میانان کنار جوی خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی در باز ملک کسری و مهر نگار جوی بعد از هزار سال که خاکم شود غبار بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم گردد روان ز چشمه‌ی چشمم هزار جوی خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی پیش ازین کردمت ز حال آگاه که: سه روحند جسم را همراه کار هر یک پدید و مدت کار وین سخن باز می‌کنم تکرار تا چهل سال روح روینده میکند کار در تن بنده تن او باشد اندر افزونی متفاوت به چندی و چونی چون گذشتی از آن، نبالد تن هر دم از زحمتی بنالد تن لیکن آثار روح حیوانی که تو ادراک و جنبشش خوانی همچنان برقرار خود باشند بر سر شغل و کار خود باشند گاه پیری به قدر کند شوند گر چه رامند، لیک تند شوند در بدنها رطوبتیست لطیف منفصل گشته از فضول کثیف که حیات ترا عزیزی اوست نشانه‌ی قوت غریزی اوست آن رطوبت چو برقرار بود زان مزاج تو رطب و حار بود تن به تدبیر نفس انسانی زنده باشد، چنانکه میدانی چون شود در تن آن نظارت کم بدنت را شود حرارت کم اندک اندک همی شود زو خرج تا بپالاید از مشام و ز فرج کندت قید سردی و خشکی طرح کافور بر خط مشکی آنچه تحلیل یابد از بدلش دهدت دست، کم بود خللش ور بدل کم شود شکسته شود تا حیات از بدن گسسته شود کند اندر تنت هلاک نزول نفس نطقیت را کند معزول سبب اینست مرگ و مردان را ضغف و فرتوتی و فسردن را ماییم و خراباتی پر باده‌ی جوشیده جز رند خراباتی آن باده ننوشیده رندان سر افرازش دستار گرو کرده خوبان طرب سازش رخسار نپوشیده رندان وی از سستی بر چرخ سبق برده خوبان وی از مستی در عربده کوشیده بی‌فتنه مقیمانش فعلی نپسندیده بی‌باده حریفانش قولی ننوشیده زان باده چو تر گردی، از صومعه برگردی وانگاه به سر گردی، ای زاهد خوشیده هر دل که توانسته این حال طلب کرده چون حال بدانسته دیگر نخروشیده تا اوحدی افتاده اندر پی این باده پستان سعادت را بگرفته و دوشیده پلیدی کند گربه بر جای پاک چو زشتش نماید بپوشد به خاک تو آزادی از ناپسندیده‌ها نترسی که بر وی فتد دیده‌ها براندیش ازان بنده‌ی پر گناه که از خواجه مخفی شود چند گاه اگر بر نگردد به صدق و نیاز به زنجیر و بندش بیارند باز به کین آوری با کسی بر ستیز که از وی گزیرت بود یا گریز کنون کرد باید عمل را حساب نه وقتی که منشور گردد کتاب کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد که پیش از قیامت غم خود بخورد گر آیینه از آه گردد سیاه شود روشن آیینه‌ی دل به آه بترس از گناهان خویش این نفس که روز قیامت نترسی ز کس چنین یاد دارم که سقای نیل نکرد آب بر مصر سالی سبیل گروهی سوی کوهساران شدند به فریاد خواهان باران شدند گرستند و از گریه جویی روان بیاید مگر گریه‌ی آسمان به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی که بر خلق رنج است و زحمت بسی فرو ماندگان را دعائی بکن که مقبول را رد نباشد سخن شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت بسی برنیامد که باران بریخت خبر شد به مدین پس از روز بیست که ابر سیه دل برایشان گریست سبک عزم باز آمدن کرد پیر که پر شد به سیل بهاران غدیر بپرسید از او عارفی در نهفت چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان در این کشور اندیشه کردم بسی پریشان‌تر از خود ندیدم کسی برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن بهی بایدت لطف کن کان بهان ندیدندی از خود بتر در جهان تو آنگه شوی پیش مردم عزیز که مر خویشتن را نگیری به چیز بزرگی که خود را نه مردم شمرد به دنیا و عقبی بزرگی ببرد از این خاکدان بنده‌ای پاک شد که در پای کمتر کسی خاک شد الا ای که بر خاک ما بگذری به جان عزیزان که یادآوری که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟ که در زندگی خاک بوده‌ست هم به بیچارگی تن فرا خاک داد وگر گرد عالم برآمد چو باد بسی برنیاید که خاکش خورد دگر باره بادش به عالم برد مگر تا گلستان معنی شکفت بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت عجب گر بمیرد چنین بلبلی که بر استخوانش نروید گلی مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم میل آمیخته با ناز تو را بنده شود من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی التفات غلط‌انداز تو را بنده شوم صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا محمی محرمی راز تو را بنده شوم زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر زنده‌ام ساختی اعجاز تو را بنده شوم خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم روز محشر که نهد بند به دل قامت حور من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم محتشم ساختی او را به سخن رام آخر معجز طبع سخن ساز تو را بنده نواز ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم به من ده کنون دختر کهترت به من تازه کن لشکر و افسرت چنین داد پاسخ که پیمان من شنیدی مگر با جهانبان من که داماد نگزیند این دخترم ز راه نیاکان خود نگذرم چو میرین یکی کار بایدت کرد ازان پس تو باشی ورا هم نبرد به کوه سقیلا یکی اژدهاست که کشور همه پاک ازو در بلاست اگر کم کنی اژدها را ز روم سپارم ترا دختر و گنج و بوم که همتای آن گرگ شیراوژنست دمش زهر و او دام آهرمنست چنین داد پاسخ که فرمان کنم بدین آرزو جان گروگان کنم ز نزدیک قیصر بیامد برون دلش زان سخن کفته جان پر زخون به یاران چنین گفت کان زخم گرگ نبد جز به شمشیر مردی سترگ ز میرین کی آید چنین کارکرد نداند همی قیصر از مرد مرد شوم زو بپرسم بگوید مگر سخن با من از بی‌پی چاره‌گر بشد تا به ایوان میرین چوگرد پرستنده‌یی رفت و آواز کرد نشستنگهی داشت میرین که ماه به گردون ندارد چنان جایگاه جهانجوی با گبر کنداوری یکی افسری بر سرش قیصری پرستنده گفت اهرن پیلتن بیامد به در با یکی انجمن نشستنگهی ساخت شایسته‌تر برفت آنک بودند بایسته‌تر به ایوان میرین نماندند کس دو مهتر نشستند بر تخت بس چو میرین بدیدش به بر درگرفت بپرسیدن مهتر اندر گرفت بدو گفت اهرن که با من بگوی ز هرچت بپرسم بهانه مجوی مرا آرزو دختر قیصرست کجا روم را سربسر افسرست بگفتیم و پاسخ چنین داد باز که در کوه با اژدها رزم ساز اگر بازگویی تو آن کار گرگ بوی مر مرا رهنمای بزرگ چو بشنید میرین ز اهرن سخن بپژمرد و اندیشه افگند بن که گر کار آن نامدار جهان به اهرن بگویم نماند نهان سرمایه‌ی مردمی راستیست ز تاری و کژی بباید گریست بگویم مگر کان نبرده سوار نهد اژدهار را سر اندر کنار چو اهرن بود مر مرا یار و پشت ندارد مگر باد دشمن به مشت برآریم گرد از سر آن سوار نهان ماند این کار یک روزگار به اهرن چنین گفت کز کار گرگ بگویم چو سوگند یابم بزرگ که این کار هرگز به روز و به شب نگویی نداری گشاده دو لب بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی بپذرفت سرتاسر آن بند اوی چو قرطاس را جامه‌ی خامه کرد به هیشوی میرین یکی نامه کرد که اهرن که دارد ز قیصر نژاد جهانجوی با گنج و با تخت و داد بخواهد ز قیصر همی دختری که ماندست از دختران کهتری همی اژدها دام اهرن کند بکوشد کزان بدنشان تن کند بیامد به نزدیک من چاره‌جوی گذشته سخنها گشادم بدوی ازان گرگ و آن رزم دیده‌سوار بگفتم همه هرچ آمد به کار چنان هم که کار مرا کرد خوب کند بی‌گمان کار این مرد خوب دو تن را بدین مرز مهتر کند چو خورشید را بر سر افسر کند بیامد دوان اهرن چاره‌جوی به نزدیک هیشوی بنهاد روی چو اهرن به نزدیک دریا رسید جهانجوی هیشوی پیشین دوید ازو بستد آن نامه‌ی دلپسند برو آفرین کرد و بگشاد بند بدو گفت هیشوی کای راد مرد بیاید کنون او به کردار گرد یکی نامداری غریب و جوان فدی کرد بر پیش میرین روان کنون چون کند رزم نر اژدها به چاره نیابد مگر زو رها مرا گفتن و کار بر دست اوست سخن گفتن نیک هرجا نکوست تو امشب بدین میزبان رای کن بنه شمع و دریا دل‌آرای کن که فردا بیاید گو نامجوی بگویم بدو هرچ گویی بگوی به شمع آب دریا بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند چنین تا سپیده ز یاقوت زرد بزد شید بر شیشه‌ی لاژورد پدید آمد از دشت گرد سوار ز دورش بدید اهرن نامدار چو تنگ اندر آمد پیاده دوان پذیره شدش مرد روشن روان فرود آمد از باره جنگی سوار می و خوردنی خواست از نامدار یکی تیز بگشاد هیشوی لب که شادان بدی نامور روز و شب نگه کن بدین مرد قیصر نژاد که گردون گردان بدو گشت شاد هم از تخمه‌ی قیصرانست نیز همش فر و نام و همش گنج و چیز به دامادی قیصر آمدش رای همی خواهد اندر سخن رهنمای چنو نیست مر قیصران را همال جوانیست با فر و با برز و یال ازو خواست یک‌بار و پاسخ شنید کنون چاره‌ی دیگر آمد پدید همی گویدش اژدهاگیر باش گر از خویشی قیصر آژیر باش به پیش گرانمایگان روز و شب بجز نام میرین نراند به لب هرانکس که باشند زیبای بخت بخواهد که ماند بدو تاج و تخت یکی برز کوهست از ایدر نه دور همه جای خوردن گه کام و سور یکی اژدها بر سر تیغ کوه شده مردم روم زو در ستوه همی ز آسمان کرگس اندر کشد ز دریا نهنگ دژم برکشد همی دود زهرش بسوزد زمین نخواند برین مرز و بوم آفرین گر آن کشته آید به دست تو بر شگفتی شوی در جهان سربسر ازو یاورت پاک یزدان بود به کام تو خورشید گردان بود بدین زور و بالا و این دستبرد ندانیم همتای تو هیچ گرد بدو گفت رو خنجری کن دراز ازو دسته بالاش چون پنج باز ز هر سوش برسان دندان مار سنانی برو بسته برسان خار همی آب داده به زهر و به خون به تیزی چو الماس و رنگ آب‌گون به فرمان یزدان پیروزبخت نگون اندر آویزمش بر درخت عایشه روزی به پیغامبر بگفت یا رسول الله تو پیدا و نهفت هر کجا یابی نمازی می‌کنی می‌دود در خانه ناپاک و دنی گرچه می‌دانی که هر طفل پلید کرد مستعمل بهر جا که رسید گفت پیغامبر که از بهر مهان حق نجس را پاک گرداند بدان سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق پاک گردانید تا هفتم طبق هان و هان ترک حسد کن با شهان ور نه ابلیسی شوی اندر جهان کو اگر زهری خورد شهدی شود تو اگر شهدی خوری زهری بود کو بدل گشت و بدل شد کار او لطف گشت و نور شد هر نار او قوت حق بود مر بابیل را ور نه مرغی چون کشد مر پیل را لشکری را مرغکی چندی شکست تا بدانی کان صلابت از حقست گر ترا وسواس آید زین قبیل رو بخوان تو سوره‌ی اصحاب فیل ور کنی با او مری و همسری کافرم دان گر تو زیشان سر بری سخن دیباچه‌ی دیوان عشق است سخن نوباوه‌ی بستان عشق است خرد را کار و باری جز سخن نیست جهان را یادگاری جز سخن نیست سخن از کاف و نون دم بر قلم زد قلم بر صحنه‌ی هستی رقم زد چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود گشاد از چشمه‌اش فواره‌ی جود جهان باشان که در بالا و پستند ز جوشش‌های این فواره هستند گهی لب را نشاط خنده آرد گه از دیده نم اندوه بارد ازو خندد لب اندوهمندان وزو گریان شود لب‌های خندان بدین می شغل‌گیری ساخت پیرم به پیرافشانی اکنون شغل گیرم دهم از دل برون راز نهان را بخندانم، بگریانم، جهان را کهن شد دولت شیرین و خسرو به شیرینی نشانم خسرو نو سرآمد دولت لیلی و مجنون کسی دیگر سر آمد سازم اکنون چو طوطی طبع را سازم شکرخا ز حسن یوسف و عشق زلیخا خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند به احسن وجه از آن خواهم سخن راند چو باشد شاهد آن وحی منزل نباشد کذب را امکان مدخل نگردد خاطر از ناراست خرسند اگرچه گویی آن را راست مانند ز معشوقان چو یوسف کس نبوده جمالش از همه خوبان فزوده ز خوبان هر که را ثانی ندانند ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند نبود از عاشقان کس چون زلیخا به عشق از جمله بود افزون زلیخا ز طفلی تا به پیری عشق ورزید به شاهی و امیری عشق ورزید پس از پیری و عجز و ناتوانی چو بازش تازه شد عهد جوانی، بجز راه وفای عشق نسپرد بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد طمع دارم که گر ناگه شگرفی بخواند زین «محبت نامه» حرفی به دورادور اگر بیند خطایی نیارد بر سر من ماجرایی به قدر وسع در اصلاح کوشد وگر اصلاح نتواند، بپوشد تفت رشک ریاض رضوان است که در او جای میرمیران است غیرت باغ جنت است آری هر کجا فیض عام ایشان است حبذا این رخ بهشت آرا که بهار حدیقه‌ی جان است مرحبا این بهار جان پرور که ازو عالمی گلستان است با کف او که معدن کرم است با دل او که بحر احسان است کیسه و کاسه‌ای که مانده تهی کاسه‌ی بحر و کیسه کان است مسند عز ذات کامل او ز آنسوی شهر بند امکان است حضرتش را ز اختلاف زمان چه کمال است یا که نقصان است بحث سود و زیان و کون و فساد بر سر چار سوی ارکان است از ره بول چون رود به رحم بدسگالش که خصم یزدان است بر زمین زنده آمدن او را به یکی از دو راه فرمان است زان دو ره می‌رود یکی سوی دار وان یکی راست تا به زندان است دل خصمش کز آرزوی خطا پر متاع خلاف رحمان است حقه‌ی سر به مهر اهرمن است خانه‌ی در به قفل شیطان است پیش خصمش که می‌رود به مغاک وز پر آبی چو بحر عمان است آن تنور جهان به سیل ده است که محل خروج توفان است به چرا گله را دگر چه رجوع به هیاهوی پاس چوپان است زانکه از سنگ راعی عدلش ظلم گرگ شکسته دندان است شعله ماند چو عکس خویش در آب هر کجا حفظ او نگهبان است رخش مرگ آورند در میدان قهرش آنجا که مرد میدان است زیر نخل بلند همت او که ثمربخش رفعت و شان است به تمنای میوه‌ای کافتد آسمان پهن کرده دامان است بحر از رشک دست او گه جود غیرت ابر گوهر افشان است بسکه بر سر زند شکسته سرش پینه‌ی کف علامت آن است ور دلیلی دگر بر این باید پنجه‌ی پر ز خون مرجان است گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ اسدش گربه‌ی سر خوان است با تو خصمی‌ست جامه‌ای کان را طوق لعنت ره گریبان است دیده‌ای را که در تو کج نگرد زخم عقرب ز نیش مژگان است دهن خصم زادگان ترا سر افعی به چاه پستان است آنچه از حسرتش سکندر مرد در یم خانه‌ی تو پنهان است هست ایما به آن ترشح و بس اینکه در ظلمت آب حیوان است خانه‌زادان بحر جود تواند وین عیان نزد عین اعیان است مادر در که نام او صدف است پدرش نیز کابر نیسان است پاسبانان بام آن منظر کش زمین سقف آن نه ایوان است سایه افکنده‌اند بر سر چرخ چرخ اندر پناه ایشان است کیست آن کس که گفت یک کیوان بر سر هفت کاخ گردان است تا ببیند که بر سپهر نهم چند هندوی همچو کیوان است ای به سوی در تو روی همه با همه لطف تو فراوان است کرده‌اند از برای عزت و قدر این سفر کش در تو پایان است چه گنه کرده‌اند کایشان را سر عزت به خاک یکسان است لطف کن هر دو را به وحشی بخش بر تو این قسم بخشش آسان است گر باو سد هزار از این بخشی بخششت سد هزار چندان است تا به زعم بلا کشان فراق بدترین درد ، درد هجران است دشمنت مبتلای دردی باد کش اجل بهترین درمان است آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی در دل چگونه آید از راه بی‌قیاسی گر گویی می‌شناسم لاف بزرگ و دعوی ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی بردانم و ندانم گردان شده‌ست خلقی گردان و چشم بسته چون استر خراسی می‌گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی ای نفس مطمنه اندر صفات حق رو اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی از بانگ طاس ماه بگرفته می‌گشاید ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی کار مده نفس تبه کار را در صف گل جا مده این خار را کشته نکودار که موش هوی خورده بسی خوشه و خروار را چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست بنده مشو درهم و دینار را همسر پرهیز نگردد طمع با هنر انباز مکن عار را ای که شدی تاجر بازار وقت بنگر و بشناس خریدار را چرخ بدانست که کار تو چیست دید چو در دست تو افزار را بار وبال است تن بی تمیز روح چرا می‌کشد این بار را کم دهدت گیتی بسیاردان به که بسنجی کم و بسیار را تا نزند راهروی را بپای به که بکوبند سر مار را خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن پاره کن این دفتر و طومار را هیچ خردمند نپرسد ز مست مصلحت مردم هشیار را روح گرفتار و بفکر فرار فکر همین است گرفتار را آینه‌ی تست دل تابناک بستر از این آینه زنگار را دزد بر این خانه از آنرو گذشت تا بشناسد در و دیوار را چرخ یکی دفتر کردارهاست پیشه مکن بیهده کردار را دست هنر چید، نه دست هوس میوه‌ی این شاخ نگونسار را رو گهری جوی که وقت فروش خیره کند مردم بازار را در همه جا راه تو هموار نیست مست مپوی این ره هموار را هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد گردد چو آه صاعقه‌انگیز ما بلند زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد از شیشهای چرخ به دور تو بی‌وفا در جام عاشقان همه زهر جفا چکد آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب تا بی تو زین کباب چه خونابه‌ها چکد باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر از گوشه‌های ابروی آن بی‌وفا چکد اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا از لعل آتشین همه آب بقا چکد در عرض درد ریختن آبرو خطاست گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد بزندان تاریک، در بند سخت بخود گفت زندانی تیره‌بخت که شب گشت و راه نظر بسته شد برویم دگر باره، در بسته شد زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ فضا و دل و فرصت و کار، تنگ سرانجام کردار بد، نیک نیست جز این سهمگین جای تاریک نیست چنین است فرجام خون ریختن رسد فتنه، از فتنه انگیختن در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم نبخشودم، از من چو زنهار خواست نبخشاید ار چرخ بر من، رواست پشیمانم از کرده، اما چه سود چو آتش برافروختم، داد دود اگر دیده لختی گراید بخواب گهی دار بینم، زمانی طناب شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج سحرگاه، آن آتش و آن شکنج چرا خیرگی با جهان میکنم حدیث عیان را نهان میکنم نخستین دم، از کرده‌ی پست من خبر داد، خونین شده دست من مرا بازگشت، اول کار مشت همی گفت هر قطره‌ی خون، که کشت من آن تیغ آلوده، کردم بخاک پدیدار کردش خداوند پاک نهفتم من و ایزدش باز یافت چو من بافتم دام، او نیز بافت همانا که ما را در آن تنگنای در آن لحظه میدید چشم خدای نه بر خیره، گردون تباهی کند سیاهی چو بیند، سیاهی کند کسانی که بر ما گواهی دهند سزای تباهی، تباهی دهند پی کیفر روزگارم برند بدین پای، تا پای دارم برند ببندند این چشم بی‌باک را که آلوده کرد این دل پاک را بدین دست، دژخیم پیشم کشد بنزدیکی دست خویشم کشد بدست از قفا، دست بندم زنند کشند و بجائی بلندم زنند بدانم، در آن جایگاه بلند که بیند گزند، آنکه خواهد گزند بجز پستی، از آن بلندی نزاد کسی را چنین سربلندی مباد بد من که اکنون شریک من است پس از مرگ هم، مرده ریگ من است بهر جا نهم پا، درین تیره جای فتاده است آن کشته‌ام پیش پای ز وحشت بگردانم ار سر دمی ز دنبالم آهسته آید همی شبی، آن تن بی روان جان گرفت مرا ناگهان از گریبان گرفت چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش عیان بود آن زخم بر گردنش نشستم بهر سوی، با من نشست اشارت همی کرد با چشم و دست چو راه اوفتادم، براه افتاد چو باز ایستادم، بجای ایستاد در بسته را از کجا کرد باز چو رفت، از کجا باز گردید باز سرانجام این کار دشوار چیست درین تیرگی، با منش کار چیست نگاهش، هزارم سخن گفت دوش دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش شبی گفت آهسته در گوش من که چو من، ترا نیز باید کفن چنین است فرجام بد کارها چو خاری بکاری، دمد خارها چنین است مرد سیاه اندرون خطایش ره و ظلمتش رهنمون رفیقی چو کردار بد، پست نیست که جز در بدی، با تو همدست نیست چنین است مزدوری نفس دون بریزند خونت، بریزی چو خون مرو زین ره سخت با پای سست مکش چونکه خونرا بجز خون نشست ناگه خروس روزی در باغ جست در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست آن برگ گل که دارد بر سر بکند اندر دو ساق پایش دو خار جست آن از پی جمالی بر سر بداشت و آن از پی سلاحی برپای بست صباح عید و رخ یار و روزگار شباب خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق نوای بربط و آواز عود و بانک رباب نوید فتح صفاهان و مژده‌ی اقبال نشان بخت بلند و امید فتح‌الباب دماغ باده گساران ز خرمی در جوش درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب نشاط در دل و می در کف و طرب در جان نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب زهی نمونه‌ی دولت زهی نشانه‌ی بخت دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار که با شکردهنان خوش بود سال و جواب بنوش جام می‌ای جان نازنین عبید شتاب میکند این عمر نازنین دریاب به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن خدایگان جهان آفتاب عالمتاب جلال دولت و دین تاج‌بخش تخت نشین سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب سریر بخش ممالک سنان کشور گیر جهانگشای جوان دولت سعادت یاب به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب شدست فتنه در ایام پادشاهی او چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب جهان پناها بر آستان دولت تو سپهر حاجب بارست و مشتری بواب ببسته خدمت صدر ترا صدور میان نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب علو قدر تو جائیست از معارج جاه که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط چو پیش بحر محیطست لعمه‌های سراب مثال روی تو و آفتاب چنانک حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری مگر که قطره‌ی خون میچکد ز قطر سحاب خدایگانا از پرتو عنایت تو که باد سایه‌ی او مستدام بر احباب بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت : «نزلت خیر مقام وجدت خیر مب» همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر ز تاب شعله‌ی خورشید بر سپهر طناب طناب عمر ترا امتداد چندان باد که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب خالق آفاق من فوق الحجاب کرد با داود پیغامبر خطاب گفت هر چیزی که هست آن در جهان خوب و زشت و آشکارا و نهان جمله را یابی عوض الا مرا نه عوض یابی و نه همتا مرا چون عوض نبود مرا، بی من مباش من بسم جان تو، تو جان کن مباش ناگزیر تو منم، این حلقه گیر یک نفس غافل مباش ای ناگزیر لحظه‌ای بی من بقای جان مخواه هرچ جز من نیست آید، آن مخواه ای طلب کار جهاندار آمده روز و شب در درد این کار آمده اوست در هر دو جهان مقصود تو گر ز روی امتحان معبود تو بر تو بفروشد جهان پیچ‌پیچ در جهان مفروش تو او را به هیچ بت بود هرچ آن گزینی تو برو کافری گر جان گزینی تو برو سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند دل کمال از لعل میگون تو یافت جان حیات از نطق موزون تو یافت گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر زنده شد چون در مکنون تو یافت تا فسونت کرد چشم ساحرت جامه پر کژدم ز افسون تو یافت سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن لعل بین یعنی دلش خون تو یافت تا فشاندی زلف و بگشادی دهن عقل خود را مست و مجنون تو یافت ملک کسری در سر زلف تو دید جام جم در لعل گلگون تو یافت قاف تا قاف جهان یکسر بگشت کاف کفر از زلف چون نون تو یافت جمله را صدباره فی‌الجمله بدید هیچش آمد هرچه بیرون تو یافت تا دل عطار عالم کم گرفت رونق از حسن در افزون تو یافت ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه بی‌یاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه شهری به مراد تو گردیده مرید، آنگه این جمله مریدان را جز عشق تو پیری نه من نامه نبشتن را دربسته میان، لیکن خود لایق این معنی در شهر دبیری نه خلقی به خیال تو، مشتاق جمال تو وز صورت حال تو داننده خبیری نه جز روی تو در عالم من خوب نمی‌دانم ای از همه خوبانت مثلی و نظیری نه تا غمزه‌ی شوخت را دیدم، ز دلم دایم خون می‌چکد و در وی پیکانی و تیری نه گشت اوحدی از مهرت خشنود به درویشی وانگاه به غیر از تو رویش به امیری نه یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی طالب شمع آمدند جمله می‌گفتند می‌باید یکی کو خبر آرد ز مطلوب اندکی شد یکی پروانه تا قصری ز دور در فضاء قصر یافت از شمع نور بازگشت و دفتر خود بازکرد وصف او بر قدر فهم آغاز کرد ناقدی کو داشت در جمع مهی گفت او را نیست از شمع آگهی شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در پر زنان در پرتو مطلوب شد شمع غالب گشت و او مغلوب شد بازگشت او نیز و مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز دیگری برخاست می‌شد مست مست پای کوبان بر سر آتش نشست دست درکش کرد با آتش به هم خویشتن گم کرد با او خوش به هم چون گرفت آتش ز سر تا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرده هم رنگش ز نور گفت این پروانه در کارست و بس کس چه داند، این خبر دارست و بس آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر از میان جمله او دارد خبر تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان کی خبر یابی ز جانان یک زمان هرکه از مویی نشانت باز داد صد خط اندر خون جانت باز داد نیست محرم نفس کس این جایگاه در نگنجد هیچ کس این جایگاه نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟ چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟ چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟ چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری! عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری چون سلیمان سوی مرغان سبا یک صفیری کرد بست آن جمله را جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر نی غلط گفتم که کر گر سر نهد پیش وحی کبریا سمعش دهد چونک بلقیس از دل و جان عزم کرد بر زمان رفته هم افسوس خورد ترک مال و ملک کرد او آن چنان که بترک نام و ننگ آن عاشقان آن غلامان و کنیزان بناز پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز باغها و قصرها و آب رود پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود عشق در هنگام استیلا و خشم زشت گرداند لطیفان را به چشم هر زمرد را نماید گندنا غیرت عشق این بود معنی لا لااله الا هو اینست ای پناه که نماید مه ترا دیگ سیاه هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت می دریغش نامد الا جز که تخت پس سلیمان از دلش آگاه شد کز دل او تا دل او راه شد آن کسی که بانگ موران بشنود هم فغان سر دوران بشنود آنک گوید راز قالت نملة هم بداند راز این طاق کهن دید از دورش که آن تسلیم کیش تلخش آمد فرقت آن تخت خویش گر بگویم آن سبب گردد دراز که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز گرچه این کلک قلم خود بی‌حسیست نیست جنس کاتب او را مونسیست هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری هست بی‌جان مونس جانوری این سبب را من معین گفتمی گر نبودی چشم فهمت را نمی از بزرگی تخت کز حد می‌فزود نقل کردن تخت را امکان نبود خرده کاری بود و تفریقش خطر هم‌چو اوصال بدن با همدگر پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر سرد خواهد شد برو تاج و سریر چون ز وحدت جان برون آرد سری جسم را با فر او نبود فری چون برآید گوهر از قعر بحار بنگری اندر کف و خاشاک خوار سر بر آرد آفتاب با شرر دم عقرب را کی سازد مستقر لیک خود با این همه بر نقد حال جست باید تخت او را انتقال تا نگردد خسته هنگام لقا کودکانه حاجتش گردد روا هست بر ما سهل و او را بس عزیز تا بود بر خوان حوران دیو نیز عبرت جانش شود آن تخت ناز هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز تا بداند در چه بود آن مبتلا از کجاها در رسید او تا کجا خاک را و نطفه را و مضغه را پیش چشم ما همی‌دارد خدا کز کجا آوردمت ای بدنیت که از آن آید همی خفریقیت تو بر آن عاشق بدی در دور آن منکر این فضل بودی آن زمان این کرم چون دفع آن انکار تست که میان خاک می‌کردی نخست حجت انکار شد انشار تو از دوا بدتر شد این بیمار تو خاک را تصویر این کار از کجا نطفه را خصمی و انکار از کجا چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی فکرت و انکار را منکر بدی از جمادی چونک انکارت برست هم ازین انکار حشرت شد درست پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست کز درونش خواجه گوید خواجه نیست حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست پس هم انکارت مبین می‌کند کز جماد او حشر صد فن می‌کند چند صنعت رفت ای انکار تا آب و گل انکار زاد از هل اتی آب وگل می‌گفت خود انکار نیست بانگ می‌زد بی‌خبر که اخبار نیست من بگویم شرح این از صد طریق لیک خاطر لغزد از گفت دقیق بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان هم بوام او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقه در باخته وام او را حق ز هر جا می‌گزارد کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد گفت پیغامبر که در بازارها دو فرشته می‌کنند ایدر دعا کای خدا تو منفقان را ده خلف ای خدا تو ممسکان را ده تلف خاصه آن منفق که جان انفاق کرد حلق خود قربانی خلاق کرد حلق پیش آورد اسمعیل‌وار کارد بر حلقش نیارد کرد کار پس شهیدان زنده زین رویند و خوش تو بدان قالب بمنگر گبروش چون خلف دادستشان جان بقا جان ایمن از غم و رنج و شقا شیخ وامی سالها این کار کرد می‌ستد می‌داد همچون پای‌مرد تخمها می‌کاشت تا روز اجل تا بود روز اجل میر اجل چونک عمر شیخ در آخر رسید در وجود خود نشان مرگ دید وام‌داران گرد او بنشسته جمع شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع وام‌داران گشته نومید و ترش درد دلها یار شد با درد شش شیخ گفت این بدگمانان را نگر نیست حق را چار صد دینار زر کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد لاف حلوا بر امید دانگ زد شیخ اشارت کرد خادم را بسر که برو آن جمله حلوا را بخر تا غریمان چونک آن حلوا خورند یک زمانی تلخ در من ننگرند در زمان خادم برون آمد بدر تا خرد او جمله حلوا را بزر گفت او را کوترو حلوا بچند گفت کودک نیم دینار و ادند گفت نه از صوفیان افزون مجو نیم دینارت دهم دیگر مگو او طبق بنهاد اندر پیش شیخ تو ببین اسرار سر اندیش شیخ کرد اشارت با غریمان کین نوال نک تبرک خوش خورید این را حلال چون طبق خالی شد آن کودک ستد گفت دینارم بده ای با خرد شیخ گفتا از کجا آرم درم وام دارم می‌روم سوی عدم کودک از غم زد طبق را بر زمین ناله و گریه بر آورد و حنین می‌گریست از غبن کودک های های کای مرا بشکسته بودی هر دو پای کاشکی من گرد گلخن گشتمی بر در این خانقه نگذشتمی صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو سگ‌دلان و همچو گربه روی‌شو از غریو کودک آنجا خیر و شر گرد آمد گشت بر کودک حشر پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت تو یقین دان که مرا استاد کشت گر روم من پیش او دست تهی او مرا بکشد اجازت می‌دهی وان غریمان هم بانکار و جحود رو به شیخ آورده کین باری چه بود مال ما خوردی مظالم می‌بری از چه بود این ظلم دیگر بر سری تا نماز دیگر آن کودک گریست شیخ دیده بست و در وی ننگریست شیخ فارغ از جفا و از خلاف در کشیده روی چون مه در لحاف با ازل خوش با اجل خوش شادکام فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام آنک جان در روی او خندد چو قند از ترش‌رویی خلقش چه گزند آنک جان بوسه دهد بر چشم او کی خورد غم از فلک وز خشم او در شب مهتاب مه را بر سماک از سگان و وعوع ایشان چه باک سگ وظیفه‌ی خود بجا می‌آورد مه وظیفه‌ی خود برخ می‌گسترد کارک خود می‌گزارد هر کسی آب نگذارد صفا بهر خسی خس خسانه می‌رود بر روی آب آب صافی می‌رود بی اضطراب مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب آن مسیحا مرده زنده می‌کند وان جهود از خشم سبلت می‌کند بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه خاصه ماهی کو بود خاص اله می خورد شه بر لب جو تا سحر در سماع از بانگ چغزان بی خبر هم شدی توزیع کودک دانگ چند همت شیخ آن سخا را کرد بند تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز قوت پیران ازین بیش است نیز شد نماز دیگر آمد خادمی یک طبق بر کف ز پیش حاتمی صاحب مالی و حالی پیش پیر هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر چارصد دینار بر گوشه‌ی طبق نیم دینار دگر اندر ورق خادم آمد شیخ را اکرام کرد وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد چون طبق را از غطا وا کرد رو خلق دیدند آن کرامت را ازو آه و افغان از همه برخاست زود کای سر شیخان و شاهان این چه بود این چه سرست این چه سلطانیست باز ای خداوند خداوندان راز ما ندانستیم ما را عفو کن بس پراکنده که رفت از ما سخن ما که کورانه عصاها می‌زنیم لاجرم قندیلها را بشکنیم ما چو کران ناشنیده یک خطاب هرزه گویان از قیاس خود جواب ما ز موسی پند نگرفتیم کو گشت از انکار خضری زردرو با چنان چشمی که بالا می‌شتافت نور چشمش آسمان را می‌شکافت کرده با چشمت تعصب موسیا از حماقت چشم موش آسیا شیخ فرمود آن همه گفتار و قال من بحل کردم شما را آن حلال سر این آن بود کز حق خواستم لاجرم بنمود راه راستم گفت آن دینار اگر چه اندکست لیک موقوف غریو کودکست تا نگرید کودک حلوا فروش بحر رحمت در نمی‌آید به جوش ای برادر طفل طفل چشم تست کام خود موقوف زاری دان درست گر همی‌خواهی که آن خلعت رسد پس بگریان طفل دیده بر جسد ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود عزم سفر دارد جان می‌نهیش بند گران برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود شه بچه‌ای باید کو مشتری لعل بود نادره‌ای باید کو بهر تو غمخواره شود بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود گردش این سایه من سخره خورشید حق است نی چو منجم که دلش سخره استاره شود نازنین، عیب نباشد، که کند ناز، ای دل او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز، ای دل اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن هیچ سودت نکند ناله به آواز، ای دل بر حدیث دگران سایه بینداز، ای دل چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگذار، ای دل با درون تو غمش چون سرخویشی دارد خانه از مردم بیگانه بپرداز، ای دل چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد! پیش آن تیر سپر زود بینداز، ای دل باز بر دست همی گیرد و دل می‌شکرد گوش می‌دار که: صیدت نکند باز، ای دل اوحدی، بشنو اگر عافیتی می‌خواهی به چنین روی نکو دیده مکن باز، ای دل تر کن من دی سخن به ره می گفت هر که رویش بدید مه می گفت او همی رفت وخلق در عقبش وحده لا شرک له می گفت دل خطش را زوال جان می‌خواند نیم شب را زوالگه می گفت گفتمش تیر میزنی بردل خنده می زد به ناز و نه می گفت خسرو از دور هم‌چو مدهوشان نظری می فکند دوه می گفت چون خراباتی نباشد زاهدی کش به شب از در درآید شاهدی محتسب گو تا ببیند روی دوست همچو محرابی و من چون عابدی چون من آب زندگانی یافتم غم نباشد گر بمیرد حاسدی آن چه ما را در دلست از سوز عشق می‌نشاید گفت با هر باردی دوستان گیرند و دلداران ولیک مهربان نشناسد الا واحدی از تو روحانیترم در پیش دل نگذرد شب‌های خلوت واردی خانه‌ای در کوی درویشان بگیر تا نماند در محلت زاهدی گر دلی داری و دلبندیت نیست پس چه فرق از ناطقی تا جامدی گر به خدمت قایمی خواهی منم ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی سعدیا گر روزگارت می‌کشد گو بکش بر دست سیمین ساعدی ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلت تا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشد خاک‌پای تست آنکش کیمیا داند خرد بر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشد نوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدف قطره‌ای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشد بر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشت کز سموم انتقامت عاقبت بی‌پر نشد در بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفت کز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشد ماجرایی خرده‌وار اندر میان خواهم نهاد باورم کن گرچه کس را از من این باور نشد دسته‌ای ده کاغذم فرموده‌ای زان روزها در تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشد خواستم تا قطعه‌ای پردازم امروز اندر آن زین مطول‌تر ولیکن زین مطول‌تر نشد زانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیست حالی از بی‌کاغذی دستم به نظمش درنشد لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست کز دوام آرزو پهلوی او لاغر نشد نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان تا گل سوری بخندد ساقی بزم بهار ریخت در جام زمرد فام خیری زعفران غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان بر سر هر شاخ گل مرغی خوش الحان و مرا مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گردیده بود از کناری باد صبح انداخت خود را در میان کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی حمله‌ی اول ز شوخی بر سر ما تاختی چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی ما بکار خود نمی‌پرداختیم از مهر تو آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟ از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر در جهان مسکین‌تر از من هیچکس نشناختی گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟ چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی! بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور وز برای جان خود که می‌دهی وانگه به زور می‌ستانی از خسان تا وادهی ده چارده در هوای شاهدی و لقمه‌ای ای بی‌حضور آن سبدکش می‌کشد آن لقمه‌ها را تون به تون می‌دواند مرده کش مر شاهدت را گور گور لقمه‌ات مردار آمد شاهدت هم مرده‌ای در میان این دو مرده چون نمی‌باشی نفور چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور حمله بردند اسپه جسمانیان جانب قلعه و دز روحانیان تا فرو گیرند بر دربند غیب تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب غازیان حمله‌ی غزا چون کم برند کافران برعکس حمله آورند غازیان غیب چون از حلم خویش حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش حمله بردی سوی دربندان غیب تا نیایند این طرف مردان غیب چنگ در صلب و رحمها در زدی تا که شارع را بگیری از بدی چون بگیری شه‌رهی که ذوالجلال بر گشادست از برای انتسال سد شدی دربندها را ای لجوج کوری تو کرد سرهنگی خروج نک منم سرهنگ هنگت بشکنم نک به نامش نام و ننگت بشکنم تو هلا در بندها را سخت بند چندگاهی بر سبال خود بخند سبلتت را بر کند یک یک قدر تا بدانی کالقدر یعمی الحذر سبلت تو تیزتر یا آن عاد که همی لرزید از دمشان بلاد تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود که نیامد مثل ایشان در وجود صد ازینها گر بگویم تو کری بشنوی و ناشنوده آوری توبه کردم از سخن که انگیختم بی‌سخن من دارویت آمیختم که نهم بر ریش خامت تا پزد یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد تا بدانی که خبیرست ای عدو می‌دهد هر چیز را درخورد او کی کژی کردی و کی کردی تو شر که ندیدی لایقش در پی اثر کی فرستادی دمی بر آسمان نیکیی کز پی نیامد مثل آن گر مراقب باشی و بیدار تو بینی هر دم پاسخ کردار تو چون مراقب باشی و گیری رسن حاجتت ناید قیامت آمدن آنک رمزی را بداند او صحیح حاجتش ناید که گویندش صریح این بلا از کودنی آید ترا که نکردی فهم نکته و رمزها از بدی چون دل سیاه و تیره شد فهم کن اینجا نشاید خیره شد ورنه خود تیری شود آن تیرگی در رسد در تو جزای خیرگی ور نیاید تیر از بخشایش است نه پی نادیدن آلایش است هین مراقب باش گر دل بایدت کز پی هر فعل چیزی زایدت ور ازین افزون ترا همت بود از مراقب کار بالاتر رود گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست حسن افسون است و دل افسون‌پذیر اما اگر نیست افسون دم در افسون ذره‌ای تاثیر نیست صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید در طریق ضبط او صیاد بی‌تقصیر نیست پر برای مرهمی خوارم مکن کاندر دلم خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست ز اعتماد آن که در زلفت به یک تارم اسیر چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست سرمده خیل ستم را در دل من چون هنوز یک سر این کشور تو را در قبضه‌ی تسخیر نیست صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار ای دل وحشی که این صیاد وحشی‌گیر نیست در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او وصلت معشوق و عاشق گویا تقدیر نیست گرت باید که تن خویش به زندان ندهی آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی آرزو را و حسد را مده اندر دل جا گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟ شاه را پیش جز از بخته‌ی پخته ننهی ممنی را که ضعیف است یکی نان ندهی آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی از غم مزد سر ماه که آن یک درم است کودک خویش به استاد و دبستان ندهی هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟ پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز که نو این را بستانی و کهن آن ندهی پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟ دل درویش مسوز و مستان زو و مده گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد، که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟ جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو چو تو گردن به خداونده‌ی فرمان ندهی؟ شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود بر تابستان تاش آب زمستان ندهی چه طمع داری در حله‌ی صد رنگ بهشت چون به درویش یکی پاره‌ی خلقان ندهی؟ مر مذن را جو نانی دشوار دهی مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی دعوی دوستی یاران داری همه روز چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟ ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟ از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟ وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟ تو که نادانی شاید که فسار خر خویش به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟ گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف سخنش را به ستوران خراسان ندهی خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟ گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟ عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست تو نامه‌ی خدایی و آن نامه سر به مهر بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟ ار نامه روشنست نمودار هر دو کون بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست ترکیب ماست زبده‌ی اجزای کاینات مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست آنی که هر دو کون به دکان راستی نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست این جام را جلی ده و خود را درو ببین سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟ کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟ نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ وین آلت دگر همه را روی در فناست این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست گردانه خرد می نشود جز به آسیاب ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست گفتی: به سعی مایه‌ی دنیا فزون کنم دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟ دنیا و دین دو پله‌ی میزان قدرتست این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست خاشاک راه دانش در پای جود او هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه آن کش چهار بالش توفیق متکاست صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟ صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست دست کلیم را ید بیضا نهاد نام کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست ای سالک صراط سوی، راست کار باش کان رفت در بهشت که در خط استواست گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟ عارف کسی بود که بداند که: از کجاست گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی گداخت مایه‌ی صبرم ز بانگ شکر لفظت گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی ز بوسه‌ی تو نماید زمانه نامه‌ی شاهی ز غمزه‌ی تو فزاید جهان کتاب مغازی چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور به اصطناع بیاراست دستگاه وجود به استناد بیفزود پایگاه صدور سپهر قدری کاندر ازای قدرت او شکوه گردون دونست و روز انجم زور گرفته مکنت او عرصه‌ی صباح و مسا ببسته طاعت او گردن صبا و دبور نوایب فلکی در خلاف او مضمر سعادت ابدی بر هوای او مقصور قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان قدر ندارد رازی ز حزم او مستور فضاله‌ی سخطش نیش گشته بر کژدم حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور زهی موافق احمام تو زمین و زمان خهی متابع فرمان تو سنین و شهور مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست که خلق را برهاند ز روزی مقدور چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید سپهر برشده ننمایدش سراب غرور بزرگوارا من خادم و توابع من همیشه جفت نفیریم از جهان نفور مرا نه در خور ایام همتی است بلند همی به پرده دریدن نداردم معذور مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل همی به راز گشادن نباشدم دستور زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد که مادریست فلک بر بنات خویش غیور مرا فلک عملی داد در ولایت غم که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز به دست حادثه منشور در دم منشور من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور همیشه تا که کند نور آفتاب فلک زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور حساب عمر حسود ترا اگر به مثل زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور بضیاء دولت و دین خواجه‌ی جهان منصور که هست عالم فانی به ذات او معمور به کلک بیاراست پیشگاه هنر به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول به پیش حلمش باد عجول خاک صبور به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست که خلق را برهانی ز روزی مقدور تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو ز چشم‌خانه‌ی باز آشیانه‌ی عصفور به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق به پیش رای منبر تو سایه گردد نور صفای طبع تو بفزود آب آب روان مسیر امر تو بربود گوی باد دبور عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم کتابت تو چرا شد چو لل منثور به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل خدای زنده نگردانش به نفخه‌ی صور به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل سپهر برشده ننمایدش سراب غرور بزرگوارا من بنده و توابع من همیشه جفت نفیرم از جهان نفور مرا نه در خور احوال عادتیست حمید همی به راز گشادن نباشدم دستور مرا نه در خور ایام همتیست بلند همی به پرده دریدن نداردم معذور زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد که روزگار بود در بنات دهر قصور مرا فلک عملی داد در ولایت غم که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز به دست حادثه منشور بر سر منشور من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب ز رشک گونه‌ی دشمن چو گونه‌ی محرور سفید چشم حسود تو چون تن ابرص سیاه روز حسود تو چون شب دیجور لگام حکم ترا کام کام برده نماز چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا دست خود بر سر رنجور بنه که چونی از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدست گستران بر سر او سایه احسان و رضا این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدست لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا تا تو برداشته‌ای دل ز من و مسکن من بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی سپه رنج گریزند و نمایند قفا به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات از همان جا که رسد درد همان جاست دوا همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان جوی ما خشک شده‌ست آب از این سو بگشا جز از این چند سخن در دل رنجور بماند تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم یک حمله مردانه مستانه بکردیم تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم در منزل اول به دو فرسنگی هستی در قافله امت مرحوم رسیدیم آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم زنار گسستیم بر قیصر رومی تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق آن را تفضلی نه و این را تبدلی چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ دارد هزار عیب و ندارد تفضلی بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح ببین که جوهر روحست در قدح یا راح خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح بریز خون صراحی که در شریعت عشق شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح بشوی دلق مرقع به آب دیده‌ی جام که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح لب تو باده گساران روح را ساقیست رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح در تو زمره‌ی ارباب شوق را منزل غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار کمند زلف سیاه تو قابض الارواح دهد دو دیده‌ی من شرح مجمع البحرین کند جمال تو تقریر فالق الاصباح بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح ای عاقله‌ی چرخ به نام تو مباهی نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی ای چهره‌ی ملک از قلم کاه‌ربایت لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی تا جاه عریض تو بود عارض این ملک گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی مسعودی و در دادن اقطاع سعادت چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی گر عرصه‌ی شطرنج به عرض تو درآید دانی که پیاده چکند دعوی شاهی ور نام جنینی مثلا در قلم آری ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی در عرض جهان دور نباشد که ز مادر با خود خروس آید و با جوشن ماهی رای تو که از ملک شب فتنه برون برد با صبح قدر خاسته از روی پگاهی جاه تو که در دائره‌ی دور نگنجد ایمن شده از طعنه‌ی آسیب تباهی با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی آن کاه‌ربائیست که خاصیت جذبش بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی یک عزم تو از عهده‌ی تایید برون نیست تایید کند هرچه کند فضل الهی هر پیک تمنا که روان شد ز در آز ره سوی تو داند چکند مقصد راهی قدر تو به اندازه‌ی بینایی من نیست خود دیدن اشیا که توانست کماهی این دانم اگر صورت جسمیش دهندی گردونش قبایی کندی مهر کلاهی ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی من بنده در این خدمت میمون که به عونش خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی دارم همه انواع بزرگی و فراغت خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی آن چیست ز انعام که در حق منت نیست هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی در تربیت مادح و در مالش دشمن گویی اثر طاعت و پاداش گناهی تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند کارت به جهان در همه آن باد که خواهی در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی در خدمت تو تیر ز نواب ملازم در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گر چه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است صاحب آنهمه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی دوست دلی غمگین است خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت بین است هر که باشی و زهر جا برسی آخرین منزل هستی این است آدمی هر چه توانگر باشد چو بدین نقطه رسد مسکین است اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم و ادب تمکین است زادن و کشتن و پنهان کردن دهر را رسم و ره دیرین است خرم آن کس که در این محنت‌گاه خاطری را سبب تسکین است خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب زین هر دو بگذریم و بدان باغبان رویم سجده کنان رویم سوی بحر همچو سیل بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم از بیم اوفتادن لرزان چو برگ و شاخ دل‌ها همی‌طپند به دارالامان رویم از درد چاره نیست چو اندر غریبییم وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم چون طوطیان سبز به پر و به بال نغز شکرستان شویم و به شکرستان رویم این نقش‌ها نشانه نقاش بی‌نشان پنهان ز چشم بد هله تا بی‌نشان رویم راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم هر چند سایه کرم شاه حافظ است در ره همان به‌ست که با کاروان رویم ماییم همچو باران بر بام پرشکاف بجهیم از شکاف و بدان ناودان رویم همچون کمان کژیم که زه در گلوی ماست چون راست آمدیم چو تیر از کمان رویم در خانه مانده‌ایم چو موشان ز گربگان گر شیرزاده‌ایم بدان ارسلان رویم جان آینه کنیم به سودای یوسفی پیش جمال یوسف با ارمغان رویم خامش کنیم تا که سخن بخش گوید این او آن چنانک گوید ما آن چنان رویم زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن چراغ خانه‌ی دل شد ضیای نور روی تو وگرنه خانه‌ی دل را نکردی نور جان روشن جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا رخت بر صفحه‌ی رویت چو گل در گلستان روشن خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟ رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ... برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت مگر از موی میان تو کناری که تو دانی خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید از من خسته‌ی دلسوخته کاری که تو دانی در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی بالابلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم با من چه کرد دیده معشوقه باز من می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد محراب ابروی تو حضور نماز من گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن گردد شمامه کرمش کارساز من نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا تا کی شود قرین حقیقت مجاز من بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود هم مستی شبانه و راز و نیاز من حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا با شاه دوست پرور دشمن گداز من ای غایب از این محضر از مات سلام الله وی از همه حاضرتر از مات سلام الله ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده احسنت زهی منظر از مات سلام الله ای صورت روحانی وی رحمت ربانی بر ممن و بر کافر از مات سلام الله چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله ای شاهد بی‌نقصان وی روح ز تو رقصان وی مستی تو در سر از مات سلام الله ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله چنین گفت گوینده‌ی پهلوی شگفت آیدت کاین سخن بشنوی یکی شاه بد هند را نام کید نکردی جز از دانش و رای صید دل بخردان داشت و مغز ردان نشست کیان افسر موبدان دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر به هندوستان هرک دانا بدند به گفتار و دانش توانا بدند بفرمود تا ساختند انجمن هرانکس که دانا بد و رای‌زن همه خوابها پیش ایشان بگفت نهفته پدید آورید از نهفت کس آن را گزارش ندانست کرد پراندیشه شدشان دل و روی زرد یکی گفت با کید کای شهریار خردمند وز مهتران یادگار یکی نامدارست مهران به نام ز گیتی به دانش رسیده به کام به شهر اندرش خواب و آرام نیست نشستش به جز با دد و دام نیست ز تخم گیاهای کوهی خورد چو ما را به مردم همی نشمرد نشستنش با غرم و آهو بود ز آزار مردم به یکسو بود ز چیزی به گیتی نیابد گزند پرستنده مردی و بختی بلند مرین خوابها را به جز پیش اوی مگو و ز نادان گزارش مجوی چنین گفت با دانشی کید شاه کزین پرهنر بگذری نیست راه هم‌انگه باسپ اندر آورد پای به آواز مهران بیامد ز جای حکیمان برفتند با او به هم بدان تا سپهبد نباشد دژم جهاندار چون نزد مهران رسید بپرسید داننده را چون سزید بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست که در کوه با غرم داری نشست به ژرفی بدین خواب من گوش دار گزارش کن و یک به یک هوش دار چنان دان که یک شب خردمند و پاک بخفتم برام بی‌ترس و باک یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ بدو اندرون ژنده پیلی سترگ در خانه پیداتر از کاخ بود به پیش اندرون تنگ سوراخ بود گذشتی ز سوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نکردی زیان ز روزن گذشتی تن و بوم اوی بماندی بدان خانه خرطوم اوی دگر شب بدان گونه دیدم که تخت تهی ماندی از من ای نیک‌بخت کیی برنشستی بران تخت عاج به سر بر نهادی دل‌افروز تاج سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب یکی نغز کرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاژورد نه کرپاس جایی درید آن گروه نه مردم شدی از کشیدن ستوه چهارم چنان دیدم ای نامدار که مردی شدی تشنه بر جویبار همی آب ماهی برو ریختی سر تشنه از آب بگریختی جهان مرد و آب از پس او دوان چه گوید بدین خواب نیکی گمان به پنجم چنان دید جانم به خواب که شهری بدی هم به نزدیک آب همه مردمش کور بودی به چشم یکی را ز کوری ندیدم به خشم ز داد و دهش وز خرید و فروخت تو گفتی همی شارستان برفروخت ششم دیدم ای مهتر ارجمند که شهری بدندی همه دردمند شدندی بپرسیدن تن درست همی دردمند آب ایشان بجست همی گفت چونی به درد اندرون تنی دردمند و دلی پر ز خون رسیده به لب جان ناتن‌درست همه چاره‌ی تن‌درستان بجست چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت جهنده یکی باره دیدم به دشت دو پا و دو دست و دو سر داشتی به دندان گیا نیز بگذاشتی چران داشتی از دو رویه دهن نبد بر تنش جای بیرون شدن بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین برابر نهاده بروی زمین دو پرآب و خمی تهی در میان گذشته به خشکی برو سالیان ز دو خم پر آب دو نیک مرد همی ریختند اندرو آب سرد نه از ریختن زین کران کم شدی نه آن خشک را دل پر از نم شدی نهم شب یکی گاو دیدم به خواب بر آب و گیا خفته بر آفتاب یکی خوب گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی‌آب روی همی شیر خوردی ازو ماده گاو کلان گاو گوساله بی زور و تاو اگر گوش داری به خواب دهم نرنجی همی تا بدین سر دهم یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ وزو بر زبر برده ایوان و کاخ همه دشت یکسر پر از آب و نم ز خشکی لب چشمه گشت دژم سزد گر تو پاسخ بگویی نهان کزین پس چه خواهد بدن در جهان هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود تا منتهای کار من از عشق چون شود دل برقرار نیست که گویم نصیحتی از راه عقل و معرفتش رهنمون شود یار آن حریف نیست که از در درآیدم عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست ور کوه محنتم به مثل بیستون شود ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد تا زعفران چهره من لاله گون شود دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت رخت سرای عقل به یغما کنون شود چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود از سوی دل لشکر جان آمدند لشکر پیدا و نهان آمدند جامه صبر من از آن چاک شد کز ره جان جامه دران آمدند چادر افکنده عروسان روح در طلب شاه جهان آمدند بر مثل سیل خوش از لامکان رقص کنان سوی مکان آمدند صورت دل صورت‌ها را شکست پردگیان ملک ستان آمدند هر چه عیان بود نهان آمدند هر چه نهان بود عیان آمدند هر چه نشان داشت نشانش نماند هر چه نشان نیست نشان آمدند ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین سر به سر از لطف جانی ساقیا خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا میل جان‌ها جمله سوی روی توست رو، که شیرین دلستانی ساقیا زان به چشم من درآیی هر زمان کز صفا آب روانی ساقیا از می عشق ار چه سرمستی، مکن با حریفان سرگرانی ساقیا وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود کز بهانه در گمانی ساقیا بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین ذوق آب زندگانی ساقیا از لطافت در نیابد کس تو را زان یقینم شد که جانی ساقیا گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو از سخن در می‌چکانی ساقیا در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش آشکارا و نهانی ساقیا نیست در عالم عراقی را دمی بر لب تو کامرانی ساقیا شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن وجودم در حقیقت زنده‌ی جاوید خواهد شد که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام تو آفتاب منیری و دیگران انجم تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام اگر تو آدمیی اعتقاد من اینست که دیگران همه نقشند بر در حمام تنک مپوش که اندام‌های سیمینت درون جامه پدیدست چون گلاب از جام از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام سماع اهل دل آواز ناله سعدیست چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام در این سماع همه ساقیان شاهدروی بر این شراب همه صوفیان دردآشام امشب سوی دوست راه گیریم می بر رخ همچو ماه گیریم دی زهد فروختیم بسیار امروز ز می پناه گیریم اقرار به می کنیم و شاهد برخود همه را گواه گیریم □آن مرغ که بود زیرکش نام افتاده بهر دو پای در دارم □گفتی دو چشم و دو لبم زینها کدام آید خوشت خوردند اگر چه خون من هر چار می آید خوشم خواهم شبی کز بوی او بی‌خود شوم پهلوی او گه رونهم برروی او گه دوش بر دوش آیدم □در چار سوی آرزو کاریست با رویت مرا رو سوی من کن یک زمان تا کار خود یکسو کنم □باده نوشیدن به خلوت لذتی دارد مدام خاصه آن به ساعت که باشد نازک اندامی ندیم □گر صبا آرد نسیمی از تو بر خاک رهش جانم بر افشانم روان و منتی دارم عظیم چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌ای سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد زاهدی را یک زنی بد بس غیور هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور زان ز غیرت پاس شوهر داشتی با کنیزک خلوتش نگذاشتی مدتی زن شد مراقب هر دو را تاکشان فرصت نیفتد در خلا تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه حکم و تقدیرش چو آید بی‌وقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف بود در حمام آن زن ناگهان یادش آمد طشت و در خانه بد آن با کنیزک گفت رو هین مرغ‌وار طشت سیمین را ز خانه‌ی ما بیار آن کنیزک زنده شد چون این شنید که به خواجه این زمان خواهد رسید خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان پس دوان شد سوی خانه شادمان عشق شش ساله کنیزک را بد این که بیابد خواجه را خلوت چنین گشت پران جانب خانه شتافت خواجه را در خانه در خلوت بیافت هر دو عاشق را چنان شهوت ربود که احتیاط و یاد در بستن نبود هر دو با هم در خزیدند از نشاط جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط یاد آمد در زمان زن را که من چون فرستادم ورا سوی وطن پنبه در آتش نهادم من به خویش اندر افکندم قج نر را به میش گل فرو شست از سر و بی‌جان دوید در پی او رفت و چادر می‌کشید آن ز عشق جان دوید و این ز بیم عشق کو و بیم کو فرقی عظیم سیر عارف هر دمی تا تخت شاه سیر زاهد هر مهی یک روزه راه گرچه زاهد را بود روزی شگرف کی بود یک روز او خمسین الف قدر هر روزی ز عمر مرد کار باشد از سال جهان پنجه هزار عقلها زین سر بود بیرون در زهره‌ی وهم ار بدرد گو بدر ترس مویی نیست اندر پیش عشق جمله قربانند اندر کیش عشق عشق وصف ایزدست اما که خوف وصف بنده‌ی مبتلای فرج و جوف چون یحبون بخواندی در نبی با یحبوهم قرین در مطلبی پس محبت وصف حق دان عشق نیز خوف نبود وصف یزدان ای عزیز وصف حق کو وصف مشتی خاک کو وصف حادث کو وصف پاک کو شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام زانک تاریخ قیامت را حدست حد کجا آنجا که وصف ایزدست عشق را پانصد پرست و هر پری از فراز عرش تا تحت‌الثری زاهد با ترس می‌تازد به پا عاشقان پران‌تر از برق و هوا کی رسند این خایفان در گرد عشق که آسمان را فرش سازد درد عشق جز مگر آید عنایتهای ضو کز جهان و زین روش آزاد شو از قش خود وز دش خود باز ره که سوی شه یافت آن شهباز ره این قش و دش هست جبر و اختیار از ورای این دو آمد جذب یار چون رسید آن زن به خانه در گشاد بانگ در در گوش ایشان در فتاد آن کنیزک جست آشفته ز ساز مرد بر جست و در آمد در نماز زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید شوی خود را دید قایم در نماز در گمان افتاد زن زان اهتزاز شوی را برداشت دامن بی‌خطر دید آلوده‌ی منی خصیه و ذکر از ذکر باقی نطفه می‌چکید ران و زانو گشت آلوده و پلید بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین خصیه‌ی مرد نمازی باشد این لایق ذکر و نمازست این ذکر وین چنین ران و زهار پر قذر نامه‌ی پر ظلم و فسق و کفر و کین لایقست انصاف ده اندر یمین گر بپرسی گبر را کین آسمان آفریده‌ی کیست وین خلق و جهان گوید او کین آفریده‌ی آن خداست که آفرینش بر خدایی‌اش گواست کفر و فسق و استم بسیار او هست لایق با چنین اقرار او هست لایق با چنین اقرار راست آن فضیحتها و آن کردار کاست فعل او کرده دروغ آن قول را تا شد او لایق عذاب هول را روز محشر هر نهان پیدا شود هم ز خود هر مجرمی رسوا شود دست و پا بدهد گواهی با بیان بر فساد او به پیش مستعان دست گوید من چنین دزدیده‌ام لب بگوید من چنین پرسیده‌ام پای گوید من شدستم تا منی فرج گوید من بکردستم زنی چشم گوید کرده‌ام غمزه‌ی حرام گوش گوید چیده‌ام س الکلام پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش که دروغش کرد هم اعضای خویش آنچنان که در نماز با فروغ از گواهی خصیه شد زرقش دروغ پس چنان کن فعل که آن خود بی‌زبان باشد اشهد گفتن و عین بیان تا همه تن عضو عضوت ای پسر گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر رفتن بنده پی خواجه گواست که منم محکوم و این مولای ماست گر سیه کردی تو نامه‌ی عمر خویش توبه کن زانها که کردستی تو پیش عمر اگر بگذشت بیخش این دمست آب توبه‌ش ده اگر او بی‌نمست بیخ عمرت را بده آب حیات تا درخت عمر گردد با نبات جمله ماضیها ازین نیکو شوند زهر پارینه ازین گردد چو قند سیاتت را مبدل کرد حق تا همه طاعت شود آن ما سبق خواجه بر توبه‌ی نصوحی خوش به تن کوششی کن هم به جان و هم به تن شرح این توبه‌ی نصوح از من شنو بگرویدستی و لیک از نو گرو جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار که در او مرده نماند وثنی و نه وثن ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن دست دستان صبا لخلخه را شورانید تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن جبرئیل است مگر باد و درختان مریم دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند برفشانید نثار گهر و در عدن چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن چون عقیق یمنی لب دلبر خندید بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن آتش افکند در جهان جمشید از پس چار پرده چون خورشید خنک او را که شد برهنه ز بود وای آن را که جست سایه بید دل سپیدست و عشق را رو سرخ زان سپیدی که نیست سرخ و سپید عشق ایمن ولایتیست چنانک ترس را نیست اندر او امید هر حیاتی که یک دمش عمرست چون برآید ز عشق شد جاوید یک عروسیست بر فلک که مپرس ور بپرسی بپرس از ناهید زین عروسی خبر نداشت کسی آمدند انبیا به رسم نوید شمس تبریز خسرو عهدست خسروان را هله به جان بخرید نرگسین چشما به گرد نرگس تو تیر چیست وان سیاهی اندرو پیوسته همچون قیر چیست گر سیاهی نیست اندر نرگس تو گرد او آن سیه مژگان زهرآلود همچون تیر چیست گر شراب و شیر خواهی ریخته بر ارغوان پنجه‌های دست رنگین پر شراب و شیر چیست گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو پس دو دست شاه زنگی بسته در زنجیر چیست آیتی بنبشته‌ای گرد لب یاقوت رنگ اندر آن آیت بگو تا معنی و تفسیر چیست دل ترا دادم توکل بر خدای دادگر روی کردم سوی تو تا بر سرم تقدیر چیست مر مر اگر کشته خواهی پس بکش یکبارگی من کیم در کشتن من این همه تدبیر چیست مر مرا چون زیر کردی در فراق روی خویش وانگهی گویی خروش و ناله‌ی چون زیر چیست ای سنایی در فراقش صابری را پیشه گیر جز صبوری کردن اندر عاشقی تدبیر چیست ای درد دهنده‌ام دوا ده تاریک مکن جهان، ضیا ده درد تو دواست و دل ضریرست آن چشم ضریر را صفا ده نومید همی شود بهر غم نومید شونده را رجا ده هر دیده که بهر تو بگرید کحلش کش و نور مصطفی ده شکرش ده، وانگهیش نعمت صبرش ده، وانگهش بلا ده گر جان ز جهان وفا ندارد از رحمت خویششان وفا ده خوی تو خوش است، هم خوشی بخش کار تو عطاست، هم عطا ده آن نی که دم تو خورد روزی بازش ز دم خوشت نواده این قفل تو کرده‌ی برین دل بفرست کلید و دلگشا ده کس طاقت خشم تو ندارد این خشم ببر عوض رضا ده غم منکر بس نکیر آمد زومان بستان به آشنا ده رحم آر برین فغان و تشنیع ورنه کنمش قرین ترجیع چون باخبری ز هر فغانی زین حالت آتشین، امانی مهمان من آمدست اندوه خون ریز و درشت میهمانی یک لقمه کند هزار جان را کی داو، دهد به نیم جانی هر سیلی او چو ذوالفقاری هر نکته‌ی او یکی سنانی زو تلخ شده دهان دریا چون تلخ شد آنچنان دهانی؟! دریاچه بود؟! که از نهیبش پوشید کبود، آسمانی ماییم سرشته‌ی نوازش پرورده‌ی نازنین جهانی خو کرده به سلسبیل و تسنیم با ساقی چون شکرستانی با جمع شکر لبان رقاص هر لحظه عروسیی و خوانی این عیش و طرب دریغ باشد کاشفته شود به امتحانی حیفست که مجلس لطیفان ناخوش شود از چنین گرانی ترجیع سوم رسید یارا هم بر سر عیش آر ما را در چاه فتاد دل، برآرش بیچاره و منتظر مدارش ور وعده دهیش تا به فردا امروز بسوزد این شرارش بخشای برین اسیر هجران بر جان ضعیف بی‌قرارش هرچند که ظالمست و مجرم مظلوم و شکسته دل شمارش گشتست چو لاله غرقه‌ی خون گشتست چو زعفران عذارش خواهد که به پیش تو بمیرد اینست همیشه کسب و کارش یاری دگری کجا پسندد آن را که خدا به دست یارش؟ آن را که بخوانده‌ی تو روزی مسپار بدست روزگارش هرچند به زیر کوه غم ماند اندیشه‌ی تست یار غارش امسال چو ماه می‌گدازد می‌آید یاد وصل پارش راهی بگشا درین بیابان ماهی بنما درین غبارش گر شرح کنم تمام پیغام می‌مانم از شراب و از جام ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه هر کس ز دگر جامی مستک شده کالیوه در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند بر روی زنان هر یک از جفت دگر بیوه در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه جبریل همی‌رقصد در عشق جمال حق عفریت همی‌رقصد در عشق یکی دیوه ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی می‌نال در این پرده زنهار همین شیوه گفت ای عنقای حق جان را مطاف شکر که باز آمدی زان کوه قاف ای سرافیل قیامتگاه عشق ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق اولین خلعت که خواهی دادنم گوش خواهم که نهی بر روزنم گرچه می‌دانی بصفوت حال من بنده‌پرور گوش کن اقوال من صد هزاران بار ای صدر فرید ز آرزوی گوش تو هوشم پرید آن سمیعی تو وان اصغای تو و آن تبسمهای جان‌افزای تو آن بنوشیدن کم و بیش مرا عشوه‌ی جان بداندیش مرا قلبهای من که آن معلوم تست بس پذیرفتی تو چون نقد درست بهر گستاخی شوخ غره‌ای حلمها در پیش حلمت ذره‌ای اولا بشنو که چون ماندم ز شست اول و آخر ز پیش من بجست ثانیا بشنو تو ای صدر ودود که بسی جستم ترا ثانی نبود ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام رابعا چون سوخت ما را مزرعه می ندانم خامسه از رابعه هر کجا یابی تو خون بر خاکها پی بری باشد یقین از چشم ما گفت من رعدست و این بانگ و حنین ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین من میان گفت و گریه می‌تنم یا بگریم یا بگویم چون کنم گر بگویم فوت می‌گردد بکا ور نگویم چون کنم شکر و ثنا می‌فتد از دیده خون دل شها بین چه افتادست از دیده مرا این بگفت و گریه در شد آن نحیف که برو بگریست هم دون هم شریف از دلش چندان بر آمد های هوی حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی خیره گویان خیره گریان خیره‌خند مرد و زن خرد و کلان حیران شدند شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز مرد و زن درهم شده چون رستخیز آسمان می‌گفت آن دم با زمین گر قیامت را ندیدستی ببین عقل حیران که چه عشق است و چه حال تا فراق او عجب‌تر یا وصال چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را تا مجره بر دریده جامه را با دو عالم عشق را بیگانگی اندرو هفتاد و دو دیوانگی سخت پنهانست و پیدا حیرتش جان سلطانان جان در حسرتش غیر هفتاد و دو ملت کیش او تخت شاهان تخته‌بندی پیش او مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صداع پس چه باشد عشق دریای عدم در شکسته عقل را آنجا قدم بندگی و سلطنت معلوم شد زین دو پرده عاشقی مکتوم شد کاشکی هستی زبانی داشتی تا ز هستان پرده‌ها برداشتی هر چه گویی ای دم هستی از آن پرده‌ی دیگر برو بستی بدان آفت ادراک آن قالست و حال خون بخون شستن محالست و محال من چو با سوداییانش محرمم روز و شب اندر قفص در می‌دمم سخت مست و بی‌خود و آشفته‌ای دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای هان و هان هش دار بر ناری دمی اولا بر جه طلب کن محرمی عاشق و مستی و بگشاده زبان الله الله اشتری بر ناودان چون ز راز و ناز او گوید زبان یا جمیل الستر خواند آسمان ستر چه در پشم و پنبه آذرست تا همی‌پوشیش او پیداترست چون بکوشم تا سرش پنهان کنم سر بر آرد چون علم کاینک منم رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ چونش می‌پوشی بپوش گویمش رو گرچه بر جوشیده‌ای همچو جان پیدایی و پوشیده‌ای گوید او محبوس خنبست این تنم چون می اندر بزم خنبک می‌زنم گویمش زان پیش که گردی گرو تا نیاید آفت مستی برو گوید از جام لطیف‌آشام من یار روزم تا نماز شام من چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش وا ده که نامد شام من زان عرب بنهاد نام می مدام زانک سیری نیست می‌خور را مدام عشق جوشد باده‌ی تحقیق را او بود ساقی نهان صدیق را چون بجویی تو بتوفیق حسن باده آب جان بود ابریق تن چون بیفزاید می توفیق را قوت می بشکند ابریق را آب گردد ساقی و هم مست آب چون مگو والله اعلم بالصواب پرتو ساقیست کاندر شیره رفت شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را بی تفکر پیش هر داننده هست آنک با شوریده شوراننده هست رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من طایری بودم من و غوغای بال افشانیی چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت ورنه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من گشته‌ام آواره سد منزل ز ملک عافیت می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان کان جان است، چنین باشد جان را کان کان جان است که پرجانور است این چرخ گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان گوهر کان دلم نیز چنین شاید خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو نامه را نیست مگر صورت تو عنوان نیک زین عنوان بندیش و مراد او همه زین عنوان چون روز همی برخوان در تن خویش ببین عالم را یکسر هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان تا بدانی که تو باری و جهان تخم است کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟ نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا خطر تخم به بار است سوی دهقان میر بر تخت در ایوانش فرود آرد چون خردمند و گرامیش بود مهمان گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟ کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟ کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟ مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان خوش و ناخوش که از این خاک همی روید زین طعام است تو را جمله و زان درمان تیر سرما را خز است تو را جوشن آب دریا را کشتی است تو را پالان تو امیری و فصیحی و تو را رعیت حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان نیست پوشیده که شاه حیوانی تو که نه عریانی و ایشان همگان عریان بنده و کارکنانند تو را گوئی تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست که دریغ آید زیشانت همی که دان؟ عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟ ابر چون به رزمی شوره فرو بارد گرچه روشن باشد تیره شود پایان شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره بل نه گوباره کز این قافله‌ی شیطان زین قوی قافله‌ی کور و کر، ای خواجه نتواند که رهد هیچ حکیم آسان شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو دشت خالی به چون شهره پر از گرگان بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا صحبت نادان صد ره بتر از زندان جز که یمگان نرهانید مرا زینها عدل باراد بر این شهر زمین رحمان گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است نیست زندان بل باغی است مرا یمگان مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز تا قیامت به حق آل نبی ویران خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس باد کرده‌است به خلق اندر شادروان گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه پست یابیش چو بر برف بود بنیان دست اندر رسن آل پیمبر زن تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است نارد این تخم بری جز که همه عصیان تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟ مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟ جهل را از دل تو علم برآرد بیخ خاک تاریک به خورشید شود رخشان مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان گر ستوری کنی و علم نیاموزی بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است گرت گویم که ستوری نبود بهتان سوی هشیار و خردمند ستوری تو گر تو را از دین مشغول کند دندان ای به نان کرده بدل عمر گرامی را من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان طمعت گرد جهان خیره همی تازد گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان مرد غواص به دریای بزرگ اندر جان شیرین بدهد بر طمع مرجان جهد آن کن که از این کان جهان جان را برگذاری به خرد زین فلک گردان چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان مر مرا تازه جوانی زپس او شد، ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر از سر سولان بندیش هم از پایان اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم از ما گله‌ی بی‌ثمری کس نشینده است هر چند که چون بید سراپای زبانیم بیداری دولت به سبکروحی ما نیست هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم گر صاف بود سینه‌ی ما، هیچ عجب نیست عمری است درین میکده از درد کشانیم موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما آماده‌ی پرواز چو اوراق خزانیم از ما خبر کعبه‌ی مقصود مپرسید ما بیخبران قافله‌ی ریگ روانیم عمری است که در خرقه‌ی پرهیز چو صائب سرحلقه‌ی رندان خرابات جهانیم هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل نقشهای تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند بسکه در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند در چمنها راه بر خورشید خاور بسته‌اند لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه بر سر بازارهایش دستها بر بسته‌اند طایران گلشن قدس از برای افتخار حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بسته‌اند گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند لاله‌ی سیراب دارد جام لیکن هر زمان همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان با عروسان ریاحین دست یازی میکند سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند نیست عیبی این حمایت از درازی میکند نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان از برای بزم سلطان کارسازی میکند شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار آفتاب هفت کشور سایه‌ی پروردگار ای جهانرا وارث ملک سلیمان آمده آسمانت چون زمین در تحت فرمان آمده هرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده هرچه دشوار قضا پیش تو آسان آمده در ز دریا بر در جود تو زنهاری شده گوهر از کان پیش دستت داد خواهان آمده هرکه خاری از خلافت در دلش ره یافته خاطرش چون طره‌ی خوبان پریشان آمده هر خدنگی کز کمینگاه قضا بگشاد چرخ دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمده حاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا جان سپاری حاصل اوقات هجران آمده مثل تو در هیچ قرنی پادشاهی برنخاست ملک و ملت را چو تو پشت و پناهی برنخاست ای سریر سلطنت را تیغ و کلکت قهرمان وی همان همتت را اوج کیوان آشیان هم جناب عالیت اقبال را دارالسلام هم حریم بارگاهت ملک را دارالامان روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد کان جوهر در صمیم دل صدف در در دهان وز نهیب قهرت اندر قعر دریای محیط دایما ماهی زره پوشد کشف برکستوان برق تیغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند زهره‌ی خورشید تابان آب گردد در زمان خوانده‌ام بیتی که اینجا عرض کردن لازمست از زبان انوری آن در سخت صاحب زمان « ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته » « هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته » تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع جرم خور پروانه‌ی شمع شبستان تو باد کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست خوشه‌چین خرمن انعام و احسان تو باد در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست گر ندیدی سحر و معجز دیده‌ی دل باز کن تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست من به هر جوری نخواهم کرد زاری زانکه دولت باشد از خوی تو خواری گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم اشک باریدن در آن شبهای تاری بر ندارم سر ز خاک آستانت من خود این خیر از خدا خواهم به زاری با تو خواهم گفت هر جوری که کردی گر نخواهی عذرم، آخر شرم داری اوحدی مقبل شود در هر دو عالم ار قبولش می‌کنی روزی به یاری آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا می‌کشد در غم خود، آن یکیست نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخه‌ی درمان یکیست عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست سایه جدا می‌کند صورت هامون ز کوه ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش سایه‌نشینان پرند، سایه سلطان یکیست گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف پیش و پس آمد نقط ، نقطه‌ی ایمان یکیست از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکیست مبر رنج ای برادر خواجه سختست به وقت داد و بخشش شوربختست اگر چه باغ را نیمی گرفته‌ست ولیکن سخت بی‌میوه درختست گشاده ابروست و بسته کیسه مشو غره که او را سیم و رختست دو دستش را به تخته دوختستند چه سود ار خواجه بر بالای تختست وجودش گر چه یک پاره‌ست چون کوه سخااش مرده است و لخت لختست زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی اشک حرم نشین نهانخانه مرا زان سوی هفت پرده به بازار می‌کشی کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف هر دم به قید سلسله در کار می‌کشی هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار می‌کشی گفتی سر تو بسته فتراک ما شود سهل است اگر تو زحمت این بار می‌کشی با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی بازآ که چشم بد ز رخت دفع می‌کند ای تازه گل که دامن از این خار می‌کشی حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد بی چون اگر گناه شمارد نگاه را پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار خضرش لقب به چشمه‌ی آب بقا نهاد از جان برید هر که به زلفت کشید دست وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل جان عزیز بر سر این مدعا نهاد تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد تا آرزوی دیدن او را برم به خاک تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف چندین هزار بند به پای صبا نهاد روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد آخر فروغی از ستم پاسبان او زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد ای در ما را زده شمع سرایی درآ خانه دل آن توست خانه خدایی درآ خانه ز تو تافته‌ست روشنیی یافته‌ست ای دل و جان جای تو ای تو کجایی درآ ای صنم خانگی مایه دیوانگی ای همه خوبی تو را پس تو کرایی درآ بیا ساقی آن آب یاقوت‌وار در افکن بدان جام یاقوت بار سفالینه جامی که می جان اوست سفالین زمین خاک ریحان اوست علم برکش ای آفتاب بلند خرامان شو ای ابر مشگین پرند بنال ای دل رعد چون کوس شاه بخند ای لب برق چون صبحگاه به بار ای هوا قطره ناب را بگیر ای صدف در کن این آب را برا ای در از قعر دریای خویش ز تاج سر شاه کن جای خویش شهی که آرزومند معراج توست زمین بوس او درةالتاج توست سکندر شکوهی که در جمله ساز شکوه سکندر بدو گشت باز زمین زنده‌دار آسمان زنده کن جهان گیر دشمن پراکنده کن طرفدار مغرب به مردانگی قدر خان مشرق به فرزانگی جهان پهلوان نصرةالدین که هست بر اعدای خود چون فلک چیره‌دست مخالف پس اندیش و او پیش بین بداندیش کم مهر و او بیش‌کین خداوند شمشیر و تخت و کلاه سه نوبت زن پنج نوبت پناه به رستم رکابی روان کرده رخش هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش شهان را ز رسمی که آیین بود کلید آهنین گنج زرین بود جز او کاهن تیغ روشن کند کلید از زر و گنج از آهن کند چو آب فرات آشکارانواز چو سرچشمه نیل پنهان گداز اگر سایه بر آفتاب افکند در آن چشمه‌ی آتش آب افکند وگر ماه نو را براتی دهد ز نقص کمالش نجاتی دهد گر انعام او بر شمارد کسی بدان تا کند شکر نعمت بسی ز شکر وی آن نعمت افزون بود ولی نعمتی بیش از این چون بود فلک وار با هر که بندد کمر بر آب افکند چون زمینش سیر بریزد در آشوب چون میغ او سر تیغ کوه از سر تیغ او هر آنچ او نموده گه کارزار نه رستم نموده نه اسفندیار صلاح جهان آن شب آمد پدید که از مولد این صبح صادق دمید کجا گام زد خنگ پدرام او زمین یافت سرسبزی از گام او به هر دایره کو زده ترکتاز ز پرگار خطش گره کرده باز بران بقعه کاو بارگی تاخته زمین گنج قارون برانداخته بر آن دژ که او رایت انگیخته سر کوتوال از دژ آویخته اگر دیگران کاصلشان آدمیست همه مردمند او همه مردمیست ندانم کس از مردم روشناس کزان مردمی نیست بر وی سپاس ز بس ناز و نعمت کزو رانده‌اند ولی‌نعمت عالمش خوانده‌اند اگر مرده‌ای سر آرد ز گور بگیرد همه شهر و بازار شور هزاران دل مرده از عدل شاه شود زنده و خصم ناید به راه چو عیسی بسی مرده را زنده کرد به خلقی چنین خلق را بنده کرد جهان بود چون کان گوهر خراب به آبادی افتاد ازین آفتاب زمین دوزخی بود بی کار و کشت به ابری چنین تازه شد چون بهشت ز هر نعمتی کایدش نو به نو دهد بخش خواهندگان جو به جو به هر نیکوی چون خرد پی‌برد جهان یاد نیک از جهان کی بود گر از نخل طوبی رسد در بهشت به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت رسد شرق تا غرب احسان او به هر خانه‌ای نعمت خوان او زهی بارگاهی که چون آفتاب ز مشرق به مغرب رساند طناب به کیخسروی نامش افتاده چست نسب کرده بر کیقبادی درست به هر وادیی کو عنان تافته در منه به دامن درم یافته ز کنجش زمین کیسه بر دوخته سمن سیم و خیری زر اندوخته کجا گنج دانی پشیزی در او که از گنج او نیست چیزی در او چو از تاج او شد فلک سر بلند سرش باد از آن تاج فیروزمند زهی خضر و اسکندر کاینات که هم ملک داری هم آب حیات چو اسکندری شاه کشورگشای چو خضر از ره افتاده را رهنمای همه چیز داری که آن درخورست نداری یکی چیز و آن همسرست چو دریا نگویم گران سایه‌ای همانا که چون کان گرانمایه‌ای چو در صید شیران شعار افکنی به تیری دو پیکر شکار افکنی چو در جنگ پیلان گشائی کمند دهی شاه قنوج را پیل بند اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیر افکنی بلکه بهرام گور چه دولت که در بند کار تو نیست چه مقصود کان در کنار تو نیست بسا گردن سخت کیمخت چرم که شد چون دوال از رکاب تو نرم دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش یکی نرم گردن یکی سفته گوش به عذر از تو بدخواه جان می‌برد بدین عهد رایت جهان می‌برد چو برگشت گرد جهان روزگار ز شش پادشه ماند شش یادگار کلاه از کیومرث تختگیر ز جمشید تیغ از فریدون سریر ز کیخسرو آن جام گیتی نمای که احکام انجم درو یافت جای فروزنده آیینه‌ی گوهری نمودار تاریخ اسکندری همان خاتم لعل بر دوخته به مهر سلیمانی افروخته بدین گونه شش چیز در حرف تست گواه سخن نام شش حرف تست جز این نیز بینم تو را شش خصال که بادی برومند ازو ماه و سال یکی آنکه از گنج آراسته دهی آرزوهای ناخواسته دویم مردمی کردن بی قیاس عوض باز ناجستن از حق‌شناس سوم دل به شفقت برآراستن ستمدیده را داد دل خواستن چهارم علم بر ثریا زدن چو خورشید لشگر به تنها زدن همان پنجم از مجرم عذر خواه ز روی کرم عفو کردن گناه ششم عهد و پیمان نگهداشتن وفا داری از یاد نگذاشتن ز تو شش جهت بی روائی مباد وز این شش خصالت جدائی مباد به پرواز ملکت دو شاهین به کار یکی در خزینه یکی در شکار دو مار از برای تو توفیر سنج یکی مار مهره یکی مار گنج جهان خسروا زیر هفت آسمان طرفدار پنجم توئی بی گمان جهان را به فرمان چندین بلاد ستون در تست ذات العماد همه شب که مه طوف گردون کند چراغ ترا روغن افزون کند همه روز خورشید با تاج زر به پائین تخت تو بندد کمر سپارنده پادشاهی به تو سپرد از جهان هر چه خواهی به تو بدان داد ملکت که شاهی کنبی چو داور شوی داد خواهی کنی که بازی کند بر پریشه زور نه پیلی نهد پای بر پشت مور سپاس از خداوند گیتی پناه که بیشست از این قصه انصاف شاه به انصاف شه چشم دارم یکی که بیند در این داستان اندکی گر افسانه‌ای بیند از کار دور نه سایه بر او گستراند نه نور وگر بیند از در در او موج موج سراینده را سر برآرد به اوج در این گنجنامه زر از جهان کلید بسی گنج کردم نهان کسی کان کلید زر آرد به دست طلسم بسی گنج داند شکست وگر گنج پنهان نیارد پدید شود خرم آخر به زرین کلید تو دانی که این گوهر نیم سفت چه گنجینه‌ها دارد اندر نهفت نشاط از تو دارد گهر سفتنم سزاوار توست آفرین گفتنم خرد کاسمان را زمین می‌کند برین آفرین آفرین می‌کند چو فرمان چنین آمد از شهریار که بر نام ما نقش بند این نگار به گفتار شه مغز را تر کنم بگفت کان مغز در سر کنم فرستم عروسی بدان بزمگاه کزو چشم روشن شود بزم شاه عروسی چنین شاه را بنده باد بران فحل آفاق فرخنده باد به اندازه آنکه نزدیک و دور چراغ جهان تاب را هست نور گل باغ شه عالم افروز باد چراغ شبش مشعل روز باد دریده دهن بد سگالش چو داغ زبان سوخته دشمنش چون چراغ نظامی چو دولت در ایوان او شب و روز باد آفرین خوان او ز چشم بد آن کس نیابد گزند که پیوسته سوزد بر آتش سپند ز سحر آن سرا را نیابی خراب که دارد سفالینه‌ای پر سداب سداب و سپند رقیبان شاه دعای نظامی است در صبحگاه مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر رخش کنار ندارد از او کنار مگیر جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی درآ چو شیر بجز شیر نر شکار مگیر هوای نفس مهارست و خلق چون شتران به غیر آن شتر مست را مهار مگیر وجود جمله غبارست تابش از مه ماست به ماه پشت میار و ره غبار مگیر بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر روی تو کافتاب را ماند آسمان را به سر بگرداند مرکب عشق تو چو برگذرد خاک در چشم عقل افشاند هر که عکس لب تو می‌بیند دهنش پهن باز می‌ماند زلف شبرنگ و روی گلگونت می‌کند هر جفا که بتواند گاه شب‌رنگ زلفت آن تازد گاه گلگون عشقت این راند عشقت آتش فکند در جانم این چنین آتشی که بنشاند خط خونین که می‌نویسم من بر رخ چون زرم که برخواند پای تا سر چو ابر اشک شود از غمم هر که حال من داند اوفتادم ز پای دستم گیر آخر افتاده را که رنجاند دلم از زلف پیچ بر پیچت یک سر موی سر نپیچاند گر دلم بستدی و دم دادی آه من از تو داد بستاند هر که درمانده‌ی تو شد نرهد همچو عطار با تو درماند خاطر پاک ساکنان قبور « روح الله روحهم بالنور » همه پرداختند پیش از من اندرین باب نظم بیش از من چه نویسد کسی بدان پاکی ؟ وانگهی ناکسی چو من خاکی ؟ لیکن ارواح زنده‌ی ایشان داده نیرو به بنده‌ی ایشان اگرش قطره‌ایست در کوزه هم از آن بحرهاست در یوزه روح ایشان مرا چو محرم داشت هیچ محرومم از کرم نگذاشت به ادب دیده‌ام عبارتشان نشدم بی‌ادب به غارتشان دلم ما ز خاطر فسرده‌ی خود چونکه خرسند شد به خرده‌ی خود گرد وزر و پی وبال نگشت در سخن بر کسی عیال نگشت لاجرم یافت بیش از اندازه فیض بر فیض و تازه بر تازه گر نگویم که: زهر یا قندست داند آن کش دلی خردمندست تحفه‌هاییست کن فکانی این فیضهاییست آسمانی این سقطی نیست اندرین گفته عقد دریست پر بها سفته گنج معنیست اینکه پاشیدم نه کتابی که بر تراشیدم چون ز تاریخ برگرفتم فال هفتصد رفته بود و سی‌وسه سال که من این نامه‌ی همایون‌فر عقد کردم به نام این سرور چون به سالی تمام شد بدرش ختم کردم به لیلة القدرش شب او قدر باد و روزش عید چشم بدخواه از آنکمال بعید اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند کرام جان و انس دل و نور دیده‌اند لطف آیتیست در حق اینان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند پندارم آهوان تتارند مشک ریز لیکن به زیر سایه طوبی چریده‌اند رضوان مگر سراچه فردوس برگشاد کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند آب حیات در لب اینان به ظن من کز لوله‌های چشمه کوثر مکیده‌اند دست گدا به سیب زنخدان این گروه نادر رسد که میوه اول رسیده‌اند گل برچنند روز به روز از درخت گل زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند عذرست هندوی بت سنگین پرست را بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند بر استوای قامتشان گویی ابروان بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند با قامت بلند صنوبرخرامشان سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ کاین ممنان به سحر چنین بگرویده‌اند ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند دامن کشان حسن دلاویز را چه غم کشفتگان عشق گریبان دریده‌اند در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند با چابکان دلبر و شوخان دلفریب بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند نادر گرفت دامن سودای وصلشان دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد خاتم لعل گهر پوش پری رخساران پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری ملکت مصر و همه خطه‌ی کنعان ارزد پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت که گدائی درت ملکت سلطان ارزد با لبت دست ز سر چشمه‌ی حیوان شستم زانکه یاقوت تو صد چشمه‌ی حیوان ارزد با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره چو هستی را همی‌روبی سر هر نفس می‌کوبی بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره زهی دربخش دریایی برای جان بینایی شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی زهی باده که می‌ریزی برای جان میخواره چو دست قدرت خراط حقه‌ی مینا فشاند بر رخ کافور عنبر سارا مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد هزار بیدق سیمین به دست سحرنما ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا برای فکرت و اندیشه در منازل قدس قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم درون هر طبقی جای والیی والا مقیم طارم هفتم معمری دیدم رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا امیر خطه‌ی پنجم دلاوری دیدم خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا حسام قاطع او هادم اساس امل سنان سرکش او هالک وجود بقا سریر گاه چهارم که جای پادشهیست فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا گهی به زخمه‌ی سحر آفرین زدی رگ چنگ گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا خدیو عرصه‌ی دیوان پیشگاه دوم محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش لطیف خاطر و شیرین زبان و نکته‌سرا هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا گفتم بخرم غمت به جانی بر من بفروختی جهانی مفروش چنان برآن که پیوست عشوه خرد از تو هر زمانی بنواز مرا که بی تو برخاست چون چنگ ز هر رگم فغانی نی نی چو ربابم از غم تو یعنی که رگی و استخوانی ای دوست روا مدار دل را نومید ز چون تو دلستانی دستی بر نه اگر کنم سود دانم نبود تو را زیانی یا نی سبکم بکن ز هستی تا چند ز رحمت گرانی چون شمع مرا ز عشق می‌سوز تا می‌ماند ز من نشانی عطار چو بی نشان شد از عشق از محو رسد سوی عیانی شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن این چه اندامست و موج‌انگیزی از آب زلال موج ازین بهتر محال است از زلال انگیختن گر نباشد دست قدرت در میان حسن تو را کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را می‌توان در بزمت از صف نعال انگیختن چند بهر یک عطا کانهم نیاید در وجود سایلی بتواند اسباب سوال انگیختن نیست در اندیشه‌ی اکسیر وصل او مرا حاصلی غیر از خیالات محال انگیختن دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو توسن معنی ز میدان خیال انگیختن شاهی که، به نصرت خدایی، ختمست برو جان گشایی سلطان جهان علاء دنیا سرمایه ده سرای دنیا چون سعد فلک سعادت اندود یعنی که محمد ابن مسعود ختم الخلفاء درین کهن طاس ز آدم شده نی ز آل عباس سینه‌ش صدف در الهی سنگش محک عیار شاهی آهو به زبانش بی تظلم پیشانی شیر خارد از سم بادا به نشاط جاودانه در سایه‌ی تیغ او زمانه حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون فریادکنان پیشت کای معطی بی‌حاجت انگشتری حاجت مهریست سلیمانی رهنست به پیش تو از دست مده صحبت بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه چرنده و پرنده لنگند در این حضرت ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت از نیست برآوردی ما را جگری تشنه بردوخته‌ای ما را بر چشمه این دولت خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند در جزو ببین کل را این باشد اهلیت در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید خاکی ز کجا یابد بی‌روح سر و سبلت کف می‌زن و زین می‌دان تو منشاء هر بانگی کاین بانگ دو کف نبود بی‌فرقت و بی‌وصلت خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت هر که صید چون تو دلداری شود عاجزی گردد گرفتاری شود هر که خار مژه‌ی تو بنگرد هر گلی در چشم او خاری شود باز چون گلبرگ روی تو بدید بی شکش هر خار گلزاری شود شیر دل پیش نمکدان لبت چون به جان آید جگر خواری شود گر لبت در ابر خندد همچو برق ابر تا محشر شکرباری شود در طواف نقطه‌ی خالت ز شوق چرخ سرگردان چو پرگاری شود مس اگرچه زر تواند شد ولیک وصف خط تو چو بسیاری شود پیش سرسبزی خطت زاشتیاق زر کند بدرود و زنگاری شود سرفرازی کو سر زلف تو دید تا بجنبد سرنگونساری شود میل زلف تو به ترسایی است از آنک گه چلیپا گاه زناری شود گو بیا و مذهب زلف تو گیر هر که می‌خواهد که دینداری شود گر فروشی بر من غمکش جهان هر سر مویم خریداری شود هر که او دل‌زنده عشق تو نیست گر همه مشک است مرداری شود نیست آسان هیچ کار عشق تو زان به تن بردن چو دشواری شود پی چو گم کردند کار عشق را عاشقی کو کز پی کاری شود عشق را هرگز نماند رونقی هر کسی گر صاحب‌اسراری شود صد هزاران قطره گردد ناپدید تا یکی زان در شهواری شود چون کسی را بوی نبود زین حدیث کی شود ممکن که عطاری شود دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم مگر این باده همه داروی بیهوشی بود که من لجه‌کش از یک دو سه جام افتاده‌ام آن چه قد بود و چه قامت که ز نظاره‌ی آن تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد من افتاده چگویم ز کدام افتادم من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور از کجا آه به این طرفه مقام افتادم محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید چون درین سلسله غالیه‌ی فام افتادم ای ز ازل گوهر پاک آمده گوهر تو زیور خاک آمده چنبر نه چرخ بسی بیخت خاک تا تو برون آمدی ای در پاک آن خلقی تو که ز روز نخست کون به مهمانی شش روز تست خود ز پدر گر چه کنون آمدی یا پدر از حجله برون آمدی دفتر معنی تو ز بر خوانده‌ی تخته‌ی اسما ز پدر خوانده‌ی عرصه‌ی عالم به مسافت تراست دولت آدم به خلافت تراست نعل دگرگون زده اسپ به طعن بر رخ ابلیس شده داغ لعن چرخ و زمین امر قضایت نبشت لوح و قلم سر هدایت نبشت حبل و رید تو فگنده بلند در شرف کنگر الله کمند نور تو هنگامه‌ی انجم شکست دست تو تسبیح ملایک گسست جان و جهان همه عالم تویی وانچه نگنجد به جهان هم تویی هفت در از گوهر تیغ تو زنگ نه کمر از دور میان تو ننگ گنج خدا را تو کلید آمدی نز پی بازیچه پدید آمدی چرخ که از گوهر احسانت ساخت آیینه صورت رحمانت ساخت آینه زینگونه که داری بچنگ آه و هزار آه که داری به زنگ ور تو همان آب و گلی در سرشت پخته شو از مایه گلخن خشت مرتبه‌یی جو که برانی به ماه کس نخورد شربت باران ز چاه بس که مه نور ره بالا گزید اول ذوالنون شد و پس بایزید هیچ کسی ره سوی بالا نیافت تا قدم از همت والا نیافت برنروی یک قدم از جای خویش تا ننهی بر دو جهان پای خویش دیده‌ی اندیشه فلک بیز دار رخنه ببین پیک نظر تیز دار سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی صیدکنان مرکب نوشیروان دور شد از کوکبه خسروان مونس خسرو شده دستور و بس خسرو و دستور و دگر هیچکس شاه در آن ناحیت صید یاب دید دهی چون دل دشمن خراب تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر وز دل شه قافیه‌شان تنگتر گفت به دستور چه دم میزنند چیست صغیری که به هم میزنند گفت وزیر ای ملک روزگار گویم اگر شه بود آموزگار این دو نوا نز پی رامشگریست خطبه‌ای از بهر زناشوهریست دختری این مرغ بدان مرغ داد شیربها خواهد از او بامداد کاین ده ویران بگذاری به ما نیز چنین چند سپاری به ما آن دگرش گفت کزین درگذر جور ملک بین و برو غم مخور گر ملک اینست نه بس روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار در ملک این لفظ چنان درگرفت کاه براورد و فغان برگرفت دست بسر بر زد و لختی گریست حاصل بیداد بجز گریه چیست زین ستم انگشت به دندان گزید گفت ستم بین که به مرغان رسید جور نگر کز جهت خاکیان جغد نشانم به دل ماکیان ای من غافل شده دنیا پرست بس که زنم بر سر ازین کار دست مال کسان چند ستانم بزور غافلم از مردن و فردای گور تا کی و کی دست‌درازی کنم با سر خود بین که چه بازی کنم ملک بدان داد مرا کردگار تا نکنم آنچه نیاید به کار من که مسم را به زر اندوده‌اند میکنم آنها که نفرموده‌اند نام خود از ظلم چرا بد کنم ظلم کنم وای که بر خور کنم بهتر از این در دلم آزرم داد یا ز خدا یا ز خودم شرم باد ظلم شد امروز تماشای من وای به رسوائی فردای من سوختنی شد تن بیحاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم چند غبار ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن روز قیامت ز من این ترکتاز باز بپرسند و بپرسند باز شرم زدم چون ننشینم خجل سنگ دلم چون نشوم تنگدل بنگر تا چند ملامت برم کاین خجلی را به قیامت برم بار منست آنچه مرا بارگیست چاره من بر من بیچارگیست زین گهر و گنج که نتوان شمرد سام چه برداشت فریدون چه برد تا من ازین امر و ولایت که هست عاقبت‌الامر چه دارم به دست شاه در آن باره چنان گرم گشت کز نفسش نعل فرس نرم گشت چونکه به لشگر گه و رایت رسید بوی نوازش به ولایت رسید حالی از آن خطه قلم برگرفت رسم بدو راه ستم برگرفت داد بگسترد و ستم درنبشت تا نفس آخر از آن برنگشت بعد بسی گردش بخت آزمای او شده و آوازه عدلش بجای یافته در خطه صاحبدلی سکه نامش رقم عادلی عاقبتی نیک سرانجام یافت هر که در عدل زد این نام یافت عمر به خشنودی دلها گذار تا ز تو خوشنود بود کردگار سایه خورشید سواران طلب رنج خود و راحت یاران طلب درد ستانی کن و درماندهی تات رسانند به فرماندهی گرم شو از مهر و ز کین سرد باش چون مه و خورشید جوانمرد باش هر که به نیکی عمل آغاز کرد نیکی او روی بدو باز کرد گنبد گردنده ز روی قیاس هست به نیکی و بدی حقشناس طاعت کن روی بتاب از گناه تا نشوی چون خنجلان عذر خواه حاصل دنیا چو یکی ساعتست طاعت کن کز همه به طاعتست عذر میاور نه حیل خواستند این سخنست از تو عمل خواستند گر بسخن کار میسر شدی کار نظامی بفلک بر شدی ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟ غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟ وقت کارست، ای نسیم، از کار او گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟ خواب در چشمم نمی‌آید به شب آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟ بر در او از برای دیدنی بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟ دوست گفت: آشفته گرد و زار باش دوستان آشفته و زارم، کجاست؟ نیستم آسوده از کارش دمی یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟ تا به گوش او رسانم حال خویش نالهای اوحدی‌وارم کجاست؟ نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد عطار صبا مشک ختن در دهنش کرد تا گل به هواخواهی روی تو درآمد نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد تا سرو پی بندگی قد تو برخاست دور فلک آزاد ز بند محنش کرد تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد سلطان قضا امر به خون ریختنش کرد هر خون که به خاک از دم تیغ تو فروریخت فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد هر جامه که بر قامت عشاق بریدند عشق تو به سر پنجه قدرت کفنش کرد هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید مانند غریبی که هوای وطنش کرد هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد با هیچ نشانی نکند سخت کمانی کاری که به دل غمزه‌ی ناوک فکنش کرد دردا که ز معشوق نشد چاره‌ی دردم تا جذبه‌ی عشق آمد و هم درد منش کرد گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد زنهار به مست در می‌خانه مخندید کاین بی خبری با خبر از خویشتنش کرد چشمی که به یک غمزه مرا طبع غزل داد نسبت نتوانم به غزال ختنش کرد یاقوت صفت خون جگر خورد فروغی تا جوهری عقل قبول سخنش کرد بعد از آن مرغان دیگر سر به سر عذرها گفتند مشتی بی‌خبر هر یکی از جهل عذری نیز گفت گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت گر بگویم عذر یک یک با تو باز دار معذورم که می‌گردد دراز هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ این چنین کس کی کند عنقا به چنگ هرک عنقا راست از جان خواستار چنگ از جان باز دارد مردوار هرکه را در آشیان سی دانه نیست شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست چون نداری دانه‌ای را حوصله چون تو با سیمرغ باشی هم چله چون تهی کردی به یک می پهلوان دوستکانی چون خوری با پهلوان چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب چون توانی جست گنج از آفتاب چون شدی در قطره‌ی ناچیز و غرق چون روی از پای دریا تا به فرق زآنچ آن خودهست بویی نیست این کار هر ناشسته رویی نیست این جمله‌ی مرغان چو بشنیدند حال سر به سر کردند از هدهد سال کای سبق برده ز ما در ره بری ختم کرده بهتری و مهتری ما همه مشتی ضعیف و ناتوان بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع گر رسد از ما کسی، باشد بدیع نسبت ما چیست با او بازگوی زانک نتوان شد به عمیا رازجوی گرمیان ما و او نسبت بدی هر یکی را سوی او رغبت بدی او سلیمانست ما موری گدا درنگر کو از کجا ما از کجا کرده موری را میان چاه بند کی رسد در گرد سیمرغ بلند خسروی کار گدایی کی بود این به بازوی چو مائی کی بود هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان عشق کی نیکو بود از بددلان ای گدایان چندازین بی‌حاصلی راست ناید عاشقی و بددلی هرکه را در عشق چشمی بازشد پای کوبان آمد و جان بازشد تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب آشکارا کرد رخ چون آفتاب صد هزاران سایه بر خاک او فکند پس نظر بر سایه‌ی پاک او فکند سایه‌ی خود کرد بر عالم نثار گشت چندین مرغ هر دم آشکار صورت مرغان عالم سر به سر سایه‌ی اوست این بدان ای بی هنر این بدان چون این بدانستی نخست سوی آن حضرت نسب درست حق بدانستی ببین آنگه بباش چون بدانستی مکن این راز فاش هرک او از کسب مستغرق بود حاش لله گر تو گویی حق بود گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی لیک در حق دایما مستغرقی مرد مستغرق حلولی کی بود این سخن کار فضولی کی بود چون بدانستی که ظل کیستی فارغی گر مردی و گر زیستی گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان سایه‌ای هرگز نماندی در جهان هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود اول آن چیز آشکار آنجا شود دیده‌ی سیمرغ بین گر نیستت دل چو آیینه منور نیستت چون کسی را نیست چشم آن جمال وز جمالش هست صبر لامحال با جمالش عشق نتوانست باخت از کمال لطف خود آیینه ساخت هست از آیینه دل در دل نگر تا ببینی روی او در دل نگر بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است تا دست به کام دل خویشم برسیده است و امروز پشیمانی و درد است دلم را در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی دیر است که در دامن اندوه کشیده است دستی که به هر دامن حاجب زدمی من از دست خود امروز همه جامه دریده است و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو از بار گران همچو کمانی بخمیده است و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست امروز طمع از بد و از نیک بریده است وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی از ننگ من ناخلف از تن برمیده است وان عقل که هشیارترین همه او بود از غایت حیرت سرانگشت گزیده است هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد نفست همه بفروخته و عشق خریده است دل از شره‌ی نفس تو در پای فتاده است هر چند درین واقعه مردانه چخیده است هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است تو خفته و همراه تو بس دور برفته است تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است نه بادیه‌ی آز تو را هیچ کران است نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است مویت همه شیر شد و از بچه طبعی گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی از دام نجستی تو و عمرت بپریده است یارب به کرم کن نظری در دل عطار کز دست دل خویش دل او بپزیده است مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو ای شه و سلطان ما ای طربستان ما در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو نرگس خمار او ای که خدا یار او دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو ای شده از دست من چون دل سرمست من ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو عید بیاید رود عید تو ماند ابد کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو می به قدح ریختی فتنه برانگیختی کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو شور خرابات ما نور مناجات ما پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست ناف هفته است اگر غره‌ی ماه رجبست برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم تربت آن خزف و رستنی این حطبست خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست روزن این همه پر ذره‌ی زرین زره است عرصه‌ی آن همه پر پشه‌ی سیمین سلبست لمعه در سکنه‌ی کانون شده بر خود پیچان افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست شعله‌ی آتش از این روی که گفتم گویی در مقادیر کتابت قلم منتجبست هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش در مزاج از اثر هیبت دستور تبست صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح جنبش رایت عالیش قویتر سببست طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست آنکه در شش جهت از فضله‌ی خوان کرمش هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد همه از بارقه‌ی خاطر او مکتسبست ساحت بارگهش مولد ملک عجمست عدل فریادرسش داور دین عربست ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا مدحت از حرف برونست چه جای لقبست نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش بل برای شرف سکه و فخر خطبست گوشه‌ی بالش تو چیست کله گوشه‌ی ملک وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست آسمان دگری زانکه به همت جنبی جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد خاک فریاد برآورد که ترک ادبست گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه چهره چون چهره‌ی بادام از آن پر ثقبست خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست آخر از رابطه‌ی قهر کجا داند شد سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش این مهندس که در افعال ورای تعبست عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد تیغش نه به اندازه‌ی درع قصبست همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد که ز سر جمله‌ی آن مدت تو منتخبست به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود چون رسیدش چشم بد کز چشم‌ها مستور بود شادی شب‌های ما کز مشک و عنبر پرده داشت شادی آن صبح‌ها کز یار پرکافور بود از فراز عرش و کرسی بانگ تحسین می‌رسید تا به پشت گاو و ماهی از رخش پرنور بود هر طرف از حسن از بدلیلیی کاسد شده ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید جان در آویزان ز زلفش شیوه منصور بود شمع عشق افروز را یک بار دیگر اندرآر کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود ساقیی با رطل آمد مر مرا از کار برد تا ز مستی من ندانستم که رشک حور بود نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق کاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود الا یا مالکا رق‌الزمان الا یا ناسخا، حسن الغوانی الا من لطفه ماء زلال و مافی‌الکون ظرف کالاوانی سجود کل اوج او حضیض بشمس‌الدین سلطان المعانی الا تبریز بشراک دواما و صار ساجدیک‌المشرقان ظل‌الله تبریزا بظل تضعضع من تصوره جنانی تعالی عن مدیحی، قد تعالی ولکن لیس صبر فی لسانی پسر بد مر او را یکی همچو شیر که ساسان همی خواندی اردشیر دگر دختری داشت نامش همای هنرمند و بادانش و نیک‌رای همی خواندندی ورا چهرزاد ز گیتی به دیدار او بود شاد پدر درپذیرفتش از نیکوی بران دین که خوانی همی پهلوی همای دل‌افروز تابنده ماه چنان بد که آبستن آمد ز شاه چو شش ماه شد پر ز تیمار شد چو بهمن چنان دید بیمار شد چو از درد شاه اندرآمد ز پای بفرمود تا پیش او شد همای بزرگان و نیک‌اختران را بخواند به تخت گرانمایگان بر نشاند چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد به گیتی فراوان نبودست شاد سپردم بدو تاج و تخت بلند همان لشکر و گنج با ارجمند ولی عهد من او بود در جهان هم‌انکس کزو زاید اندر نهان اگر دختر آید برش گر پسر ورا باشد این تاج و تخت پدر چو ساسان شنید این سخن خیره شد ز گفتار بهمن دلش تیره شد بدو روز و دو شب بسان پلنگ ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ دمان سوی شهر نشاپور شد پر آزار بد از پدر دور شد زنی را ز تخم بزرگان بخواست بپرورد و با جان و دل داشت راست نژادش به گیتی کسی را نگفت همی داشت آن راستی در نهفت زن پاک‌تن خوب فرزند زاد ز ساسان پرمایه بهمن نژاد پدر نام ساسانش کرد آن زمان مر او را به زودی سرآمد زمان چو کودک ز خردی به مردی رسید دران خانه جز بینوایی ندید ز شاه نشاپور بستد گله که بودی به کوه و به هامون یله همی بود یکچند چوپان شاه به کوه و بیابان و آرامگاه کنون بازگردم به کار همای پس از مرگ بهمن که بگرفت جای بیا ای آنک بردی تو قرارم درآ چون تنگ شکر در کنارم دل سنگین خود را بر دلم نه نمی‌بینی که از غم سنگسارم بیا نزدیک و بر رویم نظر کن نشانی‌ها نگر کز عشق دارم بسوزم پرده هفت آسمان را اگر از سوز دل دودی برآرم خزان گر باغ و بستان را بسوزد بخنداند جهان را نوبهارم جهان گوید که بازآ ای بهاران که از ظلم خزان صد داغ دارم بگردان ساقیا جام خزانی که از عشق بهار اندر خمارم بده چیزی که پنهان است چون جان به جان تو مده بیش انتظارم سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش چون ننالم که چو از پرده برون آید گل نتواند که شود بلبل بیچاره خموش با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش حلقه‌ی زلف رسن تاب گرهگیر ترا شد دل خسته سرگشته‌ی من حلقه بگوش اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا چشمه‌ی خورشید را از ذره نشناسم همی نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا گویم سخن شکرنباتت یا قصه چشمه حیاتت رخ بر رخ من نهی بگویم کز بهر چه شاه کرد ماتت در خرمنت آتشی درانداخت کز خرمن خود دهد زکاتت سرسبز کند چو تره زارت تا بازخرد ز ترهاتت در آتش عشق چون خلیلی خوش باش که می‌دهد نجاتت عقلت شب قدر دید و صد عید کز عشق دریده شد براتت سوگند به سایه لطیفت سوگند نمی‌خورم به ذاتت در ذات تو کی رسند جان‌ها چون غرقه شدند در صفاتت چون جوی روان و ساجدت کرد تا پاک کند ز سیاتت از هر جهتی تو را بلا داد تا بازکشد به بی‌جهاتت گفتی که خمش کنم نکردی می‌خندد عشق بر ثباتت دلبرا حسن رخت می‌ندهد دستوری که به هم جمع شود عاشقی و مستوری آمدن پیش تو بختم ننماید یاری رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری اگر از حال منت هیچ نمی‌سوزد دل تو که این حال نبوده‌ست تو را معذوری پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری گر به دست اجل از پای درآید تن من از می عشق بود در سر من مخموری ما جهان را به تو بینیم که در خانه‌ی چشم دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری پرده از روی برانداز دمی تا آفاق به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار پادشازاده‌ی ملکی چه کنی مزدوری؟ گرد مغان گرد و بادهای مغانه تا به کجا می‌رسد حدیث زمانه؟ هر چه بجز می، بلاشناس و مصیبت هر چه بجز عشق، باد دان و فسانه باده ترا چیست؟ شربتیست موافق جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه نو نشود حال عیش و روز نشاطت جز به می سالخورده‌ی کهنانه شانه‌ی زلف طرب می است حقیقت می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه چون به سر کوی می‌فروش برآیی کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه چشم بر وی لطیف‌تر کن و تازه گوش بر آواز چنگ دار و چغانه قوت روح از سماع جوی و ز مطرب قوت روان از غزل پژوه و ترانه روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه جام چو گردون به گردش آر، که از وی باده چو خورشید بر کشید زبانه گرد معربد مگرد و سفله و نادان زین سه، که گفتم، کرانه‌گیر، کرانه گر هوس همدمی کنی و حریفی مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه باده‌ی ناسخته ده به سخت، که باده سست کند سخت را کلید خزانه جام چو گردان شود، به قاعده مطرب جامه کند مرد را به نیم ترانه گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین یک رخ خوب اختیار کن ز میانه روی دلی در دو قبله راست نیاید مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟ میوه‌ی شیرینت آرزوست که آری؟ پرورشت باید، ای درخت جوانه سر جهان پیش من بسیست، ولیکن با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه کام دل اوحدی به باده روا کن زود، که ناگه روانه‌ایم، روانه اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی عجب اینکه سر عشقت دو جهان چگونه پر شد که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر به جواهری که از دل به سر زبان فرستی ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی خالی است اندرون تو از بند لاجرم خالی کننده دل و جان مشوشی نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی هر چند امیی تو به معنی منقشی ای صورت حقایق کل در چه پرده‌ای سر برزن از میانه نی چون شکروشی نه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی ای نای سربریده بگو سر بی‌زبان خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی از جنبش او جنبش این پرده نبینی از تابش آن مه که در افلاک نهان است صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی ای برگ پریشان شده در باد مخالف گر باد نبینی تو نبینی که چنینی گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی عرش و فلک و روح در این گردش احوال اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی در چرخ دلت ناگه یک درد درآید سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز ای آنک امان دو جهان را تو امینی تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن او نوش لب و غمزه‌ی چون نیش ندارد از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند چون آینه‌ی روی تو در پیش ندارد از دایره‌ی عشق دلا پای برون نه کن محتشم اکنون سر درویش ندارد چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند تشنه‌ی آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند محیی‌الدین کو دهان دین به در آکنده بود کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند دست بر پای آز نه یک چند تا سری بر تو سر گران نشود شو سر پای را به دست بگیر تا دگر بر در سران نشود ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد اندرین هفت هشت نه صدیق مصطفی را به خواب دیدستند روی آن بحر دست صاحب فیض بحر وش بی‌نقاب دیدستند کمد و التفات کرد به من زان مرا جاه و آب دیدستند شیر تنها رو شریعت را با سگی در خطاب دیدستند سگ بیدار کهف را در خواب همبر شیر غاب دیدستند مختلف خواب‌هاست کاین طبقات ران مقدس جناب دیدستند قومی از آب دست او که چکید بر عذارم گلاب دیدستند قومی از کاس او مرا در خواب جرعه خور شراب دیدستند قومی از فضله‌های آب دهانش بر لب من لعاب دیدستند چه عجب زانکه تری لب گل از لعاب سحاب دیدستند مصطفی چشمه‌ی حیات و مرا خضر چشمه یاب دیدستند او علیه السلام و من بنده سومین بوتراب دیدستند گاهی او آسمان سوار و مرا چون صبا در شتاب دیدستند مصطفی بر براق و دست مرا در هلال رکاب دیدستند آن سالات را که من کردم از زبانش جواب دیدستند خاطرم را که کرم شب تاب است خادم ماهتاب دیدستند صورتم را که صفر ناچیز است با الف هم حساب دیدستند خواجه صاحب خراج کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند خواجه صاحب خراح کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند پیش خندان لبش ز اشک چو ابر گریه‌ی آفتاب دیدستند ز آتش شوق او که در دل داشت دل آتش کباب دیدستند من ندیدم نه اهل بیتم دید کاهل حسن المب دیدستند نه دروغ است خواب پاکان زانک از سر صدق خواب دیدستند آنک اصحاب صدق زیشان پرس تا کجا وز چه باب دیدستند آیت رحمت است کایت دهر با دلیل عذاب ددیدستند نفس شیطان نماید آن حاشا که سپهری شهاب دیدستند من رآنی فقد رای الله گوی کاین نظر بس عجایب دیدستند از همه آن شگرف‌تر که به من نظرش بی‌حجاب دیدستند ز آن نظر کشت زرد عمر مرا تا ابد فتح باب دیدستند زده از نور مصطفی خیمه دست من در طناب دیدستند مصطفی را ز رنج خاطر من با بدان در عتاب دیدستند آری از بیم غارت گهر است کب را اضطراب دیدستند مصطفی آمده به معماری که دلم را خراب دیدستند نعت او حرز جان خاقانی است کز جهان احتساب دیدستند دیدن مصطفی است حجت من کاین دلیل صواب دیدستند این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند آبم اینجا برفت شادم از آنک کارم آنجا به آب دیدستند پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند چه عجب گر ز سوره‌ی والتین ورد جان غراب دیدستند گر به شروانم اهل دل می‌ماند در ضمیرم سفر نمی‌آمد ور به تبریزم آب رخ می‌بود ارمنم آبخور نمی‌آمد ور به ارمن دو جنس می‌دیدم دل به جای دگر نمی‌آمد هرچه می‌کردم آسمان با من از در مهر در نمی‌آمد هرچه می‌تاختم به راه امید طالعم راهبر نمی‌آمد خون همی شد ز آرزو جگرم و آرزوی جگر نمی‌آمد آرزو بود در حجاب عدم به تمنا به در نمی‌آمد همتی نیز داشتم که مرا دو جهان در نظر نمی‌آمد بیش بیش آرزو که بود مرا با کم کم به سر نمی‌آمد آب روزی ز چشمه‌ی هر روز یک دو دم بیشتر نمی‌آمد دل نمی‌داشت برگ خشک آخر وز جهان بوی تر نمی‌آمد ترک بیشی بگفتم از پی آنک کشت دولت به بر نمی‌آمد آنچه آمد مرا نمی‌بایست و آنچه بایست بر نمی‌آمد خاقانی اگرچه راست پیوندی پیوند تو کژ نهاد نپسندد آری همه کژ ز راست بگریزد چون دال که با الف نپیوندد هر که در قوم بردگ است امامش خوانند هر که دل صید کند صاحب دامش خوانند افضل این مصرع برجسته ندانیم که گفت هرکه شمشیر زند خطبه به نامش خوانند تارمویم به من نمود سپید ز آن نمودن غمان من بفزود بهترین دوستی که بود مرا بدترین دشمنی به من بنمود ای امیر امرای سخن و شاه سخا به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید میر میران توئی و ما همه رسمی توایم رسمیان را به صخا و سخن توست امید از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد این پانصدی که مدت دور کمال بود سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را جانب بحر می روم پاک کنید راه من چند شود زمین وحل از قطرات اشک من چند شود فلک سیه از غم و دود آه من چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من در دل من درآمد او بود خیالش آتشین آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو راه زند دل مرا داعیه اله من یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد گفت معشوقی به عاشق ز امتحان در صبوحی کای فلان ابن الفلان مر مرا تو دوست‌تر داری عجب یا که خود را راست گو یا ذا الکرب گفت من در تو چنان فانی شدم که پرم از تتو ز ساران تا قدم بر من از هستی من جز نام نیست در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست زان سبب فانی شدم من این چنین هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب وصف آن سنگی نماند اندرو پر شود از وصف خور او پشت و رو بعد از آن گر دوست دارد خویش را دوستی خور بود آن ای فتا ور که خود را دوست دارد ای بجان دوستی خویش باشد بی‌گمان خواه خود را دوست دارد لعل ناب خواه تا او دوست دارد آفتاب اندرین دو دوستی خود فرق نیست هر دو جانب جز ضیای شرق نیست تا نشد او لعل خود را دشمنست زانک یک من نیست آنجا دو منست زانک ظلمانیست سنگ و روزکور هست ظلمانی حقیقت ضد نور خویشتن را دوست دارد کافرست زانک او مناع شمس اکبرست پس نشاید که بگوید سنگ انا او همه تاریکیست و در فنا گفت فرعونی انا الحق گشت پست گفت منصوری اناالحق و برست آن انا را لعنة الله در عقب وین انا را رحمةالله ای محب زانک او سنگ سیه بد این عقیق آن عدوی نور بود و این عشیق این انا هو بود در سر ای فضول ز اتحاد نور نه از رای حلول جهد کن تا سنگیت کمتر شود تا به لعلی سنگ تو انور شود صبر کن اندر جهاد و در عنا دم به دم می‌بین بقا اندر فنا وصف سنگی هر زمان کم می‌شود وصف لعلی در تو محکم می‌شود وصف هستی می‌رود از پیکرت وصف مستی می‌فزاید در سرت سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار تا ز حلقه‌ی لعل یابی گوشوار هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی زین تن خاکی که در آبی رسی گر رسد جذبه‌ی خدا آب معین چاه ناکنده بجوشد از زمین کار می‌کن تو بگوش آن مباش اندک اندک خاک چه را می‌تراش هر که رنجی دید گنجی شد پدید هر که جدی کرد در جدی رسید گفت پیغمبر رکوعست و سجود بر در حق کوفتن حلقه‌ی وجود حلقه‌ی آن در هر آنکو می‌زند بهر او دولت سری بیرون کند گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشکیی چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌کنم چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر صوفیان صاف را گویی که دردی خورده‌اند صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت گر چه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست چونک بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو بمال این چشم‌ها را گر به پندار یقینی تو که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی‌چادر ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان که اندر دین همی‌تابد اگر از اهل دینی تو به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی‌روید که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو گرچه از جمع بی نیازانیم عاشق عشق و عشقبازانیم منصف منصف خراباتیم کعبه‌ی کعبتین بازانیم گاه سوزان در آتش عشقیم گاه از سوز رود سازانیم همچو مرغ از قفس شکسته شدیم همچو شمع از هوس گدازانیم گر چه کبکیم در ممالک خویش مانده در جستجوی بازانیم مرغزار وصال یافته‌ایم چون سنایی درو گرازانیم زاهدا خیز و در نماز آویز زان که ما خاک بی‌نیازانیم گر تو از طوع و طاعه می‌نازی ما همیشه ز شوق نازانیم بفریفت این زمان چو آهرمنش تا همچو موم نرم کند آهنش هرکو به گرد این زن پرمکر گشت گر ز آهنست نرم کند گردنش گر خیر خیر کرد نخواهی ستم بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز جز شر و شور از شب آبستنش ایمن مشو زکینه‌ی او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش‌منش بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب پرهیز کن مگرد به پیرامنش از تن به تیغ تیز جدا کرده به آن سر که باک نیستش از سرزنش چون مرد شوربخت شد و روز کور خشکی و درد سر کند از روغنش هر چ او گران بخرد ارزان شود در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش بر هرکه تیر راست کند بخت بد بر سینه چون خمیر شود جوشنش چون تنگ سخت کرد برو روزگار جامه‌ی فراخ تنگ شود بر تنش ابر بهار و باد صبا نگذرند با بخت گشته بر در و بر روزنش وان را که روزگار مساعد شود با ناوکی نبرد کند سوزنش ور بنگرد به دشت سوی خار خشک از شاخ او سلام کند سوسنش پروین به جای قطره ببارد ز میغ گر میغ بگذرد ز بر برزنش آویخته است زهرش در نوش او آمیخته است تیره‌ش با روشنش وین زهرگن ز ما کند از بهر او روشن چو زهره روی چو آهرمنش آگه منم ز خوی بد او ازانک کس نازمود هرگز بیش از منش زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک سورش بقا ندارد و نه شیونش مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز غره مشو به لابه‌ی مرد افگنش گر روی تو به کینه بخواهد شخود چون عاقلان به صبر بچن ناخنش بر دشمن ضعیف مدار ایمنی وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش وان را که دست خویش بیابی برو غافل مباش و بیخ ز بن برکنش وان را که حاسد است حسد خود بس است اندر دل ایستاده به پاداشنش زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان کاندر دلش نشسته بود دشمنش هرکو زنفس خویش بترسد کسی نتواند، ای پسر، که کند ایمنش احسنت و زه مگوی بدآموز را زیرا که پاک نیست دل و دامنش خواهد که خرمن تو بسوزند نیز هر مدبری که سوخته شد خرمنش دست از دروغ زن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش وصف دروغ نیز دروغ است ازانک پایان رود طبیعت پالاونش مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک چون سیم قلب قلب بود خازنش در هاونی که صبر بکوبد طبیب چون صبر تلخ تلخ شود هاونش گلشن چو کرد مرد درو کاه دود گلخن شود زدود سیه گلشنش ز اندیشگان بیهده زاید دروغ همچون شبه سیاه بود معدنش پر نور ایزد است دل راست گوی ز اسفندیار داد خبر بهمنش چون راست بود خوب نماید سخن در خوب جامه خوب شود آگنش از علم زاید و زخرد قول راست چون مرد نیک نیک بود مسکنش فرزند جز کریم نباشد بخوی چون همچو مرد بود نکوخو زنش ای حجت زمین خراسان بگوی بر راستی سخن که توی ضامنش ابلیس در جزیره‌ی تو برنشست بر بی‌فسار سخت کش توسنش سالوک‌وار زد به کمرش اندرون از بهر حرب دامن پیراهنش جز صبر هیچ حیله ندانم تو را با مکر دیو و با سپه کودنش خاموش تو که گوش خرد کر کرد بر زیر و بم حنجره‌ی مذنش هرچند بی‌شمار مر او را فن است خوار است سوی مرد ممیز فنش هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا از بیخ و بار برکند این ریمنش دیریست که یار ما نمی‌آید پیغام به کار ما نمی‌آید هر کس به تفرجی و صحرایی خود بوی بهار ما نمی‌آید ما را به دیار او نباشد ره او خود به دیار ما نمی‌آید کمتر ز سگیم در شمار او زیرا به شمار ما نمی‌آید ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم: کین عشق به کار ما نمی‌آید دولت همه جا برفت و باز آمد هرگز بگذار ما نمی‌آید یک دم نرود که یاد او صد پی اندر دل زار ما نمی‌آید آن دام که ما نهاده‌ایم، ای دل در چشم شکار ما نمی‌آید ای اوحدی، از خوشی کناری کن کان بت به کنار ما نمی‌آید من شنیدم که در آمد قبطیی از عطش اندر وثاق سبطیی گفت هستم یار و خویشاوند تو گشته‌ام امروز حاجتمند تو زانک موسی جادوی کرد و فسون تا که آب نیل ما را کرد خون سبطیان زو آب صافی می‌خورند پیش قبطی خون شد آب از چشم‌بند قبط اینک می‌مرند از تشنگی از پی ادبار خود یا بدرگی بهر خود یک طاس را پر آب کن تا خورد از آبت این یار کهن چون برای خود کنی آن طاس پر خون نباشد آب باشد پاک و حر من طفیل تو بنوشم آب هم که طفیلی در تبع به جهد ز غم گفت ای جان و جهان خدمت کنم پاس دارم ای دو چشم روشنم بر مراد تو روم شادی کنم بنده‌ی تو باشم آزادی کنم طاس را از نیل او پر آب کرد بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه که بخور تو هم شد آن خون سیاه باز ازین سو کرد کژ خون آب شد قبطی اندر خشم و اندر تاب شد ساعتی بنشست تا خشمش برفت بعد از آن گفتش کای صمصام زفت ای برادر این گره را چاره چیست گفت این را او خورد کو متقیست متقی آنست کو بیزار شد از ره فرعون و موسی‌وار شد قوم موسی شو بخور این آب را صلح کن با مه ببین مهتاب را صدهزاران ظلمتست از خشم تو بر عبادالله اندر چشم تو خشم بنشان چشم بگشا شاد شو عبرت از یاران بگیر استاد شو کی طفیل من شوی در اغتراف چون ترا کفریست هم‌چون کوه قاف کوه در سوراخ سوزن کی رود جز مگر که آن رشته‌ی یکتا شود کوه را که کن به استغفار و خوش جام مغفوران بگیر و خوش بکش تو بدین تزویر چون نوشی از آن چون حرامش کرد حق بر کافران خالق تزویر تزویر ترا کی خرد ای مفتری مفترا آل موسی شو که حیلت سود نیست حیله‌ات باد تهی پیمودنیست زهره دارد آب کز امر صمد گردد او با کافران آبی کند یا تو پنداری که تو نان می‌خوری زهر مار و کاهش جان می‌خوری نان کجا اصلاح آن جانی کند کو دل از فرمان جانان بر کند یا تو پنداری که حرف مثنوی چون بخوانی رایگانش بشنوی یا کلام حکمت و سر نهان اندر آید زغبه در گوش و دهان اندر آید لیک چون افسانه‌ها پوست بنماید نه مغز دانه‌ها در سر و رو در کشیده چادری رو نهان کرده ز چشمت دلبری شاه‌نامه یا کلیله پیش تو هم‌چنان باشد که قرآن از عتو فرق آنگه باشد از حق و مجاز که کند کحل عنایت چشم باز ورنه پشک و مشک پیش اخشمی هر دو یکسانست چون نبود شمی خویشتن مشغول کردن از ملال باشدش قصد از کلام ذوالجلال کاتش وسواس را و غصه را زان سخن بنشاند و سازد دوا بهر این مقدار آتش شاندن آب پاک و بول یکسان شدن به فن آتش وسواس را این بول و آب هر دو بنشانند هم‌چون وقت خواب لیک گر واقف شوی زین آب پاک که کلام ایزدست و روحناک نیست گردد وسوسه کلی ز جان دل بیابد ره به سوی گلستان زانک در باغی و در جویی پرد هر که از سر صحف بویی برد یا تو پنداری که روی اولیا آنچنان که هست می‌بینیم ما در تعجب مانده پیغامبر از آن چون نمی‌بینند رویم ممنان چون نمی‌بینند نور روم خلق که سبق بردست بر خورشید شرق ور همی‌بینند این حیرت چراست تا که وحی آمد که آن رو در خفاست سوی تو ماهست و سوی خلق ابر تا نبیند رایگان روی تو گبر سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام تا ننوشد زین شراب خاص عام گفت یزدان که تراهم ینظرون نقش حمامند هم لا یبصرون می‌نماید صورت ای صورت‌پرست که آن دو چشم مرده‌ی او ناظرست پیش چشم نقش می‌آری ادب کو چرا پاسم نمی‌دارد عجب از چه پس بی‌پاسخست این نقش نیک که نمی‌گوید سلامم را علیک می‌نجنباند سر و سبلت ز جود پاس آنک کردمش من صد سجود حق اگر چه سر نجنباند برون پاس آن ذوقی دهد در اندرون که دو صد جنبیدن سر ارزد آن سر چنین جنباند آخر عقل و جان عقل را خدمت کنی در اجتهاد پاس عقل آنست که افزاید رشاد حق نجنباند به ظاهر سر ترا لیک سازد بر سران سرور ترا مر ترا چیزی دهد یزدان نهان که سجود تو کنند اهل جهان آنچنان که داد سنگی را هنر تا عزیز خلق شد یعنی که زر قطره‌ی آبی بیابد لطف حق گوهری گردد برد از زر سبق جسم خاکست و چو حق تابیش داد در جهان‌گیری چو مه شد اوستاد هین طلسمست این و نقش مرده است احمقان را چشمش از ره برده است می‌نماید او که چشمی می‌زند ابلهان سازیده‌اند او را سند چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی جهانگیر با لشکری راه‌جوی ز جده سوی مصر بنهاد روی ملک بود قیطون به مصر اندرون سپاهش ز راه گمانی فزون چو بشنید کامد ز راه حرم جهانگیر پیروز با باد و دم پذیره شدش با فراوان سپاه ابا بدره و برده و تاج و گاه سکندر به دیدار او گشت شاد همان گفت بدخواه او گشت باد به مصر اندرون بود یک سال شاه بدان تا برآسود شاه و سپاه زنی بود در اندلس شهریار خردمند و با لشکری بی‌شمار جهانجوی بخشنده قیدافه بود ز روی بهی یافته کام و سود ز لشکر سواری مصور بجست که مانند صورت نگارد درست بدو گفت سوی سکندر خرام وزین مرز و از ما مبر هیچ نام به ژرفی نگه کن چنان چون که هست به کردار تا چون برآیدت دست ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی یکی صورت آر از سر پای اوی نگارنده بشنید و زو بر نشست به فرمان مهتر میان را ببست به مصر آمد از اندلس چون نوند بر قیصر اسکندر ارجمند چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و دیبای چین نگار سکندر چنان هم که بود نگارید و ز جای برگشت زود چو قیدافه چهر سکندر بدید غمی گشت و بنهفت و دم در کشید سکندر ز قیطون بپرسید و گفت که قیدافه را بر زمین کیست جفت بدو گفت قیطون که ای شهریار چنو نیست اندر جهان کامگار شمار سپاهش نداند کسی مگر باز جوید ز دفتر بسی ز گنج و بزرگی و شایستگی ز آهستگی هم ز بایستگی به رای و به گفتار نیکی گمان نبینی به مانند او در جهان یکی شارستان کرده دارد ز سنگ که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ زمین چار فرسنگ بالای اوی برین هم نشانست پهنای اوی گر از گنج پرسی خود اندازه نیست سخنهای او در جهان تازه نیست ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده بر پایه‌ی تو پای توهم نسپرده بر دامن تو دست معالی نرسیده با قدر تو اوج زحل از دست فتاده با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت از روی رضا گوش قضا جمله شنیده اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست کز خلق بمانند یکی ناگرویده ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری در دیده‌ی احرار جهان مردم دیده دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت انصاف تو امروز به جانش بخریده از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته اطفال در آن عهد که ابهام مکیده آرام زمین بر در حزم تو نشسته تعجیل زمان در ره عزم تو دویده تخم غرض بخت تو بر خاره برسته مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده بر خاک درت ملک گویی که از آرام طفلی است در آغوش رقیبی غنویده درکام جهان آب شد از تف ستم خشک جز آب حیات از سر کلکت نچکیده گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده آنجا که گران گشت رکاب سخط تو از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده زنبور خزر فضله‌ی لطف تو سرشته آهوی ختن کشته‌ی خلق تو چریده در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده شیر فلک آن شیر سراپرده‌ی دوران در مرتبه با شیر بساطت نچخیده می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را چون شبپره در سایه‌ی حفظ تو خزیده بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده تو در چمن دولت و در باغ وزارت چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده دیروز به جای پدر و جد تو بودست مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان سهم رسن پیسه خورد مار گزیده خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته دل در برش از نایبه چون نار کفیده هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده افسوس! که باز از در تو دور بماندیم هیهات! که از وصل تو مهجور بماندیم گشتیم دگر باره به کام دل دشمن کز روی تو، ای دوست، چنین دور بماندیم ماتم زدگانیم، بیا، زار بگرییم بر بخت بد خویش، که از سور بماندیم خورشید رخت بر سر ما سایه نیفکند بی روز رخت در شب دیجور بماندیم از بوی خوشت زندگیی یافته بودیم واکنون همه بی‌بوی تو رنجور بماندیم روشن نشد این خانه‌ی تاریک دل ما از شمع رخت، تا همه بی‌نور بماندیم ناخورده یکی جرعه ز جام می وصلت بنگر، چو عراقی، همه مخمور بماندیم ازان پس بیامد به پرده‌سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای ز لهراسپ وز کین فرشیدورد ازان نامداران روز نبرد بدو گفت گشتاسپ کای زورمند تو شادانی و خواهرانت به بند خنک آنک بر کینه گه کشته شد نه در چنگ ترکان سرگشته شد چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو بود زیر دست بگریم برین ننگ تا زنده‌ام به مغز اندرون آتش افگنده‌ام پذیرفتم از کردگار بلند که گر تو به توران شوی بی‌گزند به مردی شوی در دم اژدها کنی خواهران را ز ترکان رها سپارم ترا تاج شاهنشهی همان گنج بی‌رنج و تخت مهی مرا جایگاه پرستش بس است نه فرزند من نزد دیگر کس است چنین پاسخ آورد اسفندیار که بی‌تو مبیناد کس روزگار به پیش پدر من یکی بنده‌ام روان را به فرمانش آگنده‌ام فدای تو دارم تن و جان خویش نخواهم سر و تخت و فرمان خویش شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین نمانم بر و بوم توران زمین به تخت آورم خواهران را ز بند به بخت جهاندار شاه بلند برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با تو روان و خرد باد جفت برفتنت یزدان پناه تو باد به باز آمدن تخت گاه تو باد بخواند آن زمان لشگر از هر سوی به جایی که بد موبدی گر گوی ازیشان گزیده ده و دو هزار سواران مرد افگن و کینه‌دار بر ایشان ببخشید گنج درم نکرد ایچ کس را به بخشش دژم ببخشید گنجی بر اسفندیار یکی تاج پر گوهر شاهوار خروشی برآمد ز درگاه شاه شد از گرد خورشید تابان سیاه ز ایوان به دشت آمد اسفندیار سپاهی گزید از در کارزار زنگ دل از آب روی شستیم وز درد هوا سبوی شستیم دل را به کنار جوی بردیم وز یار کناره جوی شستیم از شهر شما دواسبه راندیم از خون سر چار سوی شستیم جان را به وداع آفرینش از عالم تنگ خوی شستیم سجاده به هشت باغ بردیم دراعه به چار جوی شستیم نه قندز شب نه قاقم روز چون دست ز هر دو موی شستیم گفتی که دهان به هفت خاک آب از یاد خسان بشوی، شستیم گفتی ز جهان نشسته‌ای دست در گوش جهان بگوی شستیم از زن صفتی به آب مردی حیض همه رنگ و بوی شستیم زان نفس که آب روی جستی ما دست ز آبروی شستیم خاقانی‌وار تخته‌ی عمر از ابجد گفت‌گوی شستیم خطش مشک از زنخدان می برآرد مرا از دل نه از جان می برآرد خطش خوانا از آن آمد که بی کلک مداد از لعل خندان می برآرد مداد آنجا که باشد لوح سیمینش ز نقره خط چون جان می برآرد کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم مگر خار از گلستان می برآرد چنین جایی چه خای خار باشد که از گل برگ ریحان می برآرد چه می‌گویم که ریحان خادم اوست که سنبل از نمکدان می برآرد چه جای سنبل تاریک روی است که سبزه زاب حیوان می برآرد ز سبزه هیچ شیرینی نیاید نبات از شکرستان می برآرد نبات آنجا چه وزن آرد ولیکن زمرد را ز مرجان می برآرد چه سنجد در چنین موقع زمرد که مشک از ماه تابان می برآرد که داند تا به سرسبزی خط او چه شیرینی ز دیوان می برآرد به یک دم کافر زلفش به مویی دمار از صد مسلمان می برآرد ز سنگ خاره خون، یعنی که یاقوت به زخم تیر مژگان می برآرد میان شهر می‌گردد چو خورشید خروش از چرخ گردان می برآرد دلم از عشق رویش زیر بر او نفس دزدیده پنهان می برآرد چو می‌ترسد ز چشم بد نفس را نهان از خویشتن زان می برآرد فرید از دست او صد قصه هر روز به پیش چشم سلطان می برآرد سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بی‌پناه تو کس را نشاید آرامید چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر بدان که از طمع خام سوی دام پرید تو آب کوثری و سوخته به تو آید برویدش سپس سوز پر و بال جدید ساقی تو شراب لامکان را آن نام و نشان بی‌نشان را بفزا که فزایش روانی سرمست و روانه کن روان را یک بار دگر بیا درآموز ساقی گشتن تو ساقیان را چون چشمه بجوش از دل سنگ بشکن تو سبوی جسم و جان را عشرت ده عاشقان می را حسرت ده طالبان نان را نان معماریست حبس تن را می بارانیست باغ جان را بستم سر سفره زمین را بگشا سر خم آسمان را بربند دو چشم عیب بین را بگشای دو چشم غیب دان را تا مسجد و بتکده نماند تا نشناسیم این و آن را خاموش که آن جهان خاموش در بانگ درآرد این جهان را شب رحیل ز افغان خستگان مراحل مجال خواب نیابند ساکنان محامل مکش زمام شتر ساربان که دلشدگان را کشیده است سر زلف دلبران بسلاسل سرشک دیده که می‌رانم از پی تو مرانش چرا که شرط کریمان بود اجابت سائل تنم مقیم مقامست و جان بمرحله عازم سرم ملازم بالین و دل بقافله مائل به خامه هر که نویسد فراق نامه‌ی ما را عجب که آتش نی در نیفتدش با نامل نسیم روضه‌ی خلدست یا شمیم احبا شعاع نور جبینست یا فروغ مشاعل بسا که در غم عشق تو ابن مقله‌ی چشمم نوشت بر ورق زر بسیم ناب رسائل سرم بنعل سمندت متوجست و تو فارغ دلم ببند کمندت مقیدست و تو غافل اگرنه با تو نشینم مرا ز عشق چه باقی وگرنه روی تو بینم مرا ز دیده چه حاصل زبان خامه قلم گشت در بیان جدائی نرفت قصه بپایان و رفت عمر بباطل سزد که دست بشویند از آب چشم تو خواجو که هست آتش دل غالب و سرشک تو نازل در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار گلزار، خانه‌ی گل و ریحان و سوسن است آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار با من ترا چه دعوی مهر است و همسری ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار گه دست میخراشی و گه جامه میدری با چون توئی، چگونه توان بود سازگار پاکی و تاب چهره‌ی من، در تو نیست هیچ با آنکه باغبان منت بوده آبیار شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک ما را بسر زنند، عروسان گلعذار دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد بیهوده بود زحمت امید و انتظار یکروز آرزو و هوس بیشمار بود دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست بس روزها، که با منت افتاده است کار از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار ما را غمی ز فتنه‌ی باد سموم نیست در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار مشاطه‌ی سپهر نیاراست روی من با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار خواری سزای خار و خوشی در خور گل است از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست بر عهد چرخ و وعده‌ی گیتی، چه اعتبار آنان کازین کبود قدح، باده میدهند خودخواه را بسی نگذارند هوشیار گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت همای شخص من از آشیان شادی دور چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود که در میانه خونابه جگر می‌گشت چنان غریو برآورده بودم از غم عشق که بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت ز آب دیده من فرش خاک تر می‌شد ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می‌گشت قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید که پیش ناوک هجر تو جان سپر می‌گشت صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی که روز اولم این روز در نظر می‌گشت ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان مایه‌ی این پادشاهی زان گدائی یافتیم همت ما از سر صورت پرستی در گذشت لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری خورشید نماینده بتی ماه جبینی کافور بناگوش مهی مشک عذاری خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله کرده ز ره غالیه آساش حصاری از تیر مژه‌ی کوه گذارش دل عاشق خسته شده و پر خون همچون گل ناری با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی در چشمش از آب دو لب چون باده خماری زین عشوه فروشنده‌ی پیوسته دروغی زین بیهده اندیشه‌ی بگسسته فساری چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه چون آب نبینیش به یک جای قراری اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری هم جان سر او که از آن ماه نخواهم جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی چون صبر من از من کند آن ماه کناری اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته کردست کناره ز پی بوس و کناری امروز بدیدمش به نومیدی گفتم کز ریش منت شرم همی ناید باری دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه افروخت درین دل ز سر شوخی ناری گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی با ما چه حسابت ترا یا چه شماری سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم گلزار نیابی تو مشو در گلزاری بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم والله که نیابی تو ازین گلبن خاری گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری در پرده‌ی اندیشه بیارای عروسی پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری آن آیت احسان و شرف زنگی محسن کاسوده شده از رسته‌ی احسانش دیاری آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی گلبن شود از قوت عونش چو چناری حزمش کند اندر شکم خاک مقامی حلمش کند اندر گهر باد قراری حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید در آتش و در آب قراری و وقاری ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری در روی سخا از دل چون بحر تو آبی وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر گر بروزد از موکب عزم تو غباری چون لعل فسرده شود آب همه دریا گر تاب دهد آتش عزم تو شراری ای مرحکما را ز یسار تو یمینی وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری بر اسب امید آمده مجدود سنایی در زیر پی از بهر کفت راهگذاری زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج چون شپرکی ساخته از روز حصاری ای خواجه‌ی با جود بدان از قبل آنک دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری چون گرده‌ی پیه تنک آن کون چو دنبه از پاره‌ی شلوار برون آمده پاری از پاره‌ی شلوار همی تابد لعلش چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری از نازکی و تازگی و فربهی او گوی چو نگاری که نگنجد به کناری بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی چون شیر و درو موی پدید آمده تاری وندر بن این سفجه‌ی سیمین کفیده نابوده و نامیخته آهخته خیاری ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری ارزد برت ای کون همه خوبان دیده این شخص به دراعه و این کون به ازاری تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی بنای مهر نمودی که پایدار نماند مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم به راستی و درستی گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی چون من خطر زدم به فراق از پی وحید جان از پی وحید برآمد بدان خطر آمد به گوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟ سودیت نمی‌باید چندین به سفر بودن اندر پی بهبودی باید شدنت، کین جا بیماری بد باشد هر روز بتر بودن بر چرخ کشیدی سر ناگاه، ندانستی کانگشت‌نما خواهی گشتن، ز قمر بودن این دولت بیداران ناگاه نماید رخ گر منتظر آنی، باید به خبر بودن جز صورت یکرنگی مپسند که زشت آید گه زاهد خوشیده، گه فاسق‌تر بودن از پای طلب منشین، کین جات نمی‌باید دستی دو سه بوسیدن، روزی دو سه سر بودن هان! ای پسر مقبل، خود نیز بکن کاری جاوید نمی‌شاید در نان پدر بودن منقاد دلیلی شو، در راه، که آهن را بی‌صحبت اکسیری دورست ز زر بودن چون اوحدی از دستش دریای بلا درکش تا وقت سخن بتوان دریای گهر بودن گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست مردم هلال عید بدیدند و پیش ما عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست ما را دگر به سرو بلند التفات نیست از دوستی قامت بااعتدال دوست زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست چه سروست آن که بالا می‌نماید عنان از دست دل‌ها می‌رباید که زاد این صورت منظور محبوب از این صورت ندانم تا چه زاید اگر صد نوبتش چون قرص خورشید ببینم آب در چشم من آید کس اندر عهد ما مانند وی نیست ولی ترسم به عهد ما نپاید فراغت زان طرف چندان که خواهی وزین جانب محبت می‌فزاید حدیث عشق جانان گفتنی نیست و گر گویی کسی همدرد باید درازای شب از ناخفتگان پرس که خواب آلوده را کوته نماید مرا پای گریز از دست او نیست اگر می‌بنددم ور می‌گشاید رها کن تا بیفتد ناتوانی که با سرپنجگان زور آزماید نشاید خون سعدی بی سبب ریخت ولیکن چون مراد اوست شاید آخر ای صوفی مرقع پوش لاف تقوی مزن ورع مفروش خرقه‌ی مخرقه ز تن برکن دلق ازرق مرائیانه مپوش از کف ساقیان روحانی صبحدم باده‌ی صبوح بنوش صورت خویش را مکن صافی یک زمان در صفای معنی کوش سعی کن در عمارت دل و جان که نیاید به کارت این تن و توش درگذر از مزابل حیوان برگذر تا به منزلات سروش سخن عقل بر عقیله مگوی سبق عشق یک زمان کن گوش اهل قالی چو سالکان می‌گوی اهل حالی چو واصلان خاموش مرد عشقی خموش باش و خراب مرد عقلی فضول باش و به هوش روشنی بایدت چو شمع بسوز پختگی بایدت چو دیگ بجوش چون نه‌ای اهل وجد، ساکن باش از تواجد چرا شدی مدهوش راه غیر خدا مده در دل بار نفس و هوا منه بر دوش عاشقی یک دم از طلب منشین تا نگیری حریف در آغوش سخن سر به گوش دل بشنو قول عطار را به جان بنیوش پند گیرند بر تو بعد از تو گر نداری نصیحت من گوش بدرود شب دوش که چون ماه برآمد ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد از خجلت رویش به دهان تیره فروشد هر ماه که دوش از افق جام برآمد بودیم به هم درشده با قامت موزون وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد ما بی‌سر و سامان ز خرابی و زمانه فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد موج دریا را نباشد اختیار خویشتن دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی می‌کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن خلوتی چون خانه‌ی آیینه‌داری پیش دست بهره‌ای بردار از بوس و کنار خویشتن می‌توانی آتش شوق مرا خاموش کرد گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن گر بدانی حال من در انتظار خویشتن بس که چون آیینه صائب دیده‌ام نادیدنی می‌شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن مادر یحیی به مریم در نهفت پیشتر از وضع حمل خویش گفت که یقین دیدم درون تو شهیست کو اولوا العزم و رسول آگهیست چون برابر اوفتادم با تو من کرد سجده حمل من ای ذوالفطن این جنین مر آن جنین را سجده کرد کز سجودش در تنم افتاد درد گفت مریم من درون خویش هم سجده‌ای دیدم ازین طفل شکم به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت ز مثل این خرابی‌ها چه غم دارند معموران؟ چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بی‌نوران تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟ طبیب خفته‌ی ما را همی باید خبر کردن که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران ز نوش حقه‌ی لعل تو چون شهدی طلب داردم رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران مدار از اوحدی امید دین‌داری و مستوری که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند شحنه‌ی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش گرد راه خیل او تا قیروان افشانده‌اند تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط توده‌ی کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده‌اند خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند باز نونو در رحم‌های عروسان چمن نطفه‌ی روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند مغز گردون را زکام است از دم باد شمال کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند یا روان‌های فریبرز و منوچهر از بهشت نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند خسرو مشرق جلال الدین خلیفه‌ی ذو الجلال کاختران بر فر قدرش فرقدان افشانده‌اند پیشکارانش خراج از هند و چین آورده‌اند چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده‌اند آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند آستین بر اردشیر و اردوان افشانده‌اند تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم بس که دندان‌ها ز بیم آن زبان افشانده‌اند نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند خون و آتش زان نی چون خیز ران افشانده‌اند نی ز آتش سوزد و اینان ز نی‌های رماح دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کاتشین قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشه‌گر کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند عالمی کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اند از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس دانها کاین نه رواق باستان افشانده‌اند وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس نورها کاین هفت شمع بی‌دخان افشانده‌اند در زمین چار عنصر هفت حراث فلک تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌اند آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشانده‌اند گر کمندی وقتی اندر حلق سکساران روم سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند بندگان شه کمند از چرم شیران کرده‌اند در کمر گاه پلنگان جهان افشانده‌اند ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید شعله در شیر سیاه سیستان افشانده‌اند ابرها از تیغ و باران‌ها ز پیکان کرده‌اند برق‌ها ز آئینه‌ی برگستوان افشانده‌اند تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده‌اند از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند تا به دور دولت او گشت شروان خیروان عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند کوکب دری است یا در دری کز هر دری دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند تا قلم را مار گنج پادشاهی کرده‌اند از دهان مار گنج شایگان افشانده‌اند بر لعاب گاو کوهی دیده‌ی آهوی دشت از لعاب زرد مار کم زیان افشانده‌اند ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم کاب نیل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند این منم یارب که در بزم چنین اسکندری چشمه‌ی حیوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند داستانی نیست در دست جهان به زین سخن راستان جان بر سر این داستان افشانده‌اند تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشانده‌اند صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده‌اند بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشانده‌اند نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟ که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم: نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت که کس ز جام غرور زمانه مست مباد! تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند که یادگار فریدون و ایرجست و قباد هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل به حب این وطن عاریت نباید داد دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟ به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده که معتبر شمرند این دقیقه مردم راه ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی کلید گنج الهی گشایشست و گشاد بداد و داده‌ی او شاد باش و شور مکن که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد سر از قلاده‌ی آموختن مپیچ و بدان که دیگران هم از آموختن شدند استاد یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند برای نام ابد مردمان نیک نهاد مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد! چو از مصر آمد آن مرد خردمند که از جان زلیخا بگسلد بند، خبرهای خوش آورد از عزیزش تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش گل بختش شکفتن کرد آغاز همای دولتش آمد به پرواز ز خوابی بندها بر کارش افتاد خیالی آمد و آن بند بگشاد بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست زلیخا را پدر چون شادمان یافت به ترتیب جهاز او عنان تافت مهیا ساخت بهر آن عروسی هزاران لعبت رومی و روسی نهاده عقد گوهر بر بناگوش کشیده قوس مشکین گوش تا گوش کلاه لعل بر سر کج نهاده گره از کاکل مشکین گشاده ز اطراف کله هر تار کاکل چنان کز زیر لاله شاخ سنبل کمرهای مرصع بسته بر موی به موی آویخته صد دل ز هر سوی هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام به گاه پویه تند و وقت زین رام ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر ز آب روی سبزه، نرم روتر اگر سایه فکندی تازیانه برون جستی ز میدان زمانه چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور شکن در سنگ خارا کرده از سم گره بر خیزران افکنده در دم بریده کوه را آسان چو هامون ز فرمان عنان کم رفته بیرون هزار اشتر همه صاحب شکوهان سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان ز انواع نفایس صد شتروار خراج کشوری بر هر شتر بار دو صد مفرش ز دیبای گرامی چه مصری و چه رومی و چه شامی دو صد درج از گهرهای درخشان ز یاقوت و در و لعل بدخشان دو صد طبله پر از مشک تتاری ز بان و عنبر و عود قماری به هر جا ساربان منزل‌نشین شد همه روی زمین صحرای چین شد مرتب ساخت از بهر زلیخا یکی دلکش عماری حجله اسا مرصع سقف او چون چتر جمشید زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید برون او، درون او، همه پر ز مسمار زر و آویزه‌ی در فروهشته در او زربفت‌دیبا به رنگ دلپذیر و نقش زیبا زلیخا را در آن حجله نشاندند به صد نازش به سوی مصر راندند به پشت بادپایان آن عماری روان شد چون گل از باد بهاری هزاران سرو و شمشاد و صنوبر سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر بدین دستور منزل می‌بریدند به سوی مصر محمل می‌کشیدند زلیخا با دلی از بخت خشنود که راه مصر طی خواهد شدن زود شب غم را سحر خواهد دمیدن غم هجران به سر خواهد رسیدن از آن غافل که آن شب بس سیاه است از آن تا صبح، چندن ساله راه است به روز روشن و شب‌های تاریک همی راندند تا شد مصر نزدیک فرستادند از آنجا قاصدی پیش که راند پیش از ایشان محمل خویش به سوی مصر جوید پیشتر راه عزیز مصر را گرداند آگاه که: آمد بر سر اینک دولت تیز گر استقبال خواهی کرد، برخیز! عزیز مصر چون آن مژده بشنید جهان را بر مراد خویشتن دید منادی کرد تا از کشور مصر برون آیند یکسر لشکر مصر ز اسباب تجمل هر چه دارند همه در معرض عرض اندر آرند برون آمد سپاهی پای تا فرق شده در زیور و زر و گهر غرق غلامان و کنیزان صد هزاران همه گل چهرگان و مه عذاران غلامانی به طوق و تاج زرین چو رسته نخل زر از خانه‌ی زین کنیزانی همه هر هفت کرده به هودج در پس زربفت پرده شکرلب مطربان نکته‌پرداز به رسم تهنیت خوش کرده آواز مغنی چنگ عشرت ساز کرده نوای خرمی آغاز کرده به مالش داده گوش عود را تاب طرب را ساخته او تارش اسباب نوای نی نوید وصل داده به جان از وی امید وصل زاده رباب از تاب غم جان را امان ده برآورده کمانچه نعره‌ی زه بدین آیین رخ اندر ره نهادند به ره داد نشاط و عیش دادند عزیز مصر چون آن بارگه دید چو صبح از پرتو خورشید خندید فرود آمد ز رخش خسروانه به سوی بارگه شد خوش روانه مقیمان حرم پیشش دویدند به اقبال زمین‌بوسش رسیدند تفحص کرد از ایشان حال آن ماه ز آسیب هوا و محنت راه به فردا عزم ره را نامزد کرد وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد سواری ز قنوج تازان برفت به آگاهی رفتن شاه تفت که برزوی و ایرانیان رفته‌اند همان دختر شاه را برده‌اند شنید این سخن شنگل از نیک‌خواه چو آتش بیامد ز نخچیرگاه همه لشکر خویش را برنشاند پس شاه بهرام لشکر براند بدین‌گونه تا پیش دریا رسید سپینود و بهرام یل را بدید غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم ازان سوی دریا چو بر کرد چشم بدیدش سپینود و بهرام را مران مرد بی‌باک خودکام را به دختر چنین گفت کای بدنژاد که چون تو ز تخم بزرگان مباد تو با این فریبنده مرد دلیر ز دریا گذشتی به کردار شیر که بی‌آگهی من به ایران شوی ز مینوی خرم به ویران شوی ببینی کنون زخم ژوپین من چو ناگاه رفتی ز بالین من بدو گفت بهرام کای بدنشان چرا تاختی باره چون بیهشان مرا آزمودی گه کارزار چنانم که با باده و میگسار تو دانی که از هندوان صدهزار بود پیش من کمتر از یک سوار چو من باشم و نامور یار سی زره‌دار با خنجر پارسی پر از خون کنم کشور هندوان نمانم که باشد کسی با روان بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت بدو گفت شنگل که فرزند را بیفگندم و خویش و پیوند را ز دیده گرامی‌ترت داشتم به سر بر همی افسرت داشتم ترا دادم آن را که خود خواستی مرا راستی بد ترا کاستی جفا برگزیدی به جای وفا وفا را جفا کی پسندی سزا چه گویم تراکانک فرزند بود به اندیشه‌ی من خردمند بود کنون چون دلاور سواری شدست گمانم که او شهریاری شدست دل پارسی باوفا کی بود چو آری کند رای او نی بود چنان بچه‌ی شیر بودی درست که از خون دل دایگانش بشست چو دندان برآورد و شد تیز چنگ به پروردگار آمدش رای جنگ بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم به رفتن نباشد مرا سرزنش نخواهی مرا بددل و بدکنش شهنشاه ایران و توران منم سپهدار و پشت دلیران منم ازین پس سزای تو نیکی کنم سر بدسگالت ز تن برکنم به ایران به جای پدر دارمت هم از باژ کشور نیازارمت همان دخترت شمع خاور بود سر بانوان را چو افسر بود ز گفتار او ماند شنگل شگفت ز سر شاره‌ی هندوی برگرفت بزد اسپ وز پیش چندان سپاه بیامد به پوزش به نزدیک شاه شهنشاه را شاد در بر گرفت وزان گفتها پوزش اندر گرفت به دیدار بهرام شد شادکام بیاراست خوان و بیاورد جام برآورد بهرام راز از نهفت سخنهای ایرانیان باز گفت که کردار چون بود و اندیشه چون که بودم بدین داستان رهنمون می چند خوردند و برخاستند زبان را به پوزش بیاراستند دو شاه دلارای یزدان‌پرست وفا را بسودند بر دست دست کزین پس دل از راستی نشکنیم همی بیخ کژی ز بن برکنیم وفادار باشیم تا جاودان سخن بشنویم از لب بخردان سپینود را نیز پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد سبک پشت بر یکدگر گاشتند دل کینه بر جای بگذاشتند یکی سوی خشک و یکی سوی آب برفتند شادان‌دل و پرشتاب عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی کشتی به دیوار آوری ویرانه‌ی درویش را بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را عاشقانی که باخبر میرند پیش معشوق چون شکر میرند از الست آب زندگی خوردند لاجرم شیوه دگر میرند چونک در عاشقی حشر کردند نی چو این مردم حشر میرند از فرشته گذشته‌اند به لطف دور از ایشان که چون بشر میرند تو گمان می‌بری که شیران نیز چون سگان از برون در میرند بدود شاه جان به استقبال چونک عشاق در سفر میرند همه روشن شوند چون خورشید چونک در پای آن قمر میرند عاشقانی که جان یک دگرند همه در عشق همدگر میرند همه را آب عشق بر جگر است همه آیند و در جگر میرند همه هستند همچو در یتیم نه بر مادر و پدر میرند عاشقان جانب فلک پرند منکران در تک سقر میرند عاشقان چشم غیب بگشایند باقیان جمله کور و کر میرند و آنک شب‌ها نخفته‌اند ز بیم جمله بی‌خوف و بی‌خطر میرند و آنک این جا علف پرست بدند گاو بودند و همچو خر میرند و آنک امروز آن نظر جستند شاد و خندان در آن نظر میرند شاهشان بر کنار لطف نهد نی چنین خوار و محتضر میرند و انک اخلاق مصطفی جویند چون ابوبکر و چون عمر میرند دور از ایشان فنا و مرگ ولیک این به تقدیر گفتم ار میرند به شکرخنده بتا نرخ شکر می‌شکنی چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمرو تا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری سرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی حق تو را از جهت فتنه و شور آورده‌ست فتنه و شور و قیامت نکنی پس چه کنی روی چون آتش از آن داد که دل‌ها سوزی شکن زلف بدان داد که دل‌ها شکنی دل ما بتکده‌ها نقش تو در وی شمنی هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفا گر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است که به هر چه که درافتم بنماید رسنی در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی زیرکان را رخ تو مست از آن می‌دارد تا در این بزم ندانند که تو در چه فنی کافری ای دل اگر در جز او دل بندی کافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری هر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی شمس تبریز که در روح وطن ساخته‌ای جان جان‌هاست وطن چونک تو جان را وطنی روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند خندید که از هیچ که را بهره توان داد خرم دل مستی که گه باده‌پرستی با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد المنة لله که سبک‌بار نشستم تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد سودای نیاز من و ناز تو محال است نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد در راه طلب جان عزیزم به لب آمد خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد گر ایمنم از فتنه‌ی دوران عجبی نیست زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد آن روز ملائک همه در سجده فتادند کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد هر اسم معظم که خدا داشت فروغی در خاتم انگشت سلیمان زمان داد فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه کز روی کرم داد دل اهل جهان داد به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست به امید این حدیث چگونه توان نشست وزین روی بنشست بهرام گرد بزرگان برفتند با او وخرد سپهبد بپرسید زان سرکشان که آمد زخویشان شما را نشان فرستید هرکس که دارید خویش که باشند یکدل به گفتار وکیش گریشان بیایند وفرمان کنند به پیمان روان را گروگان کنند سپه ماند از بردع واردبیل از ارمنیه نیز بی‌مرد وخیل ازیشان برزم اندرون نیست باک چه مردان بردع چه یک مشت خاک شنیدند گردنکشان این سخن که بهرام جنگ آور افگند بن زلشکر گزیدند مردی دبیر سخن گوی و داننده ویادگیر بیامد گوی با دلی پر ز راز همی‌بود پویان شب دیریاز بگفت آنچ بشنید زان مهتران ازان نامداران وکنداوران از ایرانیان پاسخ ایدون شنید که تا رزم لشکر نیاید پدید یکی مازخسرو نگردیم باز بترسیم کین کارگردد دراز مباشید ایمن بران رزمگاه که خسرو شبیخون کند با سپاه چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد سوی لشکر پهلوان شد چو گرد همه لشکرآتش برافروختند بهر جای شمعی همی‌سوختند پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات راستی را تا صلای عشق در عالم زدی قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات نغمه‌ی عشاق در نوروز خوش باشد ولیک ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات مرحبا ای هدهد هادی شده در حقیقت پیک هر وادی شده ای به سر حد سبا سیر تو خوش با سلیمان منطق الطیر تو خوش صاحب سر سلیمان آمدی از تفاخر تا جور زان آمدی دیو را در بند و زندان باز دار تا سلیمان را تو باشی رازدار دیو را وقتی که در زندان کنی با سلیمان قصد شادروان کنی خه خه‌ای موسیچه‌ی موسی صفت خیز موسیقار زن در معرفت گردد از جان مرد موسیقی شناس لحن موسیقی خلقت را سپاس همچو موسی دیده‌ی آتش ز دور لاجرم موسیچه‌ی بر کوه طور هم ز فرعون بهیمی دور شو هم به میقات آی و مرغ طور شو پس کلام بی‌زفان و بی‌خروشان فهم کن بی‌عقل بشنو نه به گوش مرحبا ای طوطی طوبی نشین حله درپوشیده طوقی آتشین طوق آتش از برای دوزخیست حله از بهر بهشتی و سخیست چون خلیل آن کس که از نمرود رست خوش تواند کرد بر آتش نشست سر بزن نمرود را همچون قلم چون خلیل اله در آتش نه قدم چون شدی از وحشت نمرود پاک حله پوش، از آتشین طوقت چه باک خه خه‌ای کبک خرامان در خرام خوش خوشی از کوه عرفان در خرام قهقهه در شیوه‌ی این راه زن حلقه بر سندان دار الله زن کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای چون مسلم ناقه‌ی یابی جوان جوی شیر و انگبین بینی روان ناقه می‌ران گر مصالح آیدت خود به استقبال صالح آیدت مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم چند خواهی بود تند و تیز خشم نامه‌ی عشق ازل بر پای بند تا ابد آن نامه را مگشای بند عقل مادرزاد کن با دل بدل تا یکی بینی ابد را تا ازل چارچوب طبع بشکن مردوار در درون غار وحدت کن قرار چون به غار اندر قرار آید ترا صدر عالم یار غار آید ترا خه خه‌ای دراج معراج الست دیده بر فرق بلی تاج الست چون الست عشق بشنیدی به جان از بلی نفس بیزاری ستان چون بلی نفس گرداب بلاست کی شود کار تو در گرداب راست نفس را همچون خر عیسی بسوز پس چو عیسی جان شو و جان برفروز خر بسوز و مرغ جان را کار ساز تا خوشت روح اله آید پیش باز مرحبا ای عندلیب باغ عشق ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق خوش بنال از درد دل داودوار تا کنندت هر نفس صد جان نثار حلق داودی به معنی برگشای خلق را از لحن خلقت رهنمای چند پیوندی زره بر نفس شوم همچو داود آهن خود کن چو موم گر شود این آهنت چون موم نرم تو شوی در عشق چون داود گرم خه خه‌ای طاوس باغ هشت در سوختی از زخم مار هفت‌سر صحبت این مار در خونت فکند وز بهشت عدن بیرونت فکند برگرفتت سد ره و طوبی ز راه کردت از سد طبیعت دل سیاه تا نگردانی هلاک این مار را کی شوی شایسته این اسرار را گر خلاصی باشدت زین مار زشت آدمت با خاص گیرد در بهشت مرحبا ای خوش تذرو دوربین چشمه‌ی دل غرق بحر نور بین ای میان چاه ظلمت مانده مبتلای حبس محنت مانده خویش را زین چاه ظلمانی برآر سر ز اوج عرش رحمانی برآر همچو یوسف بگذر از زندان و چاه تا شوی در مصر عزت پادشاه گر چنین ملکی مسلم آیدت یوسف صدیق همدم آیدت خه خه‌ای قمری دمساز آمده شاد رفته تنگ دل باز آمده تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای ای شده سرگشته‌ی ماهی نفس چند خواهی دید بد خواهی نفس سر بکن این ماهی بدخواه را تا توانی سود فرق ماه را گر بود از ماهی نفست خلاص مونس یونس شوی در بحر خاص مرحبا ای فاخته بگشای لحن تا گهر بر تو فشاند هفت صحن چون بود طوق وفا در گردنت زشت باشد بی‌وفایی کردنت از وجودت تا بود موئی بجای بی‌وفایت خوان از سر تا به پای گر درآیی و برون آیی ز خود سوی معنی راه یابی از خرد چون خرد سوی معانیت آورد خضر آب زندگانیت آورد خه خه‌ای باز به پرواز آمده رفته سرکش سرنگون بازآمده سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای بسته‌ی مردار دنیا آمدی لاجرم مهجور معنی آمدی هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر پس کلاه از سر بگیر و درنگر چون بگردد از دو گیتی رای تو دست ذوالقرنین آید جای تو مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی گرم شو در کار و چون آتش درآی هرچه پیشت آید از گرمی بسوز ز آفرینش چشم جان کل بدوز چون بسوزی هرچه پیش آید ترا نزل حق هر لحظه بیش آید ترا چون دلت شد واقف اسرار حق خویشتن را وقف کن بر کار حق چون شوی در کار حق مرغ تمام تو نمانی حق بماند والسلام مجمعی کردند مرغان جهان آنچ بودند آشکارا و نهان جمله گفتند این زمان در دور کار نیست خالی هیچ شهر از شهریار چون بود که اقلیم مارا شاه نیست بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست یک دگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم زانک چون کشور بود بی‌پادشاه نظم و ترتیبی نماند در سپاه پس همه با جایگاهی آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند هدهد آشفته دل پرانتظار در میان جمع آمد بی‌قرار حله‌ای بود از طریقت در برش افسری بود از حقیقت بر سرش تیز وهمی بود در راه آمده از بد وز نیک آگاه آمده گفت ای مرغان منم بی‌هیچ ریب هم برید حضرت و هم پیک غیب هم ز هر حضرت خبردار آمدم هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم آنک بسم الله در منقار یافت دور نبود گر بسی اسرار یافت می‌گذارم در غم خود روزگار هیچ کس را نیست با من هیچ‌کار چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم خلق آزادند از من نیز هم چون منم مشغول درد پادشاه هرگزم دردی نباشد از سپاه آب بنمایم ز وهم خویشتن رازها دانم بسی زین بیش من با سلیمان در سخن پیش آمدم لاجرم از خیل او بیش آمدم هرک غایب شد ز ملکش ای عجب او نپرسید و نکرد او را طلب من چو غایب گشتم از وی یک زمان کرد هر سویی طلب کاری روان زانک می‌نشکفت از من یک نفس هدهدی را تا ابد این قدر بس نامه‌ی او بردم و باز آمدم پیش او در پرده هم راز آمدم هرک او مطلوب پیغامبر بود زیبدش بر فرق اگر افسر بود هرک مذکور خدای آمد به خیر کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام وادی و کوه و بیابان رفته‌ام عالمی در عهد طوفان رفته‌ام با سلیمان در سفرها بوده‌ام عرصه‌ی عالم بسی پیموده‌ام پادشاه خویش را دانسته‌ام چون روم تنها چو نتوانسته‌ام لیک با من گر شما هم ره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید وارهید از ننگ خودبینی خویش تا کی از تشویر بی‌دینی خویش هرک در وی باخت جان از خود برست در ره جانان ز نیک و بد برست جان فشانید و قدم در ره نهید پای کوبان سر بدان درگه نهید هست ما را پادشاهی بی خلاف در پس کوهی که هست آن کوه قاف نام او سیمرغ سلطان طیور او به ما نزدیک و ما زو دور دور در حریم عزتست آرام او نیست حد هر زفانی نام او صد هزاران پرده دارد بیشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در در دو عالم نیست کس را زهره‌ای کو تواند یافت از وی بهره‌ای دایما او پادشاه مطلق است در کمال عز خود مستغرق است او به سر ناید ز خود آنجا که اوست کی رسد علم و خرد آنجا که اوست نه بدو ره،نه شکیبایی ازو صد هزاران خلق سودایی ازو وصف او چون کار جان پاک نیست عقل را سرمایه‌ی ادراک نیست لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند در صفاتش با دو چشم تیره ماند هیچ دانایی کمال او ندید هیچ بینایی جمال اوندید در کمالش آفرینش ره نیافت دانش از پی رفت و بینش ره نیافت قسم خلقان زان کمال و زان جمال هست اگر بر هم نهی مشت خیال بر خیالی کی توان این ره سپرد تو به ماهی چون توانی مه سپرد صد هزاران سر چو گوی آنجا بود های‌های و های و هوی آنجا بود بس که خشکی بس که دریا بر رهست تا نپنداری که راهی کوته است شیرمردی باید این ره را شگرف زانک ره دورست و دریا ژرف ژرف روی آن دارد که حیران می‌رویم در رهش گریان و خندان می‌رویم گر نشان یابیم از و کاری بود ورنه بی او زیستن عاری بود جان بی‌جانان اگر آید به کار گر تو مردی جان بی‌جانان مدار مرد می‌باید تمام این راه را جان فشاندن باید این درگاه را دست باید شست از جان مردوار تا توان گفتن که هستی مردکار جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز همچو مردان برفشان جان عزیز گر تو جانی برفشانی مردوار بس که جانان جان کند بر تو نثار مجنون چو به حکم آن دل‌افروز محروم شد از زیارت روز شب‌ها به لباس شب‌روانه گشتی به ره طلب روانه منزل به دیار یار کردی و آنجا همه شب قرار کردی گفتی ز فراق روز با او صد قصه‌ی سینه سوز با او یک شب به هم آن دو پاک‌دامان در کشور عشق نیک‌نامان بودند نشسته هر دو تنها انداخته در میان سخن‌ها از مرده‌دلان حی، جوانی در شیوه‌ی عشق بدگمانی بر صحبت تنگشان حسد برد واندر حقشان گمان بد برد شد روز دگر به خلوت راز پیش پدرش فسانه‌پرداز در خرمن خشکش آتش افروخت ز آن شعله نخست خرمنش سوخت آمد سوی لیلی آتش‌افکن و آن راز شبانه ساخت روشن بهر ادبش گشاد پنجه گل را به تپانچه ساخت رنجه چون نیلوفر ز زخم سیلی کردش رخ لاله رنگ، نیلی . . . بعد از همه یاد کرد سوگند کز جرات قیس ازین غم آباد خواهم به خلیفه برد فریاد او کیست که گاه صبح و گه شام، در طرف حریم من زند گام؟ گر داد خلیفه داد من، خوش! ورنی بندم من ستم‌کش، در رهگذر وی از ستیزه محکم بندی ز تیغ و نیزه یا پای برون نهد ازین راه یا دست کند ز عمر کوتاه مجنون چو ازین حدیث جان‌سوز آگاهی یافت، هم در آن روز، گشت از تک و پوی، پای او سست وز حرف امید، لوح دل شست بنشست و کشید پا به دامان از رفتن آشکار و پنهان نی از غم خویش، از غم یار کز جور پدر نبیند آزار گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود گر نکوبی حلقه‌ی سد جا بر در دل می‌شود همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست آن نگه کش تا به ما سد جای منزل می‌شود رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد در کمین صید صیادی که غافل می‌شود عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود عشق و سودا چیست وحشی مایه‌ی بی‌حاصلی غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود آن لحظه کفتاب و چراغ جهان شوی اندر جهان مرده درآیی و جان شوی اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی و اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی در دیو زشت درروی و یوسفش کنی و اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی هر روز سر برآری از چارطاق نو چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی گاهی انیس دیده شوی گلستان شوی فرزین کژروی و رخ راست رو شها در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم هم محو لطف او شو چون شادمان شوی آبی که محو کل شد او نیز کل شود هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری و آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این بی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی این دم خموش کرده‌ای و من خمش کنم آنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی چونک نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید گفت پا واپس کشیدی تو چرا پای را واپس مکش پیش اندر آ گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر حق چو سیما را معرف خوانده‌ست چشم عارف سوی سیما مانده‌ست رنگ و بو غماز آمد چون جرس از فرس آگه کند بانگ فرس بانگ هر چیزی رساند زو خبر تا بدانی بانگ خر از بانگ در گفت پیغامبر به تمییز کسان مرء مخفی لدی طی‌اللسان رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر بانگ روی زرد دارد صبر و نکر در من آمد آنک دست و پا برد رنگ رو و قوت و سیما برد آنک در هر چه در آید بشکند هر درخت از بیخ و بن او بر کند در من آمد آنک از وی گشت مات آدمی و جانور جامد نبات این خود اجزا اند کلیات ازو زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو تا جهان گه صابرست و گه شکور بوستان گه حله پوشد گاه عور آفتابی کو بر آید نارگون ساعتی دیگر شود او سرنگون اختران تافته بر چار طاق لحظه لحظه مبتلای احتراق ماه کو افزود ز اختر در جمال شد ز رنج دق او همچون خیال این زمین با سکون با ادب اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب ای بسا که زین بلای مر دریگ گشته است اندر جهان او خرد و ریگ این هوا با روح آمد مقترن چون قضا آید وبا گشت و عفن آب خوش کو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی برو خواند یموت حال دریا ز اضطراب و جوش او فهم کن تبدیلهای هوش او چرخ سرگردان که اندر جست و جوست حال او چون حال فرزندان اوست گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندرو از سعد و نحسی فوج فوج از خود ای جزوی ز کلها مختلط فهم می‌کن حالت هر منبسط چونک کلیات را رنجست و درد جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع ز آب و خاک و آتش و بادست جمع این عجب نبود که میش از گرگ جست این عجب کین میش دل در گرگ بست زندگانی آشتی ضدهاست مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست لطف حق این شیر را و گور را الف دادست این دو ضد دور را چون جهان رنجور و زندانی بود چه عجب رنجور اگر فانی بود خواند بر شیر او ازین رو پندها گفت من پس مانده‌ام زین بندها خاک گوید خاک تن را باز گرد ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد جنس مایی پیش ما اولیتری به که زان تن وا رهی و زان تری گوید آری لیک من پابسته‌ام گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام تری تن را بجویند آبها کای تری باز آ ز غربت سوی ما گرمی تن را همی‌خواند اثیر که ز ناری راه اصل خویش گیر هست هفتاد و دو علت در بدن از کششهای عناصر بی رسن علت آید تا بدن را بسکلد تا عناصر همدگر را وا هلد چار مرغ‌اند این عناصر بسته‌پا مرگ و رنجوری و علت پاگشا پایشان از همدگر چون باز کرد مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد جذبه‌ی این اصلها و فرعها هر دمی رنجی نهد در جسم ما تا که این ترکیبها را بر درد مرغ هر جزوی به اصل خود پرد حکمت حق مانع آید زین عجل جمعشان دارد بصحت تا اجل گوید ای اجزا اجل مشهود نیست پر زدن پیش از اجلتان سود نیست چونک هر جزوی بجوید ارتفاق چون بود جان غریب اندر فراق صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس کار درگاه خداوند جهان دارد و بس هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت ای برادر کس او باش و میندیش از کس بنده‌ی خاص ملک باش که با داغ ملک روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن» ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس» ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه وز سبکساری بازیچه‌ی باد آمد خس تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس همره جان و خرد باش سوی عالم قدس نه ستوری که ترا عالم حسست جرس پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس چنگ در گفته‌ی یزدان و پیمبر زن و رو کنچه قرآن و خبر نیست فسانه‌ست و هوس اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین» یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس آز بگذار که با آز به حکمت نرسی ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش آن باده انگوری نفزاید جز کوری پهلوی چنین باده بالله منشانیدش باشد بودش سکته در گور نباید کرد زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش من بلبلم و رخ تو گلزار تو خفته من از غم تو بیدار جانا تو به نیکویی فریدی وین زلف چو عنبر تو عطار گفتم که چو روی گل ببینم کمتر کنم این فغان بسیار شوق گل روی تو چو بلبل هر لحظه در آردم به گفتار من در طلب تو گم شده‌ستم خود گم شده چون بود طلبکار؟ بر من همه دوستان بگریند هر گه که بنالم از غمت زار دل، خسته نگردد از غم تو هرگز نبود ز مرهم آزار از دانه‌ی خال تو دل من در دام هوای تو گرفتار بسیار تنم بجان بکوشید تا دل ندهد به چون تو دلدار با یوسف حسن تو نرستم زین عشق چو گرگ آدمی‌خوار چون جان به فنای تن نمیرد آن دل که ز عشق گشت بیمار چون کرد بنای آبگیری بر خاک در تو اشک گل کار، وقت است کنون که که رباید رنگ رخ من ز روی دیوار در دست غم تو من چو چنگم و اسباب حیوة همچو او تار چنگی غم تو ناخن جور گو سخت مزن که بگسلد تار ای لعل تو شهد مستی انگیز وی چشم تو مست مردم آزار دریاب که تا تو آمدی، رفت کارم از دست و دستم از کار اندوه فراخ رو به صد دست بر تنگ دلم همی نهد بار دور از تو هر آن کسی که زنده‌است بی روی تو زنده ای‌ست مردار در دایره‌ی وجود گشتم با مرکز خود شدم دگربار بر نقطه‌ی مهرت ایستادم تا پای ز سر کنم چو پرگار افتاد از آن زمان که دیدیم ناگه رخ چون تو شوخ عیار، هم خانه‌ی ما به دست نقاب هم کیسه‌ی ما به دست طرار در دوستی تو و ره تو مرد اوست که ثابت است و سیار گر بر در تو مقیم باشد سگ سکه بدل کند در آن غار آن شب که بهم نشسته باشیم در خلوت قرب یار با یار هم بیم بود ز چشم مردم هم مردم چشم باشد اغیار پر نور چو روی روز کرده شب را به فروغ شمع رخسار در صحبت دوست دست داده من سوخته را بهشت دیدار در پرسش ما شکر فشانده از پسته‌ی تنگ خود به خروار کای در چمن امید وصلم چیده ز برای گل بسی خار جام طرب و هوای خود را در مجلس ما بگیر و بگذار آن دم به امید مستی وصل بر بنده رگی نماند هشیار بیرون شده طبع آرزو جوی بی خود شده عقل خویشتن دار بر صوفی روح چاک گشته در رقص دل از سماع اسرار در چشم ازو فزوده نوری در خانه ز من نمانده دیار چون از افق قبای عاشق سر بر زده آفتاب انوار او وحدت خویش کرده اثبات اندر دل او به محو آثار ای از درمی به دانگی کم خرم به زیادتی دینار مشتی گل تست در کشیده در چشم هوای تو چو گلنار دلشاد به عالمی که در وی کس سر نشود مگر به دستار دستت نرسد بدو چو در پاش این هر دو نیفگنی به یکبار تا پر هوا ز دل نریزد جانت نشود چو مرغ طیار ای طالب علم! عاشقی ورز خود را نفسی به عشق بسپار کاندر درجات فضل پیش است عشق از همه علمها به مقدار در مدرسه‌ی هوای او کس عالم نشود به بحث و تکرار گر طالب علم این حدیثی بشکن قلم و بسوز طومار چون عشق لجام بر سرت کرد دیگر نروی گسسته افسار تو ممن و مسلمی و داری یک خانه پر از بتان پندار در جنب تو دشمنان کافر در جیب تو سروران کفار تو با همه متحد به سیرت تو با همه متفق به کردار دایم ز شراب نخوت علم سر مست روی به گرد بازار جهل تو تویی تست وزین علم تو بی‌خبر ای امام مختار تا تو تویی ای بزرگ خود را با آن همه علم جاهل انگار رو تفرقه دور کن ز خاطر رو آینه پاک کن ز زنگار کاری می‌کن که ننگ نبود از کار جهان پر و تو بی کار وین نیز بدان که من درین شعر تنبیه تو کرده‌ام نه انکار گر یوسف دلربای ما را هستی به عزیز جان خریدار، ما یوسف خود نمی‌فروشیم تو جان عزیز خود نگهدار مقصود من از سخن جز او نیست جز مهره چه سود باشد از مار من روی غرض نهفته دارم در برقع رنگ پوش اشعار هر که با عارض زیبای تو خوکرده بود گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود شرح سودای مرا موی به مو کرده بود کاسه‌ی سر ز تمنای تو خالی نکنم و گرم کوزه‌گر از خاک سبو کرده بود هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟ در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود هر جمال و شرف که دارد ملک از جمال و جلال اشرافست خواجه منصور عامر آنکه کفش از عطا یادگار اسلافست دخل مدحش ز شرق تا غربست خرج جودش ز قاف تا قافست رسمش اندر زمانه تصنیف است واندرو از بزرگی انصافست ای هنرمند مهتری که خرد با هنرهای تو ز اجلافست شکر شکر تو در افواهست سمر رسم تو در اطرافست تیر در حضرت تو مستوفی زهره در مجلس تو دفافست گرچه از غایت فصاحت و ذهن همه دیوان شعرم اوصافست وصف احسان تو چو من نکند هرکه اندر زمانه وصافست نیستی مسرف و ز غایت جود خلق را در تو ظن اسرافست بده ای خواجه کز پی بذلت خاک بزاز و کوه صرافست تا اثیر از هوا لطیف‌ترست تا هوا چون اثیر شفافست باد صافی‌تر از هوای اثیر دلت از غم که از حسد صافست به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم مکش به طعنه بی‌دردیم که بر دل غمگین هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم چه سود سرمه‌ی آسودگی بدیده کشیدن که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم بدیده‌ی دگران جام کن به رغم من ای گل که دیده‌ی نگرانی که داشتم ز تو دارم به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم ای باغ همی‌دانی کز باد کی رقصانی آبستن میوه ستی سرمست گلستانی این روح چرا داری گر ز آنک تو این جسمی وین نقش چرا بندی گر ز آنک همه جانی جان پیشکشت چه بود خرما به سوی بصره وز گوهر چون گویم چون غیرت عمانی عقلا ز قیاس خود زین رو تو زنخ می‌زن زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی دشوار بود با کر طنبور نوازیدن یا بر سر صفرایی رسم شکرافشانی می وام کند ایمان صد دیده به دیدارش تا مست شود ایمان زان باده یزدانی در پای دل افتم من هر روز همی‌گویم راز تو شود پنهان گر راز تو نجهانی کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی ای روی تو چشمه‌ی خور چشم ابروی تو طاق اخضر چشم بالای بلند و چشم مستت شمشاد روان و عبهر چشم لعل تو شراب مجلس روح روی تو چراغ منظر چشم خاک قدم تو سرمه‌ی حور لعل لبت آب کوثر چشم پیکان غم تو ناوک دل نوک مژه‌ی تو نشتر چشم از غایت مهر گشته حیران در پیکر تو دو پیکر چشم لعل تو بهای جوهر جان دندان تو عقد گوهر چشم ابروت هلال ماه خوبی رخسار تو مهر انور چشم در ورطه‌ی خون فتاده ما را دور از رخ تو شناور چشم از شوق خط تو این مقله در آب فکند دفتر چشم تا بی تو بروی ما چه آید زین مردمک بد اختر چشم دریا شودم ز اشک خونین هر لحظه سواد کشور چشم از چشم شد آب روی خواجو بر باد که خاک بر سر چشم فضل خدای را که تواند شمار کرد؟ یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟ آن صانع قدیم که بر فرش کائنات چندین هزار صورت الوان نگار کرد ترکیب آسمان و طلوع ستارگان از بهر عبرت نظر هوشیار کرد بحر آفرید و بر و درختان و آدمی خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت اسباب راحتی که نشاید شمار کرد آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت احمال منتی که فلک زیر بار کرد از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد وز قطره دانه‌ای درر شاهوار کرد مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد این آب داد بیخ درختان تشنه را شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟ حیران بماند هر که درین افتکار کرد گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید یا عقل ارجمند که با روح یار کرد لالست در دهان بلاغت زبان وصف از غایت کرم که نهان و آشکار کرد سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟ جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد بخشنده‌ای که سابقه‌ی فضل و رحمتش ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد پرهیزگار باش که دادار آسمان فردوس جای مردم پرهیزگار کرد نابرده رنح گنج میسر نمی‌شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی جای نشست نیست بباید گذار کرد دارالقرار خانه‌ی جاوید آدمیست این جای رفتنست و نشاید قرار کرد چند استخوان که هاون دوران روزگار خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد ظالم بمرد و قاعده‌ی زشت از او بماند عادل برفت و نام نکو یادگار کرد عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند بازی رکیک بود که موشی شکار کرد ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد الا کسی که در ازلش بخت یار کرد بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد هر بنده‌ای که خاتم دولت به نام اوست در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد بالا گرفت و دولت والا امید داشت هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد شاید که التماس کند خلعت مزید سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد من چو آدم بودم اول حبس کرب پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب من گدا بودم درین خانه چو چاه شاه گشتم قصر باید بهر شاه قصرها خود مر شهان را مانسست مرده را خانه و مکان گوری بسست انبیا را تنگ آمد این جهان چون شهان رفتند اندر لامکان مردگان را این جهان بنمود فر ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر گر نبودی تنگ این افغان ز چیست چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست در زمان خواب چون آزاد شد زان مکان بنگر که جان چون شاد شد ظالم از ظلم طبیعت باز رست مرد زندانی ز فکر حبس جست این زمین و آسمان بس فراخ سخت تنگ آمد به هنگام مناخ جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ خنده‌ی او گریه فخرش جمله ننگ داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی غرقه شد در آب دریا ناگهی دیدش از خشکی مگر مردی سره گفت از سر برفکن آن تو بره گفت نیست آن تو به ره، ریش منست نیست خود این ریش، تشویش منست گفت احسنت اینت ریش و اینت کار تو فروده اینت خواهد کشت زار ای چو بز از ریش خود شرمیت نه برگرفته ریش و آزرمیت نه تا ترا نفسی و شیطانی بود در تو فرعونی و هامانی بود پشم درکش همچو موسی کون را ریش گیر آنگاه این فرعون را ریش این فرعون گیر و سخت دار جنگ ریشاریش کن مردانه‌وار پای درنه، ترک ریش خویش گیر تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر گرچه از ریشت بجز تشویش نیست یک دمت پروای ریش خویش نیست در ره دین آن بود فرزانه‌ای کو ندارد ریش خود را شانه‌ای خویش را از ریش خود آگه کند ریش را دستار خوان ره کند نه بجز خونابه آبی یابد او نه بجز از دل کبابی یابد او گر بود گازر، نبیند آفتاب ور بود دهقان، نیارد میغ آب گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من شعله سینه منی کم مکن از شرار من یار من و حریف من خوب من و لطیف من چست من و ظریف من باغ من و بهار من ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو ذره آفتاب تو این دل بی‌قرار من لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم کخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من تا که چه زاید این شب حامله از برای من تا به کجا کشد بگو مستی بی‌خمار من تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من مست منی و پست من عاشق و می پرست من برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من مرده‌تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من گفت ز من نه بارها دیده‌ای اعتبارها بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای خواند فسون فسون او دام دل شکار من جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من آنی که گر بخواهی از اقبال و سروری تری ز آب و خشکی از آتش برون بری داری مفرحی که دهد روح را غذا سازی طریفلی که کنی دیو را پری دست مبارک تو بخواهد همی درست از خط راست نامه‌ی شکل صنوبری یارب چه طالعست که خود بی‌معالجت بیمار به شود چو تو زان راه بگذری ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌ای لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌ای گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌ای پیش کشیی آن کمان هر کس می‌کند زهی بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌ای جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌ای خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌ای چند جویی در جهان یاری ز کس یک کست در هر دو عالم یار بس تو چو طاوسی بدین ره در خرام کاندرین ره کم نیایی از مگس مرد باش و هر دو عالم ده طلاق پای در نه زانکه داری دست رس گر برآری یک نفس بی عشق او از تو با حضرت بنالد آن نفس هر نفس سرمایه‌ی صد دولت است تا کی اندر یک نفس چندین هوس سرنگونساری تو از حرص توست باز کش آخر عنان را باز پس تا ز دانگی دوست تر داری دودانگ نیستی تو این سخن را هیچ کس گر گهر خواهی به دریا شو فرو بر سر دریا چه گردی همچو خس بر در او گر نداری حرمتی چون توانی رفت راه پر عسس چون تو ای عطار حرمت یافتی بر سر افلاک تازانی فرس گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت تا همی شمع روان زی خوشه‌ی گردان شود گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد دست او پیراهن اشجار از سر برکشد باغها را داغهای عبریان بر بر زند شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد از پی آن تا ببیند چهره‌ی شاهد درو چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد سخت ننگ آمد که پیش از کینه توزی باد مهر گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب نیمه‌ی پنجش صحیح بیست را مکسور کرد عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی وهمش از روی گهر پرده‌ی عرض را دور کرد در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او باز را هنگام کوشش دایه‌ی عصفور کرد همچو پرده‌ی عالم علوی برآسود از فساد عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد جانبران را کین او از جان بری معذور کرد هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد پس چو چونین‌ست بهر نام نیکش خلق را مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند گر چه دشوارست برهان کردن هیت ولیک هیت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست در حساب آنگه روزی با کسی احسان کند ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند همتش را نقطه‌ی وهمی اگر صورت کند قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند هر که خاک درگهش را گاه سازد هفته‌ای همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد دوستانش در فنای دهر دورند از فنا دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف نیست نامعلوم رایش جمع و تفریق هبا از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی جذر بستاند برای خانه‌ی «یعطی» «زلا» مادر ایام اگر چه از فنا آبستن‌ست چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا گر شمال خشم او بر دایره‌ی گردون زند پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست مشتری در حسرت رخساره‌ی چون ماه تست مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو کانچه داری در دل و جان خلقت الاه تست منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست گام در میدان کام خویش زن مردانه‌وار خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان نوبت ایشان گذشت اکنون توران چون گاه تست همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی قطره‌ای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار با طبایع پای داری با کواکب سر زنی بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی تیرت از جرم ثریا رشته‌ی گوهر شود بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید گر همه خود را به زردی چنگ در ساغر زنی اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ آفتابت باده، جام باده، جرم ماه باد چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ گه بر سر عقل را سایه کند تیغ یمان گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک جان بی شخص از شتاب و شخصی بی جان از درنگ گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ آن زمانت گر در آن هیت فلک بیند شود نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام گه به میدان زیر رانت باره‌ای کز گرد نعل روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز خامه‌ای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب گر کسی زاندیشه‌ی بسیار گردد زرد فام شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد هست کمتر عمر بدگوی تو از روی نهاد از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک هم نشیند گه گهی بر آشیانه‌ی باز خاد مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد از فعال شاعران خر تمیز بی ادب وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد از برای خدمتت را صف زده همچون خدم تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد علم تقدیر ازل در عالم صورت علم از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم تخته‌ی خاکی بدین گیتی و گردون هندسی مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست این رقمهای چنین شایسته را از باد رم تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب هم سوی دریا گرایانست دایم آن ویم تا زبانه‌ی صبح نارد چشمها را جز ضیا تا دهانه‌ی شام نارد دیده‌ها را جز ظلم تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره که بود در تک دریا کف دریا به کناره چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره چو بدان بنده نوازی شده‌ای پاک و نمازی همگان را تو صلا گو چو مذن ز مناره تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد تو در این شاه نگه کن که رسیده‌ست سواره نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره کی بود آب که دارد به لطافت صفت او که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم که نفور است نسیمش ز کف سیم شماره تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده تو شتر هم نخریده که شکسته‌ست مهاره بنگر سوی حریفان که همه مست و خرابند تو خمش باش و چنان شو هله ای عربده باره چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم پای در ملک محبت چو نهادم اول از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم گر ز غلامیش نشانت دهند سلطنت کون و مکانت دهند بنده‌ی او شو که یک التفات خواجگی هر دو جهانت دهند پیروی پیر خرابات کن تا شرف بخت جوانت دهند دامن رندان سبک سیر گیر تا همه دم رطل گرانت دهند سر به خط ساقی گل‌چهره نه تا ز قضا خط امانت دهند باده‌ی مستانه بنوش آشکار تا خبر از راز نهانت دهند تا نرسد جان تو بر لب کجا نوشی از آن گنج دهانت دهند گر نگری لعل گهربار او دیده‌ی یاقوت فشانت دهند گر بدری پرده‌ی تن را ز هم ره به سراپرده جانت دهند در عوض خاک در او مگیر گر همه گل‌زار جنانت دهند کاش فروغی شب هجران دوست تا به سحر تاب و توانت دهند در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد تنها نه من افتاده‌ی سر پنجه‌ی عشقم بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد هرگز نشود مشتری یوسف مصری شوریده سری کز پی سودای تو افتاد در دیده‌ی عشاق نه کم ز آب حیات است خاکی که بر آن سایه‌ی بالای تو افتاد آسوده شد از شورش صحرای قیامت هر چشم که بر قامت رعنای تو افتاد آگاه شد از معنی حیرانی عشاق هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد هر دل که خبردار شد از عیش دو عالم در فکر خریداری غم های تو افتاد از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم تا بر سر من شور تمنای تو افتاد خورشید فتاد از نظر پاک فروغی تا پرده ز رخسار دلا رای تو افتاد آغاز صحیفه‌ی معانی بر نام خدای جاودانی آن را که هدایتی رساند اندازه کرا، که واستاند وان را که کند ز روشنی دور آن کیست که باز بخشدش نور وانگه ز خراش سینه‌ی خویش خونابه فشانده از دل ریش کاین نامه که هست چون نگاری از دلشده‌ای، به بی‌قراری یعنی ز من ستم رسیده نزدیک تو ای رسن بریده ای عاشق دور مانده، چونی؟ وی شمع ز نور مانده، چونی؟ چونست سرت به بالش خاک؟ خون از رخ تو که می‌کند پاک؟ روزت دانم که شب نشانست شبهای سیاه بر چه سانست؟ از من به که می‌بری حکایت؟ یا خود ز که می‌کنی شکایت؟ تکیه بدر که می‌کنی خواست؟ بالین گه‌ی تو که می‌کند راست؟ دردت ز منست گر چه حالی من نیز نیم ز درد خالی شمعی که بر آتش است تا روز پروانه کش است و خویشتن سوز چون ز آتش تیز پرنیان سوخت از سوزن و رشته کی توان دوخت بگداخت، ز سوز دل، وجودم وز اوج فلک، گذشت دودم تو گر چه ز عشق تنگ باری باری قدمی فراخ داری گر پیشروان شوی و گر پس دستی نزند به دامنت کس مسکین، من مستمند بندی موقوف سرای دردمندی خو کرده به گوشه‌ی ندامت زندانی درد، تا قیامت پرورده‌ی غم شدست جانم فرسود محنت استخوانم تا بستر تو زمین شنیدم من نیز همان زمین گزیدم گشتم به یگانگی چنان چست کاین هستی من ز هستی تست هر خاری که پای تو کند ریش من از دل خود برون کشم نیش هر تاب که بر تو ز افتنا بست سوزش همه بر من خرابست هر آبله کافتدت به رفتار از دیده‌ی من تراود آزار هر سنگ که پهلو، توخستست اینک تن من از ان شکستست هر باد که از ره‌ی تو خیزد در سینه‌ی من غبار بیزد من بی تو، چنین به غم نشسته از هر که بجز تو، روی بسته ای خار، چو پهلویش کنی ریش از آتش آه من بیندیش ای گرد، چو بر تنش نشینی باران سرشک من ببینی رو، ای دم سرد من، به راهش خاشاک به چین ز تکیه‌گاهش اینم نه گمان که یار دلسوز شبها به وصال می‌کند روز در کیو دگر همی‌زند گام با یار دگر همی‌کشد جام گر یار نو آمدت در آغوش از یار کهن مکن فراموش بیگانه مشو چنین به یکبار آخر حق صحبتی نگه‌دار گر باده و گر خمار بودیم، روزی، نه من و تو یار بودیم؟ گر لاله و سرو در شمار است، آخر خس و خار هم به کارست! گیرم که تراست لعل در چنگ مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ دیدی که به معرض هلاکم چون باد برون شدی ز خاکم بیگانه صفت خرام کردی بیگانگی تمام کردی بسیار می جفا چشیدی بی‌خوابی و بی‌دلی کشیدی اکنون که به وصل خفته‌ای شاد، هم خوابه‌ی نو مبارکت باد! با این همه دوستدار و یاریم با یار تو نیز دوستداریم بخت من، اگر ز من شد آزاد آنرا که رسید، یار او باد او گر چه که دشمنیست در پوست از دوستیت گرفتمش دوست آن یار که دوست داشت یارم دشمن بوم ار نه، دوست دارم درد تو رفیق جان من باد هم خوابه‌ی خاکدان من باد چون خوانده شد این ورق تمامی دل سوخته پخته شد ز خامی غلتید میان خاک لختی چون باد زده کهن درختی پس قاصد نامه را بفرمود کارد قلمی و کاغذی، زود قاصد بسوی قبیله شد راست و آورد و سپردش آنچه درخواست دیوانه ز راز پرده برداشت می‌ریخت غمی که در جگر داشت اول بگه‌ی قلم گزاری کرد از سر خستگی و زاری نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو کان بود سرمایه‌ی تلبیس تو بهر اظهار فضیلت، معرکه ساختی، افتادی اندر مهلکه تا که عامی چند سازی دام خویش با صد افسون، آوری در دام خویش چند بگشایی سر انبان لاف؟ چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟ نی فروعت محکم آمد، نی اصول شرم بادت از خدا و از رسول اندرین ره چیست دانی غول تو؟ این ریایی درس نامعقول تو درس اگر قربت نباشد زان غرض لیس درسا انه بس المرض اسب دولت، برفراز عرش تاخت آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا به فال نیک درآمد به شهر موکب میر به طالعی که سجودش همی کند تقدیر به بارگاه بزرگی نشست باز به کام جمال مجلس سلطان و بارگاه وزیر بهاء ملت اسلام و فخر دین خدای که داد فخر و بها ملک را به صدر و سریر جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر بیان به پیش بنانش چو پیش معجز سحر یقین به نزد گمانش چو پیش حق تزویر به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر نه با عمارت عدلش خرابی از مستی نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر زمانه نی و بر امر او زمانه ز من سپهر نی و بر قدر او سپهر قصیر ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت وزو سپهر ندارد نهان قلیل و کثیر زمانه کیست که در نعمتش کند کفران سپهر کیست که در خدمتش کند تقصیر ایا به قدر و شرف در جهان عدیم شبیه و یا به جود و خسا در زمین عزیز نظیر نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ نموده در نظر همتت وجود حقیر دهد درنگ رکاب تو خاک را طیره دهد شتاب عنان تو باد را تشویر نتیجه‌های کفت را نموده ابر عقیم لطیفه‌های دلت را نموده بحر غدیر نهد کمال ترا عقل بر فلک تقدیم اگر وجود ترا بر زمین نهد تاخیر به بارگاه تو مریخ حاجب درگاه به حضرت تو عطارد خریطه دارو دبیر به پیش قدر تو گردون بود به پایه نژند به جنب طبع تو دریا بود چو عشر عشیر فتاده نور عطای تو بر وضیع و شریف چنان که سایه‌ی عدل تو بر صغیر و کبیر به عون رایت عدل تو پشت دهر قویست ز شیر رایت تو شیر چرخ هست اسیر نه اوج قدر تو افلاک دید و نه انجم نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطیر مگر نه جوهر صورتست ماده‌ی قلمت که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد کند به آب روان بر عطاردش تصویر شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر که روزگارش اگر پای بر زمین آمد شفیع هم به تو خواهد شدن که دستش گیر رضا و کین ترا حکم طاعتست و گناه عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حریر عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان که بر زبان سنان تو راندش تعبیر بزرگوارا گفتم چو مشتری به رجوع ز اوج اول میزان شود به خانه‌ی تیر به عون بخت و به تحویل او به میزان باز براستی همه کارت شود چو قامت تیر به فر دولت تو لا اله الا الله چگونه لایق تقدیر آمد آن تدبیر از آن ضمیر صواب آن اثر همی بینم که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمیر به شرح حال در این حال هیچ حاجت نیست زبان حال به از من همی کند تقریر همیشه تا نبود آسمان و انجم را نه مانعی ز مدار و نه قاطعی ز مسیر ز سیر انجم و اقبال آسمان بادت به جاه دولت تو هر زمان هزار بشیر مطیع رای بلندت همیشه چرخ بلند غلام بخت جوانت مدام عالم پیر ز رشک، اشک بداندیش تو عدیل بقم ز رنج، روی بدآموز تو نظیر زریر زدهر قامت این کوژ همچو قامت چنگ ز چرخ ناله‌ی آن زار همچو ناله‌ی زیر موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد مخالفت، ز جهان نفور جفت نفیر از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم ما را چو بجویید بر دوست بجویید کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب چون ماهی بی‌آب بر این خاک طپیدیم چون جوی شد این چشم ز بی‌آبی آن جوی تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم جان نخواهم چون به جانان می‌زیم در ره عشق تو چون جان زحمت است لاجرم بی زحمت جان می‌زیم چون بلای خویشتن دیدم وجود از وجود خویش پنهان می‌زیم در امید و بیم عشقت همچو شمع گاه خندان گاه گریان می‌زیم همچو غنچه از سر تر دامنی غرق خون سر در گریبان می‌زیم روز و شب بر خشک کشتی رانده‌ام گرچه دایم غرق طوفان می‌زیم از سر زلف تو اندیشم همه گرچه حالی را پریشان می‌زیم ماه رویا بر امید خلعتم بس برهنه این چنین زان می‌زیم از بر خود خلعت خاصم فرست زانکه بی‌تو ژنده خلقان می‌زیم از برونم پرده‌ی اطلس چه سود چون درون پرده عریان می‌زیم همچو عطار از جهان فارغ شده سر نهاده در بیابان می‌زیم کیست آن مه؟ که می‌رود نازان عاشقان در پیش سراندازان پای وصلش ز سوی ما کوتاه دست هجرش به جان ما یازان حلقهای دو زلف چون رسنش چنبر گردن سر افرازان بر سر چار سوی دل مشهور کمر او ز کیسه پردازان در خم زلف او زبون دلها چون کبوتر به چنگل بازان می‌دواند میان لشکرگاه از چپ و راست همچو طنازان دست در دامنش زنم روزی بر در بارگه چو سربازان بوسه‌ای خواهمش، و گر ندهد بستانم به دولت غازان اوحدی، دل مده به غمزه‌ی او کشکارا کنند غمازان خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی ای تو مدد حیات را از جهت زکات را طره دلربات را بر دل من ببستیی عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی بازرسید مست ما داد قدح به دست ما گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی وز کف جام بخش او از کف خود برستییی وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی نمی‌یابم برت چندان مجالی که در گوش تو گویم حسب حالی هوس دارم که هر روزت ببینم و گر هر روز نتوان، هر به سالی منم هر ساعت از هجرت به دردی منم هر لحظه از عشقت به حالی نه در کار بلای هجر دستی نه در خورد هوای عشق بالی فضیحت گشته‌ای، بی‌خانمانی به غارت برده‌ای، بیجاه و مالی سخن بسیار دارم، گر دلت را ز پر گفتن نیفزاید ملالی ای مرقع پوش در خمار شو با مغان مردانه اندر کار شو چند ازین ناموس و تزویر و نفاق توبه کن زین هر سه و دین دار شو یا برو از حلقه‌ی مردان دین در میان حلقه‌ی کفار شو یا منادی کن اناالحق در جهان چون اناالحق گفته شد بر دار شو چون نه‌ای در کفر و در ایمان تمام گیر زناری و در خمار شو چون حضورت نیست در مسجد دمی بی مرقع گرد و با زنار شو عاجزی در دین و زهد خویشتن خیز و زین دین تهی بیزار شو چند باشی در حجاب خویش تو عالم تجرید را عطار شو گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال گفتا: منم دوای تو از درد من منال گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال گفتم که: ابروی تو نشان می‌دهد بعید گفتا: نشان عید بود دیدن هلال گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من! گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟ گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟ گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال گفتم: سال من به جهان وصل روی تست گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو گفتا که: چاره‌ی تو شکیبست و احتمال گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟ گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال فغان ازین غراب بین و وای او که در نوا فکندمان نوای او غراب بین نیست جز پیمبری که مستجاب زود شد دعای او غراب بین نایزن شده‌ست و من سته شدم ز استماع نای او برفت یار بیوفا و شد چنین سرای او خراب، چون وفای او به جای او بماند جای او به من وفا نمود جای او به جای او بسان چاه زمزمست چشم من که کعبه‌ی وحوش شد سرای او سحاب او بسان دیدگان من بسان آه سرد من صبای او خراب شد تن من از بکای من خراب شد تن وی از بکای او الا کجاست جمل بادپای من بسان ساقهای عرش پای او چو کشتیی که بیل او ز دم او شراع او، سرون او قفای او زمام او طریق او و راهبر سنام او دو دست او عصای او کجاست تا بیازمایم اندرین سراب آب چهره آشنای او ببرم این درشتناک بادیه که گم شود خرد در انتهای او ز طول او به نیم راه بگسلد فراز او مسافت سمای او زمین او چو دوزخ وز تف او چو موی زنگیان شده گیای او بسان ملک جم خراب، بادیه سپاه غول و دیو، پادشای او زنند مقرعه به پیش پادشا دوال مار و نیش اژدهای او کنیزکان به گرد او کشیده صف ز کرکی و نعامه و قطای او ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر غدیرها و آبگیرهای او شراب او سراب و جامش اودیه و نقل او حجاره و حصای او سماع مطربان به گرد او درون زئیر شیر و گرگ را عوای او بخور او سموم گرم و اسپرم به گرد او عکازه و غضای او شمیده من در آن میان بادیه زسهم دیو و بانگ های‌های او بدانگهی که هور تیره‌گون شود چو روی عاشقان شود ضیای او شب از میان باختر برون جهد بگسترند زیر چرخ جای او چو جامعه‌ی نگارگر شود هوا نقط زر شود بر او نقای او فلک چو چاه لاجورد و دلو او دو پیکر و مجره همچو نای او هبوب او هوا و بر هبوب او کسی فشانده گرد آسیای او ز هقعه‌ی چو نیمخانه‌ی کمان بنات نعش از اول بنای او جدی چنان به شاره‌ای وز استر چو نقطه‌یی به ثور بر، سهای او هوا به رنگ نیلگون یکی قبا شهاب، بند سرخ بر قبای او مجره چون ضیا که اندر اوفتد به روزن و نجوم او هبای او بدانگهی که صبح، روز بر دمد بهای او به کم کند بهای او قمر بسان چشم دردگین شود سپیده‌دم شود چو توتیای او رسیده من به انتهای بادیه به انتها رسیده هم عنای او به مجلس خدایگان بی‌کفو که نافریده همچو او خدای او مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او به جایگاه عزم، عزم عزم او به جایگاه رای، رای رای او که کرد، جز خدای عز اسمه رضا رضای او، قضا قضای او نه در جهان جلال، چون جلال او نه هیچ کبریا چو کبریای او خلیج مغربی هزیمه‌ای شود اگر نه جود او شود سقای او فصاحتم چو هدهدست و هدهدم کجا رسد به غایت سبای او ز شکر اوست مروه و صفای من ز فضل اوست مروه و صفای او طبیعت منست گاه شعر من جمیله و شه طباطبای او «اماصحا» به تازیست و من همی به پارسی کنم اما صحای او الا که تا برین فلک بود روان شجاع او و حیةالحوای او بقاش باد و دولت همیشگی رسیده در حسود او بلای او هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم هر روز وفاداری من بیش کنم دانی مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند در پرده‌ی یک رازم محرم نکنی دانم گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم اضحکنی بنظرة، قلت له فهکذی شرفنی بحضرة، قلت له فهکذی جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده امددنی بنصرة، قلت له فهکذی جملنی جماله، نورنی هلاله اطربنی بسکرة، قلت له فهکذی یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا یدهشنا بعشرة، قلت له فهکذی نور وجهه الدجی، صدق لطفه‌الرجا اکرمنی بزورة، قلت له فهکذی نال فادی کأسه عظمه و بأسه فاز به بخمرة، قلت له فهکذی من تبریز شمس دین یسمع منی الانین یکرمنی بسفرة، قلت له فهکذی با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی واقفی بر عجزم اما می‌کنی ترجمان سر دشمن می‌شوی ظن کژ را در دلش جا می‌کنی هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی هم شکایت را تو پیدا می‌کنی تا گمان آید که بر تو ظلم رفت چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی آفتابی ظلم بر تو کی کند هر چه می‌خواهی ز بالامی کنی می‌کنی ما را حسود همدگر جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی عارفان را نقد شربت می‌دهی زاهدان را مست فردا می‌کنی مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی بلبلان را مست و گویا می‌کنی زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی طوطی خود را شکرخا می‌کنی آن یکی را می‌کشی در کان و کوه وین دگر را رو به دریا می‌کنی از ره محنت به دولت می‌کشی یا جزای زلت ما می‌کنی اندر این دریا همه سود است و داد جمله احسان و مواسا می‌کنی این سر نکته است پایانش تو گوی گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی نه مردی بود چاره جستن به جنگ نرفتن به رسم دلاور پلنگ که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز کین اگر شاه کاووس یابد رها تو رستی ز چنگ و دم اژدها وگرنه بیارای جنگ مرا به گردن بپیمای هنگ مرا فرستاده شد نزد هاماوران بدادش پیام یکایک سران چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز کردار خود در شگفتی بماند چو برخواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشمش همه تیره شد چنین داد پاسخ که کاووس کی به هامون دگر نسپرد نیز پی تو هرگه که آیی به بربرستان نبینی مگر تیغ و گرز گران همین بند و زندانت آراستست اگر رایت این آرزو خواستست بیایم بجنگ تو من با سپاه برین گونه سازیم آیین و راه چو بشنید پاسخ‌گو پیلتن دلیران لشکر شدند انجمن سوی راه دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره با درنگ به کشتی و زورق سپاهی گران بشد تا سر مرز هاماوران به تاراج و کشتن نهادند روی ز خون روی کشور شده جوی جوی خبر شد به شاه هماور ازین که رستم نهادست بر رخش زین ببایست تا گاهش آمد به جنگ نبد روزگار سکون و درنگ چو بیرون شد از شهر خود با سپاه به روز درخشان شب آمد سیاه چپ و راست لشکر بیاراستند به جنگ اندرون نامور خواستند گو پیلتن گفت جنگی منم بوردگه بر درنگی منم برآورد گرز گران را به دوش برانگیخت رخش و برآمد خروش چو دیدند لشکر بر و یال اوی به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی تو گفتی که دلشان برآمد ز تن ز هولش پراگنده شد انجمن همان شاه با نامور سرکشان ز رستم چو دیدند یک یک نشان گریزان بیامد به هاماوران ز پیش تهمتن سپاهی گران چو بنشست سالار با رایزن دو مرد جوان خواست از انجمن بدان تا فرستد هم اندر زمان به مصر و به بربر چو باد دمان یکی نامه هر یک به چنگ اندرون نوشته به درد دل از آب خون کزین پادشاهی بدان نیست دور بهم بود نیک و بد و جنگ و سور گرایدونک باشید با من یکی ز رستم نترسم به جنگ اندکی وگرنه بدان پادشاهی رسد درازست بر هر سویی دست بد چو نامه به نزدیک ایشان رسید که رستم بدین دشت لشکر کشید همه دل پر از بیم برخاستند سپاهی ز کشور بیاراستند نهادند سر سوی هاماوران زمین کوه گشت از کران تا کران سپه کوه تا کوه صف برکشید پی مور شد بر زمین ناپدید چو رستم چنان دید نزدیک شاه نهانی برافگند مردی به راه که شاه سه کشور برآراستند بر این گونه از جای برخاستند اگر جنگ را من بجنبم ز جای ندانند سر را بدین کین ز پای نباید کزین کین به تو بد رسد که کار بد از مردم بد رسد مرا تخت بربر نیاید به کار اگر بد رسد بر تن شهریار فرستاده بشنید و آمد دوان به نزدیک کاووس کی شد نهان پیام تهمتن همه باز راند چو بشنید کاووس خیره بماند چنین داد پاسخ که مندیش ازین نه گسترده از بهر من شد زمین چنین بود تا بود گردان سپهر که با نوش زهرست با جنگ مهر و دیگر که دارنده یار منست بزرگی و مهرش حصار منست تو رخش درخشنده را ده عنان بیارای گوشش به نوک سنان ازیشان یکی زنده اندر جهان ممان آشکارا نه اندر نهان فرستاده پاسخ بیاورد زود بر رستم زال زر شد چو دود تهمتن چو بشنید گفتار اوی بسیچید و زی جنگ بنهاد روی یا مالک دمة الزمان یا فاتح جنة الامعانی لا هوتک موضح المصادر ناسوتک سلم الامانی من رام لقاک فی جهات ردوه بفول لن ترانی کم اتلفنی بلن حبیبی لما اتلفنی بلن اتانی کم رد علی بات وصل کم عنه رجعت قد دعانی کم عانق روحه و روحی کم جالسنی بلا مکان کم البسنی ببرد تیه کم اطعمنی و کم سقانی کم اسکرنی بکاس حب بین الحرفاء و المغانی یا قلب کفاک لا تطول بالله علیک یا لسانی صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهیم دلق ریا به آب خرابات برکشیم فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم سر خدا که در تتق غیب منزویست مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود عاشقانرا دل بیاد چهره‌ی دلبر خوشست باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد ساده دل مردی که دل بر وعده مستان نهاد چون حدیث بی‌دلان بشنید جان خوشدلم جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد همچو گربه عطسه شیری بدم از ابتدا بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد گفت ار تو زاده شیری نه‌ای گربه برآ بردر انبان شیر در انبان درون نتوان نهاد من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا چون تویی را هر که گربه دید او بهتان نهاد شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید مه مصور یار و مه منور عید چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید به روز عید بگویم دهل چه می‌گوید اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید قراضه دو که دادی برای حق بنگر جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید از این شکار سوی شاه بازپر چون باز که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن که تا بری به تبرک هلال لاغر عید وگر نکردی قربان عنایت یزدان امید هست که ذبحش کند به خنجر عید چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره‌روان چنین گفت کین راز چرخ بلند همی گفت با من خداوند پند هران بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش به کوشش گذر چون بود گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شهرگیر در گنج بگشاد و روزی بداد سپه بر گرفت و بنه برنهاد ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه همی گرد لشکر برآمد به ماه وزان روی لشکر بیاورد شاه سپاهی که بر باد بربست راه ز بس ناله‌ی بوق و با کرنای ترنگیدن زنگ و هندی درای میان دو لشکر دو پرتاب ماند به خاک اندرون مار بی‌تاب ماند خروشان سپاه و درفشان درفش سرافشان دل از تیغهای بنفش چهل روز زین سان همی جنگ بود بران زیردستان جهان تنگ بود ز هرگونه‌یی تنگ شد خوردنی همان تنگ شد راه آوردنی ز بس کشته شد روی هامون چو کوه بشد خسته از زندگانی ستوه سرانجام ابری برآمد سیاه بشد کوشش و رزم را دستگاه یکی باد برخاست از انجمن دل جنگیان گشت زان پرشکن بتوفید کوه و بلرزید دشت خروشش همی از هوا برگذشت بترسید زان لشکر اردوان شدند اندرین یک سخن هم‌زبان که این کار بر اردوان ایزدیست بدین لشکر اکنون بباید گریست به روزی کجا سخت شد کارزار همه خواستند آنگهی زینهار بیامد ز قلب سپاه اردشیر چکاچاک برخاست و باران تیر گرفتار شد در میان اردوان بداد از پی تاج شیرین روان به دست یکی مرد خراد نام چو بگرفت بردش گرفته لگام به پیش جهانجوی بردش اسیر ز دور اردوان را بدید اردشیر فرود آمد از باره شاه اردوان تنش خسته‌ی تیر و تیره‌روان به دژخیم فرمود شاه اردشیر که رو دشمن پادشا را بگیر به خنجر میانش به دو نیم کن دل بدسگالان پر از بیم کن بیامد دژآگاه و فرمان گزید شد آن نامدار از جهان ناپدید چنین است کردار این چرخ پیر چه با اردوان و چه با اردشیر اگر تا ستاره برآرد بلند سپارد هم آخر به خاک نژند دو فرزند او هم گرفتار شد برو تخمه‌ی آرشی خوار شد مر آن هر دو را پای کرده به بند به زندان فرستاد شاه بلند دو بدمهر از رزم بگریختند به دام بلا در نیاویختند برفتند گریان به هندوستان سزد گر کنی زین سخن داستان همه رزمگه پر ستام و کمر پر از آلت و لشکر و سیم و زر بفرمود تا گرد کردند شاه ببخشید زان پس همه بر سپاه برفت از میان بزرگان سباک تن اردوان را ز خون کرد پاک خروشان بشستش ز خاک نبرد بر آیین شاهان یکی دخمه کرد به دیبا بپوشید خسته برش ز کافور کرد افسری بر سرش به پیمود آن خاک کاخش به پی ز لشکر هران‌کس که شد سوی ری وزان پس بیامد بر اردشیر چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر تو فرمان بر و دختر او بخواه که با فر و برزست و با تاج و گاه به دست آیدت افسر و تاج و گنج کجا اردوان گرد کرد آن به رنج ازو پند بشنید و گفتا رواست هم اندر زمان دختر او بخواست به ایوان او بد همی یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رزم وز گفت‌وگوی یکی شارستان کرد پر کاخ و باغ بدو اندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خوره اردشیر یکی چشمه بد بی‌کران اندروی فراوان ازو رود بگشاد و جوی برآورد زان چشمه آتشکده بدو تازه شد مهر و جشن سده به گرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاه فراخ چو شد شاه با دانش و فر و زور همی خواندش مرزبان شهر گور به گرد اندرش روستاها بساخت چو آباد کردش کس اندر نشاخت به جایی یکی ژرف دریا بدید همی کوه بایست پیشش برید ببردند میتین و مردان کار وزان کوه ببرید صد جویبار همی راند از کوه تا شهر گور شد آن شارستان پر سرای و ستور بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن مطربه‌ی سرای شد بلبل باغ انجمن خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را زانکه زبانه می‌زند شمع زمردین لگن ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من نیست مرا بجز بدن یک سر موی در میان نیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدن ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن در دل من پرده‌ی نو می‌زنی ای دل و ای دیده و ای روشنی پرده توی وز پس پرده توی هر نفسی شکل دگر می‌کنی پرده چنان زن که بهر زخمه‌ی پرده‌ی غفلت ز نظر برکنی شب منم و خلوت و قندیل جان خیره که تو آتشی یا روغنی بی‌من و تو، هر دو توی، هر دو من جان منی، آن منی، یا منی نکته‌ی چون جان شنوم من ز چنگ تنتن تنتن، که تو یعنی تنی گر تنم و گر دلم و گر روان شاد بدانم که توم می‌تنی از تو چرا تازه نباشم؟! که تو تازگی سرو و گل و سوسنی از تو چرا نور نگیرم؟! که تو تابش هر خانه و هر روزنی از تو چرا زور نیابم؟! که تو قوت هر صخره و هر آهنی زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی علم بگشاید از پرچم گره چون طره‌ی لیلا ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا که پیچد بره را بر پای، حبل کفه‌ی میزان درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا عیان در آتش تیغ تو ثعبان‌های برق افشان نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفان‌زا اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند که بر گوساله‌ی زرین خطاب ربی‌الاعلی من و اندیشه‌ی مدح تو، باد از این هوس شرمم چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا به ادنی پایه‌ی مدح و ثنایت کی رسد گرچه به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا پی بازار فردای قیامت جز ولای تو متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا نپندارم که فردای قیامت تیره‌گون گردد محبان تو را از دود آتش غره‌ی غرا قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصه‌ی محشر غلامان تو را اندیشه‌ی دوزخ بود حاشا الا پیوسته تا احباب را از شوق می‌گردد ز دیدار رخ احباب روشن دیده‌ی بینا محبان تو را روشن ز رویت دیده‌ی حق بین حسودان تو را بی‌بهره زان رخ دیده‌ی اعمی وصف روی آن پسر خواهیم کرد خدمت زلفش به سر خواهیم کرد جای او را جان خود خواهیم ساخت هر چه هست از دل به در خواهیم کرد پیش خورشید جمال روی او بعد ازین عیب قمر خواهیم کرد شکر آن شیرین دهان خواهیم گفت عالمی را پر شکر خواهیم کرد اوستاد مکتب فضلیم، لیک ابجد عقشش ز بر خواهیم کرد از دهانش بوسه‌ای خواهیم خواست وین حکایت مختصر خواهیم کرد اوحدی، پنهان مکن عشقش، که ما عالمی را زان خبر خواهیم کرد خال مشکین بر آفتاب مزن شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن گر به آتش نمی‌زنی آبی آتشم در دل خراب مزن صد گره هست از تو بر کارم گرهی نو ز مشک ناب مزن برد زنجیر زلف تو دل من قفل بر لل خوشاب مزن فتنه را بیش ازین مکن بیدار راهم از چشم نیم خواب مزن شب تاریک ره زنند نه روز راه را روز و آفتاب مزن دل عطار مرغ دانه‌ی توست مرغ خود را به ناصواب مزن صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون ساقی ز جام لاله‌گون خون معطر ریخته چون گل بتان سیم‌بر بر کف نهاده جام زر هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته سیمین‌بران بسته میان می کرده در جام کیان پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته هر سیم‌تن از تف می، رقاص گشته زیر خوی می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته بی درمی خار کشیدی به پشت نامده جز آبله هیچش به مشت بود همین زخم سر نیش خار آنچه به دست آمدش از روزگار زخم بسی خار بر اندام داشت خواری بسیار از ایام داشت رو به در قاضی حاجات کرد دست برآورد و مناجات کرد کای ز تو خرم شده باغ و بهار خار ز فیض تو گل آورده بار چند در این دشت من تیره روز خرقه‌ی سد پاره کنم خاردوز چند شوم نخل صفت لیف پوش چند توان بار کشیدن به دوش نخل که شد خارکشی کار او هست رطب نیز گهی بار او وه که من از خارکشی سوختم جز ضرر خار نیندوختم جز گل اندوهم ازین خار نیست هیچم از این خار جز آزار نیست تیشه به گل میزد و میکند خار گشت ز گل مشربه‌ای آشکار مشربه‌ای بود در او زر بسی از سر زردار گرانتر بسی چون سر آن مشربه را باز کرد زمزمه خوشدلی آغاز کرد رفت و به زن صورت آن راز گفت صورت آن راز نهان باز گفت پرده برانداخت چو از روی راز رفت زن و گفت به همسایه باز راز نخواهی که شود آشکار لب بگز و باز مگو زینهار کوه که سنگ است و ندارد بیان وز پی گفتار ندارد زبان هیچ مگویش که بیان میکند راز نهان تو عیان میکند آن سخن افسانه بازار شد والی آن شهر خبردار شد گفت که از خانه برونش کشند از سر آزار به خونش کشند حاجب شه رفت و به فرمان شاه برد کشانش به سوی بارگاه شاه باو بانگ زد از روی قهر شربت آن عیش بر او کرد زهر کی شده از خارکشی پشت ریش جامه زربفت چه پوشی به خویش وصله‌ی پالان خر خارکش نیست ز پر گاله‌ی زربفت خوش گنج برون آر که رستی ز رنج مار صفت کشته مشو بهر گنج خارکشش گفت که ای شهریار دست ز آزار اسیران بدار از نفس گرم اسیران بترس ز آه دل ریش فقیران بترس گنج ز من می‌طلبی گنج چیست حاصل ایام بجز رنج چیست گنج کنی مشربه‌ای را لقب کنج کند خاک به سر زین سبب شاه زد از خشم گره بر جبین گفت که بستند دو دستش ز کین از فلکش آه و فغان می‌گذشت وز سر دردش به زبان می‌گذشت : کز غم این حادثه گر جان برم چشم کنم دوش و مغیلان برم از سر بیداد زدندش بسی قاعده‌ی داد ندید از کسی ای ز حسد با همه عالم به جنگ زین عمل بد همه عالم به تنگ نیست ز رنج حسد امید زیست وای به جان تو علاج تو چیست دیده انصاف ز تو خاردوز چشم هنربین ز تو مسماردوز پیشه تو عیب هنرپیشگان عیب شمار هنراندیشگان دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست بر سرش از فر هما سایه‌ایست عیب کنی مرد هنر کیش را تا بنمایی هنر خویش را زین هنر آنکس که بود هوشمند بی‌هنریهای تو داند که چند آنکه تو عیب هنرش میکنی در همه جا نامورش میکنی گر ز هنر نیست غرض نام و بس به ز تو شهرت که دهد نام کس آن هنر اندیش شود نامدار کش تو کنی عیب شماری شعار آنکه چو پروانه‌ی آتش پرست گرد تو گشت از تو در آتش نشست شعله زنی بر تن خود شمع وار تا دگری از تو شود داغدار آنکه پی حفظ تو فانوس وار شب همه شب ساخته پا استوار پاس تو شب تا به سحر داشته باد به نزدیک تو نگذاشته سر زده او را ز تو دود از نهاد زین عمل زشت ترا شرم باد جور به پاداش وفا میکنی باد ترا شوم چها میکنی خار نشانند و گل آرد به بار ای تو کم از خار ز خود شرم دار بد مکن از گردش دوران بترس دور مکافات کند ز آن بترس هر که در این مزرعه شد دانه کار آرد از آن دانه همان دانه بار ما که چو پرگار قدم می‌زنیم چرخ برین نقطه غم می‌زنیم دور ز هر نقطه که برداشتیم باز به آن نقطه گذر داشتیم آنکه به ره خار فشان بست بار باز چو گردید به ره داشت خار هر که بدی کرد بجز بد ندید کرد که یک بد که عوض سد ندید مار که او بر سر آزار رفت زندگیش بر سر این کار رفت شمع که آتش ز درون برفروخت سوخت دلش چون دل پروانه سوخت کس چه کند دشمنی زشتخو دشمن او بس عمل زشت او مار که آزار کسان کار اوست هر که بود بر سر آزار اوست آنکه گذر بر سر نیکی فکند کی رسد از اهل گزندش گزند زر که به مردم همه راحت دهد ز آتش سوزنده سلامت جهد خار کز و شد همه را پا فکار سوخت چو افکند بر آتش گذار شیوه‌ی آزار مکن اختیار ور نه ز بیخت بکند روزگار خار پر آزار که نشتر زند خارکن از بیخ و بنش بر کند نور فشان گر چه بسوزی به داغ کسب کن این قاعده را از چراغ باید اگر سوخت ، بساز و بسوز خانه‌ی تاریک کسی بر فروز فتنه مینگیز و بترس از ستیز ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز خلق کشند آتش خلوت فروز زانکه مبادا شود آفاق سوز آنکه در او هست ز لنگر اثر نیست بجز کشتی دریا گذر هر که نصیبی ز هنر می‌برد بیشتر از فیض نظر می‌برد رو نظری جو که هدایت در اوست مایه اکسیر سعادت در اوست از طرف اهل دلی یک نگاه رهبر مقصود تو سد ساله راه فیض ازل از نظر اهل راز کرده دری بر رخ مقصود باز آنکه ترا مایه جان می‌دهد هر چه طلب می‌کنی آن می‌دهد جان طلب و بگذر ازین آب وخاک جسم رها کن که شوی جان پاک وحشی ازین گفته فروبند لب روز نهان است و عیان است شب کرد شاگردی سال از اوستاد کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد گفت بود آدم همی عالی گهر چون به فردوسی فرو آورد سر هاتفی برداشت آوازی بلند کای بهشتت کرده از صد گونه بند هرک در هر دو جهان بیرون ما سر فروآرد به چیزی دون ما ما زوال آریم بر وی هرچ‌هست زانک نتوان زد به غیر دوست دست جای باشد پیش جانان صد هزار جای بی‌جانان کجا آید به کار هرک جز جانان به چیزی زنده شد گر همه آدم بود افکنده شد اهل جنت را چنین آمد خبر کاولین چیزی دهند آنجا جگر اهل جنت چون نباشد اهل راز زان جگر خوردن ز سرگیردند باز خبر واده کز این دنیای فانی به تلخی می‌روی یا شادمانی عجب یارا ز اصحاب شمالی عجب ز اصحاب ایمان و امانی عجب همراز نفس سگ پرستی عجب همراه شیر راه دانی عجب در آخرین بازی شدی مات عجب بردی اگر بردی تو جانی بسی کژباز کاندر آخر کار ببرد از اتفاق آسمانی بود رویت به قبله اندر آن گور گر اهل قبله بودی در نهانی ازیرا گور باشد چون صلایه پی تحویل‌های امتحانی چو دانه فاسدی را دفن کردی بروید زو درخت بامعانی بسی طبل اجل پیشین شنیدی مگو مرگم درآمد ناگهانی اگر در عمر آهی برکشیدی یقین امروز کاندر ظل آنی وگر با آه راهی نیز رفتی شهنشاهی و شمع ره روانی بیا که ساقی عشق شراب باره رسید خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او شکاف کرد و به طفلان گاهواره رسید هزار مسجد پر شد چو عشق گشت امام صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید بریز دیگ حلیماب را که کاسه رسید گشاده هل سر خم را که دردخواه رسید چو آفتاب جمالش به خاکیان درتافت زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید شدیم جمله فریدون چو تاج او دیدیم شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید بده زبان و همه گوش شو در این حضرت شتاب کن که پی گوش گوشواره رسید دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت مرا به وصل خود آهسته وعده‌ای می‌داد ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود ز هجر ناله‌ی من چون رباب کرد و برفت دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر! چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت در آرزوی نگاری گداختم چو نبات که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت در آب و آتشم از هجر آنکه بی‌رخ خویش دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بی‌زر لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم هرچه تو نه‌ای جانا من ز جمله بیزارم همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریم همچو بحر می‌جوشم تا کجا رسد کارم یا ز دست هجر تو جاودان به پای افتم یا ز جام وصل تو قطره‌ای به دست آرم از تو گر وصال آید قسم من وگر هجران هرچه از تو می‌آید من به جان خریدارم من نه آن کسم جانا کز وصال تو شادم یا ز بیم هجرانت هیچ گونه غم دارم هجر و وصل زان توست هرچه خواهیم آن ده لایق من آن باشد کاختیار بگذارم نقطه‌ای است جان من هر دو کون گرد وی من به گرد آن نقطه دایما چو پرگارم بسکه همچو پرگاری گرد پاو سر گشتم چون بتافت آن نقطه محو کرد پندارم چون نماند پندارم من بماندم بی من نیست آگهی زانگه ذره‌ای ز عطارم ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی ای عمر بی‌مرگی ز تو وی برگ بی‌برگی ز تو الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی‌رفتش قدم بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی از گور در جنت اگر درها گشایی قادری در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی خوش بود گر تو یار ما باشی مونس روزگار ما باشی روزکی همنشین ما گردی شبکی در کنار ما باشی ما همه بندگان حلقه بگوش تو خداوندگار ما باشی همچو سگ میدویم در پی تو بو که ناگه شکار ما باشی غم نگردد به گرد خاطر ما گر دمی غمگسار ما باشی تا دل بیقرار ما باشد در دل بیقرار ما باشی تا منم بنده‌ی توام چو عبید تا توئی شهریار ما باشی الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی همی خور باده‌ی صافی ز غم آن به که کم لافی که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی آن جا که چو تو نگار باشد سالوس و حفاظ عار باشد سالوس و حیل کنار گیرد چون رحمت بی‌کنار باشد بوسی به دغا ربودم از تو ای دوست دغا سه بار باشد امروز وفا کن آن سوم را امروز یکی هزار باشد من جوی و تو آب و بوسه آب هم بر لب جویبار باشد از بوسه آب بر لب جوی اشکوفه و سبزه زار باشد از سبزه چه کم شود که سبزه در دیده خیره خار باشد موسی ز عصا چرا گریزد گر بر فرعون مار باشد بر فرعونان که نیل خون گشت بر ممن خوشگوار باشد هرگز نرمد خلیل ز آتش گر بر نمرود نار باشد یعقوب کجا رمد ز یوسف گر بر پسرانش بار باشد آن باد بهار جان باغست بر شوره اگر غبار باشد زان باغ درخت برگ یابد اشکوفه بر او سوار باشد احمد چو تو راست پس ز بوجهل عشقا سزدت که عار باشد این را بر دست و آن بدین مات کار دنیا قمار باشد آن کس که ز بخت خود گریزد بگریخته شرمسار باشد هین دام منه به صید خرگوش تا شیر تو را شکار باشد ای دل ز عبیر عشق کم گوی خود بو برد آن که یار باشد برفتم دی به پیشش سخت پرجوش نپرسید او مرا بنشست خاموش نظر کردم بر او یعنی که واپرس که بی‌روی چو ماهم چون بدی دوش نظر اندر زمین می‌کرد یارم که یعنی چون زمین شو پست و بی‌هوش ببوسیدم زمین را سجده کردم که یعنی چون زمینم مست و مدهوش ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود خرم آن خانه که باشد چون تو مهمانی در او مقبل آن کشور که او را چون تو سلطانی بود زنده چو نباشد دلی کز عشق تو بویی نیافت؟ کی بمیرد عاشقی کو را چو تو جانی بود؟ هر که رویت دید و دل را در سر زلفت نبست در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس زان نفس بر جان من هر لحظه تاوانی بود آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی در جهان هر ذره‌ای خورشید تابانی بود در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان و آنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود روزی آخر از وصال تو به کام دل رسم این شب هجر تو را گر هیچ پایانی بود عاشقان را جز سر زلف تو دست‌آویز نیست چه خلاص آن را که دست‌آویز ثعبانی بود؟ چون عراقی در غزل یاد لب تو می‌کند هر نفس کز جان برآرد شکر افشانی کند ای روز رفتگان جگر شب فرو درید آن آفتاب از آن جگر شب برآورید شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار خاکی که آفتاب خورد خون او خورید ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک چون تخته‌ی محاسب از آن خاک بر سرید رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید نه چرخ گوشه‌ی جگر شاهتان بخورد هین زخم آه و گرده‌ی چرخ ار دلاورید رمح سماک و دهره‌ی بهرام بشکنید چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان پلپل در او کنید و به خونش بپرورید تابوت اوست غرقه‌ی زیور عروس‌وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید تشنه است خاک او ز سرچشمه‌ی جگر خون سوی حوض دیده ز کاریز می‌برید در پیش گنبدش فلک آید جنیبه‌دار گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست بر خاک روضه‌وار فریبرز بگذرید تا با شما صریح بگوید که هان و هان عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق بهر بقای شاه تضرع برآوردید کامروز رسته‌اید به جان از سموم ظلم کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده ناهید دست بر سر ازین غم رباب‌وار نوحه‌کنان نشید سرای اندر آمده تا شاه باز بیضه‌ی شاهی گرفته مرگ نا فرخی به فر همای اندر آمده تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک بی‌رونقی به خلق خدای اندر آمده رمحش به حمله حلقه‌ی مه درربوده باز رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب دست زمانه غالیه‌سای اندر آمده تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت سستی به دست مارفسای اندر آمده آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست جذر اصم شنیده به وای اندر آمده مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال کاهش به عقل نور فزای اندر آمده شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس خال و خسش به دیده‌ی رای اندر آمده گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ مرگش ز راه درز قبای اندر آمده گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد ای گوهر از صفای تو دریا گریسته بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته اجرام هفت خانه‌ی زرین به سوک تو بر هفت بام خانه‌ی مینا گریسته از رفتنت ز بیضه‌ی آفاق کوه قاف بر نوپران بیضه‌ی عنقا گریسته از حسرت کلاه تو دریای حامله چون ابر بر جواهر عذرا گریسته تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک شش کشور از وفات تو بر ما گریسته مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته رزم از پیت به دیده‌ی درع و دهان تیر الماس خورده، لعل مصفا گریسته بزم از پست به دست رباب و به چشم نای ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ بر زین سرنگون تو صد جا گریسته بر بند موی و حلقه‌ی زرین گوش تو سنگین دلان حلقه‌ی خضرا گریسته ما را بصر ز چشمه‌ی حسن تو خورده آب آن آب نوش زهر شده تا گریسته گریند بر تو جانوران تا به حد آنک عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته چندان گریسته دل خارا به سوک تو تا آبگینه بر دل خارا گریسته اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو خندیده گل قنینه‌ی حمرا گریسته شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست الجیجک آنکه حجره‌ی جنات جای اوست ای چرخ از آن ستاره‌ی رعنا چه خواستی و ای باد از آن شکوفه‌ی زیبا چه خواستی ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر ز آن خوش عذار غنچه‌ی عذرا چه خواستی ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت آخر ز گوشه‌ی جگر ما چه خواستی گیرم که آتش سده در جان ما زدی ز آن مشک‌ریز شاخ چلیپا چه خواستی گر دیده داشتی و نداری بدیدمت ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن از درج در و برج ثریا چه خواستی چون خاتم ارنه دیده‌ی دجال داشتی پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی ای کم ز موی عاریه آخر ز چهره‌ای گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نه‌ای زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی دست تو بر نژاد زبردست چون رسید بد گوهرا گوهر والا چه خواستی هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش از غو غصه صفر کند سینه از تو باش ای بر سر ممالک دهر افسر آمده وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده ای صاحب افسران گرو پای بوس تو تو افسر سر همه را افسر آمده ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی‌سر و دامن‌تر آمده ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده بر هر دو روی سکه‌ی ایام نام تو خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده آورده‌ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش در مرثیه به نام نریمان آمده آباد عدل تو که مطرا کند جهان آیینه‌ای است صیقل خاکستر آمده از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی از پهلوی زمانه‌ی مردم‌خور آمده ای ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر سر دقایق ازلت از برآمده عالم همه به سوک جگر گوشه‌ی تواند ای از چهار گوشه‌ی عالم سرآمده پیش سپید مهره‌ی مرگ اصفیا نگر از مهره‌های نرد پریشان‌تر آمده تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست با اشک چشم سوز دلت درخور آمده کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک دل چون تنور گشته و طوفان برآمده دیوان عمر تو ز فنا بی‌گزند باد ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده ملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو همسان سام و همسر اسکندر آمده نی خوش نگفته‌ام ز در بارگاه تو هم‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمده نعل سم سمند تو را نام در جهان کحال دیده‌ی ملک اکبر آمده حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای اقبال بر در تو در آسمان گشای ای ز لعل تو چاشنی قند و شکر وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر خسرو ملک جمالی تو و اندر سخنم ذکر شیرینی تو هست چو در آب شکر سر خود نیست دلی را که تو باشی مطلوب غم جان نیست کسی را که تو باشی دلبر دختر نعش گواهی نتواند دادن که چنو زاده بود مادر ایام پسر در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک به نکویی نبود جنس تو از نوع بشر به جمال تو درین عهد نیامد فرزند وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر حسن ازین پیش همی بود چو معنی پنهان پس ازین روی تو شد صورت او را مظهر آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله بوی از طره‌ی مشکین تو دارد عنبر گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن از گل روی تو زینت چو درختان ز زهر نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن حسن رویت که درو خیره شود چشم نظر با چنین حسن و جمال ار به خودش راه دهی از تو آراسته گردد چو عروس از زیور ... چون نیاید سر عشقت در بیان همچو طفلان مهر دارم بر زبان چون عبارت محرم عشق تو نیست چون دهد نامحرم از پیشان نشان آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی دوستکانی چون خورد با پهلوان چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست لب فرو بستم قلم کردم زبان همچو مرغ نیم بسمل در رهت در میان خاک و خون گشتم نهان دور از تو جان ز من گیرد کنار گر مرا بیرون نیاری زین میان دوش عشق تو درآمد نیم شب از رهی دزدیده یعنی راه جان گفت صد دریا ز خون دل بیار تا در آشامم که مستم این زمان مرغ دل آواره‌ی دیرینه بود باز یافت از عشق حالی آشیان در پرید و عشق را در بر گرفت عقل و جان را کارد آمد به استخوان عقل فانی گشت و جان معدوم شد عشق و دل ماندند با هم جاودان عشق با دل گشت و دل با عشق شد زین عجب‌تر قصه نبود در جهان دیدن و دانستن اینجا باطل است بودن آن کار نه علم و بیان چون بباشی فانی مطلق ز خویش هست مطلق گردی اندر لامکان جان و جانان هر دو نتوان یافتن گر همی جانانت باید جان‌فشان تا کی ای عطار گویی راز عشق راز می‌گویی طلب کن رازدان هست یکی نیمه‌ی عمر تو روز نیمه‌ی دیگر شب انجم فروز روز و شب عمر تو با صد شتاب می‌گذرد، آن به خود و این به خواب روز پی خور سگ دیوانه‌ای خفته به شب مرده‌ی کاشانه‌ای روز چنان می‌گذرد شب چنین کی شوی آماده‌ی روز پسین؟ شب چو رسد، شمع شب‌افروز باش همنفس گریه‌ی جانسوز باش روز و شبت گر همه یکسان شود بر تو شب و روز تو تاوان شود گفتشان در خواب کای اولاد من نیست ممکن ظاهر این را دم زدن فاش و مطلق گفتنم دستور نیست لیک راز از پیش چشمم دور نیست لیک بنمایم نشانی با شما تا شود پیدا شما را این خفا نور چشمانم چو آنجا گه روید از مقام خفتنش آگه شوید آن زمان که خفته باشد آن حکیم آن عصا را قصد کن بگذار بیم گر بدزدی و توانی ساحرست چاره‌ی ساحر بر تو حاضرست ور نتانی هان و هان آن ایزدیست او رسول ذوالجلال و مهتدیست گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب سرنگون آید خدا آنگاه حرب این نشان راست دادم جان باب بر نویس الله اعلم بالصواب جان بابا چون بخسپد ساحری سحر و مکرش را نباشد رهبری چونک چوپان خفت گرگ آمن شود چونک خفت آن جهد او ساکن شود لیک حیوانی که چوپانش خداست گرگ را آنجا امید و ره کجاست جادوی که حق کند حقست و راست جادوی خواندن مر آن حق را خطاست جان بابا این نشان قاطعست گر بمیرد نیز حقش رافعست گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن بنمای روی خود ز پس پرده آشکار یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن وقتی که چاره‌ی دل عشاق می‌کنی درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن با جام می شبی به شبستان من بیا آسوده‌ام ز گردش ماه و ستاره کن خواهی که دامن تو نگیرم روز حشر در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن خیر است آن چه می‌رسد از دست چون تویی کمتر به قتل خسته‌دلان استخاره کن اکنون که از کنار منت میل رفتن است اول بریز خونم و آخر کناره کن با مهربانی از دل سنگین او مخواه یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن گفتم فروغی از پی مژگان او مرو رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن چو شاپور بنشست بر جای عم از ایران بسی شاد و بهری دژم چنین گفت کای نامور بخردان جهاندیده و رای‌زن موبدان بدانید کان کس که گوید دروغ نگیرد ازین پس بر ما فروغ دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای همان مر تن سفله را دوستدار نیابی به باغ اندرون چون نگار سری را کجا مغز باشد بسی گواژه نباید زدن بر کسی زبان را نگهدار باید بدن نباید روان را به زهر آژدن که بر انجمن مرد بسیار گوی بکاهد به گفتار خود آب‌روی اگر دانشی مرد راند سخن تو بشنو که دانش نگردد کهن دل مرد مطمع بود پر ز درد به گرد طمع تا توانی مگرد مکن دوستی با دروغ آزمای همان نیز با مرد ناپاک‌رای سرشت تن از چار گوهر بود گذر زین چهارانش کمتر بود اگر سفله‌گر مرد با شرم و راد به آزادگی یک دل و یک نهاد سیم کو میانه گزیند ز کار بسند آیدش بخشش کردگار چهارم که بپراگند بر گزاف همی دانشی نام جوید ز لاف دو گیتی بیابد دل مرد راد نباشد دل سفله یک روز شاد بدین گیتی او را بود نام زشت بدان گیتی‌اندر نیابد بهشت دو گیتی نیابد دل مرد لاف که بپراگند خواسته بر گزاف ستوده کسی کو میانه گزید تن خویش را آفرین گسترید شما را جهان‌آفرین یار باد همیشه سر بخت بیدار باد جهاندارمان باد فریادرس که تخت بزرگی نماند به کس بگفت این و از پیش برخاستند ز یزدان برو آفرین خواستند چو شد سالیان پنج بر چار ماه بشد شاه روزی به نخچیرگاه جهان شد پر از یوز و باران و سگ چه پرنده و چند تازان به تگ ستاره زدند از پی خوابگاه چو چیزی بخورد و بیاسود شاه سه جام می خسروانی بخورد پراندیشه شد سر سوی خواب کرد پراگنده گشتند لشکر همه چو در خواب شد شهریار رمه بخفت او و از دشت برخاست باد که کس باد ازان سان ندارد به یاد فروبرده چوب ستاره بکند بزد بر سر شهریار بلند جهانجوی شاپور جنگی بمرد کلاه کیی دیگری را سپرد میاز و مناز و متاز و مرنج چه تازی به کین و چه نازی به گنج که بهر تو اینست زین تیره‌گوی هنر جوی و راز جهان را مجوی که گر بازیابی به پیچی بدرد پژوهش مکن گرد رازش مگرد چنین است کردار این چرخ تیر چه با مرد برنا چه با مردپیر تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات همواره منم معتکف راه خرابات کردند همه خلق همی خطبه‌ی شاهی چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم چون شاه خرابات بود ماه خرابات گر صومعه‌ی شیخ خبر یابد ازین حرف حقا که شود بنده‌ی خرگاه خرابات بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات او نیست بجز صورت بی هیت بی روح افگنده به میدان شهنشاه خرابات آن روز مبادم من و آن روز مبادا بینند ز من خالی درگاه خرابات شیر نر اگر سوی خرابات خرامد روباه کند او را روباه خرابات آنکو «لمن الملک» زند هم حسد آید او را ز خرابات و علی‌الاه خرابات هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج کی زنده دم تو کشد منت مسیح پاینده را به چشمه‌ی حیوان چه احتیاج از لعبتان چین به خیال تو فارغیم تا جان بود به صورت بی‌جان چه احتیاج بعد طریق کعبه‌ی مقصد ز قرب دل چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج پیش ضمیر دلبر ما فی‌الضمیر دان اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج در فقر چون عزیزی و خواری مساویند درویش را به عزت سلطان چه احتیاج چون دیگریست قاضی حاجات محتشم مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من به هر کس شرح آب دیده‌ی گریان خود کردم ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم باو اظهار سوز سینه‌ی سوزان خود کردم سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را برآر آواز ردوها علی منور کن سرای شش دری را برآوردن ز مغرب آفتابی مسلم شد ضمیر آن سری را بدین سان مهتری یابد هر آن کس که بهر حق گذارد مهتری را بنه بر خوان جفان کالجوابی مکرم کن نیاز مشتری را به کاسی کاسه سر را طرب ده تو کن مخمور چشم عبهری را ز صورت‌های غیبی پرده بردار کسادی ده نقوش آزری را ز چاه و آب چه رنجور گشتیم روان کن چشمه‌های کوثری را دلا در بزم شاهنشاه دررو پذیرا شو شراب احمری را زر و زن را به جان مپرست زیرا بر این دو دوخت یزدان کافری را جهاد نفس کن زیرا که اجری برای این دهد شه لشکری را دل سیمین بری کز عشق رویش ز حیرت گم کند زر هم زری را بدان دریادلی کز جوش و نوشش به دست آورد گوهر گوهری را که باقی غزل را تو بگویی به رشک آری تو سحر سامری را خمش کردم که پایم گل فرورفت تو بگشا پر نطق جعفری را حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو پادشه‌زاده‌ی ما را سر درویش ندارد قد او تیر بلا، غمزه‌ی او ناوک فتنه یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟ واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟ زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد افتاد دل و جانم در فتنه طراری سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری آید سوی بی‌خوابی خواهد ز درش آبی آب چه که می‌خواهد تا درفکند ناری گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی بوده‌ست از آن من تو دانی و دیواری دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد در کوی همی‌گردد چون مشتغل کاری ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری جان نقش همی‌خواند می‌داند و می‌راند چون رخت نمی‌ماند در غارت او باری ای شاه شکرخنده‌ای شادی هر زنده دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری زان گوش همی‌خارد کاومید چنین دارد و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا بشنو هله مولانا زاری چنین زاری تا عشق حمیاخد این مهر همی‌کارد خامش که دلم دارد بی‌مشغله گفتاری که لیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند مسجد طاعاتشان پس دوزخست پای‌بند مرغ بیگانه فخست هست زندان صومعه‌ی دزد و لیم کاندرو ذاکر شود حق را مقیم چون عبادت بود مقصود از بشر شد عبادتگاه گردن‌کش سقر آدمی را هست در هر کار دست لیک ازو مقصود این خدمت بدست ما خلقت الجن و الانس این بخوان جز عبادت نیست مقصود از جهان گرچه مقصود از کتاب آن فن بود گر توش بالش کنی هم می‌شود لیک ازو مقصود این بالش نبود علم بود و دانش و ارشاد سود گر تو میخی ساختی شمشیر را برگزیدی بر ظفر ادبار را گرچه مقصود از بشر علم و هدیست لیک هر یک آدمی را معبدیست معبد مرد کریم اکرمته معبد مرد لیم اسقمته مر لیمان را بزن تا سر نهند مر کریمان را بده تا بر دهند لاجرم حق هر دو مسجد آفرید دوزخ آنها را و اینها را مزید ساخت موسی قدس در باب صغیر تا فرود آرند سر قوم زحیر زآنک جباران بدند و سرفراز دوزخ آن باب صغیرست و نیاز مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته که شرم بادت از آن زلف‌های آشفته از این سپس منم و شب روی و حلقه یار شب دراز و تب و رازهای ناگفته برون پرده درند آن بتان و سوزانند که لطف‌های بتان در شب است بنهفته به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است به قعر بحر بود درهای ناسفته رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی که باشدت عوض حج‌های پذرفته هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن به خموشیت میسر شود این صید وحوشت تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت زن بدید آن سستی او از شگفت آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت یادش آمد مردی آن پهلوان که بکشت او شیر و اندامش چنان غالب آمد خنده‌ی زن شد دراز جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز سخت می‌خندید هم‌چون بنگیان غالب آمد خنده بر سود و زیان هرچه اندیشید خنده می‌فزود هم‌چو بند سیل ناگاهان گشود گریه و خنده غم و شادی دل هر یکی را معدنی دان مستقل هر یکی را مخزنی مفتاح آن ای برادر در کف فتاح دان هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو پس خلیفه طیره گشت و تندخو زود شمشیر از غلافش بر کشید گفت سر خنده واگو ای پلید در دلم زین خنده ظنی اوفتاد راستی گو عشوه نتوانیم داد ور خلاف راستی بفریبیم یا بهانه‌ی چرب آری تو به دم من بدانم در دل من روشنیست بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست در دل شاهان تو ماهی دان سطبر گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر یک چراغی هست در دل وقت گشت وقت خشم و حرص آید زیر طشت آن فراست این زمان یار منست گر نگویی آنچ حق گفتنست من بدین شمشیر برم گردنت سود نبود خود بهانه کردنت ور بگویی راست آزادت کنم حق یزدان نشکنم شادت کنم هفت مصحف آن زمان برهم نهاد خورد سوگند و چنین تقریر داد به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست به گلگشت جنان گل می‌فرستم به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم به هندوستان فضل و خلر علم می موز و قرنفل می‌فرستم حدیث خوش به قمری می‌سرایم سرود خوش به بلبل می‌فرستم به قابوس و به صابی از رعونت خط و شعر و ترسل می‌فرستم ز خودبینی و رعنایی و شوخی است که جز وی را سوی کل می‌فرستم به جلفای صفاهان از سر جهل شراب صافی و مل می‌فرستم به تبت مشک اذفر می‌گشایم به ماچین تار کاکل می‌فرستم ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی زان خط سبز و چهره‌ی رنگین و قد راست یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟ ما همچو موم از آتش این غم گداختیم سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی با ما گرت موافقتی نیست راست شو باشد که در مخالف ما اوفتد کمی چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش از چشم دلنواز بیاموز مردمی گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟ کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم چو باز مرغ دل ما هوای او دارد ضرورتست که: چون مرغ در هوا برویم ز پی دویدن او جز به سر طریقی نیست از آنکه ترک ادب باشد، ار به پا برویم ز ما رقیب چو بیگانه بود روز رحیل رها نکرد که با یار آشنا برویم چنین که در پی او ما گریستیم، عجب! گر آب دیده گذر می‌دهد، که ما برویم به روز وصل چو امید بود می‌بودم بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم بلاست دوری او، اوحدی، بکوش تو نیز مگر پگاه‌تر از پیش این بلا برویم شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و ممنین حق تعالی جهدشان را راست کرد آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد حیله‌هاشان جمله حال آمد لطیف کل شیء من ظریف هو ظریف دامهاشان مرغ گردونی گرفت نقصهاشان جمله افزونی گرفت جهد می‌کن تا توانی ای کیا در طریق انبیاء و اولیا با قضا پنجه زدن نبود جهاد زانک این را هم قضا بر ما نهاد کافرم من گر زیان کردست کس در ره ایمان و طاعت یک نفس سر شکسته نیست این سر را مبند یک دو روزک جهد کن باقی بخند بد محالی جست کو دنیا بجست نیک حالی جست کو عقبی بجست مکرها در کسب دنیا باردست مکرها در ترک دنیا واردست مکر آن باشد که زندان حفره کرد آنک حفره بست آن مکریست سرد این جهان زندان و ما زندانیان حفره‌کن زندان و خود را وا رهان چیست دنیا از خدا غافل بدن نه قماش و نقده و میزان و زن مال را کز بهر دین باشی حمول نعم مال صالح خواندش رسول آب در کشتی هلاک کشتی است آب اندر زیر کشتی پشتی است چونک مال و ملک را از دل براند زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند کوزه‌ی سربسته اندر آب زفت از دل پر باد فوق آب رفت باد درویشی چو در باطن بود بر سر آب جهان ساکن بود گر چه جمله‌ی این جهان ملک ویست ملک در چشم دل او لاشی‌ست پس دهان دل ببند و مهر کن پر کنش از باد کبر من لدن جهد حقست و دوا حقست و درد منکر اندر نفی جهدش جهد کرد چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم کز دست یارب من یارب به یارب آید تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او کانگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید شنیدم که صاحبدلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد کسی گفت می‌دانمت دسترس کزاین خانه بهتر کنی، گفت بس چه می‌خواهم از طارم افراشتن؟ همینم بس از بهر بگذاشتن مکن خانه بر راه سیل، ای غلام که کس را نگشت این عمارت تمام نه از معرفت باشد و عقل و رای که بر ره کند کاروانی سرای سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟ یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟ هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست » لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس پایبند تو ندارد سر دمسازی کس موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس « به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه‌ی زلف تو گرفتاری هست » بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست فارغ از جلوه‌ی حسنت در و دیواری نیست ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست! « گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست » دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید پیرو مسلک تو راه سلامت پوید دولت نام توحاشا که تمامت جوید کب گفتار تو دامان قیامت شوید « هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست » روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم نزد اعمی صفت مهر منور نکنم « صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟ همه دانند که در صحبت گل خاری هست » هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد « باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد آب هر طیب که در طبله‌ی عطاری هست » سعدیا! نیست به کاشانه‌ی دل غیر تو کس تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس! « نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست » کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود بیت معمور ادب طبع بلند تو بود زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود « من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟ سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست » راستی دفتر سعدی به گلستان ماند طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند « عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند داستانی است که بر هر سر بازاری هست » ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را امتحان واجب نیامد سفتن الماس را تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را تا گران حنجر شوی در صومعه‌ی تحقیق باش چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو رتبت مردم نباشد مردم اجباس را رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست که به کوشش مدتی احمر کند الماس را چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را از برای کشتنی می‌کند بینی پای را وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را کی کند برداشت دریا در بیابان خرد ناودان بام گلخن سیل رود نیل را دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را در شب تاری کجا بیند نشان پای مور آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن همچو گیسوی عروسان دسته‌ی زنبیل را از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را ای که اطفال به گهواره درون از ستمت سور نادیده بجویند همی ماتم را قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را روزگار ای بزرگ چاکر تست هست از آن سوی تو قرار مرا دامن من ز دست او بستان به دگر چاکری سپار مرا شاعران را مدار مجلس تست ای مدار این چنین مدار مرا تلخ کرد از حدیث خویش طبیب دوش لفظ شکرفروش مرا از دو لب داد جهل خویش به من وز دوزخ برد باز هوش مرا زین پس از طلعت و مقالت او گوش و چشمست چشم و گوش مرا چند گویی که بیا تا بر وزانت برم تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش همچو گوهر که بیاراید مر معدن را دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب گر تو دروغ گفتی دادت به راستی هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب مال هست از درون دل چون مار وز برون یار همچو روز و چو شب او چنانست کاب کشتی را از درون مرگ و از برون مرکب دی می‌گذشت و سوی او دلها روان ازهر طرف صد عاشق گم کرده دل سویش دوان از هر طرف گلگون نازش زیر زین غمزه بلایی در کمین می‌مرد از ان پیکان کین پیر و جوان از هر طرف زنجیر دلها موی او دلال سرها خوی او در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف در کنج غم افتاده من بریاد سرو خویشتن زانم چه کاید درچمن سرو روان از هر طرف زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت سرم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف □من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری بین که چون من چند کس مرد است در بازار عشق تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم از انک وام معشوق است سر برگردن عیار عشق خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق تیره آن دل که در او شمع محبت نبود دولت از مرغ همایون طلب و سایه او زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل هر گلی کت بشکفد بی‌خار باشد صبحدم کوی او بی‌زحمت ناجنس باشد صبح‌گاه راه او بی‌زحمت اغیار باشد صبحدم پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم طالبان پرتو خورشید روی دوست را چشم بر در، روی بر دیوار باشد صبحدم زنده‌داران شب امید را بر در گهش دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را راز دل با خالق جبار باشد صبحدم زنده‌داران شب امید را بر درگهش دیدها دریای گوهر بار باشد صبحدم از در رحمت به دست آویزی «هل من سائل»؟ سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم گر تو می‌خواهی که بگشاید در احسان او بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا از کمان سینه‌ها طیار باشد صبحدم هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم چرخ با صد دیده می‌بیند ترا جایی چنین آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست چاره‌ی کار تو استغفار باشد صبحدم قصه‌ی بیدار شو، با خفته‌ای مردانه گو کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم گرمابه دهر جان فزا بود زیرا که در او پری ما بود مر پریان را ز حیرت او هر گوشه مقال و ماجرا بود عقلست چراغ ماجراها آن جا هش و عقل از کجا بود در صرصر عشق عقل پشه‌ست آن جا چه مجال عقل‌ها بود از احمد پا کشید جبریل از سدره سفر چو ماورا بود گفتا که بسوزم ار بیایم کان سو همه عشق بد ولا بود تعظیم و مواصلت دو ضدند در فسحت وصل آن هبا بود آن جا لیلی شدست مجنون زیرا که جنون هزار تا بود آن جا حسنی نقاب بگشود پیراهن حسن‌ها قبا بود یوسف در عشق بد زلیخا نی زهره و چنگ و نی نوا بود وان نافخ صور مانده بی‌روح کان جا جز روح دوست لا بود در بحر گریخت این مقالات زیرا هنگام آشنا بود بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد چون باز که برباید مرغی به گه صید بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد در خود چو نظر کردم خود را بندیدم زیرا که در آن مه تنم از لطف چو جان شد در جان چو سفر کردم جز ماه ندیدم تا سر تجلی ازل جمله بیان شد نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد کشتی وجودم همه در بحر نهان شد آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد آن بحر کفی کرد و به هر پاره از آن کف نقشی ز فلان آمد و جسمی ز فلان شد هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت در حال گذارید و در آن بحر روان شد بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است با علو فطرت و طی لسان عمر دراز اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز از دعای او به آهنگ اجابت در عراق راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز ترک و تازی از مخالف تا مالف نسپرند راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز بی‌مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز کارسازیهای او در سازگار سلطنت هست نقش منتخب از نقش دان کارساز محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز خوانده خوان نوال از همت او جن و انس رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری راستان را در میان باز است چشم امتیاز در مشام جان خیال عطر نرگس پخته‌ی عشق گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز داری اندر جمله معنی هزاران پردگی همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین چون معلق‌های طفلانست در جنب نماز تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز سرو را از نوید خلعت خاص بس که امیدوار گردیدم نارسیده قبای تازه هنوز کهنه‌ها را تمام بخشیدم شنیدم که مردی غم خانه خورد که زنبور بر سقف او لانه کرد زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن که مسکین پریشان شوند از وطن بشد مرد نادان پس کار خویش گرفتند یک روز زن را به نیش زن بی خرد بر در و بام و کوی همی کرد فریاد و می‌گفت شوی: مکن روی بر مردم ای زن ترش تو گفتی که زنبور مسکین مکش کسی با بدان نیکویی چون کند؟ بدان را تحمل، بد افزون کند چو اندر سری بینی آزار خلق به شمشیر تیزش بیازار حلق سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟ بفرمای تا استخوانش دهند چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به اگر نیکمردی نماید عسس نیارد به شب خفتن از دزد، کس نی نیزه در حلقه‌ی کارزار بقیمت تر از نیشکر صد هزار نه هر کس سزاوار باشد به مال یکی مال خواهد، یکی گوشمال چو گربه‌نوازی کبوتر برد چو فربه کنی گرگ، یوسف درد بنائی که محکم ندارد اساس بلندش مکن ور کنی زو هراس چه خوش گفت بهرام صحرانشین چو یکران توسن زدش بر زمین دگر اسبی از گله باید گرفت که گر سر کشد باز شاید گرفت ببند ای پسر دجله در آب کاست که سودی ندارد چو سیلاب خاست چو گرگ خبیث آمدت در کمند بکش ورنه دل بر کن از گوسفند از ابلیس هرگز نیاید سجود نه از بد گهر نیکویی در وجود بد اندیش را جاه و فرصت مده عدو در چه و دیو در شیشه به مگو شاید این مار کشتن به چوب چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب قلم زن که بد کرد با زیردست قلم بهتر او را به شمشیر دست مدبر که قانون بد می‌نهد تو را می‌برد تا به دوزخ دهد مگو ملک را این مدبر بس است مدبر مخوانش که مدبر کس است سعید آورد قول سعدی به جای که ترتیب ملک است و تدبیر رای به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است گرت ز دست برآید مراد خاطر ما به دست باش که خیری به جای خویشتن است به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن که آن گل خندان برای خویشتن است به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا درنبندد هوشیار ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند رستم و رویینه‌تن اسفندیار تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلقست دنیا یادگار اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار مدتی بالا گرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار همچنین تا مرد نام‌آور شدی فارس میدان و صید و کارزار آنچه دیدی بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار گل بخواهد چید بی‌شک باغبان ور نچیند خود فرو ریزد ز بار اینهمه هیچست چون می‌بگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار سال دیگر را که می‌داند حساب؟ یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟ خفتگان بیچاره در خاک لحد خفته اندر کله‌ی سر سوسمار صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار هیچ دانی تا خرد به یا روان من بگویم گر بداری استوار آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار پیش از آن کز دست بیرونت برد گردش گیتی زمام اختیار گنج خواهی، در طلب رنجی ببر خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین درگذار چون زبردستیت بخشید آسمان زیردستان را همیشه نیک دار عذرخواهان را خطاکاری ببخش زینهاری را به جان ده زینهار شکر نعمت را نکویی کن که حق دوست دارد بندگان حقگزار لطف او لطفیست بیرون از عدد فضل او فضلیست بیرون از شمار گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت پایدار ملک بانان را نشاید روز و شب گاهی اندر خمر و گاهی در خمار کام درویشان و مسکینان بده تا همه کارت برآرد کردگار با غریبان لطف بی‌اندازه کن تا رود نامت به نیک در دیار زور بازو داری و شمشیر تیز گر جهان لشکر بگیرد غم مدار از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار با بدان بد باش و با نیکان نکو جای گل گل باش و جای خار خار دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار هر که دد یا مردم بد پرورد دیر زود از جان برآرندش دمار با بدان چندانکه نیکویی کنی قتل مار افسا نباشد جز به مار ای که داری چشم عقل و گوش هوش پند من در گوش کن چون گوشوار نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی حق نباید گفتن الا آشکار هر کرا خوف و طمع در کار نیست از ختا باکش نباشد وز تتار دولت نوئین اعظم شهریار باد تا باشد بقای روزگار خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار دیگران حلوا به طرغو آورند من جواهر می‌کنم بر وی نثار پادشاهان را ثنا گویند و مدح من دعایی می‌کنم درویش‌وار یارب الهامش به نیکویی بده وز بقای عمر برخوردار دار جاودان از دور گیتی کام دل در کنارت باد و دشمن بر کنار چه فروشدی به کلفت چه شدت چه حال داری برو و بکش دو جامی که بسی ملال داری دل تست فارغ از غم که شراب عیش خوردی تو به عیش کوش و مستی که فراغ بار داری تو نشسته در مقابل من و سد خیال باطل که به عالم تخیل به که اتصال داری به کدام علم یارب به دل تو اندر آیم که ببینم و بدانم که چه در خیال داری به ترشح عنایت غم باز مانده‌ای خور تو که کاروان جانها به لب زلال داری چه خوش است از تو وحشی ز شراب عشق مستی که نه خسته‌ی فراقی نه غم وصال داری چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو حق تو زمین داند یا چرخ سما داند این پرده نیلی را بادیست که جنباند این باد هوایی نی بادی که خدا داند خرقه غم و شادی را دانی که که می‌دوزد وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند اندر دل آیینه دانی که چه می‌تابد داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند شقه علم عالم هر چند که می‌رقصد چشم تو علم بیند جان تو هوا داند وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست جز حضرت الاالله باقی همه لا داند شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را گرد در امید تو چند به سر دوانمش ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش نیست زمام کام دل در کف اختیار من گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش لب پر سوال بر سر راهی نشسته‌ام سائل نیم به وعده ماهی نشسته‌ام زان شمع بس که داشته‌ام دوش اضطراب گاهی چو شعله‌ی خاسته گاهی نشسته‌ام گل می‌دمد ز دامن و چشمم که روز و شب با دسته‌ی گلی چو گیاهی نشسته‌ام صیادوار ز آهوی دیر التفات او پیوسته در کمین نگاهی نشسته‌ام دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین در پهلوی چه خانه‌ی سیاهی نشسته‌ام روز فریب بین که گذشت است محتشم سالی که من به وعده ماهی نشسته‌ام آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای باز آمد آنکه سوخته‌ی اوست ؟ جان من خون گشته از جفاش دل ناتوان من هرچند بینمش هوسم بیش می‌شود روزی در ین هوس رود البته جان من ای مهر آرزوی زخسرو بتافتی شرمت نیامد از من و اشک روان من ز ارباب دنیا که دارد جهان به ذات جهاندارشان افتخار اجل را پی غارت نقد جان چو با میرزا احمد افتاد کار در آن ماتم از دست غم چاک شد لباس سکون بر تن روزگار چو از نامجویان نزد خیری به آیین او نبوت اشتهار برای زمان سفر کردنش ازین دار فانی بدارالقرار شود تا دو تاریخ یکسان عدد در آحاد اخوات آن آشکار بگو آه از آن خیر نامجو بگو وای از آن تاجر تابدار یکی تشنه می‌گفت و جان می‌سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی چه سیراب و چه خشک لب بگفتا نه آخر دهان تر کنم که تا جان شیرینش در سر کنم؟ فتد تشنه در آبدان عمیق که داند که سیراب میرد غریق اگر عاشقی دامن او بگیر وگر گویدت جان بده، گو بگیر بهشت تن آسانی آنگه خوری که بر دوزخ نیستی بگذری دل تخم کاران بود رنج کش چو خرمن برآید بخسبند خوش در این مجلس آن کس به کامی رسید که در دور آخر به جامی رسید یکی خوب خلق خلق پوش بود که در مصر یک چند خاموش بود خردمند مردم ز نزدیک و دور به گردش چو پروانه جویان نور تفکر شبی با دل خویش کرد که پوشیده زیر زبان است مرد اگر همچنین سر به خود در برم چه دانند مردم که دانشورم؟ سخن گفت و دشمن بدانست و دوست که در مصر نادان تر از وی هموست حضورش پریشان شد و کار زشت سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت در آیینه گر خویشتن دیدمی به بی دانشی پرده ندریدمی چنین زشت ازان پرده برداشتم که خود را نکو روی پنداشتم کم آواز را باشد آوازه تیز چو گفتی و رونق نماندت گریز تو را خامشی ای خداوند هوش وقارست و، نا اهل را پرده پوش اگر عالمی هیبت خود مبر وگر جاهلی پرده‌ی خود مدر ضمیر دل خویش منمای زود که هرگه که خواهی توانی نمود ولیکن چو پیدا شود راز مرد به کوشش نشاید نهان باز کرد قلم سر سلطان چه نیکو نهفت که تا کارد بر سر نبودش نگفت بهایم خموشند و گویا بشر زبان بسته بهتر که گویا به شر چو مردم سخن گفت باید بهوش وگرنه شدن چون بهایم خموش به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش چو طوطی سخنگوی نادان مباش هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم این باب محبت همه اشکال دقیقست ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم گر آهن بگداخته در بوته‌ی ما ریخت گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم هر چند خسک بود از او در ته پهلو در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم وحشی نپسندند به پیمانه‌ی دشمن آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟ بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم که جای او بجزین سینه‌ی خراب نیامد خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته‌ی سودا نهاد گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد رمزی از اسرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد قصه‌ی خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد عقل مجنون در کف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانه‌ای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیده‌ی خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود جمال خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنه‌ای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیده‌ی بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا عراقی را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستند که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد نگویی کخر ای مسکین فراز آب حیوان آی چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی آخر در زهد و توبه دربستم وز بند قبول آن و این رستم بر پرده‌ی چنگ پرده بدریدم وز باده‌ی ناب توبه بشکستم با آن بت کم‌زن مقامر دل در کنج قمارخانه بنشستم چون نوبت حسن پنج کرد آن بت زنار چهارگانه بربستم از رخصت عشق رخنه‌ای جستم وز عادت مادر و پدر جستم چون پای بلا به جور بگشادم بی‌باده مباد یک نفس دستم در بتکده گاه موئمن گبرم در مصطبه گاه عاقل مستم دستم ز زبان خصم کوته شد کامروز چنان که گویدم هستم نه آن بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم مثال تخته بی‌خویشم خلاف تیشه نندیشم نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بی‌برگی نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم از آن از خود همی‌رنجم که منهم در نمی‌گنجم سزد چون سر نمی‌گنجد گر از دستار بگریزم هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم نه فاسد معده‌ای دارم که از خمار بگریزم نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم همی‌گویم دلا بس کن دلم گوید جواب من که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم فریاد کز غم تو فریادرس ندارم با که نفس برآرم چون همنفس ندارم گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم چون در ره تو شیران از سیر بازماندند تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم زهی! از جام مهرت مست گشته ز کوباکوب هجران پست گشته بسی در عشق گرم و سرد دیدی کنون بنشین، که آن خود کشیدی بگستر فرش و خلوت ساز جارا که عزم آن شبستانت ما را سحرگاهان دعای مستجابت به روی کار باز آورد آبت دلارامی که از دامت رمان بود تو گفتی: رام خواهد شد، همان بود هر آن حاجت که میخواهی برآری که رو در قبله‌ی اقبال داری به وصلم طلعتت فیروز گردد شب تاریک هجران روز گردد مخور اندوه، ازین پس شاد می‌باش ز بند هر غمی آزاد می‌باش دهانم را تو باشی میر ازین پس به بوسیدن مکن تقصیر ازین پس کنار و بوسه اول چیز باشد چو وقت آید دگرها نیز باشد دل من ترک وصل دیگران گفت تویی همدم، تویی مونس، تویی جفت رفیق من تو خواهی بود ازین پس مرا از مهر و کین آن و این بس دلم در جستجویت جویت گرم گشته چه جای دل؟ که سنگش نرم گشته از آن شوخی به راه آمد دل من به جانت نیک خواه آمد دل من چو باغ وصل را در برگشادی جهان اندر جهان عیشست و شادی ز رویم لاله و گل دسته می‌بند ز لعلم شکر اندر پسته می‌بند گهی با زلف پستم عشق می‌باز گهی میگوی در گوش دلم راز مشو نومید و از من سر مپیچان رخ از پیوند و یاری بر مپیچان بیا، کز وصل من کارت بر آید به باغ من گل از خارت بر آید دلت را مژده‌ای می‌ده به شادی بگو او را دگر چون مژده دادی همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند به دست جور و جفا گوشمال داده بسی دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد کسی به شهر شما این کند به جای کسی به هر چه درنگرم نقش روی او بینم که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای به دام هجر چه باز سفید چه مگسی عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار که کوه کاه شود گر برد جفای خسی بر آستان وصالت نهاده سر سعدی بر آستین خیالت نبوده دسترسی نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری ثنا و حمد بی‌پایان خدا را که صنعش در وجود آورد ما را الها قادرا پروردگارا کریما منعما آمرزگارا چه باشد پادشاه پادشاهان اگر رحمت کنی مشتی گدا را خداوندا تو ایمان و شهادت عطا دادی به فضل خویش ما را وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر باز نستانی عطا را از احسان خداوندی عجب نیست اگر خط درکشی جرم و خطا را خداوندا بدان تشریف عزت که دادی انبیا و اولیا را بدان مردان میدان عبادت که بشکستند شیطان و هوا را به حق پارسایان کز در خویش نیندازی من ناپارسا را مسلمانان ز صدق آمین بگویید که آمین تقویت باشد دعا را خدایا هیچ درمانی و دفعی ندانستیم شیطان و قضا را چو از بی دولتی دور اوفتادیم به نزدیکان حضرت بخش ما را خدایا گر تو سعدی را برانی شفیع آرد روان مصطفی را محمد سید سادات عالم چراغ و چشم جمله انبیا را قصد سرم داری خنجر به مشت خوشتر از این نیز توانیم کشت برگ گل از لطف تو نرمی بیافت بر مثل خار چرایی درشت تیغ زدی بر سرم ای آفتاب تا شدم از تیغ تو من گرم پشت تیغ حجابست رها کن حجاب بر رخ من گرم بزن یک دو مشت وصف طلاق زن همسایه کرد گفت به خاری زن خود هشت هشت گفت چرا هشت جوابش بداد در عوض زشت بدان قحبه رشت بهر طلاقست امل کو چو مار حبس حطامست و کند خشت خشت آتش در مال زن و در حطام تا برهی ز آتش وز زاردشت بس کن و کم گوی سخن کم نویس بس بودت دفتر جان سر نوشت قوت نفس را مقاماتست سر آن معجز و کراماتست نفس چندانکه هست بالاتر در کرامات و کشف والاتر از کدورت دلت چو گردد دور رختت از ظلمت آورند به نور غیب دان جز به نور نتوان شد وقت بین بیحضور نتوان شد دل در آن نور چون مقیم شود حرکات تو مستقیم شود باشدت حکم بر وجود و عدم لیک بیحکم بر نیاری دم خواهشت چون برای او باشد تو نباشی، رضای او باشد تا نگیری صفات روحانی تا نگردی ز پا و سر فانی قربت خود کجا دهد شاهت؟ به ولایت کجا بود راهت؟ به محبت چو مبتلا باشی گاه و بیگاه در بلا باشی بی‌ولایت ز خوف نتوان رست تا ولی نیستی تو خوفی هست به ولایت چو دل ستوده شود در هیبت برو گشوده شود چون رسی در مقام محبوبی زو نبیند دل تو جز خوبی صورتت صورت فرشته شود زیر پایت زمین نوشته شود بر سر آبها روان گردی غیب گویی و غیبدان گردی از نظرها نهان توانی شد مقتدای جهان توانی شد نگذارد ز لطف صانع تو که شود هیچ چیز مانع تو تو مسلم شوی به سلطانی گه نوازی و گاه رنجانی آوری اسب قربت اندر زین به اجابت شود دعات قرین ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی از دیدنش به سجده بپرداختی ملک صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند نقش نگارخانه‌ی چین را کنند حک گر چهره‌ی چو ماه به بامی برآوری خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلک تنها نه اوحدیست به دام تو مبتلا کین حال نیز در همه جایست مشترک گر در وفای من بگمانی، بیازمای زر خالصست و باک نمی‌دارد از محک تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود کفر در دیده‌ی انصاف تو پنهان نشود تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود تا پریشان نشوی کار به سامان نشود تا تو در دایره‌ی فقر فرو ناری سر خانه‌ی حرص تو و آز تو ویران نشود تا تو خوشدل نشوی در پی دلبر نرسی تا که از جان نبری جفت تو جانان نشود هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود تو چنان واله‌ی نانی ز حریصی که اگر جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود صد نمازت بشود باک نداری به جوی چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود دامن عشق نگهدار که در دیده‌ی عقل سرو آزاد تو جز خار مغیلان نشود مرد باید که سخندان بود و نکته شناس تا چو می‌گوید از آن گفته پشیمان نشود گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند عاشق مصلح در مصلحت جان نشود خانه‌ی سودا ویران کن و آسان بنشین حامل عاقل با زیره به کرمان نشود خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای صوفی صافی در خدمت دهقان نشود گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود در سراپرده‌ی فقر آی و ز اوباش مترس سینه‌ی جاهل جز غارت شیطان نشود شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است حیرت اندر خامه‌ی نقاش بیچونست کو راستی در نقش رویت داد خوبی داده است از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است ای خرد را زندگی جان ز تو بندگی از عقل و جان فرمان ز تو هر زمان قسم دل پر درد من صد هزاران درد بی درمان ز تو گر ز من جان می‌بری از یک سخن باز یابم بی سخن صد جان ز تو من نیم اما همه زشتی ز من تو نه‌ای اما همه احسان ز تو پای از سر کرده سر از پای چرخ مانده بس حیران و سرگردان ز تو قطره‌ی اشکم که آن را نیست حد هست در هر قطره صد طوفان ز تو روز و شب بر جان من درد و دریغ چند بارد بی‌تو چون باران ز تو یوسف عهدی برون آی از حجاب تا برون آیم ازین زندان ز تو ذره ذره در زمین و آسمان چند خواهم داشتن دیوان ز تو با عدم بر جمله و پیدا بباش تا شود هر دو جهان پنهان ز تو تو نقاب از چهره برگیری بس است خلق خود گردند جان افشان ز تو وارهان عطار را یکبارگی تا بسوزد این دل بریان ز تو نظر که با همه داری به چشم بخشایش درر که بر همه باری ز ابر کف کریم مرا دوبار نوازش کن و کرم فرما یکی به موجب خدمت یکی به حق قدیم □آن ستمدیده ندیدی که به خونخواره چه گفت ملکا جور مکن چون به جوار تو دریم گله از دست ستمکار به سلطان گویند چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟ □خلق در ملک خدای از همه جنسی باشد حاکمان خرده نگیرند که ما رندانیم گر کسی را عملی هست و امیدی دارد ما گداییم درین ملک نه بازرگانیم □گر بدانستی که خواهد مرد ناگه در میان جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن خرم آنکو خورد و بخشید و پریشان کرد و رفت تا چنین افسون ندانی دست بر افعی مزن □اگر گویندش اندر نار جاوید بخواهی ماند با فرعون و هامان چنان سختش نیاید صاحب جاه که گویندش مرو فردا به دیوان دو بهر از دینش ار معدوم گردد نیاید در ضمیرش هیچ نقصان برآید جانش از محنت به بالا گر از رسمش به زیر آید منی نان □نکویی بابدان کردن وبالست ندانند این سخن جز هوشمندان ز بهر آنکه با گرگان نکویی بدی باشد به حال گوسفندان شنیدم که طی در زمان رسول نکردند منشور ایمان قبول فرستاد لشکر بشیر نذیر گرفتند از ایشان گروهی اسیر بفرمود کشتن به شمشیر کین که ناپاک بودند و ناپاکدین زنی گفت من دختر حاتمم بخواهید از این نامور حاکمم کرم کن به جای من ای محترم که مولای من بود از اهل کرم به فرمان پیغمبر نیک رای گشادند زنجیرش از دست و پای در آن قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بی دریغ بزاری به شمشیر زن گفت زن مرا نیز با جمله گردن بزن مروت نبینم رهایی ز بند به تنها و یارانم اندر کمند همی گفت و گریان بر اخوان طی به سمع رسول آمد آواز وی ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا حلقه‌ی زلف تو بر گوش همی جان ببرد دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد از خم زلف تو سامان رهایی نبود هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد برد از خدمت سلطانم از آن می‌ترسم که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی رو که بجز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم از مه و از مهر فلک مه‌تر و افلاک ترم لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم ماه درخشنده تویی من چو شب تیره برم میر شکار فلکی تیر بزن در دل من ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود بی‌خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم سرکه فشانی چه کنی کتش ما را بکشی کتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می نگرم از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید گل با همه لطافت او خار می‌نماید وانجا که سایه‌ی سر زلفش رخ بپوشد روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید داعی عشق او چو به بازار دین برآید سجاده‌ها به صورت زنار می‌نماید در باغ روزگار ز بیداد نرگس او تا شاخ نرگسی به مثل دار می‌نماید فردای وعده‌هاش چنان روزگار خواهد کامسال با بهانه‌ی او پار می‌نماید گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان گفت ای زبون نگر که خریدار می‌نماید گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است زانم ازین متاع به خروار می‌نماید تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد در کار او فروشد و هم کار می‌نماید زینسان که مانده‌اند کرا کار ازو برآید چون کار انوری ز غمش زار می‌نماید آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشیدست آن ندارد ما بر در و بام عشق حیران آن بام که نردبان ندارد دل چون چنگست و عشق زخمه پس دل به چه دل فغان ندارد امروز فغان عاشقان را بشنو که تو را زیان ندارد هر ذره پر از فغان و ناله‌ست اما چه کند زیان ندارد رقص است زبان ذره زیرا جز رقص دگر بیان ندارد هر سو نگران تست دل‌ها وان سو که تویی گمان ندارد این عالم را کرانه‌ای هست عشق من و تو کران ندارد مانند خیال تو ندیدم بوسه دهد و دهان ندارد ماننده غمزه‌ات ندیدم تیر اندازد کمان ندارد دادی کمری که بر میان بند طفل دل من میان ندارد گفتی که به سوی ما روان شو بی لطف تو جان روان ندارد ای کریمی که رای همت تو عدم سایلان وجود کند شرم دارد زمانه با چو تویی که ز حاتم حدیث جود کند حاتم از خاک گربرآرد سر خاک پای ترا سجود کند وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد سوی زنگی شب از روم لوایی برسد به برهنه شده عشق قبایی بدهند وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک بهر آنست که یک روز صلایی برسد بره و خوشه گردون ز برای خورش است تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند آخر این کوشش و اومید به جایی برسد رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا از وفا رست جفا هم به وفایی برسد آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست همچو گل خندد چون خار جفایی برسد خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد گر ز یاران گل آلود بریدی مگری چون ز گل دور شود آب صفایی برسد دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی دل خم شسته شود چون به سقایی برسد ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را گسترد سایه دولت چو همایی برسد بیا ساقی آن جام زرین بیار که ماند از فریدون و جم یادگار می‌ناب ده عاشق ناب را به مستی توان کردن این خواب را دلا چند از این بازی انگیختن بهر دست رنگی برآمیختن درخت هوا رسته شد بر درت بپیچان سرش تا نپیچد سرت می‌ناب ناخورده مستی مکن اگر می‌خوری بت‌پرستی مکن چو بی زعفران گشته‌ای خنده ناک مخور زعفران تا نگردی هلاک چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی هراسان شو از روز بیچارگی ازین آتشین خانه سخت جوش کسی جان برد کو بود سخت کوش ز سختی به سختی توان رخت برد به گوگرد و نفط آتش کس نمرد گزارنده‌ی تخته‌ی سالخورد چنان درکشد نقش را لاجورد که چون خسرو از تخت کیخسروی سوی لشگر آمد به چابک روی نشسته یکی روز بالای تخت به اندیشه‌ی کوچ می‌بست رخت شتابنده پیکی درآمد چو باد به آیین پیکان زمین بوسه داد به شاه جهان راز پوشیده گفت خبر دادش از آشکار و نهفت که بر آستان بوسی بارگاه ز تخت سطخرآمدم نزد شاه نژاده ملک نایب شهریار سخن را چنین می‌نماید عیار که تا شاه برحل و عقدی که داشت نیابت کن خویشتن را گماشت چنان داشتم ملک را پیش و پس که آزارشی نامد از کس به کس به شرطی که در عهد شاه داشتم پذیرفته‌ها را نگه داشتم بحمدالله از هیچ بالا و پست نیامد درین ملک موئی شکست ولیکن چو گردنده آمد سپهر بگردد جهان از سر کین و مهر زمانه به نیک و بد آبستنست ستاره گهی دوست گه دشمنست نکشته درختی برآمد زاری کند دعوی از تخم کاوس کی گزاینده عفریتی آشوبناک شتابنده چون اژدها بر هلاک شبانان که آهو پرستی کنند ز تیرش همه چوب دستی کنند همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس برآورده گردن چو اهریمنی فکنده به هر شهر در شیونی سرو تاجی از دعوی انگیختست به ناموس رنگی برآمیختست پراکنده‌ای چند را گرد کرد که از آب دریا برآرند گرد ز پیروزی خود دلاور شدست همانا که تنها به داور شود سرو سیم آن بنده در سر شود که با خواجه‌ی خود به داور شود خراسانیانش عنان می‌کشند به پیگار شه در میان می‌کشند ز حد نشابور تا خاک بلخ کنندش به صفرای ما کام تلخ به سر خیلی فتنه بربست موی سوی تاجگاه تو آورد روی چنین فتنه‌ای را که شد گرم کین اگر خرده بینی بخردی مبین ز خردان بسی فتنه آید بزرگ که در پای پیکان بود کعب گرگ گر این فتنه ماند چنین دیرباز کند دست بر شغل شاهی دراز شه ار ماه او درنیارد به میغ سرتخت خواهد گرفتن به تیغ چو باز از نشیمن گشاید دوال شکسته شود کبک را پر و بال مرا لشگری نیست چندان به زور کزو چشم بد را توان کرد کور سران سپه در ولایت کمند به درگاه شاهنشه عالمند همی هر چه روز آید آن دیو زاد قوی دست گردد که دستش مباد بجز صرصر باد پایان شاه کس این گرد را برندارد ز راه چو اندر سخن پیک چستی نمود به نامه سخن را درستی نمود به نیک و بد از رازهای نهفت همان بود در نامه کارنده گفت شه شیر دل خسرو پیلتن در آن داوری گفت با خویشتن مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر به تخت من آنجا دگر کس دلیر بدان داستان ماند این تاج و تخت که از هندوئی هندوئی برد رخت صواب آنچنان شد که آرم شتاب که آزرم دشمن بود ناصواب مگر موکب شاه بود آسمان که ناسود بر جای خود یک زمان جهان کاروان شاه سالار بود در آن کاروان بار بسیار بود ز هر گوشه‌ای بار می‌اوفتاد همان کار در کار می‌اوفتاد در آن کارها یاور او بود و بس پناهنده را گشت فریاد رس چو طالع جهانگردی آرد به پیش نشاید زدن کنده بر پای خویش برون رفت از آن کوچگه شهریار سواحل سواحل به دریا کنار سپاهش ز مه برده رایت برون ستونی برآورده تا بیستون به صید افکنی می‌نبشتند راه که هم صید خوش بود و هم صیدگاه ز بار گران خوشه خم گشته بود تک و تاب نخجیر کم گشته بود ز بس رود خیزان لب رودبار نشانده ز رخسار گیتی غبار ز برق آمده ابر نیسان به جوش برآورده تندر به تندی خروش رگ رستنی در زمین گشته سخت به رقص آمده برگهای درخت ز گلبام شبابه‌ی زند باف دریده صبا شعر گل تا به ناف خرامنده بر رخش بیجاده نعل گل لعل در زیر گلنار لعل دو نوباوه هم تود و هم برگ تود ز حلوا و ابریشم آورده سود زمین چون زر و آب چون لاجورد چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد نوای چکاوک به از بانگ رود برآورده با دشتبانان سرود گره بر کمر برزده ساق جو رسیده به دهقان درود درو شکم کرده آهوی صحرا بزرگ برو تیزتر گشته دندان گرگ پی گور چون زهره‌ی گاو سست گوزن از بیابان ره کوه جست ز نوزادان آهوان سره جهان در جهان یکسر آهو بره جهاندار با صید و با رود و جام همی کرد منزل به منزل خرام چو گل پیچ یک روزه‌ی ماه نو به خلخال یک هفته شد بر گرو ز پرگار آن حلقه بر کرد سر که خوانندش امروز خلخال زر به گیلان درآمد به کردار ابر بدانسان که در بیشه آید هژبر هر آتشگهی کامد آنجا بدست چو یخ سرد کردش بر آتش پرست چو بشکست بر هیربد پشت را برانداخت آیین زردشت را ز گیلان برون شد در آمد به ری به افکندن دشمن افکند پی بر آتش پرستان سیاست نمود برآورد ازان دوده یکباره دود چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ به سوراخ در شد چو روباه لنگ به آوارگی در خراسان گریخت وزان قایم ری به قایم بریخت چو دانست خسرو که دژخیم او گریزان شد از فر دیهیم او گراز گریزنده را پی گرفت شبیخون زد و راه بر وی گرفت چنان تیز رو شد که دریافتش به زخمی سر از ملک برتافتش چو بدخواه را در گل آکنده کرد پراکندگان را پراکنده کرد همانجا که بدخواه را کشته بود به نزدیک صحرا یکی پشته بود به شکرانه‌ی دولت تندرست بر آن پشته بنیادی افکند چست به هرای گنجش چو بد رام کرد به پهلو زبانش هری نام کرد چو گنجینه‌ی آن بنا برکشید به شهر نشابور لشگر کشید دو بهر جهان را در آن شهر یافت هواخواه خود را یکی بهر یافت دگر بهر از او طبل دارا زدند دم دوستیش آشکارا زدند ز دارا ملک رایتی داشتند ملک زیر آن رایت انگاشتند چنان رایتی را به ناموس شاه برانگیختندی به ناموسگاه سکندر بسی پای در کین فشرد ز کس مهر دارا نشایست برد همان دید چاره در آن داوری که یاران خود را کند یاوری ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای کند رایتی دیگر آنجا به پای از آن رایت آن بود مقصود شاه که رایت ز رایت بود کینه خواه چو دانست کان شهر دارا پرست به جهد سکندر نیاید به دست خصومت گهی ساخت تا نفخ صور که از سازگاری شد آن شهر دور خصومتگران گشته در خاک پست هنوز آن خصومت در آن خاک هست چو زد لشگر کبک را بر تذرو ز ملک نشابور شد سوی مرو بکشت آتش هیربد خانه را وز آتش پراکند پروانه را به بلخ آمد و آتش زرد هشت به طوفان شمشیر چون آب کشت بهاری دلفروز در بلخ بود کزو تازه گل را دهن تلخ بود پری پیکرانی درو چون نگار صنم‌خانه‌هائی چو خرم بهار درو بیش از اندازه دینار و گنج نهاده بهر گوشه بی دسترنج زده موبدش نعل زرین بر اسب شده نام آن خانه آذر گشسب چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت مغان را ز جام مغان مست یافت بهشت صنم‌خانه بی حور کرد ز دوزخ پرستنده را دور کرد بپرداخت آن گنج دیرینه را وزو داد مرهم بسی سینه را به گرد خراسان برآمد تمام به هر شهری آورد لختی مقام به مغز خراسان درافکند جوش خراسانیان را بمالید گوش بهر ناحیت کرد موکب روان که یاریگرش بود بخت جوان خراسان و کرمان و غزنین و غور بپیمود هر یک به سم ستور به هر شهر کامد به شادی فراز در شهر کردند بر شاه باز جهان گشتنش گرچه با رنج بود همه راه او گنج بر گنج بود به هر منزلی کو گرفتی قرار گران سنگ بودی ز گنجینه بار زمین را به گنجی بینباشتی گذشتی و در خاک بگذاشتنی زری کادمی را کند بیمناک چه در صلب آتش چه در ناف خاک خلایق که زر در زمین می‌نهند بر او قفل و بند آهنین می‌نهند چو باد آمد و خاکشان را ربود بر او بر زدن قفل آهن چه سود ای شام زلفت بتخانه‌ی چین مشک سیاهت بر لاله پرچین بزم از عقیقت پر شهد و شکر وایوان ز رویت پرماه و پروین شمع شبستان بنشست برخیز و آشوب مستان برخاست بنشین سنبل برانداز از طرف بستان ریحان برافشان از برگ نسرین دلها ربایند اما نه چندان دستان نمایند اما نه چندین جز عشق دلبر مگزین که خوشتر از ملک کسری مهر نگارین مجنون نبوید جز عطر لیلی خسرو نجوید جز لعل شیرین ویس ار ز رامین بیزار گردد گل خار گردد در چشم رامین بینم نشسته سروی در ایوان یا مست خفته شمعی ببالین یار از چه گردد با دوست دشمن مهر از چه باشد با ذره در کین خواجو چه خواهی اورنگ شاهی گلچهر خود را بنگر خورآئین نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است حیف باشد که ز کار همه غافل باشی نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف گر شب و روز در این قصه مشکل باشی گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی با رقیب آمدی به محفل من برق غیرت زدی به حاصل من جان به آسانی از غمت دادم وز تو آسان نگشت مشکل من جانم از تن سفر نمی‌کردی گر نمی‌رفتی از مقابل من کینم انداختند در دل تو مهرت آمیخت در دل من تشنه‌ی آب زندگی بودم خاک می‌خانه گشت منزل من شوق زخم دگر به جان دارد دل مجروح نیم بسمل من خنجری زد به سینه‌ام قاتل که فزون ساخت حسرت دل من قابل تیغ او شدم آخر کار خود کرد بخت مقبل من می‌دهد جان فروغی از سر شوق هر که بیند جمال قاتل من باز ما را جان به استقبال جانان می‌رود تن به جا می‌ماند و دل همره جان می‌رود باز جیبی چاک خواهم زد که دستم هر زمان بی‌خود از وسواس دل سوی گریبان می‌رود باز خواهم در خروش آمد که وقت حرف صوت بر زبان نطقم اول آه و افغان می‌رود باز خواهم غوطه زد در خون که از بحر درون سوی چشمم ابر خون باری شتابان می‌رود باز دست از دیده خواهم شست گز عیب کسان می‌کند ایما که آن یوسف ز کنعان می‌رود باز محکم می‌شود با درد پیمان دلم کاینچنین بردم گمان کان سست پیمان می‌رود باز لازم شد وداع جان که هردم هاتقی با دلم آهسته می‌گوید که جانان می‌رود باز درخواب پریشان دیدنم شب تا به روز چون نباشم کز کف آن زلف پریشان می‌رود محتشم در عشق رفت آن صبر و سامانی که بود بخت اکنون از من بی‌صبر و سامان می‌رود دریغا کز میان ای یار رفتی به درد و حسرت بسیار رفتی بسی زنهار گفتی لابه کردی چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی به هر سو چاره جستی حیله کردی ندیده چاره و ناچار رفتی کنار پرگل و روی چو ماهت چه شد چون در زمین خوار رفتی ز حلقه دوستان و همنشینان میان خاک و مور و مار رفتی چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها چه شد عقلی که در اسرار رفتی چه شد دستی که دست ما گرفتی چه شد پایی که در گلزار رفتی لطیف و خوب و مردم دار بودی درون خاک مردم خوار رفتی چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه به راه دور و ناهموار رفتی فلک بگریست و مه را رو خراشید در آن ساعت که زار زار رفتی دلم خون شد چه پرسم من چه دانم بگو باری عجب بیدار رفتی چو رفتی صحبت پاکان گزیدی و یا محروم و باانکار رفتی جوابک‌های شیرینت کجا شد خمش کردی و از گفتار رفتی زهی داغ و زهی حسرت که ناگه سفر کردی مسافروار رفتی کجا رفتی که پیدا نیست گردت زهی پرخون رهی کاین بار رفتی عشق تو ز اختیار بیرون است وصل تو ز انتظار بیرون است چون با تو نهم قرار وصلت چون کار تو از قرار بیرون است مرغی که دراوفتد به دامت هر لحظه ز صد هزار بیرون است جان‌های عزیز را درین درد سرگشتگی از شمار بیرون است زان برد غم تو روزگارم کز گردش روزگار بیرون است آنجا که حساب کار عشق است از پرده‌ی پرده‌دار بیرون است بیکار مباد هیچ‌کس لیک کار تو ز وسع کار بیرون است هرچ آن تو نهی به حیله برهم جمله ز حساب یار بیرون است ای دل ره یار گیر کین راه از زحمت تخت و دار بیرون است در عالم عشق کار عطار از شیوه‌ی فخر و عار بیرون است چون رسیدند آن نفر نزدیک او بانگ بر زد هی کیانید اتقو با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمدیم اینجا بجان چونی ای دریای عقل ذو فنون این چه بهتانست بر عقلت جنون دود گلخن کی رسد در آفتاب چون شود عنقا شکسته از غراب وا مگیر از ما بیان کن این سخن ما محبانیم با ما این مکن مر محبان را نشاید دور کرد یا بروپوش و دغل مغرور کرد راز را اندر میان آور شها رو مکن در ابر پنهانی مها ما محب و صادق و دل خسته‌ایم در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم فحش آغازید و دشنام از گزاف گفت او دیوانگانه زی و قاف بر جهید و سنگ پران کرد و چوب جملگی بگریختند از بیم کوب قهقهه خندید و جنبانید سر گفت باد ریش این یاران نگر دوستان بین کو نشان دوستان دوستان را رنج باشد همچو جان کی کران گیرد ز رنج دوست دوست رنج مغز و دوستی آن را چو پوست نی نشان دوستی شد سرخوشی در بلا و آفت و محنت‌کشی دوست همچون زر بلا چون آتشست زر خالص در دل آتش خوشست به صلح آمد آن ترک تند عربده کن گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن سال کردم از چرخ و گردش کژ او گزید لب که رها کن حدیث بی‌سر و بن بگفتمش که چرا می‌کند چنین گردش بگفت هیزم تر نیست بی‌صداع دتن بگفتمش خبر نو شنیده‌ای او گفت حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن گر تو خلوتخانه‌ی توحید را محرم شوی تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی بوده‌ای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی دل پراکنده روی از جام جم در آینه جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی زان چشم پر از خمار سرمست پر خون دارم دو دیده پیوست اندر عجبم که چشم آن ماه ناخورده شراب چون شود مست یا بر دل خسته چون زند تیر بی دست و کمان و قبضه و شست بس کس که ز عشق غمزه‌ی او زنار چهار کرد بر بست برد او دل عاشقان آفاق پیچند بر آن دو زلف چون شست چون دانست او که فتنه بر خاست متواری شد به خانه بنشست یک شهر ازو غریو دارند زان نیست شگفت جای آن هست دارند به پای دل ازو بند دارند به فرق سر ازو دست تا عزم جفا درست کرد او دست همه عاشقانش بشکست کتایون چو بشنید شد پر ز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم چنین گفت با فرخ اسنفدیار که ای از کیان جهان یادگار ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زابلستان ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد تیز مشتاب و چندین مکوش سواری که باشد به نیروی پیل ز خون رانداندر زمین جوی نیل بدرد جگرگاه دیو سپید ز شمشیر او گم کند راه شید همان ماه هاماوران را بکشت نیارست گفتن کس او را درشت همانا چو سهراب دیگر سوار نبودست جنگی گه کارزار به چنگ پدر در به هنگام جنگ به آوردگه کشته شد بی‌درنگ به کین سیاوش ز افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب که نفرین برین تخت و این تاج باد برین کشتن و شور و تاراج باد مده از پی تاج سر را به باد که با تاج شاهی ز مادر نزاد پدر پیر سر گشت و برنا توی به زور و به مردی توانا توی سپه یکسره بر تو دارند چشم میفگن تن اندر بلایی به خشم جز از سیستان در جهان جای هست دلیری مکن تیز منمای دست مرا خاکسار دو گیتی مکن ازین مهربان مام بشنو سخن چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای مهربان این سخن یاددار همانست رستم که دانی همی هنرهاش چون زند خوانی همی نکوکارتر زو به ایران کسی نیابی و گر چند پویی بسی چو او را به بستن نباشد روا چنین بد نه خوب آید از پادشا ولیکن نباید شکستن دلم که چون بشکنی دل ز جان بگسلم چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین دستگاه مرا گر به زاول سرآید زمان بدان سو کشد اخترم بی‌گمان چو رستم بیاید به فرمان من ز من نشنود سرد هرگز سخن ببارید خون از مژه مادرش همه پاک بر کند موی از سرش بدو گفت کای زنده پیل ژیان همی خوار گیری ز نیرو روان نباشی بسنده تو با پیلتن از ایدر مرو بی یکی انجمن مبر پیش پیل ژیان هوش خویش نهاده بدین گونه بر دوش خویش اگر زین نشان رای تو رفتنست همه کام بدگوهر آهرمنست به دوزخ مبر کودکان را به پای که دانا بخواند ترا پاک رای به مادر چنین گفت پس جنگجوی که نابردن کودکان نیست روی چو با زن پس پرده باشد جوان بماند منش پست و تیره‌روان به هر رزمگه باید او را نگاه گذارد بهر زخم گوپال شاه مرا لشکری خود نیاید به کار جز از خویش و پیوند و چندی سوار ز پیش پسر مادر مهربان بیامد پر از درد و تیره‌روان همه شب ز مهر پسر مادرش ز دیده همی ریخت خون بر برش ای کلک تو پشت ملک عالم وی روز تو عید دور آدم هرچ آمده زیر آفرینش زاندازه‌ی کبریای تو کم وقتی که هنوز آسمان طفل آدم به طفیل تو مکرم در سلسله‌ی زمان مخر بر هندسه‌ی جهان مقدم عدل تو شبی چو روز روشن روز تو چو روز عید خرم با رای تو چرخ در مصالح الحان‌کنان که هان تکلم با عزم تو دهر در مسالک اصرارکنان که هین تقدم صدر تو به پایه تخت جمشید خنگ تو به سایه رخش رستم در موکب تو به میخ پروین مه بر سم مرکبانت محکم در کوکبه‌ی تو طره‌ی شب بر نیزه‌ی بندگانت پرچم وز عکس طراز رایت تو آن رفعت ونصرت مجسم بر دوشت فلک قبای کحلی در چشم قضا نموده معلم در دست تو کارنامه‌ی جود با جاه تو بارنامه‌ی جم بر آب روان نگاه دارد حفظ تو نشان نقش خاتم در شوره ز فتح باب دستت با نامیه هم عنان رود یم در گرد جنیبت نفاذت هرگز نرسد قضای مبرم در خشم تو عودهای رحمت با زخم تو سفتهای مرهم سبحان‌الله که دید هرگز در آتش دوزخ آب زمزم نوک قلم ترا پیاپی خاک قدم ترا دمادم اعجاز کف کلیم عمران آثار دم مسیح مریم اسرار قضا نهاده کلکت در خال و خط حروف معجم آنجا که صریر او مقرر در معرض او عطارد ابکم توقیع تو در دیار دولت تفویض همی کند مسلم هر صدر به صاحبی مید هر تخت به خسروی معظم در عدل تو آوخ ار نبودی معماری کاینات مدغم زیر لگد نحوس هستی هر هفت فلک شکسته طارم باطل شده‌ی قضای قهرت حاصل نشود به حشر اعظم کز بیم ملامت نشورش در منفذ صور بگسلد دم گر قهر تو بر فلک نهد پای در محور عالم افکند خم تاب سخطت زمین ندارد چه جای زمین که آسمان هم تا عرصه‌ی عالم عناصر خالی نبود ز شادی و غم شادی و سعادت تو بادا با عنصر انتظام عالم عمرت همه ملک و ملک باقی دورت همه عید و عید خرم واندر دو جهان مخالفت را با عجز و عنا و رنج در هم با سخره‌ی سیلی حوادث یا کوره‌ی آتش جهنم نازان ز تو در صدور فردوس جد و پدر و برادر و عم آنک جانش داده‌ای آن را مکش ور ندادی نقش بی‌جان را مکش آن دو زلف کافر خود را بگو کای یگانه اهل ایمان را مکش آفتابا روی خود جلوه مکن چند روزی ماه تابان را مکش چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال بازگرد و جمله مرغان را مکش در میان خون هر مسکین مرو جز قباد و شاه خاقان را مکش گر مرا دربان عشقت بار داد از سر غیرت تو دربان را مکش گر فضولم من که مهمان توام شرط نبود هیچ مهمان را مکش مست میدانم ز می‌دانم خراب شیشه مشکن مست میدان را مکش شمس تبریزی تویی سلطان من بازگشتم باز سلطان را مکش جان سپاری به ره غمزه‌ی جانان باید تیرباران قضا را سپر از جان باید بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری دامن کفر رها کن گرت ایمان باید از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست هر که را بویی از آن زلف پریشان باید گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند هر که را کامی از آن غنچه‌ی خندان باید آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید زان که بر دامن جو سرو خرامان باید عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری تشنه‌کامان تو را چشمه‌ی حیوان باید عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری شمع افروخته را رو به شبستان باید از سر کوی تو حیف است فروغی برود که گلستان تو را مرغ غزلخ وان باید من از تاثیر این گردنده گردون بر این ساکن نیم یک لحظه ساکن مرا گویی جهان اینست خوش باش همی کوشم که خوش باشم ولیکن گر کنم در سر وفات سری سهل باشد زیان مختصری ای که قصد هلاک من داری صبر کن تا ببینمت نظری نه حرامست در رخ تو نظر که حرامست چشم بر دگری دوست دارم که خاک پات شوم تا مگر بر سرم کنی گذری متحیر نه در جمال توام عقل دارم به قدر خود قدری حیرتم در صفات بی چونست کاین کمال آفرید در بشری ببری هوش و طاقت زن و مرد گر تردد کنی به بام و دری حق به دست رقیب ناهموار پیش خصم ایستاده چون سپری زان که آیینه‌ای بدین خوبی حیف باشد به دست بی بصری آه سعدی اثر کند در کوه نکند در تو سنگ دل اثری سنگ را سخت گفتمی همه عمر تا بدیدم ز سنگ سختتری یاد آن شیرین پسر خواهیم کرد کام جان را پرشکر خواهیم کرد دامن از اغیار در خواهیم چید سر ز جیب یار بر خواهیم کرد آفتاب روی او خواهیم دید گر به مه روزی نظر خواهیم کرد بوی جان افزای او خواهیم یافت گر به گلزاری گذر خواهیم کرد در خم زلفش نهان خواهیم شد دست با وی در کمر خواهیم کرد چون کمان ابروان پر زه کند پیش تیرش جان سپر خواهیم کرد از حدیث یار و آب چشم ما گوش و دامن پر گهر خواهیم کرد ماجرایی رفت ما را با لبش دوستان را زان خبر خواهیم کرد تا عراقی نشنود اسرار ما ماجرا را مختصر خواهیم کرد مهر مهر دلبری بر جان ماست جان ما در حضرت جانان ماست پیش او از درد می‌نالم ولیک درد آن دلدار ما درمان ماست بس عجب نبود که سودایی شوم کیت سودای او در شان ماست جان ما چوگان و دل سودایی است گوی زلفش در خم چوگان ماست اسب همت را چو در زین آوریم هر دو عالم گوشه‌ی میدان ماست با وجود این چنین زار و نزار بر بساط معرفت جولان ماست وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟ گر ز ما برهان طلب دارد کسی نور او در جان ما برهان ماست جنت پر انگبین و شیر و می بی‌جمال دوست شورستان ماست گرچه در صورت گدایی می‌کنیم گنج معنی در دل ویران ماست هاتف دولت مرا آواز داد: کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست شاهد من در جهان نظیر ندارد بوی سر زلف او عبیر ندارد سرو بدین قد خوش خرام نروید ماه چنان طلعت منیر ندارد ابروی همچون کمان بسیست ولیکن هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد مهر، که در حسن پادشاه نجومست هیات آن روی مستنیر ندارد طفل چنین در کنار دایه‌ی دنیا مادر دور سپهر پیر ندارد عنبر سارا بهل، که نافه‌ی چینی نکهت آن زلف همچو قیر ندارد اوحدی اندر فراق عارض خوبش چاره بجز ناله و نفیر ندارد باد بهاری وزید، از طرف مرغزار باز به گردون رسید، ناله‌ی هر مرغ‌زار سرو شد افراخته، کار چمن ساخته نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد بید مگر فارغست، از ستم نابکار شیوه‌ی نرگس ببین، نزد بنفشه نشین سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع ناله‌ی موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت وقت بهاران گذشت، گفته‌ی سعدی سعدی بیار چشم او قصد عقل و دین دارد لشکر فتنه در کمین دارد عالمی را کند مسخر خویش هر که او لشکری چنین دارد مست و خنجر به دست می‌آید آه با عاشقان چه کین دارد هیچکس را به جان مضایقه نیست اگر آن شوخ قصد این دارد ساعد او مباد رنجه شود داغ بر دست نازنین دارد هر کرا هست تحفه‌ای در دست پیش جانان در آستین دارد نیم جانی‌ست تحفه‌ی وحشی چه کند بی‌نوا همین دارد جداگانه سوزم ز هر اختری مگر هست هر اختری، اخگری یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ ز چشم من آبی ز دل آذری همه کار بازیچه گشته است از آنک سپهر است مانند بازیگری گهی عارضی سازد از سوسنی گهی دیده‌یی سازد از عبهری گهی زیر سیمین ستامی شود گهی باز در آبگون چادری ز زاغی گهی دیده‌بانی کند گه از بلبلی باز خنیاگری گه از باد پویان کند مانی یی گه از ابر گریان کند آزری به هر خار چندان همی گل دهد کجا یک شکوفه است بر عرعری من از جور این کوژپشت کبود همی بشکنم هر زمان دفتری چو تاریخ تیمار خواهد نوشت جهان از دل من کند مسطری همانا که جنس غمم کاندرو به تشدید محنت شدم مضمری ز من صرف گردد همه رنج‌ها منم رنج‌ها را مگر مصدری دلم گر ز اندوه بحری شده است چرا ماندم از اشک در فرغری؟ بلای مرا دختر روزگار بزاید همی هر زمان مادری نخورده یکی ساغر از غم تمام دمادم فراز آردم ساغری حوادث ز من نگسلد ز آن که هست یکی را سر اندر دم دیگری مرا چرخ صد شربت تلخ داد که ننهادم اندر دهان شکری ز خارم اگر بالشی می‌نهد بسا شب که کردم ز گل بستری تن ار شد سپر پیش تیر بلا پس او را زبانی است چون خنجری زمانه ندارد به از من پسر نهانم چه دارد چو بد دختری؟ از آن می بترسم که موی سپید کنون بر سر من کند معجری ز خون جگر وز طپانچه مراست چو لاله رخی چون بنفشه بری نه رنج مرا در طبیعت بنی است نه کار مرا در جبلت سری نه نیکی ز افعال من نه بدی نه شاخی درخت مرا نه بری تنم را نه رنگی و نه جنبشی بود در وجود این چنین پیکری؟ اگر بی‌عرض جوهری کس ندید مرا گو ببین بی‌عرض جوهری به حرص سرویی که سود آیدم زیان کرده‌ام گوش همچون خری در آن تنگ زندانم ای دوستان که هستم شب و روز چون چنبری که را باشد اندر جهان خانه‌یی ز سنگیش بامی ز خشتی دری درو روزنی هست چندان کز او یکی نیمه بینم ز هر اختری وز این تنگ منفذ همی بنگرم به روی فلک راست چون اعوری شگفت آن که با این همه مانده‌ام تواند چنین زیست جاناوری؟ ز حال من ای سرکشان آگهید بسازید بر پاکیم محضری چرا می‌گذارد برین کوهسار چنان پادشاهی چنین گوهری؟ ملک بوالمظفر که زیر فلک چنو شهریاری ندید افسری سرافراز شاهی که اقبال او دگرگونه زد ملک را زیوری زمانه مثالی فلک همتی زمین کدخدایی جهان داروی سپهری که با همت او سپهر نماید چنان کز ثریا ثری جهانی که در ذات او از هنر بجوشد ز هر گوشه‌یی لشکری در اطراف شاهیش عادی نخاست که نه هیبتش زد بر او صرصری سر گرز او چون برآورد سر نیارد سر از خط کشیدن سری یکی غنچه‌ی گل بود پیش او گر از سنگ خارا بود مغفری همی گوید اندر کفش ذوالفقار جهان را ز سر تازه شد حیدری در آفاق با زور و تدبیر او کجا ماند از حصن‌ها خیبری از آن تا نماند ز دشمنش نسل نبینیش دشمن مگر ابتری ثواب و عقابش چو شد بامداد کند صحن میدان او محشری چو فرخنده بزمش بهشتی شود شود در سخا دست او کوثری ز خوبان چو ایوان بهاری کند ز خلعت شود بزم او ششتری چو عنبر دهد بوی خوش خلق او که بفروزدش خشم چون مجمری مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک تهی نیست دریایی از عنبری نخوانم همی آفتابش از آنک جهان نیستش نقطه‌ی خاوری نه از هند رایی است هر بنده‌یی؟ نه از ترک خانی است هر چاکری؟ شها شهریارا کیا خسروا که برتر نباشد ز تو برتری درین بند با بنده آن می‌کنند که هرگز نکردند با کافری تو خورشید رایی و از دور من به امید مانده چو نیلوفری بپرور به حق بنده را کز ملوک به گیتی چو تو نیست حق پروری چو اسبان تازی شکالم منه به تلبیس و تزویر هر استری نه چون بنده یک شاه را مادحی نه چون سامری در جهان زرگری شه نامجویی و از نام تو مبیناد خالی جهان منبری بود هفت کشور به فرمان تو غلامیت سالار هر کشوری خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست خوش منزلی است عرصه‌ی روی زمین دریغ کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست دل در جهان مبند که کس را ازین عروس جز آب دیده خون جگر در کنار نیست غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست زنهار اختیار مکن بهر منزلی کانجا بدست هیچکس اختیار نیست این طریق دارهم یا سندی و سیدی اهد الی وصالهم، ذبت من‌التباعد ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی آن همه حسن و نیکوی نست مناسب بدی یافتی فدیتکم فی امل اتیتکم قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان بی‌تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟ یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن جتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی یار سرور و دولتم، خواجه‌ی هر سعادتم لیک تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی رحمتکم محیطة، رافتکم بسیطة سادتنا، تقبلو توبة کل عابد مست میی نمی‌شوم، جز ز شراب اولین ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟ طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد قدر وصالشان بدان یاد کن، آنک پیش ازین همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی زدی خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی نور هلال وصلکم من افق مشید ای دل مست جست‌وجو، صورت عشق را بگو «بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی میدی » زهی بزم خداوندی زهی می‌های شاهانه زهی یغما که می‌آرد شه قفجاق ترکانه دلم آهن همی‌خاید از آن لعلین لبی که او کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه چو او طره برافشاند سوی عاشق همی‌داند که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه به عشق طره‌های او که جعد و شاخ شاخ آمد دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه چه برهم گشته‌اند این دم حریفان دل از مستی برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه خداوندا در این بیشه چه گم گشته‌ست اندیشه تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل چو دیده‌ی تو کند میل دانه‌ی خالی دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل غرور دیده و دل می‌خوری ز جهل، ولی سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل ترا چو طره‌ی لیلی فرو کشد به قال بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل شکال پای دلت نیست جز محبت دوست به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل کناره گیر ز معشوقه‌ای، که روز و شبش تو در کناری و او از تو دور صد منزل چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او مکوش هرزه، که رنجی همی‌بری، باطل درین مقام به از راستی نمی‌بینم کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم که: من میانه‌ی غرقابم و تو بر ساحل مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل که گر ز خارج من دفتری نپردازم هزار قصه‌ی مجنون بود درو داخل تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق رها کن آن دگران را به زیره و پلپل عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل و گر مقیم شدی دست بازدار از من که باد در سر راهست و یار در محمل پنهان به میان ما می‌گردد سلطانی و اندر حشر موران افتاده سلیمانی می‌بیند و می‌داند یک یک سر یاران را امروز در این مجمع شاهنشه سردانی اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی می‌بیند و می‌خواند با تجربه خط خوانی در مطبخ ما آمد یک بی‌من و بی‌مایی تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی امروز سماع ما چون دل سبکی دارد یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان امروز همی‌آید پرشرم و پشیمانی صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد پرگریه و غم باشد بی‌دولت خندانی خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر خاموش که بازآید بلبل به گلستانی دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید کز نفس او به دل رایحه‌ی جان رسید از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم فیض به پست و بلند از اثر آن رسید روی بشارت نمود زآینه‌ی صدق و گفت از پی آئین و عدل داور دوران نرسید پیک صبا هم رساند مژده کز اقبال و بخت بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران شور ز گردون گذشت گرد به کیوان رسید تا شود اطفای ظلم بر سر ذرات ملک گرمتر از آفتاب سایه‌ی سبحان رسید عزم دل شهریار سوی ره این دیار بود چنان کز بهار مژده به بستان رسید کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه از حرکات نسیم غالیه افشان رسید گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست کوکبه‌ی خور شکست دبدبه‌خان رسید خان معلی لقب که اسم محمد بر او خلعت توفیق بود کز بر یزدان رسید والی والا سریر آن که بر ایوان قدر پایه‌ی بالائیش تا نهم ایوان رسید میر سکندر سپاه آن که به پابوس او صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسید عازم کاشان هنوز ناشده اندیشه‌اش طنطنه‌ی شوکتش تا به خراسان رسید غوث بلندست و پس ابر وجودش کزو سایه بگردون فتاد مایه به عمان رسید تا نپذیرد خلل سلسله‌ی مملکت سلسله‌ها را تمام سلسله جنبان رسید باد مرادی برخاست برق رواجی بجست فلک ز طوفان گذشت ملک به سامان رسید تا شکند در جهان رونق دیوان ظلم با دو جهان عدل و داد حاکم دیوان رسید چاره بر ملک را مالک دوران رساند بس که به چرخ بلند زین بلد افغان رسید در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال از پی تعظیم او جمله به امکان رسید روز دغا در مصاف تیغ مبارز شکاف بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسید سینه‌ی اعدای او خانه‌ی زنبور شد بس که ز شستش بر او ناوک پران رسید خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون تیغ بهر سو که راند بر تن بی‌جان رسید جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید ای مه انجم حشم وی ملک محتشم کز نسقت ملک را کار به سامان رسید من بره‌ی طاعتت گرچه ز دوران نیم جان به لب طاقتم از غم دوران رسید شربت لطفی فرست کاین تن رنجور را درد کشیدن خطاست حال که درمان رسید تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسید ابر نوال تو را مایه کم از یم مباد کز تو به هر کس که بود رشحه‌ی احسان رسید چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی سر شانه را شکستم به بهانه‌ی تطاول که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی کسی از خرابه‌ی دل نگرفته باج هرگز تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست من گل‌افشان کاشانه خویشم بسرشک که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست خواجه زنگی را غلامی چست بود دست پاک از کار دنیا شست بود جمله‌ی شب آن غلام پاک باز تا به وقت صبح می‌کردی نماز خواجه گفتش ای غلام کارکن شب چو برخیزی مرا بیدار کن تا وضو سازم کنم با تو نماز آن غلام او را جوابی داد باز گفت آن زن را که درد زه بخاست گر کسش بیدارگر نبود رواست گر ترا دردیستی بیداریی روز و شب در کار نه بی‌کاریی چون کسی باید که بیدارت کند دیگری باید که او کارت کند هر که را این حسرت و این درد نیست خاک بر فرقش که این کس مرد نیست هر که را این درد دل در هم سرشت محو شد هم دوزخ او را هم بهشت سکندر چو ز آلایش جهل پاک شد از علم یونانیان بهره‌ناک، ز ناسازی روزگار شموس نگونسار شد دولت فیلقوس درین وحشت آباد پر قال و قیل به گوش آمدش بانگ طبل رحیل فرستاد پیش ارسطو کسی ستایشگری کرد با او بسی بدو گفت کای کوه فر و شکوه! سر دین‌پرستان دانش پژوه! مرا بازوی عمر سستی گرفت تنم کسوت نادرستی گرفت بیا، زود همراه شاگرد خویش! پذیرنده‌ی کرد و ناکرد خویش که بر کار عمر اعتمادی نماند وز این بند امید گشادی نماند ارسطو چو زین قصه آگاه شد، به آن قبله‌ی ملک همراه شد رخ آورد در خدمت فیلقوس سرافراخت از دولت پای‌بوس ملک فیلقوس آن شه سرفراز به روی سکندر چو شد دیده‌باز حکیمان آن ناحیت را بخواند طفیل سکندر به مجلس نشاند بفرمود تا از پی آزمون بپرسندش از مشکلات فنون ز هر نکته کردند او را سال برون آمد از عهده‌ی قیل و قال به انصاف گردن برافراشتند به تحسین او بانگ برداشتند چو شد واقف حال او فیلقوس بر اهل ممالک، چه روم و چه روس دگرباره دادش به شاهی رواج بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج همه سرکشان خاک راهش شدند سلاح‌آوران سپاهش شدند سوم روز کین طاق بازیچه رنگ برآورد بازیچه روم و زنگ به سقراط فرمود دانای روم که مهری ز خاتم درآرد به موم نویسد خردنامه‌ی ارجمند ز هر نوع دانش ز هر گونه پند خردمند روی از پذیرش نتافت به غواصی در به دریا شتافت چنین راند بر کاغذ سیم سای سواد سخن را به فرهنگ و رای که فهرست هر نقش را نقشبند بنام خدا سربرآرد بلند جهان آفرین ایزد کارساز که دارد بدو آفرینش نیاز پس از نام یزدان گیتی پناه طراز سخن بست بر نام شاه که شاها درین چاه تمثال پوش مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش ترا کز بسی گوهر آمیختند نه از بهر بازی برانگیختند پلنگست در ره نهان گفتمت دلیری مکن هان وهان گفتمت به هر جا که باشی ز پیکار و سور مباش از رفیقی سزاوار دور چو در بزم شادی نشست آوری به ار یار خندان به دست آوری مکن در رخ هیچ غمگین نگاه که تا بر تو شادی نگردد تباه چو روز سیاست دهی بار عام میفکن نظر بر حریفان خام نباید کزان لهو گستاخ کن رود با تو گستاخیی در سخن چو دریا مکن خو به تنها خوری که تلخست هرچ آن چو دریا خوری به هر کس بده بهره چون آب جوی که تا پیش میرت شود هر سبوی طعامی که در خانه داری به بند به هفتاد خانه رسد بوی گند چو از خانه بیرون فرستی به کوی در و درگهت را کند مشگ‌بوی بنفشه چو در گل بود ناشکفت عفونت بود بوی او در نهفت سر زلف را چون درآرد به گوش کند خاک را باد عنبر فروش حریصی مکن کاین سرای تو نیست وزو جز یکی نان برای تو نیست به یک قرصه قانع شو از خاک و آب نی بهتر آخر تو از آفتاب خدائیست روی از خورش تافتن که در گاو و خر شاید این یافتن کسی کو شکم بنده شد چون ستور ستوری برون آید از ناف گور چو آید قیامت ترازو به دست ز گاوی به خر بایدش بر نشست زکم خوارگی کم شود رنج مرد نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد همیشه لب مرد بسیار خوار در آروغ بد باشد از ناگوار چو شیران به اندک خوری خوی گیر که بد دل بود گاو بسیار شیر خر کاهلان را که دم میکشند از آنست کابی به خم میکشند به قطره ستان آب دریا چو میغ به هنگام دادن بده بیدریغ همان مشک سقا که پر میشود از افشاندن آب پر میشود چنان خورتر و خشک این خورد گاه که اندازه‌ی طبع داری نگاه ببخش و بخور بازمان اندکی که بر جای خویشست ازین هر یکی چو دادی و خوردی و ماندی بجای جهان را توئی بهترین کدخدای زهر طعمه‌ای خوشگواریش بین حلاوت مبین سازگاریش بین چو با سرکه سازی مشو شیر خوار که با شیر سرکه بود ناگوار مده تن به آسانی و لهو و ناز سفر بین و اسباب رفتن بساز به کار اندر آی این چه پژمردگیست که پایان بیکاری افسردگیست به دست کسان کان گوهر مکن اگر زنده‌ای دست و پائی بزن ترا دست و پای آن پرستشگرند که تا نگذری از تو در نگذرند پرستندگان گر چه داری هزار پرستشگران را میفکن ز کار چو تو خدمت پای و نیروی دست حوالت کنی سوی پائین پرست چو پائین پرستت نماند بجای نه آنگه بمانی تو بیدست وپای چو یابی پرستنده‌ای نغز گوی ازوبیش از آن مهربانی مجوی پرستار بد مهر شیرین زبان به از بدخوئی کو بود مهربان به گفتار خوش مهر شاید نمود زبان ناخوش و مهربانی چه سود سخن تا توانی به آزرم گوی که تا مستمع گردد آزرم جوی سخن گفتن نرم فرزانگیست درشتی نمودن زدیوانگیست سخن را که گوینده بد گو بود نه نیکو بود گر چه نیکو بود ز گفتار بد به بود فرمشی پشیمان نگردد کس از خامشی ز شغلی کزو شرمساری رسد به صاحب عمل رنج و خواری رسد ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش به امید خود را فریبنده باش امید خورش بهترست از خورش به وعده بود زیره را پرورش نبینی که در گرمی آفتاب حرامست برزیره جز زیره آب چو زیره به آب دهن میشکیب به آب دهم زیره را میفریب گلی کز نم ابر خوابش برد چو باران به سیل آید آبش برد ستمکارگان را مکن یاوری که پرسند روزیت ازین داوری به خون ریختن کمتر آور بسیج در اندیش ازین کنده‌ی پای پیچ چه خواهی ز چندین سرانداختن بدین گوی تا کی گرو باختن بسا آب دیده که در میغ تست بسا خون که در گردن تیغ تست نترسی که شمشیر گردن زنت بگیرد به خون کسی گردنت؟ کژاوه چنان ران که تا یکدومیل نیندازدت ناقه در پای پیل ببین تا چه خون در جهان ریختی چه سرها به گردن در آویختی بسا مملکت را که کردی خراب چو پرسند چون دادخواهی جواب بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سردرآری به داغ منه دل بر این سبز خنگ شموس که هست اژدهائی به رخ چون عروس دلی دارد از مهربانی تهی چه دل کز تنش نیست نیز آگهی چو خاک از سکونت کمر بسته باش شتابان فلک شد تو آهسته باش تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر به آهستگی کوش چون شیر نر عنانکش دوان اسب اندیشه را که در ره خسکهاست این بیشه را به کاری که غم را دهی بستگی شتابندگی کن نه آهستگی چو با بیگنه رای جنگ آوری به ار در میانه درنگ آوری بجز خونی و دزد آلوده دست ببخشای بر هر گناهی که هست ز دونان نگهدار پرخاش را دلیری مده بر خود او باش را چو شه با رعیت به داور شود رعیت به شه بر دلاور شود مشو نرم گفتار با زیر دست که الماس از ارزیز گیرد شکست گلیم کسان را مبر سر به زیر گلیم خود از پشم خود کن چو شیر کفن حله شد کرم بادامه را که ابریشم از جان تند جامه را ز پوشیدگان راز پوشیده دار وزیشان سخن نانیوشنده دار میاور به افسوس عمری بسر که افسوس باشد پرافسوسگر سخن زین نمط گر چه دارم بسی نگویم که به زین نگوید کسی ترا کایت آسمانی بود ازین بیش گفتن زیانی بود گرم تیز شد تیغ برمن مگیر ز تیزی بود تیغ را ناگزیر به تیغی چنین تیز بازوی شاه قوی باد هر جا که راند سپاه چو پرداخت زین درج درخامه را پذیرفت شاه آن خرد نامه را آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟ گر به دل اندیشه کنی زین رواست گشتن گردون و درو روز و شب گاه کم و گاه فزون گاه راست آب دونده به نشیب از فراز ابر شتابنده به سوی سماست مانده همیشه به گل اندر درخت باز روان جانور از چپ و راست ور به دل اندیشه ز مردم کنی مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر یکسره زین جانور اندر بلاست تخم و بر و برگ همه رستنی داروی ما یا خورش جسم ماست هر چه خوش است آن خورش جسم توست هر چه خوشت نیست تو را آن دواست آهو و نخچیر و گوزن چران هر چه مر او را ز گیاها چراست گوشت همی سازند از بهر تو از خس و خار یله کاندر فلاست وز خس و از خار به بیگار گاو روغن و پینو کنی و دوغ و ماست نیک و بد و آنچه صواب و خطاست این همه در یکدگر از کرد ماست نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر در که و نه مرغ که آن در هواست آتش در سنگ به بیگار توست آب به بیگار تو در آسیاست باد به دریادر ما را مطیع کار کنی بارکش و بی‌مراست این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق هر یکی از دیگری اندر عناست روم، یکی گوید، ملک من است وان دگری گوید چین مر مراست این به سر گنج برآورده تخت وان به یکی کنج درون بی‌نواست خالد بر بستر خزست و بز جعفر در آرزوی بوریاست این یکی آلوده تن و بی‌نماز وان دگری پاک‌دل و پارساست این بد چون آمد و آن نیک چون؟ عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟ وانکه بر این گونه نهاد این جهان زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟ با همه کم بیش که در عالم است عدل نگوئی که در این جا کجاست؟ مردم اگر نیک و صواب است و خوب کژدم بد کردن و زشت و خطاست چیست جواب تو؟ بیاور که این نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست ترسم کاقرار به عدل خدای از تو به حق نیست ز بیم قفاست دیدن و دانستن عدل خدای کار حکیمان و زه انبیاست گرد هوا گرد تو کاین کار نیست کار کسی کو به هوا مبتلاست قول و عمل هر دو صفت‌های توست وز صفت مردم یزدان جداست تا نشناسی تو خداوند را مدح تو او را همه یکسر هجاست تا نبری ظن که خدای است آنک بر فلک و بر من و تو پادشاست بل فلک و هر چه درو حاصل است جمله یکی بنده‌ی او را سزاست عالم جسمی اگر از ملک اوست مملکتی بی‌مزه و بی‌بقاست پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست وانکه به فردا شودش ملک کم چون به همه حال جهان را فناست پس نشناسی تو مر او را همی قول تو بر جهل تو ما را گواست این که تو داری سوی من نیست دین مایه‌ی نادانی و کفر و شقاست معرفت کارکنان خدای دین مسلمانی را چون بناست کارکن است این فلک گرد گرد کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست کار کن است آنکه جهان ملک اوست کارکنان را همه او ابتداست کارکنانند ز هر در ولیک کار کنی صعبتر اندر گیاست آنکه تو را خاک ز کردار او بر تن تو جامه و در تن غذاست آنکه همی گندم سازد زخاک آن نه خدای است که روح نماست این همه ار فعل خدای است پاک سوی شما، حجت ما بر شماست پس به طریق تو خدای جهان بی شک در ماش و جو و لوبیاست آنگه دانی که چنین اعتقاد از تو درو زشت و جفا و خطاست کارکنان را چو بدانی بحق آنگه بر جان تو جای ثناست کار کنی نیز توی، کار کن کار تو را نعمت باقی جزاست کار درختان خور و بار است و برگ کار تو تسبیح و نماز و دعاست بر پی و بر راه دلیلت برو نیک دلیلا که تو را مصطفاست غافل منشین که از این کار کرد تو غرضی، دیگر یکسر هباست بر ره دین‌رو که سوی عاقلان علت نادانی رادین شفاست جان تو بی‌علم خری لاغر است علم تو را آب و شریعت چراست جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب دین کندت زر که دین کیمیاست زارزوی حسی پرهیز کن آرزو ایرا که یکی اژدهاست عز و بقا را به شریعت بخر کاین دو بهائی و شریعت بهاست عقل عطای است تو را از خدای بر تن تو واجب دین زین عطاست آنکه به دین اندر ناید خر است گرچه مر او را به ستوری رضاست راه سوی دینت نماید خرد از پس دین رو که مبارک عصاست در ره دین جامه‌ی طاعت بپوش طاعت خوش نعمت و نیکو رداست مر تن نعمت را طاعت سر است نامه‌ی نیکی را طاعت سحاست طاعت بی علم نه طاعت بود طاعت بی علم چو باد صباست چون تو دو چیزی به تن و جان خویش طاعت بر جان و تن تو دوتاست علم و عمل ورز که مردم به حشر ز آتش جاوید بدین دو رهاست بر سخن حجت مگزین سخن زانکه خرد با سخنش آشناست گفته‌ی او بر تن حکمت سراست چشم خرد را سخنش توتیاست دیبه‌ی رومی است سخن‌های او گر سخن شهره کسائی کساست تا به کی این بستن و بگسیختن؟ سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟ چیست چنین مست شدن وانگهی با من بیچاره بر آویختن؟ بر لب بدخواه زدن آب وصل وز تن من گرد بر انگیختن؟ سیم تنا، خوش عملی نیست این دل ز کسان بردن و بگریختن پرده‌ی صد دل به دریدن به جور پرده‌ی رخسار در آویختن خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟ بر سر ما خاک جفا بیختن دست ندارد ز تو باز اوحدی گر چه نداری سر آمیختن گفت هر رازی نشاید باز گفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت از صفا گر دم زنی با آینه تیره گردد زود با ما آینه در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ور بگویی با یکی دو الوداع کل سر جاوز الاثنین شاع گر دو سه پرنده را بندی بهم بر زمین مانند محبوس از الم مشورت دارند سرپوشیده خوب در کنایت با غلط‌افکن مشوب مشورت کردی پیمبر بسته‌سر گفته ایشانش جواب و بی‌خبر در مثالی بسته گفتی رای را تا ندانند خصم از سر پای را او جواب خویش بگرفتی ازو وز سالش می‌نبردی غیر بو سکندر چو کرد اندر ایران نگاه بدانست کو را شد آن تاج و گاه همی راه و بی‌راه لشکر کشید سوی کید هندی سپه برکشید به جایی که آمد سکندر فراز در شارستانها گشادند باز ازان مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برگذاشت چو آمد بران شارستان بزرگ که میلاد خواندیش کید سترگ بران مرز لشکر فرود آورید همه بوم ایشان سپه گسترید نویسنده‌ی نامه را خواندند به پیش سکندرش بنشاندند یکی نامه بنوشت نزدیک کید چو شیری که ارغنده گردد به صید ز اسکندر راد پیروزگر خداوند شمشیر و تاج و کمر سر نامه بود آفرین از نخست بدانکس که دل را به دانش بشست ز کار آن گزیند که بی‌رنج‌تر چو خواهد که بردارد از گنج بر گراینده باشد به یزدان پاک بدو دارد امید و زو ترس و باک بداند که ما تخت را مایه‌ایم جهاندار پیروز را سایه‌ایم نوشتم یکی نامه نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو هم‌آنگه که بر تو بخواند دبیر منه پیش و این را سگالش مگیر اگر شب رسد روشنی را مپای هم‌اندر زمان سوی فرمان گرای وگر بگذری زین سخن نگذرم سر و تاج و تختت به پی بسپرم معجزی خود ز معجز ادبار نزد هر زیرکی کم از خر بود خود همه کس برو همی خندید زان که عقلش ز جهل کمتر بود زین چنین کون دریده مادر و زن ریشخندش نیز درخور بود □چون خاک باش در همه احوال بردبار تا چون هوات بر همه کس قادری بود چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان تا همچو آتشت ز جهان برتری بود □دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک هر زمان بر رادمردی سفله‌ای مهتر شود آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو سایه‌ی جوهر فزون ز اندازه‌ی جوهر شود □چون تو شدی پیر بلندی مجوی کانکه ز تو زاد بلندان شود روز نبینی چو به آخر رسد سایه‌ی هر چیز دو چندان شود شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی بهم چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی ز شوخی در افگنده غلغل به کوی جهاندیده پیری ز ما بر کنار ز دور فلک لیل مویش نهار چو فندق دهان از سخن بسته بود نه چون ما لب از خنده چون پسته بود جوانی فرا رفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی به درد؟ یکی سر برآر از گریبان غم به آرام دل با جوانان بچم برآورد سر سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت چو باد صبا بر گلستان وزد چمیدن درخت جوان را سزد چمد تا جوان است و سر سبز خوید شکسته شود چون به زردی رسید بهاران که بید آرود بید مشک بریزد درخت گشن برگ خشک نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید به قید اندرم جره بازی که بود دمادم سر رشته خواهد ربود شما راست نوبت بر این خوان نشست که ما از تنعم بشستیم دست چو بر سر نشست از بزرگی غبار دگر چشم عیش جوانی مدار مرا برف باریده بر پر زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ کند جلوه طاووس صاحب جمال چه می‌خواهی از باز برکنده بال؟ مرا غله تنگ اندر آمد درو شما را کنون می‌دمد سبزه نو گلستان ما را طراوت گذشت که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟ مرا تکیه جان پدر بر عصاست دگر تکیه بر زندگانی خطاست مسلم جوان راست بر پای جست که پیران برند استعانت به دست گل سرخ رویم نگر زر ناب فرو رفت، چون زرد شد آفتاب هوس پختن از کودک ناتمام چنان زشت نبود که از پیر خام مرا می‌بباید چو طفلان گریست ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست نکو گفت لقمان که نازیستن به از سالها بر خطا زیستن هم از بامدادان در کلبه بست به از سود و سرمایه دادن ز دست جوان تا رساند سیاهی به نور برد پیر مسکین سپیدی به گور بساز ای مغنی ره دلپسند بر اوتار این ارغنون بلند رهی کان ز محنت رهائی دهد به تاریک شب روشنائی دهد سخن را نگارنده‌ی چرب دست بنام سکندر چنین نقش بست که صاحب دوقرنش بدان بود نام که بر مشرق و مغرب آوردگام به قول دگر آنکه بر جای جم دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم به قول دگر کو بسی چیده داشت دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت همان قول دیگر که در وقت خواب دو قرن فلک بستد از آفتاب دیگر داستانی زد آموزگار که عمرش دو قرن آمد از روزگار دگر گونه گوید جهان فیلسوف ابومعشر اندر کتاب الوف که چون بر سکندر سرآمد زمان بود آن خلل خلق را در گمان ز مهرش که یونانیان داشتند به کاغذ برش نقش بنگاشتند چو بر جای خود کلک صورتگرش برآراست آرایشی در خورش دو نقش دگر بست پیکر نگار یکی بر یمین و یکی بریسار دو قرن از سر هیکل انگیخته بر او لاجورد و زر آمیخته لقب کردشان مرد هیت شناس دو فرخ فرشته ز روی قیاس که در پیکری کایزد آراستش فرشته بود بر چپ و راستش چو آن هر سه پیکر بدان دلیری که برد از دو پیکر بهی پیکری ز یونان به دیگر سواد افتاد حدیث سکندر بدو کرد یاد ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم برآرایش دستکاران روم عرب چون بدان دیده بگماشتند سکندر دگر صورت انگاشتند گمان بودشان کانچه قرنش دراست نه فرخ فرشته که اسکندر است از این روی در شبهت افتاده‌اند که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند جز این گفت با من خداوند هوش که بیرون از اندازه بودش دو گوش بر آن گوش چون تاج انگیخته ز زر داشتی طوقی آویخته ز زر گوش را گنجدان داشتی چو گنجش ز مردم نهان داشتی بجز سرتراشی که بودش غلام سوی گوش او کس نکردی پیام مگر کان غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت تراشنده استادی آمد فراز به پوشیدگی موی او کرد باز چو موی از سر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد که گر راز این گوش پیرایه پوش به گوش آورم کاورد کس به گوش چنانت دهم گوشمال نفس که نا گفتنی را نگوئی به کس شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد سخن نی زبان را فراموش کرد نگفت این سخت با کسی در جهان چو کفرش همی داشت در دل نهان ز پوشیدن راز شد روی زرد که پوشیده رازی دل آرد به درد یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف فکند آن سخن را در آن چاه ژرف که شاه جهان را درازست گوش چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش سوی خانه آمد به آهستگی نگه داشت مهر زبان بستگی خنیده چنین شد کزان چاه چست برآهنگ آن ناله نالی برست ز چه سربرآورد و بالا کشید همان دست دزدی به کالا کشید شبانی بیابانی آمد ز راه نیی دید بر رسته از قعر چاه به رسم شبانان از او پیشه ساخت نخستش بزد زخم و آنگه نواخت دل خود در اندیشه نگذاشتی به آن نی دل خویش خوش داشتی برون رفته بد شاه روزی به دشت در آن دشت بر مرد چوپان گذشت نیی دید کز دور می‌زد شبان شد آن مرز شوریده بر مرزبان چنان بود در ناله نی به راز که دارد سکندر دو گوش دراز در آن داوری ساعتی پی فشرد برآهنگ سامان او پی نبرد شبان را به خود خواند و پرسید راز شبان راز آن نی بدو گفت باز که این نی ز چاهی برآمد بلند که شیرین ترست از نیستان قند به زخم خودش کردم از زخم پاک نشد زخمه زن تا نشد زخمناک در او جان نه و عشق جان منست بدین بی زبانی زبان منست شگفت آمد این داستان شاه را بسر برد سوی وطن راه را چو بنشست خلوت فرستاد کس تراشنده را سوی خود خواند و بس بدو گفت کای مرد آهسته رای سخنهای سربسته را سرگشای که راز مرا با که پرداختی سخن را به گوش که انداختی اگر گفتی آزادی از تند میغ وگرنه سرت را برد سیل تیغ تراشنده کاین داستان را شنید به از راست گفتن جوابی ندید نخستین به نوک مژه راه رفت دعا کرد و با آن دعا کرده گفت که چون شاه با من چنان کرد عهد که برقع کشم بر عروسان مهد ازان راز پنهان دلم سفته شد حکایت به چاهی فرو گفته شد نگفتم جز این با کس ای نیک رای وگر گفته‌ام باد خصمم خدای چو شه دید راز جگر سفت او درستی طلب کرد بر گفت او بفرمود کارد رقیبی شگرف نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف چو در پرده نی نفس یافت راه همان راز پوشیده بشنید شاه شد آگه که در عرضگاه جهان نهفتیده‌ی کس نماند نهان به نیکی سرآینده را یاد کرد شد آزاد و از تیغش آزاد کرد چنان دان که از غنچه‌ی لعل و در شکوفه کند هر چه آن گشت پر بخاری که در سنگ خارا شود سرانجام کار آشکارا شود ساده ترکی ز ده به شهر آمد پیش شیخی تمام بهر آمد سفره‌ای چرب دید و حلقه‌ی ذکر در میان جست ترکمان بیفکر خود مگو تا چگونه گوید و چند به سه شب مغز خویشتن برکند روز چارم چو آش دیر آمد روستایی ز خرقه سیر آمد گرچه تکرار ذکر گرمش کرد نتوانست شیخ نرمش کرد خام بود آن مرید و بیرون جست راه صحرا گرفت و شیخ برست تا بدانی که اندرین بازار نتوان داد هر کسی را بار دل بی‌علم را نباشد راه بدر لا اله الا الله آفتاب از کوه سر بر می‌زند ماه روی انگشت بر در می‌زند آن کمان ابرو که تیر غمزه اش هر زمانی صید دیگر می‌زند دست و ساعد می‌کشد درویش را تا نپنداری که خنجر می‌زند یاسمین بویی که سرو قامتش طعنه بر بالای عرعر می‌زند روی و چشمی دارم اندر مهر او کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند عشق را پیشانیی باید چو میخ تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند انگبین رویان نترسند از مگس نوش می‌گیرند و نشتر می‌زنند در به روی دوست بستن شرط نیست ور ببندی سر به در بر می‌زند سعدیا دیگر قلم پولاد دار کاین سخن آتش به نی در می‌زند حسن تو رونق جهان بشکست عشق روی تو پشت جان بشکست هر سپاهی که عقل می‌آراست غمزه‌ی تو به یک زمان بشکست ناوک‌انداز آسمان چو بدید طاق ابروی تو کمان بشکست عکس ماهت به آفتاب رسید منصب آفتاب از آن بشکست پسته را پهن بازمانده دهان دانی از چیست زان دهان بشکست همچو شمعی شکر چرا بگداخت که دلش زان شکرستان بشکست حیله‌ی جادوان بابل را آن دو جادوی دلستان بشکست چون به وصلت توان رسید که هجر دل عطار ناتوان بشکست حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین داد مظلومان بده ای عز میر ممنین شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین حاسدم خواهد که او چون من همی‌گردد به فضل هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه‌تر نیستی هر روز ابلیس لعین حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟ حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد نه همه بویی بود در نافه‌ی مشکی عجین شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار کرم بسیاری بود در باطن در ثمین شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن تا کرا می‌بایدم زد بر سر وی پوستین من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین» خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی گوشت خوک مرده‌ی یکماهه و نان جوین مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید بدره‌ی عدلی به پشت پیل، آورده به زین آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن تات بخشد بخت نیکو سایه‌ی خسرو معین آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین عقل صوفی را مهار اندر کشیم عشق صافی را به کار اندر کشیم نفس منصب خواه جاه اندوز را از سمند فخر و عار اندر کشیم باده رندآسا خوریم اندر صبوح پیل رند باده خوار اندر کشیم یار پر دستان دوری دوست را دست گیریم، از کنار اندر کشیم گوش چون پر گردد از آواز چنگ می به یاد لعل یار اندر کشیم دشمنان از پی فراوانند، لیک ما حبیب خود به غار اندر کشیم اوحدی را از برای بندگی داغ عشق آن نگار اندر کشیم مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه همی‌کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه‌ست غمازه دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی ولی بشتاب لنگانه که می‌بندند دروازه بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه الی نور هو الله تری فی ض لقیاه کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا که برون شد دل سرمست من از دست اینجا چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا به خرابات گرو شد سر و دستار مرا طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا بفغانند مغان از من و از زاری من شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم راه دورست، درین میکده بگذار مرا مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست دستگیری کن و امروز نگه دار مرا رندیی کان سبب کم زنی من باشد به ز زهدی که شود موجب پندار مرا جای من دور کن از حلقه‌ی این مدعیان که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر محروم ز آتش تو جز بولهب ندیدم من بر دریچه دل بس گوش جان نهادم چندان سخن شنیدم اما دو لب ندیدم بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت جز لطف بی‌حد تو آن را سبب ندیدم ای ساقی گزیده مانندت ای دو دیده اندر عجم نیامد و اندر عرب ندیدم زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم چندان بریز باده کز خود شوم پیاده کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم ای عشق بی‌تناهی وی مظهر الهی هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم پولادپاره‌هاییم آهن رباست عشقت اصل همه طلب تو در تو طلب ندیدم خامش کن ای برادر فضل و ادب رها کن تا تو ادب بخواندی در تو ادب ندیدم ای شمس حق تبریز ای اصل اصل جان‌ها بی‌بصره وجودت من یک رطب ندیدم به پالیز چون برکشد سرو شاخ سر شاخ سبزش برآید ز کاخ به بالای او شاد باشد درخت چو بیندش بینادل و نیک‌بخت سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی چه چیزست نیز هنر با نژادست و با گوهر است سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست هنر کی بود تا نباشد گهر نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر گهر آنک از فر یزدان بود نیازد به بد دست و بد نشنود نژاد آنک باشد ز تخم پدر سزد کاید از تخم پاکیزه بر هنر گر بیاموزی از هر کسی بکوشی و پیچی ز رنجش بسی ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار که زیبا بود خلعت کردگار چو هر سه بیابی خرد بایدت شناسنده‌ی نیک و بد بایدت چو این چار با یک تن آید بهم براساید از آز وز رنج و غم مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست وزین بدتر از بخت پتیاره نیست جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز همش بخت سازنده بود از فراز سخن راند گویا بدین داستان دگر گوید از گفته‌ی باستان کنون بازگردم بغاز کار که چون بود کردار آن شهریار چو تاج بزرگی بسر برنهاد ازو شاد شد تاج و او نیز شاد به هر جای ویرانی آباد کرد دل غمگنان از غم آزاد کرد از ابر بهاران ببارید نم ز روی زمین زنگ بزدود غم جهان گشت پر سبزه و رود آب سر غمگنان اندر آمد به خواب زمین چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته چو جم و فریدون بیاراست گاه ز داد و ز بخشش نیاسود شاه جهان شد پر از خوبی و ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی فرستادگان آمد از هر سوی ز هر نامداری و هر پهلوی پس آگاهی آمد سوی نیمروز بنزد سپهدار گیتی‌فروز که خسرو ز توران به ایران رسید نشست از بر تخت کو را سزید بیاراست رستم به دیدار شاه ببیند که تا هست زیبای گاه ابا زال، سام نریمان بهم بزرگان کابل همه بیش و کم سپاهی که شد دشت چون آبنوس بدرید هر گوش ز اوای کوس سوی شهر ایران گرفتند راه زواره فرامرز و پیل و سپاه به پیش اندرون زال با انجمن درفش بنفش از پس پیلتن پس آگاهی آمد بر شهریار که آمد ز ره پهلوان سوار زواره فرامرز و دستان سام بزرگان که هستند با جاه و نام دل شاه شد زان سخن شادمان سراینده را گفت کاباد مان که اویست پروردگار پدر وزویست پیدا به گیتی هنر بفرمود تا گیو و گودرز و طوس برفتند با نای رویین و کوس تبیره برآمد ز درگاه شاه همه برنهادند گردان کلاه یکی لشکر از جای برخاستند پذیره شدن را بیاراستند ز پهلو به پهلو پذیره شدند همه با درفش و تبیره شدند برفتند پیشش به دو روزه راه چنین پهلوانان و چندین سپاه درفش تهمتن چو آمد پدید به خورشید گرد سپه بردمید خروش آمد و ناله‌ی بوق و کوس ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس به پیش گو پیلتن راندند به شادی برو آفرین خواندند گرفتند هر سه ورا در کنار بپرسید شیراوژن از شهریار ز رستم سوی زال سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند نهادند سوی فرامرز روی گرفتند شادی به دیدار اوی وزان جایگه سوی شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند چو خسرو گو پیلتن را بدید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید فرود آمد از تخت و کرد آفرین تهمتن ببوسید روی زمین به رستم چنین گفت کای پهلوان همیشه بدی شاد و روشن‌روان به گیتی خردمند و خامش تویی که پروردگار سیاوش تویی سر زال زان پس به بر در گرفت ز بهر پدر دست بر سر گرفت گوان را به تخت مهی برنشاند بریشان همی نام یزدان بخواند نگه کرد رستم سرو پای اوی نشست و سخن گفتن و رای اوی رخش گشت پرخون و دل پر ز درد زکار سیاوش بسی یاد کرد به شاه جهان گفت کای شهریار جهان را تویی از پدر یادگار ندیدم من اندر جهان تاج‌ور بدین فر و مانندگی پدر وزان پس چو از تخت برخاستند نهادند خوان و می آراستند جهاندار تا نیمی از شب نخفت گذشته سخنها همه بازگفت چو خورشید تیغ از میان برکشید شب تیره گشت از جهان ناپدید تبیره برآمد ز درگاه شاه به سر برنهادند گردان کلاه چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و گستهم و بهرام شیر گرانمایگان نزد شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند به نخچیر شد شهریار جهان ابا رستم نامور پهلوان ز لشکر برفتند آزادگان چو گیو و چو گودرز کشوادگان سپاهی که شد تیره خورشید و ماه همی رفت با یوز و با باز شاه همه بوم ایران سراسر بگشت به آباد و ویرانی اندر گذشت هران بوم و برکان نه آباد بود تبه بود و ویران ز بیداد بود درم داد و آباد کردش ز گنج ز داد و ز بخشش نیامدش رنج به هر شهر بنشست و بنهاد تخت چنانچون بود خسرو نیک بخت همه بدره و جام و می خواستی به دینار گیتی بیاراستی وز آنجا سوی شهر دیگر شدی همی با می و تخت و افسر شدی همی رفت تا آذرابادگان ابا او بزرگان و آزادگان گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ بیامد سوی خان آذرگشسپ جهان‌آفرین را ستایش گرفت به آتشکده در نیایش گرفت بیامد خرامان ازان جایگاه نهادند سر سوی کاوس شاه نشستند هر دو به هم شادمان نبودند جز شادمان یک زمان چو پر شد سر از جام روشن‌گلاب به خواب و به آسایش آمد شتاب چو روز درخشان برآورد چاک بگسترد یاقوت بر تیره خاک جهاندار بنشست و کاوس کی دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی ابا رستم گرد و دستان به هم همی گفت کاوس هر بیش و کم از افراسیاب اندر آمد نخست دو رخ را به خون دو دیده بشست بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد از ایران سراسر برآورد گرد بسی پهلوانان که بیجان شدند زن و کودک خرد پیچان شدند بسی شهر بینی ز ایران خراب تبه گشته از رنج افراسیاب ترا ایزدی هرچ بایدت هست ز بالا و از دانش و زور دست ز فر تمامی و نیک‌اختری ز شاهان به هر گونه‌ای برتری کنون از تو سوگند خواهم یکی نباید که پیچی ز داد اندکی که پرکین کنی دل ز افراسیاب دمی آتش اندر نیاری به آب ز خویشی مادر بدو نگروی نپیچی و گفت کسی نشمری به گنج و فزونی نگیری فریب همان گر فراز آیدت گر نشیب به تاج و به تخت و نگین و کلاه به گفتار با او نگردی ز راه بگویم که بنیاد سوگند چیست خرد را و جان ترا پند چیست بگویی به دادار خورشید و ماه به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه به فر و به نیک‌اختر ایزدی که هرگز نپیچی به سوی بدی میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز منش برز داری و بالای برز چو بشنید زو شهریار جوان سوی آتش آورد روی و روان به دادار دارنده سوگند خورد به روز سپید و شب لاژورد به خورشید و ماه و به تخت و کلاه به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه که هرگز نپیچم سوی مهر اوی نبینم بخواب اندرون چهر اوی یکی خط بنوشت بر پهلوی به مشکاب بر دفتر خسروی گوا بود دستان و رستم برین بزرگان لشکر همه همچنین به زنهار بر دست رستم نهاد چنان خط و سوگند و آن رسم و داد ازان پس همی خوان و می خواستند ز هر گونه مجلس بیاراستند ببودند یک هفته با رود و می بزرگان به ایوان کاوس کی جهاندار هشتم سر و تن بشست بیاسود و جای نیایش بجست به پیش خداوند گردان سپهر برفت آفرین را بگسترد چهر شب تیره تا برکشید آفتاب خروشان همی بود دیده پرآب چنین گفت کای دادگر یک خدای جهاندار و روزی ده و رهنمای به روز جوانی تو کردی رها مرا بی‌سپاه از دم اژدها تو دانی که سالار توران سپاه نه پرهیز داند نه شرم گناه به ویران و آباد نفرین اوست دل بیگناهان پر از کین اوست به بیداد خون سیاوش بریخت بدین مرز باران آتش ببیخت دل شهریاران پر از بیم اوست بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست به کین پدر بنده را دست گیر ببخشای بر جان کاوس پیر تو دانی که او را بدی گوهرست همان بدنژادست و افسونگرست فراوان بمالید رخ بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین وزان جایگه شد سوی تخت باز بر پهلوانان گردن‌فراز چنین گفت کای نامداران من جهانگیر و خنجر گزاران من بپیمودم این بوم ایران بر اسپ ازین مرز تا خان آذرگشسپ ندیدم کسی را که دلشاد بود توانگر بد و بومش آباد بود همه خستگانند از افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پرآب نخستین جگرخسته از وی منم که پر درد ازویست جان و تنم دگر چون نیا شاه آزادمرد که از دل همی برکشد باد سرد به ایران زن و مرد ازو با خروش ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش کنون گر همه ویژه‌یار منید به دل سربسر دوستدار منید به کین پدر بست خواهم میان بگردانم این بد ز ایرانیان اگر همگنان رای جنگ آورید بکوشید و رستم پلنگ آورید مرا این سخن پیش بیرون شود ز جنگ یلان کوه هامون شود هران خون که آید به کین ریخته گنهکار او باشد آویخته وگر کشته گردد کسی زین سپاه بهشت بلندش بود جایگاه چه گویید و این را چه پاسخ دهید همه یکسره رای فرخ نهید بدانید کو شد به بد پیشدست مکافات بد را نشاید نشست بزرگان به پاسخ بیاراستند به درد دل از جای برخاستند که ای نامدار جهان شادباش همیشه ز رنج و غم آزاد باش تن و جان ما سربه‌سر پیش تست غم و شادمانی کم و بیش تست ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم چو پاسخ چنین یافت از پیلتن ز طوس و ز گودرز و از انجمن رخ شاه شد چون گل ارغوان که دولت جوان بود و خسرو جوان بدیشان فراوان بکرد آفرین که آباد بادا به گردان زمین بگشت اندرین نیز گردان سپهر چو از خوشه خورشید بنمود چهر ز پهلو همه موبدانرا بخواند سخنهای بایسته چندی براند دو هفته در بار دادن ببست بنوی یکی دفتر اندر شکست بفرمود موبد به روزی دهان که گویند نام کهان و مهان نخستین ز خویشان کاوس کی صد و ده سپهبد فگندند پی سزاوار بنوشت نام گوان چنانچون بود درخور پهلوان فریبرز کاوسشان پیش رو کجا بود پیوسته‌ی شاه نو گزین کرد هشتاد تن نوذری همه گرزدار و همه لشکری زرسپ سپهبد نگهدارشان که بردی به هر کار تیمارشان که تاج کیان بود و فرزند طوس خداوند شمشیر و گوپال و کوس سه دیگر چو گودرز کشواد بود که لشکر به رای وی آباد بود نبیره پسر داشت هفتاد و هشت دلیران کوه و سواران دشت فروزنده‌ی تاج و تخت کیان فرازنده‌ی اختر کاویان چو شصت و سه از تخمه‌ی گژدهم بزرگان و سالارشان گستهم ز خویشان میلاد بد صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه‌دار ز تخم لواده چو هشتادو پنج سواران رزم و نگهبان گنج کجا برته بودی نگهدارشان به رزم اندرون دست بردارشان چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ که رویین بدی شاهشان روز جنگ به گاه نبرد او بدی پیش کوس نگهبان گردان و داماد طوس ز خویشان شیروی هفتاد مرد که بودند گردان روز نبرد گزین گوان شهره فرهاد بود گه رزم سندان پولاد بود ز تخم گرازه صد و پنج گرد نگهبان ایشان هم او را سپرد کنارنگ وز پهلوانان جزین ردان و بزرگان باآفرین چنان بد که موبد ندانست مر ز بس نامداران با برز و فر نوشتند بر دفتر شهریار همه نامشان تا کی آید به کار بفرمود کز شهر بیرون شوند ز پهلو سوی دشت و هامون شوند سر ماه باید که از کرنای خروش آید و زخم هندی درای همه سر سوی رزم توران نهند همه شادمانی و سوران نهند نهادند سر پیش او بر زمین همه یک به یک خواندند آفرین که ما بندگانیم و شاهی تراست در گاو تا برج ماهی تراست به جایی که بودند ز اسپان یله به لشکر گه آورد یکسر گله بفرمود کان کو کمند افگنست به زرم اندرون گرد و رویین تنست به پیش فسیله کمند افگنند سر بادپایان به بند افگنند در گنج دینار بگشاد و گفت که گنج از بزرگان نشاید نهفت گه بخشش و کینه‌ی شهریار شود گنج دینار بر چشم‌خوار به مردان همی گنج و تخت آوریم به خورشید بار درخت آوریم چرا برد باید غم روزگار که گنج از پی مردم آید به کار بزرگان ایران از انجمن نشسته به پیشش همه تن به تن بیاورد صد جامه دیبای روم همه پیکر از گوهر و زر بوم هم از خز و منسوج و هم پرنیان یکی جام پر گوهر اندر میان نهادند پیش سرافراز شاه چنین گفت شاه جهان با سپاه که اینت بهای سر بی‌بها پلاشان دژخیم نر اژدها کجا پهلوان خواند افراسیاب به بیداری او شود سیر خواب سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد به لشکر گه ما بروز نبرد سبک بیژن گیو بر پای جست میان کشتن اژدها را ببست همه جامه برداشت وان جام زر به جام اندرون نیز چندی گهر بسی آفرین کرد بر شهریار که خرم بدی تا بود روزگار وزانجا بیامد به جای نشست گرفته چنان جام گوهر به دست به گنجور فرمود پس شهریار که آرد دو صد جامه‌ی زرنگار صد از خز و دیبا و صد پرنیان دو گلرخ به زنار بسته میان چنین گفت کین هدیه آن را دهم وزان پس بدو نیز دیگر دهم که تاج تژاو آورد پیش من وگر پیش این نامدار انجمن که افراسیابش به سر برنهاد ورا خواند بیدار و فرخ نژاد همان بیژن گیو برجست زود کجا بود در جنگ برسان دود بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت ازو ماند آن انجمن در شگفت بسی آفرین کرد و بنشست شاد که گیتی به کیخسرو آباد باد بفرمود تا با کمر ده غلام ده اسپ گزیده به زرین ستام ز پوشیده رویان ده آراسته بیاورد موبد چنین خواسته چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه کسی را که چون سر بپیچد تژاو سزد گر ندارد دل شیر گاو پرستنده‌ای دارد او روز جنگ کز آواز او رام گردد پلنگ به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو یکی ماهرویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی نباید زدن چون بیابدش تیغ که از تیغ باشد چنان رخ دریغ به خم کمر ار گرفته کمر بدان سان بیارد مر او را به بر بزد دست بیژن بدان هم به بر بیامد بر شاه پیروزگر به شاه جهان بر ستایش گرفت جهان‌آفرین را نیایش گرفت بدو شاد شد شهریار بزرگ چنین گفت کای نامدار سترگ چو تو پهلوان یار دشمن مباد درخشنده جان تو بی‌تن مباد جهاندار از آن پس به گنجور گفت که ده جام زرین بیار از نهفت شمامه نهاده در آن جام زر ده از نقره‌ی خام با شش گهر پر از مشک جامی ز یاقوت زرد ز پیروزه دیگر یکی لاژورد عقیق و زمرد بر او ریخته به مشک و گلاب آندرآمیخته پرستنده‌ای با کمر ده غلام ده اسپ گرانمایه زرین ستام چنین گفت کین هدیه آن را که تاو بود در تنش روز جنگ تژاو سرش را بدین بارگاه آورد به پیش دلاور سپاه آورد ببر زد بدین گیو گودرز دست میان رزم آن پهلوان را ببست گرانمایه خوبان و آن خواسته ببردند پیش وی آراسته همی خواند بر شهریار آفرین که بی تو مبادا کلاه و نگین وزان پس به گنجور فرمود شاه که ده جام زرین بنه پیش گاه برو ریز دینار و مشک و گهر یکی افسری خسروی با کمر چنین گفت کین هدیه آن را که رنج ندارد دریغ از پی نام و گنج از ایدر شود تا در کاسه رود دهد بر روان سیاوش درود ز هیزم یکی کوه بیند بلند فزونست بالای او ده کمند چنان خواست کان ره کسی نسپرد از ایران به توران کسی نگذرد دلیری از ایران بباید شدن همه کاسه رود آتش اندر زدن بدان تا گر آنجا بود رزمگاه پس هیزم اندر نماند سپاه همان گیو گفت این شکار منست برافروختن کوه کار منست اگر لشکر آید نترسم ز رزم برزم اندرون کرگس آرم ببزم «ره لشکر از برف آسان کنم دل ترک از آن هراسان کنم» همه خواسته گیو را داد شاه بدو گفت کای نامدار سپاه که بی تیغ تو تاج روشن مباد چنین باد و بی بت برهمن مباد بفرمود صد دیبه‌ی رنگ رنگ که گنجور پیش آورد بی‌درنگ هم از گنج صد دانه خوشاب جست که آب فسردست گفتی درست ز پرده پرستار پنج آورید سر جعد از افسر شده ناپدید چنین گفت کین هدیه آن را سزاست که برجان پاکش خرد پادشاست دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی نه برتابد از شیر در جنگ روی پیامی برد نزد افراسیاب ز بیمش نیارد بدیده در آب ز گفتار او پاسخ آرد بمن که دانید از این نامدار انجمن بیازید گرگین میلاد دست بدان راه رفتن میان راببست پرستار و آن جامه‌ی زرنگار بیاورد با گوهر شاهوار ابر شهریار آفرین کرد و گفت که با جان خسرو خرد باد جفت چو روی زمین گشت چون پر زاغ ز افراز کوه اندر آمد چراغ سپهبد بیامد بایوان خویش برفتند گردان سوی خان خویش می آورد و رامشگران را بخواند همه شب همی زر و گوهر فشاند چو از روز شد کوه چون سندروس بابر اندر آمد خروش خروس تهمتن بیامد به درگاه شاه ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه زواره فرامرز با او بهم همی رفت هر گونه از بیش و کم چنین گفت رستم به شاه زمین که ای نامبردار باآفرین بزاولستان در یکی شهر بود کزان بوم و بر تور را بهر بود منوچهر کرد آن ز ترکان تهی یکی خوب جایست با فرهی چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر بیفتاد ازو نام شاهی و فر همی باژ و ساوش بتوران برند سوی شاه ایران همی ننگرند فراوان بدان مرز پیلست و گنج تن بیگناهان از ایشان برنج ز بس کشتن و غارت و تاختن سر از باژ ترکان برافراختن کنون شهریاری بایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست یکی لشکری باید اکنون بزرگ فرستاد با پهلوانی سترگ اگر باژ نزدیک شاه آورند وگر سر بدین بارگاه آورند چو آن مرز یکسر بدست آوریم بتوران زمین بر شکست آوریم برستم چنین پاسخ آورد شاه که جاوید بادی که اینست راه ببین تا سپه چند باید بکار تو بگزین از این لشکر نامدار زمینی که پیوسته‌ی مرز تست بهای زمین درخور ارز تست فرامرز را ده سپاهی گران چنان چون بباید ز جنگ‌آوران گشاده شود کار بر دست اوی بکام نهنگان رسد شصت اوی رخ پهلوان گشت ازان آبدار بسی آفرین خواند بر شهریار بفرمود خسرو بسالار بار که خوان از خورشگر کند خواستار می آورد و رامشگران را بخواند وز آواز بلبل همی خیره ماند سران با فرامرز و با پیلتن همی باده خوردند بر یاسمن غریونده نای و خروشنده چنگ بدست اندرون دسته‌ی بوی و رنگ همه تازه‌روی و همه شاددل ز درد و غمان گشته آزاددل ز هرگونه گفتارها راندند سخنهای شاهان بسی خواندند که هر کس که در شاهی او داد داد شود در دو گیتی ز کردار شاد همان شاه بیدادگر در جهان نکوهیده باشد بنزد مهان به گیتی بماند از او نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد کسی را که پیشه بجز داد نیست چنو در دو گیتی دگر شاد نیست چو خورشید تابان برآمد ز کوه سراینده آمد ز گفتن ستوه تبیره برآمد ز درگاه شاه رده برکشیدند بر بارگاه ببستند بر پیل رویینه خم برآمد خروشیدن گاودم نهادند بر کوهه‌ی پیل تخت ببار آمد آن خسروانی درخت بیامد نشست از بر پیل شاه نهاده بسر بر ز گوهر کلاه یکی طوق پر گوهر شاهوار فروهشته از تاج دو گوشوار بزد مهره بر کوهه‌ی ژنده پیل زمین شد بکردار دریای نیل ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد سیه شد زمین آسمان لاژورد تو گفتی بدام اندرست آفتاب وگر گشت خم سپهر اندر آب همی چشم روشن عنانرا ندید سپهر و ستاره سنان را ندید ز دریای ساکن چو برخاست موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج سراپرده بردند ز ایوان بدشت سپهر از خروشیدن آسیمه گشت همی زد میان سپه پیل گام ابا زنگ زرین و زرین ستام یکی مهره در جام بر دست شاه بکیوان رسیده خروش سپاه چو بر پشت پیل آن شه نامور زدی مهره بر جام و بستی کمر نبودی بهر پادشاهی روا نشستن مگر بر در پادشا ازان نامور خسرو سرکشان چنین بود در پادشاهی نشان همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او برگذشت نخستین فریبرز بد پیش رو که بگذشت پیش جهاندار نو ابا گرز و با تاج و زرینه کفش پس پشت خورشید پیکر درفش یکی باره‌ای برنشسته سمند بفتراک بر حلقه کرده کمند همی رفت با باد و با برز و فر سپاهش همه غرقه در سیم و زر برو آفرین کرد شاه جهان که بیشی ترا باد و فر مهان بهر کار بخت تو پیروز باد بباز آمدن باد پیروز و شاد پس شاه گودرز کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود درفش از پس پشت او شیر بود که جنگش بگرز و بشمشیر بود بچپ بر همی رفت رهام نیو سوی راستش چون سرافراز گیو پس پشت شیدوش یل با درفش زمین گشته از شیر پیکر بنفش هزار از پس پشت آن سرفراز عناندار با نیزه‌های دراز یکی گرگ پیکر درفشی سیاه پس پشت گیو اندرون با سپاه درفش جهانجوی رهام ببر که بفراخته بود سر تا بابر پس بیژن اندر درفشی دگر پرستارفش بر سرش تاج زر نبیره پسر داشت هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت پس هر یک اندر دگرگون درفش جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش تو گفتی که گیتی همه زیر اوست سر سروران زیر شمشیر اوست چو آمد بنزدیکی تخت شاه بسی آفرین خواند بر تاج و گاه بگودرز و بر شاه کرد آفرین چه بر گیو و بر لشکرش همچنین پس پشت گودرز گستهم بود که فرزند بیدار گژدهم بود یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ کمان یار او بود و تیر خدنگ ز بازوش پیکان بزندان بدی همی در دل سنگ و سندان بدی ابا لشکری گشن و آراسته پر از گرز و شمشیر و پر خواسته یکی ماه‌پیکر درفش از برش بابر اندر آورده تابان سرش همی خواند بر شهریار آفرین ازو شاد شد شاه ایران‌زمین پس گستهم اشکش تیزگوش که با زور و دل بود و با مغز و هوش یکی گرزدار از نژاد همای براهی که جستیش بودی بپای سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده خوچ کسی در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید درفشی برآورده پیکر پلنگ همی از درفشش ببارید جنگ بسی آفرین کرد بر شهریار بدان شادمان گردش روزگار نگه کرد کیخسرو از پشت پیل بدید آن سپه را زده بر دو میل پسند آمدش سخت و کرد آفرین بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین ازان پس درآمد سپاهی گران همه نامداران جوشن‌وران سپاهی کز ایشان جهاندار شاه همی بود شادان دل و نیک‌خواه گزیده پس اندرش فرهاد بود کزو لشکر خسرو آباد بود سپه را بکردار پروردگار بهر جای بودی به هر کار یار یکی پیکرآهو درفش از برش بدان سایه‌ی آهو اندر سرش سپاهش همه تیغ هندی بدست زره سغدی زین ترکی نشست چو دید آن نشست و سر گاه نو بسی آفرین خواند بر شاه نو گرازه سر تخمه‌ی گیوگان همی رفت پرخاشجوی و ژگان درفشی پس پشت پیکر گراز سپاهی کمندافگن و رزمساز سواران جنگی و مردان دشت بسی آفرین کرد و اندر گذشت ازان شادمان شد که بودش پسند بزین اندرون حلقه‌های کمند دمان از پسش زنگه‌ی شاوران بشد با دلیران و کنداوران درفشی پس پشت پیکرهمای سپاهی چو کوه رونده ز جای هرانکس که از شهر بغداد بود که با نیزه و تیغ و پولاد بود همه برگذشتند زیر همای سپهبد همی داشت بر پیل جای بسی زنگه بر شاه کرد آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین ز پشت سپهبد فرامرز بود که با فر و با گرز و باارز بود ابا کوس و پیل و سپاهی گران همه رزم جویان و کنداوران ز کشمیر وز کابل و نیمروز همه سرفرازان گیتی‌فروز درفشی کجا چون دلاور پدر که کس را ز رستم نبودی گذر سرش هفت همچون سر اژدها تو گفتی ز بند آمدستی رها بیامد بسان درختی ببار یکی آفرین خواند بر شهریار دل شاه گشت از فرامرز شاد همی کرد با او بسی پند یاد بدو گفت پرورده‌ی پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی کنون سربسر هندوان مر تراست ز قنوج تا سیستان مر تراست گر ایدونک با تو نجویند جنگ برایشان مکن کار تاریک و تنگ بهر جایگه یار درویش باش همه رادبا مردم خویش باش ببین نیک تا دوستدار تو کیست خردمند و انده‌گسار تو کیست بخوبی بیارای و فردا مگوی که کژی پشیمانی آرد بروی ترا دادم این پادشاهی بدار بهر جای خیره مکن کارزار مشو در جوانی خریدار گنج ببی رنج کس هیچ منمای رنج مجو ایمنی در سرای فسوس که گه سندروسست و گاه آبنوس ز تو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری بگیتی نژند مرا و ترا روز هم بگذرد دمت چرخ گردان همی بشمرد دلت شاد باید تن و جان درست سه دیگر ببین تا چه بایدت جست جهان‌آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از باره‌ی تیزرو زمین را ببوسید و بردش نماز بتابید سر سوی راه دراز بسی آفرین خواند بر شاه نو که هر دم فزون باش چون ماه نو تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بتفت بیاموختش بزم و رزم و خرد همی خواست کش روز رامش برد پر از درد از آن جایگه بازگشت بسوی سراپرده آمد ز دشت سپهبد فرود آمد از پیل مست یکی باره‌ی تیزتگ برنشست گرازان بیامد به پرده‌سرای سری پر ز باد و دلی پر ز رای چو رستم بیامد بیاورد می بجام بزرگ اندر افگند پی همی گفت شادی ترا مایه بس بفردا نگوید خردمند کس کجا سلم و تور و فریدون کجاست همه ناپدیدند با خاک راست بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم بدل بر همی آرزو بشکنیم سرانجام زو بهره خاکست و بس رهایی نیابد ز او هیچ کس شب تیره سازیم با جام می چو روشن شود بشمرد روز پی بگوییم تا برکشد نای طوس تبیره برآرند با بوق و کوس ببینیم تا دست گردان سپهر بدین جنگ سوی که یازد بمهر بکوشیم وز کوشش ما چه سود کز آغاز بود آنچ بایست بود چه لطفها که در این شیوه نهانی نیست عنایتی که تو داری به من بیانی نیست کرشمه گرم سال است ، لب مکن رنجه که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست رموز کشف و کرامات سالکان طریق ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست که از تو در دل ما راه بدگمانی نیست مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست تو خون مرده‌ی وحشی چرا نمیریزی بریز تا برود ، آب زندگانی نیست میی کو ترا میرهاند ز مستی حلالت از آن می خرابی و مستی بت تست نفس تو در کعبه‌ی تن خلیل خدایی، گر این بت شکستی عروس جهان را وفایی نباشد به آخر بدانی که: دل در که بستی؟ نبینی به خود غیر ازین صوت و صورت چه گویم؟ زهی! غافل از خود که هستی تو آنروز گفتم: به منزل نیایی که همراه میرفت و خوش می‌نشستی در این باغ کش میوه زهرست یکسر چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی؟ چو باد ار طلب میکنی سرفرازی منه دل برین خاک و بگذر، که رستی خدای تو آن چیز مخصوص باشد خدا را گر از بهر چیزیی پرستی بلندی که میجویی آنروز یابی که چون اوحدی رخ بپیچی ز پستی شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند هیچ مژگان دراز و عشوه‌ی جادو نکرد آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند در سفالین کاسه‌ی رندان به خواری منگرید کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعه‌ی کاس الکرام این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند ای غم عشق تو یار غار ما جز غمت خود کس نزیبد یار ما کار ما با غم حوالت کرده‌ای نی، به این‌ها برنیاید کارما در ازل جان دل به مهرت داد و این تا ابد مهریست بر رخسار ما ما همان اقرار اول می‌کنیم گر دو گیتی می‌کنند انکار ما ساقی، از رندان حریفی را بخوان تا به می بفروشد این دستار ما می بیار و خرقه‌ی ما را بکن تا ببیند مدعی زنار ما علم نیک و بد چو جای دیگرست این تفاوت چیست در پندار ما؟ زاهدان فردا چه گویندار خدای؟ سهل گیرد کار برخمار ما تا رضای او نباشد، اوحدی توبه بی‌کارست و استغفار ما خطت که کتابه‌ی جمالست سرنامه‌ی نامه کمالست ماهی تو و مشتریت مهرست شاهی تو و حاجبت هلالست آن خال سیاه هندو آسا هندوچه‌ی گلشن جمالست از مویه تنم بسان مویست وز ناله دلم بشکل نالست آنجا که توئی اگر فراقست اینجا که منم همه وصالست در عالم صورت ار چه هجرست در عالم معنی اتصالست آنرا که نبوده است حالی این حال بنزد او محالست هر چند که مهر رازوالیست مهر رخ دوست بی زوالست خواجو که شد از غمت خیالی گردل ز تو برکند خیالست از خموشی رسیده‌اند وز سیر زکریا و مردم اندر دیر از پس ناامیدی انا این به عیسی و آن به یوحنا نه صدف نیز از آن دهن بستن شد به در و به گوهر آبستن؟ غنچه کو در کشد زبان دو سه روز هم بزاید گلی جهان افروز گر چه پرسند کم جواب دهد به نفس بوی مشک ناب دهد راه مردان به خودفروشی نیست در جهان بهتر از خموشی نیست آنکه در شانش این چهار آیت آمد، او برد ره فرا غایت جامع این چهار شد خلوت زان بدین اعتبار شد خلوت تا نمیری بدین چهار از خود بر نیاری دم و دمار از خود خلوت تنگ گور مرد بود زنده در گور نیک سرد بود هر کرا این چهار باشد ورد دیو حیلتگرش نگردد گرد نفس چون رخ به این چهار آورد شاخ معنیش زهد بار آورد به نزدیک اسکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر بکشتیم دشمنت را ناگهان سرآمد برو تاج و تخت مهان چو بشنید گفتار جانوشیار سکندر چنین گفت با ماهیار که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن به من راه راست برفتند هر دو به پیش اندرون دل و جان رومی پر از خشم و خون چو نزدیک شد روی دارا بدید پر از خون بر و روی چون شنبلید بفرمود تا راه نگذاشتند دو دستور او را نگه داشتند سکندر ز باره درآمد چو باد سر مرد خسته به ران بر نهاد نگه کرد تا خسته گوینده هست بمالید بر چهر او هر دو دست ز سر برگرفت افسر خسرویش گشاد آن بر و جوشن پهلویش ز دیده ببارید چندی سرشک تن خسته را دور دید از پزشک بدو گفت کین بر تو آسان شود دل بدسگالت هراسان شود تو برخیز و بر مهد زرین نشین وگر هست نیروت بر زین نشین ز هند و ز رومت پزشک آورم ز درد تو خونین سرشک آورم سپارم ترا پادشاهی و تخت چو بهتر شوی ما ببندیم رخت جفا پیشگان ترا هم کنون بیاویزم از دارشان سرنگون چنانچون ز پیران شنیدیم دوش دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم به بیشی چرا تخمه را برکنیم چو بشنید دارا به آواز گفت که همواره با تو خرد باد جفت برآنم که از پاک دادار خویش بیابی تو پاداش گفتار خویش یکی آنک گفتی که ایران تراست سر تاج و تخت دلیران تراست به من مرگ نزدیک‌تر زانک تخت به پردخت تخت و نگون گشت بخت برین است فرجام چرخ بلند خرامش سوی رنج و سودش گزند به من در نگر تا نگویی که من فزونم ازین نامدار انجمن بد و نیک هر دو ز یزدان شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس نمودار گفتار من من بسم بدین در نکوهیده‌ی هرکسم که چندان بزرگی و شاهی و گنج نبد در زمانه کس از من به رنج همان نیز چندان سلیح و سپاه گرانمایه اسپان و تخت و کلاه همان نیز فرزند و پیوستگان چه پیوستگان داغ دل خستگان زمان و زمین بنده بد پیش من چنین بود تا بخت بد خویش من ز نیکی جدا مانده‌ام زین نشان گرفتار در دست مردم‌کشان ز فرزند و خویشان شده ناامید سیه شد جهان و دو دیده سپید ز خویشان کسی نیست فریادرس امیدم به پروردگارست و بس برین گونه خسته به خاک اندرم ز گیتی به دام هلاک اندرم چنین است آیین چرخ روان اگر شهریارم و گر پهلوان بزرگی به فرجام هم بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد سکندر ز دیده ببارید خون بران شاه خسته به خاک اندرون چو دارا بدید آن ز دل درد او روان اشک خونین رخ زرد او بدو گفت مگری کزین سود نیست از آتش مرا بهره جز دود نیست چنین بود بخشش ز بخشنده‌ام هم از روزگار درخشنده‌ام به اندرز من سر به سر گوش دار پذیرنده باش و بدل هوش دار سکندر بدو گفت فرمان تراست بگو آنچ خواهی که پیمان تراست زبان تیر دارا بدو برگشاد همی کرد سرتاسر اندرز یاد نخستین چنین گفت کای نامدار بترس از جهان داور کردگار که چرخ و زمین و زمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید نگه کن به فرزند و پیوند من به پوشیدگان خردمند من ز من پاک‌دل دختر من بخواه بدارش به آرام بر پیشگاه کجا مادرش روشنک نام کرد جهان را بدو شاد و پدرام کرد نیاری به فرزند من سرزنش نه پیغاره از مردم بدکنش چو پرورده‌ی شهریاران بود به بزم افسر نامداران بود مگر زو ببینی یکی نامدار کجا نو کند نام اسفندیار بیاراید این آتش زردهشت بگیرد همان زند و استا بمشت نگه دارد این فال جشن سده همان فر نوروز و آتشکده همان اورمزد و مه و روز مهر بشوید به آب خرد جان و چهر کند تازه آیین لهراسپی بماند کیی دین گشتاسپی مهان را به مه دارد و که به که بود دین فروزنده و روزبه سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای نیکدل خسرو راست‌گوی پذیرفتم این پند و اندرز تو فزون زین نباشم برین مرز تو همه نیکویها به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم جهاندار دست سکندر گرفت به زاری خروشیدن اندر گرفت کف دست او بر دهان برنهاد بدو گفت یزدان پناه تو باد سپردم ترا جای و رفتم به خاک سپردم روانرا به یزدان پاک بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار بگریستند انجمن سکندر همه جامه‌ها کرد چاک به تاج کیان بر پراگند خاک یکی دخمه کردش بر آیین او بدان سان که بد فره و دین او بشستن ازان خون به روشن گلاب چو آمدش هنگام جاوید خواب بیاراستندش به دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم تنش زیر کافور شد ناپدید ازان پس کسی روی دارا ندید به دخمه درون تخت زرین نهاد یکی بر سرش تاج مشکین نهاد نهادش به تابوت زر اندرون بروبر ز مژگان ببارید خون چو تابوتش از جای برداشتند همه دست بر دست بگذاشتند سکندر پیاده به پیش اندرون بزرگان همه دیدگان پر ز خون چنین تا ستودان دارا برفت همی پوست گفتی بروبر بکفت چو بر تخت بنهاد تابوت شاه بر آیین شاهان برآورد راه چو پردخت از دخمه‌ی ارجمند ز بیرون بزد دارهای بلند یکی دار بر نام جانوشیار دگر همچنان از در ماهیار دو بدخواه را زنده بردار کرد سر شاه‌کش مرد بیدار کرد ز لشکر برفتند مردان جنگ گرفته یکی سنگ هر یک به چنگ بکردند بر دارشان سنگسار مبادا کسی کو کشد شهریار چو دیدند ایرانیان کو چه کرد بزاری بران شاه آزادمرد گرفتند یکسر برو آفرین بدان سرور شهریار زمین نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانش کار مرا دیدمش و دید مر مرا و بسی خوردم خرماش و خست خار مرا چون خورم اندوه او چو می‌بخورد گردش این چرخ مردخوار مرا؟ چون نکنم بیش ازینش خوار که او بر کند از پیش خویش خوار مرا؟ هر که زمن دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا هر که پیاده به کار نیستمش نیست به کار او همان سوار مرا چند بگشت این زمانه بر سر من گرد جهان کرد خنگ‌سار مرا یار من و غمگسار بود و، کنون غم بفزوده است غمگسار مرا مکر تو ای روزگار پیدا شد نیز دگر مکر پیش مار مرا نیز نخواهد گزید اگر بهشم زین سپس از آستینت مار مرا من نسپندم تو را به پود کنون چون نپسندی همی تو تار مرا سر تو دیگر بد، آشکار دگر سر یکی بود و آشکار مرا یار من امروز علم و طاعت بس شاید اگر نیستی تو یار مرا بار نخواهم سوی کسی که کند منت او پست زیربار مرا شاید اگر نیست بر در ملکی جز به در کردگار بار مرا چون نکنم بر کسی ستم نبود حشمت آن محتشم به کار مرا چون نپسندم ستم ستم نکنم پند چنین داد هوشیار مرا ننگرم از بن به سوی حرمت کس کاید از این زشت کار عار مرا زمزم اگر زابها چه پاکتر است پاکتر از زمزم است ازار مرا خواندن فرقان و زهد و علم و عمل مونس جانند هر چهار مرا چشم و دل و گوش هر یکی همه شب پند دهد با تن نزار مرا گوش همی گوید از محال و دروغ راه بکن سخت و استوار مرا چشم همی گوید از حرام و حرم بسته همی دار زینهار مرا دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا سخت نگه دار مردوار مرا عقل همی گویدم «موکل کرد بر تن و بر جانت کردگار مرا نیست ز بهر تو با سپاه هوا کار مگر حرب و کارزار مرا» سر ز کمند خرد چگونه کشم؟ فضل خرد داد بر حمار مرا دیو همی بست بر قطار سرم عقل برون کرد از آن قطار مرا گرنه خرد بسندی مهارم ازو دیو کشان کرده بد مهار مرا غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌است عقل بسنده است یار غار مرا هیچ مکن ای پسر ز دهر گله زانکه ز وی شکر هست هزار مرا هست بدو گشتم و، زبان و سخن هر دو بدو گشت پیشکار مرا دهر همی گویدت که «بر سفرم تنگ مکش سخت در کنار مرا» دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد کرد بجز عمر نامدار مرا؟ عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین ماند ازو سود یادگار مرا راهبری بود سوی عمر ابد این عدوی عمر مستعار مرا این عدوی عمر بود رهبر تا سوی خرد داد ره‌گذار مرا سنگ سیه بودم از قیاس و خرد کرد چنین در شاهوار مرا خار خلان بودم از مثال و، خرد سرو سهی کرد و بختیار مرا دل ز خرد گشت پر ز نور مرا سر ز خرد گشت بی‌خمار مرا پیش‌روم عقل بود تا به جهان کرد به حکمت چنین مشار مرا بر سر من تاج دین نهاد خرد دین هنری کرد و بردبار مرا از خطر آتش و عذاب ابد دین و خرد کرد در حصار مرا دین چو دلم پاک دید گفت «هلا هین به دل پاک بر نگار مرا پیش دل اندر بکن نشست گهم وز عمل و علم کن نثار مرا» کردم در جانش جای و نیست دریغ این دل و جان زین بزرگوار مرا چون نکنم جان فدای آنکه به حشر آسان گردد بدو شمار مرا؟ لاجرم اکنون جهان شکار من است گرچه همی دارد او شکار مرا گرچه همی خلق را فگار کند کرد نیارد جهان فگار مرا جان من از روزگار برتر شد بیم نیاید ز روزگار مرا سحرگه ماه عقرب زلف من مست درآمد همچو شمعی شمع در دست دو پیکر عقربش را زهره در برج کمانکش جادوش را تیر در شست شبش مه منزل و ماهش قصب پوش سهی سروش بلند و سنبلش پست بلالش خازن فردوس جاوید هلالش حاجب خورشید پیوست نقاب عنبری از چهره بگشود طناب چنبری بر مشتری بست به فندق ضیمرانرا تاب در داد بعشوه گوشه‌ی بادام بشکست سرشک از آرزوی خاکبوسش روان از منظر چشمم برون جست بلابه گفتمش بنشین که خواجو زمانی از تو خالی نیست تا هست فغان از جمع چون بنشست برخاست چراغ صبح چون برخاست بنشست بادی وزید و لانه‌ی خردی خراب کرد بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری از هم گسست رشته‌ی عهد و مودتی نابود گشت نام و نشانی ز دفتری فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای دور اوفتاد کودک خردی ز مادری مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی این کاهلان ره را در کار می‌کشانی ای عشق چون درآیی در عالم جدایی این بازماندگان را تا یار می‌کشانی کوری رهزنان را ایمن کنی جهان را دزدان شهر دل را بر دار می‌کشانی مکار را ببینی کورش کنی به مکری چون یار را ببینی در غار می‌کشانی بر تازیان چابک بندی تو زین زرین پالانیان بد را در بار می‌کشانی سوداییان ما را هر لحظه می‌نوازی بازاریان ما را بس زار می‌کشانی عشاق خارکش را گلزار می‌نمایی خودکام گل طرب را در خار می‌کشانی آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی و آن کو دود به آبی در نار می‌کشانی موسی خاک رو را ره می‌دهی به عزت فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی این نعل بازگونه بی‌چون و بی‌چگونه موسی عصاطلب را در مار می‌کشانی ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی بشکنی رونق بازار گلستانی چند تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند جمع کن سلسله‌ی زلف پریشانت را تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص از خم زلف تو افتاد به زندانی چند تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند ناصحا منع فروغی ز محبت تا کی گو به آن مه نکند عشوه‌ی پنهانی چند ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب حیران آفتاب رخت چشم آفتاب شیدائی خرامش قد تو سرو باغ سودائی سلاسل موی تو مشگناب خورشید در مقدمه‌ی شب کند طلوع بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب ماه نو از نهایت تعظیم گشته است بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب رضوان اگر شود به سکان تو مختلط از اختلاط حور بهشتی کشد عذاب از بهر گردن سگ زرین قلاده‌ات حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب از ترک چشمت آرزوی کاینات را در هر نگه هزار سوالی است بی‌جواب بیدار از انفعال نگردند تا ابد حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد از دست ساقیان ملک پیکرت شراب در رزم از هزار چه رستم عجب بود کارند در مقابل یک حمله‌ی تو تاب تیغت اگر رسد به زمین سازدش دو نیم دارد نشان ضربت شمشیر بوتراب از جوف هر حباب جهانی شود پدید چون نقش پادشاهیت دوران زند بر آب یزدان که شاه حمزه غازیت نام کرد از زور حمزه در ازلت ساخت بهره‌یاب صد بحر را اگر به یکی شعله سر دهند با حفظ کامل تو نیفتد ز التهاب خود را ز چرخ در ظلمات افکند ز هم بر آفتاب اگر نظر اندازی از عتاب ترسیده چشم ظلم چنان از عتاب تو که آرامگاه صعوه شود دیده‌ی عقاب خواهی که پای بندی اگر جبرئیل را دست فرشتگان شود از حکم رشته‌ی تاب اجزاش التزام معبت کنند اگر سیماب را ز تفرقه فرمائی اجتناب چون قوت تو دست ضعیفان کند قوی سیمرغ را فرو کشد از آسمان به آب گر عنکبوت را به مثل تقویت کنی در لعب کوه را کند آویزه‌ی لعاب بر آستانت آن که کند بی‌ریا سجود تعظیم ذوالمنن کندش آسمان حباب در خجلت است از دل بخشنده‌ات محیط در شرمساری از کف پاشنده‌ات سحاب در دست خازنان تو ماند زر و گهر غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب ای شاه و شاه زاده‌ی دوران من حزین کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب با آن که خسروان اقالیم نظم را هم صاحب‌الرسم و هم مالک‌الرقاب با آن که در مزارع نظم از کلام من هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب با آن که در ممالک هند و بلاد روم نظم من است خال رخ لل خوشاب این جا که نسبتش به فغانست این و آن بی وجه و ناروا و بعید است و ناصواب یک مصرعم به جایزه هرگز نمی‌رسد زان رو که خرمنم به جوی نیست در حساب دیوان ثانی غزل من که حال هست زیب کتابخانه نواب کامیاب آرند اگر به مجلس عالی و یک غزل خوانند حاضران سخن سنج از آن کتاب ظاهر شود که لاف گزافی نبوده است این حرف شاعرانه‌ی که شد گفته‌ی بی‌حجاب حال از برای شاهد آن دعوی این عزل شد ضم به این قصیده زبر وجه انتخاب ای زیر مشق سر خط حسن تو آفتاب در مشق مد کشیدن زلف تو مشگناب بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب عکست که جای کرده در آب ای محیط حسن می‌بیندت مگر که چنین دارد اضطراب در عالمی که رتبه‌ی حسن از یگانگی است نه آینه است عکس‌پذیر از رخت نه آب هیهات ما و عزم وصال محال تو کان کار و هم فعل خیالست و شغل و خواب از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتر است یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب تا در خراب کردن عالم کنند سعی شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب ملکت نگردد از مدد حفظ ایزدی از صدهزار حادثه این چنین خراب ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار از جفاگر غرضت ریختن خون من است پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار فلک از رشته‌ی تدبیر نگردد به مراد نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار چند باشم به غم و غصه‌ی ایام صبور چند گیرم به سر کوچه‌ی اندوه قرار می‌روم داد زنان بر در دارای زمان آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار آصف ملک جهان خواجه‌ی با نام و نشان سایه‌ی مرحمت شاه سلیمان آثار چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست که درین مهره گل گشته نهان در زنگار آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست که درین مهره‌ی گل گشته نهان در زنگار آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار لیک زهری که بود در ته جامش سبزه لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار رشک احسان تو زد در دل دریا آتش هست دود دل دریا که شدش نام بخار نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب چشم بر راه کف جود تو دارند بحار گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس مردار بوی دارد دایم دهان کرکس آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس این روی آینه‌ست این یوسف در او بتابد بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر زین هر دو چیست بهتر در منهج مسس حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس این دو به کار ناید جز ناروا نشاید ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس واهل ز دست او را تبت بس است او را هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس اعدات آفتابا می‌دان یقین خفاشند هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس ابتر بود عدوش وان منصبش نماند در دیده کی بماند گر درفتد در او خس زانک پیلم دید هندستان به خواب از خراج اومید بر ده شد خراب کیف یاتی النظم لی والقافیه بعد ما ضاعت اصول العافیه ما جنون واحد لی فی الشجون بل جنون فی جنون فی جنون ذاب جسمی من اشارات الکنی منذ عاینت البقاء فی الفنا ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی ماندم از قصه تو قصه‌ی من بگوی بس فسانه‌ی عشق تو خواندم به جان تو مرا که افسانه گشتستم بخوان خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی من که طورم تو موسی وین صدا کوه بیچاره چه داند گفت چیست زانک موسی می‌بداند که تهیست کوه می‌داند به قدر خویشتن اندکی دارد ز لطف روح تن تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب آیتی از روح هم‌چون آفتاب آن منجم چون نباشد چشم‌تیز شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز تا صطرلابی کند از بهر او تا برد از حالت خورشید بو جان کز اصطرلاب جوید او صواب چه قدر داند ز چرخ و آفتاب تو که ز اصطرب دیده بنگری درجهان دیدن یقین بس قاصری تو جهان را قدر دیده دیده‌ای کو جهان سبلت چرا مالیده‌ای عارفان را سرمه‌ای هست آن بجوی تا که دریا گردد این چشم چو جوی ذره‌ای از عقل و هوش ار با منست این چه سودا و پریشان گفتنست چونک مغز من ز عقل و هش تهیست پس گناه من درین تخلیط چیست نه گناه اوراست که عقلم ببرد عقل جمله‌ی عاقلان پیشش بمرد یا مجیر العقل فتان الحجی ما سواک للعقول مرتجی ما اشتهیت العقل مذ جننتنی ما حسدت الحسن مذ زینتنی هل جنونی فی هواک مستطاب قل بلی والله یجزیک الثواب گر بتازی گوید او ور پارسی گوش و هوشی کو که در فهمش رسی باده‌ی او درخور هر هوش نیست حلقه‌ی او سخره‌ی هر گوش نیست باز دیگر آمدم دیوانه‌وار رو رو ای جان زود زنجیری بیار غیر آن زنجیر زلف دلبرم گر دو صد زنجیر آری بردرم مطربی زمزمه سر کرد سحر در گل‌زار رفتم از این غزل شاه به یک بار از کار «مجلس ما چو بهشت است در این فصل بهار خیز ای ساقی مستان قدح باده بیار باده هم چو گل احمر یا لاله‌ی سرخ باده هم چو دل عاشق یا روی نگار باده‌ی کهنه گر از عمرش پرسم گویند که ز پنجاه فزون است و صد آید به شمار باده‌ای گر شود از غرب تهی شیشه‌ی آن می نیابی تو به شرق اندر مردی هشیار باده‌ی صاف چو دل‌های حکیمان اله تلخ چون زاهد سجاده فکن در بازار تا به کی گردم بر خاک درت خوار و ذلیل تا به کی باشم در دست غمت زار و نزار بی تو گیرد همه شب لشکر آهم به میان بی تو ریزد همه دم گوهر اشکم به کنار عاشقان را به سر کوی تو نه راه و نه رسم پاک بازان را بهر تو نه خواب و نه قرار » کسی کو هرچه دید از چشم جان دید هزاران عرش در مویی عیان دید عدد از عقل خاست اما دل پاک عدد گردید از گفت زبان دید چو این آن است و آن این است جاوید چرا پس عقل احول این و آن دید چو دریا عقل دایم قطره بیند به چشم او نشاید جاودان دید کسی کو بر احد حکم عدد کرد جمال بی نشانی را نشان دید به جان بین هرچه می‌بینی که توحید کسی کو محو شد از چشم جان دید چو دو عالم ز یک جوهر برآمد در اندک جوهری بسیار کان دید ازل را و ابد را نقطه‌ای یافت همه کون و مکان را لامکان دید یقین می‌دان که چشم جان چنان است که در هر ذره‌ای هفت آسمان دید ولی هر ذره‌ای از آسمان نیز به عینه هم زمین و هم زمان دید چه جای آسمان است و زمین است که در هر ذره‌ای هر دو جهان دید چه می‌گویم که عالم صد هزاران ورای هر دو عالم می‌توان دید همی در هرچه خواهی هرچه خواهی به چشم جان توانی بی‌گمان دید تو در قدرت نگر تا آشکارا ببینی آنچه غیر تو نهان دید چو هر دو کون در جنب حقیقت بسی کمتر ز تاری ریسمان دید اگر یک ذره رنگ کل پذیرد عجب نبود چنین باید چنان دید اگر یک ذره را در قرص خورشید کسی گم کرد چه سود و زیان دید کسی کز ذره ذره بند دارد نیارد ذره‌ای زان آستان دید اگر یک ذره سایه پیش خورشید پدید آمد ندانم تا امان دید دو عالم چیست از یک ذره سایه‌ست که آنجا ذره‌ای را خط روان دید طلسم نور و ظلمت بی‌قیاس است ولیکن گنج باید در میان دید کسی کان گنج می‌بیند طلسمش فنا شد تا دو عالم دلستان دید گزیرت نیست از چشمی که جاوید ندید او غیر هرگز غیب‌دان دید ز خود گم گرد ای عطار اینجا که تا خود را توانی کامران دید آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن هر کرا کحل محبت چشم جان روشن نساخت روز حشرش همچنان خواهند کور انگیختن پا به حرمت نه در این وادی که موسی حد نداشت گرد نعلین از تجلیگاه طور انگیختن رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن عرصه‌ی عشق و حریف ما چنین منصوبه باز سخت بازی چیست بازیهای دور انگیختن خیز و دامن برفشان وحشی که کار دهر نیست جز غبار فتنه و گرد فتور انگیختن بیار ساقی بادت فدا سر و دستار ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار بیار جام که جانم ز آرزومندی ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار بیار جام حیاتی که هم مزاج توست که مونس دل خسته‌ست و محرم اسرار از آن شراب که گر جرعه‌ای از او بچکد ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش میان چرخ و زمین پر شود از او انوار زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی که جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار بیا که در دل من رازهای پنهانست شراب لعل بگردان و پرده‌ای مگذار مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن که شیرگیر چگونست در میان شکار تبارک الله آن دم که پر شود مجلس ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار هزار مست چو پروانه جانب آن شمع نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار ز مطربان خوش آواز و نعره مستان شراب در رگ خمار گم کند رفتار ببین به حال جوانان کهف کان خوردند خراب سیصد و نه سال مست اندر غار چه باده بود که موسی به ساحران درریخت که دست و پای بدادند مست و بیخودوار زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار هزار بارش کشتند و پیشتر می‌رفت که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند خراب و مست بدند از محمد مختار غلط محمد ساقی نبود جامی بود پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار کدام شربت نوشید پوره ادهم که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار چه سکر بود که آواز داد سبحانی که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار به بوی آن می‌شد آب روشن و صافی چو مست سجده کنان می‌رود به سوی بحار ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار چه بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی که خلق را به یکی جام می‌برد از کار ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم که بحر قدرت او را پدید نیست کنار شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم چنانک اشتر سرمست در میان قطار نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید ز مستی که کند روح و عقل را بیدار ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار کجا شراب طهور و کجا می انگور طهور آب حیاتست و آن دگر مردار دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار دلست خنب شراب خدا سرش بگشا سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی برآید از سر خم بو و صد هزار آثار اگر درآیم کثار آن فروشمرم شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی که آفتاب از آن شمس می‌برد انوار چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد نیست کسی در جهان کش چو من شیفته زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو نکته‌ی شیرین نگفت، شیوه‌ی موزون نکرد درد نهان مرا هیچ علاجی نبود عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد زخم که من می‌خورم، سینه‌ی رامین نخورد گریه که من می‌کنم، دیده‌ی مجنون نکرد عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد دی باز جرعه نوش ز جام که بوده صد کام تلخ کرده به کام که بوده آنجا که بود بهر تو در خاک دامها دام که پاره کرده ورام که بوده آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید به رقع گشوده‌ی ماه تمام که بوده سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون خورشیدوار بر در و بام که بوده ای صد هزار صید دل آزاد کرده‌ات خود صیدوار بسته دام که بوده شب عارفانه ساقی بزم که گشته‌ای تا روز جرعه نوش ز جام که بوده در حالت شکفتگی از رغم محتشم حالت طلب ز طرز کلام که بوده بی‌جمال تو، ای جهان افروز چشم عشاق، تیره بیند روز دل به ایوان عشق بار نیافت تا به کلی ز خود نکرد بروز در بیابان عشق پی نبرد خانه پرورد لایجوز و یجوز چه بلا بود کان به من نرسید؟ زین دل جانگداز درداندوز عشق گوید مرا که: ای طالب چاک زن طیلسان و خرقه بسوز دگر از فهم خویش قصه مخوان قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز بنشان، ای عراقی، آتش خویش پس چراغی ز عشق ما افروز بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن جامه‌ی جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش خانه‌ی لهو و طرب را یک زمان در باز کن چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن گر شکار خویش خواهی کرد جمله‌ی خلق را زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن ملک را گرم کرد آن آتش تیز چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز به تندی گفت من رفتم شبت خوش گرم دریا به پیش آید گر آتش خدا داند کز آتش بر نگردم ز دریا نیز موئی تر نگردم چه پنداری که خواهم خفت ازین پس به ترک خواب خواهم گفت ازین پس زمین را پیل بالا کند خواهم دبه دریای پیل افکند خواهم شوم چون پیل و نارم سر به بالین نه پیلی کو بود پیل سفالین به نادانی خری بردم بر این بام به دانائی فرود آرم سرانجام سبوئی را که دانم ساخت آخر توانم بر زمین انداخت آخر مرا باید به چشم آتش برافروخت؟ به آتش سوختن باید در آموخت؟ گهی بر نامرادی بیم کردن گهی مردانگی تعلیم کردن مرا عشق تو از افسر برآورد به ساتن را که عشق از سر برآورد مرا گر شور تو در سر نبودی سر شوریده بی‌افسر نبودی فکندی چون فلک در سر کمندم رها کردی چو کردی شهربندم نخستم باده دادی مست کردی به مستی در مرا پا بست کردی چو گشتم مست می‌گوئی که برخیز به بدخواهان هشیار اندر آویز بلی خیزم در آویزم به بدخواه ولی آنگه که بیرون آیم از چاه بر آن عزمم که ره در پیش گیرم شوم دنبال کار خویش گیرم بگیرم پند تو بر یاد ازین بار بکوشم هر چه بادا باد ازین بار مرا از حال خود آگاه کردی به نیک و بد سخن کوتاه کردی من اول بس همایون بخت بودم که هم با تاج و هم با تخت بودم بگرد عالم آوارم تو کردی چنین بد روز و بی‌چارم تو کردی گرم نگرفتی اندوه تو فتراک کدامین بادم آوردی بدین خاک بلی تا با منت خوش بود یک چند حدیثت بود با من خوشتر از قند کنون کز مهر خود دوریم دادی بباید شد که دستوریم دادی من از کار شدن غافل نبودم که مهمانی چنان بد دل نبودم نشستم تا همی خوانم نهادی روم چون نان در انبانم نهادی پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد ز راه گیکان لشگر به در برد دل از شیرین غبارانگیز کرده به عزم روم رفتن تیز کرده در آن ره رفتن از تشویش تاراج به ترک تاج کرده ترک را تاج ز بیم تیغ ره‌داران بهرام ز ره رفتن نبودش یکدم آرام عقابی چار پر یعنی که در زیر نهنگی در میان یعنی که شمشیر فرس می‌راند تا رهبان آن دیر که راند از اختران با او بسی سیر بر آن رهبان دیر افتاد راهش که دانا خواند غیب‌آموز شاهش زرایش روی دولت را برافروخت و زو بسیار حکمت‌ها در آموخت وز آنجا تا در دریا به تعجیل دو اسبه کرد کوچی میل در میل وز آنجا نیز یکران راند یکسر به قسطنطینیه شد سوی قیصر عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم عظیم‌الروم را آن فال در روم حساب طالع از اقبال گردش به عون طالع استقبال کردش چو قیصر دید کامد بر درش بخت بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت چنان در کیش عیسی شد بدو شاد که دخت خویش مریم را بدو داد دوشه را در زفاف خسروانه فراوان شرطها شد در میانه حدیث آن عروس و شاه فرخ که اهل روم را چون داد پاسخ همان لشگر کشیدن با نیاطوس جناح آراستن چون پر طاوس نگویم چون دگر گوینه‌ای گفت که من بیدارم ار پوینده‌ای خفت چو من نرخ کسان را بشکنم ساز کسی نرخ مرا هم بشکند باز سخن با او به موئی درنگیرد وفا از هیچ روئی در نگیرد زبانم موی شد ز آوردن عذر چه عذر آرم که موئی درنگیرد غلامش خواستم بودن، دلم گفت که این دم با چنوئی درنگیرد چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او حدیث مهرجوئی درنگیرد بر آن رخ اعتمادش هست چندانک چراغ از هیچ روئی درنگیرد ازین رنگین سخن خاقانیا بس که با او رنگ جوئی در نگیرد بر روی فرش اغبری مستدیر سقف در زیر چرخ چنبری لاجورد فام از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم افتاد با سر آمد ارباب احتشام با آن که لطف بی‌بدل او به این محب ز الطاف خاص بود نه از لطفهای عام با آن که در کفایت آن سعی‌ها نمود نواب آفتاب لقای فلک مقام با آن که دوستان مدبر در آن مهم دادند داد کوشش و امداد و اهتمام جوهرشناسی آخر از ایشان که در سخن اعجاز می‌نمود بگیرائی کلام انکار را به همت دستور نامدار کرد آنچنان که شرط حمایت بود تمام آن آصفی که می‌کندش دهر انقیاد وان آصفی که می‌کندش چرخ احترام بر خلق واجبست که در مدح او کنند منعم به سیدالوزرا اشرف‌الانام ظلش که ظل سایه‌ی خلق خداست باد بر مملکت مخلد و مبسوط و مستدام پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌های بیقرار زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند وقت بنفشه دارم سودای بی‌شمار من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار بازار دل بنفشه صفت تحفه‌ای کنم تا دسته‌ی بنفشه نهم پیش شهریار سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه‌فام اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک بیخ بنفشه، بوی دهان شراب‌خوار گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه‌وار به حلقه‌ی سر زلف تو پای‌بند شدم میان حلقه‌ی عشاق سربلند شدم کمند زلف تو سر حلقه‌ی نجات من است که رستم از همه تا صید این کمند شدم چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو که تا نظر به من افکنده دردمند شدم ببین که در طلب حال آتشین رخ تو چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم اگر چه شهره‌ی شهر است بی‌نیازی من ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم به لب رسید همان لحظه جان شیرینم که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم کنون به بند جنون مستحق پند شدم ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست کز التفات ملک فارغ از گزند شدم ستوده ناصردین شاه کز مدایح او پسند نکته‌شناسان خودپسند شدم فتاده سفره‌ی انعامش آن چنان به زمین که من هم از سر این سفره بهره‌مند شدم چو پا بر دامن صحرا نهادند بر او دست جفاکاری گشادند ز دوش مرحمت، بارش فکندند میان خاره و خارش فکندند بدین‌سان بود حالش تا سه فرسنگ از او صلح و از آن سنگین‌دلان جنگ ازو نرمی وز ایشان سخت‌رویی ازو گرمی وز ایشان سردگویی ز ناگه بر لب چاهی رسیدند ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند چهی چون گور ظالم تنگ و تیره ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره مدار نقطه‌ی اندوه دورش برون از طاقت اندیشه، غورش دگر بار از جفاشان داد برداشت به نوعی ناله و فریاد برداشت ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد چه گویم کز جفا ایشان چه کردند دلم ندهد که گویم آنچه کردند کشیدند از بدن پیراهن او چو گل از غنچه، عریان شد تن او فروآویختند آنگه به چاهش در آب انداختند از نیمه‌راهش برون از آب، در چه بود سنگی نشیمن ساخت آن را بی‌درنگی شد از نور رخش آن چاه روشن چو شب روی زمین از ماه روشن شمیم گیسوان عطرسایش عفونت را برون برد از هوایش ز فر طلعت او هر گزنده سوی سوراخ دیگر شد خزنده به تعویذ اندرش پیراهنی بود که جدش را ز آتش مامنی بود فرستادش به ابراهیم، رضوان از آن رو شد بر او آتش گلستان رسید از سدره جبریل امین زود ز بازوی وی آن تعویذ بگشود برون آورد از آنجا پیرهن را بدان پوشید آن پاکیزه تن را از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک! پیامت می‌رساند ایزد پاک که روزی این خیانت‌پیشگان را گروه ناصواب‌اندیشگان را ز تو دل‌ریش‌تر پیشت رسانم فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم، ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود ز رنج و محنت اخوان برآسود به تسکین دادن جان حزینش ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش مرا یاقوت او قوت روانست ولی اشکم چو یاقوت روانست رخش ماهست یا خورشید شب پوش خطش طوطیست یا هندوستانست صبا از طره‌اش عنبر نسیمست نسیم از سنبلش عنبر فشانست میانش یکسر مو در میان نیست ولیکن یک سر مویش دهانست شنیدم کان صنم با ما چنان نیست ولیکن چون نظر کردم چنانست ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت که یکچندست کوهم ناتوانست بیا آن آب آتش رنگ در ده که گر خود آتشست آتش نشانست بدان ماند که خونش می‌دواند بدینسان کز پیت اشکم روانست چو مرغی زیرک آمد جان خواجو که او را دام زلفت آشیانست سر بگذرانم از سر گردون به گردنی گر بگذرد به خاطر او یاد چون منی تا در دلم خیال رخ او قرار یافت مسکین دلم قرار ندارد به مسکنی میلم به باغ بود، دلم گفت: دیده گیر سروی نشسته بر لب جویی و سوسنی گر مرغ زیرکی به هوای دگر مرو بهتر ز کوی دوست نباشد نشیمنی ای مدعی، چو خوشه مرا سرزنش مکن برده به باد عشق اگرت هست خرمنی وی دل که سینه را سپر غصه کرده‌ای پیکان عشق را به ازین ساز جوشنی جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین گر جان ندیده‌ای که جدا گردد از تنی یک شهر دشمنند مرا وز بهر تست گو: جوجرم کنید که بر من به ارزنی گر داشتی دلم به زر و سیم دسترس هر دم در آستین تو می‌ریخت دامنی سیلی‌زنان سزد که برونش کنی ز در گر پیشت آفتاب به تابد به روزنی مرد اوحدی ز عشق و نگفتی: دریغ بود ماتم، نگاه کن، که نیرزد به شیونی ای دو عالم یک فروغ از روی تو هشت جنت خاک‌بوس کوی تو هر دو عالم را درین چاه حدوث تا ابد حبل‌المتین یک موی تو هر دو عالم گرچه عالی اوفتاد یک سر موی است پیش روی تو در رهت تا حشر دو سرگشته‌اند روز رومی و شب هندوی تو بس که بر پهلو بگردید آفتاب تا شود یک ذره هم‌زانوی تو پس برفت و دید و روی آن ندید کو نهد از بیم گامی سوی تو آفتاب آخر چه سنجد چون دو کون ذره است آنجا که آید روی تو چون شکستی چرخ گردان را کمان کی تواند گشت هم‌بازوی تو جان خود از اندیشه‌ی تو محو گشت چون شود اندیشه هم‌پهلوی تو حقه‌ی گردون چرا پر لولوی است از فروغ حقه‌ی للی تو صد هزاران جادوان را صف شکست یک مژه از نرگس جادوی تو همچو ابروی تواش چشمی رسید چشم هر که افتاد بر ابروی تو شعر بس نیکو از آن گوید فرید کو بسوخت از روی بس نیکوی تو هر کی از نیستی آید به سوی او خبری اندر او از بشریت بنماید اثری التفاتی نبود همت او را به علل گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش به سوی او کند از عین حقیقت نظری جوهری بیند صافی متحلی به حلل متمکن شده در کالبد جانوری تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او رو دگر شو تو به تحقیق که او شد دگری بشنو شکر وی از من که به جان و سر تو که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده‌ای خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌ای زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌ای در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌ای دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو نی چون تو گوشه گشته‌ای در گوشه‌ای افتاده‌ای در غصه‌ای افتاده‌ای تا خود کجا دل داده‌ای در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده‌ای شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده‌ای خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌ای خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن نبود گرو در دفتری در حجره‌ای بنهاده‌ای بیا، کاین دل سر هجران ندارد بجز وصلت دگر درمان ندارد به وصل خود دلم را شاد گردان که خسته طاقت هجران ندارد بیا، تا پیش روی تو بمیرم که بی‌تو زندگانی آن ندارد چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟ که بی‌تو زیستن امکان ندارد بمردم ز انتظار روز وصلت شب هجران مگر پایان ندارد؟ بیا، تا روی خوب تو ببینم که مهر از ذره رخ پنهان ندارد ز من بپذیر، جانا، نیم جانی اگر چه قیمت چندان ندارد چه باشد گر فراغت والهی را چنین سرگشته و حیران ندارد؟ وصالت تا ز غم خونم نریزد عراقی را شبی مهمان ندارد ای بدیع‌الزمان بیا و ببین که ز بدعت جهان چه می‌زاید دوستان را به رنج بگذاری تا فلکشان به غم بفرساید من بدین دوستی شدم راضی که ترا این چنین همی باید گرچه در محنتی فتادستم که دل از دیده می‌بپالاید به سر تو که هیچ لحظه دلم از تقاضای تو نیاساید به درم هر که دست باز نهد گویم این بار او همی آید تو ز من فارغ و دلم شب و روز چشم بر در ترا همی پاید خود به از عقل هیچ مفتی نیست زانکه او جز به عدل نگراید قصه با او بگوی تات برین بنکوهد اگرت نستاید این ندانم چه گویمت چو فلک پایم از بند باز نگشاید با سر و روی و ریش تو چه کنم رحمت تو کنون همی باید کاهنم پشت پای می‌دوزد وافتم پشت دست می‌خاید این دو بیتک اگرچه طیبت رفت تا دگر صورتیت ننماید گر بدین خوشدلی و آزادی خود دلم عذرهات فرماید ورنه باز اندر آستینم نه گر همی دامنت بیالاید جد بی‌هزل زیرکان گویند جان بکاهد ملامت افزاید طعنه‌ی دشمنان گزاینده است طیبت دوستان بنگزاید پوستینم مکن که از غم و درد فلکم پوست می‌بپیراید آسیای سپهر دور از تو هر شبم استخوان همی ساید عکس اشک و رخم چو صبح و شفق سقف گردون همی بیاراید نالهایی کنم چنانکه به مهر سنگ بر حال من ببخشاید دستم اکنون جز آن ندارد کار کز رخم رنگ اشک بزداید کیل غم شد دلم که چرخ بدو عمرها شادیی نپیماید در عمرم فلک به دست اجل می‌بترسم که گل برانداید چه کنم تا بلا کرانه کند یا مرا از میانه برباید صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش او همی گوید ما را که بقا نیست مرا سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش این جهان آب روان است برو خیره مخسپ آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش که حکیمان جهانند درختان خدای دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش عرش او بود محمد که شنودند ازو سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ مایه‌ی جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است نکند جز که بیان علی از بند رهاش هر که از علم علی روی بتابد به جفا چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر، ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش مایه‌ی خوف و رجا را به علی داد خدای تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش گر شما ناصبیان را بجز او هست امام نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش گر شما جز که علی را بخریدید بدو نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینه‌ی‌تر به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش که مکافات به بنده برساند به آخر مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون که به تاویل قران بررسد از چون و چراش دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است علم تاویل بگوید که چگونه است بناش دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت که نباید به در تاش و تگین بود فراش گر بدانی که تنت خادم این جان تو است بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل گر گلیمی بد یا دیبه‌ی رومی است قباش چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش تنت فرزند گیاه است و گیا بچه‌ی خاک زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش سخن حجت بشنو که مر او را غرضی نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت این چه قیامت است که از سر گرفته‌ای ای خم خسروان که تو داروی هر غمی رنجور نیستی تو چرا سر گرفته‌ای جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف وین هر دو پرده را ز میان برگرفته‌ای از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای ای آنک تو شکار چنین دام گشته‌ای ملک هزار خسرو و سنجر گرفته‌ای در عین کفر جوهر ایمان ربوده‌ای در دوزخی و جنت و کوثر گرفته‌ای ای عارفی که از سر معروف واقفی وی ساده‌ای که رنگ قلندر گرفته‌ای در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب در آتشی و خوی سمندر گرفته‌ای ای گل که جامه‌ها بدریدی ز عاشقی تا خانه‌ای میانه شکر گرفته‌ای ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک چون بوی آن دو زلف معنبر گرفته‌ای ای غمزه‌هات مست چو ساقی تویی بده یک دم خمش مباد چو ساغر گرفته‌ای بهر نثار مفخر تبریز شمس دین ای روی زرد سکه زرگر گرفته‌ای خضری به میان سینه داری در آب حیات و سبزه زاری خضر آب حیات را نپاید گر بوی برد که تو چه داری در کشتی نوح همچو روحی در گلشن روح نوبهاری گر طبل وجودها بدرد از کتم عدم علم برآری این چار طبیعت ار بسوزد غم نیست تو جان هر چهاری صیاد بدایت وجودی اجزای جهان همه شکاری گه بند کند گهی گشاید ای کارافزا تو بر چه کاری او سرو بلند و تو چو سایه او باد شمال و تو غباری در چشم تو ریخت کحل پندار می‌پنداری به اختیاری این چرخ به اختیار خود نیست آخر تو کیی بدین نزاری از نیست تو خویش هست کردی وین گردن خود تو می‌فشاری زین ترس تو حجت است بر تو کز غیر تو است ترسگاری از خویش دل کسی نترسد از خویش کسی نجست یاری پس خوف و رجای تو گواهند بر ملکت شاه و کامکاری وز خوف و رجا چو برتر آیی ایمن چو صفات کردگاری کشتی ترسد ز بحر نی بحر تو کشتی بحر بی‌کناری کشتی توی تو چو بشکست خاموش کن از سخن گزاری کشتی شکسته را کی راند جز آب به موج بی‌قراری کشتیبان شکستگان است آن بحر کرم به بردباری خامش که زبان عقل مهر است بنشین بر جا که گشت تاری خرم آنروز که از خطه‌ی کرمان بروم دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم با چنین درد ندانم که چه درمان سازم مگر این کز پی آن مایه‌ی درمان بروم منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد چو من دلشده با دیده‌ی گریان بروم گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار چون سکندر ز پی چشمه‌ی حیوان بروم تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم اگرش دور مخالف به عراق اندازد من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما سپید جامه و از هر گنه مبرائیم جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است که از غرور، دل پاک را بیالائیم قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد نه میرویم بسودای خود، نه میئیم بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی چگونه لاف توانیم زد که بینائیم چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را به چشم خیره‌ی گلچین دهر پیدائیم بدین شکفتگی امروز چند غره شویم چو روشن است که پژمردگان فردائیم درین زمانه، فزودن برای کاستن است فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم خوش است باده‌ی رنگین جام عمر، ولیک مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم فضای باغ، تماشاگه جمال حق است من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم تمام، دختر صنع خدای یکتائیم همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم همین بس است که در خواجگیش یکرائیم برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن که ترجمان بلیغ هزار معنائیم درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست رهین موهبت ایزد توانائیم برای سجده درین آستان، تمام سریم پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم تمام، ذره‌ی این بی زوال خورشیدیم تمام، قطره‌ی این بی کرانه دریائیم درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم درین دو روزه‌ی هستی همین فضیلت ماست که جور میکند ایام و ما شکیبائیم ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم برای سوختن و ساختن مهیائیم اسیر دام هوی و قرین آز شدن اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو کای همه ایام تو میمون‌تر از روز ظفر اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران هم به اصلی پادشاه و هم به عدلی نامور ملک روی است و تویی شایسته بر وی همچو چشم ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر باز را کوته شود از بال او منقار قهر گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم وی معالی جمع در تو چون معانی در صور ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر وی به شادی مشتغل، انده گنان را غم بخور هم به دست عدل گردان پشت حال ما قوی هم به چشم لطف کن در روی کار ما نظر کاندرین ایام ای خاقان کسری معدلت ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر عارفان بی‌جای و جامه عالمان بی‌نان و آب خانقه بی‌فرش و سقف و مدرسه بی‌بام و در هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل هم غذای روح درویشان شده خون جگر خرقه می‌پوشند چون مسکین خداوندان مال لقمه می‌خواهند چون سایل نگهبانان زر قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه‌کنان هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه‌گر ظالمان خون ریز چون فصاد و زیشان خلق را خون دل سر بر رگ جان می‌زند چون نیشتر هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند ظالمان خانه‌سوز و کافران پرده در از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده‌تر اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار کاین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر از برای مال حاجت نیست شاهان را به ظلم و از برای بار حاجت نیست عیسی را به خر نام ظالم بد بود امروز و فردا حال او آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر با شما بودند چندین ملک جویان همنشین وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر هر یکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان هر که او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر روز دولت را اگر باشد هزاران آفتاب شب شمر هر گه که مظلومی بنالد در سحر بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست ملک دنیا بی‌زوال و کار دولت بی‌غیر عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر ای شهنشاهی که افزونی ز افریدون به ملک وی جهانداری که از قارون به مالی بیشتر، سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی بازگفت باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود خوش بود در کام اگر چه بی‌نمک باشد شکر یادگیر این پند موزون را که اندر نظم اوست بیتها بحر معانی، لفظها گنج گهر چون تو مقبل پادشاهی را ز وعظ و زجر هست این قدر کافی که بسیار است در دنیا عبر من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را از برای حق نعمت پند دادم این قدر خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر، هر کجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر بتا تا زار چون تو دلبرستم بتن عود و بسینه مجمرستم اگر جز مهر تو اندر دلم بی به هفتاد و دو ملت کافرستم اگر روزی دو صد بارت بوینم همی مشتاق بار دیگرستم فراق لاله رویان سوته دیلم وز ایشان در رگ جان نشترستم منم آن شاخه بر نخل محبت که حسرت سایه و محنت برستم نه کار آخرت کردم نه دنیا یکی بی سایه نخل بی‌برستم نه خور نه خواب بیتو گویی به پیکر هر سر مو خنجرستم جدا از تو به حور و خلد و طوبی اگر خورسند گردم کافرستم چو شمعم گر سراندازند صدبار فروزنده‌تر و روشن ترستم مرا از آتش دوزخ چه غم بی که دوزخ جزوی از خاکسترستم سمندر وش میان آتش هجر پریشان مرغ بی‌بال و پرستم درین دیرم چنان مظلوم و مغموم چو طفل بی پدر بی مادرستم نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی درین عالم ز هر کس کمترستم بیک ناله بسوجم هر دو عالم که از سوز جگر خنیاگرستم ببالینم همه الماس سوده همه خار و خسک در بسترستم مثال کافرم در مومنستان چو ممن در میان کافرستم همه سوجم همه سوجم همه سوج بگرمی چون فروزان اخگرستم رخ تو آفتاب و مو چو حربا و یا پژمان گل نیلوفرستم بملک عشق روح بی‌نشانم بشهر دل یکی صورت پرستم رخش تا کرده در دل جلوه از مهر بخوبی آفتاب خاورستم بمیر ای دل که آسایش بیابی که مو تا جان ندادم وانرستم من از روز ازل طاهر بزادم ازین رو نام بابا طاهرستم آنرا که ز وصل او نشان بود دل گم شدگیش جاودان بود آری چو بتافت شمع خورشید گر بود ستاره‌ای نهان بود نتواند رفت قطره در بحر چون بحر به جای او روان بود بحری که اگرچه موج‌ها زد اما همه عمر همچنان بود هر دم بنمود صد جهان لیک نتوان گفتن که یک جهان بود زیرا که شد آمدی که افتاد پندار خیال یا گمان بود گر بود نمود فرع غیری لاغیری دان که بس عیان بود زانجا که حیات لعب و لهوست بازی خیال در میان بود هرگاه که این خیال برخاست هر عیب که بود عیب‌دان بود چون هست حقیقت همه بحر پس قطره و بحر هم‌عنان بود خورشید رخش بتافت ناگاه هر ذره که بود دیده‌بان بود در هر دل ذره‌ای محقر گویی تو که صد هزار جان بود هر ذره اگرچه صد نشان داشت چون در نگریست بی‌نشان بود چون پرتو ذره‌ای چنین است چه جای زمین و آسمان بود طاوس رخش چو جلوه‌ای کرد ذرات جهان هم آشیان بود در پیش چنان جمال یکدم در هر دو جهان که را امان بود جانا برهان مرا ز من زانک از خویش مرا بسی زیان بود جان کاستن است بی تو بودن خود بی تو چگونه می‌توان بود عطار دمی اگر ز خود رست گویی شب و روز کامران بود ما عاشق خود را به عدو بسپاریم هم منبل و هم خونی و هم عیاریم ما را تو به شحنه ده که ما طراریم تو حیله‌ی ما مخور که ما مکاریم ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم ما مذهب چشم شوخ مستش داریم کیش سر زلف بت‌پرستش داریم گویند جز این هر دو بود دین درست از دین درست ما شکستش داریم مانند قلم سپید کار سیهم گر همچو قلم سرم بری سر ننهم چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت چون با سر خود ز سر او شرح دهم ماهی فارغ ز چارده می‌بینم بی‌چشم بسوی ماه ره می‌بینم گفتی که از او همه جهان آب شده است آوخ که در این آب چه مه می‌بینیم مائیم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم هر صبح منوریم و هر شام خوشیم گویند سرانجام ندارید شما مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم مائیم که پوستین بگازر دادیم وز دادن پوستین بگازر شادیم در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم مائیم که بی‌قماش و بی‌سیم خوشیم در رنج مرفهیم و در بیم خوشیم تا دور ابد از می تسلیم خوشیم تا ظن نبری که ما چو تونیم خوشیم مائیم که تا مهر تو آموخته‌ایم چشم از همه خوبان جهان دوخته‌ایم هر شعله کز آتش زنه‌ی عشق جهد در ما گیرد از آنکه ما سوخته‌ایم مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم مهر از فلک و جهان اغبر کندیم از کبر جهان سبال خود میمالید از دولت دل سبلت او را کندیم مائیم که دوست خویش دشمن داریم اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم با قاصد دشمنان خود یاریم ما دامن خود همیشه در خون داریم مائیم که گه نهان و گه پیدائیم گه ممن و گه یهود و گه ترسائیم تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز به صورتی برون می‌آئیم مردم رغم عشق دمی در من دم تا زنده‌ی جاوید شوم زان یکدم گفتی که به وصل با تو همدم باشم گو با که کجا شرم نداری همدم مصنوع حقیم و صید صانع باشیم جانرا ز مراد جان چه مانع باشیم صد بره برای بندگان قربان کرد ما چند به آب گرم قانع باشیم مگریز ز من که من خریدار توام در من بنگر که نور دیدار توام در کار من آ که رونق کار توام بیزار مشو ز من که بازار توام من بحر تمامم و یکی قطره نیم احول نیم و چو احولان غره نیم گویم به زبان حال و هر یک ذره فریاد همی کند که من ذره نیم من بر سر کویت آستین گردانم تو پنداری که من ترا میخوانم نی نی رو رو که من ترا میدانم خود رسم منست کاستین جنبانم من بنده‌ی قرآنم اگر جان دارم من خاک در محمد مختارم گر نقل کند جز این کس از گفتارم بیزارم از او وز این سخن بیزارم من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم از نازش معشوقه خودکام شدم در هر نفسی پخته شدم خام شدم در هر قدمی دانه شدم دام شدم من چشم ترا بسته به کین می‌بینم اکنون چه کنم که همچنین می‌بینم بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است خورشید نگر که در زمین می‌بینم من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم نقش خود را نثار عالم کردم وز نقش تو من آب به آدم ندهم من درد ترا ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صد هزار درمان ندهم من دوش فراق را جفا میگفتم با دهر فراق پیش می‌آشفتم خود را دیدم که با خیالت جفتم با جفت خیال تو برفتم خفتم من زخم ترا به هیچ مرهم ندهم یکی موی ترا بهر دو عالم ندهم گفتم جان را بیار محرم ندهم از گفته‌ی خود بیش دهم کم ندهم من سر بنهم در رهت ای کان کرم کامروز از تو ای صنم مست ترم سوگند خورم و گر تو باور نکنی سوگند چرا خورم چرا می نخورم من سیر نیم سیر نیم سیر نیم زیرا که به اقبال تو ادبیر نیم خرگوش نگیرم و نخواهم آهو جز عاشق و جز طالب آن شیر نیم من سیر نیم ولی ز سیران سیرم بر خاک درت ز آب حیوان سیرم ایمان به تو دادم وز جان برگشتم سیرم از این چو ملحد از آن سیرم من عادت و خوی آن صنم میدانم او آتش و من چو روغنم میدانم از نور لطیف او است جان می‌بیند آن دود به گرد او منم میدانم من عاشق روی تو نگارم چکنم وز چشم خوش تو شرمسارم چکنم هر لحظه یکی شور برآرم چکنم والله به خدا خبر ندارم چکنم من عاشقی از کمال تو آموزم بیت و غزل از جمال تو آموزم در پرده‌ی دل خیال تو رقص کند من رقص خوش از خیال تو آموزم من عشق ترا به جای ایمان دارم جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم گفتم دو سه روز زحمت از تو ببرم نتوانستم از تو چه پنهان دارم من عهد شکسته بر شکستی بزنم وز عشوه ره عشوه پرستی بزنم امروز که ارواح به رقص آمده‌اند ناموس فرود آرم و دستی بزنم من غیر ترا گزین ندارم چکنم درمان دل حزین ندارم چکنم گوئیکه ز چرخ تا بکی چرخ زنیم من کار دگر جزین ندارم چکنم من قاعده‌ی درد و دوا می‌شکنم من قاعده‌ی مهر و جفا میشکنم دیدی که به صدق توبه‌ها میکردم بنگر که چگونه توبه‌ها میشکنم من کاسته‌ی وفای آن مه‌رویم گر خواهد و گر نخواهد آنمه رویم زو آب حیات ابدی میجویم او آب حیات آمده و من جویم من گردانم مطرب گردان خواهم من زهره‌ی گردنده چو کیوان خواهم جانم جانم ز صورت جان خواهم من جغد نیم که شهر ویران خواهم من گرسنه‌ام نشاط سیری دارم روباهم و نام و ننگ شیری دارم نفسی است مرا که از خیالی برمد آنرا منگر جان دلیری دارم من مالک ملک لامکانی شده‌ام من عارف گنج زرکانی شده‌ام تا از صدف تن گهر دل سوزد در عالم جان بحر معانی شده‌ام من مهر تو بر تارک افلاک نهم دست ستمت بر دل غمناک نهم هر جا که تو بر روی زمین پای نهی پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم من نای توام از لب تو می‌نوشم تا نخروشی هر آینه نخروشم این لحظه که خامشم از آن خاموشم تا نیشکرت بهر خسی نفروشم من نیز چو تو عاقل و هشیار بدم بر جمله‌ی عاشقان به انکار بدم دیوانه و مست و لاابالی گشتم گوئیکه همه عمر در این کار بدم من همچو کسی نشسته بر اسب خام در وادی هولناک بگسسته لگام تازد چون مرغ تا که بجهد از دام تا منزل این اسب کدام است کدام من یک جانم که صد هزار است تنم چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم خود را به تکلف دگری ساخته‌ام تا خوش باشد آن دیگری را که منم مهتاب بلند گشت و ما پست شدیم معشوق به هوش آمد و ما مست شدیم ای جان جهان هرچه از این پس شمری بر دست مگیر زانکه از دست شدیم می‌پنداری که از غمانت رستم یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم یارب مرسان به هیچ شادی دستم گر یک نفس از غم تو خالی هستم می‌پنداری که من به فرمان خودم یا یک نفس و نیم نفس آن خودم مانند قلم پیش قلمران خودم چون گوی اسیر خم چوگان خودم می‌گوید دف که هان بزن بر رویم چندانکه زنی حدیث دیگر گویم من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم ور رحم کنی زخم زنی این گویم ناساز از آنیم که سازی داریم بد خوی از آنیم که نازی داریم در صورت جغد شاهبازی داریم در عین فنا عمر درازی داریم نی از پی کسب سوی بازار شویم نی چون دهقان خوشه‌ی گندم درویم نی از پی وقف بنده‌ی وقف شویم ما وقف تو ما وقف تو ما وقف توایم نی دست که در مصاف خونریز کنم نی پای که در صبر قدم تیز کنم نی رحم ترا که با رهی در سازی نی عقل مرا که از تو پرهیز کنم نی سخره‌ی آسمان پیروزه شوم نی شیفته‌ی شاهد ده روزه شوم در روزه چو روزی ده بیواسطه‌ای پس حلقه بگوش و بنده‌ی روزه شوم هر گه که دل از خلق جدا می‌بینم احوال وجود با نوا می‌بینم وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم عالم همه سر به سر ترا می‌بینم همچون سر زلف تو پریشان توایم آنداری و آنداری و ما آن توایم هر جا باشیم حاضر خوان توایم مهمان تو مهمان تو مهمان توایم هم خوان توایم و نیز مهمان توایم هم جمع توایم و هم پریشان توایم در شیشه‌ی دل تخت نه حکم بکن ای رشک پری چونکه پری خوان توایم هم مستم و هم باده‌ی مستان توام هم آفت جان زیر دستان توام چون نیست شدم کنون ز هستان توام گفتی که الست از الست آن توام هم منزل عشق و هم رهت می‌بینم در بنده و در مرو شهت می‌بینم در اختر و خورشید و مهت می‌بینم در برگ و گیاه و درگهت می‌بینم هوش عاشق کجا بود سوی نسیم هوش عاقل کجا بود با زر و سیم جای گلها کجا بود باغ و نعیم جای هیزم کجا بود قعر جحیم یار آمده یار آمده ره بگشائیم جویان دلست دل بدو بنمائیم ما نعره‌زنان که آن شکارت مائیم او خنده‌کنان که ما ترا میپائیم یا صورت خودنمای تا نقش کنیم یا عزم کنیم و پای در کفش کنیم یا هر یک را جدا جدا بوسه بده یا یک بوسه که تا همه پخش کنیم یرغوش بک و قیر بک و سالارم با نصرت و با همت و با اظهارم گر کوه احد بخصمیم برخیزد آن را به سر نیزه ز جا بردارم یک بار دگر قبول کن بندگیم رحم آر بدین عجز و پراکندگیم گر باد دگر ز من خلافی بینی فریاد مرس به هیچ درماندگیم یک جرعه ز جام تو تمامست تمام جز عشق تو در دلم کدامست کدام در عشق تو خون دل حلالست حلال آسودگی و عشق حرامست حرام یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند بروی دوستان شاد شدیم پایژان حدیث ما شنو که چه شد چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم از وسوسه اندیشه به صد کو افتم از دیدن روی تو چنان گردانم کز جنبش یک موی تو در رو افتم آشفته همی روی بکوئی ای جان میجوئی از آن گمشده خویش نشان من دوش بدیدم کمرت را ز میان هان تا نبری گمان بد بر دگران آمد دل من بهر نشانم گفتن گفتا ز برای او چه دانم گفتن گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن آمد شب و غمهای تو همچون عسسان یابند دلم را بسوی کوی کسان روز آمد کز شبت به فریاد رسم فریاد مرا ز دست فریادرسان آن حلوائی که کم رسد زو به دهن چون دیگ بجوش آمده از وی دل من از غایت لطف آنچنان خوشخوارست کز وی دو هزار من توانی خوردن آن صورت غیبی که شندیش دشمن با خود به قیاس می‌بریدش دشمن ماننده‌ی خورشید برآمد پیشین هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن آن کس که نساخت با لقای یاران افتاد به مکر دزد و تهدید عوان میگفت و همی گریست و انگشت گزان فریاد من از خوی بد و بار گران آنکو طمع وفا برد بر شکران بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران ور شکران نهاد انگشت به عیب در هجر بسی دست گزد بر شکران آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان وز زخم چنین تیر گرفتار چنان وانگه خبر یافت که این پای بکوفت از دست هوای خود نشد دست زنان احرام درش گیرد لافرمان کن واندر عرفات نیستی جولان کن خواهی که ترا کعبه کند استقبال مائی و منی را به منی قربان کن از بسکه برآورد غمت آه از من ترسم که شود به کام بدخواه از من دردا که ز هجران تو ای جان جهان خون شد دلم و دلت نه آگاه از من از بسکه فساد و ابلهی زاد از من در عمر کسی نگشت دلشاد از من من طالب داد و جمله بیداد از من فریاد من از جمله و فریاد از من از حاصل کار این جهانی کردن میکن ز بهی آنچه توانی کردن زیرا همه عمرت بدمی موقوفست پیداست به یک دم چه توانی کردن از روز شریفتر شد از وی شب من وز روح لطیفتر این قالب من رفت این لب من تا لب او را بوسد از شهد شکر نبود جای لب من از عمر که پربار شود هردم من وز خویش که بیزار شود هردم من این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست گلزار که پرخار شود هردم من اسرار مرا نهانی اندر جان کن احوال مرا ز خویش هم پنهان کن گر جان داری مرا چو جان پنهان کن وین کفر مرا پیشرو ایمان کن امروز مراست روز میدان منشین میتاز چو گوی پیش چوگان منشین مردی بنمای و همچو حیران منشین امروز قیامت است ای جان منشین امشب منم و هزار صوفی پنهان ماننده‌ی جان جمله نهانند و عیان ای عارف مطرب هله تقصیر مکن تا دریابی بدین صفت رقص‌کنان ای آنکه گرفته‌ای به دستان دستان دامان وصال از کف مستان مستان صیدی که ز دام دل‌پرستان رست آن من کافرم ار میان هستان هست آن ای بی‌تو حرام زندگانی ای جان خود بی‌تو کدام زندگانی ای جان سوگند خورم که زندگانی بی‌تو مرگست به نام زندگانی ای جان ای بی‌تو حرام زندگانی کردن خود بی‌تو کدام زندگانی کردن هر عمر که بی‌رخ تو بگذشت ای جان مرگست و به نام زندگانی کردن ای جانب عشاق به خیره نگران تو خیره و در تو گشته خیره دگران این خیره در آن و آن در این یارب چیست جمله ز تواند بی‌دل و بی‌جگران ای جان منزه ز غم پالودن وی جسم مقدس ز غم فرسودن ای آتش عشقی که در آن میسوزی خود جنت و فردوس تو خواهد بودن ای جمله جهان بروی خوبت نگران جان مردان ز عشق تو جامه دران با این همه نزدیک همه پرهنران دیوانگی تو به ز عقل دگران ای خورده مرا جگر برای دگران دانم که همین کنی برای دگران من باد رهی بدم تو راهم دادی من رستم از این واقعه وای دگران ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان از دلشده‌گان گناه کم گیر ای جان گر دست شکسته شد کمان گیر ای جان اینک به شکنجه زیر زنجیر ای جان ای داد که هست جمله بیدار از من ای من که هزار آه و فریاد از من چو ذلک ما قدمت ایدیکم گفت ناشاد شبی که اصل غم زاد از من ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن در رفتن چون زمانه تعجیل مکن مگریز سوی کرانه تعجیل مکن از خانه‌ی ما به خانه تعجیل مکن ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان ای نعره‌ی گوینده‌ی جوینده‌ی دل ای از نمکان ببر مرام تا نه مکان ای دل تو در این واقعه دمسازی کن وی جان به موافقت سراندازی کن ای صبر تو پای غم نداری بگریز ای عقل تو کودکی برو بازی کن ای دل چه شدی ز دست دستی میزن دست از هوس عشوه‌پرستی میزن گوئیکه چه ره زنم چو من دست زنم چون نرگس مستش ره‌مستی میزن ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش به من اندر زن و آنم بستان ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران فریاد تو از خوی بد و بار گران گر شیر نری چه می‌گریزی ز نران ور لاشه خری و سوی لاشه خران ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان از جان تو زنده شد تن هر دو جهان بشکستن تو شکستن هر دو جهان ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان ای روی تو کعبه‌ی دل و قبله‌ی جان چون شمع ز غم سوختم ای شعله‌ی جان بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای تا چاک زند به دست خود خرقه‌ی جان ای زخم تو خوشتر از دوای دگران امساک تو بهتر از عطای دگران ای جور تو بهتر از وفای دگران دشنام تو بهتر از ثنای دگران ای زخم زننده بر رباب دل من بشنو تو از ناله جواب دل من در هر ویران دفینه گنج دگر است عشق است دفینه در خراب دل من ای سنگ ز سودای لبت آبستان از سنگ برون کشی تو مکر و دستان آنجام چو جانیکه بدان کف داری از بهر خدا از کف مستان مستان ای شاه تو مات گشته را مات کن افتاده‌ی تست جز مراعات مکن گر غرقه‌ی جرمست مجازات مکن از بهر خدا قصد مکافات مکن ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن زینگونه که ابروی تو با چشم خوش است او را ز چه رو نمیتواند دیدن ای عادت عشق عین ایمان خوردن نی غصه‌ی نان و غصه‌ی جان خوردن آن مائده چون زر و زو شب بیرونست روزه چه بود صلای پنهان خوردن ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن ای گر ز سخنوران قهاره‌ی کن روزیت چو نیست علم نونو هله ور ای کهنه فروش در سخنهای کهن ای عالم دل از تو شده قابل جان حل کرده صفات ذات تو مشکل جان عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان جان جانی و عقل جان و دل جان ای عشق تو در جان کسی و آن کس من ای درد تو درمان کسی و آن کس من گوئی بینم لب ترا چون لب خویش مجروح به دندان کسی و آن کس من ای کرده ز گل دستک من پایک من بنهاده چراغ عقل من را یک من نالان به تو این جای شکر خایک من اندر بر خویش کن مها جا یک من ای گرسنه‌ی وصل تو سیران جهان لرزان ز فراق تو دلیران جهان با چشم تو آهوان چه دارند به دست ای زلف تو پای‌بند شیران جهان ای لعل لبت معدن شکر چیدن وز چشم تو نور نامصور دیدن مه گردانست و برک که گردانست فرقست بسی میان هر گردیدن ای ماه لطیف جانفزا خرمن من وی ماه فرو کرده سر از روزن من ای گلشن جان و دیده‌ی روشن من کی بینمت آویخته بر گردن من ای مجمع دل راه پراکنده مزن زان زخمه پریشان چو دل بنده مزن ای دل لب خود را که زند لاف بقا جز بر لب آن ساغر پاینده مزن ای مفخر و سلطان همه دلداران جالینوسی برای این بیماران روز باران بگلشنت جمع شویم شیرین باشند روز باران یاران ای مونس روزگار چونی بی من ای همدم غمگسار چونی بی من من با رخ چون خزان خرابم بی‌تو تو با رخ چون بهار چونی بی من ای ناله‌ی عشق تو رباب دل من ای ناله شده همه جواب دل من آن ولت معمور که میپرسیدی یا بی‌تو و لیک در خراب دل من این بنده مراعات نداند کردن زیرا که به گل رفته فرو تا گردن این مستی ما چو مستی مستان نیست پیداست حد مستی افیون خوردن این دیده‌ی من کز نگرد دور از من ای صحت صد دیده‌ی رنجور از من گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود ور شب باشم چون طلبی نور از من ای یار به انکار سوی ما نگران زیرا که نخورده‌ای از آن رطل گران از شادی من بهشت گردیده جهان غم مسخره‌ی منست و میر دگران ای یار بیا و بر دلم بر میزان وی زهره بیا و از رخم زر میزان آنان که میان ما جدائی جستند دیوار بد و نمای و گو سر میزن ای یک قدح از درد تو دریای جهان گم کرده جهان از تو سر و پای جهان خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد ای غیرت تو ببسته پرهای جهان گفت قبطی تو دعایی کن که من از سیاهی دل ندارم آن دهن که بود که قفل این دل وا شود زشت را در بزم خوبان جا شود مسخی از تو صاحب خوبی شود یا بلیسی باز کروبی شود یا بفر دست مریم بوی مشک یابد و تری و میوه شاخ خشک سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت کای خدای عالم جهر و نهفت جز تو پیش کی بر آرد بنده دست هم دعا و هم اجابت از توست هم ز اول تو دهی میل دعا تو دهی آخر دعاها را جزا اول و آخر توی ما در میان هیچ هیچی که نیاید در بیان این چنین می‌گفت تا افتاد طشت از سر بام و دلش بیهوش گشت باز آمد او به هوش اندر دعا لیس للانسان الا ما سعی در دعا بود او که ناگه نعره‌ای از دل قبطی بجست و غره‌ای که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن تا ببرم زود زنار کهن آتشی در جان من انداختند مر بلیسی را به جان بنواختند دوستی تو و از تو ناشکفت حمدلله عاقبت دستم گرفت کیمیایی بود صحبتهای تو کم مباد از خانه‌ی دل پای تو تو یکی شاخی بدی از نخل خلد چون گرفتم او مرا تا خلد برد سیل بود آنک تنم را در ربود برد سیلم تا لب دریای جود من به بوی آب رفتم سوی سیل بحر دیدم در گرفتم کیل کیل طاس آوردش که اکنون آب‌گیر گفت رو شد آبها پیشم حقیر شربتی خوردم ز الله اشتری تا به محشر تشنگی ناید مرا آنک جوی و چشمه‌ها را آب داد چشمه‌ای در اندرون من گشاد این جگر که بود گرم و آب‌خوار گشت پیش همت او آب خوار کاف کافی آمد او بهر عباد صدق وعده‌ی کهیعص کافیم بدهم ترا من جمله خیر بی‌سبب بی‌واسطه‌ی یاری غیر کافیم بی‌نان ترا سیری دهم بی‌سپاه و لشکرت میری دهم بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم کافیم بی داروت درمان کنم گور را و چاه را میدان کنم موسیی را دل دهم با یک عصا تا زند بر عالمی شمشیرها دست موسی را دهم یک نور و تاب که طپانچه می‌زند بر آفتاب چوب را ماری کنم من هفت سر که نزاید ماده مار او را ز نر خون نیامیزم در آب نیل من خود کنم خون عین آبش را به فن شادیت را غم کنم چون آب نیل که نیابی سوی شادیها سبیل باز چون تجدید ایمان بر تنی باز از فرعون بیزاری کنی موسی رحمت ببینی آمده نیل خون بینی ازو آبی شده چون سر رشته نگه داری درون نیل ذوق تو نگردد هیچ خون من گمان بردم که ایمان آورم تا ازین طوفان خون آبی خورم من چه دانستم که تبدیلی کند در نهاد من مرا نیلی کند سوی چشم خود یکی نیلم روان برقرارم پیش چشم دیگران هم‌چنانک این جهان پیش نبی غرق تسبیحست و پیش ما غبی پیش چشمش این جهان پر عشق و داد پیش چشم دیگران مرده و جماد پست و بالا پیش چشمش تیزرو از کلوخ و خشت او نکته شنو با عوام این جمله بسته و مرده‌ای زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای گورها یکسان به پیش چشم ما روضه و حفره به چشم اولیا عامه گفتندی که پیغامبر ترش از چه گشتست و شدست او ذوق‌کش خاص گفتندی که سوی چشمتان می‌نماید او ترش ای امتان یک زمان درچشم ما آیید تا خنده‌ها بینید اندر هل اتی از سر امرود بن بنماید آن منعکس صورت بزیر آ ای جوان آن درخت هستی است امرودبن تا بر آنجایی نماید نو کهن تا بر آنجایی ببینی خارزار پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار چون فرود آیی ببینی رایگان یک جهان پر گل‌رخان و دایگان شراب و شمع و شاهد را چه معنی است خراباتی شدن آخر چه دعوی است با چرخ گردان تیره هوایی دارد همیشه قصد جدایی هذا محمد قتلی تغمد انا معود حمد الجفایی هذا حبیبی هذا طبیبی هذا ادیبی هذا دوایی هذا مرادی هذا فادی هذا عمادی هذا لوایی پر کن سبویی بی‌گفت و گویی باهای و هویی گر یار مایی هان ای صفورا بشکن سبو را مفکن عمو را در بی‌نوایی گر شد سبویی داریم جویی در شهره کویی تو گر سقایی این عیش باقی نبود گزافی بی پر نپرد مرغ هوایی بنمای جان را قولنجیان را تنهاروی کن رسم همایی از بهر حس شان جسم نجس شان ز ایشان چه خیزد گند گدایی زین رز برون بر گنده بغل را پهلوی نعنع کن گندنایی بسیار کوشی تا دل بپوشی هر جزوت این جا بدهد گوایی ننوشته خواند ناگفته داند تو سخت رویی بس بی‌حیایی چون نیست رختت چون نیست بختت ز آن روی سختت ناید کیایی جنس سگانی وغ وغ کنانی می‌گرد در کو در خانه نایی در خانه بلبل داریم صلصل کز سگ نیاید زیبانوایی نک بلبل حر نک بلبله پر برخیز سنقر تا چند پایی عمری چو نوحی یاری چو روحی گاهی غدایی گاهی عشایی نوشیست و می‌نوش وز گفت خاموش وین طبل کم زن بس ای مرایی نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید صورت بستان نهان بوی گلستان بدید باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید مژده دولت رسید در حق هر عاشقی آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید نور الست آشکار بر همه عشاق زد کز سر پستان عشق نور الستش مزید ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی کل زمان لکم خلعه روح جدید بشرهم نظره یتبعهم نضره من رشاء سید لیس له من ندید لطف خداوند جان مفخر تبریزیان شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید ای راه تو بحر بی کرانه عشق تو ندیم جاودانه از عشق تو صد هزار آتش در سینه همی زند زبانه گر بنماید زبانه‌ای روی برهم سوزد همه زمانه دو کون به هیچ باز آمد زین گونه که عشق کرد خانه مرغ دل ما ز عشق تو ساخت بیرون دو کون آشیانه مرغی که چنین شگرف افتاد خون می‌گرید ز شوق دانه گفتم دل پر غم من آخر گردد به وصال شادمانه در عشق تو چون قدم توان زد پیش قدمی صد آستانه فی‌الجمله چه گویم و چه جویم جمله تویی و دگر بهانه مقصود تویی و جز تو هیچ است این است سخن دگر فسانه عطار چو بی نشان شد از تو او را بنشان ازین نشانه دوش می‌آید نگار بربرم گفتم ای آرام جان و دلبرم دامن افشان زین صفت مگذر ز ما گفت بگذار ای جوان تا بگذرم گفتم امشب یک زمان تشریف ده تا بکام دل ز وصلت بر خورم گفت بی پروانه نتوان یافتن صحبتم را زانکه شمع خاورم گفتم از پروانه و خط در گذر من نه میر ملک و شاه کشورم یک زمان با من بدرویشی بساز زانکه من هم بنده‌ات هم چاکرم چون غلام حلقه در گوش توام چند داری همچو حلقه بر درم گفت آری بس جوانی مهوشی تا کنون جز راه مهرت نسپرم راستی را سرو بالائی خوشی تا بیایم با تو جان می‌پرورم گفتم از مهر جمالت گشته‌ام آنچنان کز ذره پیشت کمترم گفت آری با چنان حسن و جمال شاید ار گوئی که مهر انورم گفتم امشب گر مسلمانی بیا گفت اگر یک لحظه آیم کافرم گفت ار جان بایدت استاده‌ام گفت کو سیم و زرت تا بنگرم گفتمش گر سیم باید شب بیا گفت خلقت بینم از لطف و کرم گفتمش یک لحظه با پیران بساز گفت زر برکش که من زال زرم گفتمش گر سر برآری بنده‌ام گفت خواجو بگذر امشب از سرم ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم خورشید عارض او چون ذره برده تابم بالای سرکش او چون سایه کرده پستم کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم کیفیت جنون را از من توان شنیدن کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو باطرب است جام تو بانمک است نان تو مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو چینیان گفتند ما نقاش‌تر رومیان گفتند ما را کر و فر گفت سلطان امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین اهل چین و روم چون حاضر شدند رومیان در علم واقف‌تر بدند چینیان گفتند یک خانه به ما خاص بسپارید و یک آن شما بود دو خانه مقابل در بدر زان یکی چینی ستد رومی دگر چینیان صد رنگ از شه خواستند پس خزینه باز کرد آن ارجمند هر صباحی از خزینه رنگها چینیان را راتبه بود از عطا رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ در خور آید کار را جز دفع زنگ در فرو بستند و صیقل می‌زدند همچو گردون ساده و صافی شدند از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب آن ز اختر دان و ماه و آفتاب چینیان چون از عمل فارغ شدند از پی شادی دهلها می‌زدند شه در آمد دید آنجا نقشها می‌ربود آن عقل را و فهم را بعد از آن آمد به سوی رومیان پرده را بالا کشیدند از میان عکس آن تصویر و آن کردارها زد برین صافی شده دیوارها هر چه آنجا دید اینجا به نمود دیده را از دیده‌خانه می‌ربود رومیان آن صوفیانند ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بی هنر لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها آن صفای آینه وصف دلست صورت بی منتها را قابلست صورت بی‌صورت بی حد غیب ز آینه‌ی دل تافت بر موسی ز جیب گرچه آن صورت نگنجد در فلک نه بعرش و فرش و دریا و سمک زانک محدودست و معدودست آن آینه‌ی دل را نباشد حد بدان عقل اینجا ساکت آمد یا مضل زانک دل یا اوست یا خود اوست دل عکس هر نقشی نتابد تا ابد جز ز دل هم با عدد هم بی عدد تا ابد هر نقش نو کاید برو می‌نماید بی حجابی اندرو اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ نقش و قشر علم را بگذاشتند رایت عین الیقین افراشتند رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحر آشنایی یافتند مرگ کین جمله ازو در وحشتند می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند کس نیابد بر دل ایشان ظفر بر صدف آید ضرر نه بر گهر گرچه نحو و فقه را بگذاشتند لیک محو فقر را بر داشتند تا نقوش هشت جنت تافتست لوح دلشان را پذیرا یافتست برترند از عرش و کرسی و خلا ساکنان مقعد صدق خدا شنیده‌اید که روزی بچشمه‌ی خورشید برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی گهی، رونده سحابی گرفت چهره‌ی مهر گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی هزار قطره‌ی باران چکید بر رویش جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی هزار گونه بلندی، هزار پستی دید که تا رسید به آن بزمگاه نورانی نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه ملول گشت سرانجام زان هوسرانی سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی بدوخت دیده‌ی خودبین، ز فرط حیرانی سوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است در این فضا، که ترا میکند نگهبانی بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را بس است ایمنی کشور سلیمانی من از گذشتن ابری ضعیف، تیره شوم تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمه‌ی راه نه مشکل است، که آسان شود بسانی هزار سال اگر علم و حکمت آموزی هزار قرن اگر درس معرفت خوانی بپوئی ار همه‌ی راههای تیره و تار بدانی ار همه‌ی رازهای پنهانی اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری به خلوت احدیت، رسید نتوانی در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال چو نیک در نگری در کمال نقصانی گشود گوهری عقل گر چه بس کانها نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت که مینمود تحمل به رنج دهقانی بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری بخز فتادن و درماندن و پشیمانی بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی نو مریدی بود دل چون آفتاب دید پیر خویش را یک شب به خواب گفت از حیرت دلم در خون نشست کار تو برگوی کانجا چون نشست در فراقت شمع دل افروختم تا تو رفتی من ز حیرت سوختم من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی کار تو چونست آنجا، بازگوی پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست می‌گزم دایم به دندان پشت دست ما بسی در قعر این زندان و چاه از شما حیران تریم این جایگاه ذره‌ای از حیرت عقبی مرا بیش از صد کوه در دنیا مرا ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او جان ما را زنده‌ی جاوید گردانی به قطع گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری دشنه‌ی خونین خوری از نرگس شهلای او پیک راهی تو به شمع روی او منگر بسی تا نگردی همچو من پروانه نا پروای او نیست دستوری که آری چهره‌ی او در نظر کز نظر آزرده گردد چهره‌ی زیبای او گر تو خواهی کرد کاری صد جهان جان وام کن پس برافشان جمله بر روی جهان آرای او جام جم پر آب خضر از دست عیسی چون خورند همچنان خور شربتی از جام جان افزای او منتظر بنشسته‌ام تا تحفه آری زودتر سر به مهرم یک شکر از لعل گوهر زای او جهد کن تا آن سمن را بر نیازاری به گرد خاصه آن ساعت که روی آری به خاک پای او تا نسازی چشم را از خاک پایش توتیا کی توانی شد به چشم خویشتن بینای او غسل ناکرده مرو تر دامن آنجا زینهار زانکه نتوان کرد الا پاک دامن رای او غسل کن اول به آب دیده‌ی من هفت بار تا طهارت کرده گردی گرد هفت اعضای او گر زیان کردی دل و دین در ره او ای فرید سود تو در هر دو عالم بس بود سودای او مستغنی است از همه عالم گدای عشق ما و گدایی در دولتسرای عشق عشق و اساس عشق نهادند بر دوام یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق پروانه محو کرد در آتش وجود خویش یعنی که اتحاد بود انتهای عشق اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر تا سینه‌ها روشن شود افزون شود نور نظر کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب من کفر ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می‌زده تشنیع‌های بیهده چون می‌زنی ای بی‌گهر رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار چون مرا دیوانه کردی گوش دار گفت بنگر گوش من در حلقه‌ایست بسته آن حلقه شو چون گوشوار زود بردم دست سوی حلقه‌اش دست بر من زد که دست از من بدار اندر این حلقه تو آنگه ره بری کز صفا دری شوی تو شاهوار حلقه زرین من وانگه شبه کی رود بر چرخ عیسی با حمار مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام حبذا واسطه‌ی عقد شهور و ایام خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا بر خداوند من آن صدر کرم فخر کرام مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود کف دستش ید بیضا بنماید به غمام آنکه فرش ببرد آب ز کار برجیس وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام صاعد و هابط گردونش ببوسند رکاب اشهب و ادهم گیتیش بخایند لگام روضه‌ی خلد بود مجلس انسش ز خواص موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام در غناییست جهان از کرم او که زکوة عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک نفخه‌ی صور نشورش ندهد روز قیام هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا جگرش تر نکند چرخ جز از آب حسام ای ترا گردش نه گنبد دوار مطیع وی ترا خواجه‌ی هفت اختر سیاره غلام پایه‌ی قدر و کمال تو برون از جنبش مایه‌ی حلم و وقار تو فزون از آرام کند از رای مصیبت تو ملک فائده کسب خواهد از قدر رفیع تو فلک مرتبه وام تویی آن کس که کشیده است بر اوراق فلک خطوات قلمت خط خطا بر احکام مه ز دور فلکی زیر فلک راست چنانک معنی مه ز کلام آمده در تحت کلام نیست برتر ز کمال تو مقامی معلوم بلی از پرده‌ی ابداع برون نیست مقام مستفاد نظر تست بقای ارواح مستعار کرم تست نمای اجسام دست تو حکم تو گشادست قضا بر شب و روز داغ طوع تو نهادست قدر بر دد ودام حکم بر طاق مراد تو نهادند افلاک حزم در سلک رضای تو کشیدند اجرام شرح رسم تو کند تیر چو بردارد کلک یاد بزم تو خورد زهره چو بردارد جام از پی کثرت خدام تو بخشنده قوی نطفه را صورت انسی همه اندر ارحام وز پی شرح اثرهای تو پوشند نفوس جوف را کسوت اصوات همی در اوهام مرغ در سایه‌ی امن تو پرد گرد هوا وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد طایر و واقع گیتیش درآیند به دام هر کجا غاشیه‌ی منهی پاس تو برند باز در دوش کشد غاشیه‌ی کبک و حمام هر کجا حاشیه‌ی مهدی عدل تو رسید کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام بر دوام تو دلیلست قوی عدل تو زانک برنگردند ز هم تا به ابد عدل ودوام امن را بازوی انصاف تو می‌بخشد زور چرخ را رایض اقبال تو می‌دارد رام چون همی بینم با پاس تو بر پنجم چرخ تیغ مریخ ابد مانده در حبس نیام در سخا خاصیتی داری وان خاصیت چیست نعمت اندک و آفاق رهین انعام چرخ را گو که بقدر کرمت هستی ده پس از آن باز بیا وز تو درآموز اکرام یک سالست مرا از تو خداوند و در آن راستی نیستم اندر خور تهدید و ملام نه که در حکم فلک ملک جهان آمد و بس وان ندیدست که چندست و درو چیست حطام گیرم امروز به تو داد چو شب را بدهی بهر فردات جهان دگرش کو و کدام ای فلک را به بقای تو تولای بزرگ وی جهان را به وجود تو مباهات تمام بنده رادر دو مه از تربیت دولت تو کارهاشد همه با رونق و ترتیب و نظام گشت در مجلس ارکان جهان از اعیان تا که در خدمت درگاه تو شد از خدام چون گران‌مایه شد از بس که ستاند تشریف چون گران‌سایه شد از بس که نماید ابرام ظاهر و باطنش احسان تو بگرفت چنانک عرق از جود تو میزایدش اکنون ز مسام عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد تا از او در همه آفاق نشان باشد و نام گر جهان را ننماید به سخن سحر حلال در مدیح تو برو عیش جهان باد حرام نیز دربان کسش روی نبیند پس از این نه به مداحی کان روی ندارد به سلام مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت لاجرم ماند طمعهاش به آخر همه خام دید در جنب تو امروز که هستند همه رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام سخن صدق چه لذت دهد از سوز سماع مثل راست چه قوت دهد از قوت لام تا زمام حدثان در کف دورست مقیم تا عنان دوران در کف حکمست مدام باد بر دست جنیبت‌کش فرمانت روان فلک تیز عنان تا به ابد نرم لگام دوستکام دو جهان بادی واندر دو جهان دشمنی را مرساناد قضا بر تو به کام آن مپیچاد مگر سوی مراد تو عنان وان متاباد مگر سوی رضای تو زمام محنت خصم تو چون دور فلک بی‌پایان مدت عمر تو چون عمر ابد بی‌فرجام بخت بیدار و همه کار مقیمت به مراد عیش پدرام و همه میل مدامت به مدام سرو چون قد خرامان تو نیست لعل چون پسته‌ی خندان تو نیست نیست یک کس که به لب آمده جان زآرزوی لب و دندان تو نیست هیچ جمعیت اگر یافت کسی از جز آن زلف پریشان تو نیست مرده آن دل که به صد جان نه به یک زنده‌ی چشمه‌ی حیوان تو نیست غرقه باد آنکه به صد سوختگی تشنه‌ی چاه زنخدان تو نیست به ز جان عاشق دیدار تو را سپر ناوک مژگان تو نیست چشم یک عاقل و هشیار ندید که چو من واله و حیران تو نیست می وصلم ده آخر که مرا بیش ازین طاقت هجران تو نیست ای دل سوخته در درد بسوز زانکه جز درد تو درمان تو نیست چند باشی تو از آن خود از آنک تا تو آن خودی او آن تو نیست گر بدو نیست رهت جان درباز زحمت جان تو جز جان تو نیست که کشد درد دلت ای عطار شرح آن لایق دیوان تو نیست دستی که به عهد دوست دادیم از بند نفاق برگشادیم زان زهد تکلفی برستیم در دام تعلق اوفتادیم از پیش سجاده بر گرفتیم طاعات ز سر فرو نهادیم وز دست ریا فرو نشستیم در پیش هوا بایستادیم تن را به عبادت آزمودیم دل را به امید عشوه دادیم اندوه به گرد ما نگردد چون شاد به روی میر دادیم طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست یا غیاث المستغیث یا اله العالمین جمله‌ی شب تا سحر بر درگهش افغان ماست آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع باک نیست چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست تحفه‌ی جنت که از بهر شما آراستند با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست غم مخور عطار چندین از برای جسم خود زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست اوحدی، گر سر لجاجت نیست زو نخواهی که خواست حاجت نیست باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟ زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟ تو ازو وقت حاجت او را خواه کو نماید به هر مرادت راه گر مریدی جزو مرادت نیست ور جزو خواهی این ارادت نیست هر که بی‌او رود فرو ماند خیز و بیخود برو، که او ماند او شوی گر ز خود فنا گردی تو نمانی، چو آشنا گردی مرغ آن باغ صید این دانه است آنچه کردی طلب درین خانه است زلف معشوق زیر شانه‌ی تست تیر آن شست بر نشانه‌ی تست به خود آنجا کسی نداند رفت به خدا باشد ار تواند رفت هر چه اندر جهان او باشد یا خود او یا از آن او باشد خرد اندر جهان او نرسد علم بر آستان او نرسد با تو عقل ار چه بس دراز استد از تو در نیم راه باز استد گر بخواند، جدا ندانی شد ور براند، کجا توانی شد؟ بگریزی، کجا روی که نه اوست؟ بستیزی کست ندارد دوست صورتی را کزو نبود خبر نقش دیوار دان و صورت در سر این نقش را چه دانی تو؟ که ز نقاش در گمانی تو ما نباشیم و این جلال بود لم یزل بود لایزال بود تا تو این جاه و جای را بینی به خدای، ار خدای را بینی ز تو یک نفس جدا نبود تو نبینی، گناه ما نبود راه خود کس به خود ندید آنجا ز محمد توان رسید آنجا تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟! تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی که مرا نماند عقلی ز مهی، گران‌بهایی بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی نه به اختیار باشد غم عشق خوب‌رویان کی رود به اختیاری سوی درد بی‌دوایی؟! چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟! ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی که خوش است بحر او را که بداند آشنایی تو که جنس ماهیان، سوی بحر ازان روانی که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی نم و آب حوض و جیحون همه عاریه‌ست و عارض تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی! غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی همه زنگ سینه‌ات را به یکی نفس زدودی هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟! و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟! و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟! و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟! و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟! و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟! چه برد ز سر احمد دل تیره‌ی جهودی؟! ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله هله سوی بزم گل شو که تو نیز می‌پرستی پی‌شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟! پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی » به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی» گل سوری از عیادت پرسید زعفران را که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟ به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم تو نیازموده‌ی غم، ز کسی شنیده استی » به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی » زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم » به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی » هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟ بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی چو بدید مستی او، حرکات و چستی او به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی برهان شکار دل را، که تو از برون شستی بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی آن کس که به بندگیت آید با او تو چنین کنی نشاید ای روی تو خوب و خوی تو خوش چون تو گهری فلک نزاید روی تو و خوی تو لطیفست سر دل تو لطیف باید آن شخص که مردنیست فردا امروز چرا جفا نماید چیزی که به خود نمی‌پسندد آن بر دگری چه آزماید از خشم مخای هیچ کس را تا خشم خدا تو را نخاید برخیز ز قصد خون خلقان تا بر سر تو فرونیاید آن گاه قضا ز تو بگردد کان وسوسه در دلت نیاید ای گفته که مردم این چه مردیست کابلیس تو را چنین بگاید ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو می‌آیی و می‌افکند چا کم به جیب عافیت شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو فرسوده سرها در رهت در هر سری سد آرزو وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو نقطه خط اولین پرگار خاتم آخر آفرینش کار نوبر باغ هفت چرخ کهن دره‌التاج عقل و تاج سخن کیست جز خواجه مید رای احمد مرسل آن رسول خدای شاه پیغمبران به تیغ و به تاج تیغ او شرع و تاج او معراج امی و امهات را مایه فرش را نور و عرش را سایه پنج نوبت زن شریعت پاک چار بالش نه ولایت خاک همه هستی طفیل و او مقصود او محمد رسالتش محمود ز اولین گل که آدمش بفشرد صافی او بود و دیگران همه درد و آخرین دور کاسمان راند خطبه خاتمت هم او خواند امر و نهیش به راستی موقوف نهی او منکر امر او معروف آنکه از فقر فخر داشت نه رنج چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟ وانک ازو سایه گشت روی سپید چه سخن سایه وانگهی خورشید؟ ملک را قایم الهی بود قایم انداز پادشاهی بود هرکه برخاست می‌فکندش پست وانکه افتاد می‌گرفتش دست با نکو گوهران نکو می‌کرد قهر بد گوهران هم او می‌کرد تیغ از اینسو به قهر خونریزی رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی مرهمش دل نواز تنگ دلان آهنش پای‌بند سنگدلان آنک با او بر اسب زین بستند بر کمرها دوال کین بستند اینک امروز بعد چندین سال همه بر کوس او زنند دوال گرچه ایزد گزید از دهرش وین جهان آفرید از بهرش چشم او را که مهر ما زاغست روضه گاهی برون ازین باغست حکم هفصد هزار ساله شمار تابع حکم او به هفت هزار حلقه‌داران چرخ کحلی پوش در ره بندگیش حلقه به گوش چار یارش گزین به اصل و به فرع چار دیوار گنج خانه شرع ز آفرین بود نور بینش او کافرینها بر آفرینش او با چنان جان که هر دمش مددیست از زمین تا به آسمان جسدیست آن جسد را حیات ازین جانست همه تختند و او سلیمانست نفسش بر هوا چو مشک افشاند رطب‌تر ز نخل خشک افشاند معجزش خار خشک را رطبست رطبش خار دشمن این عجبست کرده ناخن برای انگشتش سیب مه را دو نیم در مشتش سیب را گر ز قطع بیم کند ناخنه روشنان دو نیم کند آفرین کردش آفریننده کین گزین بود و او گزیننده باد بیش از مدار چرخ کبود بر گزیننده و گزیده درود دزد قهرخواجه کرد و زر کشید او بدان مشغول خود والی رسید گر ز خواجه آن زمان بگریختی کی برو والی حشر انگیختی قاهری دزد مقهوریش بود زانک قهر او سر او را ربود غالبی بر خواجه دام او شود تا رسد والی و بستاند قود ای که تو بر خلق چیره گشته‌ای در نبرد و غالبی آغشته‌ای آن به قاصد منهزم کردستشان تا ترا در حلقه می‌آرد کشان هین عنان در کش پی این منهزم در مران تا تو نگردی منخزم چون کشانیدت بدین شیوه به دام حمله بینی بعد از آن اندر زحام عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد چون درین غالب شدن دید او فساد تیزچشم آمد خرد بینای پیش که خدایش سرمه کرد از کحل خویش گفت پیغامبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و س الظن خویش نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش در فره دادن شنیده در کمون حکمت لولا رجال مومنون دست‌کوتاهی ز کفار لعین فرض شد بهر خلاص ممنین قصه‌ی عهد حدیبیه بخوان کف ایدیکم تمامت زان بدان نیز اندر غالبی هم خویش را دید او مغلوب دام کبریا زان نمی‌خندم من از زنجیرتان که بکردم ناگهان شبگیرتان زان همی‌خندم که با زنجیر و غل می‌کشمتان سوی سروستان و گل ای عجب کز آتش بی‌زینهار بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار از سوی دوزخ به زنجیر گران می‌کشمتان تا بهشت جاودان هر مقلد را درین ره نیک و بد همچنان بسته به حضرت می‌کشد جمله در زنجیر بیم و ابتلا می‌روند این ره بغیر اولیا می‌کشند این راه را بیگاروار جز کسانی واقف از اسرار کار جهد کن تا نور تو رخشان شود تا سلوک و خدمتت آسان شود کودکان را می‌بری مکتب به زور زانک هستند از فواید چشم‌کور چون شود واقف به مکتب می‌دود جانش از رفتن شکفته می‌شود می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ چون ندید از مزد کار خویش هیچ چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد آنگهان بی‌خواب گردد شب چو دزد جهد کن تا مزد طاعت در رسد بر مطیعان آنگهت آید حسد ائتیا کرها مقلد گشته را ائتیا طوعا صفا بسرشته را این محب حق ز بهر علتی و آن دگر را بی غرض خود خلتی این محب دایه لیک از بهر شیر و آن دگر دل داده بهر این ستیر طفل را از حسن او آگاه نه غیر شیر او را ازو دلخواه نه و آن دگر خود عاشق دایه بود بی غرض در عشق یک‌رایه بود پس محب حق باومید و بترس دفتر تقلید می‌خواند بدرس و آن محب حق ز بهر حق کجاست که ز اغراض و ز علتها جداست گر چنین و گر چنان چون طالبست جذب حق او را سوی حق جاذبست گر محب حق بود لغیره کی ینال دائما من خیره یا محب حق بود لعینه لاسواه خائفا من بینه هر دو را این جست و جوها زان سریست این گرفتاری دل زان دلبریست دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم از نهانی که هست خلوت ما پای دل در میان نمی‌خواهیم خدمت تو مرا ز جان بیش است شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم هستی جان و دل خصومت ماست هستی هر دوان نمی‌خواهیم با تو بوی وجود جان نه خوشست لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم من و معشوقه و بر این مفزای زحمت دیگران نمی‌خواهیم گر بود شیشه‌ای نباشد بد مطربی قلتبان نمی‌خواهیم بود مستی سخت لایعقل، خراب آب کارش برده کلی کار آب درد وصاف از بس که در هم خورده بود از خرابی پا و سر گم کرده بود هوشیاری را گرفت از وی ملال پس نشاند آن مست را اندر جوال برگرفتش تا برد با جای خویش آمدش مستی دگر در راه پیش مست دیگر هر زمان با هر کسی می‌شد و می کرد بد مستی بسی مست اول، آنک بود اندر جوال چون بدید آن مست را بس تیره حال گفت ای مدبر دو کم بایست خورد تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد آن او می‌دید، آن خویش نه هست حال ما همه زین بیش نه عیب بین زانی که تو عاشق نه لاجرم این شیوه را لایق نه گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی عیبها جمله هنر می‌دیدیی آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح وا شود گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود کان زر و جواهر بحر در و گهر شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود برگش زمرد است و گلش لعل آبدار گلزار تخت شه که بر آب بقا شود توران سزد به پادشهی کز سر پری لعلی به صد هزار بدخشان بها شود شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک در باغ تخت غنچه‌ی یاقوت وا شود عید قدم مبارک نوروز مژده داد کامسال تازه از پی هم فتح‌ها شود عید مبارک است کزان پای بخت شاه چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود هر کار کز خدای بخواهد روا شود زری که می‌طلبم دوش لطف فرمودی ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز به هزل دست به دستش برند و اندازند به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز زریست لایق همیان و کیسه‌ی تاجر چرا که خرج نگردد به سالهای دراز کسی پا به کوی وفا می‌گذارد که اول سری زیر پا می‌گذارد لبی تشنه لب داردم چون سکندر که منت بر آب بقا می‌گذارد دلی باید از خویش بیگانه گردد که رو بر در آشنا می‌گذارد سری کی شود قابل پای قاتل که از تیغ رو به قفا می‌گذارد کسی می‌زند چنگ بر تار مویش که سر بر سر این هوا می‌گذارد کجا کام حاصل شود رهروی را که کام از پی مدعا می‌گذارد کجا می‌توان بست کار کسی را که اسباب کامش خدا می‌گذارد دل آخر ز دست غمش می‌گریزد مرا در میان بلا می‌گذارد ز کویش به جای دگر می‌رود دل ولی هر چه دارد به جا می‌گذارد دو تا کرده قد مرا نازنینی که بر چهره‌ی زلف دوتا می‌گذارد دعای مرا بی اثر خواست ماهی که تاثیر در هر دعا می‌گذارد فتاده‌ست کارم به رعنا طبیبی که هر درد را بی‌دوا می‌گذارد سزد گر ببوسد لبت را فروغی که در بزم سلطان ثنا می‌گذارد عدو بند غازی ملک ناصرالدین که گردون به حکمش قضا می‌گذارد باغ سرمایه‌ی دگر دارد کان شد از بس که سیم و زر دارد هیچ طفل رسیده نیست درو که نه پیرایه‌ی دگر دارد می‌نماید که از رسیدن عید چون همه مردمان خبر دارد طبع بر کارگاه شاخ نگر که چه دیبای شوشتر دارد گل رعنا به یاد نرگس مست جام زرین به دست بر دارد بلبل اندر هوای بزم وزیر صد نوای عجب ز بر دارد ابر بی‌کوس رعد می‌نرود تا گل اندر جهان حشر دارد گر ز بیجاده تاج دارد گل زیبدش ملک نامور دارد بر ریاحین به جملگی ملکست نه سر و کار مختصر دارد نی کدامست وز کجا باری که ز فیروزه صد کمر دارد هر زمانی چنار سوی فلک به مناجات دست بر دارد مگر اندر دعای استسقاست ورنه او با فلک چه سر دارد پیش پیکان گل ز بیم گشاد هر شب از هاله مه سپر دارد با بقایای لشکر سرما گر صبا عزم کر و فر دارد تیغ در دست بید می‌چکند وز چه معنی زره شمر دارد در چنین موسمی که باغ هنوز کس نداند چه مدخر دارد یاسمین را ببین که تا دو سه روز بی‌رفیقان سر سفر دارد دهن لاله چون دهان صدف ابر پیوسته پر گهر دارد لاله گویی که بر زبان همه روز مدح دستور دادگر دارد تا که اندر دعا و مدح وزیر لب لعلش همیشه تر دارد ناصر دین که شاخ دولت و دین از معالیش برگ و بر دارد طاهربن المظفر آنکه خدای همه وقتیش با ظفر دارد آنکه گیتی ز شکر هستی او یک دهان سر به سر شکر دارد وانکه از عشق نام و صورت او خاک سمع و هوا بصر دارد رایش اندر نظام کار جهان از قضا سعی بیشتر دارد کلکش اندر بیان باطل و حق کمترین مستمع قدر دارد دستش ار واهب حیات نشد در جمادات چون اثر دارد اثری بیش از این بود که درو کلک نطق و نگین نظر دارد کسوت قدر اوست آن کسوت کز نهم چرخ آستر دارد در نه اقلیم آسمان حکمش کارداران خیر و شر دارد زاتش باس اوست اینکه هواش روز و شب شعله و شرر دارد زده‌ی پشت پای همت اوست هرچه ایام خشک و تر دارد سعد اکبر که از سعادت عام خویشتن در جهان سمر دارد هنرش زاسمان بپرسیدم کز چه این اختصاص و فر دارد گفت شاگرد رای دستورست بس بود گر همین هنر دارد ای به جایی که رایت ار خواهد رسم شب از زمانه بردارد ناید اندر کرشمه‌ی نظرت هرچه تقدیر منتظر دارد کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست فوق و تحتی که جانور دارد چشم بخت تو در جهان‌بانی سال و مه سرمه‌ی سهر دارد فتنه زان سوی خوابگاه فنا روز و شب شیوه‌ی حذر دارد عرصه‌ی ساحت تو چیست سپهر کاختر و برج و ماه و خور دارد روضه‌ی مجلس تو چیست بهشت که فنا از برون در دارد حیرت نعمت تو چو جذر اصم یک جهان عقل گنگ و کر دارد مهر تو از بهشت دارد قدر خشم تو صولت سقر دارد عقل آزاد بر تو می‌نرسد که جهان جمله زیر پر دارد مرغ فکرت کجا رسد که هنوز رشته در دست خواب و خور دارد نیمه‌ای زین سوی ولایت تست هر ولایت که آن فکر دارد پدر اول آدم آنکه وجود نه ز مادر نه از پدر دارد قبله‌ی آسمانیان زانست که چو تو در زمین پسر دارد در دریای دهر کیست؟ تویی وین سخن عقل معتبر دارد گوهرت زانکه زبده‌ی بشرست جای در حیز بشر دارد آفتاب ار زبرترست چه شد کار گوهر نه مستقر داد جرم خاشاک را از آن چه شرف کاب دریاش بر زبر دارد به تحمل چو تو نگردد خصم خود ندارد هنوز و گر دارد چون کلیم و مسیح کی باشد هرکه چوب کلیم و خر دارد خصم چندان هوس پزد که ترا حلم بر عفو ماحضر دارد دیو چندان علم زند که نبی مکه بی‌سایه‌ی عمر دارد با خلاف تو دست کیست یکی که نه یک پای در سقر دارد نوح پیغمبری که بر اعدا قهرت اعجاز لاتذر دارد شکر این در جهان که یارد کرد آنکه توفیق راهبر دارد کاب در جوی تست و چرخ چو پل دشمنان را لگد سپر دارد تا ز تکرار دور چنبر چرخ بر جهان خیر و شر گذر دارد روز عمر تو باد کز پی تست که شب انس و جان سحر دارد بر کران بادی از خطر که جهان به تو دارد اگر خطر دارد چون گل از خنده لب مبند که خصم داغ چون لاله بر جگر دارد شطرنج صحبت من و آن مایه‌ی سرور با آن که قایم است ز من می‌برد به زور کارم درین بساط به شاهی فتاده است کز اسب کین پیاده نمی‌گردد از غرور چندم به بزم خود نگذاری چه میشود گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس در بازی تو ماتی خود دیده‌ام ز دور نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق کان نقد در قلیل و کثیر است بی‌کسور زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور میرم برای آن که ز چشم مشعبدش شطرنج غائبانه توان باخت در حضور بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل چون عشق را کمال برون آرد از قصور تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین افکند در بساط سوار و پیاده شور ای خردمند موحد پاک دین هوشیار ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟ گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین آنکه شد از علم او دین محمد آشکار گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش تا بیاید آن امام راستین فخر دیار گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم: می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن کیست در عالم که او از من ندارد الحذار گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش مطربان خوش لقای خوب روی نامدار آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار آن گه‌ی منکر همی گردد که مصنوعات را صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم می نداری استوارم من روا دارم مدار ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست می کند آزادی موی سیه کافوروار قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی آن گه‌ی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل قادر معطی و دانا خالق بر و بحار ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد این عرصه کجا شاید پرواز همایی را صد چشم شود حیران در تابش این دولت تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را دلتنگ همی‌دانند کان جای که انصافست صد دل به فدا باید آن جان بقایی را دل نیست کم از آهن آهن نه که می‌داند آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی عقلی بنمی باید بی‌عهد و وفایی را خورشید حقایق‌ها شمس الحق تبریز است دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ یابند محرمان سحرش کشته برفراش گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ عابد کشی است در پی قتلم که می‌کشد بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ پانزده سال برآمد که به یمگانم چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم به دو بندم من ازیرا که مر این جان را عقل بسته است و به تن بسته‌ی دیوانم چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟ سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم مر مرا آنها دادند که سلمان را نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم همچو خورشید منور سخنم پیداست گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه که دلت را من خورشید درفشانم کان علم و خردو حکمت یمگان است تا من مرد خردمند به یمگانم گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک از تن پیر در این گنبد گردانم از ره دین که به جان است نگشته‌ستم زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟ چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟ چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟ با گروهی که بخندند و بخندانند چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟ ور بر این قوم بخندم چو بیازارم پس بر این خنده جز آزار نخندانم از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم خود من امروز به دل خسته و گریانم خنده از بی خردان خیزد، چون خندم چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟ نروم نیز به کام تن بی‌دانش چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟ تازه رویم به مثل لاله‌ی نعمان بود کاه پوسیده شد آن لاله‌ی نعمانم گر به باد تو کنم خرمن خود را باد نبود فردا جز باد در انبانم چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندر این کالبد ساخته یزدانم؟ دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم وز جفای فلک امروز چو چوگانم گر من آنم که چو دیباجی نو بودم چونکه امروز چو خفسانه‌ی خلقانم؟ زین پسم باز کجا برد همی خواهد چون برون آرد از این خانه‌ی بیرانم؟ اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم چون نترسم که چو جائی بروم دیگر به بد خویش بیاویزم و در مانم؟ چون هم امروز نگویم که چو درمانم به چنان جا که کند دارو و درمانم گر به دندان ز جهان خیره درآویزم نهلندم، ببرند از بن دندانم خیزم اکنون که از این راز شدم آگه گرد کردار بد از جامه بیفشانم پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم نامه‌ی خویش هم امروز فرو خوانم هرچه دانم که برهنه شود آن فردا خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟ بد من نیکی گردد چو کنم توبه که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم بکنم هرچه بدانم که درو خیر است نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم حق هرکس به کم آزاری بگزارم که مسلمانی این است و مسلمانم نروم جز سپس پیش‌رو رحمان گر درست است که من بنده‌ی رحمانم حق نشناسم هرگز دو مخالف را این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است چشم دارم که نخوانی سوی مستانم هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند نتوانم سپسش رفتن، نتوانم چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟» چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟ گر مسلمانان یاران نبی بودند من مسلمانم، من نیز ز یارانم گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست بس شگفتی که نه من امت ایشانم گر بباید گرویدن به کسی دیگر با محمد، پس پیش آر تو برهانم خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من گر سواری پس پیش آی به میدانم پیش من سرکه منه تا نکنی در دل که بخری به دل سرکه سپندانم چون به حرب آئی با دشنه‌ی نرم آهن؟ مکن، ای غافل، بندیش ز سوهانم گر تو را پشت به سلطان خراسان است هیچ غم نیست ز سلطان خراسانم صد گواه است مر عدل که من ز ایزد بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم از در سلطان ننگ است مرا زیراک من به نیکو سخنان بر سر سرطانم نه بجز پیش خدای از بنه برپایم نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم حجتم روشن از آن است که من بر خلق حجت نایب پیغمبر سبحانم پیش دنیا نکنم دست همی تا او نکشد در قفص خویش به دستانم تخته‌ی کشتی نوحم به خراسان در لاجرم هیچ خطر نیست ز طوفانم غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند سر به زانو بر من مانده چنین زانم ای سر مایه‌ی هر نصرت، مستنصر، من اسیر غلبه‌ی لشکر شیطانم عدل و احسان تو طوق است در این گردن غرقه‌ی عدل تو و بنده‌ی احسانم کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ چون گران است به احسان تو میزانم من به بستان بهشت اندرم از فضلت حکمت توست درو میوه و ریحانم تو نبیره و پسر موسی و هارونی زین قبل من عدو لشکر هامانم همچو پر نور دل تو، ز عوار و عیب، من بیچاره ز عصیان تو عریانم دفترم پر ز مدیح تو و جد توست که من از عدل و زاحسانت چو حسانم لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد لعل تو می‌خورد خون سوخته‌ی من تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد گرچه دلم در کشید روی چه مقصود خط تو چون مویش از خمیر بر آورد چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست کو به دروغی تو را نظیر بر آورد در صفتت رفت و روب کرد بسی دل لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد تا که سر رزمه‌ی جمال گشادی رشک دمار از مه منیر بر آورد اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت چهره‌ی خورشید چون ز زیر برآورد صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد عقل مگر سر کشید از سر زلفت سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد زلف تو خود عقل را ببست به مویی گرد همه عالمش اسیر بر آورد عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش کرد هر نفسی را که عقل پیر بر آورد بی لب تو دل نداشت صبر زمانی جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد او همانا نابه‌ی شبهای من نشنیده باشد ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد نی، چه باک از ناله‌ی من لاله‌رویی را؟ که صد پی همچو گل برگریه‌ی شبگیر من خندیده باشد ماه گردون از برای گرد خاک آستانش ای بسا شبها که گرد کوی او گردیده باشد گفتمش: بر روی خاک‌آلود من نه پای، گفتا: چون نهم بر خاک پایی را که جایش دیده باشد؟ بارها پیچیده باشد بر سرم سودا و رفته پیش آن بدمهر و از من روی بر پیچیده باشد او مرا خاطر برنجاند، من او را عذر خواهم همچنان گویم: مبادا خاطرش رنجیده باشد اوحدی را ناپسندی گفت و هر کس کان حکایت کرده باشد گوش، می‌دانم که نپسندیده باشد گر مستمند و با دل غمگینم خیره مکن ملامت چندینم زیرا که تا به صبح شب دوشین بیدار داشت بادک نوشینم حیران و دل شکسته چنین امروز از رنج وز تفکر دوشینم زنهار ظن مبر که چنین مسکین اندر فراق زلفک مشکینم یا ز انده و غم الفی سیمین ایدون چنین چو نونی زرینم نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون کز عارضین چو خوشه‌ی نسرینم؟ بل روز و شب به قولی پوشیده پندی همی دهند به هر حینم آئین این دو مرغ در این گنبد پریدن و شتاب همی بینم پس من به زیر پر دو مرغ اندر ظن چون بری که ساکن بنشینم در مسکنی که هیچ نفرساید فرسوده گشت هیکل مسکینم در لشکر زمانه بسی گشتم پر گرد ازین شده است ریاحینم از دیدن دگر دگر آئینش دیگر شده‌است یکسره آئینم بازی گری است این فلک گردان امروز کرد تابعه تلقینم زیرا که دی به جلوه برون آورد آراسته به حله‌ی رنگینم بر بستر جهالت و آگنده یکسر به خواب غفلت بالینم و امروز باز پاک ز من بربود آن حلهای خوب و نوآئینم یکچند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم آزرده این و آن به حذر از من گفتی مگر نژاده‌ی تنینم آهو خجل ز مرکب رهوارم طاووس زشت پیش نمد زینم واکنون ز گشت دهر دگر گشتم گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم زین گونه کرد با من بازی‌ها پرکین دل از جفای فلک زینم واکنون که چون شناختمش زین پس برگردم و ازو بکشم کینم نندیشم از ملوک و سلاطینش دیگر کنم رسوم و قوانینم با زخم دیو دنیا بس باشد پرهیز جوشن و زرهم دینم سلطان بس است بر فلک جافی فخر تبار طاها و یاسینم «مستنصر از خدای» دهد نصرت زین پس بر اولیای شیاطینم ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی‌وفا زمانه‌ی پیشینم مجلس به فر دولت او فردا جز در کنار حورا نگزینم خورشید پیشکار و قمر ساقی لاله سماک و نرگس پروینم منگر بدان که در دره‌ی یمگان محبوس کرده‌اند مجانینم مغلوب گشت از اول ازاین دیوان نوح رسول، من نه نخستینم فخرم بس آنکه در ره دین حق بر مذهب امام میامینم بر حب آل احمد شاید گر لعنت همی کنند ملاعینم گر اهل آفرین نیمی هرگز جهال چون کنندی نفرینم؟ از جان پاک رفته به علیین وز جسم تیره مانده به سجینم شاید اگر ز جسم به زندانم کز علم دین شکفته بساتینم سقراط اگر به رجعت باز آید عشری گمان‌بریش ز عشرینم بازی است پیش حکمت یونانم زیرا که ترجمان طواسینم گر ناصبی مثل مگسی گردد بگذشت نارد از سر عرنینم چون من سخن به شاهین برسنجم آفاق و انفس‌اند موازینم نپسندم ار بگردد و بگراید بر ذره‌ای زبانه‌ی شاهینم زیرا که بر گرفت به دست عقل ایزد غشاوت از دو جهان بینم زی جوهری علوی رهبر گشت این جوهر کثیف فرودینم زانم به عقل صافی کاندر دین بر سیرت مبارز صفینم نزدیک عاقلان عسل النحلم واندر گلوی جاهل غسلینم از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سنگینم افسانها به من بر چون بندی گوئی که من به چین و به ماچینم؟ بر من گذر یکی که به یمگان در مشهورتر از آذر برزینم شهد و طبرزدم ز ره معنی گرچه به نام تیغ و تبرزینم زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار مایه‌ی عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار بارنامه‌ی چشم آهو از دو دیده کرد پست کارنامه‌ی ناف آهو از دو جعدش ماند خوار عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار روی خوبش چو نگری فتنه‌ی جهانی بین ازو فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار شمت زلفین او کردست چون باد بهشت خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد من همی او گردم و او من به روزی چند بار از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار هر که روزی بی رضایش چهره‌ی زیباش دید بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار جان من آتش همی گیرد که از دون همتی هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست در طویله‌ی عشوه‌ی او صد کس اندر انتظار در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار ای کاخ روح‌پرور و ای قصر دلگشای چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای هم شمسه‌ی تو غیرت خورشید نوربخش هم برگه‌ی تو خجلت جام جهان نمای فرخنده درگه تو شهانراست سجده‌گاه عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین بر قدر بام تو نرود وهم دور پای زان سایه‌ی همای همایون نهاده‌اند کز سایه‌ی تو می‌طلبد فرخی همای چون گلشن بهشت‌سرا بوستان تست شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای تا بزمگاه شاه جهان گشته‌ای شدست از روی فخر کنگره‌هایت سپهر سای خورشید ملک و سایه‌ی یزدان جمال دین سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای هم مانده پیش همت او ابر بی‌گهر هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای ای جهانت به مهر دل جویان آسمان هم در این هوس پویان مویه‌گر گشته زهره‌ی مطرب بر جهان و جهانیان مویان عمر خوش خوی روترش کرده بی‌تو بر زندگان چو بدخویان کرده اجرام ماتمت بر وی چرخ رایان مشتری رویان من ز حج زیارتت عاجز وانگه آن کعبه را به جان جویان روزم از دود آتش تقدیر تیره چون طره‌ی سیه مویان خوانم از نعمت تو بود و نهاد در کمی روی و داردش روی آن زانکه پیوسته مردم چشمم هست روی از غمت به خون شویان ای که مستور عدت کف تست قطره در ابر همچو بی‌شویان نور و ظلمت ز پویه‌ی قدمت خاک کیوت چو عاشقان بویان نفس تو تازیان و در منزل تازه گلهای ارجعی رویان تو و سکان سده در نسبت همه همشهریان و هم کویان عرش رخ در جنابت آورده قدس الله روحه گویان سر حد بادیه است روان پاش بر سرش جان را حنوط کن ز سموم معطرش گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست باد بهشت زاده ز خاک مطهرش ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش خونت ریز بی‌دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش در بادیه ز شمه‌ی قدسی عجب مدار گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش دریای خشک دیده‌ای و کشتیی روان هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش دریای پر عجایب وز اعراب موج زن از حله‌ها جزیره و از مکه معبرش وآن کشتی رونده‌تر از بادبان چرخ خوش‌گام‌تر ز زورق مه چار لنگرش لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا در چار لنگر است روان باد صرصرش جوزا سوار دیده نه‌ای بر بنات نعش ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم دستارچه کجاوه و ماه مدورش اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم دستارچه کجاوه و ماه مدورش ماند کجاوه حامله‌ی خوش خرام را اندر شکم دو بچه بمانده محصرش یا بی‌قلم دو نون مربع نگاشته اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک از دور دست و پای نجیبان رهبرش وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک کوه گران که سیر بود روز محشرش بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم هم رقص و هم سماع همه شب میسرش هر که از جلاجل و جرس آواز می‌شنود در وهم نفخ صور همی شد مصورش صحن زمین ز کوکبه‌ی هودج آنچنانک گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش سالی میان بادیه دیدند فرغری ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش امسال چون فرات روان چند فرغرش ظن بود حاج را که مگر آب چشم من جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش یا شعر آبدار من از دست روزگار نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش مانا دمید بوی گلستان صبح گاه کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه خوش نغمه‌ای است نغمه‌ی مرغان صبح دم خوش نعره‌ای است نعره‌ی مستان صبحگاه وقتی خوش است و مرغ دل ار نغمه‌ای زند زیبد، که باز شد در بستان صبحگاه از صد نسیم گلشن فردوس خوشتر است بادی که می‌وزد ز گلستان صبحگاه در خلد هرچه نسیه تو را وعده داده‌اند نقد است این دم آنهمه بر خوان صبحگاه خوش مجلسی است: درد ندیم و دریغ یار غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه جانا، بخور ساز درین بزم، تا مگر خوشبو نشد نسیم گلستان صبحگاه تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه باشد که قلب ناسره‌ی تو سره شود می‌سنج نقد خویش به میزان صبحگاه دامان صبح گیر، مگر سر برآورد صبح امید تو ز گریبان صبحگاه چون دانه‌ای، دل تو که چون جوز غم شده است انداز پیش مرغ خوش الحان صبحگاه شب خفته ماند بخت عراقی، از آن سبب محروم شد ز روح فراوان صبحگاه سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم عبوس زهد به وجه خمار ننشیند مرید خرقه دردی کشان خوش خویم شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه که هر جا که هست با اویم غبار راه طلب کیمیای بهروزیست غلام دولت آن خاک عنبرین بویم ز شوق نرگس مست بلندبالایی چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک غبار زرق به فیض قدح فروشویم چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران ترا بر اشک چون باران من گر خنده می‌آید عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران چو فرهاد گرفتاران بگوشت می‌رسد هرشب چه باشد گر رسی روزی بفریاد گرفتاران طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران ز ما گر خرده‌ئی آمد بزرگی کن و زان بگذر که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمی‌باشد که ذیل عفو می‌پوشند بر جرم گنه کاران کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی‌دینم که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه برون آرند خواجو را بدوش از کوی خماران در عجم افتاد خلقی از عرب ماند از رسم عجم او در عجب در نظاره می‌گذشت آن بی‌خبر بر قلندر راه افتادش مگر دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن هر دو عالم باخته بی یک سخن جمله کم زن مهره دزد پاک بر در پلیدی هریک از هم پاک تر هر یکی را کرده‌ی دزدی به دست هیچ دردی ناچشیده جمله مست چون بدید آن قوم را میلش فتاد عقل و جان بر شارع سیلش فتاد چون قلندریان چنانش یافتند آب برده عقل و جانش یافتند جمله گفتندش درآ ای هیچ کس او درون شد بیش و کم این بود بس کرد رندی مست از یک دردیش محو شد از خویش و گم شد مردیش مال و ملک و سیم و زر بودش بسی برد ازو در یک ندب حالی کسی رندی آمد دردی افزونش داد وز قلندر عور سر بیرونش داد مرد می‌شد همچنان تا با عرب عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب اهل او گفتند بس آشفته‌ای کو زر و سیمت، کجا تو خفته‌ای سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا شوم بود این در عجم رفتن ترا دزد راهت زد، کجا شد مال تو شرح ده تا من بدانم حال تو گفت می‌رفتم خرامان در رهی اوفتاده بر قلندر ناگهی هیچ دیگر می‌ندانم نیز من سیم و زر رفت وشدم ناچیز من گفت وصف این قلندر کن مرا گفت وصف اینست و بس قال اندرا مرد اعرابی فنایی مانده بود زان همه قال اندرایی مانده بود پای درنه یا سر خود گیر تو جان ببر یا نه به جان بپذیر تو گر تو بپذیری به جان اسرار عشق جان فشانان سرکنی در کار عشق جان فشانی و بمانی برهنه ماندت قال اندرایی دربنه هرچه مرا روی تو به روی رساند ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند هست به رویت نیازم از همه رویی گرچه همه محنتی به روی رساند در غم تو سر همی ز پای ندانم گر تو ندانی مدان خدای تو داند رغم کسی را به خانه در چه نشینی کاتش دل را به آب دیده نشاند هجر تو بر من همی جهان بفروشد گو مکن آخر جهان چنین بنماند دامن من گر به دست عشق نگاریست وصل چه دامن ز کار من بفشاند رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل تا بکند هجر هر جفا که تواند به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم چرا به دیده‌ی رحمت نمی‌کنی نظرم؟ به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم روا مدار که: با دشمنان من شب و روز تو جام بر لب و من بی‌لب تو جامه درم بدان صفت زده‌ای خیمه بر دلم شب و روز که سال و ماه تو گویی به خیمه‌ی تو درم ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود به جز حدیث تو چیزی نمی‌کند اثرم به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم شنیده‌ام که: ترا با شکستگان کاریست بدان نشاط و هوس دم بدم شکسته‌ترم خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان شب فراق به پرسش در آمدی ز درم کنون ز نیمه ره او نیز باز می‌گردد که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی به پیش تیر جفای هزار کس سپرم دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم جان نقش رخ تو بر نگین دارد دل داغ غم تو بر سرین دارد تا دامن دل به دست عشق تست صد گونه هنر در آستین دارد چشم تو دلم ببرد و می‌بینم کاکنون پی جان و قصد دین دارد وافکنده کمان غمزه در بازو تا باز چه فتنه در کمین دارد گویی که سخن مگوی و دم درکش انصاف بده که برگ این دارد تا چند که پوستین به گازر ده خرم دل آنکه پوستین دارد در باغ جهان مرا چه می‌بینی جز عشق تویی که در زمین دارد در خشک و تر انوری به صد حیلت در فرقت تو دلی حزین دارد ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز شوق لقاء تو باده‌ی طرب انگیز عشق جمال تو آتشی است جهان سوز در دل مجنون چه سوز بود زلیلی هست مرا از تو ای نگار همان سوز خلق جهان مختلف شدند نگارا پرده برانداز از آن یقین گمان سوز کرد سیه دل مرا به دود ملامت عقل که چون هیزم تر است گران سوز رو غم آن ماه‌رو مخور که ندارد هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز در ره سودای او مباش کم از شمع گر نکشندت برو بمیر در آن سوز با که توان گفت سر عشق چو با خود دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز ز گفته‌ی تو بجوشید طبع خاقانی جواب داد به انصاف اگرچه دید ستم که گر به ذکر تو دیگر قلم بگردانم پس این زبان چو تیغم به تیغ باد قلم □فلک خاک در میر است و من هم از آن مدحش به آب زر نویسم بسا منت که اسکندر پذیرد اگرنه قیصر اسکندر نویسم دلش مومی است ارچه نیست ممن بر آهن نام او حیدر نویسم چو کردم خانه‌ی دل وقف مهرش خط مهر ابد بر در نویسم چو نامم بر برادر خواندگی خواند خراج خویش بر قیصر نویسم □امشب من و اوحد و مید هر سه دو حدیث رانده یک‌دم کانون شده قبله‌ی من از راست قانون شده تکیه‌گاه چپ هم در کانون اصل نقش ابلیس در قانون علم شخص آدم گوش من منتظر پیام تو را جان به جان جسته یک سلام تو را در دلم خون شوق می‌جوشد منتظر بوی جوش جام تو را ای ز شیرینی و دلاویزی دانه حاجت نبوده دام تو را کرده شاهان نثار تاج و کمر مر قبای کمین غلام تو را ز اول عشق من گمان بردم که تصور کنم ختام تو را سلسله‌ام کن به پای اشتر بند من طمع کی کنم سنام تو را آنک شیری ز لطف تو خوردست مرگ بیند یقین فطام تو را به حق آن زبان کاشف غیب که به گوشم رسان پیام تو را به حق آن سرای دولت بخش بنمایم ز دور بام تو را گر سر از سجده تو سود کند چه زیانست لطف عام تو را شمس تبریز این دل آشفته بر جگر بسته است نام تو را اول دفتر به نام ایزد دانا صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود می‌خورند منعم و درویش روزی خود می‌برند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه می‌کند شکر از نی برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا صبا به خدمت خدام خواجگی برسان نیاز من که به جان و دلش هوا خواهم بگو اگرچه به عنوان شاعری هرگز نیامد است فرو سر به هیچ در گاهم ولی چه بر سر راهم برای خرجی راه طمع نموده ره اینجا و برده از راهم وگر بهم نرسد خرجی آن قدر بد نیست قبای خاصه‌ی شاعر پسند اعلا هم به شاعران دگر نسبتم مکن زان رو که بنده جایزه از مال خویش می‌خواهم نبوت را ظهور از آدم آمد کمالش در وجود خاتم آمد ولایت بود باقی تا سفر کرد چو نقطه در جهان دوری دگر کرد ظهور کل او باشد به خاتم بدو گردد تمامی دور عالم وجود اولیا او را چو عضوند که او کل است و ایشان همچو جزوند چو او از خواجه یابد نسبت تام از او با ظاهر آید رحمت عام شود او مقتدای هر دو عالم خلیفه گردد از اولاد آدم دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم خرقه‌پوشان صوامع را دو تایی چاک شد چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد نماید زینت و رونق نگارستان مانی را دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال زین روی نازها کند اندر سر آینه وز نور روی و صفوت لعل تو آورد در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه ای ناخدای ترس مشو آینه‌پرست رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را صورت هر آینه بنماید هر آینه در آینه دریغ بود صورتی کز او بیند هزار صورت جان پرور آینه صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک رخسار او نگر صنما منگر آینه از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب چونان دهد نشانی کز پیکر آینه شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه ز اقبال عدل‌پرور او جای آن، بود کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت کز وی نمونه‌ای است به هر کشور آینه سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش دارد شجاع روز وغا در بر آینه گر منظر تو نور بر آئینه افکند روح القدس نماید از آن منظر آینه گرد خلافت ار برود در دیار خصم بی‌کار ماند آنجا تا محشر آینه ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو چون تاب گیرد از حرکات خور آینه من آینه ضمیرم و تو مشتری همم از تو جمال همت و از چاکر آینه در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک گردد سیاه روی چو گردد تر آینه گر در دل تو یافت توانم نشان خویش طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند هرگه که شکل خویش ببیند در آینه گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود کاعمی و زشت را نبود درخور آینه گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک مردم ضرورتی کند از خنجر آینه دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک گه‌گه کند پاک به خاکستر آینه از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک ناید همی ز آهن بد گوهر آینه شاید که ناورم دل مجروح بر درت زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار مانا که خود نساختی اسکندر آینه این را نقیضه‌ای است که گفتم بدین طریق گر ذره‌ای ز نور تو افتد بر آینه بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان هر صبح‌دم برآورد از خاور آینه حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض کز مس کند برای وی آهنگر آینه نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور نوری که نیارم گفت در پای تو می‌افتد معنیش که درویشا در ما بنگر خوشتر در من که توم بنگر خودبین شو و همچین شو ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی ای آنک تو هم غرقی در خون دل من تر ار زانک گهر داری دریای دو چشمم بین ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است تحصیل اتحاد صفات مس و زر است این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور وین اصل در جریده حکمت مقرر است در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی گر بنگری به دیده‌ی باطن محقر است عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست قلاب شهر نیز باین معرض اندر است از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا فیضی بود که در نظر شاه مضمر است فیضی که جان پاک کند جسم خاک را کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است شاهی که با مشاهده اعتبار او هستی و نیستی دو گیتی برابر است ماهی که در معامله مهرش آفتاب در ذروه‌ی کمال خود از ذره کمتر است یعنی غیاث دین محمد که درگهش جای تفاخر سر خاقان و قیصر است اکسیر دولت ابدی در جناب اوست دولت در آن سر است که بر خاک این در است طعنش رسد به ناصیه‌ی نور پاش مهر آن جبهه کش سجود در او میسر است از شخص آفرینش و از پیکر وجود در رتبه دیگران همه پایند و او سر است آنجا که بحث منزلت پا و سر کند داند خرد کزین دو که لایق به افسر است در خدمت ستاره‌ی بخت بلند اوست گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است با آب کرد آتش سوزان به عدل او صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است گر شیر در زمان بهار عدالتش بیند رخ غزاله که از لاله احمر است از خوف تب کند که مبادا گمان برند کن سرخی از تپانچه‌ی ظلم غضنفر است آنجا که نفس نامیه را تربیت کند لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است رویاند از زمین فنا سبزه‌ی بقا آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است گر عرصه‌ی عبور فتد خیل مور را آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش هر نقش پای مور که بر روی جوهر است ای کز درر فشانی ابر عطای تست هر گوهری که در صدف بحر اخضر است درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این از بخشش تو رشک سرای توانگر است هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش در شغل رشته تافتن عقد گوهر است در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند سیماب قطره زیور رخسار اخگر است از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد در مجلس عروسی باز و کبوتر است گوی سپهر مجمره‌ی تست و اندر او خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است دور بقاست مجمره گردان مجلست روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است جان عدو چو حمله‌ی قهرت ز دور دید با جسم گفت وعده به صحرای محشر است کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر کلکی که در زلال مدیحت شناور است از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق نایب مناب قول خدا و پیمبر است شکر حقوق وعد و وعید کلام تو بر ذمه‌ی لسان مسلمان و کافر است ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است «الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد تاج زری که بر سر خورشید خاور است کج نه کلاه گوشه‌ی اقبال سرمدی مستغنیانه باش که این از تو درخور است وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است بادا امور کل جهان را به ذات تو آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است آب کارت مبر، که گردی پیر کار این آب را تو سهل مگیر بهترین میوه‌ای ز باغ تو اوست راستی روغن چراغ تو اوست او نماند چراغ تیره شود خاطرت کند و چشم خیره شود به فریب دل خیال انگیز هر دمش در فضای فرج مریز پیش این ناودان خونریزان سیل آشوب بر مینگیزان آتش شهوتش به یاد مده و اینچنین آب را به باد مده در سرت اوست عقل و در رخ رنگ در کمر سیم و در ترازو سنگ اصل ازو بود و فرع ازو خیزد اوست آبی که زرع ازو خیزد آب روی تو آب پشتت و بس تیغ آبی چنین به مشت تو بس مهل این نطفه، گر حرام بود پخته کن کار، اگر نه خام بود نطفه از لقمه‌ی حرام و حرج ندهد فرج را ز نسل فرج گندم بد نمی‌توانی کشت چه طمع میکنی به نطفه‌ی زشت؟ فرج گورست و اندرو لحدی صحبت او عذاب هر احدی آلتش شهوت تو کور افتاد زنده زان بی‌کفن بگور افتاد چه بزاید خود از چنان کوری؟ خاصه در وحشت چنان گوری زنده‌ی خود مکن به گور، ای دل نام خود بد مکن به زور، ای دل راست کن ره چون آب میرانی ورنه خر در خلاب میرانی زن ناپارسا مگیر به جفت اگر از بهر نسل خواهی خفت که پسر دزد و نابکار آید بدنهادست و بد به بار آید کند اندیشه با تو روز ستیز آنچه شیرویه کرد با پرویز شیر شیرویه چون حرام افتاد خنجرش را پدر نیام افتاد هر ستم کز چنین پسر باشد همه در گردن پدر باشد او ز خود در عذاب و خلق از وی پدرش را دعای بد در پی زو چه رنجی که دسترنج تو خورد گرگ پرورده‌ای چه خواهد کرد؟ به خطا از پسر برنجیدی زانکه آب خطا تو سنجیدی قند تلخی فزود، داده‌ی تست بره گرگی نمود، زاده‌ی تست پنبه کشتی، طمع به ماش مدار جو بکاری، عدس نیارد بار آنکه او را تو زشت کاشته‌ای خوبی از وی چه چشم داشته‌ای؟ تخم بد در زمین شوره چه سود؟ در سپیدی سیاهی آرد دود جو و گندم چو بر خطا ندهد آدمی هم جزین عطا ندهد باید اندیشه هم به دادن شیر که ز خامیست آن گشادن شیر شیر بد خلق تخم شر باشد شیر بدکاره خود بتر باشد تو که گر خانه‌ای نهی بنیاد مزد مزدور جویی و استاد پس به دست آوری زمینی سخت آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت ساعتی خوبتر برانگیزی وانگهی خشت و گل فرو ریزی چو به کاخی که میکنی از گل بار این جمله می‌نهی بر دل در اساس نتیجه و فرزند آلت و اختیار بد مپسند ورنه فرزند خانه کن باشد رنج جان و بلای تن باشد دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود کرد وحشی شکوه‌ی بی التفاتی برطرف درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود آهوی او که بود بیشه دل صید گهش می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر ناز کافتاده به دنباله‌ی چشم سیهش دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات به همان حسن درآید گذرند از گنهش مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن پنجه در پنجه‌ی خورشید فکند است مهش وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان نامسلمان پسری فتنه‌گری پادشهش چکند گر نکند خانه‌ی مردم ویران پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش جبرئیل ار گذرد می‌زند از غمزه رهش این گره کز تو بر دل افتادست کی گشاید که مشکل افتادست ناگشاده هنوز یک گرهم صد گره نیز حاصل افتادست چون نهد گام آنکه هر روزیش سیصد و شصت منزل افتادست چون رود راه آنکه هر میلش ینزل‌الله مقابل افتادست چونکه از خوف این چنین شب و روز عرش را رخت در گل افتادست من که باشم که دم زنم آنجا ور زنم زهر قاتل افتادست هست دیوانه‌ای علی الاطلاق هر که زین قصه غافل افتادست عقل چبود که صد جهان آتش نقد در جان و در دل افتادست فلک آبستن است این سر را زان بدین سیر مایل افتادست همچو آبستنان نقط بر روی می‌رود گرچه حامل افتادست نیست آگاه کسی ازین سر ازانک بیشتر خلق غافل افتادست قعر دریا چگونه داند باز آن کسی کو به ساحل افتادست گر رجوعی کند سوی قعرش گوهری سخت قابل افتادست ور کند حبس ساحلش محبوس در مضیق مشاغل افتادست هست در معرض بسی گرداب هر که را این مسایل افتادست خاک آنم که او درین دریا ترک جان گفته کامل افتادست هر که صد بحر یافت بس تنها قطره‌ای خرد مدخل افتادست جان عطار را درین دریا نفس تاریک حایل افتادست چو قفل لعل بر درج گهر زد جهانی خلق را بر یکدگر زد لب لعلش جهان را برهم انداخت خط سبزش قضا را بر قدر زد نبات خط او چون از شکر رست ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت نیندیشید و لاف لاتذر زد رخ او تاب در خورشید و مه داد لب او بانگ بر تنگ شکر زد چو نقاش ازل از بهر خطش به سیمین لوح او بیرنگ برزد چو خط بنوشت گویی نقطه‌ی لعل درونش سی ستاره بر قمر زد بسی می‌زد به مژگان بر دلم تیر بدو گفتم که کم زن بیشتر زد دلم از طره چون زیر و زبر کرد گره بر طره‌ی زیر و زبر زد دلم خون کرد تا از پاش بفکند عقیقی گشت آنگه بر کمر زد دلم با او چو دستی در کمر کرد کمربند فلک را دست در زد فرید او را گزید از هر دو عالم به یک‌دم آتشی در خشک و تر زد هم ز وصف لبت زبان خجلست هم ز زلف تو مشک و بان خجلست تا دهان و رخ ترا دیدند غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست دل به جان از رخ تو بویی خواست سالها رفت و همچنان خجلست دیده را با رخ تو کاری رفت دل بیچاره در میان خجلست عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه که تو دانی که: میزبان خجلست ای قلم، شرح حال من بنویس که ز بی خدمتی زبان خجلست اوحدی کی به پیشگاه رسد؟ آنکه از خاک آستان خجلست برد خر را روبهک تا پیش شیر پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر تشنه شد از کوشش آن سلطان دد رفت سوی چشمه تا آبی خورد روبهک خورد آن جگربند و دلش آن زمان چون فرصتی شد حاصلش شیر چون وا گشت از چشمه به خور جست در خر دل نه دل بد نه جگر گفت روبه را جگر کو دل چه شد که نباشد جانور را زین دو بد گفت گر بودی ورا دل یا جگر کی بدینجا آمدی بار دگر آن قیامت دیده بود و رستخیز وآن ز کوه افتادن و هول و گریز گر جگر بودی ورا یا دل بدی بار دیگر کی بر تو آمدی چون نباشد نور دل دل نیست آن چون نباشد روح جز گل نیست آن آن زجاجی کو ندارد نور جان بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان نور مصباحست داد ذوالجلال صنعت خلقست آن شیشه و سفال لاجرم در ظرف باشد اعتداد در لهبها نبود الا اتحاد نور شش قندیل چون آمیختند نیست اندر نورشان اعداد و چند آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست نور دید آن ممن و مدرک شده‌ست چون نظر بر ظرف افتد روح را پس دو بیند شیث را و نوح را جو که آبش هست جو خود آن بود آدمی آنست کو را جان بود این نه مردانند اینها صورتند مرده‌ی نانند و کشته‌ی شهوتند توبه کردم ز توبه کردن خام ببر این جامه و بیار آن جام چون بپوشیم راز؟ کاوردیم طبل در کوچه و علم بر بام پیر ما را چگونه توبه دهد؟ که جوانی نکرده‌ایم تمام زاهد خام اگر زند طعنی بگذاریم تا بجوشد خام نیست از یک دگر پدید هنوز صالح و فاسق و حلال و حرام تا نجوشیم در نیاید عشق تا نکوشیم بر نیاید کام گر ترا نیست آتشی در دل از دل اوحدی بخواه به وام کردم از سجده‌ی راه تو جبین آرایی سر اقبال من و پیشه‌ی گردن سایی باز چون آمده از سجده سرش سوده به چرخ هر که بر خاک درت کرده جبین فرسایی آن قدر آرزوی سجده‌ی رویت که مراست در همه روی زمینش نبود گنجایی دیرتر دولت پابوس تو دریافته‌ام ز آنکه می‌کرده‌ام از دیده زمین پیمایی شکرلله که رسیدم به تماشا گه وصل کردم از خاک درت تقویت بینایی بردر خویش بگو حرمت چشمم دارند که به جاروب کشی آمده و سقایی خواهم از لطف تو باشد نگهی خاصه‌ی من نگهی نی چو نگاه دگران هر جایی طول منشور بقای ابدی را چکنم خم ابروی تواش گر نکند طغرایی وحشیم طوطیم اندر پس آیینه‌ی بخت دایم از شکر عطای تو به شکرخایی نفسی بهوی الحبیب فارت لما رات الکوس دارت مدت یدها الی رحیق و النفس بنوره استنارت لما شربته نفس و ترا خفت و تصاعدت و طارت لاقت قمرا اذا تجلی الشمس من الحیا توارت جادت بالروح حین لاقت لا التفتت و لا استشارت لجکنن اغلن هی بزه کلکل دغدن دغدا هی کزه کلکل آی بکی سنسن کن بکی سنسن بی‌مزه کلمه بامزه کلکل لذ لحبی من حرکاتی ارسل کنزا للصدقات خلص روحی من هفواتی اعتق قلبی من شبکاتی رفتم آن جا لنگان لنگان شربت خوردم پنگان پنگان دیدم آن جا قومی شنگان گشته ز ساغر خیره و دنگان صورت عشقی صاحب مخزن شوخ جهانی رندی و رهزن آتش جان را سنگی و آهن هر که نه عاشق ریشش برکن یا رحمونا منه صبونا یا رهبونا عز علینا صدر صدور جاء الینا بدر بدور بات لدینا دنب خری تو ای خر ملعون نی کم گردی نی شوی افزون ای دل و جانم از کژی تو وز فن و مکرت خسته و پرخون لاح صباحی طیب حالی جاء ربیعی هب شمالی خصب غصنی ماء زلالی اسکر قلبی خمر وصال خامشی ناطقی مگر جانی می‌زنی نعره‌های پنهانی تو چو باغی و صورتت برگی باغ چه صد هزار چندانی بی تو باغ حیات زندانیست هست مردن خلاص زندانی چون تو بحری و صورتت ابرست فیض دل قطره‌های مرجانی ای یکی گو شده یکی گویان پیش حکمت که شاه چوگانی تا یکی گو نشد اگر چه زرست گر چه نیکوست نیست میدانی پهلوی اعتراض را بتراش گر تو چون گوی چست و گردانی پهلوی اعتراض در ابلیس گشت مردود رد ربانی پس به خراط خویش را بسپار تا یکی گو شوی اگر آنی مانعست اعتراض ابلیسی از یکی گویی و یکی دانی شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته لالای شب در هر قدم لل بر آورده بهم وز یک نسیم صبحدم للی لالا ریخته خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته موسی کف عیسی زبان فرعونیی کرده روان زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ریخته ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی وز دیده تا تحت‌الثری عقد ثریا ریخته از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ریخته جان غرقه‌ی سودای دل تن نیز ناپروای دل عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته حال خونین دلان که گوید باز و از فلک خون خم که جوید باز شرمش از چشم می پرستان باد نرگس مست اگر بروید باز جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید باز هر که چون لاله کاسه گردان شد زین جفا رخ به خون بشوید باز نگشاید دلم چو غنچه اگر ساغری از لبش نبوید باز بس که در پرده چنگ گفت سخن ببرش موی تا نموید باز گرد بیت الحرام خم حافظ گر نمیرد به سر بپوید باز جلوه‌ی آن حور پیکر خونم از دل ریخته بنده‌ی آن صانعم کان پیکر از گل ریخته مهر لیلی بین که اشگش بر سر راه وداع همچو باران بر سر مجنون ز محمل ریخته ترک خونریزی مسافر گشته کز دنبال او خون دل‌ها بر زمین منزل به منزل ریخته خون رنگینم که ریزان گشته از چشم پرآب گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته غرفه‌ام در گوهر و در بس که چشم خون فشان از تک بحر دلم گوهر به ساحل ریخته پیش چشم ساحرت هاروت از شرمندگی نسخه‌ی‌های سحر را در چاه بابل ریخته صحن میدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل گریه‌های محتشم از چشم قاتل ریخته بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست ز برگ لاله‌ی سیراب و شاخ شمشادش بریخت آب گل و باد نارون بنشست نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست برفت و مشعله‌ی عمر مرد و زن بنشست بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی کسی ندید که یکدم خروش من بنشست مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست خبر برید بخسرو که در ره شیرین غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست سر عشقت مشکلی بس مشکل است حیرت جان است و سودای دل است عقل تا بوی می عشق تو یافت دایما دیوانه‌ای لایعقل است بر امید روی تو در کوی تو پای عاشق تا به زانو در گل است منزل اندر هر دو عالم کی کند هر که را در کوی عشقت منزل است هست عاشق لیک هم بر خویشتن هر که از عشق تو یک دم غافل است گفته‌ای حاصل چه داری از غمم می به نتوان گفت آنچم حاصل است تا دلم در دام عشقت اوفتاد در میان خون چو مرغی بسمل است معطلی مطلق تویی در ملک عشق هر دو عالم دست‌های سایل است تا گشادی بر دل عطار دست بر دل عطار بندی مشکل است گزین کرد زان رومیان مرد چند خردمند و بادانش و بی‌گزند یکی نامه بنوشت پس شهریار پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار که نه نامور ز استواران خویش ازین پرهنر نامداران خویش خردمند و بادانش و شرم و رای جهانجوی و پردانش و رهنمای فرستادم اینک به نزدیک تو نه پیچند با رای باریک تو تو این چیزها را بدیشان نمای همانا بباشد هم‌انجا به جای چو من نامه یابم ز پیران خویش جهاندیده و رازداران خویش که بگذشت بر چشم ما چار چیز که کس را به گیتی نبودست نیز نویسم یکی نامه‌ی دلپسند که کیدست تا باشد او شاه هند خردمند نه مرد رومی برفت ز پیش سکندر سوی کید تفت چو سالار هند آن سران را بدید فراوان بپرسید و پاسخ شنید چنانچون ببایست بنواختشان یکی جای شایسته بنشاختشان دگر روز چون آسمان گشت زرد برآهیخت خورشید تیغ نبرد بیاراست آن دختر شاه را نباید خود آراستن ماه را به خانه درون تخت زرین نهاد به گرد اندر آرایش چین نهاد نشست از بر تخت خورشید چهر ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر برفتند بیدار نه مرد پیر زبان چرب و گوینده و یادگیر فرستادشان شاه سوی عروس بر آواز اسکندر فیلقوس بدیدند پیران رخ دخت شاه درفشان ازو یاره و تخت و گاه فرو ماندند اندرو خیره خیر ز دیدار او سست شد پای پیر خردمند نه پیر مانده به جای زبانها پر از آفرین خدای نه جای گذر دید ازیشان یکی نه زو چشم برداشتند اندکی چو فرزانگان دیرتر ماندند کس آمد بر شاهشان خواندند چنین گفت با رومیان شهریار که چندین چرا بودتان روزگار همو آدمی بودکان چهره داشت به خوبی ز هر اختری بهره داشت بدو گفت رومی که ای شهریار در ایوان چنو کس نبیند نگار کنون هر یکی از یک اندام ماه فرستیم یک نامه نزدیک شاه نشستند پس فیلسوفان بهم گرفتند قرطاس و قیر و قلم نوشتند هر موبدی ز آنک دید که قرطاس ز انقاس شد ناپدید ز نزدیک ایشان سواری برفت به نزد سکندر به میلاد تفت چو شاه جهان نامه‌هاشان بخواند ز گفتارشان در شگفتی بماند به نامه هر اندام را زو یکی صفت کرده بودند لیک اندکی بدیشان جهاندار پاسخ نوشت که بخ‌بخ که دیدم خرم بهشت کنون بازگردید با چار چیز برین بر فزونی مجویید نیز چو منشور و عهد من او را دهید شما با فغستان بنه برنهید نیازارد او را کسی زین سپس ازو در جهان یافتم داد و بس خطی کز تیره شب برخور نوشتست چه خطست آن که بس در خور نوشتست اگر چه در خورست آن خط ولیکن خطا کردست کان برخور نوشست خطا گفتم مگر سلطان حسنش براتی بر شه خاور نوشتست و گر نی اجری خیل حبش را خراج روم بر قیصر نوشتست و یا توقیع ملک دلبری را مثالی بر مه از عنبر نوشتست بشیرینی بتم بستست گوئی بدان افسون که برشکر نوشتست همه راز نهانم مردم چشم بیاقوت روان بر زر نوشتست تو گوئی منشی دیوان تقدیر مرا این در ازل بر سر نوشتست بچشم عیب در خواج می‌بینید چو می‌دانید کاینش سرنوشتست تهمتن برانگیخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسیاب چنین گفت با رخش کای نیک یار مکن سستی اندر گه کارزار که من شاه را بر تو بی‌جان کنم به خون سنگ را رنگ مرجان کنم چنان گرم شد رخش آتش گهر که گفتی برآمد ز پهلوش پر ز فتراک بگشاد رستم کمند همی خواست آورد او را ببند به ترک اندر افتاد خم دوال سپهدار ترکان بدزدید یال و دیگر که زیر اندرش بادپای به کردار آتش برآمد ز جای بجست از کمند گو پیلتن دهن خشک وز رنج پر آب تن ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز دو بهره نیامد به خرگاه باز اگر کشته بودند اگر خسته تن گرفتار در دست آن انجمن ز پرمایه اسپان زرین ستام ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام جزین هرچه پرمایه‌تر بود نیز به ایرانیان ماند بسیار چیز میان بازنگشاد کس کشته را نجستند مردان برگشته را بدان دشت نخچیر باز آمدند ز هر نیکویی بی‌نیاز آمدند نوشتند نامه به کاووس شاه ز ترکان وز دشت نخچیرگاه وزان کز دلیران نشد کشته کس زواره ز اسپ اندر افتاد و بس بران دشت فرخنده بر پهلوان دو هفته همی بود روشن‌روان سیم را به درگاه شاه آمدند به دیدار فرخ کلاه آمدند چنین است رسم سرای سپنج یکی زو تن آسان و دیگر به رنج برین و بران روز هم بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد سخنهای این داستان شد به بن ز سهراب و رستم سرایم سخن هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه اندر طلب آن مه رفته به میان کو او نعره زنان گشته از خانه که این جایم ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد و آن دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو و هو معکم یعنی با توست در این جستن آنگه که تو می‌جویی هم در طلب او را جو نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می‌شو از عشق زبان روید جان را مثل سوسن می‌دار زبان خامش از سوسن گیر این خو خبر دادند مجنون را که: لیلی ندارد با تو پیوندی و میلی بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست وفای عاشق بیچاره کافیست تو نیز، ار طالب آن یار نغزی قدم را راست می‌نه، تا نلغزی به هر زخمی ز یاری سرمیپچان عنان از دوستداری برمپیچان طریق عشق سستی بر نتابد محبت جز درستی بر نتابد به اول آزمایش باشد آنجا چو بگریزی، گشایش باشد آنجا اگر خواهی که او غم خوارت افتد تحمل کن، کزین بسیارت افتد مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار لبم که نام تو گوید به باده‌اش خوش کن سرم خمار تو دارد به مستیش تو بخار بریز باده بر اجسامم و بر اعراضم چنانک هیچ نماند ز من رگی هشیار وگر خراب شوم من بود رگی باقی چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار چو لاله زار کن این دشت را به باده لعل روا مدار که موقوف داریم به بهار ز توست این شجره و خرقه‌اش تو دادستی که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار مرا چو وقف خرابات خویش کردستی توام خراب کنی هم تو باشیم معمار بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن نه لایقست که باشد غلام تو مکثار یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی که از ما آفرین بر آن خداوند که نبد در خداوندیش مانند خداوندی که هست آورد از نیست جز او از نیست هست آور، دگر کیست سپهر از وی بلند و خاک از او پست بلند و پست را او می‌کند هست یکی را طبع آتشناک داده‌ست یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست یکی را بار نه کرد و قوی دست یکی را بارکش فرمود و پا بست یکی را گفت رو آتش بر افروز یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز یکی را توتی شهد و شکر کرد یکی را قوت دل خون جگر کرد به خسرو داد مغروری که می‌تاز به شیرین داد مسکینی که می‌ساز به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی به شیرین هر چه جوید گفت میجوی کرم گستر خدیوا، سرفرازا عدالت پرورا، مسکین نوازا زهی هر کام از اختر جسته دیده شکر را رام و شیرین را رمیده رسید آن نامه یعنی خنجر تیز رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز روان افروخت اما همچو آذر جگر پرورد لیکن همچو خنجر نمود آن ناوک زهر آب داده به دل از آنچه می‌جستی زیاده اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر ز بی‌انصافی شاهم به فریاد کزین سان بسته شیرین را به فرهاد ز بیم آن شهم درتهمت افکند که بر شکر زند لعلم شکر خند زدی طعنم که گر مسکین نوازی چرا با بی دلی چون من نسازی تو شاهی پادشاهان ارجمندند نیاز عشق برخود چون پسندند تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی به یک تلخی که از شیرین چشیدی به درد خود ز شکر چاره دیدی ترا جز کامرانی خو نباشد چو شکر هست گو شیرین نباشد چرا تلخی ز شیرین بایدت برد چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد دگر فرمود شه کز رشک شکر چو شیرین داشتی جانی بر آذر چرا بد نام کردی خویشتن را به یاری بر گزیدی کوهکن را شکر دور از تو چندانی ندارد که شیرینش به انسانی شمارد چه جای آن که بی انصافی آرم چنین هم سنگ مردانش شمارم تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد میالا خویش را در طعن فرهاد مبین نادیده مردم را به خواری که دور است از طریق شهریاری چه کارت با گدای گوشه‌گیری ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری اسیر محنت درد جهانی بلای آسمانی را نشانی ز سختیهای دوران خورده نیرنگ فتاده کار او با تیشه و سنگ به دست آورده با سد گونه تشویش لب نانی به زور بازوی خویش نه جسته خاطرش دلجویی کس نه اندر گفته‌اش بدگویی کس قرار زحمت ما داده بر خویش اگر بگذاردش طعن بد اندیش ز سختیهای سنگین نیست آزار مگر از سخت گوییهای اغیار مگر با هر که فرماید کسی کار نهانی با ویش گرم است بازار مگر از کارفرما گر به مزدور رود لطفی ز تهمت نیست معذور اگر چه با کسی کاری ندارم که بر ناکرده سوگندی بیارم ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است خدا داند که شیرین بی‌گناه است مرا مشمول تهمت سازی این شاه که با اغیار پردازی به دلخواه مگر بی تهمت آزادی نیابی دلی نا کرده خون شادی نیابی مگر تا زهر در کامی نریزی به عشرت باده در جامی نریزی و گر افسوس شیرین خورده بودی غم ناموس شیرین خورده بودی مکن شاها مخور افسوس شیرین مفرما تلخ بر خود عیش شیرین مخور چندین غم شیرین نباید که درعیش تو نقصانی در آید ترا پروای شیرین اینقدر نیست از اینها جز تمنای شکر نیست چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه کزین ره دیگران را داده‌ای راه ز رسوایی کسی را کی گزند است چو طبع شه چنین رسوا پسند است چرا رسوایی خود را نجویم که پیش شه فزاید آبرویم مگرنه دیگران را این هنر بود که هر دم آبروشان بیشتر بود مرا دامان بحمدالله پاک است ز حرف عیب جویانم چه باک است ز خسرو بهتری اندر جهان کو ز من کامی که دیدی باز برگو چه افسونهای شیرین کار بردی که از حلوای شیرینم نخوردی چو راه دل نزد افسون شاهم که خواهد بردن از افسون ز راهم اگر شیرین ز افسون نرم گشتی کجا بازار شکر گرم گشتی اگر گشتی ز دامان آتشم تیز ز من کی سرد گشتی مهر پرویز اگر درمن هوس را راه بودی کمینه شکر گویم شاه بودی هوس دشمن شدم روزم سیه گشت وفا جستم چنین کاری تبه گشت فریب هر هوسناکی بخوردم که خسرو از هوسناکان شمردم تو خود را پاس دار از حرف بدگو چو خود بهتر شدی درمان من جو چو خوش با یار گفت آن رند سرمست که از مستی فتاد و شیشه بشکست که چون من راه رو تا خود نیفتی بدان ماند نصیحتها که گفتی ز کار نامه چون پرداخت خامه سمنبر مهر زد بر پشت نامه به پیک شاه داد و گفت برخیز سنان بر تحفه جای ناوک تیز زبانی‌گفت با پرویز بر گوی که این آزرده را آزار کم جوی مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل منه بار آنکه را بار است در دل جفا با این دل ناشاد کم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کن ترا عیشی خوش و روزیست فیروز چه میخواهی از این جان غم اندوز تو روز و شب به عیش و کامرانی ز شبهای سیه روزان چه دانی به شکر آنکه داری جان خرم مرنجان خسته جانی را به هردم نه آن شیرین بود شیرین که دیدی که گر کوه بلا دیدی کشیدی کنون سختی چنان از کارش افکند که کاهش می‌نماید کوه الوند وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز به کوه بیستون بر رغم پرویز همی رفتی و با خود راز گفتی غم و درد گذشته باز گفتی به دل گفتی که ای سودا گرفته من از دستت ره صحرا گرفته به چندین محنتم کردی گرفتار نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار به خاک تیره گر خواهی نشستم دگر عهد هوا خواهان شکستم گرم با درد همدم خواهی اینک گرم رسوای عالم خواهی اینک فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی برون مشکل برم جان از چنین دل به اندر سینه پیکان از چنین دل تنوری باشد و اختر درونش به از سینه و این دل در درونش چه اندر خانه سد خصمم به کینه چه این دل را نگه دارم به سینه فتادم تا پی دل خوار گشتم شدم تا یار دل بی یار گشتم ز شهر و آشنایان دورم از دل به جان زار و به تن رنجورم از دل بتی بودم ز سر تا پا دلارا چنان گشتم که نشناسم سر از پا ز گیسو داشتم زنجیر شیران به زنجیر اوفتادم چون اسیران هر آن خنجر که از مژگان کشیدم به من بر گشت و زهر او چشیدم کمند زلف بهر صید بودم چو دیدم خویشتن در قید بودم لبم کب حیات خویشتن داشت برای خویش مرگ جاودان داشت به نرگس جادویی تعلیم کردم به جادو خویش را تسلیم کردم فروزان بود چهر آتشینم ندانستم که در آتش نشینم چو شمشیرم بد ابروی خمیده کنون شمشیر بر رویم کشیده دل سنگین که بد در سینه‌ی من کنون سنگی بود بر سینه‌ی من مرا چاهی که بد زیب زنخدان در آن چاهم کنون چون ماه کنعان وز آن آتش که خوی من برافروخت مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت بلا بودم چو بالا مینمودم ولی آخر بلای خویش بودم ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک کز او افروختی شبهای تاریک بگفت و کرد چهر از اشک خون تر که از شیرین کسی بینی زبون تر به خواری بسته دل نادیده خواری به یار بسته دل نادیده یاری به حدی ساخت خواری با مزاجش که بر مرگ است پنداری علاجش چنان خصمی بود با جان خویشش که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش چو سوزد بیش راحت بیش دارد مگر کتش پرستی کیش دارد مرا بینی که چون سخت است جانم عدوی خویش و ننگ خاندانم به خود خصمی ز دشمن بیش کردم که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم کس از ظلمات جوید مهر تابان کس از شمشیر نوشد آب حیوان غزالی کاو وصال شیر جوید نخست از جان شیرین دست شوید طمع بستن به کس وانگه به پرویز بود پلهو زدن بر خنجر تیز وفا جستن ز کس وانگه به خسرو بود عمر گذشته جستن از نو به یادش سینه بر خنجر نهادم که پا ننهاد بر خاری به یادم به نامش زهرها نوشید کامم که در کامش نشد جامی به نامم وفاداری بر پرویز ننگ است بود یک رنگ با هرکس دورنگ است هوس را در برش قدری تمام است از آن خصمیش با هر نیکنام است طمع داند به خون خود وفا را طفیلی نام بنهد آشنا را به مسکینی کسی کاید به کویش چو مسکینان نظر دارد به رویش گذشتم در رهش از شهریاری چرا او بنگرد بر من به خواری چو آیم من به پای خود ز ارمن از این افزون سزاوار است برمن ببست از دیگرانم چشم امید به چشم دیگرانم کاش می‌دید مرا داند پرستاری به درگاه که با من عشق می‌ورزد به دلخواه گر از چشم بزرگی دیده بر خویش از او کم نیستم گر نیستم بیش از آن بگذر که در ارمن امیرم به ملک دلبری صاحب سریرم اگر فر جهانداری‌ست دارم وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم چه شد کز سر تکبر دور دارم ترحم با دلی رنجور دارم به خود گفتم که گر خسرو امیر است چو داغ عاشقی دارد فقیر است همه عجز است و مسکینی‌ست خویش نشاید از تکبر دید سویش بر او از مهر همدردی نمودم زنی بودم جوانمردی نمودم وفاداری خوش است اما نه چندان که بار آرد چنین خواری و حرمان تهی از ده دلان پهلو کنی به به یاران دورو یک رو کنی به به پهلو یکدلی بنشان نکو خو که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو به شکر بست خود را وین نه بس بود مرا بندد به فرهاد این چه کس بود بر مردان نهد پتیاره‌ای را کز او رسوا کند بیچاره‌ای را شه آفاق داند خویشتن را فقیری بی سر و پا کوهکن را همانا در دل این اندیشه دارد که او خنجر به دست این تیشه دارد نداند کز فریب چشم جادو گذارم تیشه‌ی این در کف او چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد زمین از اشک چشمش سیل خون شد روان با سیل سوی بیستون شد به لب زین رشک جان خسرو آمد ولی فرهاد را جانی نو آمد تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم ایمن و بی‌لرز شوم چونک به پایان برسم چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا من همگی درد شوم تا که به درمان برسم نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی تا هر کسی نداند سر پرستش تو وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی بر راه باز گشتن دریا پدید کردی می‌خواستی که از ما بر ما بهانه گیری ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟ نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن در نقطه‌ی دل ما چون ناپدید کردی تا دولت وصالت بی‌وعده‌ای نباشد امروز عاشقان را فردا پدید کردی زان ساغر نهانی بر باده‌ای که دانی چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد در عین بی‌نشانی خود را پدید کردی بشکن قدح باده که امروز چنانیم کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم گر باده فنا گشت فنا باده ما بس ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم باده ز فنا دارد آن چیز که دارد گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم گفتی که جدا مانده‌ای از بر معشوق ما در بر معشوق ز انده در امانیم معشوق درختی است که ما از بر اوییم از ما بر او دور شود هیچ نمانیم چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم بستیم دهان خود و باقی غزل را آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب شد چون حباب خانه‌ی جمعیتم خراب از کاو کاو تیشه پیکر خراش درد بنیاد من رساند سپهر نگون به آب جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیم‌وار در لشکر حواس من افکنده انقلاب دهرم به حال مرگ نشانداست در حیات دورم شراب شیب چشانده است در شباب پیوند تن نمی‌گسلد جان که تا رهم با آن که چرخ می‌دهدش صد هزار تاب مرغیست بخت سوخته من که آمده هم پیشه‌ی سمندر وهم کسوت عراب افسرده‌ام چنان که اگر آه سرد من بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب می‌آید از خجسته نسیمی به التهاب بوی بهشت می‌شنوم از ریاض لطف گوئی خلاص می‌شوم از دوزخ عذاب از درگهی که هست سگش آهوی حرم در گردنم به یک کشش افکنده صد طناب لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب یک ذره‌ام توان چو نمانداست چون کنم خورشیدوار ناصیه سائی بر آن جناب برخیز ای صبا که ازین پس نمی‌شود شوق سبک عنان متحمل گران زکاب از من دعا و از تو شدن حاملش چنان کارام را وداع کند عزمت از شتاب از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان جائی که قطره‌ی بحر شود ذره‌ی آفتاب یعنی جناب عالی بلقیس روزگار یعنی حریم حرمت نواب مستطاب شهزاده‌ی زمان و زمین شمسه‌ی جهان زهرای زهره حاجبه‌ی مریم احتجاب شاه‌پری و انس پری خان که گر بدی بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد عز مشارکت احدی را به این خطاب معصومه‌ی زمان که نبات زمانه‌اند از احتسا عصمت او عصمت احتسا هودج کشان شخص عفافش نمی‌کشند بر دیده‌ی ملک ز ورع دامن ثیاب گردیده دایم‌الحرکت از عبادتش دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب می‌سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام با طاهرات حجره زهرا و بوتراب از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد فردی ز کاینات به این خوبی انتخاب مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست از بس که دارد از نظر مردم اجتناب در خواب نیز تا نتواند نظر فکند نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب نبود عجب اگر کند از دیده ذکور معمار کارخانه احساس منع خواب خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب فرمان دهد که عکس پذیری به عهد او بیرون برد قضا هم از آئینه هم ز آب آن مریم زمان که به عفت سرای او بوی کسی نبرده نسیمی به هیچ باب از عصمتش بدیع مدان کز کمال شرم دارد جمال خود ز ملک نیز در نقاب گر خاکروبه حرم او که می‌برند از بهر کحل دیده‌ی ملایک به صد شتاب در دامن سحاب فتد ذره‌ای از آن تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد گردون به چشم ماه کشد میل از شهاب می‌بود مهر اگر چو کنیزان دیگرش هرگز نمی‌فکند ز رخ برقع سحاب در جنب فر معجر ادنی کنیز او آرد شکوه افسر قیصر که در حساب هست از غرور صنعه تانیث صعوه را در عهد او نظر به حقارت سوی عقاب گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش گدست صباد دگر ندرد پرده‌ی حباب ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ تقویش ساز کرده چو قانون احتساب چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب گردون رکاب داری او کرده ارتکاب سرلشگران عسکر او صاحب الرس گردن کشان لشگر او مالک الرقاب هردم کند ظفر ز پی زیب دولتش دست عروس ملک به خون عدو خضاب از باد حمله‌ی سپه او سپاه خصم بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب چون خلق در مقام سبک روحی آردش در زیر پای او نبود مور در عذاب اما نهد به هیبت اگر پای بر زمین بیرون برد مهابت او جنبش از دواب بر درگهش گدای کمین مملکت مدار در خدمتش غلام کمین سلطنت مب ای سجده‌ی درت همه را مقصد و مرام وی خاک درگهت همه را مرجع و مب ای قدرت تو چشمه‌ی گشاینده از رخام وی حکمت تو تشنه‌ی نوازنده از سراب رای تو در امور کلید در صلاح فکر تو در مهام دلیل ره صواب محتاج یک حدیث توام در مهم خویش ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب سی‌سال شد که طبع من از گوهر سخن گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب از معنی لباب کلامست نظم من تحید و نعت و منقبتم لب آن لباب چون سینه‌ی صدف صدف سینه‌ها تمام در عهد من گران شده از گوهر مذاب سرتاسر جهان ز در نظم من پر است الا خزانه دل نواب کامیاب من در زمان این ملک مشتری غلام با این همه در رچو محیطم در اضطراب یک در به بیع طبع همایون او رسان تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب از کاینات رو به تو آورده محتشم ای قبله‌ی مراد ازو روی بر متاب کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی داده است دقت نظرش داد انتخاب وقت دعا رسید دعائی که از مجیب بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب تا در دعا تضرع والحاح سائلان در جنبش آورد به اجابت لب جواب بهر تو دعا که کند در دلی گذر از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب گفت قاضی گر نبودی امر مر ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در ور نبودی نفس و شیطان و هوا ور نبودی زخم و چالیش و وغا پس به چه نام و لقب خواندی ملک بندگان خویش را ای منهتک چون بگفتی ای صبور و ای حلیم چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم صابرین و صادقین و منفقین چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین رستم و حمزه و مخنث یک بدی علم و حکمت باطل و مندک بدی علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست چون همه ره باشد آن حکمت تهیست بهر این دکان طبع شوره‌آب هر دو عالم را روا داری خراب من همی‌دانم که تو پاکی نه خام وین سالت هست از بهر عوام جور دوران و هر آن رنجی که هست سهل‌تر از بعد حق و غفلتست زآنک اینها بگذرند آن نگذرد دولت آن دارد که جان آگه برد هین عزیرا در نگر اندر خرت که بپوسیدست و ریزیده برت پیش تو گرد آوریم اجزاش را آن سر و دم و دو گوش و پاش را دست نه و جزو برهم می‌نهد پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد در نگر در صنعت پاره‌زنی کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی ریسمان و سوزنی نه وقت خرز آنچنان دوزد که پیدا نیست درز چشم بگشا حشر را پیدا ببین تا نماند شبهه‌ات در یوم دین تا ببینی جامعی‌ام را تمام تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام همچنانک وقت خفتن آمنی از فوات جمله حسهای تنی بر حواس خود نلرزی وقت خواب گرچه می‌گردد پریشان و خراب غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت زان همی‌بینی درآویزان دو صد حلاج را گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی بنده احبار بخارا خواجه نساج را بلمه ای‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه آنک تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را بس کن ایرا بلبل عشقش نواها می‌زند پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را پدر آرزو کرد بهرام را چه بهرام خورشید خودکام را به منذر چنین گفت بهرام شیر که هرچند مانیم نزد تو دیر همان آرزوی پدر خیزدم چو ایمن شوم در برانگیزدم برآرست منذر چو بایست کار ز شهر یمن هدیه‌ی شهریار ز اسپان تازی به زرین ستام ز چیزی که پرمایه بردند نام ز برد یمانی و تیغ یمن گر هرچ معدنش بد در عدن چو نعمان که با شاه همراه بود به نزدیک او افسر ماه بود چنین تا به شهر صطخر آمدند که از شاه‌زاد به فخر آمدند ازان پس چو آگاهی آمد به شاه ز فرزند و نعمان تازی به راه بیامد هم‌انگاه نزد پدر چو دیدش پدر را برآورد سر به پیش کیی تخت او سرفراز بیامد شتابان و بردش نماز چو بهرام را دید بیدار شاه بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه شگفتی فروماند از کار اوی ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی فراوان بپرسید و بنواختش به نزدیک خود جایگه ساختش به برزن درون جای نعمان گزید یکی کاخ بهرام را چون سزید فرستاد نزدیک او بندگان چو اندر خور او پرستندگان شب و روز بهرام پیش پدر همی از پرستش نخارید سر چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه همی خواست تا بازگردد به راه بشب کس فرستاد و او را بخواند برابرش بر تخت شاهی نشاند بدو گفت منذر بسی رنج دید که آزاده بهرام را پرورید بدین کار پاداش نزد منست بهار شما اورمزد منست پسندیدم این رای و فرهنگ اوی که سوی خرد بینم آهنگ اوی تو چون دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم دارد همانا به راه ز دینار گنجیش پنجه هزار بدادند با جامه‌ی شهریار ز آخر به سیمین و زرین لگام ده اسپ گرانمایه بردند نام ز گستردنیهای زیبنده نیز ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز ز گنج جهاندار ایران ببرد یکایک به نعمان منذر سپرد به شادی در بخشش اندر گشاد بر اندازه یارانش را هدیه داد به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنانچون بود در خور پیشگاه به آزادی از کار فرزند اوی که شاه یمن گشت پیوند اوی به پاداش این کار یازم همی به چونین پسر سرفرازم همی یکی نامه بنوشت بهرام گور که کار من ایدر تباهست و شور نه این بود چشم امیدم به شاه که زین سان کند سوی کهتر نگاه نه فرزندم ایدر نه چون چاکری نه چون کهتری شاددل بر دری به نعمان بگفت آنچ بودش نهان ز بد راه و آیین شاه جهان چو نعمان برفت از در شهریار بیامد بر منذر نامدار بدو نامه‌ی شاه گیتی بداد ببوسید منذر به سر بر نهاد وزان هدیه‌ها شادمانی نمود بران آفرین آفرین برفزود وزان پس فرستاده اندر نهفت ز بهرام چندی به منذر بگفت پس آن نامه برخواند پیشش دبیر رخ نامور گشت همچون زریر هم‌اندر زمان زود پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت چنین گفت کای مهتر نامور نگر سر نپیچی ز راه پدر به نیک و بد شاه خرسند باش پرستنده باش و خردمند باش بدیها به صبر از مهان بگذرد سر مرد باید که دارد خرد سپهر روان را چنین است رای تو با رای او هیچ مفزای پای دلی را پر از مهر دارد سپهر دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر جهاندار گیتی چنین آفرید چنان کو چماند بباید چمید ازین پس ترا هرچ آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار فرستم نگر دل نداری به رنج نیرزد پراگنده رنج تو گنج ز دینار گنجی کنون ده هزار فرستادم اینک ز بهر نثار پرستار کو رهنمای تو بود به پرده درون دلگشای تو بود فرستادم اینک به نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو هرانگه که دینار بردی به کار گرانی مکن هیچ بر شهریار که دیگر فرستمت بسیار نیز وزین پادشاهی ز هرگونه چیز پرستنده باش و ستاینده باش به کار پرستش فزاینده باش تو آن خوی بد را ز شاه جهان جدا کرد نتوانی اندر نهان فرستاد زان تازیان ده سوار سخن‌گوی و بینادل و دوستدار رسیدند نزدیک بهرامشاه ابا بدره و برده و نیک‌خواه خردمند بهرام زان شاد شد همه دردها بر دلش باد شد وزان پس بدان پند شاه عرب پرستش بدی کار او روز و شب گفت درزی ای طواشی بر گذر وای بر تو گر کنم لاغی دگر پس قبایت تنگ آید باز پس این کند با خویشتن خود هیچ کس خنده‌ی چه رمزی ار دانستیی تو به جای خنده خون بگرستیی باده ناخورده مست آمده‌ایم عاشق و می پرست آمده‌ایم ساقیا خیز و جام در ده زود که نه بهر نشست آمده‌ایم خیز تا از خودی برون آییم که به خود پای بست آمده‌ایم چون شکستی نبود جانان را ما ز بهر شکست آمده‌ایم در جهانی که مست هشیار است هوشیاران مست آمده‌ایم ناقصان بلی خویشتنیم کاملان الست آمده‌ایم هستی و نیستی ما بنماند ما مگر نیست هست آمده‌ایم ما چنین خوار نیستیم الحق که به عمری به دست آمده‌ایم همچو عطار در محیط وجود به عنایت به شست آمده‌ایم تنی داری بسان خرمن گل عرق از وی روان چون روغن گل صبا از رشک اندام چو آبت فگنده آتش اندر خرمن گل چمن از خجلت روی چو ماهت شکسته چون بنفشه گردن گل گر از رویت بهار آگاه باشد پشیمان گردد از آوردن گل به سیل تیره ابر نوبهاری بریزد آب روی روشن گل غم تو در گریبان دل من چو خار آویخته در دامن گل منم ا زخوردن غمهای تو شاد چو زنبور عسل از خوردن گل اگر از خاک کویت بو بگیرد قبای غنچه و پیراهن گل چو در برگ از خزان زردی فزاید ز روح نامیه اندر تن گل مها از سیف فرغانی میازار نخواهد عندلیب آزردن گل گلت را همچو بلبل دوست‌دارست جعل باشد نه بلبل دشمن گل بگویم خفیه تا خواجه نرنجد که آن دلبر همی در بر نگنجد ز مستی من ترازو را شکستم ترازو کان گوهر را نسنجد بتان را جمله زو بدرید سربند که ماده گرگ با یوسف نغنجد هم از جمله سیه روییست آن نیز که پیش رومیی زنجی بزنجد قراضه کیست پیش شمس تبریز که گنج زر بیارد یا بگنجد شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دل شود چون جگر عاشقان می‌خورد این شب به ظلم دود سیاهی ظلم بر دل شب می‌دمد عاقله شب تویی بازرهانش ز ظلم نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام ای که جهان فراخ بی‌تو چو گور و لحد شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود چونک بتابد ز تو پرتو نور احد سینه کبودی چرخ پرتو سینه منست جرعه خون دلم تا به شفق می‌رسد فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم بولهب غم ببست گردن من در مسد تیر غم تو روان ما هدف آسمان جان پی غم هم دوان زانک غمش می‌کشد جانم اگر صافیست دردی لطف توست لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود راه زن از ریگ ره بود فزون در عدد سر به خس اندرکشید مرغ غم از بیم آنک بر سر غم می‌زند شادی تو صد لگد چشم چپم می‌پرد بازو من می‌جهد شاید اگر جان من دیگ هوس‌ها پزد جان مثل گلبنان حامله غنچه‌هاست جانب غنچه صبی باد صبا می‌وزد زود دهانم ببند چون دهن غنچه‌ها زانک چنین لقمه‌ای خورد و زبان می‌گزد ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان جان داده بر نرگس مست تو حکیمان دست ازطلبت باز نگیرم که بشمشیر کوته نشود دست فقیران ز کریمان گر دولت وصلت بزر و سیم برآید کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان باری اگرش شربت آبی نچشانند راهی بمسافر بنمایند مقیمان از هر چه فلک می‌دهدت بگذر و بگذار عاقل متنفر بود از خوان لیمان با چشم سقیمم دل پر خون بربودند یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان تا وقت سحر باز نشینند ندیمان قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب خون جگر جام به از مال یتیمان از گفته‌ی خواجو شنوم رایحه‌ی عشق چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان عاشق مشوید اگر توانید تا در غم عاشقی نمانید این عشق به اختیار نبود دانم که همین قدر بدانید هرگز مبرید نام عاشق تا دفتر عشق بر نخوانید آب رخ عاشقان مریزید تا آب ز چشم خود نرانید معشوقه وفا به کس نجوید هر چند ز دیده خون چکانید اینست رضای او که اکنون بر روی زمین یکی نمانید اینست سخن که گفته آمد گر نیست درست بر مخوانید بسیار جفا کشید آخر او را به مراد او رسانید اینست نصیحت سنایی عاشق مشوید اگر توانید سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست که نکردیم حساب کم و بسیاری چند زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود باید این مسله پرسید ز بیداری چند گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم چه کند راحله و مرکب رهواری چند دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما داروی درد نهفتیم ز بیماری چند سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد آه از آن لحظه که آیند خریداری چند چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا چه بود بهره‌ات از کیسه‌ی طراری چند جامه‌ی عقل ز بس در گرو حرص بماند پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند چه روی از پی نان بر در ناهاری چند دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم بنمودند بما خانه‌ی خماری چند دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند، نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک گر نپویند براه تو سبکساری چند به که از خنده‌ی ابلیس ترش داری روی تا نخندند بکار تو نکوکاری چند چو گشودند بروی تو در طاعت و علم چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق کرم نخل چه دانند سپیداری چند هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند مستی ما چو بگویند به هشیاری چند تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند روز روشن نسپردیم ره معنی را چه توان یافت در این ره بشب تاری چند بسکه در مزرع جان دانه‌ی آز افکندیم عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت خرد این تخم پراکند به گلزاری چند تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری هنر و علم بدست تو چو افزاری چند تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه سر منه تا نزنندت بسر افساری چند دیبه‌ی معرفت و علم چنان باید بافت که توانیم فرستاد ببازاری چند گفته‌ی آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند اگرت موعظه‌ی عقل بماند در گوش نبرندت ز ره راست بگفتاری چند چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند باد آمد و بویی ز نگارم نرسانید پنهان سخنی از لب یارم نرسانید فریاد من خسته رسانید به کویش فریاد که در گوش نگارم نرسانید افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید ایام جوانی به سرزلف بتان شد اقبال به سر رشته‌ی کارم نرسانید چو بلبل دی با نفق سرد به مردم ایام به گلهای بهارم نرسانید پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان حدیث درد من هم از کناری در میان افتد خان احمد دون کز ستم و ظلم پیاپی بر خلق رساندی الم و رنج دمادم آن فتنه‌ی عالم که ز ظلم و ستمش بود بس سینه پر از آتش و بس دیده پر از نم نزدیک به آن شد که زهم ریزد و پاشد از فتنه‌ی او سلسله‌ی عالم و آدم صد شکر که شد کشته به خواری و ز قتلش پر گشت ز شادی دل خلقی، تهی از غم چون بهر مکافات و سزای عمل خویش بربست به آهنگ سقر رخت ز عالم بودم پی تاریخ که پیر خردم گفت بنویس که خان احمد دون شد به جهنم تا به چشمان سیه سرمه درانداخته‌ای آهوان را همه خون در جگر انداخته‌ای به هوای لب بامت که نشیمن نتوان طایران را همه از بال و پر انداخته‌ای ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد که بر تیغ محبت سپر انداخته‌ای می‌توان یافتن از تیشه‌ی فرهاد ای عشق که بسی کوه گران از کمر انداخته‌ای به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست پس چرا یار قدیم از نظر انداخته‌ای هیچ مرغ دلی از حلقه‌ی زلف تو نجست این چه دامی است که در رهگذر انداخته‌ای سرگران رفته‌ای از حلقه‌ی عشاق برون جان به کف طایفه را در خطر انداخته‌ای گره از چین سر زلف گشودستی باز یا به دامان صبا مشک تر انداخته‌ای نه همین کشته‌ی عشق تو فروغی تنهاست ای بسا کشته که بر یکدیگر انداخته‌ای نماز شام غریبان چو گریه آغازم به مویه‌های غریبانه قصه پردازم به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم خدای را مددی ای رفیق ره تا من به کوی میکده دیگر علم برافرازم خرد ز پیری من کی حساب برگیرد که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس عزیز من که بجز باد نیست دمسازم هوای منزل یار آب زندگانی ماست صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی شکایت از که کنم خانگیست غمازم ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم آن خلیفه کرد رای اجتماع سوی آن زن رفت از بهر جماع ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد قصد خفت و خیز مهرافزای کرد چون میان پای آن خاتون نشست پس قضا آمد ره عیشش ببست خشت و خشت موش در گوشش رسید خفت کیرش شهوتش کلی رمید وهم آن کز مار باشد این صریر که همی‌جنبد بتندی از حصیر چوکارهای جهانست جمله بی بنیاد حکیم دروی ننهاد کارها بنیاد مشو مقیم درآبادی خراب جهان چو کس مقیم نماند درین خراب آباد مبر ز باد غرور ار بلندیی داری که خس بلند شد از باد لیک باز افتاد چو هست بنده‌ی خلق آدمی ز بهر طمع خوشاکسی که ازین بندگی بود آزاد چنان بزی که نمیری اگر توانی زیست چو هر که هست به عالم برای مردن زاد از آن خویش مدان خسروا که عاریت است متاع عمر که دادند باز خواهی داد با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو کین رندی و دردی کشی اهل صفا را می‌رسد آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما می‌رسد ما را بکشت آن بی‌وفا، بی‌موجب و ما شادمان بی‌موجبی عاشق کشی آن بی‌وفا را می‌رسد گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را می‌رسد امیر داد گستر خان عادل دلیر عدل پرور شاهرخ خان خدیو کامران کز یاری بخت نپچید آسمانش سر ز فرمان برای قطع نخل هستی خصم تبرزینی به دستش داد دوران تبرزین نه کلید فتح و نصرت تبرزین نه نشان شوکت و شان تبرزین نه رگ ابری شرر بار که انگیزد ز خون خصم طوفان تبرزین نه عقابی صیدپیشه که قوت اوست مغز اهل عدوان کسی کو گیردش بر کف نماند چو موسی و ید بیضا و ثعبان ز آسیبش پریشان باد دایم سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان . . . . . . بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب تقصیر میکنم ز فرستادن رسول تا شد به عشق روی تو مشهور نام من اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول گر عدل بینم از تو و گرنه نمی‌توان از بندگی تجاوز و از چاکری عدول در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟ این آه سرد و سوز دل و ناله و غول در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول از آسمان عشق تو قرآن فارسی امروز می‌کند به دل اوحدی نزول این تن من تو مگر بچه‌ی گردونی بچه‌ی گردونی زیرا سوی من دونی او همان است که بوده است ولیکن تو نه همانا که همانی، که دگرگونی طمع خیره چه داری که شوی باقی؟ نشود چون ازلی بوده‌ی اکنونی تو مر آن گوهر بیرونی باقی را چون یکی درج برآورده به افسونی با تو تا مقرون است این گهر باقی تو به زیب و به جمال ای تن قارونی زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره، این قد سروی وین روی طبرخونی لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون تو همان تیره گل گنده‌ی مسنونی ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی که درونی نشود هرگز بیرونی؟ گر فزونی نپذیرد جز کاهنده چه همی بایدت این چونین افزونی؟ گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن گرت گویم صدف لولوی مکنونی اندر این مرده صدف ای گهر زنده چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟ غره گردنده به دریای جهان اندر گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی تو در این قبه‌ی خضرا و بر این کرسی غرض صانع سیاره و گردونی دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت زانکه تو همبر جمشید و فریدونی جز تو همواره همه سر به نگونسارند تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟ خطر خویش بدان و به امانت کوش که تو بر سر جهان داور مامونی نور دادار جهان بر تو پدید آمد تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی گر به چاه اندر با بند بود خونی اندر این چاه تو با بند همیدونی وگر از زندان هر زنده رها جوید تو بر این زندان از بهر چه مفتونی تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی مست می خورده ازین سان نبود زیرا تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت مست آن رهبر بدگوهر وارونی هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش با عمامه‌ی بزر و جامه‌ی صابونی؟ چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت بر چون نار بیاگنده ز ملعونی چون سر دیوان بگرفت سر منبر هریکی دیو باستاد و ماذونی بر ستوری امامانش گوا دارم قدح وابقی و قلیه‌ی هارونی از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی ای خردمند، مخر خیره خرافاتش که تو باری نه چنو خربط و شمعونی علم دین را قانون اینست که می‌بینی به خط سبز بر این تخته‌ی قانونی گر بر این آب تو را تشنگیی باشد منت جیحونم و تو برلب جیحونی و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟» مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی وای بر من که در این تنگ دره ماندم خنک تو که بنشسته به هامونی! من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم تو به هامون بر دانا و همایونی! که تواند که بود از تو مسلمان‌تر که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟ حال جسم ما هر چون که بود شاید نه طبرخونی مانده است و نه زریونی تا بدین حالک دنیی نشوی غره که چنین با سلب و مرکب گلگونی سلب از ایمان بایدت همی زیرا جز به ایمان نبود فردا میمونی به یکی جاهل کز بیم کند نوشت نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟ سخن حجت بشنو که تو را قولش به بکار آید از داوری زرعونی بدان گه که روشن جهان تیره گشت طلایه پراگنده بر گرد دشت به پیش سپه قارن رزم زن ابا رای زن سرو شاه یمن خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای نامداران و مردان شاه بکوشید کاین جنگ آهرمنست همان درد و کین است و خون خستنست میان بسته دارید و بیدار بید همه در پناه جهاندار بید کسی کو شود کشته زین رزمگاه بهشتی بود شسته پاک از گناه هر آن کس که از لشکر چین و روم بریزند خون و بگیرند بوم همه نیکنامند تا جاودان بمانند با فره‌ی موبدان هم از شاه یابند دیهیم و تخت ز سالار زر و ز دادار بخت چو پیدا شود پاک روز سپید دو بهره بپیماید از چرخ شید ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی بدارید یکسر همه جای خویش یکی از دگر پای منهید پیش سران سپه مهتران دلیر کشیدند صف پیش سالار شیر به سالار گفتند ما بنده‌ایم خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم چو فرمان دهد ما همیدون کنیم زمین را ز خون رود جیحون کنیم سوی خیمه‌ی خویش باز آمدند همه با سری کینه ساز آمدند تو بشکن چنگ ما را ای معلا هزاران چنگ دیگر هست این جا چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم چه کم آید بر ما چنگ و سرنا رباب و چنگ عالم گر بسوزد بسی چنگی پنهانیست یارا ترنگ و تنتنش رفته به گردون اگر چه ناید آن در گوش صما چراغ و شمع عالم گر بمیرد چو غم چون سنگ و آهن هست برجا به روی بحر خاشاکست اغانی نیاید گوهری بر روی دریا ولیکن لطف خاشاک از گهر دان که عکس عکس برق اوست بر ما اغانی جمله فرع شوق وصلیست برابر نیست فرع و اصل اصلا دهان بربند و بگشا روزن دل از آن ره باش با ارواح گویا صاحبا، راز اندرون ز نهفت تا نپرسی ز من، نخواهم گفت بنده را خاطری است ناخرسند عاشق هجر یار، لیک به بند که پسندد چو من هنرمندی لب ببسته، اسیر دربندی؟ بنده را شاعری نپنداری زین گدایان خام نشماری چون در گنج دوست وا کردند به من این شیوه را عطا کردند روز و شب درد درد می‌نوشم در خروشم، اگر چه خاموشم از تلطف به من نما گل را در حدیث اندر آر بلبل را تا نوایی ز عشق آغازم وین چنین تحفه‌ها بپردازم کلماتی است از مخارج اصل اندرو هست مندرج ده فصل افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست فریاد که فریادرسی پیدا نیست بس لابه نمودیم و کس آواز نداد پیداست که در خانه کسی پیدا نیست □ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم آیین محبت و وفا می‌دانیم زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش کنها همه می‌روند و ما می‌مانیم ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو کوتاه کرده قصه‌ی زلف دراز تو تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای کان راست بود ترک کج پرده ساز تو سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق از شوق زلف عنبری سرفراز تو گر بود پیش قامت تو سرو در نماز آزاد شد ز قامت تو در نماز تو خطت که آفتاب رخت را روان بود زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی پرورده است از شکر دلنواز تو شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال طوطی گرفت غاشیه‌ی دلنواز تو هر روز احتراز تو بیش است سوی من از حد گذشت شوق من و احتراز تو از بس که هست در ره سودای تو طلسم واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم چون کس نبود محرم کوی مجاز تو سر باز زن چو شمع به گازی فرید را گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو بنه آیینه‌ای اندر برابر در او بنگر ببین آن شخص دیگر یکی ره باز بین تا چیست آن عکس نه این است و نه آن پس کیست آن عکس چو من هستم به ذات خود معین ندانم تا چه باشد سایه‌ی من عدم با هستی آخر چون شود ضم نباشد نور و ظلمت هر دو با هم چو ماضی نیست مستقبل مه و سال چه باشد غیر از آن یک نقطه‌ی حال یکی نقطه است وهمی گشته ساری تو آن را نام کرده نهر جاری جز از من اندر این صحرا دگر کیست بگو با من که تا صوت و صدا چیست عرض فانی است جوهر زو مرکب بگو کی بود یا خود کو مرکب ز طول و عرض و از عمق است اجسام وجودی چون پدید آمد ز اعدام از این جنس است اصل جمله عالم چو دانستی بیار ایمان و فالزم جز از حق نیست دیگر هستی الحق هوالحق گو و گر خواهی انا الحق نمود وهمی از هستی جدا کن نه ای بیگانه خود را آشنا کن هین مکن زین پس فراگیر احتراز که ز بخشایش در توبه‌ست باز توبه را از جانب مغرب دری باز باشد تا قیامت بر وری تا ز مغرب بر زند سر آفتاب باز باشد آن در از وی رو متاب هست جنت را ز رحمت هشت در یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر آن همه گه باز باشد گه فراز وآن در توبه نباشد جز که باز هین غنیمت دار در بازست زود رخت آنجا کش به کوری حسود روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟ هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟ چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟ ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود یک جام ز صد هزار جان به برخیز و قماش ما گرو نه ما از خود خویش توبه کردیم ما هیچ نمی‌رویم از این ده یک رنگ کند شراب ما را تا هر دو یکی شود که و مه درویش ز خویشتن تهی شد پر ده تو شراب فقر پر ده برخیز و به زه کن آن کمان را ماییم کمان و باده چون زه برجای بماند عقل پرفعل این است سزای پیر فربه ما غم نخوریم خود کی دیده‌ست تو بار کشی و او کند عه بگریز ز غم به سوی شه رو وز خانه عاریت برون جه میانش موئی و شیرین دهان هیچ ازین موئی می بینم وز آن هیچ دهانش گوئی از تنگی که هیچست بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ میانش یک سر مویست و گوئی ندارد یک سر مو در میان هیچ دهانش بی گمان همچون دلم تنگ میانش بی سخن همچون دهان هیچ بجز وصف دهان نیست هستش نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ میانش چون تنم در بی نشانی دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ خوشا با دوستان در بوستان عیش که باشد بوستان بی دوستان هیچ گل سوری نبینم در بهاران چو روی دلستان در گلستان هیچ برون از اشک از چشمم نیابد کنارسبزه و آب روان هیچ برو خواجو که باگل درنگیرد خروش بلبل فریاد خوان هیچ سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ ولیکن گر نگوید باغبان هیچ شکل مستانه و انکار شرابش نگرید تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم چهره افروختن و میل کبابش نگرید سد گل تازه شکفته‌ست ز گلزار رخش گل گل افتاده برو از می نابش نگرید تا نپرسیم از آن مست که کی می‌زده‌ای چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید آنکه می‌گفت به وحشی که منم زاهد شهر گو بیایید به میخانه ، خرابش نگرید بیا ساقی آن آب چون ارغوان کزو پیر فرتوت گردد جوان به من ده که تا زو جوانی کنم گل زرد را ارغوانی کنم سعادت به ما روی بنمود باز نوازنده‌ی ساز بنواخت ساز سخن را گزارش به یاری رسید سخن گو به امیدواری رسید گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامه‌ی نغز را نبرده جهاندار فرخ نبرد خبر ده که با فور فوران چه کرد گزارنده‌ی حرف این حسب حال ز پرده چنین می‌نماید خیال که چون شاه فارغ شد از کار کید گهی رای می‌کرد و گه رای صید روان کرد لشگر به تاراج فور ز پیروزیش کرد یکباره دور چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد به دام همه ملک و مالش به تاراج داد سرش را ز شمشیر خود تاج داد چو افتاده شد خصم در پای او به دیگر کسی داده شد جای او وز آنجا به رفتن علم برفراخت که آن خاک با باد پایان نساخت سه چیز است کان در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه به هندوستان اسب و در پارس پیل به چین گربه زینسان نماید دلیل جهاندار چون دید کان آب و خاک ز پوینده اسبان برآرد هلاک ز هندوستان شد به تبت زمین ز تبت درآمد به اقصای چین چو بر اوج تبت رسید افسرش به خنده درآمد همه لشگرش بپرسید کاین خنده از بهر چیست بجایی‌که بر خود بباید گریست نمودند کین زعفران گونه‌ی خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک عجب ماند شه زان بهشتی سواد که چون آورد خنده‌ی بی‌مراد به دشواری راه بر خشک وتر همی برد منزل به منزل به سر ره از خون جنبندگان خشک دید همه دشت بر نافه‌ی مشک دید چو دید آهوی دشت را نافه‌دار نفرمود کاهو کند کس شکار به هر جا که لشگر گذر داشتی به خروارها نافه برداشتی چو لختی بیابان چین درنوشت به آبادی آمد ز ویرانه دشت چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید به هر پنج گامی در آن مرغزار روانه شده چشمه‌ای خوشگوار هوای خوش و بیشه‌های فراخ درختان بارآور سبز شاخ روان آب در سبزه‌ی آبخورد چو سیماب در پیکر لاجورد گیاهان نو رسته از قطره پر چو بر شاخ مینا برآموده در پی آهو از چشمه انگیخته چو بر نیفه‌ها نافه‌ها ریخته سم گور بر سبزه خاریده جای چو بر سبز دیبا خط مشک سای سوادی که در وی سیاهی نبود وگر بود جز پشت ماهی نبود سکندر چو دید آن سواد بهی ز سودای هندوستان شد تهی در آب و چراگاه آن مرحله بفرمود کردن ستوران یله یکی هفته از خرمی یافت بهر بر آسود با پهلوانان دهر دگر هفته روزی پسندیده جست کزو فال فیروزی آید درست بفرمود تا کوس بنواختند از آن مرحله سوی چین تاختند دهلزن چو شد بر دهل خشمناک برآورد فریاد از باد پاک چو آیینه‌ی چینی آمد پدید سکندر سپه را سوی چین کشید نشستند بر تازی تیز جوش همه خاره خفتان و پولاد پوش هوای خوش و راه بیخار بود وگر بود خار انگبین دار بود ز شیرین گیاهان کوه و دره شکر یافته شیر آهو بره بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه معنبر شد از گرد او صیدگاه هر آهو که با داغ او زاده بود زنافه کشی نافش افتاده بود گوزنی کزو روی بر خاک داشت به چشمش جهان چشم تریاک داشت جهانجوی می‌شد چو غرنده شیر جهنده هژبری شکاری به زیر شکار افکنان در بیابان چین بپرداخت از گور و آهو زمین حریر زمین زیر سم ستور شده گور چشم از بسی چشم گور به مقراضه‌ی تیر پهلو شکاف بسی آهو افکنده با نافه‌ی ناف ادیم گوزنان سرین تا بسر ز پیکان زر گشته چون کان زر کمان شهنشه کمین ساخته گوزنی به هر تیری انداخته به نقاشی نوک تیر خدنگ تهی کرده صحرای چین را ز رنگ به نخجیر کرد در آن صیدگاه یکی روز تا شب بسر برد راه چو ترک حصاری ز کار اوفتاد عروس جهان در حصار اوفتاد زسودای او شب چو هندو زنی شده جو زنان گرد هر برزنی شهنشه فرود آمد از بارگی همان لشگرش نیز یکبارگی به تدبیر آسایش آورد رای نجنبید تا روز مرغی ز جای چو خاتون یغما به خلخال زر زخرگاه خلخ برآورد سر جهانی چو هندو به دود افکنی چو یغما و خلخ شد از روشنی زکوس شهنشه برآمد خروش به یغما و خلخ در افتاد جوش شه عالم آهنج گیتی نورد در آن خاک یکماه کرد آبخورد طویله زدند آخر انگیختند به سبز آخران برعلف ریختند خبر شد به خاقان که صحرا و کوه شد از نعل پولاد پوشان ستوه درآمد یکی سیل از ایران زمین که نه چین گذارد نه خاقان چین شتابنده سیلی که برکوه و دشت زطوفان پیشینه خواهد گذشت تگرگش زمین را ثریا کند هلاک نهنگان دریا کند سیاه اژدهائی که در هیچ بوم نیامد چو او تند شیری ز روم حبش داغ بر روی فرمان اوست سیه پوشی زنگ از افغان اوست به دارا رسانید تاراج را ز شاهان هندو ستد تاج را چو فارغ شد از غارت فوریان کمر بست بر کین فغفوریان گر آن ژرف دریا درآید ز جای ندارد دران داوری کوه پای بترسید خاقان و زد رای ترس که بود از چنان دشمنی جای ترس به هر مرزبان خطی از خان نبشت که در مرز ما خاک با خون سرشت ز شاه خطا تا به خان ختن فرستاد و ترتیب کرد انجمن سپاه سپنجاب و فرغانه را دگر مرزداران فرزانه را ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر بسی پهلوان خواند زرین کمر چو عقد سپه برهم آموده شد دل خان خانان برآسوده شد به کوه رونده درآورد پای چو پولاد کوهی روان شد ز جای دو منزل کم و بیش نزدیک شاه طویله فرو بست و زد بارگاه شب و روز پرسیدی از شهریار که با او چه شب بازی آرد به کار نهان رفته جاسوس را باز جست که تا حال او بازگوید درست خبر دادش آن مرد پنهان پژوه که شاهیست با شوکت و با شکوه دها و دهش دارد و مردمی فرشته است در صورت آدمی خردمند و آهسته و تیزهوش به خلوت سخنگو به زحمت خموش به سنگ و سکونت برآرد نفس نکوشد به تعجیل در خون کس ستم را زبان عدل را سود ازو خدا راضی و خلق خشنود ازو نیارد زکس جز به نیکی به یاد نگردد به اندوه کس نیز شاد ندیدم کسی کو بر او دست برد نه مردانه‌ای کو ز بیمش نمرد مگر تیرش از جعبه آرشست که از نوک او خاره با خارشست چو شمشیر گیرد بود چون درخش چو می بر کف آرد شود گنج بخش چو نقد سخن در عیار آورد همه مغز حکمت به کار آورد سخن نشنود کان نباشد درست نگیرد پذیرفته‌ی خویش سست به هر جایگه رونق‌انگیز کار بجز در شبستان و جز در شکار به نخجیر کردن ندارد درنگ شکیبا بود چون رسد وقت جنگ جهان ایمن از دانش و داد او ملک بر ملک زاد بر زاد او به میدان سر شهسواران بود به مستی به از هوشیاران بود چو خندد خیالی غریب آیدش چو طیبت کند بوی طیب آیدش فراوان شکیبست و اندک سخن گه راستی راست چون سرو بن سیاست کند چون شود کینه‌ور ببخشاید آنگه که یابد ظفر لبش در سخن موج طوفان زند همه رای با فیلسوفان زند به تدبیر پیران کند کارها جوانان برد سوی پیگارها پناهد به ایزد به بیگاه و گاه نیفتد به بد مرد ایزد پناه چو در زین کشد سرو آزاد را بر اسبی که پیل افکند باد را هم آورد او گر بود زنده پیل کم از قطره باشد بر رود نیل مبادا که اسبش حروفی کند که از چرم شیر اسب خونی کند پس و پیش چنبر جهاند چو مار چب و راست آتش زند چون شرار ملوکی کز افسر نشان داشتند جهان را به لشگر کشان داشتند جز او نیست در لشگرش تیغزن زهی لشگر آرای لشگر شکن نیندیشد از هیچ خونخواره‌ای مگر کز ضعیفی و بیچاره‌ای فراخ افکند بارگه را بساط به اندازه خندد چو یابد نشاط نبیند ز تعظیم خود در کسی چو بیند نوازش نماید بسی خزینه است بخشیدن گوهرش طویله بود دادن استرش به خواهندگان گر کسی زر دهد به جای زر او شهر و کشور دهد مرادی که آرد دلش در شمار دهد روزگارش به کم روزگار چو خاقان خبر یافت زان بخردی شکوهید از آن فره ایزدی به آزرم خسرو دلش نرم شد بسیچش به دیدار او گرم شد بر اندیشه‌ی جنگ بر بست راه بهانه طلب کرد بر صلح شاه به شاه جهان قصه برداشتند که ترکان چین رایت افراشتند شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام اگر با من او هم‌نبردی کند نه مردی که آزاد مردی کند مراد شما را سبک راه کرد به ما بر ره دور کوتاه کرد چنان آرمش چین در ابروی تنگ که در چین بگرید بر او خاره سنگ سپیده دمان کز سپهر کبود رسانید خورشید شه را درود دبیر عطارد منش را نشاند که بر مشتری زهره داند فشاند یکی نامه درخواست آراسته فروزان‌تر از ماه ناکاسته سخن ساخته در گزارش دو نیم یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم دبیر قلمزن قلم برگرفت نخستین سخن ز افزین درگرفت جهان آفریننده را کرد یاد که بی یاد او آفرینش مباد خدائی که امید و آرام ازوست دل مرد جوینده را کام ازوست به بیچارگی چاره‌ی کار ما درآب و در آتش نگهدار ما چو بخشش کند ره نماید به گنج چو بخشایش آرد رهاند ز رنج جهان را نبود از بنه هیچ ساز بفرمان او نقش بست این طراز گزیده کسی کو به فرمان اوست بر او آفرین کافرین خوان اوست چو کلک از سر نامه پرداختند سخن بر زبان شه انداختند که این نامه ز اسکندر چیره دست به خاقان که بادا سکندر پرست به فرمان دارای چرخ کبود ز ما باد بر جان خاقان درود چنان داند آن خسرو داد بخش که چون ما درین بوم راندیم رخش نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم به مهمان خاقان چین آمدیم بدان دل که از راه فرمانبری کند میهمان را پرستشگری به شهر شما گر بلند آفتاب ز مشرق کند سوی مغرب شتاب من آن آفتابم که اینک ز راه زمغرب به مشرق کشیدم سپاه سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ بدادم به خواهندگان بی‌دریغ ز حد حبش عزم چین ساختم زمغرب به مشرق زمین تاختم ز پایینگه آفتاب بلند سوی جلوه گاهش رساندم سمند به هندوستان کاشتم مشک بید بکارم به چین یاسمین سپید اگر ترسی از پیچ دوران من مپیچان سر از خط فرمان من وگر پیچی از امر من رای و هوش بپیچاندت چرخ گردنده گوش به جائی میاور که این تند شیر به نخجیر گوران دراید دلیر بگردان پی شیر ازین بوستان مده پیل را یاد هندوستان بلا بر سر خود فرود آورند که بر یاد مستان سرود آورند ببین تا ز شمشیر من روز جنگ چه دریای خون شد به صحرای زنگ چگونه ز دارا نشاندم غرور چه کردم بجای فرومایه فور دگر خسروان را به نیروی بخت به سر چون درآوردم از تاج و تخت گر ایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من به هر مرز و بومی که من تاختم ز بیگانه آن خانه پرداختم کسی گو مرا نیکخواهی نمود ز من هیچ بدخواهی او را نبود چو دادم کسی را به خود زینهار نگشتم بر آن گفته زنهار خوار زبانم چو بر عهد شد رهنمون نبردم سر از عهد و پیمان برون به یغما و چین زان نیارم نشست که یغمائی و چینی آرم به دست مرا خود بسی در دریائیست غلامان چینی و یغمائیست به زیر آمدن ز آسمان بر زمین بسی بهتر از ملک ایران به چین چه داری تو ای ترک چین در دماغ که بر باد صرصر کشانی چراغ به جای فرستادن نزل و گنج چرا با هزبران شدی کینه سنج فرود آمدن چیست بر طرف راه چو سد سکندر کشیدن سپاه اگر قصد پیکار ما ساختی بخوری بر آتش برانداختی وگر پیش اقبال باز آمدی کجا عذر اگر عذر ساز آمدی خبر ده مرا تا بدانم شمار که در سله‌ی مارست یا مهره‌ی مار سپاه از صبوری به جوش آمدند ز تقصیر من در خروش آمدند هزبرانم آهوی چین دیده‌اند کم آهوی فربه چنین دیده‌اند بریدند زنجیر شیران من دلیرند بر خون دلیران من پرتیر و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریز ریز سنان چشم در راه این دشمسنت گر آنجا منی گر ز من صد منست غلامان ترکم چو گیرند شست ز تیری رسد لشگری را شکست اگر خسرو شست میران بود هم آماج این شست گیران بود چو بر دوده‌ی دود من برگذشت اگر نقش چین بود شد دود دشت ز پیوند آزرم چون بگذرم مباد آبم ار با کس آبی خورم سنانم چنان اژدها را خورد که طوفان آتش گیا را خورد چو تیرم گذر بر دلیران کند نشانه ز پهلوی شیران کند گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم بر شمشیر گرد وگر کوه باشد بجوشانمش به زنگار آهن بپوشانمش بهم پنجه‌ی پیل را بشکنم شه پیلتن بلکه پیل افکنم سرین خوردن گور و پشت گوزن ندارد بر شیر درنده وزن چو شاهین بحری درآید به کار دهد ماهیان را ز مرغان شکار شما ماهیانید بی پا و چنگ مرا اژدها در دهن چو نهنگ سگان نیز کان استخوان می‌خورند به دندان چون تیغ نان می‌خورند به هر جا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد چو کین آوری کین باستانی کنم شوی مهربان مهربانی کنم اگر گوهرت باید و گر نهنگ ز دریای من هر دو آید به چنگ ندیدی مگر تیغم انگیخته نهنگی و گوهر بر او ریخته من آن گنج و آن اژدها پیکرم که زهر است و پازهر در ساغرم به نزد تو از گنج و از اژدها خبر ده به من تا چه آرد بها گر آیی تنت در پرند آورم وگر نی سرت زیر بند آورم درشتی و نرمی نمودم تو را بدین هر دو قول آزمودم تو را اگر پای خاکی کنی بر درم چو خورشید بر خاک چین بگذرم و گر نی دراندازم از راه کین همه خاک چین را به دریای چین چو نامه بخوانی نسازی درنگ نمائی به من صورت صلح و جنگ تغافل نسازی که سیلاب نیز به جوشست در ابر سیلاب ریز زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس فرستاد تا نامه‌ی نغز برد به مهر سکندر به خاقان سپرد چو خاقان فرو خواند عنوان شاه فرو خواست افتادن از اوج گاه از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس دو پیکر خیالی بر او بست راه که بر شه زنم یا شوم نزد شاه دو رنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد حبست بجفنی المدامع لاتجری فلما طغی الماء استطال علی السکر نسیم صبا بغداد بعد خرابها تمنیت لو کانت تمر علی قبری لان هلاک النفس عند اولی النهی احب لهم من عیش منقبض الصدر زجرت طبیبا جس نبضی مداویا الیک، فما شکوای من مرض یبری لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا و هذا فراق لایعالج بالصبر تسائلنی عما جری یوم حصرهم و ذالک ممالیس یدخل فی‌الحصر ادیرت کوس الموت حتی کانه رس الاساری ترجحن من السکر لقد ثکلت ام القری و لکعبة مدامع فی‌المیزاب تسکب فی‌الحجر بکت جدر المستنصریة ندبة علی العلماء الراسخین ذوی الحجر نوائب دهر لیتنی مت قبلها ولم ار عدوان السفیه علی الحبر محابر تبکی بعدهم بسوادها و بعض قلوب الناس احلک من حبر لحا الله من یسدی الیه بنعمة و عند هجوم الناس یألف بالغدر مررت بصم الراسیات اجوبها کخنساء من فرط البکاء علی صخر ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟ تهدم شخصی من مداومة البکا و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر وقفت بعبادان ارقب دجلة کمثب دم قان یسیل الی البحر وفائض دمعی فی مصیبة واسط یزید علی مد البحیرة والجزر فجرت میاه العین فازددت حرقة کما احترقت جوف الدما میل بالفجر ولا تسألنی کیف قلبک والنوی جراحة صدری لاتبین بالسبر و هب ان دارالملک ترجع عامرا و یغسل وجه العالمین من العفر فاین بنوالعباس مفتخر الوری ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر غدا سمرا بین الانام حدیثهم وذا سمر یدمی المسامع کالسمر و فی الخبر المروی دین محمد یعود غریبا مثل مبتداء الامر ااغرب من هذا یعود کمابدا و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟ فلا انحدرت بعد الخلائف دجله و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر کان دم الاخوین اصبح نابتا بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر بکت سمرات البید و الشیح و الغضا لکثرة ماناحت اغاربة القفر ایذکر فی اعلی المنابر خطبة و مستعصم بالله لم یک فی الذکر ضفادع حول الماء تلعب فرحة اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟ تزاحمت الغربان حول رسومها فاصبحت العنقاء لازمة الوکر ایا احمد المعصوم لست بخاسر و روحک والفردوس عسر مع الیسر و جنات عدن خففت بمکارة فلابد من شوک علی فنن البسر تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا ودع جیف الدنیا لطائفة النسر ولا فرق ما بین القتیل و میت اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر تحیة مشتاق و الف ترحم علی الشهداء الطاهرین من الوزر هنیا لهم کأس المنیة مترعا و ما فیه عندالله من عظم الاجر «فلا تحسبن الله مخلف وعده» بان لهم دارالکرامة والبشر علیهم سلام الله فی کل لیلة بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر اابلغ من امر الخلافة رتبة هلم انظروا ما کان عاقبة الامر فلیت صماخی صم قبل استماعه بهتک اساتیر المحارم فی الاسر عدون حفایا سبسبا بعد سبسب رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم کأن العذاری فی‌الدجی شهب تسری و ان صباح الاسر یوم قیامة علی امم شعث تساق الی الحشر و مستصرخ یا للمرة فانصروا و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟ یساقون سوق المعز فی کبد الفلا عزائز قوم لم یعودن بالزجر جلبن سبایا سافرات وجوهها کواعب لم یبرزن من خلل الخدر و عترة قنطوراء فی کل منزل تصیح باولاد البرامک من یشری؟ تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟ لقد کان فکری قبل ذلک مائزا فاحدث امر لایحیط به فکری و بین یوی صرف الزمان و حکمه مغللة ایدی الکیاسة والخبر وقفت بعبادان بعد صراتها رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر محاجر ثکلی بالدموع کریمة و ان بخلت عین الغمائم بالقطر نعوذ بعفوالله من نار فتنة تأحج من قطر البلاد الی قطر کان شیاطین القیود تفلتت فسال علی بغداد عین من القطر بدا و تعالی من خراسان قسطل فعاد رکاما لایزول عن البدر الام تصاریف الزمان و جوره تکلفنا ما لانطیق من الاصر رعی الله انسانا تیقظ بعدهم لان مصاب الزید مزجرة العمرو اذا ان للانسان عند خطوبه یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر الا انما الایام ترجع بالعطا ولم تکس الا بعد کسوتها تعری ورائک یا مغرور خنجر فاتک و انت مطاط لا تفیق و لاتدری کناقة اهل البد وظلت حمولة اذا لم تطق حملا تساق الی العقر وسائر ملک یقتفیه زواله سوی ملکوت القائم الصمد الوتر اذا شمت الواشی بموتی، فقل له رویدک ماعاش امر الدهر و مالک مفتاح الکنوز جمیعها لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر اذا کان عندالموت لافرق بیننا فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر و جاریه الدنیا نعومة کفها محببة لکنها کلب الظفر ولو کان ذو مال من الموت فالتا لکان جدیرا بالتعاظم والکبر ربحت الهدی ان کنت عامل صالح وان لم تکن، والعصر انک فی خسر کما قال بعض الطاعنین لقرنه بسمر القنا نیلت معانقة السمر امدخر الدنیا و تارکها اسی لدار غد ان کان لابد من ذخر علی المرء عار کثرة المال بعده و انک یا مغرور تجمع للفخر عفاالله عنا ما مضی من جریمة و من علینا بالجمیل من الصبر وصان بلادالمسلمین صیانة بدولة سلطان البلاد ابی بکر ملیک غدا فی کل بلدة اسمه عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر لقد سعدالدنیا به دام سعده و ایده المولی بألویة النصر کذلک تنشا لینة هو عرقها و حسن نبات الارض من کرم البذر و لو کان کسری فی زمان حیاته لقال الهی اشدد بدولته أزری بشکرالرعایا صین من کل فتنة و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی مبالغة السعدی فی نکت الشعر و ماالشعر ایم الله لست بمدع و لو کان عندی ما ببابل من سحر هنالک نقادون علما و خبرة و منتخبو القول الجمیل من الهجر جرت عبراتی فوق خدی کبة فانشأت هذا فی قضیة ما یجری و لو سبقتنی سادة جل قدرهم و ما حسنت منی مجاوزة القدر ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها کما فعلت نار المجامر بالعطر سطرت و لولا غض عینی علی البکا لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری احدث اخبارا یضیق بها صدری و احمل اصارا ین بها ظهری ولا سیما قلبی رقیق زجاجه و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر ألا ان عصری فیه عیشی منکد فلیت عشاء الموت بادر فی عصری خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة واطیبها، لولا الممات علی الاثر و رب الحجی لا یطمن بعیشة فلا خیر فی وصل یردف بالهجر سواء اذا مامت وانقطع المنی امخزن تبن بعد موتک ام تبر آن کس که دلیش بوده باشد و آن دل صنمی ربوده باشد آن ساده چه داند این حکایت؟ کو را ستمی نسوده باشد دود دل ما کسی ببیند کش آینه‌ی زدوده باشد ای مدعی، از نکوهش ما بگذر تو، که ناستوده باشد آن روز بیا و دیده دربند کو پرده ز رخ گشوده باشد آن یار که در وفاش تا روز بیدارم و او غنوده باشد گفتی: سرفتنه‌ایش بودست جز کشتن ما چه بوده باشد؟ قاصد، که ببرد نامه‌ی من چون نامه بدو نموده باشد؟ دانم که: به وصف من رقیبش عیبی دو سه در ربوده باشد گو: قصه‌ی دوستان خود دوست از بدگویان شنوده باشد تا گندم اوحدی رسیدن دشمن چو خورد دروده باشد از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی هر روز همی بینم رنجی و عنایی شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی گویی که ندارد به جهان پیشه‌ی دیگر جز آنکه کند با من بیچاره جفایی تا چند کند جور و جفا با من عاشق ناکرده به جای من یکروز وفایی تا چند کشم جورش من بنده به دعوی یعنی که همی آیم من نیز ز جایی دانم که خلل ناید در حشمت او را گر عاشق او باشد بیچاره گدایی گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل گوید که مرا هست درین هر دو ریایی خورشید رخست او و سنایی را زان چه چون نیست نصیب او هر روز ضیایی هنوزت نرگس اندر عین خوابست هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست هنوزت آب درآتش نهانست هنوزت آتش اندر عین آبست هنوزت خال هندو بت پرستست هنوزت چشم جادو مست خوابست هنوزت سنبل مشگین سمن‌ساست هنوزت برگ گل سنبل نقابست هنوزت ماه در عقر مقیمست هنوزت عقرب اندر اضطرابست هنوزت گرد گل گرد عبیرست هنوزت لاله در مشگین حجابست هنوزت بر مه از شب سایبانست هنوزت برگل از سنبل طنابست هنوزت لب دوای درد دلهاست هنوزت رخ برای شیخ و شابست هنوزت ماه در اوج جمالست هنوزت شب نقاب آفتابست هنوزت شکر اندر پر طوطیست هنوزت برقمر پر غرابست هنوزت در دل خواجو مقامست هنوزت با دل خواجو عتابست راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ گفت چون ره را ندارم زاد و برگ از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام شیشه‌ی پر اشک دارم نیز من ژنده‌ی برچیده‌ام بهر کفن اولم زان اشک اگر خونی دهید آخرم آن خشت زیر سرنهید وان کفن در آب چشم آغشته‌ام ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام آن کفن چون در تنم پوشید پاک زود تسلیمم کنید آنگه به خاک چون چنین کردید، تا محشر ز میغ بر سر خاکم نبارد جز دریغ دانی این چندین دریغا بهر چیست پشه‌ای با باد نتوانست زیست سایه از خورشید می‌جوید وصال می‌نیابد، اینت سودا و محال گرچه هست این خود محالی آشکار جز محال اندیشی او را نیست کار هرک او ننهد درین اندیشه سر او ازین بهتر چه اندیشه دگر سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم چون بپردازم ازین مشکل دلم کیست چون من فرد و تنها مانده خشک لب غرقاب دریا مانده نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس نه مرا هم درد و محرم هیچ کس نه ز همت میل ممدوحی مرا نه ز ظلمت خلوت روحی مرا نه دل کس نه دل خود نیز هم نه سر نیک و سر بد نیز هم نه هوای لقمه‌ی سلطان مرا نه قفای سیلی دربان مرا نه به تنهایی صبوری یک دمم نه بدل از خلق دوری یک دمم هست احوال من زیر و زبر همچنان کان پیر داد از خود خبر کاشکی کردمی از عشق حذر یا کنون دارمی از دوست خبر ای دریغا که من از دست شدم نوز ناخورده تمام از دل بر چون توان بود برین درد صبور چون توان برد چنین روز به سر عشق با من سفری گشت و بماند مونس من به حضر خسته جگر دور بودن زچنان روی، غمیست هر چه دشوارتر و هر چه بتر پیک غزنین نرسیده‌ست که من خبری یابم از دوست مگر سفر از دوست جدا کرد مرا گم شود از دو جهان نام سفر من شفاعت کنم امسال ز میر تا مرا دست بدارد به حضر میر یوسف پسر ناصر دین لشکر آرای شه شیرشکر چون شه ایران والا به نسب با شه ایران همتا به گهر آنکه بر درگه سلطان جهان جای او پیشتر از جای پسر همه نازیدن میر از ملک است زین ستوده‌ست بر اهل هنر همچنان درخور از روی قیاس کان ملک شمسست این میر قمر ملک او را به سزا دارد از آنک یادگارست ملک را ز پدر لاجرم میر گرفته‌ست مدام خدمت او چو نماز اندر بر روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر همه از دولت او جوید نام همه در خدمت او دارد سر تا ثنای ملک شرق بود به ثنای دگران رنج مبر این هم از خدمت باشد که ز من بخرد مدح شه شرق به زر دوستان را دل از اینگونه بود دوستاران را زین نیست گذر شاد باد آن هنری میر که هست پادشاهی و شهی را درخور آن نکو سیرت و نیکو مذهب آن نکو منظر و نیکو مخبر آنکه اندر سپه شاه کسی پیش او نام نگیرد ز هنر چون عطا بخشد اقرار کنی که جهان را بر او نیست خطر چون به جنگ آید گویی که مگر نرسیده‌ست بدو نام حذر از حریصی که به جنگست مثل جنگ را بندد هر روز کمر دشمنان را چو کمان خواهد میر هیچ امید نماند به سپر همه کتب عرب و کتب عجم بر تو برخواند چون آب ز بر سخنانش همه یکسر نکتست چون سخن گوید تو نکته شمر تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر تا بود لعلی نعت گل نار چون کبودی صفت نیلوفر شادمان باد و به کام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر نیکوانی چو نگار اندر پیش دلبرانی چو بهار اندر بر همچو این عید به شادی و خوشی بگذاراد و هزاران دگر ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان لعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کان زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان چشم گهر پاش من قلزم سیماب ریز و آه جگر تاب من صرصرآتش فشان کاکل مشکین تو غالیه برنسترن سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان هندوی زلف ترا بر شه خاور کمین زنگی خال ترا بر طرف چین مکان شام سحر پوش را کرده ز مه تکیه جای چشمه‌ی خورشید را بسته ز شب سایبان روی تو و خط سبز آینه‌ی چین و زنگ لعل تو و خال لب طوطی و هندوستان موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان گر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را آن راه زن دل را آن راه بر دین را زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را آن باده انگوری مر امت عیسی را و این باده منصوری مر امت یاسین را خم‌ها است از آن باده خم‌ها است از این باده تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را آن باده بجز یک دم دل را نکند بی‌غم هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر جانم به فدا باشد این ساغر زرین را این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد آن را که براندازد او بستر و بالین را زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را به قیصر یکی نامه فرمود شاه که برنه سزاوار شاهی کلاه که مریم پسر زاد زیبا یکی که هرگز ندیدی چنو کودکی نشاید مگر دانش و تخت را وگر در هنر بخشش و بخت را چو من شادمانم تو شادان بزی که شاهی و گردنکشی را سزی چو آن نامه نزدیک قیصر رسید نگه کرد و توقیع پرویز دید بفرمود تا گاو دم بر درش دمیدند و پر بانگ شد کشورش ببستند آیین به بی‌راه و راه پر آواز شیر وی پرویز شاه برآمد هم آواز رامشگران همه شهر روم از کران تا کران بدرگاه بردند چندی صلیب نسیم گلان آمد و بوی طیب بیک هفته زین گونه با رود و می ببودند شادان ز شیروی کی بهشتم بفرمود تا کاروان بیامد بدرگاه با ساروان صد اشتر ز گنج درم بار کرد چو پنجه شتر بار دینار کرد ز دیبای زربفت رومی دویست که گفتی ز زر جامه با رزیکیست چهل خوان زرین پایه بسد چنان کز در شهر یاران سزد همان چند زرین و سیمین دده بگوهر بر و چشمشان آژده بمریم فرستاد چندی گهر یکی نره طاوس کرده بزر چه از جامه‌ی نرم رومی حریر ز در و زبرجد یکی آبگیر همان باژ کشور که تا چار بار ز دینار رومی هزاران هزار فرستاد چون مرد رومی چهل کجا هر چهل بود بیدار دل گوی پیش رو نام او خانگی که همتا نبودش به فرزانگی همی‌شد برین گونه با ساروان شتربار دینار ده کاروان چوآگاهی آمد به پرویز شاه که پیغمبر قیصر آمد ز راه به فرخ بفرمود تا برنشست یکی مرزبان بود خسروپرست که سالار او بود بر نیمروز گرانمایه گردی و گیتی فروز برفتند با او سواران شاه به سر برنهادند زرین کلاه چو از دور دید آن سپه خانگی به پیش اندر آمد به بیگانگی چنین تا به نزدیک شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند چو دیدند زیبا رخ شاه را بران گونه آراسته‌گاه را نهادند همواره سر بر زمین برو بر همی‌خواندند آفرین بمالید پس خانگی رخ بخاک همی‌گفت کای داور داد وپاک ز پیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه و راد بزرگانش از جای برخاستند به نزدیک شه جایش آراستند چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد به فرزانگی ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر ز جان سخنگوی پاینده‌تر مبادا جهان بی‌چنین شهریار برومند بادا برو روزگار مبیناد کس روز بی‌کام تو نوشته بخورشید بر نام تو جهان بی سر و افسر تو مباد بر و بوم بی لشکر تو مباد ز قیصر درود و ز ما آفرین برین نامور شهریار زمین کسی کو درین سایه‌ی شاه شاد نباشد ورا روشنایی مباد ابا هدیه و باژ روم آمدم برین نامبردار بوم آمدم برفتیم با فیلسوفان بهم بران تا نباشد کس از ما دژم ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز که با باژ و چیز آفرینست نیز بخندید از آن پر هنر مرد شاه نهادند زرین یکی پیشگاه فرستاد پس چیزها سوی گنج بدو گفت چندین نبایست رنج بخراد بر زین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه به عنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده‌یی بود و هم یادگیر چنین گفت کاین نامه سوی مهست جهاندار پرویز یزدان پرست جهاندار و بیدار و پدرام شهر که یزدانش تاج و خرد داد بهر جهاندار فرزند هرمزد شاه که زیبای تاج است و زیبای گاه ز قیصر پدر مادر شیر نام که پاینده بادا بدو نام و کام ابا فر و با برز و پیروز باد همه روزگارانش نوروز باد به ایران و تورانش بر دست رس به شاهی مباداش انباز کس همیشه به دل شاد و روشن روان همیشه خرد پیر و دولت جوان گران مایه شاهی کیومرثی همان پور هوشنگ طهمورثی پدر بر پدر و پسر بر پسر مبادا که این گوهر آید به سر برین پاک یزدان کند آفرین بزرگان ملک و بزرگان دین نه چون تو خزان و نه چون تو بهار نه چون تو بایوان چین بر نگار همه مردمی و همه راستی مبیناد جانت بد کاستی به ایران و توران و هندوستان همان ترک تا روم و جا دوستان تو را داد یزدان به پاکی نژاد کسی چون تو از پاک مادر نزاد فریدون چو ایران بایرج سپرد ز روم و ز چین نام مردی ببرد برو آفرین کرد روز نخست دلش را ز کژی و تاری بشست همه بی نیازی و نیک اختری بزرگی و مردی و افسونگری تو گویی که یزدان شما را سپرد وزان دیگران نام مردی ببرد هنر پرور و راد و بخشنده گنج ازین تخمه‌ی هرگز نبد کس به رنج نهادند بر دشمنان باژ و ساو بد اندیشتان بارکش همچو گاو ز هنگام کسری نوشین روان که بادا همیشه روانش جوان که از ژرف دریا برآورد پی بران گونه دیوار بیدار کی ز ترکان همه بیشه‌ی نارون بشستند وبی رنج گشت انجمن ز دشمن برستند چندی جهان برو آفرین از کهان و مهان ز تازی و هندی و ایرانیان ببستند پیشش کمر بر میان روا رو چنین تا به مرز خزر ز ارمینیه تا در باختر ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ بزرگان با فر او اورند وتاج همه کهتران شما بوده‌اند برین بندگی بر گوا بوده‌اند که شاهان ز تخم فریدون بدند دگر یکسر از داد بیرون بدند بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام بزرگی به دانش برآورده‌ام بدان گونه شادم که تشنه بر آب وگر سبزه‌ی تیره بر آفتاب جهاندار بیدار فرخ کناد مرا اندرین روز پاسخ کناد یکی آرزو خواهم از شهریار کجا آن سخن نزد او هست خوار که دار مسیحا به گنج شماست چو بینید دانید گفتار راست برآمد برین سالیان دراز سزد گر فرستد بما شاه باز بدین آرزو شهریار جهان ببخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی برو بر کنند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین بدان من ز خسرو پذیرم سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس همان هدیه و باژ و ساوی که من فرستم به نزدیک آن انجمن پذیرد پذیرم سپاسی بدان مبیناد چشم تو روی بدان شود فرخ این جشن و آیین ما درخشان شود در جهان دین ما همان روزه‌ی پاک یک شنبدی ز هر در پرستنده‌ی ایزدی برو سوکواران بمالند روی بروبر فراوان بسایند موی شود آن زمان بر دل ما درست که از کینه دلها بخواهیم شست که بود از گه آفریدون فراز که با تور و سلم اندر آمد براز شود کشور آسوده از تاختن بهر گوشه‌یی کینها ساختن زن و کودک رومیان برده‌اند دل ما ز هر گونه آزرده‌اند برین خویشی ما جهان رام گشت همه کار بیهوده پدرام گشت درود جهان آفرین بر تو باد همان آفرین زمین بر تو باد چو آن نامه‌ی قیصر آمد ببن جهاندار بشنید چندان سخن ازان نامه شد شاه خرم نهان برو تازه شد روزگار مهان بسی آفرین کرد برخانگی بدو گفت بس کن ز بیگانگی گرانمایه را جایگه ساختند دو ایوان فرخ بپرداختند ببردند چیزی که بایست برد به نزدیک آن مرد بیدار گرد بیامد بدید آن گزین جایگاه وزان پس همی‌بود نزدیک شاه بخوان و نبید و شکار و نشست همی‌بود با شاه مهتر پرست برین گونه یک ماه نزدیک شاه همی‌بود شادان دل و نیک خواه ما گبر قدیم نامسلمانیم نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم گه محرم کم زن خراباتیم گه همدم جاثلیق رهبانیم شیطان چو به ما رسد کله بنهد کز وسوسه اوستاد شیطانیم زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم سر پای برهنگان دو جهانیم درمانده‌ایم و راه بس دور است ما راه به کار خود نمی‌دانیم ما چاره به کار خویش چون سازیم چو جمله به کار خویش حیرانیم کی باشد و کی بود که ناگاهی این پرده ز کار خویش بدرانیم هر پرده که بعد از آن پدید آید از آتش معرفت بسوزانیم زآنجا که درآمدیم از اول جان را سوی آن کمال برسانیم عطار شکسته را به یک دفعت از پرده‌ی هر دو کون برهانیم عطارد مشتری باید متاع آسمانی را مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن دو چشم معنوی باید عروسان معانی را یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را به صف‌ها رایت نصرت به شب‌ها حارس امت نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد ره فرعون باید زد رها کن این شبانی را الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟ که: آب دیده‌ی نظارگان ز سر بگذشت ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت کدام پرده بماند درست و پوشیده؟ بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی که از مقابل او روی آن پسر بگذشت مسافری، که به شهر آمد و بدید او را ندیده‌ایم کز آن آستان در بگذشت چو دید آن سر زلف دراز در کمرش سرشک دیده‌ی خونریزم از کمر بگذشت ز من بپرس گزند جراحت دل ریش که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت ای دریغا که دوا در رنجتان گشت زهر قهر جان آهنجتان ظلمت افزود این چراغ آن چشم را چون خدا بگماشت پرده‌ی خشم را چه رئیسی جست خواهیم از شما که ریاستمان فزونست از سما چه شرف یابد ز کشتی بحر در خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر ای دریغ آن دیده‌ی کور و کبود آفتابی اندرو ذره نمود ز آدمی که بود بی مثل و ندید دیده ابلیس جز طینی ندید چشم دیوانه بهارش دی نمود زان طرف جنبید کو را خانه بود ای بسا دولت که آید گاه گاه پیش بی‌دولت بگردد او ز راه ای بسا معشوق کاید ناشناخت پیش بدبختی نداند عشق باخت این غلط‌ده دیده را حرمان ماست وین مقلب قلب را س القضاست چون بت سنگین شما را قبله شد لعنت و کوری شما را ظله شد چون بشاید سنگتان انباز حق چون نشاید عقل و جان همراز حق پشه‌ی مرده هما را شد شریک چون نشاید زنده همراز ملیک یا مگر مرده تراشیده‌ی شماست پشه‌ی زنده تراشیده‌ی خداست عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش دم ماران را سر مارست کیش نه در آن دم دولتی و نعمتی نه در آن سر راحتی و لذتی گرد سر گردان بود آن دم مار لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار آنچنان گوید حکیم غزنوی در الهی‌نامه گر خوش بشنوی کم فضولی کن تو در حکم قدر درخور آمد شخص خر با گوش خر شد مناسب عضوها و ابدانها شد مناسب وصفها با جانها وصف هر جانی تناسب باشدش بی گمان با جان که حق بتراشدش چون صفت با جان قرین کردست او پس مناسب دانش همچون چشم و رو شد مناسب وصفها در خوب و زشت شد مناسب حرفها که حق نبشت دیده و دل هست بین اصبعین چون قلم در دست کاتب ای حسین اصبع لطفست و قهر و در میان کلک دل با قبض و بسطی زین بنان ای قلم بنگر گر اجلالیستی که میان اصبعین کیستی جمله قصد و جنبشت زین اصبعست فرق تو بر چار راه مجمعست این حروف حالهات از نسخ اوست عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست جز نیاز و جز تضرع راه نیست زین تقلب هر قلم آگاه نیست این قلم داند ولی بر قدر خود قدر خود پیدا کند در نیک و بد آنچ در خرگوش و پیل آویختند تا ازل را با حیل آمیختند پادشاهان را چنان عادت بود این شنیده باشی ار یادت بود دست چپشان پهلوانان ایستند زانک دل پهلوی چپ باشد ببند مشرف و اهل قلم بر دست راست زانک علم خط و ثبت آن دست راست صوفیان را پیش رو موضع دهند کاینه‌ی جانند و ز آیینه بهند سینه صیقلها زده در ذکر و فکر تا پذیرد آینه‌ی دل نقش بکر هر که او از صلب فطرت خوب زاد آینه در پیش او باید نهاد عاشق آیینه باشد روی خوب صیقل جان آمد و تقوی القلوب دو گهر دان پیمبری و کرم زاده از کان کاینات بهم هر دو را کوهسار مغز بشر هر دو را افتاب نور قدم ز آفرینش درخت انسی راست بیخ پیغمبری و شاخ کرم دهر بیخ پیمبری بگسست شاخ رادی به تیغ کرد قلم نه پیمبر بزاد از کیهان نه نبی خود بزاید از عالم بس که روز پیمبری که گذشت ندمد صبح رادمردی هم حکم حق تا در نبوت بست بست گردون در فتوت هم نه نه گرچه پیمبری شد ختم راد مردی برفت باز عدم کاشکارا چو روز می‌بینی آفتاب کرم در اوج همم آفتاب کرم کجاست به ری اهل همت کراست ز اهل عجم سروری دارد آنکه قالب جود کند احیا چو عیسی مریم گوهر تاج ملک، تاج الدین کوست سردار گوهر آدم حاسد خاک پای او کعبه تشنه‌ی آب دست او زمزم کرمش چشمه سار مشرب خضر قلمش سر بهای خاتم جم سر تیغ و زبانه‌ی قلمش هست دندانه چو لب خاتم به خدائی که در خدائی او هیچ‌گونه ریا نمی‌بینم که مرا بی‌لقای مجلس تو زندگانی روا نمی‌بینم خواجه بر من در نیک دربست چکنم لب به بدی نگشایم نیک بد گفتن من پیشه گرفت تا به بد گفتن او پیش آیم حاش لله که به بد گفتن کس من سگ‌جان لب پاک آلایم هرچه او بیشترم بنکوهد من از آن بیشترش بستایم او بدی گوید و او را شاید من نکو گویم و آن را شایم او به من جوهر خود بنموده است من بدو گوهر خود بنمایم از عزیزان سال دل کردم هیچ شافی جواب نشنیدم جز دو حرف نبشته صورت دل معنی دل به خواب نشنیدم دیدم آری هزار جنس طلب لیک یک جنس‌یاب نشنیدم کشت امید زرد دیدم لیک وعده‌ی فتح باب نشنیدم یک خروش خروس صبح کرم زین خراس خراب نشنیدم عشوه‌ی صبح کاذب است کز او خبر آفتاب نشنیدم هرچه جستم ز سفله صدق سحاب جز دروغ سراب نشنیدم خنجر برق و کوس رعد بسی است جوش جیش سحاب نشنیدم همه عالم گرفت ننگ نفاق نام اخلاص ناب نشنیدم همه مردم دروغ زن دیدم راست از هیچ باب نشنیدم سیبوی گفت من به معنی نحو یک خطا در خطاب نشنیدم من به معنی صدق می‌گویم که ز یک کس صواب نشنیدم جوی امید رفت خاقانی لیک ازو بانگ آب نشنیدم رفت منذر به اتفاق پدر بر چنین جستجوی بست کمر جست جائی فراخ و ساز بلند ایمن از گرمی و گداز و گزند کانچنان دز در آن دیار نبود وآنچه بد جز همان به کار نبود اوستادان کار می‌جستند جای آن کارگاه می‌شستند هرکه بر شغل آن غرض برخاست آن نمودار ازو نیامد راست تا به نعمان خبر رسید درست کانچنان پیشه‌ور که در خور تست هست نام‌آوری ز کشور روم زیرکی کو ز سنگ سازد موم چابکی چرب دست و شیرین کار سام دستی و نام او سمنار دستبردش همه جهان دیده به همه دیده‌ای پسندیده کرده چندین بنا به مصر و به شام هر یکی در نهاد خویش تمام رومیان هندوان پیشه او چینیان ریزه‌چین تیشه او گرچه بناست وین سخن فاشست او ستاد هزار نقاشست هست بیرون ازین به رأی و قیاس رصدانگیز و ارتفاع‌شناس نظرش بر فلک تنیده لعاب از دم عنکبوت اصطرلاب چون بلیناس روم صاحب رای هم رصد بند و هم طلسم گشای آگه از روی بستگان سپهر از شبیخون ماه و کینه مهر ساز این شغل ازو توانی یافت کاین چنین کسوت او تواند بافت طاقی از گل چنان برآراید کز ستاره چراغ برباید چون که نعمان بدین طلبکاری گرم دل شد ز نار سمناری کس فرستاد و خواند زان بومش هم برومی فریفت از رومش چونکه سمنار سوی نعمان رفت رغبت کار شد یکی در هفت آنچه مقصود بود از او درخواست وانگهی کرد کار او را راست آلتی کان رواق را شایست ساختند آنچنان که می‌بایست پنجه کارگر شد آهن سنج بر بنا کرد کار سالی پنج تا هم آخر به دست زرین چنگ کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ کوشکی برج برکشیده به ماه قبله گاه همه سپید و سیاه کارگاهی به زیب و زرکاری رنگ ناری و نقش سمناری فلکی پای گرد کرده به ناز نه فلک را به گرد او پرواز قطبی از پیکر جنوب و شمال تنگلوشای صدهزار خیال مانده را دیدنش مقابل خواب تشنه را نقش او برابر آب آفتاب ار بر او فکندی نور دیده را در عصابه بستی حور چون بهشتش درون پر آسایش چون سپهرش برون پر آرایش صقلش از مالش سریشم و شیر گشته آیینه‌وار عکس پذیر در شبانروزی از شتاب و درنگ چون عروسان برآمدی به سه رنگ یافتی از سه رنگ ناوردی ازرقی و سپیدی و زردی صبحدم ز آسمان ازرق پوش چون هوا بستی ازرقی بر دوش کافتاب آمدی برون زنورد چهره چون آفتاب کردی زرد چون زدی ابر کله بر خورشید از لطافت شدی چو ابر سفید با هوا در نقاب یک رنگی گاه رومی نمود و گه زنگی چونکه سمنار از آن عمل پرداخت خوبتر زانکه خواستند به ساخت ز آسمان برگذشت رونق او خور به رونق شد از خورنق او داد نعمان به نعمتیش نوید که به یک نیمه زان نداشت امید از شتر بارهای پر زر خشک وز گرانمایه‌های گوهر و مشک بیشتر زانکه در شمار آید تا دگر وقت‌ها به کار آید چوب اگر بازداری از آتش خام ماند کباب سختی کش دست بخشنده کافت درمست حاجب الباب درگه کرمست مرد بنا که آن نوازش دید وعده‌های امیدوار شنید گفت اگر زان چه وعده دادم شاه پیش از این شغل بودمی آگاه نقش این کارگاه چینی کار بهترک بستمی در این پرگار بیشتر بردمی در اینجا رنج تا به من شاه بیش دادی گنج کردمی کوشکی که تا بودی روزش از روز رونق افزودی گفت نعمان چو بیش یابی چیز به از این ساختن توانی نیز؟ گفت اگر بایدت به وقت بسیچ آن کنم کین برش نباشد هیچ این سه رنگ است آن بود صد رنگ آن زیاقوت باشد این از سنگ این به یک گنبدی نماید چهر آن بود هفت گنبدی چو سپهر روی نعمان ازین سخن بفروخت خرمن مهر و مردمی را سوخت پادشاه آتشی‌ست کز نورش ایمن آن شد که دید از دورش واتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار پادشه همچو تاک انگورست در نپیچد دران کز او دورست وانکه پیچد در او به صد یاری بیخ و بارش کند به صد خواری گفت اگر مانمش به زور و به زر به ازینی کند به جای دگر نام و صیت مرا تباه کند نامه خویش را سیاه کند کارداران خویش را فرمود تا برند از دز افکنندش زود کارگر بین که خاک خونخوارش چون فکند از نشانه کارش کرد قصری به چند سال بلند به زمانیش ازو زمانه فکند آتش انگیخت خود به دود افتاد دیر بر بام رفت و زود افتاد بی‌خبر بود از اوفتادن خویش کان بنا برکشید صد گز بیش گر ز گور خودش خبر بودی یک به دست از سه گز نیفزودی تخت پایه چنان توان بر برد که چو افتی ازو نگردی خرد نام نعمان بدان بنای بلند از بلندی به مه رساند کمند خاک جادوی مطلقش می‌خواند خلق رب‌الخورنقش می‌خواند صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم! شکسته‌ی غم عشقت ز روزگار، ای دوست دل منست، که شادی به روزگار دلم کنون که در پی آزار من کمر بستی مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم دل مرا ز برت راه باز گشت نماند ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست درنگ آوری کار گردد تباه میاسا و اسپ درنگی مخواه ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان تاج با کاویانی درفش من این پادشاهی مر او را دهم برین بر سرش بر سپاسی نهم تو ز ایدر برو تا حلب کینه‌جوی سپه را جز از جنگ چیزی مگوی زریر ستوده به لهراسپ گفت که این راز بیرون کشیم از نهفت گر اویست فرمان‌بر و مهترست ورا هرک مهتر بود کهترست بگفت این و برساخت در حال کار گزیده یکی لشکری نامدار نبیره‌ی برزگان و آزادگان ز کاوس و گودرز کشوادگان ز تخم زرسپ آنک بودند نیز چو بهرام شیراوژن و ریونیز همی رفت هر مهتری با دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ نیاسود کس تا به مرز حلب جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب درفش همایون برافراختند سراپرده و خیمه‌ها ساختند زریر سپهبد سپه را بماند به بهرام گردنکش و خود براند بسان کسی کو پیامی برد وگر نزد شاهی خرامی برد ازان ویژگان پنج تن را ببرد که بودند با مغز و هشیار و گرد چو نزدیک درگاه قیصر رسید به درگاه سالار بارش بدید به در بر همه فرش دیبا کشید بیامد به قیصر بگفت آنچ دید به کاخ اندرون بود قیصر دژم چو قالوس و گشتاسپ با او بهم بدو آگهی داد سالار بار که آمد به درگه زریر سوار چو قیصر شنید این سخن بار داد ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد زریر اندر آمد چو سرو بلند نشست از بر تخت آن ارجمند ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت همان رومیان را فروزش گرفت بدو گفت قیصر فرخ‌زاد را نپرسی نداری به دل داد را به قیصر چنین گفت فرخ زریر که این بنده از بندگی گشت سیر گریزان بیامد ز درگاه شاه کنون یافت ایدر چنین پایگاه چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد تو گفتی ز ایران نیامدش یاد چو قیصر شنید این سخن زان جوان پراندیشه شد مرد روشن‌روان که شاید بدن این سخن کو بگفت جز از راستی نیست اندر نهفت به قیصر ز لهراسپ پیغام داد که گر دادگر سر نه پیچد ز داد ازین پس نشستم برومست و بس به ایران نمانیم بسیار کس تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ سخن چون شنیدی نباید درنگ نه ایران خزر گشت و الیاس من که سر برکشیدی از آن انجمن چنین داد پاسخ که من جنگ را بیازم همی هر سوی چنگ را تو اکنون فرستاده‌ای بازگرد بسازیم ناچار جای نبرد ز قیصر چو بنشید فرخ زریر غمی شد ز پاسخ فروماند دیر نمی‌گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت نمی‌گفتم که خواهد بست همت رختم از کویت نمی‌گفتم کمند سرکشی بگسل که می‌ترسم دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت نمی‌گفتم نگردان قبله‌ی بد نیتان خود را وگرنه روی می‌گردانم از محراب ابرویت نمی‌گفتم سخن درباره‌ی بدگوهران کم گو که دندان می‌کنم یکباره از لعل سخنگویت نمی‌گفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت نمی‌گفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت نمی‌گفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت درد ما را نیست درمان الغیاث هجر ما را نیست پایان الغیاث دین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاث در بهای بوسه‌ای جانی طلب می‌کنند این دلستانان الغیاث خون ما خوردند این کافردلان ای مسلمانان چه درمان الغیاث همچو حافظ روز و شب بی خویشتن گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم بیا به صلح من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم ای همه نیست‌ها به صنع تو هست هست‌ها با کمال ذات تو نیست نیست یک دم که بنده خاقانی غرقه‌ی فیض مکرمات تو نیست □مرد مسافر حدیث خانه کو گوید زان غرضش زن بود که بانوی خانه است بود مرا خانه‌ای نخست و دوم خوب نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است گوئی خاقانیا ز خانه خبر ده خانه‌ی من همچو چوبه زیر میانه است □دوستکانی داد شاهم جام دریا شکل و من خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست هر که در دریا رود گر قی کند عذرش نهند آنکه دریا شد در او گر قی کند معذور است بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس ظن مردم این که لیلی چهره‌ی زیبا نداشت دوش چون پنهان ز مردم می‌شدی مهمان دل دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بی‌دریغ آن چه می‌آید ز دست او دریغ از ما نداشت محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت حسن تو عشق من افزون می‌کند عشق او حالم دگرگون می‌کند غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا زهره کرد آب و جگر خون می‌کند خنده‌ی آن لعل عیسی دم مرا هر دمی از گریه قارون می‌کند بر تنم یک موی ازو آزاد نیست من ندانم تا چه افسون می‌کند حسن او در نرد خوبی داو خواست خطش اکنون داو افزون می‌کند ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش خفته چون چشم تو در هرطرفی بیماری وانگه از قند تو درحسرت جلابی خوش همچو زلف سیه و روی جهان افروزت نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش نرگست فتنه‌ی هر گوشه نشینست مقیم خوابگه ساخته بر گوشه‌ی محرابی خوش تا برفت از نظرم چشم خوش پرخوابت در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه‌ست بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش گوش کن شرح شرف نامه‌ی مهر از خواجو زانکه باشد صفت مهر رخت بابی خوش مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست که زندگانی ده روزه زندگانی نیست به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست ز شرم موی سفیدست هوشیاری من وگرنه نشاه‌ی مستی کم از جوانی نیست جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب درین زمانه که آثار مهربانی نیست ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟ مرا که بهره بجز غفلت از جوانی نیست برون میار سر از زیر بال خود صائب که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست بگردان ساقیا آن جام دیگر بده جان مرا آرام دیگر به جان تو که امروزم ببینی که صبرم نیست تا ایام دیگر اگر یک ذره رحمت هست بر من مکن تأخیر تا هنگام دیگر خلاصم ده خلاصم ده خلاصی که سخت افتاده‌ام در دام دیگر اگر امروز در بر من ببندی درافتم هر دمی از بام دیگر مرا در دست اندیشه بمسپار که اندیشه‌ست خون آشام دیگر می خام ار نگردانی تو ساقی مرا زحمت دهد صد خام دیگر بگیر این دلق اگر چه وام دارم گرو کن زود بستان وام دیگر بنه نامم غلام دردنوشان نمی‌خواهم خدایا نام دیگر قلت له مصیحا یا ملک‌المشرق اقسم بالخالق مثلک لم یخلق قدرک لایعرف وعدک لا یخلف نائلک الاشرف بالک لم یغلق جسمی کالخردله احرقه ذاالوله خلد فی الزلزله من یک لم یخفق صرت انا لا انا غیرک عندی فنا ضدک یا ذاالغنا مختدع احمق هیج کس ای جان من، جان سخن دان من نور رخ شد ندید، تا نکند بیدقی زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد دم ناییست که بیننده و داناست خدایا که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک مگر هر در دریای تو گویاست خدایا خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده سراسیمه و آشفته سوداست خدایا چرخ را باز مه روی تو حیران دارد که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور جام لبریز به کف از می رخشان دارد برمه عید نخواهم نظر کس که تمام صورت دایره غبغب جانان دارد شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال کشتی نقره به دست از پی دوران دارد سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او سمت شاطری آصف دوران دارد صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم همچو مریخ و عطارد تن بی‌جان دارد مرکز دایره‌ی ملک ابوالقاسم بیک که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد آن که از عین شرف نقطه‌ی نوک قلمش فخر بر مردمک دیده‌ی اعیان دارد و آن که از فرط عطا رشحه‌ی کلک کرمش طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست خامه‌ی داوری و خاتم فرمان دارد بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است که در آن عدد ریگ بیابان دارد دجله‌ی همتش آن بحر سحاب‌انگیز است که گوهر بیشتر از قطره‌ی باران دارد ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل عالمی را ز وجود تو به سامان دارد توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه که جهانی ز تو پروانه‌ی احسان دارد رشحه‌ی کلک درو سلک تو روحیست روان که ترشح ز سرچشمه‌ی حیوان دارد قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش وسعت عرصه‌ی این کاخ نه ایوان دارد بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد فلک آراسته نه خر گه والا که در آن والی همچو تو بنشیند و دیوان دارد آصفا تا شده‌ای واسطه‌ی عزت من دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد تا به ذیل کرمت دست توسل زده‌ام سیل اشک از مژه‌اش سر به گریبان دارد جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد پاره پاره‌ی جگری بر سر مژگان دارد محتشم را که خرد داشته بر مداحی سبب اینست که ممدوح سخندان دارد نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد در مدیح تو که نامت شرف دیوان‌هاست اهتمام از پی آرایش دیوان دارد تا به دریای هوا کشتی زرین هلال گذر از گردش این گنبد گردان دارد کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد چو آمد به نزدیک اروندرود فرستاد زی رودبانان درود بران رودبان گفت پیروز شاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه مرا با سپاهم بدان سو رسان از اینها کسی را بدین سو ممان بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون فرود چنین داد پاسخ که شاه جهان چنین گفت با من سخن در نهان که مگذار یک پشه را تا نخست جوازی بیابی و مهری درست فریدون چو بشنید شد خشمناک ازان ژرف دریا نیامدش باک هم آنگه میان کیانی ببست بران باره‌ی تیزتک بر نشست سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افگند گلرنگ را ببستند یارانش یکسر کمر همیدون به دریا نهادند سر بر آن باد پایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین به خشکی رسیدند سر کینه جوی به بیت‌المقدس نهادند روی که بر پهلوانی زبان راندند همی کنگ دژهودجش خواندند بتازی کنون خانه‌ی پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان چو از دشت نزدیک شهر آمدند کزان شهر جوینده بهر آمدند ز یک میل کرد آفریدون نگاه یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر که ایوانش برتر ز کیوان نمود که گفتی ستاره بخواهد بسود بدانست کان خانه‌ی اژدهاست که جای بزرگی و جای بهاست به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک برآرد چنین بر ز جای از مغاک بترسم همی زانکه با او جهان مگر راز دارد یکی در نهان بیاید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید به روز درنگ بگفت و به گرز گران دست برد عنان باره‌ی تیزتک را سپرد تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی بر نوردد زمین کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ در این رقص و در این های و در این هو میان ماست گردان میر مه رو اگر چه روی می‌دزدد ز مردم کجا پنهان شود آن روی نیکو چو چشمت بست آن جادوی استاد درآ در آب جو و آب می‌جو تو گویی کو و کو او نیز سر را به هر سو می‌کند یعنی که کو کو ز کوی عشق می‌آید ندایی رها کن کو و کو دررو در این کو برو دامان خاقان گیر محکم چو او باشد چه اندیشی ز باجو برو پهلوی قصرش خانه‌ای گیر که تا ایمن شوی از درد پهلو گریزان درد و دارو در پی تو زهی لطف و زهی احسان و دارو سیه کاری و تلخی را رها کن بر ما زو بیا غلطان چو مازو از او یابد طرب هم مست و هم می از او گیرد نمک هم رو و هم خو از او اندیش و گفتن را رها کن لطیف اندیش باشد مرد کم گو پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت تا خرد ابلوج قند خاص زفت پس بر عطار طرار دودل موضع سنگ ترازو بود گل گفت گل سنگ ترازوی منست گر ترا میل شکر بخریدنست گفت هستم در مهمی قندجو سنگ میزان هر چه خواهی باش گو گفت با خود پیش آنک گل‌خورست سنگ چه بود گل نکوتر از زرست هم‌چو آن دلاله که گفت ای پسر نو عروسی یافتم بس خوب‌فر سخت زیبا لیک هم یک چیز هست که آن ستیره دختر حلواگرست گفت بهتر این چنین خود گر بود دختر او چرب و شیرین‌تر بود گر نداری سنگ و سنگت از گلست این به و به گل مرا میوه‌ی دلست اندر آن کفه‌ی ترازو ز اعتداد او به جای سنگ آن گل را نهاد پس برای کفه‌ی دیگر به دست هم به قدر آن شکر را می‌شکست چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند مشتری را منتظر آنجا نشاند رویش آن سو بود گل‌خور ناشکفت گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت ترس ترسان که نباید ناگهان چشم او بر من فتد از امتحان دید عطار آن و خود مشغول کرد که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد گر بدزدی وز گل من می‌بری رو که هم از پهلوی خود می‌خوری تو همی ترسی ز من لیک از خری من همی‌ترسم که تو کمتر خوری گرچه مشغولم چنان احمق نیم که شکر افزون کشی تو از نیم چون ببینی مر شکر را ز آزمود پس بدانی احمق و غافل کی بود مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند دانه هم از دور راهش می‌زند کز زنای چشم حظی می‌بری نه کباب از پهلوی خود می‌خوری این نظر از دور چون تیرست و سم عشقت افزون می‌شود صبر تو کم مال دنیا دام مرغان ضعیف ملک عقبی دام مرغان شریف تا بدین ملکی که او دامست ژرف در شکار آرند مرغان شگرف من سلیمان می‌نخواهم ملکتان بلک من برهانم از هر هلکتان کین زمان هستید خود مملوک ملک مالک ملک آنک بجهید او ز هلک بازگونه ای اسیر این جهان نام خود کردی امیر این جهان ای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر ای مدد سمع و بصر شعله و انوار تو کو گیر که خود جوهریی نیست پی مشتریی چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو گیر دهانی نبود گفت زبانی نبود تا دم اسرار زند جوشش اسرار تو کو هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا بی‌گه شد زود بیا خانه خمار تو کو تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو برد کلاه تو غری برد قبایت دگری روی تو زرد از قمری پشت و نگهدار تو کو بر سر مستان ابد خارجیی راه زند شحنگیی چون نکنی زخم تو کو دار تو کو خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان ترجمه خلق مکن حالت و گفتار تو کو هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود باز گشا گره گره بند قبا که همچنین گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود عرضه بده به پیش او جان مرا که همچنین هر کی ز روی مرحمت از قد من بپرسدت ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین سر وصال دوست را جز به صبا نگفته‌ام تا به صفای سر خود گفت صبا که همچنین کوری آنک گوید او بنده به حق کجا رسد در کف هر یکی بنه شمع صفا که همچنین گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود بوی حق از جهان هو داد هوا که همچنین گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد چشم مرا نسیم تو داد ضیا که همچنین از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند وز سر لطف برزند سر ز وفا که همچنین آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش راستی را که شنیدست بدینسان سروی که دمد سنبل سیراب ز برگ سنمش هرکه در چین سر زلف بتان آویزد آستین پر شود از نافه‌ی مشک ختنش گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش هر غریبی که مقیم در مه رویان شد تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش کشته‌ی عشق چو از خاک لحد برخیزد چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش دوش خواجو سخنی از لب لعلت می‌گفت بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش حدیث عشق در دفتر نگنجد حساب عشق در محشر نگنجد عجب می‌آیدم کین آتش عشق چه سودایی است کاندر سرنگنجد برو مجمر بسوز ار عود خواهی که عود عشق در مجمر نگنجد درین ره پاک دامن بایدت بود که اینجا دامن تر درنگنجد هر آن دل کاتش عشقش برافروخت چنپان گردد که اندر برنگنجد دلی کز دست شد زاندیشه‌ی عشق درو اندیشه‌ی دیگر نگنجد برون نه پای جان از پیکر خاک که جان پاک در پیکر نگنجد شرابی کان شراب عاشقان است ندارد جام و در ساغر نگنجد چو جانان و چو جان با هم نشینند سر مویی میانشان درنگنجد رهی کان راه عطار است امروز در آن ره جز دلی رهبر نگنجد سروقدی میان انجمنی به که هفتاد سرو در چمنی جهل باشد فراق صحبت دوست به تماشای لاله و سمنی ای که هرگز ندیده‌ای به جمال جز در آیینه مثل خویشتنی تو که همتای خویشتن بینی لاجرم ننگری به مثل منی در دهانت سخن نمی‌گویم که نگنجد در آن دهن سخنی بدنت در میان پیرهنت همچو روحیست رفته در بدنی وان که بیند برهنه اندامت گوید این پرگلست پیرهنی با وجودت خطا بود که نظر به ختایی کنند یا ختنی باد اگر بر من اوفتد ببرد که نماندست زیر جامه تنی چاره بیچارگی بود سعدی چون ندانند چاره‌ای و فنی بسی برنیامد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد به بار بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد شکم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانی رخش زعفران بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام چنین داد پاسخ که من روز و شب همی برگشایم به فریاد لب همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز تو گویی به سنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنکه نیز اندروست چنین تا گه زادن آمد فراز به خواب و به آرام بودش نیاز چنان بد که یک روز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش خروشید سیندخت و بشخود روی بکند آن سیه گیسوی مشک بوی یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر همان پر سیمرغش آمد به یاد بخندید و سیندخت را مژده داد یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت هم اندر زمان تیره گون شد هوا پدید آمد آن مرغ فرمان روا چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرایش جان بود برو کرد زال آفرین دراز ستودش فراوان و بردش نماز چنین گفت با زال کین غم چراست به چشم هژبر اندرون نم چراست کزین سرو سیمین بر ماه‌روی یکی نره شیر آید و نامجوی که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد گذشتن به سر برش ابر از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ هران گرد کاواز کوپال اوی ببیند بر و بازوی و یال اوی ز آواز او اندر آید ز پای دل مرد جنگی برآید ز جای به جای خرد سام سنگی بود به خشم اندرون شیر جنگی بود به بالای سرو و به نیروی پیل به آورد خشت افگند بر دو میل نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دادار نیکی دهش بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون نخستین به می ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک بساو و برآلای بر خستگیش ببینی همان روز پیوستگیش بدو مال ازان پس یکی پر من خجسته بود سایه‌ی فر من ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن که او دادت این خسروانی درخت که هر روز نو بشکفاندش بخت بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آمد به بار بگفت و یکی پر ز بازو بکند فگند و به پرواز بر شد بلند بشد زال و آن پر او برگرفت برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت بدان کار نظاره شد یک جهان همه دیده پر خون و خسته روان فرو ریخت از مژه سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟ همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین درو بام خلوت من پرست ز نقش او به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین ز درش به روز من ار چه دور همی روم شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین به دیار ما چو به دوستی گذرت بود سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه تو به سر من چو نمی‌رسی، علنم ببین چو پس از منت هوس تفرج دل کند بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی نفس خدای ز جانب یمنم ببین مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم: اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟ اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید که در تو خیره می‌ماند چو من چشم تماشایی میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل که اندر دل نمی‌گنجد غم عشق و شکیبایی حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی عزیز مصر اگر ما را ملامت‌گر بود شاید تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بی‌پایی چو سعدی سیف فرغانی به وصف پسته‌ی تنگت چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید «تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی» عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده عید آمد از خلد برین، شد شحنه‌ی روی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده از گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آن‌چنان کز عطسه‌ی مغزش جهان پر مشک تاتار آمده گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده ساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شده قندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمده هر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثری هر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمده ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟ آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس از سینه‌ی بربط نفس، در حلق مزمار آمده آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی وز درد زادن هر دمی در ناله‌ی زار آمده نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده شروان شه سلطان نشان، افسرده‌ی گردن کشان دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود میان این دل و آن یار می فروش چه بود فدیت سیدنا انه یری و یجود الی البقاء یبلغ من الفناء یذود اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش مرا بگو که در آن حلقه‌های گوش چه بود معاد کل شرود طغی و منه نی مثال ظلک ان طال هو الیک یعود وگر تو با من هم خرقه‌ای و همرازی بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود بامر حافظ الله المکان یعی بمس عاطفه الله الزمان ولود اگر فقیری و ناگفته راز می‌شنوی بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود ایا فاد فذب فی لظی محبته ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود ترید جبر جبیر الفاد فانکسرن ترید نحله تاج فلا تنی به سجود از آنچ جامه و تن پاره پاره می‌کردیم بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود یقول لیت حبیبی یحبنی کرما الیس حبک تأثیر حب ود ودود وگر شناخته‌ای کاصل انس و جان ز کجاست یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود ایا نضاره عیشی بما تهیجنی متی تقر عیونی و صاحبی مفقود وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست گه تصور عشاق پشت و روش چه بود لن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر اکون مثلک لدا لربه لکنود وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود هر که تواند که فرشته شود خیره چرا باشد دیو و ستور تا نکنی ای پسر ناخلف ملک پدر در سر شیرین و شور چیست جهان قعر تنور اثیر خود چه تفرج بود اندر تنور جان که دلش سیر نگردد زتن مرغ و قفص نیست که مرده است و گور خشم چو دندان بزند همچو مار حرص چو دانه بکشد همچو مور طیره توان داد ملک را به قدر سخره توان کرد فلک را به زور چشمه‌ی خورشید شو از اعتدال تا برهی از قصب و از سمور خاک به شهوت مسپر چون سپهر تا نه زنت غتفره گیرد نه پور بو که گریبانت بگیرد خرد خود که گرفتست گریبان عور گیر که گیتی همه چنگست و نای گیر که گردون همه ماهست و هور طبع ترا زانچه که گوشیست کر نفس ترا زانچه که چشمیست کور این چنین پابند جان میدان کیست ما شدیم از دست این دستان کیست می‌دود چون گوی زرین آفتاب ای عجب اندر خم چوگان کیست آفتابا راه زن راهت نزد چون زند داند که این ره آن کیست سیب را بو کرد موسی جان بداد بازجو آن بو ز سیبستان کیست چشم یعقوبی از این بو باز شد ای خدا این بوی از کنعان کیست خاک بودیم این چنین موزون شدیم خاک ما زر گشت در میزان کیست بر زر ما هر زمان مهر نوست تا بداند زر که او از کان کیست جمله حیرانند و سرگردان عشق ای عجب این عشق سرگردان کیست جمله مهمانند در عالم ولیک کم کسی داند که او مهمان کیست نرگس چشم بتان ره می‌زند آب این نرگس ز نرگسدان کیست جسم‌ها شب خالی از ما روز پر ما و من چون گربه در انبان کیست هر کسی دستک زنان کای جان من و آنک دستک زن کند او جان کیست شمس تبریزی که نور اولیاست با چنان عز و شرف سلطان کیست دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد چنین گیرم که این عالم همه یکسر ترا باشد نه آخر هر فرازی را نشیبی در قفا باشد سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند لب من خدمت خاک کف پای تو کند تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی نگذارم که کسی قصد جفای تو کند تن من جمله پس دل رود و دل پس تو تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند مشتری بندگی بند قبای تو کند رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی ملک مشرق بیمست که رای تو کند میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی طالع سعد، همه سعد عطای تو کند به همه کار تویی راهنمای تن خویش خسروی تو دل تو راهنمای تو کند با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند با بها دولت را فر و بهای تو کند به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف نیزه‌ی بیست رش دستگرای تو کند کاروان ظفر و قافله‌ی فتح و مراد کاروانگاه به صحرای رجای تو کند نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی که دل او نیت و قصد عنای تو کند ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون خدمت وشغل غلامان سرای تو کند این جهان کرد برای تو خداوند جهان وان جهان، من به یقینم که برای تو کند همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند نتواند که جزای تو کند خلق به خیر ملک العرش تواند که جزای تو کند من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک این جهان زیر نگین خلفای تو کند ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند از چه رو خاک سیه گردون به فرق ماه کرد مشعل خورشید را گردون چرا پر کاه کرد از چه رو بر نیل ماتم زد لباس عافیت هر که جادر ساحت این نیلگون خرگاه کرد این چه صورت بود کز هر گوشه زرین افسری زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد چیست افغان غلامان شه باقی مگر آسمان بی‌مهریی با بندگان شاه کرد آه کز بی‌مهری گردون شه باقی‌نماند از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند پشت نه گردون ز کوه محنت ما بشکند آری آری کوه درد ما کمرها بشکند جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند باز اگر آرد به گردش جام زرین آفتاب جام زرین بر سر این چرخ مینا بشکند ور کند دیگر ثریا خنده دندان نما از سر کین چرخ دندان ثریا بشکند کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین هست این بزمی که عمری عنبر تر ریختند کاین زمان خاک سیه بر جای عنبر ریختند این حریم خسروانی را که می‌پاشند کاه قرنها بر یکدگر سد توده‌ی زر ریختند وین بساط پادشاهی کاندر او ریزند اشک سالها بر روی هم سد گنج گوهر ریختند روز محشر هم عجب کز خاک سر بیرون کنند بس کزین غم خاکساران خاک بر سر ریختند این چه آتش بود ای گردون که بر عالم زدی دود از عالم برآوردی ، جهان بر هم زدی چون علم ای سرفرازان فوطه در گردن کنید چاکها در جامه همچون شده تا دامن کنید دود بر می‌خیزد از مشعل به آن آهن دلی کم نیند از وی شما هم سوز خود روشن کنید شب بسوزید و چو شمع مرده روز از مسکنت چهره پر خاک سیه در گوشه مسکن کنید رو بتابید آتشین رویان ز گلشن بعد از این همچو آتش جای در خاکستر گلخن کنید زین عزا برخاست دود از آتشین رخساره‌ها رخ به خاکستر نهان کردند آتش پاره‌ها شاه باقی کو ز عالم رفت عمر میر باد نیر اقبال او چون مهر عالمگیر باد تا چو زنجیر است موج آب در پای چنار دشمن او دست بر سر ، پای در زنجیر باد در دبیرستان گردون تا نشان یابد ز تیر خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم در دیده‌ی هر عاشق او بود همه لایق وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران یاری ده بی‌یاران، هرجا همه او دیدم مطلوب دل در هم او یافتم از عالم مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس او بود، همه او، بس، تنها همه او دیدم آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو جویای عراقی شو، کو را همه او دیدم تا چند تو پس روی به پیش آ در کفر مرو به سوی کیش آ در نیش تو نوش بین به نیش آ آخر تو به اصل اصل خویش آ هر چند به صورت از زمینی پس رشته گوهر یقینی بر مخزن نور حق امینی آخر تو به اصل اصل خویش آ خود را چو به بیخودی ببستی می‌دانک تو از خودی برستی وز بند هزار دام جستی آخر تو به اصل اصل خویش آ از پشت خلیفه‌ای بزادی چشمی به جهان دون گشادی آوه که بدین قدر تو شادی آخر تو به اصل اصل خویش آ هر چند طلسم این جهانی در باطن خویشتن تو کانی بگشای دو دیده نهانی آخر تو به اصل اصل خویش آ چون زاده پرتو جلالی وز طالع سعد نیک فالی از هر عدمی تو چند نالی آخر تو به اصل اصل خویش آ لعلی به میان سنگ خارا تا چند غلط دهی تو ما را در چشم تو ظاهرست یارا آخر تو به اصل اصل خویش آ چون از بر یار سرکش آیی سرمست و لطیف و دلکش آیی با چشم خوش و پرآتش آیی آخر تو به اصل اصل خویش آ در پیش تو داشت جام باقی شمس تبریز شاه و ساقی سبحان الله زهی رواقی آخر تو به اصل اصل خویش آ گفت روبه صاف ما را درد نیست لیک تخییلات وهمی خورد نیست این همه وهم توست ای ساده‌دل ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل از خیال زشت خود منگر به من بر محبان از چه داری س ظن ظن نیکو بر بر اخوان صفا گرچه آید ظاهرا زیشان جفا این خیال و وهم بد چون شد پدید صد هزاران یار را از هم برید مشفقی گر کرد جور و امتحان عقل باید که نباشد بدگمان خصاه من بدرگ نبودم زشت‌اسم آنک دیدی بد نبد بود آن طلسم ور بدی بد آن سگالش قدرا عفو فرمایند یاران زان خطا عالم وهم و خیال طمع و بیم هست ره‌رو را یکی سدی عظیم نقشهای این خیال نقش‌بند چون خلیلی را که که بد شد گزند گفت هذا ربی ابراهیم راد چونک اندر عالم وهم اوفتاد ذکر کوکب را چنین تاویل گفت آن کسی که گوهر تاویل سفت عالم وهم و خیال چشم‌بند آنچنان که را ز جای خویش کند تا که هذا ربی آمد قال او خربط و خر را چه باشد حال او غرق گشته عقلهای چون جبال در بحار وهم و گرداب خیال کوهها را هست زین طوفان فضوح کو امانی جز که در کشتی نوح زین خیال ره‌زن راه یقین گشت هفتاد و دو ملت اهل دین مرد ایقان رست از وهم و خیال موی ابرو را نمی‌گوید هلال وآنک نور عمرش نبود سند موی ابروی کژی راهش زند صد هزاران کشتی با هول و سهم تخته تخته گشته در دریای وهم کمترین فرعون چست فیلسوف ماه او در برج وهمی در خسوف کس نداند روسپی‌زن کیست آن وانک داند نیستش بر خود گمان چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر از چه گردی گرد وهم آن دگر عاجزم من از منی خویشتن چه نشستی پر منی تو پیش من بی‌من و مایی همی‌جویم به جان تا شوم من گوی آن خوش صولجان هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست دوست جمله شد چو خود را نیست دوست آینه بی‌نقش شد یابد بها زانک شد حاکی جمله نقشها ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست سرم فدای قفای ملامتست چه باک گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست بساز با من رنجور ناتوان ای یار ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌ام هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع طبیبی پری چهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود نه از درد دلهای ریشش خبر نه از چشم بیمار خویشش خبر حکایت کند دردمندی غریب که خوش بود چندی سرم با طبیب نمی‌خواستم تندرستی خویش که دیگر نیاید طبیبم به پیش بسا عقل زورآور چیردست که سودای عشقش کند زیردست چو سودا خرد را بمالید گوش نیارد دگر سر برآورد هوش کیست که گوید ببارگاه سلاطین حال گدایان دلشکسته‌ی مسکین سوخته‌ئی کو که خون ز دیده ببارد از سر سوزم چو شمع بر سر بالین در گذر ای باغبان که بلبل سرمست باز نیاید به غلغل تو ز نسرین با رخ بستان فروز ویس گلندام کس نبرد نام گل بمجلس رامین کی برود گر هزار سال برآید از سرفرهاد شور شکر شیرین عاشق صادق کسی بود که نخواهد ملکت کسری بجای مهر نگارین شمسه‌ی چین نیست در تصور اورنگ جز رخ گلچهر ماهروی خورآئین مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان کبک نیابد امان ز چنگل شاهین منکر خواجو مشو که اهل نظر را روی بتان قبله است و کیش مغان دین صد بار بگفتمت ز مستان مگریز جان در کفمان سپار و بستان مگریز از من بشنو گریز پا سر نبرد گر جان خواهی ز حلقه‌ی جان مگریز صد بار بگفت یار هرجا مگریز گر بگریزی بجز سوی ما مگریز هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی در شهر گریز سوی صحرا مگریز گر بکشندم نگردم از عشق توباز زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز گویند مرا سرت ببریم به گاز پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز گر در ره عشق او نباشی سرباز زنهار مکن حدیث عشقی سرباز گر روشنی میطلبی همچون شمع پروانه صفت تو خویشتن را در باز گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز نومید نیم ز بارگاه کرمت زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز مائیم و توئی و خانه خالی برخیز هنگام ستیز نیست ای جان مستیز چون آب و شراب با حریفان آمیز چندانکه رسم بجای کج دار و مریز مائیم و دمی کوته و سودای دراز در سایه‌ی دل فکنده دو پای دراز نظاره‌کنان بسوی صحرای دراز صد روز قیامت است چه جای دراز مائیم و هوای یار مه رو شب و روز چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز زین روز شبان کجا برد بو شب و روز خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز مردانه بیا که نیست کار تو مجاز آغاز بنه ترانه‌ی بی‌آغاز سبلت میمال خواجه‌ی شهر توئی آخر به گزاف نیست این ریش دراز معشوقه‌ی ما کران نگیرد هرگز وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز هم صورت و هم آینه والله که ویست این آینه زنگی نپذیرد هرگز من بودم و دوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز من سیر نگشته‌ام ز تو یار هنوز وامم داری نبات بسیار هنوز گر از سر خاک من برآید خاری لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز من همتیم کجا بود چون من باز عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز با خویشتنم خوش است در پرده‌ی راز گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز میگوید مرمرا نگار دلسوز میباید رفت چون به پایان شد روز ای شب تو برون میای از کتم عدم خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز نی چاره‌ی آنکه با تو باشم همراز نی زهره‌ی آنکه بی‌تو پردازم راز کارم ز تو البته نمیگردد ساز کار من بیچاره حدیثی است دراز هین وقت صبوحست میان شب و روز غیر از مه وخورشید چراغی مفروز زان آتش آب گونه یک شعله برآر در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز یاری خواهی ز یار با یار بساز سودت سوداست با خریدار بساز از بهر وصال ماه از شب مگریز وز بهر گل و گلاب با خار بساز یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز تابد به تو اینچنین مه جان‌افروز در تاریکیست آب حیوان تو مخسب شاید که شبی در آب اندازی پوز آمد آمد ترش ترش یعنی بس میپندارد که من بترسم ز عسس آن مرغ دلی که نیست در بند قفس او را تو مترسان که نترسد از کس احوال دلم هر سحر از باد بپرس تا شاد شوی از من ناشاد بپرس ور کشتن بیگناه سودات شود از چشم خود آن جادوی استاد بپرس از حادثه‌ی جهان زاینده مترس وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس این یکدم عمر را غنیمت میدان از رفته میندیش وز آینده مترس از روز قیامت جهان‌سوز بترس وز ناوک انتقام دلدوز بترس ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت رسید از روز بترس ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس وی جمله خوبان بر تو لعبتگان حال ما را ز هجرنا خوب بپرس جانا صفت قدم ز ابروت بپرس آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس حال دلم از دهان تنگت بطلب بیماری من ز چشم جادوت بپرس چون روبه من شدی تو از شیر مترس چون دولت تو منم ز ادبیر مترس از چرخ چو آن ماه ترا همراه است گر روز بگاهست وگر دیر مترس دارد به قدح می حرامی که مپرس یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس پیشم دارد شراب خامی که مپرس می‌خواند مرمرا به نامی که مپرس دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس رو در صف بندگان ما باش و مترس خاک در آسمان ما باش و مترس گر جمله‌ی خلق قصد جان تو کنند دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس رو مرکب عشق را قوی ران و مترس وز مصحف کژ آیت حق خوان و مترس چون از خود و غیر خود مسلم گشتی معشوق تو هم توئی یقین دان و مترس رویم چو زر زمانه می‌بین و مپرس این اشک چو ناردانه می‌بین و مپرس احوال درون خانه از من مطلب خون بر در آستانه می‌بین و مپرس زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس وانگه آید چو زاهدان توبه کند آنروز که توبه کرد آنروز بترس عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس در کاسه‌ی سر چو نیستت باده‌ی عشق در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس مر تشنه‌ی عشق را شرابیست مترس بی‌آب شدی پیش تو آبیست مترس گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس بیدار شو از جهان که خوابیست مترس هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده‌ام بی سر و سامان که مپرس ای مرغ خیال سوی او کن گذری وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس آتش در زن بگیر پا در کویش تازه نبرد هیچ فضول سویش آن‌روی چو ماه را بپوش از مویش تا دیده‌ی هر خسی نبیند رویش آن دل که من آن خویش پنداشتمش بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو نیکو دارش که من نکو داشتمش آن دم که حق بنده‌گزاری همه خوش وز مهر سر بنده بخاری همه خوش از خانه برانیم بزاری همه خوش چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش آندیده که هست عاشق گلزارش مشغول کجا کند سر هر خارش گر راست بود یار دهد پرگارش ور کژ نگردد راست نیاید کارش آنرا که رسول دوست پنداشتمش من نام و نشان دوست درخواستمش بگشاد دهانرا که بگوید چیزی از غایت غیرت تو نگذاشتمش آن رند و قلندر نهان آمد فاش در دیده‌ی من بجو نشان کف پاش یا او است خدایا که فرستاده خداش ای مطرب جان یک نفسی با ما باش آنکس که نظر کند به چشم مستش از رشک دعای بد کنم پیوستش وانکس که به انگشت نماید رخ او گر دسترسم بود ببرم دستش از آتش تو فتاده جانم در جوش وز باده تو شده است جانم مدهوش از حسرت آنکه گیرمت در آغوش هرجای کنم فغان و هر سوی خروش امروز حریف عشق بانگی زد فاش گر اوباشی جز بر اوباش مباش دی نیست شده است بین میندیش ز لاش فردا که نیامده است از وی متراش اندر بر خویشم بفشاری همه خوش بر راه زنان مرگ گماری همه خوش چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی از مرگ حیاتها برآری همه خوش ای باد صبا به کوی آن دلبر کش احوال دلم بگوی اگر باشد خوش ور زانکه برای خود نباشد دلکش زنهار مرا ندیده‌ای دم درکش ای جان جهان و روشنائی همه خوش آرام دلی و آشنائی همه خوش بر ما گذری اگر کنی سلطانی ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش ای چشم بیا دامن خود در خون کش وی روح برو قماش بر گردون کش بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد مندبس و زبانش از قفا بیرون کش گفتی چونی بیا که چون روزم خوش چون روز همی درم می‌دوزم خوش تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند می‌سوزم و می‌سوزم و مسوزم خوش گه باده لقب نهادم و گه جامش گاهی زر پخته گاه سیم خامش گه دانه و گاه صید و گاهی دامش این جمله چراست تا نگویم نامش مرغان رفتند بر سلیمان بخروش کاین بلبل را چرا نمی‌مالی گوش بلبل گفتا به خون ما در بمجوش سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش ناگه بزدم دست بسوی جیبش سرمست شدم ز لذت آسیبش دستم نرسید سوی جیبش اما المنة الله که بر دم سیبش نیمی دف من به موش دادی همه خوش باقی به کف بنده نهادی همه خوش با درف دریده در سماع آمده‌ایم ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش هان ای دل تشنه جوی را جویان باش بی‌پای مپای و دایما پویان باش با آنکه درون سینه بی‌کام و زبان سرچشمه‌ی هر گفت توئی گویان باش هرچند ملولی نفسی با ما باش مگریز ز یاران و درین غوغا باش یا همچو دلم واله و شیدائی شو یا بهر نظاره حاضر سودا باش ای دل برو از عاقبت اندیشان باش در عالم بیگانگی از خویشان باش گر باد صبا مرکب خود میخواهی خاک قدم مرکب درویشان باش ای روز نشاط روشنی وقت تو خوش وی عالم عیش و ایمنی وقت تو خوش در سایه‌ی زلف تو دمی میخسبم تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش ای روی چو آفتاب تو شادی کش وی موی تو سرمایه ده، جمله حبش تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان باقی تبع تواند گشته همه خوش ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش اندر طلب چو من نگاری همه خوش در فصل بهار و نوبهاری همه خوش چون قند و نبات در کناری همه خوش ای سودائی برو پی سودا باش در صورت شیدای دلت شیدا باش با سایه‌ی خود ز خوی خود در جنگی خود سایه‌ی تست خصم تو، تنها باش ای عشق بیا به تلخ خویان خو بخش ای پشت جهان به حسن چوپان رو بخش از باغ جمال تو چه کم خواهد شد زان سیب زنخدان، دو سه شفتالو بخش ای کرده به پنج شمع روشن هر شش ای اصل خوشی و هرچه داری همه خوش تا چند چو الحمد مرا می‌خوانی همچون بقره بگیر گوش من و کش ای گنج بیا زود به ویرانه‌ی خویش وی زلف پریشان مشو از شانه‌ی خویش وی مرغ متاب روی از دانه‌ی خویش ای خانه خدا درآی در خانه‌ی خویش ای یار مرا موافقی وقتت خوش بر حال دلم چو لایقی وقتت خوش خواهم به دعا که عاشقان خوش باشند ور زانکه تو نیز عاشقی وقتت خوش با دل گفتم ز دیگران بیش مباش رو مرهم ریش باش چون نیش مباش خواهی که ز هیچکس به تو بد نرسد بدگوی و بدآموز و بداندیش مباش با پیر خرد نهفته میگویم دوش کز من سخن از سر جهان هیچ مپوش نرمک نرمک مرا همی گفت بگوش کین دیدنیست گفتنی نیست خموش با ما چه نه‌ای مشو رفیق اوباش کاول قدمت دمند و آخر پرخاش گل باش و بهر سخن که خواهی میخند مرد سره باش و هرکجا خواهی باش بر جان و دل و دیده سواری همه خوش واندر دل و جان هرچه بکاری همه خوش خوش چشمی و محبوب عذاری همه خوش فریاد رس جان‌فکاری همه خوش بر دل چو شکفته گشت اسرار غمش ندهم به گل همه جهان خار غمش بایست سوی جهان فانی گردیم زین پس رخ ما زرد و دیوار غمش بر من بگریست نرگس خمارش تا خیره شدم ز گریه‌ی بسیارش گر نرگس او به سرمه آلوده بدی آلوده شدی ز سرمه‌ها رخسارش بیچاره دل سوخته‌ی محنت کش در آتش عشق تو همی سوزد خوش عشقت به من سوخته دل گرم افتاد آری همه در سوخته افتد آتش پیوسته مرید حق شو و باقی باش مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش چون باده بجوش در خم قالب خویش وانگاه به خود حریف و هم ساقی باش تا بتوانی تو جامه‌ی عشق مپوش چون پوشیدی ز هر بلائی مخروش در جامه همی سوز و همی باش خموش کاخر ز پس نیش بود روزی نوش تا در نزنی بهر چه داری آتش هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش عیاران را ز آتش آمد مفرش عیار نه‌ای ز عاشقان پا درکش جان جانی بیا میان جان باش چون عقل و خرد تاج سر مردان باش تو دولت و بخت همه ای در دو جهان چون دولت و بخت دو جهان گردانباش چون رنگ بدزدید گل از رخسارش آویخت صبا چو رهزنان بردارش بسیار بگفت بلبل و سود نداشت تا بو که صباا به جان دهد زنهارش خائیدن آن لب که چشیدی شکرش مالیدن دستی که کشیدی بسرش نگذارد آنکه او به جان و جگرش آب حیوان همی رسد از اثرش دانم که برای ما نخفتی همه دوش بر صفه‌ی سرد با یکی بالاپوش آن نیز فراموش نگردد ما را ای بوده عزیزتر تو از دیده و گوش در انجمنی نشسته دیدم دوشش نتوانستم گرفت در آغوشش رخ را به بهانه بر رخش بنهادم یعنی که حدیث میکنم در گوشش در حلقه‌ی مستان تو ای دلبر دوش میخانه درون کشیدم از خم سر جوش بر یاد تو کاس و طاس تا وقت سحر میخوردم و میزدم همی دوش خروش در مجلس سلطان بشکستم جامش تا جنگ شود بشنوم آن دشنامش والله که چنان فتاده‌ام در دامش کز پخته‌ی او نمی‌شناسم خامش دلدار مرا وعده دهد نشنومش بر مصحف اگر دست نهد نشنومش گوید والله که نشنوی نشنومت خواهد که به اینها بجهد نشنومش دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش می بی‌لب نوشین تو کی گردد نوش دیدار ترا چشم همی دارد چشم آواز ترا گوش همی دارد گوش رفت آنکه نبود کس به خوبی یارش بی‌آنکه دلم سیر شد از دیدارش او رفت و نماند در دلم تیمارش آری برود گل و بماند خارش سودای توام در جنون میزد دوش دریای دو چشم موج خون میزد دوش تا نیم شبی خیل خیالت برسید ورنی جانم خیمه برون میزد دوش سوگند بدان دل که شده است او پستش سوگند بدان جان که شده است او مستش سوگند بدان دم که مرا میدیدند پیمانه به دستی و به دستی دستش شب چیست برای ما زمان نالش وان را که نه عاشق است او را مالش وان عاشق ناقصی که نوکار بود گوشش نشود گرم به شب بی‌بالش کاری کردم نگاه نکردم پس و پیش آنرا که چنان کند چنین آید پیش آندم که قضا مکر کند ای درویش در خانه گریزد خرد دوراندیش گر می‌کشدم غم تو هر دم مکش هل تا بکشندم همه عالم تو مکش آنرا که خود انداخته‌ای پای مزن وانرا که تو زنده کرده‌ای هم تو مکش گر ناله کنم گوید یعقوب مباش ور صبر کنم گوید ایوب مباش اشکسته بخواهدم و چون سر بکشم بر سر زندم که سر مکش چوب مباش گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش گفتم که تنم گفت در این روزی چند رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش الجوهر فقر و سوی الفقر عرض الفقر شفاء و سوی الفقر مرض العالم کله خداع و غرور والفقر من العالم کنزو غرض امروز سماعست و سماعست و سماع نورست شعاعست و شعاعست و شعاع این عشق مطاعست و مطاعست و مطاع از عقل وداعست و وداعست و وداع عشقست زهر چه آن نشاید مانع گر عشق نبودی، ننمودی صانع دانی که حروف عشق را معنی چیست عین عابد و شین شاکر و قافست قانع عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب کانرا عطش آمده است و این را غم جوع مهمان توایم ما و مهمان سماع ای جان معاشران و سلطان سماع هم بحر حلاوتی و هم کان سماع آراسته باد از تو میدان سماع هر روز بیاید آن سپهدار سماع چون باد صبا بسوی گلزار سماع هم طوطی و عندلیب در کار سماع هم گردد هر درخت پربار سماع ای بنده‌ی سردی به زمستان چون زاغ محروم ز بلبل و گلستان ز باغ دریاب که این دم اگرت فوت شود بسیار طلب کنی به صد چشم و چراغ بلبل آمد به باغ و رستیم ز زاغ آئیم به باغ با تو ای چشم و چراغ چون سوسن و گل ز خویش بیرون آئیم چون آب روان رویم از باغ به باغ گر با دیگری مجلس میسازم و لاغ ننهم به خدا ز مهر کس بر دل داغ لیکن چو فرو شود کسی را خورشید در پیش نهد بجای خورشید چراغ گفتی مگری چو ابر در فرقت باغ من آن توام بخسب ایمن به فراغ ترسم که چراغ زیر طشتی بنهی وانگاه بجویمش به صد چشم و چراغ گویند که عشق بانگ و نامست دروغ گویند امید عشق خامست دروغ کیوان سعادت بر ما در جانست گویند فراز هفت بامست دروغ گویند که یار را وفا نیست دروغ گویند پس از هجر لقا نیست دروغ گویند شراب جانفزا نیست دروغ گویند که این به پای ما نیست دروغ از دل سوی دلدار شکافست شکاف وانکس که نداند این معافست معاف هر روز در این حلقه مصافست مصاف می‌پنداری که این گزافست گزاف امروز طوافست طوافست طواف دیوانه معافست معافست معاف نی جنگ و مصافست و مصافست مصاف وصل است و زفافست زفافست زفاف با زنگی امشب چو شدستی به مصاف از سینه‌ی خود سینه‌ی شب را بشکاف در کعبه‌ی عشاق طوافی چو کنی دریاب که کعبه میکند با تو طواف در فقر فقیر باش و در صفوت صاف با فقر و صفا درآ تو در کار مصاف گر خصم تو صد تیغ برآرد ز غلاف چون هیچ نبیند نزند زخم گزاف گویند مرا چند بخندی ز گزاف کارت همه عشرتست و گفتت همه لاف ای خصم چو عنکبوت صفرا میباف سیمرغ طربناک شناسد سر قاف مهمان تو نیست دو سه روز و گزاف خوان تو گرفته است از قاف به قاف گر فتنه شود کسی معافست معاف بر شمع کند همیشه پروانه طواف آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق در حال دهد کون و مکان را سه طلاق مه را چه طراوت و زحل را چه محل با طلعت آفتاب اندر افاق ای داروی فربهی و جان عاشق فربه ز خیال تو روان عاشق شیرین ز دهان تو دهان عاشق جان بنده‌ات ای جان و جهان عاشق تمکین و قرار من که دارد در عشق مستی و خمار من که دارد در عشق من در طلب آب و نگارم چون باد کار من و بار من که دارد در عشق لو کان اقل هذه الاشواق للشمس لا ذهلت عن الاشراق لو قسم ذوالهوی علی‌العشاق العشر لهم ولی جمیع‌الباقی هر دل که طواف کرد گرد در عشق هم کشته شد به آخر از خنجر عشق این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق هر روز بنو برآید آن دلبر عشق در گردن ما درافکند دفتر عشق این خار از آن نهاد حق بر در عشق تا دور شود هرکه ندارد سر عشق چون گشت طلسم جسم آدم چالاک با خاک درآمیخته شد گوهر پاک آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک حاشا که شود سینه‌ی عاشق غمناک یا از جز عشق دامنش گردد چاک حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک پاکست و کجا رود در آن عالم پاک دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند گردون نبرد ساخت به خون‌ریز با دلم در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟ کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امروز به جان با آسمان عشق رفتم به صورت گر در این پستم من امروز گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو کز تو وارستم من امروز بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امروز به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امروز چنانم کرد آن ابریق پرمی که چندین خنب بشکستم من امروز نمی‌دانم کجایم لیک فرخ مقامی کاندر و هستم من امروز بیامد بر درم اقبال نازان ز مستی در بر او بستم من امروز چو واگشت او پی او می‌دویدم دمی از پای ننشستم من امروز چو نحن اقربم معلوم آمد دگر خود را بنپرستم من امروز مبند آن زلف شمس الدین تبریز که چون ماهی در این شستم من امروز این چنین پابند جان میدان کیست ما شدیم از دست این دستان کیست عشق گردان کرد ساغرهای خاص عشق می‌داند که او گردان کیست جان حیاتی داد کوه و دشت را ای خدایا ای خدایا جان کیست این چه باغست این که جنت مست اوست وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست شاخ گل از بلبلان گویاترست سرو رقصان گشته کاین بستان کیست یاسمن گفتا نگویی با سمن کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست چون بگفتم یاسمن خندید و گفت بیخودم من می‌ندانم کان کیست می‌دود چون گوی زرین آفتاب ای عجب اندر خم چوگان کیست ماه همچون عاشقان اندر پیش فربه و لاغر شده حیران کیست ابر غمگین در غم و اندیشه است سر پرآتش عجب گریان کیست چرخ ازرق پوش روشن دل عجب روز و شب سرمست و سرگردان کیست درد هم از درد او پرسان شده کای عجب این درد بی‌درمان کیست شمس تبریزی گشاده‌ست این گره ای عجب این قدرت و امکان کیست دل گر ره عشق او نپوید چه کند جان دولت وصل او نجوید چه کند آن لحظه که بر آینه تابد خورشید آیینه انا الشمس نگوید چه کند ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند باران ! به علی مرتضایت سوگند افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن دریا ! به شهید کربلایت سوگند درویشانند هر چه هست ایشانند در صفه‌ی یار در صف پیشانند خواهی که مس وجود زر گردانی با ایشان باش کیمیا ایشانند گر عدل کنی بر جهانت خوانند ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند چشم خردت باز کن و نیک ببین تا زین دو کدام به که آنت خوانند گه زاهد تسبیح به دستم خوانند گه رندو خراباتی و مستم خوانند ای وای به روزگار مستوری من گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند شب خیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند هر جا که دری بود به شب بربندند الا در عاشقان که شب باز کنند مردان رهش میل به هستی نکنند خودبینی و خویشتن پرستی نکنند آنجا که مجردان حق می نوشند خم خانه تهی کنند و مستی نکنند خلقان تو ای جلال گوناگونند گاهی چو الف راست گهی چون نونند در حضرت اجلال چنان مجنونند کز خاطر و فهم آدمی بیرونند مردان تو دل به مهر گردون ننهند لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار گر سر بنهند پای بیرون ننهند دشمن چو به ما درنگرد بد بیند عیبی که بر ماست یکی صد بیند ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد هر نیک و بدی که بیند از خود بیند کامل ز یکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینه‌ی چشم و دل یکدگرند در آینه نیک نیک و بد بد بیند در عشق تو گاه بت پرستم گویند گه رند و خراباتی و مستم گویند اینها همه از بهر شکستم گویند من شاد به اینکه هر چه هستم گویند آنروز که بنده آوریدی به وجود میدانستی که بنده چون خواهد بود یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر کین بنده همین کند که تقدیر تو بود اول رخ خود به ما نبایست نمود تا آتش ما جای دگر گردد دود اکنون که نمودی و ربودی دل ما ناچار ترا دلبر ما باید بود اول که مرا عشق نگارم بربود همسایه‌ی من ز ناله‌ی من نغنود واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود آتش چو همه گرفت کم گردد دود چندانکه به کوی سلمه تارست و پود چندانکه درخت میوه دارست و مرود چندانکه ستاره است بر چرخ کبود از ما به بر دوست سلامست و درود رفتم به کلیسیای ترسا و یهود دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود با یاد وصال تو به بتخانه شدم تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود پنداشت رسد به منزل وصل تو زود گامی دو سه رفت و راه را دریا دید چون پای درون نهاد موجش بربود فردا که زوال شش جهت خواهد بود قدر تو به قدر معرفت خواهد بود در حسن صفت کوش که در روز جزا حشر تو به صورت صفت خواهد بود گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود روزی که ازین سرا کنی عزم سفر همراه تو هفت گز کفن خواهد بود گویند به حشر گفتگو خواهد بود وان یار عزیز تندخو خواهد بود از خیر محض جز نکویی ناید خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود جمعیت او تفرقه‌ی خاطر بود در دهر دمی خوش نزده شاد بزیست گویا که دم خوشش دم آخر بود آن کس که زروی علم و دین اهل بود داند که جواب شبهه بس سهل بود علم ازلی علت عصیان بودن پیش حکما ز غایت جهل بود زان ناله که در بستر غم دوشم بود غمهای جهان جمله فراموشم بود یاران همه درد من شنیدند ولی یاری که درو کرد اثر گوشم بود بخشای بر آنکه جز تو یارش نبود جز خوردن اندوه تو کارش نبود در عشق تو حالتیش باشد که دمی هم با تو و هم بی تو قرارش نبود آن وقت که این انجم و افلاک نبود وین آب و هوا و آتش و خاک نبود اسرار یگانگی سبق می‌گفتم وین قالب و این نوا و ادارک نبود جایی که تو باشی اثر غم نبود آنجا که نباشی دل خرم نبود آن را که ز فرقت تو یک دم نبود شادیش زمین و آسمان کم نبود عاشق به یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق دل و عقل و تن و جان نبود هر کس که چنین باشد نادان نبود نه کس که زجور دهر افسرده نبود نی گل که درین زمانه پژمرده نبود آنرا که بیامدست زیبا آمد دانی که بیامده چو آورده نبود هر چند که جان عارف آگاه بود کی در حرم قدس تواش راه بود دست همه اهل کشف و ارباب شهود از دامن ادراک تو کوتاه بود دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود سیرم همه در عالم یکرنگی بود می‌رفتم اگرچه از سر لنگی بود من بودم و سنگ من دو من سنگی بود هر کو ز در عمر درآید برود چیزیش بجز غم نگشاید برود از سر سخن کسی نشانی ندهد ژاژی دو سه هر کسی بخاید برود عاشق که غم جان خرابش نرود تا جان بود از جان تب و تابش نرود خاصیت سیماب بود عاشق را تا کشته نگردد اضطرابش نرود در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود چون زهر به دل رسید تریاک چه سود تو ظاهر خود به جامه آراسته‌ای دلهای پلید و جامه‌ی پاک چه سود در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود با نفس پلید جامه‌ی پاک چه سود زهرست گناه و توبه تریاک وی است چون زهر به جان رسید تریاک چه سود روزی که چراغ عمر خاموش شود در بستر مرگ عقل مدهوش شود با بی دردان مکن خدایا حشرم ترسم که محبتم فراموش شود گر دشمن مردان همگی حرق شود هم برق صفت به خویشتن برق شود گر سگ به مثل درون دریا برود دریا نشود پلید و سگ غرق شود تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود اندر ره عشق و عاشقی بر نشود هر یار طلب کنی و هم سر خواهی آری خواهی ولی میسر نشود تا دل ز علایق جهان حر نشود اندر صدف وجود ما در نشود پر می نشود کاسه‌ی سرها ز هوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود افتاده ز روی تو در آیینه‌ی دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود تا مدرسه و مناره ویران نشود این کار قلندری به سامان نشود تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده حقیقة مسلمان نشود یک ذره زحد خویش بیرون نشود خودبینان را معرفت افزون نشود آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد آنجا نرسی تا جگرت خون نشود گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود شاید که زبان خلق کوتاه شود بر خفته کجا نهان توانی کردن کز بوی خوش تو مرده آگاه شود یا رب برهانیم ز حرمان چه شود راهی دهیم به کوی عرفان چه شود بس گبر که از کرم مسلمان کردی یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود آن رشته که بر لعل لبت سوده شود وز نوش دهانت اشک آلوده شود خواهم که بدین سینه‌ی چاکم دوزی شاید که زغمهای تو آسوده شود روزی که جمال دلبرم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود تا من به هزار دیده رویش نگرم آری به دو دیده دوست کم دیده شود ار کشتن من دو چشم مستت خواهد شک نیست که طبع بت پرستت خواهد ترسنده از آنم که اگر بر دستت من کشته شوم که عذر دستت خواهد دل وصل تو ای مهر گسل می‌خواهد ایام وصال متصل می‌خواهد مقصود من از خدای باشد وصلت امید چنان شود که دل می‌خواهد دلبر دل خسته رایگان می‌خواهد بفرستم گر دلش چنان می‌خواهد وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم تا مژده که آورد که جان میخواهد یک نیم رخت الست منکم ببعید یک نیم دگر ان عذابی لشدید بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت من مات من العشق فقد مات شهید آورد صبا گلی ز گلزار امید یا روح قدس شهپری افگند سفید یا کرد صبا شق ورقی از خورشید یا نامه‌ی یارست که آورد نوید گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید فی‌الحال دلم خون شد و از دیده چکید چشم تو نکو شود به من چون نگری تا کور شود هر آنکه نتواند دید هر چند که دیده روی خوب تو ندید یک گل ز گلستان وصال تو نچید اما دل سودا زده در مدت عمر جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید معشوقه‌ی خانگی به کاری ناید کودل برد و روی به کس ننماید معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید در باغ روم کوی توام یاد آید بر گل نگرم روی توام یاد آید در سایه‌ی سرو اگر دمی بنشینم سرو قد دلجوی توام یاد آید یاد تو کنم دلم به فریاد آید نام تو برم عمر شده یاد آید هرگه که مرا حدیث تو یاد آید با من در و دیوار به فریاد آید پیریم ولی چو عشق را ساز آید هنگام نشاط و طرب و ناز آید از زلف رسای تو کمندی فگنیم بر گردن عمر رفته تا باز آید در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید ای خواجه ز فکر گور غم می‌باید اندر دل و دیده سوز و نم می‌باید صد وقت برای کار دنیا داری یک وقت به فکر گور هم می‌باید چشمی به سحاب همنشین می‌باید خاطر به نشاط خشمگین می‌باید سر بر سر دار و سینه بر سینه‌ی تیغ آسایش عاشقان چنین می‌باید ای عشق به درد تو سری می‌باید صید تو ز من قوی‌تری می‌باید من مرغ به یک شعله کبابم بگذار کین آتش را سمندری می‌باید آسان گل باغ مدعا نتوان چید بی سرزنش خار جفا نتوان چید بشکفته گل مراد بر شاخ امید تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید جانم به لب از لعل خموش تو رسید از لعل خموش باده نوش تو رسید گوش تو شنیده‌ام که دردی دارد درد دل من مگر به گوش تو رسید گلزار وفا ز خار من می‌روید اخلاص ز رهگذار من می‌روید در فکر تو دوش سر به زانو بودم امروز گل از کنار من می‌روید یا رب بدو نور دیده‌ی پیغمبر یعنی بدو شمع دودمان حیدر بر حال من از عین عنایت بنگر دارم نظر آنکه نیفتم ز نظر تا چند حدیث قامت و زلف نگار تا کی باشی تو طالب بوس و کنار گر زانکه نه‌ای دروغزن عاشق‌وار در عشق چو او هزار چون او بگذار چشمم که نداشت تاب نظاره‌ی یار شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار در سیل سرشک عکس رخسارش دید نقش عجبی بر آب زد آخر کار سر رشته دولت ای برادر به کف آر وین عمر گرامی به خسارت مگذار دایم همه جا با همه کس در همه کار میدار نهفته چشم دل جانب یار ناقوس نواز گر ز من دارد عار سجاده نشین اگر ز من کرده کنار من نیز به رغم هر دو انداخته‌ام تسبیح در آتش، آتش اندر زنار هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار در رشته‌ی جان خود کشم گوهروار گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار یعنی که نمی‌زنم نفس جز بشمار یا رب بگشا گره ز کار من زار رحمی که زعقل عاجزم در همه کار جز در گه تو کی بودم در گاهی محروم ازین درم مکن یا غفار بستان رخ تو گلستان آرد بار لعل تو حیوت جاودان آرد بار بر خاک فشان قطره‌ای از لعل لبت تا بوم و بر زمانه جان آرد بار گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار یا رب در دل به غیر خود جا مگذار در دیده‌ی من گرد تمنا مگذار گفتم گفتم ز من نمی‌آید هیچ رحمی رحمی مرا به من وامگذار با یار موافق آشنایی خوشتر وز همدم بی‌وفا جدایی خوشتر چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست پیوند به ملک بینوایی خوشتر یا رب به کرم بر من درویش نگر در من منگر در کرم خویش نگر هر چند نیم لایق بخشایش تو بر حال من خسته‌ی دلریش نگر لذات جهان چشیده باشی همه عمر با یار خود آرمیده باشی همه عمر هم آخر عمر رحلتت باید کرد خوابی باشد که دیده باشی همه عمر امروز منم به زور بازو مغرور یکتایی من بود به عالم مشهور من همچو زمردم عدو چون افعی در دیده‌ی من نظر کند گردد کور ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور ای در طلب تو عالمی در شر و شور نزدیک تو درویش و توانگر همه عور ای با همه در حدیث و گوش همه کر وی با همه در حضور و چشم همه کور خورشید چو بر فلک زند رایت نور در پرتو آن خیره شود دیده ز دور و آن دم که کند ز پرده‌ی ابر ظهور فالناظر یجتلیه من غیر قصور گر دور فتادم از وصالت به ضرور دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور خاصیت سایه‌ی تو دارم که مدام نزدیک توام اگر چه می‌افتم دور هر لقمه که بر خوان عوانست مخور گر نفس ترا راحت جانست مخور گر نفس ترا عسل نماید بمثل آن خون دل پیر زنانست مخور در بارگه جلالت ای عذر پذیر دریاب که من آمده‌ام زار و حقیر از تو همه رحمتست و از من تقصیر من هیچ نیم همه تویی دستم گیر در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر وز کشتن من هیچ نداری تقصیر با غیر سخن گویی کز رشک بسوز سویم نکنی نگه که از غصه بمیر شمشیر بود ابروی آن بدر منیر و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر مسکین دل من میان شیر و شمشیر مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر سیر آمده‌ام ز خویشتن، دستم گیر تا چند کنم توبه و تا کی شکنم ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق بسیار خرابست، خرابی کم گیر آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر ای سر تو در سینه هر محرم راز پیوسته در رحمت تو بر همه باز هر کس که به درگاه تو آورد نیاز محروم ز درگاه تو کی گردد باز تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز چون با تو بوم مجاز من جمله نماز چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز گفتم که مگر با تو شوم محرم راز کی دانستم که بعد چندین تک و تاز در تو نرسم وز دو جهان مانم باز در هر سحری با تو همی گویم راز بر درگه تو همی کنم عرض نیاز بی منت بندگانت ای بنده نواز کار من بیچاره‌ی سرگشته بساز من بودم دوش و آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه قصه‌ی ما بود دراز گر چشم تو در مقام ناز آید باز بیمار تو بر سر نیاز آید باز ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف از راه حقیقت به مجاز آید باز دل جز ره عشق تو نپوید هرگز جان جز سخن عشق نگوید هرگز صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید هرگز دانی که مرا یار چه گفتست امروز جز ما به کسی در منگر دیده بدوز از چهره خویش آتشی افروزد یعنی که بیا و در ره دوست بسوز جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز دنیا زن پیریست چه باشد ار تو با پیر زنی انس نگیری دو سه روز دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز من جای نکرده گرم گردون به ستیز زد بانگ که هان چند نشینی برخیز الله، به فریاد من بی کس رس فضل و کرمت یار من بی کس بس هر کس به کسی و حضرتی مینازد جز حضرت تو ندارد این بی کس کس ای جمله‌ی بی کسان عالم را کس یک جو کرمت تمام عالم را بس من بی کسم و تو بی کسان را یاری یا رب تو به فریاد من بی کس رس نوروز شد و جهان برآورد نفس حاصل زبهار عمر ما را غم و بس از قافله‌ی بهار نامد آواز تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس شرمنده شوم اگر بپرسی عملم یا اکرم‌اکرمین بیامرز و مپرس در دل دردیست از تو پنهان که مپرس تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس با این همه حال و در چنین تنگدلی جا کرده محبت تو چندانکه مپرس ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس آن دست که داشتم به دامان وصال بر سر زدم از فراق چندان که مپرس شاها ز دعای مرد آگاه بترس وز سوز دل و آه سحرگاه بترس بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو از آمدن سیل به ناگاه بترس اندر صف دوستان ما باش و مترس خاک در آستان ما باش و مترس گر جمله جهان قصد به جان تو کنند فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس ای آینه‌ی ذات تو ذات همه کس مرآت صفات تو صفات همه کس ضامن شدم از بهر نجات همه کس بر من بنویس سیات همه کس ای واقف اسرار ضیمر همه کس در حالت عجز دستگیر همه کس یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر ای توبه ده و عذرپذیر همه کس تا در نزنی به هرچه داری آتش هرگز نشود حقیقت حال تو خوش اندر یک دل دو دوستی ناید خوش ما را خواهی خطی به عالم درکش چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش از نسبت افعال به خود باش خمش شیرین مثلی شنو مکن روی ترش ثبت العرش اولا ثم انقش چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش چون رنده ز کار خویش بی‌بهره مباش تعلیم ز اره گیر در امر معاش نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش در میدان آ با سپر و ترکش باش سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش تو شاد بزی و در میانه خوش باش گر قرب خدا میطلبی دلجو باش وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش خواهی که چو صبح صادق‌القول شوی خورشید صفت با همه کس یک رو باش شاهی‌طلبی برو گدای همه باش بیگانه زخویش و آشنای همه باش خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند دست همه گیر و خاک پای همه باش چون شب برسد ز صبح خیزان میباش چون شام شود زاشک ریزان میباش آویز در آنکه ناگزیرست ترا وز هر چه خلاف او گریزان میباش از قد بلند یار و زلف پستش وز نرگس بی خمار بی می‌مستش ترسا بکلیسیای گبرم بینی ناقوس بدستی و بدستی دستش دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش امید وصال تست جان را ورنه از تن به هزار حیله بیرون کنمش سودای توام در جنون می زد دوش دریای دو دیده موج خون میزد دوش در نیم شبی خیل خیال تو رسید ورنه جانم خیمه برون میزد دوش عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا پرده‌ی تزویر ما، سد سکندر نبود نام جنون را به خود داد بهائی قرار نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود نه از وصل تو نشان می‌یابم نه ز هجر تو امان می‌یابم دشنه‌ی هجر توام کشت از آنک تشنه‌ی وصل تو جان می‌یابم از میان تو چو مویی شده‌ام که تورا موی میان می‌یابم به یقین از دهن پرشکرت اثری هم به گمان می‌یابم بر رخت تا به نگویی سخنی می‌ندانم که دهان می‌یابم در صفات لبت از غایت عجز عقل را کند زبان می‌یابم دل و جان بر چو لبت آن دارد کین همه لایق آن می‌یابم زان به روی تو جهان روشن شد که تورا شمع جهان می‌یابم آنچه از خلق نهان می‌جستم در جمال تو عیان می‌یابم بی تو عطار جگر سوخته را نتوان گفت چه سان می‌یابم مست خراب یابد هر لحظه در خرابات گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات خواهی که راه‌یابی بی‌رنج بر سر گنج می‌بیز هر سحرگاه خاک در خرابات یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟ کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی می‌دان که می‌پرستی در دیر عزی و لات در صومعه تو دانی می‌کوش تا توانی در میکده رها کن از سر فضول و طامات جان باز در خرابات، تا جرعه‌ای بیابی مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟ انداز خویشتن را در بحر بی‌نهایات تا گم شود نشانت در پای بی‌نشانی تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی اسرار غیب بیند در عالم شهادات مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد غازیی از کافری بس سرفراز خواست مهلت تا که بگزارد نماز چون بشد غازی نماز خویش کرد بازآمد جنگ هر دم بیش کرد بود کافر را نمازی زان خویش مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش گوشه‌ای بگزید کافر پاک‌تر پس نهاد او سوی بت بر خاک سر غازیش چون دید سر بر خاک راه گفت نصرت یافتم این جایگاه خواست تا تیغی زند بر وی نهان هاتفیش آواز داد از آسمان کای همه بد عهدی از سر تا بپای خوش وفا و عهد می‌آری بجای او نزد تیغت چو اول داد مهل تو اگر تیغش زنی جهل است جهل ای و او فو العهد برنا خوانده گشته کژ، بر عهد خودنا مانده چون نکویی کرد کافر پیش ازین ناجوامردی مکن تو بیش ازین او نکویی کرد و تو بد می‌کنی با کسان آن کن که با خود می کنی بودت از کافر وفا و ایمنی کو وفاداری ترا، گر ممنی ای مسلمان، نامسلم آمدی در وفا از کافری کم آمدی رتف غازی زین سخن از جای خویش در عرق گم دید سر تا پای خویش کافرش چون دید گریان مانده تیغش اندر دست، حیران مانده گفت گریان از چه‌ای بر گفت راست کین زمان کردند از من بازخواست بی‌وفا گفتند از بهر توم این چنین گریان من از قهر توم چون شنید این قصه کافر آشکار نعره‌ای زد بعد از آن بگریست زار گفت جباری که با محبوب خویش از برای دشمن معیوب خویش از وفاداری کند چندین عتاب چون کنم من بی‌وفایی بی‌حساب عرضه کن اسلام تا دین آورم شرک سوزم، شرع آیین آورم ای دریغا بر دلم بندی چنین بی‌خبر من از خداوندی چنین بس که با مطلوب خود ای بی‌طلب بی‌وفایی کرده‌ای تو بی‌ادب لیک صبرم هست تا طاس فلک جمله در رویت بگوید یک به یک فلک با کس دل یکتا ندارد زصد دیده یکی بینا ندارد درخت دهر سر تا پای خار است تو گل جویی و او اصلا ندارد جهان از مردمی ها مردمان را نویدی میدهد اما ندارد کسی از هفت بام چرخ بگذشت که باغ هشت‌در ماوا ندارد کسی کاین جا مربع می نشیند در ایوان مثمن جا ندارد چرا خسرو نیندیشی تو امروز از آن فردا که پس فردا ندارد □خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم وی آن لبهای خندان را بدزدد چو دزدانم کشد آن در و گوهر چو گاه خنده دندان را بدزدد ای ز سودای تو در هر گوشه‌ای آواره من چاره‌ی‌کارم نه نیکو می‌کنی، بیچاره من! روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز چند شاید ساخت؟ ز آهن نیستم، یا خاره، من در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن ای مسلمانان، زبون افتاده‌ام یک باره من کاشکی! آن روی منظورش نمیدیدم ز دور تا چو دوران کردمی از گوشه‌ای نظاره من خرقه‌ی پرهیزم از سودای این دل پاره شد خود نمی‌یابم خلاص از دست این دل پاره من اوحدی را عاشق و میخواره کرد او این چنین ورنه تاکنون نبودم عاشق و می‌خواره من گر درخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری پرده‌ی خوبی بساز امشب و بیرون خرام زهره‌ی زهره بسوز زان رخ چون مشتری از پی موی تو شد بر سر کوی خرد دیده‌ی اسلامیان سجده‌گه کافری کفر ممکن شدی در سر زلفین تو گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک بر سر بازار نیز کور بود مشتری صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود دستگه شیشه‌گر پایگه گازری عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند صد گنه این سری یک نظر آن سری چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من مهره بدست تو بود کم زده‌ای خون گری حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو طب سنایی به شعر ختم کند شاعری چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری هست سنایی به شعر بنده‌ی درگاه او زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست آب شهوت می ببردش آبروی دختری آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای خرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقری می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت هردو بی‌آرام و تو کاری گرفته سرسری گر چه عمر نوح یابی اندرین خطه‌ی فنا تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس خانه پرداز از کره‌ی خاکی و چرخ چنبری عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری اندرین عالم نیابی محرمی مر جانت را جز صفای احمدی و جز سخای حیدری ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه والله را یک دم ز الا الله هرگز بر خوری آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه خفته‌ای تو هان بده انصاف گر دین پروری گر هوای نفس جویی از در دین در میای یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی هم ببینی حال خود را مهره‌ای یا گوهری خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری مر مخالف را جهیدن هست با او همچنانک با عصای موسوی خود اسب تازد سامری بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری بود نوشروان عادل کافری در عهد خود داد دادی باز هر مظلوم را از داوری شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع زان که دیوانه‌ست و مرده عاقل و جان ایدری چشمه‌ی حیوانت باید خاک ره شو چون خضر هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری تا سلیمان‌وار خاتم باز نستانی ز دیو کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری چون در خیبر بجز حیدر نکند از بعد آن خانه‌ی دین را که داند کرد جز حیدر دری عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است حمله‌ی باز خشین و خنده‌ی کبک دری پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی بنده‌ی کبری نه بنده‌ی پادشاه اکبری آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او آبروی خود بری گر آب روی خود بری در صف مردان میدان چون توانی آمدن تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا تا به جان خامه‌ی هوس را کرد خواهی دفتری زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق «اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزه‌گوی چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجه‌ی ساحری رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق جز گدایی و دروغ منکری و منکری هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری فتنه شد شعر تو چون گوساله‌ی زرین یکی «لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند بندگان بندگان را پادشاهان چاکری کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری تو چو موش از حرص دنیا گربه‌ی فرزند خوار گربه را بر موش کی بودست مهر مادری ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل سیمبر را از سر شهوت مگو سیمین‌بری بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس کار او بودی به جای اشتری روغن گری چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست راستی میخ و طناب خیمه‌ی نیلوفری هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری راستی اندر میان داوری شرطست از آنک چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت او تواند کرد مرجان عرض را جوهری چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری از خانه برون رفتم من دوش به نادانی تو قصه‌ی من بشنو تا چون به عجب مانی از کوه فرود آمد زین پیری نورانی پیداش مسلمانی در عرصه‌ی بلسانی چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی گفتم که بلی دارم بی سستی و کسلانی گفتا که هلاهین رو گر بر سر پیمانی دانم که مرا زین پس نومید نگردانی رفتم به سرایی خوش پالیزه و سلطانی نه عیب ز همسایه نه بیم ز ویرانی در وی نفری دیدم پیران خراباتی قومی همه قلاشان چون دیو بیابانی معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی همچون الف کوفی از عوری و عریانی این باخته دراعه و آن باخته بارانی این گفته که بتانی وان گفته که نستانی می گفت یکی رستم زان ظلمت نفسانی می گفت یکی دیگر ما «اعظم برهانی» این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی گفتم که چو قومند این ای خواجه‌ی روحانی گفت: اهل خراباتند این قوم نمی‌دانی آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی باید که تو این اسار از خلق بپوشانی زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی تا دید سنایی را در مجلس روحانی با دست به دست او زین زهد به سامانی امروز بدانست او کان صدر مسلمانی چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی به اتفاق دگر دل به کس نباید داد ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد طلوع اختر سعدش هنوز جان می‌داد امید امن و سلامت به گوش دل می‌گفت بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد هنوز داغ نخستین درست ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد عروس ملک نکوروی دختریست ولیک وفا نمی‌کند این سست مهر با داماد نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس که هرکجا که سریریست می‌رود بر باد وجود خلق بدل می‌شود وگرنه زمین همان ولایت کیخسروست و تور و قباد شنیده‌ایم که با جمله دوستی پیوست نگفته‌اند که با هیچکس به عهد استاد چو طفل با همه بازید و بی‌وفایی کرد عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست ولی چه سود که در سنگ می‌کشد فرهاد ز مادر آمده بی‌گنج و ملک و خیل و حشم همی روند چنانک آمدند مادرزاد روان پاک ابوبکر سعد زنگی را خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد همه عمارت آرامگاه عقبی کرد که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد امید هست که روشن بود بر او شب گور که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد به روز عرض قیامت خدای عزوجل جزای خیر دهادش که داد خیر بداد بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد کسان حکومت باطل کنند و پندارند که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ هزار دولت سلطانی و خداوندی غلام بندگی و گردن از گنه آزاد گر آب دیده‌ی شیرازیان بپیوندد به یکدگر برود همچو دجله در بغداد ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت بقای سرو روان باد و سایه‌ی شمشاد هنوز روی سلامت به کشورست وعید هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد همان نصیحت جدت که گفته‌ام بشنو که من نمانم و گفت منت بماند یاد دلی خراب مکن بی‌گنه اگر خواهی که سالها بودت خاندان و ملک آباد یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد بار غمش را دلم بی‌جگری می‌کشد آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم گر چه به ناز از برم دوش و بری می‌کشد گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر می‌روم این راه، کو هم به دری می‌کشد سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او دم بدم آن تیر هم بر سپری می‌کشد گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او از لب و از چشم مات خشک و تری می‌کشد تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین دل به خیال رخش دردسری می‌کشد بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه کو به میانی چو موی چون کمری می‌کشد از خبر وصل او تا دل ما خوش کند باد ز هر گوشه‌ای هم خبری می‌کشد جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه محنت گیتی بهل، تا دگری می‌کشد آه اگر دست دل من به تمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد غم هجران به سویتتر از این قسمت کن کاین همه درد به جان من تنها نرسد سروبالای منا گر به چمن برگذری سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد بر سر خوان لبت دست چو من درویشی به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود خار بردارم اگر دست به خرما نرسد سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد آشوب در نهاد من ناتوان نهاد چشمت بقصد کشتن من می‌کند کمین ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد هیچش بدست نیست که تا در میان نهد سری که داشت با تو کمر در میان نهاد بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد ای جان من جهان لطافت توئی ولیک دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم گه نعره‌زنم یابی گه جامه‌درم بینی در دایره‌ی گردون گر در نگری در من چون دایره‌ای گردان بی پای و سرم بینی چندان که درین دریا می‌جویم و می‌پویم از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بینی از بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی نی نی که نمی‌خوام کز من اثری ماند آن به که درین وادی رفته اثرم بینی تا در ره تو مویی هستیم بود باقی صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی چون شمع سحرگاهی می‌سوزم و می‌گریم چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند بدود دل سبق مشک ناب بنویسند بسا که باده پرستان چشم ما هر دم برات می بعقیق مذاب بنویسند حدیث لعل روان پرور تو میخواران بدیده برلب جام شراب بنویسند معینست که طوفان دگر پدید آید چو نام دیده‌ی ما برسحاب بنویسند سیاهی ار نبود مردمان دریائی حدیث موج سرشکم به آب بنویسند سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند محرران فلک شرح آه دلسوزم نه یک رساله که برهفت باب بنویسند چو روزنامه‌ی روی تو در قلم گیرند محققست که برآفتاب بنویسند خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب مگر بخون دل او را جواب بنویسند برات من چه بود گر برآن لب شیرین به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک دعای خسرو عالیجناب بنویسند هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت سینه برافروختم، خانه فروسوختم دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت بنده‌ی عاصی منم خواجه مشفق تویی زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت عاقبت را بر زمین گردی نماند مردمی را در جهان مردی نماند دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم ز سوز سینه همچون تنور کشته ما بخواند راوی مستان به صوت داودی ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟ چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم به خانه‌ی چو سرای سرور گشته‌ی ما؟ چه بودی ار خبر او همی رسانیدند به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟ ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند ملامت دل از کار دور گشته‌ی ما حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست به یاد دوست دل با حضور گشته‌ی ما بانگ زد بر وی جوان و گفت بس روز روشن از کجا آمد عسس نور مردان مشرق و مغرب گرفت اسمانها سجده کردند از شگفت آفتاب حق بر آمد از حمل زیر چادر رفت خورشید از خجل ترهات چون تو ابلیسی مرا کی بگرداند ز خاک این سرا من به بادی نامدم هم‌چون سحاب تا بگردی باز گردم زین جناب عجل با آن نور شد قبله‌ی کرم قبله بی آن نور شد کفر و صنم هست اباحت کز هوای آمد ضلال هست اباحت کز خدا آمد کمال کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت مظهر عزست و محبوب به حق از همه کروبیان برده سبق سجده آدم را بیان سبق اوست سجده آرد مغز را پیوست پوست شمع حق را پف کنی تو ای عجوز هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز کی شود دریا ز پوز سگ نجس کی شود خورشید از پف منطمس حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی چیست ظاهرتر بگو زین روشنی جمله ظاهرها به پیش این ظهور باشد اندر غایت نقص و قصور هر که بر شمع خدا آرد پف او شمع کی میرد بسوزد پوز او چون تو خفاشان بسی بینند خواب کین جهان ماند یتیم از آفتاب موجهای تیز دریاهای روح هست صد چندان که بد طوفان نوح لیک اندر چشم کنعان موی رست نوح و کشتی را بهشت و کوه جست کوه و کنعان را فرو برد آن زمان نیم موجی تا به قعر امتهان مه فشاند نور و سگ وع وع کند سگ ز نور ماه کی مرتع کند شب روان و همرهان مه بتگ ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ جزو سوی کل دوان مانند تیر کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر جان شرع و جان تقوی عارفست معرفت محصول زهد سالفست زهد اندر کاشتن کوشیدنست معرفت آن کشت را روییدنست پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد جان این کشتن نباتست و حصاد امر معروف او و هم معروف اوست کاشف اسرار و هم مکشوف اوست شاه امروزینه و فردای ماست پوست بنده‌ی مغز نغزش دایماست چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد پس گلوی جمله کوران را فشرد چون انای بنده لا شد از وجود پس چه ماند تو بیندیش ای جحود گر ترا چشمیست بگشا در نگر بعد لا آخر چه می‌ماند دگر ای بریده آن لب و حلق و دهان که کند تف سوی مه یا آسمان تف برویش باز گردد بی شکی تف سوی گردون نیابد مسلکی تا قیامت تف برو بارد ز رب هم‌چو تبت بر روان بولهب طبل و رایت هست ملک شهریار سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار آسمانها بنده‌ی ماه وی‌اند شرق و مغرب جمله نانخواه وی‌اند زانک لولاکست بر توقیع او جمله در انعام و در توزیع او گر نبودی او نیابیدی فلک گردش و نور و مکانی ملک گر نبودی او نیابیدی به حار هیبت و ماهی و در شاهوار گر نبودی او نیابیدی زمین در درونه گنج و بیرون یاسمین رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند هین که معکوس است در امر این گره صدقه‌بخش خویش را صدقه بده از فقیرستت همه زر و حریر هین غنی راده زکاتی ای فقیر چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح چون عیال کافر اندر عقد نوح گر نبودی نسبت تو زین سرا پاره‌پاره کردمی این دم ترا دادمی آن نوح را از تو خلاص تا مشرف گشتمی من در قصاص لیک با خانه‌ی شهنشاه زمن این چنین گستاخیی ناید ز من رو دعا کن که سگ این موطنی ورنه اکنون کردمی من کردنی ای دل رفته ز جا بازمیا به فنا ساز و در این ساز میا روح را عالم ارواح به است قالب از روح بپرداز میا اندر آبی که بدو زنده شد آب خویش را آب درانداز میا آخر عشق به از اول اوست تو ز آخر سوی آغاز میا تا فسرده نشوی همچو جماد هم در آن آتش بگداز میا بشنو آواز روان‌ها ز عدم چو عدم هیچ به آواز میا راز کواز دهد راز نماند مده آواز تو ای راز میا مردمان دوستی چنین نکنند هر زمان اسب هجر زین نکنند جنگ و آزار و خشم یکباره مذهب و اعتقاد و دین نکنند چون کسی را به مهر بگزینند دیگری را بر او گزین نکنند در رخ دوستان کمان نکشند بر دل عاشقان کمین نکنند چون منی را به چاره‌ها کردن دل بیگانه را رهین نکنند روز و شب اختیار مهر کنند سال و مه آرزوی کین نکنند چون وفا خوبتر بود که جفا آن کنند اختیار و این نکنند بر سماع حزین خورند شراب لیک عاشق را حزین نکنند زلف پر چین ز بهر فتنه‌ی خلق همچو زلف بتان چین نکنند اینهمه می‌کنی و پنداری که ترا خلق پوستین نکنند مکن ای لعبت پری‌زاده که پری‌زادگان چنین نکنند همه شاه و گدا و میر و وزیر بهر دنیا به ترک دین نکنند حسن می‌نازد به رخسارت چه رخسارست این فتنه می‌بارد ز رفتارت چه رفتارست این بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند بس فریبنده است بازارت چه بازارست این آن که می‌گردد به جرم دیدنت بسمل همان می‌نماید میل دیدارت چه دیدارست این با وجود این همه مردم کشیها هیچ‌کس نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه محض اقار است انکارت چه انکارست این محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این یکی گولی همی‌خواهم که در دلبر نظر دارد نمی‌خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر دل سنگین نمی‌خواهم که پندار گهر دارد ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته ز مالش‌های غم غافل به مالنده عبر دارد ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من بی‌تعلل می‌دهد از مخزن احسان خویش از برای آن زمین کز من به جان شد منتقل کرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پیش هر که با مداح خاص الخاص سلطان این کند با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست تا به مردم خویش را ننماید اندر رنگ میش بیا ساقی آن جام روشن چو ماه به من ده به یاد زمین بوس شاه که تا مهد بر پشت پروین کشم به یاد شه آن جام زرین کشم ولایت ستان شاه گینی پناه فریدون کمر بلکه خاقان کلاه ملک نصرةالدین که از داد او خورد هر کسی باده بر یاد او چو در دانش ودین سرافراز گشت همه دانش و دین بدو بازگشت سپهریست کاختر برو تافتست محیطی که تاج از گهر یافتست چو دریای ثالث نمط شویخاک ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک چو سیاره‌ی مشتری سر بلند نظرهای او یک به یک سودمند به تربیع و تثلیث گوهرفشان مربع نشین و مثلث نشان ز سرسبزی او جهان شاد خوار جهان را ز چندین ملک یادگار ستاره که بر چرخ ساید سرش زده سکه عبده بر درش جهان را به نیروی شاهنشهی ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی به بزم آفتابیست افروخته به رزم اژدهائی جهان سوخته ز روشن روانی که دارد چو آب به دو چشم روشن شد است آفتاب چو شمشیرش آهنگ خون آرد ز سنگ آب و آتش برون آرد چو تیر از کمان کمین افکند سر آسمان بر زمین افکند فرنگ فلسطین و رهبان روم پذیرای فرمان مهرش چو موم چو دیدم که بر تخت فیروزمند به سرسبزی بخت شد سربلند نثاری نبودم سزاوار او که ریزم بر اورنگ شهوار او هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری چو از ساختن باز پرداختم به درگاه او پیشکش ساختم سپردم نگین چنین گوهری ز اسکندری هم به اسکندری بقا باد شه را به نیروی بخت بدو یاد سرسبزی تاج و تخت چنین بلبلی در گلستان او مبارک نفس باد بر جان او زهی تاجداری که تاج سپهر سریر تو را سر برآرد به مهر توئی در جهان شاه بیدار بخت تو را دید دولت سزاوار تخت ندارد ز گیتی کس این دستگاه که نزلی فرستد سزاوار شاه ازین گوزه گل گر آبی چکید در آن ژرف دریا کی آید پدید نم چشمه کز سنگ خارا رسد چو اندک بود کی به دریا رسد نظامی که خود را غلام تو کرد سخن را گزارش به نام تو کرد همان پیش تخت تو مهمان کشید که آن مور پیش سلیمان کشید مبین رنگ طاوس و پرواز او که چون گربه زشت امد آواز او بدان بلبل خرد بین کز نوا فرود آورد مرغ را از هوا من آن بلبلم کز ارم تاختم به باغ تو آرامگه ساختم نوائی سرایم در ایام تو که ماند درو سالها نام تو به نام تو زان کردم این نامه را که زرین کند نقش تو خامه را زر پیلوار از تو مقصود نیست که پیل تو چون پیل محمود نیست ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی خزینه فراوان و خلعت بسی گر این نامه را من به زر گفتمی به عمری کجا گوهری سفتمی همانا که عشقم براین کار داشت چو من کم زنان عشق بسیار داشت مرا داد توفیق گفتن خدای ترا باد تأیید و فرهنگ و رای از آن بیشتر کاوری در ضمیر ولایت ستان باش و آفاق گیر زمان تا زمان از سپهر بلند به فتح دگر باش فیروزمند جهان پیش خورد جوانیت باد فزون از همه زندگانیت باد فریدالدین کاتب دام عزه مگر چون ده منی سیکیش بردست به گرمایی چنین در چار طاقش به دست چار خوارزمی سپردست بنتوانی شنید آخر که گویند که آن صافی سخن محبوس دردست به آبی چند آبش باز روی آر اگر دانی که آن آتش نمردست مصون باد از حوادث نفس عالیت الا تا نقش گیتی ناستردست بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم برده ز فلک خرقه آورده که من عورم وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش او نیست منم سنگین کاین فتنه همی‌شورم من در تک خونستم وز خوردن خون مستم گویی که نیم در خون در شیره انگورم ای عشق که از زفتی در چرخ نمی‌گنجی چون است که می گنجی اندر دل مستورم در خانه دل جستی در را ز درون بستی مشکات و زجاجم من یا نور علی نورم تن حامله زنگی دل در شکمش رومی پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم نادیده همی‌آرم اما نه چنین کورم گر چهره زرد من در خاک رود روزی روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری آخر تو سلیمانی انگار که من مورم گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری می مالم و می نالم هم خرقه زنبورم می نالم از این علت اما به دو صد دولت نفروشم یک ذره زین علت ناسورم چون چنگ همی‌زارم چون بلبل گلزارم چون مار همی‌پیچم چون بر سر گنجورم گویی که انا گفتی با کبر و منی جفتی آن عکس تو است ای جان اما من از آن دورم من خامم و بریانم خندنده و گریانم حیران کن و حیرانم در وصلم و مهجورم در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را چونک تو رهن صورتی صورتتست ره نما از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو هست خیال بام تو قبله جانش در هوا بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا چرخ زنان بدان خوشم کب به بوستان کشم میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا ای راه ترا دلیل دردی فردی تو و آشنات فردی از دام تو دانه‌ای و مرغی در جام تو قطره‌ای و مردی بی روی تو روح چیست بادی با زلف تو شخص کیست گردی خارست همه جهان و آنگه روی تو در آن میانه وردی در کوی تو نیست تشنگان را جز خاک در تو آبخوردی در راه تو نیست عاشقان را جز داعیه‌ی تو ره‌نوردی در تو که رسد به دستمزدی تا از تو نبود پایمردی در عشق تو خود وفا کی آید از خشک و تری و گرم و سردی نیک‌ست که آینه نداری تا هست شفات نیست دردی از آینه‌ای بدی به دستت چشم تو ترا به چشم کردی در شهر تو نیست جز سنایی بی‌وصل تو جز که یاوه گردی من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو خداوندا همی خواهم که از دل ترا تا عمر باشد من ستایم ولیکن این دم از جور زمانه برنجید این دل انده نمایم نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای پستی گرفت همت من زین بلندجای آرد هوای نای مرا ناله‌های زار جز ناله‌های زار چه آرد هوای نای؟ گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای نی نی ز حصن نای بیفزود جاه من داند جهان که مادر ملک است حصن نای من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای از دید گاه پاشم درهای قیمتی وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای نظمی به کامم اندر چون باده‌ی لطیف خطی به دستم اندر چون زلف دل‌ربای ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ وی پخته ناشده به خرد خام کم درای امروز پست گشت مرا همت بلند زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای از رنج تن تمام نیارم نهاد پی وز درد دل تمام نیارم کشید وای گویم صبور گردم، بر جای نیست دل گویم برسم باشم، هموار نیست رای عونم نکرد حکمت دور فلک نگار سودم نداشت دانش جام جهان نمای بر من سخن نبست نبندد بلی سخن چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم از رمح آب داده و از تیغ سر گرای چون پشت بینم از همه مرغان برین حصار ممکن بود که سایه کند بر سرم همای؟ گردون چه خواهد از من بیچاره‌ی ضعیف گیتی چه خواهد از من درمانده‌ی گدای گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو وی دولت ار نه باد شدی لحظه‌یی بپای ای تن جزع مکن که مجازی است این جهان وی دل غمین مشو که سپنجی است این سرای ور عز و ملک خواهی اندر جهان مدار جز صبر و جز قناعت دستور و رهنمای ای بی‌هنر زمانه مرا پاک در نورد وی کور دل سپهر مرا نیک برگرای ای روزگار هر شب و هر روز در بلا ده چه ز محتنم کن و ده در ز غم گشای در آتش شکیبم چون گل فرو چکان بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور وی آسیای نحس تنم نیک‌تر بسای ای دیده‌ی سعادت تاری شو و مبین و ای مادر امید سترون شو و مزای زین جمله باک نیست چو نومید نیستم از عفو شاه عادل و از رحمت خدای مسعود سعد دشمن فضل است روزگار این روزگار شیفته را فضل کم نمای شاید که باطلم نکند بی‌گنه فلک کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیه‌ست خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی که گهی از شرم‌تر گردم ز خشم آوردنش بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک من سلیم از پوستینش سغبه‌تر گردم همی با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او باز در وصف دهانش پر درر گردم همی قدم درنه اگر مردی درین کار حجاب تو تویی از پیش بردار اگر خواهی که مرد کار گردی مکن بی حکم مردی عزم این کار یقین دان کز دم این شیرمردان شود چون شیر بیشه شیر دیوار چو بازان جای خود کن ساعد شاه مشو خرسند چون کرکس به مردار دلیری شیرمردی باید این جا که صد دریا درآشامد به یکبار ز رعنایان نازک‌دل چه خیزد که این جا پردلی باید جگرخوار نه او را کفر دامن‌گیر و نه دین نه او را نور دامن‌سوز و نه نار دلا تا کی روی بر سر چو گردون قراری گیر و دم درکش زمین‌وار اگر خواهی که دریایی شوی تو چو کوهی خویش را برجای می دار کنون چون نقطه ساکن باش یکچند که سرگردان بسی گشتی چو پرگار اگر خواهی که در پیش افتی از خویش سه کارت می‌بباید کرد ناچار یکی آرام و دیگر صبر کردن سیم دایم زبان بستن ز گفتار اگر دستت دهد این هر سه حالت علم بر هر دو عالم زن چو عطار نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا ما زاده قضا و قضا مادر همه‌ست چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا ما شیر از او خوریم و همه در پیش پریم گر شرق و غرب تازد ور جانب سما طبل سفر ز دست قدم در سفر نهیم در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا در شهر و در بیابان همراه آن مهیم ای جان غلام و بنده آن ماه خوش لقا آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا کوته شود بیابان چون قبله او بود پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد کای قاصدان معدن اجلال مرحبا همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم ای دوستان همدل و همراه الصلا دل را رفیق ما کند آن کس که عذر هست زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را از لنگی تنست و ز چالاکی دلست کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا اما کجاست آن تن همرنگ جان شده آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید گر پا نهیم پیش بسوزیم در شقا این در گمان نبود در او طعن می‌زدیم در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا بی دست و پاست خاک جگرگرم بهر آب زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها پستان آب می خلد ایرا که دایه اوست طفل نبات را طلبد دایه جا به جا ما را ز شهر روح چنین جذب‌ها کشید در صد هزار منزل تا عالم فنا باز از جهان روح رسولان همی‌رسند پنهان و آشکار بازآ به اقربا یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست با هر کی جفت گردی آنت کند جدا خاموش کن که همت ایشان پی توست تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا ای شکسته رونق بازار جان بازار تو عالمی دلسوخته از خامی گفتار تو توشه هر روزی مرا از گوشه‌ی انده نهد گوشه‌ی شبپوش تو بر طره‌ی طرار تو خوبی خوبان عالم گر بسنجی بی‌غلط صد یکی زان هیچ پیش کفه‌ی معیار تو عشق تو مرغی‌ست کو را این خطابست از خرد ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو حلقه بودن شرط باشد بر در هستی خود هر که در دیوار دارد روی از آزار تو نیست منزل صبر را یک لحظه پیش من چنانک نیست قیمت شرم را یک ذره در بازار تو زین گذشتست ای صنم در عشقبازی کار من زان گذشتست ای پسر در شوخ چشمی کار تو ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنک نفی استغفار باشد عین استغفار تو ایمنی از چشم بد زان کز صفا بینندگان جز که شکل خود نمی‌بینند در رخسار تو فارغی از بند پرده چون همی دانی که نیست هیچ پرده پیش دیدار تو چون دیدار تو به حسن تو نباشد یار دیگر درآ ای ماه خوبان بار دیگر مرا غیر تماشای جمالت مبادا در دو عالم کار دیگر بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز اگر بودی چو تو عیار دیگر چو خورشید جمالت روی بنمود ز هر ذره شنو اقرار دیگر زهی دریا که آگندی ز گوهر که هر قطره نمود انبار دیگر به یک خانه دو بیمارند و عاشق منم بیمار و دل بیمار دیگر خدایا هر دو را تیمار کردی ولیکن ماند آن تیمار دیگر چه داند جان منکر این سخن را که او را نیست آن دیدار دیگر که منکر گفت سنایی خود همینست سنایی گفت نی خروار دیگر بدان خروار تو خروار منگر گشا دو چشم عیسی وار دیگر هر کرا در دل بود بازار یار عمر و جان و دل کند در کار یار خاصه آن بی دل که چون من یک زمان بر زمین نشکیبد از دیدار یار کبک را بین تا چگونه شد خجل زان کرشمه کردن و رفتار یار بنگر اندر گل که رشوت چون دهد خون شود لعل از پی رخسار یار در جهان فردوس اعلا دارد آنک یک نفس بودست در پندار یار در همه عالم ندیدم لذتی خوشتر و شیرین‌تر از گفتار یار همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ بی لب یاقوت شکر بار یار باد نوشین دوش گفتی ناگهان چین زلف آشفت بر گلنار یار زان قبل امروز مشک آلود گشت خانه و بام و در و دیوار یار رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر زان عقیق و لولو شهوار یار شد دلم مسکین من در غم نژند من ندانم پیش ازین هنجار یار دست بر سر ماند چون کژدم دلم زان دو زلفین سیه چون مار یار هوش و عقلم برده‌اند از دل تمام آن دو نرگس بر رخ چون نار یار مر سنایی را فتاد این نادره چون معزی گفت از اخبار یار آنچه من می‌بینم از آزار یار گر بگویم بشکنم بازار یار هر که نازک بود تن یارش گو دل نازنین نگه دارش عاشق گل دروغ می‌گوید که تحمل نمی‌کند خارش نیکخواها در آتشم بگذار وین نصیحت مکن که بگذارش کاش با دل هزار جان بودی تا فدا کردمی به دیدارش عاشق صادق از ملامت دوست گر برنجد به دوست مشمارش کس به آرام جان ما نرسد که نه اول به جان رسد کارش خانه یار سنگ دل اینست هر که سر می‌زند به دیوارش خون ما خود محل آن دارد که بود پیش دوست مقدارش سعدیا گر به جان خطاب کند ترک جان گوی و دل به دست آرش منگر به حدیث خرقه پوشان آن سخت دلان سست کوشان آویخته سبحه‌شان به گردن همچون جرس از درازگوشان از دور چو کشتگان ببینی از راه بگرد و رو بپوشان از بند ریا و زرق برخیز با ساده نشین و باده نوشان مفروش به ملک هر دو عالم خاک سر کوی می فروشان در باغ چه خوش بود سحرگاه ما سرخوش و بلبلان خروشان مطرب غزل عبید برخوان دل برده ز دست تیزهوشان انجام حسن او شد پایان عشق من هم رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین یکچند کوه می‌کند بیهوده کوهکن هم وحشی حدیث تلخست بار درخت حرمان گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رود یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی درد دلسوز مرا مایه‌ی درمان بودی برخ خوش نظر و عارض بستان افروز رشک برگ سمن و لاله‌ی نعمان بودی بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل خضر و ظلمت و سرچشمه‌ی حیوان بودی پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی همچو پروانه دلم سوخته‌ی عشق تو بود زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی در هوای تو چو بلبل زدمی نعره‌ی شوق که بگلزار لطافت گل خندان بودی جان بواز دلاویز تو دادم بر باد که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن خانه پرداز من بیدل حیران بودی همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد یکی انجمن کرد از ایرانیان کسی را که بد نیکخواه کیان بدیشان چنین گفت کافراسیاب ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب همانا که ایزد نکردش سرشت مگر خود سپهرش دگرگونه کشت که چندین به سوگند پیمان کند زبان را به خوبی گروگان کند چو گردآورد مردم کینه جوی بتابد ز پیمان و سوگند روی جز از من نشاید ورا کینه خواه کنم روز روشن بدو بر سیاه مگر گم کنم نام او در جهان وگر نه چو تیر از کمان ناگهان سپه سازد و رزم ایران کند بسی زین بر و بوم ویران کند بدو گفت موبد چه باید سپاه چو خود رفت باید به آوردگاه چرا خواسته داد باید بباد در گنج چندین چه باید گشاد دو بار این سر نامور گاه خویش سپردی به تیزی به بدخواه خویش کنون پهلوانی نگه کن گزین سزاوار جنگ و سزاوار کین چنین داد پاسخ بدیشان که من نبینم کسی را بدین انجمن که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب شما بازگردید تا من کنون بپیچم یکی دل برین رهنمون سیاوش ازان دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد به دل گفت من سازم این رزمگاه به خوبی بگویم بخواهم ز شاه مگر کم رهایی دهد دادگر ز سودابه و گفت و گوی پدر دگر گر ازین کار نام آورم چنین لشکری را به دام آورم بشد با کمر پیش کاووس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم به گرد چنین بود رای جهان آفرین که او جان سپارد به توران زمین به رای و به اندیشه‌ی نابکار کجا بازگردد بد روزگار بدین کار همداستان شد پدر که بندد برین کین سیاوش کمر ازو شادمان گشت و بنواختش به نوی یکی پایگه ساختش بدو گفت گنج و گهر پیش تست تو گویی سپه سر به سر خویش تست ز گفتار و کردار و از آفرین که خوانند بر تو به ایران زمین گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستانهای نیکو براند بدو گفت همزور تو پیل نیست چو گرد پی رخش تو نیل نیست ز گیتی هنرمند و خامش توی که پروردگار سیاوش توی چو آهن ببندد به کان در گهر گشاده شود چون تو بستی کمر سیاوش بیامد کمر بر میان سخن گفت با من چو شیر ژیان همی خواهد او جنگ افراسیاب تو با او برو روی ازو برمتاب چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام یابی شتاب آیدم جهان ایمن از تیر و شمشیر تست سر ماه با چرخ در زیر تست تهمتن بدو گفت من بنده‌ام سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام سیاوش پناه و روان منست سر تاج او آسمان منست چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت وزان پس خروشیدن نای و کوس برآمد بیامد سپهدار طوس به درگاه بر انجمن شد سپاه در گنج دینار بگشاد شاه ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر همان خود و درع و سنان و سپر به گنجی که بد جامه‌ی نابرید فرستاد نزد سیاوش کلید که بر جان و بر خواسته کدخدای توی ساز کن تا چه آیدت رای گزین کرد ازان نامداران سوار دلیران جنگی ده و دو هزار هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ ز گیلان جنگی و دشت سروچ سپرور پیاده ده و دو هزار گزین کرد شاه از در کارزار از ایران هرآنکس که گوزاده بود دلیر و خردمند و آزاده بود به بالا و سال سیاوش بدند خردمند و بیدار و خامش بدند ز گردان جنگی و نام‌آوران چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران همان پنج موبد از ایرانیان برافراختند اختر کاویان بفرمود تا جمله بیرون شدند ز پهلو سوی دشت و هامون شدند تو گفتی که اندر زمین جای نیست که بر خاک او نعل را پای نیست سراندر سپهر اختر کاویان چو ماه درخشنده اندر میان ز پهلو برون رفت کاووس شاه یکی تیز برگشت گرد سپاه یکی آفرین کرد پرمایه کی که ای نامداران فرخنده پی مبادا جز از بخت همراهتان شده تیره دیدار بدخواهتان به نیک اختر و تندرستی شدن به پیروزی و شاد باز آمدن وزان جایگه کوس بر پیل بست به گردان بفرمود و خود برنشست دو دیده پر از آب کاووس شاه همی بود یک روز با او به راه سرانجام مر یکدگر را کنار گرفتند هر دو چو ابر بهار ز دیده همی خون فرو ریختند به زاری خروشی برانگیختند گواهی همی داد دل در شدن که دیدار ازان پس نخواهد بدن چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر سوی گاه بنهاد کاووس روی سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی سپه را سوی زابلستان کشید ابا پیلتن سوی دستان کشید همی بود یکچند با رود و می به نزدیک دستان فرخنده پی گهی با تهمتن بدی می بدست گهی با زواره گزیدی نشست گهی شاد بر تخت دستان بدی گهی در شکار و شبستان بدی چو یک ماه بگذشت لشکر براند گوپیلتن رفت و دستان بماند سپاهی برفتند با پهلوان ز زابل هم از کابل و هندوان ز هر سو که بد نامور لشکری بخواند و بیامد به شهر هری ازیشان فراوان پیاده ببرد بنه زنگه‌ی شاوران را سپرد سوی طالقان آمد و مرورود سپهرش همی داد گفتی درود ازانپس بیامد به نزدیک بلخ نیازرد کس را به گفتار تلخ وزان روی گرسیوز و بارمان کشیدند لشکر چو باد دمان سپهرم بد و بارمان پیش رو خبر شد بدیشان ز سالار نو که آمد سپاهی و شاهی جوان از ایران گو پیلتن پهلوان هیونی به نزدیک افراسیاب برافگند برسان کشتی برآب که آمد ز ایران سپاهی گران سپهبد سیاووش و با او سران سپه کش چو رستم گو پیلتن به یک دست خنجر به دیگر کفن تو لشکر بیاری و چندین مپای که از باد کشتی بجنبد ز جای برانگیخت برسان آتش هیون کزین سان سخن راند با رهنمون سیاووش زین سو به پاسخ نماند سوی بلخ چون باد لشکر براند چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه نشایست کردن به پاسخ نگاه نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی جز از جنگ جستن ندید ایچ روی چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ به دروازه‌ی بلخ برخاست جنگ دو جنگ گران کرده شد در سه روز بیامد سیاووش لشکر فروز پیاده فرستاد بر هر دری به بلخ اندر آمد گران لشکری گریزان سپهرم بدان روی آب بشدبا سپه نزد افراسیاب سیاوش در بلخ شد با سپاه یکی نامه فرمود نزدیک شاه نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چانچون سزاوار بد بر حریر نخست آفرین کرد بر کردگار کزو گشت پیروز و به روزگار خداوند خورشید و گردنده ماه فرازنده‌ی تاج و تخت و کلاه کسی را که خواهد برآرد بلند یکی را کند سوگوار و نژند چرا نه به فرمانش اندر نه چون خرد کرد باید بدین رهنمون ازان دادگر کاو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید همی آفرین باد بر شهریار همه نیکوی باد فرجام کار به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فر جهاندار باتاج و تخت سه روز اندرین جنگ شد روزگار چهارم ببخشود پروردگار سپهرم به ترمذ شد و بارمان به کردار ناوک بجست از کمان کنون تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست به سغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبد بدان روی آب گر ایدونک فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار چو نامه بر شاه ایران رسید سر تاج و تختش به کیوان رسید به یزدان پناهید و زو جست بخت بدان تا ببار آید آن نو درخت به شادی یکی نامه پاسخ نوشت چو تازه بهاری در اردیبهشت که از آفریننده‌ی هور و ماه جهاندار و بخشنده‌ی تاج و گاه ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و بلا گشته آزاد دل همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی و تاج مهی سپه بردی و جنگ را خواستی که بخت و هنر داری و راستی همی از لبت شیر بوید هنوز که زد بر کمان تو از جنگ توز همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام دل روشنت ازان پس که پیروز گشتی به جنگ به کار اندرون کرد باید درنگ نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژادست و هم بدتنست همان با کلاهست و با دستگاه همی سر برآرد ز تابنده ماه مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب به جنگ تو آید خود افراسیاب گر ایدونک زین روی جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش بدو داد و فرمود تا گشت باز همی تاخت اندر نشیب و فراز فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامه‌ی شاه ایران بدید زمین را ببوسید و دل شاد کرد ز هر غم دل پاک آزاد کرد ازان نامه‌ی شاه چون گشت شاد بخندید و نامه بسر بر نهاد نگه داشت بیدار فرمان اوی نپیچید دل را ز پیمان اوی وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد بیامد بر شاه ترکان چو گرد بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش به بلخ سپه کش چو رستم سپاهی گران بسی نامداران و جنگ آوران ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش سرافراز با گرزه‌ی گاومیش پیاده به کردار آتش بدند سپردار با تیر و ترکش بدند نپرد به کردار ایشان عقاب یکی را سر اندر نیاید بخواب سه روز و سه شب بود هم زین نشان غمی شد سر و اسپ گردنکشان ازیشان کسی را که خواب آمدی ز جنگش بدانگه شتاب آمدی بخفتی و آسوده برخاستی به نوی یکی جنگ آراستی برآشفت چون آتش افراسیاب که چندش چه گویی ز آرام و خواب به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید یکی بانگ برزد براندش ز پیش کجا خواست راندن برو خشم خویش بفرمود کز نامداران هزار بخوانید وز بزم سازید کار سراسر همه دشت پرچین نهید به سغد اندر آرایش چین نهید بدین سان به شادی گذر کرد روز چو از چشم شد دور گیتی فروز به خواب و به آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته اختران تعویذ سیمین بی‌کران انگیخته شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست وز مجره شب درفش کاویان انگیخته پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک نقش نام اخستان کامران انگیخته وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته عزمها و قصدها در ماجرا گاه گاهی راست می‌آید ترا تا به طمع آن دلت نیت کند بار دیگر نیتت را بشکند ور بکلی بی‌مرادت داشتی دل شدی نومید امل کی کاشتی ور بکاریدی امل از عوریش کی شدی پیدا برو مقهوریش عاشقان از بی‌مرادیهای خویش باخبر گشتند از مولای خویش بی‌مرادی شد قلاوز بهشت حفت الجنه شنو ای خوش سرشت که مراداتت همه اشکسته‌پاست پس کسی باشد که کام او رواست پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان لیک کو خود آن شکست عاشقان عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار عاشقان اشکسته با صد اختیار عاقلانش بندگان بندی‌اند عاشقانش شکری و قندی‌اند ائتیا کرها مهار عاقلان ائتیا طوعا بهار بی‌دلان دلم از نیستی چو ترسانیست تنم از عافیت هراسانیست در دل از تف سینه صاعقه‌ییست بر تن از آب دیده توفانیست گه دلم باد تافته گوییست گه تنم خم گرفته چوگانیست موی چون تاب خورده زوبینی است مژه چون آب داده پیکانیست روز در چشم من چو اهرمنیست بند بر پای من چو ثعبانیست همچو لاله ز خون دل روییست چون بنفشه ز زخم کف رانیست زیر زخمی ز زخم رنج و بلا دیده پتکی و فرق سندانیست راست مانند دوزخ و مالک مر مرا خانه‌یی و دربانیست گر مرا چشمه‌یی است هر چشمی لب خشکم چرا چو عطشانیست؟ بر من این خیره چرخ را گویی همه ساله به کینه دندانیست نیست درمان درد من معلوم نیست یک درد کش نه درمانیست نیست پایان شغل من پیدا نیست یک شغل کش نه پایانیست عجبا این چه شوخ دیده تنی است ویحکا این چه سخت سر جانیست من نگویم همی که محنت من از فلانیست یا ز بهمانیست نیست کس را گنه، چو بخت مرا طالعی آفریده حرمانیست نیست چاره چو روزگار مرا آسمانی فتاده خذلانیست نه از این اخترانم اقبالیست نه از این روشنانم احسانیست تیز مهری و شوخ برجیسی است شوم تیری ونحس کیوانست گرچه در دل خلیده اندوهیست ورچه بر تن دریده خلقانیست، نه چو من عقل را سخن سنجی است نه چو من نظم را سخن دانیست سخنم را برنده شمشیریست هنرم را فراخ میدانیست دل من گر بخواهمش بحریست طبع من گر بکاومش کانیست طبع و دل خنجری و آینه‌ییست رنج و غم صیقلی و افسانیست تا شکفته است باغ دانش من مجلس عقل را گل افشانیست لعبتانی که ذهن من زاده‌ست لهو را از جمال کاشانیست نیست خالی ز ذکر من جایی گرچه شهریست یا بیابانیست نکته‌ای رانده‌ام که تالیفی است قطعه‌یی گفته‌ام که دیوانیست بر طبع من از هنر نونو هر زمانی عزیز مهمانیست همتم دامنی کشد ز شرف هرکجا چرخ را گریبانیست گر خزانیست حال من شاید فکرت من نگر که نیسانیست ور خرابیست جای من چه شود گفته‌ی من نگر که بستانیست سخن تندرست خواه از من گرچه جان در میان بحرانیست تجربت کوفته دلیست مرا نه خطایی در او نه طغیانیست قیمت نظم را چو پرگاریست سخن فضل را چو میزانیست انده ار چه بدآزمون تیریست صبر تن دار نیک خفتانیست ای برادر برادرت را بین که چگونه اسیر ویرانیست بینواییست مانده بر سختی بانوا چون هزار دستانیست تو چنان مشمرش که مسعودیست با دل خویش گو مسلمانیست مانده در محکم و گران بندیست بسته در تنگ و تیره زندانیست اندر آن چه همی نگر امروز کاو اسیر دروغ و بهتانیست گر چنین است کار خلق جهان بد پسندیست، نابسامانیست سخت شوریده کار گردونیست نیک دیوانه سار کیهانیست آن بر این بی‌هوا چو مفتونیست و این بر آن بی‌گنه چو غضبانیست آن به افعال صعب تنینی است و این به اخلاق سخت شیطانیست آن لجوجیست سخت پیکاریست و این رکیکیست سست پیمانیست هرکسی را به نیک و بد یک چند در جهان نوبتی و دورانیست مقبلی را زیادتیست به جاه مدبری را ز بخت نقصانیست آن تن آسوده بر سر گنجیست و این دل آواره از پی نانیست هر کجا تیز فهم داناییست بنده‌ی کند فهم نادانیست تن خاکی چه پای دارد کو باد جان را دمیده انبانیست عمر چون نامه‌ییست از بد و نیک نام مردم بر او چه عنوانیست تا نگویی چو شعر برخوانم کاین چه بسیار گوی کشخانیست کرده‌ام نظم را معالج جان ز آن که از درد دل چو نالانیست کز همه حاصلی مرا نظمیست وز همه آلتی مرا جانیست می‌نمایم ز ساحری برهان گرچه ناسودمند برهانیست بخرد هر که خواهدم امروز خلق را ارز من چه ارزانیست تو یقین دان که کارهای فلک در دل روز و شب چو پنهانیست هیچ پژمرده نیستم که مرا هر زمان تازه تازه دستانیست نیک و بد هرچه اندر این گیتی است به خرابیست یا به عمرانیست، آدمی را ز چرخ تاثیریست چرخ را از خدای فرمانیست گشته حالی چو بنگری، دانی که قوی فعل حال گردانیست نشانت کی جوید که تو بی‌نشانی مکانت کی یابد که تو بی‌مکانی چه صورت کنیمت که صورت نبندی که کفست صورت به بحر معانی از آن سوی پرده چه شهری شگرفست که عالم از آن جاست یک ارمغانی به نو نو هلالی به نو نو خیالی رسد تا نماند حقیقت نهانی گدارو مباش و مزن هر دری را که هر چیز را که بجویی تو آنی دلا خیمه خود بر این آسمان زن مگو که نتانم بلی می‌توانی مددهای جانت همه ز آسمانست از آن سو رسیدی همان سوی روانی گمان‌های ناخوش برد بر تو دل‌ها نداند که تو حاضر هر گمانی به چه عذر آید چه روپوش دارد که تو نانبشته غرض را بخوانی خنک آن زمانی که ساقی تو باشی بریزی تو بر ما قدح‌های جانی ز سر گیرد این دل عروج منازل ز سر گیرد این تن مزاج جوانی خنک آن زمانی که هر پاره ما به رقص اندرآید که ربی سقانی گرانی نماند در آن جا و غیری که گیرد سر مست از می گرانی به گفت اندرآیند اجزای خامش چنان که تو ناطق در آن خیره مانی چه‌ها می‌کند مادر نفس کلی که تا بی‌لسانی بیابد لسانی ایا نفس کلی به هر دم کیاست کیت می‌فرستد به رسم نهانی مگو عقل کلی که آن عقل کل را به هر دم کسی می‌کند مستعانی که آن عقل کلی شود عقل کلی گر آبی نیاید ز بحر عیانی چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن حرف باید زد به حد خویشتن درویش را شنیدم که در دشت صنعا جنید سگی دید بر کنده دندان صید ز نیروی سر پنجه‌ی شیر گیر فرومانده عاجز چو روباه پیر پس از غرم و آهو گرفتن به پی لگد خوردی از گوسفندان حی چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از زاد خویش شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟ به ظاهر من امروز از این بهترم دگر تا چه راند قضا بر سرم گرم پای ایمان نلغزد ز جای به سر بر نهم تاج عفو خدای وگر کسوت معرفت در برم نماند، به بسیار از این کمترم که سگ با همه زشت نامی چو مرد مر او را به دوزخ نخواهند برد ره این است سعدی که مردان راه به عزت نکردند در خود نگاه ازان بر ملایک شرف داشتند که خود را به از سگ نپنداشتند چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم از معانی در معانی تا روم من خوشترم در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم در معانی می گدازم تا شوم همرنگ او زانک معنی همچو آب و من در او چون شکرم دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم می خرامم من به باغ از باغ با روحانیان چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم زود از دریا برآید شعله‌های آذرم همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی مهرگیاه عهد من تازه‌ترست هر زمان ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او در تو اثر نمی‌کند تو نه دل که آهنی هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند دویدنی به نسیم بهار می‌ماند مل خنده بود گریه‌ی پشیمانی گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟ که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟ چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا چه آب در گهر شاهوار می‌ماند؟ ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب به باغبان جگر داغدار می‌ماند ای بزرگی که رای روشن تو همه کار صواب فرماید هر سوئالی که در زمانه کنند جودت آنرا جواب فرماید کهتران را چو مهتران به کرم یک صراحی شراب فرماید □بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید چندان که بگفتم مهل کاخر روزی آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر وامروز در این شهر کسی خوک نگاید هم با دل پر دردی و هم با رخ پر موی ای سرو لقا محنت از این بیش نیاید بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد نور ده آفتاب بخت بلند تو باد خواجه‌ی جانی به لطف، شاه جهانی به قدر گردن گردن‌کشان رام کمند تو باد تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد مردم آن چشمها جمله سپند تو باد خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است خون دل عاشقان نقش پرند تو باد نامزد نیکوئی بر در ایوان توست نامزد خرمی چشم نژند تو باد عشق تو را تا ابد جای ز جان من است جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد من چه سگم ای دریغ کامده در بند تو آنکه منش بنده‌ام بسته‌ی بند تو باد سرمه‌ی خاقانی است خاک سر کوی تو افسر خاقان چین نعل سمند تو باد هر دمم در امتحان چندی کشی دامنم در خون جان چندی کشی مهربان خویشتن گفتم تو را کینه‌ی آن هر زمان چندی کشی همچو خاکم بر زمین افتاده خوار سر ز من بر آسمان چندی کشی چون جهان سر بر خطت دارد مدام چون قلم خط بر جهان چندی کشی در غمت چون با کناری رفته‌ام تو به زورم در میان چندی کشی بر تو دارم چشم از روی جهان بر من از مژگان سنان چندی کشی همچو شمعی سر نهادم در میان بر سرم تیغ از میان چندی کشی پیشکش می‌سازمت گلگون اشک رخش کبرت را عنان چندی کشی چون سپر بفکندم و بگریختم تو به کین من کمان چندی کشی کینت از صد مهر خوشتر آیدم کین ز چون من مهربان چندی کشی بر سرم آمد لاشه‌ی صبرم ز عجز تنگ اسب امتحان چندی کشی بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید جان بده بار گران چندی کشی علی‌الصباح که سلطان چرخ آینه فام زدود آینه‌ی آسمان ز زنگ ظلام صفای صبح دل صادقان به جوش آمد فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود به زر پخته به دل کرد صبح نقره ستام به گوش هوش من آمد خروش نوبت شاه ز توبه خانه‌ی تنهائی آمده بر بام به سوی گلشن کروبیان نظر کردم ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام چنان نمود مرا وضع چرخ و شکل نجوم که خیمه‌ایست پر از لعبتان سیم‌اندام گذشتم از بر شش دیر و قلعه‌ای دیدم یکی برهمن دانا در او گرفته مقام به زیر دست وی اندر خجسته دیداری که مینمود به هر کس ره حلال و حرام گشاده زهره‌ی زهرا به ناز چهره‌ی سعد به دوستی نظر افکنده سوی او بهرام چو من به فکر فرو رفته و روان کرده دبیر چرخ به مدح خدایگان اقلام عنان به خطه‌ی مغرب کشیده ماه تمام نموده عارض نورانی از نقاب غمام دمیده شعله‌ی مهر آنچنان که پنداری زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک وزیر شاه نشان خواجه‌ی سپهر غلام قضا شکوه قدر حمله‌ی ستاره حشر زحل محل فلک قدر آفتاب انعام فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام جناب عالی او ملجا وضیع و شریف حریم درگه او کعبه‌ی خواص و عام ز تاب حمله‌ی او گاه کینه سست شود دم نهنگ و دل پیر و پنجه‌ی ضرغام زهی وجود شریف تو مظهر الطاف زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام سیاست تو عدو را به یک کرشمه‌ی مهر ببسته راه خرد بر مسائل اوهام جهان پناها احوال خویش خواهم گفت یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام کنون دوازده سالست تا ز ملک انام کشید اختر سعدم به درگه تو زمام نبود منزل من غیر آستانه‌ی تو که باد تا به ابد قبله‌ی کبار و کرام ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل ز دولت تو مرا بود کارها به نظام خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام بدان رسیده‌ام اکنون که بر درت شب و روز نمی‌توانم بستن به بندگی احرام ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام گهی به دست عنا میکشد مرا دامن گهی زبان بلا میدهد مرا پیغام گهی به جای طرب غم فرستدم بر دل گهی به جای عرق خون چکاندم زمسام ز رنج و درد چنان گشته‌ام که یک نفسم نه ممکنست قعود و نه ممکنست قیام به حسن تربیت خواجه هست روزی چند مرا امید اجازت ز پادشاه انام همیشه تا نبود سیر ماه را پایان مدام تا نبود دور مهر را انجام به کام و رای تو و دوستان تو بادا همیشه جنبش افلاک و گردش ایام هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند هزار سال بمان کامران و نیکونام معین و ناصر من لطف بی‌نهایت تو معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام با دوست باش گر همه آفاق دشمنند کو مرهمست اگر دگران نیش می‌زنند ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار همچون طلسم پای خجالت به دامنند یک بامداد اگر بخرامی به بوستان بینی که سرو را ز لب جوی برکنند تلخست پیش طایفه‌ای جور خوبروی از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز کاینان به دل ربودن مردم معینند یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف صندوق سر توست نخواهم که بشکنند حسن تو نادرست در این عهد و شعر من من چشم بر تو و همگان گوش بر منند گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست الا به راه دیده سعدی نظر کنند بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت جواب داد که ما زود رفتنی بودیم چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت غم شکستگیم نیست، زانکه دایه‌ی دهر بروز طفلیم از روزگار پیری گفت ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ هزار قرن در آغوش خاک باید خفت خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری تو دلا چنان شدستی ز خرابی و ز مستی سخن پدر نگویی هوس پسر نداری به مثال آفتابی نروی مگر که تنها به مثال ماه شب رو حشم و حشر نداری تو در این سرا چو مرغی چو هوات آرزو شد بپری ز راه روزن هله گیر در نداری و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری چو فرشتگان گردون به تو تشنه‌اند و عاشق رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی رخ تو ز چیست تابان اگر آن گهر نداری تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر از این جا ور از آن شراب خوردی ز چه رو بطر نداری وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو بدر اندر آب و آتش که دگر خطر نداری بدهد خدا به دریا خبری که رام او شو بنهد خبر در آتش که در او اثر نداری بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی زهی بی‌رزق کو جوید ز هر بیچاره‌ای چاره بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره مگر غول بیابانی ره مدین نمی‌دانی که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره هزاران گل در این پستی به وعده شاد می‌خندد هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی‌ترسد برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او نفاقی می‌کند با تو ولیکن نیست این کاره به پیشت دست می‌بندد ولیکن بر تو می‌خندد به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن پس آنگه خیز و رندن را سحرگاهی زیارت کن خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی نهان از گوشه‌ای ما را به عین سر اشارت کن بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن حرارت‌های نفسانی بسوزد دینت را روزی اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی پرده دری آموختی آن امن صد چاک را جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را □جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بی‌خبر مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را چو خسرو دید ماه خرگهی را چمن کرد از دل آن سرو سهی را بهشتی دید در قصری نشسته بهشتی وار در بر خلق بسته ز عشق او که یاری بود چالاک ز کرسی خواست افتادن سوی خاک به عیاری ز جای خویش برجست برابر دست خود بوسید و بنشست زبان بگشاد با عذری دلاویز ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز که دایم تازه باش ای سرو آزاد سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد جهان روشن به روی صبح خندت فلک در سایه سرو بلندت دلم را تازه کرد این خرمی‌ها خجل کردی مرا از مردمی‌ها ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا رهم کردی چو مهد خویش زیبا ز نعلکهای گوش گوهر آویز فکندی لعل‌ها در نعل شبدیز ز بس گوهر که در نعلم کشیدی به رخ بر رشته لعلم کشیدی همین باشد نثار افشان کویت به رویت شادم ای شادی به رویت به من در ساختی چون شهد با شیر ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر ولی در بستنت بر من چرا بود خطا دیدم نگارا یا خطا بود زمین وارم رها کردی به پستی تو رفتی چون فلک بالا نشستی نگویم بر توام بالائیی هست که در جنس سخن رعنائیی هست نه مهمان توام؟ بر روی مهمان چار در بایدت بستن بدینسان نشاید بست در بر میهمانی که جز تو نیستش جان و جهانی کریمانی که با مهمان نشینند به مهمان بهترک زین باز بینند مگر ماهی تو یا حورای پریوش که نزدیکت نباشد آمدن خوش چه کند بنده که بر جور تحمل نکند دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند سحر گویند حرامست در این عهد ولیک چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم که مبادا که چه دریام به ساحل نکند به گلستان نروم تا تو در آغوش منی بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسله لایعقل بود راستی خاتم فیروزه بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود دگر ره گفت بعد از زندگانی بیاد آرم حدیث این جهانی جوابش داد پیر دانش آموز که ای روشن چراغ عالم‌افروز تو آن نوری که پیش از صحبت خاک ولایت داشتی بر بام افلاک ز تو گر باز پرسند آن نشانها نیاری هیچ حرفی یاد از آنها چو روزی بگذری زین محنت‌آباد از آن ترسم کز این هم ناوری یاد کسی کو یاد نارد قصه دوش تواند کردن امشب را فراموش طلع الصبح من وراء حجاب عجلو بالرحیل یا اصحاب کوس رحلت زدند و منتظران بر سر راه میکنند شتاب وقت کوچست و کرده مهجوران خاک ره را بخون دیده خضاب نور شمعست یا فروغ جبین می‌نمایند مه رخان ز نقاب ناقه بگذشت و تشنگان در بند کاروان رفت و خستگان در خواب من چنان بیخودم که بانگ جرس هست در گوش من خروش رباب جگرم تشنه و منازل دوست از سرشکم فتاده بر سر آب کنم از خون دل بروز وداع دامن کوه پر عقیق مذاب هر دم از کوچگه ندا خیزد کی رفیق از طریق روی متاب بر نشستند همرهان برخیز باد بستند دوستان دریاب هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست دل بریان و داغ هجر عذاب از مغیلان چگونه اندیشد هر که سازد نهالی از سنجاب بر فشان طره‌ای مه محمل تا برآید ز تیره شب مهتاب دل خواجو ز تاب هجر بسوخت مکن آتش که او نیارد تاب یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی نای برای من کند در شب و روز ناله‌ای چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌ای گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی دیده همچو ابر من اشک روان نباردی گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی دست دراز کردمی‌گوش فلک گرفتمی گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاریی از سر ماه من کله بستدمی ربودمی گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی تا که نثار کرده‌ای از گل وصل بر سرم بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت سرنامه گفت آفرین مهان بران باد کو باد دارد جهان بد و نیک بیند ز یزدان پاک وزو دارد اندر جهان بیم و باک کند آفرین بر خداوند مهر کزین گونه بر پای دارد سپهر نخست آنک کردی ستایش مرا به نامه نمودی نیایش مرا بدانستم و شاد گشتم بدان سخن گفتن تاجور بخردان پذیرفتم آن نامور گنج تو نخواهم که چندان بود رنج تو ازی را جهاندار یزدان پاک برآورد بوم تو را بر سماک ز هند و ز سقلاب و چین و خزر چنین ارجمند آمد آن بوم و بر چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین ز یزدان شما را رسید آفرین چو کار آمدم پیش یارم بدی بهر دانشی غمگسارم بدی چنان شاد گشتم ز پیوند تو بدین پر هنر پاک فرزند تو که کهتر نباشد به فرزند خویش ببوم و بر و پاک پیوند خویش همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند تو تنها بجای پدر بودیم همان از پدر بیشتر بودیم تو را همچنان دارم اکنون که شاه پدر بیند آزاده و نیک خواه دگر هرچ گفتی ز شیروی من ازان پاک تن پشت و نیروی من بدانستم و آفرین خواندم بران دین تو را پاک دین خواندم دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین ز یک شنبدی روزه‌ی به آفرین همه خواند بر ما یکایک دبیر سخنهای بایسته و دلپذیر بما بر ز دین کهن ننگ نیست به گیتی به از دین هوشنگ نیست همه داد و نیکی و شرمست و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر به هستی یزدان نیوشان ترم همیشه سوی داد کوشان ترم ندانیم انباز و پیوند و جفت نگردد نهان و نگردد نهفت در اندیشه‌ی دل نگنجد خدای به هستی همو با شدت رهنمای دگر کت ز دار مسیحا سخن بیاد آمد از روزگار کهن مدان دین که باشد به خوبی بپای بدان دین نباشد خرد رهنمای کسی را که خوانی همی سوگوار که کردند پیغمبرش را بدار که گوید که فرزند یزدان بد اوی بران دار بر کشته خندان بد اوی چو پور پدر رفت سوی پدر تو اندوه این چوب پوده مخور ز قیصر چو بیهوده آمد سخن بخندد برین کار مرد کهن همان دار عیسی نیرزد به رنج که شاهان نهادند آن را به گنج از ایران چو چوبی فرستم بروم بخندد بما بر همه مرز و بوم به موبد نباید که ترسا شدم گر از بهر مریم سکوبا شدم دگر آرزو هرچ باید بخواه شمار سوی ما گشادست راه پسندیدم آن هدیه های تو نیز کجا رنج بردی ز هر گونه چیز به شیروی بخشیدم این برده رنج پی افگندم او را یکی تازه گنج ز روم و ز ایران پر اندیشه‌ام شب تیره اندیشه شد پیشه‌ام بترسم که شیروی گردد بلند ز ساند بروم و به ایران گزند نخست اندر آید ز سلم بزرگ ز اسکندر آن کینه دار سترگ ز کین نو آیین و کین کهن مگر در جهان تازه گردد سخن سخنها که پرسیدم از دخترت چنان دان که او تازه کرد افسرت بدین مسیحا بکوشد همی سخنهای ما کم نیوشد همی به آرام شادست و پیروزبخت بدین خسروانی نو آیین درخت همیشه جهاندار یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد نهادند بر نامه بر مهر شاه همی‌داشت خراد برزین نگاه گشادند زان پس در گنج باز کجا گرد کرد او به روز دراز نخستین صد و شست بند اوسی که پند او سی خواندش پارسی به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ بران هر یکی دانه ها صد هزار بها بود بر دفتر شهریار بیاورد سیصد شتر سرخ موی سیه چشم و آراسته راه جوی مران هر یکی را درم دو هزار بها داده بد نامور شهریار ز دیبای چینی صد و چل هزار ازان چند زربفت گوهرنگار دگر پانصد در خوشاب بود که هر دانه یی قطره‌ی آب بود صد و شست یاقوت چون ناردان پسندیده‌ی مردم کاردان ز هندی و چینی و از بربری ز مصری و از جامه‌ی پهلوی ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که چونان نبد در جهان دیگری فرستاد سیصد شتروار بار از ایران بر قیصر نامدار یکی خلعت افگند بر خانگی فزون‌تر ز خویشی و بیگانگی همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردیم نام بدینسان چنین صد شتر بارکرد از آن ده شتربار دینار کرد ببخشید بر فیلسوفان درم ز دینار و هرگونه‌یی بیش وکم برفتند شادان ازان مرز وبوم به نزدیک قیصر ز ایران بروم همه مهتران خواندند آفرین بران پر هنر شهریار زمین کنون داستان کهن نو کنیم سخنهای شیرین و خسرو کنیم به ساحل خواهد افتادن دگر بار دری از جنبش دریای اسرار بنان در کشف رازی خواهد آورد زبان کلک را دیگر به گفتار حدیث لطف و بی‌لطفی مولی لب تقریر خواهد کرد اظهار چه مولی آن که در بازار معنی است سخن را بهترین میزان و معیار بلیغی کاندر اوصاف کمالش به عجز خود بلاغت راست اقرار مهین دستور اعظم رای اکبر کز اخلاصند شاهانش پرستار سمی نیر اوج رسالت محمد مهرانور نور انوار که بر روی زمینش خالق‌الارض ز آفات زمان بادا نگهدار به بازارش سه در برد از من ایام یکی فرد و دو از نسبت بهم یار چه درها گنج‌های خسروانه ز حمل هر یکی گیتی گران بار ولی از همت آن فرزانه گنجور چو از من آن در را شد خریدار دو در را ثلث یک در داد قیمت وزین خاطر نشینم شد که این بار در این بازار از بخت بد من از آن سودا به غایت بود بیزار خدا را ای صبا در گوش آصف بگو آهسته کای دانای اسرار شناسای دم و نطق گهر ریز خداوند دل و دست درم بار شنیدم از بسی مردم که داری به مروارید و گوهر میل بسیار و گر گاهی به دست در فروشی به کف می‌آیدت یک در شهوار چو باد گل‌فشان می‌ریزی از دست زر سرخش بپا خروار خروار بفرما کز گهرها چیست حالی تو را در مخزن ای دریای ذخار که می‌نازد به آنها گوش شاهان جز آنها کت من آوردم به بازار به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت بر آن نام خوشت کندم نگین‌وار خموش ای محتشم کز بالغان است به غایت خود ستائی ناسزاوار درین سان سرزمینی تخم دعوی نمی‌آرد بجز شرمندگی بار در نظم تو را با این زبونی بهائی داد آن رای جهاندار که در چشم دل از صد گنج بیش است به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار سراسر تحفه‌های برگزیده علم از بی‌نظیری‌ها در انظار اگر دیگر دری داری بیاور کزین به نیست در عالم خریدار شروع اندر ثنایش کن که چون او کریمی نیست در بازار اشعار زهی برگرد قصرت پاسبان‌وار بسر تا روز گردان چرخ دوار زهی اعظم وزیری کز شکوهت وزارت راست از شاهنشهی عار زهی گردون سریری کز سرورت ابد سیر است چنگ زهره بر تار تو آن مسند نشینی کایستاده ز تعظیمت به خدمت چرخ سیار تو آن آصف نشانی کاوفتاده ز توصیف سلیمانی در اقطار اگر بالفرض باشد رای امرت برون آید چو تیغ از جلد خودمار و گر در جنبش آید باد نهیت بره سیل نگون ماند ز رفتار کنی گر منع وحشت از طبایع به شهر آیند یک سر وحش کوهسار چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور بسوزد کافر صد ساله زنار اگر جازم شود دهقان سعیت دماند در جبل ز احجار اشجار نیابد در پناه حفظت آسیب حریر برگ گل از سوزن خار و گر ماه از تو پوشد کسوت نور شود از روز روشن‌تر شب تار اگر یکبار خواهی رفع ظلمت برآرد خور سر از ظلمات ناچار گر از حکمت زنی دم در زمانت چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار اگر حیز طلب گردد جلالت برون تازد فرس زین چار دیوار دو عالم بر در و گوهر شود تنگ شوی غواص چون در بحر افکار ز گل گر پیکری سازی و در وی دمی یک نفخه گردد مرغ طیار جهان را سر به سر این قابلیت نبود ای قیصر اسکندر آثار که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ حفیظی چون تو گرداننده‌ی پرگار اگر کس از سر ملکت گزینی جرون را حالیا تالار سالار و گرنه گر بدی در بسته از تو همه‌ی انصار بی‌اعوان و انصار چنان حفظش نمودی کز دل مور ضمیر انورت بودی خبردار سرای جغد هم گشت از تو معمور چو گردیدی درین ویرانه معمار گر از مرغان این گلشن مرا نیز که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار دهی زین بیش ره در گلشن خویش شود شکرستان این طرفه گلزار وز اوصافت چنان عالم شود پر که بر امسال صد حسرت برد پار غرض کز بهر ترتیب ثنایت من از بحر ضمیر معجز آثار کشم در رشته‌ی فکرت لالی ز آغاز لیالی تا به اسحار خموش ای دل که از بسیارگوئی دل نازک دلان می‌یابد آزار عنان تاب از ره افکار شو هان که شد ز اطناب پای خامه‌ی افکار به تنگ آمد ثنا از دست نطقت دعا نوبت طلب شد دست بردار درین سطح از پی رسم دوایر بود تا گردش پرگار در کار ز امرت هر که در دوران کشد سر چو پرگارش فلک سازد نگون‌سار بود تا ملک جسم از خسرو روح بود تاسر بر آن اقلیم سردار تو سردار جهان باشی و دایم بود جای سر خصمت سر دار به کینت هر که بر بالین نهد سر نگردد تابه صبح حشر بیدار یک نظر قانع مشو زین سقف نور بارها بنگر ببین هل من فطور چونک گفتت کاندرین سقف نکو بارها بنگر چو مرد عیب‌جو پس زمین تیره را دانی که چند دیدن و تمییز باید در پسند تا بپالاییم صافان را ز درد چند باید عقل ما را رنج برد امتحانهای زمستان و خزان تاب تابستان بهار همچو جان بادها و ابرها و برقها تا پدید آرد عوارض فرقها تا برون آرد زمین خاک‌رنگ هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ هرچه دزدیدست این خاک دژم از خزانه‌ی حق و دریای کرم شحنه‌ی تقدیر گوید راست گو آنچ بردی شرح وا ده مو بمو دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ شحنه او را در کشد در پیچ پیچ شحنه گاهش لطف گوید چون شکر گه بر آویزد کند هر چه بتر تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها ظاهر آید ز آتش خوف و رجا آن بهاران لطف شحنه‌ی کبریاست و آن خزان تهدید و تخویف خداست و آن زمستان چارمیخ معنوی تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی پس مجاهد را زمانی بسط دل یک زمانی قبض و درد و غش و غل زانک این آب و گلی کابدان ماست منکر و دزد ضیای جانهاست حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد خوف و جوع و نقص اموال و بدن جمله بهر نقد جان ظاهر شدن این وعید و وعده‌ها انگیختست بهر این نیک و بدی کمیختست چونک حق و باطلی آمیختند نقد و قلب اندر حرمدان ریختند پس محک می‌بایدش بگزیده‌ای در حقایق امتحانها دیده‌ای تا شود فاروق این تزویرها تا بود دستور این تدبیرها شیر ده ای مادر موسی ورا واندر آب افکن میندیش از بلا هر که در روز الست آن شیر خورد همچو موسی شیر را تمییز کرد گر تو بر تمییز طفلت مولعی این زمان یا ام موسی ارضعی تا ببیند طعم شیر مادرش تا فرو ناید بدایه‌ی بد سرش یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصول بلغ تحیتی و سلامی کما اقول از تشنگان بادیه‌ی هجر یاد کن روزی گرت بکعبه‌ی قربت بود وصول یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد بینم شبی که کوکب فرقت کند افول خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک ترسم که همچو من متعلق شود رسول از چشم ما برون نزند خیمه ساربان از بهرآنکه برسرآبش بود نزول عمری که بیتو می‌گذرانند ضایعست بازا کزین حیات مضیع شدم ملول دل می‌نهم ببند تو گر می‌بری اسیر جان می‌کنم فدای تو گر می‌کنی قبول گفتم کنم معانی عشق ترا بیان فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول پادشاهی بنده‌ای را از کرم بر گزیده بود بر جمله‌ی حشم جامگی او وظیفه‌ی چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر از کمال طالع و اقبال و بخت او ایازی بود و شه محمود وقت روح او با روح شه در اصل خویش پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش کار آن دارد که پیش از تن بدست بگذر از اینها که نو حادث شدست کار عارف‌راست کو نه احولست چشم او بر کشتهای اولست آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو چشم او آنجاست روز و شب گرو آنچ آبستست شب جز آن نزاد حیله‌ها و مکرها بادست باد کی کند دل خوش به حیلتهای گش آنک بیند حیله‌ی حق بر سرش او درون دام و دامی می‌نهد جان تو نی آن جهد نی این جهد گر بروید ور بریزد صد گیاه عاقبت بر روید آن کشته‌ی اله کشت نو کارند بر کشت نخست این دوم فانیست و آن اول درست تخم اول کامل و بگزیده است تخم ثانی فاسد و پوسیده است افکن این تدبیر خود را پیش دوست گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست کار آن دارد که حق افراشتست آخر آن روید که اول کاشتست هرچه کاری از برای او بکار چون اسیر دوستی ای دوستدار گرد نفس دزد و کار او مپیچ هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ پیش از آنک روز دین پیدا شود نزد مالک دزد شب رسوا شود رخت دزدیده بتدبیر و فنش مانده روز داوری بر گردنش صد هزاران عقل با هم بر جهند تا بغیر دام او دامی نهند دام خود را سخت‌تر یابند و بس کی نماید قوتی با باد خس گر تو گویی فایده‌ی هستی چه بود در سالت فایده هست ای عنود گر ندارد این سالت فایده چه شنویم این را عبث بی عایده ور سالت را بسی فایده‌هاست پس جهان بی فایده آخر چراست ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست از جهتهای دگر پر عایده‌ست فایده‌ی تو گر مرا فایده نیست مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست حسن یوسف عالمی را فایده گرچه بر اخوان عبث بد زایده لحن داوودی چنان محبوب بود لیک بر محروم بانگ چوب بود آب نیل از آب حیوان بد فزون لیک بر محروم و منکر بود خون هست بر ممن شهیدی زندگی بر منافق مردنست و ژندگی چیست در عالم بگو یک نعمتی که نه محرومند از وی امتی گاو و خر را فایده چه در شکر هست هر جان را یکی قوتی دگر لیک گر آن قوت بر وی عارضیست پس نصیحت کردن او را رایضیست چون کسی کو از مرض گل داشت دوست گرچه پندارد که آن خود قوت اوست قوت اصلی را فرامش کرده است روی در قوت مرض آورده است نوش را بگذاشته سم خورده است قوت علت را چو چربش کرده است قوت اصلی بشر نور خداست قوت حیوانی مرورا ناسزاست لیک از علت درین افتاد دل که خورد او روز و شب زین آب و گل روی زرد و پای سست و دل سبک کو غذای والسما ذات الحبک آن غذای خاصگان دولتست خوردن آن بی گلو و آلتست شد غذای آفتاب از نور عرش مر حسود و دیو را از دود فرش در شهیدان یرزقون فرمود حق آن غذا را نی دهان بد نی طبق دل ز هر یاری غذایی می‌خورد دل ز هر علمی صفایی می‌برد صورت هر آدمی چون کاسه ایست چشم از معنی او حساسه ایست از لقای هر کسی چیزی خوری وز قران هر قرین چیزی بری چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هر دو اثر زاید یقین چون قران مرد و زن زاید بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر وز قران خاک با بارانها میوه‌ها و سبزه و ریحانها وز قران سبزه‌ها با آدمی دلخوشی و بی‌غمی و خرمی وز قران خرمی با جان ما می‌بزاید خوبی و احسان ما قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آید از تفرج کام ما سرخ رویی از قران خون بود خون ز خورشید خوش گلگون بود بهترین رنگها سرخی بود وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد هر زمینی کان قرین شد با زحل شوره گشت و کشت را نبود محل قوت اندر فعل آید ز اتفاق چون قران دیو با اهل نفاق این معانی راست از چرخ نهم بی همه طاق و طرم طاق و طرم خلق را طاق و طرم عاریتست امر را طاق و طرم ماهیتست از پی طاق و طرم خواری کشند بر امید عز در خواری خوشند بر امید عز ده‌روزه‌ی خدوک گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک چون نمی‌آیند اینجا که منم کاندرین عز آفتاب روشنم مشرق خورشید برج قیرگون آفتاب ما ز مشرقها برون مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او ما که واپس ماند ذرات وییم در دو عالم آفتاب بی فییم باز گرد شمس می‌گردم عجب هم ز فر شمس باشد این سبب شمس باشد بر سببها مطلع هم ازو حبل سببها منقطع صد هزاران بار ببریدم امید از کی از شمس این شما باور کنید تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من و یا ماهی ز آب ور شوم نومید نومیدی من عین صنع آفتابست ای حسن عین صنع از نفس صانع چون برد هیچ هست از غیر هستی چون چرد جمله هستیها ازین روضه چرند گر براق و تازیان ور خود خرند وانک گردشها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به محرابی جدید او ز بحر عذب آب شور خورد تا که آب شور او را کور کرد بحر می‌گوید به دست راست خور ز آب من ای کور تا یابی بصر هست دست راست اینجا ظن راست کو بداند نیک و بد را کز کجاست نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو راست می‌گردی گهی گاهی دوتو ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم ورنه ما آن کور را بینا کنیم هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود داروش کن کوری چشم حسود توتیای کبریای تیزفعل داروی ظلمت‌کش استیزفعل آنک گر بر چشم اعمی بر زند ظلمت صد ساله را زو بر کند جمله کوران را دواکن جز حسود کز حسودی بر تو می‌آرد جحود مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنین جان می‌کنم آنک او باشد حسود آفتاب وانک می‌رنجد ز بود آفتاب اینت درد بی‌دوا کوراست آه اینت افتاده ابد در قعر چاه نفی خورشید ازل بایست او کی برآید این مراد او بگو باز آن باشد که باز آید به شاه باز کورست آنک شد گم‌کرده راه راه را گم کرد و در ویران فتاد باز در ویران بر جغدان فتاد او همه نورست از نور رضا لیک کورش کرد سرهنگ قضا خاک در چشمش زد و از راه برد در میان جغد و ویرانش سپرد بر سری جغدانش بر سر می‌زنند پر و بال نازنینش می‌کنند ولوله افتاد در جغدان که ها باز آمد تا بگیرد جای ما چون سگان کوی پر خشم و مهیب اندر افتادند در دلق غریب باز گوید من چه در خوردم به جغد صد چنین ویران فدا کردم به جغد من نخواهم بود اینجا می‌روم سوی شاهنشاه راجع می‌شوم خویشتن مکشید ای جغدان که من نه مقیمم می‌روم سوی وطن این خراب آباد در چشم شماست ورنه ما را ساعد شه ناز جاست جغد گفتا باز حیلت می‌کند تا ز خان و مان شما را بر کند خانه‌های ما بگیرد او بمکر برکند ما را به سالوسی ز وکر می‌نماید سیری این حیلت‌پرست والله از جمله حریصان بترست او خورد از حرص طین را همچو دبس دنبه مسپارید ای یاران به خرس لاف از شه می‌زند وز دست شه تا برد او ما سلیمان را ز ره خود چه جنس شاه باشد مرغکی مشنوش گر عقل داری اندکی جنس شاهست او و یا جنس وزیر هیچ باشد لایق گوزینه سیر آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن هست سلطان با حشم جویای من اینت مالیخولیای ناپذیر اینت لاف خام و دام گول‌گیر هر که این باور کند از ابلهیست مرغک لاغر چه درخورد شهیست کمترین جغد ار زند بر مغز او مر ورا یاری‌گری از شاه کو گفت باز ار یک پر من بشکند بیخ جغدستان شهنشه بر کند جغد چه بود خود اگر بازی مرا دل برنجاند کند با من جفا شه کند توده به هر شیب و فراز صد هزاران خرمن از سرهای باز پاسبان من عنایات ویست هر کجا که من روم شه در پیست در دل سلطان خیال من مقیم بی خیال من دل سلطان سقیم چون بپراند مرا شه در روش می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش همچو ماه و آفتابی می‌پرم پرده‌های آسمانها می‌درم روشنی عقلها از فکرتم انفطار آسمان از فطرتم بازم و حیران شود در من هما جغد کی بود تا بداند سر ما شه برای من ز زندان یاد کرد صد هزاران بسته را آزاد کرد یک دمم با جغدها دمساز کرد از دم من جغدها را باز کرد ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کرد از نیکبختی راز من در من آویزید تا نازان شوید گرچه جغدانید شهبازان شوید آنک باشد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد چرا باشد غریب هر که باشد شاه دردش را دوا گر چو نی نالد نباشد بی نوا مالک ملک نیم من طبل‌خوار طبل بازم می‌زند شه از کنار طبل باز من ندای ارجعی حق گواه من به رغم مدعی من نیم جنس شهنشه دور ازو لیک دارم در تجلی نور ازو نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد خاک شد جان و نشانیهای او هست بر خاکش نشان پای او خاک پایش شو برای این نشان تا شوی تاج سر گردن‌کشان تا که نفریبد شما را شکل من نقل من نوشید پیش از نقل من ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد آخر این جان با بدن پیوسته است هیچ این جان با بدن مانند هست تاب نور چشم با پیهست جفت نور دل در قطره‌ی خونی نهفت شادی اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعی درون مغز سر این تعلقها نه بی کیفست و چون عقلها در دانش چونی زبون جان کل با جان جزو آسیب کرد جان ازو دری ستد در جیب کرد همچو مریم جان از آن آسیب جیب حامله شد از مسیح دلفریب آن مسیحی نه که بر خشک و ترست آن مسیحی کز مساحت برترست پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنین جانی شود حامل جهان پس جهان زاید جهانی دیگری این حشر را وا نماید محشری تا قیامت گر بگویم بشمرم من ز شرح این قیامت قاصرم این سخنها خود بمعنی یا ربیست حرفها دام دم شیرین‌لبیست چون کند تقصیر پس چون تن زند چونک لبیکش به یارب می‌رسد هست لبیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پای بتوانی چشید بانگ برآمد ز خرابات من یار درآمد به مراعات من تا که بدیدم مه بی‌حد او رفت ز حد ذوق مناجات من موسی جانم به که طور رفت آمد هنگام ملاقات من طور ندا کرد که آن خسته کیست کمد سرمست به میقات من این نفس روشن چون برق چیست پر شده تا سقف سماوات من این دل آن عاشق مستان ماست رسته ز هجران و ز آفات من آمده با سوز و هزاران نیاز بر طمع لطف و مکافات من پیشتر آ پیشتر آ و ببین خلعت و تشریف و مکافات من نفی شدی در طلب وصل من عمر ابد گیر ز اثبات من از خم توحید بخور جام می مست شو این است کرامات من پهلوی شه آمده‌ای مات شو مات منی مات منی مات من بس کن ای دل چو شدی مات شه چند ز هیهای و ز هیهات من ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر و جهان بهره‌ی خود کرده فراموش هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟ این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟ بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش باغی که بد از برف چو گنجینه نداف بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش وین کوه برهنه شده را باز نگه کن افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش بربسته گل از ششتری سبز نقابی و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش بر عالم چشم دل بگمار به عبرت مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟ در باغ پدید آمد مینوی خداوند بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش گوینده‌ی خاموش بجز نامه نباشد بشنو سخن خوب ز گوینده‌ی خاموش گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش این عاریتی تن عدوی توست عدو را دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش از میش تن خویش به طاعت چو خردمند در علم و عمل فایده‌ی خویش همی دوش زین خانه‌ی الفنج و زین معدن کوشش بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟ ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش! چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش آن بزرگین گفت ای اخوان من ز انتظار آمد به لب این جان من لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند مر مرا این صبر در آتش نشاند طاقت من زین صبوری طاق شد راقعه‌ی من عبرت عشاق شد من ز جان سیر آمدم اندر فراق زنده بودن در فراق آمد نفاق چند درد فرقتش بکشد مرا سر ببر تا عشق سر بخشد مرا دین من از عشق زنده بودنست زندگی زین جان و سر ننگ منست تیغ هست از جان عاشق گردروب زانک سیف افتاد محاء الذنوب چون غبار تن بشد ماهم بتافت ماه جان من هوای صاف یافت عمرها بر طبل عشقت ای صنم ان فی متی حیاتی می‌زنم دعوی مرغابی کردست جان کی ز طوفان بلا دارد فغان بط را ز اشکستن کشتی چه غم کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم زنده زین دعوی بود جان و تنم من ازین دعوی چگونه تن زنم خواب می‌بینم ولی در خواب نه مدعی هستم ولی کذاب نه گر مرا صد بار تو گردن زنی هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس شب‌روان را خرمن آن ماه بس کرده یوسف را نهان و مختبی حیلت اخوان ز یعقوب نبی خفیه کردندش به حیلت‌سازیی کرد آخر پیرهن غمازیی آن دو گفتندش نصیحت در سمر که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر هین منه بر ریش‌های ما نمک هین مخور این زهر بر جلدی و شک جز به تدبیر یکی شیخی خبیر چون روی چون نبودت قلبی بصیر وای آن مرغی که ناروییده پر بر پرد بر اوج و افتد در خطر عقل باشد مرد را بال و پری چون ندارد عقل عقل رهبری یا مظفر یا مظفرجوی باش یا نظرور یا نظرورجوی باش بی ز مفتاح خرد این قرع باب از هوا باشد نه از روی صواب عالمی در دام می‌بین از هوا وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا مار استادست بر سینه چو مرگ در دهانش بهر صید اشگرف برگ در حشایش چون حشیشی او بپاست مرغ پندارد که او شاخ گیاست چون نشیند بهر خور بر روی برگ در فتد اندر دهان مار و مرگ کرده تمساحی دهان خویش باز گرد دندانهاش کرمان دراز از بقیه‌ی خور که در دندانش ماند کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند مرغکان بینند کرم و قوت را مرج پندارند آن تابوت را چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان در کشدشان و فرو بندد دهان این جهان پر ز نقل و پر ز نان چون دهان باز آن تمساح دان بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش از فن تمساح دهر آمن مباش روبه افتد پهن اندر زیر خاک بر سر خاکش حبوب مکرناک تا بیاید زاغ غافل سوی آن پای او گیرد به مکر آن مکردان صدهزاران مکر در حیوان چو هست چون بود مکر بشر کو مهترست مصحفی در کف چو زین‌العابدین خنجری پر قهر اندر آستین گویدت خندان کای مولای من در دل او بابلی پر سحر و فن زهر قاتل صورتش شهدست و شیر هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر جمله لذات هوا مکرست و زرق سوز و تاریکیست گرد نور برق برق نور کوته و کذب و مجاز گرد او ظلمات و راه تو دراز نه به نورش نامه توانی خواندن نه به منزل اسپ دانی راندن لیک جرم آنک باشی رهن برق از تو رو اندر کشد انوار شرق می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل در مفازه‌ی مظلمی شب میل میل بر که افتی گاه و در جوی اوفتی گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو ور ببینی رو بگردانی ازو که سفر کردم درین ره شصت میل مر مرا گمراه گوید این دلیل گر نهم من گوش سوی این شگفت ز امر او راهم ز سر باید گرفت من درین ره عمر خود کردم گرو هرچه بادا باد ای خواجه برو راه کردی لیک در ظن چو برق عشر آن ره کن پی وحی چو شرق ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای هی در آ در کشتی ما ای نژند یا تو آن کشتی برین کشتی ببند گوید او چون ترک گیرم گیر و دار چون روم من در طفیلت کوروار کور با رهبر به از تنها یقین زان یکی ننگست و صد ننگست ازین می‌گریزی از پشه در کزدمی می‌گریزی در یمی تو از نمی می‌گریزی از جفاهای پدر در میان لوطیان و شور و شر می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی تا ز نرتع نلعب افتی در چهی در چه افتی زین تفرج هم‌چو او مر ترا لیک آن عنایت یار کو گر نبودی آن به دستوری پدر برنیاوردی ز چه تا حشر سر آن پدر بهر دل او اذن داد گفت چون اینست میلت خیر باد هر ضریری کز مسیحی سر کشد او جهودانه بماند از رشد قابل ضو بود اگر چه کور بود شد ازین اعراض او کور و کبود گویدش عیسی بزن در من دو دست ای عمی کحل عزیزی با منست از من ار کوری بیابی روشنی بر قمیص یوسف جان بر زنی کار و باری کت رسد بعد شکست اندر آن اقبال و منهاج رهست کار و باری که ندارد پا و سر ترک کن هی پیر خر ای پیر خر غیر پیر استاد و سرلشکر مباد پیر گردون نی ولی پیر رشاد در زمان چون پیر را شد زیردست روشنایی دید آن ظلمت‌پرست شرط تسلیم است نه کار دراز سود نبود در ضلالت ترک‌تاز من نجویم زین سپس راه اثیر پیر جویم پیر جویم پیر پیر پیر باشد نردبان آسمان تیر پران از که گردد از کمان نه ز ابراهیم نمرود گران کرد با کرکس سفر بر آسمان از هوا شد سوی بالا او بسی لیک بر گردون نپرد کرکسی گفتش ابراهیم ای مرد سفر کرکست من باشم اینت خوب‌تر چون ز من سازی به بالا نردبان بی پریدن بر روی بر آسمان آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب حس مردم شهرها در وقت خواب آنچنان که عارف از راه نهان خوش نشسته می‌رود در صد جهان گر ندادستش چنین رفتار دست این خبرها زان ولایت از کیست این خبرها وین روایات محق صد هزاران پیر بر وی متفق یک خلافی نی میان این عیون آنچنان که هست در علم ظنون آن تحری آمد اندر لیل تار وین حضور کعبه و وسط نهار خیز ای نمرود پر جوی از کسان نردبانی نایدت زین کرکسان عقل جزوی کرکس آمد ای مقل پر او با جیفه‌خواری متصل عقل ابدالان چو پر جبرئیل می‌پرد تا ظل سدره میل میل باز سلطانم گشم نیکوپیم فارغ از مردارم و کرکس نیم ترک کرکس کن که من باشم کست یک پر من بهتر از صد کرکست چند بر عمیا دوانی اسپ را باید استا پیشه را و کسپ را خویشتن رسوا مکن در شهر چین عاقلی جو خویش از وی در مچین آن چه گوید آن فلاطون زمان هین هوا بگار و رو بر وفق آن جمله می‌گویند اندر چین به جد بهر شاه خویشتن که لم یلد شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد بلک سوی خویش زن را ره نداد هر که از شاهان ازین نوعش بگفت گردنش با تیغ بران کرد جفت شاه گوید چونک گفتی این مقال یا بکن ثابت که دارم من عیال مر مرا دختر اگر ثابت کنی یافتی از تیغ تیزم آمنی ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو ای بگفته لاف کذب آمیغ تو بنگر ای از جهل گفته ناحقی پر ز سرهای بریده خندقی خندقی از قعر خندق تا گلو پر ز سرهای بریده زین غلو جمله اندر کار این دعوی شدند گردن خود را بدین دعوی زدند هان ببین این را به چشم اعتبار این چنین دعوی میندیش و میار تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما کی برین می‌دارد ای دادر ترا گر رود صد سال آنک آگاه نیست بر عما آن از حساب راه نیست بی‌سلاحی در مرو در معرکه هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه این همه گفتند و گفت آن ناصبور که مرا زین گفته‌ها آید نفور سینه پر آتش مرا چون منقل است کشت کامل گشت وقت منجل است صدر را صبری بد اکنون آن نماد بر مقام صبر عشق آتش نشاند صبر من مرد آن شبی که عشق زاد درگذشت او حاضران را عمر باد ای محدث از خطاب و از خطوب زان گذشتم آهن سردی مکوب سرنگونم هی رها کن پای من فهم کو در جمله‌ی اجزای من اشترم من تا توانم می‌کشم چون فتادم زار با کشتن خوشم پر سر مقطوع اگر صد خندق است پیش درد من مزاج مطلق است من نخواهم زد دگر از خوف و بیم این چنین طبل هوا زیر گلیم من علم اکنون به صحرا می‌زنم یا سراندازی و یا روی صنم حلق کو نبود سزای آن شراب آن بریده به به شمشیر و ضراب دیده کو نبود ز وصلش در فره آن چنان دیده سپید کور به گوش کان نبود سزای راز او بر کنش که نبود آن بر سر نکو اندر آن دستی که نبود آن نصاب آن شکسته به به ساطور قصاب آنچنان پایی که از رفتار او جان نپیوندد به نرگس زار او آنچنان پا در حدید اولیترست که آنچنان پا عاقبت درد سرست کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟ روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران می‌شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین می‌شود عالم پریشان، گر پریشانم کنند بسته‌ام چشم از تماشای زلیخای جهان چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند می‌فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند نور من چون برق صائب پرده‌سوز افتاده است نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند موسی و فرعون معنی را رهی ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی روز موسی پیش حق نالان شده نیمشب فرعون هم گریان بده کین چه غلست ای خدا بر گردنم ورنه غل باشد کی گوید من منم زانک موسی را منور کرده‌ای مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای بهتر از ماهی نبود استاره‌ام چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند من که فرعونم ز خلق ای وای من زخم طاس آن ربی الاعلای من خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات باز شاخی را موصل می‌کند شاخ دیگر را معطل می‌کند شاخ را بر تیشه دستی هست نی هیچ شاخ از دست تیشه جست نی حق آن قدرت که آن تیشه تراست از کرم کن این کژیها را تو راست باز با خود گفته فرعون ای عجب من نه دریا ربناام جمله شب در نهان خاکی و موزون می‌شوم چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود نه که قلب و قالبم در حکم اوست لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست سبز گردم چونک گوید کشت باش زرد گردم چونک گوید زشت باش لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه خود چه باشد غیر این کار اله پیش چوگانهای حکم کن فکان می‌دویم اندر مکان و لامکان چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد موسیی با موسیی در جنگ شد چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی موسی و فرعون دارند آشتی گر ترا آید برین نکته سوال رنگ کی خالی بود از قیل و قال این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست اصل روغن ز آب افزون می‌شود عاقبت با آب ضد چون میشود چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند آب با روغن چرا ضد گشته‌اند چون گل از خارست و خار از گل چرا هر دو در جنگند و اندر ماجرا یا نه جنگست این برای حکمتست همچو جنگ خر فروشان صنعتست یا نه اینست و نه آن حیرانیست گنج باید جست این ویرانیست آنچ تو گنجش توهم می‌کنی زان توهم گنج را گم می‌کنی چون عمارت دان تو وهم و رایها گنج نبود در عمارت جایها در عمارت هستی و جنگی بود نیست را از هستها ننگی بود نه که هست از نیستی فریاد کرد بلک نیست آن هست را واداد کرد تو مگو که من گریزانم ز نیست بلک او از تو گریزانست بیست ظاهرا می‌خواندت او سوی خود وز درون می‌راندت با چوب رد نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم نفرت فرعون می‌دان از کلیم گفت یا عمر چه حکمت بود و سر حبس آن صافی درین جای کدر آب صافی در گلی پنهان شده جان صافی بسته‌ی ابدان شده گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی معنیی را بند حرفی می‌کنی حبس کردی معنی آزاد را بند حرفی کرده‌ای تو یاد را از برای فایده این کرده‌ای تو که خود از فایده در پرده‌ای آنک از وی فایده زاییده شد چون نبیند آنچ ما را دیده شد صد هزاران فایده‌ست و هر یکی صد هزاران پیش آن یک اندکی آن دم نطقت که جزو جزوهاست فایده شد کل کل خالی چراست تو که جزوی کار تو با فایده‌ست پس چرا در طعن کل آری تو دست گفت را گر فایده نبود مگو ور بود هل اعتراض و شکر جو شکر یزدان طوق هر گردن بود نی جدال و رو ترش کردن بود گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس پس چو سرکه شکرگویی نیست کس سرکه را گر راه باید در جگر گو بشو سرکنگبین او از شکر معنی اندر شعر جز با خبط نیست چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست با من بت من تیغ جفا آخته دارد صبر از دل من جمله برون تاخته دارد او را دلم آرامگه‌ست و عجبست این کارامگه خویش برانداخته دارد صد مشعله از عشق برافروخته دارم تا صد علم از حسن برافراخته دارد جانم ببرد تا ندبی نرد ببازم زیرا که دلم در ندبی باخته دارد صد سلسله دارد ز شبه ساخته بر سیم آن سلسله گویی پی من ساخته دارد گر دگرگون بود حالت پارسال چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟ تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟ لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟ ای نشانده‌ی دست روز و سال و ماه برکند روزیت دست ماه و سال پر صقالت بود روی، از گشت چرخ گشت روی پر صقالت چون شکال گر عیالت بود دی فرزند و زن بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟ با جمال اکنون کجا جوید تو را؟ کز تو می هر روز بگریزد جمال گر ز تو بگریزد آن که‌ت می بجست زاهد است او، زینهار از وی منال زانکه چون دیگر شده‌ستی سر به سر پس حرامی محض اگر بودی حلال ای بسی مالیده مردان را به قهر پیشت آمد روزگاری مرد مال روزگار آنجات می‌خواند که نیست سودمند آنجا عیال و ملک و مال مال و ملک از زهد و از طاعت گزین علم عم باید تو را، پرهیز خال فعل نیکو را لباس جانت کن شاید ار بر تن نپوشی جز جوال روی نیکو زشت باشد هر گهیک زشت باشد روی نیکو را فعال جز کز اصل نیک ناید فعل نیک بار بد باشد چو بد باشد نهال در تن ناخوب فعل نیک را جمع کن چون انگبین اندر سفال دیوت از طاعت پری گردد چنانک چون به زر بندی کمر گردد دوال نیک نام از صحبت نیکان شوی همچو از پیغمبر تازی بلال چون سوی خورشید دارد روی خویش ماه تابنده شود خوش خوش هلال دانیال از خیرها شد نامور نامور نامد ز مادر دانیال مر تو را سگالد یار تو چون مر او را تو بوی نیکو سگال گر طمع داری مدیح از من همی از مدیح من چرائی گنگ و لال؟ بی‌همال است از خلایق مصطفی تا گزیدش کردگار بی‌همال راستی را پیشه کن کاندر جهان نیست الا راستی عزم الرجال راستی در کار برتر حیلت است راستی کن تا نبایدت احتیال چون فرود آمد به جائی راستی رخت بربندد از آنجا افتعال جانور گردد همی از راستی چون برآمیزد طبایع به اعتدال جز به دین اندر نیابی راستی حصن دین را راستی شد کوتوال زشت بار است، ای برادر، بار آز دور بفگن بار آز از پشت و یال گر کمندی یابد از روی طمع زود بندد گردن شیران شگال ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید بر نیارد جز محال اسپ آزت سوی بدبختی برد زین بخت بد فرونه زین عقال من بر این مرکب فراوان تاختم گرد عالم گه یمین و گه شمال زین سواری حاصلی نامد مرا جز که تشنه‌ی محنت و گرد ملال زین اسپ آز ذل است ای پسر نعل او خواری، عنان او سال تا فرود آئی به آخر گرچه دیر بر در شهر نمیدی لامحال سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس چند گردی کور و کر اندر ضلال؟ گرد دنیا چند گردی چون ستور؟ دور کن زین بد تنور این خشک نال گر همی عز و جلالت بایدت چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟ عمر فانی را به دین در کار بند تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال یافته‌ستی روزگار، امروز کن خویشتن را نیک روز و نیک فال آن جهان را این جهان چون آینه است نیک بندیش اندر این نیکو مثال گر گهی باشد خیال و گاه نه پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟ گر به دنیا در نبینی راه دین وز ره دانش نیلفنجی کمال بی گمان شو زانکه ناید حاصلی زین سرای پر خیالت جز وبال علم را از جایگاه او بجوی سر بتاب از عمرو و زید و قال قال قال اول جز پیمبر کس نگفت وانگهی زی آل او آمد مقال جز که زهرا و علی و اولادشان مر رسول مصطفی را کیست آل؟ صف پیشین شیعتان حیدرند جز که شیعت دیگران صف النعال حبل ایزد حیدر است او را بگیر وز فلان و بوفلان بگسل حبال بی‌خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال تا نبودم من به حیدر متصل علم حق با من نمی‌کرد اتصال همچو این تاریک رویان روی من تیره بود و تار بام و بی‌صقال چون به من بر تافت نور علم او روی دین را خالم اکنون، خوب خال شعر من بر علم من برهان بس است جان فزای و پاک چون آب زلال فرستاده‌ی شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم بگویش که گرچه تو هستی بلند سه فرزند تو برتو بر ارجمند پسر خود گرامی بود شاه را بویژه که زیبا بود گاه را سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه گیرم همی اگر پادشا دیده خواهد ز من و گر دشت گردان و تخت یمن مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نبینم به هنگام بایست پیش پس ار شاه را این چنین است کام نشاید زدن جز به فرمانش گام به فرمان شاه این سه فرزند من برون آنگه آید ز پیوند من کجا من ببینم سه شاه ترا فروزنده‌ی تاج و گاه ترا بیایند هر سه به نزدیک من شود روشن این شهر تاریک من شود شادمان دل به دیدارشان ببینم روانهای بیدارشان ببینم کشان دل پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم به دست پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش سپارم بدیشان بر آیین خویش چو آید بدیدار ایشان نیاز فرستم سبکشان سوی شاه باز سراینده جندل چو پاسخ شنید ببوسید تختش چنان چون سزید پر از آفرین لب ز ایوان اوی سوی شهریار جهان کرد روی بیامد چو نزد فریدون رسید بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید سه فرزند را خواند شاه جهان نهفته برون آورید از نهان از آن رفتن جندل و رای خویش سخنها همه پاک بنهاد پیش چنین گفت کاین شهریار یمن سر انجمن سرو سایه فکن چو ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود سروش ار بیابد چو ایشان عروس دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس ز بهر شما از پدر خواستم سخنهای بایسته آراستم کنون تان بباید بر او شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن سراینده باشید و بسیارهوش به گفتار او برنهاده دوگوش به خوبی سخنهاش پاسخ دهید چو پرسد سخن رای فرخ نهید ازیرا که پرورده‌ی پادشا نباید که باشد بجز پارسا سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین به کاری که پیش آیدش پیش‌بین زبان راستی را بیاراسته خرد خیره کرده ابر خواسته شما هر چه گویم ز من بشنوید اگر کار بندید خرم بوید یکی ژرف‌بین است شاه یمن که چون او نباشد به هرانجمن گرانمایه و پاک هرسه پسر همه دل‌نهاده به گفت پدر ز پیش فریدون برون آمدند پر از دانش و پرفسون آمدند بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد یکی شب از شب نوروز خوشتر چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر سماع خرگهی در خرگه شاه ندیمی چند موزون طبع و دلخواه مقالت‌های حکمت باز کرده سخن‌های مضاحک ساز کرده به گرداگرد خرگاه کیانی فرو هشته نمدهای الانی دمه بردر کشیده تیغ فولاد سر نامحرمان را داده بر باد درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته نبید خوشگوار و عشرت خوش نهاده منقل زرین پر آتش زگال ارمنی بر آتش تیز سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز چو مشک نافه در نشو گیاهی پس از سرخی همی گیرد سیاهی چرا آن مشک بید عود کردار شود بعد از سیاهی سرخ رخسار سیه را سرخ چون کرد آذرنگی چو بالای سیاهی نیست رنگی مگر کز روزگار آموخت نیرنگ که از موی سیاه ما برد رنگ به باغ مشعله دهقان انگشت بنفشه می‌درود و لاله می‌کشت سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نای و منقار عقابی تیز خود کرده پر خویش سیه ماری فکنده مهره در پیش مجوسی ملتی هندوستانی چو زردشت آمده در زند خوانی دبیری از حبش رفته به بلغار به شنگرفی مدادی کرده بر کار زمستان گشته چون ریحان ازو خوش که ریحان زمستان آمد آتش صراحی چون خروسی ساز کرده خروسی کو به وقت آواز کرده ز رشک آن خروس آتشین تاج گهی تیهو بر آتش گاه دراج روان گشته به نقلان کبابی گهی کبک دری گه مرغ آبی ترنج و سیب لب بر لب نهاده چو در زرین صراحی لعل باده ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه گلستانی نهاده در نظر گاه ز بس نارنج و نار مجلس افروز شده در حقه بازی باد نوروز جهان را تازه‌تر دادند روحی بسر بردند صبحی در صبوحی ز چنگ ابریشم دستان نوازان دریده پردهای عشق بازان سرود پهلوی در ناله چنگ فکنده سوز آتش در دل سنگ کمانچه آه موسی وار می‌زد مغنی راه موسیقار می‌زد غزل برداشته رامشگر رود که بدرود ای نشاط و عیش بدرود چه خوش باغیست باغ زندگانی گر ایمن بودی از باد خزانی چه خرم کاخ شد کاخ زمانه گرش بودی اساس جاودانه از آن سرد آمد این کاخ دلاویز که چون جا گرم کردی گویدت خیز چو هست این دیر خاکی سست بنیاد بباده‌اش داد باید زود بر باد ز فردا و زدی کس را نشان نیست که رفت آن از میان ویندر میان نیست یک امروز است ما را نقد ایام بر او هم اعتمادی نیست تا شام بیا تا یک دهن پر خنده داریم به می جان و جهان را زنده داریم به ترک خواب می‌باید شبی گفت که زیر خاک می‌باید بسی خفت ملک سرمست و ساقی باده در دست نوای چنگ می‌شد شست در شست در آمد گلرخی چون سرو آزاد ز دلداران خسرو با دل شاد که بر دربار خواهد بنده شاپور چه فرمائی در آید یا شود دور ز شادی درخواست جستن خسرو از جای دگر ره عقل را شد کار فرمای بفرمودش در آوردن به درگاه ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه که بد دل در برش ز امید و از بیم به شمشیر خطر گشته به دو نیم همیشه چشم بر ره دل دو نیم است بلای چشم بر راهی عظیم است اگر چه هیچ غم بی‌دردسر نیست غمی از چشم بر راهی بتر نیست مبادا هیچکس را چشم بر راه کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه در آمد نقش بند مانوی دست زمین را نقشهای بوسه می‌بست زمین بوسید و خود بر جای می‌بود به رسم بندگان بر پای می‌بود گرامی کردش از تمکین خود شاه نشاند او را و خالی کرد خرگاه بپرسید از نشان کوه و دشتش شگفتی‌ها که بود از سر گذشتش دعا برداشت اول مرد هشیار که شه را زندگانی باد بسیار مظفر باد بر دشمن سپاهش میفتاد از سر دولت کلاهش مرادش با سعادت رهسپر باد ز نو هر روزش اقبالی دگر باد حدیث بنده را در چاره سازی بساطی هست با لختی درازی چو شه فرمود گفتن چون نگویم رضای شاه جویم چون نجویم وز اول تا به آخر آنچه دانست فرو خواند آنچه خواندن می‌توانست از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه به هر چشمه شدن هر صبح گاهی بر آوردن مقنع وار ماهی وز آن صورت به صورت باز خوردن به افسون فتنه‌ای را فتنه کردن وز آن چون هندوان بردن ز راهش فرستادن به ترکستان شاهش سخن چون زان بهار نو برآمد خروشی بیخود از خسرو برآمد به خواهش گفت کان خورشید رخسار بگو تا چون به دست آمد دگر بار مهندس گفت کردم هوشیاری دگر اقبال خسرو کرد یاری چو چشم تیر گر جاسوس گشتم به دکان کمانگر برگذشتم به دست آوردم آن سرو روان را بت سنگین دل سیمین میان را چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی مسیحی بسته در هر تار موئی همه رخ گل چو بادامه ز نغزی همه تن دل چو بادام دو مغزی میانی یافتم کز ساق تا روی دو عالم را گره بسته به یک موی دهانی کرده بر تنگیش زوری چو خوزستانی اندر چشم موری نبوسیده لبش بر هیچ هستی مگر آیینه را آن هم به مستی نکرده دست او با کس درازی مگر با زلف خود وانهم به بازی بسی لاغرتر از مویش میانش بسی شیرین‌تر از نامش دهانش اگر چه فتنه عالم شد آن ماه چو عالم فتنه شد بر صورت شاه چو مه را دل به رفتن تیز کردم پس آنگه چاره شبدیز کردم رونده ماه را بر پشت شبرنگ فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ من اینجا مدتی رنجور ماندم بدین عذر از رکابش دور ماندم کنون دانم که آن سختی کشیده به مشگوی ملک باشد رسیده شه از دلدادگی در بر گرفتش قدم تا فرق در گوهر گرفتش سپاسش را طراز آستین کرد بر او بسیار بسیار آفرین کرد حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه ملک نیز آنچه در ره دید یسکر یکایک باز گفت از خیر و از شر حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز به اقصای مداین کرده پرواز قرار آن شد که دیگر باره شاپور چو پروانه شود دنبال آن نور زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را به بستان آورد باز ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار ز خواب برجهی و روی یار را بینی زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار همو گشاید کار و همو بگوید شکر چنان بود که گلی رست بی‌قرینه خار چو دست بر تو نهد یار و گویدت برخیز زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار بگو به موسی عمران که شد همه دیده که نعره ارنی خیزد از دم دیدار برای مغلطه می‌دید و دیدنش می‌جست زهی مقام تجلی و آفتاب مدار ز بامداد چو افیون فضل او خوردیم برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس چو عقل اندک داری برو مگو بسیار برو مگوی جنون را ز کوره معقولات که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس که باده جفت دماغست و یار جفت کنار مرا مپرس عزیزا که چند می‌گردی که هیچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار غبار و گرد مینگیز در ره یاری که او به حسن ز دریا برآورید غبار منه تو بر سر زانو سر خود ای صوفی کز این تو پی نبری گر فروروی بسیار چو هیچ کوه احد برنیامد از بن و بیخ چه دست درزده‌ای در کمرگه کهسار در آن زمان که عسل‌های فقر می‌لیسیم به چشم ما مگسی می‌شود سپه سالار چه ایمنست دهم از خراج و نعل بها چو نعل ماست در آتش ز عشق تیزشرار تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم پس آن گه بر من مسکین جفا کردن صوابستی زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی ز خاکم رشک می‌آید که بر سر می‌نهی پایش که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی در فروبند که ما عاشق این میکده‌ایم درده آن باده جان را که سبک دل شده‌ایم برجه ای ساقی چالاک میان را بربند به خدا کز سفر دور و دراز آمده‌ایم برگشا مشک طرب را که ز رشک کف تو از کف زهره به صد لابه قدح نستده‌ایم در فروبند و ز رحمت در پنهان بگشا چاره رطل گران کن که همه می زده‌ایم زان سبو غسل قیامت بده از وسوسه‌ام به حق آنک ز آغاز حریفان بده‌ایم ما همه خفته تو بر ما لگدی چند زدی برجهیدیم خمارانه در این عربده‌ایم گر علی الریق تو را باده دهی قاعده نیست هین بده ما ملک الموت چنین قاعده‌ایم فلسفی زین بخورد فلسفه‌اش غرق شود که گمان داشت که ما زان علل فاسده‌ایم آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌ایم هله خاموش کن و فایده و فضل بهل که ز فضله فایده فایده‌ایم چون ز گریه فارغ آمد گفت رو که تو رنگ و بوی را هستی گرو آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا سوی من آید پی این بالها ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام بهر این پرها نهد هر سوم دام چند تیرانداز بهر بالها تیر سوی من کشد اندر هوا چون ندارم زور و ضبط خویشتن زین قضا و زین بلا و زین فتن آن به آید که شوم زشت و کریه تا بوم آمن درین کهسار و تیه این سلاح عجب من شد ای فتی عجب آرد معجبان را صد بلا گرفتم عشق روی تو ز سر باز همی پرسم ز کوی تو خبر باز چه گر عشق تو دریایی است آتش فکندم خویشتن را در خطر باز دواسبه راه رندان برگرفتم به کار خود درافتادم ز خر باز فتادم در میان دردنوشان نهادم زهد و قرائی به در باز میان جمع رندان خرابات چو شمعی آمدم رفتم به سر باز چنان از دردیت بی خویش گشتم که گفتم نیست از جانم اثر باز منم جانا و جانی در هوایت ندارم هیچ جز جانی دگر باز دلم زنجیر هستی بگسلاند اگر بر دل کنی ناگاه در باز همای همتم از غیرت تو نیارد کرد از هم بال و پر باز چه می‌گویم که جانها نیست گردد اگر گیری ز جانها یک نظر باز دل عطار از آهی که دانی رهی دارد به سوی تو سحر باز آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود چند گویی قصه‌ی ایوب و صبر او بس است بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود ای خروس ایچ ندانم چه کنی نه نکو فعلی و نه پاک تنی سخت شوریده طریقی است ترا نه مسلمانی و نه برهمنی طیلسان داری و در بانگ نماز به همه وقتی پیوسته کنی مادر و دختر و خواهر که تراست زن شماری به همه چنگ زنی طیلسان دار مذن نکند مادر و خواهر و دختر به زنی دین زردشتی داری تو مگر؟ گشتی از دین رسول مدنی؟ با چنین مذهب و آیین که تراست ازدر کشتنی و بابزنی! ما در غمت به شادی جان باز ننگریم در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم گر عین ما شود همه ذرات کاینات یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست در پرده‌ی یقین به گمان باز ننگریم در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم عطار چو کناره گرفت از میان ما ما از کنار او به میان باز ننگریم خنده گریند همی لاف زنان بر در تو گریه خندند همی سوختگان در بر تو دل آن روح گسسته که ندارد دل تو سر آن حور بریده که ندارد سر تو گاه دشنام زدن طاقچه‌ی گوش مرا حقه‌های شکرین گرد دو تا شکر تو تا خط تو بدمیدست ز بهر خط تو حرف بوسست چو لبهای قلم چاکر تو شیر چرخت ز پی آب همی سجده برد من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو نیست در چنبر نه چرخ یکی پروین بیش هست پروین کده ره چنبری از عنبر تو عنبر از چنبر زلفت چو خرد یافته‌ام تا مگر راه دهد سوی خودم چنبر تو سیم در سنگ بسی باشد لیک اندر کان سنگ در سیم دل تست پس اندر بر تو عارم این بس که بوم پیش‌رو دشمن تو فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو برده شد ز آتش تو پیش سراپرده‌ی جان آب حیوان روان ز آن دو رده گوهر تو قطب گردم چو بگردم ز پی خدمت تو پای بر جای چو پرگار به گرد سر تو شمع نور فلکی خواهد هر لحظه همی شعله از مشعله‌ی روی ضیاگستر تو ز آرزوی رخ چون ماه تو هر روز چو صبح دل همی چاک زند پیش درت کهتر تو خور گردون چو مه از پیش رخت کاست کند که ندارد خود گردون فری اندر خور تو از سنایی به بها هر دم صد جان خواهد بهر یک بوسه دو تا بسد جان پرور تو سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظاره‌ای کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما کز تکبر دوش او ابر بر زهره‌ی زهرا گذشت لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت با خط مشکین ز سیمین عارضی کایزد نهاد مورچه گویی به عمدا بر رهی بیضا گذشت آنچه بر جانم رسید از عشق آن سیمین صنم صد یکی زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت حلقه‌ی زلفش بدی چون عروةالوثقی مرا ای مسلمانان فغان کان عروةالوثقا گذشت دین و دنیا گفتمی در بازم اندر کار عشق کار من با او کنون از دین و از دنیا گذشت بسته بر فتراک و می‌پرسد که صیاد تو کیست تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود سخت پرکاری نمی‌دانم که استاد تو کیست لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا بنده‌ام یعنی نمی‌دانی که فرهاد تو کیست گر عیاذبالله از رازی که می‌پوشم ز تو برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست گر خروشان نیستی وحشی ز درد بی‌کسی چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست کس نداند کز غمت چون سوختم خویشتن در چه بلا اندوختم دیدنی دیدم از آن رخسار تو جان بدان یک دیدنت بفروختم برکشیدم جامه‌ی شادی ز تن وز بلا دلقی کنون نو دوختم هرچه دانش بود گم کردم همه در فراقت زرگری آموختم زر براندودم برین رخسار سیم آتش اندر کوره‌ی دل سوختم بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم تا بو که دست در کمر او توان زدن در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست با خاک آستانه این در به سر بریم ای خواجه‌ی مبارک بر بندگان شفیق فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق لختی ز خون بچه‌ی تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه‌ی عقیق تا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیم از باده خون اکحل و قیفال و باسلیق دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟ چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایانش شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها نگریم تا نپنداری که: بی‌زهرست جلابش گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش گذشت آن کز شبستانش نمی‌بودم شبی خالی که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟ چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه بیاور نامه‌ی ما را ز چین زلف پرتابش ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو آذر گشسپ سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آنسو که بود انجمن چو دیوان بدیدند گوپال اوی بدریدشان دل ز چنگال اوی نکردند یاد بر و بوم و رست پدر بر پسر بر همی راه جست برآهیخت شمشیر کین پیلتن بپردخت یکباره زان انجمن چو برگشت پیروز گیتی‌فروز بیامد دمان تا به کوه اسپروز ز اولاد بگشاد خم کمند نشستند زیر درختی بلند تهمتن ز اولاد پرسید راه به شهری کجا بود کاووس شاه چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راهجوی چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش به ایرانیان گفت پس شهریار که بر ما سرآمد بد روزگار خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زان خروش به گاه قباد این خروشش نکرد کجا کرد با شاه ترکان نبرد بیامد هم اندر زمان پیش اوی یل دانش‌افروز پرخاشجوی به نزدیک کاووس شد پیلتن همه سرفرازان شدند انجمن غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز گرفتش به آغوش کاووس شاه ز زالش بپرسید و از رنج راه بدو گفت پنهان ازین جادوان همی رخش را کرد باید روان چو آید به دیو سپید آگهی کز ارژنگ شد روی گیتی تهی که نزدیک کاووس شد پیلتن همه نره دیوان شوند انجمن همه رنجهای تو بی‌بر شود ز دیوان جهان پر ز لشکر شود تو اکنون ره خانه‌ی دیو گیر به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر مگر یار باشدت یزدان پاک سر جادوان اندر آری به خاک گذر کرد باید بر هفت کوه ز دیوان به هر جای کرده گروه یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پر از بیم و باک گذارت بران نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ به غار اندرون گاه دیو سپید کزویند لشکر به بیم و امید توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت سپاه سپه را ز غم چشمها تیره شد مرا چشم در تیرگی خیره شد پزشکان به درمانش کردند امید به خون دل و مغز دیو سپید چنین گفت فرزانه مردی پزشک که چون خون او را بسان سرشک چکانی سه قطره به چشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون گو پیلتن جنگ را ساز کرد ازان جایگه رفتن آغاز کرد به ایرانیان گفت بیدار بید که من کردم آهنگ دیو سپید یکی پیل جنگی و چاره‌گرست فراوان به گرداندرش لشکرست گر ایدونک پشت من آرد به خم شما دیر مانید خوار و دژم وگر یار باشد خداوند هور دهد مر مرا اختر نیک زور همان بوم و بر باز یابید و تخت به بار آید آن خسروانی درخت گر خداوند عصمةالدین را عارضه رنجه داشت روزی چند آن بدان از بد ستاره‌ی نحس یا جفای سپهر بد پیوند دولتی داشت بس به غایت تیز چون قضا قادر و چو چرخ بلند بخت بیدار مهربانش گفت که بود در کمال بیم گزند دفع چشم بد جهانی را همچنین نرم نرم و خنداخند داشت از روی مصلحت دو سه روز دل او را که شاد باد نژند ور تو کفارتی نهی آنرا من نباشم بدان سخن خرسند کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است کی به کفار تست حاجتمند وانکه معصوم هست دست گناه پای او را نیارد اندر بند معصیت را به عالم عصمت وهم هم درنیاورد به کمند پس چه کفارت این چه کفر بود یا چه بیهوده باشد و ترفند لفظ کفارت ای سلیم القلب بپذیر از من مسلمان پند هیچ معصوم را چو نپسندی عصمت صرف را مکن به پسند ای ز آباء و امهات وجود چون تو هرگز نزاده یک فرزند به خدایی که نیست مانندش گرچه مستغنیم از این سوگند که ز انصاف روزگار امروز همه چیزیت هست جز مانند وانکه در عرضگاه کون و فساد چرخ را نیست هیچ خویشاوند نظم پروین نداد کاری را تا به شکل بنات نپراکند گر نگاری نگاشت باز بشست ور نهالی نشاند باز بکند باری از طوبی تو طوبی لک سالها رفت و بر گلی نفکند روزگارت جگر نخواهد داد خصم گو روز و شب جگر می‌رند گر گشاید زمانه ور بندد دل بجز در خدای هیچ مبند پایت اندر رکاب تاییدست درنیتفی از این سیاه و سمند تو که در حفظ ایزدی چه کنی حرز و تعویذ اهل جند و خجند حرف و صوت ار قضا بگرداند مرحبا زند و حبذا پازند از که کرد آتش حوادث دور در سرای سپنج دود سپند تا که در نطع دهر در بازیست رخ بهرام و اسب مار اسفند باد فرزین عز و عمرت را از پیاده دوام فرزین بند شخص و دینت ودیعت ایزد بی‌نیاز از طبیب و دانشمند عدد سالهای مدت تو همچو تاریخ پانصد و چل و اند فدیتتک یا ستی الناسیه الی کم تشد فم الخابیه الا فاملی منه لی کاسه تذکرنی صفوه ناسیه فما کاسه منه الا نجی و تأتی باخت لها آبیه روزی ز قضا به وقت شبگیر می‌رفت شکاریی به نخجیر بر نجد نشسته بود مجنون چون بر سر تاج در مکنون صیاد چو دید بر گذر شیر بگشاد در او زبان چو شمشیر پرسید ورا چو سوکواران کای دور از اهل بیت و یاران فارغ که ز پیش تو پسی هست یا جز لیلی ترا کسی هست نز مادر و نز پدر بیادت بی‌شرم کسی که شرم بادت چون تو خلفی به خاک بهتر کز ناخلفی براوری سر گیرم ز پدر به زندگانی دوری طلبیدی از جوانی چون مرد پدر ترا بقا باد آخر کم ازآنکه آریش یاد آیی به زیارتش زمانی واری ز ترحمش نشانی در پوزش تربتش پناهی عذری ز روان او بخواهی مجنون ز نوای آن کج آهنگ نالید و خمید راست چون چنگ خود را ز دریغ بر زمین زد بسیار طپانچه بر جبین زد ز آرام و قرا گشت خالی تاگور پدر دوید حالی چون شوشه تربت پدر دید الماس شکسته در جگر دید بر تربتش اوفتاد بی‌هوش بگرفتش چون جگر در آغوش از دوستی روان پاکش تر کرد به آب دیده خاکش گه خاک ورا گرفت در بر گه کرد ز درد خاک بر سر زندانی روز را شب آمد بیمار شبانه را تب آمد او خود همه ساله درستم بود کز گام نخست اسیر غم بود آنکس که اسیر بیم گردد چون باشد چون یتیم گردد نومید شده ز دستگیری با ذل یتیمی و اسیری غلطید بران زمین زمانی می‌جست ز هم نشین نشانی چون غم خور خویش را نمی‌یافت از غم خوردن عنان نمی‌تافت چندان ز مژه سرشک خون ریخت کاندام زمین به خون برآمیخت گفت ای پدر ای پدر کجائی کافسر به پسر نمی‌نمائی ای غم خور من کجات جویم تیمار غم تو با که گویم تو بی پسری صلاح دیدی زان روی به خاک درکشیدی من بی‌پدری ندیده بودم تلخست کنون که آزمودم سر کوفت دوریم مکن بیش من خود خجلم ز کرده خویش فریاد برآید از نهادم کاید ز نصیحت تو یادم تو رایض من بکش خرامی من توسن تو به بد لگامی تو گوش مرا چو حلقه زر من دور ز تو چو حلقه بر در من کرده درشتی و تو نرمی از من همه سردی از تو گرمی تو در غم جان من به صد درد من گرد جهان گرفته ناورد تو بستر من ز گرد رفته من رفته به ترک خواب گفته تو بزم نشاط من نهاده من بر سر سنگی اوفتاده تو گفته دعا و اثر نکرده من کشته درخت و بر نخورده جان دوستی ترا به مردم یاد آرم و جان برآرم از غم بر جامه ز دیده نیل پاشم تا کور و کبود هر دو باشم آه ای پدر آه از آنچه کردم یک درد نه با هزار دردم آزردمت ای پدر نه بر جای وای ار به حلم نمی‌کنی وای آزار تو راه ما مگیراد ما را به گناه ما مگیراد ای نور ده ستاره من خوشنودی تست چاره من ترسم کندم خدای مأخوذ گر تو نشوی ز بنده خوشنود گفتی جگر منی به تقدیر وانگاه بدین جگر زنی تیر گر من جگر توام منابم چون بی نمکان مکن کبابم زینسان جگرت به خون گشائی تو در جگر زمین چرائی خون جگرم خوری بدین روز خوانی جگرم زهی جگر سوز با من جگرت جگر خور افتاد کاتش به چنین جگر در افتاد گر در حق تو شدم گنه کار گشتم به گناه خود گرفتار گر پند به گوش در نکردم از زخم تو گوشمال خوردم زینگونه دریغ و آه می‌کرد روزی به شبی سیاه می‌کرد تا شب علم سیاه ننمود ناله‌اش ز دهل زدن نیاسود چون هاتف صبح دم برآورد وز کوه شفق علم برآورد اکسیری صبح کیمیاگر کرد از دم خویش خاک را زر آن خاک روان ز روی آن خاک بر پشته نجد رفت غمناک می‌کرد همان سرشک باری اما به طریق سوکواری می‌زد نفسی به شور بختی می‌زیست به صد هزار سختی می‌برد ز بهر دلفروزی روزی به شبی شبی به روزی من و دیدن رقیبان هوسناک تو را رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را تا به غایت من گمراه نمیدانستنم اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد این چه سر بود که بربست به فتراک تو را قلب ما صاف کن ای شعله‌ی اکسیر اثر چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست در تو گور مگر سیر کند خاک تو را محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را کلامم می‌کشد ناگه به جائی که آرد بر سر نطقم بلائی گفتم چو لطف بار خدایم قبول کرد جانم ز قهر و غصه‌ی ایام رسته شد گفتم چو صبح وعده‌ی انعام او دمید روزیم فاضل آمد و روزم خجسته شد خود بعد انتظار درازم گلو گرفت نومیدیم که جانم از آن درد خسته شد گیرم که سنت صله برخاست از جهان آخر در زکوة چرا نیز بسته شد ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی نوری که بدو پرد جان از قفص قالب در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی امروز چو جانستی در صدر جنانستی از دور قمر رستی بالای قمر رفتی اکنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی از نان شده‌ای فارغ وز منت خبازان وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی از جان شریف خود وز حال لطیف خود بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی در دامن دریایی چون در و گهر رفتی هان ای سخن روشن درتاب در این روزن کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان بدیدند هرگونه بازآمدند بر شاه گردن‌فراز آمدند که قیصر ز می خوردن و از شکار همی هیچ نندیشد از کارزار سپاهش پراگنده از هر سوی به تاراج کردن به هر پهلوی نه روزش طلایه نه شب پاسبان سپاهش همه چون رمه بی‌شبان نبیند همی دشمن از هیچ روی پسند آمدش زیستن برزوی چو شاپور بشنید زان شاد شد همه رنجها بر دلش باد شد گزین کرد ز ایرانیان سه هزار زره‌دار و برگستوان ور سوار شب تیره جوشن به بر در کشید سپه را سوی طیسفون برکشید به تیره شبان تیز بشتافتی چو روشن شدی روی برتافتی همی راندی در بیابان و کوه بران راه بی‌راه خود با گروه فزون از دو فرسنگ پیش سپاه همی دیده‌بان بود بی‌راه و راه چنین تا به نزدیکی طیسفون طلایه همی راند پیش اندرون به لشکر گه آمد گذشته دو پاس ز قیصر نبودش به دل در هراس ازان مرز بشنید آواز کوس غو پاسبانان چو بانگ خروس پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود ازان تاختن خود که آگاه بود ز می مست قیصر به پرده‌سرای ز لشکر نبود اندران مرز جای چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد سپه را به لشکرگه اندر کشید بزد دست و گرز گران برکشید به ابر اندر آمد دم کرنای جرنگیدن گرز و هندی درای دهاده برآمد ز هر پهلوی چکاچاک برخاست از هر سوی تو گفتی همی آسمان بترکید ز خورشید خون بر هوا برچکید درفشیدن کاویانی درفش شب تیره و تیغهای بنفش تو گفتی هوا تیغ بارد همی جهان یکسره میغ دارد همی ز گرد سپه کوه شد ناپدید ستاره همی دامن اندرکشید سراپرده‌ی قیصر بی‌هنر همی کرد شاپور زیر و زبر به هر گوشه‌یی آتش اندر زدند همی آسمان بر زمین بر زدند سرانجام قیصر گرفتار شد وزو اختر نیک بیزار شد وزان خیمه‌ها نامداران اوی دلیر و گزیده سواران اوی گرفتند بسیار و کردند بند چنین است کردار چرخ بلند گهی زو فراز آید و گه نشیب گهی شادمانی و گاهی نهیب بی‌آزاری و مردمی بهترست کرا کردگار جهان یاورست یا وصل تو را نشانه بایستی یا درد مرا کرانه بایستی می‌سوزم ازین غم و نمی‌بیند این آتش را زبانه بایستی گفتی به طلب رسی به کوی ما خود کوی تو را نشانه بایستی تا دل به وصال تو رسد روزی در عهده‌ی آن زمانه بایستی خود را سگ کوی تو گمان بردم این قدر گمان خطا نه بایستی محروم ز آستانه‌ات هستم سگ محرم آستانه بایستی بر هیچم هر زمان بیازاری آزار تو را بهانه بایستی گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است باری دل تو یگانه بایستی آوخ همه نقب بر خراب آمد یک نقب به گنج‌خانه بایستی بر ابلق آسمان ز زلف تو شیب سر تازیانه بایستی در زلف تو ز آبنوس روز و شب از دست مشاطه شانه بایستی در دانه‌ی دل نماند مغز آوخ در خوشه‌ی عمر دانه بایستی خاقانی فسانه شد عشقت در دست تو این فسانه بایستی شبی داده جهان را زیور و روز مهی چون آفتاب عالم افروز فلک نوری که گرد آورده از مهر از آن گلگونه کرده ماه را چهر مهی خورشید وام از نور جاوید دو چندان باز داده وام خورشید به خواب خوش جهانی آرمیده ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده زمستان و هوای آنکه مشتاق نباشد یک نفش از جفت خود طاق نهانی وعده محکم گشت خان را که با هم یک تنی باشد دو جان را همان شب ز اتفاق بخت ناگاه طلب شد شاه بانو را به درگاه شد آن مستوره‌ی عصمت برآن سوی به مسند کرده بهر بندگی روی ازین سو یافت فرصت عاشق مست خضر خان کاب خضر آرد فرادست به بی‌صبری شده زان شمع سرکش چو پروانه که پا کوبد بر آتش نه دل بر جا که غم را پای دارد نه صبران که دل بر جای دارد پرستاران محرم نیز زین درد دمیده، در چراغ جان، دم سرد چنان می‌خواست رفتن جانب ماه کزان عقرب دشی کم گردد آگاه چو دخت الپخان بد جفت این طاق برادرزاده‌ی بانوی آفاق که گر در حضرت بانوی معصوم شود رمزی از آن دیباچه معلوم کند عون برادرزاده‌ی خویش شود آزرده از فرزند دل ریش دهد دوری فزون‌تر همدمان را بود بیم سیاست محرمان را وز آن سو چشم در ره مانده دلبند که یارب کی به چشم آید خداوند به خود می‌گفت کشت این ماهتابم که شب رفت و نیامد آفتابم پرستاران او نیز اندرین غم چو مرغ کنده پر افتاده پر کم در آن مهتاب روشن، خان بی صبر همی جست آسمان را پاره ابر به درد دل تمنائی همی پخت به سوز سینه سودائی همی پخت نیازی از دل شوریده می‌کرد دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد از آن جا کاه عاشق فتح درهاست نیاز دردمندان را اثرهاست قبول افتاد در حضرت نیازش به کام دل شد اختر کار سازش برامد تیره ابری ناگه از غیب همه گل‌های انجم کرده در جیب گرفت از پیش گردون پرده داری نهان شد ماه در شبگون عماری کنیزی پاسبان را کرد بر راه که گر آید کسی از بانوی شاه بگوئی کاینک است آن بخت بیدار به خواب خوش چو بیداران خبر دار چو خان کرد این وصیت پاسبان را به پاس کار خود خوش کرد جان را در آن ظلمات شد عزم نهانی خضر را سوی آب زندگانی چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست به خلوت وعده با دل خواه شد راست از آن سو در رسید آن دلستان نیز بهار تازه و سرو جوان نیز گل کر نه به نزدش بود چندی دهان هر گلی در نیم خندی نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار که با آن بود بوی یار هم یار چو آن بو، در دماغ خان درون رفت نسیم جان به مغز جان درون رفت چو زنبوران گل زان بوی شد مست بدان نزدیک کافتد چون گل از دست نه اسباب صبوری مانده جان را نه یارای سخن گفتن زبان را ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز به یکدیگر نظرها داشته تیز دو دیده چار گشته گاه دیدار بدیدن زیر منت مانده هر چار دو مردم در دو چشم یکدگر نور چو دو دیده به یک جا و ز هم دور دو طاوس جوان با هم رسیده ولی طاوس هر دو پر بریده دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند به بوی یکدگر از دور خرسند دو شمع شکر افشان شب افروز ز سوز یکدگر افتاده در سوز دو بی‌دل رو برو آورده مشتاق نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق به تاراج طبیعت حیرت و شرم کجا بازار رعنائی شود گرم عجب حالی زلال از چشمه جسته جگرها را تشنه، لبها مهر بسته کمان داران رغبت تیر در شست نه امکان زدن بر آهوی مست هوای دل همی‌کرد از درون جوش تحیر بانگ بر می‌زد که خاموش جوان شیری ز کار خویش خندان که صیدش پیش و او بربسته دندان وز آن سو نازنین با جان پر جوش ز حیرت ناز را کرده فراموش نشسته هر دو دلدار وفا جوی چو دو آیینه با هم روی در روی دل شیر ژیان تا قوتی داشت عنان شیری از پنجه نگزاشت چو طاقت طاق شد در سینه‌ی چاک به بیهوشی فرو غلطید در خاک چو افتاد آن نهال تازه و تر صنم خود بود شاخ سبز بی بر سر اندر پای خضر نازنین سود ز سودای خضر، صفراش بربود پرستاران چو چشم آن سو فگندند به ناخن روی و وز سر موی کندند ز هول اندر پریشانی فتادند ز چشم اشک پشیمانی گشادند نمودند اندر آن حالت شتابی زدند آن سبزه و گل را گلابی چو زان صفرا دمی هشیار گشتند همان غم را دگر غم‌خوا رگشتند شده هر دو بحال خویشتن گم که چون گردد ازینسان حال مردم کنیزان راهم آمد جان به تن باز که بد هر یک زبان بسته دهن باز بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی نبود از کام دل جان را سپاسی بسوز سینه دو یار وفادار وداع یکدگر کردند ناچار ز دل بر چهره خون انداز گشتند پس از هم دیده پر خون باز گشتند جگر پر خون و جانها پر هوس بود قدم می‌رفت و روها باز پس بود خضر گوئی که اسکندر هوس گشت که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟ کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟ حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست هزار جامه‌ی پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست ای صفت زلف تو غارت ایمان ما عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا بر در ایوان توست پای شکسته خرد بر سر میدان توست دست گشاده هوا صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام وز مژه‌ی تو نکرد هیچ خدنگی خطا ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو بس که بپیموده‌ایم عالم خوف و رجا گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب وصل تو مهر تب است در دهن اژدها بر سر کوی تو من نایب خاقانیم بو که به دیوان عشق نام برآید مرا صبح امید منی طاب علیک الصبوح گرچه به شب‌های هجر طال علی البلا موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا صدر براهیم نام راد سلیمان جلال خواجه‌ی موسی سخن مهتر احمد سخا یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر برد ز انصاف او فصل بهاران، بها یا رب آن رویست یا برگ سمن یا رب آن قدست یا سرو چمن بر سمن کس دید جعد مشکبار در چمن کس دید سرو سیمتن عقل چون پروانه گردید و نیافت چون تو شمعی در هزاران انجمن سخت مشتاقیم پیمانی بکن سخت مجروحیم پیکانی بکن وه کدامت زین همه شیرینترست خنده یا رفتار یا لب یا سخن گر سر ما خواهی اینک جان و سر ور سر ما داری اینک مال و تن گر نوازی ور کشی فرمان تو راست بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن صعقه می‌خواهی حجابی درگذار فتنه می‌جویی نقابی برفکن من کیم کان جا که کوی عشق توست در نمی‌گنجد حدیث ما و من ای ز وصلت خانه‌ها دارالشفا وی ز هجرت بیت‌ها بیت الحزن وقت آن آمد که خاک مرده را باد ریزد آب حیوان در دهن پاره گرداند زلیخای صبا صبحدم بر یوسف گل پیرهن نطفه شبنم در ارحام زمین شاهد گل گشت و طفل یاسمن فیح ریحانست یا بوی بهشت خاک شیرازست یا باد ختن برگذر تا خیره گردد سروبن درنگر تا تیره گردد نسترن بارگاه زاهدان درهم نورد کارگاه صوفیان درهم شکن شاهدان چستند ساقی گو بیار عاشقان مستند مطرب گو بزن سغبه خلقم چو صوفی در کنش شهره شهرم چو غازی بر رسن تربیت را حله گو در ما مپوش عافیت را پرده گو بر ما متن چرخ با صد چشم چون روی تو دید صد زبان می‌خواست تا گوید حسن ناسزا خواهم شنید از خاص و عام سرزنش خواهم کشید از مرد و زن سعدیا گر عاشقی پایی بکوب عاشقا گر مفلسی دستی بزن جمله با وی بانگها بر داشتند کان حریصان که سببها کاشتند صد هزار اندر هزار از مرد و زن پس چرا محروم ماندند از زمن صد هزاران قرن ز آغاز جهان همچو اژدرها گشاده صد دهان مکرها کردند آن دانا گروه که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال لتزول منه اقلال الجبال جز که آن قسمت که رفت اندر ازل روی ننمود از شکار و از عمل جمله افتادند از تدبیر و کار ماند کار و حکمهای کردگار کسپ جز نامی مدان ای نامدار جهد جز وهمی مپندار ای عیار همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد شبی که ماه مراد از افق شود طالع بود که پرتو نوری به بام ما افتد به بارگاه تو چون باد را نباشد بار کی اتفاق مجال سلام ما افتد چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز کز این شکار فراوان به دام ما افتد به ناامیدی از این در مرو بزن فالی بود که قرعه دولت به نام ما افتد ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ نسیم گلشن جان در مشام ما افتد ز قند یار تا شاخی نخایم نماز شام روزه کی گشایم نمی‌دانم کجا می روید آن قند کز او خوردم نمی‌دانم کجایم عجایب آنک نقلش عقل من برد چو عقل نیست چونش می ستایم کی دارد روزه همچون روزه من کز او هر لحظه عیدی می ربایم ز صبح روی او دارم صبوحی نماز شام را هرگز نپایم چو گل در باغ حسنش خوش بخندم چو صبح از آفتابش خوش برآیم زبانم از شراب او شکسته‌ست ز دستانش شکسته دست و پایم دگرباره چو مه کردیم خرمن خرامیدیم بر کوری دشمن دگربار آفتاب اندر حمل شد بخندانید عالم را چو گلشن ز طنازی شکوفه لب گشاده‌ست به غمازی زبان گشته‌ست سوسن چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن طبق بر سر نهاده هر درختی پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن دهل کردیم اشکم را دگربار چو طبال ربیعی شد دهلزن ز ره گشته ز باد آن روی آبی که بود اندر زمستان همچو آهن بهار نو مگر داوود وقت است کز آن آهن ببافیده‌ست جوشن ندا زد در عدم حق کای ریاحین برون رفتند آن سردان ز مسکن به سربالای هستی روی آرید چو مرغان خلیلی از نشیمن رسید آن لک لک عارف ز غربت مسبح گرد او مرغان الکن هزیمتیان که پنهان گشته بودند برون کردند سر یک یک ز روزن برون کردند سرها سبزپوشان پر از طوق و جواهر گوش و گردن سماع است و هزاران حور در باغ همی‌کوبند پا بر گور بهمن هلا ای بید گوش و سر بجنبان اگر داری چو نرگس چشم روشن همی‌گویم سخن را ترک من کن ستیزه رو است می‌آید پی من نخواهم من برای روی سختش حدیث عاشقان را فاش کردن ینادی الورد یا اصحاب مدین الا فافرح بنا من کان یحزن فان الارض اخضرت بنور و قال الله للعاری تزین و عاد الهاربون الی حیاه و دیوان النشور غدا مدون بامر الله ماتوا ثم جاا و ابلاهم زمانا ثم احسن و شمس الله طالعه به فضل و برهان صنایعه مبرهن و صبغنا النبات بغیر صبغ نقدر حجمها من غیر ملبن جنان فی جنان فی جنان الا یا حایرا فیها توطن و هیجنا النفوس الی المعالی فذا نال الوصال و ذا تفرعن الا فاسکت و کلمهم به صمت فان الصمت للاسرار ابین گدایی گشت با شهزاده‌ای جفت بدان جرمش چو میکشتند، میگفت به دست خود سزای خویش دیدم که: پا پیش از گلیم خود کشیدم هر آن مفلس که باشد طالب گنج تحمل بایدش کردن بسی رنج سزای خویش باید یار جستن به قدر قوت خود بار جستن چوحسن و پادشاهی یار باشند طلب‌گاران مفلس خوار باشند گدا، آن به، که سلطان را نداند ولیکن عاشق این معنی چه داند؟ بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟ تو عاشق باش و از سلطان میندیش به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟ سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟ مگرم دهند راهی به کلیسای گبران که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم بر اوحدی مگویید دگر حکایت من چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا خروس کنگره‌ی عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژ گونه روی بود چون خط ترسا ز مرغزار سلامت در مراست خبر که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است کز این سواد بترس از حوادث سودا به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد زبون چارزبانی مکن دو حور لقا که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا از این سراچه‌ی آوا و رنگ دل بگسل به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟ به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا ببین که کوکبه‌ی عمر خضر وار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز از آن سوی عرفات است چشم بر فردا به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا برفت روز و تو چون طفل خرمی آری نشاط طفل نماز دگر بود عذرا چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما تو غرق چشمه‌ی سیماب و قیر و پنداری که گرد چشمه‌ی حیوان و کوثری به چرا جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت چهار میخ کند زیر خیمه‌ی خضرا به صور نیم شبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب به هفت مهره‌ی زرین و حقه‌ی مینا تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا ز خشک سال حوادث امید امن مدار که در تموز ندارد دلیل برف هوا چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت چه روز باشه و صید است دست پر نکبا مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا مساز عیش که نامردم است طبع جهان مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا ز روزگار وفا هم به روزگار آید که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا که از زکات ستانان زکات خواست عطا سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز که بی زبان دفع زبانیه است آنجا چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا خرد خطیب دل است و دماغ منبر او زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب برای نام بود در برش نه بهر وغا زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای که در ولایت قالوابلی رسی از لا دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی که رخت نفکنی الا به منزل الا مگر معامله‌ی لا اله الا الله درم خرید رسول اللهت کند به بها زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا فلک به دایگی دین او در این مرکز زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج دلش خلیفه‌ی کتاب علم الاسما به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد به فرق حاجب بارش نثار بار خدا هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر میان چشمه‌ی خضر است ماهیی گویا دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است که آب و گل را آبستنی دهد ز نما عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک نداشت از غم امت به این و آن پروا از این حریف گلو بر حذر گزید حذر وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا الهی از دل خاقانی آگهی که در او خزینه خانه‌ی عشق است در به مهر رضا از آن شراب که نامش مفرح کرم است به رحمت این جگر گرم را بساز دوا ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها قنوت من به نماز و نیاز در این است که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا مرا به منزل الا الذین فرود آور فرو گشای ز من طمطراق الشعرا یقین من تو شناسی ز شک مختصران که علم توست شناسای ربنا ارنا مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا به روز حشر که آواز لاتخف شنوند به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا اگر خسیسی بر من گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سمای سنا گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید نشسته باد زمین و ستاده باد سما ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا سخن به است که ماند ز مادر فکرت که یادگار هم اسما نکوتر از اسما ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی وز روی خوب خویشت بودی نشانیی در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی خود را به عیش خانه خوبان کشانیی بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی پنهان بماند زیر تو گنج نهانیی از روح بی‌خبر بدیی گر تو جسمیی در جان قرار داشتیی گر تو جانیی با نیک و بد بساختیی همچو دیگران با این و آنیی تو اگر این و آنیی یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی چون صاف گشتگان تو بر این آسمانیی گویی به هر خیال که جان و جهان من گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی بس کن که بند عقل شدست این زبان تو ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست دانستیی که شاهی کی ترجمانیی گر یار لطیف و باوفایی ور از دل و جان از آن مایی خواهم که در این میان درآیی ای ماه بگو که کی برآیی چون صورت جان لطیف کاری از حلقه چرا تو برکناری وز یارک خود دریغ داری ای ماه بگو که کی برآیی برخیز که ما و تو چو جانیم وز رازک همدگر بدانیم آخر نه من و تو یارکانیم ای ماه بگو که کی برآیی دریاب که بر در خداییم آخر بنگر که ما کجاییم تا رقص کنان ز در درآییم ای ماه بگو که کی برآیی ای جان و جهان چرا چنینی چون یارک خویش را نبینی در گوشه روی ترش نشینی ای ماه بگو که کی برآیی چونی تو و آن دل لطیفت و آن صورت و قامت ظریفت خواهم که شوم شبی حریفت ای ماه بگو که کی برآیی در جمله عالم الهی وز دامن ماه تا به ماهی آن شد که تو گویی و بخواهی ای ماه بگو که کی برآیی رفت لقمان سوی داود صفا دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها جمله را با همدگر در می‌فکند ز آهن پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او کم دیده بود درعجب می‌ماند وسواسش فزود کین چه شاید بود وا پرسم ازو که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو باز با خود گفت صبر اولیترست صبر تا مقصود زوتر رهبرست چون نپرسی زودتر کشفت شود مرغ صبر از جمله پران‌تر بود ور بپرسی دیرتر حاصل شود سهل از بی صبریت مشکل شود چونک لقمان تن بزد هم در زمان شد تمام از صنعت داود آن پس زره سازید و در پوشید او پیش لقمان کریم صبرخو گفت این نیکو لباسست ای فتی درمصاف و جنگ دفع زخم را گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست که پناه و دافع هر جا غمیست صبر را با حق قرین کرد ای فلان آخر والعصر را آگه بخوان صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر آدم ندید با دلم چشم از نهان می‌گفت کز مرگ عماد تا کی آب چشم پالائی که بردی آب چشم از ره گوش آمدت بر راه چشم این حادثه گوش را بربند آخر، چند بندی خواب چشم دل به خاکش خورد سوگندان که ننشینم ز پای تا سر خاکش نیندایم هم از خوناب چشم چشم در خاکش بمالم تا شود سیماب ریز گوش را یک سر بین بارم هم از سیماب چشم چون نگردد چشم من روشن به دیدار عماد از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشم بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف ز مرغزار برون آ و صف‌ها بشکاف به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ ز هر چه از تو بلافند صادقست نه لاف عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم به سلطنت تو نشسته ملوک بر اطراف تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف شعاع چهره او خود نهان نمی‌گردد برو تو غیرت بافنده پرده‌ها می‌باف تو دلفریب صفت‌های دلفریب آری ولیک آتش من کی رها کند اوصاف چو عاشقان به جهان جان‌ها فدا کردند فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف اگر چه کعبه اقبال جان من باشد هزار کعبه جان را بگرد تست طواف دهان ببسته‌ام از راز چون جنین غمم که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام خطای مست بود پیش عقل عقل معاف خمار بی‌حد من بحرهای می‌خواهد که نیست مست تو را رطل‌ها و جره کفاف بجز به عشق تو جایی دگر نمی‌گنجم که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست چو دم زنم ز غمت از مت و از آلاف نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست اگر هزار بخوانند سوره ایلاف به نور دیده سلف بسته‌ام به عشق رخت که گوش من نگشاید به قصه اسلاف منم کمانچه نداف شمس تبریزی فتاده آتش او در دکان این نداف دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر با همین دیده دلا بینی همین تبریز را تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین از صفا و نور سر بنده کمین تبریز را نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را همچو دریاییست تبریز از جواهر و ز درر چشم درناید دو صد در ثمین تبریز را گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را لب روح الله ست یا دم صور خانگاه محمد منصور که ز درس و کتاب و دارو هست از سه سو دین و جان و تن را سور زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز تن و جان و دل از قبور و فتور تعبیه در صدای هر خم اوست لحن داوود با ادای زبور از تحلیش تیره چهره‌ی تیر وز تجلیش طیره توده‌ی طور در تن ار علتی‌ست اینجا خواه حب مرطوب و شربت محرور در دل ار شبهتیست اینجا خوان لوح محفوظ و دفتر مسطور کتب اینجاست ای دل طالب دارو اینجاست ای تن رنجور عیسی اینجاست ای هوای عفن خضر اینجاست ای سراب غرور پس ازین زین ستانه خواهد بود دولت و رحمت و قصور و حبور صفت و صورتش گه ادراک برتر از گوش روح و دیده‌ی حور چون بدو چشم نیک درنرسد چونش گویم که چشم بد ز تو دور مجد او داشت مر سنایی را در نثای سنای خود معذور اگر چون زر نخواهی روی عاشق منه بر گردن چون سیم سنگور جهان از زشت قوادان تهی شد که حمال فقع باید همی حور ای سنایی به گرد حران گرد تا بیابی ز جود ایشان چیز نزد نادیدگان و نااهلان کی بود بذل و همت و تمییز کودک خرد بی‌خرد بدهد زر سی دانه را به نیم مویز بی‌نوا سوی بی‌سخا نشوی غر نگردد به گرد آلت حیز هر که زین پیش بود امیر سخن از امیر سخا شدند عزیز تو همه روز گرد آن گردی که به نزدیکشان زرست و پشیز دسته‌ی گل بر کسی چه بری که فروشد به کویها گشنیز پیرهن زان طمع مکن که ز حرص دزدد از جامه‌ی پدر تیریز بهر دهلیزبان چگویی شعر که بمانی چو کفش در دهلیز بوسه بر لب دهی شکر یابی بوسه بر کون دهی چه یابی تیز اگر ریش خواجه ببرند پاک رسن گر بگیرد به بسیار چیز که تا پاردم سازد از بهر آنک بود پاردم بر گذرگاه تیز ای خداوند قایم قدوس ملک تو ناقیاس و نامحسوس قایمی خود به خود قیام تو نیست به قیامی که هست ضد جلوس ساحت سینه‌های مشتاقان ز آرزوی تو شد به دور و شموس در دل عارفان حضرت تو صد نهال از محبتت مغروس نور افلاک در نهاد قدم کنی از راه عاشقان مطموس هشت باغ و چهار رکن سرور جنت عدن با همه ناموس پیش آن دل بدانکه کس نخرد به یکی مشت ارزن و سه فلوس خاکپای بلال حضرت تو گشته از راه دین تاج رئوس خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین غموس کردم آواره از مساکن عز حل منجوس و طالع منحوس گر چه زاغ سیاه گشتستم نگزینم مقام جز ناقوس زاغ گر بشنود کند در حال زین سخنها کرشمه چو طاووس شد مقیم سرخس و اندر وی همچو دزدی به قلعه‌ای محبوس ای سنایی بود که در غزنین می‌ندانند شاه را ز عروس چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس نخواهم نیز عاقل بود و فرناس مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل چه خواهم کرد زهد و فضل عباس بیاور طاس می بر دست من نه به جای چنگ بر زن طاس بر طاس قرین و جنس من خمار و مطرب بسنده‌ست از همه اقران و اجناس مرا باید خراباتی شناسد خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس می است الماس و گوهر شادمانی نگردد سفته گوهر جز به الماس می و معشوق را بگزین به عالم جز این دیگر همه رزق است و ریواس چه خواهم برد از دنیا به آخر دلی پر حسرت و یک جامه کرباس چه گویید اندرین معنی که گفتم اجیبوا ما سالتم ایها الناس رفیقا جام می بر یاد من خور که زیر آسیای غم شدم آس ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش بشکن شبه‌ی شهوت و غواص درر باش از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش هر چند که طوطی دلت کشته‌ی زهرست آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش چون تو به دل زهر شکر داری از خود زهر تن او گردد تو مرد عبر باش در مکه‌ی دین ابرهه‌ی نفس علم زد تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش نمرود هوای خانه‌ی باطن و ز بت آگند او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش گر خلق جهان ابرهه‌ی دین تو باشد تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد تو دیده‌ی یعقوب ورا بوی پسر باش ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش هر جا سخنی از آن دهان رفت کیفیت باده از میان رفت خوش آن که به دور چشم ساقی سر مست و خراب از این جهان رفت بی مغبچگان نمی‌توان زیست وز دیر مغان نمی‌توان رفت با جلوه‌ی آن مه جهان تاب آرایش ماه آسمان رفت بر دست نیامد آستینش اما سر ما بر آستان رفت تا ابرویش از کمین برآمد بس دل که ز دست از آن کمان رفت من مینو و حور خود نخواهم تن را چه کنم کنون که جان رفت از دست تو ای جوان زیبا هم پیر ز دست و هم جوان رفت من با تو به هر زمین نشستم تا دیده به هم زدم زمان رفت از کوی تو عاقبت فروغی روزی دو برای امتحان رفت با من ار هم آشیان می‌داشت ما را در قفس کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس عندلیبم آخر ای صیاد خود گو، کی رواست زاغ در باغ و زغن در گلشن و ما در قفس قسمت ما نیست سیر گلشن و پرواز باغ بال ما در دام خواهد ریختن یا در قفس بر من ای صیاد چون امروز اگر خواهد گذشت جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس هاتف از من نغمه‌ی دلکش سرودن خوش مجوی کز نوا افتاده‌ام افتاده‌ام تا در قفس کی نامبردار فرخنده شاه سوی گاه باز آمد از رزمگاه به بستور گفتا که فردا پکاه سوی کشور نامور کش سپاه بیامد سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد به ایران زمین باز کردند روی همه خیره دل گشته و جنگجوی همه خستگان را ببردند نیز نماندند از خواسته نیز چیز به ایران زمین باز بردندشان به دانا پزشکان سپردندشان چو شاه جهان باز شد بازجای به پور مهین داد فرخ همای سپه را به بستور فرخنده داد عجم را چنین بود آیین و داد بدادش از آزادگان ده هزار سواران جنگی و نیزه گزار بفرمود و گفت ای گو رزمسار یکی بر پی شاه توران بتاز به ایتاش و خلج ستان برگذر بکش هرک یابی به کین پدر ز هرچیز بایست بردش به کار بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار هم‌آنگاه بستور برد آن سپاه و شاه جهان از بر تخت و گاه نشست و کیی تاج بر سر نهاد سپه را همه یکسره بار داد در گنج بگشاد وز خواسته سپه را همه کرد آراسته سران را همه شهرها داد نیز سکی را نماند ایچ ناداده چیز کرا پادشاهی سزا بد بداد کرا پایه بایست پایه نهاد چو اندر خور کارشان داد ساز سوی خانهاشان فرستاد باز خرامید بر گاه و باره ببست به کاخ شهنشاهی اندر نشست بفرمود تا آذر افروختند برو عود و عنبر همی سوختند زمینش بکردند از زر پاک همه هیزمش عود و عنبرش خاک همه کاخ را کار اندام کرد پسش خان گشتاسپیان نام کرد بفرمود تا بر در گنبدش بدادند جاماسپ را موبدش سوی مرزدارانش نامه نوشت که ما را خداوند یافه نهشت شبان شده تیره‌مان روز کرد کیان را به هر جای پیروز کرد به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین چنین است کار جهان آفرین چو پیروزی شاهتان بشنوید گزیتی به آذر پرستان دهید چو آگاه شد قیصر آن شاه روم که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم فرسته فرستاد با خواسته غلامان و اسپان آراسته شه بت‌پرستان و رایان هند گزیتش بدادند شاهان سند بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست تا لب میگون او در داد جان را جام می چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی آنرا که بود در سر سودای سر زلفت گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم لیکن بشد از دستم سرشته‌ی دانائی زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد کارام نمی‌باشد در مردم دریائی در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی در دین وفاداران کفرست شکیبائی از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی یکایک به شاه آمد این آگهی که سام آمد از کوه با فرهی بدان آگهی شد منوچهر شاد بسی از جهان آفرین کرد یاد بفرمود تا نوذر نامدار شود تازیان پیش سام سوار کند آفرین کیانی براوی بدان شادمانی که بگشاد روی بفرمایدش تا سوی شهریار شود تا سخنها کند خواستار ببیند یکی روی دستان سام به دیدار ایشان شود شادکام وزین جا سوی زابلستان شود برآیین خسروپرستان شود چو نوذر بر سام نیرم رسید یکی نو جهان پهلوان را بدید فرود آمد از باره سام سوار گرفتند مر یکدیگر را کنار ز شاه و ز گردان بپرسید سام ازیشان بدو داد نوذر پیام چو بشنید پیغام شاه بزرگ زمین را ببوسید سام سترگ دوان سوی درگاه بنهاد روی چنان کش بفرمود دیهیم جوی چو آمد به نزدیکی شهریار سپهبد پذیره شدش از کنار درفش منوچهر چون دید سام پیاده شد از باره بگذارد گام منوچهر فرمود تا برنشست مر آن پاک‌دل گرد خسروپرست سوی تخت و ایوان نهادند روی چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی منوچهر برگاه بنشست شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد به یک دست قارن به یک دست سام نشستند روشن‌دل و شادکام پس آراسته زال را پیش شاه برزین عمود و برزین کلاه گرازان بیاورد سالار بار شگفتی بماند اندرو شهریار بران بر ز بالای آن خوب چهر تو گفتی که آرام جانست و مهر چنین گفت مر سام را شهریار که از من تو این را به زنهاردار بخیره میازارش از هیچ روی به کس شادمانه مشو جز بدوی که فر کیان دارد و چنگ شیر دل هوشمندان و آهنگ شیر پس از کار سیمرغ و کوه بلند وزان تا چرا خوار شد ارجمند یکایک همه سام با او بگفت هم از آشکارا هم اندر نهفت وز افگندن زال بگشاد راز که چون گشت با او سپهر از فراز سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال پر از داستان شد به بسیار سال برفتم به فرمان گیهان خدای به البرز کوه اندر آن زشت جای یکی کوه دیدم سراندر سحاب سپهری‌ست گفتی ز خارا بر آب برو بر نشیمی چو کاخ بلند ز هر سوی برو بسته راه گزند بدو اندرون بچه‌ی مرغ و زال تو گفتی که هستند هر دو همال همی بوی مهر آمد از باد اوی به دل راحت آمد هم از یاد اوی ابا داور راست گفتم به راز که ای آفریننده‌ی بی‌نیاز رسیده بهر جای برهان تو نگردد فلک جز به فرمان تو یکی بنده‌ام با تنی پرگناه به پیش خداوند خورشید و ماه امیدم به بخشایش تست بس به چیزی دگر نیستم دسترس تو این بنده‌ی مرغ پرورده را به خواری و زاری برآورده را همی پر پوشد بجای حریر مزد گوشت هنگام پستان شیر به بد مهری من روانم مسوز به من باز بخش و دلم برفروز به فرمان یزدان چو این گفته شد نیایش همان‌گه پذیرفته شد بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر همی حلقه زد بر سر مرد گبر ز کوه اندر آمد چو ابر بهار گرفته تن زال را بر کنار به پیش من آورد چون دایه‌ای که در مهر باشد ورا مایه‌ای من آوردمش نزد شاه جهان همه آشکاراش کردم نهان بفرمود پس شاه با موبدان ستاره‌شناسان و هم بخردان که جویند تا اختر زال چیست بران اختر از بخت سالار کیست چو گیرد بلندی چه خواهد بدن همی داستان از چه خواهد زدن ستاره‌شناسان هم اندر زمان از اختر گرفتند پیدا نشان بگفتند باشاه دیهیم دار که شادان بزی تا بود روزگار که او پهلوانی بود نامدار سرافراز و هشیار و گرد و سوار چو بنشنید شاه این سخن شاد شد دل پهلوان از غم آزاد شد یکی خلعتی ساخت شاه زمین که کردند هر کس بدو آفرین از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام ز دینار و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیار مر غلامان رومی به دیبای روم همه گوهرش پیکر و زرش بوم زبرجد طبقها و پیروزه جام چه از زر سرخ و چه از سیم خام پر از مشک و کافور و پر زعفران همه پیش بردند فرمان بران همان جوشن و ترگ و برگستوان همان نیزه و تیر و گرز گران همان تخت پیروزه و تاج زر همام مهر یاقوت و زرین کمر وزان پس منوچهر عهدی نوشت سراسر ستایش بسان بهشت همه کابل و زابل و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند ز زابلستان تا بدان روی بست به نوی نوشتند عهدی درست چو این عهد و خلعت بیاراستند پس اسپ جهان پهلوان خواستند چو این کرده شد سام بر پای خاست که ای مهربان مهتر داد و راست ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به مهر و به داد و به خوی و خرد زمانه همی از تو رامش برد همه گنج گیتی به چشم تو خوار مبادا ز تو نام تو یادگار فرود آمد و تخت را داد بوس ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس سوی زابلستان نهادند روی نظاره برو بر همه شهر و کوی چو آمد به نزدیکی نیمروز خبر شد ز سالار گیتی فروز بیاراسته سیستان چون بهشت گلش مشک سارابد و زر خشت بسی مشک و دینار برریختند بسی زعفران و درم بیختند یکی شادمانی بد اندر جهان سراسر میان کهان و مهان هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی که فرخنده بادا پی این جوان برین پاک دل نامور پهلوان چو بر پهلوان آفرین خواندند ابر زال زر گوهر افشاندند نشست آنگهی سام با زیب و جام همی داد چیز و همی راند کام کسی کو به خلعت سزاوار بود خردمند بود و جهاندار بود براندازه‌شان خلعت آراستند همه پایه‌ی برتری خواستند جهاندیدگان را ز کشور بخواند سخنهای بایسته چندی براند چنین گفت با نامور بخردان که ای پاک و بیدار دل موبدان چنین است فرمان هشیار شاه که لشکر همی راند باید به راه سوی گرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران بماند به نزد شما این پسر که همتای جان‌ست و جفت جگر دل و جانم ایدر بماند همی مژه خون دل برفشاند همی بگاه جوانی و کند آوری یکی بیهده ساختم داوری پسر داد یزدان بیانداختم ز بی‌دانشی ارج نشناختم گرانمایه سیمرغ برداشتش همان آفریننده بگماشتش بپرورد او را چو سرو بلند مرا خوار بد مرغ را ارجمند چو هنگام بخشایش آمد فراز جهاندار یزدان بمن داد باز بدانید کاین زینهار منست به نزد شما یادگار منست گرامیش دارید و پندش دهید همه راه و رای بلندش دهید سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی چنان دان که زابلستان خان تست جهان سر به سر زیر فرمان تست ترا خان و مان باید آبادتر دل دوستداران تو شادتر کلید در گنجها پیش تست دلم شاد و غمگین به کم بیش تست به سام آنگهی گفت زال جوان که چون زیست خواهم من ایدر نوان جدا پیشتر زین کجا داشتی مدارم که آمد گه آشتی کسی کو ز مادر گنه کار زاد من آنم سزد گر بنالم ز داد گهی زیر چنگال مرغ اندرون چمیدن به خاک و چریدن ز خون کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار ز گل بهره‌ی من بجز خار نیست بدین با جهاندار پیگار نیست بدو گفت پرداختن دل سزاست بپرداز و بر گوی هرچت هواست ستاره شمر مرد اخترگرای چنین زد ترا ز اختر نیک رای که ایدر ترا باشد آرامگاه هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه گذر نیست بر حکم گردان سپهر هم ایدر بگسترد بایدت مهر کنون گرد خویش اندرآور گروه سواران و مردان دانش پژوه بیاموز و بشنو ز هر دانشی که یابی ز هر دانشی رامشی ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ بگفت این و برخاست آوای کوس هوا قیرگون شد زمین آبنوس خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای سپهبد سوی جنگ بنهاد روی یکی لشکری ساخته جنگجوی بشد زال با او دو منزل براه بدان تا پدر چون گذارد سپاه پدر زال را تنگ در برگرفت شگفتی خروشیدن اندر گرفت بفرمود تا بازگردد ز راه شود شادمان سوی تخت و کلاه بیامد پر اندیشه دستان سام که تا چون زید تا بود نیک نام نشست از بر نامور تخت عاج به سر بر نهاد آن فروزنده تاج ابا یاره و گرزه‌ی گاو سر ابا طوق زرین و زرین کمر ز هر کشوری موبدانرا بخواند پژوهید هر کار و هر چیز راند ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین‌آوران شب و روز بودند با او به هم زدندی همی رای بر بیش و کم چنان گشت زال از بس آموختن تو گفتی ستاره‌ست از افروختن به رای و به دانش به جایی رسید که چون خویشتن در جهان کس ندید بدین سان همی گشت گردان سپهر ابر سام و بر زال گسترده مهر مرغ جم باز حدیثی ز سبا می‌گوید بشنو آخر که ز بلقیس چها می‌گوید خبر چشمه‌ی حیوان بخضر می‌آرد قصه‌ی حضرت سلطان بگدا می‌گوید پرتو مهر درخشان بسها می‌بخشد سخن سرو خرامان بگیا می‌گوید با دل خسته‌ی یکتای من سودائی حال آن زلف پریشان دوتا می‌گوید دلم از دیده کند ناله که هردم بچه روی یک به یک قصه‌ی ما را همه جا می‌گوید حال گیسوی تو از باد صبا می‌پرسم گر چه بادست حدیثی که صبا می‌گوید مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی هر چه گوید مشنو زانکه خطا می‌گوید ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته حال زلف تو پراکنده چرا می‌گوید ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو از درت می‌برد ابرام و دعا می‌گوید فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد ای ز نوشانوش بزمت هوش‌ها بی‌هوش باد وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد یوسف مصری همیشه شورش بازار باد ساقیا از دست تو بس دست‌ها از دست شد مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد سرکشیم و سرخوشیم و یک دگر را می‌کشیم این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد شامش از صبح فروزنده درآویخته است شبش از چشمه‌ی خورشید برانگیخته است گوئیا آنک گلستان رخش می‌آراست سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر گرد آئینه چینش بخطا بیخته است تا چه دیدست که آن سنبل گل‌فرسا را دستها بسته و از سرو درآویخته است نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست آنک پیوند من سوخته بگسیخته است تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت شادی از جان من غمزده بگریخته است جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست زانک با خاک سر کوت برآمیخته است نه دل کم عشق یار می‌گیرد نه با دگری قرار می‌گیرد از دست تو آن سرشک می‌بارم کانگشت ازو نگار می‌گیرد سرمایه‌ی صدهزار غم بیش است آنرا که به غمگسار می‌گیرد صبری نه که سازگار دل باشد با غم به چه کار کار می‌گیرد هر غم که نه از میان دل خیزد پنداری ازو کنار می‌گیرد عمری به بهانه‌ی وداع او را می‌بوسد و در کنار می‌گیرد آری غم عشق اگر به حق گویی دل را نه به اختیار می‌گیرد خدایا مطربان را انگبین ده برای ضرب دست آهنین ده چو دست و پای وقف عشق کردند تو همشان دست و پای راستین ده چو پر کردند گوش ما ز پیغام توشان صد چشم بخت شاه بین ده کبوتروار نالانند در عشق توشان از لطف خود برج حصین ده ز مدح و آفرینت هوش‌ها را چو خوش کردند همشان آفرین ده جگرها را ز نغمه آب دادند ز کوثرشان تو هم ماء معین ده خمش کردم کریما حاجتت نیست که گویندت چنان بخش و چنین ده زلیخا داشت از دل بر جگر داغ ز نومیدی فزودش داغ بر داغ بود هر روز را رو در سفیدی بجز روز سیاه نامیدی پدر چون بهر مصرش خسته‌جان دید علاج خسته‌جانیش اندر آن دید که دانایی به راه مصر پوید علاجش از عزیز مصر جوید ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد به دانایی هزارش آفرین کرد بداد از تحفه‌ها صد گونه چیزش به رفتن رای زد سوی عزیزش پیامش داد کای دور زمانه تو را بوسیده خاک آستانه! به هر روز از نوازش‌های گردون عزیزی بر عزیزی بادت افزون! مرا در برج عصمت آفتابی‌ست که مه را در جگر افکنده تابی‌ست ز اوج ماه برتر پایه‌ی او ندیده دیده‌ی خور سایه‌ی او کند پوشیده رخ مه را نظاره که ترسد بیندش چشم ستاره جز آیینه کسی کم‌دیده رویش بجز شانه کسی نبسوده مویش نباشد غیر زلفش را میسر که گاهی افکند در پای او سر جمال او ز گل دامن کشیده که پیراهن به بدنامی دریده نپوید در فروغ مهر یا ماه که تا با او نگردد سایه همراه گذر بر چشمه و جوی‌اش نیفتد که چشم عکس بر رویش نیفتد سرافرازان ز حد روم تا شام همه از شوق او خون‌دل آشام ولی وی در نیارد سر به هر کس هوای مصر در سر دارد و بس عزیز مصر چون این قصه بشنود کلاه فخر بر اوج فلک سود تواضع کرد و گفتا: «من که باشم که در دل تخم این اندیشه پاشم؟ ولی چون شه مرا برداشت از خاک سزد گر بگذرانم سر ز افلاک» چو داناقاصد این اندیشه بشنید به سجده سرنهاد و خاک بوسید که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی! ز تو کشت کرم در تازه‌خیزی! مراد وی قبول خاطر توست خوش آن کس کو قبول خاطرت جست! چون آن میوه خورای خوانت افتاد به زودی پیش تو خواهد فرستاد» بسی برنیامد برین روزگار که سرو سهی چون گل آمد به بار چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی یکی کودک آمد به بالای اوی تو گفتی که بازآمد اسفندیار وگر نامدار اردشیر سوار ورا نام شاپور کرد اورمزد که سروی بد اندر میان فرزد چنین تا برآمد برین هفت سال ببود اورمزد از جهان بی‌همال ز هرکس نهانش همی داشتند به جایی ببازیش نگذاشتند به نخچیر شد هفت روز اردشیر بشد نیز شاپور نخچیرگیر نهان اورمزد از میان گروه بیامد کز آموختن شد ستوه دوان شد به میدان شاه اردشیر کمانی به یک دست و دیگر دو تیر ابا کودکان چند و چوگان و گوی به میدان شاه اندر آمد ز کوی جهاندار هم در زمان با سپاه به میدان بیامد ز نخچیرگاه ابا موبدان موبد تیزویر به نزدیک ایوان رسید اردشیر بزد کودکی نیز چوگان ز راه بشد گوی گردان به نزدیک شاه نرفتند زیشان پس گوی کس بماندند بر جای ناکام بس دوان اورمزد از میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت ز پیش نیا زود برداشت گوی ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی ازان پس خروشی برآورد سخت کزو خیره شد شاه پیروز بخت به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد نگه کن که تا از که دارد نژاد بپرسید موبد ندانست کس همه خامشی برگزیدند و بس به موبد چنین گفت پس شهریار که بردارش از خاک و نزد من آر بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد بدو گفت شاه این گرانمایه خرد ترا از نژاد که باید شمرد نترسید کودک به آواز گفت که نام نژادم نباید نهفت منم پور شاپور کو پور تست ز فرزند مهرک نژاد درست فروماند زان کار گیتی شگفت بخندید و اندیشه اندر گرفت بفرمود تا رفت شاپور پیش به پرسش گرفتش ز اندازه بیش بترسید شاپور آزادمرد دلش گشت پردرد و رخساره زرد بخندید زو نامور شهریار بدو گفت فرزند پنهان مدار پسر باید از هرک باشد رواست که گویند کاین بچه پادشاست بدو گفت شاپور نوشه بدی جهان را به دیدار توشه بدی ز پشت منست این و نام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد نهان داشتم چندش از شهریار بدان تا برآید بر از میوه‌دار گرانمایه از دختر مهرک است ز پشت منست این مرا بی‌شکست ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود پسر گفت و پرسید و چندی شنود ز گفتار او شاد شد اردشیر به ایوان خرامید خود با وزیر گرفته دلاویز را بر کنار ز ایوان سوی تخت شد شهریار بیاراست زرین یکی زیرگاه یکی طوق فرمود و زرین کلاه سر خرد کودک بیاراستند بس از گنج در و گهر خواستند همی ریخت تا شد سرش ناپدید تنش را نیا زان میان برکشید بسی زر و گوهر به درویش داد خردمند را خواسته بیش داد به دیبا بیاراست آتشکده هم ایوان نوروز و کاخ سده یکی بزمگه ساخت با مهتران نشستند هرجای رامشگران چنین گفت با نامداران شهر هرانکس که او از خرد داشت بهر که از گفت دانا ستاره شمر نباید که هرگز کند کس گذر چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا ساز و خرم به تخت نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه نه دیهیم شاهی نه فر کلاه مگر تخمه‌ی مهرک نوش‌زاد بیامیزد آن دوده با ان نژاد کنون سالیان اندر آمد به هشت که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت چو شاپور رفت اندر آرام خویش ز گیتی ندیده به جز کام خویش زمین هفت کشور مرا گشت راست دلم یافت از بخت چیزی که خواست وزان پس بر کارداران اوی شهنشاه کردند عنوان اوی عشق تو به سینه تاختن برد وآرام و قرار من ز من برد تن چند زنم که چشم مستت جانی که نداشتم ز تن بود صد گونه قرار از دل من زلفت به طلسم پرشکن برد عشق تو نمود دستبردی مردی و زنی ز مرد و زن برد با چشم تو عقل خویشتن را بی خویشتنی ز خویشتن برد عیسی لب روح‌بخش تو دید در حال خرش شد و رسن برد خضر آب حیات کی توانست بی‌یاد لب تو در دهن برد جمشید کجا جهان‌نمایی بی عکس رخت به جام ظن برد سیمرغ ز بیم دام زلفت بگریخت و به قاف تاختن برد گفتند بتان که چهره‌ی ما قدر گل و رونق سمن برد درتافت ستاره‌ی رخ تو وآب همه از چه ذقن برد عطار چو شرح آن ذقن داد گوی از همه کس بدین سخن برد حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست دولت آن است که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست پنج روزی که در این مرحله مهلت داری خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست دردمندی من سوخته زار و نزار ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن ما طبل خانه عشق را از نعره‌ها ویران کنیم بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم کهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم کوبیم ما بی‌پا و سر گه پای میدان گاه سر ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست این عقل باشد کتشی در پنبه پنهان کنیم رخت شمع شبستان می‌نهندش لبت لعل بدخشان می‌نهندش اگر شد چین زلفت مجمع دل چرا جمعی پریشان می‌نهندش گدائی کز خرد باشد مبرا بشهر عشق سلطان می‌نهندش چمن دوزخ بود بی لاله رویان اگر خود باغ رضوان می‌نهندش قدح کو گوهر کانست در اصل بمعنی جوهر جان می‌نهندش می روشن طلب درظلمت شب که عین آب حیوان می‌نهندش هر آن کافر که او قربان عشقست بکیش ما مسلمان می‌نهندش وگر بر عقل چیزی هست مشکل بنزد عشق آسان می‌نهندش اگر صاحبدلی خواجو چه نالی از آن دردی که درمان می‌نهندش بیش از این بد عهد و پیمانی مکن با سبکروحان گران جانی مکن زلف کافر کیش را برهم مزن قصد بنیاد مسلمانی مکن غمزه را گو خون مشتاقان مریز ملک از آن تست ویرانی مکن با ضعیفان هرچه در گنجد مگو با اسیران هرچه بتوانی مکن بیش از این جور و جفا و سرکشی حال مسکینان چو میدانی مکن گر کنی با دیگران جور و جفا با عبیدالله زاکانی مکن از وصالت چون ببوسی قانعست بوسه پیشش آر و پیشانی مکن آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بد عطا پیش از سوال پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی چونی از راه و تعب گفت وجهم گر مرا وجهی دهید بی وجوهم چون پس پشتم نهید ای که در روتان نشان مهتری فرتان خوشتر ز زر جعفری ای که یک دیدارتان دیدارها ای نثار دینتان دینارها ای همه ینظر بنور الله شده بهر بخشش از بر شه آمده تا زنید آن کیمیاهای نظر بر سر مسهای اشخاص بشر من غریبم از بیابان آمدم بر امید لطف سلطان آمدم بوی لطف او بیابانها گرفت ذره‌های ریگ هم جانها گرفت تا بدین جا بهر دینار آمدم چون رسیدم مست دیدار آمدم بهر نان شخصی سوی نانبا دوید داد جان چون حسن نانبا را بدید بهر فرجه شد یکی تا گلستان فرجه‌ی او شد جمال باغبان همچو اعرابی که آب از چه کشید آب حیوان از رخ یوسف چشید رفت موسی کتش آرد او بدست آتشی دید او که از آتش برست جست عیسی تا رهد از دشمنان بردش آن جستن به چارم آسمان دام آدم خوشه‌ی گندم شده تا وجودش خوشه‌ی مردم شده باز آید سوی دام از بهر خور ساعد شه یابد و اقبال و فر طفل شد مکتب پی کسب هنر بر امید مرغ با لطف پدر پس ز مکتب آن یکی صدری شده ماهگانه داده و بدری شده آمده عباس حرب از بهر کین بهر قمع احمد و استیز دین گشته دین را تا قیامت پشت و رو در خلافت او و فرزندان او من برین در طالب چیز آمدم صدر گشتم چون به دهلیز آمدم آب آوردم به تحفه بهر نان بوی نانم برد تا صدر جنان نان برون راند آدمی را از بهشت نان مرا اندر بهشتی در سرشت رستم از آب و ز نان همچون ملک بی‌غرض گردم برین در چون فلک بی‌غرض نبود بگردش در جهان غیر جسم و غیر جان عاشقان چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری چونکه خواننده خواند نامه تمام جوش آتش برآمد از بهرام باز خود را به صد توانائی داد چون زیرکان شکیبائی با چنان گرمیی نکرد شتاب بعد از اندیشه باز داد جواب کانچه در نامه کاتبان راندند گوش کردم چو نامه بر خواندند گرچه کاتب نبوده چابک دست پند گوینده را عیاری هست آنچه بر گفته شد ز رای بلند می‌پسندم که هست جای پسند من که در پیش من چه خاک و چه سیم سر فرو ناورم به هفت اقلیم لیک ملکی که ماندم از پدران عیب باشد که هست با دگران گر پدر دعوی خدائی کرد من خدا دوستم خرد پرورد هست بسیار فرق در رگ و پوست از خدا دوست تا خدائی دوست من به جرم نکرده معذورم کز بزهکاری پدر دورم پدرم دیگر است و من دگرم کان اگر سنگ بود من گهرم صبح روشن ز شب پدید آید لعل صافی ز سنگ می‌زاید نتوان بر پدر گوائی داد که خداتان از او رهائی داد گر بدی کرد چون به نیکی خفت از پس مرده بد نباید گفت هرکجا عقل پیش رو باشد بد بد گو ز بد شنو باشد هرکه او در سرشت بد گهرست گفتنش بد شنیدنش بترست بگذرید از جنایت پدرم بگذارید از آنچه بی‌خبرم من اگر چشم بدنگیرد راه عذر خواهم از آنچ رفت گناه پیش از این گر چو غافلان خفتم اینک اینک به ترک آن گفتم مقبلی را که بخت یار بود خفتنش تا به وقت کار بود به که با خواب دیده نستیزد خسبد اما به وقت برخیزد خواب من گرچه بود خوابی سخت از سرم هم نبود خالی بخت کرد بیدار بختیم یاری دادم از خواب سخت بیداری بعد ازین روی در بهی دارم دل ز هر غفلتی تهی دارم نکنم بی‌خودی و خودکامی چون شدم پخته کی کنم خامی مصلحان را نظر نواز شوم مصلحت را به پیش باز شوم در خطای کسی نظر نکنم طمع مال و قصد سر نکنم از گناه گذشته نارم یاد با نمودار وقت باشم شاد باشما آن کنم که باید کرد وز شما آن خورم که شاید خورد ناورم رخنه در خزینه کس دل دشمن کنم هزینه و بس نیک رای از درم نباشد دور بد و بد رای را کنم مهجور جز به نیکان نظر نیفروزم از بدآموز بدنیاموزم دور دارم ز داوری آزرم آن کنم کز خدای دارم شرم زن و فرزند و ملک و مال همه بر من ایمن‌تر از شبان و رمه نان کس را به زور نگشایم بلکه نانش به نان‌بر افزایم نبرد دیو آرزوم از راه آرزو را گرو کنم به گناه ننمایم به چشم بیننده آنچه نپسندد آفریننده چون شه این گفت ورایها شد راست پیرتر موبد از میان برخاست گفت ما را تو از خداوندی هم خرد بخش و هم خردمندی هرچه گفتی ز رای خوب سرشت خردش بر نگین دل بنوشت سر تو زیبی که سروری همه را سر شبان هم تو شایی این رمه را تاجداری سزای گوهر تست تاج با ماست لیک بر سر تست زند گشتاسبی به جز تو که خواند زنده‌دار کیان به جز تو که ماند زند گشتاسبی به جز تو که خواند زنده‌دارکیان به جز تو که ماند تخمه بهمنی و دارائی ازتو می‌پاید آشکارائی میوه نو توئی سیامک را یادگار اردشیر بابک را تا کیومرث از سریر و کلاه می‌رود نسبت تو شاه به شاه ملک با تو به اختیاری نیست در جهان جز تو تاجداری نیست موبدان گر نوند و گر کهنند همه از یک زبان در این سخنند لیک ما بندگان در این بندیم که گرفتار عهد و سوگندیم با نشیننده‌ای که دارد تخت دست عهدی شدست ما را سخت که نخواهیم تاج بی‌سر او بر نتابیم چهره از در او حجتی باید استوار کنون کارد آن عهد را ز عهده برون تا در آیین خود خجل نشویم نشکند عهد و تنگدل نشویم شاه بهرام کاین جواب شنید پاسخی دادشان چنانکه سزید گفت عذر از شما روا نبود عاقل آن به که بی وفا نبود این مخالف که تخت گیر شماست طفل من شد اگرچه پیر شماست تاجش از سر چنان به زیر آرم که یکی موی ازو نیازارم گرچه موقوف نیست شاهی من بر مدارا و عذر خواهی من شاهم و شاهزاده تا جمشید ملک میراث من سیاه و سپید تاج و تخت آلتست و شاهی نه آلتی خواه باش و خواهی نه هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین تاج او آسمان و تخت زمین تخت جمشید و تاج افریدون هردو دایم نماند تا اکنون هرکرا مایه بود سر به فراخت از پی خویش تاج و تختی ساخت من که بر تاج و تخت ره دانم تیغ دارم به تیغ بستانم جای من گر گرفت غداری عنکبوتی تنید بر غاری اژدهائی رسید بر در غار وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟ مور کی جنس جبرئیل بود پشه کی مرد پای پیل بود گور چندان زند ترانه دلیر که ننالند سپید مهره شیر نزد خورشید خاصه برج حمل این چنین صد چراغ را چه محل خر که با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد من به سختی به خانه دگران خانه من به دست خانه بران خورش خصم شهد یا شکر است خورد من یا دلست یا جگر است تیغ و دشنه به از جگر خوردن دشنه بر ناف و تیغ برگردن همه ملک عجم خزانه من در عرب مانده خیلخانه من گاه منذر فرستدم خوانی گاه نعمان فدا کند جانی نان دهانم بدین کله‌داری نان خورانم بدان گنه کاری من چو شیر جوان ولایت گیر جای من کی رسد به روبه پیر کی منم کی برد مخالف تاج جز به کی‌زاده کی دهند خراج هست جای کیان سزای کیان جز کیان را مباد جای کیان شاه مائیم و دیگران رهیند ما پریم آن دیگر کسان تهیند شاه باید که لشگر انگیزد از سواری چه گرد برخیزد می که پیر مغان ز دست نهاد جز به پور مغان نشاید داد نیک دانید کان چه می‌گویم راست کاری و راستی جویم لیک از راه نیک پیمانی نز سر سرکشی و سلطانی آن کنم من که وفق رای شماست رای من جستن رضای شماست وانکه گفتید حجتی باید که بدو عهد بسته بگشاید حجت آنست کز میان دو شیر بهره آنرا بود که هست دلیر بامدادان دو شیر غرنده خورشی در شکم نیاکنده وحشی تیز چنگ خشم‌آلود کز دم آتشین برآرد دود شیر دار آورد به میدانگاه گرد بر گرد صف کشند سپاه تاج شاهان ز سر به زیر نهند در میان دو شرزه شیر نهند هرکه تاج از دو شیر بستاند خلقش آنروز تاجور داند چون سخن گفته شد به رفق و به راز سخن دلفریب طبع نواز نامه را مهر خود نهاد بر او شرح و بسطی تمام داد بر او به پرستندگان خویش سپرد تا برندش چنانکه باید برد شه‌پرستان که مهر شه دیدند وان سخنهای نغز بشنیدند بازگشتند سوی خانه خویش صورت شاه نو نهاده به پیش گشته هریک ز مهربانی او عاشق فر خسروانی او همه گفتند شاه بهرامست که ملک گوهر و ملک نامست نتوان برخلاف او بودن آفتابی به گل بر اندودن تند شیریست آن نبرده سوار کاژدها را کند به تیر شکار چون شود تند شیر پنجه گشای هیچکس پیش او ندارد پای بستاند سریر و تاج به زور سروران را برد به پای ستور به که گرمی در او نیاموزیم آتش کشته بر نیفروزیم قصه شیر و برگرفتن تاج به چنین شرط نیست او محتاج لیکن این شیر حجتی است بزرگ کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ سوی درگه شدند جمله ز راه باز گفتند شرط شاه به شاه نامه خواندند و حال بنمودند یک سخن بر شنوده نفزودند پیر تخت آزمای تاج‌پرست تاج بنهاد و زیر تخت نشست گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم که ازو جان به شیر بسپارم به که زنده شوم ز تخت به زیر تا شوم کشته در میان دو شیر مرد زیرک کجا دلیر خورد طعمه‌ای کز دهان شیر خورد وارث مملکت به تیغ و به جام هیچکس نیست جز ملک بهرام وارث ملک را دهید سریر صاحب افسر جوان بهست که پیر من ازین شغل درکشیدم دست نیستم شاه لیک شاه‌پرست پاسخ آراستند ناموران کای سر خسروان و تاج‌سران شرط ما با تو در خداوندی نیست الا بدین خردمندی چون به فرمان ما شدی بر تخت هم به فرمان ما رها کن رخت نیست بازی ز شیر بردن تاج تا چه شب بازی آورد شب داج شرط او را به جای خویش آریم شیر بندیم و تاج پیش آریم گر بترسد سریر عاج تراست ور شود کشته نیز تاج تراست گر شود چیر و تاج بردارد وز ولایت خراج بردارد در خور تخت و آفرین باشد لیک هیهات اگر چنین باشد ختم قصه بر این شد آخر کار کانچه شرطست نگذرد ز قرار روز فردا چو در شمار آید شاه با شیر در شکار آید ای دل و جان عاشقان شیفته‌ی جمال تو هوش و روان بی‌دلان سوخته‌ی جلال تو کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان راحت جان خستگان یافتن وصال تو دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار روی نهاده بر درت منتظر نوال تو خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمی‌کند ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک چیره بود به خون من دولت اتصال تو تو به جمال شادمان، بی‌خبر از غمم دریغ! من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ! چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟ نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست چو سرخ جامه‌ی من، هیچ طفل جامه نداشت بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست ترا بس است همین برتری، که بر در تو بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنه‌ی دیو هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر جز آستانه‌ی پندار، سجده‌گاهی نیست قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست شهود محکمه‌ی پادشاه، دیوانند ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای درین جریده‌ی نو، صفحه‌ی سیاهی نیست به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست کسیکه دایه‌ی حرصش بگاهواره نهاد بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی رسید پیشرو کاروان ماه خزان طناب راحله بربست روزگار خزی جهان ما چو یکی زودسیر پیشه‌ورست چهار پیشه کند، هر یکی به دیگر زی به روزگار زمستان کندت سمیگری به روزگار حزیران کندت خشت پزی به روزگار خزان زرگری کند شب و روز به روزگار بهاران کندت رنگرزی کندت پیشه‌ی خویش اندرو همی کج و راست پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی تو اوستادی و داناتری به صرف زمان چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی مدار دل متفکر به فتنه‌ی ایام چرا که فکرت ایام را همی‌نسزی مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش چرا که منت گمانی برم که کرم قزی بیار باده کجا بهترست باده هنوز که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی به هر تنی که می‌اندر شود، غمش بشود چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی به باده سرد توان کرد آتش حدثان که آتش حدثان همچو آتشیست گزی بگیر باده‌ی نوشین و نوش کن به صواب به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو به لحن مویه‌ی زال و قصیده‌ی لغزی به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور چنانکه گر بخرامی، نمی‌نوی، بخزی به راه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی فرات علمی هر جایگه کجا بروی نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس درشت‌تر ز مغیلان و نرمتر ز خزی نگاهداشتن دوست را ز کید زمان هزار قلعه‌ی سنگین و صدهزار دزی بزرگواران همچون قلاده‌ی خرزند تو همچو یاقوت اندر میانه‌ی خرزی جز این دعات نگویم که رودکی گفته‌ست «هزار سال بزی، صدهزار سال بزی» به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر ز نام و نشان و گمان برترست نگارنده‌ی بر شده پیکرست به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی‌کار یکسو شوی پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود از این پرده برتر سخن‌گاه نیست ز هستی مر اندیشه را راه نیست خسروی کافاق در فرمانش بود دختری چون ماه در ایوانش بود از نکویی بود آن رشک پری یوسف و چاه و زنخدان بر سری طره‌ی او صد دل مجروح داشت هر سرمویش رگی با روح داشت ماه رویش مثل فردوس آمده وانگه از ابروش در قوس آمده چون ز قوسش تیر پران آمدی قاب قوسینش ثنا خوان آمدی نرگس مستش ز مژگان خار را در ره افکندی بسی هشیار را روی آن عذر اوش خورشید چهر هفده عذرا برده از ماه سپهر در دو یاقوتش که جان را قوت بود دایما روح القدس مبهوت بود چون بخندیدی لبش، آب حیات تشنه مردی وز لبش جستی زکات هرکه کردی در زنخدانش نگاه اوفتادی سرنگون در قعر چاه هرکه صید روی چون ماهش شدی بی رسن حالی فرو چاهش شدی آمدی القصه پیش پادشاه از پی خدمت غلامی همچو ماه چه غلامی، آنک داد او از جمال مهر و مه راهم محاق و هم زوال در بسیط عالمش همتا نبود مثل او در حسن سر غوغا نبود صد هزاران خلق در بازار و کوی خیره ماندندی در آن خورشید روی کرد روزی از قضا دختر نگاه دید روی آن غلام پادشاه دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد عقل او از پرده بیرون اوفتاد عقل رفت و عشق بر وی زور یافت جان شیرینش به تلخی شور یافت مدتی با خویشتن اندیشه کرد عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق در گداز و سوز دل پر اشتیاق بود او را ده کنیزک مطربه در اغانی سخت عالی مرتبه جمله موسیقار زن، بلبل سرای لحن داودی ایشان جان فزای حال خود در حال با ایشان بگفت ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت هرکرا شد عشق جانان آشکار جان چنان جایی کجا آید بکار گفت اگر عشقم بگویم با غلام در غلط افتد که هم نبود تمام حشمتم را هم زیان دارد بسی کی غلامی را رسد چون من کسی ور نگویم قصه‌ی خود آشکار در پس پرده بمیرم زار زار صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام آن همی خواهم کزان سرو سهی بهره یابم او نیابد آگی گر چنین مقصود من حاصل شود کار جان من به کام دل شود چون خوش آواز آن شنودند این سخن جمله گفتندش که دل ناخوش مکن ما به شب پیش تو آریمش نهان آن چنان کو را خبر نبود از آن یک کنیزک شد نهان پیش غلام گفت حالی تا میش آورد و جام داروی بی‌هوشیش در می فکند لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند چون بخورد آن می غلام از خویش شد کار آن زیبا کنیزک پیش شد روز تا شب آن غلام سیم بر بود مست و از دو عالم بی‌خبر چون شب آمد آن کنیزان آمدند پیش او افتان و خیزان آمدند پس نهادند آن زمان بر بسترش در نهان بردند پیش دخترش زود بر تخت زرش بنشاندند جوهرش بر فرق می‌افشاندند نیم شب چون نیم مستی آن غلام چشم چون نرگس گشاد از هم تمام دید قصری همچو فردوس آن نگار تخت زرین از کنارش تا کنار عنبرین دو شمع برافروختند همچو هیزم عود برهم سوختند برکشیده آن بتان یک سر سماع عقل جان را کرده، جان تن را وداع بود آن شب می میان جمع در همچو خورشیدی به نور شمع در در میان آن همه خوشی و کام گم شده در چهره‌ی دختر غلام مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان نه درین عالم به معنی نه در آن سینه پر عشق و زفان لال آمده جان او از ذوق در حال آمده چشم بر رخساره‌ی دل‌دار داشت گوش بر آواز موسیقار داشت هم مشامش بوی عنبر یافته هم دهانش آتش‌تر یافته دخترش در حال جام می بداد نقل می را بوسه‌ای در پی بداد چشم او در چهره‌ی جانان بماند در رخ دختر همی حیران بماند چون نمی‌آمد زفانش کارگر اشک می‌بارید و می‌خارید سر هر زمان آن دختر همچون نگار اشک بر رویش فشاندی صد هزار گه لبش را بوسه دادی چون شکر گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر گه پریشان کرد زلف سرکشش گاه گم شد در دو جادوی خوشش وان غلام مست پیش دل نواز مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز هم درین نظاره می‌بود آن غلام تا برآمد صبح از مشرق تمام چون برآمد صبح و باد صبح جست از خرابی شد غلام اینجا ز دست چون به خفت آنجا غلام سرفراز زود بردندش بجای خویش باز بعد از آن چون آن غلام سیم بر یافت آخر اندکی از خود خبر شور آورد و ندانستش چه بود بودنی چون بود از آن سوزش چه سود گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر آب او بگذشت از بالای سر دست در زد جامه بر تن چاک کرد موی بر هم کند و سر بر خاک کرد قصه پرسیدند از آن شمع طراز گفت نتوانم نمود این قصه باز آنچ من دیدم عیان مست و خراب هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب آنچ تنها بر من حیران گذشت بر کسی هرگز ندانم آن گذشت آنچ من دیدم نیارم گفت باز زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز هر کسی گفتند آخر اندکی با خود آی و بازگو از صد یکی گفت من درمانده‌ام چون دیگری کان همه من دیده‌ام یا دیگری هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه من ندیدم گرچه من دیدم همه غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای کین چنین دیوانه و شوریده‌ای گفت من آگه نیم پنداریی تا که خوابم بود یا بیداریی من ندانم کان به مستی دیده‌ام یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام زین عجب‌تر حال نبود در جهان حالتی نه آشکارا نه نهان نه توانم گفت و نه خاموش بود نه میان این و آن مدهوش بود نه زمانی محو می‌گردد ز جان نه از و یک ذره می‌یابم نشان دیده‌ام صاحب جمالی از کمال هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال چیست پیش چهره‌ی او آفتاب ذره‌ی والله اعلم باالصواب چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین من چو او را دیده یا نادیده‌ایم در میان این و آن شوریده‌ام کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد شکار دوست بت آدمی شکار من آمد جهان دل و جان می‌رود به باد که دیگر جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آید سوار رخش برون رانده از غبار من آمد شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان فکنده زلزله در جان بی‌قرار من آمد سترده داد بلاکار زاریان بلا را به لشگر عجبی وقت کارزار من آمد ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت سر از خمار گران مست پر خمار من آمد یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز تا با فروغ رویت اندر برابر آید یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست هم و هم تیره گردد هم فهم ابتر آید چه جای وهم و فهم است کاندر حوالی تو نه روح لایق افتد نه عقل در خور آید هر کو ز ناتمامی از تو وصال جوید در عشق تو بسوزد از جان و دل برآید ور از عنایت تو جان را رسد نسیمی اقبال جاودانی جان را ز در درآید هرگه که شرح رویت عطار پیش گیرد کام و لبش ز معنی پر در و گوهر آید گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی در درون ظلمت سودا را داناییی یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت کز سر سودا نداند پستی از بالاییی موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی عقل پابرجای من چون دید شور بحر او با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک بر سر بام دلم از هجر خون انداییی هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی گرد دارایی جان مظلم ناپایدار گشت جان پایداری از چنان داراییی یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو من نیم در عشق او امروزی و فرداییی در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر از گدایی حسن او دارند هر زیباییی گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی قومی که در فنا به دل یکدگر زیند روزی هزار بار بمیرند و بر زیند هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند در راه نه به بال و پر خویشتن پرند در عشق نه به جان و دل مختصر زیند مانند گوی در خم چوگان حکم او در خاک راه مانده و بی پا و سر زیند از زندگی خویش بمیرند همچو شمع پس همچو شمع زنده‌ی بی خواب و خور زیند عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز ایشان درین طریق چو عود و شکر زیند چون ذره‌ی هوا سر و پا جمله گم کنند گر در هوای او نفسی بی خطر زیند فانی شوند و باقی مطلق شوند باز وانگه ازین دو پرده برون پرده‌در زیند چون زندگی ز مردگی خویش یافتند چون مرده‌تر شوند بسی زنده‌تر زیند خورشید وحدتند ولی در مقام فقر در پیش ذره‌ای همه دریوزه‌گر زیند چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت چون سایه‌ی فتاده‌ی از در بدر زیند چون با خبر شوند ز یک موی زلف دوست چون موی از وجود و عدم بی خبر زیند ذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم ویشان بر آستان ادب کور و کر زیند عطار چون ز سایه‌ی ایشان برد حیات ایشان ز لطف بر سر او سایه‌ور زیند کرد آن بازاریی آشفته کار از سر عجبی سرایی زر نگار عاقبت چون شد سرای او تمام دعوتی آغاز کرد از بهر عام خواند خلقی را به صد ناز و طرب تا سرای او ببینند ای عجب روز دعوت ، مرد بی‌خود می‌دوید از قضا دیوانه‌ای او را بدید گفت خواهم این زمان کایم به تگ بر سرای تو ریم ای خام رگ لیک مشغولم، مرا معذور دار این بگفت و گفت زحمت دور دار کی بود کز تو جان فکاری نداشتم درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی آنروز آمدی که نثاری نداشتم گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت خندید و گفت من به تو کاری ندشتم شد مانع نشستنم از خاک راه خویش خاکم به سر که قدر غباری نداشتم پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار هرگز به دست دست نگاری نداشتم در مجلسی میانه جمعی نبود یار کانجا پی نظاره کناری نداشتم وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود کز نوگلی فغان هزاری نداشتم لعل او بازار جان خواهد شکست خنده‌ی او مهر کان خواهد شکست عابدان را پرده این خواهد درید زاهدان را توبه آن خواهد شکست هودج نازش نگنجد در جهان لیک محمل برجهان خواهد شکست پرنیان جوئی به پای پیل غم دل چو پیل پرنیان خواهد شکست روی گندم گون او در چشم ماه خار راه کهکشان خواهد شکست غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی کو طلسم آسمان خواهد شکست دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند پل همه بر دوستان خواهد شکست جای فریاد است خاقانی که چرخ ناله‌ی فریاد خوان خواهد شکست به گل گفتند: بلبل بس حقیرست ترا با او چرا این دارو گیرست؟ بگفتا: بلبلی کز من زند لاف بر من به ز ده سیمرغ در قاف دل صافی ترا از لشکری به درون بی‌نفاق از کشوری به نظر، کز راستی آید، بلندست برون از راستی خود ناپسندست به چالاکی نظر جوی از بلندان ولی پرهیز کن از چشم بندان به پاکی دیده‌ای کو باز باشد به صید دل کمند انداز باشد ازو چون سر کشی، از پا نیفتی میفگن بر زمینش، تا نیفتی فرست باده‌ی جان را به رسم دلداری بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری بدان نشان که به هر شب چو ماه می‌تابی ز ابر دل قطرات حیات می‌باری چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری میان خار و گل این سینه‌ها چو بلبل مست ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم تهی و پر شده‌ام دم به دم قدح واری میان جمع مرا چون قدح چه گردانی چو شمع را تو در این جمع در نمی‌آری مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین که خاک تبریز از وی بیافت بیداری قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند ای تو رنگ عافیت زیرا که ماه از خاصیت سنگ‌ها را لعل سازد میوه را رنگین کند پرده بردار ای قمر پنهان مکن تنگ شکر تا بر سیمین تو احوال ما زرین کند عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این کند از میان دل صبوحی کفتابت تیغ زد گردن جان را بزن گر چرخ را تمکین کند چشم تو در چشم‌ها ریزد شرابی کز صفا زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند گر شبی خلوت کنی گویم من اندر گوش تو لطف‌هایی را که با ما شه صلاح الدین کند دل معشوق سوزیده است بر من وزان سوزش جهان را سوخت خرمن بزد آتش به جان بنده شمعی کز او شد موم جان سنگ و آهن بدید آمد از آن آتش به ناگه میان شب هزاران صبح روشن به کوی عشق آوازه درافتاد که شد در خانه دل شکل روزن چه روزن کفتاب نو برآمد که سایه نیست آن جا قدر سوزن از آن نوری که از لطفش برسته‌ست ز آتش گلبن و نسرین و سوسن از آن سو بازگرد ای یار بدخو بدین سو آ که این سوی است ممن به سوی بی‌سوی جمله بهار است به هر سو غیر این سرمای بهمن چو شمس الدین جان آمد ز تبریز تو جان کندن همی‌خواهی همی‌کن سرمست بتی لطیف ساده در دست گرفته جام باده در مجلس بزم باده نوشان بسته کمر و قبا گشاده افتاده زمین به حضرت او گردونش به خدمت ایستاده خورشید و مهش ز خوبرویی سر بر خط بندگی نهاده خورشید که شاه آسمانست در عرصه حسن او پیاده وه وه که بزرگوار حوریست از روزن جنت اوفتاده لعلش چو عقیق گوهرآگین زلفش چو کمند تاب داده در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده سعدی نرسد به یار هرگز کو شرمگنست و یار ساده ایا مدهوش جام خواب غفلت فکنده رخت در گرداب غفلت ازین خواب پریشان سر برآور سری در جمع بیداران در آور در این عالی مقام پر غرایب ببین بیداری چشم کواکب تماشا کن که این نقش عجب چیست ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست که می‌گرداند این چرخ مرصع که برمی‌آرد این دلو ملمع که شب افروز چندین شب چراغ است که ریحان کار این دیرینه باغ است چه پرتو نور شمع صبحگاه است چه قوت سیر بخش پای ماه است چه جذب است این کزین دریای اخضر به ساحل می‌دواند کشتی خور چه لنگر کوه را دارد زمین گیر فلک را هست این سیر از چه تأثیر ز یک جنسند انگشت و زبانت به جنبش هر دو از فرمانبرانت زبان چون در دهان جنبش کند ساز چه حال است این کز او می‌خیزد آواز چرا انگشت جنبانی چو در مشت نیاید چون زبان در حرف انگشت ترا راه دهان و گوش و بینی یکی گردد بهم چون نیک بینی چرا بینی چو گیری نشنوی بوی چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ حکایت گوش کن یک دم در این پیچ برون از عقل تا اینجا کسی هست که او در پرده زینسان نقشها بست درین پرده که هر جانب هزاران فتاده همچو نقش پرده حیوان بیا وحشی لب از گفتار دربند سخن در پرده خواهی گفت تا چند همان بهتر که لب بندی ز گفتار نشینی گوشه‌ای چون نقش دیوار آمد آمد در میان خوب ختن هر دو دستت را بشو از جان و تن داد شمشیری به دست عشق و گفت هرچ بینی غیر من گردن بزن اندر آب انداز الا نوح را هر که باشد خوب و زشت و مرد و زن هر که او اندر دل نوح است رست هر که در پستی است در دریا فکن بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را بنده‌ای را خلعتی بخشید شاه بنده با خلعت برون آمد به راه گرد ره بر روی او بنشسته بود باستین خلعت آن بسترد زود منکری با شاه گفت ای پادشاه پاک کرد از خلعت تو گرد راه شه بر آن بی‌حرمتی انکارکرد حالی آن سرگشته را بر دار کرد تا بدانی آنک بی‌حرمت بود بر بساط شاه بی‌قیمت بود □دیگری گفتش که در راه خدای پاک بازی چون بود ای پاک رای هست مشغولی دل بر من حرام هرچ دارم می‌فشانم بر دوام هرچ در دست آیدم گم گرددم زانک در دست آن چو کژدم گرددم من ندارم خویش را در بند هیچ برفشانم جمله چند از بند هیچ پاک بازی می‌کنم در کوی او بوک در پاکی ببینم روی او □گفت این ره نه ره هر کس بود پاک بازی زاد این راه بس بود هرک او در باخت هر چش بود پاک رفت در پاکی فروآسود پاک دوخته بر در، دریده بر مدوز هرچ داری تا سر مویی بسوز چون بسوزی کل به آهی آتشین جمع کن خاکسترش در وی نشین چون چنین کردی برستی از همه ورنه خون خور تا که هستی از همه تا نبری خود ز یک یک چیز تو کی نهی گامی در این دهلیز تو چون درین زندان بسی نتوان نشست خویشتن را بازکش از هرچ هست زانک وقت مرگ یک یک چیز تو کی ندارد دست از تیریز تو دستها اول ز خود کوتاه کن بعد از آن آنگاه عزم راه کن تا در اول پاک بازی نبودت این سفر کردن نمازی نبودت پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان گوهر فقر در میان بر مثل سمندری خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری مست ز جام شمس دین میکده الست بین صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری ای مدد تیره شب از موی تو روز مرا روشنی از روی تو بر سر آنم که: شوم یک سحر خاک نسیمی که دهد بوی تو خاک شوم، تا مگر آرد مرا باد محبت به سر کوی تو باز به گوش تو رساند مگر قصه‌ی ما حاجب ابروی تو برمکن از من به جفا دل، که من برنکنم خیمه ز پهلوی تو قیمت وصل تو که داند که: چیست؟ هر دو جهان می‌نه و یک موی تو زلف تو در حلق دل اوحدیست چون نکشد خاطر او سوی تو؟ سحرگاهی که باد صبحگاهی ببرد از چهره‌ی گردون سیاهی شفق شنگرف بر مینا پراکند فلک دردانه بر دریا پراکند ز شمرق شاه خاور تیغ برداشت سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت کلاه از فرق فرقد در ربودند نطاق از برج جوزا برگشودند دم جانبخش باد نوبهاری جهان میکرد پر مشگ تتاری سمن گوئی گریبان باز میکرد صبا بر غنچه هردم ناز میکرد عذار گل به آب ژاله می‌شست به اشک ابر روی لاله می‌شست بنفشه جعد مشکین شانه میزد چکاوک نعره‌ی مستانه میزد نسیم از جیب و دامان مشکریزان چو مستان هردمی افتان و خیزان گهی همراز مرزنگوش میشد گهی با لاله هم‌آغوش می‌شد شکوفه خنده ناک از باد گل بوی گشاده سنبل سیراب گیسوی خرامان در چمن سرو سرافراز ز مستی چشم نرگس گشته پرناز چمن چون طوطیان پر باز کرده غزال از نافه مشگ انداز کرده درفشان از کنار کوه و صحرا چراغ لاله چون قندیل ترسا صبا جعد بنفشه تاب میداد ز شبنم سبزه خنجر آب میداد عروس گل عماری ساز کرده ز خوبی بر ریاحین ناز کرده سمن چون شکل پروین خنده میزد شکوفه بر ریاحین خنده میزد نسیم صبحدم جان تازه میکرد خرد میدید و ایمان تازه میکرد ریاحین از شراب حسن سرمست سحاب سیمگون رشاشه در دست ز بس درها که برگلزار میریخت گلاب از چهره‌ی گلناز میریخت صنوبر چون عروسان پرنیان پوش چمن را شاهدی چون گل در آغوش گرفته سر بلندی پایه‌ی سرو خنک آب روان و سایه‌ی سرو در این موسم که گل دل می‌رباید صبا در باغ معجز مینماید من اندر کنج باغی باده در سر گرفته ساغری بر یاد دلبر نهان در گوشه‌ای تنها نشسته ز صد جا خار غم در پا شکسته خیالی در دلم ماوا گرفته وز آن سودا دلم صحرا گرفته نه همدردی که دردی باز گویم نه همرازی که با او راز گویم سر اندر پیش چون مستان فکنده چو بلبل ناله در بستان فکنده رخم چون لاله از بس اشگ گلگون چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون به یاد روی آن سرو گلندام گرفته با گل و با سرو آرام گهی بر یاد آن گل می‌شدم مست گهی چون سرو بر سر میزدم دست خیالم آنکه گوئی ناگهانی بود کز وصل او یابم نشانی در این حسرت ز حد بگذشت سوزم در این سودا به پایان رفت روزم شب آمد باز دل بر غم نهادم زمام دل به دست غصه دادم همیگفتم در آن شب زنده داری در آن بی‌یاری و بی‌غمگساری باز در میکده سر حلقه‌ی رندان شده‌ام باز در کوی مغان بی سر و سامان شده‌ام نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای من سرگشته در این واقعه حیران شده‌ام بر من خسته‌ی بیچاره ببخشید که من مبتلای دل شوریده‌ی نالان شده‌ام رغبتم سوی بتانست ولیکن دو سه روز از پی مصلحتی چند مسلمان شده‌ام بارها از سر جهلی که مرا بود به سهو کرده‌ام توبه و در حال پشیمان شده‌ام زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند بهتر آنست که من منکر ایشان شده‌ام گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو زین سخن معتقد مذهب رهبان شده‌ام در عریش او را یکی زایر بیافت کو بهر دو دست می زنبیل بافت گفت او را ای عدو جان خویش در عریشم آمده سر کرده پیش این چراکردی شتاب اندر سباق گفت از افراط مهر و اشتیاق پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا لیک مخفی دار این را ای کیا تا نمیرم من مگو این با کسی نه قرینی نه حبیبی نه خسی بعد از آن قومی دگر از روزنش مطلع گشتند بر بافیدنش گفت حکمت را تو دانی کردگار من کنم پنهان تو کردی آشکار آمد الهامش که یکچندی بدند که درین غم بر تو منکر می‌شدند که مگر سالوس بود او در طریق که خدا رسواش کرد اندر فریق من نخواهم کان رمه کافر شوند در ضلالت در گمان بد روند این کرامت را بکردیم آشکار که دهیمت دست اندر وقت کار تا که آن بیچارگان بد گمان رد نگردند از جناب آسمان من ترا بی این کرامتها ز پیش خود تسلی دادمی از ذات خویش این کرامت بهر ایشان دادمت وین چراغ از بهر آن بنهادمت تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن ترسی وز تفریق اجزای بدن وهم تفریق سر و پا از تو رفت دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت امروز نگار ما نیامد آن دلبر و یار ما نیامد آن گل که میان باغ جانست امشب به کنار ما نیامد صحرا گیریم همچو آهو چون مشک تتار ما نیامد ای رونق مطربان همین گو کان رونق کار ما نیامد آرام مده تو نای و دف را کرام و قرار ما نیامد آن ساقی جان نگشت پیدا درمان خمار ما نیامد شمس تبریز شرح فرما چون فصل بهار ما نیامد عشق بر من سر نخواهد آمدن پا از این گل برنخواهد آمدن گرچه در هر غم دلم صورت کند کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن من همی دانم که تا جان در تنست بر دل این غم سر نخواهد آمدن برنیاید چرخ با خوی بدش صبر دایم برنخواهد آمدن عمر بیرون شد به درد انتظار وصلش از در درنخواهد آمدن چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور زاسمان کمتر نخواهد آمدن گویمش حال من از عشقت بپرس کز منت باور نخواهد آمدن گویدم جانی کم انگار انوری بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن شنیدم که در بزم ترکان مست مریدی دف و چنگ مطرب شکست چو چنگش کشیدند حالی به موی غلامان و چون دف زدندش به روی شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش به تعلیم گفت نخواهی که باشی چو دف روی ریش چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش دلی که غیب نمای است و جام جم دارد ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد به خط و خال گدایان مده خزینه دل به دست شاهوشی ده که محترم دارد نه هر درخت تحمل کند جفای خزان غلام همت سروم که این قدم دارد رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد به پای قدح هر که شش درم دارد زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار که عقل کل به صدت عیب متهم دارد ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان کدام محرم دل ره در این حرم دارد دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری که جلوه نظر و شیوه کرم دارد ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می طامات تا به چند و خرافات تا به کی بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار چین قبای قیصر و طرف کلاه کی هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان بیدار شو که خواب عدم در پی است هی خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار کشفتگی مبادت از آشوب باد دی بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی فردا شراب کوثر و حور از برای ماست و امروز نیز ساقی مه روی و جام می باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد فراش باد هر ورقش را به زیر پی درده به یاد حاتم طی جام یک منی تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بسته است نی حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری از تندی خوی تو گهی یاد نکردم کز درد ننالیدم و فریاد نکردم پیش که رسیدم، که ز اندوه جدائی نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم با اینهمه بیداد که دیدم ز تو هرگز دادی نزدم ناله ز بیداد نکردم گفتی چه کس است این ، چه کسم، آن که ز جورت جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم وحشی منم آن صید که از پا ننشستم تا جان هدف ناوک صیاد نکردم بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد پشت افلاک خمیدست از این بار گران ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد دلبرا سنبل هندوی تودر تاب چراست زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست چشم جادوی تو کز باده‌ی سحرست خراب روز و شب معتکف گوشه محراب چراست نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست مگر از خط سیاه تو غباری دارد ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست جزع خون‌خوار تو گر خون دلم می‌ریزد مردم دیده‌ی من غرقه‌ی خوناب چراست از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟ خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی احوال خود بگویم با زلفش آشکارا اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟ هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد بیننده را نماند سامان هوش و هنگی بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی گردن به غم نهادم کز درد دوری او شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی در روح نظر کردم بی‌رنگ چو آبی بود ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی آن آب به جوش آمد هستی به خروش آمد تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم او قطره شده دریا من قطره شده گاهی پیش آی تو دریا را نظاره بکن ما را باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی آبی است به زیرش مه آبی است به زیرش که او چشم چنین بندد چون جادو دلخواهی با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی در سحر نمی‌بندد جز سینه آگاهی چنبره‌ی دید جهان ادراک تست پرده‌ی پاکان حس ناپاک تست مدتی حس را بشو ز آب عیان این چنین دان جامه‌شوی صوفیان چون شدی تو پاک پرده بر کند جان پاکان خویش بر تو می‌زند جمله عالم گر بود نور و صور چشم را باشد از آن خوبی خبر چشم بستی گوش می‌آری به پیش تا نمایی زلف و رخساره‌ی به تیش گوش گوید من به صورت نگروم صورت ار بانگی زند من بشنوم عالمم من لکی اندر فن خویش فن من جز حرف و صوتی نیست بیش هین بیا بینی ببین این خوب را نیست در خور بینی این مطلوب را گر بود مشک و گلابی بو برم فن من اینست و علم و مخبرم کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق هین مکن تکلیف ما لیس یطاق باز حس کژ نبیند غیر کژ خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ چشم احول از یکی دیدن یقین دانک معزولست ای خواجه معین تو که فرعونی همه مکری و زرق مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق منگر از خود در من ای کژباز تو تا یکی تو را نبینی تو دوتو بنگر اندر من ز من یک ساعتی تا ورای کون بینی ساحتی وا رهی از تنگی و از ننگ و نام عشق اندر عشق بینی والسلام پس بدانی چونک رستی از بدن گوش و بینی چشم می‌داند شدن راست گفتست آن شه شیرین‌زبان چشم گرد مو به موی عارفان چشم را چشمی نبود اول یقین در رحم بود او جنین گوشتین علت دیدن مدان پیه ای پسر ورنه خواب اندر ندیدی کس صور آن پری و دیو می‌بیند شبیه نیست اندر دیدگاه هر دو پیه نور را با پیه خود نسبت نبود نسبتش بخشید خلاق ودود آدمست از خاک کی ماند به خاک جنیست از نار بی‌هیچ اشتراک نیست مانندای آتش آن پری گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری مرغ از بادست و کی ماند به باد نامناسب را خدا نسبت به داد نسبت این فرعها با اصلها هست بی‌چون ار چه دادش وصلها آدمی چون زاده‌ی خاک هباست این پسر را با پدر نسبت کجاست نسبتی گر هست مخفی از خرد هست بی‌چون و خرد کی پی برد باد را بی چشم اگر بینش نداد فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد چون همی دانست ممن از عدو چون همی دانست می را از کدو آتش نمرود را گر چشم نیست با خلیلش چون تجشم کردنیست گر نبودی نیل را آن نور و دید از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید گرنه کوه و سنگ با دیدار شد پس چرا داود را او یار شد این زمین را گر نبودی چشم جان از چه قارون را فرو خورد آنچنان گر نبودی چشم دل حنانه را چون بدیدی هجر آن فرزانه را سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور چون گواهی دادی اندر مشت در ای خرد بر کش تو پر و بالها سوره بر خوان زلزلت زلزالها در قیامت این زمین بر نیک و بد کی ز نادیده گواهیها دهد که تحدث حالها و اخبارها تظهر الارض لنا اسرارها این فرستادن مرا پیش تو میر هست برهانی که بد مرسل خبیر کین چنین دارو چنین ناسور را هست درخور از پی میسور را واقعاتی دیده بودی پیش ازین که خدا خواهد مرا کردن گزین من عصا و نور بگرفته به دست شاخ گستاخ ترا خواهم شکست واقعات سهمگین از بهر این گونه گونه می‌نمودت رب دین در خور سر بد و طغیان تو تا بدانی کوست درخوردان تو تا بدانی کو حکیمست و خبیر مصلح امراض درمان‌ناپذیر تو به تاویلات می‌گشتی از آن کور و گر کین هست از خواب گران وآن طبیب و آن منجم در لمع دید تعبیرش بپوشید از طمع گفت دور از دولت و از شاهیت که درآید غصه در آگاهیت از غذای مختلف یا از طعام طبع شوریده همی‌بیند منام زانک دید او که نصیحت‌جو نه‌ای تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌ای پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزونست از عنت شاه را باید که باشد خوی رب رحمت او سبق دارد بر غضب نه غضب غالب بود مانند دیو بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو نه حلیمی مخنث‌وار نیز که شود زن روسپی زان و کنیز دیوخانه کرده بودی سینه را قبله‌ای سازیده بودی کینه را شاخ تیزت بس جگرها را که خست نک عصاام شاخ شوخت را شکست لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست همچو سرچشمه‌ی نوش تو ز بهر سخنم چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست آتشست این دل شوریده من پنداری زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست ای جهان را جمال و جاه تو زین اسم و رسم تو اسم و رسم حسین در و دست تو مقصد آمال دل و طبع تو مجمع‌البحرین عرصه‌ی همتت چنان واسع که در آن عرصه گم شود کونین نزد عهدت وفا برابر دین پیش طبعت عطا برابر دین حال من بنده و حوالت من گشت آب حیات و ذوالقرنین ای چو الیاس و خضر بر سر کار عزم تزویج کن مگو من این انتظارم مده بده ز کرم گر همه نقد نیست بین‌البین من نگویم که می‌نخواهم جنس تو مگو نیز من ندارم عین خود چو معطی تویی و سایل من بیش از این عشوه شین باشد شین ای چو سیمرغ جفت استغنا بیش از این باش با غراب‌البین به گدائی به سر کوی شما آمده‌ایم دردمندیم و بامید دوا آمده‌ایم نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح که درین ره ز سر صدق و صفا آمده‌ایم دیگران گر ز برای زر و سیم آمده‌اند ما برین در بتمنای شما آمده‌ایم گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده‌ایم آفتابیم که از آتش دل در تابیم یا هلالیم که انگشت نما آمده‌ایم به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده‌ایم گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی سر بتابیم ز مادر بخطا آمده‌ایم نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم چون درین معرکه از بهر غزا آمده‌ایم غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده‌ایم دل سودازده در خاک رهت می‌جوئیم همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمده‌ایم ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد نظری کن که نه از باد هوا آمده‌ایم طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش به آسمان برفرازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کی جست و بگرفت جای برون آورید از شبستان اوی بتان سیه‌موی و خورشید روی بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان که پرورده‌ی بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت چه باری ز شاخ کدامین درخت که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بی‌خرد ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت کش اندیشه‌ی گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت منم پور آن نیک‌بخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود ز خون چنان بی‌زبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی سرش را بدین گرزه‌ی گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک همی جفت‌مان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک بباید شما را کنون گفت راست که آن بی‌بها اژدهافش کجاست برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان ببرد سر بی‌گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن‌فراز لبیک زنان عشق ماییم احرام گرفته در وفاییم در کوی قلندری و تجرید در کم زدن اوفتاده ماییم جز روح طوافگه نداریم کز بادیه‌ی هوا برآییم گر در خور خدمتت نباشیم سقایی راه را بشاییم ما در غم تو تو هم نگویی کاخر تو کجا و ما کجاییم بر ما غم تو چو آسیا گشت در صبر چو سنگ آسیاییم آهسته که عاشقان عشقیم نرمک که غریبک شماییم ببریدن راه را چو بادیم افگندن سایه را هماییم در عشق تو مردوار کوشیم آخر نه سنایی و سناییم وزان پس چو دانست کامد سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه گزین کرد زان رومیان صدهزار همه نامدار ازدرکارزار سلیح و درم خواست واسپان جنگ سرآمد برو روزگار درنگ یکی دخترش بود مریم بنام خردمند و با سنگ و با رای وکام بخسرو فرستاد به آیین دین همی‌خواست ازکردگار آفرین بپذرفت دخترش گستهم گرد به آیین نیکو بخسرو سپرد وزان پس بیاورد چندان جهیز کزان کند شد بارگیهای تیز ز زرینه و گوهر شاهوار ز یاقوت وز جامه‌ی زرنگار ز گستردنیها و دیبای روم به زر پیکر و از بریشمش بوم همان یاره و طوق با گوشوار سه تاج گرانمایه گوهرنگار عماری بیاراست زرین چهار جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر چهل مهد دیگر بد از آبنوس ز گوهر درفشان چو چشم خروس ازان پس پرستنده ماه روی زایوان برفتند با رنگ وبوی خردمند و بیدار پانصد غلام بیامد بزرین وسیمین ستام ز رومی همان نیز خادم چهل پری چهره و شهره ودلگسل وزان فیلسوفان رومی چهار خردمند و با دانش ونامدار بدیشان بگفت آنچ بایست گفت همان نیز با مریم اندرنهفت از آرام وز کام و بایستگی همان بخشش و خورد و شایستگی پس از خواسته کرد رومی شمار فزون بد ز سیصد هزاران هزار فرستاد هر کس که بد بردرش ز گوهر نگار افسری بر سرش مهان را همان اسپ و دینار داد ز شایسته هر چیز بسیار داد چنین گفت کای زیردستان شاه سزد گر بر آرید گردن بماه ز گستهم شایسته‌تر در جهان نخیزد کسی از میان مهان چوشاپور مهتر کرانجی بود که اندر سخنها میانجی بود یک راز دارست بالوی نیز که نفروشد آزادگان را بچیز چوخراد برزین نبیند کسی اگر چند ماند بگیتی بسی بران آفریدش خدای جهان که تا آشکارا شود زو نهان چو خورشید تابنده او بی‌بدیست همه کار و کردار او ایزدیست همه یاد کرد این به نامه درون برفتند با دانش و رهنمون ستاره شمر پیش با رهنمای که تارفتنش کی به آید ز جای به جنبید قیصر به بهرام روز به نیک اختر و فال گیتی فروز دو منزل همی‌رفت قیصر به راه سدیگر بیامد به پیش سیاه به فرمود تا مریم آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش بدو گفت دامن ز ایرانیان نگه دار و مگشای بند ازمیان برهنه نباید که خسرو تو را ببیند که کاری رسد نو تو را بگفت این و بدرود کردش به مهر که یار تو بادا برفتن سپهر نیا طوس جنگی برادرش بود بدان جنگ سالار لشکرش بود بدو گفت مریم به خون خویش تست بران برنهادم که هم کیش تست سپردم تو را دختر وخواسته سپاهی برین گونه آراسته نیاطوس یکسر پذیرفت از وی بگفت و گریان بپیچید روی همی‌رفت لشکر به راه وریغ نیا طوس در پیش با گرز وتیغ چو بشنید خسروکه آمد سپاه ازان شارستان برد لشکر به راه چو آمد پدیدار گرد سران درفش سواران جوشن وران همی‌رفت لشکر بکردار گرد سواران بیدار و مردان مرد دل خسرو از لشکر نامدار بخندید چون گل بوقت بهار دل روشن راد راتیز کرد مران باره را پاشنه خیز کرد نیاطوس را دید و در برگرفت بپرسیدن آزادی اندرگرفت ز قیصر که برداشت زانگونه رنج ابا رنج دیگر تهی کرد گنج وزانجای سوی عماری کشید بپرده درون روی مریم بدید بپرسید و بر دست او بوس داد ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد بیاورد لشکر به پرده سرای نهفته یکی ماه را ساخت جای سخن گفت و بنشست بااوسه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز گزیده سرایی بیاراستند نیاطوس را پیش اوخواستند ابا سرگس و کوت جنگی بهم سران سپه را همه بیش و کم بدیشان چنین گفت کاکنون سران کدامند و مردان جنگاوران نیاطوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران خنجر گزار چو خسرو بدید آن گزیده سپاه سواران گردنکش ورزمخواه همی‌خواند بر کردگار آفرین که چرخ آفرید و زمان و زمین همان بر نیاطوس وبر لشکرش چه برنامور قیصر وکشورش بدان مهتران گفت اگر کردگار مرا یارباشد گه کارزار توانایی خویش پیداکنم زمین رابکوکب ثریاکنم نباشد جزاندیشه‌ی دوستان فلک یارومهر ردان بوستان ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرس ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی عزیز من برو از دیده‌ی زلیخا پرس حکایت لب شکر فشان ز من بشنو حلاوت شکر از طوطی شکر خا پرس چوهر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس شب دراز بمژگان ستاره می شمرم ورت ز من نکند باور از ثریا پرس گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو بیا در آندم و از قصه مسیحا پرس آفتاب رویت ای سرو سهی بر همه می‌تابد الا بر رهی نی خطا گفتم که می‌تابد بسی بر من و من می‌نبینم ز ابلهی گرچه عالم پر جمال یوسف است نیست چشم کور را از وی بهی چون بود کز بحر پر گوهر بسی باز گردد خشک لب دستی تهی باز گردیدند ازین بحر عجب خشک لب هم مبتدی هم منتهی قعر این دریا جزین دریا نیافت دیگران هستند از مشتی کهی حلقه بر در می‌زنند و می‌روند نیست از ایشان کسی را آگهی جمله را جز عجز آنجا کار نیست نه مهی است آنجایگاه و نه کهی می فرو افتد درین حیرت زهم گر تو اینجا دو جهان برهم نهی ای فرید اینجا که هستی محو گرد چند گویی کوتهی بر کوتهی مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند مردان این قدم همه بی پا و بی سرند از جسم و جان بری و ز کونین فارغند با خاک ره برابر و از عرش برترند روح مجسمند نه جسم مروحند نور مصورند نه شمع منورند بر عرصه‌ی حدوث قدم در قدم زنند در مجلس وجود شراب از عدم خورند شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند نزل از ریاض علوی روحانیان برند کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک شهباز عرشیند که در لامکان پرند عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند خواجو گدای درگه ارباب فقر باش کانها که مفلسند بمعنی توانگرند امروز ناز عذر جفاهای رفته خواست عذری که او نخواست، تبسم ، نهفته خواست من بنده‌ی نگه که به سد شرح و بسط گفت حرف عنایتی که تبسم، نگفته خواست از نوک غمزه سفته شد و خوب سفته شد درهای راز هم که نگاهش نسفته خواست لطف آمد و تلافی سد ساله می‌کند خشم ارچه کرد هر چه در این یک دو هفته خواست بارد به وقت خود همه باران التفات ابر عنایتی که ریاضی شکفته خواست دل را نوید کاتش خوی تو پاک سوخت خار و خسی کش از سر آن کوی رفته خواست شکر خدا را که مرد به بیداری فراق وحشی کسی که دیده‌ی بخت تو خفته خواست نو به نو هر روز باری می‌کشم بار نبود چون ز یاری می‌کشم ناشکفته زو گلی هرگز مرا هر زمان زو رنج خاری می‌کشم گر بلایش می‌کشم عیبم مکن کین بلا آخر به کاری می‌کشم زحمت سرمای سرد از ماه دی بر امید نوبهاری می‌کشم عشق هر دم در میانم می‌کشد گرچه خود را بر کناری می‌کشم کار من روزی شود همچون نگار کاین غم از بهر نگاری می‌کشم فخر وقت خویشتن دانم همی اینکه از خصمانش عاری می‌کشم بار او نتوان کشید از هجر و وصل پس مرا این بس که باری می‌کشم تو مرا گویی کشیدی درد و غم من چه می‌گویم که آری می‌کشم پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد برافتاد گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد ای به گوهر تا به آدم پادشاه در پناه اعتقادت ملک شاه ستر میمونت حریم ایزدست کاندرو جز کبریا را نیست راه از سیاست آسمان بندد تتق گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه ناوک عصمت بدوزد چشم روز گر کند در سایه‌ی چترت نگاه پیش مهدت چاوشان بیرون کنند آفتاب و سایه را از شاهراه بر امید آنکه از روی قبول رفعت چتر تو یابد جرم ماه پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف کسوتی چون کسوت چترت سیاه آسمان سرگشته کی ماندی اگر با ثبات دولتت کردی پناه گر وجود تو نبودی در حساب آفرینش نامدی الا تباه گر کسی انکار این دعوی کند حق تعالی هست آگاه و گواه قدر ملکت کی شناسد چرخ دون شکر جودت کی گذارد دهر داه منصب احمد چه داند کنج غار قیمت یوسف چه داند قعر چاه بوی اخلاقت بروم ار بگذرد در حجاب جاودان ماند گناه نسبت از صدق تو دارد در هدی صبح صادق زان همی خیزد پگاه گوهر افراسیاب از جاه تو راند بر تقدیم آدم آب و جاه خاک ترکستان ز بهر خدمتت با گهر زاید همی مردم گیاه خون کانها کینه‌ی دستت بریخت می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه از تعجب هر زمان گوید سخا اینت دریا دست و کان دل پادشاه ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد کهربا را روی زرد از هجر کاه عدل تو نقش ستم چونان ببرد کز جهان برخاست رسم دادخواه تا که دارد خسرو سیارگان در اقالیم فلک ز انجم سپاه در سپاهت بر سر هر بنده‌ای از شرف سیاره‌ای بادا کلاه تارک گردونت اندر پایمال ابلق ایامت اندر پایگاه سایه‌ی سلطان که ظل ایزدست بر سر این سروری بیگاه و گاه بخت روزافزون و حزمت شب‌روت جاودان دولت‌فزای و خصم کاه کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت بدان سبب که نگشتست خواجه زیر و زبر به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر گمان خواجه چنانست که خواجه بهتر گشت ولیک هست چو بیمار دق واپستر به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر طریق بحث لجاجست و اعتراض و دلیل طریق دل همه دیده‌ست و ذوق و شهد و شکر چون مانع دل‌رمیده مجنون از صحبت آن نگار موزون یعنی پدر بزرگوارش آن در همه فن بزرگ کارش برخاست به مقتضای سوگند محمل به در خلیفه افکند، بر خواند به رسم دادخواهی افسانه‌ی خویش را کماهی کز «عامریان» ستیزه‌خویی در بیت و غزل بدیهه گویی، از قاعده‌ی ادب فتاده خود را «مجنون» لقب نهاده، افکنده ز روی راز پرده صد پرده ز عشق ساز کرده دارم گهری یگانه چون حور از چشمزد زمانه مستور جز آینه کس ندیده رویش نبسوده به غیر شانه مویش آن شیفته‌رای دیودیده رسوا شده‌ی دهل دریده از بس که زند ز عشق او دم آوازه‌ی او گرفت عالم در جمله جهان یک انجمن نیست کافسانه‌سرای این سخن نیست بی‌حلقه زدن ز در درآید پایش شکنم، به سر درآید گر در بندم، درآید از بام صبحش رانم، قدم زند شام جز تو که رسد به غور من کس؟ از بهر خدا به غور من رس! حرفی دو به خامه‌ی عنایت بنویس به میر آن ولایت تا قاعده‌ی کرم کند ساز وین حادثه از سرم کند باز» دانست خلیفه شرح حالش بنوشت به وفق آن مثالش چون میر ولایت آن رقم خواند مرکب سوی قیس و قوم اوراند اندخت بساط داوری را زد بانگ سران عامری را قیس و پدرش به هم نشستند اعیان قبیله حلقه بستند منشور خلیفه کرد بیرون مضمون وی آنکه: «قیس مجنون کز لیلی و عشق او زند لاف، بیرون ننهد قدم ز انصاف! زین پس پی کار خود نشیند! بر خاک دیار خود نشیند! لیلی‌گویان غزل نخواند! لیلی‌جویان جمل نراند! پا بازکشد ز جستجویش! لب مهر کند ز گفت و گویش! منزل نکند بر آستانش! محفل ننهد ز داستانش! بر خاک درش وطن نسازد! وز ذکر وی انجمن نسازد! ور ز آنکه کند خلاف این کار، باشد به هلاک خود سزاوار! هر کس که کند به قتلش آهنگ بر شیشه‌ی هستی‌اش زند سنگ، بر وی دیت و قصاص نبود! سرکوبی عام و خاص نبود! این واقعه را چو قوم دیدند مضمون مثال را شنیدند، بر قیس زبان دراز کردند چشم شفقت فراز کردند گفتند که: «غور کار دیدی؟! منشور خلیفه را شنیدی؟! من‌بعد مجال دم‌زدن نیست بالاتر از این سخن، سخن نیست گر می‌نشوی بدین سخن راست خونت هدر است و مال، یغماست بر مادر و بر پدر ببخشای! زین شیوه‌ی ناصواب بازآی!» مجنون ز سماع این ترانه برداشت نفیر عاشقانه هوشش ز سر و توان ز تن رفت مصروع آسا ز خویشتن رفت گردش همه خلق حلقه بستند در حلقه‌ی ماتمش نشستند داور ز غمش نشست در خون شد شیوه‌ی داوری دگرگون دستور حکومت‌اش شده سست منشور خلیفه را فروشست کاین نامه که زیرکی فروش است، قانون معاش اهل هوش است، جز بر سر عاقلان قلم نیست دیوانه سزای این رقم نیست تا دیر فتاده بود بر خاک رخساره نهاده بود بر خاک چون بیهشی‌اش ز سر برون شد هوشش به نشید، رهنمون شد با زخمه‌ی عشق ساخت چون چنگ شد ساز بدین نشیدش آهنگ: «ما گرم‌روان راه عشقیم غارت‌زدگان شاه عشقیم جز عشق وظیفه نیست ما را پروای خلیفه نیست ما را ز آن پایه که عشق پای ما بست کوتاه بود خلیفه را دست ما طایر سدره آشیانیم بالای زمین و آسمانیم ز آن دام که عنکبوت سازد، از پهلوی ما چه قوت سازد؟ هیهات! چه جای این خیال است؟ مهجوری من ز وی محال است! محوم در وی چو سایه در نور دورست که من شوم ز من دور» بود عبدالغوث هم‌جنس پری چون پری نه سال در پنهان‌پری شد زنش را نسل از شوی دگر وآن یتیمانش ز مرگش در سمر که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی یا فتاد اندر چهی یا مکمنی جمله فرزندانش در اشغال مست خود نگفتندی که بابایی بدست بعد نه سال آمد او هم عاریه گشت پیدا باز شد متواریه یک مهی مهمان فرزندان خویش بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش برد هم جنسی پریانش چنان که رباید روح را زخم سنان چون بهشتی جنس جنت آمدست هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست نه نبی فرمود جود و محمده شاخ جنت دان به دنیا آمده مهرها را جمله جنس مهر خوان قهرها را جمله جنس قهر دان لاابالی لا ابالی آورد زانک جنس هم بوند اندر خرد بود جنسیت در ادریس از نجوم هشت سال او با زحل بد در قدوم در مشارق در مغارب یار او هم‌حدیث و محرم آثار او بعد غیبت چونک آورد او قدوم در زمین می‌گفت او درس نجوم پیش او استارگان خوش صف زده اختران در درس او حاضر شده آنچنان که خلق آواز نجوم می‌شنیدند از خصوص و از عموم جذب جنسیت کشیده تا زمین اختران را پیش او کرده مبین هر یکی نام خود و احوال خود باز گفته پیش او شرح رصد چیست جنسیت یکی نوع نظر که بدان یابند ره در هم‌دگر آن نظر که کرد حق در وی نهان چون نهد در تو تو گردی جنس آن هر طرف چه می‌کشد تن را نظر بی‌خبر را کی کشاند با خبر چونک اندر مرد خوی زن نهد او مخنث گردد و گان می‌دهد چون نهد در زن خدا خوی نری طالب زن گردد آن زن سعتری چون نهد در تو صفات جبرئیل هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل منتظر بنهاده دیده در هوا از زمین بیگانه عاشق بر سما چون نهد در تو صفت‌های خری صد پرت گر هست بر آخر پری از پی صورت نیامد موش خوار از خبیثی شد زبون موش‌خوار طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست از پنیر و فستق و دوشاب مست باز اشهب را چو باشد خوی موش ننگ موشان باشد و عار وحوش خوی آن هاروت و ماروت ای پسر چون بگشت و دادشان خوی بشر در فتادند از لنحن الصافون در چه بابل ببسته سرنگون لوح محفوظ از نظرشان دور شد لوح ایشان ساحر و مسحور شد پر همان و سر همان هیکل همان موسیی بر عرش و فرعونی مهان در پی خو باش و با خوش‌خو نشین خوپذیری روغن گل را ببین خاک گور از مرد هم یابد شرف تا نهد بر گور او دل روی و کف خاک از همسایگی جسم پاک چون مشرف آمد و اقبال‌ناک پس تو هم الجار ثم الدار گو گر دلی داری برو دلدار جو خاک او هم‌سیرت جان می‌شود سرمه‌ی چشم عزیزان می‌شود ای بسا در گور خفته خاک‌وار به ز صد احیا به نفع و انتشار سایه برده او و خاکش سایه‌مند صد هزاران زنده در سایه‌ی ویند به ره در یکی پیشم آمد جوان بتگ در پیش گوسفندی دوان بدو گفتم این ریسمان است و بند که می‌آرد اندر پیت گوسفند سبک طوق و زنجیر از او باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد هنوز از پیش تازیان می‌دوید که جو خورده بود از کف مرد وخوید چو باز آمد از عیش و بازی بجای مرا دید و گفت ای خداوند رای نه این ریسمان می‌برد با منش که احسان کمندی است در گردنش به لطفی که دیده‌ست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان بدان را نوازش کن ای نیکمرد که سگ پاس دارد چو نان تو خورد بر آن مرد کندست دندان یوز که مالد زبان بر پنیرش دو روز دلم امروز خوی یار دارد هوای روی چون گلنار دارد که طاووس آن طرف پر می‌فشاند که بلبل آن طرف تکرار دارد صدای نای آن جا نکته گوید نوای چنگ بس اسرار دارد بگه برخیز فردا سوی او رو که او عاشق چو من بسیار دارد چو بگشاید رخان تو دل نگهدار که بس آتش در آن رخسار دارد ولیکن عقل کو آن لحظه دل را که دل‌ها را لبش خمار دارد ز ما کاری مجو چون داده‌ای می که می مر مرد را بی‌کار دارد دلم افتان و خیزان دوش آمد که می مستی او اظهار دارد دویدم پیش و گفتم باده خوردی نمی‌ترسی که عقل انکار دارد چو بو کردم دهانش را بدیدم که بوی آن پری دیدار دارد خداوندی شمس الدین تبریز که بوی خالق جبار دارد ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد خنک آن روز که در پای تو جان اندازم عقل در دمدمه خلق جهان اندازم نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم خویشتن را به طفیلی به میان اندازم تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم گر به میدان محاکای تو جولان یابم گوی دل در خم چوگان زبان اندازم گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین حق علیمست که لبیک زنان اندازم چو بر تخت بنشست بهرام گور برو آفرین کرد بهرام و هور پرستش گرفت آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را خداوند پیروزی و برتری خداوند افزونی و کمتری خداوند داد و خداوند رای کزویست گیتی سراسر به پای ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت ازو یافتم کافریدست بخت بدو هستم امید و هم زو هراس وزو دارم از نیکویها سپاس شما هم بدو نیز نازش کنید بکوشید تا عهد او نشکنید زبان برگشادند ایرانیان که بستیم ما بندگی را میان که این تاج بر شاه فرخنده باد همیشه دل و بخت او زنده باد وزان پس همه آفرین خواندند همه بر سرش گوهر افشاندند چنین گفت بهرام کای سرکشان ز نیک و بد روز دیده نشان همه بندگانیم و ایزد یکیست پرستش جز او را سزاوار نیست ز بد روز بی‌بیم داریمتان به بدخواه حاجت نیاریمتان بگفت این و از پیش برخاستند برو آفرین نو آراستند شب تیره بودند با گفت‌وگوی چو خورشید بر چرخ بنمود روی به آرام بنشست بر گاه شاه برفتند ایرانیان بارخواه چنین گفت بهرام با مهتران که این نیکنامان و نیک‌اختران به یزدان گراییم و رامش کنیم بتازیم و دل زین جهان برکنیم بگفت این و اسپ کیان خواستند کیی بارگاهش بیاراستند سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت که رسم پرستش نباید نهفت به هستی یزدان گوایی دهیم روان را بدین آشنایی دهیم بهشتست و هم دوزخ و رستخیز ز نیک و ز بد نیست راه گریز کسی کو نگرود به روز شمار مر او را تو بادین و دانا مدار به روز چهارم چو بر تخت عاج بسر بر نهاد آن پسندیده تاج چنین گفت کز گنج من یک زمان نیم شاد کز مردم شادمان نیم خواستار سرای سپنج نه از بازگشتن به تیمار و رنج که آنست جاوید و این ره‌گذار تو از آز پرهیز و انده مدار به پنجم چنین گفت کز رنج کس نیم شاد تا باشدم دست‌رس به کوشش بجوییم خرم بهشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت ششم گفت بر مردم زیردست مبادا که هرگز بجویم شکست جهان را ز دشمن تن‌آسان کنیم بداندیشگان را هراسان کنیم به هفتم چو بنشست گفت ای مهان خردمند و بیدار و دیده جهان چو با مردم زفت زفتی کنیم همی با خردمند جفتی کنیم هرانکس که با ما نسازند گرم بدی بیش ازان بیند او کز پدرم هرانکس که فرمان ما برگزید غم و درد و رنجش نباید کشید به هشتم چو بنشست فرمود شاه جوانوی را خواندن از بارگاه بدو گفت نزدیک هر مهتری به هر نامداری و هر کشوری یکی نامه بنویس با مهر و داد که بهرام بنشست بر تخت شاد خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی که با فر و برزست و با مهر و داد نگیرد جز از پاک دادار یاد پذیرفتم آن را که فرمان برد گناه آن سگالد که درمان برد؟ نشستم برین تخت فرخ پدر بر آیین طهمورث دادگر به داد از نیاکان فزونی کنم شما را به دین رهنمونی کنم جز از راستی نیست با هرکسی اگر چند ازو کژی آید بسی بران دین زردشت پیغمبرم ز راه نیاکان خود نگذرم نهم گفت زردشت پیشین بروی به راهیم پیغمبر راست‌گوی همه پادشاهید بر چیز خویش نگهبان مرز و نگهبان کیش به فرزند و زن نیز هم پادشا خنک مردم زیرک و پارسا نخواهیم آگندن زر به گنج که از گنج درویش ماند به رنج گر ایزد مرا زندگانی دهد برین اختران کامرانی دهد یکی رامشی نامه خوانید نیز کزان جاودان ارج یابید و چیز ز ما بر همه پادشاهی درود به ویژه که مهرش بود تار و پود نهادند بر نامه‌ها بر نگین فرستادگان خواست با آفرین برفتند با نامه‌ها موبدان سواران بینادل و بخردان چو شد روی کشور به کردار قیر کنیزک بیامد بر اردشیر چو دریا برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان همی گفت با نامدار اردوان سخن چون ز گلنار زان سان شنید شکیبایی و خامشی برگزید دل مرد برنا شد از ماه تیر ازان پس همی جست راه گریز بدو گفت گر من به ایران شوم ز ری سوی شهر دلیران شوم تو با من سگالی که آیی به رام گر ایدر بباشی به نزدیک شاه اگر با من آیی توانگر شوی همان بر سر کشور افسر شوی چنین داد پاسخ که من بنده‌ام نباشم جدا از تو تا زنده‌ام همی گفت با لب پر از باد سرد فرو ریخت از دیدگان آب زرد چنین گفت با ماه‌روی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر کنیزک بیامد به ایوان خویش به کف برنهاده تن و جان خویش چو شد روی گیتی ز خورشید زرد به خم اندر آمد شب لاژورد کنیزک در گنجها باز کرد ز هر گوهری جستن آغاز کرد ز یاقوت وز گوهر شاهوار ز دینار چندانک بودش به کار بیامد به جایی که بودش نشست بدان خانه بنهاد گوهر ز دست همی بود تا شب برآمد ز کوه بخفت اردوان جای شد بی‌گروه از ایوان بیامد به کردار تیر بیاورد گوهر بر اردشیر جهانجوی را دید جامی به دست نگهبان اسپان همه خفته مست کجا مستشان کرده بود اردشیر که وی خواست رفتن همی ناگزیر دو اسپ گرانمایه کرده گزین بر آخر چنان بود در زیر زین جهانجوی چون روی گلنار دید همان گوهر و سرخ دینار دید هم‌اندر زمان پیش بنهاد جام بزد بر سر تازی اسپان لگام بپوشید خفتان و خود بر نشست یکی تیغ زهر آب داده به دست همان ماه‌رخ بر دگر بارگی نشستند و رفتند یکبارگی از ایوان سوی پارس بنهاد روی همی رفت شادان دل و راه‌جوی گر تنگ بدی این سینه من روشن نشدی آیینه من ای خار گلی از روضه من دوزخ تبشی از کینه من خورشید جهان دارد اثری از کر و فر دوشینه من آن کوه احد پشمین شده‌ست از رشک من و پشمینه من چون جوز کهن اشکسته شوی گر نوش کنی لوزینه من از بهر دل این شیشه دلان باشد بر که در چینه من از بهر چنین جمعیت جان هر روز بود آدینه من تا تازه شود پژمرده من تا مرد شود عنینه من تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو ازین خوشتر تمنائی نمی‌بینم، نمی‌بینم به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا که چون تو مجلس آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری کنارم کم ز دریائی نمی‌بینم، نمی‌بینم اگر تو سرو بالائی تو را من دوست می‌دارم که چون تو سرو بالائی نمی‌بینم، نمی‌بینم ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم که زحمت را محابائی نمی‌بینم، نمی‌بینم در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید بجز رویت تماشائی نمی‌بینم، نمی‌بینم چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیب‌آسا چو او گل گلشن آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم در این میدان جانبازان اگر انصاف می‌خواهی چو خاقانیت شیدائی نمی‌بینم، نمی‌بینم یک قوصره پر دارم ز سخن جان می‌شنود تو گوش مکن دربند خودی زین سیر شدی گیری سر خود ای بی‌سر و بن چون مستمعان جمله بروند گویم غم نو با یار کهن کی سیر شود ماهی ز تری یا تشنه حق از علم لدن گر سیر شدند این مستمعان جان می‌شنود از قرط اذن دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم؟ کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست چه کند کژدم هجران تو چندین نیشم همچو دف می‌خورم از دست جفای تو قفا چنگ‌وار از غم هجران تو سر در پیشم آبرویم چه بری آتش عشقم بنشان کمتر از خاکم و بر باد مده زین بیشم گر به جان ناز کنی گر نکنم در رویت تا بدانی که توانگر دلم ار درویشم دم به دم در دلم آید که دم کفر زنم تا به جان فتنه‌ی آن طره‌ی کافر کیشم عقل دیوانه شد از سعدی دیوانه مزاج با پریشانی از آن بر سر حال خویشم ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را هر کرا با تو کار درگیرد بهره از روزگار برگیرد به سخن لب ز هم چو بگشایی همه روی زمین شکر گیرد چون زند غمزه چشم غمازت دو جهان را به یک نظر گیرد چشم تو آهویی است بس نادر که همه صید شیر نر گیرد ای شده مشغول به ناکردنی، گرد جهان بیهده تا کی دنی؟ آهن اگر چند گران شد، تورا سلسله بایدت ازو ده منی چونکه نشوئی به خرد روی جهل برنکشی از سرت آهرمنی؟ آنچه نه خوش است و نه نیکو برش تخمش خواهیم که نپراگنی عمرت شاخی است پر از بار و خار چون تو همه خار همی برچنی؟ مردم اگر جان و تن است از چه روی فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟ جانت برهنه است و تو این تار و پود بر تن تاریک همی بر تنی جوشن روشن خرد توست تن تو نه همه این تن چون جوشنی جان تو چون بفگند این جوشنت باز دهد جوشنت این روشنی تنت به جان، ای پسر، آبستن است باز رهد روزی از آبستنی مادر تن را پسر این جان توست مادر باقی و پسر رفتنی در شکم مادر خود بخت نیک چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟ بر طلب طاعت و نیکی و زهد چونکه نه دامن به کمر در زنی؟ مریم عمران نشد از قانتین جز که به پرهیز برو برزنی طاعت و نیکی و صلاح است بخت خوردنیی نیست نه پوشیدنی جهد کن ار عهد تو را بشکنند تا تو مگر عهد کسی نشکنی آز نگردد ابدا گرد آنک در شکم مادر گردد غنی چون تو که باشد چو تو را بخت نیک مادرزادی بود و معدنی؟ گرت مراد است کز این ژرف چاه خویشتن، ای پیر، برون افگنی زین رمه یک سو شو و از دل بشوی ریم فرومایگی و ریمنی تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد راست چو کنجاره‌ی بی‌روغنی روز تو کی نیک شود تا چنین فتنه‌ی این خانه‌ی بی‌روزنی؟ دیو دل از صحبت تو برکند چون تو دل از مهر جهان برکنی بسته در این خانه‌ی تاریک و تنگ شاد چرائی؟ که نه در گلشنی! چرخ همی خرد بخواهدت کوفت خردتر از سرمه‌گر از آهنی چون تو بسی خورده است این گنده پیر از چه نشستی تو بدین ایمنی؟ دی شد و امروز نپاید همی دی شد و تو منتظر بهمنی گاه گریزانی از باد سرد گاه بر امید گل و سوسنی روی به دانش کن و رنجه مکن دل به غم این تن فرسودنی تا نشود جانت به دانش تمام فخر نشاید که کنی، نه منی دشمن دانا شدی از فضل او فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟ مذن ما را مزن و بدمگوی لحن خوش آموز و تو کن مذنی جای حکیمان مطلب بی‌هنر زانکه نیاید ز کدو هاونی مرد خردمند به حکمت شود تو چه خردمند به پیراهنی؟ بار خدائی به سرشت اندر است مردم را، گر بکند کردنی جای تو ایوان و گه گلشن است کاهلیت کرد چنین گلخنی ور به بسندی به ستوری چنین تا به ابد یار غم و شیونی به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد نخست پادشهی همچو او ولایت بخش که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد دگر بقیه‌ی ابدال شیخ امین الدین که یمن همت او کارهای بسته گشاد دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف بنای کار مواقف به نام شاه نهاد دگر کریم چو حاجی قوام دریادل که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند خدای عز و جل جمله را بیامرزاد دیده باشی کان حکیم بی خرد تخته‌ای خاک آورد در پیش خود پس کند آن تخته پر نقش و نگار ثابت و سیاره آرد آشکار هم فلک آرد پدید و هم زمین گه بر آن حکمی کند گاهی برین هم نجوم و هم برون آرد پدید هم افول و هم عروج آرد پدید هم نحوست، هم سعادت برکشد خانه‌ی موت و ولادت برکشد چون حساب نحس کرد و سعد از آن گوشه‌ی آن تخته گیرد بعد از آن برفشاند، گویی آن هرگز نبود آن همه نقش و نشان هرگز نبود صورت این عالم پر پیچ پیچ هست همچون صورت آن تخته هیچ تو نیاری تاب این، کنجی گزین گرد این کم گرد و در کنجی نشین جمله‌ی مردان زنان اینجا شدند از دو عالم بی‌نشان اینجا شدند چون نداری طاقت این راه تو گر همه کوهی نسنجی کاه تو نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر بلک دریاییست عشق و موج رحمت می‌زند ابر بفرستد به دوران و به نزدیکان گهر صد سلام و بندگی ای جان از این مستان بخوان جام زرین پیش آر و سیم بر ای سیمبر پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر پخته شد نان دلی کز تف عشق تو بسوخت شد زبردست ابد آن کز تو شد زیر و زبر زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر می بیار ای عشق بهر جان فرزندان خویش محو کن اندیشه‌ها را زان شراب چون شرر دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشنده تر بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر حبذا مرز و بوم دارالمرز که به خلد از شرف مقابل شد چه شرف این که چون ز اقبالش لطف پروردگار شامل شد میر سلطان مرادخان آن جا از سپهر وجود نازل شد خاتم ملک کرد چون در دست حاتم او را کمینه سایل شد در عموم رسوم معدلتش رسم ظلم از زمانه زایل شد قصه کوته عروس دولت را عقد بند آن خدیو عادل شد بعد از آن داد ایزدش خلفی که به عهد شباب کامل شد چو خلف آن نتیجه‌ی اقبال کز شرف قبله‌ی قبایل شد حضرت میرزا محمد خان که سرو سرور اماثل شد هم طرازنده‌ی مجالس گشت هم فروزنده‌ی محافل شد چون برای بقای نسل شریف طبع آن مه به زهره مایل شد زان محیط جلال هم گوهری متوجه به سوی ساحل شد چه گوهر آن که در بهای دو کون قیمتش صد خزانه فاضل شد وارث ملک میرشاهی خان که به شاهیش دهر قایل شد حاصل آن ماه افتاب نژاد چون به ملک وجود واصل شد بهر سال ولادتش گفتم ماهی از آفتاب حاصل شد صبح آمد و مرغ صبحگاهی زد نغمه، بیاد عهد دیرین خفاش برفت با سیاهی شد پر همای روز، زرین در چشمه، بشوق جست ماهی شبنم بنشست بر ریاحین شد وقت رحیل و مرد راهی بنهاد بر اسب خویشتن، زین هر مست که بود، هشیار است کندند ز باغ، خار و خس را گردید چمن، زمردین رنگ دزدید چو دیو شب، نفس را خوابید ز خستگی، شباهنگ هنگام سحر، در قفس را بشکست و پرید صید دلتنگ بر سر نرسانده این هوس را بر پاش رسید ناگهان سنگ این عادت دور روزگار است آراست بساط آسمانی از جلوه‌گری، خور جهانتاب بگریخت ستاره‌ی یمانی از باغ و چمن، پرید مهتاب رخشنده چو آب زندگانی جوشید ز سنگ، چشمه‌ی آب وان مست شراب ارغوانی مخمور فتاد و ماند در خواب مستی شد و نوبت خمار است ای مرغک رام گشته در دام برخیز که دام را گسستند پر میزن و در سپهر بخرام کز پر شکن تو، پر شکستند بس چون تو، پرندگان گمنام جستند ره خلاص و جستند با کوشش و سعی خود، سرانجام در گوشه‌ی عافیت نشستند کوشنده همیشه رستگار است همسایه‌ی باغ و بوستان باش تا چند کناره میگزینی چون چهره‌ی صبح، شادمان باش تا چند ملول مینشینی هم صحبت مرغ صبح خوان باش تا چند نژندی و حزینی چالاک و دلیر و کاردان باش در وقت حصاد و خوشه‌چینی آسایش کارگر ز کار است آنگونه بپر، که پر نریزی در دامن روزگار، سنگ است بسیار مکن بلند خیزی کافتادن نیک نام، ننگ است گر صلح کنی و گر ستیزی این نقش و نگار، ریو و رنگ است گر سر بنهی و گر گریزی شاهین سپهر، تیز چنگ است صیاد زمانه، جانشکار است بر شاخه سرخ گل، مکن جای کان حاصل رنج باغبان است منقار ز برگ گل، میارای گل، زیور چهر بوستان است در نارون، آشیانه منمای برگش مشکن، که سایبان است از بامک پست، دانه مربای کان دانه برای ماکیان است او طائر بسته در حصار است از میوه‌ی باغ، چشم بر بند خوش نیست درخت میوه بی‌بار با روزی خویش، باش خرسند راهی که نه راه تست، مسپار آنجا که پر است و حلقه و بند دام ستم است، پای مگذار فرض است نیازموده را پند و آگاه نمودنش ز اسرار یغماگر و دزد، بی‌شمار است آذوقه‌ی خویش، کن فراهم زان میوه که خشک کرده دهقان گه دانه بود زیاد و گه کم همواره فلک نگشته یکسان بی گل، نشد آشیانه محکم بی پایه، بجا نماند بنیان اندود نکرده‌ای و ترسیم ویرانه شود ز برف و باران جاوید نه موسم بهار است در لانه‌ی دیگران منه گام خاشاک ببر، بساز لانه بی رنج، کسی نیافت آرام بی سعی، نخورد مرغ دانه زشت است ز خلق خواستن وام تا هست ذخیره‌ای به خانه از دست مده، بفکرت خام امنیت ملک آشیانه این پایه‌ی خرد، استوار است خوش صبحدمی، اگر توانی بر دامن مرغزار بنشین چون در ره دور، دیر مانی بال و پر تو، کنند خونین گر رسم و ره فرار دانی چون فتنه رسد، تو رخت بر چین این نکته، چو درس زندگانی آویزه‌ی گوش کن، که پروین در دوستی تو پایدار است دل ز هر نقش گشته ساده مرا دو جهان از نظر فتاده مرا تا چو مجنون شدم بیابانگرد می‌گزد همچو مار، جاده مرا صبر در مهد خاک چون طفلان دست بر روی هم نهاده مرا چون گهر قانعم به قطره‌ی خویش نیست اندیشه‌ی زیاده مرا صد گره در دلم فتد چو صدف یک گره گر شود گشاده مرا تخته‌ی مشق نقشها کرده است همچو آیینه، لوح ساده مرا هر قدر بیش باده می‌نوشم می‌شود تشنگی زیاده مرا بیخودی همچو چشم قربانی کرده آسوده از اراده مرا مانع سیر و دور شد صائب صافی آب ایستاده مرا به نومیدی، سحرگه گفت امید که کس ناسازگاری چون تو نشنید بهر سو دست شوقی بود بستی بهر جا خاطری دیدی شکستی کشیدی بر در هر دل سپاهی ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی زبونی هر چه هست و بود از تست بساط دیده اشک آلود از تست بس است این کار بی تدبیر کردن جوانان را بحسرت پیر کردن بدین تلخی ندیدم زندگانی بدین بی مایگی بازارگانی نهی بر پای هر آزاده بندی رسانی هر وجودی را گزندی باندوهی بسوزی خرمنی را کشی از دست مهری دامنی را غبارت چشم را تاریکی آموخت شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت دو صد راه هوس را چاه کردی هزاران آرزو را آه کردی ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست بسوی هر ره تاریک راهیست دهم آزردگانرا مومیائی شوم در تیرگیها روشنائی دلی را شاد دارم با پیامی نشانم پرتوی را با ظلامی عروس وقت را آرایش از ماست بنای عشق را پیدایش از ماست غمی را ره ببندم با سروری سلیمانی پدید آرم ز موری بهر آتش، گلستانی فرستم بهر سر گشته، سامانی فرستم خوش آن رمزی که عشقی را نوید است خوش آن دل کاندران نور امید است بگفت ایدوست، گردشهای دوران شما را هم کند چون ما پریشان مرا با روشنائی نیست کاری که ماندم در سیاهی روزگاری نه یکسانند نومیدی و امید جهان بگریست بر من، بر تو خندید در آن مدت که من امید بودم بکردار تو خود را می‌ستودم مرا هم بود شادیها، هوسها چمنها، مرغها، گلها، قفسها مرا دلسردی ایام بگداخت همان ناسازگاری، کار من ساخت چراغ شب ز باد صبحگه مرد گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد درشتی دیدم و گشتم چنین خرد شبانگه در دلی تنگ آرمیدم شدم اشکی و از چشمی چکیدم ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه شکنجی دیدم و گشتم یکی آه تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک خوشند آری مرا دلهای غمناک چو گوی از دست ما بردند فرجام چه فرق ار اسب توسن بود یا رام گذشت امید و چون برقی درخشید هماره کی درخشید برق امید آمدیم اکنون به طاوس دورنگ کو کند جلوه برای نام و ننگ همت او صید خلق از خیر و شر وز نتیجه و فایده‌ی آن بی‌خبر بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار دام را چه علم از مقصود کار دام را چه ضر و چه نفع از گرفت زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت ای برادر دوستان افراشتی با دو صد دلداری و بگذاشتی کارت این بودست از وقت ولاد صید مردم کردن از دام وداد زان شکار و انبهی و باد و بود دست در کن هیچ یابی تار و پود بیشتر رفتست و بیگاهست روز تو به جد در صید خلقانی هنوز آن یکی می‌گیر و آن می‌هل ز دام وین دگر را صید می‌کن چون لام باز این را می‌هل و می‌جو دگر اینت لعب کودکان بی‌خبر شب شود در دام تو یک صید نی دام بر تو جز صداع و قید نی پس تو خود را صید می‌کردی به دام که شدی محبوس و محرومی ز کام در زمانه صاحب دامی بود هم‌چو ما احمق که صید خود کند چون شکار خوک آمد صید عام رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام آنک ارزد صید را عشقست و بس لیک او کی گنجد اندر دام کس تو مگر آیی و صید او شوی دام بگذاری به دام او روی عشق می‌گوید به گوشم پست پست صید بودن خوش‌تر از صیادیست گول من کن خویش را و غره شو آفتابی را رها کن ذره شو بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش دعوی شمعی مکن پروانه باش تا ببینی چاشنی زندگی سلطنت بینی نهان در بندگی نعل بینی بازگونه در جهان تخته‌بندان را لقب گشته شهان بس طناب اندر گلو و تاج دار بر وی انبوهی که اینک تاجدار هم‌چو گور کافران بیرون حلل اندرون قهر خدا عز و جل چون قبور آن را مجصص کرده‌اند پرده‌ی پندار پیش آورده‌اند طبع مسکینت مجصص از هنر هم‌چو نخل موم بی‌برگ و ثمر باغبانی چون نظر در باغ کرد دید چون دزدان بباغ خود سه مرد یک فقیه و یک شریف و صوفیی هر یکی شوخی بدی لا یوفیی گفت با اینها مرا صد حجتست لیک جمع‌اند و جماعت قوتست بر نیایم یک تنه با سه نفر پس ببرمشان نخست از همدگر هر یکی را من به سویی افکنم چونک تنها شد سبیلش بر کنم حیله کرد و کرد صوفی را به راه تا کند یارانش را با او تباه گفت صوفی را برو سوی وثاق یک گلیم آور برای این رفاق رفت صوفی گفت خلوت با دو یار تو فقیهی وین شریف نامدار ما به فتوی تو نانی می‌خوریم ما به پر دانش تو می‌پریم وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست سیدست از خاندان مصطفاست کیست آن صوفی شکم‌خوار خسیس تا بود با چون شما شاهان جلیس چون بباید مر ورا پنبه کنید هفته‌ای بر باغ و راغ من زنید باغ چه بود جان من آن شماست ای شما بوده مرا چون چشم راست وسوسه کرد و مریشان را فریفت آه کز یاران نمی‌باید شکیفت چون بره کردند صوفی را و رفت خصم شد اندر پیش با چوب زفت گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز اندر آیی باغ ما تو از ستیز این جنیدت ره نمود و بایزید از کدامین شیخ و پیرت این رسید کوفت صوفی را چو تنها یافتش نیم کشتش کرد و سر بشکافتش گفت صوفی آن من بگذشت لیک ای رفیقان پاس خود دارید نیک مر مرا اغیار دانستید هان نیستم اغیارتر زین قلتبان اینچ من خوردم شما را خوردنیست وین چنین شربت جزای هر دنیست این جهان کوهست و گفت و گوی تو از صدا هم باز آید سوی تو چون ز صوفی گشت فارغ باغبان یک بهانه کرد زان پس جنس آن کای شریف من برو سوی وثاق که ز بهر چاشت پختم من رقاق بر در خانه بگو قیماز را تا بیارد آن رقاق و قاز را چون بره کردش بگفت ای تیزبین تو فقیهی ظاهرست این و یقین او شریفی می‌کند دعوی سرد مادر او را که داند تا کی کرد بر زن و بر فعل زن دل می‌نهید عقل ناقص وانگهانی اعتماد خویشتن را بر علی و بر نبی بسته است اندر زمانه بس غبی هر که باشد از زنا و زانیان این برد ظن در حق ربانیان هر که بر گردد سرش از چرخها همچو خود گردنده بیند خانه را آنچ گفت آن باغبان بوالفضول حال او بد دور از اولاد رسول گر نبودی او نتیجه‌ی مرتدان کی چنین گفتی برای خاندان خواند افسونها شنید آن را فقیه در پیش رفت آن ستمکار سفیه گفت ای خر اندرین باغت کی خواند دزدی از پیغامبرت میراث ماند شیر را بچه همی‌ماند بدو تو به پیغامبر بچه مانی بگو با شریف آن کرد مرد ملتجی که کند با آل یاسین خارجی تا چه کین دارند دایم دیو و غول چون یزید و شمر با آل رسول شد شریف از زخم آن ظالم خراب با فقیه او گفت ما جستیم از آب پای دار اکنون که ماندی فرد و کم چون دهل شو زخم می‌خور در شکم گر شریف و لایق و همدم نیم از چنین ظالم ترا من کم نیم مر مرا دادی بدین صاحب غرض احمقی کردی ترا بس العوض شد ازو فارغ بیامد کای فقیه چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه فتوی‌ات اینست ای ببریده‌دست کاندر آیی و نگویی امر هست این چنین رخصت بخواندی در وسیط یا بدست این مساله اندر محیط گفت حقستت بزن دستت رسید این سزای آنک از یاران برید چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد به نخلی بسته‌ام دل کز هوائی گر کند جنبش به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد امروز باز شکل دگر گشت یار من یادی نکرد از من و از روزگار من صدره فتاده بر ره خویشم بدید وهیچ رحمت نکرد بر دل امیدوار من مردم در انتظار کناری وی و بخت بد ننهاد آرزوی من اندر کنار من ایزد کجات بهر هلاک من آفرید ای آفت دل من وآشوب کار من دشمن بدیدگریه‌ی خسرو دلش بسوخت هرگز نگفتیش بس ای دوستدار من گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند کاش استخوان سینه ما را نشان کند در دست هر کسی نفتد آستین بخت الا سری که سجده‌ی آن آستان کند گر عقل خواند از قد او خط ایمنی اول علاج فتنه‌ی آخر زمان کند گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد چندان مجال کو که مرا امتحان کند گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب کو حالتی که فارغم از این و آن کند تنگ شکر شود همه کام و دهان من چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم کو عارفی که قول مرا ترجمان کند باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد مرد خدا چسان گله از آسمان کند طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند چو طوطی خط او پر بر آورد جهان حسن در زیر پر آورد به خوش رنگی رخش عالم برافروخت ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت بر چون سیمش از رویم زر آورد گل از شرم رخ او خشک لب گشت ز خشکی ای عجب دامن تر آورد دهان تنگ او یارب چه چشمه است که از خنده به دریا گوهر آورد سر زلفش شکار دلبری را هزاران حلقه در یکدیگر آورد فلک زان چنبری آمد که زلفش فلک را نیز سر در چنبر آورد فلک در پای او چون گوی می‌گشت چو چوگانش به خدمت بر سر آورد چو شد عطار لالای در او ز زلفش خادمی را عنبر آورد پای بر جای نیست همنفسم چه کنم اوست دستگیر و کسم در پی گرد کاروان غمش از رسیلان ناله‌ی جرسم بر سر کوی او شبی گذرم که حمایت کند سگ و عسسم محرم پسته‌ی لبت نشدم تا نگفتم طفیلی و مگسم گفتمش دل وصال می‌طلبد راستی من هم اندرین هوسم گفت با دل بگو که حالی نیست ماحضر جز به هجر دست رسم دل مرا گفت هم به از هیچت رایگان هجر یافتم نه بسم گویدم انوری در این پیوند پای در پیش و پای بازپسم گویم اینک از اینت می‌گویم پای بر جای نیست همنفسم پیش عاقل نیاز چیست نماز نزد عاشق نماز چیست نیاز نغمه سازی بناله‌ی دلسوز صبحدم می‌زد این غزل برساز کای بدل پرده سوز شاهد روز وی بجان پرده ساز مجلس راز اگرت بر سرست سایه‌ی مهر سایه‌ئی بر سر سپهر انداز تا ترا عاقبت شود محمود همچو محمود شو غلام ایاز دل دیوانگی بمهر افروز سر فرزانگی بعشق افراز مشو از منعمان جاه اندوز مشو از مفلسان چاه انداز یا بیا در غم زمانه بسوز یا برو با غم زمانه بساز ترک این راه کن که نبود راست دل بسوی عراق و رو بحجاز اگرت ساز نیست سوز کجاست ورت آواز هست کو آواز خیز خواجو که مرغ گلشن دل در سماعست و روح در پرواز باز کن چشم جان که طائر قدس نشود صید جز بدیده باز گر در آب و گر در آتش می‌روی آن نمی‌دانم برو خوش می‌روی در رخت پیداست والله رنگ او رو که سوی یار مه وش می‌روی نقش‌ها را پشت و پایی می‌زنی سوی نقش نامنقش می‌روی ذوق جان‌ها می‌زند بر جان تو مست و دست انداز و سرکش می‌روی در پی تو می‌دود اقبال رو گر به عرش و گر به مفرش می‌روی آنک در سر داری از سودای یار چه عجب گر تو مشوش می‌روی شه صلاح الدین برآ زین شش جهت گر چه ظاهر اندر این شش می‌روی آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو که آفتاب جلالست و آسمان سخا به قدر واسطه‌ی عقد جنبش و آرام به عدل قاعده‌ی ملک آدم و حوا کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا همش به خطه‌ی فرمان درون و حوش و طیور همش به سایه‌ی احسان درون رجال و نسا ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا به جنب رای تو منسوخ چشمه‌ی خورشید به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر سحاب دست تو حامل به لل لالا به زیر دامن امن تو فتنها پنهان به پیش دیده‌ی وهم تو رازها پیدا بر درنگ رکاب تو بی‌درنگ زمین بر شتاب عنان تو بی‌شتاب صبا سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار گه شتاب به باد هوا نموده قفا به رفتن اندر بحرش برابر خشکی به جستن اندر کوهش مقابل صحرا نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون نهاده با تو هر امروز وعده‌ی فردا مکر زن پایان ندارد رفت شب قاضی زیرک سوی زن بهر دب زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد گفت ما مستیم بی این آب‌خورد اندر آن دم جوحی آمد در بزد جست قاضی مهربی تا در خزد غیر صندوقی ندید او خلوتی رفت در صندوق از خوف آن فتی اندر آمد جوحی و گفت ای حریف اتی وبالم در ربیع و در خریف من چه دارم که فداات نیست آن که ز من فریاد داری هر زمان بر لب خشکم گشادستی زبان گاه مفلس خوانیم گه قلتبان این دو علت گر بود ای جان مرا آن یکی از تست و دیگر از خدا من چه دارم غیر آن صندوق که آن هست مایه‌ی تهمت و پایه‌ی گمان خلق پندارند زر دارم درون داد واگیرند از من زین ظنون صورت صندوق بس زیباست لیک از عروض و سیم و ز خالیست نیک چون تن زراق خوب و با وقار اندر آن سله نیابی غیر مار من برم صندوق را فردا به کو پس بسوزم در میان چارسو تا ببیند ممن و گبر و جهود که درین صندوق جز لعنت نبود گفت زن هی در گذر ای مرد ازین خورد سوگندان که نکنم جز چنین از پگه حمال آورد او چو باد زود آن صندوق بر پشتش نهاد اندر آن صندوق قاضی از نکال بانگ می‌زد که ای حمال و ای حمال کرد آن حمال راست و چپ نظر کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر هاتفست این داعی من ای عجب یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب چون پیاپی گشت آن آواز و بیش گفت هاتف نیست باز آمد به خویش عاقبت دانست کان بانگ و فغان بد ز صندوق و کسی در وی نهان عاشقی کو در غم معشوق رفت گر چه بیرونست در صندوق رفت عمر در صندوق برد از اندهان جز که صندوقی نبیند از جهان آن سری که نیست فوق آسمان از هوس او را در آن صندوق دان چون ز صندوق بدن بیرون رود او ز گوری سوی گوری می‌شود این سخن پایان ندارد قاضیش گفت ای حمال و ای صندوق‌کش از من آگه کن درون محکمه نایبم را زودتر با این همه تا خرد این را به زر زین بی‌خرد هم‌چنین بسته به خانه‌ی ما برد ای خدا بگمار قومی روحمند تا ز صندوق بدنمان وا خرند خلق را از بند صندوق فسون کی خرد جز انبیا و مرسلون از هزاران یک کسی خوش‌منظرست که بداند کو به صندوق اندرست او جهان را دیده باشد پیش از آن تا بدان ضد این ضدش گردد عیان زین سبب که علم ضاله‌ی ممنست عارف ضاله‌ی خودست و موقنست آنک هرگز روز نیکو خود ندید او درین ادبار کی خواهد طپید یا به طفلی در اسیری اوفتاد یا خود از اول ز مادر بنده زاد ذوق آزادی ندیده جان او هست صندوق صور میدان او دایما محبوس عقلش در صور از قفس اندر قفس دارد گذر منفذش نه از قفس سوی علا در قفس‌ها می‌رود از جا به جا در نبی ان استطعتم فانفذوا این سخن با جن و انس آمد ز هو گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان گر ز صندوقی به صندوقی رود او سمایی نیست صندوقی بود فرجه صندوق نو نو مسکرست در نیابد کو به صندوق اندرست گر نشد غره بدین صندوق‌ها هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها آنک داند این نشانش آن شناس کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد کی برآید یک دمی از جانش شاد دریغ میوه‌ی عمرم رشید کز سر پای به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت مرا ذخیزه همین یک رشید بود از عمر نتیجه‌ی شب و روزی که در هوس بگذشت چو دخترم آمدم از بعد این چنین پسری سرشک چشم من از چشمه‌ی ارس بگذشت مرا به زادن دختر غمی رسید که آن نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت چو دختر انده من دید سخت صوفی‌وار سه روز عده‌ی عالم بداشت پس بگذشت □نه همت من به پایه راضی است نه پایه سزای همتم هست یارب چو ز همت و ز پایه نگشاید کار و نگذرد دست یا پایه چو همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست □خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست با کید روزگار بجز ابلهیش نیست هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک از دام بر فراز زمین آگهیش نیست عشق تو به گرد هر که برگردد از زلف تو بی‌قرارتر گردد تاج آن دارد که پیش تخت تو چون دائره جمله تن کمر گردد مرد آن باشد که پیش تیغ تو چون آینه جمله رخ سپر گردد در عشق تو تر نیامدن شرط است کایینه سیه شود چو تر گردد بر هر که رسید زخم هجرانت گر سد سکندر است درگردد زر خواسته‌ی جهودم ار دارم چندان که به آفتاب درگردد زر داند ساخت کار من آری کار همه کس به زر چو زر گردد امروز بساز کار ما گر نی فردا همه کارها دگر گردد خاقانی را چه خیزد از وصلت آن روز که روز عمر برگردد گر روی بگردانی تو پشت قوی داری کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری من بی‌رخ چون ماهت گر روی به ماه آرم مه بی‌تو ز من گیرد صد دوری و بیزاری جان بی‌تو یتیم آمد مه بی‌تو دو نیم آمد گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش کی پیش رود با او بدفعلی و طراری ای جان نه ز باغ تو رسته‌ست درخت من پرورده و خو کرده با عشرت و خماری اجزای وجود من مستان تواند ای جان مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی مستانه به پیش آیی بی‌نخوت و جباری ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری ای ترک دلستان ز شبستان کیستی خوش دلبری، ندانم جانان کیستی بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی ما را بگو که لعبت خندان کیستی ای آنکه در صحیفه‌ی حسن آیتی شدی گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی از کافری به سوی مسلمانی آمدی اینجا برای غارت ایمان کیستی جهان‌ها در آرزوی تو می‌بگسلد ز هم چون گویمت که بسته‌ی پیمان کیستی دوش از برم برفتی و بر خوان نیامدی امشب بگو کجائی و مهمان کیستی خاقانی آن توست بهر موجبی که هست معلوم کن ورا که تو خود ز آن کیستی ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت زیبا نتواند دید الا نظر پاکت گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد هم در تو گریزندم دست من و فتراکت ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت شه سریر چهارم که شاه انجم اوست نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا مسبحان فلک در سجودگاه افول زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر فلک به دور درافتاده من به چون و چرا که چیست حاصل این روشنان بی حاصل که چیست مقصد این قاصدان ره‌پیما چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح به سیم خام بیندود چرخ را سیما خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل ندانی این قدر و خویش را نهی دانا حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا وجود قدسی این پادشاه دادگر است پناه دین محمد امین ملک خدا جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق خدایگان منوچهر چهر دارا را قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان فلک مهابت گردون سریر مهر سخا صریر خامه‌ی او مشرف خزانه‌ی غیب ضمیر روشن او کاشف رموز سما دهان غنچه‌ی دولت به طلعتش خندان زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا جهان پناها گر امر نافذت خواهد به یک اشاره عالی که هست عقده گشا دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی خلاص بخشد خورشید را ز استسقا همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا مدام رای هنرپرور تو حکم روان همیشه طبع سخا پیشه‌ی تو کامروا هزار عید برانی به کامرانی و عیش هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا) عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید زانک جان محدثست و عشق قدیم هرگز این در وجود آن نرسید عشق جانان چو سنگ مقناطیس جان ما را به قرب خویش کشید باز جان را ز خویشتن گم کرد جان چو گم شد وجود خویش بدید بعد از آن باز با خود آمد جان دام عشق آمد و در او پیچید شربتی دادش از حقیقت عشق جمله اخلاص‌ها از او برمید این نشان بدایت عشق است هیچ کس در نهایتش نرسید عاشقان چون به هوش باز آیند پیش معشوق در نماز آیند پیش شمع رخش چو پروانه سر ببازند و سرفراز آیند در هوایی که ذره خورشید است پر برآرند و شاه‌باز آیند بر بساطی که عشق حاکم اوست جان ببازند و پاک‌باز آیند گاه چون صبح بر جهان خندند گاه چون شمع در گداز آیند گاه از شوق پرده‌در گردند گاه از عشق پرده ساز آیند این همه پرده‌ها بر آرایند بو که در پرده اهل راز آیند چو نکو بنگری به کار همه عاقبت باز در نیاز آیند این همه کارها به جای آرند بو که در خورد دلنواز آیند ماه رویا همه اسیر تو اند چند در شیب و در فراز آیند تا به کی بی تو خون‌دل ریزند تا به کی بی تو زیر گاز آیند وقت نامد که عاشقان پیشت از سر صد هزار ناز آیند پرده برگیر تا جهانی جان پای‌کوبان به پرده باز آیند عاشقانی که همچو عطارند در ره عشق بی مجاز آیند دلی کایینه‌ی اسرار گردد غلام خواجه‌ی احرار گردد تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت دو عالم خلق برخوردار گردد تویی آن مرد کز نور وجودت عدم آبستن اسرار گردد تویی آن صدر کز دریای جودت کفی بحر و نمی امطار گردد دل من یا رسول الله خفته است دلی در بند تا بیدار گردد چه کم گردد ز بحر بی نهایت که یک شبنم دری شهوار گردد دل عطار را گر بار دادی دلی بیدار معنی‌دار گردد نکوکارا مگر کاری شود پیش چو کاری رفت مرد کار گردد دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسه‌ای بی‌تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم ای دل بسوز خوش خوش مگریز از این دوآتش کاین است بر تو واجب کیی به نار تیزم مقصود نور آمد عالم تنور آمد وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم حسدورزان یوسف بامدادان به فکر دینه خرم‌طبع و شادان زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش چو گرگان نهان در صورت میش به دیدار پدر احرام بستند به زانوی ادب پیشش نشستند در زرق و تملق باز کردند ز هر جایی سخن آغاز کردند که: «از خانه ملالت خاست ما را هوای رفتن صحراست ما را اگر باشد اجازت، قصد داریم که فردا روز در صحرا گذاریم برادر، یوسف، آن نور دو دیده ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده چه باشد که‌ش به ما همراه سازی به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟» چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان گریبان رضا پیچید از ایشان بگفتا: «بردن او کی پسندم؟ کز آن گردد درون اندوه‌مندم از آن ترسم کزو غافل نشینید ز غفلت صورت حالش نبینید درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز کهن گرگی بر او دندان کند تیز» چو آن افسونگران آن را شنیدند فسون دیگر از نو دردمیدند که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم، که هر ده تن به گرگی بس نیاییم» چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش ز عذر انگیختن گردید خاموش به صحرا بردن یوسف رضا داد بلا را در دیار خود صلا داد دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آن آب روان نشکیبد چکنم هرچه کنم دل کند آنک دل از آن جان جهان نشکیبد دل نیارامد و هم معذور است کز دلارام چنان نشکیبد گرچه خون ریزد دل دار نهان دل ز خون‌ریز نهان نشکیبد سینه از زخم سنانش نالید وآنگه از زخم سنان نشکیبد گرچه پروانه کند عمر زیان تا نسوزد ز زیان نشکیبد دل چنان با غم او انس گرفت که ز غم نیم زمان نشکیبد چند گوئی که ز وصلش به شکیب من شکیبم، دل و جان نشکیبد من سگ اویم و نالم به سحر به سحر سگ زفغان نشکیبد دل خاقانی از آن یار که نیست می‌زند لاف و از آن نشکیبد چون گدا را نرسد دست به کام هم ز لافی به زبان نشکیبد کدامین فکر ما را شرط راه است چرا گه طاعت و گاهی گناه است ما آب دریم ما چه دانیم چه شور و شریم ما چه دانیم هر دم ز شراب بی‌نشانی خود مستتریم ما چه دانیم تا گوهر حسن تو بدیدیم رخ همچو زریم ما چه دانیم تا عشق تو پای ما گرفته‌ست بی‌پا و سریم ما چه دانیم خشک و تر ما همه تویی تو خوش خشک و تریم ما چه دانیم سرحلقه زلف تو گرفتیم خوش می شمریم ما چه دانیم گر زیر و زبر شود دو عالم زیر و زبریم ما چه دانیم گر سبزه و باغ خشک گردد ما از تو چریم ما چه دانیم گلزار اگر همه بریزد گل از تو بریم ما چه دانیم گر چرخ هزار مه نماید در تو نگریم ما چه دانیم گر زانک شکر جهان بگیرد ما باده خوریم ما چه دانیم شمس تبریز ز آفتابت همچون قمریم ما چه دانیم دل‌افروز شمع شبستان انس چراغ بدر ز بده دودمان گل کم بقا سرو کوته حیات نهال خزان دیده پیش از خزان درخشان سهیل سریع الغروب بدیع زمانه بدیع الزمان مه چارده ساله‌ای کام یافت مه چارده را باو توامان درین بزم فانی به کوشش رساند فلک نغمه ارجعی ناگهان دمی کز در او در آمد اجل برآمد غریو از زمین و زمان چو او بر زبان راند حرف وداع پدر نطق را تیغ زد بر زبان چو پیک اجل دامن او گرفت دردیدند یاران گریبان جان چو او ساغر مرگ بر لب نهاد لب از کرده‌ی خود گزید آسمان چو او چشم برهم نهاد از قضا شد از غصه‌ی چشم قدر خون فشان چو او در جوانی کفن پوشد شد سیه‌پوش گشتند پیر و جوان چو او گشت بر اسب چوبین سوار سوار فلک را ز کف شد عنان چو تابوت او شد روان همچو تیر ز بار الم گشت قدها کمان چو شد مهد آن ناز پرور زمین بلرزید بر خود زمین و زمان پسر رفت و یار پدر شد جنون جنونی که کردش به صحرا دوان جنونی که مجنون اگر داشتی برآوردی از کوه و هامون فغان به چشم خود از گریه نزدیک شد که نگذارد از روشنائی نشان چو از گریه‌اش می‌نمودند منع به زاری همی گفت کای دوستان بدیع‌الزمان رفته از دیده‌ام که بی‌او مبیناد چشمم چشم جهان چو این بیت برخواند تاریخ وی شد از اولیم مصرع او عیان چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی چو تنگ شکرقندی توام درون کناری طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری چه نور پنج و ششی تو که آفت حبشی تو چو خوان عشق کشی تو ز سنگ آب برآری چه کیمیای زری تو چه رونق قمری تو چو دل ز سینه بری تو هزار سینه بیاری ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم چو در فنا بنشستم مرا چه کار به زاری بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری برون ز دور زمانی مثال گوهر کانی نشسته‌ایم چو جانی اگر کشی و بداری ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی بیامدم زر صافی اگر تو کوره ناری کف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید کز او جواهر روید اگر چه سنگ بکاری دلی که عشق نوازد در این جهان بنسازد ازانک می‌نگذارد که یک زمانش بخاری تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز براق عشق بکن تیز که بس لطیف سواری چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز به زین برنشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستون است راست برو برفگندند بر گستوان برو برنشست آن شه خسروان چو هر دو برابر فرود آمدند ابر پیل بر نای رویین زدند یکی رزمگاهی بیاراستند یلان همنبردان همی خواستند بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست بشد آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کان شگفتی ندید بپوشیده شد چشمه‌ی آفتاب ز پیکانهاشان درفشان چو آب تو گفتی جهان ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی وزان گرزداران و نیزه‌وران همی تاختند آن برین این بر آن هوا زی جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک گلگون شده بیامد نخست آن سوار هژیر پس شهریار جهان اردشیر به آوردگه رفت نیزه بدست تو گفتی مگر طوس اسپهبدست برین سان همی گشت پیش سپاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه بیامد یکی ناوکش بر میان گذارنده شد بر سلیح کیان زبور اندر افتاد خسرو نگون تن پاکش آلوده شد پر ز خون دریغ آن نکو روی همرنگ ماه که بازش ندید آن خردمند شاه بیامد بر شاه شیر اورمزد کجا زو گرفتی شهنشاه پزد ز پیش اندرآمد به دشت اندرا به زهرآب داده یکی خنجرا خروشی برآورد برسان شیر که آورد خواهد ژیان گور زیر ابرکین آن شاهزاده سوار بکشت از سوران دشمن هزار به هنگامه‌ی بازگشتش ز جنگ که روی زمین گشته بد لاله رنگ بیامد یکی تیرش اندر قفا شد آن خسرو شاهزاده روا بیامد پسش باز شیدسپ شاه که ماننده‌ی شاه بد همچو ماه یکی دیزه‌یی برنشسته چو نیل به تگ همچو آهو به تن همچو پیل به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزه‌ای شاهزاد ز باره درآورد و ببرید سر به خاک اندر افگند زرین کمر همی گشت بر پیش گردان چین به‌سان یکی کوه بر پشت زین همانا چنو نیز دیده ندید ز خوبی کجا بود چشمش رسید یکی ترک تیری برو برگشاد روا گشت زان تیر او شاهزاد دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می‌خواند که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر چو کر و فر او دیدی تویی کرار و شیر حق چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منت خاک درت بر بصری نیست که نیست ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست من از این طالع شوریده برنجم ور نی بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست آب چشمم که بر او منت خاک در توست زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست از وجودم قدری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست ای بخاری را تو جان پنداشته حبه زر را تو کان پنداشته ای فرورفته چو قارون در زمین وی زمین را آسمان پنداشته ای بدیده لعبتان دیو را لعبتان را مردمان پنداشته ای کرانه رفته عشق از ننگ تو ای تو خود را در میان پنداشته ای گرفته چشمت آب از دود کفر دود را نور عیان پنداشته ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم عاشقان را همچنان پنداشته مستی شهوت نشان لعنت است ای نشان را بی‌نشان پنداشته ای تو گندیده میان حرف و صوت وی خدا را بی‌زبان پنداشته ماهتابش می‌زند بر کوریت ای تو مه را هم نهان پنداشته هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام ای تو هجو دیگران پنداشته شنودم من که چاکر را ستودی کی باشم من تو لطف خود نمودی تو کان لعل و جان کهربایی به رحمت برگ کاهی را ربودی یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت توام آیینه ای کردی زدودی ز طوفان فناام واخریدی که هم نوحی و هم کشتی جودی دلا گر سوختی چون عود بوده وگر خامی بسوز اکنون که عودی به زیر سایه اقبال خفتم برون پنج حس راهم گشودی بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر به شرق و غرب شاید شد به زودی در آن ره نیست خار اختیاری نه ترسایی است آن جا نه جهودی برون از خطه چرخ کبودش رهیده جان ز کوری و کبودی چه می‌گریی بر خندندگان رو چه می‌پایی همان جا رو که بودی از این شهدی که صد گون نیش دارد بجز دنبل ببین چیزی فزودی ما مقیم آستان توایم عندلیبان بوستان توایم گر رویم از درت و گر نرویم از تو گوییم و هم ز تو شنویم چون که در دام تو گرفتاریم از تو پروای خویش چون داریم؟ چون دم از آشنایی تو زنیم میل بیگانگی چگونه کنیم؟ سر ما و آستانه‌ی در تو منتظر تا رویم در سر تو تو مپندار کز در تو رویم به سر تو، که در سر تو رویم تا ز عشق تو جرعه‌ای خوردیم دل بدادیم و جان فدا کردیم تا به کوی تو راهبر گشتیم جز تو، از هرچه بود برگشتیم تا ز جان با غم تو پیوستیم رخت هستی خویش بربستیم تا ز شوق تو مست و حیرانیم ره به هستی خود نمی‌دانیم چون به سودای تو گرفتاریم سر سودای خود کجا داریم؟ تاب حسن تو آتشی افروخت دل ما را بدان بخواهد سوخت خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم؟ نه آن شوکت و پادشایی بماند نه آن ظلم بر روستایی بماند خطابین که بر دست ظالم برفت جهان ماند و او با مظالم برفت خنک روز محشر تن دادگر که در سایه‌ی عرش دارد مقر به قومی که نیکی پسندد خدای دهد خسروی عادل و نیک رای چو خواهد که ویران شود عالمی کند ملک در پنجه‌ی ظالمی سگالند از او نیکمردان حذر که خشم خدایست بیدادگر بزرگی از او دان و منت شناس که زایل شود نعمت ناسپاس اگر شکر کردی بر این ملک و مال به مالی و ملکی رسی بی زوال وگر جور در پادشایی کنی پس از پادشاهی گدایی کنی حرام است بر پادشه خواب خوش چو باشد ضعیف از قوی بارکش میازار عامی به یک خردله که سلطان شبان است و عامی گله چو پرخاش بینند و بیداد از او شبان نیست، گرگ است، فریاد از او بد انجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفا، پیشه کرد بسستی و سختی بر این بگذرد بماند بر او سالها نام بد نخواهی که نفرین کنند از پست نکوباش تا بد نگوید کست جان از سفر دراز آمد بر خاک در تو بازآمد در نقد وجود هر چه زر بود از گنج عدم به گاز آمد بی مهر تو هر که آسمان رفت درهای فلک فرازآمد بی آبی خویش جمله دیدند هرک از تو نه سرفراز آمد جان رفت که بی‌تو کار سازد سوزید و نه کارساز آمد اندر سفرش بشد حقیقت کو بی‌تو همه مجاز آمد از گرد ره آمدست امروز رحم آر که پرنیاز آمد سر را ز دریچه‌ای برون کن تا بیند کان طراز آمد تا نعره عاشقان برآید کان قبله هر نماز آمد از پیش تو رفت باز جانم طبل تو شنید و بازآمد ای اهل رباط وارهیدیت کز خط خوشش جواز آمد آن چنگ طرب که بی‌نوا بود رقصی که کنون به ساز آمد از سلسله نیاز رستید کان بند هزار ناز آمد ترک خر کالبد بگویید کان شاه براق تاز آمد نور رخ شمس حق تبریز عالم بگرفت و راز آمد آنجاست دل من و هم آنجاست کان کج کله بلند بالا ست خوابش دیدیم دوش و مستیم کان خواب هنوز در سرماست آهسته رو ای صبا بدان بام کان مست شبانه‌ی من آنجاست از دوزخ اگر نشان بپرسند من گویم : خوابگاه تنهاست □ای ابر گه گاهی بگو آن چشمه‌ی خورشید را در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت □هست صحرا چون کف دست و بر او لاله چو جام خوش کف دستی که چندین جام صهبا برگرفت □مشکلست آزاد بودن دل که با دلبر نشست مردنست از تن جدایی دل که با جان خو گرفت عقل بیرون شد زمن پرسیدمش کاین چیست ؟ گفت : ما که هشیاریم ! با دیوانه نتوان خو گرفت □من به نقد امروز با وصل بتانم در بهشت زاهد بیچاره در دل وعده فردا گرفت □بیش رفتارت بیاید راه کبکم در نظر گر رونده هست لیکن هم‌چو تو آینده نیست چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن هر که در عهدت به مرگ خویش میرد زنده نیست هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد اول شکاف سینه‌ی مرا نشانه کرد دستی که بر میان وصال تو می‌زدم تیغ فراق منقطعش از میانه کرد تا چشمم اوفتاد به شاهین زلف تو عنقای عشق بر سر من آشیانه کرد سیل غمت فتاد به فکر خرابی‌ام چندان که در خرابه من جغد خانه کرد در ناف آهوان ختا نافه گشت خون تا جعد مشک‌بوی تو را باد شانه کرد هر سر خبر ز سر محبت کجا شود الا سری که سجده‌ی آن آستانه کرد تنها من اسیر خط و خال او شدم بس مرغ دل که صید بدین دام و دانه کرد تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید الحق که در حقم کرم بی‌کرانه کرد گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش برخاست از میانه و مستی بهانه کرد منت خدای را که شراب صبوحی‌ام فارغ ز ورد صبح و دعای شبانه کرد بی مهری از تو دید فروغی ولی مدام فریاد از آسمان و فغان از زمانه کرد الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی به حق اشک گرم من به حق روی زرد من به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی بنشسته به گوشه‌ای دو سه مست ترانه گو ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو پس از این جمله آب‌ها نرود جز بجوی ما من سرمست می‌کشم ز فراتش سبو سبو من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو تو اگر در فرح نه‌ای که حریف قدح نه‌ای چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو چو تف آفتاب زد ره ذرات بی‌عدد بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو بخورند از نخیل جان که ندیده‌ست انس و جان رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو تو بگو کب کوثری خوش و نوش و معطری همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقر را پایان که یافت در میان این دو ششدر کل خلق جمله مردند و اثر زیشان که یافت رخنه می‌جویی خلاص خویشتن رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت ذره‌ای وصلش چو کس طاقت نداشت قسم موجودات جز هجران که یافت ذره‌ای این درد عالم سوز را در زمین و آسمان درمان که یافت آفتاب آسمان غیب را در فروغش کفر با ایمان که یافت چون بتافت آن آفتاب آواز داد کان هزاران ذره سرگردان که یافت ابر بر دریا بسی بگریست زار لیک دریا گشت و آن باران که یافت گشت مستهلک درین دریا دو کون گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت چون دو عالم هست فرزند عدم پس وجودی بی سر و سامان که یافت چون دو عالم نیست جز یک آفتاب ذره‌ای در سایه‌ای پنهان که یافت چون همه مردند و می‌میرند نیز آب حیوان زین همه حیوان که یافت بر فلک رو این دم از عیسی بپرس تا خری رهوار بی پالان که یافت صد هزاران چشم صدیقان راه گشت خون‌باران همه، باران که یافت صد هزاران جان صدیقان راه غرقه‌ی این راه شد جانان که یافت ای فرید از فرش تا عرش مجید ذره‌ای هستی درین دیوان که یافت بت پر شکوه ماه پر شکایت گل خوش لهجه سرو خوش عبارت سر و سرکرده‌ی نازک مزاجان رواج‌آموز کار بی رواجان نمک پاش جراحتهای ناسور ز سر تا پا نمک شیرین پرشور گره در گوشه‌ی ابرو فکنده دهان تنگ بسته راه خنده مزاجی با تعرض دیر خرسند عتابی با عبارت سخت پیوند به رفتن زود خیز و گرم مایه چو دانا در بنای سست پایه اشارت کرد تا گلگون کشیدند ز مشکو رخت در بیرون کشیدند برون آمد ز مشک و دل پر از جوش نهانش سد هزاران زهر در نوش به خاصان گفت مگذارید زنهار که دیگر باشدم اینجا سر وکار ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ برون آرید ازین غمخانه‌ی تنگ ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی برون آرید از این در کشته مشکوی که از ما بر عزیزان تنگ شد جای نمی‌بینیم بودن را در آن رای کنیزانی کلید گنج در مشت غلامان قوی دست قوی پشت درون رفتند و درها بر گشادند متاع خانه‌ها بیرون نهادند مقیمان حرم کاین حال دیدند به یکبار از حرم بیرون دویدند که ای سرخیل ما شیرین بدخوی متاب از ما چنین یکبارگی روی که‌ای بدخوی ما شیرین خود رای مکش از ما چنین یکبارگی پای نه آخر خود خس این آستانیم چرا بر خاطرت زینسان گرانیم نه آخر عزت داغ تو داریم چرا زینگونه در پیش تو خواریم شدی خوش زود سیر از دوستداری مکن کاین نیست جز بی اعتباری زدی خوش زود پا بر آشنایی مکن کاین نیست غیر از بی‌وفایی تو در اول به یاری خوش دلیری ولی بسیار یار زود سیری تودر آغاز یاری سخت یاری ولی آخر عجب بی اعتباری نمی‌باید به مردم آشنایی چو کردی چیست بی موجب جدایی محبت کو مروت کو وفا کو و گر داری نصیب جان ما کو شکر لب گفت آری اینچنین است ولی گویا گناه این زمین است من اول کمدم بودم وفا کیش دگرگون کردم اینجا عادت خویش من اول کمدم بودم وفادار در اینجا سر برآوردم بدین کار شما گویا ندارید این مثل یاد که باشد دزد طبع آدمیزاد به جرم این که در طبعم وفا نیست به طعنم اینچنین کشتن روا نیست اگر می‌بود عیبی بی‌وفایی نمی‌کرد از شما خسرو جدایی نه شیرین این بنا از نو نهادست که این آیین بد خسرو نهاده‌ست به خسرو طعنه باید زد نه بر من نمی‌دانستم اینها من در ارمن پس آنگه خیرباد یک به یک کرد به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد نمک می‌ریخت از لعل نمک ریز وزان در دیده‌ها می‌شد نمک بیز ز دنبال وداع گریه آلود فرو بارید اشک حسرت اندود که ما رفتیم گو با دلبر تو بیا بنشین به عیش و ناز خسرو بگوییدش به عیش و ناز می‌باش ولیکن گوش بر آواز می‌باش چو لختی گفت اینها جست از جای نهاد اندر رکاب پارگی پای به خسرو جنگ در پیوسته می‌راند گهی تند و گهی آهسته می‌راند خود اندر پیش و آن پوشیده رویان سراسیمه ز پی تازان و پویان بلی آنرا که اندوهیست در پی نمی‌داند که چون ره می‌کند طی همی‌داند که افتد پیش و راند چه داند تا که آید یا که ماند براند القصه تا آن دشت و کهسار به خرمن دید گل سنبل به خروار هوایی چون هوای طبع عاشق مزاجش را هوایی بس موافق لبش را عهد نوشد با شکر خند نگه را تازه شد با غمزه پیوند ز چشم خوابناکش فتنه بر جست به خدمتکاری قدش کمربست دوان شد ناز در پیش خرامش نیازی بود در هر نیم گامش غرور آمد که عشقی دیدم از دور اگر دارد ضرورت حسن مزدور در اندیشید شیرین با دل خویش که جانی با هزار اندیشه در پیش چها می‌گویدم طبع هوسناک به فکر چیست باز این حسن بی باک طبیعت مستعد ناز می‌یافت در ناز و کرشمه باز می‌یافت نسیمی کمدی زان دشت و راغش ز بوی عشق پر کردی دماغش اگر بر گل اگر بر لاله دیدی نهانی از خودش در ناله دیدی ز هر برگی در آن دشت شکفته نیازی یافتی با خود نهفته ز لعلش کاروان قند سر کرد به همزادان خود لب پر شکر کرد که اینجا خوش فرود آمد دل من از این خاک است پنداری گل من عجب دامان کوه دلنشینی‌ست سقاه اله چه خرم سرزمینی‌ست همیشه ساحت او جای من باد بساط او نشاط افزای من باد در تابم از دو هندوی آتش پرستشان کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان ز مشک سوده سلسله بر مه نهاده‌اند زانرو که آفتاب بود زیر دستشان برطرف آفتاب چه در خور فتاده است مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان از حد گذشته‌اند بخوبی و لطف از آنک زین بیش نیست حد لطافت که هستشان مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود شد پای بند حلقه‌ی زلف چو سستشان نعلم نگر که باز برآتش نهاده‌اند آن هندوان کافرآتش پرستشان صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق در داده‌اند جرعه‌ی جام الستشان یاران ز جام باده‌ی نوشین فتاده مست خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان مرگ ما هست عروسی ابد سر آن چیست هو الله احد شمس تفریق شد از روزنه‌ها بسته شد روزنه‌ها رفت عدد آن عددها که در انگور بود نیست در شیره کز انگور چکد هر کی زنده‌ست به نورالله مرگ این روح مر او راست مدد بد مگو نیک مگو ایشان را که گذشتند ز نیکو و ز بد دیده در حق نه و نادیده مگو تا که در دیده دگر دیده نهد دیده دیده بود آن دیده هیچ غیبی و سری زو نجهد نظرش چونک به نورالله است بر چنان نور چه پوشیده شود نورها گر چه همه نور حقند تو مخوان آن همه را نور صمد نور باقیست که آن نور خدا است نور فانی صفت جسم و جسد نور ناریست در این دیده خلق مگر آن را که حقش سرمه کشد نار او نور شد از بهر خلیل چشم خر شد به صفت چشم خرد ای خدایی که عطایت دیدست مرغ دیده به هوای تو پرد قطب این که فلک افلاکست در پی جستن تو بست رصد یا ز دیدار تو دید آر او را یا بدین عیب مکن او را رد دیده تر دار تو جان را هر دم نگهش دار ز دام قد و خد دیده در خواب ز تو بیداری این چنین خواب کمالست و رشد لیک در خواب نیابد تعبیر تو ز خوابش به جهان رغم حسد ور نه می‌کوشد و بر می‌جوشد ز آتش عشق احد تا به لحد ز جام عاشقی مستم دگر بار بریدم مهر و پیوستم دگر بار به دام عاقلی افتاده بودم ز دام عاقلی جستم دگر بار ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم ترا، آن توبه بشکستم دگر بار وجودم نیست گشت از عشق، تا تو نپنداری که من هستم دگر بار مرا معذور دار، ار بر خروشم که هم دیوانه، هم مستم دگر بار ز دم در دامنت دست، ار بگیری درین بیچارگی دستم دگر بار از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه انی رایت دهرا من هجرک القیامه دارم من از فراقش در دیده صد علامت لیست دموع عینی هذا لنا العلامه هر چند کزمودم از وی نبود سودم من جرب المجرب حلت به الندامه پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا فی بعدها عذاب فی قربها السلامه گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم و الله ما راینا حبا بلا ملامه حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین حتی یذوق منه کاسا من الکرامه در میان شاه و او پیغامها شاه را پنهان بدو آرامها آخر الامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را به باد پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن یا چو هندو بنده‌ی ترکان نمی‌باید شدن ماه بزم افروز و عالم سوز من چون حاضرست پیش شمع عارضش پروانه می‌باید شدن تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز معتکف در کنج هر ویرانه می‌باید شدن ملک جانرا منزل جانانه می‌باید شناخت وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن از سر افسانه و افسون همی باید گذشت یا به عشقش در جهان افسانه می‌باید شدن تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه‌ات با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن هر چه می‌بینی برون از دانه و دام تو نیست فارغ از دام و بری از دانه می‌باید شدن بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور زانکه شادی خورده‌ی پیمانه می‌باید شدن گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن تا حال منت خبر نباشد در کار منت نظر نباشد تا قوت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد آیین وفا و مهربانی در در شهر شما مگر نباشد گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد ای خواجه برو که جهد انسان با تیر قضا سپر نباشد این شور که در سرست ما را وقتی برود که سر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به درنباشد چون روی تو دلفریب و دلبند در روی زمین دگر نباشد در پارس چنین نمک ندیدم در مصر چنین شکر نباشد گر حکم کنی به جان سعدی جان از تو عزیزتر نباشد مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ در سبزه گر روی، کندت دست جور پر بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ ای خداوندی که بر روی زمین فرمان تو چون قضای آسمان شد نافذ فی کل شیی پیش قدرت پشت گردون از تواضع داده خم نزد رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی سرو آزاد ار قبول بندگی یابد ز تو پای تا سر هم در آن ساعت کمر بندد چو نی نقشبند کل ز تاثیر صبای لطف تو بوستان را نقش نیسان بندد اندر ماه دی شاد زی کامروز در اقطاع عالم سر به سر ای بسیطش سیر فرمان تو صد ره کرده طی دوستان و دشمنانت در دو مجلس می‌کنند هردو سنگ‌انداز و سنگ اندازه‌ی آن تا به کی دشمنانت تا به روز حشر سنگ‌انداز عیش دوستانت تا به روز عید سنگ انداز می □صبر کن تا زمانه خو نشوی پیشه کن گاه گاه نیکیکی نرد عمر تو خوش زمانه ببرد ندبی زو و از تو سیکیکی □ای سر از کبر بر فلک برده گشته گردان چو انجم فلکی به عقابی رسیده از مگسی به سماکی رسیده از سمکی بس بس اکنون که بیش از این نرسد حاش لله دیو را ملکی بر جهان خواجگی همی رانی هنرت چه و نسبت تو به کی نمک دیگ خواجگی جودست نه بخیلی و خشم و بی‌نمکی ای که خرچنگ و خارپشتی تو صدفی آید از تو نی فنکی خواجه دانم که پیش جیش سخاش موج دریا همی کند یزکی باز اگر تو فقع خوری به مثل چوبک کوزه فقع بمکی از تو یک قطره خون به حیله چکد دور از اینجا اگر ز هم بچکی خواجه هستی چرا نیاموزی خواجگی کردن از شهاب زکی ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات بیا که از تو شود سیاتهم حسنات خیال تو چو درآید به سینه عاشق درون خانه تن پر شود چراغ حیات دود به پیش خیالت خیال‌های دگر چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات به گرد سنبل تو جان‌ها چو مور و ملخ که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات به مرده‌ای نگری صد هزار زنده شود خنک کسی که از آن یک نظر بیافت برات زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت به خانه خانه دوند از گریزخانه مات کدام صبح که عشقت پیاله‌ای آرد ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات فرودود ز فلک مه به بوی این باده بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات طرب که از تو نباشد بیات می‌گردد بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات به پیش دیده من باش تا تو را بینم که سیر می‌نشود دیده من از آیات ندانم از سرمستیست شمس تبریزی که بر لبت زده‌ام بوسه‌ها و یا بر پات به آب ماند یار مرا صفات و صفاش که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش نگار خانه‌ی چین است و ناف آهوی چین درون چین دو زلف و برون چین قباش بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود چو ابر پرده‌ی خورشید سایه‌ی بالاش عجب مدار گر از خویش بوسه برباید که آینه‌ست جهان پیش چشم او ز ضیاش پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین میان دایره‌ی ماه وزیر جرم سهاش برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم چو من برابر او باشم از گل رعناش ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش که دیده روزی با نور روی او پیوست ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش کسی که بسته‌ی او شد زمانه داغی کرد میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش» چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست که نیست جز دل آزادگان نشان هواش بلای دوستی او مرا شرابی داد که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز سواد دیده‌ی من سود خوابی از سوداش بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش دل شکسته‌ی تاریک ازو بدان جویم که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود هزار جان مقدس فدای جور و جفاش پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش چو راحت دلش اندر عنای جان منست چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش بگاه تابش پنهان ز دیده‌ها پیداش وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش چو کنیت برکات مبارک فتحی نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد خدای مایه‌ی ترس و امید همچو قضاش فرود مرکز چرخست قاعده‌ی حلمش ورای عالم عقلست همت والاش دلیل مایه‌ی ناز و نواز گشت دلش عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت بدیده‌ی خرد و روح در نیافت سناش زمانه را ز پی زادن چنو فرزند عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لیم سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد کسی خدای میان بهشتیان به و باش از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح برو نوشت همه چیز جز گناه فناش زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام کسی که ناطقه‌ی او نشد کلید ثناش چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش ثنای او را حد کمال پیدا نیست که بیش آید چون بیشتر کنند اداش حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش هر آن سخن که کند رشته نوک خامه‌ی او زمانه باز نداند ز لولو لالاش به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش شدست مایه‌ی اندیشه همچو سودا لیک فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست که عقل باز نداند همی ز یک دریاش چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف» به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش» قوام ملک علایی ز رای عالی اوست از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش کمال دولت غزنین همی چنان جوید که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش بسی نماند که این ملک را تمام کند ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست خزانه‌ی بد و نیک خدای ملک دعاش کسی که شحنه‌ی او عصمت خدای بود شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید هزار جوهر دریا نمای در اجزاش چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش در آب تیره که در وی شکربنگدازد چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل حروف جامه‌ی جان پوشد ار کشد صحراش برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش بزرگوارا دانی که مر سنایی را جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر که تا کند کف او از کف نیاز جداش ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش مها به نزد تو این بنده گوهری آورد که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش کنون چو جامه‌ی غوک است پیکر درمش کنون چو پیکر مرده‌ست جامه‌ی دیباش تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش به اختیار کند عاقل آن عمل امروز کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او بکشته گیر هوای مه دی از سرماش دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم صفا و برتری و روح پروری و بقاش ز اعتدال طابع تنت به راحت باد که آفرید خداوند بهر راحت ماش خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرگان زندگانی خوشا با رفیقان یکدل نشستن به هم نوش کردن می ارغوانی به قوت جوانی بکن عیش زیرا که هنگام پیری بود ناتوانی جوانی و از عشق پرهیز کردن چه باشد، ندانی، بجز جان گرانی جوانی که پیوسته عاشق نباشد دریغست ازو روزگار جوانی در شادمانی بود عشق خوبان بباید گشادن در شادمانی در شادمانی گشاده‌ست بر تو که مدحتگر پادشاه جهانی جهاندار مسعود محمود غازی که مسعود باد اخترش جاودانی سر خسروان افسر تاجداران که او را سزد تاج و تخت کیانی زمین را مهیا به مالک رقابی فلک را مسمی به صاحبقرانی به مردانگی از همه شهریاران پدیدار همچون یقین از گمانی به جنگ اندرون کامرانست لیکن ندانم کجا راند این کامرانی نبینی دل جنگ او هیچ کس را تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی از آن سو مر او راست تا غرب شاهی وز این سو مر او راست تا شرق خانی سپاهیست او را که از دخل گیتی به سختی توان دادشان بیستگانی اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زر کانی به اندازه‌ی لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی خداوند چشم بدان دور دارد از این شاه و زین دولت آسمانی چنین شهریار و چنین شاهزاده که دید و که داده‌ست هرگز نشانی بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه‌رویی بدین خوشزبانی حدیث ار کند با تو از شرم گردد دو رخسار او چون گل بوستانی نه هرگز بدان را به بد داده یاری نه هرگز به بد کرده همداستانی جهان را به عدل و به انصاف دادن بیاراست چون شعر نیک از معانی به جوی اندرون آب، نوش روان شد ازین عدل و انصاف نوشیروانی چنان گشت بازارهای ولایت که برخاست از پاسبان پاسبانی سپاه و رعیت نیابند فرصت به شغل دگر کردن از میزبانی ز پاکیزگی شهر و از ایمنی ده روان گشت بازار بازارگانی زهی شهریاری که گویی ز ایزد به رزق همه عالم اندر ضمانی به کردار نیکو و گفتار شیرین همی آرزوها به دلها رسانی دل من پر از آرزو بود شاها وز اندیشه رخسار من زعفرانی نه زان کاندرین خدمت این رنج بردم که واجب کند بر من این مهربانی مرا شاد کردی و آباد کردی سرای من از فرش و مال و اوانی بیاراستم خانه از نعمت تو به کاکویی و رومی و خسروانی خدایت معین باد و دولت مساعد تو باقی و بدخواه تو گشته فانی سرای تو پر سرو و پر ماه و پر گل ز یغمایی و چینی و خلخانی همایون و فرخنده بادت نشستن بدین جشن فرخنده‌ی مهرگانی به تو بگذرد روزگاران به خوشی دو صد جشن دیگر چنین بگذرانی به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید به سوی خانه اصلی خویش بازآیید چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید ز آب و گل چو چنین کنده ایست بر پاتان بجهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید سفر کنید از این غربت و به خانه روید از این فراق ملولیم عزم فرمایید به دوغ گنده و آب چه و بیابان‌ها حیات خویش به بیهوده چند فرسایید خدای پر شما را ز جهد ساخته است چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید به کاهلی پر و بال امید می‌پوسد چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید از این خلاص ملولید و قعر این چه نی هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید درون هاون شهوت چه آب می‌کوبید چو آبتان نبود باد لاف پیمایید حطام خواند خدا این حشیش دنیا را در این حشیش چو حیوان چه ژاژ می‌خایید هلا که باده بیامد ز خم برون آیید پی قطایف و پالوده تن بپالایید هلا که شاهد جان آینه همی‌جوید به صیقل آینه‌ها را ز زنگ بزدایید نمی‌هلند که مخلص بگویم این‌ها را ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید حبذا کارنامه‌ی ارتنگ ای بهار از تو رشک برده به رنگ صحنت از صحن خلد دارد عار سقفت از سقف چرخ دارد ننگ داده رنگ ترا قضا ترکیب کدره نقش ترا قدر بی‌رنگ صورت قندهار پیش تو زشت عرصه‌ی روزگار نزد تو تنگ وحش و طیرت بصورت و بصفت همه همراز در شتاب و درنگ تیر ترکانت فارغ از پرتاب تیغ گردانت ایمنست از زنگ داعی زایران درت بصریر هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ حاکی مطربان خمت به صدا هم در آن پرده و در آن آهنگ لب ناییت می‌سراید نای دست چنگیت می‌نوازد چنگ بوده بر یاد خواجه بی‌گه و گاه جام ساقیت پر شراب چو زنگ مجد دین بوالحسن که فرهنگش خاک را فر دهد هوا را هنگ آنکه عدلش در انتظام امور شکل پروین دهد به هفتو رنگ وانکه سهمش در انتقام حسود ناف آهو کند چو کام نهنگ تا بود پشت و روی کار جهان گه شکر در مزاج و گاه شرنگ باد پیوسته از سرشک حسد روی بدخواه تو چو پشت پلنگ ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته گوی در میدان وحدت کامران انداخته رایت مهر جمالت لایزال افروخته سایه‌ی چتر جلالت جاودان انداخته تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال پرتوی بر ظلمت‌آباد جهان انداخته نور خود را جلوه داده در لباس این و آن در جهان آوازه‌ی کون و مکان انداخته روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته از فروغ روی خود روی زمین افروخته پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته چیست عالم بی‌فروغ آفتاب روی تو؟ کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته پیش ازین بی‌تو جهان چون بود در کتم عدم؟ هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته در محیط هستیت عالم بجز یک موج نیست باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس موج این دریا به پیدا و نهان انداخته باز دریای جلالت ناگهان موجی زده جمله را در قعر بحر بی‌کران انداخته جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک صورت هریک خلافی در میان انداخته روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته آفتابی در هزاران آبگینه تافته پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف اختلافی در میان انس و جان انداخته تا جمال تو نبینند بی‌نقاب انقلاب بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته گشته‌ام سرگشته از وصف کمال کبریات ای کمال تو یقین را در گمان انداخته گرچه از دریای توحید آب حیوان می‌کشم مانده‌ام از تشنگی بر لب زبان انداخته تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته چهار روز ببودم به پیش تو مهمان سه روز دیگر خواهم بدن یقین می‌دان به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی که سخت این ترشی کند می‌کند دندان که جمله ترشی‌ها بدان گوار شود که تو ترش نکنی روی ای گل خندان گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست که تعبیه‌ست دو صد گلشکر در آن احسان ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان مگر به روز قیامت نهان شود رویت وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان اگر میان زمستان بهار نو خواهی درآ به باغ جمالت درخت‌ها بفشان به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند برآی بر سر منبر صفات خود برخوان غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر پری برآرد منبر چو دل شود پران مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن علف میاور پیشم منه نیم حیوان فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود که اهل مصر رهیده بدند از غم نان خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد که درروم به سخن او برون جهد ز میان غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند حذر چه سود کند یا گرفتن پالان مگر همو بنماید ره حذر کردن همو بدوزد انبان همو درد انبان مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا از آنک باد هوا نیست محرم ایشان هست کسی صافی و زیبانظر تا بکند جانب بالا نظر هست کسی پاک از این آب و گل تا بکند جانب دریا نظر پا بنهد بر کمر کوه قاف تا بزند بر پر عنقا نظر تا که نظر مست شود ز آفتاب تا بشود بی‌سر و بی‌پا نظر هست کسی را مدد از نور عشق تا فتدش جمله بدان جا نظر آب هم از آب مصفا شود هم ز نظر یابد بینا نظر جمله نظر شو که به درگاه حق راه نیابد مگر الا نظر در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی از خسروی ملکت پرویز خوشترست بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست دیگر حدیث کوثر و سرچشمه‌ی حیات مشنو که باده‌ی طرب انگیز خوشترست گو پست باش ناله‌ی مرغان صبح خیز لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب زیرا که باده‌ی شکرآمیز خوشترست گر دیگران ز میکده پرهیز می‌کنند ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست خواجو کنار دجله‌ی بغداد جنتست لیکن میان خطه‌ی تبریز خوشترست اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال برخلاف رضاست بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکی چنانکه در آیینه‌ی تصور ماست کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد که نقش بند حوادث ورای چون و چراست اگر چه نقش همه امهات می‌بندند در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست تفاوتی که درین نقشها همی بینی ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن که اقتضای قضاهای گندب خضراست چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست که بر طباع و موالید والی والاست کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ چگونه مولع آزار مردم داناست نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بی غاره‌ی زمین و سماست چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست به دست حادثه بندی نهاد بر پایم که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست خدایگان وزیران مشرق و مغرب که در وزارت صاحب شریعت وزراست سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست جهان خواجگی و خواجه‌ی جهان که به جاه به خواجگان ممالک برش علو و علاست زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست ز بار حلمش در جرم خاک استسلام ز تف قهرش در طبع آن استسقاست ز قدر اوست که تار سپهر با پودست ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق چه جای غمزه‌ی بید وکرشمهای گیاست در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد چه حد خنجر هندی و نیزه‌ی بطحاست به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور به زیر سایه‌ی عدل اندرش رجال و نساست ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است به جای دانش تو عقل گوییا شیداست ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا به روزگار بدارند و کار دست و دهاست تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست به درگه تو فلک را گذر به پای ادب به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون عیال دست تو آن موجها که در دریاست ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب مسیر امر ترا بال برق و پای صباست ز اعتدال هوایی که دولتت دارد حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو به ذات کل جهانی و کل او اجزاست وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست اگر فنا در هستی به گل برانداید ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست چه هیکلست به زیر تو در که با تک او بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی به عالمیت رساند که اندرو فرداست سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست به من جواب و سال امور دیوان را تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست سالکیست در این حالتم به غایت لطف گمان بنده چنانست کان نه نازیباست ز غایت کرم تست یا ز خامی من که با گناه چنین منکرم امید عطاست بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد که عمرهاست که در تف آفتاب عناست همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد که روز روشن اقبال تو شب اعداست به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست پسرا خیز تا صبوح کنیم راح را همنشین روح کنیم مفلسانیم یک زمان بگذار از شرابی دو تا فتوح کنیم باده نوشیم بی ریا از آنک با ریا توبه‌ی نصوح کنیم حال با شعر فرخی آریم رقص بر شعر بلفتوح کنیم ور بود زحمتی ز ناجنسی به نیازی دعای نوح کنیم ور سنایی هنوز خواهد خفت پیش ازو ما همی صبوح کنیم به نام آنکه هستی نام ازو یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت خدائی کافرینش در سجودش گواهی مطلق آمد بر وجودش تعالی الله یکی بی مثل و مانند که خوانندش خداوندان خداوند فلک بر پای دارو انجم افروز خرد را بی‌میانجی حکمت آموز جواهر بخش فکرتهای باریک به روز آرنده شب‌های تاریک غم و شادی نگار و بیم و امید شب و روز آفرین و ماه و خورشید نگه دارنده بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی وجودش بر همه موجود قاهر نشانش بر همه بیننده ظاهر کواکب را به قدرت کارفرمای طبایع را به صنعت گوهر آرای مراد دیده باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان خداوندی که چون نامش بخوانی نیابی در جوابش لن ترانی نیاید پادشاهی زوت بهتر ورا کن بندگی هم اوت بهتر ورای هر چه در گیتی اساسیست برون از هر چه در فکرت قیاسیست به جستجوی او بر بام افلاک دریده وهم را نعلین ادراک خرد در جستنش هشیار برخاست چو دانستش نمی‌داند چپ از راست شناسائیش بر کس نیست دشوار ولیکن هم به حیرت می‌کشد کار نظر دیدش چو نقش خویش برداشت پس انگاهی حجاب از پیش برداشت مبرا حکمش از زودی و دیری منزه ذاتش از بالا و زیری حروف کاینات ار بازجوئی همه در تست و تو در لوح اوئی چو گل صدپاره کن خود را درین باغ که نتوان تندرست آمد بدین داغ تو زانجا آمدی کاین جا دویدی ازین جا در گذر کانجا رسیدی ترازوی همه ایزدشناسی چه باشد جز دلیلی یا قیاسی قیاس عقل تا آنجاست بر کار که صانع را دلیل آید پدیدار مده اندیشه را زین پیشتر راه که یا کوه آیدت در پیش یا چاه چو دانستی که معبودی ترا هست بدار از جستجوی چون و چه دست زهر شمعی که جوئی روشنائی به وحدانیتش یابی گوائی گه از خاکی چو گل رنگی برآرد گه از آبی چو ما نقشی نگارد خرد بخشید تا او را شناسیم بصارت داد تا هم زو هراسیم فکند از هیت نه حرف افلاک رقوم هندسی بر تخته خاک نبات روح را آب از جگر داد چراغ عقل را پیه از بصر داد جهت را شش گریبان در سر افکند زمین را چار گوهر در برافکند چنان کرد آفرینش را به آغاز که پی بردن نداند کس بدان راز چنانش در نورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام نشاید باز جست از خود خدائی خدائی برتر است از کدخدائی بفرساید همه فرسودنیها همو قادر بود بر بودنیها چو بخشاینده و بخشنده‌ی جود نخستین مایه‌ها را کرد موجود بهر مایه نشانی از اخلاص که او را در عمل کاری بود خاص یکی را داد بخشش تا رساند یکی را کرد ممسک تا ستاند نه بخشنده خبر دارد ز دادن نه آنکس کو پذیرفت از نهادن نه آتش را خبر کو هست سوزان نه آب آگه که هست از جان فروزان خداوندیش با کس مشترک نیست همه حمال فرمانند و شک نیست کرا زهره ز حمالان راهش که تخلیطی کند در بارگاهش بسنجد خاک و موئی بر ندارد بیارد باد و بوئی بر ندارد زهی قدرت که در حیرت فزودن چنین ترتیب‌ها داند نمودن گر دهد یارت امان ایمن مشو ور ببخشاید، به جان ایمن مشو آن زمان کت گوید: ای من جمله تو جمله مکرست، آن زمان ایمن مشو روی او را گر ببینی آشکار باز خواهد شد نهان، ایمن مشو گر کنارت، گوید: از زر پر کنم تا نبندی در میان، ایمن مشو وقت بیگاهست، ها! گامی بپوی دزد همراهست، هان! ایمن مشو گر شوی ایمن ز خوف دزد، نیز از خلاف کاروان ایمن مشو ور نماز و روزه گمراهت کند از غرور این و آن ایمن مشو چون نهد دیوانه‌ای دانات نام عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو از کرامات ار بپری در هوا از هوا و از هوان ایمن مشو ای که اندر بی‌نشانی می‌روی از حریف بی‌نشان ایمن مشو اوحدی،چون سرش آمد بر زبان سر نگه دار، از زبان ایمن مشو آن دهان نیست که تنگ شکر است وان میان نیست که مویی دگر است زان تنم شد چو میانت باریک کز دهان تو دلم تنگ‌تر است به دهان و به میانت ماند چشم سوزن که به دو رشته در است هر که مویی ز میان و ز دهانت خبری باز دهد بی‌خبر است از میان تو سخن چون مویی است وز دهان تو سخن چون شکر است نه کمر را ز میانت وطنی است نه سخن را ز دهانت گذر است میم دیدی که به جای دهن است موی دیدی که میان کمر است چه میان چون الفی معدوم است چه دهان چون صدفی پر گوهر است چون میان تو سخن گفت فرید چون دهان تو از آن نامور است دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند سروران بر در سودای تو خاک قدمند شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست تا نگویی که اسیران کمند تو کمند حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس نشناسی که جگرسوختگان در المند تو سبکبار قوی حال کجا دریابی که ضعیفان غمت بارکشان ستمند سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد سست عهدان ارادت ز ملامت برمند تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازی‌ها کنم تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم چون این بنا برکنده شد آن گریه‌هامان خنده شد چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم در چاه تخمی کاشتن بی‌عقل را باشد روا این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی دل من دادی و نبود مرا از دل بیوفای تو شادی دل دهان دل به دوستی دادند تو مرا دل به دشمنی دادی قصد کردی به دل ربودن من بر هلاک دلم بر استادی تا دلم نستدی نیاسودی چون توان کرد از تو آزادی دل ببردی و جان شد از پس دل ای تن اندر چه محنت افتادی بر دل دوستان فرامشتی بر دل دشمنان همه یادی زین دودناک خانه گشادند روزنی شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال یارب، فرست خفته‌ی ما را دهل زنی خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی بهر یکی خیال گرفته عروسیی بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی آن سور و تعزیت همه با دست این نفس نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی » ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟ کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟ اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی جانیست بر پریده و وارسته از تنی این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی دو کون با توست، چو تو همدم منی هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست ای از درخت بخت شده شاد و منحنی هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی زان روشنی بزاید یک روشنی نو از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی بر میوها نوشته که زینها فطام نیست بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی بسیار اغنیا چو درختان سبز هست این نادره درخت ز سبزی بود غنی بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم کندر حضیض افتد، از ربوه‌ی سنی ای زاده‌ی عدم، تو بهر دم جوانتری وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی هستی میان پوست که از مغز بهترست عریان میان اطلس و شعری و ادکنی گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود با درد مریم، آری صد میوه‌ی جنی مینا کن برونی، و بینا کن درون دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟! ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی! یا در میان جانی، بس جانفزاستی آمیزش و منزهیت، در خصومتند که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی جمله حلاوت و طرب و عطاستی از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود گر اژدها نمودی، ما را عصاستی تو امن مطلقی و بر نارسیدگان اینست اعتقاد که خوف و رجاستی چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی یعقوب را همیشه صفا در صفاستی مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی تو کیمیا نه‌ی، علم کیمیاستی ای عشق جبرئیل در راز گستری گویی که وحی آر همه انبیاستی آنکس که عقل باشدش او این گمان برد و از گمان عقل و تفکر جداستی هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم گر باد نیست از چه سبب در هواستی گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش از کبر شدم دار، که با کبریاستی از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو سروبالایی به صحرا می‌رود رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود تا کدامین باغ از او خرمترست کو به رامش کردن آن جا می‌رود می‌رود در راه و در اجزای خاک مرده می‌گوید مسیحا می‌رود این چنین بیخود نرفتی سنگ دل گر بدانستی چه بر ما می‌رود اهل دل را گو نگه دارید چشم کان پری پیکر به یغما می‌رود هر که را در شهر دید از مرد و زن دل ربود اکنون به صحرا می‌رود آفتاب و سرو غیرت می‌برند کفتابی سروبالا می‌رود باغ را چندان بساط افکنده‌اند کدمی بر فرش دیبا می‌رود عقل را با عشق زور پنجه نیست کار مسکین از مدارا می‌رود سعدیا دل در سرش کردی و رفت بلکه جانش نیز در پا می‌رود ای جان و قوام جمله جان‌ها پر بخش و روان کن روان‌ها با تو ز زیان چه باک داریم ای سودکن همه زیان‌ها فریاد ز تیرهای غمزه وز ابروهای چون کمان‌ها در لعل بتان شکر نهادی بگشاده به طمع آن دهان‌ها ای داده به دست ما کلیدی بگشاده بدان در جهان‌ها گر زانک نه در میان مایی برجسته چراست این میان‌ها ور نیست شراب بی‌نشانیت پس شاهد چیست این نشان‌ها ور تو ز گمان ما برونی پس زنده ز کیست این گمان‌ها ور تو ز جهان ما نهانی پیدا ز کی می‌شود نهان‌ها بگذار فسانه‌های دنیا بیزار شدیم ما از آن‌ها جانی که فتاد در شکرریز کی گنجد در دلش چنان‌ها آن کو قدم تو را زمین شد کی یاد کند ز آسمان‌ها بربند زبان ما به عصمت ما را مفکن در این زبان‌ها ای مهین آصفی که عالم را آستان تو ملجاء است و پناه وی گزین سروری که بر کرمت راستان دو عالمند گواه وزرای دگر که داشته‌اند عزت و شان خود به جود نگاه چون ازیشان چو شاعران دگر همت من نبوده احسان خواه جو و کاهی برای استر من می‌فرستاده‌اند بی‌اکراه تو که از لطف خالق رازق بر همه فایقی به حشمت و جاه یا چو حکام سابق از احسان بفرست از برای او جو و کاه یا برای ملازمان دگر بستان از من این بلای سیاه ورنه مانند برق خرمن‌سوز سر به صحراش میدهم ناگاه کز تف شعله‌های آتش جوع نگذراد درین حدود گیاه ای سنبله‌ی زلف تو خرمن زده بر ماه وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع هندوی رسن باز تو بر مه زده خرگاه افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه صورت نتوان بست چنین موی میانی بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه ساقی به عقیق شکری می‌خوردم خون مطرب به نوای سحر می‌زندم راه در سلسله‌ی زلف رسن تاب تو پیچم باشد که دل خسته برون آورم از چاه همچون دل من هست پریشان و گرفتار در شست سر زلف گره گیر تو پنجاه آئینه رخسار تو زنگار برآورد از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه خواجو نبرد ره به سراپرده‌ی وصلت درویش کجا خیمه زند در حرم شاه هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد سر در میان مجلس عشاق برنکرد برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد ملک وجود را برسلطان عشق او بردیم و التفات بدان مختصر نکرد شد کاروان و خون دل بیقرار ما رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد ننوشت ماجرای دل و دیده‌ام دبیر تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد خواجو چگونه جامه‌ی جان چاک زد چو صبح گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد آزردن ما زمانه خو دارد مازار ازو گرت بیازارد وز عقل یکی سپر کن ارخواهی که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد تعویذ وفا برون کن از گردن ور نی به جفا گلوت بفشارد آن است کریم طبع کو احسان با اهل وفا و فضل خو دارد وز سفله حذر کند که ناکس را دانا چو سگ اهل خوار انگارد شوره است سفیه و سفله، در شوره هشیار هگرز تخم کی کارد؟ بر شوره مریز آب خوش زیرا نایدت به کار چون بیاغارد خاری است درشت صحبت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد مسپار به دهر سفله دل زیرا آزاده دلش به سفله نسپارد ایمن مشو از زمانه زیراک او ماری است که خشک و تر بیوبارد گر بگذرد از تو یک بدش فردا ناچاره ازان بترت باز آرد کم بیند مردم از جهان رحمت هرچند که پیش گرید و زارد این شوی کش پلید هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد وز شوی نهان به غدر و مکاری در جام شراب زهر بگسارد وان فتنه شده، ز دست این دشمن بستاند زهر و نوش پندارد آن را که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد بمرد نشمارد آن است خرد که حق این جادو مرد از ره دین و زهد بگزارد وز ابر زبان سرشک حکمت را بر کشت هش و خرد فرو بارد ور سر بکشد سرش زهشیاری بر پشتش بار دین برانبارد دیو است جهان که زهر قاتل را در نوش به مکر می بیاچارد چون روز ببیند این معادی را هر کس که برو خردش بگمارد آن را که به سرش در خرد باشد با دیو نشست و خفت چون یارد؟ مبارکتر شب و خرمترین روز به استقبالم آمد بخت پیروز دهلزن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود امروز نوروز مهست این یا ملک یا آدمیزاد پری یا آفتاب عالم افروز ندانستی که ضدان در کمینند نکو کردی علی رغم بدآموز مرا با دوست ای دشمن وصالست تو را گر دل نخواهد دیده بردوز شبان دانم که از درد جدایی نیاسودم ز فریاد جهان سوز گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود نمی‌دانست سعدی قدر این روز خرمی کان فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان سنت اهل عشق خواهی داشت درد را هم مزاج مرهم دان به عیاری که هفت مردان راست نقش شش روز کمتر از کم دان دوستان همچو مهر، نمامند دشمنان همچو ماه، محرم دان گنج عزلت توراست خاقانی عافیت هم ورا مسلم دان چار دیوار عزلتی که توراست بهتر از چار بالش جم دان چار بالش نشین عزلت را پنج نوبت زن دو عالم دان این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم هر شب به سیر کویش از کوچه‌ی خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم یک شب وصال داد مرا قاصد خیال با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر تا چون که نیست گردم داند که هست اویم ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست در عنا تا کی توان بودن به امید بهی هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست جان من خیز و جام باده بیار که مرا برگ پارسایی نیست ساغر و می به جان و دل بخرم پیش کس می بدین روایی نیست برخیز و برافروز هلا قبله‌ی زردشت بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز ناکام کند روی سوی قبله‌ی زردشت بس سرد نپایم که مرا آتش هجران آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت گر دست نهم بر دل از سوختن دل انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت پسر هند اگر چه خال منست دوستی ویم به کاری نیست ور نوشت او خطی ز بهر رسول به خطش نیز افتخاری نیست در مقامی که شیر مردانند در خط و خال اعتباری نیست ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما یک زاویه‌ای نیست که پر خون جگری نیست آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو او را بجز از وقت صبوحی سحری نیست بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست آن دل که همی ترسد از شعله‌ی آتش والله که به جز روزه مر او را سپری نیست بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش امروز به جز خاک مر او را مقری نیست ای داده به باد این مه با برکت و با خیر ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست بسیار کسا کو بر عیدی چو تو می‌خواست امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل بر جمال چهره‌ی آزادگان دینار نیست بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست ای سنایی خواجگی با عشق جانان شرط نیست جان به تیر عشق خسته دل به کیوان شرط نیست «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق پس به دل گفتن «انا الاعلی» چو هامان شرط نیست از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بی‌همتی پس لاف مردان شرط نیست چون «انا الله» در بیابان هدی بشنیده‌ای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست از پی مردانگی خواهی که در میدان شوی دور کردن گرد گویی همچو چوگان شرط نیست چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل» پس فغان و گریه اندر بیت احزان شرط نیست چون همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست هر که در خطه‌ی مسلمانیست متلاشی چو نفس حیوانیست هر که عیسی‌ست او ز مریم زاد هر که او یوسفست کنعانیست فرق باشد میان لام و الف این چه آشوب و حشو و لامانیست چه گرانی کنی ز کافه‌ی کاف این گرانی ز بهر ارزانیست تن خود را عمارتی فرمای کاین عمارت نصیب دهقانیست تا سنایی ز خاک سر بر زد در خراسان همه تن آسانیست فتنه‌ی روزگار او شده‌اند گر عراقی و گر خراسانیست آمد آن حور و دست من بربست زده استادوار نیش به دست زنخ او به دست بگرفتم چون رگ دست من ز نیش بخست گفت هشیار باش و آهسته دست هر جا مزن چون مردم مست گفتمش گر به دست بگرفتم زنخ ساده‌ی تو عذرم هست زان که هنگام رگ زدن شرطست گوی سیمین گرفتن اندر دست آمد آن رگ زن مسیح پرست تیغ الماس گون گرفته به دست کرسی افگند و بر نشست بر او بازوی خواجه‌ی عمید ببست نیش درماند و گفت: «عز علی» این چنین دست را نیابد خست سر فرو برد و بوسه‌ای دادش خون ببارید از دو دیده به طشت مرحبا بحری که آبش لذت از کوثر گرفت حبذا کانی که خاکش زینت از عنبر گرفت اتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جست اصل وقتی خضر بر دو فرع اسکندر گرفت جان و علم و عقل سرگردان درین فکرت مدام کان چه جوهر بود کز وی عالمی گوهر گرفت چتر همت تا بر عشق مطهر باز کرد هر کرا سر دید بی‌سر کردو کار از سر گرفت در همه بستان همت هیچ کس خاری ندید عکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نیافت پاره‌ای زان آب بر آتش زد آتش در گرفت چون قبولی دید خود را زان کرامتهای خام قبله ویران کرد تا عالم همه کافر گرفت هر که صاحب صدر بود از نور او روزی برند صورت دیگر نمود و سیرت دیگر گرفت مجرما ترسا که از فرمان عیسا سر بتافت دل بدان خرم که روزی سم خر در زر گرفت چون تجلی کرد بر سیمای جان سینای عشق آن بت سنگین آزر سنگ در آزر گرفت هر که در آباد جایی جست بی‌جایست و جاه هر که در ویرانه رنجی برد گنجی بر گرفت چون سنایی دید صد جا دفتر و یک دل ندید رغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت نگر تا حلقه‌ی اقبال ناممکن نجنبانی سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا سنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گوید به شعری در ز حرص آنکه یابد دیده‌ی بینا که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت چنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سینا ولیکن از طریق آرزو پختن خرد داند که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد ز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینا به استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابد نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا بلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشته ولیک از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بی‌فینا دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید بنده میان بندگان بسته میان به چاکری روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟ چون می‌شویم عاشق بر چهره‌ی تو باری از گلبن جمالت خاری است حسن خوبان مسکین کسی کزان گل قانع شود به خاری! خواهی که همچو زلفت عالم بهم بر آید؟ژ بنمای عاشقان را از طره‌ی تو تاری آن خوشدلی کجا شد؟ وان دور کو که ما را دیدار می‌نمودی، هر روز یک دو باری؟ ما را ز هم جدا کرد ایام ورنه ما را با دولت وصالت خوش بود روزگاری در پرده چند باشی؟ برگیر برقع از روی تا روی تو ببیند یک دم امیدواری در انتظار وصلت جانم رسید بر لب از وصل تو چه حاصل، ما را جز انتظاری؟ جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری ای به اقلیم کبریای تو در آسمان شحنه آفتاب عسس چند گویی چه خورده‌ای به وثاق تو بدانی اگر نداند کس چه خورم خون پنج و شش روزان نپزد مطبخم جز که هوس به خدایی که مجمل روزی به تفاصیل او رساند و بس که زمین و هوای خانه‌ی من نه همی مور بیند و نه مگس هین که اسباب زندگیم امروز هیچ معلوم نیست جز که نفس اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بدن نیست برگ دل از نور ایمان گر آگنده‌ای ترا خامشی به که تو بنده‌ای برین کار یزدان ترا راز نیست اگر جانت با دیو انباز نیست به گیتی دران کوش چون بگذری سرانجام نیکی بر خود بری کنون رزم سهراب رانم نخست ازان کین که او با پدر چون بجست چرخست ولیکن نه درو طالع نحسست خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست چون روی پریرویان با رنگ و نگارست بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست منزلگه جود و کرم و حلم و وقارست از روی سلاطینش هر روز بساطست وز بوسه‌ی شاهانش هر روز نثارست مشو محبوس ارکان و طبایع برون آی و نظر کن در صنایع تفکر کن تو در خلق سماوات که تا ممدوح حق گردی در آیات ببین یک ره که تا خود عرش اعظم چگونه شد محیط هر دو عالم چرا کردند نامش عرش رحمان چه نسبت دارد او با قلب انسان چرا در جنبشند این هر دو مادام که یک لحظه نمی‌گیرند آرام مگر دل مرکز عرش بسیط است که آن چون نقطه وین دور محیط است برآید در شبانروزی کم و بیش سراپای تو عرش ای مرد درویش از او در جنبش اجسام مدور چرا گشتند یک ره نیک بنگر ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب همی گردند دائم بی‌خور و خواب به هر روز و شبی این چرخ اعظم کند دور تمامی گرد عالم وز او افلاک دیگر هم بدین سان به چرخ اندر همی باشند گردان ولی برعکس دور چرخ اطلس همی‌گردند این هشت مقوس معدل کرسی ذات البروج است که آن را نه تفاوت نه فروج است حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ بر او بر همچو شیر و خوشه آونگ دگر میزان عقرب پس کمان است ز جدی و دلو و حوت آنجا نشان است ثوابت یک هزار و بیست و چارند که بر کرسی مقام خویش دارند به هفتم چرخ کیوان پاسبان است ششم برجیس را جا و مکان است بود پنجم فلک مریخ را جای به چارم آفتاب عالم آرای سیم زهره دوم جای عطارد قمر بر چرخ دنیا گشت وارد زحل را جدی و دلو و مشتری باز به قوس و حوت کرد انجام و آغاز حمل با عقرب آمد جای بهرام اسد خورشید را شد جای آرام چو زهره ثور و میزان ساخت گوشه عطارد رفت در جوزا و خوشه قمر خرچنگ را همجنس خود دید ذنب چون راس شد یک عقده بگزید قمر را بیست و هشت آمد منازل شود با آفتاب آنگه مقابل پس از وی همچو عرجون قدیم است ز تقدیر عزیزی کو علیم است اگر در فکر گردی مرد کامل هر آیینه که گویی نیست باطل کلام حق همی ناطق بدین است که باطل دیدن از ضعف یقین است وجود پشه دارد حکمت ای خام نباشد در وجود تیر و بهرام ولی چون بنگری در اصل این کار فلک را بینی اندر حکم جبار منجم چون ز ایمان بی‌نصیب است اثر گوید که از شکل غریب است نمی‌بیند مگر کین چرخ اخضر به حکم و امر حق گشته مسخر گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست گفتا که پری را چکنم رسم چنانست گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت گفتا که ترا نیز مگر میل میانست گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست گفتا خمش این کوی خرابات مغانست گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات تا شود دیده‌ی ما روشن از آثار صفات لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو جز وفای تو به یادم نبود روز وفات سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟ گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل هات حبیبی سکرا لا بفتور و کسل یقطع عن شاربه کل ملال و فشل باده چو زر ده که زرم ساغر پر ده که نرم غرقه مقصود شدی تا چه کنی علم و عمل اصبح قلبی سهرا من سکر مفتخرا ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل ای قدح امروز تو را طاق و طرنبیست بیا باده خنب ملکی داده حق عز و جل طفت به معتمرا فزت به مفتخرا من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل مست و خوشی خواجه حسن نی نی چنان مست که من کیسه زر مست کند لیک نه چون جام ازل لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع و روحنا کما تری فی درجات و دول توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخ اجل عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا من سکر مفتضح شاربه حیث دخل بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود در دل ماهی روشش به بود از قند و عسل یا اسدا عن لنا فنعم ما سن لنا حبک قد حببنا فاعف لنا کل زلل بس بود ای مست خمش جان ز بدن رست خمش باده ستان که دگران عربده دارند و جدل اسکت یا صاح کفی واعف عفا الله عفا هات رحیقا به صفا قد وصل الوصل وصل همچون سر زلف خود شکستی آن عهد که با رهی ببستی بد عهد نخوانمت نگارا هرچند که عهد من شکستی کس سیرت و خوی تو نداند من دانم و دل چنان که هستی از شاخ وفا گلم ندادی وز خار جفا دلم بخستی از هجر تو در خمارم امروز نایافته‌ای ز وصل هستی با این همه میل من سوی تو چون رفتن سیل سوی پستی از جان من ای عزیز چون جان کوتاه کن این درازدستی با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند چهره‌ی امروز در آیینه‌ی فردا خوش است برق را در خرمن مردم تماشا کرده است آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است فکر شنبه تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را عشرت امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است معنی این صورت از صورتگران چین بپرس مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس کفر دانی چیست دین را قبله‌ی خود ساختن معنی کفر ار نمی‌دانی ز اهل دین بپرس چون تو آگه نیستی از چشم شب‌پیمای من حال بیداری شبهای من از پروین بپرس گر گروهی ویس را با گل مناسب می‌نهند نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت از دل فرهاد شور شکر شیرین بپرس حال سرگردانی جمعی پریشان موبمو از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس قصه‌ی درد دل تیهو کجا داند عقاب از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی ز شمس دین طرب نوبهار بازآید نشاط بلبله و سبزه زار بازآید کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی چو وصل او بگشاید کنار بازآید کبوتر دل من در شکار باز پرید خنک زمانی کو از شکار بازآید بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار ز طبل دعوت من گر نگار بازآید چو ملک حسن بر وی مهم قرار گرفت بود که سوی دلم زو قرار بازآید چو خارخار دلم می‌نشیند از هوسش که گلشنش بر این خار خار بازآید چو مهرها که شود محو نطع آن گوهر دغای عشق چو خانه قمار بازآید ز مستی‌اش چه گمان بردمی که بعد از می ز هجر عربده کن آن خمار بازآید از این خمار مرا نیست غم اگر روزی به دستم آن قدح پرشرار بازآید هزار چشمه حیوان چه در شمار آید اگر از او لطف بی‌شمار بازآید سال کردم رخ را که چند زر باشی که جان من ز زری تو زار بازآید مرا جواب چو زر داد من زرم دایم مگر که سیمبر خوش عیار بازآید بگفتمش چو بماندی تو زنده بی آن جان چه عذر آری چون آن عذار بازآید من آن ندانم دانم که آه از تبریز کز آتشش ز دلم الحذار بازآید علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه علت ناصور تو گر زانک گرگ و دد شود هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی هر درخت تلخ و شیرین آنچ می‌ارزد شود ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد شود از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود وانگه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار تا یکی را خود از آن‌ها دولتی باشد شود نیکبختان در جهان بسیار آیند و روند لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد شود از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود یا راهبا انظر الی مصباح متشعشعا و استغن عن اصباح انظر الی راح تناهی لطفه و سبی النهی یا لطف‌ها من راح فالراح نسخ للعقول بنوره کالشمس عزل للنجوم و ماح الجد یسجد راحنا متخاضعا و اعوذ من راح یزید مزاحی اهل المزاح و اهل راح‌هالک لا خیر فیهم مسکرا او صاحی العقل مساح الزمان و اهله فتجانبوا من عاقل مساح الراح اجنحه لسکری انها یجتازهم بحرا بلا ملاح ذا الراح لا شرقیه غربیه من دنه مسکیه نفاح نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله زاد العقول و مدها بلقاح فتحوا العیون بطیبه و نسیمه سکروا به فاذا هم بملاح صاروا سکاری نحو باب ملیکنا ملک الملوک و روحهم کریاح ملک البصیره شمس دین سیدی ظلنا به ذی عزه مرتاح هاتوا من التبریز من صهبائهم من مازح متروق وشاح سر مویی سر عالم ندارم چه عالم چون سر خود هم ندارم چنان گم گشته‌ام از خویش رفته که گویی عمر جز یک دم ندارم ندارم دل بسی جستم دلم باز وگر دارم درین عالم ندارم چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز چرا خود را بسی ماتم ندارم بحمدالله که از بود و نبودم اگر شادی ندارم غم ندارم چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت که در هر دو جهان مرهم ندارم جهانی راز دارم مانده در دل که را گویم چو یک محرم ندارم حریفی می‌کنم با هفت دریا ولیکن زور یک شبنم ندارم بسی گوهر دهد دریام هر دم ولی چون ناقصم محکم ندارم اگر یک گوهر آید قسم عطار به قدر از هر دو کونش کم ندارم آب آتش می‌رود زان لعل آتش فام او می‌برد آرامم از دل زلف بی آرام او خط بخونم باز می‌گیرند و خونم می‌خورند جادوان نرگس مخمور خون آشام او حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر همچنان امید می‌دارم بلطف عام او کام فرهاد از لب شیرین چو بوسی بیش نیست خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او گر خداوندان عقلم نهی منکر می‌کنند پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک پای بند عشق را نبود نجات از دام او همچنانک هر کسی در معرفت می‌کند موصوف غیبی را صفت فلسفی از نوع دیگر کرده شرح باحثی مر گفت او را کرده جرح وآن دگر در هر دو طعنه می‌زند وآن دگر از زرق جانی می‌کند هر یک از ره این نشانها زان دهند تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند این حقیقت دان نه حق‌اند این همه نه به کلی گمرهانند این رمه زانک بی حق باطلی ناید پدید قلب را ابله به بوی زر خرید گر نبودی در جهان نقدی روان قلبها را خرج کردن کی توان تا نباشد راست کی باشد دروغ آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ بر امید راست کژ را می‌خرند زهر در قندی رود آنگه خورند گر نباشد گندم محبوب‌نوش چه برد گندم‌نمای جو فروش پس مگو کین جمله دمها باطل‌اند باطلان بر بوی حق دام دل‌اند پس مگو جمله خیالست و ضلال بی‌حقیقت نیست در عالم خیال حق شب قدرست در شبها نهان تا کند جان هر شبی را امتحان نه همه شبها بود قدر ای جوان نه همه شبها بود خالی از آن در میان دلق‌پوشان یک فقیر امتحان کن وانک حقست آن بگیر ممن کیس ممیز کو که تا باز داند حیزکان را از فتی گرنه معیوبات باشد در جهان تاجران باشند جمله ابلهان پس بود کالاشناسی سخت سهل چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل ور همه عیبست دانش سود نیست چون همه چوبست اینجا عود نیست آنک گوید جمله حق‌اند احمقیست وانک گوید جمله باطل او شقیست تاجران انبیا کردند سود تاجران رنگ و بو کور و کبود می‌نماید مار اندر چشم مال هر دو چشم خویش را نیکو بمال منگر اندر غبطه‌ی این بیع و سود بنگر اندر خسر فرعون و ثمود اندرین گردون مکرر کن نظر زانک حق فرمود ثم ارجع بصر هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت به همه عالمش از من نتوانند خرید هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ گر من از خار بترسم نبرم دامن گل کام در کام نهنگست بباید طلبید مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم که محالست که در خود نگرد هر که تو دید آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند چند چون ماهی بر خشک توانند طپید سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید تا نقش تو هست در ضمیرم نقش دگری کجا پذیرم آن هندوی چشم را غلامم و آن کافر زلف را اسیرم چشم تو به غمزه‌ی دلاویز مستی است که می‌زند به تیرم ای عشق مناسبت نگه‌دار او محتشم است و من فقیرم صدسال اگر بسوزم از عشق و این خود صفتی است ناگزیرم، باشد چو چراغ حاصلم آن کاخر چو بسوختم بمیرم گر عشق بسوزدم عجب نیست کو آتش تیز و من حریرم شمعم که به عاقبت درین سوز هم کشته شوم اگر نمیرم در گوش نکردم از جوانی پندی که بداد عقل پیرم برخاسته‌ام بدان کزین پس «بنشینم و صبر پیش گیرم» دل زنده به عشق تست غم نیست گر من ز محبتت بمیرم ما عشق روی آن نگاریم زان خسته و زار و دلفگاریم همواره به بند او اسیریم پیوسته به دام او شکاریم او دلبر خوب خوب خوبست ما عاشق زار زار زاریم ترسم که جهان خراب گردد از دیده سرشگ از آن نباریم از فتنه‌ی زلف مشکبارش گویی که همیشه در خماریم آخر بنگویی ای نگارین کاندر هوس تو بر چه کاریم گر دست تو نیست بر سر ما ما خود سر این جهان نداریم ما را به جفای خود میازار کازرده‌ی جور روزگاریم چون تو به جمال بی مثالی ما بی تو بدل به دل نداریم خاک قدمت اگر بیابیم در دیده به جای سرمه داریم ما را به جهان مباد شادی گر ما غم تو به غم شماریم دلبرا عشق تو نه کار من است وین که دارم نه اختیار من است آب چشم من آرزوی تو بود آرزوی تو در کنار من است آنچه از لطف و نیکوی در تست همه آشوب روزگار من است تا غمت در درون سینه‌ی ماست مرگ بیرون در انتظار من است عشق تا چنگ در دل من زد مطربش ناله‌های زار من است شب ز افغان من نمی‌خسبد هر که را خانه در جوار من است خار تو در ره من است چو گل پای من در ره تو خار من است دوش سلطان حسنت از سر کبر با خیالت که یار غار من است، سخنی در هلاک من می‌گفت غم عشق تو گفت کار من است سیف فرغانی از سر تسلیم با غم تو که غمگسار من است، گفت گرد من از میان برگیر که هوا تیره از غبار من است هر دل که ز خویشتن فنا گردد شایسته‌ی قرب پادشا گردد هر گل که به رنگ دل نشد اینجا اندر گل خویش مبتلا گردد امروز چو دل نشد جدا از گل فردا نه ز یکدگر جدا گردد خاک تن تو شود همه ذره هر ذره کبوتر هوا گردد ور در گل خویشتن بماند دل از تنگی گور کی رها گردد دل آینه‌ای است پشت او تیره گر بزدایی بروی وا گردد گل دل گردد چو پشت گردد رو ظلمت چو رود همه ضیا گردد هرگاه که پشت و روی یکسان شد آن آینه غرق کبریا گردد ممکن نبود که هیچ مخلوقی گردید خدای یا خدا گردد اما سخن درست آن باشد کز ذات و صفات خود فنا گردد هرگه که فنا شود ازین هر دو در عین یگانگی بقا گردد حضرت به زبان حال می‌گوید کس ما نشود ولی ز ما گردد چیزی که شود چو بود کی باشد کی نادایم چو دایما گردد گر می‌خواهی که جان بیگانه با این همه کار آشنا گردد در سایه‌ی پیر شو که نابینا آن اولیتر که با عصا گردد کاهی شو و کوه عجب بر هم زن تا پیر تو را چو کهربا گردد ور این نکنی که گفت عطارت هر رنج که می‌بری هبا گردد به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق چو خود عوری، چرا بخشی قبا را چو رنجوری، چرا ریزی دوا را کسی را قدرت بذل و کرم بود که دیناریش در جای درم بود بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش بجان پرداز و با تن سرگران باش تن خاکی به پیراهن نیرزد وگر ارزد، بچشم من نیرزد ره تن را بزن، تا جان بماند ببند این دیو، تا ایمان بماند قبائی را که سر مغرور دارد تن آن بهتر که از خود دور دارد از آن فارغ ز رنج انقیادیم که ما را هر چه بود، از دست دادیم از آن معنی نشستم بر سر راه که تا از ره شناسان باشم آگاه مرا اخلاص اهل راز دادند چو جانم جامه‌ی ممتاز دادند گرفتیم آنچه داد اهریمن پست بدین دست و در افکندیم از آندست شنیدیم اعتذار نفس مدهوش ازین گوش و برون کردیم از آن گوش در تاریک حرص و آز بستیم گشودند ار چه صد ره، باز بستیم همه پستی ز دیو نفس زاید همه تاریکی از ملک تن آید چو جان پاک در حد کمال است کمال از تن طلب کردن وبال است چو من پروانه‌ام نور خدا را کجا با خود کشم کفش و قبا را کسانی کاین فروغ پاک دیدند ازین تاریک جا دامن کشیدند گرانباری ز بار حرص و آز است وجود بی تکلف بی نیاز است مکن فرمانبری اهریمنی را منه در راه برقی خرمنی را چه سود از جامه‌ی آلوده‌ای چند خیال بوده و نابوده‌ای چند کلاه و جامه چون بسیار گردد کله عجب و قبا پندار گردد چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم چو بی پرواست، در کارش چه کوشم شکستیمش که جان مغزست و تن پوست کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست اگر هر روز، تن خواهد قبائی نماند چهره‌ی جان را صفائی اگر هر لحظه سر جوید کلاهی زند طبع زبون هر لحظه راهی اندر این جمع شررها ز کجاست دود سودای هنرها ز کجاست من سر رشته خود گم کردم کاین مخالف شده سرها ز کجاست گر نه دل‌های شما مختلفند در من از جنگ اثرها ز کجاست گر چو زنجیر به هم پیوستیم این فروبستن درها ز کجاست گر نه صد مرغ مخالف این جاست جنگ و برکندن پرها ز کجاست ساقیا باده به پیش آر که می خود بگوید که دگرها ز کجاست تو اگر جرعه نریزی بر خاک خاک را از تو خبرها ز کجاست عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود شها نوای تو برعکس بانگ داوودست کز آن بمرد و از این زنده می‌شود موجود ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی که از پگاه تو امروز مولعی به سرود سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود یقین که بوی گل فقر از گلستانیست مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود خنک کسی که از این بوی کرته یوسف دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل خدای گفت که انسان لربه لکنود تو سود می طلبی سود می‌رسد از یار ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود ستاره ایست خدا را که در زمین گردد که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود بسا سحر که درآید به صومعه ممن که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ به صد مقامم یابند چون خیال خدود زمینیان را شمعم سماییان را نور فرشتگان را روحم ستارگان را بود اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست به آسمان منگر سوی من نگر بین جود ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود جواب گویدش آدم که این سجود او راست تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود ز گرد چون و چرا پرده‌ای فرود آورد میان اختر دولت میان چشم حسود ستاره گوید رو پرده تو افزون باد ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود بسا سال و جوابی که اندر این پرده‌ست بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده به سجده بام سموات و ارض می‌پیمود به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود چرا روم به چه حجت چه کرده‌ام چه سبب بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود مرا چه گمره کردی مراد تو این بود چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود خری که مات تو گردد ببرد از در ما نخواهمش که بود عابد چو ما معبود ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود هزار شکر خدا را که عقل کلی باز ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود همه سپند بسوزیم بهر آمدنش سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم به کوه طور چه آریم کاه دودآلود چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت درون خاک مقیمان عالم محدود چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود خدای گربه بدان آفرید تا موشان نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود دم مسیح غلام دمت که پیش از تو بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود همه کسان کس آنند کش کسی کرد او همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود خموش باش که گفتار بی‌زبان داری که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی هزار کافر و ممن نهاد سر به سجود شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت من فکندم خویش را از خاکساری در رهش او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین خانه‌ی چشم مرا از گریه ویران کردو رفت روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت باد یارب در امان از درد بی‌درمان عشق آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟ که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد نه‌ای ای خاک‌خوار آگه که هرکه‌ش خاک‌خور باشد سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد نمی‌بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند تو را، ای خاک خوار، آن خاک بی‌آچار نگوارد؟ تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد به دانه‌ی گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را چنان کرده‌است کورا کس همی زین دو نپندارد؟ چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه همی خاکی خورد همواره کب او را بیاغارد کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را که هر یک زان یکی کار و یکی پیشه‌ی دگر دارد چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟ تو را در دانه‌ی خرماست، ای بینا دل، این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید سزد گر در دو دیده‌ی خویش تخم شکر او کارد از آن پس که‌ت نکوئی‌ها فراوان داد بی‌طاعت گر او را تو بیازاری تو را بی‌شک بیازارد خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد نشانه‌ی بندگی شکر است، هرگز مردم دانا به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی چو دانا خوشه‌ی دل را به دست عقل بفشارد اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد تو ای کشته‌ی جهالت سوی او شو تا شوی زنده که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد گفت روزی شاه مسعود از قضا اوفتاده بود از لشگر جدا باد تگ می‌راند تنها بی‌یکی دید بر دریا نشسته کودکی در بن دریا فکنده بود شست شه سلامش کرد و درپیشش نشست کودکی اندوهگین بنشسته بود هم دلش آغشته هم جان خسته بود گفت ای کودک چرایی غم‌زده من ندیدم چون تو یک ماتم‌زده کودکش گفت ای امیر پر هنر هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر مادری داریم بر جا مانده سخت درویش است و تنها مانده از برای ماهیی، هر روز دام اندر اندازم، کنم تا شب مقام چون بگیرم ماهیی با صد زحیر قوت ما آنست تا شب، ای امیر شاه گفتا خواهی ای طفل دژم تا کنم همبازیی با تو به هم گشت کودک راضی و انباز شد شاه اندر بحر شست اندازشد شست کودک دولت شاهی گرفت لاجرم آن روز صد ماهی گرفت آن همه ماهی چو کودک دید پیش گفت این دولت عجب دارم ز خویش دولتی داری به غایت ای غلام کین همه ماهی درافتادت به دام شاه گفتا گم بباشی ای پسر گر ز ماهی گیر خود یابی خبر دولتی تر از منی این جایگاه زانک ماهی گیر تو شد پادشاه این بگفت و گشت بر مرکب سوار طفل گفتش قسم خود کن آشکار گفت امروز این دهم، نکنم جدا آنچ فردا صید افتد آن مرا صید ما فردا تو خواهی بود بس لاجرم من صید خود ندهم به کس روز دیگر چون به ایوان بازرفت خاطر شه از پی انباز رفت رفت سرهنگی و کودک رابخواند شه بانبازیش در مسند نشاند هرکسی میگفت شاها او گداست شاه گفتا هرچ هست انباز ماست چون پذیرفتیم رد نتوانش کرد این بگفت و همچو خود سلطانش کرد کرد از آن کودک طلب کاری سال کز کجا آوردی آخر این کمال گفت شادی آمد و شیون گذشت زانک صاحب دولتی بر من گذشت در طریقت دو صد کمین دارم لیک صد چشم خرده بین دارم این نشان‌ها که بر رخم پیداست دانک از شاه همنشین دارم آن یکی گنج کز جهان بیش است در دل و جان خود دفین دارم ظلمت شک جای من بادا گر از آن رو سر یقین دارم من نهانی ز جبرئیل امین جبرئیل دگر امین دارم نقش چین مر مرا چه کار آید چونک بر رخ ز عشق چین دارم اسپ اقبال را ببرم پی زانک بر پشت عشق زین دارم پای دار است جان من در عشق چونک پاهای آهنین دارم از دمم بوی باغ می آید کز درون باغ و یاسمین دارم از فرح پایم از زمین دور است چونک در لامکان زمین دارم رو به تبریز شرح این بطلب زانک من این ز شمس دین دارم ای بی‌تو محال جان فزایی وی در دل و جان ما کجایی گر نیم شبی زنان و گویان سرمست ز کوی ما درآیی جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی در بام فلک درافتد آتش گر بر سر بام خود برآیی با روی تو کیست قرص خورشید تا لاف زند ز روشنایی هم چشمی و هم چراغ ما را هم دفع بلا و هم بلایی در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه می‌نمایی ای بلبل مست از فغانت می‌آید بوی آشنایی می‌نال که ناله مرهم آمد بر زخم جراحت جدایی تا کشف شود ز ناله تو چیزی ز حقیقت خدایی دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم درج یاقوت درفشان کردی دیو بودی و قصد جان کردی شکری خواستم از لعل لبت هر دو لب را شکرستان کردی گفتم این لحظه یافتم شکری روی از آستین نهان کردی وا گرفتی ز بیدلی شکری با چنین لب چرا چنان کردی از سبک روحی تو این نسزد گر تو بر خشم سر گران کردی عشوه دادی مرا در اول کار دلم از وصل شادمان کردی آخر کار چون ز دست شدم چشمم از هجر خون‌فشان کردی ریختی تیر غمزه بر رویم تا مرا پشت چون کمان کردی چون دلم پیش خود هدف دیدی دل من بد بتر از آن کردی آن چه کردی ز جور با عطار شیوه‌ی دور آسمان کردی پیش‌بینی این خرد تا گور بود وآن صاحب دل به نفخ صور بود این خرد از گور و خاکی نگذرد وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد زین قدم وین عقل رو بیزار شو چشم غیبی جوی و برخوردار شو هم‌چو موسی نور کی یابد ز جیب سخره‌ی استاد و شاگردان کتاب زین نظر وین عقل ناید جز دوار پس نظر بگذار و بگزین انتظار از سخن‌گویی مجویید ارتفاع منتظر را به ز گفتن استماع منصب تعلیم نوع شهوتست هر خیال شهوتی در ره بتست گر بفضلش پی ببردی هر فضول کی فرستادی خدا چندین رسول عقل جزوی هم‌چو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش نیست نور برق بهر رهبری بلک امریست ابر را که می‌گری برق عقل ما برای گریه است تا بگرید نیستی در شوق هست عقل کودک گفت بر کتاب تن لیک نتواند به خود آموختن عقل رنجور آردش سوی طبیب لیک نبود در دوا عقلش مصیب نک شیاطین سوی گردون می‌شدند گوش بر اسرار بالا می‌زدند می‌ربودند اندکی زان رازها تا شهب می‌راندشان زود از سما که روید آنجا رسولی آمدست هر چه می‌خواهید زو آید به دست گر همی‌جویید در بی‌بها ادخلوا الابیات من ابوابها می‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست از سوی بام فلکتان راه نیست نیست حاجتتان بدین راه دراز خاکیی را داده‌ایم اسرار راز پیش او آیید اگر خاین نیید نیشکر گردید ازو گرچه نیید سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل نیست کم از سم اسپ جبرئیل سبزه گردی تازه گردی در نوی گر توخاک اسپ جبریلی شوی سبزه‌ی جان‌بخش که آن را سامری کرد در گوساله تا شد گوهری جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او آنچنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو گر امین آیید سوی اهل راز وا رهید از سر کله مانند باز سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند که ازو بازست مسکین و نژند زان کله مر چشم بازان را سدست که همه میلش سوی جنس خودست چون برید از جنس با شه گشت یار بر گشاید چشم او را بازدار راند دیوان را حق از مرصاد خویش عقل جزوی را ز استبداد خویش که سری کم کن نه‌ای تو مستبد بلک شاگرد دلی و مستعد رو بر دل رو که تو جزو دلی هین که بنده‌ی پادشاه عادلی بندگی او به از سلطانیست که انا خیر دم شیطانیست فرق بین و برگزین تو ای حبیس بندگی آدم از کبر بلیس گفت آنک هست خورشید ره او حرف طوبی هر که ذلت نفسه سایه‌ی طوبی ببین وخوش بخسپ سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسپ ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست مستعد آن صفا و مهجعیست گر ازین سایه روی سوی منی زود طاغی گردی و ره گم کنی کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را هزار صید دلت پیش تیر بازآید بدین صفت که تو داری کمان ابرو را تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی که روز معرکه بر خود زره کنی مو را دیار هند و اقالیم ترک بسپارند چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را حصار قلعه باغی به منجنیق مده به بام قصر برافکن کمند گیسو را مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم سخن بگفتی و قیمت برفت لل را بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست چنان که معجز موسی طلسم جادو را به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد که بخت راست فضیلت نه زور بازو را به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت نیکو را گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب به آه و ناله‌ی شبها اسیرم کرد و فارغ شد چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب در خانه غم بودن از همت دون باشد و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد پرواز چنین مرغی از کون برون باشد بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد جام می موسی کش شمس الحق تبریزی تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم شد چو مویی تنم از غصه‌ی نادیدن تو رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم اثری نیست درین پیرهن از هستی من وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم آتش عشق تو از سینه‌ی من ننشیند مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم خلق گویند: برو توبه کن از شیوه‌ی عشق می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین غمز عین من ملاح فی وصال مستبین رویه المعشوق یوما فی مقام موحش زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین عفروا من ترب باب بغیه وجهی مدا فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین سیدا مولا کریما عالما مستیقظا استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق آمن من کل خوف او بلاء او مکین تمره یصفی عقولا کدرت انوارها فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای الرزین وقتست کز ورای سراپرده‌ی عدم سلطان گل بساحت بستان زند علم دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی هر دم عروس غنچه برون آید از حرم از کلک نقشبند قضا در تحیرم کز سبزه بر صحیفه‌ی بستان زند رقم آثار صنع بین که بتاثیر نامیه هر دم لطیفه‌ئی بوجود آید از عدم صحن چمن ز زمزمه‌ی بلبل سحر گردد پر از ترنم زیر و نوای بم از آب چشمه تیره شود چشمه‌ی حیات وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی همچون شکنج طره خوبان گرفته خم گر در چمن بخنده درآید گل در روی باور مکن که او بدوروئیست متهم نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد نازک دلست غنچه از آن می‌شود دژم بیچاره لاله هست دلش در میان خون گوئی ز دست باد صبا می‌برد ستم بر سرو سوسن از چه زبان می‌کند دراز آزاده راز طعن زبان آوران چه غم خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی نتوان نهاد در ره آزادگی قدم بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار همچون بساط مجلس فرمانده عجم بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت بر کف نهاده لاله‌ی دلخسته جام جم ای همه سیرت تو هنگ و ثبات چه کنم بی‌ثبات و بی‌هنگم گر خطایی برفت بر قلمم هست از آن شرم چون قلم رنگم تا نگویی که شعر نیرنگیست حاش لله نه مرد نیرنگم از جهانی به تست فخرم و بس گرچه هست از جهانیان ننگم الحق الحق بدانچه کردستم در خور هر عتاب و هر جنگم چه شود از من این گران مشمر هم تو دانی که بس سبک سنگم بد مشو با من و مکن دل تنگ که ز بد کرده نیک دلتنگم □لنگ خواهی مرا روا باشد دل از این من چگونه تنگ کنم تا ترا من به قلتبانی تو حاش لله که هیچ ننگ کنم آن ترا از زن و مرا ز خدا چون به میزان خود به سنگ کنم تو بدان صلح کرده‌ای با زن من بدین با خدای جنگ کنم آه ازین واعظان منبر کوب! شرمشان نیست خود ز منبر و چوب روی وعظی که در پریشانیست عین شوخی و محض نادانیست بر سر منبر و مقاوم رسول نتوان رفتن از طریق فضول آن تواند قدم نهاد آنجا که نیارد ز عشوه یاد آنجا نفس از شهوت و غضب نزند دست و پای از سر طرب نزند مشفق خلق و نیک خواه بود علم او بر عمل گواه بود از جهان جز حلال نپسندد هوس جاه و مال نپسندد در دم بوته‌ی ریاضت و قهر متفق گشته سر او با جهر خلق او بوی مشک ناب دهد سر او نور آفتاب دهد هر چه گوید درست گوید و حق زر نخواهد، که کدیه باشد و دق علم تفسیر خوانده بر استاد باشدش اکثر حدیث به یاد به تکبر برین زمین نرود بر در خلق جز به دین نرود آنکه در علمش این مقام بود شاید ار مرشد و امام بود آنچه بر عالمان وبال آمد حب دنیا و جمع مال آمد زلت خاص آفت عامیست زله بستن ز غایت خامیست واعظی، خود کن آنچه میگویی نکنی، درد سر چه میجویی؟ جای پیغمبر و رسول خدای چه نشینی؟ بایست بر یک پای سر فرا پیش و دستها برهم سینه پرجوش و چشمها پر نم عرض کن تحفهای بیخوابی نقدهایی که در سحر یابی در دل اهل صدق تخم بهشت زین نم و زین تپش توانی کشت دو سه افسرده را به گرمی کش سخت جانی دورا به نرمی کش عام را از حلال گوی و حرام خاص را مخلص حدیث و کلام بس ازین شعرهای بادانگیز آب قرآن بر آتش تن ریز منشان پیش یکدگر زن و مرد ور نشینند منع باید کرد وعظ زن عفتست و مستوری مده او را به وعظ دستوری زن که او شاهد و جوان باشد نازک و نغز و دلستان باشد خود به مجلس چرا شود حاضر؟ به جوانان و امردان ناظر؟ شیخ بر منبر و زنان بر لم بر سر دیگران کشیده قلم برده خاتون به تخت بر کالا تا بود مرد زیر و زن بالا خوب چون روی خود بیاراید از نماز و ورع چه کار آید؟ دست بیرون کند، ز دست روی ور نگاهیت کرد، مست روی واعظ شب شب از سر منبر چون بدید آن دو زلف چون عنبر یاد گیرد شب اندران احیا آیت یا عزیز و یا یحیی سوی مقری کند به روز نگاه هم چو یعقوب در تاسف و آه پس بخوانند مقریان ز نخست سوره‌ی یوسف و زلیخا چست تا ز قرآن کلاه و جامه کند همه را محو عشق نامه کند داند ار ساوجیست ورکاشیست کین نه وعظست ناز و جماشیست چه دهی دین و باغ رز چه کنی؟ دم دستار چار گز کنی؟ لاف چندین مزن ز نقل ورق سخنی کسب کن به کد و عرق چند باشی عیال فکر کسان؟ چه گشاید ترا ز ذکر کسان؟ ذکر خود را بلند گردانی اگر از جمع شیرمردانی فضل و علم تو جز روایت نیست با تو خود غیر ازین حکایت نیست مکن از جامه‌ی کسان زینت منمای آنچه نیست در طینت پیش ازین کاملا که بودستند معجزات سخن نمودستند زان معانی که داشتند همه یادگاری گذاشتندهمه ایکه مقبول و مقبلی آنجا از نشانها چه میهلی آنجا؟ راست گویی به راستگاری کوش این سخن را ز راستان بنیوش ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم دل بیمار شد از دست رفیقان مددی تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم سایه طایر کم حوصله کاری نکند طلب از سایه میمون همایی بکنیم دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم زاهدی در غزنی از دانش مزی بد محمد نام و کفیت سررزی بود افطارش سر رز هر شبی هفت سال او دایم اندر مطلبی بس عجایب دید از شاه وجود لیک مقصودش جمال شاه بود بر سر که رفت آن از خویش سیر گفت بنما یا فتادم من به زیر گفت نامد مهلت آن مکرمت ور فرو افتی نمیری نکشمت او فرو افکند خود را از وداد در میان عمق آبی اوفتاد چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد از فراق مرگ بر خود نوحه کرد کین حیات او را چو مرگی می‌نمود کار پیشش بازگونه گشته بود موت را از غیب می‌کرد او کدی ان فی موتی حیاتی می‌زدی موت را چون زندگی قابل شده با هلاک جان خود یک دل شده سیف و خنجر چون علی ریحان او نرگس و نسرین عدوی جان او بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر بانگ طرفه از ورای سر و جهر گفت ای دانای رازم مو به مو چه کنم در شهر از خدمت بگو گفت خدمت آنک بهر ذل نفس خویش را سازی تو چون عباس دبس مدتی از اغنیا زر می‌ستان پس به درویشان مسکین می‌رسان خدمتت اینست تا یک چند گاه گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه بس سال و بس جواب و ماجرا بد میان زاهد و رب الوری که زمین و آسمان پر نور شد در مقالات آن همه مذکور شد لیک کوته کردم آن گفتار را تا ننوشد هر خسی اسرار را ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن بر درختی کشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن این طناب خیمه را برهم مزن خیمه توست آخر ای سلطان مکن نیست در عالم ز هجران تلختر هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد روی زیبای تو با ماه یکایک میزد سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد خاطر خسته‌ی عشاق مشوش میکرد زو هر آن حلقه بر گوشه‌ی مه میافتاد دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد تیر بر سینه‌ام آن غمزه‌ی فتان میزد قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد پیش نقش رخ تو دیده‌ی خونریز عبید صفحه‌ی چهره به خونابه منقش میکرد ای بهمت ورای چرخ اثیر چرخ در جنت همت تو قصیر ای بقدر و شرف عدیم شبیه وی به جود و سخا عدیم نظیر پیش وهم تو کند سیر شهاب پیش دست تو زفت ابر مطیر نه به فر تو در کمان برجیس نه به طبع تو در دو پیکر تیر قلمت راز چرخ را تاویل سخنت علم غیب را تفسیر برق با برق فکرت تو صبور بحر با بحر خاطر تو غدیر بگشایی گه سال و جواب مشکلات فلک به دست ضمیر خدمتت حرفه‌ی وضیع و شریف درگهت قبله‌ی صغیر و کبیر ای جوان بخت سروری که ندید چون تو فرزانه چشم عالم پیر بنده را خصم اگر به کین تو کرد نقش عنوان نامه‌ی تزویر مالش این بس که تا به حشر بماند بی‌گنه مست شربت تشویر مبر امیدش از عطای بزرگ ای بزرگ جهان به جرم حقیر زانکه جز دست جود تو نکشد پای ظلم و نیاز در زنجیر مادری پیر دارد و دو سه طفل از جهان نفور جفت نفیر همه گریان و لقمه از اومید همه عریان و جامه از تدبیر کرده از حرص تیز و دیده‌ی کند دیدها وقف روزن ادبیر غم دل کرده بر رخ هر یک صورت حال هر یکی تصویر دست اقبالت ار بنگشاید بند ادبار زین معیل فقیر گاو دوشای عمر او ندهد زین پس از خشکسال حادثه شیر پای من بنده چون ز جای برفت کارم از دست من برون شده گیر من چه گویم که حال من بنده حال من بنده می‌کند تقریر تا بود چرخ را جنوب و شمال تا بود ماه را مدار و مسیر تخت بادت همیشه چرخ بلند تاج بادت همیشه بدر منیر اشک بدخواهت از حسد چو بقم روی بدگویت از عنا چو زریر قامت دشمنت چو قامت چنگ ناله‌ی حاسدت چو ناله‌ی زیر بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا عین وادی فراموشی بود لنگی و کری و بیهوشی بود صد هزاران سایه‌ی جاوید تو گم شده بینی ز یک خورشید تو بحرکلی چون بجنبش کرد رای نقشها بر بحر کی ماند بجای هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرک گوید نیست این سوداست بس هرک در دریای کل گم بوده شد دایما گم بوده‌ی آسوده شد دل درین دریای پر آسودگی می‌نیابد هیچ جز گم بودگی گر ازین گم بودگی بازش دهند صنع بین گردد، بسی رازش دهند سالکان پخته و مردان مرد چون فرو رفتند در میدان درد گم شدن اول قدم، زین پس چه بود لاجرم دیگر قدم را کس نبود چون همه در گام اول گم شدند تو جمادی گیر اگر مردم شدند عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت گر پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند بذل لیک اگر پاکی درین دریا بود او چون بود در میان زیبا بود نبود او و او بود، چون باشد این از خیال عقل بیرون باشد این صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان آب می بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند در شکر ریز طرب بر عده داران رزان از پی کاوین بهای کاویان افشانده‌اند تا به دست آورده‌اند از جام و می صبح و شفق زیر پای ساقیان گنج روان افشانده‌اند کرده‌اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر بر سر مرغان و در پای مغان افشانده‌اند بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده‌اند خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام پس پیاپی دجله‌ای در جرعه دان افشانده‌اند حرمت من را که می‌گشنیز دیگ عیش‌هاست بر سر گشنیزه‌ی حصرم روان افشانده‌اند کیسه‌های زر به برگ گندنا سر بسته‌اند بر سپهر گندناگون دست از آن افشانده‌اند تا به پای پیل می بر کعبه‌ی عقل آمده است پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده‌اند خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده‌اند چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست بر رکاب باده عمر رایگان افشانده‌اند زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران کانهمه در روی چرخ جانستان افشانده‌اند خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت زهره‌وار از لب ثریا بی‌کران افشانده‌اند بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع جان بر آن آبستن فریاد خوان افشانده‌اند چنگ همچون جره‌باز ازرق و کبکان بزم دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشانده‌اند پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده‌اند اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده‌اند دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او بچه‌ی طاووس علوی آشیان افشانده‌اند مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس در تنوره کیمیای جان جان افشانده‌اند چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشانده‌اند یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده‌اند رومیان بین کز مشبک قلعه‌ی بام آسمان نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده‌اند شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده‌اند کرده‌اند از زاده‌ی مریخ عقرب خانه‌ای باز مریخ زحل خور در میان افشانده‌اند چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده‌اند یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشانده‌اند ذوق خرد نجویم کز غمکشان عشقم فضل عرب ندانم کز روستای غورم □دی باد صبح بوی تو آورد سوی من امروز دل به سوی تو برباد داده‌ام گفتی دل شکسته بنه بر دو زلف من من خود شکسته وار بر این دل نهاده‌ام □بریاد قامتت چو بگیریم عجب مدار کز گل هزار سرو سر افراز بر کشم صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته تا به من راوق کند مژگان می پالای من رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من جیب من بر صدره‌ی خارا عتابی شد ز اشک کوه خارا زیر عطف دامن خارای من روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من چون کنار شمع بینی ساق من دندانه‌دار ساق من خائید گوئی بند دندان خای من قطب‌وارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست می‌بلرزد ساق عرض از آه صور آوای من بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح پس سپید آید سیه‌خانه به شب ماوای من پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من غصه‌ی هر روز و یارب یارب هر نیم شب تا چه خواهد کرد یارب یارب شب‌های من هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا روزه باطل می‌کند اشک دهان آلای من اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود پای را این دردسر بود از سر سودای من ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعدای من ای عفی‌الله خواجگانی کز سر صفرای جاه خوانده‌اند امروز انار الله بر خضرای من هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زنده‌ام در سم گوساله آلاید ید بیضای من در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من نافه‌ی مشکم که گر بندم کنی در صدحصار سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من نافه را کیمخت رنگین سرزنش‌ها کرد و گفت نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست و اینک اینک حجت گویا دم بویای من آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من کعبه‌وارم مقتدای سبز پوشان فلک کز وطای عیسی آید شقه‌ی دیبای در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم در معرج غلطم و معراج رضوان جای من چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من چند بیغاره که در بیغوله‌ی عاری شدی ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من علوی و روحانی و غیبی و قدسی زاده‌ام کی بود دربند استطقسات استقصای من دایه‌ی من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود آخشیجان امهات و علویان آبای من چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل در دبستان طریقت شد دل والای من وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زاده‌ام بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من چشمه‌ی صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من پرده‌ی فقرم مشیمه دست لطفم قابله خاک شروان مولد و دار الادب منشای من ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من بختی مستم نخورده پخته و خام شما کز شما خامان نه اکنون است استغنای من حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته‌ام گر ز خون دختران رز بود صهبای من ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد دی رسید از دست امروز اجری فردای من در بهشتم می‌خورم طلق حلال ایراکه روح خاک می‌شد تا پذیرد جرعه‌ی حمرای من بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق دخل صد خاقان بود یک نکته‌ی غرای من دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است حامله است از جان مردان خاطر عذرای من گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت کافرم دار القمامه مسجد اقصای من از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست در ولای او خدیو عقل و جان مولای من زهدت آن باشد، ای سعادت جوی کز متاع جهان بتابی روی روی در فضل بی‌نیاز کنی پشت بر فضله‌ی مجاز کنی بر فرازی ز فقر صرف درفش زان توجه کلاه سازی و کفش نبود، گر ز زهد گیری رنگ حاجت اربعین و خلوت تنگ هر که او زهد را حصار کند تیر شیطان برو چه کار کند؟ زهد چون قلعه‌ایست پاس ترا قفس آهنین حواس ترا قلعه را در مساز بی‌بارو احتما باید، آنگهی دارو خلوت از بهر آن پسند آید که حواس تنت به بند آید چون شد از زهد گردنت باریک نیست محتاج خلوت تاریک خویشتن را ازین و آن باز آر پس همی گیر چله در بازار حاضر وقت باش و غایب غیر تا توانی به استقامت سیر چون نهادی کلاه خرسندی بر در بندگی کمر بندی هر دلی کو به زهد چست آید به عبادت رسد، درست آید زهد فرضست و زهد فضل، بدان ترک دنیا بدین دو زهد توان زهد فرض از حرام برگشتن زهد فضل از حلال بگذشتن چونکه امروز خود حلالی نیست دومین زهد جز خیالی نیست زاهدی، جز حلال کم نخوری به بود کان حلال هم نخوری هر کرا زهد پرده‌دار شود محرم وحی کردگار شود دست عثمان، که تیر شد قلمش زهد کرد از جهانیان علمش زاهدی ترک مال و جاه بود ترگ چون پر شود کلاه بود گر همی خواهی این کلاه بلند کمر بندگی و طاعت بند هر که او راست دید و زرق نکرد این کله را ز تاج فرق نکرد تاج را لازمست دری خاص در این تاج نیست جز اخلاص مست آمدی که موجب چندین ملال چیست هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم آن مست ناز را عرق انفعال چیست خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من مفتی منم به دین محبت سال چیست روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم چون با من بیگانه غمش را سر خویشست با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم گر آتش اندوه برین آب بماند هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم در وصل دلم را نه به پیمانه دهد می در می‌فگنم آتش و پیمانه بسوزم یاران همه در گلشن وصلند به شادی من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟ گر بر گذرم دام نهد، اوحدی، این بار هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم بترس از بد خلق خاقانیا ولیکن ز بد ده امان خلق را وفا طبع گردان و ایمن مباش ز غدری که طبع است آن خلق را دروغی مران بر زبان و مدان که صدقی بود بر زبان خلق را در افعال خلق آشکارا شود قضائی که آید نهان خلق را هم از خلق سر بزرند از زمین بدی کاید از آسمان خلق را بد خلق هرچت فزون‌تر رسد نکوئی فزون‌تر رسان خلق را همه دوستی ورز با خلق لیک به دل دشمن خویش دان خلق را □ما غم کس نخورده‌ایم مگر که دگر کس نمی‌خورد غم ما ما غم دیگران بسی خوردیم دیگری نیز بشکرد غم ما □نظام دولت بهرامیان رشید الدین فلک توئی و زمین ما و ذره نامه‌ی ما به نامه خواستم ابرام داد عقلم گفت که ذره سوی فلک می‌فرستی اینت خطا □کبوتر حرم آمد ز کعبه‌ی سعدا بشاره داد چو دلاله‌ی عروس سبا چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان‌وار مبشر دم صبح آمد و برید صبا چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد ای که بر دیده‌ی صاحب‌نظران می‌گذری پرده بردار که تا خلق ببینند پری می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری همه شب منتظر موکب صبحم که مرا بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری بامدادان که صبا حله خضرا پوشد نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری در کمالیت حسنت نرسد درک عقول هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی پرده‌ی راز معمای جهان را بدری ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی نه دل من که دل خلق جهانی ببری خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت تا بدانی که دگر باره بعزت گذری در بهشت گشادند در جهان ناگاه خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه امید بسته برآمد صباح خیر دمید به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه درآید از در امیدوار چشم به راه شمایلی که نیاید به وصف در اوهام خصایصی که نگنجد به ذکر در افواه خدایگان معظم اتابک اعظم سر ملوک زمان ناصر عبادالله شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او منورست چنان کاسمان به طلعت ماه خجسته روزی خرم کسی که باز کنند به روی دولت و بختش در فرج ناگاه که چشم داشت که یوسف عزیز مصر شود اسیر بند بلای برادران در چاه؟ شب فراق نمی‌باید از فلک نالید که روزهای سپیدست در شبان سیاه هر آنکه بر در بخشایش خدای نشست به عاقبت نرود ناامید ازین درگاه زمانه بر سر آنست اگر خطایی کرد که بعد از این همه طاعت کند به عذر گناه خدای عمر درازت دهاد چندانی که دست جور زمان از زمین کند کوتاه به گرد خیمه‌ی اسلام شقه‌ای بزنی که کهربا نتواند ربود پره‌ی کاه مراد سعدی از انشاء زحمت خدمت نصیحتست به سمع قبول شاهنشاه دوام دولت و آرام مملکت خواهی ثبوت راحت و امن و مزید رفعت و جاه کمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند چو دست منت حق بر سرت نهاد کلاه تو روشن آینه‌ای ز آه دردمند بترس عزیز من، که اثر می‌کند در آینه آه معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی به کام نیکوخواه دعای زنده دلانت رفیق باد و قرین خدای عالمیانت نصیر باد و پناه جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن ای یار نافرمان من وی در کمین جان من ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده دستار گرو کرده بیزار ز سجاده من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه من مستک و لب مستک و آن بوسه قواده این دلبر پرفتنه با جمله دستان‌ها خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده این صورت‌ها جمله از پرتو او باشد و آن روح قدس پاک است از صورت‌ها ساده شمس الحق تبریزی شرحی است مر این‌ها را آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری رونق آفتاب شد زان رخ هم‌چو مشتری ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری طره‌ی تو به رغم من چون شب من به تیرگی کیسه‌ی من ز ناز تو چون لب تو به لاغری گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو رو که قیامتی است هم زلف تو در سیه‌گری از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری سینه‌ی خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری جهان جمله تویی تو در جهان نه همه عالم تویی تو در میان نه چه دریایی است این دریای پر موج همه در وی گم و از وی نشان نه چه راه است این نه سر پیدا و نه پای ولیکن راه محو و کاروان نه خیالی و سرابی می‌نماید چو بوقلمون هویدا و نهان نه همه تا بنگری ناچیز گردد همه چیزی چنین و آن چنان نه عجب کاری است کار سر معشوق جهان از وی پر و او در جهان نه همه دل پر ازو و دل درو محو نشسته در میان جان و جان نه اگر ظاهر شود مویی جز او نی وگر باطن بود مویی عیان نه عجب سری که یک یک ذره آن است چه می‌گویم همین است و همان نه دلی دارم درو صد عالم اسرار ولیکن شرح یک سر را زبان نه چنین جایی فرید آخر چه گوید زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه یا ملک المغرب والمشرق مثلک فی االعالم یخلق باده ده ای ساقی هر متقی باده‌ی شاهنشهی راوقی جان سخن بخش که از تف او گردد هر گنگ خرف منطقی بر در حیرت، بکش اندیشه را حاکم ارواح و شه مطلقی جنت حسنت جو تجلی کند باغ شود دورخ بر هر شقی چون بگریزی نرسد در تو کس ور بگریزیم ز تو، سابقی ظلمت و نور از تو تحیر درند تا تو حقی یا که تو نور حقی گشت شب و روز کنون غرق نور نیست مهت مغربی و مشرقی لابه کنی، باده دهی رایگان ساقی دریا صفت مشفقی مرده همی‌باید و قلب سلیم زیرکی از خواجه بود احمقی فکرت اگر راحت جانها بدی باده نجستی خرد و موسقی فرد چرایی تو ز من؟! اگر منی از چه تو عذرایی اگر وامقی؟! غنچه صفت چشم ببستی ز گل رو، بهمان خار کشی لایقی خار کشانند همه، گر شهند جز که تو بر گلشن جان عاشقی خامش باش و بنگر فتح باب چند پی هر سخن مغلقی؟! یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمه‌ی نامور قیصران برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه بیاراستند از برش تخت عاج برانوش بنشست بر سرش تاج به جای بزرگیش بنشاندند همه رومیان آفرین خواندند برانوش بنشست و اندیشه کرد ز روم و ز آوردگاه نبرد بدانست کو را ز شاه بلند ز روم و ز آویزش آید گزند فرستاده‌یی جست بارای و شرم که دانش سراید به آواز نرم دبیری بزرگ و جهاندیده‌یی خردمند و دانا پسندیده‌یی بیاورد و بنشاند نزدیک خویش بگفت آن سخنهای باریک خویش یکی نامه بنوشت پرآفرین ز دادار بر شهریار زمین که جاوید تاج تو پاینده باد همه مهتران پیش تو بنده باد تو دانی که تاراج و خون ریختن چه با بیگنه مردم آویختن مهان سرافراز دارند شوم چه با شهر ایران چه با مرز روم گر این کین ایرج به دست از نخست منوچهر کرد آن به مردی درست تن سلم زان کین کنون خاک شد هم از تور روی زمین پاک شد وگر کین داراست و اسکندری که نو شد بر وی زمین داوری مر او را دو دستور بد کشته بود و دیگر کزو بخت برگشته بود گرت کین قیصر فزاید همی به زندان تو بند ساید همی نباید که ویران شود بوم روم که چون روم دیگر نبودست بوم وگر غارت و کشتنت بود رای همه روم گشتند بی‌دست و پای زن و کودکانش اسیر تواند جگر خسته از تیغ و تیر تواند گه آمد که کمتر کنی کین و خشم فرو خوابنی از گذشته دو چشم فدای تو بادا همه خواسته کزین کین همی جان شود کاسته تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز نباید که روز اندر آید به روز نباشد پسند جهان‌آفرین که بیداد جوید جهاندار کین درود جهاندار بر شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد نویسنده بنهاد پس خامه را چو اندر نوشت آن کیی نامه را نهادند پس مهر قیصر بروی فرستاده بنهاد زی شاه روی بیامد خردمند و نامه بداد ز قیصر به شاپور فرخ نژاد چو آن نامور نامه برخواندند سخنهای نغزش برافشاندند ببخشود و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت که مهمان به چرم خر اندر که دوخت که بازار کین کهن برفروخت تو گرد بخردی خیز پیش من آی خود و فیلسوفان پاکیزه رای چو زنهار دادم نسازمت جنگ گشاده کنم بر تو این راه تنگ فرستاده برگشت و پاسخ ببرد سخنها یکایک همه برشمرد در پای تو هرکس که سر انداز نیاید چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز ماننده‌ی زر در دهن گاز نیاید گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن مرغی که سوی دام رود باز نیاید جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات گنجشک مگر در نظر باز نیاید مرغ دل غمگین بهوای سر کویت جز در قفس سینه بپرواز نیاید صاحب‌نظر از ضربت شمشیر ننالد کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد بی ضرب یقینست که برساز نیاید گرمهر نباشد نرود روز بپایان لیکن همه کس محرم این راز نیاید آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش جز آه دل سوخته دمساز نیاید ماها چو به چرخ دل برآیی چون جان به تن جهان درآیی ماها چه لطیف و خوش لقایی ای ماه بگو که از کجایی داریم ز عشق تو براتی وز قند لطیف تو نباتی از لعل لبت بده زکاتی ای ماه بگو که از کجایی ای یوسف جان که در نخاسی در حسن و جمال بی‌قیاسی در ما بنگر چو می‌شناسی ای ماه بگو که از کجایی زان سان ز شراب تو خرابیم کز خود اثری همی‌نیابیم بفزای اگر چه می‌نتابیم ای ماه بگو که از کجایی در زیر درخت تو نشینیم وز میوه دلکش تو چینیم جز گلشن روی تو نبینیم ای ماه بگو که از کجایی هر دم که ز باده تو نوشیم بس روشن جان و تیزگوشیم بی هوش شدیم و بس به هوشیم ای ماه بگو که از کجایی از آتش‌هات در فروغند فارغ از صدق وز دروغند با قبله آتشین چو موغند ای ماه بگو که از کجایی ای رشک بتان و بت پرستان آرام دل خراب مستان پا را بمکش ز زیردستان ای ماه بگو که از کجایی شمس تبریز پادشاهی در خطه بی‌حد الهی از ماه تو راست تا به ماهی ای ماه بگو که از کجایی چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیش‌گاه ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد بفرمود تا پیش او شد دبیر سرافراز موبد که بودش وزیر همی خواست تا گنجها بنگرد زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد که بااو ستاره‌شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود که باشد ترا زندگانی سه بیست چهارم به مرگت بباید گریست همی گفت شادی کنم بیست سال که دارم به رفتن به گیتی همال دگر بیست از داد و بخشش جهان کنم راست با آشکار و نهان نمانم که ویران شود گوشه‌یی بیابد ز من هرکسی توشه‌یی سوم بیست بر پیش یزدان به پای بباشم مگر باشدم رهنمای ستاره‌شمر شست و سه سال گفت شمار سه سالش بد اندر نهفت ز گفت ستاره‌شمر جست گنج وگرنه نبودش خود از گنج رنج خنک مرد بی‌رنج و پرهیزگار به ویژه کسی کو بود شهریار چو گنجور بشنید شد پیش گنج به کار شمردن همی برد رنج به سختی چنان روزگاری ببرد همه پیش دستور او برشمرد چو دستور او برگرفت آن شمار پراندیشه آمد بر شهریار بدو گفت تا بیست و سه سال نیز همانا نیازت نیاید به چیز ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار درمهای این لشکر نامدار فرستاده‌یی نیز کاید برت ز شاهان وز نامور کشورت بدین سال گنج تو آراستست که پر زر و سیمست و پر خواستست چو بشنید بهرام و اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد بدو گفت کوتاه شد داوری که گیتی سه روزست چون بنگری چو دی رفت و فردا نیامد هنوز نباشم ز اندیشه امروز کوز چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت بفرمود پس تا خراج جهان نخواهند نیز از کهان و مهان به هر شهر مردی پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد بدان تا نجویند پیکار نیز نیاید ز پیکار افگار نیز ز گنج آنچ بایستشان خوردنی ز پوشیدنی گر ز گستردنی بدین پرخرد موبدان داد و گفت که نیک و بد از من نباید نهفت میان سخنها میانجی بوید نخواهند چیزی کرانجی بوید مرا از به و بتر آگه کنید ز بدها گمانیم کوته کنید پراگنده شد موبد اندر جهان نماند ایچ نیک و بد اندر نهان بران پر خرد کارها بسته شد ز هر کشوری نامه پیوسته شد که از داد و پیکاری و خواسته خرد شد به مغز اندرون کاسته ز بس جنگ و خون ریختن در جهان جوانان ندانند ارج مهان دل آگنده گردد جوان را به چیز نبیند هم از شاه و موبد به نیز برین‌گونه چون نامه پیوسته شد ز خون ریختن شاه دل خسته شد به هر کشوری کارداری گزید پر از داد و دانش چنانچون سزید هم از گنج بد پوشش و خوردشان ز پوشیدن و باز گستردشان که شش ماه دیوان بیاراستی وزان زیردستان درم خواستی نهادی بران سیم نام خراج به دیوان ستاننده با فر و تاج به شش ماه بستد به شش باز داد نبودی ستاننده زان سیم شاد بدان چاره تا مرد پیکار خون نریزد نباشد به بد رهنمون وزان پس نوشتند کارآگهان که از داد وز ایمنی در جهان که هر کش درم بد خراجش نبود به سرش اندرون داوریها فزود ز پری به کژی نهادند روی پر از رنج گشتند و پرخاشجوی چو آن نامه بر خواند بهرام گور به دلش اندر افتاد زان کار شور ز هر کشوری مرزبانی گزید پر از داد دلشان چنانچون سزید به درگاه یکساله روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد بفرمود کان را که ریزند خون گر آرند کژی به کار اندرون برانند فرمان یزدان بروی بدان تا شود هرکسی چاره‌جوی برآمد برین بر بسی روزگار بکی نامه فرمود پس شهریار سوی راستگویان و کارآگهان کجا او پراگنده بد در جهان که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد برین پادشاهی گزند نوشتند پاسخ که از داد شاه نگردد کسی گرد آیین و راه بشد رای و اندیشه‌ی کشت و ورز به هر کشوری راست بیکار مرز پراگنده بینیم گاوان کار گیا رست از دشت وز کشت‌زار چنین داد پاسخ که تا نیم‌روز که بالا کند تاج گیتی فروز نباید کس آسود از کشت و ورز ز بی‌ارز مردم مجویید ارز که بی‌کار مردم ز بی‌دانشیست به بی دانشان بر بباید گریست ورا داد باید دو و چار دانگ چو شد گرسنه تا نیاید به بانگ کسی کو ندارد بر و تخم و گاو تو با او به تندی و زفتی مکاو به خوبی نوا کن مر او را به گنج کس از نیستی تا نیاید به رنج گر ایدونک باشد زیان از هوا نباشد کسی بر هوا پادشا چو جایی بپوشد زمین را ملخ برد سبزی کشتمندان به شخ تو از گنج تاوان او بازده به کشور ز فرموده آواز ده وگر بر زمین گورگاهی بود وگر نابرومند راهی بود که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان کسی کو بدین پایکار منست وگر ویژه پروردگار منست کنم زنده در گور جایی که هست مبادش نشیمن مبادش نشست نهادند بر نامه بر مهر شاه هیونی برافگند هر سو به راه خنده را سوختن جان من آموخته‌ای غمزه را غارت ایمان من آموخته‌ای ؟ جان به بازی ببری از من و بازم ندهی این چه بازی است که برجان من آموخته‌ای؟ □ای مسلمانان یارب دلتان سوخته باد گر نسوزد دلتان بر من تنها مانده تو بلندی عظیم و من پستم چکنم تا به تو رسد دستم تا که سر زیر پای تو ننهم نرسم بر چنان که خود هستم تا چنین هستیی حجابم بود آن ز من بود رخت بربستم چون ز هستی خویش نیست شدم لاجرم یا نه نیست یا هستم گرچه وصل تو نیست یک نفسم اشتیاق تو هست پیوستم خود تو دانی کز اشتیاق تو بود در دو عالم به هرچه پیوستم دوش عشقت درآمد از در دل من ز غیرت ز پای ننشستم گفت بنشین و جام و جم در ده تا ز جام جمت کنی مستم گفتمش جام جام به دستم بود طفل بودم ز جهل بشکستم گفت اگر جام جم شکست تورا دیگری به از آنت بفرستم سخت درمانده بودم و عاجز چون شنیدم من این سخن رستم آفتابی برآمد از جانم من ز هر دو جهان برون جستم از بلندی که جان من بر شد عرش و کرسی به جمله شد پستم چون شوم من ورای هر دو جهان ماه و ماهی فتاد در شستم عمر عطار شد هزاران قرن چند گویی ز پنجه و شستم من کیستم به دوزخ هجران فتاده وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای با دل قرار فرقت دل دار داده از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای بر خورد در ملامت مردم گشاده در شاه راه جور کشی پر تحملی در وادی وفا طلبی کم اراده در کامکاری از همه آفاق کمتری در بردباری از همه عالم زیاده چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست وز رخش کامرانی دوران پیاده شکر حق را که از خزاین غیب ریخت چندان جواهرم در جیب که ازان نقد قیمتی به سه سال کردم این پنج گنج مالامال یک یک این پنج نامه تا پایان عرضه کردم به چشم دانایان هر کسی را چنانکه روی نمود در بد و نیک گفت و گوی نمود زینهمه ناقدان نکته‌شناس هر کسی، زد دمی به وهم و قیاس لیک، آن کاندرین خزاین پر مهره قلب دور کرد ز در به سکه در علم راست تدبیر است راستی هم شهاب و هم تیر است راستی ساکن اندرو به صواب چون الف راست در میان شهاب او شهاب و دل و تنش ز اخیار نیرین مشارق الانوار من بدو عرضه کرده نامه خویش او با صلاح رانده خامه خویش دیده هر بیت را رقم به رقم رنج بر خود نهاد و منت هم شمع من یافته ضیاء از وی مس گشته کیمیا از وی! دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری از بس که در نظرم خوب آمدی صنما هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری باری به حکم کرم بر حال ما بنگر کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند من خاک پای توام ور خون من بخوری بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری به برق آه زند در دل تو جان من آتش بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن به جانب تو زند در قلم بنان من آتش بترس از آن که چه سک دامن تو گیرم و گیرد بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش بترس از آن که چو من تیر آه افکنم از دل به جای تیر جهد از دم کمان من آتش بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بیگه به مجلست فکند محتشم لسان من آتش اندر آن بودیم کان شخص از عسس راند اندر باغ از خوفی فرس بود اندر باغ آن صاحب‌جمال کز غمش این در عنا بد هشت سال سایه‌ی او را نبود امکان دید هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید جز یکی لقیه که اول از قضا بر وی افتاد و شد او را دلربا بعد از آن چندان که می‌کوشید او خود مجالش می‌نداد آن تندخو نه بلا به چاره بودش نه به مال چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی حق بیالود اول کارش لبی چون بدان آسیب در جست آمدند پیش پاشان می‌نهد هر روز بند چون در افکندش بجست و جوی کار بعد از آن در بست که کابین بیار هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند هر دمی راجی و آیس می‌شوند هر کسی را هست اومید بری که گشادندش در آن روزی دری باز در بستندش و آن درپرست بر همان اومید آتش پا شدست چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان خود فرو شد پا به گنجش ناگهان مر عسس را ساخته یزدان سبب تا ز بیم او دود در باغ شب بیند آن معشوقه را او با چراغ طالب انگشتری در جوی باغ پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس با ثنای حق دعای آن عسس که زیان کردم عسس را از گریز بیست چندان سیم و زر بر وی بریز از عوانی مر ورا آزاد کن آنچنان که شادم او را شاد کن سعد دارش این جهان و آن جهان از عوانی و سگی‌اش وا رهان گرچه خوی آن عوان هست ای خدا که هماره خلق را خواهد بلا گر خبر آید که شه جرمی نهاد بر مسلمانان شود او زفت و شاد ور خبر آید که شه رحمت نمود از مسلمانان فکند آن را به جود ماتمی در جان او افتد از آن صد چنین ادبارها دارد عوان او عوان را در دعا در می‌کشید کز عوان او را چنان راحت رسید بر همه زهر و برو تریاق بود آن عوان پیوند آن مشتاق بود پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد این را هم بدان در زمانه هیچ زهر و قند نیست که یکی را پا دگر را بند نیست مر یکی را پا دگر را پای‌بند مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند زهر مار آن مار را باشد حیات نسبتش با آدمی باشد ممات خلق آبی را بود دریا چو باغ خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ همچنین بر می‌شمر ای مرد کار نسبت این از یکی کس تا هزار زید اندر حق آن شیطان بود در حق شخصی دگر سلطان بود آن بگوید زید صدیق سنیست وین بگوید زید گبر کشتنیست گر تو خواهی کو ترا باشد شکر پس ورا از چشم عشاقش نگر منگر از چشم خودت آن خوب را بین به چشم طالبان مطلوب را چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو عاریت کن چشم از عشاق او بلک ازو کن عاریت چشم و نظر پس ز چشم او بروی او نگر تا شوی آمن ز سیری و ملال گفت کان الله له زین ذوالجلال چشم او من باشم و دست و دلش تا رهد از مدبریها مقبلش هر چه مکرو هست چون شد او دلیل سوی محبوبت حبیبست و خلیل این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی کاین آب و لطف هرگز در ماء و طین نباشد ای خدمت تو کردن بهتر زدین و دنیا! آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد انگشتری جم را ز آهن نگین نباشد چون دامن تو گیرد در پای تو چه ریزد بیچاره‌ای که جانش در آستین نباشد هان تا گدا نخوانی درویش را اگرچه اندر طریق عشقش دنیا معین نباشد اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد گور شهید دریا اندر زمین نباشد الا به عشق جانان مسپار سیف دل را کز بهر این امانت جبریل امین نباشد الا میر خوبان هلا تا نرنجی بهانه نگیری و از ما نرنجی تویی یار غارم امید تو دارم که سر را نخارم نگارا نرنجی تو جانان مایی تو خاصان مایی ز هر جا برنجی از این جا نرنجی تویی شب فروزم تویی بخت و روزم که امشب بخندی و فردا نرنجی یکی مشت خاکیم ای جان چه باشد که از ما و زین‌ها و زان‌ها نرنجی چو دانا و نادان شدند از تو شادان ز نادان نگیری ز دانا نرنجی ای شمع رخ تو مطلع نور زین حسن و جمال چشم بددور با پرتو عارض توخورشید چون شمع درآفتاب بی نور رخسار تو در جهان فروزی ماننده‌ی آفتاب مشهور از روی تو شام صبح گردد ور زلف تو صبح شام دیجور انگیخته شام را ز خورشید آمیخته مشک را ز کافور از دست غم ت در زمانه یک خانه‌ی دل نماند معمور خاطر نرود به گلستانی آن را که جمال تست منظور خسرو که همیشه بردر تست ازدرگه خود مکن ورا دور □در چشمه‌ی خورشید اگر آبی ندیدستی گهی خیزند چون از خواب خوش روشنتن خوبان نگر □خفته بهشت نرگست ور بگشاییش دمی شهر تمام کو به کو پر ز بلا شود مگر □جان من از صبر می پرسی دل ما را مپرس زانکه این معنی ندارد در گمان او گذر دلبر، چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟ از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟ ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟ اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟ چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟ گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟ بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟ کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟ ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست قصه‌ی من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟ اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟ تا با کمان ابرو بنشست در کمینم در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم هم طره‌اش بهم زد طومار صبر و تابم هم غمزه‌اش ز جا کند بنیاد عقل و دینم گاهی به دل کند جا، گاهی به دیده ما را یک جا نمی‌نشیند شاه حشم نشینم هر گوشه اهل رازی دارد بدو نیازی در راه عشق بازی تنها نه من چنینم تو خرمن جمالی، من خوشه‌چین مسکین تو خواجه بزرگی، من بنده کمینم تو پادشاه حسنی، من دادخواه عشقم تو فتنه‌ی زمانی، من شورش زمینم خاری که از تو آید بهتر ز تو ستانم بویی که از تو باشد خوش تر ز یاسمینم دست از تو بر ندارم گر می‌کشی به دارم مهر از تو برنگیرم گر می‌کشی به کینم روزی اگر ببینم خود را بر آستانت دیگر کسی نبیند جان را در آستینم آن دم که بر لب آید جانم ز زهر هجران از لعل نوشخندت مشتاق انگبینم بر آسمان خوبی دارم مهی فروغی کز سجده زمینش مهری است بر جبینم تبت یا ذا الجلال و الا کرام من جمیع الذنوب و اثام ای صفاتت برون ز چون و چرا ذات پاکت بری ز کو و کدام قاضی حاجت وحوش و طیور رازق روزی سوام و هوام گوهر آرای قطره در اصداف نقش پرداز نطفه در ارحام پرچم آویز طاسک خورشید آتش انگیز خنجر بهرام خاکبوس بساط فرمانت جم سیمین سریر زرین جام بست مشاطگان قدرت تو بر رخ صبح چین گیسوی شام کرده استاد صنعت از یاقوت شرف طاق تابخانه‌ی بام یافته از تو نضرت و خضرت باغ مینو و راغ مینا فام بدر مشعل فروز آینه دار بر درش بنده‌ی منیرش نام عنبر هندی آنکه خادم تست کار او بی‌نسیم لطفت خام پیش موج محیط احسانت از حیا در عرق فتاده غمام کاسه گردان بزم تقدیرت صبح زرین کلاه سیم اندام هندوی بارگاه ابداعت شام زنگی نهاد خون آشام عندلیب زبان گویا را گل بستان فروز ذکرت کام گر کند یاد صدمه‌ی قهرت بگسلد مشرقی مهر زمام درک خاصان بکنه انعامت نرسد خاصه عام کالانعام جان خواجو که مرغ گلشن تست مگذارش بدام دل مادام طمع دانه‌اش بدام افکند باز گیرش ز دست دانه و دام من که بر یاد زلف و روی بتان صرف کردم لیالی و ایام بوده با باده‌ی مغانه مقیم ساخته در شرابخانه مقام زده راه خرد بنغمه‌ی چنگ ریخته آب رخ بشرب مدام نفس خود کامم ار ز راه ببرد باز گشتم بدرگهت ناکام چون خطا کرده‌ام کنم هر دم سجده‌ی سهو تا بروز قیام گویمت بالعشی والابکار تبت یا ذوالجلال و الاکرام چشم پرنور که مست نظر جانانست ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد سجده گاه ملک و قبله هر انسانست هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست و آنک آن لحظه نبیند اثر نور برو او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او گر تو مردی که رخش قبله گه مردانست دست بردار ز سینه چه نگه می‌داری جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست جمله را آب درانداز و در آن آتش شو کتش چهره او چشمه گه حیوانست سر برآور ز میان دل شمس تبریز کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟ گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟ گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟ گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد گوشه ابروی توست منزل جانم خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد تا چه کند با رخ تو دود دل من آینه دانی که تاب آه ندارد شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت چشم دریده ادب نگاه ندارد دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری جانب هیچ آشنا نگاه ندارد رطل گرانم ده ای مرید خرابات شادی شیخی که خانقاه ندارد خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد گو برو و آستین به خون جگر شوی هر که در این آستانه راه ندارد نی من تنها کشم تطاول زلفت کیست که او داغ آن سیاه ندارد حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب کافر عشق ای صنم گناه ندارد باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری همچو دعای صالحان دی سوی اوج می‌شدی باز چو نور اختران سوی حضیض می‌پری کشت مرا به جان تو حیله و داستان تو سیل تو می‌کشد مرا تا به کجام می‌بری از رحموت گشته‌ای در رهبوت رفته‌ای تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر چونک به خود فروروم طعنه زنی که لنگری خنده کنم تو گوییم چون سر پخته خنده زن گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می‌گری ترک تویی ز هندوان چهره ترک کم طلب ز آنک نداد هند را صورت ترک تنگری خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد بخت بداد خاک را تابش زر جعفری حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری من چو کمینه بنده‌ام خاک شوم ستم کشم تو ملکی و زیبدت سرکشی و ستمگری مست و خوشم کن آنگهی رقص و خوشی طلب ز من در دهنم بنه شکر چون ترشی نمی‌خوری دیگ توام خوشی دهم چونک ابای خوش پزی ور ترشی پزی ز من هم ترشی برآوری دیو شود فرشته‌ای چون نگری در او تو خوش ای پرییی که از رخت بوی نمی‌برد پری سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری ای دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بری ای تبریز شمس دین خسرو شمس مشرقت پرتو نور آن سری عاریتی است ای سری چو برزد بامدادان خازن چین به درج گوهرین بر قفل زرین برون آمد ز درج آن نقش چینی شدن را کرده با خود نقش بینی بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند چو شیرین دید روی مهربانان به چربی گفت با شیرین زبانان که بسم‌الله به صحرا می‌خرامم مگر بسمل شود مرغی به دامم بتان از سر سراغج باز کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند به کردار کله‌داران چون نوش قبا بستند بکران قصب پوش که رسمی بود کان صحرا خرامان به صید آیند بر رسم غلامان همه در گرد شیرین حلقه بستند چو حالی بر نشست او بر نشستند به صحرائی شدند از صحن ایوان به سرسبزی چو خضر از آب حیوان در آن صحرا روان کردند رهوار وزان صحرا به صحراهای بسیار شدند آن روضه حوران دلکش به صحرائی چو مینو خرم و خوش زمین از سبزه نزهت گاه آهو هوا از مشک پر خالی ز آهو سرانجام اسب را پرواز دادند عنان خود به مرکب باز دادند بت لشگر شکن بر پشت شبدیز سواری تند بود و مرکبی تیز چو مرکب گرم کرد از پیش یاران برون افتاد از آن هم تک سواران گمان بردند که اسبش سر کشید است ندانستند کو سر در کشید است بسی چون سایه دنبالش دویدند ز سایه در گذر گردش ندیدند به جستن تا به شب دمساز گشتند به نومیدی هم آخر باز گشتند ز شاه خویش هر یک دور مانده به تن رنجه به دل رنجور مانده به درگاه مهین بانو شبانگاه شدند آن اختران بی‌طلعت ماه به دیده پیش تختش راه رفتند به تلخی حال شیرین باز گفتند که سیاره چه شب بازی نمودش تک طیاره چون اندر ربودش مهین بانو چو بشنید این سخن را صلا در داد غمهای کهن را فرود آمد ز تخت خویش غمناک بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک از آن غم دستها بر سر نهاده ز دیده سیل طوفان بر گشاده ز شیرین یاد بی‌اندازه می‌کرد به دو سوک برادر تازه می‌کرد به آب چشم گفت ای نازنین ماه ز من چشم بدت بربود ناگاه گلی بودی که باد از بارت افکند ندانم بر کدامین خارت افکند چو افتادت که مهر از ما بریدی کدامین مهربان بر ما گزیدی چو آهو زین غزالان سیر گشتی گرفتار کدامین شیر گشتی چو ماه از اختران خود جدائی نه خورشیدی چنین تنها چرائی کجا سرو تو کز جانم چمن داشت به هر شاخی رگی با جان من داشت رخت ماهست تا خود بر که تابد منش گم کرده‌ام تا خود که یابد همه شب تا به روز این نوحه می‌کرد غمش بر غم افزود و درد بر درد چو مهر آمد برون از چاه بیژن شد از نورش جهان را دیده روشن همه لشگر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند که گر بانو بفرماید به شبگیر پی شیرین برانیم اسب چون تیر مهین بانو به رفتن میل ننمود نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود چو در خواب این بلا را بود دیده که بودی بازی از دستش پریده چو حسرت خورد از پرواز آن باز همان باز آمدی بر دست او باز بدیشان گفت اگر ما باز گردیم و گر با آسمان همراز گردیم نشد ممکن که در هیچ آبخوردی بیابیم از پی شبدیز گردی نشاید شد پی مرغ پریده نه دنبال شکاردام دیده کبوتر چون پرید از پس چه نالی که وا برج آید ار باشد حلالی بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش چو زان گم گشته گنج آگاه گردم دیگر ره با طرب همراه گردم به گنجینه سپارم گنج را باز به دین شکرانه گردم گنج پرداز سپه چون پاسخ بانو شنیدند به از فرمانبری کاری ندیدند وزان سوی دگر شیرین به شبدیز جهان را می‌نوشت از بهر پرویز چو سیاره شتاب آهنگ می‌بود ز ره رفتن بروز و شب نیاسود قبا در بسته بر شکل غلامان همی شد ده به ده سامان به سامان نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه به کوه و دشت می‌شد راه و بی‌راه رونده کوه را چون باد می‌راند به تک در باد را چون کوه می‌ماند نپوشد بر تو آن افسانه را راز که در راهی زنی شد جادوئی ساز یکی آیینه و شانه درافکند به افسونی به راهش کرد دربند فلک این آینه وان شانه را جست کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست زنی کوشانه و آیینه بفکند ز سختی شد به کوه و بیشه مانند شده شیرین در آن راه از بس اندوه غبار آلود چندین بیشه و کوه رخش سیمای کم رختی گرفته مزاج نازکش سختی گرفته نشان می‌جست و می‌رفت آن دل‌افروز چو ماه چارده شب چارده روز جنیبت را به یک منزل نمی‌ماند خبر پرسان خبر پرسان همی راند تکاور دست برد از باد می‌برد زمین را دور چرخ از یاد می‌برد سپیده دم چو دم بر زد سپیدی سیاهی خواند حرف ناامیدی هزاران نرگس از چرخ جهانگرد فرو شد تا بر آمد یک گل زرد شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری ز شرم آب از رخشنده خانی شده در ظلمت آب زندگانی ز رنج راه بود اندام خسته غبار از پای تا سر برنشسته به گرد چشمه جولان زد زمانی ده اندر ده ندید از کس نشانی فرود آمد به یک سو بارگی بست ره اندیشه بر نظارگی بست چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور فلک را آب در چشم آمد از دور سهیل از شعر شکرگون برآورد نفیر از شعری گردون برآورد پرندی آسمان گون بر میان زد شد اندر آب و آتش در جهان زد فلک را کرد کحلی پوش پروین موصل کرد نیلوفر به نسرین حصارش نیل شد یعنی شبانگاه ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه تن سیمینش می‌غلطید در آب چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب عجب باشد که گل را چشمه شوید غلط گفتم که گل بر چشمه روید در آب انداخته از گیسوان شست نه ماهی بلکه ماه آورده در دست ز مشک آرایش کافور کرده ز کافورش جهان کافور خورده مگر دانسته بود از پیش دیدن که مهمانی نوش خواهد رسیدن در آب چشمه سار آن شکر ناب ز بهر میهمان می‌ساخت جلاب ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن قوت او می‌کند بر سر ما تاختن گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن کشتی در آب را از دو برون حال نیست یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن پایه خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید موجب دیوانگیست آفت بشناختن یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن باده کم خور، خرد به باد مده خویش را یاد او به یاد مده هوش یار تو به، که بیهوشی هوشیاری تو، باده کم نوشی می بتونت کشد سر از بستان بنگ رویت کند به گورستان باده در خیک و بنگ در انبان گر نه دیوانه‌ای مشو جنبان خیک و انبان به خوک و سگ بگذار خوک گندیده و سگ مردار می سرخت نمد به دوش کند بنگ سبزت گلیم پوش کند دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سبز و سرخ، اگر مردی بنگت آن اشتها دهد به دروغ که چو ماء العسل بلیسی دوغ می چنانت کند به نادانی که بز ماده را پری خوانی هر سقط کز جهان برو خندند این دو دلاله شان فرو بندند بنگ در بر کشد به زنجیرت گر نباشد مویز و انجیرت خوردن آب گرم وسبزه‌ی خشک خون بسوزاندت چو نافه‌ی مشک بهل آن آب را، که تر گردی مخور این سبزه را، که خر گردی آب گندیده، خاک پوسیده در تو چون نفس و روح دو سیده ترکشان کن، که دشمنان بدند زانکه این هر دو دشمن خردند بت پرستی ز می‌پرستی به مردن غافلان ز مستی به جود نیکست وجود مستان بد هوشیاری ز مست مستان بد مست نادم شود به هشیاری تو ز مستان طمع چه میداری؟ گر چه در هر دو وضع و رفعی نیست هم شراب ای پسر، که نفعی نیست فراغت بایدت جا در سر کوی قناعت کن سر کوی قناعت گیر تا باشی فراغت کن به چندین گنج رنج و محنت عالم نمی‌ارزد چرا باید کشیدن رنج عالم ترک راحت کن اگر خواهی که هر دشوار آسان بگذرد بر تو خدنگ جور گردون را لقب سهم سعادت کن ازین بی همتان خواریست حاصل اهل حاجت را اگر خواهی که خود را خوارسازی عرض حاجت کن اگر کوتاه خواهی از گریبان دست غم وحشی چو من با کسوت عریان تنی خوگیر و عادت کن ای تو برای آبرو آب حیات ریخته زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین از پی آب پارگین آب فرات ریخته همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو زان شه بی‌جهت نگر جمله جهات ریخته آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته از غم مات شاه دل خانه به خانه می‌دود رنگ رخ و پیاده‌ها بهر نجات ریخته جسته برات جان از او باز چو دیده روی او کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته از صفتش صفات ما خارشناس گل شده باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد بال و پری است عاریت روز وفات ریخته همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی بگشای دو دست خود گر میل کنارستت بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی نک ساقی بی‌جوری در مجلس او دوری در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی شب یار همی‌گردد خشخاش مخور امشب بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی اندیشه مکن الا از خالق اندیشه اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست همیشه سجده گهم آستان خرگه توست به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست ز پیش آب و گل من بدید روح تو را خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص مایه‌ی روح فزائی بود از روی خواص دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق عام را بار نباشد به سراپرده خاص ای بسا در گرانمایه که آید به کنار تا درین بحر بود مردم چشمم غواص آخر ای فاتحه‌ی صبح به اخلاص بدم که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو گرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص گفت پیری مر طبیبی را که من در زحیرم از دماغ خویشتن گفت از پیریست آن ضعف دماغ گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ گفت از پیریست ای شیخ قدیم گفت پشتم درد می‌آید عظیم گفت از پیریست ای شیخ نزار گفت هر چه می‌خورم نبود گوار گفت ضعف معده هم از پیریست گفت وقت دم مرا دمگیریست گفت آری انقطاع دم بود چون رسد پیری دو صد علت شود گفت ای احمق برین بر دوختی از طبیبی تو همین آموختی ای مدمغ عقلت این دانش نداد که خدا هر رنج را درمان نهاد تو خر احمق ز اندک‌مایگی بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت این غضب وین خشم هم از پیریست چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف خویشتن‌داری و صبرت شد ضعیف بر نتابد دو سخن زو هی کند تاب یک جرعه ندارد قی کند جز مگر پیری که از حقست مست در درون او حیات طیبه‌ست از برون پیرست و در باطن صبی خود چه چیزست آن ولی و آن نبی گر نه پیدااند پیش نیک و بد چیست با ایشان خان را این حسد ور نمی‌دانندشان علم الیقین چیست این بغض و حیل‌سازی و کین ور بدانندی جزای رستخیز چون زنندی خویش بر شمشیر تیز بر تو می‌خندد مبین او را چنان صد قیامت در درونستش نهان دوزخ و جنت همه اجزای اوست هرچه اندیشی تو او بالای اوست هرچه اندیشی پذیرای فناست آنک در اندیشه ناید آن خداست بر در این خانه گستاخی ز چیست گر همی‌دانند کاندر خانه کیست ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند در جفای اهل دل جد می‌کنند آن مجازست این حقیقت ای خران نیست مسجد جز درون سروران مسجدی کان اندرون اولیاست سجده‌گاه جمله است آنجا خداست تا دل اهل دلی نامد به درد هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد قصد جنگ انبیا می‌داشتند جسم دیدند آدمی پنداشتند در تو هست اخلاق آن پیشینیان چون نمی‌ترسی که تو باشی همان آن نشانیها همه چون در تو هست چون تو زیشانی کجا خواهی برست در میان صومعه سالوس پر دعوی منم خرقه‌پوش جو فروش خالی از معنی منم بت‌پرست صورتی در خانه‌ی مکر و حیل با منات و با سواع و لات و با عزی منم می‌زنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا می‌کنم دعوی که بر طور غمش موسی منم رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک بت‌پرست اندر میان قوم استثنی منم سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من زانکه با می مستحب حضرت مولی منم سرو خندید سحر، بر گل سرخ که صفای تو بجز یکدم نیست من بیک پایه بمانم صد سال مرگ، با هستی من توام نیست من که آزد و خوش و سرسبزم پشتم از بار حوادث، خم نیست دولت آنست که جاوید بود خانه‌ی دولت تو، محکم نیست گفت، فکر کم و بسیار مکن سرنوشت همه کس، با هم نیست ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم نیست یک گل، که دمی خرم نیست قدر این یکدم و یک لحظه بدان تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست چونکه گلزار نخواهد ماندن گل اگر نیز نماند، غم نیست چه غم ار همدم من نیست کسی خوشتر از باد صبا، همدم نیست عمر گر یک دم و گر یک نفس است تا بکاریش توان زد، کم نیست ما بخندیم به هستی و به مرگ هیچگه چهره‌ی ما درهم نیست آشکار است ستمکاری دهر زخم بس هست، ولی مرهم نیست یک ره ار داد، دو صد راه گرفت چه توان کرد، فلک حاتم نیست تو هم از پای در آئی ناچار آبت از کوثر و از زمزم نیست باید آزاده کسی را خواندن که گرفتار، درین عالم نیست گل چرا خوش ننشیند، دائم ماهتاب و چمن و شبنم نیست یک نفس بودن و نابود شدن در خور این غم و این ماتم نیست هر چه خواندیم، نگشتیم آگه درس تقدیر، بجز مبهم نیست شمع خردی که نسیمش بکشد شمع این پرتگه مظلم نیست عرصه‌ی مملکت غور چه نامحدودست که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست رونق ملک سلیمان پیمبر دارد عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت آری آن دولت را منتظمی معهودست ای برادر سختی راست بخواهم گفتن راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست عقل داند که مهیا به وجود دو کسست هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست گوهر تیغ ظفرپیشه‌ی این از فتح است هیات دست گهر گستر آن از جودست مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست فضله‌ی مجلس ایشان چو به یغما دادند گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی همه در نسبت این هر دو نظر مردودست تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس چرخ را این به بقا آن به علو محسودست نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد گرچه در عالم محصور بقا محدودست خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست هر کو به خرابات مرا راه نماید زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید ره کو بگشاید در میخانه به من بر ایزد در فردوس برو بر بگشاید ای جمع مسلمانان پیران و جوانان در شهر شما کس را خود مزد نباید گویند سنایی را شد شرم به یک بار رفتن به خرابات ورا شرم نیاید دایم به خرابات مرا رفتن از آنست کالا به خرابات مرا دل نگشاید من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن کمتر غمم اینست که گویند نشاید آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم آمدم من به سر گریه‌ی خود به که تو نیز بر سر ناز خود آیی و شکرخند قدیم به وفای تو که تا روز قیامت باقیست عهد دیرین به قرار خود و سوگند قدیم نخل تو یک دو ثمر داشت به خامی افتاد من و پروردن آن نخل برومند قدیم بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد برسان بندگی ما به خداوند قدیم خلوتی خواهم و در بسته ویک محرم راز که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو پندگویان قدیمی به سر پند قدیم ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب آنجا که راستیست ندارند در جمال پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب در صف نیکوان به مقام مفاخرت خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب بفزود عز و دولت او ملک و جاه را چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب تو ماه و آفتابی اگر در جبلت‌اند محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب بی‌عزم و بی‌لقای تو در سرعت و ضیاء ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب اندر ظلال موکب میمون عزم تو دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب بر قمع دشمنان تو هر لحظه می‌کشند لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب تا مانده‌اند سخره‌ی فرمان ایزدی در قبضه‌ی قضا و قدر ماه و آفتاب بادا نگون لوای بقای عدوی تو چونان که در میان شمر ماه و آفتاب از روی و رای تست شب و روز بر فلک دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب از طارم سپهر به چشم مناصحت در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب اگر خواهی که بینی چشمه‌ی خور تو را حاجت فتد با جسم دیگر چو چشم سر ندارد طاقت تاب توان خورشید تابان دید در آب از او چون روشنی کمتر نماید در ادراک تو حالی می‌فزاید عدم آیینه‌ی هستی است مطلق کز او پیداست عکس تابش حق عدم چون گشت هستی را مقابل در او عکسی شد اندر حال حاصل شد آن وحدت از این کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار عدد گرچه یکی دارد بدایت ولیکن نبودش هرگز نهایت عدم در ذات خود چون بود صافی از او با ظاهر آمد گنج مخفی حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان که تا پیدا ببینی گنج پنهان عدم آیینه عالم عکس و انسان چو چشم عکس در وی شخص پنهان تو چشم عکسی و او نور دیده است به دیده دیده را هرگز که دیده است جهان انسان شد و انسان جهانی از این پاکیزه‌تر نبود بیانی چو نیکو بنگری در اصل این کار هم او بیننده هم دیده است و دیدار حدیث قدسی این معنی بیان کرد و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد جهان را سر به سر آیینه‌ای دان به هر یک ذره در صد مهر تابان اگر یک قطره را دل بر شکافی برون آید از آن صد بحر صافی به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست هزاران آدم اندر وی هویداست به اعضا پشه‌ای همچند فیل است در اسما قطره‌ای مانند نیل است درون حبه‌ای صد خرمن آمد جهانی در دل یک ارزن آمد به پر پشه‌ای در جای جانی درون نقطه‌ی چشم آسمانی بدان خردی که آمد حبه‌ی دل خداوند دو عالم راست منزل در او در جمع گشته هر دو عالم گهی ابلیس گردد گاه آدم ببین عالم همه در هم سرشته ملک در دیو و دیو اندر فرشته همه با هم به هم چون دانه و بر ز کافر ممن و ممن ز کافر به هم جمع آمده در نقطه‌ی حال همه دور زمان روز و مه و سال ازل عین ابد افتاد با هم نزول عیسی و ایجاد آدم ز هر یک نقطه زین دور مسلسل هزاران شکل می‌گردد مشکل ز هر یک نقطه دوری گشته دایر هم او مرکز هم او در دور سایر اگر یک ذره را برگیری از جای خلل یابد همه عالم سراپای همه سرگشته و یک جزو از ایشان برون ننهاده پای از حد امکان تعین هر یکی را کرده محبوس به جزویت ز کلی گشته مایوس تو گویی دائما در سیر و حبسند که پیوسته میان خلع و لبسند همه در جنبش و دائم در آرام نه آغاز یکی پییدا نه انجام همه از ذات خود پیوسته آگاه وز آنجا راه برده تا به درگاه به زیر پرده‌ی هر ذره پنهان جمال جانفزای روی جانان مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن گر چه از سجاده‌ی تقوی بر و دوشم تهی است سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس صفحه‌ی خاطر ازین خواب فراموشم تهی است گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است! گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است گروهی برآنند از اهل سخن که حاتم اصم بود، باور مکن برآمد طنین مگس بامداد که در چنبر عنکبوتی فتاد همه ضعف و خاموشیش کید بود مگس قند پنداشتش قید بود نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار نه هر جا شکر باشد و شهد و قند که در گوشه‌ها دامیارست و بند یکی گفت از آن حلقه‌ی اهل رای عجب دارم ای مرد راه خدای مگس را تو چون فهم کردی خروش که مار را به دشواری آمد به گوش؟ تو آگاه گشتی به بانگ مگس نشاید اصم خواندنت زین سپس تبسم کنان گفت ای تیز هوش اصم به که گفتار باطل نیوش کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند چو پوشیده دارند اخلاق دون کند هستیم زیر، طبع زبون فرا می‌نمایم که می‌نشنوم مگر کز تکلف مبرا شوم چو کالیو دانندم اهل نشست بگویند نیک و بدم هر چه هست اگر بد شنیدن نیاید خوشم ز کردار بد دامن اندر کشم به حبل ستایش فراچه مشو چو حاتم اصم باش و عیبت شنو ای غره ماه از اثر صنع تو غرا وی طره شب از دم لطف تو مطرا نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت انگیخته برصفحه‌ی کن صورت اشیا سجاده نشینان نه ایوان فلک را حکم تو فروزنده قنادیل زوایا هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا مامور تو از برگ سمن تا بسمندر مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا برقله‌ی کهسار زنی بیرق خورشید برپرده‌ی زنگار کشی پیکر جوزا از عکس رخ لاله عذران سپهری چون منظر مینو کنی این چنبر مینا بید طبری را کند از امر تو بلبل وصف الف قامت ممدوده‌ی حمرا از رایحه‌ی لطف تو ساید گل سوری در صحن چمن لخلخه‌ی عنبر سارا تا از دم جان پرور او زنده شود خاک در کالبد باد دمی روح مسیحا خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را آلا ملک العرش تبارک و تعالی چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال شوم مقیم درت بالغدو و الاصال شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال کرا وصال میسر شود که در کویت مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال نشسته‌ام مترصد که از دریچه‌ی صبح مگر طلوع کند آفتاب روز وصال ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال مقیم در دل خواجو توئی و می‌دانی چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود دامن هر که کشیدیم درین خارستان بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود جهل سررشته‌ی نظاره ربود از دستم ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود مانع رحم شد اظهار تحمل صائب زیر بار غم ایام خمیدن به بود شنیدم که طغرل شبی در خزان گذر کرد بر هندوی پاسبان ز باریدن برف و باران و سیل به لرزش در افتاده همچون سهیل دلش بر وی از رحمت آورد جوش که اینک قبا پوستینم بپوش دمی منتظر باش بر طرف بام که بیرون فرستم به دست غلام در این بود و باد صبا بروزید شهنشه در ایوان شاهی خزید وشاقی پری چهره در خیل داشت که طبعش بدو اندکی میل داشت تماشای ترکش چنان خوش فتاد که هندوی مسکین برفتش ز یاد قبا پوستینی گذشتش به گوش ز بدبختیش در نیامد به دوش مگر رنج سرما بر او بس نبود که جور سپهر انتظارش فزود نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت که چوبک زنش بامدادان چه گفت مگر نیک بختت فراموش شد چو دستت در آغوش آغوش شد؟ تو را شب به عیش و طرب می‌رود چه دانی که بر ما چه شب می‌رود؟ فرو برده سر کاروانی به دیگ چه از پا فرو رفتگانش به ریگ بدار ای خداوند زورق بر آب که بیچارگان را گذشت از سر آب توقف کنید ای جوانان چست که در کاروانند پیران سست تو خوش خفته در هودج کاروان مهار شتر در کف ساروان چه هامون و کوهت، چه سنگ و رمال ز ره باز پس ماندگان پرس حال تو را کوه پیکر هیون می‌برد پیاده چه دانی که خون می‌خورد؟ به آرام دل خفتگان در بنه چه دانند حال کم گرسنه؟ خوبان گمان مبرکه زاولاد آدمند جانند یا فرشته و یا روح اعظمند خوانید روح و امق و مجنون وویس را کایشان درون پرده‌ی این راز محرمند ای سلسبیل راحت و ای چشمه‌ی حیات بر تشنگان سوخته لطفی که درهمند دل من زحمت جان برنتابد که در ملکی دو سلطان برنتابد گرش همچون سگان کو برانند عنان از کوی جانان برنتابد کجا در خلوت وصلش بود بار کسی کو بار هجران برنتابد سری کز سر عشقش نیست خالی یقین میدان که سامان برنتابد نگارا تکیه برحسن وجوانی مکن چندین که چندان برنتابد دلا در باز جان در پای جانان که عاشق زحمت جان برنتابد چو خواجو در غمش می‌سوز و می‌ساز که درد عشق درمان برنتابد ای از حیای لعل لبت آب گشته می خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی در مصر تا حکایت لعل تو گفته‌اند در آتشست شکر مصری بسان نی شور تو در سر من شوریده تا بچند داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس جانم چو جام می به لب آید هزار پی صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما سوی کمان ابرویت آورده‌ایم پی از ما گمان مبر که توانی شدن جدا زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه تا باشدش حیات نیاید برون ز حی گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن او را هزار عاشق زارست همچو وی خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب مانند ذره رقص کند از نشاط می یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و ماه اگر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی به جز آفرین وگر بدنشان باشی و بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش جهاندار اگر دادگر باشدی ز فرمان او کی گذر باشدی سزای تو دیدی که یزدان چه کرد ز دیو و ز جادو برآورد گرد کنون گر شوی آگه از روزگار روان و خرد بادت آموزگار همانجا بمان تاج مازندران بدین بارگاه آی چون کهتران که با چنگ رستم ندارید تاو بده زود بر کام ما باژ و ساو وگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید دلت کرد باید ز جان ناامید بخواند آن زمان شاه فرهاد را گراینده‌ی تیغ پولاد را گزین بزرگان آن شهر بود ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود بدو گفت کاین نامه‌ی پندمند ببر سوی آن دیو جسته ز بند چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمین را ببوسید و نامه ببرد به شهری کجا سست پایان بدند سواران پولادخایان بدند هم آنکس که بودند پا از دوال لقبشان چنین بود بسیار سال بدان شهر بد شاه مازندران هم آنجا دلیران و کندآوران چو بشنید کز نزد کاووس شاه فرستاده‌ای باهش آمد ز راه پذیره شدن را سپاه گران دلیران و شیران مازندران ز لشکر یکایک همه برگزید ازیشان هنر خواست کاید پدید چنین گفت کامروز فرزانگی جدا کرد نتوان ز دیوانگی همه راه و رسم پلنگ آورید سر هوشمندان به چنگ آورید پذیره شدندش پر از چین به روی سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی یکی دست بگرفت و بفشاردش پی و استخوانها بیازاردش نگشت ایچ فرهاد را روی زرد نیامد برو رنج بسیار و درد ببردند فرهاد را نزد شاه ز کاووس پرسید و ز رنج راه پس آن نامه بنهاد پیش دبیر می و مشک انداخته پر حریر چو آگه شد از رستم و کار دیو پر از خون شدش دیده دل پرغریو به دل گفت پنهان شود آفتاب شب آید بود گاه آرام و خواب ز رستم نخواهد جهان آرمید نخواهد شدن نام او ناپدید غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید که شد کشته پولاد غندی و بید چو آن نامه‌ی شاه یکسر بخواند دو دیده به خون دل اندر نشاند گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم یوسفانند که درمان دل پردردند که ز مستی بندانند که ما درمانیم ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند چونک درمان سر خود گیرد ما درمانیم ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده‌ست گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار که سزای سر صدریم و یا دربانیم هر کی از صدر خبر دارد او دربان است ما ز جان بی‌خبریم و بر آن جانانیم من نخواهم که سخن گویم الا ساقی می دمد در دل ما زانک چو نای انبانیم خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم بار ما می کشد و ماش همی‌رنجانیم یار ما داند کو کیست ولی برشکند خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است ما به ارکان به چه مشغول شویم ار کانیم مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت پس از نور الوهیت به الله آی ز الا ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا مگو مغرور غافل را برای امن او نکته مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا ز بهر دین بنگذاری حرام از گفته‌ی یزدان ولیک از بهر تن مانی حلال از گفته‌ی ترسا گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت به سوی خطه‌ی وحدت برد عقل از خط اشیا به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا به هرچ از اولیا گویند «زرقنی» و «وفقنی» به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا» ای که عمر از پی‌سودای تو دادیم بباد یاد می‌دارد که از مات نمی آید یاد عهدها بستی و می‌داشتم امید وفا ای امید من و عهد تو سراسر همه باد هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان همه داری و بدان چشم بدانت مرساد ماجرای دل گم‌گشته‌ی بی نام ونشان هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است لعلی جان‌بخش تو شیرین و دل او فرهاد □زاهد از صومعه زنهار که بیرون نروی که از آن سوی بلای دل و دین می‌گذرد می‌گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد کاین چه فتنه است که بروی زمین می‌گذرد؟ □مکن از گریه مرا منع که دل سوخته را هیچ‌کس از جزع و گریه ملامت نکند □هست روشن به رخت دیده اگر خاک رهت باز دریده کشم نور علی نور شود بس‌که پروانه شود سوخته‌ی شمع زعشق عارف از سوختگی عاشق پروانه شود ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن جان من دلخسته بجانانه رها کن دلدار مرا با من دلسوخته بگذار بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن گر مرتبه‌ی یار ز بیگانگی ماست گو مرتبه خویش به بیگانه رها کن بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست در دام مقید مشو و دانه رها کن گر باده پرستان همه از میکده رفتند سرمست مرا بر در میخانه رها کن آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن یار باید که هر چه یار کند بر مراد خود اختیار کند زینهار از کسی که در غم دوست پیش بیگانه زینهار کند بار یاران بکش که دامن گل آن برد کاحتمال خار کند خانه عشق در خراباتست نیک نامی در او چه کار کند شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند هر شبی یار شاهدی بودن روز هشیاریت خمار کند قاضی شهر عاشقان باید که به یک شاهد اختصار کند سر سعدی سرای سلطانست نادر آن جا کسی گذار کند چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم چون در به زیر پاره‌ی الماسم چون زر پخته در دهن گازم بسته دو پای و دوخته دو دیده تا کی بوم صبور که نه بازم با هرچه آدمی است همی گویی در هر غمی کش افتد انبازم من گوهرم ز آتش دل ترسم ناگاهی آشکاره شود رازم نه نه کر گر فلک بودم بوته و آتش بود اثیر بنگدازم روی سفر نبینم و از دانش گه در حجاز و گاه در اهوازم ابرم که در و لل بفشانم چون رعد در جهان فتد آوازم از راستی چو تیر بود بیتم دشمن کشم از آن چو بیندازم زان شعر کایچ خامه نپردازد کان را به یک نشست نپردازم بادم به نظم و نثر و نه نمامم مشکم به خلق و جود و نه غمازم مقصود می‌نیابم و می‌جویم مقصد همی نینم و می‌تازم بر عمر و بر جوانی می‌گریم کانچم ستد فلک ندهد بازم با چرخ در قمارم می‌مانم وین دست چون نگر که همی بازم حکم البین بموتی و عمد رضی الصد بحینی و قصد فتح الدهر عیون حسد فر آنی بفناکم و حسد یهرق العشق دماء حقنت لیس للعشق قریب و ولد لکن الموت حیاه لکم لکن الفقر غناء و رغد سافروا فی سبل العشق معی لا تخافن ضلالا و رصد لا یهولنکم بعدکم دونکم وفد وصال و مدد فنسیم طرب اولهم یهب السالک حولا و جلد عمرک یا واحدا فی درجات الکمال قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال یا فرجی مونسی یا قمر المجلس وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول آه ز یار ملول چند نماید ملال تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال آنک همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش تا که بترسانمش از ستم و از وبال تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم تجلسهم مجلسا فیه کوس ثقال جمله سال و جواب زوست و منم چون رباب می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال تصلح میزاننا تحسن الحاننا تذهب احزاننا انت شدید المحال یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال تا ترا شهوت و غضب یارست هر زمان توبه‌ایت در کارست شستن جان و تن ز ظلمت عار نتوان جز به آب استغفار تو به صابون جامه‌ی جانست توبه زیت چراغ ایمانست دست وقتی به توبه دانی برد که ز اوصاف بد توانی مرد تا دلت را زغیر اورنگیست پیش راهت ز شرک خرسنگیست دست دادی که: توبه کردم زود دست دادی و دل نداد چه سود؟ توبه کان تن کند نمازی نیست کار بی‌دل مکن، که بازی نیست آتش توبه پاک سوز بود تا که باقیست شب چه روز بود؟ هر که در توبه پایدار آمد در دگر رکنها سوار آمد عادت خواجه ترک عادت نیست هوسی دارد، این ارادت نیست تا که در لذتی، بده دادش چو گذشتی، دگر مکن یادش گر بهشتی، چراش می‌مانی؟ کودکی باشد این پشیمانی برکند بیخ جمله کاشتها التفات تو با گذاشتها از گنه چون به توبه گردی دور ظاهر و باطنت بگیرد نور زهد بی‌توبه کی قرار کند؟ نفس بی‌تصفیت چکار کند؟ توبه تا خود کنی تو، خام آید توبه کایزد دهد تمام آید از گنه توبه کن، ز طاعت هم طاعتی کز ریا شود محکم توبه چون باشد از خللها دور از محبت به دل در آید نور توبه اول مقام این راهست آخرینش محبت شاهست در مقامی چو مرد رست آید در مقام دگر درست آید توبه را با سلوک این هنجار همچو پرهیزدان و داروی کار گرنه پرهیز بر نظام بود ماده ناپخته، خلط خام بود در چنین حالت ار خوری دارو راست کن گور در پس بارو خانه چون تیره و سیاه شود نفش بروی کنی، تباه شود در زمین آنکه خار و خس بگذاشت تخم در وی کجا تواند کاشت؟ توبه چون راست شد ز بینش غیر بتوان راست رفتن اندر سیر حق پرستی، نظر به غیر مکن کعبه دیدی، گذر به دیر مکن خرقه‌پوشی، به ترک عادت کوش ورنه خمار باش و خرقه مپوش ترک این توبه کن، که می‌خوردن به ز قی کردنست و قی خوردن تو مرید برنج و بریانی به چنین توبه ره کجا دانی؟ رخ چو در توبه آوری ز گناه توشه از درد ساز و گریه و آه باز گرد از در هوی و هوس به طریقی که ننگری از پس نه که چون توبه از گناه کنی باد پندار در کلاه کنی که: چو دادم به توبه خود را دست تنم از آتس جهنم رست برنهی میزر و گلوته به سر دل پی سیم و چشم در پی زر تا تو بر آرزو سوار شوی نپسندم که توبه کار شوی از سر اینهات تا بدر نرود در منه پای، تات سر نرود دست پیمان بده به این مردان دست دادی، مباش سرگردان در میاور به عهد ایشان دست کان که این عهد را شکست شکست شیخ شیرست، نزد شیر مرو چون نداری سپر دلیر مرو سپرست این که میدهد پیرت چون بینداختی، زند تیرت پیر راه، ار چه پیر زن باشد بر دل تیره تیر زن باشد دست شیخ ارچه از فتوح ملاست بر تن بی‌ثبات دست بلاست خود نباید به کوی توبه گذشت آنکه یکروز باز خواهد گشت شیخ کو را ز دل خبر نبود دادن توبه را اثر نبود توبه آنرا بده که دل دارد ورنه فردا ترا خجل دارد مستان از مرید بی‌دل دست که قلم دور شد ز بی‌دل و مست دست بیمار در مگیر به مشت که نه بر نبض مینهی انگشت پر به تقلید توبه کار شدند که همان رند و باده خوار شدند بکشی صد کس اندر این گرما که به محرور میدهی خرما ساقی بیار باده سغراق ده منی اندیشه را رها کن کاری است کردنی ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردن مخار خواجه که وامی است گردنی ای آب زندگانی در تشنگان نگر بر دوست رحم آر به کوری دشمنی هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست گر برج خیبر است بخواهیش برکنی اندر مقام هوش همه خوف و زلزله‌ست در بی‌هشی است عیش و مقامات ایمنی در بزم بی‌هشی همه جان‌ها مجردند رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون ای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی بیهوده چند گویی خاموش کن بس است فرمان گفت نیست همان گیر که الکنی تا شمس حق تبریز آرد گشایشی کاین ناطقه نماند در حرف معتنی ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضه زنگارفام در دماغ می پرستان بازکش آتش سودا به آب چشم جام یا رب از فردوس کی رفت این نسیم یا رب از جنت که آورد این پیام خاطر سعدی و بار عشق تو راکبی تندست و مرکوبی جمام جان ما و دل غلام روی توست ساتکینی ساتکینی ای غلام ای دل سخن از شه نجف کن مداحی غیر برطرف کن بگشای منقبت زبان را بگذار حدیث این و آن را تا رشحه‌ای از سحاب غفران شوید ز رخت غبار عصیان از رهبر خود مباش غافل کز بحر گنه رسی به ساحل سر نه به ره اطاعت او تا بر خوری از شفاعت او جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست چون اوست شفیع هیچ غم نیست دارم سخنی ز کذب عاری بشنو اگر اعتقاد داری روزی که فلک درین غم آباد اقلیم سخن به حیرتی داد از پاکی گوهر آن یگانه میسفت ز طبع خسروانه دریا دریا در لی در منقبت علی عالی لیکن به هوای نفس یک چند در دهر بساط عیش افکند در شوخی طبع معصیت دوست کالایش مرد را سبب اوست گه دیر مغان مقام بودش که لعل بتان به کام بودش با این همه از عتاب معبود ایمن به شفاعت علی بود روزی که درین سرای فانی طی کرد بساط زندگانی روز شعرا سیه شد از غم عیش همه شد به دل بماتم شب بر زانو جبین نهادم بر توسن فکر زین نهادم کاید مگرم به دست بی‌رنج تاریخ وفات این سخن سنج بسیار خیال کردم آن شب فکر مه و سال کردم آن شب در فکر دگر نماند تابم تاریخ نگفته برد خوابم در واقعه دیدمش پیاده نزدیک رکاب شه ستاده شاهی که به ذات او عدالت ختم است چو بر نبی رسالت خورشید لوای آسمان رخش اقلیم ستان و مملکت بخش طهماسب شه آن سپهر تمکین کز وی شده تازه پیکر دین و آن مهر سپهر خسروی بود با طالع سعد و بخت مسعود در سایه‌ی چتر پادشاهی جولان ده باد پای شاهی آن چتر قریب صد ستون داشت وسعت ز نه آسمان فزون داشت القصه به سوی مولوی شاه می‌کرد نظر ز روی اکراه زیرا که ز بس گناه و تقصیر بر گردن و دست داشت زنجیر وز پشت سرش سوار بسیار با او همه در مقام آزار صد تیغ و سنان باو کشیده دیو از حرکاتش رمیده ناگاه شهم به سوی خود خواند وز درج عقیق گوهر افشاند کای گشته چو موی از تخیل بگداخته ز آتش تامل بر خیز و شفاعت علی را تاریخ کن از برای ملا کاین موجب رستگاری اوست تسکین ده بی‌قراری اوست چون داد شهنشه این بشارت گوئی که ز غیب شد اشارت کارند برون ز بند او را تشریف و عطا دهند او را آن گه بر شه به رسم معهود تشخیص به سجده‌ی امر فرمود چون سجده به خاک پای شه کرد برداشت سر ودعای شه کرد هم خلعت عفو در برش بود هم تاج نجات بر سرش بود من دیده ز خواب چون گشادم در فکر حساب این فتادم در قول شه و وفات ملا یک سال نبود زیر و بالا از بهر شفاعت علی مرد جان هم به شفاعت علی برد شاید که خرد خرد به جانی این نکته که گفته نکته دانی جنت به بها نمی‌دهد دوست اما به بهانه شیوه‌ی اوست رحمت چو کند بهانه‌جوئی کافیست ز بنده یک نکوئی نیکو مثلی زد آن سخن رس کز آدمی است یک هنر بس یارب به علی و طاعت او کز مائده‌ی شفاعت او محروم مساز محتشم را تقصیر مکن ازو کرم را کان دلشده هم گدای این کوست مداح علی و عترت اوست کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی در خور خویش گیر رهی رو که بینی طریق رحا تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟ سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد که مردانگی باید آنگه نبرد ز خورشید پنهان شود موش کور که جهل است با آهنین پنجه روز کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست تو را کس نگوید نکو می‌کنی که جان در سر کار او می‌کنی گدایی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت کجا در حساب آرد او چون تو دوست که روی ملوک و سلاطین در اوست؟ مپندار کو در چنان مجلسی مدارا کند با چو تو مفلسی وگر با همه خلق نرمی کند تو بیچاره‌ای با تو گرمی کند نگه کن که پروانه‌ی سوزناک چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟ مرا چون خلیل آتشی در دل است که پنداری این شعله بر من گل است نه دل دامن دلستان می‌کشد که مهرش گریبان جان می‌کشد نه خود را بر آتش بخود می‌زنم که زنجیر شوق است در گردنم مرا همچنان دور بودم که سوخت نه این دم که آتش به من درفروخت نه آن می‌کند یار در شاهدی که با او توان گفتن از زاهدی که عیبم کند بر تولای دوست؟ که من راضیم کشته در پای دوست مرا بر تلف حرص دانی چراست؟ چو او هست اگر من نباشم رواست بسوزم که یار پسندیده اوست که در وی سرایت کند سوز دوست مرا چند گویی که در خورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش بدان ماند اندرز شوریده حال که گویی به کژدم گزیده منال یکی را نصیحت مگو ای شگفت که دانی که در وی نخواهد گرفت ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام نگویند کاهسته را ای غلام چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است ای پسر پند، باد به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود چو نیکت بدیدم بدی می‌کنی که رویم فرا چون خودی می‌کنی ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار پی چون خودی خودپرستان روند به کوی خطرناک مستان روند من اول که این کار سر داشتم دل از سر به یک بار برداشتم سر انداز در عاشقی صادق است که بد زهره بر خویشتن عاشق است اجل ناگهی در کمینم کشد همان به که آن نازنینم کشد چو بی شک نبشته‌ست بر سر هلاک به دست دلارام خوشتر هلاک نه روزی به بیچارگی جان دهی؟ پس آن به که در پای جانان دهی یا من لواء عشقک لا زال عالیا قد خاب من یکون من العشق خالیا نادی نسیم عشقک فی انفس الوری احیاکم جلالی جل جلالیا الحب و الغرام اصول حیاتکم قد خاب من یظلل من الحب سالیا فی وجنه المحب سطور رقیمه طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا یا عابسا تفرق فی الهم حاله بالله تستمع لمقالی و حالیا یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی من ذله النفوس سریعا معالیا یا مهملا معیشته فی محبه اسکت کفی الا له معینا وکالیا بدان روزگار اندر اسفندیار به دشت اندرون بد ز بهر شکار از آن دشت آواز کردش کسی که جاماسپ را کرد خسرو گسی چو آن بانگ بشنید آمد شگفت بپیچید و خندیدن اندر گرفت پسر بود او را گزیده چهار همه رزمجوی و همه نیزه‌دار یکی نام بهمن دوم مهرنوش سیم نام او بد دل افروز طوش چهارم بدش نام نوشاذرا نهادی کجا گنبد آذرا به شاه جهان گفت بهمن پسر که تا جاودان سبز بادات سر یکی ژرف خنده بخندید شاه نیابم همی اندرین هیچ راه بدو گفت پورا بدین روزگار کس آید مرا از در شهریار که آواز بشنیدم از ناگهان بترسم که از گفته‌ی بیرهان ز من خسرو آزار دارد همی دلش از رهی بار دارد همی گرانمایه فرزند گفتا چرا چه کردی تو با خسرو کشورا سر شهریارانش گفت ای پسر ندانم گناهی بجای پدر مگر آن که تا دین بیاموختم همی در جهان آتش افروختم جهان ویژه کردم به برنده تیغ چرا دارد از من دل شاه میغ همانا دلش دیو بفریفتست که بر کشتن من بیاشیفتست همی تا بدین اندرون بود شاه پدید آمد از دور گرد سیاه چراغ جهان بود دستور شاه فرستاده‌ی شاه زی پور شاه چو از دور دیدش ز کهسار گرد بدانست کامد فرستاده مرد پذیره شدش گرد فرزند شاه همی بود تا او بیامد ز راه ز باره‌ی چمنده فرود آمدند گوو پیر هر دو پیاده شدند بپرسید ازو فرخ اسفندیار که چون است شاه آن گو نامدار خردمند گفتا درست است و شاد برش را ببوسید و نامه بداد درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو بیراه کرد خردمند را گفتش اسفندیار چه بینی مرا اندرین روی کار گراید ونک با تو بیایم به در نه نیکو کند کار با من پدر وراید ونک نایم به فرمانبری برون کرده باشم سر از کهتری یکی چاره ساز ای خردمند پیر نباید چنین ماند بر خیره خیر خردمند گفت ای شه پهلوان بدانندگی پیروبختت جوان تو دانی که خشم پدر بر پسر به از جور مهتر پسر بر پدر بیایدت رفتن چنین است روی که هرچ او کند پادشاه است اوی برین برنهادند و گشتند باز فرستاده و پور خسرو نیاز یکی جای خوبش فرود آورید به کف برگرفتند هر دو نبید به پیشش همی عود می‌سوختند توگفتی همی آتش افروختند دگر روز بنشست بر تخت خویش ز لشکر بیامد فراوان به پیش همه لشکرش را به بهمن سپرد وزآنجا خرامید با چند گرد بیامد به درگاه آزاده شاه کمر بسته و بر نهاده کلاه نیست عیب ار دوست می‌دارم منش با چنان رویی که دارد دشمنش؟ دشمن از دستم گریبان گو: بدر من نخواهم داشت دست از دامنش از دری کندر شود ماهی چنین مهر گو: هرگز متاب از روزنش کس نمیخواهم که گردد گرد او تا گذار باد بر پیراهنش آه من گر خود بسوزد سنگ را باد باشد با دل چون آهنش عشق را با عقل اگر جمع آورند سالها با هم نکوبد هاونش آنکه جز گردنکشی با من نکرد گر بمیرم خون من در گردنش گر نسوزد بر منش دل عیب نیست مرده‌ی ما خود نیرزد شیونش اوحدی، با یار گندم گون اگر میل داری، خوشه چین از خرمنش کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست خسته و رنجور، اما تندرست عنکبوتی دید بر در، گرم کار گوشه گیر از سرد و گرم روزگار دوک همت را بکار انداخته جز ره سعی و عمل نشناخته پشت در افتاده، اما پیش بین از برای صید، دائم در کمین رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر پرده میویخت پیدا و نهان ریسمان میتافت از آب دهان درسها میداد بی نطق و کلام فکرها می‌پخت با نخهای خام کاردانان، کار زینسان میکنند تا که گوئی هست، چوگان میزنند گه تبه کردی، گهی آراستی گه درافتادی، گهی برخاستی کار آماده ولی افزار نه دائره صد جا ولی پرگار نه زاویه بی حد، مثلث بی شمار این مهندس را که بود آموزگار کار کرده، صاحب کاری شده اندر آن معموره معماری شده اینچنین سوداگری را سودهاست وندرین یک تار، تار و پودهاست پای کوبان در نشیب و در فراز ساعتی جولا، زمانی بندباز پست و بی مقدار، اما سربلند ساده و یکدل، ولی مشکل پسند اوستاد اندر حساب رسم و خط طرح و نقشی خالی از سهو و غلط گفت کاهل کاین چه کار سرسریست آسمان، زین کار کردنها بریست کوها کارست در این کارگاه کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه میتنی تاری که جاروبش کنند میکشی طرحی که معیوبش کنند هیچگه عاقل نسازد خانه‌ای که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای پایه میسازی ولی سست و خراب نقش نیکو میزنی، اما بر آب رونقی میجوی گر ارزنده‌ای دیبه‌ای میباف گر بافنده‌ای کس ز خلقان تو پیراهن نکرد وین نخ پوسیده در سوزن نکرد کس نخواهد دیدنت در پشت در کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر بی سر و سامانی از دود و دمی غرق در طوفانی از آه و نمی کس نخواهد دادنت پشم و کلاف کس نخواهد گفت کشمیری بباف بس زبر دستست چرخ کینه‌توز پنبه‌ی خود را در این آتش مسوز چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد خسته کردی زین تنیدن پا و دست رو بخواب امروز، فردا نیز هست تا نخوردی پشت پائی از جهان خویش را زین گوشه گیری وارهان گفت آگه نیستی ز اسرار من چند خندی بر در و دیوار من علم ره بنمودن از حق، پا ز ما قدرت و یاری ازو، یارا ز ما تو بفکر خفتنی در این رباط فارغی زین کارگاه و زین بساط در تکاپوئیم ما در راه دوست کارفرما او و کارآگاه اوست گر چه اندر کنج عزلت ساکنم شور و غوغائیست اندر باطنم دست من بر دستگاه محکمیست هر نخ اندر چشم من ابریشمی است کار ما گر سهل و گر دشوار بود کارگر میخواست، زیرا کار بود صنعت ما پرده‌های ما بس است تار ما هم دیبه و هم اطلس است ما نمی‌بافیم از بهر فروش ما نمیگوئیم کاین دیبا بپوش عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد پرده‌ی پندار تو پوسیده شد گر درد این پرده، چرخ پرده در رخت بر بندم، روم جای دگر گر سحر ویران کنند این سقف و بام خانه‌ی دیگر بسازم وقت شام گر ز یک کنجم براند روزگار گوشه دیگر نمایم اختیار ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم در حوادث، بردباری کرده‌ایم گاه جاروبست و گه گرد و نسیم کهنه نتوان کرد این عهد قدیم ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت آگهیم از عمق این گرداب سخت آنکه داد این دوک، ما را رایگان پنبه خواهد داد بهر ریسمان هست بازاری دگر، ای خواجه تاش کاندر آنجا می‌شناسند این قماش صد خریدار و هزاران گنج زر نیست چون یک دیده‌ی صاحب نظر تو ندیدی پرده‌ی دیوار را چون ببینی پرده‌ی اسرار را خرده می‌گیری همی بر عنکبوت خود نداری هیچ جز باد بروت ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم حرفت ما این بود تا زنده‌ایم سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم بافتیم و بافتیم و بافتیم پیشه‌ام اینست، گر کم یا زیاد من شدم شاگرد و ایام اوستاد کار ما اینگونه شد، کار تو چیست بار ما خالی است، در بار تو چیست مینهم دامی، شکاری میزنم جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم خانه‌ی من از غباری چون هباست آن سرائی که تو میسازی کجاست خانه‌ی من ریخت از باد هوا خرمن تو سوخت از برق هوی من بری گشتم ز آرام و فراغ تو فکندی باد نخوت در دماغ ما زدیم این خیمه‌ی سعی و عمل تا بدانی قدر وقت بی بدل گر که محکم بود و گر سست این بنا از برای ماست، نز بهر شما گر بکار خویش می‌پرداختی خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی میگرفتی گر بهمت رشته‌ای داشتی در دست خود سر رشته‌ای عارفان، از جهل رخ برتافتند تار و پودی چند در هم بافتند دوختند این ریسمانها را بهم از دراز و کوته و بسیار و کم رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ برق شد فرصت، نیمداند درنگ گر بنائی هست باید برفراشت ای بسا امروز کان فردا نداشت نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم گر که فردائی نباشد، چون کنیم عنکبوت، ای دوست، جولای خداست چرخه‌اش میگردد، اما بی صداست کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است که او حاصل بصر دارد چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد به پای بوس تو دست کسی رسید که او چو آستانه بدین در همیشه سر دارد ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب که بوی باده مدامم دماغ تر دارد ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد یک مثال دیگر اندر کژروی شاید ار از نقل قرآن بشنوی این چنین کژ بازیی در جفت و طاق با نبی می‌باختند اهل نفاق کز برای عز دین احمدی مسجدی سازیم و بود آن مرتدی این چنین کژ بازیی می‌باختند مسجدی جز مسجد او ساختند سقف و فرش و قبه‌اش آراسته لیک تفریق جماعت خواسته نزد پیغامبر بلابه آمدند همچو اشتر پیش او زانو زدند کای رسول حق برای محسنی سوی آن مسجد قدم رنجه کنی تا مبارک گردد از اقدام تو تا قیامت تازه بادا نام تو مسجد روز گلست و روز ابر مسجد روز ضرورت وقت فقر تا غریبی یابد آنجا خیر و جا تا فراوان گردد این خدمت‌سرا تا شعار دین شود بسیار و پر زانک با یاران شود خوش کار مر ساعتی آن جایگه تشریف ده تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده مسجد و اصحاب مسجد را نواز تو مهی ما شب دمی با ما بساز تا شود شب از جمالت همچو روز ای جمالت آفتاب جان‌فروز ای دریغا کان سخن از دل بدی تا مراد آن نفر حاصل شدی لطف کاید بی دل و جان در زبان همچو سبزه‌ی تون بود ای دوستان هم ز دورش بنگر و اندر گذر خوردن و بو را نشاید ای پسر سوی لطف بی وفایان هین مرو کان پل ویران بود نیکو شنو گر قدم را جاهلی بر وی زند بشکند پل و آن قدم را بشکند هر کجا لشکر شکسته میشود از دو سه سست مخنث می‌بود در صف آید با سلاح او مردوار دل برو بنهند کاینک یار غار رو بگرداند چو بیند زخم را رفتن او بشکند پشت ترا این درازست و فراوان می‌شود وآنچ مقصودست پنهان می‌شود صنما خرگه توم که بسازی و برکنی قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی منم آن ذره هوا که در این نور روزنم سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا دو جهان بی‌تو آفتاب کجا یافت روشنی همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر همه خشک‌اند مغزها چو نبخشی تو روغنی اگرم شاه و بی‌توام چه دروغست ما و من و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده‌ام که ببینم در این هوا که تو ذره چه می‌کنی به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی تو چه می داده‌ای به دل که چپ و راست می‌فتد و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید هر براتی که امل راست ز معلوم مراد چون نرانند به دیوان قدر باز دهید ز آتش دل چو رسد دود سوی روزن چشم از سوی رخنه‌ی دل جان به شرر باز دهید چار طوفان تو از چار گهر بگشایید گر شما جان ستمکش به گهر بازدهید چون چراغید همه در ستد و داد حیات کنچه در شام ستانید سحر بازدهید آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ آسیاوار هم از دامن تر بازدهید دیده چون خفت که تا خواب بدش باید دید دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید بس غریبند در این کوچه‌ی شر، کوچ کنید به مقیمان نو این کوچه‌ی شر بازدهید چه نشانید جمازه به سر چشمه‌ی از برنشینید و عنان را به سفر بازدهید بشنوید این نفس غصه‌ی خاقانی را شرح این حادثه‌ی عمر شکر بازدهید همه هم حالت و هم غصه و هم درد منید پاسخ حال من آراسته‌تر بازدهید آن جگر گوشه‌ی من نزد شما بیمار است دوش دانید که چون بود خبر بازدهید همه بیمار نوازان و مسیحا نفسید مدد روح به بیمار مگر بازدهید در علاجش ید بیضا بنمایید مگر کاتش حسن بدان سبز شجر بازدهید ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید هر عقاقیر که دارو کده‌ی بابل راست حاضر آرید و بها بدره‌ی زر بازدهید هدیه پارنج طبیبان به میانجی بنهید خواب بیمار پرستان به سهر باز دهید تا چک عافیت از حاکم جان بستانید خط بیزاری آسایش و خور بازدهید سرو بالان که ز بالین سرش آمد به ستوه دایگان را تن نالانش به بر بازدهید روز پنجم به تب گرم و خوی سرد فتاد شب هفتم خبر از حال دگر بازدهید خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید دانه‌ی در که امانت به شما داد ستم آن امانت به من ایمن ز ضرر باز دهید ماه من زرد چو شمع است و زبان کرده سیاه مایه‌ی نور بدان شمع بصر باز دهید دور از آن مه اثری ماند تن دشمن او گر توانید حیاتی به اثر باز دهید نه نه بیمار به حالی است نه امید بهی است بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهید سیزده روز مه چاردهم تب زده بود تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید خط به خون باز همی داد طبیب از پی جان جان برون شد چه جواب است خوش ار بازدهید این طبیبان غلط بین همه محتالانند همه را نسخه‌ی بدرید و به سر بازدهید نوش دارو و مفرح که جوی فعل نکرد هم بدان آسی آسیمه نظر بازدهید سحر و نیرنج و طلسمات که سودی ننمود هم به افسونگر هاروت سیر بازدهید هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت هم به تعویذ ده شعبده‌گر بازدهید نسخه‌ی طالع و احکام بقا کاصل نداشت هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید آن زگال آب و سپندی که عرض دفع نکرد هم بدان پیرزن مخرقه خر بازدهید رشته‌ی پر گره و مهر تب قرایان هم به قرادم تسبیح شمر بازدهید در حمایل سرو و چنگ چو سودیش نکرد چنگ شیر و سروی آهوی نر بازدهید چشم بد کز پتر و آهن و تعویذ نگشت بند تعویذ ببرید و پتر بازدهید بر فروزید چراغی و بجویید مگر به من روز فرو رفته پسر بازدهید جان فروشید و اسیران اجل باز خرید مگر آن یوسف جان را به پدر بازدهید قوت روح و چراغ من مجروح رشید کز معانیش همه شرح هنر بازدهید دیدنی شد همه نوری به ظلم در شکنید چاشنی همه صافی به کدر بازدهید به سر ناخن غم روی طرب بخراشید به سر انگشت عنا جام بطر بازدهید از برون آبله را چاره شراب کدر است چون درون آبله دارید کدر باز دهید مویه گر ناگذران است رهش بگشایید نای و نوشی که ازو هست گذر باز دهید اشک اگر مایه گران کرد بر مویه گران وام اشک از صدف جان به گهر باز دهید گر نخواهید کز ایوان و حجر ریزد خون نقش نوشاد به ایوان و حجر باز دهید ور نباید که شبستان و طزر نالد زار سرو بستان به شبستان و طزر باز دهید پیش کان گوهر تابنده به تابوت کنید آب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید پیش، کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند بوسه‌ی تلخ وداعی به شکر باز دهید پیش کان چشمه‌ی خور در چه ظلمات کنند نور هر چشم بدان چشمه‌ی خور باز دهید ز بر تخت بخوابید سهی سرو مرا پیش نظارگیان پرده ز در باز دهید بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید نز حجر گوهر رخشان به در آرید شما چون پسندید که گوهر به حجر باز دهید ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید که بدست زمی ماه سپر باز دهید یوسفی را که ز سیاره به صد جان بخرید بی‌محاباش به زندان مدر بازدهید پند مدهید مرا گر بتوانید به من آن چراغ دل از آن تیره مقر باز دهید تازه نخل گهری را به من آرید و مرا بهره‌ای ز آن گهری نخل ببر باز دهید او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون ملکی روح به تصویر بشر باز دهید عمر ضایع شده را سلوت جان بازآید نسر واقع شده را قوت پر باز دهید نه نه هر بند گشادن بتوانید ولیک نتوانید که جان را به صور باز دهید غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهید تا توانید جو پخته ز طباخ مسیح بستانید و جو خام به خر باز دهید مرد همه جا سر کار به شخص معطل خجل وخوار به بهره‌ی مقصود چو بی رنج نیست کاهل بیکار به پیکار به مرد که شبلی نشود گاه کار زو سگ بازار به مقدار به ... زان تن کاهل که گل نازکست خارکش سوخته صد بار به ... سرعت جاهل که سبک شد به راه از کسل حامل اسفار به ... دل که به گل ماند نیامد برون سنگ گر انست به دیوار به پیر کمان پشت به عزلت نشست پورشتابنده به بلغار به ... وانکه جوانیش زپیری به است خلوتش از صحبت اغیار به ... مرغ که در بادیه خون ریز شد خار و خسش از گل و گلنار به عشق خوشست ار همه باشد مجاز لیک ز شهوت ره انکار به گر نظر صدق به صنع خداست دیو به چشم از بت فرخاربه مرتبه‌ی عشق چو بیچارگی است فخر بدین مرتبه ناچار به مسکنت ارهست به پندار و کبر مسکنت از کبر ز پندار به دون که بود باد سری درسرش بر سر او خاک به انبار به وانکه بود خاک ره از حسن خلق چون گل کعبه شرف آثار به سر مکش از گرد ره رهر وان خاک حرم بر سر زوار به مرد که گردون کشد از حکم پیر سیلیش از دیو ستمکار به در حق میشی که رمید از شبان تربیت گرگ ستمکار به نفس حرون گربه ریاضت برفت حبل متین بر سرش انبار به زن دم اخلاص به طاعت از انک زندگیت زین دم ابرار به خرقه‌ی تزویر که پوشد فقیر دوخته از سوزن پندار به ابر چه پوشد ضو خورشید را حله‌ی خورشید را نوار به طاعت اگر از پی مال و زر است کاسه که خاکیست نگونساز به نزد معاشر که نباشد خسیس برگ گل از تنگه‌ی دینار به ... از پی ظلم آنکه صبوحی کند نور نشاطش چو شب تار به ... شربت نوشی که به ظالم دهند خون همان طالم خون‌خوار به فرض بجای آور و مجو بیش ازانک حرص کم از طاعت بسیار به تن چو به خرمای کسان میل کرد دام شکم دوخته از خار به ... خواجه که از خون کسان خورد می از قلم او نی و مزمار به کی کند اندیشه روز حساب ؟ تذکره آنرا که ز طور مار به ور عطش فکر نبرد حریف از چه زمزم خم خمار به از سرشاخی که خورد آب غیر خوردن نار ازخورش نار به ... ابر ببارد چو بگویی ببار دست سخی زا بر گهر بار به گر تبر هیزم دیگ عطاست آن تبر از تیشه‌ی نجار به ... دیده که باشد به جفا تیز بین تیرش انداز که افگار به ... نفس که در دل گهری از حیاست بر دو لب بسته صدف وار به هر سخنی در محل خود نکوست زمزمه مرغ به گلزار به ... بر جهلا جهل نکو تر ز پند درد خر از داروی بیطار به نام شه انجیر نه این شعر را کو به بهی از همه اشعار به ... مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد چون شکر شیرین بشکر خنده در آری جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را از جام لبت واله و مدهوش توان کرد گر دست دهد شادی وصل تو زمانی غمهای جهان جمله فراموش توان کرد بی آتش رخسار توخون در دل عشاق باور نتوان کرد که در جوش توان کرد مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد زنهار مپندار که خاموش توان کرد از روی توام منع کنند اهل خرد لیک برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی با سیمبران دست در آغوش توان کرد سیاح حدود این ولایت نظام عقود این حکایت زین قصه روایت اینچنین کرد کن خاک‌نشیمن زمین گرد چون ماند ز طوف کوی لیلی وز گام‌زدن به سوی لیلی آشفته و بی‌قرار می‌گشت شوریده به هر دیار می‌گشت روزی که سموم نیم‌روزی برخاست به کوه و دشت‌سوزی، شد دشت ز ریگ و سنگ پاره طشتی پر از اخگر و شراره حلقه شده مار از او به هر سوی ز آن سان که بر آتش اوفتد موی گر گور به دشت رو نهادی گامی به زمین او نهادی، چون نعل ستور راه‌پیمای پر آبله گشتی‌اش کف پای گیتی ز هوای گرم ناخوش تفسان چو تنوره‌ای ز آتش هر چشمه به کوه زو خروشان سنگین دیگی پر آب جوشان کردی ماهی ز آب، لابه با روغن داغ، روی تابه هر تخته‌ی سنگ داشت بر خوان نخجیر کباب و کبک بریان از سایه گوزن دل بریده در سایه‌ی شاخ خود خزیده بی‌چاره پلنگ در تب و تاب در پای درخت سایه نایاب افتاده چو سایه‌ی درختی ظلمت لختی و نور لختی گشته به گمان سایه، نخجیر ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر مجنون رمیده در چنین روز انگشت شده ز بس تف و سوز زو شعله‌ی دل زبانه می‌زد آتش به همه زمانه می‌زد آرام نمی‌گرفت یک جای می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای ناگاه چو لاله داغ بر دل بالای تلی گرفت منزل انداخت به هر طرف نگاهی از دور بدید خیمه‌گاهی برجست و نفیر آه برداشت ره جانب خیمه‌گاه برداشت آنجا چو رسید از کناری بیرون آمد شترسواری بر وی سر ره گرفت مجنون کای طلعت تو به فال، میمون! این قافله روی در کجای‌اند؟ محمل به کجا همی گشایند؟ گفتا: «همه روی در حجازند در نیت حج بسیج سازند» پرسید: «در آن میان ز خیلی» گفتا: «لیلی و آل لیلی!» مسکین چو شنید از وی این نام زین گفت و شنو گرفت آرام از گرد وجود خویشتن پاک افتاد بسان سایه بر خاک بعد از چندی ز خاک برخاست از هستی خویش پاک برخاست لیلی می‌راند محمل خویش مجنون از دور با دل ریش می‌رفت رهی به آن درازی با محمل او به عشقبازی لیلی چو به عزم خانه برخاست خانه به جمال خود بیاراست، چشمش سوی آن رمیده افتاد خون جگرش ز دیده افتاد بگریست که: «ای فراق دیده! درد و غم اشتیاق چونی در کشمکش فراق چونی؟ در آتش اشتیاق دیده! «من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟ اینک ز دو دیده غرق خونم! روزان و شبان در آرزویت تنها منم و خیال رویت» مجنون به زبان بی‌زبانی هم زین سخنان چنانکه دانی، می‌گفت و ز بیم ناکس و کس، چشمی از پیش و چشمی از پس غم بی حد و فرصتی چنین تنگ کردند به طوف کعبه آهنگ لیلی به طواف خانه در گرد، مجنون ز قفاش سینه پر درد آن، سنگ سیاه بوسه می‌داد، وین یک، به خیال خال او شاد آن برده دهان به آب زمزم، وین کرده به گریه دیده پر نم آن روی به مروه و صفا داشت، وین جای به ذروه‌ی وفا داشت آن در عرفات گشته واقف، وین واقف آن، در آن مواقف آن روی به مشعر حرامش، وین در غم شعر مشکفامش آن تیغ به دست در منی تیز، وین بانگ زده که: خون من ریز! آن کرده به رمی سنگ آهنگ، وین داشته سر به پیش آن سنگ آن کرده وداع خانه بنیاد، وین کرده ز بیم هجر فریاد لیلی چو از آن وداع پرداخت مسند به درون محمل انداخت مجنون به میانه فرصتی جست جا کرد به پیش محملش چست هر دو به وداع هم ستادند وز درد ز دیده خون گشادند کردند وداع یکدگر را چون تن که کند وداع، سر را چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت بپویم بو که در گنجم به کویت بجویم بو که دریابم جمالت کمالت عاجزم کرد و عجب نیست که تو هم عاجزی اندر کمالت شبم روشن شده است و من ز خوبی ندانم بدر خوانم یا هلالت مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم که بس مشکل فتاده است این سالت خیالت دوش حالم دید گفتا که دور از حال من زار است حالت ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز مماناد ار بماند بی‌خیالت عالمی طعنه زد به نادانی که بهر موی من دو صد هنر است چون توئی را به نیم جو نخرند مرد نادان ز چارپا بتر است نه تن این، بر دل تو بار بلاست نه سر این، بر تن تو درد سر است بر شاخ هنر چگونه خوری تو که کارت همیشه خواب و خور است نشود هیچگاه پیرو جهل هر که در راه علم، رهسپر است نسزد زندگی و بی‌خبری مرده است آنکه چون تو بیخبر است ره آزادگان، دگر راهی است مردمی را اشارتی دگر است راحت آنرا رسد که رنج برد خرمن آنرا بود که برزگر است هنر و فضل در سپهر وجود عالم افروز چون خور و قمر است گر تو هفتاد قرن عمر کنی هستیت هیچ و فرصتت هدر است سر ما را بسر بسی سوداست ره ما را هزار رهگذر است نه شما را از دهر منظوری است نه کسی را سوی شما نظر است همه‌ی خلق، دوستان منند مگسانند هر کجا شکر است همچو مرغ هوا سبک بپرم که مرا علم، همچو بال و پر است وقت تدبیر، دانشم یار است روز میدان، فضیلتم سپر است باغ حکمت، خزان نخواهد دید هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است همتراز وی گنج عرفان نیست هر چه در کان دهر، سیم و زر است عقل، مرغ است و فکر دانه‌ی او جسم راهی و روح راهبر است هم ز جهل تو سوخت حاصل تو عمر چون پنبه، جهل چون شرر است صبح ما شامگه نخواهد داشت آفتاب شما به باختر است تو ز گفتار من بسی بتری آنچه گفتم هنوز مختصر است گفت ما را سر مناقشه نیست این چه پر گوئی و چه شور و شر است بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد که نه هر جنگجوی را ظفر است فضل، خود همچو مشک، غماز است علم، خود همچو صبح، پرده در است چون بنائی است پست، خود بینی که نه‌اش پایه و نه بام و در است گفته‌ی بی عمل چو باد هواست ابره را محکمی ز آستر است هیچگه شمع بی فتیله نسوخت تا عمل نیست، علم بی اثر است خویش را خیره بی نظیر مدان مادر دهر را بسی پسر است اگرت دیده‌ایست، راهی پوی چند خندی بر آنکه بی بصر است نیکنامی ز نیک کاری زاد نه ز هر نام، شخص نامور است خویشتن خواه را چه معرفتست شاخه عجب را چه برگ و بر است از سخن گفتن تو دانستم که نه خشک اندرین سبد، نه تر است در تو برقی ز نور دانش نیست همه باد بروت بی ثمر است اگر این است فضل اهل هنر خنکا آن کسی که بی هنر است بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم ساقیا، خیز و یک دو جام بده می گلرنگ لاله فام بده دهن همچو قند را بگشای بی‌دلان به بوسه کام بده دلم از شربت حلال گرفت ساغری باده‌ی حرام بده تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم قدحی، ای منت غلام، بده به سلامت چو میروی، ای باد آن پری را ز من سلام بده گو که: از نام ما نداری ننگ ساعتی ترک ننگ و نام بده همه داری تو هر چه می‌باید من چه گویم ترا: کدام بده؟ سخن لعل آبدار بگوی خبر قد خوش خرام بده تا که دیگ وصال پخته شود اوحدی را شراب خام بده گر به دست آوریم دامن دوست همه او را شویم و خود همه اوست آنکه او را در آب می‌جویی همچو آیینه با تو رو در روست تو تویی خود از میان برگیر کز تویی تو رشته تو برتوست گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت که بسی کاسه سوده گشت و سبوست همه از یک درخت هست این چوب که گهی صولجان و گاهی گوست ها، که اسم اشارتست از اصل الفتش را چو واو کردی هوست انقلاب ضرورتست این جا تا تو آن مغز بر کشی از پوست مدتی توبه داشتیم، اکنون که خرابات عشق در پهلوست منشین تشنه، اوحدی، که ترا پای در آب و جای بر لب جوست گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال که وصالت متصور نشود جز بخیال گر میسر نشود با توام امکان وصول نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر که حرامست نظر بیتو و می با توحلال تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال قامتم نون و دل از غم شده چون حلقه‌ی میم لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال نه بحالم نظری می‌کنی ای نرگس چشم نه ز حالم خبری می‌دهی ای مشکین خال مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال خوش بود ناله‌ی عشاق بهنگام صبوح خواجو ار عاشقی از پرده‌ی عشاق بنال به سرهنگ سلطان چنین گفت زن که خیز ای مبارک در رزق زن برو تا ز خوانت نصیبی دهند که فرزند کانت نظر بر رهند بگفتا بود مطبخ امروز سرد که سلطان به شب نیت روزه کرد زن از ناامیدی سر انداخت پیش همی گفت با خود دل از فاقه ریش که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟ که افطار او عید طفلان ماست خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیا پرست مسلم کسی را بود روزه داشت که درمنده‌ای را دهد نان چاشت وگرنه چه لازم که سعیی بری ز خود بازگیری و هم خود خوری؟ نوروز درآمد ای منوچهری با لاله‌ی لعل و با گل خمری مرغان زبان گرفته را یکسر بگشاده زبان رومی و عبری یک مرغ سرود پارسی گوید یک مرغ سرود ماورالنهری در زمجره شد چو مطربان، بلبل در زمزمه شد چو موبدان، قمری ماند ورشان به مقری کوفی ماند ورشان به مقری بصری در دامن کوه، کبک شبگیران در رفت به هم به رقص با کدری بر پر الفی کشید و نتوانست خمیده کشید الف ز بی‌صبری بر پربکشید هفت الف یا نه از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری طوطی به حدیث و قصه اندر شد با مردم روستایی و شهری پیراهنکی برید و شلواری از بیرم سرخ و از گل حمری پیراهنکی بی‌آستین، لیکن شلوار چو آستین بوعمری هدهد چو کنیزکیست دوشیزه با زلف ایاز و دیده‌ی فخری بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین بی‌گیسو یکی دراز از غمری بر شاخ درخت ارغوان بلبل ماند به جمیل معمر عذری بی وزن عروض شعرها گوید شاعر نبود بدین نکو شعری طاووس مدیح عنصری خواند دراج مسمط منوچهری بر برگ سپید یاسمین تر بر ریخت قرابه‌ی می حمری جنبید سر خجسته نتواند برگردن کوتهش ز پر عطری خون دل لاله در دل لاله افسرده شد از نهیب کم عمری صد گردنک زبرجدین دیدی بر یک تن خرد نرگس بری زرین سرکی فراز هر گردن شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟ شمشاد نگر بدان نکوزلفی گلنار نگر بدان نکوچهری ای تازه بهار! سخت پدرامی پیرایه‌ی دره و زیور عصری با رنگ و نگار جنت العدنی با نور و ضیاء لیلةالقدری از بوی بدیع و از نسیم خوش چون نافه‌ی مشک و عنبر تری وز رنگ و نگار و صورت نیکو چون قصر ملک محمد قصری میر اجل مظفر عادل قطب کرم و نتیجه حری با چهره‌ی ماه و طلعت زهره با زهره‌ی شیر و عفت زهری برداشته زرق مهتر و کهتر دریافته طبع بری و بحری افزون به شرف ز شرقی و غربی افزون به نسب ز تیمی و بکری بریده چو طبع ممن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری با مهره‌ی آهنین دبوس او بر مهره‌ی پشت شیر نر بگری گر سنگ ده آسیا فرو افتد در پیش رخش ز کوکب دری از پس نجهد دلش به یک ذره کس را نبود دلی بدین نری ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او پلنگ یا ببری زان جانب خویش ننگرد زین سو از ننگ حقارت و ز بی‌قدری میرا! ملکا! ستاره و بدرا! میری، ملکی، ستاره و بدری گر یمن کسی طلب کند، یمنی ور یسر کسی طلب کند، یسری دیوانه طناب کاغذین ندرد چونانکه تو صف آهنین دری چون تیغ که شاخ گندنا برد تو سنگ بزرگ آسیا بری آنگاه که شعر تازی آغازی همتای لبید و اوس بن حجری وانگاه که شعر پارسی گویی استاد شهید و میر بونصری با جام به بزم، خیر برخیری با تیغ، به رزم، شر بر شری در حرب، هزار کیمیا دانی چون حارث ابن ظالم المری تا هست خلاف شیعی و سنی تا هست وفاق طبعی و دهری تا «فاتحةالکتاب» برخواند اندر عرب و عجم یکی مقری در دولت فرخجسته آزادی در دایره‌ی سپهر بی‌غدری چو بر زد باربد زین سان نوائی نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی شکفته چون گل نوروز و نو رنگ به نوروز این غزل در ساخت با چنگ زهی چشمم به دیدار تو روشن سر کویت مرا خوشتر ز گلشن خیالت پیشوای خواب و خوردم غبارت توتیای چشم دردم به تو خوشدل دماغ مشک بیزم ز تو روشن چراغ صبح خیزم مرا چشمی و چشمم را چراغی چراغ چشم و چشم افروز باغی فروغ از چهر تو مهر فلک را نمک از کان لعل تو نمک را جمالت اختران را نور داده بخوبی عالمت منشور داده چه می‌خوردی که رویت چون بهارست از آن می خور که آنت سازگارست جمالت چون جوانی جان نوازد کسی جان با جوانی در نبازد؟ تو نیز ار آینه بر دست داری ز عشق خود دل خود مست داری مبین در آینه چین ای بت چین که باشد خویشتن بین خویشتن بین کسی آن آینه بر کف چه گیرد که هر دم نقش دیگر کس پذیرد ترا آیینه چشم چون منی بس که ننماید به جز تو صورت کس بدان داور که او دارای دهرست که بی‌تو عمر شیرینم چو زهرست تو با تریاک و من با زهر جان سوز ترا آن روز وانگه من بدین روز به ترک بی‌دلی گفتن دلت داد؟ زهی رحمت که رحمت بر دلت باد گمان بودم که چون سستی پذیرم در آن سختی تو باشی دستگیرم کنون کافتادم از سستی و مستی گرفتی دست لیکن پای بستی بس است این یار خود را زار کشتن جوانمردی نباشد یار کشتن زنی هر ساعتم بر سینه خاری مزن چون میزنی بنواز باری حدیث بی‌زبانی بر زبان آر میان در بسته‌ای را در میان آر ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت که سختی روی مردم را کند سخت وگرنه من کیم کز حصن فولاد چراغی را برون آرم بدین باد ترا گر دست بالا می‌پرستم به حکم زیر دستی زیر دستم مشو در خون چون من زیر دستی چه نقصان کعبه را از بت‌پرستی چه داریم از جمال خویش مهجور رها کن تا ترا می‌بینم از دور جوانی را به یادت می‌گذارم بدین امید روزی می‌شمارم خوشا وقتی که آیی در برم تنگ می نابم دهی بر ناله چنگ بناز نیم شب زلفت بگیرم چو شمع صبحدم پیشت بمیرم شبی کز لعل میگونت شوم مست بخسبم تا قیامت بر یکی دست من وزین پس زمین بوس وثاقت ندارم بیش از این برگ فراقت بتو دادن عنان کار سازی تو دانی گر کشی ور می‌نوازی به پیشت کشته و افکنده باشم از آن بهتر که بی تو زنده باشم پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق جمع معلق زنان مست به دریا دویم بر لب دریای عشق تازه بروییم باز های که چون گلستان تا به ابد ما نویم وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم بودن اندر عذاب چون جرجیس یات شدن در جحیم چون ابلیس بهترست از سوئال کردن و طمع وایستادن به پیش مرد خسیس یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟ با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟ ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟ تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟ آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟ وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟ کنون که بر کف گل جام باده صاف است به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام ولی به ز مال اوقاف است به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زردوز و بوریاباف است خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است رفته و باز آمده در یک زمان رفتن و باز آمدنش توأمان چشم یقینش چو به رحمت فتاد امت بیچاره نرفتش ز یاد آب که خود خورد ازان زمزمه قطره چکانید به کام همه قطره‌ی او چشمه‌ی والا شده چشمه چه گویند که دریا شده نیم شب آن پیک الهی ز دور آمد وآود براقی ز نور داد نویدش که از ین قعر چاه خیز و به دریای ابد جوی راه برق صفت جست به پشت براق کرده به میثاق شتاب از و ثاق جست برون جوهرش از کن فکان یافت مکانی بحد لامکان از زبر و زیر برون برد ذات زیر و زبر هیچ نماند از جهات منزلتی یافت منازل نورد کیف وکم از راه برون برد گرد پرده‌ی خویشی زمیان خاسته مرتبه‌ی بی خودی آراسته چون زمیان رفته حجاب خیال بی حجبش جلوه نمود آن جمال جام عنایت زصفا نوش کرد و زخودی خویش فراموش کرد ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان وی مستعار جود تو آثار روزگار انوار آن ز سایه‌ی جود تو مستفاد و آثار این ز عادت خوب تو مستعار دوش از حساب هندو جمل بنده‌ی ترا بیتی دو شعر گفته شد از روی اختصار مال چهار بنگر و جذرش بروفزای پس ضرب کن تمامت این مال درچهار اینک دوحرف گفته شد اندر دو نیم‌بیت چون رای تو متین و چو حزم تو استوار یک حرف دیگرست که بی‌آن تمام نیست معنی آن دو خواه نهان خواه آشکار مجموع این حساب همین هر دو حرف راست چون در سه ضرب شد شود این کار چون نگار این است التماسش و گر ناروا بود از تو روا ندارد هم تو روا مدار □من و سه شاعر و شش درزی و چهار دبیر اسیر و خوار بماندیم در کف دو سوار دبیر و درزی و شاعر چگونه جنگ کنند اگر چه چارده باشند وگر چهار هزار □با یکی مزاح و دو خنیاگر و سه تا حریف دوش نزدیک من آمد آن پسر وقت سحر پیشش آوردم شراب لعل چون چشم خروس نزدش آوردم کمر بند مرصع از گهر آن حریفان و ندیمانش به من کردند روی کای بلاغت را بلاغ و وی بصارت را بصر چون دهان نبود مر او را در کجا ریزد شراب چون میان نبود مر او را در کجا بندد کمر □دهر و افلاک و انجم و ارکان همه شرند اگرنه مایه شر خود جهان خرف ندارد خیر تا که هست از و جود خیر خبر تا نداری امید خیر که نیست حامل ذکر او قضا و قدر چیست عنقا به هر دو عالم خیر که ازو نام هست و نیست اثر ای دل از کار خویش هیچ مرنج نیست کار دگر به رنگ دگر نقد و نسیه چو هفده و هژده‌ست بل دو پنج است و ده نه به نه بتر زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند ذره‌ی سرگشته کو در مهرورزی ماهرست هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می‌کشد عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست در هوایت زورقی برخشک می‌رانم ولیک جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود مهد زمین ز گریه‌ی من غرق آب بود دیوانه‌ای که غاشیه داری به کس نداد تا پای شهسوار بلا در رکاب بود دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را با مشتری مقابله‌ی آفتاب بود در نامه‌ی عمل ملک از آدمی کشان گر می‌نوشت جرم تو را بی حساب بود از جنبش نسیم زد آتش به خرمنم آن روی آتشین که به زیر نقاب بود تنها گذشت و یکقدم از پی نرفتمش پایم ز بس که در وحل اضطراب بود بر خاک محتشم به تواضع گذر که او روزی بر آستان تو عالیجناب بود بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ دل به تنگ آمد مرا وحشی نمی‌خواهم جهان از جهان بی او مرا در گوشه‌ی حرمان چه حظ بود درویشی درون کشتیی ساخته از رخت مردی پشتیی یاوه شد همیان زر او خفته بود جمله را جستند و او را هم نمود کین فقیر خفته را جوییم هم کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم که درین کشتی حرمدان گم شدست جمله را جستیم نتوانی تو رست دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق تا ز تو فارغ شود اوهام خلق گفت یا رب مر غلامت را خسان متهم کردند فرمان در رسان چون بدرد آمد دل درویش از آن سر برون کردند هر سو در زمان صد هزاران ماهی از دریای ژرف در دهان هر یکی دری شگرف صد هزاران ماهی از دریای پر در دهان هر یکی در و چه در هر یکی دری خراج ملکتی کز الهست این ندارد شرکتی در چند انداخت در کشتی و جست مر هوا را ساخت کرسی و نشست خوش مربع چون شهان بر تخت خویش او فراز اوج و کشتی‌اش بپیش گفت رو کشتی شما را حق مرا تا نباشد با شما دزد گدا تا که را باشد خسارت زین فراق من خوشم جفت حق و با خلق طاق نه مرا او تهمت دزدی نهد نه مهارم را به غمازی دهد بانگ کردند اهل کشتی کای همام از چه دادندت چنین عالی مقام گفت از تهمت نهادن بر فقیر وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر حاش لله بل ز تعظیم شهان که نبودم در فقیران بدگمان آن فقیران لطیف خوش‌نفس کز پی تعظیمشان آمد عبس آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست بل پی آن که بجز حق هیچ نیست متهم چون دارم آنها را که حق کرد امین مخزن هفتم طبق متهم نفس است نی عقل شریف متهم حس است نه نور لطیف نفس سوفسطایی آمد می‌زنش کش زدن سازد نه حجت گفتنش معجزه بیند فروزد آن زمان بعد از آن گوید خیالی بود آن ور حقیقت بود آن دید عجب چون مقیم چشم نامد روز و شب آن مقیم چشم پاکان می‌بود نی قرین چشم حیوان می‌شود کان عجب زین حس دارد عار و ننگ کی بود طاووس اندر چاه تنگ تا نگویی مر مرا بسیارگو من ز صد یک گویم و آن همچو مو اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی خرد در کار عشق ما چرا بی‌دست و پایستی وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی بیابان‌های بی‌مایه پر از نوش و نوایستی وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی وگر این گندم هستی سبکتر آرد می‌گشتی متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را در این دریا همه جان‌ها چو ماهی آشنایستی ستایش می‌کند شاعر ملک را و اگر او را ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی نشان از جان تو این داری که می‌باید نمی‌باید نمی‌باید شدی باید اگر او را ببایستی وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی فراز آسمان صوفی همی‌رقصید و می‌گفت این زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی خمش کن شعر می‌ماند و می‌پرند معنی‌ها پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم عین منعل چراست در خط مغرب رقم بابلیان عید را نعل در آتش نهند کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان فضله‌ی ناخن شده ماه ز داغ سقم گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم خلق دو قولی شدند بهر شب عید را بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد سنبله‌ی چرخ را ابر کف شاه نم از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت آدم موسی بنان، موسی احمد قدم مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست سائس خیر العباد، سایه‌ی رب النسم رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر شرح جلالش برون از ورق کیف و کم آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم چشمه‌ی خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار زاده‌ی خور دید لعل با کمرش کرد ضم عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق کرده‌ی مختار بین در حق فرزند عم ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم شرع به دوران تو رستم گاه وجود ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم دور سلیمان و عدل، بیضه‌ی آفاق و ظلم عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم عطسه‌ی توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم آخر خر کس نکرد روضه‌ی دار السلام کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش نان سپید فلک آب سیاه است و سم حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم پیش سگ درگهت از فزع دستبرد گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم چون صف اصحاب فیل در المند از الم ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم گو به حسامت که برد آب بت لات نام کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی گرد سواران کند چهره‌ی گردون دژم از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون عطسه‌ی خونین دهد بینی شیران ز شم درگه میران غز درشکنی نیم روز چون در افراسیاب نیم شبان روستم گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول بر در مرو و رهری بارگهت را خیم گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنایت چنانک حبل متین معتصم ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم سهم تو قطران کند نطفه‌ی سرخاب و زال تیغ تو زیبق کند زهره‌ی گرشاسب و شم عزم تو معیار ملک قومه فاستقام حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم گر به زمین افتدی هندسه‌ی رای تو قوس قزح سازدی طاق پل رود زم تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم داو کمالت تمام با قمران در قمار حصن بقایت فزون از هرمان در هرم نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم ذوق وصلت به هیچ جان نرسد شرح رویت به هر زبان نرسد سر زلفت به دست چون آرم دست موری به آسمان نرسد با سر زلفت تو دو عالم را سر یک موی امتحان نرسد نرسد بوی زلف تو به دلم تا که کار دلم به جان نرسد ماه خواهد که چون رخ تو بود عمرها گردد و بدان نرسد پیش خطت که رایج است به خون هیچکس را خط امان نرسد تا قیامت چو طوطی خط تو هیچ طوطی شکرفشان نرسد عقل را زاب زندگانی تو تا نمیرد ز خود نشان نرسد گرچه کس نیست چو تو موی میان هر دو کونت فرا میان نرسد کاروان تواند خلق و ز تو بیش گردی به کاروان نرسد برسد صد هزار باره جهان که نظیر تو در جهان نرسد وصل تو چون به جان نمی‌یابند به چو من کس به رایگان نرسد آتش عشق تو چو شعله زند هیچ کس را از او امان نرسد تا ابد دل ز سود برگیرد هر که را در رهت زیان نرسد کرده‌ام دل کباب و اشک شراب که مرا چون تو میهمان نرسد آن زمان کت به جان بخواهم جست برسد جان و آن زمان نرسد تا که عطار را بیان تو هست هیچ گوینده را بیان نرسد شه اختران زان زر افشان نماید که اکسیر زرهای آبان نماید برآرد ز جیب فلک دست موسی زر سامری نقد میزان نماید نه خورشید هم خانه‌ی عیسی آمد چه معنی که معلول و حیران نماید ز نارنج اگر طفل سازد ترازو نه نارنج و زر هر دو یکسان نماید فلک طفل خوئی است کاندر ترازو ز خورشید نارنج گیلان نماید مگر خیمه سلطان انجم برون زد که ابر خزان چتر سلطان نماید هوا پشت سنجاب بلغار گردد شمر سینه‌ی باز خزران نماید به دمهای سنجاب نقاش آبان به زرنیخ تصویر بستان نماید به دامان شب پاره‌ای در فزاید از آن صدره‌ی روز نقصان نماید قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد بر آقسنقر آثار خذلان نماید خزان از درختان چو صبح از کواکب نثار سر شاه کیهان نماید شهنشاه اسلام خاقان اکبر که تاج سر آل سامان نماید سپهدار اسلام منصور اتابک که کمتر غلامش قدرخان نماید سر آل بهرام کز بهر تیغش سر تیغ بهرام افسان نماید سکندر جهادی و خضر اعتقادی که خاک درش آب حیوان نماید جهان دار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید به تایید مهدی خصالی که تیغش روان سوز دجال طغیان نماید فلک در بر او چو چوب در او سگی حلقه در گوش فرمان نماید قبولش ز هاروت ناهید سازد کمالش ز بابل خراسان نماید ز باسش زمان دست انصاف بوسد ز جودش جهان مست احسان نماید ز یک نفخه‌ی روح عدلش چو مریم عقیم خزان بکر نیسان نماید عجوز جهان مادر یحیی آسا ازو حامل تازه زهدان نماید به ناخن رسد خون دل بحر و کان را که هر ناخنش معن و نعمان نماید ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه تصاویر این هفت ایوان نماید در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید مزور پزد خنجر گوشت خوارش عدو را که بیمار عصیان نماید خیالی که بندد عدو را عجب نی که سرسام سوداش بحران نماید اگر بوی خشمش برد مغز دریا تیمم گهی در بیابان نماید وگر رنگ عفوش پذیرد بیابان چو دریاش نیلوفرستان نماید وگر باد خلقش وزد بر جهنم زبانی مقامات رضوان نماید ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش شماخی نظیر صفاهان نماید در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد هزاهز در اقلیم توران نماید به تعلیم اقلیم گیری ملک را ملک شاه طفل دبستان نماید تف تیغ هندیش هندوستان را علی الروس در روس و الان نماید اگر خود فرشته شود بد سگالش هم از سگ نژادان شیطان نماید چو بر خنگ ختلی خرامد به میدان امیر آخورش شاه ختلان نماید پلاس افکن آخور استرانش فنا خسرو و تخت ایران نماید شبی کز شبیخون کشد تیغ چون خور چو ماه از کواکب سپه ران نماید ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او زحل خود و مریخ خفتان نماید شراری جهد ز آهن نعل اسبش که حراقش اروند و ثهلان نماید ز بس کاس سرها و خون جگرها اجل ساقی و وحش مهمان نماید لب و کام وحش از دل و روی خصمان همه رنگ زرنیخ و قطران نماید چو پیکانش از حصن ترکش برآید بر این حصن فیروزه غضبان نماید اسد گاو دل، کرکسان کلک زهره از آن خرمگس رنگ پیکان نماید تن قلعه‌ها پیش پولاد تیغش چو قلعی حل کرده لرزان نماید بر گرز سندان شکافش عجب نی که البرز تخم سپندان نماید در اعجاز تیغ ملک بوالمظفر سپهر از سر عجز حیران نماید چو روئین تن اسفندیار است هر دم بر او فتح روئین دژ آسان نماید از آنگه که بالغ شد اقبالش او را عروس ظفر در شبستان نماید مرا بین که آیات ابیات مدحش نه تعویذ جان، حرز ایمان نماید بدیهه همی بارم از خاطر این در کز او گوش‌ها بحر عمان نماید ازین شعر خجلت رسد عنصری را وگر عنصری جان حسان نماید بخندم به نظم هر ابله اگر چه زبان ساحر و خامه ثعبان نماید بلی نخل خرمای مریم بخندد بر آن نخل مومین که علان نماید ملک منطق الطیر طیار داند ز ژاژ مطین که طیان نماید بماناد شاه جهان کز جلاش سریر کیان تاج کیوان نماید برات بقا باد بر دست عمرش نه عمری که تا حشر پایان نماید قوی چار بینان ارکانش چندان که دور فلک هفت بنیان نماید مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار بندگانشان دلخوشان و بندگیشان بی‌نشان خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار دیده بینای مطلق در میان خلق و حق از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی‌نماز پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار خواجه‌ی دنیا و دین گنج وفا صدر و بدر هر دو عالم مصطفی آفتاب شرع و دریای یقین نور عالم رحمة للعالمین جان پاکان خاک جان پاک او جان رها کن آفرینش خاک او خواجه‌ی کونین و سلطان همه آفتاب جان و ایمان همه صاحب معراج و صدر کاینات سایه‌ی حق خواجه‌ی خورشید ذات هر دو عالم بسته‌ی فتراک او عرش و کرسی قبله کرده خاک او پیشوای این جهان و آن جهان مقتدای آشکارا و نهان مهترین و بهترین انبیا رهنمای اصفیا و اولیا مهدی اسلام و هادی سبل مفتی غیب و امام جز و کل خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود در همه چیز از همه در پیش بود خویشتن را خواجه‌ی عرصات گفت انما انا رحمة مهدات گفت هر دو گیتی از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقی جهان را آفرید آفرینش را جزو مقصود نیست پاک دامن‌تر ازو موجود نیست آنچه اول شد پدید از غیب غیب بود نور پاک او بی‌هیچ ریب بعد از آن آن نور عالی‌زد علم گشت عرش و کرسی و لوح و قلم یک علم از نور پاکش عالمست یک علم ذریتیست و آدمست چون شد آن نور معظم آشکار در سجود افتاد پیش کردگار قرنها اندر سجود افتاده بود عمرها اندر رکوع استاده بود سالها بودند مشغول قیام در تشهد بود هم عمری تمام از نماز نور آن دریای راز فرض شد بر جمله‌ی امت نماز حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه در برابر بی‌جهت تا دیرگاه پس به دریای حقیقت ناگهی برگشاد آن نور را ظاهر رهی چون بدید آن نور روی بحر راز جوش در وی اوفتاد از عزو ناز در طلب بر خود بگشت او هفت بار هفت پرگار فلک شد آشکار هر نظر کز حق بسوی او رسید کوکبی گشت و طلب آمد پدید بعد از آن نور پاک آرام یافت عرش عالی گشت و کرسی نام یافت عرش و کرسی عکس ذاتش خاستند بس ملایک از صفاتش خاستند گشت از انفاسش انوار آشکار وز دل پر فکرش اسرار آشکار سر روح از عالم فکرست و بس بس نفخت فیه من روحی نفس چون شد آن انفاس و آن اسرار جمع زین سبب ارواح شد بسیار جمع چون طفیل نور او آمد امم سوی کل مبعوث از آن شد لاجرم گشت او مبعوث تا روز شمار از برای کل خلق روزگار چون به دعوت کرد شیطان را طلب گشت شیطانش مسلمان زین سبب کرد دعوت هم به اذن کردگار جنیان را لیلة الجن آشکار قدسیان را با رسل بنشاند نیز جمله رایک شب به دعوت خواند نیز دعوت حیوان چو کرد او آشکار شاهدش بزغاله بود و سوسمار داعی بتهای عالم بود هم سرنگون گشتند پیشش لاجرم داعی ذرات بود آن پاک ذات در کفش تسبیح‌زان کردی حصات ز انبیا این زینت وین عز که یافت دعوت کل امم هرگز که یافت نور او چون اصل موجودات بود ذات او چون معطی هر ذات بود واجب آمد دعوت هر دو جهانش دعوت ذرات پیدا و نهانش جزو و کل چون امت او آمدند خوشه چین همت او آمدند روزحشر از بهر مشتی بی عمل امتی او گوید و بس زین قبل حق برای جان آن شمع هدی می‌فرستد امت او را فدی در همه کاری چو او بود اوستاد کار اوست آنرا که این کار اوفتاد گرچ او هرگز به چیزی ننگریست بهر هر چیزیش می‌باید گریست در پناه اوست موجودی که هست وز رضای اوست مقصودی که هست پیرعالم اوست در هر رسته‌ای هرچ ازو بگذشت خادم دسته‌ای آنچ از خاصیت او بود و بس آن کجا در خواب بیند هیچ کس خویش را کل دید و کل را خویش دید هم چنانک از پس بدید از پیش دید ختم کرده حق نبوت را برو معجز و خلق و فتوت را برو دعوتش فرمود بهر خاص و عام نعمت خود را برو کرده تمام کافران را داده مهلت در عقاب نا فرستاده به عهد او عذاب کرده در شب سوی معراجش روان سر کل با او نهاده در نهان بوده از عز و شرف ذوالقلتین ظل بی ظلی او در خافقین هم ز حق بهتر کتابی یافته هم کل کل بی حسابی یافته امهات ممنین ازواج او احترام مرسلین معراج او انبیا پس رو بدند او پیشوا عالمان امتش چون انبیا حق تعالاش از کمال احترام برده در توریت و در انجیل نام سنگی از وی قدر و رفعت یافته پس یمین الله خلعت یافته قبله گشته خاک او از حرمتش مسخ منسوخ آمده در امتش بعثت او سرنگونی بتان امت او بهترین امتان کرده چاهی خشک را در خشک سال قطره‌ی آب دهانش پر زلال ماه از انگشت او بشکافته مهر در فرمانش از پس تافته بر میان دو کتف او خورشیدوار داشته مهر نبوت آشکار گشته در خیر البلاد او رهنمون و هو خیرالخلق فی خیر القرون کعبه زو تشریف بیت الله یافت گشت ایمن هرکه در وی راه یافت جبرئیل از دست او شد خرقه‌دار در لباس دحیه زان گشت آشکار خاک در عهدش قوی‌تر چیز یافت مسجدی یافت و طهوری نیز یافت سر یک یک ذره چون بودش عیان امی آمد کو ز دفتر بر مخوان چون زفان حق زفان اوست پس بهترین عهدی زمان اوست پس روز محشر محو گردد سر به سر جز زفان او زفانهای دگر تا دم آخر که بر می‌گشت حال شوق کرد از حضرت عزت سال چون دلش بی‌خود شدی در بحر راز جوش او میلی برفتی در نماز چون دل او بود دریای شگرف جوش بسیاری زند دریای ژرف در شدن گفته ارحنا یا بلال تا برون آیم ازین ضیق خیال باز در باز آمدن آشفته او کلمینی یا حمیرا گفته او زان شد آمد چون بیندیشد خرد می‌ندانم تا برد یک جان ز صد عقل را در خلوت او راه نیست علم نیز از وقت او آگاه نیست چون به خلوت جشن سازد با خلیل گر بسوزد در نگنجد جبرئیل چون شود سیمرغ جانش آشکار موسی از دهشت شود موسیجه‌وار رفت موسی بر بساط آن جناب خلع نعلین آمدش از حق خطاب چو به نزدیک او شد از نعلین دور گشت در وادی المقدس غرق نور باز در معراج شمغ دوالجلال می‌شنود آواز نعلین بلال موسی عمران اگر چه بود شاه هم نبود آنجاش با نعلین راه این عنایت بین که بهر جاه او کرد حق با چاکر درگاه او چاکرش را کرد مرد کوی خویش داد با نعلین راهش سوی خویش موسی عمران چو آن رتبت بدید چاکر او را چنان قربت بدید گفت یا رب ز امت او کن مرا در طفیل همت او کن مرا گرچه موسی خواست این حاجت مدام لیک عیسی یافت این عالی مقام لاجرم چون ترک آن خلوت کند خلق را بر دین او دعوت کند با زمین آید ز چارم آسمان روی بر خاکش نهد جان بر میان هندو او شد مسیح نامدار زان مبشر نام کردش کردگار گر کسی گوید کسی می‌بایدی کو چو رفتی زان جهان باز آیدی برگشادی مشکل ما یک به یک تا نماندی در دل ما هیچ شک باز نامد کس ز پیدا و نهان در دو عالم جز محمد زان جهان آنچ او آنجا ببینایی رسید هر نبی آنجا به دانایی رسید چون لعمرک تاج آمد بر سرش کوه حالی چون کمر شد بر درش اوست سلطان و طفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه چون جهان از موی او پر مشک شد بحر را زان تشنگی لب خشک شد کیست کو نه تشنه‌ی دیدار اوست تا به چوب و سنگ غرق کار اوست چون به منبر برشد آن دریای نور ناله‌ی حنانه می‌شد دور دور آسمان بی‌ستون پر نور شد و آن ستون از فرقتش رنجور شد وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا او فصیح عالم و من لال او کی توانم داد شرح حال او وصف او کی لایق این ناکس است واصف او خالق عالم بس است ای جهان با رتبت خود خاک تو صد جهان جان خاک جان پاک تو انبیا در وصف تو حیران شده سرشناسان نیز سرگردان شده ای طفیل خنده‌ی تو آفتاب گریه‌ی تو کار فرمای سحاب هر دو گیتی گرد خاک پای تست در گلیمی خفته‌ای، چه جای تست سر برآور از گلیمت ای کریم پس فرو کن پای بر قدر گلیم محو شد شرع همه در شرع تو اصل جمله کم ببود از فرع تو تا ابد شرع تو و احکام تست هم بر نام الهی نام تست هرک بود از انبیا و از رسل جمله با دین تو آیند از سبل چون نیامد پیش، پیش از تو یکی از پس تو باید آمد بی‌شکی هم پس و هم پیش از عالم توی سابق و آخر به یک جا هم توی نه کسی در گرد تو هرگز رسد نه کسی رانیز چندین عز رسد خواجگی هر دو عالم تاابد کرد وقف احمد مرسل احد یا رسول الله بس درمانده‌ام باد در کف ، خاک بر سر مانده‌ام بی کسانرا کس تویی در هر نفس من ندارم در دو عالم جز تو کس یک نظر سوی من غم‌خواره کن چاره‌ی کار من بی‌چاره کن گرچه ضایع کرده‌ام عمر از گناه توبه کردم عذر من از حق بخواه گر ز لاتاء من بود ترسی مرا هست از لاتیاء سو درسی مرا روز و شب بنشسته در صد ماتمم تا شفاعت خواه باشی یک دمم از درت گر یک شفاعت در رسد معصیت را مهر طاعت در رسد ای شفاعت خواه مشتی تیره روز لطف کن شمع شفاعت برفروز تا چو پروانه میان جمع تو پرزنان آئیم پیش شمع تو هرک شمع تو ببیند آشکار جان به طبع دل دهد پروانه‌وار دیده‌ی جان را لقای تو بس است هر دو عالم را رضای تو بس است داروی درد دل من مهرتست نور جانم آفتاب چهرتست بر درت جان بر میان دارم کمر گوهر تیغ زفان من نگر هر گهر کان از زفان افشانده‌ام در رهت از قعر جان افشانده‌ام زان شدم از بحر جان گوهرفشان کز تو بحر جان من دارد نشان تا نشانی یافت جان من ز تو بی‌نشانی شد نشان من ز تو حاجتم آنست ای عالی گهر کز سر فضلی کنی در من نظر زان نظر در بی‌نشانی داریم بی‌نشانی جاودانی داریم زین همه پندار و شرک و ترهات پاک گردانی مرا ای پاک ذات از گنه رویم نگردانی سیاه حق هم نامی من داری نگاه طفل راه تو منم غرقه شده گرد من آب سیه حلقه شده از جلوه‌ی تو برگ ز پیوند بگسلد نشو و نما ز نخل برومند بگسلد طفل از نظاره‌ی تو ز مادر شود جدا مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد دامن کشان ز هر در باغی که بگذری از ریشه سرو رشته‌ی پیوند بگسلد چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا زان پیشتر که بند من از بند بگسلد این رشته‌ی حیات که آخر گسستنی است تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟ در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟ دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد آدم به اختیار نیامد برون ز خلد صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟ بکن چندان که خواهی جور بر من که دستت بر نمی‌دارم ز دامن چنان مرغ دلم را صید کردی که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن اگر دانی که در زنجیر زلفت گرفتارست در پایش میفکن به حسن قامتت سروی در آفاق نپندارم که باشد غالب الظن الا ای باغبان این سرو بنشان و گر صاحب دلی آن سرو برکن جهان روشن به ماه و آفتابست جهان ما به دیدار تو روشن تو بی زیور محلایی و بی رخت مزکایی و بی زینت مزین شبی خواهم که مهمان من آیی به کام دوستان و رغم دشمن گروهی عام را کز دل خبر نیست عجب دارند از آه سینه من چو آتش در سرای افتاده باشد عجب داری که دود آید ز روزن تو را خود هر که بیند دوست دارد گناهی نیست بر سعدی معین دلارام نهان گشته ز غوغا همه رفتند و خلوت شد برون آ برآور بنده را از غرقه خون فرح ده روی زردم را ز صفرا کنار خویش دریا کردم از اشک تماشا چون نیایی سوی دریا چو تو در آینه دیدی رخ خود از آن خوشتر کجا باشد تماشا غلط کردم در آیینه نگنجی ز نورت می‌شود لا کل اشیاء رهید آن آینه از رنج صیقل ز رویت می‌شود پاک و مصفا تو پنهانی چو عقل و جمله از تست خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا هر آنک پهلوی تو خانه گیرد به پیشش پست شد بام ثریا چه باشد حال تن کز جان جدا شد چه عذر آورد کسی کز تست عذرا چه یاری یابد از یاران همدل کسی کز جان شیرین گشت تنها به از صبحی تو خلقان را به هر روز به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها تو را در جان بدیدم بازرستم چو گمراهان نگویم زیر و بالا چو در عالم زدی تو آتش عشق جهان گشتست همچون دیگ حلوا همه حسن از تو باید ماه و خورشید همه مغز از تو باید جدی و جوزا بدان شد شب شفا و راحت خلق که سودای توش بخشید سودا چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع که از زیب خودش کردی تو زیبا هر آن پروانه که شمع تو را دید شبش خوشتر ز روز آمد به سیما همی‌پرد به گرد شمع حسنت به روز و شب ندارد هیچ پروا نمی‌یارم بیان کردن از این بیش بگفتم این قدر باقی تو فرما بگو باقی تو شمس الدین تبریز که به گوید حدیث قاف عنقا تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف صبح امید من از شام غریبان سر زد صبح نورانی دیدار تو طالع نشده ای دریغا که شب تیره‌ی هجران سر زد هر کجا دم زدم از قد و رخ و زلف و خطت همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد خط به گرد لب جان بخش تو می‌دانی چیست ظلماتی که از آن چشمه حیوان سر زد از سر خاک شهیدان تو ای سخت کمان عوض لاله همی غنچه‌ی پیکان سر زد صورت خوب تو از عالم معنی برخاست شعله آه من از سینه‌ی سوزان سر زد یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد خبر از حال اسیران محبت می‌داد ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست کاین گناهی است که از عالم امکان سر زد تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد آشیان دل یک سلسله را بر هم زد بود از زلف پریشان توام خاطر جمع فتنه عشق چو گیسوی تواش بر هم زد تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد تو صنم قبله‌ی صاحب نظرانی امروز که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد گر نه از مردن عشاق پریشان‌حال است پس چرا زلف تو صد حلقه درین ماتم زد حال دل سوخته‌ی عشق کسی می‌داند که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد اگر آن خال سیه رهزن من شد شاید زان که شیطان به همین دانه ره آدم زد چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز خنجری بر دل صد پاره‌ی ما محکم زد خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست آستین هم نتوان بر مژه‌ی پرنم زد اولین نقطه‌ی پرگار محبت ماییم پس از آن کلک قضا دایره‌ی عالم زد هر چه در جام تو ریزند فروغی می‌نوش که به ساقی نتوان شکوه ز بیش و کم زد خواننده‌ی این خط کهن‌سال زین گونه نمود صورت حال کان بت چو ازین سرای غم رفت با همره‌ی عشق در عدم رفت مادر که بدید حال لیلی برداشت به نوحه وای ویلی آهی ز جگر چنان برآورد کاختر زدمش فغان برآورد خویشان بهم آمدند دل تنگ رخساره، ز خون دیده گل رنگ کردند، به درد، پیرهن چاک دستار شرف زدند بر خاک مجنون ز خبر کشی وفادار آگه شده بود زحمت یار آزرده دل و جگر دریده بر در، به عیادتش رسیده کامد ز درون در نفیری وز خانه پدید شد سریری لیلی گویان برادر و خویش ایشان ز پس و جنازه‌ی در پیش بردند برون جنازه‌ی ماه برخاست فغان ز کوچه و راه عاشق که نظاره‌ای چنان دید برداشت قدم که هم عنان دید در پیش جنازه رفت خندان نی درد، و نه داغ دردمندان از دیده ره جنازه میروفت می‌گفت سرود و پای می‌کوفت نظم از سرو جد و حال میخواند خوش خوش غزل وصال میخواند کالمنه الله، از چنین روز کز هجر برست، جان پر سوز در بزم وصال، خوش نشستیم وز ننگ فراق، باز رستیم بی منت دیده روی بینیم بی زحمت لعل بوسه چینیم بی پرده‌ی خلق، جلوه سازیم بی طعنه‌ی خصم، عشق بازیم آن دست که از جهان بداریم در گردن یکدگر در آریم هم خانه شویم موی در موی هم خوابه بویم روی بر روی زین خواب دراز بی ملامت سر بر نکنیم تا قیامت باید لحدی به تنگی آراست تا هر دو جسد یکی شود راست نبود من خسته را درین شور خلوت کده‌ای نکوتر از گور نی بینش دیده بان بافسوس نی دیده کشی ز چشم جاسوس افتاده، دو یار داغ دیده وز غم، به اجل فراغ دیده ای کامده‌ای به طعن مجنون، مردت خوانم، گر آیی اکنون زین سان همه ره ترانه می‌زد رقص خوش عاشقانه می‌زد آنرا که درونه زنده وش بود زین زمزمه‌ی فراق خوش بود وانکس که نداشت لذت درد در گریه‌ی زار خنده می‌کرد خلقی به گمان که مرد بی هوش از بی خودی آمده است در جوش می‌رفت، بدان ترنم و تاب تا خوابگه‌ی نگار خوش خواب چون شد که آنکه دور افلاک در خاک نهد ودیعت خاک گریان، جگر زمین گشادند وان کان نمک درو نهادند مجنون ز میان انجمن جست وافتاد به دخمه‌ی لحد پست بگرفت عروس را در آغوش رو داشت بر روی و دوش بر دوش دو اختر سعد را به پاکی افتاد قران به برج خاکی خویشان صنم ز شرم آن کار جستند به غیرت اندر ان غار تاساز کنند، خشم و خون ریز برکشته زنند خنجر تیز چون دست به پنجه در زدندش پی‌چاک غضب بسر زدندش او از سر و پنجه بی خبر بود پنجش به شکنجه‌ی دگر بود با هم شده بود پوست با پوست پرواز نموده دوست با دوست کردند به جنبش آزمونش از جان رمقی نداشت خونش بازو که حمایل صنم گشت از هم نگشاد، بس که خم گشت افتاد به مغزشان غباری کز یار جدا کنند یاری پیری دو سه از بزرگواران گفتند به چشم سیل باران کاین کار نه شهوت هواییست سری ز خزینه‌ی خداییست ورنه به هوس، کس نجوید کز جان عزیز دست شوید خوش وقت کسی که از دل پاک در راه وفا چنین شود خاک وصل ار چه بر اهل دل وبالست وصلی که چنین بود، حلالست گر عاشقی این مقام دارد، تقوای جهان چه نام دارد؟ تا هر دو، نه در مغاک بودند ز آلایش نفس پاک بودند و امروز که شهربند خاکند پیداست که خود چگونه پاکند! اولی بود از چنین نشانی پاکیزه تنی به پاک جانی در هم مکنید حال ایشان در گردن ما وبال ایشان از سوز دل، آن حکایت زار کرد آن همه را، درون دل کار کردند، به درد اشک ریزی بر هر دو فتاده خاک بیزی زان روضه که در گداز گشتند گریان سوی خانه باز گشتند چه کرد این بنده جز آزاد مردی که گرد خاطر او برنگردی بدل گفتی نخواهم جست، جستی جفا گفتی نخواهم کرد، کردی همه بر حرف هجران داری انگشت چه باشد این ورق را در نوردی دل من مست توست او را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی کجا یارم که با تو باز کوشم که تو با رستم ای جان هم نبردی چه سود ار من رسم در گرد اسبت که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی برای آنکه نقش تو نگارند دل خاقانی آمد لاجوری برین‌گونه بگذشت سالی تمام همی داشتی هرکسی می حرام همان شه چو مجلس بیاراستی همان نامه‌ی باستان خواستی چنین بود تا کودکی کفشگر زنی خواست با چیز و نام و گهر نبودش دران کار افزار سخت همی زار بگریست مامش ز بخت همانا نهان داشت لختی نبید پسر را بدان خانه اندر کشید به پور جوان گفت کاین هفت جام بخور تا شوی ایمن و شادکام مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ کلنگ از نمد کی کندکان سنگ بزد کفشگر جام می هفت و هشت هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت جوانمرد را جام گستاخ کرد بیامد در خانه سوراخ کرد وزان جایگه شد به درگاه خویش شده شاددل یافته راه خویش چنان بد که از خانه شیران شاه یکی شیر بگسست و آمد به راه ازان می همی کفشگر مست بود به دیده ندید آنچ بایست بود بشد تیز و بر شیر غران نشست بیازید و بگرفت گوشش به دست بران شیر غران پسر شیر بود جوان از بر و شر در زیر بود همی شد دوان شیروان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند چو آن شیربان جهاندار شاه بیامد ز خانه بدان جایگاه یکی کفشگر دید بر پشت شیر نشسته چو بر خر سواری دلیر بیامد دوان تا در بارگاه دلیر اندر آمد به نزدیک شاه بگفت آن دلیری کزو دیده بود به دیده بدید آنچ نشنیده بود جهاندار زان در شگفتی بماند همه موبدان و ردان را بخواند به موبد چنین گفت کاین کفشگر نگه کن که تا از که دارد گهر همان مادرش چون سخن شد دراز دوان شد بر شاه و بگشاد راز نخست آفرین کرد بر شهریار که شادان بزی تا بود روزگار چنین گفت کاین نورسیده به جای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای به کار اندرون نایژه سست بود دلش گفتی از سست خودرست بود بدادم سه جام نبیدش نهان که ماند کس از تخم او در جهان هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان نمد سر برآورد و گشت استخوان نژادش نبد جز سه جام نبید که دانست کاین شاه خواهد شنید بخندید زان پیرزن شاه گفت که این داستان را نشاید نهفت به موبد چنین گفت کاکنون نبید حلالست میخواره باید گزید که چندان خورد می که بر نره شیر نشیند نیارد ورا شیر زیر نه چندان که چشمش کلاغ سیاه همی برکند رفته از نزد شاه خروشی برآمد هم‌انگه ز در که ای پهلوانان زرین کمر به اندازه‌بر هرکسی می خورید به آغاز و فرجام خود بنگرید چو می‌تان به شادی بود رهنمون بکوشید تا تن نگردد زبون باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای نیست در اندرون من جای خیال دیگری جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای آب چون پیگار کرد و شد نجس تا چنان شد که آب را رد کرد حس حق ببردش باز در بحر صواب تا به شستش از کرم آن آب آب سال دیگر آمد او دامن‌کشان هی کجا بودی به دریای خوشان من نجس زینجا شدم پاک آمدم بستدم خلعت سوی خاک آمدم هین بیایید ای پلیدان سوی من که گرفت از خوی یزدان خوی من در پذیرم جمله‌ی زشتیت را چون ملک پاکی دهم عفریت را چون شوم آلوده باز آنجا روم سوی اصل اصل پاکیها رو دلق چرکین بر کنم آنجا ز سر خلعت پاکم دهد بار دگر کار او اینست و کار من همین عالم‌آرایست رب العالمین گر نبودی این پلیدیهای ما کی بدی این بارنامه آب را کیسه‌های زر بدزدید از کسی می‌رود هر سو که هین کو مفلسی یا بریزد بر گیاه رسته‌ای یا بشوید روی رو ناشسته‌ای یا بگیرد بر سر او حمال‌وار کشتی بی‌دست و پا را در بحار صد هزاران دارو اندر وی نهان زانک هر دارو بروید زو چنان جان هر دری دل هر دانه‌ای می‌رود در جو چو داروخانه‌ای زو یتیمان زمین را پرورش بستگان خشک را از وی روش چون نماند مایه‌اش تیره شود هم‌چو ما اندر زمین خیره شود اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی بازار زرگران بین کز نقد زر چه پر شد گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی تا تو خمش نکردی اندیشه گرد نامد وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی چندین هزار خانه کی گشت از زمانه تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور در خاطر مهندس و اندر دل فلانی چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی تبریز شمس دین را از لطف لابه‌ای کن کز باغ بی‌زمانی در ما نگر زمانی بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او دیده‌ی شوخ‌کش خونخوار او تدبیر چیست باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست پیش از این عمری به باد عشق او بر داده‌ام بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست در میان محنت بسیار گشتم ناپدید از غم و اندیشه‌ی بسیار او تدبیر چیست شیوه‌ی عهدش دگر با انوری بخرند باز خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست خدا را از سر زاری بگوئید که آخر ترک بیزاری بگوئید چو زور و زر ندارم حال زارم به مسکین حالی و زاری بگوئید غریبی از غریبان دور مانده اگر باشد بدین خواری بگوئید وگر بازارئی غمخواره دیدید بدین زاری و غمخواری بگوئید چو عیاران دو عالم برفشانید وگر نی ترک عیاری بگوئید بدلدار از من بیدل پیامی ز روی لطف ودلداری بگوئید بوصف طره‌اش رمزی که دانید همه در باب طراری بگوئید فریب چشم آن ترک دلارا بسرمستان بازاری بگوئید حدیث جعدش ار در روز نتوان مسلسل در شب تاری بگوئید وگر گوئید حالم پیش آن یار به یاری کز سر یاری بگوئید اگر خواهید کردن صید مردم به ترک مردم آزاری بگوئید یکایک ماجرای اشک خواجو روان با ابر آذاری بگوئید ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده ای ماه بنده‌ی تو هر لحظه خنده‌ی تو ز آن لعل همچو آتش للی تر گشاده بهر بهای وصلت عشاق تنگ‌دل را دستی فراخ باید در بذل زر گشاده در طبعم آتش تو آب سخن فزوده وز خشمم انده تو خون جگر گشاده تن را به گرد کویت پای جواز بسته دل را به سوی رویت راه نظر گشاده تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده شب در سماع دیدم آن زلف بسته‌ی تو چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان بند تعلق خویش از یکدگر گشاده عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم همچون عصای موسی آب از حجر گشاده ز آن سیف می‌نیاید در کوی تو که دایم در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده گر وصل آن نگار میسر شود مرا از عمر باک نیست، که در سر شود مرا تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا روزی که کاسه‌ی سرم از خاک پر کنند از بوی او دماغ معطر شود مرا آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال کز دست او فعان به فلک بر شود مرا مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی لیکن چه خارها که به دل در شود مرا! این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا دوش چون صبح بر کشید علم شد جهان از نسیم او خرم روشنی آمد از عدم به وجود تیرگی از وجود شد به عدم شب دیجور شد ز روز جدا زان که بد صبح در میانه حکم چو دو خصم قوی که در پیکار صلح‌جویان جدا شوند از هم باد صبح آمد از سواد عراق عالمی را سپرده زیر قدم گفتم: ای سایق سفینه‌ی نوح گفتم: ای قاید طلیعه‌ی جم چه خبر داری از امام رییس چه اثر داری از امام حرم گفت: «ارجو» که زود بینی زود که ملک جل ذکره به کرم هر دو را با مراد دولت و عز هر دو را با سپاه و خیل و حشم برساند به بلخ و حضرت بلخ گردد از فرشان چو باغ ارم لهو بینی گرفته جان حزن داد بینی شکسته پشت ستم نارسیده به کام خویش عدو برسیده به کام خویش امم کار دنیا و دین امام رییس به قلم راست کرده همچو قلم معتمد خواجه‌ی زکی حمزه کرده بدخواه را ز گیتی کم علم کین انتقام ورا نصرت و فتح بر طراز علم دست عدل خدای عزوجل زده بر ظالمان به عجز رقم همه سر کوفته چو مار وز بیم زیر خسها خزان به شکم خزبر اندامشان چو خار و خسک نوش در کامشان چو حنظل و سم شب بدخواه و بدسگالش را نزند نیز صبح صادق دم آتش زرق بیش نفروزد که ز دریا کشید سوخته نم آنکه پوشیده بود پیش از وقف دق مصر و عمامه‌ی معلم خورد اکنون دوال زجر و نکال پوشد اکنون لباس حسرت و غم گرگ پیر آمده به دام و به روی تیغ کین آخته شبان غنم بود چو ترک و دیلم اندر ظلم بر همه خلق مبرم و مبرم از پی مال وقف کرده‌ی ملک ترک به روی موکل و دیلم از پی هر درم که برد از وقف یا ستد از کسان به بیع سلم بر سر گل خورد یکی خایسک چون به هنگام مهر میخ درم کیست از جمله‌ی صغار و کبار از همه گوهر بنی آدم که ندیده ازو سعایت و غمز یا نخوردست ازو عنا و الم گر نداری تو این سخن باور باز گوید ترا محمد جم پسران را ز غمز او پوشید صاحبی و دبیقی و ملحم صورت غمز شد سعایت او زد به هر خانه‌ای یکی ماتم تن اشرف ازو هین بلا دل سادات ازو حزین و دژم آن کسان را که مدح گفت خدا او همی گوید آشکارا ذم بیشتر زین چه کرد با سادات شمر یا هند زاده یا ملجم دل و بازو و تیغش ار بودی برشدستی به برترین سلم هر کسی را به موجبی باری می نشاند به گوشه‌ای مغتم من یکی شاعر و دخیل و غریب راه عزلت گزیده در عالم نه مرا غمخواری چو جد و پدر نه مرا مونسی چو خال و چو عم نه ازو نز حسین و اسعد و زید گردن من به زیر بار نعم کرد بر من به قول مشتی رند روز رخشنده چون شب مظلم راندم از بلخ تا براندم من زین تحسر ز دیده وادی یم آن گنه را جز این ندانم جرم چون چنان گشت بند من محکم که یکی روز من نشسته بدم متفکر به گوشه ای ملزم رندی آمد ز اسعدش بر من بود آن رند مرد را ز خدم که امام اسعدت همی خواند چند باشی معطل و مبهم رفت او پیش و من شدم ز پسش در یکی کوچه‌ی خم اندر خم دیدم آنجا نشسته اسعد را بامی و بانگ زیر و ناله‌ی بم بود با او نشسته قصابی کودکی چون یکی بدیع صنم هر دو مست از نبید سوسن بوی برو عارض چو سوسن و چو پرم هر دو کردند عرضه بر من می گفتم از شرم هر دو را که نعم یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت به یکی گوشه‌ای ندیم ندم هر دو خفتند مست و در راندند پیش من مست‌وار خر بکرم ژرف کردم نگه که زیرین کیست دست و انگشت کیست با خاتم دیدم آن ... کودک قصاب بر زبر همچو قبه‌ی اعظم یا یکی خیمه‌ای ز دیبه‌ی سرخ ... قصاب چون ستون خیم گاه بیرون کشید همچو زریر گاه اندر سپوخت چون عندم گفتم: احسنت ای امام که نیست چون تو اندر همه دیار عجم گفت: مفزای ای سنایی هیچ که تو هستی به نزد ما محرم غزلی گوی حسب ما که بود این دل ریش هر دو را مرهم غزلی حسب حالشان گفتم صلتی یافتم نه بس معظم خویشتن را جز این ندانم جرم ور جز اینست باد ما ابکم بارکی چند نیز شیخک را دیده‌ام من به کنجها برکم گاه گنگی درشت از پس پشت گاه با ساده‌ای نشسته بهم گر بپرسند این ز من روزی بخورم صدهزار بار قسم خواجه اوحد زمان ز کی حمزه ای بلند اختر و بلند همم حال من شرح ده چو قصه‌ی خویش پیش آن صدر مکرم مکرم سید عالم و امام رییس آن بهین طلعت و بزرگ شیم نبوی جوهری که عرض ورا کس نداند بجز خدای قیم عاجز اندر فصاحت و خطش روز دیدار شاعر مفخم خاک غزنین و بلخ و نیشابور وز در روم تا حد جیلم به قلم چند گونه سحر حلال می‌نماید چو در ادب اسلم نکته‌ی اصمعی و جاحظ و قیس هست در پیش لفظ او اخرم بوالمعالی که همت عالیش برگذشت از حدوث همچو قدم قابل فیض و لطف و فضل الاه وز همه فاضلان هم او اعلم خاک صدرش نظیف چون کعبه آب قدرش لطیف چون زمزم حکم و فرمانش چون صباح و مسا روز و شب را دهد ضیاء و ظلم خیل خیر از خیال طلعت اوست چون سخن را گذر ز حقه‌ی فم باز گردم کنون به قصه‌ی خویش چند باشد ز مضمر و مدغم ای به بخشش هزار چون حاتم ای به کوشش هزار چون رستم مپسند اینکه آن لعین خبیث بجهاند کمیت چون ادهم تو پسندی فسان خاطر من زو شو چون فسانه‌ی شولم بر سر من گماشت رندی چند همچو او ناکس و ذمیم شیم نشنودند هر چه من گفتم علم نحو و عروض و شعر و حکم از همه مال و منصب دنیا بر تن و من نه رنگ بود نه شم زان که از جامه‌ی کسان بودم مانده چون حرف معرب و معجم جامه‌ها بستدند و گفتندم نیز ستار کن برین سر ضم گر تو هستی به پاکی عیسی نیست دستار ریشه‌ی مریم من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس با بلا و عنا و حسرت و هم که گنهکار یونس‌بن متی به سوی نینوا به ساحل یم تا فزونست باز از صعوه تا پدیدست روبه از ضیغم باد عاجز چو صعوه و روباه آن خبیث از شباب تا بهرم آنکه بدخواه او همیشه براو چیره چون باز باد و شیر اجم دوستانش حریق در دوزخ نیکخواهش غریق در قلزم ... خر در ... زن پدرش گرچه زینهم نباید او را غم نی نی به از این باید با دوست وفا کردن نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت نتواند غیر تو تدبیر دوا کردن مرغی که چشد یک دم از دانه دام تو در خاطر او ناید آهنگ هوا کردن ای کار دو چشم تو بی‌جرم و گنه کشتن وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن خوش واقعه‌ای دارد دل با غم عشق تو نی روی فروخوردن نی رای رها کردن دعوی صفا کردن در عشق تو نیکو نیست با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن سر برهنه کرده‌ام به سودایی برخاسته دل نه عقل و نه رایی با چشم پر آب پای در آتش بر خاک نشسته باد پیمایی چون گوی بمانده در خم چوگان سرگشته شده سری و نه پایی از صحبت اختران صورت‌بین خورشید صفت بمانده تنهایی هر روز ز تشنگی چو آتش بی واسطه در کشیده دریایی هر سودایی که بیندم گوید زین شیوه ندیده‌ایم سودایی گر بنشینم به نطق برخیزد از نکته‌ی من به شهر غوغایی چون یکجایم نشسته نگذارند هر ساعت از آن دوم به هر جایی زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد عطار نه عاقلی نه شیدایی مرا حاجیی شانه‌ی عاج داد که رحمت بر اخلاق حجاج باد شنیدم که باری سگم خوانده بود که از من به نوعی دلش مانده بود بینداختم شانه کاین استخوان نمی‌بایدم دیگرم سگ مخوان مپندار چون سرکه‌ی خود خورم که جور خداوند حلوا برم قناعت کن ای نفس بر اندکی که سلطان و درویش بینی یکی چرا پیش خسرو به خواهش روی چو یک سو نهادی طمع، خسروی وگر خود پرستی شکم طبله کن در خانه‌ی این و آن قبله کن مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند سزای مردم بیگانه را دهم روزی که روزگار تو را با من آشنا بکند خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی که آه سوختگان در دل تو جا بکند بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم در این معامله گر عمر من وفا بکند قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند پسند خواجه ما هیچ بنده‌ای نشود که قصد بندگی از بهر مدعا بکند طریق عاشقی و رسم دلبری این است که ما وفا بنماییم و او جفا بکند کمال بندگی و عین خواجگی این است که ما خطا بنماییم و او عطا بکند ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند شب دراز بنالد، سحر دعا بکند فروغی از پی آن نازنین غزال برو که در قلمرو عشقت غزل سرا بکند آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان کنیم همچون غریبان چمن بی‌پا روان گشته به فن هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان کنیم جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم ای برگ قوت یافتی تا شاخ را بشکافتی چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم ای سرو بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی سر در چه سیر آموختت تا ما در آن سیران کنیم ای غنچه گلگون آمدی وز خویش بیرون آمدی با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم آن رنگ عبهر از کجا وان بوی عنبر از کجا وین خانه را در از کجا تا خدمت دربان کنیم ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این احسان کنیم ای سبزپوشان چون خضر ای غیب‌ها گویان به سر تا حلقه گوش از شما پردر و پرمرجان کنیم بشنو ز گلشن رازها بی‌حرف و بی‌آوازها برساخت بلبل سازها گر فهم آن دستان کنیم آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر می آورد الحان تر جان مست آن الحان کنیم آنکس که دامن از پی کین تو بر زند بر پای نخل زندگی خود تبر زند گر کوه خصمی تو کند انتقام تو آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند از لشکر توجه تو کمترین سوار تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند قهر تو چون بلند کند گوشه‌ی کمان هر تیر را که قصد کند بر جگر زند شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند مرغی کز آشیانه‌ی خصم تو بر پرید الا به خون خود نتواند که پرزند تودر گلو فشاری خصمی و جان او در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست گو کس روانه کن که در نوحه گر زند در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر در دیده‌ی ستاره‌ی بد نیشتر زند فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند مشکل است این که کسی را به کسی دل برود مهرش آسان به درون آید و مشکل برود دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت دیر باید که مرا نقش تو از دل برود بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق کشتی من نه همانا که به ساحل برود بی وصال تو من مرده چراغم مانده همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس که ز پیرایه‌ی سودای تو عاطل برود با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور که به تبریز کسی آید و عاقل برود آمن از فتنه‌ی حسن تو درین دوران نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود لایق بدرقه‌ی راه تو از هر چه مراست آب چشمی است که آن با تو به منزل برود خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟! عهد کرده است که در محمل تن ننشیند جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟ برو کار می‌کن، مگو چیست کار که سرمایه‌ی جاودانی است کار نگر تا که دهقان دانا چه گفت به فرزندگان چون همی خواست خفت که : « میراث خود را بدارید دوست که گنجی ز پیشینیان اندر اوست من آن را ندانستم اندر کجاست پژوهیدن و یافتن با شماست چو شد مهر مه، کشتگه برکنید همه جای آن زیر و بالاکنید نمانید ناکنده جایی ز باغ بگیرید از آن گنج هر جا سراغ » پدر مرد و پوران به امید گنج به کاویدن دشت بردند رنج به گاوآهن و بیل کندند زود هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود قضا را در آن سال از آن خوب شخم ز هر تخم برخاست هفتاد تخم نشد گنج پیدا ولی رنجشان چنان چون پدر گفت، شد گنجشان بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد دلم را با خیال خود به جان با زنده می‌دارد به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده می‌دارد دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی که روز دولت حسن ترا پاینده می‌دارد ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی ولی زلف سیه کار تو ما را زنده می‌دارد مباد، ای اوحدی، هرگز ترا با خسروان کاری غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده می‌دارد مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی دلم را همچو روی خویشتن فرخنده می‌دارد صفی‌الدین موفق را چو بینی بگویش کانوری خدمت همی گفت همی گفت ای به وقت کودکی راد همی گفت ای به گاه خواجگی زفت اگر از من بپرسد کو چه می‌کرد بگو در وصف تو دری همی سفت به وصف حجره‌ی پیروزه در بود که آمد گنبد پیروزه را جفت به شب گفت اندرو بودم ز نورش سواد شب ز چشمم ذره ننهفت غلو می‌کرد کز حسنش زمین را بهاری تا به روز حشر نشکفت سحاب از آب چشمش صحن می‌شست صبا از تاب زلفش فرش می‌رفت درین بود انوری کامد غلامش که هیزم نیست چون آتش برآشفت مرا گفت از چهار انگشت مردم که بر چارم فلک طنزش زند سفت به استدعای خرواری دو هیزم زمستانی چو خر در گل همی خفت جهان پیمانه را ماند به عینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار کنون از مرگ صدر الدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگر بار □خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن که پایگاه تو را بر فلک گذارم سر دبیرم آری سحر آفرین گه انشا ولیک زحمت این شغل را ندارم سر به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من به پایگاه وزیری فرو نیارم سر چو افتاب شدم با عطاردی چه کنم کلاه عاریتی را چرا سپارم سر؟ □با در و دشت ساز خاقانی خانه و خوان ناسزا منگر تا برون ریشه‌ی گیا بینی زاندرون ریش ده کیا منگر □هر که خر در خلاب شهوت راند در سر افتادش اسب سرکش عمر آب شهوت مران که مردم را ز آب شهوت بمیرد آتش عمر □نیست در ایام چیزی از وفا نایافت‌تر کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافت‌تر آشنا سیمرغ‌وار اندر جهان نایافت شد ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافت‌تر چو الپ ارسلان جان به جان‌بخش داد پسر تاج شاهی به سر برنهاد به تربت سپردندش از تاجگاه نه جای نشستن بد آماجگاه چنین گفت دیوانه‌ای هوشیار چو دیدش پسر روز دیگر سوار زهی ملک و دوران سر در نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب چنین است گردیدن روزگار سبک سیر و بدعهد و ناپایدار چو دیرینه روزی سرآورد عهد جوان دولتی سر برآرد ز مهد منه بر جهان دل که بیگانه‌ای است چو مطرب که هر روز در خانه‌ای است نه لایق بود عیش با دلبری که هر بامدادش بود شوهری نکویی کن امسال چون ده تو راست که سال دگر دیگری دهخداست رخت مه را رخ و فرزین نهادست لبت بیجاده را صد ضربه دادست چو رویت کی بود آن مه که هر مه سه روز از مرکب خوبی پیادست کجا دیدست بیجاده چنان خال که فرزین بند نعلت را پیادست ز مادر تا تو زادی کس ندیدست که یک مادر مه و خورشید زادست از این سنگین دلی با انوری بس که بی‌تو سنگها بر دل نهادست بخت جوان دارد آن که با تو قرینست پیر نگردد که در بهشت برینست دیگر از آن جانبم نماز نباشد گر تو اشارت کنی که قبله چنینست آینه‌ای پیش آفتاب نهادست بر در آن خیمه یا شعاع جبینست گر همه عالم ز لوح فکر بشویند عشق نخواهد شدن که نقش نگینست گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست گوشه چشمت بلای گوشه نشینست تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم گر نفسی می‌زنیم بازپسینست حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت بانگ برآمد که غارت دل و دینست سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب روی تو بینم که ملک روی زمینست عاشق صادق به زخم دوست نمیرد زهر مذابم بده که ماء معینست سعدی از این پس که راه پیش تو دانست گر ره دیگر رود ضلال مبینست محلم نیست که خورشید جمالت بینم بو که باری اثر عکس خیالت بینم کاشکی خاک رهت سرمه‌ی چشمم بودی که ندانم که دمی گرد وصالت بینم صد هزاران دل کامل شده در کوی امید خاک بوس در و درگاه جلالت بینم همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم جگرم خون شد از اندیشه‌ی آن تا پس ازین جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم تو مرا دم به دم اندر غم خود می‌بینی من زهی دولت اگر سال به سالت بینم خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز نی بخور خون دل من که حلات بینم گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم ای دل آن زنار نگسستی هنوز رشته‌ی پندار نگسستی هنوز خاک هر پی خون توست از کوی یار پی ز کوی یار نگسستی هنوز در سر کار هوا شد دین و دل هم نظر زان کار نگسستی هنوز تن چو جان از دیده نادیدار ماند دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز بر سر بازار عشق آبت برفت پای ز آن بازار نگسستی هنوز تاختی بر اسب همت سال‌ها تنگ آن رهوار نگسستی هنوز رشته‌ی جانت ز غم یک تار ماند شکر کن کان تار نگسستی هنوز لاف یک‌رنگی مزن خاقانیا کز میان زنار نگسستی هنوز چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد دگر چو روی به پیچم به من در آویزد اگر برابرش آیم به خشم برگردد وگر برش بنشینم به طیره برخیزد به رغم من برود هر زمان، که در نظرم کسی بجوید و با مهر او در آمیزد شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟ که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصه‌ی مستی که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم خاشاک نیم‌سوز ز آتش حذر نکرد این بس که تماشایی بستان تو باشم مرغ سر دیوار گلستان تو باشم کافیست همین بهره‌ام از مائده‌ی وصل کز دور مگس ران سر خوان تو باشم این منصب من بس که چو رخش تو شود زین جاروب کش عرصه‌ی جولان تو باشم خواهم که شود دست سراپای وجودم در شغل عنان گیری یکران تو باشم در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت درآرزوی گوشه‌ی زندان تو باشم در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد گر خود به سر چشمه‌ی حیوان تو باشم من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم بفرمود تا موبدان و ردان ستاره‌شناسان و هم بخردان کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ زبان بر گشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار چنین آمد از داد اختر پدید که این آب روشن بخواهد دوید ازین دخت مهراب و از پور سام گوی پر منش زاید و نیک نام بود زندگانیش بسیار مر همش زور باشد هم آیین و فر همش برز باشد همش شاخ و یال به رزم و به بزمش نباشد همال کجا باره‌ی او کند موی تر شود خشک همرزم او را جگر عقاب از بر ترگ او نگذرد سران جهان را بکس نشمرد یکی برز بالا بود فرمند همه شیر گیرد به خم کمند هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند کمر بسته‌ی شهریاران بود به ایران پناه سواران بود خوان خسرو فلک مثال و در او افتابی است ده هلال بر او آفتابی که آفتابش پخت که نهد بر سپهر خوان مگر او آفتابی چو غنچه سر بسته که نماید چو غنچه لعل و زر او غنچه دارد زر تر اندر لعل لعل دارد میان زر تر او افتابی که خاورش دهن است دارد از باغ شاه باختر او گزلک شاه سعد ذابح دان که به مریخ ماند از گهر او سر مریخ گوهرش زیبد آورد ده هلال در نظر او هر هلالی کز او کنند جدا خوش بخندد ناظرانش بر او سر مریخ کفتاب شکافت نگذارد ز ده هلال اثر او ابره‌ی آفتاب اگر زرد است چون شفق سرخ دارد آستر او مجمر زر نگر که می‌دارد از برون عطر و از درون شرر او بهر خوان سکندر دوران داشت از آب خضر آبخور او چون به حضرت رسید خاقانی بر سر خوان رسید ما حضر او خاقانی از نشیمن آزادی آمده است بندش کجا کند فلک و زرق و بند او نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب حلق خلق بود گوسفند او خضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل هم خضر خان ومشغله‌ی اوز کند او خاقانی از حریف گزیدن کران گزید کان را که برگزید گزیدش گزند او هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود چون دست یافت سوخت و را سقط زند او خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند سردی آب بین که شود چشم‌بند او حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری زین پس نشود عالم خاک آبخور تو خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی خون تو خورد دایه‌ی بیدادگر تو شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو ناچار شود چهره‌ی تو پی سپر خاک گر چهره‌ی خاک است کنون پی سپر تو امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک سلاله‌ی گل اوئی و لاله‌ی گل او زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر در این سراچه‌ی خاکی که دل خرابم ازو به آب دیده نبینی که خاک می‌شویم بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو خواجه بر استر رومی خر مصری می‌دید گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو تو به قیمت ز خر مصر نه‌ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو من که خاقانیم این مایه صفا یافته‌ام که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکار پناه آرم و او هست گواه که نگویم که مکافات بدیشان بد کن لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه بر در خواجه از تظلم خلق بشنو آن ناله‌ی پراکنده خواجه از باد تکیه‌گه کرده بالش از بالش پر آکنده هرچه امن و فراغت است و کفاف یافت خاقانی از جهان هر سه گرچه هر سه ورای مملکت است صحت آمد ورای آن هر سه صنما تو همچو آتش قدح مدام داری به جواب هر سلامی که کنند جام داری ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد ز خداش وحی آید که هنوز وام داری چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان به درون جان چاکر چه پدید نام داری چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم صنما هزار آتش تو در آن سلام داری ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان به کدام روی گویم که چو من غلام داری تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری توریز بخت یارت به خدا که راست گویی که میان شیرمردان چو ویی کدام داری تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام داری نظر خدای خواهم که تو را به من رساند به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری نظر حسود مسکین طرقید از تفکر نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحی نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری لقبت چو می‌بگویم دل من همی‌بلرزد تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری دلا دقیقه شناسی و نکته‌پردازی ز من مخواه و مجو از درخت خشک ثمر که از مفارقت خواجه میرزا علیم چنان ملول کز ادراک من نمانده اثر ز من اعزه چو تاریخ فوت او جستند به عون هم نفسان سکه‌دار گشت این زر سمی شاه ولایت علی نوشت یکی نگاشت سرور حاتم نهاد شخص دگر اگرچه وقت حساب از غبارخانه فکر یکی زیاد برآمد برون یکی کمتر به یک عدد که در اول فزود در ثانی درست گشت دو تاریخ طبع حیلت‌گر عجب‌العجایب توی در کیایی نما روی خود، گر عجب می‌نمایی توی محرم دل توی همدم دل بجز تو که داند ره دلگشایی تو دانی که دل در کجاها فتادست اگر دل نداند ترا که کجایی برافکن برو سایه‌ی از سعادت که مسجود قانی و جان همایی جهان را بیارا به نور نبوت که استاد جان همه انبیایی گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی نه آب منی بد، که شخص سنی شد؟! چو رست از منی، وارهانش ز مایی کف آب را تو بدادی زمینی سیه دود را تو بدادی سمایی چو تبدیل اشیا ترا بد میسر همه حلم و علمی همه کیمیایی حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی که در شب چو بدری ز جانها برآیی میا خواب! اینجا، برو جای دیگر که بحرست چشمم، در او غرقه آبی شبا، در تهیج چو مار سیاهی جهان را بخوردی، مگر اژدهایی چو خلاق بیچون فسون بر تو خواند هرانچ بخوردی سحرگه بزایی الا ماه گردون! که سیاح چرخی پی من باشد دمی گر بپایی؟! تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن تو هر دیده را شیوه‌ی می‌نمایی اسکان قلبی! علیکم ثنایی افیضوا علینا، کووس البقء گر آن جان جان را ندیدی دلا تو اگر جمله چشمی، اسیر عمایی چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد بجو در جنونش دلا اصطفایی اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب صفا من هواکم نسیم الهوایی تن اندر جنونش، دلم ارغنونش روانم زبونش، ز بی‌دست و پایی مگر اختران دیده‌اندت ز بالا فرو کرده سرها برای گوایی غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست دل عقل کل با همه ارتقایی فلا عیش یا سادتی ما عداکم بظعن و سیر ولا فی ثواء چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد چو یک ماه شد همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت به پنجم دل تیر و پیکان گرفت چو ده ساله شد زان زمین کس نبود که یارست یا او نبرد آزمود بر مادر آمد بپرسید زوی بدو گفت گستاخ بامن بگوی که من چون ز همشیرگان برترم همی به آسمان اندر آید سرم ز تخم کیم وز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی ازیرا سرت ز آسمان برترست که تخم تو زان نامور گوهرست جهان‌آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید چو سام نریمان به گیتی نبود سرش را نیارست گردون بسود یکی نامه از رستم جنگ جوی بیاورد وبنمود پنهان بدوی سه یاقوت رخشان به سه مهره زر از ایران فرستاده بودش پدر بدو گفت افراسیاب این سخن نبایدکه داند ز سر تا به بن پدر گر شناسد که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنگشان چو داند بخواندت نزدیک خویش دل مادرت گردد از درد ریش چنین گفت سهراب کاندر جهان کسی این سخن را ندارد نهان بزرگان جنگ‌آور از باستان ز رستم زنند این زمان داستان نبرده نژادی که چونین بود نهان کردن از من چه آیین بود کنون من ز ترکان جنگ‌آوران فراز آورم لشکری بی کران برانگیزم از گاه کاووس را از ایران ببرم پی طوس را به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه از ایران به توران شوم جنگ‌جوی ابا شاه روی اندر آرم بروی بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه ز هر سو سپه شد برو انجمن که هم باگهر بود هم تیغ زن سپیده‌دم که صبا بر چمن گذر می‌کرد دل مرا ز گلستان جان خبر می‌کرد چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می‌گفت دهان غنچه پر از خرده‌های زر می‌کرد اگر ز نرگس مستش چمن نشان می‌داد دلم بدیده‌ی حسرت درو نظر می‌کرد تذرو جان من از آشیان برون می‌شد چو گوش بر سخن بلبل سحر می‌کرد شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست سر از دریچه‌ی چوبین شاخ بر می‌کرد کمان ابروی آن مه چو یاد می‌کردم خدنگ آه من از آسمان گذر می‌کرد فلک بیاد تن سیمگون مهرویان درست روی من از مهر دل چو زر می‌کرد سحر که شاهد خاور نقاب بر می‌داشت حدیث روی تو ناهید با قمر می‌کرد ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم لب پیاله بخوناب دیده تر می‌کرد دبیر از آن لب شیرین حکایتی می‌راند دهان تنگ قلم را پر از شکر می‌کرد روان خسته‌ی خواجو ز شهر بند وجود بعزم ملک عدم دمبدم سفر می‌کرد باز دل برد از کفم زلف نگار تازه‌ای بیقراری داد با این دل قرار تازه‌ای ای حیله‌هات شیرین تا کی مرا فریبی آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی اما چو جمله عالم ملک تو است کلی بیرون ز ملکت خود دیگر که را فریبی داوود را فریبی در دام ملک و دولت و ایوب را دگرگون اندر بلا فریبی آن را به دانه بردی وین را به دام بردی آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی فرعون عالمی را بفریبد و نداند کان خاین دغا را هم در دغا فریبی ای کمترین فریبت صد خونبهای صیدان ای پربها که او را تو بی‌بها فریبی ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی لعل لبش داد کنون مر مرا آنچ تو را لعل کند مر مرا گلبن خندان به دل و جان بگفت برگ منت هست به گلشن برآ گر نخریدست جهان را ز غم مژده چرا داد خدا کاشتری در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ زود برآیید به بام سرا صورت اقبال شکرریز گفت شکر چو کم نیست شکایت چرا ساغر بر دست خرامان رسید فخر من و فخر همه ماورا جام مباح آمد هین نوش کن با زره از غابر و از ماجرا ساغر اول چو دود بر سرت سجده کند عقل جنون تو را فاش مکن فاش تو اسرار عرش در سخنی زاده ز تحت الثری بیا ساقی می ما را بگردان بدان می این قضاها را بگردان قضا خواهی که از بالا بگردد شراب پاک بالا را بگردان زمینی خود که باشد با غبارش زمین و چرخ و دریا را بگردان نیندیشم دگر زین خورده سودا بیا دریای سودا را بگردان اگر من محرم ساغر نباشم مرا لا گیر و الا را بگردان اگر کژ رفت این دل‌ها ز مستی دل بی‌دست و بی‌پا را بگردان شرابی ده که اندر جا نگنجم چو فرمودی مرا جا را بگردان سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو چه حدیث است ز عثمان عمرم مستتر است و آن دگر را که رئیس است نگویم تو بگو مست دیدی که شکوفه ش همه در است و عقیق باده‌ای کو چو اویس قرنی دارد بو ای بسا فکرت باریک که چون موی شده‌ست وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است قطره‌ای این کند آنک نکند زان دو سبو بس کن و دفتر گفتار در این جو افکن بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو دوستان مژده که از موهبت سبحانی می‌رسد رایت منصور محمد خانی رایتی کرد سر علمش گردیده همچو پروانه‌ی جانباز مه نورانی رایت رفعتش افکنده لباسی دربر کز گریبان فلک می‌کندش دامانی رایتی صیقلی مهجه نورانی او برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی رایتی گرد وی از واسطه‌ی فتح و ظفر کار اصناف ملک آیت نصر خوانی رایتی ذیل جلالش گه گرد افشاندن کرده بر مهر جلی شعشعه‌ی نورافشانی رایتی ریتش افکنده فلک را به گمان زد و خورشید که ثانیش ندارد ثانی رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر همچو افراخته تیغ علی عمرانی حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش می‌نهد ترک قزل پوش فلک پیشانی خان اعظم که خواقین معظم را نیست پیش فرماندهیش زهره‌ی نافرمانی ای امیر فلک اورنگ که بر درگه توست قسمی از پادشهی حاجبی و دربانی شرفه غرفه‌ی تحتانی قصرت دارد طعنه بر کنگر این منظره‌ی فوقانی کبریای تو محیطی است که پایانش را پا به آن سوی جهات است ز بی‌پایانی قصر جاه تو چنان ساخت که خالی نشود بی‌زوالی که شد این دار فنا را بانی چون سلیمان جلیلی که اگر مور ذلیل یابد از تربیتت بهره کند ثعبانی ضعفا را چو کند تقویتت جان در تن ذره خورشید شود قطره کند عمانی آن که با حفظ تو در حرب گه آید عریان جلد فرسوده کند بر جسدش خفتانی وانکه حفظش نکنی گر بود الماس لباس بر تنش غنچه‌ی بی‌خار کند پیکانی در محیط غضبت پیکری لنگر خصم کشتی نیست که آخر نشود طوفانی خون دشمن شده در شیشه‌ی تن صاف و به جاست که کند خنجر خون‌خوار تو را مهمانی عید خلقی تو و در عید گه دولت تو خصم افراخته گردن شتر قربانی جمع بی‌امر تو گر عازم کاری باشد نکند ور کند از بیم کند پنهانی باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج بنده‌ی هندیت از خسرو ترکستانی در زمان تو اگر یوسف مصری باشد خویش را بهر شرف نام کند کاشانی عیب‌جو یافته ویران دل از این غصه که هیچ نیست در ملک تو نایاب به جز ویرانی بد سگالی که ز ملک تو شکایت دارد هست جغدی که به تنگ است از آبادانی با رعایای تو عیسی ز فلک می‌گوید ای خوش آن گله که موسی کندش چوپانی مرکز دایره‌ی عالم از آن مانده به جا که تو پرگار درین دایره می‌گردانی صیت این دولت بر صورت از آن است بلند که تو صاحب خرد این سلسله می‌جنبانی تیغ رانی شده ممنوع که بر رغم زمان تو در اصلاح جهان تیغ زبان میرانی بوعلی گر سخنان حسن افتاده تو را نشنود نام برادر به حسن ترخانی تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند راه مردان نزند وسوسه‌ی شیطانی دولتت راست جمالی که تماشائی آن چشم بر هم نزند تا ابد از حیرانی حسن تدبیر تو نقشیست بدیع‌التصویر که مگر ثانیش اندر قلم آرد مانی قصر قدر تو رواقیست که می‌اندازد سایه بر منظر کیوان ز بلند ایوانی فیض دست تو پس از حاتم طی دانی چیست بعد باران شتائی مطر نیسانی کفه بر کفه نچربید ز میزان قیاس وزن کردند چو خانی تو با خاقانی به طریقی که محمد ز ولی‌الله یافت قوت اندر جسد دین ز قوی پیمانی ای سمی نبی از ملک تو دورست زوال به ولیعهدی مبسوط ولی سلطانی سر بدخواه تو خواهم که ز بازیچه‌ی دهر گوی میدان تو سازد فلک چوگانی داورا چند نویسد به ملوک توران شرح ویرانی دل محتشم ایرانی وان زمان هم که شود فایده‌ای حاصل از آن گردد از بد مددیهای فلک نقصانی من یکی بلبلم اندر قفس دهر که چرخ می‌کند بر من از انصاف مدایح خوانی حیف باشد که شوم ضایع و خالی ماند باغ پر دمدمه مدح محمد خانی ای خداوند جهان مالک مملوک نواز که توئی خسرو اقلیم دقایق رانی عمرها داشتم امید که یک بار دگر در صف خاک نشینان خودم بکشانی گاه درد دل من از دل من گوش کنی گاه داد غم من از غم من بستانی پیش ازین گرچه روان بوده را پای روان مشکلی بود قدم بر قدم آسانی مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی همه‌ی مرغان ادلی اجنحه در صحبت خان بوستانی و من تنگ قفس زندانی لیک با این همه دوری به خیال تو مرا صحبتی هست که خواند خردش روحانی سرورا می‌رسدت هیچ به خاطر که کجا شرط کردم که تو چون رخش عزیمت رانی به یساق جدل آغاز خصومت انجام که فلک داشت درین ورطه سرفتانی چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را سر به آن دشت بلا داده روان گردانی من هم از ادعیه در پی بفرستم سپهی که توشان سد بلای سپه خود دانی لله الحمد که آن شرط بجا آمد و داشت به تو فتاح غنی فتح و ظفر ارزانی حال بر تخت حضوری تو جهان داور و من بی‌حضور از غم بیماری و بی‌سامانی تو چنان باش که عالم به وجود تو به پاست لیک نگذار چنین درد مرا طولانی مرهمی بخش از آن پیش که از زخم اجل دل ز جان برکنم از غایت بی درمانی بنوازم به طریقی که بر آن رشگ برند روح جنت وطن انوری و خاقانی بیش ازین قوت گفتار ندارم اما دارم امید که از موهبت ربانی تا زمانی که ملک صورت قیامت بدمد تو ز آفات فلک ایمن و سالم مانی وآن زمان نیز نگردی ز بقا بی‌بهره که خدای تو بود باقی و باقی فانی ای یک کرشمه‌ی تو صد خون حلال کرده روی چو آفتابت ختم جمال کرده نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی اجسام خیره گشته ارواح حال کرده ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده اول چو بدره‌ی سیم از نور بدر بوده وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده یک غمزه‌ی ضعیفت صد سرکش قوی را هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته خورشید بر کمینه عزم زوال کرده دل را شده پریشان حالی و روزگاری تا از کمند زلفت مویی خیال کرده چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان ما و دلی و جانی وقت وصال کرده گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد خط تو چشم بسته خال تو لال کرده شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده طاعت پادشاه وقت به وقت هرکه در بندگی بجای آرد رحمت سایه‌ی خدای برو سایه‌ی رحمت خدای آرد خاصه آن پادشا که چترش را بخت با سایه‌ی همای آرد ستراعلی جلال دولت و دین که اگر سوی سد ره رای آرد جبرئیل از پی رکاب رویش نوبتی بر در سرای آرد آنکه در حل مشکلات امور کلک او صد گره‌گشای آرد کاه با اصطناع انصافش خدمتیهای کهربای آرد روز حکمش قضای ملزم را هر زمان زیر دست رای آرد رشک دستش سحاب نیسان را گریهای به های های آرد آنکه چون عصمتش تتق بندد دور بینندگی به پای آرد مردم دیده را ز خاصیتش آسمان از رمد قبای آرد باد را سوی حضرتش تقدیر بسته دست و شکسته پای آرد نفس نامی ز حرص مدحت او برگ سوسن سخن‌سرای آرد ای سلیمان عهد را بلقیس کس به داود لحن نای آرد بنده گرچه به دستبرد سخن با همه روزگار پای آرد طبع حسان مصطفایی کو تا ثناهای غمزده‌ای آرد زانکه مقبول مصطفی نشود هرچه طیان ژاژخای آرد از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن هرچه این گدای آرد تا بود زاده‌ی بنات زمان هرچه خاک نبات‌زای آرد باد را جوز دی چو عدل بهار رنگ‌فرسای مشکسای آرد لاله‌ی ناشکفته بی‌رزمی رمحهای سنان‌گزای آرد نرگس نوشکفته بی‌بزمی جامهای جهان‌نمای آرد جاهت اندر ترقیی بادا که مددهای جانفزای آرد خصمت اندر تراجعی بادا که خللهای جانگزای آرد خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک چو بخت آتش فتح و سپند می‌آرد هنوز ماه ز تایید تو همی تابد هنوز ابر ز انعام تو همی بارد ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود نهال ملک که اقبال جاودان کارد لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس که کامش از قبل طاعت تو می‌خارد اگرچه همت اعلام تو درین درجه است که جود او به سوئالی جهان کم انگارد ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق زمانه می‌نتواند جهان نمی‌یارد نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک زمام حکم به دستت چگونه بسپارد ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول که وام عذر تو جز کردگار نگزارد ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت بجای تو دگری واثقم که نگمارد مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد در این که هستی مردانه‌وار پای‌افشار که بر سر تو فلک موی هم نیازارد در فرج به همه حال زود بگشاید چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد ترا هنوز مقامات ملک باز پس است خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد تو آفتاب ملوکی و سایه‌ی یزدان تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز خدای سایه‌ی خود را چنین بنگذارد ز خواب بنده‌ی خسرو معبران فالی گرفته‌اند که غمهای ملک بگسارد به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند وزان قصیده همین قطعه یاد می‌آرد چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک معلم بر در دستور جا کرد حدیث خود به خاصانش ادا کرد به دستور از معلم حال گفتند یکایک صورت احوال گفتند معلم را به سوی خویشتن خواند به تعظیم تمامش پیش بنشاند چو از هر در سخنها گفته گردید از و احوال مکتب باز پرسید که چونی با جفای بنده زاده به درس تیزفهمی چون فتاده به مکتب می‌رود کاری ز پیشش بود سعیی به کار وبار خویشش چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست دلش میل چه علمی بیش دارد چه مبحث این زمان در پیش دارد ادیب افکند سر چون خامه در پیش بسی پیچید همچون نامه بر خویش پس آنگه بر زمین زد افسر خویش به خون آغشته بنمودش سر خویش که داد از دست فرزند شما ، داد مرا بیداد او خون خورد فریاد از آن روزی که این مخدوم زاده به مکتب خانه من پا نهاده دلم را از غم آزادی نبوده بسی غم بوده و شادی نبوده به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود که او زیرکتر از هر زیرکی بود کنون تا او به این مکتب رسیده به همدرسی ایشان آرمیده یکی ز آنها به حال خود نمانده به پهلوی خود ایشان را نشانده بلی تفسیر این حرف اندکی نیست که صحبت را اثر باشد شکی نیست به مکتب صبحدم چون گشت حاضر بود در راه مکتب خانه ناظر که چون منظور سوی مکتب آید به او آهنگ دمسازی نماید گهی در پهلوی هم جا گزینند زمانی روبروی هم نشینند بود دایم به مکتب درسشان حرف کنند این نوع عمر خویشتن صرف بدینسان حرف ها می‌کرد اظهار که تا مجلس تهی گردد ز اغیار از آن پس گفت تا داند خداوند که بد می‌بینم او را حال فرزند به دام عشق منظور است پا بست زمام اختیارش رفته از دست اگر یک لحظه حاضر نیست منظور از او افتد به مکتبخانه سد شور نشیند گوشه‌ای از غصه دلتنگ ز دلتنگی بود با خویش در جنگ گزد انگشت چندانی که در مشت سیه سازد چو نوک خامه انگشت دمی بندد ز تکرار سبق لب که من دیگر نمی‌آیم به مکتب زمانی در گریبان آورد سر گهش چون حلقه ماند چشم بر در چو منظور از در مکتب درآید نماند رنج و اندوهش سرآید درآید در مقام همزبانی کند آهنگ عیش و شادمانی غرض کز خواندن درس است آزاد بود درس آنچه هرگز نیستش یاد شد از گفتار او دستور از دست پی آزار ناظر از زمین جست معلم دامنش بگرفت و بنشاند حدیث چند از هر در بر او خواند که اینها این زمان سودی ندارد نمودش گر بود بودی ندارد بباید چاره‌ای کردن در این کار که گرداند ازین بارش سبکبار و گرنه کار او بد می‌شود زود از این دردش نخواهد بود بهبود ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار سخنها گفت در تدبیر این کار پس آنگه خواست دستوری ز دستور زمین بوسید و از دستور شد دور به خود می‌گفت دستور جهاندار چه سازم چون کنم تدبیر این کار فرستم گر به مکتبخانه بازش فتد ناگه برون زین پرده رازش خبر یابد ازین شاه جهانگیر به جز جان باختن آن دم چه تدبیر نمی‌دانست تا تدبیر او چیست پی تدبیر کارش چون کند زیست نبود آگه که درد دوستداری ندارد چاره‌ای جز جان‌سپاری احمد آخر زمان را انتقال در ربیع اول آید بی جدال چون خبر یابد دلش زین وقت نقل عاشق آن وقت گردد او به عقل چون صفر آید شود شاد از صفر که پس این ماه می‌سازم سفر هر شبی تا روز زین شوق هدی ای رفیق راه اعلی می‌زدی گفت هر کس که مرا مژده دهد چون صفر پای از جهان بیرون نهد که صفر بگذشت و شد ماه ربیع مژده‌ور باشم مر او را و شفیع گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت گفت که جنت ترا ای شیر زفت دیگری آمد که بگذشت آن صفر گفت عکاشه ببرد از مژده بر پس رجال از نقل عالم شادمان وز بقااش شادمان این کودکان چونک آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نیامد آب شور هم‌چنین موسی کرامت می‌شمرد که نگردد صاف اقبال تو درد گفت احسنت و نکو گفت ولیک تا کنم من مشورت با یار نیک باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت آن سیه پوشان کفر انگیز ایمان‌سوز را سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان باز در کار آر نوک ناوک کین توز را روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ای ده روز را آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت در میان روی نرگس بوستان افروز را لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار بی‌تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار بی‌تو بی‌عقلم ملولم هر چه گویم کژ بود من خجل از عقل و عقل از نور رویت شرمسار آب بد را چیست درمان باز در جیحون شدن خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار آب جان محبوس می‌بینم در این گرداب تن خاک را بر می‌کنم تا ره کنم سوی بحار شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار هر روز بامداد سلام علیکما آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق مر مرده را سعادت و بیمار را دوا برگ تمام یابد از او باغ عشرتی هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق قاضی عقل مست در آن مسند قضا سوی مدرس خرد آیند در سال کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب کاین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا از بحر لامکان همه جان‌های گوهری کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها خاصان خاص و پردگیان سرای عشق صف صف نشسته در هوسش بر در سرا چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ سینای سینه‌اش بنگنجید در سما هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا گه خاک در لباس گیا رفت از هوس گه آب خود هوا شد از بهر این ولا از راه روغناس شده آب آتشی آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما ای بی‌خبر برو که تو را آب روشنی‌ست تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا آری خدای نیست ولیکن خدای را این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی یک سجده‌ای به امر حق از صدق بی‌ریا هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را مجموع چون نباشم در راه پس ز من مجموع چون شوند رفیقان باوفا دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی دل همچو آتشم را به هزار باد دادی چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد دل خسته را ز عشقت چه عجب گشاد دادی تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی اندرین عصر هرکه شعر برد به امید صلت بر ممدوح چار آلت بیایدش ورنه گردد از رنج غم دلش مجروح دانش خضر و نعمت قارون صبر ایوب و زندگانی نوح بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش آتش بود فراقت حقا و زان زیادت عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی الا خیال خوبت شب می‌کند عیادت در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت راز تو را بخوردم شب را گواه کردم شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت چون برفت از دار دنیا بایزید دید در خوابش مگر آن شب مرید پس سالش کرد کای شایسته پیر چون ز منکر درگذشتی وز نکیر گفت چون کردند آن دو نامدار از من مسکین سال از کردگار گفتم ایشان را که نبود زین سال نه شما را نه مرا هرگز کمال زانک اگر گویم خدایم اوست بس این سخن گفتن بود از من هوس لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال باز گردید و ازو پرسید حال گر مرا او بنده خواند اینت کار بنده‌ای باشم خدا را نامدار ور مرا از بندگان نشمارد او بسته‌ای بند خودم بگذارد او با کسی آسان چو پیوندش نبود من اگر خوانم خداوندش چه سود چون نباشم بنده و بندی او چون زنم لاف خداوندی او در خداوندیش سرافکنده‌ام لیک او باید که خواند بنده‌ام گر ز سوی او درآید عاشقی تو به عشق او به غایت لایقی لیک عشقی کان ز سوی تو بود دان که آن درخورد روی تو بود او اگر با تو دراندازد خوشی تو توانی شد ز شادی آتشی کار آن دارد نه این ای بی خبر کی خبر یابد ازو هر بی‌هنر سید عالم بخواست از کردگار گفت کار امتم با من گذار تا نیابد اطلاعی هیچ کس بر گناه امت من یک نفس حق تعالی گفتش ای صدر کبار گر ببینی آن گناه بی‌شمار تو نداری تاب آن حیران شوی شرم داری وز میان پنهان شوی عایشه کو بود هم چون جان ترا سیر شد زو دل به یک بهتان ترا تو شنیدی بانگ از اهل مجاز پس بجای خود فرستادیش باز چون بگشتی از گرامی‌تر کسی پر گنه هستند در امت بسی تو نداری تاب چندانی گناه امت خود را رهاکن با اله گر تو می‌خواهی که کس را در جهان از گناه امتت نبود نشان من چنان می‌خواهم ای عالی گهر کز گنه شان هم ترا نبود خبر تو بنه پای از میان رو با کنار کار امت روز و شب با من گذار کار امت چون نه کار مصطفاست کی شود این کار از حکم تو راست می‌مکن حکم و زفان کوتاه کن بی تعصب باش و عزم راه کن آنچ ایشان کرده‌اند آن پیش گیر در سلامت رو طریق خویش گیر یا قدم در صدق نه صدیق‌وار یا نه چون فاروق کن عدل اختیار یا چو عثمن پر حیا و حلم باش یا چو حیدر بحر جود و علم باش یا مزن دم، پند من بپذیر رو پای بردار و سرخود گیر رو تو چه مرد صدق و علم حیدری مرد نفسی هر نفس کافرتری نفس کافر را بکش ممن بباش چون بکشتی نفس را ایمن بباش در تعصب این فضولی می‌مکن از سر خویش این رسولی می‌مکن نیست در شرعت سخن تنها قبول چه سخن گویی ز یاران رسول نیست در من این فضولی ای اله از تعصب دار پیوستم نگاه پاک گردان از تعصب جان من گو مباش این قصه در دیوان من ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست آتش روی تو در عین لطافت آبیست نیست در دور خطت دور تسلسل باطل که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست تا شد ابروی کژت فتنه‌ی هر گوشه نشین ای بسا فتنه که در گوشه‌ی هر محرابیست زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست آنک گوید که عناب نشاند خون را بی تو هر قطره‌ئی از خون دلم عنابیست آفتابیست که از اوج شرف می‌تابد یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست پیش خراباتیان آن صنم خانگی ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی آینه‌ی روی تو، تا که بدید آفتاب جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد گر چه بکار آوری غایت مرادنگی بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر بادست تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار و گر چه غنچه جهان را بروی گل بینی بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار بعشوه‌ام چه فریبی چرا که بلبل مست کجا بباد هوا باز گردد از گلزار کدام دوست که دوری گزیند از بردوست کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار حدیث غصه‌ی فرهاد و قصه شیرین بخون لعل بباید نوشت بر کهسار روا بود که بود باغ را درین موسم کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل جان و دل من تویی ای دل و ای جان من چون گهر اشک من راه نظر چست بست چون نگرد در رخت دیده‌ی گریان من هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من شد دل بیچاره خون، چاره‌ی دل هم تو ساز زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من گر تو نگیریم دست کار من از دست شد زانکه ندارد کران، وادی هجران من هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را بو که به پایان رسد راه بیابان من هست دل عاشقت منتظر یک نظر تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من تو دل عطار را سوخته‌ی خویش‌دار زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم فالیه نتراجع و الیه نتحاکم چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی وعدونی کذبونی فالی من اتظلم نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم نه اسیر شب و روزم نه گرفتار کسادم ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی فمن العشق تدثر و من العشق تختم روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است بنما ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم الف الدهر بعادی جرح البعد فادی فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم و اری البدر تکور و اری النجم تکدر و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم نزل العشق بداری معه کاس عقاری هو معراج سواری و علی السطح کسلم چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم بک احیی و اموت بک امسک و افوت بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن شهرت ده زبان دگر در زمان حسن ز آمد شد خیال تو در شاه راه چشم از یکدگر نمی‌گسلد کاروان حسن از تیر عشق اهل زمین پر برآورند آرد چو غمزه‌ات به کشاکش کمان حسن خوبی به غایتی که زلیخا نمی‌برد در جنب خوبی تو به یوسف گمان حسن چندان نیافریده دل اندر جهان مرا کان بت کند ببردنشان امتحان حسن عالم ز دل تهی شد و آن مه نمی‌دهد از دلبری هنوز زمانی امان حسن روزی که صدهزار سر از تن بیفکند باشد به جرم بد مددی سرگران حسن چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است شهباز پرور آمده در آشیان حسن جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد پیش از تصرف تو به یوسف جهان حسن میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه آیینه‌ات زمانه در آیننه‌دان حسن از نوبهار حسن چه گلها که بشکفد روزی که گرد روی تو گردد خزان حسن تا غارت بهار چمنها کند خزان بادا دعای محتشمت پاسبان حسن خاک بر سر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک زیر خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود دعوی نسبت ز عم کن نز پدر زیرا تو را عم پدید آورده بود ارنه پدر گم کرده بود جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر هر چند سبک دستی ای دست از آن زوتر ای بر در و بام تو از لذت جام تو جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر اهل دارالعباده غیر از شاه کش خدا دارد از گزند نگاه کیمیای حیات خسته دلان خوی زدای جبین منفعلان چشم حلمش خطای پوش همه بانگ منعش برون ز گوش همه دارم از بله تا به دانشمند به طریق ادب سالی چند اولا یک سالم این ز شماست که بگویید اختراع کجاست که هنرمندی افسری سازد نه به طرحی که دیگری سازد افسری از زرش عصابه و ترک خیره زو چشم عقل و دیده‌ی درک کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در از درش گوش هوشمندان پر طرح آن اختراع طبع سلیم نه به اندام تاج‌های قدیم برد آن را برون ز مجلس شاه ایستاده که کی بیابد راه چون شود بخت یار و یابد بار کارش افتد به عرض صنعت کار فرصت عرض آن هنر یابد اندکی راه بیشتر یابد آورد نا گه از صف بالا پیش بهر شکست آن کالا تاج دوزی به رسم همکاری تاجی از تاج های بازاری نه که تاج نوی ، کهن تاجی ترک آن هر یکی ز حلاجی پاره‌ای شال و پاره‌ای مخمل شال آن خوب و مخملش مهمل بوریا با حریر پیوسته بر هم از لیف پاره‌ای بسته کرده محکم بر او به موی دمی سخت خرمهره‌ای به پاردمی مهره‌ای را که برده نکبتیی هر یک از ته بساط محنتیی دوخته بی‌مناسبت هر سوش که منم اوستاد تاج فروش هست تاج مرصعی تاجم می‌فروشم به شه که محتاجم اول این تاج را ببیند شاه زانکه تاجی‌ست سخت خاطر خواه پادشاهان هند این افسر می‌خریدند سد برابر زر من ندادم که مفت و ارزان بود قیمتش سد برابر آن بود خرد از صنعتش فرو ماند هر که این جنس دوخت ، او داند چون که تعریف آن به جای آرد نظر از جمع زیر پای آرد گوید ای مرد تاج زر پیرای که چو کفشی فتاده در ته پای ما نمودیم کار و حرفت خویش تو بیا و بیار صنعت خویش نوبت تست ، کار خود بنمای تاج گوهر نگار خود بنمای کاین بزرگان هنر شناسانند ناقدانند و زر شناسانند واقفان دقایق هنرند هر یکی بهتر از یکی دگرند او در این گفت و گوی خاطر جمع که دگرها چو دود و اوست چو شمع وه چه شمعی که آفتاب منیر پیش او جمله همچو ذره حقیر واقف رنج هر سخن سنجی عقده دان طلسم هر گنجی سر ز آداب دانی اندر پیش او به تعریف تاج کهنه‌ی خویش ریش کرده سفید و اینش هوش که کجا شاه و کهنه تاج فروش آن که از تاج زر نماید عار با چنان تاج کهنه‌ایش چه کار زین سالم که رفت چیست جواب زو بنالم نخست یا ز اصحاب همه قادر به منع او بودید هیچ منعش چرا نفرمودید مدعا زین چه بود حیرانم خود بگویید ، من نمی‌دانم ای سخن را قبول و رد ز شما خوبیش از شما و بد ز شما هیزم از اتفاقتان سندل بوریا ز التفاتتان مخمل زند راگر به لطف بنوازند حکم فرمای مصحفش سازند لیکن این سیمیاست محض نمود گر نمودش بود ندارد بود قلب ماهیت از شما ناید آنچه آید ز سر ، ز پا ناید ریش و دستار نکته دان نبود این محک جز به جیب جان نبود محک جان به دست هر کس نیست نقد جیب قبای اطلس نیست نفس ظاهر که در برون در است کی ز حال درونیش خبر است مور در چاه کی خبر دارد که ستاره کجا گذر دارد پر سیمرغ بر دهد مگرت که شود اوج قاف پی سیرت پشه نازد بدین که پر دارد لیک عنقا پری دگر دارد کی به عنقا رسی تو با مگسی پر عنقا بجوی تا برسی صعوه کز باز اخذ بال کند پر خود نیز پایمال کند نیست چون فر و زور بال گشای گو به خود بند پشه بال همای من به خود برنبسته‌ام این بال که ز اوج اوفتم شوم پامال این پری را که من برآوردم با خود از جای دیگر آوردم طایر فطرتم بلند پر است جای پروازگاه من دگر است گر تو بر اوج من گذر یابی همه عیب مرا هنر یابی تو چه دانی به زیر سقف سرای که برون تا کجاست سیر همای تو همین سقف خانه بینی و بس کش پرد پشه در هوا ومگس نی نی آنسوی سقف جایی هست قله‌ی قاف را هوایی هست اوج پروازم ار بود انصاف هست قایم مقام قله‌ی قاف این ریاحین ز قاف روید و بس کش نیاری تو در شماره‌ی خس طوبی آن نخل باغ رضوانی نشود خس گرش تو خس خوانی سدره کش عرش منتها گردد کی به نقص کسی گیا گردد تو تیر بر درخت سدره زنی لیک ترسم که بیخ خود فکنی می‌بری بیخ و بر سر شاخی سخت بر قصد خویش گستاخی گردنی کاو به تیغ جنگ کند بر گلو راه لقمه تنگ کند سوی بالا کند چو دود گریز دست سیلی زنان آتش تیز مرو این راه کاین ره خونخوار حرب پای تهی‌ست با سر مار شعله را تیغ تیز و تو مسکین مرد برفین و جوشن مومین ترسمت شعله بنگری و ز بیم بول بر خود کنی تو مرد سلیم هول این حربگاه روحانی تا نیایی به حرب کی دانی ظل بکتاش بیگ تا جاوید باد چون چتر بر سر خورشید لامکان عرض عرصه گاهش باد چرخ و انجم صف سپاهش باد بر کمر آفتاب قرص زرش قبه‌ی سیم ماه بر سپرش سلطنت در ثنای شوکت او عاشق خدمت عدالت او آنکه در کینش استوار آید تن بی‌سر به پای دار آید چون گره زد به گوشه ابرو دل گردان گریز دار پهلو زهر چشمش به غایتی قتال که کشد گر گذر کند به خیال خنده چون از لبش پدید شود شام ماتم صباح عید شود در بساطی که او جدل خواهد چون اجل رخصت عمل خواهد نیزه‌اش تا سری بجنباند یک جهان جسم بی‌روان ماند آن کمان را که جان دهد به خدنگ چون کند چاشنی به عرصه جنگ زان صد اگر زه کمان آید تیر بر سد هزار جان آید گر کمند افکند بر این ایوان خمش افتد به گردن کیوان تیغ او نیمکش نگردیده سر سد صف ز دوش غلتیده تیرش اندر کمان هنوز که مرگ لشکری را نموده غارت برگ چابکیهاش گر بر آن دارد کره‌ی باد زیر ران آرد کره‌ای آنچنان گسسته لگام چون به نخجیر تازدش به دو گام در ره آرد کمان سخت و به تیر زخم سازد دو جانب نخجیر شهسواری بدین سبکدستی کس نیاید به عرصه هستی پایش اندر رکاب دولت باد ابدش در عنان مدت باد ای به تو اعتماد جاویدم پشت بر کوه از تو امیدم برگ امیدم از عنایت تست نازش جانم از حمایت تست گله‌ای دارم از تو و گله‌ای که نگنجد به هیچ حوصله‌ای گله‌ای دود در دماغم از آن گله‌ای باد بر چراغم از آن گله‌ام این که دی به مجلس عام که در او بود خلق شهر تمام زمره‌ای در شکست من بودند جد نمودند و جهد فرمودند ناقصی را که پیش اهل کمال جای ندهند جز به صف نعال جز دراین شهر ز اهل ایامش نشنیده‌ست هیچکس نامش گر ورقها همه بگردانند کافرم گر دو بیت از او خوانند عمری از فکر خویش را کشته بسته بر هم ز شعر یک پشته پشته‌ای را که بسته از اشعار کس نخواهد گشود جز عطار شعر خشکی که گر در آب افتد ماهی از آب در سراب افتد بدل بارک الله و تحسین معنی و لفظ را بر او نفرین بر منش حکم برتری دادند به شکست منش فرستادند می‌توانستیش چو از جا جست کش نشانی به یک اشاره دست از تو یک زهر چشم اگر دیدی به خدا گر کسش دگر دیدی بود یک چین ابرو از تو بسش که شود بسته در گلو نفسش گله چون نبودش دعا گویی که نیرزد به چین ابرویی جاودان پادشاه و دولت شاه شاه رحمت فزای زحمت کاه مسندش پایتخت بخشش و جود همتش پادشاه ملک وجود دخل سد ملک خرج یک نفسش بسته سیمرغ زله مگسش بر درش ایستاده دوش به دوش هر طرف سد گدای مخمل پوش دست او را ز شغل زر باری هیچگه کس ندیده بیکاری تا به احسان گشاده دارد دست هرگز انگشت با کفش ننشست بسکه احسان اوست پیوسته راه اغراق بر سخن بسته شاه دشمن گداز دوست نواز هر دو را کار از او به سوز و به ساز دوست سوزی‌ست این که با من کرد کار من بر مراد دشمن کرد چشم اینم نبود چون باشد که ز من مدعی فزون باشد وه چه گفتم که مدعی نی نی با من او را چه قدرت دعوی کیست او هر ندان بر نشناس فرق ناکرده فربهی ز آماس من کیم نکته دان موی شکاف سره و قلب دهر را صراف او اگر شیشه است من سنگم او اگر آینه‌ست من زنگم تا رسیدم به او تباه شدم تا گذشته بر او سیاه شدم کیست او خوش نشین خوش باشی که فتد چون مگس به هر آشی کیستم من همای گردون پر که نزد در هوای هر دون پر او اگر تیهوی‌ست من بازم او اگر سحر شد من اعجازم هست تیهو زبون چنگل باز سحر گم شد چو رو نمود اعجاز کیست او پیر پر کرشمه و ناز از جوانانش چشم عرض نیاز من کیم گشته در جوانی پیر از همه در نیاز ناز پذیر او اگر طامع خوش آمد گوست طبع من قانع تغافل جوست اواگر هر زمان پی درویست پیش من خرمن جهان به جوییست شاعر قانعم مجرد گرد از همه چیز و از همه کس فرد دو جهان پیش من پشیزی نیست هیچ چیزم به چشم چیزی نیست عار از صحبت جهان دارم فخر از این خاک آستان دارم غرض من نه قیلغ و نه قباست طعنه‌ی شاعران دهر بلاست چون از این سرزنش بر آرم سر که چو او بی ز من بود بهتر زهر بی‌لطفیی عجب خوردم تو بمان جاودان که من مردم من که مشهور قاف تا قافم می‌زنم لاف و می‌رسد لافم از در روم تا به هند و ختای یادگاری بود ز من همه جای هست بر هر جریده‌ای نامم گشته نامی سخن در ایامم نکته دانان اگر نو ، ار کهنند همگی پیروان طرز منند در خراسان و در عراق منم که نباشد عدیل در سخنم هر کجا فارسی زبانی هست از منش چند داستانی هست هیچم از طبع بر زبان نگذشت که به یک ماه در جهان نگذشت یک مسافر نیامد از جایی که نبودش ز من تمنایی یا غزل جست‌یا قصیده من کز تو ثبت است بر جریده من کرده مداحی تو مشهورم اینهمه زان به خویش مغرورم غره زانم که مدح خوان توام شهرتم این که در زمان توام ورنه من از کجا و از دعوی صورتی چند جمله بی‌معنی آن کز و هست حیدری بهتر نبرد نام شاعری بهتر ای به شوکت غیاث دولت و دین عدل تو زیور شهور و سنین زنگ ظلم از زمین ز دوده‌ی تست در داد و دهش گشوده‌ی تست کس در این دولت قوی پیوند وز دو خونی ندید جز در بند زان به زندان سرای تنگ حباب گشته محبوس باد بر سر آب که رود شب روانه در گلزار برده شاخ شکوفه را دستار بسکه قهرت رود گسسته جلو گر بود کیسه بر و گر شبرو دست آن یک وداع شانه کند پای این یک ز ران کرانه کند جمریان را ز چوب تو بر و دوش نایب دستگاه نیل فروش غضبت راز دار قهر خدای مرگ پیشش به خاک ناصیه سای دست فرمان دهی قوی از تو رسم انصاف را نوی از تو هر چه حکمت بر آن اشاره نمود راه تبدیل گشت از آن مسدود نه غم از کم ، نه شادی از بیشت هستی و نیستی یکی پیشت بهر مهمان و غیر مهمانت هست گسترده دایمی خوانت خادم مطبخ تو آورده بهر یک کس طعام ده مرده کرده خوانت ز فرط نعمت ناز سیر چشم نیاز و دیده آز محک نقد حال قلب و سره حال خوان صحیفه‌ی بشره زمره پیرای نکته آرایان منتها بین دوربین رایان میر عادل پناه دین و دول عدل تو پاسبان ملک و ملل ای به عدلت عدیل نابوده شهری از عدل و دادت آسوده ظلم از انصاف تو هزیمت کرد به طریقی که کس ندیدش گرد گرد ظلمی نشسته بر رویم که ندانم که چون فرو شویم گرد این غم ز روی خون بسته دیده دریا شد و نشد شسته وه چه گردی که روی گردآلود زیر این گرد غصه‌ام فرسود گرد دردی و گرد اندوهی بار هر ذره‌ای از آن کوهی ناله فرماست کوه اندوهم ناله چون نبودم مگر کوهم چون ننالم که لعل و سنگ یکیست شهد را نرخ با شرنگ یکیست کاش بودی یکی چه گفتم آه مشک را نیست قدر خاک سیاه جای در دیده کرده خاکستر سرمه را کس نیاورد به نظر کفش بر سر نهند و پابر تاج لعل سازند زیر دست زجاج بر مانند عندلیب از باغ جای گلبانگ او دهند به زاغ سر تاووس کم ز پا دانند بوم را بهتر از هما دانند ناف آهو به خاک جای دهند فضله‌ی گربه‌اش به جای نهند تنگ سازند جا به پرتو شمع کرم شب تاب آورند به جمع بحر زخار خشک گردانند منجلابش به جای بنشانند کرده نسخ زبور را اثبات بهر ترویج انکرالاصوات سخت بربسته دست و پای پلنگ همچو شیرش دوانده موش به جنگ گر هژبر است چون فتاده به چاه دست یابد بر او کمین روباه مرد کش دست و پاست در زنجیر غالب آید بر او مخنث پیر فیل نر کاو به کو در افتاده عاجز آید ز پشه‌ای ماده شیرم و بیشه‌ام نیستانی‌ست که به هر نی هزار دستانی‌ست چه نیستان که نیشکر زاری هر نیش توتی شکر باری نی و توتی یکی چه بلعجبی‌ست عجمی نیست این سخن عربی‌ست سر این نکته نکته دان داند این لغت صاحب بیان داند فهم این منطق سلیمانی شاه می‌داند و تو می‌دانی می‌رسد حضرت سلیمان را فهم کردن زبان مرغان را آن سلیمان که اسم اعظم هست پیش نقش نگین او پا بست آن کزو اینچنین گهر سنجم آن که بست این طلسم بر گنجم در نطقم چنین گشوده از اوست زنگ آیینه‌ام زدوده از اوست آن که طبعم چو فرصتی دریافت به ثنا گوییش دو اسبه شتافت آن که در مدح خوانیش علمم عشق ورزد به مدح او قلمم شیرم و بر درش به بند درم وقف آن آستانه گشته سرم غرشم این کلام هیبت زای که ز هولش جهد هژبر از جای گوره خر هست آرمیده هنوز شیر و غریدنش ندیده هنوز شیر را بند گر شود پاره میرد از بیم گور بیچاره گریه بر حال آن گوزن اولی‌ست که به شیران شرزه‌اش دعوی‌ست شاعران کیستند ، شیرانند گرسنه خفته ، چشم سیرانند فارغ از فکر صید و بی‌صیدی ایمن از ننگ قید و بی‌قیدی قیدها را همه گسسته ز خویش لوح هستی خویش شسته ز خویش تنشان را ز شال عاری نه و ز لباس زر افتخاری نه گر بود شال پاره می‌پوشند گر بود خشک پاره می‌نوشند چه کنند اسب و استر رهوار پای را باد قوت رفتار عیسی ار ره سپر به پا بودی غم کاه خرش کجا بودی پای را ماندگی مباد که پای بی جو و کاه هست ره پیمای ره روی کاو پیاده پوید راه ندود هر طرف پی‌جو و کاه استر و اسب و خانه و اسباب خس و خارند در ره سیلاب سیل چون از فراز شد به نشیب کند از جایشان به نیم نهیب آنچه با ذات آمده‌ست نکوست غیر از آن جمله‌ی سبزه‌ی لب جوست سبزه‌ی طرف جو بود خرم لیک تا جوی از آب دارد نم چون نم از سبزه باز گیرد پای گلخنی را شود متاع سرای سبزی سبزه ذاتی ار بودی نشدی شعله سیه دودی آب رویش نبردی آتش تیز بخت سبزش نمی‌نمود گریز هر چه آن گاه هست و گاهی نیست پیش عقلش زیاده راهی نیست به عوارض جماعتی نازند که اسیران نعمت و نازند هر که همچون تو همتش عالی‌ست فارغ از کیسه‌ی پر و خالی‌ست کمی و بیش این سرای غرور عاقلان بنگرند لیک از دور هر چه این نقشهای بیرونی‌ست در کمی گاه و گه در افزونی‌ست طفل طبعان بر آن نظر دارند بالغان دیده دگر دارند چشم سر حالت درون بیند چشم سر خلعت برون بیند چشم سر جبه بیند و دستار چشم سر قول بیند و کردار دیده سر درون دل نگرد دیده سر برون گل نگرد بس از آن چشم و آب و گل بین هست کم از این چشم نقش دل بین هست داد از این دیده‌های ظاهر بین ریش و دستار و وضع شاعر بین ریش و دستار هر که به بینند از همه شاعرانش بگزینند نادر عصر خویش خوانندش پهلوی خویشتن نشانندش گوز خر گر جهد ز کون دهانش آفرینها شود نثار بیانش سد قلم زن قلم به دست آیند که ورقها بدان بیارایند لیک آن حشو را رقم کردن نیست جز ظلم بر قلم کردن نه همین ظلم بر قلم باشد بر مداد و ورق ستم باشد ظلم اندر جهان علم و عمل وضع هر شیء بود به غیر محل وضع شیی که آن به جا نبود ضدعدل است و آن روا نبود حاکم عادلی و دانا دل فارق معنی حق و باطل عدل باشد که من به صف نعال جا کنم با هزار عقد ل خصم من کیسه پر ز مهره‌ی خر بر سر صف نهد بساط هنر ظلم نبود که با چنان سخنی که بود مهزل هر انجمنی ضدمن دست رد دراز کند در نطق مرا فراز کند با وجود کمال پستی قدر برود در صف سخن تا صدر مهره خر نهد به جای گهر جای گوهر دهد به مهره خر نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح برمن این ظلم رفت ودر نظرت منع ننمود طبع دادگرت نظر لطفت ار به من بودی غیر بیرون انجمن بودی گر بدی حامی من الطافت کی تغافل نمودی انصافت لب ز آزار رفته بستم و رفت بر دل این نیشتر شکستم و رفت دور عدل تو باد پاینده که کند خیر او در آینده حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش که تا صبرت بیاموزد به سقف بی‌ستون رفتن فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد ولی سودا نمی‌تاند ز کاسه سر نگون رفتن اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه‌ای زاکی گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن کسی کو دم زند بی‌دم مباح او راست غواصی کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن از دوری خود جانا حال دل من بشنو اندوه فراق گل ازمرغ چمن بشنو زان موی بناگوشت هر کس گله‌یی دارد آن طره به یکسو نه از گوش سخن بشنو نافه همه بوی خوش ازبوی تو می دزدد غمازی آن دزدی ازمشک ختن بشنو از باد هوایت دل صد جان بدید این خود به شگفت گلی دیگر ای غنچه دهن بشنو تو جان منی و من دور از تو همی میرم ای جان جدا مانده آخر غم تن بشنو بشکست می لعلت چون توبه‌ی خسرو را اکنون صفت مستی زان تو به شکن بشنو □به گستاخی حدیث بوسه گفتم به خنده گفت کای خسرو دهان کو؟ □امروزدر جانم سخن فردای وصلم در دهن او در غم امروز من من در غم فردای او هرشب روم با چشم تر آن جا که بود آن سیم بر گر چه از ونبود اثرباری ببینم جای او دوست از دشمن همی نشناخت او نرد را کورانه کژ می‌باخت او دشمن تو جز تو نبود این لعین بی‌گناهان را مگو دشمن به کین پیش تو این حالت بد دولتست که دوادو اول و آخر لتست گر ازین دولت نتازی خز خزان این بهارت را همی آید خزان مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند که سر ایشان ز تن ببریده‌اند مشرق و مغرب که نبود بر قرار چون کنند آخر کسی را پایدار تو بدان فخر آوری کز ترس و بند چاپلوست گشت مردم روز چند هر کرا مردم سجودی می‌کنند زهر اندر جان او می‌آکنند چونک بر گردد ازو آن ساجدش داند او کان زهر بود و موبدش ای خنک آن را که ذلت نفسه وای آنک از سرکشی شد چون که او این تکبر زهر قاتل دان که هست از می پر زهر شد آن گیج مست چون می پر زهر نوشد مدبری از طرب یکدم بجنباند سری بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد زهر در جانش کند داد و ستد گر نذاری زهری‌اش را اعتقاد کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد چونک شاهی دست یابد بر شهی بکشدش یا باز دارد در چهی ور بیابد خسته‌ی افتاده را مرهمش سازد شه و بدهد عطا گر نه زهرست آن تکبر پس چرا کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت زین دو جنبش زهر را شاید شناخت راه‌زن هرگز گدایی را نزد گرگ گرگ مرده را هرگز گزد خضر کشتی را برای آن شکست تا تواند کشتی از فجار رست چون شکسته می‌رهد اشکسته شو امن در فقرست اندر فقر رو آن کهی کو داشت از کان نقد چند گشت پاره پاره از زخم کلند تیغ بهر اوست کو را گردنیست سایه که افکندست بر وی زخم نیست مهتری نفطست و آتش ای غوی ای برادر چون بر آذر می‌روی هر چه او هموار باشد با زمین تیرها را کی هدف گردد ببین سر بر آرد از زمین آنگاه او چون هدفها زخم یابد بی رفو نردبان خالق این ما و منیست عاقبت زین نردبان افتادنیست هر که بالاتر رود ابله‌ترست که استخوان او بتر خواهد شکست این فروعست و اصولش آن بود که ترفع شرکت یزدان بود چون نمردی و نگشتی زنده زو یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو چون بدو زنده شدی آن خود ویست وحدت محضست آن شرکت کیست شرح این در آینه‌ی اعمال جو که نیابی فهم آن از گفت و گو گر بگویم آنچ دارم در درون بس جگرها گردد اندر حال خون بس کنم خود زیرکان را این بس است بانگ دو کردم اگر در ده کس است حاصل آن هامان بدان گفتار بد این چنین راهی بر آن فرعون زد لقمه‌ی دولت رسیده تا دهان او گلوی او بریده ناگهان خرمن فرعون را داد او به باد هیچ شه را این چنین صاحب مباد نزل عشقت جان شیرین آورم هدیه‌ی زلفت دل و دین آورم چون شراب تلخ و شیرین درکشی پیشکش صد جان شیرین آورم پیش عناب لبت عناب‌وار روی خون آلوده پر چین آورم پیش بالای تو هم بالای تو گوهر از چشم جهان بین آورم واپسین یار منی در عشق تو روز برنائی به پیشین آورم چون به یادت کعبتین گیرم به کف کعبتین را نقش پروین آورم نیم رو خاکین چو بوسم پای تو بر سر از تو تاج تمکین آورم عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند من به تو جان دادن آئین آورم عار چون داری ز خاقانی که فخر از در تاج سلاطین آورم دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد نافه‌ی مشک مدد از گل تر می‌آرد یا نه بادی است که از طره‌ی مشکین بتی به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر که سوی مجنون زینگونه اثر می‌آرد یا برآورد ز دل شیفته‌ای بادی سرد باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد یا چو من سوخته‌ای را جگری سوخته‌اند باد از سینه‌ی او بوی جگر می‌آرد یا کسی از مقر عز برون افتاده است به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد یا مگر آه دل رستم دستان این دم نوش‌دارو به بر کشته پسر می‌آرد یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت بوی پیراهن او سوی پدر می‌آرد یا نه داود زبور از سر دردی برخواند جبرئیل آن نفس پاک به پر می‌آرد یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن از سر واقعه‌ای سوی عمر می‌آرد یا مگر سیدسادات به امید وصال روی از مکه به هجرت به سفر می‌آرد یا نه روح‌القدس از خلد برین سوی رسول می‌خرامد خوش و قرآنش ز بر می‌آرد این چه بادی است که طفلان چمن را هردم سرمه‌ای می‌کشد و شانه به سر می‌آرد نقش بند چمن از نافه‌ی مشکین هر روز این جگرسوختگان بین که به در می‌آرد نو به نو دشت کنون زیب دگر می‌گیرد دم‌به‌دم باغ کنون گنج گهر می‌آرد نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین ابر خوش بار به یکبار ز بر می‌آرد کوه با لاله به هم بند کمر می‌بندد کبک از تیغ برون سر به کمر می‌آرد بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار ارنی گوی سوی غنچه حشر می‌آرد ابر گرینده به یک گریه گهر می‌ریزد غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر می‌آرد سمن تازه که از لطف به بازی است گروه بر سر پای همی عمر به سر می‌آرد ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش بر سر کاسه‌ی سر خوانچه‌ی زر می‌آرد سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد روی بر خاک سوی راه گذر می‌آرد خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود دستش از بحر کرم گوهر و زر می‌آرد مهد خورشید که زنجیره‌ی زرین دارد هر مه از ماه نوش حلقه‌ی در می‌آرد خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است که برش محنت و اشکوفه ضرر می‌آرد آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف بنگرش تا ز کجا تا چه قدر می‌آرد دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک روزش از روز همه عمر بتر می‌آرد خسروا خاطر عطار ز دریای سخن نعت منثور تو در سلک درر می‌آرد نیست در باب سخن در خور من یک هنری گو بیاید هلا هر که هنر می‌آرد عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری در میان فضلا زحمت خر می‌آرد ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید پیش دریای گهر آب شمر می‌آرد تا که هشتم به ششم دور به هم می‌گردد تا نهم دور نه چون دور دگر می‌آرد تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت که عدو رخت سوی هفت سقر می‌آرد دلا رو رو همان خون شو که بودی بدان صحرا و هامون شو که بودی در این خاکستر هستی چو غلطی در آتشدان و کانون شو که بودی در این چون شد چگونه چند مانی بدان تصریف بی‌چون شو که بودی نه گاوی که کشی بیگار گردون بر آن بالای گردون شو که بودی در این کاهش چو بیماران دقی به عمر روزافزون شو که بودی زبون طب افلاطون چه باشی فلاطون فلاطون شو که بودی ایم هو کی اسیرانه چه باشی همان سلطان و بارون شو که بودی اگر رویین تنی جسم آفت توست همان جان فریدون شو که بودی همان اقبال و دولت بین که دیدی همان بخت همایون شو که بودی رها کن نظم کردن درها را به دریا در مکنون شو که بودی چرا ستمگر من با کسی جفا نکند جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند کدام سنگدل از درد من خبر دارد که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند سر مستی ما مردم هشیار ندانند انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند در صومعه سجاده نشینان مجازی سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند اندوه شبان من بی‌یار ندانند بی یار چو گویم بودم روی به دیوار تا مدعیان از پس دیوار ندانند سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند درمان دل خسته‌ی عطار ندانند مرا زین گفتگوی عشق بنیاد که دارد نسبت از شیرین و فرهاد غرض عشق است و شرح نسبت عشق بیان رنج عشق و محنت عشق دروغی میسرایم راست مانند به نسبت می‌دهم با عشق پیوند که هر نوگل که عشقم می‌نهد پیش نوایی می‌زنم بر عادت خویش به آهنگی که مطرب می‌کند ساز به آن آهنگ می‌آیم به آواز منم فرهاد و شیرین آن شکرخند کز آن چون کوهکن جان بایدم کند چه فرهاد و چه شیرین این بهانه‌ست سخن اینست و دیگرها فسانه‌ست بیا ای کوهکن با تیشه‌ی تیز که دارد کار شیرین شکر ریز چو شیرینی ترا شد کارفرمای بیا خوش پای کوبان پیش نه پای برو پرویز گو از کوی شیرین اگر نبود حریف خوی شیرین که آمد تیشه بر کف سخت جانی که بگذارد به عالم داستانی کنون بشنو در این دیباچه‌ی راز که شیرین می‌رود چون بر سر ناز تقاضای جمال اینست و خوبی که شوقی باشد اندر پای کوبی چو خواهد غمزه بر جانی زند نیش کسی باید که جانی آورد پیش و گر گاهی برون تازد نگاهی تواند تاختن بر قلبگاهی به عشقی گر نباشد حسن مشغول بماند کاروان ناز معزول چو خسرو جست از شیرین جدایی معطل ماند شغل دلربایی به غایت خاطر شیرین غمین ماند از آن بی رونقی اندوهگین ماند ز بی یاری دلی بودش چنان تنگ که بودی با در ودیوار در جنگ دلش در تنگنای سینه خسته به لب جان در خبر گیری نشسته به جاسوسان سپرده راه پرویز خبردار از شمار گام شبدیز اگر بر سنگ خوردی نعل شبرنگ وزان خوردن شراری جستی از سنگ هنوز آثار گرمی با شرر بود کز آن در مجلس شیرین خبر بود خبر دادند شیرین را که خسرو به شکر کرده پیمان هوس نو از آن پیمان شکن یار هوس کوش تف غیرت نهادش در جگر نوش از آن بد عهد دمساز قدم سست تراوشهای اشکش رخ به خون شست از آن زخمی که بر دل کارگر داشت گذار گریه بر خون جگر داشت از آن نیشش که در جان کار می‌کرد درون سنگ را افکار می‌کرد نه غیرت با دلش می‌کرد کاری کز آسیبش توان کردن شماری دو جا غیرت کند زور آزمایی چنان گیرد کز و نتوان رهایی یکی آنجا که بیند عاشق از دور ز شمع خویش بزم غیر پر نور دگر جایی که معشوق وفا کیش ببیند نوگلی با بلبل خویش چو شیرین را ز طبع غیرت اندوز شکست اندر دل آن تیر جگر دوز بر آن می‌بود کرد چاره‌ای پیش که بیرون آردش از سینه ریش ولی هر چند کوشش بیش می‌کرد دل خود را فزونتر ریش می‌کرد نه خسرو در دلش جا آنچنان داشت که آسان مهرش از دل بر توان داشت چو در طبع کسی ذوقی کند جای عجب دارم کزان بیرون نهد پای ز بیخ و بن درختی کی توان کند کز آن بر جا نماند ریشه‌ای چند نهالی بود خسرو رسته زان گل ز بیخ و ریشه کندن بود مشکل نمی‌رفت از دل شیرین خیالش که با جان داشت پیوند آن نهالش نه با کس حرف گفتی نه شنفتی وگر گفتی عتاب آلوده گفتی به رنجش رفتن پرویز از آن کاخ بر او اهل حرم را داشت گستاخ به آن گستاخ گویان سرایی نبودش هیچ میل آشنایی جدایی را بهانه ساز می‌کرد به هر حرفی عتاب آغاز می‌کرد زبانش زخم خنجر داشت در زیر چه خنجر ، زخم زهر آلوده شمشیر کسی کالوده‌ی زخمی‌ست جانش همیشه زهر بارد از زبانش کو مطرب عشق چست دانا کز عشق زند نه از تقاضا مردم به امید و این ندیدم در گور شدم بدین تمنا ای یار عزیز اگر تو دیدی طوبی لک یا حبیب طوبی ور پنهانست او خضروار تنها به کناره‌های دریا ای باد سلام ما بدو بر کاندر دل ما از اوست غوغا دانم که سلام‌های سوزان آرد به حبیب عاشقان را عشقیست دوار چرخ نه از آب عشقیست مسیر ماه نه از پا در ذکر به گردش اندرآید با آب دو دیده چرخ جان‌ها ذکرست کمند وصل محبوب خاموش که جوش کرد سودا رخ اینجا مظهر حسن خدایی است مراد از خط جناب کبریایی است رخش خطی کشید اندر نکویی که از ما نیست بیرون خوبرویی خط آمد سبزه‌زار عالم جان از آن کردند نامش دار حیوان ز تاریکی زلفش روز شب کن ز خطش چشمه‌ی حیوان طلب کن خضروار از مقام بی‌نشانی بخور چون خطش آب زندگانی اگر روی و خطش بینی تو بی‌شک بدانی کثرت از وحدت یکایک ز زلفش باز دانی کار عالم ز خطش باز خوانی سر مبهم کسی گر خطش از روی نکو دید دل من روی او در خط او دید مگر رخسار او سبع المثانی است که هر حرفی از او بحر معانی است نهفته زیر هر مویی از او باز هزاران بحر علم از عالم راز ببین بر آب قلبت عرش رحمان ز خط عارض زیبای جانان گفت اینک راست پذرفتم بجان کژ نماید راست در پیش کژان گر بگویی احولی را مه یکیست گویدت این دوست و در وحدت شکیست ور برو خندد کسی گوید دو است راست دارد این سزای بد خو است بر دروغان جمع می‌آید دروغ للخبیثات الخبیثین زد فروغ دل فراخان را بود دست فراخ چشم کوران را عثار سنگ‌لاخ بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان برنیارم تا دمار از دشمنان خود به هجو در پس زانوی فکرت چون نشستم تا کنم در سزای ناسزایان امتحان خود به هجو رستخیزی بود موقوف همین کز ابر طبع سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد پاکی طبعم که الایم زبان خود به هجو بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را چشم ز رخسان مکن عارض همچو سیم را من نه بخود شدم چنین شهره‌ی کویها ولی شد رخ نیکوان بلاعقل و دل سلیم را شیفته‌ی رخ بتان باز کی آید از سخن مست بگوش کی کند کن مکن حکیم را دلا با عشق پیمان تازه گردان برات عشق بر جان تازه گردان به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان نماز عاشقان بی‌بت روا نیست سجود بت‌پرستان تازه گردان چه رانی کشتی اندیشه در خشک گرت سوزی است طوفان تازه گردان به هر دردیت درمان هم ز درد است به درد تازه درمان تازه گردان خراج هر دو عالم برد خواهی نخست از عشق فرمان تازه گردان به استقبال تیر چشم ترکان کهن ریشت به پیکان تازه گردان دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان سفالت این جهان ریحان او عمر به آب عشق ریحان تازه گردان جهان را عهد مجنونی شد از یاد چو خاقانی درآ، آن تازه گردان من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم کارم از دست برون رفت که گیرد دستم دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت بیخود آوردم و در حلقه‌ی زلفت بستم این خیالیست که در گرد سمند تو رسم زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم من نه امروز بدام تو در افتادم و بس که گرفتار غم عشق توام تا هستم تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب که ز جان دست بخون دل ساغر شستم باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت برگرفتم ز دل سوخته و وارستم ای سعد سپهر دین کجایی کاثار سعادتت نهانست بازم ز زمانه کم گرفتی وین هم ز کیادت زمانست این عادت قلةالمبالات آیین کدام دوستانست زین گونه بضاعت مودت در حمل کدام کاروانست ما را باری غم تو هر شب همخوابه‌ی مغز استخوانست زان روی که روزی از فراقت با سال تمام توامانست سالیست که دیده‌ی پر آبم بر طرف دریچه دیدبانست رخساره‌ی کاه‌رنگم از اشک در هجر تو راه کهکشانست روزم سیهست از آنکه چشمم از آتش سینه پر دخانست خود صحبت اندساله بگذار گو مرد غریب ناتوانست گرچه زده‌ی سپهر پیرست آخر نه چو بخت ما جوانست برخیزم و بنگرم که حالش در حبس تکبر از چه سانست از دست مشو ز سقطه‌ی من پای تو اگرچه در میانست سری دارم که گر بگویم گویی بحقیقت آن چنانست آن شب که دو عالم از حوادث گویی که دو محنت آشیانست و اجرام نحوس را به یکبار در طالع عافیت قرانست وز عکس شفق هوای گیتی یک معرکه لمعه‌ی سنانست گفتم که چو شب گران‌رکابست تدبیر می سبک عنانست مهمان تو آمدیم یالیت یالیتم از آن دو میهمانست تا از در مجلست که خاکش همتای بهشت جاودانست سر در کردم اشارتت گفت در صدر نشین که جایت آنست من نیز به حکم آنکه حکمت بر جان و روان من روانست بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست عیبی نبود که میزبانست القصه چو جای خود بدیدم کز منطقه نیک بر کرانست با خود گفتم که انوری هی هرچند که خانه‌ی فلانست لیکن به حضور او که حدش حاضر شدن همه جهانست دانی که تصدری بدین حد نه حد تو خام قلتبانست فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک خود موجب خجلتم عیانست اندازه‌ی رسم دانی من داند آن کس که رسم دانست بر پای نشستم آخرالامر چونان که گمان همگنانست پی کورکنان حریف جویان زانگونه که هیچکس ندانست گفتم که چو شب سبکترک شد اکنون گه ساغر گرانست چون تو به سه گانه دست بردی برجستم و این سخن نشانست از گوشه‌ی طارمت که سمکش معیار عیار آسمانست بر خاک درت نثار کردم شخصی که برو نثار جانست یعنی که گرم ز روی تمکین بر سدره‌ی منتهی مکانست درگاه سپهر صورتت را تا حشر سرم بر آستانست بگفتم با دلم آخر قراری ز آتش‌های او آخر فراری تو را می‌گویم و تو از سر طنز اشارت می‌کنی خندان که آری منم از دست تو بی‌دست و پایی تو در کوی مهی شکرعذاری دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم تو پنداری ز اکنون است کاری منم جزوی و از خود کل کل است وی است دریای آتش من شراری ورا دیدم چو بحری موج می‌زد و جان من ز بحر او بخاری ز تبریز آفتابی رو نمودم بشد رقاص جانم ذره واری خداوند شمس دین چون یک نظر تافت بجوشید آب خوش از جان ناری ز هر قطره یکی جانی همی‌رست همی‌پرید اندر لاله زاری جان بسی کندی و اندر پرده‌ای زانک مردن اصل بد ناورده‌ای تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود چون رسن یک گز ز صد گز کم بود آب اندر دلو از چه کی رود غرق این کشتی نیابی ای امیر تا بننهی اندرو من الاخیر من آخر اصل دان کو طارقست کشتی وسواس و غی را غارقست آفتاب گنبد ازرق شود کشتی هش چونک مستغرق شود چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز تا نگشتند اختران ما نهان دانک پنهانست خورشید جهان گرز بر خود زن منی در هم شکن زانک پنبه‌ی گوش آمد چشم تن گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی عکس تست اندر فعالم این منی عکس خود در صورت من دیده‌ای در قتال خویش بر جوشیده‌ای هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او نفی ضد هست باشد بی‌شکی تا ز ضد ضد را بدانی اندکی این زمان جز نفی ضد اعلام نیست اندرین نشات دمی بی‌دام نیست بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب مرگ را بگزین و بر دران حجاب نه چنان مرگی که در گوری روی مرگ تبدیلی که در نوری روی مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد رومیی شد صبغت زنگی سترد خاک زر شد هیات خاکی نماند غم فرج شد خار غمناکی نماند مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده تو می‌رود چون زندگان بر خاکدان مرده و جانش شده بر آسمان جانش را این دم به بالا مسکنیست گر بمیرد روح او را نقل نیست زانک پیش از مرگ او کردست نقل این بمردن فهم آید نه به عقل نقل باشد نه چو نقل جان عام هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام هرکه خواهد که ببیند بر زمین مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین مر ابوبکر تقی را گو ببین شد ز صدیقی امیرالمحشرین اندرین نشات نگر صدیق را تا به حشر افزون کنی تصدیق را پس محمد صد قیامت بود نقد زانک حل شد در فنای حل و عقد زاده‌ی ثانیست احمد در جهان صد قیامت بود او اندر عیان زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند ای قیامت تا قیامت راه چند با زبان حال می‌گفتی بسی که ز محشر حشر را پرسید کسی بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت پس قیامت شو قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرطست این تا نگردی او ندانی‌اش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام عقل گردی عقل را دانی کمال عشق گردی عشق را دانی ذبال گفتمی برهان این دعوی مبین گر بدی ادراک اندر خورد این هست انجیر این طرف بسیار و خوار گر رسد مرغی قنق انجیرخوار در همه عالم اگر مرد و زنند دم به دم در نزع و اندر مردنند آن سخنشان را وصیتها شمر که پدر گوید در آن دم با پسر تا بروید عبرت و رحمت بدین تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین تو بدان نیت نگر در اقربا تا ز نزع او بسوزد دل ترا کل آت آت آن را نقد دان دوست را در نزع و اندر فقد دان وز غرضها زین نظر گردد حجاب این غرضها را برون افکن ز جیب ور نیاری خشک بر عجزی مه‌ایست دانک با عاجز گزیده معجزیست عجز زنجیریست زنجیرت نهاد چشم در زنجیرنه باید گشاد پس تضرع کن کای هادی زیست باز بودم بسته گشتم این ز چیست سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم که لفی خسرم ز قهرت دم به دم از نصیحتهای تو کر بوده‌ام بت‌شکن دعوی و بت‌گر بوده‌ام یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ مرگ مانند خزان تو اصل برگ سالها این مرگ طبلک می‌زند گوش تو بیگاه جنبش می‌کند گوید اندر نزع از جان آه مرگ این زمان کردت ز خود آگاه مرگ این گلوی مرگ از نعره گرفت طبل او بشکافت از ضرب شگفت در دقایق خویش را در بافتی رمز مردن این زمان در یافتی یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم در سینه از نی او صد مرغزار دارم قاصد به خشم آید چون سوی من گراید گوید کجا گریزی من با تو کار دارم من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود گفتا پیش دوانم پا در غبار دارم خورشید چون برآمد گفتم چه زردرویی گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم ای آب در سجودی بر روی و سر دوانی گفتا که از فسونش رفتار مار دارم ای میرداد آتش پیچان چنین چرایی گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم ای باد پیک عالم تو دل سبک چرایی گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب گفتا که در درونه باغ و بهار دارم بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر در سر خمار دارم در کف عقار دارم گر خواب ما ببستی بازست راه مستی می دردهد دودستی چون دستیار دارم خاموش باش تا دل بی‌این زبان بگوید چون گفت دل نیوشم زین گفت عار دارم تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی تا دیده‌ی چون نرگس ما بینی در خاک از خون دل ما شده چون لاله ستانی تا دو لب پر گوهر ما بینی در خاک در گور چو پر خاک یکی غالیه دانی تا قامت چون تیر مرا بینی در گل چفته شده و خشک چو بی‌توز کمانی ما کشته‌ی چشم بد چرخیم وگرنه اینجا چه کند خفته تر و تازه جوانی نادیده چو شاهان جوان بخت به ناگاه برساخته از تخته‌ی تابوت نشانی یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش از مردن او گور بپوشید چنانی ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را آن به که نکوشی بخروشی به فغانی نان پیش فرست از پی آن کامدگان را آبیست درین در ز پی دادن نانی خر پشته‌ی ما بیش میارای که ما را هر روز می‌آراسته بخشند جنانی اینجا همه لطفست کسی را که نبودست هرگز به خدا و به رسولانش گمانی زانگونه که گر هیچ بپرسی ز تو هر خاک زین شکر عجب نیست که بی‌کام و زبانی از بس کرم و لطف خداوند برآید آوازه‌ی المنةالله به جهانی بی‌خدمت او کس به همه جای مماناد چون خامه و چون نیزه یکی بسته میانی دیدیم که اندر ره او شرک نگنجد خود را ز همه باز خریدیم به جانی ای پیر همان کن تو که ما روز جوانی حقا که در این بیع نکردیم زیانی با خدمت حق باش که گر باشی ور نه از مرگ بیابی به همه عمر امانی کز بهر تو یک روز همین بانگ برآید در گوش عزیزانت که بیچاره فلانی هم اکنون از هم اکنون داد بستان که اکنونست بیشک زندگانی مکن هرگز حوالت سوی فردا که حال و قصه‌ی فردا ندانی چونت نپرسم بگویی اینت کراهت چونت بخوانم نیایی اینت گرانی دعوی دانش کنی همیشه ولیکن هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی اگر بد گمان گشتی ای دوست بر من نیازارم از تو بدین بدگمانی ز خود ایمنم زان که عیبی ندارم ز تو ایمنم زان که عیبی ندانی دوست با کاروان کن فیکون آمد از شهر لامکان بیرون عور گشت از لباس بی‌چونی باز پوشید کسوت چه و چون گه بر آمد به صورت لیلی گه در آمد به دیده‌ی مجنون گاه مشهور شد به آیت نور گاه مذکور شد به سوره‌ی نون چون به آب و زمین او بر رست ریشه و بیخهای گوناگون پیش کافور و زنجبیل نهاد عسل و تین و روغن و زیتون می‌سرشت این چهار جنس بهم مدتی چون تمام شد معجون دردها را درو نهاد دوا زهرها را ازو نبشت افسون اوحدی شربتی از آن بچشید گشت دیوانه والجنون فنون چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد و تفت همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی سپاه انجمن کرد و پویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت چو تنگ اندر آمد بر شهریار همش تاختن دید و هم کارزار بدان سان که آمد همی جست راه که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب ز گرد سواران جهان تار شد سرانجام نوذر گرفتار شد خود و نامداران هزار و دویست تو گفتی کشان بر زمین جای نیست بسی راه جستند و بگریختند به دام بلا هم برآویختند چنان لشکری را گرفته به بند بیاورد با شهریار بلند اگر با تو گردون نشیند به راز هم از گردش او نیابی جواز همو تاج و تخت بلندی دهد همو تیرگی و نژندی دهد به دشمن همی ماند و هم به دوست گهی مغز یابی ازو گاه پوست سرت گر بساید به ابر سیاه سرانجام خاک است ازو جایگاه وزان پس بفرمود افراسیاب که از غار و کوه و بیابان و آب بجویید تا قارن رزم زن رهایی نیابد ازین انجمن چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود ز کار شبستان برآشفته بود غمی گشت ازان کار افراسیاب ازو دور شد خورد و آرام و خواب که قارن رها یافت از وی به جان بران درد پیچید و شد بدگمان چنین گفت با ویسه‌ی نامور که دل سخت گردان به مرگ پسر که چون قارن کاوه جنگ آورد پلنگ از شتابش درنگ آورد ترا رفت باید ببسته کمر یکی لشکری ساخته پرهنر گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او غمزه‌ی غماز او چون می‌رباید جان و دل گر نشد جادو به رخ آن طره‌ی طرار او گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او حسن تو دایم بدین قرار نماند مست تو جاوید در خمار نماند ای گل خندان نوشکفته نگه دار خاطر بلبل که نوبهار نماند حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین تا به قیامت بر او نگار نماند عاقبت از ما غبار ماند زنهار تا ز تو بر خاطری غبار نماند پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی بگذرد امسال و همچو پار نماند هم بدهد دور روزگار مرادت ور ندهد دور روزگار نماند سعدی شوریده بی‌قرار چرایی در پی چیزی که برقرار نماند شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست بل چو قضا آید اختیار نماند من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم ای نسیم سحری بندگی من برسان که فراموش مکن وقت دعای سحرم خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم زیب عالم علم شاه خلیل الله است که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی علمی ساخته الحق که چو گردید بلند دست اندیشه‌اش از ذیل کند کوتاهی علم پایه بلندی که در او شقه چرخ چون شود راست به زیر فلک خرگاهی مهجه‌ی نور فشانش چو کند جلوه گری رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی : جای عزت طلبان داعیه جان داران باد پای علم عز خلیل اللاهی مهر که سرگرم مه روی توست مشعله گردان سر کوی توست مه که بود صیقلیش آفتاب آینه‌دار رخ نیکوی توست سرو جوان با همه آزادگی پیر غلام قد دل جوی توست غنچه که گوئی دهنش گشته گوش نکته کش از لعل سخنگوی توست مشگ ختن کامده خاکش عبیر خاک ره جعد سمن بوی توست آهوی شیرافکن چشم بتان تیر نظر خورده‌ی آهوی توست مرغ دل محتشم خسته را خانه کمانخانه‌ی ابروی توست آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز از جور تیر، زار بنالید سپیدار کز من دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشه‌ی هیزم شکن و اره‌ی نجار این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شد توده در آن باغ، سحر هیمه‌ی بسیار دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار چون ریشه‌ی من کنده شد از باغ و بخشکید در صفحه‌ی ایام، نه گل باد و نه گلزار از سوختن خویش همی زارم و گریم آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار خندید برو شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار جز دانش و حکمت نبود میوه‌ی انسان ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار از گفته‌ی ناکرده‌ی بیهوده چه حاصل کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار از روز نخستین اگرت سنگ گران بود دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار امروز، سرافرازی دی را هنری نیست میباید از امسال سخن راند، نه از پار سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری بازرهان جمله اسیران جفا را جز من تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم نی به وفا نی به جفا بی‌تو مبادم سفری چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می‌نروم این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی بازبیایی به وطن باخبری پرهنری گفتم ای جان خبر بی‌تو خبر را چه کنم بهر خبر خود که رود از تو مگر بی‌خبری چون ز کفت باده کشم بی‌خبر و مست و خوشم بی‌خطر و خوف کسی بی‌شر و شور بشری گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی گر ننماید کرمش این شب ما را سحری شمع بزم اهل دل آقا علی‌اکبر که بود همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان خامه‌ی هاتف پی تاریخ سال او نوشت باد ماوای علی‌اکبر بهشت جاودان به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیده‌ی زاهد نخست از سرگذارد مایه‌ی سودای رضوان را من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام خوابی دیدم و دوش فراموشم شد این میدانم که مست برخاسته‌ام تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم روباه بدم ز فر تو شیر شدم ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر این نیز بیندیش که سر زیر شدم تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم ارواح ترا سجده‌کنان میگویند چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم تا شمع تو افروخت پروانه شدم با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم در روی تو بیقرار شد مردم چشم یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم تا ظن نبری که از تو بگریخته‌ام یا با دگری جز تو درآمیخته‌ام بر بسته نیم ز اصل انگیخته‌ام چون سیل به بحر یار درریخته‌ام تا ظن نبری که از غمانت رستم یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم من شربت عشق تو چنان خوردستم کز روز ازل تا با بد سرمستم تا ظن نبری که من دوئی می‌بینم هر لحظه فتوحی بنوی می‌بینم جان و دل من جمله توئی می‌دانم چشم و سر من جمله توئی می‌بینم تا ظن نبری که من کمت می‌بینم بی‌زحمت دیده هر دمت می‌بینم در وهم نیاید و صفت نتوان کرد آن شادیها که از غمت می‌بینم تا کاسه‌ی دوغ خویش باشد پیشم والله که به انگبین کس نندیشم ور بی‌برگی به مرگ مالد گوشم آزادی را به بندگی نفروشم تا پرده‌ی عاشقانه بشناخته‌ایم از روی طرب پرده برانداختیم با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم تا میرود آن نگار ما میرانیم پیمانه چو پر شود فرو گردانیم چون بگذرد این سر که درین آب و گلست در صبح وصال دولتش خندانیم تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم آن کف که به خون عشق آلودستی بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم جانرا که در این خانه وثاقش دادم دل پیش تو بود من نفاقش دادم چون چند گهی نشست کدبانوی جان عشق تو رسید و سه طلاقش دادم جانی که در او دو صد جهان میدانم گوئیکه فلانست و فلان میدانم او شاهد حضرتست و حق نیک غیور هر چشم که بسته گشت از آن میدانم چندانکه به کار خود فرو می‌بینم بی‌دیده‌گی خویش نکو می‌بینم با زحمت چشم خود چه خواهم کردن اکنون که جهان به چشم او می‌بینم چون تاج منی ز فرق خود افکندیم اینک کمر خدمت تو بربندیم بسیار گریستیم و هجران خندید وقت است که او بگرید و ما خندیم چون مار ز افسون کسی می‌پیچم چون طره‌ی جعد یار پیچاپیچم والله که ندانم این چه پیچاپیچست این میدانم که چون نپیچم هیچم چون می‌دانی که از نکوئی دورم گر بگریزم ز نیکوان معذورم او همچو عصا کش است و من نابینا من گام به خود نمیزنم مأمورم حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم وز بستن پای و رفتن سر ترسیم ما گرم روان دوزخ آشامانیم از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم خورشید تو خواهم که بیاران برسد چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم خود راز چنین لطف چه مانع باشیم چون صنع حقیم پیش صانع باشیم در مطبخ چرخ کاسه‌ها زرین‌اند حاشا که به آب گرم قانع باشیم خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم وقت است برادران که بر آب زنیم در آتش خویش چون دمی جوش کنم خواهم که دمی ترا فراموش کنم گیرم جانی که عقل بیهوش کند در جام درآئی و ترا نوش کنم در باغ شدم صبوح و گل می‌چیدم وز دیدن باغبان همی ترسیدم شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم گل را چه محل که باغ را بخشیدم در بحر خیال غرقه‌ی گردابم نی بلکه به بحر میکشد سیلابم ای دیده نمی‌خواب من بنده‌ی آنک در خواب بدانست که من در خوابم در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم ننگست ملامت بره عشق ترا من نام گرو کردم و با ننگ خوشم در دور سپهر و مهر ساقی مائیم سرمست مدام اشتیاقی مائیم در آینه وجود کردیم نگاه مائیم و نمائیم که باقی مائیم در چشمه‌ی دل مهی بدیدیم به چشم ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم ز آن روز بگرد گرد آن چشمه‌ی دل ماننده‌ی دل، همی دویدیم به چشم در عالم گل گنج نهانی مائیم دارنده‌ی ملک جاودانی مائیم چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم هم خضر و هم آب زندگانی مائیم در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم هرچه بدهم هزار چندان ببرم چوگان سر زلف تو گر دست دهد از جمله جهان گوی ز میدان ببرم در عشق تو معرفت خطا دانستیم چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم یک یافتنی از او به فریاد دو کون این هست از آن نیست که ما دانستیم در کوی خرابات گذر میکردم وین دلق بشر دوخت بدر میکردم هرکس نظری به جانبی میافکند من بر نظر خویش نظر میکردم در کوی خرابات نگاری دیدم عشقش به هزار جان و دل بخریدم بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم دست طمع از هر دو جهان ببریدم در هر فلکی مردمکی می‌بینم هر مردمکش را فلکی می‌بینم ای احوال اگر یکی دو می‌بینی تو بر عکس تو من دو را یکی می‌بینم دستارم و جبه و سرم هر سه به هم قیمت کردند به یک درم چیزی کم نشنیدستی تو نام من در عالم من هیچکسم هیچکسم هیچکسم دشنامم ده که مست دشنام توام مست سقط خوش خوش آشام توام زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر من رام توام رام توام رام توام دلدار چو دید خسته و غمگینم آمد خندان نشست بر بالینم خارید سرم گفت که ای مسکینم دل می‌ندهد ره که چنینت بینم دل زار وثاق سینه آواره کنم بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت روزی او را ز لعل تو چاره کنم دل میگوید که نقد این باغ دریم امروز چریدیم و به شب هم بچریم لب میگزدش عقل که گستاخ مرو گرچه در رحمت است زحمت ببریم دوش آمده بود از سر لطفی یارم شب را گفتم فاش مکن اسرارم شب گفت پس و پیش نگه کن آخر خورشید تو داری ز کجا صبح آرم دوش از سر مستی بخراشید رخم آندم که زروش لاله میچید رخم گفتم مخراشش که از آنروز که زاد از قبله‌ی روی تو نگردید رخم دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم با بیداران ز خویش در خواب شدیم دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم دل بر دل او نهادم از شوق وصال هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم جانی که بدو زنده‌ام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم دیوانه‌ام نیم ولیک همی خوانندم بیگانه‌ام ولیک میرانندم همچون عسسان بجهد در نیمه‌ی شب مستند ولی چو روز میدانندم ذات تو ز عیبها جدا دانستم موصوف به مغز کبریا دانستم من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین خود را چو شناختم ترا دانستم رازیکه بگفتی ای بت بدخویم واگو که من از لطف تو آن میجویم چون گفت به گریه درشدم پس گفتا وامیگویم خموش وامیگویم رفتی و ز رفتن تو من خون گریم وز غصه‌ی افزون تو افزون گریم نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت چون دیده برفت بعد از او چون گریم روزت بستودم و نمی‌دانستم شب با تو غنودم و نمی‌دانستم ظن برده بدم به خود که من من بودم من جمله تو بودم و نمی‌دانستم روزی به خرابات تو می میخوردم وین خرقه‌ی آب و گل بدر می‌کردم دیدم ز خرابات تو عالم معمور معمور و خراب از آن چنین میکردم رویت بینم بدر من آن را دانم وانجا که توئی صدر من آن را دانم وانشب که ترا بینم ای رونق عید از عمر شب قدر من آن را دانم زان دم که ترا به عشق بشناخته‌ام بس نرد نهان که با تو من باخته‌ام به خرام تو سرمست به خرگاه دلم کز بهر تو خرگاه بپرداخته‌ام ز اول که حدیث عاشقی بشنودم جان و دل و دیده در رهش فرسودم گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند خود هر دو یکی بود من احول بودم زاهد بودی ترانه گویت کردم خاموش بدی فسانه گویت کردم اندر عالم نه نام بودت نه نشان ننشاندمت و نشانه گویمت کردم زنبور نیم که من بدودی بروم یا همچو پری به بوی عودی بروم یا سیل شکسته تا برودی بروم یا حرص که در عشوه‌ی سودی بروم زین پیش اگر دم از جنون میزده‌ام وانگه قدم از چرا و چون میزده‌ام عمری بزدم این در و چون بگشادند دیدم ز درون در برون میزده‌ام زینگونه که من به نیستی خرسندم چندین چه دهید بهر هستی پندم روزیکه به تیغ نیستی بکشندم گرینده‌ی من کیست بر او می‌خندم ساقی امروز در خمارت بودم تا شب به خدا در انتظارت بودم می در ده و از دام جهانم به جهان امشب چو به روز من شکارت بردم ساقی چو دهد باده‌ی حمرا چکنم چون بوسه طلب کند مه‌افزا چکنم امروز که حاضر است اقبال وصال گر گول نیم حدیث فردا چکنم سر در خاک آستان تو نهم دل در خم زلف دلستان تو نهم جانم به لب آمده است لب پیش من آر تا جان به بهانه در دهان تو نهم شادم که ز شادی جهان آزادم مستم که اگر می‌نخورم هم شادم از حالت هیچکس ندارم بایست این دبدبه‌ی خفیه مبارکبادم شادی کردم چو آن گهر شد جفتم چون موج ز باد بود خود آشفتم آشفته چو رعد سر دریا گفتم چون ابر تهی بر لب دریا خفتم شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم وز فضل نلافم و غم آن نخورم فضل و هنرم یکی قدح میباشد وان نیز مگر ز دست جانان نخورم شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم در دولت تو همیشه سر کار خودیم هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم شب گوید من انیس می‌خوارانم صاحب جگر سوخته را من جانم و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود هر شب ملک‌الموت در ایشانم شد گلشن روی تو تماشای دلم شد تلخی جور هات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک ذوقی دارد که بشنوی وای دلم صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم ای زهره‌ی ساقی دگر لاف نماند کز سور قرابه‌ی تو بر سنگ زدیم عالم جسم است و نور جانی مائیم عالم شب و ماه آسمانی مائیم چون از ظلمات آب و گل دور شویم هم خضر و هم آب زندگانی مائیم عشق آمد و گفت تا بر او باشم رخساره‌ی عقل و روح را بخراشم میامد و من همی شدم تا اکنون این بار نیامدم که آنجا باشم عشق از بنه بی‌بنست و بحریست عظیم دریای معلق است و اسرار قدیم جانها همه غرقه‌اند در بحر مقیم یک قطره از او امید و باقی همه بیم عشق است صبوح و من بدو بیدارم عشق است بهار و من بدو گلزارم سوگند به عشقی که عدوی کار است کانروز که بیکار نیم بیکارم عشق است قدح وز قدحش خوشحالم او راست عروسی و منش طبالم سوگند بدان عشق که بطال گر است کانروز که طبال نیم بطالم عشق تو گرفته آستین می‌کشدم واندر پی یار راستین می‌کشدم وانگه گوئی دراز تا چند کشی با عشق بگو که همچنین می‌کشدم عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم امروز که درهم نگریدیم به چشم وانگه گوئی دراز تا چند کشی با عشق بگو که همچنین میکشدم فانی شدم و برید اجزای تنم می‌چرخ که بر چرخ بد اول وطنم مستند و خوشند و می‌پرستند همه در عیب از این وحشت و زندان که منم فرمود که دست و پا بکاری بزنیم تا می نرود دو دست بازی بزنیم چون در تو زدیم دست از این شادی را پس چون نزنین دست آری بزنیم قد صبحنا اللله به عیش و مدام قد عیدنا العید و مام صیام املا قدحا وهات یا خیر غلام کی یسکرنا ثم علی‌الدهر سلام قاشانیم و لاابالی حالیم فتنه شدگان ازال آزالیم جانداده به عشق رطل مالامالیم صافی بخوریم و درد بر سر مالیم قومیکه چو آفتاب دارند قدوم در صدق چو آهنند و در لطف چو موم چون پنجه‌ی شیرانه‌ی خود بگشایند نی پرده رها کنند و نی نقش و رسوم گاه از غم دلبران بر آتش باشم گاه از پی دوستان مشوش باشم آخر بچه خرمی زنم راه نشاط آخر به کدام دلخوشی خوش باشم گاهی ز هوس دست زنان میباشم گاه از دوری دست گزان میباشم در آب کنم دست که مه را گیرم مه گوید من بر آسمان میباشم گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم ور با لب خشک عشق را خشک آریم این چشمه‌ی چشم همچو جو را چه کنیم گر چرخ پر از ناله کنم معذورم ور دشت پر از ژاله کنم معذورم تو جان منی و میدوم در پی تو جان را چو به دنباله کنم معذورم گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم ور طبل زنم نوبت جاوید زنم چون حارس چوبک زن بام تو شوم چوبک همه بر تارک ناهید زنم گر جنگ کند به جای چنگش گیرم ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم دانی بر من تنگ چرا می‌گیرد تا چون ببرم آید تنگش گیرم گر خوب کنی روی مرا خوب توام ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام گر پاره کنی ز رنج ایوب توام ای یوسف روزگار یعقوب توام گردان به هوای یار چون گردونیم ایزد داند در این هوا ما چونیم ما خیره که عاقلان چرا هشیارند وانان حیران که ما چرا مجنونیم گر دریائی ماهی دریای توام ور صحرائی آهوی صحرای توام در من می‌دم بنده‌ی دمهای توام سرنای تو سرنای تو سرنای توام گر دل دهم و از سر جان برخیزم جان بازم و از هر دو جهان برخیزم من بنده به خوی تو نمیدانم زیست مقصود تو چیست تا از آن برخیزم گر دل طلبم در خم مویت بینم ور جان طلبم بر سر کویت بینم از غایت تشنگی اگر آب خورم در آب همه خیال رویت بینم کردیم قبول و من زرد میترسم در خدمت تو ز چشم بد میترسم از بیم زوال آفتاب عشقت حقا که من از سایه‌ی خود میترسم گر رنج دهد بجای بختش گیرم ور بند نهد بجای رختش گیرم زان ناز کند سخت که چون بازآید سختش گیرم عظیم سختش گیرم گر شاد ببینمت بر این دیده نهم ور دیده بر این رخ پسندیده نهم بر عرعر زیبات طوافی دارم گر روی بدان جعد پژولیده نهم گر صبر کنی پرده‌ی صبرت بدریم ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم گر کوه شوی در آتشت بگدازیم ور بحر شوی تمام آبت بخوریم گر کبر بخورده‌ام که سرمست توام مشتاب بکشتنم که در دست توام گفتی که زمین حق فراخست فراخ ای جان به کجا روم که در دست توام گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم ور بخت شوی رخت بسویت نبرم زین بیش اگر بر سر کویت گذرم فرمای که چون مار بکوبند سرم گر من بدر سرای تو کم گذری از بیم غیوران تو باشد حذرم تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز هرگه که ترا جویم در دل نگرم گر یار کنی خصم تواش گردانیم هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم گر خار شدی گل از تو پنهان داریم ور گل گردی در آتشت بنشانیم گفتم به فراق مدتی بگزارم باشد که پشیمان شود آن دلدارم بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم نتوانستم از تو چه پنهان دارم گویی تو که من ز هر هنر باخبرم این بی‌خبری بس که ز خود بیخبری تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محرم و همدم نشوی گفتم دل و دین بر سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بردم که بیقرارت کردم گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم در گردن او ز توبه زنجیر کنم زنجیر دران شود چو بیند مردار با این سگ هار من چه تدبیر کنم گفتم که دل از تو برکنم نتوانم یا بی‌غم تو دمی زنم نتوانم گفتم که ز سر برون کنم سودایت ای خواجه اگر مرد منم نتوانم گفتم که ز چشم خلق با دردسریم تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم او در تن چون خیال من شد چو خیال یعنی که ز چشمها کنون دورتریم گفتم که مگر غمت بود درمانم کی دانستم که با غمت درمانم او از سر لطف گفت درمان تو چیست گفتم وصلت گفت بر این درمانم گنجینه‌ی اسرار الهی مائیم بحر گهر نامتناهی مائیم بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم بنشسته به تخت پادشاهی مائیم گوئیکه به تن دور و به دل با یارم زنهار مپندار که من دل دارم گر نقش خیال خود ببینی روزی فریاد کنی که من ز خود بیزارم گه در طلب وصل مشوش باشیم گاه از تعب هجر در آتش باشیم چون از من و تو این من و تو پاک شود آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم لا الفجر بقینة و لا شرب مدام الفخر لمن یطعن فی یوم زحام من یبدل روحه به سیف و سهام یستأهل آن یقعدو الناس قیام لب بستم و صد نکته خموشت گفتم در گوش دل عشوه فروشت گفتم در سر دارم آنچه به گوشت گفتم فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم لیلم که نهاری نکند من چکنم بختم که سواری نکند من چکنم گفتم که به دولتی جهانرا بخورم اقبال چو یاری نکند من چکنم ما از دو صفت ز کار بیکار شویم در دست دو خوی بد گرفتار شویم یک خوآنی که سخت از او مست شویم خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم ما باده‌ی ز خون دل خود می‌نوشیم در خم تن خویش چو می می‌جوشیم جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم سر را بدهیم و جرعه‌ای نفروشیم ما باده ز یار دلفروز آوردیم ما آتش عشق سینه‌سوز آوردیم تا دور ابد جهان نبیند در خواب آن شبها را که ما به روز آوردیم ما برزگران این کهن دشت نویم در کشته‌ی شادی همه غم میدرویم چون لاله‌ی کم عمر در این دشت فنا تا سر زده از خاک ببادی گرویم ما جان لطیفیم و نظر در نائیم در جای نمائیم ولی بیجائیم از چهره اگر نقاب را بگشائیم عقل و دل و هوش جمله را بربائیم ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم شادی نستانیم و از این غم ندهیم این صورت ما نصیب آدمیانست از صورت تو آب به آدم ندهیم ما خواجه‌ی ده نه‌ایم ما قلاشیم ما صدر سرانه‌ایم ما اوباشیم نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم خود نیز ندانیم کجا میباشیم ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم ما پشت بروی یار ناکس کردیم مردار همه نثار کرکس کردیم در قبله‌ی تو نماز واپس کردیم ما رخت وجود بر عدم بربندیم بر هستی نیست مزور خندیم بازی بازی طنابها بگسستیم تا خیمه‌ی صبر از فلک برکندیم با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن هر طرفی موج خون نیم شبان چیست آن در کفن خویشتن رقص کنان مردگان نفخه صور است یا عیسی ثانی است آن سینه خود باز کن روزن دل درنگر کتش تو شعله زد نی خبر دی است آن آتش نو را ببین زود درآ چون خلیل گر چه به شکل آتش است باده صافی است آن یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی بازشکاف و ببین کاین تن ماهی است آن دلق تن خویش را بر گرو می‌بنه پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن باده کشیدی ولیک در قدحت باقی است حمله دیگر که اصل جرعه باقی است آن دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت رو بمگردان که آن شیوه شاهی است آن حکم به هم درشکست هست قضا در خطر فتنه حکم است این آفت قاضی است آن نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد بر دهنش زن از آنک مردک لافی است آن باده فروشد ولیک باده دهد جمله باد خم نماید ولیک حق نمک نیست آن ما ز زمستان نفس برف تن آورده‌ایم بهر تقاضای لطف نکته کاجی است آن مفخر تبریزیان شمس حق ای پیش تو طاق و طرنب دو کون طفلی و بازی است آن آفتاب رخ تو پنهان نیست لیک هر دیده محرم آن نیست هر که در عشق ذره ذره نشد پیش خورشید پای‌کوبان نیست ذره می‌شو هوای جانان را که به جانان رسیدن آسان نیست مرد جانان نه‌ای مکن دعوی زانکه نامرد مرد جانان نیست شادی وصل تو کسی یابد که درین وادیش غم جان نیست تا که دردی نیایدت پیدا هرچه دیگر کنی تو درمان نیست سر درین راه باز و پا در نه زانکه ره را امید پایان نیست تن بزن چند گویی ای عطار هر کسی مرد این بیابان نیست گنج دزدیده ز جایی پی برم گر به کوی دلربایی پی برم جان برافشانم چو پروانه ز شوق گر به قرب جانفزایی پی برم عشق دریایی است من در قعر او غرقه‌ام تا آشنایی پی برم چون کسی بر آب دریا پی نبرد من چه سان نه سر نه پایی پی برم چرخ چندین گشت و بر جای خوداست من چگونه ره به جایی پی برم راضیم گر من درین راه عظیم تا ابد بر یک درایی پی برم سر دراندازم ز شادی همچو نون گر به میم مرحبایی پی برم نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای خاصه در تاریکنایی پی برم چون مجاز افتاده‌ام نادر بود کز حقیقت ماجرایی پی برم می‌روم گمراه نه دین و نه دل تا نسیم رهنمایی پی برم چون نهان است آنکه صد بارم بکشت از کجا من خونبهایی پی برم پست میرم عاقبت در چاه بعد گرچه هر دم ماورایی پی برم چون ندارد منتها پیشان عشق پس چگونه منتهایی پی برم چون بقای این جهان عین فناست بود که زان عالم بقایی پی برم ور ز پیشانم بقایی روی نیست بو که در پایان فنایی پی برم مصر جامع پی نبردی ای فرید خوشدلم گر روستایی پی برم پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست آن هم ز بخت تیره‌ی من مستقیم نیست کس دل ز غمزه‌ات به سلامت نمی‌برد الا کسی که صاحب ذوق سلیم نیست لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند ور نه به قدر سنگ تو در کیسه سیم نیست بیگانه را به کوی خود ای آشنا مخوان کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست گر بر من آن نگار پری چهره بگذرد تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست گر بنده با خبر شود از بحر رحمتش با عفو خواجه هیچ گناهی عظیم نیست طومار جرم ما همه از جام باده شست یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست فارغ فروغی از غم روی تو کی شود غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست شنیدم که مستی ز تاب نبید به مقصوره‌ی مسجدی در دوید بنالید بر آستان کرم که یارب به فردوس اعلی برم موذن گریبان گرفتش که هین سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟ نمی‌زیبدت ناز با روی زشت بگفت این سخن پیر و بگریست مست که مستم بدار از من ای خواجه دست عجب داری از لطف پروردگار که باشد گنهکاری امیدوار؟ تو را می‌نگویم که عذرم پذیر در توبه بازست و حق دستگیر همی شرم دارم ز لطف کریم که خوانم گنه پیش عفوش عظیم کسی را که پیری درآرد ز پای چو دستش نگیری نخیزد ز جای من آنم ز پای اندر افتاده پیر خدایا به فضل توام دست گیر نگویم بزرگی و جاهم ببخش فروماندگی و گناهم ببخش اگر یاری اندک زلل داندم به نابخردی شهره گرداندم تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده در برآورده مردم ز بیرون خروش تو با بنده در پرده و پرده پوش به نادانی ار بندگان سرکشند خداوندگاران قلم در کشند اگر جرم بخشی به مقدار جود نماند گنهکاری اندر وجود وگر خشم گیری به قدر گناه به دوزخ فرست و ترازو مخواه گرم دست گیری به جایی رسم وگر بفگنی بر نگیرد کسم که زور آورد گر تو یاری دهی؟ که گیرد چو تو رستگاری دهی؟ دو خواهند بودن به محشر فریق ندانم کدامان دهندم طریق عجب گر بود راهم از دست راست که از دست من جز کژی برنخاست دلم می‌دهد وقت وقت این امید که حق شرم دارد ز موی سفید عجب دارم ار شرم دارد ز من که شرمم نمی‌آید از خویشتن نه یوسف که چندان بلا دید و بند چو حکمش روان گشت و قدرش بلند گنه عفو کرد آل یعقوب را؟ که معنی بود صورت خوب را به کردار بدشان مقید نکرد بضاعات مزجاتشان رد نکرد ز لطفت همین چشم داریم نیز بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز کس از من سیه نامه تر دیده نیست که هیچم فعال پسندیده نیست جز این کاعتمادم به یاری تست امیدم به آمرزگاری تست بضاعت نیاوردم الا امید خدایا ز عفوم مکن ناامید خوان اینان که خون دل پالود ندهد لقمه جز که زهر آلود زهر بر روی و زهر در کاسه چون نگیرد خوردنده را تا سه؟ لقمه مستان ز دست لقمه شمار کز چنان لقمه داشت لقمان عار کاسه‌ی پر پیاز دوغینه به ز صد منعم دروغینه دستش ار شربت دگر دهدت دوغ او داغ بر جگر نهدت خوردن رزق خویش و منت خلق زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟ آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ روغنی بر کشیده دان از ریگ تا به باغ تو آفتی نرسد به کسی از تو رافتی نرسد خون نظارگی بپالودی لبش از میوه‌ای نیالودی با چنین لطف چشم بد ز تو دور که بهشت آرزوت باشد و حور بر درختی بدین برومندی در باغ کرم چه می‌بندی؟ رو غریبانه سایه‌ای بر ساز یا بیفشان و حلقها ترساز دو سه سیب ار بما فرو دوسد به از آن کانچنان همی پوسد میوه چون هست، مایه‌ای برسان هم به همسایه سایه‌ای برسان عنبت سرخ گشت و عنابی رخ چرا چون بنفشه میتابی؟ خوشه‌ای چونکه در نکردی باز هم ز بالای در فرو انداز چون مجال کرامتی باشد بستن در غرامتی باشد تا بهارست میوه‌ای میده هم زکوتی به بیوه‌ای میده جودکی خواند این صفت را دین؟ بخل را نیز عار باشد ازین بخت چون بر نقد دولت سکه‌ی اقبال زد هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد جسم خاکی شد سپند و بستر آتش آن زمان کان گران تمکین در این مضطرب احوال زد طایر گرم آشیان خواب از وحشت پرید فتنه‌ی تیری از کمین بر مرغ فار غبال زد ساقی دولت به دستم ساغری پر فیض داد مطرب عشرت به گوشم نغمه‌ی پر خال زد آن که می‌کشتش خمار هجر در کنج ملال از شراب وصل ساغرهای مالامال زد پیش از آن کاید به اقبال آن شه اقلیم حسن جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد محتشم زد بر سپاه غم شبیخون شاه وصل بر به ملک دل ز عشرت خیمه‌ی اجلال زد مغنی سماعی برانگیز گرم سرودی برآور به آواز نرم مگر گرمتر زین شود کار من کسادی گریزد ز بازار من دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم هوای شب سرد را کرد گرم فروماند زاغ سیه ناامید بگفتن در آمد خروس سپید سکندر نشست از بر تخت روم زبانی چو آتش دماغی چو موم همه‌ی فیلسوفان صده در صده به پائینگه تخت او صف زده به مقدار هر دانشی بیش و کم همی رفتشان گفتگوئی بهم یکی از طبیعی سخن ساز کرد یکی از الهی گره باز کرد یکی از ریاضی برافراخت یال یکی هندسی برگشاد از خیال یکی سکه بر نقد فرهنگ زد یکی لاف ناموس و نیرنگ زد تفاخر کنان هر یکی در فنی به فرهنگ خود عالمی هر تنی ارسطو به دلگرمی پشت شاه برافزود بر هر یکی پایگاه که اهل خرد را منم چاره ساز ز علم دگر بخرادان بی نیاز همان نقد حکمت به من شد روا به حکمت منم بر همه پیشوا فلان علم خوب از من آمد پدید فلان کس فلان نکته از من شنید دروغی نگویم در این داوری به حجت زنم لاف نام آوری ز بهر دل شاه و تمکین او زبانها موافق به تحسین او فلاطون برآشفت ازان انجمن که استادی او داشت در جمله فن چو هر دانشی کانک اندوختند نخستین ورق زو درآموختند برون رفت و روی از جهان در کشید چو عنقا شد از بزم شه ناپدید شب و روز از اندیشه چندان نخفت کاغانی برون آورید از نهفت به خم درشد از خلق پی کرد گم نشان جست از آواز این هفت خم کسی کو سماعی نه دلکش کند صدای خم آواز او خوش کند مگر کان غنا ساز آواز رود در آن خم بدین عذر گفت آن سرود چو صاحب رصد جای در خم گرفت پی چرخ و دنبال انجم گرفت بر آهنگ آن ناله کانجا شنید نموداری آورد اینجا پدید چو آن ناله را نسبت از رود یافت در آن پرده گه رودگر رود بافت کدوی تهی را به وقت سرود به چرم اندرآورد و بربست رود چو بر چرم آهو براندود مشک نوائی‌تر انگیخت از رود خشک پس آنگه بر آن رسم و هیت که خواست یکی هیکل از ارغنون کرد راست در او نغمه و نالهای درست به اوتار نسبت فرو بست چست به زیر و بم ناله رود خیز گهی نرم زد زخمه و گاه تیز ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر نوا ساخت بر ناله‌ی گاو و شیر چنان نسبت نالش آمد به دست که هر جا که زد هر دو را پای بست همان نسبت آدمی تا دده بر آن رودها شد یکایک زده چنان کادمی زاد را زان نوا به رقص و طرب چیره گشتی هوا سباع و بهائم بر آن ساز جفت یکی گشت بیدار و دیگر بخفت چو بر نسبت ناله هر کسی به دست آمدش راه دستان بسی ز موسیقی آورد سازی برون که آن را نشد کس جز او رهنمون چنان ساخت هر نسبتی را خروش که نالنده را دل درآرد به جوش بجائی رساند آن نواگر نواخت که دانا بدو عیب و علت شناخت به قانون از آن ناله خرگهی ز هر علتی یافت عقل آگهی چو اوتار آن ارغنون شد تمام شد آن عود پخته به از عود خام برون شد به صحرا و بنواختش بهر نسبت اندازه‌ای ساختش خطی چارسو گرد خود درکشید نشست اندران خط نوا برکشید دد و دام را از بیابان و کوه دوانید بر خود گروها گروه دویدند هر یک به آواز او نهادند سر بر خط ساز او همه یک یک از هوش رفتند پاک فتادند چون مرده بر روی خاک نه گرگ جوان کرد بر میش زور نه شیر ژیان داشت پروای گور دگر نسبتی را که دانست باز درآورد نغمه به آن جفت ساز چنان کان ددان در خروش آمدند از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند پراکنده گشتند بر روی دشت که دارد به باد این چنین سرگذشت بگرد جهان این خبر گشت فاش که شد کان یاقوت یاقوت باش فلاطون چنین پرده بر ساختست که جز وی کس آن پرده نشناختست برانگیخت آوازی از خشک رود که از تری آرد فلک را فرود چو بر نسبتی راند انگشت خود بخسبد برآواز او دام و دد چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب شد آوازه بر درگه شاه نیز که هاروت با زهره شد همستیز ارسطو چو بشنید کان هوشمند برانگیخت زینگونه کاری بلند فروماند ازان زیرکی تنگدل چو خصمی که گردد ز خصمی خجل به اندیشه بنشست بر کنج کاخ دل تنگ را داد میدان فراخ به تعلیق آن درس پنهان نویس که نقشی عجب بود و نقدی نفیس در آن کارعلوی بسی رنج برد بسی روز و شب را به فکرت سپرد هم آخر پس از رنجهای دراز سررشته‌ی راز را یافت باز برون آورید از نظرهای تیز که چون باشد آن ناله‌ی رود خیز چگونه رساند نوا سوی گوش برد هوش و آرد دیگر ره به هوش همان نسبت آورد رایش به دست که دانای پیشینه بر پرده بست به صحرا شد و پرده را ساز کرد طلسمات بیهوشی آغاز کرد چو از هوشمندان ستد هوش را دیگر گونه زد رود خاموش را در آن نسبتش بخت یاری نداد که بیهوش را آرد از هوش باد بکوشید تا در خروش آورد نوائی که در خفته هوش آورد ندانست چندانکه نسبت گرفت در آن کار سرگشته ماند ای شگفت چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او بپرسید کان نسبت دلپسند که هش رفتگان را کند هوشمند ندانم که در پرده‌ی آواز او چگونست و چون پرورم ساز او فلاطون چو دانست کان سرفراز به تعلیم او گشت صاحب نیار برون شد خطی گرد خود در کشید نوا ساخت تا نسبت آمد پدید همه روی صحرا ز گور و پلنگ بر آن خط کشیدند پرگار تنگ به بیهوشی از نسبت اولش نهادند سر بر خط مندلش نوائی دگر باره برزد چو نوش که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش چو بیهوش بود او به یک راه نغز دد و دام را کرد بیدار مغز دگر باره زد نسبت هوش بخش که ارسطو ز جاجست همچون درخش فروماند سرگشته بر جای خود که چون بی‌خبر بود از آن دام ودد از آن بی‌هوشی چون به هوش آمدند؟ چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟ شد آگه که دانای دستان نواز به دستان بر او داشت پوشیده راز ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست که آن پرده‌ی کژ بدو گشت راست چو شد حرف آن نسبت او راه درست نبشت آن او آن خود را بشست به اقرار او مغز را تازه کرد مدارای او بیش از اندازه کرد سکندر چو دانست کز هر علوم فلاطون شد استاد دانش به روم بر افزود پایش در آن سروری به نزد خودش داد بالاتری آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید خور نور درخشاند پس نور برافشاند تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید مسکین دل آواره آن گمشده یک باره چون بشنود این چاره خوش رقص کنان آید جان به قدم رفته در کتم عدم رفته با قد به خم رفته در حین به میان آید دل مریم آبستن یک شیوه کند با من عیسی دوروزه تن درگفت زبان آید دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد این رقص کنان باشد آن دست زنان آید شمس الحق تبریزی هر جا که کنی مقدم آن جا و مکان در دم بی‌جان و مکان باشد ز دست کوته خود زیر بارم که از بالابلندان شرمسارم مگر زنجیر مویی گیردم دست وگر نه سر به شیدایی برآرم ز چشم من بپرس اوضاع گردون که شب تا روز اختر می‌شمارم بدین شکرانه می‌بوسم لب جام که کرد آگه ز راز روزگارم اگر گفتم دعای می فروشان چه باشد حق نعمت می‌گزارم من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم سری دارم چو حافظ مست لیکن به لطف آن سری امیدوارم دل دست به کافری بر آورد وآیین قلندری بر آورد قرائی و تایبی نمی‌خواست رندی و مقامری بر آورد دین و ره ایزدی رها کرد کیش بت آزری بر آورد در کنج نفاق سر فرو برد سالوس و سیه گری بر آورد از توبه و زهد توبه‌ها کرد ممن شد و کافری بر آورد تا دردی درد بی‌دلان خورد صافی شد و دلبری بر آورد عطار چو بحث حال خود کرد تلبیس و مزوری بر آورد هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند بوستانی که چو تو سرو روانش باشی همه عالم نگران تا نظر بخت بلند بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی گر توان بود که دور فلک از سر گیرند تو دگر نادره دور زمانش باشی وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی چون تحمل نکند بار فراق تو کسی با همه درد دل آسایش جانش باشی ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری شاید ار محتمل بار گرانش باشی سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد چشم دارد که تو منظور نهانش باشی آمده اول به اقلیم جماد وز جمادی در نباتی اوفتاد سالها اندر نباتی عمر کرد وز جمادی یاد ناورد از نبرد وز نباتی چون به حیوانی فتاد نامدش حال نباتی هیچ یاد جز همین میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران هم‌چو میل کودکان با مادران سر میل خود نداند در لبان هم‌چو میل مفرط هر نو مرید سوی آن پیر جوانبخت مجید جزو عقل این از آن عقل کلست جنبش این سایه زان شاخ گلست سایه‌اش فانی شود آخر درو پس بداند سر میل و جست و جو سایه‌ی شاخ دگر ای نیکبخت کی بجنبد گر نجنبد این درخت باز از حیوان سوی انسانیش می‌کشید آن خالقی که دانیش هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت عقلهای اولینش یاد نیست هم ازین عقلش تحول کردنیست تا رهد زین عقل پر حرص و طلب صد هزاران عقل بیند بوالعجب گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش کی گذارندش در آن نسیان خویش باز از آن خوابش به بیداری کشند که کند بر حالت خود ریش‌خند که چه غم بود آنک می‌خوردم به خواب چون فراموشم شد احوال صواب چون ندانستم که آن غم و اعتلال فعل خوابست و فریبست و خیال هم‌چنان دنیا که حلم نایمست خفته پندارد که این خود دایمست تا بر آید ناگهان صبح اجل وا رهد از ظلمت ظن و دغل خنده‌اش گیرد از آن غمهای خویش چون ببیند مستقر و جای خویش هر چه تو در خواب بینی نیک و بد روز محشر یک به یک پیدا شود آنچ کردی اندرین خواب جهان گرددت هنگام بیداری عیان تا نپنداری که این بد کردنیست اندرین خواب و ترا تعبیر نیست بلک این خنده بود گریه و زفیر روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر گریه و درد و غم و زاری خود شادمانی دان به بیداری خود ای دریده پوستین یوسفان گرگ بر خیزی ازین خواب گران گشته گرگان یک به یک خوهای تو می‌درانند از غضب اعضای تو خون نخسپد بعد مرگت در قصاص تو مگو که مردم و یابم خلاص این قصاص نقد حیلت‌سازیست پیش زخم آن قصاص این بازیست زین لعب خواندست دنیا را خدا کین جزا لعبست پیش آن جزا این جزا تسکین جنگ و فتنه‌ایست آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ایست ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست بنده شاه شماییم و ثناخوان شما ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو روزی ما باد لعل شکرافشان شما نسیم باد نوروزی، چه داری؟ گذر کن سوی آن دلبر به یاری نگار ماهرخ، ترک پریوش بت گل روی سیم اندام سرکش فروغ نور چشم شهریاران چراغ خلوت شب زنده‌داران نهال روضه‌ی حسن و جوانی زلال فیض و آب زندگانی چو دریابی تو آن رشک پری را نمودار بتان آزری را فرو خوان قصه‌ی دردم به گوشش نهان از طره‌ی عنبر فروشش بگو او را به لطف از گفته‌ی من که: ای وصل تو بخت خفته‌ی من کنون عمریست تا در بند آنم که روزی قصه‌ی خود بر تو خوانم دل ریشم به مهرت مبتلا شد ترا دید و گرفتار بلا شد نمودی رخ، ربودی دل ز دستم کنون هستم بدانصورت که هستم به پای خود در افتادم به دامت تو آزاد از منی، ای من غلامت دل اندر روی رنگین تو بستم ندانم تا چه رنگ آید به دستم؟ تنم پرتاب و دل پرجوش تا کی؟ زبان پر حرف و لب خاموش تا کی؟ دلی رنجور و جانی خسته دارم وزین محنت زبان چون بسته دارم؟ توانم ساخت، چون جانم نباشد ولیکن تاب هجرانم نباشد چو درمانم، به کار آرم صبوری ولی صبرم نباشد وقت دوری غمت را تا توانستم نهفتم چو وقت گفتن آمد با تو گفتم کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟ نگویی تا: مرا درمان چه باشد؟ دوایی کن مرا، کین دردم از تست دل بریان و روی زردم از تست نگفتم تاکنون احوال با کس چو حال من بدانستی، ازین بس وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود هرچند گرد پای و سر دل برآمدم هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود با آنکه کس به شادی من نیست در غمت زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید گفتی مرا حدیث تو باور نمی‌شود جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست گر باورت همی شود و گر نمی‌شود گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود کارت ز بی‌زریست که چون زر نمی‌شود منت خدای را که ز اقبال مجد دین رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود در هیچ مجلس نبود تا چو انوری یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود چندانک از زمانت برآید بگیر نقد در خاوران نیم که میسر نمی‌شود پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد آگهی تا به توران سپاه ز نارفتن کار نوذر همان یکایک بگفتند با بدگمان چو بشنید سالار ترکان پشنگ چنان خواست کاید به ایران به جنگ یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم ز کار منوچهر و از لشکرش ز گردان و سالار و از کشورش همه نامداران کشورش را بخواند و بزرگان لشکرش را چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان چو کلباد جنگی هژبر دمان سپهبدش چون ویسه‌ی تیزچنگ که سالار بد بر سپاه پشنگ جهان پهلوان پورش افراسیاب بخواندش درنگی و آمد شتاب سخن راند از تور و از سلم گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت کسی را کجا مغز جوشیده نیست برو بر چنین کار پوشیده نیست که با ما چه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان کنون روز تندی و کین جستنست رخ از خون دیده گه شستنست ز گفت پدر مغز افراسیاب برآمد ز آرام وز خورد و خواب به پیش پدر شد گشاده زبان دل آگنده از کین کمر برمیان که شایسته‌ی جنگ شیران منم هم‌آورد سالار ایران منم اگر زادشم تیغ برداشتی جهان را به گرشاسپ نگذاشتی میان را ببستی به کین آوری بایران نکردی مگر سروری کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و چاره و کیمیا گشادنش بر تیغ تیز منست گه شورش و رستخیز منست به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ بفرمود تا برکشد تیغ جنگ به ایران شود با سپاه پشنگ سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گر برآرد به خورشید سر پس از مرگ باشد سر او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای چو شد ساخته کار جنگ آزمای به کاخ آمد اغریرث رهنمای به پیش پدر شد پراندیشه دل که اندیشه دارد همی پیشه دل چنین گفت کای کار دیده پدر ز ترکان به مردی برآورده سر منوچهر از ایران اگر کم شدست سپهدار چون سام نیرم شدست چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن جز این نامداران آن انجمن تو دانی که با سلم و تور سترگ چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ نیا زادشم شاه توران سپاه که ترگش همی سود بر چرخ و ماه ازین در سخن هیچ گونه نراند به آرام بر نامه‌ی کین نخواند اگر ما نشوریم بهتر بود کزین جنبش آشوب کشور بود پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار ترا نیز با او بباید شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن نبیره که کین نیا را نجست سزد گر نخوانی نژادش درست چو از دامن ابر چین کم شود بیابان ز باران پر از نم شود چراگاه اسپان شود کوه و دشت گیاها ز یال یلان برگذشت جهان سر به سر سبز گردد ز خوید به هامون سراپرده باید کشید سپه را همه سوی آمل براند دلی شاد بر سبزه و گل براند دهستان و گرگان همه زیر نعل بکوبید وز خون کنید آب لعل منوچهر از آن جایگه جنگجوی به کینه سوی تور بنهاد روی بکوشید با قارن رزم زن دگر گرد گرشاسپ زان انجمن مگر دست یابید بر دشت کین برین دو سرافراز ایران زمین روان نیاگان ما خوش کنید دل بدسگالان پرآتش کنید چنین گفت با نامور نامجوی که من خون به کین اندر آرم به جوی دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود در انتظارصید تذرو وصال تو چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود از من مپرس حال شب دیر پای هجر از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود من در نیاز بودم و اصحاب در نماز لیکن نیاز من همه عین نماز بود می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود زیرا که چاره‌ی دل من سوز و ساز بود در اصل چون تعلق جانی حقیقتست مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود ترک مراد چون ز کمال محبتست جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود پیوسته با خیال حبیب حرم نشین جان اویس بلبل بستان راز بود خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون محمود را ورای وصال ایاز بود چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد که فکند در دماغم هوسش هزار سودا همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر که چو ماه او برآید بگدازد آسمان‌ها خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا الا قم، واغتنم یوم التلاقی و در بالکاس وارفق بالرفاقی بده جامی و بشکن توبه‌ی من خلاصم ده ازین زهد نفاقی مشعشعة اذا اسکرت منها فلا اضحوا الی یوم التلاقی ازان باده که اول دادی، ای دوست بده بار دگر، گر هست باقی و ان لم یبق فی‌الدن الحمیا تدارک بالرحیق من الحداقی مرا باده مده، بوی خودم ده که از بوی تو سرمستیم، ساقی اما تسقی کوس الوصل یوما الی کم کاس هجران تساق به وصلت شاد کن جانم، کزین بیش ندارد طاقت هجران عراقی شیر خدا شاه ولایت علی صیقلی شرک خفی و جلی روز احد چون صف هیجا گرفت تیر مخالف به تنش جا گرفت غنچه‌ی پیکان به گل او نهفت صد گل راحت ز گل او شکفت روی عبادت سوی مهراب کرد پشت به درد سر اصحاب کرد خنجر الماس چو بفراختند چاک بر آن چون گل‌اش انداختند غرقه به خون غنچه‌ی زنگارگون آمد از آن گلبن احسان برون گل گل خونش به مصلا چکید گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید «اینهمه گل چیست ته پای من ساخته گلزار، مصلای من؟» صورت حال‌اش چو نمودند باز گفت که: «سوگند به دانای راز، کز الم تیغ ندارم خبر گرچه ز من نیست خبردار تر طایر من سد ره نشین شد، چه باک گر شودم تن چو قفص چاک چاک؟» جامی، از آلایش تن پاک شو! در قدم پاکروان خاک شو! باشد از آن خاک به گردی رسی گرد شکافی و به مردی رسی منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار ندارم دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم سر این ماه شبستان سپهدار ندارم ببستی چشم یعنی وقت خوابست نه خوابست آن حریفان را جوانست تو می دانی که ما چندان نپاییم ولیکن چشم مستت را شتاب‌ست جفا می‌کن جفاات جمله لطف‌ست خطا می‌کن خطای تو صواب‌ست تو چشم آتشین در خواب می‌کن که ما را چشم و دل باری کبابست بسی سرها ربوده چشم ساقی به شمشیری که آن یک قطره آبست یکی گوید که این از عشق ساقیست یکی گوید که این فعل شرابست می و ساقی چه باشد نیست جز حق خدا داند که این عشق از چه بابست مو به مو دام فریب دل دانای منی پای تا سر پی تسخیر سراپای منی من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم که ز مژگان سیه فتنه‌ی فردای منی می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی من و شور تو که از سلسله‌ی زلف بلند همه جا سلسله دار دل شیدای منی با سر زلف پراکنده بیا در مجمع تا بدانند که سرمایه‌ی سودای منی چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه رهزن دانش و غارتگر کالای منی گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند گفت رسوای منی تا به تماشای منی سر جنگ است تو را همه عشاق مگر دست پرورده‌ی دارای صف آرای منی زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر گوید اندوخته‌ی طبع گوهر زای منی نیک‌بختی که بدو خسرو خاور گوید که منم چاکر دیرین و تو مولای منی چو بربندند ناگاهت زنخدان همه کار جهان آن جا زنخ دان چو می برند شاخی را ز دو نیم بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم که گفتت گرد چرخ چنبری گرد که قد همچو سروت چنبری کرد نمی‌بینم تو را آن مردی و زور که بر گردون روی نارفته در گور تو تا بنشسته‌ای در دار فانی نشسته می روی و می نبینی نشسته می روی این نیز نیکو است اگر رویت در این رفتن سوی او است بسی گشتی در این گرداب گردان به سوی جوی رحمت رو بگردان بزن پایی بر این پابند عالم که تا دست از تبرک بر تو مالم تو را زلفی است به از مشک و عنبر تو ده کل را کلاهی ای برادر کله کم جو چو داری جعد فاخر کله بر آسمان انداز آخر چرا دنیا به نکته مستحیله فریبد چو تو زیرک را به حیله به سردی نکته گوید سرد سیلی نداری پای آن خر را شکالی اگر دوران دلیل آرد در آن قال تخلف دیده‌ای در روی او مال تو را عمری کشید این غول در تیه بکن با غول خود بحثی به توجیه چرا الزام اویی چیست سکته جوابش گو که مقلوب است نکته آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی در شود بی‌زخم و زجر و در شود بی‌ترس و بیم همچو آذرشست، بتش همچو مرغابی، به جوی پی ز قوس و فش ز درع و رگ ز موی و تن ز کوه سر ز نخل و دم ز حبل و برزسنگ و سم ز روی دیر خواب و زود خیز و تیز سیر و دور بین خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی ابر سیر و باد گرد و رعد بانگ و برق جه کوه کوب و سهل بر و شخ نورد و راهجوی گور ساق و شیر زهره، یوز تاز و غرم تک پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی تیزچشم، آهن جگر، فولاد دل، کیمخت لب سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر وکمان گردن و گوش و دم و سم و زهار و ساق اوی اینچنین اسبی مرا داده‌ست بی زین شهریار اسب بی‌زین همچنان باشد که بی‌دسته سبوی ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت وی دور شده آفت نقصان ز کمالت ای مردمک دیده‌ی ما بنده‌ی چشمت وی خاک پسندیده‌ی ما چاکر خالت غم خوردنم امروز حرامست چو باده کز بخت به من داد زمانه به حلالت ای بلبل گوینده وای کبک خرامان می خور که ز می باد همیشه پر و بالت زهره به نشاط آید چون یافت سماعت خورشید به رشک آید چون دید جمالت شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش چون در سخن آید لب چون پسته مقالت دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل این بلعجبی بین که برآورده نهالت جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست گویی که مزاج گهرست آب خیالت ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین چون صورت پاکیزه‌ی تو صورت حالت آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر در ده می اسوده که امروز برآنیم کاسباب خرد را به می از پیش برانیم زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم با کام خرد کام نگنجد به میانه بی کام خرد کام خود امروز برانیم آنجا برسانیم خرد را که از آنجا گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم در علم جان آب عنب دان غذی ما نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه ما مست عصیریم که فرزند جهانیم از بهر سماع و می آسوده نه اکنون دیریست که مولای مغنی و مغانیم نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند سرمایه‌ی عیشند چو بر جام برآیند پیرایه‌ی نازند چو در خدمت یارند ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند حوران حصاری و گشاینده حصارند از چشمه‌ی پیکان به کمان آب برانند در آتش شمشیر به صف دود برارند زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند المنةلله تعالی که ازیشان در لشکر سلطان عجم بیست هزارند بهرامشه مسعود آن شاه که او را شاهان جهان باج ده و ساو گذارند آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش بی گردش ایام خرد کرد خطیرش گر ملک خرد ملک امیر تن او شد نشگفت که تایید الاهیست وزیرش بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر ناهید مغنی شود و تیر دبیرش آن کز اثر کینه‌ی او با دم سردست هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش آنکو به بقای تن او شاد نباشد ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش در قلزم اگر بنگرد از دیده‌ی همت از روی بزرگی نشمارد به غدیرش از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست نزد عقلا تحفه‌ی اسرار نهان اوست پیداست به رادی و نهان از کرم خویش در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست در محفل پیران و جوانان به لطافت با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست در عاجل امروز نمودار جنان اوست از گوهر او نور همی گیرد خورشید چون به نگری پس مدد مایه‌ی کان اوست یک روز گرانجان و سبکسار نبودست آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست از لطف چنانست که گر هیچ خرد را پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر ای باز پسین زاده‌ی مصنوع نخستین در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین محروم چنانست حسودت که گه خشم بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین در چشم سر و دیده‌ی سر مر همگان را باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن با آنکه همی نقش نگارد صنم چین پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر ای دولت کلی ز مکان تو ممکن وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن از دست قضا گردن او شد چو گریبان کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن» از همت عالیت سزد در همه وقتی پای تو سر اوج زحل را شده گرزن بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن شد خاطر تو پاسخ منصوبه‌ی شطرنج شد فکرت تو حاصل آرایش معدن ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن گر باد و بروتم بجز از خاک در تست چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر ای مدحت تو نامه‌ی ایمان عطایی وی طالع تو قبله‌ی احسان خدایی بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود از لطف تو همراه کند فر همایی گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه از تقویت حسی و نطقی و نمایی دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی از صدر تو باید که من آراسته زایم نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی تو داده شعاری به من و یافته شعری آن یافته جاویدی و این داده فنایی دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت میری چکند پیش تو با دلق گدایی من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر امروز چنین داد فلانی به سنایی او یافته از دولت و از عون و بزرگیت از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر چشم تو ز بس حور چو بتخانه‌ی چین باد وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد چونان که تو در دایره‌ی چرخ نگینی بر چشمه‌ی خور نام تو چون نقش نگین باد در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد در راه بقا قبله‌ی جان تو یقین باد در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد اندر رحم قالب ادبار جنین باد روی تو گه رای سوی گوهر نارست چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد آن دم که نخستین بودش بازپسین باد در عالم جان و خرد آثار بزرگی چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد این شعر که در مدح تو امروز بخواندم حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج تا کی بود رازم نهفت، غم، خانه‌ی صبرم برفت لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج شباهنگام کاهوی ختن گرد ز ناف مشک خود خود را رسن کرد هزار آهو بره لبها پر از شیر بر این سبزه شدند آرامگه گیر ملک چون آهوی نافه دریده عتاب یار آهو چشم دیده ز هر سو قطره‌های برف و باران شده بارنده چون ابر بهاران ز هیبت کوه چون گل می‌گدازید ز برف ارزیز بر دل می‌گدازید به زیر خسرو از برف درم ریز نقاب نقره بسته خنگ شبدیز زبانش موی شد وز هیچ روئی به مشگین موی در نگرفت موئی بسی نالید تا رحمت کند یار به صد فرصت نشد یک نکته بر کار نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود جوابش هر زمان خونریزتر بود چو پاسی از شب دیجور بگذشت از آن در شاه دل رنجور بگذشت فرس می‌راند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان سر از پس مانده میشد با دل ریش رهی بی‌خویشتن بگرفته در پیش نه پای آنکه راند اسب را تیز نه دست آن که برد پای شبدیز سرشک و آه راه ره توشه بسته ز مروارید بر گل خوشه بسته درین حسرت که آوخ گر درین راه پدیدار آمدی یا کوه یا چاه مگر بودی درنگم را بهانه بماندی رختم این جا جاوادانه گهی می‌زد ز تندی دست بر دست گهی دستارچه بر دیده می‌بست چو آمد سوی لشکرگاه نومید دلش می‌سوخت از گرمی چو خورشید درید ابر سیاه از سبز گلشن بر آمد ماهتابی سخت روشن شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست کنار نوبتی را شقه بر بست نه از دل در جهان نظاره می‌کرد بجای جامه دل را پاره می‌کرد به آسایش نمودن سر نمی‌داشت سر از زانوی حسرت برنمی‌داشت ندیم و حاجب و جاندار و دستور همه رفتند و خسرو ماند و شاپور به صنعت هر دم آن استاد نقاش بر او نقش طرب بستی که خوش باش زدی بر آتش سوزان او آب به رویش در بخندیدی چو مهتاب دلش دادی که شیرین مهربانست بدین تلخی مبین کش در زبانست اگر شیرین سر پیکار دارد رطب دانی که سر با خار دارد مکن سودا که شیرین خشم ریزد ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد مرنج از گرمی شیرین رنجور که شیرینی به گرمی هست مشهور ملک چون جای خالی دید از اغیار شکایت کرد با شاپور بسیار که دیدی تا چه رفت امروز با من چه کرد آن شوخ عالم سوز با من چه بی‌شرمی نمود آن ناخدا ترس چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس کله چون نارون پیشش نهادم به استغفار چون سرو ایستادم تبر بر نارون گستاخ میزد به دهره سرو بن را شاخ میزد نه زان سرما نوازش گرم گشتش نه دل زان سخت روئی نرم گشتش زبانش سر بسر تیر و تبر بود یکایک عذرش از جرمش بتر بود بلی تیزی نماید یار با یار نه تا این حد که باشد خار با خار ز تیزی نیز من دارم نشانی مرا در کالبد هم هست جانی اگر هاروت بابل شد جمالش و گر سر بابل هندوست خالش ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم فسون هر دو را بر یخ نوشتم غمش را کز شکیبائی فزونست من غمخواره می‌دانم که چونست سرشت طفل بد را دایه داند بد همسایه را همسایه داند مرا او دشمنی آمد نهانی نهفته کین و ظاهر مهربانی چه خواهش کان نکردم دوش با او نپذرفت و جدا شد هوش با او سخنهای خوش از هر رسم و راهی بگفتم سالی و نشنید ماهی شب آمد روشنائی هم نبخشید شکست و مومیائی هم نبخشید اگر چه وصل شیرین بی‌نمک نیست وزو شیرین‌تری زیر فلک نیست مرا پیوند او خواری نیرزد نمک خوردن جگرخواری نیرزد به زیر پای پیلان در شدن پست به از پیش خسیسان داشتن دست به آب اندر شدن غرفه چو ماهی از آن به کز وزغ زنهار خواهی به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار به از حاجت به نزد ناسزاوار همه کس در در آب پاک یابد کسی کو خاک جوید خاک یابد چرا در سنگ ریزه کان کنم کان چه بی‌روغن چراغی جان کنم جان چه باید ملک جان دادن به شوخی که بنشیند کلاغش بر کلوخی مرا چون من کسی باید به ناموس که باشد همسر طاوس طاوس نخستین خاک را بوسید شاپور پس آنگه زد بر آتش آب کافور کز این تندی نباید تیز بودن جوانمردیست عذرانگیز بودن ستیز عاشقان چون برق باشد میان ناز و وحشت فرق باشد اگر گرمست شیرین هست معذور که شیرینی به گرمی هست مشهور نه شیرین خود همه خرما دهانی ندارد لقمه بی‌استخوانی گرت سر گردد از صفرای شیرین ز سر بیرون مکن سودای شیرین مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت که چندان سر که در زیر شکر داشت چو شیرینی و ترشی هست در کار از این صفرا و سودا دست مگذار عجب ناید ز خوبان زود سیری چنانک از سگ سگی وز شیر شیری شبه با در بود عادت چنین است کلید گنج زرین آهنین است به جور از نیکوان نتوان بریدن بباید ناز معشوقان کشیدن همه خوبان چنین باشند بدخوی عروسی کی بود بیرنگ و بی‌بوی کدامین گل بود بی‌زحمت خار کدامین خط بود بی‌زخم پرگار ز خوبان توسنی رسم قدیمست چو مار آبی بود زخمش سلیمست رهائی خواهی از سیلاب اندوه قدم بر جای باید بود چون کوه گر از هر باد چون کاهی بلرزی اگر کوهی شوی کاهی نیرزی به ار کامت به ناکامی برآید که بوی عنبر از خامی برآید بر آن مه ترکتازی کرد نتوان که بر مه دست یازی کرد نتوان زنست آخر در اندر بند و مشتاب که از روزن فرود آید چو مهتاب مگر ماه و زن از یک فن در آیند که چون دربندی از روزن در آیند چه پنداری که او زین غصه دورست نه دورست او ولی دانم صبورست گر از کوه جفا سنگی در افتد ترا بر سایه او را بر سر افتد و گر خاری ز وحشت حاصل آید ترا بر دامن او را بر دل آید یک امشب ار صبوری کرد باید شب آبستن بود تا خود چه زاید ندارد جاودان طالع یکی خوی نماند آب دایم در یکی جوی همه ساله نباشد کامکاری گهی باشد عزیزی گاه خواری بهر نازی که بر دولت کند بخت نباید دولتی را داشتن سخت کجا پرگار گردش ساز گردد به گردش گاه اول باز گردد هر آن رایض که او توسن کند رام کند آهستگی با کره خام به صبرش عاقبت جائی رساند که بروی هر که را خواهد نشاند به صبر از بند گردد مرد رسته که صبر آمد کلید کار بسته گشاید بند چون دشوار گردد بخندد صبح چون شب تار گردد امیدم هست کاین سختی سرآید مراد شه بدین زودی برآید بدین وعده ملک را شاد می‌کرد خرابی را به رفق آباد می‌کرد ز دولت بر رخ شه خال میزد چو اختر می‌گذشت او فال میزد تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم باغ فردوس میارای که ما رندان را سر آن نیست که در دامن حور آویزیم ور به زندان عقوبت بری از دیده‌ی شوق ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب چون تو آمیخته‌ای با تو چه رنگ آمیزیم سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم گر آه کنم زبان بسوزد بگذر ز زبان جهان بسوزد زین سوز که در دلم فتادست می‌ترسم از آن که جان بسوزد این سوز که از زمین دل خاست بیم است که آسمان بسوزد این آتش تیز را که در جان است گر نام برم زبان بسوزد شد تیغ زبان من چنان گرم از سینه که تا میان بسوزد مغزم همه سوختست وامروز وقت است که استخوان بسوزد گر بر گویم غمی که دارم عالم همه جاودان بسوزد صد آه کنم که هر یکی زو دو کون به یک زمان بسوزد عطار مگر که خام افتاد شاید که ز ننگ آن بسوزد دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد برو به عالم صورت، شبیه ایشان باش بخر به جان گران مایه وصل جانان را وگرنه تا به ابد مستعد هجران باش به عمر اگر عملی غیر عشق کردستی کنون ز کرده‌ی بی حاصلت پشیمان باش مراد اهل دل از دیر و کعبه بیرون است برون ز دایره کافر و مسلمان باش غلام عالم ترکیب تا به کی باشی طلسم را بشکن شاه عالم جان باش به زیر بار طبیبان شهر نتوان رفت به درد خو کن و آسوده دل ز درمان باش نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش به دست خواجه دهند آستین دولت را تو خواه راضی از این داده، خواه نالان باش همای طالع اگر سایه بر سرت فکند پی سجود همایون سریر خاقان باش ستوده ناصردین شه کش آسمان گوید همیشه زینت اورنگ و زیب ایوان باش ستاره تا که بود بر ستاره فرمان ده زمانه تا که بود در زمانه سلطان باش فروغی ار به سخن نوبت شهی بزنی رهین منت شاهنشه سخن دان باش بنده‌ی یک دل منم بند قبای ترا چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار من ننشانم ز جان باد هوای ترا کاش رخ من بدی خاک کف پای تو بوسه مگر دادمی من کف پای ترا گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من بر سر و دیده نهم رایت رای ترا تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا بار نیامد دلم در شکن زلف تو گر نه به گردن کشم بار بلای ترا بنده سنایی ترا بندگی از جان کند گوی کلاه ترا بند قبای ترا ای مخادیم که از راه شرف برسر چرخ برین پای شماست الله ، الله ، چه رفیع الشأنید که فلک پایه‌ی ادنای شماست اطلس چرخ برین است بلند لیک کوتاه به بالای شماست شرط الطاف به جا آوردید لطف کردید، کرمهای شماست هر دلی کو به عشق مایل نیست حجره‌ی دیو خوان، که آن دل نیست زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق که ز گل عندلیب غافل نیست دل بی‌عشق چشم بی‌نور است خود بدین حاجت دلایل نیست بیدلان را جز آستانه‌ی عشق در ره کوی دوست منزل نیست هر که مجنون نشد درین سودا ای عراقی، بگو که: عاقل نیست ای زمان شهریاری روزگارت تا قیامت شهریاری باد کارت ای ترا پیروزی و شاهی مسلم باد ببر پیروزی و شاهی قرارت ای به جایی کاسمان منت پذیرد گر دهی جایش کجا اندر جوارت هرکجا رای تو شد راضی به کاری جنبش گردون طفیل اختیارست هر کجا عزم تو شد جنبان به فتحی بر سر ره نصرت اندر انتظارت خنده‌ی خنجر ز فتح بی‌قیاست ناله‌ی دریا ز بذل بی‌شمارت داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان شیر شادروان و شیر مرغزارت حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان حزم پنهان و نفاذ آشکارت دی و فردا را به هم پیش تو آرد بر در امروز امر کامکارت هر مرادی کاسمان در جیب دارد بازیابی گر بجویی در کنارت نقش مقدوری نیارد بست گردون جز به استصواب رای هوشیارت بر در کس عنکبوت جور هرگز کی تند تا عدل باشد یار غارت پرده‌ی شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده‌دارت باره‌ی در هم نیارد کرد گیتی ثابت ارکان‌تر ز حزم استوارت افعی پیچان نشد در صف هیجا تیز دندان‌تر ز رمح خصم خوارت از دل خارا نیامد هیچ آتش فتنه‌سوزی را چو تیغ آبدارت گنج را لاغر کند بذل سمینت ملک را فربه کند کلک نزارت کلک از دریا کمال خویش یابد داند این معنی دل دریا عیارت لازم دست چو دریای تو زان شد کلک آبستن به در شاهوارت تابش خورشید نتواند گرفتن کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت چاوش اوهام نتواند رسیدن تا کجا تا آخر صف روز بارت در درون پره افتد از برون نی شیرو و گاو آسمان روز شکارت شهریارا بخت یارت باد نی نی آنکه او یاری ندارد باد یارت روز هیجا کاسمان سیارگان را در تتق یابد ز گرد کارزارت رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت بر فلک دوزد به طنازی در آن دم حکم بدرابیلک گردون گذارت در عدد افزون نماید در عمل نی گاه کوشش ده سوار و صد سوارت هر سوار از لشکر دشمن دو گردد نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم گر جدا افتد ز عفو بردبارت سایه از قهر تو گر آگاه گردد بگسلد حایل ز خصم خاکسارت جمع گردد جزو جزوش بار دیگر کشته‌ای را کاید اندر زینهارت پشته چون هامون کند هامون چو پشته پویه و جولان ز رخش راهوارت بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی گر بدیدی در مصاف اسفندیارت خسروا اینگونه شعر از بنده یابی هم تو دانی ای سخندانی شعارت شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت گرچه از این بنده یادت می‌نیاید باد صد دیوان سخن زو یادگارت تا دوام روزگار از دور باشد دور دولت باد دایم روزگارت گشته هر امروزت از دی ملکت افزون باد چون امروز و دی امسال و پارت اصل ماتم تیغ هندی در یمینت اصل شادی جام باده بر یسارت ای قوی بازو به حفظ دولت و دین حرز بازو باد حفظ کردگارت بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود هان! راز دل خسته‌ی ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکن آن دل که به هر دو کون سر در ناورد اکنون که اسیر توست رسواش مکن خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن این وصل مرا به هجر تبدیل مکن خواهی که جدا شوی ز من بی‌سببی؟ خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن ای نفس خسیس، رو تباهی می‌کن تا جان خسته است روسیاهی می‌کن اکنون چو امید من فگندی بر خاک خاکت به سر است، هر چه خواهی می‌کن آخر بدمد صبح امید از شب من آخر نه به جایی برسد یارب من؟ یا در پایت فگند بینم سر خویش یا بر لب تو نهاده بینم لب من ای یاد تو آفت سکون دل من هجر و غم تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در فراقت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین در دامن درد خویش مردانه نشین ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن معشوق چو خانگی است در خانه نشین گر زانکه بود دل مجاهد با تو همرنگ شود فاسق و زاهد با تو تو از سر شهوتی که داری، برخیز تا بنشیند هزار شاهد با تو ای مایه‌ی اصل شادمانی غم تو خوشتر ز حیات جاودانی غم تو از حسن تو رازها به گوش دل من گوید به زبان بی‌زبانی غم تو ای زندگی تو و توانم همه تو جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی، از آنم همه من من نیست شدم در تو، از آنم همه تو آن کیست که بی‌جرم و گنه زیست؟ بگو بی‌جرم و گناه در جهان کیست؟ بگو من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من تو چیست؟ بگو در عشق تو بی‌تو چون توان زیست؟ بگو و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو دارم دلکی به تیغ هجران خسته از یار جدا و با غمش پیوسته آیا بود آنکه بار دیگر بینم با یار نشسته و ز غم وارسته؟ چندن که خم باده‌پرست است بده چندان که در توبه نبسته است بده تا این قفس جسم مرا طوطی عمر در هم نشکسته است و نجسته است بده دل در طلب دنیی دون هیچ منه بر دل غم او کم و فزون هیچ منه خواهی که به بارگاه شاهی برسی از کوی طلب پای برون هیچ منه آنم که توام ز خاک برداشته‌ای نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای کارم به مراد خود چو نگذاشته‌ای می‌رویم از آن‌سان که توام کاشته‌ای ای لطف تو دستگیر هر بی‌سر و پای احسان تو پایمرد هر شاه و گدای من لولیکم، گدای بی‌برگ و نوای لولی گدای را عطایی فرمای پیری بدر آمد ز خرابات فنای در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای گر می‌طلبی بقای جاوید مباش بی‌باده‌ی روشن اندرین تیره‌سرای عشقی نبود چو عشق لولی و گدای افگنده کلاه از سر و نعلین از پای پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای عیشی نبود چو عیش لولی و گدای او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای اندر ره عشق می‌دود بی‌سر و پای مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای نی بر سر کوی تو دلم یافته جای نی در حرم وصل نهاده جان پای سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ ای راه‌نما، مرا به خود راه‌نمای ای کاش! به سوی وصل راهی بودی یا در دلم از صبر سپاهی بودی ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم جز دوستی توام گناهی بودی با یار به بوستان شدم رهگذری کردم نظری سوی گل از بی‌صبری آمد بر من نگار و در گوشم گفت: رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟ نی کرده شبی بر سر کویت گذری نی بوی خوشت به من رسیده سحری نی یافته از تو اثری، یا خبری عمرم بگذشت بی‌تو، آخر نظری بردی دلم، ای ماهرخ بازاری زان در پی تو ناله کنم، یا زاری جان نیز به خدمت تو خواهم دادن تا بو که دل برده‌ی من باز آری چون در دلت آن بود که گیری یاری برگردی ازین دلشده بی‌آزاری چون روز وداع بود بایستی گفت تا سیر ترت دیده بدیدی، باری ای منزل دوست، خوش هوایی داری پیداست که بوی آشنایی داری خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم زیرا که نشان از کف پایی داری در عشق، اگر بسی ملامت ببری تا ظن نبری جان به قیامت ببری انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ از آتش غم چند روانم سوزی؟ وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ چون نیست مر از تو بجز غم روزی هر لحظه ز چهره آتشی افروزی تا جان من سوخته‌دل را سوزی چون دوست نداری تو بدآموزان را ای نیک، تو این بد ز که می‌آموزی؟ هم دل به دلستانت رساند روزی هم جان بر جانانت رساند روزی از دست مده دامن دردی که تو راست کین درد به درمانت رساند روزی آیا خبرت شود عیانم روزی؟ تا بر دل خود دمی نشانم روزی دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم در پای تو جان و دل فشانم روزی ای کرده به من غم تو بیداد بسی دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی جانا، چه زیان بود اگر سود کند از خوان سگان سر کویت مگسی؟ گر شهره شوی به شهر شرالناسی ور گوشه گرفته‌ای، تو در وسواسی به زان نبود، گر خضر و الیاسی کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟ چون خاک زمین اگر عناکش باشی وز باد هوای دهر ناخوش باشی زنهار! ز دست ناکسان آب حیات بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ تا در نظرش بهتر ازین زیستمی یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز در حسرت عمر رفته بگریستمی گر مونس و همدمی دمی یافتمی زو چاره و مرهمی همی یافتمی از آتش دل سوختمی سر تا پای از دیده اگر نمی نمی‌یافتمی گر من به صلاح خویش کوشان بدمی سالار همه کبودپوشان بدمی اکنون که اسیر و رند و می‌خوار شدم ای کاش! غلام می‌فروشان بدمی حال من خسته‌ی گدا می‌دانی وین درد دل مرا دوا می‌دانی با تو چه کنم قصه‌ی درد دل ریش؟ ناگفته چو جمله حال ما می‌دانی در عشق ببر از همه، گر بتوانی جانا طلب کسی مکن، تا دانی تا با دگرانت سر و کاری باشد با ما سر و کارت نبود، نادانی گفتم که: اگر چه آفت جان منی جان پیش کشم تو را، که جانان منی گفتا که: اگر بنده‌ی فرمان منی آن دگران مباش، چون زآن منی ای کرده غمت با دل من روی به روی زلف تو کند حال دلم موی به موی اندر طلبت چو لولیان می‌گردم دور از در تو، دربدر و کوی به کوی تو واقف اسرار من آنگاه شوی کز دیده و دل بنده‌ی آن ماه شوی روزیت اگر به روز من بنشاند از حالت شب‌های من آگاه شوی هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی از دولت آن زلف چو سنبل شنوی چون نغمه‌ی بلبل ز پی گل شنوی گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی ای لطف تو دستگیر هر رسوایی وی عفو تو پرده‌پوش هر خود رایی بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر جز درگه تو دگر ندارد جایی اهل دلی ز اهل روزگار نیابی انس طلب چون کنی که یار نیابی گر دگری ز اتفاق هم‌نفسی یافت چون تو بجوئی به اختیار نیابی خوش نفسی نیست بی‌گرانی کامروز نافه‌ی بی ثرب در تتار نیابی آینه‌ی خاک تیره کار چه بینی ز آینه‌ی تیره نور کار نیابی روز وفا آفتاب زرد گذشته است شب خوشی از لطف روزگار نیابی نقطه‌ی کاری کناره کن که زره را ساز جز از نقطه‌ی کنار نیابی بر سر بازار دهر خاک چه بیزی کخر ازین خاک جز غبار نیابی دهر همانا که خاکبیزتر از توست زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست کب کرم را در او گذار نیابی قاعده عمر زیر گنبد بی‌آب گنبد آب است کاستوار نیابی دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی ازین چرخ کاسه‌وار نیابی چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد کاسه‌ی یوزه است کش قرار نیابی کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه کاهی ازین دو به کشت‌زار نیابی خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان از نم جرعه امیدوار نیابی جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک بوئی از آن جرعه یادگار نیابی یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است کز ستم دهر زینهار نیابی گر از غم خلاصی طلب کردمی هم از نای و نوشی سبب کردمی مرا غم ندیم است خاص ارنه من چو عامان به نوعی طرب کردمی اگر غم طلاق از دلم بستدی نکاح بناب العنب کردمی گرم دست رفتی لگام ادب بر این ابلق روز و شب کردمی وگر کرده‌ی چرخ بشمردمی شمارش سوی دست چپ کردمی کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی بری‌خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی مگر فضل من ناقص است ارنه من بر او تکیه‌گاهی عجب کردمی ادب داشتم دولتم برنداشت ادب کاشکی کم طلب کردمی عصای کلیم ار به دستم بدی به چوبش ادب را ادب کردمی اگر در هنرها هنر دیدمی به خاقانی آن را نسب کردمی گر دیده یک اهل دیده بودی دل مژده پذیر دیده بودی جان حلقه به گوش گوش گشتی گر نام وفا شنیده بودی این قحط جهان کسی نبردی گر کشت وفا رسیده بودی کشتی حیات کم شکستی گر بحر غم آرمیده بودی می‌ترسد از آب دیده جانم ای کاش نه سگ گزیده بودی گر آهم خواستی فلک را چون صبح دوم دریده بودی ور چشم فلک به شفقت استی زو خون شفق چکیده بودی مرغ دلم زا زبان به رنج است ورنه ز قفس پریده بودی آویخته کی بدی ترازو گر زآنکه زبان بریده بودی خاقانی اگر نه اهل جستی دامن ز جهان کشیده بودی هرچند جهان چنو ندیده است او کاش جهان ندیده بودی با آن‌که تمامش آفریدند ای کاش نیافریده بودی اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی گر مرا یک اهل ماندی بر زمین آستین بر آسمان افشاندمی شاهدان را گر وفائی دیدمی زر و سر در پایشان افشاندمی گر وفا از رخ برافکندی نقاب بس نثارا کان زمان افشاندمی گر مرا دشمن ز من دادی خلاص بر سر دشمن روان افشاندمی بر سرم شمشیر اگر خون گریدی در سرشک خنده جان افشاندمی گر مقام نیست هستان دانمی هستی خود در میان افشاندمی جرعه‌ی جان از زکات هر صبوح بر سر سبوح خوان افشاندمی لعل تاج خسروان بربودمی بر سفال خمستان افشاندمی دل ندارم ورنه بر صید آمدی هر خدنگی کز کمان افشاندمی گرنه خاقانی مرا بند آمدی دست بر خاقان و خان افشاندمی گر به دل آزاد بودمی چه غمستی عقده‌ی سودا گشودمی چه غمستی غم همه ز آن است کشنای نیازم گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی گر به مشامی که بوی آز شنودم بوی قناعت نودمی چه غمستی تخم ادب کاشتم دریغ درودم گر بر دولت درودمی چه غمستی این که خرد را در ملوک نمودم گر در عزلت نمودمی چه غمستی بد گهران را ستودم از گهر طبع گر گهری را ستودمی چه غمستی سرمه‌ی عیسی که خاک چشم حواری است گر جهت خر نسودمی چه غمستی گر ز پی ساز کار در الف آز سین سلامت فزودمی چه غمستی لاف پلنگی زنم و گرنه چو گربه لقمه‌ی دونان ربودمی چه غمستی بخت غنود و به درد دل نغنودم گر به فراقت غنودمی چه غمستی گفتی خاقانیا به شاهد و می‌کوش گر من ازین دست بودمی چه غمستی ای چرخ لاجوردی بس بوالعجب نمائی کیینه‌ی خسان را زنگارها زدائی هر ساعتم به نوعی درد کهن فزائی چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی؟ بر سخته‌ی تمام تا چند بر گرائی دانسته‌ی عیارم تا چندم آزمائی؟ پیروزه‌وار یک دم بر یک صفت نپائی تا چند خس پذیری؟ آخر نه کهربائی خردم بسودی آخر در دور آسیائی بی‌خردگی رها کن خردم چو جو چه سائی چون صوفیان صورت در نیلگون وطائی لیک از صفت چو ایشان دور از صف صفائی الحق کثیف رایی گرچه لطیف جایی یکتا بر آن کسی کز طفلی بود دوتائی آن کز دهانه‌ی گاز خورد آب ناسزایی بر زر بخت آن کس بخشی تو کیمیائی از آفتاب دولت آن راست روشنایی کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نایی خاقانیا نمانده است آب هنر نمائی ای سوخته توانی کاین خام کم درائی گل بستان خرد لفظ دلارای منست بلبل باغ سخن منطق گویای منست منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست بلبل آوای گلستان فلک را همه شب گوش بر زمزمه‌ی نغمه و آوای منست پیش طبعم که ازو لل لالا خیزد نام لل نتوان برد که لالای منست سخنم زاده‌ی جانست و گهر زاده‌ی کان بلکه دریا خجل از طبع گهر زای منست الف قامتم ارزانکه بصورت نونست کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست سخنم سحر حلالست ولی گاه سخن خجلت بابلیان از ید بیضای منست گر چه در عالم خاکست مقامم لیکن برتر از چرخ برین منزل و ماوای منست چشمه‌ی آب حیاتی که خضر تشنه‌ی اوست کمترین قطره‌ئی از طبع چو دریای منست گر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند ترک مه روی فلک هندوی کرای منست دولت صدر جهان باد که از دولت او برتر از صدرنشینان جهان جای منست چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح قدح دیده‌ی من ساغر صهبای منست ای در درون جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان جوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر عطار اگرچه نعره‌ی عشق تو می‌زند هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر باز دوشم ز راه مهمانی به خرابی کشید و ویرانی داشت در پیش رویم آینه‌ای تا بدیدم درو به آسانی که جزو نیست هر چه می‌دانم که ازو خاست هر چه می‌دانی دو قدم راه بیش ، نیست ولی تو در اول قدم همی مانی هر چه هستیست در تو موجودست خویشتن را مگر نمی‌دانی؟ ای که روز و شبت همی خوانم گر چه هرگز مرا نمی‌خوانی زان شراب بقا بده جامی تا تن اوحدی شود فانی این جا شکری هست که چندین مگسانند یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند صد مشعله افروخته گردد به چراغی این نور تو داری و دگر مقتبسانند من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت چون صبح پدیدست که صادق نفسانند و آنان که به دیدار چنان میل ندارند سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند در طالع من نیست که نزدیک تو باشم می‌گویمت از دور دعا گر برسانند ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند که از عشق پری رخساره‌ای دیوانه خواهم شد شدم چون رشته‌ی‌ای از ضعف و دارم شادمانیها که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد به هر جا می‌رسم افسانه‌ی عشق تو می‌گویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد مگو وحشی کجا می‌باشد و منزل کجا دارد کجا باشم مقیم گوشه‌ی ویرانه خواهم شد بزرگمهر، به شیروان نوشت که خلق ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند چرا کنند کم از دسترنج مسکینان چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند جواب نامه‌ی مظلوم را، تو خویش فرست بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز هزار دفتر انصاف را سیاه کنند اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد دروغگو و بداندیش را گواه کنند بسمع شه نرسانند حاسدان قوی تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند بپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریک بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی بیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است صحیفه‌ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند چو شاه جور کند، خلق در امید نجات همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند هزار دزد، کمین کرده‌اند بر سر راه چنان مباش که بر موکب تو راه کنند مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش چنین معامله را بهر انتباه کنند تو، کیمیای بزرگی بجوی، بی‌خبران بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند چمن دل بردن آیین میکند باز جهان را لاله رنگین میکند باز نسیم خوش نفس با غنچه هر دم حدیث نافه‌ی چین میکند باز شکوفه هر زری کاورد بر دست نثار پای نسرین میکند باز گشاده چشم خواب آلود نرگس تماشای ریاحین میکند باز زمین از ابر احسان می‌پذیرد هوا را سبزه تحسین میکند باز عبید از دولت خسرو در این فصل بنای عیش شیرین میکند باز ای نقد تو را زکات نسیه بازآ ز خدا جزات نسیه آید ز خدا جزای خیرت در نقد بلا نجات نسیه پیش از تو جهات نقد بوده‌ست از شومی تو جهات نسیه این دولت تازه بی‌تو بادا ای طلعت تو بیان نسیه زیرا که به فال نحس هستت مرگ نقد و حیات نسیه بر تو همه چیز نسیه بادا الا نبود ممات نسیه چون جرم تو نقد و توبه نسیه‌ست دادت امشب برات نسیه چنین گفت دانشور روم و روس که چون رخت بست از جهان فیلقوس سکند برآمد به تخت بلند صلایی به بالغ‌دلان در فکند که: «ای واقفان از معاد و معاش! که هستیم با یکدگر خواجه‌تاش سفر کرد ازین ملک، شاه شما به هر نیک و بد نیکخواه شما نباشد شما را ز شاهی گزیر که باشد به فرمان او داروگیر ندارم ز کس پایه‌ی برتری، که باشد مرا وایه‌ی سروری بجویید از بهر خود مهتری! کرم‌پروری معدلت گستری!» سکندر چو شد زین حکایت خموش ز جان خموشان برآمد خروش که: «شاها! سر و سرور ما تویی! ز شاهان مه و مهتر ما تویی!» وز آن پس به بیعت گشادند دست به سر تاج، بر تخت شاهی نشست زبان را به تحسین مردم گشاد که:«نقد حیات از شما کم مباد! امیدم چنانست از کردگار کز آن گونه کز شاهی‌ام ساخت کار، ز الهام عدلم کند بهره‌مند نیفتد بجز عدل هیچ‌ام پسند!» بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را پس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما دل گشت چون دلداده‌ای جان شد ز کار افتاده‌ای تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما جان را چون آن می نوش شد از بی‌خودی بیهوش شد عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما نخواهم من طریق و راه طامات مرا می باید و مسکن خرابات گهی با می گسارم انده خویش گهی با جام باشم در مناجات گهی شطرنج بازم با حریفان گهی راوی شوم با شعر و ابیات گهی شه رخ شوم با عیش و راحت گهی از رنج گردم باز شهمات نخواهم جز می و میخانه و جام نه محنت باشد آنجا و نه آفات همیشه تا بوم در خمر و در قمر بیابم راحتی اندر مقامات چو طالب باشم اندر راه معشوق طلب کردن بود راه عبادات طریق عشق آن باشد که هرگز نیابد عاشق از معشوق حاجات چنین دانم طریق عاشقی را که نپذیرد به راه عشق طامات ز چیزی چون توان دادن نشانی که پیدا نیست اندر وی اشارات پیری عالم نگر و تنگیش تا نفریبی به جوان رنگیش بر کف این پیر که برنا وشست دسته گل مینگری واتشست چشمه سرابست فریبش مخور قبله صلیبست نمازش مبر زین همه گل بر سر خاری نه‌ای گر همه مستند تو باری نه‌ای چون ببری زانچه طمع کرده‌ای آن بری از خانه که آورده‌ای چون بنه در بحر قیامت برند بی درمان جان به سلامت برند خواه بنه مایه و خواهی به باز کانچه دهند از تو ستانند باز خانه داد و ستدست این جهان کاین بدهد حالی بستاند آن گرچه یکی کرم بریش گرست باز یکی کرم بریشم خورست شمع کن این زرد گل جعفری تا چو چراغ از گل خود برخوری تن بشکن نه دریی گو مباش زر بفکن شش سریی گو مباش پای کرم بر سر زر نه نه دست تات نخوانند چو گل زرپرست زر که بر او سکه مقصود نیست آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست دوستی زر چو به سان زرست در دم طاوس همان پیکرست سکه زر چون که به آهن برند پادشهان بیشتر آهنگرند ساخت ازو همت قارون کلاه از سر آن رخنه فروشد به چاه بار توشد تاش سر تست جای بارگیت شد چو نهی زیر پای دادن زر گر همه جان دادنست ناستدن بهتر از آن دادنست در ستدن حرص جهانت دهد در شدن آسایش جانت دهد آنکه ستانی و بیفشانیش بهتر از آن نیست که نستانیش زر چو نهی روغن صفرا گرست چونبخوری میوه صفرا برست زر که ز مشرق به در افشانده‌اند بیخبران مغربیش خوانده‌اند مغرب و آن قوم سخا دشمنند مشرق و اهلش به سخا روشنند هرچه دهد مشرقی صبح بام مغربی شام ستاند به وام والی جان همه کانها زرست نایب دست همه مرغان پرست آن زر رومی که به سنگ دمشق راست برآید به ترازوی عشق گرچه فروزنده و زیبنده است خاک برو کن که فریبنده است کیست که این دزد کلاهش نبرد وافت این غول ز راهش نبرد بنایی را که باشد حسن بانی نهد اول پیش بر مهربانی به یک روزش رساند تا بجایی که گردد چون فلک عالی بنایی چو وقت آید که بر مسند نهد گام شراب عیش باید ریخت در جام کشد یک خشت از بنیاد سستش کند ویرانتر از روز نخستش بنای حسن را سست است بنیاد اساس عشق یارب بی‌خلل باد گذشته سال‌ها از عصر شیرین همان برجاست نام قصر شیرین اساسی کاینچنین آباد مانده‌ست ز محکم کاری فرهاد مانده‌ست چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت که چون شیرین به هامون بارگی تاخت فضایی دید و خوش آب و هوایی برای کار او فرمود جایی نه بادش را غباری بود بر روی نه آبش را گلی آلوده در جوی بساطش را هوایی رغبت انگیز طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز طلب فرمود خاصان هنر سنج در افشان شد ز یاقوت گهر سنج که می‌خواهم دو استاد و چه استاد دو استاد هنرورز و هنرزاد همه کار بزرگان ساز داده به دولتخانه‌ها در برگشاده به دست و کار ایشان میمنت یار بدیشان میمنت همدست و همکار نخستین پر هنر صنعت نمایی که از دست آیدش عالی بنایی شماری رفته با صنعت شناسش برون ز انگشت رد طرح اساسش همه طرحش به وضع هندسی راست فزونی نیزش اندر هر کم و کاست ولی باید که شیرین کار باشد به شیرینیش حسنی یار باشد دگر آهن تنی فولاد جانی که بربندد مشقت را میانی بود از سخت جانی سنگ فرسای به پرکاری سبک دست و سبک پای به ذوق خود کند این سخت کوشی بود مستغنی از صنعت فروشی قیاسی از اساس کارشان کرد به قدر کار زر در بارشان کرد به قطع ره درنگ از یاد بردند گرو ز آتش، سبق از باد بردند گزیدند از هنرمندان نامی دو استاد هنرمند گرامی به کار خویش هر یک سد هنرمند به هر انگشت هر یک سد هنر بند یکی از خشت و گل معجز نمایی خورنق پیش او بی قدر جایی عجب پاکیزه دست و سخت استاد خودش چست و بنایش سخت بنیاد اگربام فلک کردی گل اندود سرانگشتش نگردیدی گل آلود بنایی بر سر آب ار نهادی اساسش تا قیامت ایستادی به اعجاز هنر بر یک کف دست هزاران سقف بر یک پایه می‌بست در آن کاری که با فکرش گرو بود چنان دستش به صنعت تیز رو بود که تا در ذهن می‌زد فکر پر کار به خارج خشت آخر بود در کار دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ قوی بازو قوی گردن، قوی پشت به فریاد آهن و فولادش از مشت سر پا گر زدی بر سنگ خاره چو تیشه کردی آنرا پاره پاره سبک کردی چو دست تیشه فرسای تراشیدی مگس را شهد از پای اگر گشتی گران بر تیشه‌اش دست به باد دست کوهی ساختی پست هنرمندی که گاه خورده کاری چو دادی تیشه را پیکر نگاری پریدی پشه گر پیشش به تعجیل نمودی بر پرش سد پیکر پیل بر آن صنعتگران دانش اندیش برون دادند زینسان قصه‌ی خویش که زیر پرده ما را حکمرانی‌ست که چون پرویز او را همعنانی‌ست به ارمن سکه‌ی شاهی به نامش ولی از ماه تا ماهی غلامش همایون پیکری تاووس تمثال بسی باز سپید او را به دنبال ز خور در پیش روی نور پاشش بگردد راه مه از دور باشش جهان در قبضه‌ی تسخیر دارد بسا شاهان که در زنجیر دارد در آن مجلس که با احسان فتد کار کسی باید که آنجا زر کند بار به میلی چند از این آب وهوا دور بهشتی هست در وی جلوه‌ی حور خوش افتاده‌ستش آنجا عیش رانی فروچیده بساط شادمانی هوس دارد یکی قصر دل افروز به بی‌مثلان صنعت صنعت‌آموز ز خاره پایه‌اش را زیر پایی ز استادان در او کار آزمایی ازین صنعت نگارانی که دیدیم به این صنعت شما را بر گزیدیم ندارد دیگری این خط پرگار شما را رنجه باید شد در این کار ای ساقی باده معانی درده تو شراب ارغوانی زان باده پیر تلخ پاسخ بفزای حلاوت جوانی در بزم سرای شاه جانان نظاره شاهدان جانی جان‌ها بینی چو روز روشن از لذت عشرت شبانی بینی که جهان به حیرت آید در حلقه خلق آن جهانی مه را ز فلک فروفرستد در مجلسشان به ارمغانی و آن زهره نوای خوش برآورد کو مطرب کیست آسمانی این‌ها به همند و ما به خلوت با دلبر خوب پرمعانی رخ بر رخ ما نهاد آن شه و آن باقی را تو خود بدانی آن شاه کیست شمس تبریز آن خسرو ملک بی‌نشانی یا نسیم خوش بهار وزید یا صبا نافه‌ی تتار دمید یا سحر باد بوی جان آورد یا سر زلف یار در جنبید این همه شادی و نشاط و طرب در سر خشک مغز ما گردید هین! که گلزار من روان بشکفت هان که صبح دم سعادتم بدمید دل من از طرب دمی می‌جست ناگهی بر سر مراد رسید دست در گردن نشاط آورد پای در دامن سرور کشید نفس جان‌فزای خوش نفسی دل ما را ز لطف جان بخشید در راحت سرای می‌کفتم سعد دینم به دست داد کلید سعد چرخ ولا، فرشته صفت که چنو سعد کس به چرخ ندید اول او را عنایت ازلی بر بسی صوفیان قدس گزید بر فلک آستین زهد افشاند دل او رغبت از جهان در چید پیش چشم ضمیر حق‌بینش در جهان هر چه ناپدید پدید به جهان گوهری گرانمایه این چنین بنده‌ای گران نخرید دل من کان جهان معنی دید صحبتش بر همه جهان بگزید ناچشیده شراب مست شدم بسکه از لفظش آب لطف چکید خاطرم چون نداشت گوهر فضل هم از آن نظم گوهری دزدید خواست بر نظم او نثار کند آن گهر، لیک عقل نپسندید گفت جان را نثار باید کرد بر آن عقد خوش، نه مروارید جان نکردم نثار و معذورم زانکه جان هم بدان نمی‌ارزید و آن دعا آنچنان نهان گفتم که بجز سمع حق کسی نشنید دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن به ذره‌ای نظر افکند آفتاب جهان چه صبح چهره نماینده‌ی هزار امید که مشکل است بیانش به صدهزار زبان چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان گزیده نسخه‌ی لطف‌اله لطف الله که هست آینه‌ی صنع صانع دیان محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد زری که سایل او را بریزد از دمان یگانه صانع خیاط خانه‌ی تقدیر بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان نهد به سجده‌ی او هفت عضو خود به زمین به آسمان اگر ازشان او دهند نشان چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست حرام در نظر عقل روزه‌ی رمضان به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش ز بیضه‌های عصافیر شد عقاب پران رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر هزار زه شنود گوش گوشه‌های کمان چنان که خاک شناسد خراش تیشه‌ی تیز سخای دست ودلش بحر می‌شناسد و کان زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین زهی ز عظم تو شرمنده‌ی وسعت امکان ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را تبارک‌الله از الطاف خالق منان جوان کننده دوران پیر ساخت تو را هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان به خال چهره‌ی زنگی اگر نظر فکنی شود ز مردمی انسان دیده‌ی انسان زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان جهان مدار از بس که شرمسار تو را به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران بزرگوارا از بس به زیر بار توام ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را هزار سال بود ملک عمرت آبادان منم کهن بلدی در کمال ویرانی تو گنج عالم ویران یگانه ایران حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران غلام بی به دلت محتشم که از افلاس کنون تخلص او مفلسی است در دیوان چو درد فاقه‌اش اکثر دواپذیر شده علاج مابقی از حکمت تو هست آسان همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان امیدوار چنانم که دولت ابدی ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان ز اول روز که مخموری مستان باشد شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم این چنین عادت خورشیدپرستان باشد تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد تو رضای دل او جو اگرت دل باید دل او چون طلبد آنک گران جان باشد ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد به ایران فرستم فرستاده‌یی جهاندیده و پاک و آزاده‌یی به لهراسپ گویم که نیم جهان تو داری به آرام و گنج مهان اگر باژ بفرستی از مرز خویش ببینی سرمایه‌ی ارز خویش بریشان سپاهی فرستم ز روم که از نعل پیدا نبینند بوم چنین داد پاسخ که این رای تست زمانه بزیر کف پای تست یکی نامور بود قالوس نام خردمند و با دانش و رای و کام بخواند آن خردمند را نامدار کز ایدر برو تا در شهریار بگویش که گر باژ ایران دهی به فرمان گرایی و گردن نهی به ایران بماند بتو تاج و تخت جهاندار باشی و پیروزبخت وگرنه مرا با سپاهی گران هم از روم وز دشت نیزه‌وران نگه کن که برخیزد از دشت غو فرخ‌زاد پیروزشان پیش رو همه بومتان پاک ویران کنم ز ایران به شمشیر بیران کنم فرستاده آمد به کردار باد سرش پر خرد بد دلش پر ز داد چو آمد به نزدیک شاه بزرگ بدید آن در و بارگاه بزرگ چو آگاهی آمد به سالار بار خرامان بیامد بر شهریار که پیر جهاندیده‌یی بر درست همانا فرستاده‌ی قیصرست سوارست با او بسی نامدار همی راه جوید بر شهریار چو بشنید بنشست بر تخت عاج بسر بر نهاد آن دل افروز تاج بزرگان ایران همه پیش تخت نشستند شادان دل و نیکبخت بفرمود تا پرده برداشتند فرستاده را شاد بگذاشتند چو آمد به نزدیک تختش فراز بر او آفرین کرد و بردش نماز پیام گرانمایه قیصر بداد چنان چون بباید به آیین و داد غمی شد ز گفتار او شهریار برآشفت با گردش روزگار گرانمایه جایی بیاراستند فرستاده را شاد بنشاستند فرستاد زربفت گستردنی ز پوشیدنی و هم از خوردنی بران گونه بنواخت او را به بزم تو گفتی که نشنید پیغام رزم شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت تو گفتی که با درد و غم بود جفت چو خورشید بر تخت زرین نشست شب تیره رخسار خود را ببست بفرمود تا رفت پیشش زریر سخن گفت هرگونه با شاه دیر به شگبیر قالوس شد بار خواه ورا راه دادند نزدیک شاه ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند بدو گفت لهراسپ کای پر خرد مبادا که جان جز خرد پرورد بپرسم ترا راست پاسخ‌گزار اگر بخردی کام کژی مخار نبود این هنرها به روم اندرون بدی قیصر از پیش شاهان زبون کنون او بهر کشوری باژخواه فرستاد و بر ماه بنهاد گاه چو الیاس را کو به مرز خزر گوی بود با فر و پرخاشخر بگیرد ببندد همی با سپاه بدین باژخواهش که بنمود راه فرستاده گفت ای سخنگوی شاه به مرز خزر من شدم باژخواه به پیغمبری رنج بردم بسی نپرسید زین باره هرگز کسی ولیکن مرا شاه زان‌سان نواخت که گردن به کژی نباید فراخت سواری به نزدیک او آمدست که از بیشه‌ها شیر گیرد به دست به مردان بخندد همی روز رزم هم از جامه‌ی می به هنگام بزم به بزم و به رزم و به روز شکار جهان‌بین ندیدست چون او سوار بدو داد پرمایه‌تر دخترش که بودی گرامی‌تر از افسرش نشانی شدست او به روم اندرون چو نر اژدها شد به چنگش زبون یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت که قیصر نیارست زان سو گذشت بیفگند و دندان او را بکند وزو کشور روم شد بی‌گزند بدو گفت لهراسپ کای راست‌گوی کرا ماند این مرد پرخاشجوی چنین داد پاسخ که باری نخست به چهره زریرست گویی درست به بالا و دیدار و فرهنگ و رای زریر دلیرست گویی بجای چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر بران مرد رومی بگسترد مهر فراوان ورا برده و بدره داد ز درگاه برگشت پیروز و شاد بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی که من با سپاه آمدم جنگجوی چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین برو پر نبید یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان و ریچال گرد اندرش خور جادوان بد چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید فرود آمد از باره زین برگرفت به غرم و بنان اندر آمد شگفت نشست از بر چشمه فرخنده‌پی یکی جام زر دید پر کرده می ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانه‌ی سور یافت تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است به گوش زن جادو آمد سرود همان ناله‌ی رستم و زخم رود بیاراست رخ را بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی تهمتن به یزدان نیایش گرفت ابر آفرینها فزایش گرفت که در دشت مازندران یافت خوان می و جام، با میگسار جوان ندانست کاو جادوی ریمنست نهفته به رنگ اندر اهریمنست یکی طاس می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر روانش گمان نیایش نداشت زبانش توان ستایش نداشت سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون درو بنگرید بینداخت از باد خم کمند سر جادو آورد ناگه ببند بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی بدان‌گونه کت هست بنمای روی یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد چوخراد بر زین به خسرو رسید بگفت آن کجا کرد و دید و شنید دل شاه پرویز ازان شاد شد کزان بد گهر دشمن آزاد شد به درویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش وکم بهر پادشاهی و خودکامه‌یی نوشتند بر پهلوی نامه‌یی که دارای دارنده یزدان چه کرد ز دشمن چگونه برآورد گرد به قیصر یکی نامه بنوشت شاه چناچون بود درخور پیشگاه به یک هفته مجلس بیاراستند بهر بر زنی رود و می‌خواستند به آتشکده هم فرستاد چیز بران موبدان خلعت افگند نیز بخراد برزین چنین گفت شاه که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه دهانش پر از گوهر شاهوار بیاگند و دینار چون صد هزار همی‌ریخت گنجور در پای اوی برین گونه تا تنگ شد جای اوی بدو گفت هرکس که پیچد ز راه شود روز روشن برو بر سیاه چو بهرام باشد به دشت نبرد کزو ترک پیرش برآورد گرد همه موبدان خواندند آفرین که بی تو مبیناد کهتر زمین چو بهرام باد آنک با مهر تو نخواهد که رخشان بود چهر تو بود شاهی بود او را بنده‌ای مرده عقلی بود و شهوت‌زنده‌ای خرده‌های خدمتش بگذاشتی بد سگالیدی نکو پنداشتی گفت شاهنشه جرااش کم کنید ور بجنگد نامش از خط بر زنید عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا کم دید شد تند و حرون عقل بودی گرد خود کردی طواف تا بدیدی جرم خود گشتی معاف چون خری پابسته تندد از خری هر دو پایش بسته گردد بر سری پس بگوید خر که یک بندم بست خود مدان کان دو ز فعل آن خسست بدایت غم عشاق را نهایت نیست نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست سخن بگوی که پیش لب شکر بارت حدیث شکر شیرین بجز حکایت نیست بسی شکایتم از فرقت تو در جانست وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست گرم بتیغ جفا می‌کشی حیات منست چرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیست چنین شنیده‌ام از راویان آیت عشق که در قرائت دلدادگان روایت نیست کدام رند خرابات دیده‌ئی کو را هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست مباش منکر احوال عاشقان خواجو که قطع بادیه‌ی عشق بی هدایت نیست ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده شهره نگارم ز تو عیش و قرارم ز تو جان بهارم ز تو رسم خزانم مده جان چو تویی بی‌شکی پیش تو جان جانکی باش مرا ای یکی هر دو جهانم مده پردگی و فاش تو آفت او باش تو جان رهی باش تو جان و روانم مده دوش بدادی مرا از کف خود باده را چون که چنینم درآ جز که چنانم مده غیر شرابی چو زر ای صنم سیمبر هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده نیست شدم در چمن قفل بر آن در بزن هر کی بپرسد ز من هیچ نشانم مده شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده‌ام بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم بی‌همگان خوشترم با همگانم مده خسرو تبریزیان شمس حق روحیان پر شده از تو دهان زخم زبانم مده بی تو زمانی سر زمانه ندارم بلکه سر عمر جاودانه ندارم چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت چشم دو دارم ولی یگانه ندارم مرغ توام بال و پر بریخته از عشق در قفسی مانده آب و دانه ندارم عشق تو بحری است من چو قطره‌ی آبم طاقت آن بحر بی کرانه ندارم مرغ شگرفی و من ضعیف ستم‌کش در خور تو هیچ آشیانه ندارم زهره ندارم که در وصل تو جویم بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم رو که به یک بازیم که غمزه‌ی تو کرد مات چنان گشته‌ام که خانه ندارم گر به بهانه مرا همی بکشی تو چو تو کشی راضیم بهانه ندارم ناوک هجر تو را به جز دل عطار در همه آفاق یک نشانه ندارم گفت فرعونش ورق درحکم ماست دفتر و دیوان حکم این دم مراست مر مرا بخریده‌اند اهل جهان از همه عاقلتری تو ای فلان موسیا خود را خریدی هین برو خویشتن کم بین به خود غره مشو جمع آرم ساحران دهر را تا که جهل تو نمایم شهر را این نخواهد شد بروزی و دو روز مهلتم ده تا چهل روز تموز من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟ غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم ای نافه‌ی چینی ز سر زلف تو بویی ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی از باده‌ی وصل تو روا نیست که دارد هر کس قدحی در کف و ما کشته‌ی بویی من شیشه‌ی خود بر سر کوی تو شکستم کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی یک روز برون آی، که هستند بسی خلق در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟ صاحب روی خوب و زلف دراز نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز آنکه زلفش به بردن دل خلق دام سازد، کجا شود دمساز؟ خفته در خواب خوش کجا داند؟ که شب ما چه تیره بود و دراز! آتش دل، که من بپوشیدم فاش کرد آب دیده‌ی غماز دل سوزان اگر چه صبر کند اشک ریزان به خلق گوید راز هر که او گفت: دل به خوبان ده گفته باشد که: دل به چاه انداز چه دل نازنین بدین ره رفت که ازیشان یکی نیامد باز؟ ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟ شمع داند حدیث گرم و گداز صنما، قبله‌ی منی به درست دلبرا، عاشق توام به نیاز زان ما شو، که درد دل باشد هجر تنها و وصل با انباز زاغ ما در چمن شود، مشنو که: برآید ز بلبلی آواز نیست جز آتش دل محمود گذر باد بر وجود ایاز گر تو محراب هر کسی باشی ما به جای دگر بریم نماز ناتوان توایم و می‌دانی ساعتی، گر توان، بما پرداز دولتی چند روزه باشد حسن تو بدین حسن چند روزه مناز دل ما را به وصل خود خوش کن اوحدی را به لطف خود بنواز مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم ننشینم به رهش بر سر کویش نروم هست خوش مصلحتی لیک دریغا کو تاب که یک امروز به نظاره‌ی رویش نروم آرزو نام یکی سلسله جنبانم هست خود به خود من به شکن گیری مویش نروم سد صلا می‌زند آن چشم و به این جرأت شوق بر در وصل ز اندیشه‌ی خویش نروم گر توان خواند فسونی که در آیند به دل هرگز از پیش دل عربده جویش نروم ساقی ما ز می خاص به بزم آورده است نیست معلوم که از دست سبویش نروم وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر در سر حسرت رخسار نکویش نروم ای صورت زیبا که به سیرت ملکستی بر روی زمین غیرت ماه فلکستی یارب چه سواری تو که بر غارت دلها سرگرم ز هر گوشه پی تاز و تکستی ای کاش ببینند جراحات درونم تا خلق بدانند که کان نمکستی عشق آمده عقل از پی بیچاره‌گیش رفت وین نیست یقین تو که در عین شکستی ای شیخ که منعم کنی از جنت کویش زین نکته توان یافت که اهل درکستی ای عشق جهان سوز درآ از در اغیار تا یار بداند که چه مجرب محکستی نازم سرت ای شمع فروزان فروغی زیرا که در این بزم الف‌وار یکستی محمد کایت نورست رویش سواد روشن و اللیل، مویش گرامی نازنین حضرت پاک کزو نازند هم انجم هم افلاک چو نور پاکش اول مشعل افروخت مه و خورشید شمع خویش از آن سوخت هم از معشوق و عاشق نیست تمییز محب صانع و محبوب او نیز به قلب عرش گشته مسند آر ای به عرش قلب رایت کرده بر پای بشر دری دریای وجودش جهان یک قطره از باران جودش زهی امی، نظر بر لوح بازش قلم سر گشته در سودای رازش حریم الله ز محمودی مقامش ید الله دستگاه احترامش گهی همخوان مسکینان به قوتی گهی مهمان بغار عنکبوتی به عون امت مسکین و محتاج شفاعت را به بالا کرده معراج مهره‌ای از جان ربودم بی‌دهان و بی‌دهان گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم هستم اکنون در میان و در میان و در میان گر تو گویی کو درستی کو درستی کو گواه در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه رنگ رویم بس نشان و بس نشان و بس نشان نک نشان لاله رویی لاله رویی لاله‌ای بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران جز صلاح الدین نداند این سخن را این سخن من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حق گزاران یاد باد گر چه صد رود است در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا بپذیر تحفه‌ی من، که عظیم تنگ دستم خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟ به مذن محلت خبری فرست امشب که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی! مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟ اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟ که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟ دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم آن را که به لطف سر بخاری از عقل و معامله برآری از یک نظرت قیامتی خاست یا رب تو در آن نظر چه داری از لعل تو دل دری بدزدید دزد است از آنش می‌فشاری بفشار به غم تو دزد خود را غم نیست چو هم تو غمگساری بفشار که رخت ممنان را پنهان کرده است از عیاری یا من نعش العبید فضلا من کل مواقع العثار بالفضل اعاد ما فقدنا بعد الحولان و التواری فجرت من الهوا عیونا فی مرج قلوبنا جواری تخضر بمائها غصون فی الروح لذیذه الثمار یا من غصب القلوب جهرا ثم اکرمهن فی السرار دی رفت و پریر رفت و امروز جان منتظر است تا چه آری هر روز ز تو وظیفه دارد این باز هزار گون شکاری برگیر کلاه از سر باز تا پر بزند در این صحاری زان پیش که می‌دهد مرا دوست آن لطف نمود و بردباری که مست شدم ز باده ماندم اندر بر لطف و حق گزاری آید از باغ لطف و سبزی آید ز بهار هم بهاری ای باد بهار عشق و سودا بر خسته دلان چه سازگاری اسکت و افتح جناح عشق حان الجولان فی المطار خاموش که غیر حرف و آواز بی صد لغت دگر سواری ای از نظرت مست شده اسم و مسما ای یوسف جان گشته ز لب‌های شکرخا ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا هم دایه جان‌هایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم گویید خسیسان که محالست و علالا خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما برخیز بخیلانه در خانه فروبند کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست این نور خداییست تبارک و تعالی هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر اول غم و سودا و به آخر ید بیضا هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا تا شید برآرد وی و آید به سر کوی فریاد برآرد که تمنیت تمنا نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا ای درین کارگه هوش‌ربای روز و شب چشم نه و گوش‌گشای! نه به چشم تو ز دیدن اثری نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری، چند گاهی ره آگاهان گیر! ترک همراهی بیراهان گیر! پرده از چشم جهان بین کن باز! بنگر پیش و پس و شیب و فراز! بین که این دایره‌ی گردان چیست! دور او گرد تو جاویدان چیست! بر سرت چتر مرصع که فراشت! بر وی این نقش ملمع که نگاشت! مهر را نورده روز که کرد! ماه را شمع شب‌افروز که کرد! کیست میزان نه دکان سپهر! کفه سازنده‌ی آن از مه و مهر! عین ممکن به براهین خرد نتواند که شود هست به خود چون ز هستی‌ش نباشد اثری، چون به هستی رسد از وی دگری؟ ذات نایافته از هستی، بخش چون تواند که بود هستی‌بخش؟ نقش، بی‌خامه‌ی نقاش که دید؟ نغمه، بی‌زخمه‌ی مطرب که شنید؟ ناید از ممکن تنها چون کار حاجت افتاد به واجب ناچار او به خود هست و جهان هست بدو نیست دان هر چه نپیوست بدو! جنبش از وی رسد این سلسله را روی در وی بود این قافله را همه را جنبش و آرام ازوست همه را دانه ازو دام ازوست او برد تشنگی تشنه، نه آب او دهد شادی مستان، نه شراب غنچه در باغ نخندد بی او میوه بر شاخ نبندد بی او از همه ساده کن آیینه‌ی خویش! وز همه پاک بشو سینه‌ی خویش! تا شود گنج بقا سینه‌ی تو غرق نور ازل آیینه‌ی تو طی شو وادی برهان و قیاس تو بمانی و دل دوست‌شناس دوست آنجا که بود جلوه‌نمای حجت عقل بود تفرقه‌زای چون نماید به تو این دولت روی، رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی! زآنکه از گوهر عرفان خالی به بود کیسه‌ی استدلالی ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست ماننده خزانی هر روز سردتر در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست هرگز خزان بهار شود این مجو محال حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت شرمت کجا شدست تو را هیچ روی نیست عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی عاشق چو گنج‌ها و تو را یک تسوی نیست از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست اول بدان که عشق نه اول نه آخرست هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست گر طالب خری تو در این آخرجهان خر می‌طلب مسیح از این سوی جوی نیست یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست با خر میا به میدان زیرا که خرسوار از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر دانند کاین زهی ز گدایان کوی نیست آن عشق می‌فروش قیامت همی‌کند زان باده‌ای که درخور خم و سبوی نیست زان می زبان بیابد آن کس که الکنست زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست بردار صراحیی ز خمار بربند به روی خرقه زنار با دردکشان دردپیشه بنشین و دمی مباش هشیار یا پیش هوا به سجده درشو یا بند هوا ز پای بردار تا چند نهان کنی به تلبیس این دین مزورت ز اغیار تا کی ز مذبذبین بوی تو یک لحظه نخفته و نه بیدار گر زن صفتی به کوی سر نه ور مرد رهی درآی در کار سر در نه و هرچه بایدت کن گه کعبه مجوی و گاه خمار چون سیر شدی ز هرزه کاری آنگاه به دین درآی یکبار گه آیی و گاه بازگردی این نیست نشان مرد دین‌دار چیزی که صلاح تو در آن است بنیوش که با تو گفت عطار دیگر آن حلقه و آن دانه‌ی در در گوشت که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟ پای بر گردن گردون نهم از روی شرف گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی دم نیارد که زند پیش لب خاموشت شهر پر شور شد از پسته‌ی شکر پاشت دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت باز می‌ترسم از آن خوی ملامت کوشت سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست هیچ شک نیست که: بی‌زر نرود در گوشت نان و حلوا چیست؟ قیل و قال تو وین زبان پردازی بی‌حال تو گوش بگشا، لب فرو بند از مقال هفته هفته، ماه ماه و سال سال صمت عادت کن که از یک گفتنک می‌شود تاراج، این تخت الحنک ای خوش آنکو رفت در حصن سکوت بسته دل در یاد «حی لایموت» رو نشین خاموش، چندان ای فلان که فراموشت شود، نطق و بیان خامشی باشد، نشان اهل حال گر بجنبانند لب، گردند لال چند با این ناکسان بی‌فروغ باده پیمایی، دروغ اندر دروغ وارهان خود را از این همصحبتان جمله مهتابند و دین تو، کتان صحبت نیکانت ارنبود نصیب باری از همصحبتان بد شکیب هرکه چون من به کفرش ایمانست از همه خلق او مسلمانست روی ایمان ندیده‌ای به خدا گر به ایمان خویشت ایمانست ای پسر مذهب قلندر گیر که درو دین و کفر یکسانست خویشتن بر طریق ایشان بند که طریقت طریق ایشانست دست ازین توبه و صلاح بدار کاندرین راه کافری آنست راه تسلیم رو که عالم حکم دام مرغان و مرغ بریانست ملک تسلیم چون مسلم گشت بهتر از ملک سلیمانست مردم صومعه مسلمان نیست گر همه بوذرست و سلمانست ساقیا در ده آن میی که ازو آفت عقل و راحت جانست حاکی رنگ روی معشوقست راوی بوی زلف جانانست مجلس از بوی او سمن‌زارست خانه با رنگ او گلستانست از لطافت هوای رنگینست وز صفا آفتاب تابانست در قدح همچو عقل و جان در تن آشکارست اگرچه پنهانست توبه‌ی خویش و آن من بشکن کین نه توبه است زور و بهتانست یک زمانم ز خویشتن برهان کز وجودم ز خود پشیمانست چند گویی که می نخواهم خورد که ز دشمن دلم هراسانست می خور و مست خسب و ایمن باش مجلس خاص خاص سلطانست خدایا توئی بنده را دستگیر بود بنده را از خدا ناگزیر توئی خالق بوده و بودنی ببخشای بر خاک بخشودنی به بخشایش خویش یاریم ده ز غوغای خود رستگاریم ده تو را خواهم از هر مرادی که هست که آید به تو هر مرادی به دست دلی را که از خود نکردی گمش نه از چرخ ترسد نه از انجمش چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک چو هست آسمان بر زمین ریز خاک جهانی چنین خوب و خرم سرشت حوالت چرا شد بقا بر بهشت از این خوبتر بود نباشد دگر چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر در آن روضه خوب کن جای ما ببر نقش ناخوبی از رای ما نه من چاره خویش دانم نه کس تو دانی چنان کن که دانی و بس طلبکار تو هر کسی بر امید یکی در سیاه و یکی در سپید بدان تا زباغ تو یابد بری تضرع کنان هر کسی بر دری نبینم من آن زهره در خویشتن که گویم تو را این و آن ده به من کنم حاجت از هر کسی جستجوی چویابم تو بخشنده باشی نه اوی تو مستغنی از هر چه در راه توست نیاز همه سوی درگاه توست سروش مرا دیو مردم مکن سر رشته از راه خود گم مکن چو بر آشنائی گشادی درم مکن خاک بیگانگی برسرم به چشم من از خود فروغی رسان که یابم فراغی ز چشم کسان چو پروانه شب چراغ توام چنان دان که مرغی ز باغ توام مبین گرچه خردم من زیردست بزرگم کن آخر بزرگیت هست من آن ذره در خردم از دیده دور که نیروی تو بر من افکند نور به نیروی تو چون پدید آمدم در گنجها را کلید آمدم بسر بردم اول بساط سخن دگر ره کنم تازه درج کهن به اول سخن دادیم دستگاه به آخر قدم نیز بنمای راه صفائی ده این خاک تاریک را که به بیند این راه باریک را برانم کزین ره بدین تنگنای به خشنودی تو زنم دست وپای حفاظت چنان باد در کار من که خشنود گردی ز گفتار من چو از راه خشنودی آیم برت نپیچم سر از قول پیغمبرت چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟ سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی نگاه کن که بدین حرف‌ها چگونه خبر به جان زید رساند زبان عمرو همی وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران خرد گوای من است اندر این قوی دعوی سخن زجمله‌ی حیوان به ما رسید، چنانک ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود به دست بیند قصاب لاغر از فربی به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی به پیش توست ولیکن خط فریشتگان همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت به خط خویش الف را مگر بجهد از بی خط فریشتگان را همی بخواهی خواند چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری به چشم قول خدای از جهان او بشنو که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم به راه چشم شنوده است گفته‌ی دنیی به راه چشم شنود از درخت قول خدای که «من خدای جهانم» به طور بر موسی سخن نگوید جز با زبان و کام شکر نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی به نزد شکر رازی است کز جهان آن را شکر همی نکند جز به سوی کام انهی روا بود که نیابد ز خلق راز خدای مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری شنود قول الهی و کار کرد بران جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک به جهد روح‌نما را همی دهند اجری زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی همیت گوید هریک که کار خویش بکن اگرت چشم درست است درنگر باری خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟ چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی تو را سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان برافگنی به خرافات خندناک جحی سخن به منزلت مرکب است جان تو را برو توانی رفتن به سوی شهر هدی در هدی بگشاید مگر کلید سخن همو گشاید درهای آفت و بلوی گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی زبان به کام در افعی است مرد نادان را حذرت باید کردن همی از آن افعی سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا سخن رساند هشیار را به عهد و لوی مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی به اسپ و جامه‌ی نیکو چرا شدی مشغول؟ سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی وگر همه به مثل جان و دل همی به کری که کیمیای سعادت در این جهان سخن است بزرجمهر چنین گفته بود با کسری دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی رها شد از شکم ماهی و شب و دریا به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود وگرچه روی و ریا را همی کند آری دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن بر از معانی شعری به روشنی شعری پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند باری نبود آگه زین سو که می‌رساند ای کاش آگهستی زان سو که می‌ستاند خاک از نثار جان‌ها تابان شده چو کان‌ها کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌ای جهاند تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه کان بیشه جان ما را پنهان چه می‌چراند این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد شیری که خویش ما را از خویش می‌رهاند آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند امروز که من عاشق و دیوانه و مستم کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم ای لعبت ساقی بده آن باده‌ی باقی تا باده پرستی کنم و خود نپرستم با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر برخاستم از بند خود و خوش بنشستم گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت کای همنفسان عیب مگیرید که مستم رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی باز آی که از دست تو برخاک نشستم چون حلقه‌ی گیسوی تو از هم بگشودم از کفر سر زلف تو زنار ببستم در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت با این همه از چنبر زلف تو نجستم تا در عقب پیر خرابات نرفتم از درد سر و محنت خواجو بنرستم این بدان ماند که خرگوشی بگفت من رسول ماهم و با ماه جفت کز رمه‌ی پیلان بر آن چشمه‌ی زلال جمله نخجیران بدند اندر وبال جمله محروم و ز خوف از چشمه دور حیله‌ای کردند چون کم بود زور از سر که بانگ زد خرگوش زال سوی پیلان در شب غره‌ی هلال که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل تا درون چشمه یابی این دلیل شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست بر رسولان بند و زجر و خشم نیست ماه می‌گوید که ای پیلان روید چشمه آن ماست زین یکسو شوید ورنه منتان کور گردانم ستم گفتم از گردن برون انداختم ترک این چشمه بگویید و روید تا ز زخم تیغ مه آمن شوید نک نشان آنست کاندر چشمه ماه مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل تا درون چشمه یابی زین دلیل چونک هفت و هشت از مه بگذرید شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب پیل باور کرد از وی آن خطاب چون درون چشمه مه کرد اضطراب مانه زان پیلان گولیم ای گروه که اضطراب ماه آردمان شکوه انبیا گفتند آوه پند جان سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان هر چه کنی تو کرده من دان هر چه کند تن کرده بود جان چشم منی تو گوش منی تو این دو بگفتم باقی می‌دان گر به جهان آن گنج نبودی بهر چه بودی خانه ویران گنج طلب کن ای پدر من دست بجنبان دست بجنبان بوی خوش او رهبر ما شد تا گل و ریحان تا گل و ریحان ذره به ذره مشتریندت گوهر خود را هین مده ارزان موش درآید گربه درآید گر بگشایی تو سر انبان عشق چو باشد کم نشود جان دور مبادا سایه جانان باقی این را هم تو بگویی ای مه مه رو زهره تابان آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش کی می‌رسی به حلقه‌ی رندان پاکباز تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند الا دلی که بستیش از تار موی خویش گیرد سپهر چشمه‌ی خورشید را به گل گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب تا بنگری در آینه روی نکوی خویش من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد گر در محبت تو نبرم گلوی خویش امشب فروغی آن مه بیدار بخت را در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او ماه من خورشید بین در سایه‌ی بغطاق او خان اردوی فلک را کافتابش می‌نهند بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او ار چه در تابست زلفش کاین تطاول می‌کند گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او چون بتم آیاق برلب می‌نهد همچون قدح جن بلب می‌آیدم از حسرت آیاق او هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او در بغلتاق مرصع دوش چون مه می‌گذشت او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او رفت سرما و بهار آمد چون طاووسی به سوی سبزه برون آمد هر محبوسی هر زمان نوحه کند فاخته، چون نوحه‌گری هر زمان کبک همی‌تازد، چون جاسوسی بر سر سرو زند پرده‌ی عشاق، تذرو ورشان نای زند، بر سر هر مغروسی بر زند نارو، بر سرو سهی «سرو سهی» بر زند بلبل بر تارک گل قالوسی دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر باز چون دسته‌ی سوسن دم هر طاووسی به سحرگاهان، ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی رعد، پنداری طبال همی طبل زند بر در بوالحسن بن علی بن موسی آن رئیس رسای عرب و آن عجم که همی‌ماند بر تخت چو کیکاووسی خدای جل جلاله ز من چنین داند که هرکه نام خداوند بر زبان راند چو از دریچه‌ی گوش اندر آیدم به دماغ دلم به دست نیاز از دماغ بستاند حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند یکی ز جمله‌ی هر دو گروه نتواند که پیش خدمت او از دو پای بنشیند چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند زهی بنای عقیدت که روزگار ازو به منجنیق اجل خاک هم نریزاند مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا برات عمر به توقیع او همی راند خصایصی که هوای تراست در اقبال خرد درو به تحیر همی فرو ماند به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این که روزگار مرا بنده‌ی تو می‌خواند کجا بماند که اقبال تو به دست قبول طرایف سخنم را همی نگرداند چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو عنان مدت من چرخ برنگرداند به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل قضا به زور تمامم ز زین بجنباند مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است که هر کرا بود از مردمانش گرداند نه در مناصب اقران حسد بیازارد نه در صدور بزرگان طمع برنجاند فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید که این که دادت و جز راستیت نرهاند چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت تواند ار همه آب حیات باراند به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند عنان به ابلق ایام ده که رایض او سعادتیست که در موکب تو می‌راند غبار موکب میمونت از بسیط زمین سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند ز بهر تکیه‌ی او گرنه عزم فسخ کند سپهر گوشه‌ی مسند ز ماه بفشاند تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت ز بام گیتی تقدیر بد همی راند جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند زمانه مهره‌ی تشویر بازچید چو دید که فتنه با تو همی بازد و همی ماند تو در زمانه بسی از زمانه افزونی اگر زمانه نداند خدای می‌داند همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریه‌ی ابر دهان غنچه‌ی گل را صبا بخنداند لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد که خصم را به سزا خنده‌ی تو گریاند تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدم طبع من مستغنی از در ثمین شد «عید مولود امیر الممنین شد عالم بالا و پایین عنبرین شد از برای مژده‌ی این عید حیدر جبرییل از آسمان اندر زمین شد پنج عنصر حیدر کرار دارد قدرت حق زان که با خاکش عجین شد ذوالفقار کج چنین گوید به عالم راست از دست خدا شرع مبین شد ناظم خرگاه اسرافیل باشد حاجب درگاه جبریل امین شد» دست حق از پرده گردید آشکارا تا علی دستش برون از آستین شد تا عجایبها کند ظاهر ز باطن در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد تا قدم زد در جهان آفرینش آفرین بر جانش از جان آفرین شد عقد آب و خاک را بر بست محکم خرگه افلاک را حبل المتین شد آفتاب از طلعت او شد منور آسمان از خرمنوی خوشه‌چین شد هم به صورت قبله‌ی ارباب معنی هم به معنی کعبه‌ی اهل یقین شد هم ملایک را به هر جا کرد یاری هم خلایق را به هر حالت معین شد هم عدویش وارد قعر جهنم هم محبش داخل خلد برین شد بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت آتش نمرود باغ یاسمین شد در شب معراج ذات عرش سیرش با احد بود و به احمد هم نشین شد کس علی را جز خدا نشناخت آری قابل این نکته خیرالمرسلین شد کی تواند عقل بشناسد کسی را کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد پیش بود از اول و آخر از آن رو پیشوای اولین و آخرین شد تا فروغی رکن دین گردید بر پا ظل یزدان ناصر ارکان دین شد نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک یافت فراغت ز رنج وز غم درمان پری تربیت آن پری چشم بشر باز کرد یافته دیو و ملک گوهر جان زان پری ما و منی پاک رفت ماء منی خشک شد گشت پری آدمی هم شد انسان پری دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان شاد ز عشق رخش شادتر از جان پری آخر گل و خار را بدیدی روز و شب تار را بدیدی بس نقش و نگار درشکستی تا نقش و نگار را بدیدی از عالم خاک برگذشتی و آن گرد و غبار را بدیدی می‌خند چو گل در این گلستان کان جان بهار را بدیدی بی کار شدی ز کار عالم چون حاصل کار را بدیدی چون باده ساقی اندرآمیز چون رنج خمار را بدیدی مرا گر چون تو دلداری نباشد هزاران درد دل باری نباشد چو تو یا کم ز تو یاری توان جست چه باشد گر ستمکاری نباشد مرا گویی که در بستان این راه گلی بی‌زحمت خاری نباشد بود با گرد ران گردن ولیکن به هرجو سنگ خرواری نباشد اگرچه پیش یاران گویم از شرم کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر ستمکاری دل‌آزاری نباشد چگونه دست یابد بر تو آن‌کس کش اندر کیسه دیناری نباشد چو اندر هیچ کاری پاسخ من ز گفتار تو خود آری نباشد اگر فارغ بود سنگین دل تو ز بخت من عجب کاری نباشد ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان‌ها تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی از دی این فراق شد حاصل او همه هبا زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان کی برسد بهار تو تا بنماییش نما بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو کز تنکی ز دیده‌ها رفت تن تو در خفا گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد هر خون دل که خوردم از دیده‌ام روان شد سنبل ز بوی زلفت بی صبر و بی سکون شد نرگس به یاد چشمت رنجور و ناتوان شد در وصف تار مویت یک مو بیان نکردم با آن که در تکلم هر موی من زبان شد از لعل پر فسونت گویا شدیم، آری گر سامری تو باشی گوساله می‌توان شد پای طلب کشیدم از کعبه و کلیسا روزی که سجده‌گاهم آن خاک آستان شد دیدی که زاهد شهر در کوی شاهد ما دی لاف سلطنت زد، امروز پاسبان شد در دور چشم ساقی بخت جوان کسی راست کز فیض جام باقی پیرانه‌سر جوان شد فرش طرب بگستر چون باد نوبهاری فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد از دولت گدایی کردیم پادشاهی هر کس که بندگی کرد آخر خدایگان شد در گلشن محبت منعم ز ناله کم کن خاموش کی نشیند مرغی که نغمه‌خوان شد گفتی ز گریه یک دم فارغ نشین فروغی برهم نمی‌توان زد چشمی که خون فشان شد ببین ای هفت ساله قره‌العین مقام خویشتن در قاب قوسین منت پروردم و روزی خدا داد نه بر تو نام من نام خدا باد درین دور هلالی شاد می‌خند که خندیدیم ماهم روزکی چند چو بدر انجمن گردد هلاکت بر افروزند انجم را جمالت قلم درکش به حرفی کان هوائیست علم برکش به علمی کان خدائیست به ناموسی که گوید عقل نامی زهی فرزانه فرزند نظامی از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد چون قصه‌ی اندوه فراق تو نویسم گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد فرستاده‌ی سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آشفته از داوری دو فرزند من کز دو دوش جهان برینسان گشادند بر من زبان گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام نباید ز گیتی ترا یار کس بی‌آزاری و راستی یار بس نگه کرد پس ایرج نامور برآن مهربان پاک فرخ پدر چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن‌روان به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار دل کینه ورشان بدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید ولیکن چو جانی شود بی‌بها نهد پر خرد در دم اژدها چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست بود سفیهی به سفاهت علم ساخته محکم به جهالت قدم داشت یکی لاشه خبر پشت ریش بر تن او زخم ز اندازه بیش بوی بد زخم تن آن خمار باعث قی کردن مردار خوار شل به یکی دست وبه یک پای لنگ کور شده بسکه زده سر به سنگ کرد رسن بر سر و بردش کشان داد به دلال سر ریسمان گفت که از دست عنان داده‌ام همچو خر اندر وحل افتاده‌ام زین وحل از لطف برآور مرا بازخر از خواری این خر مرا مرد فروشنده زبان باز کرد در صفت خر سخن آغاز کرد کاین خر صرصر تک آهو نهاد گوی برون برده ز میدان باد گر بنهی بر زبرش بار فیل پیل صفت بگذرد از رود نیل دست و دو پایش که ستون تنند چار ستونند که از آهنند کره خر شیره نینداخته با همه اسبان به گرو باخته صاحب خر این سخنان چون شنفت رفت و به دلال خر آهسته گفت کاینهمه تعریف تو گر هست راست هست حماری که مرا مدعاست داشتم این طور حماری مراد شکر که بی‌رنج طلب دست داد گفت فروشنده که ای غلتبان چند از این درد سر رایگان لاشه‌ی خود را نشناسی که چیست رو که برین عقل بباید گریست ای ز دل مور دلت تنگتر حرص تو از کوه گران سنگتر گر فکند حرص تو بر کوه دست در کمر کوه درآرد شکست مور نه‌ای ، این کمر آز چیست گور نه‌ای ، این دهن باز چیست گور که خاکش به دهان ریختند لقمه طلب بود از آن ریختند آنکه نشد حرص و طمع دور از او به که خورد لقمه لب گور از او تن که تواش پرورش از جان دهی پرورش لقمه‌ی موران دهی دیده کز او مور شود طعمه خوار چند به هر خوان نهیش کاسه وار به که چنان دیده نمکدان شود کاو ز طمع کاسه‌ی هر خوان شود نان سر خوان لیمان مخور زهر خور و سبزی هر خوان مخور گرده‌ی گرمی که دهد مبخلت داغ جگر سوز نهد بر دلت آب بقا باد بر او ناگوار کز پی نان است سگ داغدار باش چو آهوی ختا پوست پوش برگ گیا میکن ازین دشت نوش آهوی چین گشته چنین خوش نفس زانکه خورد برگ گیاهی و بس مس که ز اکسیر طلا می‌شود از اثر برگ گیا می‌شود چند نشینی به سر خوان آز گر نبود نان به گیاهی بساز لب بدران حرص دهن باز را میل بکش چشم بد آز را ای به غم آب و علف پای بند چون سگ نفست نرساند گزند پیش سگ آهو نکند جان تلف تا شکمش نیست پر آب و علف آهو اگر میل گیا می‌کند در بدنش مشک ختا می‌کند در ره این معده که بادا خراب فضله‌ی مردار شود مشک ناب آه از این معده‌ی آتش نشان شعله فروزنده آتش فشان جاذبه‌ی او نفس اژدر است هاضمه‌ی او دم آهنگر است آتش این هاضمه گیتی فروز شعله فروزنده و آفاق سوز بس بودت دافعه آموزگار کاو نکند فضله‌ی کس اختیار فضله‌ی مردار که دنیایی است داشتن آن نه ز دانایی است چند به این فضله شوی پای بند چون جعلش گرد کنی تا بچند بگذر از آلودگی روزگار دست از این فضله بشو زینهار مایل سیم و زر عالم مباش داغ دل از حسرت درهم مباش باش در ایوان کرم صف نشین ریز چو همیان درم از آستین از درمی چند که بودیش نیست پیش خردمند وجودیش نیست چیست ترا ای همه تن حرص وآز همچو خم زر دهن از خنده باز با همه کس نخوت و زردار چیست این همه عجب از دو سه دینار چیست کبر و دماغش نه به جای خود است گر درمش هست برای خود است مخزن جمشید و فریدون کجاست گنج فرو رفته قارون کجاست جمله در این خاک فرو رفته‌اند با کفنی زیر زمین خفته اند آنکه فرستاد به این کشورت خلق نکرد از پی جمع زرت گر ز من و تست غرض جمع زر کوه ز ما و تو بود سخت‌تر گر چه درم مونس دلخواه تست دشمن جانی‌ست که همراه تست آنکه در اول به سرای سپنج زیر گل و خاک نهان کرده گنج کرده اشارت که بر هوشیار گنج عدویی‌ست به خاکش سپار زر نه متاعیست بلایی‌ست زر الحذر ای زر طلبان الحذر چو دشت از گیا گشت چون پرنیان ببستند گردان توران میان سپاهی بیامد ز ترکان و چین هم از گرزداران خاور زمین که آن را میان و کرانه نبود همان بخت نوذر جوانه نبود چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسید سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند به راه دهستان نهادند روی سپهدارشان قارن رزم‌جوی شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی چو لشکر به پیش دهستان رسید تو گفتی که خورشید شد ناپدید سراپرده‌ی نوذر شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار خود اندر دهستان نیاراست جنگ برین بر نیامد زمانی درنگ که افراسیاب اندر ایران زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین شماساس و دیگر خزروان گرد ز لشکر سواران بدیشان سپرد ز جنگ آوران مرد چون سی هزار برفتند شایسته‌ی کارزار سوی زابلستان نهادند روی ز کینه به دستان نهادند روی خبر شد که سام نریمان بمرد همی دخمه سازد ورا زال گرد ازان سخت شادان شد افراسیاب بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب بیامد چو پیش دهستان رسید برابر سراپرده‌ای برکشید سپه را که دانست کردن شمار برو چارصد بار بشمر هزار بجوشید گفتی همه ریگ و شخ بیابان سراسر چو مور و ملخ ابا شاه نوذر صد و چل هزار همانا که بودند جنگی سوار به لشکر نگه کرد افراسیاب هیونی برافگند هنگام خواب یکی نامه بنوشت سوی پشنگ که جستیم نیکی و آمد به چنگ همه لشکر نوذر ار بشکریم شکارند و در زیر پی بسپریم دگر سام رفت از در شهریار همانا نیاید بدین کارزار ستودان همی سازدش زال زر ندارد همی جنگ را پای و پر مرا بیم ازو بد به ایران زمین چو او شد ز ایران بجوییم کین همانا شماساس در نیمروز نشستست با تاج گیتی فروز به هنگام هر کار جستن نکوست زدن رای با مرد هشیار و دوست چو کاهل شود مرد هنگام کار ازان پس نیابد چنان روزگار هیون تکاور برآورد پر بشد نزد سالار خورشید فر چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت برآمد آیت مستنجد از صحیفه‌ی حال چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال چو در چهار در ملک شد به چهار جهت مثال نور فرستاد آفتاب مثال که آفتاب چو کرد از هوا صحیفه‌ی سیم مثال نور نویسد بر او قلم تمثال ببین مثال خلافت به دست نور الدین که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد که صرع‌دار بوند اختران به گاه زوال خجسته نائب صدر الخلافه عون الدین که از شمایلش آبستن است باد شمال چو پیک خواجه به دار الخلافه باز رسد سلام بنده رساند به آستان جلال دریغ ننگ مجال است و بر نمی‌تابد که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال مال کم راحت است و افزون رنج لاجرم مال می نخواهد عقل همچو می کاندکش فزاید روح لیک بسیار او بکاهد عقل گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل در هیچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل خاقانی از این راه دو رنگی به کران باش یا عاقل عاقل زی، یا غافل غافل غصه‌ی دل گفت خاقانی که از ابناء جنس کس نماند و من به ناجنسان چنین وامانده‌ام رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده‌ام دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌ام همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده‌ام خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من زانگه که کعبه‌وار در این سبز پرده‌ام گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیده‌ام ورچه ز هر که خصم بد آسیب خورده‌ام در کار هیچ دوست منافق نبوده‌ام بر مرگ هیچ خصم شماتت نکرده‌ام دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر گله گر کنم ز خویت بجز اینقدر نباشد که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر همه رنگ حیله بینم پس پرده‌ی فریبت برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما فرمای خدمتی که برآید ز دست ما برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما سعدی نگفتمت که به سرو بلند او مشکل توان رسید به بالای پست ما صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ی بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ی تا ذوق حرف تلخ تو حسرت کشم کند ایذای من به نامه و پیغام کرده‌ی از غایت مضایقه در گفت و گو مرا راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ی در غین مهر این که مرا کشته‌ای نهان تقلید مهربانی ایام کرده‌ی ترسم دمار از من بی‌ته برآورد مرد آزمایی که تو در جام کرده‌ی چشم تلافی ز تو دارم که پیش خلق روی مرا به شبهه شبه فام کرده‌ی از قتل محتشم همه احرام بسته‌اند در دفع وی ز بس که تو ابرام کرده‌ی در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده چون آینه است عالم نقش کمال عشق است ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا دست عطاش دایم در گردنم قلاده چون دقوقی آن قیامت را بدید رحم او جوشید و اشک او دوید گفت یا رب منگر اندر فعلشان دستشان گیر ای شه نیکو نشان خوش سلامتشان به ساحل با زبر ای رسیده دست تو در بحر و بر ای کریم و ای رحیم سرمدی در گذار از بدسگالان این بدی ای بداده رایگان صد چشم و گوش بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش پیش از استحقاق بخشیده عطا دیده از ما جمله کفران و خطا ای عظیم از ما گناهان عظیم تو توانی عفو کردن در حریم ما ز آز و حرص خود را سوختیم وین دعا را هم ز تو آموختیم حرمت آن که دعا آموختی در چنین ظلمت چراغ افروختی همچنین می‌رفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا بی خود از وی می بر آمد بر سما آن دعای بی خودان خود دیگرست آن دعا زو نیست گفت داورست آن دعا حق می‌کند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست واسطه‌ی مخلوق نه اندر میان بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان بندگان حق رحیم و بردبار خوی حق دارند در اصلاح کار مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران در مقام سخت و در روز گران هین بجو این قوم را ای مبتلا هین غنیمت دارشان پیش از بلا رست کشتی از دم آن پهلوان واهل کشتی را بجهد خود گمان که مگر بازوی ایشان در حذر بر هدف انداخت تیری از هنر پا رهاند روبهان را در شکار و آن زدم دانند روباهان غرار عشقها با دم خود بازند کین می‌رهاند جان ما را در کمین روبها پا را نگه دار از کلوخ پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ ما چو روباهان و پای ما کرام می‌رهاندمان ز صدگون انتقام حیله‌ی باریک ما چون دم ماست عشقها بازیم با دم چپ و راست دم بجنبانیم ز استدلال و مکر تا که حیران ماند از ما زید و بکر طالب حیرانی خلقان شدیم دست طمع اندر الوهیت زدیم تا بافسون مالک دلها شویم این نمی‌بینیم ما کاندر گویم در گوی و در چهی ای قلتبان دست وا دار از سبال دیگران چون به بستانی رسی زیبا و خوش بعد از آن دامان خلقان گیر و کش ای مقیم حبس چار و پنج و شش نغز جایی دیگران را هم بکش ای چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر چون ندادت بندگی دوست دست میل شاهی از کجاات خاستست در هوای آنک گویندت زهی بسته‌ای در گردن جانت زهی روبها این دم حیلت را بهل وقف کن دل بر خداوندان دل در پناه شیر کم ناید کباب روبها تو سوی جیفه کم شتاب تو دلا منظور حق آنگه شوی که چو جزوی سوی کل خود روی حق همی‌گوید نظرمان در دلست نیست بر صورت که آن آب و گلست تو همی‌گویی مرا دل نیز هست دل فراز عرش باشد نه به پست در گل تیره یقین هم آب هست لیک زان آبت نشاید آب‌دست زانک گر آبست مغلوب گلست پس دل خود را مگو کین هم دلست آن دلی کز آسمانها برترست آن دل ابدال یا پیغامبرست پاک گشته آن ز گل صافی شده در فزونی آمده وافی شده ترک گل کرده سوی بحر آمده رسته از زندان گل بحری شده آب ما محبوس گل ماندست هین بحر رحمت جذب کن ما را ز طین بحر گوید من ترا در خود کشم لیک می‌لافی که من آب خوشم لاف تو محروم می‌دارد ترا ترک آن پنداشت کن در من درآ آب گل خواهد که در دریا رود گل گرفته پای آب و می‌کشد گر رهاند پای خود از دست گل گل بماند خشک و او شد مستقل آن کشیدن چیست از گل آب را جذب تو نقل و شراب ناب را همچنین هر شهوتی اندر جهان خواه مال و خواه جاه و خواه نان هر یکی زینها ترا مستی کند چون نیابی آن خمارت می‌زند این خمار غم دلیل آن شدست که بدان مفقود مستی‌ات بدست جز به اندازه‌ی ضرورت زین مگیر تا نگردد غالب و بر تو امیر سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم حاجت غیری ندارم واصلم آنچنانک آب در گل سر کشد که منم آب و چرا جویم مدد دل تو این آلوده را پنداشتی لاجرم دل ز اهل دل برداشتی خود روا داری که آن دل باشد این کو بود در عشق شیر و انگبین لطف شیر و انگبین عکس دلست هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست پس بود دل جوهر و عالم عرض سایه‌ی دل چون بود دل را غرض آن دلی کو عاشق مالست و جاه یا زبون این گل و آب سیاه یا خیالاتی که در ظلمات او می‌پرستدشان برای گفت و گو دل نباشد غیر آن دریای نور دل نظرگاه خدا وانگاه کور نه دل اندر صد هزاران خاص و عام در یکی باشد کدامست آن کدام ریزه‌ی دل را بهل دل را بجو تا شود آن ریزه چون کوهی ازو دل محیطست اندرین خطه‌ی وجود زر همی‌افشاند از احسان و جود از سلام حق سلامیها نثار می‌کند بر اهل عالم اختیار هر که را دامن درستست و معد آن نثار دل بر آنکس می‌رسد دامن تو آن نیازست و حضور هین منه در دامن آن سنگ فجور تا ندرد دامنت زان سنگها تا بدانی نقد را از رنگها سنگ پر کردی تو دامن از جهان هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان از خیال سیم و زر چون زر نبود دامن صدقت درید و غم فزود کی نماید کودکان را سنگ سنگ تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ پیر عقل آمد نه آن موی سپید مو نمی‌گنجد درین بخت و امید از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم گویم نچنانم که دگربار بسوزم بیم است که از آه دل سوخته هر شب نه پرده‌ی افلاک به یکبار بسوزم زان با من دلسوخته اندک به نسازی تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم دانی که ز تر دامنی و خامی خود من چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم ترسم که اگر سوخته خواهند من خام در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم تا چند تنم پرده‌ی پندار به خود بر وقت است که این پرده‌ی پندار بسوزم ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم تا خرقه براندزم و زنار بسوزم آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم بوی جگر سوخته خواهی ز دم من در سوختگی تا که چو عطار بسوزم تا یکی یاری ز یاران رسول در دلش انکار آمد زان نکول که چنین پیران با شیب و وقار می‌کندشان این پیمبر شرمسار کو کرم کو سترپوشی کو حیا صد هزاران عیب پوشند انبیا باز در دل زود استغفار کرد تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد شومی یاری اصحاب نفاق کرد ممن را چو ایشان زشت و عاق باز می‌زارید کای علام سر مر مرا مگذار بر کفران مصر دل به دستم نیست همچون دید چشم ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم اندرین اندیشه خوابش در ربود مسجد ایشانش پر سرگین نمود سنگهاش اندر حدث جای تباه می‌دمید از سنگها دود سیاه دود در حلقش شد و حلقش بخست از نهیب دود تلخ از خواب جست در زمان در رو فتاد و می‌گریست کای خدا اینها نشان منکریست خلم بهتر از چنین حلم ای خدا که کند از نور ایمانم جدا گر بکاوی کوشش اهل مجاز تو بتو گنده بود همچون پیاز هر یکی از یکدگر بی مغزتر صادقان را یک ز دیگر نغزتر صد کمر آن قوم بسته بر قبا بهر هدم مسجد اهل قبا همچو آن اصحاب فیل اندر حبش کعبه‌ای کردند حق آتش زدش قصد کعبه ساختند از انتقام حالشان چون شد فرو خوان از کلام مر سیه‌رویان دین را خود جهاز نیست الا حیلت و مکر و ستیز هر صحابی دید زان مسجد عیان واقعه تا شد یقینشان سر آن واقعات ار باز گویم یک بیک پس یقین گردد صفا بر اهل شک لیک می‌ترسم ز کشف رازشان نازنینانند و زیبد نازشان شرع بی تقلید می‌پذرفته‌اند بی محک آن نقد را بگرفته‌اند حکمت قرآن چو ضاله‌ی ممنست هر کسی در ضاله‌ی خود موقنست مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی به غیر تو نمی‌باید تویی آنک همی‌بایی در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی شب گر به جای شمع نشینی میان جمع پروانه‌ی وجود مرا شعله‌ور کنی آگه شوی ز خاک ریاضت‌کشان عشق گر در بلای هجر شبی را سحر کنی گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی بویت اگر به مجمع روحانیان رسد آن جمع را ز موی خود آشفته‌تر کنی مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی فرصت نمی‌دهند که جان را سپر کنی گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی جهان بی عشق سامانی ندارد فلک بی میل دورانی ندارد نه مردم شد کسی کز عشق پاکست که مردم عشق و باقی آب و خاکست چراغ جمله عالم عقل و دینست تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست اگر چه عاشقی خود بت پرستیست همه مستی شمر چون ترک هستیست به عشق ار بت پرستی دینت پاکست وگر طاعت کنی بی عشق خاکست نی کم زان زن هندو در نیکوی که خود را زنده سوزد بر سر شوی تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست خراش سوزنی بنمای در پوست تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد نداری شرم از این ایمان بی درد چو قمری را دهی بی جفت پرواز ز بستان در قفس رغبت کند باز کبوتر در هوای یار چالاک فرو افتد ز ابر تیره بر خاک ترا گر پای در سنگی براید چو بی‌دردی ز دردت جان براید فدای عشق شو گر خود مجازیست که دولت را درو پوشیده رازیست حقیقت در مجاز اینک پدید است که فتح آن خزینه زین کلید است کرم را شکر گوی زندگی باش نمک را حق گذار بندگی باش درت را قفل بر درویش کن سست توانگر خود نه محتاج در تست دهان مفلسان شیرین کن از قند که بر حلوا کند منعم شکر خند چو پیلان باش پیشانی گشاده نه چون موران گره در سینه داده کسی کز وام شیرین شد شمارش همیشه تلخ باشد روزگارش چو گردد ابر دولت بر تو در بار فروتن باش همچون شاخ پر بار به هستی به که خدمتگار باشی که خود در نیستی ناچار باشی تواضع کن ولیکن با کم از خویش که با بیش از خودی لابد کنی بیش بهر کاری که باشد تا توانی خدا را یاد کن دیگر تو دانی دردی است مرا به دل دوایم بکنید گرد سر آن شوخ فدایم بکنید دیوانه‌ام و روی به صحرا دارم زنجیر بیارید و به پایم بکنید دیدی که نسیم نوبهاری بوزید ما را ز بهار ما نسیمی نرسید دردا که چو گل پرده‌ی خلوت بدرید آن گل‌رخ ما پرده نشینی بگزید کس همچو من غریب بی‌یار مباد بیچاره و عاجز و گرفتار مباد درد هجران مرا به جان آورده هر جا که طبیب نیست بیمار مباد دریاب که دل برفت و تن هم بنماند وان سایه که بد نشان من هم بنماند من در غم تو نماندم این خود سخن است کاینجا که منم جای سخن هم بنماند آن تن که حساب وصل می‌راند نماند و آن جان که کتاب صبر می‌خواند نماند گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند هرچند که از خسان جهان سیر آمد روشن جانی از آسمان زیر آمد خاقانی از این جنس در این دور مجوی بر ره منشین که کاروان دیر آمد جانان شد و دل به دست هجرانم داد هجر آمد و تب‌های فراوانم داد تب این همه تب‌خال پی آنم داد تا بر لب یار بوسه نتوانم داد تا عشق به پروانه درآموخته‌اند زو در دل شمع آتش افروخته‌اند پروانه و شمع این هنر آموخته‌اند کز روی موافقت بهم سوخته‌اند در راه تو گوشم از خبر باز افتاد در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم از پای درآمد و به سر باز افتاد هرکس که ز ارباب عبادت باشد بر چهره‌ی او نور سعادت باشد ایام وجود او به او فخر کنند در خدمت او بخت ارادت باشد لعلت چو شکوفه عقد پروین دارد روی تو چو لاله خال مشکین دارد من در غم تو چو غنچه بندم زنار تا نرگس تو چو خوشه زوبین دارد در باغچه‌ی عمر من غم پرورد نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد بر خرمن ایام من از غایت درد نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد چون درد تو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد اندر همه تن نبود جز دندانت کو با دل من موافقت داند کرد بخت ار به تو راه دادنم نتواند باری ز خودم خلاص دادن داند تا مانده‌ام ار پیش توام بنشاند از غصه که بی تو مانده‌ام برهاند بخت ار به مراد با توام بنشاند گردون ز توام برات دولت راند پروانه‌ی بخت را به دیوان وصال مرفق چه دهم تا ز منت نستاند روزی فلکم بخت بد ار باز آرد از این دل گم بوده خبر باز آرد هجران بشود آتشم از دل ببرد وصل آید و آبم به جگر باز آرد معشوقه ز لب آب حیات انگیزد پس آتش تب چرا ازو نگریزد آن را که لب دم مسیحا خیزد آخر به چه زهره تب در او آویزد زلف تو بنفشه ار غلامی فرمود زین روی بنفشه حلقه درگوش نمود در باغ بنفشه را شرف زان افزود کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود چون نامه‌ی تو نزد من آمد شب بود برخواندم و زو شبی دگر کردم سود پس نور معانی تو سر بر زد زود اندر دو شبم هزار خورشید نمود خاقانی از آن کام که یارت ندهد نومیدی و چرخ داد کارت ندهد در آرزوئی که روزگارت ندهد غرقه شدی و زود گذارت ندهد امشب نه به کام روزگار است آن مرد ناخورده شراب در خمار است آن مرد آسیمه سر از فراق یار است آن مرد القصه به طول‌ها چه زار است آن مرد در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید تا چشمه‌ی خضر و ماه و شعری نگرید در زیر درخت شاخ طوبی نگرید بر آب روان سایه‌ی موسی نگرید گر بد دارد و گر نکو او داند گر جرم کند و گر عفو او داند تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر من بر سر اینم آن او او داند گردی لبت از لبم به بوسی آزرد تب دوش تن مرا بیازرد به درد امروز تبم برفت و تب خال آورد تب خال مکافات لبم خواهد کرد دندان من ار دوش لبت رنجان کرد تب با تن من به رنج صد چندان کرد چون دست درازی به لبت دندان کرد تب خال چرا لب مرا بریان کرد رخسار تو را که ماه و گل بنده بود لشکر گه آن زلف سر افکنده بود زلفت به شکار دل پراکند آری لشکر به شکارگه پراکنده بود غم شحنه‌ی عشق است و بلا انگیزد جان خواهد شحنگی و رنگ آمیزد خاقانی اگر سرشک خونین ریزد گو ریز که سیم شحنه زین برخیزد صد باره وجود را فرو ریخته‌اند تا همچو تو صورتی برانگیخته‌اند سبحان الله ز فرق سر تا قدمت در قالب آرزوی ما ریخته‌اند آهو بودی پلنگ ب دساز مگرد گرگ آشتیی بکن سر افراز مگرد دانی که دلم ز عشق تو نیمه نماند چون آمده‌ای ز نیمه ره باز مگرد ای کشته مرا لعل تو مانند بسد وی کشته به دندان بسد عاشق صد دریاب مرا دلا سبک‌تر برکش ز آن پیش که ترتر شود از آب نمد خاقانی امید بر تو بیشی نکند کس بر تو بگاه عهد پیشی نکند خویشان کهن عهد چو بیگانه شدند بیگانه‌ی نو رسیده خویشی نکند تا چشم رهی چشم تو را چشمک داد از چشمه‌ی چشم من دو صد چشمه گشاد هرچشم که از چشم بدش چشم رسید در چشمه‌ی چشم تو چنان چشم مباد دری که شب افروزتر از اختر بود از گوهر آفتاب روشن‌تر بود بربود ز من آنکه تو را رهبر بود مانا که کلاه چرخ را درخور بود خاقانی را جور فلک یاد آید گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید در رقص آید چو دل به فریاد آید وز فریادش عهد ازل یاد آید رخساره‌ی عاشقان مزعفر باید ساعت ساعت زمان زمان‌تر باید آن را که چو مه نگار در بر باید دامن دامن، کله کله زر باید دلها همه در خدمت ابروی تو اند جان‌ها همه صید چشم جادوی تو اند ترکان ضمیر من به شب‌های دراز جوبک زن بام زلف هندوی تو اند تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد از ناله‌ی او جهان بنالید به درد از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد چون زاغ سر زلف تو پرواز کند در باغ رخت به کبر پر باز کند در باغ تو زان زاغ پرانداز کند تا بر گل تو بغلطد و ناز کند ای از دل دردناک خاقانی شاد غمهای تو کرد خاک خاقانی باد روزی که کنی هلاک خاقانی یاد برخی تو جان پاک خاقانی باد ای بت علم سیه ز شب صبح ربود برخیز و می صبوحی اندر ده زود بردار ز خواب نرگس خون‌آلود برخیز که خفتنت بسی خواهد بود خاقانی هر شبت شبستان نرسد تو مفلسی این نعمتت آسان نرسد هر شب طلب وصل که روئین دژ را هر روز سفندیار مهمان نرسد آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد جانم همه در روضه‌ی رضوان باشد جانم بر توست لیک فرمان باشد کامشب تن من نیزد بر جان باشد چون رایت حسن تو بر افلاک زنند عشاق تو آتش اندر املاک زنند ای عالم جان ولایت دل مگذار تا پیرهن شاهد جان چاک زنند خاقانی ازین خانه و خوان غدار برخیز و به خانیان کلیدش بسپار خضری تو بخوان و خانه چون داری کار شو خانه و خوان را به خضر خان بگذار چرخ استر توسن جل سبز اندر بر خاقانی ازین توسن بد دست حذر در ماه نو و ستارگانش منگر کن حلقه‌ی فرج اوست وین ساخت به زر خاقانی را آنکه بود سلطان هنر چون شمع بسی نشست بر کرسی زر اکنون چو چراغ است به کشتن درخور بر نطع نشسته اشک ریزان در بر خاقانی اگر یار نماید رخسار رخسار چو زر به ناخنان خسته مدار از ناخن و زر چهره برناید کار کز تو همه زر ناخنی خواهد یار خاقانی را ذم کنی ای دمنه‌ی عصر کو شتربه است و شیر نر احمد نصر نور از سر قصر آوری در بن چاه سایه ز بن چاه بری سر قصر خاقانی ازین مختصران دست بدار در کار شگرف همتی دست برآر پروانه مشو جان به چراغی مسپار خورشید پرست باش نیلوفر وار ای داده تو را دست سپهر و دل دهر از بخت تو را تخت و هم از دولت بهر مهر تو کند به لطف و کین تو به قهر از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهر دانی ز چه یک نام حق آمد غفار یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر گر جاهلی از جهل نکردی گنهی پس عفو همیشه می‌نشستی بیکار دل کوفته‌ام چو تخمکان ز آتش قهر لب شسته به هفت آب ز آلایش دهر تو بذر قطونا شدی ای شهره‌ی شهر بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر خاکی دل من به آتش آگنده مدار آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار چون کار من از بخت فراهم نکنی در محنت و غم مرا پراکنده مدار گفتم به دل ار چو نی ببرندم سر ننشینم تا نخایم آن شکر تر پیش شکر از پر مگس ساخت سپر گفت ار مگسی هم ننشینی به شکر ای چرخ مهم را ز سفر باز آور در ره دلش از راه ببر باز آور حال دل من یک به یک از من بشنو با او دو به دو بگو خبر باز آور ای نام تو در شهر به خوبی مشهور وصل تو تمنای هزاران مهجور با روی تو کافتاب ازو یابد نور شروان به بهشت ماند ای بچه‌ی حور هرکس که شود به مال دنیا فیروز در چشم کسان بزرگ باشد شب و روز گر بخت سعید و حسن طالع داری از مال جهان گنج سعادت اندوز دود تو برون شود ز روزن یک روز مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز گیرم که به کام دوست باشی صد سال ناکام شوی به کام دشمن یک روز ای چشم تو فتنه‌ی فلک را قلوز هجران تو شیر شرزه را گیرد بز ای زلف تو بر کلاه خوبی قندز با غارت تو عفی الله از غارت غز ای نیش به دل زین فلک سفله نواز وی شیشه‌ی عشرت شکن شعبده باز ای مدت جورت چو ابد دیر انجام وی نوبت مهرت چو ازل دور آغاز ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز وی شب شب وصل است دژم باش و دراز ای ابر برآی و پرده بر ماه انداز وی صبح کرم کن و میا زآن سو باز ای ماه شب است پرده‌ی وصل بساز وی چرخ مدر پرده‌ی خاقانی باز ای شب در صبح‌دم همی دار فراز ای صبح کلید روز در چاه انداز دل سغبه‌ی عشق توست با تن مستیز اینک دل و تن توراست با من مستیز بیداد تو ریخت خونم انصاف بده ای دوست کش و غریب دشمن مستیز آن کعبه‌ی دل گرفته رنگ است هنوز با ماش به پای پیل جنگ است هنوز دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم هم دست مراد زیر سنگ است هنوز خاقانی رو چو سیر عریان وش باش تو تو چو پیاز و دل پر از آتش باش چون جنبش چرخ گندنائی کش باش گشنیز تویی دیگ فلک را خوش باش در طبع بهیمه سار مردم خو باش با عادت دیوسان ملک نیرو باش چون جان به نکو داشت بود با او باش گر حال بد است کالبد را گو باش ای گشته به نور معرفت ناظر خویش آشفته مکن به معصیت خاطر خویش چون نفس تو می‌کند به قصد ایمان را باید که شوی به جان و دل حاضر خویش او رفت و دلم باز نیامد ز برش من چشم به ره، گوش به در بر اثرش چشم آید زی گوش که داری خبرش گوی آید زی چشم که دیدی دگرش خود را مپسند دل پسند همه باش نقصان بپذیر و سودمند همه باش فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل بر خاک نشین و سربلند همه باش خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش گام از سر کام در نهادی خوش باش هرچند به ناخوشی فتادی خوش باش پندار در این دور نزادی خوش باش ماند به بهشت آن رخ گندم گونش عشاق چو آدم است پیرامونش خاقانی را نرفته بر گندم دست عمدا ز بهشت می‌کند بیرونش خاقانی اگرچه خاک توست ای مهوش چون آتش و آب و باد باشد سرکش چندان باد است در سر خاکی او کان را نبرد آب و نسوزد آتش خاقانی اسیر توست مازار و مکش صیدی است فکنده‌ی تو بردار و مکش مرغی است گرفته‌ی تو مگذار و مکش گر بگریزد به بند باز آر و مکش ای گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع من در هوس آن رخ هم‌چون گل و شمع گردیده چو سرد و گرم هم‌چون گل و شمع برداشت فلک به خون خاقانی تیغ تا ماه مرا کرد نهان اندر میغ دی بوسه زدم بر آن لب نوش آمیغ امروز که بر خاک زنم وای دریغ از بخل کسی که می‌کند وعده دروغ بگریز ازو که آب دارد در دوغ آن صبح که خلق کاذبش می‌خوانند هرگز نرسد ازو به ایمان فروغ خاقانی را طعنه مزن زهر آمیغ کز حکم شما نه ترس دارد نه گریغ از کشتن و سوختن تنش نیست دریغ کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تیغ خاقانی را دلی است چون پیکر تیغ رخ چون حلی و سرشک چون گوهر تیغ تهدید سر تیغ دهی کو سر تیغ تا دست حمایل کند اندر بر تیغ از صحبت همدمان این دور خلاف گویم سخنی اگر نگیری به گزاف چون شیشه‌ی ساعت است پیوسته به هم دلها همه پرغبار و درها همه صاف در عشق تو شد موی زبانم به گزاف کان موی میان ز غم دلم کرد معاف بر هر سر موی من غمت راست مصاف موئی شده‌ام به وصف تو موی شکاف نه خاک توام به آدمی کرده‌ی عشق نه مرغ توام به دانه پرورده‌ی عشق پس بر چو منی پرده دری را مگزین کهنگ شناس نیست در پرده‌ی عشق ای درد چو بی‌درد ز حالم غافل بر گردن او بسته‌ی مهری از دل بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی در گردن حق که دید دست باطل زرین چکنم قدح گلین آر ای دل پای از گل غم مرا برون آر ای دل تا از گل گورم ندمد خار ای دل گلگون می در گلین قدح دار ای دل یارت نکند به مهر تمکین ای دل او نیست حریف، مهره بر چین ای دل از یار سخن مگوی چندین ای دل خیز از سر او خموش بنشین ای دل از آتش عشق آب دهانم همه سال در آب چو آتش به فغانم همه سال بر خاک چو باد بی‌نشانم همه سال بر باد چو خاک جان‌فشانم همه سال بنمود بهار تازه رخسار ای دل بر باد نهاده باده پیش آر ای دل اکنون که گشاد چهره گلزار ای دل ما و می گلرنگ و لب یار ای دل ای بدر همال قدر خورشید جمال کیوان دل مشتری رخ زهره مثال قوس ابرو و عقرب خطی و تیر خصال پروین دندان، سهیل تن، جوزا فال سوزی که در آسمان نگنجد دارم وان ناله که در دهان نگنجد دارم گفتی ز جهان چه غصه داری آخر آن غصه که در جهان نگنجد دارم من میوه‌ی خام سایه پرورد نیم جز چشمه‌ی خورشید جهان‌گرد نیم گر بر سر خصمان که نه مردند و نه زن سرپوش زنان نیفکنم مرد نیم احکام شریعت است چون شارع عام بیرون مرو از راه شریعت یک گام هرکس که سر از حکم شریعت پیچد در مذهب اهل معرفت نیست تمام از کوی تو ای نگار زاری بردیم آشفته دلی و بیقراری بردیم ای مایه‌ی شادمانی آخر ز درت رفتیم و غمت به یادگاری بردیم کو زهر؟ که نام دوستکانیش نهم کو تیغ که آب زندگانیش نهم کو زخم؟ که حکم آسمانیش نهم کو قتل که نزل آن جهانیش نهم ز آن نوش کند زهره شراب سخنم کز فرق فلک گذشت آب سخنم درد سر شش ماهه به ناچیز شود هرکس که به سر بزد گلاب سخنم در زان لب لعل نوش خوردت چینم لاله همه ز آن رخ چو وردت چینم دربوسه لبت گزیده‌ام دردت کرد درمان دلم تویی که دردت چینم ای پیش تو مهر و ماه و تیر و بهرام بر جیس و زحل، زهره حمل ثور غلام جوزا سرطان خوشه کمان شیرت رام میزان، عقرب، دلو، بره حوت به دام ما ژنده سلب شدیم در خز نخزیم جز خار نخائیم و بجز گز نگزیم از لعل بتان شکر رامز نمزیم رخسار به خون دختر رز نرزیم چون از چشم بتان فسون ساز کنم می‌زیبد اگر دعوی اعجاز کنم وقت است که از نگاه گرم ساقی چون نشه به بال باده پرواز کنم از عشق تو کشته‌ی شمشیر شوم بی‌دردم اگر ز خواهشت سیر شوم زان آمده در عشق مرا پای به درد تا در سر کوی تو زمین گیر شوم در مدرسه‌ها درس غلط فهمیدیم از معنی‌ها لفظ فقط فهمیدیم بر دعوی غبن ما که خواهد خندید هر سطری را ز یک نقط فهمیدیم اکنون که شب آمدبرود جانانم گر خورشید است عادتش می‌دانم دل چنگ همی زند به هر دم در من کو را بگذاری تو برآید جانم افغان که ز دل برای سوز آوردم نه ناوک آه سینه دوز آوردم بیهوده چو آفتاب و مه زیر سپهر روزی به شب و شبی به روز آوردم خاقانی را ز آن رخ و زلفین به خم دل عود بر آتش است و اشک آب بقم هم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم چون شمشادش جوان کن ای باغ ارم امروز که خورشید سمای سخنم کس را نرسددست به پای سخنم خورشید که پادشاه هفت اقلیم است در کوی جهان است گدای سخنم آن ماه به کشتی در و من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم ز آن باد کز او به شادی آرد خبرم چون آب نشینم و چو کشتی بپرم آزار کنی و جور فرمائی هم رحمت نکنی و روی ننمائی هم بوسه چه طلب کنم چه پیش آری عذر دانم که نبخشی و نبخشائی هم تو گلبن و من بلبل عشق آرایم جز با تو نفس ندهم و دل ننمایم در فرقت تو بسته زبان می‌مانم تا باز نبینمت زبان نگشایم بر فرق من آتش تو فشانی و دلم بر رهگذر غم تو نشانی و دلم از جور تو جان رفت تو مانی و دلم من ترک تو گفته‌ام تو دانی و دلم مهر تو برون آستان اندازم خاک از ستمت بر آسمان اندازم بشکافم سینه و برون آرم دل تا مهر تو در پیش سگان اندازم سروی است سیاه چرده آن ماه تمام بر آب دو عارضش خطی آتش فام شکل خط او به گرد عارض مادام چون سرخی مغرب است در اول شام با آنکه به هیچ جرم رای آوردم صد ره به تو عذر جان فزای آوردم گر عذر مرا نمی‌پذیری مپذیر من بندگی خویش به جای آوردم من دست به شاخ مه مثالی زده‌ام دل دادم و بس صلای مالی زده‌ام او خود نپذیرد دل و مالم اما اختر بهگذشتن است، و فالی زده‌ام در عشق شکسته بسته دانی چونم لب بسته و دل شکسته دانی چونم تو مجلس می نشانده دانم چونی من غرقه‌ی خون نشسته دانی چونم چون پای غم ار ز مجلست بیرونم از دست غمت چو می در آب و خونم تو مجلس می نشانده دانم چونی من غرقه خون نشسته دانی چونم بی‌آنکه بدی بجای آن مه کردم یا هیچ گنه نعوذبالله کردم از جرم نکرده توبه صد ره کردم چون توبه قبول نیست کوته کردم کشتند مرا کز تو پاکنده شوم غم نیست اگر بر درت افکنده شوم تو چشمه‌ی حیوانی و من ماهی خضر هرگه که به تو باز رسم زنده شوم دل دل طلبید از پی ره دلجویم بدرود کنان کرد گذر در کویم گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن بنگر که من آه آه و دل دل گویم خورشیدی و نیلوفر نازنده منم تن غرقه به اشک در شکرخنده منم رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم نونو غم آن راحت جان من دارم جوجو جانی در این جهان من دارم نازی که جهان بسوزد آن او دارد آهی که فلک بدرد آن من دارم از حلقه‌ی زلف تو سر افکنده‌ترم وز جرعه‌ی جام پراکنده‌ترم گرچه ز شبه دل تو آزادتر است از لعل نگین تو تو را بنده‌ترم چون سایه اگر باز به کنجی تازم همسایه‌ی من سایه نبیند بازم ور سایه ز من کم کند آن طنازم از سایه‌ی خود هم نفسی بر سازم یکی اژدها بود بر خشک و آب به دریا بدی گاه بر آفتاب همی درکشیدی به دم ژنده پیل وزو خاستی موج دریای نیل چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهش رازداران خویش که من زین فرستاده‌ی شیرمرد گهی شادمانم گهی پر ز درد مرا پشت بودی گر ایدر بدی به قنوج بر کشوری سر بدی گر از نزد ما سوی ایران شود ز بهرام قنوج ویران شود چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی نماند برین بوم ما رنگ و بوی همه شب همی کار او ساختم یکی چاره‌ی دیگر انداختم فرستمش فردا بر اژدها کزو بی‌گمانی نیابد رها نباشم نکوهیده‌ی کار اوی چو با اژدها خود شود جنگجوی بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند بدو گفت یزدان پاک‌آفرین ترا ایدر آورد ز ایران زمین که هندوستان را بشویی ز بد چنان کز ره نامداران سزد یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج چو این کرده باشی زمانی مپای به خشنودی من برو باز جای به شنگل چنین پاسخ آورد شاه ک از رای تو بگذرم نیست راه ز فرمان تو نگذرم یک زمان مگر بد بود گردش آسمان بدو گفت شنگل که چندین بلاست بدین بوم ما در یکی اژدهاست به خشکی و دریا همی بگذرد نهنگ دم آهنگ را بشمرد توانی مگر چاره‌یی ساختن ازو کشور هند پرداختن به ایران بری باژ هندوستان همه مرز باشند همداستان همان هدیه‌ی هند با باژ نیز ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز بدو گفت بهرام کای پادشا بهند اندرون شاه و فرمانروا به فرمان دارنده یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک ندانم که او را نشیمن کجاست بباید نمودن به من راه راست فرستاد شنگل یکی راه‌جوی که آن اژدها را نماید بدوی همی رفت با نامور سی سوار از ایران سواران خنجرگزار همی تاخت تا پیش دریا رسید به تاریکی آن اژدها را بدید بزرگان ایران خروشان شدند وزان اژدها نیز جوشان شدند به بهرام گفتند کای شهریار تو این را چو آن کرگ پیشین مدار به ایرانیان گفت بهرام گرد که این را به دادار باید سپرد مرا گر زمانه بدین اژدهاست به مردی فزونی نگیرد نه کاست کمان را به زه کرد و بگزید تیر که پیکانش را داده بد زهر و شیر بران اژدها تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت به پولاد پیکان دهانش بدوخت همی خار زان زهر او برفروخت دگر چار چوبه بزد بر سرش فرو ریخت با زهر خون از برش تن اژدها گشت زان تیر سست همی خاک را خون زهرش بشست یکی تیغ زهرآبگون برکشید به تندی دل اژدها بردرید به تیغ و تبرزین بزد گردنش به خاک اندر افگند بیجان تنش به گردون سرش سوی شنگل کشید چو شاه آن سر اژدها را بدید برآمد ز هندوستان آفرین ز دادار بر بوم ایران‌زمین که زاید برآن خاک چونین سوار که با اژدها سازد او کارزار برین برز بالا و این شاخ و یال نباشد جز از شهریارش همال ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد تنم ز دوری او در شکنجه‌ی ستم افتد شبی که قصه‌ی درد دل شکسته نویسم ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد چو رشته شد تنم از هجر رشته‌ی زلفت چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد! اگر به دست من افتد ز طره‌ی تو شکنجی چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد پس آگاهی آمد به هند و به روم به ترک و به چین و به آباد بوم که بهرام را دل به بازیست بس کسی را ز گیتی ندارد به کس طلایه نه و دیده‌بان نیز نه به مرز اندرون پهلوان نیز نه به بازی همی بگذارند جهان نداند همی آشکار و نهان چو خاقان چین این سخنها شنید ز چین و ختن لشکری برگزید درم داد و سر سوی ایران نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد وزان سوی قیصر سپه برگرفت همه کشور روم لشگر گرفت به ایران چو آگاهی آمد ز روم ز هند و ز چین و ز آباد بوم که قیصر سپه کرد و لشکر کشید ز چین و ختن لشکر آمد پدید به ایران هرانکس که بد پیش‌رو ز پیران و از نامداران نو همه پیش بهرام گور آمدند پر از خشم و پیکار و شور آمدند بگفتند با شاه چندی درشت که بخت فروزانت بنمود پشت سر رزمجویان به رزم اندرست ترا دل به بازی و بزم اندرست به چشم تو خوارست گنج و سپاه هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه چنین داد پاسخ جهاندار شاه بدان موبدان نماینده راه که دادار گیهان مرا یاورست که از دانش برتران برترست به نیروی آن پادشاه بزرگ که ایران نگه دارم از چنگ گرگ به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج همی کرد بازی بدان همنشان وزو پر ز خون دیده‌ی سرکشان همی گفت هرکس کزین پادشا بپیچد دل مردم پارسا دل شاه بهرام بیدار بود ازین آگهی پر ز تیمار بود همی ساختی کار لشکر نهان ندانست رازش کس اندر جهان همه شهر ایران ز کارش به بیم از اندیشگان دل شده به دو نیم همه گشته نومید زان شهریار تن و کدخدایی گرفتند خوار پس آگاه آمد به بهرامشاه که آمد ز چین اندر ایران سپاه جهاندار گستهم را پیش خواند ز خاقان چین چند با او براند کجا پهلوان بود و دستور بود چو رزم آمدی پیش رنجور بود دگر مهرپیروز به زاد را سوم مهربرزین خراد را چو بهرام پیروز بهرامیان خزروان رهام با اندیان یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بودند در رای هشیار پی دگر داد برزین رزم‌آزمای کجا زاولستان بدو بد به پای بیاورد چون قارن برزمهر دگر دادبرزین آژنگ چهر گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار خردمند و شایسته‌ی کارزار برادرش را داد تخت و کلاه که تا گنج و لشکر بدارد نگاه خردمند نرسی آزاد چهر همش فر و دین بود هم داد و مهر وزان جایگه لشکر اندر کشید سوی آذرآبادگان پرکشید چو از پارس لشکر فراوان ببرد چنین بود رای بزرگان و خرد که از جنگ بگریخت بهرامشاه وزان سوی آذر کشیدست راه چو بهرام رخ سوی دریا نهاد رسولی ز قیصر بیامد چو باد به کاخیش نرسی فرود آورید گرانمایه جایی چنانچون سزید نشستند با رای‌زن بخردان به نزدیک نرسی همه موبدان سراسر سخنشان بد از شهریار که داد او به باد آن همه روزگار سوی موبدان موبد آمد سپاه به آگاه بودن ز بهرامشاه که بر ما همی رنج بپراگند چرا هم ز لشکر نه گنج آگند به هرجای زر برفشاند همی هم ارج جوانی نداند همی پراگنده شد شهری و لشکری همی جست هرکس ره مهتری کنون زو نداریم ما آگهی بما بازگردد بدی ار بهی ازان پس چو گفتارها شد کهن برین بر نهادند یکسر سخن کز ایران یکی مرد با آفرین فرستند نزدیک خاقان چین که بنشین ازین غارت و تاختن ز هرگونه باید برانداختن مگر بوم ایران بماند به جای چو از خانه آواره شد کدخدای چنین گفت نرسی که این روی نیست مر این آب را در جهان جوی نیست سلیحست و گنجست و مردان مرد کز آتش به خنجر برآرند گرد چو نومیدی آمد ز بهرامشاه کجا رفت با خوارمایه سپاه گر اندیشه‌ی بد کنی بد رسد چه باید به شاهان چنین گشت بد شنیدند ایرانیان این سخن یکی پاسخ کژ فگندند بن که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد که ما را به غم دل بباید سپرد چو خاقان بیاید به ایران به جنگ نماند برین بوم ما بوی و رنگ سپاهی و نرسی نماند به جای بکوبند بر خیره ما را به پای یکی چاره سازیم تا جای ما بماند ز تن نگسلد پای ما یکی موبدی بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاک‌رای ورا برگزیدند ایرانیان که آن چاره را تنگ بندد میان نوشتند پس نامه‌یی بنده‌وار از ایران به نزدیک آن شهریار سرنامه گفتند ما بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم ز چیزی که باشد به ایران زمین فرستیم نزدیک خاقان چین همان نیز با هدیه و باژ و ساو که با جنگ ترکان نداریم تاو بیامد ز ایران خجسته همای خود و نامداران پاکیزه‌رای پیام بزرگان به خاقان بداد دل شاه ترکان بدان گشت شاد وزان جستن تیز بهرامشاه گریزان بشد تازیان با سپاه به پیش گرانمایه خاقان بگفت دل و جان خاقان چو گل برشکفت به ترکان چنین گفت خاقان چین که ما برنهادیم بر چرخ زین که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟ مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟ فرستاده را چیز بسیار داد درم داد چینی و دینار داد یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت که با جان پاکان خرد باد جفت بدان بازگشتیم همداستان که گفت این فرستاده‌ی راستان چو من با سپاه اندرآیم به مرو کنم روی کشور چو پر تذرو به رای و به داد و به رنگ و به بوی ابا آب شیر اندر آرم به جوی بباشیم تا باژ ایران رسد همان هدیه و ساو شیران رسد به مرو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید به مرو اندر آورد خاقان سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه چو آسوده شد سر بخوردن نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب کسی را نبد جای آرام و خواب سپاهش همه باره کرده یله طلایه نه بردشت و نه راحله شکار و می و مجلس و بانگ چنگ شب و روز ایمن نشسته ز جنگ همی باژ ایرانیان چشم داشت ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست عشقبازان رازداران همند از من مپوش همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما تا هست سیم با ما بیمست یار او چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند گویی برادرند بهم سیم و بیم ما ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما بهتر بدان که هست تمنای تو محال سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما گویی برهنه پایان بر من حسد برند هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما در حسرت نسیم صباییم ای بسا کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما عالم چو منزلست و خلایق مسافرند در وی مزورست مقام و مقیم ما هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما تیمار تیم داشتن از ما حماقتست تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم ای وای ما که هست زمانه غریم ما در وصف این زمانه‌ی ناپایدار شوم بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست بسته در و امید رضیع و فطیم ما چون مدتی برآید بر ما عدو شود از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال چون دال منحنی الف مستقیم ما ز اول به مهر دل همه را او به پرورد مانند مادران شفیق و رحیم ما آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی این قامت مقوم و جسم جسیم ما این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب اندامهای کوفته‌ی چون هشیم ما گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما داده به باد خرمنهای قدیم ما گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند فرزندکان و دخترکان یتیم ما خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند آن مادران و آن پدران قدیم ما شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما پندار کز تولد عقل‌ست لامحال این طرفه بنگرید به نفس لیم ما گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما ریحان روح ما چو فراغست و فارغی مشغولیست و شغل عذاب الیم ما سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای ای رهنمای خلق و خدای علیم ما ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز برو ناگذشته زمانی دراز به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم ابا ناله‌ی بوق و با کوس تفت به خان براهیم آزر برفت که خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود خداوند خواندش بیت‌الحرام بدو شد همه راه یزدان تمام ز پاکی ورا خانه‌ی خویش خواند نیایش بران کو ترا پیش خواند خدای جهان را نباشد نیاز نه جای خور و کام و آرام و ناز پرستشگهی بود تا بود جای بدو اندرون یاد کرد خدای پس آمد سکندر سوی قادسی جهانگیر تا جهرم پارسی چو آگاهی آمد به نصر قتیب کزو بود مر مکه را فر و زیب پذیره شدش با نبرده سران دلاور سواران نیزه‌وران سواری بیامد هم اندر زمان ز مکه به نزد سکندر دمان که این نامداری که آمد ز راه نجوید همی تاج و گنج و سپاه نبیره‌ی سماعیل نیک اخترست که پور براهیم پیغمبرست چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت همه رازها برگشاد از نهفت سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی بدین دوده اکنون کدامست مه جز از تو پسندیده و روزبه بدو گفت نصر ای جهاندار شاه خزاعست مهتر بدین جایگاه سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت ابا لشکر گشن شمشیرزن به بیداد بگرفت شهر یمن بسی مردم بیگنه کشته شد بدین دودمان روز برگشته شد نیامد جهان‌آفرین را پسند برو تیره شد رای چرخ بلند خزاعه بیامد چو او گشت خاک بر رنج و بیداد بدرود پاک حرم تا یمن پاک بر دست اوست به دریای مصر اندرون شست اوست سر از راه پیچیده و داد نه ز یزدان یکی را به دل یاد نه جهانی گرفته به مشت اندرون نژاد سماعیل ازو پر ز خون سکندر ز نصر این سخنها شنید ز تخم خزاعه هرانکس که دید به تن کودکان را نماندش روان نماندند زان تخمه کس در جهان ز بیداد بستد حجاز و یمن به رای و به مردان شمشیرزن نژاد سماعیل را برکشید هرانکس که او مهتری را سزید پیاده درآمد به بیت‌الحرام سماعیلیان زو شده شادکام بهر پی که برداشت قیصر ز راه همی ریخت دینار گنجور شاه پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد بحر کرم کرد جوش پنبه برون کن ز گوش آنچ کفش داد دوش ما و تو را نوش باد عشق همایون پیست خطبه به نام ویست از سر ما کم مباد سایه این کیقباد روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار وان دگرش زینهار او هو رب العباد ز اول روز این خمار کرد مرا بی‌قرار می‌کشدم ابروار عشق تو چون تندباد دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد می‌کشدم موکشان من ترش و سرگران رو که مراد جهان می‌کشدم بی‌مراد عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان بگسلم این ریسمان بازروم در معاد دلبر روز الست چیز دگر گفت پست هیچ کسی هست کو آرد آن را به یاد گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم ساخته خویش را من ندهم در مزاد گفتم تو کیستی گفت مراد همه گفتم من کیستم گفت مراد مراد مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان از مدد این سه داد یافت زمانه سداد کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی ما چنین سوخته‌ی باده و افسرده دلان احتراز از می جوشیده کنند از خامی تا دلم در گره زلف دلارام افتاد بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی عقل را بار نباشد به سراپرده‌ی عشق زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی شیرگیران باردات همه در دام آیند تا کند آهوی شیرافکن او بادامی راستان سرو شمارندت اگر در باغی صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی آهوی مشکین و سرش باد شاخ وز دم او مشک به صحرا فراخ □چشم چو بر گلشن بختش فتاد گشت پیاده چو گل از پشت باد □روی چو گل بود به پشت زمین گشت زمین پر سمن و یاسمین کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی گاه اشکانیان بازگرد چه گفت اندر آن نامه‌ی راستان که گوینده یاد آرد از باستان پس از روزگار سکندر جهان چه گوید کرا بود تخت مهان چنین گفت داننده دهقان چاچ کزان پس کسی را نبد تخت عاج بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش بدند به گیتی به هر گوشه‌یی بر یکی گرفته ز هر کشوری اندکی چو بر تختشان شاد بنشاندند ملوک طوایف همی خواندند برین گونه بگذشت سالی دویست تو گفتی که اندر زمین شاه نیست نکردند یاد این ازان آن ازین برآسود یک چند روی زمین سکندر سگالید زین‌گونه رای که تا روم آباد ماند به جای نخست اشک بود از نژاد قباد دگر گرد شاپور خسرو نژاد ز یک دست گودرز اشکانیان چو بیژن که بود از نژاد کیان چو نرسی و چون اورمزد بزرگ چو آرش که بد نامدار سترگ چو زو بگذری نامدار اردوان خردمند و با رای و روشن‌روان چو بنشست بهرام ز اشکانیان ببخشید گنجی با رزانیان ورا خواندند اردوان بزرگ که از میش بگسست چنگال گرگ ورا بود شیراز تا اصفهان که داننده خواندش مرز مهان به اصطخر بد بابک از دست اوی که تنین خروشان بد از شست اوی چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان نگوید جهاندار تاریخشان کزیشان جز از نام نشنیده‌ام نه در نامه‌ی خسروان دیده‌ام سکندر چو نومید گشت از جهان بیفگند رایی میان مهان بدان تا نگیرد کس از روم یاد بماند مران کشور آباد و شاد چو دانا بود بر زمین شهریار چنین آورد دانش شاه بار سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا باغ و بهار من نفس آرمیده است بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا در گوش قدردانی من حلقه‌ی زرست هر کس که گوشمال بجا می‌دهد مرا استادگی است قبله نما را دلیل راه حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم اگر روزی غباری آید و گر سرت گردد بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم ما عاشق و بی‌دل و فقیریم هم کودک و هم جوان و پیریم چون کبریتیم و هیزم خشک ما آتش عشق زو پذیریم از آتش عشق برفروزیم اما چون برق زو نمیریم ما خون جگر خوریم چون شیر چون یوز نه عاشق پنیریم گویند شما چه دست گیرید کو دست تو را که دست گیریم بر خویش پرست همچو خاریم بر دوست پرست چون حریریم عاشق که چو شمع می بسوزد او را چو فتیله ناگزیریم از ما مگریز زانک با تو آمیخته همچو شهد و شیریم تو میر شکار بی‌نظیری ما نیز شکار بی‌نظیریم در حسن تو را تنور گرم است ما را بربند ما خمیریم ما را به قدوم خویش درباف زیر قدم تو چون حصیریم ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان نانی ده و صد بستان‌هاده چه به درویشان بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری پس گوش چه می خاری‌هاده چه به درویشان کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان صدقه تو به حق رفته و اندر شب آشفته او حارس و تو خفته‌هاده چه به درویشان هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی بسیار بیاسایی‌هاده چه به درویشان حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین رحمت کن و رحمت بین‌هاده چه به درویشان ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین ای مالک یوم الدین‌هاده چه به درویشان آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم محروم میندازم هاده چه به درویشان سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت خاصه که در این ساعت هاده چه به درویشان گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی هر روز خطبه‌ای نو هر شام گردکی نو هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا بر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب کرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت دارد تختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق نی بارگیر سیسی نی جامه‌های سوسی از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی روزی دو همره آمد جان غریب با تن چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی هر روز بر دکان‌ها بازار این خسان بین ای خام پیش ما آ کتان ماست روسی بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی دستور می‌دهی تا گویم تمام این را تا شرق و غرب گیرد اقبال بی‌نحوسی مقبلی آنکه روز و شب ادبار از سر و ریش او همی ریزد دست بر نبض هر کسی که نهاد روح او از عروق بگریزد هر کجا کو نشست از پی طب درزمان بانگ مرگ برخیزد ملک‌الموت کوفته دارد اندر آن دارویی که آمیزد رونق عهد شباب است دگر بستان را می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند در سر کار خرابات کنند ایمان را یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را برو از خانه گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد ببار باده‌ی گلرنگ هرچه بادا باد به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب ز یمن مقدم نوروز می‌شود آباد به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور به دست پیک نسیم بهار بفرستاد چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست صبا به لطف سر نافه‌ی ختن بگشاد میان سبزه و گل رقص میکند لاله به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد درم فشانی بر فرق سبزه‌ها کاریست که باز لطف نسیم بهار را افتاد ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد کمینه بنده‌ی او صد چو رستم دستان کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد مهابتیست سر تیغ آبدارش را که از صلابت او آب میشود فولاد خدایگانا تا روز حشر لطف خدای زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد که با سگان درت دوستی کند بنیاد به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد مراد خلق ز جود تو میشود حاصل ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد هر دمم مست به بازار کشی راستی چست و به هنجار کشی می عشقم بچشانی و مرا مست گردانی و در کار کشی گاهم از کفر به دین باز آری گاهم از کعبه به خمار کشی گاهم از راه یقین دور کنی گاهم اندر ره اسرار کشی گه ز مسجد به خرابات بری گاهم از میکده در غار کشی چون ز اسلام منت ننگ آید از مصلام به زنار کشی چون مرا ننگ ره دین بینی هر دمم در ره کفار کشی بس که پیران حقیقت‌بین را اندرین واقعه بر دار کشی ای دل سوخته گر مرد رهی خون خوری تن زنی و بار کشی بر امید گل وصلش شب و روز همچو گلبن ستم خار کشی آتش اندر دل ایام زنی خاک در دیده‌ی اغیار کشی بویی از مجمره‌ی عشق بری باده بر چهره‌ی دلدار کشی غم معشوق که شادی دل است در ره عشق چو عطار کشی خطت دمید از اثر دود آه ما شد آه ما نتیجه روز سیاه ما ما را به جرم عشق تو کشتند منکران سرمایه‌ی ثواب شد آخر گناه ما ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد یا رب کسی مباد به حال تباه ما گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت ماری که خفته است به زیر کلاه ما گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما دانی که چیست نیر اعظم فروغیا کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما بشنو، ای گوش بر فسانه‌ی عشق! از صریر قلم ترانه‌ی عشق! قلم اینک چو نی به لحن صریر قصه‌ی عشق می‌کند تقریر عشق، مفتاح معدن جودست هر چه بینی، به عشق موجودست حق چو حسن کمال اسما دید آنچنان‌اش نهفته نپسندید خواست اظهار آن کمال کند عرض آن حسن و آن جمال کند خواست تا در مجالی اعیان سر مستور او رسد به عیان چون ز حق یافت انبعاث این خواست فتنه‌ی عشق و عاشقی برخاست هست با نیست، عشق در پیوست نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست سایه و آفتاب را با هم نسبت جذب عشق شد محکم مژده‌ی عالم را که دهر از امر رب‌العالمین بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین امر عالی را به امر عالی او عنقریب در فرامین گشته فرمان همایون جانشین کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا بر کجا بر پیشگاه غرفه‌ی چرخ برین بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر همچو بسم‌الله بیرون کرده دست از آستین سکه‌ها بهر ملاقات زر نو سینه چاک تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین وه چه نامست این که می‌بارد ازو فتح و ظفر صاحب نام آن که می‌نازد به او دنیا و دین باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر مایه‌ی تخمیر آدم قهرمان ماء و طین شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست کمترین طغراکش احکام او طغرل تکین آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچ‌جا نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان بس که می‌پردازد از اعدای دین روی زمین غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر حمزه‌ی صاحبقران از جیب آن نصرت قرین ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر خاک میدان را به خون از بس که می‌سازد عجین جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت آفرین بر دست و تیغش می‌کند جان‌آفرین آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین آسیاهائی به خون آورده در گردش که حق در جهادش داده میراث از امیرالممنین روم از شور ظهورش چون بود جائی که هست او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر در سپاه او کمان‌داران چه خیزند از کمین بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد ملک را می‌باید الحق مالک‌الملکی چنین شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین حق مبین گشته از نقش حروف اسم او تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین قلعه‌ی تبریز تا بستاند از رومی به جنگ گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار دال بر اقبال آن جنگ‌آور قسور کمین چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین بهر آن دارای هفت اقلیم باردار حافظی کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین داعیان را نیز فیض از مبداء فیاض باد شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای دست جفا گشاده‌ای پای وفا کشیده‌ای دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌ای ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود در پس پرده رفته‌ای پرده من دریده‌ای عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌ای لعبت صورت مرا دوخته‌ای به جادوی سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌ای بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌ای هر کی حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم از هوس دهان تو تا لب کی گزیده‌ای تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو کاین ز کجا گرفته‌ای وین ز کجا خریده‌ای ای گردن احرار به شکر تو گرانبار تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار ای خواجه‌ی فرزانه علی‌بن محمد وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت بر سخت همه فایده‌ی روح به معیار مر جاه تو و علم ترا از سر معنی آباء و سطقسات غلامند و پرستار نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار از غایت آزادگی و فر بزرگیت گشتند غلامان ستانه‌ی درت احرار گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق در تخته‌ی تقدیر بخواند همه اسرار شخصی که تر از شربت تو شد جگر او لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست مانند فرشته نشود هرگز بیمار هر چشم که از خاک درت سرمه‌ی او بود ز آوردن هر آب که آرد نشود تار آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند در دام اجل هیچ نگردند گرفتار حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی می باز نمایی غرض روح به هنجار گر باد بفرخار بر دشمت داروت از قوت او روح پذیرد بت فرخار بر کار ز داروی تو شد شخص معطل مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار از مال تو جز خانه‌ی تو کیست تهی‌دست وز دست تو جز کیسه‌ی تو کیست زیان‌کار آراسته‌ای از شرف و جود همیشه چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار چون نقطه‌ی نقش‌ست دل آنکه ابا تو دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک تو نافع مومن شدی او قامع کفار تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی کو چون تو یکی خواجه‌ی داننده‌ی هشیار عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار تو کعبه‌ی مایی و به یک جای بیاسای این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار زوار سوی خانه‌ی کعبه شده از طمع هرگز نشود کعبه سوی خانه‌ی زوار دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار بر چشمه‌ی حیوان ز پی چون تو طبیبی شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار ای مرد فلک حشمت و فرزانه‌ی مکرم وی پیر جوان دولت مردانه‌ی غیار هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار آن سود همی بینم از اشعار که هر شب هش را ببرد سوش بماند بر من عار خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار زین محتشمانند درین شهر که همت بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست این شخص به دراعه و این پای به شلوار پس چون تنم آراسته‌ی پیرهن تست این فرق مرا نیز بیارای به دستار سود از تو بدان جویم کز مایه‌ی طبعم خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار آثار نکو به که بماند چو ز مردم می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار تا جوهر دریا نبود چون گهر باد تا مایه‌ی مرکز نبود چون فلک نار چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا از محکمی و لطف و توانایی و مقدار در عافیت خیر و سخا باد همیشه اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار جبار ترا از قبل نفع طبیبان تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار جبار ترا باد نگهبان به کریمی از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت امروز تو از دی به و امسال تو از پار بیامد ز میدان چو تیر از کمان بر دختر خویش رفت آن زمان قلم خواست از ترک و قرطاس خواست ز مشک سیه سوده انقاس خواست سر عهد کرد آفرین از نخست بران کو جهان از نژندی بشست بگسترد هم پاکی و راستی سوی دیو شد کژی و کاستی سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه شهنشاه تا جاودان زنده باد بزرگان همه پیش او بنده باد چو من بگذرم زین سپنجی سرای به قنوج بهرامشاهست رای ز فرمان این تاجور مگذرید تن مرده را سوی آتش برید سپارید گنجم به بهرامشاه همان کشور و تاج و گاه و سپاه سپینود را داد منشور هند نوشته خطی هندوی بر پرند به ایران همی بود شنگل دو ماه فرستاد پس مهتری نزد شاه به دستوری بازگشتن به جای خود و نامداران فرخنده‌رای بدان شد شهنشاه همداستان که او بازگردد به هندوستان ز چیزی که باشد به ایران زمین بفرمود تا کرد موبد گزین ز دینار و ز گوهر شاهوار ز تیغ و ز خود و کمر بی‌شمار ز دیبا و از جامه‌ی نابسود که آن را شمار و کرانه نبود به اندازه یارانش را هم چنین بیاراست اسپان به دیبای چین گسی کردشان شاد و خشنود شاه سه منزل همی راند با او به راه نبد هم بدین هدیه همداستان علف داد تا مرز هندوستان نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو چه پردلی که حمایت کند سپاهی را جز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ی اوست که داد مرتبه خسروی سیاهی را به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش گه صدهزار شهید است هر نگاهی را دلی که جان دو عالم به باد داده‌ی اوست در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را مر از وصل بس این سروری که همچو هلال ز دور سجده کنم گوشه‌ی کلاهی را برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو که از برای تو کشتند بی‌گناهی را جهان ز فتنه‌ی چشمت پرست ز انخم زلف نما به محتشم ای گل گریز گاهی را هم آنگه یکی نامه بنوشت زود بران آفرین آفرین بر فزود که با موبد یکدل و پاک رای ز دیم از بد و نیک ناباک رای ز هرگونه‌یی داستانها زدیم بران رای پیشینه باز آمدیم کنون رای و گفتارها شد ببن گشادم در گنجهای کهن به قسطنیه در فراوان سپاه ندارم که دارند کشور نگاه سخنها ز هرگونه آراستیم ز هر کشوری لشکری خواستیم یکایک چوآیند هم در زمان فرستیم نزدیک تو بی گمان همه مولش و رای چندین زدن برین نیشتر کام شیر آژدن ازان بد که کردارهای کهن همی یاد کرد آنک داند سخن که هنگام شاپور شاه اردشیر دل مرد برناشد از رنج سیر ز بس غارت و کشتن و تاختن به بیداد برکینها ساختن کزو بگذری هرمز و کی قباد که از داد یزدان نکردند یاد نیای تو آن شاه نوشین روان که از داد او پیر سر شد جوان همه روم ازو شد سراسر خراب چناچون که ایران ز افراسیاب ازین مرز ما سی و نه شارستان از ایرانیان شد همه خارستان ز خون سران دشت شد آبگیر زن و کودکانشان ببردند اسیر اگر مرد رومی به دل کین گرفت نباید که آید تو را آن شگفت خود آزردنی نیست در دین ما مبادا بدی کردن آیین ما ندیدیم چیزی که از راستی همان دوری از کژی و کاستی ستمدیدگان را همه خواندم وزین در فراوان سخن راندم به افسون دل مردمان پاک شد همه زهر گیرنده تریاک شد بدان برنهادم کزین درسخن نگوید کس از روزگار کهن به چیزی که گویی تو فرمان کنم روان را به پیمان گروگان کنم شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان بگویی که تا من بوم شهریار نگیرم چنین رنجها سست وخوار نخواهم من از رومیان باژ نیز نه بفروشم این رنجها را بچیز دگر هرچ دارید زان مرز و بوم از ایران کسی نسپرد مرز روم بدین آرزو نیز بیشی کنید بسازید با ما و خویشی کنید شما را هر آنگه که کاری بود وگر ناسزا کارزاری بود همه دوستدار و برادر شویم بود نیز گاهی که کهتر شویم چو گردید زین شهر ما بی‌نیاز به دل‌تان همه کینه آید فراز ز تور و ز سلم اندر آمد سخن ازان بیهوده روزگار کهن یکی عهد باید کنون استوار سزاوار مهری برو یادگار کزین باره از کین ایرج سخن نرانیم و از روزگار کهن ازین پس یکی باشد ایران و روم جدایی نجوییم زین مرز و بوم پس پرده‌ی ما یکی دخترست که از مهتران برخرد بهترست بخواهید بر پاکی دین ما چنانچون بود رسم و آیین ما بدان تا چو فرزند قیصر نژاد بود کین ایرج نیارد بیاد از آشوب وز جنگ روی زمین بیاساید و راه جوید بدین کنون چون بچشم خرد بنگری مراین را بجز راستی نشمری بماند ز پیوند پیمان ما ز یزدان چنین است فرمان ما ز هنگام پیروز تا خوشنواز همانا که بگذشت سال دراز که سرها بدادند هر دو بباد جهاندار پیمان شکن خود مباد مسیح پیمبر چنین کرد یاد که پیچد خرد چون به پیچی زداد بسی چاره کرد اندران خوشنواز که پیروز را سر نیاید به گاز چو پیروز با او درشتی نمود بدید اندران جایگه تیره دود شد آن لشکر و تخت شاهی بباد بپیچد و شد شاه را سر زداد تو برنایی و نوز نادیده کار چو خواهی که بر یابی از روزگار مکن یاری مرد پیمان شکن که پیمان شکن کس نیرزد کفن بدان شاه نفرین کند تاج و گاه که پیمان شکن باشد و کینه خواه کنون نامه‌ی من سراسر بخوان گر انگشتها چرب داری مخوان سخنها نگه دار و پاسخ نویس همه خوبی اندیش و فرخ نویس نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده‌ی تیز و یر چو برخوانم این پاسخ نامه را ببینم دل مرد خود کامه را همانا سلیح و سپاه و درم فرستیم تا دل نداری دژم هرآنکس که برتو گرامی ترست وگر نزد تو نیز نامی ترست ابا آنک زو کینه داری به دل به مردی ز دل کینه‌ها برگسل گناهش بی‌زدان دارنده بخش مکن روز بر دشمن و دوست دخش چو خواهی که داردت پیروزبخت جهاندار و با لشکر و تاج و تخت زچیزکسان دست کوتاه دار روان را سوی راستی راه دار چو عنوان آن نامه برگشت خشک برو برنهادند مهری زمشک بران مهر بنهاد قیصر نگین فرستاده را داد وکرد آفرین اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی میان حلقه‌ی رندان مگو ز توبه و تقوی بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی مباش منکر محمود اگر مقر ایازی بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی پس بگفتند آن امیران کین فنیست از عنایتهاش کار جهد نیست قسمت حقست مه را روی نغز داده‌ی بختست گل را بوی نغز گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد ریع تقصیرست و دخل اجتهاد ورنه آدم کی بگفتی با خدا ربنا انا ظلمنا نفسنا خود بگفتی کین گناه از نفس بود چون قضا این بود حزم ما چه سود هم‌چو ابلیسی که گفت اغویتنی تو شکستی جام و ما را می‌زنی بل قضا حقست و جهد بنده حق هین مباش اعور چو ابلیس خلق در تردد مانده‌ایم اندر دو کار این تردد کی بود بی‌اختیار این کنم یا آن کنم او کی گود که دو دست و پای او بسته بود هیچ باشد این تردد بر سرم که روم در بحر یا بالا پرم این تردد هست که موصل روم یا برای سحر تا بابل روم پس تردد را بباید قدرتی ورنه آن خنده بود بر سبلتی بر قضا کم نه بهانه ای جوان جرم خود را چون نهی بر دیگران خون کند زید و قصاص او به عمر می خورد عمرو و بر احمد حد خمر گرد خود برگرد و جرم خود ببین جنبش از خود بین و از سایه مبین که نخواهد شد غلط پاداش میر خصم را می‌داند آن میر بصیر چون عسل خوردی نیامد تب به غیر مزد روز تو نیامد شب به غیر در چه کردی جهد کان وا تو نگشت تو چه کاریدی که نامد ریع کشت فعل تو که زاید از جان و تنت هم‌چو فرزندت بگیرد دامنت فعل را در غیب صورت می‌کنند فعل دزدی را نه داری می‌زنند دار کی ماند به دزدی لیک آن هست تصویر خدای غیب‌دان در دل شحنه چو حق الهام داد که چنین صورت بساز از بهر داد تا تو عالم باشی و عادل قضا نامناسب چون دهد داد و سزا چونک حاکم این کند اندر گزین چون کند حکم احکم این حاکمین چون بکاری جو نروید غیر جو قرض تو کردی ز که خواهد گرو جرم خود را بر کسی دیگر منه هوش و گوش خود بدین پاداش ده جرم بر خود نه که تو خود کاشتی با جزا و عدل حق کن آشتی رنج را باشد سبب بد کردنی بد ز فعل خود شناس از بخت نی آن نظر در بخت چشم احوال کند کلب را کهدانی و کاهل کند متهم کن نفس خود را ای فتی متهم کم کن جزای عدل را توبه کن مردانه سر آور به ره که فمن یعمل بمثقال یره در فسون نفس کم شو غره‌ای که آفتاب حق نپوشد ذره‌ای هست این ذرات جسمی ای مفید پیش این خورشید جسمانی پدید هست ذرات خواطر و افتکار پیش خورشید حقایق آشکار از دل رفته نشان می‌آید بوی آن جان و جهان می‌آید نعره و غلغله آن مستان آشکارا و نهان می‌آید گوهر از هر طرفی می‌تابد پای کوبان سوی جان می‌آید از در مشعله داران فلک آتش دل به دهان می‌آید جان پروانه میان می‌بندد شمع روشن به میان می‌آید آفتابی که ز ما پنهان بود سوی ما نورفشان می‌آید تیر از غیب اگر پران نیست پس چرا بانگ کمان می‌آید تا دیدن آن ماه فروزنده محال است فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است تا زلف پراکنده‌ی او جمع نگردد جمعیت دل‌های پراکنده محال است تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار بر دست گدا گوهر ارزنده محال است گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی کز بهر کسی شادی پاینده محال است گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد الا روش بندگی از بنده محال است بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است کس در عقبش قوت رفتار ندارد همراهی آن سرو خرامنده محال است آگاه نشد هیچکس از بازی گردون آگاهی از این گنبد گردنده محال است سرمایه‌ی دریای گران‌مایه فروغی بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است شه ناصردین آن که بر رای منیرش تابیدن خورشید درخشنده محال است چهار چیزست آیین مردم هنری که مردم هنری زین چهار نیست بری یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری که دوست آینه باشد چو اندرو نگری سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد چو عذر خواهد نام گناه او نبری تا کی از ما یار ما پنهان بود؟ چشم ما تا کی چنین گریان بود؟ تا کی از وصلش نصیب بخت ما محنت و درد دل و هجران بود؟ این چنین کز یار دور افتاده‌ام گر بگرید دیده، جای آن بود چون دل ما خون شد از هجران او چشم ما شاید که خون افشان بود از فراقش دل ز جان آمد به جان خود گرانی یار مرگ جان بود بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را طاقت آن هجر بی‌پایان بود؟ پیچ بر پیچ است بی او کار ما کار ما تا کی چنین پیچان بود؟ محنت آباد دل پر درد ما تا کی از هجران او ویران بود؟ درد ما را نیست درمان در جهان درد ما را روی او درمان بود چون دل ما از سر جان برنخاست لاجرم پیوسته سرگردان بود چون عراقی هر که دور از یار ماند چشم او گریان، دلش بریان بود منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم به بکری زادم از مادر از آن عیسیم می‌خوانند که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی می‌چار فصل عیش فزاید، به می‌گرای گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی خواهی که بی‌تکلف چشمش نظر کنی از نقش صورت دگران لوح دل بشوی ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی هر دم به شیوه‌ی دگرم صید میکنند گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی رسید ترکم با چهره‌های گل وردی بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی بگفتمش که یکی نامه‌ای به دست صبا بدادمی عجب آورد گفت گستردی بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن ز آفتاب درآموختی جوامردی بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی بقای من چو بدید و زوال خود خورشید گرفت در طلبم عادت جهان گردی سجود کردم و مستغفرانه نالیدم بدید اشک مرا در فغان و پردردی بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی به عشق گفت من و گفتنم درآوردی بگفتمش گل بی‌خار و صبح بی‌شامی که بندگان را با شیر و شهد پروردی ز لطف‌های توست آنک سرخ می‌گویند به عرف حیله زر را بدان همه زردی بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش که زرد گفتی زر را به فن و آزردی « مشورت می‌کرد، شخصی با یکی تا یقینش رو نماید، بی‌شکی گفت: ای خوشنام! غیر من بجو ماجرای مشورت، با من بگو من عدوم مر تو را، با من مپیچ نبود از رأی عدو، پیروز هیچ رو کسی جو که تو را او هست دوست دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست من عدوم، چاره نبود کز منی کژ روم، با تو نمایم دشمنی حارسی از گرگ جستن، شرط نیست جستن از غیر محل، ناجستنی است من تو را، بی‌هیچ شکی، دشمنم من تو را کی ره نمایم؟ ره زنم هر که باشد همنشین دوستان هست در گلخن، میان بوستان هر که با دشمن نشیند، در ز من هست اندر بوستان، در گولخن دوست را مازار، از ما و منت تا نگردد دوست، خصم و دشمنت خیر کن با خلق، از بهر خدا یا برای جان خود، ای کدخدا تا هماره دوست بینی در نظر در دلت ناید ز کین، ناخوش صور چون که کردی دشمنی، پرهیز کن مشورت با یار مهرانگیز کن گفت: می‌دانم تو را ای بوالحسن که تویی دیرینه دشمن دار من لیک مرد عاقلی و معنوی عقل تو نگذاردت که کج روی طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین آید و منعش کند، واداردش عقل، چون شحنه است، در نیک و بدش عقل ایمانی، چو شحنه‌ی عادل است پاسبان و حاکم شهر دل است همچو گربه باشد او بیدار هوش دزد در سوراخ ماند، همچو موش در هر آنجا که برآرد موش دست نیست گربه، ور بود، آن مرده است گربه‌ی چون شیر، شیرافکن بود عقل ایمانی که اندر تن بود غره‌ی او حاکم درندگان نعره‌ی او، مانع چرندگان شهر پر دزد است و پر جامه کنی خواه شحنه باش گو و خواه نی عقل در تن، حاکم ایمان بود که ز بیمش، نفس در زندان بود عقل دو عقل است اول مکسبی که در آموزی، چو در مکتب صبی از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر وز معانی و علوم خوب و بکر عقل تو افزون شود بر دیگران لیک، تو باشی ز حفظ آن گران لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت عقل دیگر، بخشش یزدان بود چشمه‌ی آن، در میان جان بود چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟ کو همی جوشد ز خانه، دم به دم عقل تحصیلی، مثال جویها کان رود در خانه‌ای، از کویها چون که راهش، بسته شد، شد بینوا تشنه ماند و زار، با صد ابتلا از درون خویشتن جو چشمه را تا رهی از منت هر ناسزا جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی از عدم، چون عقل زیبا رو نمود خلقتش داد و هزاران عز فزود عقل، چون از عالم غیبی گشاد رفت افزود و هزاران نام داد کمترین زان نامهای خوش نفس این که نبود هیچ او محتاج کس گر به صورت، وا نماید عقل رو تیره باشد روز، پیش نور او ور مثال احمقی، پیدا شود ظلمت شب، پیش او روشن بود کاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است اندک اندک، خوی کن با نور روز ورنه چون خفاش، مانی بی‌فروز عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است دشمنی هرجا چراغ مقبلی است ظلمت اشکال، زان جوید دلش تا که افزونتر نماید حاصلش تا تو را مشغول آن مشکل کند وز نهاد زشت خود غافل کند عقل ضد شهوت است، ای پهلوان آنکه شهوت می‌تند، عقلش مخوان وهم خوانش آنکه شهوت را گداست وهم قلب و نقد، زر عقلهاست بی‌محک، پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محک کن زود نقل این محک، قرآن و حال انبیا چون محک، هر قلب را گوید: بیا تا ببینی خویش را ز آسیب من که نه‌یی اهل فراز و شیب من عقل را، گر اره‌یی سازد دو نیم همچو زر باشد در آتش او به سیم» خوی فلک بین که چه ناپاک شد طبع جهان بین که چه غمناک شد آخر گیتی است نشانی بدانک دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد سینه‌ی ما کوره‌ی آهنگر است تا که جهان افعی ضحاک شد گر برسد دست، جهان را بخور زان مکن اندیشه که ناپاک شد افعی اگرچه سر زهر گشت خوردن افعی همه تریاک شد رخصت این حال ز خاقانی است کو به سخن بر سر افلاک شد خوش بود باده‌ی گلرنگ در ایام بهار خاصه در سیایه‌ی گلهای تر اندام بهار بغنیمت شمر ایدوست اگر یافته‌ای روی زیبا و می روشن و ایام بهار □گر ز در ماندگی عشق ترا دردی هست هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار □دل آسوده دگر حال پریشان دگر است شهرآباد دگر باشد و ویرانه دگر شبی در کوی آن مه روی رفتم سر و پا گم چو آب جوی رفتم نمی‌رفتم بلا شد بوی زلفش خراب اندر پی آن بوی رفتم □بگفتندش فلان مرد از غمت گفت نخواهد مرد چون من جان اویم ز زلفش دل همی جستم دلم گفت که زان تو نیم من زان اویم مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم وگر درم نگشایی مقیم درگاهم چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم کجا روم به سر خویش کی دلی دارم من و تن و دل من سایه شهنشاهم به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم به توست آگهی من اگر من آگاهم نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم چو هی نشسته به پهلوی لام اللهم ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم بس است دولت عشق تو منصب و جاهم چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم اگر چه کاهل و بی‌گاه خیز قافله‌ام به سوی توست سفرهای گاه و بی‌گاهم برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم باز آمد کای علی زودم بکش تا نبینم آن دم و وقت ترش من حلالت می‌کنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز گفتم ار هر ذره‌ای خونی شود خنجر اندر کف به قصد تو رود یک سر مو از تو نتواند برید چون قلم بر تو چنان خطی کشید لیک بی غم شو شفیع تو منم خواجه‌ی روحم نه مملوک تنم پیش من این تن ندارد قیمتی بی تن خویشم فتی ابن الفتی خنجر و شمشیر شد ریحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من آنک او تن را بدین سان پی کند حرص میری و خلافت کی کند زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم تا امیران را نماید راه و حکم تا امیری را دهد جانی دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر باعث مردن بلای عشق باشد مرا راجت جان من آخر آفت جان شد مرا نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا سخت جانی بر نمی‌دارد سر کوی وفا تا سپردم جان به جانان سختی آسان شد مرا داستان یوسف گم‌گشته دانستم که چیست یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا حسرت عشق از دل پر حسرتم خالی نشد هر چه خون دیده از حسرت به دامان شد مرا کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا خانه‌ی شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست نی همین تنها فروغی خانه ویران شد مرا حبذا! مفلسان آواره جامه و جان پاره در پاره غم بیشی ز دل به در کرده به کمی سوی خود نظر کرده به دلی زنده و تنی مرده رخت در کوچه‌ی ابد برده با چنان دیده‌ی تر و لب خشک نفسی خوش زدن چو نافه‌ی مشک دلشان هم شکسته، هم خندان وز زبان لب گرفته در دندان آنکه پنهان کند حکایت دوست لب او وانگهی شکایت دوست؟ راز او را ز خود چه میپوشند؟ چون به مشهور کردنش کوشند در دل آتش نهاده چون لاله غنچه‌وش لب به بسته از ناله دل پر از درد و روی در وادی بسته بر دوش زاد بی‌زادی زهر نوشان بی‌ترش رویی تلخ عیشان بی‌تبه گویی گر بلایی رسد ز عالم خشم بر بلای دگر نهند دو چشم دل خوشند ار چه در گذار استند تا مبادا که در دیار استند نفس چون شد مفارق از پیوند بر تن او چه راحت و چه گزند؟ در خرابی چو گنج پوشیده جام صد درد و رنج نوشیده پیش زهره‌ی خروش کراست؟ یاره این فغان و جوش کراست؟ همه گردن نهاده‌اند به حکم لب ز گفتار بسته، صم بکم هر که آهنگ این بیان کرده هیبتش قفل بر زبان کرده عارفان را بداغ کل لسان کرده مشغول ازین فسون و فسان حکمتش راه طعنه‌ی چه و چون بسته بر فهم کند و دانش دون لب خاصان به مهر خاموشی تو به گفتار هرزه میکوشی گر چه باشد در آن حضورت بار هم طریق ادب نگه میدار سخن اینجا به راز شاید گفت کان ببینی که باز شاید گفت ای رفته به فرخی و فیروزی باز آمده در ضمان بهروزی از لاله‌ی رمح و سبزه‌ی خنجر در باغ مصاف کرده نوروزی چون تیر نهاده کار عالم را یک ساعته در کمان تو کوزی تو ناصر دینی و ازین معنی یزدان همه نصرتت کند روزی در حمله درنده‌ای و دوزنده صف می‌دری و جگر همی دوزی پروانه سمندر ظفر باشد چون مشعله‌ی سنان برافروزی فرزین بنهی به عرصه رستم را آنجا که به لعب اسب کین توزی صد شه به پیاده‌ای براندازد آنرا که تو بازیی درآموزی می‌ساز به اختیار من بنده تا خرمن فتنها همی سوزی ای روز مخالفانت شب گشته می‌خور به مراد دل شبانروزی بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک هر که به راه حسد رود بتر آید چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر لقمه‌ی یارت به چشم خوبتر آید خنک آن پردلان دین پرور دل بدین صرف کرده، جان بر سر همه نزدیک خلق و دور از خویش به توکل نشسته سر در پیش خون خود بهر دین فدا کرده پس به دانستها ندا کرده چشم بی‌خوابشان بر آن رخ زرد کرده از اشک مردمک را مرد ز علوم گذشتگان ورقی نزد ایشان به از طلا طبقی روی در سیر و هیچ زرقی نه همه در بحر و بیم غرقی نه گشته قانع به نیم نانی خشک نفسی خوش زدن چو نافه‌ی مشک سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی پر هنر کرده کیسه‌ی مردی علم جویان عامل ایشانند رستگاران کامل ایشانند همره عقل و یار جان علمست در دو گیتی حصار جان علمست خفته‌ای، بر سر تو بیدارست مرده‌ای، با حقیقتت یارست طعمه میجویی، اوست راید تو راه میپویی، اوست قاید تو جوهر او نپوسد اندر آب آتش او را نسوزد اندر تاب میروی، با دل تو همراهست می‌نشینی، ز جانت آگاهست کس نهانش به خاک نتواند تندبادش هلاک نتواند شاه و سرهنگ ره به آن نبرد دزد طرارش از میان نبرد با تو گنجی چنان روان دایم تو پی حبه‌ای دوان دایم قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب مرا یک درم بود برداشتند به کشتی و درویش بگذاشتند سیاهان براندند کشتی چو دود که آن ناخدا ناخدا ترس بود مرا گریه آمد ز تیمار جفت بر آن گریه قهقه بخندید و گفت مخور غم برای من ای پر خرد مرا آن کس آرد که کشتی برد بگسترد سجاده بر روی آب خیال است پنداشتم یا به خواب ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت نگه بامدادان به من کرد و گفت عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟ تو را کشتی آورد و ما را خدای چرا اهل دعوی بدین نگروند که ابدال در آب و آتش روند؟ نه طفلی کز آتش ندارد خبر نگه داردش مادر مهرور؟ پس آنان که در وجد مستغرقند شب و روز در عین حفظ حقند نگه دارد از تاب آتش خلیل چو تابوت موسی ز غرقاب نیل چو کودک به دست شناور برست نترسد وگر دجله پهناورست تو بر روی دریا قدم چون زنی چو مردان که بر خشک تردامنی؟ ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد ایامت از حوادث ایام رسته باد گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست در انتظار مجلس تو دسته دسته باد بازار مصر جامع ملک از مکان تو تا باره‌ی نهم ز جهان رسته رسته باد الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا بر هر نشانه‌ای که زند باز جسته باد گر نشو بیخ امن بود جز به باغ تو از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد ور آبروی ملک رود جز به جوی تو زاب فساد کل ورق کون شسته باد در هیچ کار بی‌تو فلک را مباد خوض پس گر بود نخست رضای تو جسته باد کیوان موافقان ترا گر جگر خورد نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب گرد کسوف گرد جمالش نشسته باد ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند جاوید دف دریده و بربط شکسته باد ور نامه‌ای دهد نه به پروانه‌ی تو تیر شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت از ناخن محاق ابد چهره خسته باد واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد بادام‌وار چشم حسود تو آژده وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی تنگدل مرغم گرم بر باب‌زن کردی فلک بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند درگاه توست قبله‌ی پاکان و جان من الا طواف قبله‌ی پاکان کجا کنند تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیست گر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست باید که جان به قرب سجود آشنا کند از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون جان هم سجود سهو برد هم قضا کند تن چو رسد به خدمت کی زیبد از مسیح کو خوک را به مسجد اقصی رها کند گر جان به خدمت است تن ار نیست گو مباش دل مهره یافت مار تمنا چرا کند چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس آه به چین به است که سنبل چرا کند گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند دیوان و جان دو تحفه فرستاده‌ام به تو گردون براین دو تحفه‌ی غیبی ثنا کند دیوان من به سمع تو در دری دهد جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند ای آسمانت کرده زمین بوس و تا ابد هم آسمان ز خاک درت توتیا کند بادت بقای خضر که تا خضر از این جهان صد سال آن جهانت شمار بقا کند می‌سزد قبله‌ی خاقانی از آن که صفات می پیوست کند هست می خواستن از میران رسم که می ار نیست طرب هست کند تو ز می بر درجات خط جام یک دقیقه ز طرب شست کند من هم از میر اجل خواهم می زان که می رایت غم پست کند به می صاف عقیقین جامش یک دهم مست زبر دست کند اوست صافی و لبش جام عقیق سخنش می که مرا مست کند مرد باید که چون هنر ورزد بحر باشد که امتحان ارزد گاه ازو هر خسی دری ببرد گاه ازو هر سگی دمی بخورد نش از آن در کمی پدید شود نز زبان سگی پلید شود ای داده سپهر شرع را نور از پرتو رأی عالم آرا ناهید ز مطربی کشد دست گر نهی تو بر فلک نهد پا از دست تو کلک معجز آثار هم خاصیت عصای موسا دمساز کلام جان فزایت با معجزه دم مسیحا از تقویت شریعت تو متقن همه جا بنای تقوا از حکم توچرخ کی کشد سر او راست مگر دو سر چو جوزا از تهمت نقص و وصمت عیب حکم تو چو ذات تو مبرا از نسبت پستی و تنزل طبع تو چو قدر تو معرا در ضابطه مسائل نحو آن نظم که کرده طبعت انشا کس در عرب و عجم نظیرش نشنیده به هیچ نحو از انحا تا نظم ترا ز بر کند چرخ برداشته سبحه ثریا افتاده مرا قضیه‌ای چند اندوه نتیجه‌ی قضایا دردست فقیر کم بضاعت بود اندکی از متاع دنیا آنرا به مکاریی سپردم او رفته کنون به راه عقبا صادق نفسان گواه حالند در صدق چو صبح بلکه افزا مگذار که این متاع بی‌قدر تاراج شود چو خوان یغما عمر بر آن فرش ازل بافته آنچه شده باز بدل یافته گوش در آن نامه تحیت رسان دیده در آن سجده تحیات خوان تنگ دل از خنده ترکان شکر سرمه بر از چشم غزالان نظر ترک قصب پوش من آنجا چو ماه کرده دلم را چو قصب رخنه گاه مه که به شب دست برافشانده‌بود آنشب تا روز فرو مانده‌بود ناوک غمزه‌اش چو سبک پر شدی جان به زمین بوسه برابر شدی شمع ز نورش مژه پر اشک داشت چشم چراغ آبله از رشک داشت هر ستمی که بجفا درگرفت دل به تبرک به وفا برگرفت گه شده او سبزه و من جوی آب گه شده من گازر و او آفتاب زان رطب آنشب که بری داشتم بیخبرم گر خبری داشتم کان مه نو کو کمر از نور داشت ماه نو از شیفتگان دور داشت شیفته شیفته خویش بود رغبتی از من صد ازو بیش بود دل به تمنا که چو بودی ز روز گر شب ما را نشدی پرده سوز امشب اگر جفت سلامت شدی هم نفس روز قیامت شدی روشنی آن شب چون آفتاب جویم بسیار و نبینم به خواب جز به چنان شب طربم خوش نبود تا شبخوش کرد شبم خوش نبود زان همه شب یارب یارب کنم بو که شبی جلوه آن شب کنم روز سفید آن نه شب داج بود بود شب اما شب معراج بود ماه که بر لعل فلک کان کند در غم آن شب همه شب جان کند روز که شب دشمنیش مذهبست هم به تمنای چنان یکشبست من شده فارغ که ز راه سحر تیغ زنان صبح درآمد ز در آتش خورشید ز مژگان من آب روان کرد بر ایوان من ابر بباغ آمده بازی‌کنان جامه خورشید نمازی‌کنان حوضه این چشمه که خورشید بست چون من و تو چند سبو را شکست چرخ ستاره زده بر سیم ناب زر طلی از ورق آفتاب صبح گران خسب سبک خیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد من ز مصافش سپر انداخته جان سپر دشنه او ساخته در پی جانم سحر از جوی جست تشنه کشی کرد و بر او پل شکست بانگ برآمد زخرابات من کی سحر اینست مکافات من پیشترک زین که کسی داشتم شمع شب افروز بسی داشتم آنشب و آنشمع نماندم چسود نیست چنان شد که تو گوئی نبود نیش دران زن که ز تو نوش خورد پشم دران کش که ترا پنبه کرد خام‌کشی کن که صواب آن بود سوختن سوخته آسان بود صبح چو در گریه من بنگریست بر شفق از شفقت من خون گریست سوخته شد خرمن روز از غمم چشمه خورشید فسرد از دمم با همه زهرم فلک امید داد مار شبم مهره خورشید داد چون اثر نور سحر یافتم بیخبرم گر چه خبر یافتم هر که درین مهد روان راه یافت بیشتر ز نور سحرگه یافت ای ز خجالت همه شبهای تو رو سیه از روز طرب‌های تو من که ازین شب صفتی کرده‌ام آن صفت از معرفتی کرده‌ام شب صفت پرده تنهائیست شمع در او گوهر بینائیست عود و گلابی که بر او بسته شد ناله و اشک دو سه دلخسته شد وانهمه خوبی که دران صدر بود نور خیالات شب قدر بود محرم این پرده زنگی نورد کیست در این پرده زنگار خورد صبح که پروانگی آموختست خوشتر ازان شمع نیفروختست کوش کزان شمع بداغی رسی تا چو نظامی به چراغی رسی دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست دوستان معذور داریدم که پایم در گلست باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست ساربان آهسته ران کرام جان در محملست چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست باد نقاب از طرفی برگرفت خواجه سبک عاشقی از سر گرفت گل نفسی دید شکر خنده‌ای بر گل و شکر نفس افکنده‌ای فتنه آنماه قصب دوخته خرمن مه را چو قصب سوخته تا کمر از زلف زره بافته تا قدم از فرق نمک یافته دیدن او چون نمک‌انگیز شد هر که در او دید نمک‌ریز شد تا نمکش با شکر آمیخته شکر شیرین نمکان ریخته طوطی باغ از شکرش شرمسار چون سر طوطی زنخش طوقدار زان زنخ گرد چو نارنج خوش غبغب سیمین چو ترنجی به کش مست نوازی چو گل بوستان توبه فریبی چو مل دوستان لب طبری‌وار طبر خون به دست مغز طبرزد به طبر خون شکست سرخ گلی سبزتر از نیشکر خشک نباتی همه جلاب‌تر خال چو عودش که جگرسوز بود غالیه‌سای صدف روز بود از غم آن دانه خال سیاه جمله تن خال شده روی ماه جزع ز خورشید جگر سوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر از بنه دل که به فرسنگ داشت راه چو میدان دهن تنگ داشت ز اندل سختش که جگر خواره گشت بر جگر من دل من پاره گشت لب به سخن خنده به شکر خوری رخ به دعا غمزه به افسونگری بسته چو حقه دهن مهره‌دار راهگذر مانده یکی مهره‌وار عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید کیسه صورت ز میانم گشاد طوق تن از گردن جانم گشاد کار من از طاقت من درگذشت کاب حیاتم ز دهن برگذشت عقل عزیمت گرما دیو دید نقره آن کار به آهن کشید دل که به شادی غم دل می‌گرفت چشمه خورشید به گل می‌گرفت مونس غم خواره غم وی بود چاره‌گر می‌زده هم می بود ای بتبش ناصیت از داغ من بیخبر از سبزه و از باغ من سبزه فلک بود و نظر تاب او باغ سحر بود و سرشک آب او وانکه رخش پردگی خاص بود آینه صورت اخلاص بود بسکه سرم بر سر زانو نشست تا سر این رشته بیامد بدست این سفر از راه یقین رفته‌ام راه چنین رو که چنین رفته‌ام محرم این ره تو نه‌ای زینهار کار نظامی به نظامی گذار تا زلف تو همچو مار می‌پیچد جان بی دل و بی قرار می‌پیچد دل بود بسی در انتظار تو در هر پیچی هزار می‌پیچد زان می‌پیچم که تاج را چندین زلف تو کمندوار می‌پیچد بس جان که ز پیچ حلقه‌ی زلفت در حلقه‌ی بی شمار می‌پیچد بس دل که ز زلف تابدار تو چو زلف تو تابدار می‌پیچد بس تن که ز بار عشق یک مویت بی روی تو زیر دار می‌پیچد تو می‌گذری ز ناز بس فارغ و او بر سر دار زار می‌پیچد هر دل که شکار زلف تو گردد جان می‌دهد و چو مار می‌پیچد ترکانه و چست هندوی زلفت بس نادره در شکار می‌پیچد هر دل که ز دام زلف تو بجهد زان چهره‌ی چون نگار می‌پیچد چون می‌پیچد فرید بپذیرش زیرا که به اضطرار می‌پیچد به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست که مونس دم صبحم دعای دولت توست سرشک من که ز طوفان نوح دست برد ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر که با شکستگی ارزد به صد هزار درست زبان مور به آصف دراز گشت و رواست که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست به صدق کوش که خورشید زاید از نفست که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست از دل به دل برادر گویند روزنیست روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر گر فاضل زمانه بود گول و کودنیست زان روزنه نظر کن در خانه جلیس بنگر که ظلمت است در او یا که روشنیست گر روشن است و بر تو زند برق روشنش می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است در گردنش درآر دو دست و کنار گیر برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر کان جا فرشتگان را آرام و مسکنیست خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منیست آن جا که او نباشد این جان و این بدن از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست گر بر لب و دهانم خود بند آهنیست آهن شکافتن بر داوود عشق چیست خامش که شاه عشق عجایب تهمتنیست ساخته از حکمت کار آگهان خانه‌ی گردنده بگرد جهان نادره‌ی حکم خدای حکیم خانه روان ، خانگیانش مقیم اهل سفر را همه بروی گذر همره اوساکن و او در سفر گاه روشن همره او گشته آب آبله در پاش شده از حباب عکس که بنمود باب اندرون کشتی خصم ست که بینی نگون ماه رسن بسته چو دلو استوار یافته در خانه‌ی ماهی قرار ماه نوی کاصل وی از سال خواست یک مه نو گشته بده سال راست گشته گه‌ی سیر، هلالش زبون عکس هلال ست باب اندرون صورت آن تخته که بد بی‌بها عین چو ابرو شده بر چشمها لیک جزین فرق ندانم کنون کاوست سر افراخته ابر نگون ابروی او داده بهر چشم نور چشم بد از ابروی نیکوش دور همچو کمان پر خم و تیره از میان تیر ستاده ست و کمانش روان او برسد تیر فلک را به اوج تیر به تیرش نرسد گاه موج پیشتر از مرغ پرد در کشاد پیشتر از باد رود روز باد وقت دو منزل بدمی بل دو چند بار سن و سلسله و تخته بند بسته به زنجیر مسلسل دراز بحر روان زو شده زنجیر ساز همچو کمان پر خم و تیز از میان پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز مرغ که آن از پر چو بین پرد طرفه بود لیک نه چندین پرد هر طرفش ره بشتاب دگر هر قدمش سیر برآب دیگر از تگ طوفان شکنش در شتاب معجز نوح آمده بر روی آب گر چه زد ریا گذرد بیش و کم آب نباشد مگرش تا شکم دیده شب و روز بسی گرم و سرد رفته بهر سوز پی آب خورد لطمه زنان بر رخ دریا به زور آب ازان لطمه به فریاد و شور تا عمل بحر شدش مستقیم آمده از عبره‌ی دریاش سیم پیشه‌ی ملاح در و شیم پاش تیشه‌ی نجار از و در خراش مرکب بحری زسفر گشته چوب بر طرف بحر شده پای کوب بگذرد از آب سوارش به خواب غرقه نگردد چو سواران آب در ته او آب سبک خیز نیست گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست در ره بی آب نداند شدن کیست که بی آب تواند شدن موج گران یافت سبک بر رود ارچه گران گشت سبک تر رود شاه در آن خانه‌ی چو بین نشست وز پل چو بین همه دریا ببست آب شد از بحر روان تخته پوش کرده ز هر تخته معلم خروش موج سوی جاریه می‌برد دست بیل به سیلیش همی کرد پست نعره ملاح که می‌شد به اوج بر تن خود لرزه همی کرد موج سلسله‌ی موج ز دامی که بافت ماهی از آن دام خلاصی نیافت بس که بجوشید زمین همچو دیگ آب روان تشنه‌ی گل شد به ریگ آب از آن غلغل ز اندازه بیش گرد نمی‌گشت به گرد آب خویش عکس رسنها که فرو شد باب بست به پهلوی نهنگان طناب کشتی شه تیزتر از تیر گشت در زدن چشم ز دریا گذشت راست که شه بر لب دریا رسید گوهر خود بر لب دریا بدید چون ترک من سپاه حبش برختن زند از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند کار دلم چو طره‌ی مشگین مشگ بیز برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند گر بگذرد بچین سر زلف او صبا هر لحظه دم ز نافه‌ی مشگ ختن زند لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود صد طعنه بر طویله‌ی در عدن زند در آرزوی عارض و بالاش عندلیب هنگامه بر فراز گل و نارون زند هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست آری اویس نوبت عشق از قرن زند ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو از سوز سینه آتش دل در کفن زند ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟ چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟ بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر بانگ مذن را فزونی از صد و پنجاه من تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی‌دهن تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟ جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن چهره و جامه‌ی نکو زیب و جمال مرد نیست ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن عیب تو جامه‌ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم گر نه‌ای زن یا قلم‌زن باش یا شمشیرزن از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده نام جد من معدل بود و نام من حسن؟ خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن بی‌هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود با هنر بی‌چیز اگر ماند نباشد ممتحن گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر، ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد، چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت بنده‌ی دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن مادر و مایه‌ی هنر دین است نشگفت ار هنر جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن مرد بی‌دین گاو باشد تا نداری بانکش مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن گر به دل بینا شده‌ستی راه دینی پیش توست گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟ دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن چون که بینا شد به بوی جامه‌ی یوسف پدرش زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟ وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟ یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟ راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن گر دلت بر نیک همسایه ز حسد کینه گرفت کینه‌ت از بد فعل جان خویش باید آختن ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟ از دل همسایه گر می‌کند خواهی کین خویش از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن همچنان باشم تو را من چون تو باشی مر مرا گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن از گشت چرخ کار به سامان نیافتم وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد یک رنج بازگوی که من آن نیافتم نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام دردم از آن فزود که درمان نیافتم از قبضه‌ی کمان فلک بر دلم به قهر تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم بر ابلق امید نشستم به جد و جهد جولان نکرد بخت که میدان نیافتم بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم گوئی سکندرم ز پی آب زندگی عمرم گذشت و چشمه‌ی حیوان نیافتم ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل دردا که زور رستم دستان نیافتم گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باش‌د قوت تقلید عام در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش می‌پنداشتند او بسر دجال یک چشم لعین ای خدا فریاد رس نعم المعین صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا ما چو مرغان حریص بی‌نوا دم بدم ما بسته‌ی دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم می‌رهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز ما درین انبار گندم می‌کنیم گندم جمع آمده گم می‌کنیم می‌نیندیشیم آخر ما بهوش کین خلل در گندمست از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست و از فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم جوش کن بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلوة تم الا بالحضور گر نه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا جمع می‌ناید درین انبار ما بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید وان دل سوزیده پذرفت و کشید لیک در ظلمت یکی دزدی نهان می‌نهد انگشت بر استارگان می‌کشد استارگان را یک به یک تا که نفروزد چراغی از فلک گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم چون عنایاتت بود با ما مقیم کی بود بیمی از آن دزد لیم هر شبی از دام تن ارواح را می‌رهانی می‌کنی الواح را می‌رهند ارواح هر شب زین قفس فارغان نه حاکم و محکوم کس شب ز زندان بی‌خبر زندانیان شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان نه غم و اندیشه‌ی سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان حال عارف این بود بی‌خواب هم گفت ایزد هم رقود زین مرم خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجه‌ی تقلیب رب آنک او پنجه نبیند در رقم فعل پندارد بجنبش از قلم شمه‌ای زین حال عارف وا نمود عقل را هم خواب حسی در ربود رفته در صحرای بی‌چون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان وز صفیری باز دام اندر کشی جمله را در داد و در داور کشی چونک نور صبحدم سر بر زند کرکس زرین گردون پر زند فالق الاصباح اسرافیل‌وار جمله را در صورت آرد زان دیار روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند اسپ جانها را کند عاری ز زین سر النوم اخ الموتست این لیک بهر آنک روز آیند باز بر نهد بر پایشان بند دراز تا که روزش واکشد زان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار کاش چون اصحاب کهف این روح را حفظ کردی یا چو کشتی نوح را تا ازین طوفان بیداری و هوش وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش ای بسی اصحاب کهف اندر جهان پهلوی تو پیش تو هست این زمان یار با او غار با او در سرود مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود دل بسته‌ی زلف تو شد از من چه نویسد جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد ساغر که شکست از می روشن چه نویسد پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد گفتم که کشم پای به دامن در هیهات پائی که به دام است ز دامن چه نویسد من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت من آب شدم آب ز روغن چه نویسد نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد بهشتم بیاراست خورشید چهر سپه را بکردار گردان سپهر ز درگاه برخاست آوای کوس هواشد زگرد سپاه آبنوس سپاهی گزین کرد زآزادگان بیام سوی آذرابادگان دو هفته برآمد بفرمان شاه بلشکر گه آمد دمادم سپاه سرا پرده‌ی شاه بردشت دوک چنان لشکری گشن وراهی سه دوک نیاطوس را داد لشکر همه بدو گفت مهتر تویی بررمه وزان جایگه با سواران گرد عنان باره‌ی تیزتگ راسپرد سوی راه چیچست بنهاد روی همی‌راند شادان دل وراه جوی بجایی که موسیل بود ارمنی که کردی میان بزرگان منی به لشکر گهش یار بندوی بود که بندوی خال جهانجوی بود برفت این دوگرد ازمیان سپاه ز لشکر نگه کرد خسرو به راه به گستهم گفت آن دلاور دومرد چنین اسپ تازان به دشت نبرد برو سوی ایشان ببین تاکیند برین گونه تازان زبهر چیند چنین گفت گستهم کای شهریار برانم که آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی کنداورست همان یارش ازلشکری دیگرست چنین گفت خسرو بگستهم شیر که این کی بود ای سوار دلیر کجاکار بندوی باشد درشت مگر پاک یزدان بود یاروپشت اگر زنده خواهی به زندان بود وگر کشته بردار میدان بود بدو گفت گستهم شاها درست بدان سونگه کن که اوخال تست گرآید به نزدیک وباشد جزاوی ز گستهم گوینده جز جان مجوی هم آنگه رسیدند نزدیک شاه پیاده شدند اندران سایه گاه چو رفتند نزدیک خسرو فراز ستودند و بردند پیشش نماز بپرسید خسرو به بندوی گفت که گفتم تو راخاک یابم نهفت به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید همان مردمی کو ز بهرام دید وزان چاره جستن دران روزگار وزان پوشش جامه‌ی شهریار همی‌گفت وخسرو فراوان گریست ازان پس بدو گفت کاین مردکیست بدو گفت کای شاه خورشید چهر تو مو سیل را چون نپرسی زمهر که تا تو ز ایران شدستی بروم نخفتست هرگز بباد بوم سراپرده ودشت جای وی است نه خرگاه وخیمه سرای وی است فراوان سپاهست بااوبهم سلیح بزرگی وگنج درم کنون تا تو رفتی برین راه بود نیازش ببرگشتن شاه بود جهاندار خسرو به موسیل گفت که رنج تو کی ماند اندرنهفت بکوشیم تا روز توبه شود همان نامت از مهتران مه شد بدو گفت موسیل کای شهریار بمن بریکی تازه کن روزگار که آیم ببوسم رکیب تو را ستایش کنم فر و زیب تو را بدو گفت خسرو که با رنج تو درفشان کنم زین سخن گنج تو برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیدار دل ناشکیب ببوسید پای و رکیب ورا همی خیره گشت از نهیب ورا چو بیکار شد مرد خسروپرست جهانجوی فرمود تا بر نشست وزان دشت بی بر انگیخت اسپ همی‌تاخت تا پیش آذر گشسپ نوان اندر آمد به آتشکده دلش بود یکسر بدرد آژده بشد هیربد زند و استا بدست به پیش جهاندار یزدان پرست گشاد از میان شاه زرین کمر بر آتش بر آگند چندی گهر نیایش کنان پیش آذر بگشت بنالید وز هیربد برگذشت همی‌گفت کای داور داد وپاک سردشمنان اندر آور بخاک تودانی که برداد نالم همی همه راه نیکی سگالم همی تومپسند بیداد بیدادگر بگفت این و بر بست زرین کمر سوی دشت دوک اندر آورد روی همی‌شد خلیده دل و راه‌جوی چو آمد به لشکر گه خویش باز همان تیره گشت آن شب دیریاز فرستاد بیدار کارآگهان که تا باز جویند کارجهان چو آگاه شد لشکر نیمروز که آمد ز ره شاه گیتی فروز همه کوس بستند بر پشت پیل زمین شد به کردار دریای نیل ازان آگهی سر به سر نو شدند بیاری به نزدیک خسرو شدند ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست در جرگه‌ی او گردن جان بست به فتراک هر صید که از قید کمند دگران جست گردن بنه ای بسته‌ی زنجیر محبت کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست وحشی می منصور به جام است مخور هان ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و نشاط و عیش آری صلا کز شش جهت درها گشاده‌ست ز قعر بحر پیدا شد غباری صلا کاین مغزها امروز پر شد ز بوی وصل جانی جان سپاری صلا که یافت هر گوشی و هوشی ز بی‌هوشی مطلق گوشواری صلا که ساعتی دیگر نیابی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری در آن میدان که دیاری نمی‌گشت به هر گوشه‌ست روحانی سواری چو هیزم اندر این آتش درآیید که تا هفتم فلک دارد شراری میان شوره خاک نفس جز وی به هر سویی درختی جویباری تو اندر باغ‌ها دیدی که گیرد درختی مر درختی را کناری دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام در خرابی است عمارت شدن مخبر من شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند زود انگشت برآرد خرد کافر من پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من بنده امر توام خاصه در آن امر که تو گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من هین برافروز دلم را تو به نار موسی تا که افروخته ماند ابدا اخگر من من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش که ز جوی تو بود رونق شعر تر من آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه زان پیش که گویند که از دار فنا رفت شبی روشنتر از سرچشمه‌ی نور رخ شب در نقاب روز مستور دمیده صبح دولت آسمان را ز خواب انگیخته بخت جوان را به شک از روز مرغان شب آهنگ خزیده شیپره در فرجه تنگ میان روز و شب فرق آنقدر بود که هر سیاره خورشید دگر بود شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک همه ره چون دلی از تیرگی پاک همه روشندلان آسمانی دوان گرد سرای ام هانی از آن دولتسرا تا عرش اعظم ملایک بافته پر در پر هم زمانه چار دیوار عناصر حلی بربسته ز انواع نوادر ز گوهرها که بوده آسمان را پر از در کرده راه کهکشان را رهی آراسته از عرش تا فرش براقی جسته بر فرش از در عرش براقی گرمی برق از تکش وام ز فرشش تا فراز عرش یک گام ندیده نقش پا چشم گمانش نسوده دست وهم کس عنانش به مغرب نعلش ار خوردی به خاره به مشرق بود تا جستی شراره ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز بر آن سوی زمین جستی به یک خیز چو اوصاف تک و پویش کنم ساز سخن در گوش تازد پیش از آواز به هر جا آمده در عرصه پویی زمین وآسمان طی کرده گویی به زیر پا درش هنگام رفتار نمی‌گردید مور خفته بیدار نبودی چون دل عاشق قرارش که خواهد جان عالم شد سوارش خدیو عالم جان شاه «لولاک» مقیمان درش سکان افلاک بساط آرای خلوتگاه «لاریب» سواره ره شناس عرصه‌ی غیب محمد شبرو «اسرابعبده » زمان را نظم عقد روز و شب ده محمد جمله را سرخیل و سردار جهان را سنگ کفر از راه بردار زهی عز براق آن جهانگیر که پیک ایزدش بودی عنانگیر سرای ام هانی را زهی قدر که می‌تابید در وی آن مه بدر بزد جبریل بر در حلقه‌ی راز که بیرون آی و بر کون ومکان تاز برون آ یا نبی‌اله، برون آی برون آ با رخ چون مه برون آی برون فرما که مه را دل شکسته ز شوقت بر سر آتش نشسته عطارد تا ز وصلت مژده بشیند چو طفل مکتب است اندر شب عید برون تاز و به حال زهره پرداز که چنگ طاقتش افتاده از ساز فرو رفته‌ست خور در آرزویت تو باقی مانی و خورشید رویت کشد گر مدت حرمان از این بیش زند بهرام برخود خنجر خویش ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی که می‌گرید بر ایشان عرش و کرسی برون نه گام و لطفی یارشان کن نگاه رحمتی در کارشان کن سریر افروز عرش از خوابگاهش برون آمد دو عالم خاک راهش به یک عالم زمین داد و زمان داد به دیگر یک بقای جاودان داد براقش پیش باز آمد به تعجیل دویده در رکاب آویخت جبریل رکاب آراست پای احترامش عنان پیر است دست احتشامش به سوی مسجد اقصا عنان داد تک و پو با درخش آسمان داد ز آدم تا مسیحا انبیا جمع همه پروانه آسا گرد آن شمع در آن مسجد امام انبیا شد خم ابروش محراب دعا شد پس آنگه خیر باد انبیا کرد براقش رو به راه کبریا کرد به زیر پی نخستین عرصه پیمود قمر رخ بر رکاب روشنش سود فروغی کمدی کرد از رکابش ندادی در دو هفته آفتابش وز آن منزل همان دم کرد شبگیر دبستان دوم جا ساخت چون تیر عطارد لوح خود آورد پیشش که اینم هست کن نعلین خویشش چو در بزم سوم آوازه انداخت به چادر زهره ساز خود نهان ساخت نبودی گر نهان در چادر او شکستی ساز او را بر سر او به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر نهان شد خور ز شرم آن مه بدر مسیح انجیل زیر آورد از طاق که جلد مصحف این کهنه اوراق به یک حمله که آورد آن جهانگیر دژ مریخ را فرمود تسخیر شدش بهرام با تیغ و کفن پیش که کردم توبه از خون کردن خویش گذر بردار شرع مشتری کرد به احکام خود او را رهبری کرد که بشکن آلت ناهید چنگی ز خون شو مانع مریخ جنگی وز آنجا بر در دیر زحل تاخت چو او را پیر راهب دید بشناخت بگفتنش داده بودندم نشانی تویی پیغمبر آخر زمانی شهادت گفت و جان در پای او داد به شکر خنده‌ی حلوای او داد ثوابت از دو جانب در رسیدند دو شش درج گهر پیشش کشیدند نظر بر تحفه‌شان نگشود و درتاخت ز پیش غیب شادروان برانداخت گذر بر منتهای سد ره فرمود به سدره جبرئیلش کرد بدرود عماری دار شد رفرف وز آنجای به صحن بارگاه قدس زد پای تویی برقع برافکند از میانه دویی شد محو وحدت جاودانه زبان بیزبانی را ز سر کرد به گوش جان دلش بشنید و بر کرد در آن خلوت که آنجا گم شود هوش نکرد از جمع گمنامان فراموش در آن دیوان نبرد از یاد ما را خطی آورد و کرد آزاد ما را زبان بستم که سر این حکایت خدا می‌داند و شاه ولایت دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد شب گشت ولیک پیش اغیار روزست شب من از رخ یار گر عالم جمله خار گیرد ماییم ز دوست غرق گلزار گر گشت جهان خراب و معمور مستست دل و خراب دلدار زیرا که خبر همه ملولیست این بی‌خبریست اصل اخبار صبحدمی با دو سه اهل درون رفت فریدون به تماشا برون چون به شکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار گردن و گوشی ز خصومت بری چشم و سرینی به شفاعت گری گفتی از آنجا که نظر جسته بود از نظر شاه برون رسته بود شاه بدان صید چنان صید شد کش همگی بسته آن قید شد رخش برو چون جگرش گرم کرد پشت کمان چون شکمش نرم کرد تیر بدان پایه ازو درگذشت رخش بدان پویه به گردش نگشت گفت به تیر آن پر کینت کجاست گفت به رخش آن تک دینت کجاست هر دو درین باره نه پسباره‌اید خرده آن خرد گیا خواره‌اید تیر زبان شد همه کای مرزبان هست نظرگاه تو این بی‌زبان در کنف درع تو جولان زند بر سر درع تو که پیکان زند خوش نبود با نظر مهتران بر رق آهو کف خنیاگران داغ بلندان طلب ای هوشمند تا شوی از داغ بلندان بلند صورت خدمت صفت مردمیست خدمت کردن شرف آدمیست نیست بر مردم صاحب نظر خدمتی از عهد پسندیده‌تر دست وفا در کمر عهد کن تا نشوی عهدشکن جهدکن گنج نشین مار که درویش نیست از سر تا دم کمری بیش نیست از پی آن گشت فلک تاج سر کز سر خدمت همه تن شد کمر هر که زمام هنری می‌کشد در ره خدمت کمری می‌کشد شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت خیز نظامی که نه بر بسته‌ای از پی خدمت چه کمر بسته‌ای تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی چو تویی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم که سجود توست جانا دعوات مستجابم تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم دست با سرو روان چون نرسد در گردن چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن آدمی را که طلب هست و توانایی نیست صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن بند بر پای توقف چه کند گر نکند شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن روی در خاک در دوست بباید مالید چون میسر نشود روی به روی آوردن نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن هیچ شک می‌نکنم کهوی مشکین تتار شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز پیش بالای تو باری چو بباید مردن سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب نه چنانست که دل دادن و جان پروردن سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش خاک مراد خلق شود آستانه‌اش هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش از نوبهار عمر وفایی نیافتم چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش از مهلت زمانه‌ی دون در کشاکشم ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب شمس رسل محمد مرسل که در ازل از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب تابنده بد ز روز ازل نور ذات او با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار بر او بخواند آیت والشمس در کتاب رویی که آفتاب فلک پیش نور او باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب شاهی که چون فراشت لوای پیمبری بگسسته شد ز خیمه‌ی پیغمبران، طناب با مهر اوست جنت و با حب او نعیم با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب با مهر او بود به گناه اندرون، نوید با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب شیطان به صلب آدم گر نور او بدید چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟ ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب چندان برفت کش رهیان و ملازمان گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند احباب در تنعم و اعدا در اضطراب جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب به غم فرونروم باز سوی یار روم در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم به گلشن ابد و سرو پایدار روم من از شمار بشر نیستم وداع وداع به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم چو آب سجده کنان سوی جویبار روم به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد همان به‌ست که اکنون به اختیار روم ز داد عشق بود کار و بار سلطانان به عشق درنروم در کدام کار روم شنیده‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار به عشق دل به دهان سگ شکار روم چو بر براق سعادت کنون سوار شدم به سوی سنجق سلطان کامیار روم جهان عشق به زیر لوای سلطانی است چو از رعیت عشقم بدان دیار روم منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم غبار تن نبود ماه جان بود آن جا سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم خموش کی هلدم تشنگی این یاران مگر که از بر یاران به یار غار روم جوار مفخر آفاق شمس تبریزی بهشت عدن بود هم در آن جوار روم گر دعا جمله مستجاب شدی هر دمی عالمی خراب شدی تو دعا را اگر ندانی روز نشوی بر مراد خود پیروز تا نیابد دل تو راه به غیب دست حاجت برون می‌آر از جیب غیب‌دان جز به نور نتوان شد وقت بین بی‌حضور نتوان شد گر دلت حاضر و تنت نوریست هر چه خواهی بخواه، دستوریست نفس مستجاب آنکس راست کز خدا جز خدا نجست و نخواست تو به خود نزد او ندانی شد تا نخواند کجا توانی شد؟ اوست نزدیک ورنه دوری تو حاضر او بس، که بیحضوری تو گر نه راه تقرب او رفتی با تو «انی قریب» کی گفتی؟ چون در آن قرب محو گردی تو صورت خویش در نوردی تو دگرت لذت از جهان نبود از توسر ازل نهان نبود به محبت رسی از آن قربت برهی از مشقت غربت او ترا سمع و او بصر گردد او ترا راه و راهبر گردد او ترا دست گردد و او تیغ هر چه خواهی نباشد از تو دریغ نفس او با تو همخطاب شود سخنت جمله مستجاب شود غیب را با دلت خطابی هست زان نظرهات فتح بابی هست لیک هم آفتیست در هوشت که نرفت آن خطاب در گوشت تیر چون از کمان سست آید از کجا بر هدف درست آید؟ تو که بازوی بیگناهت نیست سپری جز عطای شاهت نیست تا عصای تو اژدها نشود به دعای تو کس رها نشود چون نه‌ای واقف از دعای بشر میبری در دعای باران خر پیش ایزد ببین قبولت هست؟ پس برآور به سوی بالا دست هر چه در خط عالم اویند همه تسبیح او همی گویند هر کسی را به قدر پایه‌ی خویش هست حدی که نگذرد زان بیش کس به تسبیح او نیابد راه مگر از لهجه‌ی کلام‌الله هر زبان، گر چه گفتگو داند حق تسبیح او هم او داند اندرین نکته چون نکردی سیر نبری ره به سر منطق طیر هر کرا از درش سالی هست هر یکی را زبان حالی هست ورد رنجور چیست؟ «یا شافی» وان بیچاره؟ « انه کافی » مرغ یا ز آب و دانه گوید راز یا ز پیکان و سنگ و چنگل باز مور از آسیب سیل و آفت سم طلب ارزن و جو و گندم گر ازین در بود عبارت تو کس نپیچد سر از اشارت تو در جهان اسم اعظم او داند و آن بود کوت بر زبان راند هر که با نامش آشنا گردید حاجتش سربسر روا گردید تا نگویی سخن مناسب حال نشود هیچ مستجاب سال هر چه خواهی به قدر حاجت خواه تا بدان در دهند بازت راه چو فزونت دهند ز آن تو نیست هم نکوتر، کزان زیان تو نیست تو که زر داری و درم خواهی پر تمنا کنی، نه کم خواهی دو بسازی سرای و بس نکنی تا بچار دگر هوس نکنی گر بلندت کند نیایی زیر ور فزونت دهد نگردی سیر چون به حاجت چنین سرایی تو بهلد تا همی درایی تو حال آن طفل و حالت تو یکیست در بزرگی و خردی ارچه شکیست کانگبینش دهی شکر خواهد ور چه شیرین کنی دگر خواهد چون ز حد بگذرد فغان و خروش بر دهانش زنی شود خاموش این حسابت کجا شود روزی؟ چون ز داننده‌ای نیاموزی در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است بر حذر باش در این راه که سر در خطر است پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است مگریز ز آتش که چنین خام بمانی گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر گر سر کشی سرگشته ایام بمانی با دوست وفا کن که وفا وام الست است ترسم که بمیری و در این وام بمانی بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است کز عجز تو در تاسه حمام بمانی می‌ترسی از این سر که تو داری و از این خو کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است تا همچو سران شاد سرانجام بمانی ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست هر که از اول تصور میکند فرجام را من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را گر بدینسان بر در بتخانه‌ی چین بگذرد بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک هم بلطف عام او امید باشد عام را چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را سرم خاک مستان فرخنده پی که شویند نقش خرد را به می فروشم چو من مست باشم خراب جهان خرد را به جام شراب چو فتنه است فرهنگ فرزانگی خوشا وقت مستی و دیوانگی هر آبی کز اندازه بیرون خوری نیاری که یک شربه افزون خوری وگر شربت زندگانی بود هم از خوردن پر گرانی بود بجز می که بر بوی بیهوشیش نی سیر چندان که می‌نوشیش بیا ساقی اندر قدح پی به پی به عاشق نوازی فرو ریز می می کوبه عشق آشنایی دهد ز تشویش خویشم رهایی دهد بیا مطرب آن پرده‌های حکیم کزو گشت پوسیده عقل سلیم نوازش چنان کن که جان نژند شود رسته زین عقل ناسودمند بیا ساقیا درده آن خون خام که شد قرة العین مستانش نام چنان گوش من پر کن از بانگ نوش که بیرون رود پند دانا ز گوش بیا مطرب آن جره‌ی طفل وش چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش نوایی که تعلیم کرد از نخست بزن چوب تا باز گوید درست بیا ساقی آن جام شادی فزای که بنیاد غم را در آرد ز پای به من ده که راحت به جانم دهد ز خونابه‌ی دهر امانم دهد بیا مطرب آن بر بط خوش نوا که بی مغزیش مغز را شد دوا بزن تا که بر باید از مغز هوش به دل جان نوریزد از راه گوش بیا ساقی آن باده‌ی تلخ فام که شیرینی عیش ریزد به کام بده تا به شیرینی آرم به کار که تلخی بسی دیدم از روزگار بیا مطر با برکش آواز تر دماغ مرا تر کن از ساز تر روان کن که خشک است رود رباب از آن دست چون ابر باران آب بیا ساقی آن شربت خوش گوار کزو بزم گردد چو خرم بهار بده تا چو در تن در آرد توان گل زرد من زو شود ارغوان بیا مطرب اسباب می کن تمام بدان ار غنون ساز طنبور نام که گر چون عروسانش در بر نهی می پر دهد از کدوی تهی بیا ساقی آن باده‌ی چون عقیق که هم کوثرش نام شد هم رحیق فرو ریز تا چون بکشتی شود خراباتی از وی بهشتی شود بیا مطرب آن چاشنی بخش روح که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح فرو گوی و مجلس پر آوازه کن دل و جان می خوارگان تازه کن به جام طرب زنده کن جان پاک که محتاج جرعه است مرده به خاک بیا ساقی آن گنج دان نشاط که اندیشه را در نوردد بساط بده تا نشاط سخن نو کنیم و زو مجلس آرای خسرو کنیم بیا مطربا ساز کن چنگ را به نالش درار آن پر آهنگ را زهی گیر کز ذوق آواز وی حریفان نگردند محتاج می بیا ساقی آن باده‌ی خوش گوار که تا اندوه و غم نهم بر کنار بیا ساقیا ارمغانی شراب که محراب زرتشتیان شد ز باب بده تا به مستی کنم خواب خوش کشم آتش غم بدان آب خوش بیا مطرب آن چفته کز یک فغان کند زاهدان را به کوی مغان چنان زن که آتش زند سینه را ز سر نو کند داغ دیرینه را بیا ساقی آن سلسبیل حیات که شوید همه تیرگیها ز ذات بده تا چو منزل به خاکم کشد ز آلایش خاک پاکم کشد بیا مطرب آن علم باریک را که روشن کند جان تاریک را فرو گوی زانگونه سوزان و تر که دستار عالم رباید زسر بیا ساقی آن کیمیای وجود که بی همتان را در آرد به جود به من ده که تا شادمانی کنم ز گنج سخن در فشانی کنم بیا مطربا مو به مو باز جوی ز موی کمانچه نوایی چو موی که تا چون به مستان رسد ساز او گوارا شود می ز آواز او بیا ساقی آن جام در یا درون کزو گوهر مردم آید برون بده تا نشاطی برون آردم برو سنگ و گوهر برون آردم بیا مطرب آن مایه‌ی دل خوشی که صوفی کند زو ملامت کشی بگو تا دمی خرقه بازی کنم به می دلق خود را نمازی کنم بیا ساقی آن باده‌ی بی‌خمار فرو شوی زین جان خاکی غبار که چون گم شود جان غمناک من نریزد کسی جرعه بر خاک من بیا مطرب آواز بر کش بلند برون بر غم از سینه‌های نژند ز سر نو کن آیین عشاق را به غلغل در آرا این کهن طاق را بیا ساقی آن ساغر گرم خیز یکی جرعه بر خاک خسرو بریز بیا ساقی آن می که کام من است به من ده که در خورد جام من است مرا با حریفان من نوش باد حریفان بد را فراموش باد بیا مطربا ساز کن پرده را بسوز این دل عشق پرورده را رسید از بتان جان خسرو به کام به یک زخمه کن کار او را تمام این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوان است این این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این مست و پریشان توام موقوف فرمان توام اسحاق قربان توام این عید قربانی است این رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا ای سیه مار جهان را شده افسونگر نرهد مار فسای از بد مار آخر نیش این مار هر آنکس که خورد میرد و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر بنه این کیسه و این مهره افسون را به فسون سازی گیتی نفسی بنگر بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه بگذار این ره و از راه دگر بگذر تو خداوند پرستی، نسزد هرگز کار بتخانه گزینی و شوی بتگر از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر تو بدین بی پری و خردی اگر روزی بپری، بگذری از مهر و مه انور ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی با چنین پرتو رخسار به خار اندر تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی که ترا میبرد این کشتی بی لنگر جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر زندگی پر خطر و کار تو سرمستی اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور عاقبت زار بسوزاندت این آتش آخر کار کند گمرهت این رهبر سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر تو اگر شعبده از معجزه بشناسی نکند شعبده این ساحر جادوگر زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن کار سوزن نکند هیچگهی خنجر دامن روح ز کردار بد آلودی جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد دیگر آندل نشود جای کس دیگر روح زد خیمه‌ی دانش، نه تن خاکی خضر شد زنده‌ی جاوید، نه اسکندر ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر مکن اینگونه تبه، جان گرامی را که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر پنجه‌ی باز قضا باز و تو در بازی وقت چون برق گریزان و تو در بستر تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست سود باید که کند مردم سوداگر تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر سالکان پا ننهادند بهر برزن عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر چه بری نام ره خویش بر شیطان چه نهی شمع شب خود بره صرصر عقل را خوار کند دیده‌ی ظاهر بین روح را زار کشد مردم تن‌پرور چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان صید گشته است درین گلشن خوش منظر دامها بنگری ای مرغک آسوده اگر از روزنه‌ی لانه بر آری سر این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل، آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر به چراغ دل اگر روشنی افزائی جلوه‌ی فکر تو از خور شود افزونتر دامنت را نتواند که بیالاید هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر کله از رتبت سر مرتبه‌ای دارد چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر سوخت پروانه و دانست در آن ساعت که شد اندام ضعیفش همه خاکستر هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد وین چنین خشک شد این مزرعه‌ی اخضر به تن سوختگان چند شوی پیکان به دل خسته‌دلان چند زنی نشتر تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی اگر این دیو ز دستت برد انگشتر دلت از روشنی جانت شود روشن زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر در گلستان دلی، گلبنی از حکمت به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر چه کشی منت دونان بسر هر ره چه روی در طلب نان بسوی هر در آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر پر طاوس چه بندی بدم کرکس چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر اوستادی نکند کودک بی استاد درس دانش ندهد مردم بی مشعر جسم چون کودک و جانست ورا دایه عقل چون مادر و علم است ورا دختر علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین شمش زر خواهی از کوره‌ی آهنگر کاردانان نگزینند تبه‌کاری نامجویان ننشینند بهر محضر آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر جای آسایش دزدان بود این وادی مسکن غول بیابان بود این معبر خون دلهاست درین جام شقایق گون تیرگیهاست درین نیلپری چادر بهر وارون شدن افراشت سر این رایت بهر ویران شدن آباد شد این کشور خانه‌ای را که نه سقفی و نه بنیادیست این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر سور موش است اگر گربه شود بیمار عید گرگ است اگر شیر شود لاغر پاک شو تا نخوری انده ناپاکی نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر همه کردار تو از تست چنین تیره چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر وقت مانند گلوبند بود، پروین چو شود پاره، پراکنده شود گوهر ببین تا یک انگشت از چند بند به صنع الهی به هم درفگند پس آشفتگی باشد و ابلهی که انگشت بر حرف صنعش نهی تأمل کن از بهر رفتار مرد که چند استخوان پی زد و وصل کرد که بی گردش کعب و زانو و پای نشاید قدم بر گرفتن ز جای ازان سجده بر آدمی سخت نیست که در صلب او مهره یک لخت نیست دو صد مهره در یکدگر ساخته‌ست که گل مهره‌ای چون تو پرداخته‌ست رگت بر تن است ای پسندیده خوی زمینی در او سیصد و شصت جوی بصر در سر و فکر و رای و تمیز جوارح به دل، دل به دانش عزیز بهایم به روی اندر افتاده خوار تو همچون الف بر قدمها سوار نگون کرده ایشان سر از بهر خور تو آری به عزت خورش پیش سر نزیبد تو را با چنین سروری که سر جز به طاعت فرود آوری به انعام خود دانه دادت نه کاه نکردت چو انعام سر در گیاه ولیکن بدین صورت دلپذیر فرفته مشو، سیرت خوب گیر ره راست باید نه بالای راست که کافر هم از روی صورت چو ماست خردمند طبعان منت شناس بدوزند نعمت به میخ سپاس بار خدایا به فضل بنده‌ی خود را گر بتوانی فرست پاره‌ی باده زان می آسوده کز پیاله بتابد چون ز بلور سپید بسد ساده زانکه بدو تند کره رام توان کرد زانکه ازو گردد ایستاده فتاده زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت سرکش و بدخو میانه‌ی گله‌زاده بنده بدو جز به می سوار نگردد ور نبود می بماند بنده پیاده مردم نشسته فارغ و من در بلای دل دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟ از من نشان دل طلبیدند بیدلان من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟ رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل گر در دل تو جای کسی هست غیر او فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل دل عرش مطلقست و برو استوای حق زین جا درست کن به قیاس استوای دل بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور بروی نبشته سر خدایی خدای دل گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست قصاب کوی به ز تو داند بهای دل دل بختییست بسته بر مهد کبریا وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید از نور جام روشن گیتی نمای دل بیگانه را به خلوت ما در میاورید تا نشنوند واقعه‌ی آشنای دل چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل! پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند بر قد جان به دست محبت قبای دل از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟ سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی فیض ازل نزول کند در فضای دل گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع من عهد می‌کنم به خلود بقای دل نقد تو زیر سکه‌ی معنی کجا نهند؟ چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان تا گشت دامن دل من پر بلای دل گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟ عالم پر از خروش و صدای دل منست لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل ناچار حال دل بنماید بهر کسی چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل یکی روز بنشست کی شهریار به رامش بخورد او می خوشگوار یکی سرکشی بود نامش گرزم گوی نامجو آزموده به رزم به دل کین همی داشت ز اسفندیار ندانم چه‌شان بود آغاز کار به هر جای کاو از او آمدی ازو زشت گفتی و طعنه زدی نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از درد زرد و دل از کین تباه فراز آمد از شاهزاده سخن نگر تا چه بد آهو افگند بن هوا زی یکی دست بر دست زد چو دشمن بود گفت فرزند بد فرازش نباید کشیدن به پیش چنین گفت آن موبد راست کیش که چون پور با سهم و مهتر شود ازو باب را روز بتر شود رهی کز خداوند سر بر کشید از اندازه‌اش سر بباید برید چو از رازدار این شنیدم نخست نیامد مرا این گمانی درست جهانجوی گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز کیان شاه را گفت کای راست گوی چنین راز گفتن کنون نیست روی سر شهریاران تهی کرد جای فریبنده را گفت نزد من آی بگوی این همه سربسر پیش من نهان چیست زان اژدها کیش من گرزم بدآهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز سزد گر ندارم بد از شاه باز ندارم من از شاه خود باز پند وگر چه مر او را نیاید پسند که گر راز گویمش و او نشنود به از راز کردنش پنهان شود بدان ای شهنشاه کاسفندیار بسیچد همی رزم را روی کار بسی لشکر آمد به نزدیک اوی جهانی سوی او نهادست روی برآن است اکنون که بندد ترا به شاهی همی بد پسندد ترا ترا گر بدست آورد زود بست کند مرجهان را همه زیر دست تو دانی که آن است اسفندیار که او را به رزم اندرون نیست یار چنو حلقه کرد آن کمند بتاب پذیره نیارد شدن آفتاب کنون از شنیده بگفتمت راز تو به‌دان کنون رای و فرمان تراست چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت و ز پور کینه گرفت نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد ابی بزم بنشست با باد سرد از آن بدسگالش نیامدش خواب ز اسفندیارش گرفته شتاب چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره ببد ناپدید بخواند آن جهاندیده جاماسپ را کجا بیش دیدست لهراسپ را بدو گفت شو پیش اسفندیار بخوان و مر او را به ره باش یار بگویش که برخیز ونزد من آی چو نامه بخوانی به ره بر مپای که کار بزرگست پیش اندرا تو پایی همی این همه کشورا یکی کار اکنون همی بایدا که بی تو چنین کار برنایدا نوشته نوشتش یکی استوار که ای نامور فرخ اسفندیار فرستادم این پیر جاماسپ را که دستور بد شاه لهراسپ را چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا برستور نوند اگر خفته‌ای زود برجه به پای وگر خود به پایی زمانی مپای خردمند شد نامه شاه برد به تازنده کوه و بیابان سپرد به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو دل من بوسه‌ای زان لب تمنی می‌کند، لیکن نمی‌گویم سخن بی‌زر، که می‌دانم زبان تو چو دست خود نخواهی کردن اندر گردنم روزی شبی بگذار تا باشد دو دستم در میان تو مرا گفتی: میان در بند اگر خواهی کنار من میان بستم، که دربندم به دست خود میان تو چو از حکم حدیث تو نمی‌دانم گذشتن من شگفتم زان حدیث آید که بگذشت از زبان تو چه باشد گر به نام من فرو خواند لبت حرفی؟ ز چندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو بهر جانب ز شوقت چون سگ گم گشته می‌گردم به بوی آنکه در یابم غبار کاروان تو خنک یاری که هستی تو به خلوت هم نشین او! که من باری نمی‌یابم نشانی از نشان تو به دستان اوحدی را کرد چشمت پیر می‌بینم سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن همره موسی و هارون باش در میدان عشق فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن بی‌جمال خوب لاف یوسف مصری مزن بی‌فراق و درد یاد پیر کنعانی مکن در خراباتی که این گوید که فاسق شو بشو وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن پیشه یاجوج هوا سد سکندروار باش ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن چون ز مار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست چون ز نعم‌العبد وامانی سلیمانی مکن پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو پیش استاد لغت دعوی زبان‌دانی مکن چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس قصه‌ی دریا رها کن مدحت خانی مکن از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جد مرد میدان باش تن درمیده ارزانی مکن هر صبوحی ارغنون‌ها را برنجان همچنین آفرین‌ها بر جمالت همچنین جان همچنین پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب ای که کفرت همچنان و ای که ایمان همچنین در کنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان پای کوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را حلقه‌های زلف خود را زو برافشان همچنین چرخه چرخ ار بگردد بی‌مرادت یک نفس آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین پاره پاره پیشتر رو گر چه مستی ای رفیق پاره‌ای راه است از ما تا به میدان همچنین در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم خواجه‌ی اول که اول یار اوست ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست صدر دین صدیق اکبر قطب حق در همه چیز از همه برده سبق هرچ حق از بارگاه کبریا ریخت در صدر شریف مصطفی آن همه در سینه‌ی صدیق ریخت لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت چون دو عالم را به یک دم درکشید لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید سر فرو بردی همه شب تا به روز نیم شب هویی برآوردی بسوز هوی او تا چین برفتی مشک بار مشک کردی خون آهوی تتار زین سبب گفت آفتاب شرع و دین علم باید جست ازینجا تا به چین سنگ زان بودی به حکمت در دهانش نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش نی که سنگش بر زفان بگرفت راه تا نگوید هیچ نامی جز آله سنگ باید تا پدید آید وقار مردم بی‌سنگ کی آید به کار چون عمر مویی بدید از قدراو گفت کاش آن مویمی بر صدر او چون تو کردی ثانی اثنینش قبول ثانی اثنین او بود بعد رسول مطرب عاشقان بجنبان تار بزن آتش به ممن و کفار مصلحت نیست عشق را خمشی پرده از روی مصلحت بردار تا بنگریست طفل گهواره کی دهد شیر مادر غمخوار هر چه غیر خیال معشوقست خار عشقست اگر بود گلزار مطربا چون رسی به شرح دلم پای در خون نهاده‌ای هش دار پای آهسته نه که تا نجهد چکره‌ای خون دل به هر دیوار مطربا زخم‌های دل می‌بین تا ندانند خویشتن خوش دار مطربا نام بر ز معشوقی کز دل ما ببرد صبر و قرار من چه گفتم کجا بماند دلی گر دلم کوه بود رفت از کار نام او گوی و نام من کم کن تا لقب گویمت نکوگفتار چون ز رفتار او سخن گویم دل کجا می‌رود زهی رفتار شمس تبریز عیسی عهدی هست در عهد تو چنین بیمار کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش دست برخنجر خرامان می‌رود آن ترک مست مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش بکشت غمزه‌ی آن شوخ بی‌گناه مرا فکند سیب ز نخدان او به چاه مرا غلام هندوی خالش شدم ندانستم کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا هزار بار فتادم به دام دیده و دل هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا ز مهر او نتوانم که روی برتابم ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا عبید از کرم یار بر مدار امید که لطف شامل او بس امیدگاه مرا به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم به خون جان من جانان ندانم دست آلاید که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی به اختیار تو سعدی چه التماس برآید گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی شرم دار آخر جفا چندین مکن قصد آزار من مسکین مکن پایی از غم در رکاب آورده‌ام بیش از این اسب جفا را زین مکن در غم ماه گریبانت مرا هر شبی دامن پر از پروین مکن چند گویی یار دیگر می‌کنم هرچه خواهی کن ولیکن این مکن بوسه‌ای خواهم طمع در جان کنی نقد کردم گیر و هان و هین مکن چون سبک‌روحی گران کابین مباش جان شیرین ناز ناشیرین مکن عشق را گویی فلان را خون بریز عشق را خون ریختن تلقین مکن ای پسر عید ترا قربان بسی است انوری را از میان تعیین مکن ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن ول یاری بدان رسمی‌ست خوبان را کهن ای از همه بی رحم تر رسم نوی پیدا مکن گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز گو کارها یکباره شو این چشم هم بالا مکن مشهور شهری گشته‌ای وحشی چه رسوایی‌ست این چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم این گریه‌ی مستانه شد سرمایه‌ی خندیدنم تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم شه ناصرالدین کز کرم وقتی که می‌بخشد درم گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم منم یارا بدین سان اوفتاده دلم را سوز در جان اوفتاده غم چندین پریشان حال امروز درین طبع پریشان اوفتاده چو بسته زیر پای پیل ملکی به دست این عوانان اوفتاده نهاده دین به یک سو و زهر سو چو کافر در مسلمان اوفتاده ببین در نان خلق این کژدمان را چو اندر گوشت کرمان اوفتاده عوانان اندرو گویی سگانند به سال قحط در نان اوفتاده همه در آرزوی مال و جاهند به چاه اندر چو کوران اوفتاده شکم پر کرده از خمر و درین خاک همه در گل چو مستان اوفتاده تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر که از جوعی بدین سان اوفتاده، که بینی از دهان ملک بیرون سگان را همچو دندان اوفتاده به جای عنبر و مشکش کنون هست گزنده در گریبان اوفتاده، توانگر کز پی درویش دایم زرش بودی ز دامان اوفتاده ازین جامه کنان کون برهنه که بادا سگ در ایشان اوفتاده، بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند چو برف اندر زمستان اوفتاده دریغا مکنت چندین توانگر به دست این گدایان اوفتاده از انگشت سلیمان رفته خاتم ولی در دست دیوان اوفتاده زنان را گوی در میدان و چوگان ز دست مرد میدان اوفتاده چو مرغان آمده در دام صیاد چو دانه پیش مرغان اوفتاده به عهد این سگان از بی‌شبانی ست رمه در دست سرحان اوفتاده رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ همه در گوسپندان اوفتاده پلنگی چند می‌خواهیم یا رب درین دیوانه گرگان اوفتاده ز دست و پای این گردن‌زنان است سراسر ملک ویران اوفتاده ایا مظلوم سرگشته که هستی چنین محروم و حیران اوفتاده ز جور ظالمان در شهر خویشی به خواری چون غریبان اوفتاده اگر صبرت بود روزی دو بینی عوانان کشته، میران اوفتاده امیرانی که بر تو ظلم کردند به خواری چون اسیران اوفتاده هر آن کو اندرین خانه مقیم است چو دیوارش همی دان اوفتاده جهانجویی اگر ناگه بخیزد بسی بینی بزرگان اوفتاده ببینی ناگهان مردان دین را برین دنیا پرستان اوفتاده چه می‌دانند کار دولت این قوم که در دین‌اند نادان اوفتاده به فرمان خداوند از سر تخت خداوندان فرمان اوفتاده کلاه عزت اندر پای خواری ز سرهای عزیزان اوفتاده به آه چون تو مظلوم افسر ملک ز فرق تاجداران اوفتاده گرش گردون سریر ملک باشد برو صد ماه تابان اوفتاده ز بالای عمل در پستی عزل چنین کس را همی دان اوفتاده تو نیز ای سیف فرغانی چرایی حزین در بیت احزان اوفتاده برین نطع ای پیاده ز اسب دولت بسی دیدی سواران اوفتاده هم آخر دیگری بر جای اینان نشسته دان و اینان اوفتاده درین باغ این سپیداران بی‌بر به بادی چون درختان اوفتاده خدا درمان فرستد مردمی را کزین دردند نالان اوفتاده خداوندا تو آنی کافرینش به کلی هست چون دریا و تو در جهان را پهلوان چون تو نباشد زهی از تو جهان را صد تفاخر ندارد بیشه‌ی دولت چو تو شیر نزاید مادر گیتی چو تو حر به گیتی فتنه کی بنشستی از پای اگز نه تیغ تو گفتیش التر فلک با اختران گفتا که آن کیست که هست از خیل او چشم ظفر پر رکاب تو ببوسیدند و گفتند الغ جاندار بک اینانج سنقر خطا کردی به قول دشمنان گوش که عهد دوستان کردی فراموش که گفت آن روی شهرآرای بنمای دگربارش که بنمودی فراپوش دل سنگینت آگاهی ندارد که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش نمی‌بینم خلاص از دست فکرت مگر کافتاده باشم مست و مدهوش به ظاهر پند مردم می‌نیوشم نهانم عشق می‌گوید که منیوش مگر ساقی که بستانم ز دستش مگر مطرب که بر قولش کنم گوش مرا جامی بده وین جامه بستان مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش نشستم تا برون آیی خرامان تو بیرون آمدی من رفتم از هوش تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی مرا هرگز کجا گنجی در آغوش خردمندان نصیحت می‌کنندم که سعدی چون دهل بیهوده مخروش ولیکن تا به چوگان می‌زنندش دهل هرگز نخواهد بود خاموش باز گوید بط را کز آب خیز تا ببینی دشتها را قندریز بط عاقل گویدش ای باز دور آب ما را حصن و امنست و سرور دیو چون باز آمد ای بطان شتاب هین به بیرون کم روید از حصن آب باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پای‌مرد ما بری از دعوتت دعوت ترا ما ننوشیم این دم تو کافرا حصن ما را قند و قندستان ترا من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا چونک جان باشد نیاید لوت کم چونک لشکر هست کم ناید علم خواجه‌ی حازم بسی عذر آورید بس بهانه کرد با دیو مرید گفت این دم کارها دارم مهم گر بیایم آن نگردد منتظم شاه کار نازکم فرموده است ز انتظارم شاه شب نغنوده است من نیارم ترک امر شاه کرد من نتانم شد بر شه روی‌زرد هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص می‌رسد از من همی‌جوید مناص تو روا داری که آیم سوی ده تا در ابرو افکند سلطان گره بعد از آن درمان خشمش چون کنم زنده خود را زین مگر مدفون کنم زین نمط او صد بهانه باز گفت حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ با قضای آسمان هیچند هیچ چون گریزد این زمین از آسمان چون کند او خویش را از وی نهان هرچه آید ز آسمان سوی زمین نه مفر دارد نه چاره نه کمین آتش ار خورشید می‌بارد برو او بپیش آتشش بنهاده رو ور همی طوفان کند باران برو شهرها را می‌کند ویران برو او شده تسلیم او ایوب‌وار که اسیرم هرچه می‌خواهی ببار ای که جزو این زمینی سر مکش چونک بینی حکم یزدان در مکش چون خلقناکم شنودی من تراب خاک باشی جست از تو رو متاب بین که اندر خاک تخمی کاشتم کرد خاکی و منش افراشتم حمله‌ی دیگر تو خاکی پیشه گیر تا کنم بر جمله میرانت امیر آب از بالا به پستی در رود آنگه از پستی به بالا بر رود گندم از بالا بزیر خاک شد بعد از آن او خوشه و چالاک شد دانه‌ی هر میوه آمد در زمین بعد از آن سرها بر آورد از دفین اصل نعمتها ز گردون تا بخاک زیر آمد شد غذای جان پاک از تواضع چون ز گردون شد بزیر گشت جزو آدمی حی دلیر پس صفات آدمی شد آن جماد بر فراز عرش پران گشت شاد کز جهان زنده ز اول آمدیم باز از پستی سوی بالا شدیم جمله اجزا در تحرک در سکون ناطقان که انا الیه راجعون ذکر و تسبیحات اجزای نهان غلغلی افکند اندر آسمان چون قضا آهنگ نارنجات کرد روستایی شهریی را مات کرد با هزاران حزم خواجه مات شد زان سفر در معرض آفات شد اعتمادش بر ثبات خویش بود گرچه که بد نیم سیلش در ربود چون قضا بیرون کند از چرخ سر عاقلان گردند جمله کور و کر ماهیان افتند از دریا برون دام گیرد مرغ پران را زبون تا پری و دیو در شیشه شود بلک هاروتی به بابل در رود جز کسی کاندر قضا اندر گریخت خون او را هیچ تربیعی نریخت غیر آن که در گریزی در قضا هیچ حیله ندهدت از وی رها هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم هر نفس دردی ز دوران می‌کشم خون دل هر دم دگرگون می‌خورم جام غم هر شب دگرسان می‌کشم باز دست غم گریبانم گرفت گرچه بر افلاک دامان می‌کشم جور دلدار و جفای روزگار گرچه دشوار است، آسان می‌کشم از پی عشق پری رخساره‌ای زحمتی هر دم ز دیوان می‌کشم جور بین، کز دست دوران دم به دم ساغر پر زهر هجران می‌کشم چون ننالم از جفای ناکسان؟ کین همه بیداد ازیشان می‌کشم تا نباید دیدنم روی رقیب هر نفس سر در گریبان می‌کشم با خیال دوست همدم می‌شوم وز لب او آب حیوان می‌کشم تن چو سوزن کرده‌ام، تا روز و شب مهر او در رشته‌ی جان می‌کشم نازنینا، ناز کن بر جان من ناز تو چندان که بتوان می‌کشم از تو چیزی دیده‌ام ناگفتنی وین همه محنت پی آن می‌کشم چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند سر از پی آن باید تا مست بتی باشد پا از پی آن باید کز یار تعب بیند عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد عقل از پی آن باید تا علم و ادب بیند بیرون سبب باشد اسرار و عجایب‌ها محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند ارزد که برای حج در ریگ و بیابان‌ها با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند بر سنگ سیه حاجی زان بوسه زند از دل کز لعل لب یاری او لذت لب بیند بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر کان کس که طلب دارد او کان ذهب بیند ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر، تو بر زمی و از برت این چرخ مدور این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو چون بهره‌ی خود یافتی از دانش مضمر؟ تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟ یک چند به جان از نعم دانش برخور بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزه‌ی منفعت و ضر خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟ دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟ این خاک سیه بیند و آن دایره‌ی سبز گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر نعمت همه آن داند کز خاک بر آید با خاک همان خاک نکو آید و درخور با صورت نیکو که بیامیزد با او با جبه‌ی سقلاطون با شعر مطیر با تشنگی و گرسنگی دارد محنت سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال، بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم آمیزش تو بیشتر است انده کمتر چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند منت ننهد بر تو بدان ایزد داور نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان چونان که سکندر شد با ملک سکندر امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟ این مرده و آن مرده و املاک مبتر بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا نا آمده اندوه و گذشته است برابر اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان وان عزم براهیم که برد ز پسر سر گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر گر مست نه ای منشین با مستان یکجا اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر انجام تو ایزد به قران کرد وصیت بنگر که شفیع تو کدام است به محشر فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟ یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟ دانی که خداوند نفرمود بجز حق حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن تا راه شناسی و گشاده شودت در ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک من چون تو بسی بودم گمراه و محیر بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر بالنده‌ی بی‌دانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید وز آب مقطر از حال نباتی برسیدم به ستوری یک چند همی بودم چون مرغک بی پر در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو جویان خرد گشت مرا نفس سخن‌ور رسم فلک و گردش ایام و موالید از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر: چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر» ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر از شافعی و مالک وز قول حنیفی جستم ره مختار جهان داور رهبر هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر چون چون و چرا خواستم و آیت محکم در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر» آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است، آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟» گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست کان جمع پراگنده شد آن دست مستر آنها همه یاران رسولند و بهشتی مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر» گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد بشیر و نذیر است و سراج است و منور ور خواهد کشتن به دهن کافر او را روشن کندش ایزد بر کامه‌ی کافر چون است که امروز نمانده‌است از آن قوم؟ جز حق نبود قول جهان داور اکبر ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟ ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟ محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟» رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است بر مردم در عالم این است محصر امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من هم نسخه‌ی دهرم من و هم دهر مکدر دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟ خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر از پارسی و تازی وز هندی وز ترک وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر گاهی به نشیبی شده هم گوشه‌ی ماهی گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر ماننده‌ی استر پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر» گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟» تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم زیرا که نشد حق به تقلید مشهر ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت دشواری آسان شود و صعب میسر روزی برسیدم به در شهری کان را اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل دیوار زمرد همه و خاک مشجر صحراش منقش همه ماننده‌ی دیبا آبش عسل صافی ماننده‌ی کوثر شهری که درو نیست جز از فضل منالی باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر شهری که درو دیبا پوشند حکیمان نه تافته‌ی ماده و نه بافته‌ی نر شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت «اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر» رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر دریای معین است در این خاک معانی هم در گرانمایه و هم آب مطهر این چرخ برین است پر از اختر عالی لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر» رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است منگر به درشتی‌ی تن وین گونه‌ی احمر دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر» گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم بر من بکن آن علت مشروح و مفسر» از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه وز علت تدبیر که هست اصل مدبر وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟ او صانع این جنبش و جنبش سبب او محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟ وز حال رسولان و رسالات مخالف وز علت تحریم دم و خمر مخمر وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟ وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال وز حال زکات درم و زر مدور وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟ وز علت میراث و تفاوت که درو هست چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟ وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم «چون است غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟ بینا و قوی چون زید و آن دگری باز مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟ یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج! یک کافر شادان و دگر کافر غمخور! ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر من روز همی بینم و گوئی که شب است این ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است هر کس که زیارت کندش گشت محرر آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی امروز مرا پس به حقیقت توی آزر» دانا که بگفتمش من این دست به برزد صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر» ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو هر روز به تدریج همی داد مزور چون علت زایل شد بگشاد زبانم مانند معصفر شد رخسار مزعفر از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار یک برج مرا داد پر از اختر ازهر چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر دستم به کف دست نبی داد به بیعت زیر شجر عالی پر سایه‌ی مثمر دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟ روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟ یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس کز نور وی این عالم تاری شود انور از رشک همی نام نگویمش در این شعر گویم که «خلیلی است که‌ش افلاطون چاکر استاد طبیب است و مید ز خداوند بل کز حکم و علم مثال است و مصور» آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان، ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر، ای خیل ادب صف‌زده اندر خطب تو، ای علم‌زده بر در فضل تو معسکر، خواهم که ز من بنده‌ی مطواع سلامی پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر زاینده و باینده چو افلاک و طبایع تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرو آید چو مشک معطر وافی و مبارک چود دم عیسی مریم عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر زی خازن علم و حکم و خانه‌ی معمور با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر زی طالع سعد و در اقبال خدائی فخر بشر و بر سر عالم همه افسر مانند و جگر گوشه‌ی جد و پدر خویش در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر بر نام خداوند بر این وصف سلامی در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌است آزاد استاد و طبیب من و مایه‌ی خرد و فر ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت ای فایده‌ی مردمی و مفخر مفخر در پیش تو استاده بر این جامه‌ی پشمین این کالبد لاغر با گونه‌ی اصفر حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر شش سال ببودم بر ممثول مبارک شش سال نشستم به در کعبه مجاور هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر تا عرعر از باد نوان است همی باد حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر دل بی لطف تو جان ندارد جان بی تو سر جهان ندارد ناید ز کمال عقل عقلی تا نام تو بر زبان ندارد ناید ز جمال روح روحی تا عشق تو در میان ندارد جز در خم زلف دلفریبت روح‌القدس آشیان ندارد روح ار چه لطیف که خداییست بی نطق تو خانمان ندارد عقل ار چه بزرگ رهنماییست بی مدح تو آب و نان ندارد زلف تو یقین عاقلان را جز در کفن گمان ندارد روی تو رخان عاشقان را جز در کنف امان ندارد بیجادت چشم بی‌دلان را جز چون ره کهکشان ندارد با نور تو ماه را کلاوه‌ش چه سود که ریسمان ندارد خورشید که یافت خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد گلنار که دید رنگ رویت زان پس دل بوستان ندارد ای آنکه جمالت از گهرها آن دارد آن که کان ندارد از یوسف خوشتری که در حسن «آن» داری و یوسف «آن» ندارد درد تو بر آسمان چارم جز عیسی ناتوان ندارد رخسار تو قد گردنان را جز چون خم طیلسان ندارد با ناز و کرشمه‌ی تو وصلت بامیست که نردبان ندارد بی خوی خوش آن لطیف رویت باغی ست که باغبان ندارد در عالم عشق کو نسیمی کز زلف تو بوی جان ندارد با عشق تو عقل را خزینه‌ش چه سود که پاسبان ندارد با دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد خوش زی که جمال این جهانی نقشیست که جاودان ندارد ای از پس پرده چند گویی کز حسن فلان نشان ندارد چون روی نمود هر که هستی گستاخ بگو فلان ندارد در بزم ببین که چون عطارد دارد سخن و دهان ندارد در رزم نگر که همچو جوزا بندد کمر و میان ندارد دارد همه‌چیز جان ولیکن انصاف بده چنان ندارد ای آنکه ز وصف تو سنایی آن دارد آن که آن ندارد بی‌قامت خود مدارش ایرا تیر تو چنو کمان ندارد زین گونه گرانی از سنایی هرگز سبکی گران ندارد بلبل به میان گل چه گوید حی‌ست یکی که جان ندارد ما طاقت عدل تو نداریم کز فصل کسی زیان ندارد ای چو عقل از کل موجودات فرد وی جوان از تو سپهر سالخورد خاکبوسان سر کوی تواند روشنان کارگاه لاجورد پاسبانان در و بام تواند چرخ و خورشید و مه گیتی نورد تا سنایی کیست کاید بر درت مجد کو تا گویدش کز راه برد ای همه دریا چه خواهی کردنم وی همه گردون چه خواهی کرد گرد نام او میدان و نقش او بسی کز حکیمان او زیاد اندر نبرد زان به خدمت نامدم زیرا بود پیش بینا مرد عریان روی زرد کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست کو بماندست از رخ خورشید فرد ساختم جلابی از جان جانت را وز دم خرسندی آنرا کرده سرد چون بزرگان نوش کن جلاب جان می بخردان مان و گرد می‌مگرد ورد جوید روز مجلس مرد عقل بوالهوس جوید به مجلس خارورد زان که مقلوب سنایی یانس است گر نگیرم انس با من بد مگرد انس گیرم باژگونه خوانیم خویشتن را باژگونه کس نکرد گر تن و جانم به خدمت نامدند عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد صدر تو چرخست و تن را بال سست روی تو مهرست و جان را چشم درد جان من آزاد کن تا عقل من هر زمان گوید: زهی آزادمرد تازه گردانم بنا جستن که باد تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد هر که را با لب تو پیمان بود اجل او از آب حیوان بود هر که روی چو آفتاب تو دید همچو من تا که بود حیران بود در نکویی پسنده‌ی جایی که نکوتر از آن بنتوان بود چون بدیدم لب جگر رنگت نمکی داشت و شکرافشان بود یک شکر آرزوم کرد الحق لیک بیمم ز تیر مژگان بود بی رخت بر رخم نوشت به خون دیده هر راز دل که پنهان بود خواستم تا نفس زنم بی تو نزدم زانکه آن نفس جان بود جان من گر بود وگر نبود کی مرا در جهان غم آن بود لیک جان زان سبب ندادم من که نه در خورد چون تو جانان بود جان بدادم چو روی تو دیدم زانکه جان دادن من آسان بود جان عطار تا که بود از تو هستی و نیستیش یکسان بود به هشتم بیامد به دشت شکار خود و روزبه با سواری هزار همه دشت یکسر پر از گور دید ز قربان کمان کیان برکشید دو زاغ کمان را به زه بر نهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد بهاران و گوران شده جفت جوی ز کشتن به روی اندر آورده روی همی پوست کند این ازآن آن ازین ز خونشان شده لعل روی زمین همی بود بهرام تا گور نر به مستی جدا شد یک از یک دگر چو پیروز شد نره گور دلیر یکی ماده را اندر آورد زیر به زه داشت بهرام جنگی کمان بخندید چون گور شد شادمان بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت دل لشکر از زخم او بر فروخت ز لشکر هرانکس که آن زخم دید بران شهریار آفرین گسترید که چشم بد از فر تو دور باد همه روزگاران تو سور باد به مردی تواندر زمانه نوی که هم شاه و هم خسرو و هم گوی رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه» رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو حمله‌ی شیر آزمودن سست شد در رنج تو روبهت زنده‌ست باری حیله‌ی روباه کو ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند بر لوح خاک صورت کرسی لاله را گویی که عرشیان به قلم بر کشیده‌اند خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه دریاب تا: چگونه برابر کشیده‌اند؟ مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن کز سیم و لاجورد و معصفر کشیده‌اند؟ با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟ ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند دلم بردی نگارا وارمیدی جزاک‌الله خیرا رنج دیدی به جان چاکرت ار قصد کردی بحمدالله بدان نهمت رسیدی خطا گفتم من از عشقت به حکمت معاذالله که از من این شنیدی نیابد بیش از این دانم غرامت که خط در دفتر جانم کشیدی کنون باری به وصلت درپذیرم چون با این جمله عیبم درخریدی در خمار می دوشینم ای نیک حبیب آب انگور دو سالینه‌م فرموده طبیب آب انگور فرازآور یا خون مویز که مویز ای عجبی هست به انگور قریب شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب این زبیب ای عجبی مرده‌ی انگور بود چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب می بباید که کند مستی و بیدار کند چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز چون برون آید از مسجد آدینه خطیب بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب می دیرینه گساریم به فرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب جرعه برخاک همی‌ریزیم از جام شراب جرعه بر خاک همی‌ریزد آزاده ادیب ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب ای بی تو حیات‌ها فسرده وی بی‌تو سماع مرده مرده ما بر در عشق حلقه کوبان تو قفل زده کلید برده هر آتش زنده از دم توست رحم آر بر این دم شمرده خامیم بیا بسوز ما را در آتش عشق همچو خرده چون موسی شیر کس نگیریم با شیر توایم خوی کرده در پرده مباش ای چو دیده خوش نیست به پیش دیده پرده کم گوی ز عشق و عشق می‌خور گفتن نبود چنانک خورده غذای روح بود باده‌ی رحیق‌الحق که لون او کند از لون دور گل راوق به طعم تلخ چو پند پدر ولیک مفید به نزد مبطل باطل به نزد دانا حق حلال گشته به احکام عقل بر دانا حرام گشته به فتوی شرع بر احمق به رنگ زنگ زداید ز جان اندهگین همای گردد اگر جرعه‌ای بیابد بق ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری نافه‌ی مشک تتار از سر زلفت تاری خط مشکین تو از غالیه بر صفحه‌ی ماه گرد آن نقطه‌ی موهوم کشد پرگاری بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست همچو زنگی بچه‌ئی بر طرف گلزاری گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من ور دل از دست رود در سر زلفت باری کار زلف سیهت گر بدلم در بندست سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری دلم آن طره هندو بسیه کاری برد چون فتادم من بیدل به چنان طراری نرگس مست تو گر باده چنین پیماید نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای تا بهر موی ببندم پس ازین زناری ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز مگر آن دم که برآری نفسی با یاری میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را اگرش دست دهد طلعت گلرخساری باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید باز آتشی فتاد به عالم که دود آن از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسید از دشت غصه خاست غباری کزین مکان طوفان آن به منظره‌ی لامکان رسید ابری بهم رسید و ز بارش بهم رساند سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید بالا گرفت نوحه‌پر وحشتی کز آن غوغا به سقف غرفه‌ی بالائیان رسید هر ناله‌ای که نوحه گر از دل به لب رساند در بحر و بر بگوش انس و جان رسید در چار رکن و شش جهت و هفت بارگاه کار عزا و شغل مصیبت به آن رسید کافاق روی روز کند همچو شب سیاه وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه افغان که بهترین گل این بوستان نماند رخشان چراغ دیده‌ی خلق جهان نماند شمعی که رشگ داشت بر او شمع آفتاب از تند باد مرگ درین دودمان نماند نخلی که در حدیقه‌ی جنت به دل نداشت از دوستان برید و درین بوستان نماند گنجی که بود پر گوهر از وی بسیط خاک در زیر خاک رفت و درین خاکدان نماند روئی که کارنامه‌ی نقاش صنع بود پردر نظاره گاه تماشائیان نماند حسنی که حسن یوسف ازو بد نشانه‌ای گم شد چنان که تا ابد ازوی نشان نماند جسمی که بار پیرهن از ناز می‌کشید بروی چه بارها که ز خاک گران نماند دردا که آن رخ از کفن آخر نقاب کرد خشت لحد مقابله با آفتاب کرد افسوس کاختر فلک عزت و جلال زود از افق رسید به منزلگه زوال ماهی که مهر دیده به پا سودیش نه رخ شخص اجل به صد ستمش کرد پایمال سروی که در حدیقه‌ی جان بود متصل با خاک در مغاک لحد یافت اتصال گل جامه می‌درد که چه نخلی ز ظلم کند بی‌اعتدالی اجل باغ اعتدال مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری از دستبرد حادثه افتاد در وبال از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب القاب میرزای محمد قلی لقب آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین می‌شود بر نشان کف پای او جبین ماهی که کلک صنع به تصویر روی او در هم شکست رونق صورتگران چین غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین وقت خرام او که ملک گفتیش دعا دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند خاک لحد به آن تن و اندام نازنین افسوس کز ستیزه گریهای جور دور افغان کز انتقام کشیهای شخص کین زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد کام نهنگ را تن یونس نواله شد روز حیات او چو رسید از اجل به شام بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام در قصد او که جان جهانش طفیل بود تیغ اجل چگونه برون آید از نیام با شخص فتنه بس که قضا بود متفق در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام خورشید عمر بر لب بام اجل رسید آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام ای نطق لال شو که زبانت بریده باد مرغ خیالت از قفس دل پریده باد کس نام مرگ او به کدامین زبان برد عقل این متاع را به کدامین دکان برد باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش هرکس کزین خبر شود آگاه و جان برد احرام بسته هر که اسباب این عزا بردارد از زمین و به هفت آسمان برد در قتل خود کند فلک غافل اهتمام روزی اگر به این عمل خود گمان برد خون بارد از سحاب اگر در عزای او آب از محیط چشم مصیبت کشان برد صیاد مرگ را که بدین سان گشاد چشم کوره به شاهباز بلند آشیان برد انصاف نیست ورنه چرا باغبان دهر گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد صد حیف کافتاب جهان از جهان برفت رعنا سوار عرصه‌ی حسن از میان برفت یارب تو دل نوازی آن دل نواز کن درهای مغفرت به رخش جمله باز کن بر شاخسار سدره و طوبی هر آشیان کاحسن بود نشیمن آن شاهباز کن کوتاه شد چو رشته‌ی عمرش ز تاب مرگ از طول لطف مدت عیشش دراز کن تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود قانون عفو بهر وی از رحم ساز کن از فیض‌های اخرویش کامیاب ساز وز آرزوی دنیویش بی‌نیاز کن اینجا اگر به سروری افراختی سرش آنجا به تاج خسرویش سرفراز کن زین بیش محتشم لب دعوت بجنبش آر واسباب قدر او طلب از کار ساز کن یارب به عزت تو که این نخل نوجوان از سدره بیشتر فکند سایه بر جنان جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال ناله‌ی آتش بگاه سوختن بر من گرفت دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت عشق می‌خواهد که چون لاله برون آیم ز پوست من چو گل بودم درون پیرهن بر من گرفت گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند دیوانگان بندی زنجیرها دریدند بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان ناگه قفص شکستند چون مرغ برپریدند مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند او را دگر کی بیند جز دیده‌ها که دیدند یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند نوبهارست و دل پر هوس و باده‌ی ناب حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب عیش نیکوست کسی را که تواند کردن ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی وی لب تو در غارت دین از همه باب کافران روی به محراب نکردند، ولی بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد به رو بسیار می‌لرزم که باری بس گران دارد من سر گشته‌ی بی دست و پا گرچه عنانش را به میلش می‌کشم از یک طرف نازش عنان دارد خدنگی کز شکاری کرده دشت عشق را خالی هنوز از ناز ترک غمزه‌ی او در کمان دارد ندارد جز هوای بر مجنون محمل لیلی زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد چه بودی گر نبودی پای‌بست تربیت چندین سبک پرواز شاهینی که قصد مرغ جان دارد تو هستی یوسف اما نیست یعقوب تو معصومی که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد به کذبت تا نگردد جامه‌ی معصومی آلوده حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شبان دارد ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمی‌دانی که این رطل گران در پی خمار بی‌کران دارد از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد زین بیش آبروی نریزم برای نان آتش دهم به روح طبیعی به جان نان خون جگر خورم نخورم نان ناکسان در خون جان شوم نشوم آشنای نان با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان در جرم ماه و قرصه‌ی خورشید ننگرم هرگه که دیدها شودم رهنمای نان از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش تا نشنوم ز سفره‌ی دو نان صلای نان گفتم به ترک نان سپید سیه دلان هل تا فنای جان بودم در فنای نان نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر من زاده‌ی خلیفه نباشم گدای نان آن را دهند گرده که او گرد گو دوید من کیمیای جان ندهم در بهای نان چون آب آسیا سر من در نشیب باد گر پیش کس دهان شودم آسیای نان از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک قوتی است معده‌ی حکما را ورای نان چون آهوان گیا چرم از صحن‌های دشت اندیک نگذرم به در ده‌کیای نان تا چند نان و نان که زبانم بریده باد کب امید برد امید عطای نان آدم برای گندمی از روضه دور ماند من دور ماندم از در همت برای نان آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم او در بلای گندم و من در بلای نان یارب ز حال آدم ورنج من آگهی خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند بر گردهای ناموران گردهای نان نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان بر آسمان فرشته‌ی روزی به بخت من منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان خاقانیا هوان و هوا هم طویله‌اند تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس کاخر خدای جانت به از کدخدای نان چه نور آفتاب از شب جدا شد تو را صبح و طلوع و استوا شد دگر باره ز دور چرخ دوار زوال و عصر و مغرب شد پدیدار بود نور نبی خورشید اعظم گه از موسی پدید و گه ز آدم اگر تاریخ عالم را بخوانی مراتب را یکایک باز دانی ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد که آن معراج دین را پایه‌ای شد زمان خواجه وقت استوا بود که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود به خط استوا بر قامت راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست چو کرد او بر صراط حق اقامت به امر «فاستقم» می‌داشت قامت نبودش سایه کان دارد سیاهی زهی نور خدا ظل الهی ورا قبله میان غرب و شرق است ازیرا در میان نور غرق است به دست او چو شیطان شد مسلمان به زیر پای او شد سایه پنهان مراتب جمله زیر پایه‌ی اوست وجود خاکیان از سایه‌ی اوست ز نورش شد ولایت سایه گستر مشارق با مغارب شد برابر ز هر سایه که اول گشت حاصل در آخر شد یکی دیگر مقابل کنون هر عالمی باشد ز امت رسولی را مقابل در نبوت نبی چون در نبوت بود اکمل بود از هر ولی ناچار افضل ولایت شد به خاتم جمله ظاهر بر اول نقطه هم ختم آمد آخر از او عالم شود پر امن و ایمان جماد و جانور یابد از او جان نماند در جهان یک نفس کافر شود عدل حقیقی جمله ظاهر بود از سر وحدت واقف حق در او پیدا نماید وجه مطلق فرایین چو تاج کیان برنهاد همی‌گفت چیزی که آمدش یاد همی‌گفت شاهی کنم یک زمان نشینم برین تخت بر شادمان به از بندگی توختن شست سال برآورده رنج و فرو برده یال پس از من پسر بر نشیند بگاه نهد بر سر آن خسروانی کلاه نهانی بدو گفت مهتر پسر که اکنون به گیتی توی تا جور مباش ایمن و گنج را چاره کن جهان بان شدی کار یکباره کن چو از تخمه‌ی شهریاران کسی بیاید نمانی تو ایدر بسی وزان پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی توی تاجور سزاوار شاهی سپاهست و گنج چو با گنج باشی نمانی به رنج فریدون که بد آبتینش پدر مر او را که بد پیش او تاجور جهان را بسه پور فرخنده داد که اندر جهان او بد از داد شاد به مرد و به گنج این جهان را بدار نزاید ز مادر کسی شهریار ورا خوش نیامد بدین سان سخن به مهتر پسر گفت خامی مکن عرض را به دیوان شاهی نشاند سپه را سراسر به درگاه خواند شب تیره تا روز دینار داد بسی خلعت ناسزاوار داد به دو هفته از گنج شاه اردشیر نماند از بهایی یکی پر تیر هر آنگه که رفتی به می سوی باغ نبردی جز از شمع عنبر چراغ همان تشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهر آگین بدی چو هشتاد در پیش و هشتاد پس پس شمع یاران فریادرس همه شب بدی خوردن آیین اوی دل مهتران پرشد ازکین اوی شب تیره همواره گردان بدی به پالیزها گر به میدان بدی نماندش به ایران یکی دوستدار شکست اندر آمد به آموزگار فرایین همان ناجوانمرد گشت ابی داد و بی‌بخشش و خورد گشت همی زر بر چشم بر دوختی جهان را به دینار بفروختی همی‌ریخت خون سر بی‌گناه از آن پس برآشفت به روی سپاه به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند شب تیره هر مزد شهران گراز سخنها همی‌گفت چندان به راز گزیده سواری ز شهر صطخر که آن مهتران را بدو بود فخر به ایرانیان گفت کای مهتران شد این روزگار فرایین گران همی‌دارد او مهتران را سبک چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ همه دیده‌ها زو شده پر سرشک جگر پر ز خون شد بباید پزشک چنین داد پاسخ مرا او را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه نه کس را همی‌آید از رشک یاد که پردازدی دل به دین بد نژاد بدیشان چنین گفت شهران گراز که این کار ایرانیان شد دراز گر ایدون که بر من نسازید بد کنید آنک از داد و گردی سزد هم اکنون به نیروی یزدان پاک مر او را ز باره در آرم به خاک چنین یافت پاسخ ز ایرانیان که بر تو مبادا که آید زیان همه لشکر امروز یار توایم گرت زین بد آید حصار توایم چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست یکی تیر پولاد پیکان بجست برانگیخت از جای اسپ سیاه همی‌داشت لشکر مر او را نگاه کمان رابه بازو همی‌درکشید گهی در بروگاه بر سرکشید به شورش‌گری تیر بازه ببست چو شد غرفه پیکانش بگشاد شست بزد تیر ناگاه بر پشت اوی بیفتاد تازانه از مشت اوی همه تیرتا پر در خون گذشت سرآهن ازناف بیرون گذشت ز باره در افتاد سرسرنگون روان گشت زان زخم او جوی خون بپیچید و برزد یکی باد سرد به زاری بران خاک دل پر ز درد سپه تیغها بر کشیدند پاک برآمد شب تیره از دشت خاک همه شب همی خنجر انداختند یکی از دگر باز نشناختند همی این از آن بستد و آن ازین یکی یافت نفرین دگر آفرین پراگنده گشت آن سپاه بزرگ چومیشان بد دل که بینند گرگ فراوان بماندند بی شهریار نیامد کسی تاج را خواستار بجستند فرزند شاهان بسی ندیدند زان نامداران کسی بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی هر صورت خیالت از وی شدست پیدا هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور هم پنج چشمه می‌دان پویان به سوی مرعی هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی کاین گونه شهره پریان تندند و بی‌محابا تقدیر می‌فریبد تدبیر را که برجه مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین دل‌های نوحه گر بین زان مکرساز دانا دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا راحت سر مردمی ندارد دولت دل همدمی ندارد ز احسان زمانه دیده بردوز کو دیده‌ی مردمی ندارد از خوان فلک نواله کم پیچ کو گرده‌ی گندمی ندارد با درد بساز، از آنکه درمان با جان تو محرمی ندارد در تار حیات دل چه بندی؟ چون پود تو محکمی ندارد دردا! که درین سرای پر غم کس دولت بی‌غمی ندارد دارد همه چیز آدمی زاد افسوس که خرمی ندارد گر خوشدلیی درین جهان هست باری دل آدمی ندارد بنمای به من دلی فراهم کو محنت درهمی ندارد کم خور غم این جهان، عراقی، زیرا که غمش کمی ندارد مغنی بر آهنگ خود ساز گیر یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر که مارا سر پرده‌ی تنگ نیست بجز پی فراخی در آهنگ نیست بهر مدتی فیلسوفان روم فراهم شدندی ز هر مرز و بوم بر آراستندی به فرهنگ و رای سخن‌های دل پرور جان فزای کسی را که حجت قوی‌تر شدی به حجت بر آن سروران سرشدی در آن داوری هرمس تیز مغز بحق گفت اندیشه‌ای داشت نغز ز هر کس که او حجتی بیش داشت سخنهای او پرورش بیش داشت ز بس گفتن راز روحانیان بر او رشک بردند یونانیان بهم جمع گشتند هفتاد تن به انکار او ساختند انجمن که هرچ او بگوید بدو نگرویم سخن گر چه زیبا بود نشنویم تغییر دهیمش به انکار خویش به انکار نتوان سخن برد پیش چنان عهد بستند با یکدگر که چون هرمس از کان برآرد گهر ز دریای او آب ریزی کنند برآن گنجدان خاک بیزی کنند به حق گفتنش درنیارند هوش بگیرند از انکار گوینده گوش چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد در دانش ایزدی باز کرد به هر نکته‌ای حجتی باز بست که چون نور در دیده و دل نشست ندید آن سخن را برایشان پسند جز انکار کردن به بانگ بلند دگر باره گنجینه نو گشاد اساسی دگرگونه از نو نهاد بیانی چنان روشن و دلپذیر که در دل نه در سنگ شد جایگیر دگر ره ندید آن سخن را شکوه به انکار خود دیدشان هم گروه سوم باره از رای مشکل گشای نمود آنچه باشد حقیقت نمای سخن‌های زیبنده‌ی دلنواز برایشان فرو خواند فصلی دراز ز جنباندن بانگ چندان جرس سری در سماعش نجنباند کس چه گوینده عاجز شد از گفت خویش زبان گشته حیران گلو گشته ریش خبر داشت کز راه نابخردی ستیزند با حجت ایزدی چو در کس ز جنبش نشانی نیافت بجنبید و روی از رقیبان بتافت برایشان یکی بانگ برزد که های مجنبید کس تا قیامت ز جای همان لحظه بر جای هفتاد مرد ز جنبش فتادند و گشتند سرد چو در پرده راست کج باختند از این پرده‌شان رخت پرداختند سرافکنده چون آب در پای خویش ز سردی فسردند بر جای خویش سکندر چو زین حالت آگاه گشت چو انجم بر آن انجمن بر گذشت از آن بیشه سرو با بوی مشک یکی سروتر مانده هفتاد خشک بپرسید و هرمس بدو گفت راز که همت در آسمان کرد باز سکندر بر او آفرین سازگشت وز آنجا به درگاه خود بازگشت به خلوت چو بنشست با هر کسی ازان داستان داستان زد بسی که هرمس به طوفان هفتاد کس به موجی همی ماند و هفتاد خس گروهیش کز حق گرفتند گوش بمردند چون یافه کردند هوش ز پوشیدن درس آموزگار کفن بین که پوشیدشان روزگار بیانی که باشد به حجت قوی ز نافرخی باشد ار نشنوی دری را که او تاج تارک بود زدن بر زمین نامبارک بود هنر نیست روی از هنر تافتن شقایق دریدن خشن بافتن خردمند را چون مدارا کنی هنرهای خویش آشکارا کنی آن دو گفتندش که اندر جان ما هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما گر نگوییم آن نیاید راست نرد ور بگوییم آن دلت آید به درد هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم وز خموشی اختناقست و سقم گر نگوییم آتشی را نور نیست ور بگوییم آن سخن دستور نیست در زمان برجست کای خویشان وداع انما الدنیا و ما فیها متاع پس برون جست او چو تیری از کمان که مجال گفت کم بود آن زمان اندر آمد مست پیش شاه چین زود مستانه ببوسید او زمین شاه را مکشوف یک یک حالشان اول و آخر غم و زلزالشان میش مشغولست در مرعای خویش لیک چوپان واقفست از حال میش کلکم راع بداند از رمه کی علف‌خوارست و کی در ملحمه گرچه در صورت از آن صف دور بود لیک چون دف در میان سور بود واقف از سوز و لهیب آن وفود مصلحت آن بد که خشک آورده بود در میان جانشان بود آن سمی لک قاصد کرده خود را اعجمی صورت آتش بود پایان دیگ معنی آتش بود در جان دیگ صورتش بیرون و معنیش اندرون معنی معشوق جان در رگ چو خون شاه‌زاده پیش شه زانو زده ده معرف شارح حالش شده گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش لیک می‌کردی معرف کار خویش در درون یک ذره نور عارفی به بود از صد معرف ای صفی گوش را رهن معرف داشتن آیت محجوبیست و حزر و ظن آنک او را چشم دل شد دیدبان دید خواهد چشم او عین العیان با تواتر نیست قانع جان او بل ز چشم دل رسد ایقان او پس معرف پیش شاه منتجب در بیان حال او بگشود لب گفت شاها صید احسان توست پادشاهی کن که بی بیرون شوست دست در فتراک این دولت زدست بر سر سرمست او بر مال دست گفت شه هر منصبی و ملکتی که التماسش هست یابد این فتی بیست چندان ملک کو شد زان بری بخشمش اینجا و ما خود بر سری گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت جز هوای تو هوایی کی گذاشت بندگی تش چنان درخورد شد که شهی اندر دل او سرد شد شاهی و شه‌زادگی در باختست از پی تو در غریبی ساختست صوفیست انداخت خرقه وجد در کی رود او بر سر خرقه دگر میل سوی خرقه‌ی داده و ندم آنچنان باشد که من مغبون شدم باز ده آن خرقه این سو ای قرین که نمی‌ارزید آن یعنی بدین دور از عاشق که این فکر آیدش ور بیاید خاک بر سر بایدش عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد خاصه خرقه‌ی ملک دنیا کابترست پنج دانگ مستیش درد سرست ملک دنیا تن‌پرستان را حلال ما غلام ملک عشق بی‌زوال عامل عشقست معزولش مکن جز به عشق خویش مشغولش مکن منصبی کانم ز ریت محجبست عین معزولیست و نامش منصبست موجب تاخیر اینجا آمدن فقد استعداد بود و ضعف فن بی ز استعداد در کانی روی بر یکی حبه نگردی محتوی هم‌چو عنینی که بکری را خرد گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل در گلستان اندر آید اخشمی کی شود مغزش ز ریحان خرمی هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر بانگ چنگ و بربطی در پیش کر هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار زان چه یابد جز هلاک و جز خسار هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا جز سپیدی ریش و مو نبود عطا آسیای چرخ بر بی‌گندمان موسپیدی بخشد و ضعف میان لیک با باگندمان این آسیا ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا اول استعداد جنت بایدت تا ز جنت زندگانی زایدت طفل نو را از شراب و از کباب چه حلاوت وز قصور و از قباب حد ندارد این مثل کم جو سخن تو برو تحصیل استعداد کن بهر استعداد تا اکنون نشست شوق از حد رفت و آن نامد به دست گفت استعداد هم از شه رسد بی ز جان کی مستعد گردد جسد لطف‌های شه غمش را در نوشت شد که صید شه کند او صید گشت هر که در اشکار چون تو صید شد صید را ناکرده قید او قید شد هرکه جویای امیری شد یقین پیش از آن او در اسیری شد رهین عکس می‌دان نقش دیباجه‌ی جهان نام هر بنده‌ی جهان خواجه‌ی جهان ای تن کژ فکرت معکوس‌رو صد هزار آزاد را کرده گرو مدتی بگذار این حیلت پزی چند دم پیش از اجل آزاد زی ور در آزادیت چون خر راه نیست هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست مدتی رو ترک جان من بگو رو حریف دیگری جز من بجو نوبت من شد مرا آزاد کن دیگری را غیر من داماد کن ای تن صدکاره ترک من بگو عمر من بردی کسی دیگر بجو طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی چرا در خرقه‌ی خود را این چنین مستور می‌دارد اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را که عالم را منور در شب دی جور میدارد طلب کن نشه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد ای قاعده مستان در همدگر افتادن استیزه گری کردن در شور و شر افتادن عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر او ننگ چرا دارد از در به در افتادن مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره آگه نبد از مستی او از کمر افتادن گفتم که دلا برجه می بر کف جان برنه کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن با بلبل بستانی همدست شدن دستی با طوطی روحانی اندر شکر افتادن من بی‌دل و دل داده در راه تو افتاده والله که نمی‌دانم جای دگر افتادن گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده‌ست شیشه شکنی کردن در شیشه گر افتادن ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش ز شکر کرد شه را حلقه در گوش گشاد از درج گوهر قفل یاقوت رطب را قند داد و قند را قوت مثالی داد مه را در سواری براتی مشک و در پرده‌داری ستون سرو را رفتن در آموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت به خدمت بوسه زد بر گوشه بام که باشد خشت پخته عنبر خام چو نوبت داشت در خدمت نمودن برون زد نوبتی در دل ربودن نخستین گفت کای دارای عالم بر آورده علم بالای عالم ز چین تا روم در توقیع نامت قدر خان بنده و قصر غلامت نه تنها خاک تو خاقان چین است چنینت چند خاکی بر زمین است هران پالوده‌ای کو خود بود زرد به چربی یا به شیرینی توان خورد من آن پالوده روغن گذارم که جز نامی ز شیرینی ندارم بلی تا گشتم از عالم پدیدار ترا بودم به جان و دل خریدار نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم ندیدم در تو بوی مهربانی بجز گردن کشی و دل گرانی حساب آرزوی خویش کردن به روی دیگران در پیش کردن نه عشق این شهوتی باشد هوائی کجا عشق و تو ای فارغ کجائی مرا پیلی سزد کو را کنم بند تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند به مهمانی غزالی چون شود شیر ز گنجکشی عقابی کی شود سیر تو گر سروی و من پیش تو خاشاک نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک سپند و عود بر مجمر یکی دان بخور و دود و خاکستر یکی دان کبابی باید این خان را نمک سود مگس در پای پیلان کی کند سود زبانت آتشی خوش میفروزد خوش آن باشد که دیگت را نسوزد چو سیلی کامدی در حوض ماهی مراد خویشتن را برد خواهی ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز بر این در خواه بنشین خواه برخیز کمند افکندنت بر قلعه ماه چه باید چون نیابی بر فلک راه به شب بازی فلک را در نگیری به افسون ماه را در بر نگیری در ناسفته را گر سفت باید سخن در گوش دریا گفت باید بر باغ ارم پوشیده شاخست غلط گفتم در روزی فراخست من آبم نام آب زندگانی تو آتش نام آن آتش جوانی نخواهم آب و آتش در هم افتد کز ایشان فتنه‌ها در عالم افتد به ار تا زنده باشم گرد آنکس نگردم کز من او را بس بود بس برو هم با شکر میکن شکاری ترا با شهد شیرین نیست کاری شکر بوسی لب کس را نشاید مگر دندان که او خردش بخاید به شیرین بوسه را بازار تیز است که شیرینی لبش را خانه خیز است به شیرین از شکر چندین مزن لاف که از قصاب دور افتد قصب باف دو باشد منجنیق از روی فرهنگ یکی ابریشم اندازد یکی سنگ به شکر نشکند شیرینی کس لب شیرین بود شکر شکن بس ترا گر ناگواری بود از این بیش ز شکر ساختی گلشکر خویش شکر خواهی و شیرین نیز خواهی شکار ماه کن یا صید ماهی هوای قصر شیرینت تمامست سر کوی شکر دانی کدامست من از خون جگر باریدن خویش نپردازم بسر خاریدن خویش نیاید شه پرستی دیگر از من پرستاری طلب چابک‌تر از من بیاد من که باد این یاد بدرود نوا خوش می‌زنی گر نگسلد رود به تندی چند گوئی با اسیران تو میگو تا نویسندت دبیران ز غم خوردن دلی آزاد داری به دم دادن سری پرباد داری چه باید با تو خون خوردن به ساغر به دم فربه شدن چون میش لاغر ز تو گر کار من بد گشت بگذار خدائی هست کو نیکو کند کار نشینم هم در این ویرانه وادی بر انگیزم منادی بر منادی که با شیرین چه بازی کرد پرویز عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز بس آن یک ره که در دام اوفتادم هم از نرخ و هم از نام اوفتادم چو شد در نامها نامم شکسته در بی‌نام و ننگان باد بسته ز در بستن رقیبم رسته باشد خزینه به که او در بسته باشد ز قند من سمرها در جهانست در قصرم سمرقندی از آنست اگر بردر گشادن نیستم دست توانم بر تو از گیسو رسن بست گرم باید چو می در جامت آرم به زلف چون رسن بر بامت آرم ولی باد از رسن پایت ربود است رسن بازی نمی‌دانی چه سود است همان به کانچه من دیدم بداغت نسوزم روغن خود در چراغت ز جوش خون دل چون باز گفتم شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم بگفت این و چو سرو از جای برخاست جبین را کج گرفت و فرق را راست پرند افشاند و از طرف پرندش جهان پر شد ز قالبهای قندش بدان آیین که خوبان را بود دست ز نخدان می‌گشاد و زلف می‌بست جمال خویش را در خز و خارا به پوشیدن همی کرد آشکارا گهی می‌کرد نسرین را قصب پوش گهی می‌زد شقایق بر بناگوش گهی بر فرق بند آشفته می‌بود گره می‌بست و بر مه مشک میسود به زیور راست کردن دیر میشد که پایش بر سر شمشیر میشد ز نیکو کردن زنجیر خلخال نه نیکو کرد بر زنجیریان حال ز گیسو گه کمر می‌کرد و گه تاج بدان تاج و کمر شه گشته محتاج شقایق بستنش بر گردن ماه کمند انداخته بر گردن شاه در آن حلواپزی کرد آتشی نرم که حلوا را بسوزد آتش گرم چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی به شوخی پشت بر شه کرد حالی ز خورشید آسمان را کرد خالی در آن پیچش که زلفش تاب می‌داد سرینش ساق را سیماب می‌داد به گیسوی رسن‌وار از پس پشت چو افعی هر که را می‌دید می‌کشت بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشگین رسن می‌کرد بازی دلی کز عشق آن گردن همی مرد رسن در گردنش با خود همی برد به رعنائی گذشت از گوشه بام ز شاه آرام شد چون شد دلارام بسی دادش به جان خویش سوگند که تا باز آمد آن رعنای دلبند نشست و لولو از نرگس همی ریخت بدان آب از جهان آتش برانگیخت بهر دستان که دل شاید ربودن نمود آنچ از فسون باید نمودن عملهائی که عاشق را کند سست عجب چست آید از معشوقه چست فتاد این دل به عشق پادشاهی دو عالم را ز لطف او پناهی اگر لطفش نماید رخ به آتش ز آتشها برون روید گیاهی چو بردابرد حسنش دید جانم برفت آن های و هویم، ماند آهی اگر حسنش بتابد بر سر خاک ز هر خاکی برآید قرص ماهی قیامتهای آن چشم سیاهش بپوشانید جانم را سیاهی ز تلخ هجر او، شکر چو زهری ز خون خونین شده هر خاک راهی زمین تا آسمان آتش گرفتی اگر نی مژده دادی گاه‌گاهی دو صد یوسف نماید از خیالش که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی بهر چاهی ازان چهها درافتم چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز ازین جانهای پرآتش مپرهیز □چو چنگ عشق او بر ساخت سازی به گوش جان عاشق گفت رازی بزد در بیشه‌ی جان، عشقش آتش بسوزانید هرجا بد مجازی نمازی گردد آن جانی که دارد به پیش قبله‌ی حسنش نمازی ز فر جان عشق‌انگیز شاهی نهد بر اطلس بختش طرازی هر آن زاغی که چید از خرمن او یکی دانه، دمی وا گشت بازی زرایرهای روحی می‌سرایند ز عشق روی او پرده‌ی حجازی چه می‌ترسی ز مردن؟! رو تو بستان ز عشقش عمر بی‌مرگی، درازی چه عمری، عمر شیرینی، لطیفی لطیفی، مست عشقی، پاک‌بازی ولیکن ناز، او را زیبد ای جان مکن زنهار با نازش، تو نازی خداوند شمس دین، زان جام پیشین بریزا در دهان جان ریشین ای کرده میان سینه غارت ای جان و هزار جان شکارت جز کشتن عاشقان چه شغلت جز کشتن خلق چیست کارت می‌کش که درست باد دستت ای جان جهانیان نثارت بس کشته زنده را که دیدم از غمزه چشم پرخمارت بس ساکن بی‌قرار دیدم در آتش عشق بی‌قرارت یک مرده به خاک درنماند گر رنجه شوی کنی زیارت جان بوسد خاک تو به هر دم بر بوی کنار بی‌کنارت خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد این باد زلف اوست که باد بنفشه برد وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید کم در درون محبت او جایگیر شد در جان دوست هیچ اثر خود نمی‌کند آن نالها که از دل من بر اثیر شد ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار مرغی، که صید آن صنم بی‌نظیر شد گر زخم تیر غمزه‌ی خوبان ندیده‌ای از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود و گر امروز شکیبا شد فردا نشود یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن تا مجرب نشود مردم، دانا نشود ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی وام‌خواهی نبود کو به تقاضا نشود به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود و گر این عاشق نومید شود از در تو از در خسرو شاهنشه دنیا نشود دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی سخنی بر دلش از ملک معما نشود گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟ دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود دولت تازه ملک دارد، امروزین روز دولتی کز عقب آدم و حوا نشود به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟ به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟ مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود هر چه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی هر که مولای کسی باشد، مولا نشود ملکان رسوا گردند کجا او برسد ملک او باید کو هرگز رسوا نشود تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود به طلب کردن او میر همانا نشود خبر فتح برآمد خبر نصرت تو جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود کار شه به شود و کار عدو به نشود نشود خرما خار و خار خرما نشود خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار مملکت از عدوی خرد مصفا نشود مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود درد یکساعت اندر تنشان و سرشان راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود تیر را تا نتراشی نشود راست همی سرو را تا که نپیرایی والا نشود از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم ندهد رونق و بالنده و بویا نشود شمع تاری شده را تا نبری اطرافش بر نیفروزد و چون زهره‌ی زهرا نشود این نشاطیست که از دلها غایب نشود وین جمالیست که از تنها، تنها نشود این نگارستان، وین مجلس آراسته را صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود این سماع خوش و این ناله‌ی زیر وبم را نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود تا همی خاک زمین بیضه‌ی عنبر نشود تا همی سنگ زمین لل لالا نشود جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود تا می ناب ننوشی نبود راحت جان تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود ملکا بر بخور و کامروایی می‌کن هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود ز جور لشکر خرداد و مرداد تواند داد ما را هیچ‌کس داد؟ محال است این طمع هیهات هیهات کس دیدی که دادش داد خرداد ز بهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر تو را خرداد خور داد کرا خورداد گیتی مرد بایدش ازان آید پس خرداد مرداد همی خواهی که جاویدان بمانی در این پرباد خانه‌ی سست بنیاد تو تا این بادپیمائی شب و روز در این خانه برآمد سال هفتاد از این پر باد خانه هم به آخر برون باید شدن ناچار با باد چه گوئی کین علوی گوهر پاک بدین زندان و این بند از چه افتاد؟ خداوند ار نیامد زو گناهی در این زندان و بندش از چه بنهاد؟ وگر بستش به جرمی، پس پیمبر در این زندان سوی او چون فرستاد؟ وگر در بند مال و ملک دادش چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟ تو را زندان جهان است و تنت بند بر این زندان و این بند آفرین باد به چشم سر یکی بنگر سحرگاه بر این دولاب بی‌دیوار و بنیاد تو پنداری که نسرین و گل زرد بباریده‌است بر پیروزگون لاد چرا گردد به گرد خاک ویران همی چندین هزار این چرخ آباد مراد کردگار ما ازین چیست؟ در این معنی چه داری یاد از استاد؟ گر البته نگشتی گرد این در ز تو برجان تو جور است و بیداد وگر بارت ندادند اندر این در برایشان ابر رحمت خود مباراد وگر گفتند «هرگز کس بر این در نجست از بندیان کس جز تو فریاد» تو بیچاره غلط کردی ره در نه شاگردی نه استادی نه استاد طمع چون کردی از گمره دلیلی؟ نروید هرگز از پولاد شمشاد درین کردند از امت نیز دعوی تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد هم آن این را هم این آن را شب و روز به گمراهی و بی‌دینی کند یاد چو خر بی‌علم شادانند هریک ستور است آنکه نادان باشد و شاد نژاد دیو ملعونند یکسر مزایاد آنکه این گوباره را زاد خدا از شر و رنج راه‌داران گروه خویش را ایمن بداراد تو را گر قصد بغداد است آنک نبسته‌ستند بر تو راه بغداد ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راز را بر خلق نگشاد به‌تنزیل ازخسر ره‌جوی و، تاویل ز فرزندان او یابی و داماد از آن داماد کایزد هدیه دادش دل دانا و صمصام و کف راد دل سندان ازو گر بدسگالد فرو ریزد دل سندان و پولاد ناگه بت من مست به بازار برآمد شور از سر بازار به یکبار برآمد مانا به کرشمه سوی او باز نظر کرد کین شور و شغب از سر بازار برآمد با اهل خرابات ندانم چه سخن گفت؟ کاشوب و غریو از در خمار برآمد در صومعه ناگاه رخش پرده برانداخت فریاد و فغان از دل ابرار برآمد آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار جان و دل و چشم همه از کار برآمد تا جز رخ او هیچ کسی هیچ نبیند در جمله صور آن بت عیار برآمد هر بار به رنگی بت من روی نمودی آن بار به رنگ همه اطوار برآمد و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت بگرفت رسن، خوش به سر دار برآمد فی‌الجمله برآورد سر از جیب بزودی هر دم به لباسی دگر آن یار برآمد و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید زو دعوی «النار ولاالعار» برآمد المنةلله که پس از منت بسیار مقصود و مرادم ز لب یار برآمد دور از لب و دندان عراقی همه کامم زان دو لب شیرین شکر بار برآمد بیا ساقی آن رنگ داده عبیر که رنگش ز خون داد دهقان پیر بده تا مگر درآید به چنگ دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ سپاه سحر چون علم برکشید جهان حرف شب را قلم درکشید دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خواب برآورد مرغ سحرگه غریو چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو شه از خواب سربرزد آشوبناک دل پاک را کرد از اندیشه پاک به طاعتگه آمد نیایش نمود زبان را به شکر آزمایش نمود ز یاری ده خود دران داوری گهی یارگی خواست گه یاوری چو لختی بغلطید بر روی خاک کمر بست و زد دامن درع چاک نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل سپه را به آیین پیشینه روز برآراست سالار گیتی فروز بر آن پهن صحرای دریا شکوه حصاری زد از موج لشگر چو کوه چپ و راست پیرامن آن حصار ز پولاد بستند ره بر غبار ز دیگر طرف روسی سرفراز برآراست لشگر به آیین و ساز جرسهای روسی خروشان شده دماغ از تف خشم جوشان شده ز عکس سرتیغ و برق سنان سر از راه میرفت و دست از عنان ترنگ کمان رفته در مغز کوه فشافش کنان تیر بر هر گروه ز پولاد بر لخت گردن شکن برون ریخته مغزها از دهن ز بیداد کوپال پیل افکنان فلک جامه در خم نیل افکنان نهیب بلارک به پرهای مور ز بال عقابان تهی کرده زور سر نیزه از طاسک سرنگون به پرچم فرو ریخته طاس خون سم باد پایان ز خون چون عقیق شده تا نمد زین به خون در غریق سنان در سنان کوکب افروخته سپر در سپر کوکبه دوخته ز بس خشت آهن که شد بر هلاک لحد بسته بر کشتگان خشت خاک سر افشانی تیغ گردن گذار برآورده از جوی خون لاله زار چو سوزن سنان سینه را دوخته ز مقراضه مقراضی آموخته ز هر قبضه‌ی خنجری در شتاب برآورده چون اژدها سر ز خواب ز بس کشتگان گرد به گرد راه چو بازار محشر شده حربگاه نماینده روسی به هر سو ستیز برآورده از رومیان رستخیز برآمیخته لشگر روم و روس به سرخی سپیدی چو روی عروس سکندر دران حرب چون شیر مست یکی حربه‌ی پهلوانی به دست چگونه بود پیل پولاد پوش ز شیر ژیان چون برآید خروش بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه که بر پیل و بر شیر بر بست راه به هر تیغداری که او باز خورد سرش را به تیغی ز تن باز کرد سیه پوش چترش چو عباسیان زده سنگ بر طاس بر طاسیان به نیروی بازوی و زخم رکاب چپ و راست افکند سر بی‌حساب هم او پای بر جای و هم لشگرش که تا کی برآید ز کوه اخترش سطرلاب فرزانه درآفتاب بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب چو طالع به پیروزی آمد پدید جهان کرد شمشیر شه را کلید به شه گفت برزن که یاری تراست درین دستبرد استواری تراست بجنبید خسرو چو دریای نیل سر دشمن افکند در پای پیل سوی روسی آورد یک ترکتاز چو تند اژدهائی دهن کرده باز برآورد پیروزی شاه دست به قنطال روسی درآمد شکست چو بشکست بشکستنی خردشان به یک حمله از جای خود بردشان هزیمت در افتاد بدخواه را جهان داد شاهی جهان‌شاه را شه پیل پیکر به خم کمند درآورد قنطال را زیر بند ز روسی بسی خون و خون ریختند گرفتند و کشتند و آویختند ز بس روسیان سرانداخته بقم کشتی کیش پرداخته ز شیران برطاس و روسی دیار گرفتار شد تیغزن ده هزار دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر ز کشتن بود فتنه را ناگزیر قدر مایه رستند بی برگ و ساز گریزان سوی روس رفتند باز نه چندان غنیمت به خسرو رسید که اندازه‌ای آید آنرا پدید ز سیم و زر و قندز و لعل و در شتر با شتر خانه‌ها گشت پر چو بر دشمنان شاه شد کامگار شد از فرخی کار او چون نگار فرود آمد از خنگ ختلی خرام که دید آنچه مقصود بودش تمام به شکر خدا روی بر خاک سود که فتح از خدا آمد او خاک بود چو کرد آفرین داور خویش را همان گنجها داد درویش را جهان را ز دشمن تهی دید جای به آرامش و رامش آورد رای مردان این قدم را باید که سر نباشد مرغان این چمن را باید که پر نباشد آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد تیر بلای او را جز دل هدف نشاید تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد چون طره‌ی تو یارا دور از رخ تو ما را آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می هم بهاری در میان ماه دی هر طرف از عشق تو پر سوخته آفتاب و صد هزاران همچو دی چون همیشه آتشت در نی فتد رفت شکر زین هوس در جان نی سر بریدی صد هزاران را به عشق زهره نی جان را که گوید های و هی عاشقان سازیده‌اند از چشم بد خانه‌ها زیر زمین چون شهر ری نیست از دانش بتر اشکنجه‌ای وای آنک ماند اندر نیک و بی آن زنان مصر اندر بیخودی زخم‌ها خورده نکرده وای وی در شب معراج شاه از بیخودی صد هزاران ساله ره را کرده طی برشکن از باده‌های بیخودان تخته بندی ز استخوان و عرق و پی شمس تبریزی تو ما را محو کن ز آنک تو چون آفتابی ما چو فی تا کی به زبان طاعت و اندر دل جام بگرفت دلم زین گنه تقوی نام دردی بمن آور چومیم نیست به جام میخواره و پخته بهتر از صوفی خام عاشق یکرنگ را یار وفادار هست بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست می‌رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست گر چه لبت می‌دهد مژده حلوای صبح مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست لازمه‌ی عاشقیست رفتن و دیدن ز دور ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش شکر که جان ترا طاقت آزار هست به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است خراب باد وجودم اگر برای تو نیست کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست رضا مده که دلم کام دشمنان گردد ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ گویند صبح نبود شام تو را دروغ گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ گویند چون ز دور زمانه برون شدیم زان سو روان نباشد این جان ما دروغ گویند آن کسان که نرستند از خیال جمله خیال بد قصص انبیا دروغ گویند آن کسان که نرفتند راه راست ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ گویند رازدان دل اسرار و راز غیب بی‌واسطه نگوید مر بنده را دروغ گویند بنده را نگشایند راز دل وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ گویند آن کسی که بود در سرشت خاک با اهل آسمان نشود آشنا دروغ گویند جان پاک از این آشیان خاک با پر عشق برنپرد بر هوا دروغ گویند ذره ذره بد و نیک خلق را آن آفتاب حق نرساند جزا دروغ خاموش کن ز گفت وگر گویدت کسی جز حرف و صوت نیست سخن را ادا دروغ آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند نارونی بود به هندوستان زاغچه‌ای داشت در آن آشیان خاطرش از بندگی آزاد بود جایگهش ایمن و آباد بود نه غم آب و نه غم دانه داشت بود گدا، دولت شاهانه داشت نه گله‌ایش از فلک نیلفام نه غم صیاد و نه پروای دام از همه بیگانه و از خویش نه در دل خردش، غم و تشویش نه عاقبت، آن مرغک عزلت گزین گشت بسی خسته و اندوهگین گفت، بهار است و همه دوستان رخت کشیدند سوی بوستان من نه بهار و نه خزان دیده‌ام خسته و فرسوده و رنجیده‌ام چند کنم خانه درین نارون چند برم حسرت باغ و چمن چند در این لانه، نشیمن کنم خیزم و پرواز بگلشن کنم نغمه زنم بر سر دیوار باغ خوش کنم از بوی ریاحین دماغ همنفس قمری و بلبل شوم شانه کش گیسوی سنبل شوم رفت به گلزار و بشاخی نشست دید خرامان دو سه طاوس مست جمله، بسر چتر نگارین زده طعنه بصورت گری چین زده زاغچه گردید گرفتارشان خواست شود پیرو رفتارشان باغ بکاوید و بهر سو شتافت تا دو سه دانه پر طاوس یافت بست دو بر دم، یک دیگر بسر گفت، مرا کس نشناسد دگر گشت دمم، چون پرم آراسته کس نخریدست چنین خواسته زیور طاوس بسر بسته‌ام از پر زیباش به پر بسته‌ام بال بیاراست، پریدن گرفت همره طاوس، چمیدن گرفت دید چو طاوس در آن خودپسند بال و پر عاریتش را بکند گفت که ای زاغ سیه روزگار پرتو، خالی است ز نقش و نگار زیور ما، روی تو نیکو نکرد ما و تو را همسر و همخو نکرد گرچه پر ما، همه پیرایه بود لیک نه بهر تو فرومایه بود سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ زاغی و طاوس نماند به زاغ هر چه کنی، هر چه ببندی به پر گاه روش، تو دگری، ما دگر ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد یافتن وصال تو کار نه چون منی بود دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد چشم من ار هزار سال از پی روی تو دود گر برسد به عاقبت هم به خیال تو رسد دیده‌ی خاقنی اگر لاف جمال تو زند کس نکند قبول ازو کان به مثال تو رسد هر زمان لاف وفایی می زنی آتشی در مبتلایی می زنی چون که جانی داری اندر مردگی لاف نیکویی ز جایی می زنی بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست تا تو پر بر چه هوایی می زنی ماهرویی و ازین رو ای پسر مهر و مه را پشت پایی می زنی گفته‌ای کار تو را رایی زنم من بمردم تا تو رایی می زنی می‌زنم بر آتش عشق آب چشم تا چرا راه چو مایی می زنی بس‌که کردم آشنا در خون دل تا همه بر آشنایی می زنی زخمه بر ابریشم عطار زن گر به صد زاری نوایی می زنی هم‌چو قومی که تحری می‌کنند بر خیال قبله سویی می‌تنند چونک کعبه رو نماید صبحگاه کشف گردد که کی گم کردست راه یا چو غواصان به زیر قعر آب هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب بر امید گوهر و در ثمین توبره پر می‌کنند از آن و این چون بر آیند از تگ دریای ژرف کشف گردد صاحب در شگرف وآن دگر که برد مروارید خرد وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد هکذی یبلوهم بالساهره فتنة ذات افتضاح قاهره هم‌چنین هر قوم چون پروانگان گرد شمعی پرزنان اندر جهان خویشتن بر آتشی برمی‌زنند گرد شمع خود طوافی می‌کنند بر امید آتش موسی بخت کز لهیبش سبزتر گردد درخت فضل آن آتش شنیده هر رمه هر شرر را آن گمان برده همه چون برآید صبحدم نور خلود وا نماید هر یکی چه شمع بود هر کرا پر سوخت زان شمع ظفر بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر جوق پروانه‌ی دو دیده دوخته مانده زیر شمع بد پر سوخته می‌طپد اندر پشیمانی و سوز می‌کند آه از هوای چشم‌دوز شمع او گوید که چون من سوختم کی ترا برهانم از سوز و ستم شمع او گریان که من سرسوخته چون کنم مر غیر را افروخته تو هر جزو جهان را بر گذر بین تو هر یک را رسیده از سفر بین تو هر یک را به طمع روزی خود به پیش شاه خود بنهاده سر بین مثال اختران از بهر تابش فتاده عاجز اندر پای خور بین مثال سیل‌ها در جستن آب به سوی بحرشان زیر و زبر بین برای هر یکی از مطبخ شاه به قدر او تو خوان معتبر بین به پیش جام بحرآشام ایشان تو دریای جهان را مختصر بین وان‌ها را که روزی روی شاه است ز حسن شه دهانش پرشکر بین به چشم شمس تبریزی تو بنگر یکی دریای دیگر پرگهر بین ای همای همتت سر بر سپهر افراخته کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته بخت بیدارت خروسان سحرگه‌خیز را از پگه‌خیزی که هست از چشم صبح انداخته تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته نیک پی آن بنده‌ات ای بندگانت نیک پی از تجملها به کف کردست جفتی فاخته طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی‌اختیار مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته چون حواصل هیچ سیری می‌ندانند از علف وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته مکرمت کن پاره‌ای ارزن فرستش کز شره چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ چو دور خلافت به مأمون رسید یکی ماه پیکر کنیزک خرید به چهر آفتابی، به تن گلبنی به عقل خردمند بازی کنی به خون عزیزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ بر ابروی عابد فریبش خضاب چو قوس قزح بود بر آفتاب شب خلوت آن لعبت حور زاد مگر تن در آغوش مأمون نداد گرفت آتش خشم در وی عظیم سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم بگفتا سر اینک به شمشیر تیز بینداز و با من مکن خفت و خیز بگفت از که بر دل گزند آمدت؟ چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟ بگفت ار کشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم کشد تیر پیکار و تیغ ستم به یک بار و بوی دهن دم به دم شنید این سخن سرور نیکبخت برآشفت نیک و برنجید سخت همه شب در این فکر بود و نخفت دگر روز با هوشمندان بگفت طبیعت شناسان هر کشوری سخن گفت با هر یک از هر دری دلش گرچه در حال از او رنجه شد دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد پری چهره را همنشین کرد و دوست که این عیب من گفت، یار من اوست به نزد من آن کس نکوخواه تست که گوید فلان خار در راه تست به گمراه گفتن نکو می‌روی جفائی تمام است و جوری قوی هر آنگه که عیبت نگویند پیش هنردانی از جاهلی عیب خویش مگو شهد شیرین شکر فایق است کسی را که سقمونیا لایق است چه خوش گفت یک روز دارو فروش: شفا بایدت داروی تلخ نوش اگر شربتی بایدت سودمند ز سعدی ستان تلخ داروی پند به پرویزن معرفت بیخته به شهد عبارت برآمیخته کسی مشکلی برد پیش علی مگر مشکلش را کند منجلی امیر عدو بند مشکل گشای جوابش بگفت از سر علم و رای شنیدم که شخصی در آن انجمن بگفتا چنین نیست یا باالحسن نرنجید از او حیدر نامجوی بگفت ارتو دانی از این به بگوی بگفت آنچه دانست و بایسته گفت به گل چشمه‌ی خور نشاید نهفت پسندید از او شاه مردان جواب که من بر خطا بودم او بر صواب به از من سخن گفت و دانا یکی است که بالاتر از علم او علم نیست گر امروز بودی خداوند جاه نکردی خود از کبر در وی نگاه بدر کردی از بارگه حاجبش فرو کوفتندی به ناواجبش که من بعد بی آبرویی مکن ادب نیست پیش بزرگان سخن یکی را که پندار در سر بود مپندار هرگز که حق بشنود ز عملش ملال آید از وعظ ننگ شقایق به باران نروید ز سنگ گرت در دریای فضل است خیز به تذکیر در پای درویش ریز نبینی که از خاک افتاده خوار بروید گل و بشکفد نوبهار مریز ای حکیم آستینهای در چو می‌بینی از خویشتن خواجه پر به چشم کسان در نیاید کسی که از خود بزرگی نماید بسی مگو تا بگویند شکرت هزار چو خود گفتی از کس توقع مدار ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عیش درآ و به ره عیب مپوی شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی روی جانان طلبی آینه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قوی است شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند سرو سالار جهان بودی خورشید منیر نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر آن بزرگ است که از علم فزون دارد تیر ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من هر چه یک مال خطیر است دگر مال حقیر شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر نشود غره خردمند بدان ک «ز پس من چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر» قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌است گر ز کافور به آمد به سوی موش پنیر خطر خیر بود بر قدر منفعتش گر خطیر است خطیر است ازو نفع پذیر همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر نرسد بر خطر گندم پر مایه شعیر زانکه خیرات تو از فرد قدیر است همه بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر خطری را خطری داند مقدار و خطر نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر کور کی داند از روز شب تار هگرز؟ کر بنشناسد آوای خر از ناله‌ی زیر نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود نشود زر اگر چند شود زرد زریر کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند حاصل از برگ شجر مایه‌ی دیبا و حریر مردمان آهن بسیار بسودند ولیک جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر دود ماننده‌ی ابر است ز دیدار ولیک نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر شرف خیر به هنگام پدید آید ازو چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر پشت احکام قران بود به شمشیر خدای بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟ کی شناسی بجز او قاسم جنات وسعیر؟ بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟ زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟ بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر نه به مردی زد گر یاران او بود فزون؟ شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی که «فلان بوده‌است از یاران دیرینه و پیر» شرف مرد به علم است شرف نیست به سال چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟ چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟ یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟ جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول گر به‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت به نود سال براهیم ازان عشر عشیر علی آن یافت ز تشریف که زو روز غدیر شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر گر به نزد تو به پیری است بزرگی، سوی من جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک به میان دو سخن گستر فرق است کثیر به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد ور چه هر دو بپساورش دبیر و نه دبیر جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا با بصرهای پر از نور بماندند ضریر از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر معنی از قول علی دارد و آواز جز او مرد باید که ز تقصیر بداند توفیر تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا چون پی‌شیر نگیری و نباشی نخچیر؟ خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال سپهر معنی مسعود کز قران سعود نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست به پیش رای مصیبش زبان حجت لال به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال هلال چرخ معالیش منخسف نشود از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال سپر برشده را رای او به خدمت خواند کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند به وقت مولد از ارحام مادران اطفال ز شاخ بادرم آید کف چنار برون گر از مهب کف او وزد نسیم شمال ترازویی که بدان بار بر او سنجند سپهر کفه‌ی او زیبد و زمین مثقال ز حرص آنکه ازو سائلان سال کنند همی سال بخواهد ز سائلان به سال ایا محامد تو نقش گشته در اوهام و یا مثر تو وقف گشته بر اقوال خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر تو آن کسی که خدایت نیافرید همال زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال به دست حزم بمالی همی مخالفت را زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل ز دست مردمک دیده زان زند قیفال بزرگوارا شد مدتی که من خادم به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم گواه دارم، وان کیست ایزد متعال ز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش قصیده‌هات بیاورد می چو آب زلال به جای دیگر اگر اول التجا کردم بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال خدای داند و کس چون خدای نیست که کس به عمر خویش ندیدست از آن سمج‌تر حال ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال بدین دلیل تویی خواجه‌ی به استحقاق وزین قیاس تویی مهتر به استقلال نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال ببین که میر معزی چه خوب می‌گوید حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو نه بر طریق تهجی به وجه استدلال زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند ولیک زین به نگین‌دان کشند از آن به جوال همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات همیشه تا که بود وصف خال در امثال سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت کان چیز که جز عشق بود عین مجازست چون مرغ دل خسته‌ی من صید نگردد هرگاه که بینم که درمیکده بازست آنکس که بود معتکف کعبه‌ی قربت در مذهب عشاق چه محتاج حجازست هر چند که از بندگی ما چه برآید ما بنده آنیم که او بنده نوازست دائم دل پرتاب من از آتش سودا چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود کار من دلسوخته از سوز بسازست حال شب هجر از من مهجور چه پرسی کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست خواجو چکند بیتو که کام دل محمود از مملکت روی زمین روی ایازست ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان عراقی گر به درگاهت طفیل عاشقان آید در خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان جوانی خردمند پاکیزه بوم ز دریا برآمد به در بند روم در او فضل دیدند و فقر و تمیز نهادند رختش به جایی عزیز مه عابدان گفت روزی به مرد که خاشاک مسجد بیفشان و گرد همان کاین سخن مرد رهرو شنید برون رفت و بازش نشان کس ندید بر آن حمل کردند یاران و پیر که پروای خدمت ندارد فقیر دگر روز خادم گرفتش به راه که ناخوب کردی به رأی تباه ندانستی ای کودک خودپسند که مردان ز خدمت به جایی رسند گرستن گرفت از سر صدق و سوز که ای یار جان پرور دلفروز نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک من آلوده بودم در آن جای پاک گرفتم قدم لاجرم باز پس که پاکیزه به مسجد از خاک و خس طریقت جز این نیست درویش را که افگنده دارد تن خویش را بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلم جز این جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست بر صورت این پرده بزرگان شده حیران وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟ این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟ هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست ای آنکه درین پرده شما راست مجالی زان پرده به در هیچ میابید، که چاهیست این پرده نشین چیست؟ که ما را غرض امروز بر صورت بی‌صورت این پرده نگاهیست ای کوه بلا بر دل عشاق نهاده آن پرده برانداز، که صد پرده به کاهیست مطرب، تو بدین پرده که ما را بزدی راه بنواز دگر باره، که خوش پرده و راهیست آواز کسی راه در این پرده ندارد هرگز،مگرآن نغمه که پشتی و پناهیست زنهار!که تا دست طمع باز نگیری از دامن این پرده، که پشتی و پناهیست ای اوحدی، از در طلب خط نجاتی روی از خط این پرده مپیچان، که گناهیست ای پایه‌ی دانش از دلت عالی وی دیده‌ی بخشش از کفت روشن آمال و نسیم و بوی خلق تو یعقوب و نسیم و بوی پیراهن پیراهن مدت تو دوران را تا حشر فرو گرفته پیرامن همچون زه و جیب قدر و رایت را دست مه و آفتاب در گردن ایام گریز پای سرگردان بر پای تو سر نهاده چون دامن آیا به چه فن توانمت دیدن ای در همه فن چو مردم یک فن از جیب کتان سنبلیی تو سر برزده قلتبانی یعنی من مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده‌ام از حلاوت‌ها که دیدم در فنای بیخودی جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند در هوای بیخودی و از برای بیخودی عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای بیخودی بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود ای سری و سروری‌ها خاک پای بیخودی خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای بیخودی گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم از کارهای خویش که تو در میان نباشی ای در میان کار کشیده به یک رهم را واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد با دوستان به وصل چو همداستان نباشی گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی ای یار ناگزیر که دل در هوای تست جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست غوغای عارفان و تمنای عاشقان حرص بهشت نیست که شوق لقای تست گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست گر در کمند کافر و گر در دهان شیر شادی به روزگار کسی کاشنای تست هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای تست قومی هوای نعمت دنیا همی پزند قومی هوای عقی و، ما را هوای تست قوت روان شیفتگان التفات تو آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی عذری که می‌رود به امید وفای تست شاید که در حساب نیاید گناه ما آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست جاوید پادشاهی و دایم بقای تست هر جا که پادشاهی و صدر ی و سروری موقوف آستان در کبریای تست سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست آفتابا سوی مه رویان شدی چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی آتشی در کفر و ایمان شعله زد چون بگستردی تو دین بیخودی پست و بالا عشق پر شد همچو بحر چشمه چشمه جوش جوش سرمدی عالمی پرآتش عشاق بود بر سر آتش تو آتش آمدی هر سحرگه پیش قانون‌های تو سجده آرد دین پاک احمدی بی وجودی گر تو را نقصان نهد بی وجودان را چه نیکی یا بدی خاک پای شمس تبریزی ببوس تا برآری سر ز سعد و اسعدی تا دلبر خویش را نبینیم جز در تک خون دل نشینیم ما به نشویم از نصیحت چون گمره عشق آن بهینیم اندر دل درد خانه داریم درمان نبود چو همچنینیم در حلقه عاشقان قدسی سرحلقه چو گوهر نگینیم حاشا که ز عقل و روح لافیم آتش در ما اگر همینیم گر از عقبات روح جستی مستانه مرو که در کمینیم چون فتنه نشان آسمانیم چون است که فتنه زمینیم چون ساده‌تر از روان پاکیم پرنقش چرا مثال چینیم پژمرده شود هزار دولت ما تازه و تر چو یاسمینیم گر متهمیم پیش هستی اندر تتق فنا امینیم ما پشت بدین وجود داریم کاندر شکم فنا جنینیم تبریز ببین چه تاجداریم زان سر که غلام شمس دینیم از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما جان به استقبال شد کای مهد جان‌ها تا کجا این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم باد زلفت بود با خاک جناب پادشا با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا صید گاه شاه جان‌ها را چراگاه است ازآنک لخلخه‌ی روحانیان بینی در او بعرالظبا هم در او افعی گوزن آسا شده تریاق‌دار هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش گفتی او محور همی راند ز خط استوا سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه سوی او محور ز خط استوا کردی رها پیش پیکان دو شاخش از برای سجده‌ای شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا داور مهدی سیاست مهدی امت پناه رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا عطسه‌ی جودش بهشت و خنده‌ی تیغش سقر ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک حلقه‌ی میم منوچهر است طوق اصفیا بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک یاره‌ی حوران کند گر شاه را بیند رضا دایره‌ی میم منوچهر از ثوابت برتر است آفرینش در میانش نقطه‌ای بس بینوا گر سما چون میم نام او نبودی از نخست هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد آن سعادت بخش مریخ زحل‌وش در وغا تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است این سراید سر وحی و آن کند درس غزا تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است کینه‌ی دین کرد و شد با آب حیوان آشنا هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما آب را بربست و دست و باد را بشکست پای تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه آب چون آیینه‌شان انگبین گشت از صفا تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم صد هزاران چشمه شد چون خانه‌ی نحل از بکا تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد رنج‌های هرکسی را گنج‌ها دادش جزا بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصه‌ی کافور کرد از قرصه‌ی شمس الضحی وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین شاه بند باقلانی بست چون بند قبا قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا برای سد آتش بندها سازد تورا زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها آستانت گنبد سیماب گون را متکاست بنده‌ی سیماب دل سیماب شد زین متکا خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا کی برند آب درمنه بر لب آب حیات کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا بنده‌ی خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت نام باقی یافت اینک آیت لماقضی هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه مانده بود آسوده شد در سایه‌ی ظل خدا اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا آسمان صدرا شنیدی لفظ پروین‌بار من قائلان عهد را گو هکذا والا فلا ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا رابعه گفتی که ای دانای راز دشمنان را کار دنیا می‌بساز دوستان را آخرت ده بردوام زانک من زین کار آزادم مدام گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم کم غمم گر یک دمت مونس شوم بس بود این مفلسی از تو مرا زانک دایم تو بسی از تو مرا گر بسوی هر دو عالم بنگرم یا بجز تو هیچ خواهم، کافرم هرکرا او هست، کل او را بود هفت دریا زیر پل او را بود هرچ بود و هست و خواهد بود نیز مثل دارد، جز خداوند عزیز هرچ را جویی جزو یابی نظیر اوست دایم بی‌نظیر وناگزیر گفت ماهی دگر وقت بلا چونک ماند از سایه‌ی عاقل جدا کو سوی دریا شد و از غم عتیق فوت شد از من چنان نیکو رفیق لیک زان نندیشم و بر خود زنم خویشتن را این زمان مرده کنم پس برآرم اشکم خود بر زبر پشت زیر و می‌روم بر آب بر می‌روم بر وی چنانک خس رود نی بسباحی چنانک کس رود مرده گردم خویش بسپارم به آب مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب مرگ پیش از مرگ امنست ای فتی این چنین فرمود ما را مصطفی گفت موتواکلکم من قبل ان یاتی الموت تموتوا بالفتن هم‌چنان مرد و شکم بالا فکند آب می‌بردش نشیب و گه بلند هر یکی زان قاصدان بس غصه برد که دریغا ماهی بهتر بمرد شاد می‌شد او کز آن گفت دریغ پیش رفت این بازیم رستم ز تیغ پس گرفتش یک صیاد ارجمند پس برو تف کرد و بر خاکش فکند غلط غلطان رفت پنهان اندر آب ماند آن احمق همی‌کرد اضطراب از چپ و از راست می‌جست آن سلیم تا بجهد خویش برهاند گلیم دام افکندند و اندر دام ماند احمقی او را در آن آتش نشاند بر سر آتش به پشت تابه‌ای با حماقت گشت او همخوابه‌ایی او همی جوشید از تف سعیر عقل می‌گفتش الم یاتک نذیر او همی‌گفت از شکنجه وز بلا هم‌چو جان کافران قالوا بلی باز می‌گفت او که گر این بار من وا رهم زین محنت گردن‌شکن من نسازم جز به دریایی وطن آبگیری را نسازم من سکن آب بی‌حد جویم و آمن شوم تا ابد در امن و صحت می‌روم ایها القلب الحزین المبتلا فی طریق العشق انواع البلا لیکن القلب العشوق الممتحن لا یبالی بالبلایا و المحن سهل باشد در ره فقر و فنا گر رسد تن را تعب، جان را عنا رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ گرد گله، توتیای چشم گرگ کی بود در راه عشق آسودگی؟ سر به سر درد است و خون آلودگی تا نسازی بر خود آسایش حرام کی توانی زد به راه عشق، گام؟ غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست راه عشق است این، ره حمام نیست ترککان، چون اسب یغما پی کنند هرچه باشد، خود به غارت می‌برند ترک ما، برعکس باشد کار او حیرتی دارم ز کار و بار او کافرست و غارت دین می‌کند من نمی‌دانم چرا این می‌کند؟ نیست جز تقوی، در این ره توشه‌ای نان و حلوا را بهل در گوشه‌ای نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو باغ و راغ و حشمت و اقبال تو نان و حلوا چیست؟ این طول امل وین غرور نفس و علم بی‌عمل نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش این همه سعی تو از بهر معاش نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت اوفتاده همچو غل در گردنت چند باشی بهر این حلوا و نان زیر منت، از فلان و از فلان؟ برد این حلوا و نان، آرام تو شست از لوح تو کل نام تو هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم! حرف «الرزق علی الله الکریم» رو قناعت پیشه کن در کنج صبر پند بپذیر از سگ آن پیر گبر بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون بیضه‌ی خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ باده‌ی تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد بهره‌ای از دامنم خار است از آن گل پیرهن گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را تشنه‌ی خون مرا از خون من می‌پرورد عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن محتشم جان می‌گدازد غیر تن می‌پرورد چه روح افزا و راحت باری ای باد چه شادی بخش و غم برداری ای باد کبوتروارم آری نامه‌ی دوست که پیک نازنین رفتاری ای باد به پیوند تو دارم چشم روشم که بوی یوسف من داری ای باد به سوسن بوی و توسن خوی ترکم پیام راز من بگزاری ای باد بگوئی حال و باز آری جوابم که خاموش روان گفتاری ای باد به خاک پای او کز خاک پایش سرم را سرمه‌ی چشم آری ای باد به زلف او که یک موی از دو زلفش بدزدی و به من بسپاری ای باد من از زلفش سخن راندن نیارم تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش که باز آری دل زنهاری ای باد گر او نگذارد آوردن دلم را درو آویزی و نگذاری ای باد چنان پنهانی و پیداست سحرت که خاقانی توئی پنداری ای باد شد مشک شب چو عنبر اشهب شد در شبه عقیق مرکب زان بیم کافتاب زند تیغ لرزان شده به گردون کوکب ما را به صبح مژده همی داد آن راست گو خروس مجرب می‌زد دو بال خود را برهم از چیست آن؟ ندانم یارب هست از نشاط آمدن روز یا از تاسف شدن شب؟ ای ماهروی سلسله زلفین و ای نوش لب سیمین غبغب پیش من آر باده از آن روی نزد من آر بوی از آن لب دل را نکرد باید معذور تن را نداشت باید متعب در دولت و سعادت صاحب که آداب از او شده است مهذب منصور بن سعید بن احمد کش بنده‌اند حران اغلب آن کو عمید رفت ز خانه و آن کو ادیب رفت به مکتب در فضل بی‌نظیر و نه مغرور در اصل بی‌قرین و نه معجب از رای اوست چشمه‌ی خورشید وز خلق اوست عنبر اشهب نزدیک کردگار، مکرم در پیش شهریار، مقرب در هر زبان به دانش ممدوح در هر دلی به جود محبب ای در اصول فضل مقدم و ای در فنون علم مدرب تقصیر اگر فتاد به خدمت من بنده را مدار معاتب که آمد همی رهی را یک چند دور از جمال ملجس تو تب تا بر زمین بروید نسرین تا بر فلک برآید عقرب جاه تو باد میمون طالع جان تو باد عالی مرقب در مجلست ز نزهت، مفرش بر آخورت ز دولت، مرکب الهی! کمال الهی تو راست جمال جهان پادشاهی تو راست جمال تو از وسع بینش، برون کمال از حد آفرینش، برون بلندی و پستی نخوانم تو را مقید به اینها ندانم تو را نه تنها بلندی و پستی تویی، که هستی‌ده و هست و هستی تویی چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس، تو را چون شناسم من ناشناس؟ ز آغاز این نامه تا ختم کار گر آرد یکی نامجو در شمار همه دفتر فضل و انعام توست مفصل شده‌ی نسخه‌ی نام توست نگویم که نامت هزار و یکی است که با آن هزاران هزار اندکی است تویی کز تو کس را نباشد گزیر در افتادگی‌ها تویی دستگیر ندارم ز کس دستگیری هوس ز دست تو می‌آید این کار و بس! عبث را درین کارگه راه نیست ولی هر سر از هر سر آگاه نیست به ما اختیاری که دادی به کار ندادی در آن اختیار، اختیار! چو سررشته‌ی کار در دست توست کننده، به هر کار پابست توست سزد گر ز حیرت برآریم دم چو مختار باشیم و مجبور هم یکی جوی جامی! دو جویی مکن! به میدان وحدت دوگویی مکن! یکی اصل جمعیت و زندگی‌ست دویی تخم مرگ و پراکندگی‌ست من سر نخورم که سر گران‌ست پاچه نخورم که استخوان‌ست بریان نخورم که هم زیان‌ست من نور خورم که قوت جان‌ست من سر نخوهم که باکلاهند من زر نخوهم که بازخواهند من خر نخوهم که بند کاهند من کبک خورم که صید شاهند بالا نپرم نه لک لکم من کس را نگزم که نی سگم من لنگی نکنم نه بدتکم من که عاشق روی ایبکم من ترشی نکنم نه سرکه‌ام من پرنم نشوم نه برکه‌ام من سرکش نشوم نه عکه‌ام من قانع بزیم که مکه‌ام من دستار مرا گرو نهادی یک کوزه مثلثم ندادی انصاف بده عوان نژادی ما را کم نیست هیچ شادی سالار دهی و خواجه ده آن باده که گفته‌ای به من ده ور دفع دهی تو و برون جه در کس زنان خویشتن نه من عشق خورم که خوشگوارست ذوق دهنست و نشو جان‌ست خوردم ز ثرید و پاچه یک چند از پاچه سر مرا زیانست زین پس سر پاچه نیست ما را ما را و کسی که اهل خوانست و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت بر بناگوش ملامت‌گر بکفت بنگر آخر در من و در رنگ من یک صنم چون من ندارد خود شمن چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش مر مرا سجده کن از من سر مکش کر و فر و آب و تاب و رنگ بین فخر دنیا خوان مرا و رکن دین مظهر لطف خدایی گشته‌ام لوح شرح کبریایی گشته‌ام ای شغالان هین مخوانیدم شغال کی شغالی را بود چندین جمال آن شغالان آمدند آنجا بجمع همچو پروانه به گرداگرد شمع پس چه خوانیمت بگو ای جوهری گفت طاوس نر چون مشتری پس بگفتندش که طاوسان جان جلوه‌ها دارند اندر گلستان تو چنان جلوه کنی گفتا که نی بادیه نارفته چون کوبم منی بانگ طاووسان کنی گفتا که لا پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا خلعت طاووس آید ز آسمان کی رسی از رنگ و دعویها بدان تا دل من دل به قناعت نهاد ملک جهان را به جهان بازداد دفتر آز از بر من برگرفت مصحف عزلت عوض آن نهاد خسرو خرسندی من در ربود تاج کیانی ز سر کیقباد نیز فریبم ندهد طمع و جمع نیز حجابم نشود بود و بار تا چه کند مرد خردمند، آز تا چه کند باشه‌ی چالاک، باد این همه هست و سبکی عمر من رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد کافرم ار ز آدمیان دیده‌ام هیچ کسی مردم و مردم نهاد این نکت از خاطر خاقانی است شو گهری دان که ز خورشید زاد ای رخ تو شاه ملک دلبری همچو شاهان کن رعیت پروری تا تو بر پشت زمین پیدا شدی شد ز شرم روی تو پنهان پری با چنین صورت که از معنی پر است سخت بی‌معنی بود صورت‌گری ز آرزوی شیوه‌ی رفتار تو خانه بر بامت کند کبک دری خسروان فرهادوارت عاشقند ز آنکه از شیرین بسی شیرین‌تری چشم تو از بردن دلهای خلق شادمان همچون ز غارت لشکری دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو جان همی افزایی ار دل می‌بری از اثرهای نشان و نام تو جان پذیرد موم از انگشتری عشق تو ما را بخواهد کشت، آه عید شد نزدیک و قربان لاغری در فراق تو غزلها گفته‌ام بی شکر کردم بسی حلواگری کاشکی از دل زبان بودی مرا تا به یادت کردمی جان پروری با چنین عزت که از حسن و جمال در مه و خور جز به خواری ننگری، چون روا باشد که سعدی گویدت «سرو بستانی تو یا مه یا پری» سیف فرغانی همی گوید ترا هر که هست از هر چه گوید برتری بر سر کوی تو اندیشه‌ی جان نتوان کرد پیش لعلت صفت زاده‌ی کان نتوان کرد مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان که به گل چشمه‌ی خورشید نهان نتوان کرد از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم گفت کان نکته‌ی باریک عیان نتوان کرد با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت در صف معرکه اندیشه‌ی جان نتوان کرد گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد شاه جم جاه کلامی که بیان فرماید از کمال شرفش نقش نگین باید کرد « دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کرد عاشقی کفر نباشد نه چنین باید کرد باده‌ی صاف به یاران کهن باید کرد نظر لطف به عشاق غمین باید کرد ما گدایان را از درگه خود دور مکن که ترحم به گدایان به از این باید کرد از بر خسته دلان چند به تندی گذری بعد از این مرکب آهسته به زین باید کرد این چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشر سجده بر آدم و حوا و به طین باید کرد پرتو روی تو روشن کند این عالم را پس از این روی تو با ماه قرین باید کرد پرده از صورت زیبای تو باید برداشت ماه رویان همه را پرده‌نشین باید کرد همچو طاووس چو سرمست خرامی در باغ توتیای مژه را خاک زمین باید کرد روش کبک دری داری و چشم آهو صید این قسم شکاری به کمین باید کرد» ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب وآب رویت برده آب از روی آب از شکنج زلف و مهر طلعتت تاب بر خورشید و در خورشید تاب بینی ار بینی در آب و آینه آفتاب روی و روی آفتاب بر نیندازی بنای عقل و دین تا ز عارض برنیندازی نقاب تشنگان وادی عشقت ز چشم بر سر آبند و از دل بر سراب پیکرم در مهر ماه روی تو گشته چون تار قصب بر ماهتاب زلف و رخسارت شبستانست و شمع شکر و بادام تو نقل و شراب خواب را در دور چشم مست تو ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم خانه صبرش شد از باران خراب چونک رقعه‌ی گنج پر آشوب را شه مسلم داشت آن مکروب را گشت آمن او ز خصمان و ز نیش رفت و می‌پیچید در سودای خویش یار کرد او عشق درداندیش را کلب لیسد خویش ریش خویش را عشق را در پیچش خود یار نیست محرمش در ده یکی دیار نیست نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر عقل از سودای او کورست و کر زآنک این دیوانگی عام نیست طب را ارشاد این احکام نیست گر طبیبی را رسد زین گون جنون دفتر طب را فرو شوید به خون طب جمله‌ی عقلها منقوش اوست روی جمله دلبران روپوش اوست روی در روی خود آر ای عشق‌کیش نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش قبله از دل ساخت آمد در دعا لیس للانسان الا ما سعی پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود سالها اندر دعا پیچیده بود بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید از کرم لبیک پنهان می‌شنید چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل ز اعتماد جود خلاق جلیل سوی او نه هاتف و نه پیک بود گوش اومیدش پر از لبیک بود بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال از دلش می‌روفت آن دعوت ملال آن کبوتر را که بام آموختست تو مخوان می‌رانش کان پر دوختست ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش کز ملاقات تو بر رستست جانش گر برانی مرغ جانش از گزاف هم بگرد بام تو آرد طواف چینه و نقلش همه بر بام تست پر زنان بر اوج مست دام تست گر دمی منکر شود دزدانه روح در ادای شکرت ای فتح و فتوح شحنه‌ی عشق مکرر کینه‌اش طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش که بیا سوی مه و بگذر ز گرد شاه عشقت خواند زوتر باز گرد گرد این بام و کبوترخانه من چون کبوتر پر زنم مستانه من جبرئیل عشقم و سدره‌م توی من سقیمم عیسی مریم توی جوش ده آن بحر گوهربار را خوش بپرس امروز این بیمار را چون تو آن او شدی بحر آن اوست گرچه این دم نوبت بحران اوست این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار آنچ پنهانست یا رب زینهار دو دهان داریم گویا هم‌چو نی یک دهان پنهانست در لبهای وی یک دهان نالان شده سوی شما های هویی در فکنده در هوا لیک داند هر که او را منظرست که فغان این سری هم زان سرست دمدمه‌ی این نای از دمهای اوست های هوی روح از هیهای اوست گر نبودی با لبش نی را سمر نی جهان را پر نکردی از شکر با کی خفتی وز چه پهلو خاستی که چنین پر جوش چون دریاستی یا ابیت عند ربی خواندی در دل دریای آتش راندی نعره‌ی یا نار کونی باردا عصمت جان تو گشت ای مقتدا ای ضیاء الحق حسام دین و دل کی توان اندود خورشیدی به گل قصد کردستند این گل‌پاره‌ها که بپوشانند خورشید ترا در دل که لعلها دلال تست باغها از خنده مالامال تست محرم مردیت را کو رستمی تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی چون بخواهم کز سرت آهی کنم چون علی سر را فرو چاهی کنم چونک اخوان را دل کینه‌ورست یوسفم را قعر چه اولیترست مست گشتم خویش بر غوغا زنم چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم بر کف من نه شراب آتشین وانگه آن کر و فر مستانه بین منتظر گو باش بی گنج آن فقیر زآنک ما غرقیم این دم در عصیر از خدا خواه ای فقیر این دم پناه از من غرقه شده یاری مخواه که مرا پروای آن اسناد نیست از خود و از ریش خویشم یاد نیست باد سبلت کی بگنجد و آب رو در شرابی که نگنجد تار مو در ده ای ساقی یکی رطلی گران خواجه را از ریش و سبلت وا رهان نخوتش بر ما سبالی می‌زند لیک ریش از رشک ما بر می‌کند مات او و مات او و مات او که همی‌دانیم تزویرات او از پس صد سال آنچ آید ازو پیر می‌بیند معین مو به مو اندر آیینه چه بیند مرد عام که نبیند پیر اندر خشت خام آنچ لحیانی به خانه‌ی خود ندید هست بر کوسه یکایک آن پدید رو به دریایی که ماهی‌زاده‌ای هم‌چو خس در ریش چون افتاده‌ای خس نه‌ای دور از تو رشک گوهری در میان موج و بحر اولیتری بحر وحدانست جفت و زوج نیست گوهر و ماهیش غیر موج نیست ای محال و ای محال اشراک او دور از آن دریا و موج پاک او نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ لیک با احول چه گویم هیچ هیچ چونک جفت احولانیم ای شمن لازم آید مشرکانه دم زدن آن یکیی زان سوی وصفست و حال جز دوی ناید به میدان مقال یا چو احول این دوی را نوش کن یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن یا به نوبت گه سکوت و گه کلام احولانه طبل می‌زن والسلام چون ببینی محرمی گو سر جان گل ببینی نعره زن چون بلبلان چون ببینی مشک پر مکر و مجاز لب ببند و خویشتن را خنب ساز دشمن آبست پیش او مجنب ورنه سنگ جهل او بشکست خنب با سیاستهای جاهل صبر کن خوش مدارا کن به عقل من لدن صبر با نااهل اهلان را جلاست صبر صافی می‌کند هر جا دلیست آتش نمرود ابراهیم را صفوت آیینه آمد در جلا جور کفر نوحیان و صبر نوح نوح را شد صیقل مرآت روح ضرورت خود یقینست این و آن را که کس دشمن ندارد دوستان را بداند، هر که او آگاه باشد که دلها را به دلها راه باشد درستانی، که عشق راست ورزند چو بید نو بهر بادی نلرزد درون خیمه سوداگران نیست ز جنس خوردنی جز کرس در کار به تیر خیمه دایم چشمشان باز که هست از نان کماج آن نمودار بود بر بار دایم دیگشان لیک بر آن باری که باشد بر شتر بار دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خنده شکرآمیز می‌کنی حیران دست و دشنه زیبات مانده‌ام کهنگ خون من چه دلاویز می‌کنی سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم فریاد بلبلان سحرخیز می‌کنی بگسل رسن از بی‌فسار عامه مشغول چه باشی به بارنامه؟ تو خود قلم کردگار حقی احسنت و زهی هوشیار خامه قول تو خط توست، مر خرد را سامه کن و بیرون مشو ز سامه منیوش مگر پند خوب و حکمت برگوش همه خلق خاص و عامه بی جامه شریفی ازانکه جانت معروف به خط است نه به جامه ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید کمترین بندگانت انوری بر در به پایست چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید کنون ای خردمند وصف خرد بدین جایگه گفتن اندرخورد کنون تا چه داری بیار از خرد که گوش نیوشنده زو برخورد خرد بهتر از هر چه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد خرد رهنمای و خرد دلگشای خرد دست گیرد به هر دو سرای ازو شادمانی وزویت غمیست وزویت فزونی وزویت کمیست خرد تیره و مرد روشن روان نباشد همی شادمان یک زمان چه گفت آن خردمند مرد خرد که دانا ز گفتار از برخورد کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش هشیوار دیوانه خواند ورا همان خویش بیگانه داند ورا ازویی به هر دو سرای ارجمند گسسته خرد پای دارد ببند خرد چشم جانست چون بنگری تو بی‌چشم شادان جهان نسپری نخست آفرینش خرد را شناس نگهبان جانست و آن سه پاس سه پاس تو چشم است وگوش و زبان کزین سه رسد نیک و بد بی‌گمان خرد را و جان را که یارد ستود و گر من ستایم که یارد شنود حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ازین پس بگو کافرینش چه بود تویی کرده‌ی کردگار جهان ببینی همی آشکار و نهان به گفتار دانندگان راه جوی به گیتی بپوی و به هر کس بگوی ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیابد به من آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او از دل باد هوا و خاک میدان روز کار پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار انوری از آب مهر و آتش مدحت کند درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمه‌ی آب شور نهاده بر چشمه زرین دو تخت برو خوابنیده یکی شوربخت به تن مردم و سر چو آن گراز به بیچارگی مرده بر تخت ناز ز کافور زیراندرش بستری کشیده ز دیبا برو چادری یکی سرخ گوهر به جای چراغ فروزان شده زو همه بوم و راغ فتاده فروغ ستاره در آب ز گوهر همه خانه چون آفتاب هرانکس که رفتی که چیزی برد وگر خاک آن خانه را بسپرد همه تنش بر جای لرزان شدی وزان لرزه آن زنده ریزان شدی خروش آمد از چشمه‌ی آب شور که ای آرزومند چندین مشور بسی چیز دیدی که آن کس ندید عنان را کنون باز باید کشید کنون زندگانیت کوتاه گشت سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت سکندر بترسید و برگشت زود به لشکرگه آمد به کردار دود وزان جایگه تیز لشکر براند خروشان بسی نام یزدان بخواند ازان کوه راه بیابان گرفت غمی گشت و اندیشه‌ی جان گرفت همی راند پر درد و گریان ز جای سپاه از پس و پیش او رهنمای ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین خمار خام است میان مسجد و میخانه راهی است بجوئید ای عزیزان کین کدام است به میخانه امامی مست خفته است نمی‌دانم که آن بت را چه نام است مرا کعبه خرابات است امروز حریفم قاضی و ساقی امام است برو عطار کو خود می‌شناسد که سرور کیست سرگردان کدام است گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم مرا که روز و شب اندیشه‌ی تو باید کرد نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟ به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من به خردهای چنان با تو ماجرا دارم ز آشنا دل مردم درست گردد و من شکسته دل شدن از یار آشنا دارم قبول کن ز من، ای اوحدی و قصه‌ی عقل به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم سر نامه به نام آن خداوند که دلها را به خوبان داد پیوند ز عشق آراست لوح آب و گل را بدان جان، زندگی بخشید دل را ز زلف و رخ، بتان را روز و شب داد وزان نظاره جانها را طرب داد قلم را داد سودای الهی که بنوشت این سپیدی و سیاهی بتان چین و خوبان طرازی پدید آورد بهر عشق بازی کرشمه داد چشم نیکوان را شکار شیر فرمود آهوان را مسلسل کرد زلف ماهرویان مشوش روزگار مهر جویان ز هی نقاش صورت های زیبا که پشت خاک ازو شد روی دیبا نمک بخش دهن‌های شکر خند حلاوت پرور لبهای چون قند بیاراید به مروارید گل پوش عروسان چمن را گردن و گوش نهد در صبح مهری کاندر افلاک به رسم عاشقان دامن کند چاک ز هستی هر چه دارد صورت بود ز سر عشق کرد آن جمله موجود بادم داد شمع و روشنائی نهاد ابلیس را داغ جدائی چو بر نوح از تف غیرت زند برق به طوفان مردم چشمش کند غرق به نوری بخشد ابراهیم را راه که در چشمش نیاید انجم و ماه چو خواهد عین یعقوب از پسر نور ز عینش قرة العینش کند دور کند بر موسی آن راز آشکارا که تاب آن نیارد کوه خارا چو تاب مهر بر روح الله افشاند ز مهر و دوستی جان خودش خواند چو مهرش زد به زلف مصطفی دست چنان صد جان به تار موی اوبست جمالی داد احمد را بدرگاه که چاک افتاد زان در سینه‌ی ماه به یارنش هم ز دل چاشنی داد ز سوز، آن شمعها را روشنی داد بامت هم رسید آن شعله‌ی شوق که چون پروانه جان دادند از آن ذوق همو راند ز در نامقبلان را همو خواند بخود صاحب دلان را گهی بخشد جنیدی را کلاهی که تنها ز اهل دل باشد سپاهی گهی با شبلی آن همت کند ضم که صید خویش نپسندد دو عالم گهی در پیش شاد روان اسرار نماید جلوه‌ی منصور برادر همو داند که این راز نهان چیست چه داند مردم گم گشته، کان چیست؟ شناسای ضمیر راز دانان مراد سینه‌های پاک جانان ز لیلی او به دفتر زد رقم را همو پرداخت از مجنون قلم را چنان بخشد به خسرو شربت کام که از شیرین و شکر خوش کند کام کند فرهاد را روزی چنان تنگ که میرد، سنگ بر دل، در دل سنگ نه جرمی دارد آن کو کام کم یافت نه کاری بیش کرد آن کین کرم یافت نوشته بر سر ما یفعل الله چرا و چون کجا گنجد درین راه هر آنچه او کرد گر خوب است و گر زشت خردمند آن همه جز خوب ننوشت ازو دان هر چه هست ار هست ور نیست که هست و نیست «کن» جزوی دگر نیست بهر کس نعمت شایان سپرده خرد را گنج بی پایان سپرده پس آنگه عشق را کرده اشارت که اندر گنج عقل افگنده غارت ز گنج عقل «خسرو» را خبر نیست درو جز عاشقی عیبی دگر نیست ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گه برو که رستی از نیستی و هستی گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی در مذهب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چالاکی است و چستی تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز ای کوته آستینان تا کی درازدستی دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان چندین دل صاحب نظرش دست به دامان مردست که چون شمع سراپای وجودش می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان خون می‌رود از چشم اسیران کمندش یک بار نپرسد که کیانند و کدامان گو خلق بدانید که من عاشق و مستم در کوی خرابات نباشد سر و سامان در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان دل می‌طپد اندر بر سعدی چو کبوتر زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان یا صلح متی یرجع نومی و قراری انی و علی العاشق هذان حرامان چو سقراط را داد نوبت سخن رطب ریزشد خوشه نخل بن جهانجوی را گفت پاینده باش به دین و به دانش گراینده باش همه آرزوها شکار تو باد نهفت جهان آشکار تو باد ز پرسیده‌ی شهریار جهان که داند که هست این پژوهش نهان ولیکن به اندازه‌ی رای خویش کند هر کسی عرض کالای خویش نخستین ورق کافرینش نبود جز ایزد خداوند بینش نبود ز هیبت برانگیخت ابری بلند همان برق و باران او سودمند ز باران او گشت پیدا سپهر پدید آمد از برق او ماه و مهر ز ماهیتی کز بخار او فتاد زمین گشت و بر جای خویش ایستاد از این بیشتر رهنمون ره نبرد گزافه سخن بر نشاید شمرد برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب دردم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب هر سالی کن ز دریا میکنم در باب موج دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم از سر کلکش بریزد رسته‌ی در خوشاب در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما ساقیا تو تیزتر رو این نمی‌بینی که بس می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز از میان راه برگیرید این خرسنگ ما در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن مطرب تبریز در پرده عشاقی چنگ ما ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی خوشتر ز مستی ابد بی‌باده و بی‌آلتی یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن در مشکلات دو جهان نبود سالت حاجتی خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی تا غایتی کز گوشه‌ای دولت برآرد جوشه‌ای از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت و گوی را کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک جامه‌ی ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوی آسمان برداشته ننگ درویشان ز درویشی ما روز شب از روزی اندیشی ما خویش و بیگانه شده از ما رمان بر مثال سامری از مردمان گر بخواهم از کسی یک مشت نسک مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک مر عرب را فخر غزوست و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم گر کسی مهمان رسد گر من منم شب بخسپد دلقش از تن بر کنم تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی خود کشته ابروی توام من به حقیقت گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی آنان که به گیسو دل عشاق ربودند از دست تو در پای فتادند چو گیسوی تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند مال کی جمع شود خانه براندازانرا عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا پای کوپان چو در آیند بدست افشانی دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا زیردستان که ندارند بجز باد بدست هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر می‌بازد دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش ذره‌ی دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست کفر و ایمانش نماند و ممن و کافر بسوخت نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم به علم صور محض ره چه دانم و چون ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم ز رازخانه‌ی عصمت نشان مجو از من که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم به نور حکمت آب از حجر برون آرم نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم برای آز و برای نیاز هر روزی بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم بر تو پرده‌ی اسرار خویش اگر بدرم ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم سحاب بیندم از دور سایل عطشان سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم گذشت عمری تا زیر این کبود حصار به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع بجز کبست نیاورد روزگار برم زبان حالش با من همی سر آید نرم که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام ز دست چار مخالف بنای هشت درم مرادم آنکه برون پرم از دریچه‌ی جان ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز همی برند به مقراض اعتراض پرم رفیق رفت به الهام در سفینه‌ی نوح ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم میان شورش دریای بی کران از موج به جان از آفت این آب و باد پر خطرم دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم «مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری که خیر روی بتابد ز من که محض شرم به گلستان زمانه شدم به چیدن گل گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم ندای عقل برآمد که رخت بربندید همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل بسازد اختر بهر زوال باخترم وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم عجب مدار که از روزگار خسته شوم ک او شراره‌ی شرست و من سپید سرم ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم چرا نسازم با خاکیان درو فلک که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل گمان برم که به ذات و صفات پیشترم ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت چو چشم اعما نومید مانده از سحرم بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم نیم سنایی جانی که خاک سربسرم تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت به جان صورت چون چارپای جانورم گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم اگر چه عیبه‌ی عیب و عیار عارم لیک به بندگی سر سادات و چاکر هنرم سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات چهار یار پیمبر به سند راهبرم همیشه منتظرم هدیه‌ی هدایت را ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم عنایت ازلی هم عنان عقلم باد که از عنا برهاند به حشر در حشرم بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد منکر مباش بنگر اندر عصای موسی یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد در بحر جوید او را غواص کشنا شد از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد گویی چگونه باشد آمدشد معانی اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم تیر جفایت گشاد راه سرشکم تیغ فراقت درید پرده‌ی رازم از شب هجران بپرس تا به چه روزم ز آتش سودا ببین که در چه گدازم زهره‌ی آن نیستم که پای تو بوسم پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم باز نیازم به شاهد و می و شمع است هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم نرخ بالا کن متاع غمزه‌ی غماز را شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند به هر صید پشه بند از پای بگشا باز را انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست برگذر ، نه دام مرغ آسمان پرواز را حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را طوبی لمن آواه سر فاده سکن الفاد بعشقه و وداده نفس الکریم کمریم و فاده شبه المسیح و صدره کمهاده اذن الفاد لکی یبوح بسره شرح الصدور کرامه لعباده رحم القلوب بفتح‌ها و فتوح‌ها قهر النفوس سیاسه لجهاده کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا فرح السعید تانسا بعتاده عشقوا لرأیه ربهم و تعلقوا و العرش یخضع حالهم بعماده و صلوا الی نظر الحبیب بفضله و الحق ارشدهم بحسن رشاده القوم معشوقون فی اوصافهم و الحق عاشقهم علی افراده حار العقول به عاشقیه تحیرا کیف العقول به معشقیه فناده لا تنکرن و لا تکن متصرفا بالعقل فی هذا و خف لکیاده فالامر اعظم من تصرف حکمنا و الود بالجبار من اعقاده ملک البصیره من ممالک شیخنا یعطی و یمنع ما یشا بمراده ما غاب من قلبی شعاشع خده لا تشمتوا بصدوده و بعاده شمس المصیف اذا نی بغروبه ما غاب حر الشمس من عباده تبریز جل به شمس دین سیدی ما اکرم المولی بکثر رماده کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیم بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم چو روز حشر مرا از لحد برانگیزند هنوز شعله زند آتشم ز عظم رمیم گمان مبر که تمنای بنده سیم و زرست نسیم تست مراد من شکسته نه سیم فتاده است دلم در میان خون چون واو کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست که نیست نقطه‌ی موهوم قابل تقسیم بود بمعتقد عاقلان جهان محدث برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات که در ازل سبق عشق کرده‌ئی تعلیم ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانه‌وار هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله‌زار یوسف عصر ار نه‌ای پس چون که اندر عشق تو خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را نورمند از خاک پای تست نورانی عذار قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار عالم کون و فساد از کفر و دین آراسته‌ست عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار بر تو کس در می‌نگنجد تالی الا الله چو لا حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان ناز لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم بچه‌ی عشق ترا پرورده بر دوش و کنار گر من اندر عشق مرد کارمی از بد و نیک و جهان بیزارمی کفر و دین درباختم در بیخودی چیستی گر بیخود از دلدارمی کاشکی گر محرم مسجد نیم محرم دردی‌کش خمارمی کاشکی گر در خور مصحف نیم یک نفس اندر خور زنارمی در دلم گر هیچ هشیاریستی از می غفلت دمی هشیارمی چون نمی‌بینم جمال روی دوست زین مصیبت روی در دیوارمی گر ندارم از وصال او نشان باری از کویش نشانی دارمی گر مرا در پرده راهستی دمی محرم او زحمت اغیارمی گر نبودی راه از من در حجاب من درین ره رهبر عطارمی هر آن روزی که باشم در خرابات همی نالم چو موسی در مناجات خوشا روزی که در مستی گذارم مبارک باشدم ایام و ساعات مرا بی خویشتن بهتر که باشم به قرایی فروشم زهد و طاعات چو از بند خرد آزاد گشتم نخواهم کرد پس گیتی عمارات مرا گویی لباسات تو تا کی خراباتی چه داند جز لباسات گهی اندر سجودم پیش ساقی گهی پیش مغنی در تحیات پدر بر خم خمرم وقف کردست سبیلم کرد مادر در خرابات گهی گویم که ای ساقی قدح گیر گهی گویم که ای مطرب غزل‌هات گهی باده کشیده تا به مستی گهی نعره رسیده تا سماوات مرا موسی نفرماید به تورات چو کردم حق فرعونی مکافات چو دانی کاین سنایی ترهاتست مکن بر روی سلامی خواجه هیهات ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشته‌ام رقصان نماید میا بی‌دف به گور من ای برادر که در بزم خدا غمگین نشاید زنخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید بدری زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید مرا حق از می عشق آفریدست همان عشقم اگر مرگم بساید منم مستی و اصل من می عشق بگو از می بجز مستی چه آید به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند چون شدم کشته ز تیغم به چه می‌ترسانند روی بنمای که جمعی که پریشان تواند چون سر زلف پریشان تو سرگردانند دل دیوانه‌ام از بند کجا گیرد پند کان دو زلف سیهش سلسله می‌جنبانند من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب که رقیبان تو دانم که پری دارانند عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی گر چه از قند تو همچون مگسم می‌رانند چون تو ای فتنه‌ی نوخاسته برخاسته‌ئی شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند خاک روبان درت دم بدم از چشمه‌ی چشم آب برخاک سر کوی تو می‌افشانند جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند صوفیان بر صوفیی شنعه زدند پیش شیخ خانقاهی آمدند شیخ را گفتند داد جان ما تو ازین صوفی بجو ای پیشوا گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان گفت این صوفی سه خو دارد گران در سخن بسیارگو همچون جرس در خورش افزون خورد از بیست کس ور بخسپد هست چون اصحاب کهف صوفیان کردند پیش شیخ زحف شیخ رو آورد سوی آن فقیر که ز هر حالی که هست اوساط گیر در خبر خیر الامور اوساطها نافع آمد ز اعتدال اخلاطها گر یکی خلطی فزون شد از عرض در تن مردم پدید آید مرض بر قرین خویش مفزا در صفت کان فراق آرد یقین در عاقبت نطق موسی بد بر اندازه ولیک هم فزون آمد ز گفت یار نیک آن فزونی با خضر آمد شقاق گفت رو تو مکثری هذا فراق موسیا بسیارگویی دور شو ور نه با من گنگ باش و کور شو ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای تو بمعنی رفته‌ای بگسسته‌ای چون حدث کردی تو ناگه در نماز گویدت سوی طهارت رو بتاز ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی خود نمازت رفت پیشین ای غوی رو بر آنها که هم‌جفت توند عاشقان و تشنه‌ی گفت توند پاسبان بر خوابناکان بر فزود ماهیان را پاسبان حاجت نبود جامه‌پوشان را نظر بر گازرست جان عریان را تجلی زیورست یا ز عریانان به یکسو باز رو یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو ور نمی‌توانی که کل عریان شوی جامه کم کن تا ره اوسط روی باز مرا در غمت واقعه جانی است در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد بر سر خوان غمت باز به مهمانی است چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟ از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است آه! که در طالعم باز پراکندگی است بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ! نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است صبح وصالم بماند در پس کوه فراق روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟ جستن وصلت مرا مایه‌ی نادانی است خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است کس با چو تو یار راز گوید یا قصه خویش بازگوید عاقل کردست با تو کوتاه لیکن عاشق دراز گوید از عشق تو در سجود افتد سودای تو در نماز گوید از ناز همه دروغ گویی آنچ این دلم از نیاز گوید من همچو ایازم و تو محمود بشنو سخنی کایاز گوید پیش تو کسی حدیث من گفت گفتی تو که او مجاز گوید چون زر سخنان من شنیدی گفتی به طریق گاز گوید شوریده‌ئیست زلف تو کز بند جسته است خط تو آن نبات که از قند رسته است آن هندوی سیه که تواش بند کرده‌ئی بسیار قلب صف‌شکنان کو شکسته است گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست ما را شبی مبارک و روزی خجسته است هر چند نیست با کمرت هیچ در میان خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است با من مکن به پسته‌ی شیرین مضایقت آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است دانی که برعذار تو خال سیاه چیست زاغی که بر کناره‌ی باغی نشسته است من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر گوئی مگر که رشته‌ی پروین گسسته است سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود دلم از خون چه خم به جوش آمد جان چو کف زد به دوش می‌بشود منم آن بید سوخته که به من دیده راوق فروش می بشود چون گریزد دل از بلا؟ که جهان بر دلم تخته پوش می بشود من ز گریه نه‌ام خموش ولیک مرغ جانم خموش می بشود ساقی غم که جام جام دهد عمر در نوش نوش می بشود بختم آوخ که طفل گرینده است که به هر لحظه زوش می بشود طفل بد را که گریه‌ی تلخ است به که در خواب نوش می بشود خواب آشفته دیده بودم دوش حالم امشب چو دوش می بشود دلم از راه گوش بیرون شد بیم آن بد که هوش می بشود نه به دل بودم این سخن نه به گوش که دل از راه گوش می بشود آه کز مردان امام شهاب آه من سخت کوش می بشود ای دریغ ای دریغ چندان رفت کسمان پرخروش می بشود تف آه از دلم سرشته به خون سبحه سوز سروش می بشود به وفاتش امام انجم را ردی زر ز دوش می بشود داغ بر دل زیاد خاقانی گر ز دل یاد اوش می بشود گر وفا با جمال یار کند حلقه در گوش روزگار کند ماه دست از جمال بفشاند گر بر این پای استوار کند نازها می‌کند جفا آمیز ور بنالم یکی هزار کند با چنین اعتماد بر خوبی نکند ناز پس چه کار کند چشمش از بیشه‌ها جفا داند زلفش از کارها شکار کند این دعا خوش بر آستین بندد وین سزا نیک در کنار کند دل و دینم ببرد و سود کنم گر بر این مایه اختصار کند بارکش انوری که یارگر اوست زین بتر صد هزار بار کند دل ز گیتی وفاجویی ندارد که گیتی از وفا بویی ندارد به دل‌جویان ندارد طالع ایام چه دارد پس که دل‌جویی ندارد وفا از شهربند عهد رسته است که اینجا خانه در کویی ندارد سلامت نزد ما دور از شما مرد دریغا مرثیت گویی ندارد جهان را معنی آدم به جای است چه حاصل آدمی خویی ندارد اگر صد گنج زر دارد چه حاصل که سختن را ترازویی ندارد مکش چندین کمان بر صید گیتی که چندان چرب پهلویی ندارد نشاید شاهدی را کرم پیله که بیش از چشم و ابرویی ندارد چه بینی از عروسان بربری ناز که الا فرق و گیسویی ندارد بنازد بر جهان خاقانی ایراک جهان امروز چون اویی ندارد از آن در عده‌ی عزلت نشسته است که از زن سیرتان شویی ندارد که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد دل خاقانی این زخم فلک راست که آن چوگان جز این گویی ندارد باز گردید ای رسولان خجل زر شما را دل به من آرید دل این زر من بر سر آن زر نهید کوری تن فرج استر را دهید فرج استر لایق حلقه‌ی زرست زر عاشق روی زرد اصفرست که نظرگاه خداوندست آن کز نظرانداز خورشیدست کان کو نظرگاه شعاع آفتاب کو نظرگاه خداوند لباب از گرفت من ز جان اسپر کنید گرچه اکنون هم گرفتار منید مرغ فتنه دانه بر بامست او پر گشاده بسته‌ی دامست او چون به دانه داد او دل را به جان ناگرفته مر ورا بگرفته دان آن نظرها که به دانه می‌کند آن گره دان کو به پا برمی‌زند دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر من همی دزدم ز تو صبر و مقر چون کشیدت آن نظر اندر پیم پس بدانی کز تو من غافل نیم ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند چو مه از روزن هر خانه که اندرتابیم از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد مگر او را به گلیم از بر ما برگیرند هر کی او گرم شد این جا نشود غره کس اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند در فروبند و بده باده که آن وقت رسید زردرویان تو را که می احمر گیرند به یکی دست می خالص ایمان نوشند به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند پس این پرده ازرق صنمی مه روییست که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند ز احتراقات و ز تربیع و نحوست برهند اگر او را سحری گوشه چادر گیرند تو دورای و دودلی و دل صاف آن‌ها راست که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند خمش ای عقل عطارد که در این مجلس عشق حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند ز تجلی جمالش از دو کون بستم به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم به امید عهد سستش همه عهده شکستم پی دیدن خرامش سر کوچه‌ها ستادم پی جلوه‌ی جمالش در خانه‌ها نشستم منم اولین شکارش به شکارگاه نازش که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش ملک الموت برید از دلم آن روز طمع که مشرف شدم از طوق حیات ابدش برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان کاروانی که غم عشق خدا راه زدش سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان سرو آزادی او کرد که بخشید قدش بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت گل از او جامه دراند که برافروخت خدش کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت که بهار کرمش بازنبخشید صدش میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش همه شب سجده کنان می‌رود و وقت سحر روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش هر که امروز کند شهوت خود را در گور هر یکی حور شود مونس گور و الحدش هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست چو شقه‌ی شب عنبر نثار بگشایند در سراچه‌ی نیلی حصار بگشایند سپهر را تتق زرنگار بربندند ز پیش پرده‌ی گوهر نگار بگشایند به زخم تیغ مقیمان خطه‌ی خاور ولایت از سپه زنگبار بگشایند شکوفه‌ها که در آن لحظه چشم باز کنند زبان به شکر نسیم بهار بگشایند چو غنچه‌ها کمر حسن بر میان بندند هزار نعره ز جان هزار بگشایند چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف چه خون که از جگر لاله‌زار بگشایند به ذوق روزه‌ی یکساله شاهدان چمن به جرعه‌های می خوشگوار بگشایند به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند میان باغ خجالت کشند لاله و گل اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار گره ز طبع من دلفکار بگشایند مجاهزان طبیعت به دست باد صبا هزار نافه‌ی مشگ تتار بگشایند ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه زبان سوسن و دست و چنار بگشایند مدبدان فلک را چو کار در بندند بیمن رای شه کامکار بگشایند شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند زهم توالی لیل و نهار بگشایند وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک ز هفت بختی گردون قطار بگشایند چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند زبان دوست به صد زینهار بگشایند به روز رزم غلامان او چو قهر کنند ز حد قاهره تا قندهار بگشایند به کینه چون کمر کارزار دربندند به حمله صد گره از کوهسار بگشایند هزار قلعه رویین اگر به پیش آید به زور بازوی خنجر گذار بگشایند جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو مدار این فلک بی مدار بگشایند به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را زبند حادثه‌ی روزگار بگشایند مبارزان توغران روند بر سر خصم چو شیر را که برای شکار بگشایند همه دعای تو یابند بر جریده‌ی من چو روزنامه به روز شمار بگشایند همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند تو کامران و پیاپی مدبران قضا به روی تو، در هر اختیار بگشایند ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته بر بساط لامکان شکل مکان انداخته چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته کرده عکس روی تو آیینه‌ی دل گلشنی بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار جامه پاره کرده و جان در میان انداخته ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته آفتاب جذبه‌ی تو شبنم اشباح را در زمانی از زمین تا آسمان انداخته تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی در مثال ذات تو وصف نشان انداخته تا به نور روی تو بیند جمال روی تو در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته در فضای لایزالی کوس قدوسی زده گوی در میدان وحدت جاودان انداخته نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت بر سر دار ملامت ریسمان انداخته خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟ هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟ در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست وین خیالی چند ما را در گمان انداخته کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟ باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟ کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟ هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را موج دریای ظهورت بادبان انداخته ای خوش ار بینیم بی‌ما گوهر بحر بقات کشتی ما در محیط بیکران انداخته غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته ذره‌ای خاکیم حیران در هوای مهر تو در سر از سودات شوری در جهان انداخته تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی خویشتن را در میان کشتگان انداخته یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز چند باشد مرده‌ای در خاکدان انداخته؟ گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون درآن میان دل شوریده حال من گمشد که آردم دل شوریده زان میان بیرون نشان دل بمیان شما از آن آرم که از میان شما نیست این نشان بیرون سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود زبان شمع فتادست از دهان بیرون حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون چگونه قصه شوق تو در میان آرم که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان برد هوای رخت با خود از جهان بیرون جفای گنبد گردان به پایه‌ای برسید کز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند خرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنک مدبران را تدبیر تشت و خایه نماند از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان که کوه را به مثل دستگاه سایه نماند کدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغ چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند طمع ببر ز سرایی که نظم عیش درو به هم سرایه توان داد و هم سرایه نماند جهان وظایف روزی و امن باز گرفت مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند ای سه بوسش به آدمی ناژی زن تو راستست و تو کاژی از بغیضان جام و باخرزی وز عوانان ملین و باژی از خسیسی که هستی ای ملعون بر ... زن چو ماکیان کاژی از ستاره همه ربایی گوشت ای زنت روسبی غلیواژی به شعر اندرت مردم خواندم ای خر که تا کارم ز تو گیرد فروغی خطی نارایجم دادی و شاید دروغی را چه آید جز دورغی □روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی بخششت ای خواجه علی رسم آن سیم بر دیده‌ی من چون خداییست بر معتزلی □زشتم خواندی و راست گفتی من نیز بگویم ار نجوشی من زشت بهم تو خوب ایرا من شاعرم و تو ... فروشی □خسرو از مازندران آید همی یا مسیح از آسمان آید همی یا ز بهر مصلحت روح‌الامین سوی دنیا زان جهان آید همی یا سکندر با بزرگان عراق سوی شرق از قیروان آید همی «ریگ آموی و درازی راه او زیر پامان پرنیان آید همی» «آب جیحون از نشاط روی دوست اسب ما را تا میان آید همی» رنج غربت رفت و تیمار سفر «بوی یار مهربان آید همی» این از آن وزنست گفته رودکی «یاد جوی مولیان آید همی» مذلت از طمع خیزد همیشه وجود در جهان نامنتفع باد طمع آرد به روی مرد زردی که لعنتهای رکنی بر طمع باد □ای ریاحین ملک تازه به تو راحت از راح قسم روحت باد شهپر فکرت جهان‌پیما قدم قاصد فتوحت باد از تو بر فتنه نوحه کرده فلک زندگانی و عمر نوحت باد نسبت عشق و رغبت باده مانع توبه‌ی نصوحت باد تا بود راح کارساز صبوح کار هر صبح با صبوحت باد من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم به حق مهر و وفایی که میان من و توست که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم من غلام توام از روی حقیقت لیکن با وجودت نتوان گفت که من خود هستم دایما عادت من گوشه نشستن بودی تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر درده می پیغامبری تا خر نماند در خری خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جز عاشقی آتش دلی کید از او بوی جگر گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر تا در شراب آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر خواهم یکی گوینده‌ای آب حیاتی زنده‌ای کتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر ز اندازه بیرون خورده‌ام کاندازه را گم کرده‌ام شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی السکر هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش سوی ما نگر از آرزوی خیال تو روز دراز در بند شبم با دل پر درد و نیاز وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز می‌گویم کی بود که روز آید باز ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز دی دست زاستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن ناز آن شد که من از عشق تو شبهای دراز با مه گله کردمی و با پروین راز جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز زان شب که به روز برده‌ام با تو به ناز روز و شبم از غمت سیاهست و دراز بس روز چنین بی‌تو به سر خواهم برد تا با تو شبی چنان به روز آرم باز دل شادی روز وصلت ای شمع طراز با صد شب هجر بیش گفتست به راز تا خود پس از این زان همه شبهای دراز با روز وصال بی‌غمی گوید باز گر در طلب صحبتم ای شمع طراز دوش آبله کرد پایت از راه دراز امشب بر من بیای تا بانگ نماز چون آبله بردست همی باش به ناز ای دل بخریدی دم آن شمع طراز وی دیده حدیث گریه کردی آغاز ای عشق کهن ناشده نو کردی دست وی محنت ناگذشته آوردی باز گرمابه به کام انوری بود امروز کانجا صنمی چو مشتری بود امروز گویند به گرمابه همین دیو بود ما دیو ندیدیم پری بود امروز آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز وان آتش دل بر سر کارست هنوز وان آب دو دیده برقرارست هنوز نایی بر من به خانه‌ای شورانگیز وانگه که بیایی به هزاران پرهیز چون بنشینی خوی بدت گوید خیز ناآمده بهتری تو چون دولت تیز ای ماه ز سودای تو در آتش تیز چون سوخته گشتم آبرویم بمریز چون چرخ ستیزه‌روی با من مستیز من در تو گریختم تو از من مگریز بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز گل گفت که آب قدمش خیره مریز ما دست گلابگر گرفتیم و گریز پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس هر ساعت و بس کرده زمین‌بوس و سپاس زیرا که کنی به خنجر چون الماس از هفت فلک به یک زمان چارده طاس ماییم درین گنبد دیرینه اساس جوینده‌ی رخنه‌ای چو مور اندر طاس آگاه نه از منزل امید و هراس سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس در منزل دل غم تو می‌آید و بس در سکنه‌ی جان غم تو می‌باید و بس تا صبح جمال فتنه‌زای تو دمید گویی که ز شب غم تو می‌زاید و بس ای دل تو برو به نزد جانان می‌باش ساعت ساعت منتظر جان می‌باش ای تن تو بیا ندیم هجران می‌باش جان می‌کن و خون می‌خور و خندان می‌باش ای ماه رکاب خسرو گردون رخش وی ملک‌ستان سکندر گیتی‌بخش در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست برگرد و به بنده بخش ویرانه‌ی وخش هر تیر جفا که داری اندر ترکش چون سر ز وفا نمی‌کشم گردن‌کش من دست ز آستین برون کردم و عشق تو خوش بنشین و پای در دامن کش روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش گویم چه کنم تن زنم اندر آتش چون راست که در پای کشم دامن صبر عشق تو گریبان دلم گیرد و کش ماییم و دو شیشکک می روشن و خوش یک حوضک نقل و یک تنورک آتش باقلیککی و نانکی پنج از شش گر فرمایی جمال ده بی‌ترکش چون بندگی شهت نمی‌آید خوش با ملک چو آب و دولت چون آتش برخیز و بسیج آن جهان کن خوش خوش اینجا علف گلخن دوزخ بمکش گفتم که گهی چند نپرسم خبرش تا بوک برون شد تکبر ز سرش خود هست کرشمه هر زمان بیشترش اکنون من و زاری و شفیعان درش دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش تا روز می طرب همی کردم نوش امشب من و صد هزار فریاد و خروش تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش از خاک درت ساخته‌ام مفرش خویش بر خیره به باد داده عیش خوش خویش بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش هان تا نبرم آب تو از آتش خویش یک چند نهان از دل بی‌حاصل خویش با صبر پناه کردم از مشکل خویش کام دلم آن بود که سرگشته شوم گردان گردان شدم به کام دل خویش داری ز جهان زیاده از حصه‌ی خویش در باقی کن شکایت و قصه‌ی خویش تا کی ز پی شکم به درها گردی بنشین و بخور طعام ذاغصه‌ی خویش گل روز دو عرض می‌دهد مایه‌ی خویش زنهار میفکن تو بر آن سایه‌ی خویش او خود چو ببیند پس از آن پایه‌ی خویش در پای تو ریزد همه پیرایه‌ی خویش با خاک برابرم ز بی‌سنگی خویش وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش یارب بدهم شرم ز بی‌شرمی خویش تا باز هم ز ننگ بی‌ننگی خویش تا دست طمع بشستم از عالم خاک از گرد زمانه دامنی دارم پاک امید بقا یکی شد و بیم هلاک چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک زین رنگ برآوردن بر فور فلک خون شد دلم و نیافتم غور فلک در جمله گزیر نیست از جور فلک تا رخت برون نبردی از دور فلک ای جاه تو چون سماک و عالم چو سمک یک شقه ز نوبتی جاه تو فلک یک چند ترا رکاب بر دست ملوک یک چند ترا غاشیه بر دوش ملک در منزل آبگینه هنگام درنگ چون بی‌تو دل شکسته را دیدم تنگ گفتم که چگونه‌ای دلا گفت مپرس چونانک در آبگینه اندازی سنگ ای چشم زمانه کرده روشن به جمال در گوش تو برده خوشترین لفظ سوئال رایی داری چو آفتاب اول روز عمری بادت چو سایه‌ها بعد زوال زین عمر به تعجیل دوان سوی زوال دانی که جهان چه آیدم پیش خیال دشتی آید ز درد دل میلامیل طشتی آید ز خون دل مالامال در هجر همی بسوزم از شرم خیال در وصل همی بسوزم از بیم زوال پروانه‌ی شمع را همین باشد حال در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال ای مسند تو قاعده‌ی دولت گل خصمت که ز عز تست دست خوش ذل بی‌قدر چو خار باد و کم عمر چو گل چون آب خروشان و لگدکوب چو پل ای گوهر تو خلاصه‌ی عالم گل باد از تو دو قوم را دو معنی حاصل چون آب نکوخواه ترا حکم روان چون لوله بداندیش ترا سوخته‌دل منزل دوردست و روز بی‌گاه ای دل زین رو مکش انتظار همراه ای دل بشتاب که منقطع فراوان هستند زین راه دراز و روز کوتاه ای دل آخر شب دوش بی‌تو ای شمع چگل بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل تو فارغ و من به وعده تا روز سپید در بند تو بنشسته و برخاسته دل آمیختم از بهر تو صد رنگ و حیل هم دست اجل قوی‌تر آمد به جدل گر جان مرا قبول کردی به مثل پیش از اجلش کشیدمی پیش اجل ای دل طمع از وصال جانان بگسل سررشته‌ی آرزو به دندان بگسل زان پیش که بگسلند جان از تن تو از بهر خدا علایق جان بگسل صف زد حشم بهار پیرامن گل ابر آمد و پر کرد ز در دامن گل با این همه جان نماند اندر تن گل گر تو به چمن درآیی ای خرمن گل پیراهن گل دریده شد بر تن گل شلوار تو بینما چو پیراهن گل ای خرمن کون تو به از خرمن گل جایی که بود کون تو کون زن گل تاب رخ یار من نداری ای گل جامه چه دری رنگ چه آری ای گل سودت نکند تا که به خواری ای گل از بار خجل فرو نیاری ای گل چرخا زحلت نحس‌ترست یا بهرام زهره‌ت غر و مشتریت مغرور به نام تیرت ز منافقی نه پخته‌ست و نه خام خورشید تو قحبه است و ماهت نه تمام ای زیر همای همتت چرخ مدام کبک از نظرت گرفته با باز آرام اقبال تو شاهین و کبوتر ایام سیمرغ نظیر خسرو طوطی نام رفتم چو نبود بیش از این جای مقام هرچند به نزدیک تو بودم آرام کس را به جهان مباد ای سیم‌اندام رفتن نه به اختیار و بودن نه به کام از مشرق دست گوهر آل نظام ده ماه تمام را طلوعست مدام اینک بنگر که آن خداوند کرام بفکند مه نوی ز هر ماه تمام هر مرحله‌ای که رخت برداشته‌ام از خون جگر مرحله تر داشته‌ام از تو خبر وصل مبادم هرگز گر بی‌تو ز خویشتن خبر داشته‌ام دل فرق نمی‌کند همی دانه ز دام راهیش به جامعست و راهیش به جام با این همه ما و می و معشوقه به کام در مصطبه پخته به که در صومعه خام با یاد تو ای ریخته عشقت آبم نشگفت اگر بود بر آتش خوابم روی از غم چون تویی چرا برتابم تا به ز غمت کدام شادی یابم بختی نه کزو نصیب جز غم یابم روزی نه که در جهان دو همدم یابم شادی مگر از جهان برونست از آنک هرچند که بیش جویمش کم یابم من غره به گفتار محال تو شدم زان روی سزای گوشمال تو شدم وین طرفه که آزمود صد بار ترا هم باز به عشوه در جوال تو شدم نه در غم عشق یار یاری دارم نه همنفسی نه غمگساری دارم بس خسته نهان و آشکاری دارم یارب چه شکسته بسته کاری دارم آخر ز تو چون روی به خون تر دارم در عشق ز هیچ روی باور دارم بردار ز روی پرده ورنه پس از این من پرده ز روی راز دل بردارم در کوی غمت هزار منزل دارم وز دست تو پای صبر در گل دارم در راه تو کار سخت مشکل دارم دل نیست پدید و صد غم دل دارم نام تو نویسم ار قلم بردارم کوی تو گذارم چو قدم بردارم جز روی ترا نبینم ای جان جهان در عمر خود ار دیده ز هم بردارم راز تو ز بیم خصم پنهان دارم ورنه غم و محنت تو چندان دارم گویی که ز دل نداریم دوست همی آری ز دلت ندارم از جان دارم ای دل ز وصال تو نشانی دارم وی جان ز فراق تو امانی دارم بیچاره تنم همه جهان داشت به تو واکنون به هزار حیله جانی دارم من با تو که عشق جاودانی دارم یک مهر و هزار مهربانی دارم با من صنما چو زندگانی نکنی من بی‌تو بگو چه زندگانی دارم از غم صدف دو دیده پر در دارم وز حادثه پوستین به گازر دارم دردا که تهی دامنم از زر درست وز دست شکسته آستین پر دارم دی کرد وداع بر جناح سفرم تا دست فراق کرد زیر و زبرم او می‌شد و جان نعره همی زد ز پی‌اش آهسته ترک تاز که من بر اثرم روزی که به حیلت به شب تیره برم می‌گویم شکر و باز پس می‌نگرم بنگر که ز عمر در چه خون جگرم تا روز گذشته را غنیمت شمرم زلف تو دلم برد و به جان در خطرم گیرم که ز بیم پی به زلفت نبرم باری دمی از زیر کله بیرون کن چندان که ز دور در دل خود نگرم سودای تو بیرون شده یکسر ز سرم وز کوی تو ببرید خرد رهگذرم دست طلب تو باز در کوفت درم تا با سر کار برد بار دگرم بفروختمت سزد به جان باز خرم ارزان بفروختم گران باز خرم باری خواهم ز دوستان ای دلبر تا بو که ز دشمنان ترا باز خرم چون روی ندارم که به رویت نگرم باری به سر کوی تو بر می‌گذرم در دیده کشم ز آرزوی رخ تو گردی که زکوی تو به دامن سپرم در کار تو هر روز گرفتارترم غمهای ترا به جان خریدارترم هر روز به چشم من نکو روی‌تری هرچند که بیش بینمت زارترم ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم هم بادم سرد ساز و با گریه‌ی گرم دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم آن را که هزار دیده باشد بی‌شرم آنم که ندانم نه وجود و نه عدم دانم که ندانم نه حدوث و نه قدم می‌دانم و مطرب و حریفی همدم مستی و طرب فزون و هشیاری کم ای خورده به واجبی چو مردان غم علم در تحت تصرف تو بیش و کم علم در عمر دمی نازده الا دم علم هم عالم عالمی هم عالم علم دردا که فرو شد لب شادی را غم پر گشت و نگون گشت پیمانه‌ی غم دشواری بیش گشت و آسانی کم واین ماند ز عالم که دریغا عالم من بنده که کمتر سگ کویت باشم این بس باشد که مدح‌گویت باشم اقبال نیم که سال و ماه و شب و روز واجب باشد که پیش رویت باشم بینم دل خویش گر دهانت اندیشم یابم تن خویش گر میانت اندیشم یادم ناید ز سر به جان و سر تو الا که ز خاک آستانت اندیشم خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم آسیمه‌سر و پای به گل باد دلم در دست غمم اسیری از دست دلست چونان که منم، اسیر دل باد دلم بر چرخ رسید از تو دم سرد دلم بر دامن غم فشانده‌ی گرد دلم خون دلم از دیده بپالود دلم دردا دل فارغ تو از درد دلم پر شد ز شراب عشق جانا جامم چون زلف تو برهم زده گشت ایامم در عشق تو این بود مراد و کامم کز جمله‌ی بندگان نویسی نامم در خدمت تست عقل و هوش و جانم گر پیش برون روم ور از پس مانم اقبال نیم که سال وماه و شب و روز واجب باشد که در رکابت رانم ای دل چو به غمهای جهان درمانم از دیده سرشکهای خونین رانم خود را چه دهم عشوه یقین می‌دانم کاندر سر دل شود به آخر جانم می‌نوش کنم ولیک مستی نکنم الا به قدج درازدستی نکنم دانم غرضم ز می‌پرستی چه بود تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم بازیچه‌ی دور آسمانم چه کنم سرگشته‌ی گردش جهانم چه کنم از هرچه همی کنم پشیمان گردم آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم چون حرب کنم هیج محابا نکنم چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم من سایه‌ی یزدانم و نیکو نبود گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم شبها چو ز روز وصل او یاد کنم تا روز هزار گونه فریاد کنم ترسم که شب اجل امانم ندهد تا باز به روز وصل دل شاد کنم کس نیست غم اندوخته‌تر زین که منم با درد تو آموخته‌تر زین که منم گفتی که نه‌ای به عشق درپخته هنوز خامی چه کنی سوخته‌تر زین که منم بر آتش هجر عمری ار بنشینم بر خاک در تو هم به دل نگزینم از باد همه نسیم زلفت بویم در آب همه خیال رویت بینم آن دیده ندارم که به خوابت بینم یا آن رخ همچو آفتابت بینم از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست می‌ریزم اشک تا در آبت بینم ای گوهر تو اصل طفیل آدم وی ذات تو معنی و عبارت عالم تا حکم کفت نکرد روزی‌ده خلق وز خلقت آدمی نیاورد شکم من دل به کسی جز از تو آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم چون پای همی تحفه برد هر جایم وز پای به پای آمدنی می‌آیم دستم شکند فلک من این را شایم آری چو گزیز نیست باری پایم ای عشق در آفاق بسی تاختیم تا از دل و دلدار برانداختیم آخر حق صحبتی که با تست مرا بشناس و همان گیر که نشناختیم دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم با همنفسی شبی به روز آوردیم امروز چنان شد که به ناچار دو دست در گردن درد و رنج و هجران کردیم سبحان‌الله غمی به پایان نبریم الا که ازو در دگری می‌نگریم آن شد که ستاره می‌شمردیم به روز اکنون همه روز و شب نفس می‌شمریم با گل گفتم چون به چمن برگذریم چون از همه باغ آرزوی تو بریم گل گفت مرا چو نیک درمی‌نگریم از روی بقا برابر یکدگریم اندیشه‌ی انتقام چون جزم کنیم قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم ای سایه‌ی آنک ملک او هست قدیم تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم ملکست نه بازیچه، والملک عقیم شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم در موج خطر مرفهی همچو کلیم وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم معصومان را از آتش و آب چه بیم ای دل مگذار عمر چون بی‌خبران ایمن منشین ز روزگار گذران تو طاق نه‌ای با تو همان خواهد کرد ایام که کرد و می‌کند با دگران شخصی دارم زنده به جان دگران عمری به هزار درد و محنت گذران جان بر لب و دل بر اثر او نگران دور از لب و دندان شما بی‌خبران زلفت به رسنهاش برآورد کشان هر جان و دلی که داشت در شهر نشان زان پیش که دستار نگه نتوان داشت ورز دو سه در زیر کلاهش بنشان چون روی حیل نبود پایاب جهان یکباره ورق بشستم از تاب جهان گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان باغیست چو نوبهار از رنگ خزان عیشی که به عمرها توان گفت از آن یاران همه انگشت زنان گرد رزان من در غم تو نشسته انگشت‌گزان ای ساخته گشته از تو کار دگران من یار غم تو و تو یار دگران من کرده کنار پر ز خون دیده از بهر تو و تو در کنار دگران آیا گهر وصل تو یارم سفتن راه تو امیدوار یارم رفتن می‌روشن و حجره خالی و موسم گل ای گلبن نو شکفته یارم گفتن ای دل چو نمی‌نهد سپهرت گردن نتوان به خروش و زور بخت آوردن بر من چه بود جز که به کف خون خوردن دیگر چه کنم دلا چه دانم کردن زرق است جهان تو زرق کن از هر فن که می‌خور و که می‌کن و لوتی می‌زن خوش خور تو جهان و یاد می‌آر از من تا روزی چند جمله را سر کن زن زین جور اگر گذر توان کرد بکن در حال من ار نظر توان کرد بکن با بنده ز روی مردمی آشتی‌ای یکبار دگر اگر توان کرد بکن هرچ از چو تویی نزیبد ای دوست مکن وین خیره‌کشی گرچه ترا خوست مکن گفتی ببرم جان تو و باکی نیست جانا نه ز بهر جان نه نیکوست مکن ای دل ز سر نهاد پرواز مکن فرجام نگر حدیث آغاز مکن خاک از سر این راز نهان باز مکن خود را و مرا در سر این راز مکن جانا لبم از شراب غم خشک مکن چشمم ز سرشک هیچ دم خشک مکن در عشق گران رکاب صبری داری زنهار نمد زین ستم خشک مکن ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن چون کار ندیدگان مشو بی‌سر و بن یا عشوه‌ی کودکانه می‌خر به سخن یا تن زن و عاقلانه صبری می‌کن هستم ز تو دلشکسته‌ای عهد شکن وز دوستی تو با جهانی دشمن گیرم نبود دست من و دامن تو بتوان کردن دست من و دامن من در دام غم تو بسته‌ای هست چو من وز جور تو دل‌شکسته‌ای هست چو من برخاستگان عشق تو بسیارند در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من می‌سوز تو خرمن شکیبایی من تا می‌نهم از غم تو خرمن خرمن دامن به حدیث درد من باز مزن من دانم و اشک لعل دامن دامن ماییم و صراحی و شراب روشن مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من چشمم ز همه جهان فرازست اکنون وین دیده به دیدار تو بازست اکنون گفتار همه جهان مجازست اکنون ما را به جمال تو نیازست اکنون ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون چون گربه دهن دریده و چون سگ دون شاها ز خزانه‌ی تو ریحان و سمین دارند نهان ذخیره درهای ثمین کو زر که همین بر سر گنج است و همان کو سر که همان از در تیغست و همین بوطالب نعمت ای همه دولت و دین در خود نگر و جمله جهان نیک ببین کز همت و جود آفتابی و سحاب وز رفعت و حلم آسمانی و زمین شاهان ممالک تو مودود و معین دارند خزانها نهان در ثمین گوهر که همین بر سر گنجست و همین باهر که همان از در تیغست و همین هر سینه که سیمبر ندارد شخصی باشد که سر ندارد وان کس که ز دام عشق دورست مرغی باشد که پر ندارد او را چه خبر بود ز عالم کز باخبران خبر ندارد او صید شود به تیر غمزه کز عشق سر سپر ندارد آن را که دلیر نیست در راه خود پنداری جگر ندارد در راه فکنده‌است دری جز او که فکند برندارد آن کس که نگشت گرد آن در بس بی‌گهرست و فر ندارد وقت سحرست هین بخسبید زیرا شب ما سحر ندارد رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هی دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن ما که رندان کیسه پردازیم کشته‌ی شاهدان شیرازیم یار دردی کشان شنگولیم همدم جمریان طنازیم شکر ایزد که ما نه صرافیم منت حق که ما نه بزازیم واله دلبر شکر دهنیم عاشق مطرب خوش آوازیم همه با عود و چنگ هم دهنیم همه با جام و باده دمسازیم از جفاهای چرخ نگریزیم وز بلاها سپر نیندازیم همه در دزدی و سیه کاری روز و شب با عبید انبازیم بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک چو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرین چنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا پیاپی از سوی مطبخ رسول می‌آید که پخته‌اند ملایک بر آسمان حلوا به آبریز برد چونک خورد حلوا تن به سوی عرش برد چونک خورد جان حلوا به گرد دیگ دل ای جان چو کفچه گرد به سر که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا دلی که از پی حلوا چو دیک سوخت سیاه کرم بود که ببخشد به تای نان حلوا خموش باش که گر حق نگویدش که بده چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم آن یکی زن شوی خود را گفت هی ای مروت را به یک ره کرده طی هیچ تیمارم نمی‌داری چرا تا بکی باشم درین خواری چرا گفت شو من نفقه چاره می‌کنم گرچه عورم دست و پایی می‌زنم نفقه و کسوه‌ست واجب ای صنم از منت این هر دو هست و نیست کم آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پر وسخ بد پیرهن گفت از سختی تنم را می‌خورد کس کسی را کسوه زین سان آورد گفت ای زن یک سالت می‌کنم مرد درویشم همین آمد فنم این درشتست و غلیظ و ناپسند لیک بندیش ای زن اندیشه‌مند این درشت و زشت‌تر یا خود طلاق این ترا مکروه‌تر یا خود فراق هم‌چنان ای خواجه‌ی تشنیع زن از بلا و فقر و از رنج و محن لا شک این ترک هوا تلخی‌دهست لیک از تلخی بعد حق بهست گر جهاد و صوم سختست و خشن لیک این بهتر ز بعد ممتحن رنج کی ماند دمی که ذوالمنن گویدت چونی تو ای رنجور من ور نگوید کت نه آن فهم و فن است لیک آن ذوق تو پرسش کردنست آن ملیحان که طبیبان دل‌اند سوی رنجوران به پرسش مایل‌اند وز حذر از ننگ و از نامی کنند چاره‌ای سازند و پیغامی کنند ورنه در دلشان بود آن مفتکر نیست معشوقی ز عاشق بی‌خبر ای تو جویای نوادر داستان هم فسانه‌ی عشق‌بازان را بخوان بس بجوشیدی درین عهد مدید ترک‌جوشی هم نگشتی ای قدید دیده‌ای عمری تو داد و داوری وانگه از نادیدگان ناشی‌تری هر که شاگردیش کرد استاد شد تو سپس‌تر رفته‌ای ای کور لد خود نبود از والدینت اختبار هم نبودت عبرت از لیل و نهار نگشود مرا ز یاریت کار دست از دلم ای رفیق! بردار گرد رخ من، ز خاک آن کوست ناشسته مرا به خاک بسپار رندیست ره سلامت ای دل! من کرده‌ام استخاره، صد بار سجاده‌ی زهد من، که آمد خالی از عیب و عاری از عار پودش، همگی ز تار چنگ است تارش، همگی ز پود زنار خالی شده کوی دوست از دوست از بام و درش، چه پرسی اخبار؟ کز غیر صدا جواب ناید هرچند کنی سال تکرار گر می‌پرسی: کجاست دلدار؟ آید ز صدا: کجاست دلدار؟ از بهر فریب خلق، دامی است هان! تا نشوی بدان گرفتار افسوس که تقوی بهائی شد شهره به رندی آخر کار مهی چون او به ماهی برنیاید شهی ز انسان بگاهی برنیاید چو زلف هندوی زنگی نژادش هندوستان سیاهی برنیاید به اورنگ لطافت تا به محشر چو آن گلچهر شاهی برنیاید دل افروزی چو آن خورشید خوبان ز طرف بارگاهی برنیاید مهش خوانم ولیکن روشنست این که ماهی با کلاهی برنیاید ور او را سرو گویم راست نبود که سروی در قباهی برنیاید زمانی نگذرد کز خاک کویش نفیر دادخواهی برنیاید گنهکارم چرا کان آتشم نیست کزو دود گناهی برنیاید برو خواجو که آواز درائی درین کشور ز راهی برنیاید به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زین دمی کان سرو آزاد زمین بر روی زین آید چو او بر خانه زین جان کند بهر تماشایش فغان و ناله از دلها و از چرخ برین آید زمین پر گردد از نقش جبین ماه رخساران در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید به حکم دل ز لعل یار داد خویش بستانم مرا روزی که ملک وصل در زیر نگین آید ختائی ترک آمد محتشم این که در جنبش به یک دنباله از آهوی مشگینش به چین آید گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم ور دانه‌ی دل خواهی هم در برت افشانم طاووس خودآرائی در زیور زیبائی گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه تا سر به کله داری بر افسرت افشانم آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی تا دیده‌ی نورانی بر پیکرت افشانم اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند ز صورت بجای که را دانش وجود و تقوی نبود به صورت درش هیچ معنی نبود کسی خسبد آسوده در زیر گل که خسبند از او مردم آسوده دل غم خویش در زندگی خور که خویش به مرده نپردازد از حرص خویش زر و نعمت اکنون بده کان تست که بعد از تو بیرون ز فرمان تست نخواهی که باشی پراگنده دل پراگندگان را ز خاطر مهل پریشان کن امروز گنجینه چست که فردا کلیدش نه در دست تست تو با خود ببر توشه خویشتن که شفقت نیاید ز فرزند و زن کسی گوی دولت ز دنیا برد که با خود نصیبی به عقبی برد به غمخوارگی چون سرانگشت من نخارد کس اندر جهان پشت من مکن، بر کف دست نه هرچه هست که فردا به دندان بری پشت دست به پوشیدن ستر درویش کوش که ستر خدایت بود پرده پوش مگردان غریب از درت بی نصیب مبادا که گردی به درها غریب بزرگی رساند به محتاج خیر که ترسد که محتاج گردد به غیر به حال دل خستگان در نگر که روزی دلی خسته باشی مگر درون فروماندگان شاد کن ز روز فروماندگی یاد کن نه خواهنده‌ای بر در دیگران به شکرانه خواهنده از در مران تابش صبح بناگوشش ببین مهر و مه را خانه بر دوشش ببین حلقه‌ی زلف زره سازش نگر جلوه‌ی سرو قبا پوشش ببین نوک مژگان سیاهش را نگر آلت خون سیاووشش ببین تشنه کامان محبت را نگر آب حیوان در لب نوشش ببین تا کشیده حلقه‌ی سیمین به گوش عالمی را حلقه در گوشش ببین زلف و چشمش خلق را دیوانه کرد فتنه‌ی عقل آفت هوشش ببین ماه بی مهر فروغی را نگر خاطر عاشق فراموشش ببین ای خیالت در دل من هر سحور می‌خرامد همچو مه یک پاره نور نقش خوبت در میان جان ما آتش و شور افکند وانگه چه شور آتشی کردی و گویی صبر کن من ندانم صبر کردن در تنور یاد داری کمدی تو دوش مست ماه بودی یا پری یا جان حور آن سخن‌هایی که گفتی چون شکر وان اشارت‌ها که می‌کردی ز دور دست بر لب می‌زدی یعنی که تو از برای این دل من برمشور دست بر لب می‌نهی یعنی که صبر با لب لعلت کجا ماند صبور رو به بالا می‌کنی یعنی خدا چشم بد را از جمالم دار دور ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو هر زمانی یوسفی اندر صدور دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟ ای وای اگر به گربه‌ی خونین برون دهم خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟ یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان رحمی به حال تشنه‌ی دیدار می‌کنی رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟ چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود شکست پای یکی زود تا نه دیر رسد خبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود ای نرد حسن باخته با افتاب و ماه بر پاکبازی توزمین و زمان گواه من کز بتان فریب نخوردم به صد فسون صد بازی از دو چشم تو خوردم به یک نگاه در نرد همتم کنی آن لحظه امتحان کافتد ز عشق کار به ترک سر و کلاته نقش مراد نرد محبت که وصل توست خوش بودی ار نشستی از اقبال گاه گاه دل می‌رود ز دست بگویند کان حریف دارد دمی ز بازی ما دست خود نگاه هرچند عقل بیش حذر کرد بیش خورد بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه دیوم ز ره نبرد و پریچهر کودکی هر دم به بازی دگرم می‌برد ز راه غالب حریفی از همه رو داده بازیم در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه تا چند محتشم بود ای شاه محتشم در حبس ششدر غم هجر تو بی‌گناه چنان عشقش پریشان کرد ما را که دیگر جمع نتوان کرد ما را سپاه صبر ما بشکست چون او به غمزه تیر باران کرد ما را حدیث عاشقی با او بگفتیم بخندید او و گریان کرد ما را چو بر بط برکناری خفته بودیم بزد چنگی و نالان کرد ما را لب چون غنچه را بلبل نوا کرد چو گل بشکفت و خندان کرد ما را به شمشیری که از تن سر نبرد بکشت و زنده چون جان کرد ما را غمش چون قطب ساکن گشت در دل ولی چون چرخ گردان کرد ما را کنون انفاس ما آب حیات است که از غمهای خود نان کرد ما را بسان ذره‌ی بی‌تاب بودیم کنون خورشید تابان کرد ما را «مرا هرگز نبینی تا نمیری» بگفت و کار آسان کرد ما را چو بر درد فراقش صبر کردیم به وصل خویش درمان کرد ما را بسان سیف فرغانی بر این در گدا بودیم سلطان کرد ما را نسیم حضرت لطفش صباوار به یکدم چون گلستان کرد ما را چو نفس خویش را گردن شکستیم سر خود در گریبان کرد ما را کنون او ما و ما اوییم در عشق دگر زین بیش چتوان کرد ما را گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود مهر تو بر صحیفه‌ی جان نقش کرده‌ایم مشکل خیال روی تو از دل بدر شود گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی گر آب زندگیست، که بیمارتر شود گر ما بلا کشیم ز بالات، عیب نیست کار دلست و راست به خون جگر شود از فرق آسمان برباید کلاه مهر دستی که در میان تو روزی کمر شود روزی به آستانه‌ی وصلی برون خرام تا اوحدی به جان و دلت خاک در شود عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید کاتش ما برفروخت هر چه خریدم ازو گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد رو، که بجز باد نیست هر چه شنیدیم ازو بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟ ایه یا اهل الفرادیس اقرا منشورنا و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره لو رات فی جنح لیل او نهار حورنا جاء بدر کامل قد کدر الشمس الضحی فی قیان خادمات و استقروا دورنا الف بدر حول بدری سجدا خروا له طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم استجابوا بغینا و استکثروا میسورنا شور در شهر فگند آن بت زنارپرست چون خرامان ز خرابات برون آمد مست پرده‌ی راز دریده قدح می در کف شربت کفر چشیده علم کفر به دست شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او از پس پرده‌ی پندار و هوا بیرون جست هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست که در آن ساعت زنار چهل گردن بست گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست بر در کعبه‌ی طامات چه لبیک زنیم که به بتخانه نیابیم همی جای نشست من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم پایم به سر گنج است از مار نیندیشم صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر من هم جو زرینم کز نار نیندیشم جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند او را به جوی زین غم غم‌خوار نیندیشم گر زان رخ گندم‌گون اندک نظری یابم زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش تشریف سر دندان هر بار نیندیشم ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم هم پیش‌کشی دانم بازار نیندیشم گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم شیخ سمعان پیرعهد خویش بود در کمال از هرچ گویم بیش بود شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال هر مریدی کان او بود ای عجب می‌نیاسود از ریاضت روز و شب هم عمل هم علم با هم یار داشت هم عیان کشف هم اسرار داشت قرب پنجه حج بجای آورده بود عمره عمری بود تا می‌کرده بود خود صلوة وصوم بی‌حد داشت او هیچ سنت را فرو نگذاشت او پیشوایانی که در عشق آمدند پیش او از خویش بی‌خویش آمدند موی می‌بشکافت مرد معنوی در کرامات و مقامات قوی هرک بیماری و سستی یافتی از دم او تن درستی یافتی خلق را فی الجمله در شادی و غم مقتدایی بود در عالم علم گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید چند شب بر هم چنان در خواب دید کز حرم در رومش افتادی مقام سجده می‌کردی بتی را بر دوام چون بدید این خواب بیدار جهان گفت دردا و دریغا این زمان یوسف توفیق در چاه اوفتاد عقبه‌ی دشوار در راه اوفتاد من ندانم تا ازین غم جان برم ترک جان گفتم اگر ایمان برم نیست یک تن بر همه روی زمین کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین گر کند آن عقبه قطع این جایگاه راه روشن گرددش تا پیشگاه ور بماند در پس آن عقبه باز در عقوبت ره شود بر وی دارز آخر از ناگاه پیر اوستاد با مریدان گفت کارم اوفتاد می‌بباید رفت سوی روم زود تا شود تدبیر این معلوم زود چار صد مرد مرید معتبر پس‌روی کردند با او در سفر می‌شدند از کعبه تا اقصای روم طوف می‌کردند سر تا پای روم از قضا را بود عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری دختری ترسا و روحانی صفت در ره روح الله‌اش صد معرفت بر سپهر حسن در برج جمال آفتابی بود اما بی‌زوال آفتاب از رشک عکس روی او زردتر از عاشقان در کوی او هرک دل در زلف آن دلدار بست از خیال زلف او زنار بست هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد پای در ره نانهاده سرنهاد چون صبا از زلف او مشکین شدی روم از آن مشکین صفت پر چین شدی هر دو چشمش فتنه‌ی عشاق بود هر دو ابرویش به خوبی طاق بود چون نظر بر روی عشاق او فکند جان به دست غمزه با طاق او فکند ابرویش بر ماه طاقی بسته بود مردمی بر طاق او بنشسته بود مردم چشمش چو کردی مردمی صید کردی جان صد صد آدمی روی او در زیر زلف تاب دار بود آتش پاره‌ی بس آب دار لعل سیرابش جهانی تشنه داشت نرگس مستش هزاران دشنه داشت گفت را چون بر دهانش ره نبود از دهانش هر که گفت آگه نبود همچو چشم سوزنی شکل دهانش بسته زناری چو زلفش بر میانش چاه سیمین در زنخدان داشت او همچو عیسی در سخن آن داشت او صد هزاران دل چو یوسف غرق خون اوفتاده در چه او سرنگون گوهری خورشیدفش در موی داشت برقعی شعر سیه بر روی داشت دختر ترسا چو برقع بر گرفت بند بند شیخ آتش درگرفت چون نمود از زیر برقع روی خویش بست صد زنارش از یک موی خویش گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد عشق آن بت روی کارخویش کرد شد به کل از دست و در پای اوفتاد جای آتش بود و برجای اوفتاد هرچ بودش سر به سر نابود شد ز آتش سودا دلش چون دود شد عشق دختر کرد غارت جان او کفر ریخت از زلف بر ایمان او شیخ ایمان داد و ترسایی خرید عافیت بفروخت رسوایی خرید عشق برجان و دل او چیر گشت تا ز دل نومید وز جان سیر گشت گفت چون دین رفت چه جای دلست عشق ترسازاده کاری مشکل است چون مریدانش چنین دیدند زار جمله دانستند کافتادست کار سر به سر در کار او حیران شدند سرنگون گشتند و سرگردان شدند پند دادندش بسی سودی نبود بودنی چون بود به بودی نبود هرک پندش داد فرمان می‌نبرد زانک دردش هیچ درمان می‌نبرد عاشق آشفته فرمان کی برد درد درمان سوز درمان کی برد بود تا شب همچنان روز دراز چشم بر منظر، دهانش مانده باز چون شب تاریک در شعر سیاه شد نهان چون کفر در زیر گناه هر چراغی کان شب اختر درگرفت از دل آن پیر غم‌خور درگرفت عشق او آن شب یکی صد بیش شد لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد هم دل از خود هم ز عالم برگرفت خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت یک دمش نه خواب بود و نه قرار می‌طپید از عشق و می‌نالید زار گفت یا رب امشبم را روز نیست یا مگر شمع فلک را سوز نیست در ریاضت بوده‌ام شبها بسی خود نشان ندهد چنین شبهاکسی همچو شمع از سوختن خوابم نماند بر جگر جز خون دل آبم نماند همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند شب همی سوزند و روزم می‌کشند جمله شب در خون دل چون مانده‌ام پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام هر دم از شب صد شبیخون بگذرد می‌ندانم روز خود چون بگذرد هرکه رایک شب چنین روزی بود روز و شب کارش جگر سوزی بود روز و شب بسیار در تب بوده‌ام من به روز خویش امشب بوده‌ام کار من روزی که می‌پرداختند از برای این شبم می‌ساختند یا رب امشب را نخواهد بود روز شمع گردون را نخواهد بود سوز یا رب این چندین علامت امشبست یا مگر روز قیامت امشبست یا از آهم شمع گردون مرده شد یا ز شرم دلبرم در پرده شد شب دراز است و سیه چون موی او ورنه صد ره مردمی بی‌روی او می بسوزم امشب از سودای عشق می‌ندارم طاقت غوغای عشق عمر کو تا وصف غم خواری کنم یا به کام خویشتن زاری کنم صبر کو تا پای در دامن کشم یا چو مردان رطل مردافکن کشم بخت کو تا عزم بیداری کند یا مرا در عشق او یاری کند عقل کو تا علم در پیش آورم یا به حیلت عقل در بیش آورم دست کو تا خاک ره بر سر کنم یا ز زیر خاک و خون سر برکنم پای کو تا بازجویم کوی یار چشم کو تا بازبینم روی یار یار کو تا دل دهد در یک غمم دست کو تا دست گیرد یک دمم زور کو تا ناله و زاری کنم هوش کو تا ساز هشیاری کنم رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه عشق است این چه درد است این چه کار جمله‌ی یاران به دلداری او جمع گشتند آن شب از زاری او همنشینی گفتش ای شیخ کبار خیز این وسواس را غسلی برآر شیخ گفتش امشب از خون جگر کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست کی شود کار تو بی‌تسبیح راست گفت تسبیحم بیفکندم ز دست تا توانم بر میان زنار بست آن دگر یک گفت ای پیرکهن گر خطایی رفت بر تو توبه کن گفت کردم توبه از ناموس و حال تایبم از شیخی و حال و محال آن دگر یک گفت ای دانای راز خیز خود را جمع کن اندر نماز گفت کو محراب روی آن نگار تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار آن دگر یک گفت تا کی زین سخن خیز در خلوت خدا را سجده کن گفت اگر بت‌روی من اینجاستی سجده پیش روی او زیباستی آن دگر گفتش پشیمانیت نیست یک نفس درد مسلمانیت نیست گفت کس نبود پشیمان بیش ازین تا چرا عاشق نبودم پیش ازین آن دگر گفتش که دیوت راه زد تیر خذلان بر دلت ناگاه زد گفت گر دیوی که راهم می‌زند گو بزن چون چست و زیبا می‌زند آن دگر گفتش که هرک آگاه شد گوید این پیر این چنین گمراه شد گفت من بس فارغم از نام وننگ شیشه‌ی سالوس بشکستم به سنگ آن دگر گفتش که یاران قدیم از تو رنجورند و مانده دل دو نیم گفت چون ترسا بچه خوش دل بود دل ز رنج این و آن غافل بود آن دگر گفتش که با یاران بساز تا شویم امشب بسوی کعبه باز گفت اگر کعبه نباشد دیر هست هوشیار کعبه‌ام در دیر مست آن دگر گفت این زمان کن عزم راه در حرم بنشین و عذر من بخواه گفت سر بر آستان آن نگار عذر خواهم خواست، دست از من بدار آن دگر گفتش که دوزخ در ره است مرد دوزخ نیست هرکو آگهست گفت اگر دوزخ شود هم راه من هفت دوزخ سوزد از یک آه من آن دگر گفتش که امید بهشت باز گرد و توبه کن زین کار زشت گفت چون یار بهشتی روی هست گر بهشتی بایدم این کوی هست آن دگر گفتش که از حق شرم دار حق تعالی را به حق آزرم دار گفت این آتش چو حق درمن فکند من به خود نتوانم از گردن فکند آن دگر گفتش برو ساکن بباش باز ایمان آور و ممن بباش گفت جز کفر از من حیران مخواه هرک کافر شد ازو ایمان مخواه چون سخن در وی نیامد کارگر تن زدند آخر بدان تیمار در موج زن شد پرده‌ی دلشان ز خون تا چه آید خود ازین پرده برون ترک روز، آخر چو با زرین سپر هندو شب را به تیغ افکند سر روز دیگر کین جهان پر غرور شد چو بحر از چشمه‌ی خور غرق نور شیخ خلوت ساز کوی یار شد با سگان کوی او در کار شد معتکف بنشست بر خاک رهش همچو مویی شد ز روی چون مهش قرب ماهی روز و شب در کوی او صبر کرد از آفتاب روی او عاقبت بیمار شد بی‌دلستان هیچ برنگرفت سر زان آستان بود خاک کوی آن بت بسترش بود بالین آستان آن درش چون نبود از کوی او بگذشتنش دختر آگه شد ز عاشق گشتنش خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار کی کنند، ای از شراب شرک مست زاهدان در کوی ترسایان نشست گر به زلفم شیخ اقرار آورد هر دمش دیوانگی بارآورد شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای یا دلم ده باز یا با من بساز در نیاز من نگر، چندین مناز از سر ناز و تکبر درگذر عاشق و پیرو غریبم درنگر عشق من چون سرسری نیست ای نگار یا سرم از تن ببر یا سر درآر جان فشانم برتو گر فرمان دهی گر تو خواهی بازم از لب جان دهی ای لب و زلفت زیان و سود من روی و کویت مقصد و به بود من گه ز تاب زلف در تابم مکن گه ز چشم مست در خوابم مکن دل چو آتش، دیده چون ابر از توم بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر از توم بی تو بر جانم جهان بفروختم کیسه بین کز عشق تو بردوختم همچو باران ابر می‌بارم ز چشم زانک بی تو چشم این دارم ز چشم دل ز دست دیده در ماتم بماند دیده رویت دید، دل در غم بماند آنچ من از دیده دیدم کس ندید وآنچ من از دل کشیدم کس ندید از دلم جز خون دل حاصل نماند خون دل تاکی خورم چون دل نماند بیش ازین بر جان این مسکین مزن در فتوح او لگد چندین مزن روزگار من بشد در انتظار گر بود وصلی بیاید روزگار هر شبی بر جان کمین سازی کنم بر سر کوی تو جان بازی کنم روی بر خاک درت، جان می‌دهم جان به نرخ خاک ارزان می‌دهم چند نالم بر درت ، در باز کن یک دمم با خویشتن دمساز کن آفتابی، از تو دوری چون کنم سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب در جهم در روزنت چون آفتاب هفت گردون را درآرم زیر پر گر فرو آری بدین سرگشته سر می‌روم با خاک جان سوخته ز آتش جانم جهانی سوخته پای از عشق تو در گل مانده دست از شوق تو بر دل مانده می‌برآید ز آرزویت جان ز من چند باشی بیش از این پنهان ز من دخترش گفت ای خرف از روزگار ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار چون دمت سر دست دمسازی مکن پیر گشتی، قصد دل بازی مکن این زمان عزم کفن کردن ترا بهترم آید که عزم من ترا کی توانی پادشاهی یافتن چون به سیری نان نخواهی یافتن شیخ گفتش گر بگویی صد هزار من ندارم جز غم عشق تو کار عاشقی را چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد گفت دختر گر تو هستی مردکار چار کارت کرد باید اختیار سجده کن پیش بت و قرآن بسوز خمر نوش و دیده را ایمان بدوز شیخ گفتا خمر کردم اختیار با سه‌ی دیگر ندارم هیچ‌کار بر جمالت خمر دانم خورد من و آن سه‌ی دیگر ندانم کرد من گفت دختر گر درین کاری تو چست دست باید پاکت از اسلام شست هرک او هم رنگ یار خویش نیست عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم وانچ فرمایی به جان فرمان کنم حلقه در گوش توم ای سیم تن حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن گفت برخیز و بیا و خمر نوش چون بنوشی خمر ، آیی در خروش شیخ را بردند تا دیرمغان آمدند آنجا مریدان در فغان شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید میزبان را حسن بی‌اندازه دید آتش عشق آب کار او ببرد زلف ترسا روزگار او ببرد ذره‌ی عقلش نماند و هوش هم درکشید آن جایگه خاموش دم جام می بستد ز دست یار خویش نوش کرد و دل برید از کار خویش چون به یک جا شد شراب و عشق یار عشق آن ماهش یکی شد صد هزار چون حریفی آب دندان دید شیخ لعل او در حقه خندان دید شیخ آتشی از شوق در جانش فتاد سیل خونین سوی مژگانش فتاد باده‌ای دیگر بخواست و نوش کرد حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد قرب صد تصنیف در دین یادداشت حفظ قرآن را بسی استاد داشت چون می از ساغر به ناف او رسید دعوی او رفت و لاف او رسید هرچ یادش بود از یادش برفت باده آمد عقل چون بادش برفت خمر، هر معنی که بودش از نخست پاک از لوح ضمیر او بشست عشق آن دلبر بماندش صعبناک هرچ دیگر بود کلی رفت پاک شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد همچو دریا جان او پرشور کرد آن صنم را دید می در دست و مست شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست دل بداد و دست از می خوردنش خواست تا ناگه کند در گردنش دخترش گفت ای تو مرد کار نه مدعی در عشق، معنی دار نه گر قدم در عشق محکم دارییی مذهب این زلف پر خم دارییی همچو زلفم نه قدم در کافری زانک نبود عشق کار سرسری عافیت با عشق نبود سازگار عاشقی را کفر سازد یاددار اقتدا گر تو به کفر من کنی با من این دم دست در گردن کنی ور نخواهی کرد اینجا اقتدا خیز رو، اینک عصااینک ردا شیخ عاشق گشته بس افتاده بود دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود آن زمان کاندر سرش مستی نبود یک نفس او را سر هستی نبود این زمان چون شیخ عاشق گشت مست اوفتاد از پای و کلی شد ز دست برنیامد با خود و رسوا شد او می‌نترسید از کسی، ترسا شد او بود می بس کهنه دروی کارکرد شیخ را سرگشته چون پرگار کرد پیر را می کهنه و عشق جوان دلبرش حاضر، صبوری کی توان شد خراب آن پیرو شد از دست و مست مست و عاشق چون بود رفته ز دست گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست پیش بت مصحف بسوزم مست مست دخترش گفت این زمان مرد منی خواب خوش بادت که در خورد منی پیش ازین در عشق بودی خام خام خوش بزی چون پخته گشتی والسلام چون خبر نزدیک ترسایان رسید کان چنان شیخی ره ایشان گزید شیخ را بردند سوی دیر مست بعد از آن گفتند تا زنار بست شیخ چون در حلقه‌ی زنار شد خرقه آتش در زد و در کار شد دل ز دین خویشتن آزاد کرد نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد بعد چندین سال ایمان درست این چنین نوباوه رویش بازشست گفت خذلان قصد این درویش کرد عشق ترسازاده کار خویش کرد هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم زین بتر چه بود که کردم آن کنم روز هشیاری نبودم بت پرست بت پرستیدم چو گشتم مست مست بس کسا کز خمر ترک دین کند بی شکی ام الخبایث این کند شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق کس چو من از عاشقی شیدا شود و آن چنان شیخی چنین رسوا شود قرب پنجه سال را هم بود باز موج می‌زد در دلم دریای راز ذره‌ی عشق از کمین درجست چست برد ما را بر سر لوح نخست عشق از این بسیار کردست و کند خرقه با زنار کردست و کند تخته‌ی کعبه است ابجد خوان عشق سرشناس غیب سرگردان عشق این همه خود رفت برگوی اندکی تا تو کی خواهی شدن با من یکی چون بنای وصل تو براصل بود هرچ کردم بر امید وصل بود وصل خواهم و آشنایی یافتن چند سوزم در جدایی یافتن باز دختر گفت ای پیر اسیر من گران کابینم و تو بس فقیر سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر چون نداری تو سر خود گیر و رو نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو همچو خورشید سبک‌رو فرد باش صبرکن مردانه‌وار و مرد باش شیخ گفت ای سرو قد سیم بر عهد نیکو می‌بری الحق به سر کس ندارم جز تو ای زیبا نگار دست ازین شیوه سخن آخر بدار هر دم از نوع دگر اندازیم در سراندازی و سر اندازیم خون تو بی تو بخوردم هرچ بود در سر و کار تو کردم هرچ بود در ره عشق تو هر چم بود شد کفر و اسلام و زیان و سود شد چند داری بی‌قرارم ز انتظار تو ندادی این چنین با من قرار جمله‌ی یاران من برگشته‌اند دشمن جان من سرگشته‌اند تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم دوستر دارم من ای عالی سرشت با تو در دوزخ که بی تو در بهشت عاقبت چون شیخ آمد مرد او دل بسوخت آن ماه را از درد او گفت کابین را کنون ای ناتمام خوک رانی کن مرا سالی مدام تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم عمر بگذاریم در شادی و غم شیخ از فرمان جانان سرنتافت کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت رفت پیرکعبه و شیخ کبار خوک وانی کرد سالی اختیار در نهاد هر کسی صد خوک هست خوک باید سوخت یا زنار بست تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس کین خطر آن پیر را افتاد بس در درون هر کسی هست این خطر سر برون آرد چو آید در سفر تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای سخت معذوری که مرد ره نه‌ای گر قدم در ره نهی چون مرد کار هم بت و هم خوک بینی صد هزار خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق هم نشینانش چنان درماندند کز فرو ماندن به جان درماندند چون بدیدند آن گرفتاری او بازگردیدند از یاری او جمله از شومی او بگریختند در غم او خاک بر سر ریختند بود یاری در میان جمع، چست پیش شیخ آمد که ای در کار سست می‌رویم امروز سوی کعبه باز چیست فرمان، باز باید گفت راز یا همه هم چون تو ترسایی کنیم خویش را محراب رسوایی کنیم این چنین تنهات نپسندیم ما همچو تو زنار بربندیم ما یا چو نتوانیم دیدت هم چنین زود بگریزیم بی‌تو زین زمین معتکف در کعبه بنشینیم ما دامن از هستیت در چینیم ما شیخ گفتا جان من پر درد بود هر کجا خواهید باید رفت زود تا مرا جانست، دیرم جای بس دختر ترسام جان افزای بس می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید زانک اینجا جمله کار افتاده‌اید گر شما را کار افتادی دمی هم دمی بودی مرا در هر غمی باز گردید ای رفیقان عزیز می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز گر ز ما پرسند، برگویید راست کان ز پا افتاده سرگردان کجاست چشم پر خون و دهن پر زهر ماند در دهان اژدهای دهر ماند هیچ کافر در جهان ندهد رضا آنچ‌کرد آن پیر اسلام از قضا موی ترسایی نمودندش ز دور شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور زلف او چون حلقه در حلقش فکند در زفان جمله‌ی خلقش فکند گر مرا در سرزنش گیرد کسی گو درین ره این چنین افتد بسی در چنین ره کان نه بن دارد نه سر کس مبادا ایمن از مکر و خطر این بگفت و روی از یاران بتافت خوک وانی را سوی خوکان شتافت بس که یاران از غمش بگریستند گه ز دردش مرده گه می‌زیستند عاقبت رفتند سوی کعبه باز مانده جان در سوختن، تن درگداز شیخشان در روم تنها مانده داده دین در راه ترسا مانده وانگه ایشان از حیا حیران شده هر یکی در گوشه‌ی پنهان شده شیخ را در کعبه یاری چست بود در ارادت دست از کل شست بود بود بس بیننده و بس راهبر زو نبودی شیخ را آگاه‌تر شیخ چون از کعبه شد سوی سفر او نبود آنجایگه حاضرمگر چون مرید شیخ بازآمد بجای بود از شیخش تهی خلوت سرای باز پرسید از مریدان حال شیخ باز گفتندش همه احوال شیخ کز قضا او را چه بار آمد ببر وز قدر او را چه کار آمد به سر موی ترسایی به یک مویش ببست راه بر ایمان به صد سویش ببست عشق می‌بازد کنون با زلف و خال خرقه گشتش مخرقه، حالش محال دست کلی بازداشت از طاعت او خوک وانی میکند این ساعت او این زمان آن خواجه‌ی بسیار درد بر میان زنار دارد چار کرد شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت از کهن گبریش می‌نتوان شناخت چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت روی چون زر کرد و زاری درگرفت با مریدان گفت ای‌تر دامنان در وفاداری نه مرد و نه زنان یار کار افتاده باید صد هزار یار ناید جز چنین روزی به کار گر شما بودید یار شیخ خویش یاری او از چه نگرفتید پیش شرمتان باد، آخر این یاری بود حق گزاری و وفاداری بود چون نهاد آن شیخ بر زنار دست جمله را زنار می‌بایست بست از برش عمدا نمی‌بایست شد جمله را ترسا همی‌بایست شد این نه یاری و موافق بودنست کانچ کردید از منافق بودنست هرک یار خویش رایاور شود یار باید بود اگر کافرشود وقت ناکامی توان دانست یار خود بود در کامرانی صد هزار شیخ چون افتاد در کام نهنگ جمله زو بگریختید از نام و ننگ عشق را بنیاد بر بد نامیست هرک ازین سر سرکشد از خامیست جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین بارها گفتیم با او پیش ازین عزم آن کردیم تا با او بهم هم نفس باشیم در شادی و غم زهد بفروشیم و رسوایی خریم دین براندازیم و ترسایی خریم لیک روی آن دید شیخ کارساز کز بر او یک به یک گردیم باز چون ندید از یاری ما شیخ سود بازگردانید ما را شیخ زود ما همه بر حکم او گشتیم باز قصه برگفتیم و ننهفتیم راز بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید گر شما را کار بودی بر مزید جز در حق نیستی جای شما در حضورستی سرا پای شما در تظلم داشتن در پیش حق هر یکی بردی از آن دیگر سبق تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار بازدادی شیخ را بی‌انتظار گر ز شیخ خویش کردید احتراز از در حق از چه می‌گردید باز چون شنیدند آن سخن از عجز خویش برنیاوردند یک تن سر ز پیش مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود کار چون افتاد برخیزیم زود لازم درگاه حق باشیم ما در تظلم خاک می‌پاشیم ما پیرهن پوشیم از کاغذ همه در رسیم آخر به شیخ خود همه جمله سوی روم رفتند از عرب معتکف گشتند پنهان روز و شب بر در حق هر یکی را صد هزار گه شفاعت گاه زاری بود کار هم چنان تا چل شبان روز تمام سرنپیچدند هیچ از یک مقام جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب هم چو شب چل روز نه نان و نه آب از تضرع کردن آن قوم پاک در فلک افتاد جوشی صعب ناک سبزپوشان در فراز و در فرود جمله پوشیدند از آن ماتم کبود آخرالامر آنک بود از پیش صف آمدش تیر دعااندر هدف بعد چل شب آن مرید پاک باز بود اندر خلوت از خود رفته باز صبح دم بادی درآمد مشک بار شد جهان کشف بر دل آشکار مصطفی را دید می‌آمد چو ماه در برافکنده دو گیسوی سیاه سایه‌ی حق آفتاب روی او صد جهان وقف یک سر موی او می‌خرامید و تبسم می‌نمود هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود آن مرید آن را چو دید از جای جست کای نبی الله دستم گیر دست رهنمای خلقی، از بهر خدای شیخ ما گم راه شد راهش نمای مصطفی گفت ای بهمت بس بلند رو که شیخت را برون کردم ز بند همت عالیت کار خویش کرد دم نزد تا شیخ را در پیش کرد در میان شیخ و حق از دیرگاه بود گردی و غباری بس سیاه آن غبار از راه او برداشتم در میان ظلمتش نگذاشتم کردم از بهر شفاعت شب نمی منتشر بر روزگار او همی آن غبار اکنون ز ره برخاستست توبه بنشسته گنه برخاستست تو یقین می‌دان که صد عالم گناه از تف یک توبه برخیزد ز راه بحراحسان چون درآید موج زن محو گرداند گناه مرد و زن مرد از شادی آن مدهوش شد نعره‌ای زد کسمان پرجوش شد جمله‌ی اصحاب را آگاه کرد مژدگانی داد و عزم راه کرد رفت با اصحاب گریان و دوان تا رسید آنجا که شیخ خوک وان شیخ را می‌دید چون آتش شده در میان بی‌قراری خوش شده هم فکنده بود ناقوس مغان هم گسسته بود زنار از میان هم کلاه گبرکی انداخته هم ز ترسایی دلی پرداخته شیخ چون اصحاب را از دور دید خویشتن را در میان بی‌نور دید هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد هم به دست عجز سر بر خاک کرد گاه چون ابر اشک خونین برفشاند گاه از جان جان شیرین برفشاند گه ز آتش پرده‌ی گردون بسوخت گه ز حسرت در تن او خون بسوخت حکمت اسرار قرآن و خبر شسته بودند از ضمیرش سر به سر جمله با یاد آمدش یکبارگی بازرست از جهل و از بیچارگی چون به حال خود فرونگریستی در سجود افتادی و بگریستی هم چو گل در خون چشم آغشته بود وز خجالت در عرق گم گشته بود چون بدیدند آنچنان اصحابناش مانده در اندوه و شادی مبتلاش پیش او رفتند سرگردان همه وز پی شکرانه جان افشان همه شیخ را گفتند ای پی‌برده راز میغ شد از پیش خورشید تو باز کفر برخاست از ره و ایمان نشست بت پرست روم شد یزدان پرست موج زد ناگاه دریای قبول شد شفاعت خواه کار تو رسول این زمان شکرانه عالم عالمست شکر کن حق را چه جای ماتمست منت ایزد را که در دریای قار کرده راهی همچو خورشید آشکار آنک داند کرد روشن را سیاه توبه داند داد با چندین گناه آتش توبه چو برافروزد او هرچ باید جمله بر هم سوزد او قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه بودشان القصه حالی عزم راه شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز رفت با اصحاب خود سوی حجاز دید از آن پس دختر ترسا به خواب کاوفتادی در کنارش آفتاب آفتاب آنگاه بگشادی زبان کز پی شیخت روان شو این زمان مذهب او گیرو خاک او بباش ای پلیدش کرده، پاک او بباش او چو آمد در ره تو بی‌مجاز در حقیقت تو ره او گیر باز از رهش بردی، به راه او درآی چون به راه آمد تو هم راهی نمای ره زنش بودی بسی همره بباش چند ازین بی‌آگهی آگه بباش چون درآمد دختر ترسا ز خواب نور می‌داد از دلش چون آفتاب در دلش دردی پدید آمد عجب بی‌قرارش کرد آن درد از طلب آتشی در جان سرمستش فتاد دست در دل زد،دل از دستش فتاد می‌ندانست او که جان بی‌قرار در درون او چه تخم آورد بار کار افتاد و نبودش هم دمی دید خود را در عجایب عالمی عالمی کانجا نشان راه نیست گنگ باید شد، زفان را راه نیست در زمان آن جملگی ناز و طرب هم چو باران زو فروریخت ای عجب نعره زد جامه دران بیرون دوید خاک بر سر در میان خون دوید با دل پردرد و شخص ناتوان از پی شیخ و مریدان شد دوان هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید پای داد از دست بر پی میدوید می‌ندانست او که در صحرا و دشت از کدامین سوی می‌باید گذشت عاجز و سرگشته می‌نالید خوش روی خود در خاک می‌مالید خوش زار میگفت ای خدای کار ساز عورتی‌ام مانده از هر کار باز مرد راه چون تویی را ره زدم تو مزن بر من که بی آگه زدم بحر قهاریت رابنشان ز جوش می‌ندانستم، خطاکردم، بپوش هرچ کردم بر من مسکین مگیر دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر می‌بمیرم از کسم یاریم نیست حصه از عزت بجز خواریم نیست شیخ را اعلام دادند از درون کامد آن دختر ز ترسایی برون آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما بازگرد و پیش آن بت بازشو بابت خود همدم و همساز شو شیخ حالی بازگشت از ره چو باد باز شوری در مریدانش فتاد جمله گفتندش ز سر بازت چه بود توبه و چندین تک و تازت چه بود بار دیگر عشق بازی می‌کنی توبه‌ی بس نانمازی می‌کنی حال دختر شیخ با ایشان بگفت هرک آن بشنود ترک جان بگفت شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز زرد می‌دیدند چون زر روی او گم شده در گرد ره گیسوی او برهنه پای و دریده جامه پاک بر مثال مرده‌ای بر روی خاک چون بدید آن ماه شیخ خویش را غشی آورد آن بت دل‌ریش را چون ببرد آن ماه را در غشی خواب شیخ بر رویش فشاند از دیده آب چون نظر افکند بر شیخ آن نگار اشک می‌بارید چون ابر بهار دیده برعهد وفای او فکند خویشتن در دست و پای او فکند گفت از تشویر تو جانم بسوخت بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت برفکندم توبه تا آگه شوم عرضه کن اسلام تا با ره شوم شیخ بر وی عرضه‌ی اسلام داد غلغلی رد جمله‌ی یاران فتاد چون شد آن بت روی از اهل عیان اشک باران، موج زن شد در میان آخر الامر آن صنم چون راه یافت ذوق ایمان در دل آگاه یافت شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار غم درآمد گرد او بی غمگسار گفت شیخا طاقت من گشت طاق من ندارم هیچ طاقت در فراق می‌روم زین خاندان پر صداع الوداع ای شیخ عالم الوداع چون مرا کوتاه خواهد شد سخن عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند نیم جانی داشت برجانان فشاند گشت پنهان آفتابش زیر میغ جان شیرین زو جدا شد ای دریغ قطره‌ای بود او درین بحر مجاز سوی دریای حقیقت رفت باز جمله چون بادی ز عالم می‌رویم رفت او و ما همه هم می‌رویم زین چنین افتد بسی در راه عشق این کسی داند که هست آگاه عشق هرچ می‌گویند در ره ممکنست رحمت و نومید و مکر و ایمنست نفس این اسرار نتواند شنود بی نصیبه گوی نتواند ربود این یقین از جان و دل باید شنید نه بنفس آب و گل باید شنید جنگ دل با نفس هر دم سخت شد نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد فریاد ز یار خشم کرده سوگند به خشم و کینه خورده برهم زده خانه را و ما را حمال گرفته رخت برده بر دل قفلی گران نهاده او رفته کلید را سپرده ای بی‌تو حیات تلخ گشته ای بی‌تو چراغ عیش مرده ای بی‌تو شراب درد گشته ای بی‌تو سماع‌ها فسرده ای سرخ و سپید بی‌تو ماندم من زرد و شبم سیاه چرده ای عشق تو پرده‌ها دریده سر بیرون کن دمی ز پرده هیچ نقاشی نگارد زین نقش بی امید نفع بهر عین نقش بلک بهر میهمانان و کهان که به فرجه وارهند از اندهان شادی بچگان و یاد دوستان دوستان رفته را از نقش آن هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب بهر عین کوزه نه بر بوی آب هیچ کاسه گر کند کاسه تمام بهر عین کاسه نه بهر طعام هیچ خطاطی نویسد خط به فن بهر عین خط نه بهر خواندن نقش ظاهر بهر نقش غایبست وان برای غایب دیگر ببست تا سوم چارم دهم بر می‌شمر این فواید را به مقدار نظر هم‌چو بازیهای شطرنج ای پسر فایده‌ی هر لعب در تالی نگر این نهادند بهر آن لعب نهان وان برای آن و آن بهر فلان هم‌چنین دیده جهات اندر جهات در پی هم تا رسی در برد و مات اول از بهر دوم باشد چنان که شدن بر پایه‌های نردبان و آن دوم بهر سوم می‌دان تمام تا رسی تو پایه پایه تا به بام شهوت خوردن ز بهر آن منی آن منی از بهر نسل و روشنی کندبینش می‌نبیند غیر این عقل او بی‌سیر چون نبت زمین نبت را چه خوانده چه ناخوانده هست پای او به گل در مانده گر سرش جنبد پیر باد رو تو به سر جنبانیش غره مشو آن سرش گوید سمعنا ای صبا پای او گوید عصینا خلنا چون ندارد سیر می‌راند چون عام بر توکل می‌نهد چون کور گام بر توکل تا چه آید در نبرد چون توکل کردن اصحاب نرد وآن نظرهایی که آن افسرده نیست جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست آنچ در ده سال خواهد آمدن این زمان بیند به چشم خویشتن هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر غیب و مستقبل ببیند خیر وشر چونک سد پیش و سد پس نماند شد گذاره چشم و لوح غیب خواند چون نظر پس کرد تا بدو وجود ماجرا و آغاز هستی رو نمود بحث املاک زمین با کبریا در خلیفه کردن بابای ما چون نظر در پیش افکند او بدید آنچ خواهد بود تا محشر پدید پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل پیش می‌بیند عیان تا روز فصل هر کسی اندازه‌ی روشن‌دلی غیب را بیند به قدر صیقلی هر که صیقل بیش کرد او بیش دید بیشتر آمد برو صورت پدید گر تو گویی کان صفا فضل خداست نیز این توفیق صیقل زان عطاست قدر همت باشد آن جهد و دعا لیس للانسان الا ما سعی واهب همت خداوندست و بس همت شاهی ندارد هیچ خس نیست تخصیص خدا کس را به کار مانع طوع و مراد و اختیار لیک چون رنجی دهد بدبخت را او گریزاند به کفران رخت را نیکبختی را چو حق رنجی دهد رخت را نزدیکتر وا می‌نهد بددلان از بیم جان در کارزار کرده اسباب هزیمت اختیار پردلان در جنگ هم از بیم جان حمله کرده سوی صف دشمنان رستمان را ترس و غم وا پیش برد هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد چون محک آمد بلا و بیم جان زان پدید آید شجاع از هر جبان ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست پیش خورشید جمالت چهره‌ی خورشید تار خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون چرخ را از لطمه‌ی عزمش به سر باشد دوار آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست اهل دل را بجز از دوست تمنائی نیست ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست ظاهر آنست که برصفحه‌ی منشور جمال مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست هر سری لایق سودای تو نبود لیکن از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست جای آن هست که بنوازی و دستم گیری که بجز سایه‌ی لطف تو مرا جائی نیست نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت همچو الفاظ خوشش لل لالائی نیست تا روی تو قبله‌ی نظر کردم از کوی تو کعبه‌ی دگر کردم تا روی به کعبه‌ی تو آوردم صد گونه سجود معتبر کردم سرگشته شدم که گرد آن کعبه هر لحظه طواف بیشتر کردم روزی نه به اختیار می‌رفتم در دفتر عشق تو نظر کردم گویی که هزار سال می‌خواندم تا جمله به یک نفس زبر کردم چون جان و جهان خود تو را دیدم جان دادم و از جهان گذر کردم زآن روز که پرده‌ی تو جان دیدم سوراخ به جان خویش در کردم بر روزن دل مقیم بنشستم جان پیش تو بر میان کمر کردم چون اصل همه جمال تو دیدم ترک بد و نیک و خیر و شر کردم آنگه که دلم چو آفتابی شد در خود همه چون فلک سفر کردم افسانه‌ی دولت تو می‌گفتند من سوخته‌سر ز خاک بر کردم چون نعره‌زنان به میکده رفتم هم رقص‌کنان ز پای سر کردم چون بوی شراب عشق بشنودم خود را ز دو کون بی خبر کردم عطار شکسته را همی هر دم از عشق رخت درست تر کردم من طربم طرب منم زهره زند نوای من عشق میان عاشقان شیوه کند برای من عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام ذره به ذره می زند دبدبه فنای من آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را بر کف پیر من بنه از جهت رضای من گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش بال و پری گشادمش از صفت صفای من پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم راح بود عطای او روح بود سخای من باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم مست میان کو منم ساقی من سقای من از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من رخ به زلف سیاه می‌پوشد طره زیر کلاه می‌پوشد عارض او خلیفه‌ی حسن است از پی آن سیاه می‌پوشد یوسفان را به چاه می‌فکند وز جفا روی چاه می‌پوشد بر در او ز های و هوی بتان ناله‌ی داد خواه می‌پوشد آهوان را به سبزه می‌خواند دام زیر گیاه می‌پوشد حال خاقانی ارچه می‌داند آب خود زیر کاه می‌پوشد ز نزدیکان خود با محرمی چند نشست و زد درین معنی دمی چند که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست بسی کوشیدم اندر پادشائی مگر عیدی کنم بی‌روستائی کند بر من کنون عید آن مه نو که کرد آشفته‌ای را یار خسرو خردمندان چنین دادند پاسخ که ای دولت به دیدار تو فرخ کمین مولادی تو صاحب کلاهان به خاک پای تو سوگند شاهان جهان اندازه عمر درازت سعادت یار و دولت کار سازت گر این آشفته را تدبیر سازیم نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم که سودا را مفرح زر بود زر مفرح خود به زر گردد میسر نخستش خواند باید با صد امید زرافشانی بر او کردن چو خورشید به زر نز دلستان کز دین بر آید بدین شیرینی از شیرین بر آید بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو به زر بی‌زور گردد گرش نتوان به زر معزول کردن به سنگی بایدش مشغول کردن که تا آن روز کاید روز او تنگ گذارد عمر در پیکار آن سنگ چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را در آوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه نشان محنت اندر سر گرفته رهی بی‌خویش اندر بر گرفته ز رویش گشته پیدا بی‌قراری بر او بگریسته دوران به زاری نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت غم شیرین چنان از خود ربودش که پروای خود و خسرو نبودش ملک فرمود تا بنواختندش بهر گامی نثاری ساختندش ز پای آن پیل بالا را نشاندند به پایش پیل بالا زر فشاندند چو گوهر در دل پاکش یکی بود ز گوهرها زر و خاکش یکی بود چو مهمان را نیامد چشم بر زر ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر به هر نکته که خسرو ساز می‌داد جوابش هم به نکته باز می‌داد من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم جسم بی‌اصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم اسم بی‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف می‌زد مادرم بحر پی پایاب دارم پیش و می‌دانم که باز در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات همچو گل‌گونه بقائی هم ندارد جوهرم نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم هم‌دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم در دبستان نسو الله کرده‌ام تعلیم کفر کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم قبله‌ی من خاک بت‌خانه است هان ای طیر هان سنگ‌سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم لاف دین‌داری زنم چون صبح آخر ظاهر است کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذب‌ترم از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ قصه کوته کن که دیو راه‌زن را رهبرم شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم چادر مریم ربایم، پرده‌ی زهرا درم چون هما اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم خویشتن دعوت‌گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده‌ام گر بنگرم شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم مهره‌ی خر آنکه بر گردن نه در گردن بود به ز عقد عنبرین خواجه چه بی‌معنی خرم گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم گمان مبر که دلم میل دوستان نکند چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند بجان دوست که گنج روان دلی یابد که او مضایقه با دوستان بجان نکند شب رحیل خوشا در عماری آسودن بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند شهی که باده‌ی روشن کشد بتیره شبان معینست که اندیشه از شبان نکند چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان طمع مدار که سر بر سر زبان نکند زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز که از فسرده دلان راز دل نهان نکند جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو که التفات به نیک و بد جهان نکند به دست دیده عنان دل فکار مده مرا ببین و به چشم خود اختیار مده ز غیرت ای گل نازک ورق چو دامن پاک کشیدی از کف بلبل به چنگ خار مده به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود هزار مست هوس را به بزم بار مده به غیر کامده زان زلف تابدار به رنج به غیر شربت شمشیر آب‌دار مده غرور سد نگه شد خدای را زین بیش شراب ناز به آن چشم پر خمار مده بز جر منصب فرهادیم بده اما ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده هزار وعده‌ی پر انتظار دادی و رفت کنون که وعده قتل است انتظار مده گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار نوید قتل به جان‌های بی‌قرار مده اگر به هیچ نمی‌ارزم از زبون کشیم به دست چشم سیه مست جان شکار مده وگر به کار تو می‌آیم از برای خودم نگاه دار و به چنگال روزگار مده غرض اطاعت حکم است محتشم زین نظم به طول دردسر آن بزرگوار مده اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم تحفه‌ی جان جهان جان و جهان آوردیم چون نمی‌شد ز در کعبه گشادی ما را رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم جم را از جگر سوخته دلخون کردیم شمع را از شرر سینه بجان آوردیم ورق نسخه‌ی رویت بگلستان بردیم باز مرغان چمن را بفغان آوردیم شمه‌ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم آب با روی گل و سرو روان آوردیم چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم بسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیم هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما از رخ زرد بسوی همدان آوردیم پیش خواجو که نشانش ز عدم می‌دادند از دهانت سر موئی بنشان آوردیم ناچار هر که صاحب روی نکو بود هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی بعد از هزار سال که خاکش سبو بود پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود مویی چنین دریغ نباشد گره زدن بگذار تا کنار و برت مشک بو بود پندارم آن که با تو ندارد تعلقی نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام چون ناله کسی که به چاهی فرو بود سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع آتشی باید که تا دودی بروزن برشود چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود ممنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود باز آهنگ بلایی می‌کنی قصد جان مبتلایی می‌کنی با وفاداری که دربند تو شد هر زمان قصد جفایی می‌کنی کی شود واقف کسی بر طبع تو زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی گه گهی گر می‌کنی ما را طلب آن نه از دل از ریایی می‌کنی کیمیای وصل تو ناید به دست زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی هست هم چیزی درین زیر گلیم یا مرا طال بقایی می‌کنی گردی از عشاق کشتن شادمان راست پنداری غزایی می‌کنی مفشان سر زلف خویش سرمست دستی بر نه که رفتم از دست دریاب مرا که طاقتم نیست انصاف بده که جای آن هست تا نرگس مست تو بدیدم از نرگس مست تو شدم مست ای ساقی ماه‌روی برخیز کان آتش تیز توبه بنشست در ده می کهنه ای مسلمان کین کافر کهنه توبه بشکست در بتکده رفت و دست بگشاد زنار چهار گوشه بربست دردی بستد بخورد و بفتاد وز ننگ وجود خویشتن رست عطار درو نظاره می‌کرد تا زین قفس فنا برون جست بدخو جهان تو را ندهد دسته تا تو ز دست او نشوی رسته بسته‌ی هوا مباش اگر خواهی تا دیو مر تو را نگرد بسته دیو از تو دست خویش کجا شوید تا تو دل از طمع نکنی شسته؟ تا کی بود خلاف تو با دانا او جسته مر تو را و تو زو جسته ای خوی بد چو بنده‌ی بد رگ را صد ره تو را به زیر لگد خوسته جز خوی بد فراخ جهانی را بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟ بشنو به گوش دل سخن دانا تا کی بوی به جهل کبا مسته؟ تا کی روی چو کره‌ی بد گوهر جل و عنان دریده و بگسسته؟ چون از فساد باز کشی دستت آنگه دهد صلاح تو را دسته چون چرغ را دهند، هوای دل یک چند داده بود تو را مسته آن باد ساری از سر بیرون کن اکنون که پخته گشتی و آهسته وان چون چنار قد چو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته آن را که او سپر کند از طاعت تیر هوای دل نکند خسته گرد از دل سیاه فرو شوید مسح و نماز و روزه‌ی پیوسته هر گه که جست و جوی کنی دین را دنیا به پیشت آید ناجسته جای خلاف‌هاست جهان، دروی شایسته هست و هست نشایسته بگذر ز شر اگر نبود خیری نارسته به بود چو به بد رسته نشنودی آن مثل که زند عامه «مرده به از به کام عدو زسته» اندر رهند خلق جهان یکسر همچون رونده خفته و بنشسته بایسته چون بود به‌سزا دنیا چون نیست او نشسته و بایسته بر رفتنیم اگرچه در این گنبد بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته روزان شبان بکوش و چو بیهوشان مگذار کار بیهده برسته هرچیز باز اصل همی گردد نیک و بد و نفایه و بایسته دانست باید این و جز این زیرا دانسته به بود ز ندانسته بر خوان ژاژخای منه هرگز این خوب قول پخته و خایسته درج لعلت دلگشای مردم است عکس ماهت رهنمای انجم است مردم چشم تو با من کژ چو باخت راستی نه مردمی نه مردم است روی تو در زلف همچون عقربت تا بدیدم چون قمر در کژدم است برنیارد خورد کس از روی تو زانکه زلفت همچو عقرب کژدم است روی چون ماهت بهشتی دیگر است لیک زلف تو درخت گندم است ایدل آنکس را که می‌جویی به جان از تو دور و با تو هم در طارم است پر ز خورشید است آفاق جهان لیک او بر آسمان چارم است جمله‌ی جان‌ها مثال قطره‌هاست عالم عشقش مثال قلزم است قطره را در بحر ریزی بحر از آن نه نشان نعل و نه نقش سم است هیچ کس اندر دو عالم جان ندید زانکه جاویدان درو جان‌ها گم است گم شود در ذره‌ای اندوه عشق گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است همچو مستان غلغلی دربسته‌ای مست گشتی می هنوز اندر خم است گم شو از خود دست از مستی بدار زانکه ره باریکتر زابریشم است این ره آنجا مر کسی را می‌دهند کز تواضع خارپشتش قاقم است هیزم عطار عود است از سخن وز عمل در بند چوبی هیزم است با او دلم به مهر و مودت یگانه بود سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود عرش مجید جاه مرا آستانه بود در راه من نهاد نهان دام مکر خویش آدم میان حلقه‌ی آن دام دانه بود می‌خواست تا نشانه‌ی لعنت کند مرا کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود بودم معلم ملکوت اندر آسمان امید من به خلد برین جاودانه بود هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود در لوح خوانده‌ام که یکی لعنتی شود بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود آدم ز خاک بود من از نور پاک او گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای چون کردمی که با منش این در میانه بود جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود بود مردی سنگ شد در کوه چین اشک می‌بارد ز چشمش بر زمین بر زمین چون اشک ریزد زار زار سنگ گردد اشک آن مرد آشکار گر از آن سنگی فتد در دست میغ تا قیامت زو نبارد جز دریغ هست علم آن مرد پاک راست گوی گر به چین باید شدن او را بجوی زانک علم از غصه‌ی بی همتان سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان جمله تاریک است این محنت سرای علم در وی چون جواهر ره نمای ره بر جانت درین تاریک جای جوهر علمست و علم جان فزای تو درین تاریکی بی پا و سر چون سکندر مانده‌ای بی‌راه بر گر تو برگیری ازین جوهر بسی خویش را یابی پشیمان‌تر کسی ور نباید جوهرت ای هیچ کس هم پشیمان‌تر تو خواهی بود بس گر بود ور نبود این جوهر ترا هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا این جهان و آن جهان در جان گمست تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست چون برون رفتی ازین گم در گمی هست آنجا جای خاص آدمی گر رسی زینجا بجای خاص باز پی بری در یک نفس صد گونه راز ور درین ره بازمانی وای تو گم شود در نوحه سر تا پای تو شب مخسب و روز در هم می‌مخور این طلب در تو پدید آید مگر می‌طلب تو تا طلب کم گرددت خورد روز و خواب شب کم گرددت هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران سبزه‌ی او هنوز به از گل باغ دیگران خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم با گل خود چه می‌کنم سبزه‌ی باغ دیگران من که میسرم شود صافی جام او چرا در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان در دری قیمت آن دریا دل والاگهر زبده‌ی آل نبی سید قوام‌الدین که بود بی‌نظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر میر عالی‌رتبه یک تاریخ او شد در حساب در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد ما نیز جامه‌های تصوف قبا کنیم هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم سعدی وفا نمی‌کند ایام سست مهر این پنجروز عمر بیا تا وفا کنیم ساقی من خیزد بی‌گفت من آرد آن باده وافر ثمن حاجت نبود که بگویم بیار بشنود آواز دلم بی‌دهن هست تقاضاگر او لطف او و آن کرم بی‌حد و خلق حسن ماه برآید تو مگویش برآ بر تو زند نور مگویش بزن ای به گه بزم بهین عیش و نوش وی به گه رزم مهین صف شکن از پی هر گمره نیکو دلیل وز پی محبوس چه‌ای خوش رسن عالم همچون شب و تو همچو ماه تو مثل شمعی و جان‌ها لگن جان مثل ذره بود بی‌قرار با تو شود ساکن نعم السکن برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری کبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشکاری بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری کسی بر سر وحدت گشت واقف که او واقف نشد اندر مواقف دل عارف شناسای وجود است وجود مطلق او را در شهود است به جز هست حقیقی هست نشناخت از آن رو هستی خود پاک در باخت وجود تو همه خار است و خاشاک برون انداز از خود جمله را پاک برو تو خانه‌ی دل را فرو روب مهیا کن مقام و جای محبوب چو تو بیرون شدی او اندر آید به تو بی تو جمال خود نماید کس کو از نوافل گشت محبوب به لای نفی کرد او خانه جاروب درون جان محبوب او مکان یافت ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت ز هستی تا بود باقی بر او شین نیابد علم عارف صورت عین موانع تا نگردانی ز خود دور درون خانه‌ی دل نایدت نور موانع چون در این عالم چهار است طهارت کردن از وی هم چهار است نخستین پاکی از احداث و انجاس دوم از معصیت وز شر وسواس سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است که با وی آدمی همچون بهیمه است چهارم پاکی سر است از غیر که اینجا منتهی می‌گرددش سیر هر آن کو کرد حاصل این طهارات شود بی شک سزاوار مناجات تو تا خود را بکلی در نبازی نمازت کی شود هرگز نمازی چو ذاتت پاک گردد از همه شین نمازت گردد آنگه قرةالعین نماند در میانه هیچ تمییز شود معروف و عارف جمله یک چیز آن ضیاء دلق خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ بود کوته‌قد و کوچک هم‌چو فرخ گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون این ضیا اندر ظرافت بد فزون او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز زین برادر عار و ننگش آمدی آن ضیا هم واعظی بد با هدی روز محفل اندر آمد آن ضیا بارگه پر قاضیان و اصفیا کرد شیخ اسلام از کبر تمام این برادر را چنین نصف القیام گفت او را بس درازی بهر مزد اندکی زان قد سروت هم بدزد پس ترا خود هوش کو یا عقل کو تا خوری می ای تو دانش را عدو روت بس زیباست نیلی هم بکش ضحکه باشد نیل بر روی حبش در تو نوری کی درآمد ای غوی تا تو بیهوشی و ظلمت‌جو شوی سایه در روزست جستن قاعده در شب ابری تو سایه‌جو شده گر حلال آمد پی قوت عوام طالبان دوست را آمد حرام عاشقان را باده خون دل بود چشمشان بر راه و بر منزل بود در چنین راه بیابان مخوف این قلاوز خرد با صد کسوف خاک در چشم قلاوزان زنی کاروان را هالک و گمره کنی نان جو حقا حرامست و فسوس نفس را در پیش نه نان سبوس دشمن راه خدا را خوار دار دزد را منبر منه بر دار دار دزد را تو دست ببریدن پسند از بریدن عاجزی دستش ببند گر نبندی دست او دست تو بست گر تو پایش نشکنی پایت شکست تو عدو را می دهی و نی‌شکر بهر چه گو زهر خند و خاک خور زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست او سبو انداخت و از زاهد بجست رفت پیش میر و گفتش باده کو ماجرا را گفت یک یک پیش او ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم دست بر سر پای در گل مانده‌ایم خاک راه از اشک ما گل گشت و ما پای در گل دست بر دل مانده‌ایم ناگهانی برق وصل تو بجست ما ندانستیم و غافل مانده‌ایم لاجرم از بس که بال و پر زدیم همچو مرغ نیم بسمل مانده‌ایم چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد دایما در کار مشکل مانده‌ایم عشق تو دریاست اما زان چه سود چون ز غفلت ما به ساحل مانده‌ایم کی تواند یافت عطار از تو کام چون نخستین گام منزل مانده‌ایم جهانا عهد با من جز چنین بستی نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی اگر فرزند تو بودم چرا ایدون چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟ فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی گسستی هرچه کان را خود بپیوستی بسی بسته شکستی پیش من، پس چون نگوئی یک شکسته‌ی خویش کی بستی؟ بگوئی وانگهی از گفته برگردی بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی نگار کودکی را که‌ش به من دادی به آب پیری از رویم فرو شستی چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟ بدان ماند که گوئی نایم و پستی ز رنج تو نرستم تا برستم من چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟ وگر چند از تو سختی بینم و محنت ندارم دست باز از تو بدین سستی بکوشم تا ز راه طاعت یزدان به بامت بر شوم روزی از این پستی به عهد ایزدی چون من وفا کردم ندارم باک اگر تو عهد بشکستی به شستم سال چون ماهی در شستم به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی زمانه هرچه دادت باز بستاند تو، ای نادان تن من، این ندانستی شکم مادرت زندان اول بودت که اینجا روزگاری پست بنشستی گمان بردی که آن جای قرار توست ازان بهتر نه دانستی و نه جستی جهان یافتی با راحت و روشن چو زان تنگی و تاریکی برون جستی بدان ساعت که از تنگی رها گشتی شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟ ز بیم آنکه جای بتر افتادی ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر یکی هندو یکی سگزی یکی بستی اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟ چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر ر بر جستی و شست از سالیان رستی به گاه معصیت بر اسپ ناشایست و نابایست مر کس را نپایستی کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی نگشتی سیر از این عمری که اندستی چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟ از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل تو را اکنون که حاصل بر سر شستی وزینجا چون توان و دست گه داری چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟ چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟ چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟ که دیو توست این عالم فریبنده تو در دل دیو ناکس را نپیخستی به دست دیو دادی دل خطا کردی به دست دیو جان خویش را خستی به جای خویش بد کردی چو بد کردی کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟ به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟ کجا داری تو با او طاقت کستی؟ عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو نتاوی با کس ار با او نتاوستی کمر بسته همی تازی و می‌نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا اگرچه تو کمر بستی و او کستی تو را جائی است بس عالی و نورانی چو بیرون جستی از جای بدین گستی بیاموزی قیاس عقلی از حجت اگر مرد قیاس حجتی هستی تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را چو بندیشی ز حال بود فهرستی ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست غیر پیمودن باد هوس تو بادست کار او دارد کموخته کار توست زانک کار تو یقین کارگه ایجادست آسمان را و زمین را خبرست و معلوم کسمان همچو زمین امر تو را منقادست روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن نه که امروز خماران تو را میعادست آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید شرقیانند که او در صفشان آحادست خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست معراج ما به روح و روان بود صبح دم دیدار ما به دیده‌ی جان بود صبح دم آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت پرواز من برون ز جهان بود صبح‌دم با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد، از رفرف دماغ روان بود صبح دم جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو روح‌القدس کشیده عنان بود صبح دم طاوس جانم از هوس منتهای وصل بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم دریافتم ز قرب مکانی و منزلی کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم اندیشها که وهم هراسنده کرده بود با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی از وصف حال کند زبان بود صبح‌دم قضا را از قضا یک روز شادان به صحرا رفت خسرو بامدادان تماشا کرد و صید افکند بسیار دهی خرم ز دور آمد پدیدار به گرداگرد آن ده سبزه نو بر آن سبزه بساط افکنده خسرو می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد چو خورشید از حصار لاجوردی علم زد بر سر دیوار زردی چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت علم را می‌درید و چتر می‌دوخت عنان یک رکابی زیر می‌زد دو دستی با فلک شمشیر می‌زد چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب چو نیلوفر سپر افکند بر آب ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست ز سر مستی در او مجلس بیاراست نشست آن شب بنوشانوش یاران صبوحی کرد با شب زنده‌داران سماع ارغنونی گوش می‌کرد شراب ارغوانی نوش می‌کرد صراحی را ز می پر خنده می‌داشت به می جان و جهان را زنده می‌داشت مگر کز توسنانش بدلگامی دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی وز این غوری غلامی نیز چون قند ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند سحرگه کافتاب عالم افروز سرشب را جدا کرد از تن روز نهاد از حوصله زاغ سیه پر به زیر پر طوطی خایه زر شب انگشت سیاه از پشت براشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت تنی چند از گران جانان که دانی خبر بردند سوی شه نهانی که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست ملک گفتا نمی‌دانم گناهش بگفتند آنکه بیداد است راهش سمندش کشتزار سبز را خورد غلامش غوره دهقان تبه کرد شب از درویش بستد جای تنگش به نامحرم رسید آواز چنگش گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند ببردی خان و مانش را خداوند زند بر هر رگی فصاد صد نیش ولی دستش بلرزد بر رگ خویش ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند غلامش را به صاحب غوره دادند گلابی را به آبی شوره دادند در آن خانه که آن شب بود رختش به صاحبخانه بخشیدند تختش پس آنگه ناخن چنگی شکستند ز روی چنگش ابریشم گسستند سیاست بین که می‌کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانه خویش کنون گر خون صد مسکین بریزند ز بند قراضه برنخیزند کجا آن عدل و آن انصاف سازی که با رزند از اینسان رفت بازی جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم که بادا زین مسلمانی ترا شرم مسلمانیم ما او گبر نام است گر این گبری مسلمانی کدام است نظامی بر سرافسانه شوباز که مرغ بند را تلخ آمد آواز هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای همت خود کامران شدم ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم قسمت حوالتم به خرابات می‌کند هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم آن روز بر دلم در معنی گشوده شد کز ساکنان درگه پیر مغان شدم در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت با جام می به کام دل دوستان شدم از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم دوشم نوید داد عنایت که حافظا بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم نه به ز شیوه‌ی مستان طریق ورائی هست نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست دلم به میکده زان میکشد که رندان را کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم که در حوالی آن بوریا ریائی هست گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست فراغ از دل درویش جو که مستغنی است ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان که عمر را عوض و وقت را قضائی هست هم ایثار کردی هم ایثار گفتی که از جور دوری و با لطف جفتی چراغ خدایی به جایی که آیی حیات جهانی به هر جا که افتی تو قانون شادی به عالم نهادی چه‌ها بخش کردی چه درها که سفتی ولیکن ز مستان به مکر و به دستان شرابیست نادر که آن را نهفتی به بازار راعی چه نادرمتاعی به جان ار فروشی یکی عشوه مفتی به زیر و به بالا تو بودی معلا فلک را دریدی چمن را شکفتی به صورت ز خاکی و زین خاک پاکی چو پاکان گردون نخوردی نخفتی تو کن شرح این را که در هر بیانی چو با دل جنوبی غبارات رفتی ز شاپور زان‌گونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و اند بفرمود تا پیش او شد دبیر ابا موبد موبدان اردشیر جوانی که کهتر برادرش بود به داد و خرد بر سر افسرش بود ورا نام بود اردشیر جوان توانا و دانا به سود و زیان پسر بد یکی خرد شاپور نام هنوز از جهان نارسیده به کام چنین گفت پس شاه با اردشیر که ای گرد و چابک سوار دلیر اگر با من از داد پیمان کنی زبان را به پیمان گروگان کنی که فرزند من چون به مردی رسد به گاه دلیری و گردی رسد سپاری بدو تخت و گنج و سپاه تو دستور باشی ورا نیک‌خواه من این تاج شاهی سپارم به تو همان گنج و لشکر گذارم به تو بپذرفت زو این سخن اردشیر به پیش بزرگان و پیش دبیر که چون کودک او به مردی رسد که دیهیم و تاج کیی را سزد سپارم همه پادشاهی ورا نسازم جز از نیک‌خواهی ورا چو بشنید شاپور پیش مهان بدو داد دیهیم و مهر شهان چنین گفت پس شاه با اردشیر که کار جهان بر دل آسان مگیر بدان ای برادر که بیداد شاه پی پادشاهی ندارد نگاه به آگندن گنج شادان بود به زفتی سر سرفرازان بود خنک شاه باداد و یزدان پرست کزو شاد باشد دل زیردست به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند نگه دارد از دشمنان کشورش به ابر اندر آرد سر و افسرش به داد و به آرام گنج آگند به بخشش ز دل رنج بپراگند گناه از گنهکار بگذاشتن پی مردمی را نگه داشتن هرانکس که او این هنرها بجست خرد باید و حزم و رای درست بباید خرد شاه را ناگزیر هم آموزش مرد برنا و پیر دل پادشا چون گراید به مهر برو کامها تازه دارد سپهر گنهکار باشد تن زیردست مگر مردم پاک و یزدان پرست دل و مغز مردم دو شاه تنند دگر آلت تن سپاه تنند چو مغز و دل مردم آلوده گشت به نومیدی از رای پالوده گشت بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاه بی‌پهلوان چو روشن نباشد بپراگند تن بی‌روان را به خاک افگند چنین همچو شد شاه بیدادگر جهان زو شود زود زیر و زبر بدوبر پس از مرگ نفرین بود همان نام او شاه بی دین بود بدین دار چشم و بدان دار گوش که اویست دارنده جان و هوش هران پادشا کو جزین راه جست ز نیکیش باید دل و دست شست ز کشورش بپراگند زیردست همان از درش مرد خسروپرست نبینی که دانا چه گوید همی دلت را ز کژی بشوید همی که هر شاه کو را ستایش بود همه کارش اندر فزایش بود نکوهیده باشد جفا پیشه مرد به گرد در آزداران مگرد بدان ای برادر که از شهریار بجوید خردمند هرگونه کار یکی آنک پیروزگر باشد اوی ز دشمن نتابد گه جنگ روی دگر آنک لشکر بدارد به داد بداند فزونی مرد نژاد کسی کز در پادشاهی بود نخواهد که مهتر سپاهی بود چهارم که با زیردستان خویش همان باگهر در پرستان خویش ندارد در گنج را بسته سخت همی بارد از شاخ بار درخت بباید در پادشاهی سپاه سپاهی در گنج دارد نگاه اگر گنجت آباد داری به داد تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد سلیحت در آرایش خویش دار سزد کت شب تیره آید به کار بس ایمن مشو بر نگهدار خویش چو ایمن شدی راست کن کار خویش سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان اگر تیره‌ای گر چراغ جهان برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند این سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار که هم یک زمان روز تو بگذرد چنین برده رنج تو دشمن خورد چو آدینه هر مزد بهمن بود برین کار فرخ نشیمن بود می لعل پیش آور ای هاشمی ز خمی که هرگز نگیرد کمی چو شست و سه شد سال شد گوش کر ز بیشی چرا جویم آیین و فر کنون داستانهای شاه اردشیر بگویم ز گفتار من یادگیر یک نفس ای خواجه دامن کشان آستنی بر همه عالم فشان رنج مشو راحت رنجور باش ساعتی از محتشمی دور باش حکم چو بر عاقبت اندیشیست محتشمی بنده درویشیست ملک سلیمان مطلب کان کجاست ملک همانست سلیمان کجاست حجله همانست که عذراش بست بزم همانست که وامق نشست حجله و بزم اینک تنها شده وامق افتاده و عذرا شده سال جهان گر چه بسی درگذشت از سر مویش سر موئی نگشت خاک همان خصم قوی گردنست چرخ همان ظالم گردن زنست صحبت گیتی که تمنا کند با که وفا کرد که با ما کند خاکشد آنکسکه برین خاک زیست خاک چه داند که درین خاک چیست هر ورقی چهره آزاده‌ایست هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست ما که جوانی به جهان داده‌ایم پیر چرائیم کزو زاده‌ایم سام که سیمرغ پسر گیر داشت بود جوان گرچه پسر پیر داشت گنبد پوینده که پاینده نیست جز بخلاف تو گراینده نیست گه ملک جانورانت کند گاه گل کوزه گرانت کند هست بر این فرش دو رنگ آمده هر کسی از کار به تنگ آمده گفته گروهی که به صحرا درند کای خنک آنان که به دریا درند وانکه به دریا در سختی کشست نعل در آتش که بیابان خوشست آدمی از حادثه بی غم نیند برتر و بر خشک مسلم نیند فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن هر که در این حلقه فرو مانده‌است شهر برون کرده و ده رانده‌است راه رویرا که امان می‌دهند در عدم از دور نشان می‌دهند ملک رها کن که غرورت دهد ظلمت این سایه چه نورت دهد عمر به بازیچه به سر میبری بازی از اندازه به در میبری گردش این گنبد بازیچه رنگ نز پی بازیچه گرفت این درنگ پیشتر از مرتبه عاقلی غفلت خوش بود خوشا غافلی چون نظر عقل به غایت رسید دولت شادی به نهایت رسید غافل بودن نه ز فرزانگیست غافلی از جمله دیوانگیست غافل منشین ورقی میخراش گر ننویسی قلمی میتراش سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار از کمر مقبلان خار که هم صحبتی گل کند غالیه در دامن سنبل کند روز قیامت که برات آورند بادیه را در عرصات آورند کای جگر آلود زبان بستگان آب جگر خورده دل خستگان ریگ تو را آب حیات از کجا بادیه و فیض فرات از کجا ریگ زند ناله که خون خورده‌ام ریگ مریزید نه خون کرده‌ام بر سر خانی نمکی ریختم با جگری چند برآمیختم تا چو هم آغوش غیوران شوم محرم دستینه حوران شوم حکم چو بر حکم سرشتش کنند مطرب خلخال بهشتش کنند هر که کند صحبت نیک اختیار آید روزیش ضرورت به کار صحبت نیکان ز جهان دور گشت خوان عسل خانه زنبور گشت دور نگر کز سر نامردمی بر حذرست آدمی از آدمی معرفت از آدمیان برده‌اند وادمیان را ز میان برده‌اند چون فلک از عهد سلیمان بریست آدمی آنست که اکنون پریست با نفس هر که درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم سایه کس فر همائی نداشت صحبت کس بوی وفائی نداشت تخم ادب چیست وفا کاشتن حق وفا چیست نگه داشتن برزگر آن دانه که می‌پرورد آید روزی که ازو برخورد من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری و اکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری بت‌ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری آمد بتی بی‌رنگ و بو دستم معطل شد بدو استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم قدر جنون بشناختم ز اندیشه‌ها گشتم بری گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بی‌گه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار که زال سپهبد بکابل نبود سراپرده‌ی شاه زابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد بشبگیر پای اگرتان ببیند چنین گل بدست کند بر زمین‌تان هم آنگاه پست شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار بواز و نام پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی به دیار تو داده‌ایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید کنون چاره‌ی کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت پرستنده با بانوی ماه‌روی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار به دیبای چینی بیاراستند طبق‌های زرین بپیراستند عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران از آن خانه‌ی دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد که بگذارد هوای او هواداری دگر گیرد ازو دوری نیارم جست ترسم زانکه ناگاهی خورد زنهار با جانم وفاداری دگر گیرد اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مویی رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی به جای گل ز هجر او همی خاری دگر گیرد ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا « تو اگر پای به دشت آری شیران دژم بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا» با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا دوش حرفی زدم از گوشه به چمن تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا خون مژگان تو امروز گذشت از سر من تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها بی‌دل شیفته هرگز نخروشد ز گزند عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا گر فروغی لب خسرو مددی ننماید من کجا نکته‌ی شیرین شکربار کجا شرف کعبه‌ی اسلام ملک ناصردین آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش شیوه‌ی بنده بود گاه دعا، گاه ثنا این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند این صید بی ملاحظه غافل از کمند گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند این شیشه‌ی ظریف که صد جا شکسته بیش این اختلاط چیست که با خاره می‌کند فردا نمایمش که سوی جیب جان رود وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند من اندر عیش و بختم در کمین بود چه شاید کرد چون طالع چنین بود زناگه بخت وارون بر سرم تاخت از آن خوش زندگانی دورم انداخت ز هر سو دشمنانم را خبر شد حدیث ما به هر جائی سمر شد جهانی را از آن آگاه کردند ز وصلش دست ما کوتاه کردند چو خصمان را از این معنی خبر شد حکایت بعد از این نوع دگر شد در این معنی بسی تقریر کردند به آخر دست این تدبیر کردند که اینجا بودنش کاری است دشوار بباید رفتنش زین ملک ناچار بر این اندیشه یکسر دل نهادند بر او زین قصه رمزی برگشادند چو بشنید این سخن خورشید خوبان ز رفتن شد تنش چون بید لرزان گل اندامم درون پرده‌ی راز چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز نفیر و ناله و شیون برآورد خروش از جان مرد و زن برآورد فغان بر گنبد گردان رسانید صدای ناله بر کیوان رسانید ز هر نوعی بسی در رفع کوشید غریمش هر سخن کو گفت نشنید کز اینجا طاقت دوری ندارم چنین از عقل دستوری ندارم به پشت بادپائی بر نشاندش ز آب دیده در آذر نشاندش براهش با پری همداستان کرد پریوارش ز چشم من نهان کرد آنک چنان می‌رود ای عجب او جان کیست سخت روان می‌رود سرو خرامان کیست حلقه آن جعد او سلسله پای کیست زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست دیدم آن شاه را آن شه آگاه را گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کیست چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش کاین همه درد از کجاست حال پریشان کیست عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان بنده آن شو که او داند مهمان کیست در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست عرصه دل بی‌کران گم شده در وی جهان ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست غم چه کند با کسی داند غم از کجاست شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست ای زده لاف کرم گفته که من محسنم مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان کیست آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو کای زر کامل عیار نقد تو از کان کیست الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد الهی خلعت حسنت که جیبش ظاهر است اکنون ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد الهی تا ز باغ حسن خیزد نخل استغنا تذر و عصمتت را برترین شاخ آشیان باشد الهی تا هوس باشد کنار و بوس طالب را شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد الهی عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو دو ابروی تو را تیر تکبر در کمان باشد الهی تا طلب خواهنده باشد ابروی پرچین چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد قرابه باز دانا هش دار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری بر موزه محبت افتد هزار پینه بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی از دست حق رسیده بی‌واسطه قنینه در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز نو نو طرب فزاید بی‌کهنه‌های دینه نبینی بر درخت این جهان بار مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار درخت این جهان را سوی دانا خردمند است بار و بی‌خرد خار نهان اندر بدان نیکان چنانند که خرما در میان خار بسیار مرا گوئی «اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟» به زنهار خدایم من به یمگان نکو بنگر، گرفتارم مپندار نگوید کس که سیم و گوهر و لعل به سنگ اندر گرفتارند یا خوار اگر خوار است و بی‌مقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهره‌ی مار نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم ز بی قدری صدف لولی شهوار گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند نروید جز که در سرگین و شد یار توی بار درخت این جهان، نیز درختی راستی بارت ز گفتار تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار اگر بار خرد داری، وگر نی سپیداری سپیداری سپیدار نماند جز درختی را خردمند که بارش گوهر است و برگ دینار به از دینار و گوهر علم و حکمت کرا دل روشن است و چشم بیدار درختت گر ز حکمت بار دارد به گفتار آی و بار خویش می‌بار اگر شیرین و پر مغز است بارت تو را خوب است چون گفتار کردار وگر گفتار بی‌کردار داری چو زر اندود دیناری به دیدار به پیکان سخن بر پیش دانا زبانت تیر بس، لبهات سوفار سخن را جای باید جست، ازیرا به میدان در، رود خوش اسپ رهوار سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا سرت باید نخست، آنگاه دستار جز اندر حرب گاه سخت، پیدا نیاید هرگز از فرار کرار سخن بشناس و آنگه گو ازیرا که بی‌نقطه نگردد خط پرگار سخن را تا نداری پاک از زنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار چرا خامش نباشی چون ندانی؟ برهنه چون کنی عورت به بازار؟ چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟ گرفتاری به جهل اندر گرفتار چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد که با موزه درون رفتی به گلزار؟ پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز نیابد راحت از بیمار، بیمار مرنجان جان ما را گر توانی بدین گفتار ناهموار، هموار ز جهل خویش چون عارت نیاید؟ چرا داری همی زاموختن عار؟ اگر ناری سر اندر زیر طاعت به محشر جانت بیرون ناری از نار برنجان تن به طاعت‌ها که فردا به رنج تن شود جانت بی‌آزار مخور زنهار بر کس گر نخواهی که خواهی و نیابی هیچ زنهار سبک باری کنی دعوی و آنگاه گناهان کرده بر پشتت به انبار چو کفتاری که بندندش بعمدا همی گوید که «اینجاست نیست کفتار» گر آسانی همی بایدت فردا مگیر از بهر دنیا کار دشوار که دنیا را نه تیمار است و نه مهر ز بهر تن مباش از وی به تیمار نهنگی بد خوی است این زو حذر کن که بس پر خشم و بی‌رحم است و ناهار جهان را نو به نو چند آزمائی؟ همان است او که دیده ستیش صد بار به دین زن دست تا ایمن شوی زو که دین دوزد دهانش را به مسمار چو تو سالار دین و علم گشتی شود دنیا رهی پیش تو ناچار به کار خویش خود نیکو نگه کن اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به پیش شه نگون سار حذر دار از عقاب آز ازیرا که پر زهر آب دارد چنگ و منقار اگر با سگ نخواهی جست پرخاش طمع بگسل زخون و گوشت مردار وگر نی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دستت افگار زحجت پند بشنو کاگه است او ز رسم چرخ دوار ستمگار نکرد از جملگی اهل خراسان کسی زو بیشتر با دهر پیکار به دین رست آخر از چنگال دنیا به تقدیر خدای فرد و قهار گر از دنیا برنجی راه او گیر که زین بهتر نه راه است و نه هنجار مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام زلف دلدار چو زنار همی‌فرماید برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر عاقبت دانه خال تو فکندش در دام چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد من له یقتل داء دنف کیف ینام تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید جای در گوشه محراب کنند اهل کلام خر بسی کوشید و او را دفع گفت لیک جوع الکلب با خر بود جفت غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف بس گلوها که برد عشق رغیف زان رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر ان یکن کفر آمدست گشته بود آن خر مجاعت را اسیر گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر زین عذاب جوع باری وا رهم گر حیات اینست من مرده بهم گر خر اول توبه و سوگند خورد عاقبت هم از خری خبطی بکرد حرص کور و احمق و نادان کند مرگ را بر احمقان آسان کند نیست آسان مرگ بر جان خران که ندارند آب جان جاودان چون ندارد جان جاوید او شقیست جرات او بر اجل از احمقیست جهد کن تا جان مخلد گردد تا به روز مرگ برگی باشدت اعتمادش نیز بر رازق نبود که بر افشاند برو از غیب جود تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت گر نباشد جوع صد رنج دگر از پی هیضه بر آرد از تو سر رنج جوع اولی بود خود زان علل هم به لطف و هم به خفت هم عمل رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر خاصه در جوعست صد نفع و هنر ای رسولان می‌فرستمتان رسول رد من بهتر شما را از قبول پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب باز گویید از بیابان ذهب تا بداند که به زر طامع نه‌ایم ما زر از زرآفرین آورده‌ایم آنک گر خواهد همه خاک زمین سر به سر زر گردد و در ثمین حق برای آن کند ای زرگزین روز محشر این زمین را نقره گین فارغیم از زر که ما بس پر فنیم خاکیان را سر به سر زرین کنیم از شما کی کدیه‌ی زر می‌کنیم ما شما را کیمیاگر می‌کنیم ترک آن گیرید گر ملک سباست که برون آب و گل بس ملکهاست تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌ای صدر پنداری و بر در مانده‌ای پادشاهی نیستت بر ریش خود پادشاهی چون کنی بر نیک و بد بی‌مراد تو شود ریشت سپید شرم دار از ریش خود ای کژ امید مالک الملک است هر کش سر نهد بی‌جهان خاک صد ملکش دهد لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا خوشتر آید از دو صد دولت ترا پس بنالی که نخواهم ملکها ملک آن سجده مسلم کن مرا پادشاهان جهان از بدرگی بو نبردند از شراب بندگی ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ ملک را برهم زدندی بی‌درنگ لیک حق بهر ثبات این جهان مهرشان بنهاد بر چشم و دهان تا شود شیرین بریشان تخت و تاج که ستانیم از جهانداران خراج از خراج ار جمع آری زر چو ریگ آخر آن از تو بماند مردریگ همره جانت نگردد ملک و زر زر بده سرمه ستان بهر نظر تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ یوسفانه آن رسن آری به چنگ تا بگوید چون ز چاه آیی به بام جان که یا بشرای هذا لی غلام هست در چاه انعکاسات نظر کمترین آنک نماید سنگ زر وقت بازی کودکان را ز اختلال می‌نماید آن خزفها زر و مال عارفانش کیمیاگر گشته‌اند تا که شد کانها بر ایشان نژند صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار جهان به دیده‌ی من تار می‌شود، چه کنم چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم توان به دست و دل از روی یار گل چیدن مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد نگاه پرده‌ی دیدار می‌شود، چه کنم نفس درازی من نیست صائب از غفلت دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم بدینسان که از ما جهانی جهانی که با کس نمانی و با کس نمانی تو آن شهریاری و آن شهره‌یاری که خسرو نشانی و خسرو نشانی تو آنی که قتلم توانی و دانم که هر دم برآنی که خونم برانی خوشا طرف بستان و دستان مستان می ارغوانی به روی غوانی دل یاغی باغیم باغ و دائم تو در باغ بانی و در باغبانی ندانم کدامی که دامی دلم را ز نسل کیانی که اصل کیانی چو ماهی که ماهیتت کس نداند چه کانی که از لعل گوهر چکانی تو جان و جهانی و جان جهانی تو نور جنانی و حور جنانی سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت اگر باز داری سمند ار دوانی ترا نار پستان به از نار بستان که سیب از ترنجت کند بوستانی تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو دل از خون چو خانی و رخ زر خانی تو نور دیده جان یا دو دیده مایی که شعله شعله به نور بصر درافزایی تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت حرارتیست درون دل از شکرخایی ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما نیم به دولت عشق لب تو فردایی به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده‌ست هر آنچ آب حیاتست روح افزایی ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده به تشنگان ره عشق کرده سقایی زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند به اصل چشمه آب خوش مصفایی سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند خورند آب حیات تو را ز بالایی خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی بزرگا گر خطایی کرده آمد مگیر از من اگر باشد بزرگ آن خطای بندگان باید به هر حال که تا پیدا شود عفو بزرگان خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را یا نخل بندی کرد شب، زان خوشه‌ی پروین رطب کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت آن نازنینان زیر خاک افکنده‌ی چرخ‌اند پاک ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس چون ذروه‌ی افلاک بس مریخ و کیوان بین در او خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او چنگ است عریان وش سرش صدره‌ی بریشم در برش بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن خوش عطسه‌ی روز است می، ریحان نوروز است می در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم پروانه‌ی آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم بس نقب کافکندم نهان بر حقه‌ی لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم مانم به خاک کم بها، لب تشنه‌ی آب وفا کز جرعه‌ی هیچ آشنا آلوده دامان نیستم برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش چون کاسه‌ی یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس صد یک حسن تو نوبهار ندارد طاقت جور تو روزگار ندارد عشق تو گر برقرار کار بماند کار جهان تا ابد قرار ندارد تیغ جفا در نیام کن که زمانه مرد نبرد چو تو سوار ندارد بر تو مرا اختیار نیست که شرط است کانکه تو را دارد اختیار ندارد از تو نشاید گریخت خاصه در این دور مردم آزاده زینهار ندارد آنکه غم عشق توست ناگزرانش عذر چه آرد که غم‌گسار ندارد خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم مار گزیده قوام مار ندارد ای دل خاقانی از سلامت بس کن عشق و سلامت بهم شمار ندارد بی‌گناه از من تبرا می‌کنی آنچه از خواریست با ما می‌کنی سهل می‌گیرم خطاکاری تو ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی من خود از سودای تو سرگشته‌ام هر زمان با من چه صفرا می‌کنی کشتی عمرم شکستست ای عجب چشمم از خونابه دریا می‌کنی جان نخواهم برد امروز از غمت وعده‌ی وصلم به فردا می‌کنی ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی شاد باش احسنت زیبا می‌کنی روی خوب تو ترا پشتی قویست این دلیریها از آنجا می‌کنی انوری چون در سر کار تو شد بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش دل شیران بیابان برباید ز پلنگی چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی هر دمت رای کسی باشد و اندیشه‌ی جایی من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی سپر انداخته‌ام پیش جفا و ستم تو که به ابرو چو کمانی و به بالا چو خدنگی از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری به ز ما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی بیمن معدلت پادشاه بنده نواز بهشت روی زمین است خطه‌ی شیراز فلک مهابت خورشید رای کیوان قدر ستاره جیش مخالف کش و موافق ساز جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق زهی ز جمله‌ی شاهان و خسروان ممتاز مسیر تیغ تو با سرعت قضا همراه صریر کلک تو با حکمت قدر همراز سماک حکم ترا چاکریست نیزه گذار شهاب امر ترا بنده‌ایست تیرانداز در این حدیقه‌ی زنگار نسر طایر چرخ به بوی ریزه‌ی خوان تو میکند پرواز فراز تخت چو تو شاه کامکار ندید سپهر اگرچه بسی گشت در نشیب و فراز به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله ز دست حادثه جز دف نمیکند آواز خدایگانا از جنس بندگان چو خدای تو بی‌نیازی و ما را به حضرت تو نیاز کسی که روی بدین دولت آستان دارد در سعادت و دولت شود برویش باز جهان پناها بیچاره را بدین کشور صدای صیت شما میکشد ز راه دراز مرا به حضرت اعلی همین وسیله بسست که من غریبم و شاه جهان غریب نواز به صدق ناطقه از جان ودل زند آمین چو بنده ورد دعای شما کند آغاز همیشه تا که نباشد سپهر را آرام مدام تا که نباشد خدای را انباز در تو قبله‌ی حاجات اهل عالم باد چنانکه کعبه‌ی اسلام قبله‌گاه نماز دولت قرین دولت صاحبقران ماست دنیا به کام پادشه کامران ماست سلطان اویس آنکه صفات جلال او بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست ای آنشهی که گر تو بگوئی روا بود کافاق زنده کرده‌ی فیض بیان ماست بنیاد عدل محکم و بازوی دین قوی از رای روشن و خرد خرده‌دان ماست ارکان ظلم و قاعده‌ی جور منهدم از سهم تیر و خنجر گیتی ستان ماست روی زمین که غرقه‌ی طوفان فتنه بود امروز در حمایت گرز و سنان ماست پشت و پناه خلق جهانی به امر خلق احسان شامل و کرم بیکران ماست دولت ملازمیست که با ما بزرگ شد اقبال بنده‌ایست که از خاندان ماست مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن شمشیر و تیر و خامه‌ی گوهرفشان ماست آنجا که از امور سپاهی سخن رود نوک زبان تیغ و قلم ترجمان ماست پیر و جوان متابع تدبیر ما شدند تا رای پیر تابع بخت جوان ماست خورشید پادشاه فلک شد از آنکه او هر بامداد معتکف آستان ماست اقبال پنج نوبت شاهی همی زند اکنونکه هفت کشور عالم از آن ماست از هر طرف که رایت ما جلوه میکند تایید هم رکاب و ظفر هم‌عنان ماست از فرش خاک برگذری تا فراز عرش مردافکنی که پشت نماید کمان ماست هر آرزو که خواسته‌ایم از خدای خویش توفیق عهد کرده که آن در ضمان ماست هرکس که هست در همه آفاق چون عبید آسوده در حمایت حفظ و امان ماست شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت وامروز خوشترین زمانها زمان ماست هنگام کین ز جمله‌ی دشمن‌کشان ما آوازه‌ی بزرگی و نام و نشان ماست ایزد دعای ما به کرم مستجاب کرد زیرا دعای جان تو ورد زبان ماست ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید که هشیار کجاست آن کس است اهل بشارت که اشارت داند نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت معجز عیسویت در لب شکرخا بود یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت وین دل سوخته پروانه ناپروا بود یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود به قدر حسن خوبان دلفروزند چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند بلایی باشد و مشکل بلایی! که یاری محتشم گیرد گدایی چو با زورآزمایان پنجه کردی یقین می‌دان که خود را رنجه کردی آن یکی شخص به وقت مرگ خویش گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش سه پسر بودش چو سه سرو روان وقف ایشان کرده او جان و روان گفت هرچه در کفم کاله و زرست او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست گفت با قاضی و پس اندرز کرد بعد از آن جام شراب مرگ خورد گفته فرزندان به قاضی کای کریم نگذریم از حکم او ما سه یتیم ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند گفت قاضی هر یکی با عاقلیش تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش تا ببینم کاهلی هر یکی تا بدانم حال هر یک بی‌شکی عارفان از دو جهان کاهل‌ترند زانک بی شد یار خرمن می‌برند کاهلی را کرده‌اند ایشان سند کار ایشان را چو یزدان می‌کند کار یزدان را نمی‌بینند عام می‌نیاسایند از کد صبح و شام هین ز حد کاهلی گویید باز تا بدانم حد آن از کشف راز بی‌گمان که هر زبان پرده‌ی دلست چون بجنبد پرده سرها واصلست پرده‌ی کوچک چو یک شرحه کباب می‌بپوشد صورت صد آفتاب گر بیان نطق کاذب نیز هست لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست آن نسیمی که بیایدت از چمن هست پیدا از سموم گولخن بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر هست پیدا در نفس چون مشک و سیر گر ندانی یار را از ده‌دله از مشام فاسد خود کن گله بانگ حیزان و شجاعان دلیر هست پیدا چون فن روباه و شیر یا زبان هم‌چون سر دیگست راست چون بجنبد تو بدانی چه اباست از بخار آن بداند تیزهش دیگ شیرینی ز سکباج ترش دست بر دیگ نوی چون زد فتی وقت بخریدن بدید اشکسته را گفت دانم مرد را در حین ز پوز ور نگوید دانمش اندر سه روز وآن دگر گفت ار بگوید دانمش ور نگوید در سخن پیچانمش گفت اگر این مکر بشنیده بود لب ببندد در خموشی در رود گفت شیر آری ولی رب العباد نردبانی پیش پای ما نهاد پایه پایه رفت باید سوی بام هست جبری بودن اینجا طمع خام پای داری چون کنی خود را تو لنگ دست داری چون کنی پنهان تو چنگ خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد دست همچون بیل اشارتهای اوست آخراندیشی عبارتهای اوست چون اشارتهاش را بر جان نهی در وفای آن اشارت جان دهی پس اشارتهای اسرارت دهد بار بر دارد ز تو کارت دهد حاملی محمول گرداند ترا قابلی مقبول گرداند ترا قابل امر ویی قایل شوی وصل جویی بعد از آن واصل شوی سعی شکر نعمتش قدرت بود جبر تو انکار آن نعمت بود شکر قدرت قدرتت افزون کند جبر نعمت از کفت بیرون کند جبر تو خفتن بود در ره مخسپ تا نبینی آن در و درگه مخسپ هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار جز به زیر آن درخت میوه‌دار تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد بر سر خفته بریزد نقل و زاد جبر و خفتن درمیان ره‌زنان مرغ بی‌هنگام کی یابد امان ور اشارتهاش را بینی زنی مرد پنداری و چون بینی زنی این قدر عقلی که داری گم شود سر که عقل از وی بپرد دم شود زانک بی‌شکری بود شوم و شنار می‌برد بی‌شکر را در قعر نار گر توکل می‌کنی در کار کن کشت کن پس تکیه بر جبار کن ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد مردان مرد بینی در اضطراب مانده وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر پیران راه‌بین را سر در طناب مانده عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته حیران میان این ره چون در خلاب مانده ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان ما جمله غرقه گشته وان در درآب مانده بر آتش محبت از شرح این عجایب عطار را دل و جان در تف و تاب مانده گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی زانک در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم بشری اذ السلامه حلت بذی سلم لله حمد معترف غایه النعم آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم از بازگشت شاه در این طرفه منزل است آهنگ خصم او به سراپرده عدم پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال ان العهود عند ملیک النهی ذمم می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت ان قد ندمت و ما ینفع الندم ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای دید کندوی عسل در گوشه‌ای شد ز شوق آن عسل دل داده‌ای در خروش آمد که کو آزاده‌ای کز من مسکین جوی بستاند او در درون کندوم بنشاند او شاخ وصلم گر ببرآید چنین منج نیکوتر بود در انگبین کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستد جوی چون مگس را با عسل افتاد کار پای و دستش در عسل شد استوار در طپیدن سست شد پیوند او وز چخیدن سخت‌تر شد بند او در خروش آمد که ما را قهر کشت وانگبینم سخت‌تر از زهر کشت گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم بوک ازین درماندگی بیرون جهم کس درین وادی دمی فارغ مباد مرد این وادی بجز بالغ مباد روزگاریست ای دل آشفته کار تا به غفلت می‌گذاری روزگار عمر در بی‌حاصلی بردی به سر کو کنون تحصیل را عمری دگر خیز و این وادی مشکل قطع کن بازپر، وز جان وز دل قطع کن زانک تا با جان و بادل هم بری مشرکی وز مشرکان غافل‌تری جان برافشان در ره و دل کن نثار ورنه ز استغنی بگردانند کار فضای کلبه‌ی فقر آن قدر صفا دارد که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور کسی که ساخت سر سروری کجا دارد دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است که جا بگوشه‌ی ایوان کبریا دارد وجود ما به امید نوازش تو بس است که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم برو ببین چه خبر از نگار ما دارد اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی که کشته‌ی تو ازین بیش خون‌بها دارد بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز که روز هجر شب وصل در قفا دارد یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست کو دلی کز آن دل بی‌رحم سنگین نیست چاک کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟ اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز بریز پای میاور چو خاک و برمگذر مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش از آب گرد برآرد به آه دردآمیز به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی که مرده خفته نماند به روز رستاخیز از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد چو وجد گفته‌ی شیرین اوست شورانگیز دستم نرسد به زلف چون شستش در پای از آن فتادم از دستش گر مرغ هوای او شوم شاید صد دام معنبر است در شستش از لب ندهد میی و می‌داند مخموری من ز نرگس مستش بیچاره دلم که چشم مست او صد توبه به یک کرشمه بشکستش بشکفت گل رخش به زیبایی غنچه ز میان جان کمر بستش از بس که بریخت مشک از زلفش چون خاک به زیر پای شد پستش چون بود بتی چنان که در عالم بپرستندش که جای آن هستش یک یک سر موی من همی گوید رویش بنگر که گفت مپرستش نی نی که نقاب بر نمی‌دارد تا سجده نمی‌کنند پیوستش عطار دلی که داشت در عشقش برخاست اومید و نیست بنشستش گفت صوفی قادرست آن مستعان که کند سودای ما را بی زیان آنک آتش را کند ورد و شجر هم تواند کرد این را بی‌ضرر آنک گل آرد برون از عین خار هم تواند کرد این دی را بهار آنک زو هر سرو آزادی کند قادرست ار غصه را شادی کند آنک شد موجود از وی هر عدم گر بدارد باقیش او را چه کم آنک تن را جان دهد تا حی شود گر نمیراند زیانش کی شود خود چه باشد گر ببخشد آن جواد بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد دور دارد از ضعیفان در کمین مکر نفس و فتنه‌ی دیو لعین دگر گفت کامروز در هر دیار غزل کوی گشته ست بیش از شمار همه کس به یک قسم درمانده‌اند ز قسم دگر بی خبر مانده‌اند ندانیم کس را به طبع و سرشت که یک شعر تحقیق داند نوشت دگر گفت: سعدی نه از کس کم است که موج غزل هاش در عالم است دگر گفت: کزوی شناسی به است که بت سوزی از بت شناسی به است دگر گفت: کز راه خوانندگی زند هر کسی لاف دانندگی ولی ما کسی را سخن در نهیم کزو مایه صد گونه گوهر نهیم بر اوضاع ابداع قادر بود صدور حکم را مصادر بود گرش نظم وگر نثر باید نگاشت نگارد بدان سان که باید نگاشت به مطبوع و مصنوع جادو بود دقایق درو موی در مو بود همه نو کند سبک‌های سخن که کرباس نو به ز خز کهن! چو هر کس به مقدار خود گفت چیز در افشان شد از لب جهان شاه نیز که از نکته بیزان دانش سکال بدین گونه ما را رسیده ست حال: که در عهد خود هر سخن گستری که خاص کسی بود در کشوری به مقدار ترتیب گفتار خویش مثالی که بست از نمودار خویش چو منعم سخن را خریدار بود سخن لاجرم نیز بسیار بود به قیمت خریدند حرف سیاه بهای شبه گوهر آمد ز شاه نمطهای خاقانی مدح سنج نه پنهانست کش چون فشاندند گنج همان عنصری کاو سخن پیش برد بهر نظم صد بدره زر بیش برد مثل شد ز فردوسی نامدار به شهنامه گنجینه‌ی سهل بار چو این بود رسم گران‌مایگان که دادند گنجی بهر شایگان نه مازان بزرگان به همت کمیم! کز ایشان علم بود ما عالمیم! خدا داده زان‌ها که در عالم است به گنجینه‌ی ما چه مایه کم است؟؟ به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟! اگر دست شد، هر دو عالم دهیم! نبوده است شاهی به زیر فلک که ده لک دهد سکه یابیست لک نخست آن جهان شاه داد این صلا که او بود دنیا و دین را علاء دهش بیش از اندازه زو گشت عام ولیکن شد از من که قطبم تمام! اگر سرمست اگر مخمور باشم مهل کز مجلس تو دور باشم رخم از قبله جان نور گیرد چو با یاد تو اندر گور باشم قرارم کی بود خود در تک گور چو بر دمگاه نفخ صور باشم صد افسنتین و داروهای نافع تویی جان را چو من رنجور باشم شوم شیرین ز لطف گوهر تو اگر چون بحر تلخ و شور باشم اگر غم همچو شب عالم بگیرد برآ ای صبح تا منصور باشم تویی روز و منم استاره روز عجب نبود اگر مشهور باشم به من شادند جمله روزجویان چو پیش آهنگ چون تو نور باشم مرا مخمور می داری نه از بخل ولی تا ساکن و مستور باشم بدان مستور می داری چو حوتم که تا از عقربت مهجور باشم چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه چو غرق شهد چون زنبور باشم خمش کردم ولیکن عشق خواهد که پیش زخمه‌اش طنبور باشم چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم به خشم است آن مه از غیر و نشان تیر خوفم من که در دستش کمان خشم را پرزور می‌بینم نگه ناکردنش در غیر خرسندم چسان سازد که من میل نگه زان نرگس مخمور می‌بینم به ساحل گر روم بهتر که دریای وصالش را ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم هنوز از آفتاب وصل گرمم لیک روز خود به چشم دور بین مثل شب دیجور می‌بینم برای غیر گوری کنده بودم در زمین غم کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم چسان پیوند برد محتشم در نزع جسم از جان ز دست او کنون خود را به آن دستور می‌بینم روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم مشتری وار سر زلف مه خود گیریم فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم تا سبووار همه بر خم خمار زنیم تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا خاک در دیده این عالم غدار زنیم می کشانند سوی میمنه ما را به طناب خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم پاره پاره شود و زنده شود چون که طور گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم هله باقیش تو گو که به وجود چو توی سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی خون من خورد و ندید از دوستی در روی من بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من ترک بلغاری است قاقم عارض و قندز مژه من که باشم تا کمان او کشد بازوی من تا ز دستم رفت و هم‌زانوی نااهلان نشست شد کبود از شانه‌ی دست آینه‌ی زانوی من بوی وصلش آرزو می‌کردم او دریافت گفت از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من گر ز سر عشق او داری خبر جان بده در عشق و در جانان نگر عشق دریاییست و موجش ناپدید آب دریا آتش و موجش گهر گوهرش اسرار و هر سویی از او سالکی را سوی معنی راه بر سر کشی از هر دو عالم همچو موی گر سر مویی از این یابی خبر دوش مستی خفته بودم نیم شب کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر دید روی زرد من در ماهتاب کرد روی زرد ما از اشک تر رحمش آمد شربت وصلم بداد یافت یک یک موی من جانی دگر گر چه مست افتاده بودم از شراب گشت یک یک موی بر من دیده ور در رخ آن آفتاب هر دو کون مست لایعقل همی‌کردم نظر روز رخسار تو ماهی روشنست خال هندویت سیاهی روشنست منظر چشمم که خلوتگاه تست راستی را جایگاهی روشنست گر برویت کرده‌ام تشبیه ماه شرمسارم کاین گناهی روشنست مه برخسارت پناه آرد از آنک روی تو پشت و پناهی روشنست بت پرستانرا رخ زیبای تو روز محشر عذر خواهی روشنست موی و رویت روز و شب در چشم ماست زانکه گه تاریک و گاهی روشنست گر کنم دعوی که اشکم گوهرست چشم من بر این گواهی روشنست می‌پزد سودای دربانی تو خسرو انجم که شاهی روشنست یوسف مصر مرا چاه زنخ گر چه دلگیرست چاهی روشنست ذره‌ئی خواجو قدم بیرون منه از ره مهرش که راهی روشنست گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند زر و سر بر عشوه‌ی آن عشوه‌دان افشانده‌اند بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان هم گلاب از دیده و هم ناردان افشانده‌اند آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کاب روی اندر ره آن دلستان افشانده‌اند کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان یاسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند سوزن عیسی میانش رشته‌ی مریم لبش رومیان زین رشک زنار از میان افشانده‌اند عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان پیش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا که در کشید به بر سرو لاله رنگ تر چه گویمت که دل تنگ من کرا ماند اگر تو خورده نگیری دهان تنگ ترا □از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر چاشنیی نمی‌کنی گوشه‌ی این کباب را □دلبرا عمریست تا من دوست می‌دارم ترا در غمت می‌سوزم و گفتن نمی‌یارم ترا روز عیش و طرب و عید صیامست امروز کام دل حاصل و ایام به کامست امروز گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز خون عشاق اگر چند حلالست ولیک عیش را جز می و معشوق حرامست امروز صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد کار او چون ز بهاران بنظامست امروز در چمن نرگس سرمست خراب افتادست زانکه اندر قدح لاله مدامست امروز محتسب بیهده گو منع مکن رندانرا کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی باز در کنج خرابات مقامست امروز ناله‌ی زیر ز عشاق بسی زار بود مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز گو بگویند که در دیر مغان خواجو را دست در گردن و لب برلب جامست امروز خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد صبا حکایت زلف تو در میان انداخت ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش هوای مغبچگانم در این و آن انداخت کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت جهان به کام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجه جهان انداخت ای فتنه دست پرور چشم سیاه تو اهل نظر نشانه‌ی تیر نگاه تو دانی کدام سال سرآید به فرخی سالی که بگذرد به رخ هم چو ماه تو من آشنات دانم و تو غیر خوانیم فریاد از یقین من و اشتباه تو یک ره پس از هلاک به خاکم گذار کن ای خون من به روز جزا عذرخواه تو این است اگر قرار تو در حق عاشقان ترسم به هیچ نامه نگنجد گناه تو سر سبز گشت باغ رخت از بهار خط یعنی فزود مهر دلم از گناه تو یارب چه خسروی که به یک جنبش نظر تسخیر کرد هر دو جهان را سپاه تو هر گه به صد کرشمه پری وار بگذری بر چشم خود فرشته کشد خاک راه تو تا جلوه‌ی تو دید فروغی به چشم دل بیرون نرفت جان وی از جلوه‌گاه تو الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی گر زمانی خلوتی داری میان خار داری تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری در درون صومعه معیار داری هیچ نبود در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را در نگر ای کوردل گر دیده‌ی دیدار داری ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری سنایی سنای خرد را سزاست جمالش جهان را جمال و بهاست اگر شخصش از خاک دارد مزاج پس اخلاق او نور کلی چراست چنو در بزرگان بزرگی که دید چنو از عزیزان عزیزی کجاست اگر خاطرش را به وقت سخن کسی عالم عقل خواند سزاست عجب زان که با او کند شاعری نداند که این رای محض خطاست کجا نور باشد چه جای ظلام کجا ماه باشد چه جای سهاست همه لفظ او قوت جانست و بس همه شعر او فضل را کیمیاست ز انوارش امروز شهر هرات چو برج قمر پر شعاع و ضیاست ز ازهار فضلش همین خطه را اگر مقعد صدق خوانم رواست بصورت بدیدم که وی را ز حق مددهای بی‌غایت و منتهاست مقدر چنین بود کاندر وجود ز اعداد رفع نهایت خطاست الا یا بزرگی که احوال تو همه بر سعادت کلی گواست ترا ز ایزد پاک الهام صدق در اقوال و افعال یکسر عطاست اگر چند تقصیر من ظاهرست دلم بسته‌ی بند مهر و وفاست چو جان و دل از مایه‌ی اتصال مدد یافت رسم تکلف رواست ثنای تو گویم بهر انجمن نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست همی تا کثافت بود خاک را همی تا لطافت نصیب هواست بقا بادت اندر نعیم مقیم بقای تو عز و شرف را بقاست آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک اندر درون پرده‌ی جان اوفتاد باز چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟ نشگفت سر عشق من ار آشکار شد کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز از شوق زلف و قامت و رویش زبان من در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز در چمن آیید و بربندید دید تا نیفتد بر جماعت هر نظر من زیان‌ها کرده‌ام من دیده‌ام زخم‌ها از چشم هر بی‌پا و سر چشم بد دیدیم ما کز زخم او روسیه گردد عیان شمس و قمر دور باد از رزم شیران چشم سگ دور باد از مهد عیسی کون خر تیر پرانست از چشم بدان خلوت آمد تیر ایشان را سپر لیک چشم نیک و بد آمیخته‌ست قلب را هر کس بنشناسد ز زر زاهدانش آه‌ها پنهان کنند خلوتی جویند در وقت سحر لیک این مستان به حکم خود نیند نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر باد کم پران مزن لاف خوشی باد آرد خاک و خس را در بصر کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند در وصف دهانش همه را ناطقه لال است اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند آتش زدگان ستم یار خموشند اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند باریک تر از موی شدند اهل دل اما آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند از بوالهوسان مساله‌ی عشق مپرسید زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند یک باره سبک‌بار شد از غصه‌ی دوران آن را که بجز رطل گران هیچ ندادند آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند در مردن آن شمع برافروخته ما را الا نفس شعله‌فشان هیچ ندادند تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند از خوان قضا قسمت ابنای جهان را بی همت دارای جهان هیچ ندادند بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش آسودگی از دور زمان هیچ ندادند فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی در کشتن عشاق امان هیچ ندادند شه شبانگه باز آمد شادمان کامشبان حملست و دورند از زنان خازنش عمران هم اندر خدمتش هم به شهر آمد قرین صحبتش گفت ای عمران برین در خسپ تو هین مرو سوی زن و صحبت مجو گفت خسپم هم برین درگاه تو هیچ نندیشم بجز دلخواه تو بود عمران هم ز اسرائیلیان لیک مر فرعون را دل بود و جان کی گمان بردی که او عصیان کند آنک خوف جان فرعون آن کند خیز ووداعی بکن ایام را از پس دامن فکن این دام را مملکتی بهتر ازین ساز کن خوشتر ازین حجره دری باز کن چون دل و چشمت به ره آورد سر ناله و اشکی به ره آورد بر تا به یکی نم که برین گل زنی لاف ولی نعمتی دل زنی گر شتری رقص کن اندر رحیل ورنه میفکن دبه در پای پیل چونکه ترا محرم یک موی نیست جز به عدم رای زدن روی نیست طبع نوازان و ظریفان شدند با که نشینی که حریفان شدند گرچه بسی طبع لطیفی کند با تن تنها که حریفی کند به که بجوید دل پرهیزناک روشنی آب درین تیره خاک تا نرسد تفرقه راه پیش تفرقه کن حاصل معلوم خویش رخت رها کن که گران رو کسی کز سبکی زود به منزل رسی بر فلک آی ار طلب دل کنی تا تو درین خاک چه حاصل کنی چون شده‌ای بسته این دامگاه رخنه کنش تا به در افتی به راه کاین خط پیوسته بهم در چو میم ره ندهد تا نکنندش دو نیم زخمه گه چرخ منقط مباش از خط این دایره در خط مباش گر ز خط روز و شب افزون شوی از خط این دایره بیرون شوی تا نکنی جای قدم استوار پای منه در طلب هیچکار در همه کاری که گرائی نخست رخنه بیرون شدنش کن درست شرط بود دیده به ره داشتن خویشتن از چاه نگهداشتن رخنه کن این خانه سیلاب ریز تا بودت فرصت راه گریز روبه یک فن نفس سگ شنید خانه دو سوراخ به واجب گزید واگهیش نه که شود راه گیر دوده این گنبد روباه گیر این چه نشاطست کزو خوشدلی غافلی از خود که ز خود غافلی عهد چنان شد که درین تنگنای تنگدل آیی و شوی باز جای گر شکنی عهد الهی کنون جان تو از عهده کی آید برون راه چنان رو که ز جان دیده‌ای بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای زیر مبین تا نشوی پایه ترس پس منگر تا نشوی سایه ترس توشه ز دین بر که عمارت کمست آب ز چشم آر که ره بی نمست هم به صدف ده گهر پاک را با زره و با زرهان خاک را دور فلک چون تو بسی یار کشت دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت بوالعجبی ساز درین دشمنی تاش زمانی به زمین افکنی او که درین پایه هنر پیشه نیست از سپر و تیغ وی اندیشه نیست مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ با کشش عشق تو هیچست هیچ در غم این شیشه چه باید نشست کش بیکی باد توانی شکست سیم کشان کاتش زر کشته‌اند دشمن خود را به شکر کشته‌اند تا بتوان از دل دانش فروز دشمن خود را به گلی کش چو روز به شکرخنده ببردی دل من بشکن شکر دل را مشکن دل ما را که ز جا برکندی به تو آمد پر و بالش بمکن بنگر تا به چه لطفش بردی رحم کن هر نفسش زخم مزن جانم اندر پی دل می‌آید چه کند بی‌تو در این قالب تن بی‌تو دل را نبود برگ جهان بی‌تو گل را نبود برگ چمن هین چرا بند شکستی خاموش یا مگر نیست تو را بند دهن شکر ایزد را که دیدم روی تو یافتم ناگه رهی من سوی تو چشم گریانم ز گریه کند بود یافت نور از نرگس جادوی تو بس بگفتم کو وصال و کو نجاح برد این کو کو مرا در کوی تو از لب اقبال و دولت بوسه یافت این لبان خشک مدحت گوی تو تیر غم را اسپری مانع نبود جز زره‌هایی که دارد موی تو آسمان جاهی که او شد فرش تو شیرمردی کو شود آهوی تو شاد بختی که غم تو قوت او است پهلوانی کو فتد پهلوی تو جست و جویی در دلم انداختی تا ز جست و جو روم در جوی تو خاک را هایی و هویی کی بدی گر نبودی جذب‌های و هوی تو آب دریا تا به کعب آید ورا کو بیابد بوسه بر زانوی تو بس که تا هر کس رود بر طبع خویش جمله خلقان را نباشد خوی تو ای غذای جان مستم نام تو چشم و عقلم روشن از ایام تو شش جهت از روی من شد همچو زر تا بدیدم سیم هفت اندام تو گفته بودی کز توام بگرفت دل من نخواهم در جهان جز کام تو منتظر بنشسته‌ام تا دررسد از پی جان خواستن پیغام تو هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست در حریمش بار دارم لیک در بیرون در کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست بتم چو روی سوی خانه‌ی کتاب آرد زخلق اگر نکند رخ نهان که تاب آرد □کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود که بهر دادن جام شراب برخیزد غلام نرگس مستم که بامداد پگاه قدح بدست گرفته زخواب برخیزد □سخن همان قدری گو که من توانم زیست نمک همان قدری زن که در جگر گنجد ای که مشتاق وصل دلبندی صبر کن بر مفارقت چندی باش آماده‌ی غم شب هجر ای که در روز وصل خرسندی بندگان را تفقدی فرمای تو که بر خسروان خداوندی تو بمانی به کام دل، گر مرد در تمنایت آرزومندی چشم بد دور از رخت که نزاد مادر دهر چون تو فرزندی رخشی بیداد تاختی چندان که غبار مرا پراکندی کی شدی هاتف این چنین رسوا گر شنیدی ز ناصحی پندی تا کی از آرزوی جاه و خطر به در شاه و زی امیر شوی؟ دشمن من شدی بدانکه چو من حاضر آیم تو می حسیر شوی جهد آموختن بباید کرد گرت باید که بی‌نظیر شوی که نمیرند جمله باخطران تا تو، ای بی‌خطر، خطیر شوی گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم کفار بشنوند نگروند کافرم وز زلف او اگر سر مویی به من رسد در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم درهم ز دست دست سر زلفش از شکن دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم تا برد دل ز من سر زلف معنبرش از بوی دل شده است دماغی معنبرم جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم از پای می درآیم و آگاه نیست کس تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار شادی به روی غم که غم اوست رهبرم در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود با خاک راه رهگذر او برابرم زان آمده است با من بیدل به در برون کز دیرگاه خاک در آن سمن برم بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من بادی به دست مانده و بر خاک آن درم گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم نه قدر وصال تو هر مختصری داند نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد او قیمت عشق تو آخر قدری داند آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد کفر است اگر خود را بالی و پری داند سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت دل را محلی بیند جان را خطری داند گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود از خاک سر کویت خود را گذری داند مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم جز تو دگری بیند جز تو دگری داند برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل در راه تو کس هرگز به زین سفری داند واعظی را گفت روزی سایلی کای تو منبر را سنی‌تر قایلی یک سالستم بگو ای ذو لباب اندرین مجلس سالم را جواب بر سر بارو یکی مرغی نشست از سر و از دم کدامینش بهست گفت اگر رویش به شهر و دم به ده روی او از دم او می‌دان که به ور سوی شهرست دم رویش به ده خاک آن دم باش و از رویش بجه مرغ با پر می‌پرد تا آشیان پر مردم همتست ای مردمان عاشقی که آلوده شد در خیر و شر خیر و شر منگر تو در همت نگر باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر چونک صیدش موش باشد شد حقیر ور بود چغدی و میل او به شاه او سر بازست منگر در کلاه آدمی بر قد یک طشت خمیر بر فزود از آسمان و از اثیر هیچ کرمنا شنید این آسمان که شنید این آدمی پر غمان بر زمین و چرخ عرضه کرد کس خوبی و عقل و عبارات و هوس جلوه کردی هیچ تو بر آسمان خوبی روی و اصابت در گمان پیش صورتهای حمام ای ولد عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود بگذری زان نقشهای هم‌چو حور جلوه آری با عجوز نیم‌کور در عجوزه چیست که ایشان را نبود که ترا زان نقشها با خود ربود تو نگویی من بگویم در بیان عقل و حس و درک و تدبیرست و جان در عجوزه جان آمیزش‌کنیست صورت گرمابه‌ها را روح نیست صورت گرمابه گر جنبش کند در زمان او از عجوزه بر کند جان چه باشد با خبر از خیر و شر شاد با احسان و گریان از ضرر چون سر و ماهیت جان مخبرست هر که او آگاه‌تر با جان‌ترست روح را تاثیر آگاهی بود هر که را این بیش اللهی بود چون خبرها هست بیرون زین نهاد باشد این جانها در آن میدان جماد جان اول مظهر درگاه شد جان جان خود مظهر الله شد آن ملایک جمله عقل و جان بدند جان نو آمد که جسم آن بدند از سعادت چون بر آن جان بر زدند هم‌چو تن آن روح را خادم شدند آن بلیس از جان از آن سر برده بود یک نشد با جان که عضو مرده بود چون نبودش آن فدای آن نشد دست بشکسته مطیع جان نشد جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست کان بدست اوست تواند کرد هست سر دیگر هست کو گوش دگر طوطیی کو مستعد آن شکر طوطیان خاص را قندیست ژرف طوطیان عام از آن خور بسته طرف کی چشد درویش صورت زان زکات معنیست آن نه فعولن فاعلات از خر عیسی دریغش نیست قند لیک خر آمد به خلقت که پسند قند خر را گر طرب انگیختی پیش خر قنطار شکر ریختی معنی نختم علی افواههم این شناس اینست ره‌رو را مهم تا ز راه خاتم پیغامبران بوک بر خیزد ز لب ختم گران ختمهایی که انبیا بگذاشتند آن بدین احمدی برداشتند قفلهای ناگشاده مانده بود از کف انا فتحنا برگشود او شفیع است این جهان و آن جهان این جهان زی دین و آنجا زی جنان این جهان گوید که تو رهشان نما وآن جهان گوید که تو مهشان نما پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون اهد قومی انهم لا یعلمون باز گشته از دم او هر دو باب در دو عالم دعوت او مستجاب بهر این خاتم شدست او که به جود مثل او نه بود و نه خواهند بود چونک در صنعت برد استاد دست نه تو گویی ختم صنعت بر توست در گشاد ختمها تو خاتمی در جهان روح‌بخشان حاتمی هست اشارات محمدالمراد کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد صد هزاران آفرین بر جان او بر قدوم و دور فرزندان او آن خلیفه‌زادگان مقبلش زاده‌اند از عنصر جان و دلش گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند شاخ گل هر جا که روید هم گلست خم مل هر جا که جوشد هم ملست گر ز مغرب بر زند خورشید سر عین خورشیدست نه چیز دگر عیب چینان را ازین دم کور دار هم بستاری خود ای کردگار گفت حق چشم خفاش بدخصال بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال از نظرهای خفاش کم و کاست انجم آن شمس نیز اندر خفاست چون گوهر سرخ صبحگاهی بنمود سپیدی از سیاهی آن گوهر کان گشاده من پشت من و پشت زاده من گوهر به کلاه کان برافشاند وز گوهر کان شه سخن راند کاین بیکس را به عقد و پیوند درکش به پناه آن خداوند بسپار مرا به عهدش امروز کو نو قلم است و من نوآموز تا چون کرمش کمال گیرد اندرز ترا به فال گیرد کان تخت نشین که اوج سایست خرد است ولی بزرگ رایست سیاره آسمان ملک است جسم ملک است و جان ملک است آن یوسف هفت بزم و نه مهد هم والی عهد و هم ولیعهد نومجلس و نو نشاط و نومهر در صدف ملک منوچهر فخر دو جهان به سر بلندی مغز ملکان به هوش‌مندی میراث‌ستان ماه و خورشید منصوبه گشای بیم و امید نور بصر بزرگواران محراب نماز تاجداران پیرایه‌ی تخت و مفخر تاج کاقبال به روی اوست محتاج ای از شرف تو شاهزاده چشم ملک اختسان گشاده ممزوج دو مملکت به شاهی چون سیب دو رنگ صبحگاهی یک تخم به خسروی نشانده از تخمه کیقباد مانده در مرکز خط هفت پرگار یک نقطه نو نشسته بر گار ایزد به خودت پناه دارد وز چشم بدت نگاه دارد دارم به خدا امیدواری کز غایت ذهن و هوشیاری آنجات رساند از عنایت کماده شوی بهر کفایت هم نامه خسروان بخوانی هم گفته بخردان بدانی این گنج نهفته را درین درج بینی چو مه دو هفته در برج دانی که چنین عروس مهدی ناید ز قران هیچ عهدی گر در پدرش نظر نیاری تیمار برادرش بداری از راه نوازش تمامش رسمی ابدی کنی به نامش تا حاجتمند کس نباشد سر پیش و نظر ز پس نباشد این گفتم و قصه گشت کوتاه اقبال تو باد و دولت شاه آن چشم گشاده باد از این نور وین سرو مباد ازان چمن دور روی تو به شاه پشت بسته پشت و دل دشمنان شکسته زنده به تو شاه جاودانی چون خضر به آب زندگانی اجرام سپهر اوج منظر افروخته باد از این دو پیکر باز درآمد طبیب از در رنجور خویش دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب تا جگر او کشید شربت موفور خویش شربت او چون ربود گشت فنا از وجود ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش این شب هجران دراز با تو بگویم چراست فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش شکر که موسی برست از همه فرعونیان باز به میقات وصل آمد بر طور خویش عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید عازر از افسون او حشر شد از گور خویش باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام باده گویا بنه بر لب مخمور خویش پیش بین دختر نو آمد من دید کفاتش از پس است برفت تحفه‌ای تازه کمد از ره غیب دید کاین منزل خس است برفت گهری خرد بود و نیک شناخت کاین جهان بد گهر کس است برفت صورتش بست کز رسیدن او خاطر من مهوس است برفت دید در پرده دختر دگرم گفت محنت یکی بس است برفت گر بنده به خدمتت نیامد زو منت بی شمار می‌دار ور یک دو سه روز کرد تقصیر در خدمت تو عبث مپندار زیرا که تو کعبه جلالی نتوان سوی کعبه رفت بسیار □آ زاده گر کریم نیابد ورا چه عجب گر زی خسیس طبع گراید به اضطرار سوی سگان گراید از بهر قوت را شیری که گور و غرم نیابد به مرغزار من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم که مرد را رگ چشم است بسته بر رگ کون که چون برید رگ کون بریده شد رگ چشم بیش بیش است فضل خاقانی دولتش کم کم آمد از عالم کار عالم همه شتر گربه است که دهد فضل بیش و دولت کم آنچه افتاد چند بار مرا پند نگرفتم ای فلان که منم آنچه هستم چرا نمی‌گویم گفتم ای خام قلتبان که منم شده‌ام سیر زین جهان زیراک نیست خیری در این جهان که منم که مرا هیچ‌کس نمی‌داند داند ایزد مرا چنان که منم غم عمری که شد چرا نخورم غم روزی ابلهانه خورم بر سر روزی ارچه در خوابم من غم خواب جاودانه خورم وقت بیماری از اجل ترسم نه غم چیز و آشیانه خورم چار دیوار چون به زلزله ریخت چه غم فوت آستانه خورم موش گوید که چون درآید مار غم جان نه دریغ خانه خورم درد دل بود و درد تن بفزود تا کی این درد بی‌کرانه خورم چون ننالم؟ که در خرابی دل غم تن و اندوه زمانه خورم اسب نالد که در بلای لگام غم مهماز و تازیانه خورم ای طبیب از سفوف‌دان کم کن کو نقوعی که در میانه خورم چند با دانه‌ی دل بریان گل بریان و نار دانه خورم من چو موسی ز ضعف کند زبان گل چو دندان پیر شانه خورم طین مختوم و تخم ریحان بس مار و مرغم که خاک و دانه خورم بس بس از دانه مرغ خواهم خورد مرغ مالنگ و باسمانه خورم یک دکانی فقاع اگر یابم به‌دل شربت سه گانه خورم شربت مرد از آن دل سنگین چون شراب از دل چمانه خورم فقعی‌کاری از دکان غمش همچو تریاک از خزانه خورم زان فقاعی که سنت عمر است رافضی نیستم چرا نخورم منکوب طبعم آوخ و منکوس طالعم بر عالم سبک سر از آن سر گران بوم من کوب بخت بینم و منکوب از آن زیم من کوس فضل کوبم، منکوس از آن بوم ما درد فروش هر خراباتیم نه عشوه فروش هر کراماتیم انگشت‌زنان کوی معشوقیم وانگشت‌نمای اهل طاماتیم حیلت‌گر و مهره دزد و اوباشیم دردی‌کش و کم‌زن خراباتیم در شیوه‌ی کفر پیر و استادیم در شیوه‌ی دین خر خرافاتیم گه مرد کلیسیای و ناقوسیم گه صومعه‌دار عزی و لاتیم گه معتکفان کوی لاهوتیم گه مستمعان التحیاتیم گه مست خراب دردی دردیم گه مست شراب عالم الذاتیم با عادت و رسم نیست ما را کار ما کی ز مقام رسم و عاداتیم ما را ز عبادت و ز مسجد چه چه مرد مساجد و عباداتیم با این همه مفسدی و زراقی چه بابت قربت و مناجاتیم برخاست ز ما حدیث ما و من زیرا که نه مرد این مقاماتیم در حالت بیخودی چو عطاریم پروانه‌ی شمع نور مشکاتیم منکه سراینده این نوگلم باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم در ره عشقت نفسی میزنم بر سر کویت جرسی میزنم عاریت کس نپذیرفته‌ام آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام شعبده تازه برانگیختم هیکلی از قالب نو ریختم صبح روی چند ادب آموخته پرده ز سحر سحری دوخته مایه درویشی و شاهی درو مخزن اسرار الهی درو بر شکر او ننشسته مگس نی مگس او شکر آلود کس نوح درین بحر سپر بفکند خضر درین چشمه سبو بشکند بر همه شاهان ز پی این جمال قرعه زدم نام تو آمد به فال نامه دو آمد ز دو ناموسگاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه آن زری از کان کهن ریخته وین دری از بحر نو انگیخته آن بدر آورده ز غزنی علم وین زده بر سکه رومی رقم گرچه در آن سکه سخن چون زرست سکه زر من از آن بهترست گر کم ازان شد بنه و بار من بهتر از آنست خریدار من شیوه غریبست مشو نامجیب گر بنوازش نباشد غریب کاین سخن رسته پر از نقش باغ عاریت افروز نشد چون چراغ اوست در این ده زده آبادتر تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر رنگ ندارد ز نشانی که هست راست نیاید به زبانی که هست خوان ترا این دو نواله سخن دست نکردست برو دستکن گر نمکش هست بخور نوش باد ورنه ز یاد تو فراموش باد با فلک آنشب که نشینی بخوان پیش من افکن قدری استخوان کاخر لاف سگیت می‌زنم دبدبه بندگیت می‌زنم از ملکانی که وفا دیده‌ام بستن خود بر تو پسندیده‌ام خدمتم آخر به وفائی کشد هم سر این رشته به جائی کشد گرچه بدین درگه پایندگان روی نهادند ستایندگان پیش نظامی به حساب ایستند او دگرست این دگران کیستند من که درین منزلشان مانده‌ام مرحله پیش ترک رانده‌ام تیغ ز الماس زبان ساختم هر که پس آمد سرش انداختم تیغ نظامی که سر انداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد گرچه خود این پایه بیهمسریست پای مرا هم سر بالاتریست اوج بلندست در او می‌پرم باشد کز همت خود برخورم تا مگر از روشنی رای تو سر نهم آنجا که بود پای تو گرد تو گیرم که به گردون رسم تا نرسانی تو مرا چون رسم بود بسیجم که در این یک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه گرچه درین حلقه که پیوسته‌اند راه برون آمدنم بسته‌اند پیش تو از بهر فزون آمدن خواستم از پوست برون آمدن باز چو دیدم همه ره شیر بود پیش و پسم دشنه و شمشیر بود لیک درین خطه شمشیر بند بر تو کنم خطبه به بانگ بلند آب سخن بر درت افشانده‌ام ریگ منم این که به جا مانده‌ام ذره صفت پیش تو ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب گشته دلم بحر گهر ریز تو گوهر جانم کمر آویز تو تا شب و روزست شبت روز باد گوهر شاهیت شب افروز باد این سریت باد به نیک اختری بهتر باد آن سریت زین سری به دست آور بتی جان بخش و عیش جاودانی کن حیات خضر خواهی فکر آب زندگانی کن ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو نشین با شیشه همزانو و می را یار جانی کن دل مینای می‌باید که باشد صاف با رندان دگر هرکس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن به آواز دف و نی خاکبوس دیر می‌گوید بیا خاک در میخانه باش و کامرانی کن ز رنگ آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو می رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن نصیحت گوش کن وحشی که از غم پیر گردیدی صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن کفر است ز بی نشان نشان دادن چون از بیچون نشان توان دادن چون از تو نه نام و نه نشان ماند آنگاه روا بود نشان دادن تا یک سر موی مانده‌ای باقی این سر نتوانمت بیان دادن چو تو بنمانده‌ای تو را زیبد داد دو جهان به یک زمان دادن گر سر یگانگی همی جویی دل نتوانی به این و آن دادن دانی تو که چیست چاره‌ی کارت بر درگه او به عجز جان دادن عطار چو یافتی ز جانان جان صد جان باید به مژدگان دادن ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب از گرمی میدانت برسوزد تابستان گر طفلک یک روزه شب‌های تو را بیند از شیر بری گردد وز مادر وز پستان ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم سرمست شما گردد یاد آرد هندستان روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن تا هر سر موی من گردند چو سرمستان هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت چندان بکند شیوه چندان بکند دستان تا تابش روی تو درپیچد در هر یک وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد می بینم و می گویم از رشک کدام است آن دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیره‌تر گشت کار به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هرکش بدید چو ارجاسپ دانست کان پورشاه سپه را همی کرد خواهد تباه بدان لشکر خویش آواز داد که چونین همی داد خواهید داد دو هفته برآمد برین بر درنگ نبینم همی روی فرجام جنگ بکردند گردان گشتاسپ شاه بسی نامداران لشکر تباه کنون اندر آمد میانه زریر چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر بکشت او همه پاک مردان من سرافراز گردان و ترکان من یکی چاره باید سگالیدنا و گرنه ره ترک مالیدنا برین گر بماند زمانی چنین نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین کدامست مرد از شما نام خواه که آید پدید از میان سپاه یکی ترگ داری خرامد به پیش خنیده کند در جهان نام خویش هران کز میان باره انگیزند بگرداندش پشت و بگریزند من او را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را سپاهش ندادند پاسوخ باز بترسیده بد لشکر سرفراز چو شیر اندرافتاد و چون پیل مست همی کشت زیشان همی کرد پست همی کوفتشان هر سوی زیر پای سپهدار ایران فرخنده رای چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد که روز سپیدش شب تیره شد دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان ازان زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیر آرشی که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم کدامست مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست هرانکو بدان گردکش یازدا مرد او را ازان باره بندازدا چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش شوم پیش آن پیل آشفته مست گر ایدونک یابم بران پیل دست به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بر دهد گردش روزگار ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو باره‌ی خویش و زین بدو داد ژوپین زهرابدار که از آهنین کوه کردی گذار چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی بینداخت ژوپین زهرابدار ز پنهان بران شاهزاده سوار گذاره شد از خسروی جوشنش به خون غرقه شد شهریاری تنش ز باره در افتاد پس شهریار دریغ آن نکو شاهزاده سوار فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید سوی شاه چین برد اسپ و کمرش درفش سیه افسر پرگهرش سپاهش همه بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید مر او را بدان رزمگه بر ندید گمانی برم گفت کان گرد ماه که روشن بدی زو همه رزمگاه نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر فگندست بر باره از تاختن بماندند گردان ز انداختن نیاید همی بانگ شه زادگان مگر کشته شد شاه آزادگان هیونی بتازید تا رزمگاه به نزدیکی آن درفش سیاه ببینید کان شاه من چون شدست کم از درد او دل پر از خون شدست به دین اندرون بود شاه جهان که آمد یکی خون ز دیده چکان به شاه جهان گفت ماه ترا نگهدار تاج و سپاه ترا جهان پهلوان آن زریر سوار سواران ترکان بکشتند زار سر جادوان جهان بیدرفش مر او را بیفگند و برد آن درفش چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهانجوی و مرگش بدید همه جامه تا پای بدرید پاک بران خسروی تاج پاشید خاک همی گفت گشتاسپ کای شهریار چراغ دلت را بکشتند زار ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گویم کنون شاه لهراسپ را چگونه فرستم فرسته بدر چه گویم بدان پیر گشته پدر چه گویم چه کردم نگار ترا که برد آن نبرده سوار ترا دریغ آن گو شاهزاده دریغ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ بیارید گلگون لهراسپی نهید از برش زین گشتاسپی بیاراست مر جستن کینش را به ورزیدن دین و آیینش را جهاندیده دستور گفتا به پای به کینه شدن مر ترا نیست رای به فرمان دستور دانای راز فرود آمد از باره بنشست باز به لشکر بگفتا کدامست شیر که باز آورد کین فرخ زریر که پیش افگند باره بر کین اوی که باز آورد باره و زین اوی پذیرفتن اندر خدای جهان پذیرفتن راستان و مهان که هر کز میانه نهد پیش پای مر او را دهم دخترم را همای نجنبید زیشان کس از جای خویش ز لشکر نیاورد کس پای پیش ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی موجب فریاد ما خصم نداند که چیست چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن کب دیانت برد رنگ رخ آتشی آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی مست می عشق را عیب مکن سعدیا مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی چون کوه غم تاب آورد جسمی بدین فرسودگی غم بر نتابد بیش ازین باید تن فرمودگی نی ناله‌ای نزدیک لب نی گریه‌ای در دل گره یارب نصیب من مکن اینست اگر آسودگی گفتی به عشق دیگری آلوده‌ای تهمت مکن حاشا معاذالله کجا عشق من و آلودگی رفت آن سوار تندرو ماند این سگ دنباله‌دو بشتاب ای پای طلب یارب مبادت سودگی یکی نان خورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت کسی گفتش ای سغبه‌ی خاکسار برو طبخی از خوان یغما بیار بخواه و مدار ای پسر شرم و باک که مقطوع روزی بود شرمناک قبا بست و چاپک نوردید دست قبایش دریدند و دستش شکست همی گفت و بر خویشتن می‌گریست که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟ بلا جوی باشد گرفتار آز من وخانه من بعد و نان و پیاز جوینی که از سعی بازو خورم به از میده بر خوان اهل کرم چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش که بر سفره‌ی دیگران داشت گوش چو فرمان یافت یوسف از خداوند که بندد با زلیخا عقد پیوند اساس انداخت جشن خسروانه نهاد اسباب جشن اندر میانه شه مصر و سران ملک را خواند به تخت عز و صدر جاه بنشاند به قانون خلیل و دین یعقوب بر آیین جمیل و صورت خوب زلیخا را به عقد خود درآورد به عقد خویش یکتا گوهر آورد ز رحمت جای بر تخت زرش کرد کنار خویش بالین سرش کرد چو یوسف گوهر ناسفته را دید ز باغش غنچه‌ی نشکفته را چید، بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟ گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟» بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست ولی او غنچه‌ی باغم نچیده‌ست به راه جاه اگر چه تیزتگ بود به وقت کامرانی سست رگ بود! به طفلی در، که خوابت دیده بودم ز تو نام و نشان پرسیده بودم بساط مرحمت گسترده بودی به من این نقد را بسپرده بودی بحمد الله که این نقد امانت که کوته ماند از آن دست خیانت، دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم، به تو بی‌آفتی تسلیم کردم» چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر ز حرفی کز کمال عشق خیزد کجا معشوق با عاشق ستیزد! شباهنگام، کاین فیروزه گلشن ز انوار کواکب، گشت روشن غزال روز، پنهان گشت از بیم پلنگ شب، برون آمد ز ممکن روان شد خار کن با پشته‌ی خار بخسته، دست و پا و پشت و گردن بکنج لانه، مور آرمگه ساخت شده آزرده، از دانه کشیدن برسم و راه دیرین، داد چوپان در آغل، گوسفندان را نشمین کبوتر جست اندر لانه راحت زغن در آشیان بنمود مسکن جهانرا سوگ بگرفت و شباویز بسان سوگواران کرد شیون زمان خفتن آمد ماکیانرا نچیده ماند آن پاشیده ارزن نهاد از دست، مرد کارگر کار که شد بیگاه وقت کار کردن هم افسونگر رهائی یافت، هم مار هم آهنگر بیاسود و هم آهن لحاف پیرزن را پارگی ماند که نتوانست نخ کردن بسوزن بیارامید صید، آسوده در دام بشوق شادی روز رهیدن دروگر، داس خود بنهاد بر دوش تبرزن، رخت خود پوشید بر تن عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست برای خفتگان، بیدار بودن ببام خلق، بر شد دزد طرار کمین رهگذاران کرد رهزن ز بی خوابی شکایت کرد بیمار که شد نزدیک، رنج شب نخفتن بدوشیدند شیر گوسفندان بیاسودند گاو و گاوآهن خروش از جانب میخانه برخاست ز بس جام و سبو در هم شکستن ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر ز انجم آسمان بر بست جوشن ز مشرق، گشت ناهید آشکارا چو تابنده گهر، از تیره معدن شهاب ثاقب، از دامان افلاک فرو افتاد، چون سنگ فلاخن بنات النعش، خونین کرده رخسار ز مویه کردن و از موی کندن ثوابت، جمله حیران ایستاده چو محکومان بهنگام زلیفن به کنج کلبه‌ی تاریک بختان فروتابید نور مه ز روزن بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب بسان حور از چنگ هریمن فرو شستند چین زلف سنبل بیفشاندند گرد از چهر سوسن ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور بشد گنجشک، بهر دانه جستن نماند توسنی و راهواری ز ناهمواری ایام توسن بدینگونه است آئین زمانه زمانی دوستدار و گاه دشمن پدید آرد گهی صبح و گهی شام گهی اردیبهشت و گاه بهمن دریغا، کاروان عمر بگذشت ز سال و ماه و روز و شب گذشتن ز گیر و دار این دام بلاخیز جهان تا هست، کس را نیست رستن اگر نیک و اگر بد گردد احوال نیفتد چرخه‌ی گیتی ز گشتن دهد این سودگر، ایدوست، ما را گهی کرباس و گاهی خزاد کن بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای بصیقل، زنگ را دانی زدودن چو اسرائیلیان، کفران نعمت مکن، چون هست هم سلوی و هم من کتاب حکمت و عرقان چه خوانی نخوانده ابجد و حطی و کلمن حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی نشاید بهر باطل، حق نهفتن بود مردانه‌زنی در موصل سر جانش به حقیقت واصل همچو خورشید، منث در نام لیک در نور یقین، مرد تمام رو به مهراب عبادت کرده چاک در پرده‌ی عادت کرده نه ره خورد به خود داده نه خفت خاطرش فرد ز همخوابی و جفت مالداری ز بزرگان دیار در بزرگی و نسب، پاک‌عیار کس فرستاد به وی کای سره‌زن! در ره صدق و صفا نادره‌فن! ز آدمی فرد نشستن نه سزاست آنکه از جفت مبراست خداست سر نخوت مکش از همسری‌ام تن فروده به زنا شوهری‌ام مهرت ای رابعه‌ی مصر جمال هر چه خواهی دهم از مال و منال شیر زن عشوه‌ی روبه نخرید داد پیغام چون آن قصه شنید که: «مرا گر به مثل بنده شوی، همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی، همگی ملک شود مال توام، دست در هم دهد آمال توام، لیک ازینها چو غباری خیزد وقت صافم به غبار آمیزد حاش لله که به اینها نگرم راه اقبال به اینها سپرم پایه‌ی فقر بود وایه‌ی من کی فتد بر دو جهان سایه‌ی من؟ مهر هر سفله کجا گیرم خوی سوی هر قبله کجا آرم روی؟» این محیط کرم‌ات عرش صدف! عرشیان در طلب‌ات باد به کف! ما که لب تشنه‌ی احسان توایم کشتی افتاده به توفان توایم نظر لطف بدین کشتی دار! به سلامت برسانش به کنار! خیمه‌ی ما به سوی ساحل زن! صدف هستی ما را بشکن! پرده‌ی ظلمت ما را بگشای! صفوت گوهر ما را بنمای! جامی از هستی خود گشته ملول دارد از فضل تو امید قبول بر سر خوان عطایش بنشان! دامن از گرد خطایش بفشان! بنگر اندوه وی و، شادش کن! بنده‌ای پیر شد، آزادش کن! بینشی ده، که تو را بشناسد نعمتت را ز بلا بشناسد کمر خدمت طاعت بخش‌اش! افسر عز قناعت بخش‌اش! به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟ چه مایه بر سر این ملک سروران بودند چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای درم به جورستانان زر به زینت ده بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟ دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای یکی که گردن زورآوران به قهر بزن دوم که از در بیچارگان به لطف درآی به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای به چشم عقل من این خلق پادشاهانند که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله‌ی نای عمل بیار که رخت سرای آخرتست نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای کف نیاز به حق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست که مار دست ندارد ز قتل مارافسای هر آن کست که به آزار خلق فرماید عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای به کامه‌ی دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای اگر توقع بخشایش خدایت هست به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد بهشت بردی و در سایه خدای آسای که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریده‌ی گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد که بار دیگرش از سینه برنیاید وای لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی از گل سرخ رسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی ای تو به دلبری سمر، شیفته‌ی رخت قمر بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی دام نهاده می‌روی مست ز باده می‌روی مشت گشاده می‌روی سخت کمان کیستی شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او صد هزار انگشت‌ها اندر اشارت دیده شد سوی او از نور جان‌ها کای فلان این است او چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او نعره‌ها آمد به گوشم ز آسمان این است او هین سبکتر دست درزن در عنان مرکبش پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او همچو گوهر تافته از عین کان این است او رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او شمس تبریزی شنیدستی ببین این نور را کز وی آمد کاسدی‌های بتان این است او تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو من آشفته دل را تا کی آخر میان خاک و خون غلتیدن از تو؟ به گردان رخصت خونم به عالم که رخصت نیست برگردیدن از تو گرم صد آستین بر رخ فشانی نخواهم دامن اندر چیدن از تو ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست همی باید مرا ترسیدن از تو گناهم نیست اندر عشق و گر هست گناه از بنده و بخشیدن از تو اگر صد رنج باشد اوحدی را شفا یابد به یک پرسیدن از تو دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چاره مخموری کرد نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر هیچ شکر چو آن دهان دیدی هیچ تنگ شکر چنان دیدی آن زمانت که در کنار آمد جز کمر هیچ در میان دیدی در چمن همچو شمع مجلس ما طوطی آتشین زبان دیدی راستی را شمائل قد او هیچ در سرو بوستان دیدی دل رباتر ز زلف و عارض او شاخ سنبل بر ارغوان دیدی در فغانم ز دست قاتل خویش کشته را هیچ در فغان دیدی همچو غرقاب عشق او خواجو هیچ دریای بیکران دیدی منم اندر قلندری شده فاش در میان جماعتی اوباش همه افسوس خواره و همه رند همه دردی کش و همه قلاش ترک نیک و بد جهان گفته که جهان خواه باش و خواه مباش دام دیوانگی بگسترده تا به دام اوفتاده عقل معاش ساقیا چند خسبی آخر خیز که سپهرت نمی‌دهد خشخاش بنشان از دلم غبار به می که تویی صحن سینه را فراش گر تو در معرفت شکافی موی ور زبان تو هست گوهر پاش یک سر موی بیش و کم نشود زانچه بنگاشت در ازل نقاش تو چه دانی که در نهاد کثیف آفتاب است روح یا خفاش عاشقی خواه اوفتاده ز شوق بر سر فرش شمع همچو فراش چه کنی زاهدی که از سردی بجهد بیست رش ز بیم رشاش زاهد خام خویش‌بین هرگز نشود پخته گر نهی در داش هست زاهد چو آن دروگر بد که کند سوی خود همیشه تراش مرد ایثار باش و هیچ مترس که نترسد ز مردگان نباش من نیم خرده گیر و خرده شناس که ندارم ز خرده هیچ قماش دور باشید از کسی که مدام کفر دارد نهفته، ایمان فاش چون نیم زاهد و نیم فاسق از چه قومم بدانمی ای کاش چه خبر داری این دم ای عطار تا قدم درنهی درین ره باش نقد غمت خریدم با صد هزار شادی روی مراد دیدم در عین نامرادی مات خط تو بودم در نشه‌ی نباتی خاک در تو بودم در عالم جمادی اول به من سپردی گنج نهان خود را آخر ز من گرفتی سرمایه‌ای که دادی در چنگ من نیامد مرغی ز هیچ گلشن در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی چشمی نمی‌توان داشت در راه هر مسافر گوشی نمی‌توان داد بر بانگ هر منادی چون راستی محال است در طبع کج کلاهان گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی ترسم دلش برنجد از من و گر نه هر شب صد ناله می‌فرستم با باد بامدادی پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی حق را نمی‌توان جست با صد هزار هادی ز بند آز بجز عاقلان نرسته‌ستند دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند جان و جهان! دوش کجا بوده‌ی نی غلطم، در دل ما بوده‌ای دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام ای که تو سلطان وفا بوده‌ای آه که من دوش چه سان بوده‌ام! آه که تو دوش کرا بوده‌ای! رشک برم کاش قبا بودمی چونک در آغوش قبا بوده‌ای زهره ندارم که بگویم ترا « بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! » یار سبک روح! به وقت گریز تیزتر از باد صبا بوده‌ای بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد باش که تو بنده بلا بوده‌ای رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بوده‌ای رنگ تو داری، که زرنگ جهان پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای آینه‌ی رنگ تو عکس کسیست تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر درآمد و از پای درفتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید کارش مدام با غم و آه سحر فتاد زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد بسیار کس شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد روزی به دلبری نظری کرد چشم من زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد ای بستم دل تو خوش تیغ بکش مرا بکش منت این و آن مکش تیغ بکش مرا بکش ناوک غمزه چون زنی گر نکنند جان سپر ماه و شان نشانه‌ی وش تیغ بکش مرا بکش دست به تیغ چون زنی آتش شوق از دلم گر نشود زبانه کش تیغ بکش مرا بکش نامه‌ی قتل محتشم چون کنی از جفا روان گر نکند ز مژده غش تیغ بکش مرا بکش هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم آن سر که بود در می وان راز که گویدنی ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم گر حکم کند سلطان کین باده براندازند او باده براندازد ما بنک براندازیم آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم به من سلام فرستاد دوستی امروز که ای نتیجه‌ی کلکت سواد بینایی پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد چرا ز خانه‌ی خواجه به در نمی‌آیی جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست به کف قباله‌ی دعوی چو مار شیدایی که گر برون نهم از آستان خواجه قدم بگیردم سوی زندان برد به رسوایی جناب خواجه حصار من است گر اینجا کسی نفس زند از حجت تقاضایی به عون قوت بازوی بندگان وزیر به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی طیب‌الله عیشکم، لا اوحش‌الله من ابی لست انسی احبتی، والجفا لیس مذهبی سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی سخنی گو، خمش مکن، که به غایت شکر لبی ما تسلیت عنکم، ما نسینا حقوقکم نصب عینی خیالکم لیس حسناه یختبی جان سوارست و فارسی، خر تن زیر ران او زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی فتح الله عیننا، جمع‌الله بیننا خفرات اتیننا، بجمال و غبغب هله زین نیر درگذر، بده آن جام معتبر که دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی املاالکأس لا تقل لنداماک اصبروا نفدالصبرالتقی یا حبیبی و صاحبی زمن از تو دونده شد، فلکت نیز بنده شد دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی! حیث ما حاول‌الثری، فمه جانب‌السما حبث ما حل خاطری، انت قصدی و مطلبی دل به اسباب این جهان به امید تو می‌رود که تو اسباب را همه بید خود مسببی ز تو مشغول می‌شود به سببها ضمیرها خبرش نی ز قرب تو، که تو از قرب اقربی املا لکأس صاحبی، من دنان ابن راهب یا کریما مکرما تتجمل و تطرب هله خامش مگو صلا، تو که داری بخور هلا چو درین ظل دولتی ز چه رو در تقلبی؟! سکرالقوم فاسکتوا طرب‌الروح فانصتوا وصلوا لا تعربدوا طلبا للتغلب قیامت می‌کنی ای کافر امروز ندانم تا چه داری در سر امروز به طعنه زهر پاشیدی همی دی به خنده می‌فشانی شکر امروز دو هاروت تو کردی بود جان بر دو یاقوت تو شد جان‌پرور امروز لبت تا دست گیرد عاشقان را برون آمد به دستی دیگر امروز تویی سلطان بت‌رویان که در حسن ندارد چون تو سلطان سنجر امروز به حق آنکه داد ای بت جمالت به حال بنده یک‌دم بنگر امروز گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی گر ببینی به خم زلف درازش دل من یاد سر پنجه‌ی شاهین کبوتر نکنی چرخ مینا شکند شیشه‌ی عمر تو به سنگ گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی پیر خمار تو را خشت سر خم نکند تا گل قالبت از باده مخمر نکنی چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی که براتم به لب چشمه‌ی کوثر نکنی عالم بی خبری را به دو عالم ندهم تا مرا با خبر از عالم دیگر نکنی مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی شکر کز سلسله‌ی موی تو دیوانگیم به مقامی نرسیده‌ست که باور نکنی دست از دامنت ای ترک نخواهم برداشت تا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنی خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی تو بدین لعل گهربار که داری حیف است که ثنای کف بخشنده‌ی داور نکنی آفتاب فلکت سجده فروغی نکند تا شبی سجده‌ی آن ماه منور نکنی جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را ای سرو روان بنما آن قامت بالا را خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را رهبر کن جان‌ها را پرزر کن کان‌ها را در جوش و خروش آور از زلزله دریا را خورشید پناه آرد در سایه اقبالت آری چه توان کردن آن سایه عنقا را مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان سودای بپوسیده پوسیده سودا را هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری تو سرده اسراری هم بی‌سر و بی‌پا را یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو در کار درآری تو سنگ و که خارا را افروخته نوری انگیخته شوری ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را لیک فردا خواهد او مردن یقین گاو خواهد کشت وارث در حنین صاحب خانه بخواهد مرد رفت روز فردا نک رسیدت لوت زفت پاره‌های نان و لالنگ و طعام در میان کوی یابد خاص و عام گاو قربانی و نانهای تنک بر سگان و سایلان ریزد سبک مرگ اسپ و استر و مرگ غلام بد قضا گردان این مغرور خام از زیان مال و درد آن گریخت مال افزون کرد و خون خویش ریخت این ریاضتهای درویشان چراست کان بلا بر تن بقای جانهاست تا بقای خود نیابد سالکی چون کند تن را سقیم و هالکی دست کی جنبد به ایثار و عمل تا نبیند داده را جانش بدل آنک بدهد بی امید سودها آن خدایست آن خدایست آن خدا یا ولی حق که خوی حق گرفت نور گشت و تابش مطلق گرفت کو غنی است و جز او جمله فقیر کی فقیری بی عوض گوید که گیر تا نبیند کودکی که سیب هست او پیاز گنده را ندهد ز دست این همه بازار بهر این غرض بر دکانها شسته بر بوی عوض صد متاع خوب عرضه می‌کنند واندرون دل عوضها می‌تنند یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام من سلامی ای برادر والسلام جز سلام حق هین آن را بجو خانه خانه جا بجا و کو بکو از دهان آدمی خوش‌مشام هم پیام حق شنودم هم سلام وین سلام باقیان بر بوی آن من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان زان سلام او سلام حق شدست کتش اندر دودمان خود زدست مرده است از خود شده زنده برب زان بود اسرار حقش در دو لب مردن تن در ریاضت زندگیست رنج این تن روح را پایندگیست گوش بنهاده بد آن مرد خبیث می‌شنود او از خروسش آن حدیث سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو آن کس که مست گردد خود این بود نشانش چشمش بلای مستان ما را از او مترسان من مستم و نترسم از چوب شحنگانش ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه برجه بگیر زلفش درکش در این میانش اندیشه‌ای که آید در دل ز یار گوید جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش آن روی گلستانش وان بلبل بیانش وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود یک به یک در حلقه‌ی آن زلف چون مار آمدست بارها جان عزیز خویش را در پای او پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست بوسه‌ای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست بنده‌ی آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدست بده آن باده جانی که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم روح مطلق شده و تابش جانیم همه همه دربند هوااند و هوا بنده ماست که برون رفته از این دور زمانیم همه همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار همه دکان بفروشیم که کانیم همه تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد که به صورت مثل کون و مکانیم همه زعفران رخ ما از حذر چشم بد است ما حریف چمن و لاله ستانیم همه مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم که جز از دست و کفت می‌نستانیم همه هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند که کمربخشتر از بخت جوانیم همه جان ما را به صف اول پیکار طلب ز آنک در پیش روی تیر و سنانیم همه در پس پرده ظلمات بشر ننشینیم ز آنک چون نور سحر پرده درانیم همه شام بودیم ز خورشید جهان صبح شدیم گرگ بودیم کنون شهره شبانیم همه شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای سوی او با دل و جان همچو روانیم همه افتخار اهل دولت خواجه احمد آن که بود نشه اقبالش از فیض ازل در آب و گل طایر روحش به شهبال توجه ناگهان در هوای آن جهان زین آشیان برداشت ظل از دل و جان بود مولای علی و آل او لاجرم چون گشت در جنت به ایشان متصل بهر تاریخ وفاتش هاتفی از غیب گفت خواجه مولای علی و آل بود از جان ودل بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم دل جنیبت کش و جان غاشیه‌دارش سازم خواهم این سینه پر از جوهر جانهای نفیس که به دامان وفا کرده نثارش سازم نفس گرم نگر فیض اثر بین که اگر بگمارم به خزان رشک بهارش سازم کیست بدخواه تو ای همت پاکان با تو که به یک آه سحر بهر تو کارش سازم باغبان چمن حسن توام گو دگران گل نچینند که من با خس و خارش سازم وحشی این دل که عزیزست به هر جا که رود چندش آرم به سر کویی و خوارش سازم حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون شحنه‌ی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر باعث فتنه‌ای کنم دیده‌ی فتنه زای را کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو لاله‌ی داغ دل کنم داغ الم زدایرا تلخی عشق چون دگر پیش دلم نموده خوش باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را دیده به ترک عافیت بر رخ ترکی افکنم در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را مفتی عشقم اردهد رخصت سجده‌ی بتی شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را صبر نماند وقت کز همه کس برآورد گریه‌های های من ناله‌ی وای وای را باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست کار دلم نه بر نهج کار دیگرست از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست بر عشق می‌زنم دگر و هر چه باد باد! ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست غافل گذشتی از دل امیدوار من رسوای اگر چنین گذرد روزگار من امشب به بزم خنده‌ی بی اختیار تو افزون نمود گریه بی اختیار من من نیستم حریف تو با صدهزار دل کز یک کرشمه می‌شکنی صدهزار من یک عمر را به روزه بسر برده‌ام مگر روزی لبت رسد به لب روزه‌دار من در زلف بی قرار تو باشد قرار دل بر یک قرار نیست دل بی قرار من کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی آه از سیاه‌بختی خاک مزار من گویند از آن نگاه نهانی چه دیده‌ای پیداست آن چه دیده‌ام از خاک زار من بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد در کار گریه‌ای که نیامد به کار من روز و شبی که مایه‌ی چندین عقوبت است روز قیامت است و شب انتظار من سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری شاهین تیز پنجه‌ی عاشق شکار من آن بختم از کجاست فروغی که روزگار روزی کند نشیمن او در کنار من چو بنشست می خواست از بامداد بزرگان لشکر برفتند شاد بیامد هم‌انگه یکی مرد مه ورا میوه آورد چندی ز ده شتربارها نار و سیب و بهی ز گل دسته‌ها کرده شاهنشهی جهاندار چون دید بنواختش میان یلان پایگه ساختش همین مه که با میوه و بوی بود ورا پهلوی نام کبروی بود به روی جهاندار جام نبید دو من را به یکبار اندر کشید چو شد مرد خرم ز دیدار شاه ازان نامداران و آن جشنگاه یکی جام دیگر پر از می بلور به دلش اندر افتاد زان جام شور ز پیش بزرگان بیازید دست بدان جام می تاخت و بر پای جست به یاد شهنشاه بگرفت جام منم گفت میخواره کبروی نام به روی شهنشاه جام نبید چو من درکشم یار خواهم گزید به جام اندرون بود می پنج من خورم هفت ازین بر سر انجمن پس انگه سوی ده روم من به هوش ز من نشنود کس به مستی خروش چنان هفت جام پر از می بخورد ازان می پرستان برآورد گرد به دستوری شاه بیرون گذشت که داند که می در تنش چون گذشت وزان جای خرم بیامد به دشت چو در سینه‌ی مرد، می گرم گشت برانگیخت اسپ از میان گروه ز هامون همی تاخت تا پیش کوه فرود آمد از باره جایی نهفت یله کرد و در سایه‌ی کوه خفت ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه دو چشمش بکند اندران خوابگاه همی تاختند از پس‌اندر گروه ورا مرده دیدند بر پیش کوه دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه برش اسپ او ایستاده به راه برو کهترانش خروشان شدند وزان مجلس و جام جوشان شدند چو بهرام برخاست از خوابگاه بیامد بر او یکی نیک‌خواه که کبروی را چشم روشن کلاغ ز مستی بکندست در پیش راغ رخ شهریار جهان زرد شد ز تیمار کبروی پر درد شد هم‌انگه برآمد ز درگه خروش که ای نامداران با فر و هوش حرامست می در جهان سربسر اگر زیردستت گر نامور بر جانور و نبات و ارکان سالار که کردت ای سخن‌دان؟ وز خاک سیه برون که آورد این نعمت بی‌کران و الوان؟ خوانی است زمین پر ز نعمت تو خاک مخوانش نیز خوان‌خوان خویشان تو اند جانور پاک زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان پس چونکه رهی و بنده گشتند، ای خویش، تو را بجمله خویشان؟ تو در خز و بز به زیر طارم خویشانت برهنه و پریشان ایشان ز تو جمله بی‌نیازند وز بیم تو مانده در بیابان تو مهتری و نیازمندی نشنود کسی مهی بر این سان گر شیر قوی‌تر است از تو چون است ز بانگ تو گریزان؟ ور پیل ز تو به تن فزون است بر پیل تو را که داد سلطان؟ بیگار تو چون همی کند آب تا غله دهدت سنگ گردان؟ آتش به مراد توست زنده در آهن و سنگ خاره پنهان فرمان تو را چرا مطیع است تا پخته خوری بدو و بریان؟ در آهن و سنگ چون نشسته است این گوهر بی‌قرار عریان؟ بیرون نجهد مگر بفرمانت این گوهر صعب ازین دو زندان جز تو ز هوا همی که سازد چندین سخن چو در و مرجان؟ دهقانی توست خاک ازیرا خویشانت نیند چون تو دهقان ارکان همه مر تو را مطیع‌اند هرچند خدای راست ارکان نیکو بنگر که: کیستی خود وز بهر چه‌ای رئیس حیوان وین کار که کرد و خود چرا کرد آن کس که بکرد با تو احسان از جانوران به جملگی نیست جز جان تو را خرد نگه‌بان بر جانورت خرد فزون است وز نور خرد گرد شرف جان وز نور خرد شده است ما را این جانور دگر به فرمان آزاد شود به عقل بنده واباد شود به عقل ویران آباد به عقل گشت گردون وازاد به عقل گشت لقمان معروف به دیدن است چشمت دندانت موکل است بر نان گوشت بشنود و دست بگرفت بینیت بیافت بوی ریحان بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار صد سال در این فراخ میدان بی‌کار چراست عقل در تو بر کار همیشه تیز دندان چیزیت نداد کان نبایست دارنده‌ی روزگار، یزدان کار خرد است باز جستن از حاصل خلق و چرخ و دوران کار خرد است دردها را آورد پدید روی درمان از مرگ بتر ندید کس درد داناش نخواست همچو نادان ای آمده زان سرای و مانده یک چند در این سرای مهمان دانا نکشد سر از مکافات بد کرده بدی کشد به پایان یک چند تو خورده‌ای جهان را اکنون بخوردت باز گیهان «چون تو بزنی بخورد بایدت» این خود مثل است در خراسان بر خوردن جسم هر خورنده دندان زمانه مرگ را دان بنگر که خرد رهی نماید زی رستن از این عظیم ثعبان حق است چنین که گفتمت مرگ بر حق مشو بخیره گریان تن خورد در این جهان و او مرد بر جان نبود ز مرگ نقصان جان را نکند جهان عقوبت کو را ز تن آمده است عصیان چون گشت یقین که جان نمیرد آسان برهی ز مرگ آسان آسان به خرد شود تو را مرگ زین به که کند بیان و برهان؟ مشغول تنی که دیو توست او بل دیو توی و او سلیمان خندانت همی برد سوی جر دشمن بتر آن بود که خندان ای بنده‌ی تن، تو را چه بوده‌است با خاطر تیره روی رخشان؟ افتاده به چاه در، چه بایدت بر برده به چرخ طاق و ایوان؟ تن جلد و سوار و جان پیاده بالینت چو خز و سر چو سندان جان را به نکو سخن بپرور زین بیش مگر گرد دیوان بنگر که قوی نگشت عقلت تا تنت نگشت سست و خلقان چون جانش عزیزدار دایم مفروش گران خریده ارزان آن کن که خرد کند اشارت تا برشوی از ثری به کیوان بگزار به شکر حق آن کس کو کرد دل تو عقل را کان از پاک‌دل، ای پسر، همی گوی «سبحانک یا اله سبحان» بنگر به چه فضل و علم گشته‌است یعقوب جهود و تو مسلمان آن خوان که مسیح را بیامد آراسته از رحیم رحمان تو چون به شکی که زی محمد نامد به ازان بسی یکی خوان؟ خوان پیش توست لیکن از جهل تو گرسنه‌ای برو و عطشان از نامه خبر نداری ایراک برخوانده نه‌ای مگر که عنوان گوئی که «فلان مرا چنین گفت و آورد مرا خبر ز بهمان کز مذهب‌ها درست و حق نیست جز مذهب بوحنیفه نعمان» هارون زمانه را ندیدی ای غره شده به مکر هامان ریحان که دهدت چون همی تو ریحان نشناسی از مغیلان؟ آگاه نه‌ای که ریگ بارید بر سرت به جای خرد باران گمراه شدی چو بر تو بگذشت در جامه‌ی جبرئیل شیطان از شیر و ز می خبر نداری ای سرکه خریده و سپندان آگاه شوی چو باز پرسد دانات ز مشکلات فرقان چون خیره شود سرت در آن راه رهبر نبوی تو بلکه حیران چون برف بود بجای سبزه دی ماه بود نه ماه نیسان ای حجت دین به دست حکمت گرد از سر ناصبی بیفشان از پگه ای یار زان عقار سمایی ده به کف ما که نور دیده مایی زانک وظیفه‌ست هر سحر ز کف تو دور بگردان که آفتاب لقایی هم به منش ده مها مده به دگر کس عهد و وفا کن که شهریار وفایی در تتق گردها لطیف هلالی وز جهت دردها لطیف دوایی دور بگردان که دور عشق تو آمد خلق کجااند و تو غریب کجایی بر عدد ذره جان فدای تو کردی چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی با همه شاهی چو تشنگان خماریم ساقی ما شو بکن به لطف سقایی بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل بهر تو حوا نمود نیز حوایی آدم و حوا نبود بهر قدومت خالق می‌کرد گونه گونه خدایی در قدح تو چهار جوی بهشتست نه از شش و پنجست این سرورفزایی جمله اجزای ما شکفته کن این دم تا به فلک بررود غریو گوایی غبغب غنچه در این چمن بنخندد تا تو به خنده دهان او نگشایی طلعت خورشید تو اگر ننماید یمن نیاید ز سایه‌های همایی خانه بی‌جام نیست خوب و منور راه رهاوی بزن کز اوست رهایی مشک که ارزد هزار بحر فروریز کوه وقاری و بحر جود و سخایی هر شب آید ز غیب چون گله بانی جان رهد از تن چو اشتران چرایی در عدمستان کشد نهان شتران را خوش بچراند ز سبزه‌های عطایی بند کند چشمشان که راه نبینند راه الهیست نیست راه هوایی چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه جست دواسبه ز نیستی و گدایی کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین خواب ببیند چو پیل هند رجایی مات شو و لعب گفت و گوی رها کن کان شه شطرنج راست راه نمایی بر خسته‌ای ملامت چندین چه می‌پسندی؟ کورا نظر بپوشد شوخی به چشم‌بندی ای خواجه‌ی فسرده، خوبی دلت نبرده گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی در دست کوته ما مهر زر ار نبیند کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟ شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم چندی بکوشم در وفا کز من نپوشد راز خود هم محرم مجلس شوم هم باده پیمایی کنم گر خواهیم در بند غم پای وفا در سلسله کردم میان خاک و خون زنجیر فرسایی کنم تو خفته و من هر شبی در خلوت جان آرمت دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی وحشی کجا شیدا شود گر ترک خود رایی کنم چون من به ره سخن فراز آیم خواهم که قصیده‌ای بیارایم ایزد داند که جان مسکین را تا چند عنا و رنج فرمایم صد بار به عقده در شوم تا من از عهده‌ی یک سخن برون آیم دوش چون موکب سلطان خیالش برسید اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید خط مشکین که نباتست بگرد شکرت تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید نهفتن بعمری غم آشکاری فکندن بکشت امیدی شراری بپای نهالی که باری نیارد جفا دیدن از آب و گل، روزگاری ببزم فرومایگان ایستادن نشستن بدریوزه در رهگذاری ز بیم هژبران، پناهنده گشتن بگرگی سیه دل، بتاریک غاری ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن سوی ناکسی، بردن از عجز کاری بجای گل آرزوئی و شوقی نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری بدریا درافتادن و غوطه خوردن نه جستن پناهی، نه دیدن کناری زبون گشتن از درد و محروم ماندن بهر جا برون بودن از هر شماری شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی ز مردم کشی، خواستن زینهاری بهی، پراکنده گشتن چو کاهی ز بادی، پریشان شدن چون غباری بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا ز دمسازی یار ناسازگاری ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا کرده آماس ز استادن شب پای رسول تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا باد روحست که این خاک بدن را برداشت خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست عشقها دارد با خاک من این باد هوا بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد لولیان چو ببیند شود او هم سفری لولیانند درین شهر که دلها دزدند چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری عاشقانند ترا در کنف غیب نهان گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری گر ترا دست دهد آن مه از دست روی ور ترا راه زند آن پری ما بپری چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری همه مخمور شدستیم بگو ساقی را تا که بی‌صرفه دهد باده‌ی مشتاقی را دزد اندیشه‌ی بد را سوی زندان آرید دست او سخت ببندید و به دیوان آرید شحنه‌ی عقل اگر مالش دزدان ندهد شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید طوطیان را به کرم در شکرستان آرید بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود ساقیان را همه در مجلس مستان آرید » می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار نیم جانی چه بود جان فراوان آرید هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد الله الله که همه رو به چنین جان آرید دور اقبال رسید و لب دولت خندید تا بکی دردسر و دیده‌ی گریان آرید هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید بگشادند خزینه همه خلعت پوشید مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید دستها را همه در دامن خورشید زنید همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما عنایتیست خدا را به حال ما امروز که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت حکایت شب هجر چو سال ما امروز فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت سپرده‌ایم به باد شمال ما امروز کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟ جماعتی که شکستند بال ما امروز از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست که بوسه بیش نباشد سال ما امروز ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم گر التفات نماید به حال ما امروز خیال را بفرستد دگر به شب جایی گرش وقوف دهند از خیال ما امروز به زلف او دهم این نیم جان که من دارم و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن که پیش دوست نباشد مجال ما امروز چو باد صبح کنون قابلی نمی‌یابد که بشنود سخنی از مقال ما امروز صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت اداکن این غزل از حسب حال ما امروز اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین حلقه‌های او بشمر، عقده‌های کارم بین از دمیدن خطش اشک من به دامن ریخت هاله بر مهش بنگر، لاله در کنارم بین دوش در گذرگاهی دامنش به دست آورد سعی گرد من بنگر، کوشش غبارم بین نقد هر دو عالم را باختم به یک دیدن طرز بازیم بنگر، شیوه‌ی قمارم بین پر و بال عشقم را سایه بر سپهر افتاد بال قدرتم بنگر، پر اقتدارم بین میر انجمن جایی در صف نعالم داد صدر عزتم بنگر، عین اعتبارم بین هم به عشق مجبورم هم به عقل مختارم با وجود مجبوری صاحب اختیارم بین در کمال استغنا فقر و ذلتم دادند در نهایت قدرت عجز و انکسارم بین می به کوی خماران هر چه بود نوشیدم با چنین می آشامی غایت خمارم بین می کشد به میدانم صف کشیده مژگانم گر ز جنگ برگشتم مرد صد هزارم بین ای که هیچ نشنیدی ناله‌ی فروغی را باری از ره رحمت چشم اشک بارم بین تا بیش دل خراب داری دل بیش کند ز جان‌سپاری ای کار مرا به دولت تو افتاد قرار بی‌قراری دل خوش کردم چنین که دانی تن دردادم چنان که داری یک ناخن کم نمی‌کنی جور تا خون دلم به ناخن آری جان کاهی و اندهان فزائی سیبی به دو کرده روزگاری آوازه فراخ شد به عالم درگاه تو را به تنگ باری هر لحظه کشی ز صف عشاق چندان که به دست چپ شماری این باقی عمر با تو باشم کز عمر گذشته یادگاری خاک در تو رساند آخر خاقانی را به تاجداری جمله را جستیم پیش آی ای نصوح گشت بیهوش آن زمان پرید روح هم‌چو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد چونک هوشش رفت از تن بی‌امان سر او با حق بپیوست آن زمان چون تهی گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پیش خواند چون شکست آن کشتی او بی‌مراد در کنار رحمت دریا فتاد جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد موج رحمت آن زمان در جوش شد چون که جانش وا رهید از ننگ تن رفت شادان پیش اصل خویشتن جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای پای بسته پر شکسته بنده‌ای چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد می‌پرد آن باز سوی کیقباد چونک دریاهای رحمت جوش کرد سنگها هم آب حیوان نوش کرد ذره‌ی لاغر شگرف و زفت شد فرش خاکی اطلس و زربفت شد مرده‌ی صدساله بیرون شد ز گور دیو ملعون شد به خوبی رشک حور این همه روی زمین سرسبز شد چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد گرگ با بره حریف می شده ناامیدان خوش‌رگ و خوش پی شده ای غلامت چو شاد بخت فلک ما غلامان خاص و عام توایم تا که در خانه‌ی فلک باشیم همه در خانه‌ی غلام توایم ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته نام رخ تو گل را از خاک برگرفته آن روی را مپوشان، زیرا که در ممالک بنیاد فتنه باشد روی قمر گرفته دیگر ز سر نگیرد با من جفا زمانه گر دیگرت ببینم یاری ز سر گرفته صد کاروان دل را در راه محنت تو هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته از تیر غمره‌ی تو هر بیدلی که داری سر در سپر کشیده، پا در جگر گرفته ما رنگ قصه‌ی خود پوشیده از خلایق وآنگه ز غصه‌ی ما عالم خبر گرفته هجر تو اوحدی را بیچاره کرده از غم وز اوحدی مرا تو بیچاره‌تر گرفته من از این خانه پرنور به در می نروم من از این شهر مبارک به سفر می نروم منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر من از او گر بکشی جای دگر می نروم گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر من بجز جانب آن گنج گهر می نروم شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم شهر پر شد که فلان بن فلان می برود شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید من از این بی‌خبری سوی خبر می نروم یار ما جان و خداوند قضا و قدر است من از این جان قدر جز به قدر می نروم تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی من از این سود حقیقت به مگر می نروم مغز را یافته‌ام پوست نخواهم خایید ایمنی یافته‌ام سوی خطر می نروم تو جگرگوشه مایی برو الله معک من چو دل یافته‌ام سوی جگر می نروم تو کمربسته چو موری پی حرص روزی من فکنده کله و سوی کمر می نروم نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر من پدر یافته‌ام سوی پدر می نروم شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم ای عشق تو پیشوای دردم وی درد تو هر زمان و هر دم آیینه‌ی عارضت سیه شد کز حد بگذشت آه سردم یک لحظه بر من آی آخر تا کی داری ز خویش فردم تا من خط سبز تو ببینم تو درنگری به روی زردم گر کار دلم ز دست بگذشت تا در خطر هزار دردم گو بگذر از آنکه شست زلفت دست آویز است و پایمردم گفتی بگریز و ترک من گیر کاورد ز خاکی تو گردم گویی من مستمند مسکین خونی کردم که آن نکردم خونم به مریز از آنکه بس زود من بی تو بسی به خون بگردم خونم بخوری و نیست یک شب تا از تو هزار خون نخوردم کو سوخته‌تر کسی ز عطار یک سوخته نیست هم نبردم وه که در عشق چنان می‌سوزم که به یک شعله جهان می‌سوزم شمع وش پیش رخ شاهد یار دم به دم شعله زنان می‌سوزم سوختم گر چه نمی‌یارم گفت که من از عشق فلان می‌سوزم رحمتی کن که به سر می‌گردم شفقتی بر که به جان می‌سوزم با تو یاران همه در ناز و نعیم من گنه کارم از آن می‌سوزم سعدیا ناله مکن گر نکنم کس نداند که نهان می‌سوزم از صومعه رختم به خرابات برآرید گرد از من و سجاده‌ی طامات برآرید تا خلوتیان سحر از خواب درآیند مستان صبوحی به مناجات برآرید آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند گو همچو ملک سر به سماوات برآرید در باغ امل شاخ عبادت بنشانید وز بحر عمل در مکافات برآرید رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی رختش همه در آب خرابات برآرید دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟ فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا تن خانه‌ی این گوهر والای شریف است تو مادر این خانه‌ی این گوهر والا چون کار خود امروز در این خانه بسازم مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا این بند نبینی که خداوند نهاده‌است بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟ در بند مدارا کن و دربند میان را در بند مکن خیره طلب ملکت دارا گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا به شکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا ورت آرزوی لذت حسی بشتابد پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا آزار مگیر از کس و بر خیره میازار کس را مگر از روی مکافات مساوا پر کینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا با هر کس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو با نادان همتا خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا احوال جهان گذرنده گذرنده است سرما ز پس گرما سرا پس ضرا ناجسته به آن چیز که او با تو نماند بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور چه زیر کریجی و چه در خانه‌ی خضرا با آنکه برآورد به صنعا در غمدان بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را هشیار و خردمند نجسته است همانا گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در زنهار که تیره نکنی جان مصفا جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند از راه سخن بر شود از چاه به جوزا فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد فخر آنکه نماند از پس او ناقه‌ی عضبا زنده به سخن باید گشتنت ازیراک مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته سخن به بود از گفته‌ی رسوا چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک والا به سخن گردد مردم نه به بالا بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است پر گوهر با قیمت و پر لل لالا شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل تاویل چو للست سوی مردم دانا اندر بن دریاست همه گوهر و لل غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟ اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است چندین گهر و للوء، دارنده‌ی دنیا؟ از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت: «تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا» غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم خرسند مشو همچو خر از قول به آوا قندیل فروزی به شب قدر به مسجد مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا قندیل میفروز بیاموز که قندیل بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در برخوانی در چاه به شب خط معما گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند ممن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه زیرا که نشد وقف تو این کره‌ی غبرا آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها بازی است رباینده زمانه که نیابند زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا روزی است از آن پس که در آن روز نیابد خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا آن روز بیابند همه خلق مکافات هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد به تمام ایزد دادار تعالی از سر خرده‌ی جان سخت دلیرانه گذشت آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت در شبستان جهان، عمر گرانمایه‌ی ما هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت منه انگشت به حرف من مجنون زنهار که قلم، بسته لب از نامه‌ی دیوانه گذشت دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت مایه‌ی عشرت ایام کهنسالی شد آنچه از عمر به بازیچه‌ی طفلانه گذشت یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیک‌اختر و پارسا به نزدیکی اندر تو دوری ز من هم از دوده و لشکر و انجمن روانم روان ترا بنده باد دل هرک زین شاد شد کنده باد ازان پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت کای شاه آزادمرد جهاندار دارای دارا کجاست کزو داشت گیتی همی پشت راست همان خسرو و اشک و فریان و فور همان نامور خسرو شهرزور دگر شهریاران که روز نبرد سرانشان ز باد اندر آمد به گرد چو ابری بدی تند و بارش تگرگ ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ ز بس رزم و پیکار و خون ریختن چه تنها چه با لشکر آویختن زمانه ترا داد گفتم جواز همی داری از مردم خویش راز چو کردی جهان از بزرگان تهی بینداختی تاج شاهنشهی درختی که کشتی چو آمد به بار دل خاک بینم ترا غمگسار چو تاج سپهر اندر آمد به زیر بزرگان ز گفتار گشتند سیر نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین ترس و باک ز باد اندر آرد برد سوی دم نه دادست پیدا نه پیدا ستم نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر برین دست یابد نه شاه همه نیکوی باید و مردمی جوانمردی و خوردن و خرمی جز اینت نبینم همی بهره‌یی اگر کهتر آیی وگر شهره‌یی اگر ماند ایدر ز تو نام زشت بدانجا نیایی تو خرم بهشت چنین است رسم سرای کهن سکندر شد و ماند ایدر سخن چو او سی و شش پادشا را بکشت نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت برآورد پرمایه ده شارستان شد آن شارستانها کنون خارستان بجست آنچ هرگز نجستست کس سخن ماند ازو اندر آفاق و بس سخن به که ویران نگردد سخن چو از برف و باران سرای کهن گذشتم ازین سد اسکندری همه بهتری باد و نیک‌اختری اگر چند هم بگذرد روزگار نوشته بماند ز ما یادگار اگر صد بمانی و گر صدهزار به خاک اندر آید سرانجام کار دل شهریار جهان شاد باد ز هر بد تن پاکش آزاد باد میر یوسف سخن دراز مکش وقت می‌بین چگونه کوتاهست گرچه مستغنیم از این سوگند حق تعالی گواه و آگاهست کین چنین جود اگر بحق گویی نه سزاوار آن چنان جاهست راه آن هیچ گونه می‌نروی کین جوان مرد بر سر راهست تا نگویی که اینت طالب سیم کهربا نیز جاذب کاهست احتیاج ضرورتی مشمار اینک اشتباه را به اشتباهست گر تویی یوسف زمانه چرا دل من ز انتظار در چاهست ور منم معطی سخن ز چه روی به عطا نام تو در افواهست زانچنان بیتها که کس را نیست کز پی پنچ دانگ پنجاهست حاش لله مباد یعنی هجو راستی جای حاش لله است دوش بیتی دو می‌تراشیدم خردم گفت خیز بی‌گاهست این یک امشب مکن به قول هوا کیست کورا هوا نکو خواهست بو که فردا وگرنه با این عزم تا به فردای حشر زین ماهست هان و هان بیش از این نمی‌گویم شیر در خشم و رشته یکتاهست روز طوفان و باد حزم نکوست خاصه آنرا که خانه خرگاهست گلخنی کرد به شاهی نگاه رفت دلش در خم گیسوی شاه شه چو به گرما به رسیدی فراز سوخته برویش برابر نماز در رخ شه دیدی و بگریستی گاه به مردی و گهی زیستی شاه در و دید و دریافتی در دل از آن سوز اثر یافتی کردی از آن گریه‌ی دزدیده جوش خنده‌ی دزدیده نهفتی بنوش روزی از آن غم که غانش گرفت جذبه‌ی عاشق رگ جانش گرفت رخش ز گرما به دگر سوی تافت گرم سوی گلخنی خود شتافت گلخنی سوخته کان سوی دید تاب نیاورد چو آن روی دید او شده زان سوی به نظاره غرق سوی دگر شعله گرفتش چو برق سوخت ز تن نیمی و برخاست دود او به تماشا ز خود آگه نبود سوختنش دید چو معشوق خام تا به دود سوخته بود او تمام ای که بمیری ز تف یک شرار لاف چو خسرو مزن از عشق یار باد بویی از دو زلفت وام کرد سوی چین آورد و مشکش نام کرد غمزه‌ی آهووش گو افگنت تیر غم در دیده‌ی بهرام کرد دانه‌ی خالی، که بر رخسار تست پای ما را بسته‌ی این دام کرد قامت من چون الف بود از نشاط آن الف را دام زلفت لام کرد نازنینا، صبح ما را همچو شام فتنه‌ی‌آن لعل خون آشام کرد توسن دل، گرچه تندی می‌نمود عاقبت چشم تو او را رام کرد آتش روی تو ما را سخت سوخت گر چه کار اوحدی را خام کرد ازین نرگس و گل غرورم مده وزین عود و شکر بخورم مده چو بیمار عشقم علاجم بکن چو غم‌خوار مهرم سرورم مده بس این انتظارم به فردا و دی دگر وعده‌ی دیر و دورم مده ز لطف تو گر در جهنم یمیست بنارم درانداز و نورم مده اگر لایقم پرده‌ای بر فگن تمنا و تشویش حورم مده ز غیر تو حاصل بجز رنج نیست جدایی ز گنج حضورم مده مرا چون تو زنار خود بسته‌ای قدح بی‌نوای زبورم مده شراب طهور من از دست تست جزین یک شراب طهورم مده ازین آرزو، تا که من زنده‌ام دل سخت و نفس صبورم مده چو گستاخ شد در حدیث اوحدی ز تقریر او ره به طورم مده شاهد خلوتگه غیب از نخست بود پی جلوه کمر کرده چست آینه‌ی غیب‌نما پیش داشت جلوه‌نمائی همه با خویش داشت ناظر و منظور همو بود و بس ! غیر وی این عرصه نپیمود کس جمله یکی بود و دوئی هیچ نه دعوی مائی و توئی هیچ نه بود قلم رسته ز زخم تراش لوح هم آسوده ز رنج خراش عرش، قدم بر سر کرسی نداشت عقل، سر نادره‌پرسی نداشت سلک فلک ناظم انجم نبود پشت زمین حامل مردم نبود بود درین مهد فروبسته دم طفل موالید به خواب عدم خواست که در آینه‌های دگر بر نظر خویش شود جلوه‌گر روضه‌ی جان‌بخش جهان آفرید باغچه‌ی کون و مکان آفرید کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار جلوه‌ی او حسن دگر آشکار سرو نشان از قد رعناش داد گل خبر از طلعت زیباش داد سبزه به گل غالیه‌ی تر سرشت پیش گل اوصاف خط او نوشت شد هوس طره‌ی او باد را بست گره طره‌ی شمشاد را نرگس جماش به آن چشم مست زد ره مستان صبوحی‌پرست فاخته با طوق تمنای سرو زد نفس شوق ز بالای سرو بلبل نالنده به دیدار گل پرده گشا گشته ز اسرار گل کبک دری پایچه‌ها برزده زد به سر سبزه قدم، سرزده حسن، ز هر چاک زد القصه سر، عشق، شد از جای دگر جلوه‌گر حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت، عشق، از آن شعله دلی را بسوخت حسن، به هر طره که آرام یافت، عشق، دلی آمده در دام یافت حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد، عشق، دلی را به غمش بنده کرد قالب و جان‌اند به هم حسن و عشق گوهر و کان‌اند به هم حسن و عشق از ازل این هر دو به هم بوده‌اند جز به هم این راه نپیموده‌اند هستی ما هست ز پیوندشان نیست گشاد همه جز بندشان هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن زایینه‌ی دل ما زنگار غم زدودن زانجا که روی کارست خورشید آسمان را با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن در دولت تو آخر ما را شبی بباید زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن احسنت والله الحق داری رخان زیبا کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد فرمان تراست آری نتوان برین فزودن بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون آیت انا بنیناها و انا موسعون کی شنود این بانگ را بی‌گوش ظاهر دم به دم تایبون العابدون الحامدون السایحون نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید تعرج الروح الیه و الملایک اجمعون کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال ساخت معراجش ید کل الینا راجعون تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر لایلقیها فرو می خوان و الاالصابرون بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون پایه‌ای چند ار برآیی باشی اصحاب الیمین ور رسی بر بام خود السابقون السابقون گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون ور فقیری کوس تم الفقر فهو الله بزن ور فقیهی پاک باش از انهم لا یفقهون گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود پس تو چون نون و قلم پیوند با مایسطرون چشم شوخ سوف یبصر باش پیش از یبصرون چو مداهن نرم سازی چیست پیش یدهنون چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف مکر ایشان باغ ایشان سوخته هم نایمون هست ما را هر زمانی از نگار راستین لقمه‌ای اندر دهان و دیگری در آستین این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود او چنین پنهان ز عالم از برای ماست این جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست این شمس تبریز ار چه جانی گر چو جان پنهان شوی بر دلم تهمت نشیند کز کجا برخاست این آن شفیعان از دم هیهای او چند بوسیدند دست و پای او کای امیر از تو نشاید کین کشی گر بشد باده تو بی‌باده خوشی باده سرمایه ز لطف تو برد لطف آب از لطف تو حسرت خورد پادشاهی کن ببخشش ای رحیم ای کریم ابن الکریم ابن الکریم هر شرابی بنده‌ی این قد و خد جمله مستان را بود بر تو حسد هیچ محتاج می گلگون نه‌ای ترک کن گلگونه تو گلگونه‌ای ای رخ چون زهره‌ات شمس الضحی ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها باده کاندر خنب می‌جوشد نهان ز اشتیاق روی تو جوشد چنان ای همه دریا چه خواهی کرد نم وی همه هستی چه می‌جویی عدم ای مه تابان چه خواهی کرد گرد ای که مه در پیش رویت روی‌زرد تاج کرمناست بر فرق سرت طوق اعطیناک آویز برت تو خوش و خوبی و کان هر خوشی تو چرا خود منت باده کشی جوهرست انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و پایه‌اند و او غرض ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش چون چنینی خویش را ارزان فروش خدمتت بر جمله هستی مفترض جوهری چون نجده خواهد از عرض علم جویی از کتبها ای فسوس ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس بحر علمی در نمی پنهان شده در سه گز تن عالمی پنهان شده می چه باشد یا سماع و یا جماع تا بجویی زو نشاط و انتفاع آفتاب از ذره‌ای شد وام خواه زهره‌ای از خمره‌ای شد جام‌خواه جان بی‌کیفی شده محبوس کیف آفتابی حبس عقده اینت حیف اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان سخن‌سرای شوندی به صدر هزار زبان صفات ذات جهان‌آفرین دهندی شرح ز صد هزار یکی در نیایدی به بیان سخن عرض بود اندر عرض کجا گنجد منزهی که برون است از زمان و مکان خدای پاک قدیم ازل که در ره او به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او به قدر یک سر سوزن نیاورد نقصان چنان به ذات خود از هر دو کون مستغنی است که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان اگر شود همه عالم ز کافران تاریک نگیرد آینه‌ی کبریاش گردی از آن به جنب او دو جهان قطره‌ای است از دریا چه کم شود چه زیادت ز قطره‌ی باران بدان که چشمه‌ی حیوان نیافت اسکندر تغیری نپذیرفت چشمه‌ی حیوان زهی کمال خدایی که صد هزار عقول ز فهم کردن او مانده‌اند سرگردان مقدری که هزاران هزار خلق عجب پدید کرد ز آمیزش چهار ارکان بر آورید ز دودی کبود در شش روز بکرد چار گهر هفت قبه‌ی گردان ز چوب خشک به صنعت‌گری برون آورد هزار گونه گل تازه روی در بستان هزار نقش عجایب نگاشت بر هر برگ که گشت چهره‌ی هر برگ چون نگارستان ز روی برگ تماشای خرد برگ کنید که خرده کاری قدرت همی کند یزدان نمود قدرت او دشمن سیه‌دل را میان مغز سر از نیش نیم پشه سنان حبیب حضرت خود را کشید بر در غار ز پرده‌ای که تند عنکبوت شادروان ز کرم پیله که ابروی و چشم از اطلس داشت هزار اطلس و اکسون ز پرده کرد عیان به نحل وحی فرستاد تا پدید آورد شراب مختلف الوان شفای هر انسان هزار نافه مشکین نمود در یک‌دم ز خون سوخته‌ی آهوان ترکستان به زیر پرده سیه جامه‌ی خلیفه نشاند که هست مدرک اشکال و مبصر الوان ز راست و چپ دو صدف راست کرد از پی سمع که پر جواهر معنی شود ز لحن لسان به دست قدرت خود نافه‌ی مشام گشاد که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید فراخت تیغ زبان در میان درج دهان حواس را شفعی داد سوی محسوسات وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان که تا به واسطه‌ی حس ز اهل معنی گشت به قدر مرتبه‌ی خویش جان معنی دان هزار سال اگر فکر می‌کنی در حس حقیقتش نشناسی به حجت و برهان به عقل ریزه‌ی خود چون به کنه حس نرسی به کنه جان نتوانی رسید پس آسان چو کنه جان نشناسی تو و حقیقت حس مکن به کنه خداوند دعوی عرفان اگر تو در ره کنه خدای از سر عقل به وجه راست تفکر کنی هزار قران به عاقبت ز سر عاجزی و حیرانی برآیی از دل و جان و فروشوی حیران چو زهره نیست تو را گرد ذات او گشتن ز ذات در گذر و گرد صنع کن جولان هلاک خویش مجوی و به گرد ذات مگرد که وادیی است که آن را پدید نیست کران چگونه عقل تو یارد به گرد ذاتی گشت که هست نه فلکش حلقه‌ی در ایوان بدان که عقل تو یک قطره است و قطره‌ی آب چگونه فهم کند کنه بحر بی‌پایان بسا کسا که ز عالم نشان او گم شد میان خاک بریخت و ازو نیافت نشان برو گزاف مگو چون به کنه او نرسی که هرچه عقل تو اندیشه کرد نیست چنان ببین که چند هزاران فرشته‌اند مدام بمانده بر درش انگشت عجز به دندان فرشتگان چو به کنه خدای می‌نرسند سرشتگان گل و آب کی رسند بدان کمال عزت او بین و دم مزن زنهار که خامشی است درین درد جمله را درمان مکن قیاس و بیندیش و هوش‌دار و بدانک عظیم بار خدایی است خالق کیهان مهیمنا صمدا خاتم‌النبیین گفت که هست دنیا بر اهل دین من زندان کسی که در بن زندان هزار بار بسوخت مکن به آتش دوزخ دگر رهش سوزان از آن سبب که چنان اقتضا کند در عقل که هر که جست ز زندان برست جاویدان مرا چو در بن زندان نکو نداشته‌اند به بوستان بهشتم به خوش‌دلی برسان از آن شراب که در جام مخلصان ریزی به جان پاک محمد که قطره‌ای بچشان تو میزبان بهشتی و من رسیده ز راه فرو مبند در خلد کامدم مهمان ز تف هیبت تو آتش از دلم برخاست به آب مغفرتت آتش دلم بنشان بسی ز بی خبری جرم کردم و گفتم که تو ببخشم ای ناگزیر و بگذر از آن امید بنده وفا کن به حق احسانت که کس نماند که نومید ماند از آن احسان چنان ز بار گنه گردنم گرانبار است که این سبکدل بیچاره رایگانست گران اگر چنان است که کاریت راست خواهد شد به قهر کردن ما جمله حکم توست روان زیان خلق مخواه و به فضل خویش ببخش چون نیست ملک تو را از گناه خلق زیان منم دلی و چه دل نیم قطره خون و آن نیز چنان که نیست برو اعتماد نیم زمان چه خیزد از دل پر خون من که هر ساعت برآورد ز تمنای خود دو صد طوفان دلی ز دست در افتاده در هزار هوس اسیر مانده در تخته‌بند صد خذلان لباس کرده کبود از سفید کاری خویش سیاه کرده سفیدی او همه دیوان مذبذبی شده اندر میان خلق مدام نه در عبادت خود ثابت و نه در عصیان مقدسا گنهی کان تو دانی از عطار به زیر پرده ستاریش بدار نهان کجا کسیکه مرا مژده‌ی چمانه دهد علی‌الصباح به من باده‌ی شبانه دهد ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا نشان به کوی مغان و می مغانه دهد خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد غلام دولت آنم که هرچه بستاند به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد ز غم پناه به می بر که می به خاصیت نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد مرو به عشوه‌ی زاهد ز ره که او دایم فریب مردم نادان بدین فسانه دهد به اعتقاد شنو پند سودمند عبید که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم شده راست کار بختم ز فلک که کرده مایل به سجود سربلندی ز بتان کج کلاهم لب خواهشم مجنبان که تمام آرزویم به تو در طمع نیفتم ز تو هم تو را نخواهم فلک از برای جورم همه عمر داشت زنده چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی نگهی دگر خدا را که خراب آن نگاهم ز سیاست تو گشتم به گناه اگرچه قایل به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم شه محتشم کش من چو کمان رنجشم را به ستیزه سخت کردی حذر از خدنگ آهم صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی برگ صبوح ساز و بده جام یک منی در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار می تا خلاص بخشدم از مایی و منی خون پیاله خور که حلال است خون او در کار یار باش که کاریست کردنی ساقی به دست باش که غم در کمین ماست مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟ وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟ عکس خورشیدی چنان بالا بلند بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟ گر ز مرغ جان به شاخ دل رسید غلغل «انی انا الله» از کجاست؟ دل درین وادی ز تاریکی بسوخت سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟ گرنه خونریزیست این فریاد چیست؟ ورنه بیدادست این آه از کجاست؟ اندرین خرگاه می‌گویند: هست خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟ اوحدی را پادشاهی بنده خواند مفلسی را دیگر این جاه از کجاست؟ نیک بد رائی با خلق جهان که بدی نیک سوی جانت رساد از تو نیکان را جز بد نرسید که دعای بد نیکانت رساد در پیت یارب پنهان من است یارب آن یارب پنهانت رساد آه خاقانی از آتش بتر است یارب آن آتش سوزانت رساد می‌کشم زان تند خو گر صد تغافل می‌کند دیگری باشد کجا چندین تحمل می‌کند می‌کند فریاد بلبل از کمال شوق باد غنچه گویا خنده‌ای در کار بلبل می‌کند بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت این گدا را بین که اظهار تجمل می‌کند زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل می‌کند می‌کند بی نوگلی خونابه‌ی دل در کنار در چمن وحشی چنین دامن پر از گل می‌کند از من بی خبر چه می‌طلبی سوختم خشک و تر چه می‌طلبی گر چه شهباز معرفت بودم ریختم بال و پر چه می‌طلبی در دو عالم ز هرچه بود و نبود بگسستم دگر چه می‌طلبی مانده‌ام همچو گوی در ره تو گم شده پا و سر چه می‌طلبی من آشفته را ز عشق رخت هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی پیش طرف کلاه گوشه‌ی تو کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی گفته‌ای درد تو همی طلبم درد ازین بیشتر چه می‌طلبی با دلی پر ز درد تو شب و روز شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق هستت آخر خبر چه می‌طلبی پرده برگیر و بیش ازین آخر پرده‌ی من مدر چه می‌طلبی چند باشم نه دل نه جان بی تو رانده‌ی در بدر چه می‌طلبی بی تو عطار را روا نبود خون گرفته جگر چه می‌طلبی قصه‌ی عشق تو از بر چون کنم وصل را از وعده باور چون کنم جان ندارم، بار جانان چون کشم دل ندارم، قصد دلبر چون کنم حلقه‌ی زلف توام چون بند کرد مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام خویش را با تو برابر چون کنم گفته‌ای تو پای سر کن در رهم می ندانم پای از سر چون کنم گفته بودی عزم من کن مردوار برده‌ام صد بار کیفر چون کنم عزم کردم وصل تو جانم بسوخت مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی وصل روی تو میسر چون کنم کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد مفلسم از صبر لنگر چون کنم چشم بگشادم که بینم روی تو گشت چشمم غرق گوهر چون کنم لب گشادم تا کنم وصف تو شرح نیست آن کار سخنور چون کنم گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم روح می‌خواهی برای یک شکر آن عوض با این محقر چون کنم گفته‌ام صد باره ترک روح خویش چون تو هستی روح پرور چون کنم چون به یک دستم همی داری نگاه می‌زیم از دست دیگر چون کنم هرگز از عطار حرفی نشنوی قصه‌ای با تو مقرر چون کنم نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد جام مینایی می سد ره تنگ دلیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش سبحان قادری که صفاتش ز کبریا بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا گر صد هزار قرن همه خلق کاینات فکرت کنند در صفت و عزت خدا آخر به عجز معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانسته‌ایم ما جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا وانجا که بحر نامتناهی است موج زن شاید که شبنمی نکند قصد آشنا وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ زنبور در سبوی نوا چون کند ادا عقلی که می‌برد قدح دردیش ز دست چون آورد به معرفت کردگار پا حق را به حق شناس که در قلزم عقول می درکشد نهنگ تحیر من و تو را چون آب نقش می‌نپذیرد قلم بسوز در آب شوی لوح دل از چون و از چرا چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا سبحان صانعی که گشاید به هر شبی از روی لعبتان فلک نیلگون غطا از زیر حقه مهره‌ی انجم کند پدید زان مهره‌ها به حقه‌ی ازرق دهد ضیا شب را ز اختران همه دندان کند سپید چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا در دست چرخ مصقله‌ی ماه نو نهد تا اختران آینه‌گون را دهد جلا در پای اسب شام کند اطلس شفق در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا با هیبتش که زو قدری ماند از قدر احکام خویش جمله قضا می‌کند قضا سبحان قادری که بر آیینه‌ی وجود بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا چون برکشید آینه‌ی کل کاینات عرش آفرید ثم علی العرش استوی بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است چه ذره‌ای در اسفل و چه عرش بر علا در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست چون جمله اوست کیستی آخر تو بی‌نوا تو نیستی و بسته‌ی پندار هستیی پندار هستی تو تورا کرد مبتلا از کوزه نیم ذره‌ی سیماب چون برفت نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا یک ذره سایه‌ای و تو خواهی که آفتاب در برکشی رواست ببر در کشی هلا ای از فنای محض پدیدار آمده اندر بقای محض کجا ماندت بقا خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل از هستی مجازی خود شو به کل فنا در نافه دم چو نیستی خود صواب دید پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا چیزی که پی نمی‌بری از پی مدو بسی وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا بس سر که همچو گوی درین راه باختند بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا خاموش باش حرف که می‌گویی ای سلیم حرمت نگاه‌دار چه پنداری ای گدا گر سر کار می‌طلبی صبر کن خموش تا صبر و خامشیت رساند به منتها گر تو زبان بخایی و خونش فروبری در زیر پرده با تو نگویند ماجرا لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک واحرام درد گیر درین کعبه‌ی رجا گویند پشه بر لب دریا نشسته بود در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا گفتند چیست حاجتت ای پشه‌ی ضعیف گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا گفتند حوصله چو نداری مگوی این گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا منگر به ناتوانی شخص ضعیف من بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا عقلم هزار بار به روزی کند خموش عشقم خموش می‌نکند یک نفس رها چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن بی کنج شب گذار درین گنج اژدها در آشنای خون دلی دل به حق سپار تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا جاوید در متابعت مصطفی گریز تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت سلطان شرع خواجه‌ی کونین مصطفی مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین صاحب قبول هفت قران صاحب لوا کان بود کل عالم و او بود آفتاب مس بود خاک آدم و او بود کیمیا چون آفتاب از فلک دین حق بتافت تا هر دو کون پر شد از نور والضحا گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست پیراهن مجره ز شوقش کند قبا اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید او خاص بد به معجزه در ارض و در سما گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ از قدسیان خروش برآمد که مرحبا در پیش او که غاشیه‌کش بود جبرئیل هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا از انبیا چو مشعله‌ی طرقوا بخاست در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا چون نرگس از نظاره‌ی گلشن نگاه داشت بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت از هر صفت که وصف کنم بود ماورا از دست ساقی و سقیهم شراب خواست حالی شراب یافت ز جام جهان‌نما موسی ز بی‌قراری خود بر بساط قرب خود را در او فکند به در پیش از عصا حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا چل شب درین حریم به خلوت چله‌نشین تا محرم حریم شوی در صف صفا موسی به لن‌ترانی جانسوز حربه خورد او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ آن را خدای گفت ز نعلین دور شو واین را براق بین که فرستاد از کجا آن را ز بعد چل‌شب پیوسته بار داد وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا آن را ز طور کرده سرای حرم پدید وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا زان جمله محرم حرم خاص چاریار هر چار کعبه‌ی حرم و قبله‌ی وفا صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق شایسته‌تر نبود ازو هیچ پیشوا درباخت مال و دختر در پیش یار غار جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا دیدند جای خواجه صحابه سزای او کاری کجا کنند صحابه به ناسزا گر تو قبول می‌نکنی در خلافتش واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید در های و هوی آمد و شد صید طاوها آهوی طاوها چو برآورد ها و هو پر مشک شد ز ناله‌ی هو نافه‌ی هدی چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف حالی خروش عام برآورد کاالصلا هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت شمعی ازو فروخته‌تر جنةالعلا میرسوم خلاصه‌ی دین آنکه درکشید آب حیات معرفت از کوثر حیا از ذات او و از کف او سید دو کون هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا در بحر بی‌نهایت قرآن چو غوطه خورد شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق بر خون بگشت از غم خون وی آسیا صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هل‌اتی چون مصطفاش در اسدالله مثال داد طغرای آن مثال کشیدند لافتی این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت وان در در مدینه‌ی علم است مجتبا گر رکن چار کعبه‌ی دل چار یار نیست زنار چار کرد گزین و کلیسیا گر عشق چاریار نداری میان جان صورت مکن که پنج نمازت بود روا ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم وای معطیی که نیست به علت تورا عطا چون در ثنات افصح آفاق دم نزد لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز دردا که نیست درد مرا اندکی دوا بانگ درای اشتر راهت شنیده‌ام هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا خود را بکشته‌ام من بیچاره‌ی ضعیف وانگه ز خوف دیده‌ی خود داده خون‌بها چون من به کرد خویشتنم معترف شده بر من چه حاجت است گواهی دست و پا چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا در تنگنای پرده‌ی پندار مانده‌ام بازم رهان ز پرده‌ی پندار تنگنا از فضل خود نویس برات نجات من بر من ببخش و بر عمل من مده جزا آن سگ که در متابعت دوستان تو گامی دو برگرفت برست از همه بلا عطار خاک آن سگ مردان راه توست در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی کین خسته را دوا کند از مرهم دعا خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش کو هر که زاده‌ی سخن توست خصم توست گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا فحل نبهره دست به مادر برد نخست حیف است این ز گردش ایام چاره نیست کاین ناخنه به دیده‌ی ایام ما برست ای ز دست تجاسر خادم شربهای ملال نوشیده اختلالی که من دارد نیست بر خاطر تو پوشیده بدو ایام بیض و من صایم وز خطا در صواب کوشیده نیم جوشیده دیگکی دارم قلقلش گوش نانیوشیده از طریق کرم توانی کرد بدو چوبش تمام جوشیده □به نزدیک خواجه بدم چند روز بلا نفع دنیا و لا آخره دگرباره رفتم به نزدیک او فتلک اذا کرة خاسره بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود عمر به سر شد مرا در غم هجران تو تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود چند بپوشیدم این راز دل و خلق را از سخن عاشقان زود خبر می‌شود هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟ به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی به بهار امانتی‌ها بنماید از امینی هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی سوی آسمان قدسی که تو عاشق مهینی ز برای دعوت جان برسیده‌اند خوبان که بیا به معدن و کان بهل این قراضه چینی به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی به شکفتگی چنانی به نهفتگی چنینی به خزینه خوب رختی ز قدیم نیکبختی به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی شده‌ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان برسان به موم مهرش که گزیده‌تر نگینی هله بس که کاسه‌ها را به طعام او است قیمت و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه‌های چینی گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی گفتم که در این سودا هشیار چه می‌جویی گفتا که در این سودا دلدار تو کو بنما گفتم نشدی بی‌دل دلدار چه می‌جویی گفتا هله مستانه بنما ره خمخانه گفتم که برو طفلی خمار چه می‌جویی گفتا ز چه بی‌هوشی بنمای چه می‌نوشی گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی گفتم اگرت بو نیست گلزار چه می‌جویی گفتا که وفاجویان خوابی است که می‌بینند گفتم که خیال خواب بیدار چه می‌جویی دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر شرطست دستگیری درمندگان و من هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر پایاب نیست بحر غمت را و من غریق خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر دل جان همی‌سپارد و فریاد می‌کند کخر به کار تو درم ای دوست دست گیر راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر از دامن تو دست ندارم که دست نیست بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر چنین که من ز تو خود را نموده‌ام بیزار نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار هزار جان به جسد آیدم اگر روزی کشی به قدر گناه انتقام از من زار بسی نماند که از کرده‌های من باشی تو در تعرض و من در مقام استغفار به شرمساری انگار عاشقی چکنم اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار سزای سرکشی من بس است این که چو شمع اگر تو خندی و من سوز دل کنم اظهار هزار بار ز بی‌لنگری ز جا رفتم ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار اگر دگر سر تسخیر محتشم داری همین بس است که یک عشوه‌اش کنی در کار هر که را جام می به دست افتاد رند و قلاش و می‌پرست افتاد دل و دین و خرد زدست بداد هر که را جرعه‌ای به دست افتاد چشم میگون یار هر که بدید ناچشیده شراب، مست افتاد وانکه دل بست در سر زلفش ماهی‌آسا، میان شست افتاد لشکر عشق باز بیرون تاخت قلب عشاق را شکست افتاد عاشقی کز سر جهان برخاست زود با دوستش نشست افتاد هر که پا بر سر جهان ننهاد همت او عظیم پست افتاد سر جان و جهان ندارد آنک: در سرش باده‌ی الست افتاد وآنکه از دست خود خلاص نیافت در ره عشق پای‌بست افتاد هان، عراقی، ببر ز هستی خویش نیستی بهره‌ات ز هست افتاد ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت چون سر زلف پریشان من سودائی را داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت عهد می‌کرد که از کوی عنایت نروم عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت می‌زدم در طلبش داو تمامی لیکن مهره‌ی مهر برافشاند و دغا کرد و برفت آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق چو غافلان منشین، راه رو که برخیزد دو کون از سر راهت به یک اشارت عشق خبر دهد که تو مردی و شد دلت زنده ز مرگ رستی اگر بشنوی بشارت عشق چو هیزم ار چه بسی سوختی ولی خامی که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی که دوستی حدث بشکند طهارت عشق گرت دل است که سرمایه‌دار وصل شوی ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق چو آسمان اگرش صدهزار باشد چشم همیشه کور بود مرد بی‌بصارت عشق ورای عشق خرابی است تا سرت نرود برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق غلام‌وار همی کن ایاز را خدمت که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین چو تلخ کام شوی روزی از مرارت عشق دگر ز حادثه غم نیست سیف فرغانی تو را که خانه به تاراج شد ز غارت عشق مست گشتم ز ذوق دشنامش یا رب آن می بهست یا جامش طرب افزاترست از باده آن سقط‌های تلخ آشامش بهر دانه نمی‌روم سوی دام بلک از عشق محنت دامش آن مهی که نه شرقی و غربیست نور بخشد شبش چو ایامش خاک آدم پر از عقیق چراست تا به معدن کشد به ناکامش گوهر چشم و دل رسول حقست حلقه گوش ساز پیغامش تن از آن سر چو جام جان نوشد هم از آن سر بود سرانجامش سرد شد نعمت جهان بر دل پیش حسن ولی انعامش شیخ هندو به خانقاه آمد نی تو ترکی درافکن از بامش کم او گیر و جمله هندوستان خاص او را بریز بر عامش طالع هند خود زحل آمد گر چه بالاست نحس شد نامش رفت بالا نرست از نحسی می بد را چه سود از جامش بد هندو نمودم آینه‌ام حسد و کینه نیست اعلامش نفس هندوست و خانقه دل من از برون نیست جنگ و آرامش بس که اصل سخن دو رو دارد یک سپید و دگر سیه فامش ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید چون بگویی بفشانی گهر از حقه‌ی لعل چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت به ز دندان تو ای کان گهر مروارید در دندان بنمای از لب همچون آتش تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو بر زمین ریختم از دیده‌ی تر مروارید ریسمان مژه‌ام را به در اشک ای دوست چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید در سخن جمع کنم در معانی پس ازین درکشم از پی گوش تو به زر مروارید سخن بنده چو آبی‌ست که کرده‌است آن را دل صدف وار به صد خون جگر مروارید شعر خود نزد تو آوردم و عقلم می‌گفت کز پی سود به بحرین مبر مروارید سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود خندید و گفت روبه آخر به زیرکی از دست شیر صید کجا سهل درربود مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد الا مگر که ابر نماید به خویش جود معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا فضل خدای بخشد معدوم را وجود معدوم وار بنشین زیرا که در نماز داد سلام نبود الا که در قعود بر آتش آب چیره بود از فروتنی کتش قیام دارد و آبست در سجود چون لب خموش باشد دل صدزبان شود خاموش چند چند بخواهیش آزمود اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست چون خیالت بر که آید چشمه‌ها گردد روان خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست آتش از سنگی روان شد آب از سنگی دگر لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد آن ز تست وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد لیک اندر دست من زان پاره‌ها یک پاره نیست آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد تا جهد استاره‌ای کز ابر یک استاره نیست مگر پیر سجاده حال نداشت؟ کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟ ازین دام نام و ازین چاه جاه به بالا نیامد، که بالی نداشت به آخر بداند خداوند لاف که: در سر بغیر از خیالی نداشت چه گویی که: صوفی نخوردست می؟ که از بیم مردم مجالی نداشت خوشا! وقت آزاده‌ی فارغی که با کس جواب و سالی نداشت شکم بنده حال دهن بستگان چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت ز درد جدایی چه نالد کسی؟ که با نازنینی وصالی نداشت کمال خود آن کو ز صورت شناخت بر اهل معنی کمالی نداشت دلی یافت خط نجات از بلا که بر چهره زین رنگ خالی نداشت درین ملک مردی نشد پای بند که چون اوحدی ملک و مالی نداشت وبال است بر مرد عمر درازش چو عمر درازش فزود اندر آزش سوی چشمه‌ی شوربختی شتابد کرا آز باشد دلیل و نهازش هر آن ناز کغاز او آز باشد مدارش به ناز و مخوان جز نیازش به نازی کزو دیگری رنجه گردد چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟ به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟ کرا در زیان کسان سود باشد نداند خردمند باز از گرازش مکن چشم بر بد کنش بازو گردش مگرد و مشو تا توانی فرازش که در مهر او کینه بسته است ازیرا که بسته است چشم دل این مهره بازش بده پند و خاموش یک چند روزی یله کن بر این کره‌ی دور تازش که خود زود بندازد این شوم کره بناگاه در چاه هفتاد بازش جهان فریبنده را نوش بر روی چو زهر است در پیش و رنج است نازش کرا داد چیزی کزو باز نستد؟ کرا برگرفت او که نفگند بازش؟ جهان مار بدخوست منوازش از بن ازیرا نسازدش هرگز نوازش نمازت برد گرش خواری نمائی وزو خوار گردی چو بردی نمازش به راحت شدم من چو زو بازگشتم درست است این قول و این است رازش نبینی که گر بازگشتی، به ساعت به راحت بدل گشت رنج درازش زگیتی حذر ساز و با او دوالک مباز و برون کن دل از چنگ بازش دل از راه دنیا به دین بازگردان زعلم و عمل جوی زاد و جهازش کند باز هرگز مگر دست طاعت دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟ اگر جانت مرکب ندارد ز دانش مکن خیره رنجه به راه حجازش دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد هلا به آتش علم و طاعت گدازش کرا جامه‌ی عز بربود دنیا به دین باز گردد بدو اعتزازش یکی خوب دیبا شمر دین حق را که علم است و پرهیز نقش و طرازش کرا دست کوتاه یابی ز دانش مشو فتنه بر مال و دست درازش سزد گر ننازی تو بر صحبت او وگر همچو نرگس بود پی پیازش کرا ره گشاده شود سوی دانش حقیقت شود سوی دانا مجازش و گر چند پنهان و معزول باشد نداند سرافراز جز سرفرازش که نادان همان خوی بد پیشت آرد وگر پاره پاره ببری به گازش نسازد تو را طبع با گفته‌ی او چو گفتار تو نوفتد طبع سازش کسی کو به شهر محبت نیاید بده سوی دشت عداوت جوازش به حجت نگه کن که در دین و دنیا چگونه است از این ناکسان احترازش خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد چو فتاد سایه تو سوی مفسدان مجرم همه جرم‌های ایشان چله و نماز گردد چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز گردد کف تست کیمیایی لب بحر کبریایی چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده چو صلای وصل آید گه ترک تاز گردد همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد اندرین دور بی‌کرانه که هست آخر کار هوشیاران شکر نعمتی کان به شکر ارزد چیست پس مه اندیش هم مصحف شکر بود کوری کو همی‌گفت الامان من دو کوری دارم ای اهل زمان پس دوباره رحمتم آرید هان چون دو کوری دارم و من در میان گفت یک کوریت می‌بینیم ما آن دگر کوری چه باشد وا نما گفت زشت‌آوازم و ناخوش نوا زشت‌آوازی و کوری شد دوتا بانگ زشتم مایه‌ی غم می‌شود مهر خلق از بانگ من کم می‌شود زشت آوازم بهر جا که رود مایه‌ی خشم و غم و کین می‌شود بر دو کوری رحم را دوتا کنید این چنین ناگنج را گنجا کنید زشتی آواز کم شد زین گله خلق شد بر وی برحمت یک‌دله کرد نیکو چون بگفت او راز را لطف آواز دلش آواز را وانک آواز دلش هم بد بود آن سه کوری دوری سرمد بود لیک وهابان که بی علت دهند بوک دستی بر سر زشتش نهند چونک آوازش خوش و مظلوم شد زو دل سنگین‌دلان چون موم شد ناله‌ی کافر چو زشتست و شهیق زان نمی‌گردد اجابت را رفیق اخسا بر زشت آواز آمدست کو ز خون خلق چون سگ بود مست چونک ناله‌ی خرس رحمت‌کش بود ناله‌ات نبود چنین ناخوش بود دان که با یوسف تو گرگی کرده‌ای یا ز خون بی گناهی خورده‌ای توبه کن وز خورده استفراغ کن ور جراحت کهنه شد رو داغ کن جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟ عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟ ور در جهان نیند علی‌حال غایبند ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟ گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند گرچیز نیستند برون از مزاج تن امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند ور لاشی‌اند فعل نیاید ز چیز نه وین هر دو در تن تو به افعال ظاهرند آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر عالم درخت برور و ایشان برو برند درهای رحمتند حکیمان روزگار وینها که چون خرند همه از پس درند اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند این آفروشه‌ای است دو زاغ است خوالگرش هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند وین خیمه‌ی کبود نبینند وین دو مرغ کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند دانند عاقلان جهان کاین کبوتران آب و خورش همی همه از عمر ما خورند چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟ تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟ تا چند بنگرند و بگردند گرد ما این شهره شمع‌ها که بر این سبز منظرند؟ این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر، از کردگار ما به سوی ما پیامبرند گویندمان به صورت خویش این همه همی کایشان همه خدای جهان را مسخرند زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش ایدون کند که خلق درو رغبت آورند سحری است این حلال که ایشان همی کنند زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی این دست‌ها همی بنبیسند و بسترند تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند لازم شده‌است کون بر ایشان و هم فساد گرچه به بودش اندر آغاز دفترند آنها که نشنوند همی زین پیمبران نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند مرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور هرچند بر ستور خداوند و مهترند زینها به جمله دست بکش همچو من ازانک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز اینها همه به‌سوی خردمند بی سرند هنگام خیر سست چو نال خزانیند هنگام شر سخت چو سد سکندرند اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر به کردار چنبرند گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌درند ور گاو گشت امت اسلام لاجرم گرگ و پلنگ وشیر خداوند منبرند گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌برند اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند اندر میان خلق مزکی و داورند بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟ از راه این نفایه رمه‌ی کور و کر بتاب زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند این راه با ستور رها کن که عاقلان اندر جهان دینی بر راه دیگرند آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین بار درخت احمد مختار و حیدرند آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان زین بی کناره و یله گوباره بگذرند گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند آفات دیو را به فضایل عزایمند و اعراض علم را به معانی جواهرند بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند ای حجت زمین خراسان بسی نماند تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند همچون تو نیستند اگر چند این خزان زیر درخت دین همه با تو برابرند تو مغز و میوه‌ی خوش و شیرین همی خوری و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند ای دل صافی دم ثابت قدم جت لکی تنذر خیر الامم سر ننهی جز به اشارات دل بر ورق عشق ازل چون قلم از طرب باد تو و داد تو رقص کنانیم چو شقه علم رقص کنان خواجه کجا می روی سوی گشایشگه عرصه عدم خواجه کدامین عدم است این بگو گوش قدم داند حرف قدم عشق غریب است و زبانش غریب همچو غریب عربی در عجم خیز که آورده امت قصه‌ای بشنو از بنده نه بیش و نه کم بشنو این حرف غریبانه را قصه غریب آمد و گوینده هم از رخ آن یوسف شد قعر چاه روشن و فرخنده چو باغ ارم قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ جنت و ایوان شد و صفه حرم همچو کلوخی که در آب افکنی باز شود آب در آن دم ز هم همچو شب ابر که خورشید صبح ناگه سر برزند از چاه غم همچو شرابی که عرب خورد و گفت صل علی دنتها و ارتسم از طرب این حبس به خواری و نقص می نگرد بر فلک محتشم ای خرد از رشک دهانم مگیر قد شهد الله و عد النعم گر چه درخت آب نهان می خورد بان علی شعبته ما کتم هر چه بدزدید زمین ز آسمان فصل بهاران بدهد دم به دم گر شبه دزدیده‌ای وگر گهر ور علم افراشتی وگر قلم رفت شب و روز تو اینک رسید سوف یری النائم ماذا احتلم زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی به جای آب آب زندگانی و گهربیزی اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی گلستان‌ها شدی آتش نکردی ذره‌ای تیزی به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می‌گردند بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی هر آنچ از روح او آید به وهم روح‌ها ناید که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته‌ست گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی از آن بحری گذشته‌ست او که دل‌ها دل از او یابند و جان‌ها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری وآنگه باخودی بالله که بی‌الهام و تمییزی خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین که تو آشفته مایی سر اغیار نداری خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس که کند بر کف ساقی قدح باده سواری شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی برهد این تن طامع ز غم مایده خواری خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری خورد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگ سیاه است به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری دخل العشق علینا بکأوس و عقار ظهر السکر علینا لحبیب متوار سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری روز ار دو هزار بار می‌آیی هر بار چو جان به کار می‌آیی از بهر حیات و زنده کردن تو در عالم چون بهار می‌آیی عشاق همه شدند حلوایی چون شکر قندوار می‌آیی می درده و اختیار ما بستان کز مجلس اختیار می‌آیی از خلق جهان کناره می‌گیرد آن را که تو در کنار می‌آیی خاموش به حضرت تو اولیتر کز حضرت کردگار می‌آیی دیدیم تو را ز دست ما رفتیم کز عالم پایدار می‌آیی ای مرغ ز طاق عرش می‌پری وی شیر ز مرغزار می‌آیی ای بحر محیط سخت می‌جوشی وی موج چه بی‌قرار می‌آیی برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز درون پرده شب‌ها لطیف دزدانند که ره برند به حیلت به بام خانه راز طمع ندارم از شب روی و عیاری بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز روا شود همه حاجات خلق در شب قدر که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز همه تویی و ورای همه دگر چه بود که تا خیال درآید کسی تو را انباز هلا گذر کن از این پهن گوش‌ها بگشا که من حکایت نادر همه کنم آغاز مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی که هر کجا که بود گنج سر کند غماز بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد که من جنید زمانم ابایزید نیاز قماش بازده آن گاه زهد خود می‌کن مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز خموش کن ز بهانه که حبه‌ای نخرند در این مقام ز تزویر و حیله طناز بگیر دامن اقبال شمس تبریزی که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز دگر بار آن بت از خواری پشیمان شد از جور و ستمگاری پشیمان نوشت از غایت مهری، که دانی ضرورت نامه‌ای در مهربانی بدان آشفته‌ی مسکین فرستاد به لطف و عذرخواهی وعدها داد ای عربده کرده دوش با من می خورده و کرده جوش با من ای جان به حق وصال دوشین در خشم چنین مکوش با من گر با تو ز من بدی بگفتید با بنده بگو مپوش با من فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟ ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟ به دل کنند صبوری چو کار سخت شود دلم نماند، ز هجر تو صبر بر چه کنم؟ مرا سریست به دست از جهان و آنرا نیز برای پای تو دارم، وگرنه سر چه کنم؟ دلی که بود، به زلف تو داده‌ام، دیرست کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟ ز چشم خلق، گرفتم، بپوشم آتش دل مرا بگوی که: با آب چشم تر چه کنم؟ چو گویمت که: غم اوحدی بخور، گویی: منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟ ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته ای بزاده حسن تو بی‌واسطه هر مرد و زن وآنگه اندر باغ عشقت مرد و زن پا کوفته ای رخ شاهانه‌ات آورده جان پروانه‌ای صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته ای دماغ عاشقان پرباده منصوریت تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا کوفته لاغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده می‌نگنجد در جهان در خویشتن پا کوفته هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته جان عاشق لامکان و این بدن سایه الست آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا کوفته روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت در میان نرگس و گل جسم من پا کوفته بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟ ای در جهان غریب، مسوز این غریب را دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر دیگر حضور قلب نباشد خطیب را ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد در حال همچو عود بسوزد صلیب را ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را از من مدار چشم خموشی، که وقت گل مشکل کسی خموش کند عندلیب را همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را صفه‌ای را نقش می‌کردند نقاشان چین بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی اوستادی نیمه‌ای را کرد همچون آینه اوستادی نیمه‌ای را کرد نقش مانوی تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمه‌ای بینی اندر نیمه‌ی دیگر چو اندر وی روی ای برادر خویشتن را صفه‌ای دان همچنان هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی باری از آن نیمه‌ی پر نقش نتوانی شدن جهد آن کن تا مگر آن نیمه‌ی دیگر شوی روستایی بچه‌ای هست درون بازار دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد در فغانند از او از فقعی تا عطار چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار او دو صد عهد کند گوید من بس کردم توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار باز در حین ببرد از بر همسایه گرو بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار خویشتن را به کناری فکند رنجوری که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار این هم از مکر که تا درفکند مسکینی که بر او رحم کند او به گمان و پندار پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه بکند در عوض آن بکنم من صد بار تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند به طریق گرو و وام به چار و ناچار چون بداند برود خاک کند بر سر او جامه زد چاک به زنهار از این بی‌زنهار چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق صوفیی گردد صافی صفت بی‌آزار یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند شکرابت دهد او از شکر آن گفتار همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند که بگویی تو که لقمان زمانست به کار تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری آفتی مزبله‌ای جمله شکم طبلی خوار هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار وان دغل هست در او نفس پلید مکار چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند جمله گفتند که سحرست فن این طرار چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله برویم از کف او نزد خداوند کبار صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار چو از او داد بخواهیم از این بیدادی او به یک لحظه رهاند همه را از آزار که اگر هیبت او دیو پری نشناسد هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار برهندی همه از ظلمت این نفس لیم گر از او یک نظری فضل بتابند بهار خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است بس از او برخورد آن جان و روان زوار مورچه‌ی قیرفام بر قمر آورده‌ای هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای جان و دلم سوخته است از طمع خام تو تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد حلقه‌ی زنجیر خود چون به درآورده‌ای پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای در وفات محمد علوی خواستم زد به نظم یک دو نفس باز گفتم که در جهان پس از او زشت باشد که شعر گوید کس ای مقیمان این خجسته مقام دور باد از شما غم ایام بر در این بهشت روحانی عیش و عشرت کنند رضوانی زین طربخانه نشاط انگیز رفته غم تا در عدم به گریز این حرم وین ریاض گرد حرم قصر حور است و بوستان ارم صحن و سقفش به چشم صنعت بین زیور آسمان و زیب زمین کلک نقاش او گه نیرنگ ناسخ کارنامه ارژنگ حبذا طرح این بنای شگرف پیش دریاچه چو قلزم ژرف قلزم ژرف و آبش از کوثر اندر او عکس مهر زورق زر غایت عمق اندر او نایاب گاو ماهی ندیدش از ته آب آب صافش زلال چشمه‌ی مهر غرق در وی چو عکس خویش سپهر ای خوشا جوی سنگ مرمر او کز بلور است اصل گوهر او سنگ شفافش آب آینه رنگ رنگ آیینه‌اش گل از پس سنگ جوی آن آب سلسبیل سرشت نایب جوی شیر باغ بهشت حوضی از هر طرف چو یشم در او خیره از بس اشعه چشم در او گشته زان حوض آینه کردار روز بر آب خضر تیره و تار ماهی ار آلت بیان می‌داشت وصف آن حوض بر زبان می‌داشت دیده با ماهیش به جلوه در آب حوت گردون ز رشگ گشته کباب صور صفحه‌ی جدار و درش نسخه‌ی لوح بینی و صورش نقش بی‌جان خانه‌ی نقاش یافته جان ز لطف آب و هواش مطبخش قوت بخش جان همه بهره ور گشته زان روان همه نعمتش چون نعیم جنت عام آتشش نابدیده پخته طعام آتش و دودش از درون رانده همچو نامحرمان برون مانده این بهشت است در سرای وجود نبود در بهشت آتش و دود آب فواره‌اش به حوض بلور کز صفا دم زند ز لمعه‌ی نور شمع کافورییست پنداری در یکی تشت سیم بگذاری طرفه شمعی که تا به صبح نشور بزم امید از او بود پر نور یا رب ای بزم باد فرخنده شمع دولت در او فروزنده اندرو تا ابد به وفق مراد بانی این بنا به دولت باد آنکه اقبال خادم در اوست بخت و دولت غلام و چاکر اوست آسمان طاق درگه جاهش کهکشان آستان درگاهش بزم پیرای عیش خانه‌ی جود مجلس آرای بزمگاه وجود میر میران غیاث دین و دول آفتاب سپهر و ملک و ملل تا ابد مدت بقایش باد وین سرای سرور جایش باد چون نشیند به صدر جاه وجلال باد وحشی مقیم صف نعال چند بشاید به صبر دیده فرودوختن خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق روز دگر بامداد پاره بر او دوختن زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم شکر خیالت هنوز می‌نتوان توختن لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست در نظر آفتاب مشعله افروختن منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند چاره او خامشیست یا سخن آموختن نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟! چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟! چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی که گویی که هرگز مرا خود ندیدی مها، بار دیگر نظر کن به چاکر چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم چو می در تن بنده هرسو دویدی تو باز سپیدی، که بر من نشستی ربودی دلم را، هوا بر پریدی دلم رو به دیوار کردست ازان دم که در خانه رفتی و رو درکشیدی اگر جان بخواندم ترا راست گفتم که جان ناپدیدست، و تو ناپدیدی به فریاد من رس، که این وقت رحمست که صد جا به فریاد جانم رسیدی در کمر سنگ میان دو کوه آب گهر صفوة و دریا شکوه ساخته سلطان سکندر صفات در سد کوه ، آیینه ز آب حیات شهر گر از وی نبود آب کش کس نخورد، در همه شهر ، آب خوش در نخورد آب وی اندر زمین کی به زمین در خورد آبی چنین نیم فلک هست به زیر زمین چون تهش نیست زمین آن ببین حوض نه گویم که حبابی ز نور نور ، کزو دیده‌ی بد باد دور ! دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله ماهی که می‌سرایم در شوقش این غزلها چشم غزال دارد، رخساره‌ی غزاله گر حجت غلامی خواهد ز من لب او جز روی او نیاید شاهد درین قباله از نامه‌ی فراقش عاجز شدم، چو دیدم زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله با مهر چرخ دی گفت: این بت‌تر است مانا گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن هر درد را که داری می‌کن به من حواله خواهی که زین چه هستم دیوانه‌تر نگردم بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد چون چنگ نیست یک دم خالی ز آه و ناله چون بوسه خواهم از وی گیرد لبش به دندان تا اوحدی نبیند بی‌استخوان نواله دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر چو حاجبان زمی از شب سیاه پوشیده چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر به هست و نیست در آرد عنان من در مشت چو دو فریشته‌ام از دو سو قضا و قدر مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر مرابه «چون شود؟» و «کاشکی» و «شاید بود» حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر گه از نهیبم گم شد بسان ماران پای گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر چو خار و گل زگل و خار روی و غمزه‌ی دوست ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر و گرنه گیتی، خشک از تف دلم بودی ز اشک چشمم بر خنگ زیورم، زیور به راندن اندر راندم همی ز دیده سرشک دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر به لون زر شده روی من از غبار نیاز به رنگ می‌شده چشم من از خمار سهر نه بوی مستی در مغز من مگر زان می نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر رهی چو تیغ کشیده، کشیده و تابان اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر اگرچه تیغ بود آلت بریدن، من همی بریدم آن تیغ را به گام آور وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ از او همی به درازی بریده گشت نظر چو آفتاب نهان شد، نهان شد از دیده نیام او شب دیرنده تیره بود مگر مخوف راهی کز سهم شور و فتنه‌ی آن کشید دست نیارست کوهسار و کور گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر گهی چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا گهی چو پوست، ترنجیده دل ز آتش حر شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین گهی به دشت شدی همعنان من صرصر بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر عماد دولت منصوربن سعید که یافت فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر به قوت نعم و پشت دولت اوی است امید یافته بر لشکر نیاز، ظفر کجا سفینه‌ی عزمش در آب حزم نشست نشایدش بجز از مرکز زمین لنگر شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر ز ماده بودن، خورشید را مفاخرت است که طبع اوست معانی بکر را مادر ز بهر آن که به اصل از گیاست خامه‌ی او به اصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند که بر ولی همه نفع است و بر عدو همه ضر بزرگ بار خدایا، چو طبع تو دریاست شگفت نیست اگر هست خلق تو عنبر مکارم تو اگر زنده ماند نیست عجب که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر ندید یارد دشمن مصاف جستن تو اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی به طبع راجع و مایل نیامدی اختر بساختند چهار آخشیج دشمن از آن که رای تست به حق گشته در میان داور به چرخ و بحر نیارم ترا صفت کردن که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی شعاع ذره‌ش چون نور دیده، حس بصر به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو نکرد در دل من شادی خلاص، اثر ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم نمی‌گشاید از مجلس تو بر من در در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب نه هیچ جای مقام و نه هیچ روی مفر ولیک مدح و ثنای ترا به خاطر و طبع چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل «مگر» به سر برم این عمر نازنین به «مگر» ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب که زود گردد آتش به طبع خاکستر به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر نمی‌توانم خواندن به نام در یتیم که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر به غرب و شرق ز رایت همی امان خواهد که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه‌ی مهر گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر زمانه باشد آبستنی به روز و به شب سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر به پای همت بر فرق آفتاب خرام به چشم نعمت در روی روزگار نگر شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش لباس دولت پوش و بساط فخر سپر ولیت سرو سهی باد سر کشیده به ابر عدوت سرو مسطح که برنیارد سر ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت بردیده باد چو ناخن حسود را حنجر صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم زان چه آستین کوته و دست دراز کرد صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشقش به روی دل در معنی فراز کرد فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست غره مشو که گربه زاهد نماز کرد حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟ به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته‌ای خیلی به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی ای پسر ار عمر تو یک ساعت است ایزد را بر تو درو طاعت است نعمت تخم است وزو شکر بار وین بر و این تخم نه هر ساعت است طاعت اگر اصل همه شکرهاست عمر سر هر شرف و نعمت است گرت همی عمر نیرزد به شکر بر تو به دیوانگیم تهمت است مرد نکو صورت بی‌علم و شکر سوی حکیمان به حقیقت بت است مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک چون بت باقامت و بی‌قیمت است گر تو همی مردم خوانیش ازانک از قبل سیم و زرش حشمت است نزد تو پس مردم گشت اسپ میر زانکه برو نیز ز زر حلیت است هر که نداند که کدام است مرد همچو ستوران ز در رحمت است مرد نهان زیر دل است و زبان دیگر یکسر گل پر صورت است سوی خرد جز که سخن نیست مرد او سخن و کالبدش لعبت است جز که سخن، یافتن ملک را هیچ نه مایه است و نیز آلت است جز به سخن بنده نگردد تو را آنکس کو با تو ز یک نسبت است مرد رسول است، ستورند پاک این که همی گویند این امت است مرد سخن یافته را در سخن حملت و هم حمیت و هم قوت است حجت و برهانش و سال و جواب ضربت و تیغ و سپر و حربت است حربگه مرد سخن‌دان بسی صعبتر از معرکه و حملت است شیر بیابان را با مرد جنگ هم سری و همبری و شرکت است چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر یشکش چون تیر تو با هیبت است قول تو تیر است و زبانت کمان گرت بدین حرب به دل رغبت است هر که به تیر سخنت خسته شد خستگیش ناخوش و بی‌حیلت است پیش خردمند در این حربگاه بی‌خردان را همه تن عورت است شهره شود مرد به شهره سخن شهره سخن رهبر زی جنت است روی متاب از سخن خوب و علم کاین دو به دو سرای تو را بابت است پرورش جان به سخن‌های خوب سوی خردمند مهین حسبت است کوکب علم آخر سر بر کند گرچه کنون تیره و در رجعت است هیچ مشو غره گر اوباش را چند گهک نعمت یا دولت است سوی خردمند به صد بدره زر جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمت است گر به هر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است قیمت دانش نشود کم بدانک خلق کنون جاهل و دون همت است توبه کند شیر ز شیری هگرز گرچه شتر کاهل و بی‌حمیت است؟ سرو همی یازد اگرچه چنار خشک و نگونسار و سقط قامت است؟ نیک و بد عالم را، ای پسر، همچو شب و روز درو نوبت است گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی سیرت این چرخ همین سیرت است آنکه تو را محنت او نعمت است نعمت تو نیز برو محنت است براثر روز رود شب چنانک نعمت او بر اثرش نکبت است خوگ همه شر و زیان است و نحس میش همه خیر و بر و برکت است همچو دو بنده که برین از خدا بر تو سلام است و بران لعنت است کی بتواند که شود خوگ میش؟ زانکه شر و نحس درو خلقت است بر طلب برکت میشی تو را هم خرد و هم تن و هم طاقت است نیک نگه کن که بر این جاهلان دیو لعین را طرب و دعوت است جای حذر هست ازینها تو را اکنون کاین خلق بدین عبرت است آنکه فقیه است از املاک او پاکتر آن است که از رشوت است وانکه همی گوید من زاهدم جهل خود او را بترین ذلت است گوش و دل خلق همه زین قبل زی غزل و مسخره و طیبت است بیت غزل بر طلب فحش و لهو بی‌هنران را بدل آیت است عادت خود طاعت و پرهیزدار تا فلک و خلق بدین عادت است بیهده گفتار به یک سو فگن حجت بر تو سخن حجت است ور تو خود از حجت بی‌حاجتی نه به تو مر حجت را حاجت است مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست تا بر در سرای شما سر نهاده‌ایم اقبال بنده‌ی در دولتسرای ماست بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست زین‌سان که در قفای تو از غم بسوختیم گوئی که دود سوخته‌ئی در قفای ماست تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان سهلست اگر بقای شما در فنای ماست گر برکشی وگر بکشی رای رای تست هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست آن کاشنای تست غریبست در جهان وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست خواجو که خاک پای گدایان کوی تست شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست هر شب که بود قاعده سفره نهادن ما را ز خیال تو بود روزه گشادن ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان مانند مسیحا ز فلک مایده دادن چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد باید به میان رفتن و در لوت فتادن ما را هم از آن آتش دل آب حیات است بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن کار حیوان است نه کار دل و جان است در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن فسون سازی که این افسون نماید بدینسان بر سر افسانه آید کزین معنی خبر چون یافت منظور که ناظر شد ز بزم خرمی دور دمی از فکر این خالی نمی‌بود دلش را میل خوشحالی نمی‌بود به شبها سوختی چون شمع تا روز نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز همیشه پا به دامان الم داشت ز مهجوری سری بر جیب غم داشت برین می‌داشت خود را تا زید شاد ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد ترا از یار اگر باریست بر دل نپنداری کز آن یار است غافل به استادی نهان می‌دارد آن بار وگرنه هست از بارت خبردار محبت هرگز از یکسر نباشد نباشد این کشش تا زو نباشد نباشد تا کششها از زر ناب دود کی از پیش بیتاب سیماب غم بسیار روزی داشت بر دل به خاصی چند بیرون شد ز منزل برای دفع غم شد جانب دشت به خاصان هر طرف راندی پی گشت که گردی ناگهان برخاست از دور به پیش گرد مرکب راند منظور برون از گرد آمد کاروانی فتاده شور از ایشان در جهانی حدا گو را حدا از حد گذشته شتر کف کرده و رقاص گشته شترهای دو کوهان سبک پا ز کوهان بر فلک جا داده جوزا درای استران را ناله‌ی کوس شترها را دهان زنگ پابوس ز بانگ اسب در خر پشته خاک صدای گاو دم رفتی بر افلاک اساس خسروی دیدند تجار ز خود کردند اسبان را سبکبار دعا کردند بر شهزاده منظور که از روی تو بادا چشم بد دور به دلخواه تو بادا هر چه خواهی به فرمان تو از مه تا به ماهی زمانی در مقام لطف کوشید از ایشان حال هر جا بازپرسید قضا را بود این آن کاروانی که می‌دادند از ناظر نشانی جوانی پیش او گردید حاضر به دستش داد مکتوبی ز ناظر چو شهزاده سر مکتوب بگشود برآمد از دماغش بر فلک دود ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد ز دست هجر داد بیخودی داد به ایشان داد رخصت تا گذشتند به خاصان گفت تا از راه گشتند به دل سد غم در این اندیشه می‌بود که چون خود را رساند پیش او زود به خود گفتی کز اینها گر شوم دور که می‌داند کجا رفته‌ست منظور نهم رو در بیابان از پی او روم چندان که این دولت دهد رو به فکر کار خود بسیار کوشید چنین با خویش آخر مصلحت دید که رخش عزم سوی شهر تازد به سوز هجر روزی چند سازد پس آنگه افکند طرح شکاری بود کز پیش بتوان برد کاری چو دید این مصلحت با خود در این کار جهاند از جا سمند باد رفتار به سوی شهر از آنجا بارگی راند قدم در گوشه بیچارگی ماند به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش نهد پا در پی آواره خویش دوش تا صبح یار در بر بود غم هجران چو حلقه بر در بود دست من بود و گردنش همه شب دی همه روز اگرچه بر سر بود با بر همچو سیم ساده‌ی او کارم از عشق چون زربر بود گرچه شبهای وصل بود خوشم شب دوشین ز شکل دیگر بود یا من از عشق زارتر بودم یا ز هر شب رخش نکوتر بود کس نداند که آن چه طالع بود من ندانم که آن چه اختر بود از فلک تا که صبح روی نمود انوری با فلک برابر بود به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟ مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم به درد دلم کاشنائی نبینم هم از درد، دل را دوایی نبینم چو تب خال کو تب برد درد دل را به از درد تسکین فزایی نبینم شوم هم در انده گریزم ز انده کز انده به، انده زدایی نبینم جهان نیست از هیچ جایی که در وی دل آشنا هیچ جایی نبینم غلط گفتم ای مه کدام آشنایان که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم ازین آشنایان که امروز دارم دمی نگذرد تا جفایی نبینم مرا دل گرفت از چنین آشنایان به جائی روم کاشنایی نبینم چو عنقا من و کوه قافم قناعت که چون قاف شد جز عنایی نبینم پل آبگون فلک باد رخنه که در جویش آب رضایی نبینم در آئینه‌ی دل خیال فلک را بجز هاون سرمه سایی نبینم کلید توکل ز دل جویم ایرا به از دل، توکل سرایی نبینم دری تنگ بینم توکل سرا را ولیک از درون جز فضایی نبینم برون سرمه‌ای هست بر هاون اما ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم توکل سرا هست چو نحل‌خانه که الا درش تنگنایی نبینم منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا بهار کرم را بهایی نبینم چو مار از نهادم چنین به که آخر امان بینم ارچه نوایی نبینم هم از زهر من کس گزندی نبیند هم از زخم کس هم بلایی نبینم بدان تا دلم منزل فقر گیرد به از صبر منزل نمایی نبینم بلی از پی چار منزل گرفتن به از فقر سرما زدایی نبینم یکی از پی جای لنگر گرفتن به از سرب، آهن‌ربایی نبینم به صحرای عادی مزاجان عادت چراغ وفا را ضیایی نبینم به بازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهایی نبینم از آن صف پیشین یمانی و طائی به حی کرم پیشوایی نبینم وزین بازپس ماندگان قبائل بجز غمر عمر الردایی نبینم از آن موکب امروز مردی نیابم وز آن انجم اکنون سهایی نبینم محبت نمی‌زاید اکنون طبایع کز این چار زن مردزایی نبینم نه خاقانیم گر وفا جویم از کس چه جویم که دانم وفایی نبینم سپیده‌دم که شهنشاه گنبد گردان کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح به سوی عرصه‌ی خاور کشید شاد روان طلوع کرده ز مشرق طلایه‌ی خورشید چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی مقر جاه و جلال و مقام امن و امان سواد او چو خم زلف حور عنبربار هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان به هر طرف که روی سبزه‌های او خرم به هر چمن که رسی غنچه‌های او خندان ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر به لطف روضه‌ی او رشگ میبرد رضوان فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان گذشته تارک ایوانهای عالی او ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند نسیم چون کند اندر فضای او جولان نظر به قلعه‌ی او کن که از بلندی قدر نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان هم آستانه‌ی او گشته با سپهر قرین هم آستانه‌ی او کرده با ستاره قران ز شکل طاق و رواقش نشانه‌ای شبدیز ز وضع کنگره‌هایش نمونه‌ای هرمان همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند قسم به جان کریمان خطه‌ی کرمان همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم زیمن معدلت خسرو زمین و زمان جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم که آفتاب بلند است و سایه‌ی یزدان سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان جهانگشای جوان بختیار دولت یار بلند مرتبه‌ی تاج بخش ملک ستان ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر قضا شکوه قدر حمله‌ی زمانه توان همای همت او طایر همایونست که روز و شب همه بر سدره میکند طیران به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل که روزگار درازست و شهریار جوان بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو خلاص یافت جهان از طوارق حدثان زمین به بازوی طبع تو میشود آباد فلک به پشتی جاه تو میکند دوران اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را کجا شدی کره‌ی خاک مستقیم ارکان ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره عطای حاتم طائی و عدل نوشروان ز شعر خویش سه بیتم به یاد می‌آید در این قصیده همی آورم کنون به میان به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان به خواب امن فرو رفت چشمهای زره ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان جهان پناها من آن کسم که از دل پاک گشاده‌ام به ولای تو در زمانه زبان ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف دعای جان تو گویم به آشکار و نهان مرا همیشه سلاطین عزیز داشته‌اند ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم که دیده‌ام ز بزرگان و خسروان جهان همیشه تا نبود دور مهر را انجام مدام تا نبود سیر ماه را پایان به کامرانی و دولت هزار سال بزی به شادمانی و عشرت هزار سال بمان همای چتر ترا آفتاب در سایه نفاذ امر ترا کاینات در فرمان آن‌ها که محققان راهند در مسند فقر پادشاهند در رزم، یلان بی‌نبردند در بزم، سران بی‌کلاهند کعبه صفت‌اند و راه پیمای باور کنی آسمان و ماهند بر چرخ زنند خیمه‌ی آه هم خود به صفت میان آهند بازیچه‌ی دهرشان بنفریفت زانگه که در این خیال کاهند مستان شبانه‌اند اما صاحب خبران صبح‌گاهند خاقانی‌وار در دو عالم از دوست رضای دوست خواهند با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر طرف گلشن را منظم کرده‌اند از برای جلوه، گلهای چمن رنگ را با بوی توام کرده‌اند اندرین بزم طرب، گوئی ترا غرق در دریای ماتم کرده‌اند از چه معنی، در شکستی بی سبب چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند از چه، رویت در هم و پشتت خم است از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند از چه، خود را پشت سر می‌افکنی چون به یارانت مقدم کرده‌اند در زیان این قبای نیلگون در تو زشتی را مسلم کرده‌اند گفت، بهر بردن بار قضا عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند عارفان، از بهر افزودن بجان از هوی و از هوس، کم کرده‌اند یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند کار ابراهیم ادهم کرده‌اند رهروان این گذرگاه، آگهند توش راه خود فراهم کرده‌اند گله‌های معنی، از فرسنگها گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند چون در آخر، جمله شادیها غم است هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند تو نمیدانی که از بهر خزان باغ را شاداب و خرم کرده‌اند تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان در دل هر قطره شبنم کرده‌اند هر کسی را با چراغ بینشی راهی این راه مظلم کرده‌اند از صبا گوئی تو و ما از سموم بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند تو، خوشی بینی و ما پژمردگی هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند ما بخود، چیزی نکردیم اختیار کارفرمایان عالم کرده‌اند کرده‌اند ار پرسشی در کار ما خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند درزی و جولاهه‌ی ما، صنع خویش در پس این سبز طارم کرده‌اند چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟ خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟ هیچ دگرگون نشد جهان جهان سیرت خلق جهان دگرگون شد جسم تو فرزند طبع و گردون است حالش گردان به زیر گردون شد تو که لطیفی به جسم دون چه شوی همت گردون دون اگر دون شد؟ چون الفی بود مردمی به مثل چونک الف مردمی کنون نون شد؟ چاکر نان پاره گشت فضل و ادب علم به مکر و به زرق معجون شد زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد ای فلک زود گرد، وای بران کو به تو، ای فتنه‌جوی مفتون شد هر که به شمع خرد ندید رهت پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد از چه درآئی همی درون که چنین مردمی از خلق جمله بیرون شد؟ فعل همه جور گشت و مکر و جفا قول همه زرق و غدر و افسون شد ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدن شد باز همایون چو جغد گشت خری جغدک شوم خری همایون شد سر به فلک برکشید بیخردی مردمی و سروری در آهون شد باد فرومایگی وزید، وزو صورت نیکی نژند و محزون شد خاک خراسان چو بود جای ادب معدن دیوان ناکس اکنون شد حکمت را خانه بود بلخ و، کنون خانه‌ش ویران و بخت وارون شد ملک سلیمان اگر خراسان بود چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟ خاک خراسان بخورد مر دین را دین به خراسان قرین قارون شد خانه‌ی قارون نحس را به جهان خاک خراسان مثال و قانون شد بنده‌ی ایشان بدند ترکان، پس حال گه ایدون و گاه ایدون شد بنده‌ی ترکان شدند باز، مگر نجم خراسان نحس و مخبون شد چاکر قفچاق شد شریف ز دل حره‌ی او پیشکار خاتون شد لاجرم ار ناقصان امیر شدند فضل به نقصان و، نقص افزون شد دل به گروگان این جهان ندهم گرچه دل تو به دهر مرهون شد سوی خردمند گرگ نیست امین گر سوی تو گرگ نحس مامون شد آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد سوی تو ضحاک بد هنر ز طمع بهتر و عادل تر از فریدون شد تات بدیدم چنین اسیر هوا بر تو دلم دردمند و پرخون شد دل به هوا چون دهی که چون تو بدو بیشتر از صدهزار مرهون شد؟ از ره دانش بکوش و اهرون شو زیراک اهرون به دانش اهرون شد جامه به صابون شده‌است پاک و، خرد جامه‌ی جان را بزرگ صابون شد رسته شد از نار جهل هر که خرد جان و دلش را ستون و پرهون شد پند پدر بشنو ای پسر که چنین روز من از راه پند میمون شد جان لطیفم به علم بر فلک است گرچه تنم زیر خاک مسجون شد کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست همه دانند که سودازده دلشده را چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست التفات از همه عالم به تو دارد سعدی همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم فاخف القصر لا تبدی و من یسلک لا تهدی فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی هلاک من نخواهد بود جز در عشق و می‌دانم کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟ ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید: چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟ خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟ مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را مردم که سخن گوید زان است که دارد عقلی که پدید آرد برهان و بیان را پس بچه‌ی عقل آمد گفتار و نزیبد که بچه‌ی عقل تو زیان دارد جان را جان و خرد از امر خدایند و نهانند پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را تن جفت نهان است و به فرمانت روان است تاثیر چنین باشد فرمان روان را فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد تا پروریش ای بخرد جان و روان را گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی کردی به جهنم بدل از جهل جنان را زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک معذور ندارند بدین خرد و کلان را بشناس که توفیق تو این پنج حواس است هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را پنجم ز ره دست پساوش که بدانی نرمی ز درشتی چو زخز خار خلان را محسوس بود هرچه در این پنج حس آید محسوس مر این را دان معقول جز آن را این پنج در علم ازان بر تو گشادند تا باز شناسی هنر و عیب جهان را اجسام ز اجرام و لطافت ز کافت تدویر زمین را و تداویر زمان را ارکان و موالید بدو هستی دارند تا نیر درو مشمر در وی حدثان را این را که همی بینی از گرمی و سردی از تری و خشکی و ضعیفی و توان را گرمای حزیران را مر سردی دی را مر ابر بهاری را مر باد خزان را وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع وین نیست عرض طالع علم سرطان را قصد دبران نیست سوی نیستی او یاری گر او دان به حقیقت دبران را ترتیب عناصر نشناسی نشناسی اندازه‌ی هرچیز مکین را و مکان را مر آتش سوزان را مر باد سبک را مر آب روان را و مر این خاک گران را وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش ز هیچکس نشنیدم دقیقه‌ئی چومیانش چه آیتست جمالش که با کمال معانی نمی‌رسد خرد دوربین بکنه بیانش اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن بخنده‌ی نمکین پسته کم بود چو دهانش چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم چنین که خون سیه می‌رود ز تیغ زبانش شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش کجا سفینه‌ی صبرم ازین میان بدر افتد چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل برون رود ز دل اندیشه‌ی زمین و زمانش گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم که بوستان وجودم نماند آب روانش لطیفه‌ئیکه رود در بیان ناله‌ی خواجو برآور از دل و در دم بسمان برسانش برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو بس خون که از دلها بریخت آن غمزه‌ی خون‌ریز تو ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو بی روی تو ای دل گسل درمانده‌ی پایی به گل عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل جامه‌ی خون بسته‌ی ما بر سر چوبی نکرد دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او می‌نسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل از سر افسوس و طنز و غش و غل گفت صدیقش که این خنده چه بود در جواب پرسش او خنده فزود گفت اگر جدت نبودی و غرام در خریداری این اسود غلام من ز استیزه نمی‌جوشیدمی خود به عشر اینش بفروشیدمی کو به نزد من نیرزد نیم دانگ تو گران کردی بهایش را به بانگ پس جوابش داد صدیق ای غبی گوهری دادی به جوزی چون صبی کو به نزد من همی‌ارزد دو کون من به جانش ناظرستم تو بلون زر سرخست او سیه‌تاب آمده از برای رشک این احمق‌کده دیده‌ی این هفت رنگ جسمها در نیابد زین نقاب آن روح را گر مکیسی کردیی در بیع بیش دادمی من جمله ملک و مال خویش ور مکاس افزودیی من ز اهتمام دامنی زر کردمی از غیر وام سهل دادی زانک ارزان یافتی در ندیدی حقه را نشکافتی حقه سربسته جهل تو بداد زود بینی که چه غبنت اوفتاد حقه‌ی پر لعل را دادی به باد هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد عاقبت وا حسرتا گویی بسی بخت ودولت را فروشد خود کسی بخت با جامه‌ی غلامانه رسید چشم بدبختت به جز ظاهر ندید او نمودت بندگی خویشتن خوی زشتت کرد با او مکر و فن این سیه‌اسرار تن‌اسپید را بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا این ترا و آن مرا بردیم سود هین لکم دین ولی دین ای جهود خود سزای بت‌پرستان این بود جلش اطلس اسپ او چوبین بود هم‌چو گور کافران پر دود و نار وز برون بر بسته صد نقش و نگار هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال وز درونش خون مظلوم و وبال چون منافق از برون صوم و صلات وز درون خاک سیاه بی‌نبات هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر نه درو نفع زمین نه قوت بر هم‌چو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ بعد از آن بگرفت او دست بلال آن ز زخم ضرس محنت چون خلال شد خلالی در دهانی راه یافت جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت چون بدید آن خسته روی مصطفی خر مغشیا فتاد او بر قفا تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند چون به خویش آمد ز شادی اشک راند مصطفی‌اش در کنار خود کشید کس چه داند بخششی کو را رسید چون بود مسی که بر اکسیر زد مفلسی بر گنج پر توفیر زد ماهی پژمرده در بحر اوفتاد کاروان گم شده زد بر رشاد آن خطاباتی که گفت آن دم نبی گر زند بر شب بر آید از شبی روز روشن گردد آن شب چون صباح من نتوانم باز گفت آن اصطلاح خود تو دانی که آفتابی در حمل تا چه گوید با نبات و با دقل خود تو دانی هم که آن آب زلال می چه گوید با ریاحین و نهال صنع حق با جمله اجزای جهان چون دم و حرفست از افسون‌گران جذب یزدان با اثرها و سبب صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب نه که تاثیر از قدر معمول نیست لیک تاثیرش ازو معقول نیست چون مقلد بود عقل اندر اصول دان مقلد در فروعش ای فضول گر بپرسد عقل چون باشد مرام گو چنانک تو ندانی والسلام من نیت آن کردم تا باشم سودایی نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل وین تلخی من گشته دریای شکرخایی زیر شجر طوبی دیدم صنمی خوبی بس فتنه و آشوبی افکنده ز زیبایی از من دو جهان شیدا وز من همه سر پیدا فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی می‌گفت کرایم من وقتی که برآیم من جان کی فزایم من گفتم دلم افزایی دریای معانی بین بی‌قیمت و بی‌کابین تبریز ز شمس الدین بی‌صورت دریایی دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش به خامه راست نیاید شکایت ستمش اگر ز دست اجل چند که امان یابم به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش هزار نامه نوشتم به خون دیده ولی به این دیار نیامد کبوتر حرمش مباشری که به کنج فراق می نوشد سفال باده نماید به چشم جام جمش ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو بود هم فر فرزدق داعیه‌ی جر جریر گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر» مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشیده‌دار کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق «انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر» در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر از برای ذکر باقی بر صحیفه‌ی روزگار چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر» میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر از برای هدیه‌ی معنی و کدیه‌ی زندگی بنده‌ی درگاه تو جان جوان و عقل و پیر هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر از برای پرورش در گاهواره‌ی عدل و فضل عام را بستان سیری خاص را پستان شیر هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر» و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز میدهیش از خوانچه‌ی ابلیس در لوزینه سیر از در کوفه‌ی وصالت تا در کعبه‌ی رجا نیست اندر بادیه‌ی هجران به از خوفت خفیر از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر کم نگردد گنج خانه‌ی فضلت از بدی‌ها ما تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر شبی که راه هم آه آتش افشان را ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش ز بهر درد فدا کرده است درمان را مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را عجب نباشد اگر تشنه‌ی جمال حرم ز آب دیده لبالب کند بیابان را بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق بسوزد از نفس آتشین مغیلان را نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ مجال صبر نباشد هزار دستان را اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟! اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید که مستم، ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم بران خاکم بخسبانید کن سرمه‌ست و بینایی الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب فلا ندری من‌الذاهب، ولا ندری من‌الجایی اخلایی اخلایی خبر جان را که می‌دانم که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی و تبریزا صفوالیها، و شمس‌الدین تالیها فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی اخلایی اخلایی، زبان پارسی می‌گو که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد این قطره‌ی خون تا یافت از لعل لبش رنگی از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک: در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد شیدای جمال او در خلد نیرامد مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد چون پرده براندازد عالم بسر اندازد جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک: با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد خواهی که درون آیی بگذار عراقی را کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد که می‌رود که پیامم به شهریار رساند حدیث بنده‌ی مخلص بشهریار رساند درود دیده‌ی گوهر نثار لعل فشانم بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند اگر بنامه غم روزگار باز نمایم کسی که نامه رساند بروزگار رساند هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند مگر برید صبا اشتیاق نامه‌ی خواجو بکوی یار کند منزل و بیار رساند جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟ ما را به جفا گذاشتن تا کی؟ شاخ طرب از زمین جانها تو برکندن و غصه کاشتن تا کی؟ در حسرت خویش گونهای ما زینگونه به خون نگاشتن تا کی؟ از لطف بما نگاه کن روزی راز تو نگاهداشتن تا کی؟ بر یک دل مستمند سر گردان صد درد و بلا گماشتن تا کی؟ در پای ستم چو خاک ره ما را افگندن و برنداشتن تا کی؟ بر اوحدی شکسته، چون گردون گردن ز جفا فراشتن تا کی؟ زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم فرداست که سر حلقه ارباب جنونم بار دلم از کوه فزونست عجب نیست گر خم شود از بار چنین قد چو نونم تا بنده‌ی مه خود شدم ایام از قید دگر سیمبران کرد برونم چشمت به خدنگ مژه‌کار دل من ساخت نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل آراسته در عشق تو بیرون و درونم من محتشم شاعر و شیرین سخن اما لال است زبانم که به چنگ تو زبونم اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم هم به نوعی که تواند بکند چاره‌ی دردم پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم شرم دارم ز سگان درو سکان محلت بر سر کوچه‌ی او روز و شب از بس که بگردم آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت من آشفته کنون با همه عالم به نبردم اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم دوش از سر خم صدا برآمد جوش از می جانفزا برآمد زان جوش به گوش خاک در دهر نی رست و به صد نوا برآمد در حوصله‌ی جهان نگنجد چون گنج ز کنجها برآمد حقا که ز قدرت همو بود کاژدر شد و از عصا برآمد ای رند شراب‌خواره امروز می ده که ز می صفا برآمد چندان که تو شرح عشق کردی گرد تو ز گرد ما برآمد شکرانه‌ی آنکه صوفی امروز خود را شد و از خدا برآمد ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی‌خود ز خودیم و از خداییم نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن خرقه‌ی پیروز را دام ریا ساختن دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست لایق عشاق نیست صید هوا ساختن از فلک بی‌قرار هیچ نیاموختن در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن مفلس این راه را سلطنت فقر چیست برگ عدم داشتن راه فنا ساختن بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن کار تو در بند توست کار بساز و بیا پیش برون کی شود کار ز ناساختن زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست خستگی عشق را هیچ دوا ساختن تا دل عطار را درد و دوا شد یکی نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند آتش سودای او خاک زمینم کند نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی بیدل از آن می‌شوم، عاشق ازینم کند تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم نام بزرگین خود نقش نگینم کند گر بگزیند مرا از پی کشتن بود زان نشود شادمان دل که گزینم کند گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی روی چو مهرش سبک میل به کینم کند رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او با غم و با درد خود جفت و قرینم کند هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند هم شب اول که دل طره‌ی او دید ، گفت: زلف کمند افگنش قصد کمینم کند چون به کمان غمش دست کشیدن برم آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند گرگ را بر کند سر آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر چون نبودی مرده در پیش امیر بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهر خورد سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین وان بز از بهر میان روز را یخنیی باشد شه پیروز را و آن دگر خرگوش بهر شام هم شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم گفت ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز کی آموختی از کجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ گفت چون در عشق ما گشتی گرو هر سه را بر گیر و بستان و برو روبها چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما ترا و جمله اشکاران ترا پای بر گردون هفتم نه بر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی عاقل آن باشد که عبرت گیرد از مرگ یاران در بلای محترز روبه آن دم بر زبان صد شکر راند که مرا شیر از پی آن گرگ خواند گر مرا اول بفرمودی که تو بخش کن این را که بردی جان ازو پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان تا شنیدیم آن سیاستهای حق بر قرون ماضیه اندر سبق تا که ما از حال آن گرگان پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش امت مرحومه زین رو خواندمان آن رسول حق و صادق در بیان استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مهان عاقل از سر بنهد این هستی و باد چون شنید انجام فرعونان و عاد ور بننهد دیگران از حال او عبرتی گیرند از اضلال او علم دین کیمیاست خاقانی کیمیائی سزای گنج ضمیر مس زنگار خورده داری نفس از چنین کیمیات نیست گزیر جز از این هرچه کیمیا گویند آن سخن مشنو و مکن تصویر عمل اژدهات پیش آرند کاب هست اژدهای حلقه پذیر اژدها سر به دم رساند و باز سر دم اژدها خورد بر خیر مپذیر این هوس که نپذیرند بهرج قلب ناقدان بصیر به چنین جهل علم دین بشناس که شناسند نافه مشک به سیر اول این امتحان سکندر کرد از ارسطو که بود خاص وزیر برنیاورد کام تا خوردند هم سکندر هم ارسطو تشویر بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای میره و میر تا ز خامان خام طبع کنند مال میر اثیافته تبذیر مدبری را که قاطع ره توست واصلی خوانی از پی توفیر کید قاطع مگو که واصل ماست کید چون گردد آفتاب منیر که کند زر چو افتاب از خاک زحلی کاهنی کند به زحیر کافتاب از پیام خاکی زر نکند بی‌هزار ساله مسیر آفتاب است کیمیاگر و پس واصلی صانعی قوی تاثیر کی کند زر میان بوته‌ی خاک دم او آسمان و بوته اثیر این همه درد سر ز عشق زر است ورنه روزی ضمان کند تقدیر زر که بیند قراضه چون مه نو حرص دیوانه بگسلد زنجیر زر خرد بزرگ قیمت را هست جرمی عظیم و جرم حقیر یکنزون الذهب نکردی درس یوم یحمی نخواندی از تفسیر بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است بینوائی به دست فقر اسیر شغل او شاعری است یا تنجیم هوسش فلسفه است یا اکسیر چیست تنجیم و فسفه تعطیل چیست اکسیر و شاعری تزویر کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر در ترازوی شرع و رسته‌ی عقل فلسفه فلس دان و شعر شعیر تا دل مسکین من در کار تست آرزوی جان من دیدار تست جان و دل در کار تو کردم فدا کار من این بود دیگر کار تست با تو نتوان کرد دست اندر کمر هرچه خواهی کن که دولت یار تست دل ترا دادم وگر جان بایدت هم فدای لعل شکربار تست شایدم گر جان و دل از دست رفت ایمنم اندی که در زنهار تست بیامدیم دگربار چون نسیم بهار برآمدیم چو خورشید با صد استظهار چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز فکنده غلغل و شادی میانه گلزار هزار فاخته جویان ما که کو کوکو هزار بلبل و طوطی به سوی ما طیار به ماهیان خبر ما رسید در دریا هزار موج برآورد جوش دریابار به ذات پاک خدایی که گوش و هوش دهد که در جهان نگذاریم یک خرد هشیار به مصطفی و به هر چار یار فاضل او که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار بیامدیم ز مصر و دو صد قطار شکر تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر از خجلت آن حرفش مه در عرقی مانده‌ست عمر ابدی تابان اندر ورق بستان نی خوف ز تحویلی نی جای دقی مانده‌ست نامش ورقی بوده ملک ابد اندر وی اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی شمس الحق تبریزی روشن حدقی مانده‌ست خراباتی شدن از خود رهایی است خودی کفر است ور خود پارسایی است نشانی داده‌اندت از خرابات که «التوحید اسقاط الاضافات» خرابات از جهان بی‌مثالی است مقام عاشقان لاابالی است خرابات آشیان مرغ جان است خرابات آستان لامکان است خراباتی خراب اندر خراب است که در صحرای او عالم سراب است خراباتی است بی حد و نهایت نه آغازش کسی دیده نه غایت اگر صد سال در وی می‌شتابی نه کس را و نه خود را بازیابی گروهی اندر او بی پا و بی سر همه نه ممن و نه نیز کافر شراب بیخودی در سر گرفته به ترک جمله خیر و شر گرفته شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام فراغت یافته از ننگ و از نام حدیث و ماجرای شطح و طامات خیال خلوت و نور کرامات به بوی دردیی از دست داده ز ذوق نیستی مست اوفتاده عصا و رکوه و تسبیح و مسواک گرو کرده به دردی جمله را پاک میان آب و گل افتان و خیزان به جای اشک خون از دیده ریزان گهی از سرخوشی در عالم ناز شده چون شاطران گردن افراز گهی از روسیاهی رو به دیوار گهی از سرخ‌رویی بر سر دار گهی اندر سماع از شوق جانان شده بی پا و سر چون چرخ گردان به هر نغمه که از مطرب شنیده بدو وجدی از آن عالم رسیده سماع جان نه آخر صوت و حرف است که در هر پرده‌ای سری شگرف است ز سر بیرون کشیده دلق ده تو مجرد گشته از هر رنگ و هر بو فرو شسته بدان صاف مروق همه رنگ سیاه و سبز و ازرق یکی پیمانه خورده از می صاف شده زان صوفی صافی ز اوصاف به مژگان خاک مزبل پاک رفته ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته گرفته دامن رندان خمار ز شیخی و مریدی گشته بیزار چه شیخی و مریدی این چه قید است چه جای زهد و تقوی این چه شید است اگر روی تو باشد در که و مه بت و زنار و ترسایی تو را به چون همه ملک وجود خانه‌ی شاهست و شاه راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟ ای که نچیدی گلش،، در گل خود کن نظر ای که ندیدی رخش، در دل خود کن نگاه تا تو به خود می‌روی، گر چه نه بد می‌روی بی‌تلفی نیست مال، بی‌کلفی نیست ماه رنگ دویی رنگ ماست ورنه ز نوری چراست؟ پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه وادی قدسست هین! رو بکن از پای کفش نادی عشقست هان! رو بنه از سر کلاه اوحدی، ار کار هست، بر در او بار هست در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه یار کمین‌ها کند، غارت دینها کند آنکه چنین‌ها کند، بر تو نگیرد گناه پوست دنبه یافت شخصی مستهان هر صباحی چرب کردی سبلتان در میان منعمان رفتی که من لوت چربی خورده‌ام در انجمن دست بر سبلت نهادی در نوید رمز یعنی سوی سبلت بنگرید کین گواه صدق گفتار منست وین نشان چرب و شیرین خوردنست اشکمش گفتی جواب بی‌طنین که اباد الله کید الکاذبین لاف تو ما را بر آتش بر نهاد کان سبال چرب تو بر کنده باد گر نبودی لاف زشتت ای گدا یک کریمی رحم افکندی به ما ور نمودی عیب و کژ کم باختی یک طبیبی داروی او ساختی گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم ینفعن الصادقین صدقهم گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم آنچ داری وا نما و فاستقم ور نگویی عیب خود باری خمش از نمایش وز دغل خود را مکش گر تو نقدی یافتی مگشا دهان هست در ره سنگهای امتحان سنگهای امتحان را نیز پیش امتحانها هست در احوال خویش گفت یزدان از ولادت تا بحین یفتنون کل عام مرتین امتحان در امتحانست ای پدر هین به کمتر امتحان خود را مخر در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت تو می‌خواهی که من باشم سگ این آستان یا نه نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم در این اندیشه‌ام کز غیر می‌ماند نهان یا نه اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند هم آب بر آتش زنم هم باده‌هاشان بشکنم از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او گاه از چوگان زلفش حلقه‌ی مشکین ربای گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای نوش کن بر یاد من از چشمه‌ی حیوان او گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست چون ببینی جانفزایی لب و دندان او گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام گو به جان تو فرو شد روز اول جان او جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن عرضه کن این قصه‌ی پر درد در دیوان او چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع صبح را مژده رسان از پسته‌ی خندان او از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا گفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست دل تو را باد و جگرخواری مرا از تو نتوانم که فریاد آورم زآنکه در فریاد می‌ناری مرا گر بنالم زیر بار عشق تو بار بفزایی به سر باری مرا گر زمن بیزار گردد هرچه هست نیست از تو روی بیزاری مرا از من بیچاره بیزاری مکن چون همی بینی بدین زاری مرا گفته بودی کاخرت یاری دهم چون بمردم کی دهی یاری مرا پرده بردار و دل من شاد کن در غم خود تا به کی داری مرا چبود از بهر سگان کوی خویش خاک کوی خویش انگاری مرا مدتی خون خوردم و راهم نبود نیست استعداد بیزاری مرا نی غلط گفتم که دل خاکی شدی گر نبودی از تو دلداری مرا مانع خود هم منم در راه خویش تا کی از عطار و عطاری مرا حلوای نباتست لبت، پسته دهانا در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟ گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟ گفتم: نتوانی دل شهری بربودن نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟ بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد این ناله به گوشت نرسیدست همانا مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا هر لحظه زبان فاش کند سر دل من پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا دلسوخته‌ی عشق تو گردید به صد جان غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی الحق تو نگفتی و دم باده او گفت ای خواجه منصور تو بر دار چرایی در غار فتم چون دل و دلدار حریفند دلدار چو شد ای دل در غار چرایی آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو گر شاه بشد مخزن اسرار چرایی گر بیخ دلت نیست در آن آب حیاتش ای باغ چنین تازه و پربار چرایی گر راه نبرده‌ست دلت جانب گلزار خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است ای جان سراسیمه پری دار چرایی ای مریم جان گر تو نه‌ای حامل عیسی زان زلف چلیپا پی زنار چرایی گر از می شمس الحق تبریز نه مستی پس معتکف خانه خمار چرایی پیچان درختی نام او نارون چون سرو زرین پر عقیق یمن نازنده چون بالای آن زاد سرو تابنده چون رخسار آن سیمتن شاخش ملون همچو قوس قزح برگش درخشان همچو نجم پرن چون زلف خوبان بیخ او پر گره چون جعد خوبان شاخ او پر شکن چون آفتاب و جزوی از آفتاب چون گوهر و با گوهر از یک وطن چون دلبری اندر عقیقین وشاح چون لعبتی در بسدین پیرهن نالنده همچون من ز هجران یار لرزنده و پیچنده بر خویشتن گویی گنهکاریست کو را همی در پیش خواجه گفت باید سخن دستور زاده‌ی شاه ایران زمین حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن پرورده اندر دامن مملکت پستان دولت روز و شب در دهن آزادگی آموخته زو طریق رادی گرفته زو رسوم و سنن او برگرفته راه و رسم پدر چون جستن او طاعت ذوالمنن و آزادگان را برکشیده ز چاه چاهی که پایانش نیابد رسن بس مبتلا کو را رهاند از بلا بس ممتحن کو را رهاند از محن ایزد کند رحمت بر آن کس که او رحمت کند بر مردم ممتحن اندر کفایت صاحب دیگرست و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن او ایدر است و رای و تدبیر او گردان میان قیروان تا ختن فرمان او و امر او طوقهاست بر گردن میران لشکر شکن گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن هر ساعتی زنهار خواهد همی از کلک او شمشیر شمشیرزن از عدل او آرام یابد همی با شیر شرزه اشتر اندر عطن چندان بیان دارد به فضل از مهان کاندر محاسن حور عین ز اهرمن او آتش تیزست بر تیغ کوه وان دیگران چون شمع بر باد خن چونانکه دستش را پرستد سخا بت را پرستیدن نیارد شمن با بردباری طبع او متفق با نیکنامی جود او مقترن سختم شگفت آید که تا چون شده ست چندان فضایل جمع در یک بدن گر مایه‌ی فضلست بس کار نیست فرزند فضلست آن چراغ زمن نزد خردمندان نباشد غریب بوی از گل و نور از سهیل یمن زایر کز آنجا باز گردد برد دیبا به تخت و رزمه و زر، به من بس کس که او چون قصد وی کرد باز با نهمت و با کام دل شد چو من بر ظن نیکو قصد کردم بدو آزادگی کرد و وفا کرد ظن روز نخستم خلعتی داد زرد از جامه‌ای کن را ندانم ثمن با جامه زری زرد چون شنبلید با زر، سیمی پاک چون نسترن زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش بر پای کرده کودکی چون وثن مهتر چنین باید موالی نواز مهتر چنین باید معادی شکن ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن جشن سده‌ست از بهر جشن سده شادی کن و اندیشه از دل بکن می خور ز دست لعبتی حور زاد چون زاد سروی پر گل و یاسمن ماهی به کش در کش چو سیمین ستون جامی به کف بر نه چو زرین لگن تا می پرستی پیشه‌ی موبدست تا بت پرستی پیشه‌ی برهمن قسم تو باد از این جهان خرمی قسم بداندیش تو گرم و حزن از تیرهای حادثات جهان دولت گرفته پیش رویت مجن باغ امیدت پر گل و لاله باد چون باغ فضلت پر گل و نسترن یا اسعد الناس جدا ما سعی قدم الیک الا اراد الله اسعاده لا یطلب الخیر الا من معادنه و انت صاحب خیر الزم العاده از من برمید غمگسارم چون دید ضعیف و خنگ‌سارم گرد در من همی نیارد گشتن نه رفیقم و نه یارم زین عارض همچو پر شاهین شاید که حذر کند شکارم نشناخت مرا رفیق پارین زیرا که چنین ندید پارم چون چنبر چفته دید ازیرا این قد چو سرو جویبارم وز طلعت من زمان به زر آب شسته همه صورت و نگارم گر گویمش این همان نگار است ترسم که ندارد استوارم با جور زمانه هیچ حیلت جز صبر ندارم و، ندارم زین دیو چو جاهلان نترسم زیرا که نیاید او به کارم یزدانش نداد هیچ دستی جز بر تن و پیکر نزارم کرد آنچه توانش بود و طاقت با این تن پیر پر عوارم کافور سپید گشت ناگه این عنبر تر بر این عذارم این تن صدف است و من بدو در ماننده‌ی در شاهوارم چون در تمام گردم، آنگه این تیره صدف بدو سپارم جز علم و عمل همی نورزم تا بسته در این حصین حصارم تیمار ندارم از زمانه آسانش همی فرو گذارم تا روی به سوی من نیارد من روی به سوی او نیارم در دست امیر و شاه ندهم بر آرزوی مهی مهارم زین پاک شده‌است و بی خیانت هم دامن و دست و هم ازارم هرگز نشوم به کام دشمن تا بر تن خویش کامگارم نه منت هیچ ناسزائی مالیده کند به زیر بارم بر اسپ معانی و معالی در دشت مناظره سوارم چون حمله برم به جمله خصمان گمراه شوند در غبارم چشم حکما به خار مشکل در چند و چرا و چون بخارم بر سیرت آل مصطفی‌ام این است قوی‌تر افتخارم نزدیک خران خلق ایراک همواره چنین ذلیل و خوارم ای جاهل ناصبی، چه کوشی چندین به جفا و کارزارم؟ تو چاکر مرد با دوالی من شیعت مرد ذوالفقارم رنجیت نبود تا گمانت آن بود که من چو تو حمارم واکنون که شدی ز حالم آگاه یک سو چه کشی سر از فسارم؟ از دور نگه کنی سوی من گوئی که یکی گزنده مارم شادان شده‌ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی‌زوارم در کوه بود قرار گوهر زین است به کوه در قرارم چونان که به غار شد پیمبر من نیز همان کنون به غارم هرچند که بی‌رفیق و یارم درمانده‌ی خلق روزگارم من شکر خدای را به طاعت با طاقت تن همی گزارم باری نه چو تو ز خمر دنیا سر پر ز بخار و پر خمارم شاید که ز شهر خویش دورم تا نیست سوی امیر بارم زیرا که بس است علم و حکمت امروز ندیم و غم گسارم گر کنده شده است خان و مانم حکمت رسته است در کنارم شاید که نداندم نفایه چون سوی خیاره نامدارم گر تو به تبار فخر داری من مفخر گوهر و تبارم اشعار به پارسی و تازی برخوان و بدار یادگارم ای آنکه چهار یار گوئی من با تو بدین خلاف نارم شش بود رسول نیز مرسل بندیش نکو در اعتذارم از پنج چو بهتر است ششم بهتر ز سه باشد این چهارم ای بار خدای خلق یکسر با توست به روز حق شمارم من شیعت حیدرم عفو کن این یک گنه بزرگوارم من رانده ز خان و مان به دینم زین است عدو دو صد هزارم روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست کوس بلا به معرکه‌ی کربلا زده‌ست روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا بر پای گلبن چمن مصطفا زده‌ست روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت چتر سیاه بر سر آل عبا زده‌ست روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست روزیست اینکه کشته‌ی بیداد کربلا زانوی داد در حرم کبریا زده‌ست امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زده‌ست یعنی محرم آمد و روز ندامت است روز ندامت چه ، که روز قیامت است روح القدس که پیش لسان فرشته‌هاست از پیروان مرثیه خوانان کربلاست این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان آری در آن جهان دگر تیر این عزاست کرده سیاه حله نور این عزای کیست خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست بنگر به نور چشم پیمبر چه می‌کنند این چشم کوفیان چه بلا چشم بی‌حیاست یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک آن لب که یک ترشح از او چشمه‌ی بقاست بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت گل را چه واقعست که پیراهنش قباست از پا فتاده است درخت سعادتی کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق آن جد و هد درطلب حضرت حسین از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل با خویش کرد خوش الم فرقت حسین با خود هزار گونه مشقت قرار داد اول یکی جدا شدن از صحبت حسین او را به دست اهل مشقت گذاشتید کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین ای وای بر شما و به محرومی شما افتد چو کار با نظر رحمت حسین دیوان حشر چون شود و آورد بتول پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد یا حضرت رسول حسین تو مضطر است وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش کز هر طرف که می‌نگرد تیغ و خنجر است یا حضرت رسول ، میان مخالفان بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان بنگر که چون حسین تو بی‌یار و یاور است هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو امروز دست و ضربت تو سخت درخور است یا حضرت حسن ز جفای ستمگران جان بر لب برادر با جان برابر است ای فاطمه یتیم تو خفته‌ست و بر سرش نی مادر است و نی پدر و نی برادر است زین العباد ماند و کسش همنفس نماند در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت واحسرتای تعزیه داران اهل بیت نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو از سد هزار جان و جهان می‌توان گذشت ای من شهید رشک کسی کز وفای تو بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت جانها فدای حر شهید و عقیده‌اش که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر کش روز نشر با شهدا می‌کنند حشر کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن به باد ده سر و دستار عالمی یعنی کلاه گوشه به آیین سروری بشکن به زلف گوی که آیین دلبری بگذار به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس سزای حور بده رونق پری بشکن به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن من چه گویم خود عطارد با همه جان‌های پاک از برای پاکی او عاشق املی است آن جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن دیده من در فراق دولت احیای او در میان خندان شده در قدرت مولی است آن هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری است آن فر تبریز است از فر و جمال آن رخی کان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن بود امیری خوش دلی می‌باره‌ای کهف هر مخمور و هر بیچاره‌ای مشفقی مسکین‌نوازی عادلی جوهری زربخششی دریادلی شاه مردان و امیرالممنین راه‌بان و رازدان و دوست‌بین دور عیسی بود و ایام مسیح خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح آمدش مهمان بناگاهان شبی هم امیری جنس او خوش‌مذهبی باده می‌بایستشان در نظم حال باده بود آن وقت ماذون و حلال باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام رو سبو پر کن به ما آور مدام از فلان راهب که دارد خمر خاص تا ز خاص و عام یابد جان خلاص جرعه‌ای زان جام راهب آن کند که هزاران جره و خمدان کند اندر آن می مایه‌ی پنهانی است آنچنان که اندر عبا سلطانی است تو بدلق پاره‌پاره کم نگر که سیه کردند از بیرون زر از برای چشم بد مردود شد وز برون آن لعل دودآلود شد گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست گنجها پیوسته در ویرانه‌هاست گنج آدم چون بویران بد دفین گشت طینش چشم‌بند آن لعین او نظر می‌کرد در طین سست سست جان همی‌گفتش که طینم سد تست دو سبو بستد غلام و خوش دوید در زمان در دیر رهبانان رسید زر بداد و باده‌ی چون زر خرید سنگ داد و در عوض گوهر خرید باده‌ای که آن بر سر شاهان جهد تاج زر بر تارک ساقی نهد فتنه‌ها و شورها انگیخته بندگان و خسروان آمیخته استخوانها رفته جمله جان شده تخت و تخته آن زمان یکسان شده وقت هشیاری چو آب و روغنند وقت مستی هم‌چو جان اندر تنند چون هریسه گشته آنجا فرق نیست نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست این چنین باده همی‌برد آن غلام سوی قصر آن امیر نیک‌نام پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای تن ز آتشهای دل بگداخته خانه از غیر خدا پرداخته گوشمال محنت بی‌زینهار داغها بر داغها چندین هزار دیده هر ساعت دلش در اجتهاد روز و شب چفسیده او بر اجتهاد سال و مه در خون و خاک آمیخته صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته گفت زاهد در سبوها چیست آن گفت باده گفت آن کیست آن گفت آن آن فلان میر اجل گفت طالب را چنین باشد عمل طالب یزدان و آنگه عیش و نوش باده‌ی شیطان و آنگه نیم هوش هوش تو بی می چنین پژمرده است هوشها باید بر آن هوش تو بست تا چه باشد هوش تو هنگام سکر ای چو مرغی گشته صید دام سکر گیرم که بود میر تو را زر به خروار رخساره چون زر ز کجا یابد زردار از دلشده زار چو زاری بشنیدند از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار هین جامه بکن زود در این حوض فرورو تا بازرهی از سر و از غصه دستار ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار امروز عجب نیست اگر فاش نگردد آن عالم مستور به دستوری ستار باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست بدرید گریبان خود از عشق دگربار خامش که اشارت ز شه عشق چنین است کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار به قلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من الاشواق نشود دفتر درد دل مجروح تمام لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز کیف یحلو زمن البین لدی العشاق من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای انا اهواک و ان ملت عن المیثاق حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی چه کنم قصه این غصه کنم در باقی به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت نکنم میل به حوران و نظر با ساقی سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه تا دامن خرسندی از خلق برافشاند شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ افسانه بود معنی دیدار، که دادند در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ ابر است و اعتدال هوای خزانی است ساقی بیا که وقت می ارغوانی است در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان روز قدح کشیدن و عیش نهانی است ساقی بیا و جام می مشکبو بیار این دم که باد صبح به عنبر فشانی است می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست چیزی که نیست صحبت یاران جانی است یاری به دست‌آر موافق تو وحشیا کان یار باقی است و خود این جمله فانی است نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید نی و هم من به وصف جمال تو در رسید این چشم شور بخت تو را دید یک نظر چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید با این همه به یک نظر از دور قانعم چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را شراب آن گل است و خمار حصه خار شناسد او همه را و سزا دهد به سزا شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شد که هست جا و مقام شکر دل حلوا تو را چو نوحه گری داد نوحه‌ای می‌کن مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار به روی او نگرم وارهم ز رو و ریا اگر بدست ترش شکری تو از من نیز طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا وگر گریست به عالم گلی که تا من نیز بگریم و بکنم نوحه‌ای چو آن گل‌ها حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید زانکه خود را بلبل خرم بهاری کرده‌ام یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست حالیا خانه برانداز دل و دین من است تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست باده لعل لبش کز لب من دور مباد راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانه کیست می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دل نازک او مایل افسانه کیست یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین در یکتای که و گوهر یک دانه کیست گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست تو و آن زلف سراسیمه که سامانش نه من و این خواب پراکنده که تعبیرش نیست دردی اندر دل ما هست که درمانش نه آهی اندر لب ما هست که تاثیرش نیست زرهی نیست که در خط زره سازش نه گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست لشکری نیست که در سایه‌ی مژگانش نه کشوری نیست که در قبضه‌ی شمشیرش نیست کو سواری که در این عرصه گرفتارش نه کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست هیچ سر نیست که سودایی گیسویش نه هیچ دل نیست که دیوانه‌ی زنجیرش نیست تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست آنچنان کعبه‌ی دل را صنمی ویران ساخت که کس از بهر خدا در پی تعمیرش نیست شیخ گر شد به ره زهد چنین پندارد که کسی با خبر از حیله و تزویرش نیست کامی از آهوی مقصود فروغی نبرد هر که در دشت محبت جگر شیرش نیست دلاراما چنین زیبا چرایی چنین چست و چنین رعنا چرایی گرفتم من که جانی و جهانی چنین جان و جهان آرا چرایی گرفتم من که الیاسی و خضری چو آب خضر عمرافزا چرایی گرفتم من که دنیایی و دینی چو دنیا مایه سودا چرایی گرفتم گنج قارونی به خوبی چو موسی با ید بیضا چرایی ز رشکت دوست خون دوست ریزد بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی چو نور تو گرفت از قاف تا قاف نهان از دیده چون عنقا چرایی ندارد هیچ حلوا طبع صهبا تو هم حلوا و هم صهبا چرایی ز عشق گفت تو با خود بجنگم که پیش چون ویی گویا چرایی ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه می‌کشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه راستی را در چمن هر دم به پشتی‌قدش می‌کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه عیب نبود چون مدام از باده‌ی دورم خراب گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک کی کند دریا ز بهر للی تر خرخشه همچو خواجو بنده‌ی هندوی او گشتم ولیک دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی چرا نظر نکنی یار سروبالا را شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش مجال نطق نماند زبان گویا را که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را به دوستی که اگر زهر باشد از دستت چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را کسی ملامت وامق کند به نادانی حبیب من که ندیدست روی عذرا را گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی چو دل به عشق دهی دلبران یغما را هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد شاخ گل از اضطراب بلبل با آن همه خار سر درآورد تا پای مبارکش ببوسم قاصد که پیام دلبر آورد ما نامه بدو سپرده بودیم او نافه مشک اذفر آورد هرگز نشنیده‌ام که بادی بوی گلی از تو خوشتر آورد کس مثل تو خوبروی فرزند نشنید که هیچ مادر آورد بیچاره کسی که در فراقت روزی به نماز دیگر آورد سعدی دل روشنت صدف وار هر قطره که خورد گوهر آورد شیرینی دختران طبعت شور از متمیزان برآورد شاید که کند به زنده در گور در عهد تو هر که دختر آورد اتفاقم به سر کوی کسی افتادست که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست خبر ما برسانید به مرغان چمن که هم آواز شما در قفسی افتادست به دلارام بگو ای نفس باد سحر کار ما همچو سحر با نفسی افتادست بند بر پای تحمل چه کند گر نکند انگبینست که در وی مگسی افتادست هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند مگر آن کس که به دام هوسی افتادست سعدیا حال پراکنده گوی آن داند که همه عمر به چوگان کسی افتادست اندر آمد نوبهاری چون مهی چون بهشت عدن شد هر مهمهی بر سر هر نرگسی ماهی تمام شش ستاره بر کنار هر مهی یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع حلقه حلقه گرد زر ده دهی بامدادان بر هوا قوس قزح بر مثال دامن شاهنشهی پنج دیبای ملون بر تنش باز جسته دامن هر دیبهی هر کجا پویی ز مینا خرمنی‌ست هر کجا جویی ز دیبا خرگهی نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی سرو بالا دار هم پهلوی مورد چون درازی در کنار کوتهی بوستان‌افروز پیش ضیمران چون نزاری پیش روی فربهی بر سر هر شاخساری مرغکی بر زبان هر یکی بسم‌اللهی بوستان ماننده‌ی معشوق میر با دگرگونه لباسی هر گهی میر نیکوکار و میر حقشناس مهربانتر میر و فرختر مهی آفتاب روش اندر پیش او چون به پیش آفتاب اندر، سهی از زمین بر پشت پروین افکند گر به نوک نیزه بردارد کهی روز هیجاها بود کشور گشای روز مجلسها بود کشور دهی عقد جود او همه پنجه بود خود به دست چپ بود هر پنجهی از فراز همت او نیست جای «نیست آنسوتر ز عبادان دهی» آفرین بر مرکب میمون میر رفته در یک خطوه یکماهه رهی مرکبی، طیاره‌ای، کهپاره‌ای شخ نوردی که کنی، وادی جهی تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی گردسمی، خرد مویی، فربهی ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت همچو مه برطارم پیروزه منزل کرده گیر گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر خون دل خور چون صراحی و بب آتشی آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر رخ ز مهمانخانه‌ی گیتی بگردان چون مسیح و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه‌ات شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب هاجرتهم نادما بالهم و السدم اصبحت من وصلهم فی‌الروح و الفرح امسیت من هجرهم فی‌الضر و السقم فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم والدهر یعتقب اللذات بالالم حاشای ما کنت من یختار فرقتهم لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم فلیس لی منیه منذ افتقدتهم الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم ما بال عینی تذری من تذکرهم بمدمع هطل کالغیث منسجم کالمزن تهمی بوبل معذق و دق متی تشاهد و مض البرق من اضم حاولت املی کتابا کی اشیر بما قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم من ذکرهم هملت عینی فما نزلت علی الرقیمه حرف غیر منعجم مهما و طت ربی نجد و تربته مالی تسابق راسی مسرعا قدم یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن من ارض نجد سقاه الله من دیم فیالها تربه کالمسک طیبة جادت علیه الغوادی اجود الرهم کانها رفرف خضر قد انبسطت تحت القر تفل و الریحان و العنم متی تهب صبا نجد بریلها یستنشق المسک منها کل ذی خشم طوبی لصاد تروی من مناهلها فی الحر مغترفا من مائها الشیم فلو غسلت العظام البالیات به تعود منه حیوة الاعظم الرمم قد کان سکانها مستانسین بها فی ارغد العیش محفوفین با النعم فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم عنها و فرقهم بالاهل و الحشم بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل خیامها قد خلت من ساکن الخیم اضحت مساکن سادات اولی خطر ظلت منازل اشراف ذوی همم مأوی الثعالب و الذئبان الضبع مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم فاقفرت دورهم حتی کان بها مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم و سد باب لدار ترب سدته کانت مناص و جوه العرب و العجم دار لال رسول الله مقفرة بنائها اسست بالجود و الکرم داریباهی بها جبریل مفتخرا لوعد فیها من الحجاب و الخدم عفت رسوم مغاینهم و لولاهم رب‌الخلیقة خلق‌الخق لم یرم قلوبهم من سلاف العلم طافحة تفض منها و تجری صفوة الحکم وجوههم عن جمال‌الحق حاکیه عن درک انوارهم طرف العقول عمی ما للقدیم شبیه حادث لکن حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا والله من ظالمیهم خیر منتقم یعجل الله فی اظهار قائمهم حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم و یملاء الارض عدلا بعد ماملت ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم یا سادتی یا موالی الکرام بکم رجاء عبد کثیرالذنب مجترم قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف والوجه کالقلب مسود من اللمم ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار صغارها کالجبال الشم فی‌العظم مالی سوی حبکم والاعتصام بکم مطفی لحدة نار اوقدت جرمی فحبکم لمضیق اللحد مدخری و بغض اعدائکم فی‌الحشر معتصمی لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم یا حر قلب من‌الحرمان مضطرم اتیتکم بمدیح لایلیق بکم و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی کلا هل یتاتی نشر مدحتکم من اعجمی بنظم غیر منتظم هیهات و البلغاء الماد حون وان اطروا بکل لسان عد فی بکم لا من مدبحی و لکن من مواهبکم ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی و کل ذی و طراعیت مذاهبه لورام ابواب اهل الجود لم یلم صلی علیکم باذکاها و اطیبها رب البرایا صلوة غیر منحسم ما انضرت ارض نجد من غمایمها خضر المرابع و الاطلال و الاکم و استطربت سجعا فیها حمایمها مغردات علی اغصان بالنغم حریم قلعه‌ی دارالامان که در عالم چو آسمان به بلندیش نیست همتائی به نسبت من و با استری که من دارم به راستی که بلائی است این نه بلائی گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم چندان که دگر طاقت فریاد نباشد شهری که در او همچو تو بیدادگری هست بیدادکشان را طمع داد نباشد پروانه که و ، محرمی خلوت فانوس چون در حرم شمع ره باد نباشد سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل بگذار که این غمکده آباد نباشد در تکیه‌گه واسع این بزم جلیل اندر دم امتیاز با سعی جمیل چون درک یکایک از شهان بیند دور فوق همه باد درک شاه اسمعیل عجب دردیست خو با کام کردن به نا گه زهر غم در جام کردن به سر بردن به شادی روزگاران به ناگه دور افتادن ز یاران عجب کاریست بعد از شهریاری در افتادن به مسکینی و خواری ز اوج کامکاری اوفتادن به ناکامی و خواری دل نهادن خوشی چندان که در قربت فزون تر به مهجوری دل از غم پر ز خون تر شود هر چند افزون آشنایی فزون تر گردد اندوه جدایی اگر چه کوهکن از جام شیرین ندید از تلخکامی کام شیرین وصال او دمی یا بیشتر بود وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود محبت تیر خود را کارگر کرد به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد چو دید از یک نظر یک عمر شادی رسیدش نیز عمری نامردای در آن کوه جفا کش با دل تنگ به جای تیشه سر می‌کوفت بر سنگ ز سنگ از تیشه گاهی می‌تراشید به ناخن سینه گاهی می‌خراشید ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی به جای سنگ نیز از سینه کندی که نزهتگاه جانان سینه باید چو دل جایش درون سینه شاید گر او در سینه جای دل نهد سنگ تنش چون دل نهم در سینه‌ی تنگ به هر نقشی که بربستی به خارا به دل سد نقش بستی زان دلارا از آن دیر آمد آن مشکو به انجام که کار او فزودی عشق خود کام اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون به ضرب تیشه‌اش کردی چو هامون به هر جاکردی از آن پشته هموار به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار ادب نبود به نوک تیشه سودن چنین در عاشقی نااهل بودن نمودی آن بلند و پست یکسان گهی با ناخن و گاهی به مژگان به هر صورت که بستی زان جفا کار به دل گفتی کجا این و کجا یار ستردی در دم آن نقشی که بستی پس آنگه دست خویش از تیشه خستی بگفتی کاین سزای آنچنان دست که نقش اینچنین گستاخ بشکست به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت به دل گفتی که ای مینای پر خون مده یکچند خون از دیده بیرون که آن خونخواره چون آید به پیشت نیاید شرمی از مهمان خویشت بگفتی سینه را زین پیش مگداز تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز که چون نوشد ز خون دل شرابی مهیا سازی از بهرش کبابی بگفتی دیده را کای ابر خون بار ز سیل خون چه می‌بندی ره یار بس است این جوی خون پیوسته راندن که نتوان بررهش آبی فشاندن به غم گفتی که ای همخوابه‌ی دل برون کش رخت از ویرانه‌ی دل که چون آن گنج خوبی در برآید چو جان جایش به غیر دل نشاید به افغان گفت عشرت ساز او باش به سر می‌گفت پا انداز او باش ز خود پرداختی زان پس به گردون که ای از دور تو در ساغرم خون ز تو ای بیستون دل گر چه خون است فزونتر سختیم از بیستون است چو مهمانی به نزهتگاه شیرین مرا پیوسته تلخ تست شیرین چه باشد کز در یاری در آیی مرا در عاشقی یاری نمایی نمایی روی گلگون را بدین سوی که تاگلگون نمایم از سمش روی ولیکن دانمت کاین حد نداری که او را موکشان سوی من آری که دانم خاطر شیرین غیور است سرش از چنبر حکم تو دور است چو شیرین حلقه‌ی گیسو گشاید چو من سد چون تواش در چنبر آید وزان پس با خیال دوست گفتی به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی که یارا هم تو از محنت رهانم که کاری برنیاید زین و آنم تو یاری کن که گردون بر خلاف است تو بامن راست شو کاو بر گزاف است وگر گردون موافق با من آید تو چون بندی دری او چون گشاید نگارا از ره بیداد باز آی بده داد من و بر من ببخشای مکن آزاد از دامم خدا را ولیکن با من بیدل مدارا ز دوری باشدم زان ناصبوری که از یاد تو دور افتم ز دوری گر از دوری فراموشم نسازی من و با درد دوری جان گدازی نخست از مرگ می‌جستم کرانه که تا دوری نیفتد در میانه چو می‌بینم غمت را جاودانی کنون مرگم به است از زندگانی گمان این بود کان زلف درازم همین جا دام گسترده‌ست بازم کنون چون بینم آن زلف دلاویز کشیده در ره دل تا عدم نیز مران ای دوست از این پس ز پیشم زمانی راه ده در وصل خویشم نخواهم عزتی زین قربت از تو که خواری از من است و عزت از تو ندانم فرق عزت را ز خواری که عشقم کرده این آموزگاری ولی عشقت به لب آورده جانم همیخواهم که بر پایت فشانم ای جمالت قبله‌ی جان ابرویت محراب دل آمدی و فرض شد صد سجده بر ارباب دل بعد چندین انتظار از رشته‌ی باریک جان تاب هجران میبری بیرون ولی کو تاب دل گر شوی مهمان جان از عقل و دین و صبر و هوش در رهت ریزم به رسم پیشکش اسباب دل تا ز مژگان لعل پاشم در رهت پرورده‌ام از جگر پر گاله بسیار در خوناب دل از دو بیمارت یکی تا جان برد در بند غم یا به خواب من درآ یکبار یا در خواب دل نقش دل پیشت کشیدم جان طلب کردی ز من ای فدایت جان چه می‌فرمائی اندر باب دل سر بلندم میکنی گویا که می‌بینم ز دور ارتفاع کوکب دولت در اسطرلاب دل محتشم می‌جست عمری در جهان راه صواب سالک راه تو گشت آخر به استصواب دل اگر لذت ترک لذت بدانی دگر شهوت نفس، لذت نخوانی هزاران در از خلق بر خود ببندی گرت باز باشد دری آسمانی سفرهای علوی کند مرغ جانت گر از چنبر آز بازش پرانی ولیکن تو را صبر عنقا نباشد که در دام شهوت به گنجشک مانی ز صورت پرستیدنت می‌هراسم که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی گر از باغ انست گیاهی برآید گیاهت نماید گل بوستانی دریغ آیدت هر دو عالم خریدن اگر قدر نقدی که داری بدانی به ملکی دمی زین نشاید خریدن که از دور عمرت بشد رایگانی همین حاصلت باشد از عمر باقی اگر همچنینش به آخر رسانی بیا تا به از زندگانی به دستت چه افتاد تا صرف شد زندگانی چنان می‌روی ساکن و خواب در سر که می‌ترسم از کاروان باز مانی وصیت همین است جان برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی صدف وار باید زبان درکشیدن که وقتی که حاجت بود در چکانی همه عمر تلخی کشیدست سعدی که نامش برآمد به شیرین زبانی باندا نمودند و خشور را بدید آن سراپا همه نور را کفن حله شد کرم بهرامه را کز ابریشم جان کند جامه را به کوه اندرون گفت: کمکان ما بیا و بکن، بگسلد جان ما توانی برو کار بستن فریب که نادان همه راست ببند و ریب گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت که از هیبتش شیر نر آب تاخت چو گشت آن پریروی بیمار غنج ببرید دل زین سرای سپنج سگالنده‌ی چرخ مانند غوچ تبر برده بر سر چو تاج خروچ که بر آب و گل نقش ما یاد کرد که ماهار در بینی باد کرد به دشمن بر، از خشم آواز کرد تو گفتی مگر تندر آغاز کرد نفس را به عذرم چو انگیز کرد چو آذر فزا آتشم تیز کرد زهر خاشه‌ای خویشتن پرورد که جز خاش وی را چه اندر خورد؟ نشست وسخن را همی خاش زد ز آب دهن کوه را شاش زد ببادافره جاودان کردمند به دوزخ بماند روانش نژند یکی بزم خرم بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند تن خنگ بید، ارچه باشد سپید به تری و نرمی نباشد چو بید کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار درخش، ارنخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار به دامم نیامد بسان تو گور رهایی نیابی، بدین سان مشور رسیدند زی شهر چندان فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک فگندند بر لاد پر نیخ سنگ نکردند در کار موبد درنگ به یک باد اگر بیشتر تار رنگ که باشد که بیشی بود بی درنگ دو جوی روان از دهانش زخلم دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم بهارست همواره هر روزیم به منکر فراوان، به معروف کم مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بافدم به دشت ار به شمشیر بگزاردم ازان به که ماهی بیو باردم اگر باشگونه بود پیرهن بود حاجت برکشیدن زتن جگر تشنگانند بی‌توشگان که بیچارگانند و بی‌زاوران وگر پهلوانی ندانی زبان ورز رود را ماورالنهر دان که هرگه که تیره بگرددجهان بسوزد چو دوزخ شود با دران بداندیش دشمن برو ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او سرشک از مژه همچو در ریخته چو خوشه ز سارونه آویخته نشسته به صد چشم بر باره‌ای گرفته به چنگ اندرون باره‌ای لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای میلفنج دشمن، که دشمن یکی فزونست و دوست ار هزار اندکی ایا خلعت فاخر از خرمی همی رفتی و می نوشتی ز می جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی به خنیاگری نغز آورد روی که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی به چشم دلت دید باید جهان که چشم سر تو نبیند نهان بدین آشکارت ببین آشکار نهانیت را بر نهانی گمار ای همه گفتار خوب بی‌کردار، بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی روی مکن هر سوئی و باز مگرد از سخن خویش مباش چو گوی گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟ گوی کند هر زمان به هرسو روی آنچه نخواهی که به درویش مکار وانچه نخواهی که بشنویش مگوی بی جمال تو، ای جهان افروز چشم عشاق تیره بیند روز دل به ایوان عشق بار نیافت تا بکلی ز خود نکرد بروز در بیابان عشق ره نبرد خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز» چه بلا بود کان به من نرسید؟ زین دل جان گداز درداندوز عشق می‌گویدم که: ای عاشق چاک زن طیلسان و خرقه بسوز دیگر از فهم خویش قصه مخوان قصه خواهی، بیا ز ما آموز بنشان، ای عراقی، آتش خویش پس چراغی ز عشق ما افروز ای لاوهور ویحک بی من چگونه‌ای بی‌آفتاب روشن، روشن چگونه‌ای ای باغ طبع نظم من آراسته ترا بی‌لاله و بنفشه و سوسن چگونه‌ای ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است با درد او به نوحه و شیون چگونه‌ای بر پای من دو بند گران است چون تنی بیجان شده، تو اکنون بی‌تن چگونه‌ای نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد: «کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه‌ای گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت از اوج برفراخته گردن چگونه‌ای ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی در درکه‌یی برهنه چو سوزن چگونه‌ای در هیچ حمله هرگز نفکنده‌ای سپر با حمله‌ی زمانه‌ی توسن چگونه‌ای باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار با دشمن نهفته به دامن چگونه‌ای از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک با مار حلقه گشته ز آهن چگونه‌ای از دوستان ناصح مشفق جدا شدی با دشمنان ناکس ریمن چگونه‌ای در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد در نیم رفته دمگه گلخن چگونه‌ای آباد جای نعمت نامد ترا به چشم محنت زده به ویران معدن چگونه‌ای ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب در سمج تنگ بی‌در و روزن چگونه‌ای ای جره باز دشت گذار شکار دوست بسته میان تنگ نشیمن چگونه‌ای با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی امروز با شماتت دشمن چگونه‌ای ای دم گرفته زندان گشته مقام تو بی‌دل گشاده طارم و گلشن چگونه‌ای من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار با من چگونه بودی و بی‌من چگونه‌ای» ز عشقت سوختم ای جان کجایی بماندم بی سر و سامان کجایی نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی نه در جان نه برون از جان کجایی ز پیدایی خود پنهان بماندی چنین پیدا چنین پنهان کجایی هزاران درد دارم لیک بی تو ندارد درد من درمان کجایی چو تو حیران خود را دست گیری ز پا افتاده‌ام حیران کجایی ز بس کز عشق تو در خون بگشتم نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی بیا تا در غم خویشم ببینی چو گویی در خم چوگان کجایی ز شوق آفتاب طلعت تو شدم چون ذره سرگردان کجایی شد از طوفان چشمم غرقه کشتی ندانم تا درین طوفان کجایی چنان دلتنگ شد عطار بی تو که شد بر وی جهان زندان کجایی نشاید در تو پیوستن به یاری نباید کرد با تو دوستداری آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد شادی به روی آنکه به روی تو جام می از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد بر درگه تو ناله کسی را رسد که او چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان از دست روزگار دوال ستم خورد عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد زلف تو کافری است که هر دم به تازگی خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری چون نور دل نماند برون راه چون بری اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری هجران یار بر جگرت زخم مار زد آن زخم مار نی که به باد فسون بری آن درد دل که برده‌ای آنگه عروسی است در جنب محنتی که ز هجران کنون بری خاقانیا حریف فراقی به دست خون در خون نشسته‌ای چه غم دست خون بری ای روی تو شمع پرده‌ی راز در پرده‌ی دل غم تو دمساز بی مهر رخت برون نیاید از باطن هیچ پرده آواز از شوق تو می‌کند همه روز خورشید درون پرده پرواز هر جا که شگرف پرده بازی است در پرده‌ی زلف توست جان‌باز در مجمع سرکشان عالم چون زلف تو نیست یک سرافراز خون دل من بریخت چشمت پس گفت نهفته دار این راز چون خونی بود غمزه‌ی تو شد سرخی غمزه‌ی تو غماز گفتی که چو زر عزیز مایی زان همچو زرت نهیم در گاز هرچه از تو رسد به جان پذیرم این واسطه از میان بینداز ما را به جنایتی که ما راست خود زن به زنندگان مده باز یک لحظه تو غمگسار ما باش تا نوحه‌ی تو کنیم آغاز تا کی باشم من شکسته در بادیه‌ی تو در تک و تاز گر وقت آمد به یک عنایت این خانه‌ی من ز شک بپرداز بیش است به تو نیازمندیم چندان که تو بیش می‌کنی ناز عطار ز دیرگاه بی تو بیچاره‌ی توست، چاره‌ای ساز ترا با ما اگر صلحست جنگست نمی دانم دگر بار این چه ینگست به نقلی زان دهان کامم برآور نه آخر پسته در بازار تنگست چرا این قامت همچون کمانم ز چشم افکنده‌ئی گوئی خدنگست ز اشکم سنگ می‌گردد ولیکن نمی‌گردد دلت یا رب چه سنگست بده ساقی که آن آئینه جان کند روشن شراب همچو زنگست بدار ای مدعی از دامنم چنگ ترا باری عنان دل بچنگست زبان درکش که ما را رهزن دل نوای مطرب و آواز چنگست از آن از اشک خالی نیست چشمم که پندارم شراب لاله رنگست اگر در دفتری وقتی بیابی قلم در نام خواجو کش که ننگست گنبد پیروزه گون بااختران سیم رنگ هر شبی تا روز وصف بی نوایی من کند روزگار بی‌نوایی وصل را هجران دهد اتفاق تنگ دستی دوست را دشمن کند صعب و تاریکست دوراز وصل تو شبهای من شمعها باید که این تاریک را روشن کند پاره‌ای ازاعتقاد خویش نزد من فرست تاشبم را روشن و این حجره را گلشن کند ورنه فراش سرای مکرمت را نصب کن تا دو دانگی در وجوه یک منی روغن کند مغنی سحرگاه بر بانگ رود به یادآور آن پهلوانی سرود نشاط غنا در من آور پدید فراغت دهم زانچه نتوان شنید همان فیلسوف مهندس نهاد ز تاریخ روم این چنین کرد یاد که چون پیشوای بلند اختران سکندر جهاندار صاحب قران ز تعلیم دانش به جایی رسید که دادش خرد برگشایش کلید بسی رخنه را بستن آغاز کرد بسی بسته‌ها را گره باز کرد به دانستن علمهای نهان تمامی جز او را نبود از جهان چو برزد همه علمها را رقوم چه با اهل یونان چه با اهل روم گذشت از رصد بندی اختران نبود آنچه مقصود بودش در آن سریرش که تاج از تباهی رهاند عمامه به تاج الهی رساند نزد دیگر از آفرینش نفس جهان آفرین را طلب کرد و بس در آن کشف کوشید کز روی راز براندازد این هفت کحلی طراز چنان بیند آن دیدنی را که هست به دست آرد آنرا که ناید به دست در این وعده می‌کرد شبها بروز شبی طالعش گشت گیتی فروز سروش آمد از حضرت ایزدی خبر دادش از خود درآن بیخودی سروش درفشان چو تابنده هور ز وسواس دیو فریبنده دور نهفته بدان گوهر تابناک رسانید وحی از خداوند پاک چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود جهان آفرینت رساند درود برون زانکه داد او جهانبانیت به پیغمبری داشت ارزانیت به فرمانبری چون توئی شهریار چنینست فرمان پروردگار که برداری آرام از آرامگاه در این داوری سر نپیچی زراه برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر کنی خلق را دعوت از راه بد به دارنده‌ی دولت و دین خود بنا نو کنی این کهن طاق را ز غفلت فروشوئی آفاق را رهانی جهانرا ز بیداد دیو گرایش نمائی به کیهان خدیو سر خفتگان را براری ز خواب ز روی خرد برگشائی نقاب توئی گنج رحمت ز یزدان پاک فرستاده بر بی نصیبان خاک تکاپوی کن گرد پرگار دهر که تا خاکیان از تو یابند بهر چو بر ملک این عالمت دست هست به ارملک آن عالم آری به دست در این داوری کاوری راه پیش رضای خدا بین نه آزرم خویش به بخشایش جانور کن بسیچ به ناجانور بر مبخشای هیچ گر از جانور نیز یابی گزند زمانش مده یا بکش یا ببند سکندر بدان روی بسته سروش چنین گفت کای هاتف تیزهوش چو فرمان چنین آمد از کردگار که بیرون زنم نوبتی زین حصار ز مشرق به مغرب شبیخون کنم خمار از سر خلق بیرون کنم به هرمرز اگر خود شوم مرزبان چگویم چو کس را ندانم زبان چه دانم که ایشان چه گویند نیز وز اینم بتر هست بسیار چیز یکی آنکه در لشگرم وقت پاس ز دژخیم ترسم که آید هراس دگر آنکه برقصد چندین گروه سپه چون کشم در بیابان و کوه گروهی فراوان‌تر از خاک و آب چگونه کنم هریکی را عذاب گر آن کور چشمان به من نگروند ز کری سخنهای من نشنوند در آن جای بیگانه از خشک و تر چه درمان کنم خاصه با کور و کر وگر دعوی آرم به پیغمبری چه حجت کند خلق را رهبری چه معجز بود در سخن یاورم که دارند بینندگان باورم در آموز اول به من رسم و راه پس آنگه زمن راه رفتن بخواه بر آمودگانی چو دریا به در سر و مغزی از خویشتن گشته پر چگونه توان داد پا لغزشان که آن کبر کم گردد از مغزشان سروش سراینده‌ی کار ساز جواب سکندر چنین داد باز که حکم تو بر چارحد جهان رونداست بر آشکار و نهان به مغرب گروهی است صحرا خرام مناسک رها کرده ناسک به نام به مشرق گروهی فرشته سرشت که جز منسکش نام نتوان نوشت گروهی چو دریا جنوبی گرای که بودست هابیلشان رهنمای گروهی شمالیست اقلیمشان که قابیل خوانی ز تعظیمشان چو تو بارگی سوی راه آوری گذر بر سپید و سیاه آوری زناسک بمنسک در آری سپاه ز هابیل یابی به قابیل راه همه پیش حکمت مسخر شوند وگر سرکشند از تو در سر شوند ندارد کس از سر کشان پای تو نگیرد کسی در جهان جای تو تو آن شب چراغی به نیک اختری شب افروز چون ماه و چون مشتری که هر جا که تابی به اوج بلند گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند چنان کن که چون سر به راه آوری به دارنده‌ی خود پناه آوری به هر جا که موکب درآری به راه کنی داور داوران را پناه نیارد جهان آفتی برسرت گزندی نه برتو نه بر لشگرت وگر زانکه در رهگذرهای نو کسی بایدت پس رو و پیش رو به هر جا گرایش کند جان تو بود نور و ظلمت به فرمان تو بود نورت از پیش و ظلمت ز پس تو بینی نبیند تو را هیچکس کسی کو نباشد ز عهد تو دور از آن روشنائی بدو بخش نور کسی کاورد با تو در سرخمار براو ظلمت خویش را برگمار بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرو میرد از خواری وخیرگی دگر چون عنان سوی راه آوری به کشور گشودن سپاه آوری به هر طایفه کاوری روی خویش لغت‌های بیگانت آرند پیش به الهام یاری ده رهنمون لغتهای هر قومی آری برون زبان دان شوی در همه کشوری نپوشد سخن بر تو از هر دری تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان بداند نیوشنده بی ترجمان به برهان این معجز ایزدی تو نیکی و یابد مخالف بدی چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست پذیرفت از آرنده‌ی آن پیام که هست او خداوند و مابنده نام وز آنروز غافل نبود از بسیچ جز آن شغل در دل نیاورد هیچ ز شغل دگر دست کوتاه کرد به عزم سفر توشه راه کرد برون زانکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش به گوش زهر دانشی چاره‌ای جست باز که فرخ بود مردم چاره ساز سگالش گریهای خاطر پسند که از رهروان باز دارد گزند بجز سفر اعظم که در بخردی نشانی بد از مایه‌ی ایزدی سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر به مشک سیه نقش زد بر حریر ارسطو نخستین ورق در نوشت خبر دادش از گوهر خوب و زشت فلاطون دگر نامه را نقش بست ز هر دانشی کامد او را به دست سوم درج را کرد سقراط بند زهر جوهری کان بود دلپسند چو گشت این سه فهرست پرداخته سخنهای با یکدگر ساخته شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد بپیچید و بنهاد در یک نورد چو هنگام حاجت رسیدی فراز به آن درجها دست کردی دراز ز گنجینه‌ی هر ورق پاره‌ای طلب کردی آن شغل را چاره‌ای چو عاجز شدی رایش از داوری ز فیض خدا خواستی یاوری نشست اولین روز بر تخت عاج به تارک برآورده پیروزه تاج چنان داد فرمان به فرخ وزیر که پیش آورد کلک فرمان پذیر نویسد یکی نامه‌ی سودمند بتابید فرهنگ و رای بلند مسلسل به اندرزهای بزرگ کزو سازگاری کند میش و گرگ برون شد وزیر از بر شهریار ز شه گفته را گشت پذرفتگار خرد را به تدبیر شد رهنمون بدان تازکان گوهر آرد برون سر کلک را چون زبان تیز کرد به کاغذ بر از نی شکرریز کرد یک زنی با طفل آورد آن جهود پیش آن بت و آتش اندر شعله بود طفل ازو بستد در آتش در فکند زن بترسید و دل از ایمان بکند خواست تا او سجده آرد پیش بت بانگ زد آن طفل انی لم امت اندر آ ای مادر اینجا من خوشم گر چه در صورت میان آتشم چشم‌بندست آتش از بهر حجاب رحمتست این سر برآورده ز جیب اندر آ مادر ببین برهان حق تا ببینی عشرت خاصان حق اندر آ و آب بین آتش‌مثال از جهانی کتشست آبش مثال اندر آ اسرار ابراهیم بین کو در آتش یافت سرو و یاسمین مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو سخت خوفم بود افتادن ز تو چون بزادم رستم از زندان تنگ در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ من جهان را چون رحم دیدم کنون چون درین آتش بدیدم این سکون اندرین آتش بدیدم عالمی ذره ذره اندرو عیسی‌دمی نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات و آن جهان هست شکل بی‌ثبات اندر آ مادر بحق مادری بین که این آذر ندارد آذری اندر آ مادر که اقبال آمدست اندر آ مادر مده دولت ز دست قدرت آن سگ بدیدی اندر آ تا ببینی قدرت و لطف خدا من ز رحمت می‌کشانم پای تو کز طرب خود نیستم پروای تو اندر آ و دیگران را هم بخوان کاندر آتش شاه بنهادست خوان اندر آیید ای مسلمانان همه غیر عذب دین عذابست آن همه اندر آیید ای همه پروانه‌وار اندرین بهره که دارد صد بهار بانگ می‌زد درمیان آن گروه پر همی شد جان خلقان از شکوه خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن می‌فکندند اندر آتش مرد و زن بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست تا چنان شد کان عوانان خلق را منع می‌کردند کتش در میا آن یهودی شد سیه‌رو و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند در فنای جسم صادق‌تر شدند مکر شیطان هم درو پیچید شکر دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر آنچ می‌مالید در روی کسان جمع شد در چهره‌ی آن ناکس آن آنک می‌درید جامه‌ی خلق چست شد دریده آن او ایشان درست ایا خسروی کز پی جاه خویش فلک را به جاهت نیاز آمدست ازین یک غلام تو یعنی جهان که با خفته بختم به راز آمدست که داند که بی‌صبر کوتاه عمر به رویم چه رنج دراز آمدست نگوئیش کاندر جفای فلان ز ما کی ترا این جواز آمدست به کشتی نوحم رسان هین که غم چو طوفان به گردم فراز آمدست ترا سهل باشد مرا ممتنع نه پای تو در سنگ آز آمدست بده زانکه کارم درین کوچ تنگ تو گویی مگر ترکتاز آمدست از آن پس که اسبی و فرشیم نیست به زینی و یک خیمه باز آمدست چون امیران از حسد جوشان شدند عاقبت بر شاه خود طعنه زدند کین ایاز تو ندارد سی خرد جامگی سی امیر او چون خورد شاه بیرون رفت با آن سی امیر سوی صحرا و کهستان صیدگیر کاروانی دید از دور آن ملک گفت امیری را برو ای متفک رو بپرس آن کاروان را بر رصد کز کدامین شهر اندر می‌رسد رفت و پرسید و بیامد که ز ری گفت عزمش تا کجا درماند وی دیگری را گفت رو ای بوالعلا باز پرس از کاروان که تا کجا رفت و آمد گفت تا سوی یمن گفت رختش چیست هان ای موتمن ماند حیران گفت با میری دگر که برو وا پرس رخت آن نفر باز آمد گفت از هر جنس هست اغلب آن کاسه‌های رازیست گفت کی بیرون شدند از شهر ری ماند حیران آن امیر سست پی هم‌چنین تا سی امیر و بیشتر سست‌رای و ناقص اندر کر و فر گفت امیران را که من روزی جدا امتحان کردم ایاز خویش را که بپرس از کاروان تا از کجاست او برفت این جمله وا پرسید راست بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک حالشان دریافت بی ریبی و شک هر چه زین سی میر اندر سی مقام کشف شد زو آن به یکدم شد تمام آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد بشنو که چه می‌گوید بنگر که چه دم دارد گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد گر مانده‌ای در گل روی آر به صاحب دل کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد این عشق همی‌گوید کان کس که مرا جوید شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد بار دیگر ملتی برساختی برساختی سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی گوی را در لامکان انداختی انداختی سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان جان‌ها را یک به یک بشناختی بشناختی درزدی در طور سینا آتشی نو آتشی کوه را و سنگ را بگداختی بگداختی بود در بحر حقایق موج‌ها در موج‌ها بر سر آن بحر جان می‌باختی می‌باختی صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت بهر کشتی بادبان افراختی افراختی نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم مسوز زاتش هجران، هزار دستان را بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم مجال بستن عهدی بما نداد سپهر سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم مباش فتنه‌ی زیبائی و لطافت ما چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم دو روزه بود، هوسرانی نظربازان همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم فراق را دلی از سنگ سختتر باید مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید بکش چنان که توانی که بنده را نرسد خلاف آن چه خداوندگار فرماید نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس که مرده را به نسیمت روان بیاساید مپرس کشته شمشیر عشق را چونی چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید توانگرا در رحمت به روی درویشان مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی که صف شکن مژه‌ی لشگر افکن است تو را توان شناختن از چشم مست کافر تو که خون ناحق مردم به گردن است تو را چگونه روز جزا دامنت به دست آرم که دست خلق دو عالم به دامن است تو را به دوستی تو با عالمی شدم دشمن چه دشمنی است ندانم که با من است تو را دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را به سایه‌ی تو خوشم ای همان زرین بال که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن که در میان دل و دیده مسکن است تو را چسان متاع دل و دین مردمان نبری که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند که تیره بختی عشاق روشن است تو را این قافله بار ما ندارد از آتش یار ما ندارد هر چند درخت‌های سبزند بویی ز بهار ما ندارد جان تو چو گلشنست لیکن دلخسته به خار ما ندارد بحریست دل تو در حقایق کو جوش کنار ما ندارد هر چند که کوه برقرارست والله که قرار ما ندارد جانی که به هر صبوح مستست بویی ز خمار ما ندارد آن مطرب آسمان که زهره‌ست هم طاقت کار ما ندارد از شیر خدای پرس ما را هر شیر قفار ما ندارد منمای تو نقد شمس تبریز آن را که عیار ما ندارد کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم نیست ز گاو و شکمش بوی خوش عنبر من گاو و خری گر برود باد ابد در دو جهان دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من حلقه به گوش است خرم گوش خر و حلقه زر حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد جز تل سرگین نبود خدمت او بر در من گاو بر این چرخ بر این گاو دگر زیر زمین زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من رفتم بازار خران این سو و آن سو نگران از خر و از بنده خر سیر شد این منظر من گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من صبحدم، صاحبدلی در گلشنی شد روان بهر نظاره کردنی دید گلهای سپید و سرخ و زرد یاسمین و خیری و ریحان و ورد بر لب جوها، دمیده لاله‌ها بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها هر تنی، روشنتر از جانی شده هر گل سرخی، گلستانی شده برگ گل، شاداب و شبنم تابناک هر دو از آلایش پندار، پاک گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت فکرت و شوق تماشائی نداشت نه سوی زیبا رخی میکرد روی نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت جمله را میدید، اما میگذشت در صف گلها، بدید او ناگهان که گل پژمرده‌ای گشته نهان دور افتاده ز بزم یارها خوی کرده با جفای خارها یکنفس بشکفته، یک دم زیسته صبحدم، شبنم بر او بگریسته رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت زشت گشته، بر نکویان کرده پشت الغرض، صاحبدل روشن روان آن گل پژمرده چید و شد روان جمله خندیدند گلهای دگر که نبودی عارف و صاحب‌نظر زین همه زیبائی و جلوه‌گری یک گل پژمرده با خود میبری این معما را ندانستیم چیست وینکه بر ما برتری دادیش کیست گفت، گل در بوستان بسیار بود لیک، ما را نکته‌ای در کار بود ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی که نچیند کس، گل پژمرده را کردم این افتاده زان ره جستجوی که بگردانند از افتاده، روی زان ببردیم این گل بی آب و رنگ که زمانه عرصه بر وی تنگ وقت این گل میرود حالی ز دست دیگران را تا شبانگه وقت هست من ببوئیدنش، زان کردم هوس کاین چنین گل را نبوید هیچ کس دی شکفت از گلبن و امروز شد ای عجب، امروزها دیروز شد عمر، چون اوراق بی شیرازه بود این گل پژمرده، دیشب تازه بود چون خریداران، گرفتیمش بدست زانکه چرخ پیر، بازارش شکست چونکه گلهای دگر زیباترند هم نظربازان بر آن بگذرند خلق را باشد هوای رنگ و بو کس نپرسد، کان گل پژمرده کو درد دل را دوا نمی‌دانم گم شدم سر ز پا نمی‌دانم از می نیستی چنان مستم که صواب از خطا نمی‌دانم چند از من کنی سال که من درد را از دوا نمی‌دانم حل این مشکلم که افتادست در خلا و ملا نمی‌دانم به چه داد و ستد کنم با خلق که قبول از عطا نمی‌دانم هرچه از ماه تا به ماهی هست هیچ از خود جدا نمی‌دانم وانچه در اصل و فرع جمله تویی یا منم جمله یا نمی‌دانم گر یک است این همه یکی بگذار که عدد را قفا نمی‌دانم ور یکی نی و صد هزار است این صد و یک من چرا نمی‌دانم حیرتم کشت و من درین حیرت ره به کار خدا نمی‌دانم چشم دل را که نفس پرده‌ی اوست در جهان توتیا نمی‌دانم آنچه عطار در پی آن رفت این زمان هیچ جا نمی‌دانم گنجینه گشای این خزینه سرباز کند ز گنج سینه کانروز که نوفل آن سپه راند بیننده بدو شگفت درماند از زلزله مصاف خیزان شد قله بوقبیس ریزان خصمان چو خروش او شنیدند در حرب شدند وصف کشیدند سالار قبیله با سپاهی بر شد به سر نظاره گاهی صحرا همه نیزه دید و خنجر وافاق گرفته موج لشگر از نعره کوس و ناله نای دل در تن مرده می‌شد از جای رایی نه که جنگ را بسیچد رویی نه که روی از آن بپیچد زانگونه که بود پای بفشرد سیل آمد و رخت بخت را برد قلب دو سپه بهم بر افتاد هر تیغ که رفت بر سر افتاد از خون روان که ریگ می‌شست از ریگ روان عقیق می‌رست دل مانده شد از جگر دریدن شمشیر خجل ز سر بریدن شمشیر کشید نوفل گرد می‌کرد به حمله کوه را خرد می‌ساخت چو اژدها نبردی زخمی و دمی دمی و مردی برهر که زدی کدینه گرز بشکستی اگرچه بودی البرز بر هر ورقی که تیغ راندی در دفتر او ورق نماندی کردند نبردی آنچنان سخت کز اره تیغ تخته شد تخت یاران چو کنند همعنانی از سنگ برآورند خانی پر کندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد بر نوفلیان خجسته شد روز گشتند به فال سعد فیروز بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و خستند جز خسته نبود هر که جان برد وان نیز که خسته بود می‌مرد پیران قبیله خاک بر سر رفتند به خاکبوس آن در کردند بی خروش و فریاد کی داور داد ده بده داد ای پیش تو دشمن تو مرده ما را همه کشته گیر و برده با ما دو سه خسته نیزه و تیر بر دست مگیر و دست ما گیر یک ره بنه این قیامت از دست کاخر به جز این قیامتی هست تا دشمن تو سلیح پوشد شمشیر تو به که باز کوشد ما کز پی تو سپر فکندیم گر عفو کنی نیازمندیم پیغام به تیر و نیزه تا چند با بی‌سپران ستیزه تا چند یابنده فتح کان جزع دید بخشود و گناه رفته بخشید گفتا که عروس بایدم زود تا گردم از این قبیله خوشنود آمد پدر عروس غمناک چون خاک نهاده روی بر خاک کای در عرب از بزرگواری در خورد سری و تاجداری مجروحم و پیر و دل شکسته دور از تو به روز بد نشسته در سرزنش عرب فتاده خود را عجمی لقب نهاده این خون که ز شرح بیش بینم در کردن بخت خویش بینم خواهم که در این گناهکاری سیماب شوم ز شرمساری گر دخت مرا بیاوری پیش بخشی به کمینه بنده خویش راضی شوم و سپاس دارم وز حکم تو سر برون نیارم ور آتش تیز بر فروزی و او را به مثل چو عود سوزی ور زآنکه درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش از بندگی تو سر نتابم روی از سخن تو بر نتابم اما ندهم به دیو فرزند دیوانه به بند به که در بند سرسامی و نور چون بود خوش! خاشاک و نعوذ بالله آتش! این شیفته رای ناجوانمرد بی‌عاقبت است و رایگان گرد خو کرده به کوه و دشت گشتن جولان زدن و جهان نبشتن با نام شکستگان نشستن نام من و نام خود شکستن در اهل هنر شکسته کامی به زانکه بود شکسته نامی در خاک عرب نماند بادی کز دختر من نکرد یادی نایافته در زبانش افکند در سرزنش جهانش افکند گر در کف او نهی زمامم با ننگ بود همیشه نامم آنکس که دم نهنگ دارد به زانکه بماند و ننگ دارد گر هیچ رسی مرا به فریاد آزاد کنی که بادی آزاد ورنه به خدا که باز گردم وز ناز تو بی‌نیاز گردم برم سر آن عروس چون ماه در پیش سگ افکنم در این راه تا باز رهم زنام و ننگش آزاد شوم ز صلح و جنگش فرزند مرا در این تحکم سگ به که خورد که دیو مردم آنرا که گزد سگ خطرناک چون مرهم هست نیستش باک وآنرا که دهان آدمی خست نتوان به هزار مرهمش بست چون او ورقی چنین فروخواند نوفل به جواب او فرو ماند زان چیره زبان رحمت‌انگیز بخشایش کرد و گفت برخیز من گرچه سرآمد سپاهم دختر به دل خوش از تو خواهم چون می ندهی دل تو داند از تو بستم که می‌ستاند هر زن که به دست زور خواهند نان خشک و عصیده شور خواهند من کامدم از پی دعاها مستغنیم از چنین جفاها آنان که ندیم خاص بودند با پیر در آن خلاص بودند کان شیفته خاطر هوسناک دارد منشی عظیم ناپاک شوریده دلی چنین هوائی تن در ندهدت به کدخدائی بر هر چه دهیش اگر نجاتست ثابت نبود که بی‌ثباتست ما دی ز برای او بناورد او روی به فتح دشمن آورد ما از پی او نشانه تیر او در رخ ما کشیده تکبیر این نیست نشان هوشمندان او خواه به گریه خواه خندان این وصلت اگر فراهم افتد هم قرعه فال برغم افتد نیکو نبود ز روی حالت او با خلل و تو با خجالت آن به که چو نام و ننگ داریم زین کار نمونه چنگ داریم خواهشگر از این حدیث بگذشت با لشگر خویش باز پس گشت مجنون شکسته دل در آن کار دلخسته شد از گزند آن خار آمد بر نوفل آب در چشم جوشنده چو کوه آتش از خشم کی پای به دوستی فشرده پذرفته خود به سر نبرده در صبحدمی بدان سپیدی دادیم به روز نا امیدی از دست تو صید من چرا رفت وان دست گرفتنت کجا رفت تشنه‌ام به لب فرات بردی ناخورده به دوزخم سپردی شکر ز قمطر برگشادی شربت کردی ولی ندادی برخوان طبرزدم نشاندی بازم چو مگس ز پیش راندی چون آخر رشته این گره بود این رشته نرشته پنبه به بود این گفت و عنان از او بگرداند یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند گم کرد پی از میان ایشان می‌رفت چو ابر دل پریشان می‌ریخت زدیده آب بر خاک بر زهر کشنده ریخت تریاک نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کز او دلش ماند جستند بسی در آن مقامش افتاده بد از جریده نامش گم گشتن او که ناروا بود آگاه شدند کز کجا بود درد دل هر زمان فزون دارم چه کنم بی‌وفاست دلدارم همه با من جفا کند لیکن به جفا هیچ ازو نیازارم بار اندوه و رنج محنت او بکشم زانکه دوستش دارم یاد وصلش کنم معاذالله کی بود این محل و مقدارم تا توانم حدیث هجرش کرد می‌رود صد هزار بیکارم گفته بودم کزو کنم درخواست تا نماید ز دور دیدارم این قدر التماس خود چه بود سالها شد که تا در آن کارم باورم می‌کنی به نعمت شاه کین قدر نیز هم نمی‌یارم به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید چه زهره دارد کان چهره را غلام بود اگر چه عاشقی و عشق بهترین کار است بدانک بی‌رخ معشوق ما حرام بود به جان عشق که تا هر دو جان نیامیزد جداییست و ملاقات بی‌نظام بود شراب لطف خداوند را کرانی نیست وگر کرانه نماید قصور جام بود به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود تو جام هستی خود را برو قوامی ده که آن شراب قدیمست و باقوام بود هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش بگفت باقی گفتم بهل که وام بود رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا برای پختن هر عاشقی که خام بود هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست سلامتی همه تاراج آن سلام بود درون خانه بود نقش‌ها نه آن نقاش به سوی بام نگر کان قمر به بام بود رسید مژده به شامست شمس تبریزی چه صبح‌ها که نماید اگر به شام بود مراکز عشق به ناید شعاری مبادا تا زیم جز عشق کاری فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است جهان عشقست و دیگر زرق سازی همه بازیست الا عشقبازی اگر بی‌عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم کسی کز عشق خالی شد فسردست کرش صد جان بود بی‌عشق مردست اگر خود عشق هیچ افسون نداند نه از سودای خویشت وارهاند مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در و بند به عشق گربه گر خود چیرباشی از آن بهتر که با خود شیرباشی نروید تخم کس بی‌دانه عشق کس ایمن نیست جز در خانه عشق ز سوز عشق بهتر در جهان چیست که بی او گل نخندید ابر نگریست شنیدم عاشقی را بود مستی و از آنجا خاست اول بت‌پرستی همان گبران که بر آتش نشستند ز عشق آفتاب آتش پرستند مبین در دل که او سلطان جانست قدم در عشق نه کو جان جانست هم از قبله سخن گوید هم از لات همش کعبه خزینه هم خرابات اگر عشق اوفتد در سینه سنگ به معشوقی زند در گوهری چنگ که مغناطیس اگر عاشق نبودی بدان شوق آهنی را چون ربودی و گر عشقی نبودی بر گذرگاه نبودی کهربا جوینده کاه بسی سنگ و بسی گوهر بجایند نه آهن را نه که را می‌ربایند هران جوهر که هستند از عدد بیش همه دارند میل مرکز خویش گر آتش در زمین منفذ نیابد زمین بشکافد و بالا شتابد و گر آبی بماند در هوا دیر به میل طبع هم راجع شود زیر طبایع جز کشش کاری ندانند حکیمان این کشش را عشق خوانند گر اندیشه کنی از راه بینش به عشق است ایستاده آفرینش گر از عشق آسمان آزاد بودی کجا هرگز زمین آباد بودی چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم دلی بفروختم جانی خریدم ز عشق آفاق را پردود کردم خرد را دیده خواب‌آلود کردم کمر بستم به عشق این داستان را صلای عشق در دادم جهان را مبادا بهره‌مند از وی خسیسی به جز خوشخوانی و زیبانویسی ز من نیک آمد این اربد نویسند به مزد من گناه خود نویسند این فلک پیش طالع نیکت کرده بردار اختر بد را فتح باب کفت به بار آرد قلب دیماه شاخ بسد را مستعد قبول نطق کند فیض عقل تو طینت دد را تو بمان صد قران و گر به شبی برسد روز همچو من صد را به کم از فکرتی بود مازار رای عالی و جان بخرد را درد پای من آن محل دارد که تو دردسری دهی خود را؟ گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن سفالین کاسه‌ی می را خیال جام جم کردن دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن فلک از کعبه‌ی کویش مرا بیرون کشید امشب که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن اگر در روضه‌ی رضوان خرامی، حور می‌گوید که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی که بعد از کعبه نتوان شجره‌ی بیت الصنم کردن من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟ ای که نمی‌زنم دمی جز به خیال لعل تو گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟ شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟ چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی بی‌تو دمی نمی‌شود خالی و فارغ، ای صنم چهره‌ی من ز زرگری اشک من از درم زنی بر سر و چشم خود نهی نامه‌ی دشمنان من چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی در حرم تو هر کسی محرم و از برای من قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست جان فدای گوشه‌ی آن چشم مخمورانه باد کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست دل که می‌جوید ره بیرون شد از چشم خراب مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست عروس چمن راست زیور شکوفه سر شاخ را هست افسر شکوفه کنون بر سر شاخ فرقی ندارد شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه به فصل خزان بود صفراش غالب کنون باغ را هست در خور شکوفه به صد پرده بلبل نواساز گردد چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه در آن دم که شاخ آستین برفشاند همی آر دامان و می‌بر شکوفه یکی عاشقی نازنین است بلبل یکی شاهدی ناز پرور شکوفه چو آگه شد از بی نوایی بلبل ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه درختان بی‌برگ را کرد آنک به سیم و زر خود توانگر شکوفه به رغم زمستان ممسک به هر سو گل سیمتن می‌کند زر شکوفه به یک هفته چون گل جهانگیر گردد که سلطان بهار است و لشکر شکوفه درخت است طوبی صفت زآنکه بستان بهشت است از آن حور پیکر شکوفه ز نامحرم و مست چون باغ پر شد ز استار غیب آن مستر شکوفه، برون آمد و مادر خویشتن را در آورد در زیر چادر شکوفه شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟! که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه چو نقاش قدرت روان کرد خامه قلم راند بر نقش آزر شکوفه ز نفخ لواحق شود همچو عیسی به روح نباتی مصور شکوفه ازین پس کند شاخ همچون عصا را چو دست کلیم پیمبر شکوفه زمین مدتی بود چون خارپشتی کشیده درون چون کشف سر شکوفه کنون زینت بال طاوس یابد چو بگشاد در گلستان پر شکوفه ازین پیش با خار و خس بود ملحق که در شاخ تر بود مضمر شکوفه کنون سبزه را خفته در زیر سایه در آغوش گل بین و در بر شکوفه جهان آنچنان شد که هر جا که باشد کند مست پیوسته قی بر شکوفه چو آوازه‌ی روی آن سرو گل رخ بگیرد همی هفت کشور شکوفه به بستان درآی و ببین بامدادان به یاد گل روی دلبر شکوفه سهی سرو باغ جمال آن نگاری که از حسن باغیست یکسر شکوفه ... باز بوی گل مرا دیوانه کرد باز عقلم را صبا بیگانه کرد بازم از سر تازه شد مستی عشق بس که بلبل ناله‌ی مستانه کرد گل چو شمع خوبرویی برفروخت بلبل بیچاره را پروانه کرد جان برد از خانه‌ی تن عاقبت این چنین عشقت که در دل خانه کرد قصه شیرین عجب افسانه‌یی است کوهکن خواب اندرین افسانه کرد خورد خسرو نیست جز غم چاره چیست چون خدا این مرغ را این دانه کرد □دوش دل در کوی او گم کرده‌ام دوستان برخاک راهش بنگرید کور بادا چشمتان گر صبحگاه پی من آن روی چو ماهش بنگرید شبی سامان ده سد ماتم وغم غم افزا چون سواد خط ماتم به رنگ چشم آهو مهره گل فلک بر صورت بال عنادل ز بس تاریکی شب نور انجم به سوی عالم گل کرده ره گم تو گفتی از فلک انجم نمی‌تافت به زحمت خواب راه دیده می‌یافت بلائی خویش را شب نام کرده ز روز من سیاهی وام کرده چو بخت من جهانی رفته در خواب من از افسانه‌ی اندوه بی‌تاب چراغم را نشانده صرصر آه من و جان کندن شمع سحرگاه چو پروانه دلم را اضطرابی چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی سر افسانه‌ی غم باز کردم به روز خود شکایت ساز کردم که از بخت بدم خاک است بستر چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر نه سامانی که بینم شاد خود را ز بند غم کنم آزاد خود را نه سر پیداست نه سامان چه سازم چنین افتاده‌ام حیران چه سازم چنین یارب کسی حیران نیفتد بدینسان بی سر و سامان نیفتد چو خواهم خویش را از تیرگی دور ز برق آه خشم خانه را نور چو خواهم باکسی همدم نشینم به خود جز سایه همزانو نبینم چو محنت افکند بر خاک راهم نگردد کس بسر جز دود آهم همین جغد است در ویرانه‌ی من که گوشی می‌کند افسانه‌ی من ز من ننگ است هر کس را که بینم به این آشفتگی تا کی نشینم به خویشم بود زینسان گفتگویی که ناگه این ندا آمد ز سویی که ای مرغ ریاض نکته دانی نوا آموز مرغان معانی شکایت چند از گردون کند کس چنین افتاده گردون چون کند کس نه گردون این چنین افتاده اکنون چنین بوده‌ست تا بوده‌ست گردون تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ که از رشکت هزاران را بود داغ چرا چون جغد در جیب آوری سر از این ویرانه یک دم سر بر آور چو گشتی بینوا برکش نوایی فکن در گنبد گردون صدایی بلند آوازه ساز از نو سخن را نوایی نو ده این دیر کهن را بیاور در میان دلکش بیانی که بشناسد ترا هر نکته دانی گهر پاشی چو تو خاموش تا چند صدف مانند بودن گوش تا چند در این دریا که از در نیست آثار درون پر گهر داری صدف وار دهن بگشا و بنما گوهر خویش مکن لب بستگی آیین از این بیش چو ماند در صدف بسیار گوهر به خاک تیره می‌گردد برابر ازین درها که در گنجینه داری چرا گوش جهان خالی گذاری به این درها ترا چندین الم چیست به جیبت اینقدرها خاک غم چیست کسی کش آنقدرها گنج باشد چرا از روزگارش رنج باشد متاعت گر چه کاسد گشت بسیار هنوزت می‌شود پیدا خریدار در این سودا تو خود بی دست و پایی وزین بی دست و پایی در بلایی پی این جنس بازاری طلب کن برای خود خریداری طلب کن متاع خویش را آور به بازار که جنس خوب بردارد خریدار اگر یکجا کساد افتد متاعت چرا باشد به بخت خود نزاعت نه یک کشور در این دیرینه کاخ است بود جایی دگر ، عالم فراخ است کریمی را به بخت دور خوش کن متاع خویش او را پیشکش کن که از اندوه دورانت رهاند به خلوتخانه‌ی عیشت رساند الا، قد طال عهدی بالوصال و مالی الصبر عن ذاک الجمال به وصلم دست گیر، ای دوست، آخر به زیر پای هجرم چند مالی؟ یضیق من الفراق نطاق قلبی و یشتاق الفاد الی الوصال چه خوش باشد که پیش از مرگ بینم! نشسته با تو یکدم جای خالی فراقک لا یفارقنی زمانا فمالی للجهر مولائی و مالی دلا، درمان مجو، با درد خو کن بجای وصل هجران است، حالی اما ترثی لمکتب حزین یان من النوی طول اللیالی دلا، امیدوار وصل می‌باش ز درد هجر آخر چند نالی؟ زمانا کنت لا ارضی بوصل فصرت الان ارضی بالخیال به دل نزدیکی، ار چه دوری از چشم دلم را چون همیشه در خیالی احن الیک و العبرات تجری کما حق العطاش الی الزلال عراقی، تا به خود می‌جویی او را یقین می‌دان که دربند محالی در کوی خرابات، کسی را که نیاز است هشیاری و مستیش همه عین نماز است آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است اسرار خرابات بجز مست نداند هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟ تا مستی رندان خرابات بدیدم دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است خواهی که درون حرم عشق خرامی؟ در میکده بنشین که ره کعبه دراز است هان! تا ننهی پای درین راه ببازی زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟ در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست محمود پریشان سر زلف ایاز است زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت جان همه مشتاقان در سوز و گداز است چون بر در میخانه مرا بار ندادند رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است آواز ز میخانه برآمد که: عراقی در باز تو خود را که در میکده باز است در آن مدت که من در بسته بودم سخن با آسمان پیوسته بودم گهی برج کواکب می‌بریدم گهی ستر ملایک می‌دریدم یگانه دوستی بودم خدائی به صد دل کرده با جان آشنائی تعصب را کمر در بسته چون شیر شده بر من سپر بر خصم شمشیر در دنیا بدانش بند کرده ز دنیا دل بدین خرسند کرده شبی در هم شده چون حلقه زر به نقره نقره زد بر حلقه در درآمد سر گرفته سر گرفته عتابی سخت با من در گرفته که احسنت ای جهاندار معانی که در ملک سخن صاحبقرانی پس از پنجاه چله در چهل سال مزن پنجه در این حرف ورق مال درین روزه چو هستی پای بر جای به مردار استخوانی روزه مگشای نکرده آرزو هرگز ترا بند که دنیا را نبودی آرزومند چو داری در سنان نوک خامه کلید قفل چندین گنج‌نامه مسی را زر بر اندودن غرض چیست زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست چرا چون گنج قارون خاک بهری نه استاد سخن گویان دهری؟ در توحید زن کاوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری سخندانان دلت را مرده دانند اگر چه زند خوانان زنده خوانند ز شورش کردن آن تلخ گفتار ترشروئی نکردم هیچ در کار ز شیرین کاری شیرین دلبند فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند وزان دیبا که می‌بستم طرازش نمودم نقش‌های دل نوازش چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی زبانت کو که احسنتی بگوئی به صد تسلیم گفت ای من غلامت زبانم وقف بر تسبیح نامت چو بشنیدم ز شیرین داستان را ز شیرینی فرو بردم زبان را چنین سحری تو دانی یاد کردن بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن مگر شیرین بدان کردی دهانم که در حلقم شکر گردد زبانم اگر خوردم زبان را من شکروار زبان چون توئی بادا شکربار به پایان بر چو این ره بر گشادی تمامش کن چو بنیادش نهادی در این گفتن ز دولت یاریت باد برومندی و برخورداریت باد چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست چنین نقد عراقی بر کف دست رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای فرس بیرون فکن میدان فراخست تو سرسبزی و دولت سبز شاخست زمانه نغز گفتاری ندارد و گر دارد چو تو باری ندارد همائی کن برافکن سایه برکار ولایت را به جغدی چند مسپار چراغند این دو سه پروانه خویش پدیدار آمده در خانه خویش دو منزل گر شوند از شهر خود دور نبینی هیچ کس را رونق و نور تو آن خورشید نورانی قیاسی که مشرق تا به مغرب روشناسی چو تو حالی نهادی پای در پیش به کنجی هر کسی گیرد سر خویش هم آفاق هنر یابد حصاری هم اقلیم سخن بیند سواری به تندی گفتم ای بخت بلندم نه تو قصابی و من گوپسندم مدم دم تا چراغ من نمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد به حشوی چندم آتش برمیفروز که من خود چون چراغم خویشتن سوز من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ مسی بینی زری به روی کشیده به مرداری کلابی بر دمیده نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم فلک در طالعم شیری نموده‌است ولیکن شیر پشمینم چه سوداست نه آن شیرم که با دشمن برآیم مرا آن بس که من با من برآیم نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت غروری کز جوانی بود هم رفت حدیث کودکی و خودپرستی رها کن کان خیالی بود و مستی چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست نشاط عمر باشد تا چهل سال چهل ساله فرو ریزد پر و بال پس از پنجه نباشد تندرستی بصر کندی پذیرد پای سستی چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار به هشتاد و نود چون در رسیدی بسا سخنی که از گیتی کشیدی وز آنجا گر به صد منزل رسانی بود مرگی به صورت زندگانی اگر صد سال مانی ور یکی روز بباید رفت ازین کاخ دل افروز پس آن بهتر که خود را شاد داری در آن شادی خدا را یاد داری به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب دهن پر خنده داری دیده پر آب چو صبح آن روشنان از گریه رستند که برق خنده را بر لب ببستند چوبی گریه نشاید بود خندان وزین خنده نشاید بست دندان بیاموزم تو را گر کاربندی که بی گریه زمانی خوش بخندی چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی نه بینی آفتاب آسمان را کز آن خندد که خنداند جهان را آن بنده آواره بازآمد و بازآمد چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد هر شمع گدازیده شد روشنی دیده کان را که گداز آمد او محرم راز آمد زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد ای دل چو در این جویی پس آب چه می‌جویی تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است که مدعا طلبیدن ز یار بی‌ادبی است حکیم جام جم و آب خضر چون گوید مراد جام زجاجی و باده‌ی عنبی است نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی شکرفشان لبش از خنده‌های زیر لبی است شب از جفای تو می‌نالم و چو می‌نگرم همان دعای تو با ناله‌های نیمه شبی است به یک کرشمه‌ی چشم فسونگر تو شود یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است برد دل از همه کس نظم او که هاتف را ملاحت عجمی و فصاحت عربی است ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن دهن و قند لبت پسته‌ی شکر مغزست تو از آن پسته مرا طوطی شکرچین کن نرگس مست بگردان، دل و جان برهم زن سنبل جعد بیفشان و جهان مشکین کن ز آن تنی کز سمن و یاسمنش عار آید دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن تو ز کار دگران هیچ نمی‌پردازی تا بگویم که نگاهی به من غمگین کن همه ذرات جهان از تو مدد می‌خواهند آفتابا نظری سوی من مسکین کن عالمی بیدق نطع هوس وصل تواند آخر ای شاه رخ خود سوی این فرزین کن با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن آستان در تو خواستم از دولت، گفت تا برو سر نهم ای بخت مرا تمکین کن گفت هیهات که آن خوابگه شیران است آن به تو کی رسد از خاک چو سگ بالین کن از پی فاتحه‌ی وصل دعایی گفتم تا برین ختم شود فاتحه را آمین کن سیف فرغانی شوریده شد از دیدن تو تو به شیرین لب خود شور ورا تسکین کن ما هذه الدنیا بدار مخلد طوبی المدخر النعیم الی غد کالصاحب الصدر الکبیر العالم ال ... متعفف البر الاجل الامجد میزان عدل لایجور ولا یحی ... ف و ما اعتدی الا علی من یعتدی بشر الینا بالرجاء بمنه و تقایض الدنیا بدولة سرمد مهمارجوت رجوت خیرالمرتجی و اذا قصدت قصدت خیرالمقصد مدت حیوة الناس تحت ظلاله لا زال فی اهنی الحیوة و ارغد هذی خلال الزاکیات وصفته لمحمد بن محمدبن محمد او یحسب الانسان ماسلک اهتدی لا، من هداه الله فهو المهتدی ظلمت شب پرتو ظلمات من نور مه از نور ملاقات من گوهر طاعت شد از آن کیمیا زلت و انکار و جنایات من هست سماوات در آن آرزو تا نگرد سوی سماوات من ای رخ خورشید سوی برج من ای شه جان شاهد شهمات من ای از تو من برسته ای هم توام بخورده هم در تو می‌گدازم چون از توام فسرده گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم زیرا که می‌نگردد انگور نافشرده چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده از روزن تن خود چون نور بازگردیم در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی عیسی نه‌ای و روزی صد رنگ برآمیزی ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی یک‌رنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی چون نوش کنم زهر ز آن صعب‌تر آمیزی خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی از یک نظر تنها، دل باخته‌ام با تو جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد گوئی که همی آتش با آب درآمیزی قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را از گرد رکاب او کحل‌البصر آمیزی رهید جان دوم از خودی و از هستی شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه زهی بلند که جان گشت در چنین پستی درست گشت مرا آنچ من ندانستم چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم که مژده ده که ز رنج وجود وارستی ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین‌آوران جهان برترم ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست سخن گفت مرد گشاده‌زبان جهاندار شد زان سخن بدگمان سرش تیز شد موبدان را بخواند زمانی فراوان سخنها براند کزین مرد چینی و چیره‌زبان فتادستم از دین او در گمان بگویید و هم زو سخن بشنوید مگر خود به گفتار او بگروید بگفتند کین مرد صورت پرست نه بر مایه‌ی موبدان موبه دست زمانی سخن بشنو او را بخوان چو بیند ورا کی گشاید زبان بفرمود تا موبد آمدش پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش فرو ماند مانی میان سخن به گفتار موبد ز دین کهن بدو گفت کای مرد صورت پرست به یزدان چرا آختی خیره‌دست کسی کو بلند آسمان آفرید بدو در مکان و زمان آفرید کجا نور و ظلمت بدو اندرست ز هر گوهری گوهرش برترست شب و روز و گردان سپهر بلند کزویت پناهست و زویت گزند همه کرده‌ی کردگارست و بس جزو کرد نتواند این کرده کس به برهان صورت چرا بگروی همی پند دین‌آوران نشنوی همه جفت و همتا و یزدان یکیست جز از بندگی کردنت رای نیست گرین صورت کرده جنبان کنی سزد گر ز جنبده برهان کنی ندانی که برهان نیاید به کار ندارد کسی این سخن استوار اگر اهرمن جفت یزدان بدی شب تیره چون روز خندان بدی همه ساله بودی شب و روز راست به گردش فزونی نبودی نه کاست نگنجد جهان‌آفرین در گمان که او برترست از زمان و مکان سخنهای دیوانگانست و بس بدین‌بر نباشد ترا یار کس سخنها جزین نیز بسیار گفت که با دانش و مردمی بود جفت فرو ماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب بازار اوی ز مانی برآشفت پس شهریار برو تنگ شد گردش روزگار بفرمود پس تاش برداشتند به خواری ز درگاه بگذاشتند چنین گفت کاین مرد صورت‌پرست نگنجد همی در سرای نشست چو آشوب و آرام گیتی به دوست بباید کشیدن سراپاش پوست همان خامش آگنده باید به کاه بدان تا نجوید کس این پایگاه بیاویختند از در شارستان دگر پیش دیوار بیمارستان جهانی برو آفرین خواندند همی خاک بر کشته افشاندند چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست طعم دهانت از شکر ناب خوشترست زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی کز خنده شکوفه سیراب خوشترست شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف رفتن به روی آتشم از آب خوشترست ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار با من مگو که چشم در احباب خوشترست زهرم مده به دست رقیبان تندخوی از دست خود بده که ز جلاب خوشترست سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست هر باب از این کتاب نگارین که برکنی همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست از فلک در تاب بودم دی و دوش وز غمت بی تاب بودم دی و دوش با لب خشک از سرشک دیدگان در میان آب بودم دی و دوش گاه می‌خوردم گه از بحر دعا روی در محراب بودم دی و دوش بی رخ تو در میان بحر آب با نبید ناب بودم دی و دوش از کمال هجر در صحرای درد تیر در پرتاب بودم دی و دوش صحبت دیدار تو جستم همی گر چه با اصحاب بودم دی و دوش بی تو لرزان و طپان بر روی خاک راست چون سیماب بودم دی و دوش تاریخ‌نویس عشقبازان شیرین‌رقم سخن ترازان از سرور عاشقان چو دم زد بر لوح بیان چنین رقم زد کز «عامریان» بلند قدری بر صدر شرف خجسته‌بدری مقبول عرب به کارسازی محبوب عجم به دلنوازی از مال و منال بودش اسباب افزون ز عمارت گل و آب چون خیمه درین بساط غبرا می‌بود مقیم کوه و صحرا عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ بر آهوی دشت کرده جا تنگ اشتر گله‌هاش کوه کوهان چون کوه بلند، پر شکوهان خیلش گذران به هر کناره چون گله‌ی گور بی‌شماره داده کف او شکست حاتم بر بسته به جود، دست حاتم سادات عرب به چاپلوسی پیش در او به خاک‌بوسی شاهان عجم ز بختیاری با او به هوای دوستداری از جاه هزار زیب و فر داشت و آن از همه به، که ده پسر داشت هر یک ز نهال عمر شاخی وز شهر امل بلندکاخی لیکن ز همه، کهینه فرزند می‌داشت دلش به مهر خود بند بر دست بود بلی ده‌انگشت در قوت حمله، جمله یک مشت باشد ز همه به سور و ماتم انگشت کهین سزای خاتم آری، بود او ز برج امید فرخنده‌مهی تمام‌خورشید فرخندگی مه تمامش بیرون ز قیاس، و قیس نامش سر تا قدم از ادب سرشته بر دل رقم ادب نوشته چون لعل لبش خموش بودی بر روزن راز، گوش بودی چون غنچه‌ی تنگ او شکفتی سنجیده هزار نکته گفتی بینا، نظر پدر به حالش خرم، دل مادر از جمالش حالی‌ست عجب، که آدمیزاد آسوده زید درین غم‌آباد غافل که چه بر سرش نوشته‌ند در آب و گلش چه تخم کشته‌ند آن را که به عشق، گل سرشتند وین حرف به لوح دل نوشتند، شسته نشود ز لوحش این حرف ور عمر کند به شست و شو صرف قیس آن ز قیاس عقل بیرون نامش به گمان خلق مجنون ناگشته هنوز اسیر لیلی می‌داشت به هر جمیله میلی یک ناقه‌ی رهگذار بودش کرنده به هر دیار بودش هر روز بر او سوار گشتی پوینده به هر دیار گشتی آهنگ به هر قبیله کردی جویایی هر جمیله کردی جمعی به دیار وی رسیدند و آن میل و شعف ز وی بدیدند گفتند که در فلان قبیله ماهی‌ست چو حور عین جمیله لیلی آمد به نام و، خیلی هر سو به هواش کرده میلی حسن رخش از صف برون است هم خود برو و ببین که چون است! از گوش مجوی کار دیده! فرق است ز دیده تا شنیده این قصه شنید قیس برخاست خود را به لباس دیگر آراست از شوق درون فغان برآورد و آن ناقه به زیر ران درآورد می‌راند در آرزوی لیلی تا سر برود به کوی لیلی چون مردم لیلی‌اش بدیدند بر وی دم مردمی دمیدند گفتند به نیکویی ثنایش کردند به صدر خانه جایش لیک از هر سو نظر همی تافت از مقصد خود اثر نمی‌یافت خون گشت ز ناامیدی‌اش دل ناگاه برآمد از مقابل آواز حلی و بانگ خلخال گرداند سماع آن بر او حال در حله‌ی ناز دید سروی چون کبک دری روان‌تذروی رویی ز حساب وصف بیرون گلگونه نکرده، لیک گلگون آهو چشمی که گویی آهو چشمش به نظاره دوخت بر رو هر موی ز زلف او کمندی بر پای دلی نهاده بندی گشتند به روی یکدگر خوش در خرمن هم زدند آتش آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت وین صبر و خرد به باد می‌داشت آن ناوک زهردار می‌زد وین زمزمه‌ی هلاک می‌زد آن از نم خوی جبین همی شست وین دفتر عقل و دین همی شست آن بر سر حسن و ناز می‌بود وین سربه ره نیاز می‌بود چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ کردند آغاز صحبتی تنگ شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار گشتند شکرشکن به گفتار هر یک به بهانه‌ای ز جایی می‌گفت نبوده ماجرایی نی شرح غم نو و کهن بود مقصود سخن هم این سخن بود غافل ز فریب این غم‌آباد بودند ز بند هر غم آزاد الا غم آن که چون سرآید این روز وصال و، شب درآید، دور از دلبر چگونه باشند بی‌یکدیگر چگونه باشند زرین علمی که مشرق افراخت دور فلک‌اش به مغرب انداخت قیس و لیلی ز هم بریدند دیدند ز فرقت آنچه دیدند آن ناقه به جای خویشتن راند وین پای‌شکسته در وطن ماند جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز گفت امکان نه و باطن پر ز سوز گر بگویم متهم دارد مرا ور نگویم جد شود این ماجرا فال بد رنجور گرداند همی آدمی را که نبودستش غمی قول پیغامبر قبوله یفرض ان تمارضتم لدینا تمرضوا گر بگویم او خیالی بر زند فعل دارد زن که خلوت می‌کند مر مرا از خانه بیرون می‌کند بهر فسقی فعل و افسون می‌کند جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد آه آه و ناله از وی می‌بزاد کودکان آنجا نشستند و نهان درس می‌خواندند با صد اندهان کین همه کردیم و ما زندانییم بد بنایی بود ما بد بانییم تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما از پیروی تو تا حشر غلام نظریم دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم مرا حدیث غم یار من بباید گفت گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت دل شکسته‌ی من گم شد، این سخن روزی بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت حدیث دوستی و قصه‌ی وفاداری به من چه سود؟ به دلدار من به باید گفت ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟ چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی بما حکایت آن پیرهن بباید گفت دوای درد دل اوحدی به دست کنم گرم بهر که درین انجمن بباید گفت سخن را به خواب اندرون دوش گفتم که گر شدی معزی تو دایم همی زی فلک سرد بادی برآورد و گفتا دریغا معزی دریغا معزی می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم گروی‌ها بستانید و به بازار دهید تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری این قدح را ز می‌شرع به کفار دهید اول این سوختگان را به قدح دریابید و آخرالامر بدان خواجه هشیار دهید در کمینست خرد می‌نگرد از چپ و راست قدح زفت بدان پیرک طرار دهید هر کی جنس است بر این آتش عشاق نهید هر چه نقدست به سرفتنه اسرار دهید کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید خویش را زود به یک بار بدین کار دهید آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس سر و دستار به یک ریشه دستار دهید جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید می فروشیست سیه کار و همه عور شدیم پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد و آنک برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید عنکبوتیست ز شهوت که تو را پرده کشد جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی شمس تبریز کز او دیده به دیدار دهید از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی که ندارم بجز از لطف تو فریادرسی روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟ در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی در دلم نیست، بجز پیش تو مردن هوسی پیش از آن کز تو مرا جان به لب آید ناگاه نظری کن تو، مرا عمر نمانده است بسی تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق بی‌گلستان رخت چند تپد در قفسی؟ آتش هجر تو پنهان جگرم می‌سوزد لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی مکن از خاک سر کوی عراقی را دور باش، گو: کم نشود قیمت گوهر ز خسی سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحی‌های شاه آگاه کن فساق را از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را غلبه جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را جامه جانی که از آب دهانش شسته شد تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را ور نه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم از فراق خدمت آن شاه من آفاق را پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی بر سر صد هزار غم یاد جفات می‌کند می‌نکند به صد قران ترک کلاه‌دار چرخ آنچه میان عاشقان بند قبات می‌کند خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح می‌نهد روی تو مات می‌کند جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی وین تو نمی‌کنی بتا زلف دوتات می‌کند خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من هر نفسی به داوری بر سر مات می‌کند گرچه فرید، از جفا می‌نکند سزای تو خط تو خود به دست خود با تو سزات می‌کند کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه شهوت و زن را نکوهش پیش شاه ساخت تدبیری به دانش کاندر آن ماند حیران فکرت دانشوران نطفه را بی‌شهوت از صلبش گشاد د رمحلی جز رحم آرام داد بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل غنچه‌ای از گلبن شاهی دمید نفحه‌ای از ملک آگاهی وزید تاج شد از گوهر او سربلند تخت گشت از بخت او فیروزمند صحن گیتی بی وی و چشم فلک بود آن بی‌مردم، این بی‌مردمک زو به مردم صحن آن معمور شد چشم این از مردمک پر نور شد چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند از سلامت نام او بشکافتند سالم از آفت، تن و اندام او ز آسمان آمد سلامان نام او چون نبود از شیر مادر بهره‌مند دایه‌ای کردند بهر او پسند دلبری در نیکویی ماه تمام سال او از بیست کم، ابسال نام نازک‌اندامی که از سر تا به پای جزو جزوش خوب بود و دلربای بود بر سر، فرق او خطی ز سیم خرمنی از مشک را کرده دو نیم گیسویش بود از قفا آویخته زو به هر مو صد بلا آویخته قامتش سروی ز باغ اعتدال افسر شاهان به راهش پایمال بود روشن جبهه‌اش آیینه رنگ ابروی زنگاری‌اش بر وی چو زنگ چون زدوده زنگ ازو آیینه‌وار شکل نونی مانده از وی بر کنار چشم او مستی که کرده نیمخواب تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب گوشهای خوش نیوش از هر طرف گوهر گفتار را سیمین‌صدف بر عذارش نیلگون خطی جمیل رونق مصر جمالش همچو نیل ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید چشم نیکان را بلا بی‌حد کشید رشته‌ی دندان او در خوشاب حقه‌ی در خوشابش لعل ناب در دهان او ره اندیشه کم گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم از لب او جز شکر نگرفته کام خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟ رشحی از چاه زنخدانش گشاد وز زنخدانش معلق ایستاد زو هزاران لطفها آمد پدید غبغب‌اش کردند نام، ارباب دید همچو سیمین‌لعبت از سیم‌اش تنی چون صراحی، برکشیده گردنی بر تنش بستان چو آن صافی حباب که‌ش نسیم انگیخته از روی آب زیر بستانش دلش رخشنده نور در سپیدی عاج و، در نرمی سمور هر که دیدی آن میان کم ز مو جز کناری زو نکردی آرزو مخزن لطف از دو دست او دو نیم آستین از هر یکی همیان سیم آرزوی اهل دل در مشت او قفل دلها را کلید، انگشت او خون ز دست او درون عاشقان رنگ حنایش ز خون عاشقان هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب فندق تر بود یا عناب ناب ناخنانش بدرهای مختلف بدرهای او ز حنا منخسف شکل او مشاطه چون آراسته از سر هر یک هلالی کاسته چون سخن با ساق و پای او رسید ز آن، زبان در کام می‌باید کشید زآنکه می‌ترسم رسد جایی سخن کن سخن آید گران بر طبع من بود آن سری ز نامحرم نهان هیچ کس محرم نه آن را در جهان بل، که دزدی پی به آن آورده بود هر چه آنجا بود، غارت کرده بود در، بر آن سیمین‌صدف بشکافته گوهر کام خود آنجا یافته هر چه باشد دیگری را دست زد، بهتر از چشم قبولش، دست رد شاه چون دایه گرفت ابسال را تا سلامان همایون فال را آورد در دامن احسان خویش پرورد از رشحه‌ی پستان خویش روز تا شب جد او و جهد او بود در بست و گشاد مهد او گه تنش را شستی از مشک و گلاب گه گرفتی پیکرش در شهد ناب مهر آن مه بس که در جانش نشست چشم مهر از هر که غیر از او ببست گر میسر گشتی‌اش بی هیچ شک کردی‌اش جا در بصر چون مردمک بعد چندی چون ز شیرش باز کرد نوع دیگر کار و بار آغاز کرد وقت خفتن راست کردی بسترش سوختی چون شمع بالای سرش بامداد از خواب چون برخاستی همچو زرین لعبت‌اش آراستی سرمه کردی نرگس شهلای او چست بستی جامه بر بالای او کردی آنسان خدمت‌اش بیگاه و گه تا شدش سال جوانی، چارده چارده بودش به خوبی ماه رو سال او هم چارده، چون ماه او پایه‌ی حسنش بسی بالا گرفت در همه دلها هوایش جا گرفت شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار صد هزاران دل ز عشقش بیقرار با قد چون نیزه، بود آن دلپسند آفتابی، گشته یک نیزه بلند نیزه‌واری قد او چون سر کشید، بر دل هر کس ازو زخمی رسید ز آن بلندی هر کجا افگند تاب، سوخت جان عالمی ز آن آفتاب ملک خوبی را به رخها شاه بود شوکت شاهی (به) او همراه بود گردن او سرفراز مهوشان در کمندش گردن گردنکشان پاکبازان از پی دفع گزند از دعا بر بازویش تعویذبند پنجه‌اش داده شکست سیم ناب دست هر فولادباز و داده تاب گوش جان را کن به سوی من گرو! شمه‌ای از دیگر احوالش شنو! لطف طبعش در سخن مو می‌شکافت لفظ نشنیده، به معنی می‌شتافت در لطایف، لعل او حاضر جواب در دقایق فهم او صافی، چو آب چون گرفتی خامه‌ی مشکین رقم آفرین کردی بر او لوح و قلم جانش از هر حکمتی محفوظ بود نکته‌های حکمت‌اش محظوظ بود نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان ز هجران تو رنجوریم، اگر بیمار میپرسی از آنسر رنجه کن پایی، وزین سر مزد پابستان ز تشریف وصالم چون کله داری نمی‌بخشی من از بهر تو پیراهن قبا کردم، قبابستان فرستادی که: دل به فرست، اگر کامت همی باید گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان گر از روی غلط وقتی به راهم پیشباز افتی دعایی بی‌غرض بشنو، سلامی بی‌ریا بستان دلم یک بوسه میخواهد ز لعل شکرین تو اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بی‌بها بستان ضرورت نامه‌ای امشب فرستادم به نزد تو تو از مرغ سحر در خواه و از باد صبا بستان زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا ترا گر سخت میید، برو، جرم از خدا بستان اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست در این چمن گل بی خار کس نچید آری چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد که کام بخشی او را بهانه بی سببیست به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست جمال دختر رز نور چشم ماست مگر که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه کنون که مست خرابم صلاح بی‌ادبیست بیار می که چو حافظ هزارم استظهار به گریه سحری و نیاز نیم شبیست گویم همه دل منی و جانی مانم به تو و به من نمانی آن سایه منم که خاک خاکم وان نور تویی که جان جانی من خاک توام به جای اینم تو جان منی به جای آنی گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی گر من توشوم تو نیست گردی اما تو چو من شوی بمانی بر دلدل دل چنان زن آواز کز خندق غم برون جهانی کز طبع تو در خزان عالم پیداست بهار شادمانی امروز مرا مسلم آمد در ملک سخن خدایگانی هم نام تو خالق الکلام است هم نعت تو خالق المعانی در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست دمی عظیم نهان‌ست و در حجاب خداست ز چنگ سخت عجیب‌ست آن ترنگ ترنگ چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست چه‌هاست شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنی‌ست خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست باز جهان تیز پر و خلق شکار است باز جهان را جز از شکار چه کار است؟ نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟ قافله هرگز نخورد و راه نزد باز باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک صحبت او اصل ننگ و مایه‌ی عار است صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است کار جهان همچو کار بی‌هش مستان یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است لاجرم از خلق جز که مست و خسان را بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است سوی جهان بار مر تو راست ازیراک معده‌ت پر خمر و مغز پر ز خمار است جانت شش ماه پر ز مهر خزان است شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی! خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه گر نه دماغت پر از فساد و بخار است دسته‌ی گل گر تو را دهد تو چنان دانک دسته‌ی گل نیست آن، که پشته‌ی خار است میوه‌ی او را نه هیچ بوی و نه رنگ است جامه‌ی او را نه هیچ پود و نه تار است روی امیدت به زیر گرد نمیدی است گرت گمان است کاین سرای قرار است روی نیارم سوی جهان که بیارم کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است هر که بدانست خوی او ز حکیمان همره این مار صعب رفت نیار است رهبری از وی مدار چشم که دیو است میوه‌ی خوش زو طمع مکن که چنار است بهره‌ی تو زین زمانه روز گذاری است بس کن ازو این قدر که با تو شمار است جان عزیز تو بر تو وام خدای است وام خدای است بر تو، کار تو زار است جز به همان جان گزارده نشود وام گرت چه بسیار مال و دست گزار است این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری گر چه تو را شیر مرغزار شکار است گر تو از این گرگ دردمند و فگاری جز تو بسی نیز دردمند و فگار است ای شده غره به مال و ملک و جوانی هیچ بدینها تو را نه جای فخار است فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست فخر من و تو به علم و رای و وقار است چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟ من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟ من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است شهره درختی است شعر من که خرد را نکته و معنی برو شکوفه و بار است علم عروض از قیاس بسته حصاری است نفس سخن گوی من کلید حصار است مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است تا سخنم مدح خاندان رسول است نابغه طبع مرا متابع و یار است خیل سخن را رهی و بنده‌ی من کرد آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است مشتری اندر نمازگاه مر او را پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است طلعت «مستنصر از خدای» جهان را ماه منیر است و، این جهان شب تار است روح قدس را ز فخر روزی صد راه گرد درو مجلسش مجال و مدار است قیصر رومی به قصر مشرف او در روز مظالم ز بندگان صغار است خلق شمارند و او هزار ازیراک هر چه شمار است جمله زیر هزار است رایت او روز جنگ شهره درختی است کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است مرکب او را چو روی سوی عدو کرد نصرت و فتح از خدای عرش نثار است خون عدو را چو خویش بدو داد دیگ در قصر او بزرگ طغار است پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند شخص عدو روز گیر و دار خیار است تا ننهد سر به خط طاعت او بر ناصبی شوم را سر از در دار است ناصبی شوم را به مغز سر اندر حکمت حجت بخار و دود شخار است نیست سر پر فساد ناصبی شوم از در این شعر، بل سزای فسار است امشب ای یار قصد خواب مکن مرو و کار ما خراب مکن شب درازست و عمر ما کوتاه قصه کوته کن و شتاب مکن چشم مست تو گر چه درخوابست تو قدح نوش وعزم خواب مکن شب قدرست قدر شب دریاب وز می و مجلس اجتناب مکن سخن جام گوی و باده‌ی ناب صفت ابر و آفتاب مکن و گرت شیخ و شاب طعنه زنند التفاتی بشیخ و شاب مکن روز را چون ز شب نقاب کنند ترک خورشید مه نقاب مکن آبروی قدح بباد مده پشت بر آتش مذاب مکن لعل میگون آبدار بنوش جام می را ز خجلت آب مکن چون مرا از شراب نیست گزیر منعم از ساغر شراب مکن از برای معاشران خواجو جز دل خونچکان کباب مکن هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش شیرگیران جهان را بنظر صید کنند آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش از برم بگذرد و خاک رهم پندارد پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل تشنه اندیشه‌ی دریا ننشاند آزش مطرب پرده‌سرا گوهم از این پرده بساز ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش بی توام دل بتماشای گلستان نرود مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ برنیاید چو برآید دم صبح آوازش دل خواجو که اسیرست نگاهش می‌دار زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد هر جا که دلی بود به امداد من آمد سودای سر زلف کمندافکن ساقی سیلی است که در کندن بنیاد من آمد هر سیل که برخاست ز کهسار محبت اول به در خانه‌ی آباد من آمد هر جا که بیان کرد کسی قصه‌ی یوسف حال دل گم گشته خود یاد من آمد هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست کاین سلسله سرمایه‌ی ایجاد من آمد از چنگل شاهین اجل باک ندارد هر صید که در پنجه‌ی صیاد من آمد پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست آن فیض که از خنجر جلاد من آمد فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد بیدادگری کز پی بیداد من آمد یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد در وصالت چرا بیاموزم در فراقت چرا بیاموزم یا تو با درد من بیامیزی یا من از تو دوا بیاموزم می گریزی ز من که نادانم یا بیامیزی یا بیاموزم پیش از این ناز و خشم می کردم تا من از تو جدا بیاموزم چون خدا با تو است در شب و روز بعد از این از خدا بیاموزم در فراقت سزای خود دیدم چون بدیدم سزا بیاموزم خاک پای تو را به دست آرم تا از او کیمیا بیاموزم آفتاب تو را شوم ذره معنی والضحی بیاموزم کهربای تو را شوم کاهی جذبه کهربا بیاموزم از دو عالم دو دیده بردوزم این من از مصطفی بیاموزم سر مازاغ و ماطغی را من جز از او از کجا بیاموزم در هوایش طواف سازم تا چون فلک در هوا بیاموزم بند هستی فروگشادم تا همچو مه بی‌قبا بیاموزم همچو ماهی زره ز خود سازم تا به بحر آشنا بیاموزم همچو دل خون خورم که تا چون دل سیر بی‌دست و پا بیاموزم در وفا نیست کس تمام استاد پس وفا از وفا بیاموزم ختمش این شد که خوش لقای منی از تو خوش خوش لقا بیاموزم هر که را توفیق حق آمد دلیل عزلتی بگزید و رست از قال و قیل عزت اندر عزلت آمد، ای فلان تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟ پا مکش از دامن عزلت به در! چند گردی چون گدایان در به در؟ گر ز دیو نفس می‌جویی امان رو نهان شو! چون پری از مردمان از حقیقت بر تو نگشاید دری زین مجازی مردمان تا نگذری گر تو خواهی عزت دنیا و دین عزلتی از مردم دنیا گزین گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام واستتر واستخف، عن کل الانام چون شب قدر از همه مستور شد لاجرم، از پای تا سر نور شد اسم اعظم، چون که کس نشناسدش سروری بر کل اسما باشدش تا تو نیز از خلق پنهانی همی لیلةالقدری و اسم اعظمی رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد! وز جمیع ماسوی الله باش فرد عزلت آمد گنج مقصود ای حزین! لیک، گر با زهد و علم آید قرین عزلت بی«زای» زاهد علت است ور بود بی«عین» علم، آن زلت است عزلت بی«عین»، عین زلت است ور بود بی«زای» اصل علت است زهد و علم ار مجتمع نبود به هم کی توان زد در ره عزلت قدم؟ علم چبود؟ از همه پرداختن جمله را در داو اول باختن این هوسها از سرت بیرون کند خوف و خشیت، در دلت افزون کند «خشیة الله» را نشان علم دان! «انما یخشی»، تو در قرآن بخوان! سینه را از علم حق آباد کن! رو حدیث «لو علمتم» یاد کن! میل هواش می کنم طال بقاش می زنم حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم از دل و جان شکسته‌ام بر سر ره نشسته‌ام قافله خیال را بهر لقاش می زنم غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را زخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری خفت و بها نمی‌دهد بهر بهاش می زنم شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم لذت تازیانه‌ام کی برسد به لاشه‌اش چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم در دل هر فغان او چاشنی سرشته‌ام تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسد دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم خامش باش زین حنین پرده راست نیست این راه شماست این نوا پیش شماش می زنم اندر میان جمع چه جان است آن یکی یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی سوگند می‌خورم به جمال و کمال او کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی بر فرق خاک آب روان کرد عشق او در باغ عشق سرو روان است آن یکی جمله شکوفه‌اند اگر میوه است او جمله قراضه‌اند چو کان است آن یکی دل موج می‌زند ز صفاتش ولی خموش زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی روزی که او بزاد زمین و زمان نبود بالاتر از زمین و زمان است آن یکی قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان تا من نگویم این که فلان است آن یکی هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد گویم که ای خدای چه سان است آن یکی گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی پیشش تو سجده می‌کن تا پادشا شوی زیرا که پادشاه نشان است آن یکی گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست اندر گمان مباش که آن است آن یکی گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش گفتا عجب مدار چنان است آن یکی شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو غم درویشی و بی‌برگ و نوائی تا چند از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید بر در بسته‌ی مخلوق گدائی تا چند طوطی وظیفه خوار لب نوشخند تست شکر فروش مصر خریدار قند توست دوزخ کنایتی ز دل سوزناک من جنت حکایتی ز رخ دل پسند تست بگسیختم دل از خم گیسوی حور عین تا حلق من به حلقه‌ی مشکین کمند تست طوبی سر از خجالت خویش افکند به زیر هر جا حدیث جلوه‌ی سرو بلند توست رخ بر فروز و از نظر بد حذر مکن زیرا که خان بر سر آتش سپند تست از بس که در قلمرو خوبی مسلمی چشم زمانه در پی دفع گزند تست هر سر سزای عرصه‌ی میدان عشق نیست الا سری که به رسم رعنا سمند تست گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو بیرون کسی نرفت که در شهر بند تست داند چگونه جان فروغی به لب رسید هر کسی که در طریق طلب دردمندتست تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست آن جا که وصال دوستانست والله که میان خانه صحراست وان جا که مراد دل برآید یک خار به از هزار خرماست چون بر سر کوی یار خسبیم بالین و لحاف ما ثریاست چون در سر زلف یار پیچیم اندر شب قدر قدر ما راست چون عکس جمال او بتابد کهسار و زمین حریر و دیباست از باد چو بوی او بپرسیم در باد صدای چنگ و سرناست بر خاک چو نام او نویسیم هر پاره خاک حور و حوراست بر آتش از او فسون بخوانیم زو آتش تیزاب سیماست قصه چه کنم که بر عدم نیز نامش چو بریم هستی افزاست آن نکته که عشق او در آن جاست پرمغزتر از هزار جوزاست وان لحظه که عشق روی بنمود این‌ها همه از میانه برخاست خامش که تمام ختم گشته‌ست کلی مراد حق تعالاست تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است تو از صفا گل بی‌خاری ای نگار ولی چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار فتاده در ره آن شهسوار بسیار است بناز بار تمنای او بکش که هنوز به زیر بار غمش بردبار بسیار است صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز که در رهت دل امیدوار بسیار است هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید که گلستان تو را نوبهار بسیار است برون منه قدم از راه دلبری که هنوز چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش دولت نو شد پدید دام جهان را درید مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود مرغ پراشکسته‌ای سینه او خست دوش عقل کمالی که او گردن شیران شکست عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت سایه بی‌سایه‌ای دید دراشکست دوش ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش آنک در او عقل و وهم می‌نرسد از قصور گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال چند خیال عدم آمد در هست دوش خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش گفت جالینوس با اصحاب خود مر مرا تا آن فلان دارو دهد پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون این دوا خواهند از بهر جنون دور از عقل تو این دیگر مگو گفت در من کرد یک دیوانه رو ساعتی در روی من خوش بنگرید چشمکم زد آستین من درید گرنه جنسیت بدی در من ازو کی رخ آوردی به من آن زشت‌رو گر ندیدی جنس خود کی آمدی کی بغیر جنس خود را بر زدی چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک در میانشان هست قدر مشترک کی پرد مرغی مگر با جنس خود صحبت ناجنس گورست و لحد تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری از آن به قوت بازوی خویش مغروری گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد میسرت نشود عاشقی و مستوری بهشت روی من آن لعبت پری رخسار که در بهشت نباشد به لطف او حوری به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند که خوب منظری و دلفریب منظوری تو در میان خلایق به چشم اهل نظر چنان که در شب تاریک پاره نوری اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق کس از خدای نخواهد شفای رنجوری ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم که بی شراب گمان می‌برد که مخموری من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری ای دشمن روزه و نمازم وی عمر و سعادت درازم هر پرده که ساختم دریدی بگذشت از آنک پرده سازم ای من چو زمین و تو بهاری پیدا شده از تو جمله رازم چون صید شدم چگونه پرم چون مات توام دگر چه بازم پروانه من چو سوخت بر شمع دیگر ز چه باشد احترازم نزدیکتری به من ز عقلم پس سوی تو من چگونه یازم بگداز مرا که جمله قندم گر من فسرم وگر گدازم یک بارگی از وفا مشو دست یک بار دگر ببین نیازم یک بار دگر مرا فسون خوان وز روح مسیح کن طرازم بر قنطره بست باج دارم از بهر عبور ده جوازم خاموش که گفت حاجتش نیست در گفتن خویش یاوه تازم خاموش که عاقبت مرا کار محمود بود چو من ایازم ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم کاندر طلب راتب هر روز بمانی رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی نی گوشه‌ی کنجی و کتابی بر عاقل بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی هین که منم بر در در برگشا بستن در نیست نشان رضا در دل هر ذره تو را درگهیست تا نگشایی بود آن در خفا فالق اصباحی و رب الفلق باز کنی صد در و گویی درآ نی که منم بر در بلک توی راه بده در بگشا خویش را آمد کبریت بر آتشی گفت برون آ بر من دلبرا صورت من صورت تو نیست لیک جمله توام صورت من چون غطا صورت و معنی تو شوم چون رسی محو شود صورت من در لقا آتش گفتش که برون آمدم از خود خود روی بپوشم چرا هین بستان از من تبلیغ کن بر همه اصحاب و همه اقربا کوه اگر هست چو کاهش بکش داده امت من صفت کهربا کاه ربای من که می‌کشد نه از عدم آوردم کوه حرا در دل تو جمله منم سر به سر سوی دل خویش بیا مرحبا دلبرم و دل برم ایرا که هست جوهر دل زاده ز دریای ما نقل کنم ور نکنم سایه را سایه من کی بود از من جدا لیک ز جایش ببرم تا شود وصلت او ظاهر وقت جلا تا که بداند که او فرع ماست تا که جدا گردد او از عدا رو بر ساقی و شنو باقیش تات بگوید به زبان بقا دل‌های ما قرارگه درد کرده‌اند دار القرار بر دل ما سرد کرده‌اند این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد جان‌های ما نتیجه‌ی گوگرد کرده‌اند خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک رخسار روزگار پر از گرد کرده‌اند و آنک پدید خویی خورشید گم شده سیمرغ را چو شب پره شب‌گرد کرده‌اند در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک صد خار را موکل یک ورد کرده‌اند دردا که تا سواد خراسان خراب گشت دلها خراب زلزله‌ی درد کرده‌اند یارب که دیو مردم این هفت‌دار حرب در چاردار ملک چه ناورد کرده‌اند از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود ای بس دلا که هاویه پرورد کرده‌اند گر بود چار شهر خراسان حرم مثال راهش کنون چو ششدره‌ی نرد کرده‌اند اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترک‌تاز و نه در خورد کرده‌اند هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار کاصحاب فیل هرچه توان کرد کرده‌اند خاقانیا خزینه‌ی گیتی به جو مخر کز کیمیای عافیتش فرد کرده‌اند همتم شد بلند و تدبیرم جز به پیش تو من نمی‌میرم تو دهانم گرفته‌ای که خموش تو دهان گیر و من جهان گیرم زان ز عالم ربوده‌ام حلقه که به دست توست زنجیرم پیر ما را ز سر جوان کرده‌ست لاجرم هم جوان و هم پیرم چون گشاد من از کمان تو است راست رو خصم دوز چون تیرم با گشادت چه جای تیر و کمان هر دو را بشکنم بنپذیرم دیدن غیر تو نفاق بود من نه مرد نفاق و تزویرم با من آمیختی چو شکر و شیر چون شکر در گداز از آن شیرم طاقتم طاق شد ز جفتی خویش درمیفکن دگر به تأخیرم درد تأخیر چون برآرد دود بررود تا اثیر تأثیرم بی‌عشق توام به سر نخواهد شد با خوی تو خوی در نخواهد شد آوخ که بجز خبر نماند از من وز حال منت خبر نخواهد شد گفتم که به صبر به شود کارم خود می‌نشود مگر نخواهد شد گیرم که ز بد بتر شود گو شو دانم ز بتر بتر نخواهد شد ور عمر به کام من نشد کاری دیرم نشدست اگر نخواهد شد با عشق درآمدم به دلتنگی کاخر دل او دگر نخواهد شد هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن وز دور همی نگر نخواهد شد جز وصل توام نمی‌شود در سر زین کار چنین به سر نخواهد شد خون شد دلم از غمت چه می‌گویم خون شد دل و بس جگر نخواهد شد تا کی سپری بر انوری آخر در خاک لگد سپر نخواهد شد ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی اگر نه پرتو لطفت بر آب می‌تابید به جای آب همه زهر ناب خوردندی اگر نه جرعه آن می بریختی بر خاک ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی تموز و جمله نباتان او فسردندی منزهی و درآمیختن عجب صفتی است دریغ پرده اسرار درنوردندی اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی ز انبهی همه پاهای ما فشردندی ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی عقول و جان بشر را بدن شمردندی گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو شراب‌های مروق ز درد دردندی اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی پر خود می‌کند طاوسی به دشت یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت گفت طاوسا چنین پر سنی بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی خود دلت چون می‌دهد تا این حلل بر کنی اندازیش اندر وحل هر پرت را از عزیزی و پسند حافظان در طی مصحف می‌نهند بهر تحریک هوای سودمند از پر تو بادبیزن می‌کنند این چه ناشکری و چه بی‌باکیست تو نمی‌دانی که نقاشش کیست یا همی‌دانی و نازی می‌کنی قاصدا قلع طرازی می‌کنی ای بسا نازا که گردد آن گناه افکند مر بنده را از چشم شاه ناز کردن خوشتر آید از شکر لیک کم خایش که دارد صد خطر ایمن آبادست آن راه نیاز ترک نازش گیر و با آن ره بساز ای بسا نازآوری زد پر و بال آخر الامر آن بر آن کس شد وبال خوشی ناز ار دمی بفرازدت بیم و ترس مضمرش بگدازدت وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند صدر را چون بدر انور می‌کند چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد هر که مرده گشت او دارد رشد چون ز زنده مرده بیرون می‌کند نفس زنده سوی مرگی می‌تند مرده شو تا مخرج الحی الصمد زنده‌ای زین مرده بیرون آورد دی شوی بینی تو اخراج بهار لیل گردی بینی ایلاج نهار بر مکن آن پر که نپذیرد رفو روی مخراش از عزا ای خوب‌رو آنچنان رویی که چون شمس ضحاست آنچنان رخ را خراشیدن خطاست زخم ناخن بر چنان رخ کافریست که رخ مه در فراق او گریست یا نمی‌بینی تو روی خویش را ترک کن خوی لجاج اندیش را من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه ای لولی بربط زن تو مستتری یا من ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن این پند ننوشیدی از خواجه علیانه سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی برخاست فغان آخر از استن حنانه شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد معدوم شیء گوید اگر نقطه‌ی دلم جز نام از خیال دهانش نشان دهد مردی محال گوی بود آنکه بی خبر یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد از روی خود زکات به هفت آسمان دهد افتاد در غروب و فروشد خجل زده تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او گر زلف او مرا سر مویی امان دهد ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم صد توبه‌ی درست به یک پاره نان دهد آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد چون سلطان جوان شاه جوانبخت که برخوردار باد از تاج و از تخت سریر افروز اقلیم معانی ولایت گیر ملک زندگانی پناه ملک شاهنشاه طغرل خداوند جهان سلطان عادل ملک طغرل که دارای وجود است سپهر دولت و دریای جود است به سلطانی به تاج و تخت پیوست به جای ارسلان بر تخت بنشست من این گنجینه را در می‌گشادم بنای این عمارت می‌نهادم مبارک بود طالع نقش بستم فلک گفتا مبارک باد و هستم بدین طالع که هست این نقش را فال مرا چون نقش خود نیکو کند حال چو نقش از طالع سلطان نماید چو سلطان گر جهان گیرست شاید ازین پیکر که معشوق دل آمد به کم مدت فراغت حاصل آمد درنگ از بهر آن افتاد در راه که تا از شغلها فارغ شود شاه حبش را زلف بر طمغاج بندد طراز شوشتر در چاج بندد به باز چتر عنقا را بگیرد به تاج زر ثریا را بگیرد شکوهش چتر بر گردون رساند سمندش کوه از جیحون جهاند به فتح هفت کشور سر برآرد سر نه چرخ را در چنبر آرد گهش خاقان خراج چین فرستد گهش قیصر گزیت دین فرستد بحمدالله که با قدر بلندش کمالی در نیابد جز سپندش من از شفقت سپند مادرانه بدود صبحدم کردم روانه به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش نهد بر نام من نعلی بر آتش بدان لفظ بلند گوهر افشان که جان عالمست و عالم جان اتابک را بگوید کای جهانگیر نظامی وانگهی صدگونه تقصیر نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟ ز کار افتاده‌ای را کار سازیم؟ به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟ به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟ ز ملک ما که دولت راست بنیاد چه باشد گر خرابی گردد آباد چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی سخندانی چنین بی‌توشه تا کی از آن شد خانه خورشید معمور که تاریکان عالم را دهد نور سخای ابر از آن آمد جهانگیر که در طفلی گیاهی را دهد شیر کنون عمریست کین مرغ سخنسنج به شکر نعمت ما می‌برد رنج نخورده جامی از میخانه ما کند از شکرها شکرانه ما شفیعی چون من و چون او غلامی چو تو کیخسروی کمتر ز جامی نظامی چیست این گستاخ روئی که با دولت کنی گستاخ گوئی خداوندی که چون خاقان و فغفور به صد حاجت دری بوسندش از دور چه عذر آری تو ای خاکی‌تر از خاک کو گویائی درین خط خطرناک یکی عذر است کو در پادشاهی صفت دارد ز درگاه الهی بدان در هر که بالاتر فروتر کسی کافکنده‌تر گستاخ روتر نه بینی برق کاهن را بسوزد چراغ پیره زن چون برفروزد همان دریا که موجش سهمناکست گلی را باغ و باغی را هلاکست سلیمانست شه با او درین راه گهی ماهی سخن گوید گهی ماه دبیران را به آتش گاه سباک گهی زر در حساب آید گهی خاک خدایا تا جهان را آب و رنگست فلک را دور و گیتی را درنگست جهان را خاص این صاحبقران کن فلک را یار این گیتی ستان کن ممتع دارش از بخت و جوانی ز هر چیزش فزون ده زندگانی مبادا دولت از نزدیک او دور مبادا تاج را بی‌فرق او نور فراخی باد از اقبالش جهان را ز چترش سربلندی آسمان را مقیم جاودانی باد جانش حریم زندگانی آستانش ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرو نشان با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشه‌ای خوشم بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان نزد حبیب کرده‌ام قصه‌ی درد اهل دل پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان من که به قوت جنون، سلسله‌ها گسسته‌ام بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان هر چه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان باده اگر نمی‌دهی خون مرا به جام کن مرهم اگر نمی‌نهی، زخم مرا نمک فشان با تو می حرام را کرده حلال محتسب چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشنان مرده اگر ندیده‌ای زنده جاودان شود پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان طره‌ی عنبرین تو غالیه سای انجمن پسته نوشخند تو نشه فزای بیهشان در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان تا دم باد صبح دم زلف تو می‌زند به هم جمع چگونه میشود حال دل مشوشان تا شده سیلی غمت علت سرخ رویی‌ام رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت آب حیات رشحی از جام جانفزایت هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت هم چرخ خرقه‌پوشی در خانقاه عشقت هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت در سر گرفته عالم اندیشه‌ی وصالت در چشم کرده کوثر خاک در سرایت کوثر که آب حیوان یک شبنم است از وی دربسته تا به جان دل در لعل دلگشایت سری که هر دو عالم یک ذره می‌نیابند جاوید کف گرفته جام جهان نمایت نوباوه‌ی جمالت ماه نو است و هر مه بنهد کله ز خجلت در دامن قبایت تو ابرش نکویی می‌تازی و مه و مهر چون سایه در رکابت چون ذره در هوایت تا بوی مشک زلفت پر مشک کرد جانم عطار مشک ریزم از زلف مشک سایت ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم خود آن بوی را هم درنگی نبینم زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش که خود در شما آب و سنگی نبینم چه دریاست عشقت که هرچند در وی صدف جویم الا نهنگی نبینم همه خلق در بند بینم پس آخر به همت یک آزاد رنگی نبینم چو خاقانی از بهر صید دل خود به از تیر مژگان خدنگی نبینم بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد از زر کش و ممزج و اطلس لباس من چون خیمه‌ی خزان و شراع بهار کرد زربفت روز را فلک از اطلس هوا خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را هم قوقه و هم انگله‌ی شاهوار کرد از جنس کارگاه نشابور و کار روم بر من خراج روم و نشابور خوار کرد بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد چون آفتاب زرد و شفق خانه‌ی مرا از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد در روزه بودم از سخن و جامه‌ی دو عید بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد درگاه اوست قبله و من در نماز شکر تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد انعامش از تبار گذشته است و چون توان ذرات آفتاب فلک را شمار کرد اقبال صفوة الدین بانوی روزگار ناساز روزگار مرا سازگار کرد خلقند شرم سار ز فریاد من که من فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد غرقم به بحر منت و آواز الغریق چندان زدم که حلقه‌ی حلقم فکار کرد از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم جمع ملائکه در گوش استوار کرد خاقانی است بر در او زینهاریی وین زینهاری از کرمش زینهار کرد گر بر درش درختک دانا شدم چه باک کاقبال او درخت کدو را چنار کرد بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان من هدهدی که عقل به من افتخار کرد هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت بختش به خلعت ملک امیدوار کرد تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد بینی به آفتاب که برتافت بامداد بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد چه سود ز آفتاب گریبان سرو را کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد سر زده را تارومار کرد از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم بخت نهفته را نتوان آشکار کرد امید آبروی ندارم به لطف شاه کامسال کمتر است قبولی که پار کرد مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق کسیب طالعم هدف اضطرار کرد گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم امید زر و زور مرا خوار و زار کرد ماری به کف مرا دو زبان است این قلم دستم معزمی شده کافسون مار کرد نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟ وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟ مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد بخت رمیده را نتوان یافت چون توان ز آن تار کفتاب تند پود و تار کرد خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید کب دهن تنید و بدو بند غار کرد آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد این کعبه در سرادق شروان سریر داشت و آن کعبه در حدیقه‌ی مکه قرار کرد این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش آفاق وصف نافه‌ی مشک تتار کرد این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد این کعبه را به جای کبوتر همای بخت کاندر حرم مجاورت این دیار کرد شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد چنین گفت شاهوی بیداردل که ای پیر دانای و بسیار دل ایا مرد فرزانه و تیز ویر ز شاهوی پیر این سخن یادگیر که درهند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود خنیده بهر جای جمهور نام به مردی بهر جای گسترده گام چنان پادشا گشته برهندوان خردمند و بیدار و روشن‌روان ورا بود کشمیر تا مرز چین برو خواندندی به داد آفرین به مردی جهانی گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست همیدون بدش تاج و گنج و سپاه همیدون نگین وهمیدون کلاه هنرمند جمهور فرهنگ جوی سرافراز با دانش و آبروی بدو شادمان زیردستان اوی چه شهری چه از در پرستان اوی زنی بود هم گوهرش هوشمند هنرمند و با دانش و بی‌گزند پسر زاد زان شاه نیکو یکی که پیدا نبود از پدر اندکی پدر چون بدید آن جهاندار نو هم اندر زمان نام کردند گو برین برنیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگهان شهریار به کدبانو اندرز کرد و به مرد جهانی پر از دادگو را سپرد ز خردی نشایست گو بخت را نه تاج و کمر بستن و تخت را سران راهمه سر پر از گرد بود ز جمهورشان دل پر از درد بود ز بخشیدن و خوردن و داد اوی جهان بود یک سر پر از یاد اوی سپاهی و شهری همه انجمن زن و کودک و مرد شد رای زن که این خرد کودک نداند سپاه نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند به دنبر برادر بد آن شاه را خردمند وشایسته‌ی گاه را کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته دلارای بود جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی ز سندل به دنبر نهادند روی بزرگان کشمیر تا مرز چین به شاهی بدو خواندند آفرین ز دنبر بیامد سرافراز مای به تخت کیان اندر آورد پای همان تاج جمهور بر سر نهاد بداد و ببخشش در اندر گشاد چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان همی‌داشت راست پری چهره آبستن آمد ز مای پسر زاد ازین نامور کدخدای ورا پادشا نام طلخند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد دوساله شد این خرد و گو هفت سال دلاور گوی بود با فر و یال پس از چند گه مای بیمار شد دل زن برو پر ز تیمار شد دوهفته برآمد به زاری بمرد برفت وجهان دیگری را سپرد همه سندلی زار و گریان شدند ز درد دل مای بریان شدند نشستند یک ماه باسوگ شاه سرماه یک سر بیامد سپاه همه نامداران وگردان شهر هرآنکس که او را خرد بود بهر سخن رفت هرگونه بر انجمن چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن که این زن که از تخم جمهور بود همیشه ز کردار بد دور بود همه راستی خواستی نزد شوی نبود ایچ تابود جز دادجوی نژادیست این ساخته داد را همه راستی را و بنیاد را همان به که این زن بود شهریار که او ماند زین مهتران یادگار زگفتار او رام گشت انجمن فرستاده شد نزد آن پاک تن که تخت دو فرزند را خود بگیر فزاینده کاریست این ناگزیر چوفرزند گردد سزاوار گاه بدو ده بزرگی و گنج و سپاه ازان پس هم آموزگارش تو باش دلارام و دستور و رایش تو باش به گفتار ایشان زن نیک بخت بیفراخت تاج و بیاراست تخت فزونی وخوبی وفرهنگ وداد همه پادشاهی بدو گشت شاد دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای هنرمند و گیتی سپرده به پای بدیشان سپرد آن دو فرزند را دو مهتر نژاد خردمند را نبودند ز ایشان جدا یک زمان بدیدار ایشان شده شادمان چو نیرو گرفتند و دانا شدند بهر دانشی بر توانا شدند زمان تا زمان یک ز دیگر جدا شدندی برمادر پارسا که ازماکدامست شایسته‌تر به دل برتر و نیز بایسته‌تر چنین گفت مادر به هر دو پسر که تا از شما باکه یابم هنر خردمندی ورای و پرهیز و دین زبان چرب و گوینده و بفرین چودارید هر دو ز شاهی نژاد خرد باید و شرم و پرهیز وداد چوتنها شدی سوی مادر یکی چنین هم سخن راندی اندکی که از ما دو فرزند کشور کراست به شاهی و این تخت و افسرکراست بدو مام گفتی که تخت آن تست هنرمندی و رای و بخت آن تست به دیگر پسرهم ازینسان سخن همی‌راندی تا سخن شد کهن دل هرد وان شاد کردی به تخت به گنج وسپاه وبنام و به بخت رسیدند هر دو به مردی به جای بدآموز شد هر دو را رهنمای زرشک اوفتادند هردو به رنج برآشوفتند ازپی تاج وگنج همه شهرزایشان بدونیم گشت دل نیک مردان پرازبیم گشت زگفت بدآموز جوشان شدند به نزدیک مادرخروشان شدند بگفتند کزماکه زیباترست که برنیک وبد برشکیباترست چنین پاسخ آورد فرزانه زن که باموبدی یکدل ورای زن شمارابباید نشستن نخست برام وباکام فرجام جست ازان پس خنیده بزرگان شهر هرآنکس که اودارد از رای بهر یکایک بگوییم با رهنمون نه خوبست گرمی به کاراندرون کسی کو بجوید همی تاج وگاه خردباید ورای وگنج وسپاه چو بیدادگر پادشاهی کند جهان پر ز گرم وتباهی کند به مادر چنین گفت پرمایه گو کزین پرسش اندر زمانه مرو اگر کشور ازمن نگیرد فروغ به کژی مکن هیچ رای دروغ به طلخند بسپار گنج وسپاه من او را یکی کهترم نیکخواه وگر من به سال وخرد مهترم هم از پشت جمهور کنداورم بدو گوی تا از پی تاج و تخت نگیرد به بی‌دانشی کارسخت بدو گفت مادر که تندی مکن براندیشه باید که رانی سخن هرآنکس که برتخت شاهی نشست میان بسته باید گشاده دو دست نگه داشتن جان پاک از بدی بدانش سپردن ره بخردی هم از دشمن آژیر بودن به جنگ نگه داشتن بهره‌ی نام و ننگ ز داد و ز بیداد شهر و سپاه بپرسد خداوند خورشید و ماه اگر پشه از شاه یابد ستم روانش به دوزخ بماند دژم جهان از شب تیره تاریک‌تر دلی باید ازموی باریک‌تر که از بد کند جان و تن را رها بداند که کژی نیارد بها چو بر سرنهد تاج بر تخت داد جهانی ازان داد باشند شاد سرانجام بستر ز خشتست وخاک وگر سوخته گردد اندر مغاک ازین دودمان شاه جمهور بود که رایش ز کردار بد دور بود نه هنگام بد مردن او را بمرد جهان را به کهتر برادر سپرد زد نبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینا دل وپاک رای همه سندلی پیش اوآمدند پر از خون دل و شاه جو آمدند بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست مرا خواست انباز گشتیم وجفت بدان تا نماند سخن درنهفت اگر زانک مهتر برادر تویی به هوش وخرد نیز برتر تویی همان کن که جان را نداری به رنج ز بهر سرافرازی و تاج وگنج یکی ازشما گرکنم من گزین دل دیگری گردد از من بکین مریزید خون از پی تاج وگنج که برکس نماند سرای سپنج ز مادر چو بشنید طلخند پند نیامدش گفتار او سودمند بمارد چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری به سال ار برادر ز من مهترست نه هرکس که او مهتر او بهترست بدین لشکر من فروان کسست که همسال او به آسمان کرکسست که هرگز نجویند گاه وسپاه نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه پدر گر به روز جوانی بمرد نه تخت بزرگی کسی راسپرد دلت جفت بینم همی سوی گو برآنی که او را کنی پیشرو من ازگل برین گونه مردم کنم مبادا که نام پدر گم کنم یکی مادرش سخت سوگند خورد که بیزارم از گنبد لاژورد اگرهرگز این آرزو خواستم ز یزدان وبردل بیاراستم مبر زین سن جز به نیکی گمان مشو تیز باگردش آسمان که آن راکه خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی من انداختم هرچ آمد ز پند اگر نیست پند منت سودمند نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید وزین پند من توشه‌ی جان کنید وزان پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند کلید درگنج دو پادشا که بودند بادانش و پارسا بیاورد وکرد آشکارا نهان به پیش جهاندیدگان ومهان سراسر بر ایشان ببخشید راست همه کام آن هر دو فرزند خواست چنین گفت زان پس به طلخند گو که ای نیک دل نامور یار نو شنیدم که جمهور چندی ز مای سرافرازتر بد به سال و برای پدرت آن گرانمایه نیکخوی نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی نه ننگ آمدش هرگز از کهتری نجست ایچ بر مهتران مهتری نگر تا پسندد چنین دادگر که من پیش کهتر ببندم کمر نگفت مادر سخن جز به داد تو را دل چرا شد ز بیداد شاد ز لشکر بخوانیم چندی مهان خردمند و برگشته گرد جهان ز فرزانگان چون سخن بشنویم برای و به گفتارشان بگرویم ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی برین برنهادند هر دو جوان کزان پس ز گردان وز پهلوان ز دانا وپاکان سخن بشنویم بران سان که باشد بدان بگرویم کز ایشان همی دانش آموختیم به فرهنگ دلها برافروختیم بیامد دو فرزانه رهنمای میانشان همی‌رفت هر گونه رای همی‌خواست فرزانه گو که گو بود شاه درسندلی پیشرو هم آنکس که استاد طلخند بود به فرزانگی هم خردمند بود همی این بران بر زد وآن برین چنین تا دو مهتر گرفتند کین نهاده بدند اندر ایوان دو تخت نشسته به تخت آن دو پیروز بخت دلاور دو فرزانه بردست راست همی هریکی ازجهان بهرخواست گرانمایگان را همه خواندند بایوان چپ و راست بنشاندند زبان برگشادند فرزانگان که ای سرفرازان ومردانگان ازین نامداران فرخ‌نژاد که دارید رسم پدرشان به یاد که خواهید برخویشتن پادشا که دانید زین دوجوان پارسا فروماندند اندران موبدان بزرگان و بیدار دل بخردان نشسته همی دوجوان بر دو تخت بگفت دو فرزانه نیکبخت بدانست شهری و هم لشکری کزان کارجنگ آید و داوری همه پادشاهی شود بر دو نیم خردمند ماند به رنج وبه بیم یکی ز انجمن سر برآورد راست به آوا سخن گفت و برپای خاست که ما از دو دستور دو شهریار چه یاریم گفتن که آید به کار بسازیم فردا یکی انجمن بگوییم با یکدگر تن به تن وزان پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام برفتند ز ایوان ژکان و دژم لبان پر ز باد و روان پر ز غم بگفتند کین کار با رنج گشت ز دست جهاندیده اندر گذشت برادر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه ببودند یک شب پرآژنگ چهر بدانگه که برزد سر از کوه مهر برفتند یک سر بزرگان شهر هرآنکس که شان بود زان کار بهر پر آواز شد سندلی چار سوی سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی یکی راز ز گردان بگو بود رای یکی سوی طلخند بد رهنمای زبانها ز گفتارشان شد ستوه نگشتند همرای و با هم گروه پراگنده گشت آن بزرگ انجمن سپاهی وشهری همه تن به تن یکی سوی طلخند پیغام کرد زبان را زگو پر ز دشنام کرد دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ که از شاه جان را ندارم دریغ پرآشوب شد کشور سندلی بدان نیکخواهی و آن یک دلی خردمند گوید که در یک سرای چوفرمان دوگردد نماند به جای پس آگاهی آمد به طلخند و گو که هر بر زنی بایکی پیشرو همه شهر ویران کنند از هوا نباید که دارند شاهان روا ببودند زان آگهی پر هراس همی‌داشتندی شب و روز پاس چنان بد که روزی دو شاه جوان برفتند بی‌لشکر و پهلوان زبان برگشادند یک با دگر پرآژنگ روی و پراز جنگ سر به طلخند گفت ای برادر مکن کز اندازه بگذشت ما را سخن بتا روی بر خیره چیزی مجوی که فرزانگان آن نبینند روی شنیدی که جمهور تا زنده بود برادر ورا چون یکی بنده بود بمرد او و من ماندم خوار و خرد یکی خرد را گاه نتوان سپرد جهان پر ز خوبی بد از رای اوی نیارست جستن کسی جای اوی برادر ورا همچو جان بود و تن بشاهی ورا خواندند انجمن اگر بودمی من سزاوار گاه نکردی به مای اندرون کس نگاه بر آیین شاهان گیتی رویم ز فرزانگان نیک و بد بشنویم من ازتو به سال وخرد مهترم توگویی که من کهترم بهترم مکن ناسزا تخت شاهی مجوی مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی چنین پاسخ آورد طلخند پس به افسون بزرگی نجستست کس من این تاج و تخت از پدر یافتم ز تخمی که او کشت بریافتم همه پادشاهی و گنج و سپاه ازین پس به شمشیر دارم نگاه ز جمهور وز مای چندین مگوی اگر آمنی تخت را رزم جوی سرانشان پر از جنگ باز آمدند به شهر اندرون رزمساز آمدند سپاهی وشهری همه جنگجوی بدرگاه شاهان نهادند روی گروهی به طلخند کردند رای دگر را بگو بود دل رهنمای برآمد خروش از در هر دو شاه یکی را نبود اندر آن شهر راه نخستین بیاراست طلخند جنگ نبودش به جنگ دلیران درنگ سرگنجهای پدر بر گشاد سپه راهمه ترگ وجوشن بداد همه شهر یکسر پر از بیم شد دل مرد بخرد بدو نیم شد که تا چون بود گردش آسمان کرا برکشد زین دومهتر زمان همه کشور آگاه شد زین دو شاه دمادم بیامد زهر سو سپاه بپوشید طلخند جوشن نخست به خون ریختن چنگها را بشست بیاورد گو نیز خفتان وخود همی‌داد جان پدر را درود بدان تندی ازجای برخاستند همی پشت پیلان بیاراستند نهادند برکوهه پیل زین توگفتی همی راه جوید زمین همه دشت پر زنگ وهندی درای همه گوش پر ناله کرنای به لشکر گه آمد دوشاه جوان همه بهر بیشی نهاده روان سپهر اندران رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد بر آمد خروشیدن گاو دم ز دو رویه آواز رویینه خم بیاراست با میمنه میسره تو گفتی زمین کوه شد یکسره دولشکر کشیدند صف بر دو میل دو شاه سرافراز بر پشت پیل درفشی درفشان به سر بر به پای یکی پیکرش ببر و دیگر همای پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار سپردار و شایسته‌ی کار زار نگه کرد گو اندران دشت جنگ هوا دید چون پشت جنگی پلنگ همه کام خاک وهمه دشت خون بگرد اندرون نیزه بد رهنمون به طلخند هرچند جانش بسوخت ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت گزین کرد مردی سخنگوی گو کزان مهتران او بدی پیشرو که رو پیش طلخند و او را بگوی که بیداد جنگ برادر مجوی که هر خون که باشد برین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته یکی گوش بگشای بر پندگو به گفتار بدگوی غره مشو نباید که از ما بدین کارزار نکوهش بود در جهان یادگار که این کشور هند ویران شود کنام پلنگان و شیران شود بپرهیز ازین جنگ و آویختن به بیداد بر خیره خون ریختن دل من بدین آشتی شاد کن ز فام خرد گردن آزاد کن ازین مرز تا پیش دریای چین تو راباد چندانک خواهی زمین همه مهر با جان برابر کنیم تو را بر سرخویش افسر کنیم ببخشیم شاهی به کردار گنج که این تخت و افسر نیرزد به رنج وگر چند بیداد جویی همه پراگندن گرد کرده رمه بدین گیتی اندر نکوهش بود همین رابدان سر پژوهش بود مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای فرستاده چون پیش طلخند شد به پیغام شاه از در پند شد چنین داد پاسخ که او را بگوی که درجنگ چندین بهانه مجوی برادر نخوانم تو را من نه دوست نه مغز تو از دوده‌ی ما نه پوست همه پادشاهی تو ویران کنی چوآهنگ جنگ دلیران کنی همه بدسگالان به نزد تواند به بهرام روز اورمزد تواند گنهکار هم پیش یزدان تویی که بد نام و بد گوهر و بد خویی ز خونی که ریزند زین پس به کین تو باشی به نفرین و من به آفرین و دیگر که گفتی ببخشیم تاج هم این مرزبانی و این تخت عاج هر آنگه که تو شهریاری کنی مرا مرز بخشی و یاری کنی نخواهم که جان باشد اندر تنم وگر چشم برتاج شاه افگنم کنون جنگ را بر کشیدم رده هوا شد چو دیبا به زر آژده ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان نداند کنون گورکیب ازعنان برآورد گه بر سرافشان کنم همه لشکرش را خروشان کنم بران سان سپاه اندر آرم به جنگ که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ بیارند گو را کنون بسته دست سپاهش ببینند هر سو شکست که ازبندگان نیز با شهریار نپوشد کسی جوشن کارزار چو پاسخ شنید آن خردمند مرد بیامد همه یک به یک یاد کرد غمی شد دل گوچو پاسخ شنید که طلخند را رای پاسخ ندید پر اندیشه فرزانه را پیش خواند ز پاسخ فراوان سخنها براند بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی یکی چاره‌ی کار با من بگوی همه دشت خونست و بی تن سرست روان را گذر بر جهانداورست نباید کزین جنگ فرجام کار به ما بازماند بد روزگار بدو گفت فرزانه کای شهریار نباید تو را پندآموزگار گر از من همی بازجویی سخن به جنگ برادر درشتی مکن فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی سرافراز با دانش و نرم گوی بباید فرستاد و دادن پیام بگردد مگر او ازین جنگ رام بدو ده همه گنج نابرده رنج تو جان برادر گزین کن ز گنج چو باشد تو را تاج و انگشتری به دینار با او مکن داوری نگه کردم از گردش آسمان بدین زودی او را سرآید زمان ز گردنده هفت اختر اندر سپهر یکی را ندیدم بدو رای ومهر تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن خود این کار تنگ مگر مهر شاهی و تخت و کلاه بدان تات بد دل نخواند سپاه دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج بده تا نباشد روانش به رنج تو گر شهریاری و نیک‌اختری به کار سپهری تواناتری ز فرزانه بشنید شاه این سخن دگر باره رای نوافگند بن ز درد برادر پر از آب روی گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی بدوگفت گو پیش طلخند شو بگویش که پر درد و رنجست گو ازین گردش رزم و این کارزار همی‌خواهد از داور کردگار که گرداند اندر دلت هوش ومهر به تابی ز جنگ برادر توچهر به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست فروزنده‌ی جان تاریک تست بپرس از شمار ده و دو و هفت که چون خواهد این کار بیداد رفت اگر چند تندی و کنداوری هم از گردش چرخ برنگذری همه گرد بر گرد ما دشمنست جهانی پر از مردم ریمنست همان شاه کشمیر وفغفور چین که تنگست از ایشان به ما بر زمین نکوهیده باشیم ازین هر دو روی هم از نامداران پرخاشجوی که گویند کز بهر تخت وکلاه چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه به گوهر مگر هم نژاده نیند همان از گهر پاکزاده نیند ز لشکر گر آیی به نزدیک من درفشان کنی جان تاریک من ز دینار و دیبا و از اسب و گنج ببخشم نمانم که مانی به رنج هم از دست من کشور و مهر و تاج بیابی همان یاره و تخت عاج زمهر برادر تو را ننگ نیست مگر آرزویت جز از جنگ نیست اگر پند من سر به سر نشنوی به فرجام زین بد پشیمان شوی فرستاده آمد چو باد دمان به نزدیک طلخند تیره روان بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز چو بشنید طلخند گفتار اوی خردمندی و رای و دیدار اوی ازان کسمان را دگر بود راز بگفت برادر نیامد فراز چنین داد پاسخ که گو رابگوی که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی بریده زوانت بشمشیر بد تنت سوخته ز آتش هیربد شنیدم همه خام گفتار تو نبینم جزا ز چاره بازار تو چگونه دهی گنج و شاهی بمن توخود کیستی زین بزرگ انجمن توانایی و گنج و شاهی مراست ز خورشید تا آب و ماهی مراست همانا زمانت فراز آمدست کت اندیشه‌های دراز آمدست سپاه ایستاده چنین بر دومیل ز آورد مردان و پیکار پیل بیارای لشکر فراز آر جنگ به رزم آمدی چیست رای درنگ چنان بینی اکنون ز من دستبرد که روزت ستاره بباید شمرد ندانی جز افسون و بند و فریب چودیدی که آمد بپیشت نشیب ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت نخواند تو را دانشی نیکبخت فرستاده آمد سری پر ز باد همه پاسخ پادشا کرد یاد چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی فرود آمدند اندران رزمگاه یکی کنده کندند پیش سپاه طلایه همی‌گشت بر گرد دشت بدین گونه تارامش اندر گذشت چوبرزد سر از برج شیرآفتاب زمین شد بکردار دریای آب یکی چادر آورد خورشید زرد بگسترد برکشور لاژورد برآمد خروشیدن کرنای هم آواز کوس از دو پرده سرای درفش دو شاه نوآمد به دید سپه میمنه میسره برکشید دو شاه سرافراز در قلبگاه دو دستور فرزانه درپیش شاه به فرزانه‌ی خویش فرمود گو که گوید به آواز با پیشرو که بر پای دارید یکسر درفش کشیده همه تیغهای بنفش یکی ازیلان پیش منهید پای نباید که جنبد پیاده ز جای که هرکس تندی کند روز جنگ نباشد خردمند یا مرد سنگ ببینم که طلخند با این سپاه چگونه خرامد به آوردگاه نباشد جز از رای یزدان پاک ز رخشنده خورشید تا تیره خاک ز پند آزمودیم وز مهر چند نبود ایچ ازین پندها سودمند گر ایدون که پیروز گردد سپاه مرا بردهد گردش هور و ماه مریزید خون از پی خواسته که یابید خود گنج آراسته وگر نامداری بود زین سپاه که اسب افگند تیز برقلبگاه چو طلخند را یابد اندر نبرد نباید که بر وی فشانند گرد نیایش کنان پیش پیل ژیان بباید شدن تنگ بسته میان خروشی برآمد که فرمان کنیم ز رای توآرایش جان کنیم وزان روی طلخند پیش سپاه چنین گفت با پاسبانان گاه گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر همه تیغها کینه رابر کشیم به یزدان پناهیم و دم در کشیم چو یابید گو را نبایدش کشت نه با اوسخن نیز گفتن درشت بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آرید بسته دو دست همانگه خروشیدن کرنای برآمد زدهلیز پرده‌سرای همه کوه و دریا پر آواز گشت توگفتی سپهر روان بازگشت ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گیتی ز سر ز رخشنده پیکان و پر عقاب همی دامن اندر کشید آفتاب زمین شد به کردار دریای خون در ودشت بد زیرخون اندرون دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه برآمد خروشی ز طلخند وگو که از باد ژوپین من دور شو به جنگ برادر مکن دست پیش نگه دار ز آواز من جای خویش همی این بدان گفت وآن هم بدین چودریای خون شد سراسر زمین یلانی که بودند خنجر گزار بگشتند پیرامن کارزار ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی همی خون و مغز اندر آمد به جوی برین گونه تا خور ز گنبد بگشت وز اندازه آویزش اندرگذشت خروش آمد از دشت و آواز گو که ای جنگسازان و گردان نو هرآنکس که خواهد زما زینهار مدارید ازو کینه در کارزدار بدان تا برادر بترسد ز جنگ چوتنها بماند نسازد درنگ بسی خواستند از یلان زینهار بسی کشته شد در دم کار زار چو طلخند بر پیل تنها بماند گو او را به آواز چندی بخواند که رو ای برادر به ایوان خویش نگه کن به ایوان و دیوان خویش نیابی همانا بسی زنده تن از آن تیغزن نامدار انجمن همه خوب کاری ز یزدان شاس وزو دار تا زنده باشی سپاس که زنده برفتی توازپیش جنگ نه هنگام رایست و روز درنگ چوبشنید طلخند آواز اوی شد از ننگ پیچان و پر آب روی به مرغ آمد از دشت آوردگاه فراز آمدندش زهر سو سپاه در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش شد آباد و با کام وشاد سزاوار خلعت هر آنکس که دید بیاراست او را چنانچون سزید به دینار چون لشکر آباد گشت دل جنگجوی از غم آزادگشت پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو برآنی که از من شدی بی‌گزند دلت را به زنار افسون مبند به آتش شوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته چو بشنید گو آن پیام درشت دلش راز مهر برادر بشست دلش زان سخن گشت اندوهگین به فرزانه گفت این شگفتی ببین بدوگفت فرزانه کای شهریار تویی از پدر تخت را یادگار ز دانش پژوهان تو داناتری هم از تاجداران تواناتری مرا این درستست و گفتم بشاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه که این نامور تا نگردد هلاک بگردد چو مار اندرین تیره خاک به پاسخ تو با او درشتی مگوی بپیوند و آزرم او را بجوی اگر جنگ سازد بسازیم جنگ که او با شتابست و ما با درنگ سپهبد فرستاده را پیش خواند به خوبی فراوان سخنها براند بدوگفت رو با برادر بگوی که چندین درشتی و تندی مجوی درشتی نه زیباست با شهریار پدرنامور بود و تو نامدار مرا این درستست کز پند من تو دوری نجویی ز پیوند من ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی که تو نامور باشی و نامجوی بگویم همه آنچ اندر دلست سخنها که جانم برو مایلست تو را سر بپیچد ز دستور بد زآسانی و رای وراه خرد مگوی ای برادر سخن جز بداد که گیتی سراسر فسونست و باد سوی راستی یاز تا هرچ هست ز گنج ومردان خسروپرست فرستم همه سر به سر پیش تو ببیند روان بداندیش تو که اندر دل من جز از داد نیست مباد آنک از جان تو شاد نیست برینست رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویش کام ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست به خوبی و پیوندت آهنگ نیست بسازم کنون جنگ را لشکری که باید سپاه مرا کشوری ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همه پیش دریا بریم یکی کنده سازیم گرد سپاه برین جنگجویان ببندیم راه ز دریا بکنده در آب افگنیم سراسر سر اندر شتاب افگنیم بدان تا هرآنکس که بیند شکست ز کنده نباشد ورا راه جست ز ماهرک پیروز گردد به جنگ بریزیم خون اندرین جای تنگ سپه را همه دستگیر آوریم مبادا که شمشیر و تیر آوریم فرستاده برگشت و آمد چو باد بروبر سخنهای گو کرد یاد چوطلخند بشنید گفتار گو ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو بفرمود تا پیش او خواندند سزاوار هر جای بنشاندند همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت به لشکر چنین گفت کین جنگ نو به دریا که اندیشه کردست گو چه بینید واین را چه رای آوریم که اندیشه او به جای آوریم اگر بود خواهید با من یکی نپیچید سر را ز داد اندکی اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه چو در جنگ لشکر بود هم گروه اگر یار باشید با من به جنگ از آواز روبه نترسد پلنگ هر آنکس که جویند نام بزرگ ز گیتی بیابند کام بزرگ جهانجوی اگر کشته گردد به نام به از زنده دشمن بدو شادکام هر آنکس که درجنگ تندی کند همی از پی سودمندی کند بیابید چندان ز من خواسته پرستنده و اسب آراسته ز کشمیر تا پیش دریای چین به هر شهر برماکنند آفرین ببخشم همه شهرها بر سپاه چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه بپاسخ همه مهتران پیش اوی یکایک نهادند برخاک روی که ما نام جوییم و تو شهریار ببینی کنون گردش روزگار ز درگاه طلخند برشد خروش ز لشکر همه کشور آمد بجوش سپه را همه سوی دریا کشید وزان پس سپاه گوآمد پدید برابر فرود آمدند آن دو شاه که بوند با یکدگر کینه خواه بگرد اندرون کنده‌ای ساختند چوشد ژرف آب اندر انداختند دو لشکر برابر کشیدند صف سواران همه بر لب آورده کف بیاراست با میسره میمنه کشیدند نزدیک دریا بنه دو شاه گرانمایه پر درد و کین نهادند برپشت پیلان دو زین به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکر آرای خویش زمین قار شد آسمان شد بنفش ز بس نیزه و پرنیانی درفش هوا شد ز گرد سپاه آبنوس ز نالیدن بوق وآوای کوس تو گفتی که دریا بجوشد همی نهنگ اندرو خون خروشد همی ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ ز دریا برآمد یکی تیره میغ چو بر چرخ خورشید دامن کشید چنان شد که کس نیز کس را ندید توگفتی هوا تیغ بارد همی بخاک اندرون لاله کارد همی ز افگنده گیتی بران گونه گشت که کرکس نیارست برسرگذشت گروهی بکنده درون پر ز خون دگر سر بریده فگنده نگون ز دریا همی‌خاست از باد موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج همه دشت مغز و جگر بود و دل همه نعل اسبان ز خون پر ز گل نگه کرد طلخند از پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل همه باد بر سوی طلخند گشت به راه و به آب آرزومند گشت ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز نه آرام دید و نه راه گریز بران زین زرین بخفت و بمرد همه کشور هند گو راسپرد ببیشی نهادست مردم دو چشم ز کمی بود دل پر از درد وخشم نه آن ماند ای مرد دانا نه این ز گیتی همه شادمانی گزین اگر چند بفزاید از رنج گنج همان گنج گیتی نیرزد به رنج زقلب سپه چون نگه کرد گو ندید آن درفش سپهدار نو سواری فرستاد تا پشت پیل بگردد بجوید همه میل میل ببیند که آن لعل رخشان درفش کزو بود روی سواران بنفش کجاشد که بنشست جوش نبرد مگر چشم من تیره گون شد ز گرد سوار آمد و سر به سر بنگرید درفش سرنامداران ندید همه قلب گه دید پر گفت و گوی سواران کشور همه شاه جوی فرستاده برگشت و آمد چو باد سخنها همه پیش او کرد یاد سپهبد فرود آمد از پشت پیل پیاده همی‌رفت گریان دو میل بیامد چوطلخند را مرده دید دل لشکر از درد پژمرده دید سراپای او سر به سر بنگرید به جایی برو پوست خسته ندید خروشان همه گوشت بازو بکند نشست از برش سوگوار و نژند همی‌گفت زار ای نبرده جوان برفتی پر از درد و خسته روان تو راگردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت بپیچید ز آموزگاران سرت تو رفتی ومسکین دل مادرت بخوبی بسی راندم با تو پند نیامد تو را پند من سودمند چو فرزانه گو بد آنجا رسید جهان جوی طلخند را مرده دید برادرش گریان و پر درد گشت خروش سواران بران پهن دشت خروشان بغلتید در پیش گو همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو ازان پس بیاراست فرزانه پند بگو گفت کای شهریار بلند ازین زاری و سوگواری چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود سپاس از جهان آفرینت یکیست که طلخند بر دست تو کشته نیست همه بودنی گفته بودم به شاه ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه که چندان به پیچید برزم این جوان که برخویشتن بر سر آرد زمان کنون کار طلخند چون بادگشت بنادانی و تیزی اندر گذشت سپاهست چندان پر از درد و خشم سراسر همه برتو دارند چشم بیارام و ما را تو آرام ده خرد را به آرام دل کام ده که چون پادشا را ببیند سپاه پر از درد و گریان پیاده به راه بکاهدش نزد سپاه آبروی فرومایه گستاخ گردد بروی به کردار جام گلابست شاه که از گرد یکباره گردد تباه ز دانا خردمند بشنید پند خروشی ز لشکر برآمد بلند که آن لشکر اکنون جدا نیست زین همه آفرین باد بر آن و این همه پاک در زینهار منید وزین بر منش یادگار منید ازان پس چو دانندگان را بخواند به مژگان بسی خون دل برفشاند ز پند آنچ طلخند را داده بود بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود یکی تخت تابوت کردش ز عاج ز زر و ز پیروزه و خوب ساج بپوشید رویش به چینی پرند شد آن نامور نامبردار هند بدبق و بقیر و بکافور و مشک سرتنگ تابوت کردند خشک وزان جایگه تیز لشکر براند به راه و به منزل فراوان نماند چو شاهان گزیدند جای نبرد بشد مادر از خواب و آرام و خورد همیشه بره دیدبان داشتی به تلخی همی روز بگذاشتی چوازراه برخاست گرد سپاه نگه کرد بینادل از دیده‌گاه همی دیده‌بان بنگرید از دو میل که بیند مگر تاج طلخند و پیل ز بالا درفش گو آمد پدید همه روی کشور سپه گسترید نیامد پدید از میان سپاه سواری برافگند از دیده‌گاه که لشکر گذر کرد زین روی کوه گو وهرک بودند با او گروه نه طلخند پیدا نه پیل و درفش نه آن نامداران زرینه کفش ز مژگان فروریخت خون مادرش فراوان به دیوار بر زد سرش ازان پس چوآمد به مام آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی جهاندار طلخند بر زین بمرد سرگاه شاهی بگو در سپرد همی جامه زد چاک و رخ را بکند به گنجور گنج آتش اندر فگند به ایوان او شد دمان مادرش به خون اندرون غرقه گشته سرش همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت ازان پس بلند آتشی برفروخت که سوزد تن خویش به آیین هند ازان سوگ پیداکند دین هند چو از مادر آگاهی آمد بگو برانگیخت آن باره‌ی تیزرو بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندر گرفت بدو گفت کای مهربان گوش دار که ما بیگناهیم زین کارزار نه من کشتم او را نه یاران من نه گردی گمان برد زین انجمن که خود پیش او دم توان زد درشت ورا گردش اختر بد بکشت بدو گفت مادر که ای بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش برادر کشی از پی تاج و تخت نخواند تو را نیکدل نیکبخت چنین داد پاسخ که ای مهربان نشاید که برمن شوی بدگمان بیارام تا گردش روزمگاه نمایم تو را کار شاه و سپاه که یارست شد پیش او رزمجوی کرا بود در سر خود این گفت وگوی به دادار کو داد ومهر آفرید شب و روز و گردان سپهر آفرید کزین پس نبیند مرا مهر و گاه نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه مگر کین سخن آشکارا کنم ز تندی دلت پرمداراکنم که او را بدست کسی بد زمان که مردم رهایی نیابد ازان که یابد به گیتی رهایی ز مرگ وگر جان بپوشد به پولاد ترگ چنان شمع رخشان فرو پژمرد بگیت کسی یک نفس نشمرد وگر چون نمایم نگردی تو رام به دادار دارنده کوراست کام که پیشت به آتش بر خویش را بسوزم ز بهر بداندیش را چو بشنید مادر سخنهای گو دریغ آمدش برز و بالای گو بدو گفت مادر که بنمای راه که چون مرد بر پیل طلخند شاه مگر بر من این آشکارا شود پر آتش دلم پرمدارا شود پر از در شد گو بایوان خویش جهاندیده فرزانه را خواند پیش بگفت آنچ با مادرش رفته بود ز مادر که برآتش آشفته بود نشستند هر دو بهم رای زن گو و مرد فرزانه بی‌انجمن بدو گفت فرزانه کای نیکخوی نگردد بما راست این آرزوی ز هر سو بخوانیم برنا و پیر کجا نامداری بود تیزویر ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای وزان تیزویران جوینده رای ز دریا و از کنده وزرمگاه بگوییم با مرد جوینده راه سواران بهر سو پراگند گو بجایی که بد موبدی پیشرو سراسر بدرگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند جهاندار بنشست با موبدان بزرگان دانادل و بخردان صفت کرد فرزانه آن رزمگاه که چون رفت پیکار جنگ وسپاه ز دریا و از کنده و آبگیر یکایک بگفتند با تیزویر نخفتند زایشان یکی تیره شب نه بر یکدگر برگشادند لب ز میدان چو برخاست آواز کوس جهاندیدگان خواستند آبنوس یکی تخت کردند از چارسوی دومرد گرانمایه و نیکخوی همانند آن کنده و رزمگاه بروی اندر آورده روی سپاه بران تخت صدخانه کرده نگار صفی کرد او لشکر کارزار پس آنگه دولشکر زساج و زعاج دو شاه سرافراز با پیل وتاج پیاده بدید اندرو با سوار همه کرده آرایش کارزار ز اسبان و پیلان و دستور شاه مبارز که اسب افگند بر سپاه همه کرده پیکر به آیین جنگ یک تیز وجنبان یکی با درنگ بیاراسته شاه قلب سپاه ز یک دست فرزانه‌ی نیک‌خواه ابر دست شاه از دو رویه دو پیل ز پیلان شده گرد همرنگ نیل دو اشتر بر پیل کرده به پای نشانده برایشان دو پاکیزه رای به زیر شتر در دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد مبارز دو رخ بر دو روی دوصف ز خون جگر بر لب آورده کف پیاده برفتی ز پیش و ز پس کجا بود در جنگ فریادرس چو بگذاشتی تا سر آوردگاه نشستی چو فرزانه بر دست شاه همان نیزه فرزانه یک خانه بیش نرفتی نبودی ازین شاه پیش سه خانه برفتی سرافراز پیل بدیدی همه رزم گه از دو میل سه خانه برفتی شتر همچنان برآورد گه بر دمان و دنان نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه همی‌تاختی او همه رزمگاه همی‌راند هر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که شاها بگرد ازان پس ببستند بر شاه راه رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه نگه کرد شاه اندران چارسوی سپه دید افگنده چین در بروی ز اسب و ز کنده بر و بسته راه چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه شد از رنج وز تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات ز شطرنج طلخند بد آرزوی گوآن شاه آزاده و نیکخوی همی‌کرد مادر ببازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخند شاه نشسته شب و روز پر درد وخشم ببازی شطرنج داده دو چشم همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود همیشه همی‌ریخت خونین سرشک بران درد شطرنج بودش پزشک بدین گونه بد تاچمان و چران چنین تا سر آمد بروبر زمان سرآمد کنون برمن این داستان چنان هم که بشنیدم ازباستان ای رخ تو بهار و گلشن من همچو جانست عشق در تن من راست چون زلف تو بود تاریک بی رخ تو جهان روشن من همچو خورشید و ماه در تابد عشق تو هر شبی ز روزن من دست تو طوق گردن دگری عشق تو طوق گردن من ماه را راه گم شود بر چرخ هر شبی از خروش و شیون من گر تو یک ره جمال بنمایی برزند بابهشت برزن من خاک پایت برم چو سرمه به کار گر چه دادی به باد خرمن من رنجه کن پای خویش و کوته کن دست جور و بلا ز دامن من رادمری کنی به در نبری بنهی بار خلق بر تن من چون درآیی ز در توام به زمان بردمد لاله‌زار و سوسن من تا سنایی ترا همی گوید ای رخ تو بهار و گلشن من ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر چون قامتش بدید به رغبت نماز کرده ای دلبری که عارض چون آفتاب تو بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد از درد دل چو مار بپیچید سالها هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد با صورت خیال تو دل خلوتی گزید وانگه بر وی این دگران در فراز کرد پیوسته من ز عشق حذر کردمی، کنون آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد کوتاه گشته بود ز من دست حادثات زلف تو کار بر من مسکین دراز کرد رفتی، پی تو پرده‌ی خلقی دریده شد این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد پنهان بر اوحدی زده‌ای تیر چشم مست نتوان ز پیش زخم چنین احتراز کرد جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟ نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟ کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟ یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد کندر میان آن همه باران و نم نسوخت شمع رخ تو از نظر من نشد نهان تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟ کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟ یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟ صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت از حال خود شکسته دلان را خبر فرست تسکین جان سوختگان یک نظر فرست جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست گفتم به دل که تحفه‌ی آن بارگاه انس گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست بودم در این حدیث که آمد خیال تو کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین جمله صداع گردد جمله خمار ماند در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم والله نه پود ماند والله نه تار ماند تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو سگ نیم بر خوانچه‌ی رزق استخوانی گو مباش گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم گرد هر در می‌نگردم استخوانی گو مباش چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش در معنی منتظم در ریسمان صورتست نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش در بن دیوار درویشی چه خوابت می‌برد سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش سعدیا درگاه عزت را چه می‌باید سجود گرد خاک آلوده‌ای بر آستانی گو مباش هست مهمان‌خانه این تن ای جوان هر صباحی ضیف نو آید دوان هین مگو کین مانند اندر گردنم که هم اکنون باز پرد در عدم هرچه آید از جهان غیب‌وش در دلت ضیفست او را دار خوش نک بهاران شد صلا ای لولیان بانگ نای و سبزه و آب روان لولیان از شهر تن بیرون شوید لولیان را کی پذیرد خان و مان دیگران بردند حسرت زین جهان حسرتی بنهیم در جان جهان با جهان بی‌وفا ما آن کنیم هرچ او کرده‌ست با آن دیگران تا حریف خود ببیند او یکی امتحان او بیابد امتحان نی غلط گفتم جهان چون عاشق است او به جان جوید جفای نیکوان جان عاشق زنده از جور و جفاست ای مسلمان جان که را دارد زیان راه صحرا را فروبست این سخن کس نجوید راه صحرا را دهان تو بگو دارد دهان تنگ یار با لب بسته گشاد بی‌کران هر که بر وی آن لبان صحرا نشد او نه صحرا داند و نی آشیان هر که بر وی زان قمر نوری نتافت او چه بیند از زمین و آسمان هر کسی را کاین غزل صحرا شود عیش بیند زان سوی کون و مکان جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی مه سجده همی‌کردت ای ایبک خرگاهی خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی هر چند که این جوشم از آتش تو باشد من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی این دانش من گشته بر دانش تو پرده فریاد من مسکین از دانش و آگاهی گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی کی شب بودش در پی یا زحمت بی‌گاهی ده برادر قحطشان کرده نفور پیش یوسف آمدند از راه دور از سر بی‌چارگی گفتند حال چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال روی یوسف بود در برقع نهان پیش یوسف بود طاسی آن زمان دست زد بر طاس یوسف آشکار طاسش اندر ناله آمد زار زار گفت حالی یوسف حکمت شناس هیچ می‌دانید کین آواز طاس ده برادر برگشادند آن زمان پیش یوسف از سر عجزی زفان جمله گفتند ای عزیر حق شناس کس چه داند بانگ آید ز طاس یوسف آنگه گفت من دانم درست کو چه گوید با شما ای جمله سست گفت می‌گوید شما را پیش ازین یک برادر بود حسنش بیش ازین نام یوسف داشت، که بود از شما در نکویی گوی بر بود از شما دست زد بر طاس از سر باز در گفت برگوید بدین آواز در جمله افکندید یوسف را به چاه پس بیاوردید گرگی بی‌گناه پیرهن در خون کشیدید از فسون تا دل یعقوب از آن خون گشت خون دست زد بر طاس یک باری دگر طاس را آورد در کاری دگر گفت می‌گوید پدر را سوختید یوسف مه روی را بفروختید با برادر کی کنند این ، کافران شرم تان باد از خدا ای حاضران زان سخن آن قوم حیران آمده آب گشتند، از پی نان آمده گرچه یوسف را چنان بفروختند برخود آن ساعت جهان بفروختند چون به چاه افکندنش کردند ساز جمله در چاه بلا ماندند باز کور چشمی باشد آن کین قصه او بشنود زین برنگیرد حصه او تو مکن چندین در آن قصه نظر قصه‌ی تست این همه، ای بی خبر آنچ تو از بی‌وفایی کرده‌ای نی به نور آشنایی کرده‌ای گر کسی عمری زند بر طاس دست کار ناشایست تو زان بیش هست باش تا از خواب بیدارت کنند در نهاد خود گرفتارت کنند باش تا فردا جفاهای ترا کافریهای و خطاهای ترا پیش رویت عرضه دارند آن همه یک به یک برتو شمارند آن همه چون بسی آواز طاس آید به گوش می‌ندانم تا بماند عقل و هوش ای چو موری لنگ در کار آمده در بن طاسی گرفتارآمده چند گرد طاس گردی سرنگون در گذر کین هست طشت غرق خون در میان طاس مانی مبتلا هر دم آوازی دگر آید ترا پر برآر و درگذرای حق شناس ورنه رسوا گردی از آوازطاس دیگری پرسید ازو کای پیشوا هست گستاخی در آن حضرت روا گر کسی گستاخیی یابد عظیم بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم چون بود گستاخی آنجا، بازگوی در معنی برفشان و رازگوی گفت هر کس را که اهلیت بود محرم سر الوهیت بود گر کند گستاخیی او را رواست زانک دایم رازدار پادشاست لیک مردی رازدان و رازدار کی کند گستاخیی گستاخ‌وار چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست یک نفس گستاخیی از وی رواست مرد اشتروان که باشد برکنار کی تواند بود شه را رازدار گر کند گستاخیی چون اهل راز ماند از ایمان وز جان نیز باز کی تواند داشت رندی در سپاه زهره‌ی گستاخیی در پیش شاه گر به راه آید وشاق اعجمی هست گستاخی او از خرمی جمله رب داند نه رب داند نه رب گر کند گستاخیی از فرط حب او چه دیوانه بود از شور عشق می‌رود بر روی آب از زور عشق خوش بود گستاخی او، خوش بود زانک آن دیوانه چون آتش بود در ره آتش سلامت کی بود مرد مجنون را ملامت کی بود چون ترا دیوانگی آید پدید هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید منت خدای را که خداوند بی‌نیاز عمر دوباره داد به شاه گدانواز داری تخت ناصردین شاه تاجور کز فضل کردگار بود عمر او دراز تا سرکشان دیومنش را کشد به خون پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز مستوفی قلمرو او مالک عراق طغرانویس دفتر او والی حجاز ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز کار زمانه ساخته از لطف کارساز هم دوستان او همه در عیش و در نشاط هم دشمنان او همه در سوز و در گداز هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز هم در دعای او همه مردان پاک دل هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز جز با محب او نتوان گشتن آشنا جز از عدوی او نتوان کرد احتراز ایجاد اوست باعث امنیت جهان زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز گر او نبود مانع ترکان فتنه‌جو آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز تا روز رستخیز همین است شاه و بس وین نکته آشکار بود نزد اهل راز شعر از علو طبع فروغی است سربلند شاعر ز سجده‌ی در شه باد سرفراز چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه که سالار چین جملگی با سپاه بیاراسته آمد از جای خویش خشاش یلش را فرستاد پیش چو بشنید کو رفت با لشکرش که ویران کند آن نکو کشورش سپهبدش را گفت فردا پگاه بیارای پیل و بیاور سپاه سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بد خواه من چو نامه سوی راد مردان رسید که آمد جهانجوی دشمن پدید سپاهی بیامد به درگاه شاه که چندان نبد بر زمین بر گیاه ز بهر جهانگیر شاه کیان ببستند گردان گیتی میان به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی برین برنیامد بسی روزگار که گرد از گزیده هزاران هزار فراز آمده بود مر شاه را کی نامدار و نکو خواه را به لشکرگه آمد سپه را بدید که شایسته بد رزم را برگزید ازان شادمان گشت فرخنده شاه دلش خیره آمد زبی مر سپاه دگر روز گشتاسپ با موبدان ردان و بزرگان و اسپهبدان گشاد آن در گنج پر کرده جم سپه را بداد او دو ساله درم چو روزی ببخشید و جوشن بداد بزد نای و کوس و بنه بر نهاد بفرمود بردن ز پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید ز تاریکی و گرد پای سپاه کسی روز روشن ندید ایچ راه ز بس بانگ اسپان و از بس خروش همی ناله‌ی کوس نشنید گوش درفش فراوان برافراشته همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته چو رسته درخت از بر کوهسار چو بیشه نیستان به وقت بهار ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه ز کشور به کشور همی شد سپاه مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار ورم قدم بعیادت نمینهی باری تفقدی بزبان قلم دریغ مدار بساز با من دم بسته و کلید نجات از این مقید دام ندم دریغ مدار اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان ازین شکسته‌ی دلخسته هم دریغ مدار به عزم کعبه‌ی قربت چو بسته‌ایم احرام ز ما سعادت وصل حرم دریغ مدار بشادمانی ارت دست می‌دهد آبی ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار نوای پرده‌سرایان بزمگاه وجود ز ساکنان مقام عدم دریغ مدار اگر شفا نفرستی بخستگان فراق ز بستگان ارادت الم دریغ مدار چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو ازو شمامه‌ی باغ کرم دریغ مدار دبیر خردمند دانش‌پژوه نویسنده‌ی قصه‌ی هر گروه نوشت از سکندر شه نامدار که چون سلطنت یافت بر وی قرار، چو نور خرد بودش اندر سرشت خردنامه‌های حکیمان نوشت گرفتی به دستور آن، کار پیش به آن راست کردی همه کار خویش نخست از ارسطو که‌ش استاد بود به شاگردی او دلش شاد بود، خردنامه‌ای نغز عنوان گرفت که مغز از قبول دل و جان گرفت ز نام خدای‌اش سرآغاز کرد وز آن پس نوای دعا ساز کرد که: «شاها! دلت چشمه‌ی راز باد! به روی تو چشم رضا باز باد! میفکن به کار رعیت گره! خدا آنچه دادت، به ایشان بده! ترحم کن و، عفو و بخشش نمای! که اینها رسیدت ز فضل خدای اگر واگذاری به او کار خویش، نیاید تو را هیچ دشوار، پیش وگر جز بدو افکنی کار را، نشانه شوی تیر ادبار را گر اصلاح خلق جهان بایدت، دل از هر بدی بر کران بایدت مشو غره‌ی حسن گفتار خویش! نکو کن چو گفتار، کردار خویش! بزن شیشه‌ی خشم را سنگ حلم! بشو ظلمت جهل را ز آب علم! مبادا شود سخت‌تر کار تو به پشت تو گردد فزون بار تو بشنو اکنون داد مهمان جدید من همی دیدم که او خواهد رسید من شنوده بودم از وامش خبر بسته بهر او دو سه پاره گهر که وفای وام او هستند و بیش تا که ضیفم را نگردد سینه ریش وام دارد از ذهب او نه هزار وام را از بعض این گو بر گزار فضله ماند زین بسی گو خرج کن در دعایی گو مرا هم درج کن خواستم تا آن به دست خود دهم در فلان دفتر نوشتست این قسم خود اجل مهلت ندادم تا که من خفیه بسپارم بدو در عدن لعل و یاقوتست بهر وام او در خنوری و نبشته نام او در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام من غم آن یار پیشین خورده‌ام قیمت آن را نداند جز ملوک فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک در بیوع آن کن تو از خوف غرار که رسول آموخت سه روز اختیار از کساد آن مترس و در میفت که رواج آن نخواهد هیچ خفت وارثانم را سلام من بگو وین وصیت را بگو هم مو به مو تا ز بسیاری آن زر نشکهند بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند ور بگوید او نخواهم این فره گو بگیر و هر که را خواهی بده زانچ دادم باز نستانم نقیر سوی پستان باز ناید هیچ شیر گشته باشد هم‌چو سگ قی را اکول مسترد نحله بر قول رسول ور ببندد در نباید آن زرش تا بریزند آن عطا را بر درش هر که آنجا بگذرد زر می‌برد نیست هدیه‌ی مخلصان را مسترد بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال ور روا دارند چیزی زان ستد بیست چندان خو زیانشان اوفتد گر روانم را پژولانند زود صد در محنت بریشان بر گشود از خدا اومید دارم من لبق که رساند حق را در مستحق دو قضیه‌ی دیگر او را شرح داد لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد تا بماند دو قضیه سر و راز هم نگردد مثنوی چندین دراز برجهید از خواب انگشتک‌زنان گه غزل‌گویان و گه نوحه‌کنان گفت مهمان در چه سوداهاستی پای‌مردا مست و خوش بر خاستی تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا خواب دیده پیل تو هندوستان که رمیدستی ز حلقه‌ی دوستان گفت سوداناک خوابی دیده‌ام در دل خود آفتابی دیده‌ام خواب دیدم خواجه‌ی بیدار را آن سپرده جان پی دیدار را خواب دیدم خواجه‌ی معطی المنی واحد کالالف ان امر عنی مست و بی‌خود این چنین بر می‌شمرد تا که مستی عقل و هوشش را ببرد در میان خانه افتاد او دراز خلق انبه گرد او آمد فراز با خود آمد گفت ای بحر خوشی ای نهاده هوش‌ها در بیهشی خواب در بنهاده‌ای بیداریی بسته‌ای در بی‌دلی دلداریی توانگری پنهان کنی در ذل فقر طوق دولت بسته اندر غل فقر ضد اندر ضد پنهان مندرج آتش اندر آب سوزان مندرج روضه اندر آتش نمرود درج دخل‌ها رویان شده از بذل و خرج تا بگفته مصطفی شاه نجاح السماح یا اولی النعمی رباح ما نقص مال من الصدقات قط انما الخیرات نعم المرتبط جوشش و افزونی زر در زکات عصمت از فحشا و منکر در صلات آن زکاتت کیسه‌ات را پاسبان وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان میوه‌ی شیرین نهان در شاخ و برگ زندگی جاودان در زیر مرگ زبل گشته قوت خاک از شیوه‌ای زان غذا زاده زمین را میوه‌ای درعدم پنهان شده موجودیی در سرشت ساجدی مسجودیی آهن و سنگ از برونش مظلمی اندرون نوری و شمع عالمی درج در خوفی هزاران آمنی در سواد چشم چندان روشنی اندرون گاو تن شه‌زاده‌ای گنج در ویرانه‌ای بنهاده‌ای تا خری پیری گریزد زان نفیس گاو بیند شاه نی یعنی بلیس شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی خانه دغل او بود کو نشناسد جمال اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست چهره چون زعفران اشک چو آب زلال اشک چرا می‌دود تا بکشد آتشی زرد چرا می‌شود تا بکند وصف حال اشک و رخ عاشقان می‌کشدت که بیا پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال زردی رخ آینه‌ست سرخی معشوق را اشک رقم می‌کشد بر صحف خط و خال این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش تافته از ماه غیب پرتو نور کمال صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز بازرود سوی اصل بازکند اتصال میزند غمزه‌ی مرد افکن او تیر مرا دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا منم و ناله‌ی شبگیر بدین سان که منم کی به فریاد رسد ناله‌ی شبگیر مرا صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا حلقه‌ی زلف تو در خواب نمودند به من جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا دلی کامد ز عشق دوست در جوش بماند تا قیامت مست و مدهوش ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق کند یکبارگی خود را فراموش بر اومید وصال دوست هر دم قدح‌ها زهر ناکامی کند نوش برون آید ز جمع خود نمایان بیندازد ردای و فوطه از دوش اگر بی دوست یک دم زو برآید شود در ماتم آن دم سیه‌پوش فروماند زبان او ز گفتن بماند تا ابد حیران و خاموش درین اندیشه هرگز نیز دیگر بننشیند دل عطار از جوش چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف در آب معقد فکن آن آتش نشاف گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست کهوی شب افتاد کنون نافه‌اش از ناف منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی بی جام مصفا نتواند که شود صاف میخواره‌ی سرمست بدنیا نکند میل دیوانه‌ی مدهوش ز دانش نزند لاف صید صلحا می کند آن آهوی صیاد خون عقلا می‌خورد این غمزه‌ی سیاف هر دم که شود درج عقیقت گهر افشان گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف کام دل درویش جزین نیست که گه گاه در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف آن به که زبان در کشم از وصف جمالت زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم گفتند که کس قلب نیارد برصراف خواجو بملامت ز درت باز نگردد عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف عقل مرغی ز آشیانه‌ی ماست چرخ گردی ز آستانه‌ی ماست شمس مشرق فروز عالمتاب شمسه‌ی طاق تا بخانه‌ی ماست خون چشم شفق که می‌بینی جرعه‌های می شبانه ماست صید ما کیست آنک صیادست دام ما چیست آنچه دانه‌ی ماست تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ زانکه قلب فلک نشانه‌ی ماست ما به افسون کجا رویم از راه که دو عالم پر از فسانه‌ی ماست گر چه ز اهل زمانه شاد نیم شادی آنک در زمانه‌ی ماست جنت ار هست خاک درگه اوست زانکه ماوای جاودانه ماست در بسیط جهان کنون خواجو همه آوازه‌ی ترانه ماست چه کم می‌گردد از حشمت بلاگردان نازم کن نگاهی چند ناز آلوده در کار نیازم کن درخت میوه‌ای داری صلای میوه‌ای میزن ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن به دیوانش مرا کاری فتاد ای لطف پنهانی یکی زان شیوه‌های پیش خدمت کار سازم کن برون آور ز جیبت آن عنایتها که می‌دانی کلیدی وز در زندا ن غم این قفل بازم کن به هیچم می‌توان کردن تسلی گر دلت خواهد نمی‌گویم که خاص از شیوه‌های دلنوازم کن حجابست اینکه خالی می‌کند پهلوی ما از تو به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن ز من برخاست تکلیف از جنون عشق بت وحشی ببر دیوانگی از طبع و تکلیف نمازم کن شاه با دلقک همی شطرنج باخت مات کردش زود خشم شه بتاخت گفت شه شه و آن شه کبرآورش یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش که بگیر اینک شهت ای قلتبان صبر کرد آن دلقک و گفت الامان دست دیگر باختن فرمود میر او چنان لرزان که عور از زمهریر باخت دست دیگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و میقات شد بر جهید آن دلقک و در کنج رفت شش نمد بر خود فکند از بیم تفت زیر بالشها و زیر شش نمد خفت پنهان تا ز زخم شه رهد گفت شه هی هی چه کردی چیست این گفت شه شه شه شه ای شاه گزین کی توان حق گفت جز زیر لحاف با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف ای تو مات و من ز زخم شاه مات می‌زنم شه شه به زیر رختهات چون محله پر شد از هیهای میر وز لگد بر در زدن وز دار و گیر خلق بیرون جست زود از چپ و راست کای مقدم وقت عفوست و رضاست مغز او خشکست و عقلش این زمان کمترست از عقل و فهم کودکان زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده واندر آن زهدش گشادی ناشده رنج دیده گنج نادیده ز یار کارها کرده ندیده مزد کار یا نبود آن کار او را خود گهر یا نیامد وقت پاداش از قدر یا که بود آن سعی چون سعی جهود یا جزا وابسته‌ی میقات بود مر ورا درد و مصیبت این بس است که درین وادی پر خون بی‌کس است چشم پر درد و نشسته او به کنج رو ترش کرده فرو افکنده لنج نه یکی کحال کو را غم خورد نیش عقلی که به کحلی پی برد اجتهادی می‌کند با حزر و ظن کار در بوکست تا نیکو شدن زان رهش دورست تا دیدار دوست کو نجوید سر رئیسیش آرزوست ساعتی او با خدا اندر عتاب که نصیبم رنج آمد زین حساب ساعتی با بخت خود اندر جدال که همه پران و ما ببریده بال هر که محبوس است اندر بو و رنگ گرچه در زهدست باشد خوش تنگ تا برون ناید ازین ننگین مناخ کی شود خویش خوش و صدرش فراخ زاهدان را در خلا پیش از گشاد کارد و استره نشاید هیچ داد کز ضجر خود را بدراند شکم غصه‌ی آن بی‌مرادیها و غم بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش از روزگار هیچ مرادی نیافتیم آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم منت پذیرم از مژه‌ی سیل‌بار خویش دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو به اشاره‌ی ابروی او چو ز گوشه‌ها نجنبد همه‌ی خسروان معنی علم افکنند گاهی که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد گفت آن مرغ این سزای او بود که فسون زاهدان را بشنود گفت زاهد نه سزای آن نشاف کو خورد مال یتیمان از گزاف بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد که فخ و صیاد لرزان شد ز درد کز تناقضهای دل پشتم شکست بر سرم جانا بیا می‌مال دست زیر دست تو سرم را راحتیست دست تو در شکربخشی آیتیست سایه‌ی خود از سر من برمدار بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار خوابها بیزار شد از چشم من در غمت ای رشک سرو و یاسمن گر نیم لایق چه باشد گر دمی ناسزایی را بپرسی در غمی مر عدم را خود چه استحقاق بود که برو لطفت چنین درها گشود خاک گرگین را کرم آسیب کرد ده گهر از نور حس در جیب کرد پنج حس ظاهر و پنج نهان که بشر شد نطفه‌ی مرده از آن توبه بی توفیقت ای نور بلند چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند سبلتان توبه یک یک بر کنی توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی ای ز تو ویران دکان و منزلم چون ننالم چون بیفشاری دلم چون گریزم زانک بی تو زنده نیست بی خداوندیت بود بنده نیست جان من بستان تو ای جان را اصول زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگی و فرزانگی چون بدرد شرم گویم راز فاش چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف ناگهان بجهم ازین زیر لحاف ای رفیقان راهها را بست یار آهوی لنگیم و او شیر شکار جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای در کف شیر نری خون‌خواره‌ای او ندارد خواب و خور چون آفتاب روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب که بیا من باش یا هم‌خوی من تا ببینی در تجلی روی من ور ندیدی چون چنین شیدا شدی خاک بودی طالب احیا شدی گر ز بی‌سویت ندادست او علف چشم جانت چون بماندست آن طرف گربه بر سوراخ زان شد معتکف که از آن سوراخ او شد معتلف گربه‌ی دیگر همی‌گردد به بام کز شکار مرغ یابید او طعام آن یکی را قبله شد جولاهگی وآن یکی حارس برای جامگی وان یکی بی‌کار و رو در لامکان که از آن سو دادیش تو قوت جان کار او دارد که حق را شد مرید بهر کار او ز هر کاری برید دیگران چون کودکان این روز چند تا شب ترحال بازی می‌کنند خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد دایه‌ی وسواس عشوه‌ش می‌دهد رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما که کسی از خواب بجهاند ترا هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب هم‌چو تشنه که شنود او بانک آب بانگ آبم من به گوش تشنگان هم‌چو باران می‌رسم از آسمان بر جه ای عاشق برآور اضطراب بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟ به بستان جامه‌ی زربفت بدریدند خوبانش منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش خزینه‌ی آب و آتش گشت بر گردون که پنداری زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟ همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش چو دایه‌ی مهربانی جمله فرزندان عالم را همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی ولیکن در خوی خوب است خوبی‌ی مرد و در دانش سخن عنوان نامه‌ی مردم آمد، هر که را خواهی که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟» ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را، چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده، سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟ اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟ نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟ زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت‌ها که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟ بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری که با هر خوانده‌ای این است رسم و سیرت و سانش زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش بکش نفس ستوری را به دشنه‌ی حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌است حیرانش مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش» اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟ چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟ از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش عید است و آخر گل و یاران در انتظار ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار دل برگرفته بودم از ایام گل ولی کاری بکرد همت پاکان روزه دار دل در جهان مبند و به مستی سال کن از فیض جام و قصه جمشید کامگار جز نقد جان به دست ندارم شراب کو کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد جام مرصع تو بدین در شاهوار گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از می کنند روزه گشا طالبان یار زان جا که پرده پوشی عفو کریم توست بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود ناچار باده نوش که از دست رفت کار زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی من به سودای غمت اشک به دامن کردم تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی خون بهای دلم از لعل گهربار بیار چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد فارغش از مه و خورشید درخشان کردی از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید کز سر کوی تو فردوس برین خوش‌تر نیست تو همان طایر فرخنده‌ی اوج شرقی کز پرت شهپر جبریل امین خوش‌تر نیست تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند که سواری ز تو در خانه‌ی زین خوش‌تر نیست جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی از تو ای ماه فروزنده جبین خوش‌تر نیست خنده کن که زخم دل خونین مرا مرهم از خنده‌ی لعل نمکین خوش‌تر نیست تا بناگوش تو زد راه دل محزون را هیچ در گوشم از آواز حزین خوش‌تر نیست گر در آخر نفسم هم‌نفسی خواهی کرد نفسی از نفس بازپسین خوش‌تر نیست هر کجا می‌روم از گوشه‌ی چشم سیهت گوشه‌ای بهر دل گوشه نشین خوش‌تر نیست چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند زان که اعجازی از این سحر مبین خوش‌تر نیست راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط ورکسی با تو خورد عیشی از این خوش‌تر نیست ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت دوری از دور ملک ناصردین خوش‌تر نیست آن شه راد که در پیش کف در پاشش کاری از بخشش درهای ثمین خوش‌تر نیست تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی پی آراستن تاج و نگین خوش‌تر نیست جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست سنبلش در پیچ و ما را رشته‌ی جان تافتست آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست گر نمی‌خواهد که ما را رشته‌ی جان بگسلد آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست مهر رخسار تو در جان من شوریده دل همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟ همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش چو تشنه تو باشد که باشد سقایش چو بیمار گردد به بازار گردد دکان تو جوید لب قندخایش تویی باغ و گلشن تویی روز روشن مکن دل چو آهن مران از لقایش به درد و به زاری به اندوه و خواری عجب چند داری برون سرایش مها از سر او چو تو سایه بردی چه سود و چه راحت ز سایه همایش چو یک دم نبیند جمال و جلالت بگیرد ملالی ز جان و ز جایش جهان از بهارش چو فردوس گردد چمن بی‌زبانی بگوید ثنایش جواهر که بخشد کف بحر خویش فزایش که بخشد رخ جان فزایش جهان سایه توست روش از تو دارد ز نور تو باشد بقا و فنایش منم مهره تو فتاده ز دستت از این طاس غربت بیا درربایش بگیرم ادب را ببندم دو لب را که تا راز گوید لب دلگشایش عاشق و یار یار باید بود در همه کار یار باید بود گر همه راحت و طرب طلبی رنج بردار یار باید بود روز و شب ز اشک چشم و گونه‌ی زرد در و دینار یار باید بود ور گل دولتت همی باید خسته‌ی خار یار باید بود گاه و بی گاه در فراق و وصال مست و هشیار یار باید بود چون سنایی همیشه در بد و نیک صاحب اسرار یار باید بود من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم به مدح یکه سوار قلم رو آدم من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم من و رساندن صیت ثنا ز غرفه‌ی ماه به آفتاب فلک چاکر فرشته‌ی حشم ولی خالق اکبر علی عالی قدر که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم علیم علم لدنی کزو ورای نبی همین یگانه خداوند اعلم است علم امین گنج الهی که راز خلوت غیب تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز نداده دست بهم هست پیش او ملهم شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس دهند دست معیشت به هم رمض و اصم و گر اراده کند فصل را مبه این نوع کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست چو کعبه‌ایست که از عرش اعظم است اعظم ز فرش چون ننهد پا به عرش بت‌شکنی که بختش از بردوش نبی دهد سلم به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم به جنب چشمه‌ی فیضش سر تفاخر خویش به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم چه او که دیده امینی که در حریم وصال میان سر خدا و نبی بود محرم پس از رسول به از وی گلی نداد برون قدیم گلبن گل بار بوستان قدم در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا ز فتنه زائی افعال زاده ملجم دو در یک صدفش را نمونه بودندی به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا به بلبلان گلستان منقبت چه نعم علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان که ریختی در جنت بها ز نوک قلم فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح که بود روضه‌ی آمل ازو ریاض ارم به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع چو داد سلسله‌ی هفت بند دست بهم اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم در انتظار نشستم به ساحل امید که موج کی زند از بحر من محیط کرم کی از ریاض امل سر برآورد نخلی کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت برات جایزه شاه عرب به شاه عجم سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم مجاهدی که ز تهدید او بدیده‌ی کشند غبار راه عباد صمد عبید صنم شهی که خادم شرعند در عساکر او ز مهتران امم تا به کهتران خدم ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد چو لاله در گذر باد جام در کف جم ز بیم شحنه‌ی ناموس او عیان نشود ز سادگی نرسد تا بس که روی درم ز دست از شفق آتش بساز خود زهره که داده زان عملش اجتناب شاه قسم سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر ز آتش حسد آید به جوش خون به قم مه سر علم او کند چو پنجه دراز به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم عمود خاره شکن گر کند بلند شود ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل شود ستون سپر و دست و بازوی رستم مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم سگ درش نبود گر به مردمی مامور به زهر چشم کند آب زهره ضیغم فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم رود گزندگی از طبع افعی ارقم ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت دو شهسوار چنین در قصیده عالم جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست دو شاه بیت چنین در قصیده‌ی عالم عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم فلک سوال کنانست ازین تواضع و نیست جز این مقاله جواب شه ستاره حشم بدر که شاه ولایت بود چرا نزند پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم کزو به روضه‌ی رضوان رسم چه مرده به جان وزین بلجه‌ی احسان رسم چه تشنه بیم یگانه پادشها یک گداست در عهدت که رفع پستی خود کرده از علو همم ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز به سجده‌ی ملکان پشت خود برای شکم برون نرفته برای طمع ز کشور شاه اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه که روبراه نیاز آر یا به راه عدم همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را شعار و شیوه‌ی خود کرده از جمیع شیم هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد ز اقویای جهان در میان لشگر غم اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا که جز ز پادشه خود شود رهین کرم چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم چو محتشم شده نامش اگر مسمی را به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم همیشه تا ز پی بردن متاع بقا کند فنا بره دست برد پا محکم برای پاس بقای تو از کمند دعا دو دست او به قفا بسته باد مستحکم هر کسی چیزی به پای آن پسر میفکند شاه ملک افسر گدای ملک سر می‌افکند آفتاب از پرده پیش از صبح می‌آید برون چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر می‌افکند سایه می‌افکند مرغی بر سر مجنون و من وادی دارم که آنجا مرغ پر می‌افکند چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان ناوک مژگان به دلها بی‌خبر می‌افکند سایه از لطف تن پاکش نمی‌افتد به خاک جامه چون آن نازنین پیکر ز بر می‌افکند وه که هرچند آن مهم نزدیک می‌خواهد به لطف بختم از بی‌طالعی ها دورتر می‌افکند هرگه آن مه بر ذقن می‌افکند چوگان زلف محتشم در پای او چون گوی سر می‌افکند مهره توان برد، مار اگر بگذارد غنچه توان چید، خار اگر بگذارد با همه حسرت خوشم به گوشه‌ی چشمی چشم بد روزگار اگر بگذار کام توان یافتن ز نرگس مستش یک نفسم هوشیار اگر بگذار سر خوشم از دور جام و گردش ساقی گردش لیل و نهار اگر بگذار فصل گل از باده توبه داده مرا شیخ غیرت باد بهار اگر بگذار بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند گریه‌ی بی‌اختیار اگر بگذار پرده توانم کشید از آن رخ زیبا کشمکش پرده‌دار اگر بگذارد بر سر آنم که در کمند نیفتم بازوی آن شهسوار اگر بگذارد وانگذارم به هیچ کس دل خود را غمزه آن دل شکار اگر بگذارد دست نیابد کسی به خاطر جمعم زلف پریشان یار اگر بگذارد هیچ نگردم به گرد عشق فروغی جلوه‌ی حسن نگار اگر بگذار صورتت یک باره از آدم نمود از قید هستی پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی تا زلف تاب مشتاقان برد در حال جنبش ترک چشمت خون هشیاران خورد در عین هستی هم لبان لعل تو نامم نبرد از بینوایی هم دهان تنگ تو کامم نداد از تنگ دستی طالبان را نیش شوقت خوش تر است از نوش دارو عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستی هم تو را در عرش اعلا جسته هم در قعر دریا ای تو مقصود فروغی بوده زین بالا و پستی کی بود کین سپهر حادثه زای جمله از یکدگر فرو ریزد تا چو پرویز نست او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد در جهان بوی عافیت نگذاشت چند از این رنگ فتنه آمیزد برنخیزد مگر به دست ستم مکن ندانم کزین چه برخیزد می نیارم گریخت گرنه نه من دیو از این روزگار بگریزد به بیوسی چو گربه چند کنم زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد بالله از بس که این لیم ظفر با مقیمان خاک بستیزد آنچنان شد که بر فلک به مثل شیر با گاو اگر برآویزد زانکه باشد که درمزاج فلک چون پلنگان فسادی انگیزد هر کجا در دل زمین موشی است سرنگون سار بر فلک میزد □به خدایی که وصف بی چونش همه اسباب عقل بر هم زد کاف کن در مشیتش چو بگشت صنع بی‌رنگ هر دو عالم زد روح را قبه‌ی مقدس بست طبه را خرگه مجسم زد شحنه‌ی امر و نهی تکلیفش خیمه بر آب و خاک آدم زد که اگر بنده انوری هرگز به خلاف رضای تو دم زد گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست از عشق برنگردد آن کس که دلشده‌ست مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌کند مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بده‌ست کوهست نیست که که به بادی ز جا رود آن گله پشه‌ست که بادیش ره زده‌ست گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق کری گوش عشق از آن نیز قاعده‌ست ویرانی دو کون در این ره عمارتست ترک همه فواید در عشق فایده‌ست عیسی ز چرخ چارم می‌گوید الصلا دست و دهان بشوی که هنگام مایده‌ست رو محو یار شو به خرابات نیستی هر جا دو مست باشد ناچار عربده‌ست در بارگاه دیو درآیی که داد داد داد از خدای خواه که این جا همه دده‌ست گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر این نفس ما زن‌ست اگر چه که زاهده‌ست چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو آخر نه عاشقی و نه این عشق میکده‌ست گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری آن سو که جعفرست خرافات فاسده‌ست ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا چو تیغ بر کشد آن بی‌وفا به قصد سرم دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم به کوی او خبر من که می‌برد؟ که دگر غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم فراق آن رخ آبی به کار باز آورد که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم هزار دوزخ و دریا برون توان آورد ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم غم تو کرد پراگنده کار ما آخر نگفته‌ای که: غم کار اوحدی بخورم؟ سایه افکند مه روزه و روز تحویل روز مسعود مبارک مه میمون جلیل سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل سایه‌ای نه که بود بر در خورشید ذلیل سایه‌ای کز مدد مد سوادش دادست دست کحال قضا دیده‌ی دین را تکحیل سایه‌ای کز طرف دامن فضلش دارند دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل هر دو فرخنده و میمون و مبارک بادند چه مه روزه و دیگر چه و روز تحویل برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل ثانی سایه‌ی یزدان که به عالی عتبه‌اش نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان رزق ذریت آدم را کف تو کفیل سایه‌ی عدل تو واصل به وجود و به عدم منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر نه رخ رای تو بی‌رنگ ز ننگ تبدیل حیز حزم تو چونان به اصابت مملوست که درو همچو خلا گنج نیابد تعطیل جامه‌ی جاه ترا نقش همی بست قضا واسمان جامه‌ی خودرنگ همی‌کرد به نیل به سر عجز رسد عون تو بی‌هیچ نشان به دم جور رسد عدل تو بی‌هیچ دلیل خطبه بر مسرع حکم تو کند باد خفیف خوشه از خرمن علم تو چند خاک ثقیل خجلت حلم تو دادست زمین را تسکین غیرت حکم تو دادست زمان را تعجیل کوه اگر حلم ترا نام برد بی‌تعظیم ابر اگر دست ترا یاد کند بی‌تبجیل کوه را زلزله چون کیک فتد در پاژه ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل قبض ارواح کند تف سموم سخطت بی‌جواز اجل و واسطه‌ی عزرائیل نشر اموات کند صوت صریر قلمت فارغ از مشغله‌ی صور و دم اسرافیل چون زمین را شرف مولد تو حاصل شد آسمان راه نظیرت بزد اندر تحصیل خود وجود چو تویی بار دگر ممتنع است ورنه نی فیض گسستست و نه فیاض بخیل ای شده عرصه‌ی کون از پی جاه تو عریض وز پی مدت عمر تو ابد گشته طویل خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل اصطناع تو دهد روشنی کار خدم نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل مومیایی همه دانند کرا خرج شود هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل انتقام تو نه آن اخگر اخترسوزست که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز باش تا داغ فنا برنهدش اسماعیل مسند تست بحق بارز مجموع وجود وین دگرها همه ترقین عدم را تفصیل تا توانند که در تربیت روح نهند آب حیوان را بر آتش دوزخ تفضیل باد تاثیر حوادث به اضافت با تو آب دریا و کلیم آتش نمرود و خلیل حاسدانت ز نوایب همه با هایاهای گوش پر ولوله‌ی طبل ولی طبل رحیل در ممالک اثرت فتنه نشان شهر به شهر در مسالک ظفرت بدرقه رو میل به میل آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او دارم اندر پیش از دوری ره مشکل که هست در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او من گریبان چاکم از یکروزه هجران وای اگر تا ابد کوته بماند دستم از دامان او روشن از سوز وداعم شد که می‌ماند به دل تا قیامت آرزوی قامت فتان او کاش بردی همره خویشم که گردانیدمی در بلاهای سفر خود را بلاگردان او جان بزور صبر می‌برد از فراقش محتشم یاد خلق و خوی آن مه شد بلای جان او جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب بوی کن آخر کباب زین جگر آذری یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست گر برسانی رواست شکر چنین توانگری تا جگر خون ما تا دل مجنون ما تا غم افزون ما کسب کند بهتری شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم وز جگر افروختیم شیوه سامندری فاسد سودای تو مست تماشای تو بوسد بر پای تو از طرب بی‌سری عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان حلقه جوق ملک صورت نقش پری از ملک و از پری چون قدری بگذری محو شود در صفات صورت و صورتگری همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت گرد او می‌گشت خاضع در طواف هم جلاب شکرش می‌داد صاف بوالفضولی گفت ای مجنون خام این چه شیدست این که می‌آری مدام پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد مقعد خود را بلب می‌استرد عیبهای سگ بسی او بر شمرد عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد گفت مجنون تو همه نقشی و تن اندر آ و بنگرش از چشم من کین طلسم بسته‌ی مولیست این پاسبان کوچه‌ی لیلیست این همنشین بین و دل و جان و شناخت کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت او سگ فرخ‌رخ کهف منست بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست آن سگی که باشد اندر کوی او من به شیران کی دهم یک موی او ای که شیران مر سگانش را غلام گفت امکان نیست خامش والسلام گر ز صورت بگذرید ای دوستان جنتست و گلستان در گلستان صورت خود چون شکستی سوختی صورت کل را شکست آموختی بعد از آن هر صورتی را بشکنی همچو حیدر باب خیبر بر کنی سغبه‌ی صورت شد آن خواجه‌ی سلیم که به ده می‌شد بگفتاری سقیم سوی دام آن تملق شادمان همچو مرغی سوی دانه‌ی امتحان از کرم دانست مرغ آن دانه را غایت حرص است نه جود آن عطا مرغکان در طمع دانه شادمان سوی آن تزویر پران و دوان گر ز شادی خواجه آگاهت کنم ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم مختصر کردم چو آمد ده پدید خود نبود آن ده ره دیگر گزید قرب ماهی ده بده می‌تاختند زانک راه ده نکو نشناختند هر که در ره بی قلاوزی رود هر دو روزه راه صدساله شود هر که تازد سوی کعبه بی دلیل همچو این سرگشتگان گردد ذلیل هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا ریش‌خندی شد بشهر و روستا جز که نادر باشد اندر خافقین آدمی سر بر زند بی والدین مال او یابد که کسبی می‌کند نادری باشد که بر گنجی زند مصطفایی کو که جسمش جان بود تا که رحمن علم‌القرآن بود اهل تن را جمله علم بالقلم واسطه افراشت در بذل کرم هر حریصی هست محروم ای پسر چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر اندر آن ره رنجها دیدند و تاب چون عذاب مرغ خاکی در عذاب سیر گشته از ده و از روستا وز شکرریز چنان نا اوستا سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید ور در همه باغستان سروی نبود شاید در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید هر کس سر سودایی دارند و تمنایی من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید گر سر برود قطعا در پای نگارینش سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی تا خون دل مجنون از دیده نپالاید بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد من مستم از این معنی هشیار سری باید بوتراب آن گهر بحر شرف کبرو یافت از او خاک نسف با خود آن دم که جهادی‌ش نماند مرکب جهد سوی اعدا راند چون شد از هر دو طرف صفها راست بانگ جنگ‌آوری از صفها خاست، آمد از بارگی خویش به زیر با دلی همچو دل شیر، دلیر زیر پهلو ز ردا فرش انداخت تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت شد میان دو صف آنگونه به خواب که شنیدند نفیرش اصحاب مدت خواب چو گشت‌اش سپری از سپر جست سرش دورتری پشتی لشکر بیداران شد رخنه‌بند صف همکاران شد سائلی گفت که: «در روز نبرد که ز هیبت بدرد زهره‌ی مرد، دارم از خواب تو بسیار شگفت!» شیخ خندان شد از آن نکته و گفت: «گر بود ایمنی‌ات روز مصاف کم ز شب‌های عروسی و زفاف، ز قدمگاه توکل دوری قائمی بر قدم مغروری مرد را که‌ش نه به دل زنگ شکی‌ست بستر خواب و صف جنگ یکی‌ست کار اگر مشکل اگر آسان است، همه با فضل ازل یکسان است چون تو را عقد یقین آمد سست هر چه آید به تو از سستی توست» در چمن دوش ببوی تو گذر می‌کردم قدح لاله پر از خون جگر می‌کردم پای سرو از هوس قد تو می‌بوسیدم در گل از حسرت روی تو نظر می‌کردم سخن طوطی خطت به چمن می‌گفتم نسبت پسته تنگت بشکر می‌کردم چشم نرگس به خیال نظرت می‌دیدم وانگه از ناوک چشم تو حذر می‌کردم چون صبا سلسله‌ی سنبل تر می‌افشاند یاد آن گیسوی چون عنبر تر می‌کردم هر زمانم که نظر بر رخ گل می‌افتاد صفت روی تو با مرغ سحر می‌کردم چون کمانخانه‌ی ابروی تو می‌کردم یاد تیرآه از سپر چرخ بدر می‌کردم مشعل مه بدم سر فرو می‌کشتم شمع خاور ز دل سوخته بر می‌کردم چون فغان دل خواجو بفلک بر می‌شد کار دل همچو فلک زیر و زبر می‌کردم خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم بگذار تا بیاید بر من جفای آنان روشن روان عاشق از تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان باور مکن که من دست از دامنت بدارم شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر بر دست ساربانان شکرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وان آستین فشانان شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام روز و شب، بیهوده سوزن میزنی هر دمی، صد زخم بر من میزنی من ز خون، رنگین شدم در مشت تو بسکه خون میریزد از انگشت تو زینهمه نخهای کوتاه و بلند گه شدم سرگشته، گاهی پایبند گه زبون گردیدم و گه ناتوان گه شکستم، گه خمیدم چون کمان چون فتادم یا فروماندم ز کار تو همی راندی به پیشم با فشار میبری هر جا که میخواهی مرا میفزائی کار و میکاهی مرا من بسر، این راه پیمودم همی خون دل خوردم، نیاسودم دمی گاهم انگشتانه میکوبد بسر گاه رویم میکشد، گاه آستر گر تو زاسایش بری گشتی و دور بهر من، آسایشی باشد ضرور گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق نیست هر رهپوی، از اهل طریق زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ تو چه خواهی دید با این چشم تنگ روز می‌بینی تو و من روزگار کار می‌بینی تو و من عیب کار تو چه میدانی چه پیش آرد قضا من هدف بودم قضا را سالها ناله تو از نخ و ابریشم است من خبردارم که هستی یکدم است تو چه میدانی چها بر من رسید موی من شد زین سیهکاری سفید سوزنی، برتر ز سوزن نیستی آگهی از جامه، از تن نیستی من نهان را بینم و تو آشکار تو یکی میدانی، اما من هزار من درینجا هر چه سوزن میزنم سوزنی بر چشم روشن می‌زنم من چو گردم خسته، فرصت بگذرد چون گذشت، آنگه که بازش آورد چونکه تن فرسودنی و بینواست گر هم از کارش بفرسائی، رواست چون دل شوریده روزی خون شود به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود دیده را چون عاقبت نادیدن است به که نیکو بنگرد تا روشن است از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو سوزنی کن خرقه‌ی دل دوخت کو خون دگر شد، خون دل خوردن دگر تو ندیدی پارگیهای جگر پاره‌ی هر جامه را سوزن بدوخت سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت پاره‌ی جان در رگ و بند است و پی سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی سوزنی باید که در دل نشکند جای جامه، بخیه اندر جان زند جهد را بسیار کن، عمر اندکی است کار را نیکو گزین، فرصت یکی است کاردانان چون رفو آموختند پاره‌های وقت بر هم دوختند عمر را باید رفو با کار کرد وقت کم را با هنر، بسیار کرد کار را از وقت، چون کردی جدا این یکی گردد تباه، آن یک هبا گر چه اندر دیده و دل نور نیست تا نفس باقی است، تن معذور نیست تو را عشق همچون خودی ز آب و گل رباید همی صبر و آرام دل به بیداریش فتنه برخد و خال به خواب اندرش پای بند خیال به صدقش چنان سرنهی بر قدم که بینی جهان با وجودش عدم چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نماید برت دگر با کست بر نیاید نفس که با او نماند دگر جای کس تو گویی به چشم اندرش منزل است وگر دیده برهم نهی در دل است نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه قوت که یک دم شکیبا شوی گرت جان بخواهد به لب بر نهی وگر تیغ بر سر نهد سر نهی صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری به یادگار بمانی که بوی او داری دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست توان به دست تو دادن گرش نکو داری در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت جز این قدر که رقیبان تندخو داری نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد خود از کدام خم است این که در سبو داری به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز که گر بدو رسی از شرم سر فروداری دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن تو را رسد که غلامان ماه رو داری قبای حسن فروشی تو را برازد و بس که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق قدم برون نه اگر میل جست و جو داری هر که نامهربان بود یارش واجبست احتمال آزارش طاقت رفتنم نمی‌ماند چون نظر می‌کنم به رفتارش وز سخن گفتنش چنان مستم که ندانم جواب گفتارش کشته تیر عشق زنده کند گر به سر بگذرد دگربارش هر چه زان تلختر بخواهد گفت گو بگو از لب شکربارش عشق پوشیده بود و صبر نماند پرده برداشتم ز اسرارش وه که گر من به خدمتش برسم خود چه خدمت کنم به مقدارش بیم دیوانگیست مردم را ز آمدن رفتن پری وارش کاش بیرون نیامدی سلطان تا ندیدی گدای بازارش سعدیا روی دوست نادیدن به که دیدن میان اغیارش گفت ای یاران حقم الهام داد مر ضعیفی را قوی رایی فتاد آنچ حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را خانه‌ها سازد پر از حلوای تر حق برو آن علم را بگشاد در آنچ حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آن گون حیله را آدم خاکی ز حق آموخت علم تا به هفتم آسمان افروخت علم نام و ناموس ملک را در شکست کوری آنکس که در حق درشکست زاهد ششصد هزاران ساله را پوزبندی ساخت آن گوساله را تا نتاند شیر علم دین کشید تا نگردد گرد آن قصر مشید علمهای اهل حس شد پوزبند تا نگیرد شیر از آن علم بلند قطره‌ی دل را یکی گوهر فتاد کان به دریاها و گردونها نداد چند صورت آخر ای صورت‌پرست جان بی‌معنیت از صورت نرست گر بصورت آدمی انسان بدی احمد و بوجهل خود یکسان بدی نقش بر دیوار مثل آدمست بنگر از صورت چه چیز او کمست جان کمست آن صورت با تاب را رو بجو آن گوهر کم‌یاب را شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست چه زیانستش از آن نقش نفور چونک جانش غرق شد در بحر نور وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها عالم و عادل بود در نامه‌ها عالم و عادل همه معنیست بس کش نیابی در مکان و پیش و پس می‌زند بر تن ز سوی لامکان می‌نگنجد در فلک خورشید جان مرحبا موکب خاتون اجل عصمةالدین شرف داد و دول آنکه بردست نهایت به ابد وانکه بردست بدایت به ازل آن به جاه و به هنر به ز فلک وان به قدر و به شرف بر ز زحل با وفاقش الم دهر شفا با خلافش اسد چرخ حمل ای به اجناس هنر گشته سمر وی به انواع شرف گشته مثل دهر نتواندت آورد نظیر چرخ نتواندت آورد بدل چرخ با جود تو ایمن ز نیاز دهر با عدل تو خالی ز خلل نقش کلکت همه در منظوم در نطقت همه وحی منزل با کمال تو فلک یک نقطه است با وقار تو زمین یک خردل دست عدل تو اگر قصد کند دور دارد ز جهان دست اجل از خداوندان برتر ز تو نیست جز خداوند جهان عزوجل ای مه از گوهر آدم به شرف وی بر از گنبد اعظم به محل تیغ مریخ کند قهر تو کند مشکل چرخ کند کلک تو حل بنده هرچند به خدمت نرسد متهم نیست به تقصیر و کسل اندرین سال که بگذشت برو آن رسیده است که زان لاتسال بندها داشته بی‌هیچ گناه عزلها یافته بی‌هیچ عمل آن همه مغز چو تجویف دماغ وین همه پوست چو ترکیب بصل قرب ماهی نبود بیش هنوز تا برستست از آن ویل و وجل تا به اول نرسد هیچ آخر تا چو آخر نبود هیچ اول باد بی‌اول و آخر همه عمر شب و روزت چو شب و روز امل نوش در کام حسود تو شرنگ زهر در کام مطیع تو عسل پای دور فلک و دست قضا لنگ در تربیت خصمت و شل گفت من تیغ از پی حق می‌زنم بنده‌ی حقم نه مامور تنم شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا ما رمیت اذ رمیتم در حراب من چو تیغم وان زننده آفتاب رخت خود را من ز ره بر داشتم غیر حق را من عدم انگاشتم سایه‌ای‌ام کدخداام آفتاب حاجبم من نیستم او را حجاب من چو تیغم پر گهرهای وصال زنده گردانم نه کشته در قتال خون نپوشد گوهر تیغ مرا باد از جا کی برد میغ مرا که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد کوه را کی در رباید تند باد آنک از بادی رود از جا خسیست زانک باد ناموافق خود بسیست باد خشم و باد شهوت باد آز برد او را که نبود اهل نماز کوهم و هستی من بنیاد اوست ور شوم چون کاه بادم یاد اوست جز به باد او نجنبد میل من نیست جز عشق احد سرخیل من خشم بر شاهان شه و ما را غلام خشم را هم بسته‌ام زیر لگام تیغ حلمم گردن خشمم زدست خشم حق بر من چو رحمت آمدست غرق نورم گرچه سقفم شد خراب روضه گشتم گرچه هستم بوتراب چون در آمد علتی اندر غزا تیغ را دیدم نهان کردن سزا تا احب لله آید نام من تا که ابغض لله آید کام من تا که اعطا لله آید جود من تا که امسک لله آید بود من بخل من لله عطا لله و بس جمله لله‌ام نیم من آن کس وانچ لله می‌کنم تقلید نیست نیست تخییل و گمان جز دید نیست ز اجتهاد و از تحری رسته‌ام آستین بر دامن حق بسته‌ام گر همی‌پرم همی‌بینم مطار ور همی‌گردم همی‌بینم مدار ور کشم باری بدانم تا کجا ماهم و خورشید پیشم پیشوا بیش ازین با خلق گفتن روی نیست بحر را گنجایی اندر جوی نیست پست می‌گویم به اندازه‌ی عقول عیب نبود این بود کار رسول از غرض حرم گواهی حر شنو که گواهی بندگان نه ارزد دو جو در شریعت مر گواهی بنده را نیست قدری وقت دعوی و قضا گر هزاران بنده باشندت گواه بر نسنجد شرع ایشان را به کاه بنده‌ی شهوت بتر نزدیک حق از غلام و بندگان مسترق کین بیک لفظی شود از خواجه حر وان زید شیرین میرد سخت مر بنده‌ی شهوت ندارد خود خلاص جز به فضل ایزد و انعام خاص در چهی افتاد کان را غور نیست وان گناه اوست جبر و جور نیست در چهی انداخت او خود را که من درخور قعرش نمی‌یابم رسن بس کنم گر این سخن افزون شود خود جگر چه بود که خارا خون شود این جگرها خون نشد نه از سختی است غفلت و مشغولی و بدبختی است خون شود روزی که خونش سود نیست خون شو آن وقتی که خون مردود نیست چون گواهی بندگان مقبول نیست عدل او باشد که بنده‌ی غول نیست گشت ارسلناک شاهد در نذر زانک بود از کون او حر بن حر چونک حرم خشم کی بندد مرا نیست اینجا جز صفات حق در آ اندر آ کزاد کردت فضل حق زانک رحمت داشت بر خشمش سبق اندر آ اکنون که رستی از خطر سنگ بودی کیمیا کردت گهر رسته‌ای از کفر و خارستان او چون گلی بشکف به سروستان هو تو منی و من توم ای محتشم تو علی بودی علی را چون کشم معصیت کردی به از هر طاعتی آسمان پیموده‌ای در ساعتی بس خجسته معصیت کان کرد مرد نه ز خاری بر دمد اوراق ورد نه گناه عمر و قصد رسول می‌کشیدش تا بدرگاه قبول نه بسحر ساحران فرعونشان می‌کشید و گشت دولت عونشان گر نبودی سحرشان و آن جحود کی کشیدیشان به فرعون عنود کی بدیدندی عصا و معجزات معصیت طاعت شد ای قوم عصات ناامیدی را خدا گردن زدست چون گنه مانند طاعت آمدست چون مبدل می‌کند او سیت طاعتی‌اش می‌کند رغم وشات زین شود مرجوم شیطان رجیم وز حسد او بطرقد گردد دو نیم او بکوشد تا گناهی پرورد زان گنه ما را به چاهی آورد چون ببیند کان گنه شد طاعتی گردد او را نامبارک ساعتی اندر آ من در گشادم مر ترا تف زدی و تحفه دادم مر ترا مر جفاگر را چنینها می‌دهم پیش پای چپ چه سان سر می‌نهم پس وفاگر را چه بخشم تو بدان گنجها و ملکهای جاودان فازن بالحرة پی این شد مثل فاسرق الدرة بدین شد منتقل بنده سوی خواجه شد او ماند زار بوی گل شد سوی گل او ماند خار او بمانده دور از مطلوب خویش سعی ضایع رنج باطل پای ریش همچو صیادی که گیرد سایه‌ای سایه کی گردد ورا سرمایه‌ای سایه‌ی مرغی گرفته مرد سخت مرغ حیران گشته بر شاخ درخت کین مدمغ بر کی می‌خندد عجب اینت باطل اینت پوسیده سبب ور تو گویی جزو پیوسته‌ی کلست خار می‌خور خار مقرون گلست جز ز یک رو نیست پیوسته به کل ورنه خود باطل بدی بعث رسل چون رسولان از پی پیوستنند پس چه پیوندندشان چون یک تنند این سخن پایان ندارد ای غلام روز بیگه شد حکایت کن تمام با خط سرسبز بیرون آمدی آفت دلهای پرخون آمدی تا خط آوردی به خون عاشقان چست از بهر شبیخون آمدی در درون دل درآیی یک زمان شبروی را چونکه بیرون آمدی چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه در کمال حسن افزون آمدی دوش در جوش آمدم در نیم شب در برم با جام گلگون آمدی در گرفتی شمع و در دادی شراب راستی را چست موزون آمدی سرو بودی کز چمن برخاستی ماه بودی تو ز گردون آمدی کس نداند کور بادا چشم بد کان زمان در چشم ما چون آمدی در میان حلقه با زنجیر زلف در خور عطار مجنون آمدی ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت در هوا چون فاخته پری و بال آخته مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست آب و آتش آشنا را داند از نشناخته یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد از پسش دشمن همی آمد علم افراخته آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته از آتش ناپیدا دارم دل بریانی فریاد مسلمانان از دست مسلمانی شهد و شکرش گویم کان گهرش گویم شمع و سحرش خوانم یا نادره سلطانی زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی با این همه سلطانی آن خصم مسلمانی بربود به قهر از من در راه حرمدانی بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم آن کس که به پیش او جانی به یکی نانی من دوش ز بوی او رفتم سر کوی او ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی آن جا دل و دلداری هم عالم اسراری هم واقف و بیداری هم شهره و پنهانی در خدمت خاک او عیشی و تماشایی در آتش عشق او هر چشمه حیوانی تماشا مرو نک تماشا تویی جهان و نهان و هویدا تویی چه این جا روی و چه آن جا روی که مقصود از این جا و آن جا تویی به فردا میفکن فراق و وصال که سرخیل امروز و فردا تویی تو گویی گرفتار هجرم مگر که واصل تویی هجر گیرا تویی ز آدم بزایید حوا و گفت که آدم تو بودی و حوا تویی ز نخلی بزایید خرما و گفت که هم دخل و هم نخل خرما تویی تو مجنون و لیلی به بیرون مباش که رامین تویی ویس رعنا تویی تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو که پازهر و درمان غم‌ها تویی اگر مه سیه شد همو صیقلست تو صیقل کنی خود مه ما تویی وگر مه سیه شد برو تو ملرز که مه را خطر نیست ترسا تویی ز هر زحمت افزا فزایش مجو که هم روح و هم راحت افزا تویی چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی که با جمع و بی‌جمع و تنها تویی یکی برگشا پر بافر خویش که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی چو درد سرت نیست سر را مبند که سرفتنه روز غوغا تویی اگرعالمی منکر ما شود غمی نیست ما را که ما را تویی مرو زیر و ما را ز بالا مگیر به پستی بمنشین که بالا تویی من و ما رها کن ز خواری مترس که با ما تویی شاه و بی‌ما تویی بشو رو و سیمای خود درنگر که آن یوسف خوب سیما تویی غلط یوسفی تو و یعقوب نیز مترس و بگو هم زلیخا تویی گمان می‌بری و این یقین و گمان گمان می‌برم من که مانا تویی از این ساحل آب و گل درگذر به گوهر سفر کن که دریا تویی از این چاه هستی چو یوسف برآ که بستان و ریحان و صحرا تویی اگر تا قیامت بگویم ز تو به پایان نیاید سر و پا تویی شبها که گرد کوی تو گردم به یک قدم اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم ای جهان را از تو در گوش امید استمالت‌های عام شامله از پی اصلاح چشمم لازمست مصلحی از مصلحات کامله سویم از روی نوازش کن روان مرتبانی چون زنان حامله صد چنین در بطنش اندر پرورش یا هلیله نامشان یا آمله آمد به درت امیدواری کو را بجز از تو نیست یاری محنت‌زده‌ای، نیازمندی خجلت‌زده‌ای، گناهکاری از گفته‌ی خود سیاه‌رویی وز کرده‌ی خویش شرمساری از یار جدا فتاده عمری وز دوست بمانده روزگاری بوده به درت چنان عزیزی دور از تو چنین بمانده خواری خرسند ز خاک درگه تو بیچاره به بوی یا غباری شاید ز در تو باز گردد؟ نومید، چنین امیدواری زیبد که شود به کام دشمن از دوستی تو دوستداری؟ بخشای ز لطف بر عراقی کو ماند کنون و زینهاری این عجایب دید آن شاه جهود جز که طنز و جز که انکارش نبود ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد بانگ آمد کار چون اینجا رسید پای دار ای سگ که قهر ما رسید بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت اصل ایشان بود آتش ز ابتدا سوی اصل خویش رفتند انتها هم ز آتش زاده بودند آن فریق جزوها را سوی کل باشد طریق آتشی بودند ممن‌سوز و بس سوخت خود را آتش ایشان چو خس آنک بودست امه الهاویه هاویه آمد مرورا زاویه مادر فرزند جویان ویست اصلها مر فرعها را در پیست آبها در حوض اگر زندانیست باد نشفش می‌کند کار کانیست می‌رهاند می‌برد تا معدنش اندک اندک تا نبینی بردنش وین نفس جانهای ما را همچنان اندک اندک دزدد از حبس جهان تا الیه یصعد اطیاب الکلم صاعدا منا الی حیث علم ترتقی انفاسنا بالمنتقی متحفا منا الی دار البقا ثم تاتینا مکافات المقال ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال ثم یلجینا الی امثالها کی ینال العبد مما نالها هکذی تعرج و تنزل دائما ذا فلا زلت علیه قائما پارسی گوییم یعنی این کشش زان طرف آید که آمد آن چشش چشم هر قومی به سویی مانده‌ست کان طرف یک روز ذوقی رانده‌ست ذوق جنس از جنس خود باشد یقین ذوق جزو از کل خود باشد ببین یا مگر آن قابل جنسی بود چون بدو پیوست جنس او شود همچو آب و نان که جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آن را جنس دان ور ز غیر جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را آنک مانندست باشد عاریت عاریت باقی نماند عاقبت مرغ را گر ذوق آید از صفیر چونک جنس خود نیابد شد نفیر تشنه را گر ذوق آید از سراب چون رسد در وی گریزد جوید آب مفلسان هم خوش شوند از زر قلب لیک آن رسوا شود در دار ضرب تا زر اندودیت از ره نفکند تا خیال کژ ترا چه نفکند از کلیله باز جو آن قصه را واندر آن قصه طلب کن حصه را برون کن سر که جان سرخوشانی فروکن سر ز بام بی‌نشانی به هر دم رخت مشتاقان خود را بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی که عاشق همچو سیل و تو چو بحری که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی سقط‌های چو شکر باز می‌گوی که تو از لعل‌ها در می‌فشانی زهی آرامگاه جمله جان‌ها عجب افتاد حسن و مهربانی ز خوبی روی مه را خیره کردی به رحمت خود چنانتر از چنانی به هر تیری هزار آهو بگیری زهی شیری که بس سخته کمانی به هر بحری که تازی همچو موسی شکافد بحر تا در وی برانی همه جان در شکر دارند از وصل که هر یک گفت ما را نیست ثانی به کوه طور تو بسیار موسی ز غیرت گفته نی نی لن ترانی ز شمس الدین بپرس اسرار لن را که تبریز است دریای معانی عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت بلعجب بازیست در هنگام مستی با فقر کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد دیده‌بان کور گوش پاسبان کر گرفت این مرقعها و این سالوسها و رنگها امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد به پاسخ لعل شکر خند بگشاد که باشم من به خدمت زیر دستی کنیزان ترا آئین پرستی وگر نزد تو قدری دارد این خاک به مژگانم روبم از راه تو خاشاک بزرگان گفته‌اند این نکته دیر است که هر کو سیر باشد زود سیر است چو مرغی خرمنی بیند بهر گام به یک خرمن دلش کی گیرد آرام چرا گل دامن از بلبل نچیند که هر دم بر گلی دیگر نشیند من آن سرچشمه‌ی شیرین گوارم که آب زندگانی نام دارم تو گر خواهی به چشمه راه جوئی بنوشی شربتی و دست شوئی بگو تا درکشم دست از عنانت غبار خود بروبم ز آستانت ورت پخته است سودائی که داری بیابی خود تمنائی که داری مرا نیز اعتمادی باشد از بخت که آسان نشکند بیخیکه شد سخت بنای دوستی چون محکم افتد خلل ز آسیب دورانش کم افتد چنان پیوند کن مهر ابد را که دوری ره نماید چشم بد را ملک گفتا که بر یاران جانی بدین غایت نشاید بدگمانی دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده‌ی تو را وز مژه آب داده‌ام باغ نچیده‌ی تو را قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم به که به دیده جا دهم تازه رسیده‌ی تو را با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو رام به خود نموده‌ام باز رمیده‌ی تو را من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن چون شنوم ز دیگران حرف شنیده‌ی تو را تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین پشت خمیده مرا، قد کشیده‌ی تو را قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده‌ی تو را شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر زان خم طره بنگرد صبح دمیده‌ی تو را خسته طره‌ی تو را چاره نکرد لعل تو مهره نداد خاصیت، مار گزیده‌ی تو را ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام شکر خدا که دوختم جیب دریده‌ی تو را دست مکش به موی او مات مشو به روی او تا نکشد به خون دل دامن دیده‌ی تو را باز فروغی از درت روی طلب کجا برد زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریده‌ی تو را سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید درخت شوقم از برگش به برگ و بار میید ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب که سیل گریه‌ی این دیده‌ی بیدار میید حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم بسست این قطره‌های خون که بر طومار میید نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میید نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم نمیدانم چرا از من چنینت عار میید؟ اگر بیچاره‌ای نزد تو میید، مکن عیبش کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میید مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی که مسکین این زمان از خانه‌ی خمار میید در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده سردفتر دین بوده از عشق تو بی‌دینی کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی هر مست میت خورده دو دست برآورده کاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد گه باده جان گیرد گه طره مشکینی هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست درج عطا شد پدید غره دریا رسید صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست این خرد پیر کیست این همه روپوش‌هاست چاره روپوش‌ها هست چنین جوش‌ها چشمه این نوش‌ها در سر و چشم شماست در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان دانک پس این جهان عالم بی‌منتهاست مشک ببند ای سقا می‌نبرد خنب ما کوزه ادراک‌ها تنگ از این تنگناست از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش نور تو هم متصل با همه و هم جداست صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوان‌وش چو صبح یافته پیرانه سر رونق فصل شباب علم چهل صبح را مکتبی آراسته روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب آبله‌ی سینه دید زلزله‌ی آه من سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا حضرت خاقان شناس مقصد حسن المب زاده‌ی خاطر بیار کز دل شب زاد صبح کرد در این سبز طشت خایه‌ی زرین عزاب خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل یافته هر صبح دم دانه‌ی اهل ثواب خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را تحفه‌ی نوروز ساز پیش شه کامیاب شاه عراقین طراز کز پی توقیع او کاغذ شامی است صبح خامه‌ی مصری شهاب در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست ای که منظور ببینی و تأمل نکنی گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست ای پری روی ملک صورت زیباسیرت هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست چشم برکرده بسی خلق که نابینااند مثل صورت دیوار که در وی جان نیست درد دل با تو همان به که نگوید درویش ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست آن که من در قلم قدرت او حیرانم هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد همچنان قصه سودای تو را پایان نیست روی چون ماه آسمان داری قد چون سرو بوستان داری دل تو داری غلط همی گویم نه به جان و سرت که جان داری در میان دلی و خواهی بود خویش را چند بر کران داری راز من در غمت چو پیدا شد روی تا کی ز من نهان داری گر نهانی و بی‌وفا چه عجب جانی و عادت جهان داری از غمت روی بر زمین دارم وز جفا سر بر آسمان داری چند ازین گرچه برگ این دارم چند از آن گرچه جای آن داری چون گرانی همی بخواهی برد سر چه بر انوری گران داری خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟ هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد زمان و چیز ناموجود و ناموجود بی‌مبدا اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت می‌خواهی مسلم شد که بی‌معلول نبود علت اسما تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا دو باشد بی‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا اگر چه بی‌عدد اشیا همی بینی در این عالم ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون از اینجا هم توانی شد برون چون زهره‌ی زهرا ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه نبات و گونه‌ی حیوان و آنگه جانور گویا همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟ به خود جنبد همی، ور نی کسی می‌داردش جنبان و یا بهر چه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟ چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟ اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟ گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی که موقوف است چون نقطه میان شکل نه سیما چرا پس چون هوا او را به قهر از سوی آب آرد به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟ اگر ضدند اخشیجان را هر چار پیوسته بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا و گر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟ ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی عنان برتاب از این گردون وزین بازیچه‌ی غبرا تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد که عشق شیر سیاه‌ست تشنه و خون خوار به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد چو درفتادی از آن پس ز دور می‌نگرد امیر دست درازست و شحنه بی‌باک شکنجه می‌کند و بی‌گناه می‌فشرد هر آنک در کفش آید چو ابر می‌گرید هر آنک دور شد از وی چو برف می‌فسرد هزار جام به هر لحظه خرد درشکند هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد هزار چشم بگریاند و فروخندد هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد مخبط‌ست سخن‌های من از او گر نی نمودمی به تو آن راه‌ها که می‌سپرد نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد نمودمی که چگونه شکار را شکرد عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد افغان چه توان کرد که داور نپذیرد زرگونه‌ی من دارد و گر زر دهم او را ننگ آیدش از گونه‌ی من زر نپذیرد صد عمر به کار آید یک وعده‌ی او را کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد از دیده به بالاش فرو بارم گوهر آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد پروانه‌ی وصل از سر و زر خواهد مرفق آن شحنه‌ی حسن از چه سر و زر نپذیرد خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را این شعشعه نو را این جاه و جلالت را ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را این روضه دولت را این تخت و سعادت را این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر انوار جلال تو بدریده ضلالت را چون آب روان دیدی بگذار تیمم را چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی درسوز عبارت را بگذار اشارت را شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها از تابش تو یابد این شمس حرارت را امشرب الخضر ماء بغداد او نار موسی لقاء بغداد کوثرنا دجلة و جنتنا الکرخ و طوبی هواء بغداد و قل لمصر بذکر مصراتت فما لمصر سناء بغداد تالله للنیل صفو دجلة لا ولا لمصر صفاء بغداد هیهات این استقال مصرکم و این این اعتلاء بغداد غرتک مصر بقاهرة قاهرها کبریاء بغداد نادتک بغداد فانها رغبا ینسیک مصرا نداء بغداد فامس بغداد یومها و کذا خمیسها اربعاء بغداد امدح بغداد ثم احبسها مصدا و هذا هجاء بغداد وابتغی من لام مصر سنا و انجمی اسخیاء بغداد و میم مصر اذل من الف الوصل ادلاح باء بغداد و هذه الاحرف الثلثة لی ماب خیر فناء بغداد تبت یدا من یذم تربتها فتبت ذا بناء بغداد مسکه روح الجنان تمسکه ذالمسک لابل رخاء بغداد قبحا لمن قال لاسخاء لها فجاد ربعی سخاء بغداد اف لمن قال لا وفاء بها فمد ضیفی وفاء بغداد ان غاض ماء السخاء عندکم لاباس فالورد ماء بغداد والعرش مرآت کل ذی فکر فیه تجلی رواء بغداد سلتنی عن بناء بیضتها فاسمع فنفسی فداء بغداد الجن من قبل آدم اعتقلت طیبا و روض عراء بغداد فلقیت روضتها لمرتعه بغدادها ابتداء بغداد و آدم استنزلته همته لما اتاه رجاء بغداد فکان لما هوی بمهبطه اهوی هواه ابتغاء بغداد اقسم بالله ان فی جلدی روضة خلد غناء بغداد ادویة الهند جل ادویة و خیرها هند باء بغداد یرکض خیل المنی بعرصتها فلی یرود هباء بغداد ابناء دهری عبیده و کذا بنات فکری اماء بغداد کنت ربیعا و حاجنی لهبی و ربع لهوی جناء بغداد صرت خریفا و من لظی کبدی یحول صیفا شتاء بغداد یا قبح شروان خذ کتابی‌ها واحمل ففیه ثناء بغداد یلثمه الدهر حین اختمه و فوق ختمی سحاء بغداد به ماه دی، گلستان گفت با برف که ما را چند حیران میگذاری بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ چه خواهد بود گر زین پس نباری بسی گلبن، کفن پوشید از تو بسی کردی بخوبان سوگواری شکستی هر چه را، دیگر نپیوست زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری هزاران غنچه نشکفته بردی نوید برگ سبزی هم نیاری چو گستردی بساط دشمنی را هزاران دوست را کردی فراری بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس ز ما ناید بجز تیمارخواری هزاران راز بود اندر دل خاک چه کردستیم ما جز رازداری بهر بی توشه ساز و برگ دادم نکردم هیچگه ناسازگاری بهار از دکه‌ی من حله گیرد شکوفه باشد از من یادگاری من آموزم درختان کهن را گهی سرسبزی و گه میوه‌داری مرا هر سال، گردون میفرستد به گلزار از پی آموزگاری چمن یکسر نگارستان شد از من چرا نقش بد از من مینگاری به گل گفتم رموز دلفریبی به بلبل، داستان دوستاری ز من، گلهای نوروزی شب و روز فرا گیرند درس کامکاری چو من گنجور باغ و بوستانم درین گنجینه داری هر چه داری مرا با خود ودیعتهاست پنهان ز دوران بدین بی اعتباری هزاران گنج را گشتم نگهبان بدین بی پائی و ناپایداری دل و دامن نیالودم به پستی بری بودم ز ننگ بد شعاری سپیدم زان سبب کردن در بر که باشد جامه‌ی پرهیزکاری قضا بس کار بشمرد و بمن داد هزاران کار کردم گر شماری برای خواب سرو و لاله و گل چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری به خیری گفتم اندر وقت سرما که میل خواب داری؟ گفت آری به بلبل گفتم اندر لانه بنشین که ایمن باشی از باز شکاری چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم که باید صبر کرد و بردباری شکستم لاله را ساغر، که دیگر ننوشد می بوقت هوشیاری فشردم نرگس مخمور را گوش که تا بیرون کند از سر خماری چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی بگفت ار راست باید گفت، یاری ز برف آماده گشت آب گوارا گوارائی رسد زین ناگواری بهار از سردی من یافت گرمی منش دادم کلاه شهریاری نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن نمیکردیم گر ما پرده‌داری اگر یکسال گردد خشک‌سالی زبونی باشد و بد روزگاری از این پس، باغبان آید به گلشن مرا بگذشت وقت آبیاری روان آید به جسم، این مردگانرا ز باران و ز باد نو بهاری درختان، برگ و گل آرند یکسر بدل بر فربهی گردد نزاری بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم نه بیهوده است این چشم انتظاری نثارم گل، ره آوردم بهار است ره‌آورد مرا هرگز نیاری عروس هستی از من یافت زیور تو اکنون از منش کن خواستگاری خبر ده بر خداوندان نعمت که ما کردیم این خدمتگذاری مکن منع تماشایی ز دیدن که این گل کم نمی‌گردد به چیدن چو ابروی بتان محراب خود کن کمانی را که نتوانی کشیدن مرا از خرمن افلاک، چون چشم پر کاهی است حاصل از پریدن نگردد قطع راه عشق، بی‌شوق به پای خفته نتوان ره بریدن به از جوش سخای چشمه سارست جواب تلخ از دریا شنیدن مزن زنهار لاف حق شناسی چو نتوانی به کنه خود رسیدن پس از چندین کشاکش، دام خود را تهی می‌باید از دریا کشیدن کم از کشور گشایی نیست صائب گریبانی به دست خود دریدن گفت فیاض خان والا شان خنجر آن خدیو نیکو نام آن بود بحر و بحر بی پایان این نهنگ و نهنگ خون آشام باد آن را ز لطف حق دائم باد این را زیمن بخت مدام خون بدخواه نامراد خضاب سینه‌ی خصم کج نهاد نیام چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند گر مژده‌ی کشتن دهی زندانیان عشق را صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند زین‌سان که من در عاشقی دارم حیات از درد او میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغیان کند ای پرده‌دار از پیش او یک سو نشین بهر خدا تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بی‌جان کند جویای تو با کعبه‌ی گل کار ندارد آیینه‌ی ما روی به دیوار ندارد یک داغ جگرسوز درین لاله‌ستان نیست این میکده یک ساغر سرشار ندارد از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد از گرد کسادی گهرم مهره‌ی گل شد رحم است به جنسی که خریدار ندارد ما گوشه نشینان، چمن‌آرای خیالیم در خلوت ما نکهت گل بار ندارد بلبل ز نظر بازی شبنم گله‌مندست مسکین خبر از رخنه‌ی دیوار ندارد گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی بر آتش تیزم بنشانی بنشینم بر دیده‌ی خویشت بنشانم ننشینی ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی ای بس که بپویی و مرا باز نبینی با من به زبانی و به دل باد گرانی هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی گویی دگری گیر مها شرط نباشد تو یار نخستین من و باز پسینی خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما ترش زین شکرستان برو هست کس این جا ترش در شکرستان دل قند بود هم خجل تو ز کجا آمدی ابرو و سیما ترش بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند گر نپری بر فلک منگر بالا ترش رستم میدان فکر پیش عروسان بکر هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش هر کی خورد می صبوح روز بود شیرگیر هر کی خورد دوغ هست امشب و فردا ترش ممن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود تو به کجا دیده‌ای طبله حلوا ترش این ترشی‌ها همه پیش تو زان جمع شد جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش والله هر میوه‌ای کو نپزد ز آفتاب گر چه بود نیشکر نبود الا ترش سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش دعوه دل کرده‌ای وعده وفا کن مباش در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک گه گه قاصد کند مردم دانا ترش او چو شکر بوده است دل ز شکر پر ولیک در ادب کودکان باشد لالا ترش بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟ کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟ دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟ مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟ دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک چو آفتاب بهر ذره می‌نماید رخ ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم تا غرقه شده‌ست از تو در خون جگر خوابم از کان شکر جستن اندر شب آبستن بگداخت در اندیشه مانند شکر خوابم بی‌لطف وصال او گشتم چو هلال او تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم چون شب بشود تاری با این همه بیداری با عشق همی‌گویم کای عشق ببر خوابم چون خواب مرا بیند بگریزد و بنشیند از من برود آید در شخص دگر خوابم یاران که چه یاریدم تنها مگذاریدم چون عشق ملک برده‌ست از چشم بشر خوابم بنشین اگری عاشق تا صبحدم صادق با من که نمی‌آید تا صبح و سحر خوابم سخن چون شد به معصومان حوالت ملک پرسیدش از تاج رسالت که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟ به نسبت دین او با دین ما چیست؟ جوابش داد کان حرف الهی برونست از سپیدی و سیاهی به گنبد در کنند این قوم ناورد برون از گنبد است آواز آن مرد نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش که نقشند این دو او شاگرد نقاش کند بالای این نه پرده پرواز نیم زان پرده چون گویم از این راز مکن بازی شها با دین تازی که دین حق است و با حق نیست بازی بجوشید از نهیب اندام پرویز چو اندام کباب از آتش تیز ولی چون بخت پیروزی نبودش صلای احمدی روزی نبودش چو شیرین دیدکان دیرینه استاد در گنج سخن بر شاه بگشاد ثنا گفتش که‌ای پیر یگانه ندیده چون توئی چشم زمانه چو بر خسرو گشادی گنج کانی نصیبی ده مرا نیز ار توانی کلیدی کن نه زنجیری در این بند فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند یکی زهره‌ی خرج کردن نداشت زرش بود و یارای خوردن نداشت نه خوردی، که خاطر بر آسایدش نه دادی، که فردا بکار آیدش شب و روز در بند زر بود و سیم زر و سیم در بند مرد لیم بدانست روزی پسر در کمین که ممسک کجا کرد زر در زمین ز خاکش بر آورد و بر باد داد شنیدم که سنگی در آن جا نهاد جوانمرد را زر بقائی نکرد به یک دستش آمد، به دیگر بخورد کز این کم زنی بود ناپا کرو کلاهش به بازار و میزر گرو نهاده پدر چنگ در نای خویش پسر چنگی و نایی آورده پیش پدر زار و گریان همه شب نخفت پسر بامدادان بخندید و گفت زر از بهر خوردن بود ای پدر ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر زر از سنگ خارا برون آورند که با دوستان و عزیزان خورند زر اندر کف مرد دنیا پرست هنوز ای برادر به سنگ اندرست چو در زندگانی بدی با عیال گرت مرگ خواهند، از ایشان منال چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر که از بام پنجه گز افتی به زیر بخیل توانگر به دینار و سیم طلسمی است بالای گنجی مقیم از آن سالها می‌بماند زرش که لرزد طلسمی چنین بر سرش به سنگ اجل ناگهش بشکنند به اسودگی گنج قسمت کنند پس از بردن و گرد کردن چو مور بخور پیش از آن کت خورد کرم گور سخنهای سعدی مثال است و پند بکار آیدت گر شوی کار بند دریغ است از این روی برتافتن کز این روی دولت توان یافتن شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت میان تیرگی خواب و نور بیداری چنان نمود مرا دوش در شب تاری که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس که جمله محض خرد بود و نور هشیاری تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون ز دست طبع، گرفتار چار دیواری کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب که آفریده تو زین‌سان نه بهر این کاری بدی مکن که درین کشت زار زود زوال به داس دهر همان بدروی که می‌کاری پی مراد چه پویی به عالمی که درو چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟! حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد اگر به ملک همه عالمش بینباری گرفتمست که رسیدی بدانچ می‌طلبی ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟! شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید تو مست، خفته و آگه نه‌ای ز بیداری سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی توست هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک روی در دریای دولت، پشت بر کوه بقا کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک چون ز دار الظلم شروان ناتوانش یافتی شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان خانه‌ی بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود خانه‌ی رستم به عنقا دادی احسنت ای ملک بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان سیستان را بهمن‌آسا دادی احسنت ای ملک خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم‌گون حسنا دادی احسنت ای ملک نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک □همه درگاه خسروان دریاست یک صدف نی و صد هزار نهنگ کشتی آرزو درین دریا نفکند هیچ صاحب فرهنگ یک گهر ندهد و به جان ستدن هر زمان باشدش هزار آهنگ در پناه خرد نشین که خرد گردن آز راست پالاهنگ تو و گنجی، مه صدر و مه ایوان تو و نانی، مه میر و مه سرهنگ ای چهره‌ی تو چراغ عالم با دیدن تو کجا بود غم شد خلد به روی تو سرایم بی روی تو خلد شد جهنم ای شمسه‌ی نیکوان به خوبی چون تو دگری نزاد ز آدم کوی تو شدست باغ عشاق باریده بر او ز دیده هانم بندیست نهان ز بند زلفت بر جان و دل رهیت محکم هر روز همی شود به نوعی حسن تو فزون و صبر من کم گر بود مرا پری به فرمان ور باشد ملک و ملکت جم بر زد نتوان به شادکامی بی روی تو ای نگار یک دم ای جان من و دو دیده بر من چون دیده‌ی مور گشت عالم آخر به سر آید این شب هجر وین صبح وصال بردمد هم گر بر لبم آید آن لبانت هرگز نزنم من آتشین دم چو مرد آید برون از عهده‌ی عهد به کارش بخت و دولت را بود جهد نشیند اهل دولت را به سینه چو می در جام و گوهر در خزینه نماند چون بنفشه کز سر انجام چو سرو راست ز آزادی برد نام شکوه مرد در عهد درست است مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است ز مردان راستی باید قلم وار که گردد کار او را عهده‌ی کار نگر غازی ملک را کز دل آراست به عهد شاه خود چون راستی خواست کلید راستی در شد به کارش میسر گشت فتح کارزارش شنیدم کز علاو الدین مغفور دلش پنهان و عهدی داشت مستور چو او شد زان وفاداری سرافراز سرش گشت از جفا کاران سرانداز چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش که بد غازی ملک در خانه خویش چو بشنید این سخن کامد بران سوی نه لشکر، بلکه دریای زمین شوی طرب کرد از نشاط روزی بیش چو گرگ غالب از بسیاری میش سپاهش ار چه بود اندک نه بسیار ولی بسیار اندک بود و پر کار سواران بیشتر ز اقلیم بالا نه هندوستانی و هندو و لالا غزو ترک و مغل رومی و روسی چو باز جره در جنگ خروسی دگر تازک، خراسانی و پاک اصل نگشته اصل بد، با اصل شان وصل همه مردان رزم و کار کرده غزاها با ملک بسیار کرده بسی صف‌های تاتاران شکسته دل آن جمله خون خواران شکسته خدنگ افگن پلان چست و چالاک ز بیلک کرده سد آهنین چاک گهی چون آسیا که کرده سوراخ گهی چون شانه مو را کرده صد شاخ ملک در پیش یک یک را طلب کرد پس از دل قصه را مهمان لب کرد که ما را چرخ پیش آورد کاری که گردش هست، در وی، چرخ واری کرا نیروی پیل است و دل شیر که هم بازو شود با ما به شمشیر نخست از خون خود خیزد چو لاله پس از خون عدو شوید پیاله ته‌ی خنجر نهد اول سر خویش کشد پس بر دگر سر خنجر خویش بلی مردان بهر سازی و سوزی کسان را پرورند از بهر روزی بود هر روز عشرت را شماری فتد ار بعد عمری کار زاری به کاری ناید، ار، یاری در آن روز به سوزش دل که نبود یار دل سوز بود تیر از برای رزم نخچیر تو بی آن، چوبه‌ی دان چوبه‌ی تیر کمان گر بشکند هنگام پیکار، «زهی!» کی یابد از لب‌های سوفار! بیائید آن که دارد کار با ما شوید از عهد و پیمان یار با ما شود گر عهدها محکم به سوگند به کار جان شویم از جان کمربند وگر یاری ندارد میل یاری که دشوار است کار جان سپاری درین یاری که دارد کار با من؟ دل من هست آخر یار من! بدین دل کاهنین سدیست بر پای کنم گرسد آهن باشد از جای مرا یاور بس است و هم ترازو دو بازوی من و تعویذ بازو شنیدم بود رستم چیره دستی که گاه حمله تنها صف شکستی نه آن رستم ز من در کار پیش است که هر کس رستمی در عهد خویش است چو من بر نام یزدان تکیه کردم یقین است آن که تنها چیره گردم مراد من چو جز دین را فرج نیست من و این کار بر غیری حرج نیست! چو بشنیدند مردان سرافراز ز مخدوم خود این حرف سر انداز سراسر چون همه سرباز بودند به روی خاک سرها باز بودند پس آنگاه از سر سر بازی خویش سر خود خدمتی بردند در پیش فرو گفتند: کای سرور، سران را! به زیر پای تو سر، سروران را! همیشه باد سر یار کلاهت کله گوشه کشیده سر به ماهت سری کز دولتت عمری کله داشت ز کارت چون توان اکنون نگه داشت؟ به سر بازی چو ما را مژده دادی سر ما در کله ناید ز شادی نه ما آن سرسری آریم پیشت که ندهیم ار فتد سرهای خویشت چه باشد یک سر ما زیر خنجر هزاران پاره گردد جمله یک سر زهر پاره جدا بر خیزد آواز که باز از بهر تو کردیم سر باز کمر بستیم و پیمان نیز بستیم بران پیمان رگ جان نیز بستیم که تا جان در تن است و سر به گردن نخواهیم از درت سر دور کردن چو ما را سر جدا گشت اندرین کار تو دانی خواه صلح و خواه پیکار سپه را چون وثیقت محکمی یافت ملک را خاطر آن سو بی غمی یافت به عزم کار محکم کرد بنیاد که بنیاد بزرگی، محکمش باد! آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه وحشی این دریوزه‌ی دیدار دولت تا به کی عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه تخت شاهی دارد آن ترک ختن کی کند رغبت به درویشی چو من؟ جان من چون پر شد از سودای او بعد ازین جانم نگنجد در بدن پای او بودی جهان را سجده‌گاه گر چنین سروی برستی از چمن بی‌رخش روزی نمی‌بیند دلم بی‌لبش کامی نمی‌یابد دهن گر نبودی چهره‌ی او در نقاب عذر من روشن شدی بر مرد و زن جمله او باشم، چو بنشینم به فکر نام او گویم، چو آیم در سخن بی‌خیال او نبودم در قبا بی‌وفای او نباشم در کفن او به رعنایی چنان بر کرده سر من به تنهایی چنین در داده تن در غم او،اوحدی، فریاد کن اوحدی را عشق او بنیاد کن ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو آن دوست گر به تیر کند قصد دشمنی سر پیش‌دار و روی مگردان به تیر ازو از یار ناگزیر نشاید گریختن زان کس توان گریخت که باشد گزیر ازو گر جان طلب کند ز تو جانان، بدین قدر ضنت مکن، فدا کن و منت پذیر ازو جانی که داغ عشق ندارد کجا برند؟ گر بایدت که زنده بمانی بمیر ازو با مدعی بگوی که: ای بی‌بصر، مکن عیب نظر، که دیده نبیند نظیر ازو یعقوب در جدایی یوسف به جان رسید تا بعد ازین چه مژده رساند بشیر ازو؟ در عشق نیکوان به جوانی کنند عیش ما عیش چون کنیم؟ که گشتیم پیر ازو ای در خطر فگنده دلم را تو از خطا وانگه ندیده هیچ خطای خطیر ازو روزی به دست باد نشانی به ما رسان زان زلف عنبرین، که خجل شد عبیر ازو از سوز اوحدی حذری کن، که وقتها سلطان زیان کند، که بنالد فقیر ازو یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند صوفیان کز حلقه‌ی زلفت بجستند، این زمان داده‌اند انصاف و ترتیب غرامت می‌کنند باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند هم بزیر لب به دشنامی جوابی می‌فرست عاشقانی را که زیر لب سلامت می‌کنند مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر سینه‌ی ما را چرا چندین حجامت می‌کنند اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند فرامرز چون سوک رستم بداشت سپه را همه سوی هامون گذاشت در خانه‌ی پیلتن باز کرد سپه را ز گنج پدر ساز کرد سحرگه خروش آمد از کرنای هم از کوس و رویین و هندی درای سپاهی ز زابل به کابل کشید که خورشید گشت از جهان ناپدید چو آگاه شد شاه کابلستان ازان نامداران زابلستان سپاه پراگنده را گرد کرد زمین آهنین شد هوا لاژورد پذیره‌ی فرامرز شد با سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه سپه را چو روی اندر آمد به روی جهان شد پرآواز پرخاشجوی ز انبوه پیلان و گرد سپاه به بیشه درون شیر گم گرد راه برآمد یکی باد و گردی کبود زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود بیامد فرامرز پیش سپاه دو دیده نبرداشت از روی شاه چو برخاست آواز کوس از دو روی بی‌آرام شد مردم جنگجوی فرامرز با خوارمایه سپاه بزد خویشتن را بر آن قلبگاه ز گرد سواران هوا تار شد سپهدار کابل گرفتار شد پراگنده شد آن سپاه بزرگ دلیران زابل به کردار گرگ ز هر سو بریشان کمین ساختند پس لشکراندر همی تاختند بکشتند چندان ز گردان هند هم از بر منش نامداران سند که گل شد همی خاک آوردگاه پراگنده شد هند و سندی سپاه دل از مرز وز خانه برداشتند زن و کودک خرد بگذاشتند تن مهتر کابلی پر ز خون فگنده به صندوق پیل اندرون بیاورد لشکر به نخچیرگاه به جایی کجا کنده بودند چاه همی برد بدخواه را بسته دست ز خویشان او نیز چل بت‌پرست ز پشت سپهبد زهی برکشید چنان کاستخوان و پی آمد پدید ز چاه اندر آویختنش سرنگون تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون چهل خویش او را بر آتش نهاد ازان جایگه رفت سوی شغاد به کردار کوه آتشی برفروخت شغاد و چنار و زمین را بسوخت چو لشکر سوی زابلستان کشید همه خاک را سوی دستان کشید چو روز جفاپیشه کوتاه کرد به کابل یکی مهتری شاه کرد ازان دودمان کس به کابل نماند که منشور تیغ ورا برنخواند ز کابل بیامد پر از داغ و دود شده روز روشن بروبر کبود خروشان همه زابلستان و بست یکی را نبد جامه بر تن درست به پیش فرامرز باز آمدند دریده بر و با گداز آمدند به یک سال در سیستان سوک بود همه جامه‌هاشان سیاه و کبود چه خوش باشد دمی با دوستداری نشسته در میان لاله زاری اگر نبود نسیم زلف خوبان نروید گلبنی بر جویباری وگر سودای گلرویان نباشد نخواند بلبلی بر شاخساری کنارم زان از آب دیده دریاست که هجران را نمی‌بینم کناری خیالی گشتم از عشقش ولیکن ندارم جز خیالش راز داری فراق جان ز تن آن لحظه باشد که یاری دور می‌ماند ز یاری نشاید گفت خواجو پیش هر کس غم عشقش مگر با غمگساری ای بس قدح درد که کردست دلم نوش دور از لب و دندان شما بی خبران دوش گه بوسه همی داد بر آن درد لب و چشم گه رقص همی کرد بر آن حال دل و هوش گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش درد آمده پاداش که هین ای سر و تن داد عشق آمده با نیش که هان ای دل و جان نوش دردی که به افسانه شنیدم همه از خلق از علم به عین آمد وز گوش به آغوش در حجره‌ی چشم آمد خورشید خیالش خورشید که دیدست سیه کرده بناگوش در حسرت آن دیده‌ی چون دیده‌ی آهو این دیده نه در خواب و نه بیدار چو خرگوش حیرت سوی چشم آمده کای چشم تو منگر غیرت سوی گوش آمده کی گوش تو منیوش با چشم سرم گفته تراییم تو منگر در گوش دلم خوانده تراییم تو مخروش ذوق آمده در چشم که ای چشم چنین چش شوق آمده در گوش که ای گوش چنین گوش این خود صفت نقش خیالیست چه چیزست یارب که ببینم به عیان آن رخ نیکوش او بلبله بر دست و خرد سلسله در پای او غالیه بر گوش و رهی غاشیه بر دوش در عاشقی آنجا که ورا پای مرا سر در بندگی آنجا که ورا حلقه مرا گوش صد روح در آویخته از دامن کرته سی روز برانگیخته از گوشه‌ی شب پوش آوازه در افتاده به هر جا که سنایی در مکتب او کرد همه تخته فراموش به لب بگوی که آن خنده‌ی نهان نکند مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند تو رنجه‌ای زمن و میل من ولی چکنم بگو که ناز توام دست در میان نکند گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم حکایتی که نگه می‌کند زبان نکند هزار سود در این بیع هست خواهی دید مرا بخر که خریدار من زیان نکند جفا و هر چه کند گو به من خداوند است ولیک نسبت ما را به این و آن نکند بس است جور ز صبر آزمود وحشی را هزار بار کسی را کس امتحان نکند می‌خور که جهان حریف جوی است آفاق ز سبزه تازه روی است بر عیش زدند ناف عالم اکنون که بهار نافه بوی است از زهد کنار جوی کاین وقت وقت طرب و کنار جوی است شو خوانچه کن و چمانه در خواه زان یوسف ما که گرگ خوی است گرگ آشتی است روز و شب را و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است خاقانی گفت خاک اویم جان و سر او که راست گوی است گفتی ز سگان کیست افضل گر هست هم از سگان اوی است خلوت افروز گوشه‌ی وحدت علم افراز عالم توحید آن که بود از صلاح بهر فلاح در بلاد سداد سد سدید وان سبک روح حلم پیشه که بود در گران لنگری فرید و وحید در بحر صلاح روحی بیک که چه او صالحی زمانه ندید ناگه از دست ساقی دوران جام مردآزمای مرگ چشید چون شهید است هرکه مرد غریب اجلش جامه‌ی حیات درید به که گوئیم بهر تاریخش حشر او باد با حسین شهید به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم که بردم جان ز هجر و می‌برم نام محبت هم یک امشب زنده‌ام از بردن نامت مکن منعم که فردا بی‌وصیت مرده باشم بی‌شهادت هم تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم به نوعی کرده درخواهم غم افسانه‌ی عشقت که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم ز قرب غیر خاطر جمع‌دار ای محتشم کانجا قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم آن شکرپاسخ نباتم می‌دهد و آنک کشتستم حیاتم می‌دهد آن که در دریای خونم غرقه کرد یونس وقتم نجاتم می‌دهد در صفات او صفاتم نیست شد هم صفا و هم صفاتم می‌دهد رخت را برد و مرا درویش کرد نک ز یاقوتش زکاتم می‌دهد اسب من بستد پیاده مانده‌ام وز دو رخ آن شاه ماتم می‌دهد کوه طور از شاهماتش پاره شد من کم از کاهم ثباتم می‌دهد ماه عید روز وصلش خواستم از شب هجران براتم می‌دهد چون برون از شش جهت بد گنج عشق زان جهت بی این جهاتم می‌دهد پیر ما وقت سحر بیدار شد از در مسجد بر خمار شد از میان حلقه‌ی مردان دین در میان حلقه‌ی زنار شد کوزه‌ی دردی به یک دم درکشید نعره‌ای دربست و دردی‌خوار شد چون شراب عشق در وی کار کرد از بد و نیک جهان بیزار شد اوفتان خیزان چو مستان صبوح جام می بر کف سوی بازار شد غلغلی در اهل اسلام اوفتاد کای عجب این پیر از کفار شد هر کسی می‌گفت کین خذلان چبود کان‌چنان پیری چنین غدار شد هرکه پندش داد بندش سخت کرد در دل او پند خلقان خار شد خلق را رحمت همی آمد بر او گرد او نظارگی بسیار شد آنچنان پیر عزیز از یک شراب پیش چشم اهل عالم خوار شد پیر رسوا گشته مست افتاده بود تا از آن مستی دمی هشیار شد گفت اگر بدمستیی کردم رواست جمله را می‌باید اندر کار شد شاید ار در شهر بد مستی کند هر که او پر دل شد و عیار شد خلق گفتند این گدیی کشتنی است دعوی این مدعی بسیار شد پیر گفتا کار را باشید هین کین گدای گبر دعوی‌دار شد صد هزاران جان نثار روی آنک جان صدیقان برو ایثار شد این بگفت و آتشین آهی بزد وانگهی بر نردبان دار شد از غریب و شهری و از مرد و زن سنگ از هر سو برو انبار شد پیر در معراج خود چون جان بداد در حقیقت محرم اسرار شد جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد قصه‌ی آن پیر حلاج این زمان انشراح سینه‌ی ابرار شد در درون سینه و صحرای دل قصه‌ی او رهبر عطار شد ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی احوال خود به زاری گفتیم اگر شنیدی گفتی که: باز دارم گوشی به جانب تو ای بی‌وفا چه داری؟ گفتیم اگر شنیدی دردی که هست ما را در دوری تو صد پی با باد نوبهاری گفتیم اگر شنیدی نه رونق تو ماند،نه سوز دردمندان تا دیده بر گماری، گفتیم اگر شنیدی صد روز وعده دادی ما را به وصل، جانا روزی همی شماری، گفتیم اگر شنیدی جانیست آن لب تو، یک دم بما سپارش آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی اصل محبت از ما پرسی که: چیست هر دم؟ مهرست و سازگاری، گفتیم اگر شنیدی گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید هر نی کمر خدمت در پیش تو می‌بندد شکر به غلامی حلوای تو می‌آید هر نور که آید او از نور تو زاید او می مژده دهد یعنی فردای تو می‌آید گل خواجه سوسن شد آرایش گلشن شد زیرا که از آن خنده رعنای تو می‌آید هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم اندر سرم از شش سو سودای تو می‌آید چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید اندر دل آوازی پرشورش و غمازی آن ناله چنین دانم کز نای تو می‌آید روزست شبم از تو خشکست لبم از تو غم نیست اگر خشکست دریای تو می‌آید زیر فلک اطلس هشیار نماند کس زیرا که ز بیش و پس می‌های تو می‌آید از جور تو اندیشم جور آید در پیشم بینم که چنان تلخی از رای تو می‌آید شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش جان تازه کند زیرا صحرای تو می‌آید بهر گشاد عالمی بگشا ز زلف خود خمی در پیچ پیچ زلف تو پوشیده شد چون عالمی با خویش گویم راز تو می گویم و دم در کشم اشک آیدم کاندر غمت انبار گردد محرمی □ای که بی فایده پندم دهی آن روی نه دیده گر ببینیش تو هم گوش به آن پند نداری □روبگردان ای صبا بر من ببخشای و بیا کز تو بوی آن نگار آشنا آید همی بوی گل گه گه که می آید زمن جان می‌رود زانکه من می‌دانم و من کز کجا آید همی □جای آن باشد که دل چون گل ز شادی بشکفد کز صبا امروز بوی آن جوان آید همی می‌رود آن نازنین گیسو کشان از هر طرف صد هزاران دل به دنبالش کشان آید همی جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب کاب حیوان از لبت در جوی جان آید همی □خواستم جورت بگویم خون دل بر بست لب لیک رخ را چون کنم دارد زیان زرگری □تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم؟ چو درین محیط هامون گهی آشنا نکردی به حق و حرمت آنک همگان را جانی قدحی پر کن از آنک صفتش می‌دانی همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر تا بدانند که امروز در این میدانی آتش باده بزن در بنه شرم و حیا دل مستان بگرفت از طرب پنهانی وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری عقل‌ها را چو کبوتربچگان پرانی نکته می‌گویی در حلقه مستان خراب خوش بود گنج که درتابد در ویرانی می جوشیده بر این سوختگان گردان کن پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده‌ای کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی گر بر من آرمیده سمندش گذر کند او صد هزار تندی ازین رهگذر کند زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار صد بار از مضایقه خونم جگر کند چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت نگذاشت غمزه‌اش که نگاه دگر کند دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود افروخت آتشی که مرا گرمتر کند پیکان او ز سینه من می‌کشد طبیب کو باده اجل که مرا بی خبر کند آواره‌ای کجاست که در کوی عاشقی با خاک ره نشیند و با ما به سر کند گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون باور مکن که مهر تو از دل به در کند زینسان که تند می‌گذرد خوشخرام من کی ملتفت شود به جواب سلام من گفتم بگو از آن لب شیرین حکایتی سد تلخ گفت دلبر شیرین کلام من آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت بهر چه بر فروخت چو بشنید نام من کامی نیافتم ز لب او به بوسه ای هر گز نبود آن لب شیرین به کام من وحشی غزال من که به من آرمیده بود وحشی چنان نشد که شود باز رام من جانا به کمال صورتی‌ای در حسن و جمال آیتی‌ای وصف رخ تو چگونه گویم می‌دان که به رخ قیامتی‌ای با وصل تو ملک جم نخواهم زیرا که تو به ز ملکتی‌ای انصاف اگر دهیم جانا آراسته خوب صورتی‌ای گفتی که تراام انوری باش لیکن چه کنم که ساعتی‌ای به بیماری اندر بمرد اردشیر همی بود بی‌کار تاج و سریر همای آمد و تاج بر سر نهاد یکی راه و آیین دیگر نهاد سپه را همه سربسر بار داد در گنج بگشاد و دینار داد به رای و به داد از پدر برگذشت همی گیتی از دادش آباد گشت نخستین که دیهیم بر سر نهاد جهان را به داد و دهش مژده داد که این تاج و این تخت فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همه نیکویی باد کردار ما مبیناد کس رنج و تیمار ما توانگر کنیم آنک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود مهان جهان را که دارند گنج نداریم زان نیکویها به رنج چو هنگام زادنش آمد فراز ز شهر و ز لشکر همی داشت راز همی تخت شاهی پسند آمدش جهان داشتن سودمند آمدش نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشت آن نیکویی در نهفت بیاورد آزاده‌تن دایه را یکی پاک پرشرم و بامایه را نهانی بدو داد فرزند را چنان شاه شاخ برومند را کسی کو ز فرزند او نام برد چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد همان تاج شاهی به سر بر نهاد همی بود بر تخت پیروز و شاد ز دشمن بهر سو که بد مهتری فرستاد بر هر سوی لشکری ز چیزی که رفتی به گرد جهان نبودی بد و نیک ازو در نهان به گیتی بجز داد و نیکی نخواست جهان را سراسر همی داشت راست جهانی شده ایمن از داد او به کشور نبودی بجز یاد او بدین سان همی بود تا هشت ماه پسر گشت ماننده‌ی رفته شاه بفرمود تا درگری پاک‌مغز یکی تخته جست از در کار نغز یکی خرد صندوق از چوب خشک بکردند و برزد برو قیر و مشک درون نرم کرده به دیبای روم براندوده بیرون او مشک و موم به زیر اندرش بستر خواب کرد میانش پر از در خوشاب کرد بسی زر سرخ اندرو ریخته عقیق و زبرجد برآمیخته ببستند بس گوهر شاهوار به بازوی آن کودک شیرخوار بدانگه که شد کودک از خواب مست خروشان بشد دایه‌ی چرب دست نهادش به صندوق در نرم نرم به چینی پرندش بپوشید گرم سر تنگ تابوت کردند خشک به دبق و به عنبر به قیر و به مشک ببردند صندوق را نیم شب یکی بر دگر نیز نگشاد لب ز پیش همایش برون تاختند به آب فرات اندر انداختند پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد که تا آب با شیرخواره چه کرد چو کشتی همی رفت چوب اندر آب نگهبان آنرا گرفته شتاب سپیده چو برزد سر از کوهسار بگردید صندوق بر رودبار به گازرگهی کاندرو بود سنگ سر جوی را کارگه کرده تنگ یکی گازر آن خرد صندوق دید بپویید وز کارگه برکشید چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت بماند اندران کار گازر شگفت به جامه بپوشید و آمد دمان پرامید و شادان و روشن‌روان سبک دیده‌بان پیش مامش دوید ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید جهاندار پیروز با دیده گفت که چیزی که دیدی بباید نهفت دل در هوست ز جان برآید جان در غمت از جهان برآید گو جان و جهان مباش اندیک مقصود تو از میان برآید سودیست تمام اگر دلی را یک غم ز تو رایگان برآید همخانه‌ی هرکه شد غم تو زودا که ز خان و مان برآید وانکس که فرو شود به کویت دیرا که از او نشان برآید گویی که اگرچه هست کامم تا کام دل فلان برآید لیکن ز زبان این و آنست هر طعنه که از زبان برآید نشنیدستی چنان توان مرد ای جان جهان که جان برآید دل طعنه‌ی تو بدید بخرید تا دیده‌ی این و آن برآید ارزان مفروش انوری را گر باز خری گران برآید بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار وانگهان چون گازری از گازران درویشتر وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار دسته دسته جامه‌های گازران از کار ماند تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس کز برای او برآید آفتاب از هر کنار زینهاد این یادگار از دست رفت در غم تو روزگار از دست رفت چون مرا دل بود با او برقرار دل شد و با دل قرار از دست رفت سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش در غم تو هر چهار از دست رفت پای من در دام تو بس سخت ماند گر نگیری دست کار از دست رفت یار بودی مر مرا از روی مهر یاری اکنون کن که یار از دست رفت اینهمه خوارست کاندر عاشقی چون سنایی صد هزار از دست رفت عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش این خاک ز لطف نور برخاست وانگاه روان شد از چپ و راست شد جانوری که آشیانش برتر ز ضمیر و وهم داناست هر لحظه ز فیض و فضل آن نور بزمی و بساط دیگر آراست سری که فلک نبود محرم بر چهره‌ی او چو روز پیداست نقدی که خلاصه‌ی دو کون است در جنب وجود او مهیاست مطلوب ظهور سر امر است مقصود وجود نقش اشیاست درج گهر و کنوز غیب است غواص بحور دین و دنیاست در کوکبه‌ی طلوع آدم منجوق و لوای عز والاست کین وصف چنین به رمز عشاق بر قد قبای او بود راست سودازدگان دین و دنیی هرگز شنوند این سخن نی شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان روزی نگفتی کای فلان اینک دل غم‌ناک تو ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته روزم به شب بگریخته زان غمزه‌ی بی‌باک تو مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو دل گم شد از من بی‌سبب برکن چراغ و دل طلب چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد بر سر و چشم من دلشده جایت باشد پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد بنده چون زان تو و بنده سراخانه‌ی تست هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست در چنین وقت تمنای کجایت باشد چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام نروی امشب اگر ترس خدایت باشد خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری که روانم هدف تیر بلایت باشد گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد گوش کن نغمه‌ی خواجو و سرائیدن مرغ گر سر زمزمه‌ی نغمه سرایت باشد ای باد برو، اگر توانی برخیز سبک، مکن گرانی بگذر سحری به کون جانان دریاب حیات جاودانی باری تو نه‌ای چو من مقید از وی به چه عذر باز مانی؟ خاک در او ببوس و از ماش خدمت برسان، چنان که دانی دارم به تو من توقع اینک چون خدمت من بدو رسانی گر هیچ مجال نطق یابی گویی به زبان بی‌زبانی: ما تشنه و آب زندگانی در جوی تو رایگان، تو دانی با ما نظر عنایت، ای دوست، گر بهتر ازین کنی توانی آن دل که به بوی تو همی زیست اینک به تو داد زندگانی زنده شوم ار ز باغ وصلت بویی به مشام من رسانی بی تو نفسی نیم خوش و شاد بی‌من تو خوشی و شادمانی چون نیست مرا لب تو روزی چه سود ز عمر و زندگانی؟ بنمای رخت، که جان فشانم ای آنکه مرا چو جان نهانی خوشتر بود از حیات صد بار در پیش رخ تو جان فشانی مگذار دلم به دست تیمار آخر نه تو در میان آنی؟ تقصیر نمی‌کند غم تو غم می‌خوردم به رایگانی با اینهمه، هم غم تو ما را خوشتر ز هزار شادمانی از یاد لب تو عاشقان را هر لحظه هزار کامرانی جانهات فدا، که از لطافت آسایش صدهزار جانی هر وصف که در ضمیرم آید چون درنگرم ورای آنی عاجز شدم از بیان وصفت زیرا که تو برتر از بیانی حال من ناتوان تو دانی گر بهتر ازین کنی توانی آن دل که به بوت زنده می بود اینک به تو داد زندگانی تن ماند کنون و نیم جانی آن هم چو غمت، چنان که دانی بی‌روی تو نیستم خوش و شاد بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟ بی تو سر زندگی ندارم بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟ مرا دلیست گرفتار خطه‌ی شیراز ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز گهی به کوی خرابات با مغان همدم گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز همیشه بر در میخانه میکند مسکن مدام بر سر میخانه میکند پرواز به روی لاله رخانش گمانهای نکو به زلف سرو قدانش امیدهای دراز شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین مدام در خم محراب ابروئی به نماز امیدوار چنانم که آن خجسته دیار به فر دولت سلطان اویس بینم باز معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان خدایگان جهان پادشاه بنده نواز عبید وار هر آنکس که هست در عالم دعای دولت او میکند به صدق و نیاز گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست از خدمت محمدبن نصر احمدست فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست با بذل دست بخشش او ابر مدخلست با سیر برق خاطر او ابر مقعدست از عزم او طلایه تقدیر منهزم با رای او زبانه‌ی خورشید اسودست چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن وز راستی چو حرف نخستین ابجدست تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست شغل ملوک و کار ممالک ممهدست ای سروری که حزم تو تسدید ملک را هنگام دفع حادثه سد مسددست از عادت حمید تو هر دم به تازگی رسمیست در جهان که جهانی مجددست تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت از خجلت تو دست عطارد مقیدست اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک اصل عدد یکیست ولی نامعددست چشم نیاز پیش کف تو چنان بود گویی که چشم افعی پیش زمردست خصم ترا به فرق برست از زمانه دست تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب چون درقه‌ی مکوکب و درع مزردست تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست چشم بد از تو دور که در روزگار تو چشم بلا و فتنه‌ی ایام ارمدست به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک دهان بر می‌نهاد او دست یعنی دم مزن خامش و می‌فرمود چشم او درآ در کار پنهانک چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم همی‌دزدیدم آن گل‌ها از آن گلزار پنهانک بدو گفتم که ای دلبر چه مکرانگیز و عیاری برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانک از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک بده ای دلبر خندان به رسم صدقه پنهان از آن دو لعل جان افزای شکربار پنهانک که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی کجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانک ای دوست عتاب را رها کن تدبیر دوای درد ما کن ای دوست جدا مشو تو از ما ما را ز بلا و غم جدا کن اندیشه چو دزد در دل افتاد مستم کن و دزد را فنا کن شادی ز میان غم برانگیز در عالم بی‌وفا وفا کن ای پیر، نگه کن که چرخ برنا پیمود بسی روزگار برما پیمانه‌ی این چرخ را سه نام است معروف به امروز و دی و فردا فردات نیامد، و دی کجا شد؟ زین هر سه جز امروز نیست پیدا دریاست یکی روزگار کان را بالا نشناسد کسی ز پهنا انجام زمان تو، ای برادر، آغاز زمان تو نیست و مبدا امروز یکی نیست صد هزار است بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟ امروز دو تن گر نه هم دو بودی من پیر چرا بودمی تو برنا؟ ما مانده شده ستیم و گشته سوده ناسوده و نامانده چرخ گردا برسایش ما را ز جنبش آمد، ای پور، در این زیر ژرف دریا جنبنده فلک نیز هم بساید هر چند که کمترش بود اجزا از سایش سرمه بسود هاون گرچه تو ندیدیش دید دانا ساینده‌ی چیزی همان بساید زین سان که به جنبش بسود ما را یکتاست تو را جان و جسمت اجزا هرگز نشود سوده چیز تنها یکتا و نهان جان توست و، ایزد یکتا و نهان است سوی غوغا یکتاست تو را جان ازان نهان است یکتا نشود هرگز آشکارا با عامه که جان را خدای گوید ای پیر، چه روی است جز مدارا؟ پیدا ز ره فعل گشت جانت افعال نیاید ز جان تنها تنها نه‌ای امروز چون نکوشی کز علم و عمل برشوی به جوزا؟ آنگه که مجرد شوی نیاید از تو نه تولا و نه تبرا بنگر که بهین کار چیست آن کن تا شهره بباشی به دین و دنیا که کرد بهین کار جز بهین کس؟ حلاج نبافد هگرز دیبا بی‌کار نه جان است جان، ازیرا بی بوی نه مشک است مشک سارا تخم همه نیک و بد است جانت این را به جهان در بسی است همتا کردار بد از جان تو چنان است چون خار که روید ز تخم خرما تو خار توانی که بر نیاری، ای شهره و دانا درخت گویا گفتار تو بار است و کاربرگ است که شنود چنین بار و برگ زیبا گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از ثریا برات خبر آرد از آب حیوان برگت خبر آرد ز روی حورا در زیر برو برگ تو گریزد گمراه ز سرمای جهل و گرما چون خار تو خرما شد، ای برادر یکرویه رفیقان شوندت اعدا چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضرا شود ز غبرا تاک رز از انگور شد گرامی وز بی‌هنری ماند بید رسوا با آهو و نخچیر کوه مردم از بی‌هنریشان کند معادا بر مرکب شاهان نامور یوز از بس هنر آمد به کوه و صحرا پیغمبر میر است بور او را بر مرکب میر است طور سینا اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا گرچه تو ز پیغمبری و چون تو با عقل سخن بی هشی و شیدا از طاعت میر است یوز وحشی ایدون به سوی خاص و عام والا میر تو خدای است طاعتش دار تا سرت برآید به چرخ خضرا از طاعت بر شد به قاب قوسین پیغمبر ما از زمین بطحا آنجاش نخواندند تا به دانش آن شهره مکان را نشد مهیا بر پایه علمی برآی خوش خوش بر خیره مکن برتری تمنا آن را که ندانی چه طاعت آری؟ طاعت نبود بر گزاف و عمدا نشناخته مر خلق را چه جوئی آن را که ندارد وزیر و همتا؟ گوئی که خدای است فرد و رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا این کیست که تو نامهاش گفتی، گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟ جز نام ندانی ازو تو زیرا که‌ت مغز پر است از بخار صهبا بر صورتت از دست خط یزدان فصلی است نوشته همه معما آن خط بیاموز تا برآئی از چاه سقر زی بهشت ماوا تا راه دبستان خط ندانی خط را نشود پاک جانت جویا برجستن علم و قران و طاعت آنگاه شود دلت ناشکیبا هرگز نرسد فهم تو در این خط هرچند درو بنگری به سودا امی نتواند خط ورا خواند امروز بنمایش مفاجا اینجاست به یمگان تو را دبستان در بلخ مجویش نه در بخارا گنجی است خداوند را به یمگان صدبار فزونتر ز گنج دارا بر گنج نشسته است گرد حجت جان کرده منقا و دل مصفا در جیست ضمیرش نه بل که گنج است بر گوهر گویا و زر بویا چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم هر جا که یکی بیدل از عشق تو بی حاصل سرگشته و بی منزل سر کوی تو می‌بینم آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم صد جان و دل خود را یک موی تو می‌بینم عطار مگر روزی ترکیش بود درسر کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد دل رمیده ما را رفیق و مونس شد نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسله آموز صد مدرس شد به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد خیال آب خضر بست و جام اسکندر به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد طربسرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد چو زر عزیز وجود است نظم من آری قبول دولتیان کیمیای این مس شد ز راه میکده یاران عنان بگردانید چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان خسته‌ی تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟ بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت شحنه‌ی هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم نی چه گویم چون ندارد قصه‌ی هجران نهایت در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی قبله‌ی هرکس به جایی قبله‌ی سعدی سرایت چشم جان بر اثرت می‌دارم گوش دل بر خبرت می‌دارم میکنم جای تو در جان، گر چه گفتی: از دل بدرت می‌دارم همچو خاکم بدر افگندی و من روی بر خاک درت می‌دارم دوش گفتی که: نداری سر من به سر تو که سرت می‌دارم به جفا خونم ازین بیش مریز که به خون جگرت می‌دارم دل ترا دوست‌تر از جان دارد من از آن دوست‌ترت می‌دارم سپری شد دلم، از بس که درو ناوک دل سپرت می‌دارم در تو بستم چو کمر دل، گفتی کز میان زودترت می‌دارم اوحدی وار در آیینه‌ی دل همچو نقش حجرت می‌دارم ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته سر زلفش که از آه هواداران کم آشفتی ز آهم دوش بود آشفته وبسیار آشفته دلیری با خیالش دستبازی کرده پنداری که زلفش را ندیدم هرگز این مقدار آشفته چنان سربسته حرفی گفته بودم در محرم کشی امشب که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من دماغم را به بوی هجر هم میدار آشفته شوم تا جان فشان بر وضع بی‌قیدانه‌ات یکدم میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته به این صورت ندیدم وضع مجلس محتشم هرگز که باشد غیر در کلفت تو هم دربار آشفته مغنی مدار از غنا دست باز که این کار بی ساز ناید بساز کسی را که این ساز یاری کند طرب بادلش سازگاری کند خوشا نزهت باغ در نوبهار جوان گشته هم روز و هم روزگار بنفشه طلایه کنان گرد باغ همان نرگس آورده بر کف چراغ ز خون مغز مرغان به جوش آمده دل از جوش خون در خروش آمده شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو خروس صراحی ز خون تذرو به رقص آمده آهوان یکسره زدشت آمد آواز آهو بره بساط گل افکنده برطرف جوی به رامشگری بلبلان نغز گوی نسیم گل و ناله‌ی فاخته چو یاران محرم بهم ساخته چه خوشتر در این فصل ز آواز رود وزآن آب گل کز گل آید فرود سرآینده‌ی ترک با چشم تنگ فروهشته گیسو به گیسوی چنگ بسی ساز ابریشم از ناز او دریده بر ابریشم ساز او سخنهای برسخته بر بانگ ساز تو گوئی و او گوید از چنگ باز ازو بوسه وز تو غزالهای تر یکی چون طبرزد یکی چون شکر به بوسه غزلهای‌تر میدهی طبرزد ستانی شکر میدهی دلم باز طوطی نهاد آمدست که هندوستانش به یاد آمدست چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد برآمیخت شنگرف با لاجورد گیاخواره را گل ز گردن گذشت نفیر گوزن آمد از کوه و دشت گل‌تر برون آمد از خار خشک بنفشه برآمیخت عنبر به مشک به عنبر خری نرگس خوابناک چو کافور ترسر برون زد ز خاک به فصلی چنان شاه ایران و روم زویرانی آمد به آباد بوم دگرباره بر مرز هندوستان گذر کرد چون باد بر بوستان وز آنجا به مشرق علم برفراخت یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت از آن راه چون دوزخ تافته کزو پشت ماهی تبش یافته درآمد به آن شهر مینو سرشت که ترکانش خوانند لنگر بهشت بهاری درو دید چون نوبهار پرستش گهی نام او قندهار عروسان بت روی در وی بسی پرستنده‌ی بت شده هر کسی در آن خانه از زر بتی ساخته بر او خانه گنج پرداخته سرو تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبد سرای دو گوهر به چشم اندرون دوخته چو روشن دو شمع برافروخته فروزنده در صحن آن تازه باغ ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ بفرمود شه تا برآرند گرد ز تمثال آن پیکر سالخورد زر و گوهرش برگشایند زود که با بت زیان بود و با خلق سود سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ سوی شاه شد کرده ابرو فراخ به گیسو غبار از ره شاه رفت بسی آفرین کرد بر شاه و گفت که شاه جهان داور دادگر که از خاور اوراست تا باختر به زر و به گوهر ندارد نیاز که گیتی فروزست و گردن فراز دگر کین بت از گفته‌ی راستان فریبنده دارد یکی داستان اگر شاه فرمان دهد در سخن فرو گویم آن داستان کهن جهاندار فرمود کان دل نواز گشاید در درج یاقوت باز دگر ره پری پیکر مشک خال گشاد از لب چشمه آب زلال دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ که زرین درختست و پیروزه شاخ از آن پیش کایین بت‌خانه داشت یکی گنبد نیم ویرانه داشت دو مرغ آمدند از بیابان نخست گرفته دو گوهر به منقار چست نشستند بر گنبد این سرای ز فیروزی و فرخی چون همای همه شهر مانده در ایشان شگفت که چون شاید آن مرغکان را گرفت برین چون برآمد زمانی دراز فکندند گوهر پریدند باز بزرگان که این مملکت داشتند بر آن گوهر اندیشه بگماشتند طمع بردل هر کسی کرد راه که بر گوهر او را بود دستگاه پدید آمد اندر میان داوری خرد کردشان عاقبت یاوری بر آن رفت میثاق آن انجمن که از بهر بت‌خانه‌ی خویشتن بتی ساختند آن همه زر در او بجای دو چشم آن دو گوهر در او دری کان ره آورد مرغ هواست گرش آسمان برنگیرد رواست ز خورشید گیرد همه دیده نور ز ما کی کند دیده خورشید دور چراغی که کوران بدان خرمند در او روشنان باد کمتر دمند مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ شب بیوگان را مکن بی چراغ بت خوش زبان چون سخن یاد کرد یت بی زبان را شه آزاد کرد نبشت از بر پیکر آن نگار که با داغ اسکندرست این شکار چو دید آن پری رخ که دارای دهر بر آن قهرمانان نیاورد قهر یکی گنج پوشیده دادش نشان کزو خیزه شد چشم گوهر کشان شه آن گنج آکنده را برگشاد نگه داشت برخی و برخی بداد دگر ره ز مینوی روحانیان درآورد سر با بیابانیان بسی راند بر شوره و سنگلاخ گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید به ایشان سخن گفت و زیشان شنید ز یزدان پرستی خبر دادشان ز دین توتیای نظر دادشان ز پرگار مشرق زمین بر زمین دگر ره درآمد به پرگار چین چو خاقان خبر یافت از کار او برآراست نزلی سزاوار او به درگاه شاه آمد آراسته جهان پرشد از گنج و از خواسته دگر ره زمین بوس شه تازه کرد شهش حشمتی بیش از اندازه کرد چو ز آمیزش این خم لاجورد کبودی درآمد به دیبای زرد نشستند کشور خدایان بهم سخن شد زهر کشوری بیش و کم پس آنگه شد روزگاری دراز همه عهدها تازه کردند باز پذیرفت خاقان ازو دین او درآموخت آیات و آیین او دگر روز چون مهر بر مهر بست قراخان هندو شد آتش پرست سکندر به خاقان اشارت نمود کزین مرحله کوچ سازیم زود مرا گفت اگر چند جائیست گرم به دریا نشستن هوائیست نرم بدان تا چو آهنگ دریا کنم در او نیک و بد را تماشا کنم شگفتی که باشد به دریای ژرف ببینم نمودارهای شگرف به شرطی که باشی تو همراه من برافروزی از خود گذرگاه من پذیرفت خاقان که دارم سپاس گرایم سوی راه باره شناس بدان ختم شد هر دو را گفتگوی که قاصد کند راه را جستجوی به نیک اختری روزی از بامداد که شب روز را تاج بر سر نهاد چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همراهان تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هر یکی شاه شهری سزید بنه نیز چندانکه خوار آمدش به مقدار حاجت به کار آمدش دگر مابقی را ز گنج و سپاه یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه همان خان خانان به خدمتگری جریده به همراهی و رهبری به اندازه او نیز برداشت برگ سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ سپه نیز با او تنی ده هزار خردمند و مردانه و مرد کار عزیمت سوی مشرق انگیختند همه ره زر مغربی ریختند به عرض جنوبی نمودند میل شکارافکنان هر سوئی خیل خیل چهل روز رفتند از این‌گونه راه نبردند پهلو به آرامگاه چو نزدیک آب کبود آمدند به پایین دریا فرود آمدند بر آن فرضه گاه انجمن ساختند علمها به انجم برافراختند حکایت چنان رفت از آن آب ژرف که دریا کناریست اینجا شگرف عروسان آبی چو خورشید و ماه همه شب برآیند از آن فرضه گاه براین ساحل آرام سازی کنند غناها سرایند و بازی کنند کسی کو به گوش آورد سازشان شود بیهش از لطف آوازشان درین بحر بیتی سرایند و بس که در هیچ بحری نگفتست کس همه شب بدینسان درین کنج کوه طرب می‌کنند آن گرامی گروه چو بر نافه‌ی صبح بو میبرند به آب سیه سر فرو میبرند جهاندار فرمود تا یکدو میل کند لشگر از طرف دریا رحیل چو شب نافه مشک را سرگشاد ستاره در گنج گوهر گشاد ملک خواند ملاح را یک تنه روان گشت بی لشگر و بی بنه بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور که گوهر ز دریا برآورد نور در آن لعبتان دید کز موج آب علم بر کشیدند چون آفتاب پراکنده گیسو براندام خویش زده مشک بر نقره‌ی خام خویش سرائیده هر یک دگرگون سرود سرودی نو آیین‌تر از صد درود چو آن لحن شیرین به گوش آمدش جگر گرم شد خون به جوش آمدش بر آن لحن و آواز لختی گریست دیگر باره خندید کان گریه چیست شگفتی بود لحن آن زیر و بم که آن خنده و گریه آرد بهم ملک را چو شد حال ایشان درست دگر باره شد باز جای نخست چودیبای چین بر فک زد طراز شد از صوف روزی جهان بی نیاز به استاد کشتی چنین گفت شاه که کشتی در افکن بدین موجگاه در این آب شوریده خواهم نشست که رازی خدا را در این پرده هست خطرناکی کار دانسته‌ام شدن دور ازو کم توانسته‌ام اگر پرسی از عقل آموزگار به کاری دواند مرا روزگار نگهبان کشتی پذیرنده گشت درآورد کشتی به دریا زدشت شه کاردان گشت کشتی گرای فروماند خاقان چین را به جای نمودش که تا نایم اینجا فراز نباید که گردی تو زین جای باز ندانم درین راه کمبودگی هلاکم دواند به آسودگی گرآیم ترا خود شوم حق گزار وگرنه تو دانی و ترتیب کار چو گفت این سخن دیده چون رود کرد کسی را که بگذاشت بدورد کرد درافکند کشتی به دریای چین که دیدست دریای کشتی نشین از آن همرهان به کار آمده ببرد آنچه بود اختیار آمده ز چندان حکیمان عیسی نفس بلیناس فرزانه را برد و بس سوی ژرفی آمد ز دریا کنار به دریای مطلق درافکند بار جهان در جهان راند بر آب شور جهان میدواندش زهی دست زور چو یک چند کشتی روان شد درآب پدید آمد ان میل دریا شتاب که سوی محیط آب جنبش نمود همان ز آمدن بازگشتش نبود نواحی شناسان آب آزمای هراسنده گشتند از آن ژرف جای زرهنامه چون بازجستند راز سوی باز پس گشتن آمد نیاز جزیره یکی گشت پیدا ز دور درفشنده مانند یک پاره نور گرفتند لختی در آنجا قرار زمیل محیطی همه ترسگار ز پیران کشتی یکی کاردان چنین گفت با شاه بسیار دان که این مرحله منزلی مشکلست به رهنامه‌ها در پسین منزلت دلیری مکن کاب این ژرف جای بسوی محیطست جنبش نمای اگر منزلی رخت از آنسو بریم از آن سوی منزل دگر نگذریم سکندر چو زین حالت آگاه گشت کزان میلگه پیش نتوان گذشت طلسمی بفرمود پرداختن اشارت کنان دستش افراختن کزین پیشتر خلق را راه نیست از آنسوی دریا کس آگاه نیست چو زینسان طلسمی مسین ریختند ز رکن جزیره برانگیختند که هر کشتیی کارد آنجا شتاب طلسمش نماید اشاره به آب کز اینجای برنگذرد راه کس ره آدمی تا بداینجاست بس به تعلیم او کاردانان راز دگر باره ز آن راه گشتند باز چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت در آن تعبیه راز یزدان شناخت به فرزانه این همه رنجبرد طفیل چنین شغل باید شمرد بدان تا طلسمی مهیا کنند مرابین که چون خضر دریا کنند به فرمان کشتی کش چاره ساز جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز ز دریا چو ده روزه بگذاشتند غلط بود منزل خبر داشتند پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند در آن بند اگر کشتیی تاختی درو سال‌ها دایره ساختی برون نامدی تا نگشتی خراب نرستی کسی زنده ز آن بند آب چو استاد کشتی بدان خط رسید به پرگار کشتی خط اندر کشید فرو برد لنگر به پائین کوه برون رفت و با او برون شد گروه به بالای آن بندگاه ایستاد ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد جهاندار گفتش چه بد یافتی که روی از جهان پاک برتافتی خبر داد شه را شناسای کار از آن بند دریای ناسازگار که هر کشتیی کو بدینجا رسید ازین بندگه رستگاری ندید خردمند خواند ورا کام شیر که چون کام شیرست بر خون دلیر نه بس بود ما را خطرهای آب قضای دگر کرد بر ما شتاب به بیماری اندر تب آمد پدید رخ ریش را آبله بردمید اگر راه پیشین خطرناک بود که از رفتن آینده را باک بود کنون در خطرگاه جان آمدیم ز باران سوی ناودان آمدیم همان چاره باشد کزین تیغ کوه به خشگی برون جان برند این گروه به قیصور می‌گردد این راه باز وز آنجا به چین هست راهی دراز ز دریا بهست آن ره دور دست که دوری و دیریش را چاره هست مثل زد سکندر در آن کوهسار که دیر و درست آی و انده مدار ز فرزانه کاردان بازجست که رایی در اندیشه داری درست؟ که آن رای پیروز یاری دهد به کشتی ره رستگاری دهد پذیرفت فرزانه که اقبال شاه کند رهنمونی مرا سوی راه اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ طلسمی برارم ازین روی سنگ کنم گنبدی زو برانگیزمش یکی طبل در گردن آویزمش کسی کو در آن گنبد آرد قرار بر آن طبل زخمی زند استوار به ژرفی رسد کشتی از بندگاه به آیین پیشین درافتد به راه غریب آمد این شعبده شاه را که فرزانه چون سازد این راه را به فرزانه فرمود تا آنچه گفت بجای آورد آشکار و نهفت ز بایستنیهای او هر چه خواست همه آلت کار او کرد راست به استاد کاری خداوند هوش در آن بازی سخت شد سخت کوش یکی گنبد افراخت از خاره سنگ پذیرای او شد به افسون و رنگ طلسمی مسین در وی انگیخته به گردن درش طبلی آویخته به شه گفت چون گنبد افراختم طلسمی و طبلی چنین ساختم در انداز کشتی بدان بند آب بزن طبل تا چون نماید شتاب شه آن کاردان را که کشتی رهاند بفرمود تا کشتی آنجا رساند چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد ز دیوانگی گشت چون دیو باد شه آمد سوی گنبد سنگ بست به طبل آزمائی دوالی به دست بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل برآمد چو بانگ پر جبرئیل برون جست کشتی ز گرداب تنگ در آن جای گردش نماندش درنگ شه از مهر آن کار سر دوخته چو مهر بهاری شد افروخته ز شادی به فرزانه چاره سنج بسی تحفها داد از مال و گنج دگرگونه در دفتر آرد دبیر ز رهنامه‌ی ره شناسان پیر که آن کام شیر از حد بابلست سخن چون دو قولی بود مشکلست ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود همانا که مشکل نباشد سرود ز دانا پژوهیدم این راز را کز آن طبل پیدا کن آواز را خبر داد دانای هیت شناس به اندازه‌ی آن که بودش قیاس که چون کشتی افتد در آن کنج کوه یکی ماهی آید زبانی شکوه زند دایره گرد کشتی درآب پس او کند تیز کشتی شتاب بدان تا چو کشتی بدرد زهم بلا دیدگان را کشد در شکم چو آن طبل رویین گرگینه چرم به ماهی رساند یک آواز نرم هراسان شود ماهی از بانگ تیز سوی ژرف دریا نماید گریز روان گردد آب از برو یال او کند میل کشتی به دنبال او بدین فن رهد کشتی از تنگنای نداند دگر راز را جز خدای شه از بازی آن طلسم شگرف گراینده شد سوی دریای ژرف بران کوه دیگر نبودش درنگ سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ چو هندوی شب زین رواق کبود رسن بست بر فرضه هفت رود برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد رسن بازی هندوان پیشه کرد در این غم که بر طبل کشتی گرای که زخمی زند کو نماند بجای چنین کرد لطف خدا یاوری که حاجت نبودش بدان داوری کسی کو کند داروی چشم ساز به داروی چشمش نباشد نیاز بسی تب زده قرص کافور کرد نخورده شد آن تب چو کافور سرد دوا کردن از بهر درد کسان به سازنده باشد سلامت رسان شتابنده ملاح چالاک چنگ به کشتی در آمد چو پویان نهنگ شکنجه گشاد از ره بادبان ستون را قوی کرد کام و زبان برافراخت افزار کشتی بساز بدان ره که بود آمده گشت باز روان کرد کشتی به آب سیاه به کم مدت آمد سوی فرضه گاه خلایق ز کشتی برون آمدند ز شادی رها کن که چون آمدند چو اسکندر آمد ز دریا به دشت گذشته بسر بربسی برگذشت برآسود بر خاک از آن ترس و باک غم و درد برد از دل ترسناک بسی بنده و بندی آزاد کرد ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد چو خاقان از آن حالت آگاه شد خرامان و خندان سوی شاه شد ز شکر و شکرانه باقی نماند بسی گنج در پای خسرو فشاند شه از دل نوازیش در بر گرفت سخنهای پیشینه از سر گرفت از آن سیلگه وان خطر ساختن طلسمی بدان گونه پرداختن وزان راه گم کردن آن گروه گرفتار گشتن بدان بند کوه وزان بر سر کوه بگریختن رهاننده طبلی برانگیختن چو این قصه بشنید خاقان چین بر اقبال شه تازه کرد آفرین که با شاه شاهان فلک داد کرد دل خان خانان بدو شاه کرد جهان را درین آمدن راز بود که شاه جهان چاره پرداز بود ز هر نیک و هر بد که آید به دشت مرادی در او روی پوشیده هست خیالی که در پرده شد روی پوش نبیند درو جز خداوند هوش گر آنجا نپرداختی شهریار زدست که بر خاستی این شمار جهان از تو دارد گشایندگی ترا در جهان باد پایندگی چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای نیاورد یاد از چنان رفته‌ای جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش درای شتر خاست کوچگاه سرآهنگ لشگر در آمد به راه قلاووز برداشت آهنگ پیش شد از پای محمل کشان راه ریش زرنگین علمهای گوهر نگار همه روی صحرا شده چون بهار ز تیغ و سپرهای آراسته گل و سوسن از دشت برخاسته برآمد بزین شاه گیتی نورد ز گیتی به گردون برآورد گرد بسوی بیابان روان کرد رخش سپه را زمال و خورش داد بخش بیابان جوشنده بگرفت پیش که جوشنده دید از هوا مغز خویش چو ده روز راه بیابان نبشت عمارت پدید آمد و آب و کشت یکی شهر کافور گون رخ نمود که گفتی نه از گل ز کافور بود ز خاقان بپرسید کین شهر کیست برهنامه در نام این شهر چیست نشان داد داننده از کار شهر که شهریست این از جهان تنگ بهر بجز سیم و زر کان بود خانه خیز دگر چیزها راست بازار تیز کسی را بود پادشائی در او که بینند فر خدائی دراو غریبان گریزند ازین جایگاه که وحشت کند روشنان را سیاه چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقا طراق چنان کز چنان نعره هولناک بود بیم کاندر دل آید هلاک به زیر زمین دخمه دارند بیست که طفلان در آن دخمه دانند زیست بزرگان در آن حال گیرند گوش وگرنه نه دل پای دارد نه هوش دل شاه شوریده شد زین شمار ز فرزانه درخواست تدبیر کار چنان داد فرزانه پاسخ به شاه که فرمان دهد بامدادن به گاه کز آن پیش کافغان برآرد خروس برآید ز لشگرگه آواز کوس تبیره زنان طبل بازی کنند به بانگ دهل زخمه سازی کنند بدان گونه تا روز گردد بلند به طبل و دهل درنیارند بند بدان تا ز دریا برآید خروش نیوشنده را مغز ناید به جوش به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت کزو مغزها میشود لخت لخت چه بانگست کافغان دهد باد را سبب چیست این بانگ و فریاد را به شه گفت فرزانه کز اوستاد چنین یاد دارم که هر بامداد چو بر روی آب اوفتد آفتاب ز گرمی مقبب شود روی آب پس آوازها خیزد از موج بر که افتند چون کوه بر یکدیگر به تندی چو تندر شوند آن زمان که تندی همانست و تندر همان دگرگونه دانا برانداخت رای که سیماب دارد درآن آب جای چو خورشید جوشان کند آب را به خود در کند جوش سیماب را دگر باره چون از افق بگذرد بیندازد آنرا که بالا برد چو سیماب در پستی فتد ز اوج برآید چنان بانگ هایل ز موج جهان مرزبان کارفرمای دهر در آورد لشگر به نزدیک شهر فرود آمد آسایش آغاز کرد وزان مرحله برگ ره ساز کرد مقیمان بقعه چو آگه شدند به کالا خریدن سوی شه شدند متاعی که در خورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود زهر نقد کان بود پیرایه‌شان یکی بیست میکرد سرمایه‌شان شه از خاصه خویشتن بی بها بهر مشتری کرد چیزی رها جداگانه از بهر سالارشان بسی نقد بنهاد در بارشان چو دانست سالار آن انجمن ره ورسم آن شاه لشگر شکن فرستاد نزلی به ترتیب خویش خورشها در آن نزل از اندازه بیش هم از جنس ماهی هم از گوسفند دگر خوردنیها جز این نیز چند خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست که ناید زما نزل راه تو راست بیابانیان را نباشد نوا بجز گرمیی کان بود در هوا بر او کرد شه عرض آیین خویش خبر دادش از دانش و دین خویش ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس کزان گمرهی گشت یزدان شناس ز درگاه خود شاه نیک اخترش گسی کرد با خلعتی در خورش چو سیفور شب قرمزی در نبشت درافتاد ناگاه ازین بام طشت فروخفت شه با رقیبان راه ز رنج ره آسود تا صبحگاه چو ریحان صبح از جهان بردمید سر آهنگ فریاد دریا شنید مگر طشت دوشینه کافتاده بود به وقت سحرگه صدا داده بود شه از هول آن بانگ زهره شکاف بغرید چون کوس خود در مصاف بفرمود تا لشگر آشوفتند به یک‌باره نوبت فرو کوفتند خروشیدن طبل و فریاد کوس جرس باز کرد از گلوی خروس به آواز طبلی که برداشتند دگر بانگ را باد پنداشتند بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت تبیره جهان را در آشوب داشت همه شهر از آواز آن طبل تیز برآشفته گشتند چون رستخیز دویدند بر طبل کامد نفیر چو بر طبل دجال برنا و پیر شگفت آمد آواز آن سازشان که میبود غالب برآوازشان چو نیمی شد از روز گیتی فروز روان گشت از آنجا شه نیمروز همه مرد و زن در زمین بوس شاه به حاجت نمودن گرفتند راه کز این طبلهای شناعت نمای چه باشد که طبلی بمانی بجای مگر چون خروشان شود ساز او شود بانگ دریا به آواز او جهاندار در وقت آن دست‌بوس ببخشیدشان چند خروار کوس در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد که در جنبش آید دهل بامداد شه آن رسم را نیز بر جای داشت که هر صبحدم با دهل پای داشت به ماهی کم و بیشتر زان زمین درآمد به آبادی ملک چین به لشگرگه خویش ره باز یافت فلک را دگر باره دمساز یافت بیاسود یک ماه از آن خستگی همی کرد عیشی به آهستگی ای فلک آستان که خاک درت تارک آرای خلق ایام است وی قمر پاسبان که گرد رهت توتیا بخش چشم اجرام است توسن سرکش سپهر بلند رایض دولت تو را رام است خادمان رفیع قدر تو را تخت افلاک تحت اقدام است یکی از خیل تیغ بندانت که ز دور ایستاده بهرام است بنده‌ی پیرتوست کیوان لیک زهره‌ات در طلایه بام است رفعت آسمان اساس تو را پایه‌ی برتر ز حد افهام است عصمت ممتنع قیاس تو را امتناع از قیاس اوهام است پایه‌ی عونت آن ستوده ستون پشت ایمان ورکن اسلام است دین حق بس که دارد از تو رواج کافر اندر شکست اصنام است در صفات تو ای فرشته‌ی صفات عاجز است این زبان که در کام است به کدامین زبان کنم آغاز وصف ذاتت که حیرت انجام است حوری در لباس انسانی ملکی و تو را پری نام است در مثال رخت مصور را لرزه در کلک معجز ارقام است زان که تصویر صورتی که تو راست کار صورت نگار ارجام است بر درت هر کمینه خادمه‌ای که ز صبح ایستاده تا شام است هست مخدومه‌ی زمین و زمان کاسمانش یکی ز خدام است مهر پا می‌نهد چه در حرمت تا به شب لرزه‌اش براندام است ای شه انس و جان که جان مرا ز التفات تو در تن آرام است تنم از ضعف گرچه شد الفی در سجود تو آن الف لام است دلم آن آهوی حرم شب و روز از طواف درت در احرام است وز حسد خاک می‌کند بر سر تن که دور از درت به ناکام است خطه خاطر همایونت که گذرگاه پیک و الهام است همه سری در آن چه دارد راه پس چه حاجت به عرض و اعلام است منم آن مادح فدائی تو که ز من تا نصیر یک گام است نه از آن فرقه‌ام که بهر طمع مدحشان جمله دانه و دام است یا زبان نیازشان هر دم خواهشی با هزار ابرام است خواهش محتشم توجه توست که دوای جمیع آلام است گرچه ناکامی که هست مرا در پی آن جهان جهان کام است ورچه انعام خاص پی در پی از تو نسبت به حال من عام است این که دانسته‌ای مرا سگ خویش بهتر از صد هزار انعام است صبح چون زلف شب براندازد مرغ صبح از طرب پراندازد کرکس شب غراب وار از حلق بیضه‌ی آتشین براندازد کرته‌ی فستقی بدرد چرخ تا به مرغ نواگر اندازد برشکافد صبا مشیمه‌ی شب طفل خونین به خاور اندازد زخمه‌ی مطربان صلای صبوح در زبان‌های مزهر اندازد زلف ساقی کمند شب پیکر در گلوی دو پیکر اندازد بر قدح‌های آسمان زنار مشتری طیلسان در اندازد لب زهره ز دور بوسه‌ی تر بر لب خشک ساغر اندازد در بر بلبله فواق افتد کز دهان آب احمر اندازد مرغ فردوس دیده‌ای هرگز که ز منقار کوثر اندازد از نسیم قدح مشام فلک چون دهد عطسه عنبر اندازد لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد ادهم شب گریخت ساقی کو تا کمند معنبر اندازد جان به دستار چه دهیم آن را کز غبب طوق در بر اندازد خار در دیده‌ی فلک شکند خاک در چشمه‌ی خور اندازد عاشقان را که نوش نوش کنند لعلش از پسته شکر اندازد خاک مجلس شود فلک چون او جرعه بر خاک اغبر اندازد رنگ شوخی به مجلس آمیزد سنگ فتنه به لشکر اندازد درع رستم به سنبل آراید تیر آرش ز عبهر اندازد ببرد سنگ ما و آخر سنگ بر سبوی قلندر اندازد بامدادان که یک سواره‌ی چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد سپر زرد کرده دیلم وار همه زوبین اصفر اندازد از در مشرق آتش افروزد سوی هر روزن اخگر اندازد این عروسان عور رعنا را بر سر از آب چادر اندازد زاهد آسا سجاده‌ی زربفت بر سر کوه و کردر اندازد گنبد پیر سبحه‌های بلور در مغاک مقعر اندازد آهمن سازد آتش پیکان تا در این دیو، گوهر اندازد سنگ در آبگینه خانه‌ی چرخ این دل غصه پرور اندازد آتش اندر خزینه خانه‌ی دل چرخ ناکس برآور اندازد گله از چرخ نیست از بخت است که مرا بخت در سر اندازد یوسف از گرگ چون کند نالش که به چاهش برادر اندازد دم خاقانی ار ملک شنود جان به خاقان اکبر اندازد فلک ار خلعت بقا برد بر قد شاه صفدر اندازد شاه ایران مظفر الدین آن کز سر کسری افسر اندازد نفس بلبلان مجلس او زین غزل شکر تر اندازد کدامین نقطه را نطق است «اناالحق» چه گویی هرزه بود آن یا محقق مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار تو دریای الهی همه خلق چو ماهی چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار مگو با دل شیدا دگر وعده فردا که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد ولیکن گله کردیم برای دل اغیار مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار ملالت نفزایید دلم را هوس دوست اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار ز سودای خیال تو شدستیم خیالی کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار آنها که در هوای تو جان‌ها بداده‌اند از بی‌نشانی تو نشان‌ها بداده‌اند من در میانه هیچ کسم وز زبان من این شرح‌ها که می‌رود آنها بداده‌اند آن عاشقان که راست چو پروانه‌ی ضعیف از شوق شمع روی تو جان‌ها بداده‌اند با من بگفته‌اند که فانی شو از وجود کاندر فنای نفس روان‌ها بداده‌اند عطار را که عین عیان شد کمال عشق اندر حضور عقل عیان‌ها بداده‌اند آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان ای دوست خمارم را از لعل لبت بشکن ای ساقی هر نادر این می ز چه خم داری من بنده ظلم تو از بیخ و بنم برکن هم پرده من می در هم خون دلم می خور آخر نه تویی با من شاباش زهی ای من از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود جز عفو و کرم نبود بر مست چنین مسکن از معدن خویش ای جان بخرام در این میدان رونق نبود زر را تا باشد در معدن با لعل چو تو کانی غمگین نشود جانی در گور و کفن ناید تا باشد جان در تن خرد هر کجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آنرا کلید خدای خرد بخش بخرد نواز همان ناخردمند را چاره ساز رهائی ده بستگان سخن توانا کن ناتوانان کن نهان آشکارا درون و برون خرد را به درگاه او رهنمون برارنده‌ی سقف این بارگاه نگارنده نقش این کارگاه ز دانستنش عقل را ناگزیر بزرگی و دانائیش دلپذیر به حکم آشکارا به حکمت نهفت ستاینده حیران ازو وقت گفت سزای پرستش پرستنده را تولا بدو مرده و زنده را ورای همه بوده‌ای بود او همه رشته‌ای گوهر آمود او یکی کز دوئی حضرتش هست پاک نه از آب و آتش نه از باد و خاک همه آفریدست در هفت پوست بدو آفرین کافریننده اوست همه بود را هست ازو ناگزیر به بود کس او نیست نسبت پذیر بدو هیچ پوینده را راه نیست خردمند ازین حکمت آگاه نیست گرت مذهب این شد که بالا بود ز تعظیم او زیر تنها بود وگر ذات او زیر گوئی که هست خدا را نخواند کسی زیردست چو از ذات معبود رانی سخن به زیر و به بالا دلیری مکن چو در قدرت آید سخن زان دلیر که بی قدرتش نیست بالا و زیر به هرچ آرد از زیر و بالا پدید سر از خط فرمان نباید کشید یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد به چاه دلی را فروزان کند چون چراغ نهد بر دل دیگر از درد داغ همه بیشیی پیش او اندکیست بزرگی و خردی به پیشش یکیست چه کوهی بر او چه یک کاه برگ چه با امر او زندگانی چه مرگ نه گوینده خاکی کس آرد بدست نه بر آب نقشی توان نیز بست جز او کیست کز خاک آدم سرشت بر آب این چنین نقش داند نوشت چو ره یاوه گردد نماینده اوست چو در بسته باشد گشاینده اوست تواناست بر هر چه او ممکنست گر آن چیز جنبنده یا ساکنست تنومند ازو جمله کاینات بدو زنده هر کس که دارد حیات همه بودی از بود او هست نام تمام اوست دیگر همه ناتمام الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم ای سرو، که اسباب جوانی همه داری با ما به جفا پنجه مینداز، که پیریم گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟ کز یاد لب لعل تو در شکر و شیریم از بهر فرستان این قصه بر تو پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم در شهر طبیبیست که داند همه رنجی او نیز ندانست که: مجروح چه تیریم؟ با روی تو این سختی پیوند که ما راست بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم گو: قافله بیرون رو و همراه سفر کن ما را سفر و عزم نباشد، که اسیریم هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم این نامه پراگنده از آنست که بی‌تو چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد ز پس ظلم رسیده همه امید بریده مثل دولت تابان دل بیدار برآمد تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد ای به روی و به موی، لاله و سوسن! سبزه داری نهفته در خز ادکن سوسن تو شکسته بر سر لاله لاله‌ی تو شکفته در بن سوسن لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان سر زلف ربوده بوی ز لادن آفت جانی از دو غمزه‌ی دلدوز فتنه‌ی شهری از دو نرگس پرفن هر کجا دست برزنی به سر زلف رود از خانه بوی مشک به برزن زلف را بیهده مکاه که باشد دل عشاق را به زلف تو مسکن خود به گردن تو راست خون جهانی کی رسد دست عاشقانت به گردن؟ نرم گردد کجا دل تو به افغان؟ که به افغان نه نرم گردد آهن من نجویم بجز هوای دل تو تو نجویی بجز بلای دل من نازش تو همه به طره‌ی گیسو نازش من همه به حجت ذوالمن مهدی‌بن‌الحسن ستوده‌ی یزدان شاه علم‌آفرین و جهل پراکن کار گیتی از اوست جمله به سامان پایه‌ی دین از اوست محکم و متقن خرم آن روی، کش نماید دیدار فرخ آن دست، کش رسید به دامن آن که جز راه دوستیش بپوید از خدایش بود هزار زلیفن پای از جاده‌ی خلافش برکش دست در دامن ولایش برزن ای ولی خدای! خیز وز گیتی بیخ ظلم و بن ستم را برکن پدری را تویی پسر که هزاران گردن بت شکست و پشت برهمن بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن چند ای خسرو زمانه! به گیتی بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟ به فلک بر فراز رایت نصرت خاک در چشم دیو خیره بیاکن خیمه‌ی عدل را به‌پا کن و بنشین که ستمگر شد این زمانه‌ی ریمن قومی از کردگار بی‌خبران را جایگاه تو گشته مکمن و مسکن تیغ خونریزی از نیام برون کن وز چنین ناکسان تهی کن مکمن خرم آن روز کاین چنین بنشینی ای گدای در تو چرخ نشیمن! رایت دین مصطفی بفرازی از حد ترک تا مداین و مدین جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی به درد کسان صابری اندرو تو به بدنامی خویش همداستانی به هر کار کردم ترا آزمایش سراسر فریبی، سراسر زیانی و گر آزمایمت صدبار دیگر همانی همانی همانی همانی غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی نه امید آن کایچ بهتر شوی تو نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی همه روز ویران کنی کار ما را نترسی که یک روز ویران بمانی ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی بود فعل دیوانگان این سراسر بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی ستانی همی زندگانی ز مردم ازیرا درازت بود زندگانی نباشد کسی خالی از آفت تو مگر کاتفاقی کند آسمانی تو هر چند زشتی کنی بیش با ما شود بیشتر با تومان مهربانی ندانی که ما عاشقانیم وبیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی اگر چند جان و تن ما گدازی وگر چند دین و دل ما ستانی بناچار یکروز هم بگذری تو اگر چند ما را همی‌بگذرانی مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه که پیش تو آیم ز پیشم برانی به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و توراة پیشم بخوانی خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی خریدار من تاج عمرانیانست تو خود خادم تاج عمرانیانی رئیس مید علی محمد کز ایزد بقا خواهمش جاودانی همان سهم او سهم اسفندیاری همان عدل او عدل نوشیروانی شنیدم که موسی عمران ز اول به پیغمبری اوفتاد از شبانی بعمدا علی بن عمران به آخر رسد زین ریاست به صاحبقرانی الا ای رئیس نفیس معظم که گشتاسب تیری و رستم کمانی کثیر الثواب و قلیل العتابی ثقیل الرکاب و خفیف العنانی نه مرد شرابی که مرد ضرابی نه مرد طعامی که مرد طعانی شنیدم که ریگ سیه را به گیتی نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی تو در روز هیجا سویدای جنگی بکردی به شمشیر حمرای قانی چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم که ریگ سیه را کند ارغوانی اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی وگر جان همیشه بماند، تو جانی ز نادان گریزی، به دانا شتابی ز محنت رهانی، به دولت رسانی عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو به حق کریمی، به حق جوانی سخنهای منظوم شاعر شنیدن بود سیرت و شیمت خسروانی اگر چه رهی را تو کهتر نوازی نپرهیزی از دردسر وز گرانی من ایدون چو بازم که زی تو شتابم اگر چند از دست خود برپرانی من از منزل دور قصد تو کردم چو قصد عراقی کند قیروانی نشستم بر آن بیسراک سماعی فروهشته دو لب، چو لفج زبانی یکی جعد مویی، هیونی سبکرو تو گویی یکی محملی مولتانی تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی زبان در میان دو لب چون نیامی که ناگه ازو برکشی هندوانی بریدم شب تیره و روز روشن ابا رنج بسیار و بس ناتوانی رسیدم به نزدیک تو شعر گویان چو نزدیک هارون، صریع الغوانی به امید آن تا کنم خدمت تو رها گردم از محنت این جهانی شنیدم که اعشی به شهر یمن شد سوی هوذة بن علی الیمانی بر او خواند شعری به الفاظ تازی به شیرین معانی و شیرین زبانی یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی شنیدم که سوی خصیب ملک شد به مدحتگری بونواس بن هانی به یک بیت مدحت دهانش بیاکند به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی علی‌بن براهیم از شهر موصل بیامد به بغداد در شعر خوانی بدادش همانگه رشید خلیفه بواصل دو سه بدره از زر کانی سوی تاج عمرانیان هم بدینسان بیامد منوچهری دامغانی تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم از آن پادشاهان بری بی‌گمانی اگر کمتری تو ازیشان به نعمت به همت از ایشان فزونی تو دانی نه من نیز کمتر از آن شاعرانم به باب مدیح و به باب معانی وگر کمترم من از ایشان به معنی از آنان فزونم به شیرین زبانی نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم که باشد بدان مر ترا بازمانی من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یگان و دوگانی بیندیش از آن روز کاندر مظالم به توزیع کردی مرا میزبانی کسی کو کند میزبانی کسی را نباید که بگریزد از میهمانی الا تا ببارد سرشک بهاری الا تا بروید گل بوستانی بزی با امانی و حور قبایی به رود غوانی و لحن اغانی بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست ابوالشیص اعرابی باستانی اشاقک و اللیل ملقی الجران غراب ینوح علی غصن بان آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش زرین عذار شد چمن از گر لشکرش عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار کف بر لب آوریده و آلوده معجرش وینک خزان معزم عید است و بهر صرع بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود زرین جهاز او زده بر خاک مادرش یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ واجب کند که هست شکریز دخترش شاخ چنار گویی حلوای عید زد کلوده ماند دست به آب معصفرش بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند کامد همای عید و نهان شد کبوترش مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه گل در دهن گداخته و ناله دربرش انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر زلف چو مار در می عیدی شناورش زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش در آبگینه نقش پری بین به بزم عید از می‌کز آتش است پری‌وار جوهرش ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید کب خرد ببرد پری‌وار آذرش گردون چنبری ز پی کوس روز عید حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ یعنی درم خریده‌ی عیدیم و چاکرش بر سر بمانده دست رباب از هوای عید افتاده زیر دیگ شکم کاسه‌ی سرش مار زبان بریده نگر نای روز عید سوراخ مار در شکم باد پرورش مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد کز خوان عید نیست غذای مقررش چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک از فر عید گه می و گه شکر افسرش بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر چون آب عید نامه‌ی زردشتی از برش گوئی بهای باده‌ی عیدی است افتاب ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید گرت مشاهده خویش در خیال آید مجال صبر همین بود و منتهای شکیب دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار چو آفتاب برآید ستاره ننماید ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید که شرم داشت که خورشید را بیاراید به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست که دشمنی کند و دوستی بیفزاید نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس که مرده را به نسیمت روان بیاساید دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید چرا و چون نرسد دردمند عاشق را مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم جان من و جان تو گویی که یکی بوده‌ست سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم از باغ جمال تو یک بند گیاهم من وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است بر بوی گل وصلت خاری است که می خارم چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم دیدم همه عالم را نقش در گرمابه ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد من جنس کیم کاین جا در دام گرفتارم گرد دل من جانا دزدیده همی‌گردی دانم که چه می جویی ای دلبر عیارم در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم در شادی روی تو گر قصه غم گویم گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم بر ضرب دف حکمت این خلق همی‌رقصند بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا پنهان بود این خارش هر جای که می خارم خامش کنم از غیرت زیرا ز نبات تو ابر شکرافشانم جز قند نمی‌بارم در آبم و در خاکم در آتش و در بادم این چار بگرد من اما نه از این چارم گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا هر چند به تن اکنون تصدیع نمی‌آرم شاید که به درگاه تو عمری بنشینم در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم دریاب که از عمر دمی بیش نمانده است بشتاب، که اندر نفس باز پسینم فریاد! که از هجر تو جانم به لب آمد هیهات! که دور از تو همه ساله چنینم دارم هوس آنکه ببینم رخ خوبت پس جان بدهم، نیست تمنی بجز اینم آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود از دولت عشق تو نه دل ماند و نه دینم از بهر عراقی، به درت آمده‌ام باز فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟ بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای عاریت بستد خر از همسایه‌ای رفت سوی آسیا و خوش بخفت چون بخفت آن مرد حالی خر برفت گرگ آن خر را بدرید و بخورد روز دیگر بود تاوان خواست مرد هر دو تن می‌آمدند از ره دوان تا بنزد میر کاریز آن زمان قصه پیش میر برگفتند راست زو بپرسیدند کین تاوان کراست میر گفتا هرک گرگ یک تنه سردهد در دشت صحرا گرسنه بی شک این تاوان برو باشد درست هردو را تاوان ازو بایست جست با رب این تاوان چه نیکو می‌کند هیچ تاوان نیست هرچ او می‌کند بر زنان مصر چون حالت بگشت زانک مخلوقی به دیشان برگذشت چه عجب باشد که بر دیوانه‌ای حالتی تابد ز دولت خانه‌ای تا در آن حالت شود بی‌خویش او ننگرد هیچ از پس و از پیش او جمله زو گوید، بدو گوید همه جمله زو جوید، بدو جوید همه نو مریدی داشت اندک مایه زر کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت همچنان می‌داشت او زر در نهفت آن مرید راه و پیر راهبر هر دو می‌رفتند با هم در سفر وادییشان پیش آمد بس سیاه واشکارا شد در آن وادی دو راه مرد می‌پرسید زانکش بود زر مرد را رسوا کند بس زود زر شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه در کدامین ره رویم این جایگاه گفت معلومت بیفکن کان خطاست پس به هر راهی که خواهی شد رواست گر کسی را جفت گیرد سیم او دیو بگریزد به تگ از بیم او در حساب یک جو از زر حرام موی بشکافد به طراری مدام باز در دین چون خر لنگ آید او دست زیر سنگ بی‌سنگ آید او چون به طراری رسد، سلطان بود چون بدین داری رسد، حیران بود هرک را زر راه زد، گم ره بماند پای بسته در درون چه بماند یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف دم مزن کین چاه دم دارد شگرف کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد تیغ تیز و دل بی‌رحم چرا داده خدا جوی خون بر در بیداد روان باید کرد گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور چون بود مصلحت ناز همان باید کرد سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده چیست پوشیده از ایشان که چنان باید کرد وحشی آزار حریفان کند از کم ظرفی دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد چنان خوب رویی بدان دلربایی دریغت نیاید به هر کس نمایی مرا مصلحت نیست لیکن همان به که در پرده باشی و بیرون نیایی وفا را به عهد تو دشمن گرفتم چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی چنین دور از خویش و بیگانه گشتم که افتاد با تو مرا آشنایی اگر نه امید وصال تو بودی ز دیده برون کردمی روشنایی نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من کسی دید خود عید بی‌روستایی من و غم ازین پس که دور از رخ تو چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟ دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی هر غمزه‌اش سنانی هر ابرویش کمانی گیسوی او کمندی بالای او بلائی ما را ز عشق رویش هر لحظه‌ای فتوحی ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی بگرفته عشق ما را ملک وجود آنگه عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدائی جان می‌فزاید الحق باد صبا سحرگه مانا که هست با او بوئی ز آشنائی گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد رندی قمار بازی دزدی گریز پائی اگر درد مرا درمان فرستی وگر کشت مرا باران فرستی وگر آن میر خوبان را به حیلت ز خانه جانب میدان فرستی وگر ساقی جان عاشقان را میان حلقه مستان فرستی همه ذرات عالم زنده گردد چو جانم را بر جانان فرستی وگر لب را به رحمت برگشایی مفرح سوی بیماران فرستی به دربان گفته‌ای مگذار ما را مرا هر دم بر دربان فرستی منم کشتی در این بحر و نشاید که بر من باد سرگردان فرستی همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی اگر بر عاشقان طوفان فرستی مرا تا کی مها چون ارمغانی به پیش این و پیش آن فرستی دل بریان عاشق باده خواهد تو او را غصه و گریان فرستی یکی رطلی گران برریز بر وی از آن رطلی که بر مردان فرستی دل و جان هر دو را در نامه پیچم اگر تو نامه پنهان فرستی تو چون خورشید از مشرق برآیی جهان بی‌خبر را جان فرستی چه باشد ای صبا گر این غزل را به خلوتخانه سلطان فرستی راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب تنگ مکن ای همای خانه بر این خاکیان شهپر لا برگشای کنگر الا طلب دیر خراب جهان بتکده‌ای بیش نیست دیر به ترسا گذار معبد عیسا طلب تیره مغاکیست تنگ خانه‌ی دلگیر خاک مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب وادی ایمن مجوی از پی ناز کلیم آن همه جا روشن است دیده‌ی موسا طلب نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت گوهر یکدانه را در دل دریا طلب گرچه هزار است اسم هست مسما یکی دیده ز اسما بدوز عین مسما طلب ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر صورت خود را ببین معنی اشیا طلب نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود خواه نهانش بخواه خواه هویدا طلب وقت جهاد است خیز تیغ تجرد بکش نفس ستمکاره را در صف هیجا طلب کعبه‌ی گل در مزن بر در دل حلقه کوب زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب ذلت ده روزه فقر مایه‌ی سد عزت است عزت دنیا مخواه پایه‌ی عقبا طلب زر طلبد طبع تو روی ترش کن بر او علت صفراست این داروی صفرا طلب خون جگر نوش کن تا شوی از اهل حال نشأه هوس کرده‌ای باده‌ی حمرا طلب لذت زهر بلا پرس ز مستان عشق از دل می‌خوارگان لذت صهبا طلب بخت جوان کسی کو به طلب پیر شد کم ز زنی نیستی درد زلیخا طلب سالک ره را ببوس پای پر از آبله گنج گهر بایدت در ته آن پا طلب درد اگر راحت است پیش مریضان عشق در مرض از نیشتر راحت اعضا طلب سوخته را راحت است از پی هر آه سرد راحت گلخن فروز در دم سرما طلب همچو سکندر مجوی آب خضر در سواد عارف دل زنده را آن ز سویدا طلب رتبه‌ی عرفان شود شام فنا روشنت قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب شانه به درد آورد تارک شاهدوشان طاقت زخم اره از زکریا طلب زمره‌ی عشاق را پایه‌ی والاست دار بر سر کرسی برآ پایه‌ی والا طلب عاشق مرتاض کی طالب جنت شود ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب سالک ره را کجا فرصت آسایش است گر تو از آن فارغی سایه‌ی طوبا طلب مرد خدا کی کند میل به لذت خلد در دل کودک‌وشان حسرت حلوا طلب دشمن اگر تیغ و تشت پیش نهد سر مکش دوست اگر بایدت حالت یحیا طلب سگ ز پی جیفه رفت در به در و کو به کو گر به سگی قائلی جیفه‌ی دنیا طلب خیز و چو سبزی مکن جا به سر خوان کس طعمه اگر بایدت سبزی صحرا طلب در دل سختست و بس آرزوی سیم و زر گر طلبی سیم و زر در دل خارا طلب باطن صافی چو نیست راه حقیقت مپوی چاه بسی در ره است دیده بینا طلب شمع هدایت کجا در دل هر کس نهند همچو کلیمی بجو دیده ز بیضا طلب پا به سر خود منه در ره این بادیه رهرو (ی ) این راه از شبرو اسرا طلب احمد مرسل که چرخ از شرف پای او با همه رفعت کند پایه‌ی بطحا طلب از لب او گوش کن زمزمه‌ی لاینام وز دل بیدار او راز فاوحا طلب جلد اگر می‌کنی مصحف و جدش بر او دفتر انجیل را بهر مقوا طلب گو علم سبز او خضر ره خویش ساز آنکه به محشر کند سایه‌ی طوبا طلب پای بلندی که زد پای طلب در رهش از پی ایثار او عقد ثریا طلب درگذر از نه فلک در ره او خاک باش اهل خرد کی کند پایه‌ی ادنا طلب وحشی اگر طالبی بر در احمد نشین کام از آنجا بجوی نام از آنجا طلب عرض تمنا مکن از در دونان دهر آب رخ هر دو کون از در مولا طلب در حق من بخششی یا نبی‌اله که نیست رسم تو الا عطا کار من الا طلب تا دل مجروح من عاشق زار تو شد هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد لعل تو روزی مرا وعده‌ی وصلی بداد فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد از سر خاک درت دوش غباری بخاست باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد زمره‌ی عشاق را در شب دیدار قرب هر دل و جانی که بود، جمله نثار توشد شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد زنده‌ی جاوید ماند، سکه‌ی اقبال یافت سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب تا قلم فکر او وصف نگار تو شد اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست برون شیشه ز حال درون شیشه گواست پدید باشد مستی میان صد هشیار ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست علی الخصوص شرابی که اولیا نوشند که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست خم شراب میان هزار خم دگر به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست چو جوش دیدی می‌دان که آتش‌ست ز جان خروش دیدی می‌دانک شعله سوداست بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بهاست بهای باده من الممنین انفسهم هوای نفس بمان گر هوات بیع و شراست هوای نفس رها کردی و عوض نرسید مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطاست کسی که شب به خرابات قاب قوسینست درون دیده پرنور او خمار لقاست طهارتی‌ست ز غم باده شراب طهور در آن دماغ که باده‌ست باد غم ز کجاست ابیت عند ربی نام آن خراباتست نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن تاثیر اختران شما نیز بگذرد این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد بیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد در باغ دولت دگران بود مدتی این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه این آب ناروان شما نیز بگذرد ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع این گرگی شبان شما نیز بگذرد پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف یک روز بر زبان شما نیز بگذرد گهر پاشی که این گوهر گزین کرد به سوی بحر معنی رو چنین کرد که ناظر رخش راندی با رفیقان به دل سد کوه غم از بار حرمان به روز و شب و بیابان می‌بریدند که روزی بر لب دریا رسیدند نه دریا بلکه پیچان اژدهایی ازو افتاده در عالم صدایی به روی خاک مستی مانده بیتاب به لب آورده کف در عالم آب ز دوران هر زمان شور دگر داشت از آن رو کب تلخی در جگر داشت ز موج دمبدم در وقت توفان نهادی نردبان بر بام کیوان به کف گردید موجش صولجانها ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها ز روی آب او عالی حصاری کشیده خویشتن را بر کناری عیان در زیر چادر خوشخرامی عجب با لنگری عالی مقامی زمام اختیار از کف نهاده عنان خود به دست غیر داده کمان اما ز بند چله آزاد ز تیرش پرده‌ی سر رفته بر باد در آبش سینه چون مرغابیان گم برون آورده از دریا سر و دم شده مصقل در آن بحر گهریاب که تاریکی برد ز آیینه‌ی آب بسی مردم‌ربا عشرت سرایی در آن نیکویی آب و هوایی چو الیاسش گذر بر روی عمان به منزل برده بادش چون سلیمان چو خیمه چادر از هر سو عیانش ستون خیمه از تیر میانش به روی آب از بادش شتابی عیان از دور بر شکل حبابی چه می‌گویم شهابی بود ثاقب شدی در یک نفس از دیده غایب اشارت کرد ناظر سوی تجار که در کشتی کشند از هر طرف بار به یاران سوی کشتی گشت راهی چو یونس کرد جا در بطن ماهی به گردون شد ز ملاحان ترانه به روی آب کشتی شد روانه زدش آهنگ ملاحان ره هوش ز سوز آن زدش خون در جگر جوش کشید از دل سرود بی‌نوایی خروشان شد ز ایام جدایی که یا رب کس به حال من مبادا به این آشفتگی دشمن مبادا منم خود را ز غم رنجور کرده به پای خویش جا در گور کرده ز بخت واژگون سد درد بر دل گرفته زنده در تابوت منزل تنی از مشت محنت رفته از دست به مهد غصه خود را کرده پا بست اگر بودی ز طفلان عقل من بیش نکردی جور این مهدم جگر ریش میان آب با چشم در افشان به سرگردانی خود مانده حیران منم بر باد داده خانه خویش جدا افتاده از کاشانه‌ی خویش گرفتاری ز عمر خود به تنگی گرفته جای در کام نهنگی مگر یاری نماید باد شرطه رهم از شور این خونخوار ورطه آفتابست یا ستاره‌ی بام که پدید آمد از کناره‌ی بام ماه در عقرب و قصب برماه شام بر نیمروز و چین در شام نام خالش مبر که وحشی را طمع دانه افکند در دام خیز تا می خوریم و بنشانیم آتش دل بب آتش فام باده پیش آر تا فرو شوئیم جامه‌ی جان به آب دیده‌ی جام می جوشیده خور که حیف بود پخته در جوش و ما بدینسان خام عاقلان سر عشق نشناسند کاین صفت نبود از خواص و عوام عشق عامست و عقل خاص ولیک چکند خاص با تقلب عام شمع مجلس نشست خیز ندیم مه فرو رفت می بیار غلام دشمنانرا بکام دوست مخواه دوستانرا مدار دشمن کام چون برآیی ببام پندارند که سهیلست یا سپیده‌ی بام با رخت هر که ماه می‌طلبد نیست در عاشقی هنوز تمام سرو با اعتدال قامت تو ناتراشیده‌ئیست بی اندام نام خواجو مبر که ننگ بود اگر از عاشقان برآید نام برآمد بسی روزگاران بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی که آنجا کند زندواستا روا کند موبدان را بدانجا گوا چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه شه نیمروز آن که رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام ابا پیردستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در به شادی پذیره شدندش به راه ازو شادمان گشت فرخنده شاه به ز اولش بردند مهمان خویش همه بنده‌وار ایستادند پیش وزو زند و کشتی بیاموختند ببستند و آذر برافروختند برآمد برین میهمانی دو سال همی خورد گشتاسپ با پور زال به هرجا کجا شهریاران بدند از آن کار گشتاسپ آگه شدند که او مر سر پهلوان را ببست تن پیلوارش به آهن بخست به زاولستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر بت آزری بگشتند یکسر ز فرمان شاه به هم برشکستند پیمان شاه چو آگاهی آمد به بهمن که شاه ببستست آن شیر را بی‌گناه نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار همی داشتند از سپه دست باز پس اندر گرفتند راه دراز به پیش گو اسفندیار آمدند کیانزادگان شیروار آمدند پدر را به رامش همی داشتند به زندانش تنها بگذاشتند پس آگاهی آمد به سالار چین که شاه از گمان اندر آمد به کین بر آشفت خسرو به اسفندیار به زندان و بندش فرستاد خوار خود از بلخ زی زابلستان کشید بیابان گذارید و سیحون بدید به ز اول نشستست مهمان زال برین روزگاران برآمد دو سال به بلخ اندرون است لهراسپ شاه نماندست از ایرانیان و سپاه مگر هفتصد مرد آتش‌پرست همه پیش آذر برآورده دست جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس از آهنگ‌داران همینند و بس مگر پاسبانان کاخ همای هلا زود برخیز و چندین مپای مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپشان داد دل بدانید گفتا که گشتاسپ شاه سوی نیمروز او سپردست راه به ز اول نشستست با لشکرش سواری نه اندر همه کشورش کنون است هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن پسرش آن گرانمایه اسفندیار به بند گران اندرست استوار کدام است مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند به راه ایچ و بیره رود ز ایران هراسان و آگه رود یکی جادوی بود نامش ستوه گذارند راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و نامجوی چه باید ترا هرچ باید بگوی بفرمود و گفتش به ایران خرام نگهبان آتش ببین تا کدام پژوهنده‌ی راز پیمود راه به بلخ گزین شد که بدگاه شاه ندید اندرو شاه گشتاسپ را پرستنده‌یی دید و لهراسپ را بشد همچنان پیش خاقان بگفت به رخ پیش او بر زمین را برفت چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت از اندوه دیرینه آزاد گشت سران را همه خواند و گفتا روید سپاه پراگنده گرد آورید برفتند گردان لشکر همه به کوه و بیابان و جای رمه بدو باز خواندند لشکرش را گزیده سواران کشورش را ز باغ عافیت بوئی ندارم که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم بنالم کرزوبخشی ندیدم بگریم کشنارویی ندارم برانم بازوی خون از رگ چشم که با غم زور بازویی ندارم فلک پل بر دلم خواهد شکستن کز آب عافیت جویی ندارم بسازم مجلسی از سایه‌ی خویش که آنجا مجلس آشویی ندارم چه پویم بر پی مردان عالم کز آن سر مرحباگویی ندارم بهر مویی مرا واخواست از کیست که اینجا محرم مویی ندارم گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم نه سکبای هر ابرویی ندارم در این عالم که آب روی من رفت بدان عالم شدن رویی ندارم من آن زن فعلم از حیض خجالت که بکری دارم و شویی ندارم نه خاقانی من است و من نه اویم که تاب درد چون اویی ندارم رضیت بما قسم الله لی و فوضت امری الی حالقی لقد احسن الله فیما مضی کذلک یحسن فیما بقی بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست بیامیزم اکنون ترا دارویی گیاها فراز آرم از هر سویی که همواره باشی تو زان تن درست نباید به دارو ترا دست شست همان آرزوها بیفزایدت چو افزون خوری چیز نگزایدت همان یاد داری سخنهای نغز بیفزاید اندر تنت خون و مغز شوی بر تن خویشتن کامگار دلت شاد گردد چو خرم بهار همان رنگ چهرت به جای آورد به هر کار پاکیزه رای آورد نگردد پراگنده مویت سپید ز گیتی سپیدی کند ناامید سکندر بدو گفت نشنیده‌ام نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام گر آری تو این نغز دارو به جای تو باشی به گیتی مرا رهنمای خریدار گردم ترا من به جان شوی بی‌گزند از بد بدگمان ورا خلعت و نیکویها بساخت ز دانا پزشکان سرش برفراخت پزشک سراینده آمد به کوه بیاورد با خویشتن زان گروه ز دانایی او را فزون بود بهر همی زهر بشناخت از پای زهر گیاهان کوهی فراوان درود بیفگند زو هرچ بیکار بود ازو پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنانچون سزید تنش را به داروی کوهی بشست همی داشتش سالیان تن درست چنان شد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی به کار زنان تیز بودی سرش همی نرم جایی بجستی برش ازان سوی کاهش گرایید شاه نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه چنان بد که روزی بیامد پزشک ز کاهش نشان یافت اندر سرشک بدو گفت کز خفت و خیز زنان جوان پیر گردد به تن بی‌گمان برآنم که بی‌خواب بودی سه شب به من بازگوی این و بگشای لب سکندر بدو گفت من روشنم از آزار سستی ندارد تنم پسندیده دانای هندوستان نبود اندر آن کار همداستان چو شب تیره شد آن نبشته بجست بیاورد داروی کاهش درست همان نیز تنها سکندر بخفت نیامیخت با ماه دیدار جفت به شبگیر هور اندر آمد پزشک نگه کرد و بی‌بار دیدش سرشک بینداخت دارو به رامش نشست یکی جام بگرفت شادان به دست بفرمود تا خوان بیاراستند نوازنده‌ی رود و می‌خواستند بدو گفت شاه آن چرا ریختی چو با رنج دارو برآمیختی ورا گفت شاه جهان دوش جفت نجست و شب تیره تنها بخفت چو تنها بخسپی تو ای شهریار نیاید ترا هیچ دارو به کار سکندر بخندید و زو شاد شد ز تیمسار وز درد آزاد شد وزان پس ز داننده دل کرد شاد ورا گفت بی‌هند گیتی مباد بزرگان و اخترشناسان همه تو گویی به هندوستان شد رمه وزانجا بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش چو برزد سر از کوه روشن چراغ چو دریا فروزنده شد دشت و راغ سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار یکی بدره دینار و اسپی سیاه به رای زرین بفرمود شاه پزشک خردمند را داد و گفت که با پاک رایت خرد باد جفت صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل گر امان خواهی امانی ندهدت آن بی‌امان می‌کشد جان را از این گل تا به سربالای دل هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته‌ای گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل قلزم روحست دل یا کشتی نوحست دل موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل شور می نوشان نگر وان نور خاموشان نگر جملگی سر گشت آن کو مرد اندر پای دل گرد ما در می‌پری ای رشک ماه و مشتری آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان هیچ دیدی شیوه‌ای تو لایق سودای دل گویم سخن لب تو یا نی ای لعل لب تو را بها نی ای گفته ما غلام آن دم کان جا همگی تویی و ما نی این جا که منم بجز خطا نی و آن جا که تویی بجز عطا نی این جا گفتن ز روی جسم است و آن جا همه هستی است جا نی سیاره همی‌روند پا نی صد مشک روانه و سقا نی رنجورانند همچو ایوب دریافته صحت و دوا نی بی چشمانند همچو یعقوب بینا شده چشم و توتیا نی ره پویانند همچو ماهی بینند طریق‌ها ضیا نی از رشک تو من دهان ببستم شرح تو رسد به منتها نی این همایون در فرخنده‌سرای تا ابد باد در اقبال به پای چوبش ایمن شده از فرسودن زیر این گنبد گیتی‌فرسای اندرو خاصیت مغناطیس کاهن از طبع درو گیرد جای نتوانند ز رفعت پیمود آستانش انجم گیتی‌پیمای لفظ و معنی صریرش همه این مرحبا خواجه درآ خواجه درآی مجد دین بوالحسن عمرانی که زاحسانش سرشته است خدای آسمانی نه به تدبیر به قدر آفتابی نه به تحویل به رای کان چو قدرت نبود روزافزون وین چو رایت نبود نورافزای ای تصاویر سخا را قلمت گشته ز انگشت کرم چهره‌گشای دشمنانت همه انگشت‌گزای دوستانت همه انگشت‌نمای دست تو گلبن باغ کرمست بلبل کلک برو وحی‌سرای تا فلک در پی تحصیل کمال دایم از شوق بود ناپروای کار از روی بزرگی و شرف کارفرمای فلک را فرمای طبل بدخواه تو در زیر گلیم وز غم حادثه نالنده چو نای یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین در پی سرو روان چشمه و گلزار بین برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش پیشکشی کن قماش رونق تجار بین جمله تجار ما اهل دل و انبیا همره این کاروان خالق غفار بین آمد محمود باز بر در حجره ایاز عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین خاک ایازم که او هست چو من عشق خو عشق شود عشق جو دلبر عیار بین سنت نیکو است این چارق با پوستین قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین ساعت رنج و بلا چارق بین می‌شوی بی‌مرضی خویش را خسته و بیمار بین چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک یک دمه خود را مبین خلعت دیدار بین این سخن درنثار هم به سخن ده سپار پس تو ز هر جزو خویش نکته و گفتار بین چو خسرو نامه شیرین فرو خواند از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند به خود گفتا جوابست این نه جنگ است کلوخ‌انداز را پاداش سنگست جواب آنچه بایستش دریدن شنیدم آنچه می‌باید شنیدن دگر باره شد از شیرین شکرخواه که غوغای مگس برخاست از راه ز کار آشوبی مریم بر آسود رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود چو مریم کرد دست از جشن کوتاه جهان چون جشن مریم گشت بر شاه چو دشمن شد همه کاری به کامست یکی آب از پس دشمن تمام است به شیرین چند چربی‌ها فرستاد به روغن نرم کرد آهن ز پولاد بت فرمانبرش فرمان پذیرفت که دردی داشت کان درمان پذیرفت به خسرو پیش از آنش بود پندار کزان نیکوترش باشد طلب کار فرستد مهد و در کاوینش آورد به مهد خود عروس آیینش آرد به دفترها عتاب آغاز می‌کرد عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد متاع نیکوی بر کار می‌دید بها می‌کرد چون بازار می‌دید متاع از مشتری یابد روائی به دیده قدر گیرد روشنائی ز بهر سود خود این پند بنیوش متاعی کان بنخرند از تو مفروش در آن دیدست دولت سودمندی که چون یابی روائی در نبندی ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد چو عاجز گشت از آن ناز به خروار نهاد اندیشه را بر چاره کار که یاری مهربان آرد فرا چنگ به رهواری همی راند خر لنگ سرو کاری ز بهر خویش گیرد سر از کاری دگر در پیش گیرد ز هر قومی حکایت باز می‌جست نگیرد مرد زیرک کار خود سست نایبی را چون اجل آمد فراز زو یکی پرسید کای در عین راز حال تو چونست وقت پیچ پیچ گفت حالم می‌بنتوان گفت هیچ بار پیمودم همه عمرتمام عاقبت با خاک رفتم والسلام نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی ریختن دارد بزاری برگ و روی ما همه از بهر مردن زاده‌ایم جان نخواهد ماند و دل بنهاده‌ایم آنک عالم داشت در زیر نگین این زمان شد توتیا زیرزمین وانک در چرخ فلک خون ریز بود گشت در خاک لحد ناچیز زود جمله‌ی زیرزمین پرخفته‌اند بلک خفته این هم آشفته‌اند مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است کاندرین ره گورش اول منزل است گر بود از تلخی مرگت خبر جان شیرینت شود زیر و زبر هر کجا خدا دوزخ کند اوج را بر مرغ دام و فخ کند هم ز دندانت برآید دردها تا بگویی دوزخست و اژدها یا کند آب دهانت را عسل که بگویی که بهشتست و حلل از بن دندان برویاند شکر تا بدانی قوت حکم قدر پس به دندان بی‌گناهان را مگز فکر کن از ضربت نامحترز نیل را بر قبطیان حق خون کند سبطیان را از بلا محصون کند تا بدانی پیش حق تمییز هست در میان هوشیار راه و مست نیل تمییز از خدا آموختست که گشاد آن را و این را سخت بست لطف او عاقل کند مر نیل را قهر او ابله کند قابیل را در جمادات از کرم عقل آفرید عقل از عاقل به قهر خود برید در جماد از لطف عقلی شد پدید وز نکال از عاقلان دانش رمید عقل چون باران به امر آنجا بریخت عقل این سو خشم حق دید و گریخت ابر و خورشید و مه و نجم بلند جمله بر ترتیب آیند و روند هر یکی ناید مگر در وقت خویش که نه پس ماند ز هنگام و نه پیش چون نکردی فهم این را ز انبیا دانش آوردند در سنگ و عصا تا جمادات دگر را بی لباس چون عصا و سنگ داری از قیاس طاعت سنگ و عصا ظاهر شود وز جمادات دگر مخبر شود که ز یزدان آگهیم و طایعیم ما همه نی اتفاقی ضایعیم هم‌چو آب نیل دانی وقت غرق کو میان هر دو امت کرد فرق چون زمین دانیش دانا وقت خسف در حق قارون که قهرش کرد و نسف چون قمر که امر بشنید و شتافت پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت چون درخت و سنگ کاندر هر مقام مصطفی را کرده ظاهرالسلام صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد آن شاهراه غیب بر آن قوم بسته بود وان ماه زنگ ظلم به زیر حجاب شد وان چشم کو چو برق همی‌سوخت خلق را در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد وان دل که صد هزار دل از وی کباب بود در آتش خدای کنون او کباب شد ای شاد آن کسی که از این عبرتی گرفت او را از این سیاست شه فتح باب شد چون روز گشت و دید که او شب چه کرده بود سودش نداشت سخره صد اضطراب شد چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد عابدی بودست در وقت کلیم در عبادت بود روز و شب مقیم ذره‌ی ذوق و گشایش می‌نیافت ز آفتاب سینه تابش می‌نیافت داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد گاه گاهی ریش خود را شانه کرد مرد عابد دید موسی را ز دور پیش او شد کای سپه سالار طور از برای حق که از حق کن سال تا چرا نه ذوق دارم من نه حال چون کلیم القصه شد بر کوه طور بازپرسید آن سخن، حق گفت دور گوهر آنک از وصل ما درویش ماند دایما مشغول ریش خویش ماند موسی آمد قصه بر گفتا که چیست ریش خود می‌کند مرد و می‌گریست جبرئیل آمد سوی موسی دوان گفت همی مشغول ریشی این زمان ریش اگر آراست در تشویش بود ور همی برکند هم درویش بود یک نفس بی او برآوردن خطاست چه به کژ زو بازمانی چه به راست از زریش خود برون ناآمده غرق این دریای خون ناآمده چون ز ریش خود بپردازی نخست عزم تو گردد درین دریا درست ور تو بااین ریش در دریا شوی هم ز ریش خویش ناپروا شوی معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم بیهوده است جور و جفا چند زین کند دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک روز و شبم هنوز همی پوستین کند گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم تا عشق من سزای تو در آستین کند از آسمان تا به زمین منت است اگر با این و آن حدیث من اندر زمین کند چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک باری گمان خلق به یک ره یقین کند بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند صبح برانداخت نقاب ای غلام می‌ده و برخیز ز خواب ای غلام همچو گلم بر سر آتش نشاند شوق شراب چو گلاب ای غلام بی نمکی چند کنی باده نوش وز جگرم خواه کباب ای غلام دور بگردان و شتابی بکن چند کند عمر شتاب ای غلام جان من سوخته دل را دمی زنده کن از جام شراب ای غلام آب حیات است می و من چو شمع مرده دلم بی می ناب ای غلام از قدح باده دلم زنده کن تا برهد جان ز عذاب ای غلام چون دل عطار ز تو تافته است تافته را نیز متاب ای غلام ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور با دم عیسی و دست موسی عمران تراست در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست ای چراغ دل نمی‌دانی که اندر وصل و هجر دوزخ بی مالک و فردوس بی رضوان تراست در میان اهل دین و اهل کفر این شور چیست گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ایمان تراست از جمال و از بهایت خیره گردد سرو و مه سرو بستانی تو داری ماه بی کیوان تراست آنچه بت‌گر کرد و جادو دید جانا باطل است در دو مرجان و دو نرگس کار این و آن تراست گر من از حواری جنت یاد نارم شایدم کانچه حورالعین جنت داشت صد چندان تراست از همه خوبان عالم گوی بردی شاد باش داوری حاجت نیاید ای صنم فرمان تراست در همه جایی سنایی چاکر و مولای تست گر برانی ور بخوانی ای صنم فرمان تراست این چنین صیدی که در دام تو آمد کس ندید گوی گردون بس که اکنون نوبت میدان تراست خان جم جاه پادشاه منش ملک کامکار ملک وجود آسمان سداد و بحر و داد نسخه‌ی لطف کردگار ودود سر گردنکشان محمدخان که کنندش سران به طول سجود آن که حزمش به صولجان ظفر گوی نصرت ز کائنات ربود وانکه از کشتزار هستی خصم همه‌ی سرها به داس تیغ درود قبه بر روی نیلگون سپرش آفتابست بر سپهر کبود دست صد پیل ساز بسته به چوب تیغ او در دو نیمه کردن خود در هر ملک را که حادثه بست او به مفتاح تیغ تیز گشود گر بود پرتوی ز تربیتش زنگ ظلمت توان ز دود زدود به نسیم حمایتش شاید گل دماند ز آتش نمرود هست اگر صدهزار میر و ملک او پناه عساکر است و جنود حاصل آن خان کامران که سزاست در امیری به خسرویش ستود در زمانی که محتشم می‌کرد قلم اندر ثنایش غالیه سود زیب دیوان به نام او می‌داد از ورود ثنا و مدح و درود آمدند از سفر دو خواهنده بر سر آن اسیر غم فرسود در محلی که برنمی‌آمد هفته هفته ز مطبخ او دود وان قدر زر نداشت در کیسه که گدائی شود بدان خوشنود داشت اما قراضه‌ای در قم که نه معدوم بود و نه موجود پیش شخصی که با وجود سند راه آن کار صرف می‌پیمود دیگری چون نبود کان زر را بتواند به حکم نقد نمود التماس وجود دادن آن کرد از آن پادشاه کشور جود وز زبان مبارکش با آن مژده‌ی لطف خاص نیز شنود پس از آن قابضان روح که هست راه مهلت به عهد شه مسدود به یکی وعده‌ی زرقم کرد که وصولش ز ممکنات نبود به یکی وعده‌ی زر نواب که یقین می‌رسد نه دیر و نه زود لیک در وجه نقد و نسیه چو هست آن قدر فرق کز زیان تا سود هر دو بستند دل در آن مبلغ که خداوند وعده می‌فرمود حالیا بر در سرای فقیر که به دو دولت است قیراندود بر سر این دو زر که در عدمند یکی اما نهاده رو بوجود یک دگر را عجب اگر نکشند این دو کم صبر و پر شتاب حسود وارثان تا ز راه دور آیند ز پی آن دو منبع موعود از پی کفن دفنشان باید قرض دیگر بر آن دو قرض افزود زن چو عاجز شد بگفت احوال را مردی آن رستم صد زال را شرح آن گردک که اندر راه بود یک به یک با آن خلیفه وا نمود شیر کشتن سوی خیمه آمدن وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن باز این سستی این ناموس‌کوش کو فرو مرد از یکی خش خشت موش رازها را می‌کند حق آشکار چون بخواهد رست تخم بد مکار آب و ابر و آتش و این آفتاب رازها را می برآرد از تراب این بهار نو ز بعد برگ‌ریز هست برهان وجود رستخیز در بهار آن سرها پیدا شود هر چه خوردست این زمین رسوا شود بر دمد آن از دهان و از لبش تا پدید آید ضمیر و مذهبش سر بیخ هر درختی و خورش جملگی پیدا شود آن بر سرش هر غمی کز وی تو دل آزرده‌ای از خمار می بود کان خورده‌ای لیک کی دانی که آن رنج خمار از کدامین می بر آمد آشکار این خمار اشکوفه‌ی آن دانه است آن شناسد کاگه و فرزانه است شاخ و اشکوفه نماند دانه را نطفه کی ماند تن مردانه را نیست مانندا هیولا با اثر دانه کی ماننده آمد با شجر نطفه از نانست کی باشد چو نان مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان جنی از نارست کی ماند به نار از بخارست ابر و نبود چون بخار از دم جبریل عیسی شد پدید کی به صورت هم‌چو او بد یا ندید آدم از خاکست کی ماند به خاک هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک کی بود دزدی به شکل پای‌دار کی بود طاعت چو خلد پایدار هیچ اصلی نیست مانند اثر پس ندانی اصل رنج و درد سر لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا بی‌گناهی کی برنجاند خدا آنچ اصلست و کشنده‌ی آن شی است گر نمی‌ماند بوی هم از وی است پس بدان رنجت نتیجه‌ی زلتیست آفت این ضربتت از شهوتیست گر ندانی آن گنه را ز اعتبار زود زاری کن طلب کن اغتفار سجده کن صد بار می‌گوی ای خدا نیست این غم غیر درخورد و سزا ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم من معین می‌ندانم جرم را لیک هم جرمی بباید گرم را چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار دایما آن جرم را پوشیده دار که جزا اظهار جرم من بود کز سیاست دزدیم ظاهر شود ای گرفته عالم از عدلت نظام ای نظام ابن النظام ابن النظام ملک اقبال تو ملک لایزال بخت بیدار تو حی لاینام روی تقدیر از شکوهت در حجاب تیغ مریخ از نهیبت در نیام ملک را بی‌کلک تو بازار کند عقل را بی‌رای تو اندیشه خام کشتگان خنجر قهر ترا حشر ناممکن بود روز قیام چرخ برتابد زمام روزگار هر کجا عزم تو برتابد زمام رایض اقبال تو کردست و بس توسن ایام را یکباره رام لاجرم در زیر ران رای تو ابلقش اکنون همی خاید لگام گر ترا یزدان و سلطان برکشید از جهانی تا جهانت شد غلام حکم یزدان از غرض خالی بود تا کرا پوشد لباس احتشام رای سلطان از غرض صافی بود تا کرا بیند سزای احترام روز هیجاکز خروش کوس و اسب آب گردد مغز گردان در عظام زهرها در بر بجوشد وز نهیب با عرق بیرون ترابد از مسام نوک پیکانها چو پیکان قضا از اجل آرند خصمان را پیام کوس همچون رعد و شمشیر چو برق تیر چون باران و گرد چون غمام زرد گردد روی چرخ نیلگون سرخ گردد روی تیغ سبزفام در بر شیر فلک شیر علم از پی خون عدو بگشاده کام معرکه مجلس بود ساقی اجل رمح ریحان خون شراب و خود جام هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام رایتت بافتح چون همبر شود کس نداند این کدامست آن کدام ای جهان را حزم تو حصن حصین ملک ودین را رای تو پشت تمام دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام کان بدین خدمت پذیرد التیام هستم از تشویر آن یک خارجی تا ابد با خویشتن در انتقام هست خونم زان گنه بر تو حلال هست عمرم زین سبب بر من حرام با لبی بر هم بر خرد و بزرگ با سری در پیش پیش خاص و عام حق همی داند کز آن دم تاکنون نیز برناورده‌ام یکدم به کام آن گنه‌کارم که نتواند نمود آسمان در عذر جرم من قیام گر مرا اندر نیابد عفو تو ماندم با این ندامتها مدام گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت درخور صدگونه تادیب و ملام چون همی دانی که می‌کرد آن نه من عفو فرمای و کرم کن چون کرام من چه کردم آنچه آن آمد ز من تو چه کن آنچ از تو آید والسلام تا نباشد شام را آثار صبح باد دایم صبح بدخواهت چو شام قدرت از گردون گردان بردهقدر رایت از خورشید تابان برده نام بخت را دست نکوخواهت به دست چرخ را پای بداندیشت به دام اقبال بین که از پی طی ره وصال پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال بردمید از آن تن خاکی که جنبشش صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال افتاده‌ای که بود گران جان تر از زمین شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال شد دست چرخ پر شهب از بس که می‌جهد در زیر پای خیل بغال آتش از امال احداث کرده جذبه راه دیار شوق در مرکبان سست پی من تک غزال دارد گمان زلزله از بی‌قراریم سرهنگ جان که قلعه‌ی تن راست کوتوال منت خدای را که رفاهیت وطن گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال نزدیک شد که ذره‌ی بیتاب ناتوان یابد به آفتاب جهانتاب اتصال زد آفتاب چرخ که از دولت سریع بعد از عروج روی کند در ره زوال آن آفتاب کز سبب طول عهد او جوید هزار ساله گران نقص از کمال سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه دارای داد گستر جم قدر یم نوال آن برگزیده‌ی یوسف مصر صفا که هست آئینه جمال خداوند ذوالجلال در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس میراث یوسفی که به او یافت انتقال زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل دادند صد کمال کزان بد یکی جمال بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضه‌ی تنگ مرغ جلال او چو برآورد پر و بال شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم آید گر آتش غضب او به اشتغال نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال ای برقد جلال تو تشریفها قصیر جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست فرق توراست منت تعظیم لایزال حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش راضی که در جهان نکشد از تو انفعال این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود در ابتدای ناز نمود از تتق جمال اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال ای داور ملک صفت آسمان شکوه وی سرور نکوسیر پادشه خصال روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت آمد به نفس کامل خود بر سر جدال وز تازیانه کاری تعجیل داد پر آن باره را که بود تحرک در او محال هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش گردید دور صد قدم از عقده وبال یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل کز اشتغال سلطنت دیر انتقال بر مسند جلال برانی هزار کام با رتبه‌ی جلیل بمانی هزار سال تو از عالم همین لفظی شنیدی بیا برگو که از عالم چه دیدی چه دانستی ز صورت یا ز معنی چه باشد آخرت چون است دنیی بگو سیمرغ و کوه قاف چبود بهشت و دوزخ و اعراف چبود کدام است آن جهان کان نیست پیدا که یک روزش بود یک سال اینجا همین عالم نبود آخر که دیدی نه «ما لا تبصرون» آخر شنیدی بیا بنما که جابلقا کدام است جهان شهر جابلسا کدام است مشارق با مغارب را بیندیش چو این عالم ندارد از یکی بیش بیان «مثلهن» از ابن عباس شنو پس خویشتن را نیک بشناس تو در خوابی و این دیدن خیال است هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است به صبح حشر چون گردی تو بیدار بدانی کین همه وهم است و پندار چو برخیزد خیال چشم احول زمین و آسمان گردد مبدل چو خورشید نهان بنمایدت چهر نماند نور ناهید و مه و مهر فتد یک تاب از او بر سنگ خاره شود چون پشم رنگین پاره پاره بکن اکنون که کردن می‌توانی چون نتوانی چه سود آن را که دانی چه می‌گویم حدیث عالم دل تو را ای سرنشیب پای در گل جهان آن تو و تو مانده عاجز ز تو محرومتر کس دیده هرگز چو محبوسان به یک منزل نشسته به دست عجز پای خویش بسته نشستی چون زنان در کوی ادبار نمی‌داری ز جهل خویشتن عار دلیران جهان آغشته در خون تو سرپوشیده ننهی پای بیرون چه کردی فهم از دین العجایز که بر خود جهل می‌داری تو جایز زنان چون ناقصات عقل و دینند چرا مردان ره ایشان گزینند اگر مردی برون آی و سفر کن هر آنچ آید به پیشت زان گذر کن میاسا روز و شب اندر مراحل مشو موقوف همراه و رواحل خلیل آسا برو حق را طلب کن شبی را روز و روزی را به شب کن ستاره با مه و خورشید اکبر بود حس و خیال و عقل انور بگردان زین همه ای راهرو روی همیشه «لا احب الافلین» گوی و یا چون موسی عمران در این راه برو تا بشنوی «انی انا الله» تو را تا کوه هستی پیش باقی است صدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» است حقیقت کهربا ذات تو کاه است اگر کوه تویی نبود چه راه است تجلی گر رسد بر کوه هستی شود چون خاک ره هستی ز پستی گدایی گردد از یک جذبه شاهی به یک لحظه دهد کوهی به کاهی برو اندر پی خواجه به اسری تماشا کن همه آیات کبری برون آی از سرای «ام هانی» بگو مطلق حدیث «من رآنی» گذاری کن ز کاف و نون کونین نشین بر قاف قرب «قاب قوسین» دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهی نمایندت همه اشیا کماهی ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی در جنت و در دوزخ پرسان تواند ای جان کای جنت روحانی وی بحر صفا چونی هر نور تو را گوید ای چشم و چراغ من هر رنج تو را گوید کی دفع بلا چونی ای خدمت تو کردن چون گلبشکر خوردن زین خدمت پوسیده زین طال بقا چونی در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی در وقت جفا اینی تا وقت وفا چونی ای موسی این دوران چونی تو ز فرعونان وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی گوید به تو هر گلشن هر نرگس و هر سوسن کز زحمت و رنج ما ای باد صبا چونی ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر وی تاج همه جان‌ها دربند قبا چونی ای جان عنادیده خامش که عنایت‌ها پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا چونی ای عجب! این راه نه راه خداست زانکه در آن اهرمنی رهنماست قافله بس رفت از این راه، لیک کس نشد آگاه که مقصد کجاست راهروانی که درین معبرند فکرتشان یکسره آز و هواست ای رمه، این دره چراگاه نیست ای بره، این گرگ بسی ناشتاست تا تو ز بیغوله گذر میکنی رهزن طرار تو را در قفاست دیده ببندی و درافتی بچاه این گنه تست، نه حکم قضاست لقمه‌ی سالوس کرا سیر کرد چند بر این لقمه تو را اشتهاست نفس، بسی وام گرفت و نداد وام تو چون باز دهد؟ بینواست خانه‌ی جان هرچه توانی بساز هرچه توان ساخت درین یک بناست کعبه‌ی دل مسکن شیطان مکن پاک کن این خانه که جای خداست پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است موعظت دیو شنیدن خطاست تا بودت شمع حقیقت بدست راه تو هرجا که روی روشناست تا تو قفس سازی و شکر خری طوطیک وقت ز دامت رهاست حمله نیارد بتو ثعبان دهر تا چو کلیمی تو و دینت عصاست ای گل نوزاد فسرده مباش زانکه تو را اول نشو و نماست طائر جانرا چه کنی لاشخوار نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست کاهلیت خسته و رنجور کرد درد تو دردیست که کارش دواست چاره کن آزردگی آز را تا که بدکان عمل مومیاست روی و ریا را مکن آئین خویش هرچه فساد است ز روی و ریاست شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی این دل آلوده به کارت گواست پای تو همواره براه کج است دست تو هر شام و سحر بر دعاست چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک گوش تو بر بیهده و ناسزاست بار خود از دوش برافکنده‌ای پشت تو از پشته‌ی شیطان دوتاست نان تو گه سنگ بود گاه خاک تا به تنور تو هوی نانواست ورطه و سیلاب نداری به پیش تا خردت کشتی و جان ناخداست قصر دل‌افروز روان محکم است کلبه‌ی تن را چه ثبات و بقاست جان بتو هرچند دهد منعم است تن ز تو هرچند ستاند گداست روغن قندیل تو آبست و بس تیرگی بزم تو بیش از ضیاست منزل غولان ز چه شد منزلت گر ره تو از ره ایشان جداست جهل بلندی نپسندد، چه است عجب سلامت نپذیرد، بلاست آنچه که دوران نخرد یکدلیست آنچه که ایام ندارد وفاست دزد شد این شحنه‌ی بی نام و ننگ دزد کی از دزد کند بازخواست نزد تو چون سرد شود؟ آتش است از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست وقت گرانمایه و عمر عزیز طعمه‌ی سال و مه و صبح و مساست از چه همی کاهدمان روز و شب گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست گر که یمی هست، در آخر نمی‌است گر که بنائی است، در آخر هباست ما بره آز و هوی سائلیم مورچه در خانه‌ی خود پادشاست خیمه ز دستیم و گه رفتن است غرق شدستیم و زمان شناست گلبن معنی نتوانی نشاند تا که درین باغچه خار و گیاست کشور جان تو چو ویرانه‌ایست ملک دلت چون ده بی روستاست شعر من آینه‌ی کردار تست ناید از آئینه بجز حرف راست روشنی اندوز که دلرا خوشی است معرفت آموز که جانرا غذاست پایه‌ی قصر هنر و فضل را عقل نداند ز کجا ابتداست پرده‌ی الوان هوی را بدر تا بپس پرده ببینی چهاست به که بجوی و جر دانش چرد آهوی جانست که اندر چراست خیره ز هر پویه ز میدان مرو با فلک پیر ترا کارهاست اطلس نساج هوی و هوس چون گه تحقیق رسد بوریاست بیهده، پروین در دانش مزن با تو درین خانه چه کس آشناست هین که هنگام صابران آمد وقت سختی و امتحان آمد این چنین وقت عهدها شکنند کارد چون سوی استخوان آمد عهد و سوگند سخت سست شود مرد را کار چون به جان آمد هله ای دل تو خویش سست مکن دل قوی کن که وقت آن آمد چون زر سرخ اندر آتش خند تا بگویند زر کان آمد گرم خوش رو به پیش تیغ اجل بانگ برزن که پهلوان آمد با خدا باش و نصرت از وی خواه که مددها ز آسمان آمد ای خدا آستین فضل فشان چونک بنده بر آستان آمد چون صدف ما دهان گشادستیم کابر فضل تو درفشان آمد ای بسا خار خشک کز دل او در پناه تو گلستان آمد من نشان کرده‌ام تو را که ز تو دلخوشی‌های بی‌نشان آمد وقت رحمست و وقت عاطفت است که مرا زخم بس گران آمد ای ابابیل هین که بر کعبه لشکر و پیل بی‌کران آمد عقل گوید مرا خمش کن بس که خداوند غیب دان آمد من خمش کردم ای خدا لیکن بی من از خان من فغان آمد ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست تیر ناگه کز این کمان آمد بعد از آن آمد کسی کز مرحمت دختر سلطان ما می‌خواندت دختر شاهت همی‌خواند بیا تا سرش شویی کنون ای پارسا جز تو دلاکی نمی‌خواهد دلش که بمالد یا بشوید با گلش گفت رو رو دست من بی‌کار شد وین نصوح تو کنون بیمار شد رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت که مرا والله دست از کار رفت با دل خود گفت کز حد رفت جرم از دل من کی رود آن ترس و گرم من بمردم یک ره و باز آمدم من چشیدم تلخی مرگ و عدم توبه‌ای کردم حقیقت با خدا نشکنم تا جان شدن از تن جدا بعد آن محنت کرا بار دگر پا رود سوی خطر الا که خر رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت بگو که قاصدم از جانب فلان که تو دانی پس از نیاز به او عرض کن چنانکه نرنجد حکایتی ز زبانم به آن زبان که تو دانی اگر به خنده لب کامبخش خود نگشاید ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه گره‌گشائی ازین کار کن چنان که تو دانی نشان خنده چو پیدا بود از آن لب نوشین همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی به جز صبا که برد محتشم چنین غزلی را دلیر جانب آن سرو نکته‌دان که تو دانی ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک چشمه‌ی تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک پایه‌ی قدرت نشان می‌خواست گردون از قضا گفت آنک زآفرینش پاره‌ای آنسوترک ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت چون خلافت بی‌علی بودست و بی‌زهر افدک آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بی‌قرار مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا باز بر شاخسار حیله و فن انجمن کرده‌اند زاغ و زغن زاغ خفته در آشیان هزار خار رسته به جایگاه سمن بلبلان را شکسته بال نشاط گلبنان را دریده پیراهن ابر افکنده از تگرگ خدنگ آب پوشیده زین خطر جوشن شد ز بیغوله بوم جانب باغ شد ز ویرانه جغد سوی چمن زآن چمن کشیان جغدان شد به که بلبل برون برد مسکن کیست کز بلبل رمیده ز باغ وز گل دور مانده از گلشن از کلام شکوفه و نسرین وز زبان بنفشه و سوسن باز گوید به ماه فروردین که به رنجیم ز آفت بهمن به گلستان درآی و کوته کن دست بیگانگان از این مکمن تا به باغ اندرونت پاس بود از گل و مل تو را سپاس بود ای همایون بهار طبع‌گشای! وای از فتنه‌ی زمستان، وای بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون بی‌تو سلطان باغ گشت گدای بی‌تو شد روی سبزه خاک‌آلود بی‌تو شد چشم لاله خونپالای تو برفتی ز بوستان و خزان شد ز کافور، بوستان اندای مخزن سرخ گل برفت از دست خیمه سروبن فتاد از پای سنبل و یاسمین بریخت ز باد لاله و نسترن نماند به جای بلبلان با فغان زارا زار قمریان با خروش هایاهای این زمان روزگار عزت توست در عزت به روی ما بگشای باغ را زیوری دگر بربند راغ را زینتی دگر بخشای باغ دیری است دور مانده ز تو زود بشتاب و سوی باغ گرای که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است وز خس و خار طرفه انجمنی است آوخ از محنت و عنای شما وای از رنج و ابتلای شما به رخ خلق باب فتنه گشود مجلس شوم فتنه‌زای شما بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت زآنکه رفت از میان بهای شما دست از این قیل و قال بردارید نه اگر بر خطاست رای شما ورنه زین فتنه و حیل ناگاه قصه رانم به صهر شاهنشاه گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست نیست رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی مصفا ساز در گلشن به آب چشمه‌ی روشن به نازک تن بپوش آنگه حریر از لاله‌ی حمرا به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن گلاب تازه بر اندام ریز از شیشه‌ی نرگس عبیر تر به پیراهن فشان از حقه‌ی سوسن چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن به نرمی غنچه‌ی سیرآب را از دل گره بگشا به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین به روی سبزه‌ی نورسته زیر چتر نسترون به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن گشاید نفحه‌ی جانبخش لطفت بوی بهرامج زداید لمعه‌ی جانسوز قهرت زنگ بهرامن فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن فلک مشاطه‌ی رخسار جاه توست از آن دایم گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن غرض از گردش گردون و دور اختران دارم شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد یکی نامه بنوشت رستم به درد همه کار فرزند او یاد کرد سر نامه کرد آفرین از نخست بدانکس که کینه نبودش نجست دگر گفت یزدان گوای منست پشوتن بدین رهنمای منست که من چند گفتم به اسفندیار مگر کم کند کینه و کارزار سپردم بدو کشور و گنج خویش گزیدم ز هرگونه‌یی رنج خویش زمانش چنین بود نگشاد چهر مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر بدین گونه بد گردش آسمان بسنده نباشد کسی با زمان کنون این جهانجوی نزد منست که فرخ نژاد اورمزد منست هنرهای شاهانش آموختم از اندرز فام خرد توختم چو پیمان کند شاه پوزش پذیر کزین پس نیندیشد از کار تیر نهان من و جان من پیش اوست اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست چو آن نامه شد نزد شاه جهان پراگنده شد آن میان مهان پشوتن بیامد گوایی بداد سخنهای رستم همه کرد یاد همان زاری و پند و اروند او سخن گفتن از مرز و پیوند او ازان نامور شاه خشنود گشت گراینده را آمدن سود گشت ز رستم دل نامور گشت خوش نزد نیز بر دل ز تیمار تش هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت چنین گفت کز جور چرخ بلند چو خواهد رسیدن کسی را گزند به پرهیز چون بازدارد کسی وگر سوی دانش گراید بسی پشوتن بگفت آنچ درخواستی دل من به خوبی بیاراستی ز گردون گردان که یارد گذشت خردمند گرد گذشته نگشت تو آنی که بودی وزان بهتری به هند و به قنوج بر مهتری ز بیشی هرآنچت بباید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه فرستاده پاسخ بیاورد زود بدان سان که رستمش فرموده بود چنین تا برآمد برین گاه چند ببد شاهزاده به بالا بلند خردمند و بادانش و دستگاه به شاهی برافراخت فرخ کلاه بدانست جاماسپ آن نیک و بد که آن پادشاهی به بهمن رسد به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه ترا کرد باید به بهمن نگاه ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی به جای آمد و گشت با آب‌روی به بیگانه شهری فراوان بماند کسی نامه‌ی تو بروبر نخواند به بهمن یکی نامه باید نوشت بسان درختی به باغ بهشت که داری به گیتی جز او یادگار گسارنده‌ی درد اسفندیار خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را بفرمود فرخنده جاماسپ را که بنویس یک نامه نزدیک اوی یکی سوی گردنکش کینه‌جوی که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که ما از تو شادیم و روشن‌روان نبیره که از جان گرامی‌تر است به دانش ز جاماسپ نامی‌تر است به بخت تو آموخت فرهنگ و رای سزد گر فرستی کنون باز جای یکی سوی بهمن که اندر زمان چو نامه بخوانی به زابل ممان که ما را به دیدارت آمد نیاز برآرای کار و درنگی مساز به رستم چو برخواند نامه دبیر بدان شاد شد مرد دانش‌پذیر ز چیزی که بودش به گنج اندرون ز خفتان وز خنجر آبگون ز برگستوان و ز تیر و کمان ز گوپال و ز خنجر هندوان ز کافور وز مشک وز عود تر هم از عنبر و گوهر و سیم و زر ز بالا و از جامه‌ی نابرید پرستار وز کودکان نارسید کمرهای زرین و زرین ستام ز یاقوت با زنگ زرین دو جام همه پاک رستم به بهمن سپرد برنده به گنجور او بر شمرد تهمتن بیامد دو منزل به راه پس او را فرستاد نزدیک شاه چو گشتاسپ روی نبیره بدید شد از آب دیده رخش ناپدید بدو گفت اسفندیاری تو بس نمانی به گیتی جز او را به کس ورا یافت روشن‌دل و یادگیر ازان پس همی خواندش اردشیر گوی بود با زور و گیرنده دست خردمند و دانا و یزدان پرست چو بر پای بودی سرانگشت اوی ز زانو فزونتر بدی مشت اوی همی آزمودش به یک چندگاه به بزم و به رزم و به نخجیرگاه به میدان چوگان و بزم و شکار گوی بود مانند اسفندیار ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی همی گفت کاینم جهاندار داد غمی بودم از بهر تیمار داد بماناد تا جاودان بهمنم چو گم شد سرافراز رویین تنم سرآمد همه کار اسفندیار که جاوید بادا سر شهریار همیشه دل از رنج پرداخته زمانه به فرمان او ساخته دلش باد شادان و تاجش بلند به گردن بداندیش او را کمند ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی زین دایره مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی عقل ضد شهوتست ای پهلوان آنک شهوت می‌تند عقلش مخوان وهم خوانش آنک شهوت را گداست وهم قلب نقد زر عقلهاست بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محک کن زود نقل این محک قرآن و حال انبیا چون منحک مر قلب را گوید بیا تا ببینی خویش را ز آسیب من که نه‌ای اهل فراز و شیب من عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم هم‌چو زر باشد در آتش او بسیم وهم مر فرعون عالم‌سوز را عقل مر موسی به جان افروز را رفت موسی بر طریق نیستی گفت فرعونش بگو تو کیستی گفت من عقلم رسول ذوالجلال حجةالله‌ام امانم از ضلال گفت نی خامش رها کن های هو نسبت و نام قدیمت را بگو گفت که نسبت مر از خاکدانش نام اصلم کمترین بندگانش بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید زاده از پشت جواری و عبید نسبت اصلم ز خاک و آب و گل آب و گل را داد یزدان جان و دل مرجع این جسم خاکم هم به خاک مرجع تو هم به خاک ای سهمناک اصل ما و اصل جمله سرکشان هست از خاکی و آن را صد نشان که مدد از خاک می‌گیرد تنت از غذایی خاک پیچد گردنت چون رود جان می‌شود او باز خاک اندر آن گور مخوف سهمناک هم تو و هم ما و هم اشباه تو خاک گردند و نماند جاه تو گفت غیر این نسب نامیت هست مر ترا آن نام خود اولیترست بنده‌ی فرعون و بنده‌ی بندگانش که ازو پرورد اول جسم و جانش بنده‌ی یاغی طاغی ظلوم زین وطن بگریخته از فعل شوم خونی و غداری و حق‌ناشناس هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس در غریبی خوار و درویش و خلق که ندانستی سپاس ما و حق گفت حاشا که بود با آن ملیک در خداوندی کسی دیگر شریک واحد اندر ملک او را یار نی بندگانش را جز او سالار نی نیست خلقش را دگر کس مالکی شرکتش دعوی کند جز هالکی نقش او کردست و نقاش من اوست غیر اگر دعوی کند او ظلم‌جوست تو نتوانی ابروی من ساختن چون توانی جان من بشناختن بلک آن غدار و آن طاغی توی که کنی با حق دعوی دوی گر بکشتم من عوانی را به سهو نه برای نفس کشتم نه به لهو من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد آنک جانش خود نبد جانی بداد من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان کشته‌ای و خونشان در گردنت تا چه آید بر تو زین خون خوردنت کشته‌ای ذریت یعقوب را بر امید قتل من مطلوب را کوری تو حق مرا خود برگزید سرنگون شد آنچ نفست می‌پزید گفت اینها را بهل بی‌هیچ شک این بود حق من و نان و نمک که مرا پیش حشر خواری کنی روز روشن بر دلم تاری کنی گفت خواری قیامت صعب‌تر گر نداری پاس من در خیر و شر زخم کیکی را نمی‌توانی کشید زخم ماری را تو چون خواهی چشید ظاهرا کار تو ویران می‌کنم لیک خاری را گلستان می‌کنم هر دل که غم تو داغ کردش خون جگر آمد آب‌خوردش چون کوشم با غمت که گردون کوشید و نبود هم نبردش در درد فراق تو دل من جان داد و نکرد هیچ دردش دور از تو گذشت روز عمرم نزدیک شد آفتاب زردش در بابل اگر نهند شمعی زینجا بکشم به باد سردش وصل تو دواسبه رفت چون باد هیهات کجا رسم به گردش خاقانی را جهان سرآمد دریاب که نیست پایمردش خاصه که به شعر بی‌نظیر است در جمله‌ی آفتاب گردش هیچ خمری بی‌خماری دیده‌ای هیچ گل بی‌زخم خاری دیده‌ای در گلستان جهان آب و گل بی خزانی نوبهاری دیده‌ای چونک غم پیش آیدت در حق گریز هیچ چون حق غمگساری دیده‌ای کار حق کن بار حق کش جز ز حق هیچ کس را کار و باری دیده‌ای هیچ دل را بی‌صقال لطف او در تجلی بی‌غباری دیده‌ای بی جمال خوب دلدار قدیم جز خیالی دل فشاری دیده‌ای از نشاط صرف ناآمیخته شرح ده ای دل تو باری دیده‌ای در جهان صاف بی‌درد و دغل بی خطر ایمن مطاری دیده‌ای چون سگ کهف آی در غار وفا ای شکاری چون شکاری دیده‌ای لب ببند و چشم عبرت برگشا چونک دیده اعتباری دیده‌ای شمس تبریزی بگیرد دست تو گر ز چشم بد عثاری دیده‌ای برخیز نگارا که ز فرموده‌ی خسرو موزون غزلی چون قد دل جوی تو دارم نیکوست که در پیش تو خوانم غزل شاه زیرا که هوای رخ نیکوی تو دارم بشنو ز من اشعار ملک ناصردین را کز شوق همین جای به پهلوی تو دارم « در هر دو جهان آرزوی روی تو دارم در دست ز محصول جهان موی تو دارم زاهد به سوی کعبه و راهب به سوی دیر آری من دیوانه سر کوی تو دارم گر با تو به فردوس برین جای دهندم در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ تا راه در آتشکده‌ی خوی تو دارم یارب خم گیسوی تو آشفته مبادا کاشفته دلی در خم گیسوی تو دارم پیوسته بود منزل من گوشه محراب وین منزلت از گوشه‌ی ابروی تو دارم در نزد من ارباب کرامت همه ماتند وین معجزه از نرگس جادوی تو دارم» شاها غزل شاه، مرا کرده غزل خوان این فیض من از نطق سخن گوی تو دارم دست در دامن رنگین بهاری نزدم ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم شبنمی نیست درین باغ به محرومی من که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی دست چون موج به دامان کناری نزدم در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟ سنگ بر شیشه‌ی پیمانه گساری نزدم گشت خرج کف افسوس حنای خونم بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟ خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم دست صائب به سر زلف نگاری نزدم کیست که او بنده رای تو نیست کیست که او مست لقای تو نیست غصه کشی کو که ز خوف تو نیست یا طربی کان ز رجای تو نیست بخل کفی کو که ز قبض تو نیست یا کرمی کان ز عطای تو نیست لعل لبی کو که ز کان تو نیست محتشمی کو که گدای تو نیست متصل اوصاف تو با جان‌ها یک رگ بی‌بند و گشای تو نیست هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان کف چه دهد کان ز سخای تو نیست چشم کی دیدست در این باغ کون رقص گلی کان ز هوای تو نیست غافل ناله کند از جور خلق خلق بجز شبه عصای تو نیست جنبش این جمله عصاها ز توست هر یک جز درد و دوای تو نیست زخم معلم زند آن چوب کیست کیست که او بند قضای تو نیست همچو سگان چوب تو را می‌گزند در سرشان فهم جزای تو نیست دفع بلای تن و آزار خلق جز به مناجات و ثنای تو نیست بشکنی این چوب نه چوبش کمست دفع دو سه چوب رهای تو نیست صاحب حوت از غم امت گریخت جان به کجا برد که جای تو نیست بس کن وز محنت یونس بترس با قدر استیزه به پای تو نیست من اگر این بار رفتم ، رفتم آزارم مکن این تغافلهای بیش از پیش در کارم مکن پای برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند در تماشا گاه دیگر نقش دیوارم مکن بنده می‌خواهی ز خدمتکار خود غافل مباش می‌شود ناگه کسی دیگر خریدارم مکن من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی بزم خود افسرده خواهی کرد هشیارم مکن عزت سگ هست در کوی تو وحشی خود چه کرد گر چه عاشق خوار می‌باید، چنین خوارم مکن پیشتر از پیشتران وجود کاب نخوردند ز دریای جود در کف این ملک یساری نبود در ره این خاک غباری نبود وعده تاریخ به سر نامده لعبتی از پرده به در نامده روز و شب آویزش پستی نداشت جان و تن آمیزش هستی نداشت کشمکش جور در اعضا هنوز کن مکن عدل نه پیدا هنوز فیض کرم کرد مواسای خویش قطره‌ای افکند ز دریای خویش حالی از آن قطره که آمد برون گشت روان این فلک آبگون زاب روان گرد برانگیختند جوهر تو ز آن عرض آمیختند چونکه تو برخیزی ازین کارگاه باشد برخاسته گردی ز راه ای خنک آنشب که جهان بیتو بود نقش تو بیصورت و جان بیتو بود چشم فلک فارغ ازین جستجوی گوش زمین رسته ازین گفتگوی تا تو درین ره ننهادی قدم شکر بسی داشت وجود از عدم فارغ از آبستنیت روز و شب نامیه عنین و طبیعت عزب باغ جهان زحمت خاری نداشت خاک سراسیمه غباری نداشت طالع جوزا که کمر بسته بود از ورم رگ زدنت رسته بود مه که سیه‌روی شدی در زمین طشت تو رسواش نکردی چنین زهره هنوز آب درین گل نریخت شهپر هاروت به بابل نریخت از تو مجرد زمی و آسمان توبه کنار و غم تو در میان تا به تو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پر آوازه گشت از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبه مهد کواکب شکست بود مه و سال ز گردش بری تا تو نکردیش تعرف گری روی جهان کاینه پاک شد زین نفسی چند خلل ناک شد مشعله صبح تو بردی به شام صادق و کاذب تو نهادیش نام خاک زمین در دهن آسمان تا که چرا پیش تو بندد میان بر فلکت میوه جان گفته‌اند میشنوش کان به زبان گفته‌اند تاج تو افسوس که از سر بهست جل از سگ و توبره از خر بهست لاف بسی شد که درین لافگاه بر تو جهانی بجوی خاک راه خود تو کفی خاک به جانی دهی یک جو کهگل به جهانی دهی ای ز تو بالای زمین زیر رنج جای تو هم زیر زمین به چو گنج روغن مغز تو که سیمابیست سرد بدین فندق سنجابیست تات چو فندق نکند خانه تنگ بگذر ازین فندق سنجاب رنگ روز و شب از قاقم و قندز جداست این دله پیسه پلنگ اژدهاست گربه نه‌ای دست درازی مکن با دله ده دله بازی مکن شیر تنید است درین ره لعاب سر چو گوزنان چه نهی سوی آب گر فلکت عشوه آبی دهد تا نفریبی که سرابی دهد تیز مران کاب فلک دیده‌ای آب دهن خور که نمک دیده‌ای تا نشوی تشنه به تدبیر باش سوخته خرمن چو تباشیر باش یوسف تو تا ز بر چاه بود مصر الهیش نظرگاه بود زرد رخ از چرخ کبود آمدی چونکه درین چاه فرود آمدی اینهمه صفرای تو بر روی زرد سرکه ابروی تو کاری نکرد پیه تو چون روغن صد ساله بود سرکه ده ساله بر ابرو چه سود خون پدر دیده درین هفتخوان آب مریز از پی این هفت نان آتش در خرمن خود میزنی دولت خود را به لگد میزنی می‌تک و می‌تاز که میدان تراست کار بفرمای که فرمان تراست این دو سه روزی که شدی جام گیر خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند زان رسنت سست رها کرده‌اند لنگ شده پای و میان گشته کوز سوخته روغن خویشی هنوز لاجرم اینجا دغل مطبخی روز قیامت علف دوزخی پر شده گیر این شکم از آب و نان ای سبک آنگاه نباشی گران؟ گر بخورش بیش کسی زیستی هر که بسی خورد بسی زیستی عمر کمست از پی آن پر بهاست قیمت عمر از کمی عمر خاست کم خور و بسیاری راحت نگر بیش خور و بیش جراحت نگر عقل تو با خورد چه بازار داشت حرص ترا بر سر اینکار داشت حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر ازین ابله زیرک فریب حرص تو را عقل بدان داده‌اند کان نخوری کت نفرستاده‌اند ترسم ازین پیشه که پیشت کند رنگ پذیرنده خویشت کند هر به دو نیکی که درین محضرند رنگ پذیرنده یکدیگرند چو شد ساخته کار آتشکده همان جای نوروز و جشن سده بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان پرستندگان پیش آذر شدند همه موبدان دست بر سر شدند پرستندگان را ببخشید چیز وز آتشکده روی بنهاد تیز خرامان بیامد به شهر صطخر که شاهنشهان را بدان بود فخر پراگنده از چرم گاوان میش که بر پشت پیلان همی راند پیش هزار و صد و شست قنطار بود درم بو ازو نیز و دینار بود که بر پهلوی موبد پارسی همی نام بردیش پیداوسی بیاورد پس مشکهای ادیم بگسترد و شادان برو ریخت سیم به ره بر هران پل که ویران بدید رباطی که از کاروانان شنید ز گیتی دگر هرکه درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود سدگیر به کپان بسختید سیم زن بیوه و کودکان یتیم چهارم هران پیر کز کارکرد فروماند وزو روز ننگ و نبرد به پنجم هرانکس که بد با نژاد توانگر نکردی ازو هیچ یاد ششم هرکه آمد ز راه دراز همی داشت درویشی خویش راز بدیشان ببخشید چندین درم نبد شاه روزی ز بخشش دژم غنیمت همه بهر لشکر نهاد نیامدش از آگندن گنج باد بفرمود پس تاج خاقان چین که پیش آورد مردم پاک‌دین گهرها که بود اندرو آژده بکندند و دیوار آتشکده به زر و به گوهر بیاراستند سر تخت آذر بپیراستند وزان جایگه شد سوی طیسفون که نرسی بد و موبد رهنمون پذیره شدندش همه مهتران بزرگان ایران و کنداوران چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه درفش دلفروز و چندان سپاه پیاده شد و برد پیشش نماز بزرگان و هم موبد سرفراز بفرمود بهرام تا برنشست گرفت آن زمان دست او را به دست بیامد نشست از بر تخت زر بزرگان به پیش اندرون با کمر ببخشید گنجی به مرد نیاز در تنگ زندان گشادند باز زمانه پر از رامش و داد شد دل غمگنان از غم آزاد شد ز هر کشوری رنج و غم دور کرد ز بهر بزرگان یکی سور کرد بدان سور هرکس که بشتافتی همه خلعت مهتری یافتی نه آتش‌های ما را ترجمانی نه اسرار دل ما را زبانی برهنه شد ز صد پرده دل و عشق نشسته دو به دو جانی و جانی میان هر دو گر جبریل آید نباشد ز آتشش یک دم امانی به هر لحظه وصال اندر وصالی به هر سویی عیان اندر عیانی ببینی تو چه سلطانان معنی به گوشه بامشان چون پاسبانی سرشته وصل یزدان کوه طور است در آن کان تاب نارد یک زمانی اگر صد عقل کل بر هم ببندی نگردد بامشان را نردبانی نشانی‌های مردان سجده آرد اگر زان بی‌نشان گویم نشانی از آن نوری که حرف آن جا نگنجد تو را این حرف گشته ارمغانی کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز بیا بربند اگر داری میانی گفت میکائیل را تو رو به زیر مشت خاکی در ربا از وی چو شیر چونک میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن خاک لرزید و درآمد در گریز گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد با سرشک پر ز خون سوگند داد که به یزدان لطیف بی‌ندید که بکردت حامل عرش مجید کیل ارزاق جهان را مشرفی تشنگان فضل را تو مغرفی زانک میکائیل از کیل اشتقاق دارد و کیال شد در ارتزاق که امانم ده مرا آزاد کن بین که خون‌آلود می‌گویم سخن معدن رحم اله آمد ملک گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک هم‌چنانک معدن قهرست دیو که برآورد از نبی آدم غریو سبق رحمت بر غضب هست ای فتا لطف غالب بود در وصف خدا بندگان دارند لابد خوی او مشکهاشان پر ز آب جوی او آن رسول حق قلاوز سلوک گفت الناس علی دین الملوک رفت میکائیل سوی رب دین خالی از مقصود دست و آستین گفت ای دانای سر و شاه فرد خاک از زاری و گریه بسته کرد آب دیده پیش تو با قدر بود من نتانستم که آرم ناشنود آه و زاری پیش تو بس قدر داشت من نتانستم حقوق آن گذاشت پیش تو بس قدر دارد چشم تر من چگونه گشتمی استیزه‌گر دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز آ و بزار نعره‌ی مذن که حیا عل فلاح وآن فلاح این زاری است و اقتراح آن که خواهی کز غمش خسته کنی راه زاری بر دلش بسته کنی تا فرو آید بلا بی‌دافعی چون نباشد از تضرع شافعی وانک خواهی کز بلااش وا خری جان او را در تضرع آوری گفته‌ای اندر نبی که آن امتان که بریشان آمد آن قهر گران چون تضرع می‌نکردند آن نفس تا بلا زیشان بگشتی باز پس لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود آن گنههاشان عبادت می‌نمود تا نداند خویش را مجرم عنید آب از چشمش کجا داند دوید همه جا تیر تو بر سینه‌ی ما می‌آید جان به قربان خدنگ که به جا می‌آید جوی خون می‌رود از چشمه‌ی چشمم بر خاک بر سرم بین که ز دست تو چه‌ها می‌آید گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند شیشه هنگام شکستن به صدا می‌آید صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد یارب این صف زده مژگان ز کجا می‌آید سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق که به سر وقت من آن سست وفا می‌آید من ز خود می‌روم و یار قدح می‌بخشد تشنه جان می‌دهد و آب بقا می‌آید همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر صنم ماست که از روی صفا می‌آید می‌رسد جلوه‌گر آن سرو خرامان ای دل مستعد باش که توفان بلا می‌آید مگر اندیشه‌ام از روی خطا رفت که باز ترک سر مست من از راه خطا می‌آید جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند مگر از سنبل او باد صبا می‌آید از سر ریختن خون فروغی مگذر چون به میدان تو در عین رضا می‌آید چو بشنید زو این سخن یزدگرد روان و خرد را برآورد گرد نگه کرد از آغاز فرجام را بدو داد پرمایه بهرام را بفرمود تا خلعتش ساختند سرش را به گردون برافراختند تنش را به خلعت بیاراستند ز در اسپ شاه یمن خواستند ز ایوان شاه جهان تا به دشت همی اشتر و اسپ و هودج گذشت پرستنده و دایه‌ی بی‌شمار ز بازارگه تا در شهریار به بازار گه بسته آیین به راه ز دروازه تا پیش درگاه شاه جو منذر بیامد به شهر یمن پذیره شدندش همه مرد و زن چو آمد به آرامگاه از نخست فراوان زنان نژادی بجست ز دهقان و تازی و پرمایگان توانگر گزیده گران سایگان ازین مهتران چار زن برگزید که آید هنر بر نژادش پدید دو تازی دو دهقان ز تخم کیان ببستند مرا دایگی را میان همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیرشیر و بیاگند یال به دشواری از شیر کردند باز همی داشتندش به بر بر به ناز چو شد هفت ساله به منذر چه گفت که آن رای با مهتری بود جفت چنین گفت کای مهتر سرفراز ز من کودک شیرخواره مساز به داننده فرهنگیانم سپار چو کارست بیکار خوارم مدار بدو گفت منذر که ای سرفراز به فرهنگ نوزت نیامد نیاز چو هنگام فرهنگ باشد ترا به دانایی آهنگ باشد ترا به ایوان نمانم که بازی کنی به بازی همی سرفرازی کنی چنین پاسخ آورد بهرام باز که از من تو بی‌کار خوردی مساز مرا هست دانش اگر سال نیست بسان گوانم بر و یال نیست ترا سال هست و خرد کمترست نهاد من از رای تو دیگرست ندانی که هرکس که هنگام جست ز کار آن گزیند که باید نخست تو گر باز هنگام جویی همی دل از نیکویها بشویی همی همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود بهین از تن زندگان سر بود هران چیز کان در خور پادشاست بیاموزیم تا بدانم سزاست سر راستی دانش ایزدیست خنک آنک بادانش و بخردیست نگه کرد منذر بدو خیره ماند به زیر لبان نام یزدان بخواند فرستاد هم در زمان رهنمون سوی شورستان سرکشی بر هیون سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی که در شورستان بودشان آب‌روی یکی تا دبیری بیاموزدش دل از تیرگیها بیفروزدش دگر آنک دانستن باز و یوز بیاموزدش کان بود دلفروز ودیگر که چوگان و تیر و کمان همان گردش رزم با بدگمان چپ و راست پیچان عنان داشتن به آوردگه باره برگاشتن چنین موبدان پیش منذر شدند ز هر دانشی داستانها زدند تن شاه زاده بدیشان سپرد فزاینده خود دانشی بود و گرد چنان گشت بهرام خسرونژاد که اندر هنر داد مردی بداد هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی به فرهنگ یازان شدی هوش اوی چو شد سال آن نامور بر سه شش دلاور گوی گشت خورشیدفش به موبد نبودش به چیزی نیاز به فرهنگ جویان و آن یوز و باز به آوردگه بر عنان تافتن برافگندن اسپ و هم تاختن به منذر چنین گفت کای پاک‌رای گسی کن هنرمند را باز جای ازان هر یکی را بسی هدیه داد ز درگاه منذر برفتند شاد وزان پس به منذر چنین گفت شاه که اسپان این نیزه‌داران بخواه بگو تا بپیچند پیشم عنان به چشم اندر آرند نوک سنان بهایی کنند آنچ آید خوشم درم پیش خواهم بریشان کشم چنین پاسخ آورد منذر بدوی که ای پر هنر خسرو نامجوی گله‌دار اسپان من پیش تست خداوند او هم به تن خویش تست گر از تازیان اسپ خواهی خرید مرا رنج و سختی چه باید کشید بدو گفت بهرام کای نیک‌نام به نیکیت بادا همه ساله کام من اسپ آن گزینم که اندر نشیب بتازم نه بینم عنان از رکیب چو با تگ چنان پایدارش کنم به نوروز با باد یارش کنم وگر آزموده نباشد ستور نشاید به تندی برو کرد زور بنه عمان بفرمود منذر که رو فسیله گزین از گله‌دار نو همه دشت پیش سواران بگرد نگر تا کجا یابی اسپ نبرد بشد تیز نعمان صد اسپ آورید ز اسپان جنگی بسی برگزید چو بهرام دید آن بیامد به دشت چپ و راست پیچید و چندی بگشت هر اسپی که با باد همبر بدی همه زیر بهرام بی‌پر شدی برین‌گونه تا برگزید اشقری یکی بادپایی گشاده‌بری هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ همی آتش افروخت از نعل اوی همی خون چکید از بر لعل اوی بها داد منذر چو بود ارزشان که در بیشه‌ی کوفه بد مرزشان بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ فروزنده بر سان آذر گشسپ همی داشتش چون یکی تازه سیب که از باد ناید بروبر نهیب به منذر چنین گفت روزی جوان که ای مرد باهنگ و روشن‌روان چنین بی‌بهانه همی داریم زمانی به تیمار نگذاریم همی هرک بینی تو اندر جهان دلی نیست اندر جهان بی‌نهان ز اندوه باشد رخ مرد زرد به رامش فزاید تن زادمرد برین‌بر یکی خوبی افزای پس که باشد ز هر درد فریادرس اگر تاجدارست اگر پهلوان به زن گیرد آرام مرد جوان همان زو بود دین یزدان به پای جوان را به نیکی بود رهنمای کنیزک بفرمای تا پنج و شش بیارند با زیب و خورشیدفش مگر زان یکی دو گزین آیدم هم اندیشه‌ی آفرین آیدم مگر نیز فرزند بینم یکی که آرام دل باشدم اندکی جهاندار خشنود باشد ز من ستوده بمانم به هر انجمن چو بشنید منذر ز خسرو سخن برو آفرین کرد مرد کهن بفرمود تا سعد گوینده تفت سوی کلبه‌ی مرد نخاس رفت بیاورد رومی کنیزک چهل همه از در کام و آرام دل دو بگزید بهرام زان گلرخان که در پوستشان عاج بود استخوان به بالا به کردار سرو سهی همه کام و زیبایی و فرهی ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن به بالا چون سرو و به گیسو کمند بها داد منذر چو آمد پسند بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشان نگین هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست یارب چه کارها کند او گر وفا کند آزادگان روی زمینش رهی شوند گر راه سرکشی و تکبر رها کند از کام دل رها کندش دست روزگار آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند از بس که کبریای جمالست در سرش بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند گر فوت گرددش همه‌ی عمر یک جفا خوی بدش قرار نگیرد قضا کند شوق می از بهار گل‌اندام تازه شد پیوند بوسه‌ها به لب جام تازه شد از چهره‌ی گشاده‌ی سیمین‌بران باغ آغوش‌سازی طمع خام تازه شد زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید امید من به بوسه و پیغام تازه شد میلی که داشتند حریفان به نقل و می از چشمک شکوفه‌ی بادام تازه شد از نوبهار، سبزه‌ی مینا کشید قد از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد داغی که به به خون جگر کرده بود دل از روی گرم لاله‌ی گلفام تازه شد شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر هنگامه‌ی مکرر ایام تازه شد حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست زین‌سان که از بهار در و بام تازه شد صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد با حسن چو لطف یار کردی، ای جان بنگر چه کار کردی؟! دل را به سخن گشاد دادی دی را به نفس بهار کردی با چاکر خرد خود بسی لطف، ای صدر بزرگوار کردی چون شعر رهی نهان نماند فضلی که تو آشکار کردی از وصل بریده بود امیدم بازم تو امیدوار کردی از نامه‌ی خود طویله‌ی در در گردن روزگار کردی چون دست عروس نامه‌ای را از خامه پر از نگار کردی زین نامه که دام مرغ روح است چون من زغنی شکار کردی از بهر جمال وصل خود باز چشم املم چهار کردی زین چند لقب که حد من نیست بر مزبله در نثار کردی نداد عشق گریبان به دست کس ما را گرفت این می پرزور، چون عسس ما را به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد بس است آمدن و رفتن نفس ما را تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را غریب گشت چنان فکرهای ما صائب که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را تعالوا کلنا ذا الیوم سکری باقداح تخامرنا و تتری سقانا ربنا کاسا دهاقا فشکرا ثم شکرا ثم شکرا تعالوا ان هذا یوم عید تجلی فیه ما ترجون جهرا طوارق زرننا و اللیل ساجی فما ابقین فی التضییق صدرا ز کف هر یکی دریای بخشش نثرن جواهرا جما و وفرا از بس عرق شمر نشسته‌ست به رویم محروم ز نظاره‌ی آن روی نکویم چندی است که سودایی آن غالیه گیسو عمری است که زنجیری آن سلسله مویم دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم آن ماه پری چهره گر از پرده درآید مردم همه دانند که دیوانه‌ی اویم هر بزم که رندان خرابات نشینند نه قابل جامم نه سزاوار سبویم تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد من بر سر آنم که به جز باد نبویم دور از لب پر شکر او خون جگر باد هر باده که ریزند حریفان به گلویم گفتن نبود قاعده عشق وگرنه هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم این است اگر جلوه معشوق فروغی در مرحله عشق نشاید که نپویم خوشا صبح و صبوحی با همالان نظر بر طلعت فرخنده فالان خداوندا بده صبری جمیلم که می‌نشکیبم از صاحب جمالان خیالت این که برگردم ز خوبان چو درویش از در دریا نوالان دلم چون گیسوی او بر کمر دید چو وحشی شد شکار کوه مالان گهی کز کازرون رحلت گزینم بنالد از فغانم کوه نالان غریبان را چرا باید که بینند بچشم منقصت صاحب کمالان خطا باشد که چشم ترکتازت دل مردم کند یکباره نالان مگر زلف تو زان آشفته حالست که در تابند ازو آشفته حالان چنان مرغ دلم در قیدت افتاد که کبکان دری در چنگ دالان عقاب تیز پر کی باز گردد بهر بازی ز صید خسته بالان غزل خواجو بگوید بر غزاله مگر برآهوی چشم غزالان خان والا گهر محمدخان که ازو بود ملک و دین معمور آن‌که چون او نزاد فرزندی مادر دهر در مرور دهور آن‌که در روزگار معدلتش بود با باز بازی عصفور قدرش چاکر و قضاش مطیع فلکش بنده اخترش مزدور چاکر آستان او قیصر حاجب بارگاه او فغفور مور با لطف او قوی چون پیل پیل با قهر او ضعیف چو مور سخنش مرهم دل خسته کرمش داروی تن رنجور در جهان چون به چشم عبرت دید کامدن نیست جز برای عبور زد سراپرده‌ی جلال برون سوی نزهت سرای دار سرور صد هزاران دریغ و درد که شد آفتابی ز دیده‌ها مستور کز جدائیش روز روشن خلق گشت تاریک چون شب دیجور از ازل چون سعادت ابدیش بود بر صفحه‌ی جبین مسطور شد شهید و سعادتی دریافت بی زوال و فنا و نقص و قصور از سعادت به او رسید از فیض آنچه در خاطری نکرده خطور زد به گوشش سروش عالم غیب مژده ان ربنا لغفور کرد از خون خضاب و آرامید در قصور جنان به حجله‌ی حور ساقی بزم جنت و فردوس جرعه‌ای دادش از شراب طهور مست خفت آنچنان ز باده‌ی وصل که نخیزد مگر به نفخه‌ی صور خفت در خون که سرخ‌رو خیزد با شهیدان صباح روز نشور الغرض چون نشست با شهدا شاد در باغ جنت آن مغفور کلک هاتف که در مصیب او داشت بر دل جراحتی ناسور بهر تاریخ زد رقم بادا با شهیدان کربلا محشور بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش گرمیش شعله‌ی فروزان ز رخ ماه شعاع تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش سخنی کامده از حوصله‌ی ناطقه بیش لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش اکوس تلالات بمدام ام شموس تهللت بغمام از صفای می و لطافت جام در هم آمیخت رنگ جام، مدام همه‌جا مست و نیست گویی می یا مدام است و نیست گویی جام چون هوا رنگ آفتاب گرفت رخت برگیرد از میانه ظلام چون شب و روز در هم آمیزند رنگ و بوی سحر دهند به شام جام را رنگ و بوی می دادند تا ز ساقی و می دهد اعلام رنگ جام ارچه گشت گوناگون از چه افتاد بر وی این همه نام؟ از دو رنگی ماست این همه رنگ ورنه یک رنگ بیش نیست مدام مجلس آراستند صبح دمی تا صبوحی کنند خاصه و عام خاص را باده خاصگی دادند عام را دردیی به رسم عوام عامه از بوی باده مست شدند خاص خود مست ساقیند مدام مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟ حاضران را چه کار با پیغام؟ باده‌نوشان، که کار آب کنند، خاک را تیزتر کنند مسام جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ بر چو من خاکیی چراست حرام؟ ساقی، ار صاف نیست، دردی ده باش، گو، هر چه هست، پخته و خام چه شود گر کنی درین مجلس ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟ در دو عالم نگنجم از شادی گر مرا بوی تو رسد به مشام سر این جام و باده کشف کنم نزند تا غلط ره اوهام باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست می کدام است و جام باده کدام؟ بوی وجد است و رنگ نور صفات می تجلی ذات و جام کلام چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله پیروز تو واگردی فی لطف امان الله ای شادکن دل‌ها اندر همه منزل‌ها در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله هم رایت احسان را هم آیت ایمان را تا عرش برآوردی فی لطف امان الله تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را از رخ ببری زردی فی لطف امان الله از آتش رخسارت وز لعل شکربارت در دی نبود سردی فی لطف امان الله آگاه تویی در ده احسنت زهی سرده هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی چون عشق جوامردی فی لطف امان الله ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما شکر باکرانه را شکر بی‌کرانه گفت غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو از پی امتحان بخور یک قدح از شراب ما تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار باد وزان بر رزان گشت به دل کینه‌دار سنبله‌ی چرخ را خرمن شادی بسوخت کاتش خورشید کرد خانه‌ی باد اختیار چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید راست برابر بداشت کفه‌ی لیل و نهار حلقه‌ی سیمین زره چون ز شمر شد پدید غیبه‌ی زرین فشاند بر سر او شاخسار دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی کرد چمن پرنگار پنجه‌ی دست چنار حلقه‌ی درج ترنج گشت پر از سیم خام شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار خون رزان ریختن وز پی کین خواستن تاختن آورد ابر از سر دریا کنار بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار غژم عقیق یمن کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار خواجه‌ی چارم بلاد، خسرو هفتم زمین آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام خواجه‌ی صدر کرام، زبده‌ی پنج و چهار سخره‌ی او افتاب سغبه‌ی او مشتری بنده‌ی او آسمان، چاکر او روزگار نوک سر کلک او قبله‌ی در عدن خاک سم اسب او کعبه‌ی مشک تتار گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار بر سر گنج سخاش خامه‌ی او اژدهاست در دهن خاتمش مهره‌ی او آشکار مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر مهر فلک را مدام نور از او مستعار ای به گه انتقام همچو حسودت مدام خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست آینه‌ی آسمان نور فزای از بخار همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند شاه زمانه که اوست سایه‌ی روزگار نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار هیبت و رای تو را هست رهی و رهین خسرو چارم سریر، شحنه‌ی پنجم حصار از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار هست حسود تو را از اثر عدل تو رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب از سبب کین او تیر تو جوشن گذار آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار چون شود از نعت تو این لب من در فشان چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار نور ضمیر مرا بنده شود افتاب تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار بنده‌ی خاصه توام، شاعر خاص ملک نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار دادن تشریف تو از پی تعریف شاه بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار مادح اگر مثل من هست به عالم دگر مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر تا که به گرد مدر هست فلک را مدار باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت مزبله‌ی آب و خاک دائره‌ی باد و نار از دل و دست تو باد کار فلک را نظام وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار اینک مواقف عرفات است بنگرش طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش دهلیز دار ملک الهی است صحن او فراش جبرئیلش و جاروب شهپرش نوار لله از تف نفس و آه مشعلش حزب الله از صف ملک و انس لشکرش پوشندگان خلعت ایمان گه الست ایمان صفت برهنه سروان در معسکرش گردون کاسه پشت چو کف گیر جمله چشم نظاره سوی زنده دلان در کفن درش از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش از بس که دود آه حجاب ستاره شد بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش جبریل خاطب عرفات است روز حج از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش سرمست پختگان حقیقت چو بختیان نی ساقیی پدید نه باده نه ساغرش با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سواره‌ی گردون مسخرش در پای هر برهنه سری خضر جان فشان نعلین پای هم سر تاج سکندرش تا پشت پای سوده لباس ملک شهی همت به پشت پای زده ملک سنجرش خاک منی ز گوهر تر موج زن چو آب از چشم هر که خاکی و آبی است گوهرش آورده هر خلیل دلی نفس پاک را خون ریخته موافقت پور هاجرش استاده سعد زابح و مریخ زیر دست حلق حمل بریده بدان تیغ احمرش گفتی از انبیا و امم هر که رفته بود حق کرده در حوالی کعبه مصدرش قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش زمزم بسان دیه‌ی یعقوب زاده آب یوسف کشیده دلو ز چاه مقعرش بل کافتاب چرخ رسن تاب از آن شده است تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش و آن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی بوده مشاطه‌ی به سزا پور آزرش خاتونی از عرب، همهد شاهان غلام او سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش خاتون کائنات مربع نشسته خوش پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش اندر حریم کعبه حرام است رسم صید صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم گر تو پای دل دیوانه‌ی ما خواهی بست هم به زلف تو، که دیوانه‌ی آن زنجیرم کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست قوت آن که گریبان مرادی گیرم صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست در گمانند که: من نیز مریدی پیرم گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟ بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم! طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را مست و خوش و شاد توام حامله داد توام حامله گر بار نهد جرم منه حامله را هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان جان تو سردفتر آن فهم کن این مسله را شاد همی‌باش و ترش آب بگردان و خمش باز کن از گردن خر مشغله زنگله را سجده‌ی خلق از زن و از طفل و مرد زد دل فرعون را رنجور کرد گفتن هریک خداوند و ملک آنچنان کردش ز وهمی منهتک که به دعوی الهی شد دلیر اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر عقل جزوی آفتش وهمست و ظن زانک در ظلمات شد او را وطن بر زمین گر نیم گز راهی بود آدمی بی وهم آمن می‌رود بر سر دیوار عالی گر روی گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی بلک می‌افتی ز لرزه‌ی دل به وهم ترس وهمی را نکو بنگر بفهم شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت دژم گشته از رازهای نهفت نحوست زده هاله بر گرد اوی رده بسته ناکامیش پیش روی دریغ و اسف از نشیب و فراز ز هر سو بر او ره گرفتند باز سعادت ز پیشش گریزنده شد طبیعت از او اشک ریزنده شد فرشته خروشان برفته ز جای تبسم‌کنان دیو پیشش به پای بجستیش برق نحوست ز چشم از او منتشر کینه و کید و خشم چو دیوانگان سر فرو برد پیش همی چرخ زد گرد بر گرد خویش هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش درون دلش عقده‌ای زهردار بپیچد و خمید مانند مار ز کامش برون جست مانند دود تنوره‌زنان، شعله‌های کبود بپیچد تا بامدادان به درد به ناخن بر و سینه را چاک کرد چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت به دلش اندرون بد غمی آتشین بر او سخت افشرده چنگال کین یکی خنجر از برق بر سینه راند به برق آن نحوست ز دل برفشاند رها گشت کیوان هم اندر زمان از آن شوم سوزنده‌ی بی‌امان سیه گوهر شوم بگداخته که برقش ز کیوان جدا ساخته ز بالا خروشان سوی خاک تاخت به خاک آمد و جان عشقی گداخت جوانی دلیر و گشاده‌زبان سخنگوی و دانشور و مهربان به بالا به سان یکی زاد سرو خرامنده مانند زیبا تذرو گشاده‌دل و برگشاده جبین وطنخواه و آزاد و نغز و گزین نجسته هنوز از جهان کام خویش ندیده به واقع سرانجام خویش نکرده دهانی خوش از زندگی نگردیده جمع از پراکندگی نگشته دلش بر غم عشق چیر نخندیده بر چهر معشوق سیر چو بلبل نوایش همه دردناک گریبان بختش چو گل چاک‌چاک هنوزش نپیوسته پر تا میان نبسته به شاخی هنوز آشیان به شب خفته بر شاخه‌ی آرزو سحرگاه با عشق در گفتگو که از شست کیوان یکی تیر جست جگرگاه مرغ سخنگوی خست ز معدن جدا گشت سربی سیاه گدازان چو آه دل بی‌گناه ز صنع بشر نرم چون موم شد سپس سخت چون بیخ زقوم شد به مدبر فرو رفت و گردن کشید یکی دوزخی زیر دامن کشید چو افعی به غاری درون جا گرفت به دل کینه‌ی مرد دانا گرفت نگه کرد هر سو به خرد و کلان به تیره‌دلان و به روشندلان به سردار و سالار و میر و وزیر به اعیان و اشراف و خرد و کبیر دریغ آمدش حمله آوردنا به قلب سیه‌شان گذر کردنا نچربید زورش به زورآوران بجنبید مهرش به استمگران ز ظالم بگردید و پیمان گرفت سوی کاخ مظلوم جولان گرفت سیه بود و کام از سیاهی نیافت به سوی سپیدان رخ از رشک تافت به قصد سپیدان بیفراشت قد سیه‌رو برد بر سپیدان حسد ز دیوار عشقی در این بوم و بر ندید ایچ دیوار کوتاهتر بر او تاختن برد یک بامداد گل عمر او چید و بر باد داد گل عاشقی بود و عشقیش نام به عشق وطن خاک شد والسلام نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم از جبهه‌ی گشاده گرانی رود ز دل چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود تا پای در خرابه‌ی دنیا گذاشتیم از دست رفت دل به نظر باز کردنی این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم تا دست رد به سینه‌ی دنیا گذاشتیم هر روز بگه ز در درآیی بر دست شراب آشنایی بر ما خوانی سلام سوزان یا رب، چه لطیف و خوش، بلایی! ما را ببری ز سر به عشوه دیوانه کنی، و های هایی ما را چه عدم، چه هست، چون تو در نیست، وجود می‌نمایی دی کرده هزار گونه توبه بگرفته طریق پارسایی چون بیند توبه روی خوبت داند که عدوی تو بهایی بگریزد توبه و دل او را فریادکنان، بیا، کجایی؟ گوید که: « رسید مرگ توبه از توبه دگر مجو کیایی توبه اگر اژدهای نر بود ای عشق، زمرد خدایی ترجیع نهم به گوش قوال تو گوش رباب را همی مال ای بسته ز توبه بیست ترکش بستان قدحی رحیق و درکش زیرا که فضای بی‌امانست آن زلف معنبر مشوش ای شاهد وقت، وقت شه رخ سودت نیکند رخ مکرمش بینی کردن چه سود دارد؟ با آن که دهان زنی چو گربش سجده کن و سر مکش چو ابلیس پیش رخ این نگار مه‌وش از شش جهت است یار بیرون پرنور شده ز روش هر شش دلدار امروز سخت مستست پرفتنه و غصه و مخمش جان دارد صدهزار حیرت از حسن منقش منقش از عشق زمین پر از شقایق در عشق فلک چنین منعش خاموش و شراب عشق کم‌نوش ایمن شو از ارتعاش و مرعش چون لعل لبت نمود تلقین بر دل ننهیم بند لعلین تا ساقی ما توی بیاری کفرست و حرام، هوشیاری ای عقل، اگرچه بس عزیزی در مست نظر مکن به خواری گر آن، داری، نکو نظر کن کان کو دارد، تو آن نداری گر پای ترا بتی بگیرد یکدم نهلد که سر به خاری دیوانه شوی که تو ز سودا در ریگ سیاه، تخم کاری در مرگ حیات دید عارف چون رست ز دیدهای ناری نورآمد و نار را فرو کشت دی را بکشد دم بهاری در چشم تو شب اگرچه تیره‌ست در دیده‌ی او کند نهاری می‌گوید عشق با دو چشمش « مستی و خوشی و پرخماری » بس کردم، تا که عشق بی‌من تنها بکند سخن گزاری امروز دلست آرزومند چون طره اوست بند بربند باده‌ی گلگون مرا و طلعت سلمی شربت کوثر ترا و جنت اعلی صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو مهر نگارین گزین نه ملکت کسری دیو بود طالب نگین سلیمان طفل بود در هوای صورت مانی چند کنی دعوتم بتقوی و توبه خیز که ما کرده‌ایم توبه ز تقوی از سرمستی کشیده‌ایم چو مجنون رشته‌ی جان در طناب خیمه‌ی لیلی زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا راست چو ثعبان نهاده در کف موسی عقل تصور نمی‌کند که توان دید صورت خوبش مگر بدیده معنی موسی جان بر فراز طور محبت دیده ز رویش فروغ نور تجلی بوی عبیرست یا نسیم بهاران باغ بهشتست یا منازل سلمی یاد بود چون تو در محاوره آئی با لب لعلت حکایت دم عیسی راه ندارد بکوی وصل تو خواجو دست گدایان کجا رسد بتمنی به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد گرانی می‌کند بر تن، چو سر بی جوش می‌گردد سبو چون خالی از می گشت، بار دوش می‌گردد آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید مراداغ دل گم گشته از نو تازه می‌گردد مرا گر خنده‌ای چون غنچه در سالی شود روزی به لب تا از ته دل می‌رسد، خمیازه می‌گردد دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که هر که رفت به آن راه، برنمی‌گردد ز روی گرم، کار مهر تابان می‌کند ساقی ازین میخانه کس با دامن‌تر بر نمی‌گردد مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی‌گردد حضور قلب بود شرط در ادای نماز حضور خلق ترا در نماز می‌آرد مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف که سر از کوچه‌ی زنجیر برون می‌آرد! بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه‌ی ابر چنان رود که دل مور را نیازارد هزار حیف که در دودمان عشق نماند کسی که خانه‌ی زنجیر را بپا دارد! کجاست عالم تجرید، تا برون آیم ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟ ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می که بار دوش می‌گردد که بار از دوش بردارد؟ کدام روز که صد بت نمی‌تراشد دل ؟ خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد نمی‌گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد می‌شوم چون تهی از باده، به سر می‌غلتم همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم که هر چه جز دل خود می‌خورم زیان دارد فغان که آینه رخسار من نمی‌داند که آشنایی تردامنان زیان دارد به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟ میان خوف و رجا حالتی است عارف را که خنده در دهن و گریه درگلو دارد مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد دیوانه‌ی ما طالع زنجیر ندارد اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست در کوچه‌ی زنجیر عسس راه ندارد قدم به چشم من خاکسار نگذارد ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد! آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است هر نسیمی از چمن برگ خزان را می‌برد یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر در رهگذار سیل، که را خواب می‌برد؟ عشق، اول ناتوانان را به منزل می‌برد خار و خس را زودتر دریا به ساحل می‌برد ما را به کوچه‌ی غلط انداختن چرا؟ دل را بغیر زلف پریشان که می‌برد؟ دولت سنگدلان زود بسر می‌آید سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت پل را ندیده‌ام که ز سیلاب بگذرد از کوچه‌ای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد ای کارساز خلق به فریاد من برس زان پیشتر که کار من از کار بگذرد همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد بنای توبه‌ی سنگین ما خطر دارد اگر بهار به این آب و تاب می‌گذرد در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست خار دیوار ترا آب ز سر می‌گذرد دل دشمن به تهیدستی من می‌سوزد برق ازین مزرعه با دیده‌تر می‌گذرد آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سر به هوا کرد در معرکه‌ی عشق، دلیرانه متازید بر صفحه‌ی دریا نتوان مشق شنا کرد از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ مادر خاک به فرزند نمی‌پردازد روی در منزل و ماوای پدر باید کرد بر جبهه‌اش غبار خجالت نشسته باد! سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد شیرازه‌ی بهار تماشا گسسته بود تا مرغ پر شکسته‌ی ما فکر بال کرد ز آب من جگر تشنه‌ای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟ مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد! شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زده‌ی زلف نگارم چه توان کرد چون ماه درین دایره هر چند تمامم از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد مصیبت دگرست این که مرده دل را چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد رنگها در روز روشن می‌نماید خویش را از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد به بلبلان چمن ای گل آن‌چنان‌سر کن که در بهار سر از خاک برتوانی کرد فغان که کاسه‌ی زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد صفحه‌ی روی ترا دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت می‌کرد کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست‌آموز؟ که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم هزار دولت ناپایدار رفت به گرد مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچه‌ی خاموش، بلبل را به گفتار آورد از حجاب حسن شرم آلوده‌ی لیلی، هنوز بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد گریه‌ها در پرده دارد عیشهای بی‌گمان خنده‌ی بی اختیار برق، باران آورد عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد کوچه‌ی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون می‌آورد خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما راکه از زندان برون می‌آورد؟ من که روزی از دل خود می‌خورم در آتشم وای بر آنکس که نعمتهای الوان می‌خورد کم‌کم دل مرا غم و اندیشه می‌خورد این باده عاقبت سر این شیشه می‌خورد ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد به آه داشتم امیدها، ندانستم که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم ندانستم که این‌جامحتسب هشیار می‌گیرد چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه می‌گیرد! جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که می‌ترسم گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد دل بیدار ازین صومعه‌داران مطلب کاین چراغی است که در دیر مغان می‌سوزد شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه می‌سوزد ای که چون غنچه به شیرازه‌ی خود می‌بالی باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد نام بلبل ز هواداری عشق است بلند ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی‌خیزد کدام دیده‌ی بد در کمین این باغ است ؟ که بی نسیم، گل از شاخسار می‌ریزد دامن صحرا نبرد از چهره‌ام گرد ملال می‌روم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند به من خسته بجز چشم پریدن نرسد تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد مسلمان می‌شمردم خویش را، چون شد دلم روشن ز زیر خرقه‌ام چون شمع صد زنار پیدا شد مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد! یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت آن‌هم نصیب دیده شور حباب شد غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل که خود باغ بهشت از یک دوساغر می‌تواند شد شکست شیشه‌ی دل را مگو صدایی نیست که این صدا به قیامت بلند خواهد شد رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد دل خراب مرا جور آسمان کم بود که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد! بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟ مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد به اندک روی گرمی، پشت بر گل می‌کند شبنم چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟ دشمن خانگی از خصم برونی بترست بیشتر شکوه‌ی یوسف ز برادر باشد به آهی می‌توان دل را ز مطلبها تهی کردن که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد غم مرا دگران بیش می‌خورند از من همیشه روزی من رزق دیگران باشد مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان سر خود می‌خورد آن پسته که خندان باشد نیست پروای اجل دلزده‌ی هستی را شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟ تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟ من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟ تیره روزان جهان را به چراغی دریاب تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل که شب قدر نهان در رمضان می‌باشد ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی‌باشد با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند منصور را ببین که چه از دار می‌کشد آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان آستین بر گریه شمع مزارم می‌کشد کی سر از تیغ شهادت جان روشن می‌کشد؟ شمع در راه نسیم صبح گردن می‌کشد در کوی میکشان نبود راه، بخل را این‌جاز دست خشک سبو آب می‌چکد چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد؟ از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد ره ندارد جلوه‌ی آزادگی در کوی عشق سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد شوق من قاصد بیدرد کجا می‌داند؟ آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند! عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند دل ز بی‌عشقی درون سینه‌ام افسرده شد داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند زین گلستان که به رنگینی آن مغروری مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند عاقبت در سینه‌ام دل از تپیدن باز ماند بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند رفت ایام شباب و خارخار او نرفت مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند خزان رسید و گل افشانی بهار نماند به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند ز خوشه چینی این چهره‌های گندم گون سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند معاشران سبکسیر از جهان رفتند بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ که در فضای زمین، گوشه‌ی فراغ نماند از پشیمانی سخن در عهد پیری می‌زنم لب به دندان می‌گزم اکنون که دندانم نماند به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمی‌ماند گلوی خویش عبث پاره می‌کند بلبل چو گل شکفته شود، در چمن نمی‌ماند بازیچه‌ی نسیم خزانند لاله‌ها دامن اگر به دامن کهسار بسته‌اند از صدر تا رسندبزرگان به آستان از عالم آستانه نشینان گذشته‌اند در گشاد غنچه‌ی دلهای خونین صرف کن این دم گرمی که چون باد بهارت داده‌اند سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه‌دار کز برای دیگران این برگ و بارت داده‌اند عشق بالادست و جان بیقرارم داده‌اند ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده‌اند نومید نیستم ز ترازوی عدل حق زان سر دهند هر چه ازین سر نداده‌اند بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد تا لباس خاکساری در بر ما کرده‌اند ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم ما را ز شیر صبح وطن باز کرده‌اند یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن گلها به جای چشم، دهن باز کرده‌اند ! ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان کشت مرا به راهگذر سبز کرده‌اند نیست در روی زمین، یک کف زمین بی‌انقلاب وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده‌اند نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان تا برون از خویش می‌آیند، در میخانه‌اند برنمی دارد شراکت ملک تنگ بی‌غمی زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه‌اند خامه‌ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟ به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟ مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گذارند درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود ستاره سوختگان قدردان یکدگرند ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان گذشتگان پل این سیل خانه پردازند طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند یک صبحدم به طرف گلستان گذشته‌ای شبنم هنوز بر رخ گل آب می‌زند! از دست رود خامه چو نام تو نویسند پرواز کند دل چو پیام تو نویسند نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب تا بوسه‌ی من بر لب بام تو نویسند ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد نفس صبح چه با غنچه‌ی تصویر کند؟ شحنه‌ی دیده وری کو، که درین فصل بهار هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند! دامن شادی چو غم آسان نمی‌آید به دست پسته را خون می‌شود دل، تا لبی خندان کند دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا می‌کند دیدن آیینه را بر طاق نسیان می‌نهی گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می‌کند خانه‌ی چشم زلیخا شد سفید از انتظار بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می‌کند بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران بال بلبل را خیال دست گلچین می‌کند یک دل به جان رساند من دردمند را با صد دل شکسته صنوبر چه می‌کند؟ یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد زلف شکسته تو به صد دل چه می‌کند؟ ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین کاین موج بیقرار به ساحل چه می‌کند یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز دست مرا ببین به گریبان چه می‌کند بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمی‌کند قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست سیل از رفتن نمی‌ماند اگر پل بشکند تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است می‌زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است نتوان غم دل را به بهار دگر افکند دور گردان را به احسان یاد کردن همت است ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می‌افکند ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند یکباره بستن در انصاف خوب نیست دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند غفلت زدگان دیده‌ی بیدار ندانند از مرده‌دلی قدر شب تار ندانند غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند مصرع برجسته‌ام دیوان موجودات را زود می‌آیم به خاطر، گر فراموشم کنند خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند چون کمان در خانه‌ی خویشند هر جا می‌روند چون صبح، زیر خیمه‌ی دلگیر آسمان روشندلان به یک دو نفس پیر می‌شوند بریز بار تعلق که شاخه‌های درخت نمی‌شوند سبکبار تا ثمر ندهند شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق در شنیدن بر سخنور من احسان نهند! درکوی مکافات، محال است که آخر یوسف به سر راه زلیخا ننشیند گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته‌تر آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود زود می‌پاشد ز هم در پیری اوراق حواس آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود بر نمی‌دارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن، سایه‌ی شاه و گدا یکسان بود دیوانه‌ی ما را نخریدند به سنگی در کوچه‌ی این سنگدلان چند توان بود؟ ز هر چیزی ملول است آن فضولی ملولش کن خدایا از ملولی به قاصد تا بیاشوبد بجنگد بدو گفتم ملولی هست گولی بخورد آن بازی من خشمگین شد مرا گفتا خمش دیوانه لولی نگوید هیچ را بد مرد این راه مبین بد هیچ را ور نی تو غولی بگفتم عین انکار تو بر من نه بد دیدن بود یا بی‌حصولی مرا گفت او تناقض‌های بینا بود از مصلحت نه از بی‌اصولی محالی گر بگوید مرد کامل تو عین حال دانش ای حلولی گهی درد که داند گه بدوزد گهی شاهی کند گاهی رسولی به تأویلات تو او درنگنجد که تو هستی فصولی او اصولی ز خود منگر در او از خود برون آ که بر بی‌حد ندارد حد شمولی خمش ای نفس تازی هم بگویم دوباره لا تقولی لا تقولی سود خود را چه شماری که زیانکاری ره نیکان چه سپاری که گرانباری تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود خفته را آگهی از خود نبود، آری بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی که تو گنجشک صفت در دهن ماری بر بلندی چو سپیدار چه افزائی بارور باش، تو نخلی نه سپیداری چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش چیست این جیفه که چون جانش خریداری طینت گرگ بر آن شد که بیازارد ز گزندش نرهی گرش نیازاری اهرمن را سخنان تو نترساند که تو کردار نداری، همه گفتاری بزبونی گرویدی و زبون گشتی تو سیه طالع این عادت و هنجاری دل و دین تو ربودند و ندانستی دین چه فرمان دهدت؟ بنده‌ی دیناری غم گمراهی و پستی نخوری هرگز ز ره نفس اگر پای نگهداری ماند آنکس که بجا نام نکو دارد تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری تا که سرگشته‌ی این پست گذرگاهی هر چه افلاک کند با تو، سزاواری دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی بنده‌ی نفس مشو، چونکه ز احراری جان تو پاک سپردست بتو ایزد همچنان پاک ببایدش که بسپاری وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان کاله‌ی خود بخر اکنون که ببازاری سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی تو بمیدان جهان از پی پیکاری بود بازوت توانا و نکوشیدی کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز چه بهیچش نشماری و چه بشماری کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین که همیشه ز کمی خاسته بسیاری چو آمد زلف شب در عطر رسائی به تاریکی فرو شد روشنائی برون آمد ز پرده سحر سازی شش اندازی بجای شیشه بازی به طاعت خانه شد خسرو کمر بست نیایش کرد یزدان را و بنشست به برخورداری آمد خواب نوشین که بر ناخورده بود از خواب دوشین نیای خویشتن را دید در خواب که گفت ای تازه خورشید جهان تاب اگر شد چار مولای عزیزت بشارت می‌دهم بر چار چیزت یکی چون ترشی آن غوره خوردی چو غوره زان ترشروئی نکردی دلارامی تو را در بر نشیند کزو شیرین‌تری دوران نبیند دوم چون مرکبت را پی بریدند وزان بر خاطرت گردی ندیدند به شبرنگی رسی شبدیز نامش که صرصر درنیابد گردگامش سیم چون شه به دهقان داد تختت وزان تندی نشد شوریده بختت به دست آری چنان شاهانه تختی که باشد راست چون زرین درختی چهارم چون صبوری کردی آغاز در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز نوا سازی دهندت بار بدنام که بر یادش گوارد زهر در جام به جای سنگ خواهی یافتن زر به جای چار مهره چار گوهر ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار پرستش کرد یزدان را دگر بار زبان را روز و شب خاموش می‌داشت نمودار نیارا گوش می‌داشت همه شب با خردمندان نخفتی حکایت باز پرسیدی و گفتی به صفت گر چه نقش بی جانم به نگاری و عاشقی مانم گه چو عشاق جفت صد ماتم گه چو معشوق جفت صد جانم به دور نگم چو روی و موی نگار زان که هم کفرم و هم ایمانم گر به شکلم نگه کنی اینم ور به خطم نگه کنی آنم گه چو بالای عاشقان کوژم گه چو لبهای یار خندانم گه خمیده چو قد عشاقم گه شکسته چو زلف جانانم صفت خد و زلف معشوقم تاج سرهای عاشقان زانم بر در حق هر که کار و بار ندارد نزد حق او هیچ اعتبار ندارد جان به تماشای گلشن در حق بر خوش بود آن گلشنی که خار ندارد مست خراب شراب شوق خدا شو زانکه شراب خدا خمار ندارد خدمت حق کن به هر مقام که باشی خدمت مخلوق افتخار ندارد تا بتند عنکبوت بر در هر غار پرده‌ی عصمت که پود و تار ندارد ساختن پرده آنچنان ز که آموخت از در آنکس که پرده‌دار ندارد تا دل عطار در دو کون فروشد از پی آن بار بار بار ندارد خاصگان محرم سلطان عشق مست می‌آیند از ایوان عشق جمله مست مست و جام می به دست می‌خرامند از بر سلطان عشق با دلی پر آتش و چشمی پر آب غرقه اندر بحر بی پایان عشق گوش بنهادند خلق هر دو کون منتظر تا کی رسد فرمان عشق می‌ندانم هیچکس را در جهان کاب صافی یافت از نیسان عشق آب صافی عشق هم معشوق راست زانکه عشق آن وی است او آن عشق خیز ای عطار و درد عشق جوی زانکه درد عشق شد درمان عشق جان از تنم برآید چون از درم درآئی لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی از کار بازماند همچون بت از خدائی بر زخم‌های جانم هم درد و هم دوائی در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی تب‌های هجر دارم شب‌ها بینوائی تب‌های من ببندی لب‌ها چو برگشائی گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین رسید از ماه سیمایان سپاهی در قفا اما در این میدان نمی‌بینم سپهداری به این آئین به تندی برق مستعجل به لنگر کوه پابرجا به میدانها سبک جولان به محفلها گران تمکین به تحریک طبیعت در خم چو گان بیدادم چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان به پائین راند از بالا به بالا تا زد از پائین مکن خون کوی ای دل بر سر میدان او مسکن که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین نثار بزمت این بس محتشم کان معدن احسان لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین من نه ارزیزم ز کان انگیخته من عزیزم از فلک بگریخته چرخ در بالام گوهر تافته طبع در پهنام عنبر بیخته آسمان رنگم ولیک از روی شکل آفتابی از هلال آویخته از برای کسب آب روی خویش آبروی خود به عمدا ریخته از برای خدمت آزادگان با همه کس همچو آب آمیخته ای قاعده‌ی تازه ز دست تو کرم را وی مرتبه‌ی نو ز بنان تو قلم را از سحر بنان تو وز اعجاز کف تست گر کار گذاریست قلم را و کرم را تقدیم تو جاییست که از پس روی آن افلاک عنان باز کشیدند قدم را دین عرب و ملک عجم از تو تمامست یارب چه کمالی تو عرب را و عجم را اجرام فلک یک به یک اندر قلم آرند گر عرض دهد عارض جاه تو حشم را بر جای عطارد بنشاند قلم تو گر در سر منقار کشد جذر اصم را ای در حرم جاه تو امنی که نیاید از بویه‌ی او خواب خوش آهوی حرم را آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم همراه دوم گشت حدوث تو قدم را از بهر وجود تو که سرمایه‌ی اشیاست نشگفت که در خانه نشانند عدم را با دایه‌ی عفو و سخطت خوی گرفتند چون ناف بریدند شفا را و الم را تا خاک کف پای ترا نقش نبستند اسباب تب لرزه ندادند قسم را انصاف بده تا در انصاف تو بازست غمخوارتر از گرگ شبان نیست غنم را سوهان فلک تا گل عدل تو شکفتست تیزی نتواند که دهد خار ستم را برتر نکشد قدر ترا دست وزارت افزون نکند سعی شمر ساحت یم را گر شاه‌نشان خواجه بود خواجگی اینست روز است و درو شک نبود هیچ حکم را از حاصل گیتی چو تویی را چه تمتع از خاتم خضرا چه شرف خنصر جم را زین پیش به اندازه‌ی هر طایفه مردم آوازه‌ی اعزاز قوی بود نعم را امروز در ایام تو آن صیت ندارد بیچاره نعم چون تو شدی مایه کرم را دودی که سر از مطبخ جود تو برآرد آماده‌تر از ابر بود زادن نم را آنجا که درآید به نوا بلبل بزمت جز جغد زیارت نکند باغ ارم را روزی که دوان بر اثر آتش شمشیر چون باد خورد شیر علم شیر اجم را در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج گر باس تو یاری ندهد کوس و علم را یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز از شست کمان ناله دهد پشت به خم را در همت تو کس نرسد زانکه محالست پیمودن آن پایه مقاییس همم را خصم ار به کمال تو تبشه نکند به تا می‌چکند بازوی بی‌دست علم را بختت نه هماییست که ره گم کند اقبال گر نیل کشد دشمن بدبخت ورم را بدخواه تو در سکنه‌ی این تخته‌ی خاکی صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را حساد ترا در بدن از خوف تو خون نیست ور هست چنان نیست که اصناف امم را سبابه‌ی بقراط قضا یک حرکت یافت شریان عدوی تو و شریان بقم را جمره است مگر خصم تو زیرا که نپاید در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را تا خاک ز آمد شد هر کاین و فاسد پرداخته و پر نکند پشت و شکم را بر پشت زمین باد قرارت به سعادت کاندر شکم چرخ تویی شادی و غم را در بارگهت شیوه‌ی حجاب گرفته بهرام فلک نظم حواشی و خدم را در بزمگهت چهره به عیوق نموده ناهید فلک شعبده‌ی مثلث و بم را خاک درت از سجده‌ی احرار مجدر تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را این شعر بر آن وزن و قوافی و ردیفست کامروز نشاطی است فره فضل و کرم را یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز که بودش نگینی بر انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری به شب گفتی از جرم گیتی فروز دری بود در روشنایی چو روز قضا را درآمد یکی خشک سال که شد بدر سیمای مردم هلال چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروت ندید چو بیند کسی زهر در کام خلق کیش بگذرد آب نوشین به حلق بفرمود و بفروختندش به سیم که رحم آمدش بر غریب و یتیم به یک هفته نقدش به تاراج داد به درویش و مسکین و محتاج داد فتادند در وی ملامت کنان که دیگر به دستت نیاید چنان شنیدم که می‌گفت و باران دمع فرو می‌دویدش به عارض چو شمع که زشت است پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار مرا شاید انگشتری بی‌نگین نشاید دل خلقی اندوهگین خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آرایش خویشتن نکردند رغبت هنر پروران به شادی خویش از غم دیگران اگر خوش بخسبد ملک بر سریر نپندارم آسوده خسبد فقیر وگر زنده دارد شب دیر تاز بخسبند مردم به آرام و ناز بحمدالله این سیرت و راه راست اتابک ابوبکر بن سعد راست کس از فتنه در پارس دیگر نشان نبیند مگر قامت مهوشان یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش که در مجلسی می‌سرودند دوش مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود مر او را چو دیدم سر از خواب مست بدو گفتم ای سرو پیش تو پست دمی نرگس از خواب نوشین بشوی چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی چه می‌خسبی ای فتنه روزگار؟ بیا و می لعل نوشین بیار نگه کرد شوریده از خواب و گفت مرا فتنه خوانی و گویی مخفت در ایام سلطان روشن نفس نبیند دگر فتنه بیدار کس حمد خداوند سرایم نخست تا شود این نامه به نامش درست واجب اول به وجود قدم نی به وجودیکه بود از عدم نور فزای بصر دوربین دیده گشای دل عبرت گزین رخش علل دررهش افگنده سم علت ومعلول درو ، هر دو گم کس نبرد راه به تحقیق او وربرد الا که به توفیق او هستی ما نزد خرد اندکی ست وان همه با نیستی ما یکی ست بود در اول کس از وپیش نی ماند در آخر ، کس از و بیش نی کرد خرد وحدت او را سجود ثانی او ممتنع اندر وجود شرک نه در مملکتش دست سای خود نتوان بود به شرکت خدای پاک از آلودگی آب وخاک پاک تر از هر چه بگویند پاک دیدن او هست ز مردم دروغ تا هم ازو دیده نیابد فروغ دور زمین را به زمان باز بست دام و در از وی با مان باز رست جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم در اصل حل مسأله عشق کس نکرد یا ما بدین دقیقه‌ی مشکل نمی‌رسیم وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ تا نکوبد جانستانت همچو کسپ که غریبی و نمی‌دانی ز حال کاندرین جا هر که خفت آمد زوال اتفاقی نیست این ما بارها دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی هر که آن مسجد شبی مسکن شدش نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم گفت الدین نصیحه آن رسول آن نصیحت در لغت ضد غلول این نصیحت راستی در دوستی در غلولی خاین و سگ‌پوستی بی خیانت این نصیحت از وداد می‌نماییمت مگرد از عقل و داد صاحبا نو به نو تحیت من پیش قابوس سرفراز فرست قطعه‌ای کز ثنا طرازیدم به جهان جوی دین طراز فرست پیش خوان پایه‌ی سلیمانی سخن مور گرم تاز فرست نزد محمود شاه هند گشای قصه‌ی هندوی ایاز فرست حال ذره به افتاب رسان راز صعوه به شاه‌باز فرست منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست گر مرا ز انتظار پشت شکست مومیائی چاره ساز فرست جگر از بس جگر که خورد بسوخت شربت نو جگر نواز فرست آز من تشنه‌ی سخای تو شد جرعه ریز سخا به آز فرست کشت صبر مرا نیاز عطات دیت کشته‌ی نیاز فرست سحر بین شعر و شعرها بشکن کان طلب اقچه سوی گاز فرست بلبل اینک صفیر مدح شنو گندنا سوی حقه‌باز فرست بس دراز است قد امیدم درع انعام هم دراز فرست آن عطا کز ملوک یافته‌ام عشر آن وقت اهتزاز فرست آفتابی و من تو را خاکم خاک را آتشین طراز فرست به سزا مدحتی فرستادم سوی من خلعتی به ساز فرست یا صلت ده به آشکار مرا یا به پنهان قصیده باز فرست عقد در، طالبان بسی دارد گر فرستی به احتراز فرست عنبر و مشک اگر به کارت نیست هر دو با قلزم و طراز فرست سحر بابل گرت پسند نشد سوی جادوی بی‌نماز فرست زر اگر خاتم تو را نسزید باز با کوره‌ی گداز فرست یوسفی کو به هفده قلب ارزید باز با چاه هفده باز فرست ناز پرورد بکر طبع مرا گم مکن با حجاب ناز فرست چون کبوتر به مکه یابد امن از عراقش سوی حجاز فرست خضر عمری حیات عالم را مدد عمر دیر یاز فرست چون عشق در آید، قدم سر بنماند عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند توحید به جایی برساند قدمت را کش نیک و بد و ممن و کافر بنماند آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی از ذات تو جز روح مصور بنماند چندین به میسر شدن کار چه نازی؟ آنست میسر که: میسر بنماند ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش کان دامن آلوده چنان تر بنماند روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن کندر گل تشویر تو چون خر بنماند در حلقه‌ی عشق ار نبود نفس ترا راه هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی آن روز که در کیسه او زر بنماند ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را بر جان بنویسند چو دفتر بنماند در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن من کوی او را بنده‌ام کورا میسر میشود بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن چون شمع هجران دیده‌ای باید که تا او را رسد با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن نور رخ تو قمر ندارد ذوق لب تو شکر ندارد در دور تو مادر زمانه مانند تو یک پسر ندارد بی‌بهره ز دولت غم تو از محنت ما خبر ندارد آن کس که چو من به روی خوبت دل می‌ندهد مگر ندارد دلداده‌ی صورت تو ای دوست جان را ز تو دوستر ندارد؟! جانا دل تو چو روزگار است کن را که فگند بر ندارد در سنگ اثر کند فغانم وندر دل تو اثر ندارد مگذار به دیگران کسی را کو جز تو کسی دگر ندارد از خون جگر کسی به جز سیف در عشق تو دیده تر ندارد چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من جان مردم را خراشید آن که حک کرد از جفا حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب میشود کور از خجالت چشم خون‌افشان من گشت مژگان تو یکدم خون چکان وز درد آن مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من آن که از عین ستم زد زخم بر آهوی تو مردم چشم مرا خون ریخت در دامان من ناله‌ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم آسمان را پنبه در گوش است از افغان من تا مرا باشد حیات و محتشم را زندگی ریخت ای گل زان او بادا و دردت زان من دلم را انده جان می‌ندارد چنان کاید جهانی می‌گذارد حدیث عشق باز اندر فکندست دگر بارش همانا می‌بخارد چه گویم تا که کاری برنسازد چه سازم تا که رنگی برنیارد چه خواهد کرد چندین غم ندانم که جای یک غم دیگر ندارد به زاری گفتمش در صبر زن دست اگر عشقت به دست غم سپارد مرا گفتا ترا با کار خود کار مسلمان، مردم این را دل شمارد بنامیزد دلم در منصب عشق به آیین شغلهایی می‌گذارد دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است همت نگر که موری با آن حقارت آمد از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم به حال مرگ باشد هرکه دور افتد ز غمخواری من از دلدار دور افتاده‌ام خوش حالتی دارم از آن کو رخت بستم وز سگ او خواستم همت کنون چون سگ پشیمان نیستم چون همتی دارم شبم بی‌زلف او صد نیش عقرب نیست در بستر چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم نبرد اسباب عیشم مو به مو باد پریشانی جدا زانطره و کاکل عجب جمعیتی دارم نمی‌سازم کمال عجز خود پیش سگش ظاهر تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم سخن در پرده گفتن محتشم تاکی زبان درکش که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن کاندر ته آن چه فتدجان من بی ته دگر دزدیده می‌بینی دلا رخسار طاقت سوز او این آتش رخشان شرر می‌سوزدت باالله دگر خوش مستعد محنتی ای دل ازین اندیشه کن گر فتنه انگیزی کسی غم را کند آگه دگر شد خیمه صبرم نگون از دیده‌ی او چون کنم گر شاه غیرت از دلم بیرون زند خرگه دگر پیش سگ او محتشم ظاهر مکن بیگانگی با آن وفادار آشنا کارت فتد ناگه دگر قضا آمد شنو طبل نفیرش نفیرش تلختر یا زخم تیرش چو دایه این جهان پستان سیه کرد گلوگیر آمدت چون شهد شیرش خنک طفلی که دندان خرد یافت رهد زین دایه و شیر و زحیرش بشارت‌های غیبی شد غذااش ز شیرش وارهانید از بشیرش چو هر دم می‌رسد تلقین عشقش چه غم دارد ز منکر یا نکیرش چو آن خورشید بر وی سایه انداخت ز دوزخ ایمنست و زمهریرش به اقبال جوان واگشت جانی که راه دین نزد این چرخ پیرش بدان دارالامان و اصل خود رفت رهید از دامگاه و دار و گیرش رهید از بند شحنه حرص و آزی که کرده بود بیچاره و حقیرش رو ای جان کز رباط کهنه جستی ز غصه آجر و حجره و حصیرش نثارش آید از رضوان جنت کنارش گیرد آن بدر منیرش تماشا یافت آن چشم عفیفش سعادت یافت آن نفس فقیرش خجسته باد باغستان خلدش مبارک باد آن نعم المصیرش ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من مرگ بر من شده بی‌تو مثل شهد و لبن می طپد ماهی بی‌آب بر آن ریگ خشن تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن آب تلخی شده بر جانوران آب حیات شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش چند پیغامبر بگریست پی حب وطن کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن من از این ناله اگر چه که دهان می بندم نتوان در شکم آب فروبست دهن نفس چغز ز آب است نه از باد هوا بحریان را هله این باشد معهوده و فن عارفانی که نهانند در آن قلزم نور دمشان جمله ز نوری است ظلامات شکن قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست شکند کوه چو آگه شود از رب منن منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت گلی به دست نداری چه خار می‌خاری کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست برو برو که گرفتار ریش و دستاری چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری چو صید دام خودی پس چگونه صیادی چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست چو مست کار امیر منی نکوکاری اگر دو گام پیاده دویدی از پی او تو یک سواره نه‌ای تو سپاه سالاری بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری به یاد عشق شب تیره را به روز آور چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین برآوریده دو کف در دعا و در زاری اگر بگویم باقی بسوزد این عالم هلا قناعت کردم بس است گفتاری ای جهان را به حضرت تو نیاز در جاه تو تا قیامت باز درگهت قبله‌ای که در که و مه خدمت او فریضه شد چو نماز گره ابروی سیاست تو آشتی داده کبک را با باز نظر رحمت و رعایت تو ایمنی داده آز را ز نیاز در زوایای سایه‌ی عدلت فتنه در خواب کرده پای دراز گر جهان را بود ز حزم تو سد مرگ حیران ز دهر گردد باز ور فلک را بود ز رای تو مهر در شب تا ابد کنند فراز آن حقیقت کمال تست که نیست آسمان را درو محال مجاز وان سعادت وجود تست که نیست حدثان را برو امید جواز ای ز جاهت شب ستم در سنگ خرمت باد روز سنگ‌انداز درون خود نپسندم که از تو باز آرم بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم مرا به عمر خود امید نیم ساعت نیست به بوی تست شبی گر به روز می‌آرم حکایت شب هجران و روز تنهایی زمن بپرس، که شب تا بروز بیدارم ز شهر نیز بدر می‌روم، که خانه‌ی خلق خراب می‌شود از آب چشم خونبارم میان ما و تو جز گرد این وجود نماند بدان رسید که این گرد نیز نگذارم ز سینه بوی کسی جز تو گر بمن برسد خراب کرده بهخون دلش بینبارم مرا بلاله طمع بود و گل ز چهره‌ی تو گلم نداد، ولی تنگ می‌نهد خارم اگر تو زهره جبین می‌خری به بوسه مرا بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار که محنت تو بسوزاند اوحدی‌وارم صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند این دل خسته مجروح مرا جان آرند عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب ای بسا سیل که از دیده گریان آرند خنک آن روز خوشا وقت که در مجلس ما ساقیان دست تو گیرند و به مهمان آرند صوفیان طاق دو ابروی تو را سجده برند عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند چشم شوخ تو چو آغاز کند بوالعجبی آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند بت پرستان رخ خورشید تو را گر بینند بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند شمه‌ای گر ز تو در عالم علوی برسد قدسیان رقص بر این گنبد گردان آرند گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی باش تا قوت تو از روضه رضوان آرند به خدایی که از شب تیره روز روشن همی پدید آرد بی‌قلم بر بساط آینه فام صورت آفتاب بنگارد کز غمت انوری ز آتش دل آب حسرت ز دیده می‌بارد چونک مجلس بی چنین پیغاره نیست از حدیث پست نازل چاره نیست واستان هین این سخن را از گرو سوی افسانه‌ی عجوزه باز رو چون مسن گشت و درین ره نیست مرد تو بنه نامش عجوز سال‌خورد نه مرورا راس مال و پایه‌ای نه پذیرای قبول مایه‌ای نه دهنده نی پذیرنده‌ی خوشی نه درو معنی و نه معنی‌کشی نه زبان نه گوش نه عقل و بصر نه هش و نه بیهشی و نه فکر نه نیاز و نه جمالی بهر ناز تو بتویش گنده مانند پیاز نه رهی ببریده او نه پای راه نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من که خواهد بیش گردد کینه‌ی اغیار من با من به این بخت زبون و طالع پستی که من دارم عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من نمی‌دانم چه می‌گوید ز بدگویان که می‌گوید به این تلخی سخن شوخ شکر گفتار من با من مرا کز رنجش اغیار دایم دل گران گشتی چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم که می‌کرد آشنائی از پی آزار من با من ز کید خصم پیش یار من مقدار من کم شد نمی‌دانم چه دارد خصم بی‌مقدار من با من به کویش محتشم چون ره برم شبهای تنهائی اگر همره نباشد آه آتش‌بار من با من راحت چگونه یابم فضلست مانعم قصه چگونه خوانم عقلست وازعم در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم کس را گناه نیست چنین است طالعم نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو پیش عوام چون الف بسم ضایعم اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم وینست جرم من که نه خائن نه طامعم در شغل شاکرم به گه عزل صابرم گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم در حل مشکلات چو خورشید روشنم در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم بر عقل و پاک دلی فضل من گواست یار موافقم نه کی خصم منازعم □مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس بجوش سخت که تا در جدل نیابی کم □شود زیادت شادی و غم شود نقصان چو شکر و صبر کنی در میان شادی و غم ز شکر گردد نعمت بر اهل نعمت بیش به صبر گردد محنت بر اهل محنت کم □ای از برادر و پدر افزون دوبار صد وز تیر آسمان بتازی چهار کم بفرست حورزاده به حکم دو سه ستیز با چنبر مصحف و بیخی بدان به هم بادا بقای نام تو چندان به روزگار کاید برون ز صورت بی‌دو دویست کم ای کز تو همه جفا وفا شد آن عهد و وفای تو کجا شد با روی تو سور شد عزاها بی روی تو سورها عزا شد شد بی‌قدمت سرا خرابه باز از تو خرابه‌ها سرا شد از دعوت تو فنا شود هست وز هجر تو هست‌ها فنا شد ای کشته مرا به جرم آنک از من راضی به جان چرا شد آن تخم عطای تست در جان کو را کف دست باسخا شد اعنات مهیجست جان را ور نی ز چه روی جان گدا شد گر عاشق داد نیست جودت پس جان ز چه عاشق دعا شد زد پرتو ساقییت بر ابر کز عکس تو ابرها سقا شد زد عکس صبوری تو بر کوه تسکین زمین و متکا شد زد عکس بلندی تو بر چرخ معنی تو صورت سما شد از حسن تو خاک هم خبر یافت شد یوسف خوب و دلربا شد از گفت بدار چنگ کز وی بی گفت تو فهم بانوا شد در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت تا تو بازآیی از آنجا که نمی‌یارم گفت هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو روزگاری به شب مات نمی‌باید خفت ز تمنای تو برخار جفا می‌خفتیم تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟ در چنین روز بلا صبر بخواهیم نمود با چنین اشک روان راز چه دانیم نهفت؟ هر که بر خاک رهت آب رخی دارد چشم زان درش خاک به رخسار همی باید رفت اوحدی تا که به کامی برسد، می‌دانی کش به وصف لب لعلت چه گهر باید سفت؟ برفت یار من و یادگار ماند مرا رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم فرات و کوثر آب حیات جان افزا چرا رخم نکند زرگری چو متصلست به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی گواه گفت بلی هست صد هزار بلا بلا درست و بلادر تو را کند زیرک خصوص در یتیمی که هست از آن دریا منم کبوتر او گر براندم سر نی کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا منم ز سایه او آفتاب عالمگیر که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما بس است دعوت دعوت بهل دعا می‌گو مسیح رفت به چارم سما به پر دعا لقد فاح الربیع و دار ساقی وهب نسیم روضات العراق صبا بوی عراق آورد گویی که خوش گشت از نسیم او عراقی الا یا حبذا! نفحات ارض جوی المشتاق یشفی باشتیاق دریغا! روزگار نوش بگذشت ندیمم بخت بود و یار ساقی بلیت ان صبحی بالبلایا الاق مرور ایام التلاقی ز جور روزگار ناموافق جدا گشتم ز یاران وفاقی ادر، یا ایها الساقی، ارحنی زمانا من خمار الافتراق دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت جدایی بر من از غم هیچ باقی و عل لعل لطیفی نار قلبی و قلبی من تراکم فی احتراق بده جامی، که اندر وی ببینم جمال دوستان هم وثاقی جرعت من التفرق کل یوم و اجریت الدموع من الماقی بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست گرفتار غم و درد فراقی الا یا اهل العراق، تحذ قلبی الیکم و اشتمل من اشتیاقی عراقی، خوش بموی و زار بگری که در هندوستان از جفت طاقی ای دو عالم پرتوی از روی تو جنت الفردوس خاک کوی تو صد جهان پر عاشق سرگشته را هیچ وجهی نیست الا روی تو صد هزارن قصه دارم دردناک دور از روی تو با هر موی تو کور باید گشت از دید دو کون تا توان کردن نگاهی سوی تو یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ ترک گردون تا که شد هندوی تو پشت صد صد پهلوان می‌بشکند تیر یک یک غمزه‌ی جادوی تو دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو خود سپر بفکندم و بگریختم کان کمان هم هست بر بازوی تو نه ز تو بگریختم از بیم سنگ زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو شد زبان در وصف تو عطار را درفشان چون حلقه‌ی للی تو دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند از خرابات سوی صومعه مست آوردند هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت این بشارت به من باده پرست آوردند ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست به می دیگرم از نیست به هست آوردند زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟ این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن در چنین سینه‌ی تنگ از چه نشست آوردند؟ قلب سالوس و ریا را نشکستند درست مگر این قوم که در زلف شکست آوردند اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون زود در حلقه‌ی آن زلف چو شست آوردند هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد کم نال، عراقی، زانک این قصه‌ی درد تو گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور بگشای غنچه‌ی لب بسرای غنه‌ی تر ای غنچه‌ی دهانت از چشم سوزنی کم سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد مختار چار ملت سردار هفت کشور افسر خدای خسرو کشور گشای رستم ملکت طراز عادل ملت فروز داور تا بر سپهر از زر انجم بود نشان دست در نثار تو بادا درم فشان این که در ترقی کار تو بس که هست ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند از دردجرعه کرمت چاشنی چشان عدلت ز عدل کسری و کی می‌برد سبق به ذلت ز بذل حاتم طی می‌دهد نشان نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان از زر فشانی تو ره درگهت شده ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان زان عهد یاد باد که بی‌باده محتشم میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید خشک است پشت کامت تر است روی بالین نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین واگه نه‌ای که نفرین بر جان خویش کردی ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین! بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟ آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد او بود جاهلان را ز اول بت نخستین لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟ آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟ گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین تقویم صورت ما کردند باغبانان، برخوان اگر ندانی آغاز سورةالتین خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی برسان جمع مستان افتاده در مجانین آن سیم می‌نماید وا رزیز در ترازو وین زهد می‌فروشد در آستینش تنین از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین» چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد واندر نماز باشد تا صبح بامدادین» گوید «درست کردی کو رافضی است بی‌شک زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین» گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین» گوید «سخن نباید از رافضی شنودن کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین» نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟ پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟ عاشقان را مژده‌ای از سرفراز راستین مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین مژده مر کان‌های زر را از برای خالصیش هست نقاد بصیر و هست گاز راستین مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد هستش از اقبال و دولت‌ها طراز راستین فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین حبذا دستی که او بستم درازی کم کند دست در فتراک او زد شد دراز راستین شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی در فرازی در وصال و ملک باز راستین ملک جانی‌ها نه ملک فانیی جسمانیی تا شود جان‌ها ز ملکش چشم باز راستین مرحبا ای شاه جان‌ها مرحبا ای فر و حسن ملک بخش بندگان و کارساز راستین آن شکر لب که نباتش ز شکر می‌روید از سمن برگ رخش سنبل تر می‌روید می‌رود آب گل از نسترنش می‌ریزد و ارغوان و گلش از راهگذر می‌روید بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را نار سیمین نشنیدم که ز بر می‌روید تا تو در چشم منی از لب سرچشمه‌ی چشم لاله می‌چینم و در لحظه دگر می‌روید فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست سبزه‌ی خط تو کز طرف قمر می‌روید تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم می‌دمد شاخ تبر خون و تبر می‌روید فصل نوروز چو در برگ سمن می‌نگرم بی گل روی تو خارم ز بصر می‌روید هر زمانم که خط سبز توآید در چشم سبزه بینم ز لب چشمه که برمی‌روید ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ از سرشک من و خوناب جگر می‌روید ظاهر آنست که از خون دل فرهادست آن همه لاله که بر کوه و کمر می‌روید اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد از رخ زرد تو چونست که زر می‌روید چار کس را داد مردی یک درم آن یکی گفت این بانگوری دهم آن یکی دیگر عرب بد گفت لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یکی ترکی بد و گفت این بنم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن خواهیم استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند مشت بر هم می‌زدند از ابلهی پر بدند از جهل و از دانش تهی صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جمله‌تان را می‌دهم چونک بسپارید دل را بی دغل این درمتان می‌کند چندین عمل یک درمتان می‌شود چار المراد چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق گفت من آرد شما را اتفاق پس شما خاموش باشید انصتوا تا زبانتان من شوم در گفت و گو گر سخنتان می‌نماید یک نمط در اثر مایه‌ی نزاعست و سخط گرمی عاریتی ندهد اثر گرمی خاصیتی دارد هنر سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن چون خوری سردی فزاید بی گمان زانک آن گرمی او دهلیزیست طبع اصلش سردیست و تیزیست ور بود یخ‌بسته دوشاب ای پسر چون خوری گرمی فزاید در جگر پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست کز بصیرت باشد آن وین از عماست از حدیث شیخ جمعیت رسد تفرقه آرد دم اهل جسد چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت کو زبان جمله مرغان را شناخت در زمان عدلش آهو با پلنگ انس بگرفت و برون آمد ز جنگ شد کبوتر آمن از چنگال باز گوسفند از گرگ ناورد احتراز او میانجی شد میان دشمنان اتحادی شد میان پرزنان تو چو موری بهر دانه می‌دوی هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود مرغ جانها را درین آخر زمان نیستشان از همدگر یک دم امان هم سلیمان هست اندر دور ما کو دهد صلح و نماند جور ما قول ان من امة را یاد گیر تا به الا و خلا فیها نذیر گفت خود خالی نبودست امتی از خلیفه‌ی حق و صاحب‌همتی مرغ جانها را چنان یکدل کند کز صفاشان بی غش و بی غل کند مشفقان گردند همچون والده مسلمون را گفت نفس واحده نفس واحد از رسول حق شدند ور نه هر یک دشمن مطلق بدند هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید نگارین کردن سرپنجه‌ی قاتل نمی‌دانم سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم! بغیر از عقده‌ی دل کز گشادش عاجزم عاجز دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم! متمن اسعد بن اسماعیل آن به قدر و شرف عدیم عدیل هست خورشید آسمان جلال هست مختار مهتران جلیل آنکه در خاک حلم او آرام وانکه در باد حکم او تعجیل خاک با حلم او چو باد خفیف باد با طبع او چو خاک ثقیل بر قدرش قصیر قامت چرخ بر طبعش غدیر قلزم و نیل سخنش علم غیب را تفسیر قلمش راز چرخ را تاویل نیست با عرض و طول همت او پیکر آسمان عریض و طویل غاشیه‌ی همتش کشند همی بر فلک جبرئیل و میکائیل نبود بر سخاوتش منت نبود در کفایتش تعطیل ای بری عفو و عونت از پاداش وی مصون عهد و قولت از تبدیل چرخ را رفعت تو گفته قصیر برق را فکرت تو خوانده کلیل کوه با عزم محکم تو سبک ابر با دست بخشش تو بخیل ای نهاده به خاصیت ز ازل قدرت اکلیل چرخ را اکلیل فلک از رشک رتبت و شرفت در ازل جامه رنگ کرده به نیل ملک از بهر نامه‌ی عملت خویشتن وقف کرده بر تهلیل نیست اندر جهان کون و فساد رزق را چون دل تو هیچ کفیل نیست اندر بیان باطل و حق عقل را چون دل تو هیچ دلیل آفتاب از کف تو بخشد نور همچو از آفتاب جرم صقیل ای نزاده ترا زمانه بدل وی ندیده ترا ستاره بدیل تویی آن کس که در سخا آید پشه‌ی تو به چشم گردون پیل منم آن کس که در سخن شاید موزه‌ی من زمانه را مندیل سخنم شد چنان که بنیوشد گوش جانش چو محکم تنزیل گرچه در هر سخن نهد فلکم بر جهان و جهانیان تفضیل نیست سنگم به نزد کس که مرا سنگها زد زمانه بر قندیل عیبم این بیش نه که کم بودست دخلم از خرج دبه و زنبیل کشته‌ی دهرم و صریر قلمت هست مانند صور اسرافیل به نشورم رسان که دیدستم بارها گوشمال عزرائیل گفته بودم که کدیه‌ای نکنم اندرین خدمت از کثیر و قلیل کرمت گفت از آن چه عیب آید شعر چون بکر بود و مرد معیل تا کند آسمان همی حرکت تا کنند اختران همی تحویل حاسدت زاسمان مباد عزیز تابعت ز اختران مباد ذلیل باد طبع تو یار لهو و لعب باد خصم تو جفت حزن و عویل خانه‌ی دانش از دل تو به پای دیده‌ی بخشش از کف تو کحیل ایمن اندر نظاره‌گاه سپهر گوش جانت ز بانگ طبل رحیل زنده اسلاف تو به تو چو به من جدم اسحق و جدت اسماعیل مشتاق توام با همه جوری و جفایی محبوب منی با همه جرمی و خطایی من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدایی صاحب نظران لاف محبت نپسندند وان گه سپر انداختن از تیر بلایی باید که سری در نظرش هیچ نیرزد آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی جز عهد و وفای تو که محلول نگردد هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهایی شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند این بود که با دوست به سر برد وفایی خون در دل آزرده نهان چند بماند شک نیست که سر برکند این درد به جایی شرط کرم آنست که با درد بمیری سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن از برای نام و بانگی چون لب خاموش او نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا با چنین آتش حدیث چشمه‌ی حیوان مکن چون شفای دلربا از خستگی و درد تست خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن در قبیله‌ی عاشقی آیین و رسم قبله نیست گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور شاه را در کلبه‌ی ادبار در زندان مکن مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن از برای آبروی عاشقان بردار عشق عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند خیمه‌ی عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر رایت همنام خود را کرد همانم پدر آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور کرد خالی بر درخت ارغوان کیسه‌ی قمر کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل آفتاب سایه‌دار و سایه‌ی خورشیدفر گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات تا نقاب از چهره‌ی جان مقدس بر گرفت هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان ناوک اندر دیده‌ی دجال و گوش خر گرفت مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت لاجرم در دور او هر دم همی گویند این: یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت برد آب روی بد دینان صفای رای او تا دل ایشان ازین غم شعله‌ی آذر گرفت لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه عشق روحانیست کامد قابل آب حیات چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین گرت باید تا هم اندر خطه‌ی کون و فساد نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی «قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را از شتاب در چدن گردد گریبان آستین زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا» من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر تا کنون از استواری علت اولا نیافت زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب ای مرا در روضه‌ی فضل آوریده بعد از آنک دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر قابل مدحی نداری چون خط اول همال قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر» اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر سرمه‌ی بخشش چه سود آنرا که دیده‌ی مدح گوی کرده باشد انتظار وعده‌ی صلت ضریر تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل» ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر» حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد سیرتت را چون بقای بارنامه‌ی صورتست سیرتت را زندگی چون بارنامه‌ی صور باد آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت خاک پایت در مزاج کافران کافور باد خانه‌ی حاسد چو قلب نامت و نام پدرت زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد ای سرور میوه‌ی دلهای اهل روزگار طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان آخر نه من زار توام در درد بسیار توام زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان مگو جاهی از سلطنت بیش نیست که ایمن‌تر از ملک درویش نیست سبکبار مردم سبک‌تر روند حق این است و صاحبدلان بشنوند تهیدست تشویش نانی خورد جهانبان بقدر جهانی خورد گدا را چو حاصل شود نان شام چنان خوش بخسبد که سلطان شام غم و شادمانی بسر می‌رود به مرگ این دو از سر بدر می‌رود چه آن را که بر سر نهادند تاج چه آن را که بر گردن آمد خراج اگر سرفرازی به کیوان برست وگر تنگدستی به زندان درست چو خیل اجل در سر هر دو تاخت نمی شاید از یکدگرشان شناخت جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید که بودند یکسر هم‌آواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش چو آتش همی راند مهتر ستور به کوهی رسیدند سنگش بلور بدودر ز هرگونه‌یی میوه‌دار فراوان گیا بود بر کوهسار برفتند زانگونه پویان به راه برآن بوم و بر کاندرو بود شاه چو قیدافه آگه شد از قیدروش ز بهر پسر پهن بگشاد گوش پذیره شدش با سپاهی گران همه نامداران و نیک اختران پسر نیز چون مادرش را بدید پیاده شد و آفرین گسترید بفرمود قیدافه تا برنشست همی راند و دستش گرفته به دست بدو قیدروش آنچ دید و شنید همی گفت و رنگ رخش ناپدید که بر شهر فریان چه آمد ز رنج نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج مرا این که آمد همی با عروس رها کرد ز اسکندر فیلقوس وگرنه بفرمود تا گردنم زنند و به آتش بسوزد تنم کنون هرچ باید به خوبی بکن برو هیچ مشکن بخواهش سخن چو بشنید قیدافه این از پسر دلش گشت زان درد زیر و زبر از ایوان فرستاده را پیش خواند به تخت گرانمایگان برنشاند فراوان بپرسید و بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش فرستاد هرگونه‌یی خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی بشد آن شب و بامداد پگاه به پرسش بیامد به درگاه شاه پرستندگان پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند چو قیدافه را دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج ز زربفت پوشیده چینی قبای فراوان پرستنده گردش به پای رخ شاه تابان به کردار هور نشستن گهش را ستونها بلور زبر پوششی جزع بسته به زر برو بافته دانه‌های گهر پرستنده با طوق و با گوشوار به پای اندر آن گلشن زرنگار سکندر بدان درشگفتی بماند فراوان نهان نام یزدان بخواند نشستن گهی دید مهتر که نیز نیامد ورا روم و ایران به چیز بر مهتر آمد زمین داد بوس چنانچون بود مردم چاپلوس ورا دید قیدافه بنواختش بپرسید بسیار و بنشاختش چو خورشید تابان ز گنبد بگشت گه بار بیگانه اندر گذشت بفرمود تا خوان بیاراستند پرستنده‌ی رود و می خواستند نهادند یک خانه خوانهای ساج همه پیکرش زر و کوکبش عاج خورشهای بسیار آورده شد می آورد و چون خوردنی خورده شد طبقهای زرین و سیمین نهاد نخستین ز قیدافه کردند یاد به می خوردن اندر گرانمایه شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه به گنجور گفت آن درخشان حریر نوشته برو صورت دلپذیر به پیش من آور چنان هم که هست به تندی برو هیچ مبسای دست بیاورد گنجور و بنهاد پیش چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش بدانست قیدافه کو قیصرست بران لشکر نامور مهترست فرستاده‌یی کرده از خویشتن دلیر آمدست اندرین انجمن بدو گفت کای مرد گسترده کام بگو تا سکندر چه دادت پیام چنین داد پاسخ که شاه جهان سخن گفت با من میان مهان که قیدافه‌ی پاکدل را بگوی که جز راستی در زمانه مجوی نگر سر نپیچی ز فرمان من نگه دار بیدار پیمان من وگر هیچ تاب اندر آری به دل بیارم یکی لشکری دل گسل نشان هنرهای تو یافتم به جنگ آمدن تیز نشتافتم خردمندی و شرم نزدیک تست جهان ایمن از رای باریک تست کنون گر نتابی سر از باژ و ساو بدانی که با ما نداری تو تاو نبینی بجز خوبی و راستی چو پیچی سر از کژی و کاستی برآشفت قیدافه چون این شنید بجز خامشی چاره‌ی آن ندید بدو گفت کاکنون ره خانه گیر بیاسای با مردم دلپذیر چو فردا بیایی تو پاسخ دهم به بر گشتنت رای فرخ نهم سکندر بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش چو بر زد سر از کوه روشن چراغ چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار همه کاخ او پر ز بیگانه بود نشستن بلورین یکی خانه بود عقیق و زبرجد بروبر نگار میان اندرون گوهر شاهوار زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود سکندر فروماند زان جایگاه ازان فر و اورنگ و آن دستگاه همی گفت کاینت سرای نشست نبیند چنین جای یزدان پرست خرامان بیامد به نزدیک شاه نهادند زرین یکی زیرگاه بدو گفت قیدافه ای بیطقون چرا خیره ماندی به جزع اندرون همانا که چونین نباشد به روم که آسیمه گشتی بدین مایه بوم سکندر بدو گفت کای شهریار تو این خانه را خوارمایه مدار ز ایوان شاهان سرش برترست که ایوان تو معدن گوهرست بخندید قیدافه از کار اوی دلش گشت خرم به بازار اوی ازان پس بدر کرد کسهای خویش فرستاده را تنگ بنشاند پیش بدو گفت کای زاده‌ی فیلقوس همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس سکندر ز گفتار او گشت زرد روان پر ز درد و رخان لاژورد بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفتن از تو نه اندر خورد منم بیطقون کدخدای جهان چنین تخمه‌ی فیلقوسم مخوان سپاسم ز یزدان پروردگار که با من نبد مهتری نامدار که بردی به شاه جهان آگهی تنم را ز جان زود کردی تهی بدو گفت قیدافه کز داوری لبت را بپرداز کاسکندری اگر چهره‌ی خویش بینی به چشم ز چاره بیاسای و منمای خشم بیاورد و بنهاد پیشش حریر نوشته برو صورت دلپذیر که گر هیچ جنبش بدی در نگار نبودی جز اسکندر شهریار سکندر چو دید آن بخایید لب برو تیره شد روز چون تیره شب چنین گفت بی‌خنجری در نهان مبادا که باشد کس اندر جهان بدو گفت قیدافه گر خنجرت حمایل بدی پیش من بر برت نه نیروت بودی نه شمشیر تیز نه جای نبرد و نه راه گریز سکندر بدو گفت هر کز مهان به مردی بود خواستار جهان نباید که پیچد ز راه گزند که بد دل به گیتی نگردد بلند اگر با منستی سلیحم کنون همه خانه گشتی چو دریای خون ترا کشتمی گر جگرگاه خویش بدریدمی پیش بدخواه خویش شاعری آورد شعری پیش شاه بر امید خلعت و اکرام و جاه شاه مکرم بود فرمودش هزار از زر سرخ و کرامات و نثار پس وزیرش گفت کین اندک بود ده هزارش هدیه وا ده تا رود از چنو شاعر نس از تو بحردست ده هزاری که بگفتم اندکست فقه گفت آن شاه را و فلسفه تا برآمد عشر خرمن از کفه ده هزارش داد و خلعت درخورش خانه‌ی شکر و ثنا گشت آن سرش پس تفحص کرد کین سعی کی بود شاه را اهلیت من کی نمود پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر در ثنای او یکی شعری دراز بر نبشت و سوی خانه رفت باز بی‌زبان و لب همان نعمای شاه مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه باز اسپیدی به کمپیری دهی او ببرد ناخنش بهر بهی ناخنی که اصل کارست و شکار کور کمپیری ببرد کوروار که کجا بودست مادر که ترا ناخنان زین سان درازست ای کیا ناخن و منقار و پرش را برید وقت مهر این می‌کند زال پلید چونک تتماجش دهد او کم خورد خشم گیرد مهرها را بر درد که چنین تتماج پختم بهر تو تو تکبر می‌نمایی و عتو تو سزایی در همان رنج و بلا نعمت و اقبال کی سازد ترا آن تتماجش دهد کین را بگیر گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر آب تتماجش نگیرد طبع باز زال بترنجد شود خشمش دراز از غضب شربای سوزان بر سرش زن فرو ریزد شود کل مغفرش اشک از آن چشمش فرو ریزد ز سوز یاد آرد لطف شاه دل‌فروز زان دو چشم نازنین با دلال که ز چهره‌ی شاد دارد صد کمال چشم مازاغش شده پر زخم زاغ چشم نیک از چشم بد با درد و داغ چشم دریا بسطتی کز بسط او هر دو عالم می‌نماید تار مو گر هزاران چرخ در چشمش رود هم‌چو چشمه پیش قلزم گم شود چشم بگذشته ازین محسوسها یافته از غیب‌بینی بوسها خود نمی‌یابم یکی گوشی که من نکته‌ای گویم از آن چشم حسن می‌چکید آن آب محمود جلیل می‌ربودی قطره‌اش را جبرئیل تا بمالد در پر و منقال خویش گر دهد دستوریش آن خوب کیش باز گوید خشم کمپیر ار فروخت فر و نور و علم و صبرم را نسوخت باز جانم باز صد صورت تند زخم بر ناقه نه بر صالح زند صالح از یک‌دم که آرد با شکوه صد چنان ناقه بزاید متن کوه دل همی گوید خموش و هوش دار ورنه درانید غیرت پود و تار غیرتش را هست صد حلم نهان ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان نخوت شاهی گرفتش جای پند تا دل خود را ز بند پند کند که کنم بار رای هامان مشورت کوست پشت ملک و قطب مقدرت مصطفی را رای‌زن صدیق رب رای‌زن بوجهل را شد بولهب عرق جنسیت چنانش جذب کرد کان نصیحتها به پیشش گشت سرد جنس سوی جنس صد پره پرد بر خیالش بندها را بر درد جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا بی خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود چون ببیند آن خطت را می‌شود خط خوان چرا تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او جانش می‌گوید حذر از چشمه حیوان چرا روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند این سواران باز می‌مانند از میدان چرا هر ترانه اولی دارد دلا و آخری بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود دفتر دانش ما جمله بشویید به می که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد جاء نا میزاننا کی نختبر اوزاننا ربنا اصلح شأننا اوجد به عفو یا جواد اضحکوا بعد البکاء نعم هذا المشتکی قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد آب و نانش تیره باد و آتشش بادا رماد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند رنگ تو تا بدیده‌ام دنگ شده‌ست این سرم یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم سخت دلم همی‌طپد یک نفسی قرار کن خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره‌ام چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم ای صنم ستیزه گر مست ستیزه‌ات شکر جان تو است جان من اختر توست اخترم چند به دل بگفته‌ام خون بخور و خموش کن دل کتفک همی‌زند که تو خموش من کرم یارب کمال عافیتت بر دوام باد اقبال و دولت و شرفت مستدام باد سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر بختت بلند و گردش گیتی به کام باد فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست حشر تو با رسول علیه‌السلام باد فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد مرا از بهر دیناری ثنا گفت که بختت با سعادت مقترن باد چو دینارش ندادم لعنتم کرد که شرم از روی مردانت چو زن باد بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم دعا و لعنتش بر خویشتن باد بر تربت دوستان ماضی بگذشت بسی ز بوستان باد گر بر سر خاک ما رود نیز سهلست بقای دوستان باد ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد جاودان نفس شریفت بنده‌ی فرمان حق بعد از آن بر جمله‌ی فرماندهان فرمان دهاد من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد پسر نورسیده شاید بود که نود ساله چون پدر گردد پیر فانی طمع مدار که باز چارده ساله چون پسر گردد سبزه گر احتمال آن دارد که ز خردی بزرگتر گردد غله چون زرد شد امید نماند که دگر باره سبز برگردد بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد تا روی آفتاب معفر کنم به گرد گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار مهمل رها مکن که زمانش بپرورد تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟ کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد مرد دیگر جوان نخواهد بود پیریش هم بقا نخواهد کرد چون درخت خزان که زرد شود کاشکی همچنان بماندی زرد ملک ایمن درخت بارورست زو قناعت به میوه باید کرد چون ز بیخش برآورد نادان میوه یک بار بیش نتوان خورد آن را که تو دست پیش داری کس تیغ بلا زدن نیارد ما را که تو بی‌گنه بکشتی کس نیست که دست پیش دارد آدمی فضل بر دگر حیوان به جوانمردی و ادب دارد گر تو گویی به صورت آدمیم هوشمند این سخن عجب دارد پس تو همتای نقش دیواری که همین گوش و چشم و لب دارد تو خود جفا نکنی بی‌گناه بر بنده وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت از آنکه سابقه‌ی فضل انگبین دارد دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد طمع خام که سودی بکنم سود، سرمایه به یک بار ببرد خر دعا کرد که بارش ببردند سیل بگرفت و خر و بار ببرد شد غلامی به جوی کاب آرد آب جوی آمد و غلام ببرد دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد من هرگز آب چاه ندیدم چنین مداد بر یک ورق نویس که بر هفت بگذرد نی نی ورق چه باشد و کیمخت گوسفند از چرم گاو از سپر جفت بگذرد مر تو را چون دو کار پیش آید که ندانی کدام باید کرد هر چه در وی مظنه‌ی خطرست آنت بر خود حرام باید کرد وانکه بی‌خوف و بی‌خطر باشد به همانت قیام باید کرد دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد خرم تنی که حاصل عمر عزیز را با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد ز دست ترشروی خوردن تبرزد چنان تلخ باشد که گویی تبر زد گرم روی با پشت گردد از آن به که رویی ببینم که پشتم بلرزد گدا طبع اگر در تموز آب حیوان به دستت دهد جور سقا نیرزد کسی را فراغ از چنین خلق دیدن مسلم بود کو قناعت بورزد روزی به سرش نبشته بودند کاین دولت و منصب آن نیرزد سی ساله توانگری و فرمان یک روزه هلاک جان نیرزد دیدی که چه کرد عیش و چون مرد آن عاقبت آن فلان نیرزد صد دور بقا چنانکه دید مردن به زه کمان نیرزد از دست تهی کرم نیاید هر چند دلش جواد باشد مسکین چه کند سوار چالاک چون اسب نه بر مراد باشد کسی به حمد و ثنای برادران عزیز ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد ز دشمنان شنو ای دوست تا چه می‌گویند که عیب در نظر دوستان هنر باشد گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست و آتش و صعقه پیش و پس باشد تو پریشان نکرده‌ای کس را چه پریشانیت ز کس باشد؟ خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد راستی پیشه گیر و ایمن باش که رهاننده‌ی تو بس باشد کاملانند در لباس حقیر همچو لل که در صدف باشد ای که در بند آب حیوانی کوزه بگذار تا خزف باشد سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد اگر صد دفتر شیرین بخوانی گرانجان لایق تحسین نباشد مزاح و خنده کار کودکانست چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد خر به سعی آدمی نخواهد شد گرچه در پای منبری باشد و آدمی را که تربیت نکنند تا به صد سالگی خری باشد تشنه‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید تو مپندار که از سیل دمان اندیشد ملحد گرسنه و خانه‌ی خالی و طعام عقل باور نکند کز رمضان اندیشد هیچ دانی که آب دیده‌ی پیر از دو چشم جوان چرا نچکد؟ برف بر بام سالخورده‌ی ماست آب در خانه‌ی شما نچکد دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد حریف عمر به سر برده در فسوق و فجور به وقت مرگ پشیمان همی خورد سوگند که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد تو خود دگر نتوانی به ریش خویش مخند یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من به یاد دار این پند هر چه بر نفس خویش نپسندی نیزبر نفس دیگری مپسند بسا بساط خداوند ملک دولت را که آب دیده‌ی مظلوم در نور داند چو قطره قطره‌ی باران خرد بر کهسار که سنگهای درشت از کمر بگرداند وفا با هیچکس کردست گیتی که با ما بر قرار خود بماند؟ چو می‌دانی که جاویدان نمانی روا داری که نام بد بماند؟ نه سام و نریمان و افراسیاب نه کسری و دارا و جمشید ماند تو هم دل مبند ای خداوند ملک چو کس را ندانی که جاوید ماند چو دور جوانی خلل می‌کند به پایان پیری چه امید ماند؟ هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر حیوانیست که بالاش به انسان ماند هر چه داری بده و دولت معنی بستان تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند چو دولت خواهد آمد بنده‌ای را همه بیگانگانش خویش گردند چو برگردید روز نیکبختی در و دیوار بر وی نیش گردند بسیار برفتند و به جایی نرسیدند ارباب فنون با همه علمی که بخواندند توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟ ابلیس براندند و برو کفر براندند تا سگان را وجود پیدا نیست مشفق و مهربان یکدگرند لقمه‌ای در میانشان انداز که تهیگاه یکدگر بدرند اگر خونی نریزد شاه عالم بسا خونا که در عالم بریزند بباید کشت هر یکچند گرگی به زاری تا دگر گرگان گریزند نکنی دفع ظالم از مظلوم تا دل خلق نیک بخراشند تا تو با صید گرگ پردازی گوسفندان هلاک می‌باشند هر کجا دردمندی از سر شوق گوش بر ناله‌ی حمام کند چارپایی برآورد آواز وان تلذذ برو حرام کند حیف باشد صفیر بلبل را که زفیر خر ازدحام کند کاش بلبل خموش بنشستی تا خر آواز خود تمام کند حاکم ظالم به سنان قلم دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان می‌کند آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق فهم ندارد که زیان می‌کند چون نکند رخنه به دیوار باغ دزد، که ناطور همان می‌کند ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال که از گزند تو مردم هنوز می‌نالند نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش که چون پرت نبود پای در سرت مالند نفس ظالم، مثال زنبورست که جهانش ز دست می‌نالند صبر کن تا بیوفتد روزی که همه پای بر سرش مالند آسیا سنگ ده هزار منی به دور مرد از کمر بگردانند لیکن از زیر به زبر بردن به هزار آدمیش نتوانند بدین الحان داودی عجب نیست که مرغان هوا حیران بمانند خدای این حافظان ناخوش آواز بیامرزاد اگر ساکن بخوانند چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش که خار دیده‌ی بدبخت نیکبختانند چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند رسم و آیین پادشاهانست که خردمند را عزیز کنند وز پس عهد او وفاداری با خردمندزاده نیز کنند نشان آخر عهد و زوال ملک ویست که در مصالح بیچارگان نظر نکند به دست خویش مکن خانگاه خود ویران که دشمنان تو با تو ازین بتر نکند آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد گر جهانی به هم آید به بعیدش نکنند وآنکه در نامه‌ی او خامه‌ی بدبختی تست گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند دامن آلوده اگر خود حکمت گوید به سخن گفتن زیباش بدان به نشوند وآنکه پاکیزه رود گر بنشیند خاموش همه از سیرت زیباش نصیحت شنوند آدمی‌سان و نیک محضر باش تا تو را بر دواب فضل نهند تو به عقل از دواب ممتازی ورنه ایشان به قوت از تو بهند تا نگویی که عاملان حریص نیک‌خواهان دولت شاهند کانچه در مملکت بیفزایند از ثنای جمیل می‌کاهند راحت از مال وی به خلق رسان تا همه عمر و دولتش خواهند رحمت صفت خدای باقیست و آن را که خدای برگزیند گر جرم و خطای ما نباشد پس عفو تو بر کجا نشیند؟ هیچ فرصت ورای آن مطلب که کسی مرگ دشمنان بیند تا نمیرد یکی به ناکامی دیگری دوستکام ننشیند تو هم ایمن مباش و غره مشو که فلک هیچ دوست نگزیند شادکامی مکن که دشمن مرد مرغ، دانه یکان یکان چیند الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال‌زاده بایند هرگز زن و مرد و کفر و اسلام نفس از تو خبیث‌تر نزایند اطفال عزیز نازپرورد از دست تو دست بر خدایند طفلان تو را پدر بمیراد تا جور وصی بیازمایند ناکسان را فراستیست عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند چون دو کس مشورت برند به هم گویند این عیب من همی گویند امیر ما عسل از دست خلق می‌نخورد که زهر در قدح انگبین تواند بود عجب که در عسل از زهر می‌کند پرهیز حذر نمی‌کند از تیر آه زهرآلود چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود به تازیانه‌ی مرگ از سرش به در کردند که سلطنت به سر تازیانه می‌فرمود نفس که نفس برو تکیه می‌کند بادست به وقت مرگ بداند که باد می‌پیمود خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود کهن سخت که بر سنگ صلابت راند نتواند که لطافت نکند با داود متکلف به نغمه در قرآن حق بیازرد و خلق را بربود آن یکی خسر آن دگر باشد مایه وقتی زیان و وقتی سود ناخوش‌آواز اگر دراز کشد نه خداوندی خلق ازو خشنود مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد مرد صاحبنظر آنجا که وفا بیند و جود سفله گو روی مگردان که اگر قارونست کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود هزار سال به امید تو توانم بود اگر مراد برآید هنوز باشد زود اگر مراد نیابم مرا امید بسست نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت شنود هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد ای بسا روز که در زیر زمین خواهد بود کشتی آرام نگیرد که بود بر سر آب تا جهان بر سر آبست چنین خواهد بود اگر ملازم خاک در کسی باشی چو آستانه ندیم خسیت باید بود ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او برین مثال که گفتم بسیت باید بود هزار سال تنعم کنی بدان نرسد که یک زمان به مراد کسیت باید بود نگر تا نبینی ز ظلم شهی که از ظلم او سینه‌ها چاک بود ازیرا که دیدیم کز بد بتر بسی اندرین عالم خاک بود چو شد روز آمد شب تیره رنگ چو جمشید بگذشت ضحاک بود روز قالی فشاندنست امروز تا غبار از میان ما برود چون مگس در سرای گرد آمد خوان نباید نهاد تا برود هر که ناخوانده آید از در قوم نیک باشد که ناشتا برود گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود هر که بینی مراد و راحت خویش از همه خلق بیشتر خواهد و آن میسر شود به کوشش و رنج که قضا بخشد و قدر خواهد ای که می‌خواهی از نگارین کام با نگارش بگوی اگر خواهد دختر اندر شکم پسر نشود گرچه بابا همی پسر خواهد تیز در ریش کاروانسالار گر بدان ده رود که خر خواهد دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب بسته آتش‌پاره‌ی من تیغ و من حیران که چون بسته باشد در میان آتش سوزنده آب خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو که جان ز من ببری والله که جان نبری این شمع و خانه منم این دام و دانه منم زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست زین حشر بی‌خبرند این مردم حشری ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی ارواح امتنانی طائر خضری ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند انظر الی ملک فی صورت البشری این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین فالجسم جامده و الروح فی السفری زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی و اطلع علی افق کالشمس و القمری عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفته‌اند عاشقی را مایه‌ی بی اعتباری گفته‌اند کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من عاشقی را رکن اعظم بردباری گفته‌اند پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را غایت نومیدی و امیدواری گفته‌اند پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفته‌اند راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند من مرید عشق گر ارشاد آن شد حاصلم آن صفت کش نام موت اختیاری گفته‌اند زیستن فرعست وحشی ، اصل پاس دوستیست جان و سر سهلست اول حفظ یاری گفته‌اند تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین پیش نور رخ او اختر را پنهان بین نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین هست میزان معینت و بدان می‌سنجی هله میزان بگذار و زر بی‌میزان بین نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین سحر کرده‌ست تو را دیو همی‌خوان قل اعوذ چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن چند مغرور لباسی بدن انسان بین روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین گر تو عاشق شده‌ای حسن بجو احسان نی ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین لابه کردم شه خود را پس از این او گوید چونک دریاش بجوشد در بی‌پایان بین چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت سر من دار که در پای تو ریزم جان را کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن تا همه خلق ببینند نگارستان را همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی تا دگر عیب نگویند من حیران را لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم همه را دیده نباشد که ببینند آن را چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن که محالست که حاصل کنم این درمان را پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را سر بنه گر سر میدان ارادت داری ناگزیرست که گویی بود این میدان را وقت بهارست و وقت ورد مورد گیتی آراسته چو خلد مخلد گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد برنا دیدم که پیر گردد، هرگز پیر ندیدم که تازه گردد و امرد نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چون معشوقه‌ایست تنش همه قد لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز لبش عقیقین و قعر کامش اسود برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن نرگس چون عشر در میان مجلد سوسن، چون طوطی ز بسد منقار باز به منقارش از زبانش عسجد نرگس، چون ماه در میان ثریا لاله، چو اندر کسوف گوشه‌ی فرقد شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ مرغان بر شاخ گشته نالان از صد بلبل بر گل بسان قولسرایان پاش به دیبا و خیزرانها در ید مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی در گلوی او چگونه گنجد معبد کبک دری گر نشد مهندس و مساح اینهمه آمد شدنش چیست به راود نوز گل اندر گلابدان نرسیده قطره بر او چیست چون گلاب مصعد نوز نبرداشته ست مار سر از خواب نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق همچو مذهب یکی کتاب مطرد فضل محمد که هیچ کس نشناسد فضل محمد چنانکه فضل محمد صاحب عادات نیک و سید سادات قاعده‌ی مکرمات و فایده‌ی حد تاش به حوا، ملک خصال، همه‌ام تاش به آدم، بزرگوار همه جد بار خدایی که جود را و کرم را نیست جز او در زمانه منزل ومقصد چون علوی و حسینی است ستوده دو طرف او، چنان دو حد مهند وان هنر بیعدد که هست بدو در هست چنان گوهری که هست مسند تا نبود روضه‌ی مبارک محمود عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند مرد هنرمند، کش نباشد گوهر باشد چون منظری قواعد او رد مرد گهرمند، کش خرد نبود یار باشد چون دیده‌ای که باشد ارمد این هنری خواجه‌ی جلیل چو دریاست با هنر بیشمار و گوهر بیعد صاحب مخبر کسی بود که بود باز منظر و مخبرش بی‌تغیر و بی کد بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز! بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد خواجه بسان غضنفریست کجاهست به ستدن و دادنش دو دست مسعد معطی و مالش بدان دهد که نجوید وانکه بجوید ازوست مال مبلد خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب بسکه عمل هست، قول اوست مبعد خواجه چنان ابر باردار مطرناک هست به قول و عمل همیشه مجرد خواجه چو ابر دمنده‌ایست که جاوید هست به رنج دل و به هیت مفرد گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش او را زیبد چهار بالش و مسند هر که ز فرمان او فراز نهد پای شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد در شرر خشم او بسوزد یاقوت گرش نسوزد شرار نار موقد شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا رودکی دیگرست و نصربن احمد هست طبیب بزرگ و هست منجم فلسفی و هندسی و صاحب سودد کاتب نیکست و هست نحوی استاد صاحب عباد هست و هست مبرد فاعل فعل تمام و قول مصدق والی عزم درست و رای مسدد حکمت او را ز نور باری جنت همت او را ز فرق فرقد مرقد شرم زمانی ز روی او نشود دور گویی کز شرم ساختند ورا خد گر برود رود نیل بر در قدرش از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد باسش، چون نسج عنکبوت کند روی جوشن خر پشته را و درع مزرد هر که قیاسش کند به آصف و حاتم واجب گردد بر او ز روی خرد حد شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر باز، نخواهد به پیش او در، مرود جام، نخواهد به کف او در، مطرب اسب، نخواهد به زیر او در، مقود تا گل خیری بود چو روی معصفر تا تن سنبل بود چو زلف مجعد تا بچرد رنگ در میانه‌ی کهسار تا بچمد گور در میانه‌ی فدفد باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مبد لبت به می، کف به جام و گوش به بربط دلت قوی، تن جوان و روی مورد ساقی دمید صبح، علاج خمار کن خورشید را ز پرده‌ی شب آشکار کن رنگ شکسته می‌شکند شیشه در جگر از می خزان چهره‌ی ما را بهار کن فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار این سیل را به رطل گران پایدار کن شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار این قوم را تصور سنگ مزار کن درد پیاله‌ای به گریبان خاک ریز سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست خونی که می‌خوری به دل روزگار کن شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب در پای یار گوهر جان را نثار کن تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟ یک چند هم به مصلحت عشق کار کن یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود تا به خاک رهم از کینه برابر کردی آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود بخت دور از تو چه می‌کرد به خواب اجلم آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد خرمن محتشم دلشده برباد که بود پی تقلید رفتن از کوریست در هر کس زدن ز بیزوریست من درین کوچه خانه‌ای دارم هم ازین دام و دانه‌ای دارم گر به سالوس دام باز کشم سر خورشید در نماز کشم میتوانم به وقت زراقی مار این زخم را شدن راقی لیکن از اهل راز میترسم زان نظرهای باز میترسم به ادب رو، که دیده‌ها بیناست پیش رخ بین و منگر از چپ و راست ای برادر، چو با خرد یاری نظری کن به نور بیداری نقد خود زیر پای خلق مریز زین فضولان راهزن بگریز خویش را زین غرور باز آور روی در قبله‌ی نیاز آور دل بهر یافه و مجاز مده راه هنگامه گیر باز مده چند منقاد هر خسی باشی؟ جهد آن کن که خود کسی باشی غول در ده مهل، که راه کند ده ده او را که ده تباه کند هر چه داننده گوید از جاییست پی نادان مرو، که خود راییست طرقی را مگوی علت خویش گر چه حب‌الملوک دارد پیش حب لولی گر از شکر باشد حبةالقلب را بتر باشد آنچه بینی کزو شکم برود این نگه کن که: روح هم برود سخن ما مبین، که پنهانست تو سخن دان، نبوده‌ای ، زانست؟ میوه‌ی نارسیده را چه کنی؟ سخن چیده چیده را چه کنی؟ لب برین کوزه نه، چو خواهی کام زر به این نظم ده، چو جویی نام در پی در روی به دریا بار زانکه در را شناختی مقدار اهل دل را غلط شناخته‌ای زان غلط بود هر چه باخته‌ای سر ایزد چه پرسی از خراز؟ از دم جبرییل پرس این راز آنکه نانت خورد زبون تو اوست و آنکه دنیات خواست دون تو اوست اندرو گر کرامتی بودی وز تجرد علامتی بودی رفتنش بر در تو بودی عار بر در خود ترا ندادی بار عارف کردگار زر چکند؟ ولی‌الله بار و خر چه کند؟ هوش خود را به هر ترانه مده جز ره کدخدا به خانه مده آنچه در دور ما امیرانند صید این جمع گول گیرانند گر بیابند زنگیی خسته زنگ و قابی دو بر گلو بسته قاب قوسین جای او دانند چرخ را زیر پای او دانند دیگ فقر آن کسان که جوشیدند پیش ازین زهرها بنوشیدند باز قومی ز کارها جستند رنگ آنها به خویش در بستند نام آنها شدست ازینها بد کاشکی نامشان نبودی خود چون به این جامه در شدند اوباش شد در آفاق مکر ایشان فاش غیرتم دل گرفت و دامن نیز گفتم: ای روزگار با من نیز چند بینیم و چشم خوابانیم؟ گفت: کای اوحدی شتابانیم رنگ بدعت بسی نماند، باش تا شود رنگ مبدا ما فاش نقش نقش رسول و یارانست حب ایشان گزین، که کار آنست نرخ سالوس لاش خواهد شد دور کشفست، فاش خواهد شد هر که گردن بپیچد از در او گر سپهرست، خاک بر سر او نقش صدیق مینمایم راست به دیارش رو و ببین که کجاست؟ در زمان صحابه و یاران آن بزرگان و آن نکوکاران نام شیخ و سماع و خرقه نبود دین به هفتاد و چند فرقه نبود بر چهل مرد بود پیرهنی بلکه چل روح بود در بدنی کرده بودند پی ز دنیا گم «سیدالقوم» بود « خاد مهم» تن به ریگ روان نهفتندی راز دل را به کس نگفتندی روی مردان به راه باید، راه چیست؟ این خانه‌ی کبود و سیاه گر ز من ریش و شانه خواهی جست جنگ داری، بهانه خواهی جست هر که دریافت سر آل عبا خواه در خرقه باش و خواه قبا بی‌نشانیست رنگ درویشان چه کنی رنگ جامه‌ی ایشان؟ رنگ پوشی ز بهر نام بود نام جویی ز فکر خام بود بنده را نام جستن از هوسست داغ آن خواجه نام بنده بسست بنده را نام بندگیش تمام به ازین بنده را چه باشد نام؟ فکر باید که بی‌غلط باشد جامه سهلست، اگر سقط باشد سخنی کز حضور گردد فاش قایلش هر که هست، اگر سقط باشد سخنی کز حضور گردد فاش قایلش هر که هست، گو: میباش چون درخت سخن رسید به بار ننشینیم تا بود دستار میوه گر نغز و پخته و نوریست گر بیفتد ز شاخ دستوریست سخنی کان به راه دارد روی گفتنش را اجازتست، بگوی سخن آن راست کو سخن سنجد چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟ آنکش این نیست پس چه میداند؟ ور مرا هست کس چه میداند؟ ره به هنجار من کجا یابی؟ زانکه بیدارم و تو در خوابی سخن ما ز بهر گفتن بود گهر ما ز بهر سفتن بود هم بباید سخن بگفت آخر مشک را چون توان نهفت آخر؟ مشک ما خالصست و بوی کند عاشق مست های و هوی کند تو که حلوا خوری و بریانی خلق را در سخن نگریانی ما که خون خورده‌ایم پیوسته مشک شد خون خورده آهسته اوحدی شست سال سختی دید تا شبی روی نیک بختی دید سر گفتار ما مجازی نیست بازکن دیده، کین به بازی نیست سالها چون فلک بسر گشتم تا فلک وار به دیده‌ور گشتم بر سر پای چله داشته‌ام چون نه از بهر زله داشته‌ام از برون در میان بازارم وز درون خلوتیست با یارم کس نبیند جمال سلوت من ره ندارد کسی به خلوت من تا دل من به دوست پیوستست سورها گرد سر من بستست دل من مست گشت و در بیمم که: بدانند حال ازین نیمم آنچه گفتم مگر به مستی بود غلطست این، که عین هستی بود من چه دانم به راه داشتنت؟ او تواند نگاه داشتنت باز ازین دیو عشوه ده لاحول من و نزدیک او درستی قول کیستم من که دم توانم زد؟ یا درین ره قدم توانم زد؟ گشته با هیبتش فصیحان لال چون منی را چه قیل باشد و قال؟ عاجزی، مفلسی،تهی‌دستی خاکساری، فروتنی، پستی عمر خود در هوس تلف کرده نام خود رند و ناخلف کرده با چنین کاس و کیسه‌ی لاغر سخن از جام گویم و ساغر اگر از باده جام پر دارم زیبدم، زانکه جام در دارم گر چه تاریخ دان این شهرم همچو تقویم کهنه بی‌بهرم سالها اشک دیده پالودم روزها از طلب نیاسودم عقل عنقای مغربم میخواند چرخ زالم چنین به گوشه نشاند به جوانی چو زال پیر شدم که چو سیمرغ گوشه‌گیر شدم هم چو فاروق زهر نوشم من زانکه تریاک میفرشم من زهر من کس ندید، من خوردم که ستم بین و زهر پروردم آنکه زین زهر شد مرا ساقی « عنده رقیتی و تریاقی» بسی برنیمد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده‌پی یکی بچه‌ی فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس موی و روی جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیمد همی بر دلش برگران به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را تهمتن ببردش به زابلستان نشستن‌گهش ساخت در گلستان سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند نشستن‌گه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیورد آوردنی ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم جهانی به آیین بیراستند چو خشنودی نامور خواستند همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و می و زعفران چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با نای رویین و کوس همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشکرشکن پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش بهر کنج در سیصد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز وزان پس بیمد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار ز فر سیاوش فرو ماندند بدادار برآفرین خواندند بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشکر میان به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی به هر جای جشنی بیراستند می و رود و رامشگران خواستند یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ ز دینار و از بدره‌های درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کمر نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماوراء النهر بر برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابه‌ی پرنگار ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که بابند و دستان نیم دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر صد مادرست سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت پس پرده‌ی من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید به ویژه که پیوسته‌ی خون بود چو از دور بیند ترا چون بود پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفت و گوی سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه کز آنجایگه کفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و می و میگسار چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی مدار ایچ اندیشه‌ی بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست سیاوش چنین گفت کز بامداد بییم کنم هر چه او کرد یاد یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند سیاووش را گفت با او برو بیرای دل را به دیدار نو برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیراسته شاهوار بران تخت سودابه ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند پرستار نعلین زرین بدست به پای ایستاده سرافگنده پست سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت بیمد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز همی چشم و رویش ببوسید دیر نیمد ز دیدار آن شاه سیر همی گفت صد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیمد سوی تخت باز شبستان همه شد پر از گفت‌وگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده سرای نهفت همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه ز گفتار او شاد شد شهریار بیراست ایوان چو خرم بهار می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند چو شب گذشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار اوی پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد به شادی کند آفرین بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار چنان کز تو من گشته‌ام تازه روی تو دل برگشایی به دیدار اوی چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پرده‌ی کی پشین به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیرای و بپساو دست بدو گفت من شاه را بنده‌ام به فرمان و رایش سرافگنده‌ام هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود به سودابه زین‌گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیرکاه گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت نهانی ز سودابه‌ی چاره‌گر همی بود پیچان و خسته جگر بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود سلام من برسان و پیام من بگزار بگو که ایمه نامهربان مهر گسل نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار دل شکسته که در زلف سرکشت بستم بیادگار من خسته دل نگه می‌دار مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند زهی زمانه‌ی بد مهر و چرخ کژ رفتار نبودمی نفسی بی نوای نغمه‌ی زیر کنون بزاری زارم قرین ناله‌ی زار نه همدمی که برآرم دمی مگر ناله نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار شبی که روز کنم بیتو از پریشانی شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار فراق نامه خواجو کسی که برخواند بب دیده بشوید سیاهی از طومار گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران این سلسله بگذار و کسی را بمشوران در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی افتاد دو صد خارش در دیده کوران در خواب نمودی تو شبی قامت خود را بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده‌ست حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد زین لحن چه بیگانه‌ای ای کم ز ستوران عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران شمس الحق تبریز چو خورشید برآید زیرا که ز خورشید بود جامه عوران دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من دام خیالت گهر دیده نثار کف دریای تو دارد ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد کدیه‌ی می‌کنم سبک بشنو خبر عشق می‌دهم بگرو نفسی با خودم قرینی ده که به میزان نهند با زر جو تو نوی بخش و بنده‌ی تو کهن کهنم را به یک نظر کن نو پیشه‌ی کیمیا خود این باشد که مس تیره را ببخشد ضو کرمت را بگوی تا بدهد درخور شام بنده روغن عو ای دل آن شاه سوی بی‌سویی است خلق هرسو دند تو کم دو فکر مردم به هر سوی گرواست تو بلاحول فکر را کن خو بی‌سوی عالمی است بس عالی شش جهت وادییست بس درگو کار امروز را مگو فردا تا نه حسرت خوری نه گویی لو چشمکت می‌زند رقیب غیور چشم ازو بر مگیر لاتطغو شمس تبریز! خضر عین یقین وارهان خلق را ز عین‌السو □قصابی سوی گولی گوشت انداخت چو دیدش زفت گوشت گاو پنداشت یکی ران دگر سوی وی افکند بگفتا گاو مرده‌ست این زهی گند خدا بخشید آنچ اسباب کامست تو گفتی چیست این؟ خود داد عامست کنون شد عام کان با تو بپیوست نجس شد چونک در کردی درو دست نسازد گول را بخل و سخاوت که گردد هر دوش مایه‌ی عداوت گریز از گول اندر سور و ماتم چو عیسی ای پدر والله اعلم ان هجرت الناس واخترت النوی لاتلومونی فان العذر بان زمن عوج ظهری بعد ما کنت امشی و قوامی غصن بان طال ما صلت علی اسد الشری و بقیت الیوم اخشی الثعلبان کیف لهوی بعد ایام الصبی وانقضی العمر و مر الاطیبان ازان پس فزون شد بزرگی شاه که خورشید شد آن کجا بود ماه همه روز با دخت قیصر بدی همو بر شبستانش مهتر بدی ز مریم همی‌بود شیرین بدرد همیشه ز رشکش دو رخساره زرد به فرجام شیرین ورا زهر داد شد آن نامور دخت قیصرنژاد ازان چاره آگه نبد هیچ‌کس که او داشت آن راز تنها و بس چو سالی برآمد که مریم بمرد شبستان زرین به شیرین سپرد چو شیرویه را سال شد بر دو هشت به بالا زسی سالگان برگذشت بیاورد فرزانگان را پدر بدان تا شود نامور پر هنر همی‌داشت موبد مر او را نگاه شب و روز شادان به فرمان شاه چنان بد که یک روز موبد ز تخت بیامد به نزدیک آن نیک بخت چو آمد به نزدیک شیرویه باز همیشه به بازیش بودی نیاز یکی دفتری دید پیش اندرش نوشته کلیله بران دفترش بدست چپ آن جوان سترگ بریده یکی خشک چنگال گرگ سروی سر گاومیشی براست همی این بران بر زدی چونک خواست غمی شد دل موبد از کاراوی ز بازی و بیهوده کردار اوی به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ شخ گاو و رای جوان سترگ ز کار زمانه غمی گشت سخت ازان برمنش کودک شور بخت کجا طالع زادنش دیده بود ز دستور وگنجور بشنیده بود سوی موبد موبد آمد بگفت که بازیست باآن گرانمایه جفت بشد زود موبد بگفت آن به شاه همی‌داشت خسرو مر او را نگاه ز فرزند رنگ رخش زرد شد ز کار زمانه پراز درد شد ز گفتار مرد ستاره شمر دلش بود پر درد و پیچان جگر همی‌گفت تا کردگار سپهر چگونه نماید بدین کرده چهر چو بر پادشاهیش بیست وسه سال گذر کرد شیرویه به فراخت یال بیازرد زو شهریار بزرگ که کودک جوان بود و گشته سترگ پر از درد شد جان خندان اوی وز ایوان او کرد زندان اوی هم آن را که پیوسته‌ی اوبدند گه رای جستن براو شدند بسی دیگر از مهتر و کهتران که بودند با او ببندگران همی‌برگرفتند زیشان شمار که پرسه فزون آمد از سه هزار همه کاخها رایک اندر دگر برید آنک بد شاه را کارگر ز پوشیدنیها و از خوردنی ز بخشیدنی هم ز گستردنی به ایوانهاشان بیاراستند پرستنده و بندگان خواستند همان می‌فرستاد و رامشگران همه کاخ دینار بد بی‌کران به هنگامشان رامش و خورد بود نگهبان ایشان چهل مرد بود دردی است درین دلم نهانی کان درد مرا دوا تو دانی تو مرهم درد بیدلانی دانم که مرا چنین نمانی من بنده‌ی بی کس ضعیفم تو یار کسان بی کسانی گر مورچه‌ای در تو کوبد آنی تو که ضایعش نمانی از من گنه آید و من اینم وز تو کرم آید و تو آنی یارب به در که باز گردم گر تو ز در خودم برانی از خواندن و راندنم چه باک است خواه این کن و خواه آن تو دانی گویم «ارنی» و زار گریم ترسم ز جواب «لن ترانی» پیری بشنید و جان به حق داد عطار سخن مگو که جانی مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند نام نیکی که توانم بدنش ساخت به ننگ بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت به صفات درنگنجد به خیال در نیاید چو نسیم زلفش آید علم صبا نجنبد چو فروغ رویش آید سپه سحر نیاید ز لبش نشان چه جویی ز دلم سخن چه رانی نشنیده‌ای که کس را ز عدم خبر نیاید چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیاید چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نیابد چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی به وفای او که جانم هم از آن بدر نیاید شب عید چون درآمد ز در وثاق گفتی که ز شرم طلعت او مه عید برنیاید به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عید الا سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید شه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت که ز نه سپهر چون او ملکی دگر نیاید چه یگانه‌ای است کو را به سه بعد در دو عالم ز حجاب چار عنصر بدلی بدر نیاید که بود عدو که آید به گذرگه سپاهش که زمانه به کندهم که بدان گذر نیاید چه خطر بود سگی را که قدم زند به جایی که پلنگ در وی الا ز ره خطر نیاید بهر آن زمین که عنقا ز سموم پر بریزد به یقین شناس کنجا پشه‌ای به پر نیاید عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید سلب فرشته دارد سر تیغ شاه و دانم سر دیو برد آری ز فرشته شر نیاید همه کام‌ها که دارد ز فلک بیابد ارچه عدد مرادش افزون ز حد قدر نیاید غذی از جگر پذیرد همه عضوها ولیکن غذی از دهان به یک ره به سوی جگر نیاید چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور که شعار دولتت را فلک آستر نیاید تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید سر نیزه‌ی تو خورده قسمی به دولت تو که از این پس آب خوردش بجز از خزر نیاید به مصاف سر کشان در چو تو تیغ زن نخیزد به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید به هزار دل زمانه به بقا حریف بادت که زمانه را حریفی ز تو خوبتر نیاید تو نهال باغ ملکی سر بخت سبز بادت که به باغ ملک سروی ز تو تازه‌تر نیاید نظر سعادت تو ز جهان مباد خالی که جهان آب و گل را به از این نظر نیاید فعل نیکان محرض نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست بهر تحریض بندگان یزدان از بد و نیک شاکر و شاکیست نکر فرعون و شکر موسی کرد به بهانه ز حال ما حاکیست جنس فرعون هر کی در منیست جنس موسی هر آنک در پاکیست از پی غم یقین همه شادیست و از پی شادی تو غمناکیست خاک باشی گزید احمد از آن شاه معراج و پیک افلاکیست خاک باشی بروید از تو نبات گنج دل یافت آنک او خاکیست ما همه چون یکیم بی‌من و تو پس خمش باش این سخن با کیست خداوندا نه لوح و نه قلم بود حروف آفرینش بی رقم بود ارادت شد به حکمت تیز خامه به نام عقل نامی کرد نامه ز حرف عقل کل تا نقطه‌ی خاک به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک ورش خواهی همان نابود و ناباب شود نابودتر از نقش بر آب اگر نه رحمتت کردی قلم تیز که دیدی اینهمه نقش دلاویز نقوش کارگاه کن فکانی به طی غیب بودی جاودانی که دانستی که چندین نقش پر پیچ کسی داند نمود از هیچ بر هیچ زهی رحمت که کردی تیز دستی زدی بر نیستی نیرنگ هستی هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ ز هر پرده که از ته کردیش باز نهفتی سد هزاران چهره‌ی راز کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون که از پرده نیفتد راز بیرون ز هر پرده که بستی یا گشادی دو سد راز درون بیرون نهادی اگر بیرون پرده ور درون است بتو از تو خرد را رهنمون است شناسا گر نمی‌کردی خرد را که از هم فرق کردی نیک و بد را یکی بودی بد و نیک زمانه تفاوت پاکشیدی از میانه همای و بوم بودندی بهم جفت به یک بیضه درون همخواب و همخفت نه با اقبال آن را کار بودی نه این را طعنه‌ی ادبار بودی ز تو اندوخته عقل این محک را که می‌سنجد عیار یک به یک را ز چندین زاده‌ی قدرت که داری کفی برداشتی از خاک خواری به دان عزت سرشتی آن کف خاک که زیب شرفه شد بر بام افلاک طراز پیکری بستی بر آن گل که آمد عاشق او جان به سد دل به ده جا خادمانش داشتی باز که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز به خاک این قدر دادن رمز کاریست که عزت پیش ما در خاکساریست چه شد گو خاک باش از جمله در پس منش برداشتم، این عزتش بس بر آن خادمان کش داشتی پیش دوانیدی به خدمت سد حشر بیش همه فرمان برانی کارفرمای همه در راه خدمت پای برجای از آن ده خادم ده جا ستاده مهیا هر چه فرماید اراده چه ده خادم که ده مخدوم عالم مبادا از سر ما سایه شان کم نشاندی پنج از آنها بر در بار ز احوال همه عالم خبردار گذر داران جسم و عالم جسم بر ایشان راه صورتها ز هر قسم ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه ندیده هیچگه بیرون درگاه شده هر یک به شغل خاص مأمور به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور همه ثابت قدم در راز داری همه با یکدیگر درسازگاری یکی آیینه ایشان را سپردی که خود دانی که زنگش چون ستردی ز بیرون هر چه برقع برگشاده در آن آیینه عکسش اوفتاده چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است اگر خود بین شود برجای خویش است دماغش را به مغز آراستی پوست دلی دادیش کاین خلوتگه دوست ز دل راهی گشادی در دماغش فکندی آتش دل در چراغش چراغش را خرد پروانه کردی ز رشکش عالمی دیوانه کردی اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش لوای خدمتش دارند بر دوش به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر همه پیشش ستاده دست در بر چه لطف است‌اله اله با کفی خاک که بربستی سر چرخش به فتراک اگر جسمانید ار جان پا کند همه در خدمت این مشت خاکند همه از بهر ما هر یک به کاری دریغا نیست چشم اعتباری ز ما گر آشکارا ور نهان است ز لطف و رحمتت شرح و بیان است بکردیم از تمام هستی خویش نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش اگر لطف تو دامن برفشاند ز ما جز نیستی چیزی نماند بود بی‌رحمتت اجزای مردم صفتهای بد اندر نیستی گم ره هستی سراپا گر نپویند عدم یابند ما را گر بجویند عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی بدیهای نهفته در عدم روی ز ما ناید بجز بد نیک دانیم تو ما را نیک کن تا نیک مانیم کسی کو گریه برخود کن شب و روز که بگذاری بدو آتش بدآموز ولی آن گریه را سودی نباشد که از تو در جگر دودی نباشد شراری باید از تو در میانه که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه بدیها در خودی خس پوش داریم بده برقی که دود از خود برآریم درخشی شمع راه ماکن از خود تو خود ما را شو و مارا کن از خود کسی کو را ز خود کردی خوشش حال برو گو بر فلک زن کوی اقبال خوشا حال دل آن کس در این کوی که چوگان تو می‌گرداندش گوی فلک گوی سر میدان آنست که گویش در خم آن صولجانست به چوگان هوا داریم گویی هوس گرداندش هر دم به سویی بکش از دست چوگان هوا را شکن بر سر هوا جنبان ما را ببر از ما هوا را دست بسته که ما را سخت دارد سر شکسته هواهایی که آن ما را بتانند بهشت جسم و دوزخ تاب جانند دل چون کعبه را بتخانه مپسند حریم تست با بیگانه مپسند کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس در و بامش پر از زنار و ناقوس هوایت شد هوس زنار ما را ازین زنار و بت باز آر مارا بت و زنار این کیشی‌ست باطل بت ما بشکن و زنار بگسل زبان مزدور ذکر تست، زشت است که خدمتکار ناقوس کنشت است فکن سنگی به ناقوسش که تن زن وگر بد جنبد او را بر دهن زن به تاراج کنشت ما برون تاز صلیب هستی ما سر نگون ساز نه در بگذار و نه دیوار این دیر بسوزان هر چه پیش آید در و غیر ز ما درکش لباس بت پرستی هم این را سوز و هم زنار هستی اشارت کن که انگشت ارادات برآریم از پی عرض شهادت به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن شهادت ورد سرتا پای ماکن شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست ز بعد لای نفی الا خدا چیست به این خلوت کسی کو محرمی یافت به تلقین رسول هاشمی یافت چون شاهسوار چرخ گردان میدان بستد ز هم نبردان خورشید ز بیم اهل آفاق قرابه می‌نهاد بر طاق صبح از سر شورشی که انگیخت قرابه شکست و می برون ریخت مجنون به همان قصیده خوانی می‌زد دهل جریده‌رانی می‌راند جریده بر جریده می‌خواند قصیده بر قصیده از مادر خود خبر نبودش کامد اجل از جهان ربودش یکبار دگر سلیم دلدار آمد بر آن غریب غمخوار دادش خورش و لباس پوشید ماتم زدگانه برخروشید کان پیرزن بلا رسیده دور از تو به هم نهاد دیده رخت از بنگاه این سرا برد در آرزوی تو چون پدر مرد مجنون ز رحیل مادر خویش زد دست دریغ بر سر خویش نالید چنانکه در سحر چنگ افتاد چنانکه شیشه در سنگ می‌کرد ز مادر و پدر یاد شد بر سر خاکشان به فریاد بر تربت هر دو زار نالید در مشهد هر دو روی مالید گه روی در این و گه در آن سود دارو پس مرگ کی کند سود خویشان چو خروش او شنیدند یک یک ز قبیله می‌دویدند دیدند ورا بدان نزاری افتاده به خاک بر به خواری خونابه ز دیده‌گاه گشادند در پای فتاده در فتادند هر دیده ز روی سست خیزی می‌کرد بر او گلاب ریزی چون هوش رمیده گشت هشیار دادند بر او درود بسیار کردند به باز بردنش جهد تا با وطنش کنند هم عهد آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود ازان گروه برداشت می‌گشت به گرد کوه و هامون دل پرجگر و جگر پر از خون مشتی ددکان فتاده از پس نه یار کس و نه یار او کس سجاده برون فکند از آن دیر زیرا که ندید در شرش خیر زین عمر چو برق پای در راه می‌کرد چو ابر دست کوتاه عمری که بناش بر زوالست یک دم شمر ار هزار سالست چون عمر نشان مرگ دارد با عشوه او که برگ دارد ای غافل از آنکه مردنی هست واگه نه که جان سپردنی هست تا کی به خودت غرور باشد مرگ تو ز برگ دور باشد خود را مگر از ضعیف رائی سنجیده نه‌ای که تا کجائی هر ذره که در مسام ارضی است او را بر خویش طول و عرضی است لیکن بر کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر بنگر تو چه برگ یا چه شاخی در مزرعه‌ای بدین فراخی سرتاسر خود ببین که چندی بر سر فلکی بدین بلندی بر عمر خود ار بسیچ یابی خود را ز محیط هیچ یابی پنداشته‌ای ترا قبولیست یا در جهت تو عرض و طولیست این پهن و درازیت بهم هست در قالب این قواره پست چون بر گذری ز حد پستی در خود نه گمان بری که هستی بر خاک نشین و باد مفروش ننگی چو ترا به خاک می‌پوش آن ذوق نشد هنوزت از یاد کز حاجت خلق باشی آزاد تا هست به چون خودی نیازت با سوز بود همیشه سازت آنگاه رسی به سر بلندی کایمن شوی از نیازمندی هان تا سگ نان کس نباشی یا گریه خوان کس نباشی چون مشعله دسترنج خود خور چون شمع همیشه گنج خود خور تا با تو به سنت نظامی سلطان جهان کند غلامی آنکه چون ابر خواند کف ترا کرد بیداد بر خردمندی او همی‌گرید و همی‌بخشد تو همی‌بخشی و همی‌خندی همچو یوسف گناه تو خوبیست جرم تو دانش است و خرسندی او چو سرکه‌ست و می‌کند ترشی دوست قندست و می‌کند قندی چشم مریخ دارد آن دشمن تو چو مه دست زهره می‌بندی ای دل اندر اصول وصل گریز که بسی در فراق جان کندی قطره‌ی باز رو سوی دریا بنگر تا به پیش او چندی قوت یاقوت گیر از خورشید تا در اخلاق او به پیوندی ای شه جاودانی وی مه آسمانی چشمه زندگانی گلشن لامکانی تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم همچو جان ناپدیدم در تک بی‌نشانی عاشق مشک خوش بو می‌کند صید آهو می‌رود مست هر سو یا تواش می‌دوانی ای شکر بنده تو زان شکرخنده تو ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی روز شد های مستان بشنوید از گلستان می‌کند مرغ دستان شیوه دلستانی شیوه یاسمین کن سر بجنبان چنین کن خانه پرانگبین کن چون شکر می‌فشانی نرگست مست گشته جنیی یا فرشته با شکر درسرشته غنچه گلستانی با چنین ساقی حق با خودی کفر مطلق می‌زند جان معلق با می رایگانی روز و شب ای برادر مست و بی‌خویش خوشتر مست الله اکبر کش نبوده است ثانی نام او جان جان‌ها یاد او لعل کان‌ها عشق او در روان‌ها هم امان هم امانی چون برم نام او را دررسد بخت خضرا اسم شد پس مسما بی‌دوی بی‌توانی چند مستند پنهان اندر این سبز میدان می‌روم سوی ایشان با تو گفتم تو دانی جان ویسند و رامین سخت شیرین شیرین مفخر آل یاسین وز خدا ارمغانی تو اگر می‌شتابی سوی مرغان آبی آب حیوان بیابی قلزم شادمانی چرب و شیرین بخوردی عیش و عشرت بکردی سوی عشق آی یک شب هم ببین میزبانی ما هم از بامدادان بیخود و مست و شادان ای شه بامرادان مستمان می‌کشانی با ظریفان و خوبان تا به شب پای کوبان وز می پیر رهبان هر دمی دوستگانی این قدح می شتابد تا شما را بیابد در دل و جان بتابد از ره بی‌دهانی ای که داری تو فهمی قبض کن قبض اعمی غیر این نیست چیزی تو مباش امتحانی غیر این نیست راهی غیر این نیست شاهی غیر این نیست ماهی غیر این جمله فانی نی خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن ترک اصحاب هش کن باده خور در نهانی کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم موشکی در کف مهار اشتری در ربود و شد روان او از مری اشتر از چستی که با او شد روان موش غره شد که هستم پهلوان بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش گفت بنمایم ترا تو باش خوش تا بیامد بر لب جوی بزرگ کاندرو گشتی زبون پیل سترگ موش آنجا ایستاد و خشک گشت گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت این توقف چیست حیرانی چرا پا بنه مردانه اندر جو در آ تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من درمیان ره مباش و تن مزن گفت این آب شگرفست و عمیق من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق گفت اشتر تا ببینم حد آب پا درو بنهاد آن اشتر شتاب گفت تا زانوست آب ای کور موش از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش گفت مور تست و ما را اژدهاست که ز زانو تا به زانو فرقهاست گر ترا تا زانو است ای پر هنر مر مرا صد گز گذشت از فرق سر گفت گستاخی مکن بار دگر تا نسوزد جسم و جانت زین شرر تو مری با مثل خود موشان بکن با شتر مر موش را نبود سخن گفت توبه کردم از بهر خدا بگذران زین آب مهلک مر مرا رحم آمد مر شتر را گفت هین برجه و بر کودبان من نشین این گذشتن شد مسلم مر مرا بگذرانم صد هزاران چون ترا چون پیمبر نیستی پس رو به راه تا رسی از چاه روزی سوی جاه تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر انصتوا را گوش کن خاموش باش چون زبان حق نگشتی گوش باش ور بگویی شکل استفسار گو با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو ابتدای کبر و کین از شهوتست راسخی شهوتت از عادتست چون ز عادت گشت محکم خوی بد خشم آید بر کسی کت واکشد چونک تو گل‌خوار گشتی هر ک او واکشد از گل ترا باشد عدو بت‌پرستان چونک گرد بت تنند مانعان راه خود را دشمن‌اند چونک کرد ابلیس خو با سروری دید آدم را حقیر او از خری که به از من سروری دیگر بود تا که او مسجود چون من کس شود سروری زهرست جز آن روح را کو بود تریاق‌لانی ز ابتدا کوه اگر پر مار شد باکی مدار کو بود اندر درون تریاق‌زار سروری چون شد دماغت را ندیم هر که بشکستت شود خصم قدیم چون خلاف خوی تو گوید کسی کینه‌ها خیزد ترا با او بسی که مرا از خوی من بر می‌کند خویش را بر من چو سرور می‌کند چون نباشد خوی بد سرکش درو کی فروزد از خلاف آتش درو با مخالف او مدارایی کند در دل او خویش را جایی کند زانک خوی بد نگشتست استوار مور شهوت شد ز عادت همچو مار مار شهوت را بکش در ابتلا ورنه اینک گشت مارت اژدها لیک هر کس مور بیند مار خویش تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش تا نشد زر مس نداند من مسم تا نشد شه دل نداند مفلسم خدمت اکسیر کن مس‌وار تو جور می‌کش ای دل از دلدار تو کیست دلدار اهل دل نیکو بدان که چو روز و شب جهانند از جهان عیب کم گو بنده‌ی الله را متهم کم کن به دزدی شاه را چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجا است چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ما است چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزا است خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب هر که را هست زهی بخت ندانم که که را است در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به سوی دشت گشت در تموز و دی به سالی یک دو بار آمدی در قلب شهر از طرف دشت گفتی ای آنان کتان آماده بود زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت قاقم و سنجاب در سرما سه چار توزی و کتان به گرما هفت و هشت گر شما را با نوایی بد چه شد ورچه ما را بود بی‌برگی چه گشت راحت هستی و رنج نیستی بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی بر پای کرد کانک این بت را سجود آرد برست ور نیارد در دل آتش نشست چون سزای این بت نفس او نداد از بت نفسش بتی دیگر بزاد مادر بتها بت نفس شماست زانک آن بت مار و این بت اژدهاست آهن و سنگست نفس و بت شرار آن شرار از آب می‌گیرد قرار سنگ و آهن زآب کی ساکن شود آدمی با این دو کی ایمن بود بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان نفس مر آب سیه را چشمه دان آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه‌ای بر آب راه صد سبو را بشکند یکپاره سنگ و آب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ بت‌شکستن سهل باشد نیک سهل سهل دیدن نفس را جهلست جهل صورت نفس ار بجویی ای پسر قصه‌ی دوزخ بخوان با هفت در هر نفس مکری و در هر مکر زان غرقه صد فرعون با فرعونیان در خدای موسی و موسی گریز آب ایمان را ز فرعونی مریز دست را اندر احد و احمد بزن ای برادر وا ره از بوجهل تن تیغ بر گیر تاز سر برهم تیر بکشای کز نظر برهم آشکارم بکش که تا باری هم زسر هم ز درد سر برهم با خودم جرعه ببخش از لب تاازین عقل حیله گر برهم بیتو دایم چگونه باید زیست اگر از مرگ پیش‌تر برهم گفتی‌ام ، خوش بزی و عشق مباز! زنده از دست تو اگر برهم جور کردی ، به آه رخصت ده بو که از سوزش جگر برهم یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت بر گوشیار آمد از راه دور دلی پر ارادت، سری پر غرور خردمند از او دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی چو بی بهره عزم سفر کرد باز بدو گفت دانای گردن فراز تو خود را گمان برده‌ای پر خرد انائی که پر شد دگر چون برد؟ ز دعوی پری زان تهی می‌روی تهی آی تا پر معنای شوی ز هستی در آفاق سعدی صفت تهی گرد و باز آی پر معرفت تاج دولت تا ز خاک درگهش بر سر زدم پشت پا بر تاج خاقان و افسر قیصر زدم جستم از خاک درش خاصیت آب بقا آتش غیرت به جان زمزم و کوثر زدم من خلیل وقتم و او جبرئیل من نخواهم در بلا او را دلیل او ادب ناموخت از جبریل راد که بپرسید از خیل حق مراد که مرادت هست تا یاری کنم ورنه بگریزم سبکباری کنم گفت ابراهیم نی رو از میان واسطه زحمت بود بعد العیان بهر این دنیاست مرسل رابطه ممنان را زانک هست او واسطه هر دل ار سامع بدی وحی نهان حرف و صوتی کی بدی اندر جهان گرچه او محو حقست و بی‌سرست لیک کار من از آن نازکترست کرده‌ی او کرده‌ی شاهست لیک پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک آنچ عین لطف باشد بر عوام قهر شد بر نازنینان کرام بس بلا و رنج می‌باید کشید عامه را تا فرق را توانند دید کین حروف واسطه ای یار غار پیش واصل خار باشد خار خار بس بلا و رنج بایست و وقوف تا رهد آن روح صافی از حروف لیک بعضی زین صدا کرتر شدند باز بعضی صافی و برتر شدند هم‌چو آب نیل آمد این بلا سعد را آبست و خون بر اشقیا هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر جدتر او کارد که افزون دید بر زانک داند کین جهان کاشتن هست بهر محشر و برداشتن هیچ عقدی بهر عین خود نبود بلک از بهر مقام ربح و سود هیچ نبود منکری گر بنگری منکری‌اش بهر عین منکری بل برای قهر خصم اندر حسد یا فزونی جستن و اظهار خود وآن فزونی هم پی طمع دگر بی‌معانی چاشنی ندهد صور زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی که صور زیتست و معنی روشنی ورنه این گفتن چرا از بهر چیست چونک صورت بهر عین صورتیست این چرا گفتن سال از فایده‌ست جز برای این چرا گفتن بدست از چه رو فایده‌ی جویی ای امین چون بود فایده این خود همین پس نقوش آسمان و اهل زمین نیست حکمت کان بود بهر همین گر حکیمی نیست این ترتیب چیست ور حکیمی هست چون فعلش تهیست کس نسازد نقش گرمابه و خضاب جز پی قصد صواب و ناصواب سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست من نه تنها گشته‌ام شیدای دردت جان من هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک سرو را گویند مانند قد رعنای تست وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست □ما و مجنون در ازل نوشیده‌ایم از یک شراب در میان ما از آن دو اتحاد مشربست امام ملت چارم که آسمان ششم سعود مشتری او را نثار می‌سازد غیاث ملت، اقضی القضاة عز الدین که بحر دستش زرین بحار می‌سازد فضایلش ملک دست راست چندان دید کجا به دست چپ آن را شمار می‌سازد عطاردی است زحل سر زبان خامه‌ی او که وقت سیر سه خورشید یار می‌سازد به بوی خلق بهار از خزان همی آرد به بذل گنج خزان از بهار می‌سازد قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ که در سه چشمه‌ی حیوان قرار می‌سازد به قمع کردن فرعون بدعه موسی‌وار قلم در آن ید بیضاش مار می‌سازد چو موسیی که مقامات دین و رخنه‌ی کفر ز مار مهره و وز مهره مار می‌سازد جهان به خدمت او چون قلم سجود کند که کارش از قلم دین نگار می‌سازد فلک شکافد حکمش چنان که دست نبی شکاف ماه دو هفت آشکار می‌سازد اگر بنان نبی مه شکافت، دست امین ز آفتاب شکافی شعار می‌سازد دلم که آهوی فتراک اوست حبل امان از آن دوال پلنگان شکار می‌سازد عیادت دل بیمار من کن قدمش که از زمین فلک افتخار می‌سازد ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش مرا چو روی شفق شرمسار می‌سازد سپهر، حلقه به گوشم سزد که تاج مرا ز حلقه‌ی در خود گوشوار می‌سازد سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم مرا چو طفل عرب طوق‌دار می‌سازد مرا ز خاک به مردم همی کند پدرش هم او شعار پدر اختیار می‌سازد دل مرا که ز توفیق بخت نومید است قبول همتش امیدوار می‌سازد به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال به نام و کنیت او برگ و بار می‌سازد به نوبت من هرکس که یافت کسوت شعر ز لفظ و معنی من پود و تار می‌سازد بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود ز سایه‌ی سر کلکش حصار می‌سازد تو مار صورتی و همیشه شکرخوری خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد این هم ز بخشش فلک و جود عالم است کان را که خاک باید خوردن، شکر خورد چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه شب تیره بفشاند گرد سیاه پراکنده گشتند و مستان شدند وز آنجای هرکس به ایوان شدند چو پیداشد آن فرخورشید زرد به پیچید زلف شب لاژورد قژ آگند پوشید بهرام گرد گرامی تنش را به یزدان سپرد کمند و کمان برد و شش چوبه تیر یکی نیزه دو شاخ نخچیرگیر چوآمد به نزدیک آن برزکوه بفرمود تا بازگردد گروه بران شیر کپی چو نزدیک شد تو گفتی برو کوه تاریک شد میان اندارن کوه خارا ببست بخم کمند از بر زین نشست کمان را بمالید وبر زه نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد باد چو بر اژدها برشدی موی‌تر نبودی برو تیر کس کارگر شد آن شیر کپی به چشمه درون به غلتید و برخاست و آمد برون بغرید و بر زد بران سنگ دست همی آتش از کوه خارا بجست کمان را بمالید بهرام گرد به تیر از هوا روشنایی ببرد خدنگی بینداخت شیر دلیر برشیر کپی شد از جنگ سیر دگر تیر بهرام زد بر سرش فرو ریخت چون آب خون ازبرش سیوم تیر و چارم بزد بر دهانش که بردوخت برهم دهان و زبانش به پنجم بزد تیر بر چنگ اوی همی‌دید نیروی و آهنگ اوی بهشتم میانش گشاد از کمند بجست از بر کوهسار بلند بزد نیزه‌یی بر میان دده که شد سنگ خارا به خون آژده وزان پس بشمشیر یازید مرد تن اژدها را به دونیم کرد سر از تن جدا کند و بفگند خوار ازان پس فرود آمد از کوهسار ازان بیشه خاقان و خاتون برفت دمان و دنان تا برکوه تفت خروشی برآمد ز گردان چین کز آواز گفت بلرزد زمین به بهرام برآفرین خواندند بسی گوهر و زر برافشاندند چو خاتون بشد دست او بوس داد برفتند گردان فرخ نژاد همه هم زبان آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند گرفتش سپهدار چین در کنار وزان پس ورا خواندی شهریار چو خاقان چینی به ایوان رسید فرستاده‌یی مهربان برگزید فرستاد ده بدره گنجی درم همن به دره و برده از بیش و کم که رو پیش بهرام جنگی بگوی که نزدیک ما یافتی آب روی پس پرده‌ی ما یکی دخترست که بر تارک اختران افسرست کنون گر بخواهی ز من دخترم سپارم بتو لشکر و کشورم بدو گفت بهرام کاری رواست جهاندار بر بندگان پادشاست به بهرام داد آن زمان دخترش به فرمان او شد همه کشورش بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند منشور نو بر حریر بدو گفت هرکس کز ایران سرست ببخشش نگر تا کرا در خورست بر آیین چین خلعت آراستند فراوان کلاه و کمر خواستند جزاز داد و خورد شکارش نبود غم گردش روزگارش نبود بزرگان چینی و گردنکشان ز بهرام یل داشتندی نشان همه چین همی‌گفت ما بنده‌ایم ز بهر تو اندر جهان زنده‌ایم همی‌خورد بهرام و بخشید چیز برو بر بسی آفرین بود نیز بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم در نغولی بود آب آن تشنه راند بر درخت جوز جوزی می‌فشاند می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب بانگ می‌آمد همی دید او حباب عاقلی گفتش که بگذار ای فتی جوزها خود تشنگی آرد ترا بیشتر در آب می‌افتد ثمر آب در پستیست از تو دور در تا تو از بالا فرو آیی به زور آب جویش برده باشد تا به دور گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست قصد من آنست که آید بانگ آب هم ببینم بر سر آب این حباب تشنه را خود شغل چه بود در جهان گرد پای حوض گشتن جاودان گرد جو و گرد آب و بانگ آب هم‌چو حاجی طایف کعبه‌ی صواب هم‌چنان مقصود من زین مثنوی ای ضیاء الحق حسام‌الدین توی مثنوی اندر فروع و در اصول جمله آن تست کردستی قبول در قبول آرند شاهان نیک و بد چون قبول آرند نبود بیش رد چون نهالی کاشتی آبش بده چون گشادش داده‌ای بگشا گره قصدم از الفاظ او راز توست قصدم از انشایش آواز توست پیش من آوازت آواز خداست عاشق از معشوق حاشا که جداست اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس هست رب‌الناس را با جان ناس لیک گفتم ناس من نسناس نی ناس غیر جان جان‌اشناس نی ناس مردم باشد و کو مردمی تو سر مردم ندیدستی دمی ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای لیک جسمی در تجزی مانده‌ای ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی ترک کن بهر سلیمان نبی می‌کنم لا حول نه از گفت خویش بلک از وسواس آن اندیشه کیش کو خیالی می‌کند در گفت من در دل از وسواس و انکارات ظن می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست چون ترا در دل بضدم گفتنیست چونک گفت من گرفتت در گلو من خمش کردم تو آن خود بگو آن یکی نایی خوش نی می‌زدست ناگهان از مقعدش بادی بجست نای را بر کون نهاد او که ز من گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن ای مسلمان خود ادب اندر طلب نیست الا حمل از هر بی‌ادب هر که را بینی شکایت می‌کند که فلان کس راست طبع و خوی بد این شکایت‌گر بدان که بدخو است که مر آن بدخوی را او بدگو است زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول باشد از بدخو و بدطبعان حمول لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست نه پی خشم و ممارات و هواست آن شکایت نیست هست اصلاح جان چون شکایت کردن پیغامبران ناحمولی انبیا از امر دان ورنه حمالست بد را حلمشان طبع را کشتند در حمل بدی ناحمولی گر بود هست ایزدی ای سلیمان در میان زاغ و باز حلم حق شو با همه مرغان بساز ای دو صد بلقیس حلمت را زبون که اهد قومی انهم لا یعلمون دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه مترصد که پیامم ز بر او چه رسد شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست تا من دلشده را از سفر او چه رسد خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد جز غبار دل شوریده من خاکی را نیست معلوم که از خاک در او چه رسد آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک تا بملک دل ما از نظر او چه رسد چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد حضرت ستر معلا دیده‌ام ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام قاف تا قافم تفاخر می‌رسد کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام در صدف در است و در حوت آفتاب حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام در مدینه قدس مریم یافتم در حظیره‌ی انس حوا دیده‌ام حضرت بلقیس بانوی سبا بر سر عرش معلا دیده‌ام چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم به نور غیب بینا دیده‌ام انیت بلقیسی که بر درگاه او هدهد دین را تولا دیده‌ام اینت زرقائی که چشم خضر ازو محرم کحل مسیحا دیده‌ام من کیم خواه از یمن خواه از عرب کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش بهروز و لالا دیده‌ام روز جوهر نام و شب عنبر لقب پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام جوهر و عنبر سپید است و سیاه هر دو را محکوم دریا دیده‌ام آب دست و خاک پایش را ز قدر نشره‌ی رضوان و حورا دیده‌ام پیشگاه حضرتش را پیش کار از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت در پرستاری به یک جا دیده‌ام هفت خاتون را در این خرگاه سبز داه این درگاه والا دیده‌ام بر درش بسته میان خرگاه‌وار شاه این خرگاه مینا دیده‌ام بر لب بحر کفش خورشید و ابر قربه‌ی زرین و سقا دیده‌ام در کف بخت بلندش ز اختران هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام میوه‌ی شاخ فریبرز ملک هم به باغ ملک آبا دیده‌ام گوهر کان فریدون شهید بر فراز تاج دارا دیده‌ام عصمة الدین صفوة الاسلام را افتخار دین و دنیا دیده‌ام بارگاه عصمة الدین روز بار خسروان را جان و ملجا دیده‌ام مصر و بغداد است شروان تا در او هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام از سر زهد و صفا در شخص او هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام آن خدیجه همتی کز نسبتش بانوان را قدر زهرا دیده‌ام آستان حضرتش را از شرف صخره و محراب اقصی دیده‌ام رابعه زهدی که پیشش پنج وقت هفت مردان را مجارا دیده‌ام خوان آگاه دلش را از صفا خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام بر دل مومین و جان ممنش مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام آسیه توفیق و سارا سیرت است ساره را سیاره سیما دیده‌ام چشم دزدیدم ز نور حضرتش تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام موسیم، کانی انا الله یافتم نور پاک و طور سینا دیده‌ام هر که در من دید چشمش خیره ماند ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام حضرتش را هم به نور حضرتش بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام نور عرش حق تعالی را به چشم هم به فضل حق تعالی دیده‌ام کعبه است ایوان خسرو کاندر او ستر عالی را هویدا دیده‌ام کعبه را باشد کبوتر در حرم در حرم شهباز بیضا دیده‌ام هر زمان این شاه‌باز ملک را ساعد اقبال ماوا دیده‌ام گر کند شه‌باز مرغان را شکار من شکارش جان دانا دیده‌ام دوش دیدار منوچهر ملک زنده در خواب آشکارا دیده‌ام چند بارش دیده‌ام در خواب لیک طلعتش این باره زیبا دیده‌ام هم در این ایوان نو برتخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام لوح پیشانیش را از خط نور چون ستاره‌ی صبح رخشا دیده‌ام اندر ایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده‌ام چشمه پنهان در حجاب و بر درخت دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد جمله را عیش مهنا دیده‌ام گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست کین دو را نور موفا دیده‌ام گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام چشمه بانوی و درخت است اخستان هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام اصلها ثابت صفات آن درخت فرعها فوق الثریا دیده‌ام گفت شادم کز درخت و چشمه سار دیده را جای تماشا دیده‌ام شکر کز بانو و فرزند اخستان چهره‌ی ملکت مطرا دیده‌ام نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید کار شروان دست بالا دیده‌ام آسمان سترا! ستاره همتا! من تو را قیدافه همتا دیده‌ام کعبه را ماند در عالیت و من محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام گرچه اخبار زنان تاجدار خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام از فرنگیس و کتایون و همای باستان را نام و آوا دیده‌ام از سخا وصف زبیده خوانده‌ام وز کفایت رای زبا دیده‌ام کافرم گر چون تو در اسلام و کفر هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام گر به بوی طمع گفتم مدح تو کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام مدح تو حق است و حق را با دلت قاب قوسین او ادنی دیده‌ام پیش آرم ذات یزدان را شفیع کش عطا بخش و توانا دیده‌ام پیشت آرم نظم قرآن را شفیع کز همه عیبش مبرا دیده‌ام پیشت آرم کعبه‌ی حق را شفیع کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام پیشت آرم مصطفائی را شفیع کاسم او یاسین و طه دیده‌ام پیشت آرم چار یارش را شفیع کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام پیشت آرم هفت مردان را شفیع کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام پیشت آرم جان افریدون شفیع کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام پشت آرم جان فخر الدین شفیع کز شرف کسریش مولا دیده‌ام کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام دل درین سوداست یک لفظ تو را چون مفرح دفع سودا دیده‌ام دولتت جاوید بادا کز جلال جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام تا ابد بادت بقا کاعدات را بسته‌ی مرگ مفاجا دیده‌ام بهترین نوروزی درگاه را تحفه این ابیات غرا دیده‌ام چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست هجیر دلاور میان را ببست یکی باره‌ی تیزتگ برنشست بشد پیش سهراب رزم‌آزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی گراید ز بینی سوی مغز بوی که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت درست‌ست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست سواران ترکان بسی دیده‌ام عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین عنان‌دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس بلندیش بر آسمان رفته گیر سر بخت گردان همه خفته گیر اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی‌راه شد ناپدید سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن باره‌ی دژ بدوی چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه میان را ببستند ترکان گروه سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره‌ای برنشست سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره‌جو آمدند چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی چه سازیم و درمان این کار چیست از ایران هم آورد این مرد کیست بر آن برنهادند یکسر که گیو به زابل شود نزد سالار نیو به رستم رساند از این آگهی که با بیم شد تخت شاهنشهی گو پیلتن را بدین رزمگاه بخواند که اویست پشت سپاه نشست آنگهی رای زد با دبیر که کاری گزاینده بد ناگزیر من بی‌تو ندارم از چمن حظ دور از سمنت ز یاسمن حظ بی روی تو در چمن ندارند از صحبت هم گل و سمن حظ بی‌قد تو نارواست کردن از دیدن سرو و نارون حظ یک ذره نمی‌فروشم ای گل تشویق تو من به صد تومن حظ خوش می‌کند از دراز دستی آغوش تو از تو سیمتن حظ با حسن طبیعت است کز وی با طبع کنند مرد و زن حظ جعد تو ذقن طراز دل را چون تشنه از آن چه ذقن حظ جز جام که دید از آن دهن کام جز جامه که کرد ازان بدن حظ ای می که به جوشم از تو چون خم خوش داری از آن لب و دهن حظ این پیرهن این توای که داری زان جوهر زیر پیرهن حظ بی‌تابم از این که می‌کند زلف بازی بازی از آن ذقن حظ لب می‌گریزم از حسد که دارد خط زان دو لب شکرشکن حظ در مهد که دایه ساقیش بود می‌کرد از آن لبان لبن حظ گو شیخ مگو مراخطا کار من دارم از آن بت ختن حظ او ره زن کاروان جانهاست وین قافله را ز راه زن حظ پر زلزله شد جهان و دارد زان زلزله در جهان فکن حظ با لذت عشق خسروی داشت شیرین ز مذاق کوه‌کن حظ پروانه قرب شمع یابد مرغی که کند ز سوختن حظ شد گرم که آردم به اعراض اعراض رقیب داشتن حظ بد خوئی محتشم به این خوی خطیست که دارد از سخن حظ نوروز، روزگار مجدد کند همی وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست اوراق عشرهای مجلد کند همی در لاله‌زار، لاله‌ی نعمان سرخ روی خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی وان نسترن چو ناف بلورین دلبری کوناف را میانه پر از ند کند همی وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد پیکانهای پهن زبرجد کند همی ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی دینارهای گرد مجدد کند همی از بهر آنکه زلف معقد نکو بود سنبل به باغ زلف معقد کند همی وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورد کند همی خور باز مجمری بفروزد برآسمان گویی که زر به تیغ مهند کند همی ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان برروی گل گلاب مصعد کند همی ابر بهار باز کند مطرد سیاه هر گه که روی خویش به راود کند همی بی عود، باد، عود مثلث کند همی بی‌تاب آب درع مزرد کند همی باغ طری ستبرق رومی کند همی بربر همی قلاده ز فرقد کند همی بر سر عصابه‌ی زر رومی کند همی دربر لباده‌ای ز زبرجد کند همی سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی نسرین دهان ز در منضد کند همی لاله دل از فتیله‌ی عنبر کند همی خیری رخ از صحیفه‌ی عسجد کند همی باد بزین صناعت مانی کند همی مرغ حزین روایت معبد کند همی بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت گویی ثنای میر مید کند همی بوحرب بختیار محمد، که رای او ارکانهای ملک مکد کند همی طوبی بر آن قلم که به عنوان نامه‌بر بوحرب بختیار محمد کند همی گر هیچ میر عمر مبد کند به فضل این میر عمر خویش مبد کند همی ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی او طالع کریمان اسعد کند همی بی‌ابر، فعل ابر بهاری کند همی بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی رای موافق و نیت و اعتقاد او عالم بسان خلد مخلد کند همی کرداره‌ی سلیمترین با عدوی خویش آنست کاین سلیم مسهد کند همی اقبال کار مرد به رای مسدد است او رای کارهای مسدد کند همی برش قلاده‌ایست که هر خرد و هر بزرگ گردن بدان قلاده مقلد کند همی بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر بر احمد بن قوص بن احمد کند همی چونانش همتیست رفیع و فراشته کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی با چاکران خویش و جز از چاکران خویش احسان بی‌نهایت و بی‌حد کند همی این عادتش طبیعی وجودش جبلی است هرعادتی نه مرد مسعد کند همی کان اختیار کار نیاید که بنده کرد این اختیار میر محمد کند همی تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه عالم چو عارض بت امرد کند همی بر پای باد دولت میر بزرگوار کوپای حادثات مقید کند همی زو قوت و سیادت و سودد مباد دور کوقوت و سیادت و سودد کند همی ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را داد گلزار جمالت جان شیرین خار را ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو در سجودافتادگان و منتظر مر بار را عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را دایما فخرست جان را از هوای او چنان کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد ای وصال موسی وش اندرربا این مار را ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو رشک نور باقی‌ست صد آفرین این نار را برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو به سراپرده‌ی آن ماهت اگر راه بود برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو تا ببینی دل شوریده‌ی خلقی در بند بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو حال آن سرو خرامان که ز من آزادست با من خسته چنان گوی که من دانم و تو ساقیا جامه‌ی جان من دردیکش را بنم جام چنان شوی که من دانم و تو چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو آه اگر داد دل خسته‌ی خواجو ندهد آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو سوی مکه شیخ امت بایزید از برای حج و عمره می‌دوید او به هر شهری که رفتی از نخست مر عزیزان را بکردی بازجست گرد می‌گشتی که اندر شهر کیست کو بر ارکان بصیرت متکیست گفت حق اندر سفر هر جا روی باید اول طالب مردی شوی قصد گنجی کن که این سود و زیان در تبع آید تو آن را فرع دان هر که کارد قصد گندم باشدش کاه خود اندر تبع می‌آیدش که بکاری بر نیاید گندمی مردمی جو مردمی جو مردمی قصد کعبه کن چو وقت حج بود چونک رفتی مکه هم دیده شود قصد در معراج دید دوست بود درتبع عرش و ملایک هم نمود به راز عشق زبان در میان نمی‌باشد زبان ببند که آنجا بیان نمی‌باشد میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است بیان حال به کام و زبان نمی‌باشد دل رمیده‌ی من زخم دار صید گهیست که زخم صید به تیر و کمان نمی‌باشد از آن روایی بازار کم عیارانست که در میان محک امتحان نمی‌باشد اگر به من نشوی مهربان درین غرضیست کسی به خلق تو نامهربان نمی‌باشد به عالمی که منم منتهای غصه مپرس که قطع مدت و طی زمان نمی‌باشد زبان به کام مکش وحشی از فسانه‌ی عشق بگو که خوشتر ازین داستان نمی‌باشد ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین اول که نامت برده‌ام صد ضربه از غم خورده‌ام زان صد یکی نشمرده‌ام آخر شوی خرسند ازین ای هوش و جان بی‌هشان جان و دل عاشق کشان از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین تا قسمتم ز میکده‌ی آرزوی کیست رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم تا در میان غمزه‌ی بیداد جوی کیست بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست داغی که روغنم بچکاند ز استخوان با آتش زبانه کش شمع روی کیست پای طلب که در رهش الماس گرد شوند تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست امروز بت خندان می‌بخش کند خنده عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده پیوسته حسد بودی پرغصه ولیک این دم می‌جوشد و می‌روید از عین حسد خنده در من بنگر ای جان تا هر دو سلف خندیم کان خنده بی‌پایان آورد مدد خنده بربسته و بررسته غرقند در این رسته تا با همگان باشد از عین ابد خنده تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس هر چند نهان دارم از من بجهد خنده ور تو پنهان داری ناموس تو من دانم کاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده هر ذره که می‌پوید بی‌خنده نمی‌روید از نیست سوی هستی ما را کی کشد خنده خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت بنمود به هر طورت الطاف احد خنده آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر کان خنده بی‌دندان در لب بنهد خنده بدو داد پس شاه بهزاد را سپه جوشن و خود پولاد را پس شاه کشته میان را ببست سیه رنگ بهزاد را برنشست خرامید تا رزمگاه سپاه نشسته بران خوب رنگ سیاه به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سرد باد منم گفت بستور پور زریر پذیره نیاید مرا نره شیر کجا باشد آن جادوی بیدرفش که بردست آن جمشیدی درفش چو پاسخ ندادند آزاد را برانگیخت شبرنگ بهزاد را بکشت از تگینان لشکر بسی پذیره نیامد مر او را کسی وزان سوی دیگر گو اسفندیار همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار چو سالار چین دید بستور را کیان زاده آن پهلوان پور را به لشکر بگفت این که شاید بدن کزین سان همی نیزه داند زدن بکشت از تگینان من بی‌شمار مگر گشت زنده زریر سوار که نزد من آمد زریر از نخست برین سان همی تاخت باره درست کجا رفت آن بیدرفش گزین هم‌اکنون سوی منش خوانید هین بخواندند و آمد دمان بیدرفش گرفته به دست آن درفش بنفش نشسته بران باره‌ی خسروی بپوشیده آن جوشن پهلوی خرامید تا پیش لشکر ز شاه نگهبان مرز و نگهبان گاه گرفته همان تیغ زهر آبدار که افگنده بد آن زریر سوار بگشتند هر دو به ژوپین و تیر سر جاودان ترک و پور زریر پس آگاه کردند زان کارزار پس شاه را فرخ اسفندیار همی تاختش تا بدیشان رسید سر جاودان چون مر او را بدید برافگند اسپ از میان نبرد بدانست کش بر سر افتاد مرد بینداخت آن زهر خورده به روی مگر کس کند زشت رخشنده روی نیامد برو تیغ زهر آبدار گرفتش همان تیغ شاه استوار زدش پهلوانی یکی بر جگر چنان کز دگر سو برون کرد سر چو آهو ز باره در افتاد و مرد بدید از کیان زادگان دستبرد فرود آمد از باره اسفندیار سلیح زریر آن گزیده سوار ازان جادوی پیر بیرون کشید سرش را ز نیمه‌تن اندر برید نکو رنگ باره‌ی زریر و درفش ببرد و سر بی‌هنر بیدرفش سپاه کیان بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند که پیروز شد شاه و دشمن فگند بشد بازآورد اسپ سمند شد آن شاهزاده سوار دلیر سوی شاه برد آن سمند زریر سر پیر جادوش بنهاد پیش کشنده بکشت اینت آیین و کیش دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود ای بی‌وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر نقشی بدید آخر که او بر نقش‌ها عاشق نشد جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد چه تفاوت کند ار زانکه بیائی بر ما « بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار» دست در دامن می زن که از این پس همه روز « خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار » گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم هزاران پرده بر قانون عشق است به هر یک نغمه‌ها ز افسون عشق است به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ ز هر پرده نوایی دارد آهنگ ز هر یک پرده‌ای عشق فسون ساز به قانونی برآرد هردم آواز ولی داند کسی کاهل خطا نیست که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست یکی میخانه باشد عشق دلکش در او می‌ها همه صافی و بی‌غش چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام دهد مستی به رندن می‌آشام اگر در ظرف ان می فرق باشد میان باده‌ها کی فرق باشد کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست و را در وحدت می گفتگو نیست به جام و شیشه کی پابست گردد ز هر جامی خورد سرمست گردد اگر گوش تو بر اسرار عشق است همه گفتارها گفتار عشق است مرا ز افسانه گفتن نیست کامی که بر نظم کسان بد هم نظامی سری دارم سراسر شور و سودا به مشغولی دهم خود را دل آسا ندارم ننگ از این گر گفت دشمن گل از باغ کسان داری به دامن هجوم عشق دل را تنگ دارد کجا پروای نام و ننگ دارد به شیرینم نیازی نیست دانی که بس شیرین لبان دارم نهانی هزاران بکرها در پرده دارم که خاطرها فریبم گر برآرم پی مشغولی این جان غمگین به بکر دیگران می‌بندم آیین چه حاجت گستراندن خوان خود را خورم بر خوان مردم نان خود را غرض عشق است و اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما یاران نمی‌توان به خود اینها قرار داد رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد آن ترک ظلم پیشه دگر می‌رود که باز از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد وحشی تو ظلم دیده و آن ترک تند خوست ترسم که سر زند ز تو بی‌اختیار داد هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی به مقامات عنایت به عنایی نرسد هر که را هست مقام از حرم عشق برون گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد تندرستی که ندانست نجات اندر عشق اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟! ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر در قلعه بی‌خویشی بگریز هلا زوتر تا کی ز شب زنگی بر عقل بود تنگی شاهنشه صبح آمد زد بر سر او خنجر گاو سیه شب را قربان سحر کردند مذن پی این گوید کالله هو الاکبر آورد برون گردون از زیر لگن شمعی کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر خورشید گر از اول بیمارصفت باشد هم از دل خود گردد در هر نفسی خوشتر ای چشم که پردردی در سایه او بنشین زنهار در این حالت در چهره او بنگر آن واعظ روشن دل کو ذره به رقص آرد بس نور که بفشاند او از سر این منبر شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری زان پس که بر آرد سر کور وی نپوشاند شمس الحق تبریزی در آینه صافت گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر سلامی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگه پارسایی نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای دلم خون شد از غصه ساقی کجایی ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا فروشند مفتاح مشکل گشایی عروس جهان گر چه در حد حسن است ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی دل خسته من گرش همتی هست نخواهد ز سنگین دلان مومیایی می صوفی افکن کجا می‌فروشند که در تابم از دست زهد ریایی رفیقان چنان عهد صحبت شکستند که گویی نبوده‌ست خود آشنایی مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشایی کنم در گدایی بیاموزمت کیمیای سعادت ز همصحبت بد جدایی جدایی مکن حافظ از جور دوران شکایت چه دانی تو ای بنده کار خدایی حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم بنده آصف عهدم دلم از راه مبر که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم یکی بربطی در بغل داشت مست به شب در سر پارسایی شکست چو روز آمد آن نیکمرد سلیم بر سنگدل برد یک مشت سیم که دوشینه معذور بودی و مست تو را و مرا بربط و سر شکست مرا به شد آن زخم و برخاست بیم تو را به نخواهد شد الا به سیم از این دوستان خدا بر سرند که از خلق بسیار بر سر خورند بعد ازین وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کانجا رسید کس درین وادی بجز آتش مباد وانک آتش نیست عیشش خوش مباد عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود عاقبت اندیش نبود یک زمان در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان لحظه‌ای نه کافری داند نه دین ذره‌ای نه شک شناسد نه یقین نیک و بد در راه او یکسان بود خود چو عشق آمد نه این نه آن بود ای مباحی این سخن آن تونیست مرتدی تو، این به دندان تو نیست هرچ دارد، پاک دربازد به نقد وز وصال دوست می‌نازد به نقد دیگران را وعده‌ی فردا بود لیک او را نقد هم اینجا بود تا نسوزد خویش را یک بارگی کی تواند رست از غم خوارگی تا به ریشم در وجود خود نسوخت در مفرح کی تواند دل فروخت می‌طپد پیوسته در سوز و گداز تا بجای خود رسد ناگاه باز ماهی از دریا چو بر صحرا فتد می‌طپد تا بوک در دریا فتد عشق اینجا آتشست و عقل دود عشق کامد در گریزد عقل زود عقل در سودای عشق استاد نیست عشق کار عقل مادر زاد نیست گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست هست یک یک برگ از هستی عشق سر ببر افکنده از مستی عشق گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات جهان هم راز شد ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر مرد کارافتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی زنده دل باید درین ره صد هزار تا کند در هرنفس صد جان نثار وقت‌ها یک دم برآسودی تنم قال مولائی لطرفی لا تنم اسقیانی و دعانی افتضح عشق و مستوری نیامیزد به هم ما به مسکینی سلاح انداختیم لا تحلوا قتل من القی السلم یا غریب الحسن رفقا بالغریب خون درویشان مریز ای محتشم گر نکردستی به خونم پنجه تیز ما لذاک الکف مخضوبا بدم قد ملکت القلب ملکا دائما خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم لا ابالی ان دعالی او شتم یا قضیب البان ما هذا لوقوف گر خلاف سرو می‌خواهی بچم عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق ما حسبت الان الا قد هجم خلیانی نحو منظوری اقف تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم در ازل رفتست ما را دوستی لا تخونونی فعهدی ماانصرم بذل روحی فیک امر هین خود چه باشد در کف حاتم درم بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار لم ازل عبدا و اوصالی رمم شنعه العذال عندی لم تفد کز ازل بر من کشیدند این رقم گر بنالم وقتی از زخمی قدیم لا تلومونی فجرحی ما التحم ان ترد محو البرایا فانکشف تا وجود خلق ریزی در عدم عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق کلما اسست بنیانا هدم انت فی قلبی الم تعلم به کز نصیحت کن نمی‌بیند الم سعدیا جان صرف کن در پای دوست ان غایات الامانی تغتنم از سر کوی تو هر کو به ملالت برود نرود کارش و آخر به خجالت برود کاروانی که بود بدرقه‌اش حفظ خدا به تجمل بنشیند به جلالت برود سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست که به جایی نرسد گر به ضلالت برود کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر حیف اوقات که یک سر به بطالت برود ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی که غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست کس ندانست که آخر به چه حالت برود حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی بو که از لوح دلت نقش جهالت برود شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد که عیش خلوت بی او کدورتی دارد که را مجال سخن گفتنست به حضرت او مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد ستیزه بردن با دوستان همین مثلست که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد مرا که گفت دل از یار مهربان بردار به اعتماد صبوری که شوق نگذارد که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود مرا تمام یقین شد که سهو پندارد حرام باد بر آن کس نشست با معشوق که از سر همه برخاستن نمی‌یارد درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار کس این کند که دل دوستان بیازارد بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد حکایت شب هجران که بازداند گفت مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد دردمندان فراموش کرده را میدار یاد بی‌تکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد گردد از قحط طراوت چون گلت بی‌آب و رنگ خواهی آوردن بسی زین دیده‌ی خونبار یاد من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت این زمان زان لطف اندک می‌کنم بسیار یاد یاد می‌کردم ز سال پیش یاد از قید عشق فارغم امسال اما می‌کنم از یار یاد با وجود رستگاری در صف زنهاریان می‌کنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد کی جدائی زان فراموشکار کردی محتشم گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد واعظی وصف حوریان میکرد شرح حسن عمل بیان میکرد که: بهر مرد بیست حور دهند جای در باغ و در قصور دهند زنکی پیر از آن میان برخاست که: همی پرسمت حدیثی راست هیچ در خلد حور نر باشد؟ گفت: بنشین که آنقدر باشد در بهشت ار شوی تو، ای ساده نهلندت سلیم و نا گاده با زن دول پند بی‌خرما گردگانست و گنبد هر ما توشه‌ی خود بر آر از انبانش سر فرو ده درین بیابانش چون پیمبر سروری کرد از هذیل از برای لشکر منصور خیل بوالفضولی از حسد طاقت نداشت اعتراض و لانسلم بر فراشت خلق را بنگر که چون ظلمانی‌اند در متاع فانیی چون فانی‌اند از تکبر جمله اندر تفرقه مرده از جان زنده‌اند از مخرقه این عجب که جان به زندان اندرست وانگهی مفتاح زندانش به دست پای تا سر غرق سرگین آن جوان می‌زند بر دامنش جوی روان دایما پهلو به پهلو بی‌قرار پهلوی آرامگاه و پشت‌دار نور پنهانست و جست و جو گواه کز گزافه دل نمی‌جوید پناه گر نبودی حبس دنیا را مناص نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد که بجو ای ضال منهاج رشد هست منهاج و نهان در مکمنست یافتش رهن گزافه جستنست تفرقه‌جویان جمع اندر کمین تو درین طالب رخ مطلوب بین مردگان باغ برجسته ز بن کان دهنده‌ی زندگی را فهم کن چشم این زندانیان هر دم به در کی بدی گر نیستی کس مژده‌ور صد هزار آلودگان آب‌جو کی بدندی گر نبودی آب جو بر زمین پهلوت را آرام نیست دان که در خانه لحاف و بستریست بی‌مقرگاهی نباشد بی‌قرار بی‌خمار اشکن نباشد این خمار گفت نه نه یا رسول الله مکن سرور لشکر مگر شیخ کهن یا رسول الله جوان ار شیرزاد غیر مرد پیر سر لشکر مباد هم تو گفتستی و گفت تو گوا پیر باید پیر باید پیشوا یا رسول‌الله درین لشکر نگر هست چندین پیر و از وی پیشتر زین درخت آن برگ زردش را مبین سیبهای پخته‌ی او را بچین برگهای زرد او خود کی تهیست این نشان پختگی و کاملیست برگ زرد ریش و آن موی سپید بهر عقل پخته می‌آرد نوید برگهای نو رسیده‌ی سبزفام شد نشان آنک آن میوه‌ست خام برگ بی‌برگی نشان عارفیست زردی زر سرخ رویی صارفیست آنک او گل عارضست ار نو خطست او به مکتب گاه مخبر نوخطست حرفهای خط او کژمژ بود مزمن عقلست اگر تن می‌دود پای پیر از سرعت ار چه باز ماند یافت عقل او دو پر بر اوج راند گر مثل خواهی به جعفر در نگر داد حق بر جای دست و پاش پر بگذر از زر کین سخت شد محتجب هم‌چو سیماب این دلم شد مضطرب ز اندرونم صدخموش خوش‌نفس دست بر لب می‌زند یعنی که بس خامشی بحرست و گفتن هم‌چو جو بحر می‌جوید ترا جو را مجو از اشارتهای دریا سر متاب ختم کن والله اعلم بالصواب هم‌چنین پیوسته کرد آن بی‌ادب پیش پیغامبر سخن زان سرد لب دست می‌دادش سخن او بی‌خبر که خبر هرزه بود پیش نظر این خبرها از نظر خود نایبست بهر حاضر نیست بهر غایبست هر که او اندر نظر موصول شد این خبرها پیش او معزول شد چونک با معشوق گشتی همنشین دفع کن دلالگان را بعد ازین هر که از طفلی گذشت و مرد شد نامه و دلاله بر وی سرد شد نامه خواند از پی تعلیم را حرف گوید از پی تفهیم را پیش بینایان خبر گفتن خطاست کان دلیل غفلت و نقصان ماست پیش بینا شد خموشی نفع تو بهر این آمد خطاب انصتوا گر بفرماید بگو بر گوی خوش لیک اندک گو دراز اندر مکش ور بفرماید که اندر کش دراز هم‌چنان شرمین بگو با امر ساز همچنین که من درین زیبا فسون با ضیاء الحق حسام‌الدین کنون چونک کوته می‌کنم من از رشد او به صد نوعم بگفتن می‌کشد ای حسام‌الدین ضیاء ذوالجلال چونک می‌بینی چه می‌جویی مقال این مگر باشد ز حب مشتهی اسقنی خمرا و قل لی انها بر دهان تست این دم جام او گوش می‌گوید که قسم گوش کو قسم تو گرمیست نک گرمی و مست گفت حرص من ازین افزون‌ترست به روز سدیگر برون رفت شاه ابا لشکر و ساز نخچیرگاه بزرگان ایران ز بهر شکار به درگاه رفتند سیصد سوار ابا هر سواری پرستنده سی ز ترک و ز رومی و از پارسی پرستنده سیصد ز ایوان شاه برفتند با ساز نخچیرگاه ز دیبا بیاراسته صد شتر رکابش همه زر و پالانش در ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را به پیش اندر آراسته هفت پیل برو تخت پیروزه همرنگ نیل همه پایه‌ی تخت زر و بلور نشستنگه شاه بهرام گور ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام به زرین کمرها و زرین ستام صد اشتر بد از بهر رامشگران همه بر سران افسر از گوهران ابا بازداران صد و شست باز دو صد چرغ و شاهین گردن‌فراز پس‌اندر یکی مرغ بودی سیاه گرامی‌تر آن بود بر چشم شاه سیاهی به چنگ و به منقار زرد چو زر درخشنده بر لاژورد همی خواندش شاه طغری به نام دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام که خاقان چینش فرستاده بود یکی تخت با تاج بیجاده بود یکی طوق زرین زبرجد نگار چهل یاره و سی و شش گوشوار شتروار سیصد طرایف ز چین فرستاد و یاقوت سیصد نگین پس بازداران صد و شست یوز ببردند با شاه گیتی فرزو بیاراسته طوق یوز از گهر بدو اندر افگنده زنجیر زر بیامد شهنشاه زین سان به دشت همی تاجش از مشتری برگذشت هرانکس که بودند نخچیرجوی سوی آب دریا نهادند روی جهاندار بهرام هر هفت سال بدان آب رفتی به فرخنده فال چو لشکر به نزدیک دریا رسید شهنشاه دریا پر از مرغ دید بزد طبل و طغری شد اندر هوا شکیبا نبد مرغ فرمانروا زبون بود چنگال او را کلنگ شکاری چو نخچیر بود او پلنگ سرانجام گشت از جهان ناپدید کلنگی به چنگ آمدش بردمید بپرید بر سان تیر از کمان یکی بازدار از پس اندر دمان دل شاه گشت از پریدنش تنگ همی تاخت از پس به آواز زنگ یکی باغ پیش اندر آمد فراخ برآورده از گوشه‌ی باغ کاخ بشد تازیان با تنی چند شاه همی بود لشکر به نخچیرگاه چو بهرام گور اندر آمد به باغ یکی جای دید از برش تند راغ میان گلستان یکی آبگیر بروبر نشسته یکی مرد پیر زمینش به دیبا بیاراسته همه باغ پر بنده و خواسته سه دختر بر او نشسته چو عاج نهاده به سربر ز پیروزه تاج به رخ چون بهار و به بالا بلند به ابرو کمان و به گیسو کمند یکی جام بر دست هر یک بلور بدیشان نگه کرد بهرام گور ز دیدارشان چشم او خیره شد ز باز و ز طغری دلش تیره شد چو دهقان پرمایه او را بدید رخ او شد از بیم چون شنبلید خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام برفت از بر حوض برزین چو باد بر شاه شد خاک را بوسه داد چنین گفت کای شاه خورشیدچهر به کام تو گرداد گردان سپهر نیارمت گفتن که ایدر بایست بدین مرز من با سواری دویست سر و نام برزین برآید به ماه اگر شاد گردد بدین باغ شاه به برزین چنین گفت شاه جهان که امروز طغری شد از من نهان دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ چنین پاسخ آورد به رزین به شاه که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه ابا زنگ زرین تنش همچو قیر همان چنگ و منقار او چون زریر بیامد بران گوزبن بر نشست بیاید هم‌اکنون به بختت به دست هم‌انگه یکی بنده را گفت شاه که رو گوزین کن سراسر نگاه بشد بنده چون باد و آواز داد که همواره شاه جهان باد شاد که طغری به شاخی برآویختست کنون بازدارش بگیرد به دست چو طغری پدید آمد آن پیر گفت که ای بر زمین شاه بی‌بار و جفت پی مرزبان بر تو فرخنده باد همه تاجداران ترا بنده باد بدین شادی اکنون یکی جام خواه چو آرام دل یافتی کام خواه شهنشاه گیتی بران آبگیر فرود آمد و شادمان گشت پیر بیامد هم‌انگاه دستور اوی همان گنج داران و گنجور اوی بیاورد برزین می سرخ و جام نخستین ز شاه جهان برد نام بیاورد خوان و خورش ساختند چو از خوردن نان بپرداختند ازان پس بیاورد جامی بلور نهادند بر دست بهرام گور جهاندار بهرام بستد نبید از اندازه‌ی خط برتر کشید چو برزین چنان دید برگشت شاد بیامد به هر جای خمی نهاد چو شد مست برزین بدان دختران چنین گفت کای پرخرد مهتران بدین باغ بهرامشاه آمدست نه گردنکشی با سپاه آمدست هلا چامه پیش آور ای چامه‌گوی تو چنگ آور ای دختر ماه‌روی برفتند هر سه به نزدیک شاه نهادند بر سر ز گوهر کلاه یکی پای کوب و دگر چنگ‌زن سه دیگر خوش‌آواز لشکر شکن به آواز ایشان شهنشاه جام ز باده تهی کرد و شد شادکام بدو گفت کاین دختران کیند که با تو بدین شادمانی زیند چنین گفت برزین که ای شهریار مبیناد بی‌تو کسی روزگار چنان دان که این دلبران منند پسندیده و دختران منند یکی چامه‌گوی و یکی چنگ‌زن سیم پای کوبد شکن بر شکن چهارم به کردار خرم بهار بدین سان که بیند همی شهریار بدان چامه‌زن گفت کای ماه‌روی بپرداز دل چامه‌ی شاه گوی بتان چامه و چنگ برساختند یکایک دل از غم بپرداختند نخستین شهنشاه را چامه‌گوی چنین گفت کای خسرو ماه‌روی نمانی مگر بر فلک ماه را به شادی همان خسرو گاه را به دیدار ماهی و بالای ساج بنازد بتو تخت شاهی و تاج خنک آنک شبگیر بیندت روی خنک آنک یابد ز موی تو بوی میان تنگ چون شیر و بازو ستبر همی فر تاجت برآید به ابر به گلنار ماند همی چهر تو به شادی بخندد دل از مهر تو دلت همچو دریا و رایت چو ابر شکارت نبینم همی جز هژبر همی مو شکافی به پیکان تیر همی آب گردد ز داد تو شیر سپاهی که بیند کمند ترا همان بازوی زورمند ترا به درد دل و مغز جنگاوران وگر چند باشد سپاهی گران چو آن چامه بشنید بهرام گور بخورد آن گران سنگ جام بلور بدو گفت شاه ای سرافراز مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد نیابی تو داماد بهتر ز من گو شهریاران سر انجمن بمن ده تو این هر سه دخترت را به کیوان برافرازم اخترت را به دو گفت برزین که ای شهریار بتو شاد بادا می و میگسار که یارست گفت این خود اندر جهان که دارد چنین زهره اندر نهان مرا گر پذیری بسان رهی که بپرستم این تخت شاهنشهی پرستش کنم تاج و تخت ترا همان فر و اورنگ و بخت ترا همان این سه دختر پرستنده‌اند به پیش تو بر پای چون بنده‌اند پرستندگان را پسندید شاه بدان سان که از دور دیدش سه ماه به بالای ساجند و همرنگ عاج سزاوار تخت‌اند و زیبای تاج پس‌انگاه گفتش به بهرام پیر که ای شاه دشمن‌کش و شیرگیر بگویم کنون هرچ هستم نهان بد و نیک با شهریار جهان ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افگندنی و پراگندگی همانا شتربار باشد دویست به ایوان من بنده‌گر بیش نیست همان یاره و طوق و هم تاج و تخت کزان دختران را بود نیک‌بخت ز برزین بخندید بهرام و گفت که چیزی که داری تو اندر نهفت بمان تا بباشد هم‌انجا به جای تو با جام می سوی رامش گرای بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه به راه کیومرث و هوشنگ شاه ترا دادم و خاک پای تواند همه هر سه زنده برای تواند مهین دخترم نام ماه‌آفرید فرانک دوم و سیوم شنبلید پسندیدشان شاه چون دیدشان ز بانو زنان نیز بگزیدشان به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه پسندید چون دید بهرامشاه بفرمود تا مهد زرین چهار بیارد ز لشکر یکی نامدار چو هر سه مه اندر عماری نشست ز رومی همان خادم آورد شست به مشکوی زرین شدند این سه ماه همی بود تا مست‌تر گشت شاه بدو گفت برزین که ای شهریار جهاندار و دانا و نیزه‌گزار یکی بنده‌ام تا زیم شاه را نیایش کنم خاک درگاه را یکی بنده تازانه‌ی شاه را ببرد و بیاراست درگاه را سپه را ز سالار گردنکشان جز از تازیانه نبودی نشان چو دیدی کسی شاخ شیب دراز دوان پیش رفتی و بردی نماز همی بود بهرام تا گشت مست چو خرم شد اندر عماری نشست بیامد به مشکوی زرین خویش سوی خانه‌ی عنبر آگین خویش چو آمد یکی هفته آنجا ببود بسی خورد و بخشید و شادی نمود پرسیدن حال دل ریشم بگذارید یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید یاران به میان من و آن مست مییید گر می‌کشد آن عربده کیشم بگذارید روزی که برید از ره این کشته عشقش آنچه از دو سه روز از همه پیشم بگذارید وحشی صفتم جامه‌ی سد پاره بدوزند چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید دوست همان به که بلاکش بود عود همان به که در آتش بود جام جفا باشد دشوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود زهر بنوش از قدحی کان قدح از کرم و لطف منقش بود عشق خلیلست درآ در میان غم مخور ار زیر تو آتش بود سرد شود آتش پیش خلیل بید و گل و سنبله کش بود در خم چوگانش یکی گوی شو تا که فلک زیر تو مفرش بود رقص کنان گوی اگر چه ز زخم در غم و در کوب و کشاکش بود سابق میدان بود او لاجرم قبله هر فارس مه وش بود چونک تراشیده شده‌ست او تمام رست از آن غم که تراشش بود هر کی مشوش بود او ایمنست گر دو جهان جمله مشوش بود مفخر تبریز تو را شمس دین شرق نه در پنج و نه در شش بود ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند ما توکل کرده‌ایم از اعتبار آسوده‌ایم دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند ما قناعت کرده‌ایم و بر کنار آسوده‌ایم در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسوده‌ایم اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسوده‌ایم ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا «رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا» ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد باز گردد زاستان با آستین پر دعا چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول» و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا» تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا زهره‌ی مردان چو بر زنگار پاشی ناردان گرده‌ی گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا حربه‌ی بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا بارگاه او دو در دارد که مردان در روند یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا با وفاداران دین چندان بپر در راه او تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا» خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا عارفی و زرگری گویی کزو آموختست خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان کاک او در شرع منصف همچو خط استوا چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا اندرین غربت مرا همچون عصای موسیی دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها از تو بودم بستانه‌ی خواجه عارف معرفت وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او ساحران را اژدها شد شاعران را متکا خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا ده خدا گفت ار نکمساری شود انبان کون گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا از شراب آب روحانی و حیوانی بشست روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟ گفت لاتسال حبیبی کنهمه برکند و سوخت سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا» مالشی بایست ما را زان که به ربط را همی گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما» پای سرو بوستانی در گلست سرو ما را پای معنی در دلست هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد طالعش میمون و فالش مقبلست نیکخواهانم نصیحت می‌کنند خشت بر دریا زدن بی‌حاصلست ای برادر ما به گرداب اندریم وان که شنعت می‌زند بر ساحلست شوق را بر صبر قوت غالبست عقل را با عشق دعوی باطلست نسبت عاشق به غفلت می‌کنند وان که معشوقی ندارد غافلست دیده باشی تشنه مستعجل به آب جان به جانان همچنان مستعجلست بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ در طریق عشق اول منزلست گر بمیرد طالبی دربند دوست سهل باشد زندگانی مشکلست عاشقی می‌گفت و خوش خوش می‌گریست جان بیاساید که جانان قاتلست سعدیا نزدیک رای عاشقان خلق مجنونند و مجنون عاقلست چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چاره‌جوی چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح سواران گرد ز دینار چندانک بایست نیز ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز چو آمد همه ساز رفتن به جای شب آمد دو تن راست کردند رای سوی شهر ایران نهادند روی دو خرم نهان شاد و آرامجوی شب و روز یکسر همی تاختند به خواب و به خوردن نپرداختند برین‌گونه از شهر بر خورستان همی راند تا کشور سورستان چو اسب و تن از تاختن گشت سست فرود آمدن را همی جای جست دهی خرم آمد به پیشش به راه پر از باغ و میدان و پر جشنگاه تن از رنج خسته گریزان ز بد بیامد در باغبانی بزد بیامد دمان مرد پالیزبان که هم نیک‌دل بود و هم میزبان دو تن دیده با نیزه و درع و خود ز شاپور پرسید هست این درود بدین بیگهی از کجا خاستی چنین تاختن را بیاراستی بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه سخن چند پرسی ز گم کرده راه یک مرد ایرانیم راه‌جوی گریزان بدین مرز بنهاده روی پر از دردم از قیصر و لشکرش مبادا که بینم سر و افسرش گر امشب مرا میزبانی کنی هشیواری و مرزبانی کنی برآنم که روزی به کار آیدت درختی که کشتی به بار آیدت بدو باغبان گفت کین خان تست تن باغبان نیز مهمان تست بدان چیز کاید مرا دست‌رس بکوشم بیارم نگویم به کس فرود آمد از باره شاپور شاه کنیزک همی رفت با او به راه خورش ساخت چندان زن باغبان ز هر گونه چندانک بودش توان چو نان خورده شد کار می ساختند سبک مایه جایی بپرداختند سبک باغبان می به شاپور داد که بردار ازان کس که آیدت یاد بدو گفت شاپور کای میزبان سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان کسی کو می آرد نخست او خورد چو بیشش بود سالیان و خرد تو از من به سال اندکی برتری تو باید که چون می دهی می خوری بدو باغبان گفت کای پرهنر نخست آن خورد می که با زیب‌تر تو باید که باشی برین پیش رو که پیری به فرهنگ و بر سال نو همی بود تاج آید از موی تو همی رنگ عاج آید از روی تو بخندید شاپور و بستد نبید یکی باد سرد از جگر برکشید به پالیزبان گفت کای پاک‌دین چه آگاهی استت ز ایران زمین چنین دادپاسخ که ای برمنش ز تو دور بادا بد بدکنش به بدخواه ما باد چندان زیان که از قیصر آمد به ایرانیان از ایران پراگنده شد هرک بود نماند اندران بوم کشت و درود ز بس غارت و کشتن مرد و زن پراگنده گشت آن بزرگ انجمن وزیشان بسی نیز ترسا شدند به زنار پیش سکوبا شدند بس جاثلیقی به سر بر کلاه به دور از بر و بوم و آرامگاه بدو گفت شاپور شاه اورمزد که رخشان بدی همچو ماه اورمزد کجا شد که قیصر چنین چیره شد ز بخت آب ایرانیان تیره شد بدو باغبان گفت کای سرفراز ترا جاودان مهتری باد و ناز ازو مرده و زنده جایی نشان نیامد به ایران بدان سرکشان هرانکس که بودند ز آبادبوم اسیرند سرتاسر اکنون به روم برین زار بگریست پالیزبان که بود آن زمان شاه را میزبان بدو میزان گفت کایدر سه روز بباشی بود خانه گیتی فروز که دانا زد این داستان از نخست که هرکس که آزرم مهمان نجست نباشد خرد هیچ نزدیک اوی نیاز آورد بخت تاریک اوی بباش و بیاسای و می خور به کام چو گردد دلت رام بر گوی نام بدو گفت شاپور کری رواست به مابر کنون میزبان پادشاست بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان تا شب همگان عریان با یار در آب جو یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی من زارک من صحو ایاک و ایاه ای فارس این میدان می‌گرد تو سرگردان آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی بی‌نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو واها سندی واها لما فتحت فاها ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب ار نی از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو گر خلق بخندندم ور دست ببندندم ور زجر پسندندم من می‌نروم زین کو از مردم پژمرده دل می‌شود افسرده دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو قوم خلقو بورا قالو شططا زورا فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو چون سنائی شه اقلیم سخن راقم تخته‌ی تعلیم سخن خواست گردون که فرو شوید پاک رقم هستی‌اش از تخته‌ی خاک بر سر بستر کین افکندش همچو سایه به زمین افکندش لب هنوزش ز سخن نابسته داشت با خود سخنی آهسته همدمی بر دهنش گوش نهاد به حدیثش نظر هوش گشاد آنچه از عالم دل تلقین داشت بیتکی بود که مضمون این داشت که: بر اطوار سخن بگذشتم لیک حالی ز همه برگشتم بر دلم نیست ز هر بیش و کمی بجز از حرف ندامت رقمی زانکه دورست درین دیر کهن سخن از معنی و معنی ز سخن سخن آنجا که شود دام‌نمای صید معنی نشود گام گشای معنی آنجا که کشد دامن ناز گفت و گو را نرسد دست نیاز سخن آنجا که شود تنگ‌مجال مرغ معنی نگشاید پر و بال معنی آنجا که نهد پای بلند از عبارت نتوان ساخت کمند پایه‌ی قدر سخن چون این است وای طبعی که سخن آیین است لب فروبند که خاموشی به! دل تهی کن که فراموشی به! در این مقام فرح‌بخش و جای روحفزای بخواه باده و بر دل در طرب بگشای به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای به پایمردی گلگونه میتوان رستن ز دست حادثه‌ی روزگار محنت زای طریق زهد نه راهست گرد هرزه مگرد حدیث توبه نه کار است زان سخن بازآی شراب خوار، به بزم خدایگان جهان به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای جهان فیض و کرم رکن دین عمیدالمللک که باد تا به ابد در پناه لطف خدای فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر اساس جاهش مانند قطب پا بر جای بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست فراش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که تویی تفرج آن جاست گویند نظر به روی خوبان نهیست نه این نظر که ما راست در روی تو سر صنع بی چون چون آب در آبگینه پیداست چشم چپ خویشتن برآرم تا چشم نبیندت بجز راست هر آدمیی که مهر مهرت در وی نگرفت سنگ خاراست روزی تر و خشک من بسوزد آتش که به زیر دیگ سوداست نالیدن بی‌حساب سعدی گویند خلاف رای داناست از ورطه ما خبر ندارد آسوده که بر کنار دریاست گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی دل و دیده نیست ممکن که شوند سیر از تو که شراب بی‌خماری و بهار بی‌خزانی بره و داد چندان که من قدیم پیمان ز وفا گران رکابم تو صنم سبک عنانی ز برای صید جانها چو شکار پیشه ترکان ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران ز تو که آفت زمینی و در آخر الزمانی تو به طفلی آنچ نانی به جمال و شان که گویا مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی ز تو گرچه خلق شهری به جفا شدند پنهان تو بمان که بی‌دلان را به دل هزار جانی تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی ره دشمنیست گر این که فراق می‌کند سر بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را که منم زبان دهرو تو به غیر هم زبانی گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست کی دست دهد در همه آفاق چنویی مجلس خلوت نگر آراسته روشن و خوش چون مه ناکاسته شمع فروزان و شکر ریخته تخت زده غالیه آمیخته دشمن جانست ترا روزگار خویشتن از دوستیش واگذار بین که بزنجیر کیان را کشید هرکه درو دید زبان را کشید با تو دنیا طلب دین گذار بانگ برآورده رقیبان بار کز در بیدادگران باز گرد گرد سراپرده این راز گرد از تف این بادیه جوشیده‌ای بر تو نپوشند که پوشیده‌ای سرد نفس بود سگ گرم کین روبه از آن دوخت مگر پوستین دوزخ گوگرد شد این تیره دشت ای خنک آنکس که سبکتر گذشت آب دهانی به ادب گرد کن در تف این چشمه گوگود کن باز ده این وام فلک داده را طرح کن این خاک زمین زاده را جمله برانداز باستادیی تا تو فرو مانی و آزادیی هرکه درین راه منی میکند بر من و تو راه‌زنی میکند خصمی کژدم بتر از اژدهاست کاین ز تو پنهان بود آن برملاست خانه پر از دزد جواهر بپوش بادیه پر غول به تسبیح کوش غارتیانی که ره دل زنند راه به نزدیکی منزل زنند ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت ازین باده بیرون کنند دشمن خردست بلائی بزرگ غفلت ازو هست خطائی سترگ با عدوی خرد مشو خرد کین خرد شوی گر نشوی خرد بین با همه خردی به قدر مایه زور میل کش بچه شیر است مور قافله برده به منزل رسید کشتی پر گشته به ساحل رسید تات نبینند نهان شو چو خواب تات نرانند روان شو چو آب پای درین صومعه ننهادنیست چون بنهی واستده دادنیست گر نروی در جگرت خون نهند راتبت از صومعه بیرون نهند گر سفر از خاک نبودی هنر چرخ شب و روز نکردی سفر تا ندرد دیو گریبانت خیز دامن دین گیر و در ایمان گریز شرع ترا خواند سماعش بکن طبع ترا نیست وداعش بکن شرع نسیمی است به جانش سپار طبع غباری به جهانش گذار شرع ترا ساخته ریحان به دست طبع پرستی مکن او را پرست بر در هر کس چو صبا درمتاز با دم هر خس چو هوا درمساز اینهمه چون سایه تو چون نور باش گر همه داری ز همه دور باش چنبر تست این فلک چنبری تا تو ازین چنبر سر چون بری گر به تو بر قصه کند حال خویش یا خبری گویدت از سال خویش تنگ بود غار تو با غور او هیچ بود عمر تو با دور او آخر گفتار تو خاموشیست حاصل کار تو فراموشیست تا بجهان در نفسی میزنی به که در عشق کسی میزنی کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای خوش نبود جز به چنان باده‌ای هیچ قبائی نبرید آسمان تا دو کله وار نبرد از میان هرچه کنی عالم کافر ستیز بر تو نویسد به قلم‌های تیز و آنچه گشائی ز در عز و ناز بر تو همان در بگشایند باز چشم تو گر پرده طنازیست با تو درین پرده همان بازیست نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند نیک بدان بد نپسندیده‌اند هرکه رهی رفت نشانی بداد هرکه بدی کرد ضمانی بداد صورت اگر نیک و اگر بد بری نام تو آنست که با خود بری خار بود نام گل خارپوش عنبر نام آمده عنبر فروش قلب مشو تا نشوی وقت کار هم ز خود و هم ز خدا شرمسار بانگ بر این دور جگر تاب زن سنگ بر این شیشه خوناب زن رجم کن این لعبت شنگرف را در قلم نسخ کش این حرف را دست بر این قلعه قلعی برآر پای درین ابلق ختلی درآر تا فلک از منبر نه خرگهی بر تو کند خطبه شاهنشهی کار تو باشد علم انداختن کار من است این علم افراختن آدمیم رفع ملک میکنم دعوی از آنسوی فلک میکنم قیمتم از قامتم افزون‌ترست دورم از این دایره بیرون‌ترست آب نه و بحر شکوهی کنم جغد نه و گنج پژوهی کنم چون فلکم بر سر گنجست پای لاجرممم سخت بلندست جای سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید نجات از درد جستن عین بی دردیست می‌دانم کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید ره غمخانه‌ی من پرسد از اهل نیاز اول ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید دگر روز فرمود تا گیو و طوس ببستند شبگیر بر پیل کوس در گنج بگشاد و روزی بداد سپه برنشاند و بنه برنهاد سپردار و جوشنوران صد هزار شمرده به لشکر گه آمد سوار یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گرد ایشان هوا تیره گشت سراپرده و خیمه زد بر دو میل بپوشید گیتی به نعل و به پیل هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس بجوشید دریا ز آواز کوس همی رفت منزل به منزل جهان شده چون شب و روز گشته نهان درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پرده‌ی لاجورد ز بس گونه‌گونه سنان و درفش سپرهای زرین و زرینه کفش تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس برآمد ببارید زو سندروس جهان را شب و روز پیدا نبود تو گفتی سپهر و ثریا نبود ازینسان بشد تا در دژ رسید بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید خروشی بلند آمد از دیدگاه به سهراب گفتند کامد سپاه چو سهراب زان دیده آوا شنید به باره بیامد سپه بنگرید به انگشت لشکر به هومان نمود سپاهی که آن را کرانه نبود چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید به هومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه از دل بباید سترد نبینی تو زین لشکر بیکران یکی مرد جنگی و گرزی گران که پیش من آید به آوردگاه گر ایدون که یاری دهد هور و ماه سلیح‌ست بسیار و مردم بسی سرافراز نامی ندانم کسی کنون من به بخت رد افراسیاب کنم دشت را همچو دریای آب به تنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل یکی جام می‌خواست از می‌گسار نکرد ایچ رنجه دل از کارزار وزانسو سراپرده‌ی شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای هر که درین دیرخانه مرد یگانه است تا به دم صور مست درد مغانه است ور به دم صور باهش آید ازین می نیست مبارز مخنث بن خانه است بر محک دیرخانه ناسره آید هر که گمان می‌برد که شیر ژیان است در بن این دیر درس عشق که گوید آنکه ز کونین بی نشان و نشانه است هر که دلی شاخ شاخ یافت چو شانه سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانه‌است بر سر جمعی که بحر تشنه‌ی آنهاست هرچه رود جز حدیث عشق فسانه است عاشق ره را هزار گونه جنیبت در پس و در پیش این طریق روانه است عشق که اندر خزانه‌ی دو جهان نیست در بن صندوق سینه کنج خزانه است چون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است سلطنت عشق را نه سر نه کرانه است چشمه و کاریز و جوی و بحر یک آب است عاشق و معشوق و عشق هر سه بهانه است ذره اگر بی‌عدد به راه برآید ذره که باشد چو آفتاب عیان است هر دو جهان دام و دانه است ولیکن دیده و دل را وجود دام چو دانه است تا که زبانم به نطق عشق درآمد در دل عطار صد هزار زبانه است چند دویدم سوی افندی شکر که دیدم روی افندی در شب تاری ره متواری رهبر ما شد بوی افندی شادی جان‌ها ذوق دهان‌ها اصل مکان‌ها کوی افندی صحن گلستان عشرت مستان آب حیات و جوی افندی عیش معظم جام دمادم بزم دو عالم طوی افندی کام من آمد دام افندی های من آمد هوی افندی گرگ ز بره دست بدارد چون شنود او قوی افندی گنج سبیلی خوان خلیلی نیست بخیلی خوی افندی کله شاهان سکه ماهان در خم چوگان گوی افندی خامش و کم گو هی کی بود او قبله اوها اوی افندی آن مریدی شیخ را گفت از حضور نکته‌ای برگوی شیخش گفت دور گر شما روها بشویید این زمان آنگهی من نکته آرم در میان در نجاست مشک بویی، زان چه سود پیش مستان نکته گویی، زان چه سود ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند بهشتیست آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار نشاید که باشد به جز جفت شاه چه نیکو بود شاه را جفت ماه بجنبید کاووس را دل ز جای چنین داد پاسخ که اینست رای گزین کرد شاه از میان گروه یکی مرد بیدار دانش‌پژوه گرانمایه و گرد و مغزش گران بفرمود تا شد به هاماوران چنین گفت رایش به من تازه کن بیارای مغزش به شیرین سخن بگویش که پیوند ما در جهان بجویند کار آزموده مهان که خورشید روشن ز تاج منست زمین پایه‌ی تخت عاج منست هرانکس که در سایه‌ی من پناه نیابد ازو کم شود پایگاه کنون با تو پیوند جویم همی رخ آشتی را بشویم همی پس پرده‌ی تو یکی دخترست شنیدم که گاه مرا درخورست که پاکیزه تخم‌ست و پاکیزه تن ستوده به هر شهر و هر انجمن چو داماد یابی چو پور قباد چنان دان که خورشید داد تو داد بشد مرد بیدار روشن روان به نزدیک سالار هاماوران زبان کرد گویا و دل کرد گرم بیاراست لب را به گفتار نرم ز کاووس دادش فروان سلام ازان پس بگفت آنچ بود از پیام چو بشنید ازو شاه هاماوران دلش گشت پر درد و سر شد گران همی گفت هرچند کاو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامی‌ترست فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و مایه‌ی کارزار همان به که این درد را نیز چشم بپوشم و بر دل بخوابیم خشم چنین گفت با مرد شیرین سخن که سر نیست این آرزو را نه بن همی خواهد از من گرامی دو چیز که آن را سه دیگر ندانیم نیز مرا پشت گرمی بد از خواسته به فرزند بودم دل آراسته به من زین سپس جان نماند همی وگر شاه ایران ستاند همی سپارم کنون هرچ خواهد بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی غمی گشت و سودابه را پیش خواند ز کاووس با او سخنها براند بدو گفت کز مهتر سرفراز که هست از مهی و بهی بی‌نیاز فرستاده‌ای چرپ‌گوی آمدست یکی نامه چون زند و استا به دست همی خواهد از من که بی‌کام من ببرد دل و خواب و آرام من چه گویی تو اکنون هوای تو چیست بدین کار بیدار رای تو چیست بدو گفت سودابه زین چاره نیست ازو بهتر امروز غمخواره نیست کسی کاو بود شهریار جهان بروبوم خواهد همی از مهان ز پیوند با او چرایی دژم کسی نشمرد شادمانی به غم بدانست سالار هاماوران که سودابه را آن نیامد گران فرستاده شاه را پیش خواند وزان نامدارانش برتر نشاند ببستند بندی بر آیین خویش بران سان که بود آن زمان دین خویش به یک هفته سالار هاماوران همی ساخت آن کار با مهتران بیاورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل هزار استر و اسپ و اشتر هزار ز دیبا و دینار کردند بار عماری به ماه نو آراسته پس پشت و پیش اندرون خواسته یکی لشکر آراسته چون بهشت تو گفتی که روی زمین لاله کشت چو آمد به نزدیک کاووس شاه دل آرام با زیب و با فر و جاه دو یاقوت خندان دو نرگس دژم ستون دو ابرو چو سیمین قلم نگه کرد کاووس و خیره بماند به سودابه بر نام یزدان بخواند یکی انجمن ساخت از بخردان ز بیداردل پیر سر موبدان سزا دید سودابه را جفت خویش ببستند عهدی بر آیین و کیش چو خورشید شد بر سر کوه زرد نماند آن زمان روزگار نبرد شب آمد یکی پرده‌ی آبنوس بپوشید بر چهره‌ی سندروس چو خورشید ازان کوشش آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد ببد چشمه‌ی روز چون سندروس ز هر سو برآمد دم نای و کوس چکاچاک برخاست از هر دو روی ز خون شد همه رزمگه جوی جوی بیامد سبک قیصر از میمنه دو داماد را کرد پیش بنه ابر میمنه پور قیصر سقیل ابر میسره قیصر و کوس و پیل دهاده برآمد ز هر دو سپاه تو گفتی برآویخت با شید ماه بجنبید گشتاسپ از پیش صف یکی باره زیر اژدهایی به کف چنین گفت الیاس با انجمن که قیصر همی باژ خواهد ز من چو بر در چنین اژدها باشدش ازیرا منش بابها باشدش چو گشتاسپ الیاس را دید گفت که اکنون هنرها نباید نهفت برانگیختند اسپ هر دو سوار ابا نیزه و تیر جوشن گذار ازان لشکر الیاس بگشاد شست که گشتاسپ را برکند کار پست بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش بخست آن زمان کارزاری تنش بیفگندش از باره برسان مست بیازید و بگرفت دستش به دست ز پیش سواران کشانش ببرد بیاورد و نزدیک قیصر سپرد بیاورد لشکر به پیش سپاه به کردار باد اندر آمد ز راه ازیشان چه مایه گرفت و بکشت بکشتند مر هرک آمد به مشت چو رومی پس‌اندر هم‌آواز شد چو گشتاسپ زان جایگه باز شد بر قیصر آمد سپه تاخته به پیروزی و گردن افراخته ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه ز شادی پذیره شدش با سپاه سر و چشم آن نامور بوس داد جهان‌آفرین را همی کرد یاد وزان جایگه بازگشتند شاد سپهبد کلاه کیان برنهاد همه روم با هدیه و با نثار برفتند شادان بر نامدار عاشقم بر لعل شکرخای تو فتنه‌ام بر قامت رعنای تو ماه بر راه اوفتاد از روی تو سرو شرمنده شد از بالای تو پوست در تن خشک دارم همچو چنگ از هوای چنگ روح افزای تو جان من شد مسکن رنج و بلا تا دل مسکین من شد جای تو مرده را زنده کنی ز آوای خویش پس دم عیسی شدست آوای تو باز بنما روی خود ایماهروی گر پی وصلت بود سودای تو تو دهی بوسه همی بر چنگ خویش من دهم بوسه همی بر پای تو گر سنایی گه گهی توبه کند توبه‌ی او بشکند لبهای تو چو دیوم عاشق آن یک پری شد ز دیو خویشتن یک سر بری شد چو ناگاهان بدیدش همچو برقی برون پرید عقلش را سری شد در انگشت پری مهر سلیمان چو دید آن جان و دل در چاکری شد چو سر چاکری عشق دریافت فراز هفت چرخ مهتری شد چو لب تر کرد او از جام عشقش بدان خشکی لب او از تری شد چو شد او مشتری عشق جنی کمینه بندگانش مشتری شد چو گاوی بود بی‌جان و زبان دیو بداد جان و عشقش سامری شد همه جور و جفا و محنت عشق بر او شیرین چو مهر مادری شد مگر درد فراق و جور هجران که تاب آن نبودش زان بری شد ز دست هجر او تا پیش مخدوم که شمس الدینست بهر داوری شد چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید از آتش با ملایک همپری شد از آن مستی به تبریز است گردان که از جانش هوای کافری شد تو را افتد که با ما سر برآری کنی افتادگان را خواستاری مکن فرمان دشمن سر درآور بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری بهای بوسه جان خواهی و سهل است بها اینک، بیاور هر چه داری به یک دل وقت را خرسند می‌باش اگرچه لاغر افتاد این شکاری برای تو جهانی را بسوزم اگر خو واکنی از خامکاری نهان از خوی خود درساز با من که گر خویت خبر دارد نیاری مکن حق‌های خاقانی فراموش اگر روزی حق یاران گزاری اگر امشب بر من باشی و خانه نروی یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی اندک اندک به جنون راه بری از دم من برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی به خیالی به من آیی به خیالی بروی این چه رسوایی و ننگ است زهی بند قوی به ترازوی زر ار راه دهندت غلط است بجوی زر بنه ارزی چو همان حب جوی پیک لابد بدود کیک چو او هم بدود پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو بهر کعبه بدو ای جان نه ز خوف بدوی باش شب‌ها بر من تا به سحر تا که شبی مه برآید برهی از ره و همراه غوی همه کس بیند رخساره مه را از دور خنک آن کس که برد از بغل مه گروی مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد که ببرم سر تو گر تو از این جا نروی چون ببیند که سر خویش نمی‌گیرد او گوید او را که حریفی و ظریفی و روی من توام ور تو نیم یار شب و روز توام پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی چه شود گر من و تو بی‌من و تو جمع شویم فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی جهان گر مضطرب شد گو همی شو من و می تا جهان آرام گیرد دلم را انده امروز بس نیست که می اندوه فردا وام گیرد گفت چون محمود شاه خسروان رفت از غزنین به حرب هندوان هندوان را لشگری انبوه دید دل از آن انبوه پر اندوه دید نذر کرد آن روز شاه دادگر گفت اگر یابم برین لشگر ظفر هر غنیمت کافتدم این جایگاه جمله برسانم به درویشان راه عاقبت چون یافت نصرت شهریار بس غنیمت گرد آمد بی‌شمار بود یک جزو غنیمت از قیاس برتر از صد خاطر حکمت شناس چون ز حد بیرون غنیمت یافتند وآن سیه رویان هزیمت یافتند شه کسی را گفت حالی از کسان کین غنیمت را به درویشان رسان زانک با حق نذر دارم از نخست تا درین عهد وفا آیم درست هرکسی گفتند چندین مال و زر چون توان دادن به مشتی بی‌خبر یا سپه را ده که کینه می‌کشند یا بگو تا در خزینه می‌کشند شه درین اندیشه سرگردان بماند در میان این و آن حیران بماند بوالحسینی بود بس فرزانه بود لیک مردی بی‌دل و دیوانه بود می‌گذشت او در میان آن سپاه چون بدید از دور او را پادشاه گفت آن دیوانه را فرمان کنم زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم او چو آزادست از شاه و سپاه بی غرض گوید سخن وز جایگاه خواند آن دیوانه را شاه جهان پس نهاد آن قصه با او در میان بی‌دل دیوانه گفت ای پادشاه کارت آمد با دوجو این جایگاه گر نخواهی داشت با او کار نیز تو بدوجو زو میندیش ای عزیز ور دگر با اوت خواهد بود کار پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار حق چو نصرت داد و کارت کرد راست او بکرد آن خود، آن تو کجاست عاقبت محمود کرد آن زر نثار عاقبت محمود داشت آن شهریار دیگری گفت ای به حضرت برده راه چه بضاعت رایج است آن جایگاه گر بگویی، چون بدین سودا دریم آنچ رایج‌تر بود آنجابریم پیش شاهان تحفه‌ای باید نفیس مردم بی تحفه نبود جز خسیس گفت ای سایل اگر فرمان بری آنچ آنجا آن نیابند آن بری هرچ تو زینجا بری کانجا بود بردن آن بر تو کی زیبا بود علم هست آنجایگه و اسرار هست طاعت روحانیون بسیار هست سوز جان و درد دل می‌بر بسی زانک این آنجا نشان ندهد کسی گر برآید از سردردی یک آه می‌برد بوی جگر تا پیش گاه جایگاه خاص مغز جان تست قشر جانت نفس نافرمان تست آه اگر از جای خاص آید پدید مرد را حالی خلاص آید پدید با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم می‌رفت و می‌گفت ای گدا از من بیازردی چرا گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید از تیره شبم صبح درخشان بنماید از بس دل سرگشته که بربود در آفاق امروز دلی نیست که دیگر برباید زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش پیداست که عمر من دلخسته چه پاید گر کام تو اینست که جانم بلب آری خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم کز بند سر زلف تو کارم نگشاید هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای برطرف چمن باد صبا غالیه ساید در ده می چون زنگ که آئینه جانست تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید مرغان خوش الحان چمن لال بمانند چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید در دیده‌ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا گر راه بین راهی در حال ما نظر کن تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن ای مدعی زاهد غره به طاعت خود گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن در نفس سرنگون شو گر می‌شوی کنون شو واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن از رهبر الهی عطار یافت شاهی پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد از بهر بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم اینم همی‌ستاند و آنم نمی‌دهد مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد روح القدس آن سروش فرخ بر قبه‌ی طارم زبرجد می‌گفت سحر گهی که یا رب در دولت و حشمت مخلد بر مسند خسروی بماناد منصور مظفر محمد صبا چون باغ را پیرایه نو کرد دل بلبل به روی گل گرو کرد درین موسم که از دل‌های پر سوز به شسته گرد غم باران نوروز دل شاه از جدائی ریش مانده گرفتار هوای خویش مانده اگر بشنیدی از مرغی نوائی برآوردی به درد از سینه وائی به هر سوی که ابری سر کشیدی چو ابراز دیده بارانش چکیدی تمام ار باز رانم شرح این حال نگوم حال یک شب تا به یک سال به فردوس حرم باغیت دلکش که فردوس ارم نبود چنان خوش به کشور، هر کجا، نادر نهالی درو نوشیده از کوثر زلالی ز گلهای خراسان گونه گونه نموده هر یکی دیگر نمونه دمیده برگ نازک یاسمین را لباس پرنیان داده زمین را بر آب نسترن نسرین شکرخند چو دو هم شیره‌ی نزدیک مانند ز گلهای تر هندوستان هم شده سر گشته با دو بوستان هم گل کوزه که دور چرخ گردان پدید از خاک پاک هند کرد آن گل صد برگ را خوبی ز حد بیش نموده صدق ورق دیباچه‌ی خویش بسان دفتر شیرازه بسته ز هر برگش سرشک شیر جسته اگر چه پارسی نامند اینها ولی در هند زادند از زمینها گر این گل در دیار پارسی زاد، چرا زونیست در گفتارشان یاد؟ بسی گلهای دیگر هندوی نام کز ایشان بود برد مشک خطا وام قرنفل هم ز هند ستانست ور دی که از نام عرب شد شهر گردی گل ما را به هندی نام زشت است و گر نه هر گلی باغ بهشت است گر این گل خواستی در روم یا شام که بودی پارسی یا تازیش نام کدامی گل چنین باشد که سالی دهد بو دور مانده از نهالی بتان هند را نسبت همین است به هر یک موی شان صد ملک چین است چه یاد آری سپید و سرخ را روی چو گلهای خراسان رنگ بی بوی و گر پرسی خبر از روم و از روس از ایشان نیز ناید لابه و لوس سپید و سرو همچون کنده‌ی یخ کز ایشان رم خورد کانون دوزخ خطای تنگ چشم و پست بینی مغل را چشم و بینی خود نه بینی لب تا تار خود خندان نباشد ختن را خود نمک چندان نباشد به مصر و روم هم سیمین خدانند ولی چستی و چالاکی ندانند اگر چه بیشتر هندوستان زاد به سبزی می‌زند چون سرو آزاد ولی بسیار با شد سبزه‌ی تر به لطف از لاله و نسرین نکوتر بسی زیبا کنیز سبز فام است که صد چون سرو آزادش غلام است نه چون طاوس بی دنبال زشت اند که در خوبی چو طاوس بهشت‌اند سه گونه رنگ هندوستان زمین است سیاه وسبز گندم گون همین است به گندم گونست میل آدمی زاد که این فتنه ز آدم یافت بنیاد یکی گندم به کام اندر نمک ده ز صد قرص سپیدی بی نمک به سیه را خود بریده جایگاه است که اندر دیده هم مردم سیاه است ز بهر دیده با ید سرمه را سود سپیده عارضی رنگی است بی سود ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است که زیب اختران ز او رنگ سبز است به رنگ سبز رحمت‌ها سرشت است که رنگ سبز پوشان بهشت است دل اندر سبزه‌ها بی گل شکیباست گلی بی سبزه در بستان نه زیباست به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار که از نام خضر خان دارد آثار خدایا تا گیاها سبز رویست خضر در باغ و سبزه چشمه جویست خضر خان با دو دیولدی رانی به هم چو خضر و آب زندگانی خضر خانی که نورسته درختش به آب زندگی پرورده بختش گلش بی آب از تاب درونی جگر باران ز نرگسهای خونی در آن خرم بهار خاطر افروز بگردان چمن می‌گشت یک روز چو مرغان نالهای زار می‌کرد دل مرغان باغ افگار می‌کرد ز آهی کز دل غمناک می‌زد همه گلها گریبان چاک می‌زد گل کر نه شگفته بر درختان به بوی خوش چو خلق نیک بختان چو در رفت آن نسیم اندر دماغش به سینه تازه شد دیرینه داغش به زاری گفت کای گل کاشکی من گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن که تو آنجا گذر داری و من نی گل آنجا محرم است و نارون نی از آن گل کاوست در صد پرده‌ی مستور من مسکین به بوئی قانع از دور چه بختست این که تو از بخشش غیب خزی که در گریبان گاه در جیب جوابش را دهان کر نه بشگفت که آخر کرنه هم بشنوم گفت بدو گویم هر آن رازی که گویی بجویم زو هر آن حاجت که جوئی پس آنگه گفت شه با صد خرابی که هر باری که آنجا بار یابی بگوئی از من نادیده کامی به صد خون دل آلوده، سلامی والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی بالله رها کن کاهلی می‌ریز چون خون عدو تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود کز آب حیوان می‌کند آن خضر هر ساعت وضو از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و اشربوا سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم‌ها چارسو کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر از دست رفتیم ای پسر رو دست‌ها از ما بشو من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو کز باده گلرنگ تو وارسته‌ایم از رنگ و بو خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می‌زدی این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو می‌گشته‌ام بی‌هوش من تا روز روشن دوش من یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را گر چه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو مرد مرادی، نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد آن ملک با ملکی رفت باز زنده کنون شد که تو گویی: بمرد کاه نبد او، که به بادی پرید آب نبد او، که به سرما فسرد شانه نبود او، که به مویی شکست دانه نبود او، که زمینش فشرد گنج زری بود درین خاکدان کو دو جهان را به جوی می‌شمرد قالب خاکی سوی خاکی فگند جان و خرد سوی سماوات برد جان دوم را، که ندانند خلق مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد صاف بد آمیخته با درد می بر سر خم رفت و جدا شد زدرد در سفر افتند به هم، ای عزیز مروزی و رازی و رومی و کرد خانه‌ی خود باز رود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ خامش کن چون نفط، ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او خال ترا نقطه‌ی آن جیم کرد وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد روان ز دیده‌ی افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضه‌ی کمان لیسد به خاک خفته‌ی تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد گل دگر ره به گلستان آمد واره‌ی باغ و بوستان آمد وار آذر گذشت و شعله‌ی او شعله‌ی لاله را زمان آمد دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر پیوند دایم بر جان او بلرزم، زیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ خلق نداند همی که بخشش او چند دست و زبان زر و در پراگند او را نام به گیتی نه از گزاف پراگند در دل ما شاخ مهربانی به نشاست دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند همچو معماست فخر و همت او شرح همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند گر چه بکوشند شاعران زمانه مدح کسی را کسی نگوید مانند سیرت او تخم کشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند سیرت او بود وحی نامه به کسری چون که به آیینش پندنامه بیاگند سیرت آن شاه پندنامه‌ی اصلیست ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند هر که سر از پند شهریار بپیچید پای طرب را به دام کرد درافگند کیست به گیتی خمیر مایه‌ی ادبار؟ آن که به اقبال او نباشد خرسند هر که نخواهد همی گشایش کارش گو: بشو و دست روزگار فروبند ای ملک، از حال دوستانش همی ناز ای فلک، از حال دشمنانش همی خند آخر شعر آن کنم که اول گفتم: دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند خیال رزم تو گر در دل عدو گردد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل درخت عمر بداندیش را ز پا افگند همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان مدام تا که بود گردش سپهر بلند به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند لشکر فریادنی، خواسته‌نی سودمند قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند صرصر هجر تو، ای سرو بلند ریشه‌ی عمر من از بیخ بکند پس چرا بسته‌ی اویم همه عمر؟ اگر آن زلف دوتا نیست کمند به یکی جان نتوان کرد سال: کز لب لعل تو یک بوس به چند؟ بفگند آتش اندر دل حسن آن چه هجران تو از سینه فگند مهتران جهان همه مردند مگر را سر همه فرو کردند زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشک‌ها برآوردند از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر به جز کفن بردند؟ بود از نعمت آن چه پوشیدند و آن چه دادند و آن چه را خوردند مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟ سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟ تا کی گویی که: اهل گیتی درهستی و نیستی لیمند؟ چون تو طمع از جهان بریدی دانی که: همه جهان کریمند اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود خدای را بستودم، که کردگار منست زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود همه به تنبل و بندست بازگشتن او شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود بنفش‌های طری خیل خیل بر سرکوه چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود بیاروهان بده آن آفتاب کش بخوری ز لب فروشود و از رخان برآید زود مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود سپید سیم رده بود، در و مرجان بود ستاره‌ی سحری بود و قطره باران بود یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود نه نحس کیوان بود و نه روزگار داز چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود جهان همیشه چو چشمیست گرد و گردانست همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود همان که درمان باشد، به جای درد شو و باز درد، همان کز نخست درمان بود کهن کند به زمانی همان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟ به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم به روی او در، چشمم همیشه حیران بود شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود همی خرید و همی سخت، بیشمار درم به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود به روز چون که نیارست شد به دیدن او نهیب خواجه‌ی او بود و بیم زندان بود نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود دلم خزانه‌ی پرگنج بود و گنج سخن نشان نامه‌ی ما مهر و شعر عنوان بود همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود همیشه چشم زی زلفکان چابک بود همیشه گوش زی مردم سخندان بود عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان، گویی هزاردستان بود شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود کجا به گیتی بودست نامور دهقان مرا به خانه‌ی او سیم بود و حملان بود کرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود بداد میر خراسانش چل هزار درم درو فزونی یک پنج میر ماکان بود ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود می آرد شرف مردی پدید آزاده نژاد از درم خرید می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید هرآن گه که خوری می خوش آن گهست خاصه چو گل و یاسمن دمید بسا حصن بلندا، که می گشاد بسا کره‌ی نوزین، که بشکنید بسا دون بخیلا، که می بخورد کریمی به جهان در پراگنید کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید رای وزیران ترا به کار نیابد هر چه صوابست بخت خود فرماید چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید اندی که امیر ما باز آید پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید هر باد، که از سوی بخارا به من آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد گویی: مگر آن باد همی از ختن آید نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ کان باد همی از بد معشوق من آید هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق تا نام تو کم در دهن انجمن آید با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی اول سخنم نام تو اندر دهن آید دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید اساس طبع ثنایست، بل قوی‌تر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ کسی را که باشد بدل مهر حیدر شود سرخ رو در دو گیتی به آور ایا سر و بن، در تک و پوی آنم که: فرغند آسا بپیچم به توبر تو نقد قلب را از زر برون کن وگر گوید زرم زوتر برون کن که بیگانه چو سیلاب است دشمن ز بامش تو بران وز در برون کن مگس‌ها را ز غیرت ای برادر از این بزم پر از شکر برون کن دو چشم خاین نامحرمان را از آن زیب و جمال فر برون کن اگر کر نشنود آواز آن چنگ اگر تانی کری از کر برون کن چو مستان شیشه اندر دست دارند دلی کو هست چون مرمر برون کن نران راه معنی عاشقانند نر شهوت بود چون خر برون کن بر یزید است شهوت پر و بالش از این مرغان نیکو پر برون کن چو بنده شمس تبریزی نباشد تو او را آدمی مشمر برون کن بوسعید مهنه با مردان راه بود روزی در میان خانقاه مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار تا دران خانقاه آشفته‌وار پرده از ناسازگاری بازکرد گریه و بدمستیی آغازکرد شیخ کو را دید آمد در برش ایستاد از روی شفقت بر سرش گفت هان ای مست اینجا کم ستیز از چه می‌باشی، به من ده دست و خیز مست گفت ای حق تعالی یار تو نیست شیخا دست‌گیری کار تو تو سر خود گیر و رفتی مردوار سر فرورفته مرا با او گذار گر ز هر کس دست‌گیری آمدی مور در صدر امیری آمدی دست‌گیری نیست کار تو، برو نیستم من در شمار تو برو شیخ در خاک اوفتاد از درد او سرخ گشت از اشک روی زرد او ای همه تو ناگزیر من تو باش اوفتادم دست گیر من تو باش مانده‌ام در چاه زندان پای بست در چنین چاهم که گیرد جز تو دست هم تن زندانیم آلوده شد هم دل محنت کشم فرسوده شد گرچه بس آلوده در راه آمدم عفو کن کز حبس وز چاه آمدم نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟ دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟ دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت سرم را می‌کنی پر شور و بردل می‌نهی منت دلم را میکشی در خون و برجان می‌نهم بارت ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت گل وصلی به دستم چون نمی‌آید چه بودی‌ار کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟ بود عالی همتی صاحب کمال گشت عاشق بر یکی صاحب جمال از قضا معشوق آن دل داده مرد شد چو شاخ خیزران باریک و زرد روز روشن بر دلش تاریک شد مرگش از دور آمد و نزدیک شد مرد عاشق را خبر دادند از آن کاردی در دست می‌آمد دوان گفت جانان رابخواهم کشت زار تا به مرگ خود نمیرد آن نگار مردمان گفتند بس شوریده‌ای تو درین کشتن چه حکمت دیده‌ای خون مریز و دست ازین کشتن بدار کو خود این ساعت بخواهد مرد زار چون ندارد مرده کشتن حاصلی سر نبرد مرده را جز جاهلی گفت چون بر دست من شد کشته یار در قصاص او کشندم زار زار پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع از برای او بسوزندم چو شمع تا شوم زو کشته امروز از هوس سوخته فردا ازو اینم نه بس پس بود آنجا و اینجا کام من سوخته یا کشته‌ای او نام من عاشقان جان باز این راه آمدند وز دو عالم دست کوتاه آمدند زحمت جان از میان برداشتند دل به کلی از جهان برداشتند جان چو برخاست از میان بی‌جان خویش خلوتی کردند با جانان خویش به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست وفا مصاحب دیرینه‌ی محبت ماست تو و خلاف مروت خدا نگه دارد به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست او همی گوید که از اشکال تو غره گشتم دیر دیدم حال تو شمع مرده باده رفته دلربا غوطه خورد از ننگ کژبینی ما ظلت الارباح خسرا مغرما نشتکی شکوی الی الله العمی حبذا ارواح اخوان ثقات مسلمات ممنات قانتات هر کسی رویی به سویی برده‌اند وان عزیزان رو به بی‌سو کرده‌اند هر کبوتر می‌پرد در مذهبی وین کبوتر جانب بی‌جانبی ما نه مرغان هوا نه خانگی دانه‌ی ما دانه‌ی بی‌دانگی زان فراخ آمد چنین روزی ما که دریدن شد قبادوزی ما کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا درافکند دم او در هزار سر سودا بگفته‌ام که نگویم ولیک خواهم گفت من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا اگر زمین به سراسر بروید از توبه به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا از آنک توبه چو بندست بند نپذیرد علو موج چو کهسار و غره دریا میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست که نیست لایق آن روی خوب از آن بازآ مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش که کارهای تو دیدم مناسب و همتا چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا حلاوتیست در آن آب بحر زخارت که شد از او جگر آب را هم استسقا خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا وگر دوا بود این را تو خود روا داری به کاه گل که بیندوده است بام سما کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه میان زهرگیاهی چرا چرند چرا دهان پرست سخن لیک گفت امکان نیست به جان جمله مردان بگو تو باقی را گل در قرق عرق کند از شرم روی تو صافی به کوچها دود از جستجوی تو در شانه دید موی تو صافی و زان زمان برسینه سنگ می‌زند از شوق موی تو بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس صافی ز حسرت و هوس قد و روی تو مشکین کند کنار و لبش هر به مدتی آن باد مشک بیز که اید ز سوی تو صافی به جای آب روانها کند نثار بر دست آنکه آب زند خاک کوی تو دستش به جان نمی‌رسد، ار نی به جای آب می‌کرد جان خویشتن اندر گلوی تو روزی بنه به خوردن می‌پای در قرق تا ما به سر کشیم چو صافی کدوی تو کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو تو در مراغه فارغ و صوفی به نوبهار در خاک و خون مراغه‌زنان ز آرزوی تو بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما سر در جهان نهاده چو صافی به بوی تو صافی ز سنگ تفرقه فریاد می‌کند مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو مده به دست فراقت دل مرا که نشاید مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کری ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل از آن سو میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس ای خواب در این مجلس تا درنپری امشب امشب به جمال او پرورده شود دیده ای چشم ز بی‌خوابی تا غم نخوری امشب و اللیل اذا یغشی ای خواب برو حاشا تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله گر دوش نمی‌خفتی امشب بتری امشب با ماه که همخویم تا روز سخن گویم کای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب شد ماه گواه من استاره سپاه من وز ناوک استاره‌ای مه سپری امشب یا ندیمی قم تنبه واسقنی واسق الندامی خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما اسقیانی و هدیر الرعدقد ابکی الغماما و شفاه الزهر تفتر من‌الضحک ابتساما فی زمان سجع الطیر علی‌الغصن رخاما و اوان کشف الورد من الوجه اللثما ایها العاقل اف لبصیر یتعامی فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما لا عرفت الحب هیهات ولا ذقت الغراما من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما مبداء الحب کم من سید اضحی غلاما منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما و علی‌الخضرة منثور و رند و خزامی ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما و جمال غلب الغصن اذا مال قواما یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما انا لا أعب بالزجز ولا اخشی الملاما ترک الحب علی مقلتی النوم حراما و حوالی حبال الشوق خالفا و اماما ما علی العاقل من لغوی اذا مروا کراما لکن الجاهل ان خاطبنی قلت سلاما گنج عمری داشتی خاقانیا کم کم از گنج تو گم شد آه آه شد سیاهی دیده‌ی دولت سپید شد سپیدی چهره‌ی سلوت سیاه در زیان عمر یکسانند خلق خواه درویش است، خواهی پادشاه از کیا درگیر کز زر یافت تاج تا شبانی کز گیا دارد کلاه بامدادان روز چون سر برزند بر همه یکسان درآید شام‌گاه هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر هست مغبون اندر این بازارگاه عمر کاهد تن گدازد دور چرخ اینت چرخ تن گداز عمر کاه جزوی از من کم شود، جزوی ز میر روزی از من بگذرد، روزی ز شاه از گدائی چون من و میری چو تو عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه آتش سوزان و داس تیز را یک صفت باشد تر و خشک گیاه شمع را از باد کی باشد امان؟ پنبه را ز آتش کجا باشد پناه شاه محجوب است و من آگه ز کار شاه مشغول است و من فارغ ز جاه بلکه من آزادم او در بند آز بلکه من آگاهم او غافل ز راه □دبیر ما به صفت روبه است گوا دم او بلی هر آینه روباه را دم است گواه همه به سجده نظافت دهد مساجد را بلی منظف مسجد بود دم روباه چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم کز چاکران پیر مغان کمترین منم هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم از جاه عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم در شان من به دردکشی ظن بد مبر کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم شهباز دست پادشهم این چه حالت است کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنم آب و هوای فارس عجب سفله پرور است کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم تورانشه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم پیش کش آن شاه شکرخانه را آن گهر روشن دردانه را آن شه فرخ رخ بی‌مثل را آن مه دریادل جانانه را روح دهد مرده پوسیده را مهر دهد سینه بیگانه را دامن هر خار پر از گل کند عقل دهد کله دیوانه را در خرد طفل دوروزه نهد آنچ نباشد دل فرزانه را طفل کی باشد تو مگر منکری عربده استن حنانه را مست شوی و شه مستان شوی چونک بگرداند پیمانه را بیخودم و مست و پراکنده مغز ور نه نکو گویم افسانه را با همه بشنو که بباید شنود قصه شیرین غریبانه را بشکند آن روی دل ماه را بشکند آن زلف دو صد شانه را قصه آن چشم کی یارد گزارد ساحر ساحرکش فتانه را بیند چشمش که چه خواهد شدن تا ابد او بیند پیشانه را راز مگو رو عجمی ساز خویش یاد کن آن خواجه علیانه را این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی سبب تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت کان نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری آیا تو کجا و ما کجائیم تو زان که‌ای و ما ترائیم مائیم و نوای بی‌نوائی بسم‌الله اگر حریف مائی افلاس خران جان فروشیم خز پاره کن و پلاس پوشیم از بندگی زمانه آزاد غم شاد به ما و ما به غم شاد تشنه جگر و غریق آبیم شب کور و ندیم آفتابیم گمراه و سخن زره نمائی در ده نه و لاف دهخدائی ده راند و دهخدای نامیم چون ماه به نیمه تمامیم بی‌مهره و دیده حقه بازیم بی‌پا و رکیب رخش تازیم جز در غم تو قدم نداریم غم‌دار توئیم و غم نداریم در عالم اگرچه سست خیزیم در کوچگه رحیل تیزیم گوئی که بمیر در غمم زار هستم ز غم تو اندرین کار آخر به زنم به وقت حالی بر طبل رحیل خود دوالی گرگ از دمه گر هراس دارد با خود نمد و پلاس دارد شب خوش مکنم که نیست دلکش بی‌تو شب ما و آنگهی خوش ناآمده رفتن این چه سازست ناکشته درودن اینچه رازست با جان منت قدم نسازد یعنی که دو جان بهم نسازد تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون جانی به هزار بار نامه معزول کنش ز کار نامه جانی به از این بیار در ده پائی به از این بکار درنه هر جان که نه از لب تو آید آید به لب و مرا نشاید وان جان که لب تواش خزانه است گنجینه عمر جاودانه است بسیار کسان ترا غلامند اما نه چو من مطیع نامند تا هست ز هستی تو یادم آسوده و تن درست و شادم وانگه که ز دل نیارمت یاد باشم به دلی که دشمنت باد زین پس تو و من و من تو زین پس یک دل به میان ما دو تن بس وان دل دل تو چنین صوابست یعنی دل من دلی خرابست صبحی تو و با تو زیست نتوان الا به یکی دل و دو صد جان در خود کشمت که رشته یکتاست تا این دو عدد شود یکی راست چون سکه ما یگانه گردد نقش دوئی از میانه گردد بادام که سکه نغز دارد یک تن بود و دو مغز دارد من با توام آنچه مانده بر جای کفشی است برون فتاده از پای آنچه آن من است با تو نور است دورم من از آنچه از تو دور است تن کیست که اندرین مقامش بر سکه تو زنند نامش سر نزل غم ترا نشاید زیر علم ترا نشاید جانیست جریده در میان چست وان نیز نه با منست با تست تو سگدل و پاسبانت سگ روی من خاک ره سگان آن کوی سگبانی تو همی گزینم در جنب سگان از آن نشینم یعنی ددگان مرا به دنبال هستند سگان تیز چنگال تو با زر و با درم همه سال خالت درم و زر است خلخال تا خال درم وش تو دیدم خلخال ترا درم خریدم ابر از پی نوبهار بگریست مجنون ز پی تو زار بگریست چرخ از رخ مه جمال گیرد مجنون به رخ تو فال گیرد هندوی سیاه پاسبانت مجنون ببر تو همچنانست بلبل ز هوای گل به گرد است مجنون ز فراق تو به درد است خلق از پی لعل می‌کند کان مجنون ز پی تو می‌کند جان یارب چه خوش اتفاق باشد گر با منت اشتیاق باشد مهتاب شبی چو روز روشن تنها من و تو میان گلشن من با تو نشسته گوش در گوش با من تو کشیده نوش در نوش در بر کشمت چو رود در چنگ پنهان کنمت چو لعل در سنگ گردم ز خمار نرگست مست مستانه کشم به سنبلت دست برهم شکنم شکنج گیسوت تاگوش کشم کمان ابروت با نار برت نشست گیرم سیب زنخت به دست گیرم گه نار ترا چو سیب سایم گه سیب ترا چو نار خایم گه زلف برافکنم به دوشت گه حلقه برون کنم ز گوشت گاه از قصبت صحیفه شویم گه با رطبت بدیهه گویم گه گرد گلت بنفشه کارم گاهی ز بنفشه گل برآرم گه در بر خود کنم نشستت که نامه غم دهم به دستت یار اکنون شو که عمر یار است کار است به وقت و وقت کار است چشمه منما چو آفتابم مفریب ز دور چون سرابم از تشنگی جمالت ای جان جوجو شده‌ام چو خالت ای جان یک جو ندهی دلم در این کار خوناب دلم دهی به خروار غم خوردن بی تو می‌توانم می خوردن با تو نیز دانم در بزم تو می‌خجسته فالست یعنی به بهشت می حلالست این گفت و گرفت راه صحرا خون در دل و در دماغ صفرا وان سرو رونده زان چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت صراحی طلب کرد و ساغر گرفت سمن قرطه‌ی فستقی چاک زد چو او پرنیان در صنوبر گرفت بنفشه ببرگ سمن برشکست جهان نافه‌ی مشک اذفر گرفت برآتش فکند از خم طره‌ی عود نسیم صبا بوی عنبر گرفت ببوسید لعلش لب جام را می راوقی طعم شکر گرفت چوشد سرگران از شراب گران دگر نرگسش مستی از سرگرفت چو مرغ صراحی نوا ساز کرد مه چنگ زن چنگ در بر گرفت بسی اشک من طعنه بر سیم زد بسی رنگ من خرده بر زر گرفت چو خواجو چراغ دلش مرده بود بزد آه و شمع فلک درگرفت شد چنین شیخی گدای کو به کو عشق آمد لاابالی اتقوا عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ عشق‌بشکافد فلک را صد شکاف عشق لرزاند زمین را از گزاف با محمد بود عشق پاک جفت بهر عشق او را خدا لولاک گفت منتهی در عشق چون او بود فرد پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را من بدان افراشتم چرخ سنی تا علو عشق را فهمی کنی منفعتهای دیگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ خاک را من خوار کردم یک سری تا ز خواری عاشقان بویی بری خاک را دادیم سبزی و نوی تا ز تبدیل فقیر آگه شوی با تو گویند این جبال راسیات وصف حال عاشقان اندر ثبات گرچه آن معنیست و این نقش ای پسر تا به فهم تو کند نزدیک‌تر غصه را با خار تشبیهی کنند آن نباشد لیک تنبیهی کنند آن دل قاسی که سنگش خواندند نامناسب بد مثالی راندند در تصور در نیاید عین آن عیب بر تصویر نه نفیش مدان عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در عافیت از راه بم زود بدر می‌رود از تو به جان و دلی مشتریم وصل را راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل مگر شمایل قد نگار من دارد نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق زمام خاطر بی‌اختیار من دارد گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو طراوت گل و بوی بهار من دارد دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد به هرزه در سر او روزگار کردم و او فراغت از من و از روزگار من دارد مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب کدام دامن همت غبار من دارد به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد وزان جایگه بازگشتند شاد پسندیده داراب با رشنواد به منزل بران طاق ویران رسید که داراب را اندرو خفته دید زن گازر و شوی و گوهر بهم شده هر دو از بیم خواری دژم از آنکس کشان خواند از جای خویش به یزدان پناهید و رفتند پیش چو دید آن زن و شوی را رشنواد ز هر گونه پرسید و کردند یاد بگفتند با او سخن هرچ بود ز صندوق وز گوهر نابسود ز رنج و ز پروردن شیرخوار ز تیمار وز گردش روزگار چنین گفت با شوی و زن رشنواد که پیروز باشید همواره شاد که کس در جهان این شگفتی ندید نه از موبد پیر هرگز شنید هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای یکی نامه بنوشت نزد همای ز داراب وز خواب و آرامگاه هم از جنگ او اندران رزمگاه وزان کو به اسپ اندر آورد پای هم‌انگاه طاق اندر آمد ز جای از آواز که آمد مر او را به گوش ز تنگی که شد رشنواد از خروش ز گازر سخن هرچ بشنید نیز ز صندوق وز کودک خرد و چیز به نامه درون سربسر یاد کرد برون کرد آنگه هیونی چو گرد همان سرخ گوهر بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت فرستاده تازان بیامد ز جای بیاورد یاقوت نزد همای به شاه جهاندار نامه بداد شنیده بگفت از لب رشنواد چو آن نامه برخواند و یاقوت دید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید بدانست کان روز کامد به دشت بفرمود تا پیش لشکر گذشت بدید آن جوانی که بد فرمند به رخ چون بهار و به بالا بلند نبودست جز پاک فرزند اوی گرانمایه شاخ برومند اوی فرستاده را گفت گریان همای که آمد جهان را یکی کدخدای نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی پر از درد بودم ز شاهنشهی ز دادار گیهان دلم پرهراس کجا گشته بودم ازو ناسپاس وزان نیز کان بیگنه را که یافت کسی یافت گر سوی دریا شتافت که یزدان پسر داد و نشناختم به آب فرات اندر انداختم به بازوش بر بستم این یک گهر پسر خوار شد چون بمیرد پدر کنون ایزد او را بمن بازداد به پیروز نام و پی رشنواد ز دینار گنجی فرو ریختند می و مشک و گوهر برآمیختند ببخشید بر هرک بودش نیاز دگر هفته گنج درم کرد باز به جایی که دانست کاتشکده‌ست وگر زند و استا و جشن سده‌ست ببخشید گنجی برین گونه نیز به هر کشوری بر پراگنده چیز به روز دهم بامداد پگاه سپهبد بیامد به نزدیک شاه بزرگان و داراب با او بهم کسی را نگفتند از بیش و کم تابش رای سایه‌ی یزدان منت آفتاب باطل کرد آنچه بامن زلطف کرد امروز دربهار آفتاب با گل کرد کرمش پایمرد گشت و مرا منت دستبوس حاصل کرد خدمت خاک درگهش همه عمر جان من بنده در همه دل کرد □به خدایی که آب حکمت او از دل خاک می‌دماند ورد دست تقدیر او ز دامن شب بر رخ روز می‌فشاند گرد که رهی در فراق وصلت تو زندگانی نمی‌تواند کرد □به خدایی که درسپهر بلند اختر و مهر و مه مرکب کرد دایه‌ی صنع و لطف قدرت او رونق حسن تو مرتب کرد که جهان بر من غریب اسیر اشتیاق جمال تو شب کرد □مرکب من که داده‌ی شه بود جان فدای مراکب شه کرد بنده را با پیادگان سپاه درچنین جایگاه همره کرد اندر آمد ز بی جوی از پای رویم از غم به گونه‌ی که کرد سالها گفت باز نتوانم آنچه با من فلک درین مه کرد سروی از یزد گذر کرد به کاشانه‌ی ما که ازو چون ارم آراسته شد خانه‌ی ما با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست گشت افسرده دل از سردی افسانه‌ی ما فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ اعتباری نگرفت از دل دیوانه‌ی ما به شراب لبش آلوده نگردید که دید پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانه‌ی ما مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور پیش او بود عبث ریختن دانه‌ی ما گرد تکلیف نگشتم از آن رو که نبود لایق پادشهی بزم گدایانه‌ی ما محتشم چرخ گدای در ما گشتی اگر شدی آن گنج روان ساکن ویرانه‌ی ما ای خط تو را دایره‌ی حسن مسلم وی نور رخت برده دل از نیر اعظم هم خیره ز انوار رخت موسی عمران هم زنده به انفاس خوشت عیسی مریم هم منظر زیبای تو مهری است منور هم پیکر مطبوع تو روحی است مجسم هم فتنه‌ی مردم شدی از نرگس پر فن هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم هم کاسته‌ی درد تو فارغ نه مداوا هم سوخته‌ی داغ تو آسوده ز مرهم افراختی از قامت خود رایت خوبی آویختی از طره‌ی خود ... پرچم بی رایحه‌ی سنبل مشکین تو هرگز خوش بو نشود مجمع ارواح مکرم هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم تو قبله‌ی عشاق رخت کعبه‌ی مقصود وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی مسجود ملایک نشدی قالب آدم زان کرده دلش را به تو تسلیم فروغی زیرا که به خوبی تویی امروز مسلم ای کنده سیل فتنه ز بنیادت وی داده باد حادثه بر بادت در دام روزگار چرا چونان شد پایبند، خاطر آزادت تنها نه خفتن است و تن آسانی مقصود ز آفرینش و ایجادت نفس تو گمره است و همی ترسم گمره شوی، چو او کند ارشادت دل خسرو تن است، چو ویران شد ویرانه‌ای چسان کند آبادت غافل بزیر گنبد فیروزه بگذشت سال عمر ز هفتادت بس روزگار رفت به پیروزی با تیرماه و بهمن و خردادت هر هفته و مهی که به پیش آمد بر پیشباز مرگ فرستادت داری سفر به پیش و همی بینم بی رهنما و راحله و زادت کرد آرزو پرستی و خود بینی بیگانه از خدای، چو شدادت تا از جهان سفله نه‌ای فارغ هرگز نخواند اهل خرد رادت این کور دل عجوزه‌ی بی شفقت چون طعمه بهر گرگ اجل زادت روزیت دوست گشت و شبی دشمن گاهی نژند کرد و گهی شادت ای بس ره امید که بربستت ای بس در فریب که بگشادت هستی تو چون کبوتر کی مسکین بازی چنین قوی شده صیادت پروین، نهفته دیویت آموزد دیو زمانه، گر شود استادت به گستهم و طوس آمد این آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی به شمشیر تیز آن سر تاجدار به زاری بریدند و برگشت کار بکندند موی و شخودند روی از ایران برآمد یکی های‌وهوی سر سرکشان گشت پرگرد و خاک همه دیده پر خون همه جامه چاک سوی زابلستان نهادند روی زبان شاه‌گوی و روان شاه‌جوی بر زال رفتند با سوگ و درد رخان پر ز خون و سران پر ز گرد که زارا دلیرا شها نوذرا گوا تاجدارا مها مهترا نگهبان ایران و شاه جهان سر تاجداران و پشت مهان سرت افسر از خاک جوید همی زمین خون شاهان ببوید همی گیایی که روید بران بوم و بر نگون دارد از شرم خورشید سر همی داد خواهیم و زاری کنیم به خون پدر سوگواری کنیم نشان فریدون بدو زنده بود زمین نعل اسپ ورا بنده بود به زاری و خواری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن همه تیغ زهرآبگون برکشید به کین جستن آیید و دشمن کشید همانا برین سوگ با ما سپهر ز دیده فرو باردی خون به مهر شما نیز دیده پر از خون کنید همه جامه‌ی ناز بیرون کنید که با کین شاهان نشاید که چشم نباشد پر از آب و دل پر ز خشم همه انجمن زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند زبان داد دستان که تا رستخیز نبیند نیام مرا تیغ تیز چمان چرمه در زیر تخت منست سنان‌دار نیزه درخت منست رکابست پای مرا جایگاه یکی ترگ تیره سرم را کلاه برین کینه آرامش و خواب نیست همی چون دو چشمم به جوی آب نیست روان چنان شهریار جهان درخشنده بادا میان مهان شما را به داد جهان آفرین دل ارمیده بادا به آیین و دین ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم برینیم و گردن ورا داده‌ایم چو گردان سوی کینه بشتافتند به ساری سران آگهی یافتند ازیشان بشد خورد و آرام و خواب پر از بیم گشتند از افراسیاب ازان پس به اغریرث آمد پیام که ای پرمنش مهتر نیک‌نام به گیتی به گفتار تو زنده‌ایم همه یک به یک مر ترا بنده‌ایم تو دانی که دستان به زابلستان به جایست با شاه کابلستان چو برزین و چون قارن رزم‌زن چو خراد و کشواد لشکرشکن یلانند با چنگهای دراز ندارند از ایران چنین دست باز چو تابند گردان ازین سو عنان به چشم اندر آرند نوک سنان ازان تیز گردد رد افراسیاب دلش گردد از بستگان پرشتاب پس آنگه سر یک رمه بی‌گناه به خاک اندر آرد ز بهر کلاه اگر بیند اغریرث هوشمند مر این بستگان را گشاید ز بند پراگنده گردیم گرد جهان زبان برگشاییم پیش مهان به پیش بزرگان ستایش کنیم همان پیش یزدان نیایش کنیم چنین گفت اغریرث پرخرد کزین گونه گفتار کی درخورد ز من آشکارا شود دشمنی بجوشد سر مرد آهرمنی یکی چاره سازم دگرگونه زین که با من نگردد برادر به کین گر ایدون که دستان شود تیزچنگ یکی لشکر آرد بر ما به جنگ چو آرد به نزدیک ساری رمه به دستان سپارم شما را همه بپردازم آمل نیایم به جنگ سرم را ز نام اندرآرم به ننگ بزرگان ایران ز گفتار اوی بروی زمین برنهادند روی چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند بپویید نزدیک دستان سام بیاورد ازان نامداران پیام که بخشود بر ما جهاندار ما شد اغریرث پر خرد یار ما یکی سخت پیمان فگندیم بن بران برنهادیم یکسر سخن کز ایران چو دستان آزادمرد بیایند و جویند با وی نبرد گرانمایه اغریرث نیک پی ز آمل گذارد سپه را به ری مگر زنده از چنگ این اژدها تن یک جهان مردم آید رها چو پوینده در زابلستان رسید سراینده در پیش دستان رسید بزرگان و جنگ‌آوران را بخواند پیام یلان پیش ایشان براند ازان پس چنین گفت کای سروران پلنگان جنگی و نام‌آوران کدامست مردی کنارنگ دل به مردی سیه کرده در جنگ دل خریدار این جنگ و این تاختن به خورشید گردن برافراختن ببر زد بران کار کشواد دست منم گفت یازان بدین داد دست برو آفرین کرد فرخنده زال که خرم بدی تا بود ماه و سال سپاهی ز گردان پرخاشجوی ز زابل به آمل نهادند روی چو از پیش دستان برون شد سپاه خبر شد به اغریرث نیک خواه همه بستگان را به ساری بماند بزد نای رویین و لشکر براند چو گشواد فرخ به ساری رسید پدید آمد آن بندها را کلید یکی اسپ مر هر یکی را بساخت ز ساری سوی زابلستان بتاخت چو آمد به دستان سام آگهی که برگشت گشواد با فرهی یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامه‌ی خویش داد چو گشواد نزدیک زابل رسید پذیره شدش زال زر چون سزید بران بستگان زار بگریست دیر کجا مانده بودند در چنگ شیر پس از نامور نوذر شهریار به سر خاک بر کرد و بگریست زار به شهر اندر آوردشان ارجمند بیاراست ایوانهای بلند چنان هم که هنگام نوذر بدند که با تاج و با تخت و افسر بدند بیاراست دستان همه دستگاه شد از خواسته بی‌نیاز آن سپاه ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد آتش خویش را بگو کب حیات آمدی چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد نور به است از همه خاصه که نور سرمدی نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد ماه مرا محاق شد بی‌مه فضل ایزدی بازرسید آیتی از طرف عنایتی وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را قبه ببست شهر را شهر برست از بدی ای نمودار آفتاب بلند گشته ایمن چو آسان ز گزند صورت فتح و قبه‌ی ظفری این‌چنین دلگشای دشمن بند ساحتت آب قندهار ببرد صنعتت بیخ نوبهار بکند سقف تو با سپهر همسایه صحن تو با بهشت خویشاوند آسمانی که نیستت همتا یا بهشتی که نیستت مانند از تو آباد باد و فرخ باد آنکه بنیاد فرخ تو فکند مجد دین بوالحسن هست عقیم مادر عالم از چو او فرزند آنکه دستش به دادن روزی آمد اندر زمانه روزی مند تا ز تاریخها شود معلوم کز فلان چند شد ز بهمان چند عدد سالهای عمرش باد همچو تاریخ پانصد و چل و اند □به خدایی که دست قدرت او ناوک مجری قدر فکند دست قهرش مگر ز وعد و وعید جوز در مغز معصیت شکند کز ملافات مردک جاهل بیخ شادی ز جان و دل بکند ای خامه‌ی مشک افشان چون نامه نگار آیی این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن « ای ساقی خوش منظر مست می نابم کن روی چو مهت بنمای بیهوش و خرابم کن» کیفیت بیداری خون کرد دلم ساقی برخیز و شرابم ده بنشین و به خوابم کن هر وقت که می خواران پیمانه‌ی می نوشند از چشم خمارینت سرمست شرابم کن من زهر فراقت را زین پیش نمی‌نوشم صهبای وصالم ده، فارغ ز عذابم کن پیش لب نوشینت تا کی به سال آیم گر بوسه نمی‌بخشی یک باره جوابم کن رخساره نشان دادی بی دین و دلم کردی بگشای خم گیسو بی طاقت و تابم کن خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی در خیل غلامانت یک روز حسابم کن ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید کز جمله حجابت یک باره خطابم کن صد بار فروغی من با دل بر خود گفتم بنواز دلم باری آن گاه عتابم کن بازرسید آن بت زیبای من خرمی این دم و فردای من در نظرش روشنی چشم من در رخ او باغ و تماشای من عاقبت امر به گوشش رسید بانگ من و نعره و هیهای من بر در من کیست که در می‌زند جان و جهان است و تمنای من گر نزند او در من درد من ور نکند یاد من او وای من دور مکن سایه خود از سرم باز مکن سلسله از پای من در چه خیالی هله ای روترش رو بر حلوایی و حلوای من هم بخور و هم کف حلوا بیار تا که بیفزاید صفرای من ریش تو را سخت گرفته‌ست غم چیست زبونی تو بابای من در زنخش کوب دو سه مشت سخت ای نر و نرزاده و مولای من مشک بدرید و بینداخت دلو غرقه آب آمد سقای من بانگ زدم کای کر سقا بیا رفت و بنشنید علالای من آن من است او و به هر جا رود عاقبت آید سوی صحرای من جوشش دریای معلق مگر از لمع گوهر گویای من گوید دریا که ز کشتی بجه دررو در آب مصفای من قطره به دریا چو رود در شود قطره شود بحر به دریای من ترک غزل گیر و نگر در ازل کز ازل آمد غم و سودای من سهل باشد به ترک جان گفتن ترک جانان نمی‌توان گفتن هر چه زان تلختر بخواهی گفت شکرینست از آن دهان گفتن توبه کردیم پیش بالایت سخن سرو بوستان گفتن آن چنان وهم در تو حیرانست که نمی‌داندت نشان گفتن به کمندی درم که ممکن نیست رستگاری به الامان گفتن دفتری در تو وضع می‌کردم متردد شدم در آن گفتن که تو شیرینتری از آن شیرین که بشاید به داستان گفتن بلبلان نیک زهره می‌دارند با گل از دست باغبان گفتن من نمی‌یارم از جفای رقیب درد با یار مهربان گفتن وان که با یار هودجش نظرست نتواند به ساربان گفتن سخن سر به مهر دوست به دوست حیف باشد به ترجمان گفتن این حکایت که می‌کند سعدی بس بخواهند در جهان گفتن ز تو با بتو راز گویم بزبان بیزبانی بتو از تو راه جویم بنشان بی‌نشانی چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی ز تو دیده چون بدوزم که توئی چراغ دیده ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف چو تو سورتی نخواندم همه سر بسر معانی بجنایتم چه بینی بعنایتم نظر کن که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی بجز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم بسماع ارغنونی و شراب ارغوانی دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی همچو شیطان در سپه شد صد یکم خواند افسون که اننی جار لکم چون قریش از گفت او حاضر شدند هر دو لشکر در ملاقان آمدند دید شیطان از ملایک اسپهی سوی صف ممنان اندر رهی آن جنودا لم تروها صف زده گشت جان او ز بیم آتشکده پای خود وا پس کشیده می‌گرفت که همی‌بینم سپاهی من شگفت ای اخاف الله ما لی منه عون اذهبوا انی اری ما لاترون گفت حارث ای سراقه شکل هین دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین گفت این دم من همی‌بینم حرب گفت می‌بینی جعاشیش عرب می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ آن زمان لاف بود این وقت جنگ دی همی‌گفتی که پایندان شدم که بودتان فتح و نصرت دم‌بدم دی زعیم الجیش بودی ای لعین وین زمان نامرد و ناچیز و مهین تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم چونک حارث با سراقه گفت این از عتابش خشمگین شد آن لعین دست خود خشمین ز دست او کشید چون ز گفت اوش درد دل رسید سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت خون آن بیچارگان زین مکر ریخت چونک ویران کرد چندین عالم او پس بگفت این بری منکم کوفت اندر سینه‌اش انداختش پس گریزان شد چو هیبت تاختش نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند در دو صورت خویش را بنموده‌اند چون فرشته و عقل کایشان یک بدند بهر حکمتهاش دو صورت شدند دشمنی داری چنین در سر خویش مانع عقلست و خصم جان و کیش یکنفس حمله کند چون سوسمار پس بسوراخی گریزد در فرار در دل او سوراخها دارد کنون سر ز هر سوراخ می‌آرد برون نام پنهان گشتن دیو از نفوس واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس که خنوسش چون خنوس قنفذست چون سر قنفذ ورا آمد شذست که خدا آن دیو را خناس خواند کو سر آن خارپشتک را بماند می نهان گردد سر آن خارپشت دم‌بدم از بیم صیاد درشت تا چو فرصت یافت سر آرد برون زین چنین مکری شود مارش زبون گرنه نفس از اندرون راهت زدی ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی زان عوان مقتضی که شهوتست دل اسیر حرص و آز و آفتست زان عوان سر شدی دزد و تباه تا عوانان را به قهر تست راه در خبر بشنو تو این پند نکو بیم جنبیکم لکم اعدی عدو طمطراق این عدو مشنو گریز کو چو ابلیسست در لج و ستیز بر تو او از بهر دنیا و نبرد آن عذاب سرمدی را سهل کرد چه عجب گر مرگ را آسان کند او ز سحر خویش صد چندان کند سحر کاهی را به صنعت که کند باز کوهی را چو کاهی می‌تند زشتها را نغز گرداند به فن نغزها را زشت گرداند به ظن کار سحر اینست کو دم می‌زند هر نفس قلب حقایق می‌کند آدمی را خر نماید ساعتی آدمی سازد خری را وآیتی این چنین ساحر درون تست و سر ان فی الوسواس سحرا مستتر اندر آن عالم که هست این سحرها ساحران هستند جادویی‌گشا اندر آن صحرا که رست این زهر تر نیز روییدست تریاق ای پسر گویدت تریاق از من جو سپر که ز زهرم من به تو نزدیکتر گفت او سحرست و ویرانی تو گفت من سحرست و دفع سحر او ای نمودار سپهر لاجورد گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد هم سپهر از رفعت سقفت خجل هم بهشت از غیرت صحنت به درد اشک این چون آب شنگرف تو سرخ روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد آسمان چون لاجوردت حل شده در سرشک از غبن سنگ لاجورد ساکنی ورنه چه مابین است و فرق از تو تا این گنبد گیتی‌نورد جنتی در خاصیت زان چون ملک وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد رستنی‌های تو بی‌سعی نما جمله با برگ تمام از شاخ و نرد بلبلت را نیست استعداد نطق ورنه دایم باشدی در ورد ورد باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد پرده و آهنگ مطرب را صدات کرده ترکیب از طریق عکس و طرد آسمانی و آفتابت صاحبست آفتابی کاسمانی چون تو کرد آفتابی کاسمان ساکن شود گر نفاذ امر او گوید مگرد آفتابی کز کسوف حادثات دامن جاهش نپذرفتست گرد گفته رایش در شب معراج جاه آفتاب و ماه را کز راه برد دست رادش کرده در اطلاق رزق ممتلی مر آز را از پیش خورد فاضل روزی به عقبی هم برد هرکرا آن دست باشد پایمرد تا نباشد آسمان ار دور دور تا نگردد آفتاب از نور فرد باد همچون آسمان و آفتاب در نظام کل وجودش ناگزرد گشته گرد مرکز تدبیر او گاه تدبیر آسمان تیز گرد بوده در نرد فرح نقشش به کام تا فرح تاریخ این نقشست و نرد ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی هر آن نظر که به دیدار دوست کردی باز ضرورتست که از دیگران فرو بندی اگر به تیغ ترا می‌توان برید از دوست حدیث عشق رها کن، که سست پیوندی و گر چو شمع نمی‌گردی از غمش، بنشین که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی هزار نامه به خون جگر سیه کردم هنوز قاصرم از شرح آرزومندی بیا، که جز تو نظر بر کسی نیفگندم به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی ز بندگی به جفایی چگونه بر گردم؟ که گر به تیغ زنی هم چنان خداوندی به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را از من ای جان روی پنهان می‌کنی تا جهان بر من چو زندان می‌کنی آشکارا گشت رازم تا ز من خنده‌ی دزدیده پنهان می‌کنی خون دلهای عزیزان ریختن گرچه دشوارست آسان می‌کنی زهره کی دارد به کردن هیچکس آنچه تو از مکر و دستان می‌کنی هرچه ممکن گردد از جور و جفا با دل مسکین من آن می‌کنی گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود آخر ای خاتم جمشید همایون آثار گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود عقلم از خانه به دررفت و گر می این است دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم با دلشده‌ی مسکین چندین چه کنی خواری ای کافر سنگین‌دل آخر نه مسلمانم بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز صدیق و مصطفی به حریفی درون غار بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز دندان عیش کند شد از هجر ترش روی امروز قند وصل گزیدن گرفت باز پیراهن سیاه که پوشید روز فصل تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز مستورگان مصر ز دیدار یوسفی هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد با تنگ‌های لعل خریدن گرفت باز آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان در خون عاشقان بچریدن گرفت باز خاتون روح خانه نشین از سرای تن چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز دیگ خیال عشق دلارام خام پز سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز سودای عشق لولی دزد سیاه کار بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق بر کف قراضه‌ها بگزیدن گرفت باز تبریز را کرامت شمس حقست و او گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز دل گم شد، ازو نشان نیابم آن گم شده در جهان نیابم زان یوسف گم شده به عالم پیدا و نهان نشان نیابم تا گوهر شب چراغ گم شد ره بر در دوستان نیابم تا بلبل خوشنوای گم شد بوی گل و بوستان نیابم تا آب حیات رفت از جوی عیش خوش جاودان نیابم سرمایه برفت و سود جویم زان است که جز زیان نیابم آن یوسف خویش را چه جویم؟ چون در چه کن فکان نیابم هم بر در دوست باشد آرام از خود بجز این گمان نیابم بر خاک درش چرا ننالم ؟ چاره بجز از فغان نیابم چون جانش عزیز دارم، آری دل، کز غم او امان نیابم تا بر من دلشده بگرید یک مشفق مهربان نیابم تا یک نفسی مرا بود یار یک یار درین زمان نیابم یاری ده خویشتن درین حال جز دیده‌ی خون‌فشان نیابم بر خوان جهان چه می‌نشینم؟ چون لقمه جز استخوان نیابم بی‌حاصل ازین دکان بخیزم نقدی چو درین دکان نیابم خواهم که شوم به بام عالم چه چاره، چو نردبان نیابم خواهم که کشم ز چه عراقی افسوس که ریسمان نیابم! من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم زنار بسته محکم، زین نار میگریزم هر چند باده‌ی او مرد افگنست و قاتل من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم با یار بود میلم وقتی به غار بودن اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم بار و خری که با من دیدی بسان عیسی زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم گر ز شمعت چراغی افروزیم خرمن خویش را بدان سوزیم در غمت دود آن به عرش رسد آتشی، کز درون برافروزیم آفتاب جمال بر ما تاب زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم تا ببینیم روی خوبت را از دو عالم دو دیده بردوزیم مایه‌ی جان و دل براندازیم به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟ همچو طفلان به مکتب حسنت ابجد عشق را بیاموزیم در غم عشق اگر رود سر ما ای عراقی، برو، که بهروزیم از بامداد روی تو دیدن حیات ماست امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست امروز در جمال تو خود لطف دیگرست امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست امروز آن کسی که مرا دی بداد پند چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست در پیش بود دولت امروز لاجرم می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید این می‌نمود رو که چنین بخت در قفاست رقاصتر درخت در این باغ‌ها منم زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌ای چون باشد آن غریب که همسایه هماست در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم کوری آنک گوید ظل از شجر جداست جان نعره می‌زند که زهی عشق آتشین کب حیات دارد با تو نشست و خاست چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها پای برهنه دل به در آید که جان کجاست روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو گویی هزار زهره و خورشید بر سماست در روزن دلم نظری کن چو آفتاب تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ با عشق همچو تیرم اینک نشان راست در دل خیال خطه تبریز نقش بست کان خانه اجابت و دل خانه دعاست صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد ز صبا همی‌رسیدم خبری که می‌پزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد ایام نظام ممالک قوام روی زمین تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است ز دور خامه‌ی تو شرق و غرب بیرون نیست که بر محیط جهان خامه‌ی تو پرگار است ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است به دست عدل تو باشه پر عقاب برید کبوتران را مقراض نوک منقار است فسون خصم تو بحران مغز سرسام است که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی نه در خور نسب و نه سزای مقدار است به نیم بیت مرا بدره‌ها دهند ملوک تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است بدان طمع که رسانی بهای دستارم شریف وعده که فرموده‌ای دوم بار است به انتظار اشارات تو که هان فردا دلم نماند بجای و چه جای گفتار است به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گران بار است نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن کراکند وگر آن خود هزار دینار است سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو به بخشش زر و دستار بس گران بار است گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است به دل معاینه آید مرا که دستاری ز من برند که این را بها و بازار است کنون به عرض صله خاطر من آشوب است کنون به جای درم در کف من آزار است تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار بده زکات بدان کس که گنج اسرار به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است کرم کن و بخر از دست وام خواهانم که بر من از کرمت وام‌های بسیار است ز گنج مردی این مایه وام من بگزار که وام شکر تو بر گردن من انبار است ازین معامله ار خود زیان کند کرمت دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است بده قراضگکی تا عطات پندارم مگو که سوخته‌ی من چه خام پندار است به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است به جان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم که حاجتم به بهاء تمام دستار است به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور به راوی من کو مدح خوان احرار است تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است به مرد مردمی آخر که صلت چو منی کم از قراضه‌ی معلول قلب کردار است بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری تبارک الله کارم نگر که چون زار است قبله‌ی ابدال قله‌ی سبلان دان کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد جامه‌ی احرامیان که کعبه‌ی حال است در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را خاست مرا آرزوش قرب سه سال است رفتم تا بر سرش نثار کنم جان کوست عروسی که امهات جبال است چادر بر سر کشید تا بن دامن یعنی بکرم من این چه لاف محال است مقعد چندین هزار ساله عجوزی بکر کجا ماند این چه نادره حال است موسی و خضر آمده به صومعه‌ی او صومعه دارد مگر فقیر مثال است هست همانا بزرگ بینی آن زال چادر از آن عیب پوش بینی زال است گفتم چادر ز روی باز نگیری بکر نه‌ای شرم داشتن چه خصال است از پس بکران غیب چادر غیرت بفکن خاقانیا که بر تو حلال است اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی‌خویشی کله جویی نیابی سر چه شیرین است بی‌خویشی چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش برون آیی نیابی در چه شیرین است بی‌خویشی مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بی‌خویشی چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بی‌خویشی در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی‌خویشی چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی‌خویشی نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بی‌خویشی بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بی‌خویشی یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح‌ها ناظر ز بی‌خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی‌خویشی اگر آن ماه مهربان گردد غم دل غمگسار جان گردد آنکه چون نامش آورم بزبان همه اجزای من زبان گردد ور کنم یاد ناوک چشمش مو بر اعضای من سنان گردد چون کنم نقش ابرویش بردل قد چون تیر من کمان گردد مه ز شرم جمال او هرماه در حجاب عدم نهان گردد یا رب این آسیاب دولابی چند برخون عاشقان گردد چون دلم با غم تو گوید راز در میان خامه ترجمان گردد از لبت هر که او نشان پرسد چون دهان تو بی نشان گردد چون ز لعلت سخن کند خواجو شکر از منطقش روان گردد چون تعلق برید جان از جسم نبود حال جان برون زد و قسم: گر نکوکار بوده باشد، رست ورنه در خاک خوار ماند و پست نفس اگر پاک و گر پلید بود منزل هر یکی پدید بود هر یکی را در آن جهان جاییست وندران منزلی و ماواییست وین بدن را عذاب گوری هست در لحد نیز تلخ و شوری هست چون شود جان و جسم آلوده از غبار گناه پالوده باز فرمان رسد که: برخیزد تن به جان، جان بتن درآویزد آنکت از آب در وجود آورد بازت از خاک زنده داند کرد در قیامت، کزین ستوده طلسم دور باشد حجاب ظلمت جسم تن نیکان فروغ جان گیرد هر دو را نور در میان گیرد چون تن و جان به نور غرق شود شرق او غرب و غرب شرق شود هر یک از ما به صورت ذاتی اندر آید به موقف آتی ذات ما هستی و حقیقت ماست صورتش سیرت و طریقت ماست اصل جان تو چونکه از فلکست به فلک میروی، درین چه شکست؟ عقل و جان بر فلک گذار کند استخوان بر فلک چکار کند؟ آب و گل بندتست، بگسل بند بنده‌ی این و آن شدن تا چند؟ هر یکی را به مرکزی بسپار همچو آتش سر از محیط برآر زین طبایع تو تا نگردی پاک نکنی رخ به طبع در افلاک بر فلک نیست گرمی و سردی بگذر از گرم و سرد، اگر مردی نسبت خویش با بسایط فرد به بساطت درست باید کرد خواجه زنگی و آن صنم رومی موجب حیرتست و محرومی جای اصلی طلب، مرو در خواب ور ندانی، بپرس از آتش و آب زین جهان این چنین توان رستن نه کشیدن بلا و بنشستن این فطیری که کرده‌ای تو به دست در تنور اثیر نتوان بست ملکوت سماست جای سروش جبروت خداست عالم هوش بر فلک جای مکر و فن نبود با ملک حاجت سخن نبود جانت آندم که گردد از تن باز کوش تا بر فلک کند پرواز تا نگردی چو آسمان یکرنگ کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟ سنگ جایی رود، که سنگ بود آب از آتش ببر، که جنگ بود آن که بی‌کار و آن که در کارند هر یکی رخ به مامنی دارند آب ازین سنگ اگر گذار کند چون به مرکز رسد قرار کند بد بمیری، چو ناتمام روی هیمه‌ی دوزخی، چو خام روی جهد آن کن که: پخته باشی و حر تا در آن ورطه‌ها نمانی پر بازدان، گر دل تو آگاهست که چه خرسنگهات در راهست! اندرین خانه کار خویش بساز تا در آن عقده‌ها نمانی باز به دل آزاد شو، به جان فارغ پس برون آی ازین جهان فارغ می‌گسل بند بندت آهسته تا نباشی به هیچ پیوسته روز اول که دیده بازت شد دل درین عالم مجازت شد نشنیدی که سر بسر با دست؟ یا ندیدی که سست بنیادست؟ دل خود را به صد گره بستن روز آخر کجا توان رستن؟ هر چه میماند از تو خاکش کن و آنچه همراه تست پاکش کن جان خود را، که در جهان بستی به زر و سیم و خانه پیوستی برکش از جمله، همچو موی از شیر تا چو گوید: بیار، گویی: گیر آن کسانی که بینشی دارند آشکار و نهان درین کارند چه گمان میبری بر آتش و باد؟ یا برین آب و خاک بی‌بنیاد؟ وامهاییست دادنی اینها بندهایی گشادنی این‌ها نه که این جسم چون هلاک شود باد او باد و خاک خاک شود؟ پسرت دختری بیار کند دخترت شوهری شکار کند زن جوانست، همسرش باید مهر و میراث از آن زرش باید درم نقد را ببندد سخت پیش نابالغان نهد دوسه رخت تا به عجز و نیاز و مکر و حیل وام دارت کند شب اول خانه بیگانه را نشست شود کم عمارت کنند و پست شود به یتیمت کسی نگه نکند دشمنت نزد خویش ره نکند گر بمادر نظر کند، بس نیست ور به گورت گذر کند، کس نیست بزنندش به زجر و بر جوشد بر تو نالد، جواب ننیوشد مانده بر جای و هیچ جایی نه غرق تیمار و آشنایی نه غارت اندر زر و قماش افتد هر چه ارزنده تر بلاش افتد تو بمانی و گور و سیرت زشت بر توده گزر کوی خام و سه خشت زان دگر هولها نیارم یاد چون تو گفتی که هر چه بادا باد! پر نمودند، لیک کم دیدی بس بگفتند و هیچ نشنیدی اگر این حال نیست، بد گفتم وگر این هست، آن خود گفتم این زن و زور و زر گذاشتنیست مهر اندر درون نکاشتنیست دست خود را تهی کن از سیمش تا نجنبد دل تو از بیمش کز پی کاروان تهی دستان شاد و ایمن روند چون مستان عاقلان خود درین نپیوندند وانکه پیوسته شد بدو خندند کار خود آن کسی تباه نکرد که به لذات تن نگاه کرد آنکه دید این گریز پاییها شد جداییش ازین جداییها دست ازین دستگاه آز بشست رفت، چون وقت رفتن آمد، چست در فزونی زیان تست و کسان در فزونی مرو چو بوالهوسان آز را خصم آشکارا شو به خدا زنده‌ای، خدا را شو تا که در رنج جستن نانی نخوری، تا کسی نرنجانی گر تو جانی، غذای جان میجوی ورتنی، آب و آش و نان میجوی خر و بار تو بار خواهد بود گر سفر زین شمار خواهد بود نردبانیست پایه برپایه ترک بایست خواهش و مایه راهت از نردبان آزادیست در جهانی که سربسر شادیست خر عیسی بر آخور خاکست روح بی‌رخت او برافلاکست رخت و خرچیست این تن و سر و گوش بهل این و برس به عالم هوش پشت او تا صلیب سای نشد اخترش تخت و چرخ جای نشد صادقانی، که شمع دین سوزند بتو زین بیشتر چه آموزند بتو آموخت شرط جانبازی تا ببینی و کار جان سازی کار جان ساختن به تن سوزیست خنک آن دل که این دمش روزیست سر که دادند و آب خواست تنش تا به برهان قوی شود سخنش که جهان را وفا چنین باشد سر که برجای انگبین باشد آنکه داند بر آسمان رفتن میتوانست ازین میان رفتن لیک بایستش این خبر کردن که چنین شاید این سفر کردن مایه انتباه تست این ها همه تعلیم راه تست این ها تا بدانی که رسم و عادت چیست؟ اولین پایه ارادت چیست؟ سر او تا نهفته شد زیشان سر شد اندر سر بداندیشان تا چنان ترک آز نتوان کرد دست و پایی دراز نتوان کرد دست وپایی که پاک شد زین گرد چار میخش کجا رساند درد؟ چون بلوغ کمال دستش داد نفرتی زین جهان پستش داد کام دشمن به دشمنان بنمود جام جم را از آن میان بربود مشتبه گشت و اختلاف افتاد که: تنش جفت خاک شد یا باد؟ تن او روح بود و روح تنش چون بپوشی به گور، یا کفنش؟ به سبوی دوگانگی زن سنگ تا زخمی برآیدت ده رنگ هر که عیسی به چنگ او باشد «صبغة الله» رنگ او باشد به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را پر از دود سپند جان من کن دور میدان را بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه چه جای دل که روزن می‌کند در سینه سندان را چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم که آن مژگان کج می‌آزماید زخم چوگان را سر سد جان خون‌آلود بر نوک سنان گردد کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را تبسم خونبها می‌آورد گو غمزه خنجر زن که همره کرده می‌آرد نگاه درد درمان را چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را شه والا گهر بحر کرم شهزاده‌ی اعظم که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه توان دادن به هر یک قطره‌اش سد غوطه عمان را غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را نکردی بی‌اجازت سیل سر در خانه موری خواص عدل او همراه اگر می‌بود باران را بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش سر اندر دیده‌ی خورشید بودی چوب دربان را اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم نبودی رخنه‌ی آمد شدن وسواس شیطان را مگر کش آز را سر پر کند از پنبه‌ی مرهم چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را سوار عرصه‌ی دولت که در جولان اقبالش نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را اگر اینست جذب همت امید بخش او به زور دست جود از کوه بیرون می‌کشد کان را برآوردی ز توفان دود با یک شعله‌ی قهرش تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را زهی جایی رسیده‌ی پایه قدر تو کز عزت بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید اجل چون آزماید اره‌های تیز دندان را کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو که سازد موجه‌ی او کان گوهر جیب و دامان را چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید ز هر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید به گوش آواز هر مرغی لطیف وطبعساز آید به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید کنون ما را بدان معشوق سیمینبر نیاز آید به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی به دو دستم به شادی بر، می چون ارغوانستی بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه‌ی پر بت شد و نوروز بتگر شد درخت رود از دیبا و از گوهر توانگر شد گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد دگر باید شدن ما را کنون کفاق دیگر شد بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی می اندر خم همی‌گوید که یاقوت روان گشتم درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم نیم زانسان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی می اندر گفتگو آمد، پس از گفتار جنگ آمد خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند می بیجاده‌گون خواهد بت سیمین ذقن خواند بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند ز خوبی «آیة الکرسی» سه ره بر تن به تن خواند مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند وگر شیرین سخن گویم، مرا شیرین سخن خواند بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟ که از نظارگیان ناله و فغان برخاست به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز که رستخیز به یکباره از جهان برخاست بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست! بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟ چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟ تو در کنار من آ، تا من از میان بروم که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست به بوی آنکه به دامان تو درآویزد دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست چشم تو با چشم من هر دم بی‌قیل و قال دارد در درس عشق بحث و جواب و سال گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم گاه کند فربهم تا نروم در جوال چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال گویمش ای آفتاب بر همه دل‌ها بتاب جمله جهان ذره‌ها نور خوشت را عیال سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب هر نظری را نما بی‌سخنی شرح حال بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک منع مکن از جلال پرتو نور جلال جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها نور شود جمله روح عقل شود بی‌عقال ای که میش خورده‌ای از چه تو پژمرده‌ای باغ رخش دیده‌ای باز گشا پر و بال باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست باقی این بایدت رو شب و فردا تعال چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت سیاووش لشکر به جیحون کشید به مژگان همی از جگر خون کشید چو آمد به ترمذ درون بام و کوی بسان بهاران پر از رنگ و بوی چنان بد همه شهرها تا به چاچ تو گفتی عروسیست باطوق و تاج به هر منزلی ساخته خوردنی خورشهای زیبا و گستردنی چنین تا به قچقار باشی براند فرود آمد آنجا و چندی بماند چو آگاهی آمد پذیره شدند همه سرکشان با تبیره شدند ز خویشان گزین کرد پیران هزار پذیره شدن را برآراست کار بیاراسته چار پیل سپید سپه را همه داد یکسر نوید یکی برنهاده ز پیروزه تخت درفشنده مهدی بسان درخت سرش ماه زرین و بومش بنفش به زر بافته پرنیایی درفش ابا تخت زرین سه پیل دگر صد از ماه‌رویان زرین کمر سپاهی بران سان که گفتی سپهر بیاراست روی زمین را به مهر صد اسپ گرانمایه با زین زر به دیبا بیاراسته سر به سر سیاووش بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بیاراست شاه درفش سپهدار پیران بدید خروشیدن پیل و اسپان شنید بشد تیز و بگرفتش اندر کنار بپرسیدش از نامور شهریار بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را به راه همه بردل اندیشه این بد نخست که بیند دو چشمم ترا تندرست ببوسید پیران سر و پای او همان خوب چهر دلارای او چنین گفت کای شهریار جوان مراگر بخواب این نمودی روان ستایش کنم پیش یزدان نخست چو دیدم ترا روشن و تندرست ترا چون پدر باشد افراسیاب همه بنده باشیم زین روی آب ز پیوستگان هست بیش از هزار پرستندگانند با گوشوار تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن ترا بنده باشد همی مرد و زن مراگر پذیری تو با پیر سر ز بهر پرستش ببندم کمر برفتند هر دو به شادی به هم سخن یاد کردند بر بیش و کم همه ره ز آوای چنگ و رباب همی خفته را سر برآمد ز خواب همی خاک مشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم که یاد آمدش بوم زابلستان بیاراسته تا به کابلستان همان شهر ایرانش آمد به یاد همی برکشید از جگر سرد باد ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت ز پیران بپیچید و پوشید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی بدانست کاو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد به قچقار باشی فرود آمدند نشستند و یکبار دم بر زدند نگه کرد پیران به دیدار او نشست و بر و یال و گفتار او بدو در دو چشمش همی خیره ماند همی هر زمان نام یزدان بخواند بدو گفت کای نامور شهریار ز شاهان گیتی توی یادگار سه چیزست بر تو که اندر جهان کسی را نباشد ز تخم مهان یکی آنک از تخمه‌ی کیقباد همی از تو گیرند گویی نژاد و دیگر زبانی بدین راستی به گفتار نیکو بیاراستی سه دیگر که گویی که از چهر تو ببارد همی بر زمین مهر تو چنین داد پاسخ سیاووش بدوی که ای پیر پاکیزه و راست‌گوی خنیده به گیتی به مهر و وفا ز آهرمنی دور و دور از جفا گر ایدونک با من تو پیمان کنی شناسم که پیان من مشکنی گر از بودن ایدر مرا نیکویست برین کرده‌ی خود نباید گریست و گر نیست فرمای تا بگذرم نمایی ره کشوری دیگرم بدو گفت پیران که مندیش زین چو اندر گذشتی ز ایران زمین مگردان دل از مهر افراسیاب مکن هیچ‌گونه برفتن شتاب پراگنده نامش به گیتی بدیست ولیکن جز اینست مرد ایزدیست خرد دارد و رای و هوش بلند به خیره نیاید به راه گزند مرا نیز خویشیست با او به خون همش پهلوانم همش رهنمون همانا برین بوم و بر صد هزار به فرمان من بیش باشد سوار همم بوم و بر هست و هم گوسفند هم اسپ و سلیح و کمان و کمند مرا بی‌نیازیست از هر کسی نهفته جزین نیز هستم بسی فدای تو بادا همه هرچ هست گر ایدونک سازی به شادی نشست پذیرفتم از پاک یزدان ترا به رای و دل هوشمندان ترا که بر تو نیاید ز بدها گزند نداند کسی راز چرخ بلند مگر کز تو آشوب خیزد به شهر بیامیزی از دور تریاک و زهر سیاووش بدان گفتها رام شد برافروخت و اندر خور جام شد بخوردن نشستند یک با دگر سیاوش پسر گشت و پیران پدر برفتند با خنده و شادمان به ره بر نجستند جایی زمان چنین تا رسیدند در شهر گنگ کزان بود خرم سرای درنگ پیاده به کوی آمد افراسیاب از ایوان میان بسته و پر شتاب سیاوش چو او را پیاده بدید فرود آمد از اسپ و پیشش دوید گرفتند مر یکدگر را به بر بسی بوس دادند بر چشم و سر ازان پس چنین گفت افراسیاب که گردان جهان اندر آمد به خواب ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ به آبشخور آیند میش و پلنگ برآشفت گیتی ز تور دلیر کنون روی گیتی شد از جنگ سیر دو کشور سراسر پر از شور بود جهان را دل از آشتی کور بود به تو رام گردد زمانه کنون برآساید از جنگ وز جوش خون کنون شهر توران ترا بنده‌اند همه دل به مهر تو آگنده‌اند مرا چیز با جان همی پیش تست سپهبد به جان و به تن خویش تست سیاوش برو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگر داد بخت سپاس از خدای جهان آفرین کزویست آرام و پرخاش و کین سپهدار دست سیاوش به دست بیامد به تخت مهی بر نشست به روی سیاوش نگه کرد و گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت نه زین‌گونه مردم بود در جهان چنین روی و بالا و فر و مهان ازان پس به پیران چنین گفت رد که کاووس تندست و اندک خرد که بشکیبد از روی چونین پسر چنین برز بالا و چندین هنر مرا دیده از خوب دیدار او بماندست دل خیره از کار او که فرزند باشد کسی را چنین دو دیده بگرداند اندر زمین از ایوانها پس یکی برگزید همه کاخ زربفتها گسترید یکی تخت زرین نهادند پیش همه پایها چون سر گاومیش به دیبای چینی بیاراستند فراوان پرستندگان خواستند بفرمود پس تا رود سوی کاخ بباشد به کام و نشیند فراخ سیاوش چو در پیش ایوان رسید سر طاق ایوان به کیوان رسید بیامد بران تخت زر بر نشست هشیوار جان اندر اندیشه بست چو خوان سپهبد بیاراستند کس آمد سیاووش را خواستند ز هر گونه‌ای رفت بر خوان سخن همه شادمانی فگندند بن چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند برفتند با رود و رامشگران بباده نشستند یکسر سران بدو داد جان و دل افراسیاب همی بی سیاوش نیامدش خواب همی خورد می تا جهان تیره شد سرمیگساران ز می خیره شد سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد بدان شب هم اندر بفرمود شاه بدان کس که بودند بر بزمگاه چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب تو با پهلوانان و خویشان من کسی کاو بود مهتر انجمن به شبگیر با هدیه و با غلام گرانمایه اسپان زرین ستام ز لشکر همی هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر شاهوار ازین‌گونه پیش سیاوش روند هشیوار و بیدار و خامش روند فراوان سپهبد فرستاد چیز بدین گونه یک هفته بگذشت نیز شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه که با گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم ز هر کس شنیدم که چوگان تو نبینند گردان به میدان تو تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی همی از تو جویند شاهان هنر که یابد به هرکار بر تو گذر مرا روز روشن به دیدار تست همی از تو خواهم بد و نیک جست به شبگیر گردان به میدان شدند گرازان و تازان و خندان شدند چنین گفت پس شاه توران بدوی که یاران گزینیم در زخم گوی تو باشی بدان‌روی و زین‌روی من بدو نیم هم زین نشان انجمن سیاوش بدو گفت کای شهریار کجا باشدم دست و چوگان به کار برابر نیارم زدن با تو گوی به میدان هم‌آورد دیگر بجوی چو هستم سزاوار یار توام برین پهن میدان سوار توام سپهبد ز گفتار او شاد شد سخن گفتن هر کسی باد شد به جان و سر شاه کاووس گفت که با من تو باشی هم‌آورد و جفت هنر کن به پیش سواران پدید بدان تا نگویند کاو بد گزید کنند آفرین بر تو مردان من شگفته شود روی خندان من سیاوش بدو گفت فرمان تراست سواران و میدان و چوگان تراست سپهبد گزین کرد کلباد را چو گرسیوز و جهن و پولاد را چو پیران و نستیهن جنگجوی چو هومان که بردارد از آب گوی به نزد سیاووش فرستاد یار چو رویین و چون شیده‌ی نامدار دگر اندریمان سوار دلیر چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیش‌گوی همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان یکتا منم گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار مرا یار باشند بر زخم گوی بران سان که آیین بود بر دو روی سپهبد چو بشنید زو داستان بران داستان گشت هم داستان سیاوش از ایرانیان هفت مرد گزین کرد شایسته‌ی کارکرد خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاک با آسمان گشت راست از آوای سنج و دم کره نای تو گفتی بجنبید میدان ز جای سیاووش برانگیخت اسپ نبرد چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد بزد هم چنان چون به میدان رسید بران سان که از چشم شد ناپدید بفرمود پس شهریار بلند که گویی به نزد سیاوش برند سیاوش بران گوی بر داد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس سیاوش به اسپی دگر برنشست بیانداخت آن گوی خسرو به دست ازان پس به چوگان برو کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید ازان گوی خندان شد افراسیاب سر نامداران برآمد ز خواب به آواز گفتند هرگز سوار ندیدیم بر زین چنین نامدار ز میدان به یکسو نهادند گاه بیامد نشست از برگاه شاه سیاووش بنشست با او به تخت به دیدار او شاد شد شاه سخت به لشگر چنین گفت پس نامجوی که میدان شما را و چوگان و گوی همی ساختند آن دو لشکر نبرد برآمد همی تا به خورشید گرد چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش سیاووش غمی گشت ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک‌بار گوی سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود چنین گفت پس شاه توران سپاه که گفتست با من یکی نیک‌خواه که او را ز گیتی کسی نیست جفت به تیر و کمان چون گشاید دو سفت سیاوش چو گفتار مهتر شنید ز قربان کمان کی برکشید سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد کمان را نگه کرد و خیره بماند بسی آفرین کیانی بخواند به گرسیوز تیغ زن داد مه که خانه بمال و در آور به زه بکوشید تا بر زه آرد کمان نیامد برو خیره شد بدگمان ازو شاه بستد به زانو نشست بمالید خانه کمان را به دست به زه کرد و خندان چنین گفت شاه که اینت کمانی چو باید به راه مرا نیز گاه جوانی کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان به توران و ایران کس این را به چنگ نیارد گرفتن به هنگام جنگ بر و یال و کتف سیاوش جزین نخواهد کمان نیز بر دشت کین نشانی نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس نشست از بر بادپایی چو دیو برافشارد ران و برآمد غریو یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بدو چشم گردنکشان خدنگی دگر باره با چارپر بینداخت از باد و بگشاد پر نشانه دوباره به یک تاختن مغربل بکرد اندر انداختن عنان را بپیچید بر دست راست بزد بار دیگر بران سو که خواست کمان را به زه بر بباز و فگند بیامد بر شهریار بلند فرود آمد و شاه برپای خاست برو آفرین ز آفریننده خواست وزان جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند نشستند خوان و می آراستند کسی کاو سزا بود بنشاستند میی چند خوردند و گشتند شاد به نام سیاووش کردند یاد بخوان بر یکی خلعت آراست شاه از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه همان دست زر جامه‌ی نابرید که اندر جهان پیش ازان کس ندید ز دینار وز بدرهای درم ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم پرستار بسیار و چندی غلام یکی پر ز یاقوت رخشنده جام بفرمود تا خواسته بشمرند همه سوی کاخ سیاوش برند ز هر کش به توران زمین خویش بود ورا مهربانی برو بیش بود به خویشان چنین گفت کاو را همه شما خیل باشید هم چون رمه بدان شاهزاده چنین گفت شاه که یک روز با من به نخچیرگاه گر آیی که دل شاد و خرم کنیم روان را به نخچیر بی‌غم کنیم بدو گفت هرگه که رای آیدت بران سو که دل رهنمای آیدت برفتند روزی به نخچیرگاه همی رفت با یوز و با باز شاه سپاهی ز هرگونه با او برفت از ایران و توران بنخچیر تفت سیاوش به دشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب یکی را به شمشیر زد بدو نیم دو دستش ترازو بد و گور سیم به یک جو ز دیگر گرانتر نبود نظاره شد آن لشکر شاه زود بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ سیاوش هیمدون به نخچیر بور همی تاخت و افگند در دشت گور به غار و به کوه و به هامون بتاخت بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت به هر جایگه بر یکی توده کرد سپه را ز نخچیر آسوده کرد وزان جایگه سوی ایوان شاه همه شاد دل برگرفتند راه سپهبد چه شادان چه بودی دژم بجز با سیاوش نبودی به هم ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود به کس راز نگشاد و شادان نبود مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی به خنده دو لب برین گونه یک سال بگذاشتند غم و شادمانی بهم داشتند سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی غمگسارش تویی بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز نبینمت پیوسته‌ی خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست پس پرده‌ی شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام وز باب با پروزاند نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر پس پرده‌ی من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال یکی دختری هستی آراسته چو ماه درخشنده با خواسته نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو اگر رای باشد ترا بنده‌ایست به پیش تو اندر پرستنده‌ایست سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا خود ز فرزند برتر شناس گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جزو کس ازین انجمن سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زنده‌ام حق آن نسپرم پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی سوی خانه‌ی خویش بنهاد روی چو پیران ز پیش سیاوش برفت به نزدیک گلشهر تازید تفت بدو گفت کار جریره بساز به فر سیاووش خسرو به ناز چگونه نباشیم امروز شاد که داماد باشد نبیره قباد بیورد گلشهر دخترش را نهاد از بر تارک افسرش را به دیبا و دینار و در و درم به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهریار مراو را بپیوست با شاه نو نشاند از بر گاه چون ماه نو ندانست کس گنج او را شمار ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش خندید و شادی گزید همی بود با او شب و روز شاد نیامد ز کاووس و دستانش یاد برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش به رخ ورا هر زمان پیش افراسیاب فرونتر بدی حشمت و جاه و آب یکی روز پیران به به روزگار سیاووش را گفت کای نامدار تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه شب و روز روشن روانش توی دل و هوش و توش و توانش توی چو با او تو پیوسته‌ی خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار اگر چند فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی سیاوش به پیران نگه کرد و گفت که فرمان یزدان نشاید نهفت اگر آسمانی چنین است رای مرا با سپهر روان نیست پای اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاووس دید چو دستان که پروردگار منست تهمتن که روشن بهار منست چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران جزین نامدران کنداوران چو از روی ایشان بباید برید به توران همی جای باید گزید پدر باش و این کدخدایی بساز مگو این سخن با زمین جز به راز اگر بخت باشد مرا نیکخواه همانا دهد ره به پیوند شاه همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برزد اندر میان باد سرد بدو گفت پیران که با روزگار نسازد خرد یافته کارزار نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست آرام و پرخاش و مهر به ایران اگر دوستان داشتی به یزدان سپردی و بگذاشتی نشست و نشانت کنون ایدرست سر تخت ایران به دست اندرست بگفت این و برخاست از پیش او چو آگاه گشت از کم و بیش او به شادی بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد و برگشادند راه همی بود بر پیش او یک زمان بدو گفت سالار نیکوگمان که چندین چه باشی به پیشم به پای چه خواهی به گیتی چه آیدت رای سپاه و در گنج من پیش تست مرا سودمندی کم و بیش تست کسی کاو به زندان و بند منست گشادنش درد و گزند منست ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیگار من باد گشت ز بسیار و اندک چه باید بخواه ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی‌نیاز مرا خواسته هست و گنج و سپاه به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه ز بهر سیاوش پیامی دراز رسانم به گوش سپهبد به راز مرا گفت با شاه ترکان بگوی که من شاد دل گشتم و نامجوی بپروردیم چون پدر در کنار همه شادی آورد بخت تو بار کنون همچنین کدخدایی بساز به نیک و بد از تو نیم بی‌نیاز پس پرده‌ی تو یکی دخترست که ایوان و تخت مرا درخورست فرنگیس خواند همی مادرش شود شاد اگر باشم اندر خورش پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب که من گفته‌ام پیش ازین داستان نبودی بران گفته همداستان چنین گفت با من یکی هوشمند که رایش خرد بود و دانش بلند که ای دایه‌ی بچه‌ی شیرنر چه رنجی که جان هم نیاری به بر و دیگر که از پیش کندآوران ز کار ستاره شمر بخردان شمار ستاره به پیش پدر همی راندندی همه دربدر کزین دو نژاده یکی شهریار بیاید بگیرد جهان در کنار به توران نماند برو بوم و رست کلاه من اندازد از کین نخست کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کبست ز کاووس وز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز یا موج آب ندانم به توران گراید به مهر وگر سوی ایران کند پاک چهر چرا بر گمان زهر باید چشید دم مار خیره نباید گزید بدو گفت پیران که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند و بیدار و خامش بود بگفت ستاره‌شمر مگرو ایچ خردگیر و کار سیاوش بسیچ کزین دو نژاده یکی نامور برآرد به خورشید تابنده سر بایران و توران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار وگر زین نشان راز دارد سپهر بیفزایدش هم باندیشه مهر بخواهد بدن بی‌گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی نگه کن که این کار فرخ بود ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود ز تخم فریدون وز کیقباد فروزنده‌تر زین نباشد نژاد به پیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیاید به کار به فرمان و رای تو کردم سخن برو هرچ باید به خوبی بکن دو تا گشت پیران و بردش نماز بسی آفرین کرد و برگشت باز به نزد سیاوش خرامید زود برو بر شمرد آن کجا رفته بود نشستند شادان دل آن شب بهم به باده بشستند جان را ز غم چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد برسان زرین سپر سپهدار پیران میان را ببست یکی باره‌ی تیزرو برنشست به کاخ سیاووش بنهاد روی بسی آفرین خواند بر فر اوی بدو گفت کامروز برساز کار به مهمانی دختر شهریار چو فرمان دهی من سزاوار او میان را ببندم پی کار او سیاووش را دل پر آزرم بود ز پیران رخانش پر از شرم بود بدو گفت رو هرچ باید بساز تو دانی که از تو مرا نیست راز چو بشنید پیران سوی خانه رفت دل و جان ببست اندر آن کار تفت در خانه‌ی جامه‌ی نابرید به گلشهر بسپرد پیران کلید کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان به گنج اندرون آنچ بد نامدار گزیده ز زربفت چینی هزار زبرجد طبقها و پیروزه جام پر از نافه‌ی مشک و پر عود خام دو افسر پر از گوهر شاهوار دو یاره یکی طوق و دو گوشوار ز گستردنیها شتروار شست ز زربفت پوشیدینها سه دست همه پیکرش سرخ کرده به زر برو بافته چند گونه گهر ز سیمین و زرین شتربار سی طبقها و از جامه‌ی پارسی یکی تخت زرین و کرسی چهار سه نعلین زرین زبرجد نگار پرستنده سیصد به زرین کلاه ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه پرستار با جام زرین دو شست گرفته ازان جام هر یک به دست همان صد طبق مشک و صد زعفران سپردند یکسر به فرمانبران به زرین عماری و دیبا و جلیل برفتند با خواسته خیل خیل بیورد بانو ز بهر نثار ز دینار با خویشتن سی‌هزار به نزد فرنگیس بردند چیز روانشان پر از آفرین بود نیز وزان روی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت نیمد سر یک تن اندر نهفت زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آوای رامشگران به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین عهد و پیمان بپرداختند پیامی فرستاد پیران چو دود به گلشهر گفتا فرنگیس زود هم امشب به کاخ سیاوش رود خردمند و بیدار و خامش رود چو بانوی بشنید پیغام اوی به سوی فرنگیس بنهاد روی زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه بیامد فرنگیس چون ماه نو به نزدیک آن تاجور شاه نو بدین کار بگذشت یک هفته نیز سپهبد بیاراست بسیار چیز از اسپان تازی و از گوسفند همان جوشن و خود و تیغ و کمند ز دینار و از بدرهای درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم وزین مرز تا پیش دریای چین همی نام بردند شهر و زمین به فرسنگ صد بود بالای او نشایست پیمود پهنای او نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی به رسم کیان به خان سیاوش فرستاد شاه یکی تخت زرین و زرین کلاه ازان پس بیاراست میدان سور هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور می و خوان و خوالیگران یافتی بخوردی و هرچند برتافتی ببردی و رفتی سوی خان خویش بدی شاد یک هفته مهمان خویش در بسته زندانها برگشاد ازو شادمان بخت و او نیز شاد به هشتم سیاووش بیامد به گاه اباگرد پیران به نزدیک شاه گرفتند هر دو برو آفرین که‌ای مهتر و شهریار زمین همیشه ترا جاودان باد روز به شادی و بدخواه را پشت کوز وزان جایگه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد چنین نیز یک سال گردان سپهر همی گشت بیدار بر داد و مهر فرستاده آمد ز نزدیک شاه به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار بود کت ز من دل بگیرد همی وزین برنشستن گزیرد همی از ایدر ترا داده‌ام تا به چین یکی گرد برگرد و بنگر زمین به شهری که آرام و رای آیدت همان آرزوها بجای آیدت به شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان سیاوش ز گفتار او گشت شاد بزد نای و کوس و بنه برنهاد سلیح و سپاه و نگین و کلاه ببردند زین‌گونه با او به راه فراوان عماری بیاراستند پس پرده خوبان بپیراستند فرنگیس را در عماری نشاند بنه برنهاد و سپه را براند ازو بازنگسست پیران گرد بنه برنهاد و سپه را ببرد به شادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن که سالار پیران ازان شهر بود که از بدگمانیش بی‌بهر بود همی بود یکماه مهمان او بران سر چنین بود پیمان او ز خوردن نیاسود یک روز شاه گهی رود و می گاه نخچیرگاه سر ماه برخاست آوای کوس برانگه که خیزد خروش خروس بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش بران مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به راه شهنشه شدند به شادی دل از جای برخاستند جهانی به آیین بیاراستند ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست ز بس رامش و ناله‌ی کرنای تو گفتی بجنبد همی دل ز جای بجایی رسیدند کاباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود به یک روی دریا و یک روی کوه برو بر ز نخچیر گشته گروه درختان بسیار و آب روان همی شد دل سالخورده جوان سیاوش به پیران سخن برگشاد که اینت بر و بوم فرخ نهاد بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا رهنمای برآرم یکی شارستان فراخ فراوان کنم اندرو باغ و کاخ نشستن‌گهی برفرازم به ماه چنان چون بود در خور تاج و گاه بدو گفت پیران که ای خوب رای بران رو که اندیشه آرد بجای چو فرمان دهد من بران سان که خواست برآرم یکی جای تا ماه راست نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج یکی شارستان سازم ایدر فراخ فراوان بدو اندر ایوان و کاخ سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری به بار مرا گنج و خوبی همه زان تست به هر جای رنج تو بینم نخست یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند دل انجمن ازان بوم خرم چو گشتند باز سیاوش همی بود با دل به راز از اخترشناسان بپرسید شاه که گر سازم ایدر یکی جایگاه ازو فر و بختم به سامان بود وگرکار با جنگ سازان بود بگفتند یکسر به شاه گزین که بس نیست فرخنده بنیاد این از اخترشناسان برآورد خشم دلش گشت پردرد و پرآب چشم کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج‌بردار خوانندگان کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست چرا زو همه بهر من غفلت‌ست چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامه‌ی باستان کزیشان جهان یکسر آباد بود بدانگه که اندر جهان داد بود ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود به یک ماه زان روی دریای چین که بی‌نام بود آن زمان و زمین بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی‌آب دشت کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد نیابد بریشان گذر صد هزار زره‌دار و بر گستوان ور سوار چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه بدان آفرین کان چنان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید نبایست یار و نه آموزگار برو بر همه کار دشوار خوار جز او را مخوان کردگار جهان جز او را مدان آشکار و نهان به پیغمبرش بر کنیم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین مرا فر نیکی‌دهش یار بود خردمندی و بخت بیدار بود برین سان یکی شارستان ساختند سرش را به پروین پرداختند کنون اندرین هم به کار آوریم بدو در فراوان نگار آوریم چه بندی دل اندر سرای سپنج چه یازی به رنج و چه نازی به گنج که از رنج دیگر کسی برخورد جهانجوی دشمن چرا پرورد چو خرم شود جای آراسته پدید آید از هر سوی خواسته نباشد مرا بودن ایدر بسی نشیند برین جای دیگر کسی نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی ز پیوند من نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز شود تخت من گاه افراسیاب کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب چنین است رای سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند بدو گفت پیران کای سرفراز مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز که افراسیاب از بلا پشت تست به شاهی نگین اندر انگشت تست مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم نمانم که بادی به تو بگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم جز از نیکنامیت کام تو پپمان چنین داری و رای راست ولیکن فلک را جز اینست خواست همه راز من آشکارا به تست که بیدار دل بادی و تندرست من آگاهی از فر یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم بگویم ترا بودنیها درست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست بدان تا نگویی چو بینی جهان که این بر سیاوش چرا شد نهان تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفتها پهن بگشای گوش فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیداردل شهریار شوم زار من کشته بر بی‌گناه کسی دیگر آراید این تاج و گاه ز گفتار بدخواه و ز بخت بد چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد ز کشته شود زندگانی دژم برآشوبد ایران و توران بهم پر از رنج گردد سراسر زمین دو کشور شود پر ز شمشیر و کین بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش از ایران و توران ببینی درفش بسی غارت و بردن خواسته پراگندن گنج آراسته بسا کشورا کان به پای ستور بکوبند و گردد به جوی آب شور از ایران و توران برآید خروش جهانی ز خون من آید به جوش جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچ کشت سپهدار ترکان ز کردار خویش پشیمان شود هم ز گفتار خویش پشیمانی آنگه نداردش سود که برخیزد از بوم آباد دود بیا تا به شادی خوریم و دهیم چو گاه گذشتن بود بگذریم چو بشنید پیران و اندیشه کرد ز گفتار او شد دلش پر ز درد چنین گفت کز من بد آمد به من گر او راست گوید همی این سخن ورا من کشیده به توران زمین پراگندم اندر جهان تخم کین شمردم همه باد گفتار شاه چنین هم همی گفت با من پگاه وزان پس چنین گفت با دل به مهر که از جنبش و راز گردان سپهر چه داند بدو رازها کی گشاد همانا ز ایرانش آمد بیاد ز کاووس و ز تخت شاهنشهی بیاد آمدش روزگار بهی دل خویش زان گفته خرسند کرد نه آهنگ رای خردمند کرد همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی دل از بودنیها پر از جست و جوی چو از پشت اسپان فرود آمدند ز گفتار یکباره دم برزدند یکی خوان زرین بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ببودند یک هفته زین‌گونه شاد ز شاهان گیتی گرفتند یاد به هشتم یکی نامه آمد ز شاه به نزدیک سالار توران سپاه کزانجا برو تا به دریای چین ازان پس گذر کن به مکران زمین همی رو چنین تا سر مرز هند وزانجا گذر کن به دریای سند همه باژ کشور سراسر بخواه بگستر به مرز خزر در سپاه برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان ز هر سو سپاه انجمن شد به روی یکی لشکری گشت پرخاش جوی به نزد سیاوش بسی خواسته ز دینار و اسپان آراسته به هنگام پدرود کردن بماند به فرمان برفت و سپه را براند هیونی ز نزدیک افراسیاب چو آتش بیامد به هنگام خواب یکی نامه سوی سیاوش به مهر نوشته به کردار گردان سپهر که تا تو برفتی نیم شادمان از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو گر آنجا که هستی خوش و خرم است چنان چون بباید دلت بی‌غم است به شادی بباش و به نیکی بمان تو شادان بداندیش تو با غمان بدان پادشاهی همی بازگرد سر بدسگال اندرآور به گرد سیاوش سپه برگرفت و برفت بدان سو که فرمود سالار تفت صد اشتر ز گنج و درم بار کرد چهل را همه بار دینار کرد هزار اشتر بختی سرخ موی بنه بر نهادند با رنگ و بوی از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار به پیش سپاه اندرون خواسته عماری و خوبان آراسته ز یاقوت و ز گوهر شاهوار چه از طوق و ز تاج وزگوشوار چه مشک و چه کافور و عود و عبیر چه دیبا و چه تختهای حریر ز مصری و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر بار سی چو آمد بران شارستان دست آخت دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت از ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند بیاراست شهری بسان بهشت به هامون گل و سنبل و لاله کشت بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان وز بزم وز کارزار نگار سر و تاج و کاووس شاه نگارید با یاره و گرز و گاه بر تخت او رستم پیلتن همان زال و گودرز و آن انجمن ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته سرش را به ابراندر افراخته نشسته سراینده رامشگران سر اندر ستاره سران سران سیاووش گردش نهادند نام همه شهر زان شارستان شادکام چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت زان شهر با آفرین خنیده به توران سیاووش گرد کز اختر بنش کرده شد روز ارد از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ز کوه و در و رود وز دشت راغ شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندران نامور جایگاه هرآنکس که او از در کار بود بدان مرز با او سزاوار بود هزار از هنرمند گردان گرد چو هنگامه‌ی رفتن آمد ببرد چو آمد به نزدیک آن جایگاه سیاوش پذیره شدش با سپاه چو پیران به نزد سیاوش رسید پیاده شد از دور کاو را بدید سیاوش فرود آمد از نیل رنگ مر او را گرفت اندر آغوش تنگ بگشتند هر دو بدان شارستان ز هر در زدند از هنر داستان سراسر همه باغ و میدان و کاخ همی دید هرسو بنای فراخ سپهدار پیران ز هر سو براند بسی آفرین بر سیاوش بخواند بدو گفت گر فر و برز کیان نبودیت با دانش اندر جهان کی آغاز کردی بدین گونه جای کجا آمدی جای زین سان به پای بماناد تا رستخیز این نشان میان دلیران و گردنکشان پسر بر پسر همچنین شاد باد جهاندار و پیروز و فرخ نژاد چو یک بهره از شهر خرم بدید به ایوان و باغ سیاوش رسید به کاخ فرنگیس بنهاد روی چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی پذیره شدش دختر شهریار به پرسید و دینار کردش نثار چو بر تخت بنشست و آن جای دید بران سان بهشتی دلارای دید بدان نیز چندی ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت ازان پس بخوردن گرفتند کار می و خوان و رامشگر و میگسار ببودند یک هفته با می به دست گهی خرم و شاددل گاه مست به هشتم ره‌آورد پیش آورید همان هدیه‌ی شارستان چون سزید ز یاقوت و زگوهر شاهوار ز دینار وز تاج گوهرنگار ز دیبا و اسپان به زین پلنگ به زرین ستام و جناغ خدنگ فرنگیس را افسر و گوشوار همان یاره و طوق گوهرنگار بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد شاد با انجمن چو آمد به شادی به ایوان خویش همانگاه شد در شبستان خویش به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ندید و نداند که رضوان چه کشت چو خورشید بر گاه فرخ سروش نشسته به آیین و با فر و هوش به رامش بپیمای لختی زمین برو شارستان سیاوش ببین خداوند ازان شهر نیکوترست تو گویی فروزنده‌ی خاورست وزان جایگه نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی بر آب بیامد بگفت آن کجا کرده بود همان باژ کشور که آورده بود بیاورد پیشش همه سربسر بدادش ز کشور سراسر خبر که از داد شه گشت آباد بوم ز دریای چین تا به دریای روم وزانجا به کار سیاوش رسید سراسر همه یاد کرد آنچ دید ز کار سیاوش بپرسید شاه وزان شهر و آن کشور و جایگاه بدو گفت پیران که خرم بهشت کسی کاو نبیند به اردیبهشت سروش آوریدش همانا خبر که چونان نگاریدش آن بوم و بر همانا ندانند ازان شهر باز نه خورشید ازان مهتر سرافراز یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند دگر کس به توران و چین ز بس باغ و ایوان و آب روان برآمیخت گفتی خرد با روان چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور چو گنج گهر بد به میدان سور بدان زیب و آیین که داماد تست ز خوبی به کام دل شاد تست گله کرد باید به گیتی یله ترا چون نباشد ز گیتی گله گر ایدونک آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش برآسود چون مهتر آمد به هوش بماناد بر ما چنین جاودان دل هوشمندان و رای ردان زگفتار او شاد شد شهریار که دخت برومندش آمد به بار به گرسیوز این داستان برگشاد سخنهای پیران همه کرد یاد پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت نهفته همه برگشاد از نهفت بدو گفت رو تا سیاووش گرد ببین تا چه جایست بر گرد گرد سیاوش به توران زمین دل نهاد از ایران نگیرد دگر هیچ یاد مگر کرد پدرود تخت و کلاه چو گودرز و بهرام و کاووس شاه بران خرمی بر یکی خارستان همی بوم و بر سازد و شارستان فرنگیس را کاخهای بلند برآورد و دارد همی ارجمند چو بینی به خوبی فراوان بگوی به چشم بزرگی نگه کن به روی چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه نشینند پیشت ز ایران گروه بدانگه که یاد من آید به دست چو خوردی به شادی بباید نشست یکی هدیه آرای بسیار مر ز دینار وز اسب و زرین کمر همان گوهر و تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین ز گستردنیها و از بوی و رنگ ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ فرنگیس را هدیه بر همچنین برو با زبانی پر از آفرین اگر آب دارد ترا میزبان بران شهر خرم دو هفته بمان مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود نه کتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قال سخن بنده همینست و بر این نفزاید که نیفزاید از این بیهده الا که ملال تا که امید کمالست پس از هر نقصان بیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمال به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند ای خداوند خدایت مفکن در اقوال چنین که حال من زار در خرابات است می مغانه مرا بهتر از مناجات است مرا چو می‌نرهاند ز دست خویشتنم به میکده شدنم بهترین طاعات است درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من میان میکده مولای عزی و لات است مرا که بتکده و مصطبه مقام بود چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟ مرا که قبله خم ابروی بتان باشد چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم که حال بی‌خبران بهترین حالات است ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد به نزد او سخن ناقصان خرافات است خراب کوی خرابات را از آن چه خبر که اهل صومعه را بهترین مقامات است اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است کسی که حالت دیوانگان میکده یافت مقام اهل خرد نزدش از خرافات است گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه سفید کردن آن نوعی از محالات است کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است مقام دردکشانی که در خراباتند یقین بدان که ورای همه مقامات است کنون مقام عراقی مجوی در مسجد که او حریف بتان است و در خرابات است آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او چون ز پی سیاهه‌ای روی چو زعفران کنی همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌ای نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی به خرابات شدم دوش مرا بار نبود می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟ گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟ این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود این خرابات مغان است و درو زنده‌دلان شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟ زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود صاحب ابر دست دریا کف میر عباد عبد آصف صف کار فرمای هفت چرخ مشید بوالمحامد محمد بن رشید ملجا ملت و ملاذ عباد زبده‌ی چهار عنصر متضاد اختری حکم و آسمانی جاه خاوری شهر و خاورانی شاه هشتم هفت کوکب معلوم پنجم چار گوهر معصوم رای او پشتوان رایت شاه روی او قبله‌ی امیر و سپاه دین و دنیا ازو دو «من ذلک» رقبه‌ی او رقاب را مالک لشکر فضل را مبارز اوست خلق حشوند، جمله بارز اوست کف او را دو کون یکشبه خرج در سر انگشت او دو گیتی درج دل و دستش بداد داد جهان در سر او نرفت باد جهان مال را پایمال دستش کرد مکر دنیا بدید و پستش کرد سفره‌ی چرخ و نان شطرنجی چیست تا در سماط او سنجی؟ پیکر مردی و نکوکاری کرده از ترک او کله داری داده بزمش ز راه مستوری جام می را به سنگ دستوری عقل کلی گرفته دانش و پند زان شفا بخش کلک قانون بند عین معینست صورت ذاتش عمده‌ی راستی اشاراتش کرده بر تخت نیک تدبیری رافت و رحمتش جهانگیری به عیاری که نقد او سنجند نقره‌ی ماه و مهر ده پنجند جمع بستند دخل او با خرج آسمان و زمین درو شد درج کشور ظلم و جور غارت کرد ملک او ازو روی در عمارت کرد پرده از روی برگرفت هنر زندگانی ز سر گرفت هنر دشمنان را فگند در بیشه هیبت او چو دیو در شیشه همچو برجبیس در فضای سپهر ترک ترکش سپرده تارک مهر زیج مهرست رای رخشانش رصد ماه در گریبانش ای به تحریر دفتر و نامه آزری نقش و مانوی خامه کار تو سر بسر کراماتست ذات تو سالک مقاماتست آسمان چیست؟ عطف دامانت خواجگی؟ منصب غلامانت سلطنت سایه‌ی صدارت تو نه فلک مسند وزارت تو قلمت مشک بیز و غالیه سای قدمت شهر گیر و قلعه گشای لوح محفوظ طبع دراکت عرش ملحوظ خاطر پاکت اندرین آب خیز نوح تویی وندرین دامگه فتوح تویی تا بدین نی کشید چنگ تو دست عود چون چنگ برکنار نشست تیر خطی نبشت در سلکی تا بنان ترا کند کلکی زیج جاماسب روزنامه‌ی تست افسر مشتری عمامه‌ی تست نافه‌ی آهوان سنبل چر کرده طیب از نسیم خلق توجر دشمنانت چو برف از آن سردند که چو یخ جمله سایه پروردند گر چه ز آتش جوازشان دادی هم به سردی گدازشان دادی با ستیزنده کم ستیزی تو خون دشمن به پینه ریزی تو بشکنی، گر به حکم بر تابی محور این دوقطب دولابی ازطریق سخاوت و حری هر ندیمت چو کوکب دری قلمت نقش بند دفتر کن کرمت ضامن عروج سخن یزک لشکر تو قطب شمال پرچم رایت تو جرم هلال جفت خاک در تو طاق فلک آستانت به از رواق فلک عرش بلقیس کرسی حرمت خاتم جم پشیزه‌ی کرمت داد دنیا تو دادی و دین هم لاجرم آن ببردی و این هم کس درین عرصه‌ی بلند هوا به سخن چون تو نیست کام روا چه شود گر ز راه دلجویی؟ قلمت چون کند سخن گویی به میان سخن که میسازد سخن اوحدی در اندازد ای به حق خاتم اندر انگشتت راست باد از برادران پشتت باش جاوید و خرم و خندان زان فروزنده روی فرزندان هست جای تو چون سرای سرور که مباد ایمنی ز جای تو دور مرا گر ز وصل تو رنگی برآید رها کن، که نامم به ننگی برآید عجب دان که از کارگاه ملاحت جهان را بینگ توینگی برآید بسی قرن باید که از باغ خوبی نهالی چنین شوخ شنگی برآید چنان شکری، کز دهان تو خیزد مپندار کز هیچ تنگی برآید از آن زلف مشکین اگر دام سازی ز هر حلقه‌ای پالهنگی برآید به امید صلح و کنار تو خواهم که هر شب مرا با تو جنگی برآید ز چنگت غمت هر دمی ناله‌ی من به زاری چو آواز چنگی برآید کمان جفا میکشی سخت و ترسم گریزان شوی چون خدنگی برآید بدو نام قربان من کرده باشی گر از کیش جورت ترنگی برآید سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟ بدانی، چو پایت به سنگی برآید صبوری کند اوحدی، کین تمنا از آن نیست کو بی‌درنگی برآید هر طعامی کوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد سر او خوردی و شور انگیختی هر طعامی کو نخوردی ریختی ور بخوردی بی دل و بی اشتها این بود پیوندی بی انتها خربزه آورده بودند ارمغان گفت رو فرزند لقمان را بخوان چون برید و داد او را یک برین همچو شکر خوردش و چون انگبین از خوشی که خورد داد او را دوم تا رسید آن گرچها تا هفدهم ماند گرچی گفت این را من خورم تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو چون بخورد از تلخیش آتش فروخت هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن بعد از آن گفتش که ای جان و جهان نوش چون کردی تو چندین زهر را لطف چون انگاشتی این قهر را این چه صبرست این صبوری ازچه روست یا مگر پیش تو این جانت عدوست چون نیاوردی به حیلت حجتی که مرا عذریست بس کن ساعتی گفت من از دست نعمت‌بخش تو خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو شرمم آمد که یکی تلخ از کفت من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت چون همه اجزام از انعام تو رسته‌اند و غرق دانه و دام تو گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد خاک صد ره بر سر اجزام باد لذت دست شکربخشت بداشت اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت از محبت تلخها شیرین شود از محبت مسها زرین شود از محبت دردها صافی شود از محبت دردها شافی شود از محبت مرده زنده می‌کنند از محبت شاه بنده می‌کنند این محبت هم نتیجه‌ی دانشست کی گزافه بر چنین تختی نشست دانش ناقص کجا این عشق زاد عشق زاید ناقص اما بر جماد بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید از صفیری بانگ محبوبی شنید دانش ناقص نداند فرق را لاجرم خورشید داند برق را چونک ملعون خواند ناقص را رسول بود در تاویل نقصان عقول زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم نقص عقلست آن که بد رنجوریست موجب لعنت سزای دوریست زانک تکمیل خردها دور نیست لیک تکمیل بدن مقدور نیست کفر و فرعونی هر گبر بعید جمله از نقصان عقل آمد پدید بهر نقصان بدن آمد فرج در نبی که ما علی الاعمی حرج برق آفل باشد و بس بی وفا آفل از باقی ندانی بی صفا برق خندد بر کی می‌خندد بگو بر کسی که دل نهد بر نور او نورهای چرخ ببریده‌پیست آن چو لا شرقی و لا غربی کیست برق را خو یخطف الابصار دان نور باقی را همه انصار دان بر کف دریا فرس را راندن نامه‌ای در نور برقی خواندن از حریصی عاقبت نادیدنست بر دل و بر عقل خود خندیدنست عاقبت بینست عقل از خاصیت نفس باشد کو نبیند عاقبت عقل کو مغلوب نفس او نفس شد مشتری مات زحل شد نحس شد هم درین نحسی بگردان این نظر در کسی که کرد نحست در نگر آن نظر که بنگرد این جر و مد او ز نحسی سوی سعدی نقب زد زان همی‌گرداندت حالی به حال ضد به ضد پیداکنان در انتقال تا که خوفت زاید از ذات الشمال لذت ذات الیمین یرجی الرجال تا دو پر باشی که مرغ یک پره عاجز آید از پریدن ای سره یا رها کن تا نیایم در کلام یا بده دستور تا گویم تمام ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست کس چه داند مر ترا مقصد کجاست جان ابراهیم باید تا به نور بیند اندر نار فردوس و قصور پایه پایه بر رود بر ماه و خور تا نماند همچو حلقه بند در چون خلیل از آسمان هفتمین بگذرد که لا احب الافلین این جهان تن غلط‌انداز شد جز مر آن را کو ز شهوت باز شد شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد روستایی خواجه را بین خانه برد قصه‌ی اهل سبا یک گوشه نه آن بگو کان خواجه چون آمد به ده روستایی در تملق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد از پیام اندر پیام او خیره شد تا زلال حزم خواجه تیره شد هم ازینجا کودکانش در پسند نرتع و نلعب بشادی می‌زدند همچو یوسف کش ز تقدیر عجب نرتع و نلعب ببرد از ظل آب آن نه بازی بلک جانبازیست آن حیله و مکر و دغاسازیست آن هرچه از یارت جدا اندازد آن مشنو آن را کان زیان دارد زیان گر بود آن سود صد در صد مگیر بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر این شنو که چند یزدان زجر کرد گفت اصحاب نبی را گرم و سرد زانک بر بانگ دهل در سال تنگ جمعه را کردند باطل بی درنگ تا نباید دیگران ارزان خرند زان جلب صرفه ز ما ایشان برند ماند پیغامبر بخلوت در نماز با دو سه درویش ثابت پر نیاز گفت طبل و لهو و بازرگانیی چونتان ببرید از ربانیی قد فضضتم نحو قمح هائما ثم خلیتم نبیا قائما بهر گندم تخم باطل کاشتید و آن رسول حق را بگذاشتید صحبت او خیر من لهوست و مال بین کرا بگذاشتی چشمی بمال خود نشد حرص شما را این یقین که منم رزاق و خیر الرازقین آنک گندم را ز خود روزی دهد کی توکلهات را ضایع نهد از پی گندم جدا گشتی از آن که فرستادست گندم ز آسمان ای دلبر بی‌دلان صوفی حاشا که ز جان بی‌وقوفی از هجر دوتا چو لام گشتیم دلتنگ ز غم چو کاف کوفی آن دم که به طوف خود بطوفی وآنگه که به خانه هم به طوفی ما را بنمای مهر و الفت چون معدن مهری و الوفی مکشوف ز کشف توست اسرار زیرا که کشوف هر کشوفی آنی که بری خسوف از ماه آن ماه نه‌ای که در خسوفی آنی که بری کسوف از شمس آن شمس نه‌ای که در کسوفی در آحادیم ای مهندس تو ساکن خانه الوفی ای آحادی الوف را باش کاین جا تو به منزل مخوفی چه کرده‌ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاده که دست جفا برآوردی به نوک خار جفا خستیم نیازردم چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی مرا به نوک مژه غمزه‌ی تو دعوت کرد بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی به حق غمزه‌ی شوخ تو در رسم لیکن زمردی است مرا صبر نه ز نامردی به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد که دید هرگز سوزنده‌ای به این سردی مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی درآمد موکب عید همایون که بر صاحب مبارک باد و میمون سپهر مجد مجدالدین که شاهان ز مجدش ملک را کردند قانون عدو بندی که کلکش در دهاده کند گل را ز خون فتنه گلگون بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ بغلطد گاه کینش مرگ در خون ازو دشمن چو دارا از سکندر ازو حاسد چو ضحاک از فریدون زهی جود از تو در قوت چو قارن زهی آز از تو در نعمت چو قارون عتابش بر زمین بارد صواعق نهیبش بر زبان آرد شبیخون امیران تو جباران گیتی مطیعان تو بیداران گردون زمانه تیره و رای تو روشن خلایق تشنه و دست تو جیحون غلط را سوخت حکمت بر در سهو چرا را کشت امرت بر در چون چه عالی همتی یارب که هردم یکی در آفرینش بینی افزون ندادی دل به دنیی و به عقبی نبستی وهم در والا و در دون قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد که بر ذات تو گشت اقبال مفتون قدر ساز وجود دهر می‌ساخت که بر عرش تو شد اقبال مقرون چو گیرد آتش خشم تو بالا نیابد از دو عالم نیم کانون چو از تو بگذری نزدیک آن قوم نبیند کس مگر محرور و مدفون چه خیزد آخر از قومی که هستند غلام آلتی مولای التون به مردی و مروت کی رسیدند در انگشت تو این یک مشت مرهون در آن موقف که از مصروع پیکار زبان رمح گردان خواند افسون رساند آتش کوشش حرارت به ایوان مسیح و جیش ذوالنون ز پشته پشته گشته ناظران را نماید کوه کوه اطراف هامون ز اشک بیدل و خون دلاور همه میدان کنی جیحون و سیحون خداوندا ز مدح تست حاصل رخ رنگ مرا رنگ طبر خون شنیدستم که پیش تخت اعلی بزرگی خواند شعر قافیه خون نه بر وجهی که باشد رونق او در آخر کرد ذکر آب و صابون جهان داند که معزولی نیابد ربیع نطق را در ربع مسکون هنوز از استماع شعر نیکوست خرد را گوش درج در مکنون سزای افتخار آن شعر باشد که افزون باشدش راوی موزون ز شعر باطل هر کس زبانم نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون همیشه تا که حسن و عشق باشد مثلها شاهد از لیلی و مجنون جناب دوستانت باد جنت طعام دشمنانت باد طاعون شبت فرخنده و روزت خجسته خزانت خرم و عهدت همایون خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتی که تو را هست با خدا کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتیم و زبان سال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور لبش جور کند از بن دندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند پای کوبان شوم و سوز سپندان بکشم گر سر زلف چو چوگانش مرا دور کند همچنین سجده کنان تا بن میدان بکشم لعل در کوه بود گوهر در قلزم تلخ از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم این نبوده‌ست و نباشد که من از طنز و گزاف گهر از ره ببرم لعل بدخشان بکشم رخم از خون جگر صدره اطلس پوشید چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم لازمم نیست که من راه پریشان بکشم همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی همچو یوسف بروم وحشت زندان بکشم گر دلم سر کشد از درد تو جان سیر شود جان و دل تا برود بی‌دل و بی‌جان بکشم شور و شر در دو جهان افتد از عنبر و مشک چونک من دامن مشکین تو پنهان بکشم چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی ندیم و مونس و یارم تو باشی دل پر درد را درمان تو سازی شفای جان بیمارم تو باشی ز شادی در همه عالم نگنجم اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی ندارم مونسی در غار گیتی بیا، تا مونس غارم تو باشی اگر چه سخت دشوار است کارم شود آسان، چو در کارم تو باشی اگر جمله جهانم خصم گردند نترسم، چون نگهدارم تو باشی همی نالم چو بلبل در سحرگاه به بوی آنکه گلزارم تو باشی چو گویم وصف حسن ماهرویی غرض زان زلف و رخسارم تو باشی اگر نام تو گویم ور نگویم مراد جمله گفتارم تو باشی از آن دل در تو بندم، چون عراقی که می‌خواهم که دلدارم تو باشی ما همه چشمیم و تو نور ای صنم چشم بد از روی تو دور ای صنم روی مپوشان که بهشتی بود هر که ببیند چو تو حور ای صنم حور خطا گفتم اگر خواندمت ترک ادب رفت و قصور ای صنم تا به کرم خرده نگیری که من غایبم از ذوق حضور ای صنم روی تو بر پشت زمین خلق را موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم این همه دلبندی و خوبی تو را موضع نازست و غرور ای صنم سروبنی خاسته چون قامتت تا ننشینیم صبور ای صنم این همه طوفان به سرم می‌رود از جگری همچو تنور ای صنم سعدی از این چشمه حیوان که خورد سیر نگردد به مرور ای صنم صبح چون گلشن جمال تو دید برعروسان بوستان خندید نام لعلت چو بر زبان راندم از لبم آب زندگانی بچکید صبحدم حرز هفت هیکل چرخ از سر مهر بر رخ تو دمید مرغ جان در هوات پر می‌زد بال زد وز پیت روان بپرید هر که شد مشتری مهر رخت خرمن مه به نیم جو نخرید وانکه چون دیده دید روی ترا خویشتن را بهیچ روی ندید سر مکش زانکه از چمن بیرون سرو تا سرکشید سرنکشید در رهت خاک راه شد خواجو لیک بر گرد مرکبت نرسید ساربان بر ناقه می‌بندد به سرعت محملی چون جرس ز اندیشه در بر میطپد نالان دلی محمل آرائیست یکجا گرم با صد آب و تاب جای دیگر آه سرد و گریه‌ی بی‌حاصلی یک طرف در نیت پرواز باز جان شکار یک طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملی شهر ویران کرده‌ای را باد صحرا در دماغ باد در کف چون گل از وی بی‌دلی پا در گلی وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود بی‌ترحم صید بندی ناپشیمان قاتلی سیل اشگ من گر افتد از پی این کاروان ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی از بنی‌آدم ندیدم محتشم مانند تو وصل را نامستعدی انس را ناقابلی گفت با خاک، صبحگاهی باد چون تو، کس تیره‌روزگار مباد تو، پریشان ما و ما ایمن تو، گرفتار ما و ما آزاد همگی کودکان مهد منند تیر و اسفند و بهمن و مراد گه روم، آسیا بگردانم گه بخرمن و زم، زمان حصاد پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق کوتوال سپهر نفرستاد برگها را ز چهره شویم گرد غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد من فرستم بباغ، در نوروز مژده شادی و نوید مراد گاه باشد که بیخ و بن بکنم از چنار و صنوبر و شمشاد شد ز نیروی من غبار و برفت خاک جمشید و استخوان قباد گه بباغم، گهی بدامن راغ گاه در بلخ و گاه در بغداد تو بدینگونه بد سرشت و زبون من چنین سرفراز و نیک نهاد گفت، افتادگی است خصلت من اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد اندر آنجا که تیرزن گیتی است ای خوش آنکس که تا رسید افتاد همه، سیاح وادی عدمیم منعم و بینوا و سفله و راد سیل سخت است و پرتگاه مخوف پایه سست است و خانه بی بنیاد هر چه شاگردی زمانه کنی نشوی آخر، ای حکیم استاد رهروی را که دیو راهنماست اندر انبان، چه توشه ماند و زاد چند دل خوش کنی به هفته و ماه چند گوئی ز آذر و خورداد که، درین بحر فتنه غرق نگشت که، درین چاه ژرف پا ننهاد این معما، بفکر گفته نشد قفل این راز را، کسی نگشاد من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است تو و ما را هر آنچه داد، او داد هر چه معمار معرفت کوشید نشد آباد، این خراب آباد چون سپید و سیه، تبه شدنی است چه تفاوت میان اصل و نژاد چه توان خواست از مکاید دهر چه توان کرد، هر چه باداباد پتک ایام، نرم سازدمان من اگر آهنم، تو گر پولاد نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست سبت سلمی بصدغیها فادی و روحی کل یوم لی ینادی نگارا بر من بی‌دل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی حبیبا در غم سودای عشقت توکلنا علی رب العباد امن انکرتنی عن عشق سلمی تزاول آن روی نهکو بوادی که همچون مت به بوتن دل و ای ره غریق العشق فی بحر الوداد به پی ماچان غرامت بسپریمن غرت یک وی روشتی از امادی غم این دل بواتت خورد ناچار و غر نه او بنی آنچت نشادی دل حافظ شد اندر چین زلفت بلیل مظلم و الله هادی بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی بار دلست همچنان ور به هزار منزلم ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم بارکشیده جفا پرده دریده هوا راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم داروی درد شوق را با همه علم عاجزم چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد که اندر جهان داد گنج منست جهان زنده از بخت و رنج منست کس این گنج نتواند از من ستد بد آید به مردم ز کردار بد چو خشنود باشد جهاندار پاک ندارد دریغ از من این تیره خاک جهان سر به سر در پناه منست پسندیدن داد راه منست نباید که از کارداران من ز سرهنگ و جنگی سواران من بخسپد کسی دل پر از آرزوی گر از بنده گر مردم نیک‌خوی گشادست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه وز مردم نیک‌خواه همه انجمن خواندند آفرین که آباد بادا به دادت زمین فرستاد بر هر سوی لشکری که هرجا که باشد ز دشمن سری سر کینه‌ورشان به راه آورید گر آیین شمشیر و گاه آورید گرفتم سر به پیمان درنیاری سر جور و جفا باری چه داری چو یاران گر به پیغامی نیرزم به دشنامی چرا یادم نیاری به غم باری دلم را شاد می‌دار اگر عادت نداری غمگساری من از وصلت فقع تا کی گشایم چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری شمار از وصل تو کی برتوان داشت تو کس را از شماری کی شماری ترا گویم که به زین باید این کار مرا گویی تو باری در چه کاری تو داری دل که خواهد داد دادم تویی یار از که خواهم خواست یاری دل بی‌معنی تو کی گذارد که این معنی به گوش اندر گذاری ترا چه در میان غم انوری راست تو بی‌معنی از این غم برکناری بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی چو یوز شکاری به کار آمدش بجنبید و رای شکار آمدش یکی باره‌یی تیزرو بر نشست به هامون خرامید بازی به دست یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیک‌بخت بسان بهشتی یکی سبز جای ندید اندرو مردم و چارپای چنین گفت کاین جای شیران بود همان رزمگاه دلیران بود کمان را به زه کرد مرد دلیر پدید آمد اندر زمان نره شیر یکی نعره زد شیر چون در رسید بزد دست شاه و کمان درکشید بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت دل شیر ماده بدوبر بسوخت همان ماده آهنگ بهرام کرد بغرید و چنگش به اندام کرد یکی تیغ زد بر میانش سوار فروماند جنگی دران کارزار برون آمد از بیشه مردی کهن زبانش گشاده به شیرین سخن کجا نام او مهربنداد بود ازان زخم شمشیر او شاد بود یکی مرد دهقان یزدان‌پرست بدان بیشه بودیش جای نشست چو آمد بر شاه ایران فراز برو آفرین کرد و بردش نماز بدو گفت کای مهتر نامدار به کام تو باد اختر روزگار یکی مرد دهقانم ای پاک‌رای خداوند این جا و کشت و سرای خداوند گاو و خر و گوسفند ز شیران شده بددل و مستمند کنون ایزد این کار بر دست تو برآورد بر قبضه و شست تو زمانی درین بیشه آیی چنین بباشی به شیر و می و انگبین به ره هست چندانک باید به کار درختان بارآور و سایه‌دار فرود آمد از باره بهرامشاه همی کرد زان بیشه جایی نگاه که باشد زمین سبز و آب روان چنانچون بود جای مرد جوان بشد مهربنداد و رامشگران بیاورد چندی ز ده مهتران بسی گوسفندان فربه بکشت بیامد یکی جام زرین به مشت چو نان خورده شد جامهای نبید نهادند پیشش گل و شنبلید چو شد مهربنداد شادان ز می به بهرام گفت ای گو نیک‌پی چنان دان که ماننده‌ای شاه را همان تخت زرین و هم‌گاه را بدو گفت بهرام کری رواست نگارنده بر چهرها پادشاست چنان آفریند که خواهد همی مر آن را گزیند که خواهد همی اگر من همی نیک مانم به شاه ترا دادم این بیشه و جایگاه بگفت این و زان جایگه برنشست به ایوان خرم خرامید مست بخفت آن شب تیره در بوستان همی یاد کرد از لب دوستان ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده هر صورتی پرورده‌ای معنی است لیک افسرده‌ای صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ چون دید کخر آب شد در اصل یخ بی‌ظن شده اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است ز اندیشه‌ای احسن تند هر صورتی احسن شده زان سوی کاندازی نظر آن جنس می‌آید صور پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده از جا به بی‌جا آمده اه رفته هیهای آمده بی‌دست و بی‌پای آمده چون ماه خوش خرمن شده یا رب که چون می‌بینمش ای بنده جان و دینمش خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده هر ذره‌ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او وی می‌دمد در وای او ای طالب معدن شده هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو چند آب و روغن می‌کنم ای آب من روغن شده آنها که ربوده‌ی الستند از عهد الست باز مستند تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید، باز رستند چالاک شدند، پس به یک گام از جوی حدوث، باز جستند اندر طلب مقام اصلی دل در ازل و ابد نبستند خالی ز خود و به دوست باقی این طرفه که نیستند و هستند این طایفه‌اند، اهل توحید باقی، همه خویشتن پرستند ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری چونانکه من به شادی روزی هم گذارم خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره زین بیش کرد باید مارات خواستاری بنمای دوستداری، بفزای خواستاری زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید، جز از خدای یاری او را گزید لشکر، او را گزید رعیت او را گزید دولت، او را گزید باری از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر خنیاگران او را پیلست با عماری اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لل صندوق پیلهایش از صندل قماری ای شهریار عالم یک چند صید کردی یک چند گاه باید اکنون که می گساری جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی مال حلال جویی، شاخ کمال کاری من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها پاینده باد بختت، پاینده بختیاری درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری چون روی من ببینی، با من کنی تلطف مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من نیکست کت نیاید زین کار شرمساری یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند خود باز باز داند از مرغک شکاری تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی با لفظهای مائی، با طبعهای ناری ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی تا بردوم به شعرت چون باد صحاری از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری گر تو به هر مدیحی، چندین تپید خواهی نهمار ناصبوری، نهمار بیقراری تا من در این دیارم، مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را به حقگزاری جز درگه شهنشه بر درگهی نبودم نه بر در حجازی، نه بر در بخاری همچون تویی که خدمت کهتر کنی و مهتر از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساری این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری امید آنکه خواند، روزی ملک دو بیتم بختم شود مساعد، روزم شود بهاری اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی ای ویحک آب دریا از من دریغ داری ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی اکنون که دیده خسرو از من امیدواری حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد کز فر میر ماضی، بوده‌ست بر غضاری دایم بزی امیرا! با عز و با جلالت فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا زین سو صف غلامان، زان سو صف جواری کل عالم صورت عقل کلست کوست بابای هر آنک اهل قل است چون کسی با عقل کل کفران فزود صورت کل پیش او هم سگ نمود صلح کن با این پدر عاقی بهل تا که فرش زر نماید آب و گل پس قیامت نقد حال تو بود پیش تو چرخ و زمین مبدل شود من که صلحم دایما با این پدر این جهان چون جنتستم در نظر هر زمان نو صورتی و نو جمال تا ز نو دیدن فرو میرد ملال من همی‌بینم جهان را پر نعیم آبها از چشمه‌ها جوشان مقیم بانگ آبش می‌رسد در گوش من مست می‌گردد ضمیر و هوش من شاخه‌ها رقصان شده چون تایبان برگها کف‌زن مثال مطربان برق آیینه‌ست لامع از نمد گر نماید آینه تا چون بود از هزاران می‌نگویم من یکی ز آنک آکندست هر گوش از شکی پیش وهم این گفت مژده دادنست عقل گوید مژده چه نقد منست حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را راه آن نیست که گوییم سخن، یا پرسیم هر که ما را بشناسد به خدا راه برد کو شناسنده؟ که از وی سخن ما پرسیم جان مسیحست و صلیبش تن و این معنی را زود دانیم اگر پیش مسیحا پرسیم سر فرزند درین خانه نشد پیدا، لیک چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم روح را پیشتر از آدم و حوا اصلیست ما نه طفلیم، که از آدم و حوا پرسیم صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی اسم جوییم کنون؟ یا ز مسما پرسیم؟ حال امروز بپرسیم ز داننده به نقد حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم قطره‌ای بیش نباشد دو جهان از دریاش صفت قطره همان به که ز دریا پرسیم اوحدی، رو، تو سخن گوی که مقصود سخن یک حدیثست و هم از مردم یکتا پرسیم تا در سر زلف تاب بینی دل در بر من خراب بینی گر آتش عشق بر فروزم بس دل که برو کباب بینی گر پرده ز روی خود گشایی بس رخ که به خون خضاب بینی دل بر در انتظار یابی جان در ره اضطراب بینی در مجلس عشق عاشقان را از خون جگر شراب بینی هین روی چو آفتاب بنمای تا دل ز غمش به تاب بینی در آیینه حبذا بخندی تا صبح بر آفتاب بینی در آب نگر ببین جمالت تا آتش اندر آب بینی خوابت نبرد شبی به سالی گر روی مرا به خواب بینی عطار به‌کل ز دل فرو شو فریاد رس ار به خواب بینی چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم: کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم بخواهم رفتن از جور تو من امسال و می‌دانم که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو تو او را یادگار من نگه می‌دار، من رفتم آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید بر خداوند من آن صورت تایید خدای عالم مجد که بر بار خدایان ملکست مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنه‌ی حلمت دل خاک اندروای خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت پنجه‌ی قهر تو دارد گل خورشید اندای چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای تو که در ناصیه‌ی روز ببینی تقدیر از کجا ز آینه‌ی رای ممالک آرای آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای اعتقادی که فلان را به خداوندی تست دیده باشی به همه حال در آیینه‌ی رای مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش این بود بس که دل از راز حوادث مگشای لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای انوری لاف مزن قاعده بسیار منه بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای داغ داری به سرین برنتوانی شد حر پست داری به دهان برنتوانی زد نای خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای چون بفرمود برو راه تنعم برگیر بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح دامن این سخن پاک به هرکس مالای تا که آفاق جهان گذران پیماید آفتاب فلک دائر دوران پیمای ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو عالم از گریه‌ی خصم تو پر از ها یاهای چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست می‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست ناوکی ننشست ازو بر سینه‌ی پر آتشم کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست عشق تو قضای آسمانی است وصل تو بقای جاودانی است در سایه‌ی زلف تو دل من همسایه‌ی نور آسمانی است بربود دلم کمند زلفت حقا که مرا بدو گمانی است پیداست چو آفتاب کان دل در سایه‌ی زلف تو نهانی است عشق تو به جان خریدم ارچه آتش همه جای رایگانی است هرچند بر آستان کویت گردون به محل پاسبانی است دل جوئی کن که نیکوان را دل جوئی رسم باستانی است خاقانی را به دولت تو کار سخنان هزار کانی است دوش کردم به خرمی عزمی که بدین جام نو کنم بزمی دل چو در خانه مست شد زین می رخ به صحرا نهاد و من در پی بنشستیم چون به دشت آمد جام پر کرد و می به گشت آمد باده‌ای بود سخت مرد انداز شد حسابی ضرورت از آغاز با که و کی؟چگونه؟ چند خورد؟ تا شود مست و ره به خانه برد چو ز من دور گشت مستوری برگرفتم علم به دستوری قسمتی راست کردمش به سه دور تا بنوشنده بر نباشد جور دور اول نشاط بخشد و نور کند از دیده خواب غفلت دور اندر آید سرت به گفت و بگوی عالمی دیگرت نماید روی دومین دور شیر گیر کند در فنون هنر بصیر کند راه یابی به آزمایش‌ها پرده بر خیزد از نمایشها در سوم دور چون کنی نوشش بنماند نهاد را پوشش روح را قوت شباب دهد سر آز و امل به خواب دهد این سه دور ار به سر توانی برد راه ازینجا بدر توانی برد طرب ای بحر اصل آب حیات ای تو ذات و دگر مهان چو صفات اه چه گفتم کجاست تا به کجا کو یکی وصف لایق چو تو ذات هر که در عشق روت غوطی خورد ریش خندی زند به هست و فوات شرق تا غرب شکرین گردد گر نماید بدو شکرت نبات جان من جام عشق دلبر دید لعل چون خون خویش گفت که‌هات جان بنوشید و از سرش تا پای آتشی برفروخت از شررات مست شد جان چنان که نشناسد خویشتن را ز می جز از طاعات بانگ آمد ز عرش مژده تو را که ز من درگذشت نور عطات مژده از بخششی که نتوان یافت به دو صد سال خون چشم و عنات که به هر قطره از پیاله او مرده زنده شود عجوز فتات گرش از عشق دوست بو بودی کی نگوسار گشتی هرگز لات چون شدی مست او کجا دانی تو رکوع و سجود در صلوات چونک بیخود شدی ز پرتو عشق جسم آن شاه ماست جان صلات چو بمردی به پای شمس الدین زنده گشتی تو ایمنی ز ممات داد مخدوم از خداوندیش بهر ملک ابد مثال و برات چو شد ساخته کار خود بر نشست چو گردی به مردی میان را ببست یکی ترگ رومی به سر بر نهاد یکی باره زیراندرش همچو باد بیامد گرازان به درگاه سام نه آواز داد و نه برگفت نام به کار آگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهان که آمد فرستاده‌ای کابلی به نزد سپهبد یل زابلی ز مهراب گرد آوریده پیام به نزد سپهبد جهانگیر سام بیامد بر سام یل پرده‌دار بگفت و بفرمود تا داد بار فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت به پیش سپهبد خرامید تفت زمین را ببوسید و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین نثار و پرستنده و اسپ و پیل رده بر کشیده ز در تا دو میل یکایک همه پیش سام آورید سر پهلوان خیره شد کان بدید پر اندیشه بنشست برسان مست بکش کرده دست و سرافگنده پست که جایی کجا مایه چندین بود فرستادن زن چه آیین بود گراین خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه رمه و گر بازگردانم از پیش زال برآرد به کردار سیمرغ بال برآورد سر گفت کاین خواسته غلامان و پیلان آراسته برید این به گنجور دستان دهید به نام مه کابلستان دهید پری روی سیندخت بر پیش سام زبان کرد گویا و دل شادکام چو آن هدیه‌ها را پذیرفته دید رسیده بهی و بدی رفته دید سه بت روی با او به یک جا بدند سمن پیکر و سرو بالا بدند گرفته یکی جام هر یک به دست بفرمود کامد به جای نشست به پیش سپهبد فرو ریختند همه یک به دیگر برآمیختند چو با پهلوان کار بر ساختند ز بیگانه خانه بپرداختند چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان بزرگان ز تو دانش آموختند به تو تیرگیها برافروختند به مهر تو شد بسته دست بدی به گرزت گشاده ره ایزدی گنهکار گر بود مهراب بود ز خون دلش دیده سیراب بود سر بیگناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد همه شهر زنده برای تواند پرستنده و خاک پای تواند ازان ترس کو هوش و زور آفرید درخشنده ناهید و هور آفرید نیاید چنین کارش از تو پسند میان را به خون ریختن در مبند بدو سام یل گفت با من بگوی ازان کت بپرسم بهانه مجوی تو مهراب را کهتری گر همال مر آن دخت او را کجا دید زال به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی بران سان که دیدی یکایک بگوی بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رست که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند مرا کاخ و ایوان آباد هست همان گنج و خویشان و بنیاد هست چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی بگویم بجویم بدین آب روی نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم به زابلستان جزین نیز هر چیز کاندر خورد بیبد ز من مهتر پر خرد گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست چو بشنید سیندخت سوگند او همان راست گفتار و پیوند او زمین را ببوسید و بر پای خاست بگفت آنچه اندر نهان بود راست که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان همان مام رودابه‌ی ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی همه دودمان پیش یزدان پاک شب تیره تا برکشد روز چاک همی بر تو بر خواندیم آفرین همان بر جهاندار شاه زمین کنون آمدم تا هوای تو چیست ز کابل ترا دشمن و دوست کیست اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم من اینک به پیش توام مستمند بکش گر کشی ور ببندی ببند دل بیگناهان کابل مسوز کجا تیره روز اندر آید به روز سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای و روشن روان به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن تذرو چنین داد پاسخ که پیمان من درست است اگر بگسلد جان من تو با کابل و هر که پیوند تست بمانید شادان دل و تن‌درست بدین نیز همداستانم که زال ز گیتی چو رودابه جوید همال شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج و اورنگ را در خورید چنین است گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست چنان آفریند که آیدش رای نمانیم و ماندیم با های های یکی بر فراز و یکی در نشیب یکی با فزونی یکی با نهیب یکی از فزایش دل آراسته ز کمی دل دیگری کاسته یکی نامه با لابه‌ی دردمند نبشتم به نزدیک شاه بلند به نزد منوچهر شد زال زر چنان شد که گفتی برآورده پر به زین اندر آمد که زین را ندید همان نعل اسپش زمین را ندید بدین زال را شاه پاسخ دهد چو خندان شود رای فرخ نهد که پرورده‌ی مرغ بی‌دل شدست از آب مژه پای در گل شدست عروس ار به مهر اندرون همچو اوست سزد گر برآیند هر دو ز پوست یکی روی آن بچه‌ی اژدها مرا نیز بنمای و بستان بها بدو گفت سیندخت اگر پهلوان کند بنده را شاد و روشن روان چماند به کاخ من اندر سمند سرم بر شود به آسمان بلند به کابل چنو شهریار آوریم همه پیش او جان نثار آوریم لب سام سیندخت پرخنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید نوندی دلاور به کردار باد برافگند و مهراب را مژده داد کز اندیشه‌ی بد مکن یاد هیچ دلت شاد کن کار مهمان بسیچ من اینک پس نامه اندر دمان بیایم نجویم به ره بر زمان دوم روز چون چشمه‌ی آفتاب بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب گرانمایه سیندخت بنهاد روی به درگاه سالار دیهیم جوی روارو برآمد ز درگاه سام مه بانوان خواندندش به نام بیامد بر سام و بردش نماز سخن گفت بااو زمانی دراز به دستوری بازگشتن به جای شدن شادمان سوی کابل خدای دگر ساختن کار مهمان نو نمودن به داماد پیمان نو ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی به مهراب گو سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایه‌تر خواستند بکابل دگر سام را هر چه بود ز کاخ و زباغ و زکشت و درود دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی هم ز پوشیدنی به سیندخت بخشید و دستش بدست گرفت و یک نیز پیمان ببست پذیرفت مر دخت او را بزال که باشند هر دو بشادی همال سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتش که ایدر مایست به کابل بباش و به شادی بمان ازین پس مترس از بد بدگمان شگفته شد آن روی پژمرده ماه به نیک اختری برگرفتند راه خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش زیرا همه رنج از هوس بیهده دیدیم والله که مفری بجز از فر رخش نیست کاندر خضر و گلشن او می نگریدیم هر روز که برخیزی رو پاک بشویی آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم آن سوی که در ساعت دشوار دل خلق آید که خدایا همه محتاج و مریدیم هر دانه که چیدیم هله دام بلا بود سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم مهی که از افق طبع بنده طالع شد به منتهای کمالش نشد مقام هنوز اگر برابر خورشید خاطر تو رسد شود تمام که ماهیست ناتمام هنوز هرکس که غم ترا فسانه‌ست دستخوش آفت زمانه‌ست هرکس که غم ترا میان بست از عیش زمانه بر کرانه‌ست تو یار یگانه‌ای و بایست یار تو که همچو تو یگانه‌ست عشق تو حقیقت است ای جان معلوم دلی و در میانه‌ست در عشق تو صوفی‌ایم و ما را دیگر همه عشقها فسانه‌ست ما را دل پر غمست و گو باش اندی که دل تو شادمانه‌ست درد دل ما ز هجر خود پرس هجران تو از میان خانه‌ست دارم سخنی هم از تو با تو مقصود تویی سخن بهانه‌ست به زین غم کار دوستان خور وین پند شنو که دوستانه‌ست میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست خوش تقاضا می‌کنی پیش تقاضا میرمت عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا گاه پیش درد و گه پیش مداوا میرمت خوش خرامان می‌روی چشم بد از روی تو دور دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت بیا ای رونق گلزار از این سو از آن شکر یکی قنطار از این سو یکی بوسه قضاگردان جانت از آن دو لعل شکربار از این سو از آن روزن فروکن سر چو مهتاب وزان گلشن یکی گلزار از این سو کباب و می از این سو دود از آن سو درخت خار از آن سو یار از این سو تعب تن راست لایق راح دل را منه رنج تن سگسار از این سو سلیمانا سوی بلقیس بگذر که آمد هدهد طیار از این سو به منقارش یکی پرنور نامه نموده صد هزار اسرار از این سو مخور تنها که تنها خوش نباشد یکی ساغر از آن خمار از این سو بدن تنهاخور آمد روح مثر که جان هدیه کند ایثار از این سو سقاهم می‌دهد ساغر پیاپی به تو ای ساقی ابرار از این سو به هر دو دست گیرش تا نریزی قدح پر است هین هشدار از این سو بیا که خرقه‌ها جمله گرو شد ز تو ای شاه خوش دستار از این سو برهنه شو ز حرف و بحر در رو چو بانگ بحر دان گفتار از این سو مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان می‌تپم چون مرغ بسمل در میان خاک و خون ننگرد در من نگارم، الغیاث ای دوستان از فراق خویش همچون دشمنانم می‌کشد زانکه او را دوست دارم، الغیاث ای دوستان دیده‌اید آخر که چون بودم عزیز در گهش؟ بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان غصه‌های نامرادی می‌کشم از دست او زهره نه کهی برآرم، الغیاث ای دوستان یاد نارد از من مسکین، نپرسد حال من هم چنین یار است یارم، الغیاث ای دوستان هم به نگذارد مرا تا با سگان کوی او روزگاری می‌گذارم، الغیاث ای دوستان قصه‌ها دارم ز جور او میان جان نهان با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان باز پرسد از من بیچاره‌ی ماتم زده کز فراقش سوکوارم؟ الغیاث ای دوستان یار من باشید، کز ننگ عراقی وارهم کز پی او شرمسارم الغیاث ای دوستان دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو اگر با من رفیقی می‌روم آماده‌ی ره شو سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی به اطمینان خاطر گوشه‌ای بنشین مرفه شو شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار شبی که اول آن شب شراب بود و سرود میانه مستی و آخر امید بوس و کنار نه شرم آنکه ز اول به کف نیاید دوست نه بیم آنکه به آخر تباه گردد کار میی بدست من اندر، چو مشکبوی گلاب بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار بتی که خانه بدو چون بهار بود و نبود شگفت، ازیرا کز بت کنند خانه بهار به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار بتی که چشم من از بس نگار چهره‌ی او نگارخانه شد، ار چه پدید نیست نگار ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی نماز بام زره کرده بودمی بسیار برابر دو رخ او بداشتم می سرخ ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم یکی ز باده و دیگر ز عشق باده‌گسار نشان مستی در من پدید بود و بتم همی‌نمود به چشم سیه نشان خمار چو مست گشتم و لختی دو چشم من بغنود ز خواب کرد مرا ماهروی من بیدار به نرم نرم همی‌گفت روز روشن شد اگر بخسبی ترسم که بگذرد گه بار به شادکامی شب را گذاشتی برخیز به خدمت ملک شرق روز را بگذار مرا به خدمت خسرو همی‌فرستد دوست که گویدم که چنین بت مخواه و دوست مدار؟ به روی ماند گفتار خوب آن مهروی فریش روی بدان خوبی و بدان گفتار بر من آن بت بازار نیکوان بشکست کجا چنان بت باشد؟ که را بود بازار؟ گر او عزیزتر از دیده نیست در دل من نعوذبالله نزدیک میر بادم خوار امیر عادل باذل، محمد محمود که حمد و محمدت آنجاست کو بود هموار بلند نام همام از بلند نام گهر بزرگوار امیر از بزرگوار تبار سخاوت و کرمش را پدید نیست قیاس فضایل و هنرش را پدید نیست شمار ز نامور پدر آموخته‌ست فضل و هنر چنانکه از گهر آموخته‌ست شیر شکار همیشه تا دل آزادمرد جای وفاست چنانکه هست صدف جای لل شهوار امیر عالم عادل به کام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار گهی به تیغ ستاننده‌ی فراخ جهان گهی به تیر گشاینده‌ی بلند حصار نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید نصیب دشمن او، ویل و وای و ناله‌ی زار خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله در طرف چمن ساقی دوران می عشرت در ساغر گل کرده و پیمانه‌ی لاله بر سرو و سمن لل تر ریخته باران بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله ای دلبر گلچهره که مشاطه‌ی صنعت بالای گل از سنبل تر بسته کلاله آهنگ چمن کن که به کف بهر تو دارد گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله عید است و به عیدی چه شود گر به من زار یک بوسه کنی زان لب جان بخش حواله گفتی چه بود کار تو هاتف همه‌ی عمر هر روز دعا گوی توام من همه ساله آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود جای آن هست که بر چشم نشانند او را حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری بود آیا که بمقصود رسانند او را راز عشاق چو از اشک نماند پنهان فرض عینست که از دیده برانند او را هر که جان در قدمش بازد و قدری داند اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم آبی این طایفه برلب نچکانند او را پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده کز منت باز به این مرتبه رنجانیده ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست عاشق روی ز شمشیر نگردانیده زان نگه قافله‌ی صبر گریزان وز پی مژه‌ها تیغ در آن قافله خوابانیده مژه بیش از مدد ابرویش از دل گذران تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست باغ گل در نظرم دوزخ تابانیده می‌کشم پای ز هنگامه‌ی عشقت که فراق سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده محتشم شمع صفت چند بسوزی مروی خویش را کس به عبث این همه سوزانیده ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست تیریست بلا در روش عشق که هرگز جز دیده‌ی درویش مر او را سپری نیست از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست خود را ز میان خود بردار ازیراک کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت صد جان مقدس را آنجا خطری نیست کشتند درین راه بسی عاشق بی‌تیغ کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست بار از خداوند مچخ زان که کسی را در پرده‌ی اسرار خدایی گذری نیست بر دوش فکن غاشیه‌ی مهر درین کوی چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست در روشنی عشق چه خوشی بود آن را کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست کی میوه‌ی رحمت خورد آنکس که ز اول در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست ای در ره عصیان قدمی چند شمرده باز آی کزین درگه به مستقری نیست از کرده‌ی خود یادکن و بگری ازیرا بر عمر به از تو به تو کس نوحه‌گری نیست بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت از عاقبت کار کسی را خبری نیست چون نام بد و نیک همی از تو بماند پس به ز نکونامی ما را هنری نیست نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست گرد علما گرد بخاصه بر آنکس کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست خورشید زمین یوسف احمد که فلک را چون او به گه علم و محامد دگری نیست آن ابر گهرپاش که در علم چنویی مر چارگهر را گه زایش پسری نیست آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت با نفع تراز وی به گه جود بری نیست بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست نام عمر از عدل بلندست وگر نی یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش در بادیه‌ی تقوا خشکی و تری نیست آری چه عجب زان که چو جد و پدر او کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست علم و خردش بیشترست از همه لیکن در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست ای قدر تو گشته سفری در ره دانش کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست در آب فنا غرق شد از زورق کینه آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک در کام سخن به ز زبانت شکری نیست چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست المنه‌لله که درین جاه تو باری نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل در طبعت از این بی‌حسدی به هنری نیست نه هر که برآمد بر کرسی امامت نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست خورشید جهان کی شود از علم کسی کو در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست علم و خرد واصل همی باید ورنه خود مایه‌ی شوخی را حدی و مری نیست فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست آن شاه مظفر که برو از سر کوشش جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت آن را که ز احوال خراسان خبری نیست بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست بادات فزونی چو مه نو که جهان را بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست بر درگه جبار ترا باد مقیمی زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست ای بار خدایی که مرین سوختگان را جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی برخاسته از راه تو چونی و چرایی با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت عیسی به تعلم شده موسی به گدایی پیش تو همی گردم در خون دو دیده می‌بینی و می‌پرسی ای خواجه کجایی گفتی که چه می‌سازی بی صبر دل و جان جانا چه توان ساخت بدین رخت و کیایی آنکس که به سودای تو از خود نشود دور سستست به کار خود چون بت به خدایی از جمع غلامان تو حقا که درین شهر یک بنده ترا نیست به مانند سنایی دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند زلف دراز دست را بند نهاد چند پی ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند به جان تا شوق جانان است ما را چه آتش‌ها که بر جان است ما را بلای سختی و برگشته بختی از آن برگشته مژگان است ما را از آن آلوده دامانیم در عشق که خون دل به دامان است ما را حدیث زلف جانان در میان است سخن زان رو پریشان است ما را چنان از درد خوبان زار گشتیم که بیزاری ز درمان است ما را ز ما ای ناصح فرزانه بگذر که با پیمانه پیمان است ما را ز بس خو با خیال او گرفتیم وصال و هجر یکسان است ما را سر کوی نگاری جان سپردیم که خاکش آب حیوان است ما را شبی بی روی آن مه روز کردن برون از حد امکان است ما را گریبان تو تا از دست دادیم اجل دست و گریبان است ما را به غیر از مشکل عشقش فروغی چه مشکل‌ها که آسان است ما را چشمه‌ای خواهم که از وی جمله را افزایش است دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است بنده بحر محیطم کز محیطی برتر است سنگ و گوهر هر دو را از فضل او بخشایش است باغ و طاووسند هر یک از جمالش بانصیب زاغ را خالی ندارد گر چه بی‌آرایش است صورت ار نقصان پذیرد نیست معنی را کمی عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی‌خبر گر چه اندر قالب او در خانه آلایش است شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را صحن را افروزش است و بام را اندایش است ما به خرمنگاه جان بازآمدیم جانب شه همچو شهباز آمدیم سیر گشتیم از غریبی و فراق سوی اصل و سوی آغاز آمدیم وارهیدیم از گدایی و نیاز پای کوبان جانب ناز آمدیم در کنار محرمان جان پروریم چونک اندر پرده راز آمدیم او کمند انداخت و ما را برکشید ما به دست صانع انگاز آمدیم پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل حمدلله خانه پرداز آمدیم نان ما پخته‌ست و بویش می رسد تا به بوی نان به خباز آمدیم هین خمش کن تا بگوید ترجمان کز مذلت سوی اعزاز آمدیم ای مهر سپهر پادشاهی در ظل تو ماه تا به ماهی ای شاه سریر عدل و انصاف ملک تو جهان ز قاف تا قاف ای اهل ورع وظیفه خوارت غم خواری اتقیا شعارت ای در حق منقبت سرایان احسان تو را نه حد نه پایان از بس که چو جد خود کریمی مظلوم نواز و دل رحیمی هرکس که ز مدح گوهری سفت گو هرچه که نظم ساده‌ای گفت کردش ز طمع قصیده‌ای نام بهر صله‌ای که کرده‌ای عام تو خسرو ساتر خطاپوش حیدر دل با ذل عطاکوش بر نیک و بدش نگه نکردی بی‌جایزه‌اش به ره نکردی گفتی که نثار مدح مولی بی‌رود قبول باشد اولی ابواب عطا بره گشادی وز بیش و کم آن چه خواست دادی آن را که رفیق بود دولت داد زر و سیم و اسب خلعت وان هم که نداشت بخت مسعود از جود رساندیش به مقصود صد طایفه‌ی هفت بند گفتند وان در به هزار نوع سفتند افسوس که آن که خوب‌تر گفت وز جمله دری لطیف‌تر سفت از قوت بازوی بلاغت دست همه تافت در فصاحت بختش نشد آن قدر مددکار کز روی کرم شه جهاندار یک بیت ز نظم او کند گوش تا از دگران کند فراموش داند که کمینه‌ی چاکر او چاکر نه که سگ در او گر خاطرش آرمیده باشد یک لطف ز شاه دیده باشد آرد ز محیط فکر بیرون هر لحظه هزار در مکنون دارم سخنی دگر که ناچار فرض است به شه نمودن اظهار ای نیر اوج نیک رائی هرچند بد است خود ستائی اما چو کسی دگر ندارم کاین کار به سعی او گذارم خود قصه‌ی خویش می‌کشم پیش خوش می‌سازم به آن دل ریش کاظهار ورع ز خود ستائیست تعریف هدایت خدائیست آخر نه ز لطف حق تعالی است وز دولت التفات مولاست کز اول عمر تا به آخر صاحب طبعی لطیف خاطر برعکس سخنوران ایام بیرون ننهد ز شرع یک گام وز بهر بقای دولت شاه باشد شب و روز و گاه و بی‌گاه مشغول تلاوت و عبادت از اهل وظیفه هم زیادت وانگاه که رخش نظم راند میدان ز سخنوران ستاند توحید ادا کند بدین سان کاول رسد آفرین زیزدان آرد چو به نعت و منقبت روی از زمره خادمان برد گوی آید چو به مدح شاه جم جاه گوید لب غیب بارک‌الله با این همه خوار و زار باشد بی‌مایه و قرض‌دار باشد خالی نبود ز وام هرگز یک دم نزند به کام هرگز اقران وی از حصول آمال بر بستر عیش خفته خوشحال او زار نشسته دست بر سر خواهنده ستاده در برابر نه پای که رخش عزم راند خود را به سجود شه رساند نه کس که رضای حق بجوید درد دل او به شاه گوید یا آنکه رساند از کلامش در نظم بلاغت انتظامش یک بار تقربا الی‌الله ده بیت به سمع حضرت شاه شاها ملکا ملک سپاها جم فرمانا جهان پناها افغان ز جفای فقر افغان کابم نگذاشتست در جان فریاد ز دست قرض فریاد کاو خاک مرا به باد برداد نزدیک به آن رسیده کارم کاین جان به مقارضان سپارم در تن رمقی هنوز تا هست دریاب و گرنه رفتم از دست سوگند به خاکپای نواب کاین بی دل بینوای بی‌تاب تا جان بلبش نیامد از فقر خود را ز طمع نساخت بی‌وقر تا باد نبرد خانمانش جاری به طلب نشد زبانش تا قرض نساختش مشوش خواهش به مذاق او نشد خوش اما ز که از شه کرم کیش غم‌خوار دل فقیر و درویش مرهم نه داغ دلفکاران تسکین ده جان بی‌قراران شاهی که به دوستی مولی کان از همه طاعتی است اولی بر خلق دو عالم است غالب در جایزه دادن مناقب تا داد به او خدا خلافت تا یافت سریر ازوشرافت شد جانب مادحان روانه دریا زر از خزانه یارب به شه سریر لولاک آن باعث خلقت نه افلاک وان گه به دوازده شهنشاه کز بعد همند حجت‌الله کاین شاه کریم بینوا دست کاسایش خلق مقصد اوست اول برسان با حسن الحال عمرش به صدو دوازده سال وانگاه ز حضرت رسالت بر سر نهش افسر شفاعت وز دست عطیه بخش حیدر سیراب کنش ز حوض کوثر رخشنده شبی چو روز روشن رو تازه فلک چو سبز گلشن از مرسله‌های زر حمایل زرین شده چرخ را شمایل سیاره به دست بند خوبی بر نطع افق به پای کوبی بر دیو شهاب حربه رانده لاحول ولا ز دور خوانده از نافه شب هوا معنبر وز گوهر مه زمین منور زان گوهر و نافه چرخ شش طاق پر زیور و عطر کرده آفاق انجم صفت دگر گرفته زیبندگیی ز سر گرفته صد گونه ستاره شب آهنگ بنموده سپهر در یک اورنگ کرده فلک از فلک سواری رویین دز قطب را حصاری فرقد به یزک جنیبه رانده کشتی به جناح شط رسانده پروین ز حریر زرد و ازرق بر سنجق زر کشیده بیرق مه گرد پرند زر کشیده پیرایه‌ای از قصب تنیده گفتی ز کمان گروهه شاه یک مهره فتاد بر سر ماه یا شکل عطارد از کمانش تیریست که زد بر آسمانش زهره که ستام زین او بود خوش خو چو خوی جبین او بود خورشید چو تیغ او جهانسوز پوشیده به شب برهنه در روز مریخ به کینه گرم تعجیل تا چشم عدوش را کشد میل برجیس به مهر او نگین داشت کاقبال جهان در آستین داشت کیوان مسنی علاقه آویز تا آهن تیغ او کند تیز شاهی که چنین بود جلالش آفاق مباد بی‌جمالش در خدمت این خدیو نامی ما اعظم شانک ای نظامی از شکل بروج و از منازل افتاده سپهر در زلازل عکس حمل از هلال خنده بر جیب فلک زهی فکنده گاو فلکی چو گاو دریا گوهر به گلو در از ثریا جوزا کمر درویه بسته بر تخت دو پیکری نشسته هقعه چو کواعب قصب پوش باهنعه نشسته گوش در گوش خرچنگ به چنگل ذراعی انداخته ناخن سباعی نثره به نثار گوهر افشان طرفه طرفی دگر زرافشان جبهه ز فروع جبهت خویش افروخته صد چراغ در پیش قلب‌الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عود سوزان عذرا رخ سنبله در آن طرف بی‌صرفه نکرد دانه صرف انگیخته غفر چون کریمان سه قرصه به کاسه یتیمان میزان چو زبان مرد دانا بگشاده زبانه با زبانا عوا ز سماک هیچ شمشیر تازی سگ خویش رانده بر شیر اکلیل به قلب تاج داده عقرب به کمان خراج داده با صادر و وارد نعایم بلده دو سه دست کرده قایم جدی سر خود چو بز بریده کافسانه سربزی شنیده ذابح ز خطر دهان گرفته سعد اخبیه را عنان گرفته بلع ارنه دعای بلعمی بود در صبح چرا دو دست بنمود دلو از کله‌های آفتابی خاموش لب از دهن پر آبی بنوشته دو بیت زیرش از زر کاین هست مقدم آن مخر خاتون رشا ز ناقه‌داری با بطن‌الحوت در عماری بر شه ره منزل کواکب اجرام بروج گشته راکب بسته به سه پایه هوائی بطن‌الحمل از چهار پائی عیوق به دست زورمندی برده زهم افسران بلندی وان کوکب دیگپایه کردار در دیگ فلک فشانده افزار نسرین پرنده پر گشاده طایر شده واقع ایستاده شعری به سیاقت یمانی بی‌شعر به آستین فشانی مبسوطه به یک چراغ زنده مقبوضه دو چشم زاغ کنده سیاف مجره رنگ شمشیر انداخته بر قلاده شیر چون فرد روان ستاره فر بر فرق جنوب جلوه می‌کرد بنشسته سریر بر توابع ثالث چه عجب به زیر رابع توقیع سماکها مسلسل گه رامح بوده گاه اعزل می‌کرد سها زهم نشینان نقادی چشم تیز بینان تابان دم گرگ در سحرگاه چون یوسف چاهی از بن چاه پیرامن آن فلک نوردان پرگار بنات نعش گردان قاری بر نعش در سواری کی دور بود ز نعش قاری مجنون ز سر نظاره سازی می‌کرد به چرخ حقه‌بازی بر زهره نظر گماشت اول گفت ای به تو بخت را معول ای زهره روشن شب‌افروز ای طالع دولت از تو پیروز ای مشعله نشاط جویان صاحب رصد سرود گویان ای در کف تو کلید هر کام در جرعه تو رحیق هر جام ای مهر نگین تاجداری خاتون سرای کامگاری ای طیبتی لطیف رایان خلق تو عبیر عطر سایان لطفی کن ازان لطف که داری بگشای در امیدواری زان یار که او دوای جانست بوئی برسان که وقت آنست چون مشتری از افق برآمد با او ز در دگر درآمد کای مشتری ای ستاره سعد ای در همه وعده صادق‌الوعد ای در نظر تو جانفزائی در سکه تو جهان گشائی ای منشی نامه عنایت بر فتح و ظفر ترا ولایت ای راست به تو قرار عالم قایم به صلاح کار عالم ای بخت مرا بلندی از تو دل را همه زورمندی از تو در من به وفا نظاره‌ای کن ور چارت هست چاره‌ای کن چون دید که آن بخار خیزان هستند ز اوج خود گریزان دانست کزان خیال بازی کارش نرسد به چاره سازی نالید در آن که چاره ساز است از جمله وجود بی‌نیاز است گفت ای در تو پناهگاهم در جز تو کسی چرا پناهم ای زهره و مشتری غلامت سر نامه نام جمله نامت ای علم تو بیش از آنکه دانند واحسان تو بیش از آنکه خوانند ای بند گشای جمله مقصود دارای وجود و داور جود ای کار برآور بلندان نیکو کن کار مستمندان ای ما همه بندگان در بند کس را نه به جز تو کس خداوند ای هفت فلک فکنده تو ای هر که بجز تو بنده تو ای شش جهت از بلند و پستی مملوک ترا به زیر دستی ای گر بصری به تو رسیده بی دیده شده چو در تو دیده ای هر که سگ تو گوهرش پاک وای هر که نه با تو برسرش خاک ای خاک من از تو آب گشته بنگر به من خراب گشته مگذار که عاجزی غریبم از رحمت خویش بی نصیبم آن کن ز عنایت خدائی کاید شب من به روشنائی روزم به وفا خجسته گردد به ختم ز بهانه رسته گردد چون یک به یک این سخن فرو گفت در گفتن این سخن فرو خفت در خواب چنان نمود بختش کز خاک بر اوج شد درختش مرغی بپریدی از سر شاخ رفتی بر او به طبع گستاخ گوهر ز دهن فرو فشاندی بر تارک تاج او نشاندی بیننده ز خواب چون درآمد صبح از افق فلک برآمد چون صبح ز روی تازه‌روئی می‌کرد نشاط مهرجوئی زان خواب مزاج بر گرفته زان مرغ چو مرغ پر گرفته در عشق که وصل تنگ یابست شادی به خیال یا به خوابست این آینه‌گون سقف که آبیست معلق نسبت به من تشنه سرابیست معلق این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی چون قطره آبی ز سحابیست معلق دل می‌کنداز غب‌غب و روی تو تصور کز آتش سوزنده حبابیست معلق کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل گوئی ز سر سرو غرابیست معلق در حلقه‌ی فتراک تو دایم دل بریان آویخته چون مرغ کبابیست معلق این کاسه سر کاون پر نشه ز عشقت از بوالعجبی جام شرابیست معلق در سینه‌ی دل زیر و زبر گشته ز خویت لرزنده‌تر از قطره‌ی آبیست معلق دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف آویخته مرغی ز طنابیست معلق از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب از بهر نثارت در نابیست معلق روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو هر که را گفت آن مایی وارهید از ما و من آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد در دهن هر که صحرایی بود ایمن بود از زلزله هر که دریایی بود کی غم خورد از جامه کن کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد اهرمن گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری این به انواع هنر معروف در فرزانگی وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری آن محمد بود از نسل براهیم خلیل وین محمد هست از صلب براهیم سری آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری در سخا از دست او جزویست جود حاتمی وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری در ارادت اول و در فعل گویی آخرست گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی در میان خلق ناموجود بودی داوری بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند شاعران عصر را از شاعری در ساحری سایلانش در ضمان جود او از اعتماد گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی تا کند باد صبا در باغ نقش آزری جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک در بقای عیسوی و دولت اسکندری زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری ای مطرب جان چو دف به دست آمد این پرده بزن که یار مست آمد چون چهره نمود آن بت زیبا ماه از سوی چرخ بت پرست آمد ذرات جهان به عشق آن خورشید رقصان ز عدم به سوی هست آمد غمگین ز چیی مگر تو را غولی از راه ببرد و همنشست آمد زان غول ببر بگیر سغراقی کان بر کف عشق از الست آمد این پرده بزن که مشتری از چرخ از بهر شکستگان به پست آمد در حلقه این شکستگان گردید کان دولت و بخت در شکست آمد این عشرت و عیش چون نماز آمد وین دردی درد آبدست آمد خامش کن و در خمش تماشا کن بلبل از گفت پای بست آمد یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطور دشت مپندار جان پدر کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار که این دفع چوب از در کون خویش نمی‌کرد تا ناتوان مرد و ریش چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟ ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده وی رخت از این جای بدان جای کشیده ای نرگس چشم و رخ چون لاله کجایی از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده اندر لحد بی‌در و بی‌بام مقیمی ای بر در و بر بام به صد ناز دویده کو شیوه ابروی تو کو غمزه چشمت ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده ای دست تو بوسه گه لب‌های عزیزان در دست فنا مانده تو با دست بریده این‌ها همه سهل است اگر مرغ ضمیرت بر چرخ پریده بود و دام دریده صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت موزه چه کم آید چو بود پای رهیده صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت ای بی‌خبر از چاشنی جان جریده کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی کو قبه گردونی و کو بام خمیده یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم ما در تک این دوزخ امشاج خزیده محسود فلک بوده و مسجود ملایک وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین نرگس ندهد قطره ای از بام چکیده بربند دهان از سخن و باده لب نوش تا قصه کند چشم خمار از ره دیده ساقی بیار باده‌ی و پر کن بیاد عید در ده که هم به باده توان داد، داد عید بنمود عید چهره و اندر رسید باز خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید تشریف داد و باز اساس طرب نهاد ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید در بزم پادشاه جهان باده نوش کن وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید عید آمد و مراد جهانی به باده داد بادا جهان همیشه به کام و مراد عید عید خجسته روی به نظارگان نمود جام هلال باز به می خوارگان نمود آن به که روز عید به می التجا کنیم عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم با پیر می فروش برآریم خلوتی یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم از صوت نای و نی بستانیم داد عید وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم هر خستگی که از رمضان در وجود ماست آنرا به جام باده‌ی صافی دوا کنیم چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم سلطان اویس شاه جهاندار کامکار خورشید عدل گستر و جمشید روزگار فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست در بر و بحر خطه‌ی شاهی به نام اوست احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن قائم به عدل شامل و انعام عام اوست روی زمین ز شعله‌ی خورشید حادثات در سایه‌ی حمایت کلک و حسام اوست جرم هلال عید که منظور عالمست نعل سمند سرکش خرم خرام اوست گیتی نهاده گردن طاعت به امر او دور فلک مسخر اجرام رام اوست ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو آسوده‌اند خلق جهان در زمان تو زان پیشتر که کون و مکان آفریده‌اند وین طاق زرنگار فلک برکشیده‌اند بنیاد این بسیط مقرنس نهاده‌اند واندر میان بساط زمین گستریده‌اند خاص از برای نصرت دین و نظام ملک ذات ترا ز جمله جهان برگزیده‌اند شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیده‌اند بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید کز دولت تو خلق جهان آرمیده‌اند آرامگاه فتح و ظفر آستان تست فهرست روزنامه‌ی دولت زمان تست ای آسمان جنیبه کش کبریای تو خورشید بنده‌ی در دولت سرای تو پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود گنجور بخت گنج سعادت برای تو معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو افتد بر آستان تو هر روز آفتاب تا بو که بامداد ببیند لقای تو ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک فرضست بر عموم خلایق دعای تو « تا دولتست دولت تو بر مدام باد » « چندانکه کام تست جهانت به کام باد » برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش چنان رو که پرسند روز شمار نپیچی سر از شرم پروردگار به داد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار که برکس نماند جهان جاودان نه بر تاجدار و نه بر موبدان تو از چرخ گردان مدان این ستم چو از باد چندی گذاری به دم به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی ماند زو تخت گیتی فروز چو بهرام گیتی به بهرام داد پسر مر ورا دخمه آرام داد چنین بود تا بود چرخ بلند به انده چه داری دلت را نژند چه گویی چه جویی چه شاید بدن برین داستانی نشاید زدن روانت گر از آز فرتوت نیست نشست تو جز تنگ تابوت نیست اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ پر از می یکی جام خواهم بزرگ به غم نشاط من خاکسار نزدیک است خزان من چو حنا با بهار نزدیک است یکی است چشم فرو بستن و گشادن من به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا که این غبار به دامان یار نزدیک است چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟ به موج‌های سبکرو کنار نزدیک است به آفتاب رسید از کنار گل شبنم به وصل، دیده‌ی شب زنده‌دار نزدیک است چو سوخت تشنه‌لبی دانه‌ی مرا صائب چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟ سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟ من و چون کوه شبی با سحر چکار مرا؟ نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک‌سره ز دور سنگ خورم با گهر چه کار مرا؟ اگر قضاست که میرم به عشق تو آری بکارهای قضا و قدر چکار مرا ؟ به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟ یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر آشیان در شکن طره شمشاد نکرد شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد غزلیات عراقیست سرود حافظ که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟ کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس اوحدی، راهش به پای لاشه‌ی لنگ تو نیست بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید مرا یک آمدند به که ده بهار آید به این صفت که همی خوریم بردر تو ترا چگونه می‌اندر گلو فرود آید ؟ □تو خفته می‌گذری ماهروی مهد نشین که باز بر شتر است و فغان جرس دارد □تو خود بوسه دهی جان ولی نیارد گفت که بازمرده‌ی تو زندگی هوس را رد نگارا بر سر عهد و وفا باش در آیین نکوعهدی چو ما باش چنانک از ما جدایی ماه‌رویا زهرچ آن جز وفا باید جدا باش مرا خصمست در عشق تو بسیار نیندیشم تو بر حال رضا باش چو با جانم غم تو آشنا شد مکن بیگانگی و آشنا باش نگارینا ترا باشم همه عمر خداوندی کن و یک‌دم مرا باش مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کند کمال سر محبت ببین نه نقص گناه که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی که خاک میکده ما عبیر جیب کند چنان زند ره اسلام غمزه ساقی که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند کلید گنج سعادت قبول اهل دل است مباد آن که در این نکته شک و ریب کند شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کند ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد» بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر گو: ای سپرده سینه‌ی ما را به پای غم ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف ما را میان لشکر خواری مکن علم زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم اینجا که خط تست بدان می‌نهیم سر و آنجاکه نام ماست بر آن می‌کشی قلم آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم مغنی یکی نغمه بنواز زود کز اندیشه در مغزم افتاد دود چنان برکش آن نغمه‌ی نغز را که ساکن کنی در سر این نغز را هم از فیلسوفان آن مرز و بوم چنین گفت پیری ز پیران روم که بود از ندیمان خسرو خرام هنر پیشه‌ای ارشمیدس به نام ز یونانیان محتشم زاده‌ای ندیده چو او گیتی آزاده‌ای خزینه بسی داشت خوبی بسی به یونان نبد خوبتر زو کسی خردمند و با رای و فرهنگ و هوش به تعلیم دانا گشاینده گوش ارسطوش فرزند خود نام کرد به تعلیم او خانه بدرام کرد سکندر بدو داد دیوان خاص کزو دید غم‌خوارگان را خلاص کنیزی که خاقان بدو داده بود به روس آن همه رزمش افتاده بود بدان خوبروی هنر پیشه داد هنر پیشه را دل به اندیشه داد چو صیاد را آهو آمد به دست نشد سیر از آن آهوی شیر مست بدان ترک چینی چنان دل سپرد که هندوی غم رختش از خانه برد ز مشغولی او بسی روزگار نیامد به تعلیم آموزگار سراینده استاد را روز درس ز تعلیم او در دل افتاد ترس که گوئی چه ره زد هنر پیشه را چه شورید در مغزش اندیشه را به تعلیم او بود شاگرد صد که آموختندی ازو نیک و بد اگر ارشمیدس نبودی بجای نود نه بدندی بدو رهنمای سراینده را بسته گشتی سخن کزان سکه نو بود نقش کهن و گر بودی او یک تنه یادگیر سخن گوی را بر گشادی ضمیر نیوشنده یک تن که بخرد بود ز نابخردان بهتر از صد بود هنر پیشه را پیش خواند اوستاد که چونست کز ما نیاری تو یاد چه مشغولی از دانشت باز داشت به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت چنین باز داد ارشمیدس جواب که بر تشنه‌ی راه زد جوی آب مرا بیشتر زانک بنواخت شاه به من داد چینی کنیزی چو ماه جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر بدان مهربان چون نباشم به مهر بدان صید وامانده‌ام زین شکار که یک دل نباشد دلی در دو کار چو دانست استاد کان تیز هوش به شهوت پرستی برآورد جوش بگفت آن پری‌روی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن ببینم که تاراج آن ترکتاز تو را از سر علم چون داشت باز شد آن بت پرستنده‌ی فرمان پذیر فرستاد بت را به دانای پیر برآمیخت دانا یکی تلخ جام که از تن برون آورد خلط خام نه خلطی که جان را گزایش کند ولی آنکه خون را فزایش کند بپرداخت از شخص او مایه را دوتا کرد سرو سهی سایه را فضولی کز آن مایه آمد به زیر به طشتی در انداخت دانا دلیر چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت بت خوب در دیده ناخوب گشت طراوت شد از روی و رونق ز رنگ شد از نقره‌ی زیبقی آب و سنگ بخواند آن جوان هنرمند را بدو داد معشوق دلبند را که بستان دلارام خود را بناز سرشادمانه سوی خانه باز جوانمرد چون در صنم بنگریست به استاد گفت این زن زشت کیست کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بدم بفرمود دانا که از جای خویش بیارندش آن طشت پوشیده پیش سرطشت پوشیده را برگرفت دران داوری ماند گیتی شگفت بدو گفت کاین بد دلارام تو! بدین بود مشغولی کام تو! دلیل آنکه تا پیکر این کنیز از این بود پر بود پیشت عزیز چو این مایه در تن نمی‌دانیش به صورت زن زشت می‌خوانیش چه باید ز خون خلط پرداختن بدین خلط و خون عاشقی ساختن مریز آب خود را در این تیره خاک کز این آب شد آدمی تابناک دراین قطره آب ناریخته بسی خرمیهاست آمیخته به چندین کنیزان وحشی نژاد مده خرمن عمر خود را به باد یکی جفت تنها تو را بس بود که بسیار کس مرد بی کس بود از آن مختلف رنگ شد روزگار که دارد پدر هفت و مادر چهار چو یک رنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر چو دید ارشمیدس که دانای روم چگونه کشید انگبین را ز موم به عذری چنین پای او بوسه داد وزان پس نظر سوی دانش نهاد ولیکن دلش میل آن ماه داشت که الحق فریبنده‌ی دلخواه داشت دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ سهی سرو را گشت میدان فراخ بنفشه دگر باره شد مشگپوش سر نرگس آمد ز مستی به جوش گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت دل ارشمیدس درآمد به کار چو مرغان پرنده بر شاخسار ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز و نوش پریوار با آن پری چهره زیست چه ایمن کسی کو نهان چون پریست عتاب خود استاد ازاو دور داشت دلش را بدان عشق معذور داشت چو بگذشت ازین داستان یک دو سال غزاله شد از چشم چینی غزال گل سرخ بر دامن خاک ریخت سراینده‌ی بلبل ز بستان گریخت فرو خورد خاک آن پری زاده را چنان چون پری زادگان باده را فلک پیشتر زین که آزاده بود از آن به کنیزی مرا داده بود همان مهر و خدمتگری پیشه داشت همان کاردانی در اندیشه داشت پیاده نهاده رخش ماه را فرس طرح کرده بسی شاه را خجسته گلی خون من خورد او بجز من نه کس در جهان مرد او چو چشم مرا چشمه‌ی نور کرد ز چشم منش چشم بد دور کرد رباینده‌ی چرخ آنچنانش ربود که گفتی که نابود هرگز نبود بخشنودیی کان مرا بود از او چگویم خدا باد خشنود از او مرا طالعی طرفه هست از سخن که چون نو کنم داستان کهن در آن عید کان شکر افشان کنم عروسی شکر خنده قربان کنم چو حلوای شیرین همی ساختم ز حلواگری خانه پرداختم چو بر گنج لیلی کشیدم حصار دگر گوهری کردم آنجا نثار کنون نیز چون شد عروسی بسر به رضوان سپردم عروسی دگر ندانم که با داغ چندین عروس چگونه کنم قصه روم و روس به ار نارم اندوه پیشینه پیش بدین داستان خوش کنم وقت خویش گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است وگر او بی‌طمع بودی همه کس خال و عم بودی بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی جفا او را وفا بودی سقم او را کرم بودی زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی‌خویشی اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان وگر خفته بدانستی که در خوابم چه غم بودی خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست پنجه‌ی زورآزما با ناتوان افکنده‌ای چون صدف امید می‌دارم که للیی شود قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است معنی دوستی از گفت و شنو مستغنی است صورت دشمنی آن به که نگویم چونست دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست پای خسرو اگر از دست طمع در گل نیست کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست وادی رشک مقامیست که از بوالعجبی لیلی آنجا به صد آشفتگی مجنون است دارد از دست رقیبان دلی از بیم دو نیم سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب فلک این نوع که بر رغم من محزون است محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو سخن او که یک افسانه و صد افسونست کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ رها کن دست، گفتش با دل تنگ: ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ که شیرین را درین تلخی توان یافت نظر می‌کن بنقش دوستان ژرف ولیکن دور دار انگشت از حرف چو اندر دوستی کار تو زرقست نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟ چه تلخی‌ها که مهجوران کشیدند! ز شیرینان بجز تلخی ندیدند گل بی‌خار ازین منزل، که بینی که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟ مراد دل به انبازیست این جا مپندار این چنین بازیست این جا ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه بی‌دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه من آب تیره گشته در راه خیره گشته از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه هر حاصلی که دارم بی‌حاصلی است بی‌تو سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه گفتی الست زان دم حاصل شده‌ست جانم تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر به تنبل فزونست مرد دلیر که چشم بدان از تنش دور باد همه روزگاران او سور باد بزد نای رویین و رویینه خم برآمد ز در ناله‌ی گاودم ز هامون سوی دژ بیامد سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه همه زیر خفتان و خود اندرون همی از جگرشان بجوشید خون به دژ چون خبر شد که آمد سپاه جهان نیست پیدا ز گرد سیاه همه دژ پر از نام اسفندیار درخت بلا حنظل آورد بار بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ بمالید بر چنگ بسیار چنگ بفرمود تا کهرم شیرگیر برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر به طرخان چنین گفت کای سرفراز برو تیز با لشکری رزمساز ببر نامدران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگزار نگه کن که این جنگجویان کیند وزین تاختن ساختن برچیند سرافراز طرخان بیامد دوان بدین روی دژ با یکی ترجمان سپه دید با جوشن و ساز جنگ درفشی سیه پیکر او پلنگ سپه‌کش پشوتن به قلب اندرون سپاهی همه دست شسته به خون به چنگ اندرون گرز اسفندیار به زیر اندرون باره‌ی نامدار جز اسفندیار تهم را نماند کس او را بجز شاه ایران نخواند سپه میسره میمنه برکشید چنان شد که کس روز روشن ندید ز زخم سنانهای الماس گون تو گفتی همی بارد از ابر خون به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن همی جست پرخاش زان انجمن بیامد سرافراز طرخان برش که از تن به خاک اندر آرد سرش چو نوش‌آذر او را به هامون بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید کمرگاه طرخان بدو نیم کرد دل کهرم از درد پربیم کرد چنان هم بقلب سپه حمله برد بزرگش یکی بود با مرد خرد بران‌سان دو لشکر بهم برشکست که از تیر بر سرکشان ابر بست سرافراز کهرم سوی دژ برفت گریزان و لشکر همی راند تفت چنین گفت کهرم به پیش پدر که ای نامور شاه خورشیدفر از ایران سپاهی بیامد بزرگ به پیش اندرون نامداری سترگ سرافراز اسفندیارست و بس بدین دژ نیاید جزو هیچ‌کس همان نیزه‌ی جنگ دارد به چنگ که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن که نو شد دگر باره کین کهن به ترکان همه گفت بیرون شوید ز دژ یکسره سوی هامون شوید همه لشکر اندر میان آورید خروش هژبر ژیان آورید یکی زنده زیشان ممانید نیز کسی نام ایشان مخوانید نیز همه لشکر از دژ به راه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند جهان چرا نبود در پناه امن و امان که هست مایه‌ی امن و امان پناه جهان معز دین و دول خسرو ستاره محل معین ملک و ملل پادشاه شاه نشان سپهر عز و علا فتنه بند قلعه گشا جهان جود و سخا تاج بخش تاج ستان شعاع نیر فتح از لوای او لامع فروغ اختر بخت از جبین او تابان پی محافظت بره از تعرض گرگ چو هست صولت عدلش چه احتیاج شبان ز رنگ جوهر فیروزه می‌شود ظاهر که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان عجب ز همت تشریف بخش او که گذاشت که طفل سوی وجود آید از عدم عریان جهان ز غایت امن و امان چنان گردید به دور معدلت آثار پادشاه جهان که اهل عربده را نیست حد آن که کشند به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد اگر چه‌خوردن ماهیست دافع یرقان کجا عدوی تو یابد خبر ز صدمه صور که از فسانه گرز تو شد به خواب گران ز ابر دست تو شد چون صدف کف همه پر چنانکه نیست تهی غیر پنجه مرجان سپهر با تو مگر لاف غدر زد که قضا فکنده بر رخ او از ستاره آب دهان به دور عدل تو آن فرقه را رسد زنجیر که دم زنند ز زنجیر عدل نوشروان ز عهد عدل تو گر کسب اعتدال کنند فصول اربعه در چار باغ چار ارکان به یک قرار بماند لطافت گلشن به یک طریق بماند طراوات بستان چنان ز جود تو گوهر پر است دامن چرخ که حلقه گشته قدش از گرانی دامان اگر چنانچه نه در اصل و فرع یک شجرند نهال رمح تو و چوب موسی عمران به روز معرکه این از چه رو شود افعی به وقت معجزه آن از چه رو شود ثعبان در آن مصاف که باشد اجل سراسیمه ز گیر و دار جوانان و های و هوی یلان دهد صدای یلان از غریو کوس خبر دهد فضای نبرد از بساط حشر نشان شود به صورت چشم خروس حلقه‌ی درع بود به هیأت منقار زاغ نوک سنان زنند فتح و ظفر هر دو در رکاب تو دست شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان تکاوری که چو گردید گرم پویه گری ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست اگر روانه شود بر فراز یک میدان به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان به دفع حیله دشمن به روی ران شمشیر به قصد حمله اعدا به زیر ران یکران هزار فتنه ز توفان نوح باشد بیش چو آب در دم آن تیغ آبدار نهان ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان بود سنان تو نایب مناب سد فتنه شود حسام تو قائم مقام سد توفان میان عرصه درآیی به دست قبضه‌ی تیغ ز بیم قابض ارواح پا کشد ز میان اگر سپاه مخالف کند چو خیل نجوم فراز قلعه ذات البروج چرخ مکان بسان مهر دوانی بر آسمان توسن حصار چرخ برین با زمین کنی یکسان کشیده خوان عطای تو بر بسیط زمین فتاده صیت سخای تو در بساط زمان تو آفتاب منیری و من هلال ضعیف من ابر مایه ستانم تو بحر فیض رسان هلال ار به کمالی رسد ز پرتو مهر یقین کز آن نشود نور مهر را نقصان و گر به ابر رسد مایه‌ای ز رشحه‌ی بحر محیط را چه غم از بودن و نبودن آن خموش وحشی ازین انبساط و ترک ادب بساط پادشه است این نگاه دار زبان به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان همیشه تا گذرد ذکر روضه‌ی فردوس مدام تا که بود نام شعله‌ی نیران ز خوف قهر تو اشرار در عذاب حجیم به یاد لطف تو احرار در نعیم جنان جمشید بنده در دولتسرای ماست خورشید شمسه‌ی حرم کبریای ماست جعد عروس ماهرخ حجله‌ی ظفر گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست آن اطلس سیه که شب تار نام اوست تاری ز پرده‌ی در خلوتسرای ماست کیوان که هست برهمن دیر شش دری با آن علو مرتبه مامور رای ماست گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر ور زانک هست مملکت دیرپای ماست تا چتر ما همای هوای ممالکست فر همای سایه‌ی پر همای ماست ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم وآئینه‌ی جمال خلافت لقای ماست خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست خواجو سزد که بنده‌ی درگاه ما بود چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟ کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم ز بهر آن که نشان تن است پیراهن ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم که راست ناید اگر در خطاب گویم من صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن بسان بیژن در مانده‌ام به بند بلا جهان به من بر تاریک چون چه بیژن برم ز دستم چون سوزن آژده وشی تنم چو سوزن و دل همچو چشمه‌ی سوزن نبود یارم از شرم دوستان گریان نکرد یارم از بیم دشمنان شیون ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش شبی سیاه‌تر از روی ورای اهریمن نمی‌گشاد گریبان صبح را گردون که شب دراز همی کرد بر هوا دامن طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن در آن تفکر مانده دلم که فردا را پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن از آن که هست شب آبستن و نداند کس که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق فرو نیارست آمد بر من از روزن نخفته‌ام همه شب دوش و بوده‌ام نالان خیال دوست گواه من است و نجم پرن نشسته بودم کامد خیال او ناگاه چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد ز مشک و لل یک آستین و یک دامن به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن درین مناظره بودیم کز سپهر کبود زدوده طلعت بنمود چشمه‌ی روشن چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین که پادشاه زمین است و شهریار زمن جهان ستانی شاهی مظفری ملکی که رام گشت به عدلش زمانه‌ی توسن نموده‌اند به ایوانش سروران طاعت نهاده‌اند به فرمانش خسروان گردن به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه به فر و جاهش آراست یاره و گرزن هزار گردون باشد به وقت بادافراه هزار دریا باشد به روز پاداشن خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد چه بد تواند کردن زمانه‌ی ریمن؟ اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن دو چشم نصرت بی‌تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی‌مدح تو بود الکن ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان به تو بماند تایید چون روان به بدن به دشمنان بر روز سپید روشن را سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟ به رنگ تیغ تو شد آب‌های دریا سبز ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن حرام باشد خون برنده خنجر تو حلال باشد در کارزار خون شمن ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی ز جود کف تو گوهر نماند در معدن چگونه باشد دستت به جود بی‌گوهر چگونه آید تیغت به رزم بی‌دشمن سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری چگونه یافتمی در خور ثنات سخن همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن خجسته مجلس تو بوستان خندان باد درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم ز استغنا نمی‌گشتم به گرد کعبه لیک آخر سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم سرم چون گوی می‌باید فکند از تن به جرم آن که عمری بر سر کوی تو بی‌حاصل به سر گشتم ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن که هرچند از تو جستم چاره‌ی بیچاره‌تر گشتم اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم من چو همین حرف الف دیده‌ام حرف دگر زان نپسندیده‌ام هر چه نه از پیش الف شد روان همچو الف بر همه خندیده‌ام هیچ ندارد الف عاشقان هیچ ندارم، که نترسیده‌ام چون ز الف شد همه حرفی پدید من همه دیدم، چو الف دیده‌ام چون بهم آمد الفی، راست شد هر نقطی کز همگان چیده‌ام پیش الف بسکه فتادم چو با ها شدم، از بسکه بغلتیده‌ام ها چو شود راست چه باشد؟ الف گفته شد آن حرف که پوشیده‌ام بوسه زدم پای الف را ولی دست خودم بود که بوسیده‌ام من الف وصلم و جز نام وصل هر چه بگفتند بنشنیده‌ام پر بنوشتند ولی یاد من هیچ نکردند و نرنجیده‌ام زان خط و زان نقطه نشان کس نداد جز الف، از هر که بپرسیده‌ام پای و سرم در حرکت گم که شد هم به سکونیست که ورزیده‌ام چون الف از عشق بگشتم به سر وز سر این عشق نگردیده‌ام گر نه غلام الفم، همچو لام در الف از بهر چه پیچیده‌ام؟ چون الف صدر نشین اوحدیست بی‌سخن او به چه ارزیده‌ام؟ در صومعه نگنجد، رند شرابخانه عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟ ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات چون چشم یار مخمور از مستی شبانه آیا بود که بختم بیند به خواب مستی او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟ ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه در جام باده دیده عکس جمال ساقی و آواز او شنوده از زخمه‌ی چغانه این است زندگانی، باقی همه حکایت این است کامرانی، باقی همه فسانه میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه در دیده‌ی عراقی جام شراب و ساقی هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می علاج کی کنمت آخرالدواء الکی ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی خزینه داری میراث خوارگان کفر است به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند مجو ز سفله مروت که شیه لا شی نوشته‌اند بر ایوان جنه الماوی که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست بده به شادی روح و روان حاتم طی بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مراو را به بر نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را همه گفتنیها بدو بازگفت همه رازها بر گشاد از نهفت که من لشکری کرد خواهم همی خروشی برآورد خواهم همی ترا بود باید همی پیشرو که من رفتنی‌ام تو سالار نو پری و پلنگ انجمن کرد و شیر ز درندگان گرگ و ببر دلیر سپاهی دد و دام و مرغ و پری سپهدار پرکین و کندآوری پس پشت لشکر کیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه بیامد سیه دیو با ترس و باک همی به آسمان بر پراگند خاک ز هرای درندگان چنگ دیو شده سست از خشم کیهان دیو به هم برشکستند هردو گروه شدند از دد و دام دیوان ستوه بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ کشیدش سراپای یکسر دوال سپهبد برید آن سر بی‌همال به پای اندر افگند و بسپرد خوار دریده برو چرم و برگشته کار چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد کیومرث را روزگار برفت و جهان مردری ماند از وی نگر تا کرا نزد او آبروی جهان فریبنده را گرد کرد ره سود بنمود و خود مایه خورد جهان سربه‌سر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچ‌کس جهان دامگاهی است بس پر چنه طمع در چنه‌ی او مدار از بنه بباید گرستن بر آن مرغ‌زار که آید به دام اندرون گرسنه سیه کرد بر من جهان جهان شب و روز او میسره میمنه نیابم همی جای خواب و قرار در این بی‌نوا شب گه پر کنه هزاران سپاه است با او همه ز نیکی تهی و به دل پر گنه به یمگان به زندان ازینم چنین که او با سپاه است و من یکتنه تو، ای عاقل، ار دینت باید همی بپرهیز از این لشکر بوزنه از این دام بی‌رنج بیرون شوی اگر نوفتادت طمع در چنه به دون قوت بس کن ز دنیای دون که دانا نجوید ز دنیا دنه از ابر جهان گر نباردت سیل چو مردان رضا ده به اندک شنه بباید همی رفت بپسیچ کار چنین چند گردی تو بر پاشنه؟ خدایا تا از این فیروزه ایوان فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان شه خاور جهان آرای باشد زمان باقی زمین بر جای باشد بر این نیلوفری کاخ کیانی کند خورشید تابان قهرمانی جهانرا چار عنصر مایه باشد مکانرا از جهت شش پایه باشد ز جوهر تا عرض راهست تاری هیولا تا کند صورت نگاری همیشه تا فراز فرش غبرا معلق باشد این نه سقف مینا جهان محکوم سلطان جهان باد فلک مامور شاه کامران باد نخستین دم که خاطر خامه دربست بر این دیبای ششتر نقش بربست چو استاد طبیعت داد سازش نوشتم نام خسرو بر طرازش شهنشاه جهان دارای عالم چراغ دودمان نسل آدم همایون گوهر دریای شاهی وجودش آیت لطف الهی ضمیرش نقطه‌ی پرگار معنی درونش مهبط انوار معنی جم ثانی جمال دنیی و دین ابواسحاق سلطان السلاطین خجسته پادشاه دادگستر جهانگیر آفتاب هفت کشور غلام بارگاهش تاجداران جنابش سجده‌گاه شهریاران زخیلش هر سوی صاحب کلاهی سپاهش هریکی میری و شاهی بروز بزم چون برگاه جمشید بگاه رزم چون تابنده خورشید سریرش پایه بر گردون کشیده قدم بر جای افریدون کشیده سرافکنده برش هر سر فرازی ز باغش هر تذوری شاهبازی بدو بادا فلک را سربلندی مبادا دشمنش را زورمندی در او قبله‌ی اقبال بادا حریمش کعبه‌ی آمال بادا گرم اقبال روزی یار گردد غنوده بخت من بیدار گردد بر آن درگاه خواهم داد از این دل مسلمانان مرا فریاد از این دل دلی دارم دل از جان برگرفته امید از کفر و ایمان برگرفته دل ریشی غم اندوزی بلائی به دام عشق خوبان مبتلائی دلی شوریده شکلی بیقراری دلی دیوانه‌ای آشفته کاری دلی دارم غم دوری کشیده ز چشم یار رنجوری کشیده دلی کو از خدا شرمی ندارد ز روی خلق آزرمی ندارد مشقت خانه‌ی عشق آشیانی محلت دیده‌ی بی دودمانی بخون آغشته ای سودا مزاجی کهن بیمار عشق بی علاجی چو چشم شاهدان پیوسته مستی مغی کافر نهادی بت پرستی چو زلف کافران آشفته کاری سیه روئی پریشان روزگاری همیشه بر بلای عشق مفتون سراپای وجودش قطره‌ی خون نباشد در پی مالی و جاهی نباشد هرگزش روئی به راهی ز غم هردم به صد دستان برآید ز بهر خط و خالش جان برآید ز شیدائی و خود رائی نترسد چو نادانان ز رسوائی نترسد شود حیران هر شوخی و شنگی نباشد هرگزش نامی و ننگی هرانکو داردش چون دیده در تاب نهانش را به خون دل دهد آب درون خویش دائم ریش خواهد بلا چندانکه بیند بیش خواهد همیشه سوگواری پیشه دارد همیشه عاشقی اندیشه دارد ز دور ار سرو بالائی ببیند به پایش در فتد دردش بچیند چو دست نار پستانی بگیرد به پیش نار بستانش بمیرد ز بهر خوبرویان جان ببازد به کفر زلفشان ایمان ببازد تو گوئی عادت پروانه دارد به جان خویشتن پروا ندارد من از افکار او پیوسته افگار من از تیمار او پیوسته بیمار به نور چشم بیند هر کسی راه دل مسکین ز چشم افتاده در چاه مرا دل کشت فریاد از که خواهم اسیر دل شدم داد از که خواهم؟ ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانه‌ای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا ز دست دل شدم با غصه دمساز خدایا این دلم را چاره‌ای ساز مرا دل در غم دلداری افکند به دام عشق گل رخساری افکند قسم او خاکست گر دی گر بهار میر کونی خاک چون نوشی چو مار در میان چوب گوید کرم چوب مر کرا باشد چنین حلوای خوب کرم سرگین در میان آن حدث در جهان نقلی نداند جز خبث تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال شیرخواران رزان را ببریدند گلو تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی مهر کردند و سپردند به دست مه و سال چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال گر حرامست از آنست که خونیست نه حق حق آن خون به مغنی برسانیم از مال ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازنده‌ی مدح ملک خوب خصال فخر دولت که دول بر در او جوید جای بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال خسرو شیردل پیلتن دریا دست شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال هیچ سایل نکند از تو سالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سال گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال رشک آن را که به بازان تو مانند شود بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر هر زمان سر بفرازم به میان امثال ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا ای که از جود تو باشند جهانی به نوال زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال از بر سنگ ورا راند نیارم که همی سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال به جهان بادی پیوسته و از دور فلک بهره‌ی تو طرب و بهر بداندیش ملال ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض از تلخکامی می‌رهی در کامرانی می‌روی نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی ای چون فلک دربافته‌ای همچو مه درتافته از ره نشانی یافته در بی‌نشانی می‌روی ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او از مدرسه اسمای او اندر معانی می‌روی ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو تا کس نپندارد که تو بی‌ارمغانی می‌روی کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق کز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی ای آفتاب آن جهان در ذره‌ای چونی نهان وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‌روی ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می‌شوی وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان کی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی آن که در عشق سزاوار سر دار نشد هرگز از حالت منصور خبردار نشد نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد کز تماشای رخت صورت دیوار نشد آن که بوسید لب نوش تو شکر نچشید وان که خسبید در آغوش تو بیدار نشد طرب انگیز گلی در همه گل‌زار نرست که به سودای غمت بر سر بازار نشد مو به مو حال پراکنده دلان کی داند آن که در حلقه موی تو گرفتار نشد هر چه گفتند مکرر همه در گوش آمد بجز از نکته‌ی توحید که تکرار نشد گر نگفتم غم دیرینه‌ی دل معذورم که میان من و او فرصت گفتار نشد آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما مست گردید بدان گونه که هشیار نشد آن که در جمع خرابات نشینان ننشست در حرم خانه‌ی حق محرم اسرار نشد زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت حیف از آن رشته تسبیح که زنار نشد هر که را خون دل از دیده فروغی نچکید قابل دیدن آن مشرق انوار نشد چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی چرخ پنداری نمی‌داند که مهمانم تویی از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی دشمن بیگانه‌ام تا شاهد بزم منی مانع پروانه‌ام تا شمع ایوانم تویی برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی آن که می جوید به هر شامی سر زلفت منم وان که می‌خواهد به هر صبحی پریشانم تویی آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت منم آن که مشکل می‌پسندد کار آسانم تویی آن که می‌گرید به یاد لعل خندانت منم آن که می‌خندد به کار چشم گریانم تویی آن که بر خونش نمی‌گیرد گریبانت منم وان که مژگانش نمی‌دوزد گریبانم تویی هم به صورت واله‌ی انوار پیدایت منم هم به معنی واقف اسرار پنهانم تویی سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر عرضه می‌دارد که خورشید درخشانم تویی گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط من بی‌نام و نشان را به سر کوی وفا هرکه می‌داد نشان تو غلط بود غلط با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط کشید کار ز تنهاییم به شیدایی ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟ ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی مرا تو عمر عزیزی و رفته‌ای ز برم چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی زبان گشاده، کمر بسته‌ایم، تا چو قلم به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی به احتیاط گذر بر سواد دیده‌ی من چنان که گوشه‌ی دامن به خون نیالایی نه مرد عشق تو بودم ازین طریق، که عقل درآمده است به سر، با وجود دانایی درم گشای، که امید بسته‌ام در تو در امید که بگشاید؟ ار تو نگشایی به آفتاب خطاب تو خواستم کردن دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی سعادت دو جهان است دیدن رویت زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی! مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست وان حیات باصفای باوفا مست آمدست گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون که کار کردن بیمزد، عمر باختن است پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم بهر بساط که ابریشمی است، کار من است ز جانفشانی و خون خوردن قبیله‌ی ماست پرند و دیبه‌ی گلرنگ، هر کرا بتن است در سرم عشق تو سودایی خوش است در دلم شوقت تمنایی خوش است ناله و فریاد من هر نیم‌شب بر در وصلت تقاضایی خوش است تا نپنداری که بی‌روی خوشت در همه عالم مرا جایی خوش است با سگان گشتن مرا هر شب به روز بر سر کویت تماشایی خوش است گرچه می‌کاهد غم تو جان من یاد رویت راحت افزایی خوش است در دلم بنگر، که از یاد رخت بوستان و باغ و صحرایی خوش است تا عراقی واله‌ی روی تو شد در میان خلق رسوایی خوش است دوش چون در شکن طره‌ی شب چین دادند مژده‌ی آمدن آن صنم چین دادند بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند باسیران بلا ملک امان فرمودند بفقیران گدا گنج سلاطین دادند عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند کام خسرو همه از شکر شیرین دادند سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند خضر را آگهی از آب حیان آوردند نامه‌ی ویس گلندام برامین دادند روی اقبال بسوی من مسکین کردند شادی گمشده را با من غمگین دادند بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را کام دل زان لب جان‌پرور شیرین دادند صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده غم تو به توی ما را تو به جرعه‌ای صفا ده که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده بنشان تو جنگ‌ها را بنواز چنگ‌ها را ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده به نظاره جوانان بنشسته‌اند پیران به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل پیام ما که رساند مگر نسیم شمال به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال جماعتی که نظر را حرام می‌گویند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود عجب فتادن مردست در کمند غزال تو بر کنار فراتی ندانی این معنی به راه بادیه دانند قدر آب زلال اگر مراد نصیحت کنان ما اینست که ترک دوست بگویم تصوریست محال به خاک پای تو داند که تا سرم نرود ز سر به درنرود همچنان امید وصال حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری به آب دیده خونین نبشته صورت حال سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیم در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روی در این منزل ویرانه نهادیم در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را مهر لب او بر در این خانه نهادیم در خرقه از این بیش منافق نتوان بود بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم با روی تو کفر است به معنی نگریدن یا باغ صفا را به یکی تره خریدن با پر تو مرغان ضمیر دل ما را در جنت فردوس حرام است پریدن اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن دشتی که چراگاه شکاران تو باشد شیران بنیارند در آن دست چریدن هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد آن عشق حرام است و صلای فسریدن در باطن من جان من از غیر تو ببرید محسوس شنیدم من آواز بریدن در خواب شود غافل از این دولت بیدار از پوست چه شیره بودت در فشریدن رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین لاحول بود چاره و انگشت گزیدن جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز آن موی بصر باشد باید ستریدن دست با تو در کمر خواهیم کرد قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد در سر زلف تو سر خواهیم باخت کار با تو سر به سر خواهیم کرد چون لب شیرین تو خواهیم دید پای کوبان شور و شر خواهیم کرد چون ز چشمت تیرباران در رسد ما ز جان خود سپر خواهیم کرد از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت چون به روی تو نظر خواهیم کرد در غم عشق تو جان خواهیم داد سر در آن از خاک بر خواهیم کرد چون بر سیمینت بی زر کس ندید هر زمان وامی دگر خواهیم کرد تا بر سیمین تو چون زر بود کار خود چون آب زر خواهیم کرد با جنون عشق تو خواهیم ساخت ترک عقل حیله‌گر خواهیم کرد هر سخن کانرا تعلق با تو نیست آن سخن را مختصر خواهیم کرد در همه عالم تو را خواهیم یافت گر همه عالم سفر خواهیم کرد گرچه هرگز نوحه‌ی ما نشنوی نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد تا تو بر ما بگذری گر نگذری خویشتن را خاک درخواهیم کرد بر سر کوی وفا سگ به ز ما گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد چون تو می‌خواهی نگونساری ما ما کنون از پای سر خواهیم کرد در قیامت با تو خواهد بود و بس هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد هرچه آن عطار در وصف تو گفت ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد چو در ار من رسید از جنبش تیز زره داران شیرین کرد پرهیز حکایت کرد کز بیداری بخت چو شب در خواب رفتم بر سر تخت چنان دیدم به خواب اندر که گوئی درامد گل رخی باصد نکوئی دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب سپردان ساغر جلاب پر جوش به من کاین نوشکن کردم سبک نوش جوانی بود دیگر هم نشینش سپرد آن ساغر دیگر به دستش جوان چو نشد به ساغر چاشنی گیر بیفتاد و شکست و و ریخت زان شیر کنون این خواب را تعبیر چبود بخواب اندر جلاب و شیر چبود بزرگ امید گفتش کز همه باب چو تو بیدار نتوان دید در خواب تو خوددانی که به زین خواب نبود به لذت شیر چون جلاب نبود چو آن جلاب شیرین کردی اشام ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد به جوی شیر ماند تشنه فرهاد ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ ملک گفت آری اندر خواب تأثیر همان پیدا شود کاید به تعبیر چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد به پالود خواب دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده‌سرای چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون بدو گفت تور ار تو از ماکهی چرا برنهادی کلاه مهی ترا باید ایران و تخت کیان مرا بر در ترک بسته میان برادر که مهتر به خاور به رنج به سر بر ترا افسر و زیر گنج چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه نه نام بزرگی نه ایران سپاه چو از تور بشنید ایرج سخن یکی پاکتر پاسخ افگند بن بدو گفت کای مهتر کام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین بزرگی که فرجام او تیرگیست برآن مهتری بر بباید گریست سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشتست بالین تو مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر سپردم شما را کلاه و نگین بدین روی با من مدارید کین مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید برین رنجه کرد زمانه نخواهم به آزارتان اگر دورمانم ز دیدارتان جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردن‌کشی دین من چو بشنید تور از برادر چنین به ابرو ز خشم اندر آورد چین نیامدش گفتار ایرج پسند نبد راستی نزد او ارجمند به کرسی به خشم اندر آورد پای همی گفت و برجست هزمان ز جای یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسی زر بدست بزد بر سر خسرو تاجدار ازو خواست ایرج به جان زینهار نیایدت گفت ایچ بیم از خدای نه شرم از پدر خود همینست رای مکش مر مراکت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار مکن خویشتن را ز مردم‌کشان کزین پس نیابی ز من خودنشان بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای بکوشش فراز آورم توشه‌ای به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز سخن را چو بشنید پاسخ نداد همان گفتن آمد همان سرد باد یکی خنجر آبگون برکشید سراپای او چادر خون کشید بدان تیز زهرآبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش فرود آمد از پای سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی روان خون از آن چهره‌ی ارغوان شد آن نامور شهریار جوان جهانا بپروردیش در کنار وز آن پس ندادی به جان زینهار نهانی ندانم ترا دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست سر تاجور ز آن تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار بیاگند مغزش به مشک و عبیر فرستاد نزد جهان‌بخش پیر چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاگان بدو گشت باز کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه‌گستر نیازی درخت برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی سوی ترک و یکی سوی روم کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب جای آرام و خورد و خواب منست حالتی دادم اندرو که در آن چرخ در غبن و رشک و تاب منست آن سپهرم درو که گوی سپهر ذره‌ای نور آفتاب منست وان جهانم درو که بحر محیط واله‌ی لمعه‌ی سراب منست هرچه در مجلس ملوک بود همه در کلبه‌ی خراب منست رحل اجزا و نان خشک برو گرد خوان من و کباب منست شیشه‌ی صبر من که بادا پر پیش من شیشه‌ی شراب منست قلم کوته و صریر خوشش زخمه و نغمه‌ی رباب منست خرقه‌ی صوفیانه‌ی ارزق بر هزار اطلس انتخاب منست هرچه بیرون از این بود کم و بیش حاش للسامعین عذاب منست گنده پیر جهان جنب نکند همتی را که در جناب منست زین قدم راه رجعتم بستست آنکه او مرجع و مب منست خدمت پادشه که باقی باد نه به بازوی باد و آب منست این طریق از نمایشست خطا چه کنم این خطا صواب منست گرچه پیغام روح‌پرور او همه تسکین اضطراب منست نیست من بنده را زبان جواب جامه و جای من جواب منست ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد کاروان مهرگان از خزران آمد یا ز اقصای بلاد چینستان آمد نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد که ز فردوس برین وز آسمان آمد مهرگان آمد، در باز گشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش از غبار راه ایدر بزدائیدش بنشانید و به لب خرد بخائیدش خوب دارید و فراوان بستائیدش هر زمان خدمت لختی بفزائیدش خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد سفری کردش و چون وعده فراز آمد با قدح رطل و قنینه به نماز آمد زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد نگرید آبی وان رنگ رخ آبی گشته از گردش این چنبر دولابی رخ او چون رخ آن زاهد محرابی بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی یا چنان زرد یکی جامعه‌ی عتابی پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی وان ترنج ایدر چون دیبه‌ی دیناری که بمالی و بمالند و بنگذاری زو به مقراض ارش نیمه دو برداری کیسه‌ای دوزی و درزش نپدید آری وانگه آن کیسه ز کافور بینباری در کشی سرش به ابریشم زنگاری نار مانند یکی سفر گک دیبا آستر دیبه زرد، ابره‌ی آن حمرا سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا دل هر مرجان چو للکی لالا سر او بسته به پنهان ز درون عمدا سر ماسورگکی در سر او پیدا نگرید آن رز، وان پایک رزداران درهم افکنده چو ماران ز بر ماران دست در هم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران برگهای رز چون پای خشنساران زرگون ایدون همچون رخ بیماران رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان که دلش بود همیشه سوی رز خواهان بگشادش در با کبر شهنشاهان گفت بسم‌الله و اندر شد ناگاهان تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت گفت بسیاری لاحول و لا قوت تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت با که کردستی این صحبت و این عشرت؟ بر تن خویش نبوده‌ست ترا حمیت من ترا هرگز با شوی ندادستم وز بداندیشی پایت نگشادستم هرگز انگشت به تو بر ننهادستم که من از مادر باحمیت زادستم به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی به تو اندر نفتادستم چون ترا دیدم از پیش بدین زاری کردم از پیش رزستانت دیواری بزدم بر سر دیوار تو من خاری کنجکی گرد تو همچون دهن غاری پس دری کردم از سنگ و درافزاری که بدو آهن هندی نکند کاری زدمت بر در یک قفل سپاهانی آنچنان قفل که من دانم و تو دانی چون شدم غایب از درت به لرزانی نیکمردی بنشاندم به نگهبانی با همه زیرکی و رندی و پردانی نخل این کار برآورد پشیمانی گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی از نکوکاران و ز شرمگنان باشی پاکتن باشی و از پاکتنان باشی هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی شوی ناکرده چو حوران جنان باشی نه چنان پیرزنان و کهنان باشی من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟ گهرت بد بد با سوی گهر گشتی همچنان مادر خود بارآور گشتی دختری بودی، بر بام و به در گشتی تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی راست بر گوی که در تو شده‌ام عاجز به کدامین ره بیرون شده‌ای زین دز راست گویند زنان را نگوارد عز بر نیاید کس با مکر زنان هرگز بر هوا رفتی چون عیسی بی‌معجز یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز تاک رز گفتا: از من چه همی‌پرسی کافری کافر، ز ایزد نه همی‌ترسی به حق کرسی و حق آیت‌الکرسی که نخسبیده شبی در بر من نفسی هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی که نه اویستی جنی و نه خود انسی نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی جبرئیل آمد روح همه تقدیسی کردم آبستن، چون مریم بر عیسی بچه‌ای دارم در ناف چو برجیسی با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی اگرت باید، این بچه بزایم من وین نقاب از تن و رویش بگشایم من ور نبایدت به زادن نگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من و گر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من اگرم بکشی، برکشتن تو خندم من چو جرجیس تن خویش بپیوندم ور بدری شکم و بندم از بندم نرسد ذره‌ای آزار به فرزندم گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم او به رز گفت که ویحک چه فضول آری تو هنوز این هوس اندر سرخود داری بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری نه بسنده‌ست مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری جست از جایگه آنگاه چو خناسی هوس اندر سر و اندر دل وسواسی سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی با یکی داسی، ماننده‌ی الماسی حلق بگرفتش ماننده‌ی نسناسی بر نهادش به گلوگاه چنان داسی باز ببرید سر او به جدال او وانهمه بچگکان را به مثال او پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او در فکندش به جوال و به حبال او سر با ریش همیدون اطفال او برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت همه را در بن چرخشت فکند از پشت لگد اندر پشت آنگاه همی‌زد و مشت تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشان رحم ناورده به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیره‌ی جانهاشان داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه که در و بر نرسیدی پیل را سینه مانده میراث ز جدانش از پارینه شوخگن گشته، از شنبه و آدینه رزبان آمد، با حمیت و با کینه خونشان افکند اندر خم سنگینه بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی افسر هر خم چون افسر دراجی عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی سر هر تاجی پوشید به دیباجی چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی آهنی در کف، چون مرد غدیر خم به کتف باز فکنده سر هر دو کم بر سر خم بزد آن آهن آهن سم بفکند از سر خم تاج گلین خم بر شد از دختر رز تا فلک پنجم بوی مشک تبت و نور بر از انجم رزبان گفت که مهر دلم افزودی وانهمه دعوی را معنی بنمودی راست گفتی و جز از راست نفرمودی گشته‌ای تازه از آن پس که بفرسودی این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی رومیی خاستی از گور بدین زودی بد کردم که به جای تو جفا کردم نه نکو کردم، دانم که خطا کردم سرت از دوش به شمشیر جدا کردم چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم هم به زیر لگدت همچو هبا کردم بیگنه بودی، این جرم چرا کردم زین سپس خادم تو باشم و مولایت چاکر و بنده و خاک دو کف پایت با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و بربرط و با نایت بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت وانگه اندر دهن خویش دهم جایت رزبان برزد سوی رز گامی را غرضی را و مرادی را کامی را برگرفت از لب رف سیمین جامی را بر لب جام نگارید غلامی را داد در دستش آهخته حسامی را بر دگر دستش جامی و مدامی را بزد اندر خم جام و قدح ساده برکشید از خم آن جام چو بیجاده باده‌ای دید بدان جام در افتاده که بن جام همی‌سفت چو سنباده گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده جز به یاد ملک مهتر آزاده آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش درگه گفتن خندان خندان قوتش چندان وانگه خردش چندان که درو عاجز گردند خردمندان مایه‌ی راحت و آزادی دربندان خدمتش را هنر و جود چو فرزندان ... این دو بیت ساقط شده ... ... ... ... پیکر ظلم ز انصافش در زندان در گذر تیر جگردوز وی از سندان میرمسعود که رایات جهانداری زده اقبالش بر طارم زنگاری شه اجرامش با آنهمه سالاری سجده آرد به کله گوشه‌ی جباری خجل از خاک درش نافه‌ی تاتاری ... این مصرع ساقط شده ... شاه محمود پدر ناصر دینش جد وز سعود فلکی طالع او اسعد قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد جاهش آراسته بر اوج زحل مسند شده با فر و بها زو شرف و سودد در او معبد خلق و کرمش مقصد میرجاوید بماناد و همی شادان گنجش انباشته و ملک وی آبادان کف کافیش که خرمدل ازو رادان باد چون ابر گهربار به آزادان از نکوکاران و ز فرخ بنیادان در خطش از ری تا ساحت عبادان به طفلی درم رغبت روزه خاست ندانستمی چپ کدام است و راست یکی عابد از پارسایان کوی همی شستن آموختم دست و روی که بسم الله اول به سنت بگوی دوم نیت آور، سوم کف بشوی پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار مناخر به انگشت کوچک بخار به سبابه دندان پیشین بمال که نهی است در روزه بعد از زوال وز آن پس سه مشت آب بر روی زن ز رستنگه موی سر تا ذقن دگر دستها تا به مرفق بشوی ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای همین است و ختمش به نام خدای کس از من نداند در این شیوه به نبینی که فرتوت شد پیر ده؟ بگفتند با دهخدای آنچه گفت فرستاد پیغامش اندر نهفت که ای زشت کردار زیبا سخن نخست آنچه گویی به مردم بکن نه مسواک در روزه گفتی خطاست بنی آدم مرده خوردن رواست؟ دهن گو ز ناگفتنیها نخست بشوی ای که از خوردنیها بشست □کسی را که نام آمد اندر میان به نیکوترین نام و نعتش بخوان چو همواره گویی که مردم خرند مبر ظن که نامت چو مردم برند چنان گوی سیرت به کوی اندرم که گفتن توانی به روی اندرم وگر شرمت از دیده‌ی ناظرست نه ای بی‌بصر، غیب دان حاضرست؟ نیاید همی شرمت از خویشتن کز او فارغ و شرم داری ز من؟ روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بی‌نیاز بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش حلقه‌ای از ناله و فریاد و آه آراسته نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او در شنکج حلقه‌ی زلف سیاه آراسته زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته برآمد ناگه مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز چو شیرین دید در سیمای شاپور نشان آشنائی دادش از دور به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد اشارت کرد کان مغ را بخوانید وزین در قصه‌ای با او برانید مگر داند که این صورت چه نامست چه آیین دارد و جایش کدامست پرستاران به رفتن راه رفتند به کهبد حال صورت باز گفتند فسونی زیر لب می‌خواند شاپور چو نزدیکی که از کاری بود دور چو پای صید را در دام خود دید در آن جنبش صلاح آرام خود دید به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست و گر هست از سر پا گفتنی نیست پرستاران بر شیرین دویدند بگفتند آنچه از کهبد شنیدند چو شیرین این سخن زیشان نیوشید ز گرمی در جگر خونش بجوشید روانه شد چو سیمین کوه در حال در افکنده به کوه آواز خلخال بر شاپور شد بی‌صبر و سامان به قامت چون سهی سروی خرامان برو بازو چو بلورین حصاری سر وگیسو چو مشگین نوبهاری کمندی کرده گیسوش از تن خویش فکنده در کجا در گردن خویش ز شیرین کاری آن نقش جماش فرو بسته زبان و دست نقاش رخ چون لعبتش در دلنوازی به لعبت باز خود می‌کرد بازی دلش را برده بود آن هندوی چست به ترکی رخت هندو را همی جست ز هندو جستن آن ترکتازش همه ترکان شده هندوی نازش نقاب از گوش گوهرکش گشاده چو گوهر گوش بر دریا نهاده لبی و صد نمک چشمی و صد ناز به رسم کهبدان در دادش آواز که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یک دم مرا باش چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید درنگ آوردن آنجا مصلحت دید زبان دان مرد را زان نرگس مست زبانی ماند و آن دیگر شد از دست ثناهای پریرخ بر زبان راند پری بنشست و او را نیز بنشاند به پرسیدش که چونی وز کجائی که بینم در تو رنگ آشنایی جوابش داد مرد کار دیده که هستم نیک و بد بسیار دیده خدای از هر نشیب و هر فرازی نپوشیده است بر من هیچ رازی ز حد باختر تا بوم خاور جهان را گشته‌ام کشور به کشور زمین بگذار کز مه تا به ماهی خبر دارم زهر معنی که خواهی چو شیرین یافت آن گستاخ روئی بدو گفتا در این صورت چه گوئی به پاسخ گفت رنگ‌آمیز شاپور که باد از روی خوبت چشم بد دور حکایت‌های این صورت دراز است وزین صورت مرا در پرده راز است یکایک هر چه می‌دانم سر و پای بگویم با تو گر خالی بود جای بفرمود آن صنم تا آن بتی چند بنات‌النعش وار از هم پراکند چو خالی دید میدان آن سخندان درافکند از سخن گوئی به میدان که هست این صورت پاکیزه پیکر نشان آفتاب هفت کشور سکندر موکبی دارا سواری ز دارا و سکندر یادگاری به خوبیش آسمان خورشید خوانده زمین را تخمی از جمشید مانده شهنشه خسرو پرویز که امروز شهنشاهی به دو گشته است پیروز وزین شیوه سخنهائی برانگیخت که از جان‌پروری با جان در آمیخت سخن می‌گفت و شیرین هوش داده بدان گفتار شیرین گوش داده بهر نکته فرو می‌شد زمانی دگر ره باز می جستش نشانی سخن را زیر پرده رنگ می‌داد جگر می‌خورد و لعل از سنگ می‌داد ازو شاپور دیگر راز ننهفت سخن را آشکارا کرد و پس گفت پریرویا نهان می‌داری اسرار سخن در شیشه می‌گوئی پریوار چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده چو می‌خواهی که یابی روی درمان مکن درد از طبیب خویش پنهان بت زنجیر موی از گفتن او برآشفت ای خوشا آشفتن او ولی چون عشق دامن‌گیر بودش دگر بار از ره غدر آزمودش حریفی جنس دید و خانه خالی طبق پوش از طبق برداشت حالی به گستاخی بر شاپور بنشست در تنگ شکر را مهر بشکست که‌ای کهبد به حق کردگارت که ایمن کن مرا در زینهارت به حکم آنکه بس شوریده کارم چو زلف خود دلی شوریده دارم در این صورت بدانسان مهر بستم که گوئی روز و شب صورت پرستم به کار آی اندرین کارم به یک چیز که روزی من به کار آیم ترا نیز چو من در گوش تو پرداختم راز تو نیز ار نکته‌ای داری در انداز فسونگر در حدیث چاره جوئی فسونی به ندید از راستگوئی چو یاره دست بوسی رایش افتاد چو خلخال زر اندر پایش افتاد به صد سوگند گفت ای شمع یاران سزای تخت و فخر تاجداران ز شب بدخواه تو تاریک دین‌تر ز ماه نو دلت باریک بین‌تر به حق آنکه در زنهار اویم که چون زنهار دادی راست گویم من آن صورتگرم کز نقش پرگار ز خسرو کردم این صورت نمودار هر آنصورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد مرا صورت گری آموختستند قبای جان دگر جا دوختستند چو تو بر صورت خسرو چنینی ببین تا چون بود کاو را ببینی جهانی بینی از نور آفریده جهان نادیده اما نور دیده شگرفی چابکی چستی دلیری به مهر آهو به کینه تند شیری گلی بی‌آفت باد خزانی بهاری تازه بر شاخ جوانی هنوزش گرد گل نارسته شمشاد ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد هنوزش پریغلق در عقابست هنوزش برگ نیلوفر در آبست هنوزش آفتاب از ابر پاکست ز ابرو آفتاب او را چه باکست به یک بوی از ارم صد در گشاده به دوزخ ماه را دو رخ نهاده بر ادهم زین نهد رستم نهاد است به می خوردن نشیند کیقباد است شبی کو گنج بخشی را دهد داد کلاه گنج قارون را برد باد سخن گوید، در از مرجان برآرد زند شمشیر، شیر از جان برآرد چو در جنبد رکاب قطب وارش عنان دزدی کند باد از غبارش نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید حسب پرسی به حمدالله چو خورشید جهان با موکبش ره تنگ دارد علم بالای هفت اورنگ دارد چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ چو وقت آهن آید وای بر سنگ چو دارد دشنه پولاد را پاس بسنباند زره ور باشد الماس چو باشد نوبت شمشیر بازی خطیبان را دهد شمشیر غازی قدمگاهش زمین را خسته دارد شتابش چرخ را آهسته داد فلک با او به میدان کند شمشیر به گشتن نیز گه بالا و گه زیر جمالش راکه بزم آرای عیدست هنر اصلی و زیبائی مزید است به اقبالش دل استقبال دارد چو هست اقبال کار اقبال دارد بدین فرو جمال آن عالم افروز هوای عشق تو دارد شب و روز خیالت را شبی در خواب دیدست از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست نه می نوشد نه با کس جام گیرد نه شب خسبد نه روز آرام گیرد به جز شیرین نخواهد هم نفس را بدین تلخی مبادا عیش کس را مرا قاصد بدین خدمت فرستاد تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد از این در گونه گونه در همی سفت سخن چندان که می‌دانست می‌گفت وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش بدان آمد که صد بار افتد از پای به صنعت خویشتن می‌داشت بر جای زمانی بود و گفت ای مرد هشیار چه می‌دانی کنون تدبیر این کار بدو شاپور گفت ای رشک خورشید دلت آسوده باد و عمر جاوید صواب آن شد که نگشائی به کس راز کنی فردا سوی نخجیر پرواز چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز به نخجیر آی و از نخجیر بگریز نه خواهد کس ترا دامن کشیدن نه در شبدیز شبرنگی رسیدن تو چون سیاره میشو میل در میل من آیم گر توانم خود به تعجیل یکی انگشتری از دست خسرو بدو بسپرد که این بر گیر و می‌رو اگر در راه بینی شاه نو را به شاه نو نمای این ماه نو را سمندش را به زرین نعل یابی ز سر تا پا لباسش لعل یابی کله لعل و قبا لعل و کمر لعل رخش هم لعل بینی لعل در لعل و گرنه از مداین راه می‌پرس ره مشگوی شاهنشاه می‌پرس چو ره یابی به اقصای مداین روان بینی خزاین بر خزاین ملک را هست مشگوئی چو فرخار در آن مشگو کنیزانند بسیار بدان مشگوی مشک آگین فرود آی کنیزان را نگین شاه بنمای در آن گلشن چو سرو آزاد می‌باش چو شاخ میوه‌تر شاد می‌باش تماشای جمال شاه می‌کن مرادت را حساب آنگاه می‌کن و گر من با توام چون سایه با تاج بدین اندرز رایت نیست محتاج چو از گفتن فراغت یافت شاپور دمش در مه گرفت و حیله در حور از آنجا رفت جان و دل پر امید بماند آن ماه را تنها چو خورشید دویدند آن شکرفان سوی شیرین بنات‌النعش را کردند پروین بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان به نعل تازیان کوه پیکر کنند آن کوه را چون کان گوهر روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چو خورشید تازان سخن گویان سخن گویان همه راه بسر بردند ره را تا وطن گاه از آن رفتن بر آسودند یک چند دل شیرین فرو مانده در آن بند شبی کز شب جهان پر دود کردند جهان را دیده خواب آلود کردند پرند سبز بر خورشید بستند گلی را در میان بید بستند به بانو گفت شیرین کای جهانگیر برون خواهم شدن فردا به نخجیر یکی فردا بفرما ای خداوند که تا شبدیز را بگشایم از بند بر او بنشینم و صحرا نوردم شبانگه سوی خدمت باز گردم مهین بانو جوابش داد کای ماه به جای مرکبی صد ملک در خواه به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز به گاه پویه بس تند است و بس تیز چو رعد تند باشد در غریدن چو باد تیز باشد در وزیدن مبادا کز سر تندی و تیزی کند در زیر آب آتش ستیزی و گر بر وی نشستن ناگزیرست نه شب زیباتر از بدر منیرست لکام پهلوانی بر سرش کن به زیر خود ریاضت پرورش کن رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند بادپیمایی هوایی می‌زند کس نمی‌بینم ز بیرون سرای و اندرونم مرحبایی می‌زند آتشی دارم که می‌سوزد وجود چون بر او باد صبایی می‌زند گر چه دریا را نمی‌بیند کنار غرقه حالی دست و پایی می‌زند فتنه‌ای بر بام باشد تا یکی سر به دیوار سرایی می‌زند آشنایان را جراحت مرهمست زان که شمشیر آشنایی می‌زند حیف باشد دست او در خون من پادشاهی با گدایی می‌زند بنده‌ام گر بی گناهی می‌کشد راضیم گر بی خطایی می‌زند شکر نعمت می‌کنم گر خلعتی می‌فرستد یا قفایی می‌زند ناپسندیدست پیش اهل رای هر که بعد از عشق رایی می‌زند محتسب گو چنگ میخواران بسوز مطرب ما خوش به تایی می‌زند دود از آتش می‌رود خون از قتیل سعدی این دم هم ز جایی می‌زند مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من جواب داد که خود این متاع با ما نیست بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت دهان ز شرم فرو بسته‌ای همانا نیست هزار بوسه ز لب وعده کرده‌ای و یکی نمیدهی و مرا زهره‌ی تقاضا نیست چو دور دور رخ تست خاطری دریاب که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان مگر مگوی خدا را عبید از آنها نیست ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند غافلی کز من به رویت مانده باقی یک نگاه در محلی این چنین چشم از من غافل مبند نیست حد آدمی کز تن برد جان در وداع روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند یار چون شد عمر در تعجیل بهتر ای طبیب رو ببند حیله پای عمر مستعجل مبند داروی منعم مکش در چشم گریان ای رفیق راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند دل به خوبان بستن ای دل حاصل دیوانگی‌ست محتشم گر عاقلی دیگر به ایشان دل مبند هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت نیست خاکی کان ز آب دیده‌ی من گل نشد هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند کز غم خوبان بجز بی‌حاصلی حاصل نشد گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت قصه‌ی مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد ای وصل تو آب زندگانی تدبیر خلاص ما تو دانی از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی آن دم که نهان شوی ز چشمم می‌نالد جان من نهانی من خود چه کسم که وصل جویم از لطف توم همی‌کشانی ای دل تو مرو سوی خرابات هر چند قلندر جهانی کان جا همه پاکباز باشند ترسم که تو کم زنی بمانی ور ز آنک روی مرو تو با خویش درپوش نشان بی‌نشانی مانند سپر مپوش سینه گر عاشق تیر آن کمانی پرسید یکی که عاشقی چیست گفتم که مپرس از این معانی آنگه که چو من شوی ببینی آنگه که بخواندت به خوانی مردانه درآ چو شیرمردی دل را چو زنان چه می‌طپانی ای از رخ گلرخان غیبت گشته رخ سرخ زعفرانی ای از هوس بهار حسنت در هر نفسم دم خزانی ای آنک تو باغ و بوستان را از جور خزان همی‌رهانی ای داده تو گوشت پاره‌ای را در گفت و شنود ترجمانی ای داده زبان انبیا را با سر قدیم همزبانی ای داده روان اولیا را در مرگ حیات جاودانی ای داده تو عقل بدگمان را بر بام دماغ پاسبانی ای آنک تو هر شبی ز خلقان این پنج چراغ می‌ستانی ای داده تو چشم گلرخان را مخموری و سحر و دلستانی ای داده دو قطره خون دل را اندیشه و فکر و خرده دانی ای داده تو عشق را به قدرت مردی و نری و پهلوانی این بود نصیحت سنایی جان باز چو طالب عیانی شمس تبریز نور محضی زیرا که چراغ آسمانی چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی چون دم عیسی ندیدی گفته‌ی خواجو چه خوانی چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح نی در کنار یار سمن بوی خوشترست خواب از خمار باده نوشین بامداد بر بستر شقایق خودروی خوشترست روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشترست آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد گلروی خوشترست آب از نسیم باد زره روی گشته گیر مفتول زلف یار زره موی خوشترست گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش ما را مقام بر سر این کوی خوشترست سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی اختران در هوس پایه‌ی اعلای سپهر سوی ایوان تو آورده به علیین پی و آسمان در طلب واسطه‌ی عقد نجوم روی در رای تو آورده که وی شاهد وی فلک جاه ترا خارج عالم داخل قطب تدبیر تو را عروه‌ی تقدیر جدی جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست عقل داند که به جان زنده بود قالب حی ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد که به تدبیر برون برد خرابی از می صبح را رای تو گر پرده‌ی کتمان بدرد نیز کس چهره‌ی خورشید نبیند بی خوی نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی اندر آن معرکه گر حمله‌ی شبگیر قضا عالم عافیت از دست حوادث شد طی چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی التفات تو عنان چست از آن کرد که بود در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشی به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود به وزارت که کند رای ترا قانع کی وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای بر حواشی کمالات تو آید پیدا گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال کفن خود تند این را به دهان آن از قی تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست داروی بازپسین باد برو یعنی کی گر عمر نامی تو اندر شهر کاش کس بنفروشد به صد دانگت لواش چون به یک دکان بگفتی عمرم این عمر را نان فروشید از کرم او بگوید رو بدان دیگر دکان زان یکی نان به کزین پنجاه نان گر نبودی احول او اندر نظر او بگفتی نیست دکانی دگر پس ردی اشراق آن نااحولی بر دل کاشی شدی عمر علی این ازینجا گوید آن خباز را این عمر را نان فروش ای نانبا چون شنید او هم عمر نان در کشید پس فرستادت به دکان بعید کین عمر را نان ده ای انباز من راز یعنی فهم کن ز آواز من او همت زان سو حواله می‌کند هین عمر آمد که تا بر نان زند چون به یک دکان عمر بودی برو در همه کاشان ز نان محروم شو ور به یک دکان علی گفتی بگیر نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش احول ده بینی ای مادر فروش اندرین کاشان خاک از احولی چون عمر می‌گرد چو نبوی علی هست احول را درین ویرانه دیر گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا دوست پر بین عرصه‌ی هر دو سرا وا رهیدی از حواله‌ی جا به جا اندرین کاشان پر خوف و رجا اندرین جو غنچه دیدی یا شجر هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر که ترا از عین این عکس نقوش حق حقیقت گردد و میوه‌فروش چشم ازین آب از حول حر می‌شود عکس می‌بیند سد پر می‌شود پس به معنی باغ باشد این نه آب پس مشو عریان چو بلقیس از حباب بار گوناگونست بر پشت خران هین به یک چون این خران را تو مران بر یکی خر بار لعل و گوهرست بر یکی خر بار سنگ و مرمرست بر همه جوها تو این حکمت مران اندرین جو ماه بین عکسش مخوان آب خضرست این نه آب دام و دد هر چه اندر روی نماید حق بود زین تگ جو ماه گوید من مهم من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم اندرین جو آنچ بر بالاست هست خواه بالا خواه در وی دار دست از دگر جوها مگیر این جوی را ماه دان این پرتو مه‌روی را این سخن پایان ندارد آن غریب بس گریست از درد خواجه شد کیب عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار عارض رخسار او چون عارض لشکر شدست زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار چون به لشکرگاه عشق آیی دو دیده وام کن وانگهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست باده جان از که گیری زان دو چشم پرخمار چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار گر عصا را تو بدزدی از کف موسی چه سود بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است شمس تبریزیش گویم یا جمال کردگار گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست با تو نزدیکان نمی‌گویند درد دوریم آری آری تندرستان را غم رنجور نیست حور می‌گفتم تو را خواندی سگ کوی خودم سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست این که می‌سازیم بر خوان غمت با تلخ و شور جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست موکبت را دل چو با خود می‌برد ای افتاب تن چرا در سایه‌ی آن رایت منصور نیست محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود همه مرغان چمن هر طرفی می‌پرند بلبل از واسطه گل ز چمن می‌نرود مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند مرد چون روی تو بیند سوی زن می‌نرود جان منصور چو در عشق توش دار زدند در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود چون خیال شکن زلف تو در دل دارم این شکسته دلم از عشق شکن می‌نرود گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند جان عاشق به سوی گور و کفن می‌نرود حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی‌ها جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود هزار پیک نظر در قفای آن بدود به غیرتم ز نگاه کشیده‌ی تو که دید خدنگ نیمکشی کاندر استخوان بدود خدنگ ناز تو تیریست کز کمان غرور نجسته تا پروسوفار در نشان بدود من و تغافل چشمی که سردهد چو نگاه ز تیزی مژه در ریشه‌های جان بدود ز تاب رفتن محمل مقیم هامون را نه پای آن که ز دنبال کاروان بدود فتاده نقد دلی در میان صد دل بر به عشوه گوی که بردارد از میان بدود ز بیم خشگ بماند اگر دود صد بار شکایت از ته دل تا سر زبان بدود ز برق آه من امشب ستاره نزدیکست که آب گردد و بر روی آسمان بدود دعای دیر اثر پیک آه می‌طلبد که در رکاب سرشگ سبک عنان بدود سمند ناز چو رانی گذر به محتشم آر که در رکاب به این پای ناروان بدود حلقه‌ی زلف تو در گوش ای پسر عالمی افگنده در جوش ای پسر کیست در عالم که بیند مر ترا کش بجا ماند دل و هوش ای پسر هم تویی ماه قدح‌گیر ای غلام هم تویی سرو قباپوش ای پسر سرو در بر دارم و مه در کنار چون ترا دارم در آغوش ای پسر بر جفا کاری چه کوشی ای غلام بر وفاداری همی کوش ای پسر امشب ای دلبر به دام آویختی کز برم بگریختی دوش ای پسر بوسه‌ی نوشین همی بخش از عقیق باده‌ی نوشین همی نوش ای پسر کم کن این آزار و این بدها مجوی میر داد اینجاست خاموش ای پسر آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی ای از کفت دریا نمی‌محروم کردی محرمی در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی عشقت می بی‌چون دهد در می همه افیون نهد مستت نشانی چون دهد آن بی‌نشان را ساعتی از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی جز عشق او در دل مکن تدبیر بی‌حاصل مکن اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی ای امن‌ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی ای از می جان بی‌خبر تا چند لافی از هنر افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه خلقی به بوی زلف تو از خویش رفته‌اند کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه شهری به آرزوی تو از جان برآمدند کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای ای پاردوست بوده و امسال دوست نه بی معرفی سخن مسلسل چکنم بی قوت عقل نکته را حل چکنم خواهم خود را درست بینم لیکن آئینه کجست و دیده احوال چکنم سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان ز عشق دانه‌ی دو جهان میان دام جان ای جان مکن در قبه‌ی زنگار اوصاف حروف او را چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا درین مردوده‌ی ویران نیابم کام جان ای جان در جام جهان نمای اول شد نقش همه جهان ممثل خورشید وجود بر جهان تافت گشت آن همه نقش‌ها مشکل یک روی و هزار آینه بیش یک مجمل و این همه مفصل! بگذر تو ازین قیود مشکل تا مشکل تو همه شود حل هست این همه نقش‌ها و اشکال نقش دومین چشم احول در نقش دوم اگر ببینی رخساره‌ی نقشبند اول معلوم کنی که اوست موجود یابی همه چیزها مخیل اشکال عراقی ار نبودی گشتی همه مشکلات منحل همی ریزد به روی یکدگر دلهای مجروحان زند هر صبح چون شانه به زلف عنبرین تارش گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی هر گوشه ویرانه‌ای صد گنج قارون آمدی نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنون آمدی ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین منتظران تواند مانده ترنجی به کف رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟ کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟ تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین جلوه‌گر توست چرخ و اینک در کوی تو می‌دود از شرق و غرب آینه در آستین گوی گریبان تو چون بنماید فروغ زرین پروز شود دامن روح الامین ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین از طپش عشق تو در روش مدح شاه خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش مهدی آخر زمان، داور روی زمین نور روی تو را نظر نکشد سوز عشق تو را جگر نکشد باد خاک سیاه بر سر آنک خاک کوی تو در بصر نکشد آتش عشق بیدلان تو را هفت آتش گه سقر نکشد از درازی و دوری راهت هیچ کس راه تو به سر نکشد که رهت جز به قدر و قوت ما قدر یک گام بیشتر نکشد درد هر کس به قدر طاقت اوست کانچه عیسی کشید خر نکشد کوه اندوه و بار محنت تو چون کشد دل که بحر و بر نکشد خود عجب نبود آنکه از ره عجز پشه‌ای پیل را به بر نکشد با کمان فلک به هیچ سبیل بازوی هیچ پشه در نکشد هیچکس عشق چون تو معشوقی به ترازوی عقل بر نکشد چون کشد کوه بی نهایت را آن ترازو که بیش زر نکشد وزن عشق تو عقل کی داند عشق تو عقل مختصر نکشد عشقت از دیرها نگردد باز تا که ابدال را بدر نکشد دل عطار در غم تو چنان است که غم دیگران دگر نکشد خبر از عیش ندارد که ندارد یاری دل نخوانند که صیدش نکند دلداری جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم تو به از من بتر از من بکشی بسیاری غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد سوزنی باید کز پای برآرد خاری می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست نگذاری که ز پیشت برود هشیاری می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست لیکنش با تو میسر نشود رفتاری می‌نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است شدیم مات به شترنج غایبانه‌ی تو به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر دلم که بسته‌ی آن طره‌ی دلاویز است جگر زد آبله وز دیده می‌چکد نمکاب که بخت شور به ریش جگر نمکریز است رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است به ذوق جستن فرهاد می‌رود گلگون تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است شدست دیده‌ی وحشی شکوفه دار و هنوز در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است دلا همای وصالی بپر چرا نپری تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر به شکل دل شده‌ای تا هزار دل ببری دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری روان چرات نیابد چو پر و بال ویی نظر چرات نبیند چو مایه نظری چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید که او فنا نشود از مسی به وصف زری کیست دانه مسکین چو نوبهار آید که دانگیش نگردد فنا پی شجری کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار بدل نگردد هیزم به شعله شرری ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری کیم بگو من مسکین که با تو من مانم فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری کمال وصف خداوند شمس تبریزی گذشته‌ست ز اوهام جبری و قدری گر آن کاری که من دانم بر آید بهل تا در وفا جانم برآید من آن ایام دولت را چه گویم؟ که گوی او به چوگانم برآید کدامین مور باشم من؟ که روزی سخن پیش سلیمانم برآید شکار آهویی زان گونه وحشی عجب کز شست و پیکانم برآید! چنان گریم ز هجرانش، که کشتی به آب چشم گریانم برآید برآرد غنچه‌ی مهر آن گیاهی کز اشک همچو بارانم برآید رسانم اوحدی را دل به کامی لب او گر بدندانم برآید بسوزانیم سودا و جنون را درآشامیم هر دم موج خون را حریف دوزخ آشامان مستیم که بشکافند سقف سبزگون را چه خواهد کرد شمع لایزالی فلک را وین دو شمع سرنگون را فروبریم دست دزد غم را که دزدیدست عقل صد زبون را شراب صرف سلطانی بریزیم بخوابانیم عقل ذوفنون را چو گردد مست حد بر وی برانیم که از حد برد تزویر و فسون را اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست چه داند حیله ریب المنون را چنانش بیخود و سرمست سازیم که چون آید نداند راه چون را چنان پیر و چنان عالم فنا به که تا عبرت شود لایعلمون را کنون عالم شود کز عشق جان داد کنون واقف شود علم درون را درون خانه دل او ببیند ستون این جهان بی‌ستون را که سرگردان بدین سرهاست گر نه سکون بودی جهان بی‌سکون را تن باسر نداند سر کن را تن بی‌سر شناسد کاف و نون را یکی لحظه بنه سر ای برادر چه باشد از برای آزمون را یکی دم رام کن از بهر سلطان چنین سگ را چنین اسب حرون را تو دوزخ دان خودآگاهی عالم فنا شو کم طلب این سرفزون را چنان اندر صفات حق فرورو که برنایی نبینی این برون را چه جویی ذوق این آب سیه را چه بویی سبزه این بام تون را خمش کردم نیارم شرح کردن ز رشک و غیرت هر خام دون را نما ای شمس تبریزی کمالی که تا نقصی نباشد کاف و نون را پس از عمری که دل خونابه میخورد خرد بیرون شد و دل کار میکرد چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ به صد افسون و صد دستان و نیرنگ عقابی تیز پر را رام کردم به سوی آن صنم پیغام کردم که ای هم جان و هم جانانه‌ی دل غمت سلطان خلوت خانه‌ی دل جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور منم آن بیدلی کز بیقراری کنم بر درگهت فریاد و زاری خلاف رای تو رایی ندارم بغیر از کوی تو جائی ندارم دلم دائم تمنای تو ورزد درونم مهر و سودای تو ورزد مرا جادوی چشمت برده از راه زنخدان توام افکنده در چاه اسیر زلف مشگین تو گشتم ترحم کن چو مسکین تو گشتم دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی ز حسرت دیده پر خوناب تا کی چنین مدهوش و رسوا چند گردم چو گردون بی سر و پا چند گردم بر این مجروح سرگردان ببخشای بر این محزون بی‌سامان ببخشای چو زلف خویش بی‌سامانیم بین پریشانی و سرگردانیم بین جز از الطاف تو غمخواریم نیست ز چشمت بهره جز بیماریم نیست زمانی گر ز روی آشنائی دهد شمع جمالت روشنائی شوم پروانه در پای تو میرم به پیش قد و بالای تو میرم مرا از آفتابت ذره‌ای بس وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس نگویم یک زمان پیشت نشینم شوم خرسند کز دورت ببینم چو احوالم سراسر عرضه داری یکایک قصه‌ی من برشماری ز اشعار همام این نظم دلسوز ادا کن پیش آن ماه دلفروز چو اینجا هست این ابیات در کار ز استادان نباشد عاریت عار بگو میگوید آن بیخواب و آرام از آن ساعت که ناگاه از سر بام ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری در سر مست من فکن جام شراب احمری بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته‌ای وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه‌ای فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری این دل بی‌قرار را از قدحی قرار ده وین صدف وجود را بخش صفای گوهری یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم یا به تراش نردبان باز کن از فلک دری آن ماه که ماه نو سزد یاره‌ی او خورشید می نشاط نظاره‌ی او چون گیرد عکس از لب می‌خواره‌ی او سر برزند از مشرق رخساره‌ی او ای راحت آن نفس که جان زد با تو یک داو دلم در دو جهان زد با تو هجر تو چنین است اگر وصل بود یارب که چو عیشها توان زد با تو رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو در چشم تو خوارتر ز خاک در تو با این همه روز و شب بر آتش باشم زان بیم که باد بگذرد بر سر تو دستی نه که گستاخ بکوبد در تو پایی نه که آزاد بپوید بر تو با ناز تو هر سری ندارد سر تو دانی که کشد بار ترا هم خر تو دل هرچه ز بد دید پسندید از تو وز جمله جهان برید و نبرید از تو گفتی که نبیند دلت از من غم هجر دیدی که به عاقبت همان دید از تو گر هیچ سعادتم رساند بر تو جان پیش کشم مباش گو در خور تو گاهی چو زمین بوسه دهم بر پایت گاهی چو فلک گردم گرد سر تو جان درد تو یادگار دارد بی‌تو اندوه تو در کنار دارد بی‌تو با این همه من ز جان به جان آمده‌ام جان در تن من چه کار دارد بی‌تو دورم ز قرار و خواب از دوری تو وز پرده برون شدم به مستوری تو گویی که کراست برگ مهجوری من انگشت به خود کشم به دستوری تو آن صبر که حامی منست از غم تو مویی نبرد ز عهد نامحکم تو وین وصل که قبله‌ایست در عالم عشق از گمشدگان یکیست در عالم تو دست تو که جود در سجود آید ازو سرمایه‌ی نزهت وجود آید ازو دستارچه‌ای که یک دمش خدمت کرد تا نیست نگشت بوی عود آید ازو آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو جز درد و به درد می‌زنم بر سر ازو بازآمد و محنتی درافکنده چو دود هرگز نبود حرام روزی تر ازو آن بت که به دست غم گرفتارم ازو وز دست همی درگذرد کارم ازو بیزار شدست از من و من زارم ازو دل نی و هزار درد دل دارم ازو گفتی چه شود کار فراقت یک‌سو چون اشک چو شمع گرم باشم بی‌تو آن روز ز روبهای اشکت به کجا وان گرم سریهای چو اشکت پس کو ای نحس چو مریخ و زحل بی‌گه و گاه چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه چون تیر منافق نه سفید و نه سیاه غماز چو آفتاب و نمام چو ماه با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه از روز و شب جهان نبودم آگاه بنمود چو چشم بد فروبست این راه شبهای فراق تو مرا روز سیاه از بهر هلال عید آن مه ناگاه بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه هرکس که بدید گفت سبحان‌الله خورشید برآمدست و می‌جوید ماه با من به سخن درآمد امروز پگاه آن لاغری که دارمش از پی راه گفتا که طمع نیست مرا باری جو چندان که ببویم ای مسلمانان کاه بر من در محنت و بلا باز مخواه درد من دل داده‌ی جان باز مخواه جانی که به عاریت دو دم یافته‌ام چندانک دمی بینمت آن باز مخواه ای امر تو ملک را عنان بگرفته فتراک تو دست آسمان بگرفته روزی بینی سپاه تازنده‌ی تو پیروز شد و ملک جهان بگرفته ای لشکر تو روی زمین بگرفته نام تو دیار کفر و دین بگرفته روزی به بهانه‌ی شکاری بینی از روم کمین کرده و چین بگرفته دی طوف چمن کرده سه چاری خورده آهنگ حزین و پرده حزان کرده او چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وار گل جامه دریده سرو حال آورده کسری که کمان عدل او کرد به زه حاتم که ز کان به جود بگشاد گره رستم که به گرز خود کردی چو زره پیروز شه از هرسه درین هریک به چون باز کنی ز زلف پرتاب گره احسنت کند چرخ و فلک گوید زه بر چشم جهانیان نگارا که و مه هر روز نکوتری و هر ساعت به آیا که مرا تو دست گیری یا نه فریادرسی در این اسیری یا نه گفتی که ترا به بندگی بپذیرم خدمت کردم اگر پذیری یا نه در راه فرید کاتب فرزانه بگشاد شبی در تناسل خانه آورده به صحرای جهان مردانه خوارزمیکی باره و دندانه ای فتنه‌ی روزگار شب‌پوش منه و ابدالان را غاشیه بر دوش منه زلفی که هزار جان ازو در خطرست از چشم بدان بترس و برگوش منه در مرتبه از سپهر پیش آمده‌ای وز آدم در وجود بیش آمده‌ای نشکفت که سلطان لقبت داد ملک تو خود ملک از مادر خویش آمده‌ای بر چرخ همیشه هم‌عنان رانده‌ای بر ماه غبار موکب افشانده‌ای آدم پدر منست و زو فخرم نیست از تست که تو برادرم خوانده‌ای پایی که مرا نزد تو بد راهنمای دستی که بدان خواستمت من ز خدای آن پای مرا چنین بیفکند از دست وآن دست مرا چنین درآورد ز پای زان شب که نشستیم به هم با طربی کردیم فراق را به وصلت ادبی بس روز که برخاسته‌ام با تک و تاز در آرزوی چنان نشستی و شبی دوش ارنه وقارت به زمین پیوستی فریاد و دعایت به زمین کی بستی ور حلم تو بر دامن او ننشستی از زلزله‌ی سقف آسمان بشکستی دوش از سر درد نیستی در مستی گفتم فلکا نیست شدم گر هستی گفت این چه علی لاست که بر ما بستی بوطالب نعمه بر زبان ران رستی گر دل پی یار گیردی نیکستی یا دامن کار گیردی نیکستی چون عمر همی دهد قرار همه کار گر عمر قرار گیردی نیکستی گر شعر در مراد می‌بگشادی یا کار کسی به شعر نوری دادی آخر به سه چار خدمتم صدر جهان از ملک چنان یک صله بفرستادی گر همت من دل به جهان برنهدی طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی ور بخت بگویم قدم اندر نهدی جود کف من جهان دیگر نهدی دی در چمن آن زمان که طوفی کردی با گل گفتم کز آن شرابی خوردی گل گفت که سهل بود گفتم که برو چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی چندین مخروش و باش تا چون کردی آری شب عشق دیر بازست و سیاه لیکن تو سپید کار زود آوردی جانا بر نور شمع دود آوردی یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی گر آتش آه ماست دیرت بگرفت ور خط به خون ماست زود آوردی دیروز که در سرای عالی بودی رمزی گفتی اشارتی فرمودی گر هست بده ورنه در آن بند مباش انگار که از من این سخن نشنودی در کفر گریزم ار تو ایمان گردی با درد بسازم ار تو درمان گردی چون از سر این حدیث برخاست دلم دل برکنم از توگر مثل جان گردی با دل گفتم گرد بلا می‌گردی مغرور شدی به صبر و پی گم کردی من نیز بدان رسن فروچاه شدم دیدی که تو خوردی و مرا آزردی ای دل بنشین به عافیت کو داری تا باز نیفکنی مرا در کاری از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست من سیر شدم ز جان شیرین باری مسعود قزل مست نه‌ای هشیاری یک دم چه بود که مطربی بگذاری زر بستانی ازارکی برداری ما را گل و باقلی و ریواس آری بر سنگ قناعت ار عیاری داری از نیک و بد جهان کناری داری ور با همه کس بهر خلافی که رود در کار شوی دراز کاری داری گفتی که به هر قطعه مرا هر باری از خواجه به تازگی برآید کاری دوران شماست ای برادر آری ما را به سه چار و پنج خدمت داری ای دل به غم عشق بدین دشواری آسان آسان پرده مگر برداری ور هست وگر نیست به کامت باری آن دم که به کام دل یاری یاری هر شب بت من به وقت باد سحری دل باز فرستدم به صاحب خبری دل با همه بی‌رحمی و بیدادگری آید بر من نشیند و زارگری کویی که درو مست و بهش درگذری زنهار به خاک او به حرمت نگری نیکو نبود که از سر بی‌خبری تو زلف بتان و چشم شاهان سپری ای شب چو ز نالهای من بی‌خبری بر خیره کنون چند کنم نوحه‌گری ای روز سپید وقت نامد که مرا از صحبت این شب سیه باز خری در بنده به دیده‌ی دگر می‌نگری با این همه خوش دلم چو درمی‌نگری هر روز سپس ترست کارم با تو در من نه به چشم پیشتر می‌نگری دل سیر نگرددت ز بیدادگری چشم آب نگیردت چو در من نگری این طرفه که دوست‌تر ز جانت دارم با آنکه ز صدهزار دشمن بتری با دلبرم از زبان باد سحری گل گفت نیایی به چمن درنگری گفت آیم اگر تو جامه بر خود ندری چون رنگ آری به خنده بیرون نبری چون چنگ خودم به عمری ار بنوازی هم در ساعت پرده‌ی خواری سازی آن را که چو زیر کرد گویا غم تو چون زیر گسسته‌اش برون اندازی چون صبح درآمد به جهان‌افروزی معشوقه به گاه رفتن از دلسوزی می‌گفت و گری که با من غم روزی صبحا ز شفق چون شفقت ناموزی بر جان منت نیست دمی دلسوزی بر وصل توام نیست شبی پیروزی در عشق کسی بود بدین بد روزی وای من مستمند هجران روزی هرکو به مواظبت بخواند چیزی با او به همه حال بماند چیزی آخر پس از آن، از آن به چیزی برسد چیزی نبود هر که نداند چیزی ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی بی‌نوبت تو مباد عالم نفسی آوازه‌ی نوبتت به هر کس برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی دی درویشی به راز با همنفسی می‌گفت کریم در جهان مانده کسی از گوشه‌ی چرخ هاتفی گفت خموش بوطالب نعمه را بقا باد بسی با دل گفتم که‌ای همه قلاشی چونی و چگونه‌ای کجا می‌باشی دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش در خدمت خیل دختر جماشی تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی ای نسبت تو هم به نبی هم به علی عمر ابدی بادت و عز ازلی باقی به وجود تو پس از پانصد سال هم گوهر مصطفی و هم نام علی ای پیش کفت جود فلک زراقی ابنای ملوک مجلست را ساقی من بنده ز پای می‌درآیم ز نیاز دریاب که جز دمی ندارم باقی کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی یا در طلب وصل تو رایی زدمی بر حیله‌گری دسترسم نیز نماند آن دولت شد که دست و پایی زدمی گر عقل عزیز را به فرمان شومی ناریخته آبم از پی نان شومی زین قصه‌ی دیرباز چون البقره هم با سر درس آل عمران شومی در ملک چنین که وسعتش می‌دانی با شعر چنین که روز و شب می‌خوانی آبم بشد از شکایت بی‌نانی کو مجدالدین بوالحسن عمرانی ای دل طمعم زان همه سرگردانی نومیدی و درد بود و بی‌درمانی این کار نه بر امید آن می‌کردم باری تو که در میان کاری دانی شاها چو تو مادر زمان زاید نی بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی تا حشر چو تیغ و تازیانه‌ات پس از این یک ملک‌ستان و ملک‌بخش آید نی صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی خورشید به پایه‌ی تو بنشنید نی آنجا که تو دامن کرم افشانی از خاک بجز ستاره کس چیند نی ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی وز سایه‌ی ابر ترک شب‌پوش کنی آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست امسال چه خویشتن فراموش کنی گر من ز فلک شکایت کنمی هرچ او کندی جمله حکایت کنمی افسوس که دست من بدو می‌نرسد ورنه شر او جمله کفایت کنمی گر در همه عمر یک نکویی بکنی صد گونه جفا و زشت‌خویی بکنی گویی که برغم تو چنین خواهم کرد داری سر آنکه هرچه گویی بکنی ای شاه گر آنچه می‌توانی نکنی زین پس بجز از دریغ و آوخ نکنی اندر رمه‌ی خدای گرگ آمد گرگ هیهات اگر توشان شبانی بکنی با بوعلی اب ارب هم بنشینی شخصی شش جهتش زو بینی گر دیده به دیدن رخش چار کنی چندان که ازو بینی بینی بینی رو رو که تو یار چو منی کم بینی وین پس همه مرد جلد محکم بینی من با تو وفا کردم از آن غم دیدم با اهل جفا وفا کنی غم بینی عمزاد و عمزاد خریدند بری عمزادگکی قدیمشان اندر پی اینک چو دو نوبهار بین با یک دی عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی بر کس قلمی ز عافیت رانی نی چیزی ندهی که باز نستانی نی ای کوژ کبود خود جز این دانی نی مریخ به خنجر تو جوید فتوی ناهید به ساغر تو پوید ماوی زانست که می‌کند به عید اضحی از بهر ترا آن حمل این ثور فدی شب نیست دلا که از غمش خون نشوی وز دیده به جای اشک بیرون نشوی چون نیست امید آنکه بر گردد کار ای دل پس کار خویشتن چون نشوی هر روز به نویی ای بت سلسله‌موی جای دگری به دوستی در تک و پوی ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی هر روز به منزلی دگر دارد روی گفتم که نثار جان کنم گر آیی گفتا به رخم که باد می‌پیمایی تو زنده به جان دگران می‌باشی از کیسه‌ی خویش چون فقع بگشایی ای محنت هجر بر دلم سرنایی وی دولت وصل از درم درنایی از بخت چو هیچ کار برمی‌ناید ای جان ستیزه کار هم برنایی چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی وز دل اثری نماند جز رسوایی ای جان تو چه می‌کنی کرا می‌پایی نیکو سر و کاریست تو درمی‌بایی با دل گفتم گرد بلا می‌پویی بنشین که نه مرد عشق آن مه‌رویی دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی خر جست و رسن برد کنون می‌گویی صورت‌گر فطرت ننگارد چو تویی دوران فلک برون نیارد چو تویی هرچند همه جهان تو داری لیکن ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی ای نامتحرک حیوانی که تویی ای خواجه‌ی رایگان گرانی که تویی ای قاعده‌ی قحط جهانی که تویی ای آب دریغ کاهدانی که تویی آن دلبر محمل‌نشین چون جای در محمل کند می‌باید اول عاشق مسکین وداع دل کند زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محمل‌نشین دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند صد گوش نوم باز شد از راز شنودن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن استودن تو باد بهار آمد و من باغ خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است وز همدگر آن جام وفا را بربودن ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است آیینه دل را ز خرافات زدودن آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است این هدهد جان را گره از پای گشودن تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه جان‌ها به لب آمد هله وقت است نمودن ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار وان شب که تویی ماه حرام است غنودن چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت آن جسم بود کش بتوانند بسودن پس تا شه ما گوید کو راست مسلم پر کردن افهام و بر افهام فزودن صدهزار افسوس کز جور سپهر واژگون رفت از دار جهان فخر زمان شهبازخان درة التاج امارت قرة العین کمال خیمه‌ی اجلال بیرون زد به صوب لامکان آفتاب آسمان حشمت و جاه و جلال در زمین ناگاه پنهان شد ز دور آسمان سرو رعنای ریاض عزت و مجد و شرف در بهار زندگی افتاد از باد خزان نخل شیرین بار باغ همت و جود و کرم سوخت برگش از سموم مرگ و شاخش ناگهان حیف از آن بحر سخا و منبع احسان که بود دست او پیوسته چون ابر بهاری در فشان کار عالم را به دست خویشتن دادی نظام گاهی از تیغ و سنان و گاهی از کلک و بنان مهر سلطان نجف چون داشت در جان از نخست رفت در خاک نجف و ز هر غمش آسوده جان رحلت او خون دمادم ریخت از چشم فلک ماتمش خاکستر غم ریخت بر فرق جهان رفت سوی آسمان آه و فغان از شیخ و شاب شد به کیوان ناله و فریاد از پیر و جوان چون ازین وحشت سرای پر خطر پرواز کرد مرغ روح لامکان سیرش به گلزار جنان عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش گفت شد سوی جنان شهباز طوبی آشیان از سینه پاک کردم افکار فلسفی را در دیده جای کردم اشکال یوسفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید تا سجده راست آید مر آدم صفی را طوری چگونه طوری نوری چگونه نوری هر لحظه نور بخشد صد شمع منطفی را خورشید چون برآید هر ذره رو نماید نوری دگر بباید ذرات مختفی را اصل وجودها او دریای جودها او چون صید می‌کند او اشیاء منتفی را این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را سوز غم تو آتشم از جان بر آورد مهر تو دودم از دل بریان بر آورد چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد گردون لاجورد بدور عقیق تو بس خون لعل کز جگر کان بر آورد مرغ دلم زعشق گلستان عارضت هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون آه از دل شکسته‌ی نالان بر آورد گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد خواجو چنین که چشمه‌ی خونبار چشم تست هر دم معینست که طوفان برآورد در ده می عشق یک دم ای ساقی تا عقل کند گزاف در باقی زین عقل گزاف گوی پر دعوی بگذر که گذشت عمر ای ساقی دردی در ده که توبه بشکستم تا کی ز نفاق و زرق و خناقی ما ننگ وجود پارسایانیم از روی و ریا نهفته زراقی ای ساقی جان بیار جام می کامروز تو دست گیر عشاقی تا باز رهیم یک زمان از خود فانی گردیم و جاودان باقی رفتیم به بوی تو همه آفاق تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی کس می نرسد به آستان تو زیرا که تو در خودی خود طاقی بس جان که بسوختند مشتاقان بر آتش عشق تو ز مشتاقی بنمای به خلق رخ که خود گفتی با ما که تخلقوا به اخلاقی عطار برو که در ره معنی امروز محققی به اطلاقی پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای روز را از شکن طره‌ی شبگون بنمای کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای حال من با تو کسی نیست که تقریر کند پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود جای آن هست که بر چشم منش باشد جای ای مه روشن اگر جان منی زود برای وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای صبح امید من از جیب افق سر بر زن روز اقبال من از مطلع مقصود برآی کی برد ره به سراپرده‌ی قربت خواجو پشه را بین که کند آرزوی وصل همای جانا دلم ببردی و جانم بسوختی گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی اول به وصل خویش بسی وعده دادیم واخر چو شمع در غم آنم بسوختی چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب در انتظار وصل چنانم بسوختی کس نیست کز خروش منش نیست آگهی آگاه نیستی که چه سانم بسوختی جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی تا پادشا گشتی بر دیده و دلم اینم به باد دادی و آنم بسوختی گفتم که از غمان تو آهی برآورم آن آه در درون دهانم بسوختی گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را پیدا نیامدی و نهانم بسوختی یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین آتش مزن که عقل و روانم بسوختی خرسی از حرص طعمه بر لب رود بهر ماهی گرفتن آمده بود ناگه از آب ماهی‌ای برجست برد حالی به صید ماهی دست پایش از جای شد، در آب افتاد پوستین ز آن خطا در آب نهاد آب بس تیز بود و پهناور خرس مسکین در آب شد مضطر دست و پا زد بسی و سود نداشت عاقبت خویش را به آب گذاشت از بلا چون به حیله نتوان رست باید آنجا ز حیله شستن دست بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت دست شسته ز جان و تن می‌رفت دو شناور ز دور بر لب آب بهر کاری همی شدند شتاب چشمشان ناگهان فتاد بر آن از تحیر شدند خیره در آن کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟ پوستی از قماش آگنده‌ست؟ آن یکی بر کناره منزل ساخت و آن دگر خویش را در آب انداخت آشنا کرد تا به آن برسید خرس خود مخلصی همی طلبید در شناور دو دست زد محکم باز ماند از شنا، شناور هم اندر آن موج، گشته از جان سیر گاه بالا همی شد و، گه زیر یار چون دید حال او ز کنار بانگ برداشت کای گرامی یار! گر گران است پوست، بگذارش! هم بدان موج آب بسپارش! گفت: «من پوست را گذشته‌ام دست از پوست بازداشته‌ام» پوست از من همی ندارد دست بلکه پشتم به زور پنجه شکست!» جهد کن جهد، ای برادر! بوک پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک نبری خرس را ز دور گمان پوستی پر قماش و رخت گران نکنی خوک را ز جهل، خیال خیکی از شهد ناب، مالامال گر تو گویی: «ستوده نیست بسی که نهی خرس و خوک نام کسی» گویم: «آری، ولی بداندیشی که‌ش نباشد بجز بدی کیشی، جز بدی و ددی نداند هیچ مرکب بخردی نراند، هیچ، خرس یا خوک اگر نهندش نام باشد آن خرس و خوک را دشنام!» ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام! چند بیهود گفت و گوی کنم؟ زین سخن مهر بر زبانم نه! هر چه مذموم، از آن امانم ده! از بدی و ددی، مده سازم! وز بدان و ددان رهان بازم! شب که زد تیرگی مهره‌ی گل قیرگون خیمه ز مخروطی ظل چون مشبک قفس مشکین رنگ گشت بر مرغ دلم عالم تنگ بر خود این تنگ‌قفس چاک زدم خیمه بر طارم افلاک زدم عالمی یافتم، از عالم، پیش هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش عقل، معزول ز گردآوری‌اش وهم، عاجز ز مساحت گری‌اش نور بر نور، چراغ حرمش فیض بر فیض، سحاب کرمش سنگ بطحاش گهروار همه ابر صحراش گهربار همه برسرم گوهر و در چندان ریخت که مرا رشته‌ی طاقت بگسیخت حیفم آمد که از آن گنج نهان نشوم بهره‌ور و بهره‌فشان گوش جان را صدف در کردم جیب دل را ز گهر پر کردم بازگشتم به قدمگاه نخست عزم بر نظم گهر کرده درست هر چه ز آنجا گهر و در رفتم همه ز الماس تفکر سفتم بس سحرها که به شام آوردم شام‌ها همچو شفق خون خوردم مرسله مرسله بر هم بستم عقد بر عقد به هم پیوستم سبحه‌ای شد پی ابرار، تمام خواندمش سبحةالابرار به نام می‌رسد عقد عقودش به چهل هر یک از دل گره جهل گسل اربعین است که درهای فتوح زو گشاده‌ست به خلوتگه روح گرت این سبحه‌ی اقبال و شرف افتد از گردش ایام به کف، طوق گردن کن و آویزه‌ی گوش! به دو صد عقد در آن را مفروش! بو که چون سبحه در آئی به شمار رسدت دست به سر رشته‌ی کار چرخ کحلی سلب ازرق‌پوش همچو ابنای زمان زرق‌فروش سبحه‌ی عقد ثریا در دست خواست بر گوهر این سبحه، شکست گفتم این رشته‌ی گوهر به کفت که بود نقد بلورین صدفت، گرچه بس لامع و نورافشان است، نور این سبحه دو صد چندان است نور آن روی زمین را بگرفت نور این کشور دین را بگرفت نور آن چشم جهان روشن کرد نور این دیده‌ی جان روشن کرد گرچه آن گوهر بحر کهن است، این نور آیین در درج سخن است گرچه در سلک زمان آن پیش است، چون درآری به شمار این بیش است گرچه آن را نرسد دست کسی، بهره‌ور گردد ازین دست بسی گرچه آن هموطن ماه و خورست این به خورشید ازل راهبرست وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمک کس نمی‌بینم که دارد در جهان چندان نمک اندکی با چشمه‌ی نوشش بشیرینی شکر گر چه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک می نماید خط مشک افشانش از عنبر مثال می‌فشاند پسته‌ی خندانش از مرجان نمک شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک لعل شکر پاش گوهر پوش شورانگیز او درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک ای ز شکر خنده‌ات صد شور در جان شکر وی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمک بر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمت گر چه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمک درد دل را دوش می‌جستم دوائی از لبت گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا زانکه گوئی دارم اندر دیده‌ی گریان نمک گردباد دامن صحرای بی‌سامانیم هیچ کس را دل نمی‌سوزد به سرگردانیم چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من هست در وقت گرانبها سبک جولانیم راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب بی‌تامل می‌توان خواند از خط پیشانیم هر کجا باشم بغیر از گوشه‌ی دل در جهان گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم در غریبی می‌توان گل چید از افکار من در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم در چنین وقتی که می‌باید گزیدن دست و لب از خجالت مهر لب گردیده بی‌دندانیم دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو می‌دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم می‌کند بی‌برگی از آفت سپرداری مرا وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم می‌شود معمور صائب هر که گردد بانیم ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟ نیزم مفروش زرق و روباهی از من، چو شناختم تو را، بگذر آنگه به فریب هرکه را خواهی من بر ره این جهان همی رفتم از مکر و فریب و غدر تو ساهی نازان و دنان به راه چون دونان با قامت سرو و روی دیباهی همراه شدی تو با من و، یکسر شادی و نشاط و روز برناهی از من بردی تو دزد بی‌رحمت دزدان نکنند رحم بر راهی ای کرده نهنگ دهر قصد تو روزیت فروخورد بناگاهی زین چاه همی برآمدت باید تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟ چاه این جسد گران تاریک است این افگندت به کرم و گمراهی اکنونت دراز کرد می‌باید طاعت، که گرفت قد کوتاهی دوتات شده است پشت، یکتا کن این پشت دوتا به قول یکتاهی از حرص بکاه و طاعت افزون کن زان پس که فزودی و همی کاهی جان دانه‌ی مردم است و تن کاه است ای فتنه‌ی تن تو فتنه بر کاهی جولاهه گرفت تن تو را ترسم تو غره شدی بدو به جولاهی تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ بدخوی داهی بی‌پای برون مشو از این دریا اینک به سخنت دادم آگاهی زیرا که چون دور ماند از دریا بس رنجه شود به خشک بر ماهی ای شاه نصیب خویش بیرون کن زین جاه بلند و نعمت و شاهی بنگر به ضعیف حال درویشان بگزار سپاس آنکه بر گاهی زیرا که اگر به چه فرو تابد مه را نشود جلالت ماهی کاین چرخ بسی ربود شاهان را ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی حکمت بشنو ز حجت ایراک او هرگز ندهد پیام درگاهی ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری که خبر نبود دل را که تو در میان جانی ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی به عتاب گفته بودی که برآتشت نشانم چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی همه بندها گشادی به طریق دلفریبی همه دست‌ها ببستی به کمال دلستانی تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی تو چه گوهری که در دل شده‌ای بدین نهانی دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی کرانی همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق ز تو مانده‌اند حیران که به هیچ می نمانی چو به سر کشی در آیی همه سروران دین را ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او بر چهره‌ی گلرنگ او چون لاله در خون آمدم گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم ای مرا زندگی جان از تو زنده بینم همه جهان از تو به زمین می فرو شود خورشید هر شب از شرم، پر فغان از تو گر زبانی دهی به یک شکرم شکر گویم به صد زبان از تو دست چون در کمر کنم با تو که کمر ماند بی میان از تو بار ندهی و پیش خود خوانی این چه شیوه است صد فغان از تو دل ز من بردی و نگفتم هیچ لیک جان کرده‌ام نهان از تو نتوانم که باز خواهم دل که مرا هست بیم جان از تو جان رها کن به من چو دل بردی کین بدادم ز بیم آن از تو دعوی صبر چون کنم که مرا صبر کفر است یک زمان از تو اثر وصل تو کسی یابد که شود محو جاودان از تو تا نشانی ز خلق می‌ماند نتوان یافت نشان از تو عاشقان را خط امان دادی نیست عطار را امان از تو از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری زر نابم که همان باشم اگر بگدازم گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی از من این جرم نیاید که خلاف آغازم خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب که همه شب در چشمست به فکرت بازم گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی درد عشقست ندانم که چه درمان سازم آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود انگیختم غباری و آزردمش به جان خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود از غصه‌ی درشتی خود با سگان او خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود جلاد مرگ گیرد اگر آستین من بهتر که او براندم از آستان خود خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود دایم به زود رنجی او داشتم گمان کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند ما را سگان یار برون از میان خود ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا دلگران از هستیم مپسند دلدار مرا ای اجل چون گشته‌ام بار دل آن نازنین جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا ای سپهر اکنون که جز در خواب کم می‌بینمش منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا ای زمین چون او نمی‌خواهد که دیگر بیندم از برون جا در درون ده جسم افکار مرا محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا می بر کف من نه که طرب را سبب اینست آرام من و مونس من روز و شب اینست تریاق بزرگست و شفای همه غمها نزدیک خردمندان می را لقب اینست بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست معجون مفرح بود این تنگدلان را مر بی سلبان را به زمستان سلب اینست ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست می‌گیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه اینست کریمی و طریق ادب اینست امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم یارب که نماند به رخش عکس نگاهم سنگین دل او نرم شد از قطره‌ی اشکم بازار وفا گرم شد از شعله‌ی آهم در عین مذلت سگ او همدم من شد بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی گفتا که بکش پای امید از سر راهم موی سیهم گشت سپید از غم رویش در حلقه‌ی مویش به همان روز سیاهم در روز وصالش چه گنه سر زده از من کمد شب هجران به مکافات گناهم الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم گر صورت حال من دلخسته بدانی خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم گفتی دهنم کام کسی هیچ نداده‌ست من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم خون می‌خورد از حسرت من یوسف کنعان تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم به گرفت فروغم همه آفاق فروغی زیرا که ثناگوی در دولت شاهم فرمانده‌ی خورشید فلک، ناصردین شاه کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم تا سایه‌ی خود کرد خداوند جهانش در سایه‌ی پاینده‌ی او داد پناهم صادقی را غم شبگیر گرفت صبحدم دست یکی پیر گرفت کمر خدمت او ساخت کمند بهر معراج مقامات بلند پیر روزی دم عرفان می‌زد گوی اسرار به چوگان می‌زد سامعان جمله سرافکنده به پیش از ره گوش، برون رفته ز خویش آمد آن طالب صادق به حضور که به فرموده‌ات ای چشمه‌ی نور خشک و تر هیمه همه سوخته شد تا تنوری عجب افروخته شد بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟ آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟ پیر مشغول سخن بود بسی در جوابش نزد اصلا نفسی کرد آن نکته مکرر دو سه بار پیر زد بانگ که: «این نکته گزار چند با ما کنی الحاح چنین؟ رو در آن آتش سوزان بنشین!» باز، دریای صفا، پیر کهن موج زن گشت به تحقیق سخن موج آن بحر به پایان چون رسید یادش آمد ز مقالات مرید گفت: «خیزید! که آن نادره فن کرده در آتش سوزنده وطن زآنکه عقد دل او نیست گزاف با من آن سان، که کند قصد خلاف» یافتندش چو زر پاک عیار کرده در آتش سوزنده قرار آتش‌اش شعله‌زنان از همه سوی بر تنش کج نشده یک سر موی خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست جایی که بود خاک به سد عزت سرمه بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست با خاک من آمیخته خونابه‌ی حسرت زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست وحشی نرود از در جانان به سد آزار در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون کان معتمد سدره از عرش مجید آمد عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد در مرثیه‌ی موئیدالدین هرکس اثری همی نماید گفتم که تشبهی کنم نیز باشد که تسلیی فزاید لیکن پس از آن جهان معنی خود طبع سخن همی نزاید با این همه شرح حال شرطست شرطی نه که طبع هرزه لاید در جوف سپهر تنگدل بود عنقا به قفص درون نیاید می‌گفت کجاست باد فضلی کم زین سر خاک در رباید یزدان که گره‌گشای فضلش بند قدر و قضا گشاید بشنید به استماع لایق چونان که جز آنچنان نشاید لطفش به رسالت اجل گفت کاین زبده‌ی صنع می چه باید بر شاخ مزاج بلبل جانت تا چند نوای غم سراید گر مختصرست عالم کون رای تو بدو نمی‌گراید بخرام که سکنه‌ی دگر هست تا آن دگرت چگونه آید مستم از باده‌های پنهانی وز دف و چنگ و نای پنهانی مر چنین دلربای پنهان را واجب آمد وفای پنهانی می‌زند سال‌ها در این مستی روح من‌های های پنهانی گفتم ای دل کجایی آخر تو گفت در برج‌های پنهانی بر چپم آفتاب و مه بر راست آن مه خوش لقای پنهانی مشتری درفروخت آن مه را دادمش من بهای پنهانی ظلمتم کی بقا کند که بر او تابد از کبریای پنهانی آتشم چون بمرد دودم چیست آیتی از بلای پنهانی ز آن بلا جان‌های ما مرهاد تا برد تحفه‌های پنهانی شمس تبریز شوربایی بپخت صوفیان الصلای پنهانی پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی صیقلی کن صیقلی کن صیقلی تا دلت آیینه گردد پر صور اندرو هر سو ملیحی سیمبر آهن ار چه تیره و بی‌نور بود صیقلی آن تیرگی از وی زدود صیقلی دید آهن و خوش کرد رو تا که صورتها توان دید اندرو گر تن خاکی غلیظ و تیره است صیقلش کن زانک صیقل گیره است تا درو اشکال غیبی رو دهد عکس حوری و ملک در وی جهد صیقل عقلت بدان دادست حق که بدو روشن شود دل را ورق صیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز وآن هوا را کرده‌ای دو دست باز گر هوا را بند بنهاده شود صیقلی را دست بگشاده شود آهنی که آیینه غیبی بدی جمله صورتها درو مرسل شدی تیره کردی زنگ دادی در نهاد این بود یسعون فی الارض الفساد تاکنون کردی چنین اکنون مکن تیره کردی آب را افزون مکن بر مشوران تا شود این آب صاف واندرو بین ماه و اختر در طواف زانک مردم هست هم‌چون آب جو چون شود تیره نبینی قعر او قعر جو پر گوهرست و پر ز در هین مکن تیره که هست او صاف حر جان مردم هست مانند هوا چون بگرد آمیخت شد پرده‌ی سما مانع آید او ز دید آفتاب چونک گردش رفت شد صافی و ناب با کمال تیرگی حق واقعات می‌نمودت تا روی راه نجات فرزند بمرد و مقتدا هم ماتم ز پی کدام دارم بر واقعه‌ی رشید مویم یا تعزیت امام دارم سلطان ائمه عمدة الدین کز خدمتش احترام دارم چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد پس جاه بتر دشمن زو نیک‌تر اندیشم دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم خاقانیا نجات مخواه و شفا مبین کرد شفاعت علت و زاید نجات، بیم کاندر شفاست عارضه‌ی هر سپید کار واندر نجات مهلکه‌ی هر سیه گلیم خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش خواهی شفای عارضه مشنو شفا مقیم نفی نجات کن که نجاتی است بس خطر دور از شفا نشین که شفائی است بس سقیم رو کاین شفا شفا جرف است از سقر تورا آن را شفا مخوان که شقائی است بس عظیم قرآن شفا شناس که حبلی است بس متین سنت نجات دان که صراطی است مستقیم تا زین نجات جا طلبی در ره نجات جنات‌بان نه جات دهد نه ره سلیم از حق رضا طلب که شفائی است آن بزرگ وز دین حدیث ران که نجاتی است آن قدیم ترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم راه ابتدا خدای نماید پس انبیا زر اول آفتاب دهد پس کف کریم دریا به دست ابر به طفلان مهد خاک شیر کرم فرستد و او یا در یتیم به مجلس کو نزیل جود خویش است کجا یارم که نزل دون فرستم اگرچه ماهی از یونس شرف یافت به یونس فلس ماهی چون فرستم چه مرغم کز پی شهباز شیبت قبا اطلس، کلاه اکسون فرستم کلاه از زرکش خورشید سازم قبا از ازرق گردون فرستم برد بیرون مرا ز ظلمت شک این چراغ یقین که من دارم کعب همت به ساق عرش رساند این دو تن عقل و دین که من دارم خیل غوغای آز بشکستند این دو صف در کمین که من دارم خود سگی کردنم نفرمایند این دو شیر عرین که من دارم قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیره‌ی پاک این کرامات بین که من دارم نبرد ذل برآستان ملوک این دل نازنین که من دارم نه ز سردان خورم طپانچه‌ی گرم این رخ شرمگین که من دارم حسبی الله مراست نقش نگین جم ندید این نگین که من دارم تخم همت ستاره بر دهدم فلک است این زمین که من دارم دل مرا در خرابه‌ای بنشاند اینست گنج مهین که من دارم همتم سر ز تاج در دزدد اینت گنج مهین که من دارد من که خاقانیم ندانم هم که چه شاهی است این که من دارم رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی نادیده حکم کردن باشد غرامتی پروانه چون نسوزد چون شمع او بود چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی آن مه اگر برآید در روز رستخیز برخیزد از میان قیامت قیامتی زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند در خود همی‌بسوزد دارد علامتی گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا با غمزه‌های آتش او کو سلامتی هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر هر دم ز عشق او دل من با سمتی یا هجر لم تقل لی بالله ربنا هذا الصدود منک علینا الی متی می‌ترسم از فراق دراز تو سنگ دل تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی دل را ببرد عشق که تا سود دل کند حاشا که او کند طمعی یا تجارتی عشق آن توانگری است که از بس توانگری داردهمی ز ریش فراغت فراغتی از من مپرس این و ز عقل کمال پرس کو راست در عیار گهرها مهارتی او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش کو در قدم بود حدثی نوطهارتی عقل از امید وصل چو مجنون روان شود در عشق می‌رود به امید زیارتی ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق از پرتو شرارش یابد حرارتی بادا ز نور عشق من و عقل کل را زان شکر شگرف شفای مرارتی تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند وز عاشقان برآید مستانه حالتی تبریز شمس دین که بصیرت از او بود چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی باشدش کار از اول پایه طلب شیر و جستن دایه گه به دوشش کشند و گاه به مهد گاه صبرش دهند و گاهی شهد چون ز گهواره در کنار آید در دگر گونه گیر و دار آید باشدش خوف و بیم از آتش و آب آفت خفت و خیز و گریه و خواب چون چپ خود ز راست بشناسد و آنچه خواهند خواست بشناسد از سه حالش سخن بدر نبود: هر سه بی‌رنج و درد سر نبود یا به مکتب دهند و استادش تا دهد فرض و سنتی یادش باز در گریه و خروش افتد در کف چوب و مار و موش افتد شود آخر فقیه و دانشمند راه یابد به خانقاهی چند دل او را کند نژند و سیاه راتب هفته و وظیفه‌ی ماه ای بسا! نان وقف کو به زیان بدهد، تا رسد به حد بیان بعد از آن یا شود مدرس عام یا معید و خطیب شهر و امام یا برون اوفتد به دقاقی یا به تزویر و شید و زراقی کم رسد زین میان یکی به وصول زانکه غرقند در فروع و اصول وگرش در سر این هوس نبود به معانیش دسترس نبود به دکانش برند و بنشانند آتشی بر دماغش افشانند ز غم و داغ حرفت و پیشه گز و مقراض واره و تیشه خوردنی بد، نشستنی غمناک نان بی‌وقت و آب پر خاشاک چو در آید به پایه‌ی مردی گرم گردد، رها کند سردی افتدش زین سر سبک سایه باد در بوق و آب در خایه به کف حرص و آز در ماند بازش آرند و باز در ماند نشنود پند اوستاد و پدر نه به دانش گراید و نه هنر تا زرش هست میدهد بر باد چون نماند شود به دزدی شاد فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست ببرد هرچش اوفتد در دست بلتش چند پی فگار کنند دست آخر سرش به دار کنند صد ازین بی‌هنر تلف گردد تا یکی در هنر خلف گردد و گرش بخت یارمند بود نام بر دار و ارجمند بود یا شود خواجه‌ی گرامی بهر یا سرافرازی ار اکابر شهر یا امیری شود فروزنده یا دبیری دیار سوزنده رنج بسیار برده از هر باب کرده بر خود حرام راحت و خواب سالها حاضر و کمر بسته دل در اندوه و درد سر بسته چون ز سودای قربت و پیشی با سعادت دلش کند خویشی جور و خواری کشد ز شاه و امیر ناگهان بر نشانش آید تیر از عمل برکند چراغی چند خانه و آسیاب و باغی چند مرکبی چند در طویله کشد دست بر صورتی جمیله کشد غم آنها بگیردش دامن آز و حرص و نیاز پیرامن محنت جامه و غم جو و کاه خرج ده، ساز خانه، آلت راه زر خر بنده و بهای ستور نان دربان و اجرت مزدور گر غلامش گریخت آه و دریغ ور سقوط شد ستور، بارد میغ حسد دشمنانش اندر پی حاجت دوستان به جانب وی بار صد کس به تن فرو گیرد آتش دوزخ اندرو گیرد دل مظلوم در دعای بدش جان محکوم منکر خردش در دل او ز هر طرف قلاب بسته بر وی ز بیم دلها خواب سالها کار این و آن سازد که زمانی به خود نپردازد نتواند دمی نشستن شاد نکند مرگ و آخرت را یاد دست منصب گرفته گوش او را حب دنیا ربوده هوش او را روز و شب هم چو باز دوخته چشم شده با بینش و حضور به خشم غافل و خط آگهان در مشت که بخواهند ناگهانش کشت عالمی گم شود درین سر و کار تا ازیشان یکی رسد به کنار آورده‌ام شفیع دل زار خویش را پندی بده دو نرگس خون‌خوار خویش را ایدوستی که هست خراش دلم از تو مرهم نمی‌دهی دل افکار خویش را آزاد بنده‌یی که به پایت فتاد و مرد وآزاد کرد جان گرفتار خویش را بنمای قد خویش که از بهردیدنت تربر کنیم بخت نگونساز خویش را سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل از سر رواج ده روش کار خویش را دشنام از زبان توام می‌کند هوس تعظیم کن به این قدری یار خویش را □رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند کردند رها دامن صد پاره ما را □هر طرفی و قصه‌یی ورچه که پوشم آستین پرده راز کی شود دامن چاک چاک را وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی ور به خلوت با دلارامت میسر می‌شود در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست تا کجا بودی که جانم تازه می‌گردد به بوی مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می‌رود گر به ترک من نمی‌گویی به ترک من بگوی ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد کب چشمست این که پیشت می‌رود یا آب جوی گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی دل نام تو بر نگین نویسد جان نقش تو بر جبین نویسد شاهان به تو عبده نویسند روح القدست همین نویسد رضوان لقب تو یوسف الحسن بر بازوی حور عین نویسد خورشید به تهمت خدائیت ابن الله بر نگین نویسد خال تو بر آتشین صحیفه پنج آیت عنبرین نویسد چون پر مگس خط تو بر لب بر گل خط انگبین نویسد خونی که به تیر غمزه ریزی هم شکر تو بر زمین نویسد تیغت چو به خون من شود تر بر دست تو آفرین نویسد نقش الحجر است بر دلت جور کس یارب بر دل این نویسد بر خاک در تو خون چشمم خاقانی جرعه چین نویسد چو بشنید این حدیث از هوش رفته بیفتاد این سخن در گوش رفته دلش با آن گران پاسخ دژم بود هنوز اندر وفا ثابت قدم بود همی دانست کان خواری به دل نیست ز معشوقان دل آزاری به دل نیست خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی بوی خون میید از چاه زنخدانت، بلی بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟ گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی بفرمود تابرکشیدند نای سپاه اندر آمد چو دریا ز جای برآمد یکی ابر و برشد خروش همی کر شد مردم تیزگوش سنانهای الماس در تیره گرد چو آتش پس پرده‌ی لاژورد همی نیزه بر مغفر آبدار نیامد به زخم اندرون پایدار سه روز اندر آن جایگه جنگ بود سر آدمی سم اسپان به سود شد ازتشنگی دست گردان ز کار هم اسپ گرانمایه از کارزار لب رستم از تشنگی شد چو خاک دهن خشک و گویا زبان چاک چاک چو بریان و گریان شدند از نبرد گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد خروشی بر آمد به کردار رعد ازین روی رستم وزان روی سعد برفتند هر دو ز قلب سپاه بیکسو کشیدند ز آوردگاه چو از لشکر آن هر دو تنها شدند به زیر یکی سرو بالا شدند همی‌تاختند اندر آوردگاه دو سالار هر دو به دل کینه خواه خروشی برآمد ز رستم چو رعد یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد چواسپ نبرد اندرآمد به سر جدا شد ازو سعد پرخاشخر بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز بدان تا نماید به دو رستخیز همی‌خواست از تن سرش رابرید ز گرد سپه این مران را ندید فرود آمد از پشت زین پلنگ به زد بر کمر بر سر پالهنگ بپوشید دیدار رستم ز گرد بشد سعد پویان به جای نبرد یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی که خون اندر آمد ز تارک بروی چو دیدار رستم ز خون تیره شد جهانجوی تازی بدو چیره شد دگر تیغ زد بربر و گردنش به خاک اندر افگند جنگی تنش سپاه از دو رویه خودآگاه نه کسی را سوی پهلوان راه نه همی‌جست مر پهلوان را سپاه برفتند تا پیش آوردگاه بدیدندش از دور پر خون و خاک سرا پای کردن به شمشیر چاک هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان بسی تشنه بر زین بمردند نیز پر آمد ز شاهان جهان را قفیز سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان به راه به بغداد بود آن زمان یزدگرد که او را سپاه اندآورد گرد درد عشق از تندرسیت خوشترست ملک درویشی ز هستی خوشترست عقل بهتر می‌نهد از کاینات عارفان گویند مستی خوشترست خود پرستی خییزد از دنیا و جاه نیستی و حق‌پرستی خوشترست چون گرانباران به سختی می‌روند هم سبکباری و چستی خوشترست سعدیا چون دولت و فرماندهی می‌نماند، تنگدستی خوشترست در لطف اگر بروی شاه همه چمنی در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود تو عقل عقل منی تو جان جان منی من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی حارس تویی رمه را ایمن کنی همه را اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما آخر رفیق بدی در راه ممتحنی دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر کشید وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب بر مسندسرور مکین شاه کامران دارای آفتاب سریر فلک جناب تسکین دهنده‌ی فتن آخر الزمان شوینده‌ی رخ ظفر از گرد انقلاب طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان پرگاردار نقطه‌ی کل نقد بوتراب از یک طرف همای همایون که کام دهر جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب از جانب دگر خلف پادشاه روم از پایبوس او سر خود سود بر سحاب تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب مرا گفتی بگو چبود تفکر کز این معنی بماندم در تحیر تفکر رفتن از باطل سوی حق به جزو اندر بدیدن کل مطلق حکیمان کاندر این کردند تصنیف چنین گفتند در هنگام تعریف که چون حاصل شود در دل تصور نخستین نام وی باشد تذکر وز او چون بگذری هنگام فکرت بود نام وی اندر عرف عبرت تصور کان بود بهر تدبر به نزد اهل عقل آمد تفکر ز ترتیب تصورهای معلوم شود تصدیق نامفهوم مفهوم مقدم چون پدر تالی چو مادر نتیجه هست فرزند، ای برادر ولی ترتیب مذکور از چه و چون بود محتاج استعمال قانون دگرباره در آن گر نیست تایید هر آیینه که باشد محض تقلید ره دور و دراز است آن رها کن چو موسی یک زمان ترک عصا کن درآ در وادی ایمن زمانی شنو «انی انا الله» بی‌گمانی محقق را که وحدت در شهود است نخستین نظره بر نور وجود است دلی کز معرفت نور و صفا دید ز هر چیزی که دید اول خدا دید بود فکر نکو را شرط تجرید پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید هر آنکس را که ایزد راه ننمود ز استعمال منطق هیچ نگشود حکیم فلسفی چون هست حیران نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان از امکان می‌کند اثبات واجب از این حیران شد اندر ذات واجب گهی از دور دارد سیر معکوس گهی اندر تسلسل گشته محبوس چو عقلش کرد در هستی توغل فرو پیچید پایش در تسلسل ظهور جمله‌ی اشیا به ضد است ولی حق را نه مانند و نه ند است چو نبود ذات حق را ضد و همتا ندانم تا چگونه دانی او را ندارد ممکن از واجب نمونه چگونه دانیش آخر چگونه؟ زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان شبگیر که چرخ لاجوردی آراست کبودیی به زردی خندیدن قرص آن گل زرد آفاق به رنگ سرخ گل کرد مجنون چو گل خزان رسیده می‌گشت میان آب دیده زان آب که بر وی آتش افشاند کشتی چو صبا به خشک می‌راند از گرمی آفتاب سوزان تفسید به وقت نیم روزان چون سایه نداشت هیچ رختی بنشست به سایه درختی در سایه آن درخت عالی گرد آمده آبی از حوالی حوضی شده چون فلک مدور پاکیزه و خوش چو حوض کوثر پیرامن آب سبزه رسته هم سبزه هم آب روی شسته آن تشنه ز گرمی جگر تاب زان آب چو سبزه گشت سیراب آسود زمانی از دویدن وز گفتن و هیچ ناشنیدن زان مفرش همچو سبز دیبا می‌دید در آن درخت زیبا بر شاخ نشسته دید زاغی چشمی و چه چشم چون چراغی چون زلف بتان سیاه و دلبند با دل چو جگر گرفته پیوند صالح مرغی چو ناقه خاموش چون صالحیان شده سیه‌پوش بر شاخ نشسته چست و بینا همچون شبه در میان مینا مجنون چو مسافری چنان دید با او دل خویش هم عنان دید گفت ای سیه سپید نامه از دست که‌ای سیاه جامه شبرنگ چرائی ای شب افروز روزت ز چه شد سیه بدین روز بر آتش غم منم تو جوشی؟ من سوگ زده سیه تو پوشی؟ گر سوخته دل نه خام رائی چون سوختگان سیه چراغی ور سوخته‌وار گرم خیزی از سوختگان چرا گریزی شاید که خطیب خطبه خوانی پوشیده سیه لباس از آنی زنگی بچه کدام سازی هندوی کدام ترک تازی من شاه مگر تو چتر شاهی؟ گر چتر نه‌ای چرا سیاهی روزی که رسی به نزد یارم گو بی تو ز دست رفت کارم دریاب که گر تو در نیابی ناچیز شوم در این خرابی گفتی که مترس دستگیرم ترسم که در این هوس بمیرم روزی آیی که مرده باشم مهر تو به خاک برده باشم بینائی دیده چون بریزد از دادن توتیا چه خیزد چون گرگ بره ز میش بربود فریاد شبان کجا کند سود چون سیل خراب کرد بنیاد دیوار چه کاهگل چه پولاد چون کشته خشک ماند بی‌بر خواه ابر به بار و خواه بگذر این تیر زبان گشاده گستاخ وان زاغ پریده شاخ بر شاخ او پر سخن دراز کرده پرنده رحیل ساز کرده چون گفت بسی فسانه با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ شب چون پر زاغ بر سرآورد شبپره ز خواب سر برآورد گفتی که ستارگان چراغند یا در پر زاغ چشم زاغند مجنون چو شب چراغ مرده افتاده و دیده زاغ برده می‌ریخت سرشک دیده تا روز ماننده شمع خویشتن سوز از لب شیرین چون شکر نبات آورده‌ئی وز حبش بر خسرو خاور برات آورده‌ئی بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار از پی نسخ بتان سومنات آورده‌ئی مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته‌ئی یا خطی در شکرستان بر نبات آورده‌ئی خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا نسخه‌ی کلی قانون نجات آورده‌ئی ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا زانکه سودای لب آب حیات آورده‌ئی تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح چشمه‌ی نیل از حسد در چشم لات آورده‌ئی چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون گویدم در دجله نهری از فرات آورده‌ای زاندهان گر کام جان تنگدستان می‌دهی لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده‌ئی دوش می‌گفتم حدیث تیره شب با طره‌هات گفت خواجو باز با ما ترهات آورده‌ئی مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد تخم امید ما از و نارسته ماند از بی‌نمی اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین با یک جهان بی‌حرمتی هیچت ز حرمت کم نشد عمری زدم لاف سگی اما چه حاصل چون مرا با اینهمه حق وفا خواری و ذلت کم نشد وحشی از و بر خاطرم پیوسته بود این گرد غم ز آیینه‌ی من هیچگه گرد کدورت کم نشد ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست بر عارفان جز خدا هیچ نیست توان گفتن این با حقایق شناس ولی خرده گیرند اهل قیاس که پس آسمان و زمین چیستند؟ بنی آدم و دام ودد کیستند؟ پسندیده پرسیدی ای هوشمند بگویم گر آید جوابت پسند نه هامون و دریا و کوه و فلک پری و آدمی‌زاد و دیو و ملک همه هرچه هستند ازان کمترند که با هستیش نام هستی برند عظیم است پیش تو دریا به موج بلندست خورشید تابان به اوج ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند که گر آفتاب است یک ذره نیست وگر هفت دریاست یک قطره نیست چو سلطان عزت علم بر کشد جهان سر به جیب عدم درکشد ای گرفتار تعصب مانده دایما در بغض و در حب مانده گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی پس چرا دم در تعصب می‌زنی در خلافت میل نیست ای بی‌خبر میل کی آید ز بوبکر و عمر میل اگر بودی در آن دو مقتدا هر دو کردندی پسر را پیشوا هر دو گر بودند حق از حق وران منع واجب آمدی بر دیگران منع را گر ناپدیدار آمدند ترک واجب را روادار آمدند گر نمی‌آمد کسی در منع یار جمله راتکذیب کن یا اختیار گر کنی تکذیب اصحاب رسول قول پیغامبر نکردستی قبول گفت هر یاریم نجمی روشن است بهترین قرنها قرن منست بهترین خلق یاران من‌اند آفرین با دوست داران من‌اند بهترین چون نزد تو باشد بتر کی توان گفتن ترا صاحب نظر کی روا داری که اصحاب رسول مرد ناحق را کنند از جان قبول یا نشانندش به جای مصطفا بر صحابه نیست این باطل روا اختیار جمله شان گر نیست راست اختیار جمع قرآن پس خطاست بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند حق کنند و لایق حق ور کنند تا کنی معزول یک تن را ز کار می‌کنی تکذیب سی و سه هزار آنک کار او جز به حق یک دم نکرد تا به زانو بند اشتر، کم نکرد او چو چندینی در آویزد به کار حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار میل در صدیق اگر جایز بدی در اقیلونی کجا هرگز بدی در عمر گر میل بودی ذره‌ای کی پسر، کشتی به زخم دره‌ای دایما صدیق مرد راه بود فارغ از کل لازم درگاه بود مال و دختر کرد بر سر جان نثار ظلم نکند این چنین کس، شرم دار پاک از قشر روایت بود او زانک در معجز درایت بود او آنک بر منبر ادب دارد نگاه خواجه را ننشیند او بر جایگاه چون ببیند این همه از پیش و پس ناحق او را کی تواند گفت کس باز فاروقی که عدلش بود کار گاه می‌زد خشت و گه می‌کند خار با در منه شهر را برخاستی می‌شدی در شهر وره می‌خواستی بود هر روزی درین حبس هوس هفت لقمه نان طعام او و بس سرکه بودی با نمک بر خوان او نه ز بیت‌المال بودی نان او ریگ بودی گر بخفتی بسترش دره بودی بالشی زیر سرش برگرفتی همچو سقا مشک آب بیوه‌زن را آب بردی وقت خواب شب برفتی دل ز خود برداشتی جمله‌ی شب پاس لشگر داشتی با حذیفه گفت ای صاحب نظر هیچ می‌بینی نفاقی در عمر کو کسی کو عیب من در روی من میل نکند تحفه آرد سوی من گر خلافت بر خطا می‌داشت او هفده من دلقی چرا برداشت او چون نه جامه دست دادش نه گلیم بر مرقع دوخت ده پاره ادیم آنک زین سان شاهی خیلی کند نیست ممکن کو به کس میلی کند آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید این همه سختی نه بر باطل کشید گر خلافت از هوا می‌راندی خویش را در سلطنت بنشاندی شهر هاء منکر از حسام او شد تهی از کفر در ایام او گر تعصب می‌کنی از بهر این نیست انصافت بمیر از قهر این او نمرد از زهر و تو از قهر او چند میری گر نخوردی زهر او می‌نگر ای جاهل ناحق شناس از خلافت خواجگی خود قیاس بر تو گر این خواجگی آید به سر زین غمت صد آتش افتد در جگر گر کسی ز ایشان خلافت بستدی عهده‌ی صد گونه آفت بستدی نیست آسان تا که جان در تن بود عهده‌ی خلقی که در گردن بود یک کنیزک یک خری بر خود فکند از وفور شهوت و فرط گزند آن خر نر را بگان خو کرده بود خر جماع آدمی پی برده بود یک کدویی بود حیلت‌سازه را در نرش کردی پی اندازه را در ذکر کردی کدو را آن عجوز تا رود نیم ذکر وقت سپوز گر همه کیر خر اندر وی رود آن رحم و آن روده‌ها ویران شود خر همی شد لاغر و خاتون او مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست علت او که نتیجه‌ش لاغریست هیچ علت اندرو ظاهر نشد هیچ کس از سر او مخبر نشد در تفحص اندر افتاد او به جد شد تفحص را دمادم مستعد جد را باید که جان بنده بود زانک جد جوینده یابنده بود چون تفحص کرد از حال اشک دید خفته زیر خر آن نرگسک از شکاف در بدید آن حال را بس عجب آمد از آن آن زال را خر همی‌گاید کنیزک را چنان که به عقل و رسم مردان با زنان در حسد شد گفت چون این ممکنست پس نم اولیتر که خر ملک منست خر مهذب گشته و آموخته خوان نهادست و چراغ افروخته کرد نادیده و در خانه بکوفت کای کنیزک چند خواهی خانه روفت از پی روپوش می‌گفت این سخن کای کنیزک آمدم در باز کن کرد خاموش و کنیزک را نگفت راز را از بهر طمع خود نهفت پس کنیزک جمله آلات فساد کرد پنهان پیش شد در را گشاد رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم لب فرو مالید یعنی صایمم در کف او نرمه جاروبی که من خانه را می‌روفتم بهر عطن چونک باع جاروب در را وا گشاد گفت خاتون زیر لب کای اوستاد رو ترش کردی و جاروبی به کف چیست آن خر برگسسته از علف نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر ز انتظار تو دو چشمش سوی در زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز بعد از آن گفتش که چادر نه به سر رو فلان خانه ز من پیغام بر این چنین گو وین چنین کن وآنچنان مختصر کردم من افسانه‌ی زنان آنچ مقصودست مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زال ستیر بود از مستی شهوت شادمان در فرو بست و همی‌گفت آن زمان یافتم خلوت زنم از شکر بانگ رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ از طرب گشته بزان زن هزار در شرار شهوت خر بی‌قرار چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت بز گرفتن گیج را نبود شگفت میل شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چو یوسف نار نور ای بسا سرمست نار و نارجو خویشتن را نور مطلق داند او جز مگر بنده‌ی خدا یا جذب حق با رهش آرد بگرداند ورق تا بداند که آن خیال ناریه در طریقت نیست الا عاریه زشتها را خوب بنماید شره نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره صد هزاران نام خوش را کرد ننگ صد هزاران زیرکان را کرد دنگ چون خری را یوسف مصری نمود یوسفی را چون نماید آن جهود بر تو سرگین را فسونش شهد کرد شهد را خود چون کند وقت نبرد شهوت از خوردن بود کم کن ز خور یا نکاحی کن گریزان شو ز شر چون بخوردی می‌کشد سوی حرم دخل را خرجی بباید لاجرم پس نکاح آمد چو لاحول و لا تا که دیوت نفکند اندر بلا چون حریص خوردنی زن خواه زود ورنه آمد گربه و دنبه ربود بار سنگی بر خری که می‌جهد زود بر نه پیش از آن کو بر نهد فعل آتش را نمی‌دانی تو برد گرد آتش با چنین دانش مگرد علم دیگ و آتش ار نبود ترا از شرر نه دیگ ماند نه ابا آب حاضر باید و فرهنگ نیز تا پزد آب دیگ سالم در ازیز چون ندانی دانش آهنگری ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری در فرو بست آن زن و خر را کشید شادمانه لاجرم کیفر چشید در میان خانه آوردش کشان خفت اندر زیر آن نر خر ستان هم بر آن کرسی که دید او از کنیز تا رسد در کام خود آن قحبه نیز پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت آتشی از کیر خر در وی فروخت خر مدب گشته در خاتون فشرد تا بخایه در زمان خاتون بمرد بر درید از زخم کیر خر جگر روده‌ها بسکسته شد از همدگر دم نزد در حال آن زن جان بداد کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد صحن خانه پر ز خون شد زن نگون مرد او و برد جان ریب المنون مرگ بد با صد فضیحت ای پدر تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر تو عذاب الخزی بشنو از نبی در چنین ننگی مکن جان را فدی دانک این نفس بهیمی نر خرست زیر او بودن از آن ننگین‌ترست در ره نفس ار بمیری در منی تو حقیقت دان که مثل آن زنی نفس ما را صورت خر بدهد او زانک صورتها کند بر وفق خو این بود اظهار سر در رستخیز الله الله از تن چون خر گریز کافران را بیم کرد ایزد ز نار کافران گفتند نار اولی ز عار گفت نی آن نار اصل عارهاست هم‌چو این ناری که این زن را بکاست لقمه اندازه نخورد از حرص خود در گلو بگرفت لقمه مرگ بد لقمه اندازه خور ای مرد حریص گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص حق تعالی داد میزان را زبان هین ز قرآن سوره‌ی رحمن بخوان هین ز حرص خویش میزان را مهل آز و حرص آمد ترا خصم مضل حرص جوید کل بر آید او ز کل حرص مپرست ای فجل ابن الفجل آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه کردی ای خاتون تو استا را به راه کار بی‌استاد خواهی ساختن جاهلانه جان بخواهی باختن ای ز من دزدیده علمی ناتمام ننگ آمد که بپرسی حال دام هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش هم نیفتادی رسن در گردنش دانه کمتر خور مکن چندین رفو چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا تا خوری دانه نیفتی تو به دام این کند علم و قناعت والسلام نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم جاهلان محروم مانده در ندم چون در افتد در گلوشان حبل دام دانه خوردن گشت بر جمله حرام مرغ اندر دام دانه کی خورد دانه چون زهرست در دام ار چرد مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام هم‌چو اندر دام دنیا این عوام باز مرغان خبیر هوشمند کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند که اندرون دام دانه زهرباست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست صاحب دام ابلهان را سر برید وآن ظریفان را به مجلسها کشید که از آنها گوشت می‌آید به کار وز ظریفان بانگ و ناله‌ی زیر و زار پس کنیزک آمد از اشکاف در دید خاتون را به مرده زیر خر گفت ای خاتون احمق این چه بود گر ترا استاد خود نقشی نمود ظاهرش دیدی سرش از تو نهان اوستا ناگشته بگشادی دکان کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص آن کدو را چون ندیدی ای حریص یا چون مستغرق شدی در عشق خر آن کدو پنهان بماندت از نظر ظاهر صنعت بدیدی زوستاد اوستادی برگرفتی شاد شاد ای بسا زراق گول بی‌وقوف از ره مردان ندیده غیر صوف ای بسا شوخان ز اندک احتراف از شهان ناموخته جز گفت و لاف هر یکی در کف عصا که موسی‌ام می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام آه از آن روزی که صدق صادقان باز خواهد از تو سنگ امتحان آخر از استاد باقی را بپرس یا حریصان جمله کورانند و خرس جمله جستی باز ماندی از همه صید گرگانند این ابله رمه صورتی بنشینده گشتی ترجمان بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن ای گل رعنا برای عندلیب بی‌نصیب نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایه‌ایست تا توانی زهر باش ای شوخ و کار قند کن ای مسیحا دم که صد بیمار در پی میروی یک نفس بنشین دوای دردمندی چند کن کعبه‌ی مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ قبله‌ی حاجاتی آخر رو به حاجت‌مند کن می‌رود ای مادر ایام کار ما ز دست یک سفارش از برای ما به این فرزند کن اعتمادت نیست گر بر عهدهای محتشم خیز و هر یک عهد او محکم به صد پیوند کن باغ در ایام بهاران خوش است موسم گل با رخ یاران خوشست چون گل نوروز کند نافه باز نرگس سرمست در آید به ناز سبزه برآرد خط عاشق فریب از دل بیننده رباید شکیب برگ شود بر گل نسرین فراخ آب چکد ز ابر بر اندام شاخ سرو تر اندام ز لطف صبا از خز بی‌تار بپوشد قبا تازه شود لاله چو رخسار دوست غنچه‌ی نوخیز نگنجد به پوست بر رخ گل غازه کند لاله زار جلوه‌کنان دست برآرد چنار از خط سنبل که معنبر شود خاک چمن غالیه‌ی‌تر شود ابر بگرید به رخ بوستان باغ بخندد چو لب دوستان تا بنهد بر جگر لاله داغ گل همه از باد فروزد چراغ بط ز ترانه که برود آورد فاختگان را به سرود آورد گر چه کند مرغ ز مستی خروش نیز نهد بر سر گل پا به هوش با ز چو گل رخت بریزد ز خار خنده فراموش کند لاله‌زار باغ دهد حله رنگین به باد غنچه ببندد لب شیرن کشاد سرو سرافراشته پست اوفتد در ورق لاله شکست اوفتد نافه شکوفه ندهد بوی مشک پر شکند فاخته از شاخ خشک مرغ خورد بر گل نسرین دریغ باد بیارد به سر سبزه تیغ نسترن از شاخ درافتد نگون خشک شود در جگر لاله خون سرد شود چشمه چو افسردگان زرد شود سبزه چو گل خوردگان شاخ بنفشه که ز جا بر شود کز دمه‌ی دیده عبهر شود برهنه گردد چمن حله پوش شاخ دهد مژده به هیزم فروش خنجر سوسن چو فتد بر زمین سایه ببر ز سر یاسمین ابر نیارد گهری از سپهر خار نخارد سر نسرین به مهر عهد جوانی که بهار تن است نسبتش اینک هم ازین گلشن است تا بود اسباب جوانی به تن روی چو گل باشد و تن چون سمن تازه بود مجلس یاران به تو جلوه کند صف سواران به تو شیفتگان دیده به رویت نهند رخت هوس بر سر کویت نهند نکهت گیسو چو نسیم سحر رنگ بناگوش چو نسرین تر نرگس تو باده نداند گناه غنچه‌ی تو خنده ندارد نگاه تاب دهد چهره ز برنایست میل کند سینه به رعناییست دیده سوی فتنه پرستی کشد دل همه در شوخی و مستی کشد ناز کنی ناز کشندت به جان دل طلبی نیز دهندت روان روز چه جویی به شبت آن رسد تا شب تو نیز به پایان رسد نوبت پیری چو زند کوس درد دل شود از خوش دلی و عیش سرد گونه‌ی رخسار به زردی زند آتش معده دم سردی زند موی سپید از اجل آرد پیام پش خم از مرگ رساند سلام در تن و اندام در اید شکست لرزه کند پای ز سستی چو دست چشم شود منزوی از خانها رخته شود رسته‌ی دندانها قوت دل بشکند و زور تن پوست جدا گردد چون پیرهن چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر تار بخندد چو کهن شد صریر عشق بتان بار بریزد ز دوش دیگ هوس باز نشیند ز جوش تیره شود مشعله‌ی نور عین دل به مصلا کشد از کعبتین خشک شود عمده با زو چو کلک سست شود مهره‌ی گردن ز سلک کند شود باد هوا را سنان میل ز معشوق بتابد عنان از می و گلزار فراغ اوفتد زهد ضروری به دماغ اوفتد بر همه این دو دمادم رسد از همه بگذشته به ما هم رسد آن که ایام جوانی گذشت عمر بدان گونه که دانی گذشت تیر قدی بر سر پیری نژند گفت به بازی که کمانت به چند گفت مکن نرخ تهی مایگان رو که هم اکنون رسدت رایگان عهد بهار از گل شبگیر پرس ذوق جوانی ز دل پیر پرس پیر شناسد که جوانی چه بود تا نرود از تو ندانی چه بود فارغی از قدر جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست عشق خامش طرفه‌تر یا نکته‌های چنگ چنگ آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ برق آن رخ را چه نسبت با رخان زرد زرد تنگ شکر را چه نسبت با دل بس تنگ تنگ مه برای مشتری بر تخت دل بر تخت دل صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ دنگ کوه طور جان‌ها سودای او سودای او اندر آن که بهر لعلش می‌جهد جان سنگ سنگ صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینه ت زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ زنگ آن دلبر عیار جگرخواره ما کو آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو بی‌صورت او مجلس ما را نمکی نیست آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو باریک شده‌ست از غم او ماه فلک نیز آن زهره بابهره سیاره ما کو پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت آن رشک چه بابل سحاره ما کو موسی که در این خشک بیابان به عصایی صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو از فرقت آن دلبر دردی است در این دل آن داروی درد دل و آن چاره ما کو استاره روز او است چو بر می‌ندمد صبح گویم که بدم گوید کاستاره ما کو اندر ظلمات است خضر در طلب آب کان عین حیات خوش فواره ما کو جان همچو مسیحی است به گهواره قالب آن مریم بندنده گهواره ما کو آن عشق پر از صورت بی‌صورت عالم هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته‌ست کان ساقی دریادل خماره ما کو آن زنده کن این در و دیوار بدن کو و آن رونق سقف و در و درساره ما کو لوامه و اماره بجنگند شب و روز جنگ افکن لوامه و اماره ما کو ما مشت گلی در کف قدرت متقلب از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست و اندر پی او آن دل آواره ما کو عید خرم تر از این یاد ندارد ایام غالبا روی تو این خرمیش داده به وام به جمال تو گرین عید مجسم بودی چون مه خویش خمیدی و دویدی به سلام میرمیران که کشیده‌ست نگارنده غیب نقش ابروی تو و کرده مه عیدش نام غره و سلخ نیابند در آن دایره راه که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام راست چون عینک نگشاده نماید به محاق کس نداند که کدام است مه ومهر کدام هست رای تو که اسرار نهانخانه غیب غایبانه کند ارباب دول را اعلام بر نباتات اگر پرتو رایت افتد چشم پر نور دهد بار درخت بادام مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام ور شود روز بداندیش تو شب را نایب همه در شب گذرد تا به گه روز قیام تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد کوچه‌های پر از آشوب در او راه مسام سر دشمن نکند روز جزا تیز سری تیغ باطن چو کشد پنجه قهرت ز نیام قهرت آن قلزم زهر است کزو مایه برد چون به زهر آب دهد خنجر خود را بهرام خشمت الماس فروشی‌ست که با آن چنگال پیش او دست به دریوزه گشاید ضرغام آسمان بر سر فتنه‌ست چه شرها بکند گر گذاری که بگردد به سر خود یک گام پیش دندانش سرخار و سر مرد یکیست شتر مست کش از دست گذارند زمام رایض امر ترا عاجز رانست و رکاب رخش گردون که نه زین کرده کس او را نه لجام رستمی باید و دستی که عنان آراید رخش از آن نیست که او راهمه کس سازد رام جنبش چرخ ارادیست چنین گفته حکیم گر چنین است نگیرد ز چه هرگز آرام بنده گویم نه چنین است و بگویم چونست لرزه افتاده‌اش از خوف تو بر هفت اندام مسند قدر تو جانیست که در نظم امور به قضاو قدر آرند از آنجا پیغام نرسد بادی ازین ره که به پیشش ندوند کز خداوند خبر چیست در آن وز چه پیام عقل کل را به در قصر جلالت دیدم گفتمش هست از آنسوی فلک هیچ مقام گفت ما محرم این پرده نه‌ایم از وی پرس که فرو می‌نگرد گاهی ازین گوشه‌ی بام کثرت مایه اجلال تو می‌آرد روز کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام دورت از گرد مناهی‌ست به حدی رفته که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام در زمان توکه از تقویت قاضی عدل کشتگان رادیت از گرگ گرفتند اغنام ماده‌ی شیر و نر باز ز بس الفت طبع شوهر از آهوی نر کرد و زن از ماده حمام هر که بگذشت به خاک در دولت اثرت یافت بر وفق ارادت همه کار و همه کام نامدندی به زمین بی زر و خلعت اطفال بودی از خاصیت خاک درت با ارحام مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد هست در مذهب مفتی سخای تو حرام بسکه سرمایه‌ی شادی و فراغت بخشید دلت از نعمت خاص و کفت از نعمت عام نیم قطره‌ی نتوان یافت ، خرند ار به مثل قطره اشک به سد در یتیم ار ایتام بحر غافل که ز تو کوه چه معدنها یافت از زر و سیم و ز یاقوت و ز دیگر اقسام خواست بر کوه کند عرض سخا یافت روان مایه خویش چو بر دامنش افشاند غمام سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر کان دل و دست من و سد چو مرا هست تمام ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق وی همه کار جهان را ز تو ترتیب و نظام ای همه ناصیه آرا ز سجود در تو چو خواقین معظم چه سلاطین عظام شهرت ذره به جایی رسد از تربیتت که به پیشانی خورشید نویسندش نام منم امروز که از فیض قبول نظرت هر چه گویم همه مقبول خواص است و عوام نه از این لفظ تراشان عبارت سازم لفظهاشان همگی خاص و معانی همه عام جگر سوخته در نیفه که این نافه‌ی مشک سرب در گوشه‌ی رو مال که این نقره‌ی خام معنیی نیست به زندان عبارت در بند که نجسته‌ست دو سه مرتبه از قید کلام هست از گفته این طایفه ناگفته من آنقدر راه که از بتکده تا بیت حرام روش کلک من از خامه ایشان مطلب که کلاغ ار چه بکوشد نشود کبک خرام فیض روح اللهی و پای فلک پیما کو گر چه بر صورت عیسا بنگارند اصنام معنی خاص نه گنجیست که باید همه کس نیست سیمرغ شکاری که فتد در همه دام گر به قدر سخن مرد بود پایه مرد چیست قدر دگران پیش من و پایه کدام به ز اقرانم و خواهم که اگر نبود بیش نبود کمتر از اقران خودم قدر و مقام شاه داند که غرض چیست از اینها وحشی به دعا رو که بود رسم گدایان ابرام وهم را تا نبود هیچ به پرگار رجوع چون بود دایره ساز فلک مینا فام عمر بدخواه ترا در خم پرگار فنا باد چون دایره آغاز یکی با انجام کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟ این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد اگر این کار به صاحب نظران بگذارند صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند ما به پند پدران از پی خوبان روزی بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای دگرت صید کنم گرد گران بگذارند اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست با تو سهلست گرین بی‌خبران بگذارند مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان صبا برخواند افسونی که گلشن بی‌قرار آمد سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد چو نرگس چشمکش می‌زد که وقت اعتبار آمد چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف‌هاشان که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر ثنا و حمد می‌خواند که وقت انتشار آمد چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد بفرمودند گل‌ها را که بنمایید دل‌ها را نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر که گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو که این عشقی که من دارم چو تو بی‌زینهار آمد چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن جوابش داد کاین سجده مرا بی‌اختیار آمد منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو به گل گفت او نمی‌داند که دلبر بردبار آمد چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می‌خندد چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه درون سینه زن پنهان دمی که بی‌شمار آمد پادشاهی ماه وش، خورشید فر داشت چون یوسف یکی زیبا پسر کس به حسن او پسر هرگز نداشت هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت خاک او بودند دلبندان همه بنده‌ی رویش خداوندان همه گر به شب از پرده پیدا آمدی آفتابی نو به صحرا آمدی روی او را وصف کردن روی نیست زانک مه از روی او یک موی نیست گر رسن کردی از آن زلف دو تاه صد هزاران دل فرو رفتی به چاه زلف عالم سوز آن شمع طراز کار کردی برهمه عالم دراز وصف شست زلف آن یوسف جمال هیچ نتوان گفت در پنجاه سال چشم چون نرگس اگر بر هم زدی آتش اندر جمله‌ی عالم زدی خنده‌ی او چون شکر کردی نثار صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار از دهانش خود نشد معلوم هیچ زانک نتوان گفت از معدوم هیچ چون ز زیر پرده بیرون آمدی هر سر مویش به صد خون آمدی فتنه‌ی جان و جهان بود آن پسر هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر چو برون راندی سوی میدان فرس برهنه بودیش تیغ از پیش و پس هرک سوی آن پسر کردی نگاه برگرفتندیش در ساعت ز راه بود درویشی گدایی بی‌خبر بی‌سر و بن شد ز عشق آن پسر قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت جانش می‌شد زهره‌ی گفتن نداشت چون بیافت آن درد را هم پشت او عشق و غم درجان و در دل می‌کشت او روز و شب در کوی او بنشسته بود چشم از خلق جهان بربسته بود هیچ کس محرم نبودش در جهان همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم منتظر بنشسته بودی دل دو نیم زنده زان بودی گدای نا صبور کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور شاه زاد، از دور چون پیدا شدی جمله‌ی بازار پر غوغا شدی در جهان برخاستی صد رستخیز خلق یک سر آمدندی درگریز چاوشان از پیش و از پس می‌شدند هر زمان در خون صد کس می‌شدند بانگ بردا برد می‌رفتی به ماه قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا سر بگشتیش و در افتادی ز پا غشیش آوردی و در خون ماندی وز وجود خویش بیرون ماندی چشم بایستی در آن دم صد هزار تا برو بگریستی خون زار زار گاه چون نیلی شدی آن ناتوان گاه خون از زیر او گشتی روان گاه بفسردی ز آهش اشک او گاه اشکش سوختی از رشک او نیم کشته، نیم مرده، نیم جان وز تهی دستی نبودش نیم نان این چنین کس را چنین افتاده پست آن چنان شه زاده چون آید به دست نیم ذره سایه بود آن بی‌خبر خواست تا خورشید درگیرد ببر می‌شد آن شه زاده روزی با سپاه آن گدا یک نعره زد آن جایگاه زو برآمد نعره و بی‌خویش شد گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد چند خواهم سوخت جان خویش ازین نیست صبر و طاقت من بیش ازین این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد چون بگفت این، گشت زایل هوش او پس روان شد خون ز چشم و گوش او چاوش شه زاده زو آگاه شد عزم غمزش کرد، پیش شاه شد گفت بر شه‌زاده‌ی تو شهریار عشق آوردست رندی بی‌قرار شاه از غیرت چنان مدهوش شد کز تف دل مغز او پر جوش شد گفت برخیزید بردارش کشید پای بسته، سر نگوسارش کشید در زمان رفتند خیل پادشا حلقه‌ای کردند گرد آن گدا پس بسوی دار کردندش کشان بر سر او گشت خلقی خون فشان نه ز دردش هیچ کس آگاه بود نه کسش آنجا شفاعت خواه بود چون به زیر دار آوردش و زیر ز آتش حسرت برآمد زو نفیر گفت مهلم ده ز بهر کردگار تا کنم یک سجده باری زیر دار مهل دادش آن وزیر خشم ناک تا نهاد او روی خود بر روی خاک پس میان سجده گفتا ای اله چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر روزیم گردان جمال آن پسر تا ببینم روی او یک بار نیز جان کنم بر روی او ایثار نیز چون ببینم روی آن شه زاد خوش صد هزار جان توانم داد خوش پادشاها بنده حاجت خواه تست عاشقتست و کشته‌ی این راه تست هستم از جان بنده‌ی این در هنوز گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز چون تو حاجت می‌بر آری صد هزار حاجت من کن روا کارم برآر چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه تیر او آمد مگر بر جایگاه چون شنید آن راز او پنهان و زیر درد کردش دل ز درد آن فقیر رفت پیش پادشاه و می‌گریست حال آن دل داده برگفتش که چیست زاری او در مناجاتش بگفت در میان سجده حاجاتش بگفت شاه را دردی ازو در دل فتاد خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد شاه حالی گفت آن شه‌زاده را سر مگردان آن ز پا افتاده را این زمان برخیز زیر دار شو پیش آن سرگشته‌ی خون‌خوار شو مستمند خویش را آواز ده بی‌دل تست او، دل او بازده لطف کن با او که قهر تو کشید نوش خور با او که زهر تو چشید از رهش برگیر سوی گلشن آر چون بیایی، با خودش پیش من آر رفت آن شه زاده‌ی یوسف جمال تا نشیند با گدایی در وصال رفت آن خورشید روی آتشین تا شود با ذره‌ی خلوت نشین رفت آن دریای پر گوهر خوشی تا کند با قطره دست اندرکشی از خوشی این جایگه بر سر زنید پای برکوبید، دستی برزنید آخر آن شه‌زاده زیر دار شد چون قیامت فتنه‌ی بیدار شد آن گدا را در هلاک افتاده دید سرنگون بر روی خاک افتاده دید خاک از خون دو چشمش گل شده عالمی پر حسرتش حاصل شده محو گشته، گم شده، ناچیز هم زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم چون چنان دید آن به خون افتاده را آب در چشم آمد آن شه‌زاده را خواست تا پنهان کند اشک از سپاه بر نمی‌آمد مگر با اشک شاه اشک چون باران روان کرد آن زمان گشت حاصل صد جهان درد آن زمان هرک او در عشق صادق آمدست بر سرش معشوق عاشق آمدست گر به صدق عشق پیش آید ترا عاشقت معشوق خویش آید ترا عاقبت شه‌زاده خورشید فش از سر لطف آن گدا را خواند خوش آن گدا آواز او نشنیده بود لیک بسیاری ز دورش دیده بود چون گدا برداشت روی از خاک راه در برابر دید روی پادشاه آتش سوزنده با دریای آب گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب بود آن درویش بی‌دل آتشی قربتش افتاد با دریا خوشی جان به لب آورد، گفت ای شهریار چون چنینم می‌توانی کشت زار حاجت این لشگر گر بز نبود این بگفت و گوییی هرگز نبود نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد همچو شمعی باز خندید و بمرد چون وصال دلبرش معلوم گشت فانی مطلق شد و معدوم گشت سالکان دانند در میدان درد تا فنای عشق با مردان چه کرد ای وجودت با عدم آمیخته لذت تو با عدم آمیخته تا نیاری مدتی زیر و زبر کی توانی یافت ز آسایش خبر دست بگشاده چو برقی جسته‌ای وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای این چه کارتست مردانه درآی عقل برهم سوز دیوانه درآی گر نخواهی کرد تو این کیمیا یک نفس باری بنظاره بیا چند اندیشی چو من بی‌خویش شو یک نفس در خویش پیش اندیش شو تا دمی آخر به درویشی رسی در کمال ذوق بی‌خویشی رسی من که نه من مانده‌ام نه غیر من برتر است از عقل شر و خیر من گم شدم در خویشتن یک بارگی چاره‌ی من نیست جز بیچارگی آفتاب فقر چون بر من بتافت هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت من چو دیدم پرتو آن آفتاب من بماندم باز شد آبی به آب هرچ گاهی بردم و گه باختم جمله در آب سیاه انداختم محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند سایه ماندم ذره‌ی پیچم نماند قطره بودم، گم شدم در بحر راز می‌نیابم این زمان آن قطره باز گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست در فنا گم گشتم و چون من بسیست کیست در عالم ز ماهی تا به ماه کو نخواهد گشت گم این جایگاه تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر در خور دانش امیرانند و فرزندانشان تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر هر که پوشد جامه‌ی نیکو بزرگ و لایق اوست رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر قوم دیگر سخت پنهان می‌روند شهره‌ی خلقان ظاهر کی شوند این همه دارند و چشم هیچ کس بر نیفتد بر کیاشان یک نفس هم کرامتشان هم ایشان در حرم نامشان را نشنوند ابدال هم یا نمی‌دانی کرمهای خدا کو ترا می‌خواند آن سو که بیا شش جهت عالم همه اکرام اوست هر طرف که بنگری اعلام اوست چون کریمی گویدت آتش در آ اندر آ زود و مگو سوزد مرا آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا جباروار و زفت او دامن کشان می‌رفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا می‌آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا بر آسمان‌ها برده سر وز سرنبشت او بی‌خبر همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا از بوسه‌ها بر دست او وز سجده‌ها بر پای او وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا بدهد درم‌ها در کرم او نافریدست آن درم از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی کو اژدها را می‌خورد چون افکند موسی عصا بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا فرعون و نمرودی بده انی انا الله می‌زده اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او جز غمزه غمازه‌ای شکرلبی شیرین لقا تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان او بی‌وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان از قفل و زنجیر نهان هین گوش‌ها را برگشا کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا دل‌ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها شد آخر آن عشق خدا می‌کرد بر یوسف قفا بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من گفتا بسی زین‌ها کند تقلیب عشق کبریا مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا باریک شد این جا سخن دم می‌نگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا او می‌زند من کیستم من صورتم خاکیستم رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا این را رها کن خواجه را بنگر که می‌گوید مرا عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا آخر چه گوید غره‌ای جز ز آفتابی ذره‌ای از بحر قلزم قطره‌ای زین بی‌نهایت ماجرا چون قطره‌ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می‌دانیش دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر کو نیم کاره می‌کند تعجیل می‌گوید صلا ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو در خاک و خون افتاده‌ای بیچاره وار و مبتلا گفت الغیاث ای مسلمین دل‌ها نگهدارید هین شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا ویل لکل همزه بهر زبان بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار نظاره‌ی رخت از عاشقان دریغ مدار اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار به پرسش من رنجور اگر نمی‌آیی عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار به من، که گرد درت چون سگان همی گردم نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار چو با ندیمان جام شراب نوش کنی نصیب جرعه‌ای از خاکیان دریغ مدار پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام سایه‌ی خود نیز را مشغله پنداشتم چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران پیش زنخدان تو جمله بینباشتم شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم تشنه‌ی لعل توام دیگر ازان می‌دهد زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم از سخن اوحدی گر خبری داشتم دل به زلفت سپر دم رفتم ور به زنجیر کردم و رفتم چون غمت جمله قسمت من شد غم تو جمله خوردم و رفتم گر ترا بود زحمتی از من زحمت خویش بردم ورفتم تاترا دیدم و ندادم جان والله از زیستن پشیمانم □بتم ناگه آمد به پیش و ز دستم فرو ریخت همه گل که برچیده بودم بدیدم رخش را و دیوانه گشتم من این روز را پیش ازین دیده بودم بخندید بر حال من خلق عالم که داند که من بر که خندیده بودم ؟ □غمش بود و من گم شدم دردل خود که همراه غولی به ویرانه بودم ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی راه آدم زنی و روضه‌ی رضوان جوئی عیب مجنون کنی و خیمه‌ی لیلی طلبی خاک گوساله‌ی زرین شوی از بی آبی وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی تا که برطور جلالت نبود منزل قرب از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی دیده‌ی آن عنکبوت بی‌قرار در خیالی می‌گذارد روزگار پیش گیرد وهم دوراندیش را خانه‌ای سازد به کنجی خویش را بوالعجب دامی بسازد از هوس تا مگر در دامش افتد یک مگس چون مگس افتد به دامش سرنگون برمکد از عرق آن سرگشته خون بعد از آن خشکش کند بر جایگاه قوت خود سازد از و تا دیرگاه ناگهی باشد که آن صاحب سرای چوب اندر دست، استاده بپای خانه‌ی آن عنکبوت و آن مگس جمله ناپیدا کند در یک نفس هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت چون مگس در خانه‌ی آن عنکبوت گر همه دنیا مسلم آیدت گم شود تا چشم بر هم آیدت گر به شاهی سرفرازی می‌کنی طفل راه پرده بازی می‌کنی ملک مطلب گر نخوردی مغز خر ملک گاوان را دهند ای بی‌خبر هرک از کوس و علم درویش نیست مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست هست بادی در علم، در کوس بانگ باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ ابلق بیهودگی چندین متاز در غرور خواجگی چندین مناز پوست آخر درکشیدند از پلنگ درکشند آخر ز تو هم بی‌درنگ چون محال آمد پدیدار آمدن گم شدن به یا نگو سار آمدن نیست ممکن سرفرازی کردنت سر بنه تا کی ز بازی کردنت یا بنه این سروری دیگر مکن یا ز سربازی بنه در سرمکن ای سر ای و باغ تو زندان تو وای جانت، وابلای جان تو در گذر زین خاکدان پر غرور چند پیمایی جهان ای ناصبور چشم همت برگشای و ره ببین پس قدم در ره نه و درگه ببین چون رسانیدی بدان درگاه جان خود نگنجی تو ز عزت در جهان یک مریدی اندر آمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر شیخ را چون دید گریان آن مرید گشت گریان آب از چشمش دوید گوشور یک‌بار خندد کر دو بار چونک لاغ املی کند یاری بیار بار اول از ره تقلید و سوم که همی‌بیند که می‌خندند قوم کر بخندد هم‌چو ایشان آن زمان بیخبر از حالت خندندگان باز وا پرسد که خنده بر چه بود پس دوم کرت بخندد چون شنود پس مقلد نیز مانند کرست اندر آن شادی که او را در سرست پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ چون سبد در آب و نوری بر زجاج گر ز خود دانند آن باشد خداج چون جدا گردد ز جو داند عنود که اندرو آن آب خوش از جوی بود آبگینه هم بداند از غروب که آن لمع بود از مه تابان خوب چونک چشمش را گشاید امر قم پس بخندد چون سحر بار دوم خنده‌ش آید هم بر آن خنده‌ی خودش که در آن تقلید بر می‌آمدش گوید از چندین ره دور و دراز کین حقیقت بود و این اسرار و راز من در آن وادی چگونه خود ز دور شادیی می‌کردم از عمیا و شور من چه می‌بستم خیال و آن چه بود درک سستم سست نقشی می‌نمود طفل راه را فکرت مردان کجاست کو خیال او و کو تحقیق راست فکر طفلان دایه باشد یا که شیر یا مویز و جوز یا گریه و نفیر آن مقلد هست چون طفل علیل گر چه دارد بحث باریک و دلیل آن تعمق در دلیل و در شکال از بصیرت می‌کند او را گسیل مایه‌ای کو سرمه‌ی سر ویست برد و در اشکال گفتن کار بست ای مقلد از بخارا باز گرد رو به خواری تا شوی تو شیرمرد تا بخارای دگر بینی درون صفدران در محفلش لا یفقهون پیک اگر چه در زمین چابک‌تگیست چون به دریا رفت بسکسته رگیست او حملناهم بود فی‌البر و بس آنک محمولست در بحر اوست کس بخشش بسیار دارد شه بدو ای شده در وهم و تصویری گرو آن مرید ساده از تقلید نیز گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز او مقلدوار هم‌چون مرد کر گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت از پیش آمد مرید خاص تفت گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر بر وفاق گریه‌ی شیخ نظر الله الله الله ای وافی مرید گر چه درتقلید هستی مستفید تا نگویی دیدم آن شه می‌گریست من چو او بگریستم که آن منکریست گریه‌ی پر جهل و پر تقلید و ظن نیست هم‌چون گریه‌ی آن متمن تو قیاس گریه بر گریه مساز هست زین گریه بدان راه دراز هست آن از بعد سی‌ساله جهاد عقل آنجا هیچ نتواند فتاد هست زان سوی خرد صد مرحله عقل را واقف مدان زان قافله گریه‌ی او نه از غمست و نه از فرح روح داند گریه‌ی عین الملح گریه‌ی او خنده‌ی او آن سریست زانچ وهم عقل باشد آن بریست آب دیده‌ی او چو دیده‌ی او بود دیده‌ی نادیده دیده کی شود آنچ او بیند نتان کردن مساس نه از قیاس عقل و نه از راه حواس شب گریزد چونک نور آید ز دور پس چه داند ظلمت شب حال نور پشه بگریزد ز باد با دها پس چه داند پشه ذوق بادها چون قدیم آید حدث گردد عبث پس کجا داند قدیمی را حدث بر حدث چون زد قدم دنگش کند چونک کردش نیست هم‌رنگش کند گر بخواهی تو بیایی صد نظیر لیک من پروا ندارم ای فقیر این الم و حم این حروف چون عصای موسی آمد در وقوف حرفها ماند بدین حرف از برون لیک باشد در صفات این زبون هر که گیرد او عصایی ز امتحان کی بود چون آن عصا وقت بیان عیسویست این دم نه هر باد و دمی که برآید از فرح یا از غمی این الم است و حم ای پدر آمدست از حضرت مولی البشر هر الف لامی چه می‌ماند بدین گر تو جان داری بدین چشمش مبین گر چه ترکیبش حروفست ای همام می‌بماند هم به ترکیب عوام هست ترکیب محمد لحم و پوست گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست گوشت دارد پوست دارد استخوان هیچ این ترکیب را باشد همان که اندر آن ترکیب آمد معجزات که همه ترکیبها گشتند مات هم‌چنان ترکیب حم کتاب هست بس بالا و دیگرها نشیب زانک زین ترکیب آید زندگی هم‌چو نفخ صور در درماندگی اژدها گردد شکافد بحر را چون عصا حم از داد خدا ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک قرص نان از قرص مه دورست نیک گریه‌ی او خنده‌ی او نطق او نیست از وی هست محض خلق هو چونک ظاهرها گرفتند احمقان وآن دقایق شد ازیشان بس نهان لاجرم محجوب گشتند از غرض که دقیقه فوت شد در معترض رخ تو بجز جور و خواری نداند دل من بجز بردباری نداند ز بی یارمندی بنالند مردم من از یارمندی، که یاری نداند ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن بجز رنگ شبهای تاری نداند من از داغ هجر تو هردم به نوعی بگریم، که ابر بهاری نداند چنان نقش رویت گرفتست چشمم که نقش منش پیش داری نداند ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟ که غم دید و جز سوگواری نداند دلم دانشی کز جهان کرد حاصل گران نیز یادش نیاری نداند ز عشق تو زارند خلقی ولیکن کس این شیوه فریاد و زاری نداند روانم ز جور لبت چون نسوزد؟ که با اوحدی سازگاری نداند به دهقان کدیور گفت انگور مرا خورشید کرد آبستن از دور کمابیش از صد وهفتاد شد روز بدم در بستر خورشید پر نور میان ما، نه عقدی، نه نکاحی نه آیین عروسی بود و نه سور نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور شدم آبستن از خورشید روشن نه معذورم، نه معذورم، نه معذور خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور من از اول بهشتیوار بودم رخ من بود چون پیراهن حور خداوندم زبانی روی کرده‌ست سیاه و لفجن و تاریک و رنجور گماریده‌ست زنبوران به من بر همی درد به من بر پوست زنبور همی‌خواهم من ای دهقان که امروز بگیری خنجری مانند ساطور به خنجر حنجر من باز بری نشانی مر مرا بر پشت مزدور بکوبی زیر پای خویش خردم دو کتف من بسنبانی چو شاپور به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور لگد سیصد هزاران بر سرمن زنی، وز من بدان باشی تو مامور بیندازی عظام و لحم و شحمم رگ و پی همچنان و جلد مقشور بگیری خون من چون آب لاله چو قطره‌ی ژاله و چون اشک مهجور فروریزی به خم خسروانی نظرداری درو یک سال محصور مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکور پس آنگاهی برون آور ز خمم چو کف دست موسی بر که طور به یاد شهریارم نوش گردان به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین چه شراب است کز آن بو گل‌تر آهوی ناف است به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین چه کند باده حق را جگر باطل فانی چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند در آن بیچارگی کردن فرو ماند به ننگ و نام خود لختی نظر کرد سخن‌هایی، که بود، از دل بدر کرد غرور حسن بود اندر سر او نمی‌شد رام طبع کافر او شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان به میان باغ خندان مثل انار باشی نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش به میان پاکبازان به عطا مشار باشی هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟ چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟ چرا ز غم دل پر حسرتم بیزردی؟ چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟ نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟ همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟ لوای عشق برافراختی چنان در دل که در زمان، علم صبر سرنگون کردی کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟ چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟ هزار بار بگفتی نکو کنم کارت نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی که تو به دوستی آن با من زبون کردی بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم به آتش غمت از بسکه آزمون کردی کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟ چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی ز عشقت بی‌قرارم با که گویم ز هجرت خوار و زارم با که گویم نمی‌پرسی ز احوالم که چونی پریشان روزگارم با که گویم همی خواهم که بفرستم سلامی چو یک محرم ندارم با که گویم □تماشا حیف باشد بی رخ دوست که جانان نبود و گزار بینم بروی گل توان دیدن چمن را چو گل نبود چه بینم ؟ خار بینم روای رضوان تو دانی و بهشتت مرا بگذار تا دیدار بینم فرو گویم به چشمت قصه‌ی خویش اگر آن مست را هشیار بینم چنین کافتاد خسرو در ره عشق ره بیرون شدن دشوار بینم □ز گلزارت گنه کارم به بویی مکش چون نه بدیدم نه چشیدم خلاص من بجویید ای رفیقان که من در قید مهر او اسیرم رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید بدان جایگه شاه ماهی بماند پس‌انگه بجنبید و لشکر براند ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز چو منزل به منزل به حلوان رسید یکی مایه‌ور باره و شهر دید به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر برفتند با هدیه و با نثار ز حلوان سران تا در شهریار سکندر سبک پرسش اندر گرفت که ایدر چه بینید چیزی شگفت بدو گفت گوینده کای شهریار ندانیم چیزی که آید به کار برین مرز درویشی و رنج هست کزین بگذری باد ماند به دست چو گفتار گوینده بشنید شاه ز حلوان سوی سند شد با سپاه پذیره شدندش سواران سند همان جنگ را یاور آمد ز هند هرانکس که از فور دل خسته بود به خون ریختن دستها شسته بود بردند پیلان و هندی درای خروش آمد و ناله‌ی کرنای سر سندیان بود بنداه نام سواری سرافراز با رای و کام یکی رزمشان کرده شد همگروه زمین شد ز افگنده بر سان کوه شب آمد بران دشت سندی نماند سکندر سپاه از پس‌اندر براند به دست آمدش پیل هشتاد و پنج همان تاج زرین و شمشیر و گنج زن و کودک و پیر مردان به راه برفتند گریان به نزدیک شاه که ای شاه بیدار با رای و هوش مشور این بر و بوم و بر بد مکوش که فرجام هم روز تو بگذرد خنک آنک گیتی به بد نسپرد سکندر بریشان نیاورد مهر بران خستگان هیچ ننمود چهر گرفتند زیشان فراوان اسیر زن و کودک خرد و برنا و پیر سوی نیمروز آمد از راه بست همه روی گیتی ز دشمن بشست وزان جایگه شد به سوی یمن جهاندار و با نامدار انجمن چو بشنید شاه یمن با مهان بیامد بر شهریار جهان بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید بهاگیر و زیبا چنانچون سزید ده اشتر ز برد یمن بار کرد دگر پنج را بار دینار کرد دگر ده شتر بار کرد از درم چو باشد درم دل نباشد به غم دگر سله‌ی زعفران بد هزار ز دیبا و هرجامه‌ی بی‌شمار زبرجد یکی جام بودش به گنج همان در ناسفته هفتاد و پنج یکی جام دیگر بدش لاژورد نهاد اندرو شست یاقوت زرد ز یاقوت سرخ از برش ده نگین به فرمانبران داد و کرد آفرین به پیش سراپرده‌ی شهریار رسیدند با هدیه و با نثار سکندر بپرسید و بنواختشان بر تخت نزدیک بنشاختشان برو آفرین کرد شاه یمن که پیروزگر باش بر انجمن به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه برآساید از راه شاه و سپاه سکندر برو آفرین کرد و گفت که با تو همیشه خرد باد جفت به شبگیر شاه یمن بازگشت ز لشکر جهانی پر آواز گشت در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک نام ننگ‌آمیز من از لوح هستی ساز حک یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک گر نمی‌کشتی مرا از غصه میگشتم هلاک ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین تا نیفتد سایه‌ی سرو سرافرازت به خاک بس که می‌بینم تغیر در مزاج نازکت وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک محتشم روزی که با داغت برآرد لاله‌سان سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک باز دستم به زیر سنگ آورد باز پای دلم به چنگ آورد برد لنگی به راهواری پیش پیش از بس که عذر لنگ آورد پای در صلح نانهاده هنوز ناز از سر گرفت و جنگ آورد چون گل از نارکی ز باد هوا چاک زد جامه باز و رنگ آورد خواب خرگوش داد یک چندم عاقبت عادت پلنگ آورد خوی تنگش به روزگار آخر بر دلم روزگار تنگ آورد انوری را چو نام و ننگ ببرد رفت و دعوی نام و ننگ آورد دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته یک بنده نمی‌یابم، هنجار وفا دیده یک خواجه نمی‌بینم بر صوب کرم رفته بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته من در حرم گردون ایمن شده و زهردون هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس من خفته و همراهان با طبل و علم رفته بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته از گفته و کرد من وز محنت و درد من شد چهره‌ی زرد من در نیل و بقم رفته چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته! لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟ با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟ وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟ مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟ در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید از کاسه‌ی سر سودا وز کیسه درم رفته آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو از جان نژند تو این روح دژم رفته گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته در پرده‌ی این بازی، بنگر که: پیاپی شد زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر زین مرحله سلطان را بی‌خیل و حشم رفته در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته آن سر نشود هرگز لایق به کله داری کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی در هر طرفی از وی صد نامه‌ی غم رفته؟ بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می‌بینی ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته ما دل دوستان به جان بخریم ور جهان دشمنست غم نخوریم گر به شمشیر می‌زند معشوق گو بزن جان من که ما سپریم آن که صبر از جمال او نبود به ضرورت جفای او ببریم گر به خشمست و گر به عین رضا نگهی بازکن که منتظریم یک نظر بر جمال طلعت دوست گر به جان می‌دهند تا بخریم گر تو گویی خلاف عقلست این عاقلان دیگرند و ما دگریم باش تا خون ما همی‌ریزند ما در آن دست و قبضه می‌نگریم گر برانند و گر ببخشایند ما بر این در گدای یک نظریم دوست چندان که می‌کشد ما را ما به فضل خدای زنده تریم سعدیا زهر قاتل از دستش گو بیاور که چون شکر بخوریم ای نسیم صبا ز روضه انس برگذر پیش از آن که درگذریم تو خداوندگار باکرمی گر چه ما بندگان بی هنریم هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی پیش مستان چنان رطل گران نستیزی گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی از میان دل و جان تو چو سر برکردند جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود شودت عین چو با اهل عیان نستیزی در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه الله الله که تو با شاه جهان نستیزی هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی که بر رویم نگاهی کن خدا را به صحبت آشنا کن آشنا را به بوسی زان لبم بنواز از مهر مکن پنهان ز رنجوران دوا را گدای کوی تو گشتم به شاهی به خوان وصل خود بنشان گدا را میان عاشقانم کن سر افراز بنه تا سر نهم بر پات یارا اگر خسرو نیم فرهاد عشقم که از یاری به سر بردم وفا را نیم صابر که صبر آرم به هجران بده کام دلم یا دل خدا را غزل را چون به پایان برد فرهاد به شیرین گفت از هجر تو فریاد نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران که چون خسرو شکرخایم به دندان بده بوسی از آن لعل چو قندم که تو عیسی دمی من درد مندم خمار هجر دارم ده شرابم که از بهر شراب تو کبابم دل شیرین به حالش سوخت دردم به ساقی گفت کو آن ساغر جم بیا یک دم ز خود آزاد سازم خراب از عشق چون فرهاد سازم شنید و جام پر کرد و به او داد کشید و داد جامی هم به فرهاد سوم ساغر چو نوشیدند با هم به صحبت سخت جوشیدند با هم چنین بودند تا شب گشت آن روز نهان شد چهر مهر عالم افروز به مغرب شد نهان مهر دل آرا ز مشرق ماه بدر آمد به بالا چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان چراغان شد ز کوکبهای رخشان پرستاران شیرین راز گفتند سخنهایی که باید باز گفتند که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟ که را با خود به بزم و بستر آری ؟ رود زینجا که و ماند که اینجا ؟ نظر کن تا چه می‌باید به فردا منزل عشق از جهانی دیگرست مرد عاشق را نشانی دیگرست بر سر بازار سربازان عشق زیر هر داری جوانی دیگرست عقل می‌گوید که این رمز از کجاست کاین جماعت را نشانی دیگرست بر دل مسکین هر بیچاره‌ای شاه را گنج نهانی دیگرست این گدایانی که این دم می‌زنند هر یکی صاحبقرانی دیگرست این غزل یک دو نوبت از سرسوز بلبلی باز گفت در نوروز کای گل تازه روی خندان لب وی دلارای بوستان افروز گر بدانستمی که فرقت تو اینچنین صعب باشد و دلسوز از تو خالی نبودمی یکدم وز تو دوری نجستمی یک روز من چنین از تو دور و بر وصلت خار سر تیز از آن صفت پیروز در دلم زان دراز سوختنیست این همه زخم ناوک دلدوز گل بخندید و گفت خامش باش و آتش دل ز خار بر مفروز اگرت هست برگ صحبت ما دیده‌ی باز را به خار بدوز برکناری برو چو چنگ بساز در میانی بیا چو عود بسوز هر که دارد سر محبت تو گو ز خواجو بیا وعشق آموز وین گهرها که می‌کند تضمین یک بیک میگزین و میاندوز چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار نظر بقربت یارست نی بقرب دیار چو زائران حرم را وصال روحانیست تفاوتی نکند از دنو و بعد مزار رسید عمر بپایان و داستان فراق ز حد گذشت و بپایان نمی‌رسد طومار بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین که روز و شب سبق عشق می‌کند تکرار بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست زدند بر در دل حلقه‌ی در خمار بکش جفای رقیب ار حبیب می‌خواهی کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار چه هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست بحکم آنکه روان می‌رود درین بازار بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار آن زنی هر سال زاییدی پسر بیش از شش مه نبودی عمرور یاسه مه یا چار مه گشتی تباه ناله کرد آن زن که افغان ای اله نه مهم بارست و سه ماهم فرح نعمتم زوتر رو از قوس قزح پیش مردان خدا کردی نفیر زین شکایت آن زن از درد نذیر بیست فرزند این‌چنین در گور رفت آتشی در جانشان افتاد تفت تا شبی بنمود او را جنتی باقیی سبزی خوشی بی ضنتی باغ گفتم نعمت بی‌کیف را کاصل نعمتهاست و مجمع باغها ورنه لا عین رات چه جای باغ گفت نور غیب را یزدان چراغ مثل نبود آن مثال آن بود تا برد بوی آنک او حیران بود حاصل آن زن دید آن را مست شد زان تجلی آن ضعیف از دست شد دید در قصری نبشته نام خویش آن خود دانستش آن محبوب‌کیش بعد از آن گفتند کین نعمت وراست کو بجان بازی بجز صادق نخاست خدمت بسیار می‌بایست کرد مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد چون تو کاهل بودی اندر التجا آن مصیبتها عوض دادت خدا گفت یا رب تا به صد سال و فزون این چنینم ده بریز از من تو خون اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش دید در وی جمله فرزندان خویش گفت از من کم شد از تو گم نشد بی دو چشم غیب کس مردم نشد تو نکردی فصد و از بینی دوید خون افزون تا ز تب جانت رهید مغز هر میوه بهست از پوستش پوست دان تن را و مغز آن دوستش مغز نغزی دارد آخر آدمی یکدمی آن را طلب گر زان دمی ای پر از فیض وجود تو جهان! غرق نور تو چه پیدا چه نهان! مایه‌ی صورت و معنی همه تو با همه، بی‌همه، تو، ای همه تو! بی‌نصیب از تو نه چندست و نه چون خالی از تو نه درون و نه برون متحد اولی و آخری‌ات متفق باطنی و ظاهری‌ات کرده‌ای در همه اضداد ظهور هیچ ضد نیست ز نزدیک تو دور جامی از هستی خود پاک شده در ره فقر و فنا خاک شده در بقای تو فنا می‌خواهد وز فنا در تو بقا می‌خواهد از خود و کار خودش فانی دار! و آن فنا را به وی ارزانی دار! چون فنا شد به بقایش برسان! بر سر صدر صفایش بنشان! کن به صافی صفتان رهبری‌اش! متصف ساز به صوفی گری‌اش! عزیزا هر دو عالم سایه‌ی توست بهشت و دوزخ از پیرایه‌ی توست تویی از روی ذات آئینه‌ی شاه شه از روی صفاتی آیه‌ی توست که داند تا تو اندر پرده‌ی غیب چه چیزی و چه اصلی مایه‌ی توست تو طفلی وانکه در گهواره‌ی تو تو را کج می‌کند هم دایه‌ی توست اگر بالغ شوی ظاهر ببینی که صد عالم فزون‌تر پایه‌ی توست تو اندر پرده‌ی غیبی و آن چیز که می‌بینی تو آن خود سایه‌ی توست برآی از پرده و بیع و شرا کن که هر دو کون یک سرمایه‌ی توست تو از عطار بشنو کانچه اصل است برون نی از تو و همسایه‌ی توست ای ربوده دلم به رعنایی این چه لطف است و این چه زیبایی؟ بیم آن است کز غم عشقت سر برآرد دلم به شیدایی از جمالت خجل شود خورشید گر تو برقع ز روی بگشایی زیر برقع، چو آفتاب منیر اندر ابر لطیف پیدایی در جمالت لطافتی است، که آن در نیابد کمال بینایی آن ملاحت، که حسن روی تو راست کس نبیند، مگر تو بنمایی منقطع می‌شود زبان مرا پیش وصف رخ تو، گویایی روز و شب جان به عاشقان دادن از برای تو و تو خود رایی نیست بی‌روی تو عراقی را بیش ازین طاقت شکیبایی ای که عمریست راه پیمائی بسوی دیده هم ز دل راهی است لیک آنگونه ره که قافله‌اش ساعتی اشکی و دمی آهی است منزلش آرزوئی و شوقی است جرسش ناله‌ی شبانگاهی است ای که هر درگهیت سجده گهست در دل پاک نیز درگاهی است از پی کاروان آز مرو که درین ره، بهر قدم چاهی است سالها رفتی و ندانستی کانکه راهت نمود، گمراهی است قصه‌ی تلخیش دراز مکن زندگی، روزگار کوتاهی است بد و نیک من و تو می‌سنجند گر که کوهی و گر پر کاهی است عمر، دهقان شد و قضا غربال نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است تو عسس باش و دزد خود بشناس که جهان، هر طرف کمینگاهی است ماکیان وجود را چه امان تا که مانند چرخ، روباهی است چه عجب، گر که سود خود خواهد همچو ما، نفس نیز خودخواهی است به رهش هیچ شحنه راه نیافت دزد ایام، دزد آگاهی است با شب و روز، عمر میگذرد چه تفاوت که سال یا ماهی است بمراد کسی زمانه نگشت گاهی رفقی و گاه اکراهی است باز مرغی فوق دیواری نشست دیده سوی دانه دامی ببست یک نظر او سوی صحرا می‌کند یک نظر حرصش به دانه می‌کشد این نظر با آن نظر چالیش کرد ناگهانی از خرد خالیش کرد باز مرغی کان تردد را گذاشت زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت شاد پر و بال او بخا له تا امام جمله آزادان شد او هر که او را مقتدا سازد برست در مقام امن و آزادی نشست زانک شاه حازمان آمد دلش تا گلستان و چمن شد منزلش حزم ازو راضی و او راضی ز حزم این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم بارها در دام حرص افتاده‌ای حلق خود را در بریدن داده‌ای بازت آن تواب لطف آزاد کرد توبه پذرفت و شما را شاد کرد گفت ان عدتم کذا عدنا کذا نحن زوجنا الفعال بالجزا چونک جفتی را بر خود آورم آید آن را جفتش دوانه لاجرم جفت کردیم این عمل را با اثر چون رسد جفتی رسد جفتی دگر چون رباید غارتی از جفت شوی جفت می‌آید پس او شوی‌جوی بار دیگر سوی این دام آمدیت خاک اندر دیده‌ی توبه زدیت بازتان تواب بگشاد از گره گفت هین بگریز روی این سو منه باز چون پروانه‌ی نسیان رسید جانتان را جانب آتش کشید کم کن ای پروانه نسیان و شکی در پر سوزیده بنگر تو یکی چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ سوی آن دانه نداری پیچ پیچ تا ترا چون شکر گویی بخشد او روزیی بی دام و بی خوف عدو شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد نعمت حق را بباید یاد کرد چند اندر رنجها و در بلا گفتی از دامم رها ده ای خدا تا چنین خدمت کنم احسان کنم خاک اندر دیده‌ی شیطان زنم این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست عالم شکارگاه و خلایق همه شکار غیر نشانه‌ای ز امیر شکار نیست هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم وان سو که بارگاه امیرست بار نیست ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش کاین‌ها همه بجز کف و نقش و نگار نیست هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست کتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت جوینده‌ای که رحمت وی را شمار نیست سیلت چو دررباید دانی که در رهش هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم اما گلی که دید که پهلویش خار نیست ما خار این گلیم برادر گواه باش این جنس خار بودن فخرست عار نیست شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی دل گرفته‌ی من وا نشد ز هیچ بهاری دهان غنچه‌ی من تر نشد ز هیچ سحابی نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان نموده‌ایم سوالی، شنیده‌ایم جوابی چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما که غیرت خدمت رندان نکرده‌ایم ثوابی نظر به جانب شاهان نمی‌کنی ز تکبر مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی ای کعبه‌ی مقصودم، وی قبله‌ی آمالم مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم هم سینه به تنگ آمد از ناله‌ی شب گیرم هم دیده به جان آمد از گریه‌ی سیالم در شامگه هجرش بگداخت تن و جانم در دامگه عشقش بشکست پر و بالم در حسرت دیدارش طی گشت شب و روزم در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم از زلف پریشانش در هم شده ایامم کز صف زده مژگانش وارون شده اقبالم از شعله‌ی رخسارش می‌سوزم و می‌سازم وز جلوه‌ی رفتارش می‌گریم و می‌نالم شب نیست که در پایش تا روز به صد زاری یا جبهه نمی‌سایم یا چهره نمی‌مالم گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم فردا که گنهکاران در پای حساب آیند جز عشق گناهی نیست در نامه‌ی اعمالم آن روز فروغی من از قتل شوم ایمن کاو خط امان بخشد زان غمزه‌ی قتالم ای تو آب زندگانی فاسقنا ای تو دریای معانی فاسقنا ما سبوهای طلب آورده‌ایم سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا ماهیان جان ما زنهارخواه از تو ای دریای جانی فاسقنا از ره هجر آمده و آورده ما عجز خود را ارمغانی فاسقنا داستان خسروان بشنیده‌ایم تو فزون از داستانی فاسقنا در گمان و وسوسه افتاده عقل زانک تو فوق گمانی فاسقنا نیم عاقل چه زند با عشق تو تو جنون عاقلانی فاسقنا کعبه عالم ز تو تبریز شد شمس حق رکن یمانی فاسقنا بیا ساقی آزاد کن گردنم سرشک قدح ریز در دامنم سرشگی که از صرف پالودگی فرو شوید از دامن آلودگی مکن ترکی ای ترک چینی نگار بیا ساعتی چین در ابرو میار دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن اگر دخل خاقان چین آن توست مکن خرج را رود، باران توست بخور چیزی از مال و چیزی بده ز بهر کسان نیز چیزی بنه مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرایه سر بد بود نیستی در خرج بر خود چنان در مبند که گردی ز ناخوردگی دردمند چنان نیز یکسر مپرداز گنج گه آیی ز بیهوده خواری به رنج به اندازه‌ای کن بر انداز خویش که باشد میانه نه اندک نه بیش چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی بسا چشم سوزن که در سر کنی سخن را گزارشگر نقشبند چنین نقش بر زد به چینی پرند کز آوازه‌ی شه جهان گشت پر که چین را در آمود دامن به در شب و روز خاقان در آن کرد صرف که شه را دهد پایمردی شگرف ملوکانه مهمانیی سازدش جهان در سم مرکب اندازدش کند پیشکشهای شاهانه پیش به اندازه‌ی پایه‌ی کار خویش یکی روز کرد از جهان اختیار فروزنده چون طالع شهریار برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت چنان از می و میوه‌ی خوشگوار برآراست مهمانیی شاهوار که هیچ آرزوئی به عالم نبود که یک یک بران خوان فراهم نبود گذشت از خورشهای چینی سرشت که رضوان ندید آنچنان در بهشت ز شکر بسی پخته حلوای نغز به بادام شیرینش آکنده مغز طرائف به زانسان که دنیا پرست یکی آورد زان به عمری به دست جواهر نه چندان که جوهر شناس کند نیم آن را به سالی قیاس چو شد خانه‌ی گنج پرداخته بدانگونه مهمانیی ساخته شه ترک با شهرگان دیار به خواهشگری شد بر شهریار زمین داد بوسه به آیین پیش فزود از زمین بوس او قدر خویش نیایش کنان گفت اگر بخت شاه کند بر سر تخت این بنده راه سرش را به افسر گرامی کند بدین سر بزرگیش نامی کند پذیرفت شه خواهش گرم او به رفتن نگه داشت آزرم او شه و لشگر شه به یکبارگی بران خوان شدند از سر بارگی زمین از سر گنج بگشاد بند روا رو برآمد به چرخ بلند سکندر چو بر خوان خاقان رسید پی خضر بر آب حیوان رسید یکی تخت زر دید چون آفتاب درو چشمه‌ی در چو دریای آب به شادی بران تخت زرین نشست ز کافور و عنبر ترنجی بدست جهانجوی فغفور بر دست راست به خدمت کمر بست و بر پای خاست نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند دگر تاجداران به فرمان شاه به زانو نشستند در پیشگاه بفرمود خاقان که آرند خورد ز خوانهای زرین شود خاک زرد فرو ریخت شاهانه برگی فراخ چو برگ رز از برگ ریزان شاخ دران آرزوگاه فرخار دیس نکرد آرزو با معامل مکیس بهشتی صفت هر چه درخواستند بران مائده خوان برآراستند چو خوردند هرگونه‌ای خوردها نمودند بر باده ناوردها نشاط می‌قرمزی ساختند بساطی هم از قرمز انداختند نشسته به رامش ز هر کشوری غریب اوستادی و رامشگری نوا ساز خنیاگران شگرف به قانون او زان برآورده حرف بریشم نوازان سغدی سرود به گردون برآورده آواز رود سرایندگان ره پهلوی ز بس نغمه داده نوا را نوی همان پای کوبان کشمیر زاد معلق زن از رقص چون دیو باد ز یونانیان ارغنون زن بسی که بردند هوش از دل هر کسی کمر بسته رومی و چینی به هم برآورده از روم و از چین علم در گنج بگشاد چیپال چین بپرداخت از گنج قارون زمین نخست از جواهر درآمد به کار ز دراعه و درع گوهر نگار ز بلور تابنده چون آفتاب یکی دست مجلس بتری چو آب ز دیبای چینی به خروارها هم از مشک چین با وی انبارها طبقهای کافور با بوی مشک ز کافورتر بیشتر عود خشک کمانهای چاچی و چینی پرند گرانمایه شمشیرها نیز چند تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام یکی کاروان جمله شاهین و باز به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز چهل پیل با تخت و بر گستوان بلند و قوی مغز و سخت استخوان غلامان لشگر شکن خیل خیل کنیزان که در مرده آرند میل چو نزلی چنین پیش مهمان کشید جز این پیشکشها فراوان کشید پس از ساعتی گنج نو باز کرد از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه رونده یکی تخت شاهنشهی نشینندش از پویه بی‌آگهی سبق برده از آهوان در شتاب به گرمی چو آتش به نرمی چو آب به صحرا ز مرغان سبک خیز تر به دریا دراز ماهیان تیزتر به چابک روی پیکرش دیو زاد به گردندگی کنیتش دیو باد به انگیزش از آسمان کم نبود صبا مرد میدان او هم نبود چنان رفت و آمد به آوردگاه که واماند ازو وهم در نیمراه فرس را رخ افکنده در وقت شور فکنده فرس پیل را وقت زور چو وهم از همه سوی مطلق خرام چو اندیشه در تیز رفتن تمام سمندی نگویم سمندر فشی سمندر فشی نه سکندر کشی شکاری یکی مرغ شوریده سر ز خواب شب فتنه شوریده‌تر چو دوران درآمد شدن تیز بال شدن چون جنوب آمدن چون شمال عقابین پولاد در جنگ او عقابان سیه جامه ز آهنگ او بسی خنده گرو کرده در گردنش عقابین چنگ عقاب افکنش جگر سای سیمرغ در تاختن شکارش همه کرگدن ساختن غضنباک و خونریز و گستاخ چشم خدای آفریدش ز بیداد و خشم طغان شاه مرغان و طغرل به نام به سلطانی اندر چو طغرل تمام کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی گل اندام و شکر لب و مشگبوی بتی چون بهشتی برآراسته فریبی به صد آرزو خواسته خرامنده ماهی چو سرو بلند مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند برو غبغبی کاب ازو می‌چکید بر آتش بر آب معلق که دید رخش بر بنفشه گل انداخته بنفشه نگهبان گل ساخته سهی سرو محتاج بالای او شکر بنده و شهد مولای او کمر بسته‌ی زلف او مشک ناب که زلفش کمر بست بر آفتاب سخنگوی شهدی شکر باره‌ای به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای بلورین تن و قاقمی پشت او به شکل دم قاقم انگشت او ز سیمین زنخ گوئی انگیخته بر او طوقی از غبغب آویخته بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر به تیر و کمان کرده صد دل اسیر چو می‌خوردی از لطف اندام وی ز حلقش پدید آمدی رنگ می هزار آفرین بر چنان دایه‌ای که پرورد از انسان گرانمایه‌ای نزد بر کس از تنگ چشمی نظر ز چشمش دهانش بسی تنگ تر تو گفتی که خود نیست او را دهان همان نام او (نیست اندر جهان) رساننده‌ی تحفه‌ی ارجمند به تعریف آن تحفه شد سربلند که این مرغ و این بارگی وین کنیز عزیزند و بر شاه بادا عزیز نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست نه مرغی چنین آید آسان به دست به گفتن چه حاجت که هنگام کار هنرهای خود را کنند آشکار کنیزی بدین چهره هم خوار نیست که در خوب‌روئی کسش یار نیست سه خصلت در او مادر آورد هست که آنرا چهارم نیاید به دست یکی خوبروئی و زیبندگی که هست آیتی در فریبندگی دویم زورمندی که وقت نبرد نپیچد عنان را ز مردان مرد سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود چو آواز خود بر کشد زیر و زار بخسبد بر آواز او مرغ و مار جهانجوی را زان دل آرام چست خوش آوازی و خوبی آمد درست حدیث دلیری و مردانگی نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی سمن نازک و خار محکم بود که مردانگی در زنان کم بود زن ار سمیتن نی که روئین تنست ز مردی چه لافد که زن هم زنست اگر ماهی از سنگ خارا بود شکار نهنگان دریا بود ز کاغذ نشاید سپر ساختن پس آنکه به آب اندر انداختن گران داشت آن نکته را شهریار زنان را به مردی ندید استوار بپذرفتنش حلقه در گوش کرد چو پذرفت نامش فراموش کرد چو آن پیشکشها پذیرفت شاه شد از خوان خاقان سوی خوابگاه سحرگه که طاوس مشرق خرام برون زد سر از طاق فیروزه فام دگر باره شه باده بر کف نهاد برامش در بارگه برگشاد بسر برد روزی دو در رود و می دگر پاره شد مرکبش تیز پی سوی بازگشتن بسی چید کار بگردنگی گشت چون روزگار پری چهره ترکی که خاقان چین به شه داد تا داردش نازنین از آنجا که شه را نیامد پسند چو سایه پس پرده شد شهر بند برافروخت آن ماه چون آفتاب فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب به زندان سرای کنیزان شاه همی بود چون سایه در زیر چاه یکی روز کاین چرخ چوگان پرست ز شب بازی آورد گوئی به دست سکندر که از خسروان گوی برد عنان را به چوگانی خود سپرد در آمد به طیاره‌ی کوهکن فرس پیل بالا و شه پیلتن علم بر کشیدند گردنکشان پدید آمد از روز محشر نشان ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود بیابان به نخجیر بر تنگ بود ز صحرای چین تا به دریای چند زمین در زمین بود زیر پرند سیه چون در آمد به عرض شمار گزیده در او بود پانصد هزار پس و پیش ترکان طاوس رنگ چپ و راست شیران پولاد چنگ به قلب اندرون شاه دریا شکوه سپه گرد بر گرد دریا چو کوه بجز پیل زوران آهن کلاه چهل پیل جنگی پس و پشت شاه هزار و چهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی کمرهای زرین غلامان خاص چو بر شوشه‌ی نقره‌ی زر خلاص و شاقان جوشنده چون آب سیل ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل ندیمان شایسته بر گرد شاه که آسان از ایشان شود رنج راه خرامان شده خسرو خسروان طرفدار چین در رکابش روان شهنشه چو بنوشت لختی زمین اشارت چنین شد به خاقان چین که گردد سوی خانه‌ی خویش باز به اقلیم ترکان کند ترکتاز جهانجوی را ترک بدرود کرد به آب مژه روی را رود کرد عنان تافته شاه گیتی نورد ز صحرا به جیجون رسانید گرد چو آمد به نزدیک آن ژرف رود بفرمود تا لشگر آید فرود بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید نشستن بر آن جای فیروز دید طناب سراپرده‌ی خسروی کشیدند و شد میخ مرکز قوی ز بس نوبتیهای گوهر نگار چو باغ ارم گشت جیحون کنار چو شه کشور ماورالنهر دید جهانی نگویم که یک شهر دید از آن مال کز چین به چنگ آمدش بسی داد کانجا درنگ آمدش بناهای ویرانه آباد کرد بسی شهر نو نیز بنیاد کرد سمرقند را کادمی شاد ازوست شنیده چنین شد که بنیاد ازوست خبر گرم شد در خراسان و روم که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم بهر شهری از شادی فتح شاه بشارت زنان بر گرفتند راه به شکرانه رایت برافراختند به هر خانه‌ای خرمی ساختند فرستاد هر کس بسی مال و گنج به درگاه شاه از پی پای رنج یکی را خانه بود آتش گرفته دلش را شعله‌ی ناخوش گرفته دوان با چشم گریان و دل ریش به آب دیده می‌کشت آتش خویش برو بگذشت، ناگه ، ابلهی مست نمک خورده کبابی کرده بر دست بدو گفت: ایکه آتش می‌کشی تند، بیا! وین شعله چندانی مکن کند! که من بر آتش اندازم کبابی، ترا نیز اندرین باشد ثوابی! همین است اندرین گفتار حالم که خلق از من خوش و من در وبالم تنم را، دهر، زان سو، روفته جای دلم را، زین طرف، زنجیر در پای نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست کاجل زانسو امل زینسو کشانست سخن گر خود همه سحر مبین است فراوان موم و اندک انگبین است گلی نشکفت ازین خرم بهارم که ضائع گشت روز و روزگارم چو من آلوده دامن گل نباشد سیه رو تر ز من بلبل نباشد نگر تا چند ز افسون یافتم دام که این طوطی نهد، آن بلبلم نام رسانیدم سخن را تا بدان جای که آنجا گم شود اندیشه را پای نه در ملک عرب تیزیم کند است که رخشم گاه نرم و گاه تند است چو از نعت نبی تابد جمالم به حسانی رضا ندهد کمالم دری را خود دری شد باز بر من که غیری را نزیبد ناز بر من خدایم داد خود چندان معانی که بگرفتم بساط این جهانی ز دل سختی، تنم آئینه کردار ازین سو روشن و زانسوی زنگار گرفتم خود گرفت آفاق حرفم بر آمد بر فلک نام شگرفم چو سودم زین چو گاه رستگاری نیابم زو، بری، جز شرمساری چه خوش گردم کنون زین نغمه خوش که پا کوباندم، فردا، بر آتش؟ دو مایه حاصل شعر است در دهر: بهر دو نیست امید زمان بهر یکی: مالی که سلطان بخشدد میر دوم: نامی که گردد آسمان گیر به چشمم، هر دو، در راه خطرناک غباری دان، که این باد است و آن خاک رهم شیب و فرازو، دید پر گرد فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟ چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار نه سلطان دست من گیرد، نه سالار چو فردا از زمین بالا کنم پشت چه باشم؟ خاکساری، باد در مشت! خداوندی که ما را کار با اوست بهر نیک و بدم گفتار با اوست بود واجب، کازین نقش تباهم بگرداند، به محشر، روسیاهم برد در دوزخم با آتشین بند گلو بسته دروغین دفتری چند! دریغا! رهبر داننده در پیش دل من هم بران گمراهی خویش! چو من خود را زره یکسو فگندم گنه بر دامن رهبر چه بندم؟! ندیدم پی، بهر جانب که راندم ز همراهان و رهبر، دور ماندم مرا، این غول نفس دیو پندار فگند، اندر خرابیهای بسیار کنون زین بادیه تا کاروانم مگر کرکس رساند استخوانم؟ ولی، با این همه، امیدوارم، که غافل نیست «رهبر» از شمارم! ز صالح، ناقه، گر تگ زد به فرسنگ بر آرد ناقه‌ی خود صالح از سنگ! بزی، کاو راه جست از پیش و از پس عصای راه او، چوب شبان بس! شدم تسلیم، پس او داند و پیش که من، این ره نیارم رفتن از خویش بدو فضل خدایم کرد تسلیم هم او صدق و یم بخشد به تعلیم خداوندا، به سوئی ره نمایم که با این رهنما، سوی تو آیم همه کس، حاجتی آرند در پیش، چه حاجت، من که گویم حاجت خویش نمی‌خواهم ، ز تو، بخشی چو هر کس تو خسرو را چه می‌بخشی، همان بس!! ایها النور فی الفاد تعال غایه الجد و المراد تعال انت تدری حیاتنا بیدیک لا تضیق علی العباد تعال ایها العشق ایها المعشوق حل عن الصد و العناد تعال یا سلیمان ذی الهداهد لک فتفقد بالافتقاد تعال ایها السابق الذی سبقت منک مصدوقه الوداد تعال فمن الهجر ضجت الارواح انجر العود یا معاد تعال استر العیب و ابذل المعروف هکذا عاده الجواد تعال چه بود پارسی تعال بیا یا بیا یا بده تو داد تعال چون بیایی زهی گشاد و مراد چون نیایی زهی کساد تعال ای گشاد عرب قباد عجم تو گشایی دلم به یاد تعال ای درونم تعال گویان تو وی ز بود تو بود و باد تعال طفت فیک البلاد یا قمرا بی‌محیطا و بالبلاد تعال انت کالشمس اذ دنت و نأت یا قریبا علی العباد تعال روی ندارم که روی از تو بتابم زانکه چو روی تو در زمانه نیابم چون همه عالم خیال روی تو دارد روی ز رویت بگو چگونه بتابم حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد عشق سر رشته‌ی خطا و صوابم نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم نی به تو بتوان رسید تا بشتابم من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم شاید کاندر خیال وصل بخوابم راحتم از روزگار خویش همین است این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم گفتی خواهم که نام من نبری هیچ زانکه از این بیش نیست برگ جوابم عربده بر مست هیچ خرده نگیرند با من از اینها مکن که مست و خرابم ازین سوی خسرو بران رزمگاه بیامد که بهرام بد با سپاه همه رزمگاهش به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد یکی باره‌ی تیز رو برنشست میان را ز بهر پرستش ببست به پیش اندر آمد یکی خارستان پیاده ببود اندران کارستان به غلتید در پیش یزدان به خاک همی‌گفت کای داور داد و پاک پی دشمن از بوم برداشتی همه کار ز اندیشه بگذاشتی پرستنده و ناسزا بنده‌ام به فرمان و رایت سرافگنده‌ام وزان جایگه شد به پرده سرای بیامد به نزدیک او رهنمای بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند زو نامه‌یی برحریر ز چیزی که رفت اندران رزمگاه به قیصر نوشت اندران نامه شاه نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید مردی و بخت و هنر دگر گفت کز کردگار جهان همه نیکوی دیدم اندر نهان به آذرگشسپ آمدم با سپاه دوان پیش بازآمدم کینه خواه بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ که بر من ببد کار پیکار تنگ چو یزدان پاکش نبد دستگیر بمرد آن دم آتش و دار و گیر چوبیچاره‌تر گشت و لشکر نماند گریزان به شبگیر ز آنجا براند همه لشکرش را بهم بر زدیم به لشکر گهش آتش اندرزدیم به فرمان یزدان پیروزگر ببندم برو نیز راه گذر نهادند برنامه بر مهرشاه فرستادگان بر گرفتند راه فرستاده با نامه شهریار بشد تا بر قیصر نامدار چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت فرود آمد آن مرد بیداربخت به یزدان چنین گفت کای رهنمای همیشه توی جاودانه بجای تو پیروز کردی مر آن بنده را کشنده توی مرد افگنده را فراوان به درویش دینار داد همان خوردنیهای بسیار داد مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت بسان درختی به باغ بهشت سرنامه کرد از جهاندار یاد خداوند پیروزی و فرو داد خداوند ماه و خداوند هور خداونت پیل و خداوند مور بزرگی و نیک اختری زو شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس جز از داد و خوبی مکن در جهان چه در آشکار و چه اندر نهان یکی تاج کز قیصران یادگار همی‌داشتی تا کی آید به کار همان خسروی طوق با گوشوار صدوشست تا جامه‌ی زرنگار دگر سی شتر بار دینار بود همان در و یاقوت بسیار بود صلیبی فرستاد گوهر نگار یکی تخت پرگوهر شاهوار یکی سبز خفتان به زر بافته بسی شوشه زر برو تافته ازان فیلسوفان رومی چهار برفتند با هدیه وبا نثار چو زان کارها شد به شاه آگهی ز قیصر شدش کاربا فرهی پذیره فرستاد خسرو سوار گرانمایگان گرامی هزار بزرگان به نزدیک خسرو شدند همه پاک با هدیه نو شدند چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند ازان خواسته در شگفتی بماند به دستور فرمود پس شهریار که آن جامه‌ی روم گوهر نگار نه آیین پرمایه دهقان بود کجا جامه‌ی جاثلیقان بود چو بر جامه‌ی ما چلیپا بود نشست اندر آیین ترسا بود وگر خود نپوشم بیازارد اوی همانا دگرگونه پندارد اوی وگر پوشم این نامداران همه بگویند کاین شهریار رمه مگر کز پی چیز ترسا شدست که اندر میان چلیپا شدست به خسرو چنین گفت پس رهنمای که دین نیست شاها به پوشش بپای تو بردین زر دشت پیغمبری اگر چند پیوسته قیصری بپوشید پس جامه‌ی شهریار بیاویخت آن تاج گوهرنگار برفتند رومی و ایرانیان ز هر گونه مردم اندر میان کسی کش خرد بود چون جامه دید بدانست کور ای قیصر گزید دگر گفت کاین شهریار جهان همانا که ترسا شد اندر نهان می‌شد آن سقا مگر آبی به کف دید سقایی دگر در پیش صف حالی این یک آب در کف آن زمان پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر چون تو هم این آب داری خوش بخور گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا زانکه دل بگرفت از آن خود مرا بود آدم را دلی از کهنه سیر از برای نو به گندم شد دلیر کهنها جمله به یک گندم فروخت هرچ بودش جمله در گندم بسوخت عور شد، دردی ز دل سر بر زدش عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش در فروغ عشق چون ناچیز شد کهنه و نو رفت واو هم نیزشد چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت هرچ دستش داد در هیچی به باخت دل ز خود بگرفتن و مردن بسی نیست کار ما و کار هر کسی دیگری گفتش که پندارم که من کرده‌ام حاصل کمال خویشتن هم کمال خویش حاصل کرده‌ام هم ریاضتهای مشکل کرده‌ام چون هم اینجا کار من حاصل ببود رفتنم زین جایگه مشکل ببود دیده‌ی کس را که برخیزد ز گنج می‌دود در کوه و در صحرا به رنج گفت ای ابلیس طبع پر غرور در منی گم وز مراد من نفور در خیال خویش مغرور آمده از فضای معرفت دورآمده نفس بر جان تو دستی یافته دیو در مغزت نشستی یافته گر ترا نوریست در ره یارتست ور ترا ذوقیست آن پندار تست وجد و فقر تو خیالی بیش نیست هرچ می‌گویی محالی بیش نیست غره این روشنی ره مباش نفس تو باتست، جز آگه مباش با چنین خصمی ز بی تیغی به دست کی تواند هیچ کس ایمن نشست گر ترا نوری ز نفس آمد پدید زخم کژدم از کرفس آمد پدید تو بدان نور نجس غره مباش چون نه‌ای خورشید جز ذره مباش نه ز تاریکی ره نومید شو نه ز نورش هم بر خورشید شو تا تو پندار خویشی ای عزیز خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز چون برون آیی ز پندار وجود بر تو گردد دور پرگار وجود ور ترا پندار هستی هست هیچ نبودت از نیستی در دست هیچ ذره‌ای گر طعم هستی با شدت کافری و بت پرستی با شدت گر پدید آیی به هستی یک نفس تیر باران آیدت از پیش و پس تا تو هستی، رنج جان را تن بنه صد قفا را هر زمان گردن بنه گر تو آیی خود به هستی آشکار صد قفات از پی در آرد روزگار هوسی است در سر من که سر بشر ندارم من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم سفری فتاد جان را به ولایت معانی که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم هر نکته که از زهر اجل تلختر آید آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید لبیک زنم نفخه خون جگر آید ای ز گلزار سخن یافته بوی! وز تماشای چمن تافته روی! بلبل دل شده مشتاق چمن نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن هر ورق کز سخن آنجاست رقم نسخه‌ی صحت رنج است و الم دیده بر دفتر جمعیت نه! الم تفرقه را صحت ده! باش با دفتر اشعار جلیس! انه خیر جلیس و انیس دفتر شعر بود روضه‌ی روح فاتح غنچه‌ی گل‌های فتوح هر ورق را که ز وی گردانی گل دیگر شکفد، گر دانی خواهی آن رونق باغ تو شود نکهت‌اش عطر دماغ تو شود خاطر از شوب غرض، خالی کن! همت از صدق طلب، عالی کن! از درون زنگ تعصب بزدای! بر خرد راه تامل بگشای! مگذر قطره‌زنان همچو قلم! همچو پرگار به جادار قدم! زن به گردآوری معنی رای! گرد هر نقطه و هر نکته برآی! بحر هر چند که کان گهرست صدف او ز گهر بیشترست اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی! در عبارت چو فتد نقصانی عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش! ورنه بیهوده چو حاسد مخروش! چون تو از نظم معانی دوری زین قبل هر چه کنی معذوری هرگز از دل نچکاندی خونی بهر موزونی و ناموزونی مرغ تو قافیه آهنگ نشد خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد پس زانو ننشستی یک شب دیده از خواب نبستی یک شب تا کشی گوهری از مخزن غیب، سر فکرت نکشیدی در جیب تا دهد معنی باریکت روی، نشدی ز آتش دل حلقه چو موی به که از کجروی‌ات دم نزنیم ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم زهی لعل لب نازک میانت مراد دیده‌ی باریک بینان غم عشقت به هشیاری و مستی مراد دیده‌ی خلوت نشینان ز تو هر فعل که اول گشت صادر بر آن گردی به باری چند قادر به هر باری اگر نفع است اگر ضر شود در نفس تو چیزی مدخر به عادت حالها با خوی گردد به مدت میوه‌ها خوش بوی گردد از آن آموخت انسان پیشه‌ها را وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را همه افعال و اقوال مدخر هویدا گردد اندر روز محشر چو عریان گردی از پیراهن تن شود عیب و هنر یکباره روشن تنت باشد ولیکن بی‌کدورت که بنماید از او چون آب صورت همه پیدا شود آنجا ضمایر فرو خوان آیت «تبلی السرائر» دگر باره به وفق عالم خاص شود اخلاق تو اجسام و اشخاص چنان کز قوت عنصر در اینجا موالید سه گانه گشت پیدا همه اخلاق تو در عالم جان گهی انوار گردد گاه نیران تعین مرتفع گردد ز هستی نماند درنظر بالا و پستی نماند مرگت اندر دار حیوان به یک رنگی برآید قالب و جان بود پا و سر و چشم تو چون دل شود صافی ز ظلمت صورت گل کند انوار حق بر تو تجلی ببینی بی‌جهت حق را تعالی دو عالم را همه بر هم زنی تو ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو «سقاهم ربهم» چبود بیندیش «طهورا» چیست صافی گشتن از خویش زهی شربت زهی لذت زهی ذوق زهی حیرت زهی دولت زهی شوق خوشا آن دم که ما بی‌خویش باشیم غنی مطلق و درویش باشیم نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک فتاده مست و حیران بر سر خاک بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد که بیگانه در آن خلوت نگنجد چو رویت دیدم و خوردم از آن می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی پی هر مستیی باشد خماری از این اندیشه دل خون گشت باری گفت امیر الممنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان چون خدو انداختی در روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا تو نگاریده‌ی کف مولیستی آن حقی کرده‌ی من نیستی نقش حق را هم به امر حق شکن بر زجاجه‌ی دوست سنگ دوست زن گبر این بشنید و نوری شد پدید در دل او تا که زناری برید گفت من تخم جفا می‌کاشتم من ترا نوعی دگر پنداشتم تو ترازوی احدخو بوده‌ای بل زبانه‌ی هر ترازو بوده‌ای تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای من غلام آن چراغ چشم‌جو که چراغت روشنی پذرفت ازو من غلام موج آن دریای نور که چنین گوهر بر آرد در ظهور عرضه کن بر من شهادت را که من مر ترا دیدم سرافراز زمن قرب پنجه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوی دین کردند رو او به تیغ حلم چندین حلق را وا خرید از تیغ و چندین خلق را تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر ای دریغا لقمه‌ای دو خورده شد جوشش فکرت از آن افسرده شد گندمی خورشید آدم را کسوف چون ذنب شعشاع بدری را خسوف اینت لطف دل که از یک مشت گل ماه او چون می‌شود پروین‌گسل نان چو معنی بود خوردش سود بود چونک صورت گشت انگیزد جحود همچو خار سبز کاشتر می‌خورد زان خورش صد نفع و لذت می‌برد چونک آن سبزیش رفت و خشک گشت چون همان را می‌خورد اشتر ز دشت می‌دراند کام و لنجش ای دریغ کانچنان ورد مربی گشت تیغ نان چو معنی بود بود آن خار سبز چونک صورت شد کنون خشکست و گبز تو بدان عادت که او را پیش ازین خورده بودی ای وجود نازنین بر همان بو می‌خوری این خشک را بعد از آن کامیخت معنی با ثری گشت خاک‌آمیز و خشک و گوشت‌بر زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر سخت خاک‌آلود می‌آید سخن آب تیره شد سر چه بند کن تا خدایش باز صاف و خوش کند او که تیره کرد هم صافش کند صبر آرد آرزو را نه شتاب صبر کن والله اعلم بالصواب المنه لله که در میکده باز است زان رو که مرا بر در او روی نیاز است خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است از وی همه مستی و غرور است و تکبر وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم با دوست بگوییم که او محرم راز است شرح شکن زلف خم اندر خم جانان کوته نتوان کرد که این قصه دراز است بار دل مجنون و خم طره لیلی رخساره محمود و کف پای ایاز است بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید از قبله ابروی تو در عین نماز است ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است هم از آن ده یک زنی از کافران سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان پیش پیغامبر در آمد با خمار کودکی دو ماه زن را بر کنار گفت کودک سلم الله علیک یا رسول الله قد جنا الیک مادرش از خشم گفتش هی خموش کیت افکند این شهادت را بگوش این کیت آموخت ای طفل صغیر که زبانت گشت در طفلی جریر گفت حق آموخت آنگه جبرئیل در بیان با جبرئیلم من رسیل گفت کو گفتا که بالای سرت می‌نبینی کن به بالا منظرت ایستاده بر سر تو جبرئیل مر مرا گشته به صد گونه دلیل گفت می‌بینی تو گفتا که بلی بر سرت تابان چو بدری کاملی می‌بیاموزد مرا وصف رسول زان علوم می‌رهاند زین سفول پس رسولش گفت ای طفل رضیع چیست نامت باز گو و شو مطیع گفت نامم پیش حق عبدالعزیز عبد عزی پیش این یک مشت حیز من ز عزی پاک و بیزار و بری حق آنک دادت این پیغامبری کودک دو ماهه همچون ماه بدر درس بالغ گفته چون اصحاب صدر پس حنوط آن دم ز جنت در رسید تا دماغ طفل و مادر بو کشید هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط جان سپردن به برین بوی حنوط آن کسی را کش معرف حق بود جامد و نامیش صد صدق زند آنکسی را کش خدا حافظ بود مرغ و ماهی مر ورا حارس شود در نسبت است خسرو شاهان نامدار فرهاد بیک معتمد شاه کامکار خورشید رای ماه لوای فلک شکوه نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار زور آور بلند سنان قوی کمند شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب صد دست از نظاره‌ی حربش رود به کار دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود بحر از کفش برآورد انگشت زینهار کوه وجود خصم ز باد عمود او چون بیستون ز تیشه‌ی فرهاد شد غبار در گوی باختن نبود دور اگر کند گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار گر در مقام تربیت ذره‌ای شود در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار ور التفات تقویت پشه‌ای کند خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر بر خصم کارزار کند روزگار زار ای شهسوار عرصه‌ی قدرت که ایزدت بر هرچه اختیار کنی داده اختیار دارم حکایتی به تو از دور آسمان دارم شکایتی به تو از جور روزگار سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار وز بیع سست مشتریانم همیشه هست ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان یعنی به همعنانی تقدیر کردگار فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود وز بیستون زحمتم آورد بر کنار دارم امید آن که بود ز التفات او در یک رهم تردد و بر یک درم قرار وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار وانعام اولین که بامداد او بود ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام دست مرا به سر ننهد ناامیدوار وان نرد غائبانه که با من فکند طرح کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار حاصل که همعنانی همت نموده چست بر توسن مراد به لطفم کند سوار ای هادی طریق مراد از قضا شبی بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار کانروز گرد راه پیام آوری برون وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار کای خوش کلام طوطی بستان معرفت وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو نظم تو گوهریست سرانش در انتظار هر دوش نیست قابل این نازنین وشق هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش شهزاده‌ی قدر خطر صاحب اقتدار امید محتشم که بماند مدار دهر بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار آه و دردا که شبیخون اجل در زد آتش به شبستان اسد بدل نغمه‌ی عنقاست کنون نغمه‌ی جغد بر ایوان اسد اسدالله عجم خواند علیش که علی بود ز اقران رسد لاجرم خیبر خزران بگشاد ذوالفقار کف رخشان اسد لاجرم ز ابلق چرب‌آخور چرخ دل دلی داشت خم ران اسد بود معن عرب و سیف یمن در کرم هندوی دربان اسد گر اسد خانه‌ی خورشید نهند داشت خورشید کرم خان اسد تاج بخش ملک مشرق بود این نه بس باشد برهان اسد مشتری ساختی از جرم زحل مسن خنجر بران اسد باز مریخ ز مهر افکندی ساخت زر بر تن یکران اسد باز زهره به عطار بردی نامه‌ی جود به عنوان اسد باز مه بودی هر ماه دوبار گاه خوان گاه نمکدان اسد آسمان کردی بر گنج کمال حمل و ثور دو قربان اسد مهر و مه بود چو جوزا دو بدو خادم طالع سرطان اسد کمتر از داس سر سنبله بود اسد چرخ به میزان اسد نیش عقرب شده و قوس قزح هم کمان هم سر پیکان اسد مجلسش کعبه و انداخته دلو خلق در زمزم احسان اسد بخت بر کوس فلک بستی پوست از تن جدی به فرمان اسد وز فم الحوت نهادی دندان بر سر ترکش ترکان اسد سالها قصد فلک داشت مگر جنبش رای فلک‌سان اسد اسدا کنون چو اسد بر فلک است ای فلک جان تو و جان اسد فلکی بین شده بالای فلک اسدی بین شده مهمان اسد دشمن نیک اسد خوانندم دوستان بد نادان اسد به خدائی که فرستاد از عرش آیت عاطفه در شان اسد به خدائی که رقوم حسنات کرد توقیع به دیوان اسد به خدائی که اسد را ز فلک بگذرانید ز امکان اسد به خدائی که اسد را به بهشت بسانید ز ایمان اسد که به شروان ز دلم سوخته‌تر هیچ دل نیست ز هجران اسد علم الله که ز من غم‌زه‌ده‌تر هیچکس نیست ز اخوان اسد اشک‌ها راندم و گر حاضر می تعزیت داشتمی آن اسد عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهر افشان اسد حاش لله که سماتت ورزم چون خزان بینم نیسان اسد عبرت آید دل ویران مرا دیدن خانه‌ی ویران اسد گرچه در مدت چل سال تمام بی‌نیازی بدم از نان اسد لیک چون من به همه شروان کیست که نبد ریزه خور خوان اسد ز آن همه ریزه خوران یک کس نیست شاکر جود فراوان اسد لیکن از گفته‌ی خاقانی ماند نام جاوید ز دوران اسد «ای پسر ملک جهان جاوید نیست بالغان را غایت امید نیست پیشوا کن عقل دین‌اندوز را! مزرع فردا شناس امروز را! هر عمل دارد به علمی احتیاج کوشش از دانش همی گیرد رواج آنچه خود دانی، روش می‌کن بر آن! وآنچه نی، می‌پرس از دانشوران! هر چه می‌گیری و بیرون می‌دهی، بین که چون می‌گیری و چون می‌دهی! کیسه‌ی مظلوم را خالی مکن! پایه‌ی ظالم به آن عالی مکن! آن فتد در فاقه و فقر شگرف وین کند آن را به فسق و ظلم صرف عاقبت این شیوه گردد شیونت خم شود از بار هر دو، گردنت جهد کن! تا هر خطا و هر خلل گردد از عدلت به ضد خود بدل خود تو منصف شو چو نیکو بندگان چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟ باید اندر گله سرهنگان تو را بهر ضبط گله یکرنگان تو را چون سگ گله ترا سر در کمند لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند بر رمه باشد بلایی بس بزرگ چون سگ درنده باشد یار گرگ از وزیران نیست شاهان را گریز لیک دانا و امین باید وزیر داند احوال ممالک را تمام تا دهد بر صورت احسن نظام مهربانی با همه خلق خدای مشفقی با حال مسکین و گدای لطف او مرهم نه هر سینه‌ریش قهر او کینه کش از هر ظلم‌کیش منبهی باید تو را هر سو بپای راست‌بین و صدق‌ورز و نیک‌رای تا رساند با تو پنهان از همه داستان ظلم و احسان از همه قصه کوته، هر که ظلم آیین کند وز پی دنیات ترک دین کند، نیست در گیتی ز وی نادان‌تری کس نخورد از خصلت نادان، بری کار دین و دینی خود را تمام جز به دانایان میفکن! والسلام! سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد کرد چو آمد بر لشکر نامدار که کین جوید از رزم اسفندیار بدو گفت برخیز ازین خواب خوش برآویز با رستم کینه‌کش چو بشنید آوازش اسفندیار سلیح جهان پیش او گشت خوار چنین گفت پس با پشوتن که شیر بپیچد ز چنگال مرد دلیر گمانی نبردم که رستم ز راه به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه همان بارکش رخش زیراندرش ز پیکان نبود ایچ پیدا برش شنیدم که دستان جادوپرست به هنگام یازد به خورشید دست چو خشم آرد از جادوان بگذرد برابر نکردم پس این با خرد پشوتن بدو گفت پر آب چشم که بر دشمنت باد تیمار و خشم چه بودت که امروز پژمرده‌ای همانا به شب خواب نشمرده‌ای میان جهان این دو یل را چه بود که چندین همی رنج باید فزود بدانم که بخت تو شد کندرو که کین آورد هر زمان نو به نو بپوشید جوشن یل اسفندیار بیامد بر رستم نامدار خروشید چون روی رستم بدید که نام تو باد از جهان ناپدید فراموش کردی تو سگزی مگر کمان و بر مرد پرخاشخر ز نیرنگ زالی بدین سان درست وگرنه که پایت همی گور جست بکوبمت زین گونه امروز یال کزین پس نبیند ترا زنده زال چنین گفت رستم به اسفندیار که ای سیر ناگشته از کارزار بترس از جهاندار یزدان پاک خرد را مکن با دل اندر مغاک من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم تو با من به بیداد کوشی همی دو چشم خرد را بپوشی همی به خورشید و ماه و به استا و زند که دل را نرانی به راه گزند نگیری به یاد آن سخنها که رفت وگر پوست بر تن کسی را بکفت بیابی ببینی یکی خان من روندست کام تو بر جان من گشایم در گنج دیرینه باز کجا گرد کردم به سال دراز کنم بار بر بارگیهای خویش به گنجور ده تا براند ز پیش برابر همی با تو آیم به راه کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه اگر کشتنیم او کشد شایدم همان نیز اگر بند فرمایدم همی چاره جویم که تا روزگار ترا سیر گرداند از کارزار نگه کن که دانای پیشی چه گفت که هرگز مباد اختر شوم جفت چنین داد پاسخ که مرد فریب نیم روز پرخاش و روز نهیب اگر زنده خواهی که ماند به جای نخستین سخن بند بر نه به پای از ایوان و خان چند گویی همی رخ آشتی را بشویی همی دگر باره رستم زبان برگشاد مکن شهریارا ز بیداد یاد مکن نام من در جهان زشت و خوار که جز بد نیاید ازین کارزار هزارانت گوهر دهم شاهوار همان یاره‌ی زر با گوشوار هزارانت بنده دهم نوش‌لب پرستنده باشد ترا روز و شب هزارت کنیزک دهم خلخی که زیبای تاج‌اند با فرخی دگر گنج سام نریمان و زال گشایم به پیش تو ای بی‌همال همه پاک پیش تو گرد آورم ز زابلستان نیز مرد آورم که تا مر ترا نیز فرمان کنند روان را به فرمان گروگان کنند ازان پس به پیشت پرستارورا دوان با تو آیم بر شهریار ز دل دور کن شهریارا تو کین مکن دیو را با خرد همنشین جز از بند دیگر ترا دست هست بمن بر که شاهی و یزدان پرست که از بند تا جاودان نام بد بماند به من وز تو انجام بد به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چندگویی سخن نابکار مرا گویی از راه یزدان بگرد ز فرمان شاه جهانبان بگرد که هرکو ز فرمان شاه جهان بگردد سرآید بدو بر زمان جز از بند گر کوشش (و) کارزار به پیشم دگرگونه پاسخ میار به تندی به پاسخ گو نامدار چنین گفت کای پرهنر شهریار همی خوار داری تو گفتار من به خیره بجویی تو آزار من چنین داد پاسخ که چند از فریب همانا به تنگ اندر آمد نشیب غریب آمدم در سواد حبش دل از دهر فارغ سر از عیش خوش به ره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین بر او پای بند بسیچ سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس یکی گفت کاین بندیان شب روند نصیحت نگیرند و حق نشنوند چو بر کس نیامد ز دستت ستم تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟ نیاورده عامل غش اندر میان نیندیشد از رفع دیوانیان وگر عفتت را فریب است زیر زبان حسابت نگردد دلیر نکونام را کس نگیرد اسیر بترس از خدای و مترس از امیر چو خدمت پسندیده آرم بجای نیندیشم از دشمن تیره رای اگر بنده کوشش کند بنده‌وار عزیزش بدار خداوندگار وگر کند رای است در بندگی ز جان داری افتد به خربندگی قدم پیش نه کز ملک بگذری که گر بازمانی ز دد کمتری چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد چه کارها که به فرموده‌ی فراق نکرد زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت نصیب ساغر ما باده‌ی رواق نکرد خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت گر بنالد دردمندی یا بگرید بی‌قراری رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری ای داده به دست هجر ما را خود رسم چنین بود شما را بر گوش نهاده‌ای سر زلف وز گوشه‌ی دل نهاده ما را تا کی ز دروغ راست مانند زین درد امید کی دوا را هر لحظه کجی نهی دگرگون کس درندهد تن این دغا را بردی دل و عشوه دادی ای جان پاداش جفا بود وفا را ما عافیتی گرفته بودیم دادی تو به ما نشان بلا را آن روز که گنج حسن کردی این کنج وثاق بی‌نوا را گفتم که کنون ز درگه دل امید عیان کند وفا را یک‌دم دو سخن به هم بگوییم زان کام دلی بود هوا را در حجره‌ی وصل نانشسته هجر آمد و در بزد قضا را جان گفت که کیست گفت بگشای بیگانه مدار آشنا را گستاخ برآمد و درآمد تهدیدکنان جدا جدا را با وصل به خشم گفت آری گر من نکشم تو ناسزا را ناری تو به دامن وفا دست اندر زده آستین جفا را خواهی که خبر کنم هم‌اکنون زین حال کسان پادشا را شهزاده عماد دین که تیغش صد باره پذیره شد وغا را احمد که ز محمدت نشانیست هم نامی ذات مصطفا را آن کو چو به حرب تاخت بیند بر دلدل تند مرتضی را گرد سپهش به حکم رد کرد از حجره‌ی دیده توتیا را خاک قدمش به فخر بنشاند در گوشه‌ی گوش کیمیا را ای کرده خجل نسیم خلقت در ساحت بوستان صبا را طبع تو که ابر ازو کشد در یک تعبیه کرده صد سخا را دست تو که کوه او برد کان صد گنج نهاده یک عطا را در بزم امل ز بخشش تو محروم ندیده جز ریا را در رزم اجل ز کوشش تو زنهار نخواست جز وبا را در عالم معدلت صبا یافت از عدل تو معتدل هوا را از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را روزی که فتد خس کدورت در دیده هوای با صفا را در گرد ز مرد باز دارد چون ظلمت چشمه‌ی ضیا را از رمح چو مار کرده پیچان چون کرده به دیده اژدها را از لعل حجاب سازد الماس رخساره‌ی همچو کهربا را گه حسرت سر بود کله را گه فرقت تن بود قبا را در دیده‌ی فتح جای سازد از کوری دشمنان لوا را پیش تو زمین اگر نبوسد منکر المی رسد فنا را عکس سپر سهیل شکلت از پای درآورد سها را تا روی به خطه‌ی خراسان آوردی و مانده مر ختا را اینجا ز صواب رای عالیت یک شغل نمی‌رود خطا را چون نیک نظر کنم نزیبد چون نام تو زیوری ثنا را از کعبه چو بگذری نباشد چون سده‌ت قبله‌ی دعا را از تیغ تو ای بقای دولت ناموس تبه شود قضا را آراسته نظم من عروسیست شایسته کنار کبریا را آخر ز برای او نگهدار این پر هنر نکو ادا را یک دم منه از کنار فکرت این خوب نهاد خوش لقا را تا هیچ سبب بود ز ایمان در دیده‌ی مردمی حیا را آن معجزه بادت از بزرگی در جاه که بود انبیا را هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید به سرش سایه‌ی اقبال و ظفر باز آید کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا راستی بی‌قدمست ار نه به سر باز آید نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد طفل باشد که به بادام و شکر باز آید بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید من ز وصلت چون به هجران می روم در بیابان مغیلان می روم من به خود کی رفتمی او می کشد تا نپنداری که خواهان می روم چشم نرگس خیره در من مانده‌ست کز میان باغ و بستان می روم عقل هم انگشت خود را می گزد زانک جان این جاست و بی‌جان می روم دست ناپیدا گریبان می کشد من پی دست و گریبان می روم این چنین پیدا و پنهان دست کیست تا که من پیدا و پنهان می روم این همان دست است کاول او مرا جمع کرد و من پریشان می روم در تماشای چنین دست عجب من شدم از دست و حیران می روم من چو از دریای عمان قطره‌ام قطره قطره سوی عمان می روم من چو از کان معانی یک جوم همچنین جو جو بدان کان می روم من چو از خورشید کیوان ذره‌ام ذره ذره سوی کیوان می روم این سخن پایان ندارد لیک من آمدم زان سر به پایان می روم یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت جان همه منکران واقف اسرار شد باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید پای بدین در نهاد باز به اقرار شد وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را چون سر زلف تو دید با سر انکار شد روی تو و موی تو کایت دین است و کفر رهبر عطار گشت ره زن عطار شد پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد آن ترک مست آخر با ما چکار دارد با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد این رسم بیقراری زو یادگار دارد خرم کسی که با تو روزی به شب رساند یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد رشگ آیدم همیشه بر حال آن سگی کو بر خاک آستانت وقتی گذار دارد با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حالی بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد شوریدگی و مستی فخر عبید باشد نادان کسی بود کو زین فخر عار دارد آوازه‌ی رحیل شنیدم به صبح‌گاه با شبروان دواسبه دویدم به صبح‌گاه با بختیان همت و با پختگان درد راه هزار ساله بریدم به صبح‌گاه رستم ز چار آخور سنگین روزگار در هشت باغ عشق چریدم به صبح‌گاه دیدم که گنج خانه‌ی غیب است پیش روی پشت از برای نقب خمیدم به صبح‌گاه کردم ز سنگ ریزه‌ی ره توتیای چشم تا آنچه کس ندید بدیدم به صبح‌گاه کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک بوی چراغ کشته شنیدم به صبح‌گاه بسیار گرد پرده‌ی خاصان برآمدم آخر درون پرده خزیدم به صبح‌گاه هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت با بانگ نوش نوش چشیدم به صبح‌گاه خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن آن دم که جام جام کشیدم به صبح‌گاه زان جام جم که تا خط بغداد داشتی بیش از هزار دجله مزیدم به صبح‌گاه نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس کاندر سماع عشق دریدم به صبح‌گاه امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست زان کاتش نیاز دمیدم به صبح‌گاه خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر دوش از درخت باز خریدم به صبح‌گاه سکندر چو بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بپیمود راه میان دو لشکر دو فرسنگ ماند سکندر گرانمایگان را بخواند چو سیر آمد از گفته‌ی رهنمای چنین گفت کاکنون جزین نیست رای که من چون فرستاده‌یی پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامه‌ی زرنگار ببردند بالای زرین ستام به زین اندرون تیغ زرین نیام سواری ده از رومیان برگزید که دانند هرگونه گفت و شنید ز لشکر بیامد سپیده دمان خود و نامداران ابا ترجمان چو آمد به نزدیک دارا فراز پیاده شد و برد پیشش نماز جهاندار دارا مر او را بخواند بپرسید و بر زیر گاهش نشاند همه نامداران فروماندند بروبر نهان آفرین خواندند ز دیدار آن فر و فرهنگ او ز بالا و از شاخ و آهنگ او همانگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست نخست آفرین کرد بر شهریار که جاوید بادا سر تاج‌دار سکندر چنین گفت کای نیک‌نام به گیتی بهرجای گسترده کام مرا آرزو نیست با شاه جنگ نه بر بوم ایران گرفتن درنگ برآنم که گرد زمین اندکی بگردم ببینم جهان را یکی همه راستی خواهم و نیکویی به ویژه که سالار ایران تویی اگر خاک داری تو از من دریغ نشاید سپردن هوا را چو میغ چنین با سپاه آمدی پیش من نه آگاهی از رای کم بیش من چو رزم آوری باتو رزم آورم ازین بوم بی‌رزم برنگذرم گزین کن یکی روزگار نبرد برین باش و زین آرزو برمگرد که من سر نپیچم ز جنگ سران وگر چند باشد سپاهی گران چو دارا بدید آن دل و رای او سخن گفتن و فر و بالای او تو گفتی که داراست بر تخت عاج ابا یاره و طوق و با فر و تاج بدو گفت نام و نژاد تو چیست که بر فر و شاخت نشان کییست از اندازه‌ی کهتران برتری من ایدون گمانم که اسکندری بدین فر و بالا و گفتار و چهر مگر تخت را پروریدت سپهر چنین داد پاسخ که این کس نکرد نه در آشتی و نه اندر نبرد نه گویندگان بر درش کمترند که بر تارک بخردان افسرند کجا خود پیام آرد از خویشتن چنان شهریاری سر انجمن سکندر بدان مایه دارد خرد که از رای پیشینگان بگذرد پیامم سپهبد بدین گونه داد بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد بیاراستندش یکی جایگاه چنانچون بود درخور پایگاه سپهدار ایران چو بنهاد خوان به سالار فرمود کو را بخوان چو نان خورده شد مجلس آراستند می و رود و رامشگران خواستند سکندر چو خوردی می خوشگوار نهادی سبک جام را بر کنار چنین تا می و جام چندی بگشت نهادن ز اندازه اندر گذشت دهنده بیامد به دارا بگفت که رومی شد امروز با جام جفت بفرمود تا زو بپرسند شاه که جام نبید از چه داری نگاه بدو گفت ساقی که ای شیر فش چه داری همی جام زرین به کش سکندر چنین داد پاسخ که جام فرستاده را باشد ای نیک‌نام گر آیین ایران جز اینست راه ببر جام زرین سوی گنج شاه بخندید از آیین او شهریار یکی جام پرگوهر شاهوار بفرمود تا بر کفش برنهند یکی سرخ یاقوت بر سر نهند هم‌اندر زمان باژ خواهان روم کجا رفته بودند زان مرز و بوم ز خانه بدان بزمگاه آمدند خرامان به نزدیک شاه آمدند فرستاده روی سکندر بدید بر شاه رفت آفرین گسترید بدو گفت کاین مهتر اسکندرست که بر تخت با گرز و با افسرست بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه برآشفت و ما را بدان خوار کرد به گفتار با شاه پیکار کرد چو از پادشاهیش بگریختم شب تیره اسپان برانگیختم ندیدیم ماننده‌ی او به روم دلیر آمدست اندرین مرز و بوم همی برگراید سپاه ترا همان گنج و تخت و کلاه ترا چو گفت فرستاده بشنید شاه فزون کرد سوی سکندر نگاه سکندر بدانست کاندر نهان چه گفتند با شهریار جهان همی بود تا تیره‌تر گشت روز سوی باختر گشت گیتی‌فروز بیامد به دهلیز پرده‌سرای دلاور به اسپ اندر آورد پای چنین گفت پس با سواران خویش بلنداختر و نامداران خویش که ما را کنون جان به اسپ اندرست چو سستی کند باد ماند به دست همه بادپایان برانگیختند ز پیش جهاندار بگریختند چو دارا سر و افسر او ندید به تاریکی از چشم شد ناپدید نگهبان فرستاد هم در زمان به نزدیکی خیمه‌ی بدگمان چو رفتند بیداردل رفته بود نه بخت چنان پادشا خفته بود پس او فرستاد دارا سوار دلیران و پرخاشجویان هزار چو باد از پس او همی تاختند شب تیره‌ی بد راه نشناختند طلایه بدیدند گشتند باز نبد سود جز رنج و راه دراز چو اسکندر آمد به پرده‌سرای برفتند گردان رومی ز جای بدیدند شب شاه را شادکام به پیش اندرون پرگهر چار جام به گردان چنین گفت کاباد بید بدین فرخی فال ما شاد بید که این جام پیروزی جان ماست سر اختران زیر فرمان ماست هم از لشکرش برگرفتم شمار فراوان کم است از شنیده سوار همه جنگ را تیغها برکشید وزین دشت هامون سر اندرکشید چو در جنگ تن را به رنج آورید ازان رنج شاهی و گنج آورید جهان آفریننده یار منست سر اختر اندر کنار منست بزرگان برو خواندند آفرین که آباد بادا به قیصر زمین فدای تو بادا تن و جان ما برینست جاوید پیمان ما ز شاهان که یارد بدن یار تو به مردی و بالا و دیدار تو گفت صدیقه که ای زبده‌ی وجود حکمت باران امروزین چه بود این ز بارانهای رحمت بود یا بهر تهدیدست و عدل کبریا این از آن لطف بهاریات بود یا ز پاییزی پر آفات بود گفت این از بهر تسکین غمست کز مصیبت بر نژاد آدمست گر بر آن آتش بماندی آدمی بس خرابی در فتادی و کمی این جهان ویران شدی اندر زمان حرصها بیرون شدی از مردمان استن این عالم ای جان غفلتست هوشیاری این جهان را آفتست هوشیاری زان جهانست و چو آن غالب آید پست گردد این جهان هوشیاری آفتاب و حرص یخ هوشیاری آب و این عالم وسخ زان جهان اندک ترشح می‌رسد تا نغرد در جهان حرص و حسد گر ترشح بیشتر گردد ز غیب نه هنر ماند درین عالم نه عیب این ندارد حد سوی آغاز رو سوی قصه‌ی مرد مطرب باز رو چوکشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد بسان رهی که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزگی کدخدای ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام به کاخ اندر آمد دوان کند رو در ایوان یکی تاجور دید نو نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه ز یک دست سرو سهی شهرناز به دست دگر ماه‌روی ار نواز همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار خجسته نشست تو با فرهی که هستی سزاوار شاهنشهی جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد فریدونش فرمود تا رفت پیش بکرد آشکارا همه راز خویش بفرمود شاه دلاور بدوی که رو آلت تخت شاهی بجوی نبیذ آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان کسی کاو به رامش سزای منست به دانش همان دلزدای منست بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خور بخت من چو بنشنید از او این سخن کدخدای بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای می روشن آورد و رامشگران همان در خورش باگهر مهتران فریدون غم افکند و رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید چو شد رام گیتی دوان کندرو برون آمد از پیش سالار نو نشست از بر باره‌ی راه جوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی بیامد چو پیش سپهبد رسید سراسر بگفت آنچه دید و شنید بدو گفت کای شاه گردنکشان به برگشتن کارت آمد نشان سه مرد سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری ازان سه یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به چهر کیان به سالست کهتر فزونیش بیش از آن مهتران او نهد پای پیش یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه به اسپ اندر آمد بایوان شاه دو پرمایه با او همیدون براه بیامد به تخت کی بر نشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوان تو سر از پای یکسر فروریختشان همه مغز با خون برامیختشان بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزه‌ی گاوسار به مردی نشیند به آرام تو زتاج و کمر بسترد نام تو به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمان گستاخ بهتر به فال چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو گرین نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز شب تیره گون خود بترزین کند به زیر سر از مشک بالین کند چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو بگیرد ببرشان چو شد نیم مست بدین گونه مهمان نباید بدست برآشفت ضحاک برسان کرگ شنید آن سخن کارزو کرد مرگ به دشنام زشت و به آواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من چنین داد پاسخ ورا پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار کزان بخت هرگز نباشدت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی مرا کار سازندگی چون دهی چرا تو نسازی همی کار خویش که هرگز نیامدت ازین کار پیش ز تاج بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره‌گیر ترا دشمن آمد به گه برنشست یکی گرزه‌ی گاوپیکر به دست همه بند و نیرنگت از رنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد ای ملامت کنان بی‌حاصل سعی کمتر کنید در باطل هستم آشفته بر رخی، که برو شد پری واله و ملک مایل هست وصف جمال و نعت لبش برتر از فکر سامع و قایل دل دیوانه در سر زلفش کی به زنجیرها شود عاقل؟ هرکه یک‌بار در همه عمرش التفاتی کند، شود مقبل از خیالش چه شاکرم! کو نیز نیست از حال عاشقان غافل ای صبا، ای صبا، غلام توام گر گذاری کنی بدان منزل حال بیچارگان بادیه را برسانی بیار در محمل گو: عراقی در آرزوی رخت جان همی داد و حسرت اندر دل گوینده‌ی حکایت آن چنان کرد کان خسته چو باد پدر روان کرد آمد به سرای خویش رنجور نزدیک به مرگ و از خرد دور مادر چو بدید حال فرزند بگسست ز درد بندش از بند بوسید، چو مادران، سرش را تر کرد به گریه پیکرش را گه جامه درید بهر سامانش گاه از مژه دوخت چاک دامانش گریان نفسی به سر کشیدش پس جامه‌ی پاره بر کشیدش شست از نم دیدگان نخستش از مشک و گلاب باز شستش وانگاه تنش چو نقش خامه آراست به جبه و عمامه زین لابه گری چو باز پرداخت گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت آورد، ز راه مهربانی مادر پختی، چنانکه دانی می‌راند مگس ز روی خوانش می‌داد نوا له در دهانش مجنون، که درونه بر ز غم داشت، زاندیشه کجا غم شکم داشت می‌خورد ز بهر روی مادر نی لقمه که شعلهای آذر چون خود به قدر رغبت آن خورد ما در سر سفره را بهم کرد در پیش نشست و زار بگریست گفتا که: به است مرگ ازین زیست مپسند که در چنین زمانی سوزد به غمی گسسته جانی به گر ننهی، اگر توانی بر من ستمی، بدین گرانی مردانه قدم بر اری از گل بندی به خدای خویشتن دل کاری که به صبر بر گشادند بار دگرش گره ندادند ما هم ز پیت، چنانچه دانیم جهدی بکنیم، تا توانیم! مجنون، ز در و نه پر آذر، بگریست به درد، پیش مادر گفت: ای گهر مرا خزینه پرورده مرا، چون جان به سینه پند تو که عافیت پسندست چون داروی تلخ سودمندست لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش دیوانه به بندگی نهد گوش یا نقد مرا به دامن آرید یا دست ز دامنم بدارید! مادر، چو شناخت سر کارش کز دست شدست اختیارش غمخواره‌ی او شد از سر درد می‌سوخت به درد و غم همی خورد روزی که دو سه برگ کار پرداخت و اسباب عروس یک به یک ساخت پس گفت به پیرخانه تا زود پیرانه دود ز بهر مقصود بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل بپوشد از نقش رویم، به شادی حله‌ی اطلس بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل توی عمر جوان من، توی معمار جان من که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟! چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟ زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش بیار از خانه‌ی رهبان میی همچون دم عیسی که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی درین خانه‌ی خیال تن که پرحورست و آهرمن بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی » خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته بسوی حلقه‌ی خاص و حضور شهریار ای دل چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی گر سر زلف تو از باد پریشان نشود خلق بیچاره چنین بی‌دل و حیران نشود ای مسلمانان آن موی ببینید آخر چه کند این دل مسکین که پریشان نشود ؟ مردمان در من و بیهوشی من حیرانند من در آن کس که ترا بیند وحیران نشود □مردن از دوستی ای دوست ز هندو آموز زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد امید من دگرگون شد دریغا روزگار من تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن بهم آمیختند چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود چند پرید از ازل سوی ابد بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید بر نشان پای آن سرگشته راند گرد از پره‌ی بیابان بر فشاند گام پای مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته بر وریب گاه چون موجی بر افرازان علم گاه چون ماهی روانه بر شکم گاه بر خاکی نبشته حال خود همچو رمالی که رملی بر زند عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو کفر تو دینست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان ای معاف یفعل الله ما یشا بی‌محابا رو زبان را بر گشا گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام من ز سدره‌ی منتهی بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد حال من اکنون برون از گفتنست اینچ می‌گویم نه احوال منست نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست نقش تست آن نقش آن آیینه نیست دم که مرد نایی اندر نای کرد درخور نایست نه درخورد مرد هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست چند گویی چون غطا برداشتند کین نبودست آنک می‌پنداشتند این قبول ذکر تو از رحمتست چون نماز مستحاضه رخصتست با نماز او بیالودست خون ذکر تو آلوده‌ی تشبیه و چون خون پلیدست و ببی می‌رود لیک باطن را نجاستها بود کان بغیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کار در سجودت کاش رو گردانیی معنی سبحان ربی دانیی کای سجودم چون وجودم ناسزا مر بدی را تو نکویی ده جزا این زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر تا بپوشد او پلیدیهای ما در عوض بر روید از وی غنچه‌ها پس چو کافر دید کو در داد و جود کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود از وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب حسر تا یا لیتنی کنت تراب کاش از خاکی سفر نگزیدمی همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود زان همه میلش سوی خاکست کو در سفر سودی نبیند پیش رو روی واپس کردنش آن حرص و آز روی در ره کردنش صدق و نیاز هر گیا را کش بود میل علا در مزیدست و حیات و در نما چونک گردانید سر سوی زمین در کمی و خشکی و نقص و غبین میل روحت چون سوی بالا بود در تزاید مرجعت آنجا بود ور نگوساری سرت سوی زمین آفلی حق لا یحب الافلین مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش بی گنه می‌کشتیم ، اکنون گنهکارم بکش تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش جرم می‌آید زمن تا عفو می‌آید ز تو رحم را حدیست ، از حد رفت ، این بارم بکش وحشیم من کشتن من اینکه رویت بنگرم روی خود بنما و از شادی دیدارم بکش نظر خدای بینان طلب هوا نباشد سفر نیازمندان قدم خطا نباشد همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را نظری معاف دارند و دوم روا نباشد به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم که میان دوستان این همه ماجرا نباشد نه حریف مهربانست حریف سست پیمان که به روز تیرباران سپر بلا نباشد تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد دگری همین حکایت بکند که من ولیکن چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد برخیز و صبوح را برنجان ای روی تو آفتاب رخشان جان‌ها که ز راه نو رسیدند بر مایده قدیم بنشان جان‌ها که پرید دوش در خواب در عالم غیب شد پریشان هر جان به ولایتی و شهری آواره شدند چون غریبان مرغان رمیده را فرازآر حراقه بزن صفیر برخوان هرچ آوردند از ره آورد بیخود کنشان و جمله بستان زیرا هر گل که برگ دارد او بر نخورد از این گلستان عقلی باید ز عقل بیزار خوش نیست قلاوزی زحیران جغد است قلاوز و همه راه در هر قدمی هزار ویران ای باز خدا درآ به آواز از کنگره‌های شهر سلطان این راه بزن که اندر این راه خفت اشتر و مست شد شتربان نو به نو هر روز باری می کشم وین بلا از بهر کاری می کشم زحمت سرما و برف ماه دی بر امید نوبهاری می کشم پیش آن فربه کن هر لاغری این چنین جسم نزاری می کشم از دو صد شهرم اگر بیرون کنند بهر عشق شهریاری می کشم گر دکان و خانه‌ام ویران شود بر وفای لاله زاری می کشم عشق یزدان پس حصاری محکم است رخت جان اندر حصاری می کشم ناز هر بیگانه سنگین دلی بهر یاری بردباری می کشم بهر لعلش کوه و کانی می کنم بهر آن گل بار خاری می کشم بهر آن دو نرگس مخمور او همچو مخموران خاری می کشم بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام دام و داهول شکاری می کشم گفت ای غم تا قیامت می کشی می کشم ای دوست آری می کشم سینه غار و شمس تبریزی است یار سخره بهر یار غاری می کشم گفت پیغامبر که معراج مرا نیست بر معراج یونس اجتبا آن من بر چرخ و آن او نشیب زانک قرب حق برونست از حساب قرب نه بالا نه پستی رفتنست قرب حق از حبس هستی رستنست نیست را چه جای بالا است و زیر نیست را نه زود و نه دورست و دیر کارگاه و گنج حق در نیستیست غره‌ی هستی چه دانی نیست چیست حاصل این اشکست ایشان ای کیا می‌نماند هیچ با اشکست ما آنچنان شادند در ذل و تلف همچو ما در وقت اقبال و شرف برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست فقر و خواریش افتخارست و علوست آن یکی گفت ار چنانست آن ندید چون بخندید او که ما را بسته دید چونک او مبدل شدست و شادیش نیست زین زندان و زین آزادیش پس به قهر دشمنان چون شاد شد چون ازین فتح و ظفر پر باد شد شاد شد جانش که بر شیران نر یافت آسان نصرت و دست و ظفر پس بدانستیم کو آزاد نیست جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست ورنه چون خندد که اهل آن جهان بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان این بمنگیدند در زیر زبان آن اسیران با هم اندر بحث آن تا موکل نشنود بر ما جهد خود سخن در گوش آن سلطان برد میر چون هفت بیت من خوانده است ده شتر بارگیر فرموده است با نه افلاک همبرند مرا این ده اشتر که میر فرموده است سپید کار سیه دل سپهر سبز نمای کبود سینه و سرخ اشک و زرد رویم کرد بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد چون به حد کوفه باز آیند حاج از بادیه خلق یک فرسنگ استقبال خویشان می‌کنند خویش جانم بوی بغداد و دم دجله است و بس کز همه آفاقم استقبال ایشان می‌کنند ای روح صفات اهرمن بند وی نوک سنان آسمان رند در نعش و پرن زنند طعنه نظم تو و نثرت ای خداوند هر بیخ ستم که دهر بنشاند رای تو به دست عقل برکند افریدون دولتی عدو را در زندان آر و پای بربند کو نیست به جور کم ز ضحاک نی زندانت کم از دماوند فردا که نهد سوار آفاق بر ابلق چرخ زین زر کند تو نیز به زیر ران در آری آن رخش تکاور هنرمند گوئی که خدای آفریده است قلزم ز بر ستام اروند بینند به خوند خصم و بر خصم تیغ تو گری و آسمان خند انشاء الله که فتح و نصرت با رایت تو کنند پیوند هرکه را غره کرد دولت نیز غدر آن دولتش هلاک رساند خاک بر فرق دولتی که تو را از سر خاک بر سماک رساند نه نه صد جان نثار آن دولت که تواند تو را به خاک رساند باد اگر برد خاک را بر چرخ بازش از چرخ بر مغا رساند تا به ارمن رسیده‌ام بر من اهل ارمن روان می‌افشانند خاصه همسایگان نسطوری که مرا عیسی دوم خوانند عیسی و چرخ چارم انگارند کز من و جان من سخن رانند بحر ارجیش را به معنی آب غرقه‌ی بحر خاطرم دانند چه عجب گر ز بحر خاطر من بحر ارجیش عذب گردانند همه عیب‌اند زنان و آن همه را نیک مردان به هنر برگیرند چون منث به مذکر پیوست گرچه آن حکم مذکر گیرند لیک چون مرد به زن پیوندد حکم تانیث قوی‌تر گیرند بلبلی بین که به مقنع بفریفت چون سمانه که به چادر گیرند صید مرد است زن اما به زبان مرد را صید نگون سر گیرند باز اگرچند کبوتر گیرد باز را هم به کبوتر گیرند دلا دیدی که جانانم نیامد به درد آمد به درمانم نیامد به دندان می‌گزم لب را که هرگز لب لعلش به دندانم نیامد ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش که جوی خون به مژگانم نیامد ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش که خود از چشم گریانم نیامد چه تابی بود در زلف چو شستش که آن صد بار در جانم نیامد بسی دستان بکردم لیک در دست سر زلفش به دستانم نیامد سر زلفش بسی دارد ره دور ولی یک ره به پایانم نیامد چگونه آن همه ره پیش گیرم که آن ره جز پریشانم نیامد بسی هندوست زلف کافرش را یکی زانها مسلمانم نیامد به آسانی ز زلفش سر نپیچم که با عطار آسانم نیامد چند آن فرعون می‌شد نرم و رام چون شنیدی او ز موسی آن کلام آن کلامی که بدادی سنگ شیر از خوشی آن کلام بی‌نظیر چون بهامان که وزیرش بود او مشورت کردی که کینش بود خو پس بگفتی تا کنون بودی خدیو بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو هم‌چو سنگ منجنیقی آمدی آن سخن بر شیشه خانه‌ی او زدی هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب ساختی در یک‌دم او کردی خراب عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت ره‌زن راه خداست ناصحی ربانیی پندت دهد آن سخن را او به فن طرحی نهد کین نه بر جایست هین از جا مشو نیست چندان با خود آ شیدا مشو وای آن شه که وزیرش این بود جای هر دو دوزخ پر کین بود شاد آن شاهی که او را دست‌گیر باشد اندر کار چون آصف وزیر شاه عادل چون قرین او شود نام آن نور علی نور این بود چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر نور بر نورست و عنبر بر عبیر شاه فرعون و چو هامانش وزیر هر دو را نبود ز بدبختی گزیر پس بود ظلمات بعضی فوق بعض نه خرد یار و نه دولت روز عرض من ندیدم جز شقاوت در لام گر تو دیدستی رسان از من سلام هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد بنقل آن فرشته‌ی عقل چون هاروت شد سحرآموز دو صد طاغوت شد عقل جزوی را وزیر خود مگیر عقل کل را ساز ای سلطان وزیر مر هوا را تو وزیر خود مساز که برآید جان پاکت از نماز کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود عقل را اندیشه یوم دین بود عقل را دو دیده در پایان کار بهر آن گل می‌کشد او رنج خار که نفرساید نریزد در خزان باد هر خرطوم اخشم دور از آن ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟ مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم همه شب چو شمع ستاده‌ام که نشانمت به حریم دل به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمه‌های زبانیم چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو در آینه درتابی چون یافت صقال تو آیینه تو را بیند اندازه عرض خود در آینه کی گنجد اشکال کمال تو خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه بسته‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فرش ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون از لطف جواب تو وز ذوق سال تو خامان که زر پخته از دست تو نامدشان شادند به جای زر با سنگ و سفال تو صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد که شیر سجود آرد در پیش شغال تو بی‌پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان چون می‌رسد از گردون هر لحظه تعال تو تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده از صدر جنان آمد در صف نعال تو دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو به گفتار این نامدار اردشیر همه گوش دارید برنا و پیر هرانکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک و یزدان پرست دگر آنک دانش مگیرید خوار اگر زیردستست و گر شهریار سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن چهارم چنان دان که بیم گناه فزون باشد از بند و زندان شاه به پنجم سخن مردم زشت‌گوی نگیرد به نزد کسان آب‌روی بگویم یکی تازه اندرز نیز کجا برتر از دیده و جان و چیز خنک آنک آباد دارد جهان بود آشکارای او چون نهان دگر آنک دارند آواز نرم خرد دارد و شرم و گفتار گرم به پیش کسان سیم از بهر لاف به بیهوده بپراگند بر گزاف ز مردم ندارد کسی زان سپاس نبپسندد آن مرد یزدان شناس میانه گزینی بمانی به جای خردمند خوانند و پاکیزه‌رای کزین بگذری پنج رایست پیش کجا تازه گردد ترا دین وکیش تن آسانی و شادی افزایدت که با شهد او زهر نگزایدت یکی آنک از بخشش دادگر به آز و به کوشش نیابی گذر توانگر شود هرک خرسند گشت گل نوبهارش برومند گشت دگر بشکنی گردن آز را نگویی به پیش زنان راز را سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد که ننگ ونبرد آورد رنج و درد چهارم که دل دور داری ز غم ز نا آمده دل نداری دژم نه پیچی به کاری که کار تو نیست نتازی بدان کو شکار تو نیست همه گوش دارید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا بود بر دل هرکسی ارجمند که یابند ازو ایمنی از گزند زمانی میاسای ز آموختن اگر جان همی خواهی افروختن چو فرزند باشد به فرهنگ دار زمانه ز بازی برو تنگ دار همه یاد دارید گفتار ما کشیدن بدین کار تیمار ما هرآن کس که با داد و روشن دلید از آمیزش یکدگر مگسلید دل آرام دارید بر چار چیز کزو خوبی و سودمندیست نیز یکی بیم و آزرم و شرم خدای که باشد ترا یاور و رهنمای دگر داد دادن تن خویش را نگه داشتن دامن خویش را به فرمان یزدان دل آراستن مرا چون تن خویشتن خواستن سه دیگر که پیدا کنی راستی بدور افگنی کژی و کاستی چهارم که از رای شاه جهان نپیچی دلت آشکار و نهان ورا چون تن خویش خواهی به مهر به فرمان او تازه گردد سپهر دلت بسته داری به پیمان اوی روان را نپیچی ز فرمان اوی برو مهر داری چو بر جان خویش چو با داد بینی نگهبان خویش غم پادشاهی جهانجوی راست ز گیتی فزونی سگالد نه کاست گر از کارداران وز لشکرش بداند که رنجست بر کشورش نیازد به داد او جهاندار نیست برو تاج شاهی سزاوار نیست سیه کرد منشور شاهنشهی ازان پس نباشد ورا فرهی چنان دان که بیدادگر شهریار بود شیر درنده در مرغزار همان زیردستی که فرمان شاه به رنج و به کوشش ندارد نگاه بود زندگانیش با درد و رنج نگردد کهن در سرای سپنج اگر مهتری یابد و بهتری نیابد به زفتی و کنداوری دل زیردستان ما شاد باد هم از داد ماگیتی آباد باد نشاید بهر آداب ندیمی دگر بر جان و دل محنت نهادن زبان کردن به نظم و نثر جاری ز خاطر نکتهای بکر زادن که باز آید همه کار ندیمان به سیلی خوردن و دشنام دادن هر روز که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی زان تازه ترنج نو رسیده نظاره ترنج کف بریده چون بر کف او ترنج دیدند از عشق چو نار می‌کفیدند شد قیس به جلوه‌گاه غنجش نارنج رخ از غم ترنجش برده ز دماغ دوستان رنج خوشبوئی آن ترنج و نارنج چون یک چندی براین برآمد افغان ز دو نازنین برآمد عشق آمد و کرد خانه خالی برداشته تیغ لاابالی غم داد و دل از کنارشان برد وز دل شدگی قرارشان برد زان دل که به یکدیگر نهادند در معرض گفتگو فتادند این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی زین قصه که محکم آیتی بود در هر دهنی حکایتی بود کردند بسی به هم مدارا تا راز نگردد آشکارا بند سر نافه گرچه خشک است بوی خوش او گوای مشک است یاری که ز عاشقی خبر داشت برقع ز جمال خویش برداشت کردند شکیب تا بکوشند وان عشق برهنه را بپوشند در عشق شکیب کی کند سود خورشید به گل نشاید اندود چشمی به هزار غمزه غماز در پرده نهفته چون بود راز زلفی به هزار حلقه زنجیر جز شیفته دل شدن چه تدبیر زان پس چو به عقل پیش دیدند دزدیده به روی خویش دیدند چون شیفته گشت قیس را کار در چنبر عشق شد گرفتار از عشق جمال آن دلارام نگرفت هیچ منزل آرام در صحبت آن نگار زیبا می‌بود ولیک ناشکیبا یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد و آنان که نیوفتاده بودند مجنون لقبش نهاده بودند او نیز به وجه بینوائی می‌داد بر این سخن گوائی از بس که سخن به طعنه گفتند از شیفته ماه نو نهفتند از بس که چو سگ زبان کشیدند ز آهو بره سبزه را بریدند لیلی چون بریده شد ز مجنون می‌ریخت ز دیده در مکنون مجنون چو ندید روی لیلی از هر مژه‌ای گشاد سیلی می‌گشت به گرد کوی و بازار در دیده سرشک و در دل آزار می‌گفت سرودهای کاری می‌خواند چو عاشقان به زاری او می‌شد و می‌زدند هرکس مجنون مجنون ز پیش و از پس او نیز فسار سست می‌کرد دیوانگیی درست می‌کرد می‌راند خری به گردن خرد خر رفت و به عاقبت رسن برد دل را به دو نیم کرد چون ناز تا دل به دو نیم خواندش یار کوشید که راز دل بپوشد با آتش دل که باز کوشد خون جگرش به رخ برآمد از دل بگذشت و بر سر آمد او در غم یار و یار ازو دور دل پرغم و غمگسار از او دور چون شمع به ترک خواب گفته ناسوده به روز و شب نخفته می‌کشت ز درد خویشتن را می‌جست دوای جان و تن را می‌کند بدان امید جانی می‌کوفت سری بر آستانی هر صبحدمی شدی شتابان سرپای برهنه در بیابان او بنده یار و یار در بند از یکدیگر به بوی خرسند هر شب ز فراق بیت خوانان پنهان رفتی به کوی جانان در بوسه زدی و بازگشتی بازآمدنش دراز گشتی رفتنش به از شمال بودی باز آمدنش به سال بودی در وقت شدن هزار برداشت چون آمد خار در گذر داشت می‌رفت چنانکه آب در چاه می‌آمد صد گریوه بر راه پای آبله چون به یار می‌رفت بر مرکب راهوار می‌رفت باد از پس داشت چاه در پیش کامد به وبال خانه خویش گر بخت به کام او زدی ساز هرگز به وطن نیامدی باز گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی گر خسیسانرا هجی گویی، بلی باشد مدیح گر بخیلانرا مدیح آری، بلی باشد هجی روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی از میان خانه‌ی کعبه فرو آویختند شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی امر القیس و لبید و اخطل و اعشی قیس برطللها نوحه کردندی و بر رسم بلی ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی بو نواس و بو حداد و بوملیک، ابن البشیر بو دواد و بن درید و ابن احمر، یافتی آنکه گفته‌ست «آذنتنا» آنکه گفت «الذاهبین» آنکه گفت «السیف اصدق» آنکه گفت« ابلی الهوی» بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل آنکه از ولوالج آمد آنکه آمد از هری از حکیمان خراسان، کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی گو بیاید و ببینید این شریف ایام را تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری؟ روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند بود هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی اندرین ایام ما بازار هزلست و فسوس کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی هر کرا شعری بری، یا مدحتی پیش آوری گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری شاعری عباس کرد و طلحه کرد و حمزه کرد جعفر و سعد وسعید و سید ام القری ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس احمدبن مرسل ندادی کعب را هدیه ردی خشخاش که آرایش حلواش کنند گه در کف و گاه در دهن جاش کنند برند برای ریزه‌ی چند سرش وانگه سر زیر و پای بالاش کنند بیا کز رفتنت جانم خراب است دل از شور نمکدانت کبابست درنگ آمدن ای عمر کم کن که عمر از بهر رفتن در شتاب است □ندارد چشمه‌ی خورشید آبی کزان چشمه تو بردی هر چه است نباشد هیچ بوی نافه از مشک ولی موی تو یک‌سر مشک نابست چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی تمامی آب آن شربت گلابست مرا گریک سوا لی از لب تست ز چشمت ده جواب ناصوابست سخن گوید چو خسرو پیش چشمش زبون غمزه‌ی حاضر جوابست ای که ازین تنگ قفص می‌پری رخت به بالای فلک می‌بری زندگی تازه ببین بعد ازین چند ازین زندگی سرسری؟! در هوس مشتریت عمر رفت ماه ببین و بره از مشتری دلق شپشناک درانداختی جان برهنه شده خود خوشتری در عوض دلق تن چار میخ بافته‌اند از صفتت ششتری جامه‌ی این جسم، غلامانه بود گیر کنون پیرهن مهتری مرگ حیاتست و حیاتست مرگ عکس نماید نظر کافری جمله‌ی جانها که ازین تن شدند حی و نهانند کنون چون پری گشت سوار فرس غیب، جان باز رهید از خر و از خرخری سوخت درین آخر دنیا دلت بهر وجوه جو این لاغری پرده چو برخاست اگر این خرت گردد زرین، تو درو ننگری بر سر دریاست چو کشتی روان روح، که بود از تن خود لنگری گر چه جدا گشت ز دست و ز پا فضل حقش داد پر جعفری خانه‌ی تن گر شکند، هین منال خواجه! یقین دان که به زندان دری چونک ز زندان و چه آیی برون یوسف مصری و شه و سروری چون برهی از چه و از آب شور ماهیی و معتکف کوثری باقی این را تو بگو، زانک خلق از تو کنند ای شه من، باوری چو بشنید شد نامه را خواستار شگفتی بماند اندران نامدار چو آن نامه برخواند مرد دبیر رخ تاجور گشت همچون زریر بدو گفت کای مرد چیره‌سخن به گفتار مشتاب و تندی مکن بزرگی نماید همی شاه تو چنان هم نماید همی راه تو کسی باژ خواهد ز هندوستان نباشم ز گوینده همداستان به لشکر همی گوید این گر به گنج وگر شهر و کشور سپردن به رنج کلنگ‌اند شاهان و من چون عقاب وگر خاک و من همچو دریای آب کسی با ستاره نکوشد به جنگ نه با آسمان جست کس نام و ننگ هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر ز شاهی شما را زبانست بهر نهفته همه بوم گنج منست نیاکان بدو هیچ نابرده دست دگر گنج برگستوان و زره چو گنجور ما برگشاید گره به پیلانش باید کشیدن کلید وگر ژنده پیلش تواند کشید وگر گیری از تیغ و جوشن شمار ستاره شود پیش چشم تو خوار زمین بر نتابد سپاه مرا همان ژنده پیلان و گاه مرا هزار ار به هندی زنی در هزار بود کس که خواند مرا شهریار همان کوه و دریای گوهر مراست به من دارد اکنون جهان پشت راست همان چشمه‌ی عنبر و عود و مشک دگر گنج کافور ناگشته خشک دگر داروی مردم دردمند به روی زمین هرک گردد نژند همه بوم ما را بدین‌سان برست اگر زر و سیمست و گر گوهرست چو هشتاد شاهند با تاج زر به فرمان من تنگ بسته کمر همه بوم را گرد دریاست راه نیاید بدین خاک‌بر دیو گاه ز قنوج تا مرز دریای چین ز سقلاب تا پیش ایران زمین بزرگان همه زیردست منند به بیچارگی در پرست منند به هند و به چین و ختن پاسبان نرانند جز نام من بر زبان همه تاج ما را ستاینده‌اند پرستندگی را فزاینده‌اند به مشکوی من دخت فغفور چین مرا خواند اندر جهان‌آفرین پسر دارم از وی یکی شیردل که بستاند از که به شمشیر دل ز هنگام کاوس تا کیقباد ازین بوم و برکس نکردست یاد همان نامبردار سیصد هزار ز لشکر که خواند مرا شهریار ز پیوستگانم هزار و دویست کزیشان کسی را به من راه نیست همه زاد بر زاد خویش منند که در هند بر پای پیش منند که در بیشه شیران به هنگام جنگ ز آورد ایشان بخاید دو چنگ گر آیین بدی هیچ آزاده را که کشتی به تندی فرستاده را سرت را جدا کردمی از تنت شدی مویه‌گر بر تو پیراهنت بدو گفت بهرام کای نامدار اگر مهتری کام کژی مخار مرا شاه من گفت کو را بگوی که گر بخردی راه کژی مجوی ز درگه دو دانا پدیدار کن زبان‌آور و کامران بر سخن گر ایدونک زیشان به رای و خرد یکی بر یکی زان ما بگذرد مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست وگرنه ز مردان جنگاوران کسی کو گراید به گرز گران گزین کن ز هندوستان صد سوار که با یک تن از ما کند کارزار نخواهیم ما باژ از مرز تو چو پیدا شدی مردی و ارز تو جان من از بی‌دلان آخر گهی یادی بکن ور به انصافی نمی‌ارزیم بیدادی بکن شادمانیهاست از حسن و جوانی درسرت شکر آنرا یک نظر در حال نا شادی بکن هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن □آینه گر روی تست آه دل ای آه دل علت اگر عشق تست وای من ای وای من □گفتی که ناله‌ی تو به یار تو می‌رسد آنجا که ناله می‌رسد آنجا مرارسان ما چون نمی‌رسیم بدان آرزوی دل یارب تو آرزوی دل ما به ما رسان □باآنکه در شکنجه غم بسته مانده‌ام هم باز مانده از چو تو باری نمی‌توان ای ماه نو زحلقه به گوشان بندگیت مابنده‌ایم حلقه دران گوش در مکن دل ز تن بردی و درجانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز هر دو عالم قیمت خود گفته‌ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ و باز اندرین ویرانه سلطانی هنوز رخ خوبت خدای می‌داند که اگر در جهان به کس ماند ماه را بر بساط خوبی تو عقل بر هیچ گوشه ننشاند شعله‌ی آفتاب را بکشد حسنت ار آستین برافشاند در جهان برنیاید آب به آب عشقت ار آب بر جهان راند گفتمت جان به بوسه‌ای بستان گفتی ار خصم بوسه بستاند بستدی جان و بوسه می‌ندهی این حدیثت بدان نمی‌ماند چون مزاج دلم همی دانی که نداند شکیب و نتواند با خیالت بگو نخواهم داد تا به گوش دلم فرو خواند انوری بر بساط گیتی کیست که نه ناباخته همی ماند توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟ من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟ رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟ چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟ غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟ دیده‌ای را که نمی‌شد ز تماشای تو سیر بی‌تماشای تو، چون سیر توانم کردن؟ عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق بیش ازان است که تحریر توانم کردن صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو برق را گر چه به زنجیر توانم کردن حلقه‌ی زلف سیاهش بر رخ انور ببین آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین با سپاه غمزه بازآمد پی تسخیر دل موکب لشکر نگر، جمعیت سلطان ببین هر کجا نقاش نقش قامت و لعلش کشید جلوه‌ی طوبی نگر، سرچشمه‌ی کوثر ببین تنگ شکر از دهان می‌بارد آن شیرین پسر شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین تا مگر در دامن محشر بگیرم دامنش چاک دامان مرا تا دامن محشر ببین هر دو عالم را به یک ضربت به خون آغشته ساخت قوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین هر دم از فیض لب ساقی شراب لعل را نشه‌ی دیگر نگر، خاصیت خنجر ببین گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط گریه‌ی مینا نگر، خندیدن ساغر ببین گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین تنگ دستان در بهای وصل او سر می‌دهند بی نوایان را هوای سلطنت بر سر ببین هیچ دوری جام امید فروغی می نداشت گردش گردون نگر، بی‌مهری اختر ببین مرا در سپاهان یکی یار بود که جنگاور و شوخ و عیار بود مدامش به خون دست و خنجر خضاب بر آتش دل خصم از او چون کباب ندیدمش روزی که ترکش نبست ز پولاد پیکانش آتش نجست دلاور به سرپنجه‌ی گاوزور ز هولش به شیران در افتاده شور به دعوی چنان ناوک انداختی که عذرا به هر یک دو انداختی چنان خار در گل ندیدم که رفت که پیکان او در سپرهای جفت نزد تارک جنگجویی به خشت که خود و سرش را نه در هم سرشت چو گنجشک روز ملخ در نبرد به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن پلنگانش از زور سرپنجه زیر فرو برده چنگال در مغز شیر گرفتی کمربند جنگ آزمای وگر کوه بودی بکندی ز جای زره پوش را چون تبرزین زدی گذر کردی از مرد و بر زین زدی نه در مردی او را نه در مردمی دوم در جهان کس شنید آدمی مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی سفر ناگهم زان زمین در ربود که بیشم در آن بقعه روزی نبود قضا نقل کرد از عراقم به شام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام مع القصه چندی ببودم مقیم به رنج و به راحت، به امید و بیم دگر پر شد از شام پیمانه‌ام کشید آرزومندی خانه‌ام قضا را چنان اتفاق اوفتاد که بازم گذر بر عراق اوفتاد شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد به دیدار وی در سپاهان شدم به مهرش طلبکار و خواهان شدم جوان دیدم از گردش دهر، پیر خدنگش کمان، ارغوانش زریر چو کوه سپیدش سر از برف موی دوان آبش از برف پیری به روی فلک دست قوت بر او یافته سر دست مردیش بر تافته بدر کرده گیتی غرور از سرش سر ناتوانی به زانو برش بدو گفتم ای سرور شیر گیر چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟ بخندید کز روز جنگ تتر بدر کردم آن جنگجویی ز سر زمین دیدم از نیزه چو نیستان گرفته علمها چو آتش در آن بر انگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد تهور چه سود؟ من آنم که چون حمله آوردمی به رمح از کف انگشتری بردمی ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری غنیمت شمردم طریق گریز که نادان کند با قضا پنجه تیز چه یاری کند مغفر و جوشنم چو یاری نکرد اختر روشنم؟ کلید ظفر چون نباشد به دست به بازو در فتح نتوان شکست گروهی پلنگ افگن پیل زور در آهن سر مرد و سم ستور همان دم که دیدیم گرد سپاه زره جامه کردیم و مغفر کلاه چو ابر اسب تازی برانگیختیم چو باران بلالک فرو ریختیم دو لشکر به هم بر زدند از کمین تو گفتی زدند آسمان بر زمین ز باریدن تیر همچو تگرگ به هر گوشه برخاست طوفان مرگ به صید هزبران پرخاش ساز کمند اژدهای دهن کرده باز زمین آسمان شد ز گرد کبود چو انجم در او برق شمشیر و خود سواران دشمن چو دریافتیم پیاده سپر در سپر بافتیم به تیر و سنان موی بشکافتیم چو دولت نبد روی بر تافتیم چه زور آورد پنجه‌ی جهد مرد چو بازوی توفیق یاری نکرد؟ نه شمشیر کنداوران کند بود که کین آوری ز اختر تند بود کس از لشکر ما ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان به خون چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای به نامردی از هم بدادیم دست چو ماهی که با جوشن افتد به شست کسان را نشد ناوک اندر حریر که گفتم بدوزند سندان به تیر چو طالع ز ما روی بر پیچ بود سپر پیش تیر قضا هیچ بود از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو که بی بخت کوشش نیرزد دو جو بود مردی همیشه در گلخن گلخنش بود سال و مه گلشن گرد حمام نفس می‌گردید گلخن جسم را همی تابید زان مقامش ملال پیدا شد به تفرج به سوی صحرا شد یک دم از گلخن بدن بپرید گرد صحرای روح می گردید دید آب روان و سبزه و گل مرده در پای حسن گل، بلبل گرد آن مرغزار می‌گردید باز دانست پاک را ز پلید گفت با خویشتن که: این گلشن هست بسیار خوشتر از گلخن ناگهان دلبری فرشته لقا اندر آن مرغزار شد پیدا مرکب حسن را سوار شده صد چو یوسف رکابدار شده از رخ خوب و عارض پر نور رشک صد آفتاب و منظر حور صد دل شاهد شکر گفتار برده از ره به طره‌ی طرار صد ستاره مهش عرق کرده آفتابی ز نو برآورده صد هزاران دلی به غم خسته برده، در دام زلف‌ها بسته چشم مستش چو ابروی دلکش خوب با خوب دیده خوش با خوش قطره‌ی ژاله بر گل خندان نسبتی دان بدان لب و دندان تن و جانش چنان مطهر و پاک که تو گفتی نداشت بهره ز خاک عزم نخجیرگاه کرده و مست تیرش اندر کمان، کمان در دست راست گویی مگر به غمزه‌ی خود عاشقان را به تیر خواهد زد گلخنی بی‌نوا و ناموزون از بن گلخن آمده بیرون عارضی آن چنان منور دید شاهزاده چو سوی او نگرید زورش از پا برفت و دل از دست شد درو، از شراب حیرت، مست خون ز سودای دل ز چشمان ریخت بس به غربال چشم خون می‌بیخت جامه‌ی گلخنی ز تن بدرید در پی آن پسر همی گردید شاهزاده چو سوی او نگرید بوی عشقش ز خون دل بشنید از تعجب به حال او نگران بادپا را فروگذاشت عنان سوی نخجیر گاه شد به شتاب گلخنی اوفتاده مست و خراب ناوک فرقتش جگر خسته وز ملاقات امید بگسسته دل بداده ز دست و شوریده از تن و جان امید ببریده با دلی خسته و درونی ریش غرقه در خون ز اشک دیده‌ی خویش روز دیگر، چو شاه وا گردید گلخنی را هنوز در خون دید مست مست اندرو نگاهی کرد گلخنی دوست دید و آهی کرد آن نگارین ره حرم برداشت گلخنی را بدان صفت بگذاشت وامقی گشته در پی عذرا گاه در شهر و گاه در صحرا گاه سودای آن پری پختی گاه با خویشتن همی گفتی: چه خیال است؟ پادشاهی را به گدایی کجا بود پروا؟ گر بپرسد کسی ز من حالم من چه گویم که از که مینالم؟ نیست یارای گفتنم با کس که دلم را به وصل کیست هوس؟ منزلم دور و بس گرانبارم چون کنم؟ چیست چاره‌ی کارم؟ جگرش سوخته، دلش بریان سال و مه خسته، روز و شب گریان باطنش مست و ظاهرش هشیار در پی یار و بی‌خبر ز اغیار گر به شهر آمدی، به هر ایام نزدی جز به کوی دلبر گام پیش هیچ آفریده ندریده پرده‌ی راز آن پسندیده با نم چشم و اشک چون باران راز یاران نهفته ز اغیاران با سگ کوی دوست همدم شد به چنین فرصتی چه خرم شد؟ کرده در چشم جان، به بوی حبیب خاک پای سگان کوی حبیب مدتی با دل ز غم به دو نیم بود در کوی آن نگار مقیم تا غلامی برو شبیخون کرد زان مقامش به زور بیرون کرد بی‌دل و جان همی دوید بسر تا به جای سگان آن دلبر چون دو هفته برآمد از ایام آن نگارین، دو هفته ماه تمام صفت نخجیر را مطول کرد عزم نخجیر گاه اول کرد عاشق مستمند بیچاره بود در کوه و دشت آواره دیده پر خون، دماغ پر سودا جان ز آشوب عشق در غوغا غم هجران تنش چو مو کرده در میان وحوش خو کرده در بیابان عشق سرگردان همچو مجنون مشوش و عریان گشته فارغ ز گلخن و حمام آشنایی گرفته با دد و دام ناکهان دل فگار شد آگاه که به نخجیر خواهد آمد شاه آهویی دید کشته، بخروشید پوست برکند ازو و در پوشید پوست در سر کشید آهووار تا به تیرش مگر زند دلدار شاهزاده، چو در رسید از راه کرد گرد شکارگاه نگاه صورتی دید همچو آهویی غافل از عادت تگ و پویی گفت: غافل نشسته است این دد اندر آورد تیر و بر وی زد گلخنی زخم تیر در دل خورد جان و تن نیز در سردل کرد بیخود آن پوست دور کرد ز تن گفت: دستت درست باد، بزن! تیر کز شست دلبران آید هدفش جان عاشقان آید چشمه‌ی خون روانش از دل ریش رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش ذره چون آفتاب را بیند در هوایش ز رقص ننشیند در رگش چون نماند خون برجا سست شد، اندر اوفتاد ز پا بر گذرگاه دوست بر خون خفت جان همی داد و این غزل می‌گفت: ارسطوی روشندل هوشمند ثنا گفت بر تاجدار بلند که دایم به دانش گراینده باش در بستگی را گشاینده باش به نیروی داد آفرین شاد زی ز بندی که نگشاید آزاد زی چو فرمان چنین آمد از شهریار کز آغاز هستی نمایم شمار نخستین یکی جنبشی بود فرد بجنبید چندانکه جنبش دو کرد چون آن هردو جنبش به یک جا فتاد ز هر جنبشی جنبشی نو بزاد بجز آنکه آن جنبشی فرد بود سه جنبش به یکجای در خورد بود سه خط زان سه جنبش پدیدار شد سه دوری در آن خط گرفتار شد چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان تنومند شد جوهری درمیان چو آن جوهر آمد برون از نورد خرد نام او جسم جنبنده کرد در آن جسم جنبنده نامد قرار همی بود جنبان بسی روزگار از آن جسم چندانکه تابنده بود به بالای مرکز شتابنده بود چو گردنده گشت آنچه بالا دوید سکونت گرفت آنچه زیر آرمید از آن جسم گردنده‌ی تابناک روان شد سپهر درفشان پاک زمیلی که بر مرکز خویش دید سوی دایره میل خود پیش دید به آن میل کاول گراینده بود همه ساله جنبش نماینده بود چو پرگار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند ز گشت سپهر آتش آمد پدید که آتش ز نیروی گردش دمید ز نیروی آتش هوائی گشاد که مانند او گرم دارد نهاد به تری گراینده شد گوهرش که گردندگی دور بود از برش چکید از هوا تریی در مغاک پدید آمد آبی خوش و نغز و پاک چو آسوده گشت آب و دردی نشست از آن درد پیدا شد این خاک پست چو هر چار جوهر به امر خدای گرفتند بر مرکز خویش جای مزاج همه در هم آمیختند وز او رستنیها برانگیختند وزآن رستنیهای پرداخته ز هر گونه شد جانور ساخته به اندازه‌ی عقل نسبت شناس از این بیش نتوان نمودن قیاس الا هات حمرا کالعندم کانی ما زجتها عن دمی و یبدو سناها علی وجنتی اذا انحدرت کاسها عن فمی فطوبی لسکراء من مغنم و تعسا لصحواء من مغرم می درغمی خور اگر در غمی که شادی فزاید می درغمی بیا نوش کن ای بت نوش لب شراب محرم اگر محرمی مگو نام فردا اگر صوفیی همین دم یکی شو اگر همدمی برای چنین جام عالم بها بهل مملکت را اگر ادهمی درآشام یک جام دریا دلا اگر ظاهر کند گوهر آدمی چرا بسته باشی چو در مجلسی چرا خشک باشی چو در زمزمی چرا می‌نگیری نخستین قدح چپ و راست بنما که از کی کمی ز جام فلک پاک و صافیتری که برتر از این گنبد اعظمی بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌ای بجوش ای شرابی که خوش مرهمی چو موسی عمران توی عمر جان چو عیسی مریم روان بر یمی چو یوسف همه فتنه مجلسی چو اقبال و باده عدوی غمی ز هر باد چون کاه از جا مرو که چون کوه در مرتبت محکمی بحل برج کژدم سوی زهره رو که کژدم ندارد بجز کژدمی به تو آمدم زانک نشکیفتم ز احسان و بخشایش و مردمی چنین خال زیبا که بر روی توست پناه غریبی و خال و عمی فانت الربیع و انت المدام و مولی الملوک الا فاحکمی خلایق ز تو واله و درهمند تو چون زلف جعدت چرا درهمی مگر شمس تبریز عقلت ببرد که چون من خرابی و لایعلمی بیا ساقی از خود رهائیم ده ز رخشنده می روشنائیم ده میی کو ز محنت رهائی دهد به آزردگان مومیائی دهد سخن سنجی آمد ترازو به دست درست زر اندود را می‌شکست تصرف در آن سکه بگذاشتم کزان سیم در زر خبر داشتم گر انگشت من حرف‌گیری کند ندانم کسی کو دبیری کند ولی تا قوی دست شد پشت من نشد حرف گیر کس انگشت من نبینم به بدخواهی اندر کسی که من نیز بدخواه دارم بسی ره من همه زهر نوشیدنست هنر جستم و عیب پوشیدنست بدان ره که خود را نمودم نخست قدم داشتم تابه آخر درست دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب و آزرم را چنان خواهم از پاک پروردگار کزین ره نگردم سرانجام کار گزارای نقش گزارش پذیر که نقش از گزارش ندارد گزیر چنین نقش بندد که چون شاه روم به ملک جهان نقش برزد به موم ولایت ز عدلش پر آوازه گشت بدو تاج و تخت پدر تازه گشت همان رسمها کز پدر دیده بود نمود آنچه رایش پسندیده بود همان عهد دیرینه برجای داشت علمهای پیشینه بر پای داشت به دارا همان گنج زر می‌سپرد بران عهد پیشینه پی می‌فشرد ز فرمانبران ملک فیلقوس نشد کس در آن شغل با وی شموش که بود از پدر دوست انگیزتر به دشمن کشی تیغ او تیزتر چنان شد که با زور بازوی او نچربید کس در ترازوی او چو در زور پیچیدی اندام را گره برزدی گوش ضرغام را کباده ز چرخه کمان ساختی بهر گشتنی تیری انداختی به نخجیر گه شیری کردی شکار ز گور و گوزنش نرفتی شمار ربود از دلیران تواناتری سر زیرکان شد به داناتری چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدول انگیخت از مشک ناب فلک زان خط جدول انگیخته سواد حبش را ورق ریخته حساب جهانگیری آورد پیش جهان را زبون دید در دست خویش همش هوش دل بود و هم زوردست بدین هر دو بر تخت شاید نشست به هر کاری کو جست نام آوری در آن کار دادش فلک یاوری همه روم از آن سرو نوخاسته به ریحان سرسبزی آراسته ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای رسیده به هر کشور افسانه‌ای گهی راز با انجمن می‌نهاد گه از راز انجم گره می‌گشاد به انبوه می با جوانان گرفت به خلوت پی کار دانان گرفت نه آن کرد با مردم از مردمی که آید در اندیشه‌ی آدمی به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای به بازارگانان رها کرد باج نجست از مقیمان شهری خراج ز دیوان دهقان قلم برگرفت به بی‌مایگان هم درم درگرفت عمارت همی کرد و زر می‌فشاند همه خار می‌کند و گل می‌نشاند به هر ناحیت نام داغش کشید به مصر و حبس بوی باغش کشید گشاده دو دستش چو روشن درخش یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش ترازو خود آن به که دارد دو سر یکی جای آهن یکی جای زر هر آن کار اقبال را درخورست به آهن چو آهن به زر چون زرست چنان دادگر شد که هر مرز و بوم زدی داستان کای خوشا مرز روم ارسطو که دستور درگاه بود به هر نیک و بد محرم شاه بود سکندر به تدبیر دانا وزیر به کم روزگاری شد آفاق گیر وزیری چنین شهریاری چنان جهان چون نگیرد قراری چنان همه کار شاهان گیتی نکوه ز رای وزیران پذیرد شکوه ملک شاه و محمود و نوشیروان که بردند گوی از همه خسروان پذیرای پند وزیران شدند که از جمله‌ی دور گیران شدند شه ما که بدخواه را کرد خرد برای وزیر از جهان گوی برد مرا و تو را گه شود پای سست تن شاه باید که ماند درست مبادا که شه را رسد پای لغز که گردد سر ملک شوریده مغز چو باشد کند چشم بد بازیی کند دیو بافتنه دم سازیی جهان دادخواهست و شه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر جهان را به صاحب جهان نور باد وزین داوری چشم بد دور باد از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده از هوای خانه او صد هزاران خانگی صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی من ز شمع عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی ای گشاده قلعه‌های جان به چشم آتشین ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی به من نگر به دو رخسار زعفرانی من به گونه گونه علامات آن جهانی من به جان پیر قدیمی که در نهاد من است که باد خاک قدم‌هاش این جوانی من تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر مدزد این دل خود را ز دلستانی من بر این لبم چو از آن بخت بوسه‌ای برسید شکر کساد شد از قند خوش زبانی من به گوش‌ها برسد حرف‌های ظاهر من به هیچ کس نرسد نعره‌های جانی من بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم که بی‌قرار شدستند این معانی من تن آدمی شریفست به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد که همین سخن بگوید به زبان آدمیت مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد همه عمر زنده باشی به روان آدمیت رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت به در آی تا ببینی طیران آدمیت نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت درآ کز یک نظر جان تازه کردی بسا عشق کهن کان تازه کردی چو می در جان نشین تا غم نشانی که چون می مجلس جان تازه کردی می چون بوستان افروز ده زانک سفال دل چو ریحان تازه کردی خیالت در برم باغ طرب داشت رسیدی ز آب حیوان تازه کردی ز برق خنده‌های سر به مهرت به مجلس بوسه باران تازه کردی قیامت‌هاست در زلف تو پنهان قیامت را به پنهان تازه کردی به سیمین تخته و مشکین ده آیت دبیران را دبستان تازه کردی به جزعین پرده‌ی قیری عروسان امیران را شبستان تازه کردی شبانگه آفتاب آوردی از رخ مرا عهد سلیمان تازه کردی سلیمانم نه خاقانی که جانم بدان داودی الحان تازه کردی ای مرکز دایره‌ی امکان وی زبده‌ی عالم کون و مکان تو شاه جواهر ناسوتی خورشید مظاهر لاهوتی تا کی ز علایق جسمانی در چاه طبیعت تن مانی؟ تا چند، به تربیت بدنی قانع به خزف ز در عدنی؟ صد ملک ز بهر تو چشم به راه ای یوسف مصری، به در آی از چاه تا والی مصر وجود شوی سلطان سریر شهود شوی در روز الست، بلی گفتی امروز، به بستر لا خفتی تا کی ز معارف عقلی دور به ز خارف عالم حس، مغرور؟ از موطن اصل، نیاری یاد پیوسته، به لهو و لعب دلشاد نه اشک روان، نه رخ زردی الله الله، تو چه بی‌دردی! یک دم، به خود آی و ببین چه کسی به چه دل بسته‌ای، به که همنفسی زین خواب گران، بردار سری برگیر ز عالم اولین، خبری کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد مرا تشنه و مستسقی تو گشته‌ام ای بحر چنانک بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا صبح دم سرد زند از پی خورشید زند از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا بنده آنم که مرا بی‌گنه آزرده کند چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی کم غایت توقع بوسیست یا کناری می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب سال دگر که دارد امید نوبهاری در بوستان حریفان مانند لاله و گل هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری چون این گره گشایم وین راز چون نمایم دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی مشکل توان نشستن در این چنین دیاری الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن کجا چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید اگر شهریاری و گر پیشکار تو ناپایداری و او پایدار چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن به فرجام رخت اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن نیز ننوازدت چو سرو دلارای گردد به خم خروشان شود نرگسان دژم همان چهره‌ی ارغوان زعفران سبک مردم شاد گردد گران اگر شهریاری و گر زیردست بجز خاک تیره نیابی نشست کجا آن بزرگان با تاج و تخت کجا آن سواران پیروزبخت کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز و جنگی سران کجا آن گزیده نیاکان ما کجا آن دلیران و پاکان ما همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت نشان بس بود شهریار اردشیر چو از من سخن بشنوی یادگیر ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش در کوی عشق گردان امروز در گدایی قهر است کار آتش گریه‌ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی آتش که او نخندد خاکستر است و دودی شمعی که او نگرید چوبی بود عصایی آن خر بود که آید در بوستان دنیا خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی خاوند بوستان را اول بجوی ای خر تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد مهمانیی بکردش باکار و باکیایی بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی چون حسن دلبر ما در دلبری فزایی هر شب غریب گفتی نیکو است این ولیکن مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی آن مهتر از تحیر گفت ای عجب چه باشد بهتر از این تنعم وین خلعت بهایی زین گفت حاج کوله شد در دلش گلوله زیرا ندیده بود او مهمانیی سمایی این میوه‌های دنیا گل پاره‌هاست رنگین چه بود نعیم دنیا جز نان و نان ربایی می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر تا حاصل آید آن جا دل را گره گشایی بگذشت چند سالی در انتظار این دم بی انتظار ندهد هرگز دوا دوایی می‌گفت ای مسبب برساز یک بهانه زیرا سبب تو سازی در دام ابتلایی بسیار شد دعایش آمد ز حق اجابت تا مرد ای خدا گو دید از خدا خدایی شه جست یک رسولی تا آن طرف فرستد تا آن طرف رساند پیغام کدخدایی این میرداد رشوت پنهان و آشکارا تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی شه هم قبول کردش گفتا تو بر بدان جا پیغام ما ازیرا طوطی خوش نوایی پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را در پیش کرد مه را از بهر روشنایی منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو سجده کنان و جویان اسرار اولیایی چون موسی پیمبر از بهر خضر انور کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد تا زان سفر دهد او احکام را روایی مه کو منور آمد دایم مسافر آمد ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی هر حالتت چو برجی در وی دری و درجی غم آتشی و برقی شادی تو ضیایی کوته کنم بیان را رفت آن رسول آن جا چون برگ که کشیدش دلبر به کهربایی ما چون قطار پویان دست کشنده پنهان دستی نهان که نبود کس را از او رهایی این را به چپ کشاند و آن را به راست آرد این را به وصل آرد و آن را سوی جدایی وصلش نماید آن سو تا مست و گرم گردد و آن سوی هجر باشد مکری است این دغایی دررفت آن معلا در شهر همچو دریا از کو به کو همی‌شد کای مقصدم کجایی جوینده چون شتابد مطلوب را بیابد ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی شد ناگهان به کویی سرمست شد ز بویی عقلش پرید از سر پا را نماند پایی پیغام کیقبادش جمله بشد ز یادش کو دانش رسولی تا محفل اندرآیی چل روز بر سر کو سرمست ماند از آن بو حیران شده رعیت با میرهای‌هایی نی حکم و نی امارت نی غسل و نی طهارت نی گفت و نی اشارت نی میل اغتذایی زو هر کی جست کاری می‌گفت خیره آری آری و نی یکی دان در وقت خیره رایی کو خیمه و طویله کو کار و حال و حیله کو دمنه و کلیله کو کد کدخدایی سیلاب عشق آمد نی دام ماند نی دد چون سیل شد به بحری بی‌بدو و منتهایی گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچ گفتی بردی مرا از اسفل تا مصعد علایی این درس که شنودم هرگز نخوانده بودم درسی است نی وسیطی نی نیز منتقایی دعویت به ز معنی معنیت به ز دعوی جان روی در تو دارد که قبله دعایی این جمله بد بدایت کو باقی حکایت واپرس از او که دادت در گوش اشنوایی یا رب ظلمت نفسی بردر حجاب حسی گر مس نمود مسی آخر تو کیمیایی صدر الرجال حقا فی مصدر البلا والله ما علونا الا باعتنا یا سادتی و قومی یوفون بالعهود ما خاب من تحلی بالصدق و الوفا توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن توی که خرمن مایی و آفت خرمن هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره قراضه‌ای است دو عالم تویی دو صد معدن تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش مرا چه کار که من جان روشنم یا تن تو باده‌ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست هزار جان مقدس فدای این دشمن تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز بهار جان که بدادی سزای صد بهمن به آب گل رخ آن گلعذار می‌شویند و یا به قطره‌ی شبنم بهار می‌شویند بکوی مغبچگان جامه‌های صوفی را بجامهای می خوشگوار می‌شویند هنوز نازده منصور تخت بر سر دار بخون دیده‌ی او پای دار می‌شویند خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر بباده لعل لب آبدار می‌شویند بحلقه‌ئی که ز زلفت حدیث می‌رانند دهان نخست به مشک تتار می‌شویند بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار ز شرم روی تو دست از نگار می‌شویند بسا که شرح نویسان روزنامه‌ی گل ورق ز شرم تو در جویبار می‌شویند قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق بب دیده گوهر نثار می‌شویند بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم ز لوح چهره‌ی خواجو غبار می‌شویند بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بی پا و سر هیچ کس نبود که او این جایگاه مختلف گردد ز بسیاری راه هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست سالک تن، سالک جان، دیگرست باز جان و تن ز نقصان و کمال هست دایم در ترقی و زوال لاجرم بس ره که پیش آمد پدید هر یکی بر حد خویش آمد پدید کی تواند شد درین راه خلیل عنکبوت مبتلا هم سیر پیل سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسب حال وی بود گر بپرد پشه چندانی که هست کی کمال صرصرش آید بدست لاجرم چون مختلف افتاد سیر هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر معرفت زینجا تفاوت یافتست این یکی محراب و آن بت یافتست چون بتابد آفتاب معرفت از سپهر این ره عالی صفت هر یکی بینا شود بر قدر خویش بازیابد در حقیقت صدر خویش سر ذراتش همه روشن شود گلخن دنیا برو گلشن شود مغز بیند از درون نه پوست او خود نبیند ذره‌ای جز دوست او هرچ بیند روی او بیند مدام ذره ذره کوی او بیند مدام صد هزار اسرار از زیر نقاب روز می‌بنمایدت چون آفتاب صد هزاران مرد گم گردد مدام تا یکی اسرار بین گردد تمام کاملی باید درو جانی شگرف تا کند غواصی این بحر ژرف گر ز اسرارت شود ذوقی پدید هر زمانت نو شود شوقی پدید تشنگی بر کمال اینجا بود صد هزاران خون حلال اینجا بود گر بیاری دست تا عرش مجید دم مزن یک ساعت از هل من یزید خویش را در بحر عرفان غرق کن ورنه باری خاک ره بر فرق کن گرنه‌ای ای خفته اهل تهنیت پس چرا خود را نداری تعزیت گر نداری شادیی از وصل یار خیز باری ماتم هجران بدار گر نمی بینی جمال یار تو خیز منشین، می‌طلب اسرار تو گر نمی‌دانی طلب کن شرم دار چون خری تا چند باشی بی‌فسار ای به تو زنده جسم و جان، مونس جان کیستی؟ شیفته‌ی تو انس و جان، انس روان کیستی؟ مهر ز من گسسته‌ای، با دگری نشسته‌ای رنج ز من شکسته‌ای، راحت جان کیستی؟ چون ز من جدا نه‌ای، چیست که آشنا نه‌ای؟ یک دم از آن ما نه‌ای، آخر از آن کیستی؟ نز تو به من رسد اثر، نه به رخت کنم نظر از تو دو کون بی‌خبر، پس تو عیان کیستی؟ صید دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو ای دو جهان غلام تو، جان و جهان کیستی؟ یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟ بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان هیچ نگویی: ای فلان، تو ز سگان کیستی؟ غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد می‌کشد سد بار هر ساعت من بد روز را من نمی‌دانم که روزی چند بارم می‌کشد گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم می‌کشد شب هلاکم می‌کند اندیشه‌ی غمهای روز روز فکر محنت شبهای تارم می‌کشد گفته خواهد کشت وحشی را به سد بیداد زود دیر می‌آید مگر از انتظارم می‌کشد نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر با طالع مبارک و با کوکب منیر ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی بشیر گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر! صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم اشعار بونواس همی‌خواند و جریر بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر گلنار، همچو درزی استاد برکشید قواره‌ی حریر، ز بیجاده‌گون حریر گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر بر شاخ نار اشکفه‌ی سرخ شاخ نار چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر نرگس چنانکه بر ورق کاسه‌ی رباب خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود در دست شیرخواره به سرمای زمهریر وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه در کاسه‌ی بلور کند عنبرین خمیر اکنون میان ابر و میان سمنستان کافور بوی باد بهاری بود سفیر مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده‌دم برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر شیخ العمید صاحب سید که ایمنست اندر پناه ایزد و اندر پناه میر زایل نگردد از سر او تا جهان بود این سایه‌ی شهنشه و این سایه‌ی قدیر تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر خواجه‌ی بزرگوار، بزرگست نزد ما وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر زیرا که میرداند در فضل او تمام ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی تفسیر او نداند جز مردم خبیر این عز و این کرامت و این فضل و این هنر زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر کس را خدای بی‌هنری مرتبت نداد بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس ای بی‌نظیر و همت تو چون تو بی‌نظیر در خورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر ورز غنی بباید اندر خور غنی ورز فقیر باید اندر خور فقیر پیراهن قصیر بود زشت بر طویل پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر بر تو یسیر کرد خداوند کار تو ایزد کناد کار همه بندگان یسیر دایم بود هوای تن تو اسیر عقل اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون آواز سگ نیاید، از موضع زئیر باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت‌باز هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر گر حکم تو سریر تو محکم نداری زیر تو از سرور تو بر پردی سریر جود از دو کف بخل زدایت کند نفر بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر تا شیر در میان بیابان کند خروش تا مرغ در میان درختان زند صفیر روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد دست تو باد با قدح و لبت با عصیر آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا و التدانی فرصه ما نال الا من صبر دختران طبع را یعنی سخن با این جمال آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی قلت لا تسل صفار الوجه یغنی عن خبر گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام آهی که انتقام من از آسمان کشید آن را که چرخ داد به کف سر خط امان خود را به زیر سایه پیر مغان کشید یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید ابروی او که مایه‌ی چندین گشایش است منت خدای را که به قتلم کمان کشید مسکین کسی که داد ز کف آستین تو مسکین‌تر آن که پای از آن آستان کشید این است اگر تطاول گلچین و باغبان باید قدم فروغی از این گلستان کشید کمال کل ممالک جمال حضرت شاه ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله امیر عادل و صدر اجل مهذب دین که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه نظام داد همه کارهاء معظم من اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه به وهم از دل کتم عدم برآرد راز به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت زهی قضا و قدر لا اله الا الله به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه صمیم فکرتش از سر اختران منهی صفای خاطرش از راز روزگار آگاه اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه دهد عنایت او شور و فتنه را آرام کند سیاست او شیر شیرزه را روباه ایا موافق امر ترا زمانه مطیع ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه ز همت تو سخا مستعار دارد جود ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه تویی که عدل تو گر دست را دراز کند شود ز دامن که دست کهربا کوتاه بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام بجز حکایت جود تو نیست در افواه از آسمانه‌ی ایوان کسری اندر قدر ترا رفیع‌ترست آستانه‌ی درگاه زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه بزرگوارا این بنده را به دولت تو نماز شام امل گشت بامداد پگاه اگر نه رای تو بودی برویم آوردی سپیدکاری گردون هزار روز سیاه مرا اگر به خلاف تو متهم کردند بران دروغ تمامست این قصیده گواه به خون زرق بیالود خصم پیرهنم وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان هماره تا که محیطست سقف این خرگاه موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش مخالفت چو معادی قرین ناله و آه یکی موافق رای تو باد در بد و نیک دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه احکام دین چو از شرف‌الدین شرف گرفت آنرا عنایت ازلی تقویت کند آن کاملست او که نماند جهان جهل گر علم را به کلک و نظر تربیت کند از رای اوست تابش خورشید عاریت مه زان به طبع تابش ازو عاریت کند هردم ز غایت و رعش کاتب یمینش همسایه را به عزل همی تعزیت کند نشگفت اگر به قوت فتویش بعد از این باگرگ میش کشته لجاح دیت کند هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین خود را به منصب شرف تهنیت کند آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف عاقبت دل خوش کن صد ناخلف حیف حیف نوگلی کز صوت بلبل پنبه‌اش در گوش بود واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی کوش هر بی‌درد این در را صدف حیف حیف ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده شیخ ابواسحق سلطانیکه از شمشیر او مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده دولت اقبال در بالای چترت دائما همچو مرغابی سلیمانی پر اندر پر زده هر کجا صیت تو رفته خطبه‌ها آراسته هر کجا نامت رسیده سکه‌ها بر زر زده روز اول مشتری چون دید فرخ طالعت در جهانگیری به نامت فال اسکندر زده بندگانت پایه بر عرش معلی ساخته پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده هرکجا فیروز بختی شهریاری صفدری از دل و جان لاف خدمتکاری این در زده از قبولت هرکه او چوگان دولت یافته گوی در میدان این ایوان مینا در زده مطربان بزم جان بخشت به هر آوازه‌ای طعنه‌ها بر نغمه‌ی ناهید خنیاگر زده ابر دستت بر جهان باران رحمت ریخته برق تیغت درنهاد دشمنان آذر زده هرکجا شه عزم کرده همچو فراشان ز پیش دولتنجا سایبان افراخته چادر زده با سپاهت هرکه یک ساعت به پیکار آمده از دو پیکر زخمها یا بیش بر پیکر زده هم سماک رامحش صد تیر در دل دوخته هم شهاب رایتش صد تیر بر مغفر زده داده هر روز آستانت را چو شاهان بوسها هر سحر کز جیب گردون جرم خور سر بر زده تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده ای رونق نوبهار برگو وی شادی لاله زار برگو بی‌غصه می فروش می‌نوش بی‌زحمت شاخ خار برگو ای بلبل و ای هزاردستان برگو صفت بهار برگو ای حلقه به گوش و عاشق گل گوش و پس سر مخار برگو شرح قد سرو و چهره گل بر عرعر و بر چنار برگو چون رفت خزان و رو نهان کرد بر سرو رو آشکار برگو گر پرسندت که جان رز چیست بر برگ نظر مدار برگو صد شیر و هزار گونه خرگوش خواهی که کنی شکار برگو خواهی که شود قبول عذرت ز اشکوفه خوش عذار برگو خواهی که بری قرار مستان زان نرگس پرخمار برگو امروز سر شراب داریم ساقی شو و بر نهار برگو مستی آمد ملولیت رفت صد بار و هزار بار برگو ای جام شرابدار برگرد وی چنگ لطیف تار برگو از بهر ثواب و رحمت حق ای عارف حق گزار برگو ما منتظر توایم بشتاب بی‌زحمت انتظار برگو تشنیع مزن که صله‌ای نیست نک آوردم نثار برگو ایکه از شرمت خوی از رخساره‌ی خور می‌چکد چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می‌چکد عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد آستین بردیده می‌بندم ولی در دامنم خون دل چندانکه می‌بینم فزونتر می‌چکد خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک برلب خشکم سرشک از دیده‌ی تر می‌چکد خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب مسرور عیش او را این عیش عادتی غم بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب در پیش نور رویش گردون به دست حسرت بربست روی خود را بشکست نیش عقرب بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب مرا اندر جگر بنشست خاری بحمدالله ز باغ او است باری یکی اقبال زفتی یافت جانم وگر چه شد تنم در عشق زاری کناری نیست این اقبال ما را چو بگرفتم چنین مه در کناری بگیر این عقل را بر دار او کش تماشا کن از این پس گیر و داری چو اندربافت این جانم به عشقش ز هستم تا نماند پود و تاری رخ گلنار گر در ره حجاب است چو گل در جان زنیمش زود ناری مشو غره به گلزار فنا تو که او گنده شود روزی سه چاری جمالی بین که حضرت عاشقستش بشو بهر چنین جان جان سپاری خداوندی شمس الدین تبریز کز او دارد خداوند افتخاری زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه که جان را و جهان را بیاراست خدایا زهی شور زهی شور که انگیخته عالم زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا فروریخت فروریخت شهنشاه سواران زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون دگربار دگربار چه سوداست خدایا نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها غریبست غریبست ز بالاست خدایا خموشید خموشید که تا فاش نگردید که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم می‌بیند ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم نفسی همره ماهم نفسی مست الهم نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم بده آن باده جانی ز خرابات معانی که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم ماهی که ز رخسارش فتنه‌ست به چین اندر وز طره‌ی طرارش رخنه‌ست بدین اندر افسون لب عیسی دارد به دهان اندر برهان کف موسی دارد به جبین اندر کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر خرم بود آن روزی کز بهر طرب دارم زلفش به یسار اندر ساغر به یمین اندر ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام می‌رود روز ز بالای تو می ریز به جام در قدح ریز از آن لعلی خورشید فروغ که به یاقوت دهد پرتو اورنگ به وام دلفریبی که در آیند روانی به سجود زاهدان را چو شمیمی گذرد زان به مشام آخر مجلس او بزم جدل را آغاز اول صحبت او مجلس غم را انجام بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون نگذارد که دگر گام نهد بر سر گام گر گدای در میخانه خورد یک جامش دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام ساز قانون طرب در چه مقامی برخیز لاله سان با قدحی بر لب جو ساز مقام بسکه شد باد روانبخش به آن بی‌جانی سرو را در حرم باغ شود میل خرام در پس پنجره‌ی باغ به رقص آمده گل جلوه‌اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام از پی عذر که سر در سر ساغر کرده در رکوع است گهی نرگس و گاهی به قیام غنچه بگشوده لب از هم ز سر شاخ درخت یا ز خون شیشه‌ی خود کرده لبالب حجام گشته در لاله ستان داغ دل لاله عیان همچو هندو که در آتشکده گیرد آرام غنچه را آب دماغ است روان از شبنم مگر از لطف نسیم سحری کرده ز کام آفتاب سر بام است غنیمت دانید گل اگر ساخت دو روزی به سر شاخ مقام غنچه بشکفت مگر پیک نسیم سحری برد از آمدن میر به گلزار پیام آن حسن خلق حسینی نسب حیدر دل که فلک بهر زمین بوسی او کرده قیام تیغ بند در او گر نشمارد خود را خانه چرخ برین گور شود بر بهرام تویی آن پاک ضمیری که ضمیرت امروز بی سخن آورد از عالم فردا پیغام با کف جود تو بخشندگی معدن چیست پیش دست کرمت ریزش ابر است کدام اندکی می‌کند آن صرف به سد جان کندن جزویی خرج کند این به هزاران ابرام کرده قهر تو مگر تیز به خورشید نگاه ورنه از به هر چه مو تیغ شدش بر اندام نیست کیوان که قدم بر سر افلاک زده خانه‌ی قدر ترا پیر غلامیست به بام آنکه چون پسته ز نقل طربت خندان نیست به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام که کشیده‌ست ز یمن تو کلامم به کمال که رسیده‌ست ز اقبال تو نظمم به نظام نیست پوشیده که گر تاج و قبایی بودم مردمان نادره خواندند مرا در ایام چشم بر جامه و بر تاج معقد دارند فکر بکر سخن خاص ندانند عوام بارها داشت بر آن کوشش عریان تنی‌ام که برو جامه و دستار کسی گیر به وام تا به جمعی که رسی جمله کنندت تعظیم چون ز جایی گذری خلق کنندت اکرام دیگر از طعنه نگویند که وضعش نگرید باز از کینه نخندند که بینید اندام عام شد گفته‌ی هر بی سر و پایی بر من لطف خاصی که به تنگ آمدم از گفته‌ی عام کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود در ره فکر منه گام و زبان بند به کام تا همه عمر در این بادیه از چادر کف بحر چون حاج ره کعبه ببندد احرام قله اهل دعا باد درت همچو حرم مجمع اهل صفا کوی تو چون بیت حرام از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم این باده زیاد از دهن ساغر ما بود مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم خاری نشد آزرده به زیر قدم ما چون سایه‌ی ابر از سر گلزار گذشتیم از خرقه‌ی تزویر نچیدیم دکانی مردانه ازین پرده‌ی پندار گذشتیم شد دست دعا خار به زیر قدم ما از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم صائب چو گران بود به رنجور عیادت از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم ندارد مجلس ما بی‌تو نوری اگرچه نیست مجلس درخور تو چه فرمایی چه گویی مصلحت چیست تو آیی نزد ما یا ما بر تو ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد ور نسیم لطف تو بر شعله‌ی دوزخ وزد دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد رونق عالم تصرفهای کلکت می‌دهد ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد تیر گردون کیست باری در همه روی زمین کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو ذیل تاریخ شرف در عرصه‌ی محشر کشد آسمان را گر نوید جامه‌ی سگبان دهی در زمان ذراعه‌ی پیروزه از سر برکشد تا عروس بوستان را دست انصاف بهار از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار در پای یار سرکش خورشید چهره افت هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت از کوی او چگونه توانم که بگذرم بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت شد مدتی که دیده اختر شمار من یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت ما را به تیر غمزه‌ی دل خون چکان بسفت شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت تا گل از ابر آب حیوان یافت گرد خود صد هزار دستان یافت زره ابر گشت پیکان باز جوشن آب زخم پیکان یافت گل خندان چو برفکند نقاب ابر را زار زار گریان یافت چون صبا چاک کرد دامن گل نافه‌ی مشک در گریبان یافت ای نگاری که هر که دید رخت از رخ جانفزای تو جان یافت به دل و جان تو را که جان و دلی هر که فرمان ببرد فرمان یافت می گلرنگ خور به موسم گل که گل تازه‌روی باران یافت می‌خور و شاد زی که خوشتر ازین یک نفس در دو کون نتوان یافت می به عطار ده به سرخی لعل که زمی جان چو در درخشان یافت ای گمشده دل کجات جویم در دام که مبتلات جویم دیروز چو آفتاب بودی امروز چو کیمیات جویم ای مرغ ز آشیان رمیده در دامگه بلات جویم ای کشته‌ی غمزه‌ی نکویان از چشم که خونبهات جویم ای بیمار ز جان گذشته کز هر که رسم دوات جویم گاهی به دوات چاره خواهم گاهی به دعا شفات جویم کس چاره‌ی درد تو نداند درمان مگر از خدات جویم هاتف پی دل فتاده رفتی ای هر جایی کجات جویم شبی دود خلق آتشی برفروخت شنیدم که بغداد نیمی بسوخت یکی شکر گفت اندران خاک و دود که دکان ما را گزندی نبود جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس تو را خود غم خویشتن بود و بس؟ پسندی که شهری بسوزد به نار وگرچه سرایت بود بر کنار؟ بجز سنگدل ناکند معده تنگ چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد چو بیند که درویش خون می‌خورد؟ مگو تندرست است رنجوردار که می‌پیچد از غصه رنجوروار تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند دل پادشاهان شود بارکش چو بینند در گل خر خارکش اگر در سرای سعادت کس است ز گفتار سعدیش حرفی بس است همینت بسنده‌ست اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا ای جهان را عهد نو هنگامه‌ات خرم بهار ای برای عقل پرور پایه‌ی دین پروری وی به ذات فیض گستر سایه‌ی پروردگار ای تو را در دور بر ما تحت گردون داوری وی تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار ای جهان سالار گیتی داور گردون سریر ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت وی به دست مرحمت مشکل‌گشای روزگار مشکلی دارم ز دست چرخ کم فرصت ولی مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار پیش ازین کز شاعری حاصل نمی‌شد یک شعیر وز ضرورت کرده بودم شعر بافی را شعار می‌گذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود می‌کند نغمه‌ی خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار من که تا غایت به امید خدیو نامور قرض خواهان دگر را کرده‌ام امیدوار چون بود حالم اگر بر سخت گیریهای دهر نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار کیسه‌ی بی‌زر سفره‌ی بی‌نان دل ز بی‌برگی‌های دهر نارسیده لطفی از شه در رسد تحصیلدار کیسه‌ی بی‌زر سفره‌ی بی‌نان دل ز بی‌برگی به جان اسب بی‌جو خانه‌ی بی‌گندم نفرها غصه‌خوار کاهم اندر کاهدان نایاب‌تر از زعفران من به رنگ زعفرانی مانده از خود شرمسار وانگه از من گه سمان گه آریه خواهه گه چورک نازبان فهمی که بارد از زبانش زهر مار ای به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر وی به عهدت صد انصاف و مروت استوار بی‌قراری خاصه در شلاق افلاسی چنین چون تواند داد شلتاقی چنین با خود قرار مفلس و باقی ستان مال را باهم چه ربط شاعر و تحصیلدار ترک را باهم چه کار الحذر زان ترک یوق بیلمز که گاه بی‌زری پیش او هرچند عذر آرند گوید زر بیار حسبةلله شاها یا به بخشش یا به خیر یا بوجه بیع آن درهای فرد شاهوار کز پی مدحت ز بحر خاطر آوردم برون کاول از غرقاب بحر دام خود بیرونم آر گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور وز سر من حالیا شر محصل دور دار حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان کاروانهای جواهر را قطار اندر قطار ور نمانم روزگار شه بماند کانچه من گفتم اول هم ندارد ثانی اندر روزگار سالها ننگ از مسمی داشت اسم محتشم وین زمان هم دارد ای دارای خورشید اشتهار از هوای کار می‌آید ولیکن بوی این کاندرین عهد این مسمی را شود از اسم عار کی بود کی خسروا کز بحر طبع موج زن کی بود کی سرو را کز ابر فیض فکر بار بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر وز کف دریا خواصت پر کنم جیب و کنار تا پی ضبط حساب دهر باشد در جهان سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار بر قیاس دهر باشی ای شه صاحبقران سالهای بی‌قیاس و قرنهای بی‌شمار غمخوار توام غمان من من دانم خون‌خوار منی زیان من من دانم تو ساز جفا داری و من سوز وفا آن تو تو دانی، آن من من دانم دیوانه‌ی چنبری هلال تو منم پروانه‌ی عنبری مثال تو منم نیلوفر خورشید جمال تو منم خاکستر آتش خیال تو منم در خواب شوم روی تو تصویر کنم بیدار شوم وصل تو تعبیر کنم گر هر دو جهان خواهی و جان و دل و دین بر هر دو و هر سه چار تکبیر کنم دود افکن را بگو که بس نالانم دودی بر شد که دودگین شد جانم بر من بدلی کرد به دل جانانم دل گردانی مکن که سرگردانم ای کرده تن و جان مرا مسکن غم در باغ دلم شکفته شد سوسن غم تا پای مرا کشید در دامن غم غم دشمن من شده است و من دشمن غم روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی روز وصل نغنود دلم بس روز که چون روز روان بود دلم تا با تو شب شبی بیاسود دلم هر روز در آب دیده‌اش می‌یابم شد ز آتش و آب صبر برده خوابم هرچند که بر آتش عشقت آبم در عشق چو آب پاک و آتش نابم گردون قفسی است سبز پرچشمه چو دام مرغان همه زین قفس پریدند مدام دیری است در این قفس ندیده است ایام یک مرغ چو من همای خاقانی نام گر هیچ به بندگیت درخور باشم در شهر تو سال و مه مجاور باشم شروان ز پی تو کعبه شد جان مرا گر برگردم ز کعبه کافر باشم گفتی بروم، مرو به غم منشانم تا دست به جان درنکند هجرانم جانم به لب آمده است و من می‌دانم هان تا نروی تا نه برآید جانم ای سلسله‌ی زلف تو یکسر جنبان دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان دارم سر آنکه با تو در بازم جان گر هست سر منت سری در جنبان تا بر هدف فلک زدم تیر سخن از حلقه گسسته گشت زنجیر سخن طعم سخنم همچو عسل خواهد بود طبعم چو شکر فکند در شیر سخن خاقانی را که هست سلطان سخن صد لعل فزون نهاد در کان سخن امروز چنان نمود برهان سخن کز جمله ربود گو ز میدان سخن خاقانی اگر ز خود نهی گام برون مهره‌ات شود از ششدر ایام برون تا یک نفست آمدن از کام برون مرغ تو پریده باشد از دام برون بیداد براین تنگدل آخر بس کن ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن از خیره کشیت سنگ بر من بگریست ای خیره‌کش سنگ‌دل آخر بس کن بس کور دل است این فلک بی‌سر و بن زان کم نگرد به صورت آرای سخن خاقانی اگر ممیزی عرضه مکن آن یوسف تازه را بر این گرگ کهن خاقانی ازین چرخ سیه کاسه‌ی دون چونی تو در این گلخن خاکسترگون از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون کتش ز درون داری و آب از بیرون ای دوست به ماتم چه نشینی چندین کز ماتم تو شدیم با مرگ قرین زین ماتم کاندرونی ای شمع زمین چون برخیزی به ماتم ما بنشین گاهی که کنی عهد و وفا با یاران زنهار وفای عهد خود واجب دان بی‌شکر خدا مباش هرگز نفسی تا بر تو شود ابر کرم‌ها باران ای دل چو فسرده‌ای غمی پیدا کن وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن خواهی که به ملک دل سلیمان باشی از صافی سینه خاتمی پیدا کن دل خون شد و آتش زده دارم ز درون پیش آرمیی چو خون که هست آتش‌گون می آتش و خون است فرو ریزم خون آتش به سر آتش و خون بر سر خون تا گشت سر کوی مغان منزل من حل گشت به یمن عشق هر مشکل من بر غم چه نهم تهمت بیهوده که هست پیمانه‌ی پر باده‌ی حسرت دل من در کوی تو خاطری ندیدم محزون زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون ساقی سر گرم باده، مطرب خواهند کل حزب بما لدیهم فرحون شد باغ ز شمع گل رعنا روشن وز مشعل لاله گشت صحرا روشن از پرتو روی آتشین رخساری گردید چراغ دیده‌ی ما روشن تا بشنودم کاهوی شیرافکن من ماتم زده شد چون دل بی‌مسکن من حقا و به جان او که جان در تن من بنشست به ماتم دل روشن من تا رخت بیفکند به صحرا دل من سرمایه زیان کرد ز سودا دل من یک موی نماند از اجل تا دل من القصه بطولها دریغا دل من خاقانی اگر توئی ز صافی نفسان بر گردن کس دست به سیلی مرسان زیرا که چو بر گردن آزاد کسان شمشیر رسد به که رسد دست خسان ای روی تو محراب دل غمناکان وی دست تو سرمایه بر سر خاکان روزی که روند سوی جنت پاکان جز تو که کند شفاعت بی‌باکان خاقانی از اول که دمی داشت فزون می‌بود درون پرده چون پرده درون از مجلس خاص خاصگان است اکنون چون خلعه درون در و چون حلقه برون مجلس ز می دو ساله گردد روشن چشم طرب از پیاله گردد روشن پژمرده بود گل قدح بی می ناب از آب چراغ لاله گردد روشن ماها دلم از وصال پر نور بکن میلی سوی این خاطر رنجور بکن ای یوسف وقت جنگ را دور بکن گرگ آشتیی با من مهجور بکن پیداست که سودای تو دارم ز نهان صفرا مکن این آتش سودا بنشان دارم سر آنکه با تو در بازم سر گر هست سر منت سری در جنبان تیغ از تو و لبیک نهانی از من زخم از تو و تسلیم جوانی از من گر دل دهدت که جان ستانی از من از تو سر تیغ و جان فشانی از من گر خاک ز من به اشک خون پالودن نالید، منال کو گه آسودن زینسان که فراق خواهدم فرسودن بر خاک ز من سایه نخواهد بودن چون زندگی آفت است جانم گم کن چون سایه حجاب است نشانم گم کن چون بی‌تو سر و پای جهان نیست پدید بر زن سر غمزه و جهانم گم کن خاقانی اگرچه دارد از درد نهان جان خسته و دیده غرقه و دل بریان اینک سوی وصل تو فرستاد ای جان جان تحفه و دیده مژده و دل قربان امروز به حالی است ز سودا دل من ترسم نکشد بی‌تو به فردا دل من در پای تو کشته گشت عمدا دل من شد کار دل از دست، دریغا دل من خاقانی را غم نو و درد کهن آورد بدین یک نفس و نیم سخن تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن خاقانی اگر کسی جفا دارد خو پاداشن او وفا کن و باز مگو آن کن به جهانیان ز کردار نکو گر با تو کند جهان نیازاری ازو خاقانی ازین کوچه‌ی بیداد برو تسلیم کن این غمکده را شاد برو جانی ز فلک یافته‌ی بند تو اوست جان را به فلک باز ده آزاد برو کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من ز حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من، سبوی در گردن تو خود را به سفر بیازمودم بی‌تو جان کاستم و عنا فزودم بی‌تو هم آتش غم به دست سودم بی‌تو هم سوده‌ی پای هجر بودم بی‌تو ای راحت سینه، سینه رنجور از تو وی قبله‌ی دیده، دیده مهجور از تو با دشمن من ساخته‌ای دور از من با دوری تو سوخته‌ام دور از تو ای شاه بتان، بتان چون من بنده‌ی تو در گریه‌ی تلخم از شکرخنده‌ی تو تو بادی و من خاک سر افکنده‌ی تو چون تند شوی شوم پراکنده‌ی تو کردم به قمار دل دو عالم به گرو تن نیز به دستخون سپردم به گرو ماندم همه و نماند چیزی با من من ماندم و نیم جان و یکدم به گرو ای چشم بد آمده میان من و تو داده به کف هجر عنان من و تو از نطق فروبست زبان من و تو من دانم و تو درد نهان من و تو دل هرچه کند عشق فزون آید از او شد سوخته بوی صبر چون آید از او شاید که سرشک خون برون آید از او کان رنگ بزد که بوی خون آید از او تب کرد اثر در رخ و در غبغب تو مه زرد شد اندر شکن عقرب تو چون هست فسون عیسی اندر لب تو افسون لبت چون نجهاند تب تو کو عمر؟ که داد عیش بستانم از او کو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او کو یار؟ که گر پای خیالش به مثل بر دیده نهد دیده نگرانم از او صد ساله ره است از طلب من تا تو در بادیه‌ی طلب من آیم یا تو جانی به سه بوسه شرط کردم با تو شرطی به غلط نرفت ها من، ها تو هر روز بود تو را جفایی نو نو تا جامه‌ی صبر من بدرد جو جو یک ذره ز نیکیت ندیدم همه عمر بیرحم کسی تو آزمودم، رو رو چشمم به گل است و مرغ دستان زن تو میلم به می است و رطل مرد افکن تو زین پس من و صحرای دل روشن تو من چون تو و تو چون من و من بی من تو گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه کو صبر و چه دل کانکه دلش می‌گوئی یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه صبح است شراب صبح پرتو در ده زو هر جو جوهری است، جو جو در ده گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده خاقانی نو رسیده را نو در ده خاقانی عمر گم شد، آوازش ده دل هم به شکست می‌رود، سازش ده جان را که تو راست از فلک عاریتی منت مپذیر، عاریت بازش ده خاقانی را خون دل رز در ده دل سوخته را خام روان پز در ده آن آب دل افروز دل رز در ده صافی شده را درد زبان گز در ده ای کرده ز نور رای تو دریوزه از قرص منیر رای تو هر روزه در زیر نگین جودت آورده فلک هرچه آمده زیر خاتم فیروزه خاقانی و روی دل به دیوار سیاه کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه در گشت فلک چو بخت برگشت از شاه برگشت جهان چو شاه در گشت از گاه خواهی که شود دل تو چون آئینه ده چیز برون کن از میان سینه حرص و دغل و بخل و حرام و غیبت بغض و حسد و کبر و ریا و کینه خاقانی را بی‌قلم کاتب شاه انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه هم بی‌قلمش کاتب گردون صد راه بگریست قلم‌وار به خوناب سیاه یاران جهان را همه از که تا مه دیدیم به تحقیق در این دیه از ده با همدگر اختلاط چون بند قبا دارند ولی نیند خال ز گره دیدم به ره آن مه خود و عید سپاه بر بسته نقاب و نو چنین باشد ماه در روزه مرا بیست و ششم بود از ماه دیدم رخ او روزه گشودم در راه در تیرگی حال من روشن به می دوست به هر حال و خرد دشمن به اکنون که عنان عمر در دست تو نیست در دست تو آن رکاب مرد افکن به ای از پری و ماه نکوتر صد ره دیوانه‌ی تو پری و گمراه تو مه از من چو پری هوش ربودی ناگه مردم به کسی چنین کند؟ لا والله دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه سیاره‌ی اشک ریخت صد دلو آن ماه روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه شد یوسف مشکین رسن سیمین چاه گفتم پس از آن روز وصال ای دلخواه شب‌های فراقت چه دراز آمد آه گفتا شب را در این درازی چه گناه شب روز وصال است که گردیده سیاه تا زلف تو بر بست به رخ پیرایه بر عارض تو فکند مشکین سایه ای حور جنان تو پیش من راست بگو شیر تو که داده است، که بودت دایه؟ ای گشته دلم در غم تو صد پاره عیش و طرب از نزد رهی آواره من خود که بوم؟ کشته‌ای اندر غم تو شیران جهان چو روبهان بیچاره ای با تو مرا دوستی سی روزه از خدمت تو وصل کنم دریوزه گفتی که چرا تو آب را نادیده ای جان جهان سبک کشیدی موزه تا آتش عشق را برافروخته‌ای همچون دل من هزار دل سوخته‌ای این جور و جفا تو از که آموخته‌ای کز بهر دل آتشین قبا دوخته‌ای خاقانی اگر به آرزو داری رای نه دین به نوا داری و نه عقل به جای عقل از می همچو لعل سنگ اندر بر دین از زر گل پرست خار اندر پای چون مرغ دلت پرید ناگه تو که‌ای؟ چون اسب تو سم فکند در ره تو که‌ای؟ بر تو ز وجود عاریت نام کسی است چون عاریه باز دادی آنگه تو که‌ای؟ بر سر کنم از عشق تو خاک همه کوی ای برده مرا آتش تو آب از روی من عاشق زار تو چنانم که مپرس تو لایق عشق من چنانی که مگوی خاقانی اگر در کف همت گروی هان تا ز پی جاه، چو دونان ندوی فرزین مشو ای حکیم تا کژ نشوی آن به که پیاده باشی و راست روی یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری تا داد فلک به آخرم دلداری بر من فلکا تو را چه منت؟ باری تا عمر به نستدی ندادی یاری نفسم جنب غرامت است ای دلجوی کو تیغ که غسل‌ها توان کرد بدوی جلاد منا!به آب آن تیغ دو روی یک راه ز من جنابت نفس بشوی ای یافته از فضل خدا تمکینی گاهی که شود دچار با مسکینی باید که نوازشی بیابد از تو از جود رسانی به دلش تسکینی خاک ار ز رخت نور برد گه گاهی منزل به فلک برآورد چون ماهی ور سرو به قامتت رسد یک راهی بالا به زمین فروبرد چون چاهی از کبر مدار در دل خود هوسی کز کبر به جائی نرسیده است کسی چون زلف بتان شکستگی پیدا کن تا صید کنی هزار دل هر نفسی خاقانی اگر پند حکیمان خواندی پس نام زنان را به زبان چون راندی ای خواجه به بند زن چرا درماندی چون تخم غلام‌بارگی بفشاندی چون مجلس عیش سازی استاد علی جان تو و قطره‌ی می قطربلی چون باز به طاعت آئی از پاک دلی یحیی‌بن معاذی و معاذ جبلی تا بود جوانی آتش جان افزای جان باز چو پروانه بدم شیفته رای مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای خاقانی اگر بسیج رفتن داری در ره چو پیاده هفت مسکن داری فرزین نتوانی شدن اندیشم از آنک در راه بسی سپاه رهزن داری ترسا صنمی کز پی هر غم‌خواری بر هر در دیری زده دارد داری ز آن زلف صلیب شکل دادی باری یک موی کزو ببستمی زناری عمرم همه ناکام شد از بیکاری کارم همه ناساز شد از بی‌یاری ای یار مگر تو کار من بگذاری وی چرخ مگر تو عمر من باز آری تا کی به هوس چون سگ تازی تازی روباه صفت به حیله سازی سازی از لهو و لعب نه‌ای دمی واقف خویش ترسم که همه عمر به بازی بازی آن سنگ‌دلی و سیم دندان که بدی ز آن خوشتری ای شوخ زبان دان که بدی در کار توام هزار چندان که بدم در خون منی هزار چندان که بدی خاقانی را طعنه زنی هرگاهی کو طلبد به نجوید راهی حقه‌ی مرجان نشود هر ماهی از پس نه ماه نزاید ماهی گر یک دو نفس بدزدم اندر ماهی تا داد دلی بخواهم از دل‌خواهی بینی فلک انگیخته لشکرگاهی از غم رصدی نشانده بر هر راهی از بلبل گل پرست خوش سازتری کبکی و ز دراج خوش آوازتری در حسن ز طاووس سرافرازتری وز قمری نغز گوی طنازتری من بودم و آن نگار روحانی روی افکنده در آن دو زلف چوگانی گوی خصمان به در ایستاده خاقانی جوی من در حرم وصال سبحانی گوی از گردون بر نتابم این بی‌آبی خون شد دل و اشک آتشی سیمابی روزی به سرشک و ناله‌ی چون دولاب آتش فکنم در فلک دولابی از عشق صلیب موی رومی رویی ابخاز نشین گشتم و گرجی کویی از بس که بگفتمش که مویی مویی شد موی زبانم و زبان هر مویی خاقانی اگر شیوه‌ی عشق آغازی یارانت خسند با خسان چون سازی تو چشمی اگر در تو خسی آویزد چندان مژه برزن که برون اندازی تیمار جهان غصه خوری ارزد؟ نی دیدار بتان نوحه‌گری ارزد؟ نی بیچاره پیاده را که فرزین گردد فرزین شدنش نگون سری ارزد؟ نی گر کشتنیم چنان کش از بهر خدای کز بنده شنوده باشی از روح افزای زان میگون لب و زان مژه‌ی جان فرسای مستم کن و آنگه رگ جانم بگشای هر نیمه شبم تبم مرتب بینی ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی هر چاشتگهم کوفته‌ی تب بینی از تب خالم آبله بر لب بین بیدل نیمی گر به رخت بنگرمی گمره نیمی گر به درت بگذرمی غمخوار توام کاش تو را درخورمی گر درخورمی تو را چرا غم خورمی سیمرغ وصالی ای بت عالی رای دادی لقبم همای گیتی آرای من فارغم از دانه‌ی هرکس چو همای تو نیز چو سیمرغ به کس رخ منمای خاک شومی گرنه چنین خون خوریی نازت برمی گرنه چنین کافریی گر با دل من به دوستی درخوریی زین دیده بران دیده گرامی‌تریی خاقانی را همیشه بیغاره زنی هم نیش به جان او چو جراره زنی اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است صد شعله بر این دل دوصد پاره زنی امروز به خشک جان تو مهمان منی جان پیش کشم چرا که جانان منی پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد دردت بکشم بیا که درمان منی از شهر تو رفت خواهم ای شهرآرای جان را به وداع کوتهی روی بنمای از جور تو در سفر بیفشردم پای دل را به تو و تو را سپردم به خدای روزی که سر زلف چو چوگان داری آسیمه دلم چو گوی میدان داری آن شب که همی رای به هجران داری آفاق به چشم من چو زندان داری شب‌های سده زلف مغان‌فش داری در جام طرب باده‌ی دلکش داری تو خود همه ساله سده‌ی خوش داری تا زلف چلیپا و رخ آتش داری ای زلف بتم عقرب مه جولانی جادو صفتی گرچه به ثعبان مانی آخر نه بهشت حسن را رضوانی دوزخ چه نهی در جگر خاقانی راهی که در او خنگ فلک لنگ شدی از وسعت او دل جهان تنگ شدی در خدمت وصل تو روا داشتمی هر گامی مرا هزار فرسنگ شدی خاقانی اگر سر زده‌ی یار آیی در سرزدگی مگر کله دار آیی میکوش که گم کرده‌ی دلدار آیی کر گمشدگی مگر پدیدار آیی در مجلس باده گر مرا یاد کنی غمگین دل من به یاد خود شاد کنی بیداد به یکسو نهی و داد کنی وز بندگی و محنتم آزاد کنی سلطانی و طغرای تو نیکو رویی رویت زده پنج نوبت نیکویی در خاقانی نظر کن از دل جویی کو خاک تو و تو آفتاب اویی گر من نه به دل داغ برافکنده‌امی با تو ز غم آزاد و تو را بنده‌امی ور من نه ز دست چرخ پر کنده‌امی رد پای تو کشته و به تو زنده‌امی دود تو برون شود ز روزن روزی مرغ تو بپرد از نشیمن روزی گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال ناکام شوی به کام دشمن روزی آن یکی گستاخ رو اندر هری چون بدیدی او غلام مهتری جامه‌ی اطلس کمر زرین روان روی کردی سوی قبله‌ی آسمان کای خدا زین خواجه‌ی صاحب منن چون نیاموزی تو بنده داشتن بنده پروردن بیاموز ای خدا زین رئیس و اختیار شاه ما بود محتاج و برهنه و بی‌نوا در زمستان لرز لرزان از هوا انبساطی کرد آن از خود بری جراتی بنمود او از لمتری اعتمادش بر هزاران موهبت که ندیم حق شد اهل معرفت گر ندیم شاه گستاخی کند تو مکن آنک نداری آن سند حق میان داد و میان به از کمر گر کسی تاجی دهد او داد سر تا یکی روزی که شاه آن خواجه را متهم کرد و ببستش دست و پا آن غلامان را شکنجه می‌نمود که دفینه‌ی خواجه بنمایید زود سر او با من بگویید ای خسان ورنه برم از شما حلق و لسان مدت یک ماهشان تعذیب کرد روز و شب اشکنجه و افشار و درد پاره پاره کردشان و یک غلام راز خواجه وا نگفت از اهتمام گفتش اندر خواب هاتف کای کیا بنده بودن هم بیاموز و بیا ای دریده پوستین یوسفان گر بدرد گرگت آن از خویش دان زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش زانک می‌کاری همه ساله بنوش فعل تست این غصه‌های دم به دم این بود معنی قد جف القلم که نگردد سنت ما از رشد نیک را نیکی بود بد راست بد کار کن هین که سلیمان زنده است تا تو دیوی تیغ او برنده است چون فرشته گشته از تیغ آمنیست از سلیمان هیچ او را خوف نیست حکم او بر دیو باشد نه ملک رنج در خاکست نه فوق فلک ترک کن این جبر را که بس تهیست تا بدانی سر سر جبر چیست ترک کن این جبر جمع منبلان تا خبر یابی از آن جبر چو جان ترک معشوقی کن و کن عاشقی ای گمان برده که خوب و فایقی ای که در معنی ز شب خامش‌تری گفت خود را چند جویی مشتری سر بجنبانند پیشت بهر تو رفت در سودای ایشان دهر تو تو مرا گویی حسد اندر مپیچ چه حسد آرد کسی از فوت هیچ هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ خویش را تعلیم کن عشق و نظر که آن بود چون نقش فی جرم الحجر نفس تو با تست شاگرد وفا غیر فانی شد کجا جویی کجا تا کنی مر غیر را حبر و سنی خویش را بدخو و خالی می‌کنی متصل چون شد دلت با آن عدن هین بگو مهراس از خالی شدن امر قل زین آمدش کای راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این انصتوا یعنی که آبت را بلاغ هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ این سخن پایان ندارد ای پدر این سخن را ترک کن پایان نگر غیرتم آید که پیشت بیستند بر تو می‌خندند عاشق نیستند عاشقانت در پس پرده‌ی کرم بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم عاشق آن عاشقان غیب باش عاشقان پنج روزه کم تراش که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای سالها زیشان ندیدی حبه‌ای چند هنگامه نهی بر راه عام گام خستی بر نیامد هیچ کام وقت صحت جمله یارند و حریف وقت درد و غم به جز حق کو الیف وقت درد چشم و دندان هیچ کس دست تو گیرد به جز فریاد رس پس همان درد و مرض را یاد دار چون ایاز از پوستین کن اعتبار پوستین آن حالت درد توست که گرفتست آن ایاز آن را به دست نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شد در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شد در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا، در کسوت قطره در بحر به شکل در شهوار برآمد در شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عین بتان شد از بهر خود ایوان و سرا خواست که سازد، قصری ز بشر ساخت در صورت سقف و در و دیوار برآمد، خود خانه و مان شد خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر، خود مرهم خود گشت خود بر صفت مردم بیمار برآمد، خود فاتحه خوان شد اشعار مپندار اگر چشم سرت هست، رازی است نهفته آنچه به زبان از دل عطار برآمد، این بود که آن شد آنی که چو تو گردش ایام ندارد سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد چون دانه‌ی یاقوت تو گل دانه ندارد چون دام بناگوش توبه دام ندارد بادی نبرد در همه آفاق که از ما سوی لب تو نامه و پیغام ندارد دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد بی داد تو افراخته صمصام ندارد من در نرسم در تو به صد حیله و افسون گویی قدم دولت من گام ندارد بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه‌ای آنک بود همچو برف سرد کند وقت را چون بگدازد چو سیل پست کند خانه‌ای غیر برونی بدست غیر درونی بتر از سبب غیریست کندن دندانه‌ای باد خزانست غیر زرد کند باغ را حبس کند در زمین خوبی هر دانه‌ای پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار ریش نگه دار از آن دوسر چون شانه‌ای از سبب آنک بد در صف ترسنده‌ای گشت شکسته بسی لشکر مردانه‌ای خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او شمع همه جمع‌هاست من شده پروانه‌ای هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد چونک سرزیر شود توبه کند بازآید نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان سایه دولت او بر همگان تابان باد گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد آن خیال خوش او مشعله دل‌ها باد وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر دل چون شیشه ما هم قدح ایشان باد شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما ای بوس تو اصل هر شماری چشم سیهت سفید کاری زلف تو ز حلقه درشکستی ماه تو ز مشک در غباری از زلف تو مشک وام کرده باد سحری به هر بهاری روی تو که شمع نه سپهر است از هشت بهشت یادگاری هرگز نکشید هیچ نقاش چون صورت روی تو نگاری سرسبزتر از خط تو ایام گل را ننهاد هیچ خاری شد آب روان ز چشمه‌ی چشم چون خط تو دید سبزه‌زاری می‌خواستم از لب تو بوسی گفتی که همی دهم قراری گفتم که قرار چیست گفتی هر بوسی را کنی نثاری جانی بستان بهای بوسی یا دست ز جان بدار باری چون هست زکات بر تو واجب یک بوسه ببخش از هزاری گر بوسه بسی نگاه داری هرگز ناید به هیچ کاری گفتی به شمار بوسه بستان کی کار مرا بود شماری چون خوزستان لب تو دارد کی بوس تو را بود کناری خود بی جگری نیافت عطار از لعل تو بوسه هیچ باری منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم غیردانست که از مجلس خاصم راندی شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم یاد آن روز که دامان توام بود به دست می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم وحشی از عشق خبر داشت که با سد غم یار مرد و حرفی گله آمیز از و نشنیدم باده ده آن یار قدح باره را یار ترش روی شکرپاره را منگر آن سوی بدین سو گشا غمزه غمازه خون خواره را دست تو می‌مالد بیچاره وار نه به کفش چاره بیچاره را خیره و سرگشته و بی‌کار کن این خرد پیر همه کاره را ای کرمت شاه هزاران کرم چشمه فرستی جگر خاره را طفل دوروزه چو ز تو بو برد می‌کشد او سوی تو گهواره را ترک کند دایه و صد شیر را ای بدل روغن کنجاره را خوب کلیدی در بربسته را خوب کمندی دل آواره را کار تو این باشد ای آفتاب نور فرستی مه و استاره را منتظرش باش و چو مه نور گیر ترک کن این گنگل و نظاره را رحمت تو مهره دهد مار را خانه دهد عقرب جراره را یاد دهد کار فراموش را باد دهد خاطر سیاره را هر بت سنگین ز دمش زنده شد تا چه دمست آن بت سحاره را خامش کن گفت از این عالم است ترک کن این عالم غداره را وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید همه سیستان پیش باز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسپ زرین ستام تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش گشادند گردان سراسر کمر همه پیش تابوت بر خاک سر همی گفت زال اینت کاری شگفت که سهراب گرز گران برگرفت نشانی شد اندر میان مهان نزاید چنو مادر اندر جهان همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر ز گفتار سهراب کرد چو آمد تهمتن به ایوان خویش خروشید و تابوت بنهاد پیش ازو میخ برکند و بگشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود مهان جهان جامه کردند چاک به ابر اندر آمد سر گرد و خاک همه کاخ تابوت بد سر به سر غنوده بصندوق در شیر نر تو گفتی که سام است با یال و سفت غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت بپوشید بازش به دیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جزین نیست رای یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم پیری که پریرم ز مناجات بر آورد دی مست و خرابم به خرابات برآورد یک جرعه به ذات خود ازان باده‌ی صافی در داد که گرد از من و از ذات بر آورد در بتکده‌ای برد مرا مست و بدیدم رویی، که خروش از جگر لات بر آورد خورشید جبینی، که فروع رخش از دور چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی دل را ز مقام و ز مقامات برآورد چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن انگشت شهادت به تحیات برآورد با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت وز بحر دلش موج کرامات برآورد آوازه‌ی جمالت چون از جهان برآمد آواز بی‌نیازی از آسمان برآمد تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت روز جهان فرو شد راز نهان برآمد هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد عشق تو گوهری که گنج روان بیرزد وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی خود بی‌مصاف جانا با او توان برآمد درد سر دل به سر نمی‌آید پای از گل عشق برنمی‌آید آوخ عمرم به رخنه بیرون شد وین بخت ز رخنه درنمی‌آید گفتم شب عیش را بود روزی این رفت و زان خبر نمی‌آید دل خانه فروش نام و ننگم زد دلبر ز تتق به در نمی‌آید از هرچه کند خجل نمی‌گردد وز هرچه کنی بتر نمی‌آید هم‌دست زمانه شد که در دستان رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید پر کنده شدم وز آشیان او یک مرغ وفا به پر نمی‌آید بر هجر نویس انوری کارت چون کارت به جهد برنمی‌آید صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی صنما به حق لطفت که میان ما درآیی تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی تو لطیف و بی‌نشانی ز نهان‌ها نهانی بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی به جهان ملک تویی بس نکشد کمان تو کس بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی نشد سیر ضحاک از آن جست جوی شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهاردار که اندیشه‌ای در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز هندوستان شوم ناپدید از میان گروه برم خوب رخ را به البرز کوه بیاورد فرزند را چون نوند چو مرغان بران تیغ کوه بلند یکی مرد دینی بران کوه بود که از کار گیتی بی‌اندوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری ز ایران زمین بدان کاین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سرانجمن ترا بود باید نگهبان او پدروار لرزنده بر جان او پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد خبر شد به ضحاک بدروزگار از آن گاو برمایه و مرغزار بیامد ازان کینه چون پیل مست مران گاو برمایه را کرد پست همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند گر عید وصل تست منم خود غلام عید بهر تست خدمت و سجده و سلام عید تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم از غایت حلاوت نام تو نام عید ای شاد آن زمان که درآید وصال تو تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید تا آفتاب چهره زیبات دررسید صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا ای پرتو خیال تو بوده امام عید ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود تا کام جان روا شود از جام و کام عید اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد جانم دوید پیش و گرفته لگام عید دانست کز خدیو اجل شمس دین بود این فرو این جلالت و این لطف عام عید لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر خود کی شوند دلشدگان تو رام عید تبریز با شراب چنان صدر نامدار بر تو حرام باشد بی‌شبهه تو جام عید آه از آن یار که نبود خبر از یارانش داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار یار باید که بود آگهی از یارانش زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر چه خبر باشد از احوال گرفتارانش خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست نبود آگهی از دیده‌ی بیدارانش از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش که نباشد خبر از علت بیمارانش می پرستی که بود بیخبر از جام الست چه تفاوت کند از طعنه‌ی همیارانش تیر باران بلا را من مسکین سپرم وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش ما دگر نام خریداری یوسف نبریم که عزیزان جهانند خریدارانش تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست خوابگه نیست برون از در خمارانش ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی دم شاد برنیارم هله تا تو شاد باشی صنما چو تیغ دشنه تو به خون بنده تشنه ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی سر خویش را نخارم هله تا تو شاد باشی ز تو بخت و جاه دارم دل تو نگاه دارم صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه ز زمانه برکنارم هله تا تو شاد باشی تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد همه این شده‌ست کارم هله تا تو شاد باشی بار دگر پیر ما رخت به خمار برد خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد نعره‌ی رندان شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد در بر دیندار دیر چست قماری بکرد دین نود ساله را از کف دیندار برد درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد چون می تحقیق خورد در حرم کبریا پای طبیعت ببست دست به اسرار برد در صف عشاق شد پیشه‌وری پیشه کرد پیشه‌وری شد چنانک رونق عطار برد ببخش ای پسر کدمی زاده صید به احسان توان کرد و، وحشی به قید عدو را به الطاف گردن ببند که نتوان بریدن به تیغ این کمند چو دشمن کرم بیند و لطف و جود نیاید دگر خبث از او در وجود مکن بد که بد بینی از یار نیک نیاید ز تخم بدی بار نیک چو با دوست دشخوار گیری و تنگ نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ وگر خواجه با دشمنان نیکخوست بسی بر نیاید که گردند دوست امروز جمال تو بر دیده مبارک باد بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد گل‌ها چون میان بندد بر جمله جهان خندد ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم نوروز و چنین باران باریده مبارک باد بی گفت زبان تو بی‌حرف و بیان تو از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا یا نور ض ناظرا یا خاطرا مخاطرا ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا من می‌روم توکلی در این ره و در این سرا اگر نواله‌ای رسد نیمی مرا نیمی تو را خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود کیل گهر همی‌رسد بر مشتری و مشترا کیل گهر همی‌رسد قرص قمر همی‌رسد نور بصر همی‌رسد اندکترین چیزها خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن جز بر قرابی‌ها مزن جر بر بتان جان فزا با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا هر چند دیده‌ام چو تو جنبندگان هزار غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا تن نیک‌دار، تا ندهندت به تن فشار از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد آگه چو زین شمار نه‌ای، پند گوشدار از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن چالاک باش همچو من، اندر زمان کار از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زنده‌ای از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار من، جسم زورمند بسی سرد کرده‌ام هرگز نداده‌ام به بداندیش زینهار سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته‌ام گاهی به سبزه خفته‌ام آسوده، گه به غار از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی من صبح موش صید کنم، شام سوسمار همواره در گذرگه خلقی، تو تیره‌روز هر روز پایمالی و هر لحظه بی‌قرار خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار من، دانه‌ای به لانه کشم با هزار سعی از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک ناکرده کار، می‌نتوان زیست کامکار غافل توئی، که بد کنی و بی‌خبر روی در رهگذر من نبود دام و گیر و دار من، تن بخاک میکشم و بار میبرم از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار جز سعی، نیست مورچگان را وظیفه‌ای با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار شادم که نیست نیروی آزار کردنم در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی گر چیره‌ای تو، چیره‌تر است از تو روزگار افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار ای بی‌خبر، قبیله‌ی ما بس هنرورند هرگز نبوده‌است هنرمند، خاکسار مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم همچنان است که در آب روان شیرینی لب نانی که به آب دهنت گردد تر شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی بوسه‌ای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی خوش در آمیخته‌ای با همگان، و این سهل است که خوش‌آمیز بود با همگان شیرینی تلخی عیشم از این است و نمی‌یارم گفت که تو با من ترش و با دگران شیرینی بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی سخن هر کس امروز نشانی دارد زاده‌ی طبع مرا هست نشان شیرینی شعر من کهنه نگردد به مرور ایام که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی چو بدیدی که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم نپسندم که: فریبی به فسون و به فسانم مکن از غصه زبونم، که نه بی‌دانش و دونم تو مرا گر نشانسی بشناسد کسانم ز رخت عهد نجویم، ز لبت شهد نجویم کارزوی عسلت کرد شریک مگسانم کس ندانم که تواند که: ز دردم برهاند تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم در سر هر که ببینی، هوسی هست و هوایی در سر من هوس آن که: به پای تو رسانم به جز آن یاد نخواهم که در آید به ضمیرم به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم اوحدی رسم تو دانست و بدو میل نمودی به منت میل نباشد که نه رسمست و نه سانم بس که همیشه در غمت فکر محال می‌کنم هجر تو را ز بی‌خودی وصل خیال می‌کنم شب که ملول می‌شوم بر دل ریش تا سحر صورت یار می‌کشم دفع ملال می‌کنم او ز کمال دلبری زیب جمال می‌دهد من ز جمال آن پری کسب کمال می‌کنم زلف مساز پرشکن خال به رخ منه که من چون دگران نه عاشقی با خط و خال می‌کنم من که به مه نمی‌کنم نسبت نعل توسنت نسبت طاق ابرویت کی به هلال می‌کنم شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان من ز میانه فکر آن تازه نهال می‌کنم مجلس یار محتشم هست شریف و من در آن جای خود از پی شرف صف نعال می‌کنم چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می‌آید مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید شبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودی و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می‌آید سبوی می چه می‌جویی دهانش را چه می‌بویی تو پنداری که او چون تو از این خمار می‌آید چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره چه نقصان حشمت مه را که بی‌دستار می‌آید چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می‌آید مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش که او در حلقه مستان چنین بسیار می‌آید گلستان می‌شود عالم چو سروش می‌کند سیران قیامت می‌شود ظاهر چو در اظهار می‌آید همه چون نقش دیواریم و جنبان می‌شویم آن دم که نور نقش بند ما بر این دیوار می‌آید گهی در کوی بیماران چو جالینوس می‌گردد گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می‌آید خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من ز شرم آن پری چهره به استغفار می‌آید بدان روزگار اندر اسفندیار به دشت اندرون بد ز بهر شکار ازان دشت آواز کردش کسی که جاماسپ را کرد خسرو گسی چو آن بانگ بشنید آمد شگفت بپیچید و خندیدن اندر گرفت پسر بود او را گزیده چهار همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار یکی نام بهمن دوم مهرنوش سیم نام او بد دلافروز طوش چهارم بدش نام نوشاذرا نهادی کجا گنبد آذرا به شاه جهان گفت بهمن پسر که تا جاودان سبز بادات سر یکی ژرف خنده بخندید شاه نیابم همی اندرین هیچ راه بدو گفت پورا بدین روزگار کس آید مرا از در شهریار که آواز بشنیدم از ناگهان بترسم که از گفته‌ی بی‌رهان ز من خسرو آزار دارد همی دلش از رهی بار دارد همی گرانمایه فرزند گفتا چرا چه کردی تو با خسرو کشورا سر شهریارانش گفت ای پسر ندانم گناهی به جای پدر مگر آنک تا دین بیاموختم همی در جهان آتش افروختم جهان ویژه کردم به برنده تیغ چرا داد از من دل شاه میغ همانا دل دیو بفریفتست که بر کشتن من بیاشیفتست همی تا بدین اندرون بود شاه پدید آمد از دور گرد سیاه چراغ جهان بود دستور شاه فرستاده‌ی شاه زی پور شاه چو از دور دیدش ز کهسار گرد بدانست کامد فرستاده مرد پذیره شدش گرد فرزند شاه همی بود تا او بیامد ز راه ز باره‌ی چمنده فرود آمدند گو پیر هر دو پیاده شدند بپرسید ازو فرخ اسفندیار که چونست شاه آن گو نامدار خردمند گفتا درستست و شاد برش را ببوسید و نامه بداد درست از همه کارش آگاه کرد که مر شاه را دیو بی‌راه کرد خردمند را گفتش اسفندیار چه بینی مرا اندرین روی کار گر ایدونک با تو بیایم به در نه نیکو کند کار با من پدر ور ایدونک نایم به فرمانبری برون کرده باشم سر از کهتری یکی چاره‌ساز ای خردمند پیر نیابد چنین ماند بر خیره خیر خردمند گفت ای شه پهلوان به دانندگی پیر و بختت جوان تو دانی که خشم پدر بر پسر به از جور مهتر پسر بر پدر ببایدت رفت چنینست روی که هرچ او کند پادشاهست اوی برین بر نهادند و گشتند باز فرستاده و پور خسرو نیاز یکی جای خویش فرود آورید به کف بر گرفتند هر دو نبید به پیشش همی عود می‌سوختند تو گفتی همی آتش افروختند دگر روز بنشست بر تخت خویش ز لشکر بیامد فراوان به پیش همه لشکرش را به بهمن سپرد وزانجا خرامید با چند گرد بیامد به درگاه آزاد شاه کمر بسته بر نهاده کلاه آب شهوت مریز خاقانی دست ازین آب هم به آب بشوی بس که سرخاب روی عمر بشست این سپیداب پست شهوت جوی رشته جان مبر ز مهره‌ی پشت سیم سیما مبر ز سکه‌ی روی مژده‌ای اهل زمین که اقبال بر هفت آسمان کوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران زد سپهر پیر در دارالعیار سلطنت سکه‌ی شاهی به نام پادشاه نوجوان خواند بر بالای نه منبر خطیب روزگار خطبه‌ی فرمان به اسم والی گیتی ستان بر سر ایوان عرش اینک منادی می‌زند کامد و کرسی نشین شد خسرو دارانشان خسرو بیضا علم صاحب لوای کامکار قیصر انجم حشم کشور گشای کامران آفتابی کز طلوعش بعد چندین انتظار آمدند از خرمی در رقص ذرات جهان کامکاری کز ظهورش شد به یکبار آشکار صورت عیشی که بود از دیده‌ی مردم نهان آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان شاه عادل شاه اسمعیل کز به دو ازل دست عدلش بخیه زد بر تارک نوشیران آن که عازم گر شود بر حرب و گوید القتال آسمان جازم شود بر عجز و گوید الامان وانکه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمین نرم سازد گاو و ماهی را به یکبار استخوان عون رافت گسترش در رتبه افزائی دهد صعوه را بر فرق فرقد سای سیمرغ آشیان دست عاجز پرورش در سرکش آزاری کشد اره ازسین سها بر فرق قاف فرقدان تیغ زن تارک شکن جوشن گسل مغفر شکاف شیر حرب اژدر مصاف ارقم کمند افعی سنان گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند لنگر و جنبش نماند در زمین و آسمان بگسلد بند سکون چون کشتی لنگر گسل گر به این گوی گران جنبش نماید صولجان زین محیط بیکران افتد دو کشتی بر کنار گر زند چرخ مدور را محرف بر میان هیبت او کز جوارح می‌رود جنبش برون می‌تواند بست پیلی را به تار پرنیان خاک میدان چون به لعب نیزه ریزد بر هوا پشت گاو و ماهی از نوک سنان گیرد نشان آسمان بیند عناصر را به ترتیب دگر گر کند حملش بر اطراف زمین لنگر گران گرچه کسری مدتی خر گه فکند از جا که بود صعوه را بر آستان بارگاهش آشیان پرتو انداز است بر آئینه‌ی درک خرد نقش این صورت که هست از شان این کسری نشان کز برای دفع سرگردانی موری زند قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان حرف ناکامی زدود از صفحه‌ی عالم که هست کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران آن چه ریزد قرنها در بطین بحر از صلب ابر بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت مدتی پرتو فکن بر ساحت این خاکدان کرد آخر جلوه‌ای کاعدای دجال اتفاق بر بسیط خاک پاشیدند از هم ذره‌سان بعد ازین غیبت ظهور عالم آرائی چنین هست مرآت ظهور و غیبت صاحب زمان فرد بی‌عسکر نگر از خاوران آید برون شهسواری این چنین از خیل گیتی داوران چرخ چاچی تنگ خنگ سرکش او می‌کشید بر کمر بگسست ناگاهش نطاق کهکشان وه چه خنگست این که هرگز مثل و شبهش ز امتناع وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان زود جنبش دیر تسکین کم تحمل پر شتاب خوش تحرک خوش توقف خوش ثبات خوش نشان رعد صولت برق سرعت گرم رو بسیار دو کم خورش آهو روش صرصر یورش آتش عنان نرم کاگل سخت سم مالیده مو برچیده ناف خورد سر کوچک دهن فربه سرین لاغر میان صورتش بر لخت کوهی گر کند نقاش نقش جنبش آرد بی‌قراریهاش در کوه گران گر به سوی غرب تیری سر دهد نازنده‌اش می‌نیاید جز به حد شرق بیرون از کمان از وجود او خلل در سد حکمت شد که نیست با تکش طی مکان مستلزم طی زمان راه گردون را ز سوی سطح مخروط هوا گرم‌تر ز آتش کند قطع و سبک‌تر از دخان بگذرد در یک نفس کشتی ز دریای محیط گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان گر تک او را به خورشید جهان پیما دهند صد غروب و صد طلوع آی از او اندر زمان گر زمین باشد ز مغناطیس و او آهن لحیم از سبک خیزی برو طی جهان ناید گران فارسش هرجا که میراند به رغبت می‌رود کامران شخصی که این اسبش بود در زیر ران راکب او در خراسان گر نهد پا در رکاب پای دیگر در رکاب آرد در آذربایجان در نوردیدم سخن کاوصاف این عالم نورد کرده بر خنگ بلاغت تنگ میدان بیان ای فدایت هرچه موجود است در روی زمین وی نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان ای نشان عشقت اندر چهره‌ی خرد و بزرگ وی کمند مهرت اندر گردن پیر و جوان هرکسی جان را برای خویش می‌دارد عزیز وز برای چون تو جانان جان عزیزان جهان زهرکش ساقی تو باشی به ز شهد خوش‌گوار مرگ کش باعث تو گردی به ز عمر جاودان تارک شیر فلک تا سینه‌ی گاو زمین بر دری گر از زبردستی به تیغ امتحان این ز جان لذت چشان گوید نثارت بادسر وان بدل منت گشان گوید فدایت بادجان ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا ای دل ذرات عالم جانب مهرت کشان چند مایوسی بود از حسرت پابوس تو با فلک در جنگ و با خود در جدل دیوانه‌سان نوزده سال از برای فتح باب دولتت دست امیدم به دعوت زد در نه آسمان بعد از آن کایام نومیدی سرآمد بی‌قضا وین امید از یاری ایزد برآمد بی‌گمان در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت سایه‌ی چتر همایون قیروان تا قیروان در سجود بارگاه عرش تمثالت کشید هر مکین فرش غبرا سر به اوج لامکان من که می‌سوزم چو می‌آرم ظهورت در ضمیر من که می‌میرم چو می‌آرم حدیثت بر زبان همچو نرگس روز و شب بر دیده دارم آستین بس که میرانم سرشک از دوری آن آستان وجه دوری این که از بیماری ده ساله هست رخش عزمم ناروا پای تردد ناروان گر به دل این داغ بی‌مرهم بماند وای دل ور به جان این درد بی‌درمان بماند وای جان چاره‌ی من کن به قیوم توانا کز غمت ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان محتشم وقت سپاس انگیزی آمد از دعا بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب در نقاب نور سازد چهره‌ی ظلمت نهان آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد آن چنان طالع که ظلمت را کند محو از جهان صد بار ز مهرت ار بمیرم یک ذره دل از تو بر نگیرم از شهرم اگر برون کنی سهل بیرون مگذار از ضمیرم از من نسزد شکایت تو گر خار نهی و گر حریرم ای کاج! مرا نسوختی هجر دانند که بنده‌ی اسیرم یاد از تن همچو شیرش، ای دل کم کن، که نه یوز این پنیرم من نشکنم این خمار هرگز کز عشق سرشته شد خمیرم چون درد تو نیست هیچ دردی زان هیچ دوا نمی‌پذیرم بر گور من ار گذر کنی تو برخیزم و دامنت بگیرم دوشم به فلک رسید ناله و امروز به چرخ شد نفیرم گر پیر شود سرم چه سودست؟ چون دل نشود مرید پیرم حال دل من بکس مگویید کین نامه غلط کند دبیرم از مهر تو بست چرخ نقشم با عشق تو داد دایه شیرم بگذار به محنت اوحدی را گو من ز محبتت بمیرم بانگ برآمد ز دل و جان من که ز معشوقه پنهان من سجده گه اصل من و فرع من تاج سر من شه و سلطان من خسته و بسته‌ست دل و دست من دست غم یوسف کنعان من دست نمودم که بگو زخم کیست گفت ز دست من و دستان من دل بنمودم که ببین خون شده‌ست دید و بخندید دلستان من گفت به خنده که برو شکر کن عید مرا ای شده قربان من گفتم قربان کیم یار گفت آن منی آن منی آن من صبح چو خندید دو چشمم گریست دید ملک دیده گریان من جوش برآورد و روان کرد آب از شفقت چشمه حیوان من نک اثر آب حیاتش نگر در بن هر سی و دو دندان من آب حیات است روانه ز جوش تازه بدو سدره ایمان من بنده این آبم و این میراب بنده تر از من دل حیران من بس کن گستاخ مرو هین خموش پیش شهنشاه نهان دان من وصال حق ز خلقیت جدایی است ز خود بیگانه گشتن آشنایی است چو ممکن گرد امکان برفشاند به جز واجب دگر چیزی نماند وجود هر دو عالم چون خیال است که در وقت بقا عین زوال است نه مخلوق است آن کو گشت واصل نگوید این سخن را مرد کامل عدم کی راه یابد اندر این باب چه نسبت خاک را با رب ارباب عدم چبود که با حق واصل آید وز او سیر و سلوکی حاصل آید تو معدوم و عدم پیوسته ساکن به واجب کی رسد معدوم ممکن اگر جانت شود زین معنی آگاه بگویی در زمان استغفرالله ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین عرض چبود که لا یبقی زمانین حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف به طول و عرض و عمقش کرد تعریف هیولی چیست جز معدوم مطلق که می‌گردد بدو صورت محقق چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست هیولی نیز بی او جز عدم نیست شده اجسام عالم زین دو معدوم که جز معدوم از ایشان نیست معلوم ببین ماهیت را بی کم و بیش نه معدوم و نه موجود است در خویش نظر کن در حقیقت سوی امکان که او بی‌هستی آمد عین نقصان وجود اندر کمال خویش ساری است تعین‌ها امور اعتباری است امور اعتباری نیست موجود عدد بسیار و یک چیز است معدود جهان را نیست هستی جز مجازی سراسر کار او لهو است و بازی بود در عهد بوعلی سینا آن به کنه اصول طب بینا ز آل بویه یکی ستوده خصال شد ز ماخولیا پریشانحال بانگ می‌زد که:«کم بود در ده هیچ گاوی بسان من فربه آشپز گر پزد هریسه ز من گرددش گنج سیم، کیسه ز من زود باشید حلق من ببرید! به دکان هریسه‌پز سپرید!» صبح تا شام حال او این بود با حریفان مقال او این بود نگذشتی ز روز و شب دانگی که چو گاوان نبودی‌اش بانگی که: «بزودی به کارد یا خنجر بکشیدم که می‌شوم لاغر!» تا به جایی رسید کو نه غذا خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا اهل طب راه عجز بسپردند استعانت به بوعلی بردند گفت: «سویش قدم نهید از راه مژده‌گویان! که بامداد پگاه می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب دشنه در دست، خواجه‌ی قصاب» رفت ازین مژده زو گرانیها کرد اظهار شادمانیها بامدادان که بوعلی برخاست شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟» آمد و خفت در میان سرای که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!» بوعلی دست و پاش سخت ببست کارد بر کارد تیز کرد و نشست برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش دید هنجار پشت و پهلویش گفت کاین گاو لاغر است هنوز مصلحت نیست کشتن‌اش امروز چند روزی‌ش بر علف بندید! یک زمان‌اش گرسنه مپسندید! تا چو فربه شود، برانم تیغ نبود افسوس ذبح او و، دریغ دست و پایش ز بند بگشادند خوردنیهاش پیش بنهادند هر چه دادندش از غذا و دوا همه را خورد بی‌خلاف و ابا تا چو گاوان از آن شود فربه شد خود او از خیال گاوی، به! یار من آن که لطف خداوند یار اوست بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست دریای عشق را به حقیقت کنار نیست ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار الا که عاشق گل و مجروح خار اوست دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست باور مکن که صورت او عقل من ببرد عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند ما را نظر به قدرت پروردگار اوست اینم قبول بس که بمیرم بر آستان تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش عبد آن کند که رای خداوندگار اوست روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید ای خنک آن را که او روی شما را ندید من شده مهمان تو در چمن جان تو پای پر از خار شد دست یکی گل نچید ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید با تو موافق شدم با تو منافق شدم بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی واتش اندر خرمن من می‌زنی پرده‌ی شب را بدین دوری چرا بر فراز روز روشن می‌زنی من ز سودای تو بر سر می‌زنم تو نشسته فارغ و تن می‌زنی ای ببردستی بطراری ز من من ندانستم که این فن می‌زنی آستین بشکرده‌ای بر کشتنم طبل خود در زیر دامن می‌زنی تیر مژگان را بگو آهسته‌تر کو نه اندر روی دشمن می‌زنی بوسه‌ای من بر کف پایت دهم مدتی آن بر سر من می‌زنی خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید شیشه‌ی ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت بعد ازان پیمانه‌ی سرشار می‌باید کشید تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد باده را در خانه‌ی خمار می‌باید کشید بود یکی شاه که در ملک و مال عهد وزیری چو رسیدی به سال دست قلمساش جدا ساختی چون قلم از بند برانداختی هر که گرفتی ز هوا دست او پایه‌ی اقبال شدی پست او دست وزارت به وی آراستی جان حسود از حسدش کاستی روزی ازین قاعده‌ی ناپسند ساخت جدا دست وزیری ز بند دست بریده به هوا برفکند تاش بگیرند، صلا در فکند چشم خرد کرد فراز آن وزیر دست دگر کرد دراز آن وزیر دست خود از بی‌خردی خود گرفت بهر وزارت ره مسند گرفت تجربه نگرفت ز دست نخست دست خود از دست دگر نیز شست جامی از آن پیش که دست اجل دست تو کوتاه کند از عمل دست امل از همه کوتاه کن در صف کوته‌املان راه کن آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست شاها بدیده‌ای که دلم را خدای داد در دیده‌ی تو معنی نیکو بدیده‌ام چون کردگار ذات شریفت بیافرید گفت ای کسی که بر دو جهانت گزیده‌ام راضی بدان نیم که به غیری نگه کنی زیرا که از برای خودت پروریده‌ام چشم جهانیان ز پی دیدن جهان وان تو بهر دیدن خویش آفریده‌ام تکحیل آن ز هیچ‌کس اندر جهان مدان کان کحل غیرتست که من درکشیده‌ام فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار تا سواری چو تو از خانه‌ی زین برخیزد چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز روز فردا مگر از خلد برین برخیزد باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود: سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا سر آن نیست که از روی زمین برخیزد تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟ با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد بیم آنست که با مهر به کین برخیزد در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آن که گدا معتبر شود بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست سرها بر آستانه او خاک در شود حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند نیست بستان خراسان را چو من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند گنج درها نتوان برد به بازار عراق گر به بازار خراسان شدنم نگذارند نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق که سوی چشمه‌ی حیوان شدنم نگذارند عیسیم منظر من بام چهارم فلک است که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام که سوی کعبه‌ی دیان شدنم نگذارند آری افلاک معالی است خراسان چه عجب که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند من همی رفتم باری همه ره شادان دل دل ندانست که شادان شدنم نگذارند ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند در خراس ری از ایوان خراسان پرسم گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند گردن من به طنابی است که چون گاو خراس سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند هستم آن نطفه‌ی مضغه شده کز بعد سه ماه خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود که گه صبح خروشان شدنم نگذارند منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامه‌ی نیسان شدنم نگذراند درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک مستقیم ره امکان شدنم نگذارند باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت می‌رود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند فید بیفایده بینم ری و من فید نشین که سوی کعبه‌ی ایمان شدنم نگذارند روضه‌ی پاک رضا دیدن اگر طغیان است شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند این دو صادق خرد و رای که میزان دلند بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند از وطن دورم و امید خراسانم نیست که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند هم گذارند که گوی سر میدان گردم گر خلال بن دندان شدنم نگذارند آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر باز پس گشته که باران شدنم نگذارند و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم بو که در راه گروگان شدنم نگذارند ناگزیر است مرا طعمه‌ی موران دادن گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند این چه تابی است که آن حلقه‌ی گیسو دارد که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد داد از این سنگ که لعلش به ترازو دارد اهل بینش همه در جلوه‌ی او حیرانند این چه معنی است که آن صورت نیکو دارد مگر از دیدن او دیده بپوشد ورنه کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد پس چرا می‌رمد از حلقه‌ی صاحب نظران گر نه آن چشم سیه شیوه‌ی آهو دارد یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون بنده دیر مغان ابش که هندو دارد تاج داران همه خاک در آن درویشند که به سر خاکی از آن خاک سر کو دارد من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد من و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهات که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد مگرش دست به چین سر زلف تو رسید که دم باد سحر نافه‌ی خوش بو دارد آه من دامن آن ماه فروغی نگرفت زان که یک شهر هواخواه و دعاگو دارد چو زیر مرکز چرخ مدور نهان شد جرم خورشید منور مه عید از فلک رخسار بنمود نه پیدایی تمام و نه مستر چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا چو شست ماهیی در بحر اخضر در اجسام زمین سیرش مثر وز اجرام فلک ذاتش مثر دبیری بود از او برتر بفکرت چو فکرت بی‌نیاز از کلک و دفتر بسی اسرار جزوی کرده معلوم بسی احکام کلی کرده از بر هزاران پیکر جنی و انسی ز نور پیکر او در دو پیکر بتی بر غرفه‌ی دیگر خرامان چو بت‌رویان چین زیبا و دلبر ز فرقش تا قدم در ناز و کشی ز پایش تا به سر در زر و زیور به دستی بربطی با صوت موزون به دیگر ساغری پر خمر احمر برازوی صحن دیگر بود خالی چو لشکرگاه بی‌سلطان ولشکر گمانی آمدم کانجا کسی نیست به ظاهر از مجاور یا مسافر خرد گفت این حریم پادشاهیست به شاهی برتر از خاقان و قیصر ز عدل او همی بارد هوا نم ز فیض او همی زاید زمین زر چنان کامل که نه گرم است و نه سرد چنان عادل که نه خشک است و نه تر ولیکن دیدن او نیست ممکن که شب ممکن نباشد دیدن خور وزین بربود دیوانی و در وی دلاور قهرمانی ترک اشقر به روز جنگ با دستان رستم به پیش خصم با پیکار حیدر درآرد از عدم عنقا به ناوک ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر برازوی خواجه‌ی چونان ممکن که تمکین بودش از تمکین مسخر ز عونش از عنایت چار عنصر ز سیرش با سعادت هفت کشور غنی و نعمت او دانش ودین سخی و بخشش او حشمت وفر وزو بر پیر دیگر بود هندی بزرگ اندیشه‌ای چونان معمر که ذاتش داشت بر آرام پیشی که زادش بود با جنبش برابر وفاق او صلاح اهل عالم خلاف او فساد کون و جوهر خیالات ثوابت در خیالم چنان آمد همی بی‌حد و بی‌مر که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب هزاران در و مروارید و گوهر شهاب تیزرو چون بسدین تیر گذاره کرده از پیروزه مغفر مجره گفتیی تیغ گهردار نهادستی بزنگاری سپر بر به شاخ ثور بر شکل ثریا چو مرواریدگون بار صنوبر بنات‌النعش گرد قطب گردان گهی از جرم زیر و گاه از بر چو گرد مرکز رای خداوند قضای ایزد دادار داور وزیر ملک سلطان معظم نصیر دین یزدان و پیمبر جهان حمد محمود آنکه از جاه جهان حمدش گرفت از پای تا سر مخر عهد و در دانش مقدم مقدم عقل و در رتبت مخر به جنب رایش اجرام سماوی چو با خورشید اجرام مکدر نه اوج قدر او را هیچ پستی نه بحر طبع او را هیچ معبر ندارد عقل بی‌عونش هدایت نگیرد باز بی‌سعیش کبوتر یقینی چون گمان او نباشد نباشد دیده‌ی احوال چو احور به وهمش قدرت آن هست کز دهر بگرداند بد و نیک مقدر به قدرش قوت آن هست کز سهم کشد پیش قضا سد سکندر کفش بحرست و موجش جود و بخشش خطش تارست و پودش مشک و عنبر اگرنه نهی کردستی ز اسراف خدای و نهی او نهیی است منکر ز افراط سخای او شدستی جهان درویش و درویشی توانگر سموم قهرش اندر لجه‌ی بحر نسیم لطفش اندر شوره‌ی بر برآرد از مسام ماهی آتش برآرد از غبار تیره عرعر نه با آرام حلمش خاک را صبر نه با تعجیل امرش باد را پر به جنب آن خفیف، اثقال مرکز به پیش این کسل، اعجال صرصر گرش بهتان نهد خصم بداندیش ورش عصیان کند چرخ ستمگر لعاب آن شود چون آب افیون نجوم این شود چون جرم اخگر اگرنه کلک او شد ناف آهو وگرنه طبع او شد ابر آذر چرا بارد به نطق آن در دریا چرا ساید به نوک این مشک اذفر در این جنبش اگر جز قوت نفس فلک را علتی یابند دیگر نظام کار او باشد که او را همی از باختر تازد به خاور ایا طبع تو بر احسان موفق و یا بخت تو بر اعدا مظفر تویی آن‌کس که گر کوشی، برآری به قهر از صبح عالم شام محشر تویی آن‌کس که گر خواهی برانی به لطف از دود دوزخ آب کوثر نیاوردست پوری بهتر از تو جهان از نه پدر وز چار مادر تو عقلی بوده‌ای در بدو ابداع هدایت را چنان لابد و درخور که جز نور تو تااکنون نبودست هیولی را به صورت هیچ رهبر زمین پیش وقار تو مجوف جهان پیش کمال تو محقر خرد جز در دماغ تو شمیده سخن جز در ثنای تو مزور تو بیش از عالمی گرچه درویی چو رمز معنوی در لفظ ابتر کند با لطف تو دوران گردون چنان چون با سمندر طبع آذر بود با تو هدر وسواس شیطان چنان چون با پسر تعلیم آزر حوادث چون به درگاهت رسیدند نزاید بیش از ایشان فتنه و شر که شب را تیرگی چندان بماند که رخ پیدا کند خورشید ازهر جهان از فتنه طوفانست و در وی پناه و حلم تو کشتی و لنگر اگر پیروزیی بینی ز خود دان بزیر دور این پیروزه چادر وگر من بنده را حرمان من داشت دو روز از خدمتت مهجور و مضطر چو دارم حلقه‌ی عهد تو در گوش به یک جرمم مزن چون حلقه بر در تو مخدوم قدیمی انوری را چنان چون بوالفرج را بوالمظفر مرا درگاه تو قبله است و در وی اگر کفران کنم چه من چه کافر نمی‌گویم که تقصیری نرفته است درین مدت که نتوان کرد باور ولیکن اختیار من نبودست که مجبور فلک نبود مخیر از این بی‌پا و سر گردون گردان به سرگردانیی بودستم اندر که گر تقریر آن بودی در امکان زبانم اندکی کردی مقرر به ابرامی که دادم عذر نه زانگ بود گستاخ‌تر دیرینه چاکر همیشه تا بود دی پیش از امروز همیشه تا بود دی بعد آذر همه آذرت با دی باد مقرون همه امروز از دی باد خوشتر به هر چت رای بگراید مهیا به هر چت کام روی آرد میسر حساب عمر تو چون دور گردون به تکراری که سر ناید مکرر چنان چون مرجع اجزا سوی کل چو کان بادست رادت مرجع زر نکوخواهت نکونام و نکوبخت بداندیشت بدآیین و بداختر همه روزت چو روز عیداضحی همه سالت نشاط جام و ساغر کمال است در نفس مرد کریم گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟ مپندار اگر سفله قارون شود که طبع لیمش دگرگون شود وگر درنیابد کرم پیشه، نان نهادش توانگر بود همچنان مروت زمین است و سرمایه زرع بده کاصل خالی نماند ز فرع خدایی که از خاک مردم کند عجب باشد ار مردمی گم کند ز نعمت نهادن بلندی مجوی که ناخوش کند آب استاده بوی به بخشندگی کوش کب روان به سیلش مدد می‌رسد ز آسمان گر از جاه و دولت بیفتد لیم دگر باره نادر شود مستقیم وگر قیمتی گوهری غم مدار که ضایع نگرداندت روزگار کلوخ ارچه افتاده بینی به راه نبینی که در وی کند کس نگاه وگر خرده‌ی زر ز دندان گاز بیفتد، به شمعش بجویند باز بدر می‌کنند آبگینه ز سنگ کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟ هنر باید و فضل و دین و کمال که گاه آید و گه رود جاه و مال پاکبازان را چه خارا و چه خز؟ گر به رنگی قانعی در خرقه خز جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه جامه خود دانی، تو مردم را مرز آخرت زندان تن خواهد شدن این که بر خود می‌تنی چون کرم قز گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟ گر منت مشروح گویم، یا لغز محتسب گو: در پی رندان مرو کین جماعت را نباشد سنگ و گز عیب مستان کم کن و در مجلس آی گر ننوشی باده‌ای، سیبی بگز باده خوردن در بهار ار ظلم بود در زمستان خود نمی‌جوشید رز گوش داری گفتهای اوحدی تا که لل را بدانی از خرز ز جان سوخته‌ام خلق را حذار کنید که الله الله ز آتش رخان فرار کنید که آتش رخشان خاصیت چنین دارد که هر قرار که دارید بی‌قرار کنید دلی که کاهل گردد نداش می‌آید که زنده است سلیمان عشق کار کنید مباش کاهل کاین قافله روانه شدست ز قافله بممانید و زود بار کنید چهارپای طبایع نکوبد این ره را به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید غنیست چشم من از سرمه سپاهانی ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست وجودها پی این کبریا صغار کنید دیدی که چه کرد آن پری رو آن ماه لقای مشتری رو گشتند بتان همه نگونسار در حسن خلیل آزری رو شد کفر چو شمع‌های ایمان کورد به سوی کافری رو شد جمله جهان بهشت خندان زان سرو روان عبهری رو دارد دو هزار سحر مطلق وای ار آرد به ساحری رو افروخت بهار چون گل سرخ بر رغم دل مزعفری رو کافور نثار کرد خورشید بر چهره شام عنبری رو شد شیشه زرد همچو لاله زان باده لعل احمری رو فربه شد عشق و زفت و لمتر بنهاد خرد به لاغری رو بر باده لعل زد رخ من تا چند نهد به زرگری رو بس کن هله فتنه را مشوران یا برگردان ز شاعری رو دهر سیه کاسه‌ای است ما همه مهمان او بی‌نمکی تعبیه است در نمک خوان او بر سر بازار دهر نقد جفا می‌رود رسته‌ای ار ننگری رسته‌ی خذلان او دهر چو بی‌توست خاک بر سر سالار او ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل درشکن از آه صبح سقف شبستان او گوهر خود را بدزد از بن صندوق او یوسف خود را برآر از چه زندان او ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند پای خرد درگذار از سر پیمان او مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او کار چو خام آمده است آتش کن زیر او خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی سوره‌ی سر در نویس هم به دبستان او پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست گرچه ز پس می‌رود طالع سرطان او اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او کوزه‌ی فصاد گشت سینه‌ی او بهر آنک موضع هر مبضع است بر سر شریان او گر دل او رخنه کرد زلزله‌ی حادثات شیخ مرمت گراست بر دل ویران او شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی کزر و اقلیدسند عاجز برهان او صانع زرین عمل مهتر عالی شرف در ید بیضا رسید دست عمل ران او یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟ تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی قنطره بستی به علم بر سر طوفان او نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک آفت بیشه شده است تیشه‌ی بران او ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک هست لسان الحمل صورت سوهان او چرخ مقرنس نمای کلبه‌ی میمون اوست نعش فلک تخت‌هاش، قطب کلیدان او رنده‌ی مریخ رند چون شودش کند سر چرخ کند هر دمی از زحل افسان او در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر گر همه اره نهند بر اخوان او هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر مایه‌ی صد اولیاست ذره‌ی ایمان او اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست من به رضای تمام سنقر دکان او گر بودش رای آن کاره کش او شوم رای همه رای اوست، فرمان فرمان او اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی گوهری آرد چو من قطره‌ی نیسان او روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس تا جگر من گرفت پرورش از نان او پیر خرد طفل‌وار میمزد انگشت من تا سر انگشت من یافت نمک‌دان او شاید اگر وحشیی سبعه‌ی الوان خورد حمزه به خوان علی بهتر از الوان او ضامن ارزاق من اوست مبادا که من منت شروین برم و انده شروان او ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او گر گرهی خصمش‌اند از سر کینه چه باک کو خلف آدم است و ایشان شیطان او جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او خاصه سگ دامغان، دانه‌ی دام مغان دزد گهرهای من، طبع خزف سان او بست خیالش که هست هم بر من ای عجب نخل رطب کی شود خار مغیلان او هست دلش در مرض از سر سرسام جهل این همه ماخولیاست صورت بحران او گر جگرش خسته شد از فرع این گروه نعت محمد بس است نشره‌ی درمان او دل به در کبریاست شحنه‌ی کارش که او خاک در مصطفاست نایب حسان او قابله‌ی کاف و نون، طاها و یاسین که هست عاقله‌ی کاف و لام طفل دبستان او گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او عطسه‌ی آدم شناس شیهه‌ی یکران او دوش ملایک بخست غاشیه‌ی حکم او گوش خلایق بسفت حاقه‌ی فرمان او هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم نان من از خوان اوست، جامگی از خان او عقل درختی است پیر منتظر آن کز او خواهی تختش کنند خواهی چوگان او باد دعاهای خیر در پی او تا دعا اول او یارب است و آمین پایان او در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من یارب کارواح قدس باد دعا خوان او گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن آب حیات کس را در پیرهن نباشد فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن در جان که می‌فرستم باری سخن نباشد چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد چون استوار باشم در عهد و وعده‌ی تو؟ کین بی‌خلاف نبود و آن بی‌شکن نباشد امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟ روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد شناسای معانی موبد پیر چنین کرد این خبر در نامه تحریر که چون خسرو ستد گنجینه‌ی روم خلافش رومیان را گشت معلوم چو غالب گشته بود از تیغ کین خواه نداد اندیشه را در خویشتن راه زبانی پوزشی کان در حرم کرد ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ ازین کاهش فتاد آن ماه در سلخ به تن عیسی جانش مانده بی دم تنش چو نرشته‌ی مریم شد از غم ز بیماری به بستر خفت ماهی و زان پس جست دیگر خواب گاهی ملک بایست و نابایست برخاست به صد شادی بساط ماتم آراست دل از سودای شیرین در غم افگند بهانه بر فراق مریم افگند به ماتم کرد پیراهن بسی چاک ولیکن در هوای یار چالاک چو شیرین دید کز خس رفته شد راه به بی صبری شتابان گشت چون ماه رسید آن در بی قیمت به دریا چو خور در بره و مه در ثریا گلشن تر شد خزان را باد بنشست به آزادی چو سرو آزاد بنشست با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم از که می‌پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست عیب پیراهن دریدن می‌کنندم دوستان بی‌وفا یارم که پیراهن همی‌درم نه پوست خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند جهان کفست و صفات خداست چون دریا ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند همی‌شکاف تو کف را که تا به آب رسی به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند ز نقش‌های زمین و ز آسمان مندیش که نقش‌های زمین و زمان حجاب کند برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف که زلف‌ها ز جمال بتان حجاب کند تو هر خیال که کشف حجاب پنداری بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند نشان آیت حقست این جهان فنا ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما وین سلسله سرمایه‌ی دیوانگی ما سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی کس نیست درین عرصه به مردانگی ما با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم سودای تو شد علت بیگانگی ما آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند مرغان گلستان غم بی دانگی ما گفتم که کسی نیست به بیچارگی من گفتا که بتی نیست به جانانگی ما گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت چشمی که بود منشا مستانگی ما عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی شمعی که بود باعث پروانگی ما هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم بی پر و بال توام تا عشق تو گاه بال و گاه پر می‌سوزدم چون کنم در روی چون ماهت نظر کز فروغ تو نظر می‌سوزدم چند دارم دیده بر راه امید کز نظر کردن بصر می‌سوزدم بی جگر خوردن دمی در من نگر کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم گفت با من ساز تا کم سوزمت گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم سرد و گرمم می‌نسازد بی تو زانک سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم تا بخواهم سوختن یکبارگی هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم تا قدم از سر گرفتم در رهش از قدم تا فرق سر می‌سوزدم تن زن ای عطار و عود عشق سوز تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند که با وجود تو عشاق نقش دیوارند چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم که پیش روی تو گل های گلستان خوارند با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل که ساکنان درت از بهشت بیزارند تو گر به سینه دل سخت آهنین داری شکستگان تو هم آه آتشین دارند به سخت‌گیری ایام هیچ کم نشوند گرفتگان کمندت ز بس که بسیارند تو شادکامی و شهری مسخر غم عشق تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند به جز بنفشه نروید ز خاک پاکانی که از طپانچه‌ی عشقت کبودرخسارند حساب خون من افتاده است با قومی که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند گناهکار تر از من کسی فروغی نیست به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند ای دوست به کام دشمنم کردی بردی دل و زان پسم جگر خوردی چون دست ز عشق بر سر آوردم از دست شدی و سر برآوردی آن دوستیی چنان بدان گرمی ای دوست چنین شود بدین سردی گفتم که چو روزگار برگردد تو نیز چو روزگار برگردی گفتی نکنم چنین معاذالله دیدی که به عاقبت چنان کردی در خورد تو نیست انوری آری لیکن به ضرورتش تو در خوردی ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین طیره از طره‌ی خوشبوی تو عطار ختن خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین دل برآنست که تنها بکشد بار فراق تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین هوس بار سرین تو بیفزود مرا که ترا هست همه بار سرین بار سرین سخن من ز پس پشت منه از پی آنک روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من مسکن درد همان به که نباشد مسکین آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا کرد با عز ابد لطف خداوند قرین صاحب عالم و عادل غرض علم و علو صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه خسروان داشته از دولت او تاج و نگین رای او داده فلک را خبر سود و زیان وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین شاد باش ای کف تو مایه‌ی صد ابر مطیر دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب کارداران رضای تو شهورند و سنین پر کند نقد سخای تو زمین را دامن بشکند بار عطای تو فلک را شاهین بر امید مدد رزق به سوی در تو هم به اول حرکت سجده کند جان جنین گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد زیر نه حقه‌ی فیروزه یکی مهره‌ی کین تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر به نظر آب کند زهره‌ی شیران عرین صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین کبریای تو چنان قابض ارواح شدست که وجودش صفت کون و مکان است مکین کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین در عالی تو آن سجده‌گه محترمست که رخ کعبه بود از حسد او پر چین صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین نامه‌ی تربیت من به همه نوع بخوان که بود تربیت من مدد شعر متین آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین تا همی طبع بود از لب دلبر می‌خواه تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام دل حساد به غم رخنه همی دار چو سین در زبانها سخن سال نو و ماه نوست ناگزیران طرب را طرب و باده گزین تا بود رایت مدحت به ایادی منصور تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین دولتت در همه احوال قوی باد قوی ایزدت در همه آفاق معین باد معین بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این تو چنین نبودی تو چنین چرایی چه کنی خصومت چو از آن مایی دل و جان غلامت چو رسد سلامت تو دو صد چنین را صنما سزایی تو قمرعذاری تو دل بهاری تو ملک نژادی تو ملک لقایی فلک از تو حارس زحل از تو فارس ز برای آن را که در این سرایی دل خسته گشته چو قدح شکسته تو چو گم شدستی تو چه ره نمایی بده آن قدح را بگشا فرح را که غم کهن را تو بهین دوایی دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد همه سهل باشد تو عجب کجایی بگذار دستان برسان به مستان ز عطای سلطان قدح عطایی همگی امیدی شکری سپیدی چو مرا بدیدی بکن آشنایی شکری نباتی همگی حیاتی طبق زکاتی کرم خدایی طرب جهانی عجب قرانی تو سماع جان را تر لایلایی بزنی ز بالاتر لایلالا تو نه یک بلایی تو دو صد بلایی دل من ببردی به کجا سپردی نه جواب گویی نه دهی رهایی بفزا دغا را بفریب ما را بر توست عالم همه روستایی سر ما شکستی سر خود ببستی که خرف نگردد ز چنین دغایی به پلاس عوران به عصای کوران چه طمع ببستی ز چه می‌ربایی به طمع چنانی به عطا جهانی عجب از تو خیره به عجب نمایی خمش ای صفورا بگذار او را تو ز خویشتن گو که چه کیمیایی نه به اختیاری همه اضطراری تو به خود نگردی تو چو آسیایی تو یکی سبویی چو اسیر جویی جز جو چه جویی چو ز جو برآیی تو به خود چه سازی که اسیر گازی تو ز خود چه گویی چو ز که صدایی خمش ای ترانه بجه از کرانه که نوای جانی همگی نوایی سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر طبله کالبد آورده‌ام آخر بنگر بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر شانه‌ها و شبه‌ها و سره روغن‌ها تر شبه من غم تو روغن من مرهم تو شانه‌ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر از فراقت تلفم گشته خیالت علفم که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم ای مگس‌ها شده از ذوق شکرهات شکر پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو در دو عالم نبود یار مرا یار دگر چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر چون که در جان منی شسته به چشمان منی شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد گر کشته شود عاشق از دشنه‌ی خونریزت در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت چندان که کنم حیله بر حیله‌ی من خندد تو هم‌نفس صبحی زیرا که خدا داند تا حقه‌ی پر درت هرگز به دهن خندد من هم‌نفس شمعم زیرا که لب و چشمم بر فرقت جان گرید بر گریه‌ی تن خندد عطار چو در چیند از حقه‌ی پر درت در جنب چنان دری بر در سخن خندد ایا صدری که از روی بزرگی فلک را نیست با قدر تو بالا خجل از قدر و رایت چرخ و انجم غمی از دست و طبعت ابر و دریا کله با همتت بنهاده کیوان کمر در خدمتت بربسته جوزا ثریا با علو همت تو به نسبت چون ثری پیش ثریا بر دست جوادت چرخ سفله بر رای صوابت عقل شیدا کفت پیوسته قسمت‌گاه روزی درت همواره ماوا جای آلا به فضل این قطعه برخوان تا که گردد نهان بنده بر رای تو پیدا به اقبال تو دارم عشرتی خوش حریفانی چو بختت جمله برنا مزین کرده مجلس‌مان نگاری بنامیزد زهی شیرین و زیبا نشسته ز اقتضای طالع سعد به خلوت بارهی چون سعد و اسما ز زلفش دست من چون روز وامق ز وصلش روز من چون روی عذرا موافق همچو با فرهاد شیرین مساعد همچو با یوسف زلیخا بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین که‌مان چونین بود امروز و فردا چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست علاج درد او یعنی که صهبا چه صفراهاست کامروز او نکردست در این یک ساعت از سودای حمرا به انعام تو می‌باید که گردد نظام مجلس تو مجلس ما سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو همه دوران او ایام نحس مستمر بادا قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا اگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیرد همه الواح معقودش جراد منتشر بادا عروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آرد زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا صفای صفه‌ی صدرت به صف صابران دین چو وصف جنةالفردوس ماء منهمر بادا ز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامی عنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت یل اسفندیار و گوان یکسره ز هر سو نهادند پیشش بره بفرمود مهتر که جام آورید به جای می پخته خام آورید ببینیم تا رستم اکنون ز می چه گوید چه آرد ز کاوس کی بیاورد یک جام می میگسار که کشتی بکردی بروبر گذار به یاد شهنشاه رستم بخورد برآورد ازان چشمه‌ی زرد گرد همان جام را کودک میگسار بیاورد پر باده‌ی شاهوار چنین گفت پس با پشوتن به راز که بر می نیاید به آبت نیاز چرا آب بر جام می بفگنی که تیزی نبیند کهن بشکنی پشوتن چنین گفت با میگسار که بی‌آب جامی می افگن بیار می آورد و رامشگران را بخواند ز رستم همی در شگفتی بماند چو هنگامه‌ی رفتن آمد فراز ز می لعل شد رستم سرفراز چنین گفت با او یل اسفندیار که شادان بدی تا بود روزگار می و هرچ خوردی ترا نوش باد روان دلاور پر از توش باد بدو گفت رستم که ای نامدار همیشه خرد بادت آموزگار هران می که با تو خورم نوش گشت روان خردمند را توش گشت گر این کینه از مغز بیرون کنی بزرگی و دانش برافزون کنی ز دشت اندرآیی سوی خان من بوی شاد یک چند مهمان من سخن هرچ گفتم بجای آورم خرد پیش تو رهنمای آورم بیاسای چندی و با بد مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش چنین گفت با او یل اسفندیار که تخمی که هرگز نروید مکار تو فردا ببینی ز مردان هنر چو من تاختن را ببندم کمر تن خویش را نیز مستای هیچ به ایوان شو و کار فردا بسیچ ببینی که من در صف کارزار چنانم چو با باده و میگسار چو از شهر زاول به ایران شوم به نزدیک شاه و دلیران شوم هنر بیش بینی ز گفتار من مجوی اندرین کار تیمار من دل رستم از غم پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد که گر من دهم دست بند ورا وگر سر فرازم گزند ورا دو کارست هر دو به نفرین و بد گزاینده رسمی نو آیین و بد هم از بند او بد شود نام من بد آید ز گشتاسپ انجام من به گرد جهان هرک راند سخن نکوهیدن من نگردد کهن که رستم ز دست جوانی بخست به زاول شد و دست او را ببست همان نام من بازگردد به ننگ نماند ز من در جهان بوی و رنگ وگر کشته آید به دشت نبرد شود نزد شاهان مرا روی زرد که او شهریاری جوان را بکشت بدان کو سخن گفت با او درشت برین بر پس از مرگ نفرین بود همان نام من نیز بی‌دین بود وگر من شوم کشته بر دست اوی نماند به زاولستان رنگ و بوی شکسته شود نام دستان سام ز زابل نگیرد کسی نیز نام ولیکن همی خوب گفتار من ازین پس بگویند بر انجمن چنین گفت پس با سرافراز مرد که اندیشه روی مرا زرد کرد که چندین بگویی تو از کار بند مرا بند و رای تو آید گزند مگر کاسمانی سخن دیگرست که چرخ روان از گمان برترست همه پند دیوان پذیری همی ز دانش سخن برنگیری همی ترا سال برنامد از روزگار ندانی فریب بد شهریار تو یکتادلی و ندیده‌جهان جهانبان به مرگ تو کوشد نهان گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت نیابد همی سیری از تاج و تخت به گرد جهان بر دواند ترا بهر سختی پروراند ترا به روی زمین یکسر اندیشه کرد خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد که تا کیست اندر جهان نامدار کجا سر نپیچاند از کارزار کزان نامور بر تو آید گزند بماند بدو تاج و تخت بلند که شاید که بر تاج نفرین کنیم وزین داستان خاک بالین کنیم همی جان من در نکوهش کنی چرا دل نه اندر پژوهش کنی به تن رنج کاری تو بر دست خویش جز از بدگمانی نیایدت پیش مکن شهریارا جوانی مکن چنین بر بلا کامرانی مکن دل ما مکن شهریارا نژند میاور به جان خود و من گزند ز یزدان و از روی من شرم‌دار مخور بر تن خویشتن زینهار ترا بی‌نیازیست از جنگ من وزین کوشش و کردن آهنگ من زمانه همی تاختت با سپاه که بر دست من گشت خواهی تباه بماند به گیتی ز من نام بد به گشتاسپ بادا سرانجام بد چو بشنید گردنکش اسفندیار بدو گفت کای رستم نامدار به دانای پیشی نگر تا چه گفت بدانگه که جان با خرد کرد جفت که پیر فریبنده کانا بود وگر چند پیروز و دانا بود تو چندین همی بر من افسون کنی که تا چنبر از یال بیرون کنی تو خواهی که هرکس که این بشنود بدین خوب گفتار تو بگرود مرا پاک خوانند ناپاک رای ترا مرد هشیار نیکی‌فزای بگویند کو با خرام و نوید بیامد ورا کرد چندی امید سپهبد ز گفتار او سر بتافت ازان پس که جز جنگ کاری نیافت همی خواهش او همه خوار داشت زبانی پر از تلخ گفتار داشت بدانی که من سر ز فرمان شاه نتابم نه از بهر تخت و کلاه بدو یابم اندر جهان خوب و زشت بدویست دوزخ بدو هم بهشت ترا هرچ خوردی فزاینده باد بداندیشگان را گزاینده باد تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی سخن هرچ دیدی به دستان بگوی سلیحت همه جنگ را ساز کن ازین پس مپیمای با من سخن پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز مکن زین سپس کار بر خود دراز تو فردا ببینی به آوردگاه که گیتی شود پیش چشمت سیاه بدانی که پیکار مردان مرد چگونه بود روز جنگ و نبرد بدو گفت رستم که ای شیرخوی ترا گر چنین آمدست آرزوی ترا بر تگ رخش مهمان کنم سرت را به گوپال درمان کنم تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای به گفتار ایشان بگرویده‌ای که تیغ دلیران بر اسفندیار به آوردگه بر، نیاید به کار ببینی تو فردا سنان مرا همان گرد کرده عنان مرا که تا نیز با نامداران مرد به خویی به آوردگه بر، نبرد لب مرد برنا پر از خنده شد همی گوهر آن خنده را بنده شد به رستم چنین گفت کای نامجوی چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی چو فردا بیابی به دشت نبرد ببینی تو آورد مردان مرد نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه یگانه یکی مردمم چون گروه گر از گرز من باد یابد سرت بگرید به درد جگر مادرت وگر کشته آیی به آوردگاه ببندمت بر زین برم نزد شاه بدان تا دگر بنده با شهریار نجوید به آوردگه کارزار تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین جمالست یا مه و پروین گلاله‌ست یا شب تاری گهی می‌کشی بفریبم گهی می‌کشی بعتابم چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری چو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی ز خوبان کناره چه گیری چو در آروزی کناری امسال تازه رویتر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید اندر کشید حله به دشت و به کوهسار بر دست بید بست ز پیروزه دستبند در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد از لاله و بنفشه همه روی مرغزار از گل هزار گونه بت اندر پس بتست وز لاله صد هزار سوار از پس سوار گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت امسال چون ز پار فزون ساخته نگار رازیست این میان بهار و میان من خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی جایی نیافتی که درو یافتی قرار بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل اندر میان خاره و اندر میان خار پنداشتی که خوار شدستی میان خلق بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت در پیش او بسان سپهری یکی حصار باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع کاخی چو رای خویش مهیا و استوار باغی کزو بریده بود دست حادثات کاخی کزو کشیده بود پای روزگار باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن وز سرو نورسیده و گلهای کامگار بر جویهای او به رده نونهالها گویی وصیفتانند استاده بر قطار تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی بر خویشتن به کار برد در شاهوار آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش یاران مهربان و رفیقان غمگسار در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد بر یاد کرد خواجه‌ی سید عجب مدار دستور زاده‌ی ملک شرق بوالحسن حجاج سرفراز همه دوده و تبار بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار او را سزد بزرگی و او را سزد شرف او را سزد منی و هم او را سزد فخار کردار و بر او بگذشت از حد صفت احسان و فضل او بگذشت از حد شمار زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس زو بردبارتر نبود هیچ بردبار کردارهای خوبش بی‌هیچ خدمتی بر من کند سلام به روزی هزار بار بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من هر روز برکشیده و مسعود و بختیار چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار با دولتیست باقی و با نعمتی تمام با همتی که وهم نیارد برو گذار آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار این مهترست بار خدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی به کار هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت آری بزرگواری داند بزرگوار تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی تا سرو نارون نشود، نارون چنار تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر همواره بر هوای دل خویش کامگار بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار هر روز شادی نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی که خشم حق نبود همچو کینه بشری چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی ز حاملان امانت بدانک بو نبری پسند خویش رها کن پسند دوست طلب که ماند از شکر آن کس که او کند شکری ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری آن غزال این غزل چو زیبا دید به کرشمه به سوی من نگرید زد چو طوطی یکی شکرخنده گفت: ذوقت مزید و پاینده کاندر آماج نطق معنی جوی تیر فکر تو می‌شکافد موی گرچه بسیار می‌نواختمت به حقیقت کنون شناختمت انعم‌الله نعمت عشقت به چنین شعر و حکمت عشقت زین صفت درها که طبع تو سفت خوب گفتی و نیک خواهی گفت گفتمش: مثل این نگفته کسی گفت: ازین نوع گفته‌اند بسی شعر، در عالمی که مردانند بازی کودکان همی خوانند شاعری منقطع کند نورت خاصه دعوی گری درین صورت نشنیدی تو این حدیث صواب؟ از نبی: «کل مدع کذاب» شعر آن به که خود ندانندش زانکه «حیض الرجال» خوانندش رو به تحصیل علم شو مشغول که جز آن جمله فاضل است و فضول ورنه، دعوی مکن، به معنی کوش رو به کنجی درون نشین، خاموش در مقامات عاشقان مست آی ورنه بنشین و خویشتن مستای خود ستوده است هر که اهل بود خودستایی نشان جهل بود یا سوار آی در سخن‌رانی یا خطی باز ده به نادانی یا درون شو بتاب خانه‌ی عشق یا برون نه قدم ز خانه‌ی عشق بس که گفتند هر یک از هوسی غزل و قطعه و قصیده بسی گر تو پر مایه‌ای درین بازار نمطی تازه و غریب بیار گفتم: ای نور چشم ناخفته همه گفتند، چیست ناگفته؟ ای به بوی تو زنده جان و تنم من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟ گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان خویشتن را حقیر مایه مدان سخن دل ز شاعری دور است نثر منظوم و نظم منثور است منشا این سخن هم از جایی است موجب عشق حسن زیبایی است در جهان هیچ کس مشوش عشق نشد، الا ز سوز آتش عشق هر زبانی سخن نداند گفت هر بصیری گهر نداند سفت همه را نیست، گر چه جان و تن است جان معنی، که در تن سخن است مرد، اگر بر فلک رسانندش تا نگوید سخن، ندانندش سخنی کز سر صفا گویند آن نکوتر که برملا گویند تو نه آنی کز اصل دیده نه‌ای شربت وصل را چشیده نه‌ای از صفا خاطر تو دارد نور هستی از «حب ماسوی الله» دور باز مانده نه‌ای به صورت و بس فرق دانی میان عشق و هوس باز دانسته‌ای حقیقت عشق زانکه ورزیده‌ای طریقت عشق اندرین شیوه تحفه‌ای بردار نزد عشاق یادگار بیار پای در نه به جاده‌ی تحقیق از تو آغاز و از خدا توفیق از عراقی سلام بر عشاق از جگر خستگان درد فراق یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم در سفرها طالع ریگ روان داریم ما چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟ سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است هر چه داریم از برای دیگران داریم ما همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای منت روی زمین بر باغبان داریم ما گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما هوای دلبر نو کرده در دل همی شد ده به ده منزل به منزل رها کرده همه ترتیب شاهان درامد بی سپاه اندر سپاهان بزرگ امید را در حال فرمود که ره گیرد به دکان شکر زود برد سلکی ز مروارید شب تاب به یک رشته درون صد قطره‌ی آب رساند تحفه‌ی شه بر دلارام پس آن گاهش دهد پوشیده پیغام که آمد بهترین پادشاهان خریدار شکر سوی سپاهان شکر لب چون پیام شاه بشنید به گوش خویش نام شاه بشنید ز جا برخاست با صد بی قراری چو مه بنشست در شبگون عماری ز سودای کهن با رغبت نو روان شد سوی منزل گاه خسرو درامد نازنین و دید شه را به مژگان رفت خاک بارگه را تماشا کرد حسن با کمالش موافق دید با شیرین جمالش دمی باز آمد از پیشینه پیوند ز شیرین هم به شکر گشت خرسند نوای بار بد بر ماه می‌شد دل زهره زره بی راه می‌شد ظرافتهای شاپور از سر حال عطارد را ورق می‌کرد پامال شهنشه کایتی بود از ظرافت سخن را آب می داد از لطافت شکر خود نیشکر خائی دگر بود که سر تا پا ز شیرینی شکر بود دهانش را ده چشمش را روایت زبان خاموش و مژگان در حکایت ز رامشگر ستد چنگ خوش آواز روان دستی فرود آورد بر ساز برون برد از دل جوشان خلل را ز جوش دل برآورد این غزل را آنکه چندین نقش ازو برخاسته است یارب او در پرده چون آراسته است چون ز پرده دم به دم می تافته است هر دو عالم دم به دم می‌کاسته است چون شود یک ره ز پرده آشکار تو یقین دان کان قیامت خاسته است محو گردد در قیامت زان جمال هر که نقشی در جهان پیراسته است ذره‌ای معشوق کی آید پدید چون دو عالم پر زر و پر خواسته است در قیامت سوی خود کس ننگرد چون جمال آن چنان آراسته است ذره‌ای گشت است ظاهر زان جمال شور از هر دو جهان برخاسته است ای فرید اینجا چه خواهی کار و بار راه تو نادانی و ناخواسته است دگر بوی بهار آورده‌ای، باد نسیم زلف یار آورده‌ای، باد به دام اندر کشیدی خسته‌ای را ز دام عشق بیرون جسته‌ای را نگارم را خبر ده، گر توانی که: ای جان را به جای زندگانی غمت هر لحظه در پروازم آورد خیالت چون کبوتر بازم آورد فراقت بس خطا اندیشه‌ای بود رها کردم، که ناخوش پیشه‌ای بود تو جانی، از تو دوری چون توان کرد؟ ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟ بر آن بودم که سر گردانم از تو عنان مهر بر گردانم از تو نهم دل بر وفای یار دیگر و زان پس پیش گیرم کار دیگر چو برگشتم در آمد مهرت از پی که با ما باز یاغی گشته‌ای، هی دگر با عشق پیمان تازه کردم مسلمان گشتم، ایمان تازه کردم تن اندر عشق خواهم داد دیگر برینم هر چه بادا باد! دیگر دلم رفت و دگر باز آمد آن دل به پا رفت و به سر باز آمد آن دل بر آن عزمم که: تا من زنده باشم تو سلطان باشی و من بنده باشم به گفتار از لبت خشنود گردم به دیدار از تو قانع زود گردم من این اندیشه در خاطر نرانم که از وصل تو خوش گردد روانم تو همچون گوهری و من چو خاشاک نباشم لایق وصل تو خوش گردد روانم خطا کردم من، اینها از من آید چنان دان کین چنین‌ها از من آید ندارم چشم کز من عذر خواهی که گر خونم بریزی بی‌گناهی من از عشق تو بس بی‌ساز گشتم ضرورت هم به مهرت باز گشتم دل من گشته بود از عشق خالی ولی دیگر به اقبال تو، حالی ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی تو خود نمکستانی شوری دگر آوردم از جام می خالص پرعربده شد مجلس از عربده کی ترسم من عربده پروردم بی‌او نکنم عشرت گر تشنه و مخمورم جفت نظرش باشم گر جفتم وگر فردم من شاخ ترم اما بی‌باد کجا رقصم من سایه آن سروم بی‌سرو کجا گردم نور دل ابر آمد آن ماه اگر ابرم شاه همه مردان است آن شاه اگر مردم می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی‌حد ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم در کاس تو افتادم کز باده تو شادم در طاس تو افتادم چون مهره آن نردم ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند زیرا که سوار است او من در قدمش گردم پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش مردان به دیگری نگذارند کار خویش چون شیشه‌ی شکسته و تاک بریده‌ام عاجز به دست گریه‌ی بی‌اختیار خویش از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش انجم به آفتاب شب تیره را رساند دارم امیدها به دل داغدار خویش سنگ تمام در کف اطفال هم نماند آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش ! دایم میانه‌ی دو بلا سیر می‌کند هر کس شناخته است یمین و یسار خویش صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان مرغی که در قفس گذراند بهار خویش با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی یا صحتی شفایی لم تستمع حنینی بس احتراز کردم صبر دراز کردم امروز ناز کردم با اصل نازنینی امشب چو مه برآید داوود جان بیاید ای رنج موم گردی گر برج آهنینی شب بنده را بپرسد وز بی‌گهی نترسد شب نیز مست گردد بی‌نقل و ساتکینی ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله بر بنده کمینه تو نیز در کمینی حبذا صفه‌ی سرای کمال خوشتر از روی دلبران به جمال طیره از زلف او ریاض بهشت خجل از ذوق او نعیم وصال هفتمین طارم آستانه‌ی او هشتمین بوستان صف نعال هر یک از جام قبه‌ی نورش جام گیتی‌نما به استقلال سایه‌ی این سرای جان‌افزا سر بسر نور آفتاب مثل خوان این مجلس جهان آرای مشتمل بر نعیم و جاه و جلال بر در فیض این سراپرده آفرینش طفیل و خلق عیال وز سر خوان این خزانه‌ی نور دو جهان را همیشه برگ و نوال نغمات صدای ایوانش عاشقان را محرک آمال نفحات ریاض بستانش مرده زنده کنند در همه حال در هوای درست او نبود هیچ بیمار جز نسیم شمال در درون ریاض او نرود هیچ تر دامنی جز آب زلال صورت سایه‌ی درختانش هر چه بینی درین جهان اشکال جنبش موج آب حیوانش هر چه یابی زمان زمان ز احوال تا سرایی چنین بدید ملک می‌زند در هوای او پر و بال تا صریر درش شنود فلک بر درش چرخ می‌زند همه سال در نیابند نقش این خانه نقش بندان کارگاه خیال عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست هم نیابد درون خانه مجال نام این خانه می‌نیارم گفت از پی عقل و العقول عقال خود تو از پیش چشم خود برخیز تا ببینی عیان به دیده‌ی حال خویشتن را درون این حضرت بر سریر سعادت و اقبال مطرب آغاز کرد ساز طرب ساقی آورد جام مالامال چون عراقی همه جان سرمست از می وصل و بی‌خبر ز وصال جان جان مایی، خوشتر از حلوایی چرخ را پر کردزینت و زیبایی دایه‌ی هستیها، چشمه‌ی مستیها سرده مستانی، و افت سرهایی باغ و گنج خاکی، مشعله‌ی افلاکی از طوافت کیوان یافته بالایی وعده کردی کایم، وعده را می‌پایم ای قمر سیمایم، تو کرا می‌پایی؟ وقت بخشش جانا، کانی و دریایی وقت گفتن مانا، که شکر می‌خایی بی‌توم پروانی، جای تو پیدا نی در پی تو دلها، خیره و هر جایی هوش را برباید، عمر را افزاید چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی اندران مجلسها، که تو باشی شاها جان نگنجد، تا تو ندهیش گنجایی تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان آن بود که مانم، تا تو ندهیش گنجایی تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان آن بود که مانم، بی‌تو در تنهایی خوشترین مقصودی، با نوا ترسودی آن بود که گویی:« چونی ای سودایی؟» پختگان را خمری، بهر خامان شیری بهر شیره و شیرت، بین تو خون پالایی عشق تو خوش خیزی، در جگر آمیزی دست تو خون‌ریزی، دست را نالایی گر شود هر دستی دستگیر مستی نیست چاره پیدا، تا تو ناپیدایی روحها دریادان، جسمها کفها دان تو بیا، ای آنک گوهر دریایی سیدی مولایی، مسکنی مشوایی مبدع الاشیاء مسکرالاجزاء فالق‌الصباح، خالق‌الرواح یا کریم الراح، ساعة السقاء من نهادم دستم، بر دهان مستم تا تو گویی که تو داده‌ی گویایی گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل کز خم ابروان شدی قبله‌نمای عاشقان ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان سینه‌ی شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان من ساده پرست و باده نوشم فرمان بر پیر می فروشم مستغرق لجه‌ی شرابم مستوجب مژده‌ی سروشم بر گردش ساقی است چشمم بر پرده‌ی مطرب است گوشم آن جا که پیاله‌ای، خرابم و آن جا که ترانه‌ای، خموشم من گوش ز بانگ نی شنیدم من چشم ز جام می نپوشم هم آتش می بسوخت مغزم هم ناله نی ببرد هوشم در کردن توبه سست کیشم در خوردن باده سخت کوشم عشرت طلب و نشاط جویم ساغر به کف و سبو به دوشم جز پیر مغان نمی‌شناسم جز قول بتان نمی‌نیوشم از طعن کسی نمی‌خراشم وز کرده‌ی خود نمی‌خروشم تا روز جزا کشد فروغی کیفیت باده‌های دوشم مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی ناگاه دید دانه‌ی لعلی به روزنی پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم روزی باین شکاف فتادم ز گردنی چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی بینی هزار جلوه بنظاره کردنی در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست افتاده و زبون شدم از اوفتادنی خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی چون فرق در و دانه تواند شناختن آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک درس ادیب را چکند طفل کودنی اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل ای خادم یاقوت لب لعل تو لل وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل تا کی کند آن غمزه‌ی عاشق کش معلول در کار دل ریش من خسته تعلل گر نرگس مستت نکند ترک تعدی چندین چه کند زلف دراز تو تطاول شرح شکن زلف تو بابیست مطول کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل آن صورت آراسته را بیش میارای کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل محمل مبر از منزل احباب که ما را یکدم نبود بار فراق تو تحمل المغرم یستغرق فی البحر غریقا واللائم کالنائم فی الساحل یغفل هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل بر باد هوا باده مپیمای که خواجو از مل نشود بی خبر الا بتامل از در جان درآی تا جانم همچو پروانه بر تو افشانم چون نماند از وجود من اثری پس از آن حال خود نمی‌دانم در حضور چنان وجود شگرف چون نمانم به جمله من مانم کی بود کی که پیش شمع رخت بدهم جان و داد بستانم آب چندان بریزم از دیده کاتش روز حشر بنشانم منم و نیم جان و چندان عشق که نیاید دو کون چندانم جان از آن بر لب آمد است مرا تا به جانت فرو شود جانم بند بندم اگر فرو بندی روی از روی تو نگردانم همچو عطار مست و جان بر دست پیش تو ان‌یکاد می‌خوانم شالوده‌ی کاخ جهان بر آبست تا چشم بهم بر زنی خرابست ایمن چه نشینی درین سفینه کاین بحر همیشه در انقلابست افسونگر چرخ کبود هر شب در فکرت افسون شیخ و شابست ای تشنه مرو، کاندرین بیابان گر یک سر آبست، صد سرابست سیمرغ که هرگز بدام نیاد در دام زمانه کم از ذبابست چشمت بخط و خال دلفریب است گوشت بنوای دف و ربابست تو بیخود و ایام در تکاپو است تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست آبی بکش از چاه زندگانی همواره نه این دلو را طنابست بگذشت مه و سال وین عجب نیست این قافله عمریست در شتابست بیدار شو، ای بخت خفته چوپان کاین بادیه راحتگه ذئابست بر گرد از آنره که دیو گوید کای راهنورد، این ره صوابست ز انوار حق از اهرمن چه پرسی زیراک سوال تو بی جوابست با چرخ، تو با حیله کی برآئی در پشه کجا نیروی عقابست بر اسب فساد، از چه زین نهادی پای تو چرا اندرین رکابست دولت نه به افزونی حطام است رفعت نه به نیکوئی ثیابست جز نور خرد، رهنمای مپسند خودکام مپندار کامیابست خواندن نتوانیش چون، چه حاصل در خانه هزارت اگر کتابست هشدار که توش و توان پیری سعی و عمل موسم شبابست بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی مانند چراغی که بی حبابست گر پای نهد بر تو پیل، دانی کز پای تو چون مور در عذابست بی شمع، شب این راه پرخطر را مسپر بامیدی که ماهتابست تا چند و کی این تیره جسم خاکی بر چهره‌ی خورشید جان سحابست در زمره‌ی پاکیزگان نباشی تا بر دلت آلودگی حجابست پروین، چه حصاد و چه کشتکاری آنجا که نه باران نه آفتابست ای دل ای دل هلاک تن کردی بس کن ای دل که کار من کردی سر من زان جهان همی آید که ره جان به پای تن کردی از سگان کی به زهره‌ی شیر که شکار آهوی ختن کردی شب مهتاب چون به سر بازی قصد خورشید غمزه زن کردی در شبستان آفتاب شدی آه من آسمان شکن کردی گر سلیمان نه‌ای به دیودلی در پری خانه چون وطن کردی لاجرم بهر یک شبه طربت برگ صد سالم از حزن کردی توئی آن مرغ کتش آوردی خود به خود قصد سوختن کردی تیشه در بیشه‌ی بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی دانه‌ی دست پایدام تو گشت از که نالی که خویشتن کردی ای چو زنبور کلبه‌ی قصاب که سر اندر سر دهن کردی سخن اندر زر است خاقانی تو همه تکیه بر سخن کردی دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت من چنین در خانه‌ای بیگانه نتوانم نشست من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد بشکنم پیمان، که بی‌پیمانه نتوانم نشست جهان را نیست جز مردم شکاری نه جز خور هست کس را نیز کاری یکی مر گاو بر پروار را کس جز از قصاب ناید خواستاری کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر ازین بدترش باشد نیز عاری؟ چه دزدی زی خردمندان چه موشی چه بدگوئی سوی دانا چه ماری خلنده‌تر ز جاهل بر نروید هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری زجاهل بید به زیراک اگر بید نیارد بار نازاردت باری حذر دار از درخت جاهل ایراک نیارد بر تو زو جز خار باری چه باید هر که او سر گین بشولد مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟ چو خلق این است و حال این، تو نیابی ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری به از تنهائیت یاری نباید که تنهائی به از بد مهر یاری خرد را اختیار این است و زی من ازین به کس نکرده است اختیاری پیاده به بسی از بسته برخر تهی غاری به از پر گرگ غاری مرا یاری است چون تنها نشینم سخن گوئی امینی رازداری همی گوید که «هر کو نشنود خود ندارد غم ولیکن غم‌گساری» یکی پشتستش و صد روی هستش به خوبی هر یکی همچون بهاری به پشتش بر زنم دستی چو دانم که بنشسته است بر رویش غباری سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن نگوید تا نیابد هوشیاری نبینی نشنوی تو قول او را نبیند کس چنین هرگز عیاری به هر وقت از سخن‌های حکیمان به رویش بر ببینم یادگاری نگوید تا به رویش ننگرم من نه چون هر ژاژخائی بادساری به تاریکی سخن هرگز نگوید چو با حشمت مشهر شهریاری به صحبت با چنین یاری به یمگان به سر بردم به پیری روزگاری به زندان سلیمانم ز دیوان نمی‌بینم نه یاری نه زواری سلیمان‌وار دیوانم براندند سلیمانم، سلیمانم من آری به دریا باری افتاد او بدان وقت ز دست دیو و من بر کوهساری بجز پرهیز و دانش بر تن من نیابد کس نه عیبی نه عواری مرا تا بر سر از دین آمد افسر رهی و بنده بد هر بی‌فساری زمن تیمار نامدشان ازیرا نپرهیزد حماری از حماری گرفته‌ستند اکنون از من آزار چو از پرهیز بر بستم ازاری ز بهر آل پیغمبر بخوردم چنین بر جان مسکین زینهاری تبار و ال من شد خوار زی من ز بهر بهترین آل و تباری به فر آل پیغمبر ببارید مرا بر دل ز علم دین نثاری به هر فضلی پیاده و کند بودم به فر آل او گشتم سواری به فر آل پیغمبر شود مرد اگر بدبخت باشد بختیاری به فر علم آلش روزه‌دار است همان بی‌طاعتی بسیار خواری به جان بی‌قرار اندر، بدیشان پدید آید زعلم دین قراری ستمگاری بجز کز علم ایشان در این عالم کجا شد حق گزاری؟ به فر آل پیغمبر شفا یافت ز بیماری دل هر دل‌فگاری به حله‌ی دین حق در پود تنزیل به ایشان یافت از تاویل تاری نبیند جز به ایشان چشم دانا نهانی را به زیر آشکاری نهان آشکارا کس ندیده است جز از تعلیم حری نامداری نگارنده نهانی آشکار است سوی دانا به زیر هر نگاری بدین دار اندرون بایدت دیدن که بیرون زین و به زین هست داری لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش زخاک و خارو خس چون مرغزاری ازیراک از قیاس، آن شادمانی است سوی دانای دین، وین سوکواری چو شورستان نباشد بوستانی چو کاشانه نباشد ره گذاری گر آگاهی که اندر ره‌گذاری چه افتادی چنین در کاروباری؟ چو دیوانه به طمع بار خرما چه افشانی همی بی‌بر چناری؟ شکار خویش کردت چرخ و نامد به دستت جز پشیمانی شکاری بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب خری خیره مده مستان خیاری که روزی زین شمرده روزگارت بباید داد ناچاره شماری بخوان اشعار حجت را که ندهد به از شعرش خرد جان را شعاری یا ساقی اسقنی براح عجل فقد استضا صباحی واستنور جملة النواحی یا معتمدی و یا شفایی یا ساقیتی و نور عینی یا راحة مهجتی وزینی یا بدر اما تقل من این؟ یا معتمدی و یا شفایی چون از رخ او نظر ربودی هر لحظه که با خودی جهودی بی‌آتش عشق دانک دودی یا معتمدی و یا شفایی قد جء قلندر مباحی یا ساقی اقبلی براح وأسقیه کذا الی‌الصباح یا معتمدی و یا شفایی زان روی که جان و جان فزایی از یک نظری تو دلربایی حقست ترا که بی‌وفایی یا معتمدی و یا شفایی سر دست بر آن قرار بودن با فصل خزان بهار بودن با یار رمیده یار بودن یا معتمدی و یا شفایی زان رو که ز هر خسیم خسته اسرار تو ای مه خجسته گوییم ولیک بسته بسته یا معتمدی و یا شفایی در عشق درآمدی بچستی وانگاه تو لوح ما بشستی بستیم و تو بسته را شکستی یا معتمدی و یا شفایی زین آتش در هزار داغیم وز داغ چو صد هزار باغیم وز ذوق تو چشم وهم چراغیم یا معتمدی و یا شفایی گویند که: « در جفاست، اسرار » باور کردم ز عشق آن یار نی نی، نه حد جفاست این کار یا معتمدی و یا شفایی ای دل تو به عشق چند جوشی؟! تا کی تو ز عاشقی خروشی؟! در عشق خوش است هم خموشی یا معتمدی و یا شفایی ای نقش خیال شهره‌یاری از دیده‌ی ما مرو تو، باری ای از رخ دوست یادگاری یا معتمدی و یا شفایی ای باغ بمانده از بهاری گل رفت و بمانده سبزه‌زاری می‌کن تو به صبر، دار داری یا معتمدی و یا شفایی من بند تو یار می‌گزینم لیک از تبریز شمس دینم در آتش عاشقی چنینم یا معتمدی و یا شفایی گفت دانایی برای داستان که درختی هست در هندوستان هر کسی کز میوه‌ی او خورد و برد نی شود او پیر نی هرگز بمرد پادشاهی این شنید از صادقی بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی قاصدی دانا ز دیوان ادب سوی هندوستان روان کرد از طلب سالها می‌گشت آن قاصد ازو گرد هندوستان برای جست و جو شهر شهر از بهر این مطلوب گشت نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت هر که را پرسید کردش ریش‌خند کین کی جوید جز مگر مجنون بند بس کسان صفعش زدند اندر مزاح بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف کی تهی باشد کجا باشد گزاف وین مراعاتش یکی صفع دگر وین ز صفع آشکارا سخت‌تر می‌ستودندش بتسخر کای بزرگ در فلان اقلیم بس هول و سترگ در فلان بیشه درختی هست سبز بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز قاصد شه بسته در جستن کمر می‌شنید از هر کسی نوعی خبر بس سیاحت کرد آنجا سالها می‌فرستادش شهنشه مالها چون بسی دید اندر آن غربت تعب عاجز آمد آخر الامر از طلب هیچ از مقصود اثر پیدا نشد زان غرض غیر خبر پیدا نشد رشته‌ی اومید او بگسسته شد جسته‌ی او عاقبت ناجسته شد کرد عزم بازگشتن سوی شاه اشک می‌بارید و می‌برید راه ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم بسته شکرخنده را تا که بگریانیم ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم گریه نصیب تن است من گهر جانیم در دل آتش روم تازه و خندان شوم همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم این دل من صورتی گشت و به من بنگرید بوسه همی‌داد دل بر سر و پیشانیم گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست مست بخندید و گفت دل که نمی‌دانیم رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم زود بر او درفتاد صورت من پیش دل گفت بگو راست ای صادق ربانیم گفت که این حیرت از منظر شمس حق است مفخر تبریزیان آنک در او فانیم مستی ده و هستی ده‌ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره ما بر سر هر پشته گم کرده سر رشته بیچاره تو گشته تو چاره بیچاره صد چشمه بجوشانی در سینه چون مرمر ای آب روان کرده از مرمر و از خاره ای سنگ سیه را تو کرده مدد دیده وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما و اندیشه روان کرده از خون دل پاره کالی تیشی آینوسای افندی چلبی نیمشب بر بام مایی، تا کرا می‌طلبی گه سیه‌پوش و عصایی، که منم کالویروس گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی چون عرب گردی، بگویی «فاعلاتن فلاعات ابصرالدنیا جمیعا فی قمیصی تختبی علت اولی نمودی خویش را با فلسفی چه زیان دارد ترا؟! تو یاربی و یاربی گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی ارتمی اغاپسودی کایکا پراترا نور حقی یا تو حقی، یا فرشته یا نبی با نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس با کدامین لشکری و در کدامین موکبی؟ چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم کای دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟! دل همی گوید « برو من از کجا، تو از کجا! من دلم تو قالبی رو، رو، همی کن قالبی پوستها را رنگها و مغزها را ذوقها پوستها با مغزها خود کی کند هم مذهبی؟! » کالی میراسس نزیتن بوستن کالاستن شب شما را روز گشت و نیست شبها را شبی من خمش کردم، فسونم، بی‌زبان تعلیم ده ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان تا گشایند از میان زنار کفر و معجبی هر که در راه عشق صادق نیست جز مرایی و جز منافق نیست آنکه در راه عشق خاموش ست نکته گویست اگر چه ناطق نیست نکته‌ی مرد فکرتست و نظر وندر آن نکته جز دقایق نیست آه سرد و سرشگ و گونه‌ی زرد هر سه در عشق بی حقایق نیست هر که مست از شراب عشق بود احتسابش مکن که فاسق نیست تو به از عاشقان امید مدار عشق و توبه بهم موافق نیست دل به عشق زنده در تن مرد مرده باشد دلی که عاشق نیست ور سنایی نه عاشق ست بگو سخنش باطلست و لایق نیست جانا جمال روح بسی خوب و بافرست لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست ای آنک سال‌ها صفت روح می‌کنی بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست در دیده می‌فزاید نور از خیال او با این همه به پیش وصالش مکدرست ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست دل یافت دیده‌ای که مقیم هوای توست آوه که آن هوا چه دل و دیده پرورست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست چاکرنوازیست که کردست عشق تو ور نی کجا دلی که بدان عشق درخورست هر دل که او نخفت شبی در هوای تو چون روز روشنست و هوا زو منورست هر کس که بی‌مراد شد او چون مرید توست بی صورت مراد مرادش میسرست هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست پایم نمی‌رسد به زمین از امید وصل هر چند از فراق توم دست بر سرست غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان اندیشه کن در این که دلارام داورست از روی زعفران من ار شاد شد عدو نی روی زعفران من از ورد احمرست چون برترست خوبی معشوقم از صفت دردم چه فربه‌ست و مدیحم چه لاغرست آری چو قاعده‌ست که رنجور زار را هر چند رنج بیش بود ناله کمترست همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم اشارتها که هست از هر طرف در کار می‌فهمم ازین بی‌وقت مجلس بر شکستن در هلاک خود نهانی اتفاق یار با اغیار می‌فهمم چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو که آثار غضب در چهره‌اش دشوار می‌فهمم به می‌خوردن مگر هر دم ز مجلس می‌رود بیرون که پی پرکاری امشب در آن رفتار می‌فهمم چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من سرش گرمست از پیچیدن دستار می‌فهمم به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان من این صورت ز رنگ آن گل رخسار می‌فهمم ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار می‌فهمم صبا باز با گل چه بازار دارد؟ که هموارش از خواب بیدار دارد به رویش همی بر دمد مشک سارا مگر راه بر طبل عطار دارد همی راز گویند تا روز هر شب ازیرا به بهمن گل آزار دارد چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس مر او را همی لاله تیمار دارد سحر گه نگه کن که بر دست سیمین به زر اندرون در شهوار دارد نه غواص گوهر نه عطار عنبر به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟ بنالد همی پیش گلزار بلبل که از زاغ آزار بسیار دارد زره پوش گشتند مردان بستان مگر باغ با زاغ پیکار دارد کنون تیرگلبن عقیق و زمرد از این کینه بر پر و سوفار دارد بیابد کنون داد بلبل که بستان همه خیل نیسان و ایار دارد عروس بهاری کنون از بنفشه گشن جعد وز لاله رخسار دارد بیا تا ببینی شگفتی عروسی که زلفین و عارض به خروار دارد نگویم که طاووس نر است گلبن که گلبن همی زین سخن عار دارد نه طاووس نر از وشی پر دارد نه از سرخ یاقوت منقار دارد نه در پر و منقار رنگین سرشته چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد چه گوئی جهان این همه زیب و زینت کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟ چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را همان گنده پیر چو کفتار دارد؟ به سر پر درخت گل از برف و برگش گهی معجر و گاه دستار دارد یکی جادوست این که او را نبیند جز آن کز چنین کار تیمار دارد نگه کن شگفتی به مستان بستان که هر یک چه بازار و کاچار دارد نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس به دست اندرون در و دینار دارد سوی خویش خواند همی بی‌هشان را همه سیرت و خوی طرار دارد بدانی که مست است هر رستنی‌ای نبینی که چون سر نگونسار دارد؟ نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا که هشیار مر مست را خوار دارد نگه کن که با هر کس این پیر جادو دگرگونه گفتار و کردار دارد مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستی مار دارد شدت پارو پیرارو، امسالت اینک روش بر ره پار و پیرار دارد درخت جهان را مجنبان ازیرا درخت جهان رنج و غم بار دارد مده در بهای جهان عمر کوته که جز تو جهان پر خریدار دارد به زنهار گیتی مده دل نه رازت که گیتی نه راز و نه زنهار دارد یکی منزل است این که هرک اندرو شد برون آمدن سخت دشوار دارد یکی میزبان است کو میهمان را دهان و شکم خشک و ناهار دارد بدان میهمان ده مر این میزبان را که او قصد این دیو غدار دارد به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت که با این گروه او چه بازار دارد پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه برایشان پر از خشم و زنگار دارد تو را گر بدین دست بر منبر آرد بدان دست دیگر درون‌دار دارد چو راهت گشاده کند زی مرادی چنان دان که در پیش دیوار دارد مرا پرس از مکر او کاستینم ز مکرش به خون دل آهار دارد همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان به مسمار دارد جفا و ستم را غنیمت شمارد وفا و کرم را به بیگار دارد خردمند با اهل دنیا به رغبت نه صحبت نه کار و بیاوار دارد ولیکن همی با سفیه آشنائی به ناکام و ناچار هنجار دارد که خواهد که‌ش آن بد کنش درست باشد؟ که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟ بدو ده رفیقان او را ازیرا سبکسار قصد سبکسار دارد جز آن نیست بیدار کو دست و دل را از این دیو کوتاه و بیدار دارد مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت کرا چشم دل نور دین‌دار دارد جهان پیشه کاری است ای مرد دانا که بر سر یکی نام بردار دارد حقیقت ببیند دگر سال خود را چو چشم و دل خویش زی پار دارد نشاید نکوهش مرو را که یزدان در این کار بسیار اسرار دارد زدانا بس است آن نکوهش مرو را که او را نه دانا نه سالار دارد یکی بوستان است عالم که یزدان ز مردم درو کشت و اشجار دارد از اینجا همی خیزدش غله لیکن بدان عالم دیگر انبار دارد همه برزگاران اویند یکسر مسلمان و، ترسا که زنار دارد یکی را زمین سنان است و شوره یکی کشت و پالیز و شد کار دارد یکی چون درختی بهی چفده از بر یکی گردنی چون سپیدار دارد یکی تخم خورده‌است وز بی‌فلاحی همی گاو همواره بی‌کار دارد یکی تخم کرده‌است وز کار گاوش تن کار کن لاغر و زار دارد مراین هردو را هیچ دهقان عادل چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟ یکی روزنامه است مر کارها را که آن را جهان‌دار دادار دارد بیاموز و آنگه بکن کار دنیی که کار ای پسر دانش و کار دارد جز آن را مدان رسته از بند آتش که کردار در خورد گفتار دارد نصیحت پذیرد ز گفتار حجت کسی کو دل و خوی احرار دارد چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟ که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی دین دیار ندانم که رسم چیست شما را مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟ کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم: بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟ صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنه‌ی دردمند مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود ناگهان انداخت او خشتی در آب بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب چون خطاب یار شیرین لذیذ مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ از صفای بانگ آب آن ممتحن گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کن آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا فایده چه زین زدن خشتی مرا تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست من ازین صنعت ندارم هیچ دست فایده‌ی اول سماع بانگ آب کو بود مر تشنگان را چون رباب بانگ او چون بانگ اسرافیل شد مرده را زین زندگی تحویل شد یا چو بانگ رعد ایام بهار باغ می‌یابد ازو چندین نگار یا چو بر درویش ایام زکات یا چو بر محبوس پیغام نجات چون دم رحمان بود کان از یمن می‌رسد سوی محمد بی دهن یا چو بوی احمد مرسل بود کان به عاصی در شفاعت می‌رسد یا چو بوی یوسف خوب لطیف می‌زند بر جان یعقوب نحیف فایده‌ی دیگر که هر خشتی کزین بر کنم آیم سوی ماء معین کز کمی خشت دیوار بلند پست‌تر گردد بهر دفعه که کند پستی دیوار قربی می‌شود فصل او درمان وصلی می‌بود سجده آمد کندن خشت لزب موجب قربی که واسجد واقترب تا که این دیوار عالی‌گردنست مانع این سر فرود آوردنست سجده نتوان کرد بر آب حیات تا نیابم زین تن خاکی نجات بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر زودتر بر می‌کند خشت و مدر هر که عاشقتر بود بر بانگ آب او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب او ز بانگ آب پر می تا عنق نشنود بیگانه جز بانگ بلق ای خنک آن را که او ایام پیش مغتنم دارد گزارد وام خویش اندر آن ایام کش قدرت بود صحت و زور دل و قوت بود وان جوانی همچو باغ سبز و تر می‌رساند بی دریغی بار و بر چشمه‌های قوت و شهوت روان سبز می‌گردد زمین تن بدان خانه‌ی معمور و سقفش بس بلند معتدل ارکان و بی تخلیط و بند پیش از آن کایام پیری در رسد گردنت بندد به حبل من مسد خاک شوره گردد و ریزان و سست هرگز از شوره نبات خوش نرست آب زور و آب شهوت منقطع او ز خویش و دیگران نا منتفع ابروان چون پالدم زیر آمده چشم را نم آمده تاری شده از تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم و دندانها ز کار روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز کارگه ویران عمل رفته ز ساز بیخهای خوی بد محکم شده قوت بر کندن آن کم شده انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر شمشیرها جوشن شود ویرانه‌ها گلشن شود چشم جهان روشن شود چون از تو آید یک نظر ای قهر بی‌دندان شده وی لطف صد چندان شده جان و جهان خندان شده چون داد جان‌ها را ظفر هر کس که دیدت ای ضیا وان حضرت باکبریا بادا ورا شرم از خدا گر او بلافد از هنر نگذاشت شیر بیشه‌ای از هست ما یک ریشه‌ای الا که نیم اندیشه‌ای در روز و شب هجران شمر ای آفرین بر روی شه کز وی خجل شد روی مه کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش کر از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من کی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر آه از دعا بی‌سامعی جرم و گنه بی‌شافعی درد و الم بی‌نافعی رویم چو زر بی‌سیمبر کی باشد آن در سفته من الحمدلله گفته من مستطرب و خوش خفته من در سایه‌های آن شجر تا دیدمی جانان خود من جویمی درمان خود که گویمش هجران خود بنمایمش خون جگر ای گوهر بحر بقا چون حق تو بس پنهان لقا مخدوم شمس الدین را تبریز شهر و مشتهر صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد روزگاری می‌گذار امروز از آن نوعی که هست کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد ماه‌رویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟ که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟ ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟ گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی چو بر سفینه‌ی دل‌نقش صورت تو نبشتم بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟ ساقیان سرمست در کار آمدند مستیان در کوی خمار آمدند حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان بر امید بوی دلدار آمدند بلبلان مست و مستان الست بر امید گل به گلزار آمدند هین که مخموران در این دم جوق جوق بر در ساقی به زنهار آمدند یک ندا آمد عجب از کوی دل بی دل و بی‌پا به یک بار آمدند از خوشی بوی او در کوی او بیخود و بی‌کفش و دستار آمدند بی محابا ده تو ای ساقی مدام هین که جان‌ها مست اسرار آمدند عارفان از خویش بی‌خویش آمدند زاهدان در کار هشیار آمدند ساقیا تو جمله را یک رنگ کن باده ده گر یار و اغیار آمدند گلبن گلزار سیادت که بود زبده‌ی سادات ذوی الاحترام بلبل بستان قرائت که داشت بهره ازو سامعه خاص و عام میر صفی گوهر اختر شعاع شمع قبایل مه گردون مقام آن که شدش در صغر سن ز فیض کشور تجوید مسخر تمام تا که ازین دیر پر آشوب کرد روی توجه سوی دارالسلام از پی تاریخ وفاتش نوشت کلک قضا قاری شیرین کلام المنةلله که نمردیم و بدیدیم دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم در رفتن و بازآمدن رایت منصور بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم تا بار دگر دمدمه‌ی کوس بشارت وآوای درای شتران باز شنیدیم چون ماه شب چارده از شرق برآمد رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم شکر شکر عافیت از کام حلاوت امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم در سایه‌ی ایوان سلامت ننشستیم تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم وقتست به دندان لب مقصود گزیدن آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم دست فلک آن روز چنان آتش تفریق در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم المنةلله که هوای خوش نوروز باز آمد و از جور زمستان برهیدیم دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم ای گشاینده‌ی خزاین جود نقش پیوند کارگاه وجود همه هستی ز ملک تا ملکوت یک رقم زان جریده‌ی جبروت هست بی نیست آشکار و نهفت توئی و جز ترا نشاید گفت ای به صد لطف کارسازنده بنده را از کرم نوازنده آمدم بر در تو بی‌خودوار با خودم دار بی خودم مگذار به کرم رخت خواجگیم بسوز بنده‌ام خوان و بندگی آموز دور کن باد خسروی ز سرم پر کن از خاک بندگی بصرم آن چنان ره به خویش کن بازم کز تو با دیگری نپردازم سخن آن به که بعد حمد خدای بود از نعمت خواجه‌ی دو سرای بهترین نقطه‌ی رسل بشمار آسمان دایره است او پرگار چار یارش بچار سوی یقین چهار رکن و چهار صفه‌ی دین آن بزرگان که همنشین ویند روشن از پرتو یقین ویند گویم افسانه‌های طبع فزای از لب لعبت فسانه سرای هر فسانه صراحیی ز شراب دور مستی و بلک داروی خواب هر یکی را بهشت نام کنم حور و کوثر درو تمام کنم پس نویسم به کلک مشک سرشت نام این هشت خانه هشت بهشت تا کسی کاندرو گذر یابد بی قیامت بهشت دریابد گنج پیمای این خزینه‌ی پر از خزینه چنین گشاید در کافتاب جمال بهرامی چو شد از نور در جهان نامی پدرش رخت زندگانی بست او به جای پدر به تخت نشست هر کرا دید در خود پیشی داد با شغل دولتش خویشی کاردارش نشد به روی زمین جز خردمند و راستکار و امین عهده‌ی ملک چو بر ایشان بست خود بفارغدلی به باده نشست عیش می کرد و کام دل می راند باده می خورد و گنج می افشاند جستی از مطربان چابک دست آنچه بی می توان شد از وی مست حاضر خدمتش غلامی چند گشته همتاش در کمان و کمند خاص‌تر ز آن همه کنیزی بود افتی در ته سپهر کبود بس که کردی بهر دلی آرام به دلارا میش برآمده نام قامتی در خوشی چو عمر دراز هوس انگیزتر ز عشق مجاز بر چو نارنج نو به شاخ درخت سخت رسته ز صحبت دل سخت چو به دنبال چشم کرده نگاه برده صد ره رونده را از راه نیم دزدیده خنده زیر لبش کرده تعلیم دزدی عجبش سختی تلخ در لبی چو نبات مرگ را داده چاشنی ز حیات گیسوی پیچ پیچش از سرناز داده بر دست فتنه رشته دراز تنی از نازکی درونه فریب پای تا سر همه لطافت و زیب در تماشاش روز و شب بهرام همچو جمشید در نظاره‌ی جام ره سوی صیدگاه بی گاهش آهوی شیر گیر همراهش داشت میلی تمام در نخچیر گور صد شیر کنده بود به تیر رغبتش جز به صید گور نبود با دگر وحشیانش زور نبود گور چندان فکندی از سر شور که شدی پشته‌ها چون گنبد گور با مدادان که این غزاله‌ی نور مشک شب را نهفت در کافور شاه بهرام هم به عادت خویش توسنان شکار جست به پیش اشقر خاص زیر ران آورد لرزه در باد مهرگان آورد نازنین را به همرکیبی خویش کرد همراه ناشکیبی خویش شاه بهرام و ترک بهرامی کرده صیدش بصد دلارامی هر دو پویه زنان به راه شدند صید جویان به صیدگاه شدند زین میان ناگه از کرانه‌ی دشت آهوئی چند پیش شاه گذشت گفت با شه غزال شیر انداز کاهو آمد به سوی شیر فراز هر یکی را ز تو چنان جویم کانچنان افگنی که من گویم ناوکی زن بر آهوی ساده که شود ماده نر نرش ماده شاه دریافت خورده دانی او تاخت مرکب به هم عنانی او به خدنگی دو شاخ از آهوی نر برد زانگونه کو نداشت خبر ضربه فرق او از انسان راند که ازو تا به ماده فرق نماند کار نر چو به مادگی پرداخت سوی ماده که نر کند در تاخت دو یک انداز را بهم پیوست بس بر آهو روانه کرد ز شست هر دو در سر چنان نشاندش غرق که دو شاخ پدید کرد ز فرق زان دو شرط هنر که در خورد کرد کرد نر ماده ماده را نر کرد کرد چون خواهش صنم همه راست از وی انصاف آن هنر درخواست پاسخش داد ماه نوش لبان کی کمال تو عقده بند زبان این هنر قدت خداوندی جادویی بود نی هنرمندی لیک از انجا که راست اندیش است دستها را ز دستها پیشی است بین که تا نفگی ز بینش پیش بینش خویش را به بینش خویش کانج ازین گرده‌هات نغز نمود نیز ازین نغز تر تواند بود شاه را طیره کرد گفتارش زعفران گشت رنگ گلنارش گفت کای در خور جفا بدی این چه گستاخیست و بی خردی من که کارم همه نمونه بود دیگری به ز من چگونه بود این سخن گفت و پی به کین افشرد او فگندش زین و مرکب برد ماند بی خویشتن صنم تا دیر تشنه و غرق آب و از جان سیر بس به صد خستگی ز جا برخاست راه صحرا گرفت و می شد راست از کف پای خارهای چو تیر می گذشتش چو سوزنی ز حریر پا که از برگ گل فکار شود چون شود چون به زیر خار شود کس نه همراه و رهنماش مگر سایه در زیر و آفتاب ز بر می‌نمود اندران پریشانی گفته و کرده را پشیمانی قدری چو برین نمط بشتافت گذر اندر سواد دیهی یافت آن دهی بود بر کرانه‌ی دشت کادمی هیچ از آن طرف نگذشت آمد آن مه دران خرابه شتاب همچو مهتاب کوفتد به خراب در شد اندر تریچ دهقانی در سفال شکسته ریحانی بود دهقان جوانی آزاده هم هنرمند و هم ملک زاده طرفه بر بط زنی گزیده سرود دست چون ابر و برق بر سر رود باز دانسته پرده‌ها را راز مضحک و مبکی و منوم ساز چون نگه کرد سرو سیمین را روی گل رنگ و زلف مشکین را ماند حیران که این چه جانور است وندرین دشتش از کجا گذر است این پری از کجا پرید اینجا ور پری نیست چون رسید اینجا گفت کای چشم بد ز روی تو دور کیستی تو بدین لطافت و نور ملکی با پری و یا مردم خبری ده که با خبر گردم صنم تن گدل ز تنگ دلی داد بیرون دمی به صد خجلی گفت یک یک ز جان بی آرام قصه‌ی خویش و غصه‌ی بهرام گفت ز آنجا که کارنامه‌ی تست شرف ما به بارنامه‌ی تست چون تو شایسته خداوندی من پذیرفتمت به فرزندی گر قناعت کین به خشک و تری حاضر خدمتم به ماحضری خواجه زان اختر فلک مایه بر زمین بوسه داد چون سایه از هنرها که بود حاصل او از دل خویش ریخت در دل او کرد استاد در همه جای خاصه در پرده بریشم ونای چند گه جادوئی شد اندر ساز که بکشتی و زنده کردی باز این خبر شهره گشت در آفاق کز جهان جادوئی برامد طاق کاهو از دشت سوی خود خواند کشد و باز زنده گرداند گفت و گویی بهر کران افتاد غلغلی در همه جهان افتاد از پژوهندگان در گاهی یافت دارای دولت آگاهی زان هوسها که بود در بهرام زین خبر در دلش نماند آرام بامدادان عنان به صحرا داد سرو را باد و باد را پا داد چون تمنای آن تماشا داشت رفت جائی که آن تمنا داشت گفت بهرام کارزو داریم که هنرهات پیش چشم آریم نازنین را که آن همه رم و رام بود بهر شکنجه‌ی بهرام زان تمنای شه که در خور یافت جای جولان خویشتن دریافت گشت همراه شیر گیری شاه نازند راه آوان زان راه چو زد آهو بسی و گور انداخت لحن آهو نواز را بنواخت آهوان رمیده با دل ریش پای کوبان درامدند ز پیش چو سوی خویش خواندشان به سرود پرده خواب راست کرد به رود در زمان کان نفس فرو بردند همه خفتند گوئیا مردند چون دمی دیده‌ها بهم بستند ساخت آن جسته را که برجستند زان نمونه که شرح نتوان داد زنده را کشت و کشته را جان داد دید شه نیز سحرمندی او بست چشمش ز چشم بندی او لیکن آورد همچو طراران بر گهر طعنه‌ی خریداران کاین چنین‌ها بسی است اندر دهر هر کسی دارد از طلسمی بهر کاردانی به کشوری نبود که ازو کار دانتری نبود در شکر خنده شد بت شیرین گفت آری از ان ما همه این زیرکان در هنر بوند تمام لیک بهتر زمانه از بهرام شاه آواز آشنا بشناخت ناوکش را نشانه‌ی جان ساخت داد منزل به جان مشتاقش در برآورد چون به غلطاقش زد ز عذر گناه خود نفسی عذرهای گذشته خواست بسی بس به صد شادی و دلارامی باز بردش به تخت بهرامی دل کزان پیش مهربان بودش پیش از ان شد که پیش از ان بودش شاه فرمود کان دو صورت حال آید اندر نمونه‌ی تمثال نقش بندان بخانه‌ی تصویر در خور نق نگاشته و سریر پور منذر که بود نعمان نام در سبق هم جریده‌ی بهرام شه ز بس دانش و معانی اور وز بزرگی و کاردانی او در همه ملک اشارتش داده دستگاه و زارتش داده چون ز صحرا نوردی بهرام مصلحت را گسسته دید عنان جست دانای کار مردی چند تجربت یافته ز چرخ بلند دادشان یادگارهای گران در خور پیشگاه تاجوران کاورند از برای خلوت بخت هفت دختر ز هفت صاحب تخت رهروان بعد هفت ماه خرام آوریدند هفت ماه تمام چون قوی شد بنای پرده‌ی راز کرد نعمان بنای دیگر ساز بر لب جوی مرغزاری جست کز بهشتش نمونه بود درست خواند معمار کاردان را پیش باز گفتش خیال خاطر خویش از زمین تا فراز گنبد مهر هفت گنبد برآوری چو سپهر بود بنای کاردان مردی کز زمین آسمان بنا کردی شیده نامی که هر چه پیدا کرد خلق را زان نمونه شیدا کرد هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت جا در و هفت ماه روی گرفت هر یکی هم به رنگ مسکن خویش جامه را رنگ داده بر تن خویش چون شد اسباب هفت خانه تمام باز گفتند قصه با بهرام کانچه نعمان کاردان آراست زاد می زادگان نیاید راست شاه کاین مژده‌ی نشاط شنود میل طبعش عنان ز دست ربود چون رسید اندران خجسته سواد گشت بر لاله کرد و بر شمشاد بوی گلهاش مغز پرور گشت مغزش از بوی گل معطر گشت بیشتر شد به بوستان فراخ میوه بر میوه دید شاخ به شاخ چون درامد به کار خانه نو دید هر سو نگار خانه نو جنتی بر ز جور زیبا دید جان ز نظاره ناشکیبا دید مجلسی یافت پر ز نعمت و کام با حریفان نو نوشت به جام آن چنان شد به روی خوبان شاد کش ز عیش گذشته نامد یاد خواند نعمان کاردان را پیش بخششی کردش از نهایت بیش آفرین گفت بر چنان رائی که بر آراست آن چنان جائی روز شنبه که باد مشک انگیز شد به دامان صبح غالیه بیز شه به گنبد سرای مشکین شد خانه زو همچو نافه چین شد ماه هند و نژاد رومی چهر خاست از خوابگاه ناز به مهر کرد چون ساقیان برعنائی نقل ریزی و مجلس آرائی ز اول بامداد تا گه شام عشرت و عیش بود و باده و جام شه ز مستی نمود رغبت خواب هم ز گل مست بود و هم ز شراب جانش از ذوق بوسه مفتون بود مستی نقلش از می افزون بود زان پری پیکر بهشتی وش خواست کافسانه‌ی سراید خوش گفت وقتی به روزگار نخست بود شاهی به شهر یاری چست در سر اندیب پایه تختش قدم آدم افسر بختش هوسی بودش از دل افروزی در چه کار دانش آموزی داشت پیوسته چون نکو رایان میل با زیرکان دانایان سه پسر داشت هوشمند و جوان هم توانگر به علم و هم بتوان خواند روزی نهانی از اغیار هر یکی را جدا به پرسش کار گفت اول به اولین فرزند که مرا شد بنفشه سرو بلند قرعه بر تست پادشاهی را رونق ماه تا به ماهی را آن بنا نو کنی به داد و به جود که جهان خوش بود خدا خشنود ناتوان را برفق پیش آئی با توانا کنی توانائی به شبانی رمه نگهداری گوسپند ان به گرگ نگذاری پور دانا به خاک سود کلاه گفت جاوید باد دولت شاه تا توئی ملک بر کسی نه سزاست بی تو خود زیستن ز بهر چراست مور با آنکه در سریر شود کی سلیمان تخت گیر شود شه دران آزمایش کارش چون پسنیده دید گفتارش در دلش صد هزار تحسین خواند واشکارش به خشم بیرون راند خواند فرزند دومین را پیش خاص کردش به آزمایش خویش با فسونگر زبان به افسون داد ماجرای گذشته بیرون داد پسر زیرک از خردمندی کرد پرسنده را زبان بندی گفت ما را به جان و بینائی کردنی شد هر آنچه فرمائی لیک پیشت حدیث تاج و سریر عیب باشد ز بنده عیب مگیر دیرمان تو که تا توئی بر جای دیگری کی نهد به مسند پای وان زمان کاین زمانه گذران با تو نیز آن کند که با دگران مهتری هست آخر از من خرد بار سر جز به دوش نتوان برد شاه زو هم گره در ابرو کرد وز حضور خودش به یک سو کرد روی در خرد کاردان آورد خرده‌یی باز در میان آورد داد پاسخ جوان کارشناس که ز طفلان نکو نیاید پاس شاه چون دید کان سه گوهر پاک می‌شناسند گوهر از خاشاک شادمان شد ز بخت فرخ خویش سود بر خاک بندگی رخ خویش لیکن از پیش بینی و پی غور با جگر گوشگان شد اندر شور داد فرمان که هر سه بدر منیر پیش گیرنده ره ز پیش سریر تا حد ملک شهریار بود هر که ماند گناهکار بود زین سخن هر سه تن ز جای شدند توشه بستند و ره گرای شدند ره نوشتند بی شکیب و سکون تا شدند از دیارشان بیرون در رسیدند تا به اقلیمی که از آن بود ملکشان نیمی روزی از گردش ستاره و ماه می نوشتند سوی شهری راه تا که از پیش زنگی چون قیر تک زنان سویشان گذشت چو نیر گفت کای رهروان زیبا روی شتری دید کس روان زین سوی زان سه برنا یکی زبان بگشاد نقش نادیده را روان بگشاد گفت کان گمشده که رفت از دست یک طرف کور هست گفتا هست دومین باز کرد لب خندان گفت او را کمست یک دندان سومین هوشمند با تمیز گفت یک پای لنگ دارد نیز گفت چون راست شد نشانی او بایدم ره به هم عنانی او باز گفتند هر یکیش جواب که همین راه گیر و رو بشتاب مرد پوینده راه پیش گرفت رفت و دنبال کار خویش گرفت آن جوانان براه گام به گام می نمودند نرم نرم خرام تا زمانیکه گرم گشت سپهر موج آتش فشاند چشمه مهر زیر عالی درخت انبه شاخ کش دو پرتاب بود سایه فراخ در رسیدند رنجدیده ز راه میل کردن سوی آب و گیاه چشمه دیدند دست و پا شستند بر گل و سبزه خوابگه جستند چون ز یاد خوش درونه نواز نرگس مستشان شد اندر ناز ساربان باز در رسید چو باد با زبانی چو خنجر پولاد گفت این سوی تا بیک فرسنگ پایم از تاختن نداشت درنگ دیده گردی از آن رمیده ندید گرد چه بود که آفریده ندید گفت ازیشان یکی که بشنو گفت هر چه دیدیم چون توانش نهفت هست بارش دو سوی رویاروی روغن این سوی و انگبین آن سوی دومین کرد روی کار بر او هست گفتا زنی سوار بر او سومین گفت زن گرانبار است وز گرانیش کار دشوارست ساربان زانهمه نشان درست گرد شک را ز پیش خاطر شست آگهی چون نداشت از فن شان چنگ در زد سبک بدامنشان زان نفیر و فغان کزو برخاست گرد گشتند خلق از چپ و راست تا نهایت بران قرار افتاد که بباید شدن چو کار افتاد ملک عهد را خبر کردن راه انصاف را نظر کردن ساربان ماجرای حال که بود وانهمه پاسخ و سوال که بود گفت اول دعای دولت شاه که بمان تا بود سپید و سیاه ماسه بر نامسافریم و غریب در تک و پویه زاری و خورد نصیب می‌بریدیم ره ز گرش دهر نارسیدیم بر در این شهر او شتر جست و ما به لابه و لاغ تازه کردیم نقش او را داغ شد ملک گرم از این حکایت و گفت کانچه پیداست چون توانش نهفت برده را بازده بهانه مکن خویشتن را به بد نشانه مکن این سخن گفت و چون ستمکاران بندشان کرد چون گنهکاران آن جوانان نغز با فرهنگ سوی زندان شدند با دل تنگ شتر یاوه گشته با همه ساز بر در ساربان رسید فراز مردی آمد که در فلان کهسار بر درختیش مانده بود مهار من بران سو شدم بخار کشی دیدم و کردمش مهار کشی زن که بالاش بود گفت نشان تا من آوردمش بر تو کشان ساربان دادش آنچه واجب بود بس به سوی ملک روان شد زود گفت باشد که من ز دولت شاه یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه شتر و هر چه بود بار بر او وان عروسی که بد سوار براو شه نظر سوی عدل فرماید بندیان را ز بند بگشاید شه ز آزار به گناهی چند از جگر بر کشید آهی چند خواندشان با هزار خجلت و شرم نرم دل کردشان به پرسش نرم وانگهی دادشان ز بند خلاص خلعتی داد هر یکی را خاص پس بپرسیدشان که قصه خویش باز پاید نمودن از کم و بیش کانچه مردم ندید پیکر او چون نشانی دهد ز جوهر او ماجرا گرد رست باشد و راست خواسته بی کران دهم بی خواست ور کم و بیش در میان آید سر شمشیر در زبان آید پس یکی زان سه تن زبان بگشاد گفت بادی همیشه خرم و شاد من که کوریش را نشان گفتم بینشم ره نمود زان گفتم همه یک سوی دیدم اندر راه خوردنش از درخت و خاره گیاه دومین گفت کز ره فرهنگ من بیک پای ازانش گفتم لنگ کانچنان دیدمش براه نشان که به یک پای رفته بود کشان برگ و شاخی که خورد کرده او دیدم افتاده نمی خورد او هر چه ناخورده می نمود در او برگ یک یک درست بود در او شاه گفتا که آن سه چیز نخست هر چه گفتید راست بود و درست سه دیگر بدانش و تمیز روشن وراست گفت باید نیز بازیکتن زبان راز گشاد وانچه درپرده بود باز گشاد گفت کاول دمی که از من رفت ماجرا ز انگبین و روغن رفت وان چنان بد که در خس و خاشاک دیدم آلایشی چکیده به خاک مگس افکنده بود یک سو شور سوی دیگر قطار لشکر مور هر چه در وی دوید مور به جهد حکم کردم که روغن است نه شهد وانچه سویش مگس نمود هجوم به فراست شد انگبین معلوم آن چنان دیدمش که گشت یقین اثر زانو شتر به زمین گشت پیدا ز پهلوی زانو نقش نعلین‌های کدبانو گفت سوم که رای من بنهفت زان سبب حامل و گرانش گفت کاندران جای کان جمازه نشین بر جمازه سوار شد ز زمین گفتم این حامل گرانبار است کزمین خاستنش دشوار است شاه کز هر سه تن شنید جواب بنده شد زان فراستی به صواب هر یکی را به صد نوا و نواخت ساخت برگی چنان که باید ساخت زان نمو دارد ور بینی‌شان کرد رغبت به همنشینی‌شان منزلی دادشان درون سرای تا بود نزدشان به خلوت جای دل چو گشتیش فارغ از همه کار تازه کردی نشاط را بازار با حریفان تو و به تنهائی باده خوردی به مجلس آرائی گوش کردی دم نهانی شان بهره جستی ز کاردانی‌شان آنگهی گفت جمله را خندان کافرین بر شما خردمندان با شما دوستان با تمیز یافتم بهره‌مندی از همه چیز با شما عیش موجب هنر است هر چه پیش است سود بیشتر است لیک گردنده‌ی جهان پیمای نتوان بند کرد در یک جای ازین نمط خواست عذرها بسیار بس بهر یک سپرد صد دینار هر سه از بخت شادمانه‌ی خویش ره گرفتند سوی خانه خویش ... چو این نامه‌ا فتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو و مکن طبع با رنج جفت چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی مکن چو طبعی نباشد چو آب روان مبر سوی این نامه‌ی خسروان دهن گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی یکی نامه بود از گه باستان سخنهای آن برمنش راستان چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود گذشته برو سالیان شش هزار گر ایدونک پرسش نماید شمار نبردی به پیوند او کس گمان پر اندیشه گشت این دل شادمان گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین اگرچه نپیوست جز اندکی ز رزم و ز بزم از هزاران یکی همو بود گوینده را راه بر که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودی به رنج ستاینده‌ی شهریاران بدی به کاخ افسر نامداران بدی به شهر اندرون گشته گشتی سخن ازو نو شدی روزگار کهن من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج بردم به بسیار سال ندیدم سرافراز بخشنده‌یی به گاه کیان‌بر درخشنده‌یی مرا این سخن بر دل آسان نبود بجز خامشی هیچ درمان نبود نشستنگه مردم نیک‌بخت یکی باغ دیدم سراسر درخت به جایی نبد هیچ پیدا درش بجز نام شاهی نبد افسرش که گر در خور باغ بایستمی اگر نیک بودی بشایستمی سخن را چو بگذاشتم سال بیست بدان تا سزاوار این رنج کیست ابوالقاسم آن شهریار جهان کزو تازه شد تاج شاهنشاهان جهاندار محمود با فر و جود که او را کند ماه و کیوان سجود سر نامه را نام او تاج گشت به فرش دل تیره چون عاج گشت به بخش و به داد و به رای و هنر نبد تاج را زو سزاوارتر بیامد نشست از بر تخت داد جهاندار چون او ندارد به یاد ز شاهان پیشی همی بگذرد نفس داستان را همی نشمرد(؟) چه دینار بر چشم او بر چه خاک به رزم و به بزم اندرش نیست باک گه بزم زر و گه رزم تیغ ز خواهنده هرگز ندارد دریغ از آتش روی خود اندر دلم آتش زن و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن ای جان خوش ساده از اصل ملک زاده هر جا که روی خوش رو هر دم که زنی خوش زن ای جسم تو را از جان گر فرق کند جانم شمشیر به کف داری بر تارک فرقش زن ای طره پربندت بگشاده گره‌ها را این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد ببرد باری خاک و بحدت آتش به نقش بندی آب و بعطر سائی باد به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد به تاب طره لیلی و شورش مجنون به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد به نیم‌شب که مرا همزبان شود خامه بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین بچشم من که برد آب دجله‌ی بغداد که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد به جان او که گرم دسترس به جان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی بگفتمی که بها چیست خاک پایش را اگر حیات گران مایه جاودان بودی به بندگی قدش سرو معترف گشتی گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی اگر دلم نشدی پایبند طره او کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی به رخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاق است به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور که بر دو دیده ما حکم او روان بودی ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی هر که صاحب ذوق بود از گفت او لذتی می‌دید و تلخی جفت او نکته‌ها می‌گفت او آمیخته در جلاب قند زهری ریخته ظاهرش می‌گفت در ره چست شو وز اثر می‌گفت جان را سست شو ظاهر نقره گر اسپیدست و نو دست و جامه می سیه گردد ازو آتش ار چه سرخ رویست از شرر تو ز فعل او سیه کاری نگر برق اگر نوری نماید در نظر لیک هست از خاصیت دزد بصر هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود گفت او در گردن او طوق بود مدتی شش سال در هجران شاه شد وزیر اتباع عیسی را پناه دین و دل را کل بدو بسپرد خلق پیش امر و حکم او می‌مرد خلق آنکه دلم شیفته‌ی روی اوست شیفته‌ی تر می‌کندم این چه خوست؟ دوش بگفتم که دهانیت نیست گفت که بسیاردرین گفتگوست به که رخ از خلق بپوشد از انک دیده‌ی بد آفت روی نکوست هستی من رفت وخیالش نماند این که تو بینی نه منم بلکه اوست □گر چه بدمستی است عیب حریف کندن ریش محتسب هنر است □جان ببردی خوش هنوز نه ای دست بر دل نه این زمان که تراست بر رخ زرد من بخند و بگو خنده انگیز ز غفران که تر است بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند ما خار غم در پای جان در کویت ای گلرخ روان وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند ماست رویت یا ملک قندست لعلت یا نمک بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را ساحری گویا با چندین خطا چون دیگران راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو را نیستم راضی به مرگت لیک می‌خواهم چو خود از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را آن چنان شوخی که خواهی داشت مرد مرا به تنگ گر کنم در پرده‌های چشم خود پنهان تو را از لباس غیرتم عریان نمی‌دیدی اگر می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را محتشم در غیرت این سستی که من دیدم ز تو بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را موکب عالی دستور جهان آمد باز به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز جاودان در کنف خیر و سعادت بادا موکبش تا به سعادت رود و آید باز صاحب و صدر زمین ناصر دین آنکه قضا کرد بر درگه عالیش در فتنه فراز بازگیرد پس از این رونق ملک محمود دهر شوریده‌تر و تیره‌تر از زلف ایاز زاستین داد دگرباره کند دست برون فتنه در خواب دگرباره کند پای دراز شعله‌ی خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب رایت امن و امان باز کشد سر به فراز گرگ با میش تعدی نکند در صحرا تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف چه که در پنجه‌ی شیر و چه که در مخلب باز داعی شر که همی نعره به عیوق کشد پس از این زهره ندارد که برادر اواز دست با عهد تو کردست قضا در گردن گردن از مرتبه چندان که بخواهی به فراز ای شده دست ممالک ز ایادی تو پر وی شده چشم معالی به بزرگی تو باز دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود قبله‌ی حکم ترا حاکم قضا برده نماز ببرد باس تو از روی اجل گونه و رنگ بدرد وهم تو بر کتم عدم پرده‌ی راز سد حزم تو اگر گرد زمانه بکشند مرگ سرگشته و حیران جهان گردد باز از رسوم تو خرد ساخته پیرایه‌ی ملک وز نوال تو جهان یافته سرمایه و ساز پایه‌ی قدر تو جاییست که از حضرت او چرخ را عقل برون کرد ز در دست‌انداز با کف پای تو در خاک وقار آید چرخ با کف دست تو در جود و سخا آید آز با چنین دست مرا دست برون کن پس از این کز قناعت نکند دست برون پیش نیاز هرکرا دست تو برداشت بیفزودش عز جز که دینار که در عمر نکردیش اعزاز در کفت نامده از بیم مذلت بجهد همچو از بیم قطیعت بجهد از سر گاز فلکی نه چه فلک باش که این یک سخنم طنز را ماند و من بنده نباشم طناز زحل نحس نداری تو و مریخ سفیه ماه نمام نداری تو و مهر غماز عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد آب دندان‌تر ازو کس نتوان یافت به باز اجلش در ندب اول گوید برخیز دست خون باخته شد جای به یاران پرداز عقل عاجز شود از مدح تو با قوت خود گرچه اندر همه کاری بنماید اعجاز نیز من قاصرم از مدح تو در بیتی چند عذر تقصیر بگفتم به طریق ایجاز یارب آنشب چه شبی بود که در حضرت تو منهی حزم حدیث حرکت کرد آغاز جان ما تیره‌تر از طره‌ی خوبان ختن دل ما تنگتر از دیده‌ی ترکان طراز عقد ابروی قضا از پی تسکین شغب گشته با عقده‌ی گردون به سیاست انباز چون رکاب تو گران گشت و عنان تو سبک شد سبک دل ز پیشت عالمی از گرم و گذار حفظ یزدان ز یمین تو همی کرد انهی فتح گردون ز یسار تو همی کرد آواز این همی گفت که من بر اثرم گرم مران وان همی گفت که من بر عقبم تیز متاز اینت اقبال که باز آمدی اندر اقبال تا جهانی ز تو افتاده در اقبال و نواز تا به هر نوع که باشد نبود روز چو شب تا به هر وجه که باشد نبود حق چو مجاز در جهان گرچه مجازست شب و روزت باد همچو تقدیر بحق بر همه کس حکم و جواز تا ابد نایه‌ی عمر تو مقید به دوام وز ازل جامه‌ی جاه تو مزین به طراز ساحت عز ترا نیست کناری بخرام عرصه‌ی عمر ترا نیست کرانی بگراز تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی ژنده پوشیدی و جامه ملکی برکندی پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زنی هر کی بندی است از این آب و از این گل برهد گر تو یک بند از آن طره بر این بنده زنی ساقیا عقل کجا ماند یا شرم و ادب زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ گر تو تابی ز رخت بر مه تابنده زنی ماه می‌گوید با زهره که گر مست شوی ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده زنی ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی خیز کامروز همایون و خوش و فرخنده‌ست خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده زنی سر باز از کله و پاش از این کنده غمی است برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی هله ای باز کله بازده و پر بگشا وقت آن شد که بر آن دولت پاینده زنی همچو منصور تو بر دار کن این ناطقه را چو زنان چند بر این پنبه و پاغنده زنی دل ز راحت نشان نخواهد داد غم خلاصی به جان نخواهد داد غم‌گساران فرو شدند افسوس کز عدم کس نشان نخواهد داد آسمان را گسسته شد زنجیر داد فریاد خوان خواهد داد بر زمین صد هزار خون‌ریز است یک دیت آسمان نخواهد داد زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد دیگ سودا مپز به کاسه‌ی سر کاین سیه کاسه نان نخواهد داد سرو آزاد را جهان دو رنگ رنگ مدهامتان نخواهد داد تا عروس یقین نبندی عقد دل طلاق گمان نخواهد داد گیتی اهل وفا نخواهد شد شوره آب روان نخواهد داد از زمانه بترس خاقانی که زمانه زمان نخواهد داد دیو خوئی است کو به دست بشر هیچ حرز امان نخواهد داد گنج خانه است جان خاقانی دل به خاقان و خان نخواهد داد چون به خرسندی این مکانت یافت خواجگان را مکان نخواهد داد آبرو از برای نان حرام به تکین و طغان نخواهد داد آبروی است کیمیای بزرگ کیمیا رایگان نخواهد داد گنج اول زمان نداد به کس آخر آخر همان نخواهد داد عمر یک هفته ملک شش روزه است در بهای جهان نخواهد داد سرمه‌ی دین ورا عروس ختن عرس بر قیروان نخواهد داد خسر پست را سوار خرد بدل جیش‌ران نخواهد داد دهر بی‌حضرت بهاء الدین آسمان را توان نخواهد داد آسمان بی‌معین احمد او اخرتان را قران نخواهد داد ای که جان‌ها خاک پایت صورت اندیش آمدی دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش تو ورای هر دو عالم نوش بی‌نیش آمدی خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی ماه را یک لقمه کردی کفتابیش آمدی عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک داندی خورشید بی‌گز کز مهان بیش آمدی عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی دگربار دگربار ز زنجیر بجستم از این بند و از این دام زبون گیر بجستم فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی به اقبال جوان تو از این پیر بجستم شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم ز تأخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان ز تعجیل دلم رست و ز تأخیر بجستم ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر چو دندان خرد رست از آن شیر بجستم پی نان بدویدم یکی چند به تزویر خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی آرایش دینی تو و آسایش جانی انس دل و نور بصر و عین حیاتی از خوبی خود غیرت خوبان جهانی وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی از لطف در الفاظ بشر تحفه‌ی وحیی وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی اوصاف جمال تو همه کس بنداند زیرا که تو توقیع رفیع‌الدرجاتی لولاک لما کنت امینی به حیاتی والعیش یهنی بک اذانت ثناتی ای غنچه غلام خنده‌ی تو سرو آزاد بنده‌ی تو افتاد سر هزار سرکش از طره‌ی سر فکنده‌ی تو گلهای بهار نیم مرده از نرگس نیم زنده‌ی تو خورشید گرفته لوح از سر بر سر چو قلم دونده‌ی تو من کشته و غم کشنده‌ی من تو دلکش و دل کشنده تو زان است شفق که طوطی چرخ در خون گردد ز خنده‌ی تو چون سایه در آفتاب نرسد کی در تو رسد رونده‌ی تو عطار به هر پری که پرد دانی که بود پرنده‌ی تو شاهدی بین که در زمانه بزاد بت و بتخانه را به باد بداد شاهدانی که در جهان سمرند کس از ایشان دگر نیارد یاد از رخ ماه او چو ابر گشود هفت گردون ز همدگر بگشاد همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور سوی هر روزنی درون افتاد تابشش چون بتافت بیشترک جان‌ها را بخورد از بنیاد جان‌ها ذره ذره رقصان گشت پیش خورشید جان‌ها دلشاد همچو پرواز شمس تبریزی جمله پران که هر چه بادا باد دل باز به عاشقی درافکندم برداد به باد عهد و سوگندم پیوست به عشق تا دگرباره ببرید ز خاص و عام پیوندم برکند به دست عشوه از بیخم تا بیخ صلاح و توبه برکندم پندم بدهد همی شود در سر این بار که نیک نیک دربندم چون بسته‌ی بند عاشقی باشم کی سود کند نصیحت و پندم از مرهم وصل فارغم زیرا کز یار به درد هجر خرسندم آخر شب هجر بگذرد بر من گر بگذارند روزکی چندم خوشا و خرما وقت حبیبان به بوی صبح و بانگ عندلیبان خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست که ساکن گردد آشوب رقیبان دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست برآورده دو سر از یک گریبان سزای دشمنان این بس که بینند حبیبان روی در روی حبیبان نصیب از عمر دنیا نقد وقتست مباش ای هوشمند از بی نصیبان چو دانی کز تو چوپانی نیاید رها کن گوسفندان را به ذئبان من این رندان و مستان دوست دارم خلاف پارسایان و خطیبان بهل تا در حق من هر چه خواهند بگویند آشنایان و غریبان لب شیرین لبان را خصلتی هست که غارت می‌کند هوش لبیبان نشستم با جوانمردان اوباش بشستم هر چه خواندم بر ادیبان که می‌داند دوای درد سعدی که رنجورند از این علت طبیبان دوش زلف سیهت بنده‌نوازیها کرد دل دیوانه به زنجیر تو بازیها کرد آتش چهره‌ی تو مجمره سوزیها داشت عنبرین طره‌ی تو غالیه سازیها کرد لب پر شکر تو شهد فشانیها داشت چشم افسون گر تو سحر طرازیها کرد تا نسیم سحر از جعد بلندت دم زد عمر کوتاهم از این قصه درازیها کرد تا فروغی دلش از شوق فروزان گردد چین کاکل به سرت چتر فرازیها کرد من و ما و تو او هست یک چیز که در وحدت نباشد هیچ تمییز هر آن کو خالی از خود چون خلا شد انا الحق اندر او صوت و صدا شد شود با وجه باقی غیر هالک یکی گردد سلوک و سیر و سالک حلول و اتحاد از غیر خیزد ولی وحدت همه از سیر خیزد تعین بود کز هستی جدا شد نه حق شد بنده نه بنده خدا شد حلول و اتحاد اینجا محال است که در وحدت دویی عین ضلال است وجود خلق و کثرت درنمود است نه هرچ آن می‌نماید عین بود است مشک براطراف مه آورده‌ای توبه به زیر گنه آورده‌ای بر رخ تو که آفت جان منست از شب یلدا سپه آورده‌ای رسم تو آزردن خسرو شده باز چه رسم تبه آورده‌ای؟ درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش! بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟ ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش پنج قالاشیم در بیغوله‌ای با حریفی کو رباب خوش زند چرخ مردم‌خوار گویی خصم ماست تا چو برخیزیم بر هر شش زند بی‌شرابی آتش اندر ما زدست کیست کو آتش در این آتش زند □بیخ دو غماز برانداختند اصل بشد فرع چه تن می‌زند اسعد بندار به دوزخ رسید مخلص غزال چه فن می‌زند چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ هم در شتاب گرفتش دو ران بر گشیدش ز گل بترسید بدخواه ترک چگل بفرمود تا گرگسار نژند شود داغ دل پیش بر پای بند بدو گفت کای ریمن گرگسار گرفتار بر دست اسفندیار نگفتی که ایدر نیابی تو آب بسوزد ترا تابش آفتاب چرا کردی ای بدتن از آب خاک سپه را همه کرده بودی هلاک چنین داد پاسخ که مرگ سپاه مرا روشناییست چون هور و ماه چه بینم همی از تو جز پای‌بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند سپهبد بخندید و بگشاد چشم فرو ماند زان ترک و بفزود خشم بدو گفت کای کم خرد گرگسار چو پیروز گردم من از کارزار به رویین دژت بر سپهبد کنم مبادا که هرگز بتو بد کنم همه پادشاهی سراسر تراست چو با ما کنی در سخن راه راست نیازارم آن را که فرزند تست هم آن را که از دوده پیوند تست چو بشنید گفتار او گرگسار پرامید شد جانش از شهریار ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت بدو گفت شاه آنچ گفتی گذشت ز گفتار خامت نگشت آب دشت گذرگاه این آب دریا کجاست بباید نمودن به ما راه راست بدو گفت با آهن از آبگیر نیابد گذر پر و پیکان تیر تهمتن فروماند اندر شگفت هم‌اندر زمان بند او برگرفت به دریای آب اندرون گرگسار بیامد هیونی گرفته مهار سپهبد بفرمود تا مشگ آب بریزند در آب و در ماهتاب به دریا سبک‌بار شد بارگی سپاه اندر آمد به یکبارگی چو آمد به خشکی سپاه و بنه ببد میسره راست با میمنه به نزدیک رویین دژ آمد سپاه چنان شد که فرسنگ ده ماند راه سر جنگجویان به خوردن نشست پرستنده شد جام باده به دست بفرمود تا جوشن و خود و گبر ببردند با تیغ پیش هژبر گشاده بفرمود تا گرگسار بیامد به پیش یل اسفندیار بدو گفت کاکنون گذشتی ز بد ز تو خوبی و راست گفتن سزد چو از تن ببرم سر ارجاسپ را درخشان کنم جان لهراسپ را چو کهرم که از خون فرشیدورد دل لشکری کرد پر خون و درد دگر اندریمان که پیروز گشت بکشت از دلیران ما سی و هشت سرانشان ببرم به کین نیا پدید آرم از هر دری کیمیا همه گورشان کام شیران کنم به کام دلیران ایران کنم سراسر بدوزم جگرشان به تیر بیارم زن و کودکانشان اسیر ترا شاد خوانیم ازین گر دژم بگوی آنچ داری به دل بیش و کم دل گرگسار اندران تنگ شد روان و زبانش پر آژنگ شد بدو گفت تا چند گویی چنین که بر تو مبادا به داد آفرین همه اختر بد به جان تو باد بریده به خنجر میان تو باد به خاک اندر افگنده پر خون تنت زمین بستر و گرد پیراهنت ز گفتار او تیر شد نامدار برآشفت با تنگدل گرگسار یکی تیغ هندی بزد بر سرش ز تارک به دو نیم شد تا برش به دریا فگندش هم‌اندر زمان خور ماهیان شد تن بدگمان وزان جایگه باره را بر نشست به تندی میان یلی را ببست به بالا برآمد به دژ بنگرید یکی ساده دژ آهنین باره دید سه فرسنگ بالا و پهنا چهل بجای ندید اندر او آب و گل به پهنای دیوار او بر سوار برفتی برابر بروبر چهار چو اسفندیار آن شگفتی بدید یکی باد سرد از جگر برکشید چنین گفت کاین را نشاید ستد بد آمد به روی من از راه بد دریغ این همه رنج و پیکار ما پشیمانی آمد همه کار ما به گرد بیابان همه بنگرید دو ترک اندران دشت پوینده دید همی رفت پیش اندرون چار سگ سگانی که گیرند آهو به تگ ز بالا فرود آمد اسفندیار به چنگ اندرون نیزه‌ی کارزار بپرسید و گفت این دژ نامدار چه جایت و چندست بر وی سوار ز ارجاسپ چندی سخن راندند همه دفتر دژ برو خواندند که بالا و پهنای دژ را ببین دری سوی ایران دگر سوی چین بدو اندرون تیغ‌زن سی‌هزار سواران گردنکش و نامدار همه پیش ارجاسپ چون بنده‌اند به فرمان و رایش سرافگنده‌اند خورش هست چندانک اندازه نیست به خوشه درون بار اگر تازه نیست اگر در ببندد به ده سال شاه خورش هست چندانک باید سپاه اگر خواهد از چین و ماچین سوار بیابد برش نامور صد هزار نیازش نیابد به چیزی به کس خورش هست و مردان فریادرس چو گفتند او تیغ هندی به مشت دو گردنکش ساده‌دل را بکشت ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو ای میل‌ها در میل‌ها وی سیل‌ها در سیل‌ها رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی‌دلان بر پرده‌های واصلان در روضه خضرای تو ای جان‌ها دیدارجو دل‌ها همه دلدارجو ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو تو مهلتم کی می‌دهی می بر سر می می‌دهی کو سر که تا شرحی کنم از سرده صهبای تو من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل ای دل خمش تا کی بود این جهد و استقصای تو دل گفت من نای ویم نالان ز دم‌های ویم گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو نسیم باد سحر عزم بوستان دارد دمید و بازدمش کیمیای جان دارد رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد عزیمت چمن و رای گلستان دارد به ناز تکیه زده بر کنار آب روان ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد سمن فسانه ز رخسار حور میگوید چمن طراوت نزهتگه جنان دارد نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد هنوز لاله‌ی نورسته ناشگفته تمام چه موجبست که با سبزه سرگران دارد فروغ روی بتم در قدح بدان ماند که آب آید و در روی ارغوان دارد ز عکس چهره‌ی او لاله را به خون جگر حکایتی است که با غنچه در میان دارد به سرو نسبت آزادی و سرافرازی از آن کنند که آیین راستان دارد زبان درازی از آن در چمن کند سوسن که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت که طبع فایض ودست گهر فشان دارد جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد شهی که کسوت جاه و منال دولت او طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد بلند مرتبه دریا دلی که پایه‌ی قدر بسی رفیع‌تر از فرق فرقدان دارد به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد همای دولت آنروز شد همایونفال که زیر سایه‌ی چتر تو آشیان دارد سری که سر کشیی با تو آشکارا کرد دلیکه دشمنی با تو در میان دارد قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام قدر به کشتن او تیر در کمان دارد گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد چنین هنر که تو داری کراست در عالم چنین پدر که تو داری که در جهان دارد عبید را که مر بی‌عنایت تو بود امیدها که بدین دولت جوان دارد ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود چه غم زنائبه‌ی دور آسمان دارد اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را که از معانی صد گنج شایگان دارد امیدوار چنانم به فضل حق که ترا همیشه شاه و سرافراز بی‌گمان دارد خجسته ذات شریف ترا که باقی باد ز شر حادثه‌ی چرخ در امان دارد اندر دل من عشق تو نور یقینست بر دیده‌ی من نام تو چون نقش نگینست در طبع من و همت من تا به قیامت مهر تو چو جنانست و وفای تو چو دینست تو بازپسین یار منی و غم عشقت جان تو که همراه دم بازپسینست گویی ببر از صحبت نا اهل بر من از جان به برم گر همه مقصود تو اینست آن را غرض صحبت دیدار تو باشد او را چه غم تاش و چه پروای تکینست امید وصال تو مرا عمر بیفزود خود وصل چه چیزست که امید چنینست گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش به زر توان چو کمر خویش را برو بستن که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش گرم بهر سر موئی هزار جان بودی فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک کند عظام رمیمم هوای خاک درش دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش کنون که شد گل سوری عروس حجله‌ی باغ چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش بملک مصر نشاید خرید یوسف را ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش میان اهل طریقت نماز جایز نیست مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش برآستانه‌ی ماهی گرفته‌ام منزل که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو سرشک و گونه‌ی زردست وجه سیم و زرش ز زخم دف کفم بدرید ای جان چه بستی کیسه را دستی بجنبان گشادی کن بجنب آخر نه سنگی نه سنگی هم گشاید آب حیوان مروت را مگر سیلاب برده‌ست که پیدا نیست گرد او به میدان درافکن کهنه‌ای گر زر نداری تو را جز ریش کهنه نیست درمان چو دستت بسته و ریشت گشاده‌ست بجنبان ریش را ای ریش جنبان گلو بگرفت و آوازم ز نعره مگر بسته است راه گوش اخوان اگر راه است آبی را در این ناو چرا چرخی و سنگی نیست گردان وگر این سنگ گردان است کو آرد زهی مهمانی بی‌آب و بی‌نان به طیبت گفتم این نکته مرنجید مدارید از مزح خاطر پریشان گلو مخراش و زیر لب بخوانش دهانت پر کند از در و مرجان مسلم دان خدا را خوان نهادن خمش کن این کرم را نیست پایان بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟ می‌افتدت این یک دم کیی براین پر غم شادم کنی و خرم، هان یات نمی‌افتد؟ هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی وندر دل من الا سودات نمی‌افتد با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن از بخت بدم، باری، جز مات نمی‌افتد از غمزه‌ی خونریزت هرجای شبیخون است شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی این جور و جفا با من تنهات نمی‌افتد بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی خود چنین روی نبایست نمودن به کسی روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود به ز من در سر این واقعه رفتند بسی دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود که گرفتار نبودم به کمند هوسی چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی پس چرا دود به سر می‌رودش هر نفسی دختری خرد، شکایت سر کرد که مرا حادثه بی مادر کرد دیگری آمد و در خانه نشست صحبت از رسم و ره دیگر کرد موزه‌ی سرخ مرا دور فکند جامه‌ی مادر من در بر کرد یاره و طوق زر من بفروخت خود گلوبند ز سیم و زر کرد سوخت انگشت من از آتش و آب او بانگشت خود انگشتر کرد دختر خویش به مکتب بسپرد نام من، کودن و بی مشعر کرد بسخن گفتن من خرده گرفت روز و شب در دل من نشتر کرد هر چه من خسته و کاهیده شدم او جفا و ستم افزونتر کرد اشک خونین مرا دید و همی خنده‌ها با پسر و دختر کرد هر دو را دوش بمهمانی برد هر دو را غرق زر و زیور کرد آن گلوبند گهر را چون دید دیده در دامن من گوهر کرد نزد من دختر خود را بوسید بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد عیب من گفت همی نزد پدر عیب جوئیش مرا مضطر کرد همه ناراستی و تهمت بود هر گواهی که در این محضر کرد هر که بد کرد، بداندیش سپهر کار او از همه کس بهتر کرد تا نبیند پدرم روی مرا دست بگرفت و بکوی اندر کرد شب بجاروب و رفویم بگماشت روزم آواره‌ی بام و در کرد پدر از درد من آگاه نشد هر چه او گفت ز من، باور کرد چرخ را عادت دیرین این بود که به افتاده، نظر کمتر کرد مادرم مرد و مرا در یم دهر چو یکی کشتی بی لنگر کرد آسمان، خرمن امید مرا ز یکی صاعقه خاکستر کرد چه حکایت کنم از ساقی بخت که چو خونابه درین ساغر کرد مادرم بال و پرم بود و شکست مرغ، پرواز ببال و پر کرد من، سیه روز نبودم ز ازل هر چه کرد، این فلک اخضر کرد گفتی که گزیده‌ای تو بر ما هرگز نبدست این مفرما حاجت بنگر مگیر حجت بر نقد بزن مگو که فردا بگذار مرا که خوش بخسپم در سایه‌ات ای درخت خرما ای عشق تو در دلم سرشته چون قند و شکر درون حلوا وی صورت تو درون چشمم مانند گهر میان دریا داری سر ما سری بجنبان تو نیز بگو زهی تماشا آن وعده که کرده‌ای مرا دوش کو زهره که تا کنم تقاضا گر دست نمی‌رسد به خورشید از دور همی‌کنم تمنا خورشید و هزار همچو خورشید در حسرت تست ای معلا تا بفرعون آمدند آن ساحران دادشان تشریفهای بس گران وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان گر فزون آیید اندر امتحان برفشانم بر شما چندان عطا که بدرد پرده‌ی جود و سخا پس بگفتندش به اقبال تو شاه غالب آییم و شود کارش تباه ما درین فن صفدریم و پهلوان کس ندارد پای ما اندر جهان ذکر موسی بند خاطرها شدست کین حکایتهاست که پیشین بدست ذکر موسی بهر روپوشست لیک نور موسی نقد تست ای مرد نیک موسی و فرعون در هستی تست باید این دو خصم را در خویش جست تا قیامت هست از موسی نتاج نور دیگر نیست دیگر شد سراج این سفال و این پلیته دیگرست لیک نورش نیست دیگر زان سرست گر نظر در شیشه داری گم شوی زانک از شیشه‌ست اعداد دوی ور نظر بر نور داری وا رهی از دوی واعداد جسم منتهی از نظرگاهست ای مغز وجود اختلاف ممن و گبر و جهود صبح دمی رفت مسیحا به دشت سبزه صحرا به دمش زنده گشت بی خردی در رخ آن گنج زار کرد به دشنام زبان را در آن هر چه که گفت او سخن ناصواب زین طرفش بود به رحمت جواب او به خصومت همه نفرین فزود وین به لطافت همه تحسین نمود گر چه زد او خنجر پهلو گزای بود ز عیسی نفس جان فزای گفت رفیقی که نگونیت چیست پیش زبون گیر زبونیت چیست زو چو به رویت ستم افزون بود تو سخن از لطف کنی چون بود گفت مسیح از دم روح اللهی کای ز دمم جان تو بی آگهی هر کس از آن سکه که در کان اوست آن بدر آرد که به دکان اوست او خم سرکه است کجا می‌دهد وانکه نباتست به دل کی دهد من نشوم چون ز وی افروخته او شود از من ادب آموخته من که ز دم مایه ده جان شدم این صفتم داد خدا زان شدم خلق نکو باد مسیحا بود پاسخ بد مرگ مفاجا بود خسرو اگر خوش دمی از هم دمان رو که تویی عیسی آخر زمان ای همه سرگشتگان مهمان تو آفتاب از آسمان پرسان تو چشم بد از روی خوبت دور باد ای هزاران جان فدای جان تو چون فدا گردند جاویدان شوند ز آنک اکسیر است جان را کان تو گاو و بزغاله و بره گردون چرخ باد ای ماه بتان قربان تو ز آنک قربان‌ها همه باقی شوند در هوای عید بی‌پایان تو در سرای عصمت یزدان تویی بخت و دولت روز و شب دربان تو ای خدا این باغ را سرسبز دار در بهارستان بی‌نقصان تو تا ملایک میوه از وی می‌کشند می‌چرند از نخل و سیبستان تو این شکرخانه همیشه باز باد پرنبات و شکر پنهان تو آب این جو ای خدا تیره مباد تا به هر سو می‌رود ز احسان تو این دعا را یا رب آمین هم تو کن ای دعا آن تو آمین آن تو چنگ و قانون جهان را تارهاست ناله هر تار در فرمان تو من بخفتم تو مرا انگیختی تا چو گویم در خم چوگان تو ور نه خاکی از کجا عشق از کجا گر نبودی جذبه‌های جان تو خاک خشکی مست شد تر می‌زند آن توست این آن توست این آن تو دی مرا پرسید لطفش کیستی گفتم ای جان گربه در انبان تو گفت ای گربه بشارت مر تو را که تو را شیری کند سلطان تو من خمش کردم توام نگذاشتی همچو چنگم سخره افغان تو دور خلافت چو به هارون رسید رایت عباس به گردون رسید نیم شبی پشت به همخوابه کرد روی در آسایش گرمابه کرد موی تراشی که سرش میسترد موی به مویش به غمی میسپرد کای شده آگاه ز استادیم خاص کن امروز به دامادیم خطبه تزویج پراکنده کن دختر خود نامزد بنده کن طبع خلیفه قدری گرم گشت باز پذیرنده آزرم گشت گفت حرارت جگرش تافتست وحشتی از دهشت من یافتست بیخودیش کرد چنین یافه‌گوی ورنه نکردی ز من این جستجوی روز دگر نیکترش آزمود بر درم قلب همان سکه بود تجربتش کرد چنین چند بار قاعده‌ی مرد نگشت از قرار کار چو بی رونقی از نور برد قصه به دستوری دستور برد کز قلم موی تراشی درست بر سرم این آمد و این سر به تست منصب دامادی من بایدش ترک ادب بین که چه فرمایدش هرگه کاید چو قضا بر سرم سنگ دراندازد در گوهرم در دهنش خنجر و در دست تیغ سر به دو شمشیر سپارم دریغ گفت وزیر ایمنی از رای او بر سر گنجست مگر پای او چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد گو ز قدمگاه نخستین بگرد گر بچخد گردن گرابزن ورنه قدمگاه نخستین بکن میر مطیع از سر طوعی که بود جای بدل کرد به نوعی که بود چون قدم از منزل اول برید گونه حلاق دگرگونه دید کم سخنی دید دهن دوخته چشم و زبانی ادب آموخته تا قدمش بر سر گنجینه بود صورت شاهیش در آیینه بود چون قدم از گنج تهی ساز کرد کلبه حلاقی خود باز کرد زود قدمگاهش بشکافتند گنج به زیر قدمش یافتند هرکه قدم بر سر گنجی نهاد چون به سخن آمد گنجی گشاد گنج نظامی که طلسم افکنست سینه صافی و دل روشنست با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی روزی هزار نوبت از شمع عارض خود ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی مویی وفا ندارد در شانه آشنایی آن روز کاشنا شد با من به دلنوازی گفتم که: زود گردد بیگانه آشنایی پیمانه‌ی‌پر از می در ده، مگر که با ما پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی ای اوحدی، چه حاجت چندین سخن؟ که حرفی بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنایی نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو گر کافری می‌جویدت ور ممنی می‌شویدت این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو تنگ نبات چون بود؟ لب بگشا که همچنین آب و حیات چون بود؟ خیز وبیا که همچنین هر که بگویدت که تو دل به چه شکل می‌بری ؟ از سر کوی ناگهان مست به سرا که همچنین هر که بگویدت که جان چون بود اندرون تن ؟ یک نفسی بیا نشین در بر ما که همچنین هر که بگویدت که گل خنده چگونه می‌زند ؟ غنچه‌ی شکرین خودبازگشا که همچنین □هر که دید آن صفحه رخسار خواند الحمد و گفت الله الله آیتی از رحمت یزدانست این با چنین شبها که من دارم چه باشد وه که گر یادت آید روزی ازشبهای تنها ماندگان □گر لب چون انگبینت را به دندان بر کنم خون ازو بیرون نیاید انگبین آید برون گرخیالت برد جانم برزبان نارم از انک منت کم همتان بر میهمان آید گران □مردمی جستن زهر نامردمی نامردمی است چون ز مردم در همه عالم نمی‌یابم نشان مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما که هست عرصه‌ی بی‌دولتی سرای فنا ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد طریق دولت دل بسته شد به سد جفا هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا! هزار نامه‌ی حاجت فرو فرستادم به سوی عرش به دست کبوتران دعا نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد نه شد دلم به مراد تمام کامروا منم که هر شب پهنای این گلیم به من سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا هزار بازی شیرین سپهر بازیگر که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا به های‌های نیارم گریستن که فلک به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمه‌ی چشم به مد و جزر یکی شد دل من و دریا محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود اگر مرا به غم خویشتن کنند رها ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا نه مونسی که شب انس او دهد نوری نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا که را به دست شود یک رفیق یکتادل که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود که پرده‌ی زربفت شب به تیغ قبا وگرچه خوانچه‌ی خورشید دایم است ولیک چه فایده که همه خود همی خورد تنها وگرچه کاسه‌ی زرین ماه می‌بینی سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا چو آسیا سر این خلق جمله در گردد ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو که بر سرش بنگردید آسیای فنا فرود حقه‌ی چرخ و ورای مهره‌ی خاک تو در میانه‌ی این خوش بخفته اینت خطا چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک ندید روی کسی تا نیافت آب صفا ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا به وقت صبح فرو میری و عجب این است که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا ز سر سینه‌ی خود دم مزن ز پرده برون که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا اسیر چون و چرایی ز کار پر علت ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا میان بیشه‌ی بی علتی چرا مطلب که آن ستور بود که فرو شود به چرا اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر که بر خدایی او هست ذره ذره گوا ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند نه ذره راست محل و نه سایه را یارا اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا چو پیر گشتی و گهواره‌ی تو آمد گور چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا از آن به پیری در گاهواره خواهی شد که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا بدان خدای که در آفتاب معرفتش به ذره‌ای نرسد عقل جمله‌ی عقلا که پختگان ره و کاملان موی شکاف چو طفلکان به شیرند در طریق فنا چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا چو زار ناله کند جمله شب از سر درد هزار درد بیفزایدش به بوی دوا به صبح از سر منقار قطره‌ی خونش فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال تفاوتی نکند پیش چشم نابینا چو روز روشن خفاش در شب تیره است ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا کسی که چشمه‌ی خورشید را ندارد چشم جهان هر آینه مشغول داردش به سها نفس مزن نفسی و خموش ای عطار که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا اگر دمی به خموشی تو را میسر شد زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا وگر بمیری از این زندگی بی حاصل به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا به شعر خاطر عطار را دم عیسی است از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی نظیر این گهر اندر خزانه‌ی شعرا بزرگوار خدایا مرا مسوز که من در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام تو هم به پرده‌ی فضلت بپوش روز لقا ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا زبان که از پی ذکر توام همی بایست به شعر بیهده فرسود چون زبان درا هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم میان سجده که سبحان ربی الاعلی شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب که به امید تو خوش آب روانی دارد گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا نه سواریست که در دست عنانی دارد دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد خم ابروی تو در صنعت تیراندازی برده از دست هر آن کس که کمانی دارد در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای هر بهاری که به دنباله خزانی دارد مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد شب شد و پیر رفوگر ناله کرد کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است چه شب و روزی مرا، چون روز و شب صحبت من، با نخ و با سوزن است من بهر جائی که مسکن میکنم با من آنجا بخت بد، هم مسکن است چیره شد چون بر سیه، موی سپید گفتم اینک نوبت دانستن است نه دم و دودی، نه سود و مایه‌ای خانه‌ی درویش، از دزد ایمن است برگشای اوراق دل را و بخوان قصه‌های دل، فزون از گفتن است من زبون گشتم بچنگال دو گرگ روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است ایستادم، گر چه خم شد پشت من اوفتادن، از قضا ترسیدن است گر نهم امروز، این فرصت ز دست چاره‌ام فردا به خواری مردن است سر، هزاران دردسر دارد، سر است تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است من نمیدانستم اینجا معدن است جامه‌ها کردم رفو، اما به تن جامه‌ای دارم که چون پرویزن است اینهمه جان کندن و سوزن زدن گور خود، با نوک سوزن کندن است هر چه امشب دوختم، بشکافتم این نخستین مبحث نادیدن است چشم من، چیزی نمی‌بیند دگر کار سوزن، کار چشم روشن است دیده تا یارای دیدن داشت، دید این چراغ، اکنون دگر بی روغن است چرخ تا گردیده، خلق افتاده‌اند این فتادنها از آن گردیدن است آنچه روزی در تنم، دل داشت نام بسکه سختی دید، امروز آهن است بس رفو کردم، ندانستم که عمر صد هزارش پارگی بر دامن است گفتمش، لختی بمان بهر رفو گفت فرصت نیست، وقت رفتن است خیره از من زیرکی خواهد فلک کارگر، هنگام پیری کودن است دوش، ضعف پیریم از پا فکند گفتم این درس ز پای افتادن است ذره ذره هر چه بود از من گرفت دیر دانستم که گیتی رهزن است نیست جز موی سپیدم حاصلی کشتم ادبار است و فقرم خرمن است من به صد خونابه، یک نان یافتم نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است دشمنان را دوستتر دارم ز دوست دوست، وقت تنگدستی دشمن است هر چه من گردن نهادم، چرخ زد خون من، ایام را بر گردن است خسته و کاهیده و فرسوده‌ام هر زمانم، مرگ در پیراهن است ارزش من، پاره‌دوزی بود و بس این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است من نه پیراهن، کفن پوشیده‌ام این کفن، بر چشم تو پیراهن است سوزنش صد نیش زد، این خیرگی دستمزد دست لرزان من است بر ستمکاران، ستم کمتر رسد این سزای بردباری کردن است صد خمار است و طرب در نظر آن دیده که در آن روی نظر کرده بود دزدیده صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی که رخ خود به کف پاش بود مالیده عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی که سلام از لب آن یار بود بشنیده پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد هیچ دیدی تو نیی بی‌نفسی نالیده گر بداند که حریف لب کی خواهد شد کی برنجد ز بریدن قلم بالیده گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده جرعه‌ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد بر دم باد بهاری نرسد پوسیده برای او چه باشی اشک ریزان؟ که باشد دایم از مهرت گریزان اگر یارت جفا جوید وفا کن چو با او بر نمی‌آیی، رها کن دلم زین بیش غوغا برنتابد سرم زین بیش سودا برنتابد غمت را گو بدار از جان ما دست که آن دیوانه یغما برنتابد ز شوقت بر دل دیوانه‌ی ماست غمی کان سنگ خارا برنتابد ز چشمم هر شبی مژگان براند چنان سیلی که دریا برنتابد بیا امشب مگو فردا که این کار دگر امروز و فردا برنتابد سر اندر پایت اندازیم چون زلف اگر زلفت سر از ما برنتابد عبید از درد کی یابد رهائی چو درد دل مداوا برنتابد نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست می‌کند دست به خون ملک‌الموت خضاب چهره‌ی هجر به خواب آید اگر عاشق را کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب لرزه بر دست نسیم افتد اگر برگیرد به سر انگشت خیال از رخ او طرف نقاب تو که داری سر شاهنشهی کشور دل فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب محتشم را دم آبی چو ز تیغت دادی دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب صبا به تهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد تنور لاله چنان برفروخت باد بهار که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد قاضی بغداد، شد بیمار سخت از عدالتخانه بیرون برد رخت هفته‌ها در دام تب، چون صید ماند محضرش، خالی ز عمرو زید ماند مدعی، دیگر نیامد بر درش ماند گرد آلود، مهر و دفترش دادخواه و مردم بیدادگر هر دو، رو کردند بر جای دگر آن دکان عجب شد بی مشتری دیگری برداشت کار داوری مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند آن متاع زرق، بی بازار ماند کس نمیورد دیگر نامه‌ای بره‌ای، قندی، خروسی، جامه‌ای نیمه‌شب، دیگر کسی بر در نبود صحبتی از بدره‌های زر نبود از کسی، دیگر نیامد پیشکش از میان برخاست، صلح و کشمکش مانده بود از گردش دوران، عقیم حرف قیم، دعوی طفل یتیم بر نمیورد بزاز دغل طاقه‌ی کشمیری، از زیر بغل زر، دگر ننهاد مرد کم فروش زیر مسند، تا شود قاضی خموش چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش عاقبت روزی، پسر را خواند پیش گفت، دکان مرا ایام بست دیگرم کاری نمیید ز دست تو بمسند برنشین جای پدر هر چه من بردم، تو بعد از من ببر هر چه باشد، باز نامش مسند است گر زیانش ده بود، سودش صد است گر بدانی راه و رسم کار را گرم خواهی کرد این بازار را سالها اندر دبستان بوده‌ای بس کتاب و بس قلم فرسوده‌ای آگهی، از حکم و از فتوای من از سخنها و اشارتهای من کار دیوانخانه، میدانی که چیست وانکه میبایست بارش برد، کیست تو بسی در محضر من مانده‌ای هر چه در دفتر نوشتم، خوانده‌ای خوش گذشت از صید خلق، ایام من ای پسر، دامی بنه چون دام من حق بر آنکس ده که میدانی غنی است گر سراپا حق بود مفلس، دنی است حرف ظالم، هر چه گوید می‌پذیر هر چه از مظلوم میخواهی بگیر گاه باید زد به میخ و گه به نعل گر سند خواهند، باید کرد جعل در رواج کار خود، چون من بکوش هر که را پر شیرتر بینی، بدوش گفت، آری، داوری نیکو کنم خدمت هر کس بقدر او کنم صبحگاهان رفت و در محضر نشست شامگه برگشت، خون آلوده دست گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه روستائی زاده‌ای آمد ز راه کرد نفرین بر کسان کدخدای که شبانگه ریختندم در سرای خانه‌ام از جورشان ویرانه شد کودک شش ساله‌ام، دیوانه شد روغنم بردند و خرمن سوختند بره‌ام کشتند و بز بفروختند گر که این محضر برای داوری است دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است گفتم این فکر محال از سر بنه داوری گر نیک خواهی، زر بده گفت، دیناری مرا در کار نیست گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست من همی گفتم بده، او گفت نی او همی رفت و منش رفتم ز پی چون درشتی کرد با من، کشتمش قصه کوته گشت، رو در هم مکش گر تو میبودی به محضر، جای من همچو من، کوته نمیکردی سخن چونکه زر میخواستی و زر نداشت گفته‌های او اثر دیگر نداشت خیره سر میخواندی و دیوانه‌اش میفرستادی به زندانخانه‌اش تو، به پنبه میبری سر، ای پدر من به تیغ این کار کردم مختصر آن چنان کردم که تو میخواستی راستی این بود و گفتم راستی زرشناسان، چون خدا نشناختند سنگشان هر جا که رفت انداختند چون یک چندی بر این برآمد دودش ز دل حزین برآمد بگرفت به کف شکسته‌جامی می‌زد به حریم دوست گامی آن دلشده چون رسید آنجا، صد دلشده بیش دید آنجا بر دست گرفته کاسه یا جام در یوزه‌گرش ز خوان انعام هر کس ز کف چنان حبیبی می‌یافت به قدر خود نصیبی مجنون از دور چون بدیدش عقل از سر و، جان ز تن رمیدش چون نوبت وی رسید، بی‌خویش آورد او نیز جام خود پیش لیلی وی را چو دید و بشناخت کارش نه چو کار دیگران ساخت ناداده نصیب از آن طعام‌اش کفلیز زد و شکست جامش مجنون چو شکست جام خود دید گویا که جهان به کام خود دید آهنگ سماع آن شکست‌اش چون راه سماع ساخت مست‌اش می‌بود بر آن سماع، رقاص می‌زد با خود ترانه‌ای خاص کالعیش! که کام شد میسر! عیشی به تمام شد میسر! همچون دگران نداد کامم وز سنگ ستم شکست جامم با من نظری‌ش هست تنها ز آن جام مرا شکست تنها صد سر فدی شکست او باد! جانها شده مزد دست او باد! به بخت و طالع ما ای افندی سفر کردی از این جا ای افندی چراغم مرد و دودم رفت بالا دو چشمم ماند بالا ای افندی زمین تا آسمان دود سیاه‌ست سیه پوشید سودا ای افندی در این عالم مرا تنها تو بودی بماندم بی‌تو تنها ای افندی کجا بختی که اندر آتش تو ببیند حال ما را ای افندی همی‌گویم افندی ای افندی جوابم گوی و بازآ ای افندی چه بازآیم چه گویم من که رفتم ورای هفت دریا ای افندی چه حیران و چه دشمن کام گشتم تو رحمت کن خدایا ای افندی همی‌ترسم که تا آن رحمت آید نماند بنده برجا ای افندی تتیپایش افندی این چه کردی تتیپا ثا تتیپا ای افندی چون شیشه‌ی دل نه از ستم آسمان پر است مینای ما تهی است دل ما از آن پر است ای عندلیب باغ محبت گل وفا کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است خالی است گر خم فلک از باده‌ی نشاط غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است سرو تو را به تربیت من چه احتیاج نخل رطب فشان تو را باغبان پر است جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است گرچه کان خرد مرا دانی عاجزم در نهاد خاقانی صورت روح پاک می‌بینم متدرع به شخص انسانی افضل الدین امیر رملک سخن شارح رمزهای پنهانی هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمین چون بهار من بیاید بردمد اسرار من چون به گلزار زمین خار زمین پوشیده شد خارخار من نماند چون دمد گلزار من هر کی بیمار خزان شد شربتی خورد از بهار چون بهار من بخندد برجهد بیمار من چیست این باد خزانی آن دم انکار تو چیست آن باد بهاری آن دم اقرار من ادر کاسی و دعنی عن فنونی جننت فلا تحدث من جنونی نه چون ماندست ما را، نی چگونه ندانم تو دلاراما که چونی رایت الناس للدنیا زبونا و ذقت العشق فالدنیا زبونی مترس از خصم و تو فارغ همی باش که عاشق هست آن بحر فزونی فما للخلق یا صاحی ظهوری و ما للخلق یا صاحی کنونی اگر عشقم درون آرام گیرد کجا بیندم این خلق برونی و مادام الهوی تغلی فادی فلا تطمع قراری اوسکونی ایا نفس ملامت گر، خمش کن که هم تو در ضلالت رهنمونی ضلال العشق یا صاحی حلالی خراب العشق یا صاحی حصونی زهی کشتی شاهانه که عشق است که رانندش درین دریایی خونی فتبریز و شمس‌الدین قصدی انادیهم، خدونی اوصلونی ای بر در تو دولت و اقبال پاسبان وی خاک آستانه‌ی تو کعبه‌ی امان هرکس که همچو حلقه برین در ملازمست او را اسیر و حلقه بگوشند انس و جان وانکس که بر در تو نگردد کلید دار در تخته بند بسته بود چون کلید دان خرم دریکه باز شود هر سحرگهی بر درگه خجسته‌ی سلطان کامران خورشید ملک سایه‌ی یزدان جمال دین دارای دهر خسرو گیتی جم زمان شاهی که اطلس تتق زرنگار چرخ مانند پرده می‌نهدش سر بر آستان بادا همیشه بر در دولت سرای او تایید و بخت و دولت و اقبال را قران به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان که نوزاد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند طره‌ی مشکینش تابی در فلک می‌آورد پسته‌ی شیرینش شوری در جهان می‌افکند سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم که می‌رود ز غمت بر زبان پریشانم تو فارغ از من و من در غم تو بیا ببین که ز غم بر چه سان پریشانم نه روی با تو نشستن نه رای ( ... ) من شکسته دل اندر میان پریشانم نمی‌توان که به دست آورم کلاله تو چو سنبل تو شب و روز از آن پریشانم نمی‌توان که به دست و دیده‌ام ز ( ... ) ازان همیشه من از دستشان پریشانم ز دست دیده ودل هیچ کس پریش نگشت ازین بتر که من اندر جهان پریشانم چگونه جمع شود خاطرم که ( ... ) ز دست جور تو نامهربان پریشانم ز عطر مجمر وصفت نیافتم بویی ازان ز آتش دل چون دخان پریشانم دلم به وعده‌ی وصل ار چه خوش کند سعدی چو در فراق بوم همچنان پریشانم زبان دانی آمد به صاحبدلی که محکم فرومانده‌ام در گلی یکی سفله را ده درم بر من است که دانگی از او بر دلم ده من است همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال من بکرد از سخنهای خاطر پریش درون دلم چون در خانه ریش خدایش مگر تا ز مادر بزاد جز این ده درم چیز دیگر نداد ندانسته از دفتر دین الف نخوانده بجز باب لاینصرف خور از کوه یک روز سر بر نزد که این قلتبان حلقه بر در نزد در اندیشه‌ام تا کدامم کریم از آن سنگدل دست گیرد به سیم شنید این سخن پیر فرخ نهاد درستی دو، در آستینش نهاد زر افتاد در دست افسانه گوی برون رفت ازان جا چو زر تازه روی یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟ بر او گر بمیرد نباید گریست گدایی که بر شیر نر زین نهد ابو زید را اسب و فرزین نهد بر آشفت عابد که خاموش باش تو مرد زبان نیستی، گوش باش اگر راست بود آنچه پنداشتم ز خلق آبرویش نگه داشتم وگر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداری افسوس کرد که خود را نگه داشتم آبروی ز دست چنان گر بزی یافه گوی بد و نیک را بذل کن سیم و زر که این کسب خیرست و آن دفع شر خنک آن که در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحبدلان گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش به عزت کنی پند سعدی به گوش که اغلب در این شیوه دارد مقال نه در چشم و زلف و بناگوش و خال منم با خاک ره یکسان غباری به کوی غم نشسته خاکساری چنین افتاده‌ام مگذار غمناک بیا و ز یاریم بردار از خاک غبارم را فکن در رهگذاری که گاهی می‌کند آن مه گذاری و گردانی که آن یار مسافر غباری می‌رساند زان به خاطر مرا بگذار و خود بگذر به سویش بنه از عجز رو بر خاک کویش پس از ظهار عجز و خاکساری به آن مه طلعت گردون عماری بگو محنت کش بی‌خان ومانی اسیری، خسته جانی، ناتوانی ز بزم شادمانی دور مانده به کنج بی‌کسی رنجور مانده چه عود از آتش غم جان گدازی به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی علمدار سپاه جان گدازان ترنم ساز بزم نوحه سازان دعا گویان سرشکی می‌فشاند به عرض خاک بوسان می‌رساند نهال گلشن جان قامت او گل باغ لطافت طلعت او ز قدش سرو دایم پای در گل صنوبر در هوایش دست بر دل لبش را در تبسم غنچه تا دید ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید به راهش سبزه تر سرنهاده ز خطش کار او بر پا فتاده ز دوری طرفه احوالی است مارا بیا کز هجر بد حالی است مارا کسی تا کی به روز غم نشیند چنین روزی الاهی کس نبیند تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم کنون چون باشد احوال دل ما که باشد کنج هجران منزل ما ز دوری سر به جیب غم نشینم رود عمری که یک بارت نبینم منم ازدرد دوری در شکایت ز بخت تیره خود در حکایت که آخر بخت بد با ما چها کرد به سد محنت از او ما را جدا کرد بدین سان بی سر و پا کرد ما را به کنج هجر شیدا کرد ما را از این بختی که ما داریم فریاد چه بخت است این که روی او سیه باد زدیم از بخت بد در نیل غم رخت مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟ سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟ نمی‌دانم که آن ماه شب افروز که ما را ساخت هجرانش بدین روز نمی‌گفتی که چون گردم مسافر نخواهم برد نامت را ز خاطر ز بند غم ترا چون سازم آزاد خط آزادیت خواهم فرستاد پی دفع جنون خویش کردن حمایل سازی آن خط را به گردن به هجران ساختی ما را گرفتار زما یادت نیاید، یاد می‌دار الاهی رخش عیشت زیر زین باد رفیقت شادی و بخت قرین باد به هر جانب که رخش عیش رانی کند عیش و نشاطت همعنانی مبادا هیچ غم از گرد راهت خدا از رنج ره دارد نگاهت در آن منزل که چون مه خوش برآیی کند خورشید پیشت چهره سایی به زودی باد روزی این سعادت که دیگر بار با سد عیش وعشرت وطن سازیم در بزم وصالت دل افروزیم از شمع جمالت ز خاک رهگذارت سر فرازیم به خدمتکاریت جان صرف سازیم به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل که هر چه خواهی می‌کن ولی ز ما مسکل تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس کجا روند ز تو چونک بسته است سبل جواب داد که خود را دهل شناس و مباش گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل از این غم ار چه ترش روست مژده‌ها بشنو که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله مسافر امل تو رسید تا آمل دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق شهی رسید کز او طوق می شود هر غل حطام داد از این جیفه دایه تبدیل در آفتاب فکنده‌ست ظل حق غلغل از این همه بگذر بی‌گه آمدست حبیب شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل تو بلبل چمنی لیک می توانی شد به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل خدای را بنگر در سیاست عالم عقول را بنگر در صناعت انمل چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل ز حرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل عافیت کس نشان دهد؟ ندهد وز بلا کس امان دهد؟ ندهد یک نفس تا که یک نفس بزنم روزگارم زمان دهد؟ ندهد در دلم غصه‌ای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد کس برای گره گشادن دل غم‌گساری نشان دهد؟ ندهد آخر این بادبان آتشبار بحر غم را کران دهد؟ ندهد موج کشتی شکاف بیند مرد تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد ز آسمان خواست داد خاقانی داد کس آسمان دهد؟ ندهد ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم پیش ما یاقوت یاقوتست و گوهر گوهر است دأب ما اینست یعنی قدر گوهر نشکنیم هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند قند اگر بسیار شد ما نرخ شکر نشکنیم عیب پوشان هنر بینیم ما طاووس را پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند با وجود سد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم به که وحشی را در این سودا نیازاریم دل بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم نه دسترسی به یار دارم نه طاقت انتظار دارم هر جور که از تو بر من آید از گردش روزگار دارم در دل غم تو کنم خزینه گر یک دل و گر هزار دارم این خسته دلم چو موی باریک از زلف تو یادگار دارم من کانده تو کشیده باشم اندوه زمانه خوار دارم در آب دو دیده از تو غرقم و امید لب و کنار دارم دل بردی و تن زدی همین بود من با تو بسی شمار دارم دشنام همی‌دهی به سعدی من با دو لب تو کار دارم بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم ز کله چشم فرازم ز کله دوز خموشم ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان چو دل افروخته گشتم ز دلفروز خموشم چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند می‌دان که: در حریم حرم جاش می‌دهند صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق روز ازل به مردم قلاش می‌دهند از لذت حیات ندارد تمتعی امروز، هر که وعده‌ی فرداش می‌دهند ساقی، بیار باده‌ی گل رنگ مشک بوی کار باب عقل زحمت اوباش می‌دهند خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش جام مطرب به عاشق خوش باش می‌دهند یک جام با تو خوردن یک عمر می‌پرستی یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی در بندگی عشقت از دست رفت کارم ای خواجه‌ی زبر دست رحمی به زیر دستی بر باد می‌توان داد خاک وجود ما را تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی با مدعی ز مینا می در قدح نکردی تا خون من نخوردی تا جان من نخستی گفتی دهم شرابت از شیشه‌ی محبت پیمانه‌ام ندادی، پیمان من شکستی صید ضعیف عشقم، با پنجه‌ی توانا بیمار چشم یارم، در عین ناتوانی با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر از دست او نرستی وز بند او نجستی گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفره‌ی عمیق گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده می‌کنی مر مرا آموز تا احسان کنم استخوانها را بدان با جان کنم گفت خامش کن که آن کار تو نیست لایق انفاس و گفتار تو نیست کان نفس خواهد ز باران پاک‌تر وز فرشته در روش دراک‌تر عمرها بایست تا دم پاک شد تا امین مخزن افلاک شد خود گرفتی این عصا در دست راست دست را دستان موسی از کجاست گفت اگر من نیستم اسرارخوان هم تو بر خوان نام را بر استخوان گفت عیسی یا رب این اسرار چیست میل این ابله درین بیگار چیست چون غم خود نیست این بیمار را چون غم جان نیست این مردار را مرده‌ی خود را رها کردست او مرده‌ی بیگانه را جوید رفو گفت حق ادبار اگر ادبارجوست خار روییده جزای کشت اوست آنک تخم خار کارد در جهان هان و هان او را مجو در گلستان گر گلی گیرد به کف خاری شود ور سوی یاری رود ماری شود کیمیای زهر و مارست آن شقی بر خلاف کیمیای متقی ز هجران تو جانم می‌برآید بکن رحمی مکن کاخر نشاید فروشد روزم از غم چند گویی که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید سیه‌رویی من چون آفتابست به روز آخر چراغی می‌بباید به یک برف آب هجرت غم چنان شد که از خونم فقعها می‌گشاید گرفتم در غمت عمری بپایم چه حاصل چون زمانه می‌نپاید درین شبها دلم با عشق می‌گفت که از وصلت چه گویم هیچم آید هنوز این بر زبانش ناگذشته فراقت گفت آری می‌نماید من اگر پرغم اگر خندانم عاشق دولت آن سلطانم هوس عشق ملک تاج من است اگرم تاج دهی نستانم رنگ شاخ گل او برگ من است زانک من بلبل آن بستانم جز که بر خاک درش ننشینم جز که در جان و دلش ننشانم روز و شب غرقه شیر و شکرم در گل و یاسمن و ریحانم گر خراب است جهان گر معمور من خراب ویم این می دانم نظری هست ملک را بر من گر چه با خاک زمین یک سانم زر با خاک درآمیخته‌ام باش در کوره روم در کانم ای حریم خوش نسیم و ای فضای خوش هوا رشک باغ حبتی هم درهوا، هم درفضا خفتگان خاک همچون سبزه از گل سر زنند از فضایت گر وزد بر عرصه‌ی گیتی صبا این جوان نورسی شد وان نهال نوبری در بهشت ساحتت گر پیری آمد با عصا عکس هر رازی که در دل بگذرد آید پدید حوضه‌ی آیینه کردار تو از فرط صفا با صفای او سیاهی کی بود ممکن اگر حوضه‌ات باشد بجای چشمه آب بقا ای نسیم باغ عیش‌آباد، ای باد مسیح بسکه هستی روح پرور ، بسکه هستی جانفزا جان آن دارد که از فیض تو بر سقف و جدار اندر آن چتر و اتاق دلنشین دلگشا صورت دیوار گردد قابل جسم و جسد هیأت اشجار یابد قوت نشو و نما با وجود آنکه حسرت ره ندارد در بهشت اهل جنت راست سد حسرت بر این جنت سرا شادمان آنها که اینجا بزم خوشحالی نهند بزم خوشحالی نهند و داد خوشحالی دهند ای زده لطف نسیمت طعنه بر باد بهار از تو بستان ارم در رشک و جنت شرمسار شادی باد سبک روح تو بردارد ز دل بار اندوهی کز آن عاجز بود سد غمگسار دیدن آن فرخ بخشت فرو شوید ز دل کلفتی کانرا نشوید وصل سد دیرینه بار گر دهد گلبرگ خندانت به گیتی خاصیت ور کند تأثیر خاک خرمت در روزگار گریه را رخت افکند بیرون ز چشم ماتمی طرح بزم سور اندازد به طبع سوگوار در بساط خرم انگیزت چه خرم رسته‌اند بر کنار سبزه و آب روان سرو و چنار همچو خرم دل جوانان در شب نوروز و عید پایها اندر حنا و دستها اندر نگار در خزانت از گل تر تازه طرف گلستان در تموزت از نم شب شسته روی سبزه زار طرح تو شیرین تر از شیرین به چشم کوه کن وان بناها چون اساس قصر شیرین استوار این عمارتهای شیرین ترا معمار کیست جان فدای طبعش این معمار شیرین کار کیست حبذا چتر واتاقی کاندر او نقاش چین حیرت افزاید به حیرت ، آفرین بر آفرین کرده با نقش جدارش معجز عیسی قران بوده با صورت نگارش معجز مانی قرین نغمه سازان نشاطش سال و مه مجلس طراز صف نشینان بساطش روز و شب عشرت گزین در بساط صید گاهش دیده‌ی نظارگی منتظر کاینک جهد تیر از کمان ، صید از کمین در نظر سیرش چنان آید ز دنبال گوزن کاین زمانش گوشت خواهد کند گویا از سرین چشم آن دارد تماشایی که باد ار بگذارد بر درخت میوه دارش میوه ریزد بر زمین بهر گل چیدن ز شاخ گلبنش نبود عجب دست اگر بی‌اختیار آید برون از آستین یک سخن می‌گویم ای رضوان تکلف برطرف اینچنین جایی نداری در همه خلد برین باغ عیش‌آباد هم جایی‌ست، جنت گر خوش است دیده‌ای آن بوستان ، این بوستان را هم ببین چند طرحی گر بری زین باغ چندان نیست دور هست در فردوس طرح این عمارتها ضرور عاجزم ، عاجز ، ز وصف مطبخ جان پرورش آری آری چون کنم وصفی که باشد در خورش عقل را ترسم بلغزد پای و مستغرق شود گر رود در فکر آن یک لخت حوض مرمرش روضه‌ی خلداست و مطبوخات او نزل بهشت و آن بلورین روضه اندر صحن حوض کوثرش ای خوشا آن دستگاه کان ، که شد پرداخته اصلش از جنسی که فیروزه‌ست اصل گوهرش مطبخی الحق که رضوان را میسر گرشود گاه آتش آورد ، گاهی بر خاکسترش غیر رنگ آمیزی از مانی نیاید هیچ کار پیش دست نقش پردازان اطاق و منظرش هست پنداری ز سمت الرأس تابان آفتاب در میان سقف رخشان پیکر گوی زرش کس خصوصیات گوناگون او را درنیافت زانکه در حیرت بماند هر که آید از درش اینهمه خوبی نبخشد دست صنعت خاک را هست این پیرایه‌ی خوبی ز جای دیگرش مایه‌ی پیرایه‌ی او التفات شاه ماست آن که چرخش چون گدایان بر در مطبخ سراست ای ز فیض ابر جودت تازه گلزار وجود تازه نخلی چون تو هرگز سر نزد از باغ جود شاه دریا دل غیاث الدین محمد آنکه هست از ریاض همتش نیلوفری چرخ کبود آیت سجده‌ست گویا نام با تغظیم او زانکه هر گه خواندمش افتاد گردون در سجود چاکرانند از برای عزل و نصب ممکنات پیش امر و نهی و قهر و لطف تو نابود و بود خادمانند از پی رد و قبول کاینات بر در امید وبیم و خشم و عفوت دیر و زود مرگ را دیدم ستاده در کنار ررع کون هر چه این کشتی ز تخم دشمنت ، آن می‌درود فتنه را دیدم نشسته در خطر گاه فساد هر چه آن می‌بست بر بدخواه تو ، این می‌گشود دوش وقت صبح دیدم بخت و دولت را به خواب کاین یکی را مدح می‌گفت، آن یکی را می‌ستود گفتم این مدح و ثنای کیست ، گفتندش خموش خود نمیدانی مراد ما از این گفت وشنود مدحت شهزاده‌های کامکار نامدار تا به آدم نامدار و تا به خاتم کامکار دولت و اقبال را اکنون فزاید قدر و شان کز دو عالی‌قدر و عالی‌شان، مزین شد جهان با وجود خردسالی از بزرگان جمله بیش هم به علم و هم به حلم و هم به قدر و هم به شأن بر سر تعظیم ایشان تنگ و بر قدشان قصیر هم کلاه آفتاب و هم قبای آسمان حشمت این را فتاده آفتاب اندر رکاب رفعت آن را دویده آسمان اندر عنان این یکی در حفظ دانش، پیش از اقران خویش خواه از تجوید خوان و خواه از تفسیر دان شاه ثانی نعمت الله، آفتاب عز و جاه صف نشین خسروان ، داماد شاه شه نشان آن یکی پیرایه‌ی فر همای سلطنت باز نوپرداز دولت صید گردون آشیان حضرت شهزاده‌ی عالم خلیل الله که هست بر زمینش پای تمکین ، پایه‌اش بر لامکان دهر می‌گوید به این تا آسمان پاید ، بپای چرخ می‌گوید به آن تا دهر می‌ماند، بمان یارب این شهزاده و آن شاه با اقبال و بخت تا ابد باشند بهر فر و زیب تاج و تخت یارب این درگاه دایم قبله‌ی مقصود باد هر که باشد دشمن این خاندان نابود باد هر که مقبول تو نبود گر همه باشد ملک همچو شیطان ز آسمان کبریا مردود باد نیست خصمت را سر و برگ گلستان ، ور بود با گل بستان خواص آتش نمرود باد روزگار ناخوشی در انتقام دشمنت همچو مار زخم‌دار و شیر خشم‌آلود باد در جهان غصه ، یعنی خاطر بدخواه تو ناشده معدوم یک غم ، سد الم موجود باد در حریم حرمتت از سد حفظ ایزدی راه یأجوج حوادث تا ابد مسدود باد تا بود محدود با این قدر و رفعت آسمان برخلاف آسمان قدر تو نامحدود باد هر چه گیری پیش یارب در صلاح جزو و کل اولش مسعود باد وآخرش محمود باد همچو وحشی سدهزاران مدح گوی و مدح خوان باد از یمن مدیحت کامکار و کامران درین ره گر بترک خود بگویی یقین گردد تو را کو تو، تو اویی سر مویی ز تو، تا با تو باقی است درین ره در نگنجی، گر چه مویی کم خود گیر، تا جمله تو باشی روان شو سوی دریا، زانکه جویی چو با دریا گرفتی آشنایی مجرد شو، ز سر برکش دو تویی درین دریا گلیمت شسته گردد اگر یک بار دست از خود بشویی ز بهر آبرو یک رویه کن کار که آنجا آبرو ریزد دورویی چو با توست آنچه می‌جویی به هرجا به هرزه گرد عالم چند پویی؟ نخستین گم کنند آنگاه جویند تو چون چیزی نکردی ؟ گم؟ چه جویی؟ تو را تا در درون صد خار خار است ازین بستان گلی هرگز نبویی پس در همچو جادویی که پیوست میان در بسته بهر رفت و رویی تو را رنگی ندادند از خم عشق از آن در آرزوی رنگ و بویی بهش نه پا درین وادی خون خوار که ره پر سنگلاخ و تو سبویی درین میدان همی خور زخم، چون تو فتاده در خم چوگان چو گویی نیابی از خم چوگان رهایی عراقی، تا به ترک خود نگویی تاطرف کلاه برشکستی قدر کله قمر شکستی در حلق دلم فتاد زنجیر تا حلقه‌ی زلف برشکستی زان زلف شکسته عاشقان را صد کار به کار درشکستی درد دل ما به بوسه بردی و آوازه‌ی گل‌شکر شکستی حلقه‌ی در اختیار ما را چندان بزدی که درشکستی خاقانی را ز غیرت عشق ناله همه در جگر شکستی اگر مرد عشقی کم خویش گیر وگرنه ره عافیت پیش گیر مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند نروید نبات از حبوب درست مگر حال بروی بگردد نخست تو را با حق آن آشنایی دهد که از دست خویشت رهایی دهد که تا با خودی در خودت راه نیست وز این نکته جز بی خود آگاه نیست نه مطرب که آواز پای ستور سماع است اگر عشق داری و شور مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد نه بم داند آشفته سامان نه زیر به آواز مرغی بنالد فقیر سراینده خود می‌نگردد خموش ولیکن نه هر وقت بازست گوش چو شوریدگان می پرستی کنند بر آواز دولاب مستی کنند به چرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار به تسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند مکن عیب درویش مدهوش مست که غرق است از آن می‌زند پا و دست نگویم سماع ای برادر که چیست مگر مستمع را بدانم که کیست گر از برج معنی پرد طیر او فرشته فرو ماند از سیر او وگر مرد لهوست و بازی و لاغ قوی تر شود دیوش اندر دماغ چه مرد سماع است شهوت پرست؟ به آواز خوش خفته خیزد، نه مست پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر جهان پر سماع است و مستی و شور ولیکن چه بیند در آیینه کور؟ نبینی شتر بر نوای عرب که چونش به رقص اندر آرد طرب؟ شتر را چو شور طرب در سرست اگر آدمی را نباشد خرست ز خار زار تعلق کشیده دامان باش به هر چه می‌کشدت دل، ازان گریزان باش قد نهال خم از بار منت ثمرست ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش درین دو هفته که چون گل درین گلستانی گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش کدام جامه به از پرده‌پوشی خلق است؟ بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش درون خانه‌ی خود، هر گدا شهنشاهی است قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب مرید زمزمه‌ی حافظ خوش‌الحان باش گفت موسی را یکی مرد جوان که بیاموزم زبان جانوران تا بود کز بانگ حیوانات و دد عبرتی حاصل کنم در دین خود چون زبانهای بنی آدم همه در پی آبست و نان و دمدمه بوک حیوانات را دردی دگر باشد از تدبیر هنگام گذر گفت موسی رو گذر کن زین هوس کین خطر دارد بسی در پیش و پس عبرت و بیداری از یزدان طلب نه از کتاب و از مقال و حرف و لب گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد گرم‌تر گردد همی از منع مرد گفت ای موسی چو نور تو بتافت هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت مر مرا محروم کردن زین مراد لایق لطفت نباشد ای جواد این زمان قایم مقام حق توی یاس باشد گر مرا مانع شوی گفت موسی یا رب این مرد سلیم سخره کردستش مگر دیو رجیم گر بیاموزم زیان‌کارش بود ور نیاموزم دلش بد می‌شود گفت ای موسی بیاموزش که ما رد نکردیم از کرم هرگز دعا گفت یا رب او پشیمانی خورد دست خاید جامه‌ها را بر درد نیست قدرت هر کسی را سازوار عجز بهتر مایه‌ی پرهیزکار فقر ازین رو فخر آمد جاودان که به تقوی ماند دست نارسان زان غنا و زان غنی مردود شد که ز قدرت صبرها بدرود شد آدمی را عجز و فقر آمد امان از بلای نفس پر حرص و غمان آن غم آمد ز آرزوهای فضول که بدان خو کرده است آن صید غول آرزوی گل بود گل‌خواره را گلشکر نگوارد آن بیچاره را چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند با من خسته برآنند که از پیش برانند می‌کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند صبر تلخست و طبیبان ز شکر خنده‌ی شیرین همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند ایکه بر خسته دلان می‌گذری از سرحشمت هیچ دانی که شب هجر تو چون می‌گذرانند گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند آنچنان بسته‌ی زنجیر سر زلف تو گشتم که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن عاقلان معنی این نکته‌ی باریک ندانند خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند تمام اوست که فانی شدست آثارش به دوستگانی اول تمام شد کارش مرا دلیست خراب خراب در ره عشق خراب کرده خراباتیی به یک بارش بگو به عشق بیا گر فتاده می‌خواهی چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش میا به پیش ز درش ببین که می‌ترسم ز شعله‌ها که بسوزی ز سوز اسرارش وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ که سیل سیل روانست اشک دربارش حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمه آب ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش که نور من شرح الله صدره شمعیست که در دو کون نگنجد فروغ انوارش غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم قد تو تا بشد از جویبار دیده من به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم نشان موی میانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم من و سفینه حافظ که جز در این دریا بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم روز چو آخر شد و گرما گذشت چشمه خور خواست ز دریا گذشت تا جور شرق برآهنگ آب کرد طلب کشتی گردون رکاب کشتی شه تیز تر از تیر گشت در زدن چشم ز دریا گذشت راست که شد بر لب دریا رسید گوهر خود بر لب دریا بدید خواست که از سوز دل بی‌قرار بر جهد از کشتی و گیرد کنار صبر همی خاست نمی آمدش گریه نمی خواست همی آمدش بود برین سوی معز جهان ساخته بر جای ادب چون شهان پیش شد از دیده نثارش گرفت شه بدوید و بکنارش گرفت تشنه دو دریا بهم آورده میل تشنه و ازدیده همی راند سیل یک دگر آورده به اغوش تنگ هر دو نمودندزمانی درنگ از پس دیری که بخویش آمدند همه گر از عذر به پیش آمدند گفت پسر با پدر : اینک سریر جای تو ، من بنده‌ی فرمان پذیر باز پدر گفت که : این ظن مبر کز پسر افسر بر باید پدر باز پسر گفت که ، بالاخرام ! کز تو برد مایه‌ی تخت تو نام ! باز پدر گفت که ای تاجدار! تخت ترا به که توئی بختیار ! چون پدر از جانب فرزند خویش شرط ادب دید ز اندازه‌ی بیش گفت که یک آرزویم در دل ست منته لله ! که کنون حاصل ست آنکه بدست خودت ای نیکبخت! دست بگیرم ، بنشانم به تخت! زانکه به غیبت چو شدی بر سریر من نه بدم تا شدمی دستگیر با پسر این نکته چو لختی براند دست گرفت و به سریرش نشاند خود به نعال آمد و بر بست دست ماند ازان کار عجب هر که هست داشت درین زیر خیالی نهان آگهی ای داد بکار آگهان گر چه پدر بر سر تختش کشید شست و فرود آمد و پیشش دوید چون خلفان شرط وفا می‌نمود خواهش عذری به سزا می‌نمود دولتیان هر طرفی بسته صف کرده طبقهای جواهر به کف لعل و زبر جد که در آویختند بر دو سرافراز همی ریختند شاها بدان خدای که بر دست قدرتش هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست این گویهای زر که بدین سبز گنبدست کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند روزی دم خوش از دم او برنیامدست در سایه‌ی غم شکست روزم خورشید سیاه شد ز سوزم از دود جگر سلاح کردم تا کین دل از فلک بتوزم تنها همه شب من و چراغی مونس شده تا بگاه روزم گاهی بکشم به آه سردش گاه از تف سینه برفروزم یک اهل نماند پس چرا چشم زین پرده در آن فرو ندوزم خاقانی دل شکسته‌ام، باش تا عمر چه بردهد هنوزم به حکم آنکه امت‌پروری را شبان لایق بود پیغمبری را ز یوسف با هزاران کامرانی همی زد سر تمنای شبانی زلیخا آن تمنا را چو دریافت به تحصیل تمنایش عنان تافت نخستین خواست ز استادان آن فن که کردند از برایش یک فلاخن رسن همچون خور از زر تافتندش چو گیسوی معنبر بافتندش زلیخا نیز می‌پخت آرزویی که: گنجانم در او خود را چو مویی چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست دگر می‌گفت: این را چون پسندم که یک مو بار خود بر وی ببندم؟ وز آن پس داد فرمان تا شبانان رمه در کوه و در صحراچرانان جدا سازند نادر بره‌ای چند چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند چو آهوی ختن سنبل‌چریده ز گرگان هرگز آسیبی ندیده زره‌سان پشمشان چون موی زنگی ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی میان آن رمه یوسف شتابان چو در برج حمل، خورشید تابان زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را سگ دنباله‌کش کرده، شبان را نگهبانان موکل ساخت چندی که دارندش نگاه از هر گزندی بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش نبود از دست بیرون اختیارش اگر می‌خواست در صحرا شبان بود وگر می‌خواست شاه ملک جان بود ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد ز شاهی و شبانی هر دو آزاد مردم او جمله فرشته سرشت خوش دل و خوش خوی چو اهل بهشت هر چه ز صنعت به همه عالم است هست در ایشان و زیادت هم است بیشتراز علم و ادب بهره مند اهل سخن خود که شمارد که چند هر طرفی سحر بیانی نوست ریزه‌ی چین کمتر شان خسروست پنج هزار از ملک نامدار لشکر شان بیشتر از صد هزار عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب درون خانه خزان و بهار یکرنگ است ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب ز گاهواره‌ی تسلیم کن سفینه‌ی خویش میان بحر حضور کنار را دریاب ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون صفای این نفس بی غبار را دریاب عقیق در دهن تشنه کار آب کند به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب تو کز شراب حقیقت هزار خم داری به یک پیاله من خاکسار را دریاب امروز خوش است دل که تو دوش خون دل ما بخورده‌ای نوش ای دوش نموده روی چون ماه و امروز هزار شکل و روپوش دل سجده کنان به پیش آن چشم جان حلقه شده به پیش آن گوش هر لحظه اشارتی که هش دار هش می‌خواهی ز مرد بی‌هوش سرنای توام مرا تو گویی من در تو فرودمم تو مخروش از بیم تو گشته شیر گربه در خاک خزیده صبر چون موش هر ذره کنار اگر گشاید خورشید نگنجد اندر آغوش خورشید چو شد تو را خریدار ای ذره به نقد نسیه بفروش باقی غزل مگو که حیفست ما در گفتار و دوست خاموش لیکن چه کنم که رسم کهنه‌ست دریا خاموش و موج در جوش آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود نیستی آنکه زنی شیشه‌ی هستی برسنگ ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ تا بکی گوش کنی برنفس پرده‌سرای تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود رو بمحراب و نظر در عقب شاهد شنگ گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ بر کفت باده‌ی چون زنگ و دلت پر زنگار وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس عاقلان آینه‌ی چین نفرستند بزنگ اگرت دیو طبیعت شکند پنجه‌ی عقل چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست مطربان رفتند و صوفی در سماع عشق را آغاز هست انجام نیست کام هر جوینده‌ای را آخریست عارفان را منتهای کام نیست از هزاران در یکی گیرد سماع زانکه هر کس محرم پیغام نیست آشنایان ره بدین معنی برند در سرای خاص، بار عام نیست تا نسوزد برنیاید بوی عود پخته داند کاین سخن با خام نیست هر کسی را نام معشوقی که هست می‌برد، معشوق ما را نام نیست سرو را با جمله زیبایی که هست پیش اندام تو هیچ اندام نیست مستی از من پرس و شور عاشقی و آن کجا داند که درد آشام نیست باد صبح و خاک شیراز آتشیست هر که را در وی گرفت آرام نیست خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست سعدیا چون بت شکستی خود مباش خود پرستی کمتر از اصنام نیست گر چه ما بندگان پادشهیم پادشاهان ملک صبحگهیم گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم هوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقه گنهیم شاهد بخت چون کرشمه کند ماش آیینه رخ چو مهیم شاه بیدار بخت را هر شب ما نگهبان افسر و کلهیم گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب و ما به دیده گهیم شاه منصور واقف است که ما روی همت به هر کجا که نهیم دشمنان را ز خون کفن سازیم دوستان را قبای فتح دهیم رنگ تزویر پیش ما نبود شیر سرخیم و افعی سیهیم وام حافظ بگو که بازدهند کرده‌ای اعتراف و ما گوهیم زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من که مهر زر نمی‌ورزد دل بی‌مهر چون سنگت اگر سالی نمی‌بینی نشان، هرگز نمی‌پرسی کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را فغان از قامت چالاک و آه از غمزه‌ی شنگت! گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم میان خونم و ترسم که گر آید خیال او به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فرو برده بود که من نان و برگ از کجا آرمش؟ مروت نباشد که بگذارمش چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت نگر تا زن او را چه مردانه گفت: مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد تواناست آخر خداوند روز که روزی رساند، تو چندین مسوز نگارنده‌ی کودک اندر شکم نویسنده عمر و روزی است هم خداوندگاری که عبدی خرید بدارد، فکیف آن که عبد آفرید تو را نیست این تکیه بر کردگار که مملوک را بر خداوندگار □شنیدی که در روزگار قدیم شدی سنگ در دست ابدال سیم نپنداری این قول معقول نیست چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است چو طفل اندرون دارد از حرص پاک چه مشتی زرش پیش همت چه خاک خبر ده به درویش سلطان پرست که سلطان ز درویش مسکین ترست گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر نگهبانی ملک و دولت بلاست گدا پادشاه است و نامش گداست گدایی که بر خاطرش بند نیست به از پادشاهی که خرسند نیست بخسبند خوش روستایی و جفت به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت اگر پادشاه است و گر پینه دوز چو خفتند گردد شب هر دو روز چو سیلاب خواب آمد و مرد برد چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد چو بینی توانگر سر از کبر مست برو شکر یزدان کن ای تنگدست نداری بحمدالله آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس چون ماند پری‌وش حصاری در حجره‌ی غم به سوگواری قیس از هوس جمال دلبند در درس ادب دوید یک چند در گوشه‌ی صحن و کنج دیوار می‌کرد سرود عشق تکرار بی صرفه همی شتافت چون کور بی رشته همی ننید چون مور آهی به جگر فرود می‌خورد و الماس به سینه خرد می‌کرد زین گونه به چاره‌ای که دانست می‌کرد شکیب تاتوانست چون سیل غمش رسید بر فرق از پرده برون فتاد چون برق بیرون شد و کرد پیرهن چاک و افگند به تارک از زمین خاک گریان به زمین فتاد بی تاب بر خاک، مراغه کرد چون آب برداشت ز خانه راه صحرا چون خضر نمود میل خضرا می‌رفت چو باد کوه بر کوه خلقی ز پسش دوان به انبوه هر کس ز لطافت جوانیش می‌خورد، فسوس زندگانیش اینش ز درونه پند می‌داد وانش به جفا گزند می‌داد طفلان به نظاره سنگ در دست اینش ز دو آن شکست و آن خست با این شغبی که در گذر بود دیوانه ز خویش بی خبر بود می‌راند ز آب و دیده رودی می‌گفت، چو بی‌دلان، سرودی می‌زد ز درون جان دم سرد زان باد چو ریگ رقص می‌کرد چون گشت یقین که مرد دل ریش دارد سفری دراز در پیش زین غم همه در گداز گشتند گریان به قبیله باز گشتند رازش به زمانه عام کردند مجنون زمانش نام کردند بردند خبر ز روزگارش سوی پدر بزرگوارش کان رو که تو می‌فشاندیش گرد ز آسیب زمانه لطمه‌ای خورد گر در پی او شوی به پرواز باشد که هنوز یابیش باز پیر از خبری چنان جگر دوز زد نعره‌ی از درون پر سوز خون از جگر دریده می‌ریخت نی نی که جگر ز دیده می‌ریخت هر جا جگرش به چشم تر بود کش دل سوی گوشه جگر بود از دم همه خون جگر همی کرد و ز بی جگری جگر همی خورد اشکش به جگر نمک نه کم داشت گویی نمک و جگر بهم داشت وان مادر دردمند پر جوش کان قصه شنید گشت بی هوش غلطید به خاک تیره مویان آن گمشده را به خاک جویان موی از دل ناامید می‌کند پیچه ز سر سپید می‌کند بیچاره پدر دوید بیرون همراه سرشک و همدمش خون می‌رفت ز سوز دل شتابان فریاد کنان بهر بیابان چون گشت بسی به دشت و کهسار از کوه شنید ناله‌ی زار اندر پی آن ترانه زد گام افگنده ز اشک، باده در جام دریافت حریف را چو مستان با زمزمه‌ی هزار دستان می‌گفت دران فراق خون ریز با خود غزلی جراحت انگیز چون چشم پدر فتاد بروی شد سست ز سختی غمش پی چون سوختگان دوید سویش بنشست به گریه پیش رویش دیدش چو چراغ مرده بی‌نور دور از من و تو، ز خویشتن دور چون روی پدر بدید فرزند لختی دل پاره یافت پیوند خم کرد تن ستم رسیده مالید به پای پیر دیده پیر، از جگر کباب گشته رخ شست، به خون آب گشته بگریست برو به خسته جانی بوسید سرش به مهربانی می‌سوخت به زاری از گزندش می‌داد ز سوز سینه پندش: کای شمع دل و چراغ دیده وی میوه‌ی جان و باغ دیده با آن خردی که داشت رایت، چون در وحل اوفتاد پایت؟ درد که نهاد بر تو این بار؟ سودای که کرد با تو این کار؟ باد که وزید بر چراغت؟ آه که به سینه کرد داغت؟ بودم به گمان که گاه پیری مونس شوی ام به دستگیری رو در که کنم که در چنین سوز؟ روزی به شب آرم اندرین روز دریاب که عمر بر سر آمد طوفان اجل به سر درامد پیری هوس جوانیم برد مرگ آمد و زندگانیم برد چندین نه بس است تخلی دهر؟ دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟ آتش که به شعله خوی دارد، روغن زدنش چه روی دارد؟ من خود ز زمانه پا براهم، تو رشته چه می‌بری به چاهم؟ تنگست دلم، مپوی چندین دل تنگی من مجوی چندین ای جان پدر، به خانه باز آی وی مرغ، به آشیانه باز آی بشتاب که نادرین غم آباد پیش از اجلم رسی به فریاد زین پس که بجستنم شتابی جوئیم بسی، ولی نیابی وان مادر تو که در نقابست او هم ز غمت چو من خرابست زان پیش که دیده را کند پیش، محروم مدارش از رخ خویش ماییم دو تیره روز بی کس یک دیده به چشم ما تویی، بس مپسند که از جمال تو دور بی دیده شویم و بلکه بی نور آخر پدر توام، نه اغیار بیگانه مشو چنین به یک بار بیمار اگر چه دردناکست بیمار پرست در هلاکست ز آنجا که یکیست خون و پیوند مرگ پدرست رنج فرزند ز آنجا که یکیست خون و پیوند مرگ پدرست رنج فرزند ز آزردن دست و پا توان زیست، ز آزار جگر توان زیست؟ این جای نه جای تست، برخیز وین کار نه کار تست، بگریز گیرم که به غم زبون توان بود، بی خانه و جای، چون توان بود؟ گر زان منی، از آن من باش ور نه به مراد خویشتن باش هر چند که عشق جمله در دست نیر و شکن صلاح مردست مرد ار چه به سوزدش، همه تن دودی ندهد، برون ز روزن مسپار بدست دیو تن را گرد آر عنان خویشتن را زین غم همه گر مراد یارست غم هیچ مخور که در کنارست گر برمه‌ی آسمان نهی هوش کوشم که رسانمت در آغوش آن مه که دلت ازو خرابست لیلیست نه آخر آفتابست ننشینم تا به چاره و رای با او ننشانمت به یک جای لیکن نکنی چو دیو را بند دیوانه نشد سزای پیوند این دیو دلی رها کن از خوی مردم شو و راه مردمی جوی تا بود که ز عون بخت پر نور هم خوابه شود فرشته با حور! مجنون چو نوید کام بشنود بنشست ز مغزش اندکی دود با پیر به شرم گفت گریان کای ز آتش من دل تو بریان از من به من آنچه یک گزندست دانم که ترا هزار چندست لیکن چکنم، که نفس خود کام از حیله و دم نمی‌شود رام خوگیر، که از بلا گریزم، از بند قضا کجا گریزم؟ بی چاره وجود سست تدبیر مرغیست به ریسمان تقدیر آن روز که بودم از غم آزاد می‌بود برای خود دلم شاد و اکنون که نه بر فرار خویشم این هم نه باختیار خویشم پروانه‌ی شمع را که فرمود کاو از تن خود برآورد دود؟ آنک آفت آسمان نداند داند چو دران شکنجه ماند گر کار به دست خویش بودی کار همه خلق پیش بودی چون نیست ز مردم آنچه زاید تسلیم شدم بهر چه آید تا یاری جان به قالبم هست جان بدهم و یارندهم از دست با همسر او شوم چو افسر یا در سر کار او کنم سر های ای پدر من و سر من من گوهر تو تو افسر من زین گونه که بهر من دویدی آزرده شدی و رنج دیدی غم خوارگیم فگندت از زیست ور تو نخوری غم، دگر کیست؟ زین غم چو مرا قرار بر تست غم زان منست و بار بر تست درد دل خسته را دوا کن وان وعده که کرده‌ای وفا کن! پذرفت پدر که سخت کوشد کالا خرد و درم فروشد آن چاره کند که تا تواند دیوانه به ماه نور ساند مجنون به وثیقتی چنان چست شد با پدر و رضای او جست با هم دو ستم کش زمانه رفتند ز دشت سوی خانه کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم مستغرق نظاره مرد افکنت شود چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم از غیرتم برین که به من نیز این چنین بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین تا غاقل از محافظت خرمنت شوم پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم غافل نگردم از پی موری چو محتشم مامور اگر به ناظری خرمنت شوم آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابه‌ها گفت معشوق این اگر بهر منست گاه وصل این عمر ضایع کردنست من به پیشت حاضر و تو نامه خوان نیست این باری نشان عاشقان گفت اینجا حاضری اما ولیک من نمی‌یایم نصیب خویش نیک آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال نیست این دم گرچه می‌بینم وصال من ازین چشمه زلالی خورده‌ام دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام چشمه می‌بینم ولیکن آب نی راه آبم را مگر زد ره‌زنی گفت پس من نیستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو عاشقی تو بر من و بر حالتی حالت اندر دست نبود یا فتی پس نیم کلی مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندرز من خانه‌ی معشوقه‌ام معشوق نی عشق بر نقدست بر صندوق نی هست معشوق آنک او یکتو بود مبتدا و منتهاات او بود چون بیابی‌اش نمانی منتظر هم هویدا او بود هم نیز سر میر احوالست نه موقوف حال بنده‌ی آن ماه باشد ماه و سال چون بگوید حال را فرمان کند چون بخواهد جسمها را جان کند منتها نبود که موقوفست او منتظر بنشسته باشد حال‌جو کیمیای حال باشد دست او دست جنباند شود مس مست او گر بخواهد مرگ هم شیرین شود خار و نشتر نرگس و نسرین شود آنک او موقوف حالست آدمیست کو بحال افزون و گاهی در کمیست صوفی ابن الوقت باشد در منال لیک صافی فارغست از وقت و حال حالها موقوف عزم و رای او زنده از نفخ مسیح‌آسای او عاشق حالی نه عاشق بر منی بر امید حال بر من می‌تنی آنک یک دم کم دمی کامل بود نیست معبود خلیل آفل بود وانک آفل باشد و گه آن و این نیست دلبر لا احب افلین آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست یک زمانی آب و یک دم آتشست برج مه باشد ولیکن ماه نه نقش بت باشد ولی آگاه نه هست صوفی صفاجو ابن وقت وقت را همچون پدر بگرفته سخت هست صافی غرق عشق ذوالجلال ابن کس نه فارغ از اوقات و حال غرقه‌ی نوری که او لم یولدست لم یلد لم یولد آن ایزدست رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای ورنه وقت مختلف را بنده‌ای منگر اندر نقش زشت و خوب خویش بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش منگر آنک تو حقیری یا ضعیف بنگر اندر همت خود ای شریف تو به هر حالی که باشی می‌طلب آب می‌جو دایما ای خشک‌لب کان لب خشکت گواهی می‌دهد کو بخر بر سر منبع رسد خشکی لب هست پیغامی ز آب که بمات آرد یقین این اضطراب کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست این طلب در راه حق مانع کشیست این طلب مفتاح مطلوبات تست این سپاه و نصرت رایات تست این طلب همچون خروسی در صیاح می‌زند نعره که می‌آید صباح گرچه آلت نیستت تو می‌طلب نیست آلت حاجت اندر راه رب هر که را بینی طلب‌کار ای پسر یار او شو پیش او انداز سر کز جوار طالبان طالب شوی وز ظلال غالبان غالب شوی گر یکی موری سلیمانی بجست منگر اندر جستن او سست سست هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای نه طلب بود اول و اندیشه‌ای یکی کرگ بود اندران شهر شاه ز بالای او بسته بر باد راه ازان بیشه بگریختی شیر نر هم از آسمان کرگس تیرپر یکایک همه هند زو پر خروش از آواز او کر شدی تیز گوش به بهرام گفت ای پسندیده مرد برآید به دست تو این کارکرد به نزدیک آن کرگ باید شدن همه چرم او را به تیر آژدن اگر زو تهی گردد این بوم و بر به فر تو این مرد پیروزگر یکی دست باشدت نزدیک من چه نزدیک این نامدار انجمن که جاوید در کشور هندوان بود زنده نام تو تا جاودان بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای که با من بباید یکی رهنمای چو بینم به نیروی یزدان تنش ببینی به خون غرقه پیراهنش بدو داد شنگل یکی رهنمای که او را نشیمن بدانست و جای همی رفت با نیک‌دل رهنمون بدان بیشه‌ی کرگ ریزنده خون همی گفت چندی ز آرام اوی ز بالا و پهنا و اندام اوی چو بنمود و برگشت و بهرام رفت خرامان بدان بیشه‌ی کرگ تفت پس پشت او چند ایرانیان به پیکار آن کرگ بسته میان چو از دور دیدند خرطوم اوی ز هنگش همی پست شد بوم اوی بدو هرکسی گفت شاها مکن ز مردی همی بگذرد این سخن نکردست کس جنگ با کوه و سنگ وگر چه دلیرست خسرو به چنگ به شنگل چنین گوی کاین راه نیست بدین جنگ دستوری شاه نیست چنین داد پاسخ که یزدان پاک مرا گر به هندوستان داد خاک به جای دگر مرگ من چون بود که اندیشه ز اندازه بیرون بود کمان را به زه کرد مرد جوان تو گفتی همی خوار گیرد روان بیامد دوان تا به نزدیک کرگ پر از خشم سر دل نهاده به مرگ کمان کیانی گرفته به چنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ همی تیر بارید همچون تگرگ برین همنشان تا غمین گشت کرگ چو دانست کو را سرآمد زمان برآهیخت خنجر به جای کمان سر کرگ را راست ببرید و گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت که او داد چندین مرا فر و زور به فرمان او تابد از چرخ هور بفرمود تا گاو و گردون برند سر کرگ زان بیشه بیرون برند ببردند چون دید شنگل ز دور به دیبا بیاراست ایوان سور چو بر تخت بنشست پرمایه شاه نشاندند بهرام را پیش گاه همی کرد هر کس برو آفرین بزرگان هند و سواران چنین برفتند هر مهتری با نثار به بهرام گفتند کای نامدار کسی را سزای تو کردار نیست به کردار تو راه دیدار نیست ازو شادمان شنگل و دل به غم گهی تازه‌روی و زمانی دژم درخت و برگ برآید ز خاک این گوید که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار که چیست قیمت مردم هر آنچ می‌جوید بشو دو دست ز خویش و بیا بخوان بنشین که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست به سوی خانه نیاید گزاف می‌پوید به سوی مریم آید دوانه گر عیسیست وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید کسی که همره ساقیست چون بود هشیار چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد کسی که مرده ندارد بگو چرا موید تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری سعدی به جفا دست امید از تو ندارد هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری داده فزون از فلک زیب زمان و زمین مایه‌ی امن و امان میر محمد امین آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا پایه‌ی اول نهاد بر فلک هفتمین نایره‌ی مهر ازو شعله‌ی تابان شعاع دایره‌ی چرخ ازو خاتم رخشان نگین ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد کان بیسارت قسم هم بی‌مینت یمین هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر همت حاتم شود جود تو را جانشین هست یکی در جهان از تو کرم پیشه‌تر لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین بحر تواند زدن لاف عطا با کفت وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین سالک راه تو را دوش فلک توشه کش خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا از تو من خسته را نیست توقع جز این کز من و احوال من زمزمه‌ای بشنود از تو و انفاس تو پادشه داد و دین وان چه شود خواسته جایزه‌ی من بود کز عدم آورده‌ام این همه در ثمین بهر تو کز عظم‌شان آمده‌ای در جهان قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین محتشم آنجا که هست در چو صدف بی‌بها تحفه‌ی ما و تو بس گوهر نظم متین زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین ساقی دل نرگس شهلای تو مستی جان از می مینای تو ای ز سر زلف چلیپای تو اهل جنون سلسله در پای تو سینه نهادم به دم تیغ عشق دیده گشادم به تماشای تو چیست بلای دل صاحب‌دلان جلوه‌ی بالای دل آرای تو سرو کند با همه آزادگی بندگی قامت رعنای تو باخته‌ام از پی یک بوسه جان یافته‌ام قیمت کالای تو پرده برانداز که نتوان نمود قطع نظر از رخ زیبای تو پا نکشم از سر کوی امید تا ندهم جان به تمنای تو جان فروغی نرسد بر مراد تا نرود بر سر سودای تو صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود درد جان‌ها سوی هامون می‌رود چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر چون بیامد چون شد و چون می‌رود جامه برکش چونک در راهی روی چون همه ره خاک با خون می‌رود لاله خون آلود می‌روید ز خاک گر چه با دامان گلگون می‌رود جان چو شد در زیر خاکم جا کنید خاک در خانه چو خاتون می‌رود جان عرشی سوی عیسی می‌رود جان فرعونی به قارون می‌رود سوی آن دل جان من پر می‌زند کو لطیف و شاد و موزون می‌رود زانک آن جان دون حق چیزی نخواست وین دگر جان سوی مادون می‌رود کو دل که او بدام غمت پای بند نیست صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست با دلبری سمتگر و سرکش فتاده‌ام کو را خبر ز حال من مستمند نیست پر می‌زند ز شوق لبش مرغ جان من عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست گویند صبر در مرض عشق نافعست باری درین هوا که منم سودمند نیست گر بند می‌نهی و گرم پند می‌دهی هستم سزای بند ولی جای پند نیست هر کس که سرو گفت قدت را براستی او را معینست که همت بلند نیست تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست باز کی گیرم اندر آغوشت کی بیارم به دست چون دوشت هرگز آیا به خواب خواهم دید یک شبی دیگر اندر آغوشت تا بدیدم به زیر حلقه‌ی زلف حلقه‌ی گوش بر بناگوشت گشت یکبارگی دل ریشم حلقه‌ی گوش حلقه در گوشت چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت ناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ منت شیرینی افسانه می‌باید کشید مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است پا به دامن بعد ازین مردانه می‌باید کشید هر که بر خوان این هوس خام است نیست معنی درو، همه نام است هر که از عشق بی‌خبر باشد اندرین ره بسان خر باشد بی‌خبر در بریدن منزل قند بر دوش و کاه و جو در دل روز و شب، سال و ماه آواره در بیابان نفس اماره هر که عاشق نگشت در معنی آدمی صورت است و خر معنی بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم معنی عشق تو را بر همه روشن کردم کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد که من از گردش آن نرگس رهزن کردم خادم غیر شدم با همه غیرت عشق آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم سنگ نالید به حال دل دیوانه‌ی من بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم یارب آویزه‌ی گوش تو پری‌پیکر باد در اشکی که من از دیده به دامن کردم عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم سری از چشم تو با مردم عالم گفتم همه را زآفت دور فلک ایمن کردم بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد نوش داروی دل خسته معین کردم اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست من که از سدره به بام تو نشیمن کردم خیل اندوه به سر منزل من راه نبرد تا فروغی به در میکده مسکن کردم یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست چشمم ز غمت چشمه‌ی یاقوت روانست آن موی میان تو که سازد کمر از موی موئی بمیان آمده یا موی میانست در موی میانت سخنی نیست که خود نیست لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم کز پسته‌ی تنگ تو یقینم بگمانست گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست گوئی که چنانست که با ما نچنانست پنداشت که ما را غم جانست ولیکن ما در غم آنیم که او در غم آنست عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست در کنج صوامع مطلب منزل خواجو کو معتکف کوی خرابات مغانست اطلس عمرت به مقراض شهور برد پاره‌پاره خیاط غرور تو تمنا می‌بری که اختر مدام لاغ کردی سعد بودی بر دوام سخت می‌تولی ز تربیعات او وز دلال و کینه و آفات او سخت می‌رنجی ز خاموشی او وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او که چرا زهره‌ی طرب در رقص نیست بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست اخترت گوید که گر افزون کنم لاغ را پس کلیت مغبون کنم تو مبین قلابی این اختران عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان گفتم به عقل پای برآرم ز بند او روی خلاص نیست بجهد از کمند او مستوجب ملامتی ای دل که چند بار عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او آن بوستان میوه شیرین که دست جهد دشوار می‌رسد به درخت بلند او گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق تا جز در او نظر نکند مستمند او گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند مسکین مگس کجا رود از پیش قند او نومید نیستم که هم او مرهمی نهد ور نه به هیچ به نشود دردمند او او خود مگر به لطف خداوندیی کند ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او چند قبا بر قد دل دوختم چند چراغ خرد افروختم پیر فلک را که قراریش نیست گردش بس بوالعجب آموختم گنج کرم آمد مهمان من وام فقیران ز کرم توختم حاصل از این سه سخنم بیش نیست سوختم و سوختم و سوختم بر مثل شمعم من پاکباز ریختم آن دخل که اندوختم بس که بسی نکته عیسی جان در دل و در گوش خر اسپوختم بس که اذا تم دنا نقصه تا بنگوید صنم شوخ تم زلیخا را چو پیری ناتوان کرد گلش را دست فرسود خزان کرد ز چشمش روشنایی برد ایام نهادش پلکها بر هم چو بادام کمان بشکستش ابروی کماندار خدنگ انداز غمزه رفتش از کار لبش را خشک شد سرچشمه‌ی نوش بکلی نوشخندش شد فراموش در آن پیری که سد غم حاصلش بود همان اندوه یوسف در دلش بود دلش با عشق یوسف داشت پیوند به یوسف بود از هر چیز خرسند سر مویی ز عشق او نمی‌کاست بجز یوسف نمی جست و نمی‌خواست کمال عشق در وی کارکر شد نهال آرزویش بارور شد بر او نو گشت ایام جوانی مهیا کرد دور زندگانی به مزد آن که داد بندگی داد دوباره عشق او را زندگی داد اگرمی‌بایدت عمر دوباره مکن پیوند عمر از عشق پاره ز هر جا حسن بیرون می‌نهد پای رخی از عشق هست آنجا زمین سای نیازی هست هر جا هست نازی نباشد ناز اگر نبود نیازی نگاهی باید از مجنون در آغاز که آید چشم لیلی بر سر ناز ایاز ار جلوه‌ای ندهد به بازار نیابد همچو محمودی خریدار میان حسن و عشق افتاد این شور ز ما غیر نگاهی ناید از دور نه عذرا آگهی دارد نه وامق که می‌گردند چوم معشوق و عاشق زلیخا خفته و یوسف نهفته نه نام و نی نشان هم شنفته ز بیرون آگهی نه وز درون سوی به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی نیاز وناز را رایت به عیوق نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق ز راه نسبت هر روح با روح دری از آشنایی هست مفتوح از این در کان به روی هر دو باز است ره آمد شد ناز و نیاز است میان آن دو دل کاین در بود باز بود در راه دایم قاصد راز اگر عالم همه گردند همدست گمان این مبرکاین در توان بست بود هرجا دری از خشت و از گل برآوردن توان الا در دل تنی سهل است کردن از تنی دور دل از دل دور کردن نیست مقدور در آن قربی که باشد قرب جانی خلل چون افکند بعد مکانی تن از تن دور باشد هست مقدور بلا باشد که باشد جان ز جان دور غرض گر آشناییهای جانست چه غم گر سد بیابان در میانست که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت به جولانگاه لیلی می‌کند گشت نهانی صحبت جانها به جانها عجب مهریست محکم بر دهانها خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست نگهبان را مجال دم زدن نیست تو دایم در میان راز می‌باش پس دیوار گو غماز می‌باش در آن صحبت که جان دردسر آرد که باشد دیگری تا دم برآرد به شهوت قرب تن با تن ضرور است میان عشق و شهوت راه دور است به شهوت قرب جسمانی‌ست ناچار ندارد عشق با این کارها کار ز بعد ظاهری خسرو زند جوش که خواهد دست با شیرین در آغوش چو پاک است از غرضها طبع فرهاد ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد ز شیرین نیست حاصل کام پرویز از آن پوید به بازار شکر تیز ندارد کوهکن کامی ، که ناکام به کوی دیگرش باید زدی گام به شغل سد هوس خسرو گرفتار به حکم حسن شیرین کی کند کار بباید جست بیکاری چو فرهاد که بتوانش پی کاری فرستاد نهد حسن از پی کار دلی پای که بتواند شد او را کارفرمای رود خوبی شیرین عشق گویان نشان خانه‌ی فرهاد جویان بدان کش کار فرمایی بود کار سراغ کارکن امریست ناچار نیاید کارها بی کارکن راست اگر چه عمده سعی کارفرماست درین خرم اساس دیر بنیاد به چیزی خاطر هر کس بود شاد بود هر دل به ذوق خاص در بند ز مشغولی به شغل خاص خرسند برون از نسبت هر اشتراکی سرشته هر گلی از آب و خاکی از آن گل شاخ امیدی دمیده به نشو خاص ازان گل سر کشیده به نوعی گشته هر شاخی برومند یکی را زهر دربار و یکی قند مذاق هرکس از شاخی برد بهر یکی را قند قسمت شد یکی زهر ولی آنکس که با تلخی کند خوی نسازد یک جهان زهرش ترش روی کسی کز قند باشد چاشنی یاب ز اندک تلخیی گردد عنان تاب ترش رویش کند یک تلخ بادام شکر جوید کز آن شیرین کند کام چو خسرو را به زهر آلوده شد قند ز زهر چشم شیرین شکر خند نمودش تلخ آن زهر پر از نوش که دادش عشوه‌ی ماه قصب پوش اگر چه بود شهد زهر مانند به جانش یک جهان تلخی پراکند چنان آزرده گشتش طبع نازک که عاجز گشت نازش در تدارک بشد با گریه‌های خنده آلود لبش پر زهر و زهرش شکر اندود دلش پر شکوه، جانش پرشکایت ولی خود دیر پروا در حکایت درون پرجوش و دل با سینه در جنگ سوی بازار شکر کرد آهنگ مزاج شاه نازک بود بسیار ندارد طبع نازک تاب آزار بود نازک دو طبع اندر زمانه که جویند از پی رنجش بهانه یکی طبع شهان و شهریاران یکی از گلرخان و گلعذاران ز طبع زود رنج پادشاهان مپرس از من ، بپرس از دادخواهان ز خوی دیر صلح فتنه سازان بپرس از من ، مپرس از بی نیازان کسی زین هر دو گر خود بهره‌مند است که داند خشم و ناز او که چند است بدین نامه چون دست کردم دراز یکی مهتری بود گردنفراز جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی به چیزی که باشد مرا دسترس بکوشم نیازت نیارم به کس همی داشتم چون یکی تازه سیب که از باد نامد به من بر نهیب به کیوان رسیدم ز خاک نژند از آن نیکدل نامدار ارجمند به چشمش همان خاک و هم سیم و زر کریمی بدو یافته زیب و فر سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود چنان نامور گم شد از انجمن چو در باغ سرو سهی از چمن نه زو زنده بینم نه مرده نشان به دست نهنگان مردم کشان دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کیی برز و بالای شاه گرفتار زو دل شده ناامید نوان لرز لرزان به کردار بید یکی پند آن شاه یاد آوریم ز کژی روان سوی داد آوریم مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار گرت گفته آید به شاهان سپار بدین نامه من دست بردم فراز به نام شهنشاه گردنفراز خیز و بساط فلکی درنورد زانکه وفا نیست درین تخته نرد نقش مراد از در وصلش مجوی خصلت انصاف ز خصلش مجوی پای درین بحر نهادن که چه بار دین موج گشادن که چه باز به بط گفت که صحرا خوشست گفت شبت خوش که مرا جا خوشست ای که درین کشتی غم جای تست خون تو در گردن کالای تست بار درافکن که عذابت دهد نان ندهد تا که به آبت دهد کنج امان نیست در این خاکدان مغز وفا نیست درین استخوان نیست یکی ذره جهان نازکش پای ز انباری او بازکش آنچه بر این مائده خرگهیست کاسه آلوده و خوان تهیست هر که درو دید دهانش بدوخت هر که بدو گفت زبانش بسوخت هیچ نه در محمل و چندین جرس هیچ نه در کاسه و چندین مگس هر که ازین کاسه یک انگشت خورد کاسه سر حلقه انگشت کرد نیست همه ساله درین ده صواب فتنه اندیشه و غوغای خواب خلوت خود ساز عدم خانه را باز گذار این ده ویرانه را روزن این خانه رها کن به دود خانه فروشی به زن آخر چه سود دست به عالم چه درآورده‌ای نز شکم خود به در آورده‌ای خط به جهان درکش و بیغم بزی دور شو از دور و مسلم بزی راه تو دور آمد و منزل دراز برگ ره و توشه منزل بساز خاصه درین بادیه دیو سار دوزخ محرور کش تشنه خوار کاب جگر چشمه حیوان اوست چشمه خورشید نمکدان اوست شوره او بی‌نمکان را شراب شور نمک دیده درو چون کباب آب نه و زین نمک آبگون زهره دل آب و دل زهره خون ره که دل از دیدن او خون شود قافله طبع درو چون شود در رتف این بادیه دیو لاخ خانه دل تنگ و غم دل فراخ هر که درین بایده با طبع ساخت چون جگر افسرد و چو زهره گداخت تا چکنی این گل دوزخ سرشت خیز و بده دوزخ و بستان بهشت تا شود این هیکل خاکی غبار پای به پایت سپرد روزگار عاقبت چونکه به مردم کند دست به دستت ز میان گم کند چونکه سوی خاک بود بازگشت بر سر این خاک چه باید گذشت زیر کف پای کسی را مسای کو چو تو سودست بسی زیر پای کس به جهان در ز جهان جان نبرد هیچکس این رقعه به پایان نبرد پای منه بر سر این خار خیز خویشتن ازخار نگه دار خیز آنچه مقام تو نباشد مقیم بیمگهی شد چه کنی جای بیم منزل فانیست قرارش مبین باد خزانیست بهارش مبین نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن یا زشت بود گویی در کیش نکورویان یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن از بلطمعی تا کی بوسی به رهی دادن وز بلعجبی تا کی گوشی به ریا کردن تا چند به طراری ما را به زبان و دل یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن گر فوت شود روزی بد عهدی یک روزه واجب شمری او را چون فرض قضا کردن گر بوسه‌ای اندیشم بر خاک سر کویت صد شهر طمع داری در وقت بها کردن در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه ورنه چو شدی جانا این قاعده نا کردن هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو واجب نبود او را مهجور سنا کردن با این ادب و حرمت حقا که روا نبود سودای شما پختن صفرای شما کردن دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو می‌بینم نسیم آشنائی لرزه می‌اندازدم بر تن چو سروی را به لطف قد رعنای تو می‌بینم به شکلت دیده‌ام شوخی و خواهد کشتنم گویا که در وی نشاء عاشق کشیهای تو می‌بینم ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو می‌بینم به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین سر خود را ولی افتاده در پای تو می‌بینم گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را اسیر اندر خم زلف سمن سای تو می‌بینم برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو می‌بینم شنیدم که در مصر میری اجل سپه تاخت بر روزگارش اجل جمالش برفت از رخ دل فروز چو خور زرد شد بس نماند ز روز گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت همه تخت و ملکی پذیرد زوال بجز ملک فرمانده لایزال چو نزدیک شد روز عمرش به شب شنیدند می‌گفت در زیر لب که در مصر چون من عزیزی نبود چو حاصل همین بود چیزی نبود جهان گرد کردم نخوردم برش برفتم چو بیچارگان از سرش پسندیده رایی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد در این کوش تا با تو ماند مقیم که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم کند خواجه بر بستر جان‌گداز یکی دست کوتاه و دیگر دراز در آن دم تو را می‌نماید به دست که دهشت زبانش ز گفتن ببست که دستی به جود و کرم کن دراز دگر دست کوته کن از ظلم و آز کنونت که دست است خاری بکن دگر کی برآری تو دست از کفن؟ بتابد بسی ماه و پروین و هور که سر بر نداری ز بالین گور می‌برد تا به خدمت ذوالمن کش کشانش، دوشاخه در گردن دو نهال است رسته از یک بیخ میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ کرسی «لا» مثلثی است صغیر اندر او مضمحل، جهان کبیر هرکه رو از وجود محدث تافت ره به کنجی از آن مثلث یافت عقل داند، ز تنگی هر کنج که در او نیست ما و من را گنج «بوحنیفه» چه در معنی سفت نوعی از باده را مثلث گفت هست بر رای او به شرح هدی آن مثلث، مباح و پاک ولی این مثلث، به کیش اهل فلاح واجب و مفترض بود نه مباح زان مثلث، هر آنکه زد جامی شد ز مستی، زبون هر خامی زین مثلث، هرآنکه یک جرعه خورد، بختش به نام زد قرعه جرعه‌ی راحتش، به جام افتاد قرعه‌ی دولتش، به نام افتاد هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم گفته‌ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم وعده‌ست این بی‌نشانه لا نسلم لا نسلم گفته‌ای رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم گوییم امروز زارم نیت حمام دارم می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی کاین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم ای عجوزه بامثانه لا نسلم لا نسلم دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم ای سر از آئین وفا تافته ! وز تو دلم تافتگی یافته ! گر چه به غیبت شدئی کینه توز رنجه چه‌داری به حضورم هنوز با چو منی ، دور کن از سر منی چون به صفت من توام و تو منی گر کمر کینه کنی استوار پیش تو بیش از تو درایم به کار ور به مدارا کشد این گفت و گوی نیز نتابم ز وفای تو روی لیک بشرطی که درین رای من جای پدر گیرم و تو جای من بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هر باری بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی بدان دم نامه گل را نمی‌خوانی که هر باری مرا تا نقره باشد می‌فشانم تو را تا بوسه باشد می‌ستانم و گر فردا به زندان می‌برندم به نقد این ساعت اندر بوستانم جهان بگذار تا بر من سر آید که کام دل تو بودی از جهانم چه دامن‌های گل باشد در این باغ اگر چیزی نگوید باغبانم نمی‌دانستم از بخت همایون که سیمرغی فتد در آشیانم تو عشق آموختی در شهر ما را بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم سخن‌ها دارم از دست تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم بگویم تا بداند دشمن و دوست که من مستی و مستوری ندانم مگو سعدی مراد خویش برداشت اگر تو سنگ دل من مهربانم اگر تو سرو سیمین تن بر آنی که از پیشم برانی من بر آنم که تا باشم خیالت می‌پرستم و گر رفتم سلامت می‌رسانم ز هجرش بس که در خود گم شدم آگاهیم نبود که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد؟ لبانت آن‌چنان بوسم که جایم بر لبان آید کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد □بیفشان جرعه‌یی ساقی گرائی بر سرم روزی که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد خیال روی و قدش را درون دیده جا کردم که جای سرو گل آن به که برآب روان باشد □سر زلفت مترس بر باد خواهد داد میدانم که رسوا می‌شود دزدی که در مهتاب می‌گردد ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی کو سر دل بداند و دلدار نازکست چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن بسیار هم مکوش که بسیار نازکست گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت تو است گر نی به وقت آی که اسرار نازکست دل را ز غم بروب که خانه خیال او است زیرا خیال آن بت عیار نازک است روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست بر دوست کار کرد که این کار نازکست اندر خیال مفخر تبریز شمس دین منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل نقطه‌ی سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل این قدر دریاب کاندر خانه‌ی خاطر، ملک نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال هر دو عالم بنده‌ی خود کن به استظهار در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گیر تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش خنده‌ی‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟ خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند بزم ابد می‌نهد، شه جهت عاشقان نعل زرین می‌زند، بهر سم هر سمند این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند بوی وصالت رسید، روضه‌ی رضوان دمید صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست طبل به خود می‌زند، در دل او تا چهاست منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست هر نفسی روضه‌ی، از تو به پیش دلست حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست ای چو درخت بلند، قبله‌ی هر دردمند برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور یک نفری خیره‌سر گشته که آخر کجاست چشم بمالید تا خواب جهد از شما کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت پاک کن از جو وحل، کاب ازو بی‌صفاست آب اگر منکر چشمه‌ی خود می‌شود خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست ای طمع ژاژخا، گنده‌تر از گندنا تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟ غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی ای به خرابات تو، جام مراعات تو داده بهر ذره‌ی نوع دگر عشرتی هر نفسی روح نو، بنهد در مرده‌ی هر نفسی راح نو، بخشد بی‌مهلتی خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟! قاعده‌ی خوش نهاد، در طرب و در گشاد چشم بدش دور باد والله خوش سنتی بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ پر شود از راح روح، بی‌گره و علتی روح و ملک مست شد از می پوشیده‌ی چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی بلبله‌ی پر زمی می‌رسدم هر دمی عربده می‌آورم عشق تو هر ساعتی آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی ساغر بر ساغرم می‌دهد او هر نفس نعره‌زنان من که های، پر شدم از باده، بس سکوت معنویان را بیا و کار بساز لباس مدعیان را بسوز و دور انداز سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز مرا که فتنه و پروانه‌ی بلا کردند هزار مشعله‌ی شمع با دلم انباز به گرد خویش همی پرم و همی گویم گهی بسوزد آخر فذلک پرواز قمار خانه‌ی دل را همیشه در بازست نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو برو بباز بیار و همی به یار بباز ای حسن تو بی‌پایان، آخر چه جمال است این؟ در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟ رویت چو شود پیدا ابدال شود شیدا ای حسن رخت زیبا، آخر چه جمال است این؟ حسنت چو برون تازد، عالم سپر اندازد هستی همه در بازد، آخر چه جلال است این؟ عشقت سپه انگیزد، خون دل ما ریزد زین قطره چه برخیزد؟ آخر چه قتال است این؟ در دل چو کنی منزل، هم جان ببری هم دل از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است این؟ وصلت بتر از هجران، درد تو مرا درمان منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این؟ میدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ ای با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است این؟ از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟ عقل ار همه بنگارد، نقشت به خیال آرد، کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟ جان ار چه بسی کوشد، وز عشق تو بخروشد کی جام لبت نوشد؟ آخر چه محال است این؟ زلف تو کمند افکند، و افکند دلم در بند در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است این؟ آن دل، که به کوی تو، می‌بود به بوی تو خون گشت ز خوی تو، آخر چه خصال است این؟ با جان من مسکین، چه ناز کنی چندین؟ حال دل من می‌بین، آخر چه دلال است این؟ هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار هر کس به لایق گهر خود گرفت یار او را که داغ توست نیارد کسی خرید آن کو شکار توست کسی چون کند شکار ما را چو لطف روی تو بی‌خویشتن کند ما را ز روی لطف تو بی‌خویشتن مدار چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق مانند آب و روغن و مانند قیر و قار تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار هرکه از تو می‌گریزد با دیگری خوشست و آنک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو خوش می‌خوری ز دست یکی دیو سنگسار صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر جویای وصل این شده‌ای دست از آن بدار گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم مجنون آهوانه نگه کردنت شوم از صد قدم به ناوکی انداختی مرا قربان دست و بازوی صید افکنت شوم دامان سعی بر زده‌ای در هلاک من ای من هلاک بر زدن دامنت شوم زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم کم می‌کنی نگاه ولی خوب می‌کنی قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک شیدای چاک کردن پیراهنت شوم من بلبل ندیده بهارم روا مدار کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن اینست که دور از لب و دندان منست آن عارض نتوان گفت که دور قمرست این بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت گویی همه روحست که در پیرهنست آن خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق در چشم تو پیداست که باب فتنست آن گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد دشوار برآید که محقر ثمنست آن مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار چه دور باید بودن همی ز روی نگار بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو برابر آمد بر من کنون خزان و بهار اگر خزان نه رسول فراق بود چرا هزار عاشق چون من جدا فکند از یار به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت که من به روی نگارین آن بت فرخار خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار خدای داند کاندر درختها نگرم ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار جواب دادم و گفتم درخت همچو منست مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم منم ز یار جدا مانده و درخت از بار نگار یار من و دوست غمگسار شود به فر خدمت درگاه میر شیرشکار امیر عالم عادل محمد محمود قوام دولت و دین محمد مختار ستوده‌ی پدر خویش و شمع گوهر خویش بلند نام و سرافزار در میان تبار همه جهان پدرش را ستوده‌اند و پدر چو من ستایش او را همی‌کند تکرار هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد بخاصه از پدر پیشبین دولتیار امیر عادل، داناترین خداوندست بزرگوارترین مهتر و مهین سالار نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار کسی که ره برد اندر حدیثهای بزرگ در این حدیث مر او را سخن بود بسیار خدایگان جهان را درین سخن غرضست تو این سخن را زنهار تا نداری خوار من این غرض بتوانم شناخت نیک، ولی دراز کردن قصه به هر سخن به چه کار هر آن حدیث که من گفته ام به چندین شعر پدید خواهد شد مر خلق را همی هموار بسی نمانده که شاه جهان بیاراید مصاف و موکب او را به صد هزار سوار نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان بر این هزار دلیلست بل هزار هزار ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب خدایگانی یابد امیر دارد کار نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار دل و زبان و کف او موافقند به هم گه وفا و گه بخشش و گه گفتار کنار باشد باران نوبهاری را فضایل و هنرش را پدید نیست کنار بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او چنانکه من به توانایی و به دستگزار چنان شدم ز عطاهای او که خانه‌ی من تهی نباشد روزی ز سائل و زوار چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت زمین چگونه کند شکر ابر بارانبار ازان عطا که به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار به وقت بازی، اندر سرای، کودک من بسان خشت همی باز گسترد دینار به شکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات ز ایزد دادار همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ، لل شهوار همیشه تا ندمد در میان سوری مورد همیشه تا ندمد در کنار نرگس خار عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون امیر باد و بدو مملکت گرفته قرار کجا موافق او را نشست باشد تخت کجا مخالف او را قرار باشد دار فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز خدای ناصر و تن بی‌گزند و بی‌آزار به خشم رفته‌ی ما گر به صلح باز آید سعادت ابدی از درم فراز آید حکایت شب هجر و حدیث طره دوست اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد رود بطرف لب جوی و در نماز آید برآید از دل مشتاق کعبه ناله‌ی زار اگر بگوش وی آوازه حجاز آید کجا بملک جهان سردر آورد محمود اگر چنانک گدای در ایاز آید زهی سعادت آنکس که از پی مقصود رود بطالع سعد و سعید باز آید کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح که پشه باز نیاید چو صید باز آید دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست ز مهر روی تو چون موم در گداز آید چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید چو ترکان بدیدند کار جاسپ رفت همی آید از هر سوی تیغ تفت همه سرکشانشان پیاده شدند به پیش گو اسفندیار آمدند کمانهای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند به زاریش گفتند گر شهریار دهد بندگان را به جان زینهار به دین اندر آییم و خواهش کنیم همه آذران را نیایش کنیم ازیشان چو بشنید اسفندیار به جان و به تن دادشان زینهار بر آن لشکر فرخ آواز داد گو نامبردار فرخ نژاد که ای نامداران ایرانیان بگردید زین لشکر چینیان کنون کاین سپاه عدو گشت پست ازین سهم و کشتن بدارید دست که بس زاروارند و بیچاره‌وار دهید این سگان را بجان زینهار بدارید دست از گرفتن کنون مبندید کس را مریزید خون متازید و این کشتگان مسپرید بگردید و این خستگان بشمرید مگیریدشان بهر جان زریر بر اسپان جنگی مپایید دیر چو لشکر شنیدند آواز اوی شدند از بر خستگان باز او (ی) به لشکر گه خود فرود آمدند به پیروز گشتن تبیره زدند همه شب نخفتند ز آن خرمی که پیروزیی بودشان رستمی چو اندر شکست آن شب تیره‌گون به دشت و بیابان فرو خورد خون کی نامور با سران سپاه بیامد به دیدار آن رزمگاه همی گرد آن کشتگان بربگشت کرا دید بگریست و اندر گذشت برادرش را دید کشته بزار به آوردگاهی برافگنده خوار چو او را چنان زار و کشته بدید همه جامه‌ی خسروی بر درید فرود آمد از شولک خوبرنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ همی گفت کای شاه گردان بلخ همه زندگانی ما کرده تلخ دریغا سوارا شها خسروا نبرده دلیرا گزیده گوا ستون منا پرده‌ی کشورا چراغ جهان افسر لشکرا فرودآمد و برگرفتش ز خاک به دست خودش روی بسترد پاک به تابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد کیان زادگان و جوانان خویش به تابوتها در نهادند پیش بفرمود تا کشتگان بشمرند کسی را که خستست بیرون برند بگردید بر گرد آن رزمگاه به کوه و بیابان و بر دشت و راه از ایرانیان کشته بد سی‌هزار از آن هفتصد سرکش و نامدار هزار و چل از نامور خسته بود که از پای پیلان بدر جسته بود وزان دیگران کشته بد صدهزار هزار و صد و شست و سه نامدار ز خسته بدی سه هزار و دویست برین جای برتا توانی مه‌ایست دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد زبان کز شکوه‌ام پر زهر بود اکنون شکر دارد دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد دعاهای سحر گویند می‌دارد اثر آری اثر می‌دارد اما کی شب عاشق سحر دارد ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد عجب نبود ز وحشی گریه‌های تلخ ناکامی که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد گفت ای صدیق آخر گفتمت که مرا انباز کن در مکرمت گفت ما دو بندگان کوی تو کردمش آزاد من بر روی تو تو مرا می‌دار بنده و یار غار هیچ آزادی نخواهم زینهار که مرا از بندگیت آزادیست بی‌تو بر من محنت و بیدادیست ای جهان را زنده کرده ز اصطفا خاص کرده عام را خاصه مرا خوابها می‌دید جانم در شباب که سلامم کرد قرص آفتاب از زمینم بر کشید او بر سما همره او گشته بودم ز ارتقا گفتم این ماخولیا بود و محال هیچ گردد مستحیلی وصف حال چون ترا دیدم بدیدم خویش را آفرین آن آینه‌ی خوش کیش را چون ترا دیدم محالم حال شد جان من مستغرق اجلال شد چون ترا دیدم خود ای روح البلاد مهر این خورشید از چشمم فتاد گشت عالی‌همت از نو چشم من جز به خواری نگردد اندر چمن نور جستم خود بدیدم نور نور حور جستم خود بدیدم رشک حور یوسفی جستم لطیف و سیم تن یوسفستانی بدیدم در تو من در پی جنت بدم در جست و جو جنتی بنمود از هر جزو تو هست این نسبت به من مدح و ثنا هست این نسبت به تو قدح و هجا هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم مر خدا را پیش موسی کلیم که بجویم اشپشت شیرت دهم چارقت دوم من و پیشت نهم قدح او را حق به مدحی برگرفت گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت رحم فرما بر قصور فهمها ای ورای عقلها و وهمها ایها العشاق اقبالی جدید از جهان کهنه‌ی نوگر رسید زان جهان کو چاره‌ی بیچاره‌جوست صد هزاران نادره دنیا دروست ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج افرحوا یا قوم قد زال الحرج آفتابی رفت در کازه‌ی هلال در تقاضا که ارحنا یا بلال زیر لب می‌گفتی از بیم عدو کوری او بر مناره رو بگو می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر خیز ای مدبر ره اقبال گیر ای درین حبس و درین گند و شپش هین که تا کس نشنود رستی خمش چون کنی خامش کنون ای یار من کز بن هر مو بر آمد طبل‌زن آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو گوید این چندین دهل را بانگ کو می‌زند بر روش ریحان که طریست او ز کوری گوید این آسیب چیست می‌شکنجد حور دستش می‌کشد کور حیران کز چه دردم می‌کند این کشاکش چیست بر دست و تنم خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم آنک در خوابش همی‌جویی ویست چشم بگشا کان مه نیکو پیست زان بلاها بر عزیزان بیش بود کان تجمش یار با خوبان فزود لاغ با خوبان کند بر هر رهی نیز کوران را بشوراند گهی خویش را یک‌دم برین کوران دهد تا غریو از کوی کوران بر جهد مگر می‌کند بوستان زرگری که دارد به دامان زر جعفری؟ به کان اندر، آن مایه زر توده نیست که باشد در این دکه‌ی زرگری به باغ این چنین گفت باد صبا که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟ به ده ماه از این پیش دیدمت من تهیدست و خسته‌تن از لاغری وز آن پس به دو ماه دیدمت باز به تن جامه چینی و ششتری به سه ماه از آن پس شدی بارور شکم کرده فربه ز بارآوری به دیدار نو بینم اکنون تو را طرازیده بر تن قبای زری همانا که تو گنج زر یافتی که کردی بدین گونه زر گستری به گاه جوانی همی داشتی به طنازی آیین لعبتگری کنون گشته‌ای سخت پیر و حریص همی خواسته نیز گردآوری دگر باره دختر شوی، ای عجب! عجوزه ندیدم بدین دختری» چمن زر فروش است و زاغ سیاه شده زر او را به جان مشتری قوم یونس را چو پیدا شد بلا ابر پر آتش جدا شد از سما برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ جملگان بر بامها بودند شب که پدید آمد ز بالا آن کرب جملگان از بامها زیر آمدند سر برهنه جانب صحرا شدند مادران بچگان برون انداختند تا همه ناله و نفیر افراختند از نماز شام تا وقت سحر خاک می‌کردند بر سر آن نفر جملگی آوازها بگرفته شد رحم آمد بر سر آن قوم لد بعد نومیدی و آه ناشکفت اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت قصه‌ی یونس درازست و عریض وقت خاکست و حدیث مستفیض چون تضرع را بر حق قدرهاست وآن بها که آنجاست زاری را کجاست هین امید اکنون میان را چست بند خیز ای گرینده و دایم بخند که برابر می‌نهد شاه مجید اشک را در فضل با خون شهید صنما این چه گمانست فرودست حقیر تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر کوه را که کند اندر نظر مرد قضا کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد خنک آن قافله‌ای که بودش دوست خفیر حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر ور کسی نشنود این را انما انت نذیر بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر نیست را هست گمان برده‌ای از ظلمت چشم چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر هله ای شارح دل‌ها تو بگو شرح غزل من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر هر که بر روی او نظر دارد از بسی نیکوی خبر دارد تو نکوتر ز نیکوان دو کون که دو کون از تو یک اثر دارد هرچه اندر دو کون می‌بینم از جمال تو یک نظر دارد در جمالت مدام بیخبر است هر که او ذره‌ای بصر دارد دیده‌جان که در تو حیران است هرچه جز توست مختصر دارد هر که روی چو آفتاب تو دید نتواند که دیده بردارد هر که بویی بیافت از ره تو خاک راه تو تاج سر دارد عاشق از خویشتن نیندیشد گرچه راهت بسی خطر دارد خویش را مست وار درفکند هر که او جان دیده‌ور دارد در ره عشق تو دل عطار آتشی سخت در جگر دارد دلم افتاد به دنبال سوار عجبی شه سوار عجبی کرده شکار عجبی برده هوش از سر من زلف پری سیمایی کرده دیوانه مرا سلسله دار عجبی پیش هر حلقه‌ی آن زلف شمردم غم دل حلقه‌های عجبی بود و شمار عجبی زلف آشفته‌ی او خواسته آشفته دلم بی قرار عجبی داده قرار عجبی جان به یک جلوه‌ی جانانه نمودیم نثار جلوه‌گاه عجبی بود و نثار عجبی دوش آن تار سر زلف به چنگ آوردم شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی هم لبش بوسه زدم هم به کنارش خفتم بوسه‌گاه عجبی بود و خمار عجبی بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد شهریار عجبی بود و دیار عجبی گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست کاروان عجبی بود و غبار عجبی تنگ شد کار به من یک دو سه پیمانه زدم مژده ای دل که زدم دست به کار عجبی دست نقاش فلک بهر تماشای ملک هر شب آراسته در پرده نگار عجبی کار فرمای دم تیغ ملک ناصردین آن که هر لحظه گشوده‌ست حصار عجبی هر که دید آن لب و گیسو به فروغی گوید مهره بوالعجبی دیدم و مار عجبی زهی گنج حکمت که سقراط بود مبرا ز تفریط و افراط بود شد از جودت فکر ظلمت‌زدای همه نور حکمت ز سر تا به پای درین کار شاگرد بودش هزار فلاطون از آنها یکی در شمار به حکمت چو در ثمین سفته است به دانا فلاطون چنین گفته است: «بر آن دار همت ز آغاز کار، که گردی شناسای پروردگار! ره مرد دانا یکی بیش نیست بجز طبع نادان دو اندیش نیست نبینی درین شش در دیولاخ ز شادی دل شش نفر را فراخ یکی آن حسدور به هر کشوری که رنجش بود راحت دیگری دوم کینه‌ورزی که از خلق زشت بود کینه‌ی خلق‌اش اندر سرشت سوم نوتوانگر که بهر درم بود روز و شب در دل او دو غم یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟ دوم آنکه: ناگه نگردد تلف! چهارم لیمی که با گنج سیم بود همچو نام زرش، دل دو نیم بود پنجمین طالب پایه‌ای که در خورد آن نبودش مایه‌ای کند آرزوی مقامی بلند که نتواند آنجا فکندن کمند ششم از ادب خالی اندیشه‌ای که باشد حریف ادب‌پیشه‌ای زبان را چو داری به گفتن گرو، ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو! خدا یک زبان‌ات بداده، دو گوش که کم گوی یعنی وافزون نیوش! مکش زیر ران مرکب حرص و آز! ز گیتی به قدر کفایت بساز! بدین حال با حکمت‌اندوزی‌ات سلوک عمل گر شود روزی‌ات، بری گوی دولت ز هم‌پیشگان شوی سرور حکمت‌اندیشگان» چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی نزنند سائلی را که دری دگر نباشد به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد شب و روز رفت باید قدم روندگان را چو به ممنی رسیدی دگرت سفر نباشد عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد از دور بدیده شمس دین را فخر تبریز و رشک چین را آن چشم و چراغ آسمان را آن زنده کننده زمین را ای گشته چنان و آن چنانتر هر جان که بدیده او چنین را گفتا که که را کشم به زاری گفتمش که بنده کمین را این گفتن بود و ناگهانی از غیب گشاد او کمین را آتش درزد به هست بنده وز بیخ بکند کبر و کین را بی دل سیهی لاله زان می سرمست بکرد یاسمین را در دامن اوست عین مقصود بر ما بفشاند آستین را شاهی که چو رخ نمود مه را بر اسب فلک نهاد زین را بنشین کژ و راست گو که نبود همتا شه روح راستین را والله که از او خبر نباشد جبریل مقدس امین را حالی چه زند به قال آورد او چرخ بلند هفتمین را چون چشم دگر در او گشادیم یک جو نخریم ما یقین را آوه که بکرد بازگونه آن دولت وصل پوستین را ای مطرب عشق شمس دینم جان تو که بازگو همین را چون می‌نرسم به دستبوسش بر خاک همی‌زنم جبین را ای بزرگی که شد دل و رایت حارس ملک دوده‌ی سلجوق متعجب بمانده بر گردون در کمال علو تو عیوق بوده در بذل و جود چون حاتم گشته در عدل و داد چون فاروق روز و شب در عبادت خالق سال و ماه در رعایت مخلوق نزهت‌افزای چون می صافی مجلس‌آرای چون رخ معشوق عز دین مر ترا لقب داده سعد دین خواجه‌ی اجل مرزوق تا کی خوری دریغ ز برنائی؟ زین چاه آرزو ز چه برنائی؟ دانست بایدت چو بیفزودی کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی بنگر که عمر تو به رهی ماند کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی هر روز منزلی بروی زین ره هرچند کارمیده و بر جائی زیر کبود چرخ بی‌آسایش هرگز گمان مبر که بیاسائی بر مرکب زمانه نشسته‌ستی زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی پیری نهاد خنجر بر نایت تا کی خوری دریغ ز برنائی؟ ناخن ز دست حرص به خرسندی چون نشکنی و پست نپیرائی؟ جان را به آتش خرد و طاعت از معصیت چرا که نپالائی؟ پنجاه سال براثر دیوان رفتی به بی‌فساری و رسوائی بر معصیت گماشته روز و شب جان و دل و دو گوش و دو بینائی یک روز چونکه نیکی بلفنجی کمتر بود ز رشته‌ی یکتائی بند قبای چاکری سلطان چون از میان ریخته نگشائی فرمان کردگار یله کرده شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟» مذن چو خواندت زپی مسجد تو اوفتاده ژاژ همی خائی ور شاه خواندت به سوی گلشن ره را به چشم و روی بپیمائی تا مذهب تو این بود و سیرت جز مرجحیم را تو کجا شائی؟ در کار خویش غافل چون باشی؟ بر خویشتن مگر به معادائی! چون سوی علم و طاعت نشتابی؟ ای رفتنی شده چه همی پائی؟ بی علم دین همی چه طمع داری؟ در هاون آب خیره چرا سائی؟ عاصی سزای رحمت کی باشد؟ خورشید را همی به گل اندائی! رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی! دین است و علم رحمت، خود دانی او را اگر تو ز اهل تلائی رحمت به سوی جان تو نگراید تا تو به‌سوی رحمت نگرائی بخشایش از که چشم همی داری؟ برخویشتن خود از چه نبخشائی؟ یک چند اگر زراه بیفتادی زی راه باز شو که نه شیدائی شاید که صورت گنهانت را اکنون به دست توبه بیارائی اول خطا ز آدم و حوا بد تو هم ز نسل آدم وحوائی بشتاب سوی طاعت و زی دانش غره مشو به مهلت دنیائی آن کن ز کارها که چو دیگر کس آن را کند بر آنش تو بستائی در کارهای دینی و دنیائی جز همچنان مباش که بنمائی زنهار که به‌سیرت طراران ارزن نموده ریگ نپیمائی با مردم نفایه مکن صحبت زیرا که از نفایه بیالائی چون روزگار برتو بیاشوبد یک چند پیشه کن تو شکیبائی زیرا که گونه گونه همی گردد جافی جهان ،چو مردم سودائی بر صحبت نفایه و بی‌دانش بگزین به‌طبع وحشت تنهائی بر خوی نیک و عدل وکم آزاری بفزای تا کمال بیفزائی ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را، هرچند بی‌وفائی ،در بائی ز آبستنی تهی نشوی هرگز هرچند روز روز همی زائی زیرا ز بهر نعمت باقی تو سرمایه توانگری مائی پیدات دیگر است و نهان دیگر باطن چو خا رو ظاهر خرمائی امروز هرچه‌مان بدهی، فردا از ما مکابره همه بربائی داند خرد همی که بر این عادت کاری بزرگ را شده برپایی جان گوهر است و تن صدف گوهر در شخص مردمی و تو دریائی بل مردم است میوه تو را و، تو یکی درخت خوب مهیائی معیوب نیستی تو ولیکن ما بر تو نهیم عیب ز رعنائی ای حجت زمین خراسان تو هرچند قهر کرده‌ی غوغائی پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها خورشیدوار شهره و پیدائی از شخص تیره گرچه به یمگانی از قول خوب بر سر جوزائی از هرچه گفته‌ام نه همی جویم جز نیکی، ای خدای تو دانائی محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن دور می‌شد این سال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن گفت گفتم آه کن هو می‌کنی گفت من شاد و تو از غم منحنی آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی می‌خوران از شادیست محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو گر مرا خود قوت رفتن بدی خانه‌ی خود رفتمی وین کی شدی من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می‌خا به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی ملاحت‌های هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا از این سو می‌کشانندت و زان سو می‌کشانندت مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا هر اندیشه که می‌پوشی درون خلوت سینه نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می‌نوشد شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا نظر در نامه می‌دارد ولی با لب نمی‌خواند همی‌داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را فسانه دیگران دانی حواله می‌کنی هر جا قصه‌ی اصحاب ضروان خوانده‌ای پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند که برند از روزی درویش چند شب همه شب می‌سگالیدند مکر روی در رو کرده چندین عمرو و بکر خفیه می‌گفتند سرها آن بدان تا نباید که خدا در یابد آن با گل انداینده اسگالید گل دست کاری می‌کند پنهان ز دل گفت الا یعلم هواک من خلق ان فی نجواک صدقا ام ملق گفت یغفل عن ظعین قد غدا من یعاین این مثواه غدا اینما قد هبطا او صعدا قد تولاه و احصی عددا گوش را اکنون ز غفلت پاک کن استماع هجر آن غمناک کن آن زکاتی دان که غمگین را دهی گوش را چون پیش دستانش نهی بشنوی غمهای رنجوران دل فاقه‌ی جان شریف از آب و گل خانه‌ی پر دود دارد پر فنی مر ورا بگشا ز اصغا روزنی گوش تو او را چو راه دم شود دود تلخ از خانه‌ی او کم شود غمگساری کن تو با ما ای روی گر به سوی رب اعلی می‌روی این تردد حبس و زندانی بود که بنگذارد که جان سویی رود این بدین سو آن بدان سو می‌کشد هر یکی گویا منم راه رشد این تردد عقبه‌ی راه حقست ای خنک آن را که پایش مطلقست بی‌تردد می‌رود در راه راست ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست گام آهو را بگیر و رو معاف تا رسی از گام آهو تا بناف زین روش بر اوج انور می‌روی ای برادر گر بر آذر می‌روی نه ز دریا ترس نه از موج و کف چون شنیدی تو خطاب لا تخف لا تخف دان چونک خوفت داد حق نان فرستد چون فرستادت طبق خوف آن کس راست کو را خوف نیست غصه‌ی آن کس را کش اینجا طوف نیست گر باز دگرباره ببینم مگر اورا دارم ز سر شادی بر فرق سر او را با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را سوگند خورم من به خدا و به سر او کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را چندان که رسانید بلاها به سر من یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را اسیر قید محبت ز جان نیندیشد قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد غریق بحر مودت ز سیل نگریزد حریق آتش مهر از دخان نیندیشد شکار دانه‌ی هستی ز دام سر نکشد مقیم خانه‌ی رندی ز خان نیندیشد ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد گرم تو صید شوی گو حسود جان میده که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد چو گل نقاب برافکند بلبل سحری فغان برآرد و از باغبان نیندیشد ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی که هر که ره زند از کاروان نیندیشد کرا به جان جهان دسترس بود هیهات مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد نسیم باد صبا چون بگل در آویزد ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش کو میوه‌ی دل باری بر بار نگه دارش گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش ای صبر توئی دانم پروانه‌ی کار دل دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما شب‌های وداع است این زنهار نگه دارش تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری از عمر همین مانده است آثار نگه دارش شروانت که مار آمد بی‌رنج رها کردی تبریز که گنج آمد بی‌مار نگه دارش روز عمر آمد به پیشین ای دریغ کار بر نامد به آئین ای دریغ سینه چون صبح پسین خواهم درید کفتاب آمد به پیشین ای دریغ سخت نومیدم ز امید بهی درد نومیدی من بین ای دریغ غصه‌ی بی‌طالعی بین کز فلک درد هست و نیست تسکین ای دریغ آب رویم رفت و زیر آب چشم روی چون آب است پرچین ای دریغ چرخ را جمشید و افریدون نماند کز من مسکین کشد کین ای دریغ آسمان نطع مرادم برفشاند نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ صاعقه بربام عمر من گذشت نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ از دهان دین برآمد آه آه چون فرو شد ناصر دین ای دریغ مرغزار جان طلب خاقانیا کخور گیتی است سنگین ای دریغ تا به خط شط ارجیش درنگ است مرا بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف بحر ارجیش فزود از قدم من آنسانک برج برجیس ز یونس شرف افزود شرف صدت فی بغداد ظبیا قد الف صدغه جیم و ذا قد الف سر بیندازم به دستار از پیش غاشیه‌ی سوداش دارم بر کتف هل عشقتم نار اصحال الهوی طارق الدنیا و ذا لا یاتلف من شدم عاشق بر آن خورشید روی کابروان دارد هلال منخسف لاتلومونی ولوموا نفسکم انما المعشوق فینا مختلف کعبه‌ی خاقانی اکنون روی است کعبه را می زمزم و بت معتکف باز به میدان ما فوج بلا بسته صف پای فلک در میان رسم امان بر طرف خرقه شکافان ذوق بی‌دف و نی در سماع جبه فشانان شید تابع قانون دف جان قدیم اشتها مانده همان ناشتا وین تن حادث غذا معدن آب و علف چیدم و دیدم تمام آبی و تابی نداشت میوه‌ی این چار باغ گوهر این نه صدف گفتیم ای خود فروش خود چه متاعی بگو گر بخری شب چراغ گر بفروشی خزف بشنو و بوکن اگر گوشی و مغزیت هست زمزمه‌ی لو کشف لخلخه‌ی من عرف رهرو خاقانیا دوری منزل مبین رو که مدد می‌کند همت شاه نجف ز بهرام شنگل شد اندرگمان که این فر و این برز و تیر و کمان نماند همی این فرستاده را نه هندی نه ترکی نه آزاده را اگر خویش شاهست گر مهترست برادرش خوانم هم اندر خورست بخندید و بهرام را گفت شاه که ای پرهنر با گهر پیشگاه برادر توی شاه را بی‌گمان بدین بخشش و زور و تیر و کمان که فر کیان داری و زور شیر نباشی مگر نامداری دلیر بدو گفت بهرام کای شاه هند فرستادگان را مکن ناپسند نه از تخمه‌ی یزدگردم نه شاه برادرش خوانیم باشد گناه از ایران یکی مرد بیگانه‌ام نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه بدو گفت شنگل که تندی مکن که با تو هنوزست ما را سخن نبایدت کردن به رفتن شتاب که رفتن به زودی نباشد صواب بر ما بباش و دل آرام گیر چو پخته نخواهی می خام گیر پس‌انگاه دستور را پیش خواند ز بهرام با او سخن چند راند گر این مرد بهرام را خویش نیست گر از پهلوان نام او بیش نیست چو گویی دهد او تن‌اندر فریب گر از گفت من در دل آرد نهیب تو گویی مر او را نکوتر بود تو آن گوی با وی که در خور بود بگویش بران رو که باشد صواب که پیش شه هند بفزودی آب کنون گر بباشی به نزدیک اوی نگه‌داری آن رای باریک اوی هرانجا که خوشتر ولایت تراست سپهداری و باژ و ملکت تراست به جایی که باشد همیشه بهار نسیم بهار آید از جویبار گهر هست و دینار و گنج درم چو باشد درم دل نباشد به غم نوازنده شاهی که از مهر تو بخندد چو بیند همی چهر تو به سالی دو بارست بار درخت ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت چو این گفته باشی به پرسش ز نام که از نام گردد دلم شادکام مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما ورا زود سالار لشکر کنیم بدین مرز با ارز ما سر کنیم بیامد جهاندیده دستور شاه بگفت این به بهرام و بنمود راه ز بهرام زان پس بپرسید نام که بی‌نام پاسخ نبودی تمام چو بشنید بهرام رنگ رخش دگر شد که تا چون دهد پاسخش به فرجام گفت ای سخن‌گوی مرد مرا در دو کشور مکن روی زرد من از شاه ایران نپیجم به گنج گر از نیستی چند باشم به رنج جزین باشد آرایش دین ما همان گردش راه و آیین ما هرانکس که پیچد سر از شاه خویش به برخاستن گم کند راه خویش فزونی نجست آنک بودش خرد بد و نیک بر ما همی بگذرد خداوند گیتی فریدون کجاست که پشت زمانه بدو بود راست کجا آن بزرگان خسرونژاد جهاندار کیخسرو و کیقباد دگر آنک دانی تو بهرام را جهاندار پیروز خودکام را اگر من ز فرمان او بگذرم به مردی سرآرد جهان بر سرم نماند بر و بوم هندوستان به ایران کشد خاک جادوستان همان به که من باز گردم بدر ببیند مرا شاه پیروزگر گر از نام پرسیم برزوی نام چنین خواندم شاه و هم باب و مام همه پاسخ من بشنگل رسان که من دیر ماندم به شهر کسان چو دستور بشنید پاسخ ببرد شنیده سخن پیش او برشمرد ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه چنین گفت اگر دور ماند ز راه یکی چاره سازم کنون من که روز سرآید بدین مرد لشکر فروز دل درد تو یادگار دارد جان عشق تو غمگسار دارد تا عشق تو در میان جان است جان از دو جهان کنار دارد تا خورد دلم شراب عشقت سرگشتگی خمار دارد مسکین دل من چو نزد تو نیست در کوی تو خود چکار دارد راز تو نهان چگونه دارم کاشکم همه آشکار دارد چندین غم بی نهایت از تو عطار ز روزگار دارد ای دل به میان جان فرو شو در حضرت بی‌نشان فرو شو تا کی گردی به گرد عالم یک بار به قعر جان فرو شو گر می‌خواهی که کل شود دل کلی به دل جهان فرو شو دریا که تو را به خویشتن خواند نعره‌زن و جان فشان فرو شو چون نیست بجز فرو شدن روی صد سال به یک زمان فرو شو چون جمله فرو شدند اینجا تو نیز درین میان فرو شو گر بر تو فشاند آستین یار سر بر سر آستان فرو شو گر هیچ در امتحان کشیدت مردانه در امتحان فرو شو تا کی گردی به گرد هرکس در هرچه دری در آن فرو شو گر در روش تو نیست سودی دل خوش کن و در زیان فرو شو چون نیست یقین که محض جانی دم درکش و در گمان فرو شو گر پنهانی برآی پیدا ور پیدایی نهان فرو شو گر نیست به عز قرب راهت در بعد به رایگان فرو شو گر نتوانی چنین فرو شد باری برو و چنان فرو شو عطار چه در مکان نشستی برخیز و به لامکان فرو شو هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد هر تشنه‌لب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد کوتاهی از من است نه از سرو ناز من دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد آه من است در دل شبهای انتظار طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی در روح نظر کردی چون روح سفر کردی از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی ماننده بوی گل با باد صبا رفتی نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی از نور خدا بودی در نور خدا رفتی ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم نامم بها نهادند گر چه که بی‌بهایم زان لقمه کس نخورده‌ست یک ذره زان نبرده‌ست بنگر به عزت من کان را همی‌بخایم گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است بیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم جبریل پرده دار است مردان درون پرده در حلقه شان نگینم در حلقه چون درآیم عیسی حریف موسی یونس حریف یوسف احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم عشق است بحر معنی هر یک چو ماهی در بحر احمد گهر به دریا اینک همی‌نمایم چه گفت آن سراینده مرد دلیر که ناگه برآویخت با نره شیر که گر نام مردی بجویی همی رخ تیغ هندی بشویی همی ز بدها نبایدت پرهیز کرد که پیش آیدت روز ننگ و نبرد زمانه چو آمد بتنگی فراز هم از تو نگردد به پرهیز باز چو همره کنی جنگ را با خرد دلیرت ز جنگ‌آوران نشمرد خرد را و دین را رهی دیگرست سخنهای نیکو به بند اندرست کنون از ره رستم جنگجوی یکی داستانست با رنگ و بوی شنیدم که روزی گو پیلتن یکی سور کرد از در انجمن به جایی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند کجا آذر تیز برزین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون بزرگان ایران بدان بزمگاه شدند انجمن نامور یک سپاه چو طوس و چو گودرز کشوادگان چو بهرام و چون گیو آزادگان چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران چو گستهم و خراد جنگ‌آوران چو برزین گردنکش تیغ زن گرازه کجا بد سر انجمن ابا هر یک از مهتران مرد چند یکی لشکری نامدار ارجمند نیاسود لشکر زمانی ز کار ز چوگان و تیر و نبید و شکار به مستی چنین گفت یک روز گیو به رستم که ای نامبردار نیو گر ایدون که رای شکار آیدت چو یوز دونده به کار آیدت به نخچیرگاه رد افراسیاب بپوشیم تابان رخ آفتاب ز گرد سواران و از یوز و باز بگیریم آرام روز دراز به گور تگاور کمند افگنیم به شمشیر بر شیر بند افگنیم بدان دشت توران شکاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم بدو گفت رستم که بی‌کام تو مبادا گذر تا سرانجام تو سحرگه بدان دشت توران شویم ز نخچیر و از تاختن نغنویم ببودند یکسر برین هم سخن کسی رای دیگر نیفگند بن سحرگه چو از خواب برخاستند بران آرزو رفتن آراستند برفتند با باز و شاهین و مهد گرازنده و شاد تا رود شهد به نخچیرگاه رد افراسیاب ز یک دست ریگ و ز یک دست آب دگر سو سرخس و بیابانش پیش گله گشته بر دشت آهو و میش همه دشت پر خرگه و خیمه گشت از انبوه آهو سراسیمه گشت ز درنده شیران زمین شد تهی به پرنده مرغان رسید آگهی تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود اگر کشته گر خسته‌ی تیر بود ز خنده نیاسود لب یک زمان ببودند روشن دل و شادمان به یک هفته زین‌گونه با می بدست گهی تاختن گه نشاط نشست بهشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه چنین گفت رستم بدان سرکشان بدان گرزداران مردم‌کشان که از ما به افراسیاب این زمان همانا رسید آگهی بی‌گمان یکی چاره سازد بیاید بجنگ کند دشت نخچیر بر یوز تنگ بباید طلایه به ره بر یکی که چون آگهی یابد او اندکی بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه گرازه به زه بر نهاده کمان بیامد بران کار بسته میان سپه را که چون او نگهدار بود همه چاره‌ی دشمنان خوار بود به نخچیر و خوردن نهادند روی نکردند کس یاد پرخاشجوی پس آگاهی آمد به افراسیاب ازیشان شب تیره هنگام خواب ز لشکر جهان‌دیدگان را بخواند ز رستم بسی داستانها براند وزان هفت گرد سوار دلیر که بودند هر یک به کردار شیر که ما را بباید کنون ساختن بناگاه بردن یکی تاختن گراین هفت یل را بچنگ آوریم جهان پیش کاووس تنگ آوریم بکردار نخچیر باید شدن بناگاه لشکر برایشان زدن گزین کرد شمشیر زن سی‌هزار همه رزمجو از در کارزار چنین گفت با نامداران جنگ که ما را کنون نیست جای درنگ به راه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند ز هر سو فرستاد بی‌مر سپاه بدان سرکشان تا بگیرند راه گرازه چو گرد سپه را بدید بیامد سپه را همه بنگرید بدید آنک شد روی گیتی سیاه درفش سپهدار توران سپاه ازانجا چو باد دمان گشت باز تو گفتی به زخم اندر آمد گراز بیامد دمان تا به نخچیرگاه تهمتن همی خورد می با سپاه چنین گفت با رستم شیرمرد که برخیز و از خرمی بازگرد که چندان سپاهست کاندازه نیست ز لشکر بلندی و پستی یکیست درفش جفاپیشه افراسیاب همی تابد از گرد چون آفتاب چو بشنید رستم بخندید سخت بدو گفت با ماست پیروز بخت تو از شاه ترکان چه ترسی چنین ز گرد سواران توران زمین سپاهش فزون نیست از صدهزار عنان پیچ و بر گستوان‌ور سوار بدین دشت کین بر گر از ما یکی‌ست همی جنگ ترکان بچشم اندکی‌ست شده هفت گرد سوار انجمن چنین نامبردار و شمشیرزن یکی باشد از ما وزیشان هزار سپه چند باید ز ترکان شمار برین دشت اگر ویژه تنها منم که بر پشت گلرنگ در جوشنم چنو کینه خواهی بیاید مرا از ایران سپاهی نباید مرا تو ای می‌گسار از می بابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی بپیمود می ساقی و داد زود تهمتن شد از دادنش شاد زود به کف بر نهاد آن درخشنده جام نخستین ز کاووس کی برد نام که شاه زمانه مرا یاد باد همیشه بروبومش آباد باد ازان پس تهمتن زمین داد بوس چنین گفت کاین باده بر یاد طوس سران جهاندار برخاستند ابا پهلوان خواهش آراستند که ما را بدین جام می جای نیست به می با تو ابلیس را پای نیست می و گرز یک زخم و میدان جنگ جز از تو کسی را نیامد به چنگ می بابلی سرخ در جام زرد تهمتن بروی زواره بخورد زواره چو بلبل به کف برنهاد هم از شاه کاووس کی کرد یاد بخورد و ببوسید روی زمین تهمتن برو برگرفت آفرین که جام برادر برادر خورد هژبر آنک او جام می بشکرد دید موری در رهی پیلی سترک گفت باید بود چون پیلان بزرگ من چنین خرد و نزارم زانسبب که نه روز آسایشی دارم، نه شب بار بردم، کار کردم هر نفس نه گرفتم مزد، نه گفتند بس ره سپردم روزها و ماهها اوفتادم بارها در راهها خاک را کندیم با جان کندنی ساختیم آرامگاه و مامنی دانه آوردیم از جوی و جری لانه پر کردیم با خشک و تری خوی کردم با بد و نیک سپهر نیکیم را بد شمرد آن سست مهر فیل با این جثه دارد فیلبان من بدین خردی، زبون آسمان نان فیل آماده هر شام و سحر آب و دان مور اندر جوی و جر فیل را شد زین اطلس زیب پشت بردباری، مور را افکند و کشت فیل می‌بالد به خرطوم دراز مور می‌سوزد برای برگ و ساز کارم از پرهیزکاری به نشد جز به نان حرص، کس فربه نشد اوفتادستیم زیر چرخ جور بر سر ما میزند این چرخ دور آسیای دهر را چون گندمیم گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم به کزین پس ترک گویم لانه را بهر موران واگذارم دانه را از چه گیتی کرد بر من کار تنگ از چه رو در راه من افکند سنگ باید این سنگ از میان برداشتن راه روشن در برابر داشتن من از این ساعت شدم پیل دمان نیست اینجا جای پیل و پیلبان لانه‌ی موران کجا و پیل مست باید اندر خانه‌ی دیگر نشست حامی زور است چرخ زورمند زورمندم من! نترسم از گزند بعد از این بازست ما را چشم و گوش کم نخواهد داد چرخ کم فروش فیل گفت این راه مشکل واگذار کار خود میکن، ترا با ما چکار گر شوی یک لحظه با من همسفر هم در آن یک لحظه پیش آید خطر گر بیائی یک سفر ما را ز پی در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی من بهر گامی که بنهادم بخاک صد هزاران چون ترا کردم هلاک من چه میدانم ملخ یا مور بود هر چه بود، از آتش ما گشت دود همعنان من شدن، کار تو نیست توشه‌ی این راه در بار تو نیست در خیال آنکه کاری میکنی خویش را گرد و غباری میکنی ضعف خود گر سنجی و نیروی من نگروی تا پای داری سوی من لانه نزدیک است، از من دور شو پیلی از موران نیاید، مور شو حلقه بهر دام خودبینی مساز آنچه بردستی، بنادانی مباز من نمی‌بینم ترا در زیر پای تا توانی زیر پای من میای فیل را آن مور از دنبال رفت هر که رفت از ره، بدین منوال رفت ناگهان افتاد زیر پای پیل هم کثیر از دست داد و هم قلیل روح بی پندار، زر بی غش است آتشست این خودپسندی، آتش است پنبه‌ی این شعله‌ی سوزان شدیم آتش پندار را دامان زدیم جملگی همسایه‌ی این اخگریم پیش از آن کبی رسد خاکستریم حاصلی کش آبیار، اهریمنست سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست بار هر کس، در خور یارای اوست موزه‌ی هر کس برای پای اوست عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت بوس وداعی از لب او چون طلب کنم کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او او کعبه‌ی من و حرم از من دریغ داشت از جور یار پیرهن کاغذین کنم کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت جوهر صدقت خفی شد در دروغ هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ آن دروغت این تن فانی بود راستت آن جان ربانی بود سالها این دوغ تن پیدا و فاش روغن جان اندرو فانی و لاش تا فرستد حق رسولی بنده‌ای دوغ را در خمره جنباننده‌ای تا بجنباند به هنجار و به فن تا بدانم من که پنهان بود من یا کلام بنده‌ای کان جزو اوست در رود در گوش او کو وحی جوست اذن ممن وحی ما را واعیست آنچنان گوشی قرین داعیست هم‌چنانک گوش طفل از گفت مام پر شود ناطق شود او درکلام ور نباشد طفل را گوش رشد گفت مادر نشنود گنگی شود دایما هر کر اصلی گنگ بود ناطق آنکس شد که از مادر شنود دانک گوش کر و گنگ از آفتیست که پذیرای دم و تعلیم نیست آنک بی‌تعلیم بد ناطق خداست که صفات او ز علتها جداست یا چو آدم کرده تلقینش خدا بی‌حجاب مادر و دایه و ازا یا مسیحی که به تعلیم ودود در ولادت ناطق آمد در وجود از برای دفع تهمت در ولاد که نزادست از زنا و از فساد جنبشی بایست اندر اجتهاد تا که دوغ آن روغن از دل باز داد روغن اندر دوغ باشد چون عدم دوغ در هستی برآورده علم آنک هستت می‌نماید هست پوست وآنک فانی می‌نماید اصل اوست دوغ روغن ناگرفتست و کهن تا بنگزینی بنه خرجش مکن هین بگردانش به دانش دست دست تا نماید آنچ پنهان کرده است زآنک این فانی دلیل باقیست لابه‌ی مستان دلیل ساقیست در عشق همی بلا همی جویم درد دل مبتلا همی جویم در مان چه طلب کنم که در عشقش یک درد به صد دعا همی جویم از صوف صفای دل نمی‌یابم از درد مغان صفا همی جویم از خرقه و طیلسان دلم خون شد زنار و کلیسیا همی جویم در بحر هزار موج عشق او غرقه شده و آشنا همی جویم جانا به لقا چو آفتابی تو یک ذره از آن بقا همی جویم تا چند دوم به گرد عالم در تو با من و من که را همی جویم تو دست به جان من فرا کرده من گرد جهان تورا همی جویم تو در دل و من به گرد عالم در بنگر که تورا کجا همی جویم عطار شدم ز عطر زلف تو زان عطر دگر عطا همی جویم خونم بتی ریخت کش داده بی چون مژگان خون ریز در ریزش خون بی باده دیدی چشمان سرمست بی می شنیدی لبهای میگون در عهد زلفش یک جمع شیدا در دور چشمش یک شهر مفتون چشم و لب او هر سو گرفته‌ست شهری به نیرنگ، خلقی به افسون خوبان نشینند در خانه از شرم هر گه که آید از خانه بیرون دل برده از من سروی که دارد بالای دلکش، رفتار موزون خون از دل من هر شب روان است تا طره‌اش داشت قصد شبیخون هر لحظه گردد در ملک خوبی حسن تو بی‌حد، عشق من افزون کاری که او کرد با من فروغی هرگز نکرده‌ست لیلی به مجنون کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی محتشم کز درد دوری خاک بر سر می‌کند وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی ای آنکه ندیم باده و جامی تا عمر مگر برین بفرجامی چون دشت حریر سبز در پوشد وآید به نشاط حسی از نامی گه رفته به دشت با تماشائی گه خفته به زیر شاخ بادامی بگذشت تموز سی چهل بر تو از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟ خوش است تو را سحرگهان رفتن از جامه به جام، اگر بننجامی لیکن فلکت همی بفرجامد فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟ دایم به شکار در همی تازی و آگاه نه‌ای که مانده در دامی جز خاک ز دهر نیست بهر تو هرچند که بر فلک چو بهرامی فردا به عصا همیت باید رفت امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟ قد الفیت لام شد، بنگر، منگر چندین به زلفک لامی از حرص به وقت چاشت چون کرگس در چاچ و، به وقت شام در شامی چون داد بخواهم از تو بس تندی لیکن چو ستم کنی خویش و رامی ایدون شب و روز بر ستم کردن استاده ز بهر اسپ و استامی در دنیا سخت سختی و در دین بس سست و میانه‌کار و هنگامی سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزا و اهل پیغامی هر روز به مذهب دگر باشی گه در چه ژرف و گاه بر بامی تا بی‌ادبی همی توانی کرد خون علما به دم بیاشامی لیکن چو کسیت میهمانی کرد از پر خوردن همی نیارامی گر ناصبیت برد عمر باشی ور شیعی خواندت علی نامی وانگه که شدی ضعیف بنشینی با زهد چو بو یزید بسطامی با عامه خلق گوئی از خاصم لیکن سوی خاص کمتر از عامی ای حجت از این چنین بی‌آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی؟ از خوگ به باغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟ ابلیس عدو است مر تو را زیرا تو آدم اهل و اهل احکامی مشتاب به خون جام ازیرا تو مر نوح زمان خویش را سامی از روح شریف همچو ارواحی گرچه به‌تن از جهان اجسامی ای معدن فتح ونصر مستنصر شاهان همه روبه و تو ضرغامی من بنده توانگرم به علم تو زیرا تو توانگر از جهان تامی هر کاری را بود سرانجامی تو عالم حس را سرانجامی من بر سر دشمنانت صمصامم تو صاحب ذوالفقار و صمصامی با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا پایه‌ی تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار آخر از نقش الهی تا به نقش آزری آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند درع داودی کند در دستها زین پس پری ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری راستی به، طوطیان خطه‌ی اسلام را با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری سایه‌ی او بس ترا بر سر که اندر ضمن او نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری تا بود در کارگاه عالم کون و فساد چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری پایه‌ی گردون مسلم دور گردون زیردست سایه‌ی سلطان مربی حفظ یزدان بر سری از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری سلام من که رساند به پهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریده‌ی اوست صبا کبوتر این نامه شد بدان درگاه که صورت کرم امروز آفریده‌ی اوست فلک چو طفل عرب طوق‌دار شد ز هلال که چون غلام حبش داغ برکشیده‌ی اوست سخاش نور نخستین شناس و صور پسین که جان به قالب امید در دمیده‌ی اوست ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفه‌ی ظلمی که سر بریده‌ی اوست ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیده‌ی اوست شنیده‌اند ز من صفدران به حفظ الغیب ثنای او که صف بخل بر دریده‌ی اوست به پیش‌کاری مهرش همه تنم کمر است بسان بند دواتی که پیش دیده‌ی اوست ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او زبان سیاه‌تر از کلک سر کفیده‌ی اوست چه گویم از صفت آرزو که قصه‌ی حال نگفته من به زبان از دلم شنیده‌ی اوست زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا فکر آبادی برای هر دل ویران کند هر لیمی را که بر خلق خوش او راه نیست کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست عن قریب از آتش جوعش قضا بریان کند هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند خضرسان از چشمه‌ی احسان هستی بخش نوش جرعه‌ی باقی بنوشد عمر جاویدان کند بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را زیور دفتر نماید زینت دیوان کند خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه در ره انتظار تو فوت کند نماز را وحشیم و جریده رو کعبه‌ی عشق مقصدم بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو گر نخواهی کبر را رو بی‌تکبر خاک شو خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین خشم از شیران چو دیدی سر بنه شیشاک شو لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز چند باشی خفته زیر این دو سگ چالاک شو ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود مستورگو: مباش، مستور می‌نگر بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست کوته نظر مباش و بهمنشور می‌نگر وقتی که انگبین وصالش کنند بخش خوی مگس مگیر و چو زنبور می‌نگر تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر همچون سگ حریص مکن قصد گردران قصاب را ببین و به ساطور می‌نگر علت حجاب می‌شود اندر میان خلق دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر پس به صورت عالم اصغر توی پس به معنی عالم اکبر توی ظاهر آن شاخ اصل میوه است باطنا بهر ثمر شد شاخ هست گر نبودی میل و اومید ثمر کی نشاندی باغبان بیخ شجر پس به معنی آن شجر از میوه زاد گر به صورت از شجر بودش ولاد مصطفی زین گفت که آدم و انبیا خلف من باشند در زیر لوا بهر این فرموده است آن ذو فنون رمز نحن اخرون السابقون گر بصورت من ز آدم زاده‌ام من به معنی جد جد افتاده‌ام کز برای من بدش سجده‌ی ملک وز پی من رفت بر هفتم فلک پس ز من زایید در معنی پدر پس ز میوه زاد در معنی شجر اول فکر آخر آمد در عمل خاصه فکری کو بود وصف ازل حاصل اندر یک زمان از آسمان می‌رود می‌آید ایدر کاروان نیست بر این کاروان این ره دراز کی مفازه زفت آید با مفاز دل به کعبه می‌رود در هر زمان جسم طبع دل بگیرد ز امتنان این دراز و کوتهی مر جسم راست چه دراز و کوته آنجا که خداست چون خدا مر جسم را تبدیل کرد رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد صد امیدست این زمان بردار گام عاشقانه ای فتی خل الکلام گرچه پله‌ی چشم بر هم می‌زنی در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی به اصل خویش یک ره نیک بنگر که مادر را پدر شد باز و مادر جهان را سر به سر در خویش می‌بین هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین در آخر گشت پیدا نفس آدم طفیل ذات او شد هر دو عالم نه آخر علت غایی در آخر همی گردد به ذات خویش ظاهر ظلومی و جهولی ضد نورند ولیکن مظهر عین ظهورند چو پشت آینه باشد مکدر نماید روی شخص از روی دیگر شعاع آفتاب از چارم افلاک نگردد منعکس جز بر سر خاک تو بودی عکس معبود ملایک از آن گشتی تو مسجود ملایک بود از هر تنی پیش تو جانی وز او در بسته با تو ریسمانی از آن گشتند امرت را مسخر که جان هر یکی در توست مضمر تو مغز عالمی زان در میانی بدان خود را که تو جان جهانی تو را ربع شمالی گشت مسکن که دل در جانب چپ باشد از تن جهان عقل و جان سرمایه‌ی توست زمین و آسمان پیرایه‌ی توست ببین آن نیستی کو عین هستی است بلندی را نگر کو ذات پستی است طبیعی قوت تو ده هزار است ارادی برتر از حصر و شمار است وز آن هر یک شده موقوف آلات ز اعضا و جوارح وز رباطات پزشکان اندر آن گشتند حیران فرو ماندند در تشریح انسان نبرده هیچکس ره سوی این کار به عجز خویش هر یک کرده اقرار ز حق با هر یکی حظی و قسمی است معاد و مبدا هر یک به اسمی است از آن اسمند موجودات قائم بدان اسمند در تسبیح دائم به مبدا هر یکی زان مصدری شد به وقت بازگشتن چون دری شد از آن در کامد اول هم بدر شد اگرچه در معاش از در به در شد از آن دانسته‌ای تو جمله اسما که هستی صورت عکس مسما ظهور قدرت و علم و ارادت به توست ای بنده‌ی صاحب سعادت سمیعی و بصیری، حی و گویا بقا داری نه از خود لیک از آنجا زهی اول که عین آخر آمد زهی باطن که عین ظاهر آمد تو از خود روز و شب اندر گمانی همان بهتر که خود را می‌ندانی چو انجام تفکر شد تحیر در اینجا ختم شد بحث تفکر ماتم کده شد جهان نهان نیست ماتم زده کیست کاز جهان نیست زان جمله یکی منم درین سوز از روزی خویشتن بدین روز کامسال، دو نور از اخترم رفت هم مادر و هم برادرم رفت یک هفته، ز بخت تفته‌ی من گم شد دو مه‌ی دو هفته‌ی من هجرم، ز دو سو، کشید کینه دهرم، بدو دهره، خست سینه چون مادر من، کجایی آخر؟ روی از چه نمی‌نمایی آخر؟ خندان ز دل زمین برون آی بر گریه‌ی زار من به بخشای راندی به بهشت کشتی خویش رو تافتی از بهشتی خویش زان بی ادبی که بیش کردم اینک ز فراق زخم خوردم تا خانه بود ز دولت آباد قدرش نشناسد، آدمی‌زاد نام تو پناه که لب تو در سخن بود پند تو صلاح کار من بود امروز همم، به مهر و پیوند خاموشی تو، همی دهد پند لیکن سخن تو، گر بود هوش، از هوش توان شنید، نه ز گوش دانم که تو در بهشت جاوید رخشنده تری ز ماه و خورشید چونست بر تو همسر من فرزند تو و برادر من «قتلغ» که مرا ز حق تبارک بودست چو نام خود «مبارک» در معرکه، اژدها نظیری در مستی باده، شیر گیری آیین غزا تمام کرده دولت، لقبش حسام کرده در حمله، درست چون پدر شیر نی همچو من شکسته شمشیر روح تو، که با دور از آذر باشد چو رفیق روح مادر شاید که باتفاق فرخ آرید به رحمت خدا رخ گوئید بهر سکون و سیری ایمان مرا دعای خیری تا چون به سوی شما کنیم راه ممن چو شما روم الی الله یارب که به رحمت گنه شوی از گرد گنه، بشویشان روی آمرزش خویش یارشان کن بخشایش خود نثارشان کن طالع تخت و پادشاهی او فرخ آمد ز نیک خواهی او پیش از آن راصد ستاره‌شناس از پی بخت بود داشته پاس اسدی بود کرده طالع تخت طالعی پایدار و ثابت و سخت آفتابی در اوج خویش بلند در قران با عطاردش پیوند زهره در ثور و مشتری در قوس خانه از هردو گشته چون فردوس در دهم ماه و در ششم بهرام مجلس آراسته به تیغ و به جام دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج چون بدین طالع مبارک فال رفت بر تخت شاه خوب خصال از بسی لعل ریخت با در کشتی بخت شد چو دریا پر گنجداران فزون زحد شمار گنج بر گنج ساختند نثار آنکه اول سریر شاهی داشت بیعت شهری و سپاهی داشت چونکه دید آن شکوه بهرامی کافسر و تخت شد بدو نامی اول او گفتش از کهان و مهان شاه آفاق و شهریار جهان موبدانش شه جهان خواندند خسروانش خدایگان خواندند همچنین هر که آشکار و نهفت آفرینی به قدر خود می‌گفت شاه چون سر بلند عالم گشت سربلندیش از آسمان بگذشت خطبه عدل خویشتن برخواند للتر ز لعل تازه فشاند گفت کافسر خدای داد به من این خدا داد شاد باد به من بر خدا خوانم آفرین و سپاس کافرین باد بر خدای شناس پشت بر نعمت خدا نکنم شکر نعمت کنم چرا نکنم تاج برداشتن ز کام دو شیر از خدا دانم آن نه از شمشیر چون رسیدم به تخت و تاج بلند کارهائی کنم خدای پسند آن کنم گر خدای بگذارد که زمن هیچکس نیازارد مگر آن کو گناه‌کار بود دزد و خونی و راهدار بود با من ای خاصگان درگه من راست خانه شوید چون ره من از کجی به که روی برتابید رستگاری به راستی یابید گر نگیرید گوش راست به دست ای بسا گوش چپ که خواهد خست روزکی چند چون برآسایم در انصاف و عدل بگشایم آنچه ما را فریضه افتادست ظلم را ظلم و داد را دادست نیست از هیچ مردمیم هراس به جز از مردم خدای شناس اعتمادی نمی‌کنم بر کس بر خدای اعتماد کردم و بس طاعت هیچکس ندارم دوست به جز از طاعتی که طاعت اوست تا بماند به جای چرخ کبود باد بر خفتگان دهر درود بیش از اندازه سیاه و سپید زندگان را ز ما امان و امید کار من جز درود و داد مباد هرک ازین شاد نیست شاد مباد چون شه انصاف خویش کرد پدید سجده شکر کرد هر که شنید یک دو ساعت نشست بر سر تخت پس به خلوت کشید از آنجا رخت عدل می‌کرد و داد می‌فرمود خلق ازو راضی و خدا خشنود انجمن با بزرگواران کرد استواری به استواران کرد چون ز بهرام‌گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر کمر هفت چشمه را در بست بر سر تخت هفت پایه نشست چینی‌ئی بر برش چو سینه باز رومیی بر تنش به رسم طراز واو به خوبی ز روم باج‌ستان به نکوئی ز چین خراج ستان چار بالش نهاده چون جمشید پنج نوبت رسانده بر خورشید رسم انصاف در جهان آورد عدل را سر بر آسمان آورد کرد با دادپروران یاری با ستمکارگان ستمکاری قفل غم را درش کلید آمد کامد او فرخی پدید آمد کار عالم ز نو گرفت نوا بر نفسها گشاده گشت هوا گاو نازاده گشت زاینده آب در جویها فزاینده میوه‌ها بر درخت بار گرفت سکه‌ها بر درم قرار گرفت حل و عقل جهان بدو شد راست دو هوائی ز مملکت برخاست پادشه زادگان به هر طرفی یافتند از شکوه او شرفی کارداران ز حمل کشور او حمل‌ها ریختند بر در او قلعه داران خزینها بردند قلعه را با کلید بسپردند هرکسی روزنامه نو می‌کرد جان به توقیع او گرو می‌کرد او چو در کار مملکت پرداخت هرکسی را به قدر پایه نواخت کار بی‌رونقان بساز آورد رفتگان را به ملک باز آورد ستم گرگ برگرفت از میش باز را کرد با کبوتر خویش از سر فتنه برد مستیها کرد کوته دراز دستیها پایه گاه دشمنان به شکست بر جهان داد دوستان را دست مردمی کرد در جهان داری مردمی به ز مردم آزاری خصم را نیز چون ادب کردی ده بکشتی یکی نیازردی کادمی را به وقت پروردن کشتن اولی‌تر است از آزردن مردمی کرد و مردم اندوزی هیچکس را نماند بی‌روزی دید کین خیل خانه خاکی نارد الا غبار غمناکی خویشتن را به عشوه کش می‌داشت عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت ملک بی‌تکیه را شناخته بود تکیه بر ملک عشق ساخته بود روزی از هفته کار سازی کرد شش دیگر به عشقبازی کرد نفس از عاشقی برون نزدی عشق را در زدی و چون نزدی کیست کز عاشقی نشانش نیست هرکه را عشق نیست جانش نیست سکه عشق شد خلاصه او عاشقان مونسان خاصه او کار و باری بر آسمان او را زیر فرمان همه جهان او را او جهان را به خرمی می‌خورد داد می‌داد و خرمی می‌کرد گنج در حضرتش روانه شده غارت تیغ و تازیانه شده آوریدی جهان به تیغ فراز به سر تازیانه دادی باز ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت او چو خورشید پی فراخی داشت مردمان از غرور نعمت و مال تکیه کردند بر فراخی سال شکر یزدان ز دل رها کردند شفقت از سینه‌ها جدا کردند هرگهی کافریدگان خدای شکر نعمت نیاورند به جای آن فراخی شود بر ایشان تنگ روزی آرند لیک از آهن و سنگ سالی از دانه بر نرستن شاخ تنگ شد دانه بر جهان فراخ برخورش تنگی آنچنان زد راه کادمی چون ستور خورد گیاه تنگدل شد جهان از آن تنگی یافت نان عزت‌گران سنگی باز گفتند قصه با بهرام که در آفاق تنگیی است تمام مردمان همچو گرگ مردم‌خوار گاه مردم خورند و گه مردار شاه چون دید قدر دانه بلند در انبار برگشاد زبند سوی هر شهر نامه‌ای فرمود که دراواز ذخیره چیزی بود تا امینان شهر جمع آیند در انبار بسته بگشایند با توانگر به نرخ در سازند بی‌درم را دهند و بنوازند وانچه ز انبار خانه ماند باز پیش مرغان نهند وقت نیاز تا در ایام او ز بی‌خوردی کس نمیرد زهی جوانمردی آنچه از دانه بود در بارش هر کسی می‌کشید از انبارش اشترانش ز مرز بیگانه می‌کشیدند نو به نو دانه جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت چاره کار هرکسی می‌ساخت لاجرم چارسال بی‌بر و کشت روزی خلق بر خزینه نوشت کارش آن بود کان کیائی یافت از چنان پیشه پادشائی یافت جمله خلق جان ز تنگی برد جز یکی تن که او به تنگی مرد شاه از آن مرد بینوا مرده تنگدل شد چو آب افسرده روی از آن رنج در خدای آورد عذر تقصیر خود به جای آورد گفت کای رزق بخش جانوران رزق بخشیدنت نه چون دگران به یکی قدرت خدائی خویش بیش را کم کنی و کم را بیش ناید از من و گرچه کوشم دیر کاهوئی را کنم به صحرا سیر توئی آن کز برات پیروزی یک به یک خلق را دهی روزی گر ز تنگی تنی ز جانوران مرد، جرمی مرا نبود در آن کز حسابش خبر نبود مرا چونکه مرد او خبر چه سود مرا شاه چون شد چنین تضرع ساز هاتفی دادش از درون آواز کایزد از بهر نیک رائی تو برد فترت ز پادشائی تو چون تو در چار سال خرسندی مرده‌ای را ز فاقه نپسندی چار سالت نوشته شد منشور کز دیار تو مرگ باشد دور از بزرگان ملک او تا خرد کس شنیدم که چارسال نمرد فرخ آن شه که او به نعمت و ناز مرگ را داشت از رعیت باز هرکه میزاد در جهان میزیست دخل بی‌خرج شد ازین به چیست از خلایق که گشته بود انبوه بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه از صفاهان شنیده‌ام تا ری خانه بر خانه شد تنیده چونی بام بر بام اگر شدی خواهان کوری از ری شدی به اسپاهان گر ترا این حدیث روشن نیست عهده بر روایست بر من نیست بود نعمت خورندگان بسیار لیک نعمت فزون ز نعمت خوار مردم ایمن شده به دشت و به کوه ناز و عشرت کنان گروه گروه بر کشیده صفی دو فرسنگی بربطی و ربابی و چنگی حوضه می به گرد هر جوئی مجلسی در میان هر کوئی هرکسی می خرید و تیغ فروخت درع آهن درید و زرکش دوخت خلق یکبارگی سلاح نهاد همه را تیغ و تیر رفت از یاد هر کرا بود برگ عشرت ساز عیش می‌کرد با تنعم و ناز وانکه برگش نبود شه فرمود او ز بخت و جهان از او خشنود هرکسی را گماشت بر کاری دادش از عیش روز بازاری روز فرمود تا دو قسمت کرد نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد هفت سال از جهان خراج افکند بیخ هفتاد ساله غم برکند شش هزار اوستاد دستان ساز مطرب و پای کوب و لعبت باز گرد کرد از سواد هر شهری داد هر بقعه را ازان بهری تا به هرجا که رخت کش باشند خلق را خوش کنند و خوش باشند داشت دور زمانه طالع ثور صاحبش زهره زهره صاحب دور در چنان دور غم کجا باشد که درو زهره کدخدا باشد من رای درا تلالا نوره وسط الفاد بیننا و بینه قبل التجلی الف واد جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا ربنا اصلح شأننا اوجد به عفو یا جواد اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد پارسی گوییم شاها آگهی خود از فاد ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟ سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟ چو جانت می‌سپرد این تن بجز خونش نمی‌خوردی؟ چو خوانت می‌نهاد این دل بجز یغما نمی‌کردی؟ نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟ نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی ای شاه بانوی ایران به هفت جد اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است بلقیس روزگار توئی کز جلال و قدر شروان شه از کمال سلیمان دوم است خود خاتم بزرگ سلیمان به دست توست کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است اعدای مار فعل تو را زخم کین تو سوزنده‌تر ز سوزن دنبال کژدم است تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است بانوی شرق و غرب توئی بر درت مرا قصه دمادم است که غصه دمادم است آب کرم نماند و به وقت نماز عید اینک مرا به خاک در تو تیمم است رفتند خسروان گهر بخش زیر خاک از ما نصیبشان رضی الله عنهم است مظلومم از زمانه و محرومم از فلک ای بانوی الغیاث که جای ترحم است چون آدمم ز جنت ایوان شه برون بی‌آنکه مرغ همت من صید گندم است من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم خوانده کسی است کو خر دجال را دم است شیر سیه برهنه ز هر زر و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است نامم همای دولت و شهباز حضرت است نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است سلطان مرا شناسد و دان خلیفه هم مجهول کس نیم همه معلوم مردم است نان تهی نه و همه آفاق نام من گنج روان نه و همه آاق گم گم است خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ که آنجا مرا نخست قدم بر سر خم است آگاهی از غلام و براتی که گفته بود شاه فلک غلام که سلطان انجم است برد آن برات و بازگرفت این غرامت است داد آن غلام و باز ستد این تحکم است من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است بر ناتوان کرم کن و این قصه را بخوان هرچند خط مزور و کاغذ لهاشم است بیدار باد بخت جوانت که چرخ پیر در مکتب رضای تو طفل تعلم است دار عزلت گزید خاقانی که به از دار ملک خاقان است خورش از مشرب قناعت ساخت که چو زمزم هم آب حیوان است نبرد تا تواند انده رزق کانده رزق بر جهانبان است عمرا گر بهر رزق موقوف است رزق موقوف بهر فرمان است نپذیرد ز کس حواله‌ی رزق که ضمان‌دار رزق یزدان است مور را روزی از سلیمان نیست گه ز روزی ده سلیمان است ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست یاران همه کردند سفر بودن ما چیست بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم هر دم المی بر الم افزودن ما چیست گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم رخساره به خون جگر آلودن ما چیست وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست بر جوش دلا که وقت جوش است گویای جهان چرا خموش است میدان سخن مراست امروز به زین سخنی کجاست امروز اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم زین سحر سحرگهی که رانم مجموعه هفت سبع خوانم سحری که چنین حلال باشد منکر شدنش وبال باشد در سحر سخن چنان تمامم کایینه غیب گشت نامم شمشیر زبانم از فصیحی دارد سر معجز مسیحی نطقم اثر آنچنان نماید کز جذر اصم زبان گشاید حرفم ز تبش چنان فروزد کانگشت بر او نهی بسوزد شعر آب ز جویبار من یافت آوازه به روزگار من یافت این بی‌نمکان که نان خورانند در سایه من جهان خورانند افکندن صید کار شیر است روبه ز شکار شیر سیر است از خوردن من به کام و حلقی آن به که ز من خورند خلقی حاسد ز قبول این روائی دور از من و تو به ژاژ خائی چون سایه شده به پیش من پست تعریض مرا گرفته در دست گر پیشه کنم غزل‌سرائی او پیش نهد دغل درآئی گر ساز کنم قصایدی چست او باز کند قلایدی سست بازم چو به نظم قصه راند قصه چه کنم که قصه خواند من سکه زنم به قالبی خوب او نیز زند ولیک مقلوب کپی همه آن کند که مردم پیداست در آب تیره انجم بر هر جسدی که تابد آن نور از سایه خویش هست رنجور سایه که نقیصه ساز مردست در طنز گری گران نورداست طنزی کند و ندارد آزرم چون چشمش نیست کی بود شرم پیغمبر کو نداشت سایه آزاد نبود از این طلایه دریای محیط را که پاکست از چرک دهان سگ چه باکست هرچند ز چشم زرد گوشان سرخست رخم ز خون جوشان چون بحر کنم کناره‌شوئی اما نه ز روی تلخ‌روئی زخمی چو چراغ می‌خورم چست وز خنده چو شمع می‌شوم سست چون آینه گر نه آهنینم با سنگ دلان چرا نشینم کان کندن من مبین که مردم جان کندن خصم بین ز دردم در منکر صنعتم بهی نیست کالا شب چارشنبهی نیست دزد در من به جای مزدست بد گویدم ارچه بانگ دزدست دزدان چو به کوی دزد جویند در کوی دوند و دزد گویند در دزدی من حلال بادش بد گفتن من وبال باشد بیند هنر و هنر نداند بد می‌کند اینقدر نداند گر با بصر است بی‌بصر باد وز کور شد است کورتر باد او دزدد و من گدازم از شرم دزد افشاریست این نه آزرم نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است گو خیزد و بیا که در گشاد است آن کاوست نیازمند سودی گر من بدمی چه چاره بودی گنج دو جهان در آستینم در دزدی مفلسی چه بینم واجب صدقه‌ام به زیر دستان گو خواه بدزد و خواه بستان دریای در است و کان گنجم از نقب زنان چگونه رنجم گنجینه به بند می‌توان داشت خوبی به سپند می‌توان داشت مادر که سپندیار دادم با درع سپندیار زادم در خط نظامی ار نهی گام بینی عدد هزار و یک نام والیاس کالف بری ز لامش هم با نود و نه است نامش زینگونه هزار و یک حصارم با صد کم یک سلیح دارم هم فارغم از کشیدن رنج هم ایمنم از بریدن گنج گنجی که چنین حصار دارد نقاب در او چکار دارد؟ اینست که گنج نیست بی‌مار هرجا که رطب بود خار هر ناموری که او جهانداشت بدنام کنی ز همرهان داشت یوسف که ز ماه عقد می‌بست از حقد برادران نمی‌رست عیسی که دمش نداشت دودی می‌برد جفای هر جهودی احمد که سرآمد عرب بود هم خسته خار بولهب بود دیر است که تا جهان چنین است پی نیش مگس کم انگبین است تا من منم از طریق زوری نازرد زمن جناح موری دری به خوشاب نشستم شوریدن کار کس نجستم زآنجا که نه من حریف خویم در حق سگی بدی نگویم بر فسق سگی که شیریم داد (لاعیب له) دلیریم داد دانم که غضب نهفته بهتر وین گفته که شد نگفته بهتر لیکن به حساب کاردانی بی‌غیرتی است بی‌زبانی آن کس که ز شهر آشنائیست داند که متاع ما کجائیست وانکو به کژی من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست خاموش دلا ز هرزه گوئی می‌خور جگری به تازه‌روئی چون گل به رحیل کوس می‌زن بر دست کشنده بوس می‌زن نان خورد ز خون خویش می‌دار سر نیست کلاه پیش می‌دار آزار کشی کن و میازار کازرده تو به که خلق بازار چه مستیست ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی و این باده از کجا آورد تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن که باد صبح نسیم گره گشا آورد رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است که مژده طرب از گلشن سبا آورد علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم که حمله بر من درویش یک قبا آورد فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند که التجا به در دولت شما آورد اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور که بی‌دریغ زند روزگار تیغ هلاک به خاک پای تو ای سرو نازپرور من که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری به مذهب همه کفر طریقت است امساک مهندس فلکی راه دیر شش جهتی چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک فریب دختر رز طرفه می‌زند ره عقل مباد تا به قیامت خراب طارم تاک به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی دعای اهل دلت باد مونس دل پاک هر که در بند زلف یار بود در جهانش کجا قرار بود؟ وانکه چیند گلی ز باغ رخش در دلش بس که خار خار بود وانکه یاد لبش کند روزی تا قیامت در آن خمار بود کارهایی که چشم یار کند نه زیاری روزگار بود فتنه‌هایی که زلفش انگیزد همه خود نقش آن نگار بود از فلک آنکه هر شبی شنوی ناله‌ی بیدلان زار بود نفس عاقشان او باشد آن کزو چرخ را مدار بود یک شبی با خیال او گفتم: چند مسکین در انتظار بود؟ روی بنما، که جان نثار کنم گفت: جان را چه اعتبار بود؟ تا تو در بند خویشتن مانی کی تو را نزد دوست بار بود؟ نبود عاشق آنکه جوید کام عشق را با غرض چه کار بود؟ عاشق آن است کو نخواهد هیچ ور همه خود وصال یار بود ای عراقی، تو اختیار مکن کانکه به بود اختیار بود چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم به کرشمه‌های نهانی و به تفقدات زبانیم نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امید من نه طمع ز ابر بهاری و نه زیان ز باد خزانیم بودم چو رشحه دلی غمین، الم و فراق تو در کمین نشوی به درد و الم قرین، گر از این الم برهانیم مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس: کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش وقتی علاج مردم بیمار کردمی اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟ پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟ که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟ چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما ز رویت پرده‌ی دوری زمانی گر برافتادی همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟ ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟ تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما نیستم غمگین که خالی چون کدویم می‌کنند کز می گلرنگ، صاحب آبرویم می‌کنند گرچه می‌سازم جهانی را ز صهبا تر دماغ هر کجا سنگی است در کار سبویم می‌کنند گر چه بی‌قدرم، ولی از دیده چون غایب شوم همچو ماه عید مردم جستجویم می‌کنند می‌کننداز من توقع صد دعای مستجاب مشت آبی گر کرم بهر وضویم می‌کنند کار سوزن می‌کند با سینه‌ی صد چاک من رشته‌ی مریم اگر صرف رفویم می‌کنند از ره تسلیم، چون شکر گوارا می‌کنم زهر اگر صائب حریفان در گلویم می‌کنند بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان دامن‌فشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان کیست در این شهر که او مست نیست کیست در این دور کز این دست نیست کیست که از دمدمه روح قدس حامله چون مریم آبست نیست کیست که هر ساعت پنجاه بار بسته آن طره چون شست نیست چیست در آن مجلس بالای چرخ از می و شاهد که در این پست نیست می‌نهلد می که خرد دم زند تا بنگویند که پیوست نیست جان بر او بسته شد و لنگ ماند زانک از این جاش برون جست نیست بوالعجب بوالعجبان را نگر هیچ تو دیدی که کسی هست نیست برپرد آن دل که پرش شه شکست بر سر این چرخ کش اشکست نیست نیست شو و واره از این گفت و گوی کیست کز این ناطقه وارست نیست روز برآمد بلند ای پسر هوشمند گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند هر که به خیلش درست قامت سرو بلند عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند در نظر دشمنان نوش نباشد هنی وز قبل دوستان نیش نباشد گزند این که سرش در کمند جان به دهانش رسید می‌نکند التفات آن که به دستش کمند سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد عاشق شوریده را جان است و بس لعل او می‌بیند و جان می‌دهد قوت جان آن را که خواهد در نهان زان دو یاقوت درافشان می‌دهد شیوه‌ای دارد عجب در دلبری عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد عاشق گریان خود را می‌کشد خونبها زان لعل خندان می‌دهد چشم بد را چشم او بر خاک راه می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد گر دو چشمش می‌کشد زان باک نیست چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد عاشقان را هر پریشانی که هست زان سر زلف پریشان می‌دهد هر زمانی عالمی سرگشته را سر سوی وادی هجران می‌دهد می‌بباید شست دست از جان خویش هین که وصلش دست آسان می‌دهد از کمال نیکویی آن تندخوی بر سپهر تند فرمان می‌دهد جان ستاند هر که از وی داد خواست داد مظلومان ازین سان می‌دهد یک سخن گفته است با عطار تلخ جان شیرین بی سخن زان می‌دهد من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم کرد آگه آن رسول از وحی دوست که هلاکم عاقبت بر دست اوست او همی‌گوید بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا من همی‌گویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله جست او همی‌افتد به پیشم کای کریم مر مرا کن از برای حق دو نیم تا نه آید بر من این انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خود من همی گویم برو جف القلم زان قلم بس سرنگون گردد علم هیچ بغضی نیست در جانم ز تو زانک این را من نمی‌دانم ز تو آلت حقی تو فاعل دست حق چون زنم بر آلت حق طعن و دق گفت او پس آن قصاص از بهر چیست گفت هم از حق و آن سر خفیست گر کند بر فعل خود او اعتراض ز اعتراض خود برویاند ریاض اعتراض او را رسد بر فعل خود زانک در قهرست و در لطف او احد اندرین شهر حوادث میر اوست در ممالک مالک تدبیر اوست آلت خود را اگر او بشکند آن شکسته گشته را نیکو کند رمز ننسخ آیة او ننسها نات خیرا در عقب می‌دان مها هر شریعت را که حق منسوخ کرد او گیا برد و عوض آورد ورد شب کند منسوخ شغل روز را بین جمادی خرد افروز را باز شب منسوخ شد از نور روز تا جمادی سوخت زان آتش‌فروز گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات نه درون ظلمتست آب حیات نه در آن ظلمت خردها تازه شد سکته‌ای سرمایه‌ی آوازه شد که ز ضدها ضدها آمد پدید در سویدا روشنایی آفرید جنگ پیغامبر مدار صلح شد صلح این آخر زمان زان جنگ بد صد هزاران سر برید آن دلستان تا امان یابد سر اهل جهان باغبان زان می‌برد شاخ مضر تا بیابد نخل قامتها و بر می‌کند از باغ دانا آن حشیش تا نماید باغ و میوه خرمیش می‌کند دندان بد را آن طبیب تا رهد از درد و بیماری حبیب پس زیادتها درون نقصهاست مر شهیدان را حیات اندر فناست چون بریده گشت حلق رزق‌خوار یرزقون فرحین شد گوار حلق حیوان چون بریده شد بعدل حلق انسان رست و افزونید فضل حلق انسان چون ببرد هین ببین تا چه زاید کن قیاس آن برین حلق ثالث زاید و تیمار او شربت حق باشد و انوار او حلق ببریده خورد شربت ولی حلق از لا رسته مرده در بلی بس کن ای دون‌همت کوته‌بنان تا کیت باشد حیات جان به نان زان نداری میوه‌ای مانند بید کب رو بردی پی نان سپید گر ندارد صبر زین نان جان حس کیمیا را گیر و زر گردان تو مس جامه‌شویی کرد خواهی ای فلان رو مگردان از محله‌ی گازران گرچه نان بشکست مر روزه‌ی ترا در شکسته‌بند پیچ و برتر آ چون شکسته‌بند آمد دست او پس رفو باشد یقین اشکست او گر تو آن را بشکنی گوید بیا تو درستش کن نداری دست و پا پس شکستن حق او باشد که او مر شکسته گشته را داند رفو آنک داند دوخت او داند درید هر چه را بفروخت نیکوتر خرید خانه را ویران کند زیر و زبر پس بیک ساعت کند معمورتر گر یکی سر را ببرد از بدن صد هزاران سر بر آرد در زمن گر نفرمودی قصاصی بر جنات یا نگفتی فی القصاص آمد حیات خود که را زهره بدی تا او ز خود بر اسیر حکم حق تیغی زند زانک داند هر که چشمش را گشود کان کشنده سخره‌ی تقدیر بود هر که را آن حکم بر سر آمدی بر سر فرزند هم تیغی زدی رو بترس و طعنه کم زن بر بدان پیش دام حکم عجز خود بدان شکر و سپاس و منت و عزت خدای را پروردگار خلق و خداوند کبریا دادار غیب دان و نگهدار آسمان رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا گوهر ز سنگ خاره کند، لل از صدف فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا سبحان من یمیت و یحیی و لااله الا هوالذی خلق الارض والسما باری، ز سنگ، چشمه‌ی آب آورد پدید باری از آب چشمه کند سنگ در شتا گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز گلگونه‌ی شفق کند و سرمه‌ی دجا دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا بی‌سکه‌ی قبول تو، ضرب عمل دغل بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت ویران کند به سیل عرم جنت سبا شاهان بر آستان جلالت نهاده سر گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟ خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟ گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا خواهندگان درگه بخشایش تواند سلطان در سرادق و درویش در عبا آن دست بر تضرع و این روی بر زمین آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا مردان راهت از نظر خلق در حجاب شب در لباس معرفت و روز در قبا فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر برگشته دولتی که فرامش کند تو را چندین هزار سکه‌ی پیغمبری زده الهامش از جلیل و پیامش از جبرئیل رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟ خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟ دانی که در بیان اذاالشمس کورت معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟ یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا ای برترین مقام ملائک بر آسمان با منصب تو زیرترین پایه‌ی علا شعر آورم به حضرت عالیت زینهار با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟ یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد تسبیح گفت در کف میمون او حصا کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا تریاق در دهان رسول آفریده حق صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟ ای یار غار سید و صدیق نامور مجموعه‌ی فضائل و گنجینه‌ی صفا مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند تا در سبیل دوست به پایان برد وفا دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی گر خواجه‌ی رسل نبدی ختم انبیا سالار خیل خانه‌ی دین صاحب رسول سردفتر خدای پرستان بی‌ریا دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟ دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا کس را چه زور و زهره که وصف علی کند جبار در مناقب او گفته هل اتی زورآزمای قلعه‌ی خیبر که بند او در یکدگر شکست به بازوی لافتی مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا دیباچه‌ی مروت و سلطان معرفت لشکر کش فتوت و سردار اتقیا فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان وینان ستارگان بزرگند و مقتدا یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا یارب به صدق سینه‌ی پیران راستگوی یارب به آب دیده‌ی مردان آشنا دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت در گنجینه‌ی شفا گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند ما را بسست رحمت وفضل تو متکا یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم و امید بسته از کرمت عفو مامضی چشم گناهکار بود بر خطای خویش ما را ز غایت کرمت چشم در عطا یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش روزی که رازها فتد از پرده برملا همواره از تو لطف و خداوندی آمدست وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس الا الیک حاجت درماندگان فلا ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم حاجت همیشه پیش کریمان بود روا کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟ اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما کاری به منتها نرسانید در طلب بردیم روزگار گرامی به منتها فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد بالای هر سری قلمی رفته از قضا کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست آن بی‌صبر بود که کند تکیه بر عصا تاروز اولت چه نبشتست بر جبین زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا ما را به نوشداروی دشمن امید نیست وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟ در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست فرعون کامران به و ایوب مبتلا امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟ غم نیست زخم خورده‌ی راه خدای را دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا مابین آسمان و زمین جای عیش نیست یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟ عمرت برفت و چاره‌ی کاری نساختی اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا کردار نیک و بد به قیامت قرین تست آن اختیار کن که توان دیدنش لقا تا هیچ دانه‌ای نفشانی بجز کرم تا هیچ توشه‌ای نستانی بجز تفی گویی کدام سنگدل این پند نشنود بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا نااهل را نصیحت سعدی چندانکه هست گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو که شبلی ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش نگه کرد و موری در آن غله دید که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید ز رحمت بر او شب نیارست خفت به مأوای خود بازش آورد و گفت مروت نباشد که این مور ریش پراگنده گردانم از جای خویش درون پراگندگان جمع دار که جمعیتت باشد از روزگار چه خوش گفت فردوسی پاک زاد که رحمت بر آن تربت پاک باد میازار موری که دانه‌کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل مزن بر سر ناتوان دست زور که روزی به پایش در افتی چو مور نبخشود بر حال پروانه شمع نگه کن که چون سوخت در پیش جمع گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است تواناتر از تو هم آخر کسی است یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم گفت مرا چرخ فلک عاجزم از گردش تو گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم غلغله‌ای می شنوم روز و شب از قبه دل از روش قبه دل گنبد دوار شدم تا که فتادم چو صدا ناگه در چنگ غمت از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم دزدد غم گردن خود از حذر سیلی من زانک من از بیشه جان حیدر کرار شدم تا که بدیدم قدحش سرده اوباش منم تا که بدیدم کلهش بی‌دل و دستار شدم تا که قلندردل من داد می مذهل من رقص کنان دلق کشان جانب خمار شدم گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم یار بنالید بسی تا که در این غار شدم نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره در هوس خوبی او جانب گلزار شدم گاه چو سوسن پی گل شاعر و مداح شدم گاه چو بلبل به سحر سخره تکرار شدم زوبع اندیشه شدم صدفن و صدپیشه شدم کار تو را دید دلم عاقبت از کار شدم ز درد پای، پیرزنی ناله کرد زار کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم هستی، وبال گردن من شد ز کودکی ایکاش، این وبال بگردن نداشتم پیر شکسته را نفرستند بهر کار من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت من، یک گهر از این همه معدن نداشتم فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست یارای انتقام کشیدن نداشتم دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت مانا شنیده بود که ارزن نداشتم از کلبه، خیره گربه‌ی پیرم نبست رخت دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید من قصد از زمانه بریدن نداشتم زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد افزود برف و چاره‌ی رفتن نداشتم من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم پروای سردی دی و بهمن نداشتم ماندم بسی و دیده‌ی من شصت سال دید اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم همواره روزگار سیه دید، چشم من آسایشی ز دیده‌ی روشن نداشتم دستی نماند که تا بدوزد قبای من حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم روزی که پند گفت بمن گردش فلک آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم الهی الهی، به حق پیمبر الهی الهی، به ساقی کوثر الهی الهی، به صدق خدیجه الهی الهی، به زهرای اطهر الهی الهی، به سبطین احمد الهی، به شبیر الهی! به شبر الهی به عابد! الهی به باقر الهی به موسی، الهی به جعفر الهی الهی، به شاه خراسان خراسان چه باشد! به آن شاه کشور شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی طواف رضا، چون شد او را میسر: من اینجا غریب و تو شاه غریبان به حال غریب خود، از لطف بنگر الهی به حق تقی و به علمش الهی به حق نقی و به عسکر الهی الهی، به مهدی هادی که او ممنان راست هادی و رهبر که بر حال زار بهائی نظر کن! به حق امامان معصوم، یکسر ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده باز خرما را زمانی زین غمان بیهده جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان درد می درده برای درد این محنت زده درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود از برای مهربازان خرابات آمده تا ترا روشن شود در کافری در ثمین بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده اصبحت مفتونا باعین اهیفا لا استطیع الصبر عنه تعففا والستر فی دین المحبة بدعة اهوی و ان غضب الرقیب و عنفا و طریق مسلوب الفاد تحمل من قال اوه من الجفاء فقد جفا دع ترمنی بسهام لحظ فاتک من رام قوس الحاجبین تهدفا صیاد قلب فوق حبة خاله شرک یصید الزاهد المتفشفا لاغرو ان دنف‌الحکیم بمثله لو کان جالینوس اصبح مدنفا کیف السبیل الی‌الخیال برقدة والطرف مذ رحل الاحبة ماغفا و امیز فی جسمی و طاقة شعره فاصیبه منها ادق و اضعفا رقت جلامید الصخور لشدتی مالان قلبک ان یمیل و یعطفا هذا و ما السعدی اول عاشق انت اللطیف و من یراک استلطفا گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب دی که در بزم میان من و اغیار نشست غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند لله‌الحمد که این فتنه به یک بار نشست سایه پرورد بلا می‌شوم آخر کامروز بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم سوخت چندان که به روز من بیمار نشست پشت امید به دیوار وفای تو که داد که نه در کوچه‌ی غم روی به دیوار نشست محتشم آن کف پا از مژه‌ات یافت خراش گل بی‌خار شد آزرده چو با خار نشست چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست بیا که عمر من این پنجروز معدودست مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز بنزد اهل حقیقت مقام محمودست دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه چرا که سایه‌ی زلف تو ظل ممدودست من از وصال تو عهدیست کارزو دارم که کام دل بستانم چنانکه معهودست ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی گمان مبر که دلی در زمانه موجودست اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم که سوز سینه پر دود مجمر از عودست چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو خموش باش که امساک نیکوان جودست قزل ارسلان قلعه‌ای سخت داشت که گردن به الوند بر می‌فراشت نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ چنان نادر افتاده در روضه‌ای که بر لاجوردین طبق بیضه‌ای شنیدم که مردی مبارک حضور به نزدیک شاه آمد از راه دور حقایق شناسی، جهاندیده‌ای هنرمندی، آفاق گردیده‌ای؟ بزرگی، زبان آوری کاردان حکیمی، سخنگوی بسیاردان قزل گفت چندین که گردیده‌ای چنین جای محکم دگر دیده‌ای؟ بخندید کاین قلعه‌ای خرم است ولیکن نپندارمش محکم است نه پیش از تو گردن کشان داشتند دمی چند بودند و بگذاشتند؟ نه بعد از تو شاهان دیگر برند درخت امید تو را برخورند؟ ز دوران ملک پدر یاد کن دل از بند اندیشه آزاد کن چنان روزگارش به کنجی نشاند که بر یک پشیزش تصرف نماند چو نومید ماند از همه چیز و کس امیدش به فضل خدا ماند و بس بر مرد هشیار دنیا خس است که هر مدتی جای دیگر کس است چنین گفت شوریده‌ای در عجم به کسری که ای وارث ملک جم اگر ملک بر جم بماندی و بخت تو را چون میسر شدی تاج و تخت؟ اگر گنج قارون به چنگ آوری نماند مگر آنچه بخشی، بری چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رای‌زن منم پاک فرزند شاه اردشیر سراینده‌ی دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام گویم نکوهش کنید چو من دیدم اکنون به سود و زیان دو بخشش نهاده شد اندر میان یکی پادشا پاسبان جهان نگهبان گنج کهان و مهان وگر شاه با داد و فرخ پیست خرد بی‌گمان پاسبان ویست خرد پاسبان باشد و نیک‌خواه سرش برگذارد ز ابر سیاه همه جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش به رامش بود دگر آنک او بزمون خرد بکوشد بمه ردی و گرد آورد به دانش ز یزدان شناسد سپاس خنک مرد دانا و یزدان‌شناس به شاهی خردمند باشد سزا به جای خرد زر شود بی‌بها توانگر شود هرک خشنود گشت دل آرزو خانه‌ی دود گشت کرا آرزو بیش تیمار بیش بکوش ونیوش و منه آز پیش به آسایش و نیک‌نامی گرای گریزان شو از مرد ناپاک رای به چیز کسان دست یازد کسی که فرهنگ بهرش نباشد بسی مرا بر شما زان فزونست مهر که اختر نماید همی بر سپهر همان رسم شاه بلند اردشیر بجای آورم با شما ناگزیر ز دهقان نخواهم جز از سی یکی درم تا به لشکر دهم اندکی مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز که دشمن شود مردم از بهر چیز بر ما شما را گشتاده‌ست راه به مهریم با مردم نیک‌خواه بهر سو فرستیم کارآگهان بجوییم بیدار کار جهان نخواهیم هرگز بجز آفرین که بر ما کنند از جهان‌آفرین مهان و کهان پاک برخاستند زبان را به خوبی بیاراستند به شاپور بر آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند همی تازه شد رسم شاه اردشیر بدو شاد گشتند برنا و پیر الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند پیش مرغان سر کوی مغان دانه‌ی دل رایگان خواهم فشاند دیده می‌پالای و گیتی خاک پای جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند اشک در رقص است و ناله در سماع بر سماع و رقص جان خواهم فشاند بر سر خاک از جفای آسمان خاک هم بر آسمان خواهم فشاند دوستان چون از نفاق آگنده‌اند آستین بر دوستان خواهم فشاند دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند بر سر دشمن روان خواهم فشاند کیسه‌ای کز زندگی بردوختم بر زمانه هر زمان خواهم فشاند هر زری کز خاک بیزی یافتم بر سراین خاکدان خواهم فشاند هر سحر خاقانی آسا بر فلک ناوک آتش فشان خواهم فشاند این ستاره‌ی دری و در دری بر همام بحرسان خواهم فشاند این زر اکسیر نفس ناطقه بر سر صدر زمان خواهم فشاند این دو طفل نوری اندر مهد چشم بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند این سه گنج نفس از قصر دماغ بر امام انس و جان خواهم فشاند این چهار اجساد کان کائنات بر مراد کن فکان خواهم فشاند کس چه داند کاین نثار از بهر کیست تا نگویم بر فلان خواهم فشاند بر جلال و مجد مجد الدین خلیل در مدحت بیکران خواهم فشاند هر شکر کز لفظ او برچید سمع هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند هر گهر کز کلک او دزدید طبع هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند داورم کی دست فرماید برید کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند شرع را گنج روان از کلک اوست عقل بر گنج روان خواهم فشاند ملک را حرز امان از رای اوست روح بر حرز امان خواهم فشاند گر خضر گردم بر آن غمر الردا هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند ور ملک باشم بر آن عیسی نفس سبحه‌ی پروین نشان خواهم فشاند زیر پای اسبش ار دستم رسد افسر نوشین روان خواهم نشاند قحط دانش را به اعجاز ثناش من و سلوی از لسان خواهم فشاند چون کند پروانه جان افشان به شمع من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند خود کیم من وز سگان کیست جان تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند ابلهم تا فضله‌ی مء الحمیم بر لب حوض جنان خواهم فشاند گمرهم تا بر سر بیت الحرام آب دست پیلبان خواهم فشاند حشنیم تا ریزه‌ی ریم آهنی بر سر تیغ یمان خواهم فشاند یا نحوس کید قاطع را ز جهل بر سعود شعریان خواهم فشاند یا سم گوساله و دنبال گرگ بر سر طور و شبان خواهم فشاند یا کلاهی کز گیا بافد شبان بر سر تاج کیان خواهم فشاند یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت بر سر شیر ژیان خواهم فشاند یا غبار لاشه‌ی دیو سفید بر سوار سیستان خواهم فشاند یا لعاب اژدهای حمیری بر درفش کاویان خواهم فشاند اینت جهل ار فضله‌ی گوی جعل بر مد مدهمتان خواهم فشاند اینت کفر ار گرد نعلین یزید بر یل خیبر ستان خواهم فشاند گر چه در حلق سماکین افکنم چون کمند امتحان خواهم فشاند ور چه پر تیر گردون بشکنم چون خدنگی از کمان خواهم فشاند لیک با تیغ یقین او سپر بر سر آب گمان خواهم فشاند پیش کلک دور باش آساش تیغ بر سر خاک هوان خواهم فشاند در حضورش لالی آرم در زبان نه لالی از زبان خواهم فشاند پیش نطقش کبم آرم از دهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد وز برون آشیان خواهم فشاند عقد نظمش کبم آرم از دهان بر سر شاه اخستان خواهم فشاند زیور نثرش فرو خواهم گسست بر شه صاحب قران خواهم فشاند بر خط دستش که هند و چین در اوست هفت گنج شایگان خواهم فشاند چون به هندوچین او دستم رسد دست بر چیپال و خان خواهم فشاند بر سه تشریفش که خواندم یک به یک هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند هست هر سه چار خوان و هشت خلد من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند باد چون جان جاودان عمرش که من جان بر او هم جاودان خواهم فشاند چو طینوش گفت سکندر شنید به کردار باد دمان بردمید بدو گفت کای ناکس بی‌خرد ترا مردم از مردمان نشمرد ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست سرت پر ز تیزی و کنداوریست نگویی مرا خود که شاه تو کیست اگر نیستی فر این نامدار سرت کندمی چون ترنجی ز بار هم‌اکنون سرت را من از درد فور به لشکر نمایم ز تن کرده دور یکی بانگ برزد برو مادرش که آسیمه برگشت جنگی سرش به طینوش گفت این نه گفتار اوست بران درگه او را فرستاد دوست بفرمود کو را به بیرون برند ز پیش نشستش به هامون برند چنین گفت پس با سکندر به راز که طینوش بی‌دانش دیوساز نباید که اندر نهان چاره‌یی بسازد گزندی و پتیاره‌یی تو دانش پژوهی و داری خرد نگه کن بدین تا چه اندر خورد سکندر بدو گفت کین نیست راست چو طینوش را بازخوانی رواست جهاندار فرزند را بازخواند بران نامور زیرگاهش نشاند سکندر بدو گفت کای کامگار اگر کام دل خواهی آرام دار من از تو بدین کین نگیرم همی سخن هرچ گویی پذیرم همی مرا این نژندی ز اسکندرست کجا شاد با تاج و با افسرست بدین سان فرستد مرا نزد شاه که از نامور مهتری باژ خواه بدان تا هران بد که خواهد رسید برو بر من آید ز دشمن پدید ورا من بدین زود پاسخ دهم یکی شاه را رای فرخ نهم اگر دست او من بگیرم به دست به نزد تو آرم به جای نشست بدان سان که با او نبینی سپاه نه شمشیر بینی نه تخت و کلاه چه بخشی تو زین پادشاهی مرا چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا چو بشنید طینوش گفت این سخن شنیدم نباید که گردد کهن گرین را که گفتی به جای آوری بکوشی و پاکیزه رای آوری من از گنج وز بدره و هرچ هست ز اسپان و مردان خسرو پرست ترا بخشم و نیز دارم سپاس تو باشی جهانگیر و نیکی‌شناس یکی پاک دستور باشی مرا بدین مرز گنجور باشی مرا سکندر بیامد ز جای نشست برین عهد بگرفت دستش به دست بپرسید طینوش کاین چون کنی بدین جادوی بر چه افسون کنی بدو گفت چون بازگردم ز شاه تو باید که با من بیایی به راه ز لشکر بیاری سواری هزار همه نامدار از در کارزار به جایی یکی بیشه دیدم به راه نشانم ترا در کمین با سپاه شوم من ز پیش تو در پیش اوی ببینم روان بداندیش اوی بگویم که چندین فرستاد چیز کزان پس نیندیشی از چیز نیز فرستاده گوید که من نزد شاه نیارم شدن در میان سپاه اگر شاه بیند که با موبدان شود نزد طینوش با بخردان چو بیندش بپذیرد این خواسته ز هرگونه‌یی گنج آراسته بیاید چو بیند ترا بی‌سپاه اگر بازگردد گشادست راه چو او بشنود خوب گفتار من نه اندیشد از رنگ و بازار من بیاید بر آن سایه زیر درخت ز گنجور می خواهد و تاج و تخت تو جنگی سپاهی به گردش درآر برآساید از گردش روزگار مکافات من باشد و کام تو نجوید ازان پس کس آرام تو که آید به دستت بسی خواسته پرستنده و اسپ آراسته چو طینوش بشنید زان شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد چنین داد پاسخ که دارم امید که گردد بدو تیره روزم سپید به دام من آویزد او ناگهان به خونی که او ریخت اندر جهان چو دارای دارا و گردان سند چو فور دلیر آن سرافراز هند چو قیدافه گفت سکندر شنید به چشم و دلش چاره‌ی او بدید بخندید زان چاره در زیر لب دو بسد نهان کرد زیر قصب سکندر بیامد ز نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی از عشق ندانم که کیم یا به که مانم شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی دل سوخته پوینده شب و روز دوانم با کس نتوانم که بگویم غم عشقش نه نیز کسی داند این راز نهانم ده سال فزونست که من فتنه‌ی اویم عمری سپری گشت من اندوه خورانم از بس که همی جویم دیدار فلان را ترسم که بدانند که من یار فلانم از ناله که می‌نالم ماننده‌ی نالم وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم وی وای من ار من به چنین حال بمانم صد هزاران مرد ترسا سوی او اندک‌اندک جمع شد در کوی او او بیان می‌کرد با ایشان براز سر انگلیون و زنار و نماز او به ظاهر واعظ احکام بود لیک در باطن صفیر و دام بود بهر این بعضی صحابه از رسول ملتمس بودند مکر نفس غول کو چه آمیزد ز اغراض نهان در عبادتها و در اخلاص جان فضل طاعت را نجستندی ازو عیب ظاهر را بجستندی که کو مو به مو و ذره ذره مکر نفس می‌شناسیدند چون گل از کرفس موشکافان صحابه هم در آن وعظ ایشان خیره گشتندی بجان مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن که دی زان لاغری دشمن مرا با تو ندید ای جان نبردی دل ز کس هرگز که خود دلهای ما از تو چو بویی یافت از عشقت ز شادی بر پرید ای جان چو خوابست آتش هجرت که هر دیده کشید ای بت چو آبست آتش عشقت که هر تن را رسید ای جان دلم در چاکری عشقت کمر بستست تو گویی که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان ای امتان باطل بر نان زنید بر نان وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان حیوان علف کشاند غیر علف نداند آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان آن باغ‌ها بخفته وین باغ‌ها شکفته وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا اندر هوا به بالا می‌کرد رقص و جولان هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری تو نور نور نوری یا آفتاب تابان گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان گفتا که من فنایم اندر کنار نایم نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می‌خوان گفتم همین سیاست می‌کن حلال بادت صد گونه دفع می‌ده می‌کش مرا به هجران زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را کاش می‌آمد شبی آن شمع در کاشانه‌ام تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را نیم جو شادی در آب و دانه‌ی صیاد نیست شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید جوهری داند بهای گوهر یکدانه را بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب کاندر خرابه دل من آید آفتاب از پای درفتاده‌ام از شرم این کرم کان شه دعام گفت همو کرد مستجاب بس چهره کو نمود مرا بهر ساکنی گفتم که چهره دیدم و آن بود خود نقاب از نور آن نقاب چو سوزید عالمی یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم واگشت و لقمه کرد و مرا خورد چون عقاب برخوردم از زمانه چو او خورد مر مرا در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب آن را که لقمه‌های بلاها گوار نیست زانست کو ندید گوارش از این شراب زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی کار جنون ما به تماشا کشیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی من دل ز ابروی تو نبرم به راستی با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی سر تا قدم نشانه‌ی تیر تو گشته‌ام تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی تا کی در انتظار قیامت توان نشست برخیز تا هزار قیامت به پا کنی دانی که چیست حاصل انجام عاشقی جانانه را ببینی و جان را فدا کنی شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن می‌باید التفات به حال گدا کنی حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی الا ثنای خسرو کشورگشا کنی ظل اله ناصردین شاه دادگر کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی شاها همیشه دست تو بالای گنج باد من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی آفاق را گرفت فروغی فروغ تو وقت است اگر به دیده‌ی افلاک جا کنی ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان جان ماهی آب باشد صبر بی‌جان چون بود چونک بی‌جان صبر نبود چون بود بی‌جان جان هر دو عالم بی‌جمالت مر مرا زندان بود آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی‌نشان قطره خون دلم را چون جهانی کرده‌ای تا ز حیرانی ندانم قطره‌ای را از جهان بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی ممن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست گر شراب اینست کاندر کاسه‌ی من می‌رود پرخماری در پی این باده پیماییم هست گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست خوشا آن عشرت و آن کامرانی که ما را بود از ایام جوانی سفر کردم به امید غنیمت غنیمت عمر بود و گشت فانی ندیدم سود و فرسودم، چه بودی که ارزیدی بدین سودا زیانی؟ بدادم عمر و درد دل خریدم چه شاید گفت ازین بازارگانی؟ جوانی را به خواب اکنون توان دید که تن بی‌خواب گشت از ناتوانی رخم گل بود و بالا تیر و کردند گلم نیلوفری، تیرم کمانی به شکلی می‌دوانم مرکب عمر که اسب تند بر صحرا دوانی زمان ما به آخر رفت، ازین بیش چه باشد؟ فتنه‌ی آخر زمانی فراق دوستان با جانم آن کرد که در گلزارها باد خزانی بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت که: دیدار و بهشت جاودانی بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا: و وادی زنده‌رود و اصفهانی نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ اگر صد سال در شادی بمانی چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟ ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم همانی و همانی و همانی! چه برخورداری از رختی توان دید؟ که دزدش کرده باشد پاسبانی چو خواهد برد باد این لالها را چه باید کرد این جا باغبانی؟ بیاید کوچ کردن بر کرانم که کرد اندامم آغاز گرانی برون شد کاروان ما ز منزل چه خسبی؟ ای غریب کاروانی خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند به عنف اکنون یکایک می‌ستانی گدایی پیش آن در فخر باشد مرا، همچون که موسی را شبانی به درگاه تو آورد اوحدی روی غریب الوجه والید واللسانی چه غنچه‌ها که نپرود باغ نسرینش چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش چه حلقه‌ها که نیاویخت زلف پرچینش چه دانه‌ها که نپاشید خال هندویش چه دام ها که نگسترد خط مشکینش چه کیسه‌ها که نپرداخت جعد طرارش چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش چه صیدها که نشد کشته در کمینگاهش چه تیغ‌ها که نزد پنجه‌ی نگارینش چه قلب‌ها که نیارزد لشکر نازش چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش چه پنجه‌ها که نپیچد زور بازویش چه کشته‌ها که نینداخت دست رنگینش چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او که در کنار کشد شاه ناصرالدینش خدیو مملکت آرا خدایگان ملوک که کرده بار خدا قبله‌ی سلاطینش سر ملوک عجم مالک ممالک جم که مهر خیره شد از تاج گوهر آگینش ابوالفوارس ببرافکن هژبرشکن که رفته خنگ فلک زیر زین زرینش ابوالمظفر غازی سوار تیغ‌گذار که خون خصم گذر کرده از سر زینش یکی رسول فرستد ز خطه‌ی رومش یکی سلام رساند ز ساحت چینش صفات ذات ورا شرح کی توانم داد اگر که وصف کنم صدهزار چندینش گدا چگونه کند مدح پادشاهی را که خسروان همه جا کرده‌اند تحسینش فروغی از لب نوشین او مگر دم زد که شهره در همه شهر است شعر شیرینش دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا فوطه‌ی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین: کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان» شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم» برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن» من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی پرده‌ی خلقان تویی چون روی بنماید محن این بتان کامروز بینی از سر دون همتی بنده‌ی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن این خطابت از دو معنی چون برون آید همی گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن روضه‌ی شرع معین‌الدین ز بهر عز دین از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من از برای انتظار مجلست را روز و شب گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن گر تن ما جامه‌ی عیدی ندارد گو مدار چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم نه عجب که ناله‌ی من برسد به گوش آن مه که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم گر ز شمعت چراغی افروزیم خرمن خویش را بدان سوزیم در غمت دود از آن به عرش رسد آتشی کز درون برافروزیم آفتاب جمال بر ما تاب زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم تا ببینیم روی خوبت را از دو عالم دو دیده بردوزیم مایه‌ی جان و دل براندازیم به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟ همچون طفلان به مکتب عشقت ابجد عشق را بیاموزیم در غم عشق اگر رود سر ما ای عراقی، بیا، که فیروزیم ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند به مراد و هوای خویش از دست دیگران چه شکایت کند کسی سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش خونت برای قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش چاهست و راه و دیده‌ی بینا و آفتاب تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد تا چاه دیگران نکنند از برای خویش گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی اول رضای حق طلبد پس رضای خویش شبی خفته بودم به عزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر که آمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد به ره در یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر می‌زدود پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل آشفته‌ی مهر من نه چندان نشیند در این دیده خاک که بازش به معجر توان کرد پاک بر این خاک چندان صبا بگذرد که هر ذره از ما به جایی برد تو را نفس رعنا چو سرکش ستور دوان می‌برد تا سر شیب گور اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند از سر میدان دل حمله همی آورد بر در ایوان جان مرد همی افکند عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است و آمده تا هوش را خانه فروشی زند دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک هست در ستم که پیش پای بره نشکند به روح‌های مقدس ز من سلام برید به عاشقان مقدم ز من پیام برید به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر از این دو حال مشوش بگو کدام برید خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش به سوی خوان کرم دیگ‌های خام برید نشان دهم که شما آتش از کجا آرید ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید حیات یابد آن جا را اگر چه مرده برید حلال گردد آن جا اگر حرام برید هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد مرا دو دست گرفته به آن مقام برید ز لوح عشق نبشتیم این غزل‌ها را به شمس مفخر تبریز از این غلام برید بگو ای تازه رو، کم کن ملولی که تو رو تازه از اصل اصولی خیالی گول گیری گر بیاید چنین داند که تو مغرور و گولی به زخم سیلیش از دل برون کن که تا عبرت بگیرد هر فصولی خیال بد رسول دیو باشد تو او را توبه‌ی ده از رسولی خیالی در تو آویزد، بیفتی ترا وهمی پژولاند، پژولی خیالی هست چون خورشید روشن خیالی چون شب تاریک لولی اگر مردانه گوش او بمالی ترا کافر کند وهم حلولی برای تو مهان در انتظارند سبکتر رو، چرا در مول مولی؟ خیالات اتتکم کالخیول فدسوها ثقاتی! فی‌السقول خیالات مضلات کذاب لحاها الله ربی بالافول فطوبی للذی یعلو علاه و یقطع عرقها قبل‌الحصول الهی قدیمی علی صفی‌القلب من غش‌الغلول علی‌الله بیان ما نظمنا مفاعیلن مفاعیلن فعولی به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم عطاردوار دفترباره بودم زبردست ادیبان می نشستم چو دیدم لوح پیشانی ساقی شدم مست و قلم‌ها را شکستم جمال یار شد قبله نمازم ز اشک رشک او شد آبدستم ز حسن یوسفی سرمست بودم که حسنش هر دمی گوید الستم در آن مستی ترنجی می بریدم ترنج اینک درست و دست خستم مبادم سر اگر جز تو سرم هست بسوزا هستیم گر بی‌تو هستم تویی معبود در کعبه و کنشتم تویی مقصود از بالا و پستم شکار من بود ماهی و یونس چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم برای طبع لنگان لنگ رفتم ز بیم چشم بد سر نیز بستم همان ارزد کسی کش می پرستد زهی من که مر او را می پرستم ببرد از کسی کخر ببرد به سوی عدل بگریزید ز استم چو ری با سین و تی و میم پیوست بدین پیوند رو بنمود رستم یقین شد که جماعت رحمت آمد جماعت را به جان من چاکرستم خمش کردم شکار شیر باشم که تا گوید شکار مفترستم بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی به بازار گندم فروشان گرای که این جو فروش است گندم نمای نه از مشتری کز ز حام مگس به یک هفته رویش ندیده‌ست کس به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی، بساز به امید ما کلبه این جا گرفت نه مردی بود نفع از او وا گرفت ره نیکمردان آزاده گیر چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر ببخشای کانان که مرد حقند خریدار دکان بی رونقند جوانمرد اگر راست خواهی ولی است کرم پیشه‌ی شاه مردان علی است مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟ چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟ گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد به سختی می‌گذشتش روزگاری نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری نه صبر آنکه دارد برک دوری نه برک آنکه سازد با صبوری فرو رفته دلش را پای در گل ز دست دل نهاده دست بر دل زبان از کار و کار از آب رفته ز تن نیرو ز دیده خواب رفته چو دیو از زحمت مردم گریزان فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان گرفته کوه و دشت از بیقراری وزو در کوه و دشت افتاده زاری سهی سروش چو شاخ گل خمیده چو گل صد جای پیراهن دریده ز گریه بلبله وز ناله بلبل گره بر دل زده چون غنچه دل غمش را در جهان غمخواره‌ای نه ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه دو تازان شد که از ره خار می‌کند چو خار از پای خود مسمار می‌کند نه از خارش غم دامن دریدن نه از تیغش هراس سر بریدن ز دوری گشته سودائی به یکبار شده دور از شکیبائی به یکبار ز خون هر ساعت افشاندی نثاری پدید آوردی از رخ لاله زاری ز ناله بر هوا چون کله بستی فلک‌ها را طبق در هم شکستی چو طفلی تشنه کابش باید از جام نداند آب را و دایه را نام ز گرمی برده عشق آرام او را به جوش آورده هفت اندام او را رسیده آتش دل در دماغش ز گرمی سوخته همچون چراغش ز مجروحی دلش صد جای سوراخ روانش برهلاک خویش گستاخ بلا و رنج را آماج گشته بلا ز اندازه رنج از حد گذشته چنان از عشق شیرین تلخ بگریست که شد آواز گریش بیست در بیست دلش رفته قرار و بخت مرده پی دل می‌دوید آن رخت برده چنان در می‌رمید از دوست و دشمن که جادواز سپندو دیو از آهن غمش دامن گرفته و او به غم شاد چو گنجی کز خرابی گردد آباد ز غم ترسان به هشیاری و مستی چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی دلش نالان و چشمش زار و گریان جگر از آش غم گشته بریان علاج درد بی‌درمان ندانست غم خود را سر و سامان ندانست فرو مانده چنین تنها و رنجور ز یاران منقطع وز دوستان دور گرفته عشق شیرینش در آغوش شده پیوند فرهادش فراموش نه رخصت کز غمش جامی فرستد نه کس محرم که پیغامی فرستد گر از درگاه او گردی رسیدی بجای سرمه در چشمش کشیدی و گر در راه او دیدی گیائی به بوسیدی و بر خواندی ثنائی به صد تلخی رخ از مردم نهفتی سخن شیرین جز از شیرین نگفتی چنان پنداشت آن دلداه مست که سوزد هر که را چون او دلی هست کسی کش آتشی در دل فروزد جهان یکسر چنان داند که سوزد چو بردی نام آن معشوق چالاک زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک چو سوی قصر او نظاره کردی به جای جامه جان را پاره کردی چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان ز معروفان این دام زبون گیر برو گرد آمده یک دشت نخجیر یکی بالین گهش رفتی یکی جای یکی دامنش بوسیدی یکی پای گهی با آهوان خلوت گزیدی گهی در موکب گوران دویدی گهی اشک گوزنان دانه کردی گهی دنبال شیران شانه کردی به روزش آهوان دمساز بودند گوزنانش به شب همراز بودند نمدی روز و شب چون چرخ ناورد نخوردی و نیاشامیدی از درد بدان هنجار کاول راه رفتی اگر ره یافتی یک ماه رفتی اگر بودیش صد دیوار در پیش ندیدی تا نکردی روی او ریش و گر تیری به چشمش در نشستی ز مدهوشی مژه بر هم نبستی و گر پیش آمدی چاهیش در راه ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه دل از جان بر گفته وز جهان سیر بلا همراه در بالا و در زیر شبی و صد دریغ و ناله تا روز دلی و صد هزاران حسرت و سوز ره ار در کوی و گر در کاخ کردی نفیرش سنگ را سوراخ کردی نشاطی کز غم یارش جدا کرد به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد غمی کان با دلش دمساز می‌شد دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد ادیم رخ به خون دیده می‌شست سهیل خویش را در دیده می‌جست نخفت ار چند خوابش ببایست که در بر دوستان بستن نشایست دل از رخت خودی بیگانه بودش که رخت دیگری در خانه بودش از آن بدنقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست نیاسود از دویدن صبح تا شام مگر کز خویشتن بیرون نهد گام ز تن می‌خواست تا دوری گزیند مگر با دوست در یک تن نشیند نبود آگه که مرغش در قفس نیست به میدان شد ملک در خانه کس نیست چنان با اختیار یار در ساخت که از خود یار خود را باز نشناخت اگر در نور و گر در نار دیدی نشان هجر و وصل یار دیدی ز هر نقشی که او را آمدی پیش به نیک اختر زدی فال دل خویش کسی در عشق فال بد نگیرد و گر گیرد برای خود نگیرد هر آن نقشی که آید زشت یا خوب کند بر کام خویش آن نقش منسوب به هر هفته شدی مهمان آن حور به دیداری قناعت کردی از دور دگر ره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی شبانگاه آمدی مانند نخجیر وزان حوضه بخوردی شربتی شیر جز آن شیر از جهان خوردی نبودش برون زان حوض ناوردی نبودش به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت همه شب گرد پای حوض می‌گشت در آفاق این سخن شد داستانی فتاد این داستان در هر زبانی ز آهن تیره بقدرت می‌نمود واقعاتی که در آخر خواست بود تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی آن همی‌دیدی و بتر می‌شدی نقشهای زشت خوابت می‌نمود می‌رمیدی زان و آن نقش تو بود هم‌چو آن زنگی که در آیینه دید روی خود را زشت و بر آیینه رید که چه زشتی لایق اینی و بس زشتیم آن تواست ای کور خس این حدث بر روی زشتت می‌کنی نیست بر من زانک هستم روشنی گاه می‌دیدی لباست سوخته گه دهان و چشم تو بر دوخته گاه حیوان قاصد خونت شده گه سر خود را به دندان دده گه نگون اندر میان آبریز گه غریق سیل خون‌آمیز تیز گه ندات آمد ازین چرخ نقی که شقیی و شقیی و شقی گه ندات آمد صریحا از جبال که برو هستی ز اصحاب الشمال گه ندا می‌آمدت از هر جماد تا ابد فرعون در دوزخ فتاد زین بترها که نمی‌گویم ز شرم تا نگردد طبع معکوس تو گرم اندکی گفتم به تو ای ناپذیر ز اندکی دانی که هستم من خبیر خویشتن را کور می‌کردی و مات تا نیندیشی ز خواب و واقعات چند بگریزی نک آمد پیش تو کوری ادراک مکراندیش تو این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده این نور اللهی است این از پیش الله آمده این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر در چاره بداختران با روی چون ماه آمده لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او وز قل تعالوهای او جان‌ها به درگاه آمده صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده تخییل‌ها را آن صمد روزی حقیقت‌ها کند تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد خاک درگاه ترا سرمه‌ی خود خواهم کرد آری از خاک درت این قدرم باد رسد از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک سیری دینه به امروز چه فریاد رسد شهبازم و شکار جهان نیست در خورم ناگه بود که از کف ایام برپرم چون می‌توان ز دست شهان طعمه یافتن از دست روزگار چرا غصه می‌خورم؟ بر فرق کاینات چرا پا نمی‌نهم؟ آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟ آن کاملی که رتبتش از غایت کمال گوید: منم که عین کمال است منظرم نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم وصاف لایزال ز من آشکار شد بنگر به من که آینه‌ی ذات انورم روشن‌تر است دم به دم انوار کاینات از نور بی‌نهایت روح منورم روشن‌تر از وجود تجلی ذات حق بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم عالم بسوزد از سبحات جلال من از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم روشن‌تر از وجود شود ظلمت عدم گر پرده‌ی جمال خود از هم فرو درم آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال شد علم آخرین و نخستین مقررم بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد حرفی بود همه ز حواشی دفترم معنی حرف عالم و سر صفات حق شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم فی‌الجمله ورد جمله‌ی اشیاست ذات من بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم زانجا که اسم عین مسماست می‌دهند هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم سلطان منم که از سر میدان بدین صفت گوی مراد از خم چوگان همی برم هر نور کاشکار شد از مشرق شهود عین من است جمله و زان نیز برترم چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش گردد همه جهان به حقیقت مصورم خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار ذرات کاینات اگر گشت مظهرم حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید باری نظاره کن رخ انوار گسترم انوار انبیا همه آثار روی من انفاس اولیا ز نسیم مطهرم ارواح قدس جمله نمودار معنیم اشباه انس جمله نگه‌دار پیکرم بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم نور بسیط لمعه‌ای از نور ازهرم از من کمال یافت نبوت که خاتمم بر من تمام گشت ولایت که سرورم عالی‌ترین معارج ارواح کاملان نازک‌ترین مدارج والای منبرم بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم در من ببین که مجمع بحرین اکبرم موسی و خضر در طلب مجمعی چنین لب تشنه‌اند بر لب دریای اخضرم جسم رخم به صورت آدم پدید شد در حال سجده کرد فرشته برابرم کشتی نوح از نظر من نجات یافت نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس بود آن نفس هم از نفس روح پرورم امروز هر که سلطنت و جاه من بدید بیند چو آفتاب عیان روز محشرم بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز گشته همه مراد ز دولت میسرم بر درگه خلافت من صف زده رسل در سایه‌ی لوای من آسوده لشکرم هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم در بحر بی‌نهایت اوصاف مصطفی گفتم که آشنا کنم و غوطه‌ای خورم هم در شب فروز ازل آیدم به کف هم گوهر حیات ابد زو برآورم نارفته در میانه که موجیم در ربود وافکند در میانه لی و گوهرم می‌خواهم این زمان که برآرم دمی از آن لیکن نمی‌توان، که گشت آب از سرم یک قطره نیست ز دریای نعت او وصفی که گشته ظاهر ازین گفته‌ی ترم سر صفات ظاهر بی‌منتهای او پیدا نمی‌کنم، که ندارند باورم از من که می‌برد بر آن رحمت خدای؟ آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟ یا عرضه دارد این سخنان مبترم هم لطف او مگر نظری سوی من کند گیرد عنایتش ز کرم باز در برم گوید قبول او که: عراقی از آن ماست احسان او آند ز شفاعت توانگرم بخشد نواله‌ای ز سر خوان خاص خود و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب گه عبیر بیخته بر لاله‌ی احمر کند گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند شیخ غوری، آن به کلی گشته کل رفت با دیوانگان در زیر پل از قضا می‌رفت سنجر با شکوه گفت زیر پل چه قومند این گروه شیخ گفتش بی سر و بی پا همه از دو بیرون نیست جان ما همه گر تو ما را دوست داری بر دوام زود از دنیا برآریمت مدام ور تو ما را دشمنی نه دوست دار زود از دینت برآریم اینت کار دوستی و دشمنی ما را ببین پای درنه خویش را رسوا ببین گر بزیر پل درآیی یک نفس وارهی زین طم طراق و زین هوس سنجرش گفتا نیم مرد شما حب و بغضم نیست درخورد شما نه شما را دوستم نه دشمنم رفتم اینک تا نسوزد خرمنم از شما هم فخر و هم عاریم نیست با بدو نیک شما کاریم نیست همت آمد همچو مرغی تیز پر هر زمان در سیر خود سر تیزتر گر بپرد جز ببینش کی بود در درون آفرینش کی بود سیر او ز آفاق گیتی برترست کو ز هشیاری و مستی برترست باشد اندر صورت هر قصه‌ای خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای صورت این قصه چون اتمام یافت بایدت از معنی آن کام یافت کیست از شاه و حکیم او را مراد؟ و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟ کیست ابسال از سلامان کامیاب؟ چیست کوه آتش و دریای آب؟ چیست ملکی کن سلامان را رسید؟ چون وی از ابسال دامان را کشید؟ چیست زهره کخر از وی دل ربود؟ زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟ شرح او را یک به یک از من شنو! پای تا سر گوش باش و هوش شو! خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست از لبت شیر روان بود که من می‌گفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست جان درازی تو بادا که یقین می‌دانم در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست درد عشق ار چه دل از خلق نهان می‌دارد حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان ای که طبیب خسته‌ای روی زبان من ببین کاین دم و دود سینه‌ام بار دل است بر زبان گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان آن که مدام شیشه‌ام از پی عیش داده است شیشه‌ام از چه می‌برد پیش طبیب هر زمان حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان حسن تو نهایت جمالست لطف تو بغایت کمالست با زلف تو هر که را سری هست سر در قدم تو پایمالست بی روی تو زندگی حرامست وز دست تو جام می حلالست باز آی که بی رخ تو ما را از صحبت خویشتن ملالست جانم که تذر و باغ عشقست زین گونه شکسته پر و بالست مرغ دل من هوا نگیرد زانرو که چنین شکسته بالست این نفحه‌ی روضه‌ی بهشتست یا نکهت گلشن وصالست این خود چه شمامه‌ی شمیمست وین خود چه شمایل شمالست خواجو بلب تو آرزومند چون تشنه بشربت زلالست مروت نیست در سرها که اندازند دستاری کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی شدستی پاسبان زر هلا می‌پیچ چون ماری تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم گر به خواری ز در خویش براند ما را به امیدش بنشینیم و به درها نرویم گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند به تظلم به در خانه اعدا نرویم پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط که اگر نقش بساطت برود ما نرویم به درشتی و جفا روی مگردان از ما که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست که اگر مجنون گویند به سودا نرویم ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی به بزمش جان‌های ما ندانستی سر از پایان اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید ولیک آن بحر می‌بودی و رعدش بانگ چنگستی روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس ز نصرت‌های یزدانی بر آن افرنگ هنگستی به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها بر مثال آن که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی چنین عقلی که از تزویر مو در موی می‌بیند شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی ز تیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید قدح در رو همی‌آید بریزش گویی لنگستی چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی فراوان ریز در جانم از آن می‌های ربانی ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی وگر آن جان جان جان به تن‌ها روی بنمودی تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن روان‌ها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی دریدی پرده‌ها از عشق و آشوبی درافتادی شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی همه دراعه‌های حسن تا دامن بخندیدی ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی طرب چون خوشه‌ها کردی و چون خرمن بخندیدی ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان‌ها را خشونت‌ها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی از آن می‌های لعل او ز پرده غیب رو دادی حسن مستک شدی بی‌می و بر احسن بخندیدی ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می‌جستی کراهت داشتی بر امن و بر ممن بخندیدی من مست می عشقم هشیار نخواهم شد وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری جز بر در میخانه این بار نخواهم شد از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد تا هست عراقی را در درگه او باری بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد اگر مردان نمی بردند امتحانش را نمی دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما بهر چشمی نمی‌بخشند خاک آستانش را چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور که حق بر دست او داده‌ست مفتاج جهانش را چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش را تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش یک نگاه لطف از چشم تو ما را می‌رسد گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باشد بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش لطف با اغیار و کین با ما تفاوت از کجاست با همه هر نوع می‌باشی به یک دستور باش سیل بی لطفی همین سر در بنای ما مده خانه‌ی ما یا همه ویرانه یا معمور باش کار ما و کار وحشی پیش تیغت چون یکیست گو دلت بی رحم و بازوی ستم پر زور باش بیا ای یار کامروز آن مایی چو گل باید که با ما خوش برآیی خدایا چشم بد را دور گردان خداوندا نگه دار از جدایی اگر چشم بد من راه من زد به یک جامی ز خویشم ده رهایی نهادم دست بر دل تا نپرد تو دل از سنگ خارا درربایی نه من مانم نه دل ماند نه عالم اگر فردا بدین صورت درآیی بیا ای جان ما را زندگانی بیا ای چشم ما را روشنایی به هر جایی ز سودای تو دودی است کجایی تو کجایی تو کجایی یکی شاخی ز نور پاک یزدان که جان جان جمله میوه‌هایی به لطف از آب حیوان درگذشتی کند لطفش ز لطف تو گدایی اگر کفر است اگر اسلام بشنو تو یا نور خدایی یا خدایی خمش کن چشم در خورشید درنه که مستغنی است خورشید از گدایی چون بشد شبلی ازین جای خراب بعد از آن دیدش جوامردی به خواب گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت چون مرا بس خویشتن دشمن بدید ضعف و نومیدی و عجز من بدید رحمتش آمد بدان بیچارگیم پس ببخشود از کرم یک بارگیم خالقا بیچاره‌ی راهم ترا همچو موری لنگ در چاهم ترا من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام یا کجاام یا کدامم یا که‌ام بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی عمر در خون جگر بگداخته بهره‌ی از عمر ناپرداخته هر چه کرده جمله تاوان آمده جان به لب عمرم به پایان آمده دل ز دستم رفته و دین گم شده صورتم نامانده معنی گم شده من نه کافر نه مسلمان مانده در میان هر دو حیران مانده نه مسلمانم نه کافر، چون کنم مانده سرگردان و مضطر، چون کنم در دری تنگم گرفتارآمده روی در دیوار پندار آمده بر من بیچاره این در برگشای وین ز راه افتاده را راهی نمای بنده را گر نیست زاد راه هیچ می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ هم توانی سوخت از آهش گناه هم ز اشکش شست دیوان سیاه هر که دریاهای اشکش حاصل است گو بیا کو درخور این منزل است وانک او را دیده‌ی خون بار نیست گو برو کو را بر ما کار نیست اخرج عن‌المکان، یا صارم‌الزمان واسبح سباح حوت فی قلزم‌المعانی لا تبغ اتصالا نعت جسم انی اری دنوا انی من‌التدانی العبد لیس یرضی فی رقه شریکا فلرب کیف یرضی فی ملکه بثانی هل عاشق تصدیم عشوقتین جمعا اعشق فان فیه تخلیص کل غانی العشق نور روحی صبح الهوی صبوحی امنیة و فیه مجموعة الامانی ماالعشق یا معنا یشرک انا و انا تقنی عن‌المدارک فی خالق‌الحسان هذاالصدود خانی و النار فی جنانی یزداد کل یوم عشقی بلا توانی قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص یارب زد وقودا سبحان من یرانی سبحان من یرانی سبحان من رعانی سبحان من دعانی من غیر امتحان اسکت فلون خدی اوج دمعتی تودی عشقا به تعالی عن صفوةالمعانی هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست نتوان گفت که در قالب او جانی هست باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب آیت این نمک و لطف که در شانی هست دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت زنگ هر نقش که بر صفه‌ی ایوانی هست هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد خانه‌ای را که در و مثل تو رضوانی هست مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای با که روشن‌تر ازین حجت و برهانی هست؟ هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست بی‌خیال تو شبی دیده‌ی ما خواب نکرد با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟ اگر، ای سایه‌ی رحمت، نظری خواهی کرد نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟ دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست اگر نه بسته‌ی این بی‌هنر جهان شده‌ای چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟ تن تو را به مثل مادر است سفله جهان تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟ فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟ چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل تو بر زمانه‌ی بدمهر مهربان شده‌ای به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای نگاه کن که: در این خیمه‌ی چهارستون چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای طفیلیان تو گشتند جمله جانوران بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟ چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟ تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟ یقین بدان که چو ویران کنند حجره‌ی تو همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای! نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای به دوستان و به بیگانگان به باب طمع به سان اشعب طماع داستان شده‌ای اگر جهان را بنده‌ی تو آفرید خدای تو پس به عکس چرا بنده‌ی جهان شده‌ای بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت که تو به گفتن حق شهره‌ی زمان شده‌ای تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای بس است فخر تو را این که بر رمه‌ی ایزد به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای به آب پند و طعام بیان و جامه‌ی علم روان گمره را نیک میزبان شده‌ای قران کنند همی در دل تو حکمت و پند بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای ز بهر دوستی آل مصطفی بر من بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی دل این سوخته را کار به جان آوردی نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی ماه را در زره مشک‌فشان آوردی نیست از جانب من تا به تو یک موی میان تو چرا بیهده از موی میان آوردی هرکه او از سر کوی تو به مویی سر تافت با سر موی خودش موی کشان آوردی گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم گفت آری شدی و زخم زبان آوردی خواست از لعل تو عطار به عمری شکری جگرش خوردی و کارش به زیان آوردی بینی آن باد که گوئی دم یارستی یاش بر تبت و خرخیز گذارستی نیستی چون سخن یار موافق خوش گر نه او پیش رو فوج بهارستی گر نبودی شده ایمن دل بید از باد برگش از شاخ برون جست نیارستی ور نه می لشکر نوروز فراز آید کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی فوج فوج ابر همی آید پنداری بر سر دریا اشتر به قطارستی اشترانند بر این چرخ روان ور نی دشت همواره نه چون پیسه مهارستی نه همانا که بر این اشتر نوروزی جز که کافور و در و گوهر بارستی دشت گلگون شد گوئی که پرندستی آب میگون شد گوئی که عقارستی گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟ واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟ شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی ای به نوروز شده همچو خران فتنه من نخواهم که مرا همچو تو یارستی گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟» کاشک امسال تو را کار چو پارستی دلم از تو به همه حال بشستی دست گر تو را در خور دل دست گزارستی فتنه‌ی سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی نیست فرقی به میان تو و آن خر جز همی باید که‌ت پای چهارستی سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک گرت ننگستی از این سیرت و عارستی گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟ مجلست بستانستی و رفیقان را از درخت سخن خوب ثمارستی وین گل و لاله‌ی خاکی که همی روید با گل دانش پیشت خس و خارستی پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت کار لاله بد و کار گل زارستی مردم آن است که چون مرد ورا بیند گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی» فضل بایدش و خرد بار که خرما بن گر نه بار آوردی یار چنارستی خرد است آنکه اگر نور چراغ او نیستی عالم یکسر شب تارستی خرد است آنکه اگر نیستی او از ما نه صغارستی هرگز نه کبارستی گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی یک تن از مردم سالار هزارستی؟ ورنه با عقل همی جهل جفا جستی گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟ سر به جهل از خرد و حق همی تابد آنکه حق است که بر سرش فسارستی یله کی کردی هر فاحشه را جاهل گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟ آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز معصفر گونه و نیروی شخارستی ای دهان باز نهاده به جفای من راست گوئی که یکی کهنه تغارستی چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟ اندر این تنگ حصارم ننشستی دل گرنه گرد دلم از عقل حصارستی کار تو گر به میان من و تو ناظر حاکمی عادل بودی بس خوارستی کار دنیا گر بر موجب عقلستی مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟ بل سخن‌های دلاویز بلند من بر سر گنبد گردنده عذارستی ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی پیش من حیران چون نقش جدارستی یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک دل دانای سخن پیشه شکارستی دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم گر نه بیمم همه از روز شمارستی بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش گر بدانستی کاین جای قرارستی عشق چیست از خویش بیرون آمدن غرقه در دریای پر خون آمدن گر بدین دریا فرو خواهی شدن نیست هرگز روی بیرون آمدن ور سر کم کاستی دارای در آی زانکه اینجا نیست افزون آمدن لازمت باشد اگر عاشق شوی ترک کردن عقل و مجنون آمدن از ازل آزاد گشتن وز ابد محرم سر هم اکنون آمدن چون توان بودن به صورت بارکش پس به معنی فوق گردون آمدن سر بریده راه رفتن چون قلم پا و سر افکنده چون نون آمدن سرنگون رفتن درین دریای ژرف پس نهان چون در مکنون آمدن چون دهم شرحت همی گم بودگی است محرم این بحر بیچون آمدن تا ابد یکرنگ بودن با فنا نی همی هردم دگرگون آمدن چیست ای عطار کفر راه عشق سست دین از همت دون آمدن زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید کوثر و خلد من این است عذابم مکنید چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید مدعی را اگر آواره نسازم ز درش از سگان سر آن کوی حسابم مکنید من خود از باده‌ی دیدار خرابم امشب می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید حرف وصلی که محال است مگوئید به من آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید چاره‌ی بیخودی من به نصیحت نتوان به خودم باز گذارید و عذابم مکنید توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها میان صد کس عاشق چنان بدید بود که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها خضردلی که ز آب حیات عشق چشید کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها فراز نخل جهان پخته‌ای نمی‌یابم که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها به پر عشق بپر در هوا و بر گردون چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها مسببش بخریدست از مسبب‌ها وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب هزار شور درافکند در مرتب‌ها گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها هلا ساقی بیا ساغر مرا ده زرم بستان می چون زر مرا ده به حق آن که در سر دارم از تو چو خم را وا کنی سر سر مرا ده به دیگر کس مده آنچم نمودی مرا ده آن و آن دیگر مرا ده سرش مگشا مگو نامش که آن چیست اگر زهر است اگر شکر مرا ده از آن می جعفر طیار خورده‌ست شدم بی‌دست چون جعفر مرا ده بپیما آن شرابی را که بویش به از مشک است و از عنبر مرا ده سقاهم ربهم رطلی شگرف است نهان از ممن و کافر مرا ده بر درت افتاده‌ام خوار و حقیر از کرم، افتاده‌ای را دست گیر دردمندم، بر من مسکین نگر تا شود درد دلم درمان پذیر از تو نگریزد دل من یک زمان کالبد را کی بود از جان گزیر؟ دایه‌ی لطفت مرا در بر گرفت داد جای مادرم صد گونه شیر چون نیابم بوی مهرت یک نفس از دل و جانم برآید صد نفیر دل، که با وصلت چنان خو کرده بود در کف هجرت کنون مانده است اسیر باز هجرت قصد جانم می‌کند کشته‌ای را بار دیگر کشته گیر امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد در دیده‌ی پر آبم جز یار نمی‌آید وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک: در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد چون طره برافشاند این روی بپوشاند جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد این قطره‌ی خون تا یافت از خاک درش بویی از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک: اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی چه با لذت جفاکاری که می‌بکشی بدین زاری پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی به پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گو از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید زبان تو نمی‌دانم که من ترکم تو هندویی عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی من به دلم یار تو، باز تو گر یار من هم به دلی کو نشان؟ ور به زبانی بگوی دوش بر آن بوده‌ای تا بخوری خون من بی‌خبرم خون مخور، هر چه بر آنی بگوی جان و دلی زین جهان دارم اگر زانکه تو در پی اینی ببر، بر سر آنی بگوی چند بگویی: ترا من برسانم به کام؟ آنچه پذیرفته‌ای چون برسانی بگوی بیش مزن تیغ غم بر جگر اوحدی ترک نه‌ای، ترک این سخت کمانی بگوی باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره از لامکان شنیده خیزید محشر آمد آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست گویی کجا کنم رو آن سو که این سر آمد آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیدست آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده آن سو که دست موسی چون ماه انور آمد این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد دستور نیست جان را تا گوید این بیان را ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد با درد باش تا درد آن سوت ره نماید آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم پوشید دلق آدم امروز بر در آمد ای مرغ خوش‌نوا چه فرو بسته‌ئی نفس برکش ز طرف پرده‌سرا ناله‌ی جرس چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی خاموش تا به چند نشینی درین قفس تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول قانع مشو ز روضه‌ی رضوان بخار و خس اهل خرد متابعت نفس کی کنند شاه جهان چگونه شود بنده‌ی عسس تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک پرواز کن وگرنه بتنگ آئی از مگس در راه مهر نیست بجز سایه همنشین در کوی عشق نیست بجز ناله همنفس مستعجلی و روی بگردانده از طریق مستسقی و جان بلب آورده در ارس با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس عمر عزیز چون بهوس صرف کرده‌ئی جان عزیز را مده آخر درین هوس آزاد باش و بنده‌ی احساس کس مشو کازاده آن بود که نگردد اسیر کس خواجو ترا چو ناله به فریاد می‌رسد دریاب خویش را و به فریاد خویش رس کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست ای که می‌گویی نداری شاهدی بر درد عشق جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست آنکه می‌پرسد نشان راحت و لذت ز ما کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست گرنه عاشق صبر می‌دارد به تنهایی ز دوست آنچه می‌گویند از مجنون تنها گرد چیست وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را می‌رسی باز از کجا وین چهره‌ی پر گرد چیست دلا تا کی درین کاخ مجازی کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟ تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ که بودت آشیان بیرون ازین کاخ چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟ چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟ بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک بپر تا کنگر ایوان افلاک! ببین در رقص ارزق‌طیلسانان ردای نور بر عالم‌فشانان همه دور شباروزی گرفته به مقصد راه فیروزی گرفته یکی از غرب رو در شرق کرده یکی در غرب کشتی غرق کرده شده گرم از یکی، هنگامه‌ی روز یکی را، شب شده هنگامه‌افروز یکی حرف سعادت نقش بسته یکی سررشته‌ی دولت گسسته چنان گرم‌اند در منزل‌بریدن کزین جنبش ندانند آرمیدن چه داند کس که چندین درچه کارند همه تن رو شده، رو در که دارند به هر دم تازه‌نقشی می‌نمایند ولیکن نقشبندی را نشایند عنان تا کی به دست شک سپاری؟ به هر یک روی «هذا ربی» آری؟ خلیل آسا در ملک یقین زن! نوای «لا احب الافلین» زن! کم هر وهم، ترک هر شکی کن! رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن! یکی دان و یکی بین و یکی گوی! یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی! ز هر ذره بدو رویی و راهی‌ست بر اثبات وجود او گواهی‌ست بود نقش دل هر هوشمندی که باید نقش‌ها را نقشبندی به لوحی گر هزاران حرف پیداست نیاید بی‌قلمزن یک الف راست درین ویرانه نتوان یافت خشتی برون از قالب نیکو سرشتی به خشت از کلک انگشتان نوشته‌ست که آن را دست دانائی سرشته‌ست ز لوح خشت چون این حرف خوانی ز حال خشت‌زن غافل نمانی به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟ چو دیدی کار، رو در کارگر دار! قیاس کارگر از کار بردار! دم آخر کز آن کس را گذر نیست سر و کار تو جز با کارگر نیست بدو آر از همه روی ارادت! وز او جو ختم کارت بر سعادت! اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم ترا اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم ترا تو با شکستگی پا قدم به راه گذار که ما به جاذبه امداد می‌کنیم ترا درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم ترا ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار که از طلسم غم آزاد می‌کنیم ترا فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم ترا اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی بهار عالم ایجاد می‌کنیم ترا مساز رو ترش از گوشمال ما صائب که ما به تربیت استاد می‌کنیم ترا ممنان از دست باد ضایره جمله بنشستند اندر دایره یاد طوفان بود و کشتی لطف هو بس چنین کشتی و طوفان دارد او پادشاهی را خدا کشتی کند تا به حرص خویش بر صفها زند قصد شه آن نه که خلق آمن شوند قصدش آنک ملک گردد پای‌بند آن خراسی می‌دود قصدش خلاص تا بیابد او ز زخم آن دم مناص قصد او آن نه که آبی بر کشد یاکه کنجد را بدان روغن کند گاو بشتابد ز بیم زخم سخت نه برای بردن گردون و رخت لیک دادش حق چنین خوف وجع تا مصالح حاصل آید در تبع هم‌چنان هر کاسبی اندر دکان بهر خود کوشد نه اصلاح جهان هر یکی بر درد جوید مرهمی در تبع قایم شده زین عالمی حق ستون این جهان از ترس ساخت هر یکی از ترس جان در کار باخت حمد ایزد را که ترسی را چنین کرد او معمار و اصلاح زمین این همه ترسنده‌اند از نیک و بد هیچ ترسنده نترسد خود ز خود پس حقیقت بر همه حاکم کسیست که قریبست او اگر محسوس نیست هست او محسوس اندر مکمنی لیک محسوس حس این خانه نی آن حسی که حق بر آن حس مظهرست نیست حس این جهان آن دیگرست حس حیوان گر بدیدی آن صور بایزید وقت بودی گاو و خر آنک تن را مظهر هر روح کرد وآنک کشتی را براق نوح کرد گر بخواهد عین کشتی را به خو او کند طوفان تو ای نورجو هر دمت طوفان و کشتی ای مقل با غم و شادیت کرد او متصل گر نبینی کشتی و دریا به پیش لرزها بین در همه اجزای خویش چون نبیند اصل ترسش را عیون ترس دارد از خیال گونه‌گون مشت بر اعمی زند یک جلف مست کور پندارد لگدزن اشترست زانک آن دم بانگ اشتر می‌شنید کور را گوشست آیینه نه دید باز گوید کور نه این سنگ بود یا مگر از قبه‌ی پر طنگ بود این نبود و او نبود و آن نبود آنک او ترس آفرید اینها نمود ترس و لرزه باشد از غیری یقین هیچ کس از خود نترسد ای حزین آن حکیمک وهم خواند ترس را فهم کژ کردست او این درس را هیچ وهمی بی‌حقیقت کی بود هیچ قلبی بی‌صحیحی کی رود کی دروغی قیمت آرد بی ز راست در دو عالم هر دروغ از راست خاست راست را دید او رواجی و فروغ بر امید آن روان کرد او دروغ ای دروغی که ز صدقت این نواست شکر نعمت گو مکن انکار راست از مفلسف گویم و سودای او یا ز کشتیها و دریاهای او بل ز کشتیهاش کان پند دلست گویم از کل جزو در کل داخلست هر ولی را نوح و کشتیبان شناس صحبت این خلق را طوفان شناس کم گریز از شیر و اژدرهای نر ز آشنایان و ز خویشان کن حذر در تلاقی روزگارت می‌برند یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند چون خر تشنه خیال هر یکی از قف تن فکر را شربت‌مکی نشف کرد از تو خیال آن وشات شبنمی که داری از بحر الحیات پس نشان نشف آب اندر غصون آن بود کان می‌نجنبد در رکون عضو حر شاخ تر و تازه بود می‌کشی هر سو کشیده می‌شود گر سبد خواهی توانی کردنش هم توانی کرد چنبر گردنش چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود ناید آن سویی که امرش می‌کشد پس بخوان قاموا کسالی از نبی چون نیابد شاخ از بیخش طبی آتشین است این نشان کوته کنم بر فقیر و گنج و احوالش زنم آتشی دیدی که سوزد هر نهال آتش جان بین کزو سوزد خیال نه خیال و نه حقیقت را امان زین چنین آتش که شعله زد ز جان خصم هر شیر آمد و هر روبه او کل شیء هالک الا وجهه در وجوه وجه او رو خرج شو چون الف در بسم در رو درج شو آن الف در بسم پنهان کرد ایست هست او در بسم و هم در بسم نیست هم‌چنین جمله‌ی حروف گشته مات وقت حذف حرف از بهر صلات از صله‌ست و بی و سین زو وصل یافت وصل بی و سین الف را بر نتافت چونک حرفی برنتابد این وصال واجب آید که کنم کوته مقال چون یکی حرفی فراق سین و بیست خامشی اینجا مهمتر واجبیست چون الف از خود فنا شد مکتنف بی و سین بی او همی‌گویند الف ما رمیت اذ رمیت بی ویست هم‌چنین قال الله از صمتش بجست تا بود دارو ندارد او عمل چونک شد فانی کند دفع علل گر شود بیشه قلم دریا مداد مثنوی را نیست پایانی امید چارچوب خشت‌زن تا خاک هست می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست چون نماند خاک و بودش جف کند خاک سازد بحر او چون کف کند چون نماند بیشه و سر در کشد بیشه‌ها از عین دریا سر کشد بهر این گفت آن خداوند فرج حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج باز گرد از بحر و رو در خشک نه هم ز لعبت گو که کودک‌راست به تا ز لعبت اندک اندک در صبا جانش گردد با یم عقل آشنا عقل از آن بازی همی‌یابد صبی گرچه با عقلست در ظاهر ابی کودک دیوانه بازی کی کند جزو باید تا که کل را فی کند جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون کتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم جام چو دور آسمان درده و زمین فشان جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم چرخ قرابه‌ی تهی است پاره‌ی خاک در میان پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم حلق و لب قنینه بین سرفه‌کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح‌دم ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم شمع که در عنان شب زرده‌ی بش سیاه بود از لگد براق جم، مرد بقای صبح‌دم موکب صبح را فلک دید رکابدار شه داد حلی اختران نعل بهای صبح‌دم شاه معظم اخستان شهر گشای راستین داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین نافه‌ی چین کلید زد صبح و کلید عیش را بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی ز آن سوی خیمه‌ی فلک خم زن و جای تازه بین زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین لهجه‌ی راوی مرا منطق طیر در زبان بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین قلعه‌ی گلستان شه قله‌ی بوقبیس دان حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین بر ره قول کاسه‌گر نوای نو زند بر سر خوانچه‌ی طرب مرغ صلای نو زند مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه‌ای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس نبض‌شناس بر رگش نیش عنای نو زند بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی‌دهان نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد بر پسر سبکتکین هند گشای راستین جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی بر در درج خط قدح از افق تنوره بین عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی حجره‌ی آهنین نگر، حقه‌ی آبگینه بین لعل در این و زر در آن، کیسه‌گشای زندگی جام پری در آهن است از همه طرفه‌تر ولی نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی دائره‌ی تنوره بین ریخته نقطه‌های زر کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا باز سپید روز بین بسته قبای زندگی قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان عالم دردمند را کرده دوای زندگی سال نو است و قرص خور خوانچه‌ی ماهی افکند وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی تابه‌ی زر ندیده‌ای بر سر ماهی آمده چشمه‌ی خور به حوت بین وقت صفای زندگی ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل‌بان دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم خاک ز جمره‌ی سوم کرده قضای زندگی شاه سکندر هدی، چشمه‌ی خضر رای او بی‌ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو خانه‌ی جان به چار حد وقف هوای روی تو رشته‌ی جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم آینه کردم اشک را خاص برای روی تو از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضای روی تو قفل به سینه برزدم کوست خزینه‌ی غمت قفل خزینه ساختم دست‌گشای روی تو غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو هر که نظاره‌ی تو شد دست بریده می‌شود یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد از خلفای سلطنت تا خلفای راستین نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت گربه‌ی شیردل نگر لقمه ربای چون تویی نوبه‌ی خواجگی زنم بهر هوای تو مگر نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد معجزه را همین قدر هست گوای راستین اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان ای مه مگو کسمان اهل برون نمی‌دهد اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟ غصه‌ی بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم آه که قبله‌ی دگر نیست ورای آسمان محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان گرچه به موئی آسمان داشته‌اند بر سرم موی به موی دیده‌ام تعبیه‌های آسمان زعم من است کسمان سجده‌ی سگدلان کنم زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان جیب دریده می‌رود گرد قواره‌ی زمین بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله‌ای ناله‌ی خاقانی از آن رفت ورای آسمان یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بند گشای مملکت انس و پریش چون ملک زله‌ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت مار به ظلم اگر برد خایه‌ی موش ناسزا جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا بست بنات نعش را عقد برای مملکت بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین چون شه پیل‌تن کشد تیغ برای معرکه غازی هند را نهد پیل به جای معرکه بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه خایه‌ی مورچه شده چرخ ورای معرکه تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن راست چو صور دردمند از سر نای معرکه اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه بیشه ستان نیزه‌ها ایمن از آتش سنان شیردلان ز نیزه‌ها بیشه فزای معرکه قلزم تیغ‌ها زده موج به فتح باب کین زاده ز موج تیغ‌ها صاعقه زای معرکه تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه تخته‌ی خاک رزم را جذر اصم شده ظفر خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله‌بر پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه رشته‌ی جان دشمنان مهره‌ی پشت گردنان چون به هم آورد کند عقد برای معرکه حلقه‌ی تن عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزه‌ور حلقه ربای راستین عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را برده مهندس بقا ز آن سوی خطه‌ی فلک خندق حصن ملک را حد سرای شاه را چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد روس والان نهند سر خدمت پای شاه را ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ باز و سگ‌اند نامزد صید و هوای شاه را مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را دیده‌ی شرق و غرب را بر سخنم نظر بود آه که نیست این نظر عین رضای شاه را دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند شاه سخنوران منم شاه ستای راستین باد مثال را حکم قضای ایزدی بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی باد دل جهانیان واله‌ی نور طلعتش چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی قوت روان خسروان شمه‌ی خاک درگهش چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی باد چو باد عیسوی گرد سم براق او ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی خامه‌ی مار پیکرش باد رقیب گنج دین مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش آینه‌های درع او فر و بهای ایزدی دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین از قصه حال ما نپرسی وز کشتن عاشقان نترسی ای گوهر عشق از چه بحری وی آتش عشق از چه درسی آن جا که تویی کی راه یابد زان جانب چرخ و عرش و کرسی ای دل تو دلی نه دیگ آهن از آتش عشق چند تفسی جان و دل و نفس هر سه سوزید تا کی گویم ظلمت نفسی اگر به رنج ندارد اجل نجیب‌الدین که هیچ رنج مبادش ز عالم بدکیش به پاره‌ای سیهی بر سرم نهد منت به شرط آنکه دگر دردسر نیارم بیش به وقت خواندن این قطعه دانم این معنی به گوشه‌ی دل او بگذرد که ای درویش دل من از سیهی دادن تو سیر آمد دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش هزاران جان سزد در هر زمانی نثار روی چون تو دلستانی توان کردن هزاران جان به یک دم فدای روی تو چه جای جانی نثار تو کنم منت پذیرم اگر جانم بود هر دم جهانی بجز عشقت ندارم کیش و دینی بجز کویت ندارم خان و مانی نیارم داد شرح ذوق عشقت اگر هر موی من گردد زبانی اگر هر دو جهان بر من بشورند ز شور عشق کم نکنم زمانی مرا جانا از آن خویشتن خوان توانی دید خود را تا توانی تو سلطانی اگر محرم نیم من قبولم کن به جای پاسپانی چه می‌گویم چه مرد این حدیثم خطار رفت این سخن یارب امانی اگر صد بار خواهم کوفت این در نخواهد گفت کس کامد فلانی نشان کی ماند از عطار در عشق چو می‌جوید نشان از بی نشانی عشق آن باشد که غایت نبودش هم نهایت هم بدایت نبودش تا به کی گویم که آنجا کی رسم کی بود کی چون نهایت نبودش گر هزاران سال بر سر می‌روی همچنان می‌رو که غایت نبودش گر فرو استد کسی مرتد شود بعد از آن هرگز هدایت نبودش گر فرود آید به یک دل ذره‌ای تا به صد عالم سرایت نبودش صد هزاران خون بریزد همچو باد زانکه چون آتش حمایت نبودش نیستی خواهد که از هر نیک و بد از کسی شکر و شکایت نبودش تو مباش اصلا که اندر حق تو تا تو می‌باشی عنایت نبودش هر که بی پیری ازینجا دم زند کار بیرون از حکایت نبودش بر پی پیری برو تا پی بری کانکه تنها شد کفایت نبودش وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای زین بتر هرگز جنایت نبودش چون نبیند پیر ره را گام گام کور باشد این ولایت نبودش سلطنت کی یابد ای عطار پیر تا رعیت را رعایت نبودش آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست عود الصلب من خط زنار سان اوست بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست فرسوده‌تر ز سوزن عیسی تن من است باریک‌تر ز رشته‌ی مریم لبان اوست آن لعل را به رشته‌ی مریم که درکشید از سوزن مسیح که شکل میان اوست گر بر دلم زبور بخوانند نشنود کانجیر مرغش از لب انجیل خوان اوست پیران کعبه لاف ز خاقانی آورند ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست ز جنس مردمان مشمار خود را گرت یزدان زری دادست و زوری هنر باید چه روباهی چه شیری خرد باید چه قارونی چه عوری ز خشم غالب و از حرص با برگ همین دارند هر ماری و موری ز اسب و تخت تو رشکم نیاید نه من همچون توام کری و کوری چه رشک آید از آن چیزم که گردون اگر پیش آردت تلخی و شوری از این داغی بماند یا دریغی وزان دودی برآید از تنوری چو بر تختی جمادی بر جمادی چو بر اسبی ستوری بر ستوری نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو درون باغ عشق ما درخت پایداری تو ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو دادگری دید برای صواب صورت بیدادگری را به خواب گفت خدا با تو ظالم چه کرد در شبت از روز مظالم چه کرد گفت چو بر من به سر آمد حیات در نگریدم به همه کاینات تا به من امید هدایت کراست یا به خدا چشم عنایت کراست در دل کس شفقتی از من نبود هیچکسی را به کرم ظن نبود لرزه درافتاد به من بر چو بید روی خجل گشته و دل ناامید طرح به غرقاب درانداختم تکیه به آمرزش حق ساختم کی من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام رد مکنم کز همه رد گشته‌ام یا ادب من به شراری بکن یا به خلاف همه کاری بکن چون خجلم دید ز یاری رسان یاری من کرد کس بیکسان فیض کرم را سخنم درگرفت یار من افکند و مرا برگرفت هر نفسی کان به ندامت بود شحنه غوغای قیامت بود جمله نفسهای تو ای باد سنج کیل زیانست و ترازوی رنج کیل زیان سال و مهت بوده گیر این مه و این سال بپیموده گیر مانده ترازوی تو بی سنگ و در کیل تهی گشته و پیمانه پر سنگ زمی سنگ ترازو مکن مهره گل مهره بازو مکن یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای یک نفست آنچه بدو زنده‌ای هر چه در این پرده ستانی بده خود مستان تا بتوانی بده تا بود آنروز که باشد بهی گردنت آزاد و دهانت تهی وام یتیمان نبود دامنت بارکش پیره‌زنان گردنت باز هل این فرش کهن پوده را طرح کن این دامن آلوده را یا چو غریبان پی ره توشه گیر یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر روز وصلم به تن آرام نباشد جان را که دمادم کند اندیشه شب هجران را آه اگر عشوه گری‌ها زلیخا سازد غافل از حسرت یعقوب مه کنعان را ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم با مردمک چشم من از علم سباحت یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم زیرا که بود در کف کافی تو راحت مستسقی درویش که نم در جگرش نیست او را که دهد قطره‌ئی از بحر سماحت در مذهب صاحب‌نظران باده مباحست زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب پیش رخ زیبای تو از روی صباحت در دیده‌ی خورشید چو یک ذره حیا نیست آید بسر بام تو از راه وقاحت از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح خواجو که کند موی شکافی بفصاحت حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذی اسری دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری عاشقی و آنگهانی نام و ننگ او نشاید عشق را ده سنگ سنگ گر ز هر چیزی بلنگی دور شو راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ مرگ اگر مرد است آید پیش من تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ من از او جانی برم بی‌رنگ و بو او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ جور و ظلم دوست را بر جان بنه ور نخواهی پس صلای جنگ جنگ گر نمی‌خواهی تراش صیقلش باش چون آیینه پرزنگ زنگ دست را بر چشم خود نه گو به چشم چشم بگشا خیره منگر دنگ دنگ همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای سوی من هر دم ز زلف و خال و خط لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای در مخالف میزنی چون دف مرا راستی نیکم به چنگ آورده‌ای چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف! کن چنان خوی پلنگ آورده‌ای بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای بس جهودی میکشم، گویی، مرا با اسیران از فرنگ آورده‌ای اوحدی را خاک پای خویش خوان چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای هرگز گمان مبر که کمال‌الزمان بمرد کو روح محض بود نه جسم فناپذیر می‌دان که ساکنان فلک سیر گشته‌اند از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر خواهش گری به نزد کمال‌الزمان شدند کو بود در زمانه درین علم بی نظیر گفتند زهره را ز فلک دور کرده‌ایم ای رشک جان زهره بیا جای او بگیر □اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش نظر لطفش از سیر برون آرد شیر از یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغ وز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر دوستی با دشمنان ما مکن سود ایشان و زیان ما مکن خون من خوردی، دلم را غم بخور دل ببری،قصد جان ما مکن چون میانت خون ما ریزد، کمر گو: فضولی در میان ما مکن از لب خود کان دشمن بر میار زهر قاتل در دهان ما مکن ای که میرانی به دشنامم ز در جز به شمشیر امتحان ما مکن گر نبیند چشم ما جز روی تو گوش بر آه و فغان ما مکن راز عشقت گر بگویم آشکار داروی درد نهان ما مکن گر نمیرد اوحدی پیشت روان هیچ رحمت بر روان ما مکن گرازان بدرگاه شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند چو رفتند و بردند پیشش نماز برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست که رستم که باشد فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من بگیر و ببر زنده بردارکن وزو نیز با من مگردان سخن ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی برستم بران‌گونه دست برآشفت با گیو و با پیلتن فرو ماند خیره همه انجمن بفرمود پس طوس را شهریار که رو هردو را زنده برکن به دار خود از جای برخاست کاووس کی برافروخت برسان آتش ز نی بشد طوس و دست تهمتن گرفت بدو مانده پرخاش جویان شگفت که از پیش کاووس بیرون برد مگر کاندر آن تیزی افسون برد تهمتن برآشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندرخورست تو سهراب را زنده بر دار کن پرآشوب و بدخواه را خوار کن بزد تند یک دست بر دست طوس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس ز بالا نگون اندرآمد به سر برو کرد رستم به تندی گذر به در شد به خشم اندرآمد به رخش منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من طوس کیست زمین بنده و رخش گاه من‌ست نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست شب تیره از تیغ رخشان کنم به آورد گه بر سرافشان کنم سر نیزه و تیغ یار من‌اند دو بازو و دل شهریار من‌اند چه آزاردم او نه من بنده‌ام یکی بنده‌ی آفریننده‌ام به ایران ار ایدون که سهراب گرد بیاید نماند بزرگ و نه خرد شما هر کسی چاره‌ی جان کنید خرد را بدین کار پیچان کنید به ایران نبینید ازین پس مرا شما را زمین پر کرگس مرا غمی شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه به گودرز گفتند کاین کار تست شکسته بدست تو گردد درست سپهبد جز از تو سخن نشنود همی بخت تو زین سخن نغنود به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو سخنهای چرب و دراز آوری مگر بخت گم بوده بازآوری سپهدار گودرز کشواد رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت به کاووس کی گفت رستم چه کرد کز ایران برآوردی امروز گرد فراموش کردی ز هاماوران وزان کار دیوان مازندران که گویی ورا زنده بر دار کن ز شاهان نباید گزافه سخن چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ یکی پهلوانی به کردار گرگ که داری که با او به دشت نبرد شود برفشاند برو تیره گرد یلان ترا سر به سر گژدهم شنیدست و دیدست از بیش و کم همی گوید آن روز هرگز مباد که با او سواری کند رزم یاد کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را خرد کم بود چو بشنید گفتار گودرز شاه بدانست کاو دارد آیین و راه پشیمان بشد زان کجا گفته بود بیهودگی مغزش آشفته بود به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیارد بها شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن سرش کردن از تیزی من تهی نمودن بدو روزگار بهی چو گودرز برخاست از پیش اوی پس پهلوان تیز بنهاد روی برفتند با او سران سپاه پس رستم اندر گرفتند راه چو دیدند گرد گو پیلتن همه نامداران شدند انجمن ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان جهان سر به سر زیر پای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست بجوشد همانگه پشیمان شود به خوبی ز سر باز پیمان شود تهمتن گر آزرده گردد ز شاه هم ایرانیان را نباشد گناه هم او زان سخنها پشیمان شدست ز تندی بخاید همی پشت دست تهمتن چنین پاسخ آورد باز که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز مرا تخت زین باشد و تاج ترگ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ چرا دارم از خشم کاووس باک چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک سرم گشت سیر و دلم کرد بس جز از پاک یزدان نترسم ز کس ز گفتار چون سیر گشت انجمن چنین گفت گودرز با پیلتن که شهر و دلیران و لشکر گمان به دیگر سخنها برند این زمان کزین ترک ترسنده شد سرفراز همی رفت زین گونه چندی به راز که چونان که گژدهم داد آگهی همه بوم و بر کرد باید تهی چو رستم همی زو بترسد به جنگ مرا و ترا نیست جای درنگ از آشفتن شاه و پیگار اوی بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی ز سهراب یل رفت یکسر سخن چنین پشت بر شاه ایران مکن چنین بر شده نامت اندر جهان بدین بازگشتن مگردان نهان و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه به رستم بر این داستانها بخواند تهمتن چو بشنید خیره بماند بدو گفت اگر بیم دارد دلم نخواهم که باشد ز تن بگسلم ازین ننگ برگشت و آمد به راه گرازان و پویان به نزدیک شاه چو در شد ز در شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان زیست باید که یزدان بکشت وزین ناسگالیده بدخواه نو دلم گشت باریک چون ماه نو بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم خاکم اندر دهن بدو گفت رستم که گیهان تراست همه کهترانیم و فرمان تراست کنون آمدم تا چه فرمان دهی روانت ز دانش مبادا تهی بدو گفت کاووس کامروز بزم گزینیم و فردا بسازیم رزم بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان به کردار باغ بهار ز آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش خسرو به پای همی باده خوردند تا نیم شب ز خنیاگران برگشاده دولب چو پاسخ به نزد سکندر رسید هم‌انگه ز لشکر سران برگزید که باشند شایسته و پیش‌رو به دانش کهن گشته و سال نو سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه همه کوه و دریا و راه درشت به دل آتش جنگ‌جویان بکشت ز رفتن سپه سربسر گشت کند ازان راه دشوار و پیکار تند هم‌انگه چو آمد به منزل سپاه گروهی برفتند نزدیک شاه که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا برنتابد زمین نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چینی نه سالار سند سپه را چرا کرد باید تباه بدین مرز بی‌ارز و زین‌گونه راه ز لشکر نبینیم اسپی درست که شاید به تندی برو رزم جست ازین جنگ گر بازگردد سپاه سوار و پیاده نیابند راه چو پیروز بودیم تا این زمان به هرجای بر لشگر بدگمان کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش مگردان همه نام ما را به ننگ نکردست کس جنگ با آب و سنگ غمی شد سکندر ز گفتارشان برآشفت و بشکست بازارشان چنین گفت کز جنگ ایرانیان ز رومی کسی را نیامد زیان به دارا بر از بندگان بد رسید کسی از شما باد جسته ندید برین راه من بی‌شما بگذرم دل اژدها را به پی بسپرم بیینید ازان پس که رنجور فور نپردازد از بن به رزم و به سور مرایار یزدان و ایران سپاه نخواهم که رومی بود نیک‌خواه چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی سپه سوی پوزش نهادند روی که ما سربسر بنده‌ی قیصریم زمین جز به فرمان او نسپریم بکوشیم و چون اسپ گردد تباه پیاده به جنگ اندر آید سپاه گر از خون ما خاک دریا کنند نشیبی ز افگنده بالا کنند نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ بار آورد کوه سنگ همه بندگانیم و فرمان تراست چو آزار گیری ز ما جان تراست چو بشنید زیشان سکندر سخن یکی رزم را دیگر افگند بن گزین کرد ز ایرانیان سی هزار که بودند با آلت کارزار برفتند کارآزموده سران زره‌دار مردان جنگاوران پس پشت ایشان ز رومی سوار یکی قلب دیگر همان چل هزار پس پشت ایشان سواران مصر دلیران و خنجرگزاران مصر برفتند شمشیرزن چل هزار هرانکس که بود از در کارزار ز خویشان دارا و ایرانیان هرانکس که بود از نژاد کیان ز رومی و از مصری و بربری سواران شایسته و لشکری گزین کرد قیصر ده و دو هزار همه رزمجوی و همه نامدار بدان تا پس پشت او زین گروه در و دشت گردد به کردار کوه از اخترشناسان و از موبدان جهاندیده و نامور بخردان همی برد با خویشتن شست مرد پژوهنده‌ی روزگار نبرد چو آگاه شد فور کامد سپاه گزین کرد جای از در رزمگاه به دشت اندرون لشکر انبوه گشت زمین از پی پیل چون کوه گشت سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و در پیش پیل ز هندوستان نیز کارآگاهان برفتند نزدیک شاه جهان بگفتند با او بسی رزم پیل که او اسپ را بفگند از دو میل سواری نیارد بر او شدن نه چون شد بود راه بازآمدن که خرطوم او از هوا برترست ز گردون مر او را زحل یاورست به قرطاوس بر پیل بنگاشتند به چشم جهانجوی بگذاشتند بفرمود تا فیلسوفان روم یکی پیل کردند پیشش ز موم چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای که آرد یکی چاره‌ی این به جای نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم یکی انجمن کرد ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران ز رومی و از مصری و پارسی فزون بود مرد از چهل بار سی یکی بارگی ساختند آهنین سوارش ز آهن ز آهنش زین به میخ و به مس درزها دوختند سوار و تن باره بفروختند به گردون براندند بر پیش شاه درونش پر از نفط کرده سیاه سکندر بدید آن پسند آمدش خردمند را سودمند آمدش بفرمود تا زان فزون از هزار ز آهن بکردند اسپ و سوار ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه که دیدست شاهی ز آهن سپاه از آهن سپاهی به گردون براند که جز با سواران جنگی نماند لطف تو از حد برون حسن تویی منتهاست پیش تو نوش روان درد تو درمان ماست عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست پرتو رخسار تو مایه‌ی مهر منیر چهره‌ی پرچین تو جادوی معجز نماست نرگس فتان تو لعبت مردم فریب غمزه‌ی غماز تو جادوی معجز نماست از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن عادت خوبان ستم چاره‌ی عاشق رضاست ای اهل صبوح در چه کارید شب می‌گذرد روا مدارید ماننده آفتاب رخشان از جام صبوح سر برآرید ای شب شمران اگر شمارست باری شب زلف او شمارید زخمی که زدست وانمایید گر پنجه شیر را شکارید در خواب شوید ای ملولان وین خلوت را به ما سپارید می‌آید آن نگار امشب چون منتظران آن نگارید زان روی که شمس دین تبریز داند که شما در انتظارید یکی پهلوان بود گسترده کام نژادش ز طرخان و بیژن بنام نشستش به شهر سمرقند بود بران مرز چندیش پیوند بود چو ماهوی بدبخت خودکامه شد ازو نزد بیژن یکی نامه شد که ای پهلوان زاده‌ی بی‌گزند یکی رزم پیش آمدت سودمند که شاه جهان با سپاه ای درست ابا تاج و گاهست و با افسرست گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست همان گنج و چتر سیاهش تو راست چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید جهان پیش ماهوی خودکامه دید به دستور گفت ای سر راستان چه داری بیاد اندرین داستان بیاری ماهوی گر من سپاه برانم شود کارم ایدر تباه به من برکند شاه چینی فسوس مرا بی‌منش خواند و چاپلوس وگرنه کنم گوید از بیم کرد همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد چنین داد دستور پاسخ بدوی که ای شیر دل مرد پرخاشجوی از ایدر تو را ننگ باشد شدن به یاری ماهوی و باز آمدن ببرسام فرمای تا با سپاه بیاری شود سوی آن رزمگاه به گفتار سوری شوی سوی جنگ سبکسار خواند تار مرد سنگ چنین گفت بیژن که اینست رای مرا خود نجنبید باید ز جای ببرسام فرمود تا ده هزار نبرده سواران خنجرگزار به مرو اندرون ساز جنگ آورد مگر گنج ایران به چنگ آورد سپاه از بخارا چوپران تذرو بیامد به یک هفته تا شهر مرو شب تیره هنگام بانگ خروس از آن مرز برخاست آواز کوس جهاندار زین خود نه آگاه بود که ماهوی سوریش بدخواه بود به شبگیر گاه سپیده دمان سواری سوی خسرو آمد دوان که ماهوی گوید که آمد سپاه ز ترکان کنون برچه رایست شاه سپهدار خانست و فغفور چین سپاهش همی بر نتابد زمین بر آشفت و جوشن بپوشید شاه شد از گرد گیتی سراسر سیاه چو نیروی پرخاش ترکان بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید به پیش سپاه اندر آمد چو پیل زمین شد به کردار دریای نیل چو بر لشکر ترک بر حمله برد پس پشت او در نماند ایچ گرد همه پشت بر تاجور گاشتند میان سوارانش بگذاشتند چو برگشت ماهوی شاه جهان بدانست نیرنگ او در نهان چنین بود ماهوی را رای و راه که او ماند اندر میان سپاه شهنشاه در جنگ شد ناشکیب همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب فراوان از آن نامداران بشکت چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت ز ترکان بسی بود در پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق یکی آسیا بد برآن آب زرق فرود آمد از باره شاه جهان ز بدخواه در آسیا شد نهان سواران بجستن نهادند روی همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی ازو بازماند اسپ زرین ستام همان گرز و شمشیر زرین نیام بجستنش ترکان خروشان شدند از آن باره و ساز جوشان شدند نهان گشته در خانه‌ی آسیا نشست از بر خشک لختی گیا چنین است رسم سرای فریب فرازش بلند و نشیبش نشیب بدانگه که بیدار بد بخت اوی بگردون کشیدی فلک تخت اوی کنون آسیابی بیامدش بهر ز نوشش فراوان فزون بود زهر چه بندی دل اندر سرای فسوس که هم زمان به گوش آید آواز کوس خروشی برآید که بربند رخت نبینی به جز دخمه‌ی گور تخت دهان ناچریده دودیده پرآب همی‌بود تا برکشید آفتاب گشاد آسیابان در آسیا به پشت اندرون بار و لختی گیا فرومایه‌یی بود خسرو به نام نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام خور خویش زان آسیا ساختی به کاری جزین خود نپرداختی گوی دید برسان سرو بلند نشسته به ران سنگ چون مستمند یکی افسری خسروی بر سرش درفشان ز دیبای چینی برش به پیکر یکی کفش زرین بپای ز خوشاب و زر آستین قبای نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند بدو گفت کای شاه خورشید روی برین آسیا چون رسیدی تو گوی چه جای نشستت بود آسیا پر از گندم و خاک و چندی گیا چه مردی به دین فر و این برز و چهر که چون تو نبیند همانا سپهر از ایرانیانم بدو گفت شاه هزیمت گرفتم ز توران سپاه بدو آسیابان به تشویر گفت که جز تنگ دستی مرانیست جفت اگر نان کشکینت آید به کار ورین ناسزا تره‌ی جویبار بیارم جزین نیز چیزی که هست خروشان بود مردم تنگ دست به سه روز شاه جهان را ز رزم نبود ایچ پردازش خوان و بزم بدو گفت شاه آنچ داری بیار خورش نیز با به رسم آید به کار سبک مرد بی مایه چبین نهاد برو تره و نان کشکین نهاد برسم شتابید و آمد به راه به جایی که بود اندران واژگاه بر مهتر زرق شد بی‌گذار که برسم کند زو یکی خواستار بهر سو فرستاد ماهوی کس ز گیتی همی شاه را جست و بس از آن آسیابان بپرسید مه که برسم کرا خواهی ای روزبه بدو گفت خسرو که در آسیا نشستست کنداوری برگیا به بالا به کردار سرو سهی به دید را خورشید با فرهی دو ابرو کمان و دو نرگس دژم دهن پر ز باد ابروان پر زخم برسم همی واژ خواهد گرفت سزد گر بمانی ازو در شگفت یکی کهنه چبین نهادم به پیش برو نان کشکین سزاوار خویش بدو گفت مهترکز ایدر بپوی چنین هم به ماهوی سوری بگوی نباید که آن بد نژاد پلید چو این بشنود گوهر آرد پدید سبک مهتر او را بمردی سپرد جهان دیده را پیش ماهوی برد بپرسید ماهوی زین چاره جوی که برسم کرا خواستی راست گوی چنین داد پاسخ ورا ترسکار که من بار کردم همی خواستار در آسیا را گشادم به خشم چنان دان که خورشید دیدم به چشم دو نرگس چونر آهو اندر هراس دو دیده چو از شب گذشته سه پاس چو خورشید گشتست زو آسیا خورش نان خشک و نشستش گیا هر آنکس که او فر یزدان ندید ازین آسیابان بباید شنید پر از گوهر نابسود افسرش ز دیبای چینی فروزان برش بهاریست گویی در اردیبهشت به بالای او سرو دهقان نکشت درد من دلخسته بدرمان که رساند کار من بیچاره بسامان که رساند از ذره حدیثی برخورشید که گوید وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند دل را نظری از رخ دلدار که بخشد جانرا شکری از لب جانان که رساند از مور پیامی به سلیمان که گذارد وز مرغ سلامی به گلستان که رساند آدم که بشد کوثرش از دیده‌ی پر آب بازش بسوی روضه‌ی رضوان که رساند شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان ما را به لب چشمه‌ی حیوان که رساند گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا هر دم بره بادیه باران که رساند درویش که همچون سگش از پیش برانند او را به سراپرده‌ی سلطان که رساند بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند بی راهبری راه بیابان که رساند شد سوخته از آتش دوری دل خواجو این قصه‌ی دلسوز بکرمان که رساند نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد اگر ز طعنه‌ی عاجز کشی نیندیشم به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام که بوسه بر دهن شیشه می‌توانم زد ندیده است جگرگاه بیستون در خواب گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست پیش رو کوکبه انبیاء کوکبش از منزلت کبریاء از حد ناسوت برون تاخته بر خط لاهوت وطن ساخته نور نخستش چو علم بر کشید شام عدم را سحرآمد پدید هستی او تا به عدم خانه بود نقش وجود از همه بیگانه بود بی خط و قرطاس زعلم ازل مشکل لوح و قلمش گشته حل صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد کار ما، بنگر، که خام افتاد باز کار با پیک و پیام افتاد باز من چه دانم در میان دوستان دشمن بد گو کدام افتاد باز؟ این همی دانم که گفت و گوی ما در زبان خاص و عام افتاد باز عاشق دیوانه نامم کرده‌اند بر من آخر این چه نام افتاد باز؟ روز بخت من چو شب تاریک شد صبح امیدم به شام افتاد باز توسن دولت، که بودی رام من آن هم‌اکنون بدلگام افتاد باز باز اقبال از کف من بر پرید زاغ ادبارم به دام افتاد باز مجلس عیش دل‌افروز مرا باطیه بشکست و جام افتاد باز در گلستان می‌گذشتم صبحدم بوی یارم در مشام افتاد باز در سر سودای زلفش شد دلم مرغ صحرایی به دام افتاد باز تا بدیدم عکس او در جام می در سرم سودای خام افتاد باز تا چشیدم جرعه‌ای از جام می در دلم مهر مدام افتاد باز من چو از سودای خوبان سوختم پس عراقی از چه خام افتاد باز؟ که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو براستی که قدی زین صفت کراست بگو بجنب چین سر زلف عنبر افشانت اگر نه قصه‌ی مشک ختن خطاست بگو فغان ز دیده که آب رخم برود بداد ببین سرشک روانم وگر رواست بگو ز چشم ما بجز از خون دل چه می‌جوئی وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی بسان دیده‌ی خواجو گرت حیاست بگو ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد من که ز جان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم منم کز سخت خانی بر دل هجران گزین خود جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم منم صبر آزمائی کز گره‌های درون چون نی کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوته‌زبان کردم منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم ترسا بچه‌ی شکر لبم دوش صد حلقه‌ی زلف در بناگوش صد پیر قوی به حلقه می‌داشت زان حلقه‌ی زلف حلقه در گوش آمد بر من شراب در دست گفتا که به یاد من کن این نوش در پرده اگر حریف مایی چون می‌نوشی خموش و مخروش زیرا که دلی نگشت گویا تا مرد زبان نکرد خاموش دل چون بشنود این سخن زود ناخورده شراب گشت مدهوش چون بستدم آن شراب و خوردم در سینه‌ی من فتاد صد جوش دادم همه نام و ننگ بر باد کردم همه نیک و بد فراموش از دست بشد مرا دل و جان وز پای درآمدم تن و توش یک قطره از آن شراب مشکل آورد دو عالمم در آغوش یک ذره سواد فقر در تافت شد هر دو جهان از آن سیه‌پوش جانم ز سر دو کون برخاست در شیوه‌ی فقر شد وفا کوش هر که بخرد به جان و دل فقر بر جان و دلش دو کون بفروش ور دین تو نیست دین عطار کفر آیدت این حدیث منیوش مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش چو بدامنش غباری ز جهان نمی‌پسندم چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست که اگر نمی‌کشندش به عتاب می‌کشندش نبی چون آفتاب آمد ولی ماه مقابل گردد اندر «لی مع‌الله» نبوت در کمال خویش صافی است ولایت اندر او پیدا نه مخفی است ولایت در ولی پوشیده باید ولی اندر نبی پیدا نماید ولی از پیروی چون همدم آمد نبی را در ولایت محرم آمد ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه به خلوتخانه‌ی «یحببکم الله» در آن خلوت‌سرا محبوب گردد به حق یکبارگی مجذوب گردد بود تابع ولی از روی معنی بود عابد ولی در کوی معنی ولی آنگه رسد کارش به اتمام که با آغاز گردد باز از انجام منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو راز کونین به میخانه شود زان روشن که فتاده‌است به جام از رخ ساقی پرتو چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است در ره عشق به هر زمزمه از راه مرو منزل آنجاست درین بادیه کز پا افتی در ره عشق همین است غرض از تک و دو بستگی‌ها به ره عشق و گشایش‌ها هست بسته شد هاتف اگر کار تو دلتنگ مشو آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا که برگشاید درها مفتح الابواب که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا که دانه را بشکافد ندا کند به درخت که سر برآر به بالا و می فشان خرما که دردمید در آن نی که بود زیر زمین که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره کی کرد در صدفی آب را جواهرها ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد که مستجاب شد او را از آن بهار دعا چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت دهان گشاد به خنده که‌های یا بشرا به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن به فر عدل شهنشه نترسم از یغما چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست تو برگ من بربایی کجا بری و کجا چو اوست معنی عالم به اتفاق همه بجز به خدمت معنی کجا روند اسما شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا کلیم را بشناسد به معرفت‌هارون اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش که آفتاب و مه از نور او کنند سخا چو نور گفت خداوند خویشتن را نام غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست که می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست که ساقی‌ست دلارام و باده اش گیرا خموش باش که تا شرح این همو گوید که آب و تاب همان به که آید از بالا تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است در عشق درد خود را هرگز کران نبینی زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است تا چند جویی آخر از جان نشان جانان در باز جان و دل را کین راه بی نشان است تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است رند شراب خواره، چون مست مست گردد گوید که هر دو عالم در حکم من روان است لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی حالی خجل بماند داند که نه چنان است عطار مست عشقی از عشق چند لافی گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است بر در می‌خانه تا مقام گرفتم از فلک سفله انتقام گرفتم خدمت مینا علی الصباح رسیدم ساغر صهبا علی الدوام گرفتم در ره ساقی به انکسار فتادم دامن مطرب به احترام گرفتم خرقه نهادم به رهن و باده خریدم سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم هیچ نشد حاصلم ز رشته‌ی تسبیح حلقه‌ی آن زلف مشک فام گرفتم پرده برانداختم از ان رخ و گیسو کام دل از دور صبح و شام گرفتم ترک طلب کن که در طریق ارادت مطلب خود را به ترک کام گرفتم خواجه ز من تا گرفت خط غلامی تاجوران را کمین غلام گرفتم پخته شدم تا ز جام صاف محبت نکته به دردی کشان خام گرفتم یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت داد دلم را ز خاص و عام گرفتم بس که نخفتم شبان تیره فروغی حاجت خود زان مه تمام گرفتم چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند درین دو هفته نثاری نبینی اندر باغ که آب و سبزه به زیر نثار خواهد ماند نه طبع طفل چمن مستقیم خواهد شد نه دست شاهد گل در نگار خواهد ماند ازین قیاس تو در آدمی نگر، کو نیز نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند ز هر چه نام وجودی برو کنند اطلاق مکن قبول که جز کردگار خواهد ماند پسر به درد پدر دردمند خواهد شد پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند بدین صفت ز برای چه بایدت پرورد؟ تن عزیز، که در خاک خوار خواهد ماند بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر که کردهای خودت در کنار خواهد ماند مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست که در فضیحت روز شمار خواهد ماند اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام چو نامه باز کند شرمسار خواهد ماند چه نوبهار و خزان بر سر هم آید! لیک نه آن خزان و نه این نوبهار خواهد ماند تو جز تواضع و جز طاعت اختیار مکن به دستت ار دوسه روز اختیار خواهد ماند به رونق گل این باع دل منه، زنهار! که گل سفر کند از باغ و خار خواهد ماند به بارنامه‌ی دنیا مشو فریفته، کان نه دولتیست که بس پایدار خواهد ماند چو زور داری، افتادگان مسکین را بگیر دست، که دستت ز کار خواهد ماند چو اوحدی طلب نام کن درین گیتی که نام نیک ز ما یادگار خواهد ماند من همان داغ محبت که تو دیدی دارم هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم قصه‌ی درد فراق تو مپندار، ای دوست که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم خار در پای چو از دست غمت رفت مرا گل به دستم ده و از پای درآور خارم بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟ ز آتش سینه‌ی ریشم خبرت شد گویی که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم خداوند من عصمةالدین همیشه بجز ساکن ستر عصمت مبادی ز غم جاودان باد در خواب خصمت تو از بخت بیدار اندی که شادی تویی عالم داد و دین را مدبر نه بل خود تو هم عالم دین و دادی ز کل جهان کس نظیری نزادت از آن روز کز مادر دهر زادی تو از عصمت صرف و تایید محضی نه از آتش و آب وز خاک و بادی سوئالیست من بنده را بشنو از من به حق بزرگی و حری و رادی از آن پس که چندین سوابق نبودم نگویی به چندان کرم چون فتادی به هر فرصت از بس رعایت که کردی به هر موسم از بس عطاها که دادی چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون چو بدخدمتانم به صحرا نهادی دو هفته است تا خدمتی در عیادت مزین به چندین هزار اوستادی به ستر رفیعت رسیدست بنگر که تازان به نیک و به بد لب گشادی چو گردون به بیداد برخاست با من تو نیز از عنایت فرو ایستادی نشاید فراموش کردن کسی را که در هر دعا و ثنایش به یادی چه گر در دعا قافیه دال گردد چو لفظ مبادی مثل یا منادی به یک قافیه سند عیبی نباشد نگویم که ناید ز من سند بادی معادی مبادت وگر چاره نبود مبادی تو هرگز به کام معادی نه وعده‌ی وصلت انتظار ارزد نه خمر هوای تو خمار ارزد هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است کس را ز تو هیچ گل که خار ارزد بر باد تو داد روزگارم دل وان چیست ترا که روزگار ارزد منصوبه منه که با دغای تو حقا که اگر نه شش چهار ارزد گویی به هزار جان دهم بوسی زیرا که یکی به صد هزار ارزد وانجا که کناری اندر افزایی صد ملک زمانه یک کنار ارزد برگیر شمار حسن خویش آخر تا بوس و کنار بر شمار ارزد گویی که به صد چو انوری ارزم آری شبه در شاهوار ارزد اگر هزار یکی زان جمال داشتمی رعایت دل مردم به فال داشتمی مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟ در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی به دوستی که ز جنت ملال داشتمی مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟ به سال وعده‌ی کامم که می‌دهی نیکوست اگر به عمر خود امید سال داشتمی گرم حضور جمال تو دست می‌دادی چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟ هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود از دماغ من سرگشته خیال دهنت به جفای فلک و غصه دوران نرود در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است برود از دل من و از دل من آن نرود آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود گر رود از پی خوبان دل من معذور است درد دارد چه کند کز پی درمان نرود هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود اگر عشقت به جای جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم چو گفتی ننگ می داری ز عشقم غم عشق تو را پنهان ندارم تو می گفتی مکن در من نگاهی که من خون‌ها کنم تاوان ندارم من سرگشته چون فرمان نبردم از آن بر نیک و بد فرمان ندارم چو هر کس لطف می یابند از تو من بیچاره آخر جان ندارم ای طیره‌ی شب طره‌ی خورشید پناهت آرایش عالم رخ رنگین چو ماهت تاب دل ناهید ز باد خم زلفت آ ب رخ خورشید ز خاک سر راهت دیباچه‌ی خوبی ورق روی منیرت عنوان شگرفی رقم خط سیاهت بر رشته‌ی پروین زده صد سوزن طعنه تابیدن عکس گهر از بند کلاهت از خاک فزون گشته سیاه تو، ولیکن آتش زده سودای تو بر قلب سپاهت فردا به قیامت گر ازین گونه برآیی ایزد، نه همانا، که بپرسد ز گناهت نزدیک شود با فلک از روی بلندی روزی که کند اوحدی از دور نگاهت چوآمد بران شارستان شهریار سوار آمد از قیصر نامدار که چیزی کزین مرز باید بخواه مدار آرزو را ز شاهان نگاه که هرچند این پادشاهی مراست تو را با تن خویش داریم راست بران شارستان ایمن و شاد باش ز هر بد که اندیشی آزاد باش همه روم یکسر تو را کهترند اگر چند گردنکش و مهترند تو را تا نسازم سلیح و سپاه نجویم خور و خواب و آرام گاه چو بشنید خسرو بدان شاد گشت روانش از اندیشه آزاد گشت بفرمود گستهم و بالوی را همان اندیان جهانجوی را بخراد برزین وشاپور شیر چنین گفت پس شهریار دلیر که اسپان چو روشن شود زین کنید ببالای آن زین زرین کنید بپوشید زربفت چینی قبای همه یک دلانید و پاکیزه رای ازین شارستان سوی قیصر شوید بگویید و گفتار او بشنوید خردمند باشید وروشن روان نیوشنده و چرب و شیرین زبان گر ای دون که قیصر به میدان شود کمان خواهد ار نی به چوگان شود بکوشید با مرد خسروپرست بدان تا شما را نیاید شکست سواری بداند کز ایران برند دلیری و نیرو ز شیران برند بخراد برزین بفرمود شاه که چینی حریرآر و مشک سیاه به قیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت سخنهای کوتاه و معنی بسی که آن یاد گیرد دل هر کسی که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه‌یی نشنوند چونامه بخواند زبان برگشای به گفتار با تو ندارند پای ببالوی گفت آنچ قیصر ز من گشاید زبان بر سرانجمن ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد تو اندر سخن یاد کن همچو شهد بدان انجمن تو زبان منی بهر نیک و بد ترجمان منی به چیزی که برما نیاید شکست بکوشید و با آن بسایید دست تو پیمان گفتار من در پذیر سخن هرچ گفتم همه یادگیر شنیدند آواز فرخ جوان جهاندیده گردان روشن روان همه خواندند آفرین سر به سر که جز تو مبادا کسی تاجور به نزدیک قیصر نهادند روی بزرگان روشن دل و راست گوی چو بشنید قیصر کز ایران مهان فرستاده‌ی شهریار جهان رسیدند نزدیک ایوان ز راه پذیره فرستاد چندی سپاه بیاراست کاخی به دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم نشست از بر نامور تخت عاج به سر برنهاد آن دل افروز تاج بفرمود تا پرده برداشتند ز دهلیزشان تیز بگذاشتند گرانمایه گستهم بد پیشرو پس او چوبالوی و شاپور گو چو خراد برزین و گرد اندیان همه تاج بر سر کمر برمیان رسیدند نزدیک قیصر فراز چو دیدند بردند پیشش نماز همه یک زبان آفرین خواندند بران تخت زر گوهر افشاندند نخستین بپرسید قیصر ز شاه از ایران وز لشکر و رنج راه چو بشنید خراد به رزین برفت برتخت با نامه‌ی شاه تفت بفرمان آن نامور شهریار نهادند کرسی زرین چهار نشست این سه پرمایه‌ی نیک رای همی‌بود خراد برزین بپای بفرمود قیصر که بر زیرگاه نشیند کسی کو بپیمود راه چنین گفت خراد برزین که شاه مرا در بزرگی ندادست راه که در پیش قیصر بیارم نشست چنین نامه‌ی شاه ایران بدست مگر بندگی را پسند آیمت به پیغام او سودمند آیمت بدو گفت قیصر که بگشای راز چه گفت آن خردمند گردن فراز نخست آفرین بر جهاندار کرد جهان را بدان آفرین خوارکرد که اویست برتر زهر برتری توانا و داننده از هر دری بفرمان او گردد این آسمان کجا برترست از مکان و زمان سپهر و ستاره همه کرده‌اند بدین چرخ گردان برآورده‌اند چو از خاک مرجانور بنده کرد نخستین کیومرث را زنده کرد چنان تا بشاه آفریدون رسید کزان سرفرازان و را برگزید پدید آمد آن تخمه‌ی اندرجهان ببود آشکار آنچ بودی نهان همی‌رو چنین تا سر کی قباد که تاج بزرگی به سر برنهاد نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی کنون بنده یی ناسزاوار وگست بیامد بتخت کیان برنشست همی‌داد خواهم ز بیدادگر نه افسر نه تخت و کلاه و کمر هرآنکس که او برنشیند بتخت خرد باید و نامداری و بخت شناسد که این تخت و این فرهی کرا بود و دیهیم شاهنشهی مرا اندرین کار یاری کنید برین بی‌وفا کامگاری کنید که پوینده گشتیم گرد جهان بشرم آمدیم از کهان ومهان چوقیصر بران سان سخنها شنید برخساره شد چون گل شنبلید گل شنبلیدش پر از ژاله شد زبان و روانش پر ازناله شد چوآن نامه برخواند بفزود درد شد آن تخت برچشم او لاژورد بخراد بر زین جهاندار گفت که این نیست برمرد دانا نهفت مرا خسرو از خویش و پیوند بیش ز جان سخن گوی دارمش پیش سلیح است و هم گنج و هم لشکرست شما را ببین تا چه اندر خورست اگر دیده خواهی ندارم دریغ که دیده به از گنج دینار و تیغ کی رسدتان این مثلها ساختن سوی آن درگاه پاک انداختن آن مثل آوردن آن حضرتست که بعلم سر و جهر او آیتست تو چه دانی سر چیزی تا تو کل یا به زلفی یا به رخ آری مثل موسیی آن را عصا دید و نبود اژدها بد سر او لب می‌گشود چون چنان شاهی نداند سر چوب تو چه دانی سر این دام و حبوب چون غلط شد چشم موسی در مثل چون کند موشی فضولی مدخل آن مثالت را چو اژدرها کند تا به پاسخ جزو جزوت بر کند این مثال آورد ابلیس لعین تا که شد ملعون حق تا یوم دین این مثال آورد قارون از لجاج تا فرو شد در زمین با تخت و تاج این مثالت را چو زاغ و بوم دان که ازیشان پست شد صد خاندان دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان تا بدانی که چه‌ها بر مگسی می‌آید در ره عشق پی ناله دل باید رفت زان که رهرو به صدای جرسی می‌آید می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید کردیم مست به نوعی که ندانم امشب شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید نفسی با تو به از زندگی جاوید است وین میسر نشود تا نفسی می‌آید تو ستم پیشه برآنی که بستانی همه عمر من در اندیشه که فریادرسی می‌آید در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید خوش بود گر کاهلی یک سو نهی وز همه یاران تو زوتر برجهی هست سرتیزی شعار شیر نر هست دم داری در این ره روبهی برفروز آتش زنه در دست توست یوسفت با توست اگر خود در چهی گر غروب آمد به گور اندرشدی باز طالع شو ز مشرق چون مهی گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت پس بجنب ای قد تو سرو سهی برجهان تو اسب را ترکانه زود که به گوش توست خوب خرگهی سارعوا فرمود پس مردانه رو گفت شاهنشاه جان نبود تهی همچو زهره ناله کن هر صبحگاه وآنگه از خورشید بین شاهنشهی بدر هر شب در روش لاغرتر است بعد کاهش یافت آن مه فربهی وقت دوری شاه پروردت به لطف تا چه‌ها بخشد چو باشی درگهی بس کن آخر توبه کردی از مقال در خموشی‌هاست دخل آگهی این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی در اساس استوار او ثابت طور باد از سر جاروب فراشان او هر بامداد سقف گردون پر غبار بیضه‌ی کافور باد وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود در خواص منفعت چون فضله‌ی زنبور باد استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود در سرای دیو محنت دایما مزدور باد نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد در شهر شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بی‌قراریست هر نفسی را از او نصیبیست هر باغی را از او بهاریست در هر کویی از او فغانیست در هر راهی از او غباریست در هر گوشی از او سماعیست هر چشم از او در اعتباریست در کار شوید ای حریفان کاین جا ما را عظیم کاریست پنهان یاری به گوش من گفت کاین جا پنهان لطیف یاریست او بد که به این طریق می‌گفت کز تعبیه‌هاش دل نزاریست او بود رسول خویش و مرسل کان لهجه از آن شهریاریست نوحست و امان غرقگانست روحست و نهان و آشکاریست گرد ترشان مگرد زین پس چون پهلوی تو شکرنثاریست گرد شکران طبع کم گرد کان شهوت نیز برگذاریست این جا شکریست بی‌نهایت این جا سر وقت پایداریست خاموش کن ای دل و مپندار کو را حدیست یا کناریست ای رشگ بتان به کج کلاهی قربان سرت شوم اللهی تو بسته میان به کشتن من من بسته کمر به عذرخواهی روی تو ز باده ارغوانی رخساره‌ی من ز غصه کاهی من خورده قسم به عصمت تو تو داده به خون من گواهی ماهی تو درین لباس شبرنگ یا آب حیات در سیاهی گویند که ماهی و نگویند وصف مه روی تو کماهی ابرو بنما و رخ که بینند در خیمه‌ی آفتاب ماهی ای بر سر تو همای دولت انداخته سایه‌ی الهی بر محتشم گدا ببخشای شکرانه‌ی این که پادشاهی ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید گر این عمرم نباشد بی تو شاید دلم را درد تو می‌باید و بس عجب کو را همی راحت نیاید مرا این غم که هرگز کم مبادا بحمدالله که هردم می‌فزاید به دست هجر خویشم باز دادی که تا هردم مرا رنجی نماید اگر لافی زدم کان توام من بدین جرمم چه مالش واجب آید این بدان ماند که شخصی دزد دید در وثاق اندر پی او می‌دوید تا دو سه میدان دوید اندر پیش تا در افکند آن تعب اندر خویش اندر آن حمله که نزدیک آمدش تا بدو اندر جهد در یابدش دزد دیگر بانگ کردش که بیا تا ببینی این علامات بلا زود باش و باز گرد ای مرد کار تا ببینی حال اینجا زار زار گفت باشد کان طرف دزدی بود گر نگردم زود این بر من رود در زن و فرزند من دستی زند بستن این دزد سودم کی کند این مسلمان از کرم می‌خواندم گر نگردم زود پیش آید ندم بر امید شفقت آن نیکخواه دزد را بگذاشت باز آمد براه گفت ای یار نکو احوال چیست این فغان و بانگ تو از دست کیست گفت اینک بین نشان پای دزد این طرف رفتست دزد زن‌بمزد نک نشان پای دزد قلتبان در پی او رو بدین نقش و نشان گفت ای ابله چه می‌گویی مرا من گرفته بودم آخر مر ورا دزد را از بانگ تو بگذاشتم من تو خر را آدمی پنداشتم این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم چه بود نشان گفت من از حق نشانت می‌دهم این نشانست از حقیقت آگهم گفت طراری تو یا خود ابلهی بلک تو دزدی و زین حال آگهی خصم خود را می‌کشیدم من کشان تو رهانیدی ورا کاینک نشان تو جهت‌گو من برونم از جهات در وصال آیات کو یا بینات صنع بیند مرد محجوب از صفات در صفات آنست کو گم کرد ذات واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر کی کنند اندر صفات او نظر چونک اندر قعر جو باشد سرت کی به رنگ آب افتد منظرت ور به رنگ آب باز آیی ز قعر پس پلاسی بستدی دادی تو شعر طاعت عامه گناه خاصگان وصلت عامه حجاب خاص دان مر وزیری را کند شه محتسب شه عدو او بود نبود محب هم گناهی کرده باشد آن وزیر بی سبب نبود تغیر ناگزیر آنک ز اول محتسب بد خود ورا بخت و روزی آن بدست از ابتدا لیک آنک اول وزیر شه بدست محتسب کردن سبب فعل بدست چون ترا شه ز آستانه پیش خواند باز سوی آستانه باز راند تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای جبر را از جهل پیش آورده‌ای که مرا روزی و قسمت این بدست پس چرا دی بودت آن دولت به دست قسمت خود خود بریدی تو ز جهل قسمت خود را فزاید مرد اهل چو کار جهان نیست جز بی‌وفایی در و با امید و فا چند پایی رها کن چرا می‌کنی قصر و ایوان به جایی که نبود امید رهایی بلند آفتابیست هر یک که بینی بگرداند رو در هوای هوایی اگر آدمی غرقه گردد به دریا از ان به که با کس کند آشنایی اگر چه بسی دردها هست ، لیکن جداگانه دردی است درد جدایی چو دیدی که هستی بقایی ندارد ز هستی چه لافی درین لابقایی مرو بهر مشتی درم نزد هر خس مکن خدمت گاو چون روستایی به جیب فلک خسروا دست در کن بهر جا چو دو نان چه دامن گشایی؟ هر جا که لعلش در خنده آید شکر ندارد آنجا بهایی هر لحظه دارد دل با خیالش خوش گفتگویی خوش ماجرایی حسن اخلاق از خردمندان توان کردن طلب خر بود آن کوادب جستن به سوی خر بود بی خرد را عیب نتوان کرد در ترک ادب عیب نبود مور بر تخت سلیمان گر بود مطربی میگفت خسرو را که ای گنج سخن علم موسیقی ز فن نظم نیکوتر بود زانکه این علمی است کز دقت نیاید در قلم وان نه دشوار است کاندر کاغذ و دفتر بود پا سخش گفتم که من در هر دو معنی کاملم هر دو را سنجیده بر وزنی که آن بهتر بود فرق می گویم میان هر دو معقول و درست تا دهد انصاف کز هر دو دانشور بود نظم را علمی تصور کن به نفس خود تمام کو نه محتاج سماع و صوت خنیا گر بود گر کسی بی زیر و بم نظمی فرو خواند رواست نی به معنی هیچ نقصان نه به لفظ اندر بود ور کند مطرب بسی هان و هون هون درسرود چون سخن نبود همه بی معنی و ابتر بود نای زن را بین که صوتی دارد و گفتار زنی لاجرم محتاج در قول کسی دیگر بود پس درینصورت ضرورت صاحب صوت و سماع از برای شعر محتاج سخن پرور بود نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش نیست عیبی گر عروسی خوب بی زیور بود من کسی را آدمی دانم که داند این قدر ور نداند پرسد از من ور نپرسد خر بود شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد با گروهی قوم دزدان باز خورد پس بگفتندش کیی ای بوالوفا گفت شه من هم یکی‌ام از شما آن یکی گفت ای گروه مکر کیش تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش تا بگوید با حریفان در سمر کو چه دارد در جبلت از هنر آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش هست خاصیت مرا اندر دو گوش که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ آن دگر گفت ای گروه زرپرست جمله خاصیت مرا چشم اندرست هر که را شب بینم اندر قیروان روز بشناسم من او را بی‌گمان گفت یک خاصیتم در بازو است که زنم من نقبها با زور دست گفت یک خاصیتم در بینی است کار من در خاکها بوبینی است سرالناس معادن داد دست که رسول آن را پی چه گفته است من ز خاک تن بدانم کاندر آن چند نقدست و چه دارد او ز کان در یکی کان زر بی‌اندازه درج وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را خاک لیلی را بیابم بی‌خطا بو کنم دانم ز هر پیراهنی گر بود یوسف و گر آهرمنی هم‌چو احمد که برد بو از یمن زان نصیبی یافت این بینی من که کدامین خاک همسایه‌ی زرست یا کدامین خاک صفر و ابترست گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام که کمندی افکنم طول علم هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش تا کمندش برد سوی آسمانش گفت حقش ای کمندانداز بیت آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت پس بپرسیدند زان شه کای سند مر ترا خاصیت اندر چه بود گفت در ریشم بود خاصیتم که رهانم مجرمان را از نقم مجرمان را چون به جلادان دهند چون بجنبد ریش من زیشان رهند چون بجنبانم به رحمت ریش را طی کنند آن قتل و آن تشویش را قوم گفتندش که قطب ما توی که خلاص روز محنتمان شوی چون سگی بانگی بزد از سوی راست گفت می‌گوید که سلطان با شماست خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای گفت این هست از وثاق بیوه‌ای پس کمند انداخت استاد کمند تا شدند آن سوی دیوار بلند جای دیگر خاک را چون بوی کرد گفت خاک مخزن شاهیست فرد نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید هر یکی از مخزن اسبابی کشید بس زر و زربفت و گوهرهای زفت قوم بردند و نهان کردند تفت شه معین دید منزل‌گاهشان حلیه و نام و پناه و راهشان خویش را دزدید ازیشان بازگشت روز در دیوان بگفت آن سرگذشت پس روان گشتند سرهنگان مست تا که دزدان را گرفتند و ببست دست‌بسته سوی دیوان آمدند وز نهیب جان خود لرزان شدند چونک استادند پیش تخت شاه یار شبشان بود آن شاه چو ماه آنک چشمش شب بهرکه انداختی روز دیدی بی شکش بشناختی شاه را بر تخت دید و گفت این بود با ما دوش شب‌گرد و قرین آنک چندین خاصیت در ریش اوست این گرفت ما هم از تفتیش اوست عارف شه بود چشمش لاجرم بر گشاد از معرفت لب با حشم گفت و هو معکم این شاه بود فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود چشم من ره برد شب شه را شناخت جمله شب با روی ماهش عشق باخت امت خود را بخواهم من ازو کو نگرداند ز عارف هیچ رو چشم عارف دان امان هر دو کون که بدو یابید هر بهرام عون زان محمد شافع هر داغ بود که ز جز شه چشم او مازاغ بود در شب دنیا که محجوبست شید ناظر حق بود و زو بودش امید از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت مر یتیمی را که سرمه حق کشد گردد او در یتیم با رشد نور او بر ذره‌ها غالب شود آن‌چنان مطلوب را طالب شود در نظر بودش مقامات العباد لاجرم نامش خدا شاهد نهاد آلت شاهد زبان و چشم تیز که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز گر هزاران مدعی سر بر زند گوش قاضی جانب شاهد کند قاضیان را در حکومت این فنست شاهد ایشان را دو چشم روشنست گفت شاهد زان به جای دیده است کو بدیده‌ی بی‌غرض سر دیده است مدعی دیده‌ست اما با غرض پرده باشد دیده‌ی دل را غرض حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی تا غرض بگذاری و شاهد شوی کین غرضها پرده‌ی دیده بود بر نظر چون پرده پیچیده بود پس نبیند جمله را با طم و رم حبک الاشیاء یعمی و یصم در دلش خورشید چون نوری نشاند پیشش اختر را مقادیری نماند پس بدید او بی‌حجاب اسرار را سیر روح ممن و کفار را در زمین حق را و در چرخ سمی نیست پنهان‌تر ز روح آدمی باز کرد از رطب و یابس حق نورد روح را من امر ربی مهر کرد پس چو دید آن روح را چشم عزیز پس برو پنهان نماند هیچ چیز شاهد مطلق بود در هر نزاع بشکند گفتش خمار هر صداع نام حق عدلست و شاهد آن اوست شاهد عدلست زین رو چشم دوست منظر حق دل بود در دو سرا که نظر در شاهد آید شاه را عشق حق و سر شاهدبازیش بود مایه‌ی جمله پرده‌سازیش پس از آن لولاک گفت اندر لقا در شب معراج شاهدباز ما این قضا بر نیک و بد حاکم بود بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود شد اسیر آن قضا میر قضا شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی عارف از معروف بس درخواست کرد کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد ای مشیر ما تو اندر خیر و شر از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر ای یرانا لانراه روز و شب چشم‌بند ما شده دید سبب چشم من از چشم‌ها بگزیده شد تا که در شب آفتابم دیده شد لطف معروف تو بود آن ای بهی پس کمال البر فی اتمامه یا رب اتمم نورنا فی الساهره وانجنا من مفضحات قاهره یار شب را روز مهجوری مده جان قربت‌دیده را دوری مده بعد تو مرگیست با درد و نکال خاصه بعدی که بود بعد الوصال آنک دیدستت مکن نادیده‌اش آب زن بر سبزه‌ی بالیده‌اش من نکردم لا ابالی در روش تو مکن هم لاابالی در خلش هین مران از روی خود او را بعید آنک او یک‌باره آن روی تو دید دید روی جز تو شد غل گلو کل شیء ما سوی الله باطل باطل‌اند و می‌نمایندم رشد زانک باطل باطلان را می‌کشد ذره ذره کاندرین ارض و سماست جنس خود را هر یکی چون کهرباست معده نان را می‌کشد تا مستقر می‌کشد مر آب را تف جگر چشم جذاب بتان زین کویها مغز جویان از گلستان بویها زانک حس چشم آمد رنگ کش مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش زین کششها ای خدای رازدان تو به جذب لطف خودمان ده امان غالبی بر جاذبان ای مشتری شاید ار درماندگان را وا خری رو به شه آورد چون تشنه به ابر آنک بود اندر شب قدر آن بدر چون لسان وجان او بود آن او آن او با او بود گستاخ‌گو گفت ما گشتیم چون جان بند طین آفتاب جان توی در یوم دین وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر کز کرم ریشی بجنبانی به خیر هر یکی خاصیت خود را نمود آن هنرها جمله بدبختی فزود آن هنرها گردن ما را ببست زان مناصب سرنگوساریم و پست آن هنر فی جیدنا حبل مسد روز مردن نیست زان فنها مدد جز همان خاصیت آن خوش‌حواس که به شب بد چشم او سلطان‌شناس آن هنرها جمله غول راه بود غیر چشمی کو ز شه آگاه بود شاه را شرم از وی آمد روز بار که به شب بر روی شه بودش نظار وان سگ آگاه از شاه وداد خود سگ کهفش لقب باید نهاد خاصیت در گوش هم نیکو بود کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود سگ چو بیدارست شب چون پاسبان بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان هین ز بدنامان نباید ننگ داشت هوش بر اسرارشان باید گماشت هر که او یک‌بار خود بدنام شد خود نباید نام جست و خام شد ای بسا زر که سیه‌تابش کنند تا شود آمن ز تاراج و گزند پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد دود و گندی آمد از اهل حسد من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد خاطر ساده‌دلی را پی کند خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محجوبان مثال معنوی که ز قرآن گر نبیند غیر قال این عجب نبود ز اصحاب ضلال کز شعاع آفتاب پر ز نور غیر گرمی می‌نیابد چشم کور خربطی ناگاه از خرخانه‌ای سر برون آورد چون طعانه‌ای کین سخن پستست یعنی مثنوی قصه پیغامبرست و پی‌روی نیست ذکر بحث و اسرار بلند که دوانند اولیا آن سو سمند از مقامات تبتل تا فنا پایه پایه تا ملاقات خدا شرح و حد هر مقام و منزلی که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی چون کتاب الله بیامد هم بر آن این چنین طعنه زدند آن کافران که اساطیرست و افسانه‌ی نژند نیست تعمیقی و تحقیقی بلند کودکان خرد فهمش می‌کنند نیست جز امر پسند و ناپسند ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش ذکر یعقوب و زلیخا و غمش ظاهرست و هرکسی پی می‌برد کو بیان که گم شود در وی خرد گفت اگر آسان نماید این به تو این چنین آسان یکی سوره بگو جنتان و انستان و اهل کار گو یکی آیت ازین آسان بیار آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست نابوده به که بودن او غیر عار نیست در عشق باش که مست عشقست هر چه هست بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست گویند عشق چیست بگو ترک اختیار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد دل بر جز این منه که بجز مستعار نیست تا کی کنار گیری معشوق مرده را جان را کنار گیر که او را کنار نیست آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست آن گل که از بهار بود خار یار اوست وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست نظاره گو مباش در این راه و منتظر والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست بر اسب تن ملرز سبکتر پیاده شو پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام چون روی آینه که به نقش و نگار نیست چون ساده شد ز نقش همه نقش‌ها در اوست آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست از عیب ساده خواهی خود را در او نگر کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست گویم چه یابد او نه نگویم خمش به است تا دلستان نگوید کو رازدار نیست ای جهانی پر از حکایت تو گه ز شکر و گه از شکایت تو برگشاده به عشق و لاف زبان خویشتن بسته در حمایت تو ای امیری که بر سپهر جمال آفتابست و ماه رایت تو هست بی تحفه‌ی نشاط و طرب آنکه او نیست در حمایت تو هر سویی تافتم عنان طلب جز عنانیست بی‌عنایت تو جان و دل را همی نهیب رسد زین ستمهای بی نهایت تو ای همه ساله احسن الحسنی در صحیفه‌ی جمال آیت تو در وفا کوش با سنایی از آنک چند روزست در ولایت تو چو بی گه آمدی باری درآ مردانه‌ای ساقی بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه‌ای ساقی ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه‌ای ساقی اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم مگیر از من منم بی‌دل تویی فرزانه‌ای ساقی چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد بگویم از کی می‌ترسم تویی در خانه‌ای ساقی در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه‌ای ساقی ز آب و گل بود این جا عمارت‌های کاشانه خلل از آب و گل باشد در این کاشانه‌ای ساقی زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه‌ای ساقی یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی ببر هر دم سر این شمع فراشانه‌ای ساقی نمی‌تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن از آن جام سخن بخش لطیف افسانه‌ای ساقی سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل گهی باشد که عاقل را کند دیوانه‌ای ساقی یکی کوه بد پیش مرد جوان برانگیخت آن باره را پهلوان نگه کرد بهمن به نخچیرگاه بدید آن بر پهلوان سپاه درختی گرفته به چنگ اندرون بر او نشسته بسی رهنمون یکی نره گوری زده بر درخت نهاده بر خویش گوپال و رخت یکی جام پر می به دست دگر پرستنده بر پای پیشش پسر همی گشت رخش اندران مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار به دل گفت بهمن که این رستمست و یا آفتاب سپیده دمست به گیتی کسی مرد ازین سان ندید نه از نامداران پیشی شنید بترسم که با او یل اسفندیار نتابد بپیچد سر از کارزار من این را به یک سنگ بیجان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم یکی سنگ زان کوه خارا بکند فروهشت زان کوهسار بلند ز نخچیرگاهش زواره بدید خروشیدن سنگ خارا شنید خروشید کای مهتر نامدار یکی سنگ غلتان شد از کوهسار نجنبید رستم نه بنهاد گور زواره همی کرد زین گونه شور همی بود تا سنگ نزدیک شد ز گردش بر کوه تاریک شد بزد پاشنه سنگ بنداخت دور زواره برو آفرین کرد و پور غمی شد دل بهمن از کار اوی چو دید آن بزرگی و کردار اوی همی گفت گر فرخ اسفندیار کند با چنین نامور کارزار تن خویش در جنگ رسوا کند همان به که با او مدارا کند ور ایدونک او بهتر آید به جنگ همه شهر ایران بگیرد به چنگ نشست از بر باره‌ی بادپای پراندیشه از کوه شد باز جای بگفت آن شگفتی به موبد که دید وزان راه آسان سر اندر کشید چو آمد به نزدیک نخچیرگاه هم‌انگه تهمتن بدیدش به راه به موبد چنین گفت کین مرد کیست من ایدون گمانم که گشتاسپیست پذیره شدش با زواره بهم به نخچیرگه هرک بد بیش و کم پیاده شد از باره بهمن چو دود بپرسیدش و نیکویها فزود بدو گفت رستم که تا نام خویش نگویی نیابی ز من کام خویش بدو گفت من پور اسفندیار سر راستان بهمن نامدار ورا پهلوان زود در بر گرفت ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت برفتند هر دو به جای نشست خود و نامداران خسروپرست چو بنشست بهمن بدادش درود ز شاه و ز ایرانیان برفزود ازان پس چنین گفت کاسفندیار چو آتش برفت از در شهریار سراپرده زد بر لب هیرمند به فرمان فرخنده شاه بلند پیامی رسانم ز اسفندیار اگر بشنود پهلوان سوار چنین گفت رستم که فرمان شاه برآنم که برتر ز خورشید و ماه خوریم آنچ داریم چیزی نخست پس‌انگه جهان زیر فرمان تست بگسترد بر سفره بر نان نرم یکی گور بریان بیاورد گرم چو دستارخوان پیش بهمن نهاد گذشته سخنها برو کرد یاد برادرش را نیز با خود نشاند وزان نامداران کسان را نخواند دگر گور بنهاد در پیش خویش که هر بار گوری بدی خوردنیش نمک بر پراگند و ببرید و خورد نظاره بروبر سرافراز مرد همی خورد بهمن ز گور اندکی نبد خوردنش زان او ده یکی بخندید رستم بدو گفت شاه ز بهر خورش دارد این پیشگاه خورش چون بدین گونه داری به خوان چرا رفتی اندر دم هفتخوان چگونه زدی نیزه در کارزار چو خوردن چنین داری ای شهریار بدو گفت بهمن که خسرو نژاد سخن‌گوی و بسیار خواره مباد خورش کم بود کوشش و جنگ بیش به کف بر نهیم آن زمان جان خویش بخندید رستم به آواز گفت که مردی نشاید ز مردان نهفت یکی جام زرین پر از باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد دگر جام بر دست بهمن نهاد که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد بترسید بهمن ز جام نبید زواره نخستین دمی درکشید بدو گفت کای بچه‌ی شهریار به تو شاد بادا می و میگسار ازو بستد آن جام بهمن به چنگ دل آزار کرده بدان می درنگ همی ماند از رستم اندر شگفت ازان خوردن و یال و بازوی و کفت نشستند بر باره هر دو سوار همی راند بهمن بر نامدار بدادش یکایک درود و پیام از اسفندیار آن یل نیک‌نام روز عاشورا همه اهل حلب باب انطاکیه اندر تا به شب گرد آید مرد و زن جمعی عظیم ماتم آن خاندان دارد مقیم ناله و نوحه کنند اندر بکا شیعه عاشورا برای کربلا بشمرند آن ظلمها و امتحان کز یزید و شمر دید آن خاندان نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت پر همی‌گردد همه صحرا و دشت یک غریبی شاعری از راه رسید روز عاشورا و آن افغان شنید شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد قصد جست و جوی آن هیهای کرد پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد این رئیس زفت باشد که بمرد این چنین مجمع نباشد کار خرد نام او و القاب او شرحم دهید که غریبم من شما اهل دهید چیست نام و پیشه و اوصاف او تا بگویم مرثیه ز الطاف او مرثیه سازم که مرد شاعرم تا ازینجا برگ و لالنگی برم آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای روز عاشوار نمی‌دانی که هست ماتم جانی که از قرنی بهست پیش ممن کی بود این غصه خوار قدر عشق گوش عشق گوشوار پیش ممن ماتم آن پاک‌روح شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح تا بر رخ تو نظر فکندم بنیاد وجود برفکندم مرغی بودم به دست سلطان از دست تو بال و پر فکندم هرچیز که داشتم تر و خشک از اشک به آب در فکندم دل سوخته بر بلا نهادم جان شیفته برخطر فکندم تا خاک در تو تاج کردم بر خاک تو تاج در فکندم تا ناوک غمزه‌ی تو دیدم از ناوک تو سپر فکندم خود را چو قلم ز عشق خطت هر روز هزار سر فکندم تا من سخن رخ تو گفتم بس تاب که در قمر فکندم تا من صفت لب تو کردم بس سوز که در شکر فکندم بی خوشه‌ی زلفت آتشی صعب در خرمن خشک و تر فکندم از حلقه‌ی آسمان قمر را بی چهره‌ی تو به در فکندم همتای تو در جهان ندیدم چندان که همی نظر فکندم با چهره و با سرشک عطار عمری است که سیم و زر فکندم آسمان آن بخیل بدفعلست که ازو جز که فعل بد نجهد نان و آبش مخور که هرکه خورد هرگز از دست او به جان نرهد خاک از او به که گر کسی به مثل مشتکی جو به نزد او بنهد چون کریمان از او قبول کند پس به هر دانه بیست باز دهد خسروا آب آسمان نشود که کمال تو نور خور ندهد لقمه‌ی بی جگر نمی‌یابم شد چنین عمر او نظر ندهد گرده‌گاه جهان شکافته باد که یکی گرده بی‌جگر ندهد ملک‌الموت را ملامت نیست که به بیمار گل شکر ندهد تو جهان نیستی جهانداری این اشارت به تو ضرر ندهد تو بکن زیبد ار قضا نکند توبده شاید از قدر ندهد کمر عمر تو مبادا سست تافلک را قبا کمر ندهد نقش نام زمانه افروزت سکه از دوستی به زر ندهد کافران را چه باک باشد اگر خشم تو مایه‌ی سقر ندهد داد بنده نمی‌دهد در تو حبذا گر دهد وگر ندهد جود تو حق از آن فراوانست کار او بود اگر وگر ندهد دست میمون تو از آن دستست که به کشت طمع مطر ندهد وای آن رزمگه که حمله‌ی تو دهد و نصرت وظفر ندهد جز تو کس را نشاید آدم گفت عقل مشاطگی به خر ندهد گرچه بسیار درد دل دارد جز به اندازه درد سر ندهد حرمت تو نه آن درخت بود که به سالی هزار برندهد خاک در گاه تو نه آن سرمه است که به چشم هنر بصر ندهد گفت چون اسکندر آن صاحب قبول خواستی جایی فرستادن رسول چون رسد آخر خود آن شاه جهان جامه پوشیدی و خود رفتی نهان پس بگفتی آنچ کس نشنوده است گفتی اسکندر چنین فرموده است در همه عالم نمی‌دانست کس کین رسول اسکندر است آنجا و بس هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت گرچه گفت اسکندر و باور نداشت هست راهی سوی هر دل شاه را لیک ره نبود دل گم راه را گر برون حجره شد بیگانه بود غم مخور خوردی درون هم خانه بود او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره دولتکده‌ی چرخ است از قدر و قدش مرکب از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب بر هر مژه‌ی چشمش بنبشته که: لا تعجل در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین کو آب گره بندد مانند حباب و حب ورنه برو و بنگر از دیده‌ی روحانی در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب در پنجره‌ی جز عین موسی چکند با بت در حجره‌ی یاقوتین عیسی چکند با تب جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین ور جود علی جویی اینک کف او اشرب در جمله سنایی را در دولت حسن او در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب بر آخور او بادا دوبارگی عالم در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب هر جا کشند صورت زیبای شاه را خورشید سجده می‌کند آن جای‌گاه را شمس الملوک ناصرالدین شه که صورتش معنی نمود آیت خورشید و ماه را شاهنشهی که حاجب دولت‌سرای او بر خسروان گشوده در بارگاه را فرماندهی که لشکر کشورگشای او برداشتند از سر شاهان کلاه را شاهی که از سعادت پای مبارکش بر چشم خود فرشته کشد خاک راه را سروی است قد شاه که در بوستان سحاب شوید به آب چشمه مهرش گیاه را بر مهر شاه باش وز کینش کناره گیر گر خوانده‌ای کتاب ثواب و گناه را جز شاه کیست سایه‌ی پاینده‌ی اله زین سایه سر مپیچ و مرنجان اله را در دور او نبرده فلک نام ظلم را در عهد او ندیده جهان دود آه را هم حضرتش مراد دهد نامراد را هم درگهش پناه دهد بی‌پناه را هم حلم او قوام زمین کرده کوه را هم عزم او به کاه‌کشان برده کاه را هم زرفشانده دامن هر تنگ‌دست را هم گوش داده نامه هر دادخواه را گر در شاه‌وار شود بس عجب مدار بر سنگ اگر کند ز عنایت نگاه را تا بست نقش صورت او صورت آفرین در هم شکست دایره‌ی کارگاه را تا در دعای شاه فروغی قدم زدیم در یافتیم فیض دم صبح‌گاه را ای لب لعلت شکرستان من! وی دهنت چشمه‌ی حیوان من! تا سر زلف تو ندیدم دگر جمع نشد حال پریشان من درد فراق تو هلاکم کند گر نکند وصل تو درمان من بی‌لب خندان تو دایم چو آب خون چکد از دیده‌ی گریان من هست بلای دل من حسن تو باد فدای تن تو جان من من تنم و مهر تو جان من است من شبم و تو مه تابان من جز تو در آفاق مرا هیچ نیست ای همه آن تو و تو آن من گر به فراقم بکشی راضیم هم نکنی کار به فرمان من گر چه فغان می‌نکنم آشکار الحذر از ناله‌ی پنهان من ناله چو بلبل کنم از شوق تو ای رخ خوب تو گلستان من سیف همی گوید تو یوسفی بی تو جهان کلبه‌ی احزان من حلاوت سنج شیرین شکر خند چنین برداشت مهر از حقه قند که با خسرو چو شیرین بست پیمان که این بلقیس گردد آن سلیمان ملک بر رسم اول چند گاهی به مهر از دور می‌کردش نگاهی به شیرین گفت میدانی که کارم پریشانست همچون روزگارم مرا در ملک خود کاری درافتاد رسیدم با تو کاری دیگر افتاد کنون کامیدم از تو یافت یاری به ملکم نیز هست امیدواری گرفتم از رخت فال مبارک که تاجم با ز گردد سوی تارک گرم دستوریی باشد ز رایت بر ارم سر بروم از زیر پایت برآمد همچو مه در شامل دیجور سوار سایه شد خورشید پر نور برو نراند آن شب فرخنده ز آن بوم مبارک روی شد بر قیصر روم خواجه از دورش بدید و خیره ماند از تحیر اهل آن ده را بخواند راویه‌ی ما اشتر ما هست این پس کجا شد بنده‌ی زنگی‌جبین این یکی بدریست می‌آید ز دور می‌زند بر نور روز از روش نور کو غلام ما مگر سرگشته شد یا بدو گرگی رسید و کشته شد چون بیامد پیش گفتش کیستی از یمن زادی و یا ترکیستی گو غلامم را چه کردی راست گو گر بکشتی وا نما حیلت مجو گفت اگر کشتم بتو چون آمدم چون به پای خود درین خون آمدم کو غلام من بگفت اینک منم کرد دست فضل یزدان روشنم هی چه می‌گویی غلام من کجاست هین نخواهی رست از من جز براست گفت اسرار ترا با آن غلام جمله وا گویم یکایک من تمام زان زمانی که خریدی تو مرا تا به اکنون باز گویم ماجرا تا بدانی که همانم در وجود گرچه از شبدیز من صبحی گشود رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک فارغ از رنگست و از ارکان و خاک تن‌شناسان زود ما را گم کنند آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند غرقه‌ی دریای بی‌چونند و چند جان شو و از راه جان جان را شناس یار بینش شو نه فرزند قیاس چون ملک با عقل یک سررشته‌اند بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت لاجرم هر دو مناصر آمدند هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند هم ملک هم عقل حق را واجدی هر دو آدم را معین و ساجدی نفس و شیطان بوده ز اول واحدی بوده آدم را عدو و حاسدی آنک آدم را بدن دید او رمید و آنک نور متمن دید او خمید آن دو دیده‌روشنان بودند ازین وین دو را دیده ندیده غیر طین این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند چون نشاید بر جهود انجیل خواند کی توان با شیعه گفتن از عمر کی توان بربط زدن در پیش کر لیک گر در ده به گوشه یک کسست های هویی که برآوردم بسست مستحق شرح را سنگ و کلوخ ناطقی گردد مشرح با رسوخ بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین ای ز تو روشن شده صحن و سرا همچنین باده جان خورده‌ای دل ز جهان برده‌ای خشم چرا کرده‌ای چیست چرا همچنین حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز سجده کنم در نماز روی تو را همچنین ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن عشق نگردد کهن حق خدا همچنین هر که در این روزگار دارد او کار بار بنده شده‌ست و شکار یار مرا همچنین ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه تاریک بی‌تو چشم همین و همان همه از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان و افتاده از یقین خود اندر گمان همه از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو زر برده و متاع تو اندر دکان همه در عالم از رخ تو نشانی شده پدید و افتاده عالمی ز پی آن نشان همه چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک با ما نهاده تیر جفا در کمان همه دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست دادم به باد عشق تو سود و زیان همه چون غنچه در هوای تو یک بارگی دلیم چون بید نیستیم ز عشقت زبان همه کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن و آن حسنها ز دیده‌ی صورت نهان همه چشم ترا به کشتن ما تیغ بر کمر ما را به جستن تو کمر بر میان همه گر کارکرد قهر تو، دادیم سر ز دست ور یار گشت لطف تو، بریدم جان همه از بس که پر شدم ز صفات کمال تو نزدیک شد که پر شود از من جهان همه در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی خطی به خون نبشته و ما در ضمان همه به گوشم مژده‌ی وصل از در و دیوار می‌آید دلم هم میطپد الله امشب یار میید سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر بگوشم می‌زند کان آتشین رخسار می‌آید بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم تصور می‌کنم کان سرو خوش رفتار می‌آید عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش ز عطرستان آن گیسوی عنبریار می‌آید چو دایم از دو جانب می‌کند تیز آتش غیرت اگر می‌آید امشب جزم با اغیار می‌آید مدام از انتظار وعده‌ی او مضطرب بودم ولی هرگز نبود این اضطراب این بار می‌آید بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت که از بی‌دست و پائی این قدرها کار می‌آید چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را سر مجنون نباشد بر سرش ناچار می‌آید چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی به حمدالله که گر دل می‌رود دلدار می‌آید ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز از آن ناز گذشته بگرفته است تو را بند آن ناز تو را چیست مگر مایه‌ی آز؟ کار دنیای فریبنده همه تاختن است پس دنیای فریبنده‌ی تازنده متاز چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟ عمر پیری چو جوانی مده‌ای پیر به باد تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟ باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز جفت خیر است خرد، زو ستم و شر مخواه خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟ خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان باز گرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز خرد است آنکه تو را بنده شده‌ستند بدو به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین چون تو خود می‌نگری من نکنم قصه دراز آب جوئی و، سقا را چو سفال است دهان حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع دهن علم فراز و دهن رشوت باز گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز می جوشیده حلال است سوی صاحب رای شافعی گوید شطرنج مباح است بباز صحبت کودکک ساده زنخ را مالک نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز می و قیمار و لواطت به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز! اگر این دین خدای است و حق این است و صواب نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین ره دین راست‌تر است ای پسر از تار طراز به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم «سخن رافضیان است که آوردی باز!» به سال تو چو درماند گوید به نشاط «بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز!» صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو نیست آگاه هنوز، ای پسر از نرخ پیاز خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز داد گسترده شود، گرد کند دامن جور باز شیطان به زمین آید باز از پرواز علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو باز گردند سرانجام و بباشند انباز روی جان سوی امام حق باید کردنت گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز سخن حکمتی ای حجت زر خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد نشست از بر گاه شاه فرستاد و ایرانیان را بخواند ز روز گذشته فراوان براند به آواز گفتند پس موبدان که هستی تو داناتر از بخردان به شاهنشهی در چه پیش آوری چو گیری بلندی و کنداوری چه پیش آری از داد و از راستی کزان گم شود کژی و کاستی چنین داد پاسخ به فرزانگان بدان نامداران و مردانگان که بخشش بیفزایم از گفت‌وگوی بکاهم ز بیدادی و جست و جوی کسی را کجا پادشاهی سزاست زمین را بدیشان ببخشیم راست جهان را بدارم به رای و به داد چو ایمنی کنم باشم از داد شاد کسی را که درویش باشد به نیز ز گنج نهاده ببخشیم چیز گنه کرده را پند پیش آوریم چو دیگر کند بند پیش آوریم سپه را به هنگام روزی دهیم خردمند را دلفروزی دهیم همان راست داریم دل با زبان ز کژی و تاری بپیچم روان کسی کو بمیرد نباشدش خویش وزو چیز ماند ز اندازه بیش به دوریش بخشم نیارم به گنج نبندم دل اندر سرای سپنج همه رای با کاردانان زنیم به تدبیر پشت هوا بشکنیم ز دستور پرسیم یکسر سخن چو کاری نو افگند خواهم ز بن کسی کو همی داد خواهد ز من نجویم پراگندن انجمن دهم داد آنکس که او داد خواست به چیزی نرانم سخن جز به راست مکافات سازم بدان را به بد چنان کز ره شهریاران سزد برین پاک یزدان گوای منست خرد بر زبان رهنمای منست همان موبد و موبد موبدان پسندیده و کاردیده ردان برین کار یک سال گر بگذرد نپیچم ز گفتار جان و خرد ز میراث بیزارم و تاج و تخت ازان پس نشینم بر شوربخت چو پاسخ شنیدند آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ز گفت گذشته پشیمان شدند گنه کارگان سوی درمان شدند به آواز گفتند یک با دگر که شاهی بود زین سزاوارتر به مردی و گفتار و رای و نژاد ازین پاک‌تر در جهان کس نزاد ز داد آفریدست ایزد ورا مبادا که کاری رسد بد ورا به گفتار اگر هیچ تاب آوریم خرد را همی سر به خواب آوریم همه نیکویها بیابیم ازوی به خورد و به داد اندر آریم روی بدین برز بالا و این شاخ و یال به گیتی کسی نیست او را همال پس پشت او لشکر تازیان چو منذرش یاور به سود و زیان اگر خود بگیرد سر گاه خویش به گیتی که باشد ز بهرام بیش ازان پس ز ایرانیانش چه باک چه ما پیش او در چه یک مشت خاک به بهرام گفتند کای فرمند به شاهی توی جان ما را پسند ندانست کس در هنرهای تو به پاکی تن و دانش و رای تو چو خسرو که بود از نژاد پشین به شاهی برو خواندند آفرین همه زیر سوگند و بند وییم که گوید که اندر گزند وییم گرو زین سپس شاه ایران بود همه مرز در چنگ شیران بود گروهی به بهرام باشند شاد ز خسرو دگر پاره گیرند یاد ز داد آن چنان به که پیمان تست ازان پس جهان زیر فرمان تست بهانه همان شیر جنگیست و بس ازین پس بزرگی نجویند کس بدان گشت بهرام همداستان که آورد او پیش ازین داستان چنین بود آیین شاهان داد که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد بر او شدی موبد موبدان ببردی سه بینادل از بخردان همو شاه بر گاه بنشاندی بدان تاج بر آفرین خواندی نهادی به نام کیان بر سرش بسودی به شادی دو رخ بر برش ازان پس هرانکس که بردی نثار به خواهنده دادی همی شهریار به موبد سپردند پس تاج و تخت به هامون شد از شهر بیداربخت دو شیر ژیان داشت گستهم گرد به زنجیر بسته به موبد سپرد ببردند شیران جنگی کشان کشنده شد از بیم چون بیهشان ببستند بر پایه‌ی تخت عاج نهادند بر گوشه‌ی عاج تاج جهانی نظاره بران تاج و تخت که تا چون بود کار آن نیک‌بخت که گر شاه پیروز گردد برین برو شهریاران کنند آفرین گفت یک روزی به خواجه‌ی گیلیی نان پرستی نر گدا زنبیلیی چون ستد زو نان بگفت ای مستعان خوش به خان و مان خود بازش رسان گفت خان ار آنست که من دیده‌ام حق ترا آنجا رساند ای دژم هر محدث را خسان باذل کنند حرفش ار عالی بود نازل کنند زانک قدر مستمع آید نبا بر قد خواجه برد درزی قبا یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری به سر گرایدونک خشنودی از رنج من بدان گیتی آگنده کن گنج من بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاووس را زینهار هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید بی‌آزار گیهان خدیو گنهکار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند تن پیلوارش چنان تفته شد که از تشنگی سست و آشفته شد بیفتاد رستم بر آن گرم خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک همانگه یکی میش نیکوسرین بپیمود پیش تهمتن زمین ازان رفتن میش اندیشه خاست بدل گفت کابشخور این کجاست همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار بیفشارد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار بر پای خاست بشد بر پی میش و تیغش به چنگ گرفته به دست دگر پالهنگ بره بر یکی چشمه آمد پدید چو میش سراور بدانجا رسید تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی هرانکس که از دادگر یک خدای بپیچد نیارد خرد را به جای برین چشمه آبشخور میش نیست همان غرم دشتی مرا خویش نیست به جایی که تنگ اندر آید سخن پناهت بجز پاک یزدان مکن بران غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند گیابر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد ترا هرک یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره گمان که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن که در سینه‌ی اژدهای بزرگ نگنجد بماند به چنگال گرگ شده پاره پاره کنان و کشان ز رستم به دشمن رسیده نشان روانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تگاور جدا کرد زین همه تن بشستش بران آب پاک به کردار خورشید شد تابناک چو سیراب شد ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد بیفگند گوری چو پیل ژیان جدا کرد ازو چرم پای و میان چو خورشید تیز آتشی برفروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت بپردخت ز آتش بخوردن گرفت به خاک استخوانش سپردن گرفت سوی چشمه‌ی روشن آمد بر آب چو سیراب شد کرد آهنگ خواب تهمتن به رخش سراینده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت اگر دشمن آید سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نیم شب بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست لفظ خوشت ز لل منثور خوشترست عکس رخ تو در شکن طره‌ی سیاه از نور شمع در شب دیجور خوشترست صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست بشکن خمار من بلب لعل جان‌فزای کان چشم مست تست که مخمور خوشترست مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود زیرا که ناله‌ی دهل از دور خوشترست عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار لیکن بدور دختر انگور خوشترست در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک آواز چنگ و نغمه‌ی طنبور خوسترست منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود اما نظر بطلعت منظور خوشترست گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست منم از جان خود بیزار بیزار اگر باشد تو را از بنده آزار مرا خود جان و دل بهر تو باید که قربان تو باشد ای نکوکار ز آزار دلت گر چه نگویی درون جان من پیداست آثار بهار از من بگردد چون ندانم چو در دل جای گلشن پر شود خار گناهم پیش لطفت سجده آرد که ای مسجود جان زنهار زنهار گنه را لطف تو گوید که تا کی گنه گوید بدو کاین بار این بار تن و جانی که خاک تو نباشد تن او سله باشد جان او مار تو خورشیدی و مرغ روز خواهی چو مرغ شب بیاید نبودش بار چو برگیری تو رسم شب ز عالم چه پرها برکند مرغ شب ای یار به حق آن که لطف تو جهانست که آن جا گم شود این چرخ دوار به چشم جان چه دریا و چه صحرا در آن عالم چه اقرار و چه انکار به تنگی درفتد هرک از تو ماند فروکن دست و او را زود بردار به قصد از شمس تبریزی نگردم چگونه زهر نوشد مرد هشیار بی‌نمازی با یکی از اهل راز خواست گوید علت ترک نماز گفت : هر وقتی که کردم قصد آن آفتی آمد به مالم، ناگهان و آن دگر گفتش که من کردم نماز مدتی بسیار و شبهای دراز تا برون آیم ز فقر و احتیاج گیرد آن دکان و بازارم رواج حاصلی از وی توقع داشتم چون نشد، یکبارگی بگذاشتم این بود احوال جهال، ای عزیز! این بودشان پایه‌ی قدر و تمیز واجبی را در خیال، این گمرهان کرده‌اند از جهل خود، ممکن گمان داده نسبت بخل یا غفلت به وی در مقایل، خویش را دانسته شیء غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق آنکه در دریای تشبیه است غرق تا نشد اوصاف امکانیش فهم کی تواند دید کوته، دست وهم ساحت عزت، چه سان داند بری از خلاء و سطح و بعد جوهری تا ندانسته است اعراض عدد بر چه معنی خواهدش گفتی احد هرچه گوید، در رضا و در غضب زان منزه‌دان، جناب قدس رب گرچه تقدیس خداوند صمد از ره تقلید هم ممکن بود زان جهت گوییم: جمعی از عوام یافته در سلک اسلام، انتظام لیک، این اسلام، حکم ظاهر است تا برون آید ز گبر و بت‌پرست گرنه فضل از حق خود دارد قبول کی شود مقبول تقلید اصول بلکه آن تقلید هم از مشکلات اصل مطلب چون بود از غامضات ز آن، نبی مجمل رساند اول پیام که در آن منظور بودش خاص و عام رفته رفته، عقلها چون شد قوی یافت بسطی مجملات معنوی آنکه از علم سیر دارد خبر کرده در اقوال معصومین نظر دیده اجمالات و تفصیلاتشان در تکلم، مختلف حالاتشان سائلی پرسید از تفویض و جبر تا شناسد، کیست در امت چو گبر گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام حق مفوض کرده باشد بر آنام راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست لیک، آن نه کز پیمبر واردست چون نبودش تاب استعداد و درک کرد زان تفسیر، این تفیض، درک بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی کز چهره می‌نمودی لم یتخذ ولد را چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را جام چو نار درده بی‌رحم وار درده تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را درده میی ز بالا در لا اله الا تا روح اله بیند ویران کند جسد را از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش چندانک خواهی اکنون می‌زن تو این نمد را به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر گر او بی‌عدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان کنم شاه را هرانگه کزو بچه گردد جدا به جای آرم این گفته‌ی پادشا نه کاریست کز دل همی بگذرد خردمند باشم به از بی‌خرد بیاراست جایی به ایوان خویش که دارد ورا چون تن و جان خویش به زن گفت اگر هیچ باد هوا ببیند ورا من ندارم روا پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست گمان بد و نیک با هرکسیست یکی چاره سازم که بدگوی من نراند به زشت آب در جوی من به خانه شد و خایه ببرید پست برو داغ و دارو نهاد و ببست به خایه نمک بر پراگند زود به حقه در آگند بر سان دود هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد بیامد خروشان و رخساره زرد چو آمد به نزدیک تخت بلند همان حقه بنهاد با مهر و بند چنین گفت با شاه کین زینهار سپارد به گنجور خود شهریار نوشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده بن و بیخ آن ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز در بزم ز رخسار دو صد شمع برافروز وز لعل شکربار می و نقل فرو ریز هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز آن دل که به رخسار تو دزدیده نظر کرد او را به سر زلف نگونسار درآویز و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد قیدش کن و بسپار بدان غمزه‌ی خونریز در شهر ز عشق تو بسی فتنه و غوغاست از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز چون طینت من از می مهر تو سرشتند کی توبه کنم از می ناب طرب انگیز؟ ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟ خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟ خاک در میخانه به غربال فرو بیز هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی وی روی من گرفته ز روی تو زرگری هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی اکنون نماند دل را شکل صنوبری هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو چون لولیان گرفته دل من مسافری این شهسوار عشق قطاریق می‌رود حیران شدم ز جستن این اسب لاغری از برق و آب و باد گذشته‌ست سم او آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری راهی که فکر نیز نیارد در او شدن شیران شرزه را رود از دل دلاوری چه شیر کسمان و زمین زین ره مهیب از سر به وقت عرض نهادند لمتری از هیبت قدر بنهادند رو به جبر وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری آری جنون ساعه شرط شجاعت است با مایه خرد نکند هیچ کس نری تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی تا بر دری چگونه صف هجر بردری ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز قانع مشو از او به مراعات سرسری قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد پنداشتی مگر که همین یک مصوری خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد در صف جنگ آی اگر مرد لشکری کی ببینم چهره‌ی زیبای دوست؟ کی ببویم لعل شکرخای دوست؟ کی درآویزم به دام زلف یار؟ کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست؟ کی برافشانم به روی دوست جان؟ کی بگیرم زلف مشک‌آسای دوست؟ این چنین پیدا، ز ما پنهان چراست؟ طلعت خوب جهان پیمای دوست همچو چشم دوست بیمارم، کجاست شکری زان لعل جان‌افزای دوست؟ در دل تنگم نمی‌گنجد جهان خود نگنجد دشمن اندر جای دوست دشمنم گوید که: ترک دوست گیر من به رغم دشمنان جویای دوست چون عراقی، واله و شیدا شدی دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست سیوم روز بزم ردان ساختند نویسنده را پیش بنشاختند به می خوردن اندر چو بگشاد چهر یکی نامه بنوشت شادان به مهر سر نامه کرد آفرین از نخست بران کو روان را به شادی بشست خرد بر دل خویش پیرایه کرد به رنج تن از مردمی مایه کرد همه نیکویها ز یزدان شناخت خرد جست و با مرد دانا بساخت بدانید کز داد جز نیکویی نیاید نکوبد در بدخویی هرانکس که از کارداران ما سرافراز و جنگی سواران ما بنالد نه بیند بجز چاه و دار وگر کشته بر خاک افگنده خوار بکوشید تا رنجها کم کنید دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید که گیتی فراوان نماند به کس بی‌آزاری و داد جویید و بس بدین گیتی اندر نشانه منم سر راستی را بهانه منم که چندان سپه کرد آهنگ من هم آهنگ این نامدار انجمن از ایدر برفتم به اندک سپاه شدند آنک بدخواه بد نیک خواه یکی نامداری چو خاقان چین جهاندار با تاج و تخت و نگین به دست من‌اندر گرفتار شد سر بخت ترکان نگونسار شد مرا کرد پیروز یزدان پاک سر دشمنان رفت در زیر خاک جز از بندگی پیشه‌ی من مباد جز از راست اندیشه‌ی من مباد نخواهم خراج از جهان هفت سال اگر زیردستی بود گر همال به هر کارداری و خودکامه‌یی نوشتند بر پهلوی نامه‌یی که از زیردستان جز از رسم و داد نرانید و از بد نگیرید یاد هرانکس که درویش باشد به شهر که از روز شادی نیابند بهر فرستید نزدیک ما نامشان برآریم زان آرزو کامشان دگر هرک هستند پهلونژاد که گیرند از رفتن رنج یاد هم از گنج ما بی‌نیازی دهید خردمند را سرفرازی دهید کسی را که فامست و دستش تهیست به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست هم از گنج‌ماشان بتوزید فام به دیوانهایشان نویسید نام ز یزدان بخواهید تا هم چنین دل ما بدارد به آیین و دین بدین مهر ما شادمانی کنید بران مهتران مهربانی کنید همان بندگان را مدارید خوار که هستند هم بنده‌ی کردگار کسی کش بود پایه‌ی سنگیان دهد کودکان را به فرهنگیان به دانش روان را توانگر کنید خرد را ز تن بر سر افسر کنید ز چیز کسان دور دارید دست بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست بکوشید و پیمان ما مشکنید پی و بیخ و پیوند بد برکنید به یزدان پناهید و فرمان کنید روان را به مهرش گروگان کنید مجویید آزار همسایگان هم آن بزرگان و پرمایگان هرانکس که ناچیز بد چیره گشت وز اندازه‌ی کهتری برگذشت بزرگش مخوانید کان برتری سبک بازگردد سوی کهتری ز درویش چیزی مدارید باز هرانکس که هست از شما بی‌نیاز به پاکان گرایید و نیکی کنید دل و پشت خواهندگان مشکنید هران چیز کان دور گشت از پسند بدان چیز نزدیک باشد گزند ز دارنده بر جان آنکس درود که از مردمی باشدش تار و پود چو اندر نوشتند چینی حریر سر خامه را کرد مشکین دبیر به عنوان برش شاه گیتی نوشت دل داد و داننده‌ی خوب و زشت خداوند بخشایش و فر و زور شهنشاه بخشنده بهرام گور سوی مرزبانان فرمانبران خردمند و دانا و جنگی سران به هر سو نوند و سوار و هیون همی رفت با نامه‌ی رهنمون چو آن نامه آمد به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری همی گفت هرکس که یزدان سپاس که هست این جهاندار یزدان شناس زن و مرد و کودک به هامون شدند به هر کشور از خانه بیرون شدند همی خواندند آفرین نهان بران دادگر شهریار جهان ازان پس به خوردن بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند یکی نیمه از روز خوردن بدی دگر نیمه زو کارکردن بدی همی نو به هر بامدادی پگاه خروشی بدی پیش درگاه شاه که هرکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به خود برنهید کسی کش نیازست آید به گنج ستاند ز گنج درم سخته پنج سه من تافته باده‌ی سالخورده به رنگ گل نار و با رنگ زرد هانی به رامش نهادند روی پرآواز میخواره شد شهر و کوی چنان بد که از بید و گل افسری ز دیدار او خواستندی کری یکی شاخ نرگس به تای درم خریدی کسی زان نگشتی دژم ز شادی جوان شد دل مرد پیر به چشمه درون آبها گشت شیر جهانجوی کرد از جهاندار یاد که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد ای دل علم به ملک قناعت بلند کن بر آتش درونه‌ی آن جان سپند کن تا چند زاغ مزبله لختی همای باش خود را به نانمودن خویش ارجمند کن چون خواجه امیر آن مه خورشید نظیر در میغ فنا کرد نهان روی منبر تاریخ وفاتش ز خرد پرسیدم گریان شد و گفت حیف از خواجه امیر چو خورشید شد زرد لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند چو شب نیم بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد همه دشت زیشان پر از خفته دید یکایک دل لشکر آشفته دید چو آمد سپهبد به بالین کرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد برآهخت شمشیر و اندرنهاد گیا را ز خون بر سر افسر نهاد همه دشت زیشان سر و دست شد ز انبوه کشته زمین گست شد بی‌اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد همه بومهاشان به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد چنان شد که دینار بر سر به تشت اگر پیر مردی ببردی به دشت به دینار او کس نکردی نگاه ز نیک‌اختر و بخت وز داد شاه ز مردی نکردی بدان جنگ فخر گرازان بیامد به شهر صطخر بفرمود کاسپان به نیرو کنید سلیح سواران بی‌آهو کنید چو آسوده گردید یکسر به بزم که زود آید اندیشه‌ی روز رزم دلیران به خوردن نهادند سر چو آسوده شد کردگاه و کمر پراندیشه‌ی رزم شد اردشیر چو این داستان بشنوی یادگیر ای دلم مست چشمه‌ی نوشت در خطم از خط سیه پوشت باد سرسبزی خطت که به لطف سر برون زد ز چشمه‌ی نوشت حلقه در گوش کرد خلق را حلقه‌ی زلف بر بناگوشت همچو من صد هزار سرگشته حلقه در گوش حلقه‌ی گوشت گشت معلوم من که جان نبرد دلم از طره‌ی سیه پوشت تو به جان و دلی جفا کوشم من به جان و دلم وفا کوشت عشوه مفروش زانکه من پس ازین نخرم نیز خواب خرگوشت یاد کن از کسی که در همه عمر نکند لحظه‌ای فراموشت مست از آنم چنین که در بر خویش مست در خواب دیده‌ام دوشت بو که تعبیر خوابم آن باشد که شوم امشبی هم آغوشت دل عطار باده ناخورده تا قیامت بمانده مدهوشت جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم پای بنه در آتشم چند از این منافقی از سوی چرخ تا زمین سلسله‌ای است آتشین سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود طاقت تو که را بود کتش تیز مطلقی جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن مست کن و بیافرین بازنمای خالقی یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی بی‌دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی ای فلک حشمت که در دکان نظم محتشم به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست وان عروسان را که در عقد تو می‌آرد به نظم هیچ یک را احتیاج صنعت دلاله نیست نطقش از شیرینی در ثنایت می‌نهد بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نیست با دگر اشعار کز پی می‌رسد این قطعه هست کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست آن قدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست بر گل صد برگ سوری صد یک آن ژاله نیست ابر طبعش بس که حالا مستعد بارش است هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بی‌هاله نیست او چو در جولان گه صد ساله‌ی مدحت پا نهاد وین سخن بی‌اصل مثل شعله‌ی جواله نیست وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم اگر مستان مجلس را رعایت می‌کنی ساقی ازین پس باده‌ی صافی بصوفی ده که من مستم منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا که صد چون من بدام آرد کسی کو می‌کشد شستم خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم گر دست رسد در سر زلفین تو بازم چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست در دست سر مویی از آن عمر درازم پروانه راحت بده ای شمع که امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی مستان تو خواهم که گزارند نمازم چون نیست نماز من آلوده نمازی در میکده زان کم نشود سوز و گدازم در مسجد و میخانه خیالت اگر آید محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم محمود بود عاقبت کار در این راه گر سر برود در سر سودای ایازم حافظ غم دل با که بگویم که در این دور جز جام نشاید که بود محرم رازم ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت سری که باشد او را، در هر بصر نباش در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد نماند اهل رنگی که من داشتم برفت آب و سنگی که من داشتم به بوی دل یار یک‌رنگ بود به منزل درنگی که من داشتم برد رنگ دیبا هوا لاجرم هوا برد رنگی که من داشتم خزان شد بهاری که من یافتم کمان شد خدنگی که من داشتم بجز با لب و چشم خوبان نبود همه صلح و جنگی که من داشتم چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم پی هر پلنگی که من داشتم کنون جز به تعویذ طفلان درون نبینند چنگی که من داشتم نه خاقانیم نام گم کن مرا که شد نام و ننگی که من داشتم امروز مال و جاه خسان دارند بازار دهر بوالهوسان دارند در غم سرای عاریت از شادی گر هیچ هست هیچ کسان دارند عزلت گزین ز پیش‌گه گیتی کان پیشگاه باز پسان دارند نیکان عهد را به بدی کردن عذری بنه که دسترس آن دارند از سفلگان نوال طلب کم کن کایشان دم و بال رسان دارند بیرون همه صفا و درون تیره گویی نهاد آینه سان دارند دولت به اهل جهل دهند آری خوان مسیح خرمگسان دارند اقلیم، خادمان و زنان بردند آفاق، خواجگان و خسان دارند خاقانیا نفس که زنی خوش زن کانجا قبول خوش نفسان دارند آه کامسال اندرین بستان سرای دهر هر گل را که بهتر دید چید واندرختی را که خوش‌تر بود پار چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید وانکه در برداشت تشریف قبول دست مرگ اول لباس او برید لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب شاه راه عمر را پایان پدید پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل بر سر حافظ محمد جان رسید وه چه حافظ آن فرید روزگار کایزدش در عهد خود فرد آفرید آن که بود از پرتو انفاس او گرمی هنگامه‌ی شاه شهید وانکه دوران انتظار شغل او از محرم تا محرم می‌کشید واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او گوش حوران جنان هم می‌شنید عندلیب روحش از بستان دهر از صدای کوس رحلت چون رمید بهر تاریخش یکی از غیب گفت عندلیبی باز ازین بستان پرید فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد زبان ز پرسش حالم اگر کشید دمی دمی دگر به من اقبال هم زبانش کرد فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف به سنگ جور چو آشفته آشیانش کرد نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد دلم هنوز ز دریای غم کناری داشت که غرق مرحمت از لطف بیکرانش کرد دمی که تیر ستم در کمان خشم نهاد کشید بر من و سوی دگر روانش کرد چو خواست قدر نوازش بداند این دل زار نخست پیش خدنگ بلا نشانش کرد غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا کشید بر محک جور و امتحانش کرد عنان همرهی از دست محتشم چو کشید نهفته بدرقه‌ی لطف همعنانش کرد ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد ذره‌ها بر آفتابت هر زمان بر می‌زنند هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می‌نهد تار ما را پود باد و پود ما را تار باد در بیابان غم از دوری دارالملک وصل چند غم بردار بودستم که غم بر دار بود خار مسکینی که هر دم طعنه گل می‌کشد خواجه گلزار باد و از حسد گل زار باد گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار این چمن بی‌مار باد و دشمنش بیمار باد چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم همنشین غمخوار باد و بعد از این غم خوار باد من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم هم آه برنیارم از آه خشم کردم گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان وز کهربای عالم من کاه خشم کردم ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم این را تو برنتابی زیرا برون آبی گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام کشته‌ی تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام تشنه‌ی آب جگر تاب سنانت بوده‌ام از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد به باغ جمله شراب خدای می‌نوشند در آن میانه کسی نیست کو گلو دارد عجایبند درختانش بکر و آبستن چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد وجود ما و وجود چمن بدو زنده‌ست زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد چراست خار سلحدار و ابر روی ترش ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار ز من رمیده که او خوی گفت و گو دارد گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی گر چه به نقش پستی بر آسمان شدستی قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق بستی مراد ما را بر شرط بی‌مرادی تا هیچ سست پایی در کوی تو نیاید پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی سر را نهد به بیرون بی‌سر بر تو آید تا بشنود ز گردون بی‌گوش یا عبادی یک ماهه راه را تو بگذر برو به روزی زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور جان ده درم رها کن گر عاشق جوادی حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند چون اشتر عرب را از جا به جای حادی از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون چون بوی گور لیلی برداشت در منادی چون مه پی فزایش غمگین مشو ز کاهش زیرا ز بعد کاهش چون مه در ازدیادی هر لحظه دسته دسته ریحان به پیشت آید رسته ز دست رنجت وز خوب اعتقادی تشنیع بر سلیمان آری که گم شدم من گم شو چو هدهد ار تو دربند افتقادی یا صاحبی هذا دیباجه الرشاد الصبح قد تجلی حولوا عن الرقاد الشمس قد تلالا من غیر احتجاب و النصر قد توالی من غیر اجتهاد الروح فی المطار و الکأس فی الدوار و الهم فی الفرار و السکر فی امتداد بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق جایی دلم برفت که حیران شود عقول آخر نه دل به دل رود انصاف من بده چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم پروانه را چه حاجت پروانه دخول گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر عیار دست بسته نباشد مگر حمول مرا که نیست بخاک درت امید وصول کجا بمنزل قربت بود مجال نزول اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمه‌ی شوق که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق خلاف عقل بود درس گفتن از معقول براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول بروز حشر سر از موج خون برون آرد کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول گذشت قافله و ما گشوده چشم امید که کی ز گوشه‌ی محمل نظر کند محمول میان ما و شما حاجت رسالت نیست چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم گرم به کعبه‌ی وصل افتد اتفاق وصول چو ره نمی‌برم از تیرگی بب حیات شدست جان من تشنه از حیات ملول ببوس دست مقیمان درگهش خواجو بود که راه دهندت ببارگاه قبول هله ای کیا نفسی بیا در عیش را سره برگشا این فلان چه شد آن فلان چه شد نبود مرا سر ماجرا نهلد کسی سر زلف او نرهد دلی ز چنین لقا نکند کسی ز خوشی سفر نرود کسی ز چنین سرا بهل این همه بده آن قدح که شنیده‌ام کرم شما قدحی که آن پر دل شود بپرد دلم به سوی سما خمش این نفس دم دل مزن که فدای تو دل و جان ما من از تو روی نپیچم گرم بیازاری که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا به تیغ بیزاری تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری اگر دعات ارادت بود و گر دشنام بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد که در کمند تو راحت بود گرفتاری به انتظار عیادت که دوست می‌آید خوشست بر دل رنجور عشق بیماری گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم به شرط آن که به دست رقیب نسپاری تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد دگر غم همه عالم به هیچ نشماری درازنای شب از چشم دردمندان پرس که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری حکایت من و مجنون به یک دگر ماند نیافتیم و بمردیم در طلبکاری بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست که نیست چاره بیچارگان بجز زاری آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمان است که خاتم با اوست روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست خال مشکین که بدان عارض گندمگون است سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست حافظ از معتقدان است گرامی دارش زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست من از این جا به ملامت نروم که من این جا به امیدی گروم گر به عقلم سخنی می‌گویند بیم آنست که دیوانه شوم گوش دل رفته به آواز سماع نتوانم که نصیحت شنوم همه گو باد ببر خرمن عمر دو جهان بی تو نیرزد دو جوم دوستان عیب و ملامت مکنید کان چه خود کاشته باشم دروم من بیچاره گردن به کمند چه کنم گر به رکابش نروم سعدیا گفت به خوابم بینی بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز گر ز دست ساقی تحقیق جامی خورده‌ئی می پرستی را حقیقت دان وهستی را مجاز حاجیان چون روی در راه حجاز آورده‌اند مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز سوختیم ای مطرب بربط نواز چنگ زن ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز بلبل دلسوز بین از ناله‌ی ما در خروش شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفته‌ئی گفت خواجو قصه‌ی شوریدگان باشد دراز مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم به گردد حال ازین سامان که می‌بینید و این آیین شما هم حال‌ها برخود بگردانید، من گفتم پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟ نخستین نامه‌ی خود را فرو خوانید، من گفتم دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم حدیث اوحدی این بود و تدبیری که می‌داند تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان کاجتهاد حیدری رای مصیبش یافتم هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه‌ای است پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم یک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم چون علی اقضی‌القضات است و علی نام است هم کاندر احکام قضا رای عجیبش یافتم گنج دین الحمد الله ایمن است از نقب کفر کاژدها سر نوک کلک او رقیبش یافتم مار زرین کافکند تریاک کافور از دهان هر کرا دردی است چون فرمان طبیبش یافتم فکرت او خنده‌گاه دوست را ماند بدانک چون خلیل از نار گل‌برگ رطیبش یافتم خاطر او آب خضر و آتش موسی است ز آنک کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته کز بنات فکر او عود الصلیبش یافتم پیش تهذیب بنانش از هری را از فری ابجد آموزی نهم گرچه ادیبش یافتم آن زمان کاقدام فرخ در عیادت رنجه کرد بکر دولت را ندا کردم مجیبش یافتم لهجه‌ی من تیغ سلطان است در فصل الخطاب تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آتش گرفت چون توان گفتن که مغشوش و معیبش یافتم طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست هم سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم بلکه گوید فاضلان رابط شمردم در سخن چون به خاقانی رسیدم عندلیبش یافتم گوید استاد است اندر طرز تازی و دری نظم و نثرش دیدم و مدح و نسیبش یافتم گرچه چون دارای مرق مشرقش دیدم ضمیر لیک چون عنقای مغرب بس غریبش یافتم باد صبح از خاک کاشان تحفه‌ی خلقش مرا بوی طوبی داد کابستن به طیبش یافتم گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم ور تنم شد حلقه خلخال نجیبش یافتم بر جناح راه دیدم روی خوبش گویم این حبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم هم رضیع ملک سرمد باد عمر او چو عقل کز رضاع مکرمت جان را ربیبش یافتم هست او سیاه چرده و من هم سپید سر با یار، من موافقه زین باب می‌کنم او بر رخ سیاه، سپیداب می‌کند من بر سر سپید، سیاه آب می‌کنم در چنین علت ای طبیب مرا مسهلی تازه ساختی هردم من فرو مانده کب ریز نداشت قصر جنت مثال کعبه حرم کعبه را مستراح نیست بلی نیست در جنت آب ریزی هم وقت آن است کز این دار فنا درگذریم کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم خانه‌ی اصلی ما گوشه‌ی گورستان است خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور دست ما گیر که درمانده‌ی بی‌بال و پریم یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم از ناله هفت خیمه‌ی گردون شکافتم وز آه چار گوشه‌ی عالم بسوختم چندین هزار نافه‌ی مشک امید را بر مجمر نیاز به یک‌دم بسوختم بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی کردم به جهد با هم و در هم بسوختم هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد از شعله‌های آه دمادم بسوختم گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم از تف دل شرار به صحرا چنان زدم کز دود مهره در سر ارقم بسوختم نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم دوش از بخار سینه بخوری بساختم بر خاک فیلسوف معظم بسوختم هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم اگر چه بام بلندست آسمان مگریز چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند بر این درخت سعادت که آشیان کردیم بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم هزار ذره از این قطب آفتابی یافت بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم خموش باش که تا سر به سر زبان گردی زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم بسته‌ی زلف تو شوریده سرانند هنوز تشنه‌ی لعل تو خونین جگرانند هنوز ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش که حریفان همه در خواب گرانند هنوز حال عشاق تو گلهای گلستان دانند که به سودای رخت جامه درانند هنوز از غم سینه‌ی سیمین تو ای سیمین ساق سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز نه همین مات جمال تو منم کز هر سو واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز کاش برگردی از این راه که ارباب امید در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد که همه بنده‌ی زرین کمرانند هنوز همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت دیگران قید جهان گذرانند هنوز کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب کز سر مهر به کام دگرانند هنوز دلا! باز این همه افسردگی چیست؟ به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟ اگر آزرده‌ای از توبه‌ی دوش دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟ شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست! بهائی! باز این افسردگی چیست؟ چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم چه جای سرکشی باشد ز حکم او که در رویش چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشم چو او با من سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم سخن پیدا و پنهان‌ست و او آن دوستر دارد که چون با من سخن گوید من آنجا چون وثن باشم چو بیخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشم مرا در عالم عشقش مپرس از شیب و از بالا مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشم مرا گر پایه‌ای بینی بدان کان پایه او باشد بر او گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم سنایی خوانم آن ساعت که فانی گشتم از سنت سنایی آنگهی باشم که در بند سنن باشم چو با گیو کیخسرو آمد به زم جهان چند ازو شاد و چندی دژم نوندی به هر سو برافگند گیو یکی نامه از شاه وز گیو نیو که آمد ز توران جهاندار شاد سر تخمه‌ی نامور کیقباد فرستاده‌ی بختیار و سوار خردمند و بینادل و دوستدار گزین کرد ازان نامداران زم بگفت آنچ بشنید از بیش و کم بدو گفت ایدر برو به اصفهان بر نیو گودرز کشوادگان بگویش که کیخسرو آمد به زم که بادی نجست از بر او دژم یکی نامه نزدیک کاووس شاه فرستاده‌ای چست بگرفت راه هیونان کفک افگن بادپای بجستند برسان آتش ز جای فرستاده‌ی گیو روشن روان نخستین بیامد بر پهلوان پیامش همی گفت و نامه بداد جهان پهلوان نامه بر سر نهاد ز بهر سیاووش ببارید آب همی کرد نفرین بر افراسیاب فرستاده شد نزد کاووس کی ز یال هیونان بپالود خوی چو آمد به نزدیک کاووس شاه ز شادی خروش آمد از بارگاه خبر شد به گیتی که فرزند شاه جهانجوی کیخسرو آمد ز راه سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامه‌ی گیو گوهر فشاند جهانی به شادی بیاراستند بهر جای رامشگران خواستند ازان پس ز کشور مهان جهان برفتند یکسر سوی اصفهان بیاراست گودرز کاخ بلند همه دیبه‌ی خسروانی فگند یکی تخت بنهاد پیکر به زر بدو اندرون چند گونه گهر یکی تاج با یاره و گوشوار یکی طوق پر گوهر شاهوار به زر و به گوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه سراسر همه شهر آیین ببست بیاراست میدان و جای نشست مهان سرافراز برخاستند پذیره شدن را بیاراستند برفتند هشتاد فرسنگ پیش پذیره شدندش به آیین خویش چو چشم سپهبد برآمد به شاه همان گیو را دید با او به راه چو آمد پدیدار با شاه گیو پیاده شدند آن سواران نیو فرو ریخت از دیدگان آب زرد ز درد سیاوش بسی یاد کرد ستودش فراوان و کرد آفرین چنین گفت کای شهریار زمین ز تو چشم بدخواه تو دور باد روان سیاوش پر از نور باد جهاندار یزدان گوای منست که دیدار تو رهنمای منست سیاووش را زنده گر دیدمی بدین گونه از دل نخندیدمی بزرگان ایران همه پیش اوی یکایک نهادند بر خاک روی وزان جایگه شاد گشتند باز فروزنده شد بخت گردن فراز ببوسید چشم و سر گیو گفت که بیرون کشیدی سپهر از نهفت گزارنده‌ی خواب و جنگی توی گه چاره مرد درنگی توی سوی خانه‌ی پهلوان آمدند همه شاد و روشن روان آمدند ببودند یک هفته با می بدست بیاراسته بزمگاه و نشست به هشتم سوی شهر کاووس شاه همه شاددل برگرفتند راه چو کیخسرو آمد بر شهریار جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار بر آیین جهانی شد آراسته در و بام و دیوار پرخواسته نشسته به هر جای رامشگران گلاب و می و مشک با زعفران همه یال اسپان پر از مشک و می درم با شکر ریخته زیر پی چو کاووس کی روی خسرو بدید سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید فرود آمد از تخت و شد پیش اوی بمالید بر چشم او چشم و روی جوان جهانجوی بردش نماز گرازان سوی تخت رفتند باز فراوان ز ترکان بپرسید شاه هم از تخت سالار توران سپاه چنین پاسخ آورد کان کم خرد به بد روی گیتی همی بسپرد مرا چند ببسود و چندی بگفت خرد با هنر کردم اندر نهفت بترسیدم از کار و کردار او بپیچیدم از رنج و تیمار او اگر ویژه ابری شود در بار کشنده پدر چون بود دوستدار نخواند مرا موبد از آب پاک که بپرستم او را پدر زیر خاک کنون گیو چندی به سختی ببود به توران مرا جست و رنج آزمود اگر نیز رنجی نبودی جزین که با من بیامد ز توران زمین سرافراز دو پهلوان با سپاه پس ما بیامد چو آتش به راه من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند به هندوستان بت پرست گمانی نبردم که هرگز نهنگ ز دریا بران سان برآید به جنگ ازان پس که پیران بیامد چو شیر میان بسته و بادپایی به زیر به آب اندر آمد بسان نهنگ که گفتی زمین را بسوزد به جنگ بینداخت بر یال او بر کمند سر پهلوان اندر آمد به بند بخواهشگری رفتم ای شهریار وگرنه به کندی سرش را ز بار بدان کاو ز درد پدر خسته بود ز بد گفتن ما زبان بسته بود چنین تا لب رود جیحون به جنگ نیاسود با گرزه‌ی گاورنگ سرانجام بگذاشت جیحون به خشم به آب و کشتی نیفگند چشم کسی را که چون او بود پهلوان بود جاودان شاد و روشن روان یکی کاخ کشواد بد در صطخر که آزادگان را بدو بود فخر چو از تخت کاووس برخاستند به ایوان نو رفتن آراستند همی رفت گودرز با شهریار چو آمد بدان گلشن زرنگار بر اورنگ زرینش بنشاندند برو بر بسی آفرین خواندند ببستند گردان ایران کمر بجز طوس نوذر که پیچید سر که او بود با کوس و زرینه کفش هم او داشتی کاویانی درفش ازان کار گودرز شد تیز مغز بر او پیامی فرستاد نغز پیمبر سرافراز گیو دلیر که چنگ یلان داشت و بازوی شیر بدو گفت با طوس نوذر بگوی که هنگام شادی بهانه مجوی بزرگان و گردان ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین چرا سر کشی تو به فرمان دیو نبینی همی فر گیهان خدیو اگر تو بپیچی ز فرمان شاه مرا با تو کین خیزد و رزمگاه فرستاده گیوست پیغام من به دستوری نامدار انجمن ز پیش پدر گیو بنمود پشت دلش پر ز گفتارهای درشت بیامد به طوس سپهبد بگفت که این رای را با تو دیوست جفت چو بشنید پاسخ چنین داد طوس که بر ما نه خوبست کردن فسوس به ایران پس از رستم پیلتن سرافرازتر کس منم ز انجمن نبیره منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندر آورد زیر همان شیر پرخاشجویم به جنگ بدرم دل پیل و چنگ پلنگ همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید نباشم بدین کار همداستان ز خسرو مزن پیش من داستان جهاندار کز تخم افراسیاب نشانیم بخت اندر آید به خواب نخواهیم شاه از نژاد پشنگ فسیله نه نیکو بود با پلنگ تو این رنجها را که بردی برست که خسرو جوانست و کندآورست کسی کاو بود شهریار زمین هنر باید و گوهر و فر و دین فریبرز کاووس فرزند شاه سزاوارتر کس به تخت و کلاه بهرسو ز دشمن ندارد نژاد همش فر و برزست و هم نام و داد دژم گیو برخاست از پیش او که خام آمدش دانش و کیش او بیامد به گودرز کشواد گفت که فر و خرد نیست با طوس جفت دو چشمش تو گویی نبیند همی فریبرز را برگزیند همی برآشفت گودرز و گفت از مهان همی طوس کم باد اندر جهان نبیره پسر داشت هفتاد و هشت بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت سواران جنگی ده و دو هزار برون رفت بر گستوان‌ور سوار وزان رو بیامد سپهدار طوس ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس ببستند گردان ایران میان به پیش سپاه اختر کاویان چو گودرز را دید و چندان سپاه کزو تیره شد روی خورشید و ماه یکی تخت بر کوهه‌ی ژنده پیل ز پیروزه تابان به کردار نیل جهانجوی کیسخرو تاج ور نشسته بران تخت و بسته کمر به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست همی تافت زان تخت خسرو چو ماه ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه غمی شد دل طوس و اندیشه کرد که امروز اگر من بسازم نبرد بسی کشته آید ز هر دو سپاه ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه نباشد جز از کام افراسیاب سر بخت ترکان برآید ز خواب بدیشان رسد تخت شاهنشهی سرآید به ما روزگار مهی خردمند مردی و جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه که از ما یکی گر برین دشت جنگ نهد بر کمان پر تیر خدنگ یکی کینه خیزد که افراسیاب هم امشب همی آن ببیند به خواب چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه بفرمود تا بازگردد به راه بر طوس و گودرز کشوادگان گزیده سرافراز آزادگان که بر درگه آیند بی‌انجمن چنان چون بباید به نزدیک من بشد طوس و گودرز نزدیک شاه زبان برگشادند بر پیش گاه بدو گفت شاه ای خردمند پیر منه زهر برنده بر جام شیر بنه تیغ و بگشای ز آهن میان نباید کزین سود دارد زیان چنین گفت طوس سپهبد به شاه که گر شاه سیر آید از تخت و گاه به فرزند باید که ماند جهان بزرگی و دیهیم و تخت مهان چو فرزند باشد نبیره کلاه چرا برنهد برنشیند به گاه بدو گفت گودرز کای کم خرد ترا بخرد از مردمان نشمرد به گیتی کسی چون سیاوش نبود چنو راد و آزاد و خامش نبود کنون این جهانجوی فرزند اوست همویست گویی به چهر و به پوست گر از تور دارد ز مادر نژاد هم از تخم شاهی نپیچد ز داد به توران و ایران چنو نیو کیست چنین خام گفتارت از بهر چیست دو چشمت نبیند همی چهر او چنان برز و بالا و آن مهر او به جیحون گذر کرد و کشتی نجست به فر کیانی و رای درست بسان فریدون کز اروند رود گذشت و به کشتی نیامد فرود ز مردی و از فره‌ی ایزدی ازو دور شد چشم و دست بدی تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای سلیح من ار با منستی کنون بر و یالت آغشته گشتی به خون بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر سخن گوی لیکن همه دلپذیر اگر تیغ تو هست سندان شکاف سنانم به درد دل کوه قاف وگر گرز تو هست با سنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب و گر تو ز کشواد داری نژاد منم طوس نوذر مه و شاهزاد بدو گفت گودرز چندین مگوی که چندین نبینم ترا آب روی به کاووس گفت ای جهاندار شاه تو دل را مگردان ز آیین و راه دو فرزند پرمایه را پیش خوان سزاوار گاهند و هر دو جوان ببین تا ز هر دو سزاوار کیست که با برز و با فره‌ی ایزدیست بدو تاج بسپار و دل شاد دار چو فرزند بینی همی شهریار بدو گفت کاووس کاین رای نیست که فرزند هر دو به دل بر یکیست یکی را چو من کرده باشم گزین دل دیگر از من شود پر ز کین یکی کار سازم که هر دو ز من نگیرند کین اندرین انجمن دو فرزند ما را کنون بر دو خیل بباید شدن تا در اردبیل به مرزی که آنجا دژ بهمنست همه ساله پرخاش آهرمنست برنجست ز آهرمن آتش پرست نباشد بران مرز کس را نشست ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ ندارم ازو تخت شاهی دریغ چو بشنید گودرز و طوس این سخن که افگند سالار هشیار بن برین هر دو گشتند همداستان ندانست ازین به کسی داستان برین یک سخن دل بیاراستند ز پیش جهاندار برخاستند چو خورشید برزد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر فریبرز با طوس نوذر دمان به نزدیک شاه آمدند آن زمان چنین گفت با شاه هشیار طوس که من با سپهبد برم پیل و کوس همان من کشم کاویانی درفش رخ لعل دشمن کنم چون بنفش کنون همچنین من ز درگاه شاه بنه برنهم برنشانم سپاه پس اندر فریبرز و کوس و درفش هوا کرده از سم اسپان بنفش چو فرزند را فر و برز کیان بباشد نبیره نبندد میان بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش زمانه نگردد ز آیین خویش برای خداوند خورشید و ماه توان ساخت پیروزی و دستگاه فریبرز را گر چنین است رای تو لشکر بیارای و منشین ز پای بشد طوس با کاویانی درفش به پا اندرون کرده زرینه کفش فریبرز کاووس در قلبگاه به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید زمین همچو آتش همی بردمید بشد طوس با لشکری جنگجوی به تندی سوی دژ نهادند روی سر باره‌ی دژ بد اندر هوا ندیدند جنگ هوا کس روا سنانها ز گرمی همی برفروخت میان زره مرد جنگی بسوخت جهان سر به سر گفتی از آتش است هوا دام آهرمن سرکش است سپهبد فریبرز را گفت مرد به چیزی چو آید به دشت نبرد به گرز گران و به تیغ و کمند بکوشد که آرد به چیزی گزند به پیرامن دژ یکی راه نیست ز آتش کسی را دل ای شاه نیست میان زیر جوشن بسوزد همی تن بارکش برفروزد همی بگشتند یک هفته گرد اندرش بدیده ندیدند جای درش به نومیدی از جنگ گشتند باز نیامد بر از رنج راه دراز از مرگ براهیم که علامه‌ی دین بود دردا که علامات کرامات نگون شد تا تخته‌ی خاک است حصارش فضلا را سر تخته‌ی خاک آمد و دل خانه‌ی خون شد گویند که سلطان مهین بر در گنجه است در گنجه کنون بین که ز بغداد فزون شد من گنجه نبینم که براهیم در او نیست من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شد سپهر مکارم صفی کز صفاتش کدورت نصیب روان عدو شد ازو اقتدار معالی فزون گشت وزو روزگار مکارم نکو شد کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حله‌ی علم نو شد چو خورشید آوازه‌ی او برآمد همان گاه ماه مقنع فرو شد همی گفتم امروز آخر سر او بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد خرد گفت آن سنگ نامهربان را که بر فرق آن آسمان علو شد مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه چرا بر در حجره‌ی عقل او شد رای اقضی القضاة اگر خواهد زله پیش از نکاح بفرستد خواجه چون خوان صبح‌دم فکند زود پیش از صباح بفرستند نزل ارواح دوستان نو نو به صباح و رواح بفرستد دل گرسنه است قوت فرماید روح تشنه است راح بفرستد بیخ دل را چو ریح صرصر کند شاخ جان را ریاح بفرستد نیک ترسانم از فساد جهان مهر کار از صباح بفرستد بر جگر صد جراحت است مرا یک قصاص جراح بفرستد شحنه‌ی دانش مرا منشور از نجات و نجاح بفرستد رستم فضل را ز هند کرم هم سنان هم رماح بفرستد در دار الکتب چو باز کند نسختی از صحاح بفرستد بفرستد به من سقیم صحاح درد ندهد صحاح بفرستد وقت هیجاست در خورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد کتب علم گنج روحانی است سوی عالم مباح بفرستد هم خزانه‌ی فتوح بگشاید هم نشانه‌ی فلاح بفرستد مال دنیاست سنگ استنجا به سوی مستراح بفرستد به کرم بی‌جگر به خاقانی آنچه کرد اقتراح بفرستد سر سخنان نغز خاقانی از خواجه شنو که علمش او دارد از تشنه بپرس ارز آب ایرا ارز او داند که آرزو دارد بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم میان روزه داران خوش شراب عید در می کش نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه بجز از دست فلانی مستان باده که آن می برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه که خیالات سفیهان همه دربان الهند نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه نگذارند غران را که درآیند به لشکر که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه چو ندیده‌ست نشانه نبود اسپر و تیرش چو نخورده‌ست دوگانه نبود مرد یگانه تا رخش طبعم از پی معنی تکاور است میدان نورد مدحت مقصود قشر است آن بی‌نماز کعب که جسم پلید او از خاکروب دیر کشیشان مخمر است وان حیله ساز شوم که تا زاده مادرش در مکر و زرق و شید به شیطان برابر است دستار سرخ اوست عروسانه معجری وان عقده‌ها نمونه چین‌های معجر است آن گنبدی که بر سرش از چار خانگیست چون می‌نهد به خانه قوچی برابر است از استر چموش فزونست بد رگیش وزخر به زیر قنتر دوران زبون‌تر است قنتر کشیده گر سوی بازارش آورند گویند از امتحان که خریدار این خر است چون خان و مان سیه شده‌ای از زر حرام بیعش کند به یک دو سه پولی که در خور است گر قنترش کنند به حیلت ز سر برون عذر آورند کاین ز الاغان دیگر است فی‌الحال فسخ بیع کند مشتری ز خشم گوید کزین معامله مقصود قنتر است خردمند مردی در اقصای شام گرفت از جهان کنج غاری مقام به صبرش در آن کنج تاریک جای به گنج قناعت فرو رفته پای شنیدم که نامش خدادوست بود ملک سیرتی، آدمی پوست بود بزرگان نهادند سر بر درش که در می‌نیامد به درها سرش تمنا کند عارف پاکباز به در یوزه از خویشتن ترک آز چو هر ساعتش نفس گوید بده بخواری بگرداندش ده به ده در آن مرز کاین پیر هشیار بود یکی مرزبان ستمگار بود که هر ناتوان را که دریافتی به سرپنجگی پنجه برتافتی جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش ز تلخیش روی جهانی ترش گروهی برفتند ازان ظلم و عار ببردند نام بدش در دیار گروهی بماندند مسکین و ریش پس چرخه نفرین گرفتند پیش ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز به دیدار شیخ آمدی گاه گاه خدادوست در وی نکردی نگاه ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت بنفرت ز من درمکش روی سخت مرا با تو دانی سر دوستی است تو را دشمنی با من از بهر چیست؟ گرفتم که سالار کشور نیم به عزت ز درویش کمتر نیم نگویم فضیلت نهم بر کسی چنان باش با من که با هر کسی شنید این سخن عابد هوشیار بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار وجودت پریشانی خلق از اوست ندارم پریشانی خلق دوست تو با آن که من دوستم، دشمنی نپندارمت دوستدار منی چرا دوست دارم به باطل منت چو دانم که دارد خدا دشمنت؟ مده بوسه بر دست من دوستوار برو دوستداران من دوست دار خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست، دوست عجب دارم از خواب آن سنگدل که خلقی بخسبند از او تنگدل تا هلاک عاشقان از طره‌ی شبرنگ تست وای مسکین عاشقی کو را دل اندر چنگ تست عاشق مسکین چه داند کرد با نیرنگ تو جادوی بلبل اسیر چشم پر نیرنگ تست نافه‌ی آهو غلام زلف عنبر بوی تست عنبر سارا رهین خط سبز از رنگ تست تا نهفته مشک باشد مر ترا در زیر سیم دستهای عاشقان یکباره زیر سنگ تست من به رنگ تو ندیدم هیچ کس را در جهان بر تو عاشق باد هر کو در جهان همرنگ تست درد سری می‌دهیم باد صبا را تا برساند به دوست قصه‌ی ما را برسر کویش گذر کند به تانی با لب لعلش سخن کند به مدارا پیرهن ما قبا کند به نسیمش برکند از ما دگر به مژده قبا را مرهم این ریش کرد نیست، که عمری سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را ای بت نامهربان، بیا و بیاموز از سخن من حدیث مهر و وفا را پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری دست مزن عاشقان بی سرو پارا عیب زبونی نه لایقست،گر از خود دفع ندانست کرد تیغ قضا را اوحدی، از من بدار دست ملامت من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را ای روی تو نوبهار خندان احسنت زهی نگار خندان می بینمت ای نگار در خلد بر شاخ درخت انار خندان یک لحظه جدا مباش از من ای یار نکوعذار خندان ای شهر جهان خراب بی‌تو ای خسرو و شهریار خندان ای صد گل سرخ عاشق تو بر چشمه و سبزه زار خندان در بیشه دل خیال رویت شیر است کند شکار خندان هر روز ز جانبی برآیی چون دولت بی‌قرار خندان بحری است صفات شمس تبریز پر از در شاهوار خندان محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی توسن عمر آن جهان‌پیما ستور باد پا یک جهان طی می‌کند چون بادپاهی میکنی سختی راه محبت را دلیل این بس که تو در نخستین منزلی هرچند ره طی میکنی ساقیا بر ساحل غم مانده‌ام وقتست اگر کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی سنبل از تاب جمالت می‌نشیند در عرق زلف را هرگه نقاب روی پر خوی میکنی آهوان در پایت ای مجنون از آن سر می‌نهند کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی گفته بودی می‌کنم با محتشم روزی وفا شاه خوبان وعده کردی و وفا کی می‌کنی نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو باغ و راغ و حشمت و اقبال تو نان و حلوا چیست؟ این طول امل وین غرور نفس و علم بی‌عمل نان و حلوا چیست؟ گوید با تو فاش این همه سعی تو از بهر معاش نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت اوفتاده همچو غل در گردنت عاشقان را شادمانی و غم اوست دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت تیغ لا در قتل غیر حق براند در نگر زان پس که بعد لا چه ماند ماند الا الله باقی جمله رفت شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت خود همو بود آخرین و اولین شرک جز از دیده‌ی احول مبین ای عجب حسنی بود جز عکس آن نیست تن را جنبشی از غیر جان آن تنی را که بود در جان خلل خوش نگردد گر بگیری در عسل این کسی داند که روزی زنده بود از کف این جان جان جامی ربود وانک چشم او ندیدست آن رخان پیش او جانست این تف دخان چون ندید او عمر عبدالعزیز پیش او عادل بود حجاج نیز چون ندید او مار موسی را ثبات در حبال سحر پندارد حیات مرغ کو ناخورده است آب زلال اندر آب شور دارد پر و بال جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت چون ببیند زخم بشناسد نواخت لاجرم دنیا مقدم آمدست تا بدانی قدر اقلیم الست چون ازینجا وا رهی آنجا روی در شکرخانه‌ی ابد شاکر شوی گویی آنجا خاک را می‌بیختم زین جهان پاک می‌بگریختم ای دریغا پیش ازین بودیم اجل تا عذابم کم بدی اندر وجل دل بی‌تو به صدهزار زاریست جان در کف صدهزار خواریست در عشق تو ز اشک دیده دل را الحق ز هزار گونه یاریست در راه تو خوارتر ز حاکم ای بخت بد این چه خاکساریست کردیم به کام دشمن ای دوست دانم که نه این ز دوستاریست هجران سیه‌گر توام کشت این نیز هم از سپیدکاریست دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟ به بوی آنکه در آتش نهد قدم روزی هزار سال در آتش قدم زند بی‌باک گرت بیافت در آتش کجا رود به بهشت؟ و گر چشد ز کفت زهر، کی خورد تریاک؟ مرا، که نیست ازین آتشم مگر دودی؟ فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟ چنان که برگذرد شعله‌ی دلم ز افلاک ز شوق در دل من آتشی چنان افروز که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک اگر بسوخت، عراقی، دل تو زین آتش ببار آب ز چشم و بریز بر سر خاک ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من جور مکن که بشنود شاد شود حسود من بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را وه که چه شاد می شود از تلف وجود من تلخ مکن امید من ای شکر سپید من تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من جان من و جهان من زهره آسمان من آتش تو نشان من در دل همچو عود من جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم هیچ نبود در میان گفت من و شنود من ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان گر آفتاب زردی از آن سو گذشته‌ای پیغام آن ستاره‌ی رعنا به ما رسان ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان ای هدهد سحر گهی از دوست نامه‌ای بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته‌ایم یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست یارب مراد یارب ما را به ما رسان خاقانی‌ایم سوخته‌ی عشق وامقی عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان دل مجروح مرا آگهی از جان دادند جان غمگین مرا مژده‌ی جانان دادند پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند آدم غمزده را بوی بهشت آوردند مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند خبر چشمه‌ی حیوان بسکندر بردند مژده‌ی خاتم دولت بسلیمان دادند هودج ویس بمنزلگه رامین بردند پایه‌ی سلطنت شاه بدربان دادند دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند ذره را رفعت خورشید درخشان دادند عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند خضر را شربتی از چشمه‌ی حیوان دادند تشنه‌ی بادیه را باز رساندند بب کشته‌ی معرکه را بار دگر جان دادند باغ را رونقی از سرو روان افزودند کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند مژده‌ی آمدن خواجه به خواجو بردند بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند ای شده بر مه ز شبه مهره ساز با شبه‌ات مار سیه مهره باز جادوی هاروت وشت دلفریب هندوی زنگی صفتت ترکتاز بزم صبوحی ز قدح برفروز رایت عشرت به چمن برفراز وصل گل و بلبل و فصل بهار زلف تو و ماه و شبان دراز شعله فروزان بفروزند شمع پرده نوازان بنوازند ساز مرغ شد از ناله‌ی من در خروش شمع شد از آتش من در گداز باده پرستان شراب الست مست می لعل بتان طراز شاهد مستان شده دستان نمای بلبل خوشخوان شده دستان نواز خادمه‌ی پرده‌سرا عود سوز مطربه‌ی پرده‌سرا عود ساز مجلسیان محرم اسرارعشق همنفسان غرقه‌ی دریای راز خاطر خواجو و خیال حبیب دیده‌ی محمود و جمال ایاز ای شده از رخ تو تاب قمر وی شده از لب تو آب شکر از رخ و زلف خویش در عالم فتنه‌ای در فکندی ای دلبر چهره پنهان مکن که در خوبی چون تو صاحب جمال نیست دگر عاشقان ترا بدین اومید تا ببینندت ای پری پیکر در هوای تو مانده‌اند به درد چهره پر خون و سینه پر اخگر نیست چون انوری یکی عاشق با لب خشک و با دو دیده‌ی تر ما را دلی است زله خور خوان صبح‌گاه جانی است خاک جرعه‌ی مستان صبح‌گاه جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب دل گشت مور ریزه خور از خوان صبح‌گاه غربال بیختیم به عمری که یافتیم زر عیاردار به میزان صبح‌گاه بس نقد گم ببوده‌ی مردان که یافتند رندان خاک بیز به میدان صبح‌گاه دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون بر زدیم حلقه به سندان صبح‌گاه زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات بردیم روزنامه به دیوان صبح‌گاه اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک الب ارسلان شدیم به پایان صبح‌گاه بی‌آرزوی ملک به زیر گلیم فقر کوبیم کوس بر در ایوان صبح‌گاه غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم پی بر سر خزینه‌ی پنهان صبح‌گاه بی‌ترس تیغ و دار بگوئیم تا که‌ایم نقب افکن خزینه‌ی ترکان صبح‌گاه صور روان خفته دلانیم چون خروس آهنگ دان پرده‌ی دستان صبح‌گاه چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست نوشیم چون شویم به مهمان صبح‌گاه چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم بحری ز دست ساقی دوران صبح‌گاه گفتی شما چگونه و چون است نزلتان ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاه آتش زنیم هفت علف‌خانه‌ی فلک چون بنگریم نزل فراوان صبح‌گاه خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاه تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز ابجد نخوانده‌ای به دبستان صبح‌گاه بیاع خان جان مجاهز دلان عشق جز صبح نیست جان تو و جان صبح‌گاه گفتی شما که‌اید و چه مرغید و چیستید سیمرغ نیم‌روز و سلیمان صبح‌گاه ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاه صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح هر پنج وقت ما شده یکسان صبح‌گاه ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما مرغی است فربه از پی قربان صبح‌گاه تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد چون دم برآوریم به دامان صبح‌گاه سحرا که بر قواره‌ی سیمین مه کنیم چون برکشیم سر ز گریبان صبح‌گاه بهر بخور مجلس روحانیان عشق سازیم سینه مجمر سوزان صبح‌گاه گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار دل‌های ماست آینه‌گردان صبح‌گاه خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند آری گدای روزی و سلطان صبح‌گاه چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنین معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاه جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه تا ما نهیم نام تو خاقان صبح‌گاه از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز چون دیو نفس توست سلیمان صبح‌گاه میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب درکش به چشم روز به فرمان صبح‌گاه از خوان دل به نزل سرای ازل درآی بفرست زله‌ای سوی اخوان صبح‌گاه یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند دریاکشان ره زده عطشان صبح‌گاه ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک وز بوی جرعه کن دم ریحان صبح‌گاه چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست دل در تو یونسی است زبان دان صبح‌گاه بر شاه نیم‌روز کمین کن که آه توست هر نیم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاه هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاه چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک چون نای بی‌زبان زنی الحان صبح‌گاه گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاه آن کز می خواجگی است سرمست بر وی نزنند عاقلان دست بی‌آنکه کسی فکند او را از پایه‌ی خود فرو فتد پست مرغی که تواش همای خوانی جغدی است کز آشیان ما جست از پنجره‌ی صلاح برخاست بر کنگرده‌ی فساد بنشست قلب سخن شکسته نامان بر ما نتوان بدین بپیوست گیرم که دلی درستمان نیست باری نامی درستمان هست تو طعنه زنی و ما همه کوه تو سنگ زنی و ما همه طست خاقانی را اگر سفیهی هنگام جدل سخن فروبست این هم ز عجایب خواص است کالماس به زخم سرب بشکست اندرین بود او که الهام آمدش کشف شد این مشکلات از ایزدش کو بگفتت در کمان تیری بنه کی بگفتندت که اندر کش تو زه او نگفتت که کمان را سخت‌کش در کمان نه گفت او نه پر کنش از فضولی تو کمان افراشتی صنعت قواسیی بر داشتی ترک این سخته کمانی رو بگو در کمان نه تیر و پریدن مجو چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب زور بگذار و بزاری جو ذهب آنچ حقست اقرب از حبل الورید تو فکنده تیر فکرت را بعید ای کمان و تیرها بر ساخته صید نزدیک و تو دور انداخته هرکه دوراندازتر او دورتر وز چنین گنجست او مهجورتر فلسفی خود را از اندیشه بکشت گو بدو کوراست سوی گنج پشت گو بدو چندانک افزون می‌دود از مراد دل جداتر می‌شود جاهدوا فینا بگفت آن شهریار جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار هم‌چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت بر فراز قله‌ی آن کوه زفت هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص سوی که می‌شد جداتر از مناص هم‌چو این درویش بهر گنج و کان هر صباحی سخت‌تر جستی کمان هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر بود از گنج و نشان بدبخت‌تر این مثل اندر زمانه جانی است جان نادانان به رنج ارزانی است زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد لاجرم رفت و دکانی نو گشاد آن دکان بالای استاد ای نگار گنده و پر کزدمست و پر ز مار زود ویران کن دکان و بازگرد سوی سبزه و گلبنان و آب‌خورد نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت از که عاصم سفینه‌ی فوز ساخت علم تیراندازیش آمد حجاب وان مراد او را بده حاضر به جیب ای بسا علم و ذکاوات و فطن گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن بیشتر اصحاب جنت ابلهند تا ز شر فیلسوفی می‌رهند خویش را عریان کن از فضل و فضول تا کند رحمت به تو هر دم نزول زیرکی ضد شکستست و نیاز زیرکی بگذار و با گولی‌بساز زیرکی دان دام برد و طمع و گاز تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز زیرکان با صنعتی قانع شده ابلهان از صنع در صانع شده زانک طفل خرد را مادر نهار دست و پا باشد نهاده بر کنار آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن آینه صبوح را ترجمه شبانه کن ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن گر عسس خرد تو را منع کند از این روش حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن در مثل است کاشقران دور بوند از کرم ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر آتش اختیار کن دست در آن میانه کن شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن جرعه خون خصم را نام می مغانه کن کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن هست زبان برون در حلقه در چه می شوی در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن ملک یوسف ای حاتم طی غلامت ملوک جهان جمله در اهتمامت خداوند خاص و خداوند عامی از آن بندگی می‌کند خاص و عامت جهان کیست پرورده‌ی اصطناعت فلک چیست دروازه‌ی احتشامت نه جز بذل از شهریاری مرادت نه جز عدل در پادشاهی امامت رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت لب سکه خندان ز شادی نامت اجل پرتو شعلهای سنانت ظفر ماهی چشمهای حسامت بر اطراف گردون غبار سپاهت در اوتاد عالم طناب خیامت بزن بر در خسروی کوس کسری که زد بی‌نیازی علم گرد بامت زهی فتنه و عافیت را همیشه قیام و قعود از قعود و قیامت سلامت ز گیتی به پیش تو آمد پگه زان کند بامدادان سلامت تو آن ابر دستی که گر هفت دریا همه قطره گردد نیاید تمامت عطا وام ندهی عجب اینکه دایم جهانیست از شکر در زیر وامت گروهی نهند از کرام ملوکت گروهی نهند از ملوک کرامت من آنها ندانم همین دانم و بس که زیبند اینها و آنها غلامت اگر لای توحید واجب نبودی صلیبش به هم در شکستی کلامت منافع رسان در زمین دیر ماند بس است این یک آیت دلیل دوامت چو از تست نفع مقیمان عالم درو تا مقیمست باشد مقامت جهانی تو گویی که هرگز ندارد جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت چو در رزم رانی مواکب فزونت چو در بزم باشی خزاین حطامت به فردوس بزم تو کوثر درآمد برون شد ز در چون درآمد مدامت چو از روی معنی بهشتست بزمت تو می خور چرا، می نباشد حرامت فلک ساغر ماه نو پیش دارد چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت همی بینم ای آفتاب سلاطین اگر سوی گردون شود یک پیامت که خاتم یمانی شود در یمینت که گوهر ثریا شود بر ستامت تو خورشید گردون ملکی و چترت که خیره است ازو خرمن مه غمامت عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد اگر چند در سایه گیرد مدامت نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد چو خلق عدم علت انتقامت کجا شد عنان عناد تو جنبان که حالی نشد توسن چرخ رامت کجا شد رکاب جهاد تو ساکن که حالی نشد کار ملکی به کامت بود هیچ ملکی که صیدت نگردد چو باشد سخا دانه و عدل دامت الا تا که صبح است در طی شامی مدار جهان باد بر صبح و شامت مبادا که یک لاله‌ی فتح روید نه در سبزه‌ی خنجر سبز فامت مبادا که خورشید نصرت برآید جز از سایه‌ی زرده‌ی تیزکامت بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی همی به تیرگی خود فزودی از پستی سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی گهی ز عجز، جفای شرار میبردی گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی نه لحظه‌ای ز هجوم حوادث آسودی نه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودی ستیزه‌گر فلک، ای تیره‌بخت، با تو ستیز نمینمود تو خود گر ستیزه‌گر بودی زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند چه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودی ندید چشم تو رنگی دگر بجز سیهی رواست گر که بگوئیم بی بصر بودی درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی من و تو سالک یک مقصدیم در معنی تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی اگر ز فکر تو میزاد، رای نیک‌تری بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر میان شعله‌ی جانسوز، تا کمر بودی نمی‌نشستی اگر نزد ما درین مطبخ مبرهن است که در مطبخ دگر بودی نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی بدامن سیه خود، گرت نظر بودی من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم اگر تو تیره‌دل، از من سپیدتر بودی هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو بگشا راز با همو که سلام علیکم تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی‌کنی چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا لب چون قند برگشا که سلام علیکم شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش غضبش را بدین بکش که سلام علیکم چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه تو روان شو به پیشگه که سلام علیکم چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس تو همین گو همین و بس که سلام علیکم بجه از دام و دانه‌ها و از این مات خانه‌ها بشنو ز آسمان‌ها که سلام علیکم شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند ز دلت سر برون کند که سلام علیکم چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه چو فقیران سری بنه که سلام علیکم اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو غزل خویشتن بگو که سلام علیکم هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان بستردیم جرمتان که سلام علیکم چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم ز عدم بس چریده‌ای سوی دل بس دویده‌ای ز فلک بس شنیده‌ای که سلام علیکم چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود همه عذرت وفا بود که سلام علیکم چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن نگرد جانب سمن که سلام علیکم چو رسد سبزجامه‌ها به سوی باغ و نامه‌ها شنو از صحن بام‌ها که سلام علیکم چو بخندد نهال‌ها ز ریاحین و لاله‌ها شنو از مرغ ناله‌ها که سلام علیکم چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی نبدی این نگفتمی که سلام علیکم ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن به همان سوی روی کن که سلام علیکم مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد درخت رقص‌کنان گشت و مرغ نعره‌زنان چو برد مژده‌ی فتحت به باغ و بستان باد تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد ز سنگ ریز در تست دست دریا پر ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد جهان ز خصم تو مخذول‌تر نیابد کس مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد چنانکه نصرت دین می‌کنی ز رایت و رای به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده در هر زبان خوشی لب تو مثل شده آوازه‌ی وصال تو کوس ابد زده مشاطه‌ی جمال تو لطف ازل شده از نیم ذره پرتو خورشید روی تو ارواح حال کرده و اجسام حل شده جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده ترک رخت که هندوک اوست آفتاب آورده خط به خون من و در عمل شده بر توچون من به دل نگریدم روا مدار آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر وز کافری زلف تو در دین خلل شده چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش در خون جان خویشتنم زین قبل شده در وصف تو فرید که از چاکران توست سلطان عالم است بدین یک غزل شده این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید ناطقه چون فاضح آمد عیب را می‌دراند پرده‌های غیب را غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به حق همی‌خواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو هم باومیدی مشرف می‌شوند چند روزی در رکابش می‌دوند خواهد آن رحمت بتابد بر همه بر بد و نیک از عموم مرحمه حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر با رجا و خوف باشند و حذیر این رجا و خوف در پرده بود تا پس این پرده پرورده شود چون دریدی پرده کو خوف و رجا غیب را شد کر و فری بر ملا بر لب جو برد ظنی یک فتی که سلیمانست ماهی‌گیر ما گر ویست این از چه فردست و خفیست ورنه سیمای سلیمانیش چیست اندرین اندیشه می‌بود او دو دل تا سلیمان گشت شاه و مستقل دیو رفت از ملک و تخت او گریخت تیغ بختش خون آن شیطان بریخت کرد در انگشت خود انگشتری جمع آمد لشکر دیو و پری آمدند از بهر نظاره رجال در میانشان آنک بد صاحب‌خیال چون در انگشتش بدید انگشتری رفت اندیشه و گمانش یکسری وهم آنگاهست کان پوشیده است این تحری از پی نادیده است شد خیال غایب اندر سینه زفت چونک حاضر شد خیال او برفت گر سمای نور بی باریده نیست هم زمین تار بی بالیده نیست یمنون بالغیب می‌باید مرا زان ببستم روزن فانی سرا چون شکافم آسمان را در ظهور چون بگویم هل تری فیها فطور تا درین ظلمت تحری گسترند هر کسی رو جانبی می‌آورند مدتی معکوس باشد کارها شحنه را دزد آورد بر دارها تا که بس سلطان و عالی‌همتی بنده‌ی بنده‌ی خود آید مدتی بندگی در غیب آید خوب و گش حفظ غیب آید در استعباد خوش کو که مدح شاه گوید پیش او تا که در غیبت بود او شرم‌رو قلعه‌داری کز کنار مملکت دور از سلطان و سایه‌ی سلطنت پاس دارد قلعه را از دشمنان قلعه نفروشد به مالی بی‌کران غایب از شه در کنار ثغرها همچو حاضر او نگه دارد وفا پیش شه او به بود از دیگران که به خدمت حاضرند و جان‌فشان پس بغیبت نیم ذره حفظ کار به که اندر حاضری زان صد هزار طاعت و ایمان کنون محمود شد بعد مرگ اندر عیان مردود شد چونک غیب و غایب و روپوش به پس لبان بر بند و لب خاموش به ای برادر دست وادار از سخن خود خدا پیدا کند علم لدن پس بود خورشید را رویش گواه ای شیء اعظم الشاهد اله نه بگویم چون قرین شد در بیان هم خدا و هم ملک هم عالمان یشهد الله و الملک و اهل العلوم انه لا رب الا من یدوم چون گواهی داد حق کی بود ملک تا شود اندر گواهی مشترک زانک شعشاع و حضور آفتاب بر نتابد چشم و دلهای خراب چون خفاشی کو تف خورشید را بر نتابد بسکلد اومید را پس ملایک را چو ما هم یار دان جلوه‌گر خورشید را بر آسمان کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم چون مه نو یا سه روزه یا که بدر هر ملک دارد کمال و نور و قدر ز اجنحه‌ی نور ثلاث او رباع بر مراتب هر ملک را آن شعاع همچو پرهای عقول انسیان که بسی فرقستشان اندر میان پس قرین هر بشر در نیک و بد آن ملک باشد که مانندش بود چشم اعمش چونک خور را بر نتافت اختر او را شمع شد تا ره بیافت به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی که لیلی گر چه در چشم تو حوریست به هر جزوی ز حسن او قصوریست ز حرف عیب‌جو مجنون برآشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت اگر در دیده‌ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و روی است تو قد بینی و مجنون جلوه ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارت‌های ابرو دل مجنون ز شکر خنده خونست تو لب می‌بینی و دندان که چونست کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود ترا رد کردن او حد نمی‌بود مزاج عشق بس مشکل پسند است قبول عشق برجایی بلند است شکار عشق نبود هر هوسنانک نبندد عشق هر صیدی به فتراک عقاب آنجا که در پرواز باشد کجا از صعوه صید انداز باشد گوزنی بس قوی بنیاد باید که بر وی شیر سیلی آزماید مکن باور که هرگز تر کند کام ز آب جو نهنگ لجه آشام دلی باید که چون عشق آورد زور شکیبد با وجود یک جهان شور اگر داری دلی در سینه تنگ مجال غم در او فرسنگ فرسنگ صلای عشق درده ورنه زنهار سر کوی فراغ از دست مگذار در آن توفان که عشق آتش انگیز کند باد جنون را آتش آمیز اساسی گر نداری کوه بنیاد غم خود خور که کاهی در ره باد یکی بحر است عشق بی کرانه در او آتش زبانه در زبانه اگر مرغابیی اینجا مزن پر در این آتش سمندر شو سمندر یکی خیل است عشق عافیت سوز هجومش در ترقی روز در روز فراغ بال اگر داری غنیمت ازین لشکر هزیمت کن هزیمت ز ما تا عشق بس راه درازیست به هر گامی نشیبی و فرازیست نشیبش چیست خاک راه گشتن فراز او کدام از خود گذشتن نشان آنکه عشقش کارفرماست ثبات سعی در قطع تمناست دلیل آنکه عشقش در نهاد است وفای عهد بر ترک مراد است چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟ ز لوث آرزو گشتن نمازی غرضها را همه یک سو نهادن عنان خود به دست دوست دادن اگر گوید در آتش رو، روی خوش گلستان دانی آتشگاه و آتش وگر گوید که در دریا فکن رخت روی با رخت و منت دار از بخت به گردن پاس داری طوق تسلیم نیابی فرق از امید تا بیم نه هجرت غم دهد نی وصل شادی یکی دانی مراد و نامرادی اگر سد سال پامالت کند درد نیامیزد به طرف دامنت گرد به هر فکر و به هر حال و به هر کار چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار به هر صورت که نبود نا گزیرت بجز معشوق نبود در ضمیرت یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟ وز عشوه‌های نرگس مستش چه میکشم؟ صد نوبت آزمودم و جز بند دل نبود دیگر کمند زلف چو شستش چه میکشم؟ چون آهوان به حکم خطا حلق خویشتن در حلقه‌های سنبل پستش چه میکشم؟ گفتم: به دامنش بکشم گرد از آسمان چون گرد بر ضمیر نشستش چه می‌کشم؟ چندین هزار جو و جفا زان دهن، که نیست از بهر یک دو بوسه که هستش، چه میکشم؟ خونم ز دل گشود و برویم ببست در بنگر که: از گشاد وز بستش چه میکشم؟ ایدل، ندیده‌ای، برو از اوحدی بپرس تا از دو لعل کینه پرستش چه میکشم؟ ای به یادت تازه جان عاشقان! ز آب لطفت تر، زبان عاشقان! از تو بر عالم فتاده سایه‌ای خوبرویان را شده سرمایه‌ای عاشقان افتاده‌ی آن سایه‌اند مانده در سودا از آن سرمایه‌اند تا ز لیلی سر حسنش سر نزد عشق او آتش به مجنون در نزد تا لب شیرین نکردی چون شکر آن دو عاشق را نشد خونین، جگر تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار دیده‌ی وامق نشد سیماب‌بار تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز عالمی با نقش پرده عشقباز؟ وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش خالی از پرده نمایی روی خویش در تماشای خودم بی‌خود کنی فارغ از تمییز نیک و بد کنی عاشقی باشم به تو افروخته دیده را از دیگران بردوخته گرچه باشم ناظر از هر منظری جز تو در عالم نبینم دیگری در حریم تو دویی را بار نیست گفت و گوی اندک و بسیار نیست از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی در مقامات یکی، جای‌ام کنی تا چو آن ساده‌ی رمیده از دویی «این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟» گر منم این علم و قدرت از کجاست؟ ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟ یوسف همدان که چشم راه داشت سینه‌ی پاک و دل آگاه داشت گفت بر شو عمرها بالای عرش پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش هرچ بود و هست و خواهد بود نیز چه بدو چه نیک، یک یک ذره چیز قطره است این جمله از دریای بود بود فرزند نبود آمد چه سود نیست این وادی چنین سهل ای سلیم سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم گر شود دریا ره از خون دلت هم نیفتد قطع جز یک منزلت گر جهانی راه هر دم بسپری گام اول باشدت چون بنگری هیچ سالک راه را پایان ندید هیچ کس این درد را درمان ندید گر باستی، همچو سنگ افسرده‌ای گه مرداری وگاهی مرده‌ای ور به تگ استی و دایم می‌دوی تا ابد بانگ درایی نشنوی نه شدن رویست و نه استادنت نه ترا مردن به و نه زادنت مشکلا کارا که افتادت چه سود کار سخت اینست استادت چه سود سر مزن، سر می‌زن ای مرد خموش ترک کن این کار و هین در کار کوش هم بترک کار کن، هم کارکن کار خود اندک کن وبسیارکن تا اگر کاری بود درمان کار کار باشد با تو در پایان کار ور نباشد کار درمان کسی با تو بی‌کاری بود آنجا بسی ترک کن کاری که آن کردی نخست کردن و ناکردن این باشد درست چون شناسی کار، چون بتوان شناخت بوک بتوانی شناخت و کار ساخت بی‌نیازی بین و استغنا نگر خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر برق استغنا چنان اینجا فروخت کز تف او صد جهان اینجا بسوخت صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک گر جهان نبود درین وادی چه باک مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص گرنه در خلوت خاصت بدمن می‌گوید روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو همچو موئی و نگشتم به تو یک مو مخصوص سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص محتشم نیست قبولم که به صد قرن شوی تو به آن دیر خصوصیت بدخو مخصوص سنت آنست که خاک کف پایش باشی فرض واجب که به فرمان و برایش باشی گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی در پناه رخ انگشت نمایش باشی ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش بازگفتم: تو نه آنی که به جایش باشی گرهی بازکن از بند دو زلفش به نیاز ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی اوحدی، دست بدار از سخن دوست، که او به وفا سر ننهد، گر تو خدایش باشی گر به رنج غم او کوفته گردی صد بار بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی خطی بر سوسن از عنبر کشیدی سر خورشید در چنبر کشیدی همه خط‌های خوبان جهان را به خط خود قلم بر سر کشیدی کنار نسترن پر سبزه کردی پر طوطی سوی شکر کشیدی مگر فهرست نیکوئی است آن خط که بی‌پرگار و بی‌مسطر کشیدی به گرد خرمن ماه از خط سبز ز صد قوس و قزح خوش‌تر کشیدی ز زلفت بس نبود این ترک‌تازی که هندوی دگررا برکشیدی تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی عنوان‌کش این صحیفه‌ی درد در طی صحیفه این رقم کرد کز قیس رمیده‌دل چو لیلی دریافت به سوی خویش میلی می‌خواست که غور آن بداند تا بهره به قدر آن رساند روزی ... قیس هنری درآمد از راه رویی ز غبار راه پر گرد جانی ز فراق یار پردرد بوسید زمین و مرحبا گفت بر لیلی و خیل او دعا گفت لیلی سوی او نظر نینداخت ز آن جمع به حال او نپرداخت از عشوه کشید زلف بر رو وز ناز فکند چین در ابرو با هر که نه قیس، خنده‌آمیز با هر که نه قیس، در شکر ریز با هر که نه قیس، در تبسم با هر که نه قیس، در تکلم رو در همه بود و پشت با او خوش با همه و درشت با او قیس ار به رخش نظاره کردی از پیش نظر کناره کردی ور آن به سخن زبان گشادی این گوش به دیگری نهادی چون قیس ز لیلی این هنر دید حال خود ازین هنر دگر دید پرده ز رخ نیاز برداشت وین ناله‌ی جان گداز برداشت کن رونق کار و بار من کو؟ و آن حرمت اعتبار من کو؟ خوش آنکه چو لیلی‌ام بدیدی از صحبت دیگران بریدی با من بودی، به من نشستی با من ز سخن دهن نبستی زو خواستمی به روزگاران عذر گنه گناهکاران کو با همه بی‌گناهی من یک تن پی عذرخواهی من؟ گر می‌نشود شفیع من کس این اشک چو خون شفیع من بس لیلی چو غزل‌سرایی‌اش دید وین نغمه‌ی جان‌گداز بشنید، آورد ز جمله رو به سویش بگشاد زبان به گفت و گویش شد در رخ او ز لطف خندان گفت: «ای شه خیل دردمندان! ما هر دو دو یار مهربانیم وز زخمه‌ی عشق در فغانیم بر روی گره، میان مردم باشد گره زبان مردم عشقت که بود ز نقد جان به چون گنج ز دیده‌ها نهان به» چون قیس شنید این بشارت شد هوشش ازین سخن به غارت بر خاک چو سایه بی‌خود افتاد در سایه‌ی آن سهی‌قد افتاد تا دیر که از زمین بجنبید گفتند به خواب مرگ خسبید بر چهره زدند آبش از چشم آن آب نبرد خوابش از چشم خوبان عرب ز جا بجستند هنگامه‌ی خویش برشکستند رفتند همه فتان و خیزان از تهمت قتل او گریزان ننشست از آن پری‌رخان کس او ماند همین و لیلی و بس تا آخر روز حالش این بود چون مرده فتاده بر زمین بود چون روز گذشت و چشم بگشاد چشمش به جمال لیلی افتاد لیلی پرسید کای یگانه! در مجمع عاشقان فسانه! این بیخودی از کجا فتادت؟ وین باده‌ی بیخودی که دادت؟» گفتا: «ز کف تو خوردم این می وین باده تو دادیم پیاپی بر من ز نخست تافتی روی بستی ز سخن لب سخنگوی کف در کف دیگران نهادی رخ در رخ دیگران ستادی پیش آمدم‌ات، فکندی‌ام پس خوارم کردی به چشم هر خس و آخر در لطف باز کردی صد عشوه و ناز ساز کردی چون پروردی به درد و صاف‌ام یک جرعه نداشتی معاف‌ام گفتی سخنان فتنه‌انگیز کردی ز آن می به مستی‌ام تیز گر بیخودی‌ای کنم چه چاره؟ من آدمی‌ام نه سنگ خاره!» لیلی چو شنید این حکایت گفتا به کرشمه‌ی عنایت با قیس، که: «ای مراد جانم! قوت‌ده جسم ناتوانم! دردی که توراست حاصل از من، داغی که توراست بر دل از من، درد دل من از آن فزون است وز دایره‌ی صفت برون است» شد قیس ز ذوق این سخن شاد شادان رخ خود به خانه بنهاد پاسبانی خفت و دزد اسباب برد رختها را زیر هر خاکی فشرد روز شد بیدار شد آن کاروان دید رفته رخت و سیم و اشتران پس بدو گفتند ای حارس بگو که چه شد این رخت و این اسباب کو گفت دزدان آمدند اندر نقاب رختها بردند از پیشم شتاب قوم گفتندش که ای چو تل ریگ پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ گفت من یک کس بدم ایشان گروه با سلاح و با شجاعت با شکوه گفت اگر در جنگ کم بودت امید نعره‌ای زن کای کریمان برجهید گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ آن زمان از ترس بستم من دهان این زمان هیهای و فریاد و فغان آن زمان بست آن دمم که دم زنم این زمان چندانک خواهی هی کنم چونک عمرت برد دیو فاضحه بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز که ذلیلان را نظر کن ای عزیز قادری بی‌گاه باشد یا به گاه از تو چیزی فوت کی شد ای اله شاه لا تاسوا علی ما فاتکم کی شود از قدرتش مطلوب گم بیاسود در مرو بهرام‌گور چو آسوده شد شاه و جنگی ستور ز تیزی روانش مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید به یک روز و یک شب به آموی شد ز نخچیر و بازی جهانجوی شد بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب چو خورشید روی هوا کرد زرد بینداخت پیراهن لاژورد زمانه شد از گرد چون پر چرغ جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ همه لشکر ترک بر هم زدند به بوم و به دشت آتش اندر زدند ستاره همی دامن ماه جست پدر بر پسر بر همی راه جست ز ترکان هرانکس که بد پیش رو ز پیران و خنجرگزاران تو همه پیش بهرام رفتند خوار پیاده پر از خون دل خاکسار که شاها ردا و بلند اخترا بر آزادگان جهان مهترا گر ایدونک خاقان گنهکار گشت ز عهد جهاندار بیزار گشت به دستت گرفتار شد بی‌گمان چو بشکست پیمان شاه جهان تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز گر از ما همی باژ خواهی رواست سر بیگناهان بریدن چراست همه مرد و زن بندگان توایم به رزم اندر افگندگان توایم دل شاه بهرام زیشان بسوخت به دست خرد چشم خشمش بدوخت ز خون ریختن دست گردان ببست پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست چو مهر جهاندار پیوسته شد دل مرد آشفته آهسته شد بر شاه شد مهتر مهتران بپذرفت هر سال باژ گران ازین کار چون کام او شد روا ابا باژ بستد ز ترکان نوا چو برگشت و آمد به شهر فرب پر از رنگ رخسار و پرخنده لب برآسود یک هفته لشکر نراند ز چین مهتران را همه پیش خواند برآورد میلی ز سنگ و ز گج که کس را به ایران ز ترک و خلج نباشد گذر جز به فرمان شاه همان نیز جیحون میانجی به راه به لشکر یکی مرد بد شمر نام خردمند و با گوهر و رای و کام مر او را به توران زمین شاه کرد سر تخت او افسر ماه کرد همان تاج زرینش بر سر نهاد همه شهر توران بدو گشت شاد گر چه کردم ذوقها از آشناییهای او انتقام از من کشید آخر جداییهای او اله اله این دل است آن دل که وقتی داشتم یاد آن اظهار قرب و خودنماییهای او حسرت آن مرغ کز خرم بهاری دور ماند می‌توان کردن قیاس از بینواییهای او ما و تو هم درد و هم داغیم ای مرغ چمن تو ز گل می‌نال و من از بی‌وفاییهای او وحشی و امید وصل و امتحان خود به صبر عاقبت کاری کند صبرآزماییهای او به جان تو که بگویی وطن کجا داری که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز که ساقی می گلگون و رشک گلزاری سماع باره نبودم تو از رهم بردی به مکر راه زن صد هزار طراری به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند به بحرها تو بیاموختی گهرباری به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید که گر به کوه رسانی همش به رقص آری دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری منت ایزد را که شه بر تخت سلطانی نشست در دماغ سلطنت باد سلیمانی نشست شه معزالدین و الدنیا که از دیوان غیب نام او برنامه‌ی دولت به عنوانی نشست کیقباد ، آن گوهر تاج کیان کز زخم تیغ باج ایران بستد و برتخت تورانی نشست چون به تخت سلطنت بنشستی از حکم ازل تا ابد بنشین که آنجا هم تو میدانی نشست زان کمرهای مرصع کز تو بر بستند خلق هر بزرگی تا کمر در گوهر کانی نشست ابر صد بار آبروی خویش را بر خاک ریخت پیش ابر دست تو کاندر در افشانی نشست بر در قصر چو فردوس تو رضوان بهشت شاخ طوبی را عصا کرد و به دربانی نشست دید قصر شاه را بابرج جوزا هم کمر بنده خسرو چون عطارد در ثنا خوانی نشست کهتر و مهتر و وضیع و شریف همه سرگشته‌اند و رنجورند دوستان گر به دوستان نرسند اندرین روزگار معذورند ز تاج ملک زاده‌ای در ملاخ شبی لعلی افتاد در سنگلاخ پدر گفتش اندر شب تیره رنگ چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟ همه سنگها پاس دار ای پسر که لعل از میانش نباشد به در در اوباش، پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعلند و سنگ چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان بر آمیختستند با جاهلان به رغبت بکش بار هر جاهلی که افتی به سر وقت صاحبدلی کسی را که با دوستی سرخوش است نبینی که چون بار دشمن کش است؟ بدرد چو گل جامه از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار غم جمله خور در هوای یکی مراعات صد کن برای یکی کسی را که نزدیک ظنت بد اوست چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟ □در معرفت بر کسانی است باز که درهاست بر روی ایشان فراز بسا تلخ عیشان و تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان ببوسی گرت عقل و تدبیر هست ملک زاده را در نواخانه دست که روزی برون آید از شهر بند بلندیت بخشد چو گردد بلند مسوزان درخت گل اندر خریف که در نوبهارت نماید ظریف ای باغ داد و بیضه‌ی بغداد مرحبا دورانگه سپهر و سفرگاه انجمی از نور و نور و سور و سرور و چراغ و باغ چرخ چهارمی نه که فردوس هشتمی هستت ز رنگ و بوی همه چیزها ولیک آوخ که نیست بوی دل و رنگ مردمی آن را که ز وصل او خبر بود هر روز قیامتی دگر بود چه جای قیامت است کاینجا این شور از آن عظیم‌تر بود زیرا که قیامت قوی را در حد وجود پا و سر بود وین شور چو پا و سر ندارد هرگز نتواندش گذر کرد چون نیست نهایت ره عشق زین ره نه نشان و نه اثر بود هر کس که ازین رهت خبر داد می‌دان به یقین که بی خبر بود زین راه چو یک قدم نشان نیست چه لایق هر قدم شمر بود راهی است که هر که یک قدم زد شد محو اگر چه نامور بود چندان که به غور ره نگه کرد نه راهرو و نه راهبر بود القصه کسی که پیشتر رفت سرگشته‌ی راه بیشتر بود بر گام نخست بود مانده آنکو همه عمر در سفر بود وانکس که بیافت سر این راه شد کور اگرچه دیده‌ور بود کین راز کسی شنید و دانست کز دیده و گوش کور و کر بود مانند فرید اندرین راه پر دل شد اگرچه بی جگر بود عطار که بود مرد این راه زان جمله‌ی عمر نوحه‌گر بود از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم میرداد قهر چون ماری فروکوبد سرش آنک گوید در دو کونش هم سری را یافتم چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب در درون مشک رفتم عنبری را یافتم گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش می پرد پرک زنان که شکری را یافتم گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند می کشانش روسیه که منکری را یافتم در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم چون گشاید لعل را او تا نثار در کند گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او هست بی‌پایان در آن سرها سری را یافتم چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او من برون از هر دو عالم منظری را یافتم من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم من صف رستم دلان جستم بدیدم شاه را ترک آن کردم چو بی‌صف صفدری را یافتم من همی‌کشتی سوی تبریز راندم می نرفت پس ز جان بر کشتی خود لنگری را یافتم بیا ساقی آن می‌که جان پرور است چو آب روان تشنه را درخور است دراین غم که از تشنگی سوختم به من ده که می‌خوردن آموختم خوشا ملک بردع که اقصای وی نه اردیبهشت است بی گل نه دی تموزش گل کوهساری دهد زمستان نسیم بهاری دهد بهشتی شده بیشه پیرامنش ز گر کوثری بسته بر دامنش سوادش ز بس سبزه و مشگ بید چو باغ ارم خاصه باغ سپید ز تیهو و دراج و کبک و تذر و نیابی تهی سایه‌ی بید و سرو گراینده بومش به آسودگی فرو شسته خاکش ز آلودگی همه ساله ریحان او سبز شاخ همیشه در او ناز و نعمت فراخ علف گاه مرغان این کشور اوست اگر شیر مرغت بباید، در اوست زمینش به آب زر آغشته‌اند تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند خرامنده بر سبزه‌ی آن زمی خیالی نیابد بجز خرمی کنون تخت آن بارگه گشت خرد دبیقی و دیباش را باد برد فرو ریخت آن تازه گلها ز بار وزان نار و نرگس برآمد غبار بجز هیزم خشگ و سیلاب تر نه بینی در آن بیشه چیز دگر همانا که آن رستنیهای چست نه از دانه کز دامن عدل رست گر آن پرورش یابد امروز باز از آن به شود آستین را طراز بلی گر فراغت بود شاه را ز نو زیوری بخشد آن گاه را هرومش لقب بود از آغاز کار کنون بردعش خواند آموزگار در آن بوم آباد و جای مهان زمانه بسی گنج دارد نهان بدین خرمی گلستانی کجاست بدین فرخی گنجدانی کجاست چنین گفت گنجینه‌دار سخن که سالار آن گنجدان کهن زنی حاکمه بود نوشابه نام همه ساله با عشرت و نوش جام چو طاوس نر خاصه در نیکوئی چو آهوی ماده ز بی آهوئی قوی رای و روشن دل و نغزگوی فرشته منش بلکه فرزانه خوی هزارش زن بکر در پیشگاه به خدمت کمر بسته هریک چو ماه برون از کنیزان چابک سوار غلامان شمشیر زن سی هزار نگشتی ز مردان کسی بر درش وگر چند نزدیک بودی برش به جز زن کسی کارسازش نبود به دیدار مردان نیازش نبود زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانوئی فارغ از کدخدای غلامان به اقطاع خود تاخته وطنگاهی از بهر خود ساخته کسی از غلامان ز بس قهر او به دیده ندیده در شهر او بهرجا که پیکار فرمودشان فریضه‌ترین کاری آن بودشان سکندر چو لشگر به صحرا کشید سراپرده سر بر ثریا کشید در آن خرم آباد مینو سرشت فرو ماند حیران ز بس آب و کشت بپرسید کین بوم فرخ کراست کدامین تهمتن بدو پادشاست نمودند کین مرز آراسته زنی راست با این همه خواسته زنی از بسی مرد چالاک‌تر به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر قوی رای و روشن دل و سرفراز به هنگام سختی رعیت نواز به مردی کمر بر میان آورد تفاخر به نسل کیان آورد کله داریش هست و او بی کلاه سپهدار و او را نبیند سپاه غلامان مردانه دارد بسی نبیند ولی روی او را کسی زنان سمن سینه‌ی سیم ساق بهر کار با او کنند اتفاق همه نارپستان به بالا چو تیر ز پستان هر یک شکر خورده شیر کجا قاقمی یا حریریست نرم بلرزد بر اندام ایشان ز شرم فرشته نبیند در ایشان دلیر وگر بیند افتد ز بالا به زیر درخشنده هر یک در ایوان و باغ چو در روز خورشید و در شب چراغ نظر طاقت آن ندارد ز نور که بیند در ایشان ز نزدیک و دور به گوش کسی کاید آوازشان سر خود کند در سر نازشان ز لعل و ز در گردن و گوش پر لب از لعل کانی و دندان ز در ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند کز آشوب شهوت جدا مانده‌اند ندارند زیر سپهر کبود رفیقی بجز باده و بانگ رود زن پاک پیوند فرمان روا برایشان فرو بسته دارد هوا صنمخانه‌ها دارد از قصر و کاخ بر آن لعبتان کرده درها فراخ اگر چه پس پرده دارد نشست همه روز باشد عمارت پرست سرائی ملوکانه دارد بلند بساطی کشیده در او ارجمند ز بلور تختی برانگیخته به خروار گوهر بر او ریخته ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه به شب چون چراغست و رخشنده ماه نشیند بر آن تخت هر بامداد کند شکر بر آفریننده یاد عروسانه او کرده بر تخت جای عروسان دیگر به خدمت به پای شب و روز با باده و بانگ رود تماشا کنان زیر چرخ کبود گذشت از پرستیدن کردگار بجز خواب و خوردن ندارند کار زن کاردان با همه کاخ و گنج ز طاعت نهد بر تن خویش رنج ز پرهیزگاری که دارد سرشت نخسبد در آن خانه‌ی چون بهشت دگر خانه دارد ز سنگ رخام شب آنجا رود ماه تنها خرام در آنخانه آن شمع گیتی فروز خدا را پرستش کند تا بروز به مقدار آن سر درآرد به خواب که مرغی برون آورد سر ز آب دگر باره با آن پری پیکران خورد می به آواز رامشگران شب و روز اینگونه دارد عنان به روز اینچنین چون شب آید چنان نه شب فارغست از پرستشگری نه روز از تماشا و جان پروری خورند از پی او و یاران او غم کار او کارداران او شه این داستان را پسندیده داشت تمنای آن نقش نادیده داشت نشستنگهی دید از آب و گیا به گوهر گرامیتر از کیمیا در آنجای آسوده با رود و جام برآسود یک چند و شد شادکام چو نوشابه دانست کاورنگ شاه به فال همایون درآمد ز راه پرستشگری را براراست کار بر اندیشه‌ی پایه‌ی شهریار فرستاد نزلی سزاوار او کمر بست بر خدمت کار او برون از بسی چار پای گزین چه از بهر مطبخ چه از بهر زین زمین خیزهائی کز آن بوم رست به رنگ و به رونق دلاویز و چست خورشهای شاهانه‌ی مشگبوی طبقهای مشگ از پی دست شوی دگرگونه از میوه بسیار چیز ز مشگ و شکر چند خروار نیز می و نقل و ریحان مجلس فروز کشیدند از این نزلها چند روز جداگانه نیز از پی مهتران فرستاد هر روز نزلی گران ز بس مردمیها که آن زن نمود زبان بر زبان هر کسش می‌ستود ملک را به دیدار آن دلنواز زمان تا زمان بیشتر شد نیاز بدان تا خبر یابد از راز او ببیند در آن مملکت ساز او قدمگاه او بنگرد تا کجاست حکایت دروغست یا هست راست چو شبدیز را نعل زر بست روز درآمد به زین شاه گیتی فروز به رسم رسولان براراست کار سوی نازنین شد فرستاده‌وار چو آمد به دهلیز درگه فراز زمانی برآسود از آن ترکتاز درو درگهی دید بر آسمان زمین بوس او هم زمین هم زمان پرستندگان زو خبر یافتند بر بانوی خویش بشتافتند نمودند کز درگه شاه روم کز او فرخی یافت این مرز و بوم رسولی رسید است با رای و هوش پیام آوری چون خجسته سروش ز سر تا قدم صورت بخردی پدیدار از او فره ایزدی برآراست نوشابه درگاه او به زر در گرفت آهنین راه را پریچهرگان را به صد گونه زیب صف اندر صف آراسته دل فریب برآموده گوهر به مشگین کمند فرو هشته بر گوهر آگین پرند درآمد به جاوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ بر اورنگ شاهنشهی برنشست گرفته معنبر ترنجی به دست بفرمود کایین بجای آورند فرستاده را در سرای آورند وکیلان درگاه و دیوان او بجای آوریدند فرمان او فرستاده از در درآمد دلیر سوی تخت شد چون خرامنده شیر کمربند شمشیر نگشاد باز به رسم رسولان نبردش نماز نهانی در آن قصر زیبنده دید بهشتی سرائی فریبنده دید پر از حور آراسته چون بهشت بساط زمین گشته عنبر سرشت ز بس گوهر گوش گوهر کشان شده چشم بیننده گوهر فشان ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل خرامنده را آتشین گشت نعل مگر کان و دریا بهم تاختند همه گوهر آنجا برانداختند زن زیرک از سیرت و سان او در آن داوری شد هراسان او که این کاردان مرد آهسته رای چرا رسم خدمت نیارد بجای در او کرد باید پژوهندگی که از ما ندارد شکوفندگی ز سر تا قدم دید در شهریار زر پخته را بر محک زد عیار چو نیکو نگه کرد بشناختش ز تخت خود آرامگه ساختش خبردار شد زو که اسکندرست نشست سر تخت را در خورست ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود نپرسید و رخساره پر شرم کرد نخستین نمودار آزرم کرد نکرد از بنه هیچ بر وی پدید که بر قفل تو هست ما را کلید سکندر به رسم فرستادگان نگهداشت آیین آزادگان درودی پیاپی رساندش نخست فرستادگی کر د بر خود درست پس آنگه گزارش گرفت از پیام که شاه جهان داور نیک‌نام چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان پرده گوی چه افتاد کز ما عنان تافتی سوی ما یکی روز نشتافتی زبونی چه دیدی که توسن شدی چه بیداد کردم که دشمن شدی کجا تیغی از تیغ من تیزتر ز پیکان من آتش انگیزتر که از من بدانکس پناه آوری همان به که سر سوی راه آوری به درگاه من پای خاکی کنی ز جوشیدنم ترسناکی کنی چو من ره بدین مملکت ساختم بر او سایه‌ی دولت انداختم کمر چون نبستی به درگاه من چرا روی پیچیدی از راه من به میخانه و میوه زیبم دهی به نقل و به ریحان فریبم دهی پذیرفته شد آنچه کردی نخست پذیرا شو اکنون برای درست مرا دیدن تو به فرهنگ و رای همایون‌تر آمد ز فر همای چنان کن که فردا به هنگام بار خرامی سوی درگه شهریار شهنشه چو بگزارد پیغام خویش به امید پاسخ سرافکند پیش به پاسخ نمودن زن هوشمند ز یاقوت سر بسته بگشاد بند که آباد بر چون تو شاه دلیر که پیغام خود گزارد چو شیر چنان آیدم در دل ای پهلوان که با این سرو سایه خسروان میانجی نی شاه آزاده‌ای فرستنده‌ای نه فرستاده‌ای پیام تو چون تیغ گردن زند کرا زهره کاین تیغ بر من زند ولیکن چو شه تیغ بازی کند سر تیغ او سرفرازی کند ز تیغ سکندر چه رانی سخن سکندر توئی چاره خویش کن مرا خواندی و خود به دام آمدی نظر پخته‌تر کن که خام آمدی فرستادت اقبال من پیش من زهی طالع دولت اندیش من جهاندار گفت ای سزاوار تخت پژوهش مکن جز به فرمان پخت سکندر محیط است و من جوی آب منه تهمت سایه بر آفتاب مرا چون نهی بر عیار کسی که باشد چو من پاسبانش بسی دل خود ز بد عهدی آزاد کن وزین خوبتر شاه را یاد کن سکندر چه گوئی چنان بی کسست که حمال پیغام او او بسست به درگاه او بیش از آنست مرد که او را قدم رنجه بایست کرد دگر باره نوشابه‌ی هوشمند ز نوشین لب خویش بگشاد بند کزین بیش بر دل‌فریبی مباش به ناراستی یک رکیبی مباش ستیزه میاور درین داوری که پیداست نامت به نام آوری پیامت بزرگست و نامت بزرگ نهفته مکن شیر در چرم گرگ فرستاده را نیست آن دسترس که با ما به تندی برآرد نفس نه جباری خویش را کم کند نه در پیش ما پشت را خم کند درآید به تندی و خون‌خوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی جز اینم نشانهای پوشیده هست کزو راز پوشیده آید به دست جوابش چنان داد شاه دلیر که ناید ز روباه پیغام شیر اگر من به چشم تو نام آورم سکندر نیم زو پیام آورم مرا با پیام بزرگان چکار تصرف نیابد درین پرده بار اگر تندیی زیر پیغام هست تو دانی و آن کس که این نقش بست اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم در آیین شاهان و رسم کیان پیام آوران ایمنند از زیان چو پیغام شه با تو کردم پدید مزن پره قفل را بر کلید جوابم بفرمای گفتن به راز که تازه نوردم سوی خانه باز بر آشفت نوشابه زان شیر دل که پوشید خورشید را زیر گل محابا رها کرد و شد گرم خیز زبان کرد بر پاسخ شاه تیز که با من چه سودست کوشیدنت به گل روی خورشید پوشیدنت بفرمود کارد کنیزی دوان حریری بر او پیکر خسروان یکی گوشه از شقه آن حریر بدو داد کین نقش بر دست گیر ببین تا نشان رخ کیست این در این کارگاه از پی چیست این اگر پیکر تست چندین مکوش به ابروی خویش آسمان را مپوش سکندر به فرمان او ساز کرد حریر نوشته ز هم باز کرد به عینه درو صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید ستیزه در آن کار نامد صواب فرو ماند یک‌بارگی در جواب بترسید و شد رنگ رویش چو کاه به دارای خود بر خود را پناه چو دانست نوشابه کان تند شیر هراسان شد از تندی آمد به زیر بدو گفت کی خسرو کامگار بسی بازی آرد چنین روزگار میندیش و مهر مرا بیش دان همان خانه را خانه خویش دان ترا من کنیزی پرستنده‌ام هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام به تونقش تو زان نمودم نخست که تا نقش من بر تو گردد درست اگر چه زنم زن سیر نیستم ز حال جهان بی خبر نیستم منم شیر زن گر توئی شیر مرد چه ماده چه نر شیر وقت نبرد چو بر جوشم از خشم چون تند میغ در آب آتش انگیزم از دود تیغ کفلگاه شیران برآرم به داغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ ز مهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتار خویش منه خار تا در نیفتی به خار رهاننده شو تا شوی رستگار تو آنگه که بر من شوی دست یاب زنی بیوه را داه باشی جواب من ار بر تو چربم به هنگام کین بوم قایم انداز روی زمین درین هم نبردی چو روباه و گرگ تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ چنین آمدست از نقیبان پیر که با هیچ ناداشت کشتی مگیر که بر جهد آن گز تو چیزی کند بکوشد به جان تا ترا بفکند تنم گر چه هست از مقیمان شهر دلم نیست غافل ز شاهان دهر ز هندوستان تا بیابان روم ز ویران زمین تا به آباد بوم فرستاده‌ام سوی هر کشوری فراست شناسی و صورتگری بدان تا ز شاهان اقلیم گیر کند صورت هر کسی بر حریر نگارنده‌ی صورت از هر دیار سرانجام نزد من آرد نگار چو آرند صورت به نزدیک من در او بنگرد رای باریک من گوا خواهم آن نقش را در نبشت ز هر کس که این از که دارد سرشت چو گویند نقش فلان پادشاست پذیرم که آن نقش نقشیست راست پس از ناخن پای تا فرق سر گمارم بهر صورتی بر نظر ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای بگیرم به قدر وی اندازه‌ای بد و نیک هر صورتی از قیاس شناسم که هستم فراست شناس شب و روز بی چاره سازی نیم درین پرده با خود به بازی نیم ترازوی همت روان می‌کنم سبک سنگن خسروان می‌کنم ز هر نقش کان یافتم بر پرند خیال تو آمد مرا دلپسند که با جان به مهر آشنائی دهد برآزرم خسرو گوائی دهد چو گفت این سخن به اسکندر دلیر ز تخت گرانمایه آمد به زیر فرو ماند شه را در آن دستگاه که یک تخت را برنتابد دو شاه نبینی دو شاهست شطرنج را که بر هر دلی نو کند رنج را پریچهره چون از سر تخت خویش فرود آمد و خدمت آورد پیش عروسانه بر کرسی زر نشست شهنشاه را گشت پایین پرست شه از شرم آن ماهی چون نهنگ چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ به دل گفت کاین کاردان گر زنست به فرهنگ مردی دلش روشنست زنی کو چنین کرد و اینها کند فرشته بر او آفرینها کند ولی زن نباید که باشد دلیر که محکم بود کینه‌ی ماده شیر زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازو شکن زن آن به که در پرده پنهان بود که آهنگ بی پرده افغان بود چه خوش گفت جمشید با رای زن که یا پرده یا گور به جای زن مشو بر زن ایمن که زن پارساست که در بسته به گرچه دزد آشناست دگر باره گفت این چه کم بود گیست شفاعت درین پرده بیهوده گیست به تلخی در اندیشه را جوش ده در افتاده‌ای تن فراموش ده بجای چنین دلبر مهربان که زیبا سرشتست و شیرین زبان گرت دشمن کینه ور یافتی بجز سر بریدن چه بر تافتی از اینجا اگر برکشم پای خویش نگهدارم اندازه رای خویش نپوشم دگر رخ چو بیگانگان نگیرم ره و رسم دیوانگان دل بسته را برگشایم ز بند گره بر گره چون توانم فکند چو درطاس رخشنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور شکیبائی آرم در این رنج و تاب خیالیست گوئی که بینم به خواب شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار برو تازگی رفت چون نوبهار بپرسیدش از مهربانان یکی که خرم چرائی و عمر اندکی چنین داد پاسخ که عمر این قدر به غم بردنش چون توانم بسر درین بود کایزد رهائیش داد در آن تیرگی روشنائیش داد بسا قفل کو را نیابی کلید گشاینده‌ای ناگه آید پدید ازین در بسی گفت با خویشتن هم آخر به تسلیم در داد تن تهمتن چو تنها کند ترکتاز بدو دیو را دست گردد دراز مغنی چو بی پرده گوید سرود زند خنده بر بانگ وی بانگ رود چو لختی منش را بمالید گوش نشاند آتش طیرگی را ز جوش شکیبندگی دید درمان خویش به تسلیم دولت سرافکند پیش کمر بست نوشابه چون چاکران بفرمود تا آن پری پیکران ز هر گونه آرایش خوان کنند بسیچ خورشهای الوان کنند کنیزان چون شمع برخاستند ملوکانه خوانی برآراستند نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته‌ای پخته از چند گون رقاق تنک، گرده‌ی گرد روی ز گرد سراپرده تا گرد کوی همان قرصه‌ی شکر آمیخته چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته اباهای نوشین عنبر سرشت خبر داده از خوردهای بهشت ز بس کوهه‌ی گاو و ماهی چو کوه شده در زمین گاو و ماهی ستوه ز مرغ و بره روی رنگین بساط برآورده پر مرغ‌وار از نشاط مصوص سرائی و ریچار نغز ز بادام و پسته برآورده مغز ز بس صاف پالوده عطر سای بسا مغز پالوده کامد بجای ز لوزینه‌ی خشک و حلوای‌تر به تنگ آمده تنگهای شکر فقاع گلابی گل‌شکری طبرزد فشان از دم عنبری جدا از پی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت نهاده یکی خوان خورشید تاب بر او چار کاسه ز بلور ناب یکی از زر و دیگر از لعل پر سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در چو بر مائده دستها شد دراز دهان بر خورش راه بگشاد باز به شه گفت نوشابه بگشای دست بخور زین خورشها که در پیش هست به نوشابه شه گفت کی ساده دل نوا کج مزن تا نمانی خجل در این صحن یاقوت و خوان زرم همه سنگ شد سنگ را چون خورم چگونه خورد آدمی سنگ را طبیعت کجا خواهد این رنگ را طعامی بیاور که خوردن توان به رغبت برو دست کردن توان بخندید نوشابه در روی شاه که چون سنگ را در گلو نیست راه چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوری‌های ناکردنی به چیزی چه باید برافراختن که نتوان از او طعمه‌ای ساختن چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ درو سفلگانه چه آریم چنگ در این ره که از سنگ باید گشاد چرا سنگ بر سنگ باید نهاد کسانی که این سنگ برداشتند نخوردند و چون سنگ بگذاشتند تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ آزمای سبک سنگ شو زانچه مانی به پای ز بیغاره‌ی آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیر مردان به توش و توان سخن نیک گفتی که جوهر پرست ز جوهر بجز سنگ نارد بدست ولیک آنگه این نکته بودی درست که گوینده جوهر نجستی نخست مرا گر بود گوهری بر کلاه ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه ترا کاسه و خوان پر از گوهرست ملامت نگر تا که را درخورست چه باید به خوان گوهر اندوختن مرا گوهر اندازی آموختن زدن خاک در دیده‌ی گوهری همه خانه یاقوت اسکندری ولیکن چو میبینم از رای خویش سخنهای تو هست بر جای خویش هزار آفرین بر زن خوب رای که مارا به مردی شود رهنمای زپند تو ای بانوی پیش بین زدم سکه زر چو زر بر زمین چو نوشابه آن آفرین کرد گوش زمین را ز لب کرد یاقوت نوش بفرمود کارند خوانهای خورد همان نقلدانهای نادیده گرد نخست از همه چاشنی برگرفت در آن چابکی ماند خسرو شگفت ز خدمت نیاسود چندانکه شاه ز خوردن بر آسود و شد سوی راه به وقت شدن کرد با شاه عهد که نارد در آزار نوشابه جهد بفرمود شه تا وثیقت نبشت بدو داد و شد سوی بزم از بهشت سکندر چو زان شهر شد باز جای فریب از فلک دید و فتح از خدای بدان رستگاری که بودش هراس رهاننده را کرد صد ره سپاس شب از روز رخشنده چون گوی برد چراغی برافروخت شمعی بمرد بتاوان آن گوی زر بر سپهر بسا گوی سیمین که بنمود چهر شه آسایش و خواب را کار بست دو لختی در چار دیوار بست برآسود تا صبحدم بر دمید سپیدی شد اندر سیاهی پدید سر از خواب نوشین برآورد شاه یکی مجلس آراست چون صبحگاه که خورشید نارنج زرین بدست ترنج فلک را بدو سر شکست پری چهره نوشابه نوش بهر به فال همایون برون شد ز شهر چو رخشنده ماهی که در وقت شام بر آید ز مشرق چو گردد تمام کنیزان چو پروین به پیرامنش ز تارک درآموده تا دامنش روان ماهرویان پس پشت او چو ناهید صد در یک انگشت او پریرخ چو در لشگر شاه دید جهان در جهان خیل و خرگاه دید ز بس پرنیانهای زرین درفش هوا گشته گلگون و صحرا بنفش ز بس نوبتیهای زرین نگار نمیبرد ره بر در شهریار نشان جست و آمد به درگاه شاه سر نوبتی دید بر اوج ماه زده بارگاهی بریشم طناب ستونش زر و میخش از سیم ناب فرود آمد از بارگی بار خواست زمین بوس شاه جهاندار خواست رقیبان بارش گشادند بار درآمد به نوبتگه شهریار سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایه‌ی یک کلاه کمر بر کمر تاجداران دهر به پیش جهان‌جوی پیروز بهر چنان کز بسی رونق و نور و تاب شده چشم بیننده را زهره آب همه گشته با نقش دیوار جفت نه یارای جنبش نه آوای گفت عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار زمین بوسه داد آفرین برگرفت درو مانده آن شیر مردان شگفت بفرمود خسرو که از زر ناب یکی کرسی آرند چون آفتاب عروسی چنان را نشاند از برش عروسان دیگر فراز سرش بپرسید و بس مهربانی نمود بدان آمدن شادمانی نمود نشیننده را چون دل آمد بجای اشارت چنان رفت با رهنمای که سالار خوان خورد خوان آورد خورشهای خوش در میان آورد نخستین ز جلاب نوشین سرشت زمین گشت چون حوضهای بهشت یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب نه خسرو که شیرین ندیده به خواب نهادند خوان آنگهی بی دریغ گراینده شد گرد عنبر به میغ ز هر نعمتی کاید اندر شمار فرو ریخته کوهی از هر کنار حریری رقاق دو پرویزنی چو مهتاب تابنده از روشنی همان گرده‌ی نرم چون لیف خز کزو پخته شد گرده‌ی گرده پز اباهای الوان ز صد گونه بیش به خوانهای زرین نهادند پیش جهان را یکی خورد الوان نبود کزان خورد چیزی بران خوان نبود چو خوردند چندان که آمد پسند ز جام و صراحی گشادند پند می‌ناب خوردند تا نیمروز چو می در ولایت شد آتش فروز نشاط ابروی می‌پرستان گشاد ز نیروی می‌روی مستان گشاد پری پیکرانی بدان دلبری نشستند تا شب به رامشگری چو شب خواست کز غم سپاه آورد منش سر سوی خوابگاه آورد بدان لعبتان گفت سالار دهر یک امشب نباید شدن سوی شهر چنانست فرمان که فردا پگاه براریم بزمی ز ماهی به ماه به رسم فریدون و آیین کی ستانیم داد دل از رود ومی مگر چون برافروزد آتش ز جام شود کار ما پخته زان خون خام زمانی ز شغل زمین بگذریم به مرجان پرورده جان پروریم فروزنده گردیم چون گل به می بدان کوره از گل برآریم خوی زمین را به جرعه معنبر کنیم به سرشوی شادی گلی‌تر کنیم پریزادگان بوسه دادند خاک پریوار هم شاد و هم شرمناک فروزنده نوشابه در بزم شاه فروزان‌تر از زهره در صبحگاه چو شب زیور عنبرین ساز کرد سر نافه‌ی مشک را باز کرد شه از زلف مشگین آن دلگشای کمندی برآراست عنبر فشان مه و مشتری را به مشگین کمند فرود آورید از سپهر بلند شب جشن بود آن شب دل‌نواز پری پیکران چون پری جلوه ساز مگر کاتشی برفروزند لعل در آتش نهند از پی شاه نعل بفرمود شه آتش افروختن به رسم مغان بوی خوش سوختن ز باده چنان آتشی پرفروخت که میخوارگان را در آن رخت سوخت به رود و می‌و لهوهای دگر همی برد شب را به شادی بسر چو شنگرف سودند بر لاجورد سمور سیه زاد روباه زرد دگر باره در جنبش آمد نشاط درآموده شد خسروانی بساط چمن باز نو شد به شمشاد و سرو خرامش درآمد به کبک و تذرو نواگر شدند آن پریچهرگان نوآیین بود مهر در مهرگان ز بیجاده گون باده‌ی دل‌فروز فشاندند بیجاده بر روی روز اگر چه لطیفی و زیبالقایی به جان بقا رو ز جان هوایی هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان وفا زو چه جویی ببین بی‌وفایی بدن را قفص دان و جان مرغ پران قفص حاضر آمد تو جانا کجایی در آفاق گردون زمانی پریدی گذشتی بدان شه که او را سزایی جهان چون تو مرغی ندید و نبیند که هم فوق بامی و هم در سرایی گهی پا زنی بر سر تاجداران گهی درروی در پلاس گدایی گهی آفتابی بتابی جهان را گهی همچو برقی زمانی نپایی تو کان نباتی و دل‌ها چو طوطی تو صحرای سبزی و جان‌ها چرایی از این‌ها گذشتم مبر سایه از ما که در باغ دولت گل و سرو مایی اگر بر دل ما دو صد قفل باشد کلیدی فرستی و در را گشایی درآ در دل ما که روشن چراغی درآ در دو دیده که خوش توتیایی اگر لشکر غم سیاهی درآرد تو خورشید رزمی و صاحب لوایی شدم در گلستان و با گل بگفتم جهاز از کی داری که لعلین قبایی مرا گفت بو کن به بو خود شناسی چو مجنون عشقی و صاحب صفایی چو مجنون بیامد به وادی لیلی که یابد نسیمش ز باد صبایی بگفتند لیلی شما را بقا باد ببین بر تبارش لباس عزایی پس آن تلخکامه بدرید جامه بغلطید در خون ز بی‌دست و پایی همی‌کوفت سر را به هر سنگ و هر در بسی کرد نوحه بسی دست خایی همی‌کوفت بر سر که تاجت کجا شد همی‌کوفت بر دل که صید بلایی درازست قصه تو خود این بدانی تپش‌های ماهی ز بی‌استقایی چو با خویش آمد بپرسید مجنون که گورش نشان ده که بادش فضایی بگفتند شب بود و تاریک و گم شد بس افتد از این‌ها ز س القضایی ندا کرد مجنون قلاوز دارم مرا بوی لیلی کند ره نمایی چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف ز صدساله راهم رساند دوایی مشام محمد به ما داد صله کشیم از یمن خوش نسیم خدایی ز هر گور کف کف همی‌برد خاکی به بینی و می‌جست از آن مشک سایی مثال مریدی که او شیخ جوید کشد از دهان‌ها دم اولیایی بجو بوی حق از دهان قلندر به جد چون بجویی یقین محرم آیی ز جرعه‌ست آن بو نه از خاک تیره که در خاک افتاد جرعه ولایی به مجنون تو بازآ و این را رها کن که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی ضعیفست در قرص خورشید چشمم ولی مه دهد بر شعاعش گوایی کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون ولی این نشانست از کبریایی چو موسی که نگرفت پستان دایه که با شیر مادر بدش آشنایی ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت که در بوشناسی بدش اوستایی چراغیست تمییز در سینه روشن رهاند تو را از فریب و دغایی بیاورد بویش سوی گور لیلی بزد نعره و اوفتاد آن فنایی همان بو شکفتش همان بو بکشتش به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی به لیلی رسید او به مولی رسد جان زمین شد زمینی سما شد سمایی شما را هوای خدای است لیکن خدا کی گذارد شما را شمایی گروهی ز پشه که جویند صرصر بود جذب صرصر که کرد اقتضایی که صرصر به پشه دل شیر بخشد رهاند ز خویشش به حسن الجزایی بیان کردمی رونق لاله زارش ولی برنتابد دل لالکایی چمن خود بگوید تو را بی‌زبانی صلا در چمن رو که اصل صلایی مهمانسجت دروع مجد فی‌السماء حلق الدروع و شمسها حرباء لکن لی قلب کماء غائر یشکو استمال الصخرة الصماء قلبی لجسمی نقطة موهومة فی نصف دائرة الحرف الیاء انا افضل الدنیا ما اتی خاطری الا بفضل‌الله ذی الالاء فکذا الجلال مد علی بفضله اعلی جلال الدین ذا العلیاء اثنی علی الحبر الامام و انما ار جوالبناء معطرا الارجاء عمد الشریعة زبدة السادات العری منقی الحقایق مفحم الفصحاء علم الاعلام سیف اعلام الهدی علامة الفضلاء و النظراء خضر العلوم کلیم میقات التقی روح البیان خلیل کل بناء کالخضر ساد بنا کنز العلم بل کالروح عاد بمهجة الاصداء اعنی بنفح بیانه قد حاجزت روح البیان بقالب الانشاء هوقس ساعدة الایادی اخیر بید الایادی ساعد الشعراء اعواده طوبی و مجلس مجده جنات عدن موعد العرفاء طوبی لطوبی ان عدت کرسیه فالعرش یحسده علی استعلاء فی لفظة المعول ملح غله ریح العشیق و ادمع العشقاء الوعظ حلو تطیب بملحه و الملح غیر مطیب الحلواء لما اتانی زائرا صادقته مولی الفضائل سید الفضلاء قد ضاع فی امدی بر مرحی صورة ازرت با زر عارئه الا زراء مولی اخ و ان استشاط فقد اولی فمولی بی لفرط ولاء ما اعجبتنی عند ض ضمیره انوار سبعة انجم عداء بر سر راهی، گدائی تیره‌روز ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز کای خدا، بی خانه و بی روزیم ز آتش ادبار، خوش میسوزیم شد پریشانی چو باد و من چو کاه پیش باد، از کاه آسایش مخواه ساختم با آنکه عمری سوختم سوختم یک عمر و صبر آموختم آسمان، کس را بدین پستی نکشت چون من از درد تهیدستی نکشت هیچکس مانند من، حیران نشد روز و شب سرگشته بهر نان نشد ایستادم در پس درها بسی داد دشنامم کسی و ناکسی رشته را رشتم ولی از هم گسیخت بخت را خواندم ولی از من گریخت پیش من خوردند مردم نان گرم من همی خون جگر خوردم ز شرم دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو سیر، یک نوبت نخوردم نان جو این ترازو، گر ترازوی خداست این کژی و نادرستی از کجاست در زمستانم، تف دل آتش است برف و باران خوابگاه و پوشش است آبرو بردم، ندیدم از تو روی گم شدم، هرگز نکردی جستجوی گفتش اندر گوش دل، رب و دود گر نبودی کاردان، جرم تو بود نیست راه کج، ره حق جلیل کجروان را حق نمیگردد دلیل تو براه من بنه گامی تمام تا منت نزدیک آیم بیست گام گر بنام حق گشائی دفتری جز در اخلاص نشناسی دری گر کنی آئینه ما را نظر عیبهاست سر بسر گردد هنر ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم دست دادیمت که تا کاری کنی در همی گر هست، دیناری کنی پای دادیمت که باشی پا بجای وارهانی خویش را از تنگنای چشم دادم تا دلت ایمن کند بر تو راه زندگی، روشن کند بر تن خاکی دمیدم جان پاک خیرگیها دیدم از یک مشت خاک تا تو خاکی را منظم شد نفس ای عجب! خود را پرستیدی و بس ما کسی را ناشتا نگذاشتیم این بنا از بهر خلق افراشتیم کار ما جز رحمت و احسان نبود هیچگاه این سفره بی مهمان نبود در نمی‌بندد بکس، دربان ما کم نمیگردد ز خوردن، نان ما آنکه جان کرده است بی خواهش عطا نان کجا دارد دریغ از ناشتا این توانائی که در بازوی تست شاهد بخت است و در پهلوی تست گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس که نگنجد هیچکس را در قیاس آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست گنجها داری و هستی تنگدست عقل و رای و عزم و همت، گنج تست بهترین گنجور، سعی و رنج تست عارفان، چون دولت از ما خواستند دست و بازوی توانا خواستند ما نمیگوئیم سائل در مزن چون زدی این در، در دیگر مزن آنکه بر خوان کریمان کرد پشت از لیمان بشنود حرف درشت آن درشتی، کیفر خودکامهاست ورنه بهر نامجویان، نامهاست هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست شاخ بی بر، در خور پیوند نیست زین همه شادی، چراغم خواستی از کریمان، از چه رو کم خواستی نور حق، همواره در جلوه‌گریست آنکه آگه نیست، از بینش بریست گلبن ما باش و بهر ما بروی هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی زارع ما، خوشه را خروار کرد هر چه کم کردند، او بسیار کرد تا نباشی قطره، دریا چون شوی تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی ز بعد وقت نومیدی امیدیست به زیر کوری اندر سینه دیدیست نبینی نور چون دانی تو کوری سیه نادیده کی داند سپیدیست قرین صد هزاران نقش و معنی نهان تصریف سلطان وحیدیست که جنباننده این نقش و معنی‌ست چو بادی رقص‌های شاخ بیدیست مشو نومید از دشنام دلدار که بعد رنج روزه روز عیدیست که یبقی الحب ما بقی العتاب که هر نقصی کشاننده مزیدیست رها کن گفت به از گفت یابی یقین هر حادثی را خود ندیدیست به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی سگی از تو شهسوارم به قبول و رد چکارم بود آن که اضطرارم که نخوانی و نرانی اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان همه در ره تو ریزم که عزیزتر ز جانی دو جهان ز توست ای مه بکشی اگر یکی را به تو کس چه می‌تواند مکن آن چه می‌توانی همه‌ی فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل به زمین کرشمه ریزان چو سمند نازرانی به زبان جور ممکن بود امتحان عاشق تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی بگذر ز کین که ترسم به زمین بشر نماند که اراده‌ی تو ماند به قضای آسمانی طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی نظری گر ز سر لطف به کارم کردی شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب اگر از راه کرم دست به بارم کردی تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟ از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟ دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی به غلامی نشمردی دل من شاهان را با غلامان خود ار دوست شمارم کردی کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من سهل بودی اگر این باده خمارم کردی نشوی در پی آزار دل من یک روز گر شبی گوش بدین ناله‌ی زارم کردی پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟ تا به بستان در حجره گذارم کردی اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش زود بر مرکب اقبال سوارم کردی ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ نزد دیدارش که بوده بهای بهمن پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایه‌ی عقل گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا دایره‌ی مرکز و دریا بود آن را پا سنگ دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ آنچه در وقعه‌ی قنوج تو کردی از زور و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامه‌ی جنگ بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ که ببینی پس از این از قبل خدمت تو پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ آهنین گوهر شد روی من از آتش دل همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ روشنست آینه‌ی فضلم چون زنگ ولیک آینه‌ی بختم تاریک همی دارد زنگ قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ دولت آن راست درین وقت که آبست از که صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست شعر بی‌جامه‌ی آن مرد نمی‌گیرد هنگ جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ چون کبوتر نشوم بهره‌ی کس بهر شکم گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ تا سپهرست و فلک پایه‌ی ماه و خورشید تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده وان کز این میدان بترسد گو برو در خانه باش چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانه مطلقی بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش درهای باصدف را سوی دریا راه نیست گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش شمع را تهدید کن کای شمع چون پروانه باش کاسه سر را تهی کن وانگهی با سر بگو کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش لانه تو عشق بودست ای همای لایزال عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست این چشم جهان بین مرا در همه عالم جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست وین جان من سوخته را جز سر زلفت اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست هستند تو را جمله جهان واله و شیدا لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست چون لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم ای ناصخ از فرمان من سرمی‌کشد تیغ زبان امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو در جان سپاری عاشقی چابک‌تر از پروانه هم ای کنج دلها مهر تو در سینه‌ام روزنی شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسه‌ی کز باده‌ی وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم مغنی بیا چنگ را ساز کن به گفتن گلو را خوش آواز کن مرا از نوازیدن چنگ خویش نوازشگری کن به آهنگ خویش چو روز دگر صبح گیتی فروز به پیروزی آورد شب را به روز برآمد گل از چشمه‌ی آفتاب فرو برد مه سرچو ماهی درآب بر اورنگ زر شد شه تاجور زده بر میان گوهر آگین کمر نشسته همه زیرکان زیر تخت فلاطون به بالا برافکنده رخت شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت عجب ماند کان پرده را چون شناخت بپرسید از او کای جهان دیده پیر برآورده مکنون غیب از ضمیر شمائید بر قفل دانش کلید ز رای شما دانش آمد پدید ز دانندگان خوانده‌ای هیچکس؟ که بودش فزون از شما دسترس خیالی برانگیخت زین کارگاه که رای شما را بدان نیست راه فلاطون پس از آفرین تمام چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام از آن بیشتر ساخت افسونگری که یابد دل ما بدان رهبری گر آن‌ها که پیشینگان ساختند به نیرنگ و افسون برافراختند یکی گویم از صد دراین روزگار نداند کسی راز آموزگار اگر شاه فرمایدم اندکی بگویم نه از ده که از صد یکی اجازت رسید از سر داستان که دانا فرو گوید آن داستان جهاندیده‌ی دانای روشن ضمیر چنین گفت کای شاه دانش پذیر شنیدم بخاری به گرمی شتافت به خسف شکوفه زمین را شکافت برانداخت هامون کلوخ از مغاک طلسمی پدید آمد از زیر خاک ز روی و ز مس قالبی ریخته وزآن صورت اسبی انگیخته گشاده ز پهلوی اسب بلند یکی رخنه چون رخنه آبکند چو خورشید از آن رخنه درتافتی نظر نقش پوشیده دریافتی شبانی بر آن ژرف وادی گذشت مغاکی تهی دید بر ساده دشت طلسمی درفشنده دروی پدید شبانه در آن ژرف وادی رسید ستوری مسین دید در پیکرش یکی رخنه با کالبد در خورش در آن رخنه از نور تابنده هور نگه کرد سر تا سرین ستور بر او خفته‌ای دید دیرینه سال نگشته یکی موی مویش ز حال بدستش در از رنگ انگشتری نگینی فروزنده چون مشتری بر او دست خود را سبک تاز کرد وز انگشتش انگشتری باز کرد چو انگشتری دید در مشت خویش نهادش بزودی در انگشت خویش دگر نقد شاهانه آنجا نیافت ستودان رها کرد و بیرون شتافت گله پیش در کرد و می‌رفت شاد شکیبنده می‌بود تا بامداد چو از رایت شیر پیکر سپهر برآورد منجوق تابنده مهر شبان رفت نزدیک صاحب گله گله کرد بر کوه و صحرا یله بدان تانگین را نهد پیش او بداند بهای کم و بیش او چو صاحب گله دید کامد شبان گشاد از سر چرب گوئی زبان بپرسید از او حال میش و بره نیشنده دادش جوابی سره شبانه به هنگام گفت و شنید زمان تا زمان گشت ازو ناپدید دگرره پدیدار گشت از نهفت گله صاحبش برزد آواز و گفت که هردم چرا گردی از من نهان دیگر باره پیدا شوی ناگهان نگر تا چه افسون درآموختی که بر خود چنین برقعی دوختی شبانه عجب ماند از آن داوری در آن کار جست از خرد یاوری چنان بود کان مرد خاتم پرست به خانم همی کرد بازی بدست نگین دان او را چه زود و چه دیر گه کرد بالا گهی کرد زیر نگین تا به بالا گرفتی قرار شبان پیش بیننده بود آشکار چو سوی کف دست گردان شدی شبانه زبیننده پنهان شدی نهاد نگین را چنان بد حساب که دارنده را داشتی در حجاب شبان چون از این بازی آگاه گشت شد این آزمون کرد بر کوه و دشت درآمد به بازیگری ساختن چو گردون به انگشتری باختن کجا رأی پنهان شدن داشتی نگین را ز کف دور نگذاشتی چو کردی به پیدا شدن رای خویش نگین را زدی نقش بر جای خویش به پیدا و پنهان شدن گرد شهر ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر یکی روز برخاست پنهان به راز نگین را به کف درکشید از فراز برهنه یکی تیغ هندی به دست سوی پادشه رفت و پنهان نشست چو خالی شد از خاصگان انجمن برو گرد پیدا تن خویشتن دل پادشا را به خود بیم کرد بدو پادشاه شغل تسلیم کرد به زنهار گفتش که کام تو چیست فرستنده‌ی تو بدین جای کیست شبان گفت پیغمبرم زود باش به من بگرو از بخت خوشنود باش چو خواهم نبیند مرا هیچکس بدین دعوتم معجزآنست و بس بدو پادشا بگروید از هراس همان مردم شهر بیش از قیاس شبان آنچنان گردن افراز گشت که آن پادشاهی بدو بازگشت نگین بین که از مهر انگشتری چگونه رساند به پیغمبری حکیمان نگر کان نگین ساختند به حکمت چگونه برانداختند چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز که ما درنیابیم ازان پرده راز بسی کردم اندیشه را رهنمون نیاوردم این بستگی را برون ثنا گفت بروی چو شاه این شنید بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید همه پاسداران آن آستان گرفتند عبرت بدین داستان زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی روز و شب و نتایج این حبشی و روم را بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی این چه کرامت است ای نقش خیال روی او با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی خاطر بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی بربط عشرت مرا گاه سه تا همی‌کنی پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی یا ملکا جواره مکتنفی و ممنی انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی قره کل منظر مقصد کل مشتری قوه کل ناعش قدره کل منحنی انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی انت کروم نائل حول جناه نجتنی سید کل مالک مخلص کل هالک هادی کل سالک ناعش کل منثنی چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی کار عشق از وصل و هجران درگذشت درد ما از دست درمان درگذشت کار، صعب آمد به همت برفزود گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت در زمانه کار کار عشق توست از سر این کار نتواند درگذشت کی رسم در تو که رخش وصل تو از زمانه بیست میدان درگذشت فتنه‌ی عشق تو پردازد جهان خاصه می‌داند که سلطان درگذشت جوی خون دامان خاقانی گرفت دامنش چه، کز گریبان درگذشت برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم بزم شهنشه‌ست نه ما باده می خریم بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم خورشید جام نور چو برریخت بر زمین ما ذره وار مست بر این اوج برپریم خورشید لایزال چو ما را شراب داد از کبر در پیاله خورشید ننگریم پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم نوری که در زجاجه و مشکات تافته‌ست بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم چون شیشه فلک پر از آتش شده‌ست جان چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم آن دم که از مسیح تو میراث برده‌ای در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند خاموش کن که پیش حسودان منکریم آن خواجه کز آستین رغبت دست کرم بزرگوارش برداشت زخاک عالمی را در خاک نهاد روزگارش ننشست نظیر او ولیکن بنشاند عزای پایدارش صدگونه چو من یتیم احسان برخاک دریغ یادگارش اگر برشمارم غم بیشمارم ندارند باور یکی از هزارم نیاید در انگشت این غم شمردن مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم گر انگشت نتواند این غم به سر برد به سر می‌برد دیده‌ی اشکبارم اگرچه فشاندم بسی اشک خونین مبر ظن که من اشک دیگر نبارم گرفتم ز خلق زمانه کناری فشاندم بسی اشک خون در کنارم چو روی نگارم ز چشمم برون شد ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم چه کاری بر آید ز دست من اکنون که شد کارم از دست و از دست کارم مرا هست در دل بسی سر پنهان ندانم که هرگز شود آشکارم چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم همه سر به مهرش به دل می‌سپارم چه گویی که عطار عیسی دمم من چو زهره ندارم که یکدم برآرم بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی به مراد دل رسیدم به جهان بی‌مرادی تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد تو چگونه‌ای ولیکن تو ز بی‌چگونه زادی چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم به طرب میان ببندم که چنین دری گشادی پیش جمع آمد همای سایه بخش خسروان را ظل او سرمایه بخش زان همای بس همایون آمد او کز همه در همت افزون آمد او گفت ای پرندگان بحر و بر من نیم مرغی چو مرغان دگر همت عالیم در کار آمدست عزلت از خلقم پدیدار آمدست نفس سگ را خوار دارم لاجرم عزت از من یافت افریدون و جم پادشاهان سایه پرورد من‌اند بس گدای طبع نی مرد من‌اند نفس سگ را استخوانی می‌دهم روح را زین سگ امانی می‌دهم نفس را چون استخوان دادم مدام جان من زان یافت این عالی مقام آنک شه خیزد ز ظل پر او چون توان پیچید سر از فر او جمله را در پر او باید نشست تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست کی شود سیمرغ سرکش یار من بس بود خسرو نشانی کار من □هدهدش گفت ای غرورت کرده بند سایه در چین، بیش از این برخود مخند نیستت خسرو نشانی این زمان همچو سگ با استخوانی این زمان خسروان را کاشکی ننشانیی خویش را از استخوان برهانیی من گرفتم خود که شاهان جهان جمله از ظل تو خیزند این زمان لیک فردا در بلا عمر داز جمله از شاهی خود مانند باز سایه‌ی تو گر ندیدی شهریار در بلاکی ماندی روز شمار نسیت الیوم من عشقی صلاتی فلا ادری عشائی من غداتی فوجهک سیدی! شمسی و بدری و نثری منک یاقوت الزکاة نداک سکرة الارواح طرا و فی لقیاک طاعء کل ناتی لقد نهج الهوی منهاج کبد فضاعت فی مناهجه ثباتی و ادنی ما لقینا فی هواه حیوة فی حیوة فی حیات تشبثنا باذیال کرام باید تایبات آیبات فما اغنی التشبث للسکاری و ما النتفعوا بیات النجاة و انی الاستقامة والتوقی لقلب بعد شرب المنکرات؟! برآرم دست تا رویت به غارت بچینم گل، نیندیشم ز خارت تهی شد ز کینه سر کینه دار گریزان همی رفت سوی حصار پس اندر سپاه منوچهر شاه دمان و دنان برگرفتند راه چو شد سلم تا پیش دریا کنار ندید آنچه کشتی برآن رهگذار چنان شد ز بس کشته و خسته دشت که پوینده را راه دشوار گشت پر از خشم و پر کینه سالار نو نشست از بر چرمه‌ی تیزرو بیفگند بر گستوان و بتاخت به گرد سپه چرمه اندر نشاخت رسید آنگهی تنگ در شاه روم خروشید کای مرد بیداد شوم بکشتی برادر ز بهر کلاه کله یافتی چند پویی براه کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت به بار آمد آن خسروانی درخت زتاج بزرگی گریزان مشو فریدونت گاهی بیاراست نو درختی که پروردی آمد به بار بیابی هم اکنون برش در کنار اگر بار خارست خود کشته‌ای و گر پرنیانست خود رشته‌ای همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی یکایک به تنگی رسید اندر اوی یکی تیغ زد زود بر گردنش بدو نیمه شد خسروانی تنش بفرمود تا سرش برداشتند به نیزه به ابر اندر افراشتند بماندند لشکر شگفت اندر اوی ازان زور و آن بازوی جنگجوی همه لشکر سلم همچون رمه که بپراگند روزگار دمه برفتند یکسر گروها گروه پراگنده در دشت و دریا و کوه یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز که بودش زبان پر ز گفتار نغز بگفتند تازی منوچهر شاه شوم گرم و باشد زبان سپاه بگوید که گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان او نسپریم گروهی خداوند بر چارپای گروهی خداوند کشت و سرای سپاهی بدین رزمگاه آمدیم نه بر آرزو کینه خواه آمدیم کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم گرش رای جنگ است و خون ریختن نداریم نیروی آویختن سران یکسره پیش شاه آوریم بر او سر بیگناه آوریم براند هر آن کام کو را هواست برین بیگنه جان ما پادشاست بگفت این سخن مرد بسیار هوش سپهدار خیره بدو دادگوش چنین داد پاسخ که من کام خویش به خاک افگنم برکشم نام خویش هر آن چیز کان نز ره ایزدیست از آهرمنی گر ز دست بدیست سراسر ز دیدار من دور باد بدی را تن دیو رنجور باد شما گر همه کینه‌دار منید وگر دوستدارید و یار منید چو پیروزگر دادمان دستگاه گنه کار پیدا شد از بی‌گناه کنون روز دادست بیداد شد سران را سر از کشتن آزاد شد همه مهر جویید و افسون کنید ز تن آلت جنگ بیرون کنید خروشی بر آمد ز پرده سرای که ای پهلوانان فرخنده رای ازین پس به خیره مریزید خون که بخت جفاپیشگان شد نگون همه آلت لشکر و ساز جنگ ببردند نزدیک پور پشنگ سپهبد منوچهر بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان سوی دژ فرستاد شیروی را جهاندیده مرد جهانجوی را بفرمود کان خواسته برگرای نگه کن همه هر چه یابی به جای به پیلان گردونکش آن خواسته به درگاه شاه‌آور آراسته بفرمود تا کوس رویین و نای زدند و فرو هشت پرده سرای سپه را ز دریا به هامون کشید ز هامون سوی آفریدون کشید چو آمد به نزدیک تمیشه باز نیا را بدیدار او بد نیاز برآمد ز در ناله‌ی کر نای سراسر بجنبید لشکر ز جای همه پشت پیلان ز پیروزه تخت بیاراست سالار پیروز بخت چه با مهد زرین به دیبای چین بگوهر بیاراسته همچنین چه با گونه گونه درفشان درفش جهانی شده سرخ و زرد و بنفش ز دریای گیلان چو ابر سیاه دمادم بساری رسید آن سپاه چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه فریدون پذیره بیامد براه همه گیل مردان چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله پس پشت شاه اندر ایرانیان دلیران و هر یک چو شیر ژیان به پیش سپاه اندرون پیل و شیر پس ژنده پیلان یلان دلیر درفش درفشان چو آمد پدید سپاه منوچهر صف بر کشید پیاده شد از باره سالار نو درخت نوآیین پر از بار نو زمین را ببوسید و کرد آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین فریدونش فرمود تا برنشست ببوسید و بسترد رویش به دست پس آنگه سوی آسمان کرد روی که ای دادگر داور راست‌گوی تو گفتی که من دادگر داورم به سختی ستم دیده را یاورم همم داد دادی و هم داوری همم تاج دادی هم انگشتری بفرمود پس تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه سپهدار شیروی با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته بفرمود پس تا منوچهر شاه ببخشید یکسر همه با سپاه چو این کرده شد روز برگشت بخت بپژمرد برگ کیانی درخت کرانه گزید از بر تاج و گاه نهاده بر خود سر هر سه شاه پر از خون دل و پر ز گریه دو روی چنین تا زمانه سرآمد بروی فریدون شد و نام ازو ماند باز برآمد برین روزگار دراز همان نیکنامی به و راستی که کرد ای پسر سود برکاستی منوچهر بنهاد تاج کیان بزنار خونین ببستش میان برآیین شاهان یکی دخمه کرد چه از زر سرخ و چه از لاژورد نهادند زیر اندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج بپدرود کردنش رفتند پیش چنان چون بود رسم آیین و کیش در دخمه بستند بر شهریار شد آن ارجمند از جهان زار و خوار جهانا سراسر فسوسی و باد بتو نیست مرد خردمند شاد ما که به خود دست برافشانده‌ایم بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم صحبت این خاک ترا خار کرد خاک چنین تعبیه بسیار کرد عمر همه رفت و به پس گستریم قافله از قافله واپس تریم این دو فرشته شده در بند ما دیو ز بدنامی پیوند ما گرم رو سرد چو گلخن گریم سرد پی گرم چو خاکستریم نور دل و روشنی سینه کو راحت و آسایش پارینه کو صبح شباهنگ قیامت دمید شد علم صبح روان ناپدید خنده غفلت به دهان درشکست آرزوی عمر به جان درشکست از کف این خاک به افسونگری چاره آن ساز که چون جان بری بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست گرگ ز روباه به دندان تراست روبه از آن رست که به دان تراست جهد بر آن کن که وفا را شوی خود نپرستی و خدا را شوی خاک دلی شو که وفائی دروست وز گل انصاف گیائی دروست هر هنری کان ز دل آموختند بر زه منسوج وفا دوختند گر هنری در تن مردم بود چون نپسندی گهری گم بود گر بپسندیش دگر سان شود چشمه آن آب دو چندان شود مردم پرورده به جان پرورند گر هنری در طرفی بنگرند خاک زمین جز به هنر پاک نیست وین هنر امروز درین خاک نیست گر هنری سر ز میان برزند بی‌هنری دست بدان درزند کار هنرمند به جان آورند تا هنرش را به زبان آورند حمل ریاضت به تماشا کنند نسبت اندیشه به سودا کنند نام کرم ساخته مشتی زیان اسم وفا بندگی رایگان گفته سخا را قدری ریشخند خوانده سخن را طرفی لورکند نقش وفا بر سر یخ می‌زنند بر مه و خورشید زنخ میزنند گر نفسی مرهم راحت بود بر دل این قوم جراحت بود گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه به رویش کشند بر جگر پخته انجیر فام سرکه فروشند چو انگور خام چشم هنر بین نه کسی را درست جز خلل و عیب ندانند جست حاصل دریا نه همه در بود یک هنر از طبع کسی پر بود دجله بود قطره‌ای از چشم کور پای ملخ پر بود از دست مور عیب خرند این دو سه ناموسگر بی هنر و بر هنر افسوسگر تیره‌تر از گوهر گل در گلند تلخ‌تر از غصه دل بر دلند دود شوند ار به دماغی رسند باد شوند ار به چراغی رسند حال جهان بین که سرانش که‌اند نامزد و نامورانش که‌اند این دو سه بدنام کهن مهد خویش می‌شکنندم همه چون عهد خویش من به صفت چون مه گردون شوم نشکنم ار بشکنم افزون شوم رنج گرفتم ز حد افزون برند با فلک این رقعه به سر چون برند بر سخن تازه‌تر از باغ روح منکر دیرینه چو اصحاب نوح ای علم خضر غزائی بکن وی نفس نوح دعائی بکن دل که ندارد سر بیدادشان باد فرامش کند ار یادشان با بدشان کان نه باندازه‌ایست خامشی من قوی آوازه‌ایست حقه پر آواز به یک در بود گنگ شود چون شکمش پر بود خنبره نیمه برآرد خروش لیک چو پر گردد گردد خموش گر پری از دانش خاموش باش ترک زبان گوی و همه گوی باش ای صبا درد من خسته به درمان برسان یعنی از من بستان جان و به جانان برسان نامه ذره به خورشید جهان‌آرا بر تحفه‌ی مور به درگاه سلیمان برسان عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض آستان بوسی درویش به سلطان برسان شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان سر به سر قصه‌ی احوالم اگر گوش کند زود بر گرد و به من مژده‌ی احسان برسان ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان نامه گر کار به جائی نرساند زنهار تو به فریاد رس او را و به افغان برسان از پی روشنی دیده‌ی احباب آنجا بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان محتشم باز به عنوان وفا مشهور است قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است خنده‌ی شیرین او گریه‌ی من تلخ کرد گریه‌ی خونین من زان لب خندان خوش است پسته‌ی شیرین او شور دل عاشقانش شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است عقل لبش را مرید از بن دندان شده است نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است سبزه‌ی خطش دمید بر لب آب حیات با خط سرسبز او چشمه‌ی حیوان خوش است بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو در صفت حسن او بحر درافشان خوش است شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز چنان مکن که به بیچارگی فرومانی کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس شبی به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم محب را ننماید شب وصال دراز کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست گرش بلند بخوانی و گر به خفیه و راز برآر دست تضرع ببار اشک ندم ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز سر امید فرود آر و روی عجز بمال بر استان خداوندگار بنده‌نواز به نیکمردان یارب که دست فعل بدان ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز آن غریبان منزل دنیی آن عزیزان جنت‌الماوی محرمان سراچه‌ی قدسی لوح خوانان سر نه کرسی سالکان طریقه‌ی علیا راه‌داران جاده‌ی سفلا زنده جانان مرده در غم یار مست حالان جان و دل هشیار پادشاهان تخت روحانی غوطه‌خواران بحر نورانی شاهبازان در قفس مانده پیش بینان بازپس مانده از حدود وجود گم گشته وز عقول و نفوس بگذشته به کسی شان، ز دوست پروا، نه سوخته، چون ز شمع، پروانه همچو پروانه ز اشتیاق رخش خویشتن را فگنده در آتش در ره دوست پا ز سر کرده ابجد عشق را ز بر کرده چون ز کتاب دهر جیفه شده بر سریر صفا خلیفه شده یار خود دیده در پس پرده تن به جان مانده، جان فدا کرده می نخورده شده به بویی مست دوست نادیده دل بداده ز دست بر ره یار منتظر مانده نمک شوق بر دل افشانده بار محنت کشیده چون ایوب زهر فرقت چشیده چون یعقوب نظر جان ز جسم بگسسته صدق «میعاد» باز دانسته کرده از جان بسوی کوش چوروی «لیس فی جبتی سوی الله» گوی جان «اناالحق» زنان و تن بردار فارغ از جنت و گذشته ز نار علم اتحاد بر بسته لشکر خشم و آز بشکسته بن و بیخ خیال برکنده گشته آزاد و هم چنان بنده صفی محمد تاریخی از خدای بترس به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت جوان و پیر به تصریح چند رانندت گمان بری که ظریفی ولی نمی‌دانی که پیش مردمک دیده می‌نشانندت هزار ... خر اندر ... زن آن قوم که تا فجی بنمیری ظریف دانندت آن ماه دوهفته در نقابست یا حوری دست در خضابست وان وسمه بر ابروان دلبند یا قوس قزح بر آفتابست سیلاب ز سر گذشت یارا ز اندازه به درمبر جفا را بازآی که از غم تو ما را چشمی و هزار چشمه آبست تندی و جفا و زشتخویی هر چند که می‌کنی نکویی فرمان برمت به هر چه گویی جان بر لب و چشم بر خطابست ای روی تو از بهشت بابی دل بر نمک لبت کبابی گفتم بزنم بر آتش آبی وین آتش دل نه جای آبست صبر از تو کسی نیاورد تاب چشمم ز غمت نمی‌برد خواب شک نیست که بر ممر سیلاب چندان که بنا کنی خرابست ای شهره شهر و فتنه خیل فی منظرک النهار و اللیل هر کو نکند به صورتت میل در صورت آدمی دوابست ای داروی دلپذیر دردم اقرار به بندگیت کردم دانی که من از تو برنگردم چندان که خطا کنی صوابست گر چه تو امیر و ما اسیریم گر چه تو بزرگ و ما حقیریم گر چه تو غنی و ما فقیریم دلداری دوستان ثوابست ای سرو روان و گلبن نو مه پیکر آفتاب پرتو بستان و بده بگوی و بشنو شب‌های چنین نه وقت خوابست امشب شب خلوتست تا روز ای طالع سعد و بخت فیروز شمعی به میان ما برافروز یا شمع مکن که ماهتابست ساقی قدحی قلندری وار درده به معاشران هشیار دیوانه به حال خویش بگذار کاین مستی ما نه از شرابست بادست غرور زندگانی برقست لوامع جوانی دریاب دمی که می‌توانی بشتاب که عمر در شتابست این گرسنه گرگ بی ترحم خود سیر نمی‌شود ز مردم ابنای زمان مثال گندم وین دور فلک چو آسیابست سعدی تو نه مرد وصل اویی تا لاف زنی و قرب جویی ای تشنه به خیره چند پویی کاین ره که تو می‌روی سرابست دل و جانی است با من مشتاق به تو نزدیک و تن اسیر فراق روی زیبا ز من چرا پوشی؟ «این تحریمه علی‌العشاق»؟ تو طبیبی و ما چنین بیمار تو ملولی و ما چنین مشتاق بر دلم ساحران غمزه‌ی تو «رامیات با سهم الاماق» مست شوق توایم و باده‌ی وصل نرسیده است هم چنان به مذاق از محیط غم تو جان نبرند غوطه خوران بحر استغراق در بیابان عشق تو دل ما «صار حیران مشرق الاشراق» چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست که شمه‌ای ز بیانش به صد رساله برآید ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود خیال باشد کاین کار بی حواله برآید گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان بلا بگردد و کام هزارساله برآید نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید سگ شکاری نیست او را طوق نیست خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست گفت نخود چون چنینست ای ستی خوش بجوشم یاریم ده راستی تو درین جوشش چو معمار منی کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ تا نبینم خواب هندستان و باغ تا که خود را در دهم در جوش من تا رهی یابم در آن آغوش من زانک انسان در غنا طاغی شود همچو پیل خواب‌بین یاغی شود پیل چون در خواب بیند هند را پیلبان را نشنود آرد دغا عشق تو زیر و زبر دارد دلم وز جهان آشفته‌تر دارد دلم پیش ازین شوریده دل بودم ولیک این زمان شوری دگر دارد دلم لاف عشقت می‌زند با هر کسی زین سخن جان در خطر دارد دلم دست در زلف تو زد دیوانه‌وار من نمی‌دانم چه سر دارد دلم عشق چون پا در میان دل نهاد دست با غم در کمر دارد دلم در حصار سینه تنگیها کشید ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم تا مدد از روی تو نبود کجا بار غم از سینه بردارد دلم کمتر از خاکم اگر جز خون خویش هیچ آبی بر جگر دارد دلم دور کن از من قضای هجر خود از تو اومید این قدر دارد دلم نزد من کز سیم و زر بی‌بهره‌ام ورچه گنجی پر گهر دارد دلم، ملک دنیا استخوانی بیش نیست کش چو سگ بیرون در دارد دلم سیف فرغانی چو غم از بهر اوست غم ز شادی دوستر دارد دلم خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت زلف هندوی تو باید که پریشان نشود زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم خواب هاروت ببندد به فسون جادویت بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم روی آن آب که زنجیر شود چون مویت عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت روز محشر که سر از خاک لحد بردارند هرکسی روی بسوئی کند و من سویت مرغ دل صید کمانخانه‌ی ابروی تو شد چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد ترونده پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد زان میوه‌های نادره زیرک دل و گربز خورد آن کس که در مغرب بود یابد خورش از اندلس وان کس که در مشرق بود او نعمت هرمز خورد چون خدمت قیصر کند او راتبه قیصر خورد چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد آن کو به غصب و دزدیی آهنگ پالیزی کند از داد و داور عاقبت اشکنجه‌های غز خورد ترک آن بود کز بیم او دیه از خراج ایمن بود ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد وان عقل پرمغزی که او در نوبهاری دررسد از پوست‌ها فارغ شود کی غصه قندز خورد صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می‌رمد نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد خامش نخواهد خورد خود این راح‌های روح را آن کس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد بی یار مهل ما را بی‌یار مخسب امشب زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب ای طوق هوای تو اندر همه گردن‌ها ما را همه شب تنها مگذار مخسب امشب صیدیم به شصت غم شوریده و مست غم ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را این ماه پرستان را مازار مخسب امشب ما در مقام صبر فشردیم گام خویش یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش سازند دور و باز نشیند به بام خویش وحشی رمیده‌ایست که رامش کسی نساخت آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش سفله جهانا چو گرد گرد بنائی هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی گرچه سرای بهایمی، حکما را تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی شهره سرائی و استوار ولیکن چون بسر آئی همی نه شهره سرائی جود خدای است علت تو و، ما را سوی حکیمان تو از خدای عطائی گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست سوی من الفنج گاه علم و بقائی آنکه بداند چگونگیت بداند شهره سرایا که تو ز بهر چرائی وانکه نیابد طریق سوی چرائیت از تو چرا جوید آن ستور چرائی دور فنائی و سوی عالم باقی معدن و الفنج‌گاه توشه‌ی مائی راست رجائی و نغز کار ولیکن راست بخواهی پر از فریب و رجائی صحبت تو نیستم به کار ازیراک صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی دانا ما را پیسکان تو خواند گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی دنیا، پورا، تو را عطای خدای است گر تو خریدار مذهب حکمائی چون بروی تو عطاش با تو نیاید پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟ گرنه همی ساید این عطای مبارک تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟ آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست معدن فضل است و اصل بار خدائی نیک نگه کن در این عطا و بیندیش تا که تو، این عطا تو راست، کرائی سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن تا که همی خود کجا روی و کجائی دهر تو را می به یشک مرگ بخاید چاره‌ی جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟ چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت خویشتن از مرگ و یشک او بربائی گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی عالم دیگر اگر دوباره نزائی هیچ میندیش اگر ز کالبد تو خاک به خاکی شود هوا به هوائی بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟ جز که جسد را همی ندانی ترسم زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟ مادر تو خاک و آسمان پدر توست در تن خاکی نهفته جان سمائی نیک بیندیش تا همی که کند جفت با سبک باقی این گران فنائی جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت چون به میانشان فگند خواست جدائی؟ آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟ وانکه بمیراندت چراش ستائی؟ گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟ گر نه ازین بارنامه جست و روائی ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟ عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟ رای تو را راه نیست در سخن من گر تو به راه قیاس و مذهب رائی جز که مرا و لجاج نیست تو را علم شرم نداری ازین مری و مرائی؟ بند خدای است مشکلات و توزین بند روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی دست خداوند خویش را چو ندانی بسته‌ی او را تو پس چگونه گشائی؟ اینکه قران است گنج علم خدای است چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟ هرچه جز از خازن خدای ستانی جمله سال است و خواری است و گدائی هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند بیهده باشدش کرد قصد سقائی گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی من بکنم سوی اوت راه‌نمائی زیر لوای خدای جای بیابی گر بنمائی مرا کز اهل لوائی اهل عبا یکسره لوای خدایند سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی حیدر زی ما عصای موسی دور است موسی ما را جز او که کرد عصائی؟ آنچه علی داد در رکوع فزون بود زانکه به عمری بداد حاتم طائی گر تو جز او را به جای او بنشاندی والله والله که بر طریق خطائی جغدک را چون همای نام نهادی ناید هرگز ز جغد شوم همائی لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی آل رسول خدای خبل خدایند چونش گرفتی زچاه جهل برآئی بر دل و جان تو نور عقل بتابد چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی نور هگرز اندر آینه نفزاید تا تو ز دانش همی درو نفزائی کان و مکان شفا قران کریم است چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟ زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل در طلب اسپ و طیلسان و ردائی مرد به حکمت بها و قیمت گیرد زیب زنان است ششتری و بهائی ور تو حکیمی بیار حجت و معقول زرد مکن سوی من رخان لکائی پند ده ای حجت زمین خراسان مر عقلا را که قبله‌ی عقلائی قبله‌ی علمی و در زمین خراسان زهد به جای است و علم تا تو بجائی تا تو به دل بنده‌ی امام زمانی بنده‌ی اشعار توست شعر کسائی به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو تلفش از خزان تو طربش از بهار تو ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان چو دل و جان عاشقان به درون بی‌قرار تو همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو همه زیر و زبر ز تو همگان بی‌خبر ز تو چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو منم از کار مانده‌ای ز خریدار مانده‌ای به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو چو دل و چشم و گوش‌ها ز تو نوشند نوش‌ها همه هر دم شکوفه‌ها شکفد در نثار تو پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین زمانی همی داشت بر خاک روی بدو داد دل شاه آزرمجوی بفرمود تا رویش از خاک خشک ستردند و بر وی پراگند مشک بیامد بر تخت شاه ارجمند بپرسید ازو شهریار بلند که چون بودی ای پهلو راد مرد بدین راه دشوار با باد و گرد به فر تو گفتا همه بهتریست ابا تو همه رنج رامشگریست ازو بستد آن نامه‌ی پهلوان بخندید و شد شاد و روشن روان چو بر خواند پاسخ چنین داد باز که رنجی فزودی به دل بر دراز ولیکن بدین نامه‌ی دلپذیر که بنوشت با درد دل سام پیر اگر چه مرا هست ازین دل دژم برانم که نندیشم از بیش و کم بسازم برآرم همه کام تو گر اینست فرجام آرام تو تو یک چند اندر به شادی به پای که تا من به کارت زنم نیک رای ببردند خوالیگران خوان زر شهنشاه بنشست با زال زر بفرمود تا نامداران همه نشستند بر خوان شاه رمه چو از خوان خسرو بپرداختند به تخت دگر جای می‌ساختند چو می خورده شد نامور پور سام نشست از بر اسپ زرین ستام برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب بیامد به شبگیر بسته کمر به پیش منوچهر پیروزگر برو آفرین کرد شاه جهان چو برگشت بستودش اندر نهان همچنان کاینجا مغول حیله‌دان گفت می‌جویم کسی از مصریان مصریان را جمع آرید این طرف تا در آید آنک می‌باید بکف هر که می‌آمد بگفتا نیست این هین در آ خواجه در آن گوشه نشین تا بدین شیوه همه جمع آمدند گردن ایشان بدین حیلت زدند شومی آنک سوی بانگ نماز داعی الله را نبردندی نیاز دعوت مکارشان اندر کشید الحذر از مکر شیطان ای رشید بانگ درویشان و محتاجان بنوش تا نگیرد بانگ محتالیت گوش گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو در تگ دریا گهر با سنگهاست فخرها اندر میان ننگهاست پس بجوشیدند اسرائیلیان از پگه تا جانب میدان دوان چون بحیلتشان به میدان برد او روی خود ننمودشان بس تازه‌رو کرد دلداری و بخششها بداد هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد بعد از آن گفت از برای جانتان جمله در میدان بخسپید امشبان پاسخش دادند که خدمت کنیم گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم شبی کز زلف تو عالم چو شب بود سر مویی نه طالب نه طلب بود جهانی بود در عین عدم غرق نه اسم حزن و نه اسم طرب بود چنان در هیچ پنهان بود عالم که نه زین نام و نه زان یک لقب بود بتافت از زلف آن روی چو خورشید که گفت آن جایگه هرگز که شب بود نگارستان رویت جلوه‌ای کرد جهان گفتی که دایم بر عجب بود همی تا لعل سیرابت نمودی جهانی خلق تشنه خشک‌لب بود بتا تا چشم چون نرگس گشادی همه آفاق پر شور و شغب بود همی تا حلقه‌ای در زلف دادی سر مردان کامل در کنب بود چو از حد می‌بشد گستاخی خلق مگر اینجایگه جای ادب بود خیال نار و نور افتاده در راه حجاب و کشف جان‌ها زین سبب بود درین وادی دل عطار را هیچ نه نامی بود هرگز نه نسب بود آب حیات منست خاک سر کوی دوست گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست گر متفرق شود خاک من اندر جهان باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست گر وسوسه ره دهی به گوشی افسرده شوی بدان ز جوشی آن گرمی چشم را که داری نیش زهر است و شکل نوشی انبار نعیم را زیان چیست گر خشم گرفت کورموشی آخر چه زیان اگر بیفتد یک دو مگس از شکرفروشی مر ناقه شیر را چه نقصان گر دیگ شکست شیردوشی شب بود و زمانه خفته بودند در هیچ سری نبود هوشی آن شاه ز روی لطف برداشت سرنای و در او بزد خروشی در خون خودی اگر بمانی زین پس زان رو به روی پوشی ماییم ز عشق شمس تبریز هم ناطق عشق هم خموشی سلامی به جانان فرستاده‌ام به آرام دل جان فرستاده‌ام زهی شوخ چشمی که من کرده‌ام که جان را بجانان فرستاده‌ام شکسته گیاهی من خشک مغز بگلزار رضوان فرستاده‌ام تو این بی‌حیائی نگر کز هوا سوی بحر باران فرستاده‌ام مرا شرم بادا که پای ملخ بنزد سلیمان فرستاده‌ام به تحفه کهن زنگی مست را به اردوی خاقان فرستاده‌ام عصا پاره ئی از کف عاصی بموسی عمران فرستاده‌ام غباری فرو رفته از آستان بایوان کیوان فرستاده‌ام ز سرچشمه‌ی پارگین قطره‌ئی سوی آب حیوان فرستاده‌ام کهن خرقه‌ی مفلسی ژنده پوش بتشریف سلطان فرستاده‌ام سخنهای خواجو ز دیوانگی یکایک بدیوان فرستاده‌ام قصه غصه فرهاد بشیرین که برد نامه ویس گلندام برامین که برد خضر را شربتی از چشمه‌ی حیوان که دهد مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت به سراپرده‌ی گلچهر خور آئین که برد گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را از شرش شور شکر خنده شیرین که برد مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد جور آن شمع دل افروخته چندین که برد می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو زنگ غم ز آینه‌ی خاطر غمگین که برد اگر در حیز گیتی کمالست ز آثار کمال‌الدین خالست جهان محمدت محمود صدری که بر مسند جهانی از رجالست کمالی یافت عالم زو که با او جز اندر بحر و کان نقصان محالست ز بیم بخشش متواریانند که دایم با تو از ایشان وصالست یکی در حقه‌ی قعر بحارست یکی در صره‌ی جوف جبالست به عهد او که دادیم باد عهدش کمینه ثروت آمال مالست طمع کی گربه در انبان فروشد که بخل امروز با سگ در جوالست چنان رسم سال از دهر برداشت که پنداری زبان حرص لالست سال ار می‌کند او می‌کند بس سالی کان هم از بهر سالست نخوانم کلک او را نال از این پس که دریای نوالست آن نه نالست مثال چرخ و خاک بارگاهش حدیث تشنه و آب زلالست چو گردونست قدرش نه که آنجا نهایات جنوبست و شمالست بحمدالله نه زان جنس است قدرش که در ذاتش نهایت را مجالست چو خورشید است رایش نه که او را خللهای کسوفست و وبالست معاذالله نه زان نوعست رایش که او را در اثر تغییر حالست خداوندا بگو لبیک هرچند که بر خلقان خداوندی وبالست تو آنی کز پی فرمان جزمت میان چرخ را جوزا دوالست کرشمه‌ی همت تست آنکه دایم ز گیتی التفاتش را ملالست من ار گویم ثنا ورنه تو دانی صبا را کمترین داعی نهالست ز نیکو گفت حالش بی‌نیاز است کسی را کاسمان نیکو سگالست علو سده‌ی مدح تو آن نیست که با آن فکرتی را پر و بالست کسی چون در سخن گنجد که مدحش نه در اندازه‌ی وهم و خیالست خود ادراک تو بر خاطر حرامست گرفتم شعر من سحر حلالست کمالت چون تن‌اندر نطق ندهد چه جای حرف و صوت و قیل و قالست ترا گردون سفال آید ز رتبت اگر چند اندر اقصای کمالست مرا از طبع سنگین آنچه زاید صدای اصطکاک آن سفالست پس آن بهتر که خاموشی گزینم که اینجا از من این خیر الخصالست الا تا سال و مه را در گذشتن بد اختر در قیاس نیک فالست بداختر خصم و نیکوفال بادی همی تاکون دور ماه و سالست هلالی را که بر گردون نسبت ز تو امید صد جاه و جلالست ز دوران در تزاید باد نورش الا تا بر فلک بدر و هلالست در عالم محبت دانی چه کار کردم بعد از سپردن دل جان را نثار کردم بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم در خیل کشتگانش آخر گذار کردم شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد من یک جهان بلا را خود اختیار کردم اول قدم نهادم در کوی بی قراری آن گه قرار الفت با زلف یار کردم عشاق روز روشن گریند پیش معشوق من هر چه گریه کردم شب‌های تار کردم گفتم برای دل ها آخر بده قراری گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش این مست دل سیه را من هوشیار کردم هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش سرمایه‌ی قلم را مشک تتار کردم هر چند روزگارم از دست او سیه بود هر شکوه‌ای که کردم از روزگار کردم در عین ناامیدی گفتم امید من داد نومید عشق او را امیدوار کردم صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب یعنی برای آن گل تمکین خار کردم از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی آخر شکایتش را با شهریار کردم شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟ اگر با من خوشستی غمگسارم به آب دیده دست از خود بشویم کنون کز دست بیرون شد نگارم نگارا، بر تو نگزینم کسی را تویی از جمله خوبان اختیارم مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست عجب نبود که جان را دوست دارم مرا تا کار با زلف تو باشد پریشان‌تر ز زلف توست کارم مرا کرامگه زلف تو باشد ببین چون باشد آرام و قرارم؟ به بوی آنکه دامان تو گیرم نشسته بر سر ره چون غبارم در آویزم به دامان تو یک شب مگر روزی سر از جیبت برآرم عراقی، دامن او گیر و خوش باش که من با تو درین اندیشه یارم چون ترا روزگار داد به داد تو چرا داد خویش نستانی تا توانی به گرد شادی گرد کایدت گاه آنکه نتوانی ملک زاده‌ای ز اسب ادهم فتاد به گردن درش مهره برهم فتاد چو پیلش فرو رفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن پزشکان بماندند حیران در این مگر فیلسوفی ز یونان زمین سرش باز پیچید و رگ راست شد وگر وی نبودی ز من خواست شد دگر نوبت آمد به نزدیک شاه به عین عنایت نکردش نگاه خردمند را سر فرو شد به شرم شنیدم که می‌رفت و می‌گفت نرم اگر دی نپیچیدمی گردنش نپیچیدی امروز روی از منش فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عود سوزش نهی ملک را یکی عطسه آمد ز دود سر و گردنش همچنان شد که بود به عذر از پی مرد بشتافتند بجستند بسیار و کم یافتند مکن، گردن از شکر منعم مپیچ که روز پسین سر بر آری به هیچ □شنیدم که پیری پسر را به خشم ملامت همی کرد کای شوخ چشم تو را تیشه دادم که هیزم شکن نگفتم که دیوار مسجد بکن زبان آمد از بهر شکر و سپاش به غیبت نگرداندش حق شناس گذرگاه قرآن و پندست گوش به بهتان و باطل شنیدن مکوش دو چشم از پی صنع باری نکوست ز عیب برادر فرو گیر و دوست ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته دولت از نامت دهان سکه خندان یافته هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالممنین روزگار از پایه‌ی تخت تو برهان یافته اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده آسمان را همتت در تحت فرمان یافته بارها از شرم رایت آسمان خورشید را زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا بی‌تصرف سالها چون گوی میدان یافته کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را در پناه شیر شادروان ایوان یافته حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج بدسگالت را حریف آب دندان یافته زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز وز نفاذت نامه‌ی تقدیر عنوان یافته هم ز بیم لمعه‌ی تیغ تو جاسوس ظفر مرگ را در چشمه‌ی تیغ تو پنهان یافته جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته ابلق ایام را افتان و خیزان یافته زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار یک نشان معجز از موسی عمران یافته ناقه‌ی صالح، عصای موسی و روح پدر هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته وز بخار خون خصمانت هوای معرکه بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست گوش و هوش از گوهرش سرمایه‌ی کان یافته قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته آمد بانگ خروس مذن میخوارگان صبح نخستین نمود روی به نظارگان که به کتف برفکند چادر بازارگان روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان باده فراز آورید چاره‌ی بیچارگان قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین می‌زدگانیم ما، در دل ما غم بود چاره‌ی ما بامداد رطل دمادم بود راحت کژدم زده، کشته‌ی کژدم بود می زده را هم به می دارو و مرهم بود هر که صبوحی کند با دل خرم بود با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی پیش من آور نبید در قدح مشکبوی تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی در شده آب کبود در زره داودی آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی و آمده اندر شراب آن صنم نازنین بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب میزدگان را گلاب باشد قطره‌ی شراب باشد بوی بخور، بوی بخار کباب آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا روی نشسته هنوز، دست به می بردنا مطرب سرمست را با رهش آوردنا وز کدوی بربطی باده فرو کردنا گردان در پیش روی بابزن و گردنا ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقه‌ی رایگان بی طمع و مخرقه باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه خرمن در و عقیق بر همه روی زمین چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته وز سم اسبش به راه لل تر ریخته در دهن لاله باد، ریخته و بیخته بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مرد سوار گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار همچو عروسی غریق در بن دریای چین وقت سحرگه کلنگ تعبیه‌ای ساخته‌ست وز لب دریای هند تا خزران تاخته‌ست میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته‌ست طبل فرو کوفته‌ست، خشت بینداخته‌ست ماه نو منخسف در گلوی فاخته‌ست طوطیکان با نوا، قمریکان با انین گویی بط سپید جامه به صابون زده‌ست کبک دری ساقها در قدح خون زده‌ست بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده‌ست خیمه‌ی او سبزگون، خرگه او آتشین از دم طاووس نر ماهی سربر زده‌ست دستگکی موردتر، گویی برپر زده‌ست شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزده‌ست بر دو بناگوش کبک غالیه‌ی تر زده‌ست قمریک طوقدار گویی سر در زده‌ست در شبه گون خاتمی، حلقه‌ی او بی‌نگین باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده‌ست کم سخن عندلیب دوش به گوش آمده‌ست از شغب خردما لاله به هوش آمده‌ست زیر به بانگ آمده‌ست بم به خروش آمده‌ست نسترن مشکبوی مشکفروش آمده‌ست سیمش در گردنست، مشکش در آستین چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین باد عبیر افکند در قدح و جام تو ابر گهر گسترد در قدم و گام تو یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو مرغ روایت کند شعری بر نام تو خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟ بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان در خون کنند چون بنماییم حال دل گویند نیستمان خبر از حال و هستشان اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان تا دانهای خال نهادند گرد لب دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق زینها مگر به مرگ بود باز رستشان پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟ بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان اینان بدین بلندی قد و جلال قدر کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟ ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان شنیدم که نابالغی روزه داشت به صد محنت آورد روزی به چاشت به کتابش آن روز سائق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد پدر دیده بوسید و مادر سرش فشاندند بادام و زر بر سرش چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز فتاد اندر او ز آتش معده سوز بدل گفت اگر لقمه چندی خورم چه داند پدر غیب یا مادرم؟ چو روی پسر در پدر بود و قوم نهان خورد و پیدا بسر برد صوم که داند چو در بند حق نیستی اگر بی وضو در نماز ایستی؟ پس این پیر ازان طفل نادان ترست که از بهر مردم به طاعت درست کلید در دوزخ است آن نماز که در چشم مردم گزاری دراز اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات در آتش فشانند سجاده‌ات جانا قبول گردان این جست و جوی ما را بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله تا گل سجود آرد سیمای روی ما را مخمور و مست گردان امروز چشم ما را رشک بهشت گردان امروز کوی ما را ما کان زر و سیمیم دشمن کجاست زر را از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را ای آب زندگانی ما را ربود سیلت اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را گر خوی ما ندانی از لطف باده واجو همخوی خویش کردست آن باده خوی ما را گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان مخمور چون نیابد چون یافت بوی ما را ترک هنر بگوید دفتر همه بشوید گر بشنود عطارد این طرقوی ما را سیلی خورند چون دف در عشق فخرجویان زخمه به چنگ آور می‌زن سه توی ما را بس کن که تلخ گردد دنیا بر اهل دنیا گر بشنوند ناگه این گفت و گوی ما را چون نگنجید در جهان تاجش تخت بر عرش بست معراجش سر بلندیش راز پایه پست جبرئیل آمده براق به دست گفت بر باد نه پی خاکی تا زمینیت گردد افلاکی پاس شب را ز خیل خانه خاص توئی امشب یتاق دار خلاص سرعت برق این براق تراست برنشین کامشب این یتاق تراست چونکه تیر یتاقت آوردم به جنیبت براقت آوردم مهد بر چرخ ران که ماه توئی بر کواکب دوان که شاه توئی شش جهت را ز هفت بیخ برآر نه فلک را به چار میخ برآر بگذران از سماک چرخ سمند قدسیان را درآر سر به کمند عطر سایان شب به کار تواند سبز پوشان در انتظار تواند نازنینان مصر این پر کار بر تو عاشق شدند یوسف‌وار خیز تا در تو یک نظاره کنند هم کف و هم ترنج پاره کنند آسمان را به زیر پایه خویش طره نو کن ز جعد سایه خویش بگذران مرکب از سپهر بلند درکش ایوان قدس را به کمند شبروان را شکوفه ده چو چراغ تازه روباش چون شکوفه باغ شب شب تست و وقت وقت دعاست یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست تازه‌تر کن فرشتگان را فرش خیمه زن بر سریر پایه عرش عرش را دیده برفروز به نور فرش را شقه در نورد ز دور تاج بستان که تاجور تو شدی بر سرآی از همه که سر تو شدی سر برآور به سر فراختنی دو جهان خاص کن به تاختنی راه خویش از غبار خالی کن عزم درگاه لایزالی کن تا به حق‌القدوم آن قدمت بر دو عالم روان شود علمت چون محمد ز جبرئیل به راز گوش کرد این پیام گوش نواز زان سخن هوش را تمامی داد گوش را حلقه غلامی داد دو امین بر امانتی گنجور این ز دیو آن ز دیو مردم دور آن امین خدای در تنزیل واین امین خرد به قول و دلیل آن رساند آنچه بود شرط پیام وین شنید آنچه بود سر کلام در شب تیره آن سراج منیر شد ز مهر مراد نقش پذیر گردن از طوق آن کمند نتافت طوق زر جز چنین نشاید یافت برق کردار بر براق نشست تازیش زیر و تازیانه به دست چون در آورد در عقابی پای کبک علوی خرام جست ز جای برزد از پای پر طاووسی ماه بر سر چو مهد کاووسی می‌پرید آنچنان کزان تک و تاب پر فکند از پیش چهار عقاب هرچه را دید زیر گام کشید شب لگد خورد و مه لگام کشید وهم دیدی که چون گذارد گام؟ برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟ سرعت عقل در جهانگردی؟ جنبش روح در جوانمردی؟ بود باراهواریش همه لنگ با چنین پی فراخیش همه تنگ با تکش سیر قطب خالی شد گر جنوبی و گر شمالی شد در مسیرش سماک آن جدول کاه رامح نمود و گاه اعزل چون محمد به رقص پای براق در نبشت این صحیفه را اوراق راه دروازه جهان برداشت دوری از دور آسمان برداشت می‌برید از منازل فلکی شاهراهی به شهپر ملکی ماه را در خط حمایل خویش داد سر سبزی از شمایل خویش بر عطارد ز نقره کاری دست رنگی از کوره رصاصی بست زهره را از فروغ مهتابی برقعی برکشید سیمابی گرد راهش به ترکتاز سپهر تاج زرین نهاد بر سر مهر سبز پوشید چون خلیفه شام سرخ پوشی گذاشت بر بهرام مشتری را ز فرق سر تا پای دردسر دید و گشت صندل سای تاج کیوان چو بوسه زد قدمش در سواد عبیر شد علمش او خرامان چو باد شبگیری برهیونی چو شیر زنجیری هم رفیقش ز ترکتاز افتاد هم براقش ز پویه باز افتاد منزل آنجا رساند کز دوری دید در جبرئیل دستوری سر برون زد ز مهد میکائیل به رصدگاه صوراسرافیل گشت از آن تخت نیز رخت گرای رفرف و سدره هردو ماند به جای همرهان را به نیمه ره بگذاشت راه دریای بی‌خودی برداشت قطره بر قطره زان محیط گذشت قطر بر قطر هر چه بود نوشت چون درآمد به ساق عرش فراز نردبان ساخت از کمند نیاز سر برون زد ز عرش نورانی در خطرگاه سر سبحانی حیرتش چون خطر پذیری کرد رحمت آمد لگام گیری کرد قاب قوسین او در آن اثنا از دنی رفت سوی او ادنی چون حجاب هزار نور درید دیده در نور بی‌حجاب رسید گامی از بود خود فراتر شد تا خدا دیدنش میسر شد دید معبود خویش را به درست دیده از هر چه دیده بود بشست دیده بر یک جهت نکرد مقام کز چپ و راست می‌شنید سلام زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست یک جهت گشت و شش جهت برخاست شش جهت چون زبانه تیز کند؟ هم جهان هم جهت گریز کند بی جهت با جهت ندارد کار زین جهت بی جهت شد آن پرگار تا نظر بر جهت نقاب نبست دل ز تشویش و اضطراب نرست جهت از دیده چون نهان باشد؟ دیدن بی‌جهت چنان باشد از نبی جز نفس نبود آنجا همه حق بود و کس نبود آنجا همگی را جهت کجا سنجد در احاطت جهت کجا گنجد شربت خاص خورد و خلعت خاص یافت از قرب حق برات خلاص جامش اقبال و معرفت ساقی هیچ باقی نماند در باقی بامدارای صد هزار درود آمد از اوج آن مدار فرود هرچه آورد بذل یاران کرد وقف کار گناهکاران کرد ای نظامی جهان پرستی چند بر بلندی برای پستی چند کوش تا ملک سرمدی یابی وان ز دین محمدی یابی عقل را گر عقیده دارد پاس رستگاری به نور شرع شناس حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید عجب مدار که همدرد نافه ختنم طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود تو کس نشنود ز من که منم ای شده مفتون به قول‌های فلاطون، حال جهان باز چون شده است دگرگون؟ پاره که کرد و به زعفران که فرو زد قرطه‌ی گلبن به باغ و مفرش هامون؟ گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟ گرم شود شخص هر که تافته گردد تافته زی شد هوای تافته ایدون هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون سیب و بهی را درخت و بارش بنگر چفده و پر زر همچو چتر فریدون گوئی کز زیر خاک تیره برآمد گنج به سر برنهاده صورت قارون بر سر قارون به باغ گوهر و زرست گوهر و زری به مشک و شکر معجون هرچه که دارد همی به خلق ببخشد نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون خانه‌ی دهقان چو گنج‌خانه بیاگند چون به رز و باغ برد باد شبیخون رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟ خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟ نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ ای شده مفتون به قول‌های فلاطون معدن این چیزها که نیست در این جای جز که ز بیرون این فلک نبود نون وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک مرکب ایشان شده‌است و مایه و قانون خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟ گوئی کاین فعل در چهار طبایع هست رونده به طبع از انجم و گردون ویشان را نیز همچو سیب و بهی را هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون زرد چو زهره است عارض بهی و سیب سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون چون نشناسی که از نخست به ابداع فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟ فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟ ای شده بر قول خویش معجب و مفتون! اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون گشت طبایع پدید ازان و ازان شد روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون در به نبات اندرون فریشتگانند هریک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون دانه مراین را به خوشه‌ها در خانه است بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان کاهل و بشکول و هست مایه‌ور و دون هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیم است هرگز ناید ز عمرو کار فریغون سیب گر اندر درخت و دانه‌ی سیب است ناید بیرون ازو به خواندن افسون اینت هپیون گرست و آنت شکرگر هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون مایه‌ی هر دوست آب و خاک ولیکن ملعون نبود هگرز همبر میمون گرچه ز پشم‌اند هر دو، هرگز بوده‌است سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟ سنگ ترازو به سیم کس نستاند گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون یوشع‌بن نون اگرچه نیز وصی بود همبر هارون نبود یوشع‌بن نون کارکنان‌اند تخمها همه لیکن جغد پدید است از همای همایون سیرت و کار فریشته همی دیدی گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون کارکنان خدای را چو ببینی دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون گر به دلت رغبت علوم الهی است راه بگردان ز دیو ناکس ملعون دل ز بدی‌ها به دین بشوی ازیرا پاک شود دل به دین چو جامه به صابون مر طلب دین حق را به حقیقت پاک دلی باید و فراخ چو جیحون روی چو سوی خدای و دین حق آری زور دل‌افزون شودت و نور دل افزون ای شده غافل زعلم و حجت و برهان، جهل کشیده به گرد جان تو پرهون، کشته شدت شمع دین کنون به جهالت خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون حجت و برهان مجوی جز که ز حجت تا بنمایدت راه موسی و هارون نیست قوی زی تو قول و حجت حجت چون عدوی حجتی و داعی و ماذون گه چرخ زنان همچون فلکم گه بال زنان همچون ملکم چرخم پی حق رقصم پی حق من زان ویم نی مشترکم چون دید مرا بخرید مرا آن کان نمک زان بانمکم شیر است یقین در بیشه جان بدرید یقین انبان شکم آن کو به قضا داده‌ست رضا قاضی کندش روزی ملکم یأجوج منم مأجوج منم حد نیست مرا هر چند یکم بربند دهان در باغ درآ تا کم نکنی خط‌های چکم ای در درون جان ز دل من کرانه چیست جائی چنین کراست درون آبهانه چیست در هر زمان زمانه به شغلی قیام داشت جز عشق در زمان تو شغل زمانه چیست گر خون گرفته‌ای نگرفته عنان تو این خون که می‌چکد ز سر تازیانه چیست پرگار خود چو عشق به گردش در آورد ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست گر عشق نیست واسطه بر گرد یک نهال پرواز صد همای بلند آشیانه چیست غالب حریف صحبت اگر دی نبوده غیر امروزش این مصاحبت غالبانه چیست گیرد ز من امانت جان قاصدی که او گوید که در میان من و او نشانه چیست چون چشم اوست نازی و از من بهانه‌ای خلقی برای آشتی اندر میانه چیست خوابم گرفت محتشم از گفته‌های تو بیتی بخوان ز گفته‌ی سلمان بهانه چیست پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش با آل او روم سوی او هیچ باک نیست برگیرم از منافق ناکس شناعتش دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک امروز امتان رسولند و رعیتش گر سوی آل مرد شود مال او چرا زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟ بر بنده‌ی تو طاعت تو نیست نیم از انک پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش گفتت که بنده را تو به بی‌طاعتی مکش وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش پیغمبر است پیش رو خلق یکسره کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش آل پیمبر است تو را پیش رو کنون از آل او متاب و نگه‌دار حرمتش فرزند اوست حرمت او چون ندانیش پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟ آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟ آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب از کافران شجاعت پیش شجاعتش آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش آن را که در رکوع غنی کرد بی سال درویش را به پیش پیمبر سخاوتش آن را که چون دو نام نهادش رسول حق امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند زیرا که از رسول خدای است نسبتش آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت با دشمنان صعب به هنگام هجرتش آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند، در حرب روز بدر بدو داد رایتش شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار اندر دل مبارز مردان محبتش در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت از معجزات نیز قوی‌تر ز قوتش قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت بر کافر و مسلمان الا به قسمتش در بود مر مدینه‌ی علم رسول را زیرا جز او نبود سزای امانتش گر علم بایدت به در شهر علم شو تا بر دلت بتابد نور سعادتش او آیت پیمبر ما بود روز حرب از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش گنج خدای بود رسول و، ز خلق او گنج رسول خاطر او بود و فکرتش هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش شیر خدای را چو مخالف شود کسی هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش شیر خدای بود علی، ناصبی خر است زیرا همیشه می‌برمد خر ز هیبتش هرک آفت خلاف علی بود در دلش تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش چون علم نیستش که بگوید، جز این محال چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟ دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک روزشمار که شنود این سست حجتش؟ دعوی همی کند که من اهل جماعتم لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش ابلیس قادر است ولیکن به خلق در جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش قیمت سوی خدای به دین است و خلق را آن است قیمتی که به دین است قیمتش نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش غره مشو به دولت و اقبال روزگار زیرا که با زوال همال است دولتش دنیا به سوی من به مثل بی‌وفا زنی است نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش زهر است نعمتش چو نیابد همی رها از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش شاید که همتم نبود صحبت جهان چون نیست جز که مالش من هیچ همتش بسیار داد خلعتم اول وزان سپس از من یگان یگان همه بربود خلعتش از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک پشتم به کردگار و رسول است و ملتش بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم، اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش تا در دلم قران مبارک قرار یافت پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش منت خدای را که نکرده‌است منتی پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش منت خدای را که به وجود امام حق بشناختم به حق و یقین و حقیقتش آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش با طلعت مبارک مسعود او ز سعد خالی است مشتری را در قوس طلعتش یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر بر امتت که خواند الا که حجتش؟ بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت چون غریب از گور خواجه باز گشت پای مردش سوی خانه‌ی خویش برد مهر صد دینار را فا او سپرد لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت کز امید اندر دلش صد گل شکفت آنچ بعد العسر یسر او دیده بود با غریب از قصه‌ی آن لب گشود نیم‌شب بگذشت و افسانه کنان خوابشان انداخت تا مرعای جان دید پامرد آن همایون خواجه را اندر آن شب خواب بر صدر سرا خواجه گفت ای پای‌مرد با نمک آنچ گفتی من شنیدم یک به یک لیک پاسخ دادنم فرمان نبود بی‌اشارت لب نیارستم گشود ما چو واقف گشته‌ایم از چون و چند مهر با لب‌های ما بنهاده‌اند تا نگردد رازهای غیب فاش تا نگردد منهدم عیش و معاش تا ندرد پرده‌ی غفلت تمام تا نماند دیگ محنت نیم‌خام ما همه گوشیم کر شد نقش گوش ما همه نطقیم لیکن لب خموش هر چه ما دادیم دیدیم این زمان این جهان پرده‌ست و عینست آن جهان روز کشتن روز پنهان کردنست تخم در خاکی پریشان کردنست وقت بدرودن گه منجل زدن روز پاداش آمد و پیدا شدن مژده‌ی وصل توام ساخته بیتاب امشب نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب گریه بس کرده‌ام ای جغد نشین فارغ بال که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک چون کنم چاره‌ی من چیست در این باب امشب بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق نفسی گرم نشد دیده‌ی احباب امشب شمع سان پرگهر اشک کناری دارم وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب خلل به دولت خان جهانستان مرساد به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد اگر ز جیب زمین فتنه‌ای برآرد سر به آن بلند به رکاب سبک عنان مرساد وگر ز ذیل فلک آفتی فرو ریزد به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد جهان اگر به مثل کام اژدها گردد به آن وجود مبارک گزند آن مرساد به این و آن چو رسد مژده‌های اهل زمین نوید نصرت او جز ز آسمان مرساد به دامنش که زمین روب اوست بال ملک غباری از فتن آخر الزمان مرساد ز راه دور عدم هر که بی‌محبت او فتد به راه به دروازه جهان مرساد چو محتشم کند از دل دعای دولت خان به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا تا دو چشمت ز جگر مایه‌ی طوفان نشود در تماشای ره عشق نیابی تو درست تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود ای سنایی نزنی چنگ تو در پرده‌ی قرب تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود سخت پی سست بود در طلب کوی وصال هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر خواب در دیده‌ی او جز سر پیکان نشود تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم دلت از معرفت نور چو بستان نشود گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب خیز تا عشق تو سرمایه‌ی عصیان نشود پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق که برون از تک اندیشه‌ی غولان نشود مرد باید که درین راه چو زد گامی چند بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق او بجز بر فرس خاص به میدان نشود ای خدایی که به بازار عزیزان درت نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود آن عنایت ازلی باشد در حق خواص ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک به تکلف هذیان آیت قرآن نشود هفت سیاره روانند ولیک از رفتن ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن چون جمال الحکما بحر در افشان نشود پرده‌ی عصمت خواهد ز گناهان معصوم تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود یارب به فضل خویش ببخشای بنده را آن دم که عازم سفر آن جهان شود بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال مهلت بیابد از اجل و کامران شود هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صدهزار حسرت از اینجا روان شود فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود اصحاب را ز واقعه‌ی ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت روان شود و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست در جستن دوا به بر این و آن شود وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب در حال ما چو فکر کند بدگمان شود گوید فلان شراب طلب کن که سود تست ما را بدان امید بسی در زیان شود شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود یاران و دوستان همه در فکر عاقبت کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند کز لاغری بسان یکی ریسمان شود در ورطه‌ی هلاک فتد کشتی وجود نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود آمد شد ملائکه در وقت قبض روح چون بنگریم دیده‌ی ما خون‌فشان شود باید که در چشیدن آن جام زهرناک شیرینی شهادت ما در زبان شود یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان قول زبان، موافق صدق جنان شود ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار تا از عذاب خشم تو جان در امان شود فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند مرغ از قفس برآید و در آشیان شود جان ار بود پلید شود در زمین فرو ور پاک باشد او زبر آسمان شود آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود از یک طرف غلام بگرید به های های وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی اوراد ذاکران ز کران تا کران شود آرند نعش تا به لب گور و هر که هست بعد از نماز باز سر خانمان شود هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود پس منکر و نکیر بپرسند حال ما وین جمله حکمها ز پی امتحان شود گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام با گریه دوست همدم و هم‌داستان شود حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار بهر ریا به خانه‌ی هر گورخوان شود وان همسر عزیز که از عده دست داشت خواهد که باز بسته‌ی عقد فلان شود میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود و آنگه که چند سال برین حال بگذرد آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک و آن جسم زورمند کفی استخوان شود از خاک گورخانه‌ی ما خشتها پزند و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود دوران روزگار به ما بگذرد بسی گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود تا روز رستخیز که اصناف خلق را تن‌ها ز بهر عرض قرین روان شود حکم خدای عزوجل کائنات را در فصل هر فصیله به کلی روان شود از گفتن و شنیدن و از کرده‌های بد در موقف محاسبه یک یک عیان شود میزان عدل نصب کنند از برای خلق یک سر سبک برآید و یک سر گران شود هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود بندند باز بر سر دوزخ پل صراط هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود و آن کس که از صراط بلرزید پای او در خواری و عذاب ابد جاودان شود اشرار را حرارت دوزخ کند قبول و احرار را عنایت حق سایبان شود بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود بس شخص بینوا که ورا از علو قدر عشرت سرای جنت اعلی مکان شود بس پیر مستمند که در گلشن مراد بوی بهشت بشنود و نوجوان شود مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام با صد هزار غصه قرین هوان شود برگی که از برای مطیعان کشد خدای عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود این کار دولتست نداند کسی یقین سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود گر من ز دست بازی هر غم پژولمی زیرک نبودمی و خردمند گولمی گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل گه در صعود انده و گه در نزولمی ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی چون اهل تیه حرص گرفتار غولمی ور آفتاب جان‌ها خانه نشین بدی دربند فتح باب و خروج و دخولمی ور گلستان جان نبدی ممتحن نواز من چون صبا ز باغ وفا کی رسولمی عشق ار سماع باره و دف خواه نیستی من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی ساقیم گر ندادی داروی فربهی همچون لب زجاج و قدح در نحولمی گر سایه چمن نبدی و فروغ او من چون درخت بخت خسان بی‌اصولمی بر خاک من امانت حق گر نتافتی من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی از گور سوی جنت اگر راه نیستی در گور تن چرا خوش و باعرض و طولمی ور راه نیستی به یمین از سوی شمال کی چون چمن حریف جنوب و شمولمی گر گلشن کرم نبدی کی شکفتمی ور لطف و فضل حق نبدی من فضولمی بس کن ز آفتاب شنو مطلع قصص آن مطلع ار نبودی من در افولمی نکشد دل به جز آن سرو قدم جای دگر بی تو گلخن بنماید به نظر گلزارم نرود رشحه بجز آن سر کو جای دگر گر دو روزی بروم جای دگر ناچارم خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد کام‌ور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید مرکب میمون ادام الله توفیقه که هست یادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشید گفتم ای پیر مبارک خیر مقدم مرحبا قصه‌ی آن کو که گوش و چشم تو دید وشنید از خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافت وز خطرهای سپهری دیده‌ی سرت چه دید اندر آن وقتی که عالم جمله اسبان داشتند مجلس شیخ‌الشیوخی سبزها چون می‌چرید حال آدم گوی و نوح و قصه‌ی ذبح خلیل ناقه‌ی صالح چه بود و رخش رستم چون دوید شهسوار سر اسری در شبی هفت آسمان بر براق تیز تک ره چون بپیمود و برید بیعت بوبکر و آن فضل اقیلونی چه بود مصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنید حیدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکست رستم دستان صف گردان لشکر چون درید اسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفت پشت دست از غبن من آنجا به دندان می‌گزید گفت ای استغفرالله این سوئال از چون منی وه وه این اشکال بین کاین بر سر من آورید گفتمش اسبا قدیما خرنه‌ای آخر بگوی تا مبارک مقدمت در دور عالم کی رسید گفت تو بسیار ماندی هیچ می‌دانی کدام آن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد روی مال خویش بینی نه روی وام دار ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار شیوه‌ی اهل زمانه پیش کن بگزین غلام در حضر بی‌بی و خاتون در سفر اسفندیار بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار روز و شب دوزنده‌ی خصم و عدو باشد به تیر سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار شاید که حال و کار دگر سان کنم هرچ آن به است قصد سوی آن کنم عالم به ماه نیسان خرم شده است من خاطر از تفکر نیسان کنم در باغ و راغ دفتر دیوان خویش از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم میوه و گل از معانی سازم همه وز لفظ‌های خوب درختان کنم چون ابر روی صحرا بستان کند من نیز روی دفتر بستان کنم در مجلس مناظره بر عاقلان از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم گر بر گلیش گرد خطا بگذرد آنجا ز شرح روشن باران کنم قصری کنم قصیده‌ی خود را، درو از بیتهاش گلشن و ایوان کنم جائی درو چو منظره عالی کنم جائی فراخ و پهن چو میدان کنم بر درگهش ز نادره بحر عروض یکی امین دانا دربان کنم مفعول فاعلات مفاعیل فع بنیاد این مبارک بنیان کنم وانگه مر اهل فضل اقالیم را در قصر خویش یکسره مهمان کنم تا اندرو نیاید نادان، که من خانه همی نه از در نادان کنم خوانی نهم که مرد خردمند را از خوردنیش عاجز و حیران کنم اندر تن سخن به مثال خرد معنی خوب و نادره را جان کنم گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی من بر سخنت صورت انسان کنم او را ز وصف خوب و حکایات خوش زلف خمیده و لب خندان کنم معنیش روی خوب کنم وانگهی اندر نقاب لفظش پنهان کنم چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم ور خاطرم به جائی کندی کند او را به دست فکرت سوهان کنم جان را چو زنگ جهل پدید آورد چون آینه ز خواندن فرقان کنم دشوار این زمانه‌ی بد فعل را آسان به زهد و طاعت یزدان کنم دست از طمع بشویم پاک آنگهی از خفته دست بر سر کیوان کنم گر در لباس جهل دلم خفته بود اکنون از آن لباسش عریان کنم وین جسم بی‌فلاحت آسوده را خیزم به تیغ طاعت قربان کنم ور عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم؟ خیزم به فصل و رحمت یزدان حق دشوار دهر بر دلم آسان کنم اندر میان نیک و بد خویشتن ماننده‌ی زبانه‌ی میزان کنم هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای بفزایم و ز شرش نقصان کنم تا غل و طوق و بند که بر من نهاد در دست و پای و گردن شیطان کنم گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد من نفس را ز کرده پشیمان کنم گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم آن دیو را که در تن و جان من است باری به تیغ عقل مسلمان کنم از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم گر تو نشاط درگه جیلان کنی من قصد سوی درگه رحمان کنم سوی دلیل حق بنهم روی خویش تا خویشتن به سیرت سلمان کنم زی اهل بیت احمد مرسل شوم تن را رهی و بنده‌ی ایشان کنم تا نام خویش را به جلال امام بر نامه‌ی معالی عنوان کنم زان آفتاب علم و دل خویش را روشن به سان ماه به سرطان کنم وز برکت مبارک دریای او دل را چو درج گوهر و مرجان کنم ای آنکه گوئیم به نصیحت همی ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم تا سخت زود من چو فلان مر تو را در مجلس امیر خراسان کنم» اندر سرت بخار جهالت قوی است من درد جهل را به چه درمان کنم؟ کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟ ترکان رهی و بنده‌ی من بوده‌اند من تن چگونه بنده‌ی ترکان کنم؟ ای بد نصیحت که تو کردی مرا تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد من گرد او ز بهر چه دوران کنم از من خسیس‌تر که بود در جهان گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟ دین و کمال و علم کجا افگنم تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟ از فضل تا چو غول بمانم تهی پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟ این فخر بس مرا که به هر دو زبان حکمت همی مرتب و دیوان کنم جان را ز بهر مدحت آل رسول گه رودکی و گاهی حسان کنم دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن برتر ز چین و روم و سپاهان کنم واندر کتاب بر سخن منطقی چون آفتاب روشن برهان کنم بر مشکلات عقلی محسوس را بگمارم و شبان و نگهبان کنم زادالمسافر است یکی گنج من نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم زندان ممن است جهان، من چنین زیرا همی قرار به یمگان کنم تا روز حشر آتش سوزنده را بر شیعت معاویه زندان کنم مرا وقتی نگاری خرگهی بود که قدش غیرت سرو سهی بود نه از باغش مرا برگ جدائی نه از سیبش مرا روی بهی بود بشب روشن شدی راهم ز رویش ز مویش گر چه بیم گمرهی بود ز چشم آهوانش خواب خرگوش نه از مستی ز عین روبهی بود سخن کوته کنم دور از جمالش مراد از عمر خویشم کوتهی بود رخم پر ناردان می‌شد ز خوناب که از نارش دمی دستم تهی بود ز مردان رهش خواجو در این راه کسی کو جان بداد آنکس رهی بود گر نسیم یوسفم پیدا شود هر که نابینا بود بینا شود بس که پیراهن بدرم تا مگر بویی از پیراهنش پیدا شود گر برافتد برقع از پیش رخش زاهد منکر سر غوغا شود ور برافشاند سر زلف دو تا دل ز زلفش کافری یکتا شود هر دلی کز زلف او زنار ساخت بی‌شک آن دل ممنی حقا شود گر بیابد عقل بوی زلف او عقل از لایعقلی رسوا شود از دو عالم فارغ آید تا ابد هر که او مشغول این سودا شود گر کسی پرسد که پیش روی او دل چرا شوریده و شیدا شود تو جوابش ده که پیش آفتاب ذره سرگردان و ناپروا شود ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنین دریا کسی تنها شود هر که دور افتد ز جای خویشتن می‌دود تا زودتر آنجا شود ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد می‌طپد تا چون سوی دریا شود گر تو بنشینی به بیکاری مدام کارت ای غافل کجا زیبا شود گر دل عطار با دریا رسد گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود ز ره پیمای این صحرای دلگیر به کوه افتد چنین آواز زنجیر که بود اندر کنار مصر کوهی نه کوهی سرفراز با شکوهی به خون‌ریز اسیران پافشرده به بالای سر از کین تیغ برده به کین دردمندانش کمر سخت ز سنگ او شکسته شیشه‌ی بخت ز خاک او ز راه سیل شد چاک در او شد سینه‌چاکی هرطرف چاک در او هر پاره سنگ از هر کناری شده لوح مزار خاکساری ز داغ بی‌دلانش لاله محزون به خاکستر نهاده روی پرخون پلنگش را تن از سوز اسیران به داغ کهنه و نوگشته پنهان ز طرف خشک رودش خنجر خار چو دندان از لب اژدر نمودار در آن کوه مصیبت بود غاری بسان گور جای تنگ و تاری پر از درد و بلا ماتم سرایی دهان از هم گشوده اژدهایی ز تار عنکبوتش در مرتب ز دم زلفین آن در کرده عقرب درونش چون درون زشت خویان غم افزا چون وصال تیره رویان در او افکنده فرش از جلوه خود مار ز تار عنکبوتش نقش دیوار ز طرف نیل آن صحرا نشیمن در آن کوه مصیبت ساخت مسکن در آن غار بلا انداخت خود را به کام اژدها انداخت خود را ز دلتنگی در آن غمخانه‌ی تنگ سرود بینوایی کرد آهنگ که در چنگ بلا تا چند باشم به زنجیر الم پابند باشم مرا گویی خدا از بهر غم ساخت برای بند و زندان الم ساخت مگر چون چرخ عرض خیل غم داد مرا سلطانی ملک الم داد به ملک غم اگر نه شهریارم ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم منم چون موی خود گردیده باریک چو شام تار روزم گشته تاریک به بند بی‌کسی دایم گرفتار بسان عنکبوتم رو به دیوار چنین تا چند از غم زار باشم بدینسان روی بر دیوار باشم چو پر دلگیر می‌گردید از غار قدم می‌ماند بر دامان کهسار فغان کردی ز بار کوه اندوه فکندی های‌های گریه در کوه چو یکچندی شد آن وادی مقامش چو مجنون دام و دد گردید رامش چو کردی جا در آن غار غم افزا گرفتندی به دورش وحشیان جا کند تا بزمگاهش را منور چراغ از چشم خود می‌کرد اژدر زدی دم بر زمین شیر پر آشوب مقامش را ز دم می‌کرد جاروب منقش متکایش یوز می‌شد پلنگش بستر گلدوز می‌شد ز غم یکدم نمی‌شد آرمیده به چشم آهوان می‌دوخت دیده به یاد چشم او فریاد می‌کرد ز مردم داری او یاد می‌کرد زنی بود گشتاسپ را هوشمند خردمند وز بد زبانش به بند ز آخر چمان باره‌یی برنشست به کردار ترکان میان را ببست از ایران ره سیستان برگرفت ازان کارها مانده اندر شگفت نخفتی به منزل چو برداشتی دو روزه به یک روزه بگذاشتی چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد به آگاهی درد لهراسپ شد بدو گفت چندین چرا ماندی خود از بخل بامی چرا راندی سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ که شد مردم بلخ را روز تلخ همه بلخ پر غارت و کشتن است از ایدر ترا روی برگشتن است بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارند پای چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی که کای بزرگ آمدستت به روی شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ همان دختران را ببردند اسیر چنین کار دشوار آسان مگیر اگر نیستی جز شکست همای خردمند را دل نرفتی ز جای وز انجا به نوش آذراندر شدند رد و هیربد را بهم برزدند ز خونشان فروزنده آذر بمرد چنین کار را خوار نتوان شمرد دگر دختر شاه به آفرید که باد هوا هرگز او را ندید به خواری ورا زار برداشتند برو یاره و تاج نگذاشتند چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد ز مژگان ببارید خوناب زرد بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده سخن پیش ایشان براند نویسنده‌ی نامه را خواند شاه بینداخت تاج و بپردخت گاه سواران پراگنده بر هر سوی فرستاد نامه به هر پهلوی که یک تن سر از گل مشورید پاک مدارید باک از بلند و مغاک ببردند نامه به هر کشوری کجا بود در پادشاهی سری چو آگاه گشتند یکسر سپاه برفتند با گرز و رومی کلاه همه یکسره پیش شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش سواران جنگاور از کشورش درم داد وز سیستان برگرفت سوی بلخ بامی ره اندر گرفت چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه ز دریا به دریا سپه گسترید که جایی کسی روی هامون ندید دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد زمین شد سیاه و هوا لاژورد چو هر دو سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف ابر میمنه شاه فرشیدورد که با شیر درنده جستی نبرد ابر میسره گرد بستور بود که شاه و گه رزم چون کوه بود جهاندار گشتاسپ در قلبگاه همی کرد هر سو به لشکر نگاه وزان روی کندر ابر میمنه بیامد پس پشت او با بنه سوی میسره کهرم تیغ‌زن به قلب اندر ارجاسپ با انجمن برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس تو گفتی که گردون بپرد همی زمین از گرانی بدرد همی ز آواز اسپان و زخم تبر همی کوه خارا برآورد پر همه دشت سر بود بی‌تن به خاک سر گرزداران همه چاک‌چاک درفشیدن تیغ و باران تیر خروش یلان بود با دار و گیر ستاره همی جست راه گریغ سپه را همی نامدی جان دریغ سر نیزه و گرز خم داده بود همه دشت پر کشته افتاده بود بسی کوفته زیر باره درون کفن سینه‌ی شیر و تابوت خون تن بی‌سران و سر بی‌تنان سواران چو پیلان کفک افگنان پدر را نبد بر پسر جای مهر همی گشت زین گونه گردان سپهر چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب سراسر چنان گشت آوردگاه که از جوش خون لعل شد روی ماه ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد برآویخت ناگاه فرشیدورد ز کهرم مران شاه تن خسته شد به جان گرچه از دست او رسته شد از ایران سواران پرخاشجوی چنان خسته بردند از پیش اوی فراوان ز ایرانیان کشته شد ز خون یلان کشور آغشته شد پسر بود گشتاسپ را سی و هشت دلیران کوه و سواران دشت بکشتند یکسر بران رزمگاه به یکبارگی تیره شد بخت شاه به یاد روی تو بر مه شبی نظر کردم نه اینکه رفتی و رو بر مه دگر کردم ز دست هجر تو تا دیگری بسر نکند تمام خاک درت را ز گریه تر کردم چو قفل آزمائی به هرمس رسید ز زنجیر خائی درآمد کلید از آن پیشتر کان گره باز کرد سخن بر دعای شه آغاز کرد که بر هر چه شاید گشادن زبند دل و رای شه باد فیروزمند فلک باد گردنده بر کام او مگر داد از این خسروی نام او چو شه را چنین آمد است اختیار که نقلی دهد شاخ هر میوه بار مرا هم ز فرمان نباید گذشت کنون سوی پرسش کنم بازگشت از آنگه که بردم به اندیشه راه در این طاق پیروزه کردم نگاه برآنم که این طاق دریا شکوه معلق چو دودیست بر اوج کوه به بالای دودی چنین هولناک فروزنده نوریست صافی و پاک نقابیست این دود در پیش نور دریچه دریچه ز هم گشته دور زهر رخته کز دود ره یافتست به اندازه نوری برون تافتست همان انجم از ماه تا آفتاب فروغیست کاید برون از نقاب وجود آفرینش بدانم درست ندانم که چون آفرید از نخست بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی حجاب روی تو هم روی توست در همه حال نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد به گاه جلوه، مگر دیده‌ی تماشایی ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم بسوخت بر من مسکین دل تماشایی ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی روان فشاند بر روی تو ز شیدایی به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی! نظر کنی به دل خسته‌ی شکسته دلی مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی دل عراقی بیچاره آرزومند است امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟ فرستاده برگشت زان مرز و بوم بیامد به نزدیک پیران روم چو آن موبدان پاسخ شهریار بدیدند با رنج دیده سوار از ایوان به نزدیک شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند سپهدار هندوستان شاد شد که از رنج اسکندر آزاد شد بروبر بخواندند پس نامه را چو پیغام آن شاه خودکامه را گزین کرد پیران صد از هندوان خردمند و گویا و روشن‌روان در گنج بی‌رنج بگشاد شاه گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه همان گوهر و جامه‌ی نابرید ز چیزی که شایسته‌تر برگزید ببردند سیصد شتروار بار همان جامه و گوهر شاهوار صد اشتر همه بار دینار بود صد اشتر ز گنج درم بار بود یکی مهد پرمایه از عود تر برو بافته زر و چندی گهر به ده پیل بر تخت زرین نهاد به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد فغستان ببارید خونین سرشک همی رفت با فیلسوف و پزشک قدح هم چنان نامداری به دست همه سرکشان از می جام مست فغستان چو آمد به مشکوی شاه یکی تاج بر سر ز مشک سیاه بسان گل زرد بر ارغوان ز دیدار او شاد شد ناتوان چو سرو سهی بر سرش گرد ماه نشایست کردن به مه بر نگاه دو ابرو کمان و دو نرگس دژم سر زلف را تاب داده به خم دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت تو گفتی که از ناز دارد سرشت سکندر نگه کرد بالای اوی همان موی و روی و سر و پای اوی همی گفت کاینت چراغ جهان همی آفرین خواند اندر نهان بدان دادگر کو سپهر آفرید بران گونه بالا و چهر آفرید بفرمود تا هرک بخرد بدند بران لشکر روم موبد بدند نشستند و او را به آیین بخواست به رسم مسیحا و پیوند راست برو ریخت دینار چندان ز گنج که شد ماه را راه رفتن به رنج رفتی و نمی‌شوی فراموش می‌آیی و می‌روم من از هوش سحرست کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش پایت بگذار تا ببوسم چون دست نمی‌رسد به آغوش جور از قبلت مقام عدلست نیش سخنت مقابل نوش بی‌کار بود که در بهاران گویند به عندلیب مخروش دوش آن غم دل که می‌نهفتم باد سحرش ببرد سرپوش آن سیل که دوش تا کمر بود امشب بگذشت خواهد از دوش شهری متحدثان حسنت الا متحیران خاموش بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقه عارفان مدهوش آتش که تو می‌کنی محالست کاین دیگ فرونشیند از جوش بلبل که به دست شاهد افتاد یاران چمن کند فراموش ای خواجه برو به هر چه داری یاری بخر و به هیچ مفروش گر توبه دهد کسی ز عشقت از من بنیوش و پند منیوش سعدی همه ساله پند مردم می‌گوید و خود نمی‌کند گوش گر از این منزل ویران به سوی خانه روم دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم نذر کردم که هم از راه به میخانه روم تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک به در صومعه با بربط و پیمانه روم آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار چند و چند از پی کام دل دیوانه روم گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو اظهار حال ما به تو اصلا نمی‌کنند لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص ذکر اسیر بادیه قطعا نمی‌کنند این قرب و بعد چیست نه ما جمله عاشقیم آنها چه کرده‌اند که اینها نمی‌کنند عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند پند عبث بلاست بلی زیرکانه عشق بیهوده جا به گوشه‌ی صحرا نمی‌کنند این طرفه بین که تشنه لبان را به قطره‌ای سد احتیاج هست و تمنا نمی‌کنند وحشی چه کرده‌ای تو که خاصان بزم او هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند شاها زمانه بنده‌ی درگاه جاه تست اسلام در حمایت و دین در پناه تست فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک بهتر گواه عدل بود و او گواه تست گردون غبار پایه‌ی تخت بلند تو خورشید عکس گوهر پر کلاه تست هر آیت از عنا و عنایت که منزلست در شان بدسگال تو و نیکخواه تست سیر ستارگان فلک نیست در بروج بر گوشه‌های کنگره‌ی بارگاه تست چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن تقدیر گفت سایه‌ی چتر سیاه تست قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست ای خسروی که واسطه‌ی عقد روزگار تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده با نوبتیت گفته که خورشید داه تست با خاک بارگاه تو من بنده انوری گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد گفت انوری بهانه چه آری گناه تست گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست عیب از خیالهای دماغ تباه تست یوسف نی نه بیژن اگرنه بگفتمی اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست زان اعتمادهاست که چون روز روشنم بر مدت کشیده و روز به گاه تست گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست پیروز شاه باد و ندا از زمانه این پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست ای عذر پذیر عذرخواهان عفو تو شفیع پرگناهان خسرو که کمینه بنده‌ی تست در هر چه فتد افگنده‌ی تست آنرا که تو افگنی بهر زیست بر داشتنش به بازوی کیست بدار ز خاک ره که پستم از دست رها مکن که مستم هر چند تن گناه پرورد در حضرت قرب نیست در خورد با این همه گر پذیری این خاک نقصان چه بود به عالم پاک از یاد خودم کن آن چنان شاد کز هستی خود نیایدم یاد تا جان بودم امیدوارم کز شکر تو دل تهی ندارم خواهم به ستایش تو بودن من خود چه توانمت ستودن هم تو دل پاک ده زبان هم در مدحت خویش و بلکه جان هم به گر ندهی، بهیچ سانم آن جان، که به خویش زنده مانم جانیم ده، از خزینه‌ی بیش کم زنده به تو کند، نه از خویش گیرم که نه‌ام به لطف در خور، آخر، نه که بنده‌ام برین در؟ گر رحمت تست بر نکو زیست، رحمت کن بندگان بد کیست؟ آخر نه گلم سرشته‌ی تست؟ نیک و بد من نبشه‌ی تست؟ جرمم منگر، که چاره‌سازی طاعت مطلب، که بی نیازی گر عون تو رحمتی نریزد، از طاعت چو منی چه خیزد؟ فردا که، زبنده، راز پرسی ناکرده و کرده باز پرسی چون می دانی، بکارسستم شرمنده مکن، بساز جستم از رحمت خویش کن درم باز بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز زان گونه به خویش ده پناهم کز گنج تو خواهم آنچه خواهم زینسان که امیدوارم از تو خواهش، بجز این، ندارم از تو کان دم که دمم ز تن بر آید با نام تو جان من برآید در حجله‌ی قدس بخش جایم تا با تو به جانب تو آیم آن راه نما به من نهائی کاندر تو رسم، دگر تو دانی در قربت حضرت مقدس پیغمبر پاک رهبرم بس مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد به آسمان جهان هر شبی فرود آید برای هر متظلم سپاه فضل احد خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد ز دود شب پزی ای خام ز آتش موسی مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد بگیر لیلی شب را کنار ای مجنون شبست خلوت توحید و روز شرک و عدد شبست لیلی و روزست در پیش مجنون که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد بدانک آب حیات اندرون تاریکیست چه ماهیی که ره آب بسته‌ای بر خود به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند درون کعبه شب یک نماز صد باشد ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد شکست جمله بتان را شب و بماند خدا که نیست در کرم او را قرین و کفو احد خمش که شعر کسادست و جهل از آن اکسد چه زاهدی تو در این علم و در تو علم ازهد پادشاهی بر ندیمی خشم کرد خواست تا از وی برآرد دود و گرد کرد شه شمشیر بیرون از غلاف تا زند بر وی جزای آن خلاف هیچ کس را زهره نه تا دم زند یا شفیعی بر شفاعت بر تند جز عمادالملک نامی در خواص در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص بر جهید و زود در سجده فتاد در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد گفت اگر دیوست من بخشیدمش ور بلیسی کرد من پوشیدمش چونک آمد پای تو اندر میان راضیم گر کرد مجرم صد زیان صد هزاران خشم را توانم شکست که ترا آن فضل و آن مقدار هست لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست زآنک لابه‌ی تو یقین لابه‌ی منست گر زمین و آسمان بر هم زدی ز انتقام این مرد بیرون نامدی ور شدی ذره به ذره لابه‌گر او نبردی این زمان از تیغ سر بر تو می‌ننهیم منت ای کریم لیک شرح عزت تست ای ندیم این نکردی تو که من کردم یقین ایی صفاتت در صفات ما دفین تو درین مستعملی نی عاملی زانک محمول منی نی حاملی ما رمیت اذ رمیت گشته‌ای خویشتن در موج چون کف هشته‌ای لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر این عجب که هم اسیری هم امیر آنچ دادی تو ندای شاه داد اوست بس الله اعلم بالرشاد وآن ندیم رسته از زخم و بلا زین شفیع آزرد و برگشت از ولا دوستی ببرید زان مخلص تمام رو به حایط کرد تا نارد سلام زین شفیع خویشتن بیگانه شد زین تعجب خلق در افسانه شد که نه مجنونست یاری چون برید از کسی که جان او را وا خرید وا خریدش آن دم از گردن زدن خاک نعل پاش بایستی شدن بازگونه رفت و بیزاری گرفت با چنین دلدار کین‌داری گرفت پس ملامت کرد او را مصلحی کیین جفا چون می‌کنی با ناصحی جان تو بخرید آن دلدار خاص آن دم از گردن زدن کردت خلاص گر بدی کردی نبایستی رمید خاصه نیکی کرد آن یار حمید گفت بهر شاه مبذولست جان او چرا آید شفیع اندر میان لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا لا یسع فیه نبی مجتبی من نخواهم رحمتی جز زخم شاه من نخواهم غیر آن شه را پناه غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام که به سوی شه تولا کرده‌ام گر ببرد او به قهر خود سرم شاه بخشد شصت جان دیگرم کار من سربازی و بی‌خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است فخر آن سر که کف شاهش برد ننگ آن سر کو به غیری سر برد شب که شاه از قهر در قیرش کشید ننگ دارد از هزاران روز عید خود طواف آنک او شه‌بین بود فوق قهر و لطف و کفر و دین بود زان نیامد یک عبارت در جهان که نهانست و نهانست و نهان زانک این اسما و الفاظ حمید از گلابه‌ی آدمی آمد پدید علم الاسما بد آدم را امام لیک نه اندر لباس عین و لام چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه گشت آن اسمای جانی روسیاه که نقاب حرف و دم در خود کشید تا شود بر آب و گل معنی پدید گرچه از یک وجه منطق کاشف است لیک از ده وجه پرده و مکنف است چو چندی برآمد برین روزگار خجسته ببود اختر شهریار به شاه کیان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی به سالار چین نه اندر خور دین ما باشد این نباشم برین نیز همداستان که شاهان ما درگه باستان به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو برین روزگار گذشته بتاو پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز نفرمایمش دادن این باژ چیز پس آگاه شد نره دیوی ازین هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین بدو گفت کای شهریار جهان جهان یکسره پیش تو چون کهان به جای آوریدند فرمان تو نتابد کسی سر ز پیمان تو مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه که آرد همی سوی ترکان سپاه برد آشکارا همه دشمنی ابا تو چنو کرد یارد منی چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو فرود آمد از گاه گیهان خدیو از اندوه او سست و بیمار شد دل و جان او پر ز تیمار شد تگینان لشکرش را پیش خواند شنیده سخن پیش ایشان براند بدانید گفتا کز ایران زمین بشد فره و دانش و پاک دین یکی جادو آمد به دین آوری به ایران به دعوی پیغمبری همی گوید از آسمان آمدم ز نزد خدای جهان آمدم خداوند را دیدم اندر بهشت من این زند و استا همه زو نوشت بدوزخ درون دیدم آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا گروگر فرستادم از بهر دین بیارای گفتا به دانش زمین سرنامداران ایران سپاه گرانمایه فرزند لهراسپ شاه که گشتاسپ خوانندش ایرانیان ببست او یکی کشتی بر میان برادرش نیز آن سوار دلیر سپهدار ایران که نامش زریر همه پیش آن دین پژوه آمدند ازان پیر جادو ستوه آمدند گرفتند ازو سربسر دین اوی جهان شد پر از راه و آیین اوی نشست او به ایران به پیغمبری به کاری چنان یافه و سرسری یکی نامه باید نوشتن کنون سوی آن زده سر ز فرمان برون ببایدش دادن بسی خواسته که نیکو بود داده ناخواسته مر او را بگویی کزین راه زشت بگرد و بترس از خدای بهشت مر آن پیر ناپاک را دور کن بر آیین ما بر یکی سور کن گر ایدونک نپذیرد از ما سخن کند روی تازه بما بر کهن سپاه پراگنده باز آوریم یکی خوب لشکر فراز آوریم به ایران شویم از پس کار اوی نترسیم از آزار و پیکار اوی برانیمش از پیش و خوارش کنیم ببندیم و زنده به دارش کنیم پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من باز افزاید همان این درد کار افزای من گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من تخته‌ای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار گر رود بر اوج از اینسان موجه‌ی دریای من پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد الحذر از دود آه اژدها آسای من گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک رود نیلی دیده‌ام در فرش ماتم گستری بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری در مصیبت خانه‌ام پاگشت کاهی لاجرم کاه برگی شد تن کاهیده‌ام از لاغری بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شده‌ست بی جهت قدم نشد چون حلقه‌ی انگشتری دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری زور بازو می‌نماید چرخ چون پشتم شکست بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری در ربود از حقه‌ام تریاق چرخ مهره باز وین زمانم می‌کند در جیب افعی پروری گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست یارب آن شب کز جهان می‌بست بار درد عشق برد ازین عالم به آن عالم چه راه آورد عشق خون او گلگونه‌ی رخساره‌ی جور است از آنک شد شهید و رو نگردانید از ناورد عشق عاشق مردانه رفت و حسرت سد مرده برد پر بگردد حسن چون او کم بیابد مرد عشق حسن باقی ای بسا لطفی که در کارش کند زانکه روحی برد از این عالم بلا پرورد عشق رفت تا بی دوست سوزد از تف جانش بهشت واتش دوزخ کند افسرده ز آه سرد عشق روز استقبال روحش آمدند از راه خلد روح مجنون پیش و در پس سد بیابان گرد عشق بد قماریهای شترنج مجازی خوش نکرد رفت تا جایی که می‌بازند خاصان نرد عشق می‌شد و می‌گفت روحش با تن بسمل شده حلق خونین و رخ زرد است سرخ و زرد عشق عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت زانکه عشق اندر خور او بود و او در خورد عشق ماتم عشق وعزای او چه با عالم نکرد کیست در عالم که برخود نوحه ماتم نکرد اهل نطق از گریه شست وشوی دفتر کرده‌اند رخت بخت خود بدان آب سیه تر کرده‌اند سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست کرده پس خاکسترش در مشت و بر سر کرده‌اند برق کز دل جسته تا عالم بسوزد هم ز راه باز گردانیده وندر سینه خنجر کرده‌اند توتیان را نی شکر زار تمنا خورده خاک نوحه خوان چون زاغ مشکین جامه در بر کرده‌اند در کسوف گل شده خورشید و حربا فطرتان خویش را زندانی سوراخ شپر کرده‌اند در زده آتش به آب بحر غواصان فکر مسکن مرغابیان جای سمندر کرده‌اند گرم طبعان در فلک آتش فکنده و اختران کسوت خاکستری در بر چو اخگر کرده‌اند گشته در کوه و کمر وحشی نهادان و ز عقاب بهر پرواز عدم دریوزه‌ی پر کرده‌اند خانه‌ای ترتیب داده فرقه گم کرده گنج وندر آن دهلیزه کام و حلق اژدر کرده‌اند بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم در دوات دیده کلک از نوک نشتر کرده‌اند ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت زهره‌ی چرخ آب می‌گردد هنوز از خنجرش بی گمان ناگاه تیرش می‌جهد بر پشت چرخ سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید مرکب زرینه زین گو خاک می‌خور بر درش مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند قیمت مشک ار نهد بر توده‌ی خاکسترش این که می‌خوانی شبش روز است رفته در عزا گشته شب عریان و کرده‌ی جامه‌ی خود در برش نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد بومی آمد نامه‌ی عنوان سیه بر بال او نامه‌ای بتر ز روی نامبارک فال او خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او از همه دیوار ما کوتاه‌تر دید و نشست نامه‌ای چون پر زاغ او زبان حال او نامه‌ای پیچیده طومار مصیبت را تنور گریه‌ها پوشیده در تفصیل و در اجمال او نامه‌ای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او نام قاسم بیگی قسمی به خون‌آغشته حرف بسکه در وقت رقم می‌رفت اشک آل او زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود زهره‌اش بشکافت خوف خنجر قتال او پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک عاشقی می‌کرد می‌گفتی به خط و خال او نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود اژدها را روزگاری هول مار نیزه‌اش برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود برق تیغش ساختی چون بیشه‌ی آتش زده نیزه‌ی شیران اگر دشتی نیستان کرده بود ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود اینکه جان و سر نمی‌بخشید بود از بهر آنک سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت نسبتی با مردم بی‌حالت دنیا نداشت تاجداران را سری بود و سران را افسری کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد جوهری را چون بود در درج نادر گوهری لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من نی به سینه دشنه‌ای رانده نه بر دل خنجری شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت تا رود غمخانه‌ی تن بر سرش ویران کنم لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد در قفس این باد را تا چند در زندان کنم دود برمی‌آورد از آب برق آه من به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد دجله‌ای گیرم که در هر قطره‌اش پنهان کنم اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم خشک شد بحری که دهرش کان گوهر می‌نهاد گوهری از وی به خشک و تر برابر می‌نهاد آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد آسمان گنجینه‌های پر ز گوهر می‌نهاد مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب می‌گشود قفل حیرت بر زبان هر سخنور می‌نهاد فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر نکته‌ای را در مقابل بدره زر می‌نهاد طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر می‌نهاد خسروی منشور معنی شست کز دیوان او چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر می‌نهاد آب می‌شد اختر از شرم و فرو می‌شد به خاک در نطقش کز فلک پهلوی اختر می‌نهاد در مبارز خانه‌ی معنی زبان تیر او بر گلوی حرف گیران نوک خنجر می‌نهاد دفتر او را زمان شیرازه می‌بست و سپهر دفتر اقران برای جلد دفتر می‌نهاد دست ننهادی اگر بر سینه‌ی او روزگار پای بر معراج نطق از جمله برتر می‌نهاد از سخن گر طالعی می‌داشتند آیندگان ای بسا دفتر کزو می‌ماند با پایندگان طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه کلبه‌ی صیاد خونخوارش به جای بوستان کرده گم بستان اصلی پرفشان بی‌اختیار در خزان بی‌بهار و در بهار بی‌خزان ز آشیان بی‌نشان در چار دیوار مقیم و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدره‌اش گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست درخور پرواز بال همتش جای جنان مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی سلطنت در قبله‌گاه شوکت عباس بیگ باد تا هستی‌ست بر لشکر گه گیتی محیط ظل ممتد لوای همت عباس بیگ در امور معظم ار ایام سوگندی خورد باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد وجود آن جزو دان کز کل فزون است که موجود است کل وین باژگون است بود موجود را کثرت برونی که از وحدت ندارد جز درونی وجود کل ز کثرت گشت ظاهر که او در وحدت جزو است سائر ندارد کل وجودی در حقیقت که او چون عارضی شد بر حقیقت چو کل از روی ظاهر هست بسیار بود از جزو خود کمتر به مقدار نه آخر واجب آمد جزو هستی که هستی کرد او را زیردستی وجود کل کثیر واحد آید کثیر از روی کثرت می‌نماید عرض شد هستیی کان اجتماعی است عرض سوی عدم بالذات ساعی است به هر جزوی ز کل کان نیست گردد کل اندر دم ز امکان نیست گردد جهان کل است و در هر طرفةالعین عدم گردد و لا یبقی زمانین دگر باره شود پیدا جهانی به هر لحظه زمین و آسمانی به هر لحظه جوان و کهنه پیر است به هر دم اندر او حشر و نشیر است در آن چیزی دو ساعت می‌نپاید در آن ساعت که می‌میرد بزاید ولیکن طامةالکبری نه این است که این یوم عمل وان یوم دین است از آن تا این بسی فرق است زنهار به نادانی مکن خود را گرفتار نظر بگشای در تفصیل و اجمال نگر در ساعت و روز و مه و سال آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب که نه در بادیه خار مغیلان بودم زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم به تولای تو در آتش محنت چو خلیل گوییا در چمن لاله و ریحان بودم تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم چون دل جانا بنشین بنشین چون جان بی‌جا بنشین بنشین بلکا دلکا کم کن یغما ای خوش سیما بنشین بنشین عمری گشتی همچون کشتی اندر دریا بنشین بنشین افلاطونی جالینوسی بشکن صفرا بنشین بنشین چون می چون می تلخی تا کی همچون حلوا بنشین بنشین خونم خوردی تا کی گردی یک دم بازآ بنشین بنشین تا کی لالا سوزد ما را بی‌او تنها بنشین بنشین همچون میزان گشتی لرزان همچون جوزا بنشین بنشین دفعم جویی فردا گویی پیش از فردا بنشین بنشین همچون کوثر صافی خوشتر بی‌هر سودا بنشین بنشین یار نغزم اندر مغزم همچون صهبا بنشین بنشین هان ای مه رو برگو برگو ای جان افزا بنشین بنشین بگویم مثالی از این عشق سوزان یکی آتشی در نهانم فروزان اگر می‌بنالم وگر می‌ننالم به کار است آتش به شب‌ها و روزان همه عقل‌ها خرقه دوزند لیکن جگرهای عشاق شد خرقه سوزان هر زمانی بر دلم باری رسد وز جهان بر جانم آزاری رسد چشم اگر بر گلستانی افکنم از ره گوشم به دل خاری رسد نیست امیدم که در راه دلم شحنه‌ی امید را کاری رسد نیستم ممکن که در باغ جهان دست من بر شاخ گلناری رسد آسمان گر فی‌المثل پاره کنند زان نصیب من کله‌واری رسد زخم‌ها را گر نجویم مرهمی آخر افغان کردنم باری رسد از تو پرسم در چنین غم مرد را جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد پی گرفتم کاروان صبر را بو که خاقانی به سرباری رسد ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای گویند عاقلان دم عاشق فسانه‌ای است شب روز کن چرایی اگر تو فسانه‌ای ای آنک خوبی تو نشانید فتنه‌ها عشق تو است فتنه و تو خود نشانه‌ای ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین نور زمینیان و جمال زمانه‌ای این سخن پایان ندارد موسیا هین رها کن آن خران را در گیا تا همه زان خوش علف فربه شوند هین که گرگانند ما را خشم‌مند ناله‌ی گرگان خود را موقنیم این خران را طعمه‌ی ایشان کنیم این خران را کیمیای خوش دمی از لب تو خواست کردن آدمی تو بسی کردی به دعوت لطف و جود آن خران را طالع و روزی نبود پس فرو پوشان لحاف نعمتی تا بردشان زود خواب غفلتی تا چو بجهند از چنین خواب این رده شمع مرده باشد و ساقی شده داشت طغیانشان ترا در حیرتی پس بنوشند از جزا هم حسرتی تا که عدل ما قدم بیرون نهد در جزا هر زشت را درخور دهد که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش بود با ایشان نهان اندر معاش چون خرد با تست مشرف بر تنت گر چه زو قاصر بود این دیدنت نیست قاصر دیدن او ای فلان از سکون و جنبشت در امتحان چه عجب گر خالق آن عقل نیز با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز از خرد غافل شود بر بد تند بعد آن عقلش ملامت می‌کند تو شدی غافل ز عقلت عقل نی کز حضورستش ملامت کردنی گر نبودی حاضر و غافل بدی در ملامت کی ترا سیلی زدی ور ازو غافل نبودی نفس تو کی چنان کردی جنون و تفس تو پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود زین بدانی قرب خورشید وجود قرب بی‌چونست عقلت را به تو نیست چپ و راست و پس یا پیش رو قرب بی‌چون چون نباشد شاه را که نیابد بحث عقل آن راه را نیست آن جنبش که در اصبع تراست پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست وقت خواب و مرگ از وی می‌رود وقت بیداری قرینش می‌شود از چه ره می‌آید اندر اصبعت که اصبعت بی او ندارد منفعت نور چشم و مردمک در دیده‌ات از چه ره آمد به غیر شش جهت عالم خلقست با سوی و جهات بی‌جهت دان عالم امر و صفات بی‌جهت دان عالم امر ای صنم بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم بی‌جهت بد عقل و علام البیان عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو آن تعلق هست بی‌چون ای عمو زانک فصل و وصل نبود در روان غیر فصل و وصل نندیشد گمان غیر فصل و وصل پی بر از دلیل لیک پی بردن بننشاند غلیل پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل تا رگ مردیت آرد سوی وصل این تعلق را خرد چون ره برد بسته‌ی فصلست و وصلست این خرد زین وصیت کرد ما را مصطفی بحث کم جویید در ذات خدا آنک در ذاتش تفکر کردنیست در حقیقت آن نظر در ذات نیست هست آن پندار او زیرا به راه صد هزاران پرده آمد تا اله هر یکی در پرده‌ای موصول خوست وهم او آنست که آن خود عین هوست پس پیمبر دفع کرد این وهم از او تا نباشد در غلط سوداپز او وانکه اندر وهم او ترک ادب بی‌ادب را سرنگونی داد رب سرنگونی آن بود کو سوی زیر می‌رود پندارد او کو هست چیر زانک حد مست باشد این چنین کو نداند آسمان را از زمین در عجبهااش به فکر اندر روید از عظیمی وز مهابت گم شوید چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند حد خود داند ز صانع تن زند جز که لا احصی نگوید او ز جان کز شمار و حد برونست آن بیان گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست از دور ببینی تو مرا شخص رونده آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد کو آب حیاتست و بجز لطف و کرم نیست یار در آخرزمان کرد طرب سازیی باطن او جد جد ظاهر او بازیی جمله عشاق را یار بدین علم کشت تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی جنبش جان کی کند صورت گرمابه‌ای صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی طبل غزا کوفتند این دم پیدا شود جنبش پالانیی از فرس تازیی می‌زن و می‌خور چو شیر تا به شهادت رسی تا بزنی گردن کافر ابخازیی بازی شیران مصاف بازی روبه گریز روبه با شیر حق کی کند انبازیی گرم روان از کجا تیره دلان از کجا مروزیی اوفتاد در ره با رازیی عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی چرخ تن دل سیاه پر شود از نور ماه گر بکند قلب تو قالب پردازیی مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف هر نفسی زان لطف آرد غمازیی ای خنک آن جان پاک کز سر میدان خاک گیرد زین قلبگاه قالب پردازیی ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد شکم صوفیی را زبون کرد و فرج دو دینار بر هر دوان کرد خرج یکی گفتش از دوستان در نهفت چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت به دیناری از پشت راندم نشاط به دیگر، شکم را کشیدم سماط فرومایگی کردم وابلهی که این همچنان پر نشد وان تهی غذا گر لطیف است و گر سرسری چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری سر آنگه به بالین نهد هوشمند که خوابش به قهر آورد در کمند مجال سخن تا نیابی مگوی چو میدان نبینی نگهدار گوی وز اندازه بیرون، مرو پیش زن نه دیوانه‌ای تیغ بر خود مزن به بی رغبتی شهوت انگیختن به رغبت بود خون خود ریختن برو اندرونی بدست آر پاک شکم پر نخواهد شد الا به خاک دل سراپرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دو کون گردنم زیر بار منت اوست تو و طوبی و ما و قامت یار فکر هر کس به قدر همت اوست گر من آلوده دامنم چه عجب همه عالم گواه عصمت اوست من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست بی خیالش مباد منظر چشم زان که این گوشه جای خلوت اوست هر گل نو که شد چمن آرای ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست ملکت عاشقی و گنج طرب هر چه دارم ز یمن همت اوست من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست فقر ظاهر مبین که حافظ را سینه گنجینه محبت اوست تاجری مالی و ملکی چند داشت یک کنیزک با لبی چون قند داشت ناگهش بفروخت تا آواره شد بس پشیمان گشت و بس بیچاره شد رفت پیش خواجه‌ای او بی‌قرار می‌خریدش باز افزون از هزار ز آرزوی او جگر می‌سوختش خواجه‌ی او باز می‌نفروختش مرد می‌شد در میان ره مدام خاک بر سر می‌فشاندی بردوام زار می‌گفتی که این داغم بس است وین چنین داغی سزای آن کس است کز حماقت رفت، چشم عقل دوخت دلبر خود را به دیناری فروخت روز بازاری چنین آراسته تو زیان خویش را برخاسته هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست سوی حق هر ذره‌ای نو رهبریست از قدم تا فرق نعمتهای اوست عرضه ده بر خویش نعمتهای دوست تا بدانی کز که دورافتاده‌ای در جدایی بس صبور افتاده‌ای حق ترا پرورده در صد عز و ناز تو ز نادانی به غیری مانده باز گفت بر دوخته مرا شعری خواجه خیاطی از سر فرهنگ معنی او چو ریسمان باریک قافیت همچو چشم سوزن تنگ طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال ظهور ماه معالی بر آسمان جلال نتیجه‌ی کرم و مردمی و فضل و هنر طلیعه‌ی اثر لطف ایزد متعال خجسته باد و همایون مبارک و میمون به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی من از آمیزش این چار گهر خویش توام تو همه روزه بیاراسته چون دین منی من همه ساله برهنه شده چون کیش توام پیش من حسن همانست که تو پیش منی نزد تو عیب چنانست که من پیش توام هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه‌ام در دیده‌ی سخای تو پوشیده مانده‌ام زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنه‌ام آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم گردم به باد ساری گردی همی ولیکن باران تو بیامد بنشاند جمله گردم گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا هم تو عجول مردی هم من ملول مردم من توبه کرده بودم زین هرزه‌ها ولیکن چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم زشت همی گویی هر ساعتم رو تو همی گویی که من نستهم روی نکوی تو چکار آیدم شاعرم ای دوست نه من کان دهم چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم خدای داند کز هر چه جز خدای بود ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا جز آرزوی صحبت تو کار ندارم یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال زان جز غم روی توفیاوار ندارم دکان ترا جز فلک شمس ندانم افعال ترا جز دل ابرار ندارم بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم آنجا که بود مجمع احرار ترا من جز پیشرو سید احرار ندارم چندانت به نزدیک من آبست که هرگز من خاک قدمهای ترا خوار ندارم من لطف ترا جز صفت باد ندانم من قهر ترا جز گهر نار ندارم گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز کان روی نکو دیدم تیمار ندارم چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله گر برترت از گنبد دوار ندارم چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را پاکیزه‌تر از گوهر شهوار ندارم این گوهر منظوم که دارم به همه شهر جز مکرمت و جود تو تجار ندارم صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن یک تن به همه شهر خریدار ندارم حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس چه باکم اگر بدره‌ی دینار ندارم هستند جهانی و گل انبوی مه دی من بهر خلالی را یک خار ندارم شب نیست که در فکرت یک نکته‌ی نیکو تا روز بسان شب بیدار ندارم در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت با جان عزیز تو که شلوار ندارم همنام تو از پیرهنی چشم پدر را با نور قرین کرد و من این عار ندارم تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم این مکرمت و لطف بجا آر ز حری هر چند به نزدیک تو بازار ندارم کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم من قدر ترا جز فلک نار ندارم بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم خود چرخ همی گوید کز حادثه‌ی خویش او را به همه عمر دل آزار ندارم عمر دو نیمه‌ست و ازین بیش نیست اول و آخر، چو همی بنگرم نیمی از آن کردم در مدح تو نیمی در وعده به پایان برم عمر چو در وعده و مدح تو شد صله مگر روز قیامت خورم چند روزی درین جهان بودم بر سر خاک باد پیمودم بدویدم بسی و دیدم رنج یک شب از آز خویش نغنودم نه یکی را بخشم کردم هجو نه یکی را به طمع بستودم به هوا و به شهوت نفسی جان پاکیزه را نیالودم هر زمانی به طمع آسایش رنج بر خویشتن نیفزودم و آخرم چون اجل فراز آمد رفتم و تخم کشته بدرودم یار شد گوهرم به گوهر خویش باز رستم ز رنج و آسودم من ندانم که من کجا رفتم کس نداند که من کجا بودم از زهر به مغزم رسید بویی بفگند هم اندر زمان ز پایم زهری که به بویی بیازمودم آن به که به خوردن نیازمایم خواجه بفزود ولیکن بدرم روی بفروخت ولیکن ز الم میزبان بود ولیکن به رباط نانم آورد ولیکن بدرم دست بگشاد ولیکن در بخل لب فروبست ولیکن ز نعم مغز پر کرد ولیکن ز فضول دل تهی کرد ولیکن ز کرم خواجه رنجور ولیکن ز فجور خواجه مشغول ولیکن به شکم بس حریصست ولیکن به حرام بس جوادست ولیکن به حرم دولتش باد ولیکن بر باد نعمتش باد ولیکن شده کم جاودان باد ولیکن به سفر ناتوان باد ولیکن به سقم چون من بره سخن درون آیم خواهم که قصیده‌ای بیارایم ایزد داند که جان مسکین را تا چند عنا و رنج فرمایم صد بار به عقده در شود تا من از عده‌ی یک سخن برون آیم گفته بودی که جبه‌ای بدهم وز تقاضای سرد تو برهم چون بدیدم سخن مصحف بود گفته بودی که حبه‌ای ندهم گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده‌ام من هر چه دیده‌ام ز دل و دیده دیده‌ام از خلد برین یاد کنم روی تو بینم وز فتنه‌ی دین یاد کنم موی تو بینم دی بدان رسته‌ی صرافان من بر در تیم پسری دیدم تابنده‌تر از در یتیم زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه بی‌نظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟ گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد او چنان میر و منش راست بمانند ندیم چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر گفت: خواهی شش بگشای در کیسه‌ی سیم ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم بند شلوارش بگشاده نگه کردم من جفته‌ای دیدم آراسته با هر چه نعیم سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید کرده آن نقره‌ی سیمینش به الماس دو نیم پاره‌ای بردم از این روغن ابلیس به کار الف خویش نهان کردم در حلقه‌ی میم او به زیر من چون کبک که در چنگل باز من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم بکت الرباب فقلت ای بکاء ابکاء عهد ام بکاء اخاء فالعهد للربع المحور بد معنا ثم الخاء لزمرة الخلطاء عین المهاة بکت و لیس من الهوی دمع المهاة یفیض کالا بداء انهمت عذری الهوی و عفانی یستوی تهامة بهمة السوداء فرمت بثالثة الاثافی مهجتی و سمت برابعه الخیام دمائی سقیالحاء العقص و الداء التی خصب کحرف العقص فی‌الاقواء صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی جیران انصاف و ربع وفاء وطوال مکرمة و رسم فتوة و خیام معرفة و ن صفاء قد فوضت خیم المکارم بیننا ملائت دموعی سوی کل حیاء حالی کماکره الاحبة بعدهم واحب اعدائی من العدواء جمدت دموعی فاعتدت یاقوته نیطت بعروة برفی عفراء فهب اللالی من اجاج اصلها هل اصل یاقوت اجاج الماء نبحت طیور النفس لی من بعدما و دعت طرا السعد من اسماء ایام فی حذو ریاض سنابل انس طبائها وای ظباء کرت بنات العیس مبدء نکحها طیف الخبیث و فیه عقد بقاء والطیف کان مع القراء مدیدة و ابوالبنات مدیدة السوداء ما بال لون الجفن احمر ناصعا ادم البکارة دم النفساء فعجبت من هندیة حبلت و قد رضعت بصقلابیة صفراء کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء مثل العنا قید التی الوانها سود و فیها حمرة السوداء من فرط ما ولدت باحشائی اللظی نار الهوی نبکی علی الاعضاء قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی تبکی و هاعیناه حرف الهاء کالشمس تقشف من خبااللیل‌الذی نشفت دماء کبدی علی الاحشاء ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء والضحک حلم الطفلة العذراء ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی حالی و تبع الهند فی الانواء قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم کنتم اوداء فصرتم دائی قالوا تضحک قلت اضحک منکم هذا جواب خائف الاعداء غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم دهری یجازی الشر شر جزاء کانوا احبائی اذا کان الغنی فاذا افتقرت یعمل و انقضاء یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء اشممت عرف السحر من شجراء این الجواب الغرقته مدامع ام احرقته سمائم الصعداء قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء لاباس من استدعیت بعد نداء عجل اجابة ملحف داعی الهوی و تدارک التحقیق بالارجاء ان صار احمر وجهه من خنقه فا حمر وجهی من خناق بکاء نفس الهوی بمودة لم تعدها احد وینشد بعد فی الاحیاء هیهات ظل دم الوفاء وفارة ممن یرام و من له بنواء و به الوفاء وراء احیاء من الثقلین لالا یقال و الاحیاء دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم فخشیت عن وصلة العنقاء سمیتنی این خلا و ان توطنی فدعوتنی فی‌العروة ابن خلاء قلبی کظیم بعد سل یعاتبنی عن بلدتی و ذابح شاء فصبی الدنیا نائبات الهوی و تلففت بلهاء و کل بلاء تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی هاتیک شیمة بلدة اسماء غصن البلاد توفقنی فاسقها هذا الشهاد بسرق البیداء حتی بدا الصبح فی کم الدجی کم من قضیب من ید شلاء فالصبح املی الدیک سورة والضحی بطلاب سوط صاغ فی الطلباء حملت الی حمائمی کتب الحمی و تبادرت کفی بفک سجاء عنوانها نفی الکرام فویلتی سمیت اللام لموتة الکرماء خنقتنی العبرات حتی خلتنی قد خیفتنی عربتی برداء للفی حوامل مقلتی اخیته اکفی بها و ملی لدی الالقاء کم لی نوی‌النفس فی جوف‌الجوی کم لی رکوب البحر فی النکباء فارقت شروان اضطرارا فاشتهت نفسی بتبریز اختیار سواء عرفت موج الشعر ملک امارتی خلقاء بی لابد من ارقاء اختار صحراء الفراغ مخیمی بل خیمتی حلت علی الصحراء بتحول البحر المحیط بعمقه لمخیمی نوی یا من من آلاناء اطناب خیمة همتی ممدودة حتی ظلال السدرة الزهراء و وصلت حبل‌الله لکن سودت فی غصن طوبی واسع الفیاء اما منحی کالنوی لکن لم اقف کالنوی حمل حیاء اهل حیاء احدی سلا من مواطل بهجتی فی نوی هذه الخیمة الزرقاء اتاها ثم اوردت متنوع المنی فحرمت ها ثم یمین اناء فاذا انقلت فلیت قناعتی عرفت سجالی ثم حدر شاء محسود ابناء الرذیلة عائذ من امهات الکون بالاباء فالامهات اذا قصدت حیوتة کیف انتظار اماتة الاحیاء شربنی بماء العلم بل عرفی به عرف المحیا بماء حناء فضلت علما ان علم قائلی والقیل احیی الذی من العلماء کالشمع ینقص حین زاد لهیبه ما قد نمی علی ذوی حوباء قد هان لی مذجف روض مدامعی غیث الکرام و ضنة البخلاء من صار مکفوفا فسواء عنده فی السهد لیل سدارة و سمراء قد کنت اصلب شعره بید الفتی انمی فبدل فی الذیول نماء کلفت تودیع الثیاب و قیل لی هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء لو کان للمنقوش حال تسقف فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما یغنی من التسقیف و العوجاء لازمت حصنی قبل حصن بالفتی و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء ما سمنی الجلساء لکن همتی ذات الغناء و بفقری استغناء طلعت دنیا کم بلبانه من غیر رحبتها و لا استثناء عمر قصیر لمواعید خدعته و حدثتنی تفسیرها بالزباء انی عیال‌الله فی فضل النهی و عیال فضلی عصبة البلغاء کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی و الحسب یاتی البحر باستسقاء نسج العناکب فی الجدار مهلهلا سیل الذباب و یصعد الافداء ما ینسج النحل الضیاع معینا الا علیه طراز کل شفاء سیان لی مدح فی ریاض مطالع عیب الکلام و خلب البخلاء ریق بن آدم یقتل الافعی اذا القاه فی فیها فم الحواء فضل لذنبی و الجهل نقص کامل کالشمس ظلمة مقلة الرمداء ما ان اخوک مهلهلا بشواردی شهد الشهداء و هلهل السفهاء اسری وراء الکائنات بخاطری ربی و همتی الغیور وراء سبحان من اسری بخاطر عبده لیلا الی الاقصی بذی الاسراء ض العیان کصاحب السرطان بل غیل البیان کصاحب الجوزاء اصبحت داود ذالفضل حنظلة ام بل مزامیر النهی باداء فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هوای سر کوی تو برفت از یادم نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه صیقل آئینه‌ی جانم می چون زنگ بود آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود پیش شیرین قصه‌ی فرهاد مسکین کس نگفت یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود مطربان از گفته‌ی خواجو سرودی می‌زدند لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه چون روان بر سر کویت نبود پای همه بر آتش که شده کوی تو جای همه کس وای اگر بر دل گرم تو بود جای همه آنچه در آینه‌ی روی تو من می‌بینم گر ببیند همه‌کس وای من و وای همه آه من در صف عشاق به گردون شده آه گر چنین دود کند آتش سودای همه دامن خلعت لطف تو دراز آمده وای اگر این جامه شود راست به بالای همه چه شناسی تو ز اندوده مس قلب دلان بر محک تا نزنی نقد تمنای همه محتشم رفع گمان کن که بنا بر غرضی است آن مه مملکت آشوب دلارای همه یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من بر کنار چشمه خفته در میان نسترن حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی بشکر خنده‌ی شیرین دل خلقی بربائی آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون می‌آزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز نای تن جدا تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا رهد آن گوهر از تنگین صدف چون تمنوا موت گفت ای صادقین صادقم جان را برافشانم برین احمد الله علی معدله السلطان احمد شیخ اویس حسن ایلخانی خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند دولت احمدی و معجزه سبحانی جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم بعد منزل نبود در سفر روحانی از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت حبذا دجله بغداد و می ریحانی سر عاشق که نه خاک در معشوق بود کی خلاصش بود از محنت سرگردانی ای نسیم سحری خاک در یار بیار که کند حافظ از او دیده دل نورانی ما را ز خیال تو چه پروای شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آب است بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که در این منزل خواب است معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم دست از سر آبی که جهان جمله سراب است در کنج دماغم مطلب جای نصیحت کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طور عجب لازم ایام شباب است نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش روز عید و شب قدر از حرکات کلهی گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او توبه‌ای بود برو از همه سوها گنهی دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی دل و جان را زخم و حلقه‌ی او با رخ او صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی از بس اندیشه‌ی زلفینش به غم در پوشید دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی دیده با چهره‌ی او کرد حریفی تا من در میان دو رخش دارم بر پادشهی گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او دارم از محنت این دل ز محبت گنهی چون بپیوست غمش با رحم هستی من نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی چار طبعند و نه افلاک که پاینده‌ی حسن نیست بر چهره‌ی او مر همه را پنج و دهی گویم او را بروم گوید بر من بدو جو ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب دارد آن چه مگر از چشمه‌ی خورشید رهی بسر او سنایی به نکویی و به عدل نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ همچنو دیده‌ی بهرام ندیدست شهی ربعی از کشور او وز همه گردون حشری رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی دمید باد دلاویز و بوی جان آورد نوید کوکبه‌ی گل به گلستان آورد رسید موسم نوروز و یمن مقدم او به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد شکوفه باز بخندید و لطف خنده‌ی او نشاط با دل محزون عاشقان آورد نسیم خسته شد و ناتوان و می‌افتد ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد هزاردستان در وصف روی لاله و گل هزار نغمه و دستان به داستان آورد غلام دولت آنم که بر کنار چمن نشست و بابت خود دست در میان آورد سپیده‌دم که صبا بهر شاهدان بهار به عرصه‌ی چمن از ابر سایبان آورد چه ذره‌است که بر طره‌ی بنفشه فشاند چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز بیا که بی‌تو نفس بر نمی‌توان آورد گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد که ره به مجلس سلطان کامران آورد جمال دنیی ودین آنکه رای انور او شکست در مه و خورشید آسمان آورد زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد که التجا به چنین دولت جوان آورد خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد که نام بندگی شاه بر زبان آورد در سلامت و اقبال شد به رویش باز هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه به زیر سایه‌ی چتر خدایگان آورد جهان پناها عدل تو خلق عالم را ز جور حادثه پروانه‌ی امان آورد خجسته کلک گهربار عنبر افشانت به سائلان خبر گنج شایگان آورد کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد چو بخشش تو امل را به میهمان آورد تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید قدر به کشتن او تیر در کمان آورد عدوی تو ز فلک تاج و تخت می‌طلبید زمانه از پی او دار و ریسمان آورد هرآنکه سرکشی با تو کرد گردونش به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود علو همتت آن رسم در جهان آورد به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا زمانه مژده‌ی اقبال جاودان آورد ساقی بشکن خمار جان را دریاب حیات جاودان را کین یک دوسه روز عمر باقی است از دست مده می مغان را وان دم که تهی شود صراحی بفروش به جرعه‌ای جهان را در فصل بهار و موسم گل بی عشق مدار عاشقان را ای آنکه نخوانده‌ای تو هرگز از لوح درون خط روان را فردا که بپرسش اندر آرند در مجلس حشر صوفیان را ما مست شراب جام ساقی گوییم حدیث این بیان را ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی‌خود ز خودیم و از خداییم برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی‌چنگها گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پر غالیه وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه انگورها بر شاخها، ماننده‌ی چمچاخها واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه گردان بسان کفچه‌ای، گردن بسان خفچه‌ای واندر شکمشان بچه‌ای، حسناء مثل الجاریه بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند وانگه به قمعی افکند در قصعه‌ی مروانیه چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می‌دهد جامی به دستش برنهد چون چشمه‌ی معمودیه گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه ای بختیار راستین مولا امیرالممنین چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه پیرایه‌ی عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر از «سیف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموریه چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی‌زیان همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری وز شور خویش در من شوریده ننگری بر چهره نزار تو صفرای دلبری است تا خود چه دیده‌ای که ز صفراش اصفری ای دل چه آتشی که به هر باد برجهی نی نی دلا کز آتش و از باد برتری ای دل تو هر چه هستی دانم که این زمان خورشیدوار پرده افلاک می‌دری جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری نی چرخ قیمت تو شناسد نه مشتری سی سال در پی تو چو مجنون دویده‌ام اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی مشغول بود فکر به ایمان و کافری ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون ای جمله چیزها تو و از چیزها بری ای رو و پشت عالم در روی من نگر تا از رخ مزعفر من زعفران بری طاقت نماند و این سخنم ماند در دهان با صد هزار غم که نهانند چون پری ازین گفتن، خدایا، شرم دارم و زان حضرت به غایت شرمسارم ز فیض خود دلم پر نور گردان زبانم را ز باطل دور گردان ضمیرم را ز معنی بهره ور کن خیال فاسد از طبعم بدر کن مرا توفیق نیکو بندگی ده دلم را زنده دار و زندگی ده ز خود رایی تبه شد کار ما را خداوندا، به خود مگذار ما را گناه هر که در عالم بیامرز و زان پس اوحدی را هم بیامرز سخن آن به که بهر ارجمندی ز معراج نبی یابد بلندی رسولی کاسمان را پایه داده رکابش عرش را پیرایه داده شبی تنگ آمده زین حجره‌ی تنگ ز پستی سوی بالا کرد آهنگ سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زای برکرد صبح از شرار آه مشتاقان دل آتش عنبرفشان برکرد صبح بر قواره‌ی ماه سحری کرد چرخ تا سر از خواب گران برکرد صبح تا کند سیمین قواره در زمین سر ز جیب آسمان برکرد صبح خواب چشم ساقیان بست آشکار دود رنگین کز نهان برکرد صبح ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح چون قراسنقر گریزان شد به راه آق سنقر دیدبان برکرد صبح چون به دست چپ طراز چرخ دید نقش والفجرش برکرد صبح کشتی زر هم کنون آمد پدید کانک آنک بادبان برکرد صبح جام را گنج فریدون خون بهاست چون درفش کاویان برکرد صبح از پی نوروز تا در جل کشند زین به گلگون جهان برکرد صبح گوئی اینک بر دژ زرین روس رایت شاه اخستان برکرد صبح عنصر اقبال و جان مملکت گوهر تایید کان مملکت جام چون گل عطر جان آمیخته لعل با زر در دهان آمیخته دست صبح از عنبر و کافور و مشک صد مثلث رایگان آمیخته ساغر از یاقوت و مروارید و زر صد مفرح در زمان آمیخته در دل خم خون شده جان پری با تن مردم چو جان آمیخته در سفال خم نگر زراب می آتش اندر ضیمران آمیخته آن می و نارنج را گر کس ندید با شفق صبح آنچنان آمیخته از پی تعویذ جان عاشقان آب مشک و زعفران آمیخته روی و موی شاهدان چون آبنوس روز و شب در یک مکان آمیخته از نثار جام زر بر فرق خاک جرعه بین با خاک جان آمیخته جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد نو بهاری با خزان آمیخته روز و شب را ز آشتی با یکدگر دولت شاه اخستان آمیخته خسرو مشرق جلال الدین که کرد ذوالجلالش کامران مملکت شاهد روز از نهان آمد برون خوانچه‌ی زر ز آسمان آمد برون چهره‌ی آن شاهد زربفت پوش از نقاب پرنیان آمد برون شاهد و شاه از قبای فستقی همچو فستق ز استخوان آمد برون نقب در دیوار مشرق برد صبح خشت زرین ز آن میان آمد برون نعره‌ی مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون بامدادن سوی مسجد می‌شدم پیری از کوی مغان آمد برون من به بانگ مذنان کز میکده بانگ مرغ زند خوان آمد برون عاشقی توبه شکسته همچو من از طواف خمستان آمد برون دست من بگرفت و درمیخانه برد با من از راه نهان آمد برون گفت می خور تابرون آیی ز پوست لاله نیز از پوست ز آن آمد برون می خوری به کز ریا طاعت کنی گفتم و تیر از کمان آمد برون پای رندان بوسه زن خاقانیا خاصه پایی کز جهان آمد برون از حجاب غیب چون ماه از غمام نصرت شاه اخستان آمد برون داور اسلام خاقان کبیر عدل را نوشیروان مملکت ساقی دریاکشان آخر کجاست ساغر کشتی نشان آخر کجاست کشتی زرین در او دریای لعل از حبابش بادبان آخر کجاست از مسام گاو سیمین در صبوح ارزن زرین روان آخر کجاست از پی سی طفل را در یک بساط آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست این حریفان جمله مستان می‌اند مست عشقی ز آن میان آخر کجاست از زکات جرعه‌ی مستان وقت یک زمین سیراب جان آخر کجاست بربط نالان چو طفلان از زدن در کنار دایگان آخر کجاست نای چون شاه حبش در پیش و پس ده غلامش پاسبان آخر کجاست بر سر رگ‌های بازوی رباب نشتر راحت رسان آخر کجاست چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم گیسوان در پاکشان آخر کجاست راوی خاقانی اینک مرحبا مدحت شاه اخستان آخر کجاست تاجدار کشور پنجم که هست کیقباد خاندان مملکت تیغ خورشید از جهان پوشیده‌اند در هوا خفتان از آن پوشیده‌اند تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ آتش سیماب سان پوشیده‌اند گرچه از کبریت بفروزد چراغ زو چراغ آسمان پوشیده‌اند وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر چشمه‌ی آتش‌فشان پوشیده‌اند کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه چادر احرامیان پوشیده‌اند از شعاع آتش اینک صد دواج در عذار شبستان پوشیده‌اند وز مزاج می به روی خاصگان صد دواج رایگان پوشیده‌اند آن تنوره پیشتر کش کز تفش در بنفشه ارغوان پوشیده‌اند خیل زنگی را چو شد در پنجره شعر چینی در زمان پوشیده‌اند خلعت اسکندر رومی مگر در شه هندوستان پوشیده‌اند زعفران در شب شود رنگین و باز شب به رنگ زعفران پوشیده‌اند در زحل گوئی شعاع آفتاب از کف شاه اخستان پوشیده‌اند مصطفی عزم و علی رزمی که هست ذوالفقارش پاسبان مملکت خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب یوسف آسا چون به دلو از چاه رست تخت شاهی را مکان کرد آفتاب مهره آورد از سر افعی برون در سر ماهی عیان کرد آفتاب افعی دی را همه تن زهر دید چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب خاتم ملک سلیمانی نگر کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب از پی پنجاهه در ماهی خوران بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب وقت را از ماهی بریان چرخ روز نو را میهمان کرد آفتاب وز پی بریانی و سور بهار گوسفندان را نشان کرد آفتاب از پی تیر بلور انداختن توز رنگین بر کمان کرد آفتاب پاره‌ای پیراست از دامان شب روز را در بادبان کرد آفتاب تاج بربود از سر مهراج زنگ یاره‌ی طمغاج خان کرد آفتاب خلعت انصاف می‌دوزد مگر خدمت شاه اخستان کرد آفتاب شهریاری کز کف و شمشیر اوست ابر و برق آسمان مملکت عدلش ار مهدی نشان برخاستی ظلم دجال از جهان برخاستی طوطی از خزران نشیمن ساختی سنقر از هندوستان برخاستی وآنکه مهدی بر گمان داند که هست گر در او دیدی گمان برخاستی عدلش ار بند طبایع نامدی چار طوفان هر زمان برخاستی گر نکردستی قیامت عدل او خود قیامت ناگهان برخاستی ورنه قدرش داشتی طاق فلک کرسی خاک از میان برخاستی فرق کوه ار بار قهرش یافتی پشت خم چون آسمان برخاستی گر سکندر زنده ماندی تاکنون پیشش از تخت کیان برخاستی گر به زه ماندی کمان بهرام را لرز تیر از استخوان برخاستی بر کمان چون بازوی شه خم زدی قاب قوسین زین و آن برخاستی زین خلف جان پدر شاد است شاد کاش کز خواب گران برخاستی دولت بیدار دیدی جاودان گر ز خواب جاودان برخاستی او روان شاد است تا فرزند اوست صورت عدل و روان مملکت حیدر آتش سنان آمد به رزم رستم آرش کمان آمد به رزم خصم چون سگ در پس زانو نشست کو چو شیر سیستان آمد به رزم سومنات ظلم را محمودوار برق زد تا ابرسان آمد به رزم بر زبان تیغ او در شان ملک وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم رنگ جبریل است تیغش را بلی بر زبانش وحی از آن آمد به رزم در کف شاه آن یمانی تیغ را آسمان مکی فسان آمد به رزم شاه چون خورشید و در کف جو زهر با کمند خیزران آمد به رزم خصم شد درهم شکسته چون کمند کان کمندش در میان آمد به رزم خصم را چون در کمندش ماند حلق بس خناقش کنزمان آمد به رزم خصم در جان کندن آمد چون چراغ ز آن فواقش در دهان آمد به رزم شاه را بین کعبه‌ای بر بوقبیس چون کمیتش زیر ران آمد به رزم کس سلیمان دید دیوی زیر ران او بر آن مرکب چنان آمد به رزم دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت خرمگس گم شد ز خوان مملکت لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند ششدر هفت آسمان خواهد گشاد عدل او بر تشنگان تف ظلم چشمه‌ی آب امان خواهد گشاد ز آرزوی قطره‌ی ابر سخاش چون صدف دریا دهان خواهد گشاد پر کرکس بین به رنگ خرمگس یغلغی را کز کمان خواهد گشاد نیش فصاد اجل پیکان اوست کو همه رگ‌های جان خواهد گشاد چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ خنجر صبح از میان خواهد گشاد باز گفتم کز پی بانگ ملک حصن در بند از سنان خواهد گشاد راست آمد فال و می‌گویم کنون روس را در بند سان خواهد گشان خاطرم بر سمع این شمع کیان مشکل سمع الکیان خواهد گشاد دزد این درهاست از عقد سخن هرکه درهای بیان خواهد گشاد من زبان روزگارم بر درش چون سر تیغش زبان مملکت شاه اسکندر مکان باد از ظفر دست خضرش در عنان باد از ظفر گر به ملک افراسیاب آمد عدو شاه کیخسرو مکان باد از ظفر ور عدو بیژن شبیخون است شاه رستم توران ستان باد از ظفر میر بابک در ظلال دولتش اردشیر بابکان باد از ظفر مهر تیغ تازیانه‌اش با دو قطب میخ نعل تازیان باد از ظفر نیزه‌ی دستش که چون شام اسمر است چون شفق احمر سنان باد از ظفر از غلامان سرایش هر وشاق بر عراقین پهلوان باد از ظفر وز دلیران سپاهش هر سوار رزم را الب ارسلان باد از ظفر چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز دولتش را زیر ران باد از ظفر تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم روز میدان می‌فشان باد از ظفر بر نگین خاتم او تا ابد کنیت شاه اخستان باد از ظفر بر حریر رایت او روز فتح جاء نصر الله نشان باد از ظفر باد گردون در ضمان دولتش دولت او در ضمان مملکت راحتی جان را به گفتار ای پسر آفتی دل را به کردار ای پسر هر چه باید داری از خوبی ولیک نیست کردارت چو گفتار ای پسر مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه سرو قد و لاله رخسار ای پسر بشکنی بازار خوبان جهان چون فرود آیی به بازار ای پسر خلقی از کار تو سرگردان شدند تا کجا خواهد شدن کار ای پسر همچو یعقوبند گریان زان که تو یوسف عصری به دیدار ای پسر عشق تو چون پای بند خلق شد دست را آهسته بردار ای پسر عاشق‌ست اکنون سنایی بر تو زار رحم کن بر عاشق زار ای پسر کشته‌ی تیغ جفایت دل درویش من است خسته تیر بلایت جگر ریش من است نیک‌خواهی که کند منع ز عشق تو مرا منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست هر گروهی بگزیدند به عالم دینی عاشقی دین من و بی‌خبری کیش من است گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟ آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است □مرگ فرهاد نه آن بود و هلاک شیرین که برایشان زجدایی غم و درد افزون رفت کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت □سوزش سینه‌ی من دید و کنارم نگرفت دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست سبزه‌ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب چون سلامان گشت تسلیم حکیم زیر ظل رافتش شد مستقیم شد حکیم آشفته‌ی تسلیم او سحرکاری کرد در تعلیم او باده‌های دولت‌اش را جام ریخت شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد کام او ز آن شهد، شکر ریز شد هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی وز فراق او به فریاد آمدی، چون بدانستی حکیم آن حال را آفریدی صورت ابسال را یک دو ساعت پیش چشمش داشتی در دل او تخم تسکین کاشتی یافتی تسکین چو آن رنج و الم رفتی آن صورت به سر حد عدم همت عارف چو گردد زورمند هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند لیک چون یک دم از او غافل شود صورت هستی از او زایل شود گاه گاهی چون سخن پرداختی وصف زهره در میان انداختی زهره گفتی شمع جمع انجم است پیش او حسن همه خوبان گم است گر جمال خویش را پیدا کند آفتاب و ماه را شیدا کند نیست از وی در غنا کس تیزتر بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر گوش گردون بر نوای چنگ اوست در سماع دایم از آهنگ اوست چون سلامان گوش کردی این سخن یافتی میلی به وی از خویشتن این سخن چون بارها تکرار یافت در درون آن میل را بسیار یافت چون ز وی دریافت این معنی حکیم کرد اندر زهره تاثیری عظیم تا جمال خود تمام اظهار کرد در دل و جان سلامان کار کرد نقش ابسال از ضمیر او بشست مهر روی زهره بر وی شد درست حسن باقی دید و از فانی برید عیش باقی را ز فانی برگزید چون سلامان از غم ابسال رست دل به معشوق همایون‌فال بست، دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد همتش را روی در افلاک شد تارک او گشت در خور تاج را پای او تخت فلک‌معراج را شاه یونان شهریاران را بخواند سرکشان و تاجداران را بخواند جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان نیست در طی تواریخ جهان بود هر لشکرکش و هر لشکری حاضر آن جشن از هر کشوری ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود با سلامان کرد بیعت هر که بود جمله دل از سروری برداشتند سر به طوق بندگی افراشتند شه مرصع افسرش بر سر نهاد تخت ملکش زیر پای از زر نهاد هفت کشور را به وی تسلیم کرد رسم کشورداری‌اش تعلیم کرد کرد انشا در چنان هنگامه‌ای از برای وی وصیت‌نامه‌ای بر سر جمع آشکارا و نهفت صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت: در آن مجلس که جام عشق نوشند کجا پند خردمندان نیوشند خداوندان دانش نیک دانند که مدهوشان خداوندان هوشند خوشا وقتی که مستان جام نوشین بیاد چشمه‌ی نوش تو نوشند مکن قصد من مسکین که خوبان چنین در خون مسکینان نکوشند برون از زلف و رخسارت ندیدم که برمه سنبل مه پوش پوشند هنوزت جادوان در عین سحرند هنوزت هندوان عنبر فروشند مگر خواجو که مرغان ضمیرم ز مستی همچو بلبل در خروشند نگر کازادگان گرده زبانند چو سوسن جمله گویای خموشند محمد که بی‌دعوی تخت و تاج ز شاهان به شمشیر بستد خراج غلط گفتم آن شاه سدره سریر که هم تاجور بود و هم تخت گیر تنش محرم تخت افلاک بود سرش صاحب تاج لولاک بود فرشته نمودار ایزد شناس که مارا بدو هست از ایزد سپاس رساننده ما را به خرم بهشت رهاننده از دوزخ تنگ زشت سپیده دمی در شب کاینات سیاهی نشینی چو آب حیات گر او بر نکردی سر از طاق عرش که برقع دریدی برین سبز فرش ره انجام روحانی او دادمان ره آورد عرش او فرستادمان نیرزد به خاک سر کوی او سر ما همه یک سر موی او ز ما رنجه و راحت اندوز ما چراغ شب و مشعل روز ما درستی ده هر دلی کو شکست شفاعت کن هر گناهی که هست سرآمدترین همه سروران گزیده‌تر جمله‌ی پیغمبران گر آدم ز مینو درآمد به خاک شد آن گنج خاکی به مینوی پاک گر آمد برون ماه یوسف ز چاه شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه اگر خضر بر آب حیوان گذشت محمد ز سرچشمه‌ی جان گذشت وگر کرد ماهی ز یونس شکار زمین بوس او کرد ماهی و مار ز داود اگر دور درعی گذاشت محمد ز دراعه صد درع داشت سلیمان اگر تخت بر باد بست محمد ز بازیچه باد رست وگر طارم موسی از طور بود سراپرده‌ی احمد از نور بود وگر مهد عیسی به گردون رسید محمد خود از مهد بیرون پرید زهی روغن هر چراغی که هست به دریوزه شمع تو چرب دست تو آن چشمه‌ای کاب تو هست پاک بدان آب شسته شده روی خاک زمین خاک شد بوی طیبش توئی جهان درد زد شد طبیبش توئی طبیب بهی روی با آب و رنگ ز حکم خدا نوشدارو به چنگ توئی چشم روشن کن خاکیان نوازنده‌ی جان افلاکیان طراز سخن سکه‌ی نام توست بقای ابد جرعه‌ی جام توست کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد همه ساله ایمن شد از داغ و درد مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار چو رو نمود به منصور وصل دلدارش روا بود که رساند به اصل دل دارش من از قباش ربودم یکی کلهواری بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش شکستم از سر دیوار باغ او خاری چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش سزد که زخم کشد از فراق سگسارش اگر چه کره گردون حرون و تند نمود به دست عشق وی آمد شکال و افسارش اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا به جام عشق گرو شد ردا و دستارش بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو به عور گفتم درجه به جو برون آرش نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو فتاده بود همی‌برد آب جوبارش درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش هزار غوطه مرا می‌دهد به هر ساعت خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش خمش بس است حکایت اشارتی بس کن چه حاجتست بر عقل طول طومارش دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد چیست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد دگری روی ز تیر تو اگر می‌پیچید بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند من ندانم که به غیر از تو نظر خواهم کرد اگر انکار کنندم به محبت همه خلق تو مپندار کزین کار حذر خواهم کرد پیش خورشید رخت غایت کوته نظریست گر به خوبی صفت روی قمر خواهم کرد من چو از پسته‌ی خندان تو کامی یابم طفل ره باشم، اگر یاد شکر خواهم کرد اوحدی، عاشق اویی، ز سر جان برخیز ورنه بنشین، که من این کار به سر خواهم کرد بگشا به تبسم لب شیرین شکربار کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار یک قوم ز ابروی تو در گوشه‌ی محراب یک طایفه از چشم تو در خانه‌ی خمار از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن هم خورده ز لعل تو امل باده‌ی خروار هم شربتی از لعل تو در دکه‌ی قناد هم نکهتی از جعد تو در طبله‌ی عطار در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا در حقه‌ی یاقوت تو بس لل شهوار یک جمع پراکنده‌ی آن سنبل پیچان یک شهر جگر خسته‌ی آن نرگس بیمار رازم همه افشا شد از آن عمره‌ی عمار عقلم همه سودا شد از آن طره‌ی طرار معشوق نداند غم محرومی عاشق آزاد ندارد خبر از حال گرفتار گرچه در عشق تو جان درباختیم قیمت سودای تو نشناختیم سالها بر مرکب فکرت مدام در ره سودای تو می‌باختیم خود تو در دل بودی و ما از غرور یک نفس با تو نمی‌پرداختیم چون بگستردی بساط داوری پیش عشقت جان و دل درباختیم بر دوعالم سرفرازی یافتیم تا به سودای تو سر بفراختیم آتش عشقت درآمد گرد دل ما چو شمع از تف آن بگداختیم بر امید وصل تو پروانه‌وار خویشتن در آتشت انداختیم گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم گاه با آن سوختن می‌ساختیم همچو عطار از جهان بردیم دست تا نوای درد تو بنواختیم رو ترش کن که همه روترشانند این جا کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن چونک سرمست شدی هر چه که بادا بادا ساغری چند بخور از کف ساقی وصال چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ گرد آن نقطه چو پرگار همی‌زن چرخی این چنین چرخ فریضه‌ست چنین دایره را بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی هیچ سودش نکند چاره و لا حول و لا ما به دریوزه حسن تو ز دور آمده‌ایم ماه را از رخ پرنور بود جود و سخا ماه بشنود دعای من و کف‌ها برداشت پیش ماه تو و می‌گفت مرا نیز مها مه و خورشید و فلک‌ها و معانی و عقول سوی ما محتشمانند و به سوی تو گدا غیرتت لب بگزید و به دلم گفت خموش دل من تن زد و بنشست و بیفکند لوا گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر ز بس کز شست او بر دل خدنگ بی‌درنگ آید رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینه‌ی زنگ آید چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی که اهل عشق را ننگ از من بی‌نام و ننگ آید حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید نگویم قصه‌ی دلتنگی خود محتشم با او که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی گنج نهانی اما چندین طلسم داری هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی کردم محاسن خود دستار خوان راهت تا بو که از ره خود گردی برو فشانی در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی بویی فرست او را از کنه بی نشانی دل همان به که گرفتار هوائی باشد سر همان به که نثار کف پائی باشد هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال درد سهلست اگر امید دوائی باشد دامن یار به دست آر و ره میکده گیر نشناس اینکه به از میکده جائی باشد هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن بوریائی که در او بوی ریائی باشد صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست آن که با باده‌ی صافیش صفائی باشد پیر میخانه از خانه برون کرد مگر ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید هر که را دل متعلق به هوائی باشد بایزید آمد شبی بیرون ز شهر از خروش خلق خالی دید شهر ماهتابی بود بس عالم‌فروز شب شده از پرتو او مثل روز آسمان پر انجم آراسته هر یکی کار دگر را خاسته شیخ چندانی که در صحرا بگشت کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت شورشی بر وی پدید آمد به زور گفت یا رب در دلم افتاد شور با چنین درگه که در رفعت تر است این چنین خالی ز مشتاقان چراست هاتفی گفتش که ای حیران راه هر کسی را راه ندهد پادشاه عزت این در چنین کرد اقتضا کز در ما دور باشد هر گدا چون حریم عز ما نور افکند غافلان خفته را دور افکند سالها بودند مردان انتظار تا یکی را بار بود از صد هزار جمله‌ی مرغان ز هول و بیم راه بال و پر پرخون، برآوردند به ماه راه می‌دیدند پایان ناپدید درد می‌دیدند درمان ناپدید باد استغنا چنان جستی درو کاسمان را پشت بشکستی درو در بیابانی که طاوس فلک هیچ می‌سنجد درو بی‌هیچ شک کی بود مرغی دگر را در جهان طاقت آن راه هرگز یک زمان چون بترسیدند آن مرغان ز راه جمع گشتند آن همه یک جایگاه پیش هدهد آمدند از خود شده جمله طالب گشته و به خرد شده پس بدو گفتند ای دانای راه بی‌ادب نتوان شدن در پیش شاه تو بسی پیش سلیمان بوده‌ای بر بساط ملک سلطان بوده‌ای رسم خدمت سر به سر دانسته‌ای موضع امن و خطر دانسته‌ای هم فراز و شیب این ره دیده‌ای هم بسی گرد جهان گردیده‌ای رای ما آنست کین ساعت به نقد چون تویی ما را امام حل و عقد بر سر منبر شوی این جایگاه پس بساز این قوم خود را ساز راه شرح گویی رسم و آداب ملوک زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک هر یکی راهست در دل مشکلی می‌بباید راه را فارغ‌دلی مشکل دلهای ما حل کن نخست تا کنیم از بعد آن عزمی درست چون بپرسیم از تو مشکلهای خویش بستریم این شبهت از دلهای خویش زآنک می‌دانیم کین راه دراز در میان شبهه ندهد نور باز دل چو فارغ گشت، تن در ره دهیم بی‌دل و تن سر بدان درگه نهیم بعد از آن هدهد سخن را ساز کرد بر سر کرسی شد و آغازکرد هدهد با تاج چون بر تخت شد هرک رویش دید عالی بخت شد پیش هدهد صد هزاران بیشتر صف زدند از خیل مرغان سر به سر پیش آمد بلبل و قمری به هم تا کنند آن هر دو تن مقری به هم هر دو آنجا برکشیدند آن زمان غلغلی افتاد ازیشان در جهان لحن ایشان هرکه را در گوش شد بی‌قرار آمد ولی مدهوش شد هر یکی را حالتی آمد پدید کس نه باخود بود و نه بی‌خود پدید بعد از آن هدهد سخن آغازکرد پرده از روی معانی بازکرد سایلی گفتش که‌ای برده سبق تو بچه از ماسبق بردی به حق چون تو جویایی و ماجویان راست در میان ما تفاوت از چه خاست چه گنه آمد ز جسم و جان ما قسم تو صافی و دردی آن ما گفت ای سایل سلیمان را همی چشم افتادست بر ما یک دمی نه به سیم این یافتم من نی به زر هست این دولت مرا زان یک نظر کی به طاعت این بدست‌آرد کسی زانک کرد ابلیس این طاعت بسی ور کسی گوید نباید طاعتی لعنتی بارد برو هر ساعتی تو مکن در یک نفس طاعت رها پس منه طاعت چو کردی بر بها تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر تا سلیمان بر تو اندازد نظر چون تو مقبول سلیمان آمدی هرچ گویم بیشتر زان آمدی یک زنی آمد به پیش مرتضی گفت شد بر ناودان طفلی مرا گرش می‌خوانم نمی‌آید به دست ور هلم ترسم که افتد او به پست نیست عاقل تا که دریابد چون ما گر بگویم کز خطر سوی من آ هم اشارت را نمی‌داند به دست ور بداند نشنود این هم به دست بس نمودم شیر و پستان را بدو او همی گرداند از من چشم و رو از برای حق شمایید ای مهان دستگیر این جهان و آن جهان زود درمان کن که می‌لرزد دلم که بدرد از میوه‌ی دل بسکلم گفت طفلی را بر آور هم به بام تا ببیند جنس خود را آن غلام سوی جنس آید سبک زان ناودان جنس بر جنس است عاشق جاودان زن چنان کرد و چو دید آن طفل او جنس خود خوش خوش بدو ورد آورد سوی بام آمد ز متن ناودان جاذب هر جنس را هم جنس دان غژغژان آمد به سوی طفل طفل وا رهید او از فتادن سوی سفل زان بود جنس بشر پیغامبران تا بجنسیت رهند از ناودان پس بشر فرمود خود را مثلکم تا به جنس آیید و کم گردید گم زانک جنسیت عجایب جاذبیست جاذبش جنسست هر جا طالبیست عیسی و ادریس بر گردون شدند با ملایک چونک هم‌جنس آمدند باز آن هاروت و ماروت از بلند جنس تن بودند زان زیر آمدند کافران هم جنس شیطان آمده جانشان شاگرد شیطانان شده صد هزاران خوی بد آموخته دیده‌های عقل و دل بر دوخته کمترین خوشان به زشتی آن حسد آن حسد که گردن ابلیس زد زان سگان آموخته حقد و حسد که نخواهد خلق را ملک ابد هر کرا دید او کمال از چپ و راست از حسد قولنجش آمد درد خاست زآنک هر بدبخت خرمن‌سوخته می‌نخواهد شمع کس افروخته هین کمالی دست آور تا تو هم از کمال دیگران نفتی به غم از خدا می‌خواه دفع این حسد تا خدایت وا رهاند از جسد مر ترا مشغولیی بخشد درون که نپردازی از آن سوی برون جرعه‌ی می را خدا آن می‌دهد که بدو مست از دو عالم می‌دهد خاصیت بنهاده در کف حشیش کو زمانی می‌رهاند از خودیش خواب را یزدان بدان سان می‌کند کز دو عالم فکر را بر می‌کند کرد مجنون را ز عشق پوستی کو بنشناسد عدو از دوستی صد هزاران این چنین می‌دارد او که بر ادراکات تو بگمارد او هست میهای شقاوت نفس را که ز ره بیرون برد آن نحس را هست میهای سعادت عقل را که بیابد منزل بی‌نقل را خیمه‌ی گردون ز سرمستی خویش بر کند زان سو بگیرد راه پیش هین بهر مستی دلا غره مشو هست عیسی مست حق خر مست جو این چنین می را بجو زین خنبها مستی‌اش نبود ز کوته دنبها زانک هر معشوق چون خنبیست پر آن یکی درد و دگر صافی چو در می‌شناسا هین بچش با احتیاط تا میی یابی منزه ز اختلاط هر دو مستی می‌دهندت لیک این مستی‌ات آرد کشان تا رب دین تا رهی از فکر و وسواس و حیل بی عقال این عقل در رقص‌الجمل انبیا چون جنس روحند و ملک مر ملک را جذب کردند از فلک باد جنس آتش است و یار او که بود آهنگ هر دو بر علو چون ببندی تو سر کوزه‌ی تهی در میان حوض یا جویی نهی تا قیامت آن فرو ناید به پست که دلش خالیست و در وی باد هست میل بادش چون سوی بالا بود ظرف خود را هم سوی بالا کشد باز آن جانها که جنس انبیاست سوی‌ایشان کش کشان چون سایه‌هاست زانک عقلش غالبست و بی ز شک عقل جنس آمد به خلقت با ملک وان هوای نفس غالب بر عدو نفس جنس اسفل آمد شد بدو بود قبطی جنس فرعون ذمیم بود سبطی جنس موسی کلیم بود هامان جنس‌تر فرعون را برگزیدش برد بر صدر سرا لاجرم از صدر تا قعرش کشید که ز جنس دوزخ‌اند آن دو پلید هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور زانک دوزخ گوید ای ممن تو زود برگذر که نورت آتش را ربود می‌رمد آن دوزخی از نور هم زانک طبع دوزخستش ای صنم دوزخ از مومن گریزد آنچنان که گریزد مومن از دوزخ به جان زانک جنس نار نبود نور او ضد نار آمد حقیقت نورجو در حدیث آمدی که مومن در دعا چون امان خواهد ز دوزخ از خدا دوزخ از وی هم امان خواهد به جان که خدایا دور دارم از فلان جاذبه‌ی جنسیتست اکنون ببین که تو جنس کیستی از کفر و دین گر بهامان مایلی هامانیی ور به موسی مایلی سبحانیی ور بهر و مایلی انگیخته نفس و عقلی هر دوان آمیخته هر دو در جنگند هان و هان بکوش تا شود غالب معانی بر نقوش در جهان جنگ شادی این بسست که ببینی بر عدو هر دم شکست آن ستیزه‌رو بسختی عاقبت گفت با هامان برای مشورت وعده‌های آن کلیم‌الله را گفت و محرم ساخت آن گمراه را جز نقش تو در خیال نیست جز با غمت اتصال ما نیست شد روز من از غمت چو سالی لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست از زلف تو حلقه‌ای ندیدیم کو در پی گوشمال ما نیست از روی تو کام دل چه جوییم؟ گوش تو چو بر سال ما نیست بار چو تو دلبری کشیدن در قوت احتمال ما نیست از خیل که‌ای؟ که بر رخ تو زلفت همه هست و خال ما نیست حال دل ما ز خویشتن پرس زیرا که کسی به حال ما نیست دل مرغ هوای تست، لیکن راه هوست به بال ما نیست گر سود کنم مرنج، کخر نقصان تو در کمال ما نیست پیش رخ اوحدی چه نالی؟ کورا سر قیل و قال، نیست محبان را نصیب است از حبیبان من حسرت کش از حسرت نصیبان فغان کان گلبن سرکش ندارد سری با ناله‌های عندلیبان مرا گویند از آن رو دیده بربند که فارغ باشی از پند ادیبان دلی می‌باید از آهن کسی را که بر بندد نظر زین دل فریبان به چشم خود اگر بینی اجل را از آن خوش تر که دیدار رقیبان نمی‌ماند شکیبم در محبت چو می‌میرد یکی از ناشکیبان کشد سر در گریبان ماه و خورشید چو بگشایی ز هم چاک گریبان فروزان طلعت صبح سعادت معنبر طرات شام غریبان فروغی را به درد عشق کشتی خلاصش کردی از ناز طبیبان علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد چکاوک از سرمستی خروش در بندد ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد به صد جمال درآمد عروس گل به چمن صباش دامن گلگون غلاله بردارد وجوه قرض میم هست لیک میترسم که می‌فروشم نام از قباله بردارد خنک نسیم بهاری که در جهد سحری ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد فتاد طائری از لانه و ز درد تپید بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت که مادری و پرستاری و نگهبانی است اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست که سقف خانه‌ی جمعیت پریشانی است شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما برای فرصت صیاد نیز، پایانی است فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم برای طائر آزاد، جای جولانی است زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت هماره بهر توانا، فراخ میدانی است همیشه خانه‌ی بیداد و جور، آباد است بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است همین بس است که او را سری و سامانی است حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد زمانه را سند و دفتری و دیوانی است کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم که چند قطره‌ی خونم، بدست و دامانی است هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد بهای خار و خس آشیان ویرانی است چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است درین قبیله‌ی خودخواه، هیچ شقفت نیست چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است گربه‌ی پیری، ز شکار اوفتاد زار بنالید و نزار اوفتاد ناخنش از سنگ حوادث شکست دزد قضا و قدرش راه بست از طمع و حمله و پیکار ماند کارگر از کار شد و کار ماند کودک دهقان، بسرش کوفت مشت مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت گربه‌ی همسایه، دمش را گزید از سگ بازار، جفاها کشید بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت تیره شد آن دیده‌ی آئینه‌وار گرسنه ماند، آن شکم بیقرار از غم کشک و کره، خوناب خورد در عوض شیر، بسی آب خورد دوده نمیسود به گوش و به دم حمله نمیکرد به دیگ و به خم حیله و تزویر، فراموش کرد گربه‌ی پیر فلکش، موش کرد مایه‌ی هستیش، ز تن رفته بود نیروی دندان و دهن رفته بود گربه چو رنجور و گرفتار شد موش بد اندیش، در انبار شد در همه جا خفت و به هر سو نشست بند ز هر کیسه و انبان گسست گربه چو دید آن ره و رسم تباه پای کشان، کرد به انبار راه گفت بخود، کاین چه در افتادنست تا رمقی در دل و جان در تن است زنده‌ام و موش نترسد ز من! مرده‌ام از کاهلی خویشتن گر چه نمییدم از دست، کار آگهم از کارگه روزگار گر چه مرا نیروی پیکار نیست موش از این قصه، خبردار نیست به که از امروز شوم کاردان تا که به کاری بردم آسمان گر که بینم سوی موشان بخشم جمله بیندند ز اندیشه چشم زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ گربه چو آن همت و تدبیر کرد آن شکم گرسنه را سیر کرد بر زنخ از حیله بیفکند باد موش بترسید و ز ترس ایستاد جست و خراشید زمین را بدست موش بلرزید و همانجا نشست موشک چندی، چو بدینسان گرفت رنج ز تن، درد ز دندان گرفت تا نرود قوت بازوی تو نشکند ایام، ترازوی تو تا نربودند ز دستت عنان جان ز تو خواهد هنر و جسم نان روی متاب از ره تدبیر و رای تا شودت پیر خرد، رهنمای بر همه کاری، فلک افزار داد پشت قوی کرد، سپس بار داد هر که درین راه رود سر گران پیشتر افتند ازو دیگران تا گهری در صدف کار بود گوهری وقت، خریدار بود به جان تو که از این دلشده کرانه مکن بساز با من مسکین و عزم خانه مکن بهانه‌ها بمیندیش و عذر را بگذار مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن نظر به روی حریفان بکن که مست تواند نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن بجز به حلقه عشاق روزگار مبر بجز به کوی خرابات آشیانه مکن ببین که عالم دام است و آرزو دانه به دام او مشتاب و هوای دانه مکن ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن به آفتاب و به مهتاب التفات مکن یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن مکن قرار تو بی‌او چو کاسه بر سر آب مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود مقام جز به سرچشمه زمانه مکن مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش مده قطایف و آن سیر در میانه مکن ولی چه سود که کار بتان همین باشد مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق روا نباشد و این یک ستم روانه مکن به تن با ما به دل در مرغزاری چو دربند شکاری تو شکاری به تن این جا میان بسته چو نایی به باطن همچو باد بی‌قراری تنت چون جامه غواص بر خاک تو چون ماهی روش در آب داری در این دریا بسی رگ‌هاست صافی بسی رگ‌هاست کان تیره است و تاری صفای دل از آن رگ‌های صافی است بدان رگ پی بری چون پر برآری در آن رگ‌ها تو همچون خون نهانی ور انگشتی نهم تو شرم داری از آن رگ‌هاست بانگ چنگ خوش رگ ز عکس و لطف آن زاری است زاری ز بحر بی‌کنار است این نواها کی می‌غرد به موج از بی‌کناری مرا که راه نماید کنون به خانه‌ی دل که خاک راهم اگر دل دهم به خانه‌ی گل من آن نیم که ز دینار باشدم شادی اگر چه بنده باقبال می‌شود مقبل چو سرو هر که برآورد نام آزادی دلش کجا بسهی قامتان شود مائل مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل به راه بادیه مستسقی جمال حرم بود لبالبش از آب دیدگان منزل ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند چو آب دیده‌ی ما نیست در رهت سائل بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک ازین حجاب برون آی تا شوی واصل مفارقت متصور کجا شود ما را که نیست هر دو جان در میان ما حائل کسی که در حرم جان وطن کند خواجو بود هر آینه از ساکنان کعبه‌ی دل رحم بر یار کی کند هم یار آه بیمار کی شنود بیمار اشک‌های بهار مشفق کو تا ز گل پر کنند دامن خار اکثروا ذکر هادم اللذات بشنوید از خزان بی‌زنهار غار جنت شود چو هست در او ثانی اثنین اذ هما فی الغار ز آه عاشق فلک شکاف کند ناله عاشقان نباشد خوار فلک از بهر عاشقان گردد بهر عشقست گنبد دوار نی برای خباز و آهنگر نی برای دروگر و عطار آسمان گرد عشق می‌گردد خیز تا ما کنیم نیز دوار بین که لو لاک ما خلقت چه گفت کان عشق است احمد مختار مدتی گرد عاشقی گردیم چند گردیم گرد این مردار چشم کو تا که جان‌ها بیند سر برون کرده از در و دیوار در و دیوار نکته گویانند آتش و خاک و آب قصه گزار چون ترازو و چون گز و چو محک بی‌زبانند و قاضی بازار عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد خامش از گفت و جملگی گفتار ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم بستان به پرورنده‌ی بستان گذاشتیم می‌آید از گشودن آن بوی منتی در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم در کار ما مضایقه‌ای داشت ناخدا کشتی به موج و رخت به توفان گذاشتیم در خود نیافتیم مدارا به اهرمن بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم کردیم پا ز دیده به عزم ره حرم ره بسته بود خار مغیلان گذاشتیم ظلمت به پیش چشمه‌ی حیوان تتق کشید رفتیم و ذوق چشمه حیوان گذاشتیم وحشی نداشت پای گریز از کمند عشق او را به بند خانه‌ی حرمان گذاشتیم گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست زخم نوک خار رابا خود ده‌ای بلبل قرار کاندرین بستان گل بی‌خار را هم خار هست اضطرابم دار معذور ای پری کانجا که تو در ظهوری جنبش اندر صورت دیوار هست صبرم آن مقدار میفرما که می‌خواهد دلت گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کنی عشق اگر کم نیست ای گل حسن هم بسیار هست گوش اهل عشق از نظم غزل بی‌بهره نیست تا زبان محتشم را قوت گفتار هست شیر اندر آتش و در خشم و شور دید کان خرگوش می‌آید ز دور می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو کز شکسته آمدن تهمت بود وز دلیری دفع هر ریبت بود چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف من که پیلان را ز هم بدریده‌ام من که گوش شیر نر مالیده‌ام نیم خرگوشی که باشد که چنین امر ما را افکند او بر زمین ترک خواب غفلت خرگوش کن غره‌ی این شیر ای خرگوش کن شکرلله که جهان را ز قدوم زیب نو داد محمد کاظم روشن از مقدم خود گیتی را ساخت چون زاد محمد کاظم از رخ خود همه‌ی یاران را کرد دلشاد محمد کاظم طعن‌ها از قد چون سرو روان زد به شمشاد محمد کاظم خلق و خویش همه چون آمد خوب بد مبیناد محمد کاظم هاتف از شوق چو در باغ جهان گان بنهاد محمد کاظم بهر تاریخ رقم زد: به جهان جاودان باد محمد کاظم دل و جانم ببرد جان و دلم بی دل و جان بماند آب و گلم متحیر شدم نمی‌دانم کین چه درد است در نهاد دلم این قدر آگهم کز آتش عشق آتشین شد مزاج معتدلم چون بود کشته از کشنده خجل کو مرا کشت و من ازو خجلم بحلی خواستم چو خونم ریخت و او ز غیرت نمی‌کند بحلم سجلی ساختم به خونم لیک نیست یک تن گواه بر سجلم جان عطار مرغ دنیا نیست گو برآی از نهاد محتملم زهی طناب سراپرده‌ی تو گیسوی حور بزن سریر توجه ببارگاه سرور کجا منزل کروبیان بری هودج از این طوافگه اهرمن نکرده عبور علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور چو این سراچه‌ی خاکی مقام عاریتیست بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور اگر بگلشن انظر الیک ره نبری کجا بگوش تو آید صفیر طایر طور ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد اگر چه بود بفرمان او وحوش و طیور ز مهره بازی اختر کجا شود ایمن کسی که روی نهد پیش رای او جیپور کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل به نوک تیر برد چین از ابروی فغفور غلام همت صاحبدلان جانبازم که در عطیه شکورند و در بلیه صبور ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو کسی که در کنف کبریا بود مستور همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان می‌رویم همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست خود پریشانیم و با جمعی پریشان می‌رویم ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک از جفای دهر و ناسازی دوران می‌رویم همچو بلبل بینوا دور از گلستان می‌شویم همچو طوطی تلخ کام از شکرستان می‌رویم همچو مور از پایه‌ی تخت سلیمان گشته دور هم به یاد او سوی تخت سلیمان می‌رویم یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس ز اقتضای گردش گردون گردان می‌رویم محتشم درمان درد ما وصال یار بود وه که درد خویش را ناکرده درمان می‌رویم چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری من دیوانه بی‌دل به یکی بار برآرم چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم بر من نیست من و ما عدمم بی‌سر و بی‌پا سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم به میان دست نباشد در و دیوار برآرم تا چه از کار فزایی سر و دستار نمایی که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم تو ز بی‌گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی که من از جانب مغرب مه انوار برآرم تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم هله شمس الحق تبریز ز فراق تو چنانم که هیاهوی و فغان از سر بازار برآرم نی که لقمان را که بنده‌ی پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش زانک لقمان گرچه بنده‌زاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن گفت ای شه شرم ناید مر ترا که چنین گویی مرا زین برتر آ من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمانند و امیر گفت شه آن دو چه‌اند این زلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست شاه آن دان کو ز شاهی فارغست بی مه و خورشید نورش بازغست مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست هستی او دارد که با هستی عدوست خواجه‌ی لقمان بظاهر خواجه‌وش در حقیقت بنده لقمان خواجه‌اش در جهان بازگونه زین بسیست در نظرشان گوهری کم از خسیست مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگی عقلشان را دام شد یک گره را خود معرف جامه است در قبا گویند کو از عامه است یک گره را ظاهر سالوس زهد نور باید تا بود جاسوس زهد نور باید پاک از تقلید و غول تا شناسد مرد را بی فعل و قول در رود در قلب او از راه عقل نقد او بیند نباشد بند نقل بندگان خاص علام الغیوب در جهان جان جواسیس القلوب در درون دل در آید چون خیال پیش او مکشوف باشد سر حال در تن گنجشک چیست از برگ و ساز که شود پوشیده آن بر عقل باز آنک واقف گشت بر اسرار هو سر مخلوقات چه بود پیش او آنک بر افلاک رفتارش بود بر زمین رفتن چه دشوارش بود در کف داود کاهن گشت موم موم چه بود در کف او ای ظلوم بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای بندگی بر ظاهرش دیباجه‌ای چون رود خواجه به جای ناشناس در غلام خویش پوشاند لباس او بپوشد جامه‌های آن غلام مر غلام خویش را سازد امام در پیش چون بندگان در ره شود تا نباید زو کسی آگه شود گوید ای بنده تو رو بر صدر شین من بگیرم کفش چون بنده‌ی کهین تو درشتی کن مرا دشنام ده مر مرا تو هیچ توقیری منه ترک خدمت خدمت تو داشتم تا به غربت تخم حیلت کاشتم خواجگان این بندگیها کرده‌اند تا گمان آید که ایشان بنده‌اند چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی کارها را کرده‌اند آمادگی وین غلامان هوا بر عکس آن خویشتن بنموده خواجه‌ی عقل و جان آید از خواجه ره افکندگی ناید از بنده به غیر بندگی پس از آن عالم بدین عالم چنان تعبیتها هست بر عکس این بدان خواجه‌ی لقمان ازین حال نهان بود واقف دیده بود از وی نشان راز می‌دانست و خوش می‌راند خر از برای مصلحت آن راه‌بر مر ورا آزاد کردی از نخست لیک خشنودی لقمان را بجست زانک لقمان را مراد این بود تا کس نداند سر آن شیر و فتی چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی این عجب که سر ز خود پنهان کنی کار پنهان کن تو از چشمان خود تا بود کارت سلیم از چشم بد خویش را تسلیم کن بر دام مزد وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد می‌دهند افیون به مرد زخم‌مند تا که پیکان از تنش بیرون کنند وقت مرگ از رنج او را می‌درند او بدان مشغول شد جان می‌برند چون به هر فکری که دل خواهی سپرد از تو چیزی در نهان خواهند برد پس بدان مشغول شو کان بهترست تا ز تو چیزی برد کان کهترست هرچه تحصیلی کنی ای معتنی می در آید دزد از آن سو کایمنی بار بازرگان چو در آب اوفتد دست اندر کاله‌ی بهتر زند چونک چیزی فوت خواهد شد در آب ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد وگر به پیش من آید خیال یار که چونی حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد شکار خسته اویم به تیر غمزه جادو گرم به مهر بخواند که ای شکار چه باشد چو کاسه بر سر آبم ز بی‌قراری عشقش اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد کنار خاک ز اشکم چو لعل و گوهر پر شد اگر به وصل گشاید دمی کنار چه باشد بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم ز بهر ماهی جان را هزار بار چه باشد من از قطار حریفان مهار عقل گسستم به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم یکی شتر کم گیری از این قطار چه باشد دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه باشد خمار و خمر یکستی ولی الف نگذارد الف چو شد ز میانه ببین خمار چه باشد چو شمس مفخر تبریز ماه نو بنماید در آن نمایش موزون ز کار و بار چه باشد خسروا روزت همه نوروز باد وز طرب شبهای عمرت روز باد افسر پیروز شاهی بر سرت آفتاب آسمان‌افروز باد چون قضای گنبد فیروزگون همتت بر کارها پیروز باد پیش قدرت پشت و روی آفتاب همچو اشکال هلالی کوز باد شیر گردون پیش شیر رایتت سخره چون آهوی دست‌آموز باد بیلکی کز شست میمونت رود چون اجل جوشن گسل دلدوز باد آتشی کز نعل یک رانت جهد چون شهاب چرخ شیطان‌سوز باد یوزبانان ترا وقت شکار جام شاهان کاسهای یوز باد خصم را در گنبد گردان قرار همچو بر گنبد قرار گوز باد تا شب و روز جهان آینده‌اند روزگارت روز و شب نوروز باد چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود وزان روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن به هومان چنین گفت کاین شیر مرد که با من همی گردد اندر نبرد ز بالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم بر و کتف و یالش همانند من تو گویی که داننده بر زد رسن نشانهای مادر بیابم همی بدان نیز لختی بتابم همی گمانی برم من که او رستمست که چون او بگیتی نبرده کمست نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم به من اند بار شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور به گرز گران بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد ز خواب بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم بیامد خروشان بران دشت جنگ به چنگ اندرون گرزه‌ی گاورنگ ز رستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او به هم بود شب که شب چون بدت روز چون خاستی ز پیگار بر دل چه آراستی ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین نشنیم هر دو پیاده به هم به می تازه داریم روی دژم به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد بدو گفت رستم که‌ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته‌ام بر میان بکوشیم و فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود بسی گشته‌ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب بدو گفت سهراب کز مرد پیر نباشد سخن زین نشان دلپذیر مرا آرزو بد که در بسترست برآید به هنگام هوش از برت کسی کز تو ماند ستودان کند بپرد روان تن به زندان کند اگر هوش تو زیر دست منست به فرمان یزدان بساییم دست از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار با گبر و خود آمدند ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر ز گرد بکشتی گرفتن برآویختند ز تن خون و خوی را فرو ریختند بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش از جای و بنهاد پست به کردار شیری که بر گور نر زند چنگ و گور اندر آید به سر نشست از بر سینه‌ی پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافگن و گرد و شمشیرگیر دگرگونه‌تر باشد آیین ما جزین باشد آرایش دین ما کسی کاو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین گرش بار دیگر به زیر آورد ز افگندنش نام شیر آورد بدان چاره از چنگ آن اژدها همی خواست کاید ز کشتن رها دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر یکی از دلی و دوم از زمان سوم از جوانمردیش بی‌گمان رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت همی کرد نخچیر و یادش نبود ازان کس که با او نبرد آزمود همی دیر شد تا که هومان چو گرد بیامد بپرسیدش از هم نبرد به هومان بگفت آن کجا رفته بود سخن هرچه رستم بدو گفته بود بدو گفت هومان گرد ای جوان به سیری رسیدی همانا ز جان دریغ این بر و بازو و یال تو میان یلی چنگ و گوپال تو هژبری که آورده بودی بدام رها کردی از دام و شد کار خام نگه کن کزین بیهده کارکرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد بگفت و دل از جان او برگرفت پرانده همی ماند ازو در شگفت به لشکرگه خویش بنهاد روی به خشم و دل از غم پر از کار اوی یکی داستان زد برین شهریار که دشمن مدار ارچه خردست خوار چو رستم ز دست وی آزاد شد بسان یکی تیغ پولاد شد خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز یابد روان بخورد آب و روی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه که چون رفت خواهد سپهر از برش بخواهد ربودن کلاه از سرش وزان آبخور شد به جای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی به بازو کمانی به دست گرازان و بر گور نعره‌زنان سمندش جهان و جهان راکنان همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت چو سهراب شیراوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بردمید چنین گفت کای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر هر که بهر تو انتظار کند بخت و اقبال را شکار کند بهر باران چو کشت منتظر است سینه را سبز و لاله زار کند بهر خورشید کان چو منتظر است سنگ را لعل آبدار کند انتظار ادیم بهر سهیل اندر او صد هزار کار کند آهنی کانتظار صیقل کرد روی را صاف و بی‌غبار کند ز انتظار رسول تیغ علی در غزا خویش ذوالفقار کند انتظار جنین درون رحم نطفه را شاه خوش عذار کند انتظار حبوب زیر زمین هر یکی دانه را هزار کند آسیا آب را چو منتظر است سنگ را چست و بی‌قرار کند انتظار قبول وحی خدا چشم را چشم اعتبار کند انتظار نثار بحر کرم سینه را درج در چو نار کند شیره را انتظار در دل خم بهر مغز شهان عقار کند بی کنارست فضل منتظرش رانده را لایق کنار کند تا قیامت تمام هم نشود شرح آن کانتظار یار کند ز انتظارات شمس تبریزی شمس و ناهید و مه دوار کند ابناء ربیعنا تعالوا فالورد یقول لا تبالوا و العشق یصیحکم جهارا الخلد لکم فلا تزالوا و الحسن علی البها تجلی و السکر حواه و الکمال من کان مخرسا جمادا الیوم تکلموا و قالوا من کان مبلسا قنوطا ذابوا و تضاحکوا و نالوا من بعد فان تروا غضوبا ماذا غضب فذا دلال زهی کرشمه‌ی تو را سرمه‌سای چشم سیاه دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه دو حاجب تو کمین گاه لشگر فتنه سپرده‌اند به آن گوشه‌های چشم سیاه هزار چشم چو نرگس نهاده‌اند بتان که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه جلای چهره روز سفید گردد اگر برآفتاب گمارد بلای چشم سیاه ستاده چشم برایمانم آن که داده مدام ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه هزارخانه سیه ساز در کمین دارد برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید ز بهر چهره‌ی گلگون برای چشم سیاه خلاصه دو جهان است آن پری چهره چو او نقاب گشاید فنا شود زهره چو بر براق معانی کنون سوار شود به پیش سلطنت او که را بود زهره ستارگان سماوات جمله مات شوند به طاس چرخ چو آن شه درافکند مهره چو روح قدس ببیند ورا سجود کند فرشتگان مقرب برند از او بهره همای عرش خداوند شمس تبریزی که هفت بحر بود پیش او یکی قطره میان باغ حرامست بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست در مجلس حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن اگر جماعت چین صورت تو بت بینند شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن کساد نرخ شکر در جهان پدید آید دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن به جای خشک بمانند سروهای چمن چو قامت تو ببینند در خرامیدن من گدای که باشم که دم زنم ز لبت سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن از پس پرده‌ی دل دوش بدیدم رخ یار شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود گفت اندر حرم شاه که را باشد بار گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار! گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار اولم این جزر و مد از تو رسید ورنه ساکن بود این بحر ای مجید هم از آنجا کین تردد دادیم بی‌تردد کن مرا هم از کرم ابتلاام می‌کنی آه الغیاث ای ذکور از ابتلاات چون اناث تا بکی این ابتلا یا رب مکن مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن اشتری‌ام لاغری و پشت ریش ز اختیار هم‌چو پالان‌شکل خویش این کژاوه گه شود این سو گران آن کژاوه گه شود آن سو کشان بفکن از من حمل ناهموار را تا ببینم روضه‌ی ابرار را هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود خفته باشم بر یمین یا بر یسار برنگردم جز چو گو بی‌اختیار هم به تقلیب تو تا ذات الیمین یا سوی ذات الشمال ای رب دین صد هزاران سال بودم در مطار هم‌چو ذرات هوا بی‌اختیار گر فراموشم شدست آن وقت و حال یادگارم هست در خواب ارتحال می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ می‌جهم در مسرح جان زین مناخ شیر آن ایام ماضیهای خود می‌چشم از دایه‌ی خواب ای صمد جمله عالم ز اختیار و هست خود می‌گریزد در سر سرمست خود تا دمی از هوشیاری وا رهند ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند جمله دانسته کای این هستی فخ است فکر و ذکر اختیاری دوزخ است می‌گریزند از خودی در بیخودی یا به مستی یا به شغل ای مهتدی نفس را زان نیستی وا می‌کشی زانک بی‌فرمان شد اندر بیهشی لیس للجن و لا للانس ان ینفذوا من حبس اقطار الزمن لا نفوذ الا بسلطان الهدی من تجاویف السموات العلی لا هدی الا بسلطان یقی من حراس الشهب روح المتقی هیچ کس را تا نگردد او فنا نیست ره در بارگاه کبریا چیست معراج فلک این نیستی عاشقان را مذهب و دین نیستی پوستین و چارق آمد از نیاز در طریق عشق محراب ایاز گرچه او خود شاه را محبوب بود ظاهر و باطن لطیف و خوب بود گشته بی‌کبر و ریا و کینه‌ای حسن سلطان را رخش آیینه‌ای چونک از هستی خود او دور شد منتهای کار او محمود بد زان قوی‌تر بود تمکین ایاز که ز خوف کبر کردی احتراز او مهذب گشته بود و آمده کبر را و نفس را گردن زده یا پی تعلیم می‌کرد آن حیل یا برای حکمتی دور از وجل یا که دید چارقش زان شد پسند کز نسیم نیستی هستیست بند تا گشاید دخمه کان بر نیستیست تا بیاید آن نسیم عیش و زیست ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبک‌رو سلسله سلسله‌ی زرین بدید و غره گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت صورتش جنت به معنی دوزخی افعیی پر زهر و نقشش گل رخی گرچه ممن را سقر ندهد ضرر لیک هم بهتر بود زانجا گذر گرچه دوزخ دور دارد زو نکال لیک جنت به ورا فی کل حال الحذر ای ناقصان زین گلرخی که بگاه صحبت آمد دوزخی باد شمال می‌وزد، طره‌ی یاسمن نگر وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر سبزه‌ی تازه روی را، نو خط جویبار بین لاله‌ی سرخ روی را، سوخته‌دل چو من نگر خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین باد مشاطه فعل را، جلوه‌گر سمن نگر نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین ناوک چرخ گلستان، غنچه‌ی بی دهن نگر تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطه‌پوش کرد از پی ره زنی او، طره‌ی یاسمن نگر تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن لشکریان باغ را، خیمه‌ی نسترن نگر خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن وین شکن زمانه را، پر بت سیم‌تن نگر ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر جمله‌ی خاک خفتگان، موج دریغ می‌زند درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین ریخته زیر خاکشان، طره‌ی پرشکن نگر آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان چهره‌ی او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی دلشده‌ی فراق بین، سوخته‌ی محن نگر بیدار کنید مستیان را از بهر نبیذ همچو جان را ای ساقی باده بقایی از خم قدیم گیر آن را بر راه گلو گذر ندارد لیکن بگشاید او زبان را جان را تو چو مشک ساز ساقی آن جان شریف غیب دان را پس جانب آن صبوحیان کش آن مشک سبک دل گران را وز ساغرهای چشم مستت درده تو فلان بن فلان را از دیده به دیده باده‌ای ده تا خود نشود خبر دهان را زیرا ساقی چنان گذارد اندر مجلس می نهان را بشتاب که چشم ذره ذره جویا گشتست آن عیان را آن نافه مشک را به دست آر بشکاف تو ناف آسمان را زیرا غلبات بوی آن مشک صبری بنهشت یوسفان را چون نامه رسید سجده‌ای کن شمس تبریز درفشان را بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او موی من مانند روز و روی تو مانند شب ای پسر گیتی زنی رعناسب بس غرچه فریب فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب تو ز شادی خندخند و نیستی آگاه ازان او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد؟ چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟ چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواه دزد کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟ ای طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟ در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟ ور نه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟ شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟ کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟ گرچه زندان را به دستان‌ها کنی بستان لقب علم حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی تا به شاخ علم و حکمت پر طرب یابی رطب آنکه گوید هیاهوی و پای کوبد هر زمان آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب من به یمگان در به زندانم از این دیوانگان عالم‌السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب اندر این زندان سنگین چون بماندم بی‌زوار از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟ جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب کس نخواند نامه‌ی من کس نگوید نام من جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای در مبارک ذکر خود گفته‌است نام بولهب!؟ من برون آیم به برهان‌ها ز مذهب‌های بد پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب عامه بر من تهمت دینی ز فضل من برند بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب ور تو را از من بدین دعوی گوا باید گواست مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد واندکی چر بو پدید آید به ساعت بر قصب می‌فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب عز و ناز و ایمنی‌ی دنیا بسی دیدم، کنون رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟ چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟ گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش گرچه از سر گین برون آید همی تاک عنب من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب مایه و تخم همه خیرات یکسر راستی است راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعت است مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟ از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب بولهب با زن به پیشت می‌رود ای ناصبی بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب گر نمی‌بینی تو ایشان را ز بس مستی همی نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو تا نمانی عمرهای بی‌کران اندر کرب برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را مرا بگذار تا می بینم آن سرو خرامان را به این مقدار هم رنجی برای خاطر نمی‌خواهم که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را مپرس ای دل که چون می‌باشد آخر جان غمناکت که من دیریست کز یادت فراموش کرده‌ام جان را ورت بدنامی است از من به یک غمزه بکش زارم چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟ از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است با پاکدامنان نظری هست حسن را تا آفتاب سرزده، در خانه من است خزان ز غنچه‌ی تصویر، راست می‌گذرد همیشه جمع بود خاطری که غمگین است درین دو هفته که مهمان این چمن شده‌ای به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است به قرب گلعذاران دل مبندید وصیت نامه شبنم همین است غربت مپسندید که افتید به زندان بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر سنگین دلی که توبه‌ی مارا شکسته است! جام شراب، مرهم دلهای خسته است خورشید، مومیایی ماه شکسته است بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست دیوانه‌ای میانه‌ی طفلان نشسته است صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است خنده بیجاست برق گریه‌ی بی اختیار اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال از جویبار ساقی کوثر گذشته است از ما سراغ منزل آسودگی مجو چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیده‌ای است که صحرا گرفته است غم پوشش برونم را گرفته است خیال نان درونم را گرفته است ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ که بیرون و درونم را گرفته است از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ ما را میان بادیه باران گرفته است یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هاله‌ی آغوش، چو ماهت نگرفته است برگرد به میخانه ازین توبه‌ی ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است خمیازه‌ی نشاط است، روی گشاده‌ی گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟ سپهر خون به دلم می‌کند، نمی‌داند که آبروی سفال شکسته از باده است داند که روح در تن خاکی چه می‌کشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است نه لباس تندرستی، نه امید پختگی میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟ داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه‌ام از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است می‌توان خواند از جبین خاک، احوال مرا بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است ! چون غنچه این بساط که بر خویش چیده‌ای تا می‌کشی نفس، همه را باد برده است تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است ! آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است جان می‌دهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است مرا به بلبل تصویر رحم می‌آید که در هوای تو بال و پری به هم نزده است خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است ریسمان بازی تقلید مکرر شده است شبنم از سعی به سرچشمه‌ی خورشید رسید قطره ماست که زندانی گوهر شده است از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است تا شیشه‌ام تهی شده، پیمانه پر شده است هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟ ای که می‌پرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازه‌ای از عشق و هوس بیش نمانده است یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است یک دل گشاده از نفس گرم من نشد این باغ پر ز غنچه‌ی تصویر بوده است دیوانه شو که عشرت طفلانه‌ی جهان در کوچه‌ی سلامت زنجیر بوده است شیرازه‌ی طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریه‌ی مستانه بوده است امروز کرده‌اند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است ای غزال چین، چه پشت چشم نازک می‌کنی ؟ چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است خونی که مشک گشت، دلش می‌شود سیاه زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است تسلیم می‌کند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامه‌ی پروانه، بال پروانه است اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را در خواب نیز قافله ما روانه است در گوشه فقس مگر از دل برآورم این خارهاکه در دلم از آشیانه است بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می‌نخورد باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است آنچه برگ عیش می‌دانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سوده‌ای است عافیت می‌طلبی، پای خم از دست مده که بلاها همه در زیر سر هشیاری است قانع از قامت یارست به خمیازه‌ی خشک بخت آغوش من و طالع محراب یکی است دل سودازده را راحت و آزار یکی است خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است ادب پیر خرابات نگهداشتنی است طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است آن که این آیینه‌ها را می‌کند روشن یکی است توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است به نسیمی ز گلستان سفری می‌گردد برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است بگشای چاک سینه که بر منکران حشر روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است نشاط یکشبه‌ی دهر را غنیمت دان که می‌رود چو حنا این نگار دست به دست میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟ روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست مرو به مجلس می گر به توبه می‌لرزی سبو همیشه نیاید برون ز آب درست از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست درین بساط، بجز شربت شهادت نیست میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست می‌زاید از تعلق ما هر غمی که هست بر مهلت زمانه‌ی دون اعتماد نیست چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند بر جنون می‌زنم امروز که بازاری هست! عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون می‌خورد آن‌جا که نگهبانی هست رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟ داغ عمر رفته افسردن نمی‌داند که چیست آتش این کاروان، مردن نمی‌داند که چیست خامه‌ی نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچه‌ی تصویر، خندیدن نمی‌داند که چیست ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟ دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند آخر دل شکسته ما جلوه‌گاه کیست ؟ مکن سپند مرا دور از حریم وصال که بیقراری من خالی از تماشا نیست تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست از عمر رفته حاصل من آه حسرت است جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست شبنم دو بار بازی بستان نمی‌خورد دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده‌ای رنگ خود را چاره کن، آیینه‌ی ما زرد نیست سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانه‌ی آیینه راه گرد نیست امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیده‌ی یعقوب کور نیست اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان بیش از یک ناله در صد حلقه‌ی زنجیر نیست بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می‌کنند کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست سیل از بساط خانه بدوشان چه می‌برد؟ ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست اشک من و رقیب به یک رشته می‌کشد صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست ! پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده‌ایم چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر آتش به گرمی عرق انفعال نیست نفس سوخته‌ی لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آن‌جا هم نیست عدم ز قرب جوار وجود زندان است وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست گر محتسب شکست خم میفروش را دست دعای باده پرستان شکسته نیست یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک در بساط آسیا یک دانه‌ی نشکسته نیست چون وانمی‌کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست غنچه‌ی تصویر می‌لرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی قبله را خبری از اشاره نیست در موج پریشانی ما فاصله‌ای نیست امروز به جمعیت ما سلسله‌ای نیست بوی گل و باد سحری بر سر راهند گر می‌روی از خود، به ازین قافله‌ای نیست در بیابان جنون سلسله‌پردازی نیست روزگاری است درین دایره آوازی نیست سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر از برای دل ما قحط پریشانی نیست ! که باز حرف گلوگیر توبه را سرکرد؟ که در بدیهه‌ی مینای می روانی نیست ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنه‌های قفس، رخنه رهایی نیست مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد یاد زمانه‌ای که غم دل حساب داشت چه ز اندیشه تجرید به خود میلرزی ؟ سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پله‌ای از دار بالاتر نداشت قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست نامه‌ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت بر سر کوی تو غوغای قیامت می‌بود گر شکست دل عشاق صدایی می‌داشت بی خبر می‌گذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی می‌داشت بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت! خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست خشک لب می‌بایدم چون کشتی از دریا گذشت منت خشک است بار خاطر آزادگان با وجود پل مرا از آب می‌باید گذشت ز روزگار جوانی خبر چه می‌پرسی ؟ چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت چون شمع، با سری که به یک موی بسته است می‌بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ که روز من به شتاب شب وصال گذشت مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمی‌توانم ازین لقمه حلال گذشت! همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفته‌ام جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت! فغان که کوهکن ساده دل نمی‌داند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت در پیش غنچه‌ی دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت! خم چو گردد قد افراخته می‌باید رفت پل برین آب چو شد ساخته می‌باید رفت من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته می‌باید رفت ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم بی اختیار آمد و بی اختیار رفت جان به این غمکده آمد که سبک برگردد از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند آفاق را به یک دو نفس می‌توان گرفت از ما به گفتگو دل و جان می‌توان گرفت این ملک را به تیغ زبان می‌توان گرفت از شیر مادرست به من می حلال تر زین لقمه‌ی غمی که مرا در گلو گرفت محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت دلم زگریه‌ی مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت سر به گریبان خواب، از چه فرو برده‌ای ؟ بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس می‌کشی، تیغ کشیده است صبح شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح عیش امروز علاج غم فردا نکند مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد سر به هم آورده دیدم برگ‌های غنچه را اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون آخر این سلسله بر گردن ما می‌افتد! حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد دم جان بخش نسیم سحری را دریاب پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است که اگر بازستانند، دو چندان گردد! طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد هرگز ز کمانخانه‌ی ابروی مکافات تیری نگشایم که به من باز نگردد چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می‌گردد نشیند هر که با من یک نفس، همدرد می‌گردد دنیا طلبان ز حرص مستند همه موسی کش و فرعون پرستند همه هر عهد که با خدای بستند همه از دوستی حرص شکستند همه ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه بی چشم تو نور نیست بر چشم همه چشم همه را نظر بسوی تو بود از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه چون باز سفید در شکاریم همه با نفس و هوای نفس یاریم همه گر پرده ز روی کارها بر گیرند معلوم شود که در چه کاریم همه ای روی تو مهر عالم آرای همه وصل تو شب و روز تمنای همه گر با دگران به ز منی وای بمن ور با همه کس همچو منی وای همه سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه دور از وطن خویش و به غربت مانده چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه آنم که توام ز خاک برداشته‌ای نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای بی تابی من دیده و برتافته‌ای شب تیره و یار دور و کس مونس نه ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای دارم صنمی چهره برافروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای من کیستم آتش به دل افروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای در راه وفا چو سنگ و آتش گردم شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای هستی که ظهور می‌کند در همه شی خواهی که بری به حال او با همه پی رو بر سر می حباب را بین که چسان می وی بود اندر وی و وی در می وی ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای تا چند روم دربدر و جای به جای یا خانه امید مرا در دربند یا قفل مهمات مرا دربگشای یا پست و بلند دهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی تا چند توان وضع مکرر دیدن عزلی نصبی قیامتی آشوبی یا سرکشی سپهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب حشری نشری قیامتی آشوبی عهدی به سر زبان خود بربستی صد خانه پر از بتان یکی نشکستی تو پنداری به یک شهادت رستی فردات کند خمار کاکنون مستی غم جمله نصیب چرخ خم بایستی یا با غم من صبر بهم بایستی یا مایه‌ی غم چو عمر کم بایستی یا عمر به اندازه‌ی غم بایستی زلفت سیمست و مشک را کان گشتی از بسکه بجستی تو همه آن گشتی ای آتش تا سرد بدی سوختیم ای وای از آنروز که سوزان گشتی ای شیر خدا امیر حیدر فتحی وی قلعه گشای در خیبر فتحی درهای امید بر رخم بسته شده ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی در کوی خودم مسکن و ماوا دادی در بزم وصال خود مرا جادادی القصه به صد کرشمه و ناز مرا عاشق کردی و سر به صحرا دادی اول همه جام آشنایی دادی آخر بستم زهر جدایی دادی چون کشته شدم بگفتی این کشته‌ی کیست داد از تو که داد بی‌وفایی دادی ای شاه ولایت دو عالم مددی بر عجز و پریشانی حالم مددی ای شیر خدا زود به فریادم رس جز حضرت تو پیش که نالم مددی من کیستم از قید دو عالم فردی عنقا منشی بلند همت مردی دیوانه‌ی بیخودی بیابان گردی لبریز محبتی سرا پا دردی از چهره همه خانه منقش کردی وز باده رخان ما چو آتش کردی شادی و نشاط ما یکی شش کردی عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی عشقم دادی زاهل دردم کردی از دانش و هوش و عقل فردم کردی سجاده نشین با وقاری بودم میخواره و رند و هرزه گردم کردی با فاقه و فقر هم نشینم کردی بی خویش و تبار و بی قرینم کردی این مرتبه‌ی مقربان در تست آیا به چه خدمت این چنینم کردی ای دیده مرا عاشق یاری کردی داغم زرخ لاله عذاری کردی کاری کردی که هیچ نتوان گفتن الله الله چه خوب کاری کردی ای دل تا کی مصیبت‌افزا گردی ای خون شده چند درد پیما گردی انداختیم دربدر و کوی به کوی رسوا کردی مرا، تو رسوا گردی ای آنکه به گرد شمع دود آوردی یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی گر دود دل منست دیرت بگرفت ور خط به خون ماست زود آوردی ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی گه فصل خزان و گه بهار آوردی مردان جهان را همه بردی به زمین نامردان را بروی کار آوردی ای کاش مرا به نفت آلایندی آتش بزدندی و نبخشایندی در چشم عزیز من نمک سایندی وز دوست جدا شدن نفرمایندی ای خالق ذوالجلال هر جانوری وی رهرو رهنمای هر بی خبری بستم کمر امید بر درگه تو بگشای دری که من ندارم هنری دستی نه که از نخل تو چینم ثمری پایی نه که در کوی تو یابم گذری چشمی نه که بر خویش بگریم قدری رویی نه که بر خاک بمالم سحری هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری ای ذات تو در صفات اعیان ساری اوصاف تو در صفاتشان متواری وصف تو چو ذات مطلقست اما نیست در ضمن مظاهر از تقید عاری عالم ار نه‌ای ز عبرت عاری نهری جاری به طورهای طاری وندر همه طورهای نهر جاری سریست حقیقة الحقایق ساری یا رب یا رب کریمی و غفاری رحمان و رحیم و راحم و ستاری خواهم که به رحمت خداوندی خویش این بنده‌ی شرمنده فرو نگذاری گیرم که هزار مصحف از برداری با آن چه کنی که نفس کافر داری سر را به زمین چه می نهی بهر نماز آنرا به زمین بنه که بر سر داری ای شمع نمونه‌ای زسوزم داری خاموشی و مردن رموزم داری داری خبر از سوز شب هجرانم آیا چه خبر ز سوز روزم داری چون گل بگلاب شسته رویی داری چون مشک بمی حل شده مویی داری چون عرصه گه قیامت از انبه خلق پر آفت و محنت سر کویی داری ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری دردت چو دهند نام درمان نبری بی درد زدرد دوست نالان گشتی خاموش که عرض دردمندان نبری پیوسته تو دل ربوده‌ای معذوری غم هیچ نیازموده‌ای معذوری من بی تو هزار شب به خون در خفتم تو بی تو شبی نبوده‌ای معذوری یا شاه تویی آنکه خدا را شیری خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری مپسند غلام عاجزت یا مولا ایام کند ذلیل هر بی‌پیری یا گردن روزگار را زنجیری یا سرکشی زمانه را تدبیری این زاغوشان بسی پریدند بلند سنگی چوبی گزی خدنگی تیری از کبر مدار هیچ در دل هوسی کز کبر به جایی نرسیدست کسی چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا صید کنی هزار دل در نفسی ای در سر هر کس از خیالت هوسی بی یاد تو برنیاید از من نفسی مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی گر شهره شوی به شهر شر الناسی ورخانه نشینی همگی وسواسی به زان نبود که همچو خضر والیاس کس نشناسد ترا تو کس نشناسی تا نگذری از جمع به فردی نرسی تا نگذری از خویش به مردی نرسی تا در ره دوست بی سر و پا نشوی بی درد بمانی و به دردی نرسی گه شانه کش طره‌ی لیلا باشی گه در سر مجنون همه سودا باشی گه آینه‌ی جمال یوسف گردی گه آتش خرمن زلیخا باشی مزار دلی را که تو جانش باشی معشوقه‌ی پیدا و نهانش باشی زان می‌ترسم که از دلازاری تو دل خون شود و تو در میانش باشی جان چیست غم و درد و بلا را هدفی دل چیست درون سینه سوزی و تفی القصه پی شکست ما بسته صفی مرگ از طرفی و زندگی از طرفی بگشود نگار من نقاب از طرفی برداشت سفیده دم حجاب از طرفی گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید ماه از طرفی و آفتاب از طرفی ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی کونین به پیش کرمت خاشاکی از روی کرم اگر ببخشی همه را بخشیده شود پیش تو مشت خاکی وصافی خود به رغم حاسد تا کی ترویج چنین متاع کاسد تا کی تو معدومی خیال هستی از تو فاسد باشد خیال فاسد تا کی ای دل زشراب جهل مستی تا کی وی نیست شونده لاف هستی تا کی گر غرقه‌ی بحر غفلت و آز نه‌ای تردامنی و هواپرستی تا کی ای از تو به باغ هر گلی را رنگی هر مرغی را زشوق تو آهنگی با کوه زاندوه تو رمزی گفتم برخاست صدای ناله از هر سنگی تا بتوانی بکش به جان بار دلی می‌کوش که تا شوی ز دل یار دلی آزار دلی مجو که ناگاه کنی کار دو جهان در سر آزار دلی از درد تو نیست چشم خالی ز نمی هر جا که دلیست شد گرفتار غمی بیماری تو باعث نابودن ماست ای باعث عمر مامبادت المی بی پا و سران دشت خون آشامی مردند ز حسرت و غم ناکامی محنت زدگان وادی شوق ترا هجران کشد و اجل کشد بدنامی دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی در دیده تویی و گرنه می‌دوختمی دل منزل تست ورنه روزی صدبار در پیش تو چون سپند می‌سوختمی حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی روزی ز تو صد بار خبر داشتمی این واقعه‌ام اگر نبودی در پیش کی دیده ز دیدار تو برداشتمی گر در یمنی چو با منی پیش منی گر پیش منی چو بی منی در یمنی من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی دردی داریم و سینه‌ی بریانی عشقی داریم و دیده‌ی گریانی عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی دردی و چه درد، درد بی‌درمانی گر طاعت خود نقش کنم بر نانی و آن نان بنهم پیش سگی بر خوانی و آن سگ سالی گرسنه در زندانی از ننگ بر آن نان ننهد دندانی نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و دست بر دل رانی نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی ما را چه که وصف دستگاه تو کنیم ماییم قرین حیرت و نادانی هستی که عیان نیست روان در شانی در شان دگر جلوه کند هر آنی این نکته بجو ز کل یوم فی شان گر بایدت از کلام حق برهانی گر در طلب گوهر کانی کانی ور زنده ببوی وصل جانی جانی القصه حدیث مطلق از من بشنو هر چیز که در جستن آنی آنی ای آنکه دوای دردمندان دانی راز دل زار مستمندان دانی حال دل خویش را چه گویم با تو ناگفته تو خود هزار چندان دانی آنی تو که حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی گر خوانمت از سینه‌ی سوزان شنوی ور دم نزنم زبان لالان دانی گفتی که به وقت مجلس افروختنی آیا که چه نکتهاست بردوختنی ای بی‌خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و شست بر شست زنی بر ما به ستم همیشه دستی داری گویی عسسی و شامگه مست زنی تا چند سخن تراشی و رنده زنی تا کی به هدف تیر پراکنده زنی گر یک ورق از علم خموشی خوانی بسیار بدین گفت و شنوخنده زنی ای واحد بی مثال معبود غنی وی رازق پادشاه و درویش و غنی یا قرض من از خزانه غیب رسان یا از کرم خودت مرا ساز غنی خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی گر بنده کنی ز لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آباد کنی ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی کردند تمام خانه‌های تو خراب ای خانه خراب تا به کی صبر کنی ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی بر تو ز نبی نص جلی ادر کنی دستم تهی و لطف تو بی پایانست یا حضرت مرتضی علی ادر کنی تا ترک علایق و عوایق نکنی یک سجده‌ی شایسته‌ی لایق نکنی حقا که ز دام لات و عزی نرهی تا ترک خود و جمله خلایق نکنی یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی محتاج گدا و پادشاهم نکنی موی سیهم سفید کردی به کرم با موی سفید رو سیاهم نکنی یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی در پای غم تو بیختم تا چه کنی از هر که به تو گریختم سود نکرد از تو به تو در گریختم تا چه کنی دنیای دنی پر هوس را چه کنی آلوده‌ی هر ناکس و کس را چه کنی آن یار طلب کن که ترا باشد و بس معشوقه‌ی صد هزار کس را چه کنی از سادگی و سلیمی و مسکینی وز سرکشی و تکبر و خود بینی بر آتش اگر نشانیم بنشینم بر دیده اگر نشانمت ننشینی باز آی که تا صدق نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو بتا کی زنده گذاردم که بازم بینی ای دل اگر آن عارض دلجو بینی ذرات جهان را همه نیکو بینی در آینه کم نگر که خودبین نشوی خود آینه شو تا همگی او بینی میدان فراخ و مرد میدانی نی مردان جهان چنانکه میدانی نی در ظاهرشان به اولیا می‌مانند در باطنشان بوی مسلمانی نی ای در خم چوگان تو سرها شده گوی بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی ظاهر که به دست ماست شستیم تمام باطن که به دست تست آنرا تو بشوی هان مردان هان و هان جوانمردان هوی مردی کنی و نگاه داری سر کوی گر تیر آید چنانکه بشکافد موی زنهار زیار خود مگر دانی روی در کوی تو میدهند جانی به جوی جانی چه بود که کاروانی به جوی از وصل تو یک جو بجهانی ارزد زین جنس که ماییم جهانی به جوی تحقیق معانی ز عبارات مجوی بی رفع قیود و اعتبارات مجوی خواهی یابی ز علت جهل شفا قانون نجات از اشارات مجوی در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق شایسته‌ی فیض نور انوار شوی در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی وز گرمی بحث مجلس افروز شوی در مکتب عشق با همه دانایی سر گشته چو طفلان نوآموز شوی از هستی خویش تا پشیمان نشوی سر حلقه‌ی عارفان و مستان نشوی تا در نظر خلق نگردی کافر در مذهب عاشقان مسلمان نشوی گر صید عدم شوی زخود رسته شوی ور در صفت خویش روی بسته شوی می‌دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین که هر زمان خسته شوی دنیا راهی بهشت منزلگاهی این هر دو به نزد اهل معنی کاهی گر عاشق صادقی زهر دو بگذر تا دوست ترا به خود نماید راهی آمد بر من قاصد آن سرو سهی آورد بهی تا نبود دست تهی من هم رخ خود بدان بهی مالیدم یعنی ز مرض نهاده‌ام رو به بهی تا تو هوس خدای از سر ننهی در هر دو جهان نباشدت روی بهی ور زانکه به بندگی فرود آری سر ز اندیشه‌ی این و آن بکلی برهی پاکی و منزهی و بی همتایی کس را نرسد ملک بدین زیبایی خلقان همه خفته‌اند و درها بسته یا رب تو در لطف بما بگشایی گفتم که کرایی تو بدین زیبایی گفتا خود را که من خودم یکتایی هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم هم آینه جمال و هم بینایی ای دلبر عیسی نفس ترسایی خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی گه اشک زدیده‌ی ترم خشک کنی گه بر لب خشک من لب ترسایی بردارم دل گر از جهان فرمایی فرمان برم ار سود و زیان فرمایی بنشینم اگر بر سر آتش گویی برخیزم اگر از سر جان فرمایی آنجا که ببایی نه پدیدی گویی آنجا که نبایی از زمین بر رویی عاشق کنی و مراد عاشق جویی اینت خوشی و ظریفی و نیکویی آیینه صفت بدست او نیکویی زین سوی نموده‌ای ولی زان سویی او دیده ترا که عین هستی تو اوست زانش تو ندیده‌ای که عکس اویی ای آنکه بر آرنده حاجات تویی هم کافل و کافی مهمات تویی سر دل خویش را چه گویم با تو چون عالم سر و الخفیات تویی ای آنکه گشاینده‌ی هر بند تویی بیرون ز عبارت چه و چند تویی این دولت من بس که منم بنده‌ی تو این عزت من بس که خداوند تویی سبحان الله بهر غمی یار تویی سبحان الله گشایش کار تویی سبحان الله به امر تو کن فیکون سبحان الله غفور و غفار تویی الله تویی وز دلم آگاه تویی درمانده منم دلیل هر راه تویی گر مورچه‌ای دم زند اندر تک چاه آگه ز دم مورچه در چاه تویی ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی وز دامن شب صبح نماینده تویی کار من بیچاره قوی بسته شده بگشای خدایا که گشاینده تویی از زهد اگر مدد دهی ایمان را مرتاض کنی به ترک دینی جان را ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک نزدیک خرد زهد نخوانند آن را آن عشق که هست جزء لاینفک ما حاشا که شود به عقل ما مدرک ما خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را برهاند ز ظلام شک ما در رفع حجب کوش نه در جمع کتب کز جمع کتب نمی‌شود رفع حجب در طی کتب بود کجا نشه‌ی حب طی کن همه را بگو الی الله اتب شیرین دهنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت گر شیخ به کفر زلف او ره می‌برد خاک ره او بر سر ایمان می‌ریخت گر طالب راه حق شوی ره پیداست او راست بود با تو، تو گر باشی راست وانگه که به اخلاص و درون صافی او را باشی بدان که او نیز تراست من بنده‌ی عاصیم رضای تو کجاست تاریک دلم نور و صفای تو کجاست ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی این بیع بود لطف و عطای تو کجاست دوزخ شرری ز آتش سینه‌ی ماست جنت اثری زین دل گنجینه‌ی ماست فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش با درد و غمش که یار دیرینه‌ی ماست سوفسطایی که از خرد بی‌خبرست گوید عالم خیالی اندر گذرست آری عالم همه خیالیست ولی پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا بو که توان راه به جانان دانست ره می‌نبریم وهم طمع می‌نبریم نتوان دانست بو که نتوان دانست آنرا که حلال زادگی عادت و خوست عیب همه مردمان به چشمش نیکوست معیوب همه عیب کسان می‌نگرد از کوزه همان برون تراود که دروست عالم به خروش لااله الا هوست عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست دریا به وجود خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست در درد شکی نیست که درمانی هست با عشق یقینست که جانانی هست احوال جهان چو دم به دم میگردد شک نیست درین حال که گردانی هست گر درویشی مکن تصرف در هیچ نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ خرسند بدان باش که در ملک خدای در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ گفت او ای ناصحان من بی ندم از جهان زندگی سیر آمدم منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه عافیت کم جوی از منبل براه منبلی نی کو بود خود برگ‌جو منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو منبلی نی کو به کف پول آورد منبلی چستی کزین پل بگذرد آن نه کو بر هر دکانی بر زند بل جهد از کون و کانی بر زند مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا چون قفص هشتن پریدن مرغ را آن قفص که هست عین باغ در مرغ می‌بیند گلستان و شجر جوق مرغان از برون گرد قفص خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص مرغ را اندر قفص زان سبزه‌زار نه خورش ماندست و نه صبر و قرار سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند تا بود کین بند از پا برکند چون دل و جانش چنین بیرون بود آن قفص را در گشایی چون بود نه چنان مرغ قفص در اندهان گرد بر گردش به حلقه گربگان کی بود او را درین خوف و حزن آرزوی از قفص بیرون شدن او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص صد قفص باشد بگرد این قفص غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا نخواهم به عالمی غمت را فروختن کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا غم روز هجر تو بگویم یکان یکان اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا چو از سر بگیرم بود سرور او چو من دل بجویم بود دلبر او چو من صلح جویم شفیع او بود چو در جنگ آیم بود خنجر او چو در مجلس آیم شراب است و نقل چو در گلشن آیم بود عبهر او چو در کان روم او عقیق است و لعل چو در بحر آیم بود گوهر او چو در دشت آیم بود روضه او چو وا چرخ آیم بود اختر او چو در صبر آیم بود صدر او چو از غم بسوزم بود مجمر او چو در رزم آیم به وقت قتال بود صف نگهدار و سرلشکر او چو در بزم آیم به وقت نشاط بود ساقی و مطرب و ساغر او چو نامه نویسم سوی دوستان بود کاغذ و خامه و محبر او چون بیدار گردم بود هوش نو چو بخوابم بیاید به خواب اندر او چو جویم برای غزل قافیه به خاطر بود قافیه گستر او تو هر صورتی که مصور کنی چو نقاش و خامه بود بر سر او تو چندانک برتر نظر می‌کنی از آن برتر تو بود برتر او برو ترک گفتار و دفتر بگو که آن به که باشد تو را دفتر او خمش کن که هر شش جهت نور او است وزین شش جهت بگذری داور او رضاک رضای الذی اوثر و سرک سری فما اظهر زهی شمس تبریز خورشیدوش که خود را بود سخت اندرخور او تا خانه‌ی تقدیر بساط چمن آراست نشنید کس از سروقدان یک سخن راست هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار هر سو نگری روی وی از پرده هویداست ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست در پرده‌ی تحقیق نه نور است و نه ظلمت در عالم توحید نه امروز و نه فرداست در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست چشم من دل سوخته سرچشمه‌ی خون شد کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت هم با خم موی تو جهان را سر سوداست هم شیفته‌ی حسن تو صد واله بی دل هم سوخته‌ی عشق تو صد عاشق شیداست هم نسخه‌ی لطف از تن سیمین تو ظاهر هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست المنة لله که همه بزم فروغی دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟ لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست دلم که آه زد از دست او جنایت کرد بیا، که درد ترا من به جان خریدارم اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد کمینه پرتوی از صورت تو بتواند هزار زهره و خورشید را حمایت کرد کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت قمر نشان تو از دیگری روایت کرد مگر ز بام رخت را مجاوران فلک به آفتاب نمودند و او حکایت کرد اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد نشان روی تو از هر که باز پرسیدم میان عالمیانم نشان و رایت کرد بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد مهر رخسار و مه جبین شده‌ای آفت دل بلای دین شده‌ای مهر و مه را شکسته‌ای رونق غیرت آن و رشک این شده‌ای پیش ازین دوست بودیم از مهر دشمن من کنون ز کین شده‌ای من چنانم که پیش ازین بودم تو ندانم چرا چنین شده‌ای ننشستی چرا دمی با من گرنه با غیر همنشین شده‌ای دل ز رشکم طپد چو بسمل باز بهر صیدی که در کمین شده‌ای غزلی گفته‌ای دگر هاتف که سزاوار آفرین شده‌ای شنیدستم یکی چوپان نادان بخفتی وقت گشت گوسفندان در آن همسایگی، گرگی سیه کار شدی همواره زان خفتن، خبردار گرامی وقت را، فرصت شمردی گهی از گله کشتی، گاه بردی دراز آن خواب و عمر گله کوتاه ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه ز پا افتادی، از زخم و گزندی زمانی بره‌ای، گه گوسفندی بغفلت رفت زینسان روزگاری نشد در کار، تدبیر و شماری شبان را دیو خواب افکنده در دام بدام افتند مستان، کام ناکام ز آغل گله را تا دشت بردی بچنگ حیله‌ی گرگش سپردی نه آگه بود از رسم شبانی نه میدانست شرط پاسبانی چو عمری گرگ بد دل، گله راند دگر زان گله، چوپان را چه ماند چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست شبان از خواب بی هنگام برخاست بکردار عسس، کوشید یک چند فکند آن دزد را، یکروز در بند چنانش کوفت سخت و سخت بر بست که گشت و گردون و پهلوش بشکست بوقت کار، باید کرد تدبیر چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر بگفت، ای تیره روز آزمندی تو گرگ بس شبان و گوسفندی بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان نه چوپانی تو، نام تست چوپان نشاید وقت بیداری غنودن شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن شبانی باید، ای مسکین، شبان را توان شب نخفتن، پاسبان را نه هر کو گله‌ای راند، شبان است نه هر کو چشم دارد، پاسبان است تو، عیب کار خویش از خود نهفتی بهنگام چرای گله، خفتی شدی پست، این نه آئین بزرگی است ندانستی که کار گرگ، گرگی است تو خفتی، کار از آن گردید دشوار نشاید کرد با یکدست، ده کار چرا امروز پشت من شکستی کجا بود آن زمان این چوبدستی شبانان نیستند از گرگ، ایمن تو وارون بخت، ایمن بودی از من نخسبد هیچ صاحب خانه آرام چو در نامحکم و کوته بود بام شبانان، آنقدر پرسند و پویند که تا گمگشته‌ای را، باز جویند من از تدبیر و رای خانمانسوز در آغلها بسی شب کرده‌ام روز چه غم گر شد مرا هنگام مردن پس از صد گوسفند و بره خوردن مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت به گردنها و شریانها در آویخت بعمری شد ز خون آشامیم رنگ بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ بسی گوساله را پهلو فشردم بسی بزغاله را از گله بردم اگر صد سال در زنجیر ماندم نخستین روز آزادی، همانم شبان فارغ از گرگ بداندیش بود فرجام، گرگ گله‌ی خویش کنون دیگر نه وقت انتقام است که کار گله و چوپان، تمام است در ره او بی سر و پا می‌روم بی تبرا و تولا می‌روم ایمن از توحید و از شرک آمدم فارغ از امروز و فردا می‌روم نه من و نه ما شناسم ذره‌ای زانکه دایم بی من و ما می‌روم سالک مطلق شدم چون آفتاب لاجرم از سایه تنها می‌روم مرغ عشقم هر زمانی صد جهان بی پر و بی بال زیبا می‌روم چون همه دانم ولیکن هیچ دان لاجرم نادان و دانا می‌روم قطره‌ای بودم ز دریا آمده این زمان با قعر دریا می‌روم در دلم تا عشق قدس آرام یافت من ز دل با جان شیدا می‌روم شرح عشق او بگویم با تو راست گرچه من گنگم که گویا می‌روم بارگاهی زد ز آدم عشق او گفت بر یک جا به صد جا می‌روم زو بپرسیدند کاخر تا کجا گفت روزی در به صحرا می‌روم چون هویت از بطون در پرده بود در هویت بس هویدا می‌روم گرچه نه پنهانم و نه آشکار هم نهان هم آشکارا می‌روم گر هویدا خواهیم پنهان شوم ور نهان جوییم پیدا می‌روم نه چنینم نه چنان نه هردوم بل کزین هر دو مبرا می‌روم چون فرید از خویش یکتا می‌رود هم به سر من فرد و یکتا می‌روم به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم به دامن گرم آتشپاره‌ای اما خطا کردم منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم تو خود آئینه‌ای بودی ولی ماه جمالت را من از فیض نظر آئینه‌ی گیتی نما کردم بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم نبود از صدق روی اهل حاجت در تو بی‌پروا تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم خریداران ز قحط حسن می‌گشتند گرد تو تو را من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم کنون او ذوق دارد محتشم از کردهای من من انگشت تاسف می‌گزم که اینها چرا کردم دید مجنون را عزیزی دردناک کو میان ره گذر می‌بیخت خاک گفت ای مجنون چه می‌جویی چنین گفت لیلی را همی‌جویم یقین گفت لیلی را کجا یابی ز خاک کی بود در خاک شارع در پاک گفت من می‌جویمش هر جا که هست بوک جایی یک دمش آرم به دست دل تو را دوست‌تر ز جان دارد جان ز بهر تو در میان دارد گر کند جان به تو نثار مرنج چه کند؟ دسترس همان دارد با غمت زان خوشم که جان مرا غمت هر لحظه شادمان دارد بر دلم بار هجر پیش منه آخر این خسته نیز جان دارد رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی آنچنان رخ کسی نهان دارد؟ بر رخ تو توان فشاندن جان راستی را رخ تو آن دارد با خیال لب تو دوش دلم گفت: جان عزم آن جهان دارد بوسه‌ای ده مرا، که نوش لبت لذت عیش جاودان دارد از سر خشم گفت چشم تو: دور نه کسی بوسه رایگان دارد خوش برآشفت زلف تو که: خموش زندگانی تو را زیان دارد کز شکر خواب دیده معذور است در درون جان ناتوان دارد مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم پیش صدر جهان فغان دارد عرش بابی، که مهر همت او برتر از عرش آشیان دارد رهنمایی، که پرتو نورش روشن اطراف کن فکان دارد زان سوی کاینات صحرایی است او در آن لامکان مکان دارد سبق ام‌الکتاب می‌گیرد لوح محفوظ خود روان دارد شمه‌ای از نسیم اخلاقش روضه‌ی گلشن جنان دارد ذره‌ای از فروغ انوارش آفتاب شررفشان دارد بوی خلق محمد آن بوید که در آن روضه‌ای قران دارد سرفراز آن کسی بود که چو چرخ بر درش سر بر آستان دارد خاک درگاه او کسی بوسد کز فلک هفت نردبان دارد پیش او مهر چون زمین بوسد زیبد ار سر بر آسمان دارد ریزه چینی است از سر خوانش آسمان گر چه هفت خوان دارد بسکه بر خوان او نواله ربود در بغل زان دوتای نان دارد چاشنی گیر او بود رضوان قدسیان را چو میهمان دارد گرد خاک درش نگردد دیو زانکه جبریل آشنا دارد بگریزد ز سایه‌اش شیطان ز آنکه از نور سایبان دارد نهراسد ز بیم گرگ عدو رمه‌ای کو چو تو شبان دارد بر سر آمد ز جمله عالمیان بسکه او علم بی‌کران دارد بر سر آید پسر ز اهل زمان چو پدر صاحب‌الزمان دارد فتح گردد ز فضل او آن در کز جهان روی سوی آن دارد منعما، ذکر شکر تو پیوست خاطرم بر سر زبان دارد لیک اظهار، شرط عاشق نیست مگر از شوق دل، تپان دارد زنده کردی شکسته را به سه بیت کز دم عیسوی نشان دارد حرز جان ساختم سه بیت تو را که ز صد فتنه در امان دارد خسته چون خواند نظم تو، ز طرب پی بر فرق فرقدان دارد گر کند فخر بر جهان، رسدش که مربی مهربان دارد خواستم تا جواب گویم، عقل گفت: که طاقت و توان دارد؟ عاجز آید ز دست مدح و ثنات هر که پا در ره بیان دارد در مدح تو چون زنم؟ که ز غم خاطرم قفل بر دهان دارد باد از انوار تو جهان روشن تا جهان نور ز اختران دارد اگر یار مرا از من برآری من او گشتم بگو با او چه داری میان ما چو تو مویی نبینی تو مانی در میان شرمساری ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا نباشد عار گر بحری است عاری بیا ای دست اندر آب کرده کلوخ خشک خواهی تا برآری تو خواهی همچو ابر بازگونه که باران از زمین بر چرخ باری چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق روا باشد که آن سر را بخاری قراری یابی آنگه بر لب عشق چو ساکن گشته‌ای در بی‌قراری مکن یاد کسی ای جان شیرین که نشناسد خزان را از بهاری نداند عطسه را زان لاغ دیگر نداند شیر از روبه عیاری بگفتم ای ونک غوطی بخوردم در آن موج لطیف شهریاری شدم از کار من از شمس تبریز بیا در کار گر تو مرد کاری سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی تا به در میکده جا کرده‌ام توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام خرقه‌ی تقوی به می افکنده‌ام جامه‌ی پرهیز قبا کرده‌ام خواجگی از پیر مغان دیده‌ام بندگی اهل صفا کرده‌ام کام خود از مغبچگان جسته‌ام درد دل از باده دوا کرده‌ام یک دو قدح می به کف آورده‌ام رفع غم و دفع بلا کرده‌ام چشم طمع از همه سو بسته‌ام قطع امید از همه جا کرده‌ام رخش سعادت به فلک رانده‌ام روی تحکم به قضا کرده‌ام از اثر خاک در می فروش خون بدل آب بقا کرده‌ام از زره زلف گره‌گیر دوست عقده ز کار همه وا کرده‌ام همت مردانه ز من جو که من خدمت مردان خدا کرده‌ام دوش فروغی به خرابات عشق انجمن عیش بپا کرده‌ام دل در هوایت ای بت عیار جان دهد چون بلبلی که دور گلزار جان دهد کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی که بیخ بیشه جان را همه رگ‌های شیران را بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی بداند عاقبت‌ها را فرستد راتبت‌ها را ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یکتایی براندازد نقابی را نماید آفتابی را دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی دورویی او است بی‌کینه ازیرا او است آیینه ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی ای خداوندی که بر درگاه جاهت بنده‌وار چرخ و انجم سالها اجری و راتب خورده‌اند بنده را فخرالزمان اسحق و چندین کس جز او تازه از انعام تو چیزی حکایت کرده‌اند گر درستست این سخن معلوم کن تا آن برات خود که آوردست و کی باری به من ناورده‌اند ندارد درد من درمان دریغا بماندم بی سر و سامان دریغا درین حیرت فلک ها نیز دیر است که می‌گردند سرگردان دریغا درین دشواری ره جان من شد که راهی نیست بس آسان دریغا فرو ماندم درین راه خطرناک چنین واله چنین حیران دریغا رهی بس دور می‌بینم من این راه نه سر پیدا و نه پایان دریغا ز رنج تشنگی مردم به زاری جهان پر چشمه‌ی حیوان دریغا چو نه جانان بخواهد ماند نه جان ز جان دردا و از جانان دریغا اگر سنگی نه ای بنیوش آخر ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا عزیزان جهان را بین به یک راه همه با خاک ره یکسان دریغا ببین تا بر سر خاک عزیزان چگونه ابر شد گریان دریغا مگر جان‌های ایشان ابر بوده است که می‌بارند چون باران دریغا بیا تا در وفای دوستداران فرو باریم صد طوفان دریغا همه یاران به زیر خاک رفتند تو خواهی رفت چون ایشان دریغا رخی کامد ز پیدایی چو خورشید کنون در خاک شد پنهان دریغا از آن لب‌های چون عناب دردا وزان خط های چون ریحان دریغا به یک تیغ اجل درج دهان را نه پسته ماند و نه مرجان دریغا بتان ماه‌روی خوش‌سخن را کجا شد آن لب و دندان دریغا زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا بسا شخصا که از تب ریخت در خاک شد از تبریز با کرمان دریغا بسا ایوان که بر کیوانش بردند کجا شد آنهمه ایوان دریغا بسا قصرا که چون فردوس کردند کنون شد کلبه‌ی احزان دریغا درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی لحد بر جمله شد زندان دریغا چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک هم از ایران هم از توران دریغا تو خواه از روم باش و خواه از چین نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا ز افریدون و از جمشید دردا ز کیخسرو ز نوشروان دریغا هزاران گونه دستان داشت بلبل نبودش سود یک دستان دریغا پس از وصلی که همچون باد بگذشت درآمد این غم هجران دریغا ز مال و ملک این عالم تمام است تو را یک لقمه چون لقمان دریغا برای نان چه ریزی آب رویت که آتش بهتر از این نان دریغا تو را تا جان بود نان کم نیاید چه باید کند چندین جان دریغا خداوندا همه عمر عزیزم به جهل آورده‌ام به زیان دریغا اگرچه بس سپیدم می‌شود موی سیه می‌گرددم دیوان دریغا چو دوران جوانی رفت چون باد بسی گفتم درین دوران دریغا نشد معلوم من جز آخر عمر که کردم عمر خود تاوان دریغا مرا گر عمر بایستی خریدن تلف کی کردمی زین‌سان دریغا بسی عطار را درد و دریغ است که او را هست جای آن دریغا خدایا چون گناهم کرد ناقص نهادم روی در نقصان دریغا اگر کرد این گدا بر جهل کاری از آن غم کرد صدچندان دریغا تو عفوش کن که گر عفوت نباشد فرو ماند به صد خذلان دریغا تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم ور زنده کوی تو روم مایه‌ی ننگم در ورطه‌ی شوق تو چه اندیشه ز بحرم در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم تا پاره نگردید ز هم رشته‌ی عمرم تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم روی تو در آیینه‌ی جان عکس بینداخت تا تخته‌ی تن پاک بگشت از همه رنگم زان رو به خدنگ مژه‌ات دوخته‌ام چشم کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا ترسم شکند شیشه‌ی امید به سنگم فریاد که آن عمر شتابنده فروغی گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب کزین رواق طنینی که می‌رود دریاب زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب رواق چرخ همه پر صدای روحانی است در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب زکات دست تو توفیر سورة الانفال سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود دو قله‌اند ولیکن سه قبله‌ی طلاب به جان عاقله‌ی کائنات یعنی تو که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت مزور آمد و خائن چو سکه‌ی قلاب میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب به عز عز مهیمن به حق حق مهین به جان جان پیمبر به سر سر کتاب به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب به مکتب جبروت و به علم القرآن به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب به خط احسن تقویم و آخرین تحویل به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب ز میغ‌ها که سیه‌تر ز تخم پرپهن است چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب به حق آنکه دهد بچگان بستان را سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب برنده ناخنه‌ی چشم شب به ناخن روز کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب به ناف قبه‌ی عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجده‌ی مهتاب به خال و زلف و لب و حجله‌ی عروس عرب که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب به سر عطسه‌ی آدم به سنة الحمد به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست ازین سه معنی الف دال و میم بی‌اعراب به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب به بهترین خلف و اربعین صباح پدر به صبح محشر و خمسین الف روز حساب به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص بسی ستاره‌ی پاکش گذشته بر جلاب به تاب یک سر ناخن قواره‌ی مه را دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشته‌ی غوغا، به شیر شرزه‌ی غاب به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب به صوفیان بلادوست عافیت دشمن به حق عاقبت غم به جان غم برتاب به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان همه سفینه‌ی بی‌رخت و بحر بی‌پایاب به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند همای بیضه‌ی دین را ز بیضه خوار غراب بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد به پشه‌ای که غزا کرد و یافت گنج ثواب به گوسپندی کو را کلیم بود شبان به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت به سکه‌ی رخ خورشید بر، به زر مذاب به سکه و به طراز ثنای او که بر آن خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده پس از درود رسول و صحابه در محراب نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب وگر ز سکه‌ی طاعت بگشته‌ام جانم چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روی اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب که موم و زر به کژی نقش راستی یابند ز مهر خاتم سلطان و سکه‌ی ضراب چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن که دست مال توام پای‌بند مال و نصاب چو موم محرم گوش خزینه‌دار توام نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم ز من چو آینه‌ی زنگ خورده روی متاب وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب به تیز دستی نار و به کند پائی خاک به خاک پاشی باد و به باد ساری آب بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفه‌ی مغز به هفت حجله‌ی نور اندر این دو حجره‌ی خواب به رشته‌ی زر خورشید نور بافنده که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب به کوه برق مثانه ز سنگ پاره‌ی لعل به بحر ماه مشیمه ز نور بچه‌ی ناب به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب به تاب آینه‌ی دل در این سیاه غلاف به آب آینه‌ی جان در این کبود سراب به مطلع خرد و مقطع نفس که در او خلاص جان خواص است از این خراس خراب به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب به اشک چون نمک من که بر سه پایه‌ی غم تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب برو که روز اذا الشمس کورت بینام بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد ندیده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقاب بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب ز بند شاه ندارم گله معاذ الله اگرچه آب مه من ببرد در مه آب سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من حریف رضوان بود و حدائق اعناب ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب که گفته است فلان می‌گریزد از پی آن که شاه بشنود و باز داردم به عقاب کجا گریزم سوی عراق یا اران کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب به شام یا به خراسان به مصر یا توران به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب مرا گریز ز خانه به خانقاه بود چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب به مهر مام و دو پستان و زقه‌ی خرما به جان باب و دبستان و تخته‌ی آداب به عید و نشره و ادینه و نماز دگر به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب به خایهای بط از نان خورده در دامن به شیشه‌های بلور از خیو به شکل حباب به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن فراز لب لب جوی محله چون لبلاب به سر بزرگی حساد من که بودیشان دراز گوش ندیم و دراز دم بواب به باد فتق براهیم و غلمه‌ی عثمان به دبه‌ی علی موش‌گیر وقت دباب به دفه‌ی جد و ماشوره و کلابه‌ی چرخ به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل به خط مهره‌ی گردون و پره‌ی دولاب به ریزه رنده‌ی او هم چو جعد زنگی پیر به نوک تیشه‌ی او هم چو زلف رومی شاب به دوستان دغل رنگ من که بیزارم به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب فلک برات برائت میان ما رانده است ز یوم ینفخ فی‌الصور تا فلا انساب به دنبه‌ی بش بوسعد طفلی از بوشهر به قندز لب بونجم روبه از تلخاب به طبله‌های عقاقیر میر ابوالحارث به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب به طبل ناقه‌ی مستسقیان بخورد جراد به باد روده‌ی قولنجیان به پشک ذباب به چار پاره‌ی زنگی به باد هرزه‌ی دزد به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو به خرس رقص کن و بوزنینه‌ی لعاب به سیر کوبه‌ی رازی به دست حیدر رند به گو پیازه‌ی بلخی بخوان جعفر باب به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب به غلمه‌ی طبقات طبق زنان سرای به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب به زلف مقری مصروع و مذن بسطام به سر مناره‌ی مذن به لب تنور قطاب به زر سفره‌ی پشت از فشارش امعا به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب به شرط بی‌بی شمس و به شرب بابا خمس به مصطکی و به بادام و پسته و عناب به باد نمرود از سهم کرکس پران به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمه‌ی کذاب به زیبقی مقنع، به احمقی کیال به روز کوری صباح و شب روی احباب به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو به خشک ریشه‌ی یونان و شقشقه داراب به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار نشست زیر و جهودانه می‌گریست به تاب به موش زیر برو گربه‌ی خیانت کن که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب به ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاب به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل به جیفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب طریق هزل رها کن به جان شاه جهان که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب ز من حکیمی سوگند نامه‌ای درخواست به نام شاه جهان قبله‌ی اولوالالباب ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان به حیرتند چو از منطق طیور، غراب زهی تمیمه‌ی حسان ثابت و اعشی زهی یتیمه‌ی سحبان وائل و عتاب سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی طناب او همه حبل الله آید از اطناب بقای شاه جهان باد تا دهد سایه زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب ملک هر آینه آمین کند که بختش را دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام کخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست زان بگفتی از تو می‌خواهم یاری ای پسر دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوب‌وار گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر بزرگوارا با آنکه معرضم ز سخن چنانکه باز ندانم کنون زردف روی هنوز با همه اعراض من چو درنگری سخن چنانکه چنان به بود ز من شنوی روی نکو بی وجود ناز نباشد ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد راه حجاز ار امید وصل توان داشت بر قدم رهروان دراز نباشد مست می عشق را نماز مفرمای کانکه نمیرد برو نماز نباشد مطرب دستانسرای مجلس او را سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد حیف بود دست شه به خون گدایان صید ملخ کار شاهباز نباشد بنده چو محمود شد خموش که سلطان در ره معنی بجز ایاز نباشد پیش کسانی که صاحبان نیازند هیچ تنعم ورای ناز نباشد خاطر مردم بلطف صید توان کرد دل نبرد هر که دلنواز نباشد کس متصور نمی‌شود که چو خواجو هندوی آن چشم ترکتاز نباشد زآتش اندیشه جانم سوخته است وز تف یارب دهانم سوخته است از فلک در سینه‌ی من آتشی است کز سر دل تا میانم سوخته است سوز غمها کار من کرده است خام خامی گردون روانم سوخته است شعله‌های آه من در پیش خلق پرده‌ی راز نهانم سوخته است دولتی جستم، وبالم آمده است آتشی گفتم، زبانم سوخته است دیده‌ای آتش که چون سوزد پرند برق محنت همچنانم سوخته است شعر من زان سوزناک آمد که غم خاطر گوهر فشانم سوخته است در سخن من نایب خاقانیم آسمان زین رشک جانم سوخته است ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش هرگز ندیدست آسمان هرگز نبوده در جهان مانند تو لیلی جان مانند من مجنون خوش باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی مانند تو موسی دلی مانند من هارون خوش ای قطب این هفت آسیا هم کان زر هم کیمیا ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون خوش چون گوهری ناسفته‌ام فارغ ز خام و پخته‌ام در سایه‌ات خوش خفته‌ام سرمست از آن افیون خوش از نغمه تو ذره‌ها گر رقص آرد چه عجب نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می‌کشی دیدی تو از زر و هنر بی‌خسف یک قارون خوش باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده چون زهر مار کوهیی بنهفته در معجون خوش یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون خوش شاگرد لوح جان شدم زین حرف‌ها خط خوان شدم کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا میزان کجا ماند مرا در عشقت ای موزون خوش ای مایه صد بی‌هشی دی از طریق سرکشی گفتی مرا چونی خوشی در حیرت بی‌چون خوش هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد کان ناخوشی‌ها خورده بد در غیبت تو خون خوش ای شمس تبریزی تویی کاندر جلالت صدتویی جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذاالنون خوش می‌شد سر زلف در زمین کش چون شرح دهم تو را که آن خوش از تیزی و تازگی که او بود گویی همه آب بود و آتش پر کرده ز چشم نرگسینش از تیر جفا هزار ترکش زیر قدشم هزار مشتاق از مردم دیده کرده مفرش جان همه کاملان ز زلفش همچون سر زلف او مشوش روی همه عاشقان ز عشقش از خون جگر شده منقش گل چهره و گل فشان و گل بوی مه طلعت و مه جبین و مهوش صد تشنه ز خون دیده سیراب از دشنه‌ی چشم آن پریوش گه دل گه جان خروش می‌کرد کای غالیه زلف زلف برکش عطار ز زلف دلکش او تا حشر فتاده در کشاکش دو هفته‌ی دگر از بوی باد مشک فروش شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش شود چو روی فلک پرستاره روی زمین ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزه‌ی تر چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش ز جویبار به گردون رسد غریو طیور ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش روند در سر گل در چمن پری رویان بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی چو بر صحیفه‌ی مینا ز زر تخته نقوش به بام شاخ برآید گل از سراچه‌ی باغ چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین که در بهار نباشند بلبلان خاموش تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟ نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش مگر در پی آزرم و قول من بشنو مباش بر سر آزار و پند من بنیوش سبوی باده‌ای گویا به هر پیمانه‌ای خوردی ندارد یک خم این مستی مگر خمخانه‌ای خوردی نه دأب آشنایانست با هم رطل پیمودن تو این می گوییا در صحبت بیگانه‌ای خوردی نهادی سر به بد مستی و با دستار آشفته به بازار آمدی خوش باده‌ی رندانه‌ای خوردی به حکمت باده خور جانان بدان ماند که این باده به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانه‌ای خوردی شراب خون دل گرمی ندارد ورنه ای وحشی تو می‌دانی چه می‌ها دوش از پیمانه‌ای خوردی کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است من باده خورم با تو اگر ماه صیام است تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر تا شیخ نگوید که می ناب حرام است در دور سیه چشم تو مردم همه مستند دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است افسوس که در خلوت خاصت نشسته وز هر طرفی بر سر من شورش عام است سودای لبت سوخت دل خام طمع را تا خلق نگویند که سودای تو خام است حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر خال و خط مشکین تواش دانه و دام است جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است چو آشفته دیدی که شد کار ما نگشتی دگر گرد بازار ما میزار ما را، که کار خطاست دلیری نمودن به آزار ما به فریاد ما گر چنین می‌رسی به گردون رسد ناله‌ی زار ما دل ما ننالیدی از چشم تو اگر جور کردی به مقدار ما بجز ما نخواهد خریدن کسی متاعی که بستی تو در بار ما چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب نیامد درین چشم بیدار ما مریز اوحدی را نمک بر جگر که شوریده او می‌کند کار ما چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن ره وحدانیت چون کرد روشن دیده‌ی عقلت به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن ملاقا چون کنی با عقل زیر پرده‌ی حسی نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا دل از اندیشه‌ی اوباش جسمانیت یکتا کن به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن جمال چهره‌ی جانان اگر خواهی که بینی تو دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهره‌ی قرآن چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن باز صیاد اجل را آتشین منقاردار چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن دامن تر دامنان عقل در آخال کش ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن عاشق مالست حرص و دشمن مالست می مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان عقل یک چشمست او را در صف دجال کن عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست چون ز خود بی خود شدی در خرقه‌ی دل حال کن ای سنایی قدح دمادم کن روح ما را ز راح خرم کن لحن را همچو «لام» سر بفراز جام را همچو «جیم» قد خم کن خشکسالیست کشت آدم را فتح بابش تویی پر از نم کن حجره‌ی عقل را ز تحفه‌ی روح تازه چون سجده جای مریم کن هین که عالم گرفت دیو سپید خیز تدبیر رخش رستم کن قفس بلبلان سیمین بال سقف این سبزبام طارم کن رزم بر موج بحر اخضر ساز بزم بر اوج چرخ اعظم کن همه ره طوطیان چو زاغند خویشتن را شکر مکن سم کن هر چه جز یار دام او بشکن هر چه جز عشق نام او غم کن راز با عاشقان محرم گوی ناز با شاهدان محرم کن خویشتن در حریم حرمت عشق محرم باده‌ی محرم کن زین سپس با بهشتیان عشرت در نهانخانه‌ی جهنم کن ز ره پنج در به یک دو سه می چار دیوار عشق محکم کن از پی چشم زخم مشتی شوخ دیگ سودای خویش سردم کن بنده‌ی آن دو زلف پر خم شو چاکری آن رخان خرم کن همچو جمشید برفراز صبا تکیه بر مسند شه جم کن پس چو جمشید بر نشین بر باد همه را زیر نقش خاتم کن پری و دیو و جنی و انسی حشرات زمین فراهم کن آن گه‌ی بعد ازین سکندروار گرد بر گرد سد محکم کن همچو یاجوج اهل آتش را از پر خویش هین رمارم کن سرنگون در سقر فگن همه را دوزخ از چشمشان محشم کن نقش ترتیب صوفیان فلک به یک آسیب جرعه در هم کن نه هواگیر چون سلیمان باش نه هوس بخش همچو حاتم کن همه اسلام هستی و مستیست گر مسلمانی این مسلم کن یک دم از بی خودی سه باده بخور چار تکبیر بر دو عالم کن هر چه هستی ست نام آن مستی نسخ ماتم سرای آدم کن همه این کن ولیک با محرم چون نیابی مخنثی هم کن از خرد چشم اندکی بردار وز کله پشم لختکی کم کن سیه چرده‌ای را کسی زشت خواند جوابی بگفتش که حیران بماند نه من صورت خویش خود کرده‌ام که عیبم شماری که بد کرده‌ام تو را با من ار زشت رویم چه کار؟ نه آخر منم زشت و زیبا نگار از آنم که بر سر نبشتی ز پیش نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش تو دانایی آخر که قادر نیم توانای مطلق تویی، من کیم؟ گرم ره نمایی رسیدم به خیر وگر گم کنی باز ماندم ز سیر جهان آفرین گر نه یاری کند کجا بنده پرهیزگاری کند؟ □چه خوش گفت درویش کوتاه دست که شب توبه کرد و سحرگه شکست گر او توبه بخشد بماند درست که پیمان ما بی ثبات است و سست به حقت که چشمم ز باطل بدوز به نورت که فردا به نارم مسوز ز مسکینیم روی در خاک رفت غبار گناهم بر افلاک رفت تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار که در پیش باران نپاید غبار ز جرمم در این مملکت جاه نیست ولیکن به ملکی دگر راه نیست تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن که ندارد دل من طاقت هجران دیدن بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن میر کشور گشای رکن الدین که درش دیو را شهاب کند حرز امت محمد آنکه ز حلم کنیتش دهر بوتراب کند فخر آل طغان یزک که فلک فلک الدولتش خطاب کند خیمه‌ی دولتش بر آن زد چرخ که ز حبل اللهش طناب کند آتش تیغ صرصر انگیزش زهره‌ی بوقبیس آب کند عکس رای سماک پیرایش قلب را کیمیای ناب کند بخت بیدار خواب دیده‌ی او فتنه را شیر مست خواب کند رنگ تیغش میان خون عدو صوفیی دان که کار آب کند گر جهان حصن‌های دوشیزه عقد بندد بر او صواب کند که عجوز جهان سپید سری است کز سر کلک او خضاب کند نوک منقار کبک را عدلش گاز ناخن بر عقاب کند آفتاب از کفش به تب لرزه است کانجم جود فتح باب کند چون به تب لرزه آفتاب در است عرق سرد چون سحاب کند آفتاب ار ز خاک زر سازد بختش از خاک آفتاب کند به سخن در خراب گنج نهد به سخا گنج را خراب کند دهر چندان مناقبش داند که به دست چپش حساب کند گرچه وهنی رسید از ایامش زودش ایام کامیاب کند کوه چون سر سپید گشت از برف چرخ زلفش بنفشه تاب کند گنج اخلاص داشت خاقانی زان گهر ریز آن جناب کند هر سحر گویمش دعای به خیر ایزد ارجو که مستجاب کند در غربت اگر ز درد دل نالم هم ناله‌ی من پزشک من باشد واندر تب اگر مزوری سازم اشکم تر من تمشک من باشد گویم همه روز مغز پالایم و آن را که شنود رشک من باشد وانگاه پی مغز خشک پالوده پالوده‌ی من سرشک من باشد ای دلم مستغرق سودای تو سرمه‌ی چشمم ز خاک پای تو جان من من عاشقم از دیرگاه عاشق یاقوت جان افزای تو مانده کرده عالمی دل دیده را فتنه‌ی آن نرگس رعنای تو گر چنین زیبا نبودی عارضت دل نبودی این چنین شیدای تو صد هزاران جان عاشق هر نفس باد ایثار رخ زیبای تو از دل من جوی خون بالا گرفت تا بدیدم قامت و بالای تو نیست یک ذره تو را پروای خویش زان شدم یکباره ناپروای تو دست گیر آخر مرا از بی دلی غرقه گشتم در بن دریای تو با تو می‌باید به کام دل مرا تا بگویم قصه‌ی سودای تو قصه‌ی عطار چون از سر گذشت عرضه خواهد داشتن بر رای تو دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد محتشم را نرسد سرزنش درویشی کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم صبر پندار که امروزی و فردایی کرد نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری پنجه سهلست که با دست توانایی کرد دل که جاییش به درد آمده باشد داند کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن پری بود آن جام شراب ارغوانی وان آب حیات زندگانی وان دیده بخت جاودانی آخر نه به روی آن پری بود جمعیت جان‌های خرم در سایه آن دو زلف درهم در مجلس و بزم شاه اعظم آخر نه به روی آن پری بود از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ زان سوی جهان هزار فرسنگ آن دم که بماند جان ما دنگ آخر نه به روی آن پری بود در عشق پدید شد سپاهی در سایه چتر پادشاهی افتاده دلم میان راهی آخر نه به روی آن پری بود همچون مه نو ز غم خمیدن چون سایه به رو و سر دویدن از عالم دل ندا شنیدن آخر نه به روی آن پری بود آن مه که بسوخت مشتری را بشکست بتان آزری را گر دل بگزید کافری را آخر نه به روی آن پری بود گر هجده هزار عالم ای جان پر گشت ز قال و قال ای جان وان شعله نور حالم ای جان آخر نه به روی آن پری بود گر داد طریق عشق دادیم ور زان مه و آفتاب شادیم ور دیده نو در او گشادیم آخر نه به روی آن پری بود آن دم که ز ننگ خویش رستیم وان می که ز بوش بود مستیم وان ساغرها که درشکستیم آخر نه به روی آن پری بود باغی که حیات گشت وصلش خوشتر ز بهار و چار فصلش شمس تبریز اصل اصلش آخر نه به روی آن پری بود با دو حکیم از سر همخانگی شد سخنی چند ز بیگانگی لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت حق دو نشاید که یکی بشنوند سر دو نباید که یکی بدروند جای دو شمشیر نیامی که دید بزم دو جمشید مقامی که دید در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را چون عصبیت کمر کین گرفت خانه ز پرداختن آیین گرفت هر دو به شبگیر نوائی زدند خانه فروشانه طلائی زدند کز سر ناساختگی بگذرند ساخته خویش دو شربت خورند تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست شربت زهر که هلاهل‌ترست ملک دو حکمت به یکی فن دهند جان دو صورت به یک تن دهند خصم نخستین قدری زهر ساخت کز عفتی سنگ سیه را گداخت داد بدو کین می جان‌پرورست زهر مدانش که به از شکرست شربت او را ستد آن شیر مرد زهر به یاد شکر آسان بخورد نوش گیا پخت و بدو درنشست رهگذر زهر به تریاک بست سوخت چو پروانه و پر باز یافت شمع صفت باز به مجلس شتافت از چمن باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمید داد به دشمن ز پی قهر او آن گل پر کار تر از زهر او دشمن از آن گل که فسونخوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد آن بعلاج از تن خود زهر برد وین به یکی گل ز توهم بمرد هر گل رنگین که به باغ زمیست قطره‌ای از خون دل آدمیست باغ زمانه که بهارش توئی خانه غم دان که نگارش توئی سنگ درین خاک مطبق نشان خاک برین آب معلق نشان بگذر ازین آب و خیالات او بر پر ازین خاک و خرابات او بر مه و خورشید میاور وقوف مه خور و خورشید شکن چون کسوف کین مه زرین که درین خرگهست غول ره عشق خلیل اللهست روز ترا صبح جگرسوز کرد چرخت از آن روز بدین روز کرد گر دل خورشید فروز آوری روزی از اینروز به روز آوری اشک فشان نا به گلاب امید بستری این لوح سیاه و سفید تا چو عمل سنج سلامت شوی چرب ترازوی قیامت شوی دین که قوی دارد بازوت را راست کند عدل ترازوت را هیچ هنرپیشه آزاد مرد در غم دنیا غم دنیا نخورد چونکه به دنیاست تمنا ترا دین به نظامی ده و دنیا ترا بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست که بنده قد و ابروی تست هر کژ و راست فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر که آدمی و پری در ره تو بی‌سر و پاست پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت بده ز شرق نشان‌ها که این دمت چو صباست جفات نیز شکروار چاشنی دارد زهی جفا که در او صد هزار گنج وفاست قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست صبحدم شد زود برخیز ای جوان رخت بربند و برس در کاروان کاروان رفت و تو غافل خفته‌ای در زیانی در زیانی در زیان عمر را ضایع مکن در معصیت تا تر و تازه بمانی جاودان نفس شومت را بکش کان دیو توست تا ز جیبت سر برآرد حوریان چون بکشتی نفس شومت را یقین پای نه بر بام هفتم آسمان چون نماز و روزه‌ات مقبول شد پهلوانی پهلوانی پهلوان پاک باش و خاک این درگاه باش کبر کم کن در سماع عاشقان گر سماع عاشقان را منکری حشر گردی در قیامت با سگان گر غلام شمس تبریزی شدی نعره زن کالحمد لک یا مستعان ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر آز را بر روی آن قرای دعوی‌دار زن زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن چون خوری می با حریف محرم پر درد خور چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن گر برون هفت چرخ و چار طبع‌ست این سخن بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند خاک بر چشم همه تیماره‌ی پندار زن زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم این مرده زنده کردن دردم نباشد او را گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد عاقلان طره‌ی لیلی صفتت را مجنون خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل زلف هندوت بلالیست بغایت میمون سر موئیست میان تو ولی یکسر موی در کنار من دلخسته ترا نیست سکون از میان تو هر آن نکته که صورت بستم بجز این معنی باریک نیامد بیرون کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمه‌ی خون چون فغان من دلسوخته از گردونست می‌رسانم همه شب آه و فلک بر گردون هست یاقوت تو چون گفته‌ی خواجو شیرین مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون چون در جهان نگه نکنی چون است؟ کز گشت چرخ دشت چو گردون است در باغ و راغ مفرش زنگاری پر نقش زعفران و طبر خون است وان ابر همچو کلبه‌ی ندافان اکنون چو گنج لولوی مکنون است بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر، مریخ چون صحیفه‌ی پر خون است جون است باغ و، شاخ سمن پروین گر ماه نو خمیده چو عرجون است با چرخ پر ستاره نگه کن چون پر لاله سبزه در خور و مقرون است چون روی لیلی است گل و پیشش سرو نوان چو قامت مجنون است چون مشتری است زرد گلت لیکن این مشتری به عنبر معجون است مشرق ز نور صبح سحرگاهان رخشان به سان طارم زریون است گوئی میان خیمه‌ی پیروزه پر زاب زعفران یکی آهون است دشت ار چنین نبود به ماه دی باردی بهشت ماه چنین چون است؟ صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است خاکی که مرده بود و شده ریزان واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟ این مشک بوی سرخ گل زنده زان زشت خاک مرده‌ی مدفون است این مرده را که کرد چنین زنده؟ هر کس که این نداند مغبون است این کار از آنکه زنده کند آن را ایزد به حشر مایه و قانون است وان خشک خار و خس که بسوزندش فرعون بی‌سلامت و قارون است این مرده لاله را که شود زنده نم سلسبیل و محشر هامون است واندر حریر سبز و ستبرق‌ها سیب و بهی چو موسی و هارون است دوزخ تنور شاید مر خس را گل را بهشت باغ همایون است اندر بهشت خواهد بد میوه آنجا چنین که ایدر و اکنون است پس هم کنون تو نیز بهشتی شو کان از قیاس نیز همیدون است نه خار در خور طبق و نحل است نه گل سزای آتش و کانون است پس نیست جای ممن پاکیزه دوزخ، که جای کافر ملعون است نه در بهشت خلد شود کافر کان جایگاه ممن میمون است بندیش از این ثواب و عقاب اکنون کاین در خرد برابر و موزون است گر دیگر است مردم و گل دیگر این را بهشت نیز دگرگون است خرما و میوه‌ها به بهشت اندر دانی که زین بهست که ایدون است ای رفته بر علوم فلاطونی این علمها تمام فلاطون است آن فلسفه است وین سخن دینی این شکر است و فلسفه هپیون است از علم خاندان رسول است این نه گفته‌ی عمرو فریغون است در خانه‌ی رسول چو ماه نو تاویل روز روز برافزون است دو کار، خوی نیک و کم آزاری، فرزند را وصیت مامون است گر بدخو است خار و سمن خوش‌خو این خود چرا گرامی و آن دون است؟ دل را به دین بپوش که دین دل را در خورد بام و ساخته پرهون است جان را به علم شوی که مرجان را علم، ای پسر، مبارک صابون است بحر است علم را به مثل فرقان وز بحر علم امام چو جیحون است جیحون خوش است و با مزه و دریا از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است ای علم جوی، روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است دریا نه آب، بل به مثل آب است چون بر لبش نه تین و نه زیتون است گرد مثل مگرد که علم او از طاقت تو جاهل بیرون است تاویل کن طلب که جهودان را این قول پند یوشع بن نون است تاویل بر گزیده‌ی مار جهل ای هوشیار نادره افسون است تاویل حق در شب ترسائی شمع و چراغ عیسی و شمعون است این علم را قرارگه و گشتن اندر میان حجت و ماذون است این راز را درست کسی داند که‌ش دل به علم دعوت مشحون است قول بنده ایش شاء الله کان بهر آن نبود که تنبل کن در آن بلک تحریضست بر اخلاص و جد که در آن خدمت فزون شو مستعد گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد کار کار تست برحسب مراد آنگهان تنبل کنی جایز بود کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود چون بگویند ایش شاء الله کان حکم حکم اوست مطلق جاودان پس چرا صد مرده اندر ورد او بر نگردی بندگانه گرد او گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر خواست آن اوست اندر دار و گیر گرد او گردان شوی صد مرده زود تا بریزد بر سرت احسان و جود یا گریزی از وزیر و قصر او این نباشد جست و جوی نصر او بازگونه زین سخن کاهل شدی منعکس ادراک و خاطر آمدی امر امر آن فلان خواجه‌ست هین چیست یعنی با جز او کمتر نشین گرد خواجه گرد چون امر آن اوست کو کشد دشمن رهاند جان دوست هرچه او خواهد همان یابی یقین یاوه کم رو خدمت او برگزین نی چو حاکم اوست گرد او مگرد تا شوی نامه سیاه و روی زود حق بود تاویل که آن گرمت کند پر امید و چست و با شرمت کند ور کند سستت حقیقت این بدان هست تبدیل و نه تاویلست آن این برای گرم کردن آمدست تا بگیرد ناامیدان را دو دست معنی قرآن ز قرآن پرس و بس وز کسی که آتش زدست اندر هوس پیش قرآن گشت قربانی و پست تا که عین روح او قرآن شدست روغنی کو شد فدای گل به کل خواه روغن بوی کن خواهی تو گل پادشا بر کام‌های دل که باشد؟ پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا پادشا گشت آرزو بر تو ز بی‌باکی تو جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا آز دیو توست چندین چون رها جوئی ز دیو؟ تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی ز بد؟ چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟ چونکه گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟ چون نیندیشی که می‌بر خویشتن لعنت کنی؟ از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟ جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟ چون چرا جوئی از انک از تو چرا جوید همی؟ این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟ مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی باز بی‌دانش گیا را خاک و آب آمد غذا چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟ چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟ این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد این همه بوی و مزه‌ی بسیار با خاک آشنا کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بی‌گمان هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟ کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟ یا شهادت را چرا بنیاد کرده‌ستند لا؟ بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب از چه معنی چون دو زن کرده‌است مردی را بها؟ ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟ وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟ وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است، قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا! بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش، کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا» کهربای دین شده ستی، دانه را رد کرده‌ای کاه بربائی همی از دین به سان کهربا مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟ بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا پاره کرده‌ستند جامه‌ی دین بر تو بر، لاجرم آن سگان مست گشته روز حرب کربلا آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش گاه با باد شمال و گاه با باد صبا جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات خراباتی مرا گفتا که ای شیخ بگو تا خود چه کار است از مهمات بدو گفتم که کارم توبه‌ی توست اگر توبه کنی یابی مراعات مرا گفتا برو ای زاهد خشک که تر گردی ز دردی خرابات اگر یک قطره دردی بر تو ریزم ز مسجد بازمانی وز مناجات برو مفروش زهد و خودنمائی که نه زهدت خرند اینجا نه طامات کسی را اوفتد بر روی، این رنگ که در کعبه کند بت را مراعات بگفت این و یکی دردی به من داد خرف شد عقلم و رست از خرافات چو من فانی شدم از جان کهنه مرا افتاد با جانان ملاقات چو از فرعون هستی باز رستم چو موسی می‌شدم هر دم به میقات چو خود را یافتم بالای کونین چو دیدم خویشتن را آن مقامات برآمد آفتابی از وجودم درون من برون شد از سماوات بدو گفتم که ای داننده‌ی راز بگو تا کی رسم در قرب آن ذات مرا گفتا که ای مغرور غافل رسد هرگز کسی هیهات هیهات بسی بازی ببینی از پس و پیش ولی آخر فرومانی به شهمات همه ذرات عالم مست عشقند فرومانده میان نفی و اثبات در آن موضع که تابد نور خورشید نه موجود و نه معدوم است ذرات چه می‌گویی تو ای عطار آخر که داند این رموز و این اشارات فرستاده شد نزد قیصر ز شاه سواری که اندر نوردید راه بفرمود کز نامداران روم کسی کاو بنازد بران مرز و بوم جهان دیده باید عنان‌دار کس سنان و سپر بایدش یار بس چنین لشکری باید از مرز روم که آیند با من به آباد بوم پس آگاهی آمد ز هاماوران بدشت سواران نیزه‌وران که رستم به مصر و به بربر چه کرد بران شهریاران به روز نبرد دلیری بجستند گرد و سوار عنان پیچ و مردافگن و نیزه‌دار نوشتند نامه یکی مردوار سخنهای شایسته و آبدار چو از گرگساران بیامد سپاه که جویند گاه سرافراز شاه دل ما شد از کار ایشان بدرد که دلشان چنین برتری یاد کرد همی تاج او خواست افراسیاب ز راه خرد سرش گشته شتاب برفتیم با نیزه‌های دراز برو تلخ کردیم آرام و ناز ازیشان و از ما بسی کشته شد زمانه به هر نیک و بد گشته شد کنون کمد از کار او آگهی که تازه شد آن تخت شاهنشهی همه نامداران شمشیرزن برین کینه گه بر شدند انجمن چو شه برگراید ز بربر عنان به گردن برآریم یکسر سنان زمین کوه تا کوه پرخون کنیم ز دشمن بیابان چو جیحون کنیم فرستاده تازی برافگند و رفت به بربرستان روی بنهاد و تفت چو نامه بر شاه ایران رسید بران گونه گفتار بایسته دید ازیشان پسند آمدش کارکرد به افراسیاب آن زمان نامه کرد که ایران بپرداز و بیشی مجوی سر ما شد از تو پر از گفت‌وگوی ترا شهر توران بسندست خود به خیره همی دست یازی ببد فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز که درد آردت پیش رنج دراز ترا کهتری کار بستن نکوست نگه داشتن بر تن خویش پوست ندانی که ایران نشست من‌ست جهان سر به سر زیر دست من‌ست پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر نیارد شدن پیش چنگال شیر چو آگاهی آمد به افراسیاب سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب فرستاد پاسخش کاین گفت‌وگوی نزیبد جز از مردم زشت خوی ترا گر سزا بودی ایران بدان نیازت نبودی به مازندران چنین گفت کایران دو رویه مراست بباید شنیدن سخنهای راست که پور فریدون نیای من‌ست همه شهر ایران سرای من‌ست و دیگر به بازوی شمشیرزن تهی کردم از تازیان انجمن به شمشیر بستانم از کوه تیغ عقاب اندر آرم ز تاریک میغ کنون آمدم جنگ را ساخته درفش درفشان برافراخته فرستاده برگشت مانند باد سخنها به کاووس کی کرد یاد چو بشنید کاووس گفتار اوی بیاراست لشکر به پیکار اوی ز بربر بیامد سوی سوریان یکی لشکری بی‌کران و میان به جنگش بیاراست افراسیاب به گردون همی خاک برزد ز آب جهان کر شد از ناله‌ی بوق و کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس ز زخم تبرزین و از بس ترنگ همی موج خون خاست از دشت جنگ سر بخت گردان افراسیاب بران رزم‌گاه اندر آمد بخواب دو بهره ز توران سپه کشته شد سرسرکشان پاک برگشته شد سپهدار چون کار زان‌گونه دید بی‌آتش بجوشید همچون نبید به آواز گفت ای دلیران من گزیده یلان نره شیران من شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاووس تنگ آورید یلان را به ژوپین و خنجر زنید دلیرانشان سر به سر بفگنید همان سگزی رستم شیردل که از شیر بستد به شمشیر دل بود کز دلیری ببند آورید سرش را به دام گزند آورید هرآنکس که او را به روز نبرد ز زین پلنگ اندر آرد به گرد دهم دختر خویش و شاهی ورا برآرم سر از برج ماهی ورا چو ترکان شنیدند گفتار اوی سراسر سوی رزم کردند روی بشد تیز با لشکر سوریان بدان سود جستن سرآمد زیان چو روشن زمانه بران گونه دید ازانجا سوی شهر توران کشید دلش خسته و کشته لشکر دو بهر همی نوش جست از جهان یافت زهر هر دل که ز عشق بی نشان رفت در پرده‌ی نیستی نهان رفت از هستی خویش پاک بگریز کین راه به نیستی توان رفت تا تو نکنی ز خود کرانه کی بتوانی ازین میان رفت صد گنج میان جان کسی یافت کین بادیه از میان جان رفت راهی که به عمرها توان رفت مرد ره او به یک زمان رفت هان ای دل خفته عمر بگذشت تا کی خسبی که کاروان رفت ای جان و جهان چه می‌نشینی برخیز که جان شد و جهان رفت از جمله‌ی نیستان این راه آن برد سبق که بی نشان رفت چون نیستی از زمین توان برد کی هست توان بر آسمان رفت محتاج به دانه‌ی زمین بود مرغی که ز شاخ لامکان رفت عطار چو ذوق نیستی یافت از هستی خویش بر کران رفت برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی در باغ بتم باید کز پرده برون آید ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد موئی و میان او فرقی نکند موئی دل باز به جان آید کز وی خبری یابد بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی زان آستان که قبله‌ی ارباب دولت است محرومی من از عدم قابلیت است چشم ز عین بی‌بصری مانده بی‌نصیب زان خاک در گه سرمه‌ی اهل بصیرت است رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز از انفعال بر سر زانوی خجلت است دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو آزرده از گرانی بار مذلت است دستم که نیست پیش تو بر سینه‌ی صبح و شام کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست مستوجب سلاسل قهر و سیاست است گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست در روزگار باعث تاخیر صحبت است بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را در انجمن نصیحت موری چه حاجت است من بعد روی محتشم از هیچ رومباد دور از درت که گفته ارباب همت است تا که روزی ناگهان در چاشتگاه این دعا می‌کرد با زاری و آه ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید گاو گستاخ اندر آن خانه بجست مرد در جست و قوایمهاش بست پس گلوی گاو ببرید آن زمان بی توقف بی تامل بی امان چون سرش ببرید شد سوی قصاب تا اهابش بر کند در دم شتاب کسی مسیح شود در سراچه افلاک که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک به سیل‌خیز حوادث اسیر کلبه گل ز طاق خانه نشیند به زیر موج هلاک مقیم کشتی نوح است در دم توفان کسی که ساخته چون مرغ خانه در خاشاک چه برده آرزوی قصر و گلشنی ز تو هوش که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک خطی طلب که شوی مالک ممالک قرب کجا بری دم مردن قباله‌ی املاک ز چرخ عربده جو غافلی که بر سر تست به هوش باش که بد سرکشی‌ست این بسراک مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر چرا که پیشه‌ی زرگر نیاید از سکاک به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک ترا هوای دری در سر است و سرگرمی که در سرش رودت سر چو مثقب حکاک چرا نمی‌طلبی مهر در ز بهر وجود که هست زینت بحر جهان به گوهر پاک محمد عربی منشاء حکایت کن که کرده زیب قدش را به جامه‌ی لولاک قمر به حجله‌ی چرخ از عروس معجزه‌اش نمود گرد گریبان به یک مشاهد چاک جهانیان ز عطایت چنان شدند سخی که نیست در دگری جز مه صیام امساک تو آن براق سواری که در شب اسرا گذشته‌ای ز بیابان لامکان چالاک مجره باز شبی خواهد آنچنان عمری که در رکاب تو افتاده بود چون فتراک اشاره تو اگر زور ساعدش بخشد به نیزه گاو کمک از زمین کشد به سماک گزند دیده تومار جرم را تو علاج چنانکه علت افعی گزیده را تریاک کجا به ملک کمال تو پای عقل رسد که عالمیست از آنسوی کشور ادراک به سوی من نگر از لطف یا رسول الله ببین به این دل پرخون و دیده نمناک شود چو چشم پرآبم هزار کشتی غرق دمی که قلزم خوناب دل زند کولاک در آتشیم چو وحشی ز سوز سینه ولی چوهست قطره‌فشان ابر رحمت تو چه باک سحاب لطف بباران به ما سیه کاران که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک ساقی این جا هست ای مولا بلی ره دهد ما را بر آن بالا بلی پیش آن لب‌های آری گوی او بنده گردد شکر و حلوا بلی هست چشمش قلزم مستی نعم هست جعدش مایه سودا بلی این همه بگذشت آن سرو سهی خوش برآید همچو گل با ما بلی چون بخسبم زیر سایه نخل او من شوم شیرینتر از خرما بلی هم عسس هم دزد ای جان هر شبی سیم دزدد زان قمرسیما بلی چون برآید آفتاب روی او دزد گردد عاجز و رسوا بلی ناشتاب آن کس که او حلوا خورد در دماغ او کند صفرا بلی بس کن آن کس کو سری پنهان کند روید از سر گلشن اخفی بلی چهارم روز مجلس تازه کردند غناها را بلند آوازه کردند به بخشیدن در آمد دست دریا زمین گشت از جواهر چون ثریا ملک چون شد ز نوش ساقیان مست غم دیدار شیرین بردش از دست طلب فرمود کردن باربد را وزو درمان طلب شد درد خود را ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته بختیارانرا کمندت باختیار انداخته دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را دسته بسته بر کنار لاله زار انداخته رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته تاب در مشگین کمند تابدار انداخته آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته خواب در بادام مست پرخمار انداخته هر که گوید گل برخسار تو ماند یا بهار آب گل بردست و بادی در بهار انداخته حقه‌ی یاقوت لل پوش گوهر پاش تو رسته‌ی لعلم ز چشم در نثار انداخته وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق هر زمان بینی سری در پای‌دار انداخته این جفا کاریت نو به نو است مگر این جان کشته را در و است چون ترا نیست نیم کنجد شرم گفت من نزد تو به نیم جو است □نظری کن کزان دو چشم سیاه دیده در انتظار یک نظر است حجتش اینست گوید هر دمی گر بدی چیزی دگر هم دیدمی گر نبیند کودکی احوال عقل عاقلی هرگز کند از عقل نقل ور نبیند عاقلی احوال عشق کم نگردد ماه نیکوفال عشق حسن یوسف دیده‌ی اخوان ندید از دل یعقوب کی شد ناپدید مر عصا را چشم موسی چوب دید چشم غیبی افعی و آشوب دید چشم سر با چشم سر در جنگ بود غالب آمد چشم سر حجت نمود چشم موسی دست خود را دست دید پیش چشم غیب نوری بد پدید این سخن پایان ندارد در کمال پیش هر محروم باشد چون خیال چون حقیقت پیش او فرج و گلوست کم بیان کن پیش او اسرار دوست پیش ما فرج و گلو باشد خیال لاجرم هر دم نماید جان جمال هر که را فرج و گلو آیین و خوست آن لکم دین ولی دین بهر اوست با چنان انکار کوته کن سخن احمدا کم گوی با گبر کهن رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس خزان چو بگذرد از پی بهار می‌آید خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس ای مسلمانان ندانم چاره‌ی دل چون کنم یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم مسکن من در بیابان مونس من آهوان هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم چو این گنج هنر ترتیب دادم ز هر جوهر در او درجی نهادم شدم جوینده‌ی زیبنده اسمی که حفظ گنج را سازم طلسمی به کام فکر ملکی چند گشتم به اکثر نامداران بر گذشتم به ناگه پیشم آمد پیر دانش که ای کار تو بر تدبیر و دانش به نام نامداری شد گهر سنج که تیغش ملک را ماریست بر گنج شه انجم سپاه آسمان تخت جهانگیر و جهاندار و جوانبخت نهالی از گلستان پیمبر گلی از بوستان باغ حیدر چو بر او رنگ دارایی نهد گام شود آیین اطلس بخشش عام دل خورشید لرزد بر سر خاک که بخشد ناگهان دیبای افلاک صدف آبستن از ابر سخایش گهر بی‌قیمت از دست عطایش به دارالضرب احسان چون قدم زد کرم را سکه نو بر درم زد اگر زین بیشتر در کشور جود کرم زا نام حاتم بر درم بود سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد که نقش نام حاتم را از آن برد به تخت خسروی چون کرد آهنگ به قانون عدالت زد چنان چنگ که در بزم جهان از شاه درویش بجز نی نیست کس را باد در خویش چنان دورش به صحبت خانه‌ی داد ز امنیت صلای عیش در داد به دور او که ناامنی‌ست محبوس مگر یکباره راه جنگ زد کوس که می‌پیچند سر تا پا کمندش به نوبت چوب بر سر می‌زنندش از آنرو زخمه‌ی مطرب خورد چنگ که مانند است نام چنگ با چنگ چو معموری ده ملک جهان شد جهان از گنج آسایش جنان شد که جای خشت زن بزم شراب است به جای قالب خشتش رباب است کشد چون آتش خشمش زبانه برآرد دود از چشم زمانه به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ کند او عزم میدان تیغ در چنگ ز هر جانب برآید نعره کوس دهد سوفار ناوک جمله را بوس نفیر سرکشان افتد به عالم خورد مرغ حیات بیدلان رم دلیران را به خون گلگون تبر زین پلنگی چند ناخن کرده خونین پی پرواز مرغ روح لشکر ز هر جانب شود شمشیر شهپر برآرد تیغ چون مهر جهانسوز شود در عرصه‌ی کین آتش افروز گهی بر غرب راند گاه بر شرق به شرق و غرب از تیغش جهد برق گریزد لشکر خصم از صف کین بدانسان کز شهب خیل شیاطین زهی کشور گشا دارای دوران جهانگیر و جهاندار و جهانبان تویی آن آفتاب عرش پایه که افتد چرخ در پایت چو سایه ترا هر کس به قدر رتبه‌ی خویش پی ایثار چیزی آورد پیش کشیدم پیش منهم گوهری چند ز درج طبع رخشان جوهری چند تو آن دانا دل گوهر شناسی که نیکو گوهر از گوهر شناسی نیم از قسم هر گوهر فروشی به سوی گوهر من دار گوشی چه می‌گویم چه گوهر چند مهره به شهر بی‌وجودی گشته شهره نه آن مقدارها چیزیست دلکش که افتد طبع دانا را به آن خوش ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار ز طبع من بود آن نیز بسیار الاهی تا در این میدان انبوه کشد خورشید خنجر بر سرکوه کسی کاو هست کینت در نهادش اگر کوه است بر سر تیغ بادش چمن جز عشق تو کاری ندارد وگر دارد چو من باری ندارد چه بی‌ذوقست آن کش عشق نبود چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد به غیر قوت تن قوتی ننوشد بجز دنیا سمن زاری ندارد هر آنک ترک خر گوید ز مستی غم پالان و افساری ندارد ز خر رست و روان شد پابرهنه به گلزاری که آن خاری ندارد چه غم دارد که خر رفت و رسن برد بر او خر چو مقداری ندارد مشو غره به ازرق پوش گردون که اندر زیر ایزاری ندارد درافکن فتنه دیگر در این شهر که دور عشق هنجاری ندارد بدران پرده‌ها را زانک عاشق ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد بزن آتش در این گفت و در آن کس که در گفت تو اقراری ندارد باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم وز می لعل لبت باده پرست آمده‌ایم تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک مست جام لبت از عهد الست آمده‌ایم از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما بر سر کوی تو از بهرنشست آمده‌ایم با غم عشق تو تا پنجه در انداخته‌ایم چون سر زلف سیاهت بشکست آمده‌ایم سر ما دار که سر در قدمت باخته‌ایم دست ما گیر که در پای تو پست آمده‌ایم بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم ظاهر آنستکه آسانت بدست آمده‌ایم عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد به روی روشن او چشم تیره‌ی چون شب چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه فرو کشید بر آن روی او کبود قصب برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود حلال کرد به ما بر حرام کرده‌ی رب اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب بدین طرب همه شب دوش تا سپیده‌ی بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب نماز شام همه نیکوان به عید شدند طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی هوای خدمت آن خواجه‌ی بزرگ نسب جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب امید خدمت آن خواجه پشت راست کند بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب به روز معرکه با دشمن خدای، علی به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب گهی که علم افادت کند سجود کند ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب ستارگان همه خوانند نام او که بوند به زیر مرکب او بر کواکب مثقب چنانکه ماه همی آرزو کند که بود مر اسب او را آرایش لگام و یلب ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد هزیمتی را افسون زننده گشت هرب عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب بزرگوار عطاهای او خطیبانند همی‌کنند و بر هر کجا رسند خطب گذر نیابد بر بحر جود او خورشید اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب ایا سپهر برین مرکب ترا میدان چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند برون نیاید هرگز ستاره‌شان ز ذنب اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب کلاه داری و دل داری و نسب داری بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد مکان زر بشود خاره بر که نخشب چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع بود پس دو جمادی رونده ماه رجب همیشه تا نبود خانه زحل میزان چنان کجا نبود برج مشتری عقرب جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب خجسته بادت عید و چو عید باد مدام همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب افکنده ره به کلبه‌ی درویش خاکسار سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار در عین افتقار رساندم به آسمان از مقدم مبارک او فرق افتخار هر ذره شد ز جسم خراب من اختری سر زد چو در خرابه‌ی من آفتاب‌وار باران عام رحمت او برخلاف رسم در تن اساس عمر مرا کرد استوار کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت بالین طراز محتشم خسته فکار سلطان سرفراز که کردست ایزدش تاج سر جمیع سلاطین روزگار □دی همایون خبری مژده دهانم دادند مژده‌ی پرسش دارای جهانم دادند بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید بهر عیش ابدی گنج روانم دادند تا به یک بار سبک‌بار شود رنج خمار ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند محتشم بهر من اندیشه‌ای از مرگ مدار که به این مژده ازین ورطه امانم دادند بر من از عشقت شبیخون بود دوش آب چشمم قطره‌ی خون بود دوش در دل از عشق تو دوزخ می‌نمود در کنار از دیده جیحون بود دوش ای توانگر همچو قارون از جمال عاشق از عشق تو قارون بود دوش ای به رخ ماه زمین بی روی تو مونس من ماه گردون بود دوش بی تو دوش از عمر نشمردم همی کز شمار عمر بیرون بود دوش چون شب دوشین شبی هرگز مباد کز همه شبها غم افزون بود دوش دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بی‌گمان کزو شادمانیم و زو ناشکیب گهی در فراز و گهی در نشیب نه مردی بد این رزم ما با سپاه مگر بخشش و گردش هور و ماه کنون بودنی بود و ما دل به درد چه داریم ازین گنبد لاژورد کنون گر بسازی و پیمان کنی دل از جنگ ایران پشیمان کنی همه گنج گشتاسپ و اسفندیار همان یاره و تاج گوهرنگار فرستم به گنج تو از گنج خویش همان نیز ورزیده‌ی رنج خویش همان مر ترا یار باشم به جنگ به روز و شبانت نسازم درنگ کسی را که داری ز پیوند من ز پوشیده‌رویان و فرزند من بر من فرستی نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت ز پوشیده‌رویان بجز سرزنش نباشد ز شاهان برتر منش چو نامه بخواند خداوند هوش بیاراید این رای پاسخ‌نیوش هیونی ز کرمان بیامد دوان به نزدیک اسکندر بدگمان سکندر چو آن نامه برخواند گفت که با جان دارا خرد باد جفت کسی کو گراید به پیوند اوی به پوشیده‌رویان و فرزند اوی نبیند مگر تخته گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت همه به اصفهانند بی‌درد و رنج ازیشان مبادا که خواهیم گنج تو گر سوی ایران خرامی رواست همه پادشاهی سراسر تراست ز فرمان تو یک زمان نگذریم نفس نیز بی‌راه تو نشمریم بکردار کشتی بیامد هیون دل و دیده‌ی تاجور پر ز خون جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین هر که شد مر شاه را او جامه‌دار هست خسران بهر شاهش اتجار هر که با سلطان شود او همنشین بر درش شستن بود حیف و غبین دستبوسش چون رسید از پادشاه گر گزیند بوس پا باشد گناه گرچه سر بر پا نهادن خدمتست پیش آن خدمت خطا و زلتست شاه را غیرت بود بر هر که او بو گزیند بعد از آن که دید رو غیرت حق بر مثل گندم بود کاه خرمن غیرت مردم بود اصل غیرتها بدانید از اله آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه شرح این بگذارم و گیرم گله از جفای آن نگار ده دله نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش چون ننالم تلخ از دستان او چون نیم در حلقه‌ی مستان او چون نباشم همچو شب بی روز او بی وصال روی روز افروز او ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل‌رنجان من عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق من ز جان جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی روایت می‌کنم دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاق سست می‌خندیده‌ام راستی کن ای تو فخر راستان ای تو صدر و من درت را آستان آستانه و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کان یار ماست ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن مرد و زن چون یک شود آن یک توی چونک یکها محو شد انک توی این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیا و از سخن جسم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت دل که او بسته‌ی غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنست آنک او بسته‌ی غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود باغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست عاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترست ده زکات روی خوب ای خوب‌رو شرح جان شرحه شرحه بازگو کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای من حلالش کردم ار خونم بریخت من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت چون گریزانی ز ناله‌ی خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمه‌ی مشرقت در جوش یافت چون بهانه دادی این شیدات را ای بها نه شکر لبهات را ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنو شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما حالتی دیگر بود کان نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرست تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن جور و احسان رنج و شادی حادثست حادثان میرند و حقشان وارثست صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه عذرخواه عقل کل و جان توی جان جان و تابش مرجان توی تافت نور صبح و ما از نور تو در صبوحی با می منصور تو داده‌ی تو چون چنین دارد مرا باده کی بود کو طرب آرد مرا باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست باده از ما مست شد نه ما ازو قالب از ما هست شد نه ما ازو ما چو زنبوریم و قالبها چو موم خانه خانه کرده قالب را چو موم پذیرفت این دل ز عشقت خرابی درآ در خرابی چو تو آفتابی چه گویی دلم را که از من نترسی ز دریا نترسد چنین مرغ آبی منم دل سپرده برانداز پرده که عمریست ای جان که اندر حجابی چو پرده برانداخت گفتم دلا هی به بیداریست این عجب یا به خوابی بگفتم زمانی چنین باش پیدا بگفتا که شاید ولی برنتابی دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش مرا گفت بشنو گر اهل خطابی که گر او نه آبست باغ از چه خندد وگر آتشی نیست چون دل کبابی از این جنس باران و برقش جهان شد در اسرار عشقش چو ابر سحابی بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی مثال صراحی پر از خون نابی دلا چند باشی تو سرمست گفتن چو در عین آبی چه مست سرابی بر این و بر آن تو منه این بهانه تو خود را برون کن که خود را عذابی من و ماست کهگل سر خم گرفته تو بردار کهگل که خم شرابی دلا خون نخسپد و دانم که تو دل تو آن سیل خونی که دریا بیابی بهانه‌ست این‌ها بیا شمس تبریز که مفتاح عرشی و فتاح بابی هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم زاندیشه‌ی غم خون شد هم زهره نمی‌دارم با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم هم در تو نمی‌گیرد چه سرد دمی دارم گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد حقا که اگر جز جان وجه درمی‌دارم از انوری و حالش دانم که نه‌ای بی‌غم وز بلعجبی گویی کین غم چه کمی دارم ما نعره به شب زنیم و خاموش تا درنرود درون هر گوش تا بو نبرد دماغ هر خام بر دیگ وفا نهیم سرپوش بخلی نبود ولی نشاید این شهره گلاب و خانه موش شب آمد و جوش خلق بنشست برخیز کز آن ماست سرجوش امشب ز تو قدر یافت و عزت بر دوش ز کبر می‌زند دوش یک چند سماع گوش کردیم بردار سماع جان بی‌هوش ای تن دهنت پر از شکر شد پیشت گله نیست هیچ مخروش ای چنبر دف رسن گسستی با چرخه و دلو و چاه کم کوش چون گشت شکار شیر جانی بیزار شد از شکار خرگوش خرگوش که صورتند بی‌جان گرمابه پر از نگار منقوش با نفس حدیث روح کم گوی وز ناقه مرده شیر کم دوش از شر بگریز یار شب باش کاندر سر شب نهند شب پوش تا صبح وصال دررسیدن درکش شب تیره را در آغوش از یاد لقای یار بی‌خواب از خواب شدستمان فراموش شب چتر سیاه دان و با وی نعره دهلست و بانک چاووش این فتنه به هر دمی فزونست امشب بترست عشق از دوش شب چیست نقاب روی مقصود کای رحمت و آفرین بر آن روش هین طبلک شب روان فروکوب زیرا که سوار شد سیاووش از برای صلاح مجنون را بازخوان ای حکیم افسون را از برای علاج بی‌خبری درج کن در نبیذ افیون را چون نداری خلاص بی‌چون شو تا ببینی جمال بی‌چون را دل پرخون ببین تو ای ساقی درده آن جام لعل چون خون را زانک عقل از برای مادونی سجده آرد ز حرص هر دون را باده خواران به نیم جو نخرند این دو قرص درست گردون را نخوت عشق را ز مجنون پرس تا که در سر چهاست مجنون را گمرهی‌های عشق بردرد صد هزاران طریق و قانون را ای صبا تو برو بگو از من از کرم بحر در مکنون را گر چه از خشم گفته‌ای نکنم روح بخش این حماء مسنون را شمس تبریز موسی عهدی در فراقت مدارهارون را اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم وگر همای تو را هر سحر که می آید ز جان و دیده و دل حلقه‌های دام کنیم وگر هزار دل پاک را به هر سر راه به دست نامه پرخون به تو پیام کنیم وگر چو نقره و زر پاک و خالص از پی تو میان آتش تو منزل و مقام کنیم به ذات پاک منزه که بعد این همه کار به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم قرار عاقبت کار هم بر این افتاد که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم و آنگهی که رسد باده‌های حیرانان ز شیشه خانه دل صد هزار جام کنیم چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد فلک که کره تند است ماش رام کنیم چو مغز روح از آن باده‌ها به جوش آید چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت صلا زن پاکبازی را رها کن خاک بازی را که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت چو بر می‌آید این آتش فغان می‌خیزد از عالم امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت جهان از ترس می‌درد و جان از عشق می‌پرد که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت زنهار خوارگان را زنهار خوار دار پیوند و عهدشان همه نا استوار دار هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت غافل مباش و روز بد اندر شمار دار چون جام دولتت به کف دست بر نهند در کاسه‌ی نخست نظر برخمار دار از بهر کار خود چو بکاری برون شوی چشمی براه برکن و گوشی به کار دار آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت آن رازهای خویشتنت در کنار دار گر در دیار خود نتوانی به کام زیست تن را به غربت افکن و دور از دیار دار از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن درکش بگفتنش که درختیست باردار خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار از عفت و طهارت و پاکی و روشنی دایم وجود خویشتن اندر حصار دار دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه این خانه در تصرف خود مستعار دار جایی که در یمین دروغت کشد غرض دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار اقبال را بجز در دین رهگذار نیست خود را به جان ملازم این رهگذار دار دندان بمال و گنج فرو برده‌ای ز حرص ایمن مباش و گوش به دندان مار دار جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟ تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار دار هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد چو خاشاکی میان باد باشد چو مرغ خانگی کز اوج پرد چو شاگردی که بی‌استاد باشد چه ماند صورتی کز خود تراشی بدان شاهی که حوری زاد باشد چه ماند هیبت شمشیر چوبین به شمشیری که از پولاد باشد تو عهدی کرده چون روح بودی ولیکن کی تو را آن یاد باشد اگر منکر شوی من صبر دارم بدان روزی که روز داد باشد هر چه گویم من، ای دبیر، امروز نه به هوشم، ز من مگیر امروز قلم نیستی به من در کش که گرفتارم و اسیر امروز سالها در کمین نشستم تا در کمانم کشد چو تیر امروز رو بشارت زنان، که گشت یکی با غلام خود آن امیر امروز پرده بر من مدر، که نتوان دوخت نظر از یار بی‌نظیر امروز میل یار قدیم دارد دل تن ازین غصه، گو: بمیر امروز اوحدی، جز حدیث دوست مگوی که جزو نیست در ضمیر امروز دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم درویش حال کرد غم عشق او مرا زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم باغ وصال را به همه حالها درست گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم دارد وصال یار یکی پایه‌ی بلند آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم هجران یار هست مرا گر وصال نیست با او بساختم چو به دیگر نمی‌رسم ما جرعه چشانیم ولی خضر و شانیم ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم ما صید حریم حرم کعبه قدسیم ما راهبر بادیه‌ی عالم جانیم ما بلبل خوش نغمه‌ی باغ ملکوتیم ما سرو خرامنده‌ی بستان روانیم فراش عبادتکده‌ی راهب دیریم سقای سر کوی خرابات مغانیم گه ره بمقیمان سماوات نمائیم گاه از سرمستی ره کاشانه ندانیم از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم هر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیم هر چیز که گوئید که آنیم نه آنیم آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند مائیم که طاوس گلستان جنانیم هر چند که تاج سر سلطان سپهریم خاک کف نعلین گدایان جهانیم داود صفت کوه بصد نغمه بنالد هر گه که زبور غم سودای تو خوانیم خواجو چو کند شرح غم عشق تو املا از چشم گهربار قلم خون بچکانیم الا گر بختمند و هوشیاری به قول هوشمندان گوش داری شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد بپیوست از زمین بر آسمان گرد شه مسکین از اسب افتاد مدهوش چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش خردمندان نظر بسیار کردند ز درمانش به عجز اقرار کردند حکیمی باز پیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش دگر روز آمدش پویان به درگاه به بوی آنکه تمکینش کند شاه شنیدم کان مخالف طبع بدخوی به بی‌شکری بگردانید ازو روی حکیم از بخت بیسامان برآشفت برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من عاقبت بدبخت برتافت چو از چاهش برآوردی و نشناخت دگر واجب کند در چاهش انداخت غلامش را گیاهی داد و فرمود که امشب در شبستانش کنی دود وز آنجا کرد عزم رخت بستن که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن شهنشه بامداد از خواب برخاست نه روی از چپ همی گشتش نه از راست طلب کردند مرد کاردان را کجا بینی دگر برق جهان را؟ پریشان از جفا می‌گفت هر دم که بد کردم که نیکویی نکردم چو به بودی طبیب از خود میازار که بیماری توان بودن دگر بار چو باران رفت بارانی میفکن چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند منت فراموش منه بر روشنایی دل به یک بار چراغ از بهر تاریکی نگه دار نشاید کدمی چون کره‌ی خر چو سیر آمد نگردد گرد مادر وفاداری کن و نعمت شناسی که بد فرجامی آرد نا سپاسی جزای مردمی جز مردمی نیست هر آنکو حق نداند آدمی نیست وگر دانی که بدخویی کند یار تو خوی خوب خویش از دست مگذار الا تا بر مزاج و طبع عامی نگویی ترک خیر و نیکنامی من این رمز و مثال از خود نگفتم دری پیش من آوردند سفتم ز خردی تا بدین غایت که هستم حدیث دیگری بر خود نبستم حکیمی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند به نظم آوردمش تا دیر ماند خردمند آفرین بر وی بخواند الا ای نیکرای نیک تدبیر جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر شنیدم قصه‌های دلفروزت مبارک باد سال و ماه روزت ندانستند قدر فضل و رایت وگرنه سر نهادندی به پایت تو نیکویی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز که پیش از ما چو تو بسیار بودند که نیک‌اندیش و بدکردار بودند بدی کردند و نیکی با تن خویش تو نیکوکار باش و بد میندیش شنیدم هر چه در شیراز گویند به هفت اقلیم عالم باز گویند که سعدی هر چه گوید پند باشد حریص پند دولتمند باشد خدایت ناصر و دولت معین باد دعای نیک خواهانت قرین باد مراد و کام و بختت همنشین باد تو را و هر که گوید همچنین باد هر که آمد بر خدای قبول نکند هیچش از خدا مشغول یونس اندر دهان ماهی شد همچنان مونس الهی شد به حال نیک و بد راضی شو ای مرد که نتوان طالع بد را نکو کرد چو سگ را بخت تاریکست و شبرنگ هم از خردی زنندش کودکان سنگ بکوش امروز تا گندم بپاشی که فردا بر جوی قادر نباشی تو خود بفرست برگ رفتن از پیش که خویشان را نباشد جز غم خویش ای خداوندان طاق و طمطراق صحبت دنیا نمی‌ارزد فراق اندک اندک خان و مان آراستن پس به یک بار از سرش برخاستن به یک سال در جادویی ارمنی میان دو شخص افکند دشمنی سخن چین بدبخت در یکنفس خلاف افکند در میان دو کس بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش کی بود جای ملک در خانه‌ی صورت پرست رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش گر مرید صورتی در صومعه زنار بند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی می زده مییم ما کوفته دییم ما چشم نهاده‌ایم ما در تو که توتیا تویی روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی خیز بیار باده‌ای مرکب هر پیاده‌ای بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی‌خبر این خبری است معتبر پیش تو کاوستا تویی پر کن زان می نهان تا بخوریم بی‌دهان تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی باده کهنه خدا روز الست ره نما گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی به جان تو که سوگند عظیمست که جانم بی‌تو دربند عظیمست اگر چه خضر سیرآب حیاتست به لعلت آرزومند عظیمست سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار ولی خاموشیم پند عظیمست هر آن کز بیم تو خاموش باشد اگر چه خر خردمند عظیمست هر آن کس کو هنر را ترک گوید ز بهر تو هنرمند عظیمست فکندم خویش را چون سایه پیشت فکندن پیشت افکند عظیمست که بغداد تو را داد بزرگست سمرقند تو را قند عظیمست حریصم کرد طمع داد قندت اگر چه بنده خرسند عظیمست بریدستی مرا از خویش و پیوند که دل را با تو پیوند عظیمست خمش کن همچو عشق ای زاده عشق اگر چه گفت فرزند عظیمست رکاب شمس تبریزی گرفتم که زین شمس زرکند عظیمست ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده در معجزه‌ی عیسی صد درس ز بر کرده با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش وز قبله‌ی روی خود محراب دگر کرده از تخته‌ی سیمینش یعنی که بناگوشش خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده چون مه به کله‌داری پیروزه قبا بسته زنار سر زلفش عشاق کمر کرده روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده صد چشمه‌ی حیوان است اندر لب سیرابش وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته خلق همه عالم را از خویش خبر کرده بگریخته نفس تو از یار ز نامردی چون بار گران دیده از خلق حذر کرده برخیزی اگر مردی در شیوه‌ی ما آیی تا شیوه‌ی ما بینی در سنگ اثر کرده یک دردی درد ما در عالم رسوایی صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده چون کوری قرایان عطار عیان دیده بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‌داری ها که در هر گوشه‌ای افسانه‌ی سودای من باشد خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری مهی را گوش بر افسانه‌ی شبهای من باشد از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران در طبع من که هستم قربان روز وصلت خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزه‌داران سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان برقع فگنده بر روی از شرم تو نگاران هنگام باده خوردن از لعل شکرینت ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران در خدمت تو شیرین همچون شراب وصل است این باده‌ی به تلخی همچون فراق یاران در دوستیت خلقی با من شدند دشمن رستم فرو نماند از حرب خرسواران چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران ای صد هزار مسکین امیدوار این در زنهار تا نبندی در بر امیدواران در روزگار عشقش با غم بساز ای دل کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران» سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری نرسی به باز پران پی سایه‌اش همی‌دو به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا بستان ز اوج موجش در شاهوار باری چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی چو برهنه گشت باید به چنین قمار باری بکشان تو لنگ لنگان ز بدن به عالم جان بنگر ترنج و ریحان گل و سبزه زار باری هله چنگیان بالا ز برای سیم و کالا به سماع زهره ما بزنید تار باری به میان این ظریفان به سماع این حریفان ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن پی این قرار برگو دل بی‌قرار باری ز سبو فغان برآمد که ز تف می‌شکستم هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری پی خسروان شیرین هنر است شور کردن به چنین حیات جان‌ها دل و جان سپار باری به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم دل من رمید کلی ز دکان و کار باری من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی دل و جان به باد دادم تو نگاه دار باری هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید هله مطرب معانی غزلی بیار باری ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه از سر تو برون کن هی سودای گدایانه در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی خط در دو جهان درکش چه جای یکی خانه در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی یک جان چه محل دارد در خدمت جانانه گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان و آن گاه چو سرمستان می‌گو که زهی دانه شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان بی‌ناز خوشاوندان بی‌زحمت بیگانه شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید آن باز بود عرشی بر عرش کند لانه هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش با زهره درآ گویان در حلقه مستانش هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش می‌گو سخنش بسته در گوش دل آهسته تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش آن جا که عنایت‌ها بخشید ولایت‌ها آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد بی‌دست برد چوگان هر گوی ز میدانش شمس الحق تبریزی کو هر دل بی‌دل را می‌آرد و می‌آرد تا حضرت سلطانش مرد گفتش کای امیرالممنین جان ز بالا چون در آمد در زمین مرغ بی‌اندازه چون شد در قفص گفت حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید به جوش از فسون او عدمها زود زود خوش معلق می‌زند سوی وجود باز بر موجود افسونی چو خواند زو دو اسپه در عدم موجود راند گفت در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او باز در گوشش دمد نکته‌ی مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش ابر آن گویا چه خواند کو چو مشک از دیده‌ی خود اشک راند تا به گوش خاک حق چه خوانده است کو مراقب گشت و خامش مانده است در تردد هر که او آشفته است حق به گوش او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمان آن کنم آن گفت یا خود ضد آن هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زان دو یک را برگزیند زان کنف گر نخواهی در تردد هوش جان کم فشار این پنبه اندر گوش جان تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود گفتنی از حس نهان گوش جان و چشم جان جز این حس است گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد وانک عاشق نیست حبس جبر کرد این معیت با حقست و جبر نیست این تجلی مه است این ابر نیست ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن اماره‌ی خودکامه نیست جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر غیب و آینده بریشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش اختیار و جبر ایشان دیگرست قطره‌ها اندر صدفها گوهرست هست بیرون قطره‌ی خرد و بزرگ در صدف آن در خردست و سترگ طبع ناف آهوست آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها تو مگو کین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود تو مگو کین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر اختیار و جبر در تو بد خیال چون دریشان رفت شد نور جلال نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل قوت جانست این ای راست‌خوان تا چه باشد قوت آن جان جان گوشت پاره‌ی آدمی با عقل و جان می‌شکافد کوه را با بحر و کان زور جان کوه کن شق حجر زور جان جان در انشق القمر گر گشاید دل سر انبان راز جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز زال زمستان گریخت از دم بهمن آمد اسفند مه به فر تهمتن خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن آتش زردشت دی فسرد به گلشن سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان □قائد نوروز چتر آینه‌گون زد ماه سفندارمذ طلایه برون زد ساری منقار و ساق پای به خون زد هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد زاغ برون برد فرش تیره ز بستان □ماه دگر نوبهار جیش براند از سپه دی سلاحها بستاند گل را بر تخت خسروی بنشاند بلبل دستانسرا نشید بخواند همچو من اندر مدیح حجت یزدان □صدرا! عبدالمجید خادم باشی کرده به تکذیب من جفنگ تراشی گویی خود مرتشی نبوده و راشی حیف است آنجا که دادخواه تو باشی بر من مسکین نهند این همه بهتان □گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است گوید پای کمیت طبعم لنگ است به که برم شکوه پیش شاه خراسان □گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف از ره عدوان به عیب بنده سخن‌باف چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف» گویم و دارم یقین که از ره انصاف شاه خراسان دهد جزای وی آسان □تا که تبرا بود به کار و تولا تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا» خرم و سرسبز مان به همت مولا بر تو مبارک کند خدای تعالی شادی مولود شاه خطه‌ی امکان جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست آن کن که رای تست مرا اختیار نیست ما را همین بسست که داریم درد عشق مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست با عشق همنشین شو و از عقل برشکن کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست هر قوم را طریقتی و راهی و قبله‌ایست پیش عبید قبله بجز کوی یار نیست روزی به مبارکی و شادی بودم به نشاط کیقبادی ابروی هلالیم گشاده دیوان نظامیم نهاده آیینه بخت پیش رویم اقبال به شانه کرده مویم صبح از گل سرخ دسته بسته روزم به نفس شده خجسته پروانه دل چراغ بر دست من بلبل باغ و باغ سرمست بر اوج سخن علم کشیده در درج هنر قلم کشیده منقار قلم به لعل سفتن دراج زبان به نکته گفتن در خاطرم اینکه وقت کار است کاقبال رفیق و بخت یار است تا کی نفس تهی گزینم وز شغل جهان تهی نشینم دوران که نشاط فربهی کرد پهلو ز تهی روان تهی کرد سگ را که تهی بود تهی گاه نانی نرسد تهی در این راه برساز جهان نوا توان ساخت کانراست جهان که با جهان ساخت گردن به هوا کسی فرازد کو با همه چون هوا بسازد چون آینه هر کجا که باشد جنسی به دروغ بر تراشد هر طبع که او خلاف جویست چون پرده کج خلاف گویست هان دولت گر بزرگواری کردی ز من التماس کاری من قرعه زنان به آنچنان فال واختر به گذشتن اندران حال مقبل که برد چنان برد رنج دولت که دهد چنان دهد گنج در حال رسید قاصد از راه آورد مثال حضرت شاه بنوشته به خط خوب خویشم ده پانزده سطر نغز بیشم هر حرفی از او شکفته باغی افروخته‌تر ز شب چراغی کای محرم حلقه غلامی جادو سخن جهان نظامی از چاشنی دم سحر خیز سحری دگر از سخن برانگیز در لافگه شگفت کاری بنمای فصاحتی که داری خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون چون لیلی بکر اگر توانی بکری دو سه در سخن نشانی تا خوانم و گویم این شکربین جنبانم سر که تاج سر بین بالای هزار عشق نامه آراسته کن به نوک خامه شاه همه حرفهاست این حرف شاید که در او کنی سخن صرف در زیور پارسی و تازی این تازه عروس را طرازی دانی که من آن سخن شناسم کابیات نو از کهن شناسم تا ده دهی غرایبت هست ده پنج زنی رها کن از دست بنگر که ز حقه تفکر در مرسله که می‌کشی در ترکی صفت وفای مانیست ترکانه سخن سزای ما نیست آن کز نسب بلند زاید او را سخن بلند باید چون حلقه شاه یافت گوشم از دل به دماغ رفت هوشم نه زهره که سر ز خط بتابم نه دیده که ره به گنج یابم سرگشته شدم دران خجالت از سستی عمر و ضعف حالت کس محرم نه که راز گویم وین قصه به شرح باز گویم فرزند محمد نظامی آن بر دل من چو جان گرامی این نسخه چو دل نهاد بر دست در پهلوی من چو سایه بنشست داد از سر مهر پای من بوس کی آنکه زدی بر آسمان کوس خسروشیرین چو یاد کردی چندین دل خلق شاد کردی لیلی و مجنون ببایدت گفت تا گوهر قیمتی شود جفت این نامه نغز گفته بهتر طاووس جوانه جفته بهتر خاصه ملکی چو شاه شروان شروان چه که شهریار ایران نعمت ده و پایگاه سازست سرسبز کن و سخن نوازست این نامه به نامه از تو در خواست بنشین و طراز نامه کن راست گفتم سخن تو هست بر جای ای آینه روی آهنین رای لیکن چه کنم هوا دو رنگست اندیشه فراخ و سینه تنگست دهلیز فسانه چون بود تنگ گردد سخن از شد آمدن لنگ میدان سخن فراخ باید تا طبع سواریی نماید این آیت اگرچه هست مشهور تفسیر نشاط هست ازو دور افزار سخن نشاط و ناز است زین هردو سخن بهانه ساز است بر شیفتگی و بند و زنجیر باشد سخن برهنه دلگیر در مرحله‌ای که ره ندانم پیداست که نکته چند رانم نه باغ و نه بزم شهریاری نه رود و نه می نه کامکاری بر خشکی ریگ و سختی کوه تا چند سخن رود در اندوه باید سخن از نشاط سازی تا بیت کند به قصه بازی این بود کز ابتدای حالت کس گرد نگشتش از ملالت گوینده ز نظم او پر افشاند تا این غایت نگفت زان ماند چون شاه جهان به من کند باز کاین نامه به نام من بپرداز با اینهمه تنگی مسافت آنجاش رسانم از لطافت کز خواندن او به حضرت شاه ریزد گهر نسفته بر راه خواننده‌اش اگر فسرده باشد عاشق شود ار نمرده باشد باز آن خلف خلیفه زاده کاین گنج به دوست در گشاده یک دانه اولین فتوحم یک لاله آخرین صبوحم گفت ای سخن تو همسر من یعنی لقبش برادر من در گفتن قصه‌ای چنین چست اندیشه نظم را مکن سست هرجا که بدست عشق خوانیست این قصه بر او نمک فشانیست گرچه نمک تمام دارد بر سفره کباب خام دارد چون سفته خارش تو گردد پخته به گزارش تو گردد زیبا روئی بدین نکوئی وانگاه بدین برهنه روئی کس در نه به قدر او فشانده است زین روی برهنه روی مانداست جانست و چو کس به جان نکوشد پیراهن عاریت نپوشد پیرایه جان ز جان توان ساخت کس جان عزیز را نینداخت جان بخش جهانیان دم تست وین جان عزیز محرم تست از تو عمل سخن گزاری از بنده دعا ز بخت یاری چون دل دهی جگر شنیدم دل دوختم و جگر دریدم در جستن گوهر ایستادم کان کندم و کیمیا گشادم راهی طلبید طبع کوتاه کاندیشه بد از درازی راه کوته‌تر از این نبود راهی چابکتر از این میانه گاهی بحریست سبک ولی رونده ماهیش نه مرده بلکه زنده بسیار سخن بدین حلاوت گویند و ندارد این طراوت زین بحر ضمیر هیچ غواص بر نارد گوهری چنین خاص هر بیتی از او چه رسته‌ای در از عیب تهی و از هنر پر در جستن این متاع نغزم یک موی نبود پای لغزم می‌گفتم و دل جواب می‌داد خاریدم و چشمه آب می‌داد دخلی که ز عقل درج کردم در زیور او به خرج کردم این چار هزار بیت اکثر شد گفته به چار ماه کمتر گر شغل دگر حرام بودی در چاره شب تمام بودی بر جلوه این عروس آزاد آبادتر آنکه گوید آباد آراسته شد به بهترین حال در سلخ رجب به‌ثی و فی دال تاریخ عیان که داشت با خود هشتاد و چهار بعد پانصد پرداختمش به نغز کاری و انداختمش بدین عماری تا کس نبرد به سوی او راه الا نظر مبارک شاه با آینه‌ی ضمیر مخدوم خواهد که نفس زند نیارد مجد الدین افتخار اسلام که اسلام بدو تفاخر آرد بحری است نهنگ سار کلکش کالا گهر از دهن نبارد در ظلمت حال خاطر اندوه با نور خیال او گسارد پر کحل جواهر آیدش چشم چون بر خط او نظر گمارد دل یاد کند فضایل او چندان که به دست چپ شمارد بر یاد محقق مهینه انگشت کهینه بسته دارد آخر چه حساب گیرد انگشت کورا ز میان فرو گذارد □یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان گرت آیینه‌ای باید، که نور حق در او بینی نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمی‌آید که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله وگر خود جنت‌المأوی بود مأوای درویشان وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان دلنواز من بیمار شمائید همه بهر بیمار نوازی به من آئید همه من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی به سر موی ز من دور چرائید همه من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم گر شما نیز نه مستید کجائید همه دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز که خزان رنگم و نوروز لقائید همه سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز به من آئید که آهوی ختائید همه اجلم دنبه نهاد از بره‌ی چرخ و شما همچو آهو بره مشغول چرائید همه من مه چارده بودم مه سی روزه شدم نه شما شمس من و مهر سمائید همه گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر سی شب از من به چه تاویل جدائید همه چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما کز سر روز بهی روز بهائید همه سرو بالان شمایم سر بالین مرا تازه دارید به نم، کابر نمائید همه من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه از چه سینه به دلو نفس و رشته‌ی جان برکشید آب که نی کم ز سقائید همه همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند آنکه این غم خورد امروز شمائید همه چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع در خط مهر من انگشت نمائید همه پدر و مادرم از پای فتادند ز غم به شما دست زدم کاهل وفائید همه به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید که هم از کعبه پرستان خدائید همه بس جوانم به دعا جان مرا دریابید که چو عیسی زبر بام دعائید همه آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است تب ببندید و زبانم بگشائید همه بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو هر زمان شربت نو در مفزائید همه تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است چون نی و عود سر انگشت بخائید همه گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه مگر این تب به شما طایفه خواهند برید کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید که بخوانید و بدان مار فسائید همه جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید کز نفس مار اجل را بگزائید همه من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن بر سر مار اجل پای بسائید همه چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک کز سرشک مژه تریاک شفائید همه من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست کار کافتاد چه در بند نوائید همه مهره‌ی جان ز مششدر برهانید مرا که شما نیز نه زین بند رهائید همه روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا خون بگریید که رد خون قضائید همه فزع مادر و افغان پدر سود نداشت بر فغان و فزع هر دو گوائید همه چون کلید سخنم در غلق کام شکست بر در بسته‌ی امید چه پائید همه تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است از فلک خسته‌ی شمشیر جفائید همه چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال به زبان آن رگ خون چند گشائید همه خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم ز آن شما زهرکش جام بلائید همه جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ گر چو پروانه بسوزید سزائید همه من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب که شما بلبل و پروانه مرائید همه جان به فردا نکشد درد سر من بکشید به یک امروز ز من سیر میائید همه تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید که بجز مویه‌گر خاص نشائید همه بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ بشنوید آه رشید ار شنوائید همه اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم خوش بنالید که داود نوائید همه خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای وز سر ناله شما نیز چو نائید همه پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید نوحه‌ی جغد کنید ار چو همائید همه من کنون روزه‌ی جاوید گرفتم ز جهان گر شما در هوس عید بقائید همه وقت نظاره‌ی عام است شما نیز مرا بهر آخر نظر خاص بیائید همه الوداع ای دمتان همره آخر دم من بارک الله چه به آئین رفقائید همه الوداع ای دلتان سوخته‌ی روز فراق در شب خوف نه در صبح رجائید همه پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان در سه دست از دو زبانم بستائید همه من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما بر سر نعش نظاره چو سهائید همه چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید چون حلی بن تابوت دوتائید همه بلبل سرمست برای خدا مجلس گل بین و به منبر برآ هین به غنیمت شمر این روز چند زانک ندارد گل رعنا وفا ای دم تو قوت عروسان باغ فصل بهارست بزن الصلا جان من و جان ترا پیش ازین سابقه‌ی بود که گشت آشنا الفت امروز ازان سابقه‌ست گرچه فراموش شد آنها ترا سیر ببینیم رخ همدگر ناشده ما از رخ و از تن جدا تا بشناسیم دران حشر نو چونک چنین بوقلمونیم ما صورت یوسف به یکی جرم شد صورت گرگی بر اهل هوا از غرضی چون پنهان شد ز چشم صورت آن خسرو شیرین لقا پس چو مبدل شود آن صورتش چونش شناسی تو بدین چشمها یارب بنماش چنانک ویست از حق درخواست چنین مصطفا خیز به ترجیع بگو باقیش نیک نشانش کن و خطی بکش ای رخ تو حسرت ماه و پری پر بگشادی به کجا می‌پری هین گروی ده سره آنگه برو رفتن تو نیست ز ما سرسری زنده جهان ز آب حیات توست مست قروی تو دل لاغری خود چه بود خاک که در چرخ تست این فلک روشن نیلوفری زین بگذشتم به خدا راست گو رخت ازین خانه کجا می‌بری در دو جهان کار تو داری و بس راست بگو تا بچه کار اندری ور بنگویی تو گواهی دهد چشم تو آن فتنه گر عبهری جان چو دریای تو تنگ آمدست زین وطن مختصر ششدری چون نشوی سیر ازین آب شور چونک امیر آب دو صد کوثری رست ز پای تو به فضل خدا بهر ره چرخ پر جعفری شاعر تو دست دهان برنهاد تا که کند شاه به خود شاعری شاه همی گوید ترجیع را تا سه تمامش کن و باقی ترا ای که ملک طوطی آن قندهات کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات لیک فقیرم توز یاقوت خویش وقت زکاتست مرا ده زکات سابق خیری تو و خاصه کنون موسم خیرست و اوان صلات نک رمضان آمد و قدرست و عید وز تو رسیدست در آن شب برات در هوس بحر تو دارم لبی کان نشود تر ز هزاران فرات حبس دلم چاه زنخدان تست کی طلبم زین چه و زندان نجات عرض فلک دارد این قعر چاه عرصه‌ی او تیز نظر را کفات صورت عشقی تو و بی‌صورتی این عدد اندر صفت آمد نه ذات هم تو بگو زانک سخنهای خلق پیش کلام توبود ترهات هم تو بگو ای شه نطع وجود ای همه شاهان ز تو در بیت مات چونک سه ترجیع بگفتم بده تا عربی گویم یا سعد هات یا قمرالحسن مزیل‌الظلام جد بطلوع مع کاس المدام ای تنگ شکر تنگ دل از تنگ دهانت وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت خرسند شکاری که نشینی به کمینش قربان خدنگی که رها شد ز کمانت تا آینه از خوبی خود با خبرت کرد خود را نگرانی و جهانی نگرانت مانند تو بر روی زمین نادره‌ای نیست زان خوانده فلک نادره‌ی دور زمانت مویی که بدان بستگی رشته جهان‌هاست در شهر ندیدیم به جز موی میانت ماییم و سری در سر سودای محبت آن هم به فدای قدم نامه رسانت گویند که بالات بلای تن و جان است بر جان و تنم باد بلای تن و جانت آن جا که فروغی به سخن لب بگشایی طوطی ز چه رو دم زند از شرم لبانت چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید پیاده شد و باژ خواهش بدید یکی پیرسر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و با رای و کام برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت ازایران یکی نامدارم دبیر خردمند و روشن‌دل و یادگیر به کشتی برین آب اگر بگذرم سپاسی نهی جاودان بر سرم چنین گفت شایسته‌ای تاج را و یا جوشن و تیغ و تاراج را کنون راز بگشای و با من بگوی ازین سان به دریا گذشتن مجوی مرا هدیه باید اگر گفت راست ترا رای و راه دبیری کجاست ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت که از تو مرا نیست چیزی نهفت ز من هرچ خواهی ندارم دریغ ازین افسر و مهر و دینار و تیغ ز دینار لختی به هیشوی داد ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد ز کشتی سبک بادبان برکشید جهانجوی را سوی قیصر کشید یکی شارستان بد به روم اندرون سه فرسنگ پهنای شهرش فزون برآورده‌ی سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ چو گشتاسپ آمد بدان شارستان همی جست جای یکی کارستان همی گشت یک هفته بر گرد روم همی کار جست اندر آباد بوم چو چیزی که بودش بخورد و بداد همی رفت ناشاد و دل پر ز باد چو در شهر آباد چندی بگشت ز ایوان به دیوان قیصر گذشت به اسقف چنین گفت کای دستگیر ز ایران یکی نامجویم دبیر بدین کار باشم ترا یارمند ز دیوان کنم هرچ آید پسند دبیران که بودند در بارگاه همی کرد هریک به دیگر نگاه کزین کلک پولاد گریان شود همان روی قرطاس بریان شود یکی باره باید به زیرش بلند به بازو کمان و به زین بر کمند به آواز گفتند ما را دبیر زیانست پیش آمدن ناگزیر چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد ز دیوان بیامد دو رخساره زرد یکی باد سرد از جگر برکشید به نزدیک چوپان قیصر رسید جوانمرد را نام نستاو بود دلیر و هشیوار و با تاو بود به نزدیک نستاو چون شد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز نگه کرد چوپان و بنواختش به نزدیکی خویش بنشاختش چه مردی بدو گفت با من بگوی که هم شاه شاخی و هم نامجوی چنین داد پاسخ که ای نامدار یکی کره تازم دلیر و سوار مرا گر نوازی به کار آیمت به رنج و به بد نیز یار آیمت بدو گفت نستاو زین در بگرد تو ایدر غریبی وبی‌پای مرد بیابان و دریا و اسپان یله به ناآشنا چون سپارم گله چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت ره ساربانان قیصر گرفت یکی آفرین کرد بر ساربان که پیروز بادی و روشن روان خردمند چون روی گشتاسپ دید پذیره شد و جایگاهش گزید سبک باز گسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی چنین گفت گشتاسپ با ساروان که این مرد بیدار و روشن روان مرا ده یکی کاروانی شتر چو رای آیدت مزد ما هم ببر بدو ساربان گفت کای شیرمرد نزیبد ترا هرگز این کارکرد به چیزی که ما راست چون سر کنی به آید گر آهنگ قیصر کنی ترا بی‌نیازی دهد زین سخن جز آهنگ درگاه قیصر مکن و گر گم شدت راه دارم هیون پسندیده و مردم رهنمون برو آفرین کرد و برگشت زوی پر از غم سوی شهر بنهاد روی شد آن دردها بر دلش بر گران بیامد به بازار آهنگران یکی نامور بود بوراب نام پسندیده آهنگری شادکام همی ساختی نعل اسپان شاه بر قیصر او را بدی پایگاه ورا یار و شاگرد بد سی و پنج ز پتک و ز آهن رسیده به رنج به دکانش بنشست گشتاسپ دیر شد آن پیشه‌کار از نشستنش سیر بدو گفت آهنگر ای نیکخوی چه داری به دکان ما آرزوی چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت نپیچم سر از پتک وز کار سخت مرا گر بداری تو یاری کنم برین پتک و سندان سواری کنم چو بشنید بوراب زو داستان به یاری او گشت همداستان گرانمایه گویی به آتش بتافت چو شد تافته سوی سندان شتافت به گشتاسپ دادند پتکی گران برو انجمن گشته آهنگران بزد پتک و بشکست سندان و گوی ازو گشت بازار پر گفت‌وگوی بترسید بوراب و گفت ای جوان به زخم تو آهن ندارد توان نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم بینداخت پتک و بشد گرسنه نه روی خورش بد نه جای بنه نماند به کس روز سختی نه رنج نه آسانی و شادمانی نه گنج بد و نیک بر ما همی بگذرد نباشد دژم هرکه دارد خرد ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار تا تن خاکی من عین بقا گردانی چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانه‌ی عقل هزار مرغ چو من صید دام و دانه‌ی تو ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی که ای زمانه‌ی فضل و هنر زمانه‌ی تو نزاد مادر گیتی به صد هزار قران نه چون تو یا چو جگرگوشه‌ی یگانه‌ی تو چو گردکی که رساند زمین به دامن تو چو مویکی که ستاند هوا ز شانه‌ی تو اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانه‌ی تو تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی که خوابگاه مگس شاید آشیانه‌ی تو ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند بر آسمان ز موازات آسمانه‌ی تو مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس که حایلست مرا جاه بی‌کرانه‌ی تو وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن که معتکف بنشیند بر آستانه‌ی تو رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر گنج مقصود بجو از دل ویرانه‌ی خویش از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش همه شاهان سپر افکنده‌ی تیر فلکند مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش دل یک قوم به خون خفته‌ی آن چشم سیاه حال یک جمع پراکنده‌ی آن زلف پریش چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات که میسر نشود توبه‌ی صوفی ز حشیش عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش باوجود تو دگر هیچ نباید ما را که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش وزان جایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همی کرد آهنگ کرم بیاورد لشکر ده و دو هزار جهاندیده و کارکرده سوار پراگنده لشکر چو شد همگروه بیاوردشان تا میان دو کوه یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند سالار شاه اردشیر چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن‌روان شب و روز کرده طلایه به پای سواران با دانش و رهنمای همان دیده‌بان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر به روز و شبان من اکنون بسازم یکی کیمیا چو اسفندیار آنک بودم نیا اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز بدانید کامد به سر کار کرم گذشت اختر و روز بازار کرم گزین کرد زان مهتران هفت مرد دلیران و شیران روز نبرد هرآنکس که بودی هم‌آواز اوی نگفتی به باد هوا راز اوی بسی گوهر از گنج بگزید نیز ز دیبا و دینار و هرگونه چیز به چشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد یکی دیگ رویین به بار اندرون که استاد بود او به کار اندرون چو از بردنی جامه‌ها کرد راست ز سالار آخر خری ده بخواست چو خربندگان جامه‌های گلیم بپوشید و بارش همه زر و سیم همی شد خلیده‌دل و راه‌جوی ز لشگر سوی دژ نهادند روی همان روستایی دو مرد جوان که بودند روزی ورا میزبان از آن انجمن برد با خویشتن که هم دوست بودند و هم رای‌زن همی رفت همراه آن کاروان به رسم یکی مرد بازارگان چو از راه نزدیکی دژ رسید دژ و باره و شهر از دور دید پرستنده‌ی کرم بد شست مرد نپرداختندی کس از کارکرد نگه کرد یک تن به آواز گفت که صندوق را چیست اندر نهفت چنین داد پاسخ بدو شهریار که هرگونه‌یی چیز دارم به بار ز پیرایه و جامه و سیم و زر ز دینار و دیبا و در و گهر به بازارگانی خراسانیم به رنج اندرون بی تن‌آسانیم بسی خواسته کردم از بخت کرم کنون آمدم شاد تا تخت کرم اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت او کار من گشت راست پرستنده کرم بگشاد راز هم‌انگه در دژ گشادند باز چو آن بار او راند اندر حصار بیاراست کار از در نامدار سر بار بگشاد زود اردشیر ببخشید چیزی که بد زو گزیر یکی سفره پیش پرستندگان بگسترد و برخاست چون بندگان ز صندوق بگشاد و بند و کلید برآورد و برداشت جام نبید هرانکس که زی کرم بردی خورش ز شیر و برنج آنچ بد پرورش بپیچید گردن ز جام نبید که نوبت بدش جای مستی ندید چو بشنید بر پای جست اردشیر که با من فراوان برنجست و شیر به دستوری سرپرستان سه روز مر او را بخوردن منم دلفروز مگر من شوم در جهان شهره‌یی مرا باشد از اخترش بهره‌یی شما می گسارید با من سه روز چهارم چو خورشید گیتی فروز برآید یکی کلبه سازم فراخ سر طاق برتر ز ایوان و کاخ فروشنده‌ام هم خریدارجوی فزاید مرا نزد کرم آبروی برآمد همه کام او زین سخن بگفتند کو را پرستش تو کن برآورد خربنده هرگونه رنگ پرستنده بنشست با می به چنگ بخوردند می چند و مستان شدند پرستندگان می پرستان شدند چو از جام می سست شدشان زبان بیامد جهاندار با میزبان بیاورد ارزیز و رویین لوید برافروخت آتش به روز سپید چو آن کرم را بود گاه خورش ز ارزیز جوشان بدش پرورش زبانش بدیدند همرنگ سنج بران‌سان که از پیش خوردی برنج فرو ریخت ارزیز مرد جوان به کنده درون کرم شد ناتوان تراکی برآمد ز حلقوم اوی که لرزان شد آن کنده و بوم اوی بشد با جوانان چو باد اردشیر ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر پرستندگان را که بودند مست یکی زنده از تیغ ایشان نجست برانگیخت از بام دژ تیره دود دلیری به سالار لشکر نمود دوان دیده‌بان شد بر شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر به نزدیک شاه جان من جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد می روی و التفات می‌نکنی سرو هرگز چنین نرفت آزاد آفرین خدای بر پدری که تو پرورد و مادری که تو زاد بخت نیکت به منتهای امید برساناد و چشم بد مرساد تا چه کرد آن که نقش روی تو بست که در فتنه بر جهان بگشاد من بگیرم عنان شه روزی گویم از دست خوبرویان داد تو بدین چشم مست و پیشانی دل ما بازپس نخواهی داد عقل با عشق بر نمی‌آید جور مزدور می‌برد استاد آن که هرگز بر آستانه عشق پای ننهاده بود سر بنهاد روی در خاک رفت و سر نه عجب که رود هم در این هوس بر باد مرغ وحشی که می‌رمید از قید با همه زیرکی به دام افتاد همه از دست غیر ناله کنند سعدی از دست خویشتن فریاد روی گفتم که در جهان بنهم گردم از قید بندگی آزاد که نه بیرون پارس منزل هست شام و رومست و بصره و بغداد دست از دامنم نمی‌دارد خاک شیراز و آب رکن آباد در رهی می‌گذشت پیغمبر با گروهی ز دوستان، همبر دید قومی گرفته تیشه به دست گرد سنگی بزرگ، کرده نشست گفت کاین دست و پا خراشیدن چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟ قوم گفتند: «ما جوانانیم زورمندان و پهلوانانیم چون به زورآوری کنیم آهنگ هست میزان زور ما این سنگ» گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟ مرد دعوی پهلوانی کیست؟ پهلوان آن بود که گاه نبرد خشم را زیر پا تواند کرد! خشم اگر کوه سهمگین باشد پیش او پشت بر زمین باشد» بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم کار جهان نگر که جفای که می‌کشم دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم این آه‌های سرد برای که می‌کشم بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند چون دوست نیست بهر رضای که می‌کشم دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد آخر نگویدم که هوای که می‌کشم ای روزگار عافیت آخر کجا شدی باری بیا ببین که برای که می‌کشم شهریست انوری و شب و روز این غزل کار جهان نگر که جفای که می‌کشم زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده گشوده آتش مهر تو آبم از دیده فروغ روی تو تا دیده‌ام ز زیر نقاب نمی‌رود همه شب آفتابم از دیده چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده شب دراز ندانم دو چشم جادویت چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده ز دست دیده و دل در عذاب می‌بودم چو دل نماند کنون در عذابم از دیده ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم که ریخت خون دل دردیابم از دیده بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون چو در دو دیده توئی رخ نتابم از دیده چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده بشد چو لعل تو بگشود درج لل را گهر ز خاطر و در خوشابم از دیده گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل کبابم از دل ریش و شرابم از دیده حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد فتاد دانه‌ی یاقوت نابم از دیده رخشنده‌تر از مهر رخش ماه ندیدم خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم دل خواسته بود از من دلداده ولیکن جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم آتش زدم از آه درین خرگه نیلی چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم در مهر تو همره بجز از سایه نجستم در عشق تو همدم بجز از آه ندیدم دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم آشفته‌تر از موت که بر موی کمر گشت من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم از خرمن سودای تو سرمایه‌ی خواجو حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم چو از روز رخشنده نیمی برفت دل هر دو جنگی ز کینه بتفت به تدبیر یک با دگر ساختند همه رای بیهوده انداختند که چون شب شود ما شبیخون کنیم همه دشت و هامون پر از خون کنیم چو کارآگهان آگهی یافتند دوان زی منوچهر بشتافتند رسیدند پیش منوچهر شاه بگفتند تا برنشاند سپاه منوچهر بشنید و بگشاد گوش سوی چاره شد مرد بسیار هوش سپه را سراسر به قارن سپرد کمین‌گاه بگزید سالار گرد ببرد از سران نامور سی‌هزار دلیران و گردان خنجرگزار کمین‌گاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید چو شب تیره شد تور با صدهزار بیامد کمربسته‌ی کارزار شبیخون سگالیده و ساخته بپیوسته تیر و کمان آخته چو آمد سپه دید بر جای خویش درفش فروزنده بر پای پیش جز از جنگ و پیکار چاره ندید خروش از میان سپه بر کشید ز گرد سواران هوا بست میغ چو برق درخشنده پولاد تیغ هوا را تو گفتی همی برفروخت چو الماس روی زمین را بسوخت به مغز اندرون بانگ پولاد خاست به ابر اندرون آتش و باد خاست برآورد شاه از کمین گاه سر نبد تور را از دو رویه گذر عنان را بپیچید و برگاشت روی برآمد ز لشکر یکی های هوی دمان از پس ایدر منوچهر شاه رسید اندر آن نامور کینه خواه یکی نیزه انداخت بر پشت او نگونسار شد خنجر از مشت او ز زین برگرفتش بکردار باد بزد بر زمین داد مردی بداد سرش را هم آنگه ز تن دور کرد دد و دام را از تنش سور کرد بیامد به لشکرگه خویش باز به دیدار آن لشکر سرفراز عاشقی بودست در ایام پیش پاسبان عهد اندر عهد خویش سالها در بند وصل ماه خود شاهمات و مات شاهنشاه خود عاقبت جوینده یابنده بود که فرج از صبر زاینده بود گفت روزی یار او که امشب بیا که بپختم از پی تو لوبیا در فلان حجره نشین تا نیم‌شب تا بیایم نیم‌شب من بی طلب مرد قربان کرد و نانها بخش کرد چون پدید آمد مهش از زیر گرد شب در آن حجره نشست آن گرمدار بر امید وعده‌ی آن یار غار بعد نصف اللیل آمد یار او صادق الوعدانه آن دلدار او عاشق خود را فتاده خفته دید اندکی از آستین او درید گردگانی چندش اندر جیب کرد که تو طفلی گیر این می‌باز نرد چون سحر از خواب عاشق بر جهید آستین و گردگانها را بدید گفت شاه ما همه صدق و وفاست آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم گردگان ما درین مطحن شکست هر چه گوییم از غم خود اندکست عاذلا چند این صلای ماجرا پند کم ده بعد ازین دیوانه را من نخواهم عشوه‌ی هجران شنود آزمودم چند خواهم آزمود هرچه غیر شورش و دیوانگیست اندرین ره دوری و بیگانگیست هین بنه بر پایم آن زنجیر را که دریدم سلسله‌ی تدبیر را غیر آن جعد نگار مقبلم گر دو صد زنجیر آری بگسلم عشق و ناموس ای برادر راست نیست بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست وقت آن آمد که من عریان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم ای عدو شرم و اندیشه بیا که دریدم پرده‌ی شرم و حیا ای ببسته خواب جان از جادوی سخت‌دل یارا که در عالم توی هین گلوی صبر گیر و می‌فشار تا خنک گردد دل عشق ای سوار تا نسوزم کی خنگ گردد دلش ای دل ما خاندان و منزلش خانه‌ی خود را همی‌سوزی بسوز کیست آن کس کو بگوید لایجوز خوش بسوز این خانه را ای شر مست خانه‌ی عاشق چنین اولیترست بعد ازین این سوز را قبله کنم زانک شمعم من بسوزش روشنم خواب را بگذار امشب ای پدر یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند بنگر این کشتی خلقان غرق عشق اژدهایی گشت گویی حلق عشق اژدهایی ناپدید دلربا عقل هم‌چون کوه را او کهربا عقل هر عطار کاگه شد ازو طبله‌ها را ریخت اندر آب جو رو کزین جو برنیایی تا ابد لم یکن حقا له کفوا احد ای مزور چشم بگشای و ببین چند گویی می‌ندانم آن و این از وبای زرق و محرومی بر آ در جهان حی و قیومی در آ تا نمی‌بینم همی‌بینم شود وین ندانمهات می‌دانم بود بگذر از مستی و مستی‌بخش باش زین تلون نقل کن در استواش چند نازی تو بدین مستی بس است بر سر هر کوی چندان مست هست گر دو عالم پر شود سرمست یار جمله یک باشند و آن یک نیست خوار این ز بسیاری نیابد خواریی خوار کی بود تن‌پرستی ناریی گر جهان پر شد ز نور آفتاب کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب لیک با این جمله بالاتر خرام چونک ارض الله واسع بود و رام گرچه این مستی چو باز اشهبست برتر از وی در زمین قدس هست رو سرافیلی شو اندر امتیاز در دمنده‌ی روح و مست و مست‌ساز مست را چون دل مزاح اندیشه شد این ندانم و آن ندانم پیشه شد این ندانم وان ندانم بهر چیست تا بگویی آنک می‌دانیم کیست نفی بهر ثبت باشد در سخن نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن نیست این و نیست آن هین واگذار آنک آن هستست آن را پیش آر نفی بگذار و همان هستی پرست این در آموز ای پدر زان ترک مست نام وصل اندر زبانی افکنی تا دلم را در گمانی افکنی راست چون جان بر میان بندد دلم خویشتن را بر کرانی افکنی از جهان آن دوست داری کاتشی هر زمان اندر جهانی افکنی چشمت اندر تیر بارانش افکند زلف چون در حلق جانی افکنی چون قرین شادیی خواهم شدن بر سپهر غم قرانی افکنی گر کنم در عمر دندانی سپید در نواله‌ام استخوانی افکنی پادشاهی در نکویی چت زیان گر نظر بر پاسبانی افکنی طالعی داری که خورشیدی شود سایه گر بر آسمانی افکنی هجر را گویی که کار انوری بوک با نام و نشانی افکنی با سروکاری چنینش درخورست اینکه در پای چنانی افکنی چشم آدم بر بلیسی کو شقی‌ست از حقارت وز زیافت بنگریست خویش‌بینی کرد و آمد خودگزین خنده زد بر کار ابلیس لعین بانگ بر زد غیرت حق کای صفی تو نمی‌دانی ز اسرار خفی پوستین را بازگونه گر کند کوه را از بیخ و از بن برکند پرده‌ی صد آدم آن دم بر درد صد بلیس نو مسلمان آورد گفت آدم توبه کردم زین نظر این چنین گستاخ نندیشم دگر یا غیاث المستغیثین اهدنا لا افتخار بالعلوم و الغنی لا تزغ قلبا هدیت بالکرم واصرف الس الذی خط القلم بگذران از جان ما س القضا وامبر ما را ز اخوان صفا تلخ‌تر از فرقت تو هیچ نیست بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست رخت ما هم رخت ما را راه‌زن جسم ما مر جان ما را جامه کن دست ما چون پای ما را می‌خورد بی امان تو کسی جان چون برد ور برد جان زین خطرهای عظیم برده باشد مایه‌ی ادبار و بیم زانک جان چون واصل جانان نبود تا ابد با خویش کورست و کبود چون تو ندهی راه جان خود برده گیر جان که بی تو زنده باشد مرده گیر گر تو طعنه می‌زنی بر بندگان مر ترا آن می‌رسد ای کامران ور تو ماه و مهر را گویی جفا ور تو قد سرو را گویی دوتا ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر ور تو کان و بحر را گویی فقیر آن بنسبت با کمال تو رواست ملک اکمال فناها مر تراست که تو پاکی از خطر وز نیستی نیستان را موجد و مغنیستی آنک رویانید داند سوختن زانک چون بدرید داند دوختن می‌بسوزد هر خزان مر باغ را باز رویاند گل صباغ را کای بسوزیده برون آ تازه شو بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو چشم نرگس کور شد بازش بساخت حلق نی ببرید و بازش خود نواخت ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم گر نخواهی ما همه آهرمنیم زان ز آهرمن رهیدستیم ما که خریدی جان ما را از عمی تو عصاکش هر کرا که زندگیست بی عصا و بی عصاکش کور چیست غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست آدمی سوزست و عین آتشست هر که را آتش پناه و پشت شد هم مجوسی گشت و هم زردشت شد کل شیء ما خلا الله باطل ان فضل الله غیم هاطل چو نرسی نشست از بر تخت عاج به سر بر نهاد آن سزاوار تاج همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند بریشان سپهدار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دین بدانید کز کردگار جهان چنین رفت کار آشکار و نهان که ما را فزونی خرد داد و شرم جوانمردی و داد و آواز نرم همان ایمنی شادمانی بود کرا ز اخترش مهربانی بود خردمند مرد ار ترا دوست گشت چنان دان که با تو ز یک پوست گشت تو کردار خوب از توانا شناس خرد نیز نزدیک دانا شناس دلیری ز هشیار بودن بود دلاور به جای ستودن بود هرانکس که بگریزد از کارکرد ازو دور شد نام و ننگ و نبرد همان کاهلی مردم از بددلیست هم‌آواز آن بددلی کاهلیست همی زیست نه سال با رای و پند جهان را سخن گفتنش سودمند چو روزش فراز آمد و بخت شوم شد آن ترگ پولاد بر سان موم دوان شد به بالینش شاه اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد که فرزند آن نامور شاه بود فرزوان چو در تیره شب ماه بود بدو گفت کای نازدیده جوان مبر دست سوی بدی تا توان تو از جای بهرام و نرسی به بخت سزاوار تاجی و زیبای تخت بدین زور و بالا و این فر و یال بهر دانش از هرکسی بی‌همال مبادا که تاج از تو گریان شود دل انجمن بر تو بریان شود جهان را به آیین شاهان بدار چو آمختی از پاک پروردگار به فرجام هم روز تو بگذرد سپهر روانت به پی بسپرد چنان رو که پرسند پاسخ کنی به پاسخ‌گری روز فرخ کنی بگفت این و چادر به سر درکشید یکی بادسرد از جگر برکشید همان روز گفتی که نرسی نبود همان تخت و دیهیم و کرسی نبود دل من فتنه شد بر یار دیگر چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟ ندیدم در تو چندان کاردانی که اندر پیش گیری کار دیگر بهل، تا بر سرما پاره گردد به نام نیک یک دستار دیگر ازان زاری نه بیزاری، همانا که از نو می‌نهی بازار دیگر میانت را نبود آن بند غم بس؟ که می‌بندی بدو زنار دیگر چنان زان رخنها نیکت نیامد که خواهی جستن از دیوار دیگر مرا گویی: کزین یک برخوری تو چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟ چرا دلدار نو می‌آزمایی؟ چو دیدی جور آن دلدار دیگر چو آسانت نشد دشوار، بنشین چو افتادی درین دشوار دیگر؟ گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم که دارد طاقت دیدار دیگر؟ تو آن افسانه و افسون ندانی کزین سوراخ گیری مار دیگر مکن دعوی به عشق شاهدان پر که موقوفی به این اقرار دیگر بهل عشقی که کشتست اوحدی را بسان اوحدی بسیار دیگر با حریفی که بی‌سبب دارد سر آزار من بگو زنهار گرچه از حکه در تعب باشی ... خر را به ... خویش مخار هان و هان راه خویش گیر و برو به دم مار خفته پا مگذار ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت آسمانها چون زمین مرکب دربان تست با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان پس تو دارنده‌ی مکانی در مکان چون خوانمت آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت علم تو خود بام عقل و کعبه‌ی نفسست و طبع من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت «این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت بی‌زبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت □ای شده پیر و عاجز و فرتوت مانده در کار خویشتن مبهوت داده عمر عزیز خویش به باد شده راضی ز عیش خویش به قوت متردد میان جبر و قدر غافل از عین عزت جبروت ملکوت جهان نخست بدان پس خبر ده ز مالک ملکوت مگذر از حکم «آیةالکرسی» سنگ بفگن چو یافتی یاقوت آل موسی و آل هارون را چون ز لاهوت دان جدا ناسوت نشنیدی که چون نهان گردد سر حق با سکینه در تابوت جز سنایی که داند این حکمت با چنین حکمت سخن مسکوت مفتی شرع کرم عاقله‌ی ملت جود آنکه از مادر احرار چنو کم زاید فتوی بنده چو از روی کرم برخواند حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید خواجه‌ای بنده‌ی خود را نه به تکلیف سوئال به مراد دل خود مکرمتی فرماید مدتی بنده نیابد خبری زان انعام هم در آن بی‌خبری عمر همی فرساید چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست که مراآنچه تو فرمودی ازو می‌باید خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید گویدش خواجه‌ی ما رفت کنون ده روزست تا رسیدست برو دایه و زن می‌گاید بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او ابلق روز و شب است نامزد ران او هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد نعل بها داد عمر بر سر میدان او غم که درآید به دل بنگری آسیب آن کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت میوه‌ی غم بود و بس، نوبر بستان او و آخر مجلس که دهر میکده‌ی غم گشاد دور ز ما درگرفت ساقی دوران او جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است این همه بر پای چیست بلبله گردان او آمد باران غم پول سلامت ببرد بر سر یک مشت خاک تا کی باران او پنجره‌ی عنکبوت نیست جنان استوار کز احد و بوقبیس باید غضبان او آتش غم پیل را درد برارد چنانک صدره‌ی پشه سزد صورت خفتان او ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او سرو هنر چون تویی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی کابخور جان ماست چشمه‌ی احسان او عشق آبم برد گو آبم ببر روز آرام و به شب خوابم ببر چند دارم تشنه‌ی لعل تو جان جان خوشی زان لعل سیرابم ببر من کیم خاک توام بادی به دست آتشی در من زن و آبم ببر نی خطا گفتم که در تاب و تبم می‌نیارم تاب تو تابم ببر چند تابد دل ز تاب زلف تو تاب دل از زلف پرتابم ببر هستم از عناب تو صفرا زده این همه صفرا ز عنابم ببر غرقه‌ی دریای عشقت گشته‌ام دست من گیر و ز غرقابم ببر چون کمان شد پشت عطار از غمت زین میان چون تیر پرتابم ببر عشاق جمالک احترقوا فی بحر صفاتک قد غرقوا فی باب نوالک قد وقفوا و بغیر جمالک ما عرفوا نیران الفرقه تحرقهم أمواج الادمع تغرقهم گر پای نهند به جای سر در راه طلب، ز یشان بگذر که نمی‌دانند ز شوق لقا پا را از سر، سر را از پا من غیر زلالک ما شربوا و بغیر جمالک، ما طربوا صدمات جمالک، تفنیهم نفحات وصالک، تحییهم کم قد احیوا، کم قدمات عنهم، فی‌العشق روایات طوبی لفقیر رافقهم بشر لحزین وافقهم یارب، یارب که بهائی را آن عمر تباه ریائی را خطی ز صداقت ایشان ده توفیق رفاقت ایشان ده باشد که شود ز وفامنشان نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما عشق فروخت آتشی کب حیات از او خجل پرس که از برای که آن ز برای نفس ما هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما دوزخ جای کافران جنت جای ممنان عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما سر نخوانیم که سودا زده‌ی موئی نیست آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست قبله‌ام روی بتانست و وطن کوی مغان به از این قبله‌ام خوشتر از این کوئی نیست کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد عجب از معتکف گوشه‌ی ابروئی نیست میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی ای دریغا که مرا قوت بازوئی هست هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید که در او ناوکی از غمزه‌ی جادوئی نیست چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟ که فتنه‌ی چمن لاله و حدیقه‌ی دردی طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت تو کز کلوخ حذر می‌کنی، چه مرد نبردی؟ خبر ز کرده‌ی مردان شنیده‌ای به تواتر مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد که جز به توبه نشوید کسی ز روی تو زردی گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی تو از دو قطره‌ی آب آمدی پدید، وزین پس چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانه‌ی گردی درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟ ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟ که همچو مهره‌ی بد باز در مششدر نردی چه می‌کنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟ چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟ به قول بیهوده‌کاری برون نمی‌رود این‌جا ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را مه نو سجده‌های سهو می‌فرمایدم امشب به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را عنانش محتشم امروز می‌گیرم تماشا کن که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را ای بت زنجیر جعد، ای آفتاب نیکوان طلعت خورشید داری، قامت فردوسیان نافرید ایزد زخوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان گرت خوانم ماه، ماهی، ورت خوانم سرو،سرو گرت خوانم حور، حوری، ورت خوانم جان، چو جان مشک جعد و مشک خط و مشک ناف و مشکبوی خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان روت از گل درج دارد، درجت از عنبر طراز مشکت از مه نافه دارد، ماهت از مشک آسمان هم بت زنجیر جعدی، هم بت زنجیر زلف هم بت لاله جبینی، هم بت لاله رخان ای روان و جان من دایم ز تو با خرمی ای سرا و باغ من دایم ز تو چون بوستان راه حیرت مرو، نظر بگشای از مضیق گمان برون نه پای جام داری، نگاه کن در وی بازدان رنگ و بوی رشدازغی وقت خود را به خیره صرف مکن اسم یابی، نظر به حرف مکن بوسه بر دست و پای صد زندیق چه دهی از برای یک صدیق؟ نقش صدیق مینمایم راست تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟ نیست خالی جهان ازین پاکان چه نشینی بسان غمناکان؟ هست گنجی نهان به هر کنجی تو نداری، درین میان گنجی راست شو، تا به راستان برسی خاک شو، تا به آستان برسی تو که هنگامه دانی و بازی به سعادت چه مرد این رازی؟ مرد چون مستعد راز شود آرزوهاش پیش باز شود در تو چون شد صلاح کار پدید کام را در کفت نهند کلید پای رفتار هست، خیز و بپوی دست گرد جهان برآر و بجوی روشنانی که این دوا دارند بر تو این درد کی روا دارند؟ نشود ناامید مرد طلب اگرش صادقست درد طلب غالب از بهر طالبست به کار تو نکردی طلب، بهانه میار طالب مستحق و غالب حق مهر و ماهند روز و شب مطلق کی جدا گشت نور مهر از ماه؟ گر نباشد خسوفی اندر راه گر نداری خسوف گمراهی همه با تست هر چه میخواهی بی‌طلب صید چون به شست آید؟ تا نجویی کجا به دست آید؟ چون تو شرط طلب نمیدانی خر درین گل چگونه میرانی؟ بازدان کز پی چه میپویی؟ چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟ هر که این راه رفت بی‌دانش نتوان داد دل به فرمانش هر چه معلوم نیست نتوان جست ور بجویی، خلل ز دانش تست قایدی باید اندرین مستی که بداند بلندی از پستی نبود نیک نزد بیداران راه بی‌یار و کار بی‌یاران سود جویی، ره زیان بگذار کار خود را به کاردان بگذار هم دلیلی به دست باید کرد در پناهش نشست باید کرد سر ز فرمان او نپیچیدن کام خود در مراد او دیدن چشم بر قول او نهادن و گوش خواستن حاجت و شدن خاموش همت یار سودمند بود خاصه همت که آن بلند بود شر شیطان همیشه در کارست دفع او بی‌رفیق دشوارست هر که او را نگاهبانی نیست بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست گر چه شیرین و دلکشست رطب نخورد طفل اگر بداند تب تب ندید او و دید شیرینی لاجرم حال او همی بینی گر به دنیا نظر کنی و به خویش حال آن کودکست بی‌کم و بیش کاملی ناگزیرباشد و هست گر به دست آوری بدو زن دست عقباتی درشت در راهند که ز آفاتشان کم آگاهند کار بی‌مرشدی بسر نرود راه ازین ورطها بدر نرود بی‌ولایت تصرف اندر دل نتوان کردن، از ولی مگسل در ولی پر غلط کند بینش که نهفته است حد تمکینش این قدم را یگانه‌ای باید در ولایت نشانه‌ای باید بی‌کراماتهای یزدانی گله را چون کنند چوپانی؟ آنکه بر قدش این قبا شد راست در رخ او نشانها پیداست گر نکوییت بیشتر گردد آسمان در زمین به سر گردد آفتابی که هر دو عالم را کار ازو همچو آب زر گردد زآرزوی رخ تو هر روزی روی بر خاک دربدر گردد نرسد آفتاب در گردت گرچه صد قرن گرد در گردد گر بیابد کمال تو جزوی عقل کل مست و بیخبر گردد صبح از شرم سر به جیب کشد دامن آفتاب تر گردد هر که بر یاد چشمه‌ی نوشت زهر قاتل خورد شکر گردد درد عشق تو را که افزون باد گر کنم چاره بیشتر گردد چون ز عشقت سخن رود جایی سخن عقل مختصر گردد چه دهی دم مرا دلم برسوز کاتش از باد تیزتر گردد بر رخم گرچه خون دل گرم است از دم سرد من جگر گردد دل عطار هر زمان بی تو در میان غمی دگر گردد در غم یار، یار بایستی یا غمم را کنار بایستی زانچ کردم کنون پشیمانم دل امسال پار بایستی دل من شیر بیشه را ماند شیر در مرغزار بایستی تا بدانستیی ز دشمن و دوست زندگانی دو بار بایستی دشمن عیب‌جوی بسیارست دوستی غمگسار بایستی ماهی جان ما که پیچانست بر لب جویبار بایستی چون رضای دل تو در غم ماست یک چه باشد؟ هزار بایستی یار لاحول گوی را چه کنم یار شیرین عذار بایستی خوک دنیاست صید این خامان آهوی جان شکار بایستی همره بی‌وفا همی‌لنگد همره راهوار بایستی صد هزاران سخن نهان دارم گوش را گوشوار بایستی دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان راست ماند تلخی دلبر به تلخی شراب سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان پیش او مردن به هر دم از شکر شیرینتر است مرده داند این سخن را تو مپرس از زندگان شاد روزی کاین غزل را من بخوانم پیش عشق سجده‌ای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان مرغ جان را عشق گوید میل داری در قفص مرغ گوید من تو را خواهم قفص را بردران فلک چون کار سازیها نماید نخست از پرده بازیها نماید به دهقانی چو گنجی داد خواهد نخست از رنج بردش یاد خواهد اگر خار و خسک در ره نماند گل و شمشاد را قیمت که داند بباید داغ دوری روزکی چند پس از دوری خوش آید مهر و پیوند چو شیرین از بر خسرو جدا شد ز نزدیکی به دوری مبتلا شد به پرسش پرسش از درگاه پرویز به مشگوی مداین راند شبدیز به آیین عروسی شوی جسته وز آیین عروسی روی شسته فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد چو دیدند آن شکرفان روی شیرین گزیدند از حسد لبهای زیرین برسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وا نشناختندش همی گفتند خسرو بانکوئی به آتش خواستن رفته است گوئی بیاورد آتشی چون صبح دلکش وز آن آتش به دلها در زد آتش پس آنگه حال او دیدن گرفتند نشانش باز پرسیدن گرفتند که چونی وز کجائی و چه نامی چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی پریرخ زان بتان پرهیز می‌کرد دروغی چند را سر تیز می‌کرد که شرح حال من لختی دراز است به حاضر گشتن خسرو نیاز است چو خسرو در شبستان آید از راه شما را خود کند زین قصه آگاه ولیک این اسب را دارید بی‌رنج که هست این اسب را قیمت بسی گنج چو بر گفت این سخن مهمان طناز نشاندند آن کنیزانش به صد ناز فشاندند آب گل بر چهره ماه ببستند اسب را بر آخور شاه دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش گل وصلش به باغ وعده بشگفت فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت رقیبانی که مشکو داشتندی شکر لب را کنیز انگاشتندی شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت دوش مهمان خواجه‌ای بودم اینت نامردمی و اینت سگی دوش تا روز هردو نغنودیم او ز سیری و من ز گرسنگی موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این از در دل درشدم امروز دیدم حال او زردروی و جامه چاک و بی‌یسار و بی‌یمین گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های از فراق ماه روی همنشان همنشین دلی که در سر زلف شما همی آید به پای خویش به دام بلا همی آید بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن کز آستان تو اندر سرا همی آید نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا اگر صواب رود ور خطا همی آید اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود به سر برون رود آن کو به پا همی آید به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت بر آن رمیده که تیر قضا همی آید دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟ چو بر من این همه از آشنا همی آید هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟ چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا شادی ندید هیچ کس از نای بینوا با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک روزم همه شب است و صباحم همه مسا انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟ روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا هر روز بامداد بر این کوهسار تند ابری بسان طور زیارت کند مرا برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها در این حصار خفتن من هست بر حصیر چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند گر در حذر غرابم و در رهبری قطا بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت از چنگ روزگار نیارم شدن رها زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام پست پشتم چون پشت پارسا ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس کز در چو غم درآید گویدش مرحبا چندان کز این دو دیده‌ی من رفت روز و شب هرگز نرفت خون شهیدان کربلا با روزگار قمر همی بازم ای شگفت نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک از جای خود نجنبم چون قطب آسیا آن گوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام روزی به یک صقال به جای آید این مضا ای طالع نگون من ای کژ رو حرون ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا خرچنگ آبی‌ای و خداوند تو قمر آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟ مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی در گردش حوادث و در پیچش عنا خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر آزاده سرو باش به هر شدت و رخا می‌دان یقین که شادی و راحت فرستدت گرچند گشته‌ای به غم و رنج مبتلا، جاه محمد علی آن گوهری که چرخ پرورده ذات پاکش در پرده‌ی صفا چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود زو روزگار تازه شد و ملک با بها گردون شده است رتبت او پایه‌ی علو خورشید گشت همت او مایه‌ی ضیا تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر آمد نبات مدحش در نشو و در نما تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب ولی و عدو دارد استوا تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز بیماروار کرد ز نان خوردن احتما فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند تا در بهار دولت او می‌کند چرا ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف عزم چون بکشی خنجردها گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل بینا به نور رای تو شد دیده‌ی ذکا بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا چون مهر بی‌نفاق کنی در جهان نظر چون ابر بی‌دریغ دهی خلق را عطا اقرار کرد مال به جود تو و بس است دو کف تو گواه و دو باید همی گوا جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟ عزم تو را که تیغ نخوانیم، خرده‌یی است زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست شد خاص پادشا پسر خاص پادشا ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا چون بخت نحس گفته‌ی من نشنود همی نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان مانده است یک کریم که دارد مرا وفا چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟ ضعف و فساد بیش نترساندم کز او بازوی من قوی شد و بازار من روا ای هر کفایتی را شایسته و امین و ای هر بزرگی‌یی را اندر خور و سزا تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود برگش همه شجاعت و بارش همه سخا اندر پناه سایه‌ی او بود عمر من تا بر روان پاکش غالب نشد فنا یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک برملا هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام مادح چو بی‌طمع بود و دوست بی‌ریا نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا هرچند کز برای جزا بایدم مدیح والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا آزاده را که جوید نام نکو به شعر چون بندگان ز خلق نباید ستد بها در مدحت تو از گل تیره کنم گهر هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟ امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو گل‌ها و لاله‌ها دمد از خار و ازگیا ابیات من چو تیر است از شست طبع من زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو ای آفتاب! نور نیابد همی سها تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه بر لحن و نغمه‌ی صنمی چون مه سما زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است بر حسن او بهشت زمان می‌کند ثنا اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا نالان شود به زاری، چون دست نازکش در چشم گرد او زند انگشت گردنا تا طبع‌ها مراتب دارند مختلف آب است بر زمین و اثیرست برهوا، بادت چهار طبع به قوت چهار طبع کرده به ذات اصلی در کالبد بقا همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا همچون زمین زمین مراد تو اصل بر چون آب، آب دولت تو، مایه‌ی صفا مرا روزی نپرسی کخر ای غم‌خوار من چونی دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی زبان عشق می‌دانی ز حالم وا نمی‌پرسی جگر خواری مکن واپرس کای غم‌خوار من چونی در آب دیده می‌بینی که چون غرقم به دیدارت نمی‌پرسی مرا کای تشنه‌ی دیدار من چونی امیدم در زمین کردی که کارت بر فلک سازم زهی فارغ ز کار من چنین در کار من چونی میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی تو دانی کز سگان کیستم هم بر سر کویت سگ کویت نمی‌پرسد مرا کای یار من چونی تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی نمی‌پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟ وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد باری حریفی جو که او مستور دارد راز را روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را ای دل سرمست، کجا می‌پری؟ بزم تو کو؟ باده کجا می‌خوری؟ مایه‌ی هر نقش و ترا نقش نی دایه‌ی هر جان و تو از جان بری صد مثل و نام و لقب گفتمت برتری از نام ولقب، برتری چونک ترا در دو جهان خانه نیست هر نفسی رخت کجا می‌بری؟ نقد ترا بردم من پیش عقل گفتم: « قیمت کنش ای جوهری صیر فی نقد معانی توی سرمه کش دیده‌ی هر ناظری » گفت: « چه دانم ببرش پیش عشق عشق بود نقد ترا مشتری چون به سر کوچه‌ی عشق آمدیم دل بشد و من بشدم بر سری مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند ای چاشنی هر لبی ای قبله هر مذهبی مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند یک لحظه‌ات پر می‌دهد یک لحظه لنگر می‌دهد یک لحظه صحبت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند یک لحظه می‌لرزاندت یک لحظه می‌خنداندت یک لحظه مستت می‌کند یک لحظه جامت می‌کند چون مهره‌ای در دست او گه باده و گه مست او این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی ماننده کشتی کنون بی‌پا و گامت می‌کند خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین پخته سخن مردی ولی گفتار خامت می‌کند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی فردا که خلایق را دیوان جزا باشد هر کس عملی دارد من گوش به انعامی ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد آنان که ندیدستند سروی به لب بامی روزی تن من بینی قربان سر کویش وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما نومید نباید بود از روشنی بامی سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی ببین این شگفتی که دهقان چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت به شهر کجاران به دریای پارس چه گوید ز بالا و پهنای پارس یکی شهر بد تنگ و مردم بسی ز کوشش بدی خوردن هر کسی بدان شهر دختر فراوان بدی که بی‌کام جوینده‌ی نان بدی به یک روی نزدیک او بود کوه شدندی همه دختران همگروه ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ یکی دوکدانی ز چوب خدنگ به دروازه دختر شدی همگروه خرامان ازین شهر تا پیش کوه برآمیختندی خورشها بهم نبودی به خورد اندرون بیش و کم نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد شدندی شبانگه سوی خانه باز شده پنبه‌شان ریسمان طراز بدان شهر بی‌چیز و خرم نهاد یکی مرد بد نام او هفتواد برین‌گونه بر نام او از چه رفت ازیراک او را پسر بود هفت گرامی یکی دخترش بود و بس که نشمردی او دختران را به کس چنان بد که روزی همه همگروه نشستند با دوک در پیش کوه برآمیختند آن کجا داشتند به گاه خورش دوک بگذاشتند چنان بد که این دختر نیک‌بخت یکی سیب افگنده باد از درخت به ره بر بدید و سبک برگرفت ز من بشنو این داستان شگفت چو آن خوب رخ میوه اندرگزید یکی در میان کرم آگنده دید به انگشت زان سیب برداشتش بدان دوکدان نرم بگذاشتش چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت من امروز بر اختر کرم سیب به رشتن نمایم شما را نهیب همه دختران شاد و خندان شدند گشاده‌رخ و سیم دندان شدند دو چندان که رشتی به روزی برشت شمارش همی بر زمین برنوشت وزانجا بیامد به کردار دود به مادر نمود آن کجا رشته بود برو آفرین کرد مادر به مهر که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر به شبگیر چون ریسمان برشمرد دو چندانک هر بار بردی ببرد چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن به رشتن نهاده دل و گوش و تن چنین گفت با نامور دختران که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران من از اختر کرم چندان طراز بریسم که نیزم نیاید نیاز به رشت آنکجا برده بد پیش ازین به کار آمدی گر بدی بیش ازین سوی خانه برد آن طرازی که رشت دل مام او شد چو خرم بهشت همی لختکی سیب هر بامداد پری‌روی دختر بران کرم داد ازان پنبه هرچند کردی فزون برشتی همی دختر پرفسون چنان بد که یک روز مام و پدر بگفتند با دختر پرهنر که چندین بریسی مگر با پری گرفتستی ای پاک تن خواهری سبک سیم تن پیش مادر بگفت ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت همان کرم فرخ بدیشان نمود زن و شوی را روشنایی فزود به فالی گرفت آن سخن هفتواد ز کاری نکردی به دل نیز یاد چنین تا برآمد برین روزگار فروزنده‌تر گشت هر روز کار مگر ز اختر کرم گفتی سخن برو نو شدی روزگار کهن مر این کرم را خوار نگذاشتند بخوردنش نیکو همی داشتند تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت سر و پشت او رنگ نیکو گرفت همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش به مشک اندرون پیکر زعفران برو پشت او از کران تا کران یکی پاک صندوق کردش سیاه بدو اندرون ساخته جایگاه چنان شد که در شهر بی‌هفتواد نگفتی سخن کس به بیداد و داد فراز آمدش ارج و آزرم و چیز توانگر شد آن هفت فرزند نیز یکی میر بد اندر آن شهراوی سرافراز با لشکر و رنگ و بوی بهانه همی ساخت بر هفتواد که دینار بستاند از بدنژاد ازان آگهی مرد شد در نهیب بیامد ازان شهر دل با شکیب همان هفت فرزند پیش اندرون پر از درد دل دیدگان پر ز خون ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر برو انجمن گشت برنا و پیر هرانجا که بایست دینار داد به کنداوران چیز بسیار داد یکی لشکری شد بر او انجمن همه نامداران شمشیرزن همه یکسره پیش فرزند اوی برفتند و گشتند پیکارجوی غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی کسی کز جور یار و طعنه‌ی اغیار بگریزد تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو مسخر گشت بی‌لشکر ولایت چون تو سلطان را به خوبی خوب رویان را اگر وصفی کند شاعر تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آن را دلم کز رنج راه تو به جانش می‌رسد راحت چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوان را چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را به عهد حسن تو پیدا نمی‌آیند نیکویان ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدان را بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو مددها کرد مسکین دل به خون این چشم گریان را همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد از آن باکس نمی‌گویم غم شبهای هجران را وصال تو به شب کس را میسر چون شود هرگز که تو چون روز گردانی به روی خود شبستان را مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جان را به جان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین از آن لب یک شکر کم کن گرامی‌دار مهمان را به هجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستان را رفت مرغی در میان مرغزار بود آنجا دام از بهر شکار دانه‌ی چندی نهاده بر زمین وآن صیاد آنجا نشسته در کمین خویشتن پیچیده در برگ و گیاه تا در افتد صید بیچاره ز راه مرغک آمد سوی او از ناشناخت پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت گفت او را کیستی تو سبزپوش در بیابان در میان این وحوش گفت مرد زاهدم من منقطع با گیاهی گشتم اینجا مقتنع زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش زانک می‌دیدم اجل را پیش خویش مرگ همسایه مرا واعظ شده کسب و دکان مرا برهم زده چون به آخر فرد خواهم ماندن خو نباید کرد با هر مرد و زن رو بخواهم کرد آخر در لحد آن به آید که کنم خو با احد چو زنخ را بست خواهند ای صنم آن به آید که زنخ کمتر زنم ای بزربفت و کمر آموخته آخرستت جامه‌ی نادوخته رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم جد و خویشانمان قدیمی چار طبع ما به خویشی عاریت بستیم طمع سالها هم‌صحبتی و هم‌دمی با عناصر داشت جسم آدمی روح او خود از نفوس و از عقول روح اصول خویش را کرده نکول از عقول و از نفوس پر صفا نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا یارکان پنج روزه یافتی رو ز یاران کهن بر تافتی کودکان گرچه که در بازی خوشند شب کشانشان سوی خانه می‌کشند شد برهنه وقت بازی طفل خرد دزد از ناگه قبا و کفش برد آن چنان گرم او به بازی در فتاد کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد شد شب و بازی او شد بی‌مدد رو ندارد کو سوی خانه رود نی شنیدی انما الدنیا لعب باد دادی رخت و گشتی مرتعب پیش از آنک شب شود جامه بجو روز را ضایع مکن در گفت و گو من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام خلق را من دزد جامه دیده‌ام نیم عمر از آرزوی دلستان نیم عمر از غصه‌های دشمنان جبه را برد آن کله را این ببرد غرق بازی گشته ما چون طفل خرد نک شبانگاه اجل نزدیک شد خل هذا اللعب به سبک لاتعد هین سوار توبه شود در دزد رس جامه‌ها از دزد بستان باز پس مرکب توبه عجاب مرکبست بر فلک تازد به یک لحظه ز پست لیک مرکب را نگه می‌دار از آن کو بدزدید آن قبایت را نهان تا ندزدد مرکبت را نیز هم پاس دار این مرکبت را دم به دم سراندازان همی‌آیی نگارین جگرخواره دلم بردی نمی‌دانم چه آوردی دگرباره فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره برای ماه بی‌چون را کشیدی جور گردون را مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست این قدر عقل نداری که ببینی آخر گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست در کف روح چنین مشعله تابان چیست چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست دلا بر عکس ابنای زمان باش به روز بینوایی شادمان باش غم خود خور به روز شادمانی که دارد مرگ در پی زندگانی نبیند بی‌خزان کس لاله زاری خزان تا نگذرد ناید بهاری به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند کند سر سبزش این شاخ برومند کشد چون ژاله در جیب صدف سر شود آخر شهان را زیب افسر گهر گر زخم مثقب برنتابد به بازوی بتان کی دست یابد نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ بلی هر کار وقتی گشته تعیین چو خرما خام باشد نیست شیرین ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ به سنگ از شاخ افتد میوه‌ی خام ولیکن تلخ سازد خوردنش کام شود از غوره دندان کند چندان که از حلوا بباید کند دندان دهد درد شکم حلوای خامت ز دارو تلخ باید کرد کامت چنین می‌گوید آن از کار آگه چو با ناظر بشد منظور همره به سوی دشت شد منظور با یار دلی پرخنده و لب پر ز گفتار عنان رخش در دستی گرفته به دستی دست پا بستی گرفته ز هجر و وصل می‌گفتند با هم گهی بودند خندان گاه خرم که سرکردند نا گه خیل منظور ز غوغاشان جهان گردید پر شور نظر کردند سوی شاهزاده ز اسب خویش دیدندش پیاده به دستش دست مجنون غریبی عجب ژولیده مو شخصی عجیبی بهم گفتند کاین شخص عجب کیست به دستش دست منظور از پی چیست چو شد نزدیک ایشان شاهزاده همه گشتند از توسن پیاده ز روی عجز در پایش فتادند به عجزش رو به خاک ره نهادند اشارت کرد تا رخشی گزیدند به تعظیمش سوی ناظر کشیدند به ناظر همعنان گردید منظور ز حیرت در میان لشکری دور به هم منظور و ناظر گرم گفتار چنین تا طرف آن فرخنده گلزار به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر به پیشش سر تراشی گشت حاضر ز سر موی جنون بردش به پا کی به بردش پاک چرک از جرم خاکی بدن آراست از تشریف جانان چو گل آمد سوی منظور خندان یکی از جمله‌ی خاصان منظور بگفت ای دیده را از دیدنت نور چه باشد گر گشایی پرده زین راز به ما گویی حدیث این جوان باز از او منظور چون این حرف بشنید ز درج لعل گوهر بار گردید حدیث خویش و شرح حال ناظر بیان فرمود ز اول تا به آخر نمی‌دانست لشکر تا به آن روز که در چین شهریار است آن دل افروز ز حال هر دو چون گشتند آگاه یکی بهر نوید آمد سوی شاه شنید آن مژده چون شاه جهانبان به استقبال آمد با بزرگان دعای شاه ناظر بر زبان راند به او شاه جهاندان آفرین خواند به پوزش رفت خسرو سوی منظور که گر بیراهیی شد دار معذور رخ خود ماند بر در شاهزاده که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده چسان عذر کرمهایت توان خواست چه می‌گویم نه جای این سخنهاست در آنجا چند روز القصه بودند وطن در بزم عشرت می‌نمودند اشارت کرد شاه مصر کشور کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر به عزم مصر گردیدند راهی شه و منظور و ناظر با سپاهی برای خود در شادی گشودند به بزم شادمانی جا نمودند عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است زانکه نگنجد در او هستی ما و شما چرخ در این کوی چیست؟ حلقه‌ی درگاه راز عقل در این خطه کیست؟ شحنه‌ی راه فنا بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار هست به بازار دل یوسف تو کم بها دیده‌ی ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ بهره‌ی درگاه دان هم خطر و هم خطاب بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا گیرم چون گل نه‌ای ساخته خونین لباس کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا خیز که استاده‌اند راهروان ازل بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا به حد استوا مردمه‌ی چشم ساز نعل پی صوفیان دانه‌ی دل کن نثار بر سر اصحابنا در کنف فقر بین سوختگان خام نوش بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا خادم این جمع دان و آبده دستشان قبه‌ی ازرق شعار، خسرو زرین غطا صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا از گه عهد الست چیره زبان در بلی پیش در لا اله بسته میان هم چو لا کرده به هنگام حال حله‌ی نه چرخ چاک داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا رسته‌ی دهر و فلک دیده و بشناخته رایج این را دغل بازی آن را دغا بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم در صف فغفور آز کرده به همت غزا از اثر داغشان هردم سلطان عشق گوید خاقانیا خاک توام مرحبا رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست از باقیات مردان پیری قنلدریست پیری که از مقام منیت تنش جداست پیری که از بقای بقیت دلش بریست تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود بر صورتی که خلق برو بر همی گریست گفتم و را بمیر که این سخت منکرست گفتا که حال منکری از شرط منکریست گفتم گر این حدیث درست ست پس چراست کاندر وجود معنی و با خلق داوریست گفت آن وجود فعل بود کاندرو ترا با غیر داوری ز پی فضل و برتریست آن کس که دیو بود چو آمد درین طریق بنگر به راستی که کنون خاصه چون پریست از دست خود نهاد کله بر سر خرد هر نکته از کلامش دینار جعفریست گفتم دل سنایی از کفر آگهست گفت این نه از شما ز سخنهای سر سریست در حق اتحاد حقیقت به حق حق چون تو نه‌ای حقیقت اسلام کافریست هرکه از بهر خواجگان زمان گفت مدحی بهر چه خواست رسید طبع من نیز در مدیح شما شاعری کرد و خواجگی را دید هر که ز عشاق گریزان شود بار دگر خواجه پشیمان شود والله منت همه بر جان اوست هر که سوی چشمه حیوان شود هر که سبوی تو کشد عاقبت در حرم عشرت سلطان شود تنگ بود حوصله آدمی از تو چو دریای و چو عمان شود رو به دل اهل دلی جای گیر قطره به دریا در و مرجان شود جنبش هر ذره به اصل خودست هر چه بود میل کسی آن شود کافر صدساله چو بیند تو را سجده کند زود مسلمان شود جان و دل از جذبه میل و هوس همصفت دلبر و جانان شود خار که سرتیز ره عاشق است عاقبت امر گلستان شود ناطقه را بند کن و جمع باش گر نه ضمیر تو پریشان شود که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟ یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟ جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟ جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟ ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟ چند آشفته کنی طره‌ی هر خوش پسری؟ ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را که چنو یار ندارم به جهان دگری رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بوس تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری آنکه چون من همه کس از دل و جان بنده‌ی اوست گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری خدمت بنده به وجهی که توانی برسان که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟ تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟ داند این آنکه ازین غم بود او را قدری غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟ به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟ دوستان منتظر مقدم میمون تواند بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟ بر خیال تو شب و روز همی گریم زار چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری تا نگویی که چرا رفت سراسیمه‌ی ما در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری بر خود و دیده‌ی خود غیرتم آمد، رفتم تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری من که بر دیده‌ی خود رشک برم چون بینم؟ که ببیند رخ تو دیده‌ی کوته‌نظری؟ از برای دل من روی به هر کس منمای کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری ای صورت روحانی امروز چه آوردی آورد نمی‌دانم دانم که مرا بردی ای گلشن نیکویی امروز چه خوش بویی بر شاخ کی خندیدی در باغ کی پروردی امروز عجب چیزی می‌افتی و می‌خیزی در باغ کی خندیدی وز دست کی می‌خوردی آن طبع زرافشانی و آن همت سلطانی پیران و جوانان را آموخت جوامردی بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد در وحدت همدردی درکش قدح دردی هم همره و همدردی هم جمعی و هم فردی هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی با این همه در مجلس بنشین و میا با من ترسم که میان ره بگریزی و برگردی ور ز آنک همی‌آیی با خویش مبر دل را کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه سردی ای ذات تو ناشده مصور اثبات تو عقل کرده باور اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جنس برتر محمول نه‌ای چنانکه اعراض موضوع نه‌ای چنانکه جوهر فعلت نه به قصد آمر خیر قولت نه به لفظ ناهی شر حکم تو به رقص قرص خورشید انگیخته سایه‌های جانور صنع تو به دور دور گردان آمیخته رنگ‌های دلبر ببریده در آشیان تقدیس وصف تو ز جبرئیل شه‌پر بگشاده به شه‌نمای تنزیه حسنت زعروس عرش زیور هم بر قدمت حدوث شاهد هم با ازلت ابد مجاور ای گشته چو آفتاب تابان از سایه‌ی نور خود مستر معشوق جهانی و نداری یک عاشق با سزای در خور بنهفته به سحر گنج قارون یک در تو در دو دانه گوهر عالم هم از این دو گشت پیدا آدم هم از این دو برد کیفر عالم چو یکی رونده دریا سیاره سفینه، طبع لنگر آبش چو نبات سنگ حیوان درش چو عقیق تو سخن‌ور غواص چه چیز؟عقل فعال شاینده به عقل یک پیمبر علت چو سیاست فرودین از دست چه جنس؟ خصم بی مر آخر چه؟ هر آنچه بود اول مقصود چه؟ آنچه بود بهتر بنگر به صواب اگر نه‌ای کور بشنو به حقیقت ار نه‌ای کر ای باز هوات در ربوده از دام زمانه چون کبوتر وی نخره‌ی حرص درکشیده ناگه چو رسن سرت به چنبر در قشر بمانده کی توانی دیدن به خلاصه‌ی مقشر؟ از توبه و از گناه آدم خود هیچ ندانی، ای برادر سر بسته بگویم، ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر درویش کند ز راه ترتیب نزدیکی تو به سوی داور در خلد چگونه خورد گندم آنجا چو نبود شخص نان‌خور؟ بل گندمش آنگهی ببایست کز خلد نهاد پای بر در این قصه همه بدید آدم ابلیس نیامده ز مادر در سجده نکردنش چه گوئی؟ مجبور بده‌ست یا مخیر؟ گر قادر بد، خدای عاجز ور عاجز بد، خدا ستمگر کاری که نه کار توست مسگال راهی که نه راه توست مسپر بیهوده مجوی آب حیوان در ظلمت خویش چون سکندر کان چشمه که خضر یافت آنجا با دیو فرشته نیست همبر حرام گشت از این پس فغان و غمخواری بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری مثال ده که نروید ز سینه خار غمی مثال ده که کند ابر غم گهرباری مثال ده که نیاید ز صبح غمازی مثال ده که نگردد جهان به شب تاری مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت مثال ده که کند توبه خار از خاری مثال ده که رهد حرص از گداچشمی مثال ده که طمع وارهد ز طراری مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس که مستی دل و جانست و خصم هشیاری چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش کند هم از هوای تو دارد هوا سبکساری برای خدمت تو آب در سجود رود ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری که تا نخست برو تابد آن تف خورشید نخست او کند آن نور را خریداری تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری به دل نگر که دل تو برون شش جهت است که دل تو را برهاند از این جگرخواری روانه باش به اسرار و می تماشا کن ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری چو نی برو ز نیی جانب شکرباری حلاوت شکر او گلوی من بگرفت بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟ پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من تا غلام تو شدم زین دگران آزادم چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟ حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم کردم اندیشه‌ی خود: مصلحت آنست که من بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من چون ببینی که ز غم در قفس فولادم از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو اوحدی‌وار به خورشید رسد فریادم تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد آیی و بگذری به من و باز ننگری ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا محروم از عطای تو، این نیز بگذرد ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی من می‌کنم، دعای تو، این نیز بگذرد آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد آمدم دلم به کوی تو، نومید بازگشت نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟ بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد دوستی یک دلم همی باید وگرم خون دل خورد شاید خود نگه می‌کنم به مادر دهر تا به عمری از این یکی زاید هیچ‌کس نیست زیر دور فلک که نه زان بهترک همی باید دست گرد جهان برآوردم پای اهلی به دست می‌ناید انوری روزگار قحط وفاست زین خسان جز جفات نگشاید با کسی گر وفا کنی همه عمر عاقبت جر جفات ننماید ای گشته نهان از همه از بس که عیانی دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی گر من طلبم دولت وصلت نتوانم گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی شد در سر کار تو همه مایه‌ی عمرم آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی یک چند در اندیشه‌ی روی تو نشستم معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی تبدیل نداری که توان خواند جهانت تغییر نداری که توان گفت که جانی عطار عیان است که محتاج بیان است گر اهل عیانی به چه در بند عیانی در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر نور چشم خواجه‌ی بوالفتح مسعود آنکه او چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز چون ببویی دور باشد پایه‌ی سوسن ز سیر ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر عمر اندک داری و بسیار داری منزلت چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور دوستار دوستارت باید جبار قدیر یکی از عاشقان جمالت را بود نجم اکابر کبری آن معین شریعت احمد آن قرین دل و قریب احد بود بر چرخ انجم اخیار آفتاب معانی اسرار آن گره سالکان، که ره بردند اقتباس کمال ازو کردند بربود از مقام آزادی دل او حسن مجد بغدادی بربودش بتی چنان مقبول ناگهان از مقام عالی دل حسن زیباش خیل عشق آورد صبر و آرام او به غارت برد گفت: آیا بر من آریدش؟ هست جان او، بر تن آریدش در زمان نزد شیخش آوردند خاطر شیخ گشت رسته ز بند زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟ و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟ در دمش چون او بپرسیدند میل شطرنج باختن دیدند شیخ شطرنج خواست، وقت گزید با حریف ظریف می‌بازید چون که مغلوب کرد خیلش را همگی جذب کرد میلش را حب شطرنج از دلش بربود بازیی چند بس نکوش نمود فرس دولتش چو بازین شد بیدق همتش به فرزین شد شاه نفسش ازان عری برخاست ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست دست‌ها بازداشت زین دستان پیل او کرد یاد هندستان چند روزی به خلوتش بنشاند کاندر آن لوح سر عشق بخواند چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد همه در عشق او فرامش کرد هست عشق آتشی، که شعله‌ی آن سوزد از دل حجاب هر حدثان چون بسوزد هوای پیچاپیچ او بماند چو زو نماند هیچ او سراپای تخت انوار است او مطایای رخت اسرار است او رساند ز شوق روحانی به جمال و جلال رحمانی عشق ز اوصاف کردگار یکی است عاشق و عشق و حسن یار یکی است بود معبود خالق رزاق نفس خود را به نفس خود مشتاق آن جمیلی، که او جمال آراست «کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست تا در گنج ذات بنماید به کلید صفات بگشاید چون به او صاف خاص ظاهر شد پیش انسان به ذات حاضر شد به جمال صفا تجلی کرد عشق را یار اهل معنی کرد یافتش عاشق از ظهور صفت علمش از علم و قدرت از قدرت سمعش از سمع و هم بصر ز بصر در کلام از کلام شد بخبر وز ارادت ارادتش حاصل وز حیاتش حیات شد واصل از جمالش جمال وی نمود وز بقایش بقای عشق فزود از محبت محبتش بشناخت وز تجلی عشق عشقش باخت زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید خویشتن را ندید و او را دید مظهر وی دوست را بنهفت «لیس فی جبتی سوی الله» گفت چون که برکند جبه را وارست جبه بر کن، که پات بر دارست «مابه الاشتراک» را بنشان «مابه الامتیاز» را بر خوان چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان» گرد هستی خود ز خود بنشان یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پنهای دریا بدید که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لل شاهوار بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر سینه گو شعله آتشکده فارس بکش دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر دولت پیر مغان باد که باقی سهل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر ورچه عقلت هست با عقل دگر یار باش و مشورت کن ای پدر با دو عقل از بس بلاها وا رهی پای خود بر اوج گردونها نهی دیو گر خود را سلیمان نام کرد ملک برد و مملکت را رام کرد صورت کار سلیمان دیده بود صورت اندر سر دیوی می‌نمود خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست از سلیمان تا سلیمان فرقهاست او چو بیداریست این هم‌چون وسن هم‌چنانک آن حسن با این حسن دیو می‌گفتی که حق بر شکل من صورتی کردست خوش بر اهرمن دیو را حق صورت من داده است تا نیندازد شما را او بشست گر پدید آید به دعوی زینهار صورت او را مدارید اعتبار دیوشان از مکر این می‌گفت لیک می‌نمود این عکس در دلهای نیک نیست بازی با ممیز خاصه او که بود تمییز و عقلش غیب‌گو هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل می‌نبندد پرده بر اهل دول پس همی گفتند با خود در جواب بازگونه می‌روی ای کژ خطاب بازگونه رفت خواهی همچنین سوی دوزخ اسفل اندر سافلین او اگر معزول گشتست و فقیر هست در پیشانیش بدر منیر تو اگر انگشتری را برده‌ای دوزخی چون زمهریر افسرده‌ای ما ببوش و عارض و طاق و طرنب سر کجا که خود همی ننهیم سنب ور به غفلت ما نهیم او را جبین پنجه‌ی مانع برآید از زمین که منه آن سر مرین سر زیر را هین مکن سجده مرین ادبار را کردمی من شرح این بس جان‌فزا گر نبودی غیرت و رشک خدا هم قناعت کن تو بپذیر این قدر تا بگویم شرح این وقتی دگر نام خود کرده سلیمان نبی روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی در گذر از صورت و از نام خیز از لقب وز نام در معنی گریز پس بپرس از حد او وز فعل او در میان حد و فعل او را بجو بدو گفت رستم که آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر دلت بیش کژی بپالد همی روانت ز دیوان ببالد همی تو آن گوی کز پادشاهان سزاست نگوید سخن پادشا جز که راست جهاندار داند که دستان سام بزرگست و بادانش و نیک‌نام همان سام پور نریمان بدست نریمان گرد از کریمان بدست بزرگست و گرشاسپ بودش پدر به گیتی بدی خسرو تاجور همانا شنیدستی آواز سام نبد در زمانه چنو نیک‌نام بکشتش به طوس اندرون اژدها که از چنگ او کس نیابد رها به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ به دریا سر ماهیان برفروخت هم‌اندر هوا پر کرگس بسوخت همی پیل را درکشیدی به دم دل خرم از یاد او شدم دژم و دیگر یکی دیو بد بدگمان تنش بر زمین و سرش به آسمان که دریای چین تا میانش بدی ز تابیدن خور زیانش بدی همی ماهی از آب برداشتی سر از گنبد ماه بگذاشتی به خورشید ماهیش بریان شدی ازو چرخ گردنده گریان نشدی دو پتیاره زین گونه پیچان شدند ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند همان مادرم دخت مهراب بود بدو کشور هند شاداب بود که ضحاک بودیش پنجم پدر ز شاهان گیتی برآورده سر نژادی ازین نامورتر کراست خردمند گردن نپیچد ز راست دگر آنک اندر جهان سربسر یلان را ز من جست باید هنر همان عهد کاوس دارم نخست که بر من بهانه نیارند جست همان عهد کیخسرو دادگر که چون او نبست از کیان کس کمر زمین را سراسر همه گشته‌ام بسی شاه بیدادگر کشته‌ام چو من برگذشتم ز جیحون بر آب ز توران به چین آمد افراسیاب ز کاوس در جنگ هاماوران به تنها برفتم به مازندران نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید نه سنجه نه اولاد غندی نه بید همی از پی شاه فرزند را بکشتم دلیر خردمند را که گردی چو سهراب هرگز نبود به زور و به مردی و رزم آزمود ز پانصد همانا فزونست سال که تا من جدا گشتم از پشت زال همی پهلوان بودم اندر جهان یکی بود با آشکارم نهان به سام فریدون فرخ‌نژاد که تاج بزرگی به سر بر نهاد ز تخت اندرآورد ضحاک را سپرد آن سر و تاج او خاک را دگر سام کو بود ما را نیا ببرد از جهان دانش و کیمیا سه دیگر که چون من ببستم کمر تن آسان شد اندر جهان تاجور بران خرمی روز هرگز نبود پی مرد بی‌راه بر دز نبود که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران بدان گفتم این تا بدانی همه تو شاهی و گردنکشان چون رمه تو اندر زمانه رسیده نوی اگر چند با فر کیخسروی تن خویش بینی همی در جهان نه‌ای آگه از کارهای نهان چو بسیار شد گفتها می‌خوریم به می جان اندیشه را بشکریم چنین دادخوانیم بر یزدگرد وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد اگر خود نداند همی کین و داد مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد وگر گفت دینی همه بسته گفت بماند همی پاسخ اندر نهفت گرهیچ گنجست ای نیک رای بیار ای و دل را به فردا مپای که گیتی همی بر تو بر بگذرد زمانه دم ما همی‌بشمرد در خوردنت چیره کن برنهاد اگر خود بمانی دهد آنک داد مرا دخل و خرج ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی تگرگ آمدی امسال برسان مرگ مرا مگر بهتر بدی از تگرگ در هیزم و گندم و گوسفند ببست این برآورده چرخ بلند می‌آور که از روزمان بس نماند چنین تا بود و برکس نماند عمری در آرزوی تو رفتست و می‌رود صبرم به جستجوی تو رفته است و می‌رود رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل دنبال تو به بوی تو رفتست و می‌رود به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری ندهیم تار مویی که میان جان ببندم نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری دم وصل را نخواهی که رسد به سینه‌ی من نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری دل کشته‌ی من اینجا به خیال توست زنده چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش پایم امروز فرورفت به گنجینه کام کامم امروز برآمد به مراد دل خویش چون میسر شدی ای در ز دریا برتر چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود خیمه سلطان وان گاه فضای درویش سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش زنده شود هر که پیش دوست بمیرد مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد طالب عشقی دلی چو موم به دست آر سنگ سیه صورت نگین نپذیرد صورت سنگین دلی کشنده سعدیست هر که بدین صورتش کشند نمیرد گر حرص زیردست و طمع زیر پای تست سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست ای صاحب اجل که روی در قفای دل رخش امل مران که اجل در قفای تست گر نفس راه می‌زندت کاین طریق نیست از ره مرو که پیر خرد رهنمای تست زین تابخانه رخت برون بر که کاینات یک غرفه بر در حرم کبریای تست جای وقوف نیست درین دامگاه دیو بگذر که این مزابل سفلی نه جای تست از ره مرو بنغمه سرائیدن غراب چون مرغ روح بلبل بستانسرای تست بر فرش خاک تکیه زدن شرط عقل نیست چون تختگاه عالم جان متکای تست ای یار آشنا که دم از خویش می‌زنی بیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تست خواجو اگر بقا طلبی از فنا مترس چون بنگری فنای تو عین بقای تست عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا عمر دوباره شد نفس واپسین مرا با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا چون برکنم ز سینه‌ی سیمین دوست دل که ایزد نداده است دل آهنین مرا گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید امید مهر دادی و کشتی به کین مرا زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم آفاق را کشید به زیر نگین مرا داد آگهی ز خاصیت آب زندگی زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا گشتم نشان سخت کمانی فروغیا یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم جان در میان نهادم و خود برکران شدم پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت من محفل تو را ز برون پاسبان شدم دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب از التفات ظاهر و لطف نهان شدم بر رویم آستین چو فشانید در درون دم ساز در برون به سگ آستان شدم عمرت در از باد برون آن چه میتوان لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم هر دیده که بر تو یک نظر داشت از عمر تمام بهره برداشت سرمایه‌ی عمر دیدن توست وان دید تو را که یک نظر داشت کور است کسی که هر زمانی در دید تو دیده‌ی دگر داشت جاوید ز خویش بی‌خبر شد هر دل که ز عشق تو خبر داشت مرغی بپرید در هوایت کز شوق تو صد هزار پر داشت در شوق رخ تو بیشتر سوخت هر کو به تو قرب بیشتر داشت دل بی رخ تو دمی سر کس سوگند به جان تو اگر داشت در عشق رخ تو یک سر موی ننهاد قدم کسی که سر داشت بس مرده که زنده کرد در حال بادی که به کوی تو گذر داشت با چشم تو کارگر نیامد هر حیله که چرخ پاک برداشت خوارم کردی چنان که عشقت بر خاک درم چو خاک در داشت خوار از چه سبب کنی کسی را کز جان خودت عزیزتر داشت با بوالعجبی غمزه‌ی تو نه دل قیمت نه جان خطر داشت در پیش لبت ز شرم بگداخت هر شیرینی که آن شکر داشت در جنب لب تو آب حیوان هر شیوه که داشت مختصر داشت در نقره‌ی عارضت فروشد هر نازکییی که آب زر داشت بر گرد میان تو کمر گشت آن حرف که در میان کمر داشت شکل دهن تو طرفه برخاست زان نقطه‌ی طرفه بر زبر داشت چون روی تو زیر پرده‌ی زلف چه صد که هزار پرده در داشت در هر بن موی بی رخ تو عطار هزار نوحه‌گر داشت شهری است وجود آدمی زاد بر باد نهاده شهر بنیاد باد است که خاک را براند چون باد گذشت خاک استاد دل خسرو شهر و عقل دستور شهوت چو عوام و خشم جلاد گر شاه به مشورت وزیر است خرم بود آن بلاد و آزاد ور هیچ به ضد آن بود کار بنیاد همه به باد برداد جان گنج طلسم جسم دایم بر گنج ازین طلسم بیداد گه خازم گنج ایمن و مصلح گه باد به دست رند و شیاد در بسته به مهر خاتم دین وان مهر به دست عشق همزاد سلطان چو خزینه نقل فرمود شد شاه و وزیر و شحنه آزاد شه خانه خراب و شهر خالی از گفت و شنود و بانگ و فریاد عمال مناصب ولایت هر یک به بلاد دیگر افتاد در انجمن مقربان است زیرا که بدین قدم نشان است ایا گم گشتگان راه و بیراه شما را باز می‌خواند شهنشاه همی‌گوید شهنشه کان مایید صلا ای شهره سرهنگان به درگاه به درگاه خدای حی قیوم دعا کردن نکو باشد سحرگاه بپیوندید پیوند قدیمی چو هی چفسیده بر دامان الله چو یوسف با عزیز مصر باشید برون آیید از زندان و از چاه دلا بی‌گاه شد بازآ به خانه که ترک آید شبانگه سوی خرگاه صلا اکنون میان بسته‌ست ساقی صلا کز مهر سرمست است دلخواه به مقناطیس آید آخر آهن به سوی کهربا آید یقین کاه کنون درهای گردون برگشادند که عاجز شد فلک از ناله و آه بیا سجده کنان چون سایه‌ای دوست که بر منبر برآمد امشب آن ماه مثال صورتی پوشیده گر چه منزه بود از امثال و اشباه چو گنج جان به کنج خانه آمد به گردش می‌تنیدم همچو جولاه خمش کن تا که قلماشیت گویم ولکن لا تطالبنی بمعناه ولیک آن به که آن هم شیر گوید کجا اشکار شیر و صید روباه حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد سماع انس که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد میسرت نشود عاشقی و مستوری ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد چو گل به بار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست گدا میان خریدار در نمی‌گنجد ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس چشم بسان لاله‌ها اشکم بسان ژاله‌ها هر ساعت از بس ناله‌ها بر من فرو بندد نفس ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس گر حور جنت فی‌المثل آید بر من با حلل من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچ‌کس پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک این جهان آگاه چون کنی طبع پاک خویش پلید چه کنی روی سرخ خویش سیاه نان فرو زن به خون دیده‌ی خویش وز در هیچ سفله سرکه مخواه غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند واقعه‌ی آدمی هست طلسمی عجب کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند هر که به بندی درست دم نزند جز به درد وای که از فرق توست تا به قدم بندبند هر که چو نرگس به باغ دیده‌ی بیننده داشت پستی و زردی گزید تا برهد از گزند نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف خیز که شد کاروان چند نشینی نژند مرگ در آورد پیش وادی صدساله را عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی گرچه بباید شدن از در چین تا خجند نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس پرده‌ی نه توی خویش پاره کند چون پرند پرده‌ی خود چون درید هر چه همی جست یافت شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند پرده‌ی هستی بدر تا برهی از بلا زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس زانکه بسی درد را زهر بود سودمند گوهر عالم تویی در بن دریا نشین پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد پای منه در رکاب دست مزن در کمند خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند وانکه مسیح جهان هست نوآموز او خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید نامه آن نامه‌ست کاکنون عاشقی خواهد نوشت پرده آن پرده‌ست کاکنون عاشقی خواهد درید دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید گر ز مرد گرد بیجاده‌ش پدید آمد چه شد خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید قوم گفتند ای گروه مدعی کو گواه علم طب و نافعی چون شما بسته همین خواب و خورید همچو ما باشید در ده می‌چرید چون شما در دام این آب و گلید کی شما صیاد سیمرغ دلید حب جاه و سروری دارد بر آن که شمارد خویش از پیغامبران ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ کردن اندر گوش و افتادن بدوغ انبیا گفتند کین زان علتست مایه‌ی کوری حجاب ریتست دعوی ما را شنیدیت و شما می‌نبینید این گهر در دست ما امتحانست این گهر مر خلق را ماش گردانیم گرد چشمها هر که گوید کو گوا گفتش گواست کو نمی‌بیند گهر حبس عماست آفتابی در سخن آمد که خیز که بر آمد روز بر جه کم ستیز تو بگویی آفتابا کو گواه گویدت ای کور از حق دیده خواه روز روشن هر که او جوید چراغ عین جستن کوریش دارد بلاغ ور نمی‌بینی گمانی برده‌ای که صباحست و تو اندر پرده‌ای کوری خود را مکن زین گفت فاش خامش و در انتظار فضل باش در میان روز گفتن روز کو خویش رسوا کردنست ای روزجو صبر و خاموشی جذوب رحمتست وین نشان جستن نشان علتست انصتوا بپذیر تا بر جان تو آید از جانان جزای انصتوا گر نخواهی نکس پیش این طبیب بر زمین زن زر و سر را ای لبیب گفت افزون را تو بفروش و بخر بذل جان و بذل جاه و بذل زر تا ثنای تو بگوید فضل هو که حسد آرد فلک بر جاه تو چون طبیبان را نگه دارید دل خود ببینید و شوید ازخود خجل دفع این کوری بدست خلق نیست لیک اکرام طبیبان از هدیست این طبیبان را به جان بنده شوید تا به مشک و عنبر آکنده شوید بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد در قمار عشق خود را می‌نمودی خوش حریف خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد دوش می‌کردی دلا دعوی بیزاری یار امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد این که می‌گفتی پشیمانم ز قتل محتشم از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست آنک از او آگهست از همه عالم بریست آه که چه بی‌بهره‌اند باخبران زانک هست چهره او آفتاب طره او عنبریست آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور بر عدد اختران ماه ورا مشتریست چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر کتش از لطف او روضه نیلوفریست چون رخ گلزار او هست چراگاه روح روح از آن لاله زار آه که چون پروریست مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار شدندش مصریان یک‌سر خریدار به هر چیزی که هر کس دسترس داشت در آن بازار بیع او هوس داشت شنیدم کز غمش زالی برآشفت تنیده ریسمانی چند، می‌گفت: «همی بس گرچه بس کاسد قماشم که در سلک خریدارانش باشم!» منادی بانگ می‌زد از چپ و راست: «که می‌خواهد غلامی بی‌کم و کاست؟» یکی شد ز آن میانه، اول کار به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار از آن بدره که چون خواهی شمارش بیابی از درستی‌زر هزارش خریداران دیگر رخش راندند به منزلگاه صد بدره رساندند بر آن افزود دولتمند دیگر به قدر وزن یوسف مشک اذفر بر آن دانای دیگر کرد افزون به وزنش لعل ناب و در مکنون بدین قانون ترقی می‌نمودند ز انواع نفایس می‌فزودند زلیخا گشت ازین معنی خبردار مضاعف ساخت آنها را به یک‌بار خریداران دیگر لب ببستند پس زانوی نومیدی نشستند عزیز مصر را گفت: «این نکورای! برو بر مالک این قیمت بپیمای!» بگفتا: «آنچه من دارم دفینه ز مشک و گوهر و زر در خزینه به یک نیمه بهایش برنیاید، ادای آن تمام از من کی آید؟» زلیخا داشت درجی پر ز گوهر نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر بهای هر گهر ز آن درج مکنون خراج مصر بودی، بلکه افزون بگفتا کاین گهرها در بهایش بده! ای گوهر جانم فدایش! عزیز آورد باز ازنو بهانه که دارد میل او شاه زمانه بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار! حق خدمتگزاری را به جای آر! بگو بر دل جز این بندی ندارم که پیش دیده، فرزندی ندارم سرافرازی فزا زین احترام‌ام که آید زیر فرمان، این غلام‌ام! به برجم اختر تابنده باشد مرا فرزند و شه را بنده باشد» چو شاه این نکته‌ی سنجیده بشنید ز بذل التماسش سر نپیچید اجازت داد حالی تا خریدش ز مهر دل به فرزندی گزیدش به سوی خانه بردش خرم و شاد زلیخا شد ز بند محنت آزاد که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ خلیده در رگ جان نشتر مرگ درآمد ناگهان خضر از در من به آب زندگی شد یاور من بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد جمادی چند دادم جان خریدم بنامیزد! عجب ارزان خریدم سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش گردیده بود گردون محفل فروز دنیا در صفحه‌ی رخش بود رنگ صلاح ظاهر وز مطلع جبینش نور فلاح پیدا از بی وفائی عمر ناگه چو رخت بر بست وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او گفتند شد مسافر سلطان محمد ما از نبی در خواست مردی پر نیاز تا گزارد بر مصلایی نماز خواجه دستوری نداد او را در آن گفت ریگ و خاک گرمست این زمان روی نه بر خاک گرم و خاک کوی زانک هر مجروح را داغست روی چون تو می‌بینی جراحت روح را داغ نیکوتر بود مجروح را تا نیاری داغ دل این جایگاه کی توان کردن بسوی تو نگاه داغ دل آور که در میدان درد اهل دل از داغ بشناسند مرد □دیگری گفتش که‌ای دارای راه دیده‌ی ما شد درین وادی سیاه پر سیاست می‌نماید این طریق چند فرسنگ است این راه ای رفیق □گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است وا نیامد در جهان زین راه کس نیست از فرسنگ آن آگاه کس چون نیامد بازکس زین راه دور چون دهندت آگهی ای نا صبور چون شدند آنجایگه گم سر به سر کی خبر بازت دهد از بی‌خبر هست وادی طلب آغاز کار وادی عشق است از آن پس، بی‌کنار پس سیم وادیست آن معرفت پس چهارم وادی استغنی صفت هست پنجم وادی توحید پاک پس ششم وادی حیرت صعب ناک هفتمین وادی فقرست و فنا بعد ازین روی روش نبود ترا درکشش افتی، روش گم گرددت گر بود یک قطره قلزم گرددت یا صغیر السن یا رطب البدن یا قریب العهد من شرب اللبن هاشمی الوجه ترکی القفا دیلمی الشعر رومی الذقن روحه روحی و روحی روحه من رآی روحین عاشقا فی بدن صح عند الناس انی عاشق غیر ان لم یعرفوا عشقی به من اقطعوا شملی و ان شتم صلوا کل شیء منکم عندی حسن ذاب مما فی متاعی وطنی و متاعی باد مما فی وطن دلبری و بی‌دلی اسرار ماست کار کار ماست چون او یار ماست نوبت کهنه فروشان درگذشت نوفروشانیم و این بازار ماست نوبهاری کو جهان را نو کند جان گلزارست اما زار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست آنک افلاطون و جالینوس ماست پرفنا و علت و بیمار ماست گاو و ماهی ثری قربان ماست شیر گردونی به زیر بار ماست هر چه اول زهر بد تریاق شد هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست دعوی شیری کند هر شیرگیر شیرگیر و شیر او کفتار ماست ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم هر چه خویش ما کنون اغیار ماست خودپرستی نامبارک حالتی‌ست کاندر او ایمان ما انکار ماست هر غزل کان بی‌من آید خوش بود کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست شمس تبریزی به نور ذوالجلال در دو عالم مایه اقرار ماست روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست روی چو ماه تو گر چه مایه‌ی نور است موی سیاه تو گر چه اصل گناهست شاه بتانی و عاشقانت سپاهند ماه زمینی و آسمانت کلاهست رسم چنانست که ماه راه نماید چونکه ز ماه تو خلق گمشده راهست موی سپیدم ز اشک سرخ چو خونست روی امیدم ز رنج عشق سیاهست حال تو ای ماه روی چیست که باری دور ز روی تو حال بنده تباهست نکهت حور است یا هوای صفاهان جبهت جوز است یا لقای صفاهان دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا مارد بخت یگانه زای صفاهان چون زر جوزائی اختران سپهرند سخته به میزان از کیای صفاهان بلکه چو جوزا جناب برد به رفعت خاک جناب ارم نمای صفاهان بلکه چو جوزا دو میوه‌اند جنابه عرش و جناب جهان‌گشای صفاهان ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش کز بر عرش آمد استوای صفاهان خاک صفاهان نهال پرور سدره است سدره‌ی توحید منتهای صفاهان دیده‌ی خورشید چشم درد همی داشت از حسد خاک سرمه زای صفاهان لاجرم اینک برای دیده‌ی خورشید دست مسیح است سرمه سای صفاهان چرخ نبینی که هست هاون سرمه رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان نور نخستین شناس و صور پسین دان روح و جسد را بهم هوای صفاهان یرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح عطسه‌ی مشکین زد از صبای صفاهان دست خضر چون نیافت چشمه دوباره کرد تیمم به خاک پای صفاهان چاه صفاهان مدان نشیمن دجال مهبط مهدی شمر فنای صفاهان چتر سیاه است خال چهره‌ی ملکت ز آن سیهی خال دان ضیای صفاهان مرغ ضمیر مرا وصیت عنقاست یالک من بلبل صلای صفاهان قلت لماء الحیوة هل لک عین قال نعم کف اغنیای صفاهان قلت لنسر السماء هل لک طعم قل بلی جود اسخیای صفاهان رای بری چیست؟ خیز و جای به جی جوی کانکه ری او داشت، داشت رای صفاهان پار من از جمع حاج بر لب دجله خواستم انصاف ماجرای صفاهان مستمعی گفت هان صفاوت بغداد چند صفت پرسی از صفای صفاهان منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سر بهای صفاهان خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است نعل بها زیبدش بهای صفاهان آن دگری گفت کز زکات تن کرخ هست نصاب جی و نوای صفاهان گفتم بغداد بغی دارد و بیداد دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان کرخ کلوخ در سقایه‌ی جی دان دجله نم قربه‌ی سقای صفاهان ایمه نه بغداد جای شیشه گران است بهر گلاب طرب‌فزای صفاهان از خط بغداد و سطح دجله فزون است نقطه‌ای از طول و عرض جای صفاهان چون به سر کوه قاف نقطه‌ی «فا» دان خطه‌ی بغداد در ازای صفاهان عطر کند از پلنگ مشک به بغداد و آهوی مشک آید از فضای صفاهان فاقه‌ی کنعان دهد خساست بغداد نعمت مصر آورد سخای صفاهان بیضه‌ی مصر است به ز فرضه‌ی بغداد وز خط مصر است به بنای صفاهان نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی قاهره مقهور پادشای صفاهان باغچه‌ی عین شمس گلخن جی دان وز بلسان به شمر گیای صفاهان این همه دادم جواب خصم و گواهم هست رفیع ری و علای صفاهان مدت سی سال هست کز سر اخلاص زنده چنین داشتم وفای صفاهان اینک ختم الغرائب آخر دیدند تا چه ثنا رانده‌ام برای صفاها مدح دو فاروق دین چگونه کنم من صدر و جمال آن دو مقتدای صفاهان در سنه ثانون الف به حضرت موصل راندم ثانون الف سزای صفاهان صاحب جبرئیل دم، جمال محمد کز کرمش دارم اصطفای صفاهان داد هزار اخترم نتیجه‌ی خورشید آن به گهر شعری سمای صفاهان پیش علی اصغر و اتابک اکبر برده ره‌آورد من ثنای صفاهان نزد سلیمان شهم ستود چو آصف گفت که ها هدهد سبای صفاهان پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش حلقه بگوش ثنا سرای صفاهان کعبه عبادت ستای من شد ازیراک دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان کعبه مرا رشوه داد شقه‌ی سبزش تا ننهم مکه را ورای صفاهان این همه گفتم به رایگان نه بر آن طمع کافسر زر یابم از عطای صفاهان دیو رجیم آنکه بود دزد بیانم گر دم طغیان زد از هجای صفاهان او به قیامت سپیدروی نخیزد ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند من چه خطا کرده‌ام بجای صفاهان زنگار آمده مرا ز مس نه زر ایرا سرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهان جرم من آن است کز خزاین عرشی گنج خدایم ولی گدای صفاهان گیر گدای محبتم، نه‌ام آخر خرمگس خوان ریزهای صفاهان گنج خدا را به جرم دزد نگیرند این نپسندند ز اصفیای صفاهان دست و زبانش چرا نداد بریدن محتسب شهر و پیشوای صفاهان یا به سر دار بر چرا نکشیدش شحنه‌ی انصاف و کدخدای صفاهان جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد اینت بد استاد از اصدقای صفاهان کرده‌ی قصار پس عقوبت حداد این مثل است آن اولیای صفاهان این مگر آن حکم باژ گونه‌ی مصر است آری مصر است روستای صفاهان بر سر این حکم نامه مهر نبندد پیر ششم چرخ در قضای صفاهان کرد لبم گوش روزگار پر از در ناشده چشم من آشنای صفاهان بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت هم قصبه‌ی گل شکر فزای صفاهان سنبله‌ی چرخ کو مساحی معنی دانه‌ی دل ساید آسیای صفاهان راست نهادند پردهاش و به بختم پرده‌ی کژ دیدم از ستای صفاهان شیر زر و تخت طاقدیس خسان را باز مرا جفت کاین نوای صفاهان واحزنا گفته‌ام به شاهد حربا زین گله‌ی حربه‌ی جفای صفاهان زان گله کردم به آفتاب که دیدم کوست سنا برقی از سنای صفاهان گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم دم ز ره چشم زن چو نای صفاهان از تن عالم خورند گوشت مبادا زهر چگونه سزد غذای صفاهان داد صفاهان ز ابتدای کدورت گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان سیب صفاهان الف فزود در اول تا خورم آسیب جان گزای صفاهان ارمض قلبی بلائه و سالقی نار براهیم فی بلای صفاهان غضنی الکلب ثم غضة کلب سوف اداوی به باقلای صفاهان این همه سکبای خشم خوردم کاخر بینم لوزینه‌ی رضای صفاهان گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد هم به نکوئی کنم جزای صفاهان خطه‌ی شروان که نامدار به من شد گر به خرابی رسد بقای صفاهان نسبت خاقان به من کند چو گه فخر در نگرد دانش آزمای صفاهان پانصد هجرت چو من نزاد یگانه تا به دوگانه کنم دعای صفاهان مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند کم نکنم تا زیم ولای صفاهان از دم خاقانی آفرین ابد باد بر جلساء الله اتقیای صفاهان سرمست درآمد از سر کوی ناشسته رخ و گره زده موی وز بی خوابی دو چشم مستش چون مخموران گره بر ابروی ترک فلکش به جان همی گفت کای من ز میان جانت هندوی فریاد کنان فلک که احسنت کو چشم که بنگرد زهی روی پیش لبش آب خضر شد خاک زیر قدمش بهشت شد کوی دل زار به های های بگریست می‌گفت به های های کای هوی یکدم بنشین که این دل مست چون باد همی رود به هر سوی جان می‌خواهد ز هر کسی وام بر روی تو می‌دهد به صد روی عطار تویی و نیم جانی با دوست به نیم جان سخن گوی وقتی خوشست ما را لابد نبید باید وقتی چنین به جانی جامی خرید باید ما را نبید و باده از خم غیب آید ما را مقام و مجلس عرش مجید باید هر جا فقیر بینی با وی نشست باید هر جا زحیر بینی از وی برید باید بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد ما را فقیر معنی چون بایزید باید از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد و آنک از حدث بزاید او را پلید باید اما چو قلب و نیکو ماننده‌اند با هم پیش چراغ یزدان آن را گزید باید بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش از بهر فتح این در در غم طپید باید سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش اصحاب خانه‌ها را فتح کلید باید سالی دو عید کردن کار عوام باشد ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید جان گفت من مریدم زاینده جدیدم زایندگان نو را رزق جدید باید ما را از آن مفازه عیشیست تازه تازه آن را که تازه نبود او را قدید باید ای آمده چو سردان اندر سماع مردان زنده ز شخص مرده آخر بدید باید گر زانک چوب خشکی جز ز آتشی نخنبی ور زانک شاخ سبزی آخر خمید باید آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد بنهاد در دهانت آخر مکید باید خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی در روضه خموشان چندی چرید باید ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی روزی دو در خموشی دم درکشید باید ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست خلق را بیدار باید بود از آب چشم من وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست بارها روی از پریشانی به دیوار آورم ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود غایت بیداد بود و عین جفا بود قول تو دانی چه بود دام فسون بود عهد تو دانی چه بود باد هوا بود مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود از تو و بیداد تو ننالم کاول دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد عاقبت این است آنچه رفت بلا بود جان من و جان تو بستست به همدیگر همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر تا ز سر عشق سرگردان شدم غرقه‌ی دریای بی پایان شدم چون دلم در آتش عشق اوفتاد مبتلای درد بی درمان شدم چون سر و کار مرا سامان نماند من ز حیرت بی سر و سامان شدم عاشق صاحب جمالی شد دلم کز کمال حسن او حیران شدم تا بدیدم آفتاب روی او بر مثال ذره سرگردان شدم چون نبودم مرد وصلش لاجرم مدتی غمخواره‌ی هجران شدم مدتی رنجی کشیدم در جهان جان و دل درباختم سلطان شدم همچو مرغی نیم بسمل در فراق پر زدم بسیار تا بی جان شدم چون به جان فانی شدم در راه او در فتا شایسته‌ی جانان شدم چون بقای خود بدیدم در فنا آنچه می‌جستم به کلی آن شدم رستم از عار خود و با یار خود بی خود اندر پیرهن پنهان شدم تا که عطار این سخن آزاد گفت بنده‌ی او از میان جان شدم منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم زمین بوسیده‌ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون لب معشوق می‌بوسم رخ دلدار می‌بینم چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی را ز روی دوست برخوردار می‌بینم خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم حیرتم هر دم فزون تر می‌شود در عاشقی تا رخ خوب تو شد سرمایه‌ی حیرانیم تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس فرق نتواند نمود از طایر بستانیم راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار تا سرو کاری است با آن غمزه‌ی پنهانیم دو جهان بی‌توام نمی‌باید نه یکی بس دو ام نمی‌باید هرچه خواهم ز تو تو به زانی از توام جز توام نمی‌باید قبله‌ام چون جمال روی تو بس رویی از هر سوم نمی‌باید جان من چون بشنید قول الست این تن بدخوم نمی‌باید بسم از هر دو کون قول قدیم اجتهادی نوم نمی‌باید گرچه مویی شدم ز شوق رخت قوت بازوم نمی‌باید ضعف من چون ز اشتیاق تو خاست ذره‌ای نیروم نمی‌باید چون چنین در ره توام عاجز هیچ بیرون شوم نمی‌باید گرچه دردم گذشت از اندازه زحمت داروم نمی‌باید صد گره هست از تو بر کارم گره ابروم نمی‌باید پیچ پیچی برون بر از کارم که دل صد توم نمی‌باید ور نخواهی گشاد در بر من هیچ هم زانوم نمی‌باید چون به تو راه نیست محوم کن که بدو و نیکوم نمی‌باید شیر مردی اگر به من نرسید سگ در پهلوم نمی‌باید نفس جادوم کوه کرد بسی توبه‌ی جادوم نمی‌باید ای فرید از بهانه دست بدار ترکی هندوم نمی‌باید هرکه شد با ساکنان عالم علوی قرین گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین ایکه در کوی محبت دامن افشان می‌روی آستین برآسمان افشان و دامن بر زمین چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین رخت هستی از سرمستی بنه برآستان دست مستی از سرهستی مکش در آستین بگذر از اندوه و شادی وز دو عالم غم مدار یا چو شادی دلنشان شو یا چو انده دلنشین می‌کشد ابروی ترکان برشه خاور کمان می‌کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست کانکه مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین تا بدن دستگاه جان باشد دست دست خدایگان باشد پادشاهی که حکم او همه جا بر سر خسروان روان باشد شیر حربی کزو لباس حیات بر تن صفدران دران باشد شاه طهماسب‌خان که سپهش همچو سنجر هزار خان باشد آن که نبود برون ز کشور او هرکه را در زمین مکان باشد وانکه زیر نگین بود او را هرچه در تحت آسمان باشد گر به رفع قضا نویسد حکم اهتمام قدر در آن باشد وز به عزل قدر دهد فرمان اقتضای قضا چنان باشد همتش چون به بذل پردازد کیسه پرداز بحر و کان باشد کرمش کیسه‌ای که پر سازد مخزن گنج شایگان باشد ای به جائی که قصد قدر تو را پایه بر فرق فرقدان باشد بام ایوان عرش سای تو را چرخ نه پایه‌ی نردبان باشد جودت ار نرخها کند تعیین عمر جاوید را یگان باشد کان برآرد به زینهار انگشت چون تو را خامه در بنان باشد هرچه گیرد ز بحر و کان ایام دل و دست تواش ضمان باشد دل چو بحر اندر اضطراب افتد چون کف تو گوهرفشان باشد دهر اگر خواهد از تو طول بقا حشر و نشر اندرین جهان باشد می‌رسد مطلعی دگر که چه زر در بلاد سخن روان باشد دین را حرمیست در خراسان دشوار ترا به محشر آسان از معجزهای شرع احمد از حجتهای دین یزدان همواره رهش مسیر حاجت پیوسته درش مشیر غفران چون کعبه پر آدمی ز هر جای چون عرش پر از فرشته هزمان هم فر فرشته کرده جلوه هم روح وصی درو به جولان از رفعت او حریم مشهد از هیبت او شریف بنیان از دور شده قرار زیرا نزدیک بمانده دیده حیران از حرمت زایران راهش فردوس فدای هر بیابان قرآن نه درو و او الوالامر دعوی نه و با بزرگ برهان ایمان نه و رستگار ازو خلق توبه نه و عذرهای عصیان از خاتم انبیا درو تن از سید اوصیا درو جان آن بقعه شده به پیش فردوس آن تربه به روضه کرده رضوان از جمله‌ی شرطهای توحید از حاصل اصلهای ایمان زین معنی زاد در مدینه این دعوی کرده در خراسان در عهده‌ی موسی آل جعفر با عصمت موسی آل عمران مهرش سبب نجات و توفیق کینش مدد هلاک و خذلان مامون چو به نام او درم زد بر زر بفزود هم درم زان هوری شد هر درم به نامش کس را درمی زدند زینسان از دیناری همیشه تا ده نرخ درمی شدست ارزان بر مهر زیاد آن درمها از حرمت نام او چو قرآن این کار هر آینه نه بازیست این خور بچه گل کنند پنهان زرست به نام هر خلیفه سیمست به ضرب خان و خاقان بی‌نام رضا همیشه بی‌نام بی‌شان رضا همیشه بی‌شان با نفس تنی که راست باشد چون خور که بتابد از گریبان بر دین خدا و شرع احمد بر جمله ز کافر و مسلمان چون او بود از رسول نایب چون او سزد از خدای احسان ای مامون کرده با تو پیوند وی ایزد بسته با تو پیمان ای پیوندت گسسته پیوند و آن پیمانت گرفته دامان از بهر تو شکل شیر مسند درنده شده به چنگ و دندان آنرا که ز پیش تخت مامون برهان تو خوانده بود بهتان یا درد جحود منکرش را اقرار دو شیر ساخت درمان از معتبران اهل قبله وز معتمدان دین دیان کس نیست که نیست از تو راضی کس نیست که هست بر تو غضبان اندر پدرت وصی احمد بیتیست مرا به حسب امکان تضمین کنم اندرین قصیده کین بیت فرو گذاشت نتوان ای کین تو کفر و مهرت ایمان پیدا به تو کافر از مسلمان در دامن مهر تو زدم دست تا کفر نگیردم گریبان اندر ملک امان علی راست دل در غم غربت تو بریان ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان زان که روحانی رود بر آسمان از آستان هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را چون بهایم عاجزی در پنجه‌ی شیر ژیان ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب کتش نمرود گردد بر نهادت گلستان چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن بر در میدان الا الله تیغ لا اله هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن کی توان با صدهزاران پرده‌ی نا بود و بود اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن کی توان با همرهان خطه‌ی کون و فساد جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث آن گه‌ی خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن تا کی اندر پرده‌ی غفلت ز راه رنگ و بوی این رباط باستانی را به بستان داشتن خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را صورت تخییل هر بی‌دین به برهان داشتن تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها پس دل اندر زمره‌ی فرعون و هامان داشتن عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن از برای سختن دعوی و معنی روز عدل صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن چارپایی بی‌دم عیسی مریم تاختن چوب دستی بی‌کف موسی عمران داشتن آفتی‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن فتنه‌ای دان دیو را مهر سلیمان داشتن هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی «جددوا ایمانکم» در دیده‌ی جان داشتن از برای پاکی دین در سرای خامشی عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن از برای غیرت معشوق هم در خون دل ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن گه گهی در کوی حیرت بی‌فضولی گوش و لب از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن از برای زاد راه اندر چراگاه صفا پیش جانان جان بی‌جان خوان بی‌نان داشتن عقل و جان پستان بستانست طفل راه را گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن سینه نتوان خانه‌ی «ام الخبائث» ساختن چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوب‌وار رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول» قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن بوهریره‌وار باید باری اندر اصل و فرع گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن چند بر باد هوا خسبی همی عفریت‌وار خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا زشت باشد بی‌محمد نظم حسان داشتن ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود رو که چون من بی‌نیازی از فراوان داشتن باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن راستی اندر میان داوری شرطست از آنک چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن شناسای تاریخ‌های کهن چنین رانده است از سکندر سخن که مشاطه‌ی دولت فیلقوس چو آراست روی زمین چون عروس ز دمسازی این عروسش به بر خداداد پیرانه‌سر یک پسر چو بگذشت سال وی از هفت و هشت وز او فر شاهی فروزنده گشت، پدر صاحب‌عهد خود ساخت‌اش به تاج کیانی سرافراخت‌اش چو بیعت گرفت‌اش ز گردن کشان، به سرچشمه‌ی علم دادش نشان فرستاد پیش ارسطالس‌اش که گردد ز نابخردی حارسش بدو داد پیغام کای فیلسوف! که خورشید تو رسته است از کسوف، سپهر خرد را تویی آفتاب ز فیض تو یونان‌زمین نوریاب اگر در جهان نبود آموزگار، شود تیره از بی‌خرد روزگار اگر شاه دوران نباشد حکیم بود در حضیض جهالت مقیم سکندر که پرورده‌ی مهدم اوست بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست به قانون اقبال داناش کن! بر اسباب دولت تواناش کن! ز حکمت بدان‌سان کن‌اش بهره‌مند، که سازد پس از مرگ نامم بلند!» ارسطالس این نکته‌ها چون شنود به درس سکندر زبان را گشود به حکمت چراغ دل افروخت‌اش ره حل هر مشکل آموخت‌اش سکندر که طبع هنرسنج داشت به امکان درون از هنر گنج داشت، به نقادی فکر روشن که بود گذشت از رفیقان به هر فن که بود به یزدان‌شناسی علم برفراخت ز دانش‌پژوهی خدا را شناخت شد از فسحت خاطر آگهش ریاض ریاضی تماشاگهش ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست طلسمات گنج مجسطی شکست شد از گردش چرخ دیرین‌اساس حقایق‌پذیر و دقایق‌شناس بلی! حکمت آن است پیش حکیم که بر راه دانش، شود مستقیم کشد خامه در دفتر آب و گل ز دانش دهد زیور جان و دل نکوکار مردم نباشد بدش نورزد کسی بد که نیک افتدش شر انگیز هم در سر شر رود چو کژدم که با خانه کمتر رود اگر نفع کس در نهاد تو نیست چنین جوهر و سنگ خارا یکی است غلط گفتم ای یار شایسته خوی که نفع است در آهن و سنگ و روی چنین آدمی مرده به ننگ را که بروی فضیلت بود سنگ را نه هر آدمی زاده از دد به است که دد ز آدمی زاده‌ی بد به است به است از دد انسان صاحب خرد نه انسان که در مردم افتد چو دد چو انسان نداند بجز خورد و خواب کدامش فضیلت بود بر دواب؟ سوار نگون بخت بی راه رو پیاده برد زو به رفتن گرو کسی دانه‌ی نیکمردی نکاشت کز او خرمن کام دل برنداشت نه هرگز شنیدیم در عمر خویش که بدمرد را نیکی آمد به پیش همایون دشتی و خوش مرغزاری که شیرین را بود آنجا گذاری مبارک منزلی ، دلکش مکانی که شیرین در وی آساید زمانی فضایی خوشتر از فردوس باید که آنجا خاطر شیرین گشاید مهی کش در دل و جان است منزل ز آب و گل کجا بگشایدش دل گلی کش ناله‌ی دلها خوش آید سرود کبک و دراجش نشاید بتی کش خو به دلهای فکار است کجا میلش به گشت لاله زار است کسی کش خسرو و فرهاد باید کجا از سرو و بیدش یاد آید نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش تمنای درونی شاد می‌داشت امید خاطری آزاد می‌داشت وزان غافل که تا گیتی به پا بود مکافات جفا کاری جفا بود دل آزاد و فرهاد آتشین دل روان شاد و خسرو پای در گل ولی چون لازم خوبی غرور است نکویی علت طبع غیور است به دل آن درد را همواره می‌کرد به یاران خوشدلی اظهار می‌کرد به ساغر چهره را می‌کرد گلگون لبش خندان چو ساغر دل پر از خون بسی ترتیب دادی محفل خوش ولی کو جان شاد و کو دل خوش به هر جا جشن کردی آن دلارام ولی یکجا دلش نگرفتی آرام چو میل دل شدی سوی شرابش به اشک آمیختی صهبای تابش مگر از ضعف دل پرهیز می‌کرد که صهبا را گلاب آمیز می‌کرد به یاد روی خسرو جام خوردی ولی فرهاد را هم نام بردی چنین صحرا به صحرا دشت در دشت فریب خویشتن می‌داد و می‌گشت ز هر جا می‌گذشت از بیقراری که با طبعم ندارد سازگاری همه از ناصبوری های دل بود بهانه تهمتش بر آب و گل بود به دشتی ناگهان افتاد راهش که از هر گونه گل بود و گیاهش از او در رشک گلزار ارم بود دو گل در وی به یک مانند کم بود هوایش معتدل خاکش روان بخش زلالش همچو خاک خضر جان بخش غزالان وی از سنبل چریده گوزنانش به سنبل آرمیده شقایق سوختی دایم سپندش که از چشم خسان ناید گزندش چنان آماده نشو و نما بو کز او هر برگ را چیدی بجا بود نبستی پرده گر دایم سحابش فسردی از نزاکت آفتابش ز بس روییده در وی سبزه با هم سحاب از برگ دادی ریشه را نم ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود گرش صحرای چین گفتی خطا بود به روی سبزه کبکانش به بازی خرام آموز خوبان طرازی غزالانش به خوبان ختابی نموده راه و رسم دلربایی ز بس گل کاندرو هر سو شکفته زمینش سر به سر در گل نهفته کس ار باری از آن صحرا گذشتی خزان در خاطرش دیگر نگشتی سرشته‌ی نشأه می با هوایش نهفته باغ جنت در فضایش چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه نماندش بهر بگذشتن بهانه به پای چشمه‌ای آن چشمه‌ی نوش فرود آمد که تا جامی کند نوش به ساقی گفت آبی در قدح ریز که اندر سینه دارم آتشی تیز ز بیتابی ببین در پیچ و تابم فشان بر آتش دل از می‌آبم به مطرب گفت قانون طرب ساز به قانونی که بهتر برکش آواز رهی سرکن که غم از دل رهاند سر و کار دل از غم بگسلاند به فرمان صنم ساقی صلا گفت خمار آلودگان را مرحبا گفت می گلرنگ در جام طرب کرد به مستی هوشیاری را ادب کرد نی مطرب چنان آهنگ برداشت که گفتی دور از شیرین شکر داشت دماغ از آب می چون شست وشو کرد به دایه از غم دل گفت و گو کرد که کس چون من نیفتد در پی دل نبازد عمر در سودای باطل ز کف دل داده و غمخوار گشته پی دل هر طرف آواره گشته ز شهر و بوم خود محروم مانده به هر ویرانه همچون بوم مانده دلی دارم که با هرکس به جنگ است بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است ستیزم گر به جانان رای آن کو گریزم گر ز دوران پای آن کو نه جانان را سر ناکامی من نه دوران در پی بدنامی من مرا از خویش باشد مشکل خویش که دارم هر چه دارم از دل خویش جوانی صرف کرده در غم دل شمرده زخم دل را مرهم دل به نیرنگ کسان از ره فتاده به بوی ره درون چه فتاده فریبی را طلب کاری شمرده فسونی را وفاداری شمرده هوس را درپذیرفته به یاری طمع را نام کرده دوستداری وفا پنداشته مکر و حیل را محبت خوانده افسون و دغل را عجبتر اینکه با پیمان شکستن به یار تازه عهد تازه بستن ز شیرین بر زبانش نام هم نیست سزای نامه و پیغام هم نیست کند خسرو گمان کز زغم شکر دل شیرین بود از غم پر آذر مرا خود اولا پروای آن نیست وگر باشد تو دانی جای آن نیست چو خورشید جمالم پرتو آرد به حربایی هزاران خسرو آرد چو گردد لعل شیرینم شکربار به سر دست شکر بینی مگس وار به دل رشکی نه از پرویز دارم نه از پیوند شکر نیز دارم اگر شکر به حکم من به کار است وگر خسرو ز عشق من فکار است ندیدم چونکه مرد این کمندش به گیسوی شکر کردم به بندش بلی شایسته شیر است زنجیر کمند و بند شد در خورد نخجیر چو خسرو عشق را آمد مسخر چه دامش طره‌ی شیرین چه شکر هر شور وشری که در جهان است زان غمزه‌ی مست دلستان است گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است وصفش چه کنی که هرچه گویی گویند مگو که بیش از آن است غمهاش به جان اگر فروشند می‌خر که هنوز رایگان است در عشق فنا و محو و مستی سرمایه‌ی عمر جاودان است در عشق چو یار بی نشان شو کان یار لطیف بی‌نشان است تو آینه‌ی جمال اویی و آیینه‌ی تو همه جهان است ای ساقی بزم ما سبک‌خیز می‌ده که سرم ز می گران است در جام جهان نمای ما ریز آن باده که کیمیای جان است ای مطرب ساده ساز بنواز کامشب شب بزم عاشقان است از رفته و نامده چه گویم چون حاصل عمرم این زمان است ما را سر بودن جهان نیست ما را سر یار مهربان است این کار نه کار توست خاموش کین راه به پای رهروان است کاری است بزرگ راه عطار وین کار نه بر سر زبان است تا چند از فراق مرا کار بشکنی زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی دستم شکست دست فراقت ز کار و بار دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ کاین شیشه‌ام تنک شد هشدار بشکنی زین سنگلاخ هجر سوی سبزه زار وصل گر زوترک نرانی ناچار بشکنی خونم فسرده شد به دل اندر چو ناردانگ خونش چنین دود چو دل نار بشکنی باری چو بشکنی دل پرحسرت مرا در وصل روی دلبر عیار بشکنی مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی تبریز از تو فخر به اینت مسلم است صد تاج را به ریشه دستار بشکنی رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر بی‌کسب و بی‌کوشش همه چون دیگ در جوشش همه بی‌پرده و پوشش همه دل پیش حکمش چون سپر از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاکتر چون ذره‌ها اندر هوا خورشید ایشان را قبا بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر در خار لیکن همچو گل در حبس ولیکن همچو مل در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست دو فرزند او شد به هندوستان به هر نیک و بد گشته همداستان دو ایدر به زندان شاه اندرون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون به هندوستان بود مهتر پسر که بهمن بدی نام آن نامور فرستاده‌یی جست با رای و هوش جوانی که دارد به گفتار گوش چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد ناگه یکی پاره زهر بدو گفت رو پیش خواهر بگوی که از دشمن این مهربانی مجوی برادر دو داری به هندوستان به رنج و بلا گشته همداستان دو در بند و زندان شاه اردشیر پدر کشته و زنده خسته به تیر تو از ما گسسته بدین گونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر؟ چو خواهی که بانوی ایران شوی به گیتی پسند دلیران شوی هلاهل چنین زهر هندی بگیر به کار آر یکپار بر اردشیر فرستاده آمد بهنگام شام به دخت گرامی بداد آن پیام ورا جان و دل بر برادر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت ز اندوه بستد گرانمایه زهر بدان بد که بردارد از کام بهر چنان بد که یک روز شاه اردشیر به نخچیر بر گور بگشاد تیر چو بگذشت نیمی ز روزه دراز سپهبد ز نخچیرگه گشت باز سوی دختر اردوان شد ز راه دوان ماه چهره بشد نزد شاه بیاورد جامی ز یاقوت زرد پر از شکر و پست با آب سرد بیامیخت با شکر و پست زهر که بهمن مگر یابد از کام بهر چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست ز دستش بیفتاد و بشکست پست شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم هم‌اندر زمان شد دلش به دو نیم جهاندار زان لرزه شد بدگمان پراندیشه از گردش آسمان بفرمود تا خانگی مرغ چار پرستنده آرد بر شهریار چو آن مرغ بر پست بگذاشتند گمانی همی خیره پنداشتند هم‌انگاه مرغ آن بخورد و بمرد گمان بردن از راه نیکی ببرد بفرمود تا موبد و کدخدای بیامد بر خسرو پاک‌رای ز دستور ایران بپرسید شاه که بدخواه را برنشانی به گاه شود در نوازش بران‌گونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست چه بادافره‌ست این برآورده را چه سازیم درمان خودکرده را چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد بجان جهاندار دست سرش بر گنه بر بباید برید کسی پند گوید نباید شنید بفرمود کز دختر اردوان چنان کن که هرگز نبیند روان بشد موبد وپیش او دخت شاه همی رفت لرزان و دل پرگناه به موبد چنین گفت کای پرخرد مرا و ترا روز هم بگذرد اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر اگر من سزایم به خون ریختن ز دار بلند اندر آویختن چو این گردد از پاک مادر جدا بکن هرچ فرمان دهد پادشا ز ره باز شد موبد تیزویر بگفت آنچ بشنید با اردشیر بدو گفت زو نیز مشنو سخن کمند آر و بادافره او بکن بسته‌ی زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او خسته‌ی چشم اوست جان، مرهم جان کیست او شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین اینت مسیح راستین درد نشان کیست او شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان او رود از نهان نهان گنج روان کیست او کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من من شده مست این سخن تا خود از آن کیست او سینه‌ی خاقنی و غم، تا نزند ز وصل دم دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟ در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟ از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی نام اینها نبرم گر به برم باز آیی چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟ گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟ گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم چون بر پیر در شدم، پیر ز خویش رفته بود کز می عشق پیر را، مست شبانه یافتم از طلبی که داشتم، چون بنشستم اندکی از کف پیر میکده، درد مغانه یافتم راست که درد خورده شد، موج بخاست از دلم تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم نعره‌زنان برون شدم، دلق و سجاده سوختم طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم چون دل من به نیستی، حلقه نشین دیر شد دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم بی سر و سروری شدم، قبله‌ی کافری شدم رند و قلندری شدم، زهد فسانه‌یافتم چون بنمود ناگهم، آینه‌ی وجود روی ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس زانکه خیال آب و گل، جمله بهانه یافتم نه الم فراق را، هیچ دوا رقم زدم نه ره دور عشق را، هیچ کرانه یافتم در ره عشق چون روم، چون ره بی نهایت است خاصه که پیش هر قدم، چاه و ستانه یافتم گر تو به عشق فی‌المثل، عیسی وقتی ای فرید لاف مزن چو رهزنت، سوزن و شانه یافتم گفتم به ری مراد دل آسان برآورم ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم در ره دمی به تربت بسطام برزنم وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک حج کرده عمره بر اثر آن برآورم از اوج آسمان به سر سدره بگذرم وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تایید نظر حل معما می‌کرد دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد دلی کز عشق جانان دردمند است همو داند که قدر عشق چند است دلا گر عاشقی از عشق بگذر که تا مشغول عشقی عشق بند است وگر در عشق از عشقت خبر نیست تو را این عشق عشقی سودمند است هر آن مستی که بشناسد سر از پای ازو دعوی مستی ناپسند است ز شاخ عشق برخوردار گردی اگر عشق از بن و بیخت بکند است سرافرازی مجوی و پست شو پست که تاج پاک‌بازان تخته بند است چو تو در غایت پستی فتادی ز پستی در گذر کارت بلند است بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ چه وقت گریه و چه جای پند است نگارا روز روز ماست امروز که در کف باده و در کام قند است می و معشوق و وصل جاودان هست کنون تدبیر ما لختی سپند است یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق ورای مذهب هفتاد و اند است خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن که خود را از خرابات اوفگند است مرا نزدیک او بر خاک بنشان که میل من به مشتی مستمند است مرا با عاشقان مست بنشان چه جای زاهدان پر گزند است بیا گو یک نفس در حلقه‌ی ما کسی کز عشق در حلقش کمند است حریفی نیست ای عطار امروز وگر هست از وجود خود نژند است قدر می‌خواست تا کار دو عالم به یکبار از پی سلطان کند راست چو او اندیشه‌ی برخاستن کرد قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن شاید ار سرنامه‌ی وصل تو نام دیگر است مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن اسیر درد شبهای جدایی چنین نالد ز درد بینوائی که شد چون مشعل مهر منور نگون از طاق این فیروزه منظر برآمد دود از کاشانه‌ی خاک سیاه از دود شد ایوان افلاک در آن شب ناظر از هجران منظور به کنجی ساخت جا از همدمان دور ز روی درد افغان کرد بنیاد که فریاد از دل پر درد فریاد مرا این درد دل از پا درآورد مبادا هیچکس را یارب این درد چه می‌داند کسی تا درد من چیست چه دردی دارم وهمدرد من کیست نه همدردی که درد خویش گویم از و درمان درد خویش جویم نه همرازی که گویم راز با او دمی خود را کنم دمساز با او نه یاری تا در یاری گشاید زمانی از در یاری درآید نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش همان بهتر که گویم راز با خویش منم در گوشه‌ی دوری فتاده سری بر کنج رنجوری نهاده فلک با من ندانم بر سر چیست که با جورش چنین می‌بایدم زیست همینش با منست آزار جویی کسی از من زبون‌تر نیست گویی سپهرا کینه جویی با منت چند به این آیین زبون کش بودنت چند بگو با جان من چندین جفا چیست چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست به آزارم بسی خود را میزار اگر خواهی هلاکم تیغ بردار بکش از خنجر کین بی‌درنگم که من هم پر ز عمر خود به تنگم چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد دل از عمر چنین بیزار باشد بیا ای سیل از چشم تر من فکن این کلبه‌ی غم بر سر من که آنکو همچو من غمناک باشد همان بهتر که زیر خاک باشد که آن کو چون من خاکی نشیند همان بهتر که کس گردش نبیند بدینسان تا به کی بر خاک گردم اجل کو تا دهد بر باد گردم در این تاریک شب خود را رساند به یک دم شمع عمرم را نشاند سرا پایم بسان شمع بگداخت غم این تیره شب از پایم انداخت شد آخر عمر و شب آخر نگردید نشان صبحدم ظاهر نگردید همای صبح را آیا چه شد حال مگر بستند از تار خودش بال به گردون طفل خور ظاهر نگردید مگر زین دیو زنگی چهره ترسید خروسا ناله‌ی شبگیر بردار مرا بی‌همزبان در ناله مگذار هم آواز منی بردار فریاد چو لب بستی ترا آخر چه افتاد چه در خوابی چنین برکش نوایی فکن در گنبد گردون صدایی تویی صوفی سرشت زهد پیشه ردا افکنده در گردن همیشه به شب خیزی بلند آوازه گشته به ذکر از خواب خوش شبها گذشته ز خرمنگاه گردون غم اندوز به مشت جو قناعت کرده هر روز چرا پیراهن آغشته در خون به سر پیچیدی ای مرغ همایون بگو کاین جامه‌ی خونینت از چیست سحرگاهان فغان چندینت از چیست مگر رحم آمدت بر حال زارم به این زاری چو کشت اندوه یارم بیان آتشین جانسوز می‌کرد به این افسانه شب را روز می‌کرد بلایی نیست همچون ماتم هجر نبیند هیچکس یارب غم هجر به بزم وصل اگر عمری درآیی نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی جفای هجر دشوار است بسیار بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار طبیبی با یکی از دردمندان بگفت آن شب که بودش درد دندان که: دندان چون به درد آرد دهانت بکن ور خود بود شیرین چو جانت رفیقی گر ز پیوندت گریزد ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد چو زین سر هست، زان سر نیز باید که مهر از یکطرف دیری نپاید هزیمت رفته را در پی نپویند حدیث قلیه با سیران نگویند چو بینی دوست را از مهر خالی فرو خوان قصه‌ی ملکی و مالی چو عاشق ترک شد، معشوق تازی چنین پیوند را خوانند بازی به مثل خود بود هر جنس مایل که قایم شد برین معنی دلایل صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه‌ی ایام دل ای جان به مولای تو، دل غرقه‌ی دریای تو دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل پیغامت آمد از دلم، کای ماه حل کن مشکلم کی خواهد آمد حاصلم، ای فارغ از پیغام دل از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل ای همگنان را همدمی، شادی من از تو غمی عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل گه به کرشمه دلم ز بر بربایی گه ز تنم جان به یک نظر بربایی ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را گه دل و گه جان مختصر بربایی چون تتق از آفتاب چهره کنی دور عقل براندازی و بصر بربایی چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز از سر مویی هزار سر بربایی از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز تا به سنانی ز مه قمر بربایی قصد کنی چون در آینه نگری تو کز لب خود زاینه شکر بربایی بر طرفی می‌روی ز من که من مست طرف ندارم که از کمر بربایی در رخ من ننگری به دیده‌ی رحمت بلکه بدان بنگری که زر بربایی گر بربایی هزار دل تو به روزی سیر نگردی تو و دگر بربایی چون نشکیبی ز دلربایی عشاق جهد بر آن کن که بیشتر بربایی تا به ابد ای فرید تو بنمیری از لب او یک شکر اگر بربایی نرگس مست تو خواب آلودست لب لعلت به شراب آلودست آگه از ناله من کی گردد چشم مست تو که خواب آلودست لب تو دردل من بنشسته است نمکی را به کباب آلوده است از تری خواست چکیدن آری لب تو کز می ناب آلودست بنده خسرو چه گنه کرد امروز ؟ که حدیثت به عتاب آلودست آن یکی درویش هیزم می‌کشید خسته و مانده ز بیشه در رسید پس بگفتم من ز روزی فارغم زین سپس از بهر رزقم نیست غم میوه‌ی مکروه بر من خوش شدست رزق خاصی جسم را آمد به دست چونک من فارغ شدستم از گلو حبه‌ای چندست این بدهم بدو بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش تا دو سه روزک شود از قوت خوش خود ضمیرم را همی‌دانست او زانک سمعش داشت نور از شمع هو بود پیشش سر هر اندیشه‌ای چون چراغی در درون شیشه‌ای هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر بود بر مضمون دلها او امیر پس همی منگید با خود زیر لب در جواب فکرتم آن بوالعجب که چنین اندیشی از بهر ملوک کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک من نمی‌کردم سخن را فهم لیک بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر پرتو حالی که او هیزم نهاد لرزه بر هر هفت عضو من فتاد گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند لطف تو خواهم که میناگر شود این زمان این تنگ هیزم زر شود در زمان دیدم که زر شد هیزمش هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه چونک با خویش آمدم من از وله بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار بس غیورند و گریزان ز اشتهار باز این را بند هیزم ساز زود بی‌توقف هم بر آن حالی که بود در زمان هیزم شد آن اغصان زر مست شد در کار او عقل و نظر بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت خواستم تا در پی آن شه روم پرسم از وی مشکلات و بشنوم بسته کرد آن هیبت او مر مرا پیش خاصان ره نباشد عامه را ور کسی را ره شود گو سر فشان کان بود از رحمت و از جذبشان پس غنیمت دار آن توفیق را چون بیابی صحبت صدیق را نه چو آن ابله که یابد قرب شاه سهل و آسان در فتد آن دم ز راه چون ز قربانی دهندش بیشتر پس بگوید ران گاوست این مگر نیست این از ران گاو ای مفتری ران گاوت می‌نماید از خری بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی بخشش محضست این از رحمتی قرار زندگانی آن نگارست کز او آن بی‌قراری برقرارست مرا سودای تو دامن گرفته‌ست که این سودا نه آن سودای پارست منم سوزان در آتش‌های نو نو مرا با یارکان اکنون چه کارست همی‌نالد درون از بی‌قراری بدان ماند که آن جان نگارست چو از یاری تو را جان خسته گردد نمی‌داند که اندر جانش خارست تو در جویی و خارت می‌خراشد نمی‌دانی که خاری در سرا رست گریزان شو از آن خار و به گل رو که شمس الدین تبریزی بهارست جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی من چو گویی پا و سر گم کرده‌ام تا تو مرا زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر می‌سزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه چون سگان کوی خویشم ریزه‌ی خوانی دهی چون نمی‌یابند از وصل تو شاهان ذره‌ای نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی برآنم کز تو هرگز برنگردم به گرد دلبری دیگر نگردم دل اندر عشق بستم، ور همه عمر جفا بینم هم از تو برنگردم مرا اسلام ماندست اندر آن کوش که از هجران تو کافر نگردم چنانم من ز هجرانت نگارا کز این غم تا زیم بهتر نگردم این همه مستی ما مستی مستی دگرست وین همه هستی ما هستی هستی دگرست خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن که برون از دو جهان جای نشستی دگرست گفتم از دست تو سرگشته‌ی عالم گشتم گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست کس چو من مست نیفتاد ز خمخانه‌ی عشق گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست چون سپر نفکند از غمزه‌ی خوبان خواجو زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟ شور است آب او ننشاندت تشنگی گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت «چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور» لختی عنان مرکب بدخوت بازکش تا دست‌ها فرو ننهد مرکبت به گور گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست پرهیزدار و با دم این اژدها مشور شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور از بی‌وفا وفا به غنیمت شمار ازانک یک قطره آب نادره باشد زچشم کور گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور وز بهر خز و بز و خورش‌های چرب و نرم گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت حلوا و نان خشک در آن تافته تنور آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟ کار چو تار او همه آشفته گشت و تور پای تو مرکب است و کف دست مشربه است گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور اکنون نگر به کار که کارت به دست توست برگ سفر بساز و بکن کارها به هور بار درخت دهر توی جهد کن مگر بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل به شد ز سیمجور براهیم سیمجور بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور این کالبد خنور تو بوده‌است شست سال بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور به صنعا درم طفلی اندر گذشت چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت! قضا نقش یوسف جمالی نکرد که ماهی گورش چو یونس نخورد در این باغ سروی نیامد بلند که باد اجل بیخش از بن نکند نهالی به سی سال گردد درخت ز بیخش برآرد یکی باد سخت عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت که چندین گل‌اندام در خاک خفت به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر که کودک رود پاک و آلوده پیر ز سودا و آشفتگی بر قدش برانداختم سنگی از مرقدش ز هولم در آن جای تاریک تنگ بشورید حال و بگردید رنگ چو بازآمدم زان تغیر به هوش ز فرزند دلبندم آمد به گوش گرت وحشت آمد ز تاریک جای به هش باش و با روشنایی درآی شب گور خواهی منور چو روز از این جا چراغ عمل برفروز تن کار کن می‌بلرزد ز تب مبادا که نخلش نیارد رطب گروهی فراوان طمع ظن برند که گندم نیفشانده خرمن برند بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند کسی برد خرمن که تخمی فشاند غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو هوشیارانند تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه سوگوارانند گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانند نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده می‌روم و همرهان سوارانند بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست زنده آنست که با دوست وصالی دارد من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول گر تو را از من و از غیر ملالی دارد مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد غم دل با تو نگویم که نداری غم دل با کسی حال توان گفت که حالی دارد طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج حاصل آنست که سودای محالی دارد عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد آه که از جور فلک شد به باد تازه گل خرم باغ جهان آه که بر خاک هلاک اوفتاد سرو سهی قامت این بوستان رفت محمدعلی آن تازه گل در چمن دهر به باد خزان حیف از آن گوهر یکتا که کرد جا به دل خاک ازین خاکدان حیف از آن کوکب رخشان که ساخت دور سپهرش ز نظرها نهان چون به جوانی ز جهان خراب گشت روان سوی ریاض جنان هاتف دلخسته که در ماتمش داشت شب و روز خروش و فغان گفت به تاریخ که سوی جنان رفت محمدعلی نوجوان میر حیدر ایا که خیزد جود از کف تو چو از شراب طرب دوستت انوری که نگشاید جز به یادت ز دوستداری لب سه شبانروز شد که از مستی باز نشناختست روز از شب جلبی چند بوده‌اند حریف الفیه شلفیه تبار و نسب همه از آرزوی ... بزرگ دست بر ... زنان که من یرغب من و تایی دو دیگران با من مانده زین ... خوارگان به عجب همچنین باشد ارکند جودت مدد خادمت به ماء عنب آنچه او هم نوست و هم کهن است سخن است و در این سخن سخن است ز آفرینش نزاد مادر کن هیچ فرزند خوبتر ز سخن تا نگوئی سخنوران مردند سر به آب سخن فرو بردند چون بری نام هر کرا خواهی سر برآرد ز آب چون ماهی سخنی کو چو روح بی‌عیب است خازن گنج خانه غیب است قصه ناشینده او داند نامه نانبشته او خواند بنگر از هرچه آفرید خدای تا ازو جز سخن چه ماند به جای یادگاری کز آدمیزاد است سخن است آن دگر همه باد است جهد کن کز نباتی و کانی تا به عقلی و تا به حیوانی باز دانی که در وجود آن چیست کابدالدهر می‌تواند زیست هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر به زندگی افراخت فانی آن شد که نقش خویش نخواند هرکه این نقش خواند باقی ماند چون تو خود را شناختی بدرست نگذری گرچه بگذری ز نخست وانکسان کز وجود بی خبرند زین درآیند وزان دگر گذرند روزنه بی‌غبار و در بی‌دود کس نبیند در آفتاب چه سود هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویش هرکسی در بهانه تیز هش است کس نگوید که دوغ من ترش است بالغانی که بلغه کارند سر به جذر اصم فرو نارند صاحب مایه دوربین باشد مایه چون کم بود چنین باشد مرد با مایه را گر آگاهست شحنه باید که دزد در راهست خواجه چین که نافه‌بار کند مشگر از انگژه حصار کند پر هدهد به زیر پر عقاب گوی برد از پرندگان به شتاب ز آفت ایمن نیند ناموران بی خطر هست کار بی‌خطران مرغ زیرک به جستجوی طعام به دو پای اوفتد همی در دام هرکجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم‌واریست با همه خورد و برد ازین انبار کم نیاید جوی به آخر کار جو به جو هرچه زوستانی باز یک به یک هم بدو رسانی باز شمع وارت چو تاج زر باید گریه از خنده بیشتر باید آن مفرح که لعل دارد و در خنده کم شد است و گریه پر هر کسی را نهفته یاری هست دوستی هست و دوستداری هست خرد است آن کز او رسد یاری همه داری اگر خرد داری هرکه داد خرد نداند داد آدمی صورتست و دیو نهاد وان فرشته که آدمی لقب است زیرکانند و زیرکی عجب است در ازل بود آنچه باید بود جهد امروز ما ندارد سود کار کن زانکه به بود به سرشت کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت هرکه در بند کار خود باشد با تو گر نیک نیست بد باشد با تن مرد بد کند خویشی در حق دیگران بداندیشی همتی را که هست نیک اندیش نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش آنچنان زی که گر رسد خاری نخوری طعن دشمنان باری این نگوید سرآمد آفاتش وان نخندد که هان مکافاتش گرچه دست تو خود نگیرد کس پای بر تو فرو نکوبد بس آنکه رفق تواش به یاد بود به از آن کز غم تو شاد بود نان مخور پیش ناشتا منشان ور خوری جمله را به خوان بنشان پیش مفلس زر زیاده مسنج تا نه پیچد چو اژدها بر گنج گر بود باد باد نوروزی به که پیشش چراغ نفروزی آدمی نز پی علف خواریست از پی زیرکی و هشیاریست سگ بر آن آدمی شرف دارد که چو خر دیده بر علف دارد کوش تا خلق را به کار آئی تا به خلقت جهان بیارائی چون گل آنبه که خوی خوشداری تا در آفاق بوی خوش داری نشنیدی که آن حکیم چه گفت خواب خوش دید هرکه او خوش خفت هرکه بدخو بود گه زادن هم برآن خوست وقت جان دادن وانکه زاده بود به خوش خوئی مردنش هست هم به خوش‌روئی سخت‌گیری مکن که خاک درشت چون تو صد را ز بهر نانی کشت خاک پیراستن چه کار بود حامل خاک خاکسار بود گر کسی پرسدت که دانش پاک ز آدمی خیزد آدمی از خاک گو گلاب از گل و گل از خارست نوش در مهره مهره در مارست با جهان کوش تا دغا نزنی خیمه در کام اژدها نزنی دوستی ز اژدها نشاید جست کاژدها آدمی خورد به درست گر سگی خود بود مرقع‌پوش سگ دلی را کجا کند فرموش دوستانی که با نفاق افتند دشمنان را هم اتفاق افتند چون مگس بر سیه سپید خزند هردو را رنگ برخلاف رزند به کز این ره زنان کناره کنی برخود این چار بند پاره کنی در چنین دور کاهل دین پستند یوسفان گرگ و زاهدان مستند نتوان برد جان مگر به دو چیز به بدی و به بد پسندی نیز حاش لله که بندگان خدای این چنین بند بر نهند به پای از پی دوزخ آتش انگیزند نفط جویند و طلق را ریزند خیز تا فتنه زیر پای آریم شرط فرمانبری به جای آریم به جوی زر نیازمندی چند هفت قفلی و چاربندی چند لاله را بین که باد رخت ربود از پی یک دو قلب خون‌آلود چو درمنه درم ندارد هیچ باد در پیکرش نیارد هیچ گنج بر سر مشو چو ابر سفید پای بر گنج باش چون خورشید تا زمینی کز ابر تر گردد از زمین بوش تو به زر گردد کیسه زر بر آفتاب فشان سنگ در لعل آفتاب نشان تو به زر چشم روشنی و به دست چشم روشن کن جهان خردست زر دو حرفست هردو بی‌پیوند زین پراکنده چند لافی چند دل مکن چون زمین زر آگنده تا نگردی چو زر پراگنده هر نگاری که زر بود بدنش لاجوردی رزند پیرهنش هر ترازو که گرد زر گردد سنگسار هزار در گردد کرده گیرت به هم به بانگی چند از حلال و حرام دانگی چند آمده لاابالیی برده سیم کش زنده سیم کش مرده زر به خوردن مفرح طربست چون نهی رنج و بیم را سبب‌ست آنکه خود را ز رنج و بیم کشی زر پرستی بود نه سیم کشی ابلهی بین که از پی سنگی دوست با دوست می‌کند جنگی به که دل زان خزانه برداری که ازو رنج و بیم برداری تشنه را کی نشاط راه افتد کی زید گر در آب چاه افتد آنچ زو بگذرد و بگذاری چند بندی و چند برداری خانه دیو شد جهان بشتاب تا نگردی چو دیو خانه خراب خانه دیو دیو خانه بود گر خود ایوان خسروانه بود چند حمالی جهان کردن در زمین حمل زر نهان کردن گر سه حمال کارگر داری چار حمال خانه برداری خاک و بادی که با تو مختلف‌ست خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست خار کز نخل دور شد تاجش به که سازند سیخ تتماجش آری آنرا که در شکم دهلست برگ تتماج به ز برگ گلست به که دندان کنی ز خوردن پر تا گرامی شوی چو دانه در شانه کو را هزار دندانست دست در ریش هر کسی زانست تا رسیدن به نوشداروی دهر خورد باید هزار شربت زهر بر در این دکان قصابی بی جگر کم نواله‌ای یابی صد جگر پار شده به هر سوئی تا در آمد پهی به پهلوئی گردن صد هزار سر بشکست تا یکی گر دران ز گردن رست آن یکی پا نهاده بر سر گنج وین ز بهر یکی قراضه برنج نیست چون کار بر مرادکسی بی‌مرادی به از مراد بسی هر مرادی که دیر یابد مرد مژده باشد به عمر دیر نورد دیر زی به که دیر یابد کام کز تمامیست کار عمر تمام لعل کو دیر زاد دیر بقاست لاله کامد سبک سبک برخاست چند چون شمع مجلس افروزی جلوه‌سازی و خویشتن‌سوزی پای بگشای ازین بهیمی سم سر برون آر ازین سفالین خم از سر این شاخ هفت بیخ بزن وز سم این نعل چار میخ بکن بر چنین چاره بوریا بر سر مرده چون سنگ و بوریا مگذر زنده چون برق میر تاخندی جان خدائی به از تنومندی گر مریدی چنانک رانندت بر رهی رو که پیر خوانندت از مریدان بی‌مراد مباش در توکل کم اعتقاد مباش من که مشکل گشای صد گرهم دهخدای ده و برون دهم گر درآید ز راه مهمانی کیست کو در میان نهد خوانی عقل داند که من چه می‌گویم زین اشارت که شد چه می‌جویم نیست از نیستی شکست مرا گله زانکس که هست هست مرا ترکیم را در این حبش نخرند لاجرم دو غبای خوش نخورند تا در این کوره طبیعت پز خامیی داشتم چو میوه رز روزگارم به حصر می می‌خورد تو تیاهای حصر می می‌کرد چون رسیدم به حد انگوری می‌خورم نیشهای زنبوری می که جز جرعه زمین نبود قدر انگور بیش ازین نبود بر طریقی روم که رانندم لاجرم آب خفته خوانندم آب گویند چون شود در خواب چشمه زر بود نه چشمه آب غلطند آب خفته باشد سیم یخ گواهی دهد بر این تسلیم سیم را کی بود مثابت زر فرق باشد ز شمس تا به قمر سیم بی یا ز مس نمونه بود خاصه آنگه که باژگونه بود آهن من که زرنگار آمد در سخن بین که نقره کار آمد مرد آهن فروش زر پوشد کاهنی را به نقره بفروشد وای بر زرگری که وقت شمار زرش از نقره کم بود به عیار از جهان این جنایتم سخت است کز هنر نیست دولت از بخت است آن مبصر که هست نقدشناس نیم جو نیستش ز روی قیاس وآنکه او پنبه از کتا نشناخت آسمان را ز ریسمان نشناخت پر کتان و قصب شد انبارش زر به صندوق و خز به خروارش چون چنین است کار گوهر و سیم از فراغت چه برد باید بیم چند تیمار ازین خرابه کشیم آفتابی در آفتابه کشیم آید آواز هر کس از دهلیز روزی آواز ما برآید نیز چون من این قصه چند کس گفتند هم در آن قصه عاقبت خفتند واجب آن شد که کار دریابم گر نگیرد چو دیگران خوابم راه رو را بسیچ ره شرطست تیز راندن ز بیمگه شرطست می‌روم من خرم نمی‌آید خود شدن باورم نمی‌آید آنگه از رفتنم خبر باشد کاشیانم برون در باشد چند گویای بی خبر بودن دیده در بسته در بر آمودن یک ره از دیدها فرامش باش محرم راز باش و خامش باش تا بدانی که هر چه می‌دانی غلطی یا غلط همی‌خوانی پیل بفکن که سیل ره کندست پیلکیهای چرخ بین چندست خاک را پیل چرخ کرده مغاک به چنین پیل گل ندارد باک؟ بنگر اول که آمدی ز نخست زآنچه داری چه داشتی به درست آن بری زین دو پیل ناوردی کاولین روز با خود آوردی وام دریا و کوه در گردن با فلک رقص چون توان کردن کوش تا وام جمله باز دهی تا تو مانی و یک ستور تهی چون ز بار جهان نداری جو در جهان هرکجا که خواهی رو پیش ازانت فکند باید رخت کافسرت را فرو کشند از تخت روز باشد که صد شکوفه پاک از غبار حسد فتد بر خاک من که چون گل سلاح ریخته‌ام هم ز خار حسد گریخته‌ام تا مگر دلق پوشی جسدم طلق ریزد بر آتش حسدم ره در این بیمگاه تا مردن این چنین می‌توان به سر بردن چون گذشتم ازین رباط کهن گو فلک را هرآنچه خواهی کن چند باشی نظامیا دربند خیز و آوازه‌ای برآر بلند جان درافکن به حضرت احدی تا بیابی سعادت ابدی گوش پیچیدگان مکتب کن چون در آموختند لوح سخن علم را خازن عمل کردند مشکل کاینات حل کردند هرکسی راه خوابگاهی رفت چون که هنگام خوابش آمد خفت گر عیب کنی که زار می‌نالم من زار ز عشق یار می‌نالم بلبل چو بدید گل بنالد، من بی دلبر گل عذار می‌نالم از عشق گل رخش به صد دستان دلسوزتر از هزار می‌نالم بی‌قامت همچو سرو او دایم چون فاخته بر چنار می‌نالم در چنگ فراق آهنین پنجه باریک شدم چو تار می‌نالم گرچه به نصیحتم خردمندان گویند فغان مدار، می‌نالم چون دیگ پرآب بر سر آتش می‌جوشم و زار زار می‌نالم چون چنگ فغانم اختیاری نیست از دست تو ای نگار می‌نالم تا همچو نیم دهان نهی بر لب دور از تو رباب‌وار می‌نالم ای آنک از میانه کران می‌کنی مکن با ما ز خشم روی گران می‌کنی مکن دربند سود خویشی و اندر زیان ما کس زین نکرد سود زیان می‌کنی مکن راضی شدی که بیش نجویی زیان ما این از پی رضای کیان می‌کنی مکن بر جای باده سرکه غم می‌دهی مده در جوی آب خون چه روان می‌کنی مکن از چهره‌ام نشاط طرب می‌بری مبر بر چهره‌ام ز دیده نشان می‌کنی مکن مظلوم می‌کشی و تظلم همی‌کنی خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی مکن پایم به کار نیست که سرمست دلبرم مر مست را بهل چه کشان می‌کنی مکن گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی مکن در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی امشب که آشتی است همان می‌کنی مکن ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر این دوست را چه دشمن آن می‌کنی مکن گویی که می مخور پس اگر می همی‌دهی مخمور را چه خشک دهان می‌کنی مکن گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما پس تیر راست را چه کمان می‌کنی مکن گویی خموش کن تو خموشم نمی‌هلی هر موی را ز عشق زبان می‌کنی مکن ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن حال این درویش با آن محتشم تقریر کن ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو داستان آه سردم دمبدم تقریر کن گر چو شمع آری حدیث سوز عشقم بر زبان وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن شرح سرگردانی مستسقیان بادیه چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن قصه تاریک روزان در دل شب عرضه دار داستان مهر ورزان صبحدم تقریر کن گر غم بیچارگان داری و درد خستگان آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا و استفتشوا من یسعد یلقون این السید العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستانس غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا جهان از باد نوروزی جوان شد زمین در سایه‌ی سنبل نهان شد قیامت می‌کند بلبل سحرگاه مگر گل فتنه‌ی آخر زمان شد؟ ز رنگ سبزه و شکل ریاحین زمین گویی به صورت آسمان شد صبا در طره‌ی شمشاد پیچید بنفشه خاک پای ارغوان شد بهار آمد، بیا و توبه بشکن که در وقتی دگر صوفی توان شد ز رنگ و بوی گل اطراف بستان تو پنداری بهشت جاودان شد ولیکن اوحدی را برگ گل نیست که او آشفته‌ی روی فلان شد به من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم چه متاع رستگاری بودم ز سجده‌ی بت که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم ای فخر همه نژاد آدم ای سیده‌ی زنان عالم روح‌القدس از پی تفاخر مهر تو نهاد مهر خاتم سلطانت کریمةالنسا خواند شد ذات شریف تو مکرم راضی ز تو ای رضیةالدین جبار تو ذوالجلال اکرم در خدمت طالع تو دارد سعد فلکی دو دست برهم بر خستگی نیازمندان پیوسته ز لطف تست مرهم اسبی که عنان‌کش تو باشد زاقبال شود چو رخش رستم عمرت ندب هزار گردد نراد فلک اگر زند دم روح‌الله اگر چه بود عیسی تو راحت روح و آن دل هم موجود شداز تو جود و احسان چونان که مسیح شد ز مریم اقبال تو بر فزون به هر روز در دولت خسرو معظم آن پادشهی که خسروان را از هیبت او فرو شود دم از ورد و تضرعت سحرگاه بنیاد بقای اوست محکم با خاک در تو ز ایران راست بر چهره صفای آب زمزم در مدح و ثنات شاعران‌راست تشریف و صلات خز معلم ارواح ملک به ناله آمد صوت تو گرفت چون ترنم جز بر تو ثنا و مدح گفتن باشد چو تیمم و لب یم احباب ترا به زیر رانست ز اقبال توبارگی و ادهم اعدای ترا زه گریبان طوقیست بسان مار ارقم از قربت تو سرور و شادی وز فرقت تو مراست ماتم گیرد فلک ار بخشک ریشم من در ندهم به خویشتن نم بودی پدرم به مجلس تو یاری سره و حریف محرم تو شاد بزی که رفت و زو ماند میراث به ماندگان او غم ارجو که رهی شود ز لطفت بر اغلب مادحان مقدم تا هشت سپهر و چار طبع‌اند آمیخته ز امتزاج بر هم بادات بقا و عز و اقبال بیش از رقم حروف معجم ماه رمضان خجسته بادت تا پیش صفر بود محرم بزرگی هنرمند آفاق بود غلامش نکوهیده اخلاق بود از این خفرقی موی کالیده‌ای بدی، سر که در روی مالیده‌ای چو ثعبانش آلوده دندان به زهر گرو برده از زشت رویان شهر مدامش به روی آب چشم سبل دویدی ز بوی پیاز بغل گره وقت پختن بر ابرو زدی چو پختند با خواجه زانو زدی دمادم به نان خوردنش هم نشست وگر مردی آبش ندادی به دست نه گفت اندر او کار کردی نه چوب شب و روز از او خانه در کند و کوب گهی خار و خس در ره انداختی گهی ماکیان در چه انداختی ز سیماش وحشت فراز آمدی نرفتی به کاری که باز آمدی کسی گفت از این بنده‌ی بد خصال چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟ نیرزد وجودی بدین ناخوشی که جورش پسندی و بارش کشی منت بنده‌ای خوب و نیکو سیر بدست آرم، این را به نخاس بر وگر یک پشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست خواهی به هیچ شنید این سخن مرد نیکو نهاد بخندید کای یار فرخ نژاد به دست این پسر طبع و خویش ولیک مرا زو طبیعت شود خوی نیک چو زو کرده باشم تحمل بسی توانم جفا بردن از هر کسی تحمل چو زهرت نماید نخست ولی شهد گردد چو در طبع رست حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو ای لبت زنده کرده نام مسیح به روان بخشی کلام فصیح چهره‌ای داری از شراب صبوح همچو خورشید نیم‌روز صبیح هرچه می‌خواهی از جفا میکن که صبیحی و نیست از تو قبیح از شکر خوش‌ترست و شیرین‌تر سخن تلخ از آن لبان ملیح دیشبت به رکنابه بود مدار کرده‌ای امشب آن کنابه صریح از تو مائیم خسته و بیمار دگران جمله سالمند و صحیح آن صنم می‌زند خدنگ جفا محتشم دست و پا چو صید ذبیح آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند آورده‌اند پشت برین آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهاده‌اند آزاد گشته‌اند ز کونین بنده‌وار خود را همی نه ملک و نه مأوی نهاده‌اند چون کار بخت و صورت تقوی بدیده‌اند حالی قدم ز صورت و معنی نهاده‌اند ایمان به توبه و نه ندم تازه کرده‌اند وین تازه را لباس ز تقوی نهاده‌اند فرعون نفس را به ریاضت بکشته‌اند وانگاه دل بر آتش موسی نهاده‌اند از طوطیان ره چو قدم برگرفته‌اند طوبی لهم که بر سر طوبی نهاده‌اند زاد ره و ذخیره‌ی این وادی مهیب در طشت سر بریده چو یحیی نهاده‌اند اول به زیر پای سگان خاک گشته‌اند آخر چو باد سر سوی مولی نهاده‌اند عطار را که از سخنش زنده گشت جان معلوم شد که همدم عیسی نهاده‌اند ای یار شگرف در همه کار عیاره و عاشق تو عیار تو روز قیامتی که از تو زیر و زبرست شهر و بازار من زاری عاشقان چه گویم ای معشوقان ز عشق تو زار در روز اجل چو من بمیرم در گور مکن مرا نگهدار ور می‌خواهی که زنده گردیم ما را به نسیم وصل بسپار آخر تو کجا و ما کجاییم ای بی‌تو حیات و عیش بی‌کار از من رگ جان بریده بادا گر بی‌تو رگیم هست هشیار اندر ره تو دو صد کمین بود نزدیک نمود راه و هموار از گلشن روی تو شدم مست بنهادم مست پای بر خار رفتم سوی دانه تو چون مرغ پرخون دیدم جناح و منقار این طرفه که خوشترست زخمت از هر دانه که دارد انبار ای بی‌تو حرام زندگانی ای بی‌تو نگشته بخت بیدار خود بخت تویی و زندگی تو باقی نامی و لاف و آزار ای کرده ز دل مرا فراموش آخر چه شود مرا به یاد آر یک بار چو رفت آب در جوی کی گردد چرخ طمع یک بار خامش که ستیزه می‌فزاید آن خواجه عشق را ز گفتار دلا گر مرا تو ببینی ندانی به جان آتشینم به رخ زعفرانی دل از دل بکندم که تا دل تو باشی ز جان هم بریدم که جان را تو جانی ز خون بر رخ من بدیدی نشان‌ها کنون رفت کارم گذشت از نشانی تو شاه عظیمی که در دل مقیمی تو آب حیاتی که در تن روانی تو آن نازنینی که در غیب بینی نگفتند هرگز تو را لن ترانی چه می نوش کردی چه روپوش کردی تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ برانی برانی بخوانی بخوانی تو آن پهلوانی که چون اسب رانی ز مشرق به مغرب به یک دم رسانی تو آن صدر و بدری که در بر و بحری هم الیاس و خضری و هم جان جانی کسی بی‌تو زنده زهی تلخ مردن چو پیش تو میرد زهی زندگانی ایا همنشینا جز این چشم بینا دو صد چشم دیگر تو داری نهانی اگر مرد دینی بسی نقش بینی مکن سجده آن را که تو جان آنی گره را تو بگشا ایا شمس تبریز گره از گمانست و تو صد عیانی این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند گر چه به نزد عامه و خطی مبینند چون گور کافران ز درون پر عفونتند گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند هم ناکسند گر چه همی با کسان روند هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند دندانه‌ی کلید در دعویند لیک همچون زبان قفل گه معنی الکنند زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری هادوریان کوی و گدایان خرمنند دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران هر کس که هست خوشه چن خرمن منند فرزند شعر من همه و خصم شعر من گویی نه مردمند همه ریم آهنند گاهم چو روی مائده‌ی خود بغارتند گاهم چو وزن بیهده‌ی خویش بشکنند از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند وز درد چشم دشمن خورشید روشنند بس روشنست روز ولیک از شعاع آن بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس خود در میان کار چو درزی و در زنند درد دل همه فضلای از فضولیم عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند من قرص آفتابم روزی ده نجوم ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند تا خامشند مطبخیان ضمیرشان بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند دور از شما و ما چون در آیند در سخن گویی به وقت کوفتن زهر هاونند هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده کایشان نه آهنند که ریم خماهنند درزی صفت مباش برایشان کجا همه بر رشته‌ی تو خشک‌تر از مغز سوزنند مشاطه‌ی عروس ضمیر تواند پاک این نغز پیکران که برین سبز گلشنند شیر آفرین گلشن روحانیان تویی ایشان که اند گر به نگاران گلخنند تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما آبی همی خوریم، صفیری همی زنند مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند ای که ز من می‌کنی سال حقیقت من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت عقل سخن پرور است جاهل ازین علم نطق زبان آور است لال حقیقت تا ز کمال یقین چراغ نباشد رو ننماید بجان جمال حقیقت بدر تمام آنگهی شوی که برآید از افق جان تو هلال حقیقت طایر میمون عشق جو که در آرد بیضه‌ی جان را به زیر بال حقیقت جمله سخن حرفی از کتابه‌ی عشق است جمله کتب سطری از مثال حقیقت دل که نباشد مدام منشرح از عشق تنگ بود اندرو مجال حقیقت راه خرابات عشق گیر که آنجاست مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت ساقی آن میکده به جام شرابی لون دو رنگی بشست از آل حقیقت حی علی العشق گوید از قبل حق با تو که کردی ز من سال حقیقت ، گر نفسی از امام شرع مطهر اذن اذان یابدی بلال حقیقت شاخ درخت هوا چو گشت شکسته بیخ کند در دلت نهال حقیقت خط معما شوی و نقطه زند عشق صورت حال تو را به خال حقیقت هست درخشان برون ز روزن کونین پرتو خورشید بی‌زوال حقیقت کرده طلوع از ورای سبع سماوات اختر مسعود بی‌وبال حقیقت با مه دولت قران کنی چو شرف یافت کوکب جانت به اتصال حقیقت تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟ نیست شو از خویشتن که عرصه‌ی هستی می‌نکند هرگز احتمال حقیقت شمسه‌ی حق‌الیقین چو چشمه‌ی خورشید شعله زنان است در ظلال حقیقت سفته گر در علم گفت روا نیست از صدف شرع انفصال حقیقت تیره مکن آب او به خاک خلافی کز تو ترشح کند زلال حقیقت نشو نیابد نهالت ار ندهد آب شرع چو ریحانت از سفال حقیقت آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی سنبل جان تو را غزال حقیقت وه که ز زاغان اهل قال چه آید بر سر طوطی خوش مقال حقیقت حصن تن او خراب شد چو سپردید قلعه‌ی جانش به کوتوال حقیقت نفس شریفش رسیده بد به شهادت پیشتر از مرگ در قتال حقیقت گر دل تو از فراق جان بهراسد تو نشوی لایق وصال حقیقت جان و جهان را چو باد و خاک شماری گر بوزد بر دلت شمال حقیقت در کف صراف شرع سنگ و ترازوست معدن جود است در جبال حقیقت بر در آن معدن از جواهر عرفان سود کند جان به راس مال حقیقت والی ملک است شرع تند سیاست در ملکوت‌آ ببین جلال حقیقت کوس شریعت کند غریو به تشنیع گر تو بکوبی برو دوال حقیقت شرع که در دست حکم قاضی عدل است مسند او هست پای مال حقیقت گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت روی چو بنماید اعتدال حقیقت عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم دمدمه می‌کرد در جدال حقیقت، رستم آن معرکه نبود، از آنش پنجه بهم در شکست زال حقیقت جمله شرایع اگر زبان تو باشند و آن همه ناطق به قیل و قال حقیقت، تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد شرح یکی خصلت از خصال حقیقت مسله‌ای مشکل است یک سخن از من بشنو و دم در کش از مقال حقیقت محرم این سر، روان پاک رسول است جان وی است آگه از کمال حقیقت آن می‌کشد ار دور ز کوی تو بمیرم کز مردن من غیر رساند خبر آنجا نگارا، جسمت از جان آفریدند ز کفر زلفت ایمان آفریدند جمال یوسف مصری شنیدی؟ تو را خوبی دو چندان آفریدند ز باغ عارضت یک گل بچیدند بهشت جاودان زان آفریدند غباری از سر کوی تو برخاست وزان خاک آب حیوان آفریدند غمت خون دل صاحبدلان ریخت وزان خون لعل و مرجان آفریدند سراپایم فدایت باد و جان هم که سر تا پایت را جان آفریدند ندانم با تو یک دم چون توان بود؟ که صد دیوت نگهبان آفریدند دمادم چند نوشم درد دردت؟ مرا خود مست و حیران آفریدند ز عشق تو عراقی را دمی هست کزان دم روی انسان آفریدند نه آخر دل من خراب از تو شد؟ نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟ نه آخر تن ناز پرورد من گرفتار چندین عذاب از تو شد؟ مکن خواب و چشم مرا غم بخور کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد ز لب آب وصلی بدین سینه ریز که برآتش غم کباب از تو شد چو چنگم به گفتار خوش می‌نواز که فریاد من چون رباب از تو شد به یاقوت خود حال اشکم بپرس که بر چهره چون لعل ناب از تو شد متاب از بر اوحدی روی خویش که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد دلی کز دلبری ناشاد باشد ز هر شادی و غم آزاد باشد غمی دیگر نگیرد دامن او نگردد شادی‌ای پیرامن او زلیخا بود مرغی محنت آهنگ جهان چون خانه‌ی مرغان بر او تنگ غم یوسف ز جان او نمی‌رفت حدیثش از زبان او نمی‌رفت درین وقتی که رفت از سر عزیزش نماند اسباب دولت هیچ چیزش، خیال روی یوسف یار او بود انیس خاطر افگار او بود به یادش روی در ویرانه‌ای کرد وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت مگر خوناب خون ناب می‌ریخت چو بود از تاب دل، سوزان تب او مژه می‌ریخت آبی بر لب او نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی از آن خونابه بودش سرخ‌رویی گهی کندی به ناخن روی گلگون چو چشم خود گشادی چشمه‌ی خون گهی سینه گهی دل می‌خراشید ز جان جز نقش جانان می‌تراشید فراوان سال‌ها کار وی این بود ز هجران رنج و تیمار وی این بود جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش به رنگ شیر شد موی چو قیرش گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد شکن در صفحه‌ی نسرین‌اش افتاد سهی سروش ز بار عشق خم شد سرش چون حلقه همراز قدم شد نه سر، نی پای بود از بخت واژون ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون درین نم دیده خاک، از خون مردم چو شد سرمایه‌ی بینایی‌اش گم، به پشت خم از آن بودی سرش پیش که جستی گم شده سرمایه‌ی خویش به سر بردی در آن ویران، مه و سال سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش سبک از دانه‌های گوهرش گوش به مهر یوسف‌اش از خاک بستر به از مهد حریر حورگستر نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش نبودی غیر او آرام جانش خبرگویان ز یوسف لب ببستند پس زانوی خاموشی نشستند زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست بدو کردند نی‌بستی حواله چون موسیقار پر فریاد و ناله چو کردی از جدایی ناله آغاز جدا برخاستی از هر نی آواز چو از هجر آتش اندر وی گرفتی ز آهش شعله اندر نی گرفتی به حسرت بر سر راهش نشستی خروشان بر گذرگاهش نشستی چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه به طنزش کودکان کردندی آگاه که: «اینک در رسید از راه، یوسف به رویی رشک مهر و ماه، یوسف» زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان نمی‌یابم نشان، ای نازنینان! به دل زین طنز مپسندید داغم! که نید بوی یوسف در دماغم به هر منزل که آن دلدار گردد جهان پر نافه‌ی تاتار گردد» چو یوسف در رسیدی با گروهی کز ایشان در دل افتادی شکوهی بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست درین قوم از قدوم او اثر نیست» بگفتی: «در فریب من مکوشید! قدوم دوست را از من مپوشید!» چو کردی گوش آن حیران مهجور ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!» زدی افغان که: «من عمری ست دورم به صد محنت درین دوری صبورم» بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی ز خود کردی فراموش اوفتادی ز جام بیخودی از دست رفتی چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی بدین دستور بودی روزگاری نبودی غیر ازین‌اش کار و باری چوپیدا شد آن چادر قیرگون درفشان شد اختر بچرخ اندرون چو آواز دارنده‌ی پاس خاست قلم خواست بهرام و قرطاس خواست بیامد دبیر خردمند و راد دوات و قلم پیش دانا نهاد بدو گفت عهدی ز ایرانیان بباید نوشتن برین پرنیان که بهرام شاهست و پیروزبخت سزاوار تاج است و زیبای تخت نجوید جز از راستی درجهان چه در آشکار و چه اندر نهان نوشته شد آن شمع برداشتند شب تیره باندیشه بگذاشتند چو پنهان شد آن چادر لاژورد جهان شد ز دیدار خورشید زرد بیامد یکی مرد پیروزبخت نهاد اندر ایوان بهرام تخت برفتند ایوان شاهی چو عاج بیاویختند از برگاه تاج برتخت زرین یکی زیرگاه نهادند و پس برگشادند راه نشست از بر تخت بهرامشاه به سر برنهاد آن کیانی کلاه دبیرش بیاورد عهد کیان نوشته بران پربها پرنیان گوایی نوشتند یکسر مهان که بهرام شد شهریار جهان بران نامه چون نام کردند یاد بروبر یکی مهر زرین نهاد چنین گفت کاین پادشاهی مراست بدین بر شما پاک یزدان گواست چنین هم بماناد سالی هزار که از تخمه‌ی من بود شهریار پسر بر پسر هم چنین ارجمند بماناد با تاج و تخت بلند بذر مه اندر بد و روز هور که از شیر پر دخته شد پشت گور چنین گفت زان پس بایرانیان که برخاست پرخاش و کین از میان کسی کوبرین نیست همداستان اگر کژ باشید اگر راستان به ایران مباشید بیش از سه روز چهارم چو از چرخ گیتی فروز بر آید همه نزد خسرو شوید برین بوم و بر بیش ازین مغنوید نه از دل برو خواندند آفرین که پردخته از تو مبادا زمین هرآنکس که با شاه پیوسته بود بران پادشاهی دلش خسته بود برفتند زان بوم تا مرز روم پراگنده گشتند ز آباد بوم چون ایاز از چشم بد رنجور شد عافیت از چشم سلطان دور شد ناتوان بر بستر زاری فتاد در بلا و رنج و بیماری فتاد چون خبر آمد به محمود از ایاس خادمی را خواند شاه حق شنای گفت می‌رو تا به نزدیک ایاز پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز دور از روی تو زان دورم ز تو کز غم رنج تو رنجورم ز تو تا که رنجوری تو فکرت می‌کنم تا تو رنجوری ندانم یا منم گر تنم دور اوفتاد از هم نفس جان مشتاقم بدو نزدیک و بس مانده‌ام مشتاق جانی از تو من نیستم غایب زمانی از تو من چشم بد بدکاری بسیار کرد نازنینی را چو تو بیمار کرد این بگفت و گفت در ره زود رو همچو آتش آی و همچون دود رو پس مکن در ره توقف زینهار همچو آب از برق می‌رو برق‌وار گر کنی در راه یک ساعت درنگ ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ خادم سرگشته در راه ایستاد تا به نزدیک ایاز آمد چو باد دید سلطان را نشسته پیش او مضطرب شد عقل دوراندیش او لرزه بر اندام خادم اوفتاد گوییا در رنج دایم اوفتاد گفت، با شه چون توان آویختن این زمان خونم بخواهد ریختن خورد سوگندان که در ره هیچ جای نه باستادم نه بنشستم ز پای من ندانم ذره‌ای تا پادشاه پیش از من چون رسید این جایگاه شه اگر دارد اگر نه باورم گر درین تقصیر کردم کافرم شاه گفتش نیستی محرم درین کی بری تو راه‌ای خادم درین من رهی دزدیده دارم سوی او زانک نشکیبم دمی بی‌روی او هر زمان زان ره بدو آیم نهان تا خبر نبود کسی را در جهان راه دزدیده میان ما بسیست رازها در ضمن جان مابسیست از برون گرچه خبر خواهم ازو در درون پرده آگاهم ازو راز اگر می‌پوشم از بیرونیان در درون با اوست جانم در میان چون همه مرغان شنودند این سخن نیک پی بردند اسرار کهن جمله با سیمرغ نسبت یافتند لاجرم در سیر رغبت یافتند زین سخن یکسر به ره بازآمدند جمله همدرد و هم آواز آمدند زو بپرسیدند کای استاد کار چون دهیم آخر درین ره داد کار زانک نبود در چنین عالی مقام از ضعیفان این روش هرگز تمام ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر خام در ده پخته را و پخته در ده خام را قالب فرزند آدم آز را منزل شدست انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود کار کار خویش دان اندر نورد این نام را تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی در پرده عذار او در بسته گلستانی در رمز دهان او سر بسته معمائی ای عقل وداعم کن خوش خوش که درین ایام دل می‌بردم هر روز جائی به تماشائی با آن که جهانگیرست شمشیر زبان من از سحر خیالاتم در عرض تمنائی در گوش دلم تکرار بس راز همی‌گوید آن غمزه که می‌گوید صد نکته به ایمائی هان ای سر سودائی راز هوس گرمست پا در ره سودانه اما نخوری پائی از منع ببندی لب درلانه که خوبان را باشد به زمان ما هر منع تقاضائی ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی از دغدغه‌ی ایمن شو کز پاکی عشق تو سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها گر دیده خدنگ افکن بازوی توانائی بر محتشم افکن ره تا گردی ازین آگه کاندر نفسی داری طوطی شکر خائی تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد از جان بشست دست و به جانان دراز کرد فریاد برکشید چو مست از شراب عشق بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد چون دل بشست از بد و نیک همه جهان تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد بر روی دوست دیده چو بر دوخت از دو کون این دیده چون فراز شد آن دیده باز کرد پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد چندان که رفت راه به آخر نمی‌رسید در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد عطار شرح چون دهد اندر هزار سال آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد راح بفیها و الروح فیها کم اشتهیها قم فاسقنیها این راز یارست این ناز یارست آواز یارست قم فاسقنیها ادرکت ثاری قبلت جاری فازداد ناری قم فاسقنیها لب بوسه بر شد جفت شکر شد خود تشنه‌تر شد قم فاسقنیها الله واقی و السعد ساقی نعم التلاقی قم فاسقنیها هر چند یارم گیرد کنارم من بی‌قرارم قم فاسقنیها ساقی مواسی یسخوا بکاسی یحلف براسی قم فاسقنیها در گوش من باد خوش مژده‌ای داد زان سرو آزاد قم فاسقنیها کاسا اداری عقل السکاری منهم تواری قم فاسقنیها می‌گفت من خوش وی گفت می‌چش ما در کشاکش قم فاسقنیها جوع خود سلطان داروهاست هین جوع در جان نه چنین خوارش مبین جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند به سر تو که همی زیره به کرمان آرند ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی عرق سنگ سوی چشمه‌ی حیوان آرند ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند چینه‌ی دام لبان تو زمان تا به زمان روح را از قفس سدره به مهمان آرند زلف و خالت ز پی تربیت فتنه‌ی ما عقل را کاج زنان بر در زندان آرند چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس دسته‌ی مجلس تو خار مغیلان آرند هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی گله‌ی مور همی پیش سلیمان آرند خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد روح پندارد کز خلد همی خوان آرند از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی مردمان مردمک دیده به قربان آرند بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک صورت روی تو در دیده‌ی بستان آرند عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را از در دین به هوس خانه‌ی شیطان آرند باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز عقل را گوش گرفته به دبستان آرند کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند که نه در دست همی چون تویی آسان آرند عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند کافران گمره از آنند که در زلف تواند یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل رخت جان سوی سراپرده‌ی قرآن آرند هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند هر زمان لعل و در و سرو و بنفشه‌ی تو همی دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند خود چو پروین که مه و مهر همی سجده‌ی عشق سر دندان ترا از بن دندان آرند قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند باش تا سوختگان گوی به میدان آرند شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را به جان زیان افتاد تو هنوز از جهان نزاده بدی کز تو آوازه در جهان افتاد آتشی زد غم تو در جانم که شرارش بر آسمان افتاد تو سلامت گزین که نام دلم از ملامت به هر زبان افتاد کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد صوتر حال خصم و خاقانی مثل مار و باغبان افتاد مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی صلا مستان و بی‌خویشان صلا ای عیش اندیشان صلا ای آنک می‌دانی که تو خود عین ایشانی بیا با هم سخن از جان بگوییم ز گوش و چشم‌ها پنهان بگوییم چو گلشن بی‌لب و دندان بخندیم چو فکرت بی‌لب و دندان بگوییم به سان عقل اول سر عالم دهان بربسته تا پایان بگوییم سخندانان چو مشرف بر دهانند برون از خرگه ایشان بگوییم کسی با خود سخن پیدا نگوید اگر جمله یکیم آن سان بگوییم تو با دست تو چون گویی که برگیر چو همدستیم از آن دستان بگوییم بداند دست و پا از جنبش دل دهان ساکن دل جنبان بگوییم بداند ذره ذره امر تقدیر اگر خواهی مثال آن بگوییم اکنون که از بهشت نشان می‌دهد نسیم بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم انفاس دوستان دمد از باد بوستان در موسمی چنین که روان پرورد نسیم نام نعیم خلد مبر زانکه در بهشت نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم آن درد نیست بردل ریشم که تا بحشر امکان آن بود که علاجش کند حکیم وصلم مده بیاد که اهل جحیم را اندیشه‌ی بهشت عذابی بود الیم ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست کازاد گشته‌ایم ز بند امید و بیم از ما عنان مکش که خلاف کرم بود گر زانکه از گدا متنفر بود کریم ما در ازل حدیث تو تکرار کرده‌ایم آری حدیث دوست کلامی بود قدیم شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام فرهاد در محبت شیرین بود مقیم خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار باشد که وصل دوست میسر شود بسیم مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که می‌خواهد چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد زبانم می‌سراید قصه‌ی اندوه و می‌ترسم که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد خدنگی خورده‌ام کاری ز شست ناز پرکاری که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی در میان حلقه‌های شور و غوغا بودمی گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم جا نگردانیدمی هرگز به یک جا بودمی من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش آب کردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق من نه عاشق بودمی من کارافزا بودمی گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی کو مرا بر می‌کشد در قعر دریا بودمی هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی قمری باخبری درد دوایی عجبی هست در صفه ما صف شکنی کز نظرش تابد از روزن دل نور ضیایی عجبی این چه جام است که از عین بقا سر برزد تا زند جان منش طال بقایی عجبی هر کی از ظلمت غم بر دل او بند بود یابد از دولت او بندگشایی عجبی این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند یا چه ابر است بر آن ماه لقایی عجبی از کجا تافت چنان ماه در این قالب تن تا ز جا رفت دل و رفت به جایی عجبی چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد ز یکی دانه در دید سرایی عجبی می‌نمود از در و دیوار سرا در تابش هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی طبع مهتاب را دو خاصیت است که ببندد بدان و بگشاید به یکی جان چو جور بخراشد به دگر دل چو عدل بزداید ماهتابیست این علی مهتاب که اخس الخواص می‌زاید سیب انصاف را ببندد رنگ قصب عهد را بفرساید گل آزادگی نکرده فزون در زکام جفا بیفزاید مد دریای مکرمت نکند تا به جوی ثنا برون ناید باز در جزر می‌کند تاثیر تا چو آب و گلشن بیالاید این چنین ماهتاب دانی چه گازر حادثات را شاید تا گرش در حساب کون و فساد کز شش و هفت جام درباید به ذراع فجی به دست قضا ناگهان بر فناش پیماید بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی اضحکنی نور فادی، اسکرنی شربة ربی وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟! شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی جان دل تو، دل جانی، قبله‌ی نظاره کنانی چونک شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی عمرک یا عمر و تولی، زادک یا زید تجلی کم تنم‌اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی خانه‌ی دل را دو دری کن، جانب جان راه‌بری کن طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شده‌ی ترک مکان کن قد طلع‌البدر علینا، قد وصل‌الوصل الینا یا فتی وافق بدر فیه نذرنا والینا ای طربستان، چه لطیفی؟! ای سرمستان چه ظریفی؟! ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟! کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح قد یس‌المحزن منا، التحق الحزن بصاح بس کن گفتار رها کن، باز شهی قصد هوا کن باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن بسکم‌الهجر فعودوا، فی طلب‌الوصل سعود امتنع‌الوصل بشح، اجتنبواالشح، وجودوا ساقیا در نوش آور شیره عنقود را در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر تا که درسازند با هم نغمه داوود را بادپیما بادپیمایان خود را آب ده کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را هم بخور با صوفیان پالوده بی‌دود را می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح کز کرم بر می فشانی باده موعود را برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را چون ایازی دیده در خود هستی محمود را شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را بحمدالله که قیوم توانا قدیم واجب التعظیم دانا بساط استراحت گسترنده جهان آرای گیتی پرورنده ریاض سلطنت را تازگی داد امارت را بلند آوازگی برآورد همایون طایر توفیق و اقبال به صبر آورد جنبش در پر و بال جهان را کوری چشم اعادی بجست از حسن طالع چشم شادی خبرهای جدید اهل زمین را طربهای نهان دنیا و دین را اشارت گرم ایمای بشارت بشارت کار فرمای بشارت که عالم روی در آبادی آورد نوید آور نوید و شادی آورد قضا رایات عدل تازه افراخت قدر طرح ولی سلطانی انداخت برآمد گوهری از معدن ملک سری پیدا شد از بهر تن ملک چه گوهر درة التاج سلاطین چه سر سرمایه فخر خواقین برای او ز اسماء گشته نازل ولی سلطان ولی سلطان عادل گران است آن قدرها سایه‌ی او بلند است آن قدرها پایه‌ی او که پیش مالکان ملک ادراک به میزان قیاس عقل دراک یکی هم پایه‌ی کوه حدید است یکی همسایه‌ی عرش مجید است بود در خلقت آن عرش درگاه ز خلقش تا نشانش آن قدر آه که عقل دور بین راهست تفسیر به بعد المشرقینش کرده تعبیر مجد سکه سلطانی از وی روان حکم محمد خانی از وی بود گر صولت سلطانی او دو روزی پیشکار خانی او نگردد شانش از گیتی ستانی به خانی قانع و مافوق خانی ایا تابان مه برج ایالت ایا رخشان در درج جلالت به عدلت عالمی امیدوارند نظر بر شاه راه انتظارند که در تازی به میدان عدالت برآمد بانک کوس استمالت فتد هم رخنه در بنیاد بیداد شود هم مملکت از داد آباد سیاست را شود تیغ آن چنان تیز که باشد در نیام از سهم خونریز تو جبر ظلم برخود کرده لازم ستانی داد مظلومان ز ظالم شود خوش زبان شکوه خاموش کشد دوران فلک را پنبه از گوش که بشنو شکر از اهل شکایت ببین راه شکایت را نهایت همین چشم از تو دارند ای جهاندار جهان گردان پا افتاده از کار وطن آوارگی غربت آهنگ تجارت پیشه‌گان صخره‌ی اورنگ که از طول امل زان فرقه اکثر به آهنگ حصول خورده زر در آن وادی که وحشش ماهیانند طیورش سر به سر مرغابیانند سوار اسب چو بینند یک سر عنان در دست طوفانهای صرصر سکندر خوردنی زان اسب بی‌قوت سوارش را برد تا سینه‌ی حوت غرض کان را کبان مرکب فلک به استدعای آبادانی ملک بسان ماهیان غافل از شست سر سودا نهاده بر کف دست یکی سنگین متاع از شکر و نیل یک رنگین بساط از لون مندیل یکی از اقمشه بیرام اندوز که نامش عید اتراکست امروز یکی را عقد مروارید دربار که باید در بهایش زر بخروار یکی با وی غلامان و کنیزان به آن رنگ از عداد حور و غلمان دگر اشیا که هریک بهر کاری است یکایک را درین ملک اعتباریست سخن را مابقی اینست کایشان نباشند این زمان خاطر پریشان کنند از صیت عدلت رو درین بوم نگردند از تو و ملک تو محروم به خانها در کشند اسباب چندان کزان گردد لب آمال خندان دکاکین را بیارایند اجناس ز حفظ حارست مستغنی از پاس اگر ترکی به ایشان برخورد گرم به سودا نبودش پشت کمان نرم خورد از شست عدلت ناوک قهر به آیینی که گردد عبرت شهر چو گردد دفع ظلم از دولت تو کند رفع تعدی صولت تو شود زورین کمان ظلم بی‌زور نیاید از سلیمان زور برمور ز دنیا کشور خزم تو داری ز عالم بندر اعظم تو داری ولی بندر ز تجار جهانگرد همانا می‌تواند بندری کرد ولی این وحشیان را صید خود ساز یکایک را اسیر قید خود ساز که با فرمانبری گردند سر راست به پایت نقد جان ریزند بی‌خواست الا ای نوجوان سلطان عادل زبانها متفق گردیده با دل که خواهی زد در ایام جوانی به دولت نوبت نو شیروانی بهر ملکیست سلطانی طرب کوش بهر جانیست جانانی هم‌آغوش خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشا چشمی که بیند طلعت تو نباشد بی‌نصیب از صحبت تو من عزلت گزین چون بی‌نصیبم همانا در دیار خود غریبم به پیغامیم گه گه شاد میکن ز قید محنتم آزاد میکن که دوران محتشم زان کرده نامم که ادنی بندگانت را غلامم الهی تا بود بر لوح ایام ز نام نامی نوشیروان نام بهر کشور که نام عدل دانند تو را نوشیروان عصر خوانند شاد کن جان من، که غمگین است رحم کن بر دلم، که مسکین است روز اول که دیدمش گفتم: آنکه روزم سیه کند این است روی بنمای، تا نظاره کنم کارزوی من از جهان این است دل بیچاره را به وصل دمی شادمان کن، که بی‌تو غمگین است بی‌رخت دین من همه کفر است با رخت کفر من همه دین است گه گهی یاد کن به دشنامم سخن تلخ از تو شیرین است دل به تو دادم و ندانستم که تو را کبر و ناز چندین است بنوازی و پس بیزاری آخر، ای دوست این چه آیین است؟ کینه بگذار و دلنوازی کن که عراقی نه در خور کین است ای که از لطف سراسر جانی جان چه باشد؟ که تو صد چندانی تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟ فتنه‌ای؟ شنقصه‌ای؟ فتانی؟ حکمت از چیست روان بر همه کس؟ کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟ به دمی زنده کنی صد مرده عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟ به تماشای تو آید همه کس لاله‌زاری؟ چمنی؟ بستانی؟ روی در روی تو آرند همه قبله‌ای؟ آینه‌ای؟ جانانی؟ در مذاق همه کس شیرینی انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟ گر چه خردی، همه را در خوردی نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟ آرزوی دل بیمار منی صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟ گه خمارم شکنی، گه توبه می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟ دیده‌ی من به تو بیند عالم آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟ همه خوبان به تو آراسته‌اند کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟ مهر هر روز دمی در بنده‌ات سحری؟ صبح‌دمی؟ خندانی؟ همه در بزم ملوکت خوانند قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟ کم شدن در کم شدن دین من است نیستی در هستی آیین من است حال من خود در نمی‌آید به نطق شرح حالم اشک خونین من است کار من با خلق آمد پشت و روی کافرین خلق نفرین من است تا پیاده می‌روم در کوی دوست سبز خنگ چرخ در زین من است از درش گردی که آرد باد صبح سرمه‌ی چشم جهان‌بین من است چون به یک دم صد جهان از پس کنم بنگرم گام نخستین من است من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین من است ماه‌رویا عشق تو گر کافری است این چنین صد کافری دین من است گر بسوزم زآتش عشقت رواست کتش عشق تو تسکین من است تا دل عطار خونین شد ز عشق خاک بستر خشت بالین من است باز دلم عیش و طرب می‌کند هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟ از می عشق تو مگر مست شد کین همه شادی و طرب می‌کند؟ تا سر زلف تو پریشان بدید شیفته شد ، شور و شغب می کند تا دل من در سر زلف تو شد عیش همه در دل شب می‌کند برد به بازی دل جمله جهان زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟ طره‌ی طرار تو کرد آن چه کرد فتنه نگر باز که لب می‌کند می‌برد از من دل و گوید به طنز: باز فلانی چه طلب می‌کند؟ از لب لعلش چه عجب گر مرا آرزوی قند و طرب می‌کند گر طلبد بوسه، عراقی مرنج، گرچه همه ترک ادب می‌کند نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم چو آب خشک شد، اندیشه‌ی سبو کردیم اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل از آن بورطه‌ی تاریک جهل، رو کردیم بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم بغیر جامه‌ی فرصت، که کس رفوش نکرد هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم سمند توسن افلاک، راهوار نگشت به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم خجسته بارگه پادشاه هفت اقلیم مقر جاه و جلالست و جای ناز و نعم به شکل شمسه‌ی او آفتاب با تمکین به وضع رفعت او آسمان با تعظیم فضای حضرت او دلگشا چو صحن چمن هوای خرم او جان‌فزا چو بوی نسیم بر آشیانه‌ی او عقل و روح جسته مقام بر آستانه‌ی او فتح و نصر گشته مقیم طوافگاه ملوک جهان حریم درش چو قبله‌گاه جهانی مقام ابراهیم رسید کنگره‌های بلند او جائی که قاصر است از او وهم دوربین حکیم شده چو عقل مجرد زنائبات ایمن شده چو روح مقدس ز حادثات سلیم نشسته خسرو روی زمین به کام در او گرفته دست شراب و گشاده دست کریم جلال دنیی و دین شیر حمله شاه جهان که هست چاکر او آفتاب و ماه ندیم صریر کلکش چون ابر بر جهان فایض ضمیر پاکش بر خلق چون خدای کریم خداش در همه حالی معین و ناصر باد به حق احمد مرسل به حق نوح و کلیم مکن حجاب وجودت لباس دیبا را که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را تو را برهنه در آغوش باید آوردن گرفتی از همه عضوت مراد اعضا را ز پای تا به سرت می‌مکم چو نیشکر به دستم ار بسپارند آن سر و پا را هنوز اهل صفا پرده در میان دارند بیار ساقی مجلس می مصفا را ز گریه‌ی سحری گرد دیده پاک بشوی که در قدح نگری خنده‌های صهبا را شبانه جام جهان‌بین ز دست ساقی گیر که آشکار ببینی نهان فردا را چه شعله بود که سر زد ز خیمه‌ی لیلی که سوخت خرمن مجنون دشت‌پیما را کمال حسن وی از چشم من تماشا کن ببین ز دیده‌ی وامق جمال عذرا را دلش هنوز نیامد به پرسش دل من مگر به دلها نشیند راه دلها را سحر فرشته‌ی فرخ سرشته‌ای دیدم که می‌نوشت به زر این سه بیت غرا را ستاره درگه مولود شاه ناصردین گرفت دامن اقبال مهد علیا را ستوده پرده نشینی که فر معجز او شکسته اختر پرویز و تاج دارا را خجسته کوکب بختش به آسمان می‌گفت که من خریدم خورشید عالم‌آرا را فروغی آن مه تابنده سوی خویشتنم چنان کشید که رخشنده مهر حربا را دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را منم ناکام کام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند آهوان چمن قدس به این آب و گیاه زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه منظر دیده‌ی یعقوب ز حرمان تاریک چهره‌ی یوسف گل چهره‌ی چراغ ته چاه محتشم رشحه‌ای از لجه رحمت کافی است گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من در فلک آتش افکندی آه آتش بار من در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او دل برون آید ز چاک سینه‌ی افکار من های و هویم لرزه در گورافکند منصور را چون زنند از راه عبرت در ره اودار من خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات کرد چشم قاتلش زهری عجب در کار من آن چنان زارم که بر من دشمنان گزیند زار دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من محتشم هرگه نویسم شعر عاشق سوز خویش آتش افتد از قلم در نسخه‌ی اشعار من پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد جان من پروانه‌ی شمع شبستان تو باد هر پریشانی که آید روز و شب در کار من از سر زلف دلاویز پریشان تو باد مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد همدم بلبل نوایان گلستان تو باد جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد سرمه‌ی چشم جهان بین من خاکی نهاد از غبار رهنورد باد جولان تو باد تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست چشم خون افشان او سقای میدان تو باد باز دگر باره مهر ماه در آمد جشن فریدون آبتین به بر آمد عمر خوش دختران رز به سر آمد کشتنیان را سیاستی دگر آمد دهقان در بوستان همی سحر آمد تا ببرد جانشان به ناخن و چنگال دخترکان سیاه زنگی‌زاده پیش وضیع و شریف روی گشاده مادرشان هیچگون به دایه نداده وز در گهواره‌شان به در ننهاده بر سر گهواره‌شان به روی فتاده مروحه‌ی سبز در دو دست همه‌ی سال دخترکان بیست بیست خفته به هر سو پهلو بنهاده بیست بیست به پهلو گیسو در بسته بیست بیست به گیسو گیسوشان سبز و گیسو از سر زانو هر یکی از ساعدین مادر و بازو خویشتن آویخته به اکحل و قیفال شیر دهدشان به پای، مادر آژیر کودک دیدی کجا به پای خورد شیر؟ مادرشان سرسپید و جمله شده پیر و ایشان پستان او گرفته به زنجیر دهقان روزی ز در درآید شبگیر گوید: کان دختران گربز محتال مادرتان پیر گشت و پشت به خم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد تا کی ازین گنده‌پیر، شیر توان خورد سرد بود لامحاله هر چه بود سرد من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد گر سرتان نگسلم زدوش به کوپال آنگه رزبانش را بخواند دهقان دو پسر خویش را، دو پسر رزبان هر یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده به سوهان حنجره و حلقشان ببرند ایشان نادره باشد گلو بریدن اطفال! نادره‌تر آنکه طفلکان نخروشند خون ز گلو بر نیاورند و نجوشند وان کشندگان سختکوش بکوشند پس به کواره فرو نهند و بپوشند در طمع آنکه کشته را بفروشند اینت عجایب حدیث و اینت عجب حال آنگه آرند کشته را به کواره بر سر بازارکان نهند به زاره آید بر کشتگان هزار نظاره پره کشند و بایستند کناره نه به قصاصش کنند خلق اشاره نه به دیت پادشاه خواهد ازو مال بلکه بخرند کشته را ز کشنده گه به درشتی و گه به خواهش و خنده ای عجبی تا بوند ایشان زنده نایدشان مشتری تمام و بسنده راست چو کشته شوند و زار فکنده آیدشان مشتری و آید دلال زود بخرندشان ز حال نگشته هرگز که خریده بود دختر کشته! کشته و برکشته چند روز گذشته در کفنی هیچ کشته را ننبشته روز دگر آنگهی به ناوه و پشته در بن چرخشتشان بمالد حمال باز لگد کوبشان کنند همیدون پوست کنند از تن یکایک بیرون به سرشان برنهند و پشت و ستیخون سخت گران سنگی از هزار من افزون تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در قتال چون به خم اندر ز خشم او بخروشد تیر زند بی‌کمان و سخت بکوشد مرد سر خمش استوار بپوشد تا بچگان از میان خم بنجوشد آید هر ساعتی و پس بنیوشد تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال چون بنشیند زمی معنبر جوشه گوید کایدون نماند جای به نوشه در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه روشن گردد چهار گوشه‌ی گوشه گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال بار خدای جهان خلیفه‌ی معبود نیکو مولود و نیک طالع مولود گویی محمود بود بیش ز مسعود؟ نی‌نی مسعود هست بیش ز محمود همچو سلیمان که بیش بود ز داوود بیشتر از زال بود رستم بن زال باش! که آن پادشه هنوز جوانست نیمرسیده یکی هزبر دمانست این رمه‌ی گوسفند سخت کلانست یک تنه تنها بدین حظیره شبانست گرگ بر اطراف این حظیره روانست گرگ بود بر لب حظیره علی حال گرگ یکایک توان گرفت، شبان را صبر همی‌باید این فلان و فلان را هر که همی‌خواهد از نخست جهان را دل بنهد کارهای صعب و گران را هر که بجنباند این درخت کلان را از بر او مرغکان زنند پر و بال عاقبت کار نیک باید فردا عاقبت کار، نیک باشد حقا روی نهاده‌ست کار شاه به بالا دیده‌ی ما روشنست و کار هویدا ایزد کرده‌ست وعده با ملک ما کش برساند به هر مراد دل امسال مملکت خانیان همه بستاند بر در ما چین خلیفتی بنشاند مرز خراسان به مرز روم رساند لشگر شرق ار عراق در گذراند باز ندارد عنان و باز نماند تا نزند در یمن سناجق اقبال زود شود چون بهشت گیتی ویران بگذرد این روزگار سختی از ایران روی به رامش نهد امیر امیران شاد و بدو شاد این خجسته وزیران دست به می شاه را و دل به هژیران دیده به روی نکو و گوش به قوال ای ملک! ایزد جهان برای تو کرده‌ست ما همه را از پی هوای تو کرده‌ست هر چه بکرد ای ملک سزای تو کرده‌ست نیکوکاری که او به جای تو کرده‌ست عالم خاک کف دو پای تو کرده‌ست عز و جل ایزد مهیمن متعال هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش آنهمه ایزد ترا بداد و از آن بیش هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش کت برساند به کام و آرزوی خویش ای ملک این ملک را تو دانی معنیش ملک بگیر و سر خوارج بفتال بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان در کن ز آهنگ رزم خصم زمیدان درگذر این تیر دلشکاف ز سندان از دل گردان برآر زهره به پیکان در سر مردم بکوب مغز، به کوپال سال هزاران هزار شاد همی‌باش یاد همی دارمان و یاد همی‌باش با دهش دست و دین و داد همی‌باش میر همی‌باش و میرزاد همی‌باش جمله برین رسم و این نهاد همی‌باش قدر تو هر روز و روزگار تو چون فال در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد از دل برآید شعله‌ای کاتش به عالم در زند هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد وحشی که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش نبود عجب کز نظم او از در مکنون بگذرد بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی مخواه از درخت جهان سایبانی سبکدانه در مزرع خود بیفشان گر این برزگر میکند سرگرانی چو کار آگهان کار بایست کردن چه رسم و رهی بهتر از کاردانی زمانه به گنج تو تا چشم دارد نیاموزدت شیوه‌ی پاسبانی سیاه و سفیدند اوراق هستی یکی انده و آن یکی شادمانی همه صید صیاد چرخیم روزی برای که این دام میگسترانی ندوزد قبای تو این سفله درزی بگرداندت سر به چیره زبانی چو شاگردی مکتب دیو کردی ببایست لوح و کتابش بخوانی همه دیدنیها و دانستنیها ببین و بدان تا که روزی بدانی چرا توبه‌ی گرگ را میپذیری چرا تحفه‌ی دیو را میستانی چو نیروی بازوت هست، ای توانا بدرماندگان رحم کن تا توانی درین نیلگون نامه، ثبت است با هم حساب توانائی و ناتوانی جوانا، بروز جوانی ز پیری بیندیش، کز پیر ناید جوانی روانی که ایزد ترا رایگان داد بگیرد یکی روز هم رایگانی چو کار تو ز امروز ماند بفردا چه کاری کنی چون بفردا نمانی غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز بخیره نکردند با هم تبانی بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر گرش پر ببندی و گر برپرانی بود خوابهای تو بیگاه و سنگین بود حمله‌های قضا ناگهانی زیان را تو برداشتی، سود را چرخ شگفتی است این گونه بازارگانی تو خود میروی از پی نفس گمراه بدین ورطه خود را تو خود میکشانی ندارد ز کس رهزن آز پروا ز بام افتد، گرش از در برانی چه میدزدی از فرصت کار و کوشش تو خود نیز کالای دزد جهانی ترازوی کار تو شد چرخ اخضر ز کردارها گه سبک، گه گرانی بتدبیر، مار هوی را فسونی به تمییز، تیغ خرد را فسانی بسی عیبهای تو پوشیده ماند اگر پرده‌ی جهل را بردرانی ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن ز گردابها خویش را وارهانی همی گرگ ایام بر تو بخندد که چون بره، این گرگ میپرورانی میان تو و نیستی جز دمی نیست بسیجی کن اکنون که خود در میانی ز روز نخستین همین بود گیتی تو نیز از نخست آنچه بودی همانی به سرچشمه‌ی جان، شکسته سبوئی به میخانه‌ی تن، ز دردی کشانی بدوک وجود آنچنان کار میکن که سر رشته‌ی عقل را نگسلانی دفینه است عقل و تو گنجور عاقل سفینه است عمر و تواش بادبانی بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان مپندار کاز چشم گیتی نهانی درین دائره هر چه هستی پدیدی درین آینه هر که هستی عیانی تو چون ذره این باد را در کمندی تو چو صعوه این مار را در دهانی شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم که بشنیده‌ی خویش را بشنوانی ترا سفره آماده و دیو ناهار بر این سفره بنگر کرا مینشانی از آن روز برنان گرمی رسیدی که گر ناشتائیست نانش رسانی زمانه بسی بیشتر از تو داند چه خوش میکنی دل که بسیار دانی کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان کشد گر جبانی و گر پهلوانی کمان سپهرت بیندازد آخر تو مانند تیری که اندر کمانی مه و سال چون کاروانیست خامش تو یکچند همراه این کاروانی حکایت کند رشته‌ی کارگاهت اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی هنرها گهرهای پاک وجودند تو یکروز بحری و یکروز کانی نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر ندیدی که با باز هم آشیانی بما جهل زان کرد دستان که هرگز نکردیم با عقل همداستانی برآنست دیو هوی تا بسوزی تو نیز از سیه روزگاری برآنی در این باغ دلکش که گیتیش نامست قضا و قدر میکند باغبانی بگلزار، گل یک نفس بود مهمان فلک زود رنجید از میزبانی بیا تا خرامیم سوی گلستان بنظاره‌ی دولت بوستانی سحر ابر آذاری آمد ز دریا بطرف چمن کرد گوهر فشانی زمین از صفای ریاحین الوان زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی نهاده بسر نرگس از زر کلاهی ببر کرده پیراهن پرنیانی ازین کوچکه کوچ بایست کردن که کردست بر روی پل زندگانی قفس بشکن ای روح، پرواز میکن چرا پایبند اندرین خاکدانی همائی تو و سدره‌ات آشیانست مکن خیره بر کرکسان میهمانی دلیران گرفتند اقطار عالم بشمشیر هندی و تیغ یمانی از آن نامداران و گردنفرازان نشانی نماندست جز بی نشانی ببین تا چه کردست گردون گردان به جمشید و طهمورث باستانی گشوده دهان طاق کسری و گوید چه شد تاج و تخت انوشیروانی چنین است رسم و ره دهر، پروین بدینگونه شد گردش آسمانی مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن به آن رخسار گندم‌گون جمالت راست بازاری که قرص آفتاب آنجا نمی‌ارزد به یک ارزن تو هرجا بگذری از سینه‌ها آتش برافروزی برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو نمی‌دانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن چون سیمبران روی به گلزار نهادند گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار نار از رخ گل در دل گلنار نهادند در کار شدند و می چون زنگ کشیدند پس عاشق دلسوخته را کار نهادند تلخی ز می لعل ببردند که می را تنگی ز لب لعل شکربار نهادند ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند می‌نوش چو شنگرف به سرخی که گل تر طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند بوی جگر سوخته بشنو که چمن را گلهای جگر سوخته در بار نهادند زان غرقه‌ی خون گشت تن لاله که او را آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی در سینه‌ی او گوهر اسرار نهادند از بر بنیارد کس و از بحر نزاید آن در که درین خاطر عطار نهادند شنوده‌ای دم خاقانی از مدیح کسان کنون هجای خسان می‌شنو که هم شاید هجای بولهب ایزد بگفت و می‌شایست که او هجای سگی گفت رو که هم شاید □من که خاقانیم حساب جهان جو به جو کرده‌ام به دست خرد همت من عیار ناکس و کس دید چون بر محک معنی زد نیست از ناکسان مرا طالع آزمودم به جمله طالع خود هیچ بد گوهرم نگوید نیک هیچ نیک اخترم نخواهد بد آیینه‌ی جمال ترا آن صفا نماند آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند روزی که ما ز بند تو آزاد می‌شدیم بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او هیچم امیدواری مهر و وفا نماند سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند وحشی ز آستانه‌ی او بار بست و رفت از ضعف چون تحمل بار جفا نماند ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان تو آسمان ابلق است و روزگار آبنوس گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال کرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوس خاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلال آسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوس کاشکی در ابتدای آفرینش کردگار بنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس □سر زلفت بجز دست تو حیفست لب لعلت به بوس جز تو افسوس سر زلف تو باری هم تو می‌کش لب لعل تو باری هم تو می‌بوس با یکی مردک کناس همی گفتم دی تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست کار فرمای دهد رونق کار من و تو داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست کار فرمای مرا پایه‌ی من معلومست لاجرم جان من از بند تقاضا رستست باز چون گاو خراس از تو و از پایه‌ی تو کارفرمای ترا دیده چنان بربستست که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی کرده‌ی دانم و پرداخته و پیوستست یا چنان داند کین عمر عزیز علما همچو روز و شب جهال متاع رستست او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد که ترا از سر پندار در آن پی خستست انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت عقل داند که ستم نز تبرست از دستست غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست ناگهان اندردویدم پیش وی بانگ برزد مست عشق او که هی هیچ می‌دانی چه خون ریز است او چون تویی را زهره کی بوده‌ست کی شکران در عشق او بگداختند سربریده ناله کن مانند نی پاک کن رگ‌های خود در عشق او تا نبرد تیغ او پایت ز پی بر گلستانش گدازان شو چو برف تا برآرد صد بهار از ماه دی یا درآ و نرم نرمک مرده شو تا تو را گویند ای قیوم حی حبس کن مر شیره را در خنب حق تا بجوشد وارهد از نیک و بی شمس تبریزی بیا در من نگر تا ببینی مر مرا معدوم شی چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود در عوض بت گزین کزدم و مار همنشین وز تتق بریشمین سوی قبور می‌رود شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش سخت شکست گردنش سخت صبور می‌رود زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس پخته شود از این سپس چون به تنور می‌رود صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود مست خدا نمی‌رود مست غرور می‌رود ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود چند برید جامه‌ها بست بسی عمامه‌ها چون که نداشت ستر حق ناکس و عور می‌رود آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد وان که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد هیچ گمان مبر که او در بر حور می‌رود بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده وان دل خام بی‌نمک در شر و شور می‌رود طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او شیر چو گربه می‌شود میر چو مور می‌رود بس که بیان سر تو گر چه به لب نیاوری همچو خیال نیکوان سوی صدور می‌رود دو یار زیرک و از باده کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی من این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یا سمنی ببین در آینه جام نقش بندی غیب که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم چرخ شاید جای تو یا سدره‌ها یا منتها طور موسی بارها خون گشت در سودای عشق کز خداوند شمس دین افتد به طور اندر صدا پر در پر بافته رشک احد گرد رخش جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون گر سر مویی ز حسنش بی‌حجاب آید به ما از ورای صد هزاران پرده حسنش تافته نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا سجده تبریز را خم درشده سرو سهی غاشیه تبریز را برداشته جان سها منم غرقه درون جوی باری نهانم می‌خلد در آب خاری اگر چه خار را من می‌نبینم نیم خالی ز زخم خار باری ندانم تا چه خار است اندر این جوی که خالی نیست جان از خارخاری تنم را بین که صورتگر ز سوزن بر او بنگاشت هر سویی نگاری چو پیراهن برون افکندم از سر به دریا درشدم مرغاب واری که غسل آرم برون آیم به پاکی به خنده گفت موج بحر کاری مثال کاسه چوبین بگشتم بر آن آبی که دارد سهم ناری نمی‌دانم که آن ساحل کجا شد که پیدا نیست دریا را کناری تو شمس الدین تبریز ار ملولی به هر لحظه چه افروزی شراری ای بلند اختر سپهر وجود وی گران گوهر خزانه جود به خدایی که داشت ارزانی به تو در ملک خود سلیمانی که اگر زین فتاده مور ضعیف برسد عرضه‌ای به سمع شریف آنچنان کن کز استماع نوید نشود نا امید هوش امید همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست گوش بر افسانه‌ی ما چون نخواهد کرد یار وحشی این افسانه‌ی دور و دراز از بهر چیست آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟ یا سرشته آب حیوان با شکر؟ نی خطا گفتم: کجا لذت دهد آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟ کس نگوید نوش جان‌ها را نبات کس نخواند جان شیرین را شکر لعل تو شکر توان گفت، ار بود کوثر و تسنیم جان افزا شکر قوت جان است و حیات جاودان نیست یار لعل تو تنها شکر ای به رشک از لعل تو آب حیات وی خجل زان لعل شکرخا شکر وامق ار دیدی لب شیرین تو خود نجستی از لب عذرا شکر نام تو تا بر زبان ما گذشت می‌گدازد در دهان ما شکر از لب و دندان تو در حیرتم تا گهر چون می‌کند پیدا شکر؟ تا دهانت شکرستان گشت و لب در جهان تنگ است چون دلها شکر من چرا سودایی لعلت شدم از مزاج ار می‌برد سودا شکر؟ گرد لعل تو همی گردد نبات نی، طمع دارد از آن لبها شکر گرد بر گرد لب شیرین تو طوطیان بین جمله سر تا پا شکر لعل و گفتار تو با هم در خور است باشد آری نایب حلوا شکر طبع من شیرین شد از یاد لبت ای عجب، چون می‌شود دریا شکر؟ لفظ شیرین عراقی چون لبت می‌فشاند در سخن هر جا شکر گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی او به صحبت‌ها نشاید دور دارش ای حکیم جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی مر مناجات تو را با او نباشد همدم او جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا داغ غلامی بر جبین چون بی‌کمر دانم شدن وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟ من پیش شمشیر بلا صد پی‌سپر گشتم ولی آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن وقتی که می‌رانی مرا، پایم نمی‌پوید دمی وانگه که می‌خوانی مرا مرغ به پردانم شدن گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه آنجا گرم ره می‌دهی من خاک در دانم شدن این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم می‌کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه سخن سخت بهنگام صدا می‌شنوم نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم این چه رنجست کزو راحت جان می‌یابم وین چه دردست کزو بوی دوا می‌شنوم ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم سخن آن دو کمانخانه‌ی ابروی دو تا نه باندازه‌ی بازوی شما می‌شنوم هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن از خون آن جگرها که بوی عشق دارد از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن بس شیوه‌ها که کردند جان‌ها و ره نبردند ای چاره ساز جان‌ها یک شیوه دگر کن مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن گله‌ای دارم از تو و گله‌ای که نگنجد به هیچ حوصله‌ای گله‌ای دود در دماغم از آن گله‌ای باد بر چراغم از آن از بتان و از خدا در خواستیم که بکن ما را اگر ناراستیم آنک حق و راستست از ما و او نصرتش ده نصرت او را بجو این دعا بسیار کردیم و صلات پیش لات و پیش عزی و منات که اگر حقست او پیداش کن ور نباشد حق زبون ماش کن چونک وا دیدیم او منصور بود ما همه ظلمت بدیم او نور بود این جواب ماست کانچ خواستید گشت پیدا که شما ناراستید باز این اندیشه را از فکر خویش کور می‌کردند و دفع از ذکر خویش کین تفکرمان هم از ادبار رست که صواب او شود در دل درست خود چه شد گر غالب آمد چند بار هر کسی را غالب آرد روزگار ما هم از ایام بخت‌آور شدیم بارها بر وی مظفر آمدیم باز گفتندی که گرچه او شکست چون شکست ما نبود آن زشت و پست زانک بخت نیک او را در شکست داد صد شادی پنهان زیردست کو باشکسته نمی‌مانست هیچ که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ چون نشان ممنان مغلوبیست لیک در اشکست ممن خوبیست گر تو مشک و عنبری را بشکنی عالمی از فوح ریحان پر کنی ور شکستی ناگهان سرگین خر خانه‌ها پر گند گردد تا به سر وقت واگشت حدیبیه بذل دولت انا فتحنا زد دهل بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی بر یکی مانده به یمگان دره زندانی اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی از دلش راحت وز تنش تن آسانی دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه تن گدازنده‌تر از نال زمستانی داده آن صورت و آن هیکل آبادان روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی گشته چون برگ خزانی ز غم غربت آن رخ روشن چون لاله‌ی نعمانی روی بر تافته زو خویش چو بیگانه دستگیریش نه جز رحمت یزدانی بی‌گناهی شده همواره برو دشمن ترک و تازی و عراقی و خراسانی بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه که تو بد مذهبی و دشمن یارانی چه سخن گویم من با سپه دیوان؟ نه مرا داد خداوند سلیمانی پیش نایند همی هیچ مگر کز دور بانگ دارند همی چون سگ کهدانی از چنین خصم یکی دشت نیندیشم به گه حجت، یارب تو همی دانی لیکن از عقل روا نیست که از دیوان خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید با گروهی همه چون غول بیابانی؟ که بود حجت بیهوده سوی جاهل پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی نکند با سفها مرد سخن ضایع نان جو را که دهد زیره‌ی کرمانی؟ آن همی گوید امروز مرا بد دین که بجز نام نداند ز مسلمانی ای نهاده بر سر اندر کله دعوی جانت پنهان شده در قرطه نادانی به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟ چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟ تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت تو همی براثر استر او رانی؟ چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی که تو پشت و سپه و قوت ایشانی چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟ گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟ بر تن خویش تو را قرطه کرباسی به چو بر خالت دیبای سپاهانی فضل یاران نکند سود تو را فردا چو پدید آید آن قوت پنهانی هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری یا سزاوار ندیدندت و ارزانی پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟ خیره پیش ضعفا ریش همی لانی خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟ سیرت راه‌زنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی روز با روزه و با ناله و تسبیحی شب با مطرب و با باده ریحانی باده پخته حلال است به نزد تو که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی کتب حیلت چون آب ز بر داری مفتی بلخ‌و نیشابور و هری زانی بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی تو مر آن را به یکی نکته بگردانی با چنین حکم مخالف که همی بینی تو فرومایه پدرزاده شیطانی تا به گفتاری پربار یکی نخلی چون به فعل آئی پرخار مغیلانی من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم گفتم اینک سخن کوته و پایانی روی زی حضرت آل نبی آوردم تا بدادند مرا نعمت دوجهانی اگر او خانه و از اهل جدا ماندم جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی پیش داعی من امروز چو افسانه است حکمت ثابت بن قره‌ی حرانی داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم بر برو سینه و بر پهنه‌ی پیشانی آن خداوند که صد شکر کند قیصر گر به باب الذهب آردش به دربانی فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی میرزاده است و ملک زاده به درگاهش بسی از رازی وز خانه و سامانی که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان پیش ازین آمده بودند به مهمانی این چنین احسان بر خلق کرا باشد جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟ ای به ترکیب شریف تو شده حاصل غرض ایزدی از عالم جسمانی نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را چون تو را دید بسی خورد پشیمانی گر بدو بنگری امروز یکی لحظت طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی گیتی امید به اقبال تو می‌دارد که ازو گرد به شمشیر بیوشانی چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید این خلاف از همه آفاق و پریشانی چو به بغداد فروآئی پیش آرد دیو عباسی فرزند به قربانی سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت فضلها دارد بر لولوی عمانی نعمت عالم باقی چو مرا دادی چه براندیشم ازاین بی مزه‌ی فانی؟ ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون، تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون اندر حریم می نکند جان تو قرار تا ناوری دل از حرم دلبران برون برگیر دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دین چون من غریب و زار به مازندران درون زیرا که عیب و علت کندی کاردار سوهان علاج داند کرد و فسان فسون دنیا ز من بجست، چون من دین بیافتم طاعت همیم دارد دندان کنان کنون گر بر سر برآوری ز گریبان دین حق با ناکسان کله زن و با خاسران سرون با اهل خویش گوهر دین تو روشن است اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن با مردمان خس به مثل با سگان سکون ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون مغزت تهی ز علم و معده‌ت از طعام پر هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی به راهی می‌رود هر تاری از زلف حواس من مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟ مرا در حلقه‌ی اهل ریا مگذار ای ساقی چراغ طور در فانوس مستوری نمی‌گنجد برون آور مرا از پرده‌ی پندار ای ساقی شراب آشتی‌انگیز مشرب را به دور آور بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی ادیب شرع می‌خواهد به زورم توبه فرماید به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر زند آیینه‌ی من غوطه در زنگار ای ساقی به شکر این که داری شیشه‌ها پر باده‌ی وحدت به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی از افق ملکت ار ستاره فرو شد طلعت شمس ابد سوار بماناد ماه نوار در حجاب غرب نهان شد داور شرق آفتاب‌وار بماناد از چمن دولتی که باغ کیان راست گر گل نو رفت نوبهار بماناد دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو سرو سعادت به جویبار بماناد گر رطب رنگ ناگرفته شد از نخل نخل کیانی به نخل‌زار بماناد ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهر زای تاجدار بماناد مدت عمر ار نداد کام سیاوش دولت کاوس کام‌کار بماناد ور به اجل زرد گشت چهره‌ی سهراب رستم دستان کارزار بماناد زاده‌ی بهرام گور کور که ار شد عزت بهرام برقرار بماناد چشم و چراغی که از میان کیان رفت نور کیان ظل کردگار بماناد گر به گهر باز رفت جان براهیم احمد مختار شاد خوار بماناد شیر بچه گر به زخم مور اجل رفت پیل‌فکن شیر مرغزار بماناد بچه‌ی باز ار شکار دست قضا گشت باز سپید ظفر شکار بماناد شاه معظم مسیح قالب ملک است ملک ز عدلش بر آب کار بماناد عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر حضرت بلقیس روزگار بماناد تاج سر آفرینش است شه شرق در کنف آفریدگار بماناد تحفه‌ی اسلامیان دعاست که یارب خسرو اسلام شهریار بماناد سخن پرداز گویای خردمند چنین برداشت از درج گهر بند که چون خسرو ز یار عصمت اندیش به مشگوی خود آمد با دل ریش ندیم خاص شاپور خردمند به همراهی سخن را نکته پیوند که تا دوران گردون را روائیست بنای کار او بر بی‌وفائیست جوابش باز گفتی خسرو از درد که با تقدیر نتوان داوری کرد اگر شیرین ز راه بی وفائی برید از آشنایان آشنائی مگو کاین تلخ از شیرین نکو نیست که عیب از بخت بدخویست زو نیست بهر نیک و بدی کاندر میانست گنه بر بخت و تهمت بر زمانست چو تلخی می‌کند بخت نژندم گله بر گیسوی شیرین چه بندم ملک گفتا که دارد کس ز عشاق بتی شیرین تر از شیرین در آفاق به پاسخ گفت شاپور سخن سنج که ای در هفت کشور نوبتت پنج ز آتش گاه سرما خوش بود تاب به قدری تشنگی شیرین بود آب گرسنه کش نباشد صبر چندان جوش جلغوزه باشد زیر دندان دو چیز است اتفاق هوشمندان کزان باشد خلاص مستمندان یکی چون بی وفا باشد نگاری به دل کردن بدیگر گل عذاری دگر ز آنجا که شد عشق آتش انگیز بر آهنگ سفر گشتن سبک خیز شنیدم در سپاهان است ماهی بتان روم و چین را قبله‌گاهی شکر نامی و شور انگیز عشاق به شیرینی چو شیرین در جهان طاق به جز تو دل به کس مایل ندارد بجز پیوند تو در دل ندارد ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت جانم بسوختی و به دل دوست دارمت تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک باور مکن که دست ز دامن بدارمت محراب ابرویت بنما تا سحرگهی دست دعا برآرم و در گردن آرمت گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب بیمار بازپرس که در انتظارمت صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد منت پذیر غمزه خنجر گذارمت می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار تخم محبت است که در دل بکارمت بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل در پای دم به دم گهر از دیده بارمت حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی باشد دعایش کار من سودای او بازار من مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست آن چه بر من کارها را سخت می‌سازد مدام بی‌ثباتی‌های صبر سست بنیاد منست عشق می‌گوید ز من قصر بلا عالی بناست هجر می‌گوید بلی اما بامداد منست می‌گریزد صید از صیاد یارب از چه رو دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب کان پری را چشم بر در گوش برداد منست امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر این گمان دارد که او در وحدت آباد منست از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن میان بندد به خدمت روز و شب‌ها این سمر گوید همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی ولیکن عقل استادست او مشروحتر گوید درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه چو آن عنبرفشان قصه نسیم آن سحر گوید که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم شکسته بسته می گفتم پریر از شرح دل چیزی تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم چو تخته تخته بشکستند کشتی‌ها در این طوفان چه باشد زورق من خود که من بی‌پا و بی‌دستم شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی شدم بی‌خویش و خود را من سبک بر تخته‌ای بستم نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می دانم چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد سبال از کبر می مالد که رو من کار کردستم چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم شهسواری که عرصه‌ی گردون بست حکمش به حلقه‌ی فتراک کامکاری که فارس قدرش از سمک رخش راند تا به سماک آصف دهر کش سلیمان وار خاتم حکم داد ایزد پاک خلف المصطفی امین‌الدین زیب ذریت شه لولاک آن که نسبت به اوج رفعت او کوتهی کرده پایه‌ی ادراک وانکه نامد نظیر او بوجود از وجود عناصر و افلاک در زمانی که غیر فتنه نبود مقتضای زمانه بی‌باک به گمان خطای ناشده‌ای گشت از من نهفته کلفت ناک دی به ارسال جعبه‌ای نارم کرد یک باره ز انفعال هلاک من حیران متهم به گنه که ز ضعفم زبون‌تر از خاشاک گرچه زان نار سوختم لیکن زان گناه نکرده گشتم پاک سر به سر از لطف جانی ای پسر خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر میل دل‌ها جمله سوی روی توست رو که شیرین دلستانی ای پسر زان به چشم من درآیی هر زمان کز صفا آب روانی ای پسر از می حسن ار چه سرمستی، مکن با حریفان سرگرانی ای پسر وعده ای می ده، اگر چه کج بود کز بهانه درنمانی ای پسر بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین ذوق آب زندگانی ای پسر زان شدم خاک درت کز جام خود جرعه‌ای بر من فشانی ای پسر از لطیفی می‌نماند کس به تو زان یقینم شد که جانی ای پسر گوش جان‌ها پر گهر در حضرتت کز سخن در می‌چکانی ای پسر در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش آشکارا و نهانی ای پسر نیست در عالم عراقی را دمی بی لب تو زندگانی ای پسر عود قماری که همی داد دود غالیه می‌ساخت گل از دود عود □تا که به عزلت نشانند خیز پیشتر از مرگ به عزلت گریز شعرهای کمالی آن به سخن پای طبعش سپرده فرق کمال گرچه نزدیک دیگران نظم است مجمل از مفردات وهم و خیال سخن چند معجزست مرا در سخنهاش سخت لایق حال گویم آن در خزانهای ازل بود موزون طویلهای لال مایه‌شان داده از مزاج درست صدف جود ایزد متعال همه همچون ازل قدیم نهاد همه همچون فلک عزیز مثال همه را دیده چشم صرف خرد همه را سفته دست سحر حلال به معانی فزوده قدر و بها چون جواهر به گردش احوال از نقاب عدم چو رخ بنمود آن بلند اختر مبارک فال آن جواهر چنان که رسم بود درفشان بر مراقد اطفال ریخت بر آستان خاطر او روز مولودش آستین جلال چون چنان شد که در سخن نشناخت حلقه‌ی زلف را ز نقطه‌ی خال دست طبعش به رشته‌ی شب و روز بست بر گوش و گردن مه و سال اوست کز خاطر چو آتش تیز شعر راند همی چو آب زلال خاطر من که گوی برباید به کفایت ز جادوی محتال چون بدید آن سخن پشیمان گشت از همه گفتها صواب و محال ای مسلم به نکته در اشعار وی مقدم به بذله در امثال طبع پاکت چو بر سوئال جواب وهم تیزت چو بر جواب سوئال تا زند دست آفتاب سپهر آب عرض جنوب و عرض شمال آفتاب شعار و شعر ترا بر سپهر بقا مباد زوال شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم به روم اندرون شاه بدفیلقوس کجا بود با رای او شاه سوس نوشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی‌مر ز جای چو بشنید سالار روم این سخن به یاد آمدش روزگار کهن ز عموریه لشکری گرد کرد همه نامداران روز نبرد چو دارا بیامد بزرگان روم بپرداختند آن همه مرز و بوم ز عموریه فیلقوس و سران برفتند گردان و جنگاوران دو رزم گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز گریزان بشد فیلقوس و سپاه یکی را نبد ترگ و رومی کلاه زن و کودکان نیز کردند اسیر بکشتند چندی به شمشیر و تیر چو از پیش دارا به شهر آمدند ازان رفته لشکر دو بهر آمدند دگر پیشتر کشته و خسته بود پس پشتشان نیزه پیوسته بود به عموریه در حصاری شدند ازیشان بسی زینهاری شدند فرستاده‌یی آمد از فیلقوس خردمند و بیدار و با نعم و بوس ابا برده و بدره و با نثار دو صندوق پرگوهر شاهوار چنین بود پیغام کز یک خدای بخواهم که او باشدم رهنمای که فرجام این رزم بزم آوریم مبادا که دل سوی رزم آوریم همه راستی باید و مردمی ز کژی و آزار خیزد کمی چو عموریه کان نشست منست تو آیی و سازی که گیری بدست دل من به جوش آید از نام و ننگ به هنگام بزم اندر آیم به جنگ تو آن کن که از شهریاران سزاست پدر شاه بود و پسر پادشاست چو بشنید آزادگانرا بخواند همه داستان پیش ایشان براند چه بینید گفت اندرین گفت و گوی بجوید همی فیلقوس آب روی همه مهتران خواندند آفرین که ای شاه بینادل و پاک‌دین شهنشاه بر مهتران مهتر است ز کار آن گزیند کجا در خور است یکی دختری دارد این نامدار به بالای سرو و به رخ چون بهار بت‌آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین اگر شاه بیند پسند آیدش به پالیز سرو بلند آیدش فرستاده‌ی روم را خواند شاه بگفت آنچ بشنید از نیکخواه بدو گفت رو پیش قیصر بگوی اگر جست خواهی همی آب روی پس پرده‌ی تو یکی دختر است که بر تارک بانوان افسر است نگاری که ناهید خوانی ورا بر اورنگ زرین نشانی ورا به من بخش و بفرست با باژ روم چو خواهی که بی‌رنج ماندت بوم فرستاده بشنید و آمد چو باد به قیصر بر آن گفتها کرد یاد بدان شاد شد فیلقوس و سپاه که داماد باشد مر او را چو شاه سخن گفت هرگونه از باژ و ساو ز چیزی که دارد پی روم تاو بران بر نهادند سالی که شاه ستاند ز قیصر که دارد سپاه ز زر خایه‌ی ریخته صدهزار ابا هر یکی گوهر شاهوار چهل کرده مثقال هر خایه‌یی همان نیز گوهر گرانمایه‌یی ببخشید بر مرزبانان روم هرانکس که بودند ز آباد بوم ازان پس همه فیلسوفان شهر هرانکس که بودش ازان شهر بهر بفرمود تا راه را ساختند ز هر کار دل را بپرداختند برفتند با دختر شهریار گرانمایگان هریکی با نثار یکی مهر زرین بیاراستند پرستنده‌ی تاجور خواستند ده استر همه بار دیبای روم بسی پیکر از گوهر و زر بوم شتروار سیصد ز گستردنی ز چیزی که بد راه را بردنی دلارای رومی به مهد اندرون سکوبا و راهب ورا رهنمون کنیزک پس پشت ناهید شست ازان هریکی جامی از زر بدست به جام اندرون گوهر شاهوار بت‌آرای با افسر و گوشوار سقف خوب رخ را به دارا سپرد گهرها به گنجور او برشمرد ازان پس بران رزمگه بس نماند سپه را سوی شهر ایران براند سوی پارس آمد دلارام و شاد کلاه بزرگی بسر بر نهاد آن چیست یکی دختر دوشیزه‌ی زیبا از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال بر نمی‌آیم به میل طبع ناخرسند خویش اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب کو صلای جرعه‌ای تا بشکنم سوگند خویش گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان شاهبازی تیز پر گشتیم تا بازآمدیم گرچه کی باز آید آن مرغی که بیرون شد ز دام ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم ای طبیب درد دلها این دل مجروح را مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم بعد ازین گر باده در عالم نباشد گو مباش زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم گر ز بستان بینوا رفتیم یک چندی کنون چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد مرغت شکار گردد صید حلال گیرد مه می‌دود چو آیی در ظل آفتابی بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد در دل مقام سازد همچون خیال آن کس کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد گر در برم کشد او از ساحری و شیوه اندر برش دل من کی پر و بال گیرد گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه مانند آفتابی نور جلال گیرد چه جای آفتابی کز پرتو جمالش صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد شویان اولینش بنگر که در چه حالند آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد ای صد هزار عاقل او در جوال کرده کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران کز خط سیه‌تر است او کاین خط و خال گیرد از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون ولی چشمش نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی نمک‌ها را هوس چه بود نمکدان را فریبیدن پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کریاس دل چون میکشی چندین مهل در بحر خون مشتاق را تاراج دلها میکنی در شهر یغما میکنی بر خسته غوغا میکنی نشنیده‌ئی یاساق را در پرده از ناراستی راه مخالف میزنی بنواز باری نوبتی چون میزنی عشاق را ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی باشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق را هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم در کشم چشمم بیاد لعل او در خون کشد آیاق را سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین گر زانکه پیمان بشکند من نشکنم میثاق را گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم گفت از سرشک دیده‌اش پرخون کنم بشماق را به خرمی و به خیر آمدی و آزادی که از صروف زمان در امان حق بادی به اتفاق همایون و طلعت میمون دری ز شادی بر روی خلق بگشادی به هر مقام که پای مبارکت برسد زمانه را نرسد دست جور و بیدادی بزرگ پیش خداوند بنده‌ای باشد که بندگان خدایش کنند آزادی بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم جز آن متاع نیابی که خود فرستادی تو را سلامت دنیا و آخرت باشد که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی دعای زنده‌دلانت بلا بگرداند غم رعیت و درویش بردهد شادی خدای عزوجل از تو بنده خشنودست وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی ملوک روی زمین بر سواد منشورت نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد ز سحر قوم خبر داد معجز موسی زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد همی‌بود بندوی بسته چو یوز به زندان بهرام هفتاد روز نگهبان بندوی بهرام بود کزان بند او نیک ناکام بود ورا نیز بندوی بفریفتی ببند اندر از چاره نشکیفتی که از شاه ایران مشو ناامید اگر تیره شد روز گردد سپید اگرچه شود بخت او دیرساز شود بخت پیروز با خوشنواز جهان آفرین برتن کیقباد ببخشید و گیتی بدو باز داد نماند به بهرام هم تاج وتخت چه اندیشد این مردم نیک بخت ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد که خیره دهد خویشتن رابباد بانگشت بشمر کنون تا دوماه که از روم بینی به ایران سپاه بدین تاج و تخت آتش اندرزنند همه ز یورش بر سرش بشکنند بدو گفت بهرام گر شهریار مرا داد خواهد به جان زینهار زپند توآرایش جان کنم همه هرچ گویی توفرمان کنم یکی سخت سوگند خواهم بماه به آذرگشسپ و بتخت و کلاه که گر خسرو آید برین مرز وبوم سپاه آرد از پیش قیصر ز روم به خواهی مرا زو به جان زینهار نگیری تو این کار دشوار خوار ازو بر تن من نیاید زیان نگردد به گفتار ایرانیان بگفت این و پس دفتر زند خواست به سوگند بندوی رابند خواست چو بندوی بگرفت استا و زند چنین گفت کز کردگار بلند مبیناد بندوی جز درد ورنج مباد ایمن اندر سرای سپنج که آنگه که خسرو بیاید زجای ببینم من او را نشینم ز پای مگر کو به نزد تو انگشتری فرستد همان افسر مهتری چوبشنید بهرام سوگند او بدید آن دل پاک و پیوند او بدو گفت کاکنون همه راز خویش بگویم بر افرازم آواز خویش بسازم یکی دام چوبینه را بچاره فراز آورم کینه را به زهراب شمشیر در بزمگاه بکوشش توانمش کردن تباه بدریای آب اندرون نم نماند که بهرام را شاه بایست خواند بدو گفت بندوی کای کاردان خردمند و بیدار و بسیاردان بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند برین پیشگاه تودانی که من هرچ گویم بدوی نپیچد ز گفتار این بنده روی بخواهم گناهی که رفت از تو پیش ببخشد به گفتار من تاج خویش اگر خود برآنی که گویی همی به دل رای کژی نجویی همی ز بند این دو پای من آزاد کن نخستین ز خسرو برین یادکن گشاده شود زین سخن راز تو بگوش آیدش روشن آواز تو چو بشنید بهرام شد تازه روی هم اندر زمان بند برداشت زوی چو روشن شد آن چادر مشک رنگ سپیده بدو اندر آویخت چنگ ببندوی گفت ارث دلم نشکند چو چوبینه امروز چوگان زند سگالیده‌ام دوش با پنج یار که از تارک او برآرمم دمار چوشد روز بهرام چوبینه روی به میدان نهاد و بچوگان و گوی فرستاده آمد ز بهرام زود به نزدیک پور سیاوش چودود زره خواست و پوشید زیرقبای ز درگاه باسپ اندر آورد پای زنی بود بهرام یل را نه پاک که بهرام را خواستی زیر خاک به دل دوست بهرام چوبینه بود که از شوی جانش پر از کینه بود فرستاد نزدیک بهرام کس که تن را نگه دار و فریاد رس که بهرام پوشید پنهان زره برافگند بند زره را گره ندانم که در دل چه دارد ز بد تو زو خویشتن دور داری سزد چو بشنید چو بینه گفتار زن که با او همی‌گفت چوگان مزن هرآنکس که رفتی به میدان اوی چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی زدی دست بر پشت اونرم نرم سخن گفتن خوب و آواز گرم چنین تا به پور سیاوش رسید زره در برش آشکارا بدید بدو گفت ای بتر از خار گز به میدان که پوشد زره زیر خز بگفت این و شمشیر کین برکشید سراپای او پاک بر هم درید چوبندوی زان کشتن آگاه شد برو تابش روز کوتاه شد بپوشید پس جوشن و برنشست میان یلی لرزلرزان ببست ابا چند تن رفت لرزان به راه گریزان شد از بیم بهرامشاه گرفت او ازان شهر راه گریز بدان تا نبینند ازو رستخیز به منزل رسیدند و بفزود خیل گرفتند تازان ره اردبیل زمیدان چو بهرام بیرون کشید همی دامن ازخشم در خون کشید ازان پس بفرمود مهر وی را که باشد نگهدار بندوی را ببهرام گفتند کای شهریار دلت را ببندوی رنجه مدار که اوچون ازین کشتن آگاه شد همانا که با باد همراه شد پشیمان شد از کشتن یار خویش کزان تیره دانست بازار خویش چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست نداند مبادا ورا مغز و پوست یکی خفته بر تیغ دندان پیل یکی ایمن از موج دریای نیل دگر آنک بر پادشا شد دلیر چهارم که بگرفت بازوی شیر ببخشای برجان این هر چهار کزیشان بپیچد سر روزگار دگر هرک جنباند او کوه را بران یارگر خواهد انبوه را تن خویشتن را بدان رنجه داشت وزان رنج تن باد در پنجه داشت بکشتی ویران گذشتن برآب به آید که بر کارکردن شتاب اگر چشمه خواهی که بینی بچشم شوی خیره زو بازگردی بخشم کسی راکجا کور بد رهنمون بماند به راه دراز اندرون هرآنکس که گیرد بدست اژدها شد او کشته و اژدها زو رها وگر آزمون را کسی خورد زهر ازان خوردنش درد و مرگست بهر نکشتیم بندوی را از نخست ز دستم رها شد در چاره جست برین کرده خویش باید گریست ببینیم تا رای یزدان بچیست وزان روی بندوی و اندک سپاه چوباد دمان بر گرفتند راه همی‌برد هرکس که بد بردنی براهی که موسیل بود ارمنی بیابان بی‌راه و جای دده سرا پرده یی دید جایی زده نگه کرد موسیل بود ارمنی هم آب روان یافت هم خوردنی جهان جوی بندوی تنها برفت سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت چو مو سیل را دید بردش نماز بگفتند با او زمانی دراز بدو گفت موسیل زایدر مرو که آگاهی آید تو را نوبنو که در روم آباد خسرو چه کرد همی آشتی نو کند گر نبرد چو بشنید بندوی آنجا بماند وزان دشت یاران خود رابخواند روز بهان فارس میدان عشق فارسیان را شه ایوان عشق پیش در پرده‌سرائی رسید از پس آن پرده‌نوائی شنید کز سر مهر و شفقت مادری گفت به خورشید لقا دختری کای به جمال از همه خوبان فزون! پای منه هردم از ایوان برون! ترسم از افزونی دیدار تو کم شود اندوه خریدار تو نرخ متاعی که فراوان بود گر به مثل جان بود، ارزان بود شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد سر محبت ز دلش جوش کرد بانگ برآورد که: ای گنده پیر! از دلت این بیخ هوس کنده‌گیر! حسن نه آنست که ماند نهان گرچه برد پرده‌ی جهان در جهان حسن که در پرده مستوری است زخم هوس خورده‌ی منظوری است تا ندرد چادر مستوری‌اش جا نشود منظر منظوری‌اش جلوه که هر لحظه تقاضا کند بهر دلی دان که تماشا کند تا ز غم عشق چو شیدا شود کوکبه‌ی حسن هویدا شود جامی! اگر زنده‌ی بیننده‌ای در صف عشاق نشیننده‌ای، سرمه ز خاک قدم عشق گیر! زنده به زیر علم عشق میر! این چه بویست ای صبا از مرغزار آورده‌ئی مرحبا کارام جان مرغ زار آورده‌ئی بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد نکتهی از روضه‌ی دارالقرار آورده‌ئی وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده‌ئی تا ز طرف بوستان بوی بهار آورده‌ئی سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی کز وصالش شاخ شادی را ببار آورده‌ئی عقل را از بوی می مست و خراب افکنده‌ئی چون حدیثی از لب میگون یار آورده‌ئی یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده‌ئی وز معانی این همه مشک تتار آورده‌ئی در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است جان فدا بادت که جامی خوشگوار آورده‌ئی با این دل بی خبر چه سازم جان می‌سوزدم دگر چه سازم از دست دل اوفتاده‌ام خوار چون خاک بدر بدر چه سازم بس حیله که کردم و نیامد یک حیله‌ی کارگر چه سازم جانا نکنی به من نظر تو کافتاده‌ام از نظر چه سازم کس جز تو خبر ندارد از من پس می‌پرسی خبر چه سازم گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز چون عمر آمد به سر چه سازم صبرم قدری غمت قضایی است گر سازم ازین قدر چه سازم گفتی به مگوی سر عشقم در معرض این خطر چه سازم گیرم که زبان نگاه دارم با این رخ همچو زر چه سازم ور روی به اشک خون نپوشم با سوختن جگر چه سازم گفتی که فرید چاره‌ای ساز نه چاره نه چاره‌گر چه سازم مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم به خاک پای او کامید خاک پای او دارم ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست به بام چند برآیی و خانه را چه شدست فسرده چند نشینی میان هستی خویش تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست بگرد آتش عشقش ز دور می‌گردی اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی جمال یار و شراب مغانه را چه شدست اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدست شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو زمانه بی‌تو خوشست و زمانه را چه شدست درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌ای یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوقست در جدایی و جورست در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست بازآ که روی در قدمانت بگستریم ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم دلا تا کی سر گفتار داری طریق دیدن و کردار داری ظهور ظاهر احوال خود را ظهور ظاهر اظهار داری اگر مشتاق دلداری و دایم امید دیدن دلدار داری ز دیدارت نپوشیدست دلدار ببین دلدار اگر دیدار داری مسلمان نیستی تا همچو گبران ز هستی بر میان زنار داری دلا تا چون سنایی در ره دین طریق زهد و استغفار داری ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای آینه با جان من مونس دیرینه‌ای در دل آیینه من در دل من آینه تن کی بود محدثی دی و پریرینه‌ای خواجه چرایی چنین کز تو رمد عشق دین زانک همی‌بیندت احمد پارینه‌ای مرغ گزینی یقین دانه شیرین بچین کمد از سوی چین مرغ تو را چینه‌ای شیر خدایی خدا شیر نرت نام داد از چه سبب گشته‌ای همدم بوزینه‌ای صورت تن را مبین زانک نه درخورد توست پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه‌ای هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار تا که نپوسد دلت در حسد و کینه‌ای سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو سینه سینا بود فرش چنین سینه‌ای تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی تا تو در این غربتی نیست طمأنینه‌ای هست خرد چون شکر هست صور همچو نی هست معانی چو می حرف چو قنینه‌ای خوب چو نبود عروس خوش نشود زو نفوس از حفه و از رفه ز اطلس و زرینه‌ای چون نروی زین جهان خوی خرابات جان در عوض می بگیر بی‌مزه ترخینه‌ای خانه تن را بساز باغچه و گلشنی گوشه دل را بساز مسجد آدینه‌ای هر نفسی شاهدی در نظر واحدی آوردش بر طبق نادره لوزینه‌ای خامش با مرغ خاک قصه دریا مگو بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌ای چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال به گیتی نبودش سراسر همال ششم سال زان دخت قیصر چو ماه یکی پورش آمد همانند شاه نبود آن زمان رسم بانگ نماز به گوش چنان پروریده بناز یکی نام گفتی مر او را پدر نهانی دگر آشکارا دگر نهانی به گفتی بگوش اندرون همی‌خواندی آشکارا برون بگوش اندرون خواند خسرو قباد همی‌گفت شیر وی فرخ نژاد چو شب کودک آمد گذشته سه پاس بیامد بر خسرو اخترشناس از اخترشناسان بپرسید شاه که هرکس که دارند اختر نگاه بدیدی که فرجام این کار چیست ز زیچ اختر این جهاندار چیست چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردان نیابی گذر ازین کودک آشوب گیرد زمین نخواند سپاهت برو آفرین هم از راه یزدان بگردد به نیز ازین بیشتر چون سراییم چیز دل شاه غمگین شد از کارشان وزان ناسزاوار گفتارشان چنین گفت با مرد داننده شاه که نیکو کنید اندر اختر نگاه نگر تا نگردد زبانتان برین به پیش بزرگان ایران زمین همی‌داشت آن اختران را نگاه نهاده بران بسته بر مهر شاه پر اندیشه بد زان سخن شهریار بران هفته کس را ندادند بار ز نخچیر و از می به یکسو کشید بدان چندگه روی کس را ندید همه مهتران سوی موبد شدند ز هر گونه‌یی داستانها زدند بدان تا چه بد نامور شاه را که بربست بر کهتران راه را چو بشنید موبد بشد نزد شاه بدو داد یکسر پیام سپاه چنین داد پاسخ ورا شهریار که من تنگ دل گشتم از روزگار ز گفتار این مرد اخترشناس ز گردون گردان شدم ناسپاس به گنج‌ور گفت آن یکی پرنیان بیاور یکی رقعه اندر میان بیاورد گنجور و موبد بدید دلش تنگ شد خامشی برگزید ازان پس بدو گفت یزدان بس است کجا برتر از دانش هر کس است گر ای دون که ناچار گردان سپهر دگرگون نماید به جوینده چهر به تیمار کی باز گردد ز بد چنین گفته از دانشی کی سزد جز از شادمانیت هرگز مباد ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد ز موبد چو بشنید خسرو سخن بخندید و کاری نو افگند بن دبیر پسندیده را خواند پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش چو آوردم این روز خسرو ببن ز شیروی و شیرین گشایم سخن چو پنجاه و سه روز بگذشت زین که شد کشته آن شاه با آفرین به شیرین فرستاد شیروی کس که ای نره جادوی بی‌دست رس همه جادویی دانی و بدخویی به ایران گنکار ترکس تویی به تنبل همی‌داشتی شاه را به چاره فرود آوری ماه را بترس ای گنهکار و نزد من آی به ایوان چنین شاد و ایمن مپای برآشفت شیرین ز پیغام او وزان پرگنه زشت دشنام او چنین گفت کنکس که خون پدر بریزد مباداش بالا وبر نبینم من آن بدکنش راز دور نه هنگام ماتم نه هنگام سور دبیری بیاورد انده بری همان ساخته پهلوی دفتری بدان مرد داننده اندرز کرد همه خواسته پیش او ارز کرد همی‌داشت لختی به صندوق زهر که زهرش نبایست جستن به شهر همی‌داشت آن زهر با خویشتن همی‌دوخت سرو چمن را کفن فرستاد پاسخ به شیروی باز که ای تاجور شاه گردن فراز سخنها که گفتی تو برگست و باد دل و جان آن بدکنش پست باد کجا در جهان جادویی جز بنام شنو دست و بو دست زان شادکام وگر شاه ازین رسم و اندازه بود که رای وی از جادوی تازه بود که جادو بدی کس به مشکوی شاه به دیده به دیدی همان روی شاه مرا از پی فرخی داشتی که شبگیر چون چشم بگماشتی ز مشکوی زرین مرا خواستی به دیدار من جان بیاراستی ز گفتار چونین سخن شرم دار چه بندی سخن کژ بر شهریار ز دادار نیکی دهش یاد کن به پیش کس اندر مگو این سخن ببردند پاسخ به نزدیک شاه بر آشفت شیروی زان بیگناه چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در زمانه سخن خواره نیست چو بشنید شیرین پراز درد شد بپیچید و رنگ رخش زرد شد چنین داد پاسخ که نزد تو من نیایم مگر با یکی انجمن که باشند پیش تو دانندگان جهاندیده و چیز خوانندگان فرستاد شیروی پنجاه مرد بیاورد داننده و سالخورد وزان پس بشیرین فرستاد کس که برخیز و پیش آی و گفتار بس چو شیرین شنید آن کبود و سیاه بپوشید و آمد به نزدیک شاه بشد تیز تا گلشن شادگان که با جای گوینده آزادگان نشست از پس پرده‌یی پادشا چناچون بود مردم پارسا به نزدیک او کس فرستاد شاه که از سوک خسرو برآمد دو ماه کنون جفت من باش تا برخوری بدان تا سوی کهتری ننگری بدارم تو را هم بسان پدر وزان نیز نامی‌تر و خوب‌تر بدو گفت شیرین که دادم نخست بده وانگهی جان من پیش تست وزان پس نیاسایم از پاسخت ز فرمان و رای و دل فرخت بدان گشت شیروی همداستان که برگوید آن خوب رخ داستان زن مهتر از پرده آواز داد که ای شاه پیروز بادی و شاد تو گفتی که من بد تن و جادوام ز پا کی و از راستی یک سوام بدو گفت که شیرویه بود این چنین ز تیزی جوانان نگیرند کین چنین گفت شیرین به آزادگان که بودند در گلشن شادگان چه دیدید ازمن شما از بدی ز تاری و کژی و نابخردی بسی سال بانوی ایران بدم بهر کار پشت دلیران بدم نجستم همیشه جز از راستی ز من دور بد کژی وکاستی بسی کس به گفتار من شهر یافت ز هر گونه‌یی از جهان بهر یافت به ایران که دید از بنه سایه‌ام وگر سایه‌ی تاج و پیرایه‌ام بگوید هر آنکس که دید و شنید همه کار ازین پاسخ آمد پدید بزرگان که بودند در پیش شاه ز شیرین به خوبی نمودند راه که چون او زنی نیست اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان چنین گفت شیرین که ای مهتران جهان گشته و کار دیده سران بسه چیز باشد زنان رابهی که باشند زیبای گاه مهی یکی آنک باشرم و باخواستست که جفتش بدو خانه آراستست دگرآنک فرخ پسر زاید او ز شوی خجسته بیفزاید او سه دیگر که بالا و رویش بود به پوشیدگی نیز مویش بود بدان گه که من جفت خسرو بدم به پیوستگی در جهان نو بدم چو بی‌کام و بی‌دل بیامد ز روم نشستن نبود اندرین مرز و بوم از آن پس بران کامگاری رسید که کس در جهان آن ندید و شنید وزو نیز فرزند بودم چهار بدیشان چنان شاد بد شهریار چو نستود و چون شهریار و فرود چو مردان شه آن تاج چرخ کبود ز جم و فریدون چو ایشان نزاد زبانم مباد ار بپیچم ز داد بگفت این و بگشاد چادر ز روی همه روی ماه و همه پشت موی سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغست بنمای دست مرا از هنر موی بد در نهان که آن راندیدی کس اندر جهان نمودم همه پیشت این جادویی نه از تنبل و مکر وز بدخویی نه کس موی من پیش ازین دیده بود نه از مهتران نیز بشنیده بود ز دیدار پیران فرو ماندند خیو زیر لبها برافشاندند چو شیروی رخسار شیرین بدید روان نهانش ز تن برپرید ورا گفت جز تو نباید کسم چو تو جفت یابم به ایران بسم زن خوب رخ پاسخش داد باز که از شاه ایران نیم بی‌نیاز سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی که بر تو بماناد شاهنشهی بدو گفت شیروی جانم توراست دگر آرزو هرچ خواهی رواست بدو گفت شیرین که هر خواسته که بودم بدین کشور آراسته ازین پس یکایک سپاری به من همه پیش این نامور انجمن بدین نامه اندر نهی خط خویش که بیزارم از چیز او کم و بیش بکرد آنچ فرمود شیروی زود زن از آرزوها چو پاسخ شنود به راه آمد از گلشن شادگان ز پیش بزرگان و آزادگان به خانه شد و بنده آزاد کرد بدان خواسته بنده را شاد کرد دگر هرچ بودش به درویش داد بدان کو ورا خویش بد بیش داد ببخشید چندی به آتشکده چه برجای و روز و جشن سده دگر بر کنامی که ویران شدست رباطی که آرام شیران بدست به مزد جهاندار خسرو بداد به نیکی روان ورا کرد شاد بیامد بدان باغ و بگشاد روی نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی همه بندگان را بر خویش خواند مران هر یکی رابه خوبی نشاند چنین گفت زان پس به بانگ بلند که هرکس که هست از شما ارجمند همه گوش دارید گفتار من نبیند کسی نیز دیدار من مگویید یک سر جز از راستی نیاید ز دانندگان کاستی که زان پس که من نزد خسرو شدم به مشکوی زرین او نوشدم سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه نباید سخن هیچ گفتن بروی چه روی آید اندر زنی چاره جوی همه یکسر از جای برخاستند زبانها به پاسخ بیاراستند که ای نامور بانوی بانوان سخن‌گوی و دانا و روشن روان به یزدان که هرگز تو راکس ندید نه نیز از پس پرده آوا شنید همانا ز هنگام هوشنگ باز چو تو نیز ننشست بر تخت ناز همه خادمان و پرستندگان جهانجوی و بیدار دل بندگان به آواز گفتند کای سرفراز ستوده به چین و به روم و طراز که یارد سخن گفتن از تو به بد بدی کردن از روی تو کی سزد چنین گفت شیرین که این بدکنش که چرخ بلندش کند سرزنش پدر را بکشت از پی تاج و تخت کزین پس مبیناد شادی و بخت مگر مرگ را پیش دیوار کرد که جان پدر را به تن خوار کرد پیامی فرستاد نزدیک من که تاریک شد جان باریک من بدان گفتم این بد که من زنده‌ام جهان آفرین را پرستنده‌ام پدیدار کردم همه راه خویش پراز درد بودم ز بدخواه خویش پس از مرگ من بر سر انجمن زبانش مگر بد سراید ز من ز گفتار او ویژه گریان شدند هم از درد پرویز بریان شدند برفتند گویندگان نزد شاه شنیده به گفتند زان بی‌گناه بپرسید شیروی کای نیک خوی سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی فرستاد شیرین به شیروی کس که اکنون یکی آرزو ماند و بس گشایم در دخمه‌ی شاه باز به دیدار او آمدستم نیاز چنین گفت شیروی کاین هم رواست بدیدار آن مهتر او پادشاست نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد بشد چهر بر چهر خسرو نهاد گذشته سخنها برو کرد یاد هم آنگه زهر هلاهل بخورد ز شیرین روانش برآورد گرد نشسته بر شاه پوشیده روی به تن بریکی جامه کافور بوی به دیوار پشتش نهاد و بمرد بمرد و ز گیتی نشانش ببرد چو بشنید شیروی بیمار گشت ز دیدار او پر ز تیمار گشت بفرمود تا دخمه دیگر کنند ز مشک وز کافورش افسر کنند در دخمه‌ی شاه کرد استوار برین بر نیامد بسی روزگار که شیروی را زهر دادند نیز جهان را ز شاهان پرآمد قفیز به شومی بزاد و به شومی بمرد همان تخت شاهی پسر را سپرد کسی پادشاهی کند هفت ماه بهشتم ز کافور یابد کلاه به گیتی بهی بهتر از گاه نیست بدی بتر از عمر کوتاه نیست کنون پادشاهی شاه اردشیر بگویم که پیش آمدم ناگزیر صاحب خبر فسانه پرداز زین قصه خبر چنین کند باز کان دشت بساط کوه بالین ریحان سراچه سفالین از سوک پدر چو باز پرداخت آواره به کوه و دشت می‌تاخت روزی ز طریده گاه آن دشت بر خاک دیار یار بگذشت دید از قلم وفا سرشته لیلی مجنون به هم نوشته ناخن زد و آن ورق خراشید خود ماند و رفیق را تراشید گفتند نظارگاه چه رایست کز هر دو رقم یکی بجایست گفتا رقمی به ار پس افتد کز ما دو رقم یکی بس افتد چون عاشق را کسی بکارد معشوقه از او برون تراود گفتند چراست در میانه او کم شده و تو بر نشانه گفتا که به پیش من نه نیکوست کاین دل شده مغز باشد او پوست من به که نقاب دوست باشم یا بر سر مغز پوست باشم این گفت و گذشت از آن گذرگاه چون رابعه رفت راه و بی‌راه می‌خواند چو عاشقان نسیبی می‌جست علاج را طبیبی وحشی شده و رسن گسسته وز طعنه و خوی خلق رسته خو کرده چو وحشیان صحرا با بیخ نباتهای خضرا نه خوی دد و نه حیطه دام با دام و ددش هماره آرام آورده به حفظ دور باشی از شیر و گوزن خواجه تاشی هر وحش که بود در بیابان در خدمت او شده شتابان از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشگرگاهی کشیده بر راه ایشان همه گشته بنده فرمان او بر همه شاه چون سلیمان از پر عقاب سایبانش در سایه کرکس استخوانش شاهیش به غایتی رسیده کز خوی ددان ددی بریده افتاده ز میش گرگ را زور برداشته شیر پنجه از گور سگ با خرگوش صلح کرده آهو بره شیر شیر خورده او می‌شد جان به کف گرفته وایشان پس و پیش صف گرفته از خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین برفتی آهو به مغمزی دویدی پایش به کنار در کشیدی بر گردن گور تکیه دادی بر ران گوزن سر نهادی زانو زده بر سرین او شیر چون جانداران کشیده شمشیر گرگ از جهت یتاق داری رفته به یزک به جان سپاری درنده پلنگ وحش زاده از خوی پلنگی اوفتاده زین یاو گیان دشت پیمای گردش دو سه صف کشیده بر پای او چون ملکان جناح بسته در قلبگه ددان نشسته از بیم درندگان خونخوار با صحبت او نداشت کس کار آنرا که رضای او ندیدند حالیش درندگان دریدند وآنرا که بخواندی او به دیدن کس زهره نداشتی دریدن او چه ز آشنا چه از خویش بی‌دستوری کس نشد پیش در موکب آن جریده رانان می‌رفت چو با گله شبانان با وحش چو وحش گشته هم دست کز وحش به وحش می‌توان رست مردم به تعجب از حسابش وز رفتن وحش در رکابش هرجا که هوس رسیده‌ای بود تا دیده بر او نزد نیاسود هر روز مسافری ز راهی کردی بر او قرارگاهی آوردی ازان خورش که شاید تا روزه نذر از او گشاید وان حرم نشین چرم شیران بد دل کن جمله دلیران یک ذره از آن نواله خوردی باقی به دادن حواله کردی از بس که ربیعی و تموزی دادی به ددان برات روزی هر دد که بدید سجده کردش روزی ده خویشتن شمردش پیرامن او دویدن دد بود از پی کسب روزی خود احسان همه خلق را نوازد آزادان را به بنده سازد با سگ چو سخا کند مجوسی سگ گربه شود به چاپلوسی در قصه شنیده‌ام که باری بود است به مرو تاجداری در سلسله داشتی سگی چند دیوانه فش و چو دیو در بند هر یک به صلابت گرازی برده سر اشتری به گازی شه چون شدی از کسی بر آزار دادیش بدان سگان خونخوار هرکس که ز شاه بی‌امان بود آوردن و خوردنش همان بود بود از ندمای شه جوانی در هر هنری تمام دانی ترسید که شاه آشنا سوز بیگانه شود بدو یکی روز آهوی ورا به سگ نماید در نیش سگانش آزماید از بیم سگان برفت پیشی با سگبانان گرفت خویشی هر روز شدی و گوسفندی در مطرح آن سگان فکندی چندان بنواختشان بدان سان کان دشواری بدو شد آسان از منت دست زیر پایش گشتند سگان مطیع رایش روزی به طریق خشمناکی شه دید در آن جوان خاکی فرمود به سگ دلان درگاه تا پیش سگان برندش از راه وان سگ‌منشان سگی نمودند چون سگ به تبر کش ربودند بستند و بدان سگانش دادند خود دور شدند و ایستادند وآن شیر سگان آهنین چنگ کردند نخست بر وی آهنگ چون منعم خود شناختندش دم لابه کنان نواختندش گردش همه دست بند بستند سر بر سر دستها نشستند بودند بر او چو دایه دلسوز تا رفت بر این یکی شبانروز چون روز سپید روی بنمود سیفور سیاه شد زراندود شد شاه ز کار خود پشیمان غمگین شد و گفت با ندیمان کان آهوی بی گناه را دوش دادم به سگ اینت خواب خرگوش بینید که آن سگان چه کردند اندام ورا چگونه خوردند سگبان چو از این سخن شد آگاه آمد بر شاه و گفت کایشاه این شخص نه آدمی فرشته است کایزد ز کرامتش سرشته است برخیز و بیا ببین در آن نور تا صنع خدای بینی از دور او در دهن سگان نشسته دندان سگان به مهر بسته زان گرگ سگان اژدها روی نازرده بر او یکی سر موی شه کرد شتاب تا شتابند آن گم شده را مگر بیابند بردند موکلان راهش از سلک سگان به صدر شاهش شه ماند شگفت کان جوانمرد چون بود کزان سگان نیازرد گریان گریان به پای برخاست صد عذر به آب چشم ازو خواست گفتا که سبب چه بود بنمای کاین یک نفس تو ماند بر جای گفتا سبب آنکه پیش ازین بند دادم به سگان نواله‌ای چند ایشان به نواله‌ای که خوردند با من لب خود به مهر کردند ده سال غلامی تو کردم این بود بری که از تو خوردم دادی به سگانم از یک آزار و این بد که بند سگ آشنا خوار سگ دوست شد و تو آشنانه سگ را حق حرمت و ترا نه سگ صلح کند به استخوانی ناکس نکند وفا به جانی چون دید شه آن شگفت کاری کز مردمی است رستگاری هشیار شد از خمار مستی بگذاشت سگی و سگ‌پرستی مقصودم از این حکایت آنست کاحسان و دهش حصار جانست مجنون که بدان ددان خورش داد کرد از پی خود حصاری آباد ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند گر خاست و گر نشست حالی آن موکب از او نبود خالی تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد همخوان تو گر خلیفه نامست چون از تو خورد ترا غلامست سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه نگار می فروشم عشوه‌ای داد که ایمن گشتم از مکر زمانه ز ساقی کمان ابرو شنیدم که ای تیر ملامت را نشانه نبندی زان میان طرفی کمروار اگر خود را ببینی در میانه برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه که بندد طرف وصل از حسن شاهی که با خود عشق بازد جاودانه ندیم و مطرب و ساقی همه اوست خیال آب و گل در ره بهانه بده کشتی می تا خوش برانیم از این دریای ناپیداکرانه وجود ما معماییست حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست ما بحور و روضه‌ی رضوان نداریم التفات زانک مجلس روضه‌ی رضوان و شاهد حور ماست عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست ما بدار الملک وحدت کوس شاهی می‌زنیم وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد در هوای چشم مست او دل مخمور ماست تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست این طبیبان بدن دانش‌ورند بر سقام تو ز تو واقف‌ترند تا ز قاروره همی‌بینند حال که ندانی تو از آن رو اعتلال هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم بو برند از تو بهر گونه سقم پس طبیبان الهی در جهان چون ندانند از تو بی‌گفت دهان هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ صد سقم بینند در تو بی‌درنگ این طبیبان نوآموزند خود که بدین آیاتشان حاجت بود کاملان از دور نامت بشنوند تا به قعر باد و بودت در دوند بلک پیش از زادن تو سالها دیده باشندت ترا با حالها بس نادره جهانی ای جان و زندگانی جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون بستان خراج خوبی در ملک کامرانی از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی آخر بدین شگرفی چه فتنه‌ی جهانی نه گفته‌ای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت پس طره نیز مفشان گر فتنه می‌نشانی تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد کس ننگرد به عمری در آب زندگانی هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی عطار از غم تو زحمت کشید عمری گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت بگاه بام دلم در نوای زیر آمد چو بلبل سحری نالهای زار گرفت چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفت سرشک بود که او روی ما نگه می‌داشت چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال که بهر مهر نشاید میان مار گرفت دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت شکنج موی تو آورد ماه را در دام کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم ز جام باده‌ی سحرش مگر خمار گرفت درون خاطر خواجو حریم حضرت تست بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت متاز ای دل سوی دریای ناری که می‌ترسم که تاب نار ناری وجودت از نی و دارد نوایی ز نی هر دم نوایی نو برآری نیستانت ندارد تاب آتش وگر چه تو ز نی شهری برآری میان شهر نی منشین بر آذر که هر سو شعله اندر شعله داری اگر نی سوی آتش میل دارد چو میل رزق سوی رزق خواری نیاز آتش است آن میل تنها که آتش رزق می‌خواهد به زاری به هر چت نی بفرماید تو نی کن خلاف نی بکن از شهریاری خلافش کردی و نی در کمین است چو نی کم شد سر دیگر نخاری پدید آید تو را ناگه وجودی نه نی دارد نه شکر آنچ داری یکی نوری لطیفی جان فزایی در او می‌های گوناگون کاری گشایی پر و بالی کز حلاوت نمایی لطف‌های لاله زاری میان این چنین نوری نماید دگر خورشید و جان‌ها چون ذراری به نور او بسوزی پر خود را ز شیرینی نورش گردی عاری ز ناله واشکافد قرص خورشید که گل گل وادهد هم خار خاری زبان واماند زین پس از بیانش زبان را کار نقش است و نگاری نگار و نقش چون گلبرگ باشد گدازیده شود چون آب واری بر آن ساحل که‌ای‌ن گل‌ها گدازید اگر خواهی تو مستی و خماری همی‌گو نام شمس الدین تبریز کز او این کارها را برگزاری آن یکی رنجور شد سوی طبیب گفت نبضم را فرو بین ای لبیب که ز نبض آگه شوی بر حال دل که رگ دستست با دل متصل چونک دل غیبست خواهی زو مثال زو بجو که با دلستش اتصال باد پنهانست از چشم ای امین در غبار و جنبش برگش ببین کز یمینست او وزان یا از شمال جنبش برگت بگوید وصف حال مستی دل را نمی‌دانی که کو وصف او از نرگس مخمور جو چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات باز دانی از رسول و معجزات معجزاتی و کراماتی خفی بر زند بر دل ز پیران صفی که درونشان صد قیامت نقد هست کمترین آنک شود همسایه مست پس جلیس الله گشت آن نیک‌بخت کو به پهلوی سعیدی برد رخت معجزه کان بر جمادی زد اثر یا عصا با بحر یا شق‌القمر گر ترا بر جان زند بی‌واسطه متصل گردد به پنهان رابطه بر جمادات آن اثرها عاریه‌ست از پی روح خوش متواریه‌ست تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر حبذا نان بی‌هیولای خمیر حبذا خوان مسیحی بی‌کمی حبذا بی‌باغ میوه‌ی مریمی بر زند از جان کامل معجزات بر ضمیر جان طالب چون حیات معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک مرغ آبی در وی آمن از هلاک عجزبخش جان هر نامحرمی لیک قدرت‌بخش جان هم‌دمی چون نیابی این سعادت در ضمیر پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر که اثرها بر مشاعر ظاهرست وین اثرها از مثر مخبرست هست پنهان معنی هر داروی هم‌چو سحر و صنعت هر جادوی چون نظر در فعل و آثارش کنی گرچه پنهانست اظهارش کنی قوتی کان اندرونش مضمرست چون به فعل آید عیان و مظهرست چون به آثار این همه پیدا شدت چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت نه سببها و اثرها مغز و پوست چون بجویی جملگی آثار اوست دوست گیری چیزها را از اثر پس چرا ز آثاربخشی بی‌خبر از خیالی دوست گیری خلق را چون نگیری شاه غرب و شرق را این سخن پایان ندارد ای قباد حرص ما را اندرین پایان مباد ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب جمع می‌بینم عیان در روی او من بی حجیب ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار شهد و شکر مشک و عنبر در و لل نار و سیب معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب چه فرخ روزگاری باشد آن روز که گردد هم نشین دو یار دل سوز همه سرمایه‌ی عشرت مهیا ز موج شادمانی دل چو دریا مراد و خوش دلی و کامرانی نشاط عشق و آغاز جوانی کسی را کاین همه یک جا دهد دست گر از دولت بنازد جای آن هست مرا کاین دولت امروز است در چنگ به دولت چون ننوشم جام گلرنگ زمان چون رفت دیگر یافت نتوان عنان زندگانی تافت نتوان بساکس کانده فردا کشیدند که دی مردند و فردا را ندیدند رها کن ناز، تا تنها نمانی مکن استیزه، تا عذرا نمانی مکن گرگی، مرنجان همرهان را که تا چون گرگ در صحرا نمانی دو چشم خویشتن در غیب دردوز که تا آنجا روی، اینجا نمانی منه لب بر لب هر بوسه جویی که تا ز آن دلبر زیبا نمانی ز دام عشوه پر خود نگه‌دار که تا از اوج و از بالا نمانی مشو مولای هی ناشسته رویی که تا از عشق، مولانا نمانی مکن رخ همچو زر از غصه‌ی سیم که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی چو تو ملک ابد جویی به همت ازین نان و ازین شربا نمانی رها کن عربده، خو کن حلیمی که تا از بزم شاه ما نمانی همی کش سرمه‌ی تعظیم در چشم پیاپی، تا که نابینا نمانی چو ذره باش پویان سوی خورشید که تا چون خاک، زیر پا نمانی چو استاره به بالا شب‌روی کن که تا ز آن ماه بی‌همتا نمانی مزن هر کوزه را در خنب صفوت که تا از عروةالوثقی نمانی ز بعد این غزل ترجیع باید شراب گل مکرر خوشتر آید چو در عهد و وفا دلدار مایی چو خوانیمت، چرا دل‌وار نایی؟ چو الحمدت همی خوانیم پیوست کچون الحمد دفع رنجهایی درآ در سینها کرام جانی درآ در دیدها که توتیایی فرو کن سر ز روزنهای دلها که چاره نیست هیچ از روشنایی چو عقلی بی‌تو دیوانه شود مرد چو جانی، کس نمی‌داند کجایی چو خمری، در سر مستان درافتی برآیند از حیا و پارسایی نباشد حسن بی‌تصدیع عشاق که نبود عیدها بی‌روستایی اگر چیزی نمی‌دانم به عالم همی دانم که تو بس جان‌فزایی چه جولانها کنند جانها چو ذرات که تو خورشید از مشرق برآیی به جانبازی گشاده‌دار، دو دست که حاتم را تو استاد سخایی مکش پای از گلیم خویش افزون که تا داناتر آیی از کسایی عدو را مار و ما را یار می‌باش که موسی صفا را تو عصایی تمسک کن به اسباب سماوات که در تنویر قندیل سمایی به ترجیع سوم مرصاد بستیم که بر بوی رجوع یار مستیم ایا خوبی، که در جانها مقیمی به وقت بی‌کسی جان را ندیمی ز تو باغ حقایق برشکفتست نباتش را هم آبی، هم نسیمی چو خوبان فانی و معزول گردند تو در خوبی و زیبایی مقیمی به وقت قحط بفرستی تو خوانی خذوا رزقا کریما من کریم سهیلی دیگری در چرخ معنی یزکی کل روح کالادیم درآری نیمشب، روشن شرابی بگردانی، که اشرب یا حمیمی زهی ساقی، زهی جام، و زهی می نعیم قی نعیم فی نعیم هزاران صورت زیبا و دلبر یولدهم شرابک من عقیم حباب آن شراب و صفوت او شفاء فی شفاء للسقیم تصاعد سکره فی ام رأس ازال اللوم فی طبع اللیم شود صحرای بی‌پایان اخضر فواد ضیقه کقلب میم فطوبی للندامی والسکارا اذا ماهم حسوها حسوهیم ز یسقون رحیقا نوش می‌کن وخل ذاالتحدث یا کلیمی کسی که آفتاب آمد غلامش همی آید به مشتاقان سلامش خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم تربیتی کن به آب لطف خسی را گفت یکی بس بود و گر دو ستانی فتنه شود، آزموده‌ایم بسی را عمر دوباره‌ست بوسه‌ی من و هرگز عمر دوباره نداده‌اند کسی را در بخارا بنده‌ی صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان مدت ده سال سرگردان بگشت گه خراسان گه کهستان گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاق گشت بی‌طاقت ز ایام فراق گفت تاب فرقتم زین پس نماند صبر کی داند خلاعت را نشاند از فراق این خاکها شوره بود آب زرد و گنده و تیره شود باد جان‌افزا وخم گردد وبا آتشی خاکستری گردد هبا باغ چون جنت شود دار المرض زرد و ریزان برگ او اندر حرض عقل دراک از فراق دوستان همچو تیرانداز اشکسته کمان دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست پیر از فرقت چنان لرزان شدست گر بگویم از فراق چون شرار تا قیامت یک بود از صد هزار پس ز شرح سوز او کم زن نفس رب سلم رب سلم گوی و بس هرچه از وی شاد گردی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان تا نگارستان نخوانی طارم ایام را کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان روز و شب جان‌سوزی و آنگاه از ناپختگی روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی آن درخت آبنوس این صورت هندوستان از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند سکه‌ی گیتی نخواهد داشت نقش جاودان دل منه بر عشوه‌های آسمان زیرا که هست بی‌سر و بن کارهای آسمان چون آسمان زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نهل را در پای اسب او فشان بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را گر توانی سایه‌ی خود را برون در نشان چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان چهره‌ی خورشید وانگه زحمت مشاطگی مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان خلوتی کز فقر سازی خیمه‌ی مهدی شناس زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند گر سرش داری برانداز این بساط باستان مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود سگ گزیده کی تواند دید در آب روان تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب تو برای رهنمای ملک پیک رایگان این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب کتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر تا نبرد رشته‌ی جان تو چون موش این و آن گر تو هستی خسته‌ی زخم پلنگ حادثات پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار چار بالش‌های چار ارکان را به دو نان بازمان چند بر گوساله‌ی زرین شوی صورت پرست چند بر بزغاله‌ی پر زهر باشی میهمان ناقه‌ی همت به راه فاقه ران تا گرددت توشه خوشه‌ی چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز کز چنین توان اندوخت گنج شایگان آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان نی کم از مور است زنبور منقش در هنر نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان نیست اندر جامه‌ی ازرق حفاظ و مردمی چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود کز برای رای تو شروان نگردد خیروان بچه‌ی بازی برو بر ساعد شاهان نشین بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را این به زیر تیشه دارد و آن به سایه‌ی دوکدان ای درین گهواره‌ی وحشت چو طفلان پای بست غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان چارپای منبرش را هشت حمالان عرش بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت وین معانی‌های بکر تو تو را خاندان بس چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان زاده‌ی طبع منند اینان که خصمان منند آری آری گربه هست از عطسه‌ی شیر ژیان دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری چون همه وضع جهان گذران در گذر است مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری تا کی از شعبده‌ی دور فلک خواهد بود باده‌ی عیش به جام من و کام دگری تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری بیستون تاب دم تیشه‌ی فرهاد نداشت عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری شهره‌ی شهر شدم از نظر همت شاه تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری آفتاب فلک عدل ملک ناصردین که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد فارغم روز و شب از فتنه دور قمری خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد بنفشه‌ی نسخه‌ی آن بربهار بنویسد نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان به مشک بر ورق لاله زار بنویسد سواد خط یاقوت اگر دهند دستش برآفتاب به خط غبار بنویسد چو مه در چادر شب رفت در خواب فرو پیچیدگی گردون نطع مهتاب عروس صبح را بیدار شد بخت عروسانه بر آمد بر سر تخت صنم فرمود کز گنج چو دریا کنند اسباب مهمانی مهیا به زیور بهر دو خورشید پر نور دو منزل راست شد چون بیت معمور روان شد خسرو از فرمان شیرین به ایوان دگر ز ایوان شیرین جریده بودش آهنگ از مداین نبودش با خود اسباب خزاین ز شاهان بد یکی انگشترینش خراج هفت کشور در نگینش فرستاد آن مه نو را به برجیس سلیمان وار خاتم را به بلقیس چو نتوان یک بها داد این نگین را چسان گویم دو چندان پاسخ این را ولی در لب مرا هم خاتمی هست به دست شه دهم چون بوسمش دست دهم با دو نگین انگشترینی که ارزد هر دو عالم را نگینی چو بخشم یک نگین را دو نگین باز دو خاتم نیز باید کردنم ساز چو شاه انگشت ساید بر نگینم شناسد قیمت انگشترینم بگفت این و ز لب زیب نگین داد به عزت بوسه بر انگشترین داد برابر گوئیا می کرد با هم نگین را با نگین خاتم به خاتم دران انگشتری بازی زمانی بماند انگشت اندر هر دهانی بس آنگه گفت تا گردد مهیا جهازی پر در و گوهر چو دریا تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت هرگز سری ندارد چندان که برشمارم بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی گر داشتی دل تو یک ذره استوارم هرگز ستاره دیدی در آفتاب بنگر در آفتاب رویت چشم ستاره بارم پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم بر نه به لطف دستی کز حد گذشت دانی بی لاله‌زار رویت این ناله‌های زارم چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم عطار کی تواند شرح غم تو دادن کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه برویانید و هستی داد از عین ادب ما را بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را یکی روز بنشست کی شهریار به رامش بخورد او می خوش‌گوار یکی سرکشی بود نامش گرزم گوی نامجو آزموده به رزم به دل کین همی داشت ز اسفندیار ندانم چه شان بود از آغاز کار به هر جای کاواز او آمدی ازو زشت گفتی و طعنه زدی نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از درد زرد و دل از کین تباه فراز آمد از شاهزاده سخن نگر تا چه بد آهو افگند بن هوازی یکی دست بر دست زد چو دشمن بود گفت فرزند بد فرازش نباید کشیدن به پیش چنین گفت آن موبد راست کیش که چون پور با سهم و مهتر شود ازو باب را روز بتر شود رهی کز خداوند سر برکشید از اندازه‌اش سر بباید برید چو از رازدار این شنیدم نخست نیامد مرا این گمانی درست جهانجوی گفت این سخن چیست باز خداوند این راز که وین چه راز کیان شاه را گفت کای راست گوی چنین راز گفتن کنون نیست روی سر شهریاران تهی کرد جای فریبنده را گفت نزد من آی بگوی این همه سر بسر پیش من نهان چیست زان اژدها کیش من گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد مرا شاه کرد از جهان بی‌نیاز سزد گر ندارم بد از شاه باز ندارم من از شاه خود باز پند وگر چه مرا او را نیاد پسند که گر راز گویمش و او نشنود به از راز کردنش پنهان شود بدان ای شهنشاه کاسفندیار بسیچد همی رزم را روی کار بسی لشکر آمد به نزدیک اوی جهانی سوی او نهادست روی بر آنست اکنون که بندد ترا به شاهی همی بد پسندد ترا تراگر به دست آورید و ببست کند مر جهان را همه زیردست تو دانی که آنست اسفندیار که اورا به رزم اندرون نیست یار چو حلقه کرد آن کمند بتاب پذیره نیارد شدن آفتاب کنون از شنیده بگفتمت راست تو به دان کنون رای و فرمان تراست چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد ابی بزم بنشست با باد سرد از اندیشگان نامد آن شبش خواب ز اسفندیارش گرفته شتاب چو از کوهساران سپیده دمید فروغ ستاره ببد ناپدید بخواند آن جهاندیده جاماسپ را کجا بیش دیدست لهراسپ را بدو گفت شو پیش اسفندیار بخوان و مر او را به ره باش یار بگویش که برخیز و نزد من آی چو نامه بخوانی به ره بر میپای که کاری بزرگست پیش اندرا تو پایی همی این همه کشورا یکی کار اکنون همی بایدا که بی‌تو چنین کار برنایدا نوشته نوشتش یکی استوار که این نامور فرخ اسفندیار فرستادم این پیر جاماسپ را که دستور بد شاه لهراسپ را چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند اگر خفته‌ای زود برجه به پای وگر خود بپایی زمانی مپای خردمند شد نامه‌ی شاه برد به تازنده کوه و بیابان سپرد کی اهل دل به کام خود از دوستان برند تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند از ما برید یار به اندک حکایتی چندان نبود این که ز هم دوستان برند شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع آه این چه حرف بود که ما را زبان برند آنکس که گشت باعث سوز فراق ما یارب سرش به مجلس او شمعسان برند وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل از هم نمی‌برند اگر از جهان برند به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید حلاوتیست لب لعل آبدارش را که در حدیث نیاید چو در حدیث آید ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن که او به گوشه چشم التفات فرماید بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید امیدوار تو جمعی که روی بنمایی اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید کنند هر کسی از حضرتت تمنایی خلاف همت من کز توام تو می‌باید شکر به دست ترش روی خادمم مفرست و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق عنان عقل ز دست حکیم برباید نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی چو ترک ترک نگفتی تحملت باید در سرای در این شهر اگر کسی خواهد که روی خوب نبیند به گل برانداید عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست لیکن از دشمن نمی‌ترسم، که میلم سوی تست چاره‌ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود وین جگر خوردن که می‌بینم هم از پهلوی تست سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست بر نمی‌دارم ز زانو سر به حق دوستی تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست گفته‌ای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست زان کمان سخت می‌آید که بر بازوی تست عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفته‌اند کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است عالم به مراد دل و اقبال غلام است صیدی که دل خلق جهان بود بدامش المنته لله که امروز بدامست ازطاق دو ابروی تو ای کعبه‌ی مقصود خلقی بگمانند که محراب کدامست چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست او را چه توان گفت که او مست مدامست خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش عاشق که ترا دید چه پروای سلامست در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد من زیستن خلق ندانم که چسان است ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها قربانش هزارست اگر چش دو کمان است هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست عشق از دل ماکم نتوان کرد که ذاتی است چون مایه‌ی آتش که ز خارا نتوان شست از دردی خم شوی مصلای من مست کز آب دگر کهنه مارا نتوان شست نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد تا روشنی دیده بیابد زغبارت ای قبله‌ی صاحب نظران روی چو ماهت سر فتنه‌ی خوبان جهان چشم سیاهت هر گه که ز بازار روی جانب خانه چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت نزدیک توام چون نگذارند رقیبان دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت شب دوشینه جان سویش چنان رفت که زان اوست گویی زان من نیست یکایک تلخی دوران چشیدم زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست اسیر هجر و نومید از وصالم شبم تاریک و امید سحر نیست به یک جان خواستم یک جام شادی ز دور چرخ گفتا رایگان نیست گرفته در بر اندام تو سیم است برادر خوانده‌ی زلفت نسیم است گواهی میده ای شب زا ریم را که از من بدگمانی دور ماندست به می سوگند خوردم جرعه‌یی بخش که ما را در گلو سوگند ماندست بلای خفته سر برداشت از خواب هر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست گر یبان میدرم هر صبح چون گل همه رسوایی من از صبا خاست تو تار زلف بستی بند در بند ز هر بندی مرا دردی جدا خاست گل امشب آخر شب مست برخاست بجام لاله گون مجلس بیاراست نشسته سبزه زین سو پای دربند ستاره سرو از آن سو جانب راست صبا می‌رفت و نرگس از غنودن به هر سویی همی افتاد و می‌خاست بیار ای لعبت ساقی شرابی بساز ای مطرب مجلس ربابی چو دور عشرت و جامست بشتاب که هر دم می‌کند دوران شتابی دل پرخون من چندان نماندست که بتوان کرد مستی را کبابی خوشا آن صبحدم کز مطلع جام برآید هر زمانی آفتابی الا ای باده پیمایان سرمست بمخموری دهید آخر شرابی گرم از تشنگی جان برلب آید مگر چشمم چکاند برلب آبی شد از باران اشک و باده‌ی شوق دلم ویرانی و جانم خرابی مگر بستست جادوی تو خوابم که شبها شد که محتاجم بخوابی چرا باید که خواجو از تو یکروز سلامی را نمی‌یابد جوابی بوسه‌ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد سرخی رخساره‌ی آن ماهروی بر دو رخ من دو گل افکند زرد گاه بخایید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد گفتم: جان پدر این خشم چیست از پی یک بوسه که بردم به نرد گفت: من از نرد ننالم همی نرد به یک سو نه و اندر نورد گفتم: گر خشم تو از نرد نیست بوسه بده گرد بهانه مگرد گفت: که فردا دهمت من سه بوس فرخی! امید به از پیشخورد ندهم دل به دست تو ندهم گر به تو دل دهم ز تو نرهم کوی تو جایگاه فتنه شده‌ست بر سر کوی تو قدم ننهم دوستان از فراق تو شکهند من همی از وصال تو شکهم گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابه‌ها به دل ندهم سخت بسیار حیله باید کرد تا ز دست تو سنگدل بجهم دگر هفته با لشکری سرفراز به نخچیرگه رفت با یوز و باز برابر ز کوهی یکی شیر دید کجا پشت گوری همی بر درید برآورد زاغ سیه را بزه به تندی به شست سه‌پر زد گره دل گور بردوخت با پشت شیر پر از خون هژبر از بر و گور زیر چو او گور و شیر دلاور بکشت به ایوان خرامید تیغی به مشت دگر هفته نعمان و منذر به راه همی رفت با او به نخچیرگاه بسی نامور برده از تازیان کزیشان بدی راه سود و زیان همی خواست منذر که بهرام گور بدیشان نماید سواری و زور شترمرغ دیدند جایی گله دوان هر یکی چون هیونی یله چو بهرام‌گور آن شترمرغ دید به کردار باد هوا بردمید کمان را بمالید خندان به چنگ بزد بر کمر چار تیر خدنگ یکایک همی راند اندر کمان بدان تا سرآرد بریشان زمان همی برشکافید پرشان به تیر بدین سان زند مرد نخچیرگیر به یک سوزن این زان فزون‌تر نبود همان تیر زین تیر برتر نبود برفت و بدید آنک بد نامدار به یک موی‌بر بود زخم سوار همی آفرین خواند منذر بدوی همان نیزه‌داران پرخاشجوی بدو گفت منذر که ای شهریار بتو شادمانم چو گلبن به بار مبادا که خم آورد ماه تو وگر سست گردد کمرگاه تو هم‌انگه چون منذر به ایوان رسید ز بهرام رایش به کیوان رسید فراوان مصور بجست از یمن شدند این سران بر درش انجمن بفرمود تا زخم او را به تیر مصور نگاری کند بر حریر سواری چو بهرام با یال و کفت بلند اشتری زیر و زخمی شگفت کمان مهره و شیر و آهو و گور گشاده بر و چربه دستی به زور شترمرغ و هامون و آن زخم تیر ز قیر سیه تازه شد بر حریر سواری برافگند زی شهریار فرستاد نزدیک او آن نگار فرستاده چون شد بر یزدگرد همه لشکر آمد بران نامه گرد همه نامداران فروماندند به بهرام بر آفرین خواندند وزان پس هنرها چو کردی به کار همی تاختندی بر شهریار کندن گوری که کمتر پیشه بود کی ز فکر و حیله و اندیشه بود گر بدی این فهم مر قابیل را کی نهادی بر سر او هابیل را که کجا غایب کنم این کشته را این به خون و خاک در آغشته را دید زاغی زاغ مرده در دهان بر گرفته تیز می‌آمد چنان از هوا زیر آمد و شد او به فن از پی تعلیم او را گورکن پس به چنگال از زمین انگیخت گرد زود زاغ مرده را در گور کرد دفن کردش پس بپوشیدش به خاک زاغ از الهام حق بد علم‌ناک گفت قابیل آه شه بر عقل من که بود زاغی ز من افزون به فن عقل کل را گفت مازاغ البصر عقل جزوی می‌کند هر سو نظر عقل مازاغ است نور خاصگان عقل زاغ استاد گور مردگان جان که او دنباله‌ی زاغان پرد زاغ او را سوی گورستان برد هین مدو اندر پی نفس چو زاغ کو به گورستان برد نه سوی باغ گر روی رو در پی عنقای دل سوی قاف و مسجد اقصای دل نوگیاهی هر دم ز سودای تو می‌دمد در مسجد اقصای تو تو سلیمان‌وار داد او بده پی بر از وی پای رد بر وی منه زانک حال این زمین با ثبات باز گوید با تو انواع نبات در زمین گر نیشکر ور خود نیست ترجمان هر زمین نبت ویست پس زمین دل که نبتش فکر بود فکرها اسرار دل را وا نمود گر سخن‌کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد جنبش هر کس به سوی جاذبست جذب صدق نه چو جذب کاذبست می‌روی گه گمره و گه در رشد رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد اشتر کوری مهار تو رهین تو کشش می‌بین مهارت را مبین گر شدی محسوس جذاب و مهار پس نماندی این جهان دارالغرار گبر دیدی کو پی سگ می‌رود سخره‌ی دیو ستنبه می‌شود در پی او کی شدی مانند حیز پی خود را واکشیدی گبر نیز گاو گر واقف ز قصابان بدی کی پی ایشان بدان دکان شدی یا بخوردی از کف ایشان سبوس یا بدادی شیرشان از چاپلوس ور بخوردی کی علف هضمش شدی گر ز مقصود علف واقف بدی پس ستون این جهان خود غفلتست چیست دولت کین دوادو با لتست اولش دو دو به آخر لت بخور جز درین ویرانه نبود مرگ خر تو به جد کاری که بگرفتی به دست عیبش این دم بر تو پوشیده شدست زان همی تانی بدادن تن به کار که بپوشید از تو عیبش کردگار همچنین هر فکر که گرمی در آن عیب آن فکرت شدست از تو نهان بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین زو رمیدی جانت بعد المشرقین حال که آخر زو پشیمان می‌شوی گر بود این حال اول کی دوی پس بپوشید اول آن بر جان ما تا کنیم آن کار بر وفق قضا چون قضا آورد حکم خود پدید چشم وا شد تا پشیمانی رسید این پشیمانی قضای دیگرست این پشیمانی بهل حق را پرست ور کنی عادت پشیمان خور شوی زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی نیم عمرت در پریشانی رود نیم دیگر در پشیمانی رود ترک این فکر و پریشانی بگو حال و یار و کار نیکوتر بجو ور نداری کار نیکوتر به دست پس پشیمانیت بر فوت چه است گر همی دانی ره نیکو پرست ور ندانی چون بدانی کین به دست بد ندانی تا ندانی نیک را ضد را از ضد توان دید ای فتی چون ز ترک فکر این عاجز شدی از گناه آنگاه هم عاجز بدی چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست عاجزی را باز جو کز جذب کیست عاجزی بی‌قادری اندر جهان کس ندیدست و نباشد این بدان همچنین هر آرزو که می‌بری تو ز عیب آن حجابی اندری ور نمودی علت آن آرزو خود رمیدی جان تو زان جست و جو گر نمودی عیب آن کار او ترا کس نبردی کش کشان آن سو ترا وان دگر کار کز آن هستی نفور زان بود که عیبش آمد در ظهور ای خدای رازدان خوش‌سخن عیب کار بد ز ما پنهان مکن عیب کار نیک را منما به ما تا نگردیم از روش سرد و هبا هم بر آن عادت سلیمان سنی رفت در مسجد میان روشنی قاعده‌ی هر روز را می‌جست شاه که ببیند مسجد اندر نو گیاه دل ببیند سر بدان چشم صفی آن حشایش که شد از عامه خفی گفت موسی که اولین آن چهار صحتی باشد تنت را پایدار این علل‌هایی که در طب گفته‌اند دور باشد از تنت ای ارجمند ثانیا باشد ترا عمر دراز که اجل دارد ز عمرت احتراز وین نباشد بعد عمر مستوی که بناکام از جهان بیرون روی بلک خواهان اجل چون طفل شیر نه ز رنجی که ترا دارد اسیر مرگ‌جو باشی ولی نه از عجز رنج بلک بینی در خراب خانه گنج پس به دست خویش گیری تیشه‌ای می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌ای که حجاب گنج بینی خانه را مانع صد خرمن این یک دانه را پس در آتش افکنی این دانه را پیش گیری پیشه‌ی مردانه را ای به یک برگی ز باغی مانده هم‌چو کرمی برگش از رز رانده چون کرم این کرم را بیدار کرد اژدهای جهل را این کرم خورد کرم کرمی شد پر از میوه و درخت این چنین تبدیل گردد نیکبخت ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود در روا کردن حاجات شتابی داری کز تو امسال روا حاجت آینده شود هستی ای خسرو فرهاد لقب قابل آن که شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود مهر هر صبح گه از بهر سرافرازی خویش بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود سرورا در دلم از قلبی بد سودایان هست خاری که به لطف تو مگر کنده شود در صفاهان زری از من شده افشانده به خاک همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود نام مبلغ نبرم کز من کم همت اگر بشنود همت والای تو در خنده شود به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار اگر از سعی تو این مرده‌ی من زنده شود از آن شکر که تو در پسته‌ی دهان داری سزد که راتبه‌ی جان من روان داری به بوسه تربیتم کن که من برین درگه نه آن سگم که تو تیمار من به نان داری نظر در آینه کن تا تو را شود روشن چو دیگران که چه رخسار دلستان داری اگر کسی ندهد دل به چون تو دلداری تو خویشتن بستانی که دست آن داری جماعتی که در اوصاف تو همی گویند که قد سرو و رخ همچو گلستان داری، نظر در آن گل رو می‌کنند، بی‌خبرند ز غنچه‌ها که بر اطراف بوستان داری پیام داد به من عاشقی که ای مسکین که همچو من به سخن رسم عاشقان داری، به روی گل دگران خرمند چون بلبل تو از محبت او تا به کی فغان داری؟ چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند تو نیز قصه‌ی خود بازگو، زبان داری! به بوسه‌ای چو رسیدی از آن دهان زنهار ممیر کز لب لعلش غذای جان داری چو دوست گفت سخن، گفت سیف فرغانی حدیث یا شکر است آن که در دهان داری یکی پنجه‌ی آهنین راست کرد که با شیر زورآوری خواست کرد چو شیرش به سرپنجه در خود کشید دگر زور در پنجه در خود ندید یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟ به سرپنجه آهنینش بزن شنیدم که مسکین در آن زیر گفت نشاید بدین پنجه با شیر گفت چو بر عقل دانا شود عشق چیر همان پنجه آهنین است و شیر تو در پنجه شیر مرد اوژنی چه سودت کند پنجه‌ی آهنی؟ چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیرست گوی یکی میل است با هر ذره رقاص کشان هر ذره را تا مقصد خاص رساند گلشنی را تا به گلشن دواند گلخنی را تا به گلخن اگر پویی ز اسفل تا به عالی نبینی ذره‌ای زین میل خالی ز آتش تا به باد از آب تا خاک ز زیر ماه تا بالای افلاک همین میل است اگر دانی ، همین میل جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل سر این رشته‌های پیچ در پیچ همین میل است و باقی هیچ بر هیچ از این میل است هر جنبش که بینی به جسم آسمانی یا زمینی همین میل است کهن را درآموخت که خود را برد و بر آهن ربا دوخت همین میل آمد و با کاه پیوست که محکم کار را بر کهرباست به هر طبعی نهاده آرزویی تک و پو داده هر یک را به سویی برون آورده مجنون را مشوش به لیلی داده زنجیرش که می‌کش ز شیرین کوهکن را داده شیون فکنده بیستون پیشش که می‌کن ز تاب شمع گشته آتش افروز زده پروانه را آتش که می‌سوز ز گل بر بسته بلبل را پر و بال شکسته خار در جانش که می‌نال غرض کاین میل چون گردد قوی پی شود عشق و درآید در رگ و پی وجود عشق کش عالم طفیل است ز استیلای قبض و بسط میل است نبینی هیچ جز میلی در آغاز ز اصل عشق اگر جویی نشان باز اگر یک شعله در خود سد هزار است به اصلش بازگردی یک شرار است شراری باشد اول آتش انگیز کز استیلاست آخر آتش تیز تف این شعله ما را در جگر باد از این آتش دل ما پر شرر باد ازین آتش دل آن را که داغیست اگر توفان شود او را فراغیست کسی کش نیست این آتش فسرده‌ست سراپا گر همه جانست مرده‌ست اگر سد آب حیوان خورده باشی چو عشقی در تو نبود مرده باشی مدار زندگی بر چیست برعشق رخ پایندگی در کیست در عشق ز خود بگسل ولی زنهار زنهار به عشق آویز و عشق از دست مگذار به عین عشق آنکو دیده‌ور شد همه عیب جهان پیشش هنر شد هنر سنجی کند سنجیده‌ی عشق نبیند عیب هرگز دیده‌ی عشق ای دوست ره جفا رها کن تقصیر گذشته را قضا کن بر درگه وصل خویش ما را با حاجب بارت آشنا کن در صورت عشق ما نگارا بدخویی را ز خود جدا کن آخر روزی برای ما زی آخر کاری برای ما کن ماها تو نگار خوش لقایی با ما دل خویش خوش لقا کن من دل کردم ز عشق یکتا تو رشته‌ی دوستی دو تا کن اکنون که تو تشنه‌ی بلایی راضی شده‌ام هلا بلا کن ورنه تو که سغبه‌ی جفایی تن در دادم برو جفا کن در جمله همیشه با سنایی کاری که کنی تو بی ریا کن صاحبا ماجرای دشمن تو که کسش در جهان ندارد دوست گفته‌ام در سه بیت چار لطیف زان چنانها که خاطرم را خوست طنز می‌کرد با جهان کهن در جهان گفتیی که تازه و نوست رنگ او با زمانه درنگرفت رونق رنگ با قیاس رکوست روزگارش گلی شکفت و برو همچو بر باقلی کفن شد پوست آسمان در تنعمش چو بدید گفت اسراف بیش از این نه نکوست همچو ریواج پروریده شدست وقت از بیخ برکشیدن اوست مغنی دلم سیر گشت از نفیر برآور یکی ناله بر بانگ زیر مگر ناله‌ی زیرم آید به گوش ازین ناله زار گردم خموش سکندر چو زین کنده بگشاد بند برافکند بر حصن گردون کمند همه فیلسوفان درگاه او در آن پویه گشتند همراه او ارسطو چو واماند از آن آفتاب از ابر سیه بست بر خود نقاب سیاهی بپوشید و در غم نشست چو وقت آمد او نیز هم رخت بست ز سرو سهی رفت بالندگی طبیعت درآمد به نالندگی نشستند یونانیان گرد او ز استاد او تا به شاگرد او چو دیدند کان پیک منزل شناس به منزل شود بی رقیبان پاس خبر بازجستند از آن هوشمند که پیدا کن احوال چرخ بلند بگو تا چه جوهر شد این آسمان کزو دور شد هر کسی را گمان شتابنده راه دیگر سرای چنین گفت کایزد بود رهنمای بسی رهبری بر فلک ساختم بدین دل که من پرده بشناختم چو خواهم شد اکنون به بیچارگی درین ره نبینم جز آوارگی جهان فیلسوف جهان خواندم رصد بند هفت آسمان داندم جهان مدخل از دانش آراستم نبشتم درو هر چه می‌خواستم همه در شناسائی اختران فرو گفته احوال گردون درآن کنون کز یقین گفت باید سخن رها کن رصد نامهای کهن به یزدان پاک ار مرا آگهیست که این خوان پوشیده پر یا تهیست سخن چون بدینجا رسانید ساز سخنگوی مرد از سخن ماند باز بپالود روغن ز روشن چراغ بفرمود کارند سیبی ز باغ به کف برنهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را شکیب نفس را چو زین طارم نیل رنگ گذرگه درآمد به دهلیز تنگ بخندید و گفت الرحیل ای گروه که صبح مرا سر برآمد ز کوه ز یزدان پاک آمد این جان پاک سپردم دگر ره به یزدان پاک بگفت این و برزد یکی باد سرد برآورد گردون ازو نیز گرد چوبگذشت و بگذاشت آسیب را به باران بینداخت آن سیب را چو کاووس در شهر ایران رسید ز گرد سپه شد هوا ناپدید برآمد همی تا به خورشید جوش زن و مرد شد پیش او با خروش همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند جهان سر به سر نو شد از شاه نو ز ایران برآمد یکی ماه نو چو بر تخت بنشست پیروز و شاد در گنجهای کهن برگشاد ز هر جای روزی‌دهان را بخواند به دیوان دینار دادن نشاند برآمد خروش از در پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن همه شادمان نزد شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند تهمتن بیامد به سر بر کلاه نشست از بر تخت نزدیک شاه سزاوار او شهریار زمین یکی خلعت آراست با آفرین یکی تخت پیروزه و میش‌سار یکی خسروی تاج گوهر نگار یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق و با فرهی صد از ماهرویان زرین کمر صد از مشک مویان با زیب و فر صد از اسپ با زین و زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام همه بارشان دیبه‌ی خسروی ز چینی و رومی و از پهلوی ببردند صد بدره دینار نیز ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز ز یاقوت جامی پر از مشک ناب ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب نوشته یکی نامه‌ای بر حریر ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر سپرد این به سالار گیتی فروز به نوی همه کشور نیمروز چنان کز پس عهد کاووس شاه نباشد بران تخت کس را کلاه مگر نامور رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ازان پس برو آفرین کرد شاه که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه دل تاجداران به تو گرم باد روانت پر از شرم و آزرم باد فرو برد رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت خروش تبیره برآمد ز شهر ز شادی به هرکس رسانید بهر بشد رستم زال و بنشست شاه جهان کرد روشن به آیین و راه به شادی بر تخت زرین نشست همی جور و بیداد را در ببست زمین را ببخشید بر مهتران چو باز آمد از شهر مازندران به طوس آن زمان داد اسپهبدی بدو گفت از ایران بگردان بدی پس آنگه سپاهان به گودرز داد ورا کام و فرمان آن مرز داد وزان پس به شادی و می دست برد جهان را نموده بسی دستبرد بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد زمین گشت پر سبزه و آب و نم بیاراست گیتی چو باغ ارم توانگر شد از داد و از ایمنی ز بد بسته شد دست اهریمنی به گیتی خبر شد که کاووس شاه ز مازندران بستد آن تاج و گاه بماندند یکسر همه زین شگفت که کاووس شاه این بزرگی گرفت همه پاک با هدیه و با نثار کشیدند صف بر در شهریار جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آگنده از خواسته سر آمد کنون رزم مازندران به پیش آورم جنگ هاماوران شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت گه مناظره، یک روز بر سر گذری یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری هزار قطره‌ی خون در پیاله یکرنگند تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری ز ما دو قطره‌ی کوچک چه کار خواهد ساخت بیا شویم یکی قطره‌ی بزرگتری براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری در اوفتیم ز رودی میان دریائی گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری برای همرهی و اتحاد با چو منی خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود من از خمیدن پشتی و زحمت کمری ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام مرا به آتش آهی و آب چشم تری تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی من از نکوهش خاری و سوزش جگری مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد چرا که در دل کان دلی، شدم گهری قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد کدام قطره‌ی خون را، بود چنین هنری درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند اگر بخانه‌ی غارتگری فتد شرری بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت اگر که دست مجازات، میزدش تبری سپهر پیر، نمیدوخت جامه‌ی بیدار اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار بجای او ننشیند بزور ازو بتری کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده روی چو صبحش در آن زلف چو شام آمده بر همه ارباب عشق حاکم و والی شده در همه اسباب حسن چست و تمام آمده یاور ما نیست چرخ، همدم ما نیست بخت ور نه چرا بگذرد صید به دام آمده؟ گویی: از آشوب او هیچ توانیم دید ما به سلامت شده، او به سلام آمده؟ سینه ز خونریز او سخت حذر می‌کند زانکه جوانست و مست، در پی نام آمده گر چه ز هجران او درد سری کم نبود کام دل خود ندید جان به کام آمده مهره‌ی ششدر شدست، آه! که در دست خود نقش موافق نداد نرد مدام آمده با همه تندی و جوش در عجبم من که چون سخت لگامی نکرد توسن رام آمده؟ بید، که بالا گرفت منصب او در چمن گو که: تماشا کند سرو به بام آمده با همه تلخی که کرد، در صفت و شان او از نفس اوحدی شهد کلام آمده سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد رنگ خونابه‌ی خم جگر ما باشد رازها دارم و زان بیم که بدنام شود می‌کنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد چون دهم جان کفنم پینه‌ی مرهم گردد بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی کی رود طفل زجایی که تماشا باشد میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا که مبادا حرم وصل تواش جا باشد گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی آری آری گل دیوانگی اینها باشد زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم ور نمی‌خواهی تو بر خورداریم آن هم مباد بی‌خدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر هیچ کس را این جراحتهای بی‌مرهم مباد گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران سایه‌ی شبهای هجرت از سرما کم مباد گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد گر نباشد محتشم خوش‌دل به دور خط دوست از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد گر سر این کار داری کار کن ور نه‌ای این کار را انکار کن خلق عالم جمله مست غفلتند مست منگر خویش را هشیار کن چون بدانستی و دیدی خویش را تا بمیری روی در دیوار کن گر طمع داری وصال آفتاب ذره‌ای این شیوه را اقرار کن گر ز تو یک ذره باقی مانده است خرقه و تسبیح با زنار کن با منی شرک است استغفار تو پس ز استغفار استغفار کن یار بیزار است از تو تا تویی اول از خود خویش را بیزار کن گر جمال یار می‌خواهی عیان چشم در خورد جمال یار کن نیست پنهان آفتاب لایزال تو چو ذره خویش را ایثار کن تا ابد هم از عدم هم از وجود دیده بر دوز آنگهی دیدار کن چند گردی گرد عالم بی خبر دل سرای خلوت دلدار کن در درج عشق بر طاق دل است مرد دل شو جمع‌گرد و کار کن نقطه‌ی توحید با جان در میان است گرد جان برگرد و چون پرگار کن چون فرو رفتی به قعر بحر جان عزم خلوتخانه‌ی اسرار کن درس اسرار است نقش جان تو در نه تعلیق و نه تکرار کن پس چه کن در لوح جان خود نگر پس زبان در نطق گوهربار کن گر کسی را اهل بینی باز گوی ورنه درج نطق را مسمار کن ور به ترک هر دو عالم گفته‌ای ذره‌ای مندیش و چون عطار کن یادم آمد قصه‌ی اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا آن سبا ماند به شهر بس کلان در فسانه بشنوی از کودکان کودکان افسانه‌ها می‌آورند درج در افسانه‌شان بس سر و پند هزلها گویند در افسانه‌ها گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها بود شهری بس عظیم و مه ولی قدر او قدر سکره بیش نی بس عظیم و بس فراخ و بس دراز سخت زفت زفت اندازه‌ی پیاز مردم ده شهر مجموع اندرو لیک جمله سه تن ناشسته‌رو اندرو خلق و خلایق بی‌شمار لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار جان ناکرده به جانان تاختن گر هزارانست باشد نیم تن آن یکی بس دور بین و دیده‌کور از سلیمان کور و دیده پای مور و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز لیک دامنهای جامه‌ی او دراز گفت کور اینک سپاهی می‌رسند من همی‌بینم که چه قومند و چند گفت کر آری شنودم بانگشان که چه می‌گویند پیدا و نهان آن برهنه گفت ترسان زین منم که ببرند از درازی دامنم کور گفت اینک به نزدیک آمدند خیز بگریزیم پیش از زخم و بند کر همی‌گوید که آری مشغله می‌شود نزدیکتر یاران هله آن برهنه گفت آوه دامنم از طمع برند و من ناآمنم شهر را هشتند و بیرون آمدند در هزیمت در دهی اندر شدند اندر آن ده مرغ فربه یافتند لیک ذره‌ی گوشت بر وی نه نژند مرغ مرده‌ی خشک وز زخم کلاغ استخوانها زار گشته چون پناغ زان همی‌خوردند چون از صید شیر هر یکی از خوردنش چون پیل سیر هر سه زان خوردند و بس فربه شدند چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند آنچنان کز فربهی هر یک جوان در نگنجیدی ز زفتی در جهان با چنین گبزی و هفت اندام زفت از شکاف در برون جستند و رفت راه مرگ خلق ناپیدا رهیست در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست نک پیاپی کاروانها مقتفی زین شکاف در که هست آن مختفی بر در ار جویی نیابی آن شکاف سخت ناپیدا و زو چندین زفاف دل بدست یار و غم در دل بماند خارم اندر پای و پا در گل بماند ما فرو رفتیم در دریای عشق وانکه عاقل بود بر ساحل بماند ساربان آهسته رو کاصحاب را چشم حسرت در پی محمل بماند کی تواند زد قدم با کاروان ناتوانی کاندرین منزل بماند یادگار کشتگان ضرب عشق نیم جانی بود و با قاتل بماند ای پسر گر عاقلی دیوانه شو کانکه او دیوانه شد عاقل بماند کبک را بنگر که چون شد پای بند چشم بازش در پی طغرل بماند هر که او در عاشقی عالم نشد تا قیامت همچنان جاهل بماند دل چو رویش دید و جانرا در نباخت خاطر خواجو عظیم از دل بماند ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را میپرس در چمن می‌شو و بر یاد گلش می مینوش وز چمن می‌رو و آن سرو روان را میپرس گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست هر دم آن بی‌خبر موی میان را میپرس گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را میپرس اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز از سر لطف همین را و همان را میپرس چون گناه و فسق خلقان جهان می‌شدی بر هر دو روشن آن زمان دست خاییدن گرفتندی ز خشم لیک عیب خود ندیدندی به چشم خویش در آیینه دید آن زشت مرد رو بگردانید از آن و خشم کرد خویش‌بین چون از کسی جرمی بدید آتشی در وی ز دوزخ شد پدید حمیت دین خواند او آن کبر را ننگرد در خویش نفس گبر را حمیت دین را نشانی دیگرست که از آن آتش جهانی اخضرست گفت حقشان گر شما روشن گرید در سیه‌کاران مغفل منگرید شکر گویید ای سپاه و چاکران رسته‌اید از شهوت و از چاک‌ران گر از آن معنی نهم من بر شما مر شما را بیش نپذیرد سما عصمتی که مر شما را در تنست آن ز عکس عصمت و حفظ منست آن ز من بینید نه از خود هین و هین تا نچربد بر شما دیو لعین آنچنان که کاتب وحی رسول دید حکمت در خود و نور اصول خویش را هم صوت مرغان خدا می‌شمرد آن بد صفیری چون صدا لحن مرغان را اگر واصف شوی بر مراد مرغ کی واقف شوی گر بیاموزی صفیر بلبلی تو چه دانی کو چه دارد با گلی ور بدانی باشد آن هم از گمان چون ز لب‌جنبان گمانهای کران گمان مبر که ز بی‌عیبی عمادست آن که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد برای من که هجا را بود هجا نکنی نکنم خواجه را به شعر هجا لیک برخوانم آیتی ز نبی ان قارون کان من موسی خواجه آنست کاید از پی فی □شها چون پیل و فرزین شه پرستم نه چون اسبست کارم رخ‌پرستی رهی آمد چو رخ پیشت پیاده چو فرزین می‌رود اکنون ز مستی گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی تا به ابد رد شوی و بار نیابی یک دم اگر بوی زلف او به تو آید گنج حقیقت کم از هزار نیابی لیک اگر بنگری به حلقه‌ی زلفش تا ابد آن حلقه را شمار نیابی هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو لیک درین پرده پود و تار نیابی حجله سرایی است پیش روی تو پرده پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی هرچه وجودی گرفت جمله غبار است ره به عدم بر تو تا غبار نیابی یافتن یار چیست گم شدن تو تا نشوی گم ز خویش یار نیابی غار غرور است در نهاد تو پنهان غور چنین غار آشکار نیابی گر نشوی آشنای او تو درین غار غرقه شوی بوی یار غار نیابی گر شودت ملک هر دو کون میسر بگذری از هر دو و قرار نیابی ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک جز غم او ملک پایدار نیابی گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم زانکه ازین به تو غمگسار نیابی هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن ورنه به جان هیچ زینهار نیابی می فکنی کار عشق جمله به فردا می به نترسی که روزگار نیابی پای به ره در نه و ز کار مکش سر زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت در همه عالم چو خواستگار نیابی سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت زانکه درین راه یک سوار نیابی یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت تا سر صد صد بزرگوار نیابی تو نتوانی که راه عشق کنی قطع کین ره جانسوز را کنار نیابی چند روی ای فرید در پی آن گل خاصه تو زان سالکی که خار نیابی ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم مشعله‌ی بیخودی از جگر افروختیم و آتش دیوانگی در خرد انداختیم بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم شمع دل افروختیم عود روان سوختیم گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی تا علم مرشدی برفلک افراختیم چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم مست می عشق را مرتبه بشناختیم چنان بود قیصر بدانگه برای که چون دختر او رسیدی بجای چو گشتی بلند اختر و جفت جوی بدیدی که آمدش هنگام شوی یکی گرد کردی به کاخ انجمن بزرگان فرزانه و رای زن هرانکس که بودی مر او را همال ازان نامدارن برآورده یال ز کاخ پدر دختر ماه‌روی بگشتی بران انجمن جفت جوی پرستنده بودی به گرد اندرش ز مردم نبودی پدید افسرش پس پرده‌ی قیصر آن روزگار سه بد دختر اندر جهان نامدار به بالا و دیدار و آهستگی به بایستگی هم به شایستگی یکی بود مهتر کتایون به نام خردمند و روشن‌دل و شادکام کتایون چنان دید یک شب به خواب که روشن شدی کشور از آفتاب یکی انجمن مرد پیدا شدی از انبوه مردم ثریا شدی سر انجمن بود بیگانه‌یی غریبی دل آزار و فرزانه‌یی به بالای سرو و به دیدار ماه نشستنش چون بر سر گاه شاه یکی دسته دادی کتایون بدوی وزو بستدی دسته‌ی رنگ و بوی یکی انجمن کرد قیصر بزرگ هر آن کس که بودند گرد و سترگ به شبگیر چون بردمید آفتاب سر نامداران برآمد ز خواب بران انجمن شاد بنشاندند ازان پس پری‌چهره را خواندند کتایون بشد با پرستار شست یکی دسته گل هر یکی را به دست همی گشت چندان کش آمد ستوه پسندش نیامد کسی زان گروه از ایوان سوی پرده بنهاد روی خرامان و پویان و دل جفت‌جوی هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ چنین تا سر از کوه بر زد چراغ بفرمود قیصر که از کهتران به روم اندرون مایه‌ور مهتران بیارند یکسر به کاخ بلند بدان تا که باشد به خوبی پسند چو آگاهی آمد به هر مهتری بهر نامداری و کنداوری خردمند مهتر به گشتاسپ گفت که چندین چه باشی تو اندر نهفت برو تا مگر تاج و گاه مهی ببینی دلت گردد از غم تهی چو بشنید گشتاسپ با او برفت به ایوان قیصر خرامید تفت به پیغوله‌یی شد فرود از مهان پر از درد بنشست خسته نهان برفتند بیدار دل بندگان کتایون و گل رخ پرستندگان همی گشت بر گرد ایوان خویش پسش بخردان و پرستار پیش چو از دور گشتاسپ را دید گفت که آن خواب سر برکشید از نهفت بدان مایه‌ور نامدار افسرش هم‌آنگه بیاراست خرم سرش چو دستور آموزگار آن بدید هم اندر زمان پیش قیصر دوید که مردی گزین کرد از انجمن به بالای سرو سهی در چمن به رخ چون گلستان و با یال و کفت که هرکش ببیند بماند شگفت بد آنست کو را ندانیم کیست تو گویی همه فره ایزدیست چنین داد پاسخ که دختر مباد که از پرده عیب آورد بر نژاد اگر من سپارم بدو دخترم به ننگ اندرون پست گردد سرم هم او را و آنرا که او برگزید به کاخ اندرون سر بباید برید سقف گفت کاین نیست کاری گران که پیش از تو بودند چندی سران تو با دخترت گفتی انباز جوی نگفتی که رومی سرافراز جوی کنون جست آنرا که آمدش خوش تو از راه یزدان سرت را مکش چنین بود رسم نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو به آیین این شد پی افگنده روم تو راهی مگیر اندر آباد بوم همایون نباشد چنین خود مگوی به راهی که هرگز نرفتی مپوی ای صبا حال جگر گوشه‌ی ما چیست بگو در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست درد ما را بجز از صبر دوا چیست بگو اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار خبر یوسف گمگشته‌ی ما چیست بگو هرگز از صدر نشینان سلاطین با تو هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو از برای دلم ای هدهد میمون آخر عزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگو گرنه آنست کزو مشک ختا می‌خیزد چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو آخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلال آن خم ابروی انگشت نما چیست بگو بجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاک بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو قصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خدا جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی بسته‌ی دام تو گشتست دل من چه شود که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی پخته‌ی عشق شود گر چه بود خام ای جان هر کرا روزی یک جام می خام دهی نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی جامه‌ی غم بدرم من ز طرب چون تو مرا حب در بسته میان جام غم انجام دهی بی‌قرارست سنایی ز غم عشق تو جان چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم از ما متاب روی، که از آه نیم شب بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم سازند ازان سیاه رخ ما، که چون عقیق هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم ما همچو آدم از طمع خام دست خویش در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم شعله می‌زد آتش جان سفیه که آتشی بود الولد سر ابیه نه غلط گفتم که بد قهر خدا علتی را پیش آوردن چرا کار بی‌علت مبرا از علل مستمر و مستقرست از ازل در کمال صنع پاک مستحث علت حادث چه گنجد یا حدث سر آب چه بود آب ما صنع اوست صنع مغزست و آب صورت چو پوست عشق دان ای فندق تن دوستت جانت جوید مغز و کوبد پوستت دوزخی که پوست باشد دوستش داد بدلنا جلودا پوستش معنی و مغزت بر آتش حاکمست لیک آتش را قشورت هیزمست کوزه‌ی چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست معنی انسان بر آتش مالکست مالک دوزخ درو کی هالکست پس میفزا تو بدن معنی فزا تا چو مالک باشی آتش را کیا پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای زانک آتش را علف جز پوست نیست قهر حق آن کبر را پوستین کنیست این تکبر از نتیجه‌ی پوستست جاه و مال آن کبر را زان دوستست این تکبر چیست غفلت از لباب منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند نرم گشت و گرم گشت و تیز راند شد ز دید لب جمله‌ی تن طمع خوار و عاشق شد که ذل من طمع چون نبیند مغز قانع شد به پوست بند عز من قنع زندان اوست عزت اینجا گبریست و ذل دین سنگ تا فانی نشد کی شد نگین در مقام سنگی آنگاهی انا وقت مسکین گشتن تست وفنا کبر زان جوید همیشه جاه و مال که ز سرگینست گلحن را کمال کین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند دیده را بر لب لب نفراشتند پوست را زان روی لب پنداشتند پیش‌وا ابلیس بود این راه را کو شکار آمد شبیکه‌ی جاه را مال چون مارست و آن جاه اژدها سایه‌ی مردان زمرد این دو را زان زمرد مار را دیده جهد کور گردد مار و ره‌رو وا رهد چون برین ره خار بنهاد آن رئیس هر که خست او گفته لعنت بر بلیس یعنی این غم بر من از غدر ویست غدر را آن مقتدا سابق‌پیست بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند جملگان بر سنت او پا زدند هر که بنهد سنت بد ای فتا تا در افتد بعد او خلق از عمی جمع گردد بر وی آن جمله بزه کو سری بودست و ایشان دم‌غزه لیک آدم چارق و آن پوستین پیش می‌آورد که هستم ز طین چون ایاز آن چارقش مورود بود لاجرم او عاقبت محمود بود هست مطلق کارساز نیستیست کارگاه هست‌کن جز نیست چیست بر نوشته هیچ بنویسد کسی یا نهاله کارد اندر مغرسی کاغذی جوید که آن بنوشته نیست تخم کارد موضعی که کشته نیست تو برادر موضع ناکشته باش کاغذ اسپید نابنوشته باش تا مشرف گردی از نون والقلم تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم خود ازین پالوه نالیسیده گیر مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر زانک ازین پالوده مستیها بود پوستین و چارق از یادت رود چون در آید نزع و مرگ آهی کنی ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی تا نمانی غرق موج زشتیی که نباشد از پناهی پشتیی یاد ناری از سفینه‌ی راستین ننگری رد چارق و در پوستین چونک درمانی به غرقاب فنا پس ظلمنا ورد سازی بر ولا دیو گوید بنگرید این خام را سر برید این مرغ بی‌هنگام را دور این خصلت ز فرهنگ ایاز که پدید آید نمازش بی‌نماز او خروس آسمان بوده ز پیش نعره‌های او همه در وقت خویش کودکی کوزه‌ای شکست و گریست که مرا پای خانه رفتن نیست چه کنم، اوستاد اگر پرسد کوزه‌ی آب ازوست، از من نیست زین شکسته شدن، دلم بشکست کار ایام، جز شکستن نیست چه کنم، گر طلب کند تاوان خجلت و شرم، کم ز مردن نیست گر نکوهش کند که کوزه چه شد سخنیم از برای گفتن نیست کاشکی دود آه میدیدم حیف، دل را شکاف و روزن نیست چیزها دیده و نخواسته‌ام دل من هم دل است، آهن نیست روی مادر ندیده‌ام هرگز چشم طفل یتیم، روشن نیست کودکان گریه میکنند و مرا فرصتی بهر گریه کردن نیست دامن مادران خوش است، چه شد که سر من بهیچ دامن نیست خواندم از شوق، هر که را مادر گفت با من، که مادر من نیست از چه، یکدوست بهر من نگذاشت گر که با من، زمانه دشمن نیست دیشب از من، خجسته روی بتافت کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست من که دیبا نداشتم همه عمر دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست طوق خورشید، گر زمرد بود لعل من هم، به هیچ معدن نیست لعل من چیست، عقده‌های دلم عقد خونین، بهیچ مخزن نیست اشک من، گوهر بناگوشم اگر گوهری به گردن نیست کودکان را کلیج هست و مرا نان خشک از برای خوردن نیست جامه‌ام را به نیم جو نخرند این چنین جامه، جای ارزن نیست ترسم آنگه دهند پیرهنم که نشانی و نامی از تن نیست کودکی گفت: مسکن تو کجاست گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست رقعه، دانم زدن به جامه‌ی خویش چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست خوشه‌ای چند میتوانم چید چه توان کرد، وقت خرمن نیست درسهایم نخوانده ماند تمام چه کنم، در چراغ روغن نیست همه گویند پیش ما منشین هیچ جا، بهر من نشیمن نیست بر پلاسم نشانده‌اند از آن که مرا جامه، خز ادکن نیست نزد استاد فرش رفتم و گفت در تو فرسوده، فهم این فن نیست همگنانم قفا زنند همی که ترا جز زبان الکن نیست من نرفتم بباغ با طفلان بهر پژمردگان، شکفتن نیست گل اگر بود، مادر من بود چونکه او نیست، گل بگلشن نیست گل من، خارهای پای من است گر گل و یاسمین و سوسن نیست اوستادم نهاد لوح بسر که چو تو، هیچ طفل کودن نیست من که هر خط نوشتم و خواندم بخت با خواندن و نوشتن نیست پشت سر اوفتاده‌ی فلکم نقص حطی و جرم کلمن نیست مزد بهمن همی ز من خواهند آخر این آذر است، بهمن نیست چرخ، هر سنگ داشت بر من زد دیگرش سنگ در فلاخن نیست چه کنم، خانه‌ی زمانه خراب که دلی از جفاش ایمن نیست بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید تو ای سرو روان تا از کنارم بی‌سبب رفتی شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید ازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردم که شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید انبیا گفتند با خاطر که چند می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند چند کوبیم آهن سردی ز غی در دمیدن در قفض هین تا بکی جنبش خلق از قضا و وعده است تیزی دندان ز سوز معده است نفس اول راند بر نفس دوم ماهی از سر گنده باشد نه ز دم لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر تو نمی‌دانی کزین دو کیستی جهد کن چندانک بینی چیستی چون نهی بر پشت کشتی بار را بر توکل می‌کنی آن کار را تو نمی‌دانی که از هر دو کیی غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی گر بگویی تا ندانم من کیم بر نخواهم تاخت در کشتی و یم من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام من نخواهم رفت این ره با گمان بر امید خشک همچون دیگران هیچ بازرگانیی ناید ز تو زانک در غیبست سر این دو رو تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان در طلب نه سود دارد نه زیان بل زیان دارد که محرومست و خوار نور او یابد که باشد شعله‌خوار چونک بر بوکست جمله کارها کار دین اولی کزین یابی رها نیست دستوری بدینجا قرع باب جز امید الله اعلم بالصواب پشت بر روزگار باید کرد روی در روی یار باید کرد چون ز رخسار پرده برگیرد در دمش جان نثار باید کرد پیش شمع رخش چو پروانه سوختن اختیار باید کرد از پی یک نظاره بر در او سال‌ها انتظار باید کرد تا کند یار روی در رویت دلت آیینه‌وار باید کرد تات در بوته‌زار بگدازد قلب خود را عیار باید کرد تا نهد بر سرت عزیزی پای خویش، چون خاک خوار باید کرد ور تو خود را ز خاک به دانی خود تو را سنگساز باید کرد تا دهی بوسه بر کف پایش خویشتن را غبار باید کرد دشمنی کت ز دوست وا دارد زودت از وی فرار باید کرد ور ز چشمت نهان بود دشمن پس دو چشمت چهار باید کرد دشمن خود تویی، چو در نگری با خودت کارزار باید کرد چون عراقی ز دست خود فریاد هر دمت صدهزار باید کرد فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟ یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟ اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم بگردد حال ازین سامان و این آیین که می‌بینید شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم پی نام کسان رفتن به عیب، انصاف چون باشد؟ نخستین نامه‌ی خود را فرو خوانید، من گفتم دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میدانست تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گردان کدامند و جنگ‌آوران دلیران و کارآزموده سران چو سهراب شیراوژن او را بدید بخندید و لب را به دندان گزید چنین گفت کامد دگر باره گور به دام خداوند شمشیر و زور بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی ترگ چینی به کردار باد بیامد دمان پیش گرد آفرید چو دخت کمندافگن او را بدید کمان را به زه کرد و بگشاد بر نبد مرغ را پیش تیرش گذر به سهراب بر تیر باران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت نگه کرد سهراب و آمدش ننگ برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ سپر بر سرآورد و بنهاد روی ز پیگار خون اندر آمد به جوی چو سهراب را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید کمان به زه را به بازو فگند سمندش برآمد به ابر بلند سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ زدوده سنان آنگهی در ربود درآمد بدو هم به کردار دود بزد بر کمربند گردآفرید ز ره بر برش یک به یک بردرید ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید بزد نیزه‌ی او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماه روی نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما کنون من گشایم چنین روی و موی سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی که با دختری او به دشت نبرد بدین سان به ابر اندر آورد گرد نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود ز بهر من آهو ز هر سو مخواه میان دو صف برکشیده سپاه کنون لشکر و دژ به فرمان تست نباید برین آشتی جنگ جست دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی بدان ساز کت دل هواست چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را یکی بوستان بد در اندر بهشت به بالای او سرو دهقان نکشت دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان بدو گفت کاکنون ازین برمگرد که دیدی مرا روزگار نبرد برین باره‌ی دژ دل اندر مبند که این نیست برتر ز ابر بلند بپای آورد زخم کوپال من نراندکسی نیزه بر یال من عنان را بپیچید گرد آفرید سمند سرافراز بر دژ کشید همی رفت و سهراب با او به هم بیامد به درگاه دژ گژدهم درباره بگشاد گرد آفرید تن خسته و بسته بر دژ کشید در دژ ببستند و غمگین شدند پر از غم دل و دیده خونین شدند ز آزار گردآفرید و هجیر پر از درد بودند برنا و پیر بگفتند کای نیکدل شیرزن پر از غم بد از تو دل انجمن که هم رزم جستی هم افسون و رنگ نیامد ز کار تو بر دوده ننگ بخندید بسیار گرد آفرید به باره برآمد سپه بنگرید چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت کای شاه ترکان چین چرا رنجه گشتی کنون بازگرد هم از آمدن هم ز دشت نبرد بخندید و او را به افسوس گفت که ترکان ز ایران نیابند جفت چنین بود و روزی نبودت ز من بدین درد غمگین مکن خویشتن همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای که جز به آفرین بزرگان نه‌ای بدان زور و بازوی و آن کتف و یال نداری کس از پهلوانان همال ولیکن چو آگاهی آید به شاه که آورد گردی ز توران سپاه شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای نماند یکی زنده از لشکرت ندانم چه آید ز بد بر سرت دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت همی از پلنگان بباید نهفت ترا بهتر آید که فرمان کنی رخ نامور سوی توران کنی نباشی بس ایمن به بازوی خویش خورد گاو نادان ز پهلوی خویش چو بشنید سهراب ننگ آمدش که آسان همی دژ به چنگ آمدش به زیر دژ اندر یکی جای بود کجا دژ بدان جای بر پای بود به تاراج داد آن همه بوم و رست به یکبارگی دست بد را بشست چنین گفت کامروز بیگاه گشت ز پیگارمان دست کوتاه گشت برآرم به شبگیر ازین باره گرد ببینند آسیب روز نبرد روی تو به رنگریز کان ماند زلف تو به نقش بند جان ماند گر سایه برگ گل فتد بر تو بر عارض نازکت نشان ماند روزی گذرد ز هجر تو سالی مسکین عاشق چنان جوان ماند دلتنگ نیم اگر چه دل تنگم کخر دل من بدان دهان ماند در چشم من آی تا تو هم بینی یک تن که به صد هزار جان ماند مستی او مایه‌ی هشیاریش خفته همه خلق ز بیداریش کردی بزرگی به حق کهتران داد سبک جامه به قیمت گران □این همه بیداری ما خفتن ست کامدن ما ز پی رفتن ست □از پی نامی که مبادش امید، نامه سیه کردی و دیده سپید! داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت غیر را خواست کند گرم زد آتش در من هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت شعله‌ی آتش سودای رقیبم امشب گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم به سوی این دو یگانه به موصل و شروان دلی است معتکف و همتی است برحذرم هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا دلم درید و بخائید گوشه‌ی جگرم سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد گریست بر من و حالم چو دید در بدرم منم غریق غم و اندهان که در شب و روز غم جمال برم و انده وحید خورم □آه به من می‌رسد ز سختی و رنج که به جان مرگ را خریدارم جای من نقطه‌ای است گوئی راست زانکه سرگشته زیر پرگارم فقیهی بر افتاده مستی گذشت به مستوری خویش مغرور گشت ز نخوت بر او التفاتی نکرد جوان سر برآورد کای پیرمد تکبر مکن چون به نعمت دری که محرومی آید ز مستکبری یکی را که در بند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند نه آخر در امکان تقدیر هست که فردا چو من باشی افتاده مست؟ تو را آسمان خط به مسجد نبشت مزن طعنه بر دیگری در کنشت ببند ای مسلمان به شکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست نه خود می‌رود هر که جویان اوست به عنفش کشان می‌برد لطف دوست در عشق، فتوح چیست؟ دانی از دوست کرشمه‌ی نهانی بینی ز کمان کشان غمزه ترکان که کمین گشای خوانی گوئی که ز عشق او نشان ده کس داد نشان ز بی‌نشانی سرنامه‌ی عشق کشتن آمد سرنامه‌ی خلق زندگانی گفتم به خیال او که آوخ من دل سبکم تو جان گرانی دل گم شده‌ام کجا ندانم جای دل گم شده تو دانی خاقانی تو مزن ازین دم کاین دم گهری است آسمانی مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت چون باد به سوی او عنان تافت مهر پدری ز دل زدش جوش وز مهر کشیدش اندر آغوش کای جان پدر! چه حال داری؟ رو بهر چه در وبال داری؟ امروز شنیده‌ام که جایی دادی دل خود به دلربایی در خطه‌ی این خط مجازی نیکو هنری‌ست عشقبازی، لیکن همه کس به آن سزا نیست هر منظر خوب، دلگشا نیست لیلی که به چشم تو عزیزست، نسبت به تو کمترین کنیزست بردار خدای را دل از وی! پیوند امید بگسل از وی! وین نیز مقررست و معلوم کن حی که به لیلی‌اند موسوم، داریم درین نشیمن جنگ صد تیغ به خون یکدگر رنگ مجنون به پدر درین نصایح گفت: «ای به زبان مهر، ناصح! هر نکته‌ی حکمتی که گفتی هر در نصیحتی که سفتی با تو نه دل عتاب دارم، لیکن همه را جواب دارم گفتی که: شدی ز عشق مفتون وز جذبه‌ی عاشقی دگرگون آری! نزنم نفس ز انکار عشق است مرا درین جهان کار هر کس که نه راه عشق ورزد در مذهب من جوی نیرزد گفتی: لیلی به حسن بالاست لیکن به نسب فروتر از ماست عاشق به نسب چکار دارد؟ کز هر چه نه عشق، عار دارد گفتی که: بکش سر از هوایش! اندیشه تهی کن از وفایش! ترک غم عشق کار من نیست وین کار به اختیار من نیست گفتی که: به کین آن قبیله داریم هزار کید و کینه ما را که ز مهر سینه چاک است از کینه‌ی دیگران چه باک است» بیچاره پدر چو قیس را دید وز وی سخنان عشق بشنید دربست زبان ز گفتن پند بگست ز بند پند پیوند انداخت ز فرط نیک‌خواهی کارش به عنایت الهی یک روز، به گاه نیم روزان، کانجم شد از افتاب سوزان گردون ز حرارت تموزی در سایه خزان به پشت کوزی آتش زده گشت کون و کان هم تفسیده زمین و آسمان هم جایی نه که دیده را برد خواب ابری نه که تشنه را دهد آب مرغان چمن خزیده در شاخ در رفته خزندگان به سوراخ خورشید چنانچ تیزی اوست بگشاد، چو مار، از آدمی پوست در حوضه‌ی خشک از آتش و تاب صد پاره شده زمین بی آب در دشت سرابهای کین توز چون وعده‌ی سفلگان، جگر سوز مرغابی از آرزوی آبی خون خورده بگرد هر سرابی از گرمی ریگهای گردان، پر آبله پای ره نوردان هر کس به چنین هوای ناخوش در حجره‌ی سرد کرده جاخوش مجنون به کنار هر سوادی گردنده بسان گرد بادی می‌گشت چو بی‌خودان بهر سوی خونابه روان ز دیده، چون جوی دید از طرف گذر به سویی غلطیده سگی به کنج کویی سر تا قدمش جراحت و ریش شویان به زبان جراحت خویش مجنون چو بحال او نظر کرد در پیش دوید و دیده تر کرد پیچید به گردنش به صد ذوق و افگند ز زر به گردنش طوق بگرفت به رفق در کنارش می‌شست به گریهای زارش دامن به تهش فگنده در خاک می‌کرد باستین سرش پاک گه پیش رخش به گریه نالید گه در کف پاش دیده مالید بوسید سرش به رفق و آزرم خارید برش به ناخن نرم گفت ای گلت از وفا سرشته نقشت فلک از نوا نوشته هم نان کسان حلال خورده هم خورده‌ی خود حلال کرده کرده ز ره‌ی حلال خواری با منعم خویش حق گزاری ایمن ز تو باسپان بهر سوی معزول ز تو عسس بهر کوی دزدی که شد از دمانت خسته الا بگزند جان نرسته از خاستن شب سیاهت میمون شده خواب صبحگاهت ور گشته شبان گوسپندان از گرگ ربوده مزد دندان بر تخته‌ی پشت هر شکاری تعلیم گرفته روزگاری و امروز که باز ماندی از کار خواری همه را، مرا، نه ای خوار گر تو سگی از سرشت دوران اینک سگ تو منم به صد جان کو سلسله‌ی تو، تا ز یاری، در گردن خود کشم، به زاری؟! باری بزنم به مهر و پیوند با تو به موافقت، دمی چند پای تو که گشت بر در یار بر چشم منش سزات رفتار خواهم که شکافم این دل تنگ در وی کشمت چو لعل در سنگ هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد لیکن تو به ناله و من از درد چون باز گذر کنی دران کوی بر خاک درش نهی ز من روی هر گه جگریت بخشد آن یار با دی نکنی ازین جگر خوار هر خس که برو گذارد گامی از من برسانیش سلامی هر جا که نهاد پای روشن بسیار ببوسی از لب من زنجیر خودت نهد چو بر دوش از گردن من مکن فراموش روزی اگر آن بت پری چهر دستی به سر تو ساید از مهر آگه کنیش ز مهر جانم وین قصه بگویی از زبانم کای آهوی ناوک افگن مست یک تیر تو و ز آهوان شست آن کز پی صید تو زند گام خود را فگند به حلقه‌ی دام هرکز پی تو شود کمان گیر بر سینه‌ی خویشتن زند تیر چشم سیهت که بی نظیرست آهوی سیاه شیر گیرست تو شیر کشی، بهر شکاری مردم، ز سگان کیست، باری؟ بگذار که چون سگان نهانی باشم به درت به پاسبانی در خانه گرم نمی‌گذاری، باری زدرم مران به خواری زینسان شغبی بکار می‌کرد دیوانگی آشکار می‌کرد او بر سر این فسانه‌ی درد و انبوه بگرد او زن و مرد پرسید یکیش از ان میانه: کای کرده ز عافیت کرانه این سگ، سگ کیست اندرین گرد وین غم، غم کیست با چنین درد خون، بهر که می‌خوری بدینسان؟ وز بهر که می‌کنی چنین جان؟ سگ را چه خبر که کام تو چیست؟ یا نیک و بد پیام تو چیست؟ او را چو ز عقل نیست تمکین، تعظیم ویت چراست چندین؟ دیوانه به درد پاسخش داد: کای از غم من دل تو آزاد طعنم چه زنی به سگ پرستی، من نیز سگم ز روی هستی ور نیز به پای سگ زنم بوس زان پای خورم، نه زین لب، افسوس کاین پا که به شهر و کوی گشتست پیش در یار من گذشتست روزیش به گوی آن پری کیش دیدم، گذران، به دیده‌ی خویش تعظیم ویم نه از پی اوست کش دوست گرفتم از پی دوست از یار، چو بهره خار باشد، با بوی گلم چکار باشد؟ یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز آوازه به عالم زن و خورشید برانداز زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم گوزه ز کمان اجل ایام برانداز بربند به شاهی کمر و طوق غلامی در گردن صد خسرو زرین کمر انداز بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش امروز خدنگ نظر آهسته‌تر انداز در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز ای زینت بالین رقیبان شده عمری بر من که ز هم می‌گذرم یک نظر انداز تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز عزم عشق دلستانی داشتم وقف کردم نیم جانی داشتم صد هزاران سود کردم در دو کون گر ز عشق تو زیانی داشتم چون شدم با عشق رویش همنفس هر نفس تازه جهانی داشتم در صفات روی چون خورشید او سر مگر بر آسمانی داشتم لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای گنگ گشتم گر زبانی داشتم مدتی پنداشتم کز وصل او یا نصیبی یا نشانی داشتم چون نگه کردم همه پندار بود یا خیالی یا گمانی داشتم با سر هر موی زلفش تا ابد سرگذشت و داستانی داشتم لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک قصه‌ی دل چون نهانی داشتم خواستم تا راز خود پنهان کنم هر سرشکی ترجمانی داشتم چون ندیدم خویش را در خورد او این مصیبت هر زمانی داشتم موج می‌زد درد و زاری چون رباب گر رگی بر استخوانی داشتم بر تن عطار هر مویی که بود در خروشی و فغانی داشتم ای شرف گوهر آدم به تو روشنی دیده عالم به تو چرخ که یک پشت ظفر ساز تست نه شکم آبستن یک راز تست گوش دو ماهی زبر و زیر تو شد صدف گوهر شمشیر تو مه که به شب تیغ درانداختست با سر تیغت سپر انداختست چشمه تیغ تو چو آب فرات ریخته قرابه آب حیات هر که به طوفان تو خوابش برد ور به مثل نوح شد آبش برد جام تو کیخسرو جمشید هش روی تو پروانه خورشید کش شیردلی کن که دلیر افکنی شیر خطا گفتم شیر افکنی چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای از تو کند بیشتر اندیشه‌ای آن دل و آن زهره کرا در مصاف کز دل و از زهره زند با تو لاف هر چه به زیر فلک از رقست دست مراد تو برو مطلقست دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس دور به تو خاتم دوران نبشت باد به خاک تو سلیمان نبشت ایزد کو داد جوانی و ملک ملک ترا داد تو دانی و ملک خاک به اقبال تو زر می‌شود زهر به یاد تو شکر می‌شود می‌که فریدون نکند با تو نوش رشته ضخاک برآرد ز دوش میخور می مطرب و ساقیت هست غم چه خوری دولت باقیت هست ملک حفاظی و سلاطین پناه صاحب شمشیری و صاحب کلاه گرچه به شمشیر صلابت پذیر تاج ستان آمدی و تخت گیر چون خلفا گنج فشانی کنی تاج دهی تخت ستانی کنی هست سر تیغ تو بالای تاج از ملکان چون نستانی خراج تختبر آن سر که برو پای تست بختور آندل که در او جای تست جغد به دور تو همائی کند سر که رسد پیش تو پائی کند منکر معروف هدایت شده از تو شکایت به شکایت شده در سم رخشت که زمین راست بیخ خصم تو چون نعل شده چار میخ هفت فلک با گهرت حقه‌ای هشت بهشت از علمت شقه‌ای هر که نه در حکم تو باشد سرش بر سرش افسار شود افسرش در همه فن صاحب یک فن توئی جان دو عالم به یکی تن توئی گوش سخارا ادب آموز کن شمع سخن را نفس افروز کن خلعت گردون به غلامی فرست بوی قبولی به نظامی فرست گرچه سخن فربه و جان پرورست چونکه به خوان تو رسد لاغرست بی گهر و لعل شد این بحر و کان گوهرش از کف ده و لعل از دهان وانکه حسود است بر او بیدریغ لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ چون فلکت طالع مسعود داد عاقبت کار تو محمود باد ساخته و سوخته در راه تو ساخته من سوخته بدخواه تو فتح تو سر چون علم افراخته خصم تو سر چون قلم انداخته آه گر من زعشق آه کنم همه روی جهان سیاه کنم آه من در جهان نمی‌گنجد در جهان پس چگونه آه کنم هر دو عالم شود چو انگشتی گر من آهی ز جایگاه کنم گر دمی آتشین زنم ز دلم به دمی دفع صد سپاه کنم بحر خون در دلم چو موج زند من به خون در روم شناه کنم موج آن خون چو بگذرد از حد خون دل را به دیده راه کنم خون بریزم ز دیده چندانی که بسی خلق را تباه کنم عالمی خون خویشتن بینم از پس و پیش اگر نگاه کنم با چنین حالتی عجب که مراست گر کنم طاعتی گناه کنم هیچ خلقی گداتر از من نیست گرچه دعوی پادشاه کنم ره به گلخن نمی‌دهند مرا وین عجب عزم بارگاه کنم شربتی آب چاه نیست مرا وی عجب عزم فخر آب جاه کنم همچو لاله کلاه در خونم چه حدیث سر و کلاه کنم سر درودم فرید را چو گیاه پس کنون کره در گیاه کنم همچو عطار مست عشق شوم گر دمی در رخش نگاه کنم ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به عید رمضان آمد، المنه لله آنکس که بود آمدنی آمده بهتر و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به برآمدن عید و برون رفتن روزه ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه من روزه بدین سرخ‌ترین آب گشایم زان سرخ‌ترین آب رهی را ده و مسته برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر جام دگر آور، به کف دست دگر نه من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه چون می بدهی، نوش همی‌گوی و همی‌باش چون می بخورم، جام همی‌گیر و همی‌جه ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می با جان و سر سلطان سوگندش همی‌ده ور خواجه‌ی اعظم قدحی کهتر خواهد حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه بر بار خدای رسا خواجه محمد کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که تایید خدایی به تن او متنزل اقبال سمائی به رخ او متوجه پاکیزه‌لقایی که ز بس حکمت و جودش «الحکمة و الجود سری مفتخرا به» آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد کز دو رخ او تابد یزدانی فره دو ساعد او چون دو درختست مبارک انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو عاقل شود از عادت او سخت موله پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه! پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه زیرا که حدیث تو به ده راه نماید گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده اندر چله جهل، کمالت شکند تیر واندر گلوی آز، نوالت فکند زه کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست بسیار نزارست مه از مردم فربه از منفعت دریا و ز مردم دریا بسیار که و پیش خرد منفعتش مه نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم انگور ز انگور برد رنگ و به از به مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع مطواع گه جود تو باشی و نه مکره من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله از بی‌ادبی باشد و از پست مقامی سجع متنبی گفتن، پیش متفقه ای خواجه‌ی فرخنده، ار ایدون که نیامد این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه معذور همی‌دار که این بار دگر من شعریت بیارم که بود صد ره از ین به تا راه توان یافت به دریا ز ستاره تا دور توان گشت به توشه ز مهامه بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد ایزد مرساناد به روی تو مکاره یک خلیفه بود در ایام پیش کرده حاتم را غلام جود خویش رایت اکرام و داد افراشته فقر و حاجت از جهان بر داشته بحر و در از بخششش صاف آمده داد او از قاف تا قاف آمده در جهان خاک ابر و آب بود مظهر بخشایش وهاب بود از عطااش بحر و کان در زلزله سوی جودش قافله بر قافله قبله‌ی حاجت در و دروازه‌اش رفته در عالم بجود آوازه‌اش هم عجم هم روم هم ترک و عرب مانده از جود و سخااش در عجب آب حیوان بود و دریای کرم زنده گشته هم عرب زو هم عجم شیر خدا بند گسستن گرفت ساقی جان شیشه شکستن گرفت دزد دلم گشت گرفتار یار دزد مرا دست ببستن گرفت دوش چه شب بود که در نیم شب برق ز رخسار تو جستن گرفت عشق تو آورد شراب و کباب عقل به یک گوشه نشستن گرفت ساغر می قهقهه آغاز کرد خابیه خونابه گرستن گرفت در دل خم باده چو انداخت تیر بال و پر غصه گسستن گرفت پیر خرد دید که سرده توی دست ز مستان تو شستن گرفت طفل دلم را به کرم شیر ده چون سر پستان تو جستن گرفت جان من از شیر تو شد شیرگیر وز سگی نفس برستن گرفت ساقی باقی چو به جان باده داد عمر ابد یافت و بزستن گرفت بیش مگو راز که دلبر به خشم جانب من کژ نگرستن گرفت صوفیی می‌رفت، آوازی شنید کان یکی می‌گفت گم کردم کلید که کلیدی یافتست این جایگاه زانک دربستست این بر خاک راه گر در من بسته ماند، چون کنم غصه‌ی پیوسته ماند، چون کنم صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش در چو می‌دانی برو، گو بسته باش بر در بسته چو بنشینی بسی هیچ شک نبود که بگشاید کسی کار تو سهل است و دشوار آن من کز تحیر می‌بسوزد جان من نیست کارم رانه پایی نه سری نه کلیدم بود هرگز نه دری کاش این صوفی بسی بشتافتی بسته یا بگشاده‌ای دریافتی نیست مردم را نصیبی جز خیال می نداند هیچ کس تا چیست حال هر که گوید چون کنم، گو چون مکن تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن هر که او در وادی حیرت فتاد هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد حیرت و سرگشتگی تا کی برم پی چو گم کردند من چون پی برم می‌ندانم کاشکی می‌دانمی که اگر می‌دانمی حیرانمی مر مرا اینجا شکایت شکر شد کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد آن عصایی که شکست سر قیصر با اوست پیش قصرت به سر دست کمین دربان باد دشمنت راکه برو حبس مبست حیات چین ابروی اجل قفل در زندان باد رفعت آن جامه که آرد به قد قدر تو راست طوق جیب فلکش دایره‌ی دامان باد عرصه گاهی که شکوه تو کند عرض سپاه طول و عرضش همه ایران و همه توران باد گرد هر خشم که از تیغ تو در چشم عدوست ناوک حادثه صف برزده چون مژگان باد باد یارب ز تو بستان امالی خرم وحشی نکته سرا بلبل این بستان باد سر بر گریبان درست صوفی اسرار را تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را آب چو خاکی بده باد در آتش شده عشق به هم برزده خیمه این چار را عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را حلقه این در مزن لاف قلندر مزن مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را پیش ز نفی وجود خانه خمار بود قبله خود ساز زود آن در و دیوار را مست شود نیک مست از می جام الست پر کن از می پرست خانه خمار را داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را دبیر جهاندیده را پیش خواند بران پیشگاه بزرگی نشاند بفرمود تا نامه پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت ز بس بند و پیوند و نیکو سخن ازان روز تا روزگار کهن چوگشت از نوشتن نویسنده سیر نگه کرد قیصر سواری دلیر سخن گوی و روشن دل و یادگیر خردمند و گویا و گرد و دبیر بدو گفت رو پیش خسرو بگوی که ای شاه بینا دل و راه جوی مرا هم سلیحست و هم زر به گنج نیاورد باید کسی را به رنج وگر نیستیمان ز هر کشوری درم خواستیمی ز هر مهتری بدان تا تواز روم با کام خویش به ایران گذشتی به آرام خویش مباش اندرین بوم تیره روان چنین است کردار چرخ روان که گاهی پناهست و گاهی گزند گهی با زیانیم و گه سودمند کنون تا سلیح و سپاه و درم فراز آورم تو نباشی دژم بر خسرو آمد فرستاده مرد سخنهای قیصر همه یاد کرد یارب که خواند آیت عجر و نیاز من بر شاه بنده پرور مسکین نواز من یارب که گوید از من مسکین خاکسار با شهسوار سر کش گردون فراز من کای نوربخش چشم جهان بین مردمان ای روشنائی نظر پاکباز من چشمت که خوش بمن به فکندی خدنگ ناز اکنون چرا نمی‌نگرددر نیاز من گوش مبارکت که ز من می‌شنید راز بهر چه گوشه‌گیر شد آخر ز راز من زلفت مگر ز من کجی دید کز جفا کوتاه ساخت رشته‌ی عمر دراز من چون محتشم ز درد تو بیچاره‌ام چه باک گر چاره ساز من شوی ای چاره‌ساز من هین بیا بلقیس ورنه بد شود لشکرت خصمت شود مرتد شود پرده‌دار تو درت را بر کند جان تو با تو به جان خصمی کند جمله ذرات زمین و آسمان لشکر حق‌اند گاه امتحان باد را دیدی که با عادان چه کرد آب را دیدی که در طوفان چه کرد آنچ بر فرعون زد آن بحر کین وآنچ با قارون نمودست این زمین وآنچ آن بابیل با آن پیل کرد وآنچ پشه کله‌ی نمرود خورد وآنک سنگ انداخت داودی بدست گشت شصد پاره و لشکر شکست سنگ می‌بارید بر اعدای لوط تا که در آب سیه خوردند غوط گر بگویم از جمادات جهان عاقلانه یاری پیغامبران مثنوی چندان شود که چل شتر گر کشد عاجز شود از بار پر دست بر کافر گواهی می‌دهد لشکر حق می‌شود سر می‌نهد ای نموده ضد حق در فعل درس در میان لشکر اویی بترس جزو جزوت لشکر از در وفاق مر ترا اکنون مطیع‌اند از نفاق گر بگوید چشم را کو را فشار درد چشم از تو بر آرد صد دمار ور به دندان گوید او بنما وبال پس ببینی تو ز دندان گوشمال باز کن طب را بخوان باب العلل تا ببینی لشکر تن را عمل چونک جان جان هر چیزی ویست دشمنی با جان جان آسان کیست خود رها کن لشکر دیو و پری کز میان جان کنندم صفدری ملک را بگذار بلقیس از نخست چون مرا یابی همه ملک آن تست خود بدانی چون بر من آمدی که تو بی من نقش گرمابه بدی نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست صورتست از جان خود بی چاشنیست زینت او از برای دیگران باز کرده بیهده چشم و دهان ای تو در بیگار خود را باخته دیگران را تو ز خود نشناخته تو به هر صورت که آیی بیستی که منم این والله آن تو نیستی یک زمان تنها بمانی تو ز خلق در غم و اندیشه مانی تا به حلق این تو کی باشی که تو آن اوحدی که خوش و زیبا و سرمست خودی مرغ خویشی صید خویشی دام خویش صدر خویشی فرش خویشی بام خویش جوهر آن باشد که قایم با خودست آن عرض باشد که فرع او شدست گر تو آدم‌زاده‌ای چون او نشین جمله ذریات را در خود ببین چیست اندر خم که اندر نهر نیست چیست اندر خانه که اندر شهر نیست این جهان خمست و دل چون جوی آب این جهان حجره‌ست و دل شهر عجاب تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد سر ناکامی دل باختگان دانستم تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا که میان من و او کار به پیغام افتاد نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد همه از فتنه‌ی ایام ز پا افتادند فتنه‌ی چشم سیاهش پی ایام افتاد آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت بر سر کوی خرابات نکونام افتاد این همه باده که مستان سبو کش زده‌اند جرعه‌اش بود که از لعل تو در جام افتاد ریخت تا دام سر زلف تو بر دانه‌ی خال می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد میگساری که لب و چشم تو بیند، داند که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت در نصف ماه ذی‌قعد از عرصه‌ی وجود تا کس امید جود ندارد دگر ز کس آمد حروف سال وفاتش امید جود هم‌چو پوران عزیز اندر گذر آمده پرسان ز احوال پدر گشته ایشان پیر و باباشان جوان پس پدرشان پیش آمد ناگهان پس بپرسیدند ازو کای ره‌گذر از عزیر ما عجب داری خبر که کسی‌مان گفت که امروز آن سند بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد گفت آری بعد من خواهد رسید آن یکی خوش شد چو این مژده شنید بانگ می‌زد کای مبشر باش شاد وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد که چه جای مژده است ای خیره‌سر که در افتادیم در کان شکر وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد ز انک چشم وهم شد محجوب فقد کافران را درد و ممن را بشیر لیک نقد حال در چشم بصیر زانک عاشق در دم نقدست مست لاجرم از کفر و ایمان برترست کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست کفر قشر خشک رو بر تافته باز ایمان قشر لذت یافته قشرهای خشک را جا آتش است قشر پیوسته به مغز جان خوش است مغز خود از مرتبه‌ی خوش برترست برترست از خوش که لذت گسترست این سخن پایان ندارد باز گرد تا برآرد موسیم از بحر گرد درخور عقل عوام این گفته شد از سخن باقی آن بنهفته شد زر عقلت ریزه است ای متهم بر قراضه مهر سکه چون نهم عقل تو قسمت شده بر صد مهم بر هزاران آرزو و طم و رم جمع باید کرد اجزا را به عشق تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه پس توان زد بر تو سکه‌ی پادشاه ور ز مثقالی شوی افزون تو خام از تو سازد شه یکی زرینه جام پس برو هم نام و هم القاب شاه باشد و هم صورتش ای وصل خواه تا که معشوقت بود هم نان هم آب هم چراغ و شاهد و نقل شراب جمع کن خود را جماعت رحمتست تا توانم با تو گفتن آنچ هست زانک گفتن از برای باوریست جان شرک از باوری حق بریست جان قسمت گشته بر حشو فلک در میان شصت سودا مشترک پس خموشی به دهد او را ثبوت پس جواب احمقان آمد سکوت این همی‌دانم ولی مستی تن می‌گشاید بی‌مراد من دهن آنچنان که از عطسه و از خامیاز این دهان گردد بناخواه تو باز چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری نکته نگهدار ببین چون بود نکته که سنجیده و موزون بود قافیه سنجان که سخن برکشند گنج دو عالم به سخن درکشند خاصه کلیدی که در گنج راست زیر زبان مرد سخن سنج راست آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختورانرا به سخن بخته کرد بلبل عرشند سخن پروران باز چه مانند به آن دیگران زاتش فکرت چو پریشان شوند با ملک از جمله خویشان شوند پرده رازی که سخن پروریست سایه‌ای از پرده پیغمبریست پیش و پسی بست صفت کبریا پس شعرا آمد و پیش انبیا این دو نظر محرم یکدوستند این دو چه مغز آنهمه چون پوستند هر رطبی کز سر این خوان بود آن نه سخن پاره‌ای از جان بود جان تراشیده به منقار گل فکرت خائیده به دندان دل چشمه حکمت که سخن دانیست آب شده زین دو سه یک نانیست آنکه درین پرده نوائیش هست خوشتر ازین حجره سرائیش هست با سر زانوی ولایت ستان سر ننهد بر سر هر آستان چون سر زانو قدم دل کند در دو جهان دست حمایل کند آید فرقش به سلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد بهم در خم آن حلقه که چستش کند جان شکند باز درستش کند گاهی از آن حلقه زانو قرار حلقه نهد گوش فلک را هزار گاه بدین حقه فیروزه رنگ مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ چون به سخن گرم شود مرکبش جان به لب آید که ببوسد لبش از پی لعلی که برآرد ز کان رخنه کند بیضه هفت آسمان نسبت فرزندی ابیات چست بر پدر طبع بدارد درست خدمتش آرد فلک چنبری باز رهد ز آفت خدمتگری هم نفسش راحت جانها شود هم سخنش مهر زبانها شود هر که نگارنده این پیکر اوست بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست مشتری سحر سخن خوانمش زهره هاروت شکن دانمش این بنه کاهنگ سواران گرفت پایه خوار از سر خواران گرفت رای مرا این سخن از جای برد کاب سخن را سخن آرای برد میوه دلرا که به جانی دهند کی بود آبی چو به نانی دهند ای فلک از دست تو چون رسته‌اند این گره‌هائی که کمر بسته‌اند کار شد از دست به انگشت پای این گره از کار سخن واگشای سیم کشانی که به زر مرده‌اند سکه این سیم به زر برده‌اند هر که به زر سکه چون روز داد سنگ ستد در شب افروز داد لاجرم این قوم که داناترند زیرترند ارچه به بالاترند آنکه سرش زرکش سلطان کشید باز پسین لقمه ز آهن چشید وانکه چو سیماب غم زر نخورد نقره شد و آهن سنجر نخورد چون سخنت شهد شد ارزان مکن شهد سخن را مگس افشان مکن تا ندهندت مستان گر وفاست تا ننیوشند مگو گر دعاست تا نکند شرع تو را نامدار نامزد شعر مشو زینهار شعر تو را سدره نشانی دهد سلطنت ملک معانی دهد شعر تو از شرع بدانجا رسد کز کمرت سایه به جوزا رسد شعر برآرد بامیریت نام کالشعراء امراء الکلام چون فلک از پای نشاید نشست تا سخنی چون فلک آری به دست بر صفت شمع سرافکنده باش روز فرو مرده و شب زنده باش چون تک اندیشه به گرمی رسید تند رو چرخ به نرمی رسید به که سخن دیر پسند آوری تا سخن از دست بلند آوری هر چه در این پرده نشانت دهند گر نپسندی به از آنت دهند سینه مکن گر گهر آری به دست بهتر از آن جوی که در سینه هست هر که علم بر سر این راه برد گوی ز خورشید و تک از ماه برد گر نفسش گرم روی هم نکرد یک نفس از گرم روی کم نکرد در تک فکرت که روش گرم داشت برد فلک را ولی آزرم داشت بارگی از شهپر جبریل ساخت باد زن از بال سرافیل ساخت پی سپر کس مکن این کشته را باز مده سر بکس این رشته را سفره انجیر شدی صفر وار گر همه مرغی بدی انجیر خوار منکه درین شیوه مصیب آمدم دیدنی ارزم که غریب آمدم شعر به من صومعه بنیاد شد شاعری از مصطبه آزاد شد زاهد و راهب سوی من تاختند خرقه و زنار در انداختند سرخ گلی غنچه مثالم هنوز منتظر باد شمالم هنوز گر بنمایم سخن تازه را صور قیامت کنم آوازه را هر چه وجود است ز نو تا کهن فتنه شود بر من جادو سخن صنعت من برده ز جادو شکیب سحر من افسون ملایک فریب بابل من گنجه هاروت سوز زهره من خاطر انجم فروز زهره این منطقه میزانیست لاجرمش منطق روحانیست سحر حلالم سحری قوت شد نسخ کن نسخه هاروت شد شکل نظامی که خیال منست جانور از سحر حلال منست ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری تا شحنه فراقت دستان دل بریده از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده نی را ز ناله من در جان شکر دمیده در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین از آب عشق رسته وین آهوان چریده دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو هر دیده خویشتن را در آینه بدیده سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز گوش رباب جانی برتافته شنیده چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول آه ز یار ملول چند نماید ملال آن که همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش تا که بترسانمش از ستم و از وبال جمله سال و جواب زوست منم چون رباب می‌زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات می‌زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال تصلح میزاننا تحسن الحاننا تذهب احزاننا انت شدید المحال من که خاقانیم آزاد دلم که خرد قائد رای است مرا بیش جان را نکنم زنگ زده کاینه عیب نمای است مرا هم فراغ است کز آئینه‌ی جان صیقل زنگ زدای است مرا نکنم مدح سرائی به دروغ که زبان صدق سرای است مرا همه حسن در تن من سلطان است جز مشامی که گدای است مرا به توکل زیم اکنون به کسب که رضا صبر فزای است مرا نان دو نان نخورم بیش که دین توشه‌ی هر دو سرای است مرا من تیمم به سر خاک نجس کی کنم؟ کب خدای است مرا نور پرورده‌ی کشف است دلم که یقین پرده‌گشای است مرا ننگ دارم که شوم کرکس طبع کز خرد نام همای است مرا بختم انگشت کژ است آوخ از آنک هنر انگشت نمای است مرا پاک بودم دم دنیا نزدم کو جنب بود نشایست مرا آنچه بایست ندادند به من وانچه دادند نبایست مرا باز بر من نظر افکنده شکار اندازی به شکار آمده در دشت دلم شهبازی کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب از لبش خنده‌ای از گوشه‌ی چشمش نازی سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی به زکات قدمت بر لب بام آی امشب چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار برحذر باش که واقف نشود غمازی گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم به صلح بازآرد ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد دلی عجب نبود گر بسوخت کتش تیز چه جای موم که پولاد در گداز آرد تویی که گر بخرامد درخت قامت تو ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری نگاه دار نظر از رخ دگر یاری وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد درون چشم تو بیند خیال اغیاری به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری چنین چنین به تعجب سری بجنبانید که نادرست و غریبست درنگر باری چنانک گفت طراریم دزد در پی توست چو من سپس نگریدم ربود دستاری ز آب دیده داوود سبزه‌ها بررست به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت نظر به سنبله تر یکی ستمکاری حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست هلا که می‌نگرد سوی تو خریداری چو مشتری دو چشم تو حی قیومست به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری دهی تو کاله فانی بری عوض باقی لطیف مشتریی سودمند بازاری خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری مرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید میان انجمن از لعل او چو آرم یاد مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید گلی به دست من آید چو روی تو هیهات هزار سال دگر گر چنین بهار آید خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا ز گلستان جمالش نصیب خار آید طمع مدار وصالی که بی فراق بود هرآینه پس هر مستیی خمار آید مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند بهار وصل ندانم که کی به بار آید دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی چو بر امید وصالست خوشگوار آید پس از تحمل سختی امید وصل مراست که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا بجست و در دل مردان هوشیار آید چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من مرا همان نفس از عمر در شمار آید بجز غلامی دلدار خویش سعدی را ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم من اگر گناه‌کارم تو به عفو کار خود کن که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم دارم به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن که درین نهفته‌تر کش همه تیر آه دارم به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم ملک‌الملکوک عشقم که به من نمانده الا تن بی‌قبا که به روی سر بی‌کلاه دارم ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم چاره‌ی عشق تو نداند کس نامه‌ی وصل تو نخواند کس نقش هجران تو که مالد باز تو توانی اگر تواند کس در رکابت فلک فرو ماند هم‌عنانی چگونه راند کس به غمی چون دل بنستانی از تو انصاف چون ستاند کس از تو هرچم بتر به روی رسید خود به روی کس این رساند کس هم برین دل اگر بخواهی ماند تا نه بس در جهان نماند کس سرو را پای به گل می‌رود از رفتارش واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش راهب دیر که خورشید پرستش خوانند نیست جز حلقه‌ی گیسوی بتم ز نارش هر کرا عقل درین راه مربی باشد لاجرم در حرم عشق نباشد بارش قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند ورنه هر روز کج! گرم شود بازارش سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد که بدینگونه تو در پای فکندی کارش دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش یادگار من دلخسته مسکین با تو آن دل شیفته حالست نکو میدارش باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست بسراید سحری برطرف گلزارش گوش کن نغمه خواجو که شکر می‌شکند طوطی منطق شیرین شکر گفتارش خوش‌نغمه مغنی حجازی این نغمه زند به پرده‌سازی چون یک چندی بر این برآمد صد بار دل از زمین برآمد، آن واقعه فاش شد در افواه گشتند کسان لیلی آگاه در گفتن این فسانه‌ی راز نمام زبان کشید و غماز مشروح شد این حدیث درهم با مادر لیلی و پدر هم یک شب ز کمال مهربانی در گوشه‌ی خلوتی که دانی فرزند خجسته را نشاندند بر وی ز سخن گهر فشاندند: کای مردم چشم و راحت دل! کم شو نمک جراحت دل! خلق از تو و قیس آنچه گویند ز آن قصه نه نیکی تو جویند زین گونه حکایت پریشان رسوایی توست قصد ایشان ز آن پیش که این سخن شود فاش افتد سمری به دست او باش، کوته کن از آن زبان مردم! بر در ورق گمان مردم! بردار ز قیس‌عامری دل! وز صحبت او امید بگسل! مستوره که رخ نهفته باشد چون غنچه‌ی ناشکفته باشد آسوده بود به طرف گلزار رسوا نشده به کوی و بازار آلوده‌ی هر گمان چه باشی؟ افتاده به هر زبان چه باشی؟ لیلی می‌کرد پندشان گوش از آتش قیس سینه پرجوش ایشان ز برون به پندگویی لیلی ز درون به مهرجویی چون رو به دیار آن دل‌افروز شد قیس روان به رسم هر روز آن مه ز حدیث شب خبر گفت ناسازی مادر و پدر گفت گفتا: «بنگر چه پیشم آمد! بر ریش جگر چه نیشم آمد! ز آن می‌ترسم که ناپسندی ناگه برساندت گزندی» مجنون چو شنید این سخن را زد چاک ز درد پیرهن را جانی و دلی ز غصه جوشان برگشت بدین نوا خروشان کای دل، پس از این صبور می‌باش! وز هر چه نه صبر دور می‌باش! هجری که بود مرا دلبر وصل است و ز وصل نیز خوشتر هر کس که نه بر رضای جانان دارد هوس لقای جانان، در دعوی عشق نیست صادق نتوان لقب‌اش نهاد عاشق ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته آتش رخسار تو در بیشه جان‌ها زده دود جان‌ها برشده هفت آسمان برخاسته جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان وز معانی ساقیان همچو جان برخاسته کفر را سرمه کشیده تا بدیده کفر نیز شاهد دین را میان ممنان برخاسته تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی در بیان حال آن دل این زبان برخاسته رو خرابی‌ها نگر در خانه هستی ز عشق سقف خانه درشکسته آستان برخاسته گر چه گوید فارغم از عاشقان لیکن از او بر سر هر عاشقی صد مهربان برخاسته شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته روزگاریست که سودازده روی توام خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت محرمی نیست که آرد خبری سوی توام چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام زین سبب خلق جهانند مرید سخنم که ریاضت کش محراب دو ابروی توام دست موتم نکند میخ سراپرده عمر گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام تو مپندار کز این در به ملامت بروم که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید ترک من پرده برانداز که هندوی توام خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام همه ناکامی اما اصل هر کام خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق خوشا آغاز سوز آتش عشق اگر چه آتش است و آتش افروز مبادا کم که خوش سوزیست این سوز چه خوش عهدیست عهد عشقبازی خصوصا اول این جان گدازی هر آن شادی که بود اندر زمانه نهادند از کرانه در میانه چو یکجا جمع شد آن شادی عام شدش آغاز عشق و عاشقی نام بتان کاردان خوبان پرکار در آغاز وفا یارند وخوش یار ولیکن از دمی فریاد فریاد که عشق تازه گردد دیر بنیاد چو دید از دور شیرین عاشق نو سبک در تاخت گلگون سبکرو به آنجانب که می‌شد در تک و تاز به جای گردش از ره خاستی ناز به راه آن غبار توتیاسای همه تن چشم مرد حیرت افزای عنان را سست کرده لعبت مست که آن مسکن بر آن آسان زند دست به خنده مصلحت دیدی فریبش که چون غارت کند صبر و شکیبش اداها در بیان دلربایی نگه‌ها گرم حرف آشنایی به هر گامی که گلگون برگرفتی اسیر نو نیازی درگرفتی به استقبال هر جولان نازی دوانیدی برون خیل نیازی کشش بود از دو جانب سخت بازو به میزان محبت هم ترازو ز سویی حسن در زور آزمایی ز سویی عشق در زنجیر خایی از آن جانب اشارتها که پیش آی وز این سو خاکساری ها که کو پای از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم وز اینجانب سر اندر دست تسلیم به هر گامی شدی نو آرزویی نهان از لب گذشتی گفتگویی به سرعت شوق چابک گام می‌رفت صبوری لب پر از دشنام می‌رفت چو آن چابک عنان آمد فرا پیش به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش سراپا گشت جان بهر سپردن همه تن سر برای سجده بردن دعاها با نیاز عشق پرورد به زیر لب نثار یار می‌کرد سری چون بندگان افکنده در پیش جبینی از سجود بندگی ریش سراسیمه نگه در چشمخانه که چون نظاره را یابد بهانه سراپای وجود از عشق در جوش همین لب از حدیث عشق خاموش پری‌رخ را عنان مستانه در دست نگاهش مست و چشمش مست و خود مست فریب از گوشه‌های چشم و ابرو دوانیده برون سد مرحبا گو نگه در حال پرسی گرم گفتار نه گوش آگاه از آن نی لب خبردار تواضعها به رسم عادت وناز به شرم آراسته انجام و آغاز برون آورد مستی از حجابش ولی بسته همان بند نقابش جمال ناز را پیرایه نو کرد عبارت را تبسم پیشرو کرد سخن را چاشنی داد از شکر خند بگفتش خیر مقدم ای هنرمند بگو تا چیست نامت وز کجایی که گویا سال ها شد کشنایی جوابش داد کای ماه قصب پوش مبادت از خشن پوشان فراموش سدت مسکین چو من در جان گدازی همیشه کار تو مسکین نوازی یکی مسکینم از چین نام فرهاد غلام تو ولیک از خویش آزاد فکن یا حلقه‌ام در گوش امید طریق بندگی بین تا به جاوید بیا این بنده را در بیع خویش آر پشیمان گر شوی آزادش انگار به شیرین بذله شیرین شکر ریز برون داد این فریب عشوه آمیز که مارا بنده‌ای باید وفادار که نگریزد اگر بیند سد آواز قبول خدمت ما صعب کاریست در این خدمت دگرگونه شماریست دلی باید ز آهن، جانی از سنگ که بتواند زدن در کار ما چنگ اگر این جان و دل داری بیا پیش وگرنه باش بر آزادی خویش بگفتش کاین دل و جان جای عشق است وجودم عرصه غوغای عشق است همیشه کار جورت امتحان باد دلم را تاب و جانم را توان باد اگر بر سر زنی تیغ ستیزم مبادا قوت پای گریزم مرا آزار کن تا می‌توانی وفاداری ببین و سخت جانی دل و جان کردم از فولاد آن روز که برق این امیدم شد درون سوز به تابان کوره‌ای در امتحانم که تا بینی چه فولادیست جانم بگفتش ترسم این جان چو فولاد که از سختیش با من می‌کنی یاد چو خوی گرمم آتش برفروزد اگر یاقوت باشد هم بسوزد جوابی گرم گفتش آتش آلود که اینک جان برآر از خرمنش دود در آن وادی که میل دل زند گام چه باشد جان که او را کس برد نام من و میل تو با میل تو جان چیست دگر جان را که خواهد دید جان کیست شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست بگفت از یک دو حرف آشنا خاست بگفتش کن چه حرف آشنا بود بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود بگفت از گلرخان بیند وفا کس بگفت این آرزو عشاق را بس بگفت این عشقبازان خود کیانند بگفتا سخت قومی مهربانند بگفتش تاکی است این مهربانی بگفتا هست تا گردند فانی بگفتا چون فنا گردند عشاق بگفتا همچنان باشند مشتاق بگفتش نخل مشتاقی دهد بار بگفت آری ولی حرمان بسیار بگفتا درد حرمان را چه درمان بگفتا وای وای از درد حرمان بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست بگفتا درد حرمان ناله فرماست بگفت از صبر باید چاره سازی بگفتا صبر کو در عشقبازی بگفت از عشقبازی چیست مقصود بگفتا رستگی از بود و نابود بگفتش می‌توان با دوست پیوست بگفت آری اگر از خود توان رست بگفتش وصل به یا هجر از دوست بگفتا آنچه میل خاطر اوست ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد نشد خوبی عنان جنبان نازی کزان کوته شود دست نیازی چو حسن و عشق در جولانگه ناز عنان دادند لختی در تک و تاز نگهبانان ز هر سو در رسیدند دو مرغ هم نوا دم در کشیدند حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته سخن را پرده‌ای نو باز کردند ز پرده نغمه‌ای نو ساز کردند اگر چه ظاهرا صورت دگر بود ولی پنهان نوایی بیشتر بود نوای عشقبازان خوش نواییست که هر آهنگ او را ره به جاییست اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته غرض عشق است اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی نمی‌دانم چه در دل دارد آن کان حیا از من جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت ندانستم که پاس راز او می‌داشت یا از من چنان بی‌اعتبارم پیش او کز بهر خونریزم کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم که می‌ترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من نهانی می‌نمایندم بهم خاصان او گویا به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من جوانی کردم اندر کار جانان که هست اندر دلم بازار جانان چو شکر می‌گدازم ز آب دیده ز شوق لعل شکربار جانان ز من برد اندک اندک زندگانی خلاف وعده‌ی بسیار جانان فغان ای مردمان فریاد فریاد ز شوق دیدن و گفتار جانان از آن دو نرگس خونخوار جانان ز چشم مست ناهشیار جانان فغان زان سنبل سیراب مشکین دمیده بر رخ گلنار جانان همه شب زار گریم تا سحرگاه همی بوسم در و دیوار جانان چو مجنونم دوان در عشق لیلی همی جویم به جان آثار جانان ستاره بر من مسکین بگرید اگر گویی بدو اسرار جانان ازین شهرم ولیکن چون غریبان بمانده در غم و تیمار جانان ولیکن تا روان دارم ندارم من مسکین سر آزار جانان دیر آمده‌ای مرو شتابان ای رفتن تو چو رفتن جان دیر آمدن و شتاب رفتن آیین گل است در گلستان گفتی چونی چنانک ماهی افتاده میان ریگ سوزان چون باشد شهر شهریارا بی دولت داد و عدل سلطان من بی‌تو نیم ولیک خواهم آن باتویی که هست پنهان شب پرتو آفتاب هم هست خاصه به تموز گرم و تفسان قانع نشود به گرمی او جز خفاشی ز بیم مرغان گرمی خواهند و روشنی هم مرغان که معودند با آن ما وصف دو جنس مرغ گفتیم بنگر ز کدامی ای غزل خوان باز بهار می کشد زندگی از بهار من مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من من دل پردلان بدم قوت صابران بدم برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش گفت برو ندیده‌ای تیزی ذوالفقار من از قدم درشت او نرم شده‌ست گردنم تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من هین که بخار خون من باخبر است از غمت تا نبرد به آسمان راز دل نزار من روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود جان و دل بردی به قهر و بوسه‌ای ندهی ز کبر این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند نقره داران چون نشان زر بطراران دهند مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی واجب آن باشد که یاران یاری یاران دهند گر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیر ساقیان اول قدح دردی بخماران دهند خون دل می‌خور که هم روزی رسانندت بکام پادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهند وقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوح مست چون در خواب باشد می بهشیاران دهند گر درین معنی درستی درد را درمان شمر مشفقان از بیم جان دارو به بیماران دهند خیز و خواجو را چو کار از دست شدی کاری برآر روز محنت کارداران دل ببیکاران دهند جستیم راه میکده و خانقاه را لیکن به سوی دوست نجستیم راه را تا کی کشیم خرقه‌ی تزویر را به دوش نتوان کشیدن این همه بار گناه را کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق دیدند راه را و ندیدند چاه را هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد نتوان نگاهداشت عنان نگاه را دانی که عاشقان ز چه در خون طپیده‌اند بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن بر هم زدیم خواب خوش صبح‌گاه را دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد کز تنگنای سینه برآریم آه را اول ز آستان توام راند پاسبان آخر پناه داد من بی‌پناه را اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند تفسیر صبح روشن و شام سیاه را دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب تادید فر طلعت ظل الله را شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او از هم شکافت مغفر چندین سپاه را آن آسمان همت و خورشید معدلت کز دل شنید ناله‌ی هر دادخواه را یا رب به حق قائم آل محمدی دائم بدار دولت این پادشاه را خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم علمی به دست مستی دو هزار مست با وی به میان شهر گردان که خمار شهریارم به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را به میان دور ما آ که غلام این دوارم پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن به شراب اختیاری که رباید اختیارم همه پرده‌ها بدران دل بسته را بپران هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد که درآید آفتابش به وصال در کنارم تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم من از مادری زادم که پارم پدر بود او شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او ز عالم همی جستم نشان دل آرایش چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او قمروار حالم ار کمابیش بود چندی شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟ که اندر طریق ما عجب بی‌خبر بود او! مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت که من بار می‌بستم، به جانبی دگر بود او فلک را این همه تمکین نباشد فروغ مهر و مه چندین نباشد صبا گر بگذرد بر خاک پایت عجب گر دامنش مشکین نباشد ز مروارید تاج خسروانیت یکی در خوشه‌ی پروین نباشد بقای ملک باد این خاندان را که تا باشد خلل در دین نباشد هر آن کو سر بگرداند ز حکمت از آن بیچاره‌تر مسکین نباشد عدو را کز تو بر دل پای پیلست بزن تا بیدقش فرزین نباشد چنین خسرو کجا باشد در آفاق وگر باشد چنین شیرین نباشد خدا را دشمنش جایی بمیراد که هیچش دوست بر بالین نباشد زلف پر تابت ما در تاب کرد چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد با تن من کرد نور عارضت آنکه با تار قصب مهتاب کرد عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت تا دلم چو گوی در طبطاب کرد وان لب عناب گونت طعنه کرد تا سرشگم سرخ چون عناب کرد گر عجب بود آنکه عشق تو مرا مست و هالک بی نبید ناب کرد این عجب‌تر آنکه عشقت رایگان چشم من پر لولو خوشاب کرد میغ روی خوب چون خورشید تو چشمه‌ی خورشید را محراب کرد و آتش روی ترا چون سجده برد همچو ابدالان گذر بر آب کرد به سلم و به تور آمد این آگهی که شد روشن آن تخت شاهنشهی دل هر دو بیدادگر پر نهیب که اختر همی رفت سوی نشیب نشستند هر دو به اندیشگان شده تیره روز جفاپیشگان یکایک بران رایشان شد درست کزان روی شان چاره بایست جست که سوی فریدون فرستند کس به پوزش کجا چاره این بود بس بجستند از آن انجمن هردوان یکی پاک دل مرد چیره‌زبان بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لابه بسیار گرم در گنج خاور گشادند باز بدیدند هول نشیب از فراز ز گنج گهر تاج زر خواستند همی پشت پیلان بیاراستند به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر چه دیبا و دینار و خز و حریر ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی ز خاور به ایران نهادند روی هر آنکس که بد بر در شهریار یکایک فرستادشان یادگار چو پردخته‌شان شد دل از خواسته فرستاده آمد برآراسته بدادند نزد فریدون پیام نخست از جهاندار بردند نام که جاوید باد آفریدون گرد همه فرهی ایزد او را سپرد سرش سبز باد و تنش ارجمند منش برگذشته ز چرخ بلند بدان کان دو بدخواه بیدادگر پر از آب دیده ز شرم پدر پشیمان شده داغ دل بر گناه همی سوی پوزش نمایند راه چه گفتند دانندگان خرد که هر کس که بد کرد کیفر برد بماند به تیمار و دل پر ز درد چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد نوشته چنین بودمان از بوش به رسم بوش اندر آمد روش هژبر جهانسوز و نر اژدها ز دام قضا هم نیابد رها و دیگر که فرمان ناپاک دیو ببرد دل از ترس کیهان خدیو به ما بر چنین خیره شد رای بد که مغز دو فرزند شد جای بد همی چشم داریم از آن تاجور که بخشایش آرد به ما بر مگر اگر چه بزرگست ما را گناه به بی‌دانشی برنهد پیشگاه و دیگر بهانه سپهر بلند که گاهی پناهست و گاهی گزند سوم دیو کاندر میان چون نوند میان بسته دارد ز بهر گزند اگر پادشا را سر از کین ما شود پاک و روشن شود دین ما منوچهر را با سپاه گران فرستد به نزدیک خواهشگران بدان تا چو بنده به پیشش به پای بباشیم جاوید و اینست رای مگر کان درختی کزین کین برست به آب دو دیده توانیم شست بپوییم تا آب و رنجش دهیم چو تازه شود تاج و گنجش دهیم فرستاده آمد دلی پر سخن سخن را نه سر بود پیدا نه بن اباپیل و با گنج و با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته به شاه آفریدون رسید آگهی بفرمود تا تخت شاهنشهی به دیبای چینی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه ابا تاج و با طوق و باگوشوار چنان چون بود در خور شهریار خجسته منوچهر بر دست شاه نشسته نهاده به سر بر کلاه به زرین عمود و به زرین کمر زمین کرده خورشیدگون سر به سر دو رویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر به زر آژده به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ برون شد ز درگاه شاپور گرد فرستاده‌ی سلم را پیش برد فرستاده چون دید درگاه شاه پیاده دوان اندر آمد ز راه چو نزدیک شاه آفریدون رسید سر و تخت و تاج بلندش بدید ز بالا فرو برد سر پیش اوی همی بر زمین بر بمالید روی گرانمایه شاه جهان کدخدای به کرسی زرین ورا کرد جای فرستاده بر شاه کرد آفرین که ای نازش تاج و تخت و نگین زمین گلشن از پایه‌ی تخت تست زمان روشن از مایه‌ی بخت تست همه بنده‌ی خاک پای توایم همه پاک زنده به رای توایم پیام دو خونی به گفتن گرفت همه راستیها نهفتن گرفت گشاده زبان مرد بسیار هوش بدو داده شاه جهاندار گوش ز کردار بد پوزش آراستن منوچهر را نزد خود خواستن میان بستن او را بسان رهی سپردن بدو تاج و تخت مهی خریدن ازو باز خون پدر بدینار و دیبا و تاج و کمر فرستاده گفت و سپهبد شنید مر آن بند را پاسخ آمد کلید چو بشنید شاه جهان کدخدای پیام دو فرزند ناپاک رای یکایک بمرد گرانمایه گفت که خورشید را چون توانی نهفت نهان دل آن دو مرد پلید ز خورشید روشن‌تر آمد پدید شنیدم همه هر چه گفتی سخن نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را دو بیداد و بد مهر و ناباک را که گفتار خیره نیرزد به چیز ازین در سخن خود نرانیم نیز اگر بر منوچهرتان مهر خاست تن ایرج نامورتان کجاست که کام دد و دام بودش نهفت سرش را یکی تنگ تابوت جفت کنون چون ز ایرج بپرداختید به کین منوچهر بر ساختید نبینید رویش مگر با سپاه ز پولاد بر سر نهاده کلاه ابا گرز و با کاویانی درفش زمین کرده از سم اسپان بنفش سپهدار چون قارون رزم زن چو شاپور و نستوه شمشیر زن به یک دست شیدوش جنگی به پای چو شیروی شیراوژن رهنمای چو سام نریمان و سرو یمن به پیش سپاه اندرون رای زن درختی که از کین ایرج برست به خون برگ و بارش بخواهیم شست از آن تاکنون کین اوکس نخواست که پشت زمانه ندیدیم راست نه خوب آمدی با دو فرزند خویش کجا جنگ را کردمی دست پیش کنون زان درختی که دشمن بکند برومند شاخی برآمد بلند بیاید کنون چون هژبر ژیان به کین پدر تنگ بسته میان فرستاده آن هول گفتار دید نشست منوچهر سالار دید بپژمرد و برخاست لرزان ز جای هم آنگه به زین اندر آورد پای همه بودنیها به روشن روان بدید آن گرانمایه مرد جوان که با سلم و با تور گردان سپهر نه بس دیر چین اندر آرد بچهر بیامد به کردار باد دمان سری پر ز پاسخ دلی پرگمان ز دیدار چون خاور آمد پدید به هامون کشیده سراپرده دید بیامد به درگاه پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای یکی خیمه‌ی پرنیان ساخته ستاره زده جای پرداخته دو شاه دو کشور نشسته به راز بگفتند کامد فرستاده باز بیامد هم آنگاه سالار بار فرستاده را برد زی شهریار نشستنگهی نو بیاراستند ز شاه نو آیین خبر خواستند بجستند هر گونه‌ای آگهی ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی ز شاه آفریدون و از لشکرش ز گردان جنگی و از کشورش و دیگر ز کردار گردان سپهر که دارد همی بر منوچهر مهر بزرگان کدامند و دستور کیست چه مایستشان گنج و گنجور کیست فرستاده گفت آنکه روشن بهار بدید و ببیند در شهریار بهایست خرم در اردیبهشت همه خاک عنبر همه زر خشت سپهر برین کاخ و میدان اوست بهشت برین روی خندان اوست به بالای ایوان او راغ نیست به پهنای میدان او باغ نیست چو رفتم به نزدیک ایوان فراز سرش با ستاره همی گفت راز به یک دست پیل و به یک دست شیر جهان را به تخت اندر آورده زیر ابر پشت پیلانش بر تخت زر ز گوهر همه طوق شیران نر تبیره زنان پیش پیلان به پای ز هر سو خروشیدن کره نای تو گفتی که میدان بجوشد همی زمین به آسمان بر خورشد همی خرامان شدم پیش آن ارجمند یکی تخت پیروزه دیدم بلند نشسته برو شهریاری چو ماه ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه چو کافور موی و چو گلبرگ روی دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی جهان را ازو دل به بیم و امید تو گفتی مگر زنده شد جمشید منوچهر چون زاد سرو بلند به کردار طهمورث دیوبند نشسته بر شاه بر دست راست تو گویی زبان و دل پادشاست به پیش اندرون قارن رزم زن به دست چپش سرو شاه یمن چو شاه یمن سرو دستورشان چو پیروز گرشاسپ گنجورشان شمار در گنجها ناپدید کس اندر جهان آن بزرگی ندید همه گرد ایوان دو رویه سپاه به زرین عمود و به زرین کلاه سپهدار چون قارن کاوگان به پیش سپاه اندرون آوگان مبارز چو شیروی درنده شیر چو شاپور یل ژنده پیل دلیر چنو بست بر کوهه‌ی پیل کوس هوا گردد از گرد چون آبنوس گر آیند زی ما به جنگ آن گروه شود کوه هامون و هامون کوه همه دل پر از کین و پرچین بروی به جز جنگشان نیست چیز آرزوی بریشان همه برشمرد آنچه دید سخن نیز کز آفریدون شنید دو مرد جفا پیشه را دل ز درد بپیچید و شد رویشان لاژورد نشستند و جستند هرگونه رای سخن را نه سر بود پیدا نه پای به سلم بزرگ آنگهی تور گفت که آرام و شادی بباید نهفت نباید که آن بچه‌ی نره‌شیر شود تیزدندان و گردد دلیر چنان نامور بی‌هنر چون بود کش آموزگار آفریدون بود نبیره چو شد رای زن بانیا ازان جایگه بردمد کیمیا بباید بسیچید ما را بجنگ شتاب آوریدن به جای درنگ ز لشکر سواران برون تاختند ز چین و ز خاور سپه ساختند فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی جهانی بدیشان نهادند روی سپاهی که آن را کرانه نبود بدان بد که اختر جوانه نبود ز خاور دو لشکر به ایران کشید بخفتان و خود اندرون ناپدید ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی به کینه دل آراسته ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو خورشید چو درتابد فانی شود استاره آن‌ها که قوی دستند دست تو چرا بستند زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره چون در سخن‌ها سفت و الارض مهادا گفت ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن دندان خرد بنما نعمت خور همواره تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم جان داد مرا آبش یک باره و صد باره گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم خود پاره دهم او را تا او کندم پاره گشته در عشق کار من مشکل مردن آسان و زیستن مشکل طرفه‌تر آنکه نیست با معشوق این زمان اختلاط من مشکل نه به آن ماه رو نگه دشوار نه به آن نوش لب سخن مشکل نه کشیدن به سوی خود گستاخ سر آن زلف پر شکن مشکل نه ز روی دراز دستی‌ها دستبازی به آن ذقن مشکل نه لب طفل آرزویم را زان لبان خوردن لبن مشکل چیدن گل میسر است اما غارت خرمن سمن مشکل بوسه کم میخورم به کام که هست راه بردن به آن دهن مشکل دستباری است اندکی آسان لیک از آن سوی پیرهن مشکل گر یکی خواب گه دو پیکر راست صحبت تنگ تن به تن مشکل محتشم گل به چین و لاله که هست میوه چیدن درین چمن مشکل زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه‌ای چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسه‌ای آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟ روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت وز لعل شکربار خود کم‌گیر بار بوسه‌ای سخن به نزد سخندان بزرگوار بود ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود سخن چو نیک نگویی هزار نیست یکی سخن چو نیکو گویی یکی هزار بود سخن ز پرده برون آید آن گهش بینی که او صفات خداوند کردگار بود سخن چو روی نماید خدای رشک برد خنک کسی که به گفتار رازدار بود ز عرش تا به ثری ذره ذره گویااند که داند آنک به ادراک عرش وار بود سخن ز علم خدا و عمل خدای کند وگر ز ما طلبی کار کار کار بود چو مرغکان ابابیل لشکری شکنند به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود چو پشه سر شاهی برد که نمرودست یقین شود که نهان در سلاحدار بود چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود سنان دیده احمد چه دلگذار بود تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی دهم به دست تو گر دست دستیار بود در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود کمدن من به سوی ملک جهان بود؟! بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟! بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟! بر سر خاکی که پایگاه من و تست خون عزیزان بسان آب روان بود تا کند از آدمی شکم چون لحدپر پشت زمین همچو گور جمله دهان بود این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود آب بقا از روان خلق گریزان باد فنا از مهب قهر وزان بود ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود رایت اسلام سر شکسته، ازیرا دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت چرخ که گویی مدبرش دبران بود مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟ بنگر و امروز بین کزآن کیان است ملک که دی و پریر از آن کیان بود! قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی آنچه به میراث از آن آدمیان بود آنک به سر بار تاج خود نکشیدی گرد جهان همچو پای کفش کشان بود گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را هر که به اصل و نسب امیر کسان بود نفس نکو ناتوان و در حق مردم نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود هر که صدیقی گزید دوستی او سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود تجربه کردیم تا بدیش یقین شد هر که کسی را به نیکوییش گمان بود سر که کند مردمی فتاده ز گردن نان که خورد آدمی به دست سگان بود دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب خون جگر خورده هر که را غم نان بود همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود زر و درم چون مگس ملازم هر خس در و گهر چون جرس حلی خران بود من به زمانی که در ممالک گیتی هر که بتر پیشوای اهل زمان بود، شرع الاهی و سنت نبوی را هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود، نیک نظر کردم و بهر که ز مردم چشم وفا داشتم به وعده زبان بود ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان مادر ایام را چنین پسران بود آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم جام طربشان به لهو جرعه فشان بود کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن دست همه بهر قبض همچو بنان بود زاستدن نان و آب خلق چو آتش سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود شعر که نقد روان معدن طبع است بر دل این ممسکان به نسیه گران بود بوده جهان همچو باغ وقت بهاران ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود از پی آیندگان ز ماضی و حالی گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود مسکن من ملک روم مرکز محنت آقسرا شهر و خانه‌دار هوان بود حمد خداوند گوی سیف و همی کن شکر که نیک و بد جهان گذران بود سغبه‌ی ملکی مشو که پیشتر از تو همچو زن اندر حباله‌ی دگران بود همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا دیده‌وری کو به آخرت نگران بود در نظر اهل دل چگونه بود مرد آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود بر زلف تو باید که ره شانه ببندند یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند خرم دل قومی که به یاد لب لعلت پیمان همه با گردش پیمانه ببندند عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق برقع بگشاند و در خانه ببندند بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند بنمای به مرغان چمن دانه‌ی خالت تا دل به خریداری این دانه ببندند شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار شاهان جهان همت شاهانه ببندند کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد گو باده‌فروشان در میخانه ببندند بیرون نرود رنج خمار از سر مردم گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی تا دست عدوی شه فرزانه ببندند کوشنده محمدشه غازی که سپاهش دست فلک از بازوی مردانه ببندند ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع مپسند رقیبان پر پروانه ببندند نوبهارست و روز عیش امروز بهل این اضطراب و طیش امروز وقت یاریست، دوستان دستی جای رحمست بر چنان مستی گر چه جای غمست، غم نخوریم دست بر هم زنیم و در گذریم پیش دستان، که پیش ازین بودند یکدم از درد سر نیسودند بتو هشتند منزلی آباد تا ازیشان کنی به نیکی یاد زانچه هست ار بهش ندانی کرد جهد کن تا بهش توانی خورد سیرت آن گذشتگان بشنو چون شنیدی بنه اساسی نو خوش زمینیست، در عمارت کوش حاصل رنج خود بپاش و بپوش این عمارت به عدل شاید کرد بیشتر رخ به عدل باید کرد هر کسی را به قدر ملکی هست که بدان ملک حکم دارد و دست شاه در کشور و ملک در شهر هر یکی دارد از حکومت بهر گر نه از معدلت خطاب کنند دان که آن ملک را خراب کنند پادشاهی تو هم به مسکن خویش بلکه در هستی خود و تن خویش اندرین ملک پادشاهی خود ثبت کن نام بیگناهی خود بی‌حسابی مکن، بهانه مجوی که حسابت کنند موی به موی آنکه عدلش نمیرود در خواب ملک او را مکن به ظلم خراب که درین خانه بی‌وقار شوی اندر آن خانه شرمسار شوی این سخن راز اوحدی بر رس که بجز اوحدی نداند کس دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست دانند عاقلان که مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد آنست کز حیات جهانش نصیب نیست در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست بگریست چشم دشمن من بر حدیث من فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست ز خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست گفت پیغامبر مر آن بیمار را چون عیادت کرد یار زار را که مگر نوعی دعایی کرده‌ای از جهالت زهربایی خورده‌ای یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای گفت یادم نیست الا همتی دار با من یادم آید ساعتی از حضور نوربخش مصطفی پیش خاطر آمد او را آن دعا تافت زان روزن که از دل تا دلست روشنی که فرق حق و باطلست گفت اینک یادم آمد ای رسول آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول چون گرفتار گنه می‌آمدم غرقه دست اندر حشایش می‌زدم از تو تهدید و وعیدی می‌رسید مجرمان را از عذاب بس شدید مضطرب می‌گشتم و چاره نبود بند محکم بود و قفل ناگشود نی مقام صبر و نی راه گریز نی امید توبه نی جای ستیز من چو هاروت و چو ماروت از حزن آه می‌کردم که ای خلاق من از خطر هاروت و ماروت آشکار چاه بابل را بکردند اختیار تا عذاب آخرت اینجا کشند گربزند و عاقل و ساحروشند نیک کردند و بجای خویش بود سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود حد ندارد وصف رنج آن جهان سهل باشد رنج دنیا پیش آن ای خنک آن کو جهادی می‌کند بر بدن زجری و دادی می‌کند تا ز رنج آن جهانی وا رهد بر خود این رنج عبادت می‌نهد من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب هم درین عالم بران بر من شتاب تا در آن عالم فراغت باشدم در چنین درخواست حلقه می‌زدم این چنین رنجوریی پیدام شد جان من از رنج بی آرام شد مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد گر نمی‌دیدم کنون من روی تو ای خجسته وی مبارک بوی تو می‌شدم از بند من یکبارگی کردیم شاهانه این غمخوارگی گفت هی هی این دعا دیگر مکن بر مکن تو خویش را از بیخ و بن تو چه طاقت داری ای مور نژند که نهد بر تو چنان کوه بلند گفت توبه کردم ای سلطان که من از سر جلدی نلافم هیچ فن این جهان تیهست و تو موسی و ما از گنه در تیه مانده مبتلا قوم موسی راه می‌پیموده‌اند آخر اندر گام اول بوده‌اند سالها ره می‌رویم و در اخیر همچنان در منزل اول اسیر گر دل موسی ز ما راضی بدی تیه را راه و کران پیدا شدی ور بکل بیزار بودی او ز ما کی رسیدی خوانمان هیچ از سما کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی در بیابان‌مان امان جان شدی بل به جای خوان خود آتش آمدی اندرین منزل لهب بر ما زدی چون دو دل شد موسی اندر کار ما گاه خصم ماست و گاهی یار ما خشمش آتش می‌زند در رخت ما حلم او رد می‌کند تیر بلا کی بود که حلم گردد خشم نیز نیست این نادر ز لطفت ای عزیز مدح حاضر وحشتست از بهر این نام موسی می‌برم قاصد چنین ورنه موسی کی روا دارد که من پیش تو یاد آورم از هیچ تن عهد ما بشکست صد بار و هزار عهد تو چون کوه ثابت بر قرار عهد ما کاه و به هر بادی زبون عهد تو کوه و ز صد که هم فزون حق آن قوت که بر تلوین ما رحمتی کن ای امیر لونها خویش را دیدیم و رسوایی خویش امتحان ما مکن ای شاه بیش تا فضیحتهای دیگر را نهان کرده باشی ای کریم مستعان بی‌حدی تو در جمال و در کمال در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال بی حدی خویش بگمار ای کریم بر کژی بی حد مشتی لیم هین که از تقطیع ما یک تار ماند مصر بودیم و یکی دیوار ماند البقیه البقیه ای خدیو تا نگردد شاد کلی جان دیو بهر ما نی بهر آن لطف نخست که تو کردی گمرهان را باز جست چون نمودی قدرتت بنمای رحم ای نهاده رحمها در لحم و شحم این دعا گر خشم افزاید ترا تو دعا تعلیم فرما مهترا آنچنان کادم بیفتاد از بهشت رجعتش دادی که رست از دیو زشت دیو کی بود کو ز آدم بگذرد بر چنین نطعی ازو بازی برد در حقیقت نفع آدم شد همه لعنت حاسد شده آن دمدمه بازیی دید و دو صد بازی ندید پس ستون خانه‌ی خود را برید آنشی زد شب بکشت دیگران باد آتش را بکشت او بران چشم‌بندی بود لعنت دیو را تا زیان خصم دید آن ریو را خود زیان جان او شد ریو او گویی آدم بود دیو دیو او لعنت این باشد که کژبینش کند حاسد و خودبین و پر کینش کند تا نداند که هر آنک کرد بد عاقبت باز آید و بر وی زند جمله فرزین‌بندها بیند بعکس مات بر وی گردد و نقصان و وکس زانک گر او هیچ بیند خویش را مهلک و ناسور بیند ریش را درد خیزد زین چنین دیدن درون درد او را از حجاب آرد برون تا نگیرد مادران را درد زه طفل در زادن نیابد هیچ ره این امانت در دل و دل حامله‌ست این نصیحتها مثال قابله‌ست قابله گوید که زن را درد نیست درد باید درد کودک را رهیست آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست آن انا بی وقت گفتن لعنتست آن انا در وقت گفتن رحمتست آن انا منصور رحمت شد یقین آن انا فرعون لعنت شد ببین لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را سر بریدن واجبست اعلام را سر بریدن چیست کشتن نفس را در جهاد و ترک گفتن تفس را آنچنانک نیش کزدم بر کنی تا که یابد او ز کشتن ایمنی بر کنی دندان پر زهری ز مار تا رهد مار از بلای سنگسار هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر دامن آن نفس‌کش را سخت گیر چون بگیری سخت آن توفیق هوست در تو هر قوت که آید جذب اوست ما رمیت اذ رمیت راست دان هر چه کارد جان بود از جان جان دست گیرنده ویست و بردبار دم بدم آن دم ازو اومید دار نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای دیر گیرد سخت گیرد رحمتش یک دمت غایب ندارد حضرتش ور تو خواهی شرح این وصل و ولا از سر اندیشه می‌خوان والضحی ور تو گویی هم بدیها از ویست لیک آن نقصان فضل او کیست آن بدی دادن کمال اوست هم من مثالی گویمت ای محتشم کرد نقاشی دو گونه نقشها نقشهای صاف و نقشی بی صفا نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت نقش عفریتان و ابلیسان زشت هر دو گونه نقش استادی اوست زشتی او نیست آن رادی اوست زشت را در غایت زشتی کند جمله زشتیها به گردش بر تند تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیش رسوا شود ور نداند زشت کردن ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند بر خداوندیش و هر دو ساجدند لیک ممن دان که طوعا ساجدست زانک جویای رضا و قاصدست هست کرها گبر هم یزدان‌پرست لیک قصد او مرادی دیگرست قلعه‌ی سلطان عمارت می‌کند لیک دعوی امارت می‌کند گشته یاغی تا که ملک او بود عاقبت خود قلعه سلطانی شود ممن آن قلعه برای پادشاه می‌کند معمور نه از بهر جاه زشت گوید ای شه زشت‌آفرین قادری بر خوب و بر زشت مهین خوب گوید ای شه حسن و بها پاک گردانیدیم از عیبها اعجمی ترکی سحر آگاه شد وز خمار خمر مطرب‌خواه شد مطرب جان مونس مستان بود نقل و قوت و قوت مست آن بود مطرب ایشان را سوی مستی کشید باز مستی از دم مطرب چشید آن شراب حق بدان مطرب برد وین شراب تن ازین مطرب چرد هر دو گر یک نام دارد در سخن لیک شتان این حسن تا آن حسن اشتباهی هست لفظی در بیان لیک خود کو آسمان تا ریسمان اشتراک لفظ دایم ره‌زنست اشتراک گبر و ممن در تنست جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر تا که در هر کوزه چه بود آن نگر کوزه‌ی آن تن پر از آب حیات کوزه‌ی این تن پر از زهر ممات گر به مظروفش نظر داری شهی ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی لفظ را ماننده‌ی این جسم دان معنیش را در درون مانند جان دیده‌ی تن دایما تن‌بین بود دیده‌ی جان جان پر فن بین بود پس ز نقش لفظهای مثنوی صورتی ضالست و هادی معنوی در نبی فرمود کین قرآن ز دل هادی بعضی و بعضی را مضل الله الله چونک عارف گفت می پیش عارف کی بود معدوم شی فهم تو چون باده‌ی شیطان بود کی ترا وهم می رحمان بود این دو انبازند مطرب با شراب این بدان و آن بدین آرد شتاب پر خماران از دم مطرب چرند مطربانشان سوی میخانه برند آن سر میدان و این پایان اوست دل شده چون گوی در چوگان اوست در سر آنچ هست گوش آنجا رود در سر ار صفراست آن سودا شود بعد از آن این دو به بیهوشی روند والد و مولود آن‌جا یک شوند چونک کردند آشتی شادی و درد مطربان را ترک ما بیدار کرد مطرب آغازید بیتی خوابناک که انلنی الکاس یا من لا اراک انت وجهی لا عجب ان لا اراه غایة القرب حجاب الاشتباه انت عقلی لا عجب ان لم ارک من وفور الالتباس المشتبک جت اقرب انت من حبل الورید کم اقل یا یا نداء للبعید بل اغالطهم انادی فی القفار کی اکتم من معی ممن اغار ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست پس در آوردست‌شان اندر جهان خواب و خورد حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب گرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درد دان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمان زانکه از روز ولادت خود موئید بود مرد بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او آن به نیکونامی اندر جمله‌ی آفاق فرد چون پدر مودود نامش کرد تایید خدای از سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کرد باد نامش درجان باقی وذاتش همچو نام ملک گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم بسی علتیان را ز غم بازخریدیم سبل‌های کهن را غم بی‌سر و بن را ز رگ هاش و پی‌هاش به چنگاله کشیدیم طبیبان فصیحیم که شاگرد مسیحیم بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم بپرسید از آن‌ها که دیدند نشان‌ها که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان غریبانه نمودند دواها که ندیدیم سر غصه بکوبیم غم از خانه بروبیم همه شاهد و خوبیم همه چون مه عیدیم طبیبان الهیم ز کس مزد نخواهیم که ما پاک روانیم نه طماع و پلیدیم مپندار که این نیز هلیله‌ست و بلیله‌ست که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند دگر لاف مپران که ما بازپریدیم هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست تویی مگر مگس این مطاعم عسلین که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست به جای دارو او خاک می‌زند در چشم بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست چو لا تعاف من الکافرین دیارا دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست همیشه کشتی احمق غریق طوفان‌ست که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست سگ محله و بازار صید کی گیرد مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست رها کن این همه را نام یار و دلبر گو که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست که کیمیاست پناه وی و تعلق او مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست نهان کند دو جهان را درون یک ذره که از تصرف او عقل گول و نابیناست بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست اگر به علم فلاطون بود برون سراست جنون عشق به از صد هزار گردون عقل که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست رود درونه سم الخیاط رشته عشق که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست قلاوزی کندش سوزن و روان کندش که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست حدیث قصه آن بحر خوشدلی‌ها گو که قطره قطره او مایه دو صد دریاست چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن با انده او زشت است اندوه جهان خوردن گر پای سگ کویش بر دیده‌ی ما آید زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن در عشوه‌ی وصل او عمری به کران آرم گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن در راه وفای او شد شیفته خاقانی هر روز قفای نو از دست زمان خوردن هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش هر که از یار تحمل نکند یار مگویش وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش چون دل از دست به درشد مثل کره توسن نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت که همه عمر نبودست چنین سرو روانش گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش میرزا صادق که پیش قامتش سرو باشد چون نهال کوتهی آنکه از نورالهی روی اوست آگهی بخش دل هر آگهی کوکب بخت بلند بی‌زوال پیش پا بگذاشتش روشن رهی بست عقد ازدواج و اتصال با درخشان مهری و تابان مهی چون به شادی و نشاط آن هر دو یار همنشین گشتند در خلوت‌گهی عقل با هاتف پی تاریخ آن گفت مهری مجتمع شد با مهی آن بزرگین گفت ای اخوان خیر ما نه نر بودیم اندر نصح غیر از حشم هر که به ما کردی گله از بلا و فقر و خوف و زلزله ما همی‌گفتیم کم نال از حرج صبر کن کالصبر مفتاح الفرج این کلید صبر را اکنون چه شد ای عجب منسوخ شد قانون چه شد ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ گفته ما که هین مگردانید رنگ آن زمان که بود اسپان را وطا جمله سرهای بریده زیر پا ما سپاه خویش را هی هی کنان که به پیش آیید قاهر چون سنان جمله عالم را نشان داده به صبر زانک صبر آمد چراغ و نور صدر نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم چون زنان زشت در چادر شدیم ای دلی که جمله را کردی تو گرم گرم کن خود را و از خود دار شرم ای زبان که جمله را ناصح بدی نوبت تو گشت از چه تن زدی ای خرد کو پند شکرخای تو دور تست این دم چه شد هیهای تو ای ز دلها برده صد تشویش را نوبت تو شد بجنبان ریش را از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای وقت پند دیگرانی های های در غم خود چون زنانی وای وای چون به درد دیگران درمان بدی درد مهمان تو آمد تن زدی بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو بانگ بر زن چه گرفت آواز تو آنچ پنجه سال بافیدی به هوش زان نسیج خود بغلتانی بپوش از نوایت گوش یاران بود خوش دست بیرون آر و گوش خود بکش سر بدی پیوسته خود را دم مکن پا و دست و ریش و سبلت گم مکن بازی آن تست بر روی بساط خویش را در طبع آر و در نشاط مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست از محاق قضا برون شد ماه وز عرای خطر برون شد شاه باز فراش عافیت طی کرد بستری غم‌فزای و شادی‌کاه باز برداشت وهن ملت و ملک باز بفزود قدر مسند و گاه زینت ملک پادشاه جهان زین دین خدای عبدالله آنکه از دامن جلالت اوست دست تاثیر آسمان کوتاه وانکه در طول و عرض همت اوست رای سلطان اختران گمراه پیش پاسش قضا گشاده کمر پیش قدرش قدر نهاده کلاه باز بی حرز دولتش تیهو شیر بی‌طوق طاعتش روباه وانکه از چتر دولتش آموخت عکس مهتاب شکل خرمن ماه عزمش از سر اختران منهی حزمش از راز روزگار آگاه آنکه از رای روشنش بگزارد نور خورشید وام سایه‌ی چاه عرصه‌ی همتش چو گنبد چرخ یک جهان خیمه دارد و خرگاه ای ز رسم تو پر سمر اقوال وی ز شکر تو پر شکر افواه آسمانت زمین طارم قدر وافتابت نگین خاتم جاه زین سپس در حمایت جاهت طاعت کهربا ندارد کاه حرمی شد حمایت تو چنانک باشد از آفتاب و سایه پناه ملک را ز آفتاب رای تو هست ابدالدهر بامداد پگاه جز به درگاه عالی تو فلک ننبشته است عبده و فداه جز به عین رضا نخواهد کرد دیده‌ی روزگار در تو نگاه شد مطیع ترا زمانه مطیع شد سپاه ترا ستاره سپاه هست بر وقف‌نامه‌ی شرفت نه سپهر و چهار طبع گواه خشم و خصم تو آتشست و حشیش مهر و کین تو طاعتست و گناه بر دماند ز شعله‌ی آتش فتح باب کف تو مهر گیاه کرده‌ای از دراز دستی جود از جهان دست خواستن کوتاه در هنر خود چنین تواند بود بشری لا اله الا الله ای به تو زنده سنت پاداش وی ز تو تازه رسم باد افراه بنده زین سقطه‌ی چو آتش تیز بر سر آتش است بی‌گه و گاه حاش لله چو روز سقطه‌ی تو شب گیتی نزاد روز سیاه شکر ایزد که باز روشن شد به تو صدر وزیر و حضرت شاه نشد از سقطه قربتت ساقط بلکه بفزود بر یکی پنجاه تا کند اختلاف جنبش چرخ نقش بی‌رنگ روزگار تباه هرکه نبود به روزگار تو شاد روزگارش مباد نیکی خواه امر و نهیت روان چو حکم قضا بر نشابور و مرو و بلخ و هراه گم شد از بغداد شبلی چندگاه کس بسوی او کجا می‌برد راه باز جستندش به هر موضع بسی در مخنث خانه‌ای دیدش کسی در میان آن گروهی بی‌ادب چشم‌تر بنشسته بود و خشک لب سایلی گفت ای برنگ راز جوی این چه جای تست آخر بازگوی گفت این قومند چون تردامنی در ره دنیا نه مرد و نه زنی من چو ایشانم، ولی در راه دین نه زنی در دین نه مردی چند ازین گم شدم در ناجوانمردی خویش شرم می‌دارم من از مردی خویش هرک جان خویش را آگاه کرد ریش خود دستارخوان راه کرد همچو مردان دل خرد کرد اختیار کرد بر استادگان عزت نثار گر تو بیش آیی ز مویی در نظر خویشتن را از بتی باشی بتر مدح و ذمت گر تفاوت می‌کند بتگری باشی که او بت می‌کند گر تو حق رابنده‌ی، بت‌گر مباش ور تو مرد ایزدی، آزر مباش نیست ممکن در میان خاص و عام از مقام بندگی برتر مقام بندگی کن بیش از این دعوی مجوی مرد حق شو، عزت از عزی مجوی چون ترا صد بت بود در زیر دلق چون نمایی خویش را صوفی به خلق ای مخنث، جامه‌ی مردان مدار خویش را زین بیش سرگردان مدار هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد مایه‌ی روزگار خود در هوس تو باختم سود تو می‌بری، بهل کز تو مرا زیان رسد تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد گر ز تو لاله‌رخ دلم ناله کند، روا بود دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد رخت دل شکسته را پیش تو می‌هلم، ولی بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد آخر کار عاشقان نیست بجز هلاک و خود بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد چو کارزار کند شاه روم با شمشاد چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد شما و هر چه مراد شماست در عالم من و طریق خداوند مبدا و ایجاد به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق که اختلاف مقرر ز شورش اضداد ولیک ملک مقرر نصیبه خردست که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد چراغ عقل در این خانه نور می‌ندهد ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل میان دو به تنازغ بماند مردم زاد گهی همی‌کشدش علم سوی علیین گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا بوستان گویی بتخانه‌ی فرخار شده‌ست مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزنست فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا پرده‌ی راست زند نارو بر شاخ چنار پرده‌ی باده زند قمری بر نارونا کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا فاخته راست بکردار یکی لعبگرست در فکنده به گلو حلقه‌ی مشکین رسنا از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو از پری بازندانی دو رخ اهرمنا نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی به میان پرنا وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ بسته اندر بن او لختی مشک ختنا سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر که زبانش بود از زر زده در دهنا وان گل سوسن ماننده‌ی جامی ز لبن ریخته معصفر سوده میان لبنا ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح سندس رومی گشته سلب یاسمنا سال امسالین نوروز طربنا کترست پار وپیرار همی‌دیدم، اندوهگنا این طربناکی و چالاکی او هست کنون از موافق شدن دولت با بوالحسنا بر تو خوانم ز دفتر اخلاق آیتی در وفا و در بخشش هر که بخراشدت جگر به جفا همچو کان کریم زر بخشش کم مباش از درخت سایه فکن هر که سنگت زند ثمر بخشش از صدف یاد دار نکته‌ی حلم هر که برد سرت گهر بخشش در جهان گر بازجویی نیست بی‌سودا سری لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند ز آنک صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌ست و بس نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او می‌برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری صورت او چون عصا و باطن او اژدها چون نه‌ای موسی مرو بر اژدهای قاهری کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری گر کشیده می‌شوی آن سو ز جذب اژدهاست ز آنک او بس گرسنه‌ست و تو مر او را چون خوری جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری داشت شبانی رمه در کوهسار پیر و جوان گشته ازو شیر خوار شیر که از بز به سبو ریختی آب در آن شیر درآمیختی بردی از آن آب ملمع به شیر نقره‌ی چون شیر ز برنا و پیر روزی که آن کوه به صحرای خاک سیل درآمد رمه را برد پاک آنکه جهان سوخته‌ی شیر کرد سوخته شد ناگه از آن شیر سرد شیر خنک از تف و تابش بسوخت جمله‌ی آن شیر ز آبش بسوخت خواجه چو شد با غم و آزار خفت کارشناسیش در آن کار گفت کان همه آب تو که در شیر بود شد همه سیل و رمه را در ربود مرد شبان زان سخن آمد ستوه ماند سرافگنده چو سیلاب کوه خسرو اگر دین طلبی از خدای زین دل خاین به دیانت گرای در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد من در پی آن دلبر عیار برفتم او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد من در عجب افتادم از آن قطب یگانه کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد آن‌ها که بگفتند که ما کامل و فردیم سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد سلطان عرفناک بدش محرم اسرار تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم زخم سنان تو را سپر کنم از دل تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم کز توی ناحق گزار نیست گزیرم ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک گر عوضش عافیت دهی نپذیرم بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد بیا، که وقت بهار است و موسم شادی مدار منتظرم، وقت کار می‌گذرد ز راه لطف به صحرا خرام یک نفسی که عیش تازه کنم، چون بهار می‌گذرد نسیم لطف تو از کوی می‌برد هر دم غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من ز بزم عیش تو در سر خمار می‌گذرد سحرگهی که به کوی دلم گذر کردی به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد چو دیده کرد نظر صدهزار عاشق دید که نعره می‌زد هر یک که: یار می‌گذرد به گوش جان عراقی رسید آن زاری از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد ای روی تو راحت دل من چشم تو چراغ منزل من آبیست محبت تو گویی کمیخته‌اند با گل من شادم به تو مرحبا و اهلا ای بخت سعید مقبل من با تو همه برگ‌ها مهیاست بی تو همه هیچ حاصل من گویی که نشسته‌ای شب و روز هر جا که تویی مقابل من گفتم که مگر نهان بماند آنچ از غم توست بر دل من بعد از تو هزار نوبت افسوس بر دور حیات باطل من هر جا که حکایتی و جمعی هنگامه توست و محفل من گر تیغ زند به دست سیمین تا خون چکد از مفاصل من کس را به قصاص من مگیرید کز من بحلست قاتل من در حسن قرین نوبهار آیی در جور نظیر روزگار آیی چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت از رنگ دگر همی بیارایی هر وعده که بود در میان آمد ماند آنکه تو باز در کنار آیی در کار تو می‌فروشود روزم آخر تو چه روز را به کار آیی گویی به سرم که از تو برگردم تا با سر نالهای زار آیی سوگند مخور که من ترا دانم دانم که به قول استوار آیی گر عشق ز انوری درآموزی حقا که به کفر یار غار آیی سر تابوت مرا باز گشائید همه خود ببینید و به دشمن بنمائید همه بر سر سبزه‌ی باغ رخ من کبک مثال زار نالید که کبکان سرائید همه پس بگوئید ز من با پدر و مادر من که چه دل‌سوخته و رنج هبائید همه بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود که شدم فانی و در دام فنائید همه خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید که شما در خط این سبزه وطائید همه بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه خاک من غرقه‌ی خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه جای شکر است که چون دانه بجائید همه من عطای ملک العرش بدم نزد شما صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما نامبارک دم و ناساز دوائید همه اثر عود صلیب و خط ترساست خطا ور مسیحید که در عین خطائید همه ای حکیمان رصد بین خط احکام شما همه یاوه است و شما یاوه درائید همه خانه‌ی طالع عمرم ششم و هشتم کید چون ندیدید که جاماسب دهائید همه ای کرامات فروشان دم افسون شما علت افزود که معلول ریائید همه رشته‌ی تب ز گرهتان رشته‌ی جان باز نگشاد که در بند هوائید همه ای کسانی که ز ایام وفا می‌طلبید نوش‌دارو طلب از زهر گیائید همه چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید که چنین سنگدل و بار خدائید همه هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام گر ستاره سپه و صبح لوائید همه آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را که بدین مایه نظر دست روائید همه خوبت آراست ای غلام ایزد چشم بد دورخه به نام ایزد نافرید و نیاورید به حسن هیچ صورت چو تو تمام ایزد در جهان جمالت از رخ و زلف بهم آورد صبح و شام ایزد سبب آبروی جانها کرد خاک کوی تو گام گام ایزد از پی عزت جمال تو داد صورت لطف را قوام ایزد از پی منت وجود تو کرد گردنانرا به زیر وام ایزد از پی خدمت رکاب تو داد آدمی را دم دوام ایزد کرد گرد سم ستور رهت سرمه‌ی چشم خاص و عام ایزد برهمن را چو پرسی ایزد کیست گوید آن رخ نگر کدام ایزد ای به هر دم شراب آدم خوار زده بر جام جانت جام ایزد سر دام خودی نداری هیچ زان مدامت دهد مدام ایزد وز برای شکار دلها ساخت خال تو دانه زلف دام ایزد آنچنان کعبه‌ای که هست ترا در و دیوار و صحن و بام ایزد بده انصاف هیچ وا نگرفت از تو از نیکویی و کام ایزد خوبت آراسته‌ست طرفه تر آنک خود همی گویدت به نام ایزد تو مقیمی از آن سنایی را داد بر درگهت مقام ایزد چون نیست کسی مرا به جای تو ترک همه گفتم از برای تو نور دل من ز عکس روی توست تاج سر من ز خاک پای تو خوش خوش بربود جان شیرینم شیرینی لعل جانفزای تو برد از سر دلبری دل مستم مخموری چشم دلربای تو خون دل من بریختی یعنی یک بوسه بس است خونبهای تو نی نی که مرا دریع می‌آید آن بوسه تورا به ناسزای تو از جور چو من کسی چه برخیزد عطار ندید کس به جای تو ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد عروس گل ز اطراف چمن در جلوه می‌آید بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوان به گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد چنان می‌نالم از سودای آن گل‌چهره هر صبحی که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد ز عشق روی آن لیلی من ار مجنون شوم شاید که گر شیرین ببیند روی او فرهاد خواهد شد نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد گرفتم کاوحدی آزاد گشت از هر که در عالم ز بند او نمی‌دانم که چون آزاد خواهد شد؟ آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق الا به دست او در یک غم نمی‌زند یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو یک ابر دیده نیست کزو نم نمی‌زند چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند القصه در ولایت خوبی به کام دل زد نوبتی که خسرو عالم نمی‌زند زهره ندارم که سلامت کنم چون طمع وصل مدامت کنم گرچه جوابم ندهی این بسم چون شنوی تو که سلامت کنم چون نتوانم که به گردت رسم گرد به گرد در و بامت کنم مرغ تو حلاج سزد من کیم تا هوس حلقه‌ی دامت کنم خاک شدم تا نفس خویش را هم نفس جرعه‌ی جامت کنم گر به حسامم بکشی نقد جان پیشکش زخم حسامت کنم نیست مرا دل وگرم صد بود سوخته‌ی وعده‌ی خامت کنم یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای می‌طلبم باز که وامت کنم گر چه حلال است تو را خون من گر ندهی بوسه حرامت کنم چون همه خوبی جهان وقف توست گنگ شدم وصف کدامت کنم خطبه‌ی جانم چو به نام تو رفت سکه‌ی تن نیز به نامت کنم نی که تنی نیست دو من استخوانست پیش سگ کوی غلامت کنم مشک جهان گر همه عطار داشت وقف خط غالیه فامت کنم آن ماه برای کس نمی‌آید کو با غم خویش بس نمی‌آید در آینه روی خویش می‌بیند در دام هوای کس نمی‌آید گر تو به هوس جمال او خواهی او در طلب و هوس نمی‌آید جانا ره عشق چون تو معشوقی در زیر تک فرس نمی‌آید در وادی بی‌نهایت عشقش سیمرغ به یک مگس نمی‌آید هرگز نشوی تو هم نفس کس را کانجا که تویی نفس نمی‌آید خورشید بلند را چه کم بیشی کش سایه ز پیش و پس نمی‌آید چون در قعر است در وصل تو جز بر سر آب خس نمی‌آید در پای فراق تو شوم پامال چون وصل تو دسترس نمی‌آید عطار که چینه‌ی تو می‌چیند مرغی است که در قفس نمی‌آید من نخواهم برد جان از دست دل ای مسلمانان، فغان از دست دل سینه میسوزد نهان از جور چشم دیده میگرید روان از دست دل ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی بر تنم باری چنان از دست دل هر که از دستان دل غافل شود زود گردد داستان از دست دل جاودانی دیده‌ای باید مرا تا بگریم جاودان از دست دل جانم اندر تاب و دل در تب فتاد این ز دست چشم و آن از دست دل گفته بودم: پای در دامن کشم وین حکایت کی توان؟ از دست دل قوت پایی ندارد اوحدی تا نهد سر در جهان از دست دل در عالم عشق تو کفر است و نه اسلام عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام سرمایه آمالی و بخشنده‌ی احوال دیباچه‌ی ارواحی و شیرازه‌ی اجسام هم قبله‌ی عشاقی و هم کعبه‌ی مشتاق هم شورش آفاقی و هم فتنه‌ی ایام دل های مجرد همه در چنبر آن زلف مرغان بهشتی همه در حلقه‌ی آن دام یک میکده می‌خوردم از آن لعل می‌آلود یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام ما را نه غم طعن و نه اندیشه‌ی ناموس مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام تا زیب بناگوش تو شد طره‌ی مشکین هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد یارب چه نهادند در این شکر و بادام بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی زان پیش که جان را بنهد بر سر این کار چو دانستم که گردنده‌ست عالم نیاید مرد را بنیاد محکم پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم شبان و روز با هم مست و خرم مرا زان چه که چونان گفت ابلیس مرا زان چه که چونین کرد آدم تو گویی می مخور من می خورم می تو گویی کم مزن من می‌زنم کم فتادی تو به کعبه من به خاور الا تا چند ازین دوری و درهم من و خورشید و معشوق و می لعل تو و رکن و مقام و آب زمزم ترا کردم مسلم کوثر و خلد مسلم کن مرا باری جهنم به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم تو گر هستی چو بلعم در عبادت من آخر از سگی کمتر نیم هم سرانجام من و تو روز محشر ندانم چون بود والله اعلم سخن‌گویی تو همواره ز اسلام همه اسلام تو صلوات و سلم زدن در کوی معنی دم نیاری همه پیراهن دعوی زنی دم کجا شد عهد و پیمانی که کردی کجا شد قول و سوگندی که خوردی نگفتی چرخ تا گردان بود گرد از این سرگشته هرگز برنگردی نگفتی تا بود خورشید دلگرم نکاهد گرم ما را هیچ سردی نگفتی یک دل و مردانه باشیم به جان جمله مردان و بمردی مرا گویی اگر من جور کردم بدان کردم که پیش از من تو کردی چرا شاید که با چون من گدایی چو تو شاهنشهی گیرد نبردی میان ما و تو سرکنگبین است ز من سرکه ز تو شکرنوردی چو من سرکه فروشم پس تو شکر بیفزا چون به شیرینی تو فردی منم خاک و چو خاکی باد یابد تو عذرش نه مگویش گرد کردی نباشد راه را عار از چو من گرد که زر را عار نبود رنگ زردی شهاب آتش ما زنده بادا چو القاب شهاب سهروردی ای رقم کرده‌ی تو حرف گناه! نامه‌ی عمرت ازین حرف سیاه! وای اگر عهد بقا پشت دهد مرگ بر حرف تو انگشت نهد گسترد دست اجل مهد فراق وز فزع ساق تو پیچد بر ساق دوستان نغمه‌ی غم ساز کنند دشمنان خرمی آغاز کنند وارثان حلقه به گرد سر تو حلقه‌کوبان ز طمع بر در تو از برون سو به تو گریان نگرند وز درون خرم وخندان نگرند هیچ تن را سر سودای تو نه! هیچ کس را غم فردای تو نه! پیش از آن کیدت این واقعه پیش به که از توبه کنی چاره‌ی خویش دامن از نفس و هوا در چینی پس زانوی وفا بنشینی هر چه بد باشد از آن بازآیی عقد اصرار ز دل بگشایی ز آنچه بگذشت پشیمان باشی اشک اندوه ز مژگان پاشی ره به سر حد خطا کم سپری سوی اقلیم جفا کم گذری چند باشی ز معاصی مزه کش؟ توبه هم بی‌مزه‌ای نیست، بچش! ملک، از عصمت عصیان پاک است دیو، کافرمنش و بی‌باک است نکند طبع ملک میل گناه ناید از توبه گری دیو به راه چهره پر گرد کن از خاک نیاز! مژه از خون جگر رنگین ساز! جامه‌ی خود چو فلک‌زن در نیل! به درون شعله فکن چون قندیل! ز آتش دل شده‌ام گرم نفس در گنه‌سوزی‌ام این آتش بس! بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را به بهانه‌ی حدیثی بگشای لعل نوشین به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را بازم غم بیهوده به همخانگی آمد عشق آمد و با نشأه‌ی دیوانگی آمد ای عقل همانا که نداری خبر از عشق بگریز که او دشمن فرزانگی آمد خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل با رخنه‌ی دیرینه به ویرانگی آمد دارد خبری آن نگه خاص که سویم مخصوص به سد شیوه‌ی بیگانگی آمد ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان مرغ دل وحشی که به پروانگی آمد هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند یا جفا بر من دلخسته‌ی شیدا نکند هر که سودای سر زلف تو دارد در سر این خیالست که سر در سر سودا نکند چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود ترک سرمست محالست که یغما نکند وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند عاقبت دود دلش فاش کند از روزن هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند مرد صاحب‌نظر آنست که تا جان بودش نتواند که نظر در رخ زیبا نکند آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند مکن اندیشه‌ی فردا و قدح نوش امروز کانکه عاقل بود اندیشه‌ی فردا نکند در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو زانکه مخمور بترک می حمرا نکند ای گردن بلند قدان در کمند تو رعنائی آفریده قد بلند تو بر صرصری سوار وز دل می‌برد قرار طرز گران خرامی رعنا سمند تو خوش نرخ خنده‌ی تو به بازار آرزو افکنده در مزاد لب نوشخند تو من چون کنم که طور بد ناپسند من گردد پسند خاطر مشکل پسند تو چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این بیمار تو شکسته تو دردمند تو دردت مباد و باد بر آتش سپندوار چشم حسود از پی دفع گزند تو قتلش رواست گر همه صید حرم بود آن صید کاضطراب کند در کمند تو باید که به نواخت ز صید گریزپای آن صید به که دست دهد خود به بند تو پای گریز محتشم از دور بسته است عشق دراز سلسله‌ی صید پند تو خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست بی خرد وحشی که در اندیشه‌ی سامان ماست مرا دل ده که من سنگی ندارم به جز خون جگر رنگی ندارم سرور درد خود با خویش گویم که نالان‌تر ز خود چنگی ندارم زمن تا صبر صد فرسنگ راهست ولی من پای فرسنگی ندارم دهندم پند و بامن در نگیرد که من عقلی و فرهنگی ندارم آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود بودند بسی سوختگان گرد در او لیکن به سرا پرده‌ی او بار مرا بود من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان بر صورت من راست چو خورشید سما بود بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود بر عشق وی این آه جهان‌سوز گوا بود از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود از من سخن عذر و ازو عین رضا بود بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود هر نعت که در وصف مثالش بشنودم با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود من بودم و او و صفت حال من و او صاحب خبران صبح‌دم و باد صبا بود تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش پروانه‌ای اندر حرم شمع صفا بود آواز ز عشاق برآمد که فلان شب معراج دگر نوبت خاقانی ما بود فرستاده خاص پروردگار رساننده حجت استوار گرانمایه‌تر تاج آزادگان گرامی‌تر از آدمیزادگان محمد کازل تا ابد هر چه هست به آرایش نام او نقش بست چراغی که پروانه بینش به دوست فروغ همه آفرینش بدوست ضمان دار عالم سیه تا سپید شفاعت گر روز بیم و امید درختی سهی سایه در باغ شرع زمینی به اصل آسمانی به فرع زیارتگه اصل داران پاک ولی نعمت فرع خواران خاک چراغی که تا او نیفروخت نور ز چشم جهان روشنی بود دور سیاهی ده خال عباسیان سپیدی بر چشم شماسیان لب از باد عیسی پر از نوش تر تن از آب حیوان سیه پوش‌تر فلک بر زمین چار طاق افکنش زمین بر فلک پنج نوبت زنش ستون خرد مسند پشت او مه انگشت کش گشته ز انگشت او خراج آورش حاکم روم و ری خراجش فرستاده کری و کی محیطی چه گویم چو بارنده میغ به یک دست گوهر به یک دست تیغ به گوهر جهان را بیاراسته به تیغ از جهان داد دین خواسته اگر شحنه‌ای تیغ بر سر برد سر تیغ او تاج و افسر برد به سر بردن خصم چون پی فشرد به سر برد تیغی که بر سر نبرد قبای دو عالم به‌هم دوختند وزان هر دو یک زیور افروختند چو گشت آن ملمع قبا جای او به دستی کم آمد ز بالای او به بالای او کایزد آراستست هم آرایش ایزدی راستست کلید کرم بوده در بند کار گشاده بدو قفل چندین حصار فراخی بدو دعوت تنگ را گواهی بر اعجاز او سنگ او تهی دست سلطان درویش پوش غلامی خر و پادشاهی فروش ز معراج او در شب ترکتاز معرج گران فلک را طراز شب از چتر معراج او سایه‌ای وز آن نردبان آسمان پایه‌ای چار یارش، که مرشد دینند همه اندر مقام تحسینند دوستان پیمبرند همه خلفای مطهرند همه ای فضولی، چرا ز نادانی یار اینی و دشمن آنی؟ دو هوایی اگر نورزی به سه طلاق خیال فاسد ده تو چه دانی درین میانه چه بود ؟ کین چرا پیش ازان خلیفه نبود ؟ تو چه دانی مصالح این کار؟ چه به خود راه می‌دهی انکار؟ همه را نیک دان، مباش فضول جز نکو کی بود رفیق رسول؟ صد هزاران دریچه از رضوان مفتتح در مضاجع ایشان گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم به اختیار ز خاک در تو برخیزم نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر بیاری مدد خنجر تو برخیزم سپند آتش غم کرده‌ای مرا، ای دوست مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب به بوی طره‌ی چون عنبر تو برخیزم ایا کشیخان بد اصل ای سه بوسش علی نامی دریغ این نام بر تو ز هر خلقی که ایزد آفریدست بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو ترا ز جمله‌ی اهل نشابور پدر ننگ آمد و ننگ پدر تو مرا سعد علی نانی همی داد نگنجید آن سخا و فضل در تو به دونی منقطع کردی تو آن چیز که لعنت باد و نفرین باد بر تو □با تو باشم از تو نندیشم که با فضلی و عدل نه بدان کز راه عقل و معرفت پیشم ز تو باز کز تو دور باشم هیچ نندیشم ز کس از تو نندیشم چرا زیرا که نندیشم ز تو □در چشمت ای رفیقک ای خام قلتبان برتر ز سرومان همی آید حشیش تو آن به که در هجای تو از تو بنگذرم تصحیف معنی لقب تو بریش تو دوش آمد زلف تاب داده جان را ز دو لب شراب داده صد تشنه‌ی آتشین جگر را از چشمه‌ی خضر آب داده زان روی که ماه سایه‌ی اوست صد نور به آفتاب داده هر که از لب او سال کرده صد دشنامش جواب داده زان باده که جان خراب او بود جامی به دل خراب داده چون مست شده دل از شرابش او را ز جگر کباب داده عطار در آتش فراقش تن در غم و اضطراب داده میان دو بد خواه کوتاه دست نه فرزانگی باشد ایمن نشست که گر هر دو باهم سگالند راز شود دست کوتاه ایشان دراز یکی را به نیرنگ مشغول دار دگر را برآور ز هستی دمار اگر دشمنی پیش گیرد ستیز به شمشیر تدبیر خونش بریز برو دوستی گیر با دشمنش که زندان شود پیرهن بر تنش چو در لشکر دشمن افتد خلاف تو بگذار شمشیر خود در غلاف چو گرگان پسندند بر هم گزند بر آساید اندر میان گوسفند چو دشمن به دشمن بود مشتغل تو با دوست بنشین به آرام دل ای روی تو شمع بت‌پرستان یاقوت تو قوت تنگدستان زلف تو و صد هزار حلقه چشم تو و صد هزار دستان خورشید نهاده چشم بر در تا تو به درآیی از شبستان گردون به هزار چشم هر شب واله شده در تو همچو مستان آنچ از رخ تو رود در اسلام هرگز نرود به کافرستان پیران ره حروف زلفت ابجد خوانان این دبستان در عشق تو نیستان که هستند هستند نه نیستان نه هستان ممکن نبود به لطف تو خلق از دینداران و بت‌پرستان گوی تو که آب خضر بوده است هر شیر که خورده‌ای ز پستان ای بر شده بس بلند آخر به زین نگرید سوی بستان گلگون جمال در جهان تاز وز عمر رونده داد بستان کین گلبن نوبهار عمرت درهم ریزد به یک زمستان مشغول مشو به گل که ماراست پنهان ز تو خفته در گلستان زخمی زندت به چشم زخمی گورستانت کند ز بستان تو گلبن گلستان حسنی عطار تورا هزاردستان پاسبانی بود عاشق گشت زار روز و شب بی‌خواب بود و بی‌قرار هم دمی با عاشق بی‌خواب گفت کاخر ای بی‌خواب یک دم شب بخفت گفت شد با پاسبانی عشق یار خواب کی آید کسی را زین دو کار پاسبان را خواب کی لایق بود خاصه مرد پاسبان عاشق بود چون چنین سربازیی در سر ببست بود آن این یک بر آن دیگر ببست من چگونه خواب یابم اندکی وام نتوان کردن این خواب از یکی هر شبم عشق امتحانی می‌کند پاسبان را پاسبانی می‌کند گاه می‌رفتی و چوبک می‌زدی گه ز غم بر روی و تارک می‌زدی گر بخفتی یک دم آن بی‌خواب و خور عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر جمله‌ی شب خلق را نگذاشتی تا بخفتندی فغان برداشتی دوستی گفتش که‌ای در تف و تاب جمله‌ی شب نیستت یک لحظه خواب گفت مرد پاسبان را خواب نیست روی عاشق را بجز اشک آب نیست پاسبان را کار بی‌خوابی بود عاشقان را روی بی‌آبی بود چون ز جای خواب آب آید برون کی بود ممکن که خواب آید برون عاشقی و پاسبانی یارشد خواب ز چشمش به دریا بار شد پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد کار بی‌خوابیش در مغز اوفتاد می‌مخسب ای مرد اگر جوینده‌ای خواب خوش بادت اگر گوینده‌ای پاسبانی کن بسی در کوی دل زانک دزدانند در پهلوی دل هست از دزدان دل بگرفته راه جوهر دل دار از دزدان نگاه چون ترا این پاسبانی شد صفت عشق زود آید پدید و معرفت مرد را بی‌شک درین دریای خون معرفت باید ز بی‌خوابی برون هرک او بی‌خوابی بسیار برد چون به حضرت شد دل بیداربرد چون ز بی‌خوابیست بیداری دل خواب کم کن در وفاداری دل چند گویم، چون وجودت غرقه ماند غرقه را فریاد نتواند رهاند عاشقان رفتند تا پیشان همه در محبت مست خفتند آن همه تو همی زن سر که آن مردان مرد نوش کردند آنچ می‌بایست کرد هر که را شد ذوق عشق او پدید زود باید هر دو عالم را کلید گر زنی باشد شود مردی شگرف ور بود مردی شود دریای ژرف ناز از اندازه بیرون می‌کنی وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی هرچه من از سرکشی کم می‌کنم در کله‌داری تو افزون می‌کنی ماه رخسارت نه بس در میغ هجر نیز با این جور گردون می‌کنی چون به یک نوع از جفا تن دردهیم تازه صد نوع دگرگون می‌کنی اینت دستی کاندرین بازی تراست نیک خار از پای بیرون می‌کنی هر زمان گویی که من نیک آورم این سخن باری بگو چون می‌کنی در حساب انوری هرگز نبود کز تو این آید که اکنون می‌کنی ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه چیست آن حاصل همه بی‌حاصلی روز شمار چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار غنچه را لب‌بسته بینی نسترن را پاره‌دل لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار گر درین بستان درختی سبز گردد بارور سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانه‌ای تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست چون توانی بود بی‌غم لقمه‌ای را خواستار چون نبود او را روا بی این همه غم دانه‌ای خویشتن را لقمه‌ای بی‌غم روا هرگز مدار کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت تا خوری از کوزه‌ای یک شربت آب خوش گوار بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار چون کناری نیست این غم را میان دربند چست در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار مور را بین در میان گور آن کس دانه‌کش کز تکبر زهر می‌انداخت از لب همچو مار از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته زلف‌های تابدار و لعل‌های آبدار آنکه سر بر آسمان می‌سود از خوبی خویش ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد بار می‌ندهد ز بیم خویش سرو جویبار خون دلهای عزیزان است در دل سوخته آن همه سرخی که می‌بینی ز روی لاله‌زار نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست کز درون خاک می‌جوشند چون خون در تغار لاجرم هر گل که می‌خندد به ظاهر در جهان زار می‌گرید برو چون خونیان ابر بهار مرغ می‌زارد به زاری بر سر این خفتگان خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار جملگی زندگانی رنج و بار دایم است وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان یک به یک را می‌برند از چاه و زندان زیر دار تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار چون زنخدان تو بربندند روز واپسین جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار نیستی در پنجه‌ی مرگ ار ز سنگ و آهنی گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد می‌برندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار در هوا شو ذره‌وار از شوق حق چون اهل دل تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار حلقه‌ی گوشی شو اندر حلقه‌ی مردان دین حلقه‌ی حق گیر و سر می‌زن برآن در حلقه‌وار کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار از سر نادانیی گر بنده‌ای جرمی بکرد از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار طراوت رخت آب سمن تمام ببرد رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد غلام کیستی، ای خواجه‌ی پری‌رویان؟ که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد سلامت من مسکین بدان سلام ببرد به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود غم تو آمد و از دست من زمام ببرد چو آفتاب ترا از کنار بام بدید پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد امام شهر چو محراب ابروی تو بدید سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟ که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد زهی زیبا جمالی این چه روی است زهی مشکین کمندی این چه موی است ز عشق روی و موی تو به یکبار همه کون مکان پر گفت و گوی است از آن بر خاک کویت سر نهادم که زلفت را سری بر خاک کوی است چو زلفت گر نشینم بر سر خاک نمیرم نیز و اینم آرزوی است چه جای زلف چون چوگانت آنجا که آنجا صد هزاران سر چو گوی است برو ای عاشق دستار بگریز که اینجا رستخیز از چار سوی است تو مرد نازکی آگه نه کاینجا هزارن مرد را زه در گلوی است نبینی روی او یک ذره هرگز تو را یک ذره گر در خلق روی است دلا، کی آید او در جست و جویت که او دایم ورای جست و جوی است اگرچه ذره هم جوینده باشد نه چون خورشید رنگش بر رکوی است گرت او در کشد کاری بود این که گر کار تو کار شست و شوی است بسی گر تو به جویی آب ندهد که هرچه آن از تو آید آب جوی است ز کار تو چه آید یا چه خیزد که اینجا بی نیازی سد اوی است تو کار خویش می‌کن لیک می‌دان که کار او برون از رنگ و بوی است به خود هرگز کجا داند رسیدن اگر عطار را عزم علوی است چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر اقبال گیا روید در عین سراب اندر ور رای شکار آری او شکر شکارت را الحمد کنان آید جانش به کباب اندر جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر راز «ارنی ربی» در سینه پدید آید گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری مریم کده‌ها داری گویی به حجاب اندر مهر تو برآمیزد پاکی به گناه اندر قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو راند پسر مریم خر را به خلاب اندر هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر دانی که خراباتیم از زلزله‌ی عشقت کم رای خراج آید شه را به خراب اندر ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما جز آب نمی‌باشد با ما به شراب اندر از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر شعری به سجود آید اشعار سنایی را هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر حسودان را ز غم آزاد کردم دل گله خران را شاد کردم به بیدادان بدادم داد پنهان ولی در حق خود بیداد کردم چو از صبرم همه فریاد کردند چنان باشد که من فریاد کردم مرا استاد صبر است و از این رو خلاف مذهب استاد کردم جهانی که نشد آباد هرگز به ویران کردنش آباد کردم در این تیزاب که چون برگ کاه است به مشتی گل در او بنیاد کردم فراموشم مکن یا رب ز رحمت اگر غیر تو را من یاد کردم ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من! نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری دل بسته‌ام در آن رسن مشک‌سای من گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن کز دور بوسه می‌دهمت، خاک پای من سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب ای بنده‌ی سگان در آن سرای من درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟ آن به که اعتماد کنم بر خدای من بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی‌شما به حق چشم مست تو که تویی چشمه وفا سخنم بسته می‌شود تو یکی زلف برگشا انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا امه العشق فاعرجوا دونکم سلم الهوی دیدمش مست می‌گذشت گفتم ای ماه تا کجا گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم بیا در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا در پی گام تیز او چه محل باد و برق را انا منذ رایتهم انا صرت بلا انا صوره فی زجاجه نور الارض و السما رکب القلب نوره فجلی القلب و اصطفی کل من رام نوره استضا مثله استضا کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا تو بیا بی‌تو پیش من که تو نامحرمی تو را به ثنا لابه کردمش گفتم ای جان جان فزا گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست در ثنا تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا ز لب بسته گر سخن بگشاید گشا گشا ان علینا بیانه تو میا در میان ما چو در خانه دید تنگ بکند مرد جامه‌ها نی که هر شب روان تو ز تنت می‌شود جدا به میان روان تو صفتی هست ناسزا که گر آن ریگ نیستی نامدی باز چون صبا شب نرفتی دوان دوان به لب قلزم صفا بازآمد و تا ویست بنده بنده‌ست خدا خدا ماند در کیسه بدن چو زر و سیم ناروا جان بنه بر کف طلب که طلب هست کیمیا تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی‌نوا رو پی شیر و شیر گیر که علیی و مرتضی نیست بودی تو قرن‌ها بر تو خواندند هل اتی خط حقست نقش دل خط حق را مخوان خطا الفی لا شود و تو ز الف لام گشت لا هله دست و دهان بشو که لبش گفت الصلا چو به حق مشتغل شدی فارغ از آب و گل شدی چو که بی‌دست و دل شدی دست درزن در این ابا شهر زوری گدا بود خاصه کش به بغداد پرورش کردند به صفت چون خری بماند راست که به شیر سگش بپروردند □چون امیدم بریده نیست ز تو همه رنجی که باشدم شاید اهل بخشایشم سزد که دلت بر تن و جان من ببخشاید گفتم ای دل بهر دربان جلال نعل اسب از تاج دانائی فرست دل جوابم داد کز نعل پی‌اش تاج هفت اجرام بالائی فرست نکته‌ی او دانه و ارواح است مرغ دانه زی مرغان صحرائی فرست این دو طفل هندو از بام دماغ بر در صدرش به مولائی فرست یا ز آب دست و خاک پای او زقه‌ی طفلان دانائی فرست پیش یکران ضمیرش عقل را داغ بر رخ کش به لالائی فرست حاصل شش روز و نقد چل صباح یک شبه خرجش که فرمائی فرست هر بساط ذکر کراید بپوش هر طراز شکر کرائی فرست شحنه‌ی شرع است منشور بقاش سوی این نه شهر مینائی فرست شب در آن شهر است غوغا ز اختران مهر شحنه سوی غوغائی فرست از تن و دل چون کنی نون والقلم نزد شحنه شکل طغرائی فرست پیش فکر او که رخشد شمس‌وار شمس گردون را به حربائی فرست بهر آذین عروس خاطرش چرخ اطلس را به دیبائی فرست او به تنها صد جهان است از هنر یک جهانش جان به تنهائی فرست معجز کلی فرستادت به مدح تو جزاش از سحر اجزائی فرست او ز گاوت عنبر هندی دهد تو ز آهو مشک یغمائی فرست گر نداری خون خشک آهوان سنبل تر بهر بویائی فرست دست جم چون راح ریحانیت داد خوان جم را خل خرمائی فرست آب زمزم داد بطحائی تو را از فرات آبی به بطحائی فرست هفت جوش از آینه دادت تو نیز پنج نوش از کلک صفرائی فرست داد نعمت‌ها چو نعمان عرب شکرها چون حاتم طائی فرست کوه دانش را چو داود از نفس منطق الطیر از خوش‌آوائی فرست بانگ پشه مگذران بر گوش جم گر فرستی لحن عنقائی فرست از دواتت دار ملک تیر را نیزه‌ی بهرام هیجائی فرست بهر ری کو پار زهرت داده بود هدیه امسال از شکرخائی فرست طوطی ری عذرخواه ری بس است سوی طوطی قند بیضائی فرست ری بدین طوطی ز هندو رای به خدمت ری هندی و رائی فرست روح شیدا شد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدائی فرست عازر دل مرده‌ای در وی گریز گو مرا باد مسیحائی فرست چون توئی خاقان ترکستان طبع مه رخی با مهر عذرائی فرست نثر تو نعش و ثریا نظم توست هدیه نعشی و ثریائی فرست قدر نظم و نثر او داند به شرط سوی روضه در دریائی فرست تخم پیله است آن به دیباجی سپار زعفران است آن به حلوائی فرست گر توانی هاونی ساز از هلال خاصه بهر زعفران‌سائی فرست زرگر ساحر صفت را بهر صنع سیم چینی، زر آبائی فرست گوید اینجا خاص مهمانت آمدم اجری خاص از نکورائی فرست نحل مهمان بهار آید بلی نزل نحل از باغ گویایی فرست نحل را برخوان شاخ آور ز جود پس در آن فضل عسل زائی فرست این دل صد چشمه را پالونه‌وار از برای شهد پالائی فرست عقل را گفتم چه سازم نزل او گفت جنت نزل دربائی فرست آه تو شمع است و اشکت شکر است شمع و شکر رسم هر جائی فرست باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنائی فرست هر سحرگاهش دعای صدق ران پس به سوی عرش فرسائی فرست وز پی احمد براقی کن ز نور پس برای چرخ پیمائی فرست ورنه باری سوی بهمن همتی تنگ بسته خنگ دارائی فرست همتم گفتا که ملبوس جلال دق مصری وشی صنعائی فرست عصمتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتائی فرست مشتری فر و عطارد فطنت است تحفه‌هاش از مدحت آرائی فرست نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانائی فرست هرچه بفرستی به رسوائی کشد دل شفاعت خواه رسوائی است شعر هم جرم است جان را تحفه ساز بر امیدم جرم بخشائی فرست نقد برنائیت دانم مانده نیست تات گویم نقد برنائی فرست اشک گرمت باد و باد سرد پس هر دو را با عقل سودائی فرست بهر تسبیح سلیمان عصمتی اشک داودی ز قرائی فرست یعنی از بستان خاطر نوبری باز کن در زی زیبائی فرست قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر روح را با آن به سقائی فرست گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش زلف حوران هرچه پیرائی فرست وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه رایت آن صدر والائی فرست وز بره تا گاو و بزغاله‌ی فلک گوشتی ساز و به مولائی فرست دانه‌ی دل جوجو است و چهره کاه کاه و جو زین دشت سرمائی فرست آفتابی شو ز خاک انگیز زر زی عطارد زر جوزائی فرست چون توئی خاک سپاهان را مرید خرجش آنجا نقد اینجائی فرست مرا شاه بالای خواجه نشانده است از آن خواجه آزرده برخاست از جا چه بایستش آزردن از سایه‌ی حق که نوری است این سایه از حق تعالی نه زیر قلم جای لوح است چونان که بالای کرسی است عرش معلا نداند که از دور پرگار قدرت بود نقطه‌ی کل بر از خط اجزا معما بر از ابجد آمد به معنی چو معنی که هم برتر آمد ز اسما بخور از بر عنبر آمد به مجلس عقول از بر انفس آمد به مبدا کواکب بود زیر پای ملایک حواری بود بر زبردست حورا ببین نه طبق برتر از هفت قلعه ببین هفت خاتون بر از چار ماما زمین زیر به کو کثیف است و ساکن فلک به ز بر کو لطیف است و دروا الف را بر اعداد مرقوم ببینی که اعداد فرعند و او اصل و والا نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب نه بار از بر برگ باشد مهیا قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا هنرمند کی زیر نادان نشنید که بالای سرطان نشسته است جوزا نه لعل از بر خاتم زر نشیند نه لعل و زر کل چنین است عمدا دبیری چو من زیردست وزیری ندارند حاشا که دارند حاشا دبیر است خازن به اسرار پنهان وزیر است ضامن به اشکال پیدا دبیری ورای وزیری است یعنی عطارد ورای قمر یافت ماوا چو ریگی است تیره‌گران سایه نادان چو آبی است روشن سبک‌روح دانا نه آب از بر ریگ باشد به چشمه نه عنبر بر از آب باشد به دریا گران سایه زیر سبک‌روح بهتر چو سنگ سیه زیر آب مصفا دو سنگ است بالا و زیر اسیا را گران سیر زیر و سبک سیر بالا با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی بردار صراحی را بگذار صلاحی را آن جام مباحی را درکش که بیاسایی در حلقه آن مستان در لاله و در بستان امروز قدح بستان ای عاشق فردایی بر رسم زبردستی می‌کن تو چنین مستی تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی در مصر نمی‌باشی تا جمله شکرخایی شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی سرخ گویی همیشه غر باشد شبه از لعل پاکتر باشد این چنین ژاژ نزد هر عاقل سخنی سخت مختصر باشد لعل مصنوع آفتاب بود شیشه مصنوع شیشه‌گر باشد سرخ اگر نیست پس بر هر عقل سخن مرتضا دگر باشد چون به یک جای رسته سرخ و سیاه سرخ پیوسته بر زبر باشد من چه گویم که خود به هر مکتب کودکان را ازین خبر باشد چون که سرخ‌ست اصل عمر به دوست جایش اندر دل و جگر باشد چون سیه گشت هم درین دو مکان اصل دیوانگی و شر باشد زیر لعلست لاله را سیهی دودکی خوشتر از شرر باشد علم صبح سرخ آمد از آنک بر سپاه شبش ظفر باشد سیهی بی‌نهاد و بی‌معنی زان ز تو خلق بر حذر باشد نزد ما این چنین سیه که تویی مرد نبود که ... خر باشد روز کزین فعل زشت روز قضا نامت از تو سیاه‌تر باشد پشک چون تو بود چو خشک شود مشک چون من بود چو تر باشد هیچ کس نیست کز برای سه دال چون سکندر سفرپرست نشد پایها سست کرد و از کوشش دولت و دین و دل به دست نشد از جواب و سوال ما دانی شاید ار زیر کی فرو ماند گرد گفت محال را چه عجب کاینه‌ی عقل را بپوشاند زان که خورشید را ز بینش چشم ذره‌ای ابر تیره گرداند چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند چنان نباید بودن که گر سرش ببرند به سر بریدن او دوستان خرم گردند خواجگانی که اندرین حضرت خویشتن محتشم همی دارند آن نکوتر که خادمان نخرند حرم اندرحرم همی دارند دل منه با زنان از آنکه زنان مرد را کوزه‌ی فقع سازند تا بود پر زنند بوسه بر آن چون تهی شد ز دست بندازند خادمان را ز بهر آن بخرند تا به رخسارشان فرو نگرند «لا الی هولاء» نه مرد و نه زن بین ذالک نه ماده و نه نرند جای ایشان شدست هند و عجم لاجرم هر دو جا به دردسرند منشین با بدان که صحبت بد گر چه پاکی ترا پلید کند آفتاب ار چه روشن‌ست او را پاره‌ای ابر ناپدید کند دوستی گفت صبر کن زیراک صبر کار تو خوب زود کند آب رفته به جوی باز آید کارها به از آنکه بود کند گفتم ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند ای سنایی کسی به جد و به جهد سر گری را سخن‌سرای کند یا کسی در هوا به زور و به قهر پشه را با شه یا همای کند من چو چنگش به چنگ و طرفه‌تر آنک او ز من ناله همچو نای کند باز رفتن بر اشترست ولیک ناله‌ی بیهده درای کند نه شکرخای نیست در عالم که کسی یار چرم خای کند لاجرم دل بسوخت گر او را دل همی نام دلربای کند کافر ار سوخته شود چه عجب چون همی نام بت خدای کند پس چو دون پروریست پیشه‌ی او ز چه رو او سوی تو رای کند کانچه خلقان به زیر پای کنند او همی بر کنار جای کند کی سر صحبت سران دارد آنکه پیوسته کار پای کند با دلی رفته به استسقا که معاصیش هیچ غم نکند با چنین دل چه جای بارانست کابر بر تو کمیز هم نکند با همه خلق جهان گر چه از آن بیشتر بی‌ره و کمتر به رهند تو چنان زی که بمیری برهی نه چنان چون تو بمیری برهند آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود تا کی این شعبده و وعده و این بند بود تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست که به آمد شد بی‌فایده خرسند بود بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار هر که امروز نبیند اثر قدرت او غالب آنست که فرداش نبیند دیدار تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟ یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب به در آید که درختان همه کردند نثار آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید صد هزار اقچه بریزند درختان بهار باد گیسوی درختان چمن شانه کند بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟ خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز نقشهایی که درو خیره بماند ابصار ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار این هنوز اول آزار جهان‌افروزست باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار شاخها دختر دوشیزه‌ی باغ‌اند هنوز باش تا حامله گردند به الوان ثمار عقل حیران شود از خوشه‌ی زرین عنب فهم عاجز شود از حقه‌ی یاقوت انار بندهای رطب از نخل فرو آویزند نخلبندان قضا و قدر شیرین کار تا نه تاریک بود سایه‌ی انبوه درخت زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار حشو انجیر چو حلواگر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد به کار آب در پای ترنج و به و بادام روان همچو در زیر درختان بهشتی انهار گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریا بار نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار آن که باشد که نبندد کمر طاعت او جای آنست که کافر بگشاید زنار نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار این همه پرده که بر کرده‌ی ما می‌پوشی گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار سعدیا راست روان گوی سعادت بردند راستی کن که به منزل نرود کجرفتار حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار درد پنهان به تو گویم که خداوند منی یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی مشک است طرازنده بر طره‌ی ماه تو تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن چون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش تا جامه نیالایی از خون جگر جانا ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود میدید شمع در من و میسوخت تا به روز زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود میخواست خرمی که کند در دلم وطن تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک او را غریب دیده و تنها گرفته بود صبا وقت سحر، گویی، ز کوی یار می‌آید که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید نسیم او مگر در باغ جلوه می‌دهد گل را که آواز خوش بلبل ز هر سو زار می‌آید مگر از زلف دلدارم صبا بویی به باغ آورد که از باغ و گل و گلزار بوی یار می‌آید از آن چون بلبل بی‌دل ز رنگ و بوی گل شادم که از گلزار در چشمم رخ دلدار می‌آید گر آید در نظر کس را بجز رخسار او رویی مرا باری نظر دایم بر آن رخسار می‌آید مرا از هرچه در عالم به چشم اندر نیامد هیچ مگر آبی که در چشمم دمی صد بار می‌آید چو اندر آب عکس یار خوشتر می‌شود پیدا از آنروز آب در چشمم مگر بسیار می‌آید جهان آب است و من در وی جمال یار می‌بینم ازینجا خواب در چشمم مگر بسیار می‌آید عراقی در چنین خوابی همی بیند چنان رویی از آن در خاطرش هر دم هزاران کار می‌آید نخست نغمه‌ی عشاق فصل گل این است که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است فغان ز دامن باغی که باغبان آنجا همیشه چشم امیدش به دست گل‌چین است سپرده مرهم زخمم فلک به دست مهی که صاحب خط خوش‌بوی و خال مشکین است علاج نیست خلاص از کمند او ورنه ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است به عهد عارض گلگون او بحمدالله که کار اهل نظر ز اشک دیده رنگین است کسی که شهد محبت چشیده می‌داند که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است اسیر آن خط سبزم که مو به مو دام است غلام آن سر زلفم که سر به سر چین است به هر کجا که منم شغل اختران مهر است به هر زمین که تویی کار آسمان کین است سواد زلف تو مجموعه‌ی شب و روز است نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است رخ تو زیر عرق شرم ماه و پروین است فروغی از سخن دوست لب نمی‌بندد که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست هندوی طره‌ات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم آرزوست اندر دلم ز غمزه غماز فتنه‌هاست فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش‌ست غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست زان شمع بی‌نظیر که در لامکان بتافت پروانه وار سوخته هموارم آرزوست گلزار حسن رو بگشا زانک از رخت مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست بعد از چهار سال نشستیم دو به دو یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق انکار سود نیست چو این کارم آرزوست رانیم بالش شه و رانی به زخم مار با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری زان مشک‌های آهوی تاتارم آرزوست باریست بر دلم که مرا هیچ بار نیست ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست عارست ای خفاش تو را ناز آفتاب صد سجده من بکرده بر آن عارم آرزوست با داردار وعده وصلت رسید صبر هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز و اندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست دجال هجر بر سرم از غم قیامتیست لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل از مکر توبه کردم مکارم آرزوست تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست زان طره‌های زلف کمرساز بنده را کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست موسی جان بدید درختی ز نور نار آن شعله درخت و از آن نارم آرزوست تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست صورتگران که صورت دل خواه می‌کشند چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند جمعی شریک حال پراکنده‌ی من‌اند کز طره‌ی تو دست به اکراه می‌کشند لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت آب حیات دم به دم از چاه می‌کشند یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند من مات صورت تو که در کارگاه حسن خورشید را گدا و تو را شاه می‌کشند تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند می‌گیرد آفتاب ز دود درون ما چون عنبرین نقاب تو بر ماه می‌کشند ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان بر لوح سینه نقش انا الله می‌کشند فارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا چون داغ عشق بر دل آگاه می‌کشند صنما آن خط مشکین که فراز آوردی بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی قبله‌ای ساختی از غالیه بر سیم سپید تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی نرگس بلعجب شعبده‌باز آوردی چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز تو دلی سوخته‌ی از گرم و گداز آوردی ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته جان های بی قراران فریاد در گرفته در پیش نور رویت پیران شست ساله با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته از بس که رهزنانند اندر رهت ز غیرت هر ذره ذره‌ی تو صد راه بر گرفته چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته عشق تو چون همایی پر بر کشیده از هم جان‌های عاشقان را در زیر پر گرفته مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان بر آرزوی رویت راه سحر گرفته آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته عطار در غم تو شادی هر دو عالم هم از نظر فکنده هم مختصر گرفته آمدم سر تا قدم در بند سودا همچنان طوق در گردن همان زنجیر در پا همچنان رفته بودم ز آتش امید در دل شعله‌ها آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن کوهکن ره می‌برد در کوه خارا همچنان پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان رو به شهر و ملک خویش آورد هر آواره‌ای وحشی بی خان و مان در کوه و صحرا همچنان برقع زرنگار بندد صبح نقش رخسار یار بندد صبح از جنیبت فرو گشاید ساخت آینه بر عذار بندد صبح دم گرگ است یا دم آهو که همه مشک بار بندد صبح بدرد جیب آسمان و بر او گوی زر آشکار بندد صبح ببرد نقب در حصار فلک و آتش اندر حصار بندد صبح جویباری کند ز دامن چرخ چشمه در جویبار بندد صبح از برای یک اسبه شاه فلک بیرق شاهوار بندد صبح کتف کوه را ردا بافد که زر اندود تار بندد صبح بهر دریاکشان بزم صبوح کشتی زرنگار بندد صبح پرده‌ی عاشقان درد و آنگه جرم بر روزگار بندد صبح بر گلو گاه مرغ رنگین تاج زیور ناله دار بندد صبح برگ ریز خزان کند انجم باز نقش بهار بندد صبح روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح خسرو اعظم آفتاب ملوک ظل حق مالک الرقاب ملوک مرغ خوش می‌زند نوای صبوح بشنو از مرغ هین صلای صبوح نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس صرف کن برای صبوح راح ریحانی ار به دست آری تو و ریحان و راح و رای صبوح پی غولان روزگار مرو تو و بیغوله‌ی سرای صبوح ساغری پیش از آفتاب بخواه از می آفتاب زای صبوح رطل پرتر بران که خواهد راند روز یک اسبه در قفای صبوح روز آن سوی کوه سرمست است از نفس‌های جان‌فزای صبوح چه عجب گر موافقت را کوه رقص درگیرد از قوای صبوح زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح یک رکابی مپای بر سر زهد چون شود دل عنان گرای صبوح روز اگر رهزن صبوح شود چاشت تا شام کن قضای سبوح دیده‌ی روز را چو روی شفق لعل گردان به جرعه‌های صبوح خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح شاه ایرانیان جلال الدین سر سامانیان جلال الدین عاشقان جان فشان کنند همه شاهدان کار جان کنند همه در قماری که با ملامتیان داو عشرت روان کنند همه جرعه ریزند بر سلامتیان که صبوح از نهان کنند همه ور کسی توبه بر زبان راند خاکش اندر دهان کنند همه بر سر تخت نرد چون طفلان لعبت از استخوان کنند همه کعبتین بر مثال پروین است که بر او شش نشان کنند همه وآنچه در بزمگه حریفانند رخ ز می گلستان کنند همه بدرند از سماع دخمه‌ی چرخ سخره بردخمه‌بان کنند همه مطربان از زبان بربط گنگ زخمه را ترجمان کنند همه چنگ را با همه برهنه سری پای گیسو کشان کنند همه چون به کف برنهند ساغر می ز انس صید روان کنند همه در بر دف هر آنچه حیوانند یاد شاه اخستان کنند همه پشت ملت خدایگان امم روی دولت نگاهبان عجم خاصگان جهد آن کنید امروز کب عشرت روان کنید امروز تا به شب هم صبوح نوروز است روز در کار آن کنید امروز انسیان را هم از مصحف انس روضه‌ی انس و جان کنید امروز ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است حجره چون گلستان کنید امروز هست روی هوا کبوترفام ز آتش ارزن فشان کنید امروز زآتشی کفتاب ذره‌ی اوست آسمان را نهان کنید امروز وز میی کسمان پیاله‌ی اوست آفتابی عیان کنید امروز بید را چون زکال کرد آتش باده راوق بدان کنید امروز از پی آن تذرو زرین پر آهنین آشیان کنید امروز بهر مریخ آفتاب علم حصن بام آسمان کنید امروز رومیان چون عرب فرو گیرند قبله از رویمان کنید امروز ران خورشید را بدان آتش داغ شاه جهان کنید امروز بازوی زهره را به نیل فلک بوالمظفر نشان کنید امروز بحر جود اخستان گوهر بخش شاه گیتی‌ستان کشور بخش داد عمر از زمانه بستانیم جام به وام از چمانه بستانیم ساقیا اسب چار گامه بران تا رکاب سه‌گانه بستانیم اسب درتاز تا جهان طرب به سر تازیانه بستانیم نسیه داریم بر خزانه‌ی عیش همه نقد از خزانه بستانیم ساتگینی دهیم و جور خوریم دورها در میانه بستانیم یک دو دم بر سه قول کاسه‌گری چار کاس مغانه بستانیم عقل اگر در میانه کشته شود دیت از باده‌خانه بستانیم به سفالی ز خانه‌ی خمار آتشی بی‌زبانه بستانیم لب ساقی چو نوش نوش کند نقل از آن ناردانه بستانیم با جراحت بساز خاقانی تا قصاص از زمانه بستانیم زین سیه کاسه دست کفچه کنیم طعمه‌ی بی‌بهانه بستانیم در شکر ریز نوعروس بقا بهر خسرو نشانه بستانیم ملک الملک کشور پنجم قامع اوج اختر پنجم ناامیدان غصه‌خور ماییم عبرت کار یکدگر ماییم ماهی‌آسا میان دام بلا همه سرگوش و بی‌خبر ماییم کعبتین‌وار پیش نقش قضا همه تن چشم و بی‌بصر ماییم زین دو تا کعبتین و سی مهره گرو رقعه‌ی قدر ماییم دستخون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر ماییم غرق طوفان وحشتیم ایراک نوح ایام را پسر ماییم باد نسبت به ما کند زیراک هیچ بن هیچ را پدر ماییم کم ز هیچ‌اند جمله هیچ کسان وز همه کم‌عیارتر ماییم جرعه چینان مجلس همه‌ایم چه عجب خاک پی سپر ماییم دست غیری مبر که در همه شهر قلب کاران کیسه بر ماییم همچو آیینه از نفاق درون تازه روی و سیه جگر ماییم چند گوئی که کس به ده در نیست آنکه کس نیست مختصر ماییم هر زمان گویی از سگان که‌اید سگ خاقان تاجور ماییم شاه ایرانیان مظفر ازوست جاه سلجوقیان موفر ازوست عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد خیل عشقت به جان فرود آید سیل خون از میان برانگیزد تا قیامت غلام آن عشقم که قیامت ز جان برانگیزد از برونم زبان فروبندد وز درونم فغان برانگیزد تب پنهانی غم تو مرا لرزه از استخوان برانگیزد ناله پیدا از آن کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد هجر بر سر موکل است مرا از سرم گرد از آن برانگیزد شحنه‌ی وصل کو که هجر تو را از سرم یک زمان برانگیزد آه خاقانی از تف عشقت آتش از آسمان برانگیزد چون حدیثی کند دل از دهنش باد آتش فشان برانگیزد فر شروان شهی ز راه زبان آب آتش نشان برانگیزد بی‌خلافی خلیفه‌ی خرد اوست مستحق الخلافتین خود اوست آفتاب از وبال جست آخر یوسف از چاه و دلو رست آخر چاه را سر فرو گرفت الحق دلو را ریسمان گسست آخر چشمه‌ی خور به حوض ماهی دان آمد و در فکند شست آخر چون سلیمان نبود ماهی‌گیر خاتم آورد باز دست آخر با وشاقان خاص گیسو دار شاه افلاک برنشست آخر بیست و یک خیلتاش سقلا بیش خیل دی ماه را شکست آخر خایه‌ی زر پرید مرغ‌آسا از پی این کبود طست آخر چرخ را چون سمند نعل افکند تنگ بر نقره خنگ بست آخر روز پرواز کرد و بالا شد شب به کاهش فتاد پست آخر بر قراسنقر اوفتاد شکست وآقسنقر ز بیم جست آخر قدر گیتی بهار بفزاید پیش دارای دین پرست آخر درجی در رقم شود مرفوع چون دقایق رسد به شصت آخر از کیومرث کاولین ملک است هر نیائیش بر زمین ملک است عرشیان سایه‌ی حقش دانند اختران نور مطلقش دانند چون فریدون مظفرش گویند چون سکندر موفقش دانند خاطب او را به ملک هفت اقلیم گر کند خطبه بر حقش دانند ور گواهی به چار حد جهان بگذراند مصدقش دانند در کف بحر کف او گردون گر محیط است زورقش دانند چرخ اخضر چو در شود به شفق از خم تیغ ازرقش دانند دود آن آتش مجسم اوست اینکه چرخ مطبقش دانند چرخ را خود همین تفاخر بس کاخور خاص ابلقش دانند این جهان راز رای او حصنی است کنجهان حد خندقش دانند کوه را ز اژدهای بیرق او لرزه‌ی برق بیرقش دانند دشمنش داغ کرده‌ی زحل است از سعادت چه رونقش دانند هرکه جوش تنور طوفان دید نان در او بست احمقش دانند راوی من که مدح شه خواند صد جریر و فزردقش دانند بر بساطش به مدحت اندیشی عنصری را دهم سه شش پیشی شاه انجم غلام او زیبد سکه‌ی دین به نام او زیبد تیغ هندیش صیقل کفر است لاجرم روم رام او زیبد با سکندر برابرش ننهم که سکندر غلام او زیبد کب حیوان کجا سکندر جست تشنه‌ی فیض جام او زیبد آنچه نخاس ارز یوسف کرد ار ز گفتار خام او زیبد نسر طائر بیفکند شهپر که پرش بر سهام او زیبد ماه منجوق گوهر سلجوق در ظلال حسام او زیبد مدد پاس دوده‌ی عباس سایه‌ی احتشام او زیبد صورت عدل تنگ قافیه است که ردیف دوام او زیبد آسمان گرنه سرنگون خیزد درع بالای تام او زیبد فرخ آن شاه‌باز کز پی صید ساعد شه مقام او زیبد بخ بخ آن بختیی که کتف رسول جایگاه زمام او زیبد دولت تیز مرغ تیز پر است عدل شه پایدام او زیبد چنبر کوس او خم فلک است ساقی کاس او صف ملک است گرنه دریاست گوهر تیغش موج خون چون زند سر تیغش کوه را چون سفینه بشکافد موج دریای اخضر تیغش زهره از حلق اژدهای فلک می برآید برابر تیغش ماهی چرخ بفگند دندان از نهنگ زبان‌ور تیغش گر ز نصرت نه حامله است چرا نقطه نقطه است پیکر تیغش بفسرد چون نمک ز چشمه‌ی خور چشمه‌ی خور ز آذر تیغش سنگ البرز را کند آهک آتش آب پرور تیش دورها بوده در زمین بهشت تیغ حیدر برادر تیغش این به هند اوفتاد و آن به عرب زان به هند است مفخر تیغش همچو آدم به هند عریان بود ماند پوشیده اختر تیغش برگ انجیر بر تنش بستند سبز از آن گشت منظر تیغش زحل آن را کشد که زخم زند سر مریخ گوهر تیغش گویی اندر کف زحل موشی است یا پلنگی است بر سر تیغش در حبش سنقر آورد عدلش در خزر پیل پرورد عدلش وصف خلقش به جان در آویزد دست جودش به کان در آویزد عدلش از آسمان ندارد عار سلسله ز آسمان در آویزد آسمان را به موئی از سر قهر بر سر دشمنان در آویزد دست ظلم جهان ببرد شاه وز گلوی جهان در آویزد بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان در آویزد چون شود بحر آتشین از تیغ با نهنگ دمان در آویزد خصم شاه ار کمان کشد حلقش به زه آن کمان در آویزد از کیان است چرخ سرپنجه که به شاه کیان در آویزد مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست زاغ کز استخوان در آویزد رای باریک اوست قائد حلم که سماک از سنان در آویزد رای او چون میان معشوق است کوهی از موی از آن در آویزد شعر من معجزی است در مدحش که چو قرآن به جان در آویزد بر در کعبه شاید ار شعرم خادم کعبه‌بان در آویزد چون منی را مگو که مثل کم است مثل من خود هنوز در عدم است نقش بختش بر آسمان بستند عقد اقبالش اختران بستند خسروانش سزند غاشیه‌دار کمر حکم او از آن بستند سینه چون چنگ بر کتف بردند دیده چون نای بر میان بستند بخت را کوست بکر دولت زای عقد بر شاه کامران بستند بهر تهدید سگ‌دلان نفاق شیر چرخش بر آستان بستند چرخ را خود بر آستانش چو سگ بر درخت گل امان بستند سگ دیوانه‌ی ضلالت را هم سگان درش دهان بستند آن کسان کاسمانش میخواندند نام قصاب بر شبان بستند کسمان را به حکم هارونش ز اختران زنگل زوان بستند خسروان گرز گاوسارش را زیور چتر کاویان بستند اختران پیش گرز گاو سرش رخت بر گاو آسمان بستند سائلان را ز نعمت جودش در جگر سده‌ی گران بستند شاعران را ز رشک گفته‌ی من ضفدع اندر بن زبان بستند تخت شاه افسر سماک شده است سر خصمانش تخت خاک شده است از حقش ظل حق خطاب رساد ظل چترش به آفتاب رساد هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد وحی نصرت ز آسمان ظفر به شه مصطفی رکاب رساد از ملایک به قدر لشکر مور نجده‌ی شاه کامیاب رساد دشمنانی که آب و جاهش راست نامه‌ی عمرشان به آب رساد زین دو رنگین کبوتر شب و روز به عدو نامه‌ی عذاب رساد شاه را سوره‌ی فتوح رسید خصم را آیت عقاب رساد همه ساله به دستش از می و جام آفتاب هوا نقاب رساد ز آتش تیغ او به اهرمنان تف قاروره‌ی شهاب رساد ز آسمان کان کبود کیمختی است تیغ برانش را قراب رساد هر کجا باد موکبش بگذشت همه نیلوفر از سراب رساد از پی امن حصن دولت او نقب ایام بر خراب رساد وز پی جان ربودن خصمش ملک الموت را شتاب رساد این دعا رفت و ساق عرش گرفت نه فلک ز اتفاق عرش گرفت تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی به جان تو که مرو از میان کار مخسب ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار مخسب هزار شب تو برای هوای خود خفتی یکی شبی چه شود از برای یار مخسب برای یار لطیفی که شب نمی‌خسبد موافقت کن و دل را بدو سپار مخسب بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید به حق تلخی آن شب که ره سپار مخسب از آن زلازل هیبت که سنگ آب شود اگر تو سنگ نه‌ای آن به یاد آر مخسب اگر چه زنگی شب سخت ساقی چستست مگیر جام وی و ترس از آن خمار مخسب خدای گفت که شب دوستان نمی‌خسبند اگر خجل شده‌ای زین و شرمسار مخسب بترس از آن شب سخت عظیم بی‌زنهار ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب شنیده‌ای که مهان کام‌ها به شب یابند برای عشق شهنشاه کامیار مخسب چو مغز خشک شود تازه مغزیت بخشد که جمله مغز شوی ای امیدوار مخسب هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست یکی بیار و عوض گیر صد هزار مخسب نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی ای آب چه می‌شویی وی باد چه می‌جویی ای رعد چه می غری وی چرخ چه می‌گردی ای عشق چه می‌خندی وی عقل چه می‌بندی وی صبر چه خرسندی وی چهره چرا زردی سر را چه محل باشد در راه وفاداری جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد یک موی نمی‌گنجد در دایره فردی گه غصه و گه شادی دور است ز آزادی ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی کو تابش پیشانی گر ماه مرا دیدی کو شعشعه مستی گر باده جان خوردی زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه آخر نه خر کوری بر گرد چه می‌گردی با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی هر روز من آدینه وین خطبه من دایم وین منبر من عالی مقصوره من مردی چون پایه این منبر خالی شود از مردم ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق که به مه طلعت او نازد و خندد بر گل جمعه‌ی بیست و دوم ماه جمادی الاول در پسین بود که پیوسته شد از جزو به کل من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی کار دل بود که با دل نفتد کار کسی دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی آخر کار فروشند به هیچش این است سود آن کس که به جان است خریدار کسی هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی بکش آزار کسان و مکن آزار کسی خواجه‌ای بودست او را دختری زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر کفائت کفو او خربزه چون در رسد شد آبناک گر بنشکافی تلف گردد هلاک چون ضرورت بود دختر را بداد او بناکفوی ز تخویف فساد گفت دختر را کزین داماد نو خویشتن پرهیز کن حامل مشو کز ضرورت بود عقد این گدا این غریب‌اشمار را نبود وفا ناگهان به جهد کند ترک همه بر تو طفل او بماند مظلمه گفت دختر کای پدر خدمت کنم هست پندت دل‌پذیر و مغتنم هر دو روزی هر سه روزی آن پدر دختر خود را بفرمودی حذر حامله شد ناگهان دختر ازو چون بود هر دو جوان خاتون و شو از پدر او را خفی می‌داشتش پنج ماهه گشت کودک یا که شش گشت پیدا گفت بابا چیست این من نگفتم که ازو دوری گزین این وصیتهای من خود باد بود که نکردت پند و وعظم هیچ سود گفت بابا چون کنم پرهیز من آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن پنبه را پرهیز از آتش کجاست یا در آتش کی حفاظست و تقاست گفت من گفتم که سوی او مرو تو پذیرای منی او مشو در زمان حال و انزال و خوشی خویشتن باید که از وی در کشی گفت کی دانم که انزالش کیست این نهانست و بغایت دوردست گفت چشمش چون کلاپیسه شود فهم کن که آن وقت انزالش بود گفت تا چشمش کلاپیسه شدن کور گشتست این دو چشم کور من نیست هر عقلی حقیری پایدار وقت حرص و وقت خشم و کارزار در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود مرغ ملوف که با خانه خدا انس گرفت گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود عجب از دیده گریان منت می‌آید عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود من از این بازنیایم که گرفتم در پیش اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود موضعی در همه آفاق ندانم امروز کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست هر دل که زیر سایه‌ی زلفش نشان دهند مرغی است پر بریده که از آشیان ماست تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم گردون درم خرید سگ پاسبان ماست با ترک تاز شحنه‌ی عشقش میان جان سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست پیغام دادمش که نشانی بدان نشان کز گاز بر کناره‌ی لعلت نشان ماست مگذار کاتشی شده بر جان ما زند این هجر کافر تو که آفت رسان ماست هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت خاقانیا مترس که جان تو جان ماست ما طفل وار سر زده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما میر اجل نظاره‌ی احوال دان ماست شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست عادل همام دولت و دین مرزبان ملک کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست اسلام فخر کرد به دور همام و گفت ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست نازند روشنان فلک در قران سعد کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست لافند مادران گهر در مزاج صلح کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست تا میر حاجب افسر حجاب روزگار برداشت آن حجاب که بند روان ماست ما زله خوار مائده‌ی میر حاجبیم نعمان روزگار طفیلی خوان ماست از مدحتش که زنده کن دوستان اوست تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند تایید میر باد که حرز امان ماست ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقه‌ی کاروان ماست بخت همام گفت که ما را همای دان کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما بریان شود که بابزن او سنان ماست تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست تیز همام گفت که ما اژدها سریم تا طاق گنج خانه‌ی نصرت کمان ماست رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست گرز همام گفت که ما کوه آهنیم نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست عدل همام گفت که ما حرز امتیم ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست رای همام گفت که ما حصن دولتیم کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست دست همام گفت که ما ابر رحمتیم همت محیط ما و سخا آسمان ماست آن بلبل همای فر زاغ فرق بین کو خاص گلستان خواص بنان ماست روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست پرز پلاس آخور خاص همام دین دستارچه‌ی معنبر و برگستوان ماست کیخسرو است شاه و همام است زال زر مهلان او تهمتن توران ستان ماست ما امتیم و شاه رسول است و او عمر فرزند او که فرخ علی کامران ماست ای مرزبان کشور پنجم که درگهت هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست محمود همتی تو و ما مدح خوان تو شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست مداح توست و مخلص توست و مرید توست تا طبع ما و سینه‌ی ما و روان ماست هر چند این قصیده گواهی است راست گوی بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست ما را گمان فتد که بمانی هزار سال معلوم صد هزار یقین در گمان ماست نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است وز مدحتت مبارکی دودمان ماست منشور حاجبی و امیریت تازه گشت وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست آمین پس از دعا مدد جاودان ماست شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل در ته کاسه‌ی خیری پی نقاشی باغ به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل دوزد از رشته باران و سر سوزن برف ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل چون فروزان نبود عرصه‌ی گلزار که هست بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل درد سر گر نشد از سردی باد سحرش آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل پنجه‌ی تاک ز سرمای سحر می‌لرزد لاله از بهر همین کرده فروزان منقل از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل مسند آرای امامت علی عالی قدر والی ملک و ملل پادشه دین و دول باعث سلسله هستی ملک و ملکوت عالم مسأله‌ی کلی ادیان و ملل حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه گر چه بر دایره‌ی چرخ برین است زحل اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن ساربان تو به پا بستن زانوی جمل نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال در فلک زلزله از غلغله‌ی کوس جدل پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست بال نسرین سماوی شود از واهمه شل خاک میدان شود آمیخته با خون سران پای اسبان سبک خیز بماند به وحل بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ که به دندان اجل نیز نگردد منحل لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون که مبادا شود این سقف مقرنس مختل دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسل شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز قوت پا اگرت هست محل است محل گرنه پای اجل از خون یلان سست شود سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل از پی روشنی دیده‌ی اجرام کشند گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل آنچه از واقعه‌ی نوح بر آفاق گذشت ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل آورد از اثر موجه گردون فرسای قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل فی‌المثل گر به فلک خصم براید چو نجوم سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ که از او شادی من جمله به غم گشت بدل آه کز گردش سیاره به رخسار مرا هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت گر نشانیم نی‌قند برآید حنظل منم از حرف تمنی و ترجی فارغ شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس خرقه برخرقه از آن دوخته‌ام همچو بصل وحشی افسانه‌ی درد تو مطول سخنی‌ست طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول تاکند فرق که اول نبود چون آخر خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی آخرش را نتوان فرق نهاد از اول آن خداوند محتشم چاکر که فزونست حشمتش ز جهان دی برسم عیادتم از خاک برگرفت آن نهایت احسان چون تو را دیدن عرق ز عرق سوز بیمار راست شعله نشان لطف دیگر علاوه این ساخت از کف زر نثار سیم افشان که به حکمت در انجمن سازد غرق دریای انفعالم از آن من که چون خسته عرق کرده یافت در دم به یک نفس درمان عذر آن شهریار اگر خواهم که بخواهم به کلک یا به زبان بایدم ساخت دایم الحرکت هر دو را تا به انقراض زمان دوش آمد بر من آنک شب افروز منست آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست آنک سرسبزی خاک‌ست و گهربخش فلک چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطنست در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا تا در من که شفاخانه هر ممتحن است شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست گفت و گو جمله کلوخ‌ست و یقین دل شکنست گوهر آینه جان همه در ساده دلی‌ست میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست روش عشق روش بخش بود بی‌پا را خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود فتنه‌ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخنست نه عهد کرده‌ئی آخر که قصد ما نکنی چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی چو آگهی که نداریم جز لبت کامی روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟ ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی من غریب که گشتم ز خویش بیگانه چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی بود که بر سر خاک چنین رها نکنی ترا که آگهی از حال دردمندان نیست معینست که درد مرا دوا نکنی اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت دم در کشد مسیحا از شکر خموشت بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت جان هزار بیدل در لعل آبدارت خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت دلهای عاشقان را در حلقه‌ی لب تو نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟ فریاد دردناکش از سوز سینه می‌دان تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟ جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است دام دلهای اسیران گرفتار بلاست هر که در کوی تو بویی برد از عالم گذشت هر که از دردت نصیبی یافت فارغ از دواست □بی رخت از پا فتادم بی‌لبت رفتم ز دست قدر گل بلبل شناسد قدر باده می پرست □هست سر بردوش من باری و باری می کشم تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت رای آن دادم که خونم را بریزند اهل حسن شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت بارها گفتم که ندهم دل به خوبان لیک دل گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر خون من می‌خور حلالست آن چو شیر مادرت چشم من دور ار بگویم مردم چشم منی زانکه هرساعت همی بینم برآب دیگرت ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم هر چه نه پیوند یار بود بریدیم وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم مردم هشیار از این معامله دورند شاید اگر عیب ما کنند که مستیم مالک خود را همیشه غصه گدازد ملک پری پیکری شدیم و برستیم شاکر نعمت به هر طریق که بودیم داعی دولت به هر مقام که هستیم در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم در همه عالم بلند و پیش تو پستیم ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز جان گرامی نهاده بر کف دستیم دوستی آنست سعدیا که بماند عهد وفا هم بر این قرار که بستیم با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت دی که ساغر زده از کلبه‌ی من سر زد و رفت آتشی سر زد و شدشمع طرب خانه‌ی دل مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت میزد او خود در صحبت چو من از بی‌صبری در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت خواستم در سر مستی شومش دامن‌گیر ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد سکه‌ی مهر من غم زده بر زر زد و رفت ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت گفتمش مرغ دلم راست به پا رشته‌ی دراز گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه صفرا زهی حلوای گرم و چرب و شیرین که هر دم می‌رسد بویش ز بالا دهانی بسته حلوا خور چو انجیر ز دل خور هیچ دست و لب میالا از آن دستست این حلوا از آن دست بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا دمی با مصطفا و کاسه باشیم که او می خورد از آن جا شیر و خرما از آن خرما که مریم را ندا کرد کلی و اشربی و قری عینا دلیل آنک زاده عقل کلیم ندایش می‌رسد کای جان بابا همی‌خواند که فرزندان بیایید که خوان آراسته‌ست و یار تنها اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لل نکردند باز فروان سخن باشد آگنده گوش نصیحت نگیرد مگر در خموش چو خواهی که گویی نفس بر نفس نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟ نباید سخن گفت ناساخته نشاید بریدن نینداخته تأمل کنان در خطا و صواب به از ژاژخایان حاضر جواب کمال است در نفس انسان سخن تو خود را به گفتار ناقص مکن کم آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی صد انداختی تیر و هر صد خطاست اگر هوشمندی یک انداز و راست چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی زرد؟ مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی درون دلت شهر بندست راز نگر تا نبیند در شهر باز ازان مرد دانا دهان دوخته‌ست که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست همان صاحب سخن پیر کهن سال چنین آگاه کرد از صورت حال که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان ز نرگس بر سمن سیماب ریزان مژه بر نرگسان مست می‌زد ز دست دل به سر بر دست می‌زد هوا را تشنه کرد از آه بریان زمین را آب داد از چشم گریان نه دست آنکه غم را پای دارد نه جای آنکه دل بر جای دارد چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ روئیها خجل شد به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ فرس گلگون و آب دیده گلرنگ برون آمد بر آن رخش خجسته چو آبی بر سر آتش نشسته رهی باریک چون پرگار ابروش شبی تاریک چون ظلمات گیسوش تکاور بر ره باریک می‌راند خدا را در شب تاریک می‌خواند جهان پیمایش از گیتی نوردی گرو برده ز چرخ لاجوردی به آیین غلامان راه برداشت پی شبدیز شاهنشاه برداشت بهر گامی که گلگونش گذر کرد به گلگون آب دیده خاک تر کرد همی شد تا به لشکرگاه خسرو جنیبت راند تا خرگاه خسرو زبان پاسبانان دید بسته حمایل‌های سرهنگان گسسته همه افیون خور مهتاب گشته ز پای افتاده مست خواب گشته به هم بر شد در آن نظاره کردن نمی‌دانست خود را چاره کردن ز درگاه ملک می‌دید شاپور که می‌راند سواری پر تک از دور به افسونها در آن تابنده مهتاب ملک را برده بود آن لحظه در خواب برون آمد سوی شیرین خرامان نکرد آگه کسی را از غلامان بدو گفت ای پری پیکر چه مردی پری گر نیستی اینجا چه گردی که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد و گر مار آید اینجا مور گردد چو گلرخ دید در شاپور بشناخت سبک خود را ز گلگون اندر انداخت عجب در ماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش نظر چون بر جمال نازنین زد کله بر آسمان سر بر زمین زد بپرسیدش که چون افتاد رایت که ما را توتیا شد خاک پایت پری پیکر نوازشها نمودش به لفظ مادگان لختی ستودش گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش حکایت کرد با او قصه خویش از آن شوخی و نادانی نمودن خجل گشتن پشیمانی فزودن وزان افسانه‌های خام گفتن سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن نمود آنگه که چون شه بارگی راند دلم در بند غم یکبارگی ماند چنان در کار خود بیچاره گشتم که منزلها ز عقل آواره گشتم وزان بیچارگی کردم دلیری کند وقت ضرورت گور شیری تو دولت بین که تقدیر خداوند مرا در دست بدخواهی نیفکند چو این برخواسته برخواست آمد به حکم راست آمد راست آمد کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم به آمد را به تو تسلیم کردم دو حاجت دارم و در بند آنم برآور زانکه حاجتمند آنم یکی شه چون طرب را گوش گبرد جهان آواز نوشانوش گیرد مرا در گوشه تنها نشانی نگوئی راز من شه را نهانی بدان تا لهو و نازش را ببینم جمال جان نوازش را ببینم دوم حاجت که گر یابد به من راه به کاوین سوی من بیند شهنشاه گر این معنی بجای آورد خواهی بکن ترتیب تا ماند سیاهی و گرنه تا ره خود پیش گیرم سر خویش و سرای خویش گیرم چو روشن گشت بر شاپور کارش به صد سوگند شد پذرفتگارش بر آخر بست گلگون را چو شبدیز در ایوان برد شیرین را چو پرویز دو خرگه داشتی خسرو مهیا بر آموده به گوهر چون ثریا یکی ظاهر ز بهر باده خوردن یکی پنهان ز بهر خواب کردن پریرخ را بسان پاره نور سوی آن خوابگاه آورد شاپور گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست برون آمد در خرگه فرو بست به بالین شه آمد دل گشاده به خدمت کردن شه دل نهاده زمانی طوف می‌زد گرد گلشن زمانی شمع را می‌کرد روشن ز خواب خوش در آمد ناگهان شاه جبین افروخته چون بر فلک ماه ستایش کرد بر شاپور بسیار که‌ای من خفته و بختم تو بیدار به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم چنان دیدم که اندر پهن باغی به دست آوردمی روشن چراغی چراغم را به نور شمع و مهتاب بکن تعبیر تا چون باشد این خواب به تعبیرش زبان بگشاد شاپور که چشمت روشنی یابد بدان نور بروز آرد خدای این تیره شب را بگیری در کنار آن نوش لب را بدین مژده بیا تا باده نوشیم زمین را کیمیای لعل پوشیم بیارائیم فردا مجلسی نو به باده سالخورد و نرگسی نو چو از مشرق بر آید چشمه نور برانگیزد ز دریا گرد کافور می کافور بو در جام ریزیم وز این دریا در آن زورق گریزیم رخ شاه از طرب چون لاله بشکفت چو نرگس در نشاط این سخن خفت سحرگه چون روان شد مهد خورشید جهان پوشید زیورهای جمشید برآمد دزدی از مشرق سبک دست عروس صبح را زیور به هم بست بجنبانید مرغان را پر و بال برآوردند خوبان بانگ خلخال در آمد شهریار از خواب نوشین دلش خرم شده زان خواب دوشین ز نو فرمود بستن بارگاهی که با او بود کوهی کم ز کاهی بر آمد نوبتی را سر بر افلاک نهان شد چشم بد چون گنج در خاک کشیده بارگاهی شصت بر شصت ستاده خلق بر در دست بر دست به سرهنگان سلطانی حمایل درو درگه شده زرین شمایل ز هر سو دیلمی گردن به عیوق فرو هشته کله چون جعد منجوق به دهلیز سراپرده سیاهان حبش را بسته دامن در سپاهان سیاهان حبش ترکان چینی چو شب با ماه کرده همنشینی صبا را بود در پائین اورنگ ز تیغ تنگ چشمان رهگذر تنگ طناب نوبتی یک میل در میل به نوبت بسته بر در پیل در پیل ز گرد ک‌های دو را دور بسته مه و خورشید چشم از نور بسته در این گرد ک نشسته خسرو چین در آن دیگر فتاده شور شیرین بساطی شاهوار افکنده زربفت که گنجی برد هر بادی کز او رفت ز خاکش باد را گنج روان بود مگر خود گنج باد آورد آن بود منادی جمع کرده همدمان را برون کرده ز در نامحرمان را نمانده در حریم پادشائی وشاقی جز غلامان سرائی ادب پرور ندیمانی خردمند نشسته بر سر کرسی تنی چند نهاده توده توده بر کرانها ز یاقوت و زمرد نقل دانها به دست هر کسی بر طرفه گنجی مکلل کرده از عنبر ترنجی ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون می‌شد از انگشت لبالب کرده ساقی جام چون نوش پیاشی کرده مطرب نغمه در گوش نشسته باربد بربط گرفته جهان را چون فلک در خط گرفته به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفا ساز ز دود دل گره بر عود می‌زد که عودش بانگ بر داود می‌زد همان نغمه دماغش در جرس داشت که موسیقار عیسی در نفس داشت ز دلها کرده در مجمر فروزی به وقت عود سازی عود سوزی چو بر دستان زدی دست شکرریز به خواب اندر شدی مرغ شب‌آویز بدانسان گوش بربط را بمالید کز آن مالش دل بر بط بنالید چو بر زخمه فکند ابرشیم ساز در آورد آفرینش را به آواز نکیسا نام مردی بود چنگی ندیمی خاص امیری سخت سنگی کز او خوشگوتری در لحن آواز ندید این چنگ پشت ارغنون ساز ز رود آواز موزون او برآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد نواهائی چنان چالاک می‌زد که مرغ از درد پر بر خاک می‌زد چنان بر ساختی الحان موزون که زهره چرخ میزد گرد گردون جز او کافزون شمرد از زهره خود را ندادی یاریی کس باربد را در آن مجلس که عیش آغاز کردند به یک جا چنگ و بربط ساز کردند نوای هر دو ساز از بربط و چنگ بهم در ساخته چون بوی با رنگ ترنمشان خمار از گوش می‌برد یکی دل داد و دیگر هوش می‌برد به ناله سینه را سوراخ کردند غلامان را به شه گستاخ کردند ملک فرمود تا یکسر غلامان برون رفتند چون کبک خرامان مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور شدند آن دیگران از بارگه دور ستای باربد دستان همی زد به هشیاری ره مستان همی زد نکیسا چنگ را خوش کرده آغاز فکنده ارغنون را زخمه بر ساز ملک بر هر دو جان انداز کرده در گنج و در دل باز کرده چو زین خرگاه گردان دور شد شاه بر آمد چون رخ خرگاهیان ماه بگرد خرگه آن چشمه نور طوافی کرد چون پروانه شاپور ز گنج پرده گفت آن هاتف جان کز این مطرب یکی را سوی من خوان بدین درگه نشانش ساز در چنگ که تا بر سوز من بردارد آهنگ به حسب حال من پیش آورد ساز بگوید آنچه من گویم بدو باز نکیسا را بر آن در برد شاپور نشاندش یک دو گام از پیشگه دور کز این خرگاه محرم دیده بر دوز سماع خرگهی از وی در آموز نوا بر طرز این خرگاه میزن رهی کو گویدت آن راه میزن از این سو باربد چون بلبل مست ز دیگر سو نکیسا چنگ در دست فروغ شمعهای عنبر آلود بهشتی بود از آتش باغی از دود نوا بازی کنان در پرده تنگ غزل گیسوکشان در دامن چنگ به گوش چنگ در ابریشم ساز فکنده حلقه‌های محرم آواز ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد نگار خرگهی با مطرب خویش غم دل گفت کاین برگو میندیش زمستان می رود ایام شادی پیش می‌آید ز باد صبح ما را بوی آن بد کیش می آید □من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید تو خود دانی که نتوان زیست بی تو لیک حیرانم که ترک دوستان مهربان از دوست چون آید؟ صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش صدر سخی که لازم افعال اوست بذل این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش شعری به شب چو کاسه‌ی یوزی نمایدم اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش والشمس خوان که واو قسم داد زیورش کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش هست از سخاش عید جهان و اختران دهند از خوشه‌ی سپهر زکات سر سخاش این پیر زن ز دانه‌ی دل می‌دهد سپند تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش میر رئیس عالم عادل شود طراز هر حله را که بافته در ششتر سخاش تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش و اینک ببین بحیره‌ی ارجیش قطره‌ای است از موج بحر در یتیم آور سخاش نشگفت اگر بحیره‌ی ارجیش بعد از این آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست بهر نظام کل جهان جوهر سخاش ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش دست سخاش بین شده صورتگر امید یا دست همت آمده صورتگر سخاش جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد هر گه که رفت همت او در بر سخاش هست آدم دگر پدر همتش چنانک حوای دیگر است کنون مادر سخاش گل گونه‌ی رخ امل آن خون کنند و بس کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش ابر از حیا به خنده فرو مرد برق‌وار کو زد قفای ابر به دست تر سخاش عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش بر چشمه‌ی کرم شد و سد نیاز بست پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش هر دم هزار عطسه‌ی مشکین زد از تری مغز جهان ز رایحه‌ی عنبر سخاش مرغی است همتش که جهان راست سایه‌بان بر هفت بیضه‌ی ز می از یک پر سخاش بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی تب برده‌ی گشاده رگ از نشتر سخاش ساعات بین که بر ورق روز و شب رود کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش بالای هفت خیمه‌ی پیروزه دان ز قدر میدان‌گهی که هست در آن عسکر سخاش اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود از منظر سپهر به مستنظر سخاش بر خوان همتش جگر آز می‌خورد دندان تیز سین که شده است افسر سخاش او شیر و نیستانش دوات است لاجرم برد تب نیاز به نیشکر سخاش در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش بگذار استعارت از آنجا که راستی است ار من کند نظیر خراسان خور سخاش محمود بن علی است چو محمود و چون علی من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک تاراج هند آز کند لشکر سخاش یعسوب امت است علی‌وار از آنکه سوخت زنبور خانه‌ی زر و سیم آذر سخاش چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند جای تیمم است به خاک در سخاش نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست سیراب چه که غرقه‌تن از فرغر سخاش با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس چون مریم است حامله تن دختر سخاش از آبنوس روز و شبم زان کند دوات تا نسخه می‌کنم به قلم محضر سخاش پیشم چو ماه قعده‌ی شبرنگ از آن، کشند تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام تا می‌برم سجود سپاس از در سخاش بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر کز میغ‌تر هواست همه کشور سخاش دل کو محفه‌دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفه‌ی ناز استر سخاش پای دلم برون نشد از خط مهر او نی مهره‌ی امید من از ششدر سخاش گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش امروز مهتر رسای زمانه اوست صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاش خون لفظم از خوشی مراعات او بلی هست این گلاب من ز گل نستر سخاش از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد ماند هزار سال دگر مخبر سخاش گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع تا داندم محب ثنا گستر سخاش این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ کردم نثار بارگه انور سخاش او راست باغ جود و مرا باغ جان و من نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم بکری همتم شده در بستر سخاش من یافتم ندای انا الله کلیم‌وار تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش امروز صد چراغ ینا بر فروختم از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش از می عشق تو مست افتاده‌ام بر درت چون خاک پست افتاده‌ام مستیم را نیست هشیاری پدید کز نخستین روز مست افتاده‌ام در خرابات خراب عاشقی عاشق و دردی‌پرست افتاده‌ام توبه من چون بود هرگز درست کز ملامت در شکست افتاده‌ام نیستی من ز هستی من است نیستم زیرا که هست افتاده‌ام می‌تپم چون ماهیی دانی چرا زانکه از دریا به شست افتاده‌ام بی خودم کن ساقیا بگشای دست زانکه در خود پای بست افتاده‌ام دست دور از روی چون ماهت که من دورم از رویت ز دست افتاده‌ام این زمان عطار و یک نصفی شراب کز زمان در نصف شست افتاده‌ام ماییم فداییان جانباز گستاخ و دلیر و جسم پرداز حیفست که جان پاک ما را باشد تن خاکسار انباز ز آغاز همه به آخر آیند ز آخر برویم ما به آغاز هین باز پرید جمله یاران شه باز بکوفت طبل شهباز شش سوی مپر بپر از آن سو کاندر دل تو رسید آواز هان ای دل خسته نقل ما را روزی دو سه ماندست می‌ساز گر خواری وگر عزیزی این جا زان سوست بقا و ملک و اعزاز مگشای پر سخن کز آن سو بی‌پر باشد همیشه پرواز پوست سخنست اینچ گفتم از پوست کی یافت مغز آن راز صوفیی می‌گشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست پس مراقب گشت با یاران خویش دفتری باشد حضور یار پیش دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفی چیست آثار قدم همچو صیادی سوی اشکار شد گام آهو دید و بر آثار شد چندگاهش گام آهو در خورست بعد از آن خود ناف آهو رهبرست چونک شکر گام کرد و ره برید لاجرم زان گام در کامی رسید رفتن یک منزلی بر بوی ناف بهتر از صد منزل گام و طواف آن دلی کو مطلع مهتابهاست بهر عارف فتحت ابوابهاست با تو دیوارست و با ایشان درست با تو سنگ و با عزیزان گوهرست آنچ تو در آینه بینی عیان پیر اندر خشت بیند بیش از آن پیر ایشانند کین عالم نبود جان ایشان بود در دریای جود پیش ازین تن عمرها بگذاشتند پیشتر از کشت بر برداشتند پیشتر از نقش جان پذرفته‌اند پیشتر از بحر درها سفته‌اند گفت صوفی در قصاص یک قفا سر نشاید باد دادن از عمی خرقه‌ی تسلیم اندر گردنم بر من آسان کرد سیلی خوردنم دید صوفی خصم خود را سخت زار گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار او به یک مشتم بریزد چون رصاص شاه فرماید مرا زجر و قصاص خیمه ویرانست و بشکسته وتد او بهانه می‌جود تا در فتد بهر این مرده دریغ آید دریغ که قصاصم افتد اندر زیر تیغ چون نمی‌توانست کف بر خصم زد عزمش آن شد کش سوی قاضی برد که ترازوی حق است و کیله‌اش مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش هست او مقراض احقاد و جدال قاطع جن دو خصم و قیل و قال دیو در شیشه کند افسون او فتنه‌ها ساکن کند قانون او چون ترازو دید خصم پر طمع سرکشی بگذارد و گردد تبع ور ترازو نیست گر افزون دهیش از قسم راضی نگردد آگهیش هست قاضی رحمت و دفع ستیز قطره‌ای از بحر عدل رستخیز قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود لطف آب بحر ازو پیدا بود از غبار ار پاک داری کله را تو ز یک قطره ببینی دجله را جزوها بر حال کلها شاهدست تا شفق غماز خورشید آمدست آن قسم بر جسم احمد راند حق آنچ فرمودست کلا والشفق مور بر دانه چرا لرزان بدی گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی بر سر حرف آ که صوفی بی‌دلست در مکافات جفا مستعجلست ای تو کرده ظلمها چون خوش‌دلی از تقاضای مکافی غافلی یا فراموشت شدست از کرده‌هات که فرو آویخت غفلت پرده‌هات گر نه خصمیهاستی اندر قفات جرم گردون رشک بردی بر صفات لیک محبوسی برای آن حقوق اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق تا به یکبارت نگیرد محتسب آب خود روشن کن اکنون با محب رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش دست زد چون مدعی در دامنش اندر آوردش بر قاضی کشان کین خر ادبار را بر خر نشان یا به زخم دره او را ده جزا آنچنان که رای تو بیند سزا کانک از زجر تو میرد در دمار بر تو تاوان نیست آن باشد جبار در حد و تعزیر قاضی هر که مرد نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد نایب حقست و سایه‌ی عدل حق آینه‌ی هر مستحق و مستحق کو ادب از بهر مظلومی کند نه برای عرض و خشم و دخل خود چون برای حق و روز آجله‌ست گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست آنک بهر خود زند او ضامنست وآنک بهر حق زند او آمنست گر پدر زد مر پسر را و بمرد آن پدر را خون‌بها باید شمرد زانک او را بهر کار خویش زد خدمت او هست واجب بر ولد چون معلم زد صبی را شد تلف بر معلم نیست چیزی لا تخف کان معلم نایب افتاد و امین هر امین را هست حکمش همچنین نیست واجب خدمت استا برو پس نبود استا به زجرش کارجو ور پدر زد او برای خود زدست لاجرم از خونبها دادن نرست پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار چون شدی بی‌خود هر آنچ تو کنی ما رمیت اذ رمیتی آمنی آن ضمان بر حق بود نه بر امین هست تفصیلش به فقه اندر مبین هر دکانی راست سودایی دگر مثنوی دکان فقرست ای پسر در دکان کفشگر چرمست خوب قالب کفش است اگر بینی تو چوب پیش بزازان قز و ادکن بود بهر گز باشد اگر آهن بود مثنوی ما دکان وحدتست غیر واحد هرچه بینی آن بتست بت ستودن بهر دام عامه را هم‌چنان دان کالغرانیق العلی خواندش در سوره‌ی والنجم زود لیک آن فتنه بد از سوره نبود جمله کفار آن زمان ساجد شدند هم سری بود آنک سر بر در زدند بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور با سلیمان باش و دیوان را مشور هین حدیث صوفی و قاضی بیار وان ستمکار ضعیف زار زار گفت قاضی ثبت العرش ای پسر تا برو نقشی کنم از خیر و شر کو زننده کو محل انتقام این خیالی گشته است اندر سقام شرع بهر زندگان و اغنیاست شرع بر اصحاب گورستان کجاست آن گروهی کز فقیری بی‌سرند صد جهت زان مردگان فانی‌تراند مرده از یک روست فانی در گزند صوفیان از صد جهت فانی شدند مرگ یک قتلست و این سیصد هزار هر یکی را خونبهایی بی‌شمار گرچه کشت این قوم را حق بارها ریخت بهر خونبها انبارها هم‌چو جرجیس‌اند هر یک در سرار کشته گشته زنده گشته شصت بار کشته از ذوق سنان دادگر می‌بسوزد که بزن زخمی دگر والله از عشق وجود جان‌پرست کشته بر قتل دوم عاشق‌ترست گفت قاضی من قضادار حیم حاکم اصحاب گورستان کیم این به صورت گر نه در گورست پست گورها در دودمانش آمدست بس بدیدی مرده اندر گور تو گور را در مرده بین ای کور تو گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد عاقلان از گور کی خواهند داد گرد خشم و کینه‌ی مرده مگرد هین مکن با نقش گرمابه نبرد شکر کن که زنده‌ای بر تو نزد کانک زنده رد کند حق کرد رد خشم احیا خشم حق و زخم اوست که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید زود قصابانه پوست از وی کشید نفخ در وی باقی آمد تا مب نفخ حق نبود چو نفخه‌ی آن قصاب فرق بسیارست بین النفختین این همه زینست و آن سر جمله شین این حیات از وی برید و شد مضر وان حیات از نفخ حق شد مستمر این دم آن دم نیست کاید آن به شرح هین بر آ زین قعر چه بالای صرح نیستش بر خر نشاندن مجتهد نقش هیزم را کسی بر خر نهد بر نشست او نه پشت خر سزد پشت تابوتیش اولیتر سزد ظلم چه بود وضع غیر موضعش هین مکن در غیر موضع ضایعش گفت صوفی پس روا داری که او سیلیم زد بی‌قصاص و بی‌تسو این روا باشد که خر خرسی قلاش صوفیان را صفع اندازد بلاش گفت قاضی تو چه داری بیش و کم گفت دارم در جهان من شش درم گفت قاضی سه درم تو خرج کن آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن زار و رنجورست و درویش و ضعیف سه درم در بایدش تره و رغیف بر قفای قاضی افتادش نظر از قفای صوفی آن بد خوب‌تر راست می‌کرد از پی سیلیش دست که قصاص سیلیم ارزان شدست سوی گوش قاضی آمد بهر راز سیلیی آورد قاضی را فراز گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم من شوم آزاد بی خرخاش و وصم شبی که دررسد از عشق پیک بیداری بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد رها کن خرد و عقل سیر و رهواری زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید به روز روشن بدهد صفات ستاری ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود کی زهره دارد با آفتاب سیاری طمع مدار که امشب بر تو آید خواب که برنشست به سیران خدیو بیداری یکی فرهاد را در بیستون دید ز وضع بیستونش باز پرسید ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ست به هر سنگی ز شیرین داستانی است فلان روز این طرف فرمود آهنگ فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ فلان جا ایستاد و سوی من دید فلان نقش فلان سنگم پسندید فلان جا ماند گلگون از تک و پو به گردن بردم او را تا فلان سوی غرض کز گفتگو بودش همین کام که شیرین را به تقریبی برد نام اندرین بودند کواز صلا مصطفی بشنید از سوی علا خواست آبی و وضو را تازه کرد دست و رو را شست او زان آب سرد هر دو پا شست و به موزه کرد رای موزه را بربود یک موزه‌ربای دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب موزه را بربود از دستش عقاب موزه را اندر هوا برد او چو باد پس نگون کرد و از آن ماری فتاد در فتاد از موزه یک مار سیاه زان عنایت شد عقابش نیکخواه پس عقاب آن موزه را آورد باز گفت هین بستان و رو سوی نماز از ضرورت کردم این گستاخیی من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی وای کو گستاخ پایی می‌نهد بی ضرورت کش هوا فتوی دهد پس رسولش شکر کرد و گفت ما این جفا دیدیم و بود این خود وفا موزه بربودی و من درهم شدم تو غمم بردی و من در غم شدم گرچه هر غیبی خدا ما را نمود دل در آن لحظه به خود مشغول بود گفت دور از تو که غفلت در تو رست دیدنم آن غیب را هم عکس تست مار در موزه ببینم بر هوا نیست از من عکس تست ای مصطفی عکس نورانی همه روشن بود عکس ظلمانی همه گلخن بود عکس عبدالله همه نوری بود عکس بیگانه همه کوری بود عکس هر کس را بدان ای جان ببین پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین با یار بساز تا توانی تا بی‌کس و مبتلا نمانی بر آب حیات راه یابی گر سر موافقت بدانی با سایه یار رو یکی شو منمای ز خویشتن نشانی گر رطل گران دهند درکش ای جان بگذار این گرانی ای دل مپذیر بیش صورت می‌باش چو آب در روانی پذرفتن صورت از جمادی است مفسر اگر از رحیق جانی در مجلس دل درآ که آن جا عیش است و حریف آسمانی هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم متصور نشود صورت و بالای دگر وامقی بود که دیوانه عذرایی بود منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر بامدادان به تماشای چمن بیرون آی تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر یک دمی خوش چو گلستان کندم یک دمی همچو زمستان کندم یک دمم فاضل و استاد کند یک دمی طفل دبستان کندم یک دمی سنگ زند بشکندم یک دمی شاه درستان کندم یک دمم چشمه خورشید کند یک دمی جمله شبستان کندم دامنش را بگرفتم به دو دست تا ببینم که چه دستان کندم دردی درد خوشش را قدحم گر چه او ساقی مستان کندم زان ستانم شکر او شب و روز تا لقب هم شکرستان کندم سیزده جنس نهاده است نبی که همه مسخ شدند و همه هست ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع دیگری پیل که شد فسق پرست من خری دیدم کو مسخ نبود خوک شد چون ز خری کردن جست بود اول خر و آخر شد خوک چون به بنگاه خسان دل دربست سفله‌ای بود سفیهی شد دون پشه‌ای آمد و شد پیلی مست بتر خلق بدی دان که به طبع در بدی سفله‌تر از خود سست تا مقر ساخت به شه زور ظلم چون دل از مولد کم کاست گسست نیک بد گشت در این منزل بد گرچه بد بود در آن، مولد پست احمقی بود سیاهی در دل ظالمی گشت سپیدی در دست ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق درج آید چو دقایق شد شصت چون پس از حمق عوان طبع شود شهر زوری که به بغداد نشست □خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک یک باره فتنه‌ی دو هوائی فرو نشست آن را که کردگار برآورد، شد بلند و آن را که روزگار فرود برد گشت پست گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر واندر برم ز گریه‌ی شادی نفس ببست من خاک آن، عطارد پران چار پر کو بال آن ستاره‌ی راجع فرو شکست نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری از لاف آفتاب او خلق باز رست شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمن در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست ما زدوریم مگس ران مگس خوان تو کیست من ز سودای تو دیوانه‌ی صحرا گردم بندی سلسله‌ی زلف پریشان تو کیست نغمه‌ی سنج تیرت منم از یک سر تیر سینه آماج کن ناوک پران تو کیست من خود از زخم غمت می‌شکفانم گل داغ به سر شک آبده خنجر مژگان تو کیست دامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت اشک پالای خود از گوشه‌ی دامان تو کیست محتشم را نده بزمت شده از نادانی همدم انجمن آرای سخندان تو کیست بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ، چنگ از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ، سنگ بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ عاشقی کو بر میان خویش بر بسته‌ست جان از سر زلفین معشوقش کمر بسته‌ست تنگ زنگیی گویی بزد در چنگ او در چنگ خویش هر دو دست خویش ببریده بر او مانند چنگ وان سر انگشتان او را بر بریشمهای او جنبشی بس بلعجب و آمد شدی بس بی‌درنگ بین که دیباباف رومی در میان کارگاه دیبهی دارد به کار اندر، به رنگ بادرنگ بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد می‌خوش آید خاصه اندرمهرگان بر بانگ چنگ خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان بر سماع چنگ خوشتر باده‌ی روشن چو زنگ مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست آذری نو باید و می خوردنی بی‌آذرنگ داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب گنگ چون دریا بود با جود او دریا چو گنگ نیک و بددانی همی با نام نیک جاودان هست نیک و نیستش بد، هست نام و نیست ننگ ارزنی باشد به پیش حمله‌اش ارژنگ دیو پشه‌ای باشد به پیش گرزه‌اش پور پشنگ تیغ او و رمح او و تیر او و گرز او، دست او و جام او و کلک او و پالهنگ گاه ضرب و گاه طعن و گاه رمی و گاه قید گاه جود و گاه بزم و گاه خط و گاه جنگ فرق بر و سینه سوز و دیده‌دوز و مغزریز در بار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ آفرین زان مرکب شبدیز رنگ رخش رو آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین رزنگ دست او و پای او و سم او و چشم او آن شیر و آن پیل و آن گور و آن رنگ برده ران و برده سینه، برده زانو، برده ناف از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ دشت را و بیشه را و کوه را و آب را چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ با شدن، با آمدن، با رفتن و برگشتنش ابرگرد و باد کند و برق سست و چرخ لنگ ساق چون پولاد و زانو چون کمان و پی چو زه سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ بیشبین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ ای رئیس مهربان، این مهرگان فرخ گذار فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ خز بده اکنون به رزمه، می ستان اکنون به رطل مشک ریز اکنون به خرمن، عودسوز اکنون به تنگ گاه سوی روم شو، گاهی به سوی زنگ شو روی معشوق تو رومست و سیه زلفش چو زنگ تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ تا برآید از پس آن میغ باد تندرو آسمان چون رنگ بزداید ز میغ گرد رنگ باد عمرت بی‌زوال و باد عزت بی‌کران باد سعدت بی‌نحوست، باد شهدت بی‌شرنگ بخت بی‌تقصیر و محنت، روز بی‌مکروه و غم دهر بی‌تلبیس و تنبل، چرخ بی‌نیرنگ و رنگ و دیگر که از شهر ارمان شدند به کینه سوی زابلستان شدند شماساس کز پیش جیحون برفت سوی سیستان روی بنهاد و تفت خزروان ابا تیغ‌زن سی هزار ز ترکان بزرگان خنجرگزار برفتند بیدار تا هیرمند ابا تیغ و با گرز و بخت بلند ز بهر پدر زال با سوگ و درد به گوراب اندر همی دخمه کرد به شهر اندرون گرد مهراب بود که روشن روان بود و بی‌خواب بود فرستاده‌ای آمد از نزد اوی به سوی شماساس بنهاد روی به پیش سراپرده آمد فرود ز مهراب دادش فراوان درود که بیداردل شاه توران سپاه بماناد تا جاودان با کلاه ز ضحاک تازیست ما را نژاد بدین پادشاهی نیم سخت شاد به پیوستگی جان خریدم همی جز این نیز چاره ندیدم همی کنون این سرای و نشست منست همان زاولستان به دست منست ازایدر چو دستان بشد سوگوار ز بهر ستودان سام سوار دلم شادمان شد به تیمار اوی برآنم که هرگز نبینمش روی زمان خواهم از نامور پهلوان بدان تا فرستم هیونی دوان یکی مرد بینادل و پرشتاب فرستم به نزدیک افراسیاب مگر کز نهان من آگه شود سخنهای گوینده کوته شود نثاری فرستم چنان چون سزاست جز این نیز هرچ از در پادشاست گر ایدونک گوید به نزد من آی جز از پیش تختش نباشم به پای همه پادشاهی سپارم بدوی همیشه دلی شاد دارم بدوی تن پهلوان را نیارم به رنج فرستمش هرگونه آگنده گنج ازین سو دل پهلوان را ببست وزان در سوی چاره یازید دست نوندی برافگند نزدیک زال که پرنده شو باز کن پر و بال به دستان بگو آنچ دیدی ز کار بگویش که از آمدن سر مخار که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ دو لشکر کشیدند بر هیرمند به دینارشان پای کردم به بند گر از آمدن دم زنی یک زمان برآید همی کامه‌ی بدگمان ای آفتاب آینه دار جمال تو مشک سیاه مجمره گردان خال تو صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن یا رب مباد تا به قیامت زوال تو مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز طغرانویس ابروی مشکین مثال تو در چین زلفش ای دل مسکین چگونه‌ای کشفته گفت باد صبا شرح حال تو برخاست بوی گل ز در آشتی درآی ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو این نقطه سیاه که آمد مدار نور عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندی خود یا ملال تو حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست سودای کج مپز که نباشد مجال تو مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم در حلقه‌ی میخواران، نیک است سرانجامم اول نگهش کردم آخر به رهش مردم وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم شب های فراق آخر بر آتش دل پختم داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم هم حلقه‌ی گیسویت سر رشته‌ی امیدم هم گوشه‌ی ابرویت سرمایه‌ی آرامم آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم در عالم زیبایی تو خواجه‌ی معروفی در گوشه‌ی تنهایی من بنده‌ی گمنامم گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود راهم دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم کز چشم غزال او شایسته‌ی انعامم آنچنان که گفت مادر بچه را گر خیالی آیدت در شب فرا یا بگورستان و جای سهمگین تو خیالی بینی اسود پر ز کین دل قوی دار و بکن حمله برو او بگرداند ز تو در حال رو گفت کودک آن خیال دیووش گر بدو این گفته باشد مادرش حمله آرم افتد اندر گردنم ز امر مادر پس من آنگه چون کنم تو همی‌آموزیم که چست ایست آن خیال زشت را هم مادریست دیو و مردم را ملقن آن یکیست غالب از وی گردد ار خصم اندکیست تا کدامین سوی باشد آن یواش الله‌الله رو تو هم زان سوی باش گفت اگر از مکر ناید در کلام حیله را دانسته باشد آن همام سر او را چون شناسی راست گو گفت من خامش نشینم پیش او صبر را سلم کنم سوی درج تا بر آیم صبر مفتاح الفرج ور بجوشد در حضورش از دلم منطقی بیرون ازین شادی و غم من بدانم کو فرستاد آن بمن از ضمیر چون سهیل اندر یمن در دل من آن سخن زان میمنه‌ست زانک از دل جانب دل روزنه‌ست دوش می‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو گفتمش پروانه‌ی شمع جمال او منم گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو گفتمش دیوانه‌ی زنجیر زلفش شد دلم گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو گفتمش کی موی او در شانه ما اوفتد گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه‌ئی گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو گفتمش دردانه‌ی دریای وحدت شد دلم گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو گفتمش ما گنج در ویرانه‌ی دل یافتیم گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو کردم گذری به میکده دوش سبحه به کف و سجاده بر دوش پیری به در آمد از خرابات کین جا نخرند زرق، مفروش تسبیح بده، پیاله بستان خرقه بنه و پلاس درپوش در صومعه بیهده چه باشی؟ در میکده رو، شراب می‌نوش گر یاد کنی جمال ساقی جان و دل و دین کنی فراموش ور بینی عکس روش در جام بی‌باده شوی خراب و مدهوش خواهی که بیابی این چنین کام در ترک مراد خویشتن کوش چون ترک مراد خویش گیری گیری همه آرزو در آغوش گر ساقی عشق‌از خم درد دردی دهدت، مخواه سر جوش تو کار بدو گذار و خوش باش گر زهر تو را دهد بکن نوش چون راست نمی‌شود، عراقی، این کار به گفت و گوی، خاموش! اصلشان بد بود آن اهل سبا می‌رمیدندی ز اسباب لقا دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ از چپ و از راست از بهر فراغ بس که می‌افتاد از پری ثمار تنگ می‌شد معبر ره بر گذار آن نثار میوه ره را می‌گرفت از پری میوه ره‌رو در شگفت سله بر سر در درختستانشان پر شدی ناخواست از میوه‌فشان باد آن میوه فشاندی نه کسی پر شدی زان میوه دامنها بسی خوشه‌های زفت تا زیر آمده بر سر و روی رونده می‌زده مرد گلخن‌تاب از پری زر بسته بودی در میان زرین کمر سگ کلیچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ بز نترسیدی هم از گرگ سترگ گر بگویم شرح نعمتهای قوم که زیادت می‌شد آن یوما بیوم مانع آید از سخنهای مهم انبیا بردند امر فاستقم روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت کدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند کیست که برکند یکی زمزمه قلندری عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری به گرمی گفتش ار کار دگر هست بجو تا وقت و فرصت این قدر هست که این شب چون به روز آید ز شیرین به هجران وصل بگراید ز شیرین پس از این شب بود روز جدایی که این بوده‌ست تقدیر خدایی چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد برآورد آهی و از جان فغان کرد که ای وصلت دوای درد هجران چه سازم در فراقت با دل و جان تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم اگر دردم کشد درمان نخواهم به هجران گر بر این سر کوه مانم به زیر کوه سد اندوه مانم نخواهم زندگانی در فراقت که شادم ز اجتماع و احتراقت بگفت از اجتماع و احتراقم اگر شادی میندیش از فراقم که در قربت مه ار مهرش بسوزد ز مهرش بار دیگر برفروزد هلالش را چو خواند در مقابل کند بدر و برد اندوهش از دل اگر خسرو نبندد پایم از راه به هر مه بردمم زین کوه چون ماه شبان تیره‌ات را نور بخشم گه از نزدیک و گه از دور بخشم و گر چون شکرم در کام گیرد ز لعل شکرینم جام گیرد دگر نگذاردم از کف زمانی که آساید ز وصلم خسته جانی اگر با خسروم افتد چنین کار به هجرانم بباید ساخت ناچار ز وصلم گر به ظاهر دور مانی به سد محنت ز من مهجور مانی به تمثال و به یادم آشنا شو ز اندوه جداییها جدا شو میسر بی منت گر هست خوابی به خواب آیم ترا چون آفتابی غرض هر کامت از من هست مقصود بخواه اکنون که آمد گاه بدرود بگفتا کام خسرو کام من نیست به شهد شهوت آلوده دهن نیست رضای تو مرا مقصود جان است نه کام دل نه دل اندر میان است تراگر راندن شهوت مراد است مرا نی در کمر آب و نه باد است وگر این نیست قصد و امتحان است مرا آن تیر جسته از کمان است به چین افکندم آنرا همچو نافه چو آهوی ختایی بی گزافه و گر زان صورتی بر جای مانده‌ست به راه عاشقی بی پای مانده‌ست بنتواند ز جا برخاست کامی ندارد جز قعود بی‌قیامی چو خسرو گر کسی آلفته گردد بود کین در به سعیش سفته گردد ز حرف کوهکن شیرین برآشفت بخندید و در آن آشفتگی گفت چوخسرو بایدت آلفته گشتن که می‌باید درم را سفته گشتن تو کوه بیستون از پا درآری چرا افزار در سفتن نداری وگر داری و از کار اوفتاده‌ست چو خوانیمش به خدمت ایستاده‌ست رضای من اگر جویی زجا خیز به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز که بی مردی زنی را خرمی نیست که بی روح القدس این مریمی نیست بسنب این گوهر ناسفته ام را بکن بیدار عیش خفته ام را که از آمیزش خسرو به شکر نهادم پیشت این ناسفته گوهر فکندم گنج باد آورد از دست که جانم با غم عشق تو پیوست ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم در این برج شرف نبود وبالم نخوانده خطبه‌ام خسرو به محضر نکرده بیع این ناسفته گوهر متاع خویش را دیگر به خسرو بنفروشم که دارد دلبری نو بیا آسان کن از خود مشکلم را به برگیر و بده کام دلم را که مه را مشتری در کار باشد نه هر انجم که در رفتار باشد چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش بگفت ای عشق تو منظور جانم کرم فرما به این خدمت مخوانم از این خدمت مرا معذور می‌دار که در سفتن بسی کاریست دشوار به هجران تا رضای تست سازم به وصلم گر نوازی سرفرازم مرا در عشق تو از خود خبر نیست به غیر از عاشقی کار دگر نیست بر این سر کوهم ار گویی بمانم وگر خواهی به پایت جان فشانم چو شیرین این سخنها کرد از او گوش به کامش باز کرد آن چشمه‌ی نوش دهانش را ز نقل بوسه پر کرد ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد در آغوشش دمی بگرفت چون جان به کامش لب نهاد و گفت خندان که الحق چون تو اندر عشق فردی ندیده تا جهان دیده‌ست مردی نشاندم بر سر خوان وصالت نپوشیدم ز چشم جان جمالت ترا چندان که باید آزمودم به رویت باب احسانها گشودم زرت آمد برون پاک از خلاصم چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم بمان چندی بر این سرکوه چون برف گدازان کن به یادم عمر را صرف که آخر زین گدازش جام لاله دمد زین خاک چون پر می پیاله به پایان نخل عشق آرد از آن بار کند آسان هزاران کار دشوار میان گفتگو شد صبح را چاک گریبان و عیان شد عرصه‌ی خاک ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید عیان شد چون به محفل جام جمشید پرستاران شیرین هم ز بستر برآوردند سر چون خفت اختر پی پوشیدن آن راز شیرین ز جا برخاست همچون باغ نسرین چو خور بر کوهه‌ی گلگون برآمد چو سیل از کوه در هامون برآمد وداع کوهکن کرد و عنان داد به گلگون و روانش ساخت چون باد پرستارانش هم از پی براندند به هجرش کوهکن را برنشاندند از آن هامون چو بیرون رفت شیرین نماند آنجا بجز فرهاد مسکین به سنگ و تیشه باز افتاد کارش به تکمیل مثال روی یارش ندانم در فراق یار چون کرد ز تیشه بیستون را بی‌ستون کرد پس از چندی که شیرین را به خسرو گذار افتاد و جست آن شادی نو حدیث کوهکن گفتند با هم در این مدعا سفتند با هم میان گفتگو خسرو ز شیرین شنید از محنت فرهاد مسکین به عشق کوهکن دیدش گرفتار پی آزادیش دل ساخت بیدار به دفع کوهکن اندیشه ها کرد بسی تیر خطا از کف رها کرد در آخر از حدیث مرگ شیرین به جان کوهکن افکند زوبین نبودش چون ز عشق او فروغی به جانش زد خدنگی از دروغی به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد شد از کوه دو سد اندوه آزاد درخت عشق را جزغم ثمر نیست بر و برگش جز از خون جگر نیست نه تنها کوهکن جان داد ناشاد که خسرو هم نشد زین غصه آزاد یکی از تیشه تاج غم به سرداشت یکی پهلو دریده از پسر داشت خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ زبان زین گفتگو بربند یکچند که توتی از زبان مانده‌ست در بند وصال و وحشی این افسانه خواندند به پایان نامده دامان فشاندند تو هم رمزی از این افسانه گفتی که اندر خواب دیدی یا شنفتی جهان گویی همه خواب و خیال است خیال وخواب اگر نبود چه حال است دلم از معنی این قال خون است که در آخر ندانم حال چون است بود خواب و خیال این خواری ما پس از مردن بود بیداری ما ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد چو روز وصل توام در خیال میگذرد جهان برابر چشم سیاه میگردد چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن مرا که عمر چنین در ملال میگذرد خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست که در حوالیش آب زلال میگذرد ز بوی زلف توام روح تازه میگردد سپیده‌دم که نسیم شمال میگذرد من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات که بر دماغ چه فکر محال میگذرد غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد پی وصل تو ما را زور و زری نیست نگاه حسرتی داریم و آهی به مقصد پی برم کی رشحه چون نیست به غیر از بخت گمره، خضر راهی به بابل هم‌ان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود با او براند به مادر یکی نامه فرمود و گفت که آگاهی مرگ نتوان نهفت ز گیتی مرا بهره این بد که بود زمان چون نکاهد نشاید فزود تو از مرگ من هیچ غمگین مشو که اندر جهان این سخن نیست نو هرانکس که زاید ببایدش مرد اگر شهریارست گر مرد خرد بگویم کنون با بزرگان روم که چون بازگردند زین مرز و بوم نجویند جز رای و فرمان تو کسی برنگردد ز پیمان تو هرانکس که بودند ز ایرانیان کزیشان بدی رومیان را زیان سپردم به هر مهتری کشوری که گردد بر آن پادشاهی سری همانا نیازش نیاید به روم برآساید آن کشور و مرز و بوم مرا مرده در خاک مصر آگنید ز گفتار من هیچ مپراگنید به سالی ز دینار من صدهزار ببخشید بر مردم خیش‌کار گر آید یکی روشنک را پسر بود بی‌گمان زنده نام پدر نباید که باشد جزو شاه روم که او تازه گرداند آن مرز و بوم وگر دختر آید به هنگام بوس به پیوند با تخمه‌ی فیلقوس تو فرزند خوانش نه داماد من بدو تازه کن در جهان یاد من دگر دختر کید را بی‌گزند فرستید نزد پدر ارجمند ابا یاره و برده و نیک‌خواه عمار بسیچید بااو به راه همان افسر و گوهر و سیم و زر که آورده بود او ز پیش پدر به رفتن چنو گشت همداستان فرستید با او به هندوستان من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ نخست آنک تابوت زرین کنند کفن بر تنم عنبر آگین کنند ز زربفت چینی سزاوار من کسی کو بپیچد ز تیمار من در و بند تابوت ما را به قیر بگیرند و کافور و مشک و عبیر نخست آگنند اندرو انگبین زبر انگبین زیر دیبای چین ازان پس تن من نهند اندران سرآمد سخن چون برآمد روان تو پند من ای مادر پرخرد نگه‌دار تا روز من بگذرد ز چیزی که آوردم از هند و چین ز توران و ایران و مکران زمین بدار و ببخش آنچ افزون بود وز اندازه‌ی خویش بیرون بود به تو حاجت آنستم ای مهربان که بیدار باشی و روشن‌روان نداری تن خویش را رنجه بس که اندر جهان نیست جاوید کس روانم روان ترا بی‌گمان ببیند چو تنگ اندر آید زمان شکیبایی از مهر نامی‌تر است سبکسر بود هرک او کهتر است ترا مهر بد بر تنم سال و ماه کنون جان پاکم ز یزدان بخواه بدین خواستن باش فریادرس که فریادرس باشدم دست‌رس نگر تا که بینی به گرد جهان که او نیست از مرگ خسته‌روان چو نامه به مهر اندر آورد و بند بفرمود تا بر ستور نوند ز بابل به روم آورند آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل چون تواند که کشد بار غمش چندین دل زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل من ازین در به جفا باز نگردم که مرا پای بندست در آن سلسله‌ی مشکین دل با گلستان جمالش نکشد فصل بهار اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل نکند سوی دل خسته‌ی خواجو نظری آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس قول سبک روح راست رطل گران پشت خم پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم پیش که طاووس صبح بیضه‌ی زرین نهد از می بیضا بساز بیضه‌ی مجلس ارم گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش جام چمانه بده بر جمن جان بچم نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم قبله‌ی خاقانی است قله‌ی می تا شود سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر ماهچه‌ی زر کند بر تن ماهی درم خون رزان ده که هست خون روان را دیت صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم چشمه‌ی خورشید لطف بل که سطرلاب روح گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم تا همه بر فال عید جان فلک فعل را داغ سگی برنهم بر در کهف الامم خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم زهی پایه چتر اقبال تو ز فرط بلندی برون از جهات پناه جهان قطب گردون مکان وجود تو مستظهر کاینات به گرد تو گردند نیک اختران چو بر گرد قطب شمالی بنات بنگر اندر نخودی در دیگ چون می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود بر آید وقت جوش بر سر دیگ و برآرد صد خروش که چرا آتش به من در می‌زنی چون خریدی چون نگونم می‌کنی می‌زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی زان نجوشانم که مکروه منی بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی تا غذی گردی بیامیزی بجان بهرخواری نیستت این امتحان آب می‌خوردی به بستان سبز و تر بهراین آتش بدست آن آب خور رحمتش سابق بدست از قهر زان تا ز رحمت گردد اهل امتحان رحمتش بر قهر از آن سابق شدست تا که سرمایه‌ی وجود آید بدست زانک بی‌لذت نروید لحم و پوست چون نروید چه گدازد عشق دوست زان تقاضا گر بیاید قهرها تا کنی ایثار آن سرمایه را باز لطف آید برای عذر او که بکردی غسل و بر جستی ز جو گوید ای نخود چریدی در بهار رنج مهمان تو شد نیکوش دار تا که مهمان باز گردد شکر ساز پیش شه گوید ز ایثار تو باز تا به جای نعمتت منعم رسد جمله نعمتها برد بر تو حسد من خلیلم تو پسر پیش بچک سر بنه انی ارانی اذبحک سر به پیش قهر نه دل بر قرار تا ببرم حلقت اسمعیل‌وار سر ببرم لیک این سر آن سریست کز بریده گشتن و مردن بریست لیک مقصود ازل تسلیم تست ای مسلمان بایدت تسلیم جست ای نخود می‌جوش اندر ابتلا تا نه هستی و نه خود ماند ترا اندر آن بستان اگر خندیده‌ای تو گل بستان جان و دیده‌ای گر جدا از باغ آب و گل شدی لقمه گشتی اندر احیا آمدی شو غذی و قوت و اندیشه‌ها شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها از صفاتش رسته‌ای والله نخست در صفاتش باز رو چالاک و چست ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی پس شدی اوصاف و گردون بر شدی آمدی در صورت باران و تاب می‌روی اندر صفات مستطاب جزو شید و ابر و انجمها بدی نفس و فعل و قول و فکرتها شدی هستی حیوان شد از مرگ نبات راست آمد اقتلونی یا ثقات چون چنین بردیست ما را بعد مات راست آمد ان فی قتلی حیات فعل و قول و صدق شد قوت ملک تا بدین معراج شد سوی فلک آنچنان کان طعمه شد قوت بشر از جمادی بر شد و شد جانور این سخن را ترجمه‌ی پهناوری گفته آید در مقام دیگری کاروان دایم ز گردون می‌رسد تا تجارت می‌کند وا می‌رود پس برو شیرین و خوش با اختیار نه بتلخی و کراهت دزدوار زان حدیث تلخ می‌گویم ترا تا ز تلخیها فرو شویم ترا ز آب سرد انگور افسرده رهد سردی و افسردگی بیرون نهد تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی پس ز تلخیها همه بیرون روی هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی‌طایل و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل ز بی‌چون بین که چون‌ها شد ز بی‌سون بین که سون‌ها شد ز حلمی بین که خون‌ها شد ز حقی چند گون باطل حروف تخته کانی بدین تأویل می‌خوانی خلاصه صبر می‌دانی بر آن تأویل شو عامل صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل بازم صنما چه می‌فریبی تو بازم به دغا چه می‌فریبی تو هر لحظه بخوانیم کریمانه ای دوست مرا چه می‌فریبی تو عمری تو و عمر بی‌وفا باشد ما را به وفا چه می‌فریبی تو دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها ما را به سقا چه می‌فریبی تو تاریک شده‌ست چشم بی‌ماهت ما را به عصا چه می‌فریبی تو ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست ما را به دعا چه می‌فریبی تو آن را که مثال امن دادی دی با خوف و رجا چه می‌فریبی تو گفتی به قضای حق رضا باید ما را به قضا چه می‌فریبی تو چون نیست دواپذیر این دردم ما را به دوا چه می‌فریبی تو تنها خوردن چو پیشه کردی خوش ما را به صلا چه می‌فریبی تو چون چنگ نشاط ما شکستی خرد ما را به سه تا چه می‌فریبی تو ما را بی ما چه می‌نوازی تو ما را با ما چه می‌فریبی تو ای بسته کمر به پیش تو جانم ما را به قبا چه می‌فریبی تو خاموش که غیر تو نمی‌خواهیم ما را به عطا چه می‌فریبی تو گر از غم عشق عار داریم پس ما به جهان چه کار داریم یا رب تو مده قرار ما را گر بی‌رخ تو قرار داریم ای یوسف یوسفان کجایی ما روی در آن دیار داریم هر صبح بر آن دو زلف مشکین چون باد صبا گذار داریم چون حلقه زلف خود شماری ما چشم در آن شمار داریم چشم تو شکار کرد جان را ما دیده در آن شکار داریم ای آب حیات در کنارت این آتش از آن کنار داریم زان لاله ستان چه زار گشتیم یا رب که چه لاله زار داریم گوییم ز رشک شمس تبریز نی سیم و نه زر نه یار داریم شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیده‌ام گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا می‌کنی چون لطف باری از زبان خود بپرس دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس حال بیماران خود هرگز نمی‌پرسد چرا وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس چون برآمد ز ماه تا ماهی نام بهرام در شهنشاهی دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را زرد گوشان به گوشه‌ها مردند سر به آب سیه فرو بردند بود پیری بزرگ نرسی نام هم لقب با برادر بهرام هم قوی رأی و هم تمام اندیش کارها را شناخته پس و پیش نسلش از نسل شاه دارا بود وین نه پنهان که آشکارا بود شاه ازو یک زمان نبودی دور شاه را هم رفیق و هم مستور سه پسر داشت اوی و هر پسری بسر خویش عالم هنری آنکه مه بود ازان سه فرزندش نام کرده پدر زراوندش شه عیارش یکی به صد کرده موبد موبدان خود کرده غایت اندیش بود و راه‌شناس پارسائیش را نبود قیاس وان دگر مشرف ممالک بود باج خواه همه مسالک بود کرده شاه از درستی قلمش نافذالامر جمله عجمش وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه نایب خاصتر به حضرت شاه شه برایشان عمل رها کرده عاملان با عمل وفاکرده او همه شب به باده بزم افروز عاملانش به کار خود همه روز آسیاوار گرد خود می‌تاخت هرچه اندوخت باز می‌انداخت گرد عالم شد این حکایت فاش تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش گفت هرکس که مست شد بهرام دین به دینار داد و تیغ به جام با حریفان به می در افتاده است حاصلش باد و خوردنش باده است هرکسی را بران طمع برخاست که شود کار ملک بر وی راست خان خانان روانه گشت ز چین تا شود خانه گیر شاه زمین در رکابش چو اژدهای دمان بود سیصدهزار سخت کمان ستد از نایبان شاه به قهر جمله ملک ماوراء النهر زاب جیحون گذشت و آمد تیز در خراسان فکند رستاخیز شه چو زان ترکتاز یافت خبر اعتمادی ندید بر لشگر همه را دید دست پرور ناز دست از آیین جنگ داشته باز وانک بودند سروران سپاه یکدلیشان نبود در حق شاه هریکی در نهفتهای نورد پیشرو کرده سوی خاقان مرد طبع با شاه خویش بد کرده چاره ملک و مال خود کرده گفته ما بنده نیکخواه توایم قصد ره کن که خاک راه توایم شاه عالم توئی به ما به خرام پاشاهی نیاید از بهرام تیغ اگر بایدت در او آریم ورنه بندش کنیم و بسپاریم منهیی زانکه نامه داند خواند این سخن را به سمع شاه رساند شاه از ایرانیان طمع برداشت مملکت را به نایبان بگذاشت خویشتن رفت و روی پنهان کرد با چنان حربه حرب نتوان کرد در جهان گرم شد که شاه جهان روی کرد از سپاه و ملک نهان مرد خاقان نبود و لشگر او به هزیمت گریخت از بر او چون به خاقان رسید پیک درود که شه آمد ز تخت خویش فرود از کلاه و کمر تو داری بخت پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت خان خانان چو گوش کرد پیام کز جهان ناپدید شد بهرام داشت از تیغ و تیغ بازی دست فارغانه به رود و باده نشست غم دشمن نخورد و می می‌خورد کارهای نکردنی می‌کرد آنچه از خصم خویش نپسندید کرد تا خصم او بر او خندید شاه بهرام روز و شب به شکار قاصدانش روانه بر سر کار از سپهدار چین خبر می‌جست تا خبر داد قاصدش به درست کو ز شاه ایمن است و فارغ بال شاه را سخت فرخ آمد فال زانهمه لشگرش به گاه بسیچ بود سیصد سوار و دیگر هیچ هریکی دیده و آزموده به جنگ بر زمین اژدها در آب نهنگ همه یکدل چو نار صد دانه گرچه صد دانه از یکی خانه شاه با خصم حقه سازی کرد مهره پنهان و مهره بازی کرد آتشی خواست خصم دودش داد خواب خرگوش داد و زودش داد تیر خوش کرد بر نشانه او کاگهی داشت از فسانه او بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد در شبی تیره کز سیه‌کاری کرد با چشمها سیه‌ماری شبی از پیش برگرفته چراغ کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ گفتیی صدهزار زنگی مست سو به سو می‌دوید تیغ به دست مردم از بیم زنگیی که دوید چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید چرخ روشن دل سیاه حریر چون خم زر سرش گرفته به قیر در شبی عنبرین بدین خامی کرد بهرام جنگ بهرامی در دلیران چین گشاد عنان جمله بر گه به تیغ و گه بسنان تیر بر هر کجا زدی حالی تیر گشتی ز تیر خور خالی از خدنگش که خاره را می‌سفت چشم پرهیز دشمنان می‌خفت زخم دیدند و تیر پیدا نی تیر پیدا و زخمی آنجا نی همه گفتند کاین چه تدبیر است تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است تا چنان شد که کس به یک فرسنگ گرد میدان او نیامد تنگ او چو ابری به هر طرف می‌گشت دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت کشت چندان از آن سپاه به تیر که زمین نرم شد ز خون چو خمیر بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش صبح چون تیغ آفتاب کشید طشت خون آمد از سپهر پدید تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟ هرکجا تیغ و طشت خون باشد از بسی خون که خون خدایش مرد جوی خون رفت و گوی سر می‌برد وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد زهره صفرا و زهره قی می‌کرد تیر مار جهنده در پیکار بد بود چون جهنده باشد مار شاه بهرام در میان مصاف نوک تیرش چو موی موی شکاف تیغ اگر بر زدی به فرق سوار تا کمر گه شکافتی چو خیار ور به تحریف تیغ دادی بیم مرد را کردی از کمر به دو نیم تیغ از اینسان و تیر از انسان بود شاید از خصم ازو هراسان بود ترک از این ترکتاز ناگه او وآنچنان زخم سخت بر ره او همه را در بهانه گاه گریز تیغها کند گشت و تکها تیز آهن شه چو سخت جوشی کرد لشگر ترک سست کوشی کرد شه نمودار فتح را به شناخت تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت درهم افکندشان به صدمه تیغ گفتی او باد بود و ایشان میغ لشگر خویش را به پیروزی گفت هان روزگار و هان روزی باز کوشید تا سری بزنیم قلبگه را ز جایگه بکنیم حمله بردند جمله پشتاپشت شیر در زیر و اژدها در مشت لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک گشت از صدمهای خویش هلاک میمنه رفت و میسره بگریخت قلب در ساقه مقدمه ریخت شاه را در ظفر قوی شد دست قلب و دارای قلب را بشکست سختی پنجه سیه شیران کوفته مغز نرم شمشیران تیر چون مار بیوراسب شده زو سوار افتاده اسب شده لشگر ترک را ز دشنه تیز تا به جیحون رسید گرد گریز شاه چندان گرفت گوهر و گنج که دبیر آمد از شمار برنج گشت با فتح ازان ولایت باز با رعیت شده رعایت ساز بر سر تخت شد به پیروزی بر جهان تازه کرد نوروزی هرکسی پیش او زمین می‌رفت در خور فتح آفرین می‌گفت پهلوی خوان پارسی فرهنگ پهلوی خواند بر نوازش چنگ شاعران عرب چو در خوشاب شعر خواندند بر نشید رباب شاه فرهنگ دان شعر شناس بیش از آن دادشان که بود قیاس کرد از آن گنج و آن غنیمت پر وقف آتشکده هزار شتر در به دامن فشاند و زر به کلاه بر سر موبدان آتشگاه داد چندان زر از خزانه خویش که به گیتی نماند کس درویش سرو منی و ازدل بستان خودت خوانم درد منی و از جان درمان خودت خوانم اول بدو صد زاری جان پیش‌کشت کردم وانگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم هر چند که جان من دید از تو جفایی چند با این همه درد دل جانان خودت خوانم هر لحظه مرا با دل جنگیست درین معنی کو زان خودت گوید من زان خودت خوانم از بس که نمی‌ارزم نزد تو به کشتن هم قربان شوم ار گویی قربان خودت خوانم گفت مجنون گر همه روی زمین هر زمان بر من کنندی آفرین من نخواهم آفرین هیچ کس مدح من دشنام لیلی باد و بس خوشتراز صد مدح یک دشنام او بهتر از ملک دو عالم نام او مذهب خود با توگفتم ای عزیز گر بود خواری چه خواهد بود نیز □گفت برق عزت آید آشکار پس برآرد از همه جانها دمار چون بسوزد جان به صد زاری چه سود آنگهی از عزت و خواری چه سود بازگفتند آن گروه سوخته جان ما و آتش افروخته کی شود پروانه از آتش نفور زانک او را هست در آتش حضور گرچه ما را دست ندهد وصل یار سوختن ما را دهد دست، اینت کار گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم هر یک از دایره جمع به راهی رفتند ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم باغبان گر نگشاید در درویش به باغ آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم حال درویش چنانست که خال تو سیاه جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم ای که دلداری اگر جان منت می‌باید چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم عشقبازی نه طریق حکما بود ولی چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی تا از خجالت تو نروید دگر گلی عاقل به آفتاب نکردی دگر نگاه گر در رخ تو نیک بکردی تاملی تو خوش نشسته فارغ و اصحاب شوق را هر دم بخیزد از سر کوی تو غلغلی روی ترا تکلف زلفی بکار نیست این بس که وقتها بترازیش کاکلی در سیل‌خیز گریه نمی‌ماند چشم من گر داشتی چو چشم تو زان ابروان پلی آنرا که آرزوی گلستان وصل تست از خار خار هجر بیاید تحملی بر سر مکش که خوب‌ترین دستگاه تو حسنست و کار تو نبود بی‌تزلزلی دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت نادیده از لب تو به نوعی تفضلی ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر که هرجا مجمعی شد قصه‌ی ما در میان آمد همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری صفت رخام دارد تن نرم نازنینت دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم که تو در دلم نشستی و سر مقام داری سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری ای دوش چرخ غاشیه گردان جاه تو خورشید در حمایت پر کلاه تو شاه جهان سکندر ثانی جمال دین ای برتر از شهان جهان دستگاه تو تا چشم دشمنان شود از بیم او سفید سر بر فراخت پرچم گیسو سیاه تو در دعوی سعادت دنیا و آخرت نزدیک عقل داد و کرم بس گواه تو در معرضی که جیش تو بر خصم چیره شد خورشید تیره گشت ز گرد سپاه تو تو جان عالمی و علی سهل جان جان تو در پناه خالق و او در پناه تو تا در پی همند شب و روز و ماه و سال بادا خجسته روز و شب و سال و ماه تو خیز تا باده در پیاله کنیم گل روی قدح چو لاله کنیم بی می جانفزای و نغمه چنگ تا بکی خون خوریم و ناله کنیم هر دم از دیده‌ی قدح پیمای باده‌ی لعل در پیاله کنیم شاد خواران چو مجلس آرایند دفع غم را بمی حواله کنیم با گل و لاله همچو بلبل مست وصف آن عنبرین کلاله کنیم وز شگرفان چارده ساله دعوی عمر شصت ساله کنیم چون به خوان وصال دست بریم دو جهان را بیک نواله کنیم وز بخار شراب آتش فام ورق چهره پر ز ژاله کنیم همچو خواجو بنام میخواران مرغ دل را بخون قباله کنیم اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی هله بشکن قفص ای جان چو طلبکار نجاتی ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو برسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی حرکت کن حرکت‌هاست کلید در روزی مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده که نگنجد به صفت در که چه محمودصفاتی بنه‌ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلد که خماری است جهان را ز می و بزم نباتی به حق بحر کف تو گهر باشرف تو که به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی که چو تحریمه اول سر ارکان صلاتی کرمت مست برآید کف چون بحر گشاید بدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی برهان منتظران را ز تمنای سباتی نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی رسی از ساغر مردان به خیالات مصور ز ره سینه خرامان کنساء خفرات و جوار ساقیات و سواق جاریات تو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم عراقی می‌سپارد جان و می‌گوید ز درد دل: کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و تیغ و تیر هیم رفت پیش اندرون هفتواد به جنگ اندرون داد مردی بداد همه شهر بگرفت و او را بکشت بسی گوهر و گنجش آمد به مشت به نزدیک او مردم انبوه شد ز شهر کجاران سوی کوه شد یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه شد آن شهر با او همه همگروه نهاد اندران دژ دری آهنین هم آرامگه بود هم جای کین یکی چشمه‌یی بود بر کوهسار ز تخت اندرآمد میان حصار یکی باره‌یی کرد گرداندرش که بینا به دیده ندیدی سرش چو آن کرم را گشت صندوق تنگ یکی حوض کردند بر کوه سنگ چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم نهادند کرم اندرو نرم نرم چنان بد که دارنده هر بامداد برفتی دوان از بر هفتواد گزیدی به رنجش علف ساختی تن آگنده کرم آن پرداختی بر آمد برین کار بر پنج سال چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال چو یک چند بگذشت بر هفتواد بر آواز آن کرم کرمان نهاد همان دخت خرم نگهدار کرم پدر گشته جنگی سپهدار کرم بیاراستندش وزیر و دبیر به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر سپهبد بدی بر دژ هفتواد همان پرسش کار بیداد و داد سپاهی و دستور و سالار بار هران چیز کاید شهان را به کار همه هرچ بایستش آراستند چنانچون شهان را بپیراستند به کشور پراگنده شد لشکرش همه گشت آراسته کشورش ز دریای چین تا به کرمان رسید همه روی کشور سپه گسترید پسر هفت با تیغ‌زن ده هزار همان گنج با آلت کارزار هران پادشا کو کشیدی به جنگ چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ شکسته شدی لشکری کامدی چو آواز این داستان بشندی چنان شد دژ نامور هفتواد که گردش نیارست جنبید باد همی گشت هر روز برترش بخت یکی خویشتن را بیاراست سخت همی خواندندی ورا شهریار سر مرد بخرد ازو در خمار سپهبد که بودی به مرز اندرون به یک چنگ در جنگ کردش زبون نتابید با او کسی بر به جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ حصاری شدش پر ز گنج و سپاه ندیدی بران باره‌بر باد راه دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم شاه کله دوز ابد بر فرق من از فرق خود شب پوش عشق خود نهد پاینده باشد لاجرم ور سر نماند با کله من سر شوم جمله چو مه زیرا که بی‌حقه و صدف رخشانتر آید گوهرم اینک سر و گرز گران می زن برای امتحان ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم آن جوز بی‌مغزی بود کو پوست بگزیده بود او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم لوزینه پرجوز او پرشکر و پرلوز او شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم چون مغز یابی ای پسر از پوست برداری نظر در کوی عیسی آمدی دیگر نگویی کو خرم ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو از چه مگو از جان گو ای یوسف جان پرورم مرا با دلبری کاری بیفتاد دلم را روز بازاری بیفتاد مسلمانان مرا معذور دارید دلم را ناگهان کاری بیفتاد قبای عشق مجنون می‌بریدند دلم را زان کله واری بیفتاد دلم سجاده‌ی عشقش برافشاند از آن سجاده زناری بیفتاد دلم با عشق دست اندر کمر زد بسی کوشید و یکباری بیفتاد مرا افتاد با بالای او کار نه بر بالای من کاری بیفتاد جهان را چون دل من بر زمین زد کنون از دست دلداری بیفتاد ای در حرمت نشان کعبه درگاه تو را نشان کعبه ای کمتر خادمان بزمت بهتر ز مجاوران کعبه کعبه است درت، نوشته خورشید العبد بر آستان کعبه شاهان همه در پناه قدرت چون مرغان در امان کعبه گردون به مثال بارگاهت کرده ز حق امتحان کعبه حق کرده خلیل را اشارت تا کرد بنا بسان کعبه ملت به جوار تو بیاسود چون صید به دودمان کعبه جای قسم و مقام سجده است از بهر خواص جان کعبه خاک قدمت به عرض مصحف صحن حرمت نشان کعبه کعبه به درت پیام داده است کای کعبه‌ی جان و جان کعبه جبریل که این پیام بشنود جانی ستد از زبان کعبه بر کعبه کنند جان فشان خلق بر صدر تو جان فشان کعبه دست تو محیط بر ممالک ابری شده سایبان کعبه شیطان ز درت رمیده آنسانک پیلان ز نگاهبان کعبه ای تشنه‌ی ابر رحمت تو چون من لب ناودان کعبه ظلم از در تو رمیده چون دیو از سایه‌ی پاسبان کعبه ظلم و حرم تو، حاش لله پای سگ و نردبان کعبه رضوان صفت در سرایت کرده است بر آستان کعبه جوید به تبرک آب دستت چون حاج ز ناودان کعبه دهلیز سرات ناف فردوس چون ناف زمین میان کعبه چندان که مجاور حجابی داری صفت نهان کعبه شروان به تو مکه گشت و بزمت دارد حرم عیان کعبه ای کعبه بساط آسمان خوان عنقا شده مور خوان کعبه گر خصم به کین تو کشد دست چون ابرهه بر زیان کعبه ز اقبال تو سنگ سار گردد چون پیل زیان رسان کعبه ای دولت در رکاب بختت چون جنت در عنان کعبه هر پنج نماز چون کنی روی سوی در کامران کعبه بر فرق تو اختران رحمت بارند ز آسمان کعبه ای کعبه‌ی ملک عصمة الدین من بنده‌ی رایگان کعبه ای بانونی شرق و کعبه‌ی جود من بلبل مدح خوان کعبه گر کعبه چو من شدی زبان‌ور وصف تو بدی بیان کعبه موقوف اشارت تو ماندم چون حاجی میهمان کعبه تا از حجر است و آستانه خال سیه و لبان کعبه در دولت جاودانت بی‌نام هم حرمت و هم توان کعبه پرده‌ی در بارگاه بادت زان حله که هست ز آن کعبه دولت شده رد ضمان عمرت چون ملت در ضمان کعبه امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسد بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت ستای باربد آبی بر او ریخت به استادی نوائی کرد بر کار کز او چنگ نیکسا شد نگونسار ز ترکیب ملک برد آن خلل را به زیرافکن فرو گفت این غزل را ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی که صد عذر آورد در هر گناهی گر از حکم تو روزی سر کشیدم بسی زهر پشیمانی چشیدم گرفتم هر چه من کردم گناهست نه آخر آب چشمم عذر خواهست پشیمانم زهر بادی که خوردم گرفتارم بهر غدری که کردم قلم در حرف کش بی آبیم را شفیع آرم بتو بی خوابیم را ازین پس سر ز پایت برندارم سر از خاک سرایت بر ندارم کنم در خانه یک چشم جایت به دیگر چشم بوسم خاک پایت سگم وز سگ بتر پنهان نگویم گرت جان از میان جان نگویم نصیب من ز تو در جمله هستی سلامی بود و آن در نیز بستی اگر محروم شد گوش از سلامت زبان را تازه می‌دارم به نامت در این تب گرچه بر نارم فغانی گرم پرسی ندارد هم زیانی ز تو پرسش مرا امید خامست اگر بر خاطرت گردم تمامست نداری دل که آیی برکنارم و گر داری من آن طالع ندارم نمائی کز غمت غمناکم ای جان نگوئی من کدامین خاکم ای جان اگر تو راضیی کاین دل خرابست رضای دوستان جستن صوابست تو بر من تا توانی ناز میساز که تا جانم بر آید می‌کشم ناز منم عاشق مرا غم سازگار است تو معشوقی ترا با غم چکار است تو گر سازی وگرنه من برانم که سوزم در غمت تا می‌توانم مرا گر نیست دیدار تو روزی تو باقی باش در عالم فروزی اگر من جان دهم در مهربانی ترا باید که باشد زندگانی اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی تو دایم مان که صحبت جاودان نیست من ارمانم وگرنه باک از آن نیست ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم مرا گر روز و روزی رفت بر باد ترا هر روز روز از روز به باد چو بر زد باربد بر خشک رودی بدین‌تری که بر گفتم سرودی دل شیرین بدان گرمی برافروخت که چون روغن چراغ عقل را سوخت چنان فریاد کرد آن سرو آزاد کزان فریاد شاه آمد به فریاد شهنشه چون شنید آواز شیرین رسیلی کرد و شد دمساز شیرین در آن پرده که شیرین ساختی ساز هم آهنگیش کردی شه به آواز چو شخصی کو بکوهی راز گوید بدو کوه آن سخن را باز گوید ازین سو مه ترانه بر کشیده وزان سو شاه پیراهن دریده چو از سوز دو عاشق آه برخاست صداع مطربان از راه برخاست ملک فرمود تا شاپور حالی ز جز خسرو سرا را کرد خالی بر آن آواز خرگاهی پر از جوش سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش در آمد در زمان شاپور هشیار گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار اگر چه کار خسرو می‌شد از دست چو خود را دستگیری دید بنشست پس آنگه گفت کین آواز دلسوز چه آواز است رازش در من آموز می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم چه کنم دست ندارم به گریبان اجل تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم آتش خشم تو برد آب من خاک آلود بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم به هوای سر زلف تو درآویخته بود از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم گر سخن گویم من بعد شکایت باشد ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم خار سودای تو آویخته در دامن دل ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم بصر روشنم از سرمه خاک در توست قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور هم سفر به که نماندست مجال حضرم سرو بالای تو در باغ تصور برپای شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو به مگسران ملامت ز کنار شکرم از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام وز تو همه ساله ستم دیده‌ام شحنه مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من بیگنه از خانه برویم کشید موی کشان بر سر کویم کشید در ستم آباد زبانم نهاد مهر ستم بر در خانم نهاد گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت بر سر کوی تو فلانرا که کشت خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست شحنه بود مست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند رطل زنان دخل ولایت برند پیره‌زنان را به جنایت برند آنکه درین ظلم نظر داشتست ستر من و عدل تو برداشتست کوفته شد سینه مجروح من هیچ نماند از من و از روح من گر ندهی داد من ای شهریار با تو رود روز شمار این شمار داوری و داد نمی‌بینمت وز ستم آزاد نمی‌بینمت از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد مال یتیمان ستدن ساز نیست بگذر ازین غارت ابخاز نیست بر پله پیره‌زنان ره مزن شرم بدار از پله پیره‌زن بنده‌ای و دعوی شاهی کنی شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی شاه که ترتیب ولایت کند حکم رعیت برعایت کند تا همه سر بر خط فرمان نهند دوستیش در دل و در جان نهند عالم را زیر و زبر کرده‌ای تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای دولت ترکان که بلندی گرفت مملکت از داد پسندی گرفت چونکه تو بیدادگری پروری ترک نه‌ای هندوی غارتگری مسکن شهری ز تو ویرانه شد خرمن دهقان ز تو بیدانه شد زامدن مرگ شماری بکن میرسدت دست حصاری بکن عدل تو قندیل شب افروز تست مونس فردای تو امروز تست پیرزنانرا بسخن شاد دار و این سخن از پیرزنی یاد دار دست بدار از سر بیچارگان تا نخوری پاسخ غمخوارگان چند زنی تیر بهر گوشه‌ای غافلی از توشه بی توشه‌ای فتح جهان را تو کلید آمدی نز پی بیداد پدید آمدی شاه بدانی که جفا کم کنی گرد گران ریش تو مرهم کنی رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود گوش به دریوزه انفاس دار گوشه نشینی دو سه را پاس دار سنجر کاقلیم خراسان گرفت کرد زیان کاینسخن آسان گرفت داد در این دور برانداختست در پر سیمرعغ وطن ساختست شرم درین طارم ازرق نماند آب درین خاک معلق نماند خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته‌ام گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست زین سبب‌ها ساخت تا بر دیده‌ها چادر کشد دوست را دشمن نماید آب را آتش کند ممنی را ناگهان در حلقه کافر کشد سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد چنین زیبا نگاری دلستانی به رعنائی و خوبی داستانی چنان بر عاشق خود مهربان بود که گوئی عاشق جان و جهان بود نبودی با منش جز مهربانی ندیدیم جز از او شیرین زبانی مدامم خرمی دمساز بودی به رویش چشم جانم باز بودی به دل گفتم که ای مدهوش بیمار غمش را در میان جان نگهدار کزین خوشتر کسی دلبر نیابد به خوبی کس از این بهتر نیابد بهم خوش بود ما را روزگاری به وصلش داشتم خوش کار و باری سعادت یار و بختم همنشین بود زمان در حکم و اقبالم قرین بود ز طالع خرم و دلشاد بودم ز بند هر غمی آزاد بودم جهان محکوم و دولت یاورم بود فلک مامور و اختر چاکرم بود کنون زان عیش جز خون در دلم نیست در آن شادی بجز غم حاصلم نیست تنی خسته دلی غمناک دارم به دستی باد و دستی خاک دارم ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی تلخی ستان شکر ده سیلی بنوش و سر ده خندان بمیر چون گل گر ز آنک ارجمندی چون مو شده‌ست آن مه در خنده است و قهقه چت کم شود که گه گه از خوی ماه رندی بشکفته است شوره تو غوره‌ای و غوره آخر تو جان نداری تا چند مستمندی با کان غم نشینی شادی چگونه بینی از موش و موش خانه کی یافت کس بلندی بالای چرخ نیلی یابند جبرئیلی وز خاک پای پاکان یابند بی‌گزندی زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا کاندر کدام کویی چه یار می‌پسندی چون چشم می‌گشاید در چشم می‌نماید گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد پاره شود بپوسد در ظلمت و نژندی ای لولیان لالا بالا پریده بالا وارسته زین هیولا فارغ ز چون و چندی هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی لاح مفاز حسن یفتح عنها الوسن یا ثقتی لا تهنوا و اعتجلوا مغتنما یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما یا من یری و لا یری زال عن العین الکری قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا قومی که جان به حضرت جانان همی برند شور آب سوی چشمه‌ی حیوان همی برند بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل پای ملخ به نزد سلیمان همی برند آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست خرما ببصره زیره بکرمان همی برند تمثال کارخانه‌ی مانی نقش بند سوی نگارخانه‌ی رضوان همی برند اندر قمارخانه‌ی این قوم پاک باز دلق گدا و افسر سلطان همی برند این راه را که ترک سر است اولین قدم از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند میدان وصل او ز پی عاشقان اوست وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند گلی، خندید در باغی سحرگاه که کس را نیست چون من عمر کوتاه ندادند ایمنی از دستبردم شکفتم روز و وقت شب فسردم ندیدندم بجز برگ و گیا، روی نکردندم بجز صبح و صبا، بوی در آغوش چمن، یکدم نشستم زمان دلربائی، دیده بستم ز چهرم برد گرما، رونق و تاب نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب نه صحبت داشتم با آشنائی نه بلبل در وثاقم زد صلائی اگر دارای سود و مای بودم عروس عشق را پیرایه بودم اگر بر چهره‌ام تابی فزودند بدین تردستی از دستم ربودند ز من، فردا دگر نام و نشان نیست حساب رنگ و بوئی، در میان نیست کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد درین سوداگری، چون من زیان کرد فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش بخندید و ببوسیدش بناگوش بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم من آگه بودم از پایان این کار ترا آگاه کردن بود دشوار ندانستی که در مهد گلستان سحر خندید گل، شب گشت پژمان تو ماندی یک شبی شاداب و خرم نمیماند بجز یک لحظه شبنم چه خوش بود ار صفای ژاله میماند جمال یاسمین و لاله میماند جهان، یغما گر بس آب و رنگ است مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است من از افتادن خود، خنده کردم رخ گلبرگ را تابنده کردم چو اشک، از چشم گردون افتادم به رخسار خوش گل، بوسه دادم به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود چو بر برگ گلی، یکدم نشستم ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست کسی را، خوبی از من بیشتر نیست نرنجیدم ز سیر چرخ گردان درونم پاک بود و روی، رخشان چو گفتندم بیارام، آرمیدم چو فرمودند پنهان شو، پریدم درخشیدم چو نور اندر سیاهی برفتم با نسیم صبحگاهی نه خندیدم به بازیهای تقدیر نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر اگر چه یک نفس بودیم و مردیم چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم بما دادند کالای وجودی که برداریم ازین سرمایه سودی اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا خور نمی‌شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی‌جا خور اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین وگر مخمور و مغموری از این بگزیده صهبا خور گریزانست این ساقی از این مستان ناموسی اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور حریفان گر همی‌خواهی چو بسطامی و چون کرخی مخور باده در این گلخن بر آن سقف معلا خور برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین چو بر یوسف نه‌ای مجنون غم نان زلیخا خور کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد چو نربودست سیلابت تو آب از مشک سقا خور بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی‌گردی برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی شراب صبر و تقوا را تو بی‌اکراه و صفرا خور به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت ورای مدرسه و قال و قیل مسله بود دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست هزار ساحر چون سامریش در گله بود بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن به خنده گفت کی ات با من این معامله بود ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بود دهان یار که درمان درد حافظ داشت فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود سپهر فضل و هنر آفتاب عز و شرف سحاب جود و کرم میرزا شریف احمد طراز مسند اجلال بد در این محفل دریغ و درد که برچیدش آسمان مسند زدند کوس رحیلش وزین سرای سپنج به شوق گلشن فردوس خیمه بیرون زد روان شد و به دل جان رسید یاران را ز ماتمش الم بیکران غم بی‌حد ز رنج و محنت دنیا برست و شد به جنان قرین عشرت جاوید و دولت سرمد غرض چو رفت ازین بزم و شد به دارالخلد ز فیض فضل ازل همدم نعیم ابد نوشت خامه به تاریخ او که از این بزم نهاد پا به جهان میرزا شریف احمد ز تو گر یک نظر آید به جانم نباید این جهان و آن جهانم مرا آن یک نفس جاوید نه بس تو دانی دیگر و من می ندانم اگر گویی سرت خواهم بریدن ز شادی چون قلم بر سر دوانم وگر گویی به لب جان خواهمت داد به لب آید بدین امید جانم اگر خاکی شد و گردیت آورد ز تو یک روز می‌باید امانم که تا از اشک بنشانم من آن گرد همه بر خاک راهت خون فشانم کلاه چرخ بربایم اگر تو کمر سازی ز دلق و طیلسانم چو بی روی تو عالم می نبینم در آن عزمم که در چشمت نشانم ولی ترسم که در خون سرشکم شوی غرقه من از تو دور مانم تو هستی در میان جانم و من ز شوق روی تو جان بر میانم اگر من باشم و گرنه غمی نیست تو می‌باید که باشی جاودانم که گر صد سود خواهم کرد بی تو نخواهد بود جز حاصل زیانم و گر در بند خویش آری مرا تو نخواهم کفر و دین در بند آنم در ایمان گر نیابم از تو بویی یقین دانم که در کافرستانم وگر در کفر بویی یابم از تو ز ایمان نور بر گردون رسانم تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار به مهر توست جان مهربانم مریخ سلاح چاوشان تو برد گوی تو زحل به پاسبانی سپرد در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد گر چاوش تو به پاسبان برگذرد با آنکه غم عشق تو از من جان برد وان جان به هزار درد بی‌درمان برد تا دسترسی بود مرا در غم تو انگشت به هیچ شادیی نتوان برد خود عهد کسی کسی چنین بگذارد کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد جانا ز وفا روی مگردان که هنوز خاک در تو نشان رویم دارد چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد پیشش غم ناآمده نتوانم خورد فردا چو ندانم که چه خواهد بودن امروز چه دانم که چه می‌باید کرد آن نور که ملک یافت از روی تو فرد از هیچ فلک به دست نتوان آورد وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید خورشید به نور پیسه نتواند کرد عاقل چو به حاصل جهان درنگرد خشک و تر آسمان به یک جو نخرد کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد هر تیره شبی که ره به روزی نبرد گردن به حساب عمر من برشمرد با این همه ماتم فراقش دارم گرچه به هزار گونه محنت گذرد آن کو به من سوخته خرمن نگرد رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست تا رنجه شود نخست و در من نگرد سی سال درخت بخت من بار آورد چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد زان روی به رویم این قدر کار آورد تا دشمنم از دوست پدیدار آورد بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد هرگز غم این جهان خونخواره نخورد هر طالب نعمت که بدو روی آورد از نام پدر دامن حرصش پر کرد این عمر که سرمایه‌ی ملکیست نه خرد چون بی‌خبران همی به سر باید برد وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ می‌باید مرد موری که به چاه شست بازی گذرد بی‌تو شب من بدان درازی گذرد وان شب که مرا با تو به بازی گذرد گویی که همی بر اسب تازی گذرد در عرصه‌ی ملکی که کمی نپذیرد با چند هنر کز چو منی نگزیرد خورشید فراغتم فرو می‌میرد بوطالب نعمه کو که دستم گیرد روی تو به دلبری جهان می‌گیرد زلف تو زره‌گری از آن می‌گیرد جزعت به نظر زبان دل می‌بندد لعلت به شکر طوطی جان می‌گیرد روی تو که شمع لاله زو درگیرد گل پرده ز روی با تو چون درگیرد برخیز و به عزم گلستان موزه بخواه تا چادر غنچه باز در سر گیرد گر دست غم تو دامن من گیرد کمتر غم جان بود که در من گیرد از دوستی تو برنگردانم روی گر روی زمین به جمله دشمن گیرد خاک قدم تو تاج خورشید ارزد یک روزه غمت به عمر جاوید ارزد شکر ایزد را که از تو نومید شدم وین نومیدی هزار امید ارزد رای تو که صلح روز ملک انگیزد در حادثه‌ای چو رنگ قهر آمیزد تعجیل حقیقی از فلک بگریزد آرام طبیعی از زمین برخیزد جانا غم تو به هر عطایی ارزد وصلت به کشیدن بلایی ارزد در تهمت تو اگر بریزندم خون این تهمت تو به خون بهایی ارزد رایت که جهان به پشت پای اندازد از مسند و استناد او کی نازد توپای به خاک برنه‌ای صدر جهان تا چرخ ازو مسند ملکی سازد روزی که خرد سرشک رنگین ریزد اندیشه چگونه رنگ شعر آمیزد نور از رخ آفتاب هم بگریزد چون سایه‌ی ایزد از جهان برخیزد تشریف هوای تو به هر جان نرسد ملک غم تو به هر سلیمان نرسد درمان طلبان ز درد تو محرومند کان درد به طالبان درمان نرسد نه مشکل روزگار حل خواهد شد نه دور فلک همی بدل خواهد شد زین پس من و عشق و می که این روزی دو تا روز دو بر باد اجل خواهد شد از عشق تو درجهان سمر خواهم شد وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد وانگه زپس هزار شب بی‌خوابی گریان گریان به خواب درخواهم شد عدل تو چو سایه بر ممالک پوشد کان ماند و بس که از کفت بخروشد چون می‌نوشی که نوش بادت گویی خورشید به ماه مشتری می‌نوشد آخر دل من به وصل پیروز نشد شایسته‌ی صحبت دل‌افروز نشد دردا که به عشوه روز عمرم زغمش شب گشت و شب فراق او روز نشد رای تو به هیچ رای خرسند نشد تا بر همه خسروان خداوند نشد رایات تو از پای‌فلک بنشیند تا ملک خراسان چو سمرقند نشد با آنکه زمانه جز بدی نسگالد وز جور توام زمان زمان می‌نالد از خوردن آن زهر نمی‌نالد دل ازمنت تریاک خسان می‌نالد زلف تو به فتنه باز بیرون آمد آن کار که داند که کجا انجامد آرام دهش دو روز در زیر کلاه باشد که از این فتنه فرو آرامد تا رای تو از قدح به شمشیر آمد گرد سپهت زبر فلک زیر آمد نصرت به زبان تیغ تیزت می‌گفت تا باز که از ملک جهان سیر آمد آنی که کفت ضامن ارزاق آمد آنی که درت قبله‌ی آفاق آمد مقصود جهان تو بودی آخر به وجود اول حسن علی اسحق آمد رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد گویی که همه به کام بدخواه آمد افزون ز هزار بار گویم هرشب هان ای اجل ار نمرده‌ای گاه آمد رخسار تو چون سوسن آزاد آمد زلفین تو چون دسته‌ی شمشاد آمد برچنگ تو گویی که ز بیداد آمد کز دست تو همچو من به فریاد آمد آن روز که جان نامه‌ی عشق تو بخواند دل دست زجان بشست و دامن بفشاند وان صبر که خادمت بدان آسودی آن نیز بقای عمر تو باد نماند خوی تو ز دوستی چو دامن بفشاند ننشست که تا به روز هجرم ننشاند گویی که اگر چنین بمانی چه کنم دل ماتم جان نداشت دیگر چه بماند ای دل ز هزار دیده خون می‌راند عشقی که ترا سلسله می‌جنباند خوش خوش به دعای شب میفکن کارت بنشین که به روز محنتت بنشاند ای دیده دل آیت بلا می‌خواند هشدار که در خونت بسی گرداند این بار گرش موافقت خواهی کرد من بیزارم تو دانی و دل داند با آنکه همه کار جهان او راند آنگه بنشین که نزد خویشت خواند با آنکه همه ملوک نامم دانند نامردم اگر یکی نشانم داند خورشید به روشنی رایت ماند گردون ز شرف به خاک پایت ماند دوزخ به عتاب جان‌گزایت ماند فردوس به عرصه‌ی سرایت ماند هم ابر به دست درفشانت ماند هم برق به تیغ جان ستانت ماند هم رعد به کوس قهرمانت ماند هم ژاله به باران کمانت ماند با روی تو از عافیت افسانه بماند وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند ایام زفتنه‌ی‌تو در گوشه نشست خورشید ز سایه‌ی تو در خانه بماند مسعود سعادت جهان بود نماند فهرست سعود آسمان بود نماند گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند در کیسه‌ی عقل نقد تمییز نماند گه گاه به آب دیده دل‌خوش شدمی چندان بگریستم که آن نیز نماند چندان که مرا دلبر من رنجاند گر هیچ کسی نداند ایزد داند یک دم زدن از پای فرو ننشیند تا بر سر آب و آتشم ننشاند چون روز علم زد به حسامت ماند چون یک شبه ماه شد به جامت ماند تقدیر به عزم تیزکامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند یکباره مرا بلایت از پای نشاند بر یک یک مویم آب رنجوری ماند چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند تا طارم نه سپهر آراسته‌اند تا باغ چهار طبع پیراسته‌اند در خار فزوده و ز گل کاسته‌اند چتوان کردن چو این چنین خواسته‌اند چشم و دل من که هرچه گویم هستند در خصمی من به مشورت بنشستند اول پایم بر درغم بشکستند واخر دستم ز بی غمی بر بستند یاران به جهان چشم چو گل بگشادند هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند چون راست که بر بهار دل بنهادند ازبار یگان یگان فرو افتادند زان پس که دل و دیده بر من سپرند با عشق یکی شوند و آبم ببرند صبرا به تو آیم غم کارم بخوری ای صبر نگویی که ترا با چه خورند بس دور که چرخ و اختران بگذراند تا مرد وشی چو بوالحسن باز آرند کو حیدر هاشمی و کو حاتم طی تا ماتم مردمی و مردی دارند چون سایه دویدم از پسش روزی چند ور صحبت او به سایه‌ی او خرسند امروز چو آفتاب معلومم شد کو سایه برین کار نخواهد افکند ای دل چه کنی به عشوه خود را خرسند پای تو فرو گلست و این پایه بلند بالغ شده‌ای ببر زباطل پیوند چون طفل زانگشت مزیدن تا چند پست افکندم غم تو ای سرو بلند شادم که مرا غمت بدین روز افکند داد من و بیداد تو آخر تا کی عذر من و آزار تو آخر تا چند زلف تو مصاف عنبر تر شکند لعل تو نهال شهد و شکر شکند گل کیست که با رخ تودر باغ آید وانگه دو سه روز خویشتن برشکند دلدار دل مرا ز من باز افکند وز زلف کمانم به سخن دور افکند امروز که پی به چین زلفش بردم برد از پس گوش خویشتن دور افکند دلبر چو ز من قوت روان باز افکند دل صحبت من بدان جهان باز افکند صبر از پی دل هم شدنی بود ولیک روزی دو سه از برای جان باز افکند گردون به خیال سیر نانت نکند تا خون دل آرایش خوانت نکند وانگاه دلش ز غصه خالی نشود تا غارت جان و خان و مانت نکند در بزمگهی که مطربی کوس کند بر تیر قضا تیر تو افسوس کند رایات تو گر روی به بغداد نهد دجله به در ریش زمین بوس کند خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند در دست فراق و پای ایام افکند ای دوست بدین روز که دشمنت مباد من سوخته دل را طمع خام افکند شادم به تو گر فلک حزینم نکند وانچه از تو گمانست یقینم نکند اکنون باری دست من و دامن تست گر چرخ سزا در آستینم نکند گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند وز غنچه نخست هفته‌ای ناز کنند چون دیده به دیدار جهان باز کنند از شرم رخت ریختن آغاز کنند سلطان غمت بنده‌نوازی نکند تا خواجه‌ی هجر ترکتازی نکند از والی وصل تو نشانی باید تا شحنه‌ی غم دست‌درازی نکند این طایفه گر مروت آیین نکنند زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی امروز همی به سحر تحسین نکنند شمشیر تو با خصم تو پیمان نکند تا ملک عراق چون خراسان نکند اسب تو ز تاختن فرو ناساید تا پیش در خلیفه جولان نکند قومی که در این سفر مرا همراهند از تعبیه‌ی زمانه کم آگاهند ما می‌کوشیم و آسمان می‌گوید نقش آن باشد که نقشبندان خواهند گردون چو نشست و خاست تو می‌بیند با خلق همان شیوه چرا نگزیند چون بنشینی باد سخا برخیزد چون برخیزی گرد ستم بنشیند گل یک شبه شد هین که چو گستاخ شود در پیش تو دسته دسته بر کاخ شود خیز ای گل نوشکفته درشو به چمن تا جامه دریده غنچه بر شاخ شود آخر غم غور از دلم دور شود وین ماتم هجر دوستان سور شود لشکرکش گردون چو درآید به حمل فرمانده‌ی گیتی به نشابور شود آنرا که خرد مصلحت‌آموز شود کی در غم عید و بند نوروز شود عیدی شمرد که روز نوروز شود هر شب به عافیت بر او روز شود تسلیم چو بر حادثه پیروز شود هم حادثه یار و حیله‌آموز شود هر سان که بود چو حالها گردانست روزی به شب آید و شبی روز شود هر کو نه به خدمت تو خرسند شود آفاق برو حبس و زمین بند شود وان را که به بندگی پذیری یک روز شب را به همه حال خداوند شود با آنکه غم از دلم برون می‌نشود از تلخی صبر دل زبون می‌نشود با این همه غصه سخت جانی دارد این دیده که از سرشک خون می‌نشود دوشم ز فراق تو همه شیون بود چشمم چو پر از خون شده پرویزن بود بر هر مژه خونی که مرا درتن بود چون دانه‌ی نار بر سر سوزن بود شبها ز غمت ستم کشم باید بود وز محنت تو بر آتشم باید بود پس روز دگر تا پی غم کور کنم با این همه ناخوشی خوشم باید بود گردون به وصال ما موافق زان بود کین تعبیه‌ی هجر در آن پنهان بود امروز رهین شکر او نتوان بود کان روز وصال هم شب هجران بود یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود وصلش به بهای جان به دست آمده بود ارزانش ز دست من برون کرد فلک افسوس که بس گران به دست آمده بود چشم تو در آیینه به چشم تو نمود بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود بر عید رخت دلم چو پیروز نبود از عید دل سوخته جز سوز نبود گویند که چون گذشت روز عیدت ای بی‌خبران چو عید خود روز نبود گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود کان بت نکند وفا و برگردد زود دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود وامروز نداردم پشیمانی سود دل درخور صحبت دل‌افروز نبود زان بر من مستمند دلسوز نبود زان شب که برفت و گفت خوش‌باد شبت هرگز شب محنت مرا روز نبود دستت به سخا چون ید بیضا بنمود از جود تو در جهان جهانی بفزود کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود گو قافیه دال شو زهی عالم جود با دل گفتم که عشق چون روی نمود در دامن صبر چنگ محکم کن زود دل گفت مرا که برتو باید بخشود گر معتمد صبر تو من خواهم بود در مستی اگر ببرد خوابم شاید می دیده ببندد ارچه دل بگشاید بیدار ز مادران چو تو کم زاید بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید جان یک نفس از درد تو می‌ناساید وز دل نفسی بی‌تو همی برناید یکبار دگر وصل تو درمی‌باید وانگه پس از آن اگر نمانم شاید یک در فلک از امید من نگشاید یک کار من از زمانه می‌برناید جان می‌کاهد غم تو می‌افزاید در محنت من دگرچه می‌درباید لایق به جان شاه جهانی باید زین جمله دهی جمله‌ستانی باید زین طایفه امن آدمی ممکن نیست اینها همه گرگند شبانی باید بس راه که پای همتم پیماید تا مشکل یک راز فلک بگشاید بس روز سیه که از غلط پیش آید تا از شب شک صبح یقینی زاید دی قهر تو گفتی که اجل می‌زاید وامروز بقا به عدل می‌افزاید آن قهر جهانگیر چنان می‌بایست وان عدل جهان‌دار چنین می‌باید هم توسن چرخ زیر زین را شاید هم گوهر خورشید نگین را شاید تا ظن نبری که آن و این را شاید پیروز شه طغان تکین را شاید وصل تو که از سنگ برون می‌آید در کوکبه‌ی خیال چون می‌آید با هجر همی‌گوید ازین رنگرزی من می‌دانم که بوی خون می‌آید تا رای تو از قدح به شمشیر آید گرد سپهت برین فلک زیر آید نصرت به زبان تیغ تیزت می‌گفت با یار که از ملک بقا سیر آید زلف تو که در فتنه کنون می‌آید از غارت جان و دل نمی‌آساید وای از شب زلف تو که گر کار اینست بس روز قیامت که جهان آراید گر بنده ز آب می‌بترسد شاید مکتوب تو هم دلیریی ننماید آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد باید که یکی جواب از این سو آید با گل گفتم ابر چرا می‌گرید ماتم‌زده نیست بر کجا می‌گرید گل گفت اگر راست همی باید گفت بر عمر من و عهد شما می‌گرید باری بنگر که چشم من چون گرید هر شب ز شب گذشته افزون گرید از چشم ستاره بار خون افشانم گر چشم بود ستاره را خون گرید گفتم ز فراق یاسمن می‌گرید این ابر که زار بر چمن می‌گرید گل گفت به پای خویشتن برشکنم بر خنده‌ی یک هفته‌ی من می‌گرید یک شب مه گردون به رخت می‌نگرید وز اشک ز دیده خون دل می‌بارید یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید آن روز که بنده خاک خدمت بوسید بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید ابرام به خانه برد و امید برید بیداد فلک پرده‌ی رازم بدرید تیمار جهان امیدم از جان ببرید ای دل پس ازین کناره‌ای گیر و برو کین کار مرا کناره‌ای نیست پدید زان پس که وصال روی در پرده کشید واندوه فراق پرده بر من بدرید گفتم که مگر توانمش دید به خواب خود خواب همی به خواب نتوانم دید شد عمر و زمانه را جوادی نرسید وز نامه‌ی آرزو سوادی نرسید دستی که به دامن قناعت نزدیم دردا که به دامن مرادی نرسید ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر وی هجر بگفته‌ای بریزم خونت گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر در دست غمت دلم زبونست این بار وین کار ز دست من برونست این بار وین طرفه که با تو نرد جان می‌بازم دست تو بهست ودست خونست این بار دی ما و می و عیش خوش و روی نگار وامروز غم جدایی و فرقت یار ای گردش ایام ترا هر دو یکیست جان بر سر امروز نهم دی باز آر گویی که میفکن دبه در پای شتر تا من چو خران همی جهم بر آخر گر نه زندت صلاح قواد پسر من بر ... این سخن زنم ... ی پر دل محنت تازه چاشنی کرد آخر سوگند هلاک جان من خورد آخر عشقی که فرود برد جهانی به زمین می‌جست و هم از زمین برآورد آخر بر من شب هجر تو سرآید آخر این صبح وصال تو برآید آخر دستی که ز هجران تو بر سر دارم از وصل به گردنت درآید آخر ما با این همه غم با که گساریم آخر وین غصه دمی با که برآریم آخر کس نیست که با او نفسی بتوان زد تنها همه عمر چون گذاریم آخر ای ماه تمام برنیایی آخر جانی که همی رخ ننمایی آخر چون جان به لطافت و چو ماهی به جمال جان من و ماه من کجایی آخر رای تو که آفتاب فضلست و هنر گر یاد کند نیم شب از نیلوفر ناکرده برو تمام رای تو گذر از آب به خاصیت برافرازد سر خورشید ز رای مقتفی دارد نور وز دولت سنجریست گیتی معمور وز رایت این رایت دین شد منصور احسنت زهی خلیفه سلطان دستور دی گر بفزود عز دین عدل عمر وز جور تهی کرد زمین عدل عمر امروز به صد زبان جهان می‌گوید ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر ای رای تو آفتاب و ای کلک تو تیر وی چون تو جوان نبوده در عالم پیر دانی همه علمها مگر غیب خدای داری همه چیزها مگر عیب و نظیر هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر هان تا ز قصاص من نترسی که مرا هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر کاین به درت موکب میمون وزیر هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس کو دست چنار گو بیا دست بگیر ای چرخ نفور از جفای تو نفیر وی بخت جوان فغان از این عالم پیر ای عمر گریزان ز توام نیست گزیر وی دست اجل ز دست غم دستم گیر ای دل هم از ابتدا دل از جان برگیر وانگه به فراغت پی آن دلبر گیر یا نی مزن این حلقه و راه اندر گیر وین هم به مزاج آن صد دیگر گیر از دست تو بنده داستانی شده گیر وز مهر نشانه‌ی جهانی شده گیر دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست من ماندم و عشق و نیم جانی شده گیر جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر در کار تو کارم ار به جان یابد دست تو پای به کار برمنه کار مگیر رهروی از جمله پیران کار می‌شد و با پیر مریدی هزار پیر در آن بادیه یک باد پاک داد بضاعت به امینان خاک هر یک از آن آستنی برفشاند تا همه رفتند و یکی شخص ماند پیر بدو گفت چه افتاد رای کان همه رفتند و تو ماندی بجای گفت مرید ای دل من جای تو تاج سرم خاک کف پای تو من نه بباد آمدم اول نفس تا بهمان باد شوم باز پس منتظر داد به دادی شود و آمده باد به بادی شود زود رو و زود نشین شد غبار زان بیکی جای ندارد قرار کوه به آهستگی آمد به جای از سر آنست چنین دیر پای پرده دری پیشه دوران بود بارکشی کار صبوران بود بارکش زهد شو ارتر نه بار طبیعت مکش ار خر نه تا خط زهد تو مزور نشد دیده بدوتر شد و او تر نشد زهد که در زرکش سلطان بود قصه زنبیل و سلیمان بود شمع که هر شب به زر افشانیست زیر قبا زاهد پنهانیست زهد غریبست به میخانه در گنج عزیزاست به ویرانه در زهد نظامی که طرازی خوشست زیر نشین علم زر کشست عشق تو چون درآید شور از جهان برآید دلها در آتش افتد دود از میان برآید در آرزوی رویت بر آستان کویت هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند جانم مسوز دانی بر من گران برآید هر آه کز تو دارم آلوده‌ی شکایت از سینه گر برآید هم با روان برآید خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده چون امر تو درآید هم در زمان برآید دلم برون شد از غمت غمت زدل برون نشد زبون شدم که بود کو زدست غم زبون نشد؟ به جلوه‌گاه نیکوان که هست جلوه‌ی بلا کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد همان زاد فرخ بدرگاه بر همی‌بود و کس را ندادی گذر که آگه شدی زان سخن شهریار به درگاه بر بود چون پرده دار چو پژمرده شد چادر آفتاب همی‌ساخت هر مهتری جای خواب بفرمود تا پاسبانان شهر هر آنکس که از مهتری داشت بهر برفتند یکسر سوی بارگاه بدان جای شادی و آرام شاه بدیشان چنین گفت کامشب خروش دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش همه پاسبانان بنام قباد همی‌کرد باید بهر پاس یاد چنین داد پاسخ که ای دون کنم ز سر نام پرویز بیرون کنم چو شب چادر قیرگون کرد نو ز شهر و ز بازار برخاست غو همه پاسبانان بنام قباد چو آواز دادند کردند یاد شب تیره شاه جهان خفته بود چو شیرین به بالینش بر جفته بود چو آواز آن پاسبانان شنید غمی گشت و زیشان دلش بردمید بدو گفت شاها چه شاید بدن برین داستانی بباید زدن از آواز او شاه بیدار شد دلش زان سخن پر ز آزار شد به شیرین چنین گفت کای ماه روی چه داری بخواب اندرون گفت وگوی بدو گفت شیرین که بگشای گوش خروشیدن پاسبانان نیوش چو خسرو بدان گونه آوا شنید به رخساره شد چون گل شنبلید چنین گفت کز شب گذشته سه پاس بیابید گفتار اخترشناس که این بد گهر تا ز مادر بزاد نهانی و را نام کردم قباد به آواز شیرویه گفتم همی دگر نامش اندر نهفتم همی ورا نام شیروی بد آشکار قبادش همی‌خواند این پیشکار شب تیره باید شدن سوی چین وگر سوی ما چین و مکران زمین بریشان به افسون بگیریم راه ز فغفور چینی بخواهم سپاه ازان کاخترش به آسمان تیره بود سخنهای او بر زمین خیره بود شب تیره افسون نیامد به کار همی‌آمدش کار دشوار خوار به شیرین چنین گفت که آمد زمان بر افسون ما چیره شد بدگمان بدو گفت شیرین که نوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی بدانش کنون چاره‌ی خویش ساز مبادا که آید به دشمن نیاز چو روشن شود دشمن چاره جوی نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی هم آنگه زره خواست از گنج شاه دو شمشیر هندی و رومی کلاه همان ترکش تیرو زرین سپر یکی بنده‌ی گرد و پرخاشخر شب تیره‌گون اندر آمد به باغ بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ به باغ بزرگ اندر از بس درخت نبد شاه را در چمن جای تخت بیاویخت از شاخ زرین سپر بجایی کزو دور بودی گذر نشست از برنرگس و زعفران یکی تیغ در زیر زانو گران چو خورشید برزد سنان از فراز سوی کاخ شد دشمن دیو ساز یکایک بگشتند گرد سرای تهی بد ز شاه سرافراز جای به تاراج دادند گنج ورا نکرد ایچ کس یاد رنج ورا همه باز گشتنددیده پرآب گرفته ز کار زمانه شتاب چه جوییم ازین گنبد تیزگرد که هرگز نیاساید از کارکرد یک را همی تاج شاهی دهد یکی رابه دریا به ماهی دهد یکی را برهنه سر و پای و سفت نه آرام و خورد و نه جای نهفت یکی را دهد نوشه و شهد و شیر بپوشد به دیبا و خز و حریر سرانجام هردو به خاک اندرند به تاریک دام هلاک اندرند اگر خود نزادی خردمند مرد نبودی ورا روز ننگ و نبرد ندیدی جهان از بنه به بدی اگر که بدی مرد اگر مه بدی کنون رنج در کار خسرو بریم بخواننده آگاهی نوبریم آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌ای آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌ای عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی عشق سازی عقل سوزی طرفه‌ای خودرایه‌ای چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه‌ای قهر صد دندان ز لطفش پیر بی‌دندان شده عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه‌ای صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه‌ای کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو بر نهان و آشکارش می‌نگر از قایه‌ای کارم از دست پایمرد گذشت آهم از چرخ لاجورد گذشت همه عالم شب است خاصه مراک روزم از آفتاب زرد گذشت روز روشن ندیده‌ام ماناک همه عمرم به چشم درد گذشت زین دو تا مهره‌ی سپید و سیاه که بر این سبز تخت نرد گذشت به فغانم ز روزگار وصال که چو باد آمد و چو گرد گذشت هیچ حاصل بجز دریغم نیست ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت همه آفاق آگهند که باز کار خاقانی از نورد گذشت خاصه کز گردش جهان ز جهان آن جوان عمر راد مرد گذشت جان پاکش به باغ قدس رسید زین مغیلان سال‌خورد گذشت شاهد عقل و انس روح او بود دیده را از جهان فتوح او بود ز آفت روزگار بر خطرم هرچه روز است تیره روزترم همچو خرچنگ طالع خویشم که همه راه باز پس سپرم دور گردون گسست بیخ و بنم مرگ یاران شکست بال و پرم که فروشد به قدر یک جو صبر تا به نرخ هزار جان بخرم چند گوئی که غم مخور ای مرد غم مرا خورد، غم چرا نخورم با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم گرچه از احولی که چشم مراست غم یک روزه را دو می‌نگرم چابک استاده‌ام به زیر فلک مگر از چنبرش برون گذرم من که خاقانیم به باغ جهان عندلیبم ولیک نوحه‌گرم شمع گویای من خموش نشست من چرا بانگ بر فلک نبرم شیر میدان و شمسه‌ی مجلس قرة العین جان ابوالفارس مایه زهر است نوش عالم را میوه مرگ است تخم آدم را ای حریف عدم قدم درنه کم زن این عالم کم از کم را صبح محشر دمید و ما در خواب بانگ زن خفتگان عالم را هین که فرش فنا بگستردند درنورد این بساط خرم را رخنه گردان به ناوک سحری این معلق حصار محکم را پس به دست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را رستخیز است خیز و باز شکاف سقف ایوان و طاق طارم را یک دم از دود آه خاقانی نیلگون کن لباس ماتم را گر به غربت سموم قهر اجل خشک کرد آن، نهال پر نم را خیز تا ز آب دیده آب زنیم روی این تربت معظم را دوستانش نگر که نوحه‌گرند دوستانش چه که دشمنان بترند کو مهی که آفتاب چاکر اوست نقطه‌ی خاک تیره خاور اوست جان پاکان نثار آن خاکی کان لطیف جهان مجاور اوست حقه‌ی گوهرار چه در خاک است مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست سر تابوت باز گیر و ببین که چه رنگ است آنچه پیکر اوست سوسن او به گونه‌ی سنبل لاله‌ی او به رنگ عبهر است این ز گردون مبین که گردون نیز با لباس کبود غمخور اوست بر در آن کسی تظلم کن که فلک شکل حلقه‌ی در اوست به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت طوبی و سدره سایه گستر اوست نزد ما هم خیال او باشد آن کبوتر که نامه‌آور اوست او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست پس ازین در روان دشمن باد آنچه در سینه‌ی برادر اوست همه شروان شریک این دردند دشمنان هم دریغ او خوردند یوسفی از برادران گم شد آفتاب از میان انجم شد ای سلیمان بیار نوحه‌ی نوح که پری از میان مردم شد گوهری گم شد از خزانه‌ی ما چه ز ما کز همه جهان گم شد عیسی دوم آمده به زمین باز بر اسمان چارم شد موکب شهسوار خوبان رفت لاشه‌ی صبر ما دمادم شد عالم از زخم مار فرقت او دست بر سر زنان چو کژدم شد نه سپهر از برای مرثیتش ده زبان چون درخت گندم شد در شبستان مرگ شد ز آن پیش که به بستان به صد تنعم شد تا کی از هجر او تظلم ما عمر ما در سر تظلم شد شو ترحم فرست خاقانی خاصه کو عالم ترحم شد دیده از شرم بر جهان نگماشت هم ندیده جهان گذشت و گذاشت سال عمرش دو ده نبوده هنوز دور نه چرخ نازموده هنوز ناله‌ی زار دوستان بشنود نغمه‌ی زیر ناشنوده هنوز به هلاکش بیازموده جهان او جهان را نیازموده هنوز شد به ناگه ربوده‌ی ایام بر ز ایام ناربوده هنوز دید نیرنگ چرخ آینه رنگ آینه‌ی عیش نا زدوده هنوز کفن مرگ را بسود تنش خلعت عمر نا بسوده هنوز روز عمرش خط فنا برخواند خط شب‌رنگ نانموده هنوز هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده هنوز رفت چون دود و دود حسرت او کم نشد زین بزرگ دوده هنوز ای عزیزان بر جهان این است زهرش اندر گیای شیرین است روی فریاد نیست دم مزنید رفته رفته بود جزع مکنید نتوانید هیچ درمان کرد گر جهان سوز و آسمان شکنید غلطم من چراغ دلتان مرد شاید ار سوکوار و ممتحنید ماهتان در صفر سیاه شده است ز آن چو گردون کبود پیرهنید گر صفر باز در جهان آید رگ او را ز بیخ و بن بکنید گر زمانه به عذرتان کوشد خاک در دیده‌ی زمانه زنید ور فلک شربت غرور دهد سنگ بر ساغر فلک فکنید رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس پرده بر روی آفتاب تنید هیچ تقصیر در معزایش مکنید ار موافقان منید بشنوید از زبان خاقانی این سخن‌ها که مقصد سخنید باز پرسید هم خیالش را تا چه حال است زلف و خالش را ای به صورت ندیم خاک شده به صفت ساکن سماک شده از جمال تو وقت جان ستدن مالک الموت شرمناک شده جان پاک تو در صحیفه‌ی خاک جسته از نار و نور پاک شده حور پیش آمده به استقبال عقد بگشاده، حله چاک شده رسته از چه چو یوسف و چو مسیح بر فلک بی‌نهیب و باک شده نفست آنجا خلیفه‌ی ارواح نقشت اینجا اسیر خاک شده مرکب از چوب کرده کودک وار پس به دروازه‌ی هلاک شده بی‌تماشای چشم روشن تو چشم خورشید در مغاک شده شعر خاقانی از مراثی تو سنگ خون کرده هر کجاک شده از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله از آتش دل خود در خشک و در ترش زن گر بحر با تو کوشد در کین تو بجوشد آتش کن آب او را در در و گوهرش زن هر تیر کز تو پرد هفت آسمان بدرد ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن هر کس که بی‌سر آید تو دست بر سرش نه و آن کس که باسر آید تو زخم خنجرش زن جانی که برفروزد در عشق تو بسوزد خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن از لعل می فروشت سرمست کن جهان را بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید از جذب نور ایمان در جان کافرش زن بود در روم پیش ازین سر و کار صاحبی نان ده و فتوت یار لنگری باز کرده چون کشتی پر ز سنگ و ز آلت کشتی در لنگر نهاده باز فراخ کرده ریش دراز را به دو شاخ خلق رومش نماز بردندی بچه‌ی خود بدو سپردندی نان صاحب ز کار رندان بود گوشه بیکارشان چو زندان بود حوریان گرد او گروه شده رند و عامی در آه و اوه شده جمع گشتند ازین صفت خیلی هر یکی را به دیگری میلی ناگهان رومی غلام باره صورتی نحس و جامه‌ای پاره به یکی زان میانه عشق آورد علم مصر در دمشق آورد در نهانی انار و سیبش داد تا به تلبیس خود فریبش داد برد روزی به گوشه‌ی باغش می‌نهاد از عمود خود داغش خر زه‌ی خویش در وعا می‌کرد هر دمی بر اخی دعا می‌کرد باغبان این بدید و گفت: ای خر پدرش را دعا کن و مادر رند گفتا: ز هر دو بیزارم که من این دولت از اخی دارم حکم او تا به دست مادر بود طفل در خانه، قفل بر در بود چون پدر پیش صاحب آوردش به نیابت چنین بپروردش پشه آمد از حدیقه وز گیاه وز سلیمان گشت پشه دادخواه کای سلیمان معدلت می‌گستری بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری مرغ و ماهی در پناه عدل تست کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست داد ده ما را که بس زاریم ما بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما مشکلات هر ضعیفی از تو حل پشه باشد در ضعیفی خود مثل شهره ما در ضعف و اشکسته‌پری شهره تو در لطف و مسکین‌پروری ای تو در اطباق قدرت منتهی منتهی ما در کمی و بی‌رهی داد ده ما را ازین غم کن جدا دست گیر ای دست تو دست خدا پس سلیمان گفت ای انصاف‌جو داد و انصاف از که میخواهی بگو کیست آن کالم که از باد و بروت ظلم کردست و خراشیدست روت ای عجب در عهد ما ظالم کجاست کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد چون بر آمد نور ظلمت نیست شد ظلم را ظلمت بود اصل و عضد نک شیاطین کسب و خدمت می‌کنند دیگران بسته باصفادند و بند اصل ظلم ظالمان از دیو بود دیو در بندست استم چون نمود ملک زان دادست ما را کن فکان تا ننالد خلق سوی آسمان تا به بالا بر نیاید دودها تا نگردد مضطرب چرخ و سها تا نلرزد عرش از ناله یتیم تا نگردد از ستم جانی سقیم زان نهادیم از ممالک مذهبی تا نیاید بر فلکها یا ربی منگر ای مظلوم سوی آسمان کاسمانی شاه داری در زمان گفت پشه داد من از دست باد کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد ما ز ظلم او به تنگی اندریم با لب بسته ازو خون می‌خوریم کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم کار بازی بازی از لاف و بازی در گذشت اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت چشم خونخوار تو از قتال سجزی دست برد زلف دلدوز تو از طرار رازی در گذشت گر چه کشمیریست آن سیمین صنم از حسن خویش از بت چینی و ماچین و طرازی در گذشت بی‌نیاز ار داشتی خوشدل سنایی را کنون این نیاز و خوشدلی و بی‌نیازی در گذشت خوشا فصل بهار و رود کارون افق از پرتو خورشید، گلگون ز عکس نخلها بر صفحه‌ی آب نمایان صدهزاران نخل وارون دمنده کشتی کلگای زیبا به دریا چون موتور بر روی هامون قطار نخلها از هر دو ساحل نمایان گشته با ترتیب موزون چو دو لشکر که بندد خط زنجیر به قصد دشمن از بهر شبیخون گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا گفت عبدا ممنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت گفت تشنه بوده‌ام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها تا ز روز و شب گذر کردم چنان که ز اسپر بگذرد نوک سنان که از آن سو جمله‌ی ملت یکیست صد هزاران سال و یک ساعت یکیست هست ازل را و ابد را اتحاد عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار در خور فهم و عقول این دیار گفت خلقان چون ببینند آسمان من ببینم عرش را با عرشیان هشت جنت هفت دوزخ پیش من هست پیدا همچو بت پیش شمن یک بیک وا می‌شناسم خلق را همچو گندم من ز جو در آسیا که بهشتی کیست و بیگانه کیست پیش من پیدا چو مار و ماهیست این زمان پیدا شده بر این گروه یوم تبیض و تسود وجوه پیش ازین هرچند جان پر عیب بود در رحم بود و ز خلقان غیب بود الشقی من شقی فی بطن الام من سمات الجسم یعرف حالهم تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادنست و زلزله جمله جانهای گذشته منتظر تا چگونه زاید آن جان بطر زنگیان گویند خود از ماست او رومیان گویند بس زیباست او چون بزاید در جهان جان و جود پس نماند اختلاف بیض و سود گر بود زنگی برندش زنگیان روم را رومی برد هم از میان تا نزاد او مشکلات عالمست آنک نازاده شناسد او کمست او مگر ینظر بنور الله بود کاندرون پوست او را ره بود اصل آب نطفه اسپیدست و خوش لیک عکس جان رومی و حبش می‌دهد رنگ احسن التقویم را تا به اسفل می‌برد این نیم را این سخن پایان ندارد باز ران تا نمانیم از قطار کاروان یوم تبیض و تسود وجوه ترک و هندو شهره گردد زان گروه در رحم پیدا نباشد هند و ترک چونک زاید بیندش زار و سترگ جمله را چون روز رستاخیز من فاش می‌بینم عیان از مرد و زن هین بگویم یا فرو بندم نفس لب گزیدش مصطفی یعنی که بس یا رسول الله بگویم سر حشر در جهان پیدا کنم امروز نشر هل مرا تا پرده‌ها را بر درم تا چو خورشیدی بتابد گوهرم تا کسوف آید ز من خورشید را تا نمایم نخل را و بید را وا نمایم راز رستاخیز را نقد را و نقد قلب‌آمیز را دستها ببریده اصحاب شمال وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل وا گشایم هفت سوراخ نفاق در ضیای ماه بی خسف و محاق وا نمایم من پلاس اشقیا بشنوانم طبل و کوس انبیا دوزخ و جنات و برزخ در میان پیش چشم کافران آرم عیان وا نمایم حوض کوثر را به جوش کاب بر روشان زند بانگش به گوش وان کسان که تشنه بر گردش دوان گشته‌اند این دم نمایم من عیان می‌بساید دوششان بر دوش من نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من اهل جنت پیش چشمم ز اختیار در کشیده یک‌دگر را در کنار دست همدیگر زیارت می‌کنند از لبان هم بوسه غارت می‌کنند کر شد این گوشم ز بانگ آه آه از خسان و نعره‌ی واحسرتاه این اشارتهاست گویم از نغول لیک می‌ترسم ز آزار رسول همچنین می‌گفت سرمست و خراب داد پیغامبر گریبانش بتاب گفت هین در کش که اسبت گرم شد عکس حق لا یستحی زد شرم شد آینه‌ی تو جست بیرون از غلاف آینه و میزان کجا گوید خلاف آینه و میزان کجا بندد نفس بهر آزار و حیاء هیچ‌کس آینه و میزان محکهای سنی گر دو صد سالش تو خدمتها کنی کز برای من بپوشان راستی بر فزون بنما و منما کاستی اوت گوید ریش و سبلت بر مخند آینه و میزان و آنگه ریو و پند چون خدا ما را برای آن فراخت که بما بتوان حقیقت را شناخت این نباشد ما چه آرزیم ای جوان کی شویم آیین روی نیکوان لیک در کش در نمد آیینه را کز تجلی کرد سینا سینه را گفت آخر هیچ گنجد در بغل آفتاب حق و خورشید ازل هم دغل را هم بغل را بر درد نه جنون ماند به پیشش نه خرد گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی بیند از خورشید عالم را تهی یک سر انگشت پرده‌ی ماه شد وین نشان ساتری شاه شد تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای مهر گردد منکسف از سقطه‌ای لب ببند و غور دریایی نگر بحر را حق کرد محکوم بشر همچو چشمه‌ی سلسبیل و زنجبیل هست در حکم بهشتی جلیل چار جوی جنت اندر حکم ماست این نه زور ما ز فرمان خداست هر کجا خواهیم داریمش روان همچو سحر اندر مراد ساحران همچو این دو چشمه‌ی چشم روان هست در حکم دل و فرمان جان گر بخواهد رفت سوی زهر و مار ور بخواهد رفت سوی اعتبار گر بخواهد سوی محسوسات رفت ور بخواهد سوی ملبوسات رفت گر بخواهد سوی کلیات راند ور بخواهد حبس جزویات ماند همچنین هر پنج حس چون نایزه بر مراد و امر دل شد جایزه هر طرف که دل اشارت کردشان می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان دست و پا در امر دل اندر ملا همچو اندر دست موسی آن عصا دل بخواهد پا در آید زو به رقص یا گریزد سوی افزونی ز نقص دل بخواهد دست آید در حساب با اصابع تا نویسد او کتاب دست در دست نهانی مانده است او درون تن را برون بنشانده است گر بخواهد بر عدو ماری شود ور بخواهد بر ولی یاری شود ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی ور بخواهد همچو گرز ده‌منی دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب دل مگر مهر سلیمان یافتست که مهار پنج حس بر تافتست پنج حسی از برون میسور او پنج حسی از درون مامور او ده حس است و هفت اندام و دگر آنچ اندر گفت ناید می‌شمر چون سلیمانی دلا در مهتری بر پری و دیو زن انگشتری گر درین ملکت بری باشی ز ریو خاتم از دست تو نستاند سه دیو بعد از آن عالم بگیرد اسم تو دو جهان محکوم تو چون جسم تو ور ز دستت دیو خاتم را ببرد پادشاهی فوت شد بختت بمرد بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد بر شما محتوم تا یوم التناد مکر خود را گر تو انکار آوری از ترازو و آینه کی جان بری سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد ناله فریادرس عاشق مسکین آمد مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست که به کام دل ما آن بشد و این آمد رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد دگر ره باز پرسیدش که جانها چگونه بر پرند از آشیانها جوابش داد کز راه ندیده نشاید گفتن الا از شنیده شنیدم چار موبد بود هشیار مسلسل گشته با هم جان هر چار در این مشکل فرو ماندند یک چند که از تن چون رود جان خردمند غواص جواهر معانی کرد از لب خود شکر فشانی کانروز که نوفل آن ظفر یافت لیلی به وقایه در خبر یافت آمد پدرش زبان گشاده بر فرق عمامه کج نهاده بر گفت ز راه تیزهوشی افسانه آن زبان فروشی کامروز چه حیله نقش بستم تازافت آن رمیده رستم بستم سخنش به آب دادم یگبارگیش جواب دادم نوفل که خدا جزا دهادش کرد از در ما خدا دهادش و او نیز به هجر گشت خرسند دندان طمع ز وصل بر کند لیلی ز پدر بدین حکایت رنجید چنانکه بی‌نهایت در پرده نهفته آه می‌داشت پرده ز پدر نگاه می‌داشت چون رفت پدر ز پرده بیرون شد نرگس او ز گریه گلگون چندان زره دو دیده خون راند کز راه خود آن غبار بنشاند داد آب ز نرگس ارغوان را در حوضه کشید خیزران را اهلی نه که قصه باز گوید یاری نه که چاره باز جوید در سله بام و در گرفته می‌زیست چو مار سرگرفته وز هر طرفی نسیم کویش می‌داد خبر ز لطف بویش بر صحبت او ز نامداران دلگرم شدند خواستاران هرکس به ولایتی و مالی می‌جست ز حسن او وصالی از در طلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه این دست کشیده تا برد مهد آن سینه گشاده تا خورد شهد او را پدر از بزرگواری می‌داشت چو در در استواری وان سیم تن از کمال فرهنگ آن شیشه نگاهداشت از سنگ می‌خورد ولی به صد مدارا پنهان جگر و می آشکارا چون شمع به خنده رخ برافروخت خندید و به زیر خنده می‌سوخت چون گل کمر دو رویه می‌بست زوبین در پای و شمع بر دست می‌برد ز روی سازگاری آن لنگی را به راهواری از مشتریان برج آن ماه صد زهره نشست گرد خرگاه چون ابن‌سلام آن خبر یافت بر وعده شرط کرده بشتافت آمد ز پی عروس خواهی با طاق و طرنب پادشاهی آورد خزینه‌های بسیار عنبر به من و شکر به خروار وز نافه مشک و لعل کانی آراسته برگ ارمغانی از بهر فریشهای زیبا چندین شترش به زیر دیبا وز بختی و تازی تکاور چندانکه نداشت عقل باور زان زر که به یک جوش ستیزند می‌ریخت چنانکه ریگ ریزند آن زر نه که او چو ریگ می‌بیخت بر کشتن خصم ریگ می‌ریخت کرده به چنان مروتی چست آن خانه ریگ بوم را سست روزی دو ز رنج ره برآسود قاصد طلبید و شغل فرمود جادو سخنی که کردی از شرم هنگام فریب سنگ را نرم جان زنده کنی که از فصیحی شد مرده او دم مسیحی با پیش کشی ز هر طوایف آورده ز روم و چین و طایف قاصد بشد و خزینه را برد یک یک به خزینه‌دار بسپرد وانگه به کلید خوش زبانی بگشاد خزینه نهانی کین شاهسوار شیر پیکر روی عربست و پشت لشگر صاحب تبع و بلندنام است اسباب بزرگیش تمام است گر خون‌طلبی چو آب ریزد ور زر گوئی چو خاک بیزد هم زو برسی به یاوری‌ها هم باز رهی ز داوریها قاصد چو بسی سخن درین راند مسکین پدر عروس در ماند چندانکه به گرد کار برگشت اقرارش ازین قرار نگذشت بر کردن آن عمل رضا داد مه را به دهان اژدها داد چون روز دیگر عروس خورشید بگرفت به دست جام جمشید بر سفت عرب غلام روسی افکند مصلی عروسی آمد پدر عروس در کار آراست به گنج کوی و بازار داماد و دیگر گروه را خواند بر پیش گه نشاط بنشاند آئین سرور و شاد کامی بر ساخت به غایت تمامی بر رسم عرب به هم نشستند عقدی که شکسته بازبستند طوفان درم بر آسمان رفت در شیر بها سخن به جان رفت بر حجله آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز وآن تنگ دهان تنگ روزی چون عود و شکر به عطر سوزی عطری ز بخار دل برانگیخت واشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت لعل آتش و جزعش آب می‌داد این غالیه وان گلاب می‌داد چون ساخته شد بسیچ یارش ناساخته بود هیچ کارش نزدیک دهن شکسته شد جام پالوده که پخته بود شد خام بر خار قدم نهی بدوزد وآتش به دهن بری بسوزد عضوی که مخالفت پذیرد فرمان ترا به خود نگیرد هر چه آن ز قبیله گشت عاصی بیرون فتد از قبیله خاصی چون مار گزیده گردد انگشت واجب شودش بریدن از مشت جان داروی طبع سازگاریست مردن سبب خلاف کاریست لیلی که مفرح روان بود در مختلفی هلاک جان بود چون صبحدم آفتاب روشن زد خیمه بر این کبود گلشن سیاره شب پر از عوان شد بر دجله نیلگون روان شد داماد نشاط مند برخاست از بهر عروس محمل آراست چون رفت عروس در عماری بردش به بسی بزرگواری اورنگ و سریر خود بدو داد حکم همه نیک و بد بدو داد روزی دو سه بر طریق آزرم می‌کرد به رفق موم را نرم با نخل رطب چو گشت گستاخ دستی به رطب کشید بر شاخ زان نخل رونده خورد خاری کز درد نخفت روزگاری لیلیش طپانچه‌ای چنان زد کافتاد چو مرده مرد بی خود گفت ار دگر این عمل نمائی از خویشتن و زمن برائی سوگند به آفریدگارم کار است به صنع خود نگارم کز من غرض تو بر نخیزد ور تیغ تو خون من بریزد چون ابن‌سلام دید سوگند زان بت به سلام گشت خرسند دانست کزو فراغ دارد جز وی دیگری چراغ دارد لیکن به طریق سر کشیدن می نتوانست از او بریدن کز دیدن آن مه دو هفته دل داده بدو ز دست رفته گفتا چو ز مهر او چنینم آن به که درو ز دور بینم خرسند شدن به یک نظاره زان به که کند ز من کناره وانگه ز سر گناهکاری پوزش بنمود و کرد زاری کز تو به نظاره دل نهادم گر زین گذرم حرامزادم زان پس که جهان گذاشت با او بیش از نظری نداشت با او وان زینت باغ و زیب گلشن بر راه نهاده چشم روشن تا باد کی آورد غباری از دامن غار یار غاری هر لحظه به نوحه بر گذرگاه بی خود به در آمدی ز خرگاه گامی دو سه تاختی چو مستان نالنده‌ترت از هزار دستان جستی خبری زیار مهجور دادی اثری به جان رنجور چندان به طریق ناصبوری نالید ز درد و داغ دوری کان عشق نهفته شد هویدا وان راز چو روز گشت پیدا برداشته رنج ناشکیبش از شوهر و از پدر نهیبش چون عشق سرشته شد به گوهر چه باک پدر چه بیم شوهر روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش لازم ناکامی عشق است استغنای حسن نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز دوش مرا شاه خواند بر سر من حکم راند در تن من خون نماند خون دل رز بریز با دل و جان یاغیم بی‌دل و جان می‌زیم باطن من صید شاه ظاهر من در گریز ای غم و اندیشه رو باده و بای غمست چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز کشته شوم هر دمی پیش تو جرجیس وار سر بنهادن ز من وز تو زدن تیغ تیز تشنه ترم من ز ریگ ترک سبو گیر و دیگ با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز تا می دل خورده‌ام ترک جگر کرده‌ام چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار ساغر خردم سبوست من چه کنم کفجلیز شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز ببوستان می گل بوی لاله گون مستان مگر ز دست سمن عارضان پردستان جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد تو نیز کام دل از لذت جهان بستان کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان چه نکهتست مگر بوی دوستانست این چه منزلست مگر طرف بوستانست آن منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار چو بلبلان چمن دور مانده از بستان سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم چودر مصیبت سهراب رستم دستان باختیار کسی هرگز اختیار کند جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم سوی بالا بنگر آخر زانک من بر روزنم ای سررشته طرب‌ها عیسی دوران تویی سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم عشق را روز قیامت آتش و دودی بود نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی چندان در آتش درشدی کتش در آتش درزدی چندان نشان جستی که تو با بی‌نشان آمیختی ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی آمیختی چندانک او خود را نمی‌داند ز تو آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می‌کشد گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی سپه چون به نزدیک ایران کشید همانگه خبر با فریدون رسید بفرمود پس تا منوچهر شاه ز پهلو به هامون گذارد سپاه یکی داستان زد جهاندیده کی که مرد جوان چون بود نیک‌پی بدام آیدش ناسگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیاد پیش شکیبایی و هوش و رای و خرد هژبر از بیابان به دام آورد و دیگر ز بد مردم بد کنش به فرجام روزی بپیچد تنش ببادافره آنگه شتابیدمی که تفسیده آهن بتابیدمی چو لشکر منوچهر بر ساده دشت برون برد آنجا ببد روز هشت فریدونش هنگام رفتن بدید سخنها به دانش بدو گسترید منوچهر گفت ای سرافراز شاه کی آید کسی پیش تو کینه خواه مگر بد سگالد بدو روزگار به جان و تن خود خورد زینهار من اینک میان را به رومی زره ببندم که نگشایم از تن گره به کین جستن از دشت آوردگاه برآرم به خورشید گرد سپاه ازان انجمن کس ندارم به مرد کجا جست یارند با من نبرد بفرمود تا قارن رزم جوی ز پهلو به دشت اندر آورد روی سراپرده‌ی شاه بیرون کشید درفش همایون به هامون کشید همی رفت لشکر گروها گروه چو دریا بجوشید هامون و کوه چنان تیره شد روز روشن ز گرد تو گفتی که خورشید شد لاجورد ز کشور برآمد سراسر خروش همی کرشدی مردم تیزگوش خروشیدن تازی اسپان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت ز لشگر گه پهلوان تا دو میل کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل ازان شصت بر پشتشان تخت زر به زر اندرون چند گونه گهر چو سیصد بنه برنهادند بار چو سیصد همان از در کارزار همه زیر برگستوان اندرون نبدشان جز از چشم ز آهن برون سراپرده‌ی شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر بهامون زدند سپهدار چون قارن کینه‌دار سواران جنگی چو سیصدهزار همه نامداران جوشن‌وران برفتند با گرزهای گران دلیران یکایک چو شیر ژیان همه بسته بر کین ایرج میان به پیش اندرون کاویانی درفش به چنگ اندرون تیغهای بنفش منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشه‌ی نارون بیامد به پیش سپه برگذشت بیاراست لشکر بران پهن‌دشت چپ لشکرش را بگرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد رده بر کشیده ز هر سو سپاه منوچهر با سرو در قلب‌گاه همی تافت چون مه میان گروه نبود ایچ پیدا ز افراز کوه سپه کش چو قارن مبارز چو سام سپه برکشیده حسام از نیام طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد یکی لشکر آراسته چون عروس به شیران جنگی و آوای کوس به تور و به سلم آگهی تاختند که ایرانیان جنگ را ساختند ز بیشه بهامون کشیدند صف ز خون جگر بر لب آورده کف دو خونی همان با سپاهی گران برفتند آگنده از کین سران کشیدند لشکر به دشت نبرد الانان دژ را پس پشت کرد یکایک طلایه بیامد قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی‌پدر شاه نو اگر دختر آمد ز ایرج نژاد ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد بدو گفت آری گزارم پیام بدین سان که گفتی و بردی تو نام ولیکن گر اندیشه گردد دراز خرد با دل تو نشیند براز بدانی که کاریت هولست پیش بترسی ازین خام گفتار خویش اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب که از بیشه‌ی نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید باکاویانی درفش بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب قباد آمد آنگه به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان که داند که ایرج نیای منست فریدون فرخ گوای منست کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر به زرور خداوند خورشید و ماه که چندان نمانم ورا دستگاه که بر هم زند چشم زیر و زبر بریده به لشکر نمایمش سر بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می‌خواستند زمستان ز مستان نبیند زبونی و گر خود بلا بارد از ابر خونی زمستان بهاریست آنجاکه باشد شراب ارغوانی، سماع ارغنونی ز شر زمستان شرابت رهاند و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی چو بادی برآید دمی باده درکش ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی از آن حلقه شد پشتت از باد سرما که از حلقه‌ی می‌پرستان برونی گر آزاد مردی تو و دین رندان به دونان رها کن خسیسی و دونی تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو فرو کش به شادی که در هان و هونی نگه کن که چونست احوال و آنگه بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟ دل آهنین را دوایی ده از می که مانند سیمابی از بی‌سکونی به یک حال بر بیستان خویشتن را گر از باستانی ور از بیستونی ز سر دل اوحدی دور باشی چو ذوقی نباشد ترا اندرونی نمی‌دانم چه بد کردم، که نیکم زار می‌داری؟ تنم رنجور می‌خواهی، دلم بیمار می‌داری ز درد من خبر داری، ازینم دیر می‌پرسی به زاری کردنم شادی، از آنم زار می‌داری دلم را خسته می‌داری ز تیر غم، روا باشد به دست هجر جانم را چرا افگار می‌داری؟ چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمی‌ارزم که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار می‌داری؟ مرا دشمن چه می‌داری؟ که نیکت دوست‌می‌دارم مرا چون یار می‌دانی چرا اغیار می‌داری؟ مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می‌داری نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار می‌داری! دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد می‌کردی عزیزم داشتی اول، به آخر خوار می‌داری به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی درین هم یاریم ندهی، چگونه یار می‌داری؟ درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن به دردی قانعم از تو، چگونه یار می‌داری؟ به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار می‌داری به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار می‌داری هر جا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند آیات رحمت است که تفسیر می‌کنند یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم مردم همی خیال تو تصویر می‌کنند هر خواب فتنه‌خیز که بینند مردمان آن را به چشم مست تو تعبیر می‌کند خون می‌چکد ز خامه‌ی خونین دلان شوق چون نامه فراق تو تحریر می‌کنند دل بسته‌ام به زلف تو زیرا که عاقلان دیوانه را به حلقه‌ی زنجیر می‌کنند خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت ویران‌سرای عشق تو تعمیر می‌کنند در صیدگاه عشق همه زخم کاری است اول ترحمی که به نخجیر می‌کنند عشقم کشیده بر سر میدان لشکری کز غمزه کار خنجر و شمشیر می‌کنند ملکی که در تصرف شاهان نیامده ترکان به یک مشاهده تسخیر می‌کنند کاری که از کمند نیاید، سهی قدان از حلقه حلقه‌ی زلف گره گیر می‌کنند شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم این آهوان نگر که چه با شیر می‌کنند مژگان او به جان فروغی کجا رسد کی لاشه را نشان چنین تیر می‌کنند گر خون من ز شیشه بریزد به جام او لب بر ندارم از لب یاقوت فام او با من سخن ز لعل روان بخش یار کن آب حیات را چه کند تشنه کام او یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد بنگر چه میکند نگه ناتمام او گر واعظان حدیث قیامت شنیده‌اند من دیده‌ام قیامت خود در قیام او دست کسی به نقره‌ی خامش نمی‌رسد جانم بسوخت در سر سودای خام او دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید از من کشیده دست فلک انتقام او ما را ببخش اگر به کشاکش فتاده‌ایم کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او عاشق نمی‌کشد قدم از رهگذار دوست گر افعی گزنده بود زیر کام او هرگز هما به اوج سعادت نمی‌رسد تا از پی شرف ننشیند به بام او گشتند متفق همه خوبان روزگار آن گه زدند سکه‌ی شاهی به نام او دانی که چیست حالت درویش و پادشاه گر بنگری به فقر من و احتشام او در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت یارب که مستدام بماند نظام او شمس الملوک ناصردین شه که روز بار شاهان ستاده‌اند به صف سلام او هر که در بند تو شد بسته‌ی جاوید بماند پای رفتن به حقیقت نبود بندی را بندگان شکر خداوند بگویند ولیک چه توان گفت کرمهای خداوندی را نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟ دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد چو روی او نمی‌بینم نباشد دیده را سودی وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد به گرد دانه‌ی خالش کسی گردد که روز و شب در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد مراد اوحدی یکشب ز وصل خود روا گردان وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد گفت آن طالب که آخر یک نفس ای سواره بر نی این سو ران فرس راند سوی او که هین زوتر بگو کاسپ من بس توسنست و تندخو تا لگد بر تو نکوبد زود باش از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش او مجال راز دل گفتن ندید زو برون شو کرد و در لاغش کشید گفت می‌خواهم درین کوچه زنی کیست لایق از برای چون منی گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان آن دو رنج و این یکی گنج روان آن یکی را چون بخواهی کل تراست وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان این شنودی دور شو رفتم روان تا ترا اسپم نپراند لگد که بیفتی بر نخیزی تا ابد شیخ راند اندر میان کودکان بانگ زد بار دگر او را جوان که بیا آخر بگو تفسیر این این زنان سه نوع گفتی بر گزین راند سوی او و گفتش بکر خاص کل ترا باشد ز غم یابی خلاص وانک نیمی آن تو بیوه بود وانک هیچست آن عیال با ولد چون ز شوی اولش کودک بود مهر و کل خاطرش آن سو رود دور شو تا اسپ نندازد لگد سم اسپ توسنم بر تو رسد های هویی کرد شیخ باز راند کودکان را باز سوی خویش خواند باز بانگش کرد آن سایل بیا یک سالم ماند ای شاه کیا باز راند این سو بگو زوتر چه بود که ز میدان آن بچه گویم ربود گفت ای شه با چنین عقل و ادب این چه شیدست این چه فعلست ای عجب تو ورای عقل کلی در بیان آفتابی در جنون چونی نهان گفت این اوباش رایی می‌زنند تا درین شهر خودم قاضی کنند دفع می‌گفتم مرا گفتند نی نیست چون تو عالمی صاحب فنی با وجود تو حرامست و خبیث که کم از تو در قضا گوید حدیث در شریعت نیست دستوری که ما کمتر از تو شه کنیم و پیشوا زین ضرورت گیج و دیوانه شدم لیک در باطن همانم که بدم عقل من گنجست و من ویرانه‌ام گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام اوست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید و در خانه نشد دانش من جوهر آمد نه عرض این بهایی نیست بهر هر غرض کان قندم نیستان شکرم هم زمن می‌روید و من می‌خورم علم تقلیدی و تعلیمیست آن کز نفور مستمع دارد فغان چون پی دانه نه بهر روشنیست همچو طالب‌علم دنیای دنیست طالب علمست بهر عام و خاص نه که تا یابد ازین عالم خلاص همچو موشی هر طرف سوراخ کرد چونک نورش راند از در گفت برد چونک سوی دشت و نورش ره نبود هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود گر خدایش پر دهد پر خرد برهد از موشی و چون مرغان پرد ور نجوید پر بماند زیر خاک ناامید از رفتن راه سماک علم گفتاری که آن بی جان بود عاشق روی خریداران بود گرچه باشد وقت بحث علم زفت چون خریدارش نباشد مرد و رفت مشتری من خدایست او مرا می‌کشد بالا که الله اشتری خونبهای من جمال ذوالجلال خونبهای خود خورم کسب حلال این خریداران مفلس را بهل چه خریداری کند یک مشت گل گل مخور گل را مخر گل را مجو زانک گل خوارست دایم زردرو دل بخور تا دایما باشی جوان از تجلی چهره‌ات چون ارغوان یا رب این بخشش نه حد کار ماست لطف تو لطف خفی را خود سزاست دست گیر از دست ما ما را بخر پرده را بر دار و پرده‌ی ما مدر باز خر ما را ازین نفس پلید کاردش تا استخوان ما رسید از چو ما بیچارگان این بند سخت کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت این چنین قفل گران را ای ودود کی تواند جز که فضل تو گشود ما ز خود سوی تو گردانیم سر چون توی از ما به ما نزدیکتر این دعا هم بخشش و تعلیم تست گرنه در گلخن گلستان از چه رست در میان خون و روده فهم و عقل جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل از دو پاره پیه این نور روان موج نورش می‌زند بر آسمان گوشت‌پاره که زبان آمد ازو می‌رود سیلاب حکمت همچو جو سوی سوراخی که نامش گوشهاست تا بباغ جان که میوه‌ش هوشهاست شاه‌راه باغ جانها شرع اوست باغ و بستانهای عالم فرع اوست اصل و سرچشمه‌ی خوشی آنست آن زود تجری تحتها الانهار خوان مرا با چشم گریان آفریدند تو را با لعل خندان آفریدند جهان را تیره‌رو ایجاد کردند تو را خورشید تابان آفریدند خطت را عین ظلمت خلق کردند لبت را آب حیوان آفریدند خم موی تو را دیدند بر روی قرین کفر و ایمان آفریدند پریشان زلف تو تا جمع گردید دل جمعی پریشان آفریدند سرم گوی خم چوگان او شد چو گوی از بهر چوگان آفریدند من از روز جزا واقف نبودم شب یلدای هجران آفریدند به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک که یوسف را به کنعان آفریدند به چه افتاد وقتی یوسف دل که آن چاه زنخدان آفریدند زمانی سرو را از پا فکندند که آن قد خرامان آفریدند صف عشاق را روزی شکستند که آن صف های مژگان آفریدند فروغی را شبی پروانه کردند که آن شمع شبستان آفریدند صوفیی در باغ از بهر گشاد صوفیانه روی بر زانو نهاد پس فرو رفت او به خود اندر نغول شد ملول از صورت خوابش فضول که چه خسپی آخر اندر رز نگر این درختان بین و آثار و خضر امر حق بشنو که گفتست انظروا سوی این آثار رحمت آر رو گفت آثارش دلست ای بوالهوس آن برون آثار آثارست و بس باغها و سبزه‌ها در عین جان بر برون عکسش چو در آب روان آن خیال باغ باشد اندر آب که کند از لطف آب آن اضطراب باغها و میوه‌ها اندر دلست عکس لطف آن برین آب و گلست گر نبودی عکس آن سرو سرور پس نخواندی ایزدش دار الغرور این غرور آنست یعنی این خیال هست از عکس دل و جان رجال جمله مغروران برین عکس آمده بر گمانی کین بود جنت‌کده می‌گریزند از اصول باغها بر خیالی می‌کنند آن لاغها چونک خواب غفلت آیدشان به سر راست بینند و چه سودست آن نظر بس به گورستان غریو افتاد و آه تا قیامت زین غلط وا حسرتاه ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد یعنی او از اصل این رز بوی برد ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت چون منی باید تا باورش آید غم من تو که دیوانه و مستی بتو غم نتوان گفت غازیی از پی دین برهمنی را می‌کشت گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود نبود عجب اگر دل او آهنین بود □او پرده بر گرفت بگویید باد را تا خانمان گل همه زیر و زبر کند □خونابه می‌خورم ز غم و گریه می کنم آری شراب گوهر هرکس برون دهد □خواهم هزار جان زخدا تا کنم نثار در هر قدم که سرو سمن بوی من زند □به منزلی که گذشتی ز آب دیده‌ام ای جان هزار لاله‌ی خونین ز خاک راه براید □ز تند باد جگرها مرا درونه بلرزد گلی که بر سر آن سرو سرفراز براید بیاد آن قدو قامت سرشک لعل‌دو چشمم بهر زمین که بریزد درخت ناز برآید □ز بهر دیدن هندستان زلف تو هر شب بیا ببین که زسیلاب چشمم آب درآید □دهند پند که بازآ من آن مجال ندارم که هر که رفت به کویت به خانه باز نیاید باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز ببرید بند اشتر کین دار من بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد تشنه خون گشت باز این دل سگسار من باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است آه که سودی نکرد دانش بسیار من بار دگر فتنه زاد جمره دیگر فتاد خواب مرا بست باز دلبر بیدار من صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد کار مرا یار برد تا چه شود کار من سلسله عاشقان با تو بگویم که چیست آنک مسلسل شود طره دلدار من خیز دگربار خیز خیز که شد رستخیز مایه صد رستخیز شور دگربار من گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من باغ جهان سوخته باغ دل افروخته سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من خلعت صحت رسید ای دل بیمار من پیر خرابات هین از جهت شکر این رو گرو می‌بنه خرقه و دستار من خرقه و دستار چیست این نه ز دون همتی است جان و جهان جرعه‌ای است از شه خمار من داد سخن دادمی سوسن آزادمی لیک ز غیرت گرفت دل ره گفتار من شکر که آن ماه را هر طرفی مشتری است نیست ز دلال گفت رونق بازار من عربده قال نیست حاجت دلال نیست جعفر طرار نیست جعفر طیار من چو گل بیش ندهم سران را صداعی کنم بلبلان طرب را وداعی نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی منم گاو دل تا شدم شیر طالع که طالع کند با دل من نزاعی ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه که از شیر لرزد دل هر شجاعی مرا طالع ارتفاعی است دیدم کز این هفت ده نایدم ارتفاعی کنم قصد نه شهر علوی که همت ازین هفت سفلی نمود امتناعی ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من ز چرخ سدابی گشایم فقاعی ازین شقه بر قد همت چه برم که پیمودمش کمتر است از ذراعی جهان نیز چون تنگ چشمان دور است ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی نه از جاه جویان توان یافت جاهی نه از صاع خواهان توان یافت صاعی نه روشندلی زاید از تیره اصلی نه نیلوفری روید از شوره قاعی نهم چار بالش در ایوان عزلت زنم چند نوبت چو میر مطاعی چو یوسف برآیم به تخت قناعت درآویزم از چهره زرین قناعی ندارم دل جمعیت، تفرقه به ببین تا چه بیند مه از اجتماعی ز انسان گریزم کدام انس ایمه که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی من و سایه هم‌زانو و هم‌نشینی من و ناله هم‌کاسه و هم رضاعی کنم دفتر عمر وقف قناعت نویسم بهر صفحه‌ای لایباعی کرم مرد پس مرثیت گویم او را ندارم به مدحت دل اختراعی شب بخل سایه برافکند و اینک نماند آفتاب کرم را شعاعی علی‌القطع نپذیرم اقطاع شاهان من و ترک اقطاع و پس انقطاعی چو مار و نعامه خورم خاک و آتش بمیر و نعیمش ندارم طماعی چو نانند کون سوخته و آب رفته من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی ندارم سپاس خسان، چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی به او نشاط شراب آن نیرزد که آخر خمارم رساند صداعی کتابت نهادن به هر مسجدی به که جستن به هر مجلسی اصطناعی مدب شوم یا فقیه و محدث کاحادیث مسند کنم استماعی به صف النعال فقیهان نشینم که در صدر شاهان نماند انتفاعی ور از فقه درمانم آیم به مکتب نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی ولیکن گرفتم که هرگز نجویم نه ملک و منالی، نه مال و متاعی نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی نه رومی بساطی، نه مصری شراعی هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی که مستغنیم دارد از انتجاعی نه جامه بباید ز خیر الثیابی نه جائی بباید به خیر البقاعی به روزی دو بارم بباید طعامی به ماهی دو وقتم بباید جماعی بر این اختصار است دیگر نجویم معاشی که مفرد بود یا مشاعی نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر شد از رنج رنجور و از درد نالان بپیچید و گردید چون مار چنبر دویدند جمعی پی دادخواهی دریدند دیوانه را جامه در بر کشیدند و بردندشان سوی قاضی که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر ز دیوانه و قصه‌ی سر شکستن بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش جز این نیست بدکار را مزد و کیفر بخندید دیوانه زان دیورائی که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر کسی میزند لاف بسیار دانی که دارد سری از سر من تهی‌تر گر اینند با عقل و رایان گیتی ز دیوانگانش چه امید، دیگر نشستند و تدبیر کردند با هم که کوبند با سنگ، دیوانه را سر ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست چون زنگی گرفته بشب مشعلی بدست وی طاق آسمانی محراب ابرویت پیوسته گشته خوابگه جادوان مست همچون بلال برلب کوثر نشسته است خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست قامت بلند و دسته‌ی ریحان تازه پست مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست سروی براستی چو تو از بوستان نخاست برخاستی و نیش غمم در جگر نشست صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر مستی که گشت بیخبر از باده‌ی الست نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی تا دل برآن کمند گره در گره نبست ز بلبل شنیدم یکی داستان که برخواند از گفته‌ی باستان که چون مست باز آمد اسفندیار دژم گشته از خانه‌ی شهریار کتایون قیصر که بد مادرش گرفته شب و روز اندر برش چو از خواب بیدار شد تیره شب یکی جام می خواست و بگشاد لب چنین گفت با مادر اسفندیار که با من همی بد کند شهریار مرا گفت چون کین لهراسپ شاه بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه همان خواهران را بیاری ز بند کنی نام ما را به گیتی بلند جهان از بدان پاک بی‌خو کنی بکوشی و آرایشی نو کنی همه پادشاهی و لشکر تراست همان گنج با تخت و افسر تراست کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب بگویم پدر را سخنها که گفت ندارد ز من راستیها نهفت وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر به یزدان که بر پای دارد سپهر که بی‌کام او تاج بر سر نهم همه کشور ایرانیان را دهم ترا بانوی شهر ایران کنم به زور و به دل جنگ شیران کنم غمی شد ز گفتار او مادرش همه پرنیان خار شد بر برش بدانست کان تاج و تخت و کلاه نبخشد ورا نامبردار شاه بدو گفت کای رنج دیده پسر ز گیتی چه جوید دل تاجور مگر گنج و فرمان و رای و سپاه تو داری برین بر فزونی مخواه یکی تاج دارد پدر بر پسر تو داری دگر لشکر و بوم و بر چو او بگذرد تاج و تختش تراست بزرگی و شاهی و بختش تراست چه نیکوتر از نره شیر ژیان به پیش پدر بر کمر بر میان چنین گفت با مادر اسفندیار که نیکو زد این داستان هوشیار که پیش زنان راز هرگز مگوی چو گویی سخن بازیابی بکوی مکن هیچ کاری به فرمان زن که هرگز نبینی زنی رای زن پر از شرم و تشویر شد مادرش ز گفته پشیمانی آمد برش بشد پیش گشتاسپ اسفندیار همی بود به آرامش و میگسار دو روز و دو شب باده‌ی خام خورد بر ماهرویش دل آرام کرد سیم روز گشتاسپ آگاه شد که فرزند جوینده‌ی گاه شد همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش بخواند آن زمان شاه جاماسپ را همان فال گویان لهراسپ را برفتند با زیجها برکنار بپرسید شاه از گو اسفندیار که او را بود زندگانی دراز نشیند به شادی و آرام و ناز به سر بر نهد تاج شاهنشهی برو پای دارد بهی و مهی چو بشنید دانای ایران سخن نگه کرد آن زیجهای کهن ز دانش بروها پر از تاب کرد ز تیمار مژگان پر از آب کرد همی گفت بد روز و بد اخترم ببارید آتش همی بر سرم مرا کاشکی پیش فرخ زریر زمانه فگندی به چنگال شیر وگر خود نکشتی پدر مر مرا نگشتی به جاماسپ بداخترا ورا هم ندیدی به خاک اندرون بران سان فگنده پیش پر ز خون چو اسفندیاری که از چنگ اوی بدرد دل شیر ز آهنگ اوی ز دشمن جهان سربسر پاک کرد به رزم اندرون نیستش هم نبرد جهان از بداندیش بی‌بیم کرد تن اژدها را به دو نیم کرد ازاین پس غم او بباید کشید بسی شور و تلخی بباید چشید بدو گفت شاه ای پسندیده مرد سخن گوی وز راه دانش مگرد هلا زود بشتاب و با من بگوی کزین پرسشم تلخی آمد به روی گر او چون زریر سپهبد بود مرا زیستن زین سپس بد بود ورا در جهان هوش بر دست کیست کزان درد ما را بباید گریست بدو گفت جاماسپ کای شهریار تواین روز را خوار مایه مدار ورا هوش در زاولستان بود به دست تهم پور دستان بود به جاماسپ گفت آنگهی شهریار به من بر بگردد بد روزگار؟ که گر من سر تاج شاهنشهی سپارم بدو تاج و تخت مهی نبیند بر و بوم زاولستان نداند کس او را به کاولستان شود ایمن از گردش روزگار؟ بود اختر نیکش آموزگار؟ چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردان نیابد گذر ازین بر شده تیز چنگ اژدها به مردی و دانش که آمد رها بباشد همه بودنی بی‌گمان نجستست ازو مرد دانا زمان دل شاه زان در پراندیشه شد سرش را غم و درد هم پیشه شد بد اندیشه و گردش روزگار همی بر بدی بودش آموزگار الحق نه دروغ سخت زارم تا فتنه‌ی آن بت عیارم من پار شراب وصل خوردم امسال هنوز در خمارم صاحب سر درد و رنج گشتم تا با غم عشق یار غارم قتال‌ترین دلبرانست قلاش‌ترین روزگارم وز درد فراق و رنج هجرش از دیده و دل در آب و نارم با حسن و جمال یار جفتست با درد و خیال و رنج یارم با آتش عشق سوزناکش بنگر که همیشه سازگارم گر منزل عشق او درازست شکر ایزد را که من سوارم در شادی عشق او همیشه من بر سر گنج صدهزارم منگر تو بتا بدانکه امروز چون موی تو هست روزگارم فردا صنما به دولت تو گردد چو رخ تو خوب کارم یک راه تو باش دستگیرم یک روز تو باش غمگسارم تا چند سنایی نوان را چون خر به زنخ فرو گذارم بپرسیدند از محمود غازی: چرا چندین گرفتار ایازی؟ بگفتا: چون که از وی ناگزیرست ازین پس ما غلامیم، او امیرست به نرمی طبع تندان رام گردد به سختی پخته دیگر خام گردد اگر در عاشقی صد جان به پاشی چو در بینی تو خود معشوق باشی بر خوبان برعنایی نکوشند که ایشان سال و مه عشوه فروشند قبای وصل گل رویان نپوشی چو بر خوبان جمال خود فروشی خطا باشد چنانها با چنین‌ها به کرمان زیره بردن باشد اینها دیدی که وفا به جا نیاوردی رفتی و خلاف دوستی کردی بیچارگیم به چیز نگرفتی درماندگیم به هیچ نشمردی من با همه جوری از تو خشنودم تو بی گنهی ز من بیازردی خود کردن و جرم دوستان دیدن رسمیست که در جهان تو آوردی نازت برم که نازک اندامی بارت بکشم که نازپروردی ما را که جراحتست خون آید درد تو چنم که فارغ از دردی گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی وین عشق تو در من آفریدستند هرگز نرود ز زعفران زردی ای ذره تو در مقابل خورشید بیچاره چه می‌کنی بدین خردی در حلقه کارزار جان دادن بهتر که گریختن به نامردی سعدی سپر از جفا نیندازد گل با گیه‌ست و صاف با دردی به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را چمن را پاک کن از سبزه‌ی بیگانه ای ساقی خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی برآر از پرده‌ی مینا شراب آشنارو را خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی حریف باده‌ی بی‌غش، ز غشها پاک می‌باید جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟ بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را به راهی می‌رود هر خشت این غمخانه ای ساقی اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟ ای هشت خلد را به یکی نان فروخته! وز بهر راحت تن خود جان فروخته! نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته نان تو آتش است و به دینش خریده‌ای ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته! ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر، اسلام ترک کرده و ایمان فروخته! ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته! وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته! ای خانه‌ی دلت به هوا و هوس گرو! وی جان جبرئیل به شیطان فروخته! ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز انگشتری ملک به دیوان فروخته! ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل! وی برگ گل به خار مغیلان فروخته! ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده بهر سراب چشمه‌ی حیوان فروخته! ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش جاروب تر خریده و ریحان فروخته! تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو از رای تیره شمع به کوران فروخته دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم ای نیل را به قطره‌ی باران فروخته! از بهر جامه جنت ماوی گذاشته وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته کرده فدای دنیی ناپایدار دین ای گنج را به خانه‌ی ویران فروخته! ترک عمل بگفته و قانع شده به قول ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ... تا لوح جفا درست کردی سر کیسه‌ی عهد سست کردی ای من سگ تو، تو بر سگ خویش بسیار جفای چست کردی گفتی سگ من چه داغ دارد آن داغ که از نخست کردی کشتیم درست و بر لب خویش خون دل من درست کردی گفتی ز جفا چه کردم آخر چندان که مراد توست کردی خاقانی بس کز اهل جستن سر در سر کار جست کردی اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد سبکتر کفه‌ی ذاتی گران‌تر کفه‌ی جانی وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد چه جای بی‌چگونه و چون که فوق اینست و این معنی چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد چگونه کل موجودات را در باردان دارد سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را برد از این معانیها که در بسته میان دارد ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد ز دریای محیط عقل جیحون معانی را سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق درجواب این که گفتی نکته‌ای در راه بود پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر حکم او می‌رفت چندانی که اینجا شاه بود سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود اگر با عقل داری آشنایی جدایی جوی ازین یاران، جدایی ز خلق آن ماه چون اندیشه میکرد شکیبایی و دوری پیشه میکرد برآشفت و پریشان کرد نامش به دست قاصدی گفتا پیامش به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم گر آتش دل برزند بر ممن و کافر زند صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند عالم همه ویران شود جان غرقه طوفان شود آن گوهری کو آب شد آب بر گوهر زند پیدا شود سر نهان ویران شود نقش جهان موجی برآید ناگهان بر گنبد اخضر زند گاهی قلم کاغذ شود کاغذ گهی بیخود شود جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌ای خنجر زند هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود ماری بود ماهی شود از خاک بر کوثر زند از جا سوی بی‌جا شود در لامکان پیدا شود هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند خاک درش خاقان بود حلقه درش سنجر زند از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند دل بیخود از باده ازل می‌گفت خوش خوش این غزل گر می فروگیرد دمش این دم از این خوشتر زند شکست عهد مودت نگار دلبندم برید مهر و وفا یار سست پیوندم به خاک پای عزیزان که از محبت دوست دل از محبت دنیا و آخرت کندم تطاولی که تو کردی به دوستی با من من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم بیار ساقی سرمست جام باده عشق بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان که من به پای تو در مردن آرزومندم بیا بیا صنما کز سر پریشانی نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز کجا روم که به زندان عشق دربندم آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم بینم دو جهان یکموی از حلقه‌ی گیسویش وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم هر چند که جانانه در دیده‌ی باز آید تا دیده نمی‌دوزم جانانه نمی‌بینم چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا جز اشک درین دریا دردانه نمی‌بینم اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی جز پیر مغان کس را فرزانه نمی‌بینم در چمن جان من سرو خرامان یکی است نرگس رعناش دو غنچه‌ی خندان یکی است گفت به غمزه لبش جان ده و بوسی ستان کاش دو صد جان بدی وه که مرا جان یکی است من ز غم گل‌رخی ژاله فشانم چو اشک ابر درین واقعه با من گریان یکی است پایم از عشق تو در سنگ آمدست عقل را با تو قبا تنگ آمدست نام من هرگز نیاری بر زبان آری از نامم ترا ننگ آمدست هرچه دانی از جفا با من بکن کت زبونی نیک در چنگ آمدست هرکسی آمد به استقبال من اندهانت چند فرسنگ آمدست انوری پایت ز راهی بازکش کاندران هر مرکبی لنگ آمدست این غر غرچه جغد دمن است نیست او را چو همای اصل کریم چون کلاغ است نجس خوار و حسود چون خروس است زناکار و لیم هست چون قمری طناز و وقح هست چون طوطی غماز و ندیم چون عقاب الجور آرنده‌ی جور چون غراب البین آرنده‌ی بیم نیست در قصر شهان شاهین‌وار هست بر کنگره‌ها کنگر دیم نیست طغرل شرف و عنقا نام هست هدهد لقب و کرکس خیم گه چو دمسیجک از شاخ به شاخ گاه چون شب‌پرک از تیم به تیم رهبر دیو چو طاووس مدام مایه‌ی فسق چو عصفور مقیم تا که خاقانی بلبل سخن است اوست چون باشه گه باد عقیم بس که شد دشمن این باز سپید تاش چون زاغ سیه گشت گلیم زود بی‌نام به شمشیر ملک سر او چون دم خطاف دو نیم سرو را با قد تو هستی نیست میلش الا به سوی پستی نیست در دهان و میانت می بینم نیستی هست لیک هستی نیست گاه‌گاهم قبله بودی روی تا تو در پیش من نشستی نیست بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا پوسی ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسی اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی ز تاب روی تو ماها ز احسان‌های تو شاها شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم بگیرم در رهش گویم که ای مولا اغا پوسی دلارام خوش روشن ستیزه می‌کند با من بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی تو را هر جان همی‌جوید که تا پای تو را بوسد ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی بماند بی‌کس و تنها تو را تنها اغا پوسی بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن برای کوری دشمن بگو ما را اغا پوسی بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی مدتی من به کام خود بودم با خود و روزگار خود بودم صورتی چند نقش می‌بستم گر چه صورت نگار خود بودم به دیدار کسان شدم ناگاه گر چه هم در دیار خود بودم بدر هر حصار می‌گشتم نه که من در حصار خود بودم؟ سالها یار،یار، می‌گفتم خود به تحقیق یار خود بودم یک شبم یار در کنار کشید روز شد، در کنار خود بودم اوحدی پیش من حجاب نشد زانکه خود پرده‌دار خود بودم عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز عشق بازیدن، چنان شطرنج بازیدن بود عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز دل به جای شاه باشد وین دگر اندامها ساخته چون لشکر شطرنج از شطرنج ساز شاه دل گم گشت و چون شطرنج را شه گم شود کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین عاشق ناز تو می‌زیبدش هر گونه نیاز آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچکس جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه گاه زان سو ، گاه زین سو ، گه فراز و گاه باز چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیز نعل رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببر دو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب گاه برجستن چو باشه، گاه برگشتن چو باز ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز نوش خور، شمشیرزن، دینار ده ملکت ستان داد کن بیداد کن، دشمن فکن مسکین نواز کاتبت را گو: نویس و خازنت را گو: بسنج ناصحت را گو: گراز و حاسدت را گو: گداز پشت بدخواهان شکن، بر فرق بدگویان گذر پیش بت‌رویان نشین، نزدیک دلخواهان گراز از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز ایهاالمأثور فی قید الذنوب ایها المحروم من سر الغیوب لا تقم فی اسر لذات الجسد انها فی جید حبل من مسد قم توجه شطر اقلیم النعیم و اذکر الاوطان والعهد القدیم گنج علم «ما ظهر مع ما بطن» گفت: از ایمان بود حب الوطن این وطن، مصر و عراق و شام نیست این وطن، شهریست کان را نام نیست زانکه از دنیاست، این اوطان تمام مدح دنیا کی کند «خیر الانام» حب دنیا هست رأس هر خطا از خطا کی می‌شود ایمان عطا ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر تو در این اوطان، غریبی ای پسر! خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر! آنقدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن موطن اصلی خود را یاد کن زین جهان تا آن جهان بسیار نیست در میان، جز یک نفس در کار نیست تا به چند ای شاهباز پر فتوح باز مانی دور، از اقلیم روح؟ حیف باشد از تو، ای صاحب هنر! کاندرین ویرانه ریزی بال و پر تا به کی ای هدهد شهر سبا در غریبی مانده باشی، بسته پا؟ جهد کن! این بند از پا باز کن بر فراز لامکان پرواز کن تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟ یوسفی، یوسف، بیا از چه برون تا عزیز مصر ربانی شوی وا رهی از جسم و روحانی شوی ای از همه بیش و از همه پیش از خود همه دیده وز همه خویش در ششدر خاک و خون فتاده در وصف تو عقل حکمت اندیش در عالم عشق عاشقان را قربان شدن است در رهت کیش هر دم که زنند عاشقانت بی یاد تو در دهن شود نیش درویش که لاف معرفت زد از عجز نبود آن سخن پیش در هر دو جهان ز خجلت تو زآن است سیاه‌روی درویش چون فقر سرای عاشقان است عاشق شو و از وجود مندیش در عشق وجودت ار عدم شد دولت نبود تو را ازین بیش عطار ز عشق او فنا شو تا باز رهی ازین دل ریش به زاری گفت کای جانم بتو شاد غمت شادی فزای جان من باد بزرگیهای بی اندازه کردی که با خردان بزرگی تازه کردی چو بود این بی سبب در پرده ماندن غریبان را ز در بیرون نشاندن مرا بگذاشتی در خاک خواری چو مه بر آسمان گشتی حصاری جوابش داد شمشاد قصب پوش که دولت بادشه را حلقه در گوش اگر بالا شدم چون دیدمت مست مکن از سرزنش سرو مرا پست توانم کز وفاداری درین راه دهم تن در رضای خدمت شاه فرود آیم ازین منظر خرامان کمر بندم بر آئین غلامان ولی ترسم که وا ماند ز پرواز تذرو نازنین در چنگل باز تو شاه و عاشق و دیوانه و مست چو در دامت فتادم چونتوان رست برو خود را به بازار شکر بند که شیرین انگبین است و شکر قند لب شیرین که جز با جان نسازد شکر داند کز و چو نمی گدازد مبر نام شکر گر خود نبات است که شیرین شربت آب حیاتست شکر گر چه دهد ذوق زبانی ولی شیرینست ذوق زندگانی تو خوش خوش با پری رویان دمساز بهر گلزار چون بلبل به پرواز مده دمهای سردم را بخود که از آه ایمنست آئینه ماه حذر کن زین فغان آتش آلود که دیوارت سیه گردد بدین دود نبینی کاه جان مستمندی بران کنگر بیندازد کمندی درافگن زلف تازان رشته ناز شوم با چنبر گردون رسن باز وگر بالا نخوانی زین مغاکم مران از در نه آخر کم ز خاکم وگر راضی بدان شد لعبت نور که بوسیم استان دولت از دور که باشد ذره‌ای از خویش نومید که خواهد تکیه بر بازوی خورشید وگر محراب دیگر پیش کردم هوای نفس کافر کیش کردم جوانی تهمت مرد است دانی بترس از تهمت روز جوانی من ار نرخ شکر پرسیدم از مار فگندی از بهشتم دوزخی وار ز شور شکرم تسکین نباشد شکر چون شور شد شیرین نباشد نکردم من گناهی ور که کردم شفاعت خواهد اینک روی زردم گناهم گر ببخشی شرمسارم وگر خون ریزیم هم با تو یارم بدین خواری مرنجان بی خودی را مکافاتست آخر هم بدی را به خوش خوئی توان با دوستان زیست چو بد خودوست باشد دشمنی چیست گلی کز بوی خوش نبود نشانش رها کن تا برد باد خزانش به آزار غریبان دست مگشای که غافل نیست دوران سبک پای جفائی کان ز تو بر همرانست بتو نزدیکتر از دیگرانست دگر باره پری روی فسون ساز فسونی تازه کرد از چشم غماز دعا از زیر لب پرواز می داد سخن را چاشنی از ناز می داد که شاها تا ابد شاه جهان باش ز مشرق تا به مغرب کامران باش شکوهت را فلک زیر نگین باد کلید عالمت در آستین باد من آن طاووس رنگینم در این باغ که دود دل سیاهم کرد چون زاغ نه تسکینی که خود را باز جویم نه دلسوزی که با او راز گویم ندانم کاین گره تا چون کنم باز که با بیگانه نتوان گفت این راز نبینم ره چو رویت بینم از دور چو مرغ شب که کورش بینی از نور برانم زین دل دیوانه‌ی خویش که آتش در زنم در خانه‌ی خویش وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کشی بر صواب از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب هر نفس سرمایه‌ی عمر است و تو زان بی‌خبر خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب توشه‌ی این ره بساز آخر که مردان جهان در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب غره‌ی دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب کار روز واپسین دارد که روز واپسین از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچ دانی تا با تو چو خاص نور گردم آن نور لطیف جاودانی تا چند کنم ز مرگ فریاد با همچو تو آب زندگانی گر مرگم از او است مرگ من باد آن مرگ به از دم جوانی از خرمن خویش ده زکاتم زان خرمن گوهر نهانی منویس بر این و آن براتم بگذار طریق امتحانی خاموش ولی به دست تو چیست باران آمد تو ناودانی چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد جامی بخر به جانی ور زانک مفلسی بفروش خویش را که خریدار می‌رسد آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد قد چو چنگ را که دلش تار تار شد نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد نک طوطیان عشق گشادند پر و بال کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد شهر ایمنست جمله دزدان گریختند از بیم آنک شحنه قهار می‌رسد چندین هزار جعفر طرار شب گریخت کمد خبر که جعفر طیار می‌رسد فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت زیرا صفات خالق جبار می‌رسد ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد در خامشیست تابش خورشید بی‌حجاب خاموش کاین حجاب ز گفتار می‌رسد زهی خطی به خطا برده سوی خطه‌ی چین گرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چین نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت بنفشه‌ات خط ریحان نوشته بر نسرین چو صبحدم متبسم شدی فلک پنداشت که از قمر بدرخشید رشته‌ی پروین ز لعل دختر رز چون مراد بستانم که کشف آن نکند محتسب برای رزین عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته نهاده است کمانش مدام بر بالین چه شد که با من سرگشته کینه می‌ورزی ز دره مهر نباشد بهیچ رو در کین اگر چه رفت بتلخی درین طلب فرهاد نرفت از سر او شور شکر شیرین گل ار چه هست عروس تتق نشین چمن گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین چو در سخن ید بیضا نموده‌ئی خواجو چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین چون حکیمک اعتقادی کرده است کسمان بیضه زمین چون زرده است گفت سایل چون بماند این خاکدان در میان این محیط آسمان همچو قندیلی معلق در هوا نه باسفل می‌رود نه بر علا آن حکیمش گفت کز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا چون ز مقناطیس قبه‌ی ریخته درمیان ماند آهنی آویخته آن دگر گفت آسمان با صفا کی کشد در خود زمین تیره را بلک دفعش می‌کند از شش جهات زان بماند اندر میان عاصفات پس ز دفع خاطر اهل کمال جان فرعونان بماند اندر ضلال پس ز دفع این جهان و آن جهان مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن سر کشی از بندگان ذوالجلال دان که دارند از وجود تو ملال کهربا دارند چون پیدا کنند کاه هستی ترا شیدا کنند کهربای خویش چون پنهان کنند زود تسلیم ترا طغیان کنند آنچنان که مرتبه‌ی حیوانیست کو اسیر و سغبه‌ی انسانیست مرتبه‌ی انسان به دست اولیا سغبه چون حیوان شناسش ای کیا بنده‌ی خود خواند احمد در رشاد جمله عالم را بخوان قل یا عباد عقل تو همچون شتربان تو شتر می‌کشاند هر طرف در حکم مر عقل عقلند اولیا و عقلها بر مثال اشتران تا انتها اندریشان بنگر آخر ز اعتبار یک قلاووزست جان صد هزار چه قلاووز و چه اشتربان بیاب دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز منتظر موقوف خورشیدست و روز اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای شیر نر در پوستین بره‌ای اینت دریایی نهان در زیر کاه پا برین که هین منه با اشتباه اشتباهی و گمانی را درون رحمت حقست بهر رهنمون هر پیمبر فرد آمد در جهان فرد بود آن رهنمایش در نهان عالک کبری بقدرت سحر کرد کرد خود را در کهین نقشی نورد ابلهانش فرد دیدند و ضعیف کی ضعیفست آن که با شه شد حریف ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست اگر سروی به بالای تو باشد نه چون بشن دلارای تو باشد و گر خورشید در مجلس نشیند نپندارم که همتای تو باشد و گر دوران ز سر گیرند هیهات که مولودی به سیمای تو باشد که دارد در همه لشکر کمانی که چون ابروی زیبای تو باشد مبادا ور بود غارت در اسلام همه شیراز یغمای تو باشد برای خود نشاید در تو پیوست همی‌سازیم تا رای تو باشد دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد یک امروزست ما را نقد ایام مرا کی صبر فردای تو باشد خوشست اندر سر دیوانه سودا به شرط آن که سودای تو باشد سر سعدی چو خواهد رفتن از دست همان بهتر که در پای تو باشد راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟ رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟ می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟ اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟ لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟ گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا! ز آتش شهوت برآوردم تو را و اندر آتش بازگستردم تو را از دل من زاده‌ای همچون سخن چون سخن من هم فروخوردم تو را با منی وز من نمی‌دانی خبر چشم بستم جادوی کردم تو را تا نیازارد تو را هر چشم بد از برای آن بیازردم تو را رو جوامردی کن و رحمت فشان من به رحمت بس جوامردم تو را گرچه جانی از نظر پنهان مشو رحم کن در خون جان ای جان مشو پرده‌ی رازم دریدی آشکار وعده‌های کژ مده پنهان مشو گر به جان فرمان دهی فرمان برم آمدی ناخوانده بی‌فرمان مشو از بن دندان به دندان مزد تو جان دهم جای دگر مهمان مشو گر بپیچم در کمند زلف تو چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو کشتیم پس خویشتن نادان کنی این همه دانا مکش، نادان مشو چون غلام توست خاقانی تو نیز جز غلام خسرو ایران مشو آمد از حق سوی موسی این عتاب کای طلوع ماه دیده تو ز جیب مشرقت کردم ز نور ایزدی من حقم رنجور گشتم نامدی گفت سبحانا تو پاکی از زیان این چه رمزست این بکن یا رب بیان باز فرمودش که در رنجوریم چون نپرسیدی تو از روی کرم گفت یا رب نیست نقصانی ترا عقل گم شد این سخن را برگشا گفت آری بنده‌ی خاص گزین کشت رنجور او منم نیکو ببین هست معذوریش معذوری من هست رنجوریش رنجوری من هر که خواهد همنشینی خدا تا نشیند در حضور اولیا از حضور اولیا گر بسکلی تو هلاکی زانک جزوی بی کلی هر که را دیو از کریمان وا برد بی کسش یابد سرش را او خورد یک بدست از جمع رفتن یک زمان مکر دیوست بشنو و نیکو بدان آشوب شهر طلعت زیبای او بود زنجیر عقل جعد چلیپای او بود ما و دلی که خسته تیر بلای عشق ما و سری که بر سر سودای او بود بالای او مرا به بلا کرد مبتلا یعنی بلا نتیجه‌ی بالای او بود بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر پس چارمین سپهر چرا جای او بود هشیاریش محال بود روز رستخیز هر کس که مست نرگس شهلای او بود روزی که پاره می‌شود از هم طناب عمر امید من به زلف سمن سای او بود هر سر سزای افسر زرین نمی‌شود الا سری که خاک کف پای او بود هر جا حدیث چشمه کوثر شنیده‌ای افسانه‌ای ز لعل شکرخای او بود هر انجمن که جلوه‌ی فردوس دیده‌ای دیباچه‌ای ز روی دل آرای او بود دانی قیامت از چه ندارد سر قیام در انتظار قامت رعنای او بود شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک خورشید یک فروغ ز سیمای او بود آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد لل ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت از لعل گهر پوشش للی تر انگیزد از نافه‌ی تاتاری بر مه فکند چنبر وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد گر زلف سیه روزی از چهره براندازد ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد خونشد جگر از دردم وندر غم او هر دم از دیده‌ی خونبارم خون جگر انگیزد سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد آخر نگاهی بر حال ما کن در دلم را روزی دوا کن از دست هجران من در بلایم یارب به فضیلت آن را دوا کن گفتی به وصلت روزی نوازم وقتست جانا وعده وفا کن انبیا گفتند کاری آفرید وصفهایی که نتان زان سر کشید و آفرید او وصفهای عارضی که کسی مبغوض می‌گردد رضی سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست مس را گویی که زر شو راه هست ریگ را گویی که گل شو عاجزست خاک را گویی که گل شو جایزست رنجها دادست کان را چاره نیست آن بمثل لنگی و فطس و عمیست رنجها دادست کان را چاره هست آن بمثل لقوه و درد سرست این دواها ساخت بهر ایتلاف نیست این درد و دواها از گزاف بلک اغلب رنجها را چاره هست چون بجد جویی بیاید آن بدست همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد دل مرا به نگاه تو آشنایی داد پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری به تن درست نباید که مومیایی داد به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد که در دل شب تاریک روشنایی داد نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد چه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمه‌ی تو متاع تقوی و کالای پارسایی داد کجا به شاهی کونین سر فرود آرد کسی که عشق تواش منصب گدایی داد اگر نه با تو یک پرده‌اش فلک پرورد پس از برای چه گل بوی بی وفایی داد چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد سزای من که دمی خرم از وصال شدم هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد به صیدگاه محبت دل فروغی را غزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد جانم از عشقت پریشانی گرفت کارم از هجر تو ویرانی گرفت وصل تو دشوار یابد چون منی مملکت نتوان به آسانی گرفت گرسعادت یار باشد بنده را سهل باشد ملک و سلطانی گرفت دست در زلفت به نادانی زدم مار را کودک به نادانی گرفت دوست بی‌همت نگردد ملک کس ملک بی‌شمشیر نتوانی گرفت حسن رویت ای صنم آفاق را راست چون دین مسلمانی گرفت بر سر بالین عشاقت به شب خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت گفتمت کامم بده، گفتی به طنز من بدادم گر تو بتوانی گرفت در بهای وصل اگر جان میخوهی راضیم چون نرخش ارزانی گرفت اینچنین ملکی که سلطان را نبود چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟ وصف آن مخدوم می‌کن گر چه می‌رنجد حسود کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود مست آن می گر نه‌ای می دو پی دستار و دل چونک دستار و دلت را غمزه‌های او ربود گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود از برای آنک خوبان را نجویی در شکست صد هزاران جوی‌ها در جوی خوبی درفزود می‌شمرد از شه نشان‌ها لیک نامش می‌نگفت در درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود آنگهان زیر زبان می‌گفت یارم نام او می‌نگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر کو در این شب گوش می‌دارد حدیثم ای ودود سخت می‌آید مرا نام خوشش پیش کسی کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا اندر این عاجز شدست او بی‌طریق و بی‌ورود بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو زود نام او بگو تا در گشاید زود زود دل نمی‌یارست نامش گفتن و در بسته ماند تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود با هزاران لابه‌هاتف همین تبریز گفت گشت بی‌هوش و فتاد این دل شکستن تار و پود چون شدم بی‌هوش آنگه نقش شد بر روی او نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار تا رخ گلنار تو رخشنده گشت بر دل من ریخته گلنار نار چشم تو خونخواره و هر جادویی مانده از آن چشمک خونخوار خوار بنده وفادار و هواخواه تست بنده هواخواه و وفادار دار داد کن ای کودک و بردار جور منبر پیش آور و بردار دار ای تو دل‌آزار و من آزرده‌دل دل شده ز آزار دل آزار، زار گردل من باز ببخشی به من جور مکن لشکر تیمار مار ترسا بچه‌ای، شنگی، شوخی، شکرستانی در هر خم زلف او گمراه مسلمانی از حسن و جمال او حیرت زده هر عقلی وز ناز و دلال او واله شده هر جانی بر لعل شکر ریزش آشفته هزاران دل وز زلف دلاویزش آویخته هر جانی چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی زنار سر زلفش دربند هر ایمانی بر مائده‌ی عیسی افزوده لبش حلوا وز معجزه‌ی موسی زلفش شده ثعبانی ترسا به چه‌ای رعنا، از منطق روح‌افزا صد معجزه‌ی عیسی بنموده به برهانی لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان چشمش ز سیه کاری برده دل کیهانی عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟ تا سیر نیارد دید نظارگی رویش بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان از هر نظری تیری وز هر مژه پیکانی از دیر برون آمد از خوبی خود سرمست هر کس که بدید او را واله شد و حیرانی شماس چو رویش خورشید پرستی شد زاهد هم اگر دیدی رهبان شدی آسانی ور زانکه به چشم من صوفی رخ او دیدی خورشید پرستیدی، در دیر، چو رهبانی یاد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانی جان خواستم افشاندن پیش رخ او دل گفت: خاری چه محل دارد در پیش گلستانی؟ گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من کی پای نهد، حاشا، بر مور سلیمانی؟ زین پس نرود ظلمی بر آدم ازین دیوان زیرا که سلیمان شد فرمانده‌ی دیوانی نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تر در وصف جمال او پرداخته دیوانی دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد کارم بدان رسید که همراز خود کنم هر شام برق لامع و هر بامداد باد در چین طره تو دل بی حفاظ من هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد امروز قدر پند عزیزان شناختم یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد از دست رفته بود وجود ضعیف من صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو نقش‌هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی خط‌هایی دارم از اقرار تو اقرار تو می‌گدازم می‌گدازم هر زمان همچون شکر از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو ای دم هشیاریم بی‌هوش هشیاری تو ای دم بی‌هوشیم هشیار تو هشیار تو چشمه‌ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو بشنیده بدم که جان جانی آنی و هزار همچنانی از خلق نشان تو شنیدم کفو تو نبود آن نشانی الحمد شدم ز حمد گفتن تا بوک بدان لبم بخوانی جان دید کسی بدین لطیفی کس دید روان بدین روانی ای قوت قلوب همچو معنی وی صورت تو به از معانی ای گشته ز لامکان حقایق از لذت کان تو مکانی ای شاه و وزیر را سعادت وی عالم پیر را جوانی آن جان که از این جهان جهان بود کردیش تو باز این جهانی جانی چو تو باشد این جهان را باقی بود این جهان فانی جان چرب زبان توست اما نبود به لسان تو لسانی گفت دیوار قصر پادشهی که بلندی، مرا سزاوار است هر که مانند من سرافرازد پایدار و بلند مقدار است فرخم زان سبب که سایه‌ی من جای آسایش جهاندار است نقش بام و درم ز سیم و زر است پرده‌ام از حریر گلنار است در پناه من ایمن است ز رنج شاه، گر خفته یا که بیدار است سوی من، دزد ره نیابد از آنک تا کمند افکند گرفتار است همگی بر در منند گدای هر چه میر و وزیر و سالار است قفل سیمم بنزد سیمگر است پرده‌ی اطلسم ببازار است با منش هیچ حیله در نگرفت گرچه شبگرد چرخ، غدار است باد و برفم بسی بخست و هنوز قوت و استقامتم یار است من ز تدبیر خود بلند شدم هر که کوته نظر بود خوار است نیکبخت آنکه نیتش نیکوست نیکنام آنکه نیک رفتار است قرنها رفت و هیچ خم نشدم گر چه دائم بپشت من بار است اثر من بجای خواهد ماند زانکه محکم‌ترین آثار است پایه گفت اینقدر بخویش مناز در و دیوار و بام، بسیار است اندر آنجا که کار باید کرد چه فضیلت برای گفتار است نشنیدی که مردم هنری هنر و فضل را خریدار است معرفت هر چه هست در معنی است نه درین صورت پدیدار است گرچه فرخنده است مرغ همای چونکه افتاد و مرد، مردار است از تو، کار تو پیشرفت نکرد نکته‌ی دیگری درین کار است همه سنگینی تو، روی من است گر جوی، گر هزار خروار است تو ز من داری این گرانسنگی پیکر بی روان، سبکسار است همه بر پای، از ثبات منند هر چه ایوان و بام و انبار است گر چه این کاخ را منم بنیاد سخن از خویش گفتنم عار است کارها را شمردن آسان است فکر و تدبیر کار دشوار است بار هر رهنورد، یکسان نیست این سبکبار و آن گرانبار است هر کسی را وظیفه و عملی است رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است وقت پرواز، بال و پر باید که نه این کار چنگ و منقار است همه پروردگان آب و گلند هر چه در باغ از گل و خار است عافیت از طبیب تنها نیست هر ز دارو، هم از پرستار است هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست قصه‌ای هم ز سیر پرگار است رو، که اول حدیث پایه کنند هر کجا گفتگوی دیوار است اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود قضای کن فیکونست حکم بار خدای بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟ ببست دیده‌ی مسکین و دیدنش فرمود نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ مقدرست که از هر کسی چه فعل آید درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟ سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟ سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی که چون نکاشته باشند مشکلست درود قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟ وین دل و دیده‌ی مرا پر تف و نم که میکنی؟ رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی حال دل شکسته را باز پدید میکند بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که میکنی دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که میکنی طرفه نباشد ار بتو شهر خراب میشود زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که میکنی مرهم ریش سینه و داروی درد میشود خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد چون نشوم غلام آن لطف و کرم که میکنی؟ خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه خیال تو همه شب ره به کوی من دارد اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه دل من آرزوی وصل می‌کند چه کنم که آرزوی من این است و آرزوی تو نه مرا به نوک مژه غمزه‌ی تو دعوت کرد بخورد خونم و گفتا برو که خوی تو نه به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه هزار جوی هوس رفته است در دل تو که هیچ آب غم من روان به جوی تو نه ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است تو کیمیائی و او مرد جستجوی تو نه امروز تو خوشتری و یا من بی من تو چگونه‌ای و با من نی نی من و تو مگو رها کن فرقی خود نیست از تو تا من بی تو بودی تو بر سر چرخ بی من بودم به سال‌ها من در پوست من و تو همچو انگور در شیره کجا تو و کجا من از بخل بجست و در سخا ماند آن حاتم طی و گفت‌ها من من بخل و سخا نثار کردم ای بیش ز حاتم از سخا من ای جان لطیف خوش لقا تو ای آینه دار آن لقا من آن یکی آمد زمین را می‌شکافت ابلهی فریاد کرد و بر نتافت کین زمین را از چه ویران می‌کنی می‌شکافی و پریشان می‌کنی گفت ای ابله برو و بر من مران تو عمارت از خرابی باز دان کی شود گلزار و گندم‌زار این تا نگردد زشت و ویران این زمین کی شود بستان و کشت و برگ و بر تا نگردد نظم او زیر و زبر تا بنشکافی به نشتر ریش چغز کی شود نیکو و کی گردید نغز تا نشوید خلطهاات از دوا کی رود شورش کجا آید شفا پاره پاره کرده درزی جامه را کس زند آن درزی علامه را که چرا این اطلس بگزیده را بردریدی چه کنم بدریده را هر بنای کهنه که آبادان کنند نه که اول کهنه را ویران کنند هم‌چنین نجار و حداد و قصاب هستشان پیش از عمارتها خراب آن هلیله و آن بلیله کوفتن زان تلف گردند معموری تن تا نکوبی گندم اندر آسیا کی شود آراسته زان خوان ما آن تقاضا کرد آن نان و نمک که ز شستت وا رهانم ای سمک گر پذیری پند موسی وا رهی از چنین شست بد نامنتهی بس که خود را کرده‌ای بنده‌ی هوا کرمکی را کرده‌ای تو اژدها اژدها را اژدها آورده‌ام تا با صلاح آورم من دم به دم تا دم آن از دم این بشکند مار من آن اژدها را بر کند گر رضا دادی رهیدی از دو مار ورنه از جانت برآرد آن دمار گفت الحق سخت استا جادوی که در افکندی به مکر اینجا دوی خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه جادوی رخنه کند در سنگ و کوه گفت هستم غرق پیغام خدا جادوی کی دید با نام خدا غفلت و کفرست مایه‌ی جادوی مشعله‌ی دینست جان موسوی من به جادویان چه مانم ای وقیح کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح من به جادویان چه مانم ای جنب که ز جانم نور می‌گیرد کتب چون تو با پر هوا بر می‌پری لاجرم بر من گمان آن می‌بری هر کرا افعال دام و دد بود بر کریمانش گمان بد بود چون تو جزو عالمی هر چون بوی کل را بر وصف خود بینی سوی گر تو برگردی و بر گردد سرت خانه را گردنده بیند منظرت ور تو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه تنگ بینی جمله دنیا را همه ور تو خوش باشی به کام دوستان این جهان بنمایدت چون گلستان ای بسا کس رفته تا شام و عراق او ندیده هیچ جز کفر و نفاق وی بسا کس رفته تا هند و هری او ندیده جز مگر بیع و شری وی بسا کس رفته ترکستان و چین او ندیده هیچ جز مکر و کمین چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو جمله‌ی اقلیمها را گو بجو گاو در بغداد آید ناگهان بگذرد او زین سران تا آن سران از همه عیش و خوشیها و مزه او نبیند جز که قشر خربزه که بود افتاده بر ره یا حشیش لایق سیران گاوی یا خریش خشک بر میخ طبیعت چون قدید بسته‌ی اسباب جانش لا یزید وان فضای خرق اسباب و علل هست ارض الله ای صدر اجل هر زمان مبدل شود چون نقش جان نو به نو بیند جهانی در عیان گر بود فردوس و انهار بهشت چون فسرده‌ی یک صفت شد گشت زشت از سخنهای عذب شکر طعم در دهان زمانه نوش منم لیکن از رد سمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم در زوایای رسته‌ی معنی مفلس کیمیا فروش منم تو نقشی نقش بندان را چه دانی تو شکلی پیکری جان را چه دانی تو خود می‌نشنوی بانگ دهل را رموز سر پنهان را چه دانی هنوز از کات کفرت خود خبر نیست حقایق‌های ایمان را چه دانی هنوزت خار در پای است بنشین تو سرسبزی بستان را چه دانی تو نامی کرده‌ای این را و آن را از این نگذشته‌ای آن را چه دانی چه صورت‌هاست مر بی‌صورتان را تو صورت‌های ایشان را چه دانی زنخ کم زن که اندر چاه نفسی تو آن چاه زنخدان را چه دانی درخت سبز داند قدر باران تو خشکی قدر باران را چه دانی سیه کاری مکن با باز چون زاغ تو باز چتر سلطان را چه دانی سلیمانی نکردی در ره عشق زبان جمله مرغان را چه دانی نگهبانی است حاضر بر تو سبحان تو حیوانی نگهبان را چه دانی تو را در چرخ آورده‌ست ماهی تو ماه چرخ گردان را چه دانی تجلی کرد این دم شمس تبریز تو دیوی نور رحمان را چه دانی یکی دریاست هستی نطق ساحل صدف حرف و جواهر دانش دل به هر موجی هزاران در شهوار برون ریزد ز نص و نقل و اخبار هزاران موجب خیزد هر دم از وی نگردد قطره‌ای هرگز کم از وی وجود علم از آن دریای ژرف است غلاف در او از صوت و حرف است معانی چون کند اینجا تنزل ضرورت باشد آن را از تمثل تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم ای مرغ سحر حسرت بستان که داری این ناله به اندازه‌ی حرمان که داری ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب در آرزوی چشمه‌ی حیوان که داری ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت از زخم مغیلان بیابان که داری پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت امید نم از چشمه‌ی حیوان که داری ای شعله‌ی افروخته این جان پر آتش تیز از اثر جنبش دامان که داری ما خود همه دانند که از تیر که نالیم این ناله تو از تیزی مژگان که داری وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است این گرمی طبع از تف پنهان که داری وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی کام بخشی گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانی باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کاری کورد پشیمانی محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی جمع کن به احسانی حافظ پریشان را ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی اول آن کس کین قیاسکها نمود پیش انوار خدا ابلیس بود گفت نار از خاک بی شک بهترست من ز نار و او ز خاک اکدرست پس قیاس فرع بر اصلش کنیم او ز ظلمت ما ز نور روشنیم گفت حق نه بلک لا انساب شد زهد و تقوی فضل را محراب شد این نه میراث جهان فانی است که به انسابش بیابی جانی است بلک این میراثهای انبیاست وارث این جانهای اتقیاست پور آن بوجهل شد ممن عیان پور آن نوح نبی از گمرهان زاده‌ی خاکی منور شد چو ماه زاده‌ی آتش توی رو روسیاه این قیاسات و تحری روز ابر یا بشب مر قبله را کردست حبر لیک با خورشید و کعبه پیش رو این قیاس و این تحری را مجو کعبه نادیده مکن رو زو متاب از قیاس الله اعلم بالصواب چون صفیری بشنوی از مرغ حق ظاهرش را یاد گیری چون سبق وانگهی از خود قیاساتی کنی مر خیال محض را ذاتی کنی اصطلاحاتیست مر ابدال را که نباشد زان خبر اقوال را منطق الطیری به صوت آموختی صد قیاس و صد هوس افروختی همچو آن رنجور دلها از تو خست کر بپندار اصابت گشته مست کاتب آن وحی زان آواز مرغ برده ظنی کو بود همباز مرغ مرغ پری زد مرورا کور کرد نک فرو بردش به قعر مرگ و درد هین به عکسی یا به ظنی هم شما در میفتید از مقامات سما گرچه هاروتید و ماروت و فزون از همه بر بام نحن الصافون بر بدیهای بدان رحمت کنید بر منی و خویش‌بین لعنت کنید هین مبادا غیرت آید از کمین سرنگون افتید در قعر زمین هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست بی امان تو امانی خود کجاست این همی گفتند و دلشان می‌طپید بد کجا آید ز ما نعم العبید خار خار دو فرشته هم نهشت تا که تخم خویش‌بینی را نکشت پس همی گفتند کای ارکانیان بی خبر از پاکی روحانیان ما برین گردون تتقها می‌تنیم بر زمین آییم و شادروان زنیم عدل توزیم و عبادت آوریم باز هر شب سوی گردون بر پریم تا شویم اعجوبه‌ی دور زمان تا نهیم اندر زمین امن و امان آن قیاس حال گردون بر زمین راست ناید فرق دارد در کمین معجز معجزی پدید آمد چون فرورید قوم او پسری بی‌نهادی پلید و پر هوسی بی‌زمانی دراز و بی‌خبری هم ازو بود و از کفایت او که بهر کار دارد او هنری سخن گوی دهقان چه گوید نخست که نامی بزرگی به گیتی که جست که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به یاد مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در که نام بزرگی که آورد پیش کرا بود از آن برتران پایه بیش پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان که از پهلوانان زند داستان چنین گفت کیین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه چو آمد به برج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آیین و آب بتابید ازآن سان ز برج بره که گیتی جوان گشت ازآن یکسره کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای سر بخت و تختش برآمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه ازو اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود همی تافت زو فر شاهنشهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید دوتا می‌شدندی بر تخت او از آن بر شده فره و بخت او به رسم نماز آمدندیش پیش وزو برگرفتند آیین خویش پسر بد مراورا یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود به جانش بر از مهر گریان بدی ز بیم جداییش بریان بدی برآمد برین کار یک روزگار فروزنده شد دولت شهریار به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن آهرمنا به رشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا ببالید بال یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ جهان شد برآن دیوبچه سیاه ز بخت سیامک وزآن پایگاه سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست همی گفت با هر کسی رای خویش جهان کرد یکسر پرآوای خویش کیومرث زین خودکی آگاه بود که تخت مهی را جز او شاه بود یکایک بیامد خجسته سروش بسان پری پلنگینه پوش بگفتش ورا زین سخن دربه‌در که دشمن چه سازد همی با پدر سخن چون به گوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید دل شاه بچه برآمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود و نه آیین جنگ پذیره شدش دیو را جنگجوی سپه را چو روی اندر آمد به روی سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با پور آهرمنا بزد چنگ وارونه دیو سیاه دوتا اندر آورد بالای شاه فکند آن تن شاهزاده به خاک به چنگال کردش کمرگاه چاک سیامک به دست خروزان دیو تبه گشت و ماند انجمن بی‌خدیو چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی برو شد سیاه فرود آمد از تخت ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را کنان دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و بازآر هوش سپه ساز و برکش به فرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن از آن بد کنش دیو روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بدخواست بر بدگمان بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را وزان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی میخانه‌ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی خود پرده‌ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو تو پرده‌ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی عقل از تو بی‌عقلی شده عشق از تو هم حیران شده مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم به جمال بی‌نظیرت به شراب شیرگیرت که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم به لب شکرفشانت به ضمیر غیب دانت که نه سخره جهانم نه زبون سرخ و زردم به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم به هوای همچو رخشت به لوای روح بخشت که بجز تو کس نداند که کیم چگونه مردم به سعادت صباحت به قیامت صبوحت که سجل آسمان را به فر تو درنوردم هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود چو کسی ترش درآید دهدش ز درد در دم هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند خوش و پاک بازآید به سوی بساط نردم به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره نه نصیبه جو نه بهره که ببردم و نبردم بپریده از زمانه ز هوای دام و دانه که در این قمارخانه چو گواه بی‌نبردم پس از این خموش باشم همه گوش و هوش باشم که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل هم ز حسن خود پدید آرد بهشت آباد جان هم به روی خود برآراید نگارستان دل در سرای دل چو سلطان حقیقت بار داد صف زدند ارواح عالم گرد شادروان دل جسم چبود؟ پرده‌ای پرنقش بر درگاه جان جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان تا بود فرمان نویسی در بر دیوان دل مرغ همت برتر از فردوس اعلی زان پرد تا مگر یابد نسیم روضه‌ی رضوان دل حسن بی‌پایان دل گرد جهان ظاهر شود هر که را چشمی بود باشد چو جان حیران دل خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام تا خورد آب حیات از چشمه‌ی حیوان دل سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار صدره‌ی نه توی عالم کوته از دامان دل ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل طاق ایوانش خم ابروی جانان من است قبله‌ی جان من آمد زین قبل ایوان دل تا به رنگ خود برآرد هر که یابد در جهان شعله‌ای هر دم برافروزد رخ تابان دل چون نگار من به هر رنگی بر آید هر زمان لاجرم هر دم دگرگون می‌شود الوان دل خود دو عالم در محیط دل کم از یک شبنم است کی پدید آید نمی در بحر بی‌پایان دل؟ از بهشت و زینت او در جهان رنگی بود کان بهشت آراستند، اعنی سرابستان دل بر بساط دل سماط عیش گستردند، لیک در جهان صاحبدلی کو تا شود مهمان دل؟ حیف نبود در جهان خوانی چنین آراسته وانگهی ما بیخبر از حسن و از احسان دل؟ از ثنای دل عراقی عاجز آمد بهر آنک هر کمالی کان بیندیشد بود نقصان دل نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی که ناگه می‌دوند از خانه بیرون تا سر کویت شرابی خورده‌ام از شوق و زور آورده می‌ترسم که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت ز آتش آب می‌جویم ببین فکر محال من وفاداری طمع می‌دارم از طبع جفا جویت فریب غمزه امروز آنقدر، خوردم که می‌باید مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی که کردی سد هزاران جان فدای یک سر مویت بعد از آن چل روز دیگر در ببست خویش کشت و از وجود خود برست چونک خلق از مرگ او آگاه شد بر سر گورش قیامتگاه شد خلق چندان جمع شد بر گور او مو کنان جامه‌دران در شور او کان عدد را هم خدا داند شمرد از عرب وز ترک و از رومی و کرد خاک او کردند بر سرهای خویش درد او دیدند درمان جای خویش آن خلایق بر سر گورش مهی کرده خون را از دو چشم خود رهی دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌ای لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌ای در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره‌ای اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌ای روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره‌ای گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌ای شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌ای آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره‌ای خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب در شهر خویش آمد عجب سرگشته‌ای آواره‌ای اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره‌ای در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‌ای خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره‌ای جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‌ای مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره‌ای بی‌خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره‌ای خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره‌ای عقل مست لعل جان افزای توست دل غلام نرگس رعنای توست نیکویی را در همه روی زمین گر قبایی هست بر بالای توست چون کسی را نیست حسن روی تو سیر مهر و مه به حسن رای توست نور ذره ذره بخش هر دو کون آفتاب طلعت زیبای توست در جهان هرجا که هست آرایشی پرتو از روی جهان‌آرای توست تا رخت شد ملک‌بخش هر دو کون مالک الملک جهان مولای توست خون اگر در آهوی چین مشک شد هم ز چین زلف عنبرسای توست گرچه آب خضر جام جم بشد تشنه‌ی جام جهان افزای توست خلق عالم در رهت سر باختند ور کسی را هست سر همپای توست آسمان سر بر زمین هر جای تو در طواف عشق یک یک جای توست آفتاب بی سر و بن ذره‌وار این چنین سرگشته در سودای توست این جهان و آن جهان و هرچه هست شبنمی لب تشنه از دریای توست چون به جز تو در دو عالم نیست کس در دو عالم کیست کوهمتای توست هر که را هر ذره‌ای چشمی شود هم گر انصاف است نابینای توست گر فرید امروز چون شوریده‌ای است عاقل خلق است چون شیدای توست به ما خواجه تا چند خواهید گفت که قرض شما را ادا می‌کنم ادای دگر گر چنین می‌کنید به رخصت که هجو شما می‌کنم ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق بر قبله‌ی زهاد نگارید علی‌الله آن خم که بر او مهر مغانست نهاده الا به من مغ مسپارید علی‌الله از دین مسلمانی چون نام شمار است از دین مغان شرم مدارید علی‌الله گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین از دیده‌ی خود خون بمبارید علی‌الله از روی نرم، سرزنش خار می‌کشم چون گل ز حسن خلق خود آزار می‌کشم آزاده‌ام، مرا سر و برگ لباس نیست از مغز خود گرانی دستار می‌کشم هر چند شمع راهروانم چو آفتاب از احتیاط دست به دیوار می‌کشم آیینه پاک کرده‌ام از زنگ قیل و قال از طوطیان گرانی زنگار می‌کشم نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر در غربت این زمان ز خریدار می‌کشم مژگان صفت به دیده‌ی خود جای می‌دهم از پای هر که در ره او خار می‌کشم از بس به احتیاط قدم می‌نهم به خاک دست نوازشی به سر خار می‌کشم صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران بار کسی نمی‌شوم و بار می‌کشم بس که جان در خاک این در سوختیم دل چو خون کردیم و در بر سوختیم در رهش با نیک و بد در ساختیم در غمش هم خشک و هم تر سوختیم سوز ما با عشق او قوت نداشت گرچه ما هر دم قوی‌تر سوختیم چون بدو ره نی و بی او صبر نی مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم چون ز جانان آتشی در جان فتاد جان خود چون عود مجمر سوختیم چون ز دلبر طعم شکر یافتیم دل چو عود از طعم شکر سوختیم چون دل و جان پرده‌ی این راه بود جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم مدت سی سال سودا پخته‌ایم مدت سی سال دیگر سوختیم عاقبت چون شمع رویش شعله زد راست چون پروانه‌یی پر سوختیم پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش تا به‌کلی پای تا سر سوختیم خواه گو بنمای روی و خواه نه ما سپند روی او بر سوختیم چون به یک چو می‌نیرزیدیم ما خرمن پندار یکسر سوختیم چون شکست اینجا قلم عطار را اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو خم ابروت کمانیست، که دایم باشد هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو حلقه‌ی زلف تو دامیست گره گیر، که هست حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو می‌رود جوی شراب و عسل و شیر درو خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟ که به اخلاص رود گردن نحجیر درو بسم این کار پریشان، که نمی‌بینم جز جگر ریش و دل سوخته توفیر درو گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست دور سپهر بنده‌ی درگاه جاه اوست مودودشه موئید دین پهلوان شرق کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست گردون غبار پایه‌ی تخت بلند اوست خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست سیر ستارگان فلک نیست در بروج بر گوشهای کنگره‌ی بارگاه اوست چشم مسافران ظفر نیست بر قدر بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست ای بس همای بخت که پرواز می‌کند در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست بر آستان چرخ به منت قدم نهد گردی که مایه و مددش خاک راه اوست انصاف اگر گواه دوام است لاجرم انصاف او به دولت دایم گواه اوست روزش چنین که هست همیشه به گاه باد کین ایمنی نتیجه‌ی روز به گاه اوست منصور باد رایت نصرت‌فزای او کین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست □بوطیب آنکه سرد و جفا گفت مر مرا بگذاشتم که مرد سفیهست و عقربی است ور زانکه از سفه به همه عمر در جهان دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبی است از حرمت علیکم او تا به قد سلف هرچ از تبار اوست پلیدست و روسبی است □نیامدست مرا خویشتن دگر مردم از آن زمان که بدانسته‌ام که مردم چیست گرم نشان دهی از روی مردمی چه شود چو بخت نیک نشانت دهم که مردم کیست □با فلک دوش به خلوت گله‌ای می‌کردم که مرا از کرم تو سبب حرمان چیست این همه جور تو با فاضل و دانا ز چه جاست وین همه لطف تو با بی‌هنر و نادان چیست فلکم گفت که ای خسرو اقلیم سخن با منت بیهده این مشغله و افغان چیست شکر کن شکر که در معرض فضلی که تراست گنج قارون چه بود مملکت خاقان چیست هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا: این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان هر کسی گوید، ولی این ناله‌ی زارش نباشد اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟ بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟ که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟ قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی ز ورق برون فگندم همه بار نامه‌ی خود که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه که در اول غروری و در آخر زمانی چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم! که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن نه طریق دوستانت و نه شرط مهربانی گفت روبه آن توکل نادرست کم کسی اندر توکل ماهرست گرد نادر گشتن از نادانی است هر کسی را کی ره سلطانی است چون قناعت را پیمبر گنج گفت هر کسی را کی رسد گنج نهفت حد خود بشناس و بر بالا مپر تا نیفتی در نشیب شور و شر چرخ فلک با همه کار و کیا گرد خدا گردد چون آسیا گرد چنین کعبه کن ای جان طواف گرد چنین مایده گرد ای گدا بر مثل گوی به میدانش گرد چونک شدی سرخوش بی‌دست و پا اسب و رخت راست بر این شه طواف گر چه بر این نطع روی جا به جا خاتم شاهیت در انگشت کرد تا که شوی حاکم و فرمانروا هر که به گرد دل آرد طواف جان جهانی شود و دلربا همره پروانه شود دلشده گردد بر گرد سر شمع‌ها زانک تنش خاکی و دل آتشی‌ست میل سوی جنس بود جنس را گرد فلک گردد هر اختری زانک بود جنس صفا با صفا گرد فنا گردد جان فقیر بر مثل آهن و آهن ربا زانک وجودست فنا پیش او شسته نظر از حول و از خطا مست همی‌کرد وضو از کمیز کز حدثم بازرهان ربنا گفت نخستین تو حدث را بدان کژمژ و مقلوب نباید دعا زانک کلیدست و چو کژ شد کلید وا شدن قفل نیابی عطا خامش کردم همگان برجهید قامت چون سرو بتم زد صلا خسرو تبریز شهم شمس دین بستم لب را تو بیا برگشا هزار سال به امید تو توانم بود هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود مرا وصال نباید همان امید خوشست نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود همیشه صید تو خواهم بدن که چهره‌ی تو نمودنی بنمود و ربودنی بربود با آنکه چند سال بدیدم بتجربت کز کل خواجگان جهان بوالحسن بهست پنداشتم که بازوی احسان قوی‌ترست آنجا که بر کتف علم پیرهن بهست یا همچو سرو نش در آزادگی کند آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست یا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک در پیش او نهاده به گوهر لگن بهست مودود احمد عصمی عشوه‌ایم داد گفتم که او سر است و سر آخر ز تن بهست راغب شدم به خدمت او تا شدم چنانک حال سگان بوالحسن از حال من بهست بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را همه در روی درافتند که بس خوب خصالی ای کعبه‌ی من در سرای تو جان و تن و دل مرا برای تو بوسم همه روز خاکپایت را محراب منست خاکپای تو چشم من و روی دلفریب تو دست من و زلف دلربای تو مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا در حلقه‌ی زلف مشکسای تو دل هست سزای خدمت عشقت هر چند که من نیم سزای تو بیگانه شدستم از همه عالم تا هست دل من آشنای تو چندانکه جفا کنی روا دارم بر دیده و دل کشم جفای تو در عشق تو از جفا نپرهیزد آن دل که شدست مبتلای تو ای جان جهان مکن به جای من آن بد که نکرده‌ام به جای تو خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی تویی که مایه‌ی تسکین و اضطراب منی دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی ز دفتر دو جهان فرد انتخاب منی شکستگیت مباد ای نهال باغ مراد چرا که خواسته‌ی دیده‌ی پر آب منی ز سیل حادثه یارب خرابیت مرساد که گنج خانه‌ی کنج دل خراب منی من از بلای محبت چگونه پوشم چشم که از دو چشم فسونگر بلای خواب منی اگر درنگ نداری به بزم من نه عجب از آن که تندتر از عمر پرشتاب منی ز دستت ای غم هجران مرا خلاصی هست مگر که کیفر اعمال ناصواب منی گسستگیت مباد ای شکسته زلف نگار اگر چه آفت کالای صبر و تاب منی حسابت ای شب هجران به سر نمی‌آید که روزنامه‌ی اندوه بی حساب منی جز از لب تو فروغی حکایت نکند که زیب دفتر و آرایش کتاب منی حاتم آن بحر جود و کان عطا روزی از قوم خویش ماند جدا اوفتادش گذر به قافله‌ای دید اسیریی به پای سلسله‌ای پیشش آمد اسیر، بهر گشاد خواست زو فدیه تا شود آزاد حاتم آنجا نداشت هیچ به دست بر وی از بر آن رسید شکست حالی از لطف پای پیش نهاد بند او را به پای خویش نهاد ساخت ز آن بند سخت، آزادش اذن رفتن بجای خود دادش قوم حاتم ز پی رسیدندش چون اسیران به بند دیدندش فدیه‌ی او ز مال او دادند پای او هم ز بند بگشادند ای شده سوخته‌ی آتش نفسانی سالها کرده تباهی و هوسرانی دزد ایام گرفتست گریبانت بس کن ای بیخودی و سربگریبانی صبح رحمت نگشاید همه تاریکی یوسف مصر نگردد همه زندانی راه پر خار مغیلان وتو بی موزه سفره بی توشه و شب تیره و بارانی ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو جز خدا را نسزد رتبت یزدانی تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان نتوانند زدن لاف سلیمانی تا بکی کودنی و مستی و خودرائی تا بکی کودکی و بازی و نادانی تو درین خاک سیه زر دل افروزی تو درین دشت و چمن لاله‌ی نعمانی پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری که بخندند چو بینند که گریانی عقل آموخت بهر کارگری کاری او چو استاد شد و ما چو دبستانی خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی که برد بار تو امروز که مسکینی که ترا نان دهد امروز که بی نانی دست تقوی بگشا، پای هوی بربند تا ببینند که از کرده پشیمانی گهریهای حقیقت گهر خود را نفروشند بدین هیچی و ارزانی دیده‌ی خویش نهان بین کن و بین آنگه دامهائی که نهادند به پنهانی حیوان گشتن و تن پروری آسانست روح پرورده کن از لقمه‌ی روحانی با خرد جان خود آن به که بیارائی با هنر عیب خود آن به که بپوشانی با خبر باش که بی مصلحت و قصدی آدمی را نبرد دیو به مهمانی نفس جو داد که گندم ز تو بستاند به که هرگز ندهی رشوت و نستانی دشمنانند ترا زرق و فساد، اما به گمان تو که در حلقه‌ی یارانی تا زبون طمعی هیچ نمیارزی تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی خوشتر از دولت جم، دولت درویشی بهتر از قصر شهی، کلبه‌ی دهقانی خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر نتوان کرد از آن خانه نگهبانی برو از ماه فراگیر دل افروزی برو از مهره بیاموز درخشانی پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه پیش خربنده مبر لعل بدخشانی گر که همصحبت تو دیو نبودستی ز که آموختی این شیوه‌ی شیطانی صفتی جوی که گویند نکوکاری سخنی گوی که گویند سخندانی بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش دهر دریا و تو چون موسی عمرانی اژدهای طمع و گرگ طبیعت را گر بترسی، نتوانی که بترسانی بفکن این لاشه‌ی خونین، تو نه ناهاری برکن این جامه‌ی چرکین، تو نه عریانی گر توانی، به دلی توش و توانی ده که مبادا رسد آنروز که نتوانی خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل مشتریهاست برای گهر کانی گر چه یونان وطن بس حکما بودست نیست آگاه ز حکمت همه یونانی کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست بر درش می‌نبود حاجت دربانی زنده با گفتن پندم نتوانی کرد که تو خود نیز چو من کشته‌ی عصیانی کینه می‌ورزی و در دائره‌ی صدقی رهزنی میکنی و در ره ایمانی تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی مقصد عافیت از گمشدگان پرسی رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند که شبانگاه تو در مکمن گرگانی گاه از رنگرزان خم تزویری گاه بر پشت خر وسوسه پالانی تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی دود آهست بنائی که تو میسازی چاه راهست کتابی که تو میخوانی دیده بگشای، نه اینست جهان بینی کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی چو نهالیست روان و تو کشاورزی چو جهانیست وجود و تو جهانبانی تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی تو امیدی، ز چه همخانه‌ی حرمانی تو درین بزم، چو افروخته قندیلی تو درین قصر، چو آراسته ایوانی تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی تو رسیدن نتوانی بسبکباران که برفتار نه ماننده‌ی ایشانی فکر فردا نتوانی که کنی دیگر مگر امروز که در کشور امکانی عاقبت کشته‌ی شمشیر مه و سالی آخر کار شکار دی و آبانی هوشیاری و شب و روز بمیخانه همدم درد کشان همسر مستانی همچو برزیگر آفت زده محصولی همچو رزم آور و غارت شده خفتانی مار در لانه، ولی مور بافسونی گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی دل بیچاره و مسکین مخراش امروز رسد آنروز که بی ناخن و دندانی داستانت کند این چرخ کهن، هر چند نامجوینده‌تر از رستم دستانی روز بر مسند پاکیزه‌ی انصافی شام در خلوت آلوده‌ی دیوانی دست مسکین نگرفتی و توانائی میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه روشنست این که برنجی چو برنجانی دیو بسیار بود در ره دل، پروین کوش تا سر ز ره راست نپیچانی شب وصل است و طی شد نامه هجر سلام فیه حتی مطلع الفجر دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر من از رندی نخواهم کرد توبه و لو آذیتنی بالهجر و الحجر برآی ای صبح روشن دل خدا را که بس تاریک می‌بینم شب هجر دلم رفت و ندیدم روی دلدار فغان از این تطاول آه از این زجر وفا خواهی جفاکش باش حافظ فان الربح و الخسران فی التجر باد بهار مرهم دلهای خسته است گل مومیایی پر و بال شکسته است شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند از بهر داغ لاله که در خون نشسته است وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است پایی که کوهسار به دامن شکسته بود از جوش لاله بر سر آتش نشسته است افسانه‌ی نسیم به خوابش نمی‌کند از ناله‌ی که بوی گل از خواب جسته است؟ صائب بهوش باش که داروی بیهشی باد بهار در گره غنچه بسته است بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب میار طعنه اگر عارض و لبش جویم از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب به دل گرفت به وقتی نگار من که همی کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب ببین تو اینک بر لاله قطره‌ی باران اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین برآورید تماثیل آزر آتش و آب مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر چو عدل سید گردد برابر آتش و آب سر محامد سید محمد آنکه شدست بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب به نور رایش گشته منور انجم و چرخ به ذات عونش گشته معمر آتش و آب به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید به حد باختر و حد خاور آتش و آب گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب زهی ز مایه‌ی رایت منور انجم و چرخ زهی ز سایه‌ی تیغت مظفر آتش و آب گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب اگر ندارد نسبت به خامه‌ی تو چراست به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب گه مسیر بود بر نهاد چرمه‌ی تو به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب به پست و بالا چون آب و آتشست مگر شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب جهان ندید مگر چرمه‌ی ترا در تک به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب ولیک از آتش و آبست دیده و دل من چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب مباد قاعده‌ی دولت تو زیر و زبر همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر آمد ترش رویی دگر یا زمهریرست او مگر برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر و قایل یقول لی انا علمنا بره فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر درده می بیغامبری تا خر نماند در خری خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده جز عاشقی آتش دلی کید از او بوی جگر یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر ای خواجه من آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر خواهم یکی گوینده‌ای مستی خرابی زنده‌ای کتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش چون شیرگیر او نشد او را در این ره سگ شمر یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش خوش در ما نگر قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر ز اندازه بیرون خورده‌ام کاندازه را گم کرده‌ام شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا انعم به من مستقی اکرم به من مستقر هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن ما را چو خود بی‌هوش کن بی‌هوش سوی ما نگر العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو نیست از آنکه تا ابد عشق تو را نهایتی دل ز فراق گشت خون، جان به لب آمد از غمت زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ کشت مرا جفای تو بی‌سبب جنایتی گرچه برانی از برم باز نگردم از درت چون ز در عنایتت یافته‌ام هدایتی خسته عراقی آن توست، دور مکن ز درگهش تا نرود فغان کنان از تو به هر ولایتی لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار ساعتی بیرونیان را می‌ربود از عقل و دل ساعتی اهل حرم را می‌ببرد از هوش و کار دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود گردشی از گردش او در دل هر بی‌قرار گاه از نوک قلم سوداش نقشی می‌کشید گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی تا این دل آواره از خویش سفر کرده سکندر بیامد دلی همچو کوه رها گشته از شاه دانش پژوه نبودش ز قیدافه چین در به روی نبرداشت هرگز دل از آرزوی ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد به نزدیک شاه سپهدار در خان پیل‌استه بود همه گرد بر گرد او رسته بود سر خانه را پیکر از جزع و زر به زر اندرون چند گونه گهر به پیش اندرون دسته‌ی مشک بوی دو فرزند بایسته در پیش اوی چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش نهاده به گفتار قیدافه گوش به مادر چنین گفت کهتر پسر که ای شاه نیک اختر و دادگر چنان کن که از پیش تو بیطقون شود شاد و خشنود با رهنمون بره بر کسی تا نیازاردش ور از دشمنان نیز نشماردش که زنده کن پاک جان من اوست برآنم که روشن روان من اوست بدو گفت مادر که ایدون کنم که او را بزرگی بر افزون کنم به اسکندر نامور شاه گفت که پیدا کن اکنون نهان از نهفت چه خواهی و رای سکندر به چیست چه رانی تو از شاه و دستور کیست سکندر بدو گفت کای سرفراز به نزد تو شد بودن من دراز مرا گفت رو باژ مرزش بخواه وگر دیر مانی بیارم سپاه نمانم بدو کشور و تاج و تخت نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت می‌ندانم هیچ‌کس در کون یافت دولتی کان سحره‌ی فرعون یافت آن چه دولت بود کایشان یافتند آن زمان کان قوم ایمان یافتند جان جداکردند ازیشان آن نفس هرگز این دولت نبیند هیچ کس یک قدم در دین نهادند آن زمان پس دگر بیرون نهادند از جهان کس ازین آمد شدی بهتر ندید هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید □دیگری گفتش که ای صاحب نظر هست همت را درین معنی خبر گرچه هستم من به صورت بس ضعیف در حقیقت همتی دارم شریف گر ز طاعت نیست بسیاری مرا هست عالی همتی باری مرا □گفت مغناطیس عشاق الست همت عالیست کشف و هرچ هست هر که را شد همت عالی پدید هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید هرک را یک ذره همت داد دست کرد او خورشید را زان ذره پست نطفه‌ی ملک جهانها همت است پر و بال مرغ جانها همت است گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی چون گویمت که خود را می‌سوز چون سپندی زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم کز لنگر نهادت در بند تخته بندی چه باده بود که در دور از بگه دادی که می‌شکافد دور زمانه از شادی نبود باده به جان تو راست گو که چه بود بهانه راست مکن کژ مگو به استادی چه راست می‌طلبی ای دل سلیم از او که راست نیست بجز قد او در این وادی تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی ازانک راستی تو غلام آن کژی است اگر تو تیری بهر کمان کژ زادی بیار بار دگر تا ببینم آن چه میست که جان عارف مستی و خصم زهادی نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم بیار بار دگر چون مطیع و منقادی نمی‌فریبمت این یک بیار و دیگر بس کی با تو حیله کند حیله را تو بنیادی فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را ولی مرا مددی ده چو خنب بگشادی چو جمع روزه گشادند خیک را بمبند که عیش را تو عروسی و هم تو دامادی اگر به خوک از آن خیک جرعه‌ای بدهی به پیش خوک کند شیر چرخ آحادی چو نام باده برم آن تویی و آتش تو وگر غریو کنم در میان فریادی چنان نه‌ای تو که با تو دگر کسی گنجد ولی ز رشک لقب‌های طرفه بنهادی گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام همه تویی که گهی مهدیی و گه هادی به نور رفعت ماهی به لطف چون گلزار ولی چو سرو و چو سوسن ز هر دو آزادی ولی چو ای همه گویم نداندت اجزا که فرد جزو نداند به غیر افرادی مثل به جزو زنم تا که جزو میل کند چو میل کرد کشانیش تو به آبادی بیار مفخر تبریز شمس تبریزی مثال اصل که اصل وجود و ایجادی رو رو که از این جهان گذشتی وز محنت و امتحان گذشتی ای نقش شدی به سوی نقاش وی جان سوی جان جان گذشتی بر خور هله از درخت ایمان کز منزل بی‌امان گذشتی در آب حیات رو چو ماهی کز غربت خاکدان گذشتی از برج به برج رو چو خورشید کز انجم آسمان گذشتی زان کان که بیامدی شدی باز زین خانه و زین دکان گذشتی بنما ز کدام راه رفتی الحق ز ره نهان گذشتی بر بام جهان طواف کردی چون آب ز ناودان گذشتی خاموش کنون که در خموشی از جمله خامشان گذشتی کهن شود همه کس را به روزگار ارادت مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت وصال حالت اگر عاشقی حلال کند فراق عشق همه حالها زوال کند وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست که نه ره همه‌ی عاشقان وصال کند رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ طلب در او صفت بی خودی مثال کند نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت در او مجاز و حقیقت همی جدال کند چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال نقاب بندد بعضی ازو هلال کند نگار من چو شب از گرد مه درآلاید حرام خون هزاران چو من حلال کند نگه نیارم کردن به رویش از پی آن که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند کمال حال ز عشاق خویش نقص کند بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند وصال او به زمانی هزار روز کند فراق او ز شبی صد هزار سال کند هزار آیت دل بردنست یار مرا ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند چو او سوار شود سرو را پیاده کند چو غمزه سازد هاروت را نکال کند حدیث در دهن او تو گوییی که مگر وجود با عدم از لذت اتصال کند گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او یکی شبست که با روز او جدال کند زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی هزار عاشق چون من فر و جوال کند هزار صومعه ویران کند به یک ساعت چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب که غایت همه عشاق قیل و قال کند بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت بود محل بندی لیل ز باد روزگار محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت دل به راه او چو مرغ نیم به سمل می‌طپید او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش چشم لطفی کز من آن بی‌درد و غافل بست و رفت خود در آب چشم خویشم غرق و می‌سوزم که او غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟ در میان آتشی و اندر میانت آتش است آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟ گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر، در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟ در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی از کجا اندر خزیده‌ستی بدین بی‌در حصار؟ همچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر تو را آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی بی‌گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی‌وفا برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر، پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی چون خود از ماندن در این مصنوع خانه عاجزی؟ آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند زین سیاه و تیره مرکز زندگان مرکزی اندر این ناهر گزی از بهر آن آوردمان تا بیلفنجیم از این‌جا مال و ملک هرگزی مادر توست این جهان بنگر کز این مادر همی نیک‌بخت و جلد زادی یا به نفرین و خزی چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟ چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟ تن ز بهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟ گر نه‌ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟ عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان کشته‌ای در خاک نادانی درخت گربزی هم سپیداری به بی‌باری و هم بی‌سایگی گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو بی‌شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک جامه بی‌مقدار و قیمت گردد از بی‌پروزی مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه پیرزیهااند و بس بی‌قدر باشد پیرزی عاجزی گرگی است ای غافل که او مردم خورد عاجز آئی بی‌گمان هرچند کاکنون معجزی دیر برناید تو را کاندر بیابان اوفتی خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش آمد آن نو بهار توبه شکن بازگشتی بکرد توبه‌ی من دوش تا یار عرضه کرد همی بر من آن عارض چو تازه سمن گفت وقت گلست باده بخواه زان سمن عارضین سیمین تن بشکند توبه‌ی مرا ترسم چه توان کرد گو برو بشکن توبه را دست و پای سست کند لاله‌ی سرخ و باده‌ی روشن خاصه اکنون که باز خواهد کرد سوسن و گل به باغ چشم و دهن باد هر ساعت از شکوفه کند پر درمهای نیمکاره چمن باغ بتخانه گشت و گلبن بت باده‌خواران گلپرست شمن هر درختی چو نوش لب صمنیست بر زمین اندرون کشان دامن نبرد دل مرا همی فرمان دل چو خر، شد زدست و برد رسن ای دل سوخته به آتش عشق مر مرا باز در بلا مفکن سخنان بهار یاد مگیر آتش اندر من ضعیف مزن جهد آن کن که مر مرا نکنی پیش صاحب به کامه‌ی دشمن صاحب سید آفتاب کفات خواجه بوالقاسم احمد بن حسن آنکه تدبیر او سواری کرد بر جهان چو کره توسن وهم او بر مثال آهن بود دشمنش کوه و دولتش کهکن دشمنان چو کوه را بفکند بفکند کوه سخت را آهن دوستان را به تختگاه فکن دشمنان را به ژرف چاه فکن چاه کند و گمان ببرد عدو کاندر آن چاه باشدش مسکن شب بدخواه را عقوبت زاد شب، شنودم که باشد آبستن ایزد این شغلها کفایت کرد خواجه ناگفته آنچه گفت سخن دشمنان این ز خویشتن دیدند خواجه از صنع ایزد ذوالمن لاجرم دشمنان به زندانند خواجه شادان به طارم و گلشن بودنیها همه ببود و نبود آنچه بردند بدسکالان ظن بد به بدخواه بازگشت و نکرد سود چندان هزار حیلت و فن همچنین باد کار او و مدام نرم کرده زمانه را گردن در سرایش همیشه شادی و سور در سرای مخالفان شیون نعمت و دولت و سعادت را مجلس و خاندان خواجه وطن دو رده سرو پیش او بر پای بار آن سروها گل و سوسن گرهی را نهالها ز چگل گرهی رانهالها ز ختن زین خجسته بهار یافته داد همچو زر هر کسی به هر معدن هر کجا او بود سلامت و امن هر کجا دشمنش بلا و محن گفت ای یاران از آن دیوان نیم که ز لا حولی ضعیف آید پیم کودکی کو حارس کشتی بدی طبلکی در دفع مرغان می‌زدی تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت کشت از مرغان بد بی خوف گشت چونک سلطان شاه محمود کریم برگذر زد آن طرف خیمه‌ی عظیم با سپاهی همچو استاره‌ی اثیر انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر اشتری بد کو بدی حمال کوس بختیی بد پیش‌رو همچون خروس بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب می‌زدی اندر رجوع و در طلب اندر آن مزرع در آمد آن شتر کودک آن طبلک بزد در حفظ بر عاقلی گفتش مزن طبلک که او پخته‌ی طبلست با آنشست خو پیش او چه بود تبوراک تو طفل که کشد او طبل سلطان بیست کفل عاشقم من کشته‌ی قربان لا جان من نوبتگه طبل بلا خود تبوراکست این تهدیدها پیش آنچ دیده است این دیدها ای حریفان من از آنها نیستم کز خیالاتی درین ره بیستم من چو اسماعیلیانم بی‌حذر بل چو اسمعیل آزادم ز سر فارغم از طمطراق و از ریا قل تعالوا گفت جانم را بیا گفت پیغامبر که جاد فی السلف بالعطیه من تیقن بالخلف هر که بیند مر عطا را صد عوض زود دربازد عطا را زین غرض جمله در بازار از آن گشتند بند تا چو سود افتاد مال خود دهند زر در انبانها نشسته منتظر تا که سود آید ببذل آید مصر چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش سرد گردد عشقش از کالای خویش گرم زان ماندست با آن کو ندید کاله‌های خویش را ربح و مزید همچنین علم و هنرها و حرف چون بدید افزون از آنها در شرف تا به از جان نیست جان باشد عزیز چون به آمد نام جان شد چیز لیز لعبت مرده بود جان طفل را تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا این تصور وین تخیل لعبتست تا تو طفلی پس بدانت حاجتست چون ز طفلی رست جان شد در وصال فارغ از حس است و تصویر و خیال نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق تن زدم والله اعلم بالوفاق مال و تن برف‌اند ریزان فنا حق خریدارش که الله اشتری برفها زان از ثمن اولیستت که هیی در شک یقینی نیستت وین عجب ظنست در تو ای مهین که نمی‌پرد به بستان یقین هر گمان تشنه‌ی یقینست ای پسر می‌زند اندر تزاید بال و پر چون رسد در علم پس پر پا شود مر یقین را علم او بویا شود زانک هست اندر طریق مفتتن علم کمتر از یقین و فوق ظن علم جویای یقین باشد بدان و آن یقین جویای دیدست و عیان اندر الهیکم بجو این را کنون از پس کلا پس لو تعلمون می‌کشد دانش ببینش ای علیم گر یقین گشتی ببینندی جحیم دید زاید از یقین بی امتهال آنچنانک از ظن می‌زاید خیال اندر الهیکم بیان این ببین که شود علم الیقین عین الیقین از گمان و از یقین بالاترم وز ملامت بر نمی‌گردد سرم چون دهانم خورد از حلوای او چشم‌روشن گشتم و بینای او پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه کورانه روم آنچ گل را گفت حق خندانش کرد با دل من گفت و صد چندانش کرد آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد آنچ نی را کرد شیرین جان و دل و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل آنچ ابرو را چنان طرار ساخت چهره را گلگونه و گلنار ساخت مر زبان را داد صد افسون‌گری وانک کان را داد زر جعفری چون در زرادخانه باز شد غمزه‌های چشم تیرانداز شد بر دلم زد تیر و سوداییم کرد عاشق شکر و شکرخاییم کرد عاشق آنم که هر آن آن اوست عقل و جان جاندار یک مرجان اوست من نلافم ور بلافم همچو آب نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست هر که از خورشید باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم همچو روی آفتاب بی‌حذر گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان یکسواره کوفت بر جیش شهان رو نگردانید از ترس و غمی یک‌تنه تنها بزد بر عالمی سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ او نترسد از جهان پر کلوخ کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد سنگ از صنع خدایی سخت شد گوسفندان گر برونند از حساب ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب کلکم راع نبی چون راعیست خلق مانند رمه او ساعیست از رمه چوپان نترسد در نبرد لیکشان حافظ بود از گرم و سرد گر زند بانگی ز قهر او بر رمه دان ز مهرست آن که دارد بر همه هر زمان گوید به گوشم بخت نو که ترا غمگین کنم غمگین مشو من ترا غمگین و گریان زان کنم تا کت از چشم بدان پنهان کنم تلخ گردانم ز غمها خوی تو تا بگردد چشم بد از روی تو نه تو صیادی و جویای منی بنده و افکنده‌ی رای منی حیله اندیشی که در من در رسی در فراق و جستن من بی‌کسی چاره می‌جوید پی من درد تو می‌شنودم دوش آه سرد تو من توانم هم که بی این انتظار ره دهم بنمایمت راه گذار تا ازین گرداب دوران وا رهی بر سر گنج وصالم پا نهی لیک شیرینی و لذات مقر هست بر اندازه‌ی رنج سفر آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری کز غریبی رنج و محنتها بری آن شه حسن کز غلامی اوست بندگی را شرف بر آزادی گنج حسنش اگر مکان طلبد در دو عالم نماند آبادی خون ز شریان جبرئیل آرد مژه‌اش در محل فصادی مرغ روح از هوس قفس شکند چون رود غمزه‌اش به صیادی کرده معزول چشم قتالش ملک الموت را ز جلادی حاصل آن کامران که رخش ثناش می توان تاختن به صد وادی گرم تشریف بخشیش چون ساخت طبع من از کمال و قادی زان به تن جامه‌ی خودم ننواخت که مبادا بمیرم از شادی کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم می‌کند حلقه‌ی زلف تو پریشان ما را تا به دامان وصالت نرسد دست امید دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را در ره کعبه‌ی وصل تو ز پا ننشینیم گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود ایا منازل سلمی فاین سلماک عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی که را رسد که کند عیب دامن پاکت که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز و هات شمسه کرم مطیب زاکی دع التکاسل تغنم فقد جری مثل که زاد راهروان چستی است و چالاکی اثر نماند ز من بی شمایلت آری اری مثر محیای من محیاک ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند که همچو صنع خدایی ورای ادراکی شاه‌زاده پیش شه حیران این هفت گردون دیده در یک مشت طین هیچ ممکن نه ببحثی لب گشود لیک جان با جان دمی خامش نبود آمده در خاطرش کین بس خفیست این همه معنیست پس صورت ز چیست صورتی از صورتت بیزار کن خفته‌ای هر خفته را بیدار کن آن کلامت می‌رهاند از کلام وان سقامت می‌جهاند از سقام پس سقام عشق جان صحتست رنجهااش حسرت هر راحتست ای تن اکنون دست خود زین جان بشو ور نمی‌شویی جز این جانی بجو حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت او از آن خورشید چون مه می‌گداخت آن گداز عاشقان باشد نمو هم‌چو مه اندر گدازش تازه‌رو جمله رنجوران دوا دارند امید نالد این رنجور کم افزون کنید خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی زین گنه بهتر نباشد طاعتی سالها نسبت بدین دم ساعتی مدتی بد پیش این شه زین نسق دل کباب و جان نهاده بر طبق گفت شه از هر کسی یک سر برید من ز شه هر لحظه قربانم جدید من فقیرم از زر از سر محتشم صد هزاران سر خلف دارد سرم با دو پا در عشق نتوان تاختن با یکی سر عشق نتوان باختن هر کسی را خود دو پا و یک‌سرست با هزاران پا و سر تن نادرست زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر هست این هنگامه هر دم گرم‌تر معدن گرمیست اندر لامکان هفت دوزخ از شرارش یک دخان دگر روز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالود خواب به نزدیک منذر شدند این گروه که بهرام شه بود زیشان ستوه که خواهشگری کن به نزدیک شاه ز کردار ما تا ببخشد گناه که چونان بدیم از بد یزدگرد که خون در تن نامداران فسرد ز بس زشت گفتار و کردار اوی ز بیدادی و درد و آزار اوی دل ما به بهرام ازان بود سرد که از شاه بودیم یکسر به درد بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم ببخشید اگر چندشان بد گناه که با گوهر و دادگر بود شاه بیاراست ایوان شاهنشهی برفت آنک بودند یکسر مهی چو جای بزرگی بپرداختند کرا بود شایسته بنشاختند به هر جای خوانی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند دوم روز رفتند دیگر گروه سپهبد نیامد ز خوردن ستوه سیم روز جشن و می و سور بود غم از کاخ شاه جهان دور بود بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد ز بهر من این پاک زاده دو مرد همه مهتران خواندند آفرین بران دشت آباد و مردان کین ازان پس در گنج بگشاد شاه به دینار و دیبا بیاراست گاه به اسپ و سنان و به خفتان جنگ ز خود و ز هر گوهری رنگ‌رنگ سراسر به نعمان و منذر سپرد جوانوی رفت آن بدیشان شمرد کس اندازه‌ی بخشش او نداشت همان تاو با کوشش او نداشت همان تازیان را بسی هدیه داد از ایوان شاهی برفتند شاد بیاورد پس خلعت خسروی همان اسپ و هم جامه‌ی پهلوی به خسرو سپردند و بنواختش بر گاه فرخنده بنشاختش شهنشاه خسرو به نرسی رسید ز تخت اندر آمد به کرسی رسید برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان ازو کهتر آن نامدار جوان ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش سپه را سراسر به نرسی سپرد به بخشش همی پادشاهی ببرد در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش به دینار گشتند شاد بفرمود پس تا گشسپ دبیر بیامد بر شاه مردم پذیر کجا بود دانا بدان روزگار شمار جهان داشت اندر کنار جوانوی بیدار با او بهم که نزدیک او بد شمار درم ز باقی که بد نزد ایرانیان بفرمود تا بگسلد از میان دبیران دانا به دیوان شدند ز بهر درم پیش کیوان شدند ز باقی که بد بر جهان سربسر همه برگرفتند یک با دگر نود بار و سه بار کرده شمار به ایران درم بد هزاران هزار ببخشید و دیوان بر آتش نهاد همه شهر ایران بدو گشت شاد چو آگاه شد زان سخن هرکسی همی آفرین خواند هرکس بسی برفتند یکسر به آتشکده به ایوان نوروز و جشن سده همی مشک بر آتش افشاندند به بهرام بر آفرین خواندند وزان پس بفرمود کارآگهان یکی تا بگردند گرد جهان کسی را کجا رانده بد یزدگرد بجست و به یک شهرشان کرد گرد بدان تا شود نامه‌ی شهریار که آزادگان را کند خواستار فرستاد خلعت به هر مهتری ببخشید به اندازه‌شان کشوری رد و موبد و مرزبان هرک بود که آواز بهرام زان سان شنود سراسر به درگاه شاه آمدند گشاده‌دل و نیکخواه آمدند بفرمود تا هرک بد دادجوی سوی موبد موبد آورد روی چو فرمانش آمد ز گیتی به جای منادیگری کرد بر در به پای که ای زیردستان بیدار شاه ز غم دور باشید و دور از گناه وزین پس بران کس کنید آفرین که از داد آباد دارد زمین ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریادرس هرانکس که بگزید فرمان ما نپیچد سر از رای و پیمان ما برو نیکویها برافزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم هرانکس که از داد بگریزد اوی به بادآفره در بیاویزد اوی گر ایدونک نیرو دهد کردگار به کام دل ما شود روزگار برین نیکویها فزایش بود شما را بر ما ستایش بود همه شهر ایران به گفتار اوی برفتند شادان‌دل و تازه‌روی بدانگه که شد پادشاهیش راست فزون گشت شادی و انده بکاست همه روز نخچیر بد کار اوی دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی عشق آن بت ساکن میخانه می‌گرداندم جان غمگین در پی جانانه می‌گرداندم آشنائی از چه رویم دور می‌دارد ز خویش چون ز خویش و آشنا بیگانه می‌گرداندم ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من هندوی آن نرگس ترکانه می‌گرداندم بسکه می‌ترساند از زنجیر و پندم می‌دهد عاقل بسیار گو دیوانه می‌گرداندم دانه‌ی خالش که بر نزدیک دام افتاده است با چنان دامی اسیر دانه می‌گرداندم آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته گرد شمع روش چون پروانه می‌گرداندم آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی روز و شب در کنج هر ویرانه می‌گرداندم با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود ویندم از پیمان غم پیمانه می‌گرداندم من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر نرگس افسونگرش افسانه می‌گرداندم اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون همچو خواجو از پی دردانه می‌گرداندم خه از کجات پرسم چونست روزگارت ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت در آرزوی رویت دور از سعادت تو پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت ای جان و روشنایی به زین همی بباید تو برکناری از ما، ما در میان کارت با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند که سخت دست درازند بسته پات کنند نگفتمت که بدان سوی دام در دامست چو درفتادی در دام کی رهات کنند نگفتمت به خرابات طرفه مستانند که عقل را هدف تیر ترهات کنند چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند کهت کنند و دو صد بار کهربات کنند تو مرد دل تنکی پیش آن جگرخواران اگر روی چو جگربند شوربات کنند تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش که کوه قاف شوی زود در هوات کنند هزار مرغ عجب از گل تو برسازند چو ز آب و گل گذری تا دگر چه‌هات کنند برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست مثال شخص خیالیت بی‌جهات کنند چو در کشاکش احکام راضیت یابند ز رنج‌ها برهانند و مرتضات کنند خموش باش که این کودنان پست سخن حشیشی‌اند و همین لحظه ژاژخات کنند بیم است که صد آه برآرم ز جگر من تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من دل سوخته زانم که کنون از سرخامی کردم همه کردار نکو زیر و زبر من در کوی خرابات و خرافات فتادم وآنگاه بشستم به میی دامن‌تر من پر کردم از اندوه به یک کوزه‌ی دردی هر لحظه کناری ز خم خون‌جگر من وامروز درین حادثه دانی به چه مانم در نزع فرومانده چون شمع سحر من مردان چو نگین مانده در حلقه‌ی معنی وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من ای دوست به عطار نظر کن که ندارم جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل چون زهد و نکونامی بر باد هوا دادی از طعنه‌ی بدگویان زنهار مترس ای دل از رندی و بدنامی گر ننگ نمی‌داری از فخر طمع برکن وز عار مترس ای دل گر طالب دیداری از خلد برین بگذر ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل چون نرگس بیمارش خون می‌خور اگر مستی ور زانکه شود جانت بیمار مترس ای دل گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل جان را چو فدا کردی از تن مکن اندیشه چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو اقرار نمی‌کردی ز انکار مترس ای دل تا باد سعادت ز محمد خبر افکند زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند از حال گدا نیست عجب گر شود او پست تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند روزی پسر ادهم اندر پی آهو مانند فلک مرکب شبدیز برافکند دادیش یکی شربت کز لذت و بویش مستیش به سر برشد و از اسب درافکند گفتند همه کس به سر کوی تحیر مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند از نام تو بود آنک سلیمان به یکی مرغ در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند از یاد تو بود آنک محمد به اشارت غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند کسی کو دل بر جانان ندارد دلی دارد ولیکن جان ندارد هر آنکو با سر زلف سیاهش سری دارد سر و سامان ندارد ز غرقاب غمش کی جان توان برد که دریا نیست کان پایان ندارد بهر موئی دلی دارد ولیکن ز چندین دل غمی چندان ندارد قمر گفتم چو رویش دلفروزست ولیکن چون بدیدم آن ندارد نسیم باغ جنت چون عذارش گلی در روضه‌ی رضوان ندارد چو قدش باغبان گر راست خواهی خرامان سرو در بستان ندارد ترا با مه کنم نسبت ولی ماه شکنج زلف مشک افشان ندارد چه درمان خواجو ار در درد میری که درد عاشقی درمان ندارد اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است سرت را کس نکوبد جز به سنگت اگر دریا درافتی ای منافق ز زشتی کی خورد مار و نهنگت مرا گویی که از معنی نظر کن رها کن صورت نقش و پلنگت چه گویم با تو ای نقش مزور چه معنی گنجد اندر جان تنگت هوای شمس تبریزی چو قدس است تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌ای در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین آری به حق آنک مرا تو گزیده‌ای گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من خون می‌چکد که بی‌سبب از من بریده‌ای از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای وز قد من بپرس که از کی خمیده‌ای از جان من بپرس که با کفش آهنین اندر ره فراق کجاها رسیده‌ای این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌ای این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌ای پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست کاندر کدام سبزه و صحرا چریده‌ای آنی که دیده‌ای تو دلا آسمانیی زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌ای دانم که دیده‌ای تو بدین چشم یوسفی تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌ای تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست کز وی دو کون را تو خطی درکشیده‌ای بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست مرا نماز حرامست و می حلال امشب ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی نکردمی نظر مهر در هلال امشب شینیده‌ای که: بنالند عاشقان بی‌دوست؟ تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمی‌آیی الا ای طوق وصل او که در گردن همی‌زیبی چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی‌آیی الا ای نور غایب بین در این دیده نمی‌تابی الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمی‌آیی چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‌آیی همه جان‌ها شده لرزان در این مکمن گه هجران برای امن این جان‌ها در این مکمن نمی‌آیی زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی‌آیی الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی‌آیی معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است چرا ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی چو صحرای جمال او برای جان بود ممن چرا در خوف می‌باشی چرا ممن نمی‌آیی تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد مبر تو آب بی‌روغن که بی‌دشمن نمی‌آیی چه نقد پاک می‌دانی تو خود را وین نمی‌بینی که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته‌ام ارنی ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد خانه‌ای نیست که سودای تو ویرانه نکرد آخرش چرخ به زندان مکافات کشید هر که را سلسله‌ی موی تو دیوانه نکرد شیخ تا حلقه‌ی زنار سر زلف تو دید هیچ در دل هوس سبحه‌ی صد دانه نکرد رخ افروخته‌ات ز آتش هجرانم سوخت آن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد خانه هستیش از سیل فنا ویران باد هر که از روی صفا خدمت می‌خانه نکرد نه عجب گر بکند دست قضا ریشه‌ی او هر حریفی که می از شیشه به پیمانه نکرد آگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیست آن که در پای قدح نعره‌ی مستانه نکرد پی به سر منزل مقصود فروغی نبرد آن که جان را به فدای سر جانانه نکرد بود سقایی مرورا یک خری گشته از محنت دو تا چون چنبری پشتش از بار گران صد جای ریش عاشق و جویان روز مرگ خویش جو کجا از کاه خشک او سیر نی در عقب زخمی و سیخی آهنی میر آخر دید او را رحم کرد که آشنای صاحب خر بود مرد پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال کز چه این خر گشت دوتا هم‌چو دال گفت از درویشی و تقصیر من که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن گفت بسپارش به من تو روز چند تا شود در آخر شه زورمند خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست در میان آخر سلطانش بست خر ز هر سو مرکب تازی بدید با نوا و فربه و خوب و جدید زیر پاشان روفته آبی زده که به وقت وجو به هنگام آمده خارش و مالش مر اسپان را بدید پوز بالا کرد کای رب مجید نه که مخلوق توم گیرم خرم از چه زار و پشت ریش و لاغرم شب ز درد پشت و از جوع شکم آرزومندم به مردن دم به دم حال این اسپان چنین خوش با نوا من چه مخصوصم به تعذیب و بلا ناگهان آوازه‌ی پیگار شد تازیان را وقت زین و کار شد زخمهای تیر خوردند از عدو رفت پیکانها دریشان سو به سو از غزا باز آمدند آن تازیان اندر آخر جمله افتاده ستان پایهاشان بسته محکم با نوار نعلبندان ایستاده بر قطار می‌شکافیدند تن‌هاشان بنیش تا برون آرند پیکانها ز ریش آن خر آن را دید و می‌گفت ای خدا من به فقر و عافیت دادم رضا زان نوا بیزارم و زان زخم زشت هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد باد وقتی آب را همچون زره داند نمود کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد ماه‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان مهد زمین سپرد به دارای نوجوان ای چرخ خوش بگرد که خوش بی‌درنگ گشت دوران به کام شاه جوان بخت کامران ای دور پای بر سر اندوه زن که زد عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد موکب نشین خسرو آخر زمانیان جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب باج سر جهان سر چندین خدایگان یعنی ولی والا اعظم نظام شاه شاه یگانه ناظم منظومه‌ی زمان صاحب نگین تاج ور مملکت گشا مسندنشین تخت ده پادشه نشان شاهنشهی که خطبه‌ی فرماندهی چه خواند بستند از محاکمه‌ی فرمان دهان دهان خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن مشکل اگر به نعل سمندش کند قران وز پویه‌ی نعل اگر فکند رخش همتش بر غرفه‌ی فلک شکند فرق فرقدان در باغ اگر عبور کند باد هیبتش کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران در دل اگر عبور کند صیت صولتش از هول بشکند قفس جسم مرغ جان ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب تا شام کرده فره چرانی ملازمان از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند یابند اگر به پادشه انجم اقتران مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر ذرات از آفتاب تواند شدن نهان در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان دریا درون قطره تواند گرفت جا گر جا کند جلال تو در جوف آسمان کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک دزد دراز دست کند حفظ پاسبان آفاق حارسا ملکا ملک وارثا ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان هست این قصیده تحفه‌ی ثالث که من به هند با صد هزار گنج دعا کرده‌ام روان این بار خود مراد من اندک حمایتی‌ست از لطف شه که هست به از گنج شایگان هم گشته‌ام به این صله قانع که درد کن از من قراضه‌ای که بود نزد این و آن گردد به یک اشاره نواب کامیاب واصل به قاصدان من تیره خان و مان هم گفته‌ام که هرچه از آن جانب آورند این جا برسم جایزه آرند در میان استغفرالله این چه سخنهاست محتشم نطق فضول را ببر از خامشی زبان قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد کز آب بحر مورچه‌ای تر کند دهان شاها درین قصیده نبودی اگر مرا تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی صد در که کس نیافتی اندر هزار کان این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی شد در قضا نمودن آن طبع من جوان گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت هر در که مانده در صدف آخرالزمان دلا تا نازکی و نازنینی برو که نازنینان را نبینی در این رنگی دلا تا تو بلنگی نیابی در چنان تا تو چنینی در آیینه نبینی روی خوبان که تا با خوی زشتت همنشینی تو زیبا شو که این آیینه زیباست تو بی‌چین شو که آیینه است چینی مشو پنهان که غیرت در کمین است همی‌بیند تو را کاندر کمینی ز خود پنهان شدی سر درکشیدی ببستی چشم تا خود را نبینی به لب یاسین همی‌خوانی ولیکن ز کینه جمله تن دندان چو سینی گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه گوش کن: تا درنبازی مایه‌ی بازارگانی واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟ چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟ یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟ عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی! ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی هر که را ذره‌ای ازین سوز است دی و فرداش نقد امروز است هست مرد حقیقت ابن‌الوقت لاجرم بر دو کون پیروز است چون همه چیز نیست جز یک چیز پس بسی سال و ماه یک روز است صد هزاران هزار قرن گذشت لیک در اصل جمله یک سوز است چون پی یار شد چنان سوزی شب و روزش چو عید و نوروز است ذره‌ای سوز اصل می‌بینم که همه کون را جگر دوز است نیست آن سوز از کسی دیگر بل همان سوز آتش‌افروز است سوز معشوق در پس پرده عاشقان را دلیل‌آموز است هرکه او شاه‌باز این سر نیست زین طریقت جهنده چون یوز است تو اگر مردی این سخن پی بر که فرید آنچه گفت مرموز است هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد کافر که رخش بیند با معجزه‌ی لعلش تسبیح در آویزد، زنار دراندازد دلها به خروش آید چون زلف برافشاند جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد شکرانه‌ی آن روزی کاید به شکار دل من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد از روی کله داری بر فرق سراندازان از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم در عشق چنین باید آن کس که سراندازد این تحفه‌ی طبعی را بطراز و به دریا ده باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد تا تازه کند نامش در بارگه شاهی کافلاک به نام او طرز دگر اندازد چون پرده ز روی ماه برگیرد از فرق فلک کلاه برگیرد بی روی چو ماه او دم سردم از روی سپهر ماه برگیرد صاحب‌نظری اگر دمم بیند هر دم که زنم به آه برگیرد در راه فتاده‌ام به بوی آنک چون سایه مرا ز راه برگیرد و او خود چو مرا تباه بیند حال سایه ز من تباه برگیرد خطش چو به خون من سجل بندد دو جادو را گواه برگیرد که حکم کند بدین گواه و خط جز آنکه دل از اله برگیرد هرگاه که زلف او نهد جرمم صد توبه به یک گناه برگیرد لیکن لب عذرخواه پیش آرد وز هم لب عذرخواه برگیرد جادو بچه‌ی دو چشمش آن خواهد تا رسم گدا و شاه برگیرد صد بالغ را ببین که چون از راه جادو بچه‌ی سیاه برگیرد عقل آید و عالمی حشر سازد وز صبر بسی سپاه برگیرد با قلب شکسته پیش صف آید تا پرده ز پیشگاه برگیرد چشمش به صف مژه به یک مویش با خیل و سپه ز راه برگیرد گفتم اگرم دهد پناه خود کنجی دلم از پناه برگیرد از نقد جهان فرید را قلبی است این قلب که گاه گاه برگیرد من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا مغنی دگر باره بنواز رود به یادآر از آن خفتگان در سرود ببین سوز من ساز کن ساز تو مگر خوش بخفتم برآواز تو چو برگل شبیخون کند زمهریر به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز در چاره برکس نکردند باز تب مرگ چون قصد مردم کند علاج از شناسنده پی گم کند چو شب را گزارش درآمد به زیست بخندید خورشید و شبنم گریست جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش ز بانگ جرسها برآمد خروش ارسطو جهاندیده‌ی چاره ساز به بیچارگی ماند از آن چاره باز کامید بهی در شهنشه ندید در اندازه‌ی کار او ره ندید به شه گفت کای شمع روشن روان به تو چشم روشن همه خسروان چو پروردگان را نظر شد زکار نظر دار بر فیض پروردگار از آن پیشتر کامد این سیل تیز چرا بر نیامد ز ما رستخیز وزان پیش کاین می‌بریزد به جام چرا جان ما بر نیامد ز کام نخواهم که موئیت لرزان شود ترا موی افتد مرا جان شود ولیک از چنین شربتی ناگزیر نباشد کس ایمن زبرنا و پیر نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش که میخوارگان را برآرد ز هوش نه گفتن توان کاین صراحی بریز که در بزم شه کرد نتوان ستیز دریغا چراغی بدین روشنی بخواهد نشستن ز بی روغنی مدار از تهی روغنی دل به داغ که ناگه ز پی برفروزد چراغ جهاندار گفتا ازین درگذر که آمد مرا زندگانی بسر به فرمان من نیست گردان سپهر نه من داده‌ام گردش ماه و مهر کفی خاکم و قطره‌ای آب سست ز نر ماده‌ای آفریده نخست ز پروردگیهای پروردگار به آنجا رسیدم سرانجام کار که چندان که شاید شدن پیش و پس مرا بود بر جملگی دسترس در آن وقت کردم جهان خسروی که هم جان قوی بود و هم تن قوی چو آمد کنون ناتوانی پدید به دیگر کده رخت باید کشید مده بیش ازینم شراب غرور که هست آب حیوان ازین چاه دور زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی سخن در بهشتست و آن چارجوی دعا را به آمرزش آور به کار مگر رحمتی بخشد آمرزگار چو رخت از بر کوه برد آفتاب سر شاه شاهان در آمد به خواب شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه فرو بست ظلمت پس و پیش راه شبی سخت بی مهر و تاریک چهر به تاریکی اندر که دیدست مهر ستاره گره بسته بر کارها فرو دوخته لب به مسمارها فلک دزد و ماه فلک دزدگیر بهم هردو افتاده در خم قیر جهان چون سیه دودی انگیخته به موئی ز دوزخ درآویخته در آن شب بدانگونه بگداخت شاه که در بیست و هفتم شب خویش ماه چو از مهر مادر به یاد آمدش پریشانی اندر نهاد آمدش بفرمود کز رومیان یک دبیر که باشد خردمند و بیدار و پیر به دود سیه در کشد خامه را نویسد سوی مادرش نامه را در آن نامه سوگندهای گران فریبنده چون لابه مادران که از بهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد برنامه خوانان سیاه دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد فلک را به فرهنگ سوراخ کرد چو بر شقه‌ی کاغذ آمد عبیر شد اندام کاغذ چو مشگین حریر ز پرگار معنی که باریک شد نویسنده را چشم تاریک شد پس از آفرین آفریننده را که بینائی او داد بیننده را یکی و بدو هر یکی را نیاز یکایک همه خلق را کارساز چنین بسته بود آن فروزان نگار از آن پرورشها که آید به کار که این نامه از من که اسکندرم سوی چار مادر نه یک مادرم که گر قطره شد چشمه بدرود باد شکسته سبو برلب رود باد اگر سرخ سیبی درآمد به گرد ز رونق میفتاد نارنج زرد بر این زرد گل گرستم کرد باد درخت گل سرخ سرسبز باد نه این گویم ای مادر مهربان که مهر از دل آید فزون از زبان بسوزی یکی گر خبر بشنوی که چون شد به باد آن گل خسروی مسوز از پی دست پرورد خویش بنه دست بر سوزش درد خویش ازین سوزت ایام دوری دهاد خدایت درین غم صبوری دهاد به شیری که خوردم ز پستان تو به خواب خوشم در شبستان تو به سوز دل مادر پیش میر که باشد جوان مرده و او مانده پیر به فرمان پذیران دنیا و دین به فرمانده‌ی آسمان و زمین به حجت نویسان دیوان خاک به جاوید مانان مینوی پاک به زندانیان زمین زیر خشت به نزهت نشینان خاک بهشت به جانی کزو جانور شد نبات به جان داوری کارد از غم نجات به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود به آن نام کز نامها برترست به آن نقش کارایش پیکرست به پرگار هفت آسمان بلند به فهرست هفت اختر ارجمند به آگاهی مرد یزدان شناس به ترسائی عقل صاحب قیاس به هر شمع کز دانش افروختند به هر کیسه کز فیض بر دوختند به فرقی که دولت براو تافتست به پائی که راه رضا یافتست به پرهیز گاران پاکیزه‌رای به باریک بینان مشکل گشای به خوشبوئی خاک افتادگان به خوش‌خوئی طبع آزادگان به آزرم سلطان درویش دوست به درویش قانع که سلطان خود اوست به سرسبزی صبح آراسته به مقبولی نزل ناخواسته به شب زنده داران بیگاه خیز به خاکی غریبان خونابه ریز به شب ناله تلخ زندانیان به قندیل محراب روحانیان به محتاجی طفل تشنه به شیر به نومیدی دردمندان پیر به ذل غریبان بیمار توش به اشک یتیمان پیچیده گوش به عزلت نشینان صحرای درد به ناخن کبودان سرمای سرد به ناخفتگیهای غمخوارگان به درماندگیهای بیچارگان به رنجی که خسبد برآسودگی به عشقی که پاکست از آلودگی به پیروزی عقل کوتاه دست به خرسندی زهد خلوت پرست به حرفی که در دفتر مردمیست به نقشی که محمل کش آدمیست به دردی که زخمش پدیدار نیست به زخمی که با مرهمش کار نیست به صبری که در ناشکیبا بود به شرمی که در روی زیبا بود به فریاد فریاد آن یک نفس که نومید باشد ز فریادرس به صدقی که روید زدین پروران به وحیی که آید به پیغمبران بدان ره کزو نیست کس را گزیر بدان راهبر کو بود دستگیر به آن در کزین درگذشتن به دوست مرا و ترا بازگشتن به دوست به نادیدن روی دمساز تو به محرومی گوش از آواز تو به آن آرزو کز منت بس مباد بدین عاجزی کاین چنین کس مباد به داد آفرینی که دارنده اوست همان جان ده و جان برآرنده اوست که چون این وثیقت رسد سوی تو نگیرد گره طاق ابروی تو مصیبت نداری نپوشی پلاس به هنجار منزل شوی ره شناس نپیچی به ناله نگردی ز راه کنی در سرانجام گیتی نگاه اگر ماندنی شد جهان بر کسی بمان در غم و سوگواری بسی ور ایدونکه بر کس نماند جهان تو نیز آشنا باش با همرهان گرت رغبت آید که انده خوری کنی سوگواری و ماتم گری از آن پیش کانده خوری زینهار برآرای مهمانیی شاهوار بخوان خلق را جمله مهمان خویش منادی برانگیز بر خوان خویش که آن کس خورد این خورشهای پاک که غایب نباشد ورا زیر خاک اگر زان خورشها خورد میهمان تو نیز انده من بخور در زمان وگر کس نیارد نظر سوی خورد تو نیز انده غایبان درنورد غم من مخور کان من در گذشت به کار غم خویش کن بازگشت چنان دان که پایم دوچندین درنگ نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟ چو بسیاری عمر ما اندکیست اگر ده بود سال و گر صد یکیست چرا ترسم از رفتن هشت باغ که در با کلیدست و ره با چراغ چرا سر نیارم سوی آن سریر که جاوید باشم بر او جایگیر چرا خوش ترانم بدان صیدگاه که بی دود ابرست و بی گرد راه چو بر من نماند این سرای فریب زمن باد واماندگان را شکیب چو شبدیز من جست از این تند رود زمن باد بر دوستداران درود رهانید ما را فلک زین حصار که بادا همه کس چو ما رستگار چو نامه بسر برد و عنوان نبشت فرستاد و خود رفت سوی بهشت به صد محنت آورد شب را به روز همه روز نالید با درد و سوز دیگر شب که شب تخت بر پیل زد زمین چون فلک جامه در نیل زد چو خورشید گردنده بر گرد روی در آن شب ز ناخن برآورد موی ستاره فروریخت ناخن ز چنگ هوا شد پر از ناخن سیم رنگ ز دیده فرو بستن روی شاه به ناخن خراشیده‌ی روی ماه پلاسی ز گیسوی شب ساختند زمین را به گردن درانداختند ز کام ذنب زهری انگیختند مه چرخ را در گلو ریختند دگرگونه شد شاه از آیین خویش کاجل دید بالای بالین خویش بیفشرد خون رگش زیر پی ز جوشیدن خون بر آورد خوی سیاهی ز دیده بدزدید خال سپیده دمش را درآمد زوال به جان آمد و جانش از کار شد دم جان سپردن پدیدار شد بخندید و در خنده چون شمع مرد بدان کس که جان داد جان را سپرد ز شمع دمنده چنان رفت نور کز او ماند بیننده را چشم دور شتابنده مرغ آن چنان بر پرید که تا آشیان هیچ مرغش ندید ندیدم کسی را زکار آگهان که آگه شد از کارهای نهان درین کار اگر چاره‌ی کس شناخت چرا چاره‌ی کار خود را نساخت سکندر چو بربست ازین خانه رخت زدندش به بالای این خیمه تخت چه نیکی که اندر جهان او نکرد جهانش بیازرد و نیکو نکرد سرانجام چون در پس پرده رفت ز بیداد گیتی دل آزرده رفت اگر چه ز ره تافتن تفته بود رهی رفت کان راه نارفته بود ره انجام را هر کجا ساز داد از آن ره به گیتی خبر باز داد چرا چون به کوچ عدم راه رفت خبرهای آن راه با کس نگفت مگر هر که درگیرد این راه پیش فرامش کند راه گفتار خویش اگر گفتنی بودی این قصه باز نهفته نماندی درین پرده راز بهار سکندر چو از باد سخت به خاک اوفتاد از کیانی درخت زدند از کمرهای زرکار او یکی مهد زرین سزاوار او پرند درونش ز کافور پر به دیبای بیرون برآموده در از اندودن مشک و ماورد و عود به جودی شده موج طوفان جود رقیبی که عطرش کفن سای کرد به تابوت زرین درش جای کرد چو تن مرد و اندام چون سیم سود کفن عطر و تابوت سیمین چه سود ز تابوت فرموده بد شهریار که یک دست او را کنند آشکار در آن دست خاکی تهی ریخته منادی ز هر سو برانگیخته که فرمانده هفت کشور زمین همین یک تن آمد ز شاهان همین ز هر گنج دنیا که دربار بست بجز خاک چیزی ندارد به دست شما نیز چون از جهان بگذرید ازین خاکدان تیره خاکی برید سوی مصر بردندش از شهر زور که بود آن دیار از بد اندیش دور به اسکندریش وطن ساختند ز تختش به تخته در انداختند ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد کس این رقعه با او به پایان نبرد برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیرزمین تخت شاه ندارد جهان دوستی با کسی نیابی درو مهربانی بسی به خاکش سپردند و گشتند باز در دخمه کردند بر وی فراز جهان را بدینگونه شد رسم و راه به آرد بگاه و ندارد نگاه به پایان رساندند چندین هزار نیامد به پایان هنوز این شمار نه زین رشته سر می‌توان تافتن نه سر رشته را می‌توان یافتن تجسس گری شرط این کوی نیست درین پرده جز خامشی روی نیست ببین در جهان گر جهان دیده‌ای کز و چند کس را زیان دیده‌ای جهانی که با این‌چنین خواریست نه در خورد چندین ستمگاریست چه بینی درین طارم سرمه گون که می آید از میل او سیل خون چو خورشید شد آتشین میل او در انداز سنگی به قندیل او درین میل منگر که زرین وشست که آن زر نه از سرخی آتشست سر سازگاری ندارد سپهر کمر بسته بر کین ما ماه و مهر مشو جفت این جادوی زرق ساز که پنهان کشست آشکارا نواز برون لاف مرهم پرستی زند درون زخمهای دو دستی زند ز شغل جهان درکش ایدوست دست که ماهی بدین جوشن از تیغ رست چو طوفان انصاف خواهی بود نترسد ز غرق آنکه ماهی بود جهان چون دکان بریشم کشیست ازو نیمی آبی دگر آتشیست دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی وزان سو کند حلقه‌ای را تهی به گیتی پژوهی چه پائیم دیر که دودیست بالا و گردیست زیر بدان ماند احوال این دود و گرد که هست آسمان با زمین در نبرد اگر آسمان با زمین ساختی ز ما هر زمانش نپرداختی نظامی گره برزن این بند را مترس و مترسان تنی چند را به مهمانی بزم سلطان شدن نشاید بره بر پشیمان شدن چو سلطان صلا دردهد گوش کن می تلخ بر یاد او نوش کن سکندر کزان جام چون گل شکفت ستد جام و بر یاد او خورد و خفت کسی را که آن می‌خورد نوش باد بجز یاد سلطان فراموش باد در صدد هلاک من شیوه‌ی چشم مست تو مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر هر نفسی که بنگرم با دگری نشست او هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟ مست توام، چه می‌دهی باده به دست مست خود؟ بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد ای عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب کان یار بهانه جو بر تو گنهی یابد من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد در خدمت شه باشد شب همره مه باشد تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد بالش چو نمی‌یابد از اطلس روی تو باشد ز شب قدرت شال سیهی یابد زان نعل تو در آتش کردند در این سودا تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش تا ماه بلند تو با مه شبهی یابد ای مرا دلبر و دل آرا تو دل من کس ندارد الا تو روز و شب از خدا همی طلبم که به روز آورم شبی با تو هدف تیر بی‌محابا من مرهم زخم بی‌مدارا من مردم مردمند جمله بتان چشم من نور چشم آنها تو از همه دلبران شکیبم اگر بگذاری مرا شکیبا تو دادم ای صبر گونه‌ی دل را به جگر گوشه‌ای برون آ تو زاهدا کافرم اگر بی‌عشق بهره داری ز دین و دنیا تو چند گوئی که عاشقی گنه است این گنه بنده می‌کنم یا تو محتشم بینی ار غزال مرا سر چو مجنون نهی به صحرا تو بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده‌ایم تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز یاز دهشت خویش را در اضطراب افکنده‌ایم ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشه‌اش خلق را پیش از قیامت در عذاب افکنده‌ایم مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکنده‌ایم رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکنده‌ایم پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما از برای مصلحت خود را به خواب افکنده‌ام ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکنده‌ایم لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز کشتی ساغر به دریای شراب افکنده‌ایم محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکنده‌اند ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکنده‌ایم چو دل ز دایره‌ی عقل بی تو شد بیرون مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟ دلم، که از سر سودا به هر دری می‌شد چو حلقه بین که بمانده است بر در تو کنون کسی که خاک درت دوست‌تر ز جان دارد چگونه جای دگر باشدش قرار و سکون؟ دلم، که حلقه به گوش در تو شد مفروش که هیچ قدر ندارد بهای قطره‌ی خون چو رایگان است آب حیات در جویت چرا بود دل مسکین چو ریگ در جیحون؟ دل عراقی اگر چه هزار گونه بگشت ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگر گون پس هنر آمد هلاکت خام را کز پی دانه نبیند دام را اختیار آن را نکو باشد که او مالک خود باشد اندر اتقوا چون نباشد حفظ و تقوی زینهار دور کن آلت بینداز اختیار جلوه‌گاه و اختیارم آن پرست بر کنم پر را که در قصد سرست نیست انگارد پر خود را صبور تا پرش در نفکند در شر و شور پس زیانش نیست پر گو بر مکن گر رسد تیری به پیش آرد مجن لیک بر من پر زیبا دشمنیست چونک از جلوه‌گری صبریم نیست گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر بر فزودی ز اختیارم کر و فر هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن نیست لایق تیغ اندر دست من گر مرا عقلی بدی و منزجر تیغ اندر دست من بودی ظفر عقل باید نورده چون آفتاب تا زند تیغی که نبود جز صواب چون ندارم عقل تابان و صلاح پس چرا در چاه نندازم سلاح در چه اندازم کنون تیغ و مجن کین سلاح خصم من خواهد شدن چون ندارم زور و یاری و سند تیغم او بستاند و بر من زند رغم این نفس وقیحه‌خوی را که نپوشد رو خراشم روی را تا شود کم این جمال و این کمال چون نماند رو کم افتم در وبال چون بدین نیت خراشم بزه نیست که به زخم این روی را پوشیدنیست گر دلم خوی ستیری داشتی روی خوبم جز صفا نفراشتی چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح خصم دیدم زود بشکستم سلاح تا نگردد تیغ من او را کمال تا نگردد خنجرم بر من وبال می‌گریزم تا رگم جنبان بود کی فرار از خویشتن آسان بود آنک از غیری بود او را فرار چون ازو ببرید گیرد او قرار من که خصمم هم منم اندر گریز تا ابد کار من آمد خیزخیز نه به هندست آمن و نه در ختن آنک خصم اوست سایه‌ی خویشتن ای نایب عیسی از دو مرجان وی کرده ز آتش آب حیوان ای زهر تو دستگیر تریاق وی درد تو پای‌مرد درمان از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ در دام تو صید خوارتر جان جزع تو به غمزه برده جان‌ها لعل تو به بوسه داده تاوان وصل تو به زیر پر سیمرغ پرورده به سایه‌ی سلیمان در عین قبول تو خرد را یک رنگ نموده کفر و ایمان از جور تو در میان عشاق برخاسته صورت گریبان گر فتنه نبایدت که خیزد طیره منشین و طره مفشان خاقانی را به کوی عشقت کاری است برون ز وصل و هجران راهی است ورا به کعبه‌ی مجد بی‌زحمت ناقه و بیابان ختم فضلا موفق الدین مقصود قران و صدر اقران عبد الغفار کسمان را در ساحت قدر اوست جولان صدری که ز آفرینش او مستوجب آفرین شد ارکان از بخت جوان او کنم یاد چون دستن کشم به پیر دهقان در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر کز پر گشادن او آفاق بست زیور نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد کرد اعتدال بر وی بیت‌الشرف مقرر یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب غسلش دهند و پوشند از حله‌ی مزعفر گویی جنابتش بود از لعبتان دیده کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر تا رست قرصه‌ی خور از ضعف علت دی بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصه‌ی خور شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته چون کام روزه داران گشته صبا معطر جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع کز صنعت صبا شد گوی انگله است غنچه آن غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر غمناک بود بلبل، گل می‌خورد که در گل مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر شب گشت پست قامت چون رایت مخالف روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر تلخی نکند شیرین ذقنم خالی نکند از می دهنم عریان کندم هر صبحدمی گوید که بیا من جامه کنم در خانه جهد مهلت ندهد او بس نکند پس من چه کنم از ساغر او گیج است سرم از دیدن او جان است تنم تنگ است بر او هر هفت فلک چون می رود او در پیرهنم از شیره او من شیردلم در عربده‌اش شیرین سخنم می گفت که تو در چنگ منی من ساختمت چونت نزنم من چنگ توام بر هر رگ من تو زخمه زنی من تن تننم حاصل تو ز من دل برنکنی دل نیست مرا من خود چه کنم کنون خورد باید می خوشگوار که می‌بوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گلست همه کوه پرلاله و سنبلست به پالیز بلبل بنالد همی گل از ناله‌ی او ببالد همی چو از ابر بینم همی باد و نم ندانم که نرگس چرا شد دژم شب تیره بلبل نخسپد همی گل از باد و باران بجنبد همی بخندد همی بلبل از هر دوان چو بر گل نشیند گشاید زبان ندانم که عاشق گل آمد گر ابر چو از ابر بینم خروش هژبر بدرد همی باد پیراهنش درفشان شود آتش اندر تنش به عشق هوا بر زمین شد گوا به نزدیک خورشید فرمانروا که داند که بلبل چه گوید همی به زیر گل اندر چه موید همی نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتنی پهلوی همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد بجز ناله زو یادگار چو آواز رستم شب تیره ابر بدرد دل و گوش غران هژبر گر بپرسد کسی که: هر دو جهان گفته‌ای کندر آدمیست نهان برشمردی از آن نشانی چند کردی از هر یکی بیانی چند باز چندان هزار داروی و زهر که جهان دارد از یکایک بهر نه فلز و جواهر کانی آشکارای آن و پنهانی این جوابیست گفتنی به درست چون نگویی، گزیر باید جست میتوان یک به یک بیان کردن به شناسنده بر عیان کردن حکما گفته‌اند و داده نشان من بگویم ز گفته‌ی ایشان: هست پوشیده در جهان گنجی بدر آوردنش ببر رنجی گذری کن بطور این اسرار در مناجات عشق موسی‌وار نور موسی ببین و نار خلیل اگرت آرزوست این تجلیل جبلی هست در جلتها حجر او علاج علت‌ها که آدم از جنتش نشان آورد فکر او شیث را به جان آورد دم ثعبان ازو نموداریست رسن ساحران از آن تاریست اولیا را یقین ازوست درست انبیا را گمان از آن شدسست آب الیاس و خضر روشن ازوست نار نمرود نیز گلشن ازوست کس چه داند که بر چه باریکیست؟ این چه رمزست و در چه تاریکیست؟ بر محیط فلک عروج کند وز مسام ملک خروج کند حال این مشکل از تو نیست بدر به ازین کن به حال خویش نظر گر تو این دست بر کشی از جیب اژدها سازی از عصای شعیب بکنی، گر به دیگ علم پزی بهتر از ماهتاب رنگ رزی ز شرف صاحب زمانی تو به چه از خویش در گمانی تو؟ اندرین کعبه شد به صورت کم حجری وندر آن حجر زمزم حجرش سازگار و سازنده زمزم او حجر گدازنده پرگهر حجرهاست در حجرش زهره طالع ز مطلع فجرش ذهب و گنج در رصاصه‌ی او قمر و شمس هر دو خاصه‌ی او خیز و این کعبه را طوافی کن به کراماتش اعترافی کن سعی کن در صفای روح و بدن تا شود تن چو جان و جان چون تن که چو این عقده بر تو حل گردد منزلت تارک زحل گردد گر به این وقفه میرسد عیست مهر گردد تمام برجیست اندرین تیرگی بسی مردند ره به آب حیات کم بردند آنکه هنجار آب گم کردند عمر خود در تراب گم کردند با تو معشوقه‌ای چو آب ارزان بر سر خاک چون شدی لرزان؟ طالب این وصول اگر هستی در به روی طلب چرا بستی؟ دل به این واصلان سرگردان مده، ای جان و روی بر گردان زمره‌ی انبیا غلط نروند اولیا در پی سقط نروند همه معروف و قایلند برین بگرفت این سخن زمان و زمین که تو گر میکشی تمام این زهر همه اجساد را توانی قهر هم نشان بخشد از سپید وز زرد هم دوا باشدت به گرم و به سرد علت و رنج را چهار هزار میتوان کرد ازین حجر تیمار دهد از ذات خالد و باقی ضر زهری و نفع تریاقی به لقب عالم صغیری تو زاده‌ی عالم کبیری تو نام این عالم میان اینست سومین صورت جهان اینست پر شنیدم که جان و سر دادند نشنیدم کزین خبر دادند جستنش گر چه از محالاتست پیش بعضی هم از کمالالتست هر که او عالمی تواند ساخت مرکب امر «کن » تواند تاخت گر بدین جست و جوی پردازی سایه بر سلطنت نیندازی راه توحید را بدانی رمز سر بعث و نشور ما زین غمز پادشاهی چه بیش ازین باشد؟ غایت سلطنت همین باشد خاتم خلقتی و خاتم خلق در تو پوشیده آز جامه‌ی دلق خاک بیزی کنی و داری گنج بس خسیس اوفتاده‌ای به مرنج دو جهانی بدین حقیری تو تا ترا مختصر نگیری تو باز کن چشم، اگر بصر داری تا چه چیزی تو کین اثر داری؟ هر چه از کاینات گیرد نام از بد و نیک و ناتمام و تمام جمله راهست در تو مانندی من از آنجمله گفتم این چندی تا مگر قدر خود بدانی تو حد جان و خرد بدانی تو سخن مخلصان بگیری یاد ندهی روزگار خود برباد این بدان: کایت شرف اینست نسخه‌ی سر «من عرف » اینست از برای تو سخت کوشیدند باز از غفلتت بپوشیدند گر بیندازی این حجاب از روی شود اینهات کشف موی به موی میوه از روضه‌ای چنین چیدن بی‌ریاضت کجا توان دیدن؟ بی‌ریاضت کسی نجست این حال با ریاضت شود درست این حال پرده‌ی شهوت و غضب در پیش منتبه کی شوی ز صورت خویش؟ این اثرها صفات تست، نه ذات آفتابی تو وین صفت ذرات بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو طلب خویش کز: چه قسمی تو؟ تو بدین مرتبت ز نادانی غافل از خویش وز خدا دانی آنکه داند به چون تویی این داد نتوانش چنین گذاشت ز یاد داده‌ی او بدان و دار سپاس پس بکوش و دهنده را بشناس گر ندانی محل قشر از لوز گذری کن بدین مسالخ گوز تا بدانی که دین به صورت نیست باد و بودش چنین ضرورت نیست المنة لله که این ماه خزانست ماه شدن و آمدن راه رزانست از بسکه درین راه رز انگور کشانند این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند در قوس قزح خوشه‌ی انگور گمانست آبی چو یکی کیسگکی از خز زردست در کیسه یکی بیضه‌ی کافور کلانست واندر دل آن بیضه‌ی کافور ریاحی ده نافه و ده نافگک مشک نهانست وان سیب بکردار یکی مردم بیمار کز جمله‌ی اعضا و تن او را دو رخانست یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ این را هیجان دم و آن را یرقانست وان نار همیدون به زنی حامله ماند واندر شکم حامله مشتی پسرانست تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست مادر، بچه‌ای، یا دو بچه زاید یا سه وین نار چرا مادر سیصد بچگانست مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون بستر نکند، وین نه نهانست عیانست اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد کرده‌ست و بدو در ز سر بچه نشانست اکنون صفت بچه‌ی انگور بگویم کاین هر صفتی در صفت او هذیانست انگور بکردار زنی غالیه رنگست و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست گویند که حیوان را جان باشد در دل و او را ستخوانی دل وجانست و روانست جان را نشنیدم که بود رنگ، ولی جانش همرنگ یکی لاله که در لاله‌ستانست جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر و بانست انگور سیاهست و چوماهست و عجب نیست زیرا که سیاهی صفت ماه روانست عیبیش جز این نیست که آبستن گشته‌ست او نوز یکی دخترکی تاز جوانست بی شوی شد آبستن، چون مریم عمران وین قصه بسی طرفه‌تر و خوشتر از آنست زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد این دختر رز را، نه لبست و نه دهانست آبستنی دختر عمران به پسر بود آبستنی دختر انگور به جانست آن روح خداوند همه خلق جهان بود وین راح خداوند همه خلق جهانست گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی در کشتن این، قصد همه اهل قرانست آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند وین را بکشند و بکشند، این به چه سانست آن، زنده یکی را و دو را کرد به معجز وین، زنده‌گر جان همه خلق زمانست ناکشته‌ی کشته صفت روح قدس بود ناکشته‌ی کشته صفت این حیوانست آن را، نگر از کشتن آنها چه زیان بود این را، نگر از کشتن اینها چه زیانست آن را، پس سختی ز همه رنج امان بود وین را، پس سختی ز همه رنج امانست آن را به سماوات مکان گشت و مر این را بر دست امیران و وزیرانش مکانست چون دست وزیر ملک شرق که دستش از باده گران نیست، که از جود گرانست شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو شمس‌الوزرا نیست که شمس الثقلانست آن پیشرو پیشروان همه عالم چون پیشرو نیزه‌ی خطی که سنانست مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست درانه و دوزان به سر کلک نیابی درانه و دوزان به سر کلک و بنانست اندر کرمش، هر چه گمان بود یقین شد واندر نسبش، هر چه یقین بود گمانست خردش نگرش نیست، که خردک نگرشنی در کار بزرگان همه ذلست و هوانست دینار دهد، نام نکو باز ستاند داند که علی حال زمانه گذرانست مرحاشیه‌ی شاه جهان را و حشم را هم مال دهنده‌ست و هم مال ستانست زیرا که ولایت چو تنی هست و درآن تن این حاشیه شاه رگست و شریانست دستور طبیبست که بشناسد رگ را چون با ضربان باشد و چون بی‌ضربانست چون با ضربانست کند قوت او کم ورکم نکند، بیم خناق از هیجانست چون بی‌ضربان باشد، نیرو دهد او را ورنه دل ملکت را بیم یرقانست این کار وزارت که همی‌راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلانست بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهانست هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه کز خردمنش محتشمانرا حدثانست از پشه عنا و الم پیل بزرگست وز مور، فساد بچه‌ی شیر ژیانست خسرو تنه‌ی ملک بود او دله‌ی ملک ملکت چو قرآن، او چو معانی قرانست ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد جلاب بود خسرو و دستور شبانست لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست ما را رمه‌بانیست نه زو در رمه آشوب نه ایمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش بود، سخت کمانست تا بر بم و بر زیر نوای گل نوش است تا بر گل بربار خروش ورشانست عمر و من او را نه قیاس و نه کران باد چون فضل و منش را نه قیاس و نه کرانست بادا به بهار اندر چندانکه بهارست بادا به خزان اندر چندانکه خزانست هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست ایکه از ذکر بمذکور نمی‌پردازی حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست گر چه خلقی شده‌اند از غم لیلی مجنون هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست هر دل خسته که او صدرنشین غم تست غمش از وارد و اندیشه‌اش از صادر نیست زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست گر ز سودای تو ای نادره‌ی دور زمان خبر از دور زمانم نبود نادر نیست چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک قصه‌ی عشق من و حسن ترا آخر نیست من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست قاصرست از خرد آنکس متصور باشد که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست آنکه جان بخش و جان ستان باشد لطف و قهر خدایگان باشد آفتابی که سایه‌ی چترش بر سر شاه خاوران باشد پادشاهی که ساحت بارش عرصه‌ی ملک جاودان باشد شاه تهماسب آنکه دست و دلش ضامن رزق انس وجان باشد کبک را در پناه مرحمتش شهپر باز سایبان باشد صعوه را در زمان معدلتش حلقه‌ی مار آشیان باشد از پی دفع و رفع هر منهی قاضی نهیش آنچنان باشد که ز بیمش عروس نغمه‌ی نی در پس پرده‌ها نهان‌باشد گر شود آمر ، آمر نهیش ناهی خنده زعفران باشد پنبه ایمن بود ز آتش اگر حفظش او را نگاهبان باشد بود از گرگ میش باج ستان هر کجا عدل او شبان باشد پیش نعل سمند او خارا همچو در پیش مه کتان باشد ذات او جوهری که عالم ازو مخزن گنج شایگان باشد وه چه گنجی که بر سرش مه و سال اژدر چرخ پاسبان باشد نیست فرق از وجود تا به عدم قهرش آنجا که قهرمان باشد همه ضرب عصای دربانش بر سر پادشاه و خان باشد گرد قصرش کتابه‌ی سیمین ثانی اثنین کهکشان باشد ای که بر شقه‌های رایت تو رقم فتح جاودان باشد غیر میزان بار انعامت کیست آن کز تو سرگران باشد نبود لعل آتشین پیکر آنکه در جوف کان نهان باشد بلکه از رشک معدن کف تو آتش اندر نهاد کان باشد معطی رزق خلق گردد آز گر ترا زله بند خوان باشد جوع گردد ز امتلا رنجور گر به خوان تو میهمان باشد اهل مهمانسرای عالم را لطف عام تو میزبان باشد خصم جاهت اگر ز فر همای طالب رفعت مکان باشد به فلک خواهدش رساند همای لیک وقتی که استخوان باشد در فضایی که بهر گوی زدن باد پای تو تک زنان باشد چون غلامان به دوش ترک سپهر از مه عید صولجان باشد به مثل آب خضر اگر طلبند در دیار تو رایگان باشد در مقامی که شیر رایت را حمله بر گاو آسمان باشد بر هوا گرد سرکشان سپاه قیروان تا به قیروان باشد بسکه گرد از زمین رود بالا زیر پا آسمان عیان باشد از سر تیغ گردن افرازان رخنه در فرق فرقدان باشد در مقام وداع گردون را روبرو همچو توأمان باشد آنکه از تیر در کمینگه رزم رود از جا زه کمان باشد وانکه از خصم در گذرگه حرب بجهد ناوک یلان باشد تن گردان ز غایت پیکان راست چون شاخ ارغوان باشد خون سرگشته‌ای که در نگری همه در گردن سنان باشد مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار بانک زنهار بر زبان باشد هر خدنگی که از کمان بجهد نایب مرگ ناگهان باشد آن کز آن رزم جان برد بیرون افعی رمح سرکشان باشد بر سر کشته با لباس سیاه زاغ را شیون و فغان باشد ای خوش آن ابلق فلک سرعت که چو مهرت به زیر ران باشد شعله‌ی خرمن جهان گردد آتشی کز سمش جهان باشد از صدای صهیل خود گذرد هر کجا مطلق العنان باشد بر سر آب ، همچو باد رود بر سر نار چون دخان باشد که نه از نم بر او اثر یابند که نه از خوی بر او نشان باشد بر تو از بهر دفع کید حسود آسمان ان یکاد خوان باشد بر زمین فتنه‌ای که بود از آن باز گویند تا زمان باشد نبود جز خط محیط افق که از آن فتنه بر کران باشد بدن و جان بهم نپردازند بسکه آشوب در جهان باشد از تو آواز القتال رسد وز عدو بانگ الامان باشد ای که شکر تو بر زبان آرد هر کرا قوت بیان باشد رایت مدحت تو افرازد هر کرا خامه در بنان باشد تیره ابریست کلک من که مدام در ثنای تو در فشان باشد برق معنی کز این سحاب جهد میل چشم مخالفان باشد از مداد زبان خامه‌ی من خصم را مهر بر دهان باشد با چنان نظم مدعی خواهد که سخن ساز و نکته دان باشد شعر استاد نظم خویش آرد کان چو اینست و این چو آن باشد بوریا باف بین که می‌خواهد بوریا همچو پرنیان باشد پیش بیننده لعل رمانی گر چه مانند ناردان باشد لیک در حد ذات چون نگری فرق بسیار در میان باشد کی به جای شکار شهبازان حد پرواز ماکیان باشد خویش را جوهری شمارد لیک خزفش مایه‌ی دکان باشد بیت معمور من که در بامش کلک در پاش ناودان باشد کی رسد وهم در نشیبش اگر طوبی و سدره نردبان باشد جلوه‌ی شاهد معانی از او جلوه‌ی حور از جنان باشد ساحت معنی وسیعش را که نه امکان امتحان باشد تا مساحت کند ز کاهکشان در کف چرخ ریسمان باشد قصر نظمی چنین بلند و مرا پستی خاک آستان باشد رفتم از دست تا به چند کسی پایمال ره هوان باشد نفع من سر به سر ضرر گردد سود من یک به یک زیان باشد خصم در پیش من چو تیغ شود دوست پیش آید و فسان باشد سد قران رفت نجم بخت مرا همچنان با ذنب قران باشد مرئی از بخت من نشد خط عیش دیده‌ی بخت ناتوان باشد با چنین غصه‌های جان فرسا من فرسوده را چه جان باشد آهم از دل ز سرد مهری چرخ سرد چون باد مهر جان باشد شاد باش از خزان غم وحشی که بهار از پی خزان باشد شادی و غم به کس نمی‌ماند عاقل آنکس که شادمان باشد همچو گل با دو روزه فرصت عمر به تماشای بوستان باشد نقد هستی چو می‌رود باری صرف گلگشت گلستان باشد در دعای گل حدیقه‌ی ملک همه تن غنچه سان لسان باشد تا الف جا کند به ضمن زمان علمت را ظفر ضمان باشد تا نشانی بود ز پادشهی چاکرت پادشه نشان باشد توسن کام زیر ران دائم شخص بخت تو کامران باشد باد حکمت روان به خانه‌ی چرخ تا بدن خانه‌ی روان باشد شمع رای جهانفروز ترا جرم خورشید شمعدان باشد اثر عون شحنه‌ی عضبت خنجر و حنجر عوان باشد تا ز مرآت دیده عینک را صورت این اثرعیان باشد که دهد چشم پیر را پرتو پرده‌ی دیده جوان باشد به نظر بازی تو پیر سپهر عینکش عین فرقدان باشد کیوان چو قران به برج خاکی افگند زاحداث زمانه را به پاکی افگند اجلال تو را ض سماکی افگند اعدای تو را سوی مغاکی افگند □تا ذات نهاده در صفائیم همه عین خرد و سفره‌ی ذاتیم همه تا در صفتیم در مماتیم همه چون رفت صفت عین حباتیم همه □ارکان گهرست و ما نگاریم همه وز قرن به قرن یادگاریم همه کیوان کردست و ما شکاریم همه واندر کف آز دلفگاریم همه □با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی کایزد به کسی داد جهان سخت ملی بیرون برد از سر بدان مفتعلی شمشیر خداوند معدبن علی شبان تیره به سر وقت چشم جادویش چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش یکی دویده به دنبال چشم آهویش یکی سپرده تن سخت را به هجرانش یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش یکی به حال پریشان ز موی پیچانش یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش به یک تجلی رخسار او جهان می‌سوخت اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش من از عدم به همین مژده آمدم به وجود که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد گریختند حریفان سفله از کویش چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را که پاره‌ی جگرش پاره کرد پهلویش به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم که داد من بستاند ز خال هندویش جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد کان شیفته رسن بریده دیوانه ماه نو ندیده مجنون جگر کباب گشته دهقان ده خراب گشته می‌گشت به هر بسیچ گاهی مونس نه به جز دریغ و آهی بوئی که ز سوی یارش آمد خوشبوی‌تر از بهارش آمد زان بوی خوش دماغ پرور اعضاش گرفته رنگ عنبر آن عنبرتر ز بهر سودا می‌کرد مفرحی مهیا بر خاک فتاده چون ذلیلان در زیر درختی از مغیلان زانروی که روی کار نشناخت خار از گل و گل ز خار نشناخت ناگه سیهی شتر سواری بگذشت بر او چو گرزه ماری چون دید در آن اسیر بی‌رخت بگرفت زمام ناقه را سخت غرید به شکل نره دیوی برداشت چو غافلان غریوی کی بی‌خبر از حساب هستی مشغول به کار بت‌پرستی به گرز بتان عنان بتابی کز هیچ بتی وفا نیابی این کار که هست نیست با نور وان یار که نیست هست ازین دور بیکار کسی تو با چنین کار بی‌یار بهی تو از چنین یار آن دوست که دل بدو سپردی بر دشمنیش گمان نبردی شد دشمن تو ز بی‌وفائی خود باز برید از آشنائی چون خرمن خود به باد دادت بد عهد شد و نکرد یادت دادند به شوهری جوانش کردند عروس در زمانش و او خدمت شوی را بسیچید پیچید در اوی و سر نه‌پیچید باشد همه روزه گوش در گوش با شوهر خویشتن هم آغوش کارش همه بوسه و کنار است تو در غم کارش این چه کار است چون او ز تو دور شد به فرسنگ تو نیز بزن قرابه بر سنگ چون ناوردت به سالها یاد زو یاد مکن چه کارت افتاد زن گر نه یکی هزار باشد در عهد کم استوار باشد چون نقش وفا و عهد بستند بر نام زنان قلم شکستند زن دوست بود ولی زمانی تا جز تو نیافت مهربانی چون در بر دیگری نشیند خواهد که دگر ترا نه‌بیند زن میل ز مرد بیش دارد لیکن سوی کام خویش دارد زن راست نبازد آنچه بازد جز زرق نسازد آنچه سازد بسیار جفای زن کشیدند وز هیچ زنی وفا ندیدند مردی که کند زن آزمائی زن بهتر از او به بی‌وفائی زن چیست نشانه گاه نیرنگ در ظاهر صلح و در نهان جنگ در دشمنی آفت جهانست چون دوست شود هلاک جانست گوئی که بکن نمی‌نیوشد گوئی که مکن دو مرده کوشد چون غم خوری او نشاط گیرد چون شاد شوی ز غم بمیرد این کار زنان راست باز است افسوس زنان بد دراز است مجنون ز گزاف آن سیه کوش برزد ز دل آتشی جگر جوش از درد دلش که در برافتاد از پای چو مرغ در سر افتاد چندان سر خود بکوفت بر سنگ کز خون همه کوه گشت گلرنگ افتاد میان سنگ خاره جان پاره و جامه‌پاره پاره آن دیو که آن فسون بر او خواند از گفته خویشتن خجل ماند چندان نگذشت از آن بلندی کان دل شده یافت هوشمندی آمد به هزار عذر در پیش کای من خجل از حکایت خویش گفتم سخنی دروغ و بد رفت عفوم کن کانچه رفت خود رفت گر با تو یکی مزاح کردم بر عذر تو جان مباح کردم آن پرده‌نشین روی بسته هست از قبل تو دلشکسته شویش که ورا حریف و جفتست سر با سر او شبی نخفت‌ست گرچه دگری نکاح بستش ار عهد تو دور نیست دستش جز نام تو بر زبان نیارد غیر تو کس از جهان ندارد یکدم نبود که آن پریزاد صد بار نیاورد ترا یاد سالیست که شد عروس و بیشست با مهر تو و به مهر خویشست گر بی تو هزار سال باشد بر خوردن از او محال باشد مجنون که در آن دروغگوئی دید آینه‌ای بدان دوروئی اندک‌تر از آنچه بود غم خورد کم مایه از آنچه کرد کم کرد می‌بود چو مراغ پر شکسته زان ضربه که خورد سرشکسته از جزع پر آب لعل می‌سفت بر عهد شکسته بیت می‌گفت سامان و سری نداشت کارش کز وی خبری نداشت یارش مشاطه این عروس نو عهد در جلوه چنان کشیدش از مهد کان مهدنشین عروس جماش رشگ قلم هزار نقاش چون گشت به شوی پای بسته بود از پی دوست دل شکسته غمخواره او غمی دگر یافت کز کردن شوی او خبر یافت گشته خرد فرشته فامش مجنون‌تر از آنکه بود نامش افتاده چو مرغ پر فشانده بیش از نفسی در او نمانده در جستن آب زندگانی برجست به حالتی که دانی شد سوی دیار آن پریروی باریک شده ز مویه چون موی با او به زبان باد می‌گفت کی جفت نشاط گشته با جفت کو آن دو به دو بهم نشستن عهدی به هزار عهده بستن کو آن به وصال امید دادن سر بر خط خاضعی نهادن دعوی کردن به دوستاری دادن به وفا امیدواری و امروز به ترک عهد گفتن رخ بی گنهی ز من نهفتن گیرم دلت از سر وفا شد آن دعوی دوستی کجا شد من با تو به کار جان فروشی کار تو همه زبان فروشی من مهر ترا به جان خریده تو مهر کسی دگر گزیده کس عهد کسی چنین گذارد؟ کو را نفسی به یاد نارد؟ با یار نو آنچنان شدی شاد کز یار قدیم ناوری یاد گر با دگری شدی هم‌آغوش ما را به زبان مکن فراموش شد در سر باغ تو جوانیم آوخ همه رنج باغبانیم این فاخته رنج برد در باغ چون میوه رسید می‌خورد زاغ خرمای تو گرچه سازگار است با هر که به جز منست خار است با آه چو من سموم داغی کس بر نخورد ز چون تو باغی چون سرو روانی ای سمنبر از سرو نخورده هیچکس بر برداشتی اولم به یاری بگذاشتی آخرم به خواری آن روز که دل به تو سپردم هرگز به تو این گمان نبردم بفریفتیم به عهد و سوگند کان تو شوم به مهر و پیوند سوگند نگر چه راست خوردی! پیوند نگر چه راست کردی! کردی دل خود به دیگری گرم وز دیده من نیامدت شرم تنها نه من و توئیم در دور کازرم یکی کنیم با جور دیگر متعرفان بکارند کایشان بد و نیکها شمارند بینند که تا غم تو خوردم با من تو و با تو من چه کردم گیرم که مرا دو دیده بستند آخر دگران نظاره هستند چون عهده عهد باز جویند جز عهد شکن ترا چه گویند فرخ نبود شکستن عهد اندیشه کن از شکستن مهد گل تا نشکست عهد گلزار نشکست زمانه در دلش خار می تا نشکست روی اوباش در نام شکستگی نشد فاش شب تا نشکست ماه را جام با روی سیه نشد سرانجام در تو به چه دل امید بندم وز تو به چه روی باز خندم کان وعده که پی در او فشردی عمرم شد و هم به سر نبردی تو آن نکنی که من شوم شاد وانکس نه منم که نارمت یاد با اینهمه رنج کز تو سنجم رنجیده شوم گر از تو رنجم غم در دل من چنان نشاندی کازرم در آن میان نماندی آن روی نه کاشنات خوانم وان دل نه که بی‌وفات دانم عاجز شده‌ام ز خوی خامت تا خود چه توان نهاد نامت با اینهمه جورها که رانی هم قوت جسم و قوت جانی بیداد تو گر چه عمر کاهست زیبائی چهره عذر خواهست آنرا که چنان جمال باشد خون همه کس حلال باشد روزی تو و من چراغ دل ریش به زان نبود که می‌رمت پیش مه گر شکرین بود تو ماهی شه گر به دو رخ بود تو شاهی گل در قصبی و لاله در خز شیرین ورزین چو شیره رز گر آتش بیندت بدان نور آبش به دهان درآید از دور باغ ارچه گل و گلاله دارست از عکس رخت نواله خوارست اطلس که قبای لعل شاهیست با قرمزی رخ تو کاهیست ز ابروی تو هر خمی خیالیست هر یک شب عید را هلالیست گر عود نه صندل سپید است با سرخ گل تو سرخ بید است سلطان رخت به چتر مشگین هم ملک حبش گرفت و هم چین از خوبی چهره چنین یار دشوار توان برید دشوار تدبیر دگر جز این ندانم کین جان به سر تو برفشانم آزرم وفای تو گزینم در جور و جفای تو نبینم هم با تو شکیب را دهم ساز تا عمر کجا عنان کشد باز شکنی شیشه مردم گرو از من گیری همه شب عهد کنی روز شکستن گیری شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را خوش گریبان کشی و گوشه دامن گیری هین مترس ای دل از آن جور که ممن آن جاست ای دل ار عاقلی آرام به ممن گیری ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی ترک یک حبه کنی ملکت مخزن گیری دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی چون شدی او پس از آن آب ز روغن گیری ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشد به سوی او نروی و پی جوشن گیری بیا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که بر باد رفت؟ همه برگ بودن همی ساختی به تدبیر رفتن نپرداختی قیامت که بازار مینو نهند منازل به اعمال نیکو دهند بضاعت به چندان که آری بری وگر مفلسی شرمساری بری که بازار چندان که آگنده‌تر تهیدست را دل پراگنده‌تر ز پنجه درم پنج اگر کم شود دلت ریش سرپنجه‌ی غم شود چو پنجاه سالت برون شد ز دست غنیمت شمر پنج روزی که هست اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی که ای زنده چون هست امکان گفت لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت چو ما را به غفلت بشد روزگار تو باری دمی چند فرصت شمار ای در میان جانم گنجی نهان نهاده بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده سر حکیم ما را در شوق لایزالی در من یزید عشقش پیش دکان نهاده در جلوه‌گاه معنی معشوق رخ نموده در بارگاه صورت تختش عیان نهاده از نیست هست کرده، از بهر جلوه‌ی خود وانگه نشان هستی بر بی‌نشان نهاده روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده سری بدین عزیزی در قعر جان نهاده خود کرده رهنمایی آدم به سوی گندم ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده خود کرده آنچه کرده، وانگه بدین بهانه هر لحظه جرم و عصیان بر این و آن نهاده بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان اندر بهشت باقی امن و امان نهاده کس را درین میانه چون و چرا نزیبد هر کس نصیب او را هم غیب‌دان نهاده عمری درین تفکر، از غایت تحیر گوش دل عراقی بر آستان نهاده می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان اشتران سربریده پای بالا می نهند اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش بی نشان رو بی‌نشان رو بی‌نشان عاشقان چون به گورستان درآید استخوان عاشقی صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد دل شیفته می‌گردد، تن زار همی باشد خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت روزی که نمی‌بیند بیمار همی باشد در کار سر زلفت یک لحظه که می‌پیچم دست و دل من سالی از کار همی باشد اول بتو دادم دل آسان و ندانستم کین کار به آخر در، دشوار همی باشد از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد اندک نشمارم من سودای تو گر اندک چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند سکندر بپرسید از سرکشان که ایدر چه دارد شگفتی نشان چنین گفت با او یکی مرد پیر که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر یکی آبگیرست زان روی شهر کزان آب کس را ندیدیم بهر چو خورشید تابان بدانجا رسید بران ژرف دریا شود ناپدید پس چشمه‌در تیره گردد جهان شود آشکارای گیتی نهان وزان جای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن خرد یافته مرد یزدان‌پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست گشاده سخن مرد با رای و کام همی آب حیوانش خواند به نام چنین گفت روشن‌دل پر خرد که هرک آب حیوان خورد کی مرد ز فردوس دارد بران چشمه راه بشوید برآن تن بریزد گناه بپرسید پس شه که تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست کزان راه بر کره باید نشست به چوپان بفرمود کاسپ یله سراسر به لشکرگه آرد گله گزین کرد زو بارگی ده هزار همه چار سال از در کارزار از پس تابوت می‌شد سوگوار بی‌قراری، وانگهی می‌گفت زار کای جهان نادیده‌ی من چون شدی هیچ نادیده جهان بیرون شدی بی‌دلی چون آن شنید و کار دید گفت صد باره جهان انگار دید گر جهان با خویش خواهی برد تو هم جهان نادیده خواهی مرد تو تا که تو نظاره‌ی عالم کنی عمر شد کی درد را مرهم کنی تا نپردازی تو از نفس خسیس در نجاست گم شد این جان نفیس خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو ای دیو سپید پای در بند! ای گنبد گیتی! ای دماوند! از سیم به سر یکی کله خود ز آهن به میان یکی کمر بند تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر، چهر دلبند تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیومانند با شیر سپهر بسته پیمان با اختر سعد کرده پیوند چون گشت زمین ز جور گردون سرد و سیه و خموش و آوند بنواخت ز خشم بر فلک مشت آن مشت تویی، تو ای دماوند! تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند ای مشت زمین! بر آسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند نی نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه! نیم ز گفته خرسند تو قلب فسرده‌ی زمینی از درد ورم نموده یک چند شو منفجر ای دل زمانه ! وآن آتش خود نهفته مپسند خامش منشین، سخن همی گوی افسرده مباش، خوش همی خند ای مادر سر سپید! بشنو این پند سیاه بخت فرزند بگرای چو اژدهای گرزه بخروش چو شرزه شیر ارغند ترکیبی ساز بی‌مماثل معجونی ساز بی‌همانند از آتش آه خلق مظلوم وز شعله‌ی کیفر خداوند ابری بفرست بر سر ری بارانش ز هول و بیم و آفند بشکن در دوزخ و برون ریز بادافره کفر کافری چند ز آن گونه که بر مدینه‌ی عاد صرصر شرر عدم پراکند بفکن ز پی این اساس تزویر بگسل ز هم این نژاد و پیوند برکن ز بن این بنا، که باید از ریشه بنای ظلم برکند زین بی‌خردان سفله بستان داد دل مردم خردمند فداک ابی و امی این تمشی براق آمد مگر بر عزم عرشی تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش که صد عالم ورای عرش و فرشی کنون روحانیان عرش را بین چو سر بر خط نهاده انس و وحشی تویی سلطان مطلق در دوعالم که خط دادندت انس و جان به خوشی ز بس کامد به نزدیک تو جبریل شده چون دحیه الکلب قریشی چو اندر عالم جان اوفتادی از آن بی سایه دایم می‌درفشی چو دایم رحمة للعالمینی بران جرم دو عالم را ببخشی نگردد مطلع بر نقش تو کس که تو برتر ز نه طالق بنفشی چو تو برتر ز افلاکی بجز حق که داند تا چه نوری و چه نقشی فسبحان الذی اسری بعبده الی الملکوت و الجبروت کله یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود در عمامه‌ی خویش در پیچیده بود تا شود زفت و نماید آن عظیم چون در آید سوی محفل در حطیم ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته ظاهرا دستار از آن آراسته ظاهر دستار چون حله‌ی بهشت چون منافق اندرون رسوا و زشت پاره پاره دلق و پنبه و پوستین در درون آن عمامه بد دفین روی سوی مدرسه کرده صبوح تا بدین ناموس یابد او فتوح در ره تاریک مردی جامه کن منتظر استاده بود از بهر فن در ربود او از سرش دستار را پس دوان شد تا بسازد کار را پس فقیهش بانگ برزد کای پسر باز کن دستار را آنگه ببر این چنین که چار پره می‌پری باز کن آن هدیه را که می‌بری باز کن آن را به دست خود بمال آنگهان خواهی ببر کردم حلال چونک بازش کرد آنک می‌گریخت صد هزاران ژنده اندر ره بریخت زان عمامه‌ی زفت نابایست او ماند یک گز کهنه‌ای در دست او بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار زین دغل ما را بر آوردی ز کار از حل و از حرام گذشتست کام عشق هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت کز روی حرف پرده‌ی عشقست نام عشق بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق چندین هزار جان مقیمان سفر گزید جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست با این هنوز گردن ما زیر وام عشق برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید درباختیم صد الف از بهر لام عشق برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما تا روی داد سوی دل ما پیام عشق مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک هر روز برترست چنین ازدحام عشق آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق دامست راه عشق و نهاده به شاهراه بادام و بند خلق سنایی به دام عشق زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق چون یوسف سعید بفرمودم این غزل بادا دوام دولت او چون دوام عشق ساقی بیار باده که ماه صیام رفت درده قدح که موسم ناموس و نام رفت وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم عمری که بی حضور صراحی و جام رفت مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی در عرصه خیال که آمد کدام رفت بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه رند از ره نیاز به دارالسلام رفت نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود می ده که عمر در سر سودای خام رفت دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند چگونه انس نگیرند با تو آدمیان که از لطافت خوی تو وحش نگریزند چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند قرار عقل برفت و مجال صبر نماند که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی که شرط نیست که با زورمند بستیزند مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد مرا شبی است سیه رو که ماهتاب ندارد ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند ای یوسف امانت آخر برادرانت بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند راه اختیار کردند ترک حیات کردند بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند از مهر و از عنایت جمله دعات کردند با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند زلف پیش پای او بر خاک می‌ساید جبین همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین زین خطایش بر سر بازار باید کند پوست گر کند دعوی به زلفت نافه‌ی آهوی چین ای شب خورشید پوشت سنبل باغ بهشت وی لب شکر فروشت چشمه‌ی ماء معین عاجز از موی میانت مردمان موشکاف مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین گرمی مهر تو هردم می‌شود در دل ز یاد تا ز ماه عارضت بنمود خط عنبرین بهر دلگرمی طلسمی ماند بر آتش مگر غمزه‌ی افسونگرت چون غمزه‌ی سحر آفرین مردمان دیده از موج سرشکم بد برند آب چون در کشتی افتد بد برد کشتی نشین شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش شاخ گل در دیده می‌آید چو میل آتشین بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ می‌کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط گل پریشان زین حکایت بر جبین افکنده چین تاکند در کار بلبل چون رسد هنگام کار شاهد گل زهر پنهان کرده در زیر نگین غنچه و گل اشک بلبل گر نمی‌کردند پاک آستین آن چرا خونین شد و دامان این آب جو بهر چه رو در هم کشد چون در چمن کرده همیان پر درم از عکس برگ یاسمین غنچه گو دلتنگ شو کو خرده‌ای دارد به کف کز نسیمش کیسه پردازیست هر سو در کمین روح در تن می‌دمد باد بهاری غنچه را می‌رسد گویا ز طرف روضه خلدبرین یعنی از خاک حریم روضه‌ی شاه نجف گلبن باغ حقیقت سرو بستان یقین حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای سرور غالب، سر مردان امیر الممنین تا چرا خود را نمی‌بیند ز نامش سر فراز رخنه‌ها در سینه کرد از رشک عینش حرف سین کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین ذات پاکش گر نبودی بانی ملک وجود حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین شرح احوال حجیم و صورت حال جنان سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین سرکشان بردند سرها در گریبان عدم هر کجا تیغت برون آورد سر از آستین وقت خونریزی که سوی پیشه‌ی ناوردگاه پر دلان از هر طرف آیند چون شیر عرین از نفیر جنگ گردد قصر گردون پر صدا وز غریو کوس باشد گوش گردون پر طنین جنگجویان نیزه بازند از یمین و از یسار تندخویان رخش تازند از یسار و از یمین گردد از برق سنان هر سو تنور کینه گرم باشد از خون سران خاک سم اسبان عجین بر سمند کوه پیکر تند خویان گرم جنگ همچو آتش گشته پنهان در لباس آهنین بر کشی تیغ درخشان روبروی خیل خصم و ز پی آهنگ میدان جاکنی بر پشت زین آن زمان مشکل که گردد در حریم کارزار آن نفس حاشا که ماند در فضای دشت کین نیزه داری غیر مهر آن نیز لرزان بر سپر تیغ داری جز جبل افتاده او هم بر زمین در دهن تیغ و کفن در گردن از دیبای چرخ موکشان آرند زیرش از حصار چارمین طبع معنی آفرینت در فشانی می‌کند آفرین وحشی به طبع در فشانت آفرین تا برون آرد ز تأثیر بهاران شخص خاک لعل و یاقوتی که در زیرزمین دارد دفین بسکه بر روی ز می بر قهر بارد آسمان باد همچون مار بدخواه تودر زیرزمین شب جدایی تو روز واپسین من است که ناله‌ی هم نفس و گریه هم نشین من است میان گبر و مسلمان از آن سرافرازم که زلف و روی تو آیات کفر و دین من است به عرصه‌ای که درآیند خیل سوختگان منم که داغ تو آرایش جبین من است فتاده تا نظرم بر کمان ابروی تو چه دیده‌ها که ز هر گوشه در کمین من است از آن زمان که زمین بوس آستان توام سر ملوک جهان جمله بر زمین من است به تختگاه محبت من آن سلیمانم که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است من آن وجود شریفم که در قلمرو عشق کمینه خاک رهت جان نازنین من است به شادی دو جهانش نمی‌توان دادن غمی که از تو نصیب دل غمین من است فروغی از شرف خاک آستانه‌ی دوست تجلی کف موسی در آستین من است نه بیگانه‌ای، ای بت خانگی مکن با من خسته بیگانگی تو گر پایمردی نکردی به لطف چه سود این دلیری و مردانگی؟ پری‌زاده‌ای چون تو پیش نظر نباشد ز من طرفه دیوانگی چراغیست روی تو، ای ماهرخ که شمعش نیرزد به پروانگی بگیری بسی دل زلف چو دام گر آن خال مشکین کند دانگی ز مهر سر زلفت، ای سنگدل هوس می‌کند سنگ را شانگی به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش که عاشق نکوشد به فرزانگی دگر روز چون تاج بفروخت هور جهاندار شد سوی نخچیر گور کمان را به زه بر نهاده سپاه پس لشکر اندر همی رفت شاه چنین گفت هرکو کمان را به دست بمالد گشاید به اندازه شست نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون یکی پهلوان گفت کای شهریار نگه کن بدین لشکر نامدار که با کیست زین‌گونه تیر و کمان بداندیش گر مرد نیکی گمان مگر باشد این را گشاد برت که جاوید بادا سر و افسرت چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز ازان خسروی فر و بالای برز همه لشکر از شاه دارند شرم ز تیر و کمانشان شود دست نرم چنین داد پاسخ که این ایزدیست کزو بگذری زور بهرام چیست برانگیخت شبدیز بهرام را همی تیز کرد او دلارام را چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور را با سرونش ببست هم‌انگاه گور اندر آمد به سر برفتند گردان زرین کمر شگفت اندران زخم او ماندند یکایک برو آفرین خواندند که کس پر و پیکان تیرش ندید به بالای آن گور شد ناپدید سواران جنگی و مردان کین سراسر برو خواندند آفرین بدو پهلوان گفت کای شهریار مبیناد چشمت بد روزگار سواری تو و ما همه بر خریم هم از خروران در هنر کمتریم بدو گفت شاه این نه تیر منست که پیروزگر دستگیر منست کرا پشت و یاور جهاندار نیست ازو خوارتر در جهان خوار نیست برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن باره پران همای یکی گور پیش آمدش ماده بود بچه پیش ازو رفته او مانده بود یکی تیغ زد بر میانش سوار بدونیم شد گور ناپایدار رسیدند نزدیک او مهتران سرافراز و شمشیر زن کهتران چو آن زخم دیدند بر ماده گور خردمند گفت اینت شمشیر و زور مبیناد چشم بد این شاه را نماند بجز بر فلک ماه را سر مهتران جهان زیر اوست فلک زیر پیکان و شمشیر اوست سپاه از پس‌اندر همی تاختند بیابان ز گوران بپرداختند یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یک تن مباد اندرین پهن دشت که گوری فروشد به بازارگان بدیشان دهند این همه رایگان ز بر کوی با نامداران جز ببردند بسیار دیبا و خز بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو نخواهند اگر چندشان بود تاو ازان شهرها هرک درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود ز بخشیدن او توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه بکی هفته بد شادمان با سپاه برفتی خوش‌آواز گوینده‌یی خردمند و درویش جوینده‌یی بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان کسی کو بخفتست با رنج ما وگر نیستش بهره از گنج ما به میدان خرامید تا شهریار مگر بر شما نوکند روزگار دگر هرک پیرست و بیکار و سست همان کو جوانست و ناتن درست وگر وام دارد کسی زین گروه شدست از بد وام خواهان ستوه وگر بی‌پدر کودکانند نیز ازان کس که دارد بخواهند چیز بود مام کودک نهفته نیاز بدوبر گشایم در گنج باز وگر مایه‌داری توانگر بمرد بدین مرز ازو کودکان ماند خرد گنه کار دارد بدان چیز رای ندارد به دل شرم و بیم خدای سخن زین نشان کس مدارید باز که از رازداران منم بی‌نیاز توانگر کنم مرد درویش را به دین آورم جان بدکیش را بتوزیم فام کسی کش درم نباشد دل خویش دارد به غم دگر هرک دارد نهفته نیاز همی دارد از تنگی خویش راز مر او را ازان کار بی‌غم کنم فزون شادی و اندهش کم کنم گر از کارداران بود رنج نیز که او از پدرمرده‌یی خواست چیز کنم زنده بر دار بیداد را که آزرد او مرد آزاد را گشادند زان پس در گنج باز توانگر شد آنکس که بودش نیاز ز نخچیرگه سوی بغداد رفت خرد یافته با دلی شاد رفت برفتند گردنکشان پیش اوی ز بیگانه و آنک بد خویش اوی بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد به کاخ دلارای شاه شبستان زرین بیاراستند پرستندگان رود و می خواستند بتان چامه و چنگ برساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند ز رود و می و بانگ چنگ و سرود هوا را همی داد گفتی درود به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند ببردند تا دل ندارد نژند دو هفته همی بود دل شادمان در گنج بگشاد روز و شبان درم داد و آمد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر شبستاان خود را چو در باز کرد بتان را ز گنج درم ساز کرد به مشکوی زرین هرانکس که تاج نبودش بزیر اندرون تخت عاج ازان شاه ایران فراوان ژکید برآشفت وز روزبه لب گزید بدو گفت من باژ روم و خزر بدیشان دهم چون بیاری بدر هم‌اکنون به خروار دینار خواه ز گنج ری و اصفهان باژ خواه شبستان برین‌گونه ویران بود نه از اختر شاه ایران بود ز هر کشوری باژ نو خواستند زمین را به دیبا بیاراستند برین‌گونه یک چند گیتی بخورد به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان ز سودای کنار او حذر می‌کردم از اول کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان به جرم آنکه این دل میل خوبان می‌کند، وقتی دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان به زاری پیکر عشق از رخ او نور می‌گیرد چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه می‌گویی؟ حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان ازان لب اوحدی گر بوسه‌ای بستد شبی پنهان چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندی سخن رفتن و نارفتن من در افواه اندر آمد ز در حجره‌ی من صبحدمی روز بهمنجنه یعنی دوم از بهمن ماه سال بر پانصد و سی و سه ز تاریخ عجم گفت برخیز که از شهر برون شد همراه چه روی راه تردد قضی‌الامر فقم چه کنی نقش تخیل بلغ السیل زباه چون برانگیخت مرا رفت و چراغی بفروخت بی‌تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم به شتابی که وداعم نه رهی کرد و نه راه او برون برد به در مفرش و آورد ستور محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند آنچنان کز ره و بی‌راه نبودم آگاه منتی داشتم از وی که ندارد به مثل اعمی از چشم و فقیر از زر و عنین از باه اتفاقا به در رحبه بوفدی برسید همه اعیان و بزرگان نشابور و هراه همچنین جمله‌ی راهم به سلامت می‌برد نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه تا به جایی که مرا داد همی مسحی و کفش تا به حدی که همی داد خرم را جو و کاه خوف جیحون مگر اندر سخنم پیدا شد که حدیثم همه ره بود ز انهار و میاه رخ به من کرد و مرا گفت کزین جوی مترس ای ز ناجسته و ناگشته ز جویت آگاه به شنا کرد مرا گفت که این جوی ببین ای بسا جسته و من دیده ز جوی و از چاه اندر آن عهد که تعلیم همی داد آنجا کند کرت به زبان راند که ماشاء الله بالله ار نیمه‌ی این باشد جیحون صد بار عبده پیش نبشتستست بدین جوی و فداه گفتم آری چو چنین است مرا باکی نیست که ز ما منع نیاید ز شما استکراه چون به جیحون برسیدیم ز من هوش برفت گفت لا حول و لا قوة الا بالله باز از آن ساده دلیهای حکیمان آورد چه کنم تا نکند مصلحت خویش تباه رفت و بربست ازاری و به جیحون درجست دست‌اندازان بگذشت به یک‌دم به شناه باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی‌گاه کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم چون دو یار او همه یاری‌ده و من یاری‌خواه او چو شیری به یکی گوشه‌ی کشتی بنشست من سر اندر زن و بیرون‌زن همچون روباه آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه عرصه‌ای دیدم چون جان و جوانی به خوشی شادی‌افزای چو جان و چو جوانی غم‌کاه گفتم ای بخت بهشتست سواد ترمد گفت راضی مشو از روضه‌ی رضوان به گیاه باش تا شهر ببینی و درو باد ملک باش تا قلعه ببینی و درو عرض سپاه تا درین بودم گردی ز در شهر بخاست گفتم آن چیست مرا گفت جنیبت‌کش شاه آفرین کردم بر شاه که اندر دو جهانش آفریننده ز هر حادثه داراد نگاه آمد القصه و آورد جنیبت پیشم دیده‌ی من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه استری بود سیه زیر مغرق زینی راست چون تیره شبی بسته برو یک شبه ماه بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه گفتم ای روز براق از تو چو رنگ تو سیاه به سعادت به سوی آخر خود باز خرام که ترا پایه بلندست و مرا ره کوتاه این همی گفتم و او دست همی کوفت که نی ترک فرمان به همه روی گناهست گناه متنبه شدم و قصد عنانش کردم بخت آنجا به من و پایه‌ی من کرد نگاه گفت ما را به در شاه فراموش مکن که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه گفتم آخر نه همانا که من آن‌کس باشم که به پاداش چنین سعی کنم باد افراه کردمش خوشدل و پس پای درآوردم و راند تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه سده‌ی درگه اعلای خداوند جهان که سلاطین جهان سجده برندش به جباه شاه حیدر دل هاشم تبع احمد نام که ز گردونش سریرست و ز خورشید کلاه آنکه با خنجر او هست قضا کارافزای وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه درشدم جان به طرب رقص‌کنان در پی بخت گویی اندر سر من هوش نوایی زد و راه چون ازو حاجب بارم بستد مسکین گفت آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد ویحک آن رشته همه ساله چنین باد دوتاه هردو ما را به سر مائده بردند که چشم تا نشد صایم ما زاغ نگفتند صلاه چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه زین قدم من چو روی گشته و بختم چو ردیف حالها نیز بگردد ز نسق گاه به گاه نه کلیمی تو برین کوه که گیری کم تیه نه عزیزی تو درین مصر که گیری کم چاه بیتکی چند بخوان لایق این حال و برو بر غلامان ملک تنگ چه داری خرگاه همچنان کردم و این شعر ادا کردم و رفت جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه پای یالیت ز پس دست مناجات ز پیش کای بهستی تو بر هرچه وجودست گواه بخت بیدار ملک را ملکا دایم دار تا جهان هرگز ازین خواب نگردد آگاه گر چه شد از بهر چنین نامه‌ای داد مرا گرمی هنگامه ای ناز پی آن شد قلم سحر سنج کز پی آین مار نشینم به گنج من که نهادم ز سخن گنج پاک گنج زر اندر نظرم چیست ؟ خاک! گر دهدم تا جور سر بلند در نتوان باز به در یافگند ور ندهد زان خودم رایگان رنجه نگردم چو تهی مایگان یک جو از ین فن چو به دامن نهم ده کنم آن را و به صد تن دهم شیرم و رنج از پی یاران برم نی چو سگ خانه که تنها خورم این همه شربت نه بدان کرده‌ام کاب ز دریای کرم خورده‌ام هر همه دانند که چندین گهر کس نفشاند بدو سه بدره زر ور دیدم گنج فریدون و جم هدیه‌ی یک حرف بود، بلکه کم ! هر صفتی را که بر انگیختم شعبده‌ی تازه درو ریختم مور شدم بر شکر خویش و بس در نزدم دست به حلوای کس هر چه که از دل در مکنون کشم زهره‌ی آن نیست که بیرون کشم زانکه نگه می‌کنم از هر کران ایمنی ام نست زغارت گران دزد متاع من و با من به جوش شان به زبان آوری و من خموش نقد مرا پیش من آرند راست من کنم «احسنت!» کز آن شماست! شرم ندارند و بخوانند گرم با من ومن هیچ نگویم ز شرم طرفه که شان دزد من از شرم پاک حاجب کالا من و من شرم ناک کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد آخر ای نادره دور زمان از سر لطف بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد تا دگر باد صبایی به چمن بازآید عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد آتشی در دل سعدی به محبت زده‌ای دود آنست که وقتی به زبان می‌گذرد پس عزازیلش بگفت ای میر راد مکر خود اندر میان باید نهاد گر نمازت فوت می‌شد آن زمان می‌زدی از درد دل آه و فغان آن تاسف و آن فغان و آن نیاز درگذشتی از دو صد ذکر و نماز من ترا بیدار کردم از نهیب تا نسوزاند چنان آهی حجاب تا چنان آهی نباشد مر ترا تا بدان راهی نباشد مر ترا من حسودم از حسد کردم چنین من عدوم کار من مکرست و کین گفت اکنون راست گفتی صادقی از تو این آید تو این را لایقی عنکبوتی تو مگس داری شکار من نیم ای سگ مگس زحمت میار باز اسپیدم شکارم شه کند عنکبوتی کی بگرد ما تند رو مگس می‌گیر تا توانی هلا سوی دوغی زن مگسها را صلا ور بخوانی تو به سوی انگبین هم دروغ و دوغ باشد آن یقین تو مرا بیدار کردی خواب بود تو نمودی کشتی آن گرداب بود تو مرا در خیر زان می‌خواندی تا مرا از خیر بهتر راندی گر می‌کشندم ور می‌کشندم گردن نهادم چون پای بندم گفتم ز قیدش یابم رهائی لیکن چو آهو سر در کمندم سرو بلندم وقتی در آید کز در درآید بخت بلندم بر چشم پرخون چون ابر گریم بر دور گردون چون برق خندم پند لبیبان کی کار بندم زیرا که سودی نبود ز پندم جور تو سهلست ار می‌پسندی لیکن ز دشمن ناید پسندم گر خون برآنی کز من برانی از زخم تیغت نبود گزندم صورت نبندم مثل تو در چین زیرا که مثلت صورت نبندم گفتی که خواجو در درد میرد آری چه درمان چون دردمندم سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی سوگند بشکنی و جفا را رها کنی امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد کاندیشه کرده‌ای که از این پس وفا کنی بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی بی بحر تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی خاموش کم فروش تو در یتیم را آن کش بها نباشد چونش بها کنی بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست بدانک مست تجلی به ماه راه نماست میان روز شتر بر سر مناره رود هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم که از دهان و لب من پری رخی گویاست کسی که عاشق روی پری من باشد نزاده است ز آدم نه مادرش حواست عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست سر بریده نگر در میان خون غلطان دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست بر این بساط خرد را اگر خرد بودی بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست در این چمن نظری کن به زعفران رویان که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست خموش باش مگو راز اگر خرد داری ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست که برد مفخر تبریز شمس تبریزی خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی درآ در دین بی‌خویشی که بس بی‌خویش خویشانند چه دریاها که می‌نوشند چو دریاها همی‌جوشند اگر چه خود که خاموشند دانااند و می‌دانند در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند ملوکانند درویشان ز مستی جمله بی‌خویشان اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد در میغ خون دل شب هجر آشنای ما می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد گفتی: برو، که مهره‌ی مهرت بریختم خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت: بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد ما را غرض روا شدن از وصل روی تست گو: کام اوحدی ز دو گیتی روا مگرد گر دست دهد دامن آن سرو روانم آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم آمد به لب بام که خورشید زمینم بگرفت به کف جام که جمشید زمانم افروخت رخ از باده که آتش‌زن شهرم افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم گر از درم آن سرو خرامنده درآید برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم دی صبح شنیدم ز لب غنچه که می‌گفت من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم در عالم پیری سر و کارم به جوانی است پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم اکنون نه مرا کشتی از آن ابرو و مژگان دیری است که من کشته‌ی آن تیر و کمانم صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام یک روز نبودم که نبودی به گمانم هم قطره فروریختی از چشمه‌ی چشمم هم پرده برانداختی از راز نهانم گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی گم گشت در این نقطه‌ی موهوم نشانم جز فکر رخ و ذکر لبش نیست فروغی فکری به ضمیر من و ذکری به زبانم بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست گل سر پستان بنموده، در آن پستان چیست وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست در سروستان بازست، به سروستان چیست اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه باز در زلف بنفشه حرکات افکندند دهن زرد خجسته به عبیر آگندند در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند سرو را سبزقبایی به میان در بندند بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه سندس رومی در نارونان پوشاندند خرمن مینا بر بید بنان افشاندند زندوافان بهی زند زبر برخواندند بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند قمریان راه گل و نوش لبینا راندند صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه دیلمی‌وار کند هزمان دراج غوی بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی بلبل از دور همی‌گوید بر من بجوی خول طنبوره‌ی کویی زند و لاسکوی از درختی به درختی شود و گوید: آه فاخته وقت سحرگاه کند مشغله‌ای گویی از یارک بدمهرست او را گله‌ای کرده پنداری گرد تله‌ای هروله‌ای تا در افتاده به حلقش در مشکین تله‌ای هر چکاوک را رسته ز بر سر کله‌ای زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی بسته زیر گلو از غایه تحت‌الحنکی ساخته پایکها را ز لکا موزگکی پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه هدهدک پیک بریدست که در ابر تند چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند راست چون پیکان نامه به سراندر بزند نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند به دو منقار زمین چون بنشیند بکند گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه به سمنزار درون لاله‌ی نعمان به شنار چون دواتی بسدینست خراسانی‌وار وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار در بنش تازه مداد طبری برده به کار چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی که گل سرخ به در آمد از پرده همی با تو در باغ به دیدار کند وعده همی نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی به تکاپوی سحاب آید از جده همی به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب دوستگان دست برآورده بدرید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید تا برست از دل و از دیده‌ی معشوق گیاه همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت بشدش کالبد از تابش خورشید تباه اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت هیچ معشوقه‌ی او را دل و دیده نشکفت ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت اینچنین سنگدلی، بی‌حق و بیحرمت جفت شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند چون به لشکرگه او آینه‌ی پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرونیل زنند چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه ملکی کو ملکان را سر مایه شکند لشکر چین و چگل را به طلایه شکند گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند در سرش مغز، چوخایسک که خایه شکند همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه پادشاهی که به رومش در صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران رای کرده‌ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل به شمشیر گران شغل گران بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه چون ملک با ملکان مجلس می‌کرده بود پیش او بیست هزاران بت نوبرده بود چون سپه را به سوی دشت برون برده بود گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود چون سواران سپه را به هم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد رسن و رشته‌ی جنبیده به مار انگارد بالله و بالله و بالله که غلط پندارد مار موسی همه سحر و سحره اوبارد میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه قوم فرعون همه را در بن دریا راند آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند گر بترسندی و فرعون خدا را خواند جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند اندر آن دریا وان آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا، نتواند به شناه ملکا در ملکی فر همایست ترا تا به جایست جهان، ملک به جایست ترا بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا که خداوند جهان راهنمایست ترا این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا کس را با حکم اله ایزد امروز همه کار برای تو کند همه عالم به مراد و به هوای تو کند از لطف هر چه کند با تو سزای تو کند زانکه ضایع نکند هر چه به جای تو کند همه شاهان را خاک کف پای تو کند از بلاد ختن و بادیه‌ی زنگ و هراه تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله عید نمای عید را ای تو هلال عید من گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من بود من و فنای من خشم من و رضای من صدق من و ریای من قفل من و کلید من اصل من و سرشت من مسجد من کنشت من دوزخ من بهشت من تازه من قدید من جور کنی وفا بود درد دهی دوا بود لایق تو کجا بود دیده جان و دید من پیشتر از نهاد جان لطف تو داد داد جان ای همگی مراد جان پس تو بدی مرید من ای مه عید روی تو ای شب قدر موی تو چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من جسم چو خانقاه جان فکرت‌ها چو صوفیان حلقه زدند و در میان دل چو ابایزید من دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من دیده نبیند همی، نقش نهان ترا بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا در همه‌ی هست و نیست، از تری و تازگی نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر کز شکر و آب کرد روح لبان ترا هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم جان نهمی بر میان شکل میان ترا بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا پرده‌زنان روز و شب حلقه‌ی زلف ترا غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت نام شکر گر شدست کام و زبان ترا قبله‌ی خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر زلف نگون ترا روی ستان ترا فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا انس روان ساخت طبع سرو روان ترا پیشروان بهشت بر پر و بال خرد نسخه‌ی دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا دیده‌ی جانها بخورد نوک سنانت ولیک جان سنایی کند شکر سنان ترا از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق هست بحق پاسبان خانه و جان ترا هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا دلاور که باری تهور نمود بباید به مقدارش اندر فزود که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار یأجوج باک سپاهی در آسودگی خوش بدار که در حالت سختی آید به کار کنون دست مردان جنگی ببوس نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس سپاهی که کارش نباشد به برگ چرا روز هیجا نهد دل به مرگ؟ نواحی ملک از کف بدسگال به لشکر نگه دار و لشکر به مال ملک را بود بر عدو دست، چیر چو لشکر دل آسوده باشند و سیر بهای سر خویشتن می‌خورد نه انصاف باشد که سختی برد چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ چه مردی کند در صف کارزار که دستش تهی باشد و کار، زار؟ صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی ز آن رخ ناشسته‌ی چون آفتاب صبح ز تشویر همی کند روی از پی نظاره‌ی آن شوخ چشم شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی بوسه همی رفت چو باران ز لب در طرب و خنده و درهای و هوی بهر غذای دل از آنوقت باز بوسه چنانست لبم گرد کوی ریخت همی آب شب و آب روز آتش رویش به شکنهای موی همچو سنایی ز دو رویان عصر روی بگردان که نیابیش روی عشق را گوهر ز کانی دیگر است مرغ عشق از آشیانی دیگر است هرکه با جان عشق بازد این خطاست عشق بازیدن ز جانی دیگر است عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر وان جهان را آسمانی دیگر است کی کند عاشق نگاهی در جهان زانکه عاشق را جهانی دیگر است در نیابد کس زبان عاشقان زانکه عاشق را زبانی دیگر است کس نداند مرد عاشق را ولیک هر گروهی را گمانی دیگر است نیست عاشق را به یک موضع قرار هر زمانی در مکانی دیگر است نی خطا گفتم برون است از مکان لامکان او را نشانی دیگر است گرچه عاشق خود در اینجا در میان است جای دیگر در میانی دیگر است جوهر عطار در سودای عشق گویی از بحری و کانی دیگر است آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصه‌های شکر از لبان تو گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان جان و جهان چه بی‌خبرند از جهان تو آخر چه بوده‌ای و چه بوده‌ست اصل تو آخر چه گوهری و چه بوده‌ست کان تو دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید اول غلام عشقم و آن گاه آن تو بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست گفتم مها دو ابر تر درفشان تو از خون به زعفران دلم دید لاله زار گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست در حلقه وفا بر دردی کشان تو ترسا بچه‌ی مستم گر پرده براندازد بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو یارب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازد چون زلف پریشان را زنار برافشاند صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد هم غمزه‌ی غمازش بی تیر جگر دوزد هم طره‌ی طرارش بی تیغ سر اندازد در وقت ترش‌رویی چون تلخ سخن گوید بس شور به شیرینی کاندر شکر اندازد کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد گر عارض خوب او از پرده برون آید صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش حالی به سراندازی دستار در اندازد ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد زنار کمر سازد خرقه بدر اندازد گر تر بکند دریا از چشمه‌ی خضرش لب دایم به نثار او موج گهر اندازد ور طشت فلک روزی در زر کندش پنهان همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد چون دوستی آن بت در سینه فرود آید دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد عطار اگر روزی نو دولت عشق آید یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد اول بکشتن من عزم شتابت افتد بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟ گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد یک ذره گر دل تو میلی بما نماید از ذره‌ای چه نقصان در آفتاب افتد؟ در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد بس خون فرو چکانی از دیده در غم او مانند این نمکها گر در کبابت افتد ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ دل خسته‌ای که امروز اندر عذابت افتد من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد آن جوهر جانست که در گوهر کانست یا می که درو خاصیت جوهر جانست یاقوت روان در لب یاقوتی جامست یا چشم قدح چشمه‌ی یاقوت روانست زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق خاک در خمخانه به از خانه‌ی خانست در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی لعلی که ازو خون جگر در دل کانست یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور کز فرط حرارت دل من در خفقانست ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست هر کش غم آن نادره دور زمان کشت او را چه غم از حادثه‌ی دور زمانست در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست کانست که دلها همه سرگشته‌ی آنست خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست لحا الله بعض الناس یأتی جهالة الی ساق محبوب یشبه بالبرد و ساق حبیبی حین شمر ذیله کردن حریر ممتل ورق الورد اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان نظر اولشان زنده کند عالم را در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند بوده‌ام نعره زنان رقص کنان بر درشان گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان همه عالم به یکی قطره دریا غرقند چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان ای پسر برده‌ی قلندر گیر پرده از روی کارها برگیر کفر و اسلام کار کس نکند آشیان زین دو شاخ برتر گیر این دو معشوقه‌ی دو قوم شدست تو برو مذهب سه دیگر گیر پای دربند آن و این چه کنی خودسری باش و کار از سر گیر رهبران تو رهزنان تواند کم این مشتی احمق خر گیر پیش کین رهبران رهت بزنند راه بتخانهای آزر گیر زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس که به کوچه‌ی تو گاهی بودم ره گدایی همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی گرهی اگر چه هرگز نگشوده‌ام طمع بین که ز زلف یار دارم هوس گره‌گشایی همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس همه کام او برآید اگر از درش درآیی از بهر چه در غم و زحیرید وقت سفرست خر بگیرید خیزید روان شوید یاران تا همچو روان صفا پذیرید پران باشید در پی صید آخر نه کم از کمان و تیرید اندر حرکت نهانست روزی گر محتشمید وگر فقیرید در اول روز تازه ز آنید که شب سوی غیب در مسیرید در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد تیر و تیغ است بر دل و جگرم درد و تیمار دختر و پسرم هم بدینسان گدازدم شب و روز غم وتیمار مادر و پدرم جگرم پاره است و دل خسته از غم و درد آن دل و جگرم نه خبر می‌رسد مرا ز ایشان نه بدیشان همی رسد خبرم باز گشتم اسیر قلعه‌ی نای سود کم کرد با قضا حذرم کمر کوه تا نشست من است به میان بر دو دست چون کمرم از بلندی حصن و تندی کوه از زمین گشت منقطع نظرم من چو خواهم که آسمان بینم سر فرود آرم و در او نگرم پست می‌بینم از همه کیهان چون هما سایه افکند به سرم؟ از ضعیفی دست و تنگی جای نیست ممکن که پیرهن بدرم از غم و درد چون گل و نرگس روز و شب با سرشک و با سهرم یا ز دیده ستاره می‌بارم یا به دیده ستاره می‌شمرم ور دل من شده‌ست بحر غمان من چگونه ز دیده در شمرم گشت لاله ز خون دیده رخم شد بنفشه ز زخم دست برم همه احوال من دگرگون شد راست گویی سکندر دگرم که درین تیره روز و تاری جای گوهر دیدگان همی سپرم بیم کردست درد دل امنم زهر کردست رنج تن شکرم پیش تیری که این زند هدفم زیر تیغی که آن کشد سپرم آب صافی شده‌ست خون دلم خون تیره شده‌ست آب سرم بودم آهن کنون از آن زنگم بودم آتش کنون از آن شررم نه سر آزادم و نه اجری خور پس نه از لشکرم نه از حشرم در نیابم خطا چه بیخردم بد نبینم همی چه بی‌بصرم نشنوم نیکو و نبینم راست چون سپهر و زمانه کور و کرم محنت آگین چنان شدم که کنون نکند هیچ محنتی اثرم ای جهان سختی تو چند کشم وای فلک عشوه‌ی تو چند خرم کاش من جمله عیب داشتمی چون بلا هست جمله از هنرم بر دلم آز هرگز ار نگذشت پس چرا من زمان زمان بترم بستد از من سپهر هرچه بداد نیک شد، با زمانه سربه‌سرم تا به گردن چو زین جهان بروم از همه خلق منتی نبرم مال شد دین نشد نه بر سودم؟ رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟ این همه هست و نیستم نومید که ثناگوی شاه داد گرم پادشا بوالمظفر ابراهیم کزمدیحش سرشته شد گهرم گر فلک جور کرد بر دل من پادشاه عادل است غم نخورم من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم هر چند که بی‌هوشم در کار تو هشیارم با شیره فشارانت اندر چرش عشقم پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی بستان قدحی شیره دریاب که عصارم اندر چرش جان آ گر پای همی‌کوبی تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل هین چاشنیی بستان زین باده که من دارم زین باده که داری تو پیوسته خماری تو دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم دامی که درافتادی بنگر سوی دام افکن تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد که کار تو می سازد ای خسته بیمارم داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی و اندر پی روز تو من چون شب سیارم گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد ای صنما به جان تو کینه در بننگری دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری دولت سنگ پاره‌ای گر چه بیافت چاره‌ای در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری ای دل بازشکل من جانب دست عشق او با پر عشق او بپر چند به پر خود پری در پی شاه شمس دین تا تبریز می‌دوان لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد خیل عشقت به جان فرود آید سیل خون از میان برانگیزد تا قیامت غلام آن عشقم که قیامت ز جان برانگیزد از برونم زبان فرو بندد وز درونم فغان برانگیزد تب نهانی است از غم تو مرا لرزه از استخوان برانگیزد ناله پیدا از آن کنم که غمت تب عشق از نهان برانگیزد شحنه‌ی وصل کو که هجران را از سرم یک زمان برانگیزد هجر بر سر موکل است مرا از سرم گرد از آن برانگیزد آه خاقانی از تف عشقت آتش از آسمان برانگیزد چون حدیثی کند دل از دهنت باد آتش فشان برانگیزد دل ز جان برگیر تا راهت دهند ملک دو عالم به یک آهت دهند چون تو برگیری دل از جان مردوار آنچه می‌جویی هم آنگاهت دهند گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه از نقد سحرگاهت دهند گر گدای آستان او شوی هر زمانی ملک صد شاهت دهند گر بود آگاه جانت را جز او گوش مال جان به ناگاهت دهند لذت دنیی اگر زهرت شود شربت خاصان درگاهت دهند تا نگردی بی نشان از هر دو کون کی نشان آن حرم گاهت دهند چون به تاریکی در است آب حیات گنج وحدت در بن چاهت دهند چون سپیدی تفرقه است اندر رهش در سیاهی راه کوتاهت دهند بی‌سواد فقر تاریک است راه گر هزاران روی چون ماهت دهند چون درون دل شد از فقرت سیاه ره برون زین سبز خرگاهت دهند در سواد اعظم فقر است آنک نقطه‌ی کلی به اکراهت دهند ای فرید اینجا چو کوهی صبر کن تا ازین خرمن یکی کاهت دهند ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا ای رهائی ده هر بیهوشی! مهر بر لب نه هر خاموشی! به هوای تو سخن کوشی ما به تمنای تو خاموشی ما گر تو در حرف نهی لطف شگرف لجه‌ای ژرف شود چشمه‌ی حرف بعد توست اصل همه تنگی‌ها قرب تو مایه‌ی یکرنگی‌ها دل جامی که بود تنگ از تو عندلیبی‌ست خوش آهنگ از تو بال پروازش ازین تنگی ده! نکهت‌اش از گل یکرنگی ده! دوز از تار فنا دلق، او را! برهان از خود و از خلق، او را! عیبش از بی‌هنران سازنهان! وز گمان هنرش باز رهان! تا ز عیب و هنر خود آزاد زید اندر کنف فضل تو شاد هله کیدی غلام ناقابل فکر خود کن که کار شد مشکل تا نمیری نمیشوی آزاد این غل هجو تو مبارک باد السلام ای سیاه ساز و نیاز به اجازت که هجو کردم ساز خامه کردم به فکر هجو تو تیز ای سیاه گریز پا بگریز هله کیدی غلام ناقابل فکر خود کن که کار شد مشکل قلمم باز در سیاهی شد تو دگر چون سفید خواهی شد هجوت ای دزد پربها کردم دیگرت بر چراغ پا کردم خویش را زنده می‌گذاری تو رگ مردی مگر نداری تو ای سکندر بسی بداندامی خرک لوله‌ی سیه کامی فچه موش خسته‌ای، آقا گربه‌ی پا شکسته‌ای آقا گه سگ چیست، جسم ناپاکت پشم آن موی روی ناپاکت ریش بز بسته‌ای، برو آقا بد اگر گفته‌ام بگو آقا چون گه گربه است پیکر تو ای گه گربه خاک بر سر تو گوز کون پلید شیطانی جعل مبرز جهودانی پخ سقل، بد عمل، جعل سیما زشت گو، یاوه گو، کریه لقا کون دهن، خایه سر،ذکر قامت بی‌حیا، بد لقا، نجس خلقت کیسه بر، دزد کاسه هر جابر مهره‌ی خر فروش، بد گوهر روبه حیله ساز پر تزویر گربه‌ی اسود کبوتر گیر کیک گهناک دلق کناسان کنه‌ی کون گاو خر آسان هیچ دندان نمانده در دهنت که کسی بشکند گه سخنت آنکه پرورده‌ای به نعمت او می‌کنی صبح و شام غیبت او وانکه آدم شدی ز اقبالش چون سگ افتاده‌ای به دنبالش از تو بد بیند آنکه باتو نکوست اینهمه جرم آن رگ هندوست زین ترا عیب چون توان کردن هست کار کلاغ گه خوردن انتقام فلک نمی‌دانی حق نان و نمک نمی‌دانی تف به روی تو بی‌حقیقت، تف تف بر آن طبع و آن طبیعت تف تف بر آن طبع بی‌تمیزانه تف بر آن روی و ریش هیزانه کشتنت راکه کام مرد و زن است کار موقوف نیم گز رسن است اینک از بافق می‌رسد اسباب دو سه گز ریسمان ولی پر تاب روزها گرد بافق گردیدم تحفه لایقت همین دیدم تحفه‌ی من که یک دو گز رسن است گر پسندی به جای خویشتن است زود از این سر فراز خواهی شد و ز سر خلق باز خواهی شد تا نمیری نمی‌شوی آزاد این غل هجو تومبارک باد ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی ای عقل فتنه‌ای همه از رفتن تو بود وآنگه گناه بر تن بی‌عقل می‌نهی آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ و آن جا که رو نمایی مستی و والهی هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی دریای آگهی که خردها همه از او است آن است منتهای خردهای منتهی ای جان آشنا که در آن بحر می‌روی وی آنک همچو تیر از این چرخ می‌جهی از خرگه تن تو جهانی منور است تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی ای روح از شراب تو مست ابد شده وی خاک در کف تو شد زر ده دهی وصف تو بی‌مثال نیاید به فهم عام وافزاید از مثال خیال مشبهی از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد آلایشی نیابد بحر منزهی گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی دریا به پیش موسی کی ماند سد راه و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی او خواجه همه‌ست گرش نیست یک غلام آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی زان مزد کار می‌نرسد مر تو را که هیچ پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی خامش که بی‌طعام حق و بی‌شراب غیب این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان می‌کرد مشتری فکر خریداری‌اش آسان می‌کرد تلخ کام از لب شیرین بتی جان دادم که به یک خنده جهان را شکرستان می‌کرد همه جعمیت عشاق پریشان می‌شد چون صبا شرحی از آن زلف پریشان می‌کرد کوی دل ها همه از شوق به سر می‌غلطید چون خم طره او دست به چوگان می‌کرد گر زلیخا رخ زیبای تو می‌دید به خواب یوسفش را همه‌ی عمر به زندان می‌کرد خضر اگر لعل روان بخش تو را می‌بوسید خاک حسرت به سر چشمه‌ی حیوان می‌کرد شب که از خط تو یک نکته بیان می‌کردم تا سحر مشک ختا باد به دامان می‌کرد با خیال خط و خال تو دل مشتاقان مشک در دامن و عنبر به گریبان می‌کرد کرد با جان فروغی رخ تابنده‌ی دوست با کتان آن چه فروغ مه تابان می‌کرد تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست اثر شیوه‌ی منظور کند هر چه کند میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست وحشی آن چشم کزو نیست ترا پای گریز بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست عابدی، در کوه لبنان بد مقیم در بن غاری، چو اصحاب الرقیم روی دل، از غیر حق برتافته گنج عزت را ز عزلت یافته روزها، می‌بود مشغول صیام قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام نصف آن شامش بدی، نصفی سحور وز قناعت، داشت در دل صد سرور بر همین منوال، حالش می‌گذشت نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت از قضا، یک شب نیامد آن رغیف شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء دل پر از وسواس، در فکر عشاء بس که بود از بهر قوتش اضطراب نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب صبح چون شد، زان مقام دلپذیر بهر قوتی آمد آن عابد به زیر بود یک قریه، به قرب آن جبل اهل آن قریه، همه گبر و دغل عابد آمد بر در گبری ستاد گبر او را یک دو نان جو بداد بستد آن نان را و شکر او بگفت وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت کرد آهنگ مقام خود دلیر تا کند افطار زان خبز شعیر در سرای گبر بد گرگین سگی مانده از جوع، استخوانی و رگی پیش او، گر خط پرگاری کشی شکل نان بیند، بمیرد از خوشی بر زبان گر بگذرد لفظ خبر خبز پندار، رود هوشش ز سر کلب، در دنبال عابد بو گرفت آمدش دنبال و رخت او گرفت زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند پس روان شد، تا نیابد زو گزند سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش تا مگر، بار دگر آزاردش عابد آن نان دگر، دادش روان تا که از آزار او یابد امان کلب خورد آن نان و از دنبال مرد شد روان و روی خود واپس نکرد همچو سایه، در پی او می‌دوید عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید گفت عابد چون بدید آن ماجرا: من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا صاحبت، غیر دو نان جو نداد وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟ وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟ سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال هست، از وقتی که بودم من صغیر مسکنم، ویرانه‌ی این گبر پیر گوسفندش را شبانی می‌کنم خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد گاه، مشتی استخوانم می‌دهد گاه، غافل گردد از اطعام من وز تغافل، تلخ گردد کام من بگذرد بسیار، بر من صبح و شام لا اری خبزا ولا القی الطعام هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان گاه هم باشد، که پیر پر محن نان نیابد بهر خود، چه جای من چون که بر درگاه او پرورده‌ام رو به درگاه دگر، ناورده‌ام هست کارم، بر در این پیر گبر گاه شکر نعمت او، گاه صبر تا قمار عشق با او باختم جز در او، من دری نشناختم گه به چوبم می‌زند، گه سنگها از در او، من نمی‌گردم جدا چونکه نامد یکی شبی نانت به دست در بنای صبر تو آمد شکست از در رزاق رو بر تافتی بر در گبری روان بشتافتی بهر نانی، دوست را بگذاشتی کرده‌ای با دشمن او آشتی خود بده انصاف، ای مرد گزین! بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد دست را بر سر زد و از هوش شد ای سگ نفس بهائی، یاد گیر! این قناعت، از سگ آن گبر پیر سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد که از کمند محبت کجا توانی جست امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر چو آبگینه دل نازک قدح بشکست چگونه از رجام شراب برخیزد کسی که در صف رندان دردنوش نشست بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود مرا که باد بدستست و دل برفت از دست کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد گر جان طلبی فدای جانت سهلست جواب امتحانت سوگند به جانت ار فروشم یک موی به هر که در جهانت با آن که تو مهر کس نداری کس نیست که نیست مهربانت وین سر که تو داری ای ستمکار بس سر برود در آستانت بس فتنه که در زمین به پا شد از روی چو ماه آسمانت من در تو رسم به جهد هیهات کز باد سبق برد عنانت بی یاد تو نیستم زمانی تا یاد کنم دگر زمانت کوته نظران کنند و حیفست تشبیه به سرو بوستانت و ابرو که تو داری ای پری زاد در صید چه حاجت کمانت گویی بدن ضعیف سعدی نقشیست گرفته از میانت گر واسطه سخن نبودی در وهم نیامدی دهانت شیرینتر از این سخن نباشد الا دهن شکرفشانت دی قاصدی به کلبه‌ی این ناتوان رسید کز مقدمش هزار بشارت به جان رسید از مژده‌ای که فهم شد از دلنوازیش دل را نوید خرمی جاودان رسید گردی که سرمه‌ی‌وش زره‌ی خود به من رساند آسایشی به دیده‌ی بی‌خواب از آن رسید عطری که چون عنبر بر اطراف من فشاند از جنبش نسیم بهر بوستان رسید شهدی که از عبارت شیرین به دل چشاند ذوقش به جان زیاده ز حد بیان رسید حرفی که ساخت گوش زدم در ازای آن از من هزار شکر به گوش جهان رسید حرفش چه بود این که ایا همنشین غم برخیز هان که تیر دعا بر نشان رسید از بر لباس غصه بیفکن که بهر تو تشریف خاص شمسه گردون مکان رسید بلقیس کامکار پریخان که حکم او تا پای تخت رابعه‌ی آسمان رسید مسجود بر و بحر که فرسود سده‌اش بس کز ادب بر آن سر سلطان و خان رسید در موکبش به حاشیه‌ی کهترین سوار دوش هزار خسرو خسرو نشان رسید در محفلش به حاشیه کمترین جدار روی مزار قدسی عرش آشیان رسید هرگه که داد عرض سپه طول و عرض او چون نور آفتاب کران تا کران رسید هرجا کشید خوان کرم فیض عام آن چون رزق کاینات جهان تا جهان رسید امداد هرکه کرد برای وی از سراب صد چشمه‌ی حیات چو صرصر دوان رسید اقبال هرکه خواست به پای خود از پیش سیلاب سان ذخیره در یاوکان رسید ابر عطای او ز کدامین محیط خاست آثار فیض او ز کدامین زمان رسید نخل نوال او ز کدامین ریاض است کز وی بر حیات به پیر و جوان رسید توقیعی از عطیه‌ی او بر کنار داشت هر جا برات بخشش روزی رسان رسید زنجیر عدل او چو در آفاق بسته شد صد چشم بر عدالت نوشیروان رسید تا ظلم را عدالت او پایمال کرد صد بار روی گرگ به پای شبان رسید تا جور را سیاست او خوار و زار کرد بر دزد صد ستم ز سگ کاروان رسید پرسید راه خانه خصمش ز آگهان هرگه ز آسمان اجل ناگهان رسید خود را به دشمنش چه قضا بی‌خبر رساند هر تیر کز کمان بلا بی‌گمان رسید شاهنشها اگر برسانم به عز عرض از دشمنان چها به من ناتوان رسید وندر چه وقت خلعت و پروانه عطا زان شمع مهر پرتو مه پاسبان رسید زان میل غم که در پی من سر نهاده بود از من چسان گذشت و به دشمن چسان رسید نواب پیش از آن شود از لطف خویش شاد کاندر حساب آن به نهایت توان رسید گویا به آن ضمیر همایون به آسمان الهام غیبی از ملک غیب دان رسید کای شاه‌زاده محتشم دل شکسته را دریاب کز شماتت اعدا به جان رسید تا ز انقضای قسمت رزاق صبح و شام رزق وسیع خواهد ازین گرد خوان رسید بادا کشیده خوان نوالت که در جهان فیضش به صد جفاکش بی‌خانمان رسید دلم خاک تو شد گو باش من خون می‌خورم باری ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم سپاس زندگانی نیست بی‌تو بر سرم باری مرا گر خال گندم‌گونت جوجو می‌کند گو کن من آن جو سنگ خالت را به صد جان می‌خرم باری مپوش آن رخ ز من کخر ز من نگزیرد آن رخ را که آن رخ آینه سیماست من خاکسترم باری مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته چه شب‌ها زنده می‌دارم چه تب‌ها می‌برم باری چو آهی برکشم از دل مگو ای دوست دشمن خور چه جای دشمن است ای دوست خود را می‌خورم باری دلم گر باز می‌ندهی دل دیگر به وامم ده که بر خاک عراق این بار بی‌دل نگذرم باری جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان گر آن دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش زان باده که در میکده عشق فروشند ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت به همان مهر و نشان باش تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین گو در نظر آصف جمشید مکان باش بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست به من ده که داروی مردم میست میی کوست حلوای هر غم کشی ندیده به جز آفتاب آتشی جهان بینم از میل جوینده پر یکی سوی دریا یکی سوی در نه بینم کسی را در این روزگار که میلش بود سوی آموزگار چو من بلبلی را بود ناگزیر کز این گوش گیران شوم گوشه‌گیر به مشغولی نغمه‌ی این سرود شوم فارغ از شغل دریا و رود چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ ترنجی به دستم چو روشن چراغ نبینم کس از هوشیاران مست که دادن توان آن ترنجش به دست دگر باره از دست این دوستان گریز آورم سوی آن بوستان تماشای این باغ دلکش کنم بدو خاطر خویش را خوش کنم گزارشگر کارگاه سخن چنین گوید از موبدان کهن که چون شاه روم از شبیخون زنگ برآسود و آمد مرادش به چنگ پذیره شد آسایش و خواب را روان کرد بر کف می ناب را به نوروز بنشست و می نوش کرد سرود سرایندگان گوش کرد نبودی ز شه دور تا وقت خواب مغنی و ساقی و رود و شراب حسابی به جز کامرانی نداشت از آن به کسی زندگانی نداشت نشسته جهاندار گیتی فروز به فیروزی آورده شب را به روز به پیرامنش فیلسوفان دهر جهان را به داد و دهش داد بهر ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام مغنی سراینده بر بانگ رود به نوروزی شه نو آیین سرود که دولت پناها جوان بخت باش همه ساله با افسر و تخت باش گرو کن به عمر ابد جام را گرو گیر کن باده خام را بساط می ارغوانی بنه طرب ساز و داد جوانی بده چو داری جوانی و اقبال هست به رود و به می شاد باید نشست چو ترتیب شمشیر کردی تمام بر آرای مجلس به ترتیب جام جهان گیر در سایه تاج و تخت نگیرد جهان با تو این کار سخت سیاهی گرفتی سپیدی بگیر چنین ابلقی با شدت ناگزیر علم بر فلک زن که عالم تراست به دولت در آویز کان هم تراست شه از نصرت مصر و تاراج زنگ به چهره در آورده بود آب و رنگ زبون کردن دشمن آسان گرفت حساب خراج از خراسان گرفت به هم سنگی خویش در روم و شام نیامد کسش در ترازو تمام به دارا نداد آنچه داد از نخست همان داده را نیز ازو باز جست از آنجا که روز جوانیش بود تمنای کشور ستانیش بود کمربند ایرانیان سست کرد به ایران گرفتن کمر چست کرد درختی که او سر برآرد بلند به دیگر درختان رساند گزند به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش‌منش بود و هم‌روز خوش شکار افکنان دشتها در نوشت همی کرد نخجیر در کوه و دشت فلک وار می‌شد سری پر شکوه گهی سوی صحرا گهی سوی کوه گذشت از قضا بر یکی کوهسار که بود از بسی گونه در وی شکار دو کبک دری دید بر خاره سنگ به آیین کبکان جنگی به جنگ گه آن مغز این را به منقار خست گه این بال آنرا به ناخن شکست در آن معرکه راند شه بارگی همی بود بر هر دو نظارگی ز سختی که کبکان در آویختند ز نظاره‌ی شاه نگریختند شگفتی فرومانده شه زان شمار که در مغز مرغان چه بود آن خمار یکی را نشان کرد بر نام خویش برو بست فال سرانجام خویش دگر مرغ را نام دارا نهاد بر آن فال چشم آشکارا نهاد دو مرغ دلاور در آن داوری زمانی نمودند جنگ آوری همان مرغ شد عاقبت کامگار که بر نام خود فال زد شهریار چو پیروز دید آنچنان حال را دلیل ظفر یافت آن فال را خرامنده کبک ظفر یافته پرید از برکبک بر تافته سوی پشته‌ی کوه پرواز کرد عقابی درآمد سرش باز کرد چو بشکست کبک دری را عقاب ملک کبک بشکست و آمد به تاب ز پرواز پیروزی خویشتن نبودش همانا غم جان و تن بدانست کاقبال یاری دهد به دارا در کامگاری دهد ولیکن در آن دولت کامگار نباشد بسی عمر او پایدار شنیدم که بود اندر آن خاره کوه مقرنس یکی طاق گردون شکوه که پرسندگان زو به آواز خویش خبر باز جستندی از راز خویش صدائی شنیدندی از کوه سخت بر انسان که بودی نمودار بخت بفرمود شه تا یکی هوشمند خبر باز پرسد ز کوه بلند که چون در جهان ریزش خون بود سرانجام اقبال او چون بود بپرسید پرسنده‌ی نغز فال که چون می‌نماید سرانجام حال؟ سکندر شود بر جهان چیره دست؟ به دارای دارا درآرد شکست؟ صدائی برآورد کوه از نهفت همان را که او گفته بدباز گفت از آن فال فرخ دل خسروی چو کوه قوی یافت پشت قوی به خرم دلی زان طرف بازگشت سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت به تدبیر بنشست با انجمن چو سرو سهی در میان چمن سخن راند ز اندازه کار خویش ز پیروزی صلح و پیکار خویش که چون من به نیروی گیتی پناه به گردون گردان رساندم کلاه گزیت رباخوارگان چون دهم به خود بر چنین خواریی چون نهم به دارا چرا داد باید خراج کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج گر او تاج دارد مرا تیغ هست چو تیغم بود تاجم آید به دست گر او لشگر آرد به پیکار من نگهدار من بس نگهدار من مرا نصرت ایزدی حاصلست که رایم قوی لشگرم یکدلست سپه را که فیروزمندی رسد ز یاران یک دل بلندی رسد دو درزی ز دل بشکند کوه را پراکندگی آرد انبوه را امیدم چنان شد به نیروی بخت که بستانم از دشمنان تاج و تخت چه باید رصدگاه دارا شدن به جزیت دهی آشکارا شدن شما زیرکان از سریاوری چه گوئید چون باشد این داوری چه حجت بود پیش دارا مرا نهانی کند آشکارا مرا شناسندگان سرانجام کار دعا تازه کردند بر شهریار که تا چرخ گردنده و اخترست وزین هر دو آمیزش گوهرست چراغ جهان گوهر شاه باد رخ شاه روشن‌تر از ماه باد توئی آنکه نیروی بینش به توست برومندی آفرینش به توست به هر جا که باشی خداوند باش ز تخمی که کاری برومند باش چو پرسیدی از ما به فرخنده رای بگوئیم چون بخت شد رهنمای چنانست رخصت برای صواب که شه بر مخالف نیارد شتاب تو بنشین گر او با تو جنگ آورد بر او تیغ تو کار تنگ آورد ز دست تو یک تیغ برداشتن ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن گوزنی که با شیر بازی کند زمین جای قربان نمازی کند ز دارا نیاید به جز نای و نوش گر آید به تو خونش آید به جوش تو زو بیش در لشگر آراستن خراج از زبونان توان خواستن شبیخون تو تا بیابان زنگ تماشای او تا شبستان تنگ تو دین پروری خصم کین پرورست فرشته دگر اهرمن دیگرست تو شمشیرگیری و او جام گیر تو بر سر نشینی و او بر سریر تو با دادی او هست بیدادگر تو میزان زور او ترازوی زر تو بیداری او بی خودی می‌کند تو نیکی کنی او بدی می‌کند بدآن بد که از جمله شهر و سپاه ز نیکان ندارد کسی نیکخواه ببینی که روزی هم آزار او کسادی در آرد به بازار او نوازشگری های بد رام تو برآرد به هفتم فلک نام تو ز حق دشمنی چند باطل ستیز مکن چون کند باطل از حق گریز کمربند بیداری بخت گیر کله داریی کن سر تخت گیر نباید که بندد تو را این خیال که دولت به ملک است و نصرت به مال سری کردن مردم از مردمیست وگرنه همه آدمی آدمیست همه مردمی سرفرازی کند سر آن شد که مردم نوازی کند دد و دام را شیر از آنست شاه که مهمان نوازست در صیدگاه جهان خوش بدان نیست کری به دست به زنجیر و قفلش کنی پای بست ز عیش خوش آنگه نشانش دهی کز اینش ستانی به آنش دهی جوانمرد پیوسته با کس بود کس آن را نباشد که ناکس بود بدان کس که او را خمیریست خام همه کس دهد نان پخته به وام مروت تو داری و مردی تو راست بداندیش را گنج با اژدهاست گر او تندر آمد تو هستی درخش گر او گنجدان شد توئی گنج بخش پدر گرچه با قوت شیر بود به کین خواستن نرم شمشیر بود تو آن شیرگیری که در وقت جنگ ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ چگوئی سیاهان زنگی سرشت که بودند چون دیو دژخیم زشت چو با تیغ تو سرکشی ساختند به جز سر چه در پایت انداختند چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه از این قطره‌ها هم نداری شکوه نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند هژبر ژیان کی شود صید گور سیه مارکی روی تابد ز مور عقابی که نخجیر سازی کند به فروجکان دست بازی کند دگر کاختران نیک خواه تواند همان خاکیان خاک راه تواند نمودار گیتی گشائی تراست خلل خصم را مومیائی تراست به چندین نشانهای فیروزمند بداندیش را چون نباید گزند به فالی کز اختر توان برشمرد توداری درین داوری دستبرد همان در حروف خط هندسی تو غالب‌تری گر سخن بررسی پلنگر که لشکرکش زنگ بود به وقتی که با قوت چنگ بود به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم در آن فتح غالب تو را یافتیم چو پیروز بود آن نمونش به فال در این هم توان بود پیروز حال شه از نصرت رهنمایان خویش حساب جهانگیری آورد پیش به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت به نیک اختری فال اختر گرفت به فرخندگی فال زن ماه و سال که فرخ بود فال فرخ به فال مزن فال بد کاورد حال بد مبادا کسی کو زند فال بد اعتقاد محمد بهروز کرد روزیش از آن جهان آگاه چون به از زر به عمر هیچ ندید زر به درویش داد و عمر به شاه گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت زنهار تا از او به جزا و ناوری پناه ای فلک شمس شرف جاه تو باد بر افزون چو مه یکشبه بر تنم از سرما آمد فراز پوست بر آن سان که بر آتش دبه شد کتفم رقص کنان می‌زنم سنج به دندان و به لب دبدبه نزد تو زان آمدم ایرا که هست دیدن خورشید غم بی‌جبه بخور من بود دود درمنه چنین باشد کسی را کو درم نه چو بی سیمم ولی دایم به شکرم تقاضا گر ملازم بر درم نه اگر گردون به کام من نگردد چه گویی برده‌ی خود بر درم نه ای تیر غم و رنج بسی خورده و برده واقف شده بر معرفت خرقه و خورده بر ظاهر خود نقش شریعت بگشادم در باطن خود حرف حقیقت بسترده با هستی خود نرد فنا باخته بسیار صد دست فزون مانده و یک دست نبرده در آرزوی کوی خرابات همه سال اول قدم از راه خرابی بسپرده ایمن شده از عمر خود و گشت شب و روز در بی‌خردی کیسه به طرار سپرده ور زان که ترا نیستی ای خواجه تمناست هان تا نکنی تکیه بر انفاس شمرده زان پیش که نوبت به سر آید تو در آن کوش تا مرده‌ی زنده شوی ای زنده‌ی مرده ای زده بر فلک سراپرده رخت بر تخت عیسی آورده ای که از رشک نردبان فلک با خود از خاک بر فلک برده گر کسان گرسنه گرد تو در همه با گوشت مرغ خو کرده پس اگر بر پریده او سوی تو نپریده ازو بیازرده نیک زشتست با چو تو عمری ظلم را پر و بال گسترده داده همنام خود به ده مطلب یاری از هندوان نو برده کی تواند سپیدچرده شده آنکه کرد ایزدش سیه‌چرده ای درون هزار پرده شده لن ترانی نبشته بر پرده گر که مستوجبست حد ترا این سنایی شراب ناخورده هم وبالی نباشدت گر ازو در گذاری گناه ناکرده بدهی این گدای گرسنه را بدل نان برنج پرورده این چه قرنست اینکه در خوابند بیداران همه وین چه دورست اینکه سرمستند هشیاران همه طوق منت یابم اندر حلق حق گویان دین خواب غفلت بینم اندر چشم بیداران همه در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر بر بساط صایبی خفتند طراران همه در لحد خفتند بیداران دین مصطفا بر فلک بردند غیو و نعره میخواران همه حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه غارتی را عادتی کردند بزازان ما در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه بی‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گویان دین بی‌بصر گشته‌ست گویی چشم نظاران همه ای جهان دیده کجااند آن جهانداران کجا وی ستمدیده کجااند آن ستمگاران همه آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست آن رفیقان نکو و آن مهربان یاران همه و آن سمن رویان گل بویان حوراپیکران آنکه گل بودی خجل زان روی گلناران همه مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار ای برادر مرگ دان قهار قهاران همه شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی در میان دوکدان لاف هر تردامنی نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر در خرابه‌ی بام گلخن طبل عطاری مجوی خلعت بوذر نداری گام دینداری منه قوت حیدر نداری نام کراری مجوی خار پای راه درویشان آن درگاه را در کف دست عروس مهد عماری مجوی هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی بر سر طور هوا طنبور شهوت می‌زنی عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی تا کی اندر راه دین با نفس دمسازی کنی بر در میدان این درگاه طنازی کنی کوزه و ابریق برداری و راه کج روی جامه‌ی صدیق در پوشی و غمازی کنی ور تو خواهی کز کمان شهوت و تیر نفاق از سر انگشت دف زن ناوک‌اندازی کنی نزد مغفرها ستور لنگ گردی و آنگهی پیش معجرها حدیث از مرکب تازی کنی چون به کنجی باز بنشینی و با یاران حدیث از گل و گرمابه و از شانه‌ی رازی کنی رو به گرد خاکبازی گرد کین آن راه نیست کاندرین ره با براق خلد خر تازی کنی تا تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل در کف محنت چو گوی پهنه‌ی غازی کنی نیست سودای دفاع تو که در بازار صدق با خس و خاشاک می‌خواهی که بزازی کنی وقت آب و تخم کشتن گشته شیطان را قرین وقت خرمن کوفتن با موسی انبازی کنی مگذران در لهو و بازی عمر لیکن روز حشر کیفر آن گاهی بری با حور عین بازی کنی به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت مرا به میکده ، ای محتسب رجوعی نیست اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت به رهگذارش اگر خاک ره شود سر من کجا چو وحشی از آن رهگذار خواهم رفت شب دراز به امید صبح بیدارم مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم که بر وی این همه باران شوق می‌بارم از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی بیا و زنده جاوید کن دگربارم چه روزها به شب آورده‌ام در این امید که با وجود عزیزت شبی به روز آرم چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم هنوز با همه بی مهریت طلبکارم من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم هنوز قصه هجران و داستان فراق به سر نرفت و به پایان رسید طومارم اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی حدیث عشق به پایان رسد نپندارم حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست یکی تمام بود مطلع بر اسرارم از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب از بس فشردن عرق انفعال تو در آتش ار دود به در آید تر آفتاب گوئی محل تربیت باغ حسن تو معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب آئینه نهفته در آئینه دان شود گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب از وصف جلوه قد شیرین تحرکت بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب گر ماه در رخت به خیانت نظر کند چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است در دوده‌ی سر قلمش مضمر آفتاب نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند مثل گل نچیده که ماند در آفتاب در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب بهر کتاب حسن تو بر صفحه‌ی فلک می‌بندد از اشعه‌ی خود مسطر آفتاب ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب ای خامه نیک در ظلمات مداد رو گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب دی کرد آفتاب پرستی سال و گفت وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر کردی اگر خوشامد من باور آفتاب گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای بر آسمان برند بچربد بر آفتاب فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب از نقش نعل توسن جولانگرت زمین گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش گردید طالع از دهن اژدر آفتاب در پای صولجان تو افتاد همچو گوی با آن که مهتریش بود در خور آفتاب هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب مه افسر غلامیت از سر اگر نهد همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم دائم کشد به رشته‌ی زر گوهر آفتاب نعلین خود دهش به تصدق که بر درت در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب ریزد به پای امت او اشگ معذرت بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب کوته کنم سخن که مباد اندکی شود بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب سلطان بارگاه رسالت که سوده است بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب شاه رسل وسیله کل هادی سبل کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب بالائیان چه خط غلامی بوی دهند خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب از بنده زادگانش یکی مه بود ولی ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب نعل سم براق وی آماده تا کند زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب از بهر عطر بارگه کبریای اوست مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب تا شغل بندگیش گزید از برای خویش گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب خود را بر آسمان نهم بیند ار شود قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب هر شب پی شرف زره غرب می‌برد خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت دارد برای مشعله دیگر آفتاب یک ذره نور از رخ او وام کرده است از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند باشد پیاده عقب لشگر آفتاب خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب در کشوری که لمعه فرو شد جمال او باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب از خاک نور بخش رهت این صفا و نور آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب یا سیدالرسل که سپهر وجود را ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب آن ذره است محتشم اندر پناه تو کاویخته به دست توسل در آفتاب ظل هدایتش به سر افکن که ذره را ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب تا در صف کواکب و در جنب عترتت گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت آنرا که بود عالم معنی مسخرش دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت مستسقی که تشنه‌ی دریای وصل بود بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو خیمه جان بر اوج زن در دل بحر موج زن مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو از می لعل پرگهر بی‌خبری و باخبر در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب زین دو بزاده روز و شب چیست سبب مرا بگو از دل چرخ در زمین باغ و گل است و یاسمین باد خزانش در کمین چیست چنین چرا بگو بخل و سخا و خیر و شر نیست جدا ز یک دگر نیست یکی و نیست دو چیست یکی دو تا بگو بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی‌گله نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو درگذر از صفات او ذات نگر خدا بگو زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنا دل ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده کنار از من چه می‌جوئی بیا بنگر که بی رویت کنارم می‌کند هر شب پر از خون جگر دیده از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده ببوی آنکه هم روزی برآید اختر بختم ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده برون از اشک رخسارم نباشد وجه سیم و زر ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم ببین آخر که خواجو را چه می‌آرد بسر دیده با آن که می‌رسانی آن باده بقا را بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را مطرب قدح رها کن زین گونه ناله‌ها کن جانا یکی بها کن آن جنس بی‌بها را آن عشق سلسلت را وان آفت دلت را آن چاه بابلت را وان کان سحرها را بازآر بار دیگر تا کار ما شود زر از سر بگیر از سر آن عادت وفا را دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته طغرای تو نبشته مر ملکت صفا را در نورت ای گزیده‌ای بر فلک رسیده من دم به دم بدیده انوار مصطفا را چون بسته گشت راهی شد حاصل من آهی شد کوه همچو کاهی از عشق کهربا را از شمس دین چون مه تبریز هست آگه بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را هم نظری هم خبری هم قران را قمری هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی سوی فلک حمله کنی زهره و مه را ببری چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری چند جنون کرد خرد در هوس سلسله‌ای چند صفت گشت دلم تا تو بر او برگذری آن قدح شاده بده دم مده و باده بده هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخی است لاله رخا تو ز یکی لاله ستان دگری هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین مادر دولت بکند دختر جان را پدری آه که دلم برد غمزه‌های نگاری شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه درد و غم چون تو یار و دلبر باری از پی این عشق اشک‌هاست روانه خوب شهی آمد و لطیف نثاری چشم پیاپی چو ابر آب فشاند تا ننشیند بر آن نیاز غباری کان شکر آن لبست باد بقایش تا که نماند حزین و غوره فشاری نک شب قدرست و بدر کرد عنایت بر دل هر شب روی ستاره شماری بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود ماهی بی‌آب را کی دید قراری خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن از تن بی‌عقل کی بیاید کاری خلعت نو پوش بر زمین و زمانه خلعت گل یافت از جناب تو خاری گر نبدی خوی دوست روح فشانی خود نبدی عاشقی و روح سپاری خرقه بده در قمارخانه عالم خوب حریفی و سودناک قماری بهر کنارش همی کنار گشایم هیچ کس آن بحر را ندید کناری تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟ یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند ارز سخن خوب خردمندان دانند کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند مشک است سخن نافه‌ی او خاطر دانا معنی بود آن مشک که از نافه برآرند مر جاهل را نبود اندازه‌ی عالم صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر سرد باد آورم نرفتم به گفتار تو هوشمند ز کم دانشی بر من آمد گزند اگر تو نبندی بدین بد میان همه سود را مایه باشد زیان چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید هم آن گنج و هم لشکر نامدار بیاراسته چون گل اندر بهار همه چرخ گردان به دیوان سپرد تو گویی که باد اندر آمد ببرد چو بشنید بر تن بدرید پوست ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست به روشن دل از دور بدها بدید که زین بر زمانه چه خواهد رسید به رستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تخت را خویشتن پروریم که شاه جهان در دم اژدهاست به ایرانیان بر چه مایه بلاست کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی به تیغ جهان بخش کین همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار نشاید بدین کار آهرمنی که آسایش آری و گر دم زنی برت را به ببر بیان سخت کن سر از خواب و اندیشه پردخت کن هران تن که چشمش سنان تو دید که گوید که او را روان آرمید اگر جنگ دریا کنی خون شود از آوای تو کوه هامون شود نباید که ارژنگ و دیو سپید به جان از تو دارند هرگز امید کنون گردن شاه مازندران همه خرد بشکن بگرز گران چنین پاسخش داد رستم که راه درازست و من چون شوم کینه خواه ازین پادشاهی بدان گفت زال دو راهست و هر دو به رنج و وبال یکی از دو راه آنک کاووس رفت دگر کوه و بالا و منزل دو هفت پر از دیو و شیرست و پر تیرگی بماند بدو چشمت از خیرگی تو کوتاه بگزین شگفتی ببین که یار تو باشد جهان‌آفرین اگرچه به رنجست هم بگذرد پی رخش فرخ زمین بسپرد شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک مگر باز بینم بر و یال تو همان پهلوی چنگ و گوپال تو و گر هوش تو نیز بر دست دیو برآید به فرمان گیهان خدیو تواند کسی این سخن بازداشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت نخواهد همی ماند ایدر کسی بخوانند اگرچه بماند بسی کسی کاو جهان را بنام بلند گذارد به رفتن نباشد نژند چنین گفت رستم به فرخ پدر که من بسته دارم به فرمان کمر ولیکن بدوزخ چمیدن به پای بزرگان پیشین ندیدند رای همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درنده شیر کنون من کمربسته و رفته‌گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم دل جادوان بشکنم هرانکس که زنده است ز ایرانیان بیارم ببندم کمر بر میان نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید به نام جهان‌آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده به گردنش در پالهنگ سر و مغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را ز جای بپوشید ببر و برآورد یال برو آفرین خواند بسیار زال چو رستم برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم به جای بیامد پر از آب رودابه روی همی زار بگریست دستان بروی بدو گفت کای مادر نیکخوی نه بگزیدم این راه برآرزوی مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امیدداری همی چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من به زنهار دار به پدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش زمانه بدین سان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد هران روز بد کز تو اندر گذشت بر آنی کزو گیتی آباد گشت عاشقان کل نه عشاق جزو ماند از کل آنک شد مشتاق جزو چونک جزوی عاشق جزوی شود زود معشوقش بکل خود رود ریش گاو و بنده‌ی غیر آمد او غرقه شد کف در ضعیفی در زد او نیست حاکم تا کند تیمار او کار خواجه‌ی خود کند یا کار او با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس دلبری را تا که در عالم نمی‌ماند به کس کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس نیست امشب محمل لیلی روان یا کرده‌اند بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس مرغ طبعم را مکن آزار کو را داده‌اند آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس دیده‌ها شب فراز باید کرد روز شد دیده باز باید کرد ترک ما هر طرف که مرکب راند آن طرف ترک تاز باید کرد مطبخ جان به سوی بی‌سوییست پوز آن سو دراز باید کرد چون چنین کان زر پدید آمد خویش را جمله گاز باید کرد جامه عمر را ز آب حیات چون خضر خوش طراز باید کرد چون غیورست آن نبات حیات زین شکر احتراز باید کرد چون چنین نازنین به خانه ماست وقت نازست ناز باید کرد با گل و خار ساختن مردیست مرد را ساز ساز باید کرد قبله روی او چو پیدا شد کعبه‌ها را نماز باید کرد سجده‌هایی که آن سری باشد پیش آن سرفراز باید کرد پیش آن عشق عاقبت محمود خویشتن را ایاز باید کرد چون حقیقت نهفته در خمشیست ترک گفت مجاز باید کرد ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست خم پیشین بگشا و سر این خم بربند که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست بند این جام جفا جام وفا را برگیر تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست درده آن باده اول که مبارک باده‌ست مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‌ست صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست بر در خانه دل این لگد سخت مزن هان که ویران شود این خانه دل یک خشته‌ست باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن عقل را بازارگان کردن ببازار وجود نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست زانکه با دست نسیم چمن و بوی بهار همه بتخانه‌ی چین نقش و نگارست ولیک اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت اوست کاندر حرم عشق تو می‌یابد بار سکه روی مرا نقش نبینی زانروی که درستست که چشمت نبود بر دینار خرم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی چون مراد من دلسوخته اینست برآر از میانت چو کمر میل کنارست مرا گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو که دلش را سر یارست و تنش را سر دار آرایش باغ آمد این روی چه روی است این مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این این خانه جنات است یا کوی خرابات است یا رب که چه خانه‌ست این یا رب که چه کوی است این در دل صفت کوثر جویی ز می احمر دل پر شده از دلبر یا رب که چه جوی است این ای بر سر هر پشته از درد تو صد کشته تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این جان‌ها که به ذوق آمد در عشق دو جوق آمد در عشق شراب است آن در عشق سبوی است این ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط ما نبود که با من تو این کنی دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی پنداشتم همی که دل از دوستی دهی بر تو گمان که برد که تو دشمن منی دل دادن تو از پی آن بود تا مرا اندر فریبی و دلم از جای برکنی کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی بستی به مهر با دل من چند بار عهد از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود ما مرغکان گرسنه‌ایم و تو خرمنی تو تا بنشسته‌ای بر دار فانی نشسته می‌روی و می نبینی نشسته می‌روی این نیز نیکو است اگر رویت در این گفتن سوی او است بسی گشتی در این گرداب گردان به سوی جوی رحمت رو بگردان بزن پایی بر این پابند عالم که تا دست از تبرک بر تو مالم تو را زلفی است به از مشک و عنبر تو ده کل را کلاهی ای برادر کله کم جو چو داری جعد فاخر کله بر آسمان انداز آخر چرا دنیا به نکته مستحیله فریبد چون تو زیرک را به حیله به سردی نکته گوید سرد سیلی نداری پای آن خر را شکالی اگر دوران دلیل آرد در آن قال تخلف دیده‌ای در روی او مال تو را عمری کشید این غول در تیه بکن با غول خود بحثی به توجیه چرا الزام اویی چیست سکته جوابش گو که مقلوب است نکته در کف جور تو افتادم، تو دان تن به هجران تو در دادم، تو دان الغیاث، ای دوست، کز دست جفات در کف صد گونه بیدادم، تو دان بر امید آنکه بینم روی تو لب ببستم، دیده بگشادم، تو دان دل، که از دیدار تو محروم ماند بر در لطفت فرستادم، تو دان سالها جستم، ندیدم روی تو از طلب اکنون به استادم، تو دان چون نیم نومید ز امید بهی بر در امیدت افتادم، تو دان گر کسی حالم نداند، گو: مدان از همه عالم چو آزادم، تو دان می‌گدازد تابش هجرت مرا بر یخ است ای دوست، بنیادم، تو دان گر ز نام من همی ننگ آیدت خود مبر نامم، که من بادم، تو دان ور همی دانی که شادم ز اندهت هم به اندوهی بکن شادم، تو دان چند نالم، چون عراقی، در غمت؟ روز و شب در سوز و فریادم، تو دان جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت تو خود شکری یا عسلست آب دهانت یک روز عنایت کن و تیری به من انداز باشد که تفرج بکنم دست و کمانت گر راه بگردانی و گر روی بپوشی من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت بر ماه نباشد قد چون سرو روانت آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را معذور بدارند چو بینند عیانت حیفست چنین روی نگارین که بپوشی سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت بازآی که در دیده بماندست خیالت بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت بسیار نباشد دلی از دست بدادن از جان رمقی دارم و هم برخی جانت دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم خرم تن سعدی که برآمد به زبانت دوستی را یگانه شو با دوست از صفا چون دو مغز در یک پوست دوستی کز برای دین نبود دل بر آن دوستی امین نبود تا میان دو دوست فرقی هست هم‌چنان در میانه زرقی هست اندرین کار یار باید، یار چونکه بی‌یار بر نیاید کار تا ترا قصد و اختیار بود یار، مشنو، که با تو یار بود چون پی اختیار خود باشی یار کس نی، که یار خود باشی دوست را پند گوی و پند پذیر پیش او خرد باش و خرده مگیر این محبان، که شهره‌ی شهرند از محبت تمام بی‌بهرند دوستی از پی تراش کنند یار از بهر نان و آش کنند از جفا با تو دوست دیر شوند دوست گیرند و زود سیر شوند پی مال تواند، چون ببرند پایمالت کنند و غم نخورند گر درم هست با تو در سازند تا ترا از درم بپردازند بدهی لوت، چشمشان با تست ندهی، جنگ و خشمشان با تست دوستی ز امن و استواری خاست امن چون نیست دوستی ز کجاست؟ هم ز احوال دوستان مجاز رو نماید ترا حقیقت باز هر که این دوستی به سر نبرد راه از آن دوستی به در نبرد ظاهر و باطنیت باید چست تا به پایان بری تو عهد درست از سر بندگی به روز الست چون به پیمان دوست دادی دست بر دلت هر چه بگذرد جز دوست بعد از آن عهد کرد کار تو اوست بر نخستینه عهد باید بود وندران جد و جهد باید بود تا به پایان بری سخن، باری که در آن روز گفته‌ای: آری تا تو این عهد را وفا نکنی روی در قبله‌ی صفا نکنی ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود آدمی عهد را وفا ننمود از کلام ار وفا پژوه کسست « کلبهم باسط ذراع» بسست کلب کو در ره وفا زد گام خرقه پوشد ز پوست در بلعام به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز گشت در روی او بلند آواز بی‌هنر خود سگی بدان تا سه چون شود با همای هم‌کاسه؟ پارسایان، که با وفا جفتند از زن پارساش به گفتند چون دید پدر که دردمند است در عالم عشق شهر بند است برداشت ازو امید بهبود کان رشته تب پر از گره بود گفت ای جگر و جگرخور من هم غل من و هم افسر من نومیدی تو سماع کردم خود را و ترا وداع کردم افتاد پدر ز کار بگری بگری به سزا و زار بگری در گردنم آر دست و برخیز آبی ز سرشک بر رخم ریز تا غسل سفر کنم بدان آب در مهد سفر خوشم برد خواب این بازپسین دم رحیل است در دیده به جای سرمه میل است در بر گیرم نه جای ناز است تا توشه کنم که ره دراز است زین عالم رخت بر نهادم در عالم دیگر اوفتادم هم دور نیم ز عالم تو می‌میرم و می‌خورم غم تو با اینکه چو دیده نازنینی بدرود که دیگرم نبینی بدرود که رخت راه بستم در کشتی رفتگان نشستم بدرود که بار بر نهادم در قبض قیامت اوفتادم بدرود که خویشی از میان رفت ما دیر شدیم و کاروان رفت بدرود که عزم کوچ کردم رفتم نه چنان که باز گردم چون از سر این درود بگذشت بدرودش کرد و باز پس گشت آمد به سرای خویش رنجور نزدیک بدانکه جان شود دور روزی دو ز روی ناتوانی می‌کرد به غصه زندگانی ناگه اجل از کمین برون تاخت ناساخته کار کار او ساخت مرغ فلکی برون شد از دام در مقعد صدق یافت آرام عرشی به طناب عرش زد دست خاکی به نشیب خاک پیوست آسوده کسیست کو در این دیر ناسوده بود چو ماه در سیر در خانه غم بقا نگیرد چون برق بزاید و بمیرد در منزل عالم سپنجی آسوده مباش تا نرنجی آنکس که در این دهش مقامست آسوده دلی بر او حرامست آن مرد کزین حصار جان برد آن مرد در این نه این در آن مرد دیویست جهان فرشته صورت در بند هلاک تو ضرورت در کاسش نیست جز جگر چیز وز پهلوی تست آن جگر نیز سرو تو در این چمن دریغ است کابش نمک و گیاش تیغ است تا چند غم زمانه خوردن تازیدن و تازیانه خوردن عالم خوش خور که عالم اینست تو در غم عالمی غم اینست آن مار بود نه مرد چالاک کو گنج رها کند خورد خاک خوشخور که گل جهانفروزی چون مار مباش خاک روزی عمر است غرض به عمر در پیچ چون عمر نماند گو ممان هیچ سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است لنگر شکن هزار کشتی است چون چه مستان مدار در چنگ بستان و بده چو آسیا سنگ چون بستانی بیایدت داد کز داد و ستد جهان شد آباد چون بارت نیست باج نبود بر ویرانی خراج نبود زانان که جنیبه با تو راندند بنگر به جریده تا که ماندند رفتند کیان و دین پرستان ماندند جهان به زیر دستان این قوم کیان و آن کیانند بر جای کیان نگر کیانند هم پایه آن سران نگردی الا به طریق نیک مردی نیکی کن و از بدی بیندیش نیک آید نیک را فرا پیش بد با تو نکرد هر که بد کرد کان بد به یقین به جای خود کرد نیکی بکن و به چه در انداز کز چه به تو روی برکند باز هر نیک و بدی که در نوائیست در گنبد عالمش صدائیست با کوه کسی که راز گوید کوه آنچه شنید باز گوید گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم با خبر نیست که مادر غم او بی‌خبریم از خیال سر زلفش سر ما پرسود است این خیالست که ما از سر او درگذریم با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم تا نگویند که ما مردم کوته نظریم دل فکنده است در این آتش سودا ما را وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم جان ما وعده‌ی وصلست نه این روح مجاز تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم آه و فریاد که از دست بشد کار عبید یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید نشسته در غم و از غمگسار خود محروم گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان مباد هیچکس از روزگار خود محروم ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی ز سیل این مژه‌ی سیل بار خود محروم ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست که مانده‌ام ز خداوندگار خود محروم امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم هر روز پری زادی از سوی سراپرده ما را و حریفان را در چرخ درآورده صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده عالم ز بلای او دستار کشان کرده سالوس نتان کردن مستور نتان بودن از دست چنین رندی سغراق رضا خورده دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری معذورم آخر من کمتر نیم از مرده هر روز برون آید ساغر به کف و گوید والله که بنگذارم در شهر یک افسرده ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده خستم جگرت را من بستان جگری دیگر همچون جگر شیران ای گربه پژمرده همرنگ دل من شو زیرا که نمی‌شاید من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل کاندر حرمین دل نبود دل آزرده شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غم‌خور منی همه عالم آگهی شد که جفاکش توام نیم از دل تو آگه که وفاگر منی دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من دیتش هم از تو خواهم که تو داور منی به لبت شفیع بردم که مرا قبول کن به ستیزه گفت خون خور که نه در خور منی ز در تو چند لافم که تو روزی از وفا به حقایقی نگفتی که سگ در منی دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟ وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟ سینه‌ی ما سوختست از پخته و خامش مگوی دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟ آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی ای نسیم سحری بوی بهارم برسان شکری از لب شیرین نگارم برسان حلقه‌ی زلف دلارام من از هم بگشای شمسه‌ئی زان گره غالیه بارم برسان تار آن سلسله‌ی مشک فشان بر هم زن بوئی از نافه‌ی آهوی تتارم برسان گرت افتد به دواخانه‌ی وصلش گذری مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد نسخه‌ای زان خط مشکین غبارم برسان تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم رقعه‌ئی از خط آن لاله عذارم برسان پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار مژده‌ئی از ره یاری بدیارم برسان چون بدان بقعه رسی رقعه‌ی من در نظر آر نام من محو کن و نامه بیارم برسان گر بخمخانه‌ی آن مغبچه‌ات راه بود سر خم بر کن و داروی خمارم برسان دارد آن موی میان از من بیچاره کنار یا رب آنموی میان را بکنارم برسان دل خواجو شد و بر خاک درش کرد قرار خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست داد عصمت دهی از بهر رضای دل او تا هوس پیشه بداند که دلت مایل کیست سگت آهسته نهد پا به زمین از غیرت تا بداند که سر کوی تو سر منزل کیست بعد از آن هم که کنی به سملم از تاب حسد ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست برده این قافله از قافله مشگ سبق یارب این عطرفشانی عمل محمل کیست گرچه آواز وی از محفل او می‌شنوم دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست محتشم زد چو گدایان در دریوزه عام تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست اهل بر روی زمین جستیم نیست عشق را یک نازنین جستیم نیست زین سپس بر آسمان جوئیم اهل زان که بر روی زمین جستیم نیست برنشین ای عمر و منشین ای امید کاشنائی همنشین جستیم نیست خرمگس برخوان گیتی صف زده است یک مگس را انگبین جستیم نیست گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی کز تو و او ما همین جستیم نیست بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر شیرمردی در کمین جستیم نیست هست در گیتی سلیماتن صدهزار یک سلیمان را نگین جستیم نیست ترک خاقانی بسی گفتیم لیک مثل او سحرآفرین جستیم نیست در خراسان نیست مانندش چنانک در عراقش هم قرین جستیم نیست دل رفت و می‌ندانم حالش که خود کجا شد آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد حصن جان ساز در جهان خلوت دو جهان ملک و یک زمان خلوت باک غوغای حادثات مدار چون تو را شد حصار جان خلوت ساقیت اشک و مطربت ناله شاهدت درد و میزبان خلوت خلوتی کن نهان ز سایه‌ی خویش تا کند سایه را نهان خلوت همه گم بوده‌ها پدید آید چون تو را گم کند نشان خلوت سایه را پنبه بر نه احمدوار تا شود ابر سایبان خلوت نقطه‌ی حلقه‌ی زره دیدی که نشسسته‌است بر کران خلوت خلوتی کش تو در میان باشی کرم پیله کند چنان خلوت حلقه‌ی عشق را شوی نقطه چون برونت آرد از میان خلوت همچو تیز از میان یارای بس باش چون تیغ در میان خلوت بر در کهف شیرمردان باش کرده چون سگ بر آستان خلوت خلوت امروز کن که خواهد بود دربر خاک جاودان خلوت یک تن آفتاب را گفتند که همی زیست سالیان خلوت عیسیی بر سرش فرود آمد تا سراسیمه شد در آن خلوت انس هرکس در این جهان چیزی است انس خاقانی از جهان خلوت ای بروییده به ناخواست به مانند گیا چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت خدمت او به حقیقت همه زرقست و ریا برو ای غصه دمی زحمت خود کوته کن باده عشق بیا زود که جانت بزیا بتا گر مرا تو ببینی ندانی به جان لاله زارم به رخ زعفرانی بدادم به تو دل مرا توبه از دل سپارم به تو جان که جان را تو جانی هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم کنون رفت کارم گذشت از نشانی تو شاه عظیمی که در دل مقیمی تو آب حیاتی که در تن روانی تو هم غیب بینی تو هم نازنینی نگفتند هرگز تو را لن ترانی چو سرجوش کردی چه روپوش کردی تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی زهی تلخ مرگی چو بی‌تو زید جان چو پیش تو میرم زهی زندگانی از این جان ظاهر به جان آمدم من کز این جان ظاهر شود جان نهانی میان دو جان مانده بودیم حیران که می‌گفت اینی که می‌گفت آنی یکی جان جنت یکی جان دوزخ یکی جان ظلمت یکی جان عیانی چه جنت چه دوزخ تویی شاه برزخ بخوانی بخوانی برانی برانی داشت غوکی به لب بحر وطن دایم از بحر همی راند سخن روز و شب قصه دریا گفتی گوهر مدحت دریا سفتی گفتی: «از بحر پدید آمده‌ایم زو درین گفت و شنید آمده‌ایم دل ازو گوهر دانایی یافت تن از او دست توانایی یافت هر کجا می‌گذرم، اوست همه هر طرف می‌نگرم، اوست همه» ماهی‌ای چند رسیدند آنجا وز وی این قصه شنیدند آنجا عشق بحر از دلشان سر برزد آتش شوق به جان‌شان در زد پای تا سر همگی پای شدند در طلب مرحله پیمای شدند برگرفتند تک و پوی نیاز بحرجویان به نشیب و به فراز گاه در تک چو صدف جا کردند گه چو خس رو به کنار آوردند نه نشان یافت شد از بحر نه نام می‌نهادند به نومیدی گام از قضا صیدگری دام نهاد راهشان بر گذر دام فتاد یکسر آن جمع به دام افتادند تن به جان دادن خود دردادند صیدگر برد سوی ساحلشان ساخت بر خشک‌زمین منزلشان چند تن کوشش و جنبش کردند خزخزان روی به بحر آوردند نیم مرده چو رسیدند به بحر جام مقصود کشیدند به بحر دانش و بینششان روی نمود کنچه می‌داد نشان غوک چه بود زنده در بحر شهود آسودند غرقه بودند در آن تا بودند یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن هر متاعی را خریداریست در بازار خویش برو برو که به بز لایق است بزغاله برو که هست ز گاوان حیات گوساله برو برو که خران گله گله جمع شدند خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله ز ناله تو مرا بوی خر همی‌آید که خر کند به علف زار و ماده خر ناله دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر گلوله‌های پلیدی برای جلاله در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله میا میا که به میدان دل خران نرسند به صد هزار حیل می‌رسند خیاله دلاله کیست بلیس این عروس دنیا را عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله خموش باش سخن شرط نیست طالب را که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را مرا یارا چنین بی‌یار مگذار ز من مگذر مرا مگذار مگذار به زنهارت درآمد جان چاکر مرا در هجر بی‌زنهار مگذار طبیبی بلک تو عیسی وقتی مرو ما را چنین بیمار مگذار مرا گفتی که ما را یار غاری چنین تنها مرا در غار مگذار تو را اندک نماید هجر یک شب ز من پرس اندک و بسیار مگذار مینداز آتش اندک به سینه که نبود آتش اندک خوار مگذار دمم بگسست لیکن بار دیگر ز من بشنو مرا این بار مگذار مدارم یک زمان از کار فارغ که گردد آدمی غمخوار فارغ چو فارغ شد غم او را سخره گیرد مبادا هیچ کس ای یار فارغ قلندر گر چه فارغ می‌نماید ولیکن نیست در اسرار فارغ ز اول می‌کشد او خار بسیار همه گل گشت و گشت از خار فارغ چو موری دانه‌ها انبار می‌کرد سلیمان شد شد از انبار فارغ چو دریاییست او پرکار و بی‌کار از او گیرند و او ز ایثار فارغ قلندر هست در کشتی نشسته روان در را و از رفتار فارغ در این حیرت بسی بینی در این راه ز کشتی و ز دریابار فارغ به یاد بحر مست از وهم کشتی نشسته احمقی بسیار فارغ عادت ما نیست، رنجیدن ز کس ور بیازارد، نگوییمش به کس ور برآرد دود از بنیاد ما آه آتش بار ناید یاد ما ورنه ما شوریدگان در یک سجود بیخ ظالم را براندازیم، زود رخصت اریابد ز ما باد سحر عالمی در دم کند زیر و زبر اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد درین زمان پسری به نزاد از بهزاد مه سپهر حکومت که در زمانه‌ی او زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد گل بهار سخاوت که در محل کرم درم چو برگ خزان می‌دهد کفش بر باد بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت به دست او نیش اگر زند فصاد گرفته کشور دلها که هست بر بازوش دو فتح‌نامه ز دست کریم و طبع بداد به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد زبان به شکوه‌ی او هیچ دادخواه نراند به غیر ظلم که از عدل اوست در فریاد خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند بماند در دهن انگشت تیشه‌ی فرهاد به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست امارتی که زخانی و خسرویست زیاد جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر چو بر کف املش ساغر مراد نهاد فلک نمود به زیر پرش چو بیضه‌ی مرغ همای رفعت او بال ابهت چو گشاد چه حاجتست که او طایران دولت را به دانه ریزی و دام‌افکنی شود صیاد که بهر صید مرادش درین کمند گاهند نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود کشید رخت به سر منزل عدم بیداد بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت به دستیاری این دولت قوی بنیاد ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد به جز درش که نه جای وقوع بیداد است ندیده کس در دارالامارتی بیداد اگر شود متوجه به رفع ضدیت دهند دست معیت به یکدیگر اضداد ز لطف خاص خود این بلده‌اش خدای علیم که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد جز او که والی معموره‌ای چنین شده است ندیده گنج کسی در اماکن آباد عنان به دست ندادش چنان که بستاند که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست به عهد او شده بازار کاسدیش کساد چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش اساس داوریش را خدا زیاد کند رسید عید و دل جمله تهنیت گویان ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد تو را چو پای روان نیست محتشم که روی به سده بوسی آن نیر سپهر سداد به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست زبان خامه بجنبان پی مبارک‌باد امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان که هست بر درش امروز ازدحام عباد بود جناب معلای او مطاف انام به مصطفای معلا و عترت امجاد زاد مردی چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید رویش از غم زرد و هر دو لب کبود پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود گفت عزرائیل در من این چنین یک نظر انداخت پر از خشم و کین گفت هین اکنون چه می‌خواهی بخواه گفت فرما باد را ای جان پناه تا مرا زینجا به هندستان برد بوک بنده کان طرف شد جان برد نک ز درویشی گریزانند خلق لقمه‌ی حرص و امل زانند خلق ترس درویشی مثال آن هراس حرص و کوشش را تو هندستان شناس باد را فرمود تا او را شتاب برد سوی قعر هندستان بر آب روز دیگر وقت دیوان و لقا پس سلیمان گفت عزرائیل را کان مسلمان را بخشم از بهر آن بنگریدی تا شد آواره ز خان گفت من از خشم کی کردم نظر از تعجب دیدمش در ره‌گذر که مرا فرمود حق کامروز هان جان او را تو بهندستان ستان از عجب گفتم گر او را صد پرست او به هندستان شدن دور اندرست تو همه کار جهان را همچنین کن قیاس و چشم بگشا و ببین از کی بگریزیم از خود ای محال از کی برباییم از حق ای وبال آن شنیدی که عاشقی جانباز وعظ گفتی به خطه‌ی شیراز؟ سخنش منبع حقایق بود خاطرش کاشف دقایق بود روزی آغاز کرد بر منبر سخنی دلفریب و جان پرور بود عاشق، زد از نخست سخن سکه‌ی عشق بر درست سخن مستمع عاشقان گرم انفاس همه مستان عشق بی می و کاس گرم تازان عرصه‌ی تجرید پاکبازان عالم توحید عارفی زان میان بپا برخاست گفت: عشاق را مقام کجاست؟ پیر عاشق، که در معنی سفت از سر سوز عشق با او گفت: نشنیدی که ایزد وهاب گفت: «طوبی لهم و حسن مب»؟ این بگفت و براند از سر شوق سخن اندر میان به غایت ذوق ناگهان روستاییی نادان خالی از نور، دیده‌ی دل و جان ناتراشیده هیکلی ناراست همچو غولی از آن میان برخاست لب شده خشک و دیده‌تر گشته پا ز کار اوفتاد، سر گشته گفت: کای مقتدای اهل سخن غم کارم بخور، که امشب من خرکی داشتم، چگونه خری؟ خری آراسته به هر هنری خانه‌زاد و جوان و فربه و نغز استخوانش، ز فربهی، همه مغز من و او چون برادران شفیق روز و شب همنشین و یار و رفیق یک دم آوردم آن سبک رفتار به تفرج میانه‌ی بازار ناگهانش ز من بدزدیدند از جماعت بپرس: اگر دیدند؟ مجلس گرم و غرقه در اسرار چون در آن معرض آمد این گفتار حاضران خواستندش آزردن خر ز مسجد بپا گه آوردن پیر گفتا بدو که: ای خرجو بنشین یک زمان و هیچ مگو نطق دربند و گوش باش دمی بنشین و خموش باش دمی پس ندا کرد سوی مجلسیان: کاندرین طایفه، ز پیر و جوان هرکه با عشق در نیامیزد زین میانه به پای برخیزد ابلهی، همچو خر، کریه لقا چست برخاست، از خری، برپا پیر گفتا: تویی که در یاری دل نبستی به عشق؟ گفت: آری بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار هان! خرت یافتم بیار افسار ویحک! ای بی‌خبر ز عالم عشق ناچشیده حلاوت غم عشق خر صفت، بار کاه و جو برده بی‌خبر زاده، بی‌خبر مرده از صفاهای عشق روحانی بی‌خبر در جهان، چو حیوانی طرفه دون همتی و بی‌خبری که ندارد به دلبری نظری هر حرارت، که عقل شیدا کرد نور خورشید عشق پیدا کرد هر لطافت، که در جمال افزود اثر عشق پاکبازان بود گر تو پاکی، نظر به پاکی کن منقطع از طباع خاکی کن سوز اهل صفا به بازی نیست عشقبازی خیالبازی نیست رو، در عشق آن نگارین زن که تو از عشق او شدی احسن هر که عشقش نپخت و خام بماند مرغ جانش اسیر دام بماند عشق ذوقی است، همنشین حیات بلکه چشم است بر جبین حیات عشق افزون ز جان و دل جانی است بلکه در ملک روح سلطانی است گاه باشد که عشق جان گردد گاه در جان جان نهان گردد گاه جان زنده شد، حیاتش عشق گاه شد چون زمین، نباتش عشق آب در میوه‌ی خرد عشق است بلکه آب حیات خود عشق است لذت عشق عاشقان دانند پاکبازان جان فشان دانند یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟ یا ز باغ ارم و روضه‌ی رضوان آید یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت کز نسیم خوش او در تن من جان آید شمس دین، آنکه بدو دیده‌ی من روشن شد نور او در همه آفاق درخشان آید به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد که همه روی مه از مهر فروزان آید لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر که از آن هر گهری مایه‌ی صد کان آید تا مرا در نظر آید خط جان پرور او ای بسا آب که در دیده‌ی گریان آید شاید ار آب حیات از سخنش می‌بچکد زانکه آبشخور او چشمه‌ی حیوان آید جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد که خطش چون خط یارم شکرافشان آید شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال یادش از بندگی بی سر و سامان آید ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟ چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر حاصلم سوز دل و دیده‌ی گریان آید آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟ این همه هست و نیم از کرم حق نومید گرچه جانم به لب از محنت هجران آید آخر این بخت من از خواب درآید سحری روز آخر نظری بر رخ جانان آید چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟ آخر این گردش من نیز به پایان آید یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند این همه سنگ محن بر سر من زان آید تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم که مرا گوی غرض در خم چوگان آید یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان لاجرم سینه‌ی من کلبه‌ی احزان آید بلبل‌آسا همه شب تا به سحر نعره زنم بو که بویی به مشامم ز گلستان آید گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟ به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟ که نه هر خار و خسی لایق بستان آید گاو آبی گوهر از بحر آورد بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد در شعاع نور گوهر گاو آب می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب زان فکنده‌ی گاو آبی عنبرست که غذااش نرگس و نیلوفرست هرکه باشد قوت او نور جلال چون نزاید از لبش سحر حلال هرکه چون زنبور وحیستش نفل چون نباشد خانه‌ی او پر عسل می‌چرد در نور گوهر آن بقر ناگهان گردد ز گوهر دورتر تاجری بر در نهد لجم سیاه تا شود تاریک مرج و سبزه‌گاه پس گریزد مرد تاجر بر درخت گاوجویان مرد را با شاخ سخت بیست بار آن گاو تازد گرد مرج تا کند آن خصم را در شاخ درج چون ازو نومید گردد گاو نر آید آنجا که نهاده بد گهر لجم بیند فوق در شاه‌وار پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار کان بلیس از متن طین کور و کرست گاو کی داند که در گل گوهرست اهبطوا افکند جان را در حضیض از نمازش کرد محروم این محیض ای رفیقان زین مقیل و زان مقال اتقوا ان الهوی حیض الرجال اهبطوا افکند جان را در بدن تا به گل پنهان بود در عدن تاجرش داند ولیکن گاو نی اهل دل دانند و هر گل‌کاو نی هر گلی که اندر دل او گوهریست گوهرش غماز طین دیگریست وان گلی کز رش حق نوری نیافت صحبت گلهای پر در بر نتافت این سخن پایان ندارد موش ما هست بر لبهای جو بر گوش ما کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز بجرئت کرد روزی بال و پر باز پرید از شاخکی بر شاخساری گذشت از بامکی بر جو کناری نمودش بسکه دور آن راه نزدیک شدش گیتی به پیش چشم تاریک ز وحشت سست شد بر جای ناگاه ز رنج خستگی درماند در راه گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد گه از تشویش سر در زیر پر کرد نه فکرش با قضا دمساز گشتن نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن نه گفتی کان حوادث را چه نامست نه راه لانه دانستی کدامست نه چون هر شب حدیث آب و دانی نه از خواب خوشی نام و نشانی فتاد از پای و کرد از عجز فریاد ز شاخی مادرش آواز در داد کزینسان است رسم خودپسندی چنین افتند مستان از بلندی بدن خردی نیاید از تو کاری به پشت عقل باید بردباری ترا پرواز بس زودست و دشوار ز نو کاران که خواهد کار بسیار بیاموزندت این جرئت مه و سال همت نیرو فزایند، هم پر و بال هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است هنوز از چرخ، بیم دستبرد است هنوزت نیست پای برزن و بام هنوزت نوبت خواب است و آرام هنوزت انده بند و قفس نیست بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست نگردد پخته کس با فکر خامی نپوید راه هستی را به گامی ترا توش هنر میباید اندوخت حدیث زندگی میباید آموخت بباید هر دو پا محکم نهادن از آن پس، فکر بر پای ایستادن پریدن بی پر تدبیر، مستی است جهان را گه بلندی، گاه پستی است به پستی در، دچار گیر و داریم ببالا، چنگ شاهین را شکاریم من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج ترا آسودگی باید، مرا رنج تو هم روزی روی زین خانه بیرون ببینی سحربازیهای گردون از این آرامگه وقتی کنی یاد که آبش برده خاک و باد بنیاد نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ مرا در دامها بسیار بستند ز بالم کودکان پرها شکستند گه از دیوار سنگ آمد گه از در گهم سرپنجه خونین شد گهی سر نگشت آسایشم یک لحظه دمساز گهی از گربه ترسیدم، گه از باز هجوم فتنه‌های آسمانی مرا آموخت علم زندگانی نگردد شاخک بی بن برومند ز تو سعی و عمل باید، ز من پند من توانم که نگویم بد کس در همه عمر نتوانم که نگویند مرا بد دگران گر جهان جمله به بد گفتن من برخیزند من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران در بد و نیک جهان دل نتوان بست ازآنک گذرانست بد و نیک جهان گذران جز نکویی نکنم با همه تا دست رسد که بر انگشت نپیچند بدم بی‌خبران نفس من برتر از آن است که مجروح شود خاصه از گب زدن بیهده‌ی بی‌بصران گاو در خرمن من هست مرا می‌شاید ریش گاوی بود آبستنی از کون خران در پای تو افتادن شایسته دمی باشد ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد زین سان که وجود توست ای صورت روحانی شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی الا به کسی گویی کو را المی باشد آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت پرده‌ی پندار کان چون سد اسکندر قوی است آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت روز دیگر پرده‌ی دیگر برون آمد ز غیب پرده‌ی دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت کسی که او نظر مهر در زمانه کند چنان سزد که همه کار عاقلانه کند هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند قناعتست و مروت نشان آزادی نخست خانه‌ی دل وقف این دوگانه کند چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر که زندگی همه بر طبع شادمانه کند زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه می‌دار که شمع، هستی خود در سر زبانه کند درین سرای که اول ز آخرش عدمست به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند زمانه را چو شناسی که چیست عادت او روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟ به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه برای تیر نظر عاقلی نشانه کند ز گوشه‌ای به جهان ناکوتر تر نبود که تا وظایف طاعات ازو دانه کند کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور کسی که از پی مسکن اساس خانه کند که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب به دست خود ز برای خود آشیانه کند دل به سودای تو جان در بازد جان برای تو جهان در بازد دل چو عشق تو درآید به میان هرچه دارد به میان در بازد ور بگوید که که را دارد دوست سر به دعوی زبان در بازد هر که در کوی تو آید به قمار دل برافشاند و جان در بازد هر که یک جرعه می عشق تو خورد جان و دل نعره‌زنان در بازد جمله‌ی نیک و بد از سر بنهد همه‌ی نام و نشان در بازد هیچ چیزش به نگیرد دامن گر همه سود و زیان در بازد جان عطار درین وادی عشق هر چه کون است و مکان در بازد یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال برلوح کائنات مصور نمی‌شود نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال آنجا که یار پرده عزت برافکند عارف کمال بیند و اهل نظر جمال خون قدح بمذهب مستان حرام نیست کز راه شرع خون حرامی بود حلال جانم بجام لعل تو دارد تعطشی چون تن به جان و تشنه به سرچشمه‌ی زلال آنها که دام بر گذر صید می‌نهند اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال در راه عشق بعد منازل حجاب نیست دوری گمان مبر که بود مانع وصال خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی وصل در جدائی و هجران در اتصال چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی‌جفت باشد بماند سترگ چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود چماننده‌ی دیزه هنگام گرد چراننده‌ی کرگس اندر نبرد فزاینده‌ی باد آوردگاه فشاننده‌ی خون ز ابر سیاه گراینده‌ی تاج و زرین کمر نشاننده‌ی زال بر تخت زر به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته من او را بسان یکی بنده‌ام به مهرش روان و دل آگنده‌ام ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچه‌ام در شمار آورد همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش کس از داد یزدان نیابد گریغ وگر چه بپرد برآید به میغ سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمه‌ی زیر او زابلی فرستاده‌ی زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامه‌ی نامدار فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد سرش گشت از اندیشه‌ی دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خسته‌تر زان و تن زارتر گشاده‌تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان خود زن عمران که موسی برده بود دامن اندر چید از آن آشوب و دود آن زنان قابله در خانه‌ها بهر جاسوسی فرستاد آن دغا غمز کردندش که اینجا کودکیست نامد او میدان که در وهم و شکیست اندرین کوچه یکی زیبا زنیست کودکی دارد ولیکن پرفنیست پس عوانان آمدند او طفل را در تنور انداخت از امر خدا وحی آمد سوی زن زان با خبر که ز اصل آن خلیلست این پسر عصمت یا نار کونی باردا لا تکون النار حرا شاردا زن بوحی انداخت او را در شرر بر تن موسی نکرد آتش اثر پس عوانان بی مراد آن سو شدند باز غمازان کز آن واقف بدند با عوانان ماجرا بر داشتند پیش فرعون از برای دانگ چند کای عوانان باز گردید آن طرف نیک نیکو بنگرید اندر غرف آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد مهربان یاری هوای دلستانم می‌کند بهترین دوستاران قصد جانم می‌کند آن که انگشت تعرض هیچ گه برمن نداشت این زمان او از خدنگ کین نشانم می‌کند آن که گر یک دم ز کویش می‌شدم می‌شد ملول این زمان در دشمنی غالب گمانم می‌کند آن که نامش بر زبان خوشتر ز نام یار بود از دو نام بوالعجب کوته زبانم می‌کند گر نشاند شوق او تیر و کمانم بر نشان گوشه‌گیر البته زان ابرو کمانم می‌کند محتشم چون زان چمن دل بر ندارم که این زمان مرغ هم پرواز قصد آشیانم می‌کند به نظم مرثیه‌ای در که چون ز موجب آن یتیم‌وار تفکر کنم برآشوبم امیر عادل در یک دو بیت نقدی کرد هنوزش از سر انصاف خاک می‌روبم وزان نشاط که آن نظم ازو منقح شد چو سرو نو ز صبا پای حال می‌کوبم زهی مفید که تنبیه کرد بی زجرم زهی ادیب که تعلیم داد بی‌چوبم ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا ای میر ساقیانم ای دستگیر جانم هنگام کار آمد مردانه باش مولا ای عقل و روح مستت آن چیست در دو دستت پیش‌آر و در میان نه، پنهان مدار جانا ای چرخ بی‌قرارت وی عقل در خمارت بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا ای خواجه‌ی فتوت دیباجه‌ی نبوت وی خسرو مروت پنهان منوش حلوا خلوت ز ما گزیدی آیینه‌ی خریدی تا جز تو کس نبیند آن چهره‌های زیبا در هر مقام و مسکن مهر تو ساخت روزن کز تو شوند روشن ای آفتاب سیما این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی ای نور چشم و دلها چون چشم پیشوایی وی جان بیازموده کورا تو جانفزایی هرجا که روی آورد جان روی در تو دارد گرچه که می نداند ای جان که تو کجایی هر جانبی که هستی در دعوت الستی مستی دهی و هستی در جود و در عطایی در دلنهی امانی هر سوش می‌کشانی گه سوی بستگیها گه سوی دل گشایی در کوی مستفیدی مرده‌ست ناامیدی کاندر پناه کهفت سگ کرد اولیایی هر کان طرف شتابد ماهت برو بتابد هم ملک غیب یابد هم عقل مرتضایی او را کسی چه گوید کو مستمند جوید دامن پر از زر آید کدیه کند گدایی هین شاخ و بیخ این را نوعی دگر بیان کن این بحر بی‌نشان را مینا کن نشان کن گم می‌شود دل من چون شرح یار گویم چون گم شوم ز خود من او را چگونه جویم نه گویم و نه جویم محکوم دست اویم ساقی ویست و باقی من جام یا کدویم از تو شوم حریری گر خار و خارپشتم یکتا شوم درین ره گر خود هزار تویم روحی شوم چو عیسی گر یابم از تو بوسی جان را دهم چو موسی گر سیب تو ببویم من خانه‌ی خرابم موقوف گنج حسنت تو آب زندگانی من فرش تو چو جویم خویی فراخ بودی با مردمان دلم را تا غیر تو نگنجد امروز تنگ خویم از نادری حسنت وز دقت خیالت بی‌محرمی بمانده سودا و های هویم سیلاب عشق آمد از ربوه‌ی بلندی بهر خدا بسازش از وصل خویش بندی ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته از مثال تو جهان در نقش الله المعین مایه‌ی کافور خشک و عنبر تر یافته بی‌نهیب روز محشر طالبان آخرت در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته روضهای خطه‌ی اسلام در ایام تو از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته شاخهای دوحه‌ی انصاف در اقلیم تو از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو در ثبات عمر تو بی‌روز محشر یافته پایه‌ی تخت ترا هنگام بوسیدن خرد از ورای قلعه‌ی نه چرخ برتر یافته گمرهان آفرینش در شب احداث دهر از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو رام نطق از گفتن الله اکبر یافته آسمان را بر زمین در لحظه‌ای اندیشه‌وار مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو جلوگاه از چهره‌ی فغفور و قیصر یافته از برای چشمه‌ی حیوان مدحت جان و عقل وهم را در صحبت عزم سکندر یافته همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته بهره از بر تو درویش و توانگر یافته ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا بجای دل سر زلف نگار در چنگ است از آن گهی که خراباتیی دلم بربود مرا هوای خرابات و باده و چنگ است بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟ بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را ز عکس چهره‌ی تو هر زمان دگر رنگ است بریز خون عراقی و آشتی وا کن که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی من بر کنار رفتم تو در میان نشستی گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد در خون دل نشاندی در لامکان نشستی من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من من خود کیم که با من در امتحان نشستی تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی نظر کرد روزی، بگسترده دامی بسان ره اهرمن، پیچ پیچی بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی همه پیچ و تابش، عیان گیروداری همه نقش زیباش، روشن ظلامی بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی بپهلوش، صیاد ناخوبرویی بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی نه عاریش از دامن آلوده کردن نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی زمانی فشردی و گاهی شکستی گلوی تذروی و بال حمامی از آن خدعه، آگاه مرغ دانا بصیاد داد از بلندی سلامی بپرسید این منظر جانفزا چیست که دارد شکوه و صفای تمامی بگفتا، سرائی است آباد و ایمن فرود آی از بهر گشت و خرامی خریدار ملک امان شو، چه حاصل ز سرگشتگیهای عمر حرامی بخندید، کاین خانه نتوان خریدن که مشتی نخ است و ندارد دوامی نماند بغیر از پر و استخوانی از آن کو نهد سوی این خانه گامی نبندیم چشم و نیفتیم در چه نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی بدامان و دست تو، هر قطره‌ی خون مرا داده است از بلائی پیام فریب جهان، پخته کردست ما را تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح لله‌الحمد که شد کین نهان تو صریح بود عاشق کشی اندر همه عهدی پنهان آخر این رسم نهان شد به زمان تو صریح خوش برانداخته‌ای پرده که در خواهش می هست در گوش من امشب سخنان تو صریح دوش در مستی از آن رقعه‌نویسی هر حرف که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح آن که می‌داشت عبور تو به مسجد پنهان دوش می‌داد به میخانه نشان تو صریح با تو هم دشمنی غیر عیان شد امروز بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح به کنایت سخن از جرم کسی گفتی و گشت کینه‌ی محتشم از حسن بیان تو صریح چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان به شکرخانه او رفته به سر لب شکران مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان چه خوشی‌های نهان است در آن درد و غمش که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان بس بود هستی او مایه هر نیست شده بس بود مستی او عذر همه بی‌ادبان عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد که همان بی‌سببی شد سبب بی‌سببان خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری طرب اندر طرب است از مدد بوطربان من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده بازگویی صفت عشق به روزان و شبان شمس تبریزی مرا دوش همی‌گفت خموش چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان در عهد خان دوران فرمانروای گیتی یعنی کریمخان آن خان سپهر خرگاه شیرافکنی که در رزم گر شیر بیند او را از پیش او گریزد چون شیر دیده روباه فرماندهی که بر چرخ روز و شب و مه و سال در حکم او بود مهر فرمان او برد ماه گردن‌کشی که هر صبح بر درگهش ز مژگان گردنکشان عالم روبند خاک درگاه فخر زمانه حاجی آقا محمد آمد از خلق و خوی نیکو چون خلق را نکوخواه در رفع فتنه و ظلم کوشید در صفاهان تا پای فتنه را ساخت چون دست ظلم کوتاه از بهر تشنگان ساخت حوضی پر آب و چاهی کاب حیات از وی جاری است گاه و بیگاه ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت برخاستی که: زهر جدایی دهی بما بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت از آب دیده راز دلم خواست فاش شد شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت رخت را ماه نایب می‌نماید خطت را مشک کاتب می‌نماید رخت سلطان حسن یک سوار است که دو ابروش حاجب می‌نماید رخت را صبح صادق کس ندیده است اگرچه صد عجایب می‌نماید چو در عشق صادق نیست یک تن همیشه صبح کاذب می‌نماید ندانم تا چو رویت آفتابی مشارق یا مغارب می‌نماید چو زلفت نیز زناری به صد سال نه رهبان و نه راهب می‌نماید چه شیوه دارد آخر غمزه‌ی تو که خون‌ریزیش واجب می‌نماید ز دیوان جهان هر روز صد خونش چنین دانم که راتب می‌نماید عجب برجی است درج دلستانت که دو رسته کواکب می‌نماید ز عشقت چون کنم توبه که از عشق نخستین مست تایب می‌نماید بسی با عشق تو عقلم چخیده است ولی عشق تو غالب می‌نماید دلم بردی و گفتی دل نگه‌دار که دل در عشق راغب می‌نماید چگونه دل نگه دارم ز عشقت که گر دل هست غایب می‌نماید غم عشقت به جان بخرید عطار که چون شادی مناسب می‌نماید نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی به گوشه‌ای کشی آن زلف را به رفق و بگویی که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی که: در غمت نفسی می‌زند چنان که تو دانی ای صبا با دم من کن نفسی همراهی به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی قدوه و عمده‌ی شاهان جهان غازان را از پریشانی این ملک بده آگاهی گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!، شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی سرورانی که به هر گرسنه نان می‌دادند استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز خوف آن است که از آب بترسد ماهی فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی خانه‌ها لانه‌ی روباه شد از ویرانی شهرها خانه‌ی شطرنج شد از بی‌شاهی حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی اسب شطرنج کجا غم خورد از بی‌کاهی ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی نیست در روم از اسلام به جز نام و شده‌ست قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی بیم آن است که ابدال خضر را گویند گر سوی روم روی مردن خود می‌خواهی مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه که به خیر امر کند یا بود از شرناهی خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند گر به ایشان نرسد سایه‌ی ظل اللهی گر نیایی برود این رمقی نیز که هست ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی آفتابا به شرف‌خانه‌ی خویش آی و بپاش نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی بعد فضل احدی مانع و دافع نبود اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی عهد همه بشکستم در بستن پیمانت دامن مکش از دستم، دست من و دامانت حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت بس دیده که گریان است از غنچه‌ی خندانت هم‌خون خریداران پیرایه‌ی بازارت هم جای طلب کاران پیرامن دکانت از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت امید نظربازان از چشم سیه مستت تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت دیباچه‌ی زیبایی رخسار دل‌آرایت مجموعه‌ی دلبندی گیسوی پریشانت خون همه در مستی خوردی به زبر دستی دست همه بربستی گرد سر دستانت آن روز قیامت را بر پای کند ایزد کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت الهام توان گفتن اشعار فروغی را تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت می‌رسم از راه و دارم استری کز باب جوع قوت دندان ندارد ورنه قنطر می‌خورد حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش کهگل دیوار این ده را سراسر می‌خورد بار دیگر روی زیبایی ببین عقل و جان را تازه سودایی ببین از غم آن پیچ زلف بیقرار زاهدان را ناشکیبائی ببین در جمالش هر که را آن چشم هست تا ابد در خود تمنایی ببین در میان اهل دل هر ساعتش غارتی نو تازه غوغایی ببین عاشقان را نقد عشق او نگر فارغ از امروز و فردایی ببین بر سر میدان رسوایی عشق عالمی را همچو شیدایی ببین در بیابان‌های بی پایان او هر زمانی شیب و بالایی ببین گر ندیدی دل به زیر بار عشق شبنمی در زیر دریایی ببین گاه جان را در تک و پویی نگر گاه دل را در تمنایی ببین تا که سودای وصالش می‌پزم بر منش هر لحظه صفرایی ببین گفتمش جانا دل عطار کو گفت خود گم کرده‌ای جایی ببین پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی همی گوید آنکس کجاکین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی مر او را دهم دخترم را همای وکرد ایزدش را برین بر گوای کی نامور دست بر دست زد بنالید ازان روزگاران بد همه ساله زین روز ترسیدمی چو او را به رزم اندرون دیدمی دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا که کشت آن سیه پیل نستوه را که کند از زمین آهنین کوه را درفش و سرلشکر و جای خویش برادرش را داد و خود رفت پیش به قلب اندر آمد به جای زریر به صف اندر استاد چون نره شیر به پیش اندر آمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست برادرش بد پنج دانسته راه همه از در تاج و همتای شاه همه ایستادند در پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی به آزادگان گفت پیش سپاه که ای نامداران و گردان شاه نگر تا چه گویم یکی بشنوید به دین خدای جهان بگروید نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی‌زمانه نمردست نیز کرا کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار بدانید یکسر که روزیست این که کافر پدید آید از پاک دین شما از پس پشتها منگرید مجویید فریاد و سر مشمرید نگر تا نبینید بگریختن نگر تا نترسید ز آویختن سر نیزه‌ها را به رزم افگنید زمانی بکوشید و مردی کنید بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار که این نامداران و گردان من همه مر مرا چون تن و جان من مترسید از نیزه و گرز و تیغ که از بخش‌مان نیست روی گریغ به دین خدا ای گو اسفندیار به جان زریر آن نبرده سوار که آید فرود او کنون در بهشت که من سوی لهراسپ نامه نوشت پذیرفتم اندرز آن شاه پیر که گر بخت نیکم بود دستگیر که چون بازگردم ازین رزمگاه به اسفندیارم دهم تاج و گاه سپه را همه پیش رفتن دهم ورا خسروی تاج بر سر نهم چنانچون پدر داد شاهی مرا دهم همچنان پادشاهی ورا ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش ز همان روی که مردم کندم زنده همان رو همه عشاق که مستند ز چه رو دیده ببستند که بدانند که بی‌چشم توان دید به جان رو نبود روی از این سو همه پشت است از این سو که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو به یکی لحظه چریدند همه جان‌ها و پریدند که نباید که ز نقصان شود از چشم نهان رو ما می از کاس سعادت خورده‌ایم در ازل چندین صبوحی کرده‌ایم با غذای خاک نتوانیم زیست ما که شرب روح قدسی خورده‌ایم عار از آن داریم ازین عالم که ما در کنار قدسیان پرورده‌ایم تا که مهر مهر او بر جان زدیم نقش غیر از لوح دل بسترده‌ایم هر که این باور نمی‌دارد ز ما گو بیا اینک بیان آورده‌ایم از برون پرده ما را کس ندید زانکه ما در اندرون پرده‌ایم گرچه عطاریم و بوی خوش دهیم خویشتن را به ز کس نشمرده‌ایم ساقی سیمبر بیار شراب مطرب خوش نوا بساز رباب مست عشقیم عیب ما مکنید فاتقوا الله یا اولی الالباب عقل چون دید اهل میکده را گفت طوبی لهم و حسن مب بی گل روی او چرا یکدم نشود چشم من تهی ز گلاب همچو خالش که دید در بستان باغبانی نشسته بر سر آب چشم او جز بخواب نتوان دید گر چه بی او خیال باشد خواب لب و گفتار و زلف و عارض اوست باده و شکر و شب و مهتاب همچو چشمش کسی نشان ندهد جادوئی مست خفته در محراب در غریبی شکسته شد خواجو آن غریب شکسته را دریاب نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید که چون فرهاد می‌میرم بتلخی از غم شیرین چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم ز چشم اختر افشانم بیفتد رسته‌ی پروین مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟ گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه زلف چو دام خویش را دانه‌ی خال بسته‌ای؟ آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بسته‌ای مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس در قفس هوای خود کرده و بال بسته‌ای در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت پرده‌ی ناز و سرکشی پیش جمال بسته‌ای درشهر فتنه‌یی شد می‌دانم از که باشد ترکیست صید افگن پنهانم از که باشد هر روز اندرین شهر خلقی زدل برایند گردیگری نداند من دانم از که باشد دردم گذشت از حد معلوم نست تا خود سامانم از که خیزد درمانم از که باشد چون کرد طره‌ی تو غارت قرار خسرو من بعد گر صبوری نتوانم از که باشد؟ □در مجلس وصالت دریا کشند مستان چون وقت خسرو آید می در سبو نباشد □نارسته می توان دید از زیر پوست خطت چون نامه یی که کاتب سوی برون بخواند ای دل سپاس دار که گردوست جور کرد از بخت نامساعد من بود ازو نبود □سوز دلم بدید و ز دیده نمی نریخت این یار خانه سوخته را این قدر نبود دوش آمدی و معذرتی گر نکرد من معذور دار زانکه ز خویشم خبر نبود بیگانه وار از سر ما سایه برگرفت ما را ز آشنایی او این گمان نبود گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود یارب که دوش غایب من خانه‌ی که بود تشویش این چراغ ز پروانه‌ی که بود؟ ببردی دلم را بدادی به زاغان گرفتم گروگان خیالت به تاوان درآیی درآیم بگیری بگیرم بگویی بگویم علامات مستان نشاید نشاید ستم کرد با من برای گریبان دریدن ز دامان بیاور بیاور شرابی که گفتی مگو که نگفتم مرنجان مرنجان شرابی شرابی که دل جمع گردد چو دل جمع گردد شود تن پریشان نخواهم نخواهم شرابی بهایی از آن بحر بگشا شراب فراوان ز تو باده دادن ز من سجده کردن ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان چنانم کن ای جان که شکرم نماند وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان بجوشان بجوشان شرابی ز سینه بهاری برآور از این برگ ریزان خرابم کن ای جان که از شهر ویران خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان خمش باش ای تن که تا جان بگوید علی میر گردد چو بگذشت عثمان خمش کردم ای جان بگو نوبت خود تویی یوسف ما تویی خوب کنعان مبارکی که بود در همه عروسی‌ها در این عروسی ما باد ای خدا تنها مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید مبارکی ملاقات آدم و حوا مبارکی ملاقات یوسف و یعقوب مبارکی تماشای جنه المأوی مبارکی دگر کان به گفت درناید نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل به اختلاط و وفا همچو شکر و حلوا مبارکی تبارک ندیم و ساقی باد بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان ز من شرابی که قیامتست حقا چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را غم و مصلحت نماند همه را فرود راند پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا نگران شدم بدان سو که تو کرده‌ای مرا خو که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا رسم نو بین که شهریار نهاد قبله مان سوی شهر یار نهاد نقد عشاق را عیار نبود او ز کان کرم عیار نهاد گل صدبرگ برگ عیش بساخت روی سوی بنفشه زار نهاد هر که را چون بنفشه دید دوتا کرد یکتا و در شمار نهاد بی دلان را چو دل گرفت به بر سرکشان را چو سر خمار نهاد منتظر باش و چشم بر در دار کو نظر را در انتظار نهاد غم او را کنار گیر که غم روی بر روی غمگسار نهاد کس چه داند که گلشن رخ او بر دل بی‌دلم چه خار نهاد از دل بی‌دلم قرار مجوی کاندر او درد بی‌قرار نهاد آهوان صید چشم او گشتند چونک رو جانب شکار نهاد آن زره موی در کمان ز کمین تیرهای زره گذار نهاد خویشتن را چو در کنار گرفت خلق را دور و برکنار نهاد رحمتش آه عاشقان بشنید آهشان را بس اعتبار نهاد در عنایات خویششان بکشید جرمشان را به جای کار نهاد نور عشاق شمس تبریزی نور در دیده شمس وار نهاد سر او در سر یقین و گمان مایه‌ی کفر دان و هم ایمان حسن او راست آینه عالم روی او شد وجود و پشت عدم روی آیینه را چه داری تار؟ نیست آیینه را بهر آینه‌دار آهن خویش را به آینه ساز روی آیینه را نگر ز آغاز زنگ از آیینه‌ی درون بزدای پس به ایوان شاه حسن درآی همچو آیینه دیده شو همه تن تا کنی چشم جان بدو روشن پشت بر خویش کن، مگر با اوی شوی، آیینه خوی، روی به روی مثلی گوش کن بدیع و غریب: مثل خورشید دان تو نور حبیب دل عاشق چو جرم مه صافی ذوق پیش آمده به وصافی ماه را نور بی‌حساب بود چون برابر به آفتاب بود زین صفت هر که قرب دید بدوست دیده‌ی او دریچه‌ی دل اوست دیده‌ای را که روشنی نفزود ز آفتابش نصیب گرمی بود نور خورشید در جهان فاش است گنه از دیده‌های خفاش است آفتابی چنین، که می‌تابد چشم خفاش در نمی‌یابد دیده‌ی ما، اگرچه بی‌نور است دان که نزدیک بین هر دور است ساکن است او، مگر تو بشتابی در نیابد، مگر تو دریابی من نیارم شدن به پای منی مگر این راه را تو قطع کنی زانکه هرگز به چشم بینایان زین بیابان ندید کسی پایان چشم ما را تعلق ازلی است نقد بازار ملک لم‌یزلی است در فضایی که هست در دو جهان نقد جود وجود اوست روان عرش در جنب قدرتش موری عقل نزدیک وحدتش دوری بر درش عالمان عامل خوی «رب انی ظلمت نفسی» گوی در ره او بلا و محنت و حلم پیشه‌ی «الذین اوتوا العلم» فعل و فعال و وجد و ماهیت محو دان در ره الهیت دیده را نیز روی آن نور است کز کثافت لطافتش دور است گیر کز عشق بایدت کم عقل عشق بیرون بود ز عالم عقل ور تو را نور ازین چراغی نیست در تجاویف هر دماغی نیست کی کنی سر عاشقان را فهم؟ تا نیابی فراز قله‌ی وهم از شواغل دماغ خالی کن خیز و سودای لاابالی کن تا کی آخر به بند برهانی؟ خویشتن را ز بند نرهانی؟ بستر الواح این طبایع را کن رقم ابجد شرایع را دیدم نگار خود را می‌گشت گرد خانه برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه با زخمه چو آتش می‌زد ترانه خوش مست و خراب و دلکش از باده مغانه در پرده عراقی می‌زد به نام ساقی مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه ساقی ماه رویی در دست او سبویی از گوشه‌ای درآمد بنهاد در میانه پر کرد جام اول زان باده مشعل در آب هیچ دیدی کتش زند زبانه بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را آنگه بکرد سجده بوسید آستانه بستد نگار از وی اندرکشید آن می شد شعله‌ها از آن می بر روی او دوانه می‌دید حسن خود را می‌گفت چشم بد را نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید تاریک باد آینه‌ی مهر انورت مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ با خاک تیره گر ننمایم برابرت شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک دست که می‌رسد به عنان تکاورت چندین شکست کار من دلشکسته چیست ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی گویا نشد دچار کس از من زبون ترت بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار نور وفا نیافت زشمع مه وخورت چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت بگسل طناب خیمه‌ی لعبت که سوختم زین بازی ملال فزای مکررت گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست من بیخودانه سینه بسی کنده‌ام زدرد گویید مرهم دل افکار من کجاست دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ توتی زبان نادره گفتار من کجاست بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع آتش نشان آه شرربار من کجاست بی یار و بی‌کسم ، چه کنم چیست فکر من آنکس که بود یار وفادار من کجاست بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم آگاهیم دهید که بیمار من کجاست با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت آن نوربخش دیده بیدار من کجاست دل زار شد ز نوحه من نامراد را ای همدمان مراد دل زار من کجاست روز خزان نهاد گلستان عمر من آن گل که بود رونق گلزار من کجاست گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست یاری نماند و کار من از دست می‌رود آن یار را که بود غم کار من کجاست در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم ما را نماند خاطر شادی که داشتیم ای تیر باران غمت، خون دل ما ریخته نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم پس ذره‌ی ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت از غمزه‌ی چون نشترت مه خون جوزا ریخته محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته گیرم‌نه‌ای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته در پختن سودای تو خام است ما را رای تو ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک، روح معلا ریخته بود مجنونی عجب در کوه سار با پلنگان روز و شب کرده قرار گاه گاهش حالتی پیدا شدی گم شدی در خود کسی کانجا شدی بیست روز آن حالتش برداشتی حالت او حال دیگر داشتی بیست روز از صبح دم تا وقت شام رقص می‌کردی و برگفتی مدام هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه ای همه شادی و هیچ اندوه نه گر بمیرد هر که را با اوست دل دل بدو ده دوست دارد دوست دل هرک از هستی او دلشاد گشت محو از هستی شد و آزاد گشت شادی جاوید کن از دوست تو تا نگنجد هیچ کل در پوست تو هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاص بین می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر که چون نیم بی‌پا و سر در پنجه آن ناییم گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد ز نامه شان آرام شکفته گردد از این باد شاخه‌های خرد گشاده گردد از این زخمه در وجود مسام سحر رسد ز ندای خروس روحانی ظفر رسد ز صدای نقاره بهرام عصیر جان به خم جسم تیر می انداخت چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام حلاوتی عجبی در بدن پدید آید که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام هزار کزدم غم را کنون ببین کشته هزار دور فرح بین میان ما بی‌جام فسون رقیه کزدم نویس عید رسید که هست رقیه کزدم به کوی عشق مدام ز هر طرف بجهد بی‌قرار یعقوبی که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی روا بود که نفختش بود شراب و طعام چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام که خاک بر سر جان کسی که افسرده‌ست اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال بر آتش غم هجران حرام گشت حرام جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است هزار دیده روشن به وام خواه به وام درون توست یکی مه کز آسمان خورشید ندا همی‌کندش کای منت غلام غلام ز جیب خویش بجو مه چو موسی عمران نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام سماع گرم کن و خاطر خران کم جو که جان جان سماعی و رونق ایام زبان خود بفروشم هزار گوش خرم که رفت بر سر منبر خطیب شهدکلام از اول امروز حریفان خرابات مهمان توند ای شه و سلطان خرابات امروز چه روزست بگو روز سعادت این قبله دل کیست بگو جان خرابات هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست کو مست خرابست به فرمان خرابات صد زهره ز اسرار به آواز درآمد کز ابر برآ ای مه تابان خرابات ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم چون زنده شدیم از بت خندان خرابات بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل او کافر خویش است و مسلمان خرابات تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست گمان مبر که شود منقطع به دادن جان تعلق دل از آن روی دلستان که توراست به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب شکر بریزد از آن پسته‌ی دهان که توراست ز جوهری که تو را آفریده‌اند ای دوست چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست ز راه چشم به دل می‌رسد خدنگ مژه مرا مدام ز ابروی چون کمان که توراست چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست به غیر ساغر می کش بر تو آبی هست به بوسه‌ای نرسد کس از آن لبان که تو راست اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی میان موی تو گم گردد آن میان که توراست چو عندلیب مرا صد هزار دستان است به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم هزار جان بدهم من بدین نشان که توراست بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی ندارد آب سخن اینچنین روان که توراست چو سوده دوده به روی هوا برافشانند فروغ آتش روشن ز دود بنشانند سپهر گردان آن چشم‌ها گشاید باز که چشم‌های جهان را همه بخسبانند از آن سبیکه‌ی زر کافتاب گویندش زند ستامی کان را ستارگان خوانند چنان گمان بودم کاسیای گردون را همی به تیزی بر فرق من بگردانند ز آب دیده‌ی گریان چو تیغم آب دهند از آتش دل سوزان مرا بتفسانند کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان چو شوشه‌ی رزم اندر بلا بپیچانند گرفتم انس به غم‌ها و اندهان گرچند منازعان چو دل و زندگانی وجانند دمادمند و نیایند بر تنم پیدا به ریگ تافته بر، قطره‌های بارانند بدین فروزان رویان نگه کنم که همی به نور طبعی روی زمین فروزانند سپهبدان برآشفته لشکری گشتند چنان که خواهند از هر رهی همی رانند گمان مبر که مگر طبع‌های مختلفند گمان مبر که همه طبع‌ها نجنبانند مسافران نواحی هفت گردونند مثران مزاج چهار ارکانند هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند به شکل هم‌جنس از باب‌ها نه هم‌جنسند به نور همسان و ز فعل‌ها نه همسانند به هر قدم حکم روزگار و گردونند به هر نظر سبب آشکار و پنهانند همی بلند برآرند و پس فرو فکنند همی فراوان بدهند و باز بستانند کجا توانم جستن که تیزپایانند چه چاره دانم کردن که چیره دستانند روندگان سپهرند لنگشان خواهم ز بهر آن که مرا رهبران زندانند اگر خلندم در دیده، نیست هیچ شگفت که تیر شب را بر قوس چرخ پیکانند روا بود که از این اختران گله نکنم که بی‌گمان همه فرمانبران یزدانند زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه به خوی و طبع ستوران ماده را مانند مگر به رحمت ایشان فریفته نشوی نکو نگر که همه اندک و فراوانند مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند به جان خرند قصاید ز من خردمندان اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا ستارگان را مانند و جاودان مانند زمانه‌ی گفته من حفظ کرد و نزدیک است که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند چنان که بیضه‌ی عنبر به بوی دریابند مرا بدانند آن‌ها که شعر می‌دانند محل این سخن سرفراز بشناسند کسان که سغبه‌ی مسعود سعد سلمانند آه که بار دگر آتش در من فتاد وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد آه که دریای عشق بار دگر موج زد وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد آه که جست آتشی خانه دل درگرفت دود گرفت آسمان آتش من یافت باد آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد چشم همه خشک و تر مانده در همدگر چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد دست تو دست خدا چشم تو مست خدا بر همه پاینده باد سایه رب العباد ناله خلق از شماست آن شما از کجاست این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد شمس حق دین تویی مالک ملک وجود ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد اگر با خرد جفت و اندر خوریم غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟ سزد کز خری دور باشیم ازانک خداوند و سالار گاو و خریم اگر خر همی کشت حالی چرد چرا ما نه از کشت باقی چریم؟ چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور اگر همچو ایشان خوریم و مریم فرو سو نخواهیم شد ما همی که ما سر سوی گنبد اخضریم گر از علم و طاعت برآریم پر از این‌جا به چرخ برین بر پریم به چرخ برین بر پرد جان ما گر او را به خورهای دین‌پروریم نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد وگر چند یک چندگاه ایدریم به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان زان به بند اندریم بلی بندو زندان ما عنصر است وگر چند ما فتنه بر عنصریم به بند ستوری درون بسته‌ایم وگر چند بسته بدان گوهریم به زندان پیشین درون نیستیم نبینی که بر صورت دیگریم؟ نبینی که از بی‌تمیزی ستور چو بی بر چنار است و ما بروریم؟ چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم اگر چند با قامت عرعریم چرا بنده شدمان درخت و ستور؟ بیا تا به کار اندرون بنگریم سزد گر چو این هر دو مشغول خور نباشیم ازیرا که ما بهتریم سر از چرخ نیلوفری برکشیم به دانش که داننده نیلوفریم به دانش رگ مکر و زنگار جهل ز بن بگسلیم و ز دل بستریم به بیداد و بیدادگر نگرویم که ما بنده‌ی داور اکبریم اگر داد خواهیم در نیک و بد به دادیم معذور و اندر خوریم چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟ مگر خویشتن را به داور بریم! چرا پس که ندهیم خود داد خود ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟ به دست من و توست نیک اختری اگر بد نجوئیم نیک اختریم اگر دوست داریم نام نکو چرا پس نه نام نکو گستریم؟ همی سرو باید که خوانندمان اگر چند خمیده چون چنبریم نخواهیم اگر چند لاغر بویم که فربه بداند که ما لاغریم بیا تا به دانش به یک سو شویم زلشکر وگر چند از این لشکریم بیائید تا لشکر آز را به خرسندی از گرد خود بشکریم برآئیم بر پایه‌ی مردمی مر این ناکسان را به کس نشمریم به دشمن نمائیم روشن که ما به دنیا و دین بر سر دفتریم ازیرا سر دفتریم، ای پسر، که ما شیعت اهل پیغمبریم به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند همه خلق و ما برلب کوثریم تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری به بیهوده گفتار، ما نگذریم پیمبر سر دین حق است و ما از این نامور تن مطیع سریم اگر تو مر این قول را منکری چنان دان که ما مر تو را منکریم اگر تو بر این تن سری آوری دگر سر بیاور که ما ناوریم ز پیغمبر ما وصی حیدر است چنین زین قبل شیعت حیدریم ز فرزند او خلق را رهبری است که ما بر پی و راه آن رهبریم سر و افسر دین حق است و ما چنین فخر امت بدان افسریم اگر تو به آل نبی کافری به طاغوت تو نیز ما کافریم ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو بخیره ره جاهلی نسپریم سپاس است بر ما خداوند را که نه چون تو نادان و بد محضریم به غوغای نادان چه غره شوی؟ چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟ ز یاجوج و ماجوج مان باک نیست که ما بر سر سد اسکندریم اگر سگ به محرابی اندر شود مر آن را بزرگی سگ نشمریم چه باک است اگر نیست مان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم؟ عزیزیم بر چشم دانا چو زر به چشم تو در خاک و خاکستریم علی‌مان اساس است و جعفر امام نه چون تو ز دشت علی جعفریم از اهل خراسان چه گویندمان که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟ اگر راست گویند گویند «ما همه راوی و ناسخ ناصریم» چه خوش بودی ارباده‌ی کهنه سال شدی بر من خسته یکدم حلال که خالی کنم سینه را یک زمان ز غمهای پی در پی بی‌کران رود محنت دهر از یاد من شود شاد این جان ناشاد من به یادم نیاید، به صد اضطراب کلام برون از حد و از حساب به افسون ز افسانه، دل خوش کنم مگر ضعف پیری، فرامش کنم بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس رها کرده بینم سگی از مرس غم و غصه را خاک بر سر کنم دمی لذت عمر نوبر کنم ندانم درین دیر بی‌انتظام که محنت کدام است و راحت کدام بهائی، دل از آرزوها بشو که من طالعت می‌شناسم، مگو اگر باده گردد حلالت دمی گریزد همان دم، از آن خرمی نیابی از آن جز غم و درد و رنج بجز مار ناید به دستت ز گنج فروبند لب را از این قیل و قال مکن جان من، آرزوی محال عادت کن از جهان سه خصلت را ای خواجه وقت مستی و هشیاری زیرا که رستگار بدان گردی امید رستگاری اگر داری با هیچ‌کس نگشت خرد همره کان هرسه را نکرد خریداری در هیچ دین و کیش کسی نشیند هرگز از این سه مرتبه بیزاری دانی که چیست آن بشنو از من رادی و راستی و کم‌آزاری □به خدایی که ذات بی‌چونش از همه عیبها بریست بری که مرا باز ماندن از خدمت در همه کیشها خریست خری به زودی قاصدی این نامه چون باد بیاورد و بدان آشفته دل داد چو عاشق دید کار خویش مشکل به زاری با دل خود گفت: کای دل مشو در بند او کز مهر دورست نمی‌خواهد ترا، آخر نه زورست رخی که برکف پای تو سیم تن مالم دریغم آید اگر برگل و سمن مالم دران شبی که کنم گشت کوی تو همه روز دو دیده را به کف پای خویشتن مالم غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک عبیر رحمت جاوید برکفن مالم □مرا اگر چه که بردست غم فروخته‌ای هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم چنان اسیر بتم که زقبله نیست خبر زمن حکایت بطحی مپرس کز چینم چو شاپور شد همچو سرو بلند ز چشم بدش بود بیم گزند نبودی جدا یک زمان ز اردشیر ورا همچو دستور بودی وزیر نپرداختی شاه روزی ز جنگ به شادی نبودیش جای درنگ چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان که بی‌دشمن آرم جهان را به دست نباشم مگر شاد و یزدان‌پرست بدو گفت فرخنده دستور اوی که ای شاه روشن‌دل و راه‌جوی سوی کید هندی فرستیم کس که دانش پژوهست و فریادرس بداند شمار سپهر بلند در پادشاهی و راه گزند اگر هفت کشور ترا بی همال بخواهد بدن بازیابد به فال یکایک بگوید ندارد به رنج نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج چو بشنید بگزید شاه اردشیر جوانی گرانمایه و تیزویر فرستاد نزدیک دانا به هند بسی اسپ و دینار و چندی پرند بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیک‌اختر و راه‌جوی به اختر نگه کن که تا من ز جنگ کی آسایم و کشور آرم به چنگ اگر بود خواهد بدین دستگاه به تدبیر آن زور بنمای راه وگر نیست این تا نباشم به رنج برین گونه نپراگند نیز گنج بیامد فرستاده‌ی شهریار بر کید با هدیه و با نثار بگفت آنک با او شهنشاه گفت همه رازها برگشاد از نهفت بپرسید زو کید و غمخواره شد ز پرسش سوی دانش و چاره شد بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج رومی به بر در گرفت نگه کرد بر کار چرخ بلند ز آسانی و سود و درد و گزند فرستاده را گفت کردم شمار از ایران و از اختر شهریار گر از گوهر مهرک نوش‌زاد برآمیزد این تخمه با آن نژاد نشیند به آرام بر تخت شاه نباید فرستاد هر سو سپاه بیفزایدش گنج و کاهدش رنج تو شو کینه‌ی این دو گوهر بسنج گر این کرد ایران ورا گشت راست بیابد همه کام دل هرچ خواست فرستاده را چیز بخشید و گفت کزین هرچ گفتم نباید نهفت گر او زین نپیچد سپهر بلند کند اینک گفتم برو ارجمند فرستاده آمد بر شهریار بگفت آنچ بشنید زان نامدار چو بشنید گفتار او اردشیر دلش گشت پر درد و رخ چون زریر فرستاده را گفت هرگز مباد که من بینم از تخم مهرک نژاد به خانه درون دشمن آرم ز کوی شود با بر و بوم من کینه‌جوی دریغ آن پراگندن گنج من فرستادن مردم و رنج من ز مهرک یکی دختری ماند و بس که او را به جهرم ندیدست کس بفرمایم اکنون که جوینده باز ز روم و ز چین و ز هند و طراز بر آتش چو یابمش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جوینده و کینه‌دار چو آگاه شد دخت مهرک بجست سوی خان مهتر به کنجی نشست چو بنشست آن دخت مهرک بده مر او را گرامی همی کرد مه بالید بر سان سرو سهی خردمند با زیب و با فرهی مر او را دران بوم همتا نبود به کشور چنو سرو بالا نبود یک روز مرا بر لب خود میر نکردی وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم حیران و پریشانم و تعبیر نکردی یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی در کعبه خوبی تو احرام ببستیم بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت شد پیر دلم پیروی پیر نکردی با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی بس عقل که در آیت حسن تو فروماند وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی بیمار شدم از غم هجر تو و روزی از بهر من خسته تو تدبیر نکردی خورشید رخت با زحل زلف سیاهت صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز وز قصه هجرانم تحریر نکردی خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست هر کجا می‌گذری شعله‌ی آه دل ماست هر طرف می‌نگری جلوه روی مه تست خاک درگاه تو سر منزل آسودگی است نیک‌بخت آن سر شوریده که بر درگه تست دیده تا زلف و زنخدان تو را یوسف دل گاه در گوشه‌ی زندان و گهی در چه تست هیچم از کار دل غمزده آگاهی نیست تا مرا آگهی از غمزه‌ی کارآگه تست کاشکی خون مرا تیغ محبت می‌ریخت بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست تو سهی سرو خرامان ز کجا می‌آیی که دل و جان فروغی همه جا همره تست پیش از عثمان یکی نساخ بود کو به نسخ وحی جدی می‌نمود چون نبی از وحی فرمودی سبق او همان را وا نبشتی بر ورق پرتو آن وحی بر وی تافتی او درون خویش حکمت یافتی عین آن حکمت بفرمودی رسول زین قدر گمراه شد آن بوالفضول کانچ می‌گوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول قهر حق آورد بر جانش نزول هم ز نساخی بر آمد هم ز دین شد عدو مصطفی و دین بکین مصطفی فرمود کای گبر عنود چون سیه گشتی اگر نور از تو بود گر تو ینبوع الهی بودیی این چنین آب سیه نگشودیی تا که ناموسش به پیش این و آن نشکند بر بست این او را دهان اندرون می‌سوختش هم زین سبب توبه کردن می‌نیارست این عجب آه می‌کرد و نبودش آه سود چون در آمد تیغ و سر را در ربود کرده حق ناموس را صد من حدید ای بسا بسته به بند ناپدید کبر و کفر آن سان ببست آن راه را که نیارد کرد ظاهر آه را گفت اغلالا فهم به مقمحون نیست آن اغلال بر ما از برون خلفهم سدا فاغشیناهم می‌نبیند بند را پیش و پس او رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست او نمی‌داند که آن سد قضاست شاهد تو سد روی شاهدست مرشد تو سد گفت مرشدست ای بسا کفار را سودای دین بندشان ناموس و کبر آن و این بند پنهان لیک از آهن بتر بند آهن را کند پاره تبر بند آهن را توان کردن جدا بند غیبی را نداند کس دوا مرد را زنبور اگر نیشی زند طبع او آن لحظه بر دفعی تند زخم نیش اما چو از هستی تست غم قوی باشد نگردد درد سست شرح این از سینه بیرون می‌جهد لیک می‌ترسم که نومیدی دهد نی مشو نومید و خود را شاد کن پیش آن فریادرس فریاد کن کای محب عفو از ما عفو کن ای طبیب رنج ناسور کهن عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد خود مبین تا بر نیارد از تو گرد ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست آن ز ابدالست و بر تو عاریه‌ست گرچه در خود خانه نوری یافتست آن ز همسایه‌ی منور تافتست شکر کن غره مشو بینی مکن گوش دار و هیچ خودبینی مکن صد دریغ و درد کین عاریتی امتان را دور کرد از امتی من غلام آن که او در هر رباط خویش را واصل نداند بر سماط بس رباطی که بباید ترک کرد تا به مسکن در رسد یک روز مرد گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست پرتو عاریت آتش‌زنیست گر شود پر نور روزن یا سرا تو مدان روشن مگر خورشید را هر در و دیوار گوید روشنم پرتو غیری ندارم این منم پس بگوید آفتاب ای نارشید چونک من غارب شوم آید پدید سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم فصل تابستان بگوید ای امم خویش را بینید چون من بگذرم تن همی‌نازد به خوبی و جمال روح پنهان کرده فر و پر و بال گویدش ای مزبله تو کیستی یک دو روز از پرتو من زیستی غنج و نازت می‌نگنجد در جهان باش تا که من شوم از تو جهان گرم‌دارانت ترا گوری کنند طعمه‌ی ماران و مورانت کنند بینی از گند تو گیرد آن کسی کو به پیش تو همی‌مردی بسی پرتو روحست نطق و چشم و گوش پرتو آتش بود در آب جوش آنچنانک پرتو جان بر تنست پرتو ابدال بر جان منست جان جان چو واکشد پا را ز جان جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان سر از آن رو می‌نهم من بر زمین تا گواه من بود در روز دین یوم دین که زلزلت زلزالها این زمین باشد گواه حالها گو تحدث جهرة اخبارها در سخن آید زمین و خاره‌ها فلسفی منکر شود در فکر و ظن گو برو سر را بر آن دیوار زن نطق آب و نطق خاک و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل فلسفی کو منکر حنانه است از حواس اولیا بیگانه است گوید او که پرتو سودای خلق بس خیالات آورد در رای خلق بلک عکس آن فساد و کفر او این خیال منکری را زد برو فلسفی مر دیو را منکر شود در همان دم سخره‌ی دیوی بود گر ندیدی دیو را خود را ببین بی جنون نبود کبودی بر جبین هر که را در دل شک و پیچانیست در جهان او فلسفی پنهانیست می‌نماید اعتقاد و گاه گاه آن رگ فلسف کند رویش سیاه الحذر ای ممنان کان در شماست در شما بس عالم بی‌منتهاست جمله هفتاد و دو ملت در توست وه که روزی آن بر آرد از تو دست هر که او را برگ آن ایمان بود همچو برگ از بیم این لرزان بود بر بلیس و دیو زان خندیده‌ای که تو خود را نیک مردم دیده‌ای چون کند جان بازگونه پوستین چند وا ویلی بر آید ز اهل دین بر دکان هر زرنما خندان شدست زانک سنگ امتحان پنهان شدست پرده‌ای ستار از ما بر مگیر باش اندر امتحان ما را مجیر قلب پهلو می‌زند با زر به شب انتظار روز می‌دارد ذهب با زبان حال زر گوید که باش ای مزور تا بر آید روز فاش صد هزاران سال ابلیس لعین بود ز ابدال و امیر الممنین پنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم نامه‌ی عشقت بخواندم عاشق دردت شدم حلقه‌ی زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل زردرو از سبزه‌ی آن چشمه‌ی نوش آمدم شغبه‌ی آن شکرستان شکربار ار شدم فتنه‌ی آن سنبلستان بناگوش آمدم خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم چنین گفت موبد که بر تخت عاج چو کسری کسی نیز ننهاد تاج به بزم و برزم و به پرهیز وداد چنو کس ندارد ز شاهان به یاد ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی خور وخواب با موبدان داشتی همی سر به دانش برافراشتی برو چون روا شد به چیزی سخن تو ز آموختن هیچ سستی مکن نباید که گویی که دانا شدم به هر آرزو بر توانا شدم چو این داستان بشنوی یادگیر ز گفتار گوینده دهقان پیر بپرسیدم از روزگار کهن ز نوشین روان یاد کرد این سخن که او را یکی پاک دستور بود که بیدار دل بود و گنجور بود دلی پرخرد داشت و رای درست ز گیتی به جز نیکنامی نجست که مهبود بدنام آن پاک مغز روان و دلش پر ز گفتار نغز دو فرزند بودش چو خرم بهار همیشه پرستنده‌ی شهریار شهنشاه چون بزم آراستی و گر به رسم موبدی خواستی نخوردی جز ازدست مهبود چیز هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز خورش خانه در خان او داشتی تن خویش مهمان او داشتی دو فرزند آن نامور پارسا خورش ساختندی بر پادشا بزرگان ز مهبود بردند رشک همی‌ریختندی برخ بر سرشک یکی نامور بود زروان به نام که او را بدی بر در شاه کام کهن بود و هم حاجب شاه بود فروزنده‌ی رسم درگاه بود ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی همه ساله بودی پر از آبروی همی‌ساختی تا سر پادشا کند تیز برکار آن پارسا ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه که کردی پرآزار زان جان شاه خردمند زان بد نه آگاه بود که او را به درگاه بدخواه بود ز گفتار و کردار آن شوخ مرد نشد هیچ مهبود را روی زرد چنان بد که یک روز مردی جهود ز زروان درم خواست از بهر سود شد آمد بیفزود در پیش اوی برآمیخت با جان بدکیش اوی چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستنده‌ی خسروی کاخ شد ز افسون سخن رفت روزی نهان ز درگاه وز شهریار جهان ز نیرنگ وز تنبل و جادویی ز کردار کژی وز بدخویی چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد وزان سان سخنها شنود برو راز بگشاد و گفت این سخن به جز پیش جان آشکارا مکن یکی چاره باید تو را ساختن زمانه ز مهبود پرداختن که او را بزرگی به جایی رسید که پای زمانه نخواهد کشید ز گیتی ندارد کسی رابکس تو گویی که نوشین روانست و بس جز از دست فرزند مهبود چیز خورشها نخواهد جهاندار نیز شدست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش چنین داد پاسخ به زروان جهود کزین داوری غم نباید فزود چو برسم بخواهد جهاندار شاه خورشها ببین تا چه آید به راه نگر تابود هیچ شیر اندروی پذیره شو وخوردنیها ببوی همان بس که من شیر بینم ز دور نه مهبود بینی تو زنده نه پور که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ نگه کرد زروان به گفتار اوی دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی نرفتی به درگاه بی‌آن جهود خور و شادی و کام بی او نبود چنین تا برآمد برین چندگاه بد آموز پویان به درگاه شاه دو فرزند مهبود هر بامداد خرامان شدندی برشاه راد پس پرده‌ی نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاک رای که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرین بیاراستی سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر زدست دو فرزند آن ارجمند رسیدی به نزدیک شاه بلند خورشها زشهد وز شیر و گلاب بخوردی وآراستی جای خواب چنان بد که یک روز هر دو جوان ببردند خوان نزدنوشین‌روان به سر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار چو خوان اندرآمد به ایوان شاه بدو کرد زروان حاجب نگاه چنین گفت خندان به هر دو جوان که ای ایمن از شاه نوشین‌روان یکی روی بنمای تا زین خورش که باشد همی شاه را پرورش چه رنگست کاید همی بوی خوش یکی پرنیان چادر از وی بکش جوان زان خورش زود بگشاد روی نگه کرد زروان ز دور اند روی همیدون جهود اندرو بنگرید پس آمد چو رنگ خورشها بدید چنین گفت زان پس به سالار بار که آمد درختی که کشتی به بار ببردند خوان نزد نوشین‌روان خردمند و بیدار هر دو جوان پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد چنین گفت با شاه آزادمرد که ای شاه نیک اختر و دادگر تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر که روی فلک بخت خندان تست جهان روشن از تخت و میدان تست خورشگر بیامیخت با شیر زهر بداندیش را باد زین زهر بهر چو بشنید زو شاه نوشین‌روان نگه کرد روشن به هر دوجوان که خوالیگرش مام ایشان بدی خردمند و با کام ایشان بدی جوانان ز پاکی وز راستی نوشتند بر پشت دست آستی همان چون بخوردند از کاسه شیر توگویی بخستند هر دو به تیر بخفتند برجای هر دو جوان بدادند جان پیش نوشین‌روان چوشاه جهان اندران بنگرید برآشفت و شد چون گل شنبلید بفرمود کز خان مهبود خاک برآرید وز کس مدارید باک بر آن خاک باید بریدن سرش مه مهبود مانا مه خوالیگرش به ایوان مهبود در کس نماند ز خویشان او درجهان بس نماند به تاراج داد آن همه خواسته زن و کودک و گنج آراسته رسیده از آن کار زروان به کام گهی کام دید اندر آن گاه نام به نزدیک او شد جهود ارجمند برافراخت سر تا بابر بلند بگشت اندرین نیز چندی سپهر درستی نهان کرده از شاه چهر چنان بد که شاه جهان کدخدای به نخچیر گوران همی‌کرد رای بفرمود تا اسب نخچیرگاه بسی بگذرانند در پیش شاه ز اسبان که کسری همی‌بنگرید یکی را بران داغ مهبود دید ازان تازی اسبان دلش برفروخت به مهبود بر جای مهرش بسوخت فروریخت آب از دو دیده بدرد بسی داغ دل یاد مهبود کرد چنین گفت کان مرد با جاه و رای ببردش چنان دیو ریمن ز جای بدان دوستداری و آن راستی چرا زد روانش درکاستی نداند جز از کردگار جهان ازان آشکارا درستی نهان وزان جایگه سوی نخچیرگاه بیامد چنان داغ دل کینه خواه ز هر کس بره برسخن خواستی ز گفتارها دل بیاراستی سراینده بسیار همراه کرد به افسانه‌ها راه کوتاه کرد دبیران و زروان و دستور شاه برفتند یک روز پویان به راه سخن رفت چندی ز افسون و بند ز جادوی و آهرمن پرگزند به موبد چنین گفت پس شهریار که دل رابه نیرنگ رنجه مدار سخن جز به یزدان و از دین مگوی ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی بدو گفت زروان انوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی ز جادو سخن هرچ گویند هست نداند جز از مرد جادوپرست اگر خوردنی دارد از شیر بهر پدیدار گرداند از دور زهر چو بشنید نوشین‌روان این سخن برو تازه شد روزگار کهن ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد برآورد بر لب یکی باد سرد به ز روان نگه کرد و خامش بماند سبک با ره گامزن را براند روانش ز اندیشه پر دود بود که زروان بداندیش مهبود بود همی‌گفت کین مرد ناسازگار ندانم چه کرد اندران روزگار که مهبود بردست ماکشته شد چنان دوده را روز برگشته شد مگر کردگار آشکارا کند دل و مغز ما را مدارا کند که آلوده بینم همی زو سخن پر از دردم از روزگار کهن همی‌رفت با دل پر از درد وغم پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم به منزل رسید آن زمان شهریار سراپرده زد بر لب جویبار چو زروان بیامد به پرده سرای ز بیگانه پردخت کردند جای ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر بدو گفت شد این سخن دلپذیر ز مهبود زان پس بپرسید شاه ز فرزند او تا چرا شد تباه چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید ز زروان گنهکاری آمد پدید بدو گفت کسری سخن راست گوی مکن کژی و هیچ چاره مجوی که کژی نیارد مگر کار بد دل نیک بد گردد از یار بد سراسر سخن راست زروان بگفت نهفته پدید آورید از نهفت گنه یک سر افگند سوی جهود تن خویش راکرد پر درد و دود چو بشنید زو شهریار بلند هم اندر زمان پای کردش ببند فرستاد نزد مشعبد جهود دواسبه سواری به کردار دود چوآمد بدان بارگاه بلند بپرسید زو نرم شاه بلند که این کار چون بود با من بگوی بدست دروغ ایچ منمای روی جهود از جهاندار زنهار خواست که پیداکند راز نیرنگ راست بگفت آنچ زروان بدو گفته بود سخن هرچ اندر نهان رفته بود جهاندار بشنید خیره بماند رد و موبد و مرزبان را بخواند دگر باره کرد آن سخن خواستار به پیش ردان دادگر شهریار بفرمود پس تا دو دار بلند فروهشته از دار پیچان کمند بزد مرد دژخیم پیش درش نظاره بروبر همه کشورش به یک دار زروان و دیگر جهود کشنده برآهخت و تندی نمود بباران سنگ و بباران تیر بدادند سرها به نیرنگ شیر جهان را نباید سپردن ببد که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد ز خویشان مهبود چندی بجست کزیشان بیابد کسی تندرست یکی دختری یافت پوشیده‌روی سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی همه گنج زروان بدیشان نمود دگر هرچ آن داشت مرد جهود روانش ز مهبود بریان شدی شب تیره تا روز گریان بدی ز یزدان همی‌خواستی زینهار همی‌ریختی خون دل برکنار به درویش بخشید بسیار چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز که یزدان گناهش ببخشد مگر ستمگر نخواند ورا دادگر کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیازد به کردار بد هیچ دست که گرچند بد کردن آسان بود به فرجام زو جان هراسان بود اگر بد دل سنگ خارا شود نماند نهان آشکارا شود وگر چند نرمست آواز تو گشاده شود زو همه راز تو ندارد نگه راز مردم زبان همان به که نیکی کنی درجهان چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای ازو بهره یابی به هر دو سرای کنون کار زروان و مرد جهود سرآمد خرد را بباید ستود اگر دادگر باشی و سرفراز نمانی و نامت بماند دراز تن خویش را شاه بیدادگر جز از گور و نفرین نیارد به سر اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی بیاراستی چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو خرد باید این تاج و این ترگ تو چنان کز پس مرگ نوشین‌روان ز گفتار من داد او شد جوان ازان پس که گیتی بدوگشت راست جز از آفرین در بزرگی نخواست بخفتند در دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش وگرگ مهان کهتری را بیاراستند به دیهیم بر نام او خواستند بیاسود گردن ز بند زره ز جوشن گشادند گردان گره ز کوپال وخنجر بیاسود دوش جز آواز رامش نیامد به گوش کسی را نبد با جهاندار تاو بپیوست با هرکسی باژ و ساو جهاندار دشواری آسان گرفت همه ساز نخچیر و میدان گرفت نشست اندر ایوان گوهرنگار همی رای زد با می ومیگسار یکی شارستان کرد به آیین روم فزون از دو فرسنگ بالای بوم بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ به یک دست رود و به یک دست راغ چنان بد بروم اندرون پادشهر که کسری بپیمود و برداشت بهر برآورد زو کاخهای بلند نبد نزد کس درجهان ناپسند یکی کاخ کرد اندران شهریار بدو اندر ایوان گوهرنگار همه شوشه‌ی طاقها سیم و زر بزر اندرون چند گونه گهر یکی گنبد از آبنوس وز عاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج ز روم وز هند آنک استاد بود وز استاد خویشش هنر یاد بود ز ایران وز کشور نیمروز همه کارداران گیتی‌فروز همه گرد کرد اندران شارستان که هم شارستان بود و هم کارستان اسیران که از بربر آورده بود ز روم وز هر جای کازرده بود وزین هر یکی را یکی خانه کرد همه شارستان جای بیگانه کرد چو از شهر یک سر بپرداختند بگرد اندرش روستا ساختند بیاراست بر هر سویی کشتزار زمین برومند و هم میوه دار ازین هریکی را یکی کار داد چوتنها بد از کارگر یار داد یکی پیشه کار و دگر کشت ورز یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز چه بازارگان و چه یزدان‌پرست یکی سرفراز و دگر زیردست بیاراست آن شارستان چون بهشت ندید اندرو چشم یک جای زشت ورا سورستان کرد کسری به نام که درسور یابد جهاندار کام جز از داد و آباد کردن جهان نبودش به دل آشکار و نهان زمانه چو او را ز شاهی ببرد همه تاج دیگر کسی را سپرد چنان دان که یک سر فریبست و بس بلندی وپستی نماند بکس کنون جنگ خاقان و هیتال گیر چو رزم آیدت پیش کوپال گیر چه گوید سخنگوی باآفرین ز شاه وز هیتال وخاقان چین صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی زد قفای محکمش سنگین دلی با دلی پر خون سر از پس کرد او گفت آنک از تو قفایی خورد او قرب سی سالست تا او مرد و رفت عالم هستی به پایان برد و رفت مرد گفتش ای همه دعوی نه کار مرده کی گوید سخن، شرمی بدار تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای تا که مویی مانده‌ی محرم نه‌ای گر بود مویی اضافت در میان هست صد عالم مسافت در میان گر تو خواهی تا بدین منزل رسی تا که مویی مانده‌ی مشکل رسی هرچ داری، آتشی را برفروز تا از ارپای بر آتش بسوز چون نماندت هیچ، مندیش از کفن برهنه خود را به آتش در فکن چون تو و رخت تو خاکستر شود ذره‌ی پندار تو کمتر شود ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند در رهت می‌دان که صد ره زن بماند گرچه عیسی رخت در کوی او فکند سوزنش هم بخیه بر روی او فکند چون حجاب آید وجود این جایگاه راست ناید ملک و مال و آب و جاه هرچ داری یک یک از خود بازکن پس به خود در خلوتی آغاز کن چون درونت جمع شد در بی‌خودی تو برون آیی ز نیکی و بدی چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی پس فنای عشق را لایق شوی نزدیک توام مرا مبین دور پهلوی منی مباش مهجور آن کس که بعید شد ز معمار کی گردد کارهاش معمور چشمی که ز چشم من طرب یافت شد روشن و غیب بین و مخمور هر دل که نسیم من بر او زد شد گلشن و گلستان پرنور بی من اگرت دهند شهدی یک شهد بود هزار زنبور بی من اگرت امیر سازند باشی بتر از هزار مأمور می‌های جهان اگر بنوشی بی‌من نشود مزاج محرور در برق چه نامه بر توان خواند آخر چه سپاه آید از مور خلقان برقند و یار خورشید بی‌گفت تو ظاهرست و مشهور خلقان مورند و ما سلیمان خاموش صبور باش و مستور زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم در خانه خود یافتم از شاه نشانی انگشتری لعل و کمر خاصه کانی دوش آمده بوده‌ست و مرا خواب ببرده آن شاه دلارامم و آن محرم جانی بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش از عربده مستانه بدان شیوه که دانی گویی که گزیده‌ست ز مستی رخ من بر کز شاه رخ من بر کاری است نهانی امروز در این خانه همی‌بوی نگار است زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی خون در تن من باده صرف است از این بوی هر موی ز من هندوی مست است شبانی گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو از قامت چون چنگ من الحان اغانی هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است پیران طریقت بپذیرند جوانی در آینه شمس حق و دین شه تبریز هم صورت کل شهره و هم بحر معانی ای دیدن تو حیات جانم نادیدنت آفت روانم دل سوخته‌ای به آتش عشق بفروز به نور وصل جانم بی‌عشق وصال تو نباشد جز نام ز عیش بر زبانم اکنون که دلم ربودی از من بی روی تو بود چون توانم دردیست مرا درین دل از عشق درمانش جز از تو می ندانم بر بوی تو ز آرزوی رویت همواره به کوی تو دوانم تا گوش همی شنید نامت جز نام تو نیست بر زبانم تا لاله شدت حجاب لولو لولوست همیشه بر رخانم گلنای بهی شدم ز تیمار وین اشک به رنگ ناردانم شد خال رخ تو ای نگارین شور دل و نور دیدگانم ای عشق تو بر دلم خداوند من بنده‌ی عشق جاودانم وصف تو شدست ماهرویا از وهم برون و از گمانم پیش آی بتا و باده پیش آر بنشان بر خویش یک زمانم از دست تو گر چشم شرابی تا حشر چو خضر زنده مانم سرو خرامان من طره پریشان رسید سلسله‌ی عشق را سلسله جنبان رسید چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز سرو قباپوش من برزده دامان رسید چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید باره شیرین نهاد سر به ره بیستون کوه کن غصه را قصه به پایان رسید کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند کشور بی‌ضبط را مژده‌ی سلطان رسید خانه‌ی مردم نهاد رو به خرابی که باز دجله‌ی چشم مرا نوبت طوفان رسید در نظر اولم اشک به دل شد به خون بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت از پی آزردنش کار به درمان رسید بر لب زخم دلم در نفس آخرین شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید جان شکیبنده را صبر به جانان رساند محتشم خسته را درد به درمان رسید زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین قامت به ناز افراخته، خلقی ز پا انداخته دل‌ها مسخر ساخته، کشورستانی را ببین در خنده آن شیرین پسر، از پسته می‌بارد شکر شکرفشانی را نگر، شیرین دهانی را ببین دوش آن مه نامهربان، می زد به کام دشمنان بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین در گلستان گامی بزن، می با گل اندامی بزن پیرانه سر جامی بزن، دور جوانی را ببین دستی ز زراقی بکش، ناز سر ساقی بکش جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین در دا که در راه طلب، دیدم بسی رنج و تعب آورد جانم را به لب، دلدار جانی را ببین ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر زناربندی را نگر، تسبیح‌خوانی را ببین خیز ای بت زرین کمر، در بزم خسرو کن گذر خورشید رخشان را نگر جمشید ثانی را ببین شه ناصرالدین کز هنر، جامش به کف، تاجش به سر جام جهان بین را نگر، تاج کیانی را ببین سلطان نشان تاج ور، مسند نشین دادگر مسند نشینی را نگر، سلطان نشانی را ببین نظم فروغی سر به سر، هم در فروشد هم گهر گوهر فروشی را نگر، گنج معانی را ببین تخت خیری بین دگر بر تخته‌ی خارا زده خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته بلبلان گلبانگ بر طوطی شکر خا زده از شقایق در میان سبزه فراش ربیع چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده خوش نوایان چمن در پرده‌ی عشاق راست نوبت نوروز بر بانگ هزار آواز ده غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد دست در پیراهن زنگاری والا زده از چراغ بوستان افروز شمع زر چکان باد آتش در نهاد لاله‌ی حمرا زده نو عروسان چمن در کله‌های فستقی تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده بت ترسای من مست شبانه است چه شور است این کزان بت در زمانه است سر زلفش نگر کاندر دو عالم ز هر موییش جویی خون روانه است دل من صاف دین در راه او باخت که این دل مست دردی مغانه است چو عقلم مات شد بر نطع عشقش چه بازم چون نه بازی و نه خانه است دل بیمار را در عشق آن بت شفا از نعره‌های عاشقانه است درآمد دوش و گفت ای غره‌ی خود دلت غمگین و نفست شادمانه است به بوی دانه مرغت مانده در دام چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است بدو گفتند چون در دام ماندی بخور دانه که غم خوردن فسانه است به زاری مرغ گفتا ای عزیزان به دام اندر که را پروای دانه است کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم به دام افتاده سر بر آستانه است عزیزا کار تو بس مشکل افتاد چه گویم چون زبانم پر زبانه است ببین کایینه‌ی کونین عالم جمال بی نشانی را نشانه است نگاهی می‌کند در آینه یار که او خود عاشق خود جاودانه است به خود می‌بازد از خود عشق با خود خیال آب و گل در ره بهانه است اگر احول نباشی زود ببینی که کلی هر دو عالم یک یگانه است تو هرجایی از آن می بازمانی که راهی دور و بحری بی‌کرانه است بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف دو عالم همچو نقش آسمان است دل عطار از روز ازل باز ز صاف عشق مخمور شبانه است رفتی بر غیر و ترک ما کردی ای ترک ختن بسی خطا کردنی پیمانه زدی ز دست بیگانه اندیشه‌ی خون آشنا کردی سرخوش به کنار بلهوس خفتی بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی جز با من دل شکسته در عالم هر عهد که بسته‌ای وفا کردی در عهد تو هر چه من وفا کردم پاداش وفای من جفا کردی آبی نزدی بر آتشم هرگز تا بر لب آب خضر جا کردی آنگه که قبای ناز پوشیدی پیراهن صبر من قبا کردی بی‌چاره منم وگر نه از رحمت درد همه خستگان دوا کردی بی بهره منم وگر نه از یاری کام همه طالبان روا کردی الا من که محکمش بستی هر بسته که داشتی رها کردی تا قد تو زد ره فروغی را هر فتنه که خواستی بپاکردی نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه جدا به سایه‌ی اشجار، فرد و مسکین بود نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست نه با فسانه‌ی مرغی سرش به بالین بود فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه، ولیک فروغ شهرت او رونق بساتین بود کمال ظاهر او پرورشگر ازهار جمال باطنش آرایش ریاحین بود به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟ گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام ز جمع پردگیان، بی‌خلاف، پروین بود به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود اگرچه حجله‌ی رنگین به کام خویش نساخت ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت نتیجه‌ی گل افسرده عاقبت این بود شاد گردم که هر به ایامی قامتت را ببینم از بامی بی‌تو کارم به کام دشمن شد وز دهانت نیافتم کامی در جدایی تبم گرفت و تو خود ننهادی به پرسشم گامی دشمنان از شراب وصل تو مست دوستان را نمیدهی جامی خال را دانه ساختی وز زلف بر سر دانه می‌کشی دامی در دلم چون غمت قرار گرفت گو: قرارم مباش و آرامی چه تفاوت کند در آتش تو؟ گر بسوزد چو اوحدی خامی ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج ز گنجور دستور بستد کلید خورش خانه و خمهای نبید بدژدر هرانکس که بد مهتری وزان جنگیان رنج دیده سری خورشها فرستاد و چندی نبید هم از بویها نرگس و شنبلید پرستنده‌ی باده را پیش خواند به خوبی سخنها فراوان براند بدو گفت کامشب تویی باده‌ده به طایر همه باده‌ی ساده ده همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسپند و گردند مست بدو گفت ساقی که من بنده‌ام به فرمان تو در جهان زنده‌ام چو خورشید بر باختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه برد می خسروی خواست طایر به جام نخستین ز غسانیان برد نام چو بگذشت یک پاس از تیره شب بیاسود طایر ز بانگ جلب برفتند یکسر سوی خوابگاه پرستندگان را بفرمود شاه که با کس نگوید سخن جز براز نهانی در دژ گشادند باز بدان شاه شاپور خود چشم داشت از آواز مستان به دل خشم داشت چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای بفرمود تا خوب کردند جای سپه را همه سر به سر گرد کرد گزین کرد مردان ننگ و نبرد به باره برآورد چندی سوار هرانکس که بود از در کارزار به دژ در شد و کشتن اندرگرفت همه گنجهای کهن برگرفت سپه بود با طایر اندر حصار همه مست خفته فزون از هزار دگر خفته آسیمه برخاستند به هر جای جنگی بیاراستند ازیشان کس از بیم ننمود پشت بسی نامور شاه ایران بکشت چو شد طایر اندر کف او اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر به چنگ وی آمد حصار و بنه گرفتار شد مردم بدتنه ببود آن شب و بامداد پگاه چو خورشید بنمود زرین کلاه یکی تخت پیروزه اندر حصار به آیین نهادند و دادند بار چو از بارپردخته شد شهریار به نزدیک او شد گل نوبهار ز یاقوت سرخ افسری بر سرش درفشان ز زربفت چینی برش بدانست کای جادوی کار اوست بدو بد رسیدن ز کردار اوست چنین گفت کای شاه آزاد مرد نگه کن که که فرزند با من چه کرد چنین گفت شاپور بدنام را که از پرده چون دخت بهرام را بیاری و رسوا کنی دوده را برانگیزی آن کین آسوده را به دژخیم فرمود تا گردنش زند به آتش اندر بسوزد تنش سر طایر از ننگ در خون کشید دو کتف وی از پشت بیرون کشید هرانکس کجا یافتی از عرب نماندی که با کس گشادی دو لب ز دو دست او دور کردی دو کفت جهان ماند از کار او در شگفت عرابی ذوالاکتاف کردش لقب چو از مهره بگشاد کفت عرب وزانجا یگه شد سوی پارس باز جهانی همه برد پیشش نماز برین نیز بگذشت چندی سپهر وزان پس دگرگونه بنمود چهر گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل از همه شاهان گرفت شحنه‌ی حسن تو باج گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج هر طرف از دلبران ملک ستاننده‌ایست از طرفی کن خروج از همه بستان خراج آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج دگر کردی سال از من که من چیست مرا از من خبر کن تا که من کیست چو هست مطلق آید در اشارت به لفظ من کنند از وی عبارت حقیقت کز تعین شد معین تو او را در عبارت گفته‌ای من من و تو عارض ذات وجودیم مشبکهای مشکات وجودیم همه یک نور دان اشباح و ارواح گه از آیینه پیدا گه ز مصباح تو گویی لفظ من در هر عبارت به سوی روح می‌باشد اشارت چو کردی پیشوای خود خرد را نمی‌دانی ز جزو خویش خود را برو ای خواجه خود را نیک بشناس که نبود فربهی مانند آماس من تو برتر از جان و تن آمد که این هر دو ز اجزای من آمد به لفظ من نه انسان است مخصوص که تا گویی بدان جان است مخصوص یکی ره برتر از کون و مکان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو ز خط وهمیی‌های هویت دو چشمی می‌شود در وقت ریت نماند در میانه رهرو راه چو های هو شود ملحق به الله بود هستی بهشت امکان چو دوزخ من و تو در میان مانند برزخ چو برخیزد تو را این پرده از پیش نماند نیز حکم مذهب و کیش همه حکم شریعت از من توست که این بربسته‌ی جان و تن توست من تو چون نماند در میانه چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه تعین نقطه‌ی وهمی است بر عین چو صافی گشت غین تو شود عین دو خطوه بیش نبود راه سالک اگر چه دارد آن چندین مهالک یک از های هویت در گذشتن دوم صحرای هستی در نوشتن در این مشهد یکی شد جمع و افراد چو واحد ساری اندر عین اعداد تو آن جمعی که عین وحدت آمد تو آن واحد که عین کثرت آمد کسی این راه داند کو گذر کرد ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد ما گوش شماییم شما تن زده تا کی ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان آخر بنگویید که این قاعده تا کی دل زیر و زبر گشت مها چند زنی طشت مجلس همه شوریده بتا عربده تا کی دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی بشکست در صومعه کاین معبده تا کی تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی آن‌ها که خموشند به مستی مزه نوشند ای در سخن بی‌مزه گرم آمده تا کی نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم نه به جز یاد سر زلف تو فکری در ضمیرم در همه ملکی بزرگم من که در دستت زبونم در همه شهری عزیزم من که در چشمت حقیرم خسرو ملک جهانم من که در جنت غلامم خواجه‌ی آزادگانم من که در بندت اسیرم آشنای قدسیانم من که در کویت غریبم پادشاه لامکانم من که در ملکت فقیرم سرفرازی می‌کنم وقتی که بنوازی به تیغم کوس عشرت می‌زنم روزی که بردوزی به تیرم تا تو فرمان می‌دهی من بنده‌ی خدمتگزارم تا تو عاشق می‌کشی من کشته‌ی منت پذیرم دیر می‌آیی به محفل، می‌روی زود از تغافل آخر ای شیرین شمایل می‌کشی زین زود و دیرم در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد من ز عشقت با همه دردی که دارم ناگزیرم مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد گر نقاب از چهره بردارد نگار بی‌نظیرم تا فروغ طلعت آن ماه را دیدم فروغی عشق فارغ کرده است از تابش مهر منیرم زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی چشم کمان‌کش او ترکی است یاسج افکن چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی در وعده خورد خونم پس داد وعده‌ی کژ زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی من سر نهم به پایش او روی تابد از من من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی زان همدمان یک‌دل یک نازنین نمانده است این دور بی‌وفایان ز ایشان چه خواست گوئی خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی آمد بر من جهان و جانم انس دل و راحت روانم بر خاستمش به بر گرفتم بفزود هزار جان به جانم از قد بلند و زلف پشتش گفتم که مگر به آسمانم چون سر بنهاد در کنارم رفت از بر من جهان و جانم فریاد مرا ز بانگ موذن من بنده‌ی بانگ پاسبانم چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب بگسسته شد ز خیمه‌ی مشکین شب طناب بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب باشد که بینم از رخ نسرین او نشان باشد که یابم از لب نوشین او جواب کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب اول دعا بگفتم برحسب حال خویش گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات وی وصل دلربای تو چون دولت شباب در خانه‌ی فراق تنم را مکن اسیر بر آتش شکیب دلم را مکن کباب با دست بر لب من و آبست در دو چشم از باد با نفیرم و از آب در عذاب هر صبحدم که موج زند خون دل مرا سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف کف خضیب را کنم از خون دل خضاب گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین داری مرا مصیب درین نوحه‌ی مصاب بودم در این حدیث که ناگاه در بزد دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب چون والهان ز جای بجستم دوید پیش بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب طیره همی شدم که چنین میهمان مرا کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط چندان یسار نه که کنم پاره‌ی جلاب می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش آورده‌ام چو زاده‌ی طبع تو سحر ناب تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی اندر حریم مجلس دستور کامیاب آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح بنوشته خط چند به از لل خوشاب کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب از عدل کامل تو بود ملک را نصیب وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک گفت تو کرده قاعده‌ی نیستی خراب گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود تا روز حشر ژاله‌ی زرین دهد سحاب بوسند اختران فلک مر ترا عنان گیرند سروران زمان مر ترا رکاب افلاک را زمانه‌ی اقبال تو نصیب و اشراف را ستانه‌ی والای تو مب اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب بادا جهان حضرت تو مرجع حیات بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب ای سخا را مسبب الاسباب وی کرم را مفتح الابواب آستان تو چرخ را معبد بارگاه تو خلق را محراب کف تو باب کان پر گوهر در تو باب بحر بی‌پایاب عنف تو در لب اجل خنده لطف تو در شب امل مهتاب صاحبا گرچه از پرستش تو حرمت شیب یافتم به شباب از حدیث و قدیم هست مرا آستان مبارک تو مب بارها عقل مر مرا می‌گفت که از این بارگاه روی متاب مایه گیرد صواب او ز خطا گر درنگت شود بدل به شتاب زود جنبش مباش همچو عنان دیر آرام باش همچو رکاب دوش با یار خویش می‌گفتم سخنی دوست‌وار از هر باب تا رسیدم بدین که عقل شریف می‌نماید مرا طریق صواب کرد در زیر لب تبسم و گفت ای ترا نام در عنا و عذاب نه سلام ترا ز بخت علیک نه سال ترا ز بخت جواب طیره‌ای گاه سلوت از اعدا خجلی وقت دعوی از احباب تو چو هر غافلی و بی‌خبری تن ز دستی درین وثاق خراب روز و شب محرم تو کلک و دوات سال و مه مونس تو رحل و کتاب نه ترا راحت بقا و حیات نه ترا لذت طعام و شراب رمضان آمد و همی سازند کدخدایی سرا اولوالالباب نزنی لاف خدمت اشراف نکشی بار منت اصحاب هم غریو تو چون غریو غریب هم خروش تو چون خروش غراب چون فلک بی‌قراری از غم و رنج چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب معده و حلق ناز و نعمت تو طعمه‌ی صعوه و گلوی عقاب گرچه در بذل و جود بنماید سایه‌ی صاحب آفتاب و سحاب گرچه بر خنگ همتش گیتی هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب گرچه اقبال او که دایم باد از رخ ملک برگرفت نقاب تشنگان حدود عالم را در یکی جام کی کند سیراب در سمرقند و در بخارا هست قدری ملک و اندکی اسباب دخل آن در میان خرج فراخ دیو آزرم را بود چو شهاب محرم من تویی مرا هم تو بسر آن رسان ز بهر ثواب بشنو این از ره حقیقت و صدق مشنو این از ره حدیث و عتاب یک مه از عشق خدمت صاحب مکش از روی اضطراب نقاب ماه نو و صبح بین پیاله و باده عکس شباهنگ بر پیاله فتاده روز به شب کرده‌ای به تیرگی حال شب به سحر کن به روشنائی باده از پی آن تا حصار غم بگشائی جام سوار آمدو قنینه پیاده جعد نشان بر جبین ساده و بنشین زخمه برآور که نیک جعدی و ساده تشنه‌ی عیشی جز از مغان مستان آب کاب مغان است داد عیش تو داده بیش ز بازار می مخر که به بازار هیچ میی نیست آب برننهاده زر به بهای می جوینه مکن گم آتش بسته مده به آب گشاده می که دهی صاف ده چو آتش موسی زو دم خاقانی آب خضر به زاده می‌گذشتی و من از دور نظر می‌کردم خاک پایت همه برتارک سر می‌کردم خرقه‌ی ابر بخونابه فرو می‌بردم دامن کوه پر از لعل و گهر می‌کردم چون بجز ماه ندیدم که برویت مانست نسبت روی تو زانرو بقمر می‌کردم تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد مس رخسار ز سودای تو زر می‌کردم هرنفس کز دهن تنگ تو می‌کردم یاد ملک هستی ز دل تنگ بدر می‌کردم دهن غنچه‌ی سیراب چو خندان می‌شد یاد آن پسته‌ی چون تنگ شکر می‌کردم چهره‌ی باغ بخونابه فرو می‌شستم دهن چشمه پر از للی تر می‌کردم چون بیاد لب میگون تو می‌خورد شراب جام خواجو همه پرخون جگر می‌کردم امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن کاندرین غم‌خانه کس همدم نخواهی یافتن تا درون چار طاق خیمه‌ی پیروزه‌ای طبع را بی‌چار میخ غم نخواهی یافتن پای در دامان غم کش کز طراز بی‌غمی آستین دست کس معلم نخواهی یافتن آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن نیک عهدی در زمین شد جامه‌ی جان چاک زن کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک تا دم صورش سپیده‌دم نخواهی یافتن تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک آن زر اندر بوته‌ی عالم نخواهی یافتن تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن خشک‌سال آرزو را فتح باب از دیده ساز کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن حلقه‌ی تنگ است درگاه جهان را لاجرم تا در اویی قامتت بی‌خم نخواهی یافتن جان نالان را به داروخانه‌ی گردون مبر کز کفش جان داروی بی‌سم نخواهی یافتن عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن های خاقانی، بنای عمر بر یخ کرده‌اند زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک نقش جم بر هیچ‌یک خاتم نخواهی یافتن چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن ز سری، موی سپیدی روئید خنده‌ها کرد بر او موی سیاه که چرا در صف ما بنشستی تو ز یک راهی و ما از یک راه گفت من با تو عبث ننشستم بنشاندند مرا خواه نخواه گه روئیدن من بود امروز گل تقدیر نروید بیگاه رهرو راه قضا و قدرم راهم این بود، نبودم گمراه قاصد پیریم، از دیدن من این یکی گفت دریغ، آن یک آه خرمن هستی خود کرد درو هر که بر خوشه‌ی من کرد نگاه سپهی بود جوانی که شکست پیری امروز برانگیخت سپاه رست چون موی سیه، موی سپید چه خبر داشت که دارند اکراه رنگ بالای سیه بسیار است نیستی از خم تقدیر آگاه گه سیه رنگ کند، گاه سفید رنگرز اوست، مرا چیست گناه چو تو، یکروز سیه بودم وخوش سیهی گشت سپیدی ناگاه تو هم ایدوست چو من خواهی شد باش یکروز بر این قصه گواه هر چه دانی، بمن امروز بخند تا که چون من کندت هفته و ماه از سپید و سیه و زشت و نکو هر چه هستیم، تباهیم تباه قصه خویش دراز از چه کنیم وقت بیگه شد و فرصت کوتاه اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه‌ست در گوشم چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او دلم را می‌کند پرخون سرم را پرمی و افیون دل من شد تغار او سر من شد کدوی او چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری مرا گوید چرا زردی ز لاله ستان روی او مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی بگو در گوش من ای دل چه می‌تازی به سوی او ای به خور مشغول دایم چون نبات چیست نزد تو خبر زین دایرات؟ خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بی‌در کلات؟ یا کسی دیگر مر او را بر کشید آنکه کرسی‌ی اوست چرخ ثابتات؟ جسم بی صانع کجا یابد هگرز شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟ چند در ما این کواکب بنگرند روز و شب چون چشمهای بی‌سبات؟ گر بخواهی تا بدانی گوش دار ور بدانی گوش من زی توست هات! بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر خطهاش از کاینات و فاسدات جز درختان نیست این خط را قلم نیست این خط را جز از دریا دوات خط ایزد را نفرساید هگرز گشت دهر و دایرات سامکات زندگان هرسه سه خط ایزدند مردمش انجام و آغازش نبات زنده‌ی حق را به چشم دل نگر زانکه چشم سر نبیند جز موات این که می‌بینی بتانند، ای پسر گرچه نامد نامشان عزی و لات خلق یکسر روی زی ایشان نهاد کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟ همچنان چون گفت می‌گوید سخن دیو در عزی و لات و در منات حیلت و رخصت بدین در فاش کرد مادر دیوان به قول بی‌ثبات لاجرم دادند بی‌بیم آشکار در بهای طبل و دف مال زکات عاقلان را در جهان جائی نماند جز که بر کهسارهای شامخات کس نیارد یاد از آل مصطفی در خراسان از بنین و از بنات کس نجوید می نشان از هفت زن کامده‌است اندر قران زایشان صفات بر نخواند خلق پنداری همی مسلمات ممنات قانتات هر زمان بتر شود حال رمه چون بودش از گرسنه گرگان رعات گر بخواهد ایزد از عباسیان کشتگان آل احمد را دیات وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن بی‌در کلات من ز لذت ها بشستم دست خویش راست چون بگذشتم از آب فرات بر امید آنکه یابم روز حشر بر صراط از آتش دوزخ برات ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد ساقیی چون تو و هر دم باده منصور نو کی تواند شیشه ای را ز آتشی برداشتن یا می کهنه کی داند ساختن ز انگور نو می‌چشان و می‌کشان روشن دلان را جوق جوق تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد روز روزت عید تازه هر شبانگه سور نو چو کار به رغم از امید وصل تنگ شود سرور در دل عاشق گران درنگ شود چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود خوش آن که بر سر صیدی ز پیش دستیها میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شد هزار خانه توان در ره فراغت ساخت چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود رقیب ازو طلبد کام و من به این سرگرم که دانم از دم افسرده موم سنگ شود هوای غیر تصرف کند چو در معشوق عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام زنم بر آینه جوهر به دل به زنگ شود میرشد محتاج گرمابه سحر بانگ زد سنقر هلا بردار سر طاس و مندیل و گل از التون بگیر تابه گرمابه رویم ای ناگزیر سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو برگرفت و رفت با او دو بدو مسجدی بر ره بد و بانگ صلا آمد اندر گوش سنقر در ملا بود سنقر سخت مولع در نماز گفت ای میر من ای بنده‌نواز تو برین دکان زمانی صبرکن تا گزارم فرض و خوانم لم یکن چون امام و قوم بیرون آمدند ازنماز و وردها فارغ شدند سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت میر سنقر را زمانی چشم داشت گفت ای سنقر چرا نایی برون گفت می‌نگذاردم این ذو فنون صبر کن نک آمدم ای روشنی نیستم غافل که در گوش منی هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد تاکه عاجز گشت از تیباش مرد پاسخش این بود می‌نگذاردم تا برون آیم هنوز ای محترم گفت آخر مسجد اندر کس نماند کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند گفت آنک بسته‌استت از برون بسته است او هم مرا در اندرون آنک نگذارد ترا کایی درون می‌بنگذارد مرا کایم برون آنک نگذارد کزین سو پا نهی او بدین سو بست پای این رهی ماهیان را بحر نگذارد برون خاکیان را بحر نگذارد درون اصل ماهی آب و حیوان از گلست حیله و تدبیر اینجا باطلست قفل زفتست و گشاینده خدا دست در تسلیم زن واندر رضا ذره ذره گر شود مفتاحها این گشایش نیست جز از کبریا چون فراموشت شود تدبیر خویش یابی آن بخت جوان از پیر خویش چون فراموش خودی یادت کنند بنده گشتی آنگه آزادت کنند ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی دلها تمام اگر تو ندزدیده‌ای چرا لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی گه در کنار ماه چو جراره عقربی گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی زان رو به شکل سوزن عیشی شدم که تو باریک تر ز رشته باریک مریمی دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی پیچان و تاب دار و گره‌گیر و محکمی نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی کس بر نمی‌خورد ز تو جز باد صبح دم کسوده می‌شود ز شمیمت به هر دمی تا بر رخ خجسته جانان نشسته‌ای ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی خورشید در کمند تو گردن نهاده است گویا کمند پر خم شاه معظمی جمشید عهد ناصردین شه که روز عید بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی آن خسرو کریم که دست سخای وی افکنده است رخنه در ارکان هر یمی شاها همیشه باد ممالک مسخرت زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی چندین هزار عید فروغی به نام تو گوید غزل که شادی دلهای خرمی ای سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده بی نمکدان عقیق لب شور انگیزت آتشی در دل بریان کباب افتاده چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن همچو من نرگس سرمست خراب افتاده تا غبار خط ریحان تو برگل دیده ورق مردمک دیده در آب افتاده دلم از مهر رخت سوخته وز دود دلم آب در دیده‌ی گریان سحاب افتاده سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده قدح از دست تو در خنده و از لعل لبت هوسی در سر پر شور شراب افتاده بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد دل محنت زده در چنگ رباب افتاده شد ز سودای تو موئی تن خواجو و آن موی همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است جای فزاع نیست که گیتی مشوش است ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است چون مار ارقم است جهان گاه آزمون کاندر درون کشنده و بیرون منقش است با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است با هر که انس گیری از او سوخته شوی بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است خاقانیا منال که این ناله‌های تو برساز روزگار نه بس زخمه‌ی خوش است زندگی بی او ندارد حاصلی وقت را دریاب اگر صاحب دلی عشق لیلی موجب دیوانگی است طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی هر کجا کز لعل جانان دم زنند جان چه باشد، تحفه‌ی ناقابلی تا به آسانی نمیری پیش دوست بر تو کی آسان شود هر مشکلی واقف از سیل سرشکم می‌شدی گر فرو می‌رفت پایت بر گلی ناله تاثیری ندارد در دلت یعنی از درد محبت غافلی گر کمال هر دو عالم در تو هست تا پی طفلی نگیری جاهلی دولت وصل بتان دانی که چیست خواهش خامی، خیال باطلی کوشش بی جا مکن در راه وصل هر زمان کز خود گذشتی واصلی بر درش دانی فروغی چیستم پادشاهی در لباس سائلی به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می دانم چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم به حق اشک گرم من به حق آه سرد من که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم چند بوسه وظیفه تعیین کن به شکرخنده‌ایم شیرین کن آن دلت را خدای نرم کناد این دعای خوش است آمین کن مگر این را به خواب خواهم دید من بخسبم کنار بالین کن ای فسون اجل فراق لبت رو فسون مسیح آیین کن عرصه چرخ بی‌تو تنگ آمد هین براق وصال را زین کن حسن داری وفاست لایق حسن حسن را با وفا تو کابین کن چون بمیرند رحم خواهی کرد آنچ آخر کنی تو پیشین کن حاجیان مانده‌اند از ره حج داروی اشتران گرگین کن تا به کعبه وصال تو برسند چاره آب و زاد و خرجین کن ای دو چشم جهان به تو روشن این جهان را تو آن جهان بین کن از تجلی آفتاب رخت چشم و دل را چو طور سینین کن بس کنم شد ز حد گستاخی من کی باشم که گویمت این کن گر نبود این سخن ز من لایق آنچ آن لایق است تلقین کن شمس تبریز بر افق بخرام گو شمال هلال و پروین کن کشور هند است بهشتی به زمین حجتش اینک به رخ صفحه ببین حجت ثابت چو در آن نیست شکی هفت بگویم به درستی نه یکی: اولش این است که آدم به جنان چون ز عصی خستگی‌ای یافت چنان زخم عصی خورد بد انسان ز کمین کز فلک افتاد به سختی به زمین عصمت حق داشت همی چون نگهش خاره‌ی کهسار شد اطلس به تهش آمدن از خلد به هندش بد از آن کان گل جنت که زدش باد خزان گر به خراسان و عرب تازی و چین یک نفسی بهره گرفتی به زمین گرمی و سردی خراسان و عرب وان به ری و چین عذابیست عجب زو شده پرورده به فردوس درون چونش بودی طاقت این دیده و خون گشت محقق چو چنین وصف متین کاین حد هند است به فردوس برین هند چو از خلد نشان بود درو ز امر خدایش قدم آسود درو ور نه بدان نازکی از جای دگر آمدی از رنج فتادی به ضرر حجت دیگر که ز طاووس کشم مرغ خرد را به زمین بوس کشم گر نه بهشت است همین هند چرا از پی طاووس جنان گشت سرا نیست چنین طایر فردوسی اگر بویی از باغ بدی جای دگر لابد ازین جای بدان جای شدی وز پی رفتن همه تن پای شدی بود همین جا چوز فردوس اثری جانب دیگر نفتادش گذری حجتم اینست سوم گر به شکی کامدن مار ز باغ فلکی بود به همراهی طاوس وصفی قصه چنین گفت فقیه حنفی لیک جز از هند دگر یافت محل زانکه همه نیش زدن داشت عمل ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم عید منی و شادی می‌بینم از هلالت دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد زان است کز غم تو پا و سری ندارم خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم محمود همت آمد، من هندوی ایازش کز دور دولتش به دانش خری ندارم جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان کان بحر دست را به زین عنبری ندارم یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش از بهر سد انصاف اسکندری ندارم او هود ملت آمد بر عادیان فتنه الا سپاه خشمش من صرصری ندارم نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم بطریق دید رویش گفتا که در همه روم از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم نسطور دید آیت مسطور در دل او گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا در قبضه‌ی مسیح چو تو خنجری ندارم یعقوب این فراست دورانش دید گفتا بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم از همت یهودی غم خیبری ندارم عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید دجال را به توده‌ی خاکستری ندارم کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم خورشید کوست قبله‌ی ترسا و جفت عیسی گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در گفت از محیط دست تو به معبری ندارم عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید کافلاک را به گنبده‌ی نستری ندارم رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا زین راست‌تر به باغ بقا عرعری ندارم شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم من شهربند لطف توام نه اسیر شروان کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم شروان به دولت تو خود خیروان شد اما من خیروان ندیدم الا شری ندارم حرمت برفت حلقه‌ی هر درگهی نکوبم کشتی شکست منت هر لنگری ندارم آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی ریم آهنی نه‌ام که ز خود جوهری ندارم در طاق صفه‌ی تو چو بستم نطاق خدمت جز در رواق هفت فلک منظری ندارم در سایه‌ی قبولت باد جهان نیارم بر کوهه‌ی ثریا عقد ثری ندارم جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد آن روز کز در تو نسیم هری ندارم جویم رضات شاید گر دولتی نجویم دارم مسیح گرچه سم خری ندارم بینم محیط شاید گر قطره‌ای نبینم دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم بر من درت گشاید درهای آسمان را زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم پرگار نیستم که سر کژرویم باشد کز راستی بجز صفت مسطری ندارم دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم کامروز در جهان به سخن هم‌سری ندارم در بابل سخن منم استاد سحر تازه کز ساحران عهد کهن همبری ندارم شطرنجی ثنای توام قائم زمانه کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران کالا سزای دانه‌ی تو ژاغری ندارم دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم طاووس بوده‌ام به ریاض ملوک وقتی امروز پای هست مرا و پری ندارم اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی چون سعتری نمک و سعتری ندارم چندان بمان که چشمه‌ی خورشید دم بر آرد کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیده‌ی رضای تو به یاوری ندارم کرد حق و کرد ما هر دو ببین کرد ما را هست دان پیداست این گر نباشد فعل خلق اندر میان پس مگو کس را چرا کردی چنان خلق حق افعال ما را موجدست فعل ما آثار خلق ایزدست ناطقی یا حرف بیند یا غرض کی شود یک دم محیط دو عرض گر به معنی رفت شد غافل ز حرف پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف آن زمان که پیش‌بینی آن زمان تو پس خود کی ببینی این بدان چون محیط حرف و معنی نیست جان چون بود جان خالق این هر دوان حق محیط جمله آمد ای پسر وا ندارد کارش از کار دگر گفت شیطان که بما اغویتنی کرد فعل خود نهان دیو دنی گفت آدم که ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه بر خود زدن او بر بخورد بعد توبه گفتش ای آدم نه من آفریدم در تو آن جرم و محن نه که تقدیر و قضای من بد آن چون به وقت عذر کردی آن نهان گفت ترسیدم ادب نگذاشتم گفت هم من پاس آنت داشتم هر که آرد حرمت او حرمت برد هر که آرد قند لوزینه خورد طیبات از بهر کی للطیبین یار را خوش کن برنجان و ببین یک مثال ای دل پی فرقی بیار تا بدانی جبر را از اختیار دست کان لرزان بود از ارتعاش وانک دستی تو بلرزانی ز جاش هر دو جنبش آفریده‌ی حق شناس لیک نتوان کرد این با آن قیاس زان پشیمانی که لرزانیدیش مرتعش را کی پشیمان دیدیش بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر بحث عقلی گر در و مرجان بود آن دگر باشد که بحث جان بود بحث جان اندر مقامی دیگرست باده‌ی جان را قوامی دیگرست آن زمان که بحث عقلی ساز بود این عمر با بوالحکم همراز بود چون عمر از عقل آمد سوی جان بوالحکم بوجهل شد در حکم آن سوی حس و سوی عقل او کاملست گرچه خود نسبت به جان او جاهلست بحث عقل و حس اثر دان یا سبب بحث جانی یا عجب یا بوالعجب ض جان آمد نماند ای مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی زانک بینایی که نورش بازغست از دلیل چون عصا بس فارغست پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها ای فکنده آتشی در جمله اجزای من در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر صورتت نی لیک مقناطیس صورت‌های من چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد گوییم اینک برآ بر طارم بالای من آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان زانک از این ناله است روشن این دل بینای من درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من چنین زد خامه نقش این فسانه که چون یوسف برون آمد ز خانه، برون خانه پیش آمد عزیزش گروهی از خواص خانه، نیزش چو در حالش عزیز آشفتگی دید در آن آشفتگی حالش بپرسید جوابی دادش از حسن ادب باز تهی از تهمت افشای آن راز عزیزش دست بگرفت از سر مهر درون بردش به سوی آن پری‌چهر چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!» به حکم آن گمان آواز برداشت نقاب از چهره‌ی آن راز برداشت که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟ به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟ درین پرده خیانت پیشگی کرد؟» عزیزش داد رخصت کای پری‌روی! که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی! بگفت: «این بنده‌ی عبری کز آغاز به فرزندی شد از لطفت سرافراز درین خلوت به راحت خفته بودم درون از گرد محنت رفته بودم چو دزدان بر سر بالینم آمد به قصد خرمن نسرینم آمد چو دست آورد پیش آن ناخردمند که بگشاید ز گنج وصل من بند، من از خواب گران بیدار گشتم ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم هراسان گشت از بیداری من گریزان شد ز خدمتکاری من رخ از شرمندگی سوی در آورد به روی نیک‌بختی، در برآورد شتابان از قفای وی دویدم برون ننهاده پا، در وی رسیدم گرفتم دامنش را چست و چالاک چو گل افتاد در پیراهنش چاک گشاده چاک پیراهن دهانی کند قول مرا، روشن‌بیانی کنون آن به که همچون ناپسندان کنی یک چند محبوس‌اش به زندان و یا خود در تن و اندام پاکش نهی دردی که سازد دردناکش پسندی بر وی این رنج گران را که گردد عبرتی مر دیگران را» عزیز از وی چو بشنید این سخن را نه بر جا دید دیگر خویشتن را دلش گشت از طریق استقامت زبان را ساخت شمشیر ملامت به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج پی بیع تو خالی شد دوصد گنج به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات زلیخا را هوادار تو کردم کنیزان را پرستار تو کردم غلامان حلقه در گوش تو گشتند صفا کیش و وفا کوش تو گشتند به مال خویش دادم اختیارت نکردم رنجه دل در هیچ کارت نه دستور خرد بود این که کردی عفاک الله چه بد بود این که کردی؟ نمی‌شاید درین دیر پرآفات جز احسان، اهل احسان را مکافات، تو احسان دیدی و کفران نمودی به کافر نعمتی طغیان نمودی ز کوی حق‌گزاری رخت بستی نمک خوردی، نمکدان را شکستی!» چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید چو موی از گرمی آتش بپیچید بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟ گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند! زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است دروغ او چراغ بی‌فروغ است مرا تا دیده، دارد در پی ام سر که گردد کام من از وی میسر گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم که باشم من که با خلق کریمت نهم پای خیانت در حریمت؟ ز غربت داشتم بر سینه داغی گرفتم از همه، کنج فراغی زلیخا قاصدی سویم فرستاد به رویم صد در اندیشه بگشاد به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد به همراهی درین خلوتگه‌ام برد قضای حاجت خود خواست از من سکون عافیت برخاست از من گریزان رو به سوی در دویدم به صد درماندگی اینجا رسیدم گرفت اینک! قفای دامنم را درید از سوی پس پیراهنم را مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست برون زین کار بازاری نبوده‌ست گرت نبود قبول این بی‌گناهی بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!» زلیخا چون شنید این ماجرا را به پاکی یاد کرد اول خدا را وز آن پس خورد سوگندان دیگر به فرق شاه مصر و تاج و افسر به اقبال عزیز و عز و جاهش که دولت ساخت از خاصان شاهش بلی چون افتد اندر دعوی و بند گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند! کند سوگند بسیار، آشکاره دروغ‌اندیشی سوگندخواره پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت» عزیز آن گریه و سوگند چون دید بساط راست‌بینی در نور دید به سرهنگی اشارت کرد تا زود زند بر جان یوسف زخمه، چون عود به زخم غم رگ جانش خراشد ز لوحش آیت رحمت تراشد به زندانش کند محبوس چندان که گردد آشکار آن سر پنهان بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل درخت از جمال برگ، سر که ز لاله‌زار یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر یکی رسته از نهفت، یکی جسته از حصار ز بلبل سرود خوش، ز صلصل نوای نغز ز ساری حدیث خوب، ز قمری خروش زار یکی بر کنار گل، یکی در میان بید یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف یکی آرزو به دست، یکی دوست در کنار زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف یکی را بدو امید، یکی را بدو فخار ازان عادت شریف، ازان دست گنج بخش ازان رای تیزبین، ازان گرز گاوسار یکی خرم و بکام، یکی شاد و کامران یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فگار مصافش به روز رزم، سپاهش به روز عرض بساطش به روز بزم، سرایش به روز بار یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار امیران کامران، دلیران کامجوی هزبران تیز چنگ، سواران کامگار یکی پیش او به پای ، یکی در جهان جهان یکی چون شکال نرم ، یکی چون پیاده خوار کمند بلند او ، سنان دراز او سبک سنگ تیر او ، گران گرز هر چهار یکی پیش نصرتست، یکی بازوی ظفر یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار یکی را به کوه سر ، یکی را به کوه شیر یکی را به دشت گنج، یکی را به رودبار ازین پس علی تکین، دگر ارسلان تکین سه دیگر طغان تکین، قدر خان بادسار یکی گم شود به خاک، یکی گم شود به گور یکی درفتد به چاه، یکی برشود به دار ملک باده‌ای به دست، سماعی نهاده پیش یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم یکی باد بی‌زوال، یکی باد بی‌کنار بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار یکی مستمند باد، یکی باد دردناک یکی باد شادکام، یکی باد شادخوار سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد بساط از لب ملوک، در خانه از سوار یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی‌پایان که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید طایفه‌ی نخچیر در وادی خوش بودشان از شیر دایم کش‌مکش بس که آن شیر از کمین می در ربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر بعد ازین اندر پی صیدی میا تا نگردد تلخ بر ما این گیا چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار بدان کز غم شود لختی سبکبار مدارا با مزاج خویش می‌کرد حکیمانه علاج خویش می‌کرد خیالش در دلش هر دم ز جایی وزانش هر نفس در سر هوایی می عشرت به گردش صبح تا شام به صبح و شام مشغول می و جام صباحی از صبوحی عشرت اندوز خمار شب شکسته جرعه‌ی روز شراب صبح و صبح شادمانی صلای عیش و عشرت جاودانی هوای ابر و قطره قطره باران کدامین ابر؟ ابر نوبهاران بساط دشت و دشتی چون ارم خوش گذرهای خوش و می‌های بیغش جهان آشوب ماه برقع انداز به گلگون پا درآورد از سرناز به صحرا تاخت از دامان کهسار نه مست مست و نه هشیار هشیار ز پی تازان بتان سر خوش مست یکی شیشه یکی پیمانه در دست گذشتی چون به طرف چشمه ساری به آب می‌فروشستی غباری به خرم لاله زاری چون رسیدی ستادی لختی و جامی کشیدی نشاط باده و دشت گل‌انگیز بساط خرم و گلگون سبک خیز بت چابک عنان از باده سرمست نگاهش مست و چشمش مست و خود مست از این صحرا به آن صحرا دواندی از این پشته به آن پشته جهاندی ز ناگه بر فراز پشته‌ای تاخت نظر بر دامن آن پشته انداخت گروهی دید از دور آشنا روی بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی چو شد نزدیک دید آن کارداران که رفتند از پی صنعت نگاران از آنجانب عنان گیران امید رخ آورده چو ذره سوی خورشید دوانیدند بر وسعتگه کام نیاز اندر ترقی گام در گام چو شد نزدیک از گرد تکاپوی غبار دامن افشاندن ز آنسوی فرو جستند و رخ بر خاک سودند به دأب کهتران خدمت نمودند نگار نوش لب، ماه شکر خند عبارت رابه شکر داد پیوند به شیرین نکته‌های شکرآمیز به قدر وسع هر یک شد شکر ریز سخن طی می‌شد از نسبت به نسبت چنین تا صنعت و ارباب صنعت بگفت از اهل صنعت با که یارید ز صنعت پیشگان با خود که دارید بگفتند از فنون دانش آگاه دو صنعت پیشه آوردیم همراه دو مرد کاردان در هر هنر طاق به منشور هنر مشهور آفاق نسق بند رسوم هر شماری هزار استاد و ایشان پیشکاری چه افسون‌ها که بر هر یک دمیدیم که آخر بوی تأثیری شنیدیم نخستین کاردان بنای پرکار نمی‌جنباند از جا پای پرگار ز هر سحری که می‌بستیم تمثال دمیدی باطل السحری ز دنبال به هر افسون که می‌بردیم ناورد به یک جنباندن لب دفع می‌کرد لب عذر آوری بر هم نمی‌بست یک آری از لبش بیرون نمی‌جست چه مایه گنج سیم و زر گشادیم که تا با او قرار کار دادیم زهی پر عقده کار بینوایی که چون زر نیستش مشگل گشایی عجب چیزیست زر! جایی که زر هست به آسانی مراد آید فرادست بلرزد کاردان زان کار پر بیم که برناید به امداد زر و سیم به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ که یکسان بود پیش او زر و سنگ غرور همتش را مایه زان بیش که سنجد مزد کس با صنعت خویش تعجب کرد ماه مهر پرورد که چون خود این سخن باور توان کرد که مردی کش بود این کار پیشه که سنگ خاره فرساید به تیشه کند بی‌مزد جان در سخت کوشی بود مستغنی از صنعت فروشی مگر دیوانه است این سنگ پرداز که قانون عمل دارد بدین ساز بگفتندش که نی دیوانه‌ای نیست به عالم خود چو او فرزانه‌ای نیست چرا دیوانه باشد کار سنجی که پوید راه تو بی پای رنجی نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای که افتد در پی هر کار فرمای نهاده سر به دنبال دل خویش دلش تا با که باشد الفت اندیش چه گوییمت که از افسون و نیرنگ چها گفتیم تا آمد فرا چنگ ولی این گفته‌ها در پرده اولاست به تو اظهار آن ناکرده اولاست مه کارآگهان را ناز سر کرد ز کنج چشم انداز نظر کرد تبسم گونه‌ای از لب برون داد سخن را نشأه سحر و فسون داد که خوش ناید سخن در پرده گفتن چه حرف است این که می‌باید نهفتن بگفتندش سخن بسیار باشد که آنرا پرده‌ای در کار باشد اگر روی سخن در نکته دانی‌ست زبان رمز و ایما خوش زبانی‌ست به مستی داد تن شوخ فسون ساز به ساقی گفت لب پر خنده‌ی ناز که می‌گفتم مده چندین شرابم که خواهی ساختن مست و خرابم تو نشنیدی و چندین می‌فزودی که عقلم بردی و هوشم ربودی کنون از بی‌خودیها آنچنانم که از سد داستان حرفی ندانم چنان بی‌هوشیی می‌کرد اظهار که عقل از دست می‌شد هوش از کار بدیشان گفت هستم بی‌خود و مست عنان هوشیاری داده از دست دمی کایم به حال خویشتن باز ببینم چیست شرح و بسط این راز جهاند آنگه به روی دشت گلگون لبی پرخنده و چشمی پر افسون به بازی کرد گلگون را سبک پای خرد را برد پای چاره از جای به سوی مبتلای نو عنان داد هزارش رخنه سر در ملک جان داد چه می‌گویم چه جای این بیان است بیان این سخن یک داستان است ازین شش رباعی که کلکم نگاشت برای جلوس خدیو جهان هزار و صد بیست تاریخ از او قدم زد برون هشت افزون بران بدین سان که از هر دو مصرع زنند بهم خالداران دم از اقتران دگر سادگان پس گروه نخست ثباتی و بر عکس آن همچنان چه شد زین چهار اقتران در عدد هزار و صد و چار مطلب عیان ز هر مصرعی نیز به روی فزود یکی از تواریخ معجز بیان آن رفت که میل دل من سوی شما بود شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود آن رفت که پیوسته‌ام از روی عبادت محراب روان گوشه‌ی ابروی شما بود آن رفت که شمع دل من در شب حیرت در سوز و گداز از هوس روی شما بود آن رفت که از نکهت انفاس بهاران مقصود من سوخته دل بوی شما بود آن رفت که در تیره شب از غایت سودا دلبند من خسته جگر موی شما بود آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف چشمم همه بر غمزه‌ی جادوی شما بود آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو پروانه‌ی شمع رخ دلجوی شما بود خردمند را می چه گوید خرد؟ چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد» بدان وقت گوید همیش این سخن که‌ش از بد کنش جان و دل می‌رمد خرد بد نفرمایدت کرد ازانک سرانجام بر بد کنش بد رسد بر این قولت ای خواجه این بس گوا که جو کار جز جو همی ندرود نبینی که گر خار کارد کسی نخست آن نهالش مرو را خلد؟ اگر بد کنی چون دد و دام تو جدا نیستی پس تو از دام و دد بدی دام آهرمن ناکس است به دامش درون چون شوی باخرد؟ بدی مار گرزه است ازو دور باش که بد بتر از مار گرزه گزد اگر هیربد بد بود بد مکن که گر بد کنی خود توی هیربد چو لعنت کند بر بدان بد کنش همی لعنت او برتن خود کند چو هر دو تهی می‌برآیند از آب چه عیب آورد مر سبد را سبد؟ هنر پیشه آن است کز فعل نیک سر خویش را تاج خود بر نهد چو نیکی کند با تو بر خویشتن همی خواند از تو ثناهای خود کرا پیشه نیکی نشاندن بود همیشه روانش ستایش چند به دو جهان بی آزار ماند هر آنک ز نیکی به تن بر ستایش تند ز نیکی به نیکی رسد مرد ازان که هر کس که او گل کند گل خورد خرد جز که نیکی نزاید هگرز نه نیکی بجز شیر مدحت مکد خرد ز آتش طبع آتش تر است که مر مردم خام را او پزد برون آرد از دل بدی را خرد چو از شیر مر تیرگی را نمد کرا دیو دنیا گرفته است اسیر مرو را کسی جز خرد کی خرد؟ خرد پر جان است اگر بشکنیش بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟ بدین پر پر تا نگیردت جهل وگر نی بکوبدت زیر لگد خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل از این سو وز آن سو تو را می‌کشد مکش خویشتن را بکش دست ازو که او زین عمل بیش کشته است صد خر بدگیاهی که نگواردش همی با خری روز کمتر چرد تو را آرزوها چنین چون همی چو کوران به جر و به جوی افگند بدین کوری اندر نترسی که جانت به ناگاه ازین بند بیرون جهد؟ چو ماهی به شست اندرون جان تو چنان می ز بهر رهایش طپد از این بند و زندان به ناچار و چار همان کش در آورد بیرون برد به خوشه اندر از بهر بیرون شدن چنان جمله شد ماش و ملک و نخود تو را تنت خوشه است و پیری خزان خزان تو بر خوشه‌ی تنت زد دگرگون شدی و دگرگون شود چو بر خوشه باد خزان بر وزد نگارنده آن نقش‌های بدیع از این نقش نامه همی بسترد گلی کان همی تازه شد روز روز کنون هر زمانی فرو پژمرد همان سرو کز بس گشی می‌نوید کنون باز چون نی ز سستی نود نوان از نود شد کزو بر گذشت ز درد گذشته نود می‌نود منو برگذشته نود بیش ازین که اکنونت زیر قدم بسپرد به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر مر امروز را کو همی بگذرد پشیمانی از دی نداردت سود چو حشمت مر امروز می بنگرد درخت پشیمانی از دینه روز در امروز باید که مان بردهد گر امروز چون دی تغافل کنی به فردات امروز تو دی شود بر طاعت از شاخ عمرت بچن که اکنونش گردون زبن بر کند به بازی مده عمر باقی به باد که مانده شود هر که خیره دود نباید که چون لهو فردا ز تو نشانی بماند چو از یار بد چمیدن به نیکیت باید، که مرد ز نیکی چرد چون به نیکی چمد نصیحت ز حجت شنو کو همی تو را زان چشاند که خود می‌چشد زهی جمال تو خورشید مشرق دیده بتنگی دهنت هیچ دیده‌ی نادیده سواد خط تو دیباچه صحیفه‌ی دل هلال ابروی تو طاق منظر دیده مه جبین تو برآفتاب طعنه زده گل عذار تو بر برگ لاله خندیده ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت ز دست فکر پریشان و خواب شوریده اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ و گر پسند تو گردم شوم پسندیده تو خامه‌ی دو زبان بین که حال درد فراق چگونه شرح دهد با زبان ببریده چو من که دید زبان بسته‌ئی و گاه خطاب سخنوری زنی کلک برتراشیده گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم شود زبان من دلشکسته پیچیده از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست بچین فتاده و برآفتاب گردیده بدیده‌ی تو که آندم که زیر خاک شوم شوم نظاره‌گر دیده‌ی تو دزدیده چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود چو آب پاک که در تن رود پلید شود ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست که بایزید از این شیردان یزید شود مرید خواند خداوند دیو وسوسه را که هر که خورد دم او چو او مرید شود چو مشرقست و چو مغرب مثال این دو جهان بدین قریب شود مرد زان بعید شود هر آن دلی که بشورید و قی شدش آن شیر ز شورش و قی آن شیر بوسعید شود هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد هزار قفل گران را دلش کلید شود ترش ترش تو به خسرو مگو که شیرین کو پدید آید چون خواجه ناپدید شود چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین چو ماه روزه به پایان رسید عید شود خموش آینه منمای در ولایت زنگ نما به قیصر رومش که تا مرید شود از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد همه خطای منست این که می‌رود بر من ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد بیا که گر به گریبان جان رسد دستم ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد ز هر نبات که حسنی و منظری دارد به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد چو خسرو از لب شیرین نمی‌برد مقصود قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد زکات لعل لبت را بسی طلبکارند میان این همه خواهندگان به من چه رسد رسید ناله سعدی به هر که در آفاق و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز لبت جان پرور و زلفت دلاویز خیالت برده از دل صبر و تابم نگاهت کرده سرمست و خرابم کمند زلف مشکین تو دامم شراب لعل نوشینت به جامم به هر خدمت که فرمایی برآنم به جان کوشم درین ره تا توانم نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد کنم با نیروی عشقش ز بنیاد چه جای کوه اگر همت گمارم اگر دریاست گرد از وی برآرم شکفت از گفته فرهاد آن ماه به سان غنچه از باد سحرگاه پس از این گفتگو و عهد و پیوند قرار این داد شیرین شکر خند که تا انجام کار آن شوخ طناز به هر نزهتگهی جشنی کند ساز به هر دشتی کند روزی دو منزل به مشغولی گشاید عقده‌ی دل رسد چون کار آن مشکو به انجام کشد رخت اندر آن آن ماه خودکام وز آن پس لعل شکر بار بگشود به سد شیرینی او را کرد بدرود به مرکب جست و گلگون را عنان داد ز فرهاد آن خبردارد که جان داد برفت از بیستون آن سرو آزاد نه او ماند اندر آن منزل نه فرهاد گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش جان نو داد به من صورت معنی‌دارش بنگر آن دایره‌ی روی و برو نقطه‌ی خال دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست ناردان لب و رخساره‌ی چون گلنارش ملک خسرو برود در هوس بندگیش آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش نقد جان رفت درین کار خریدارش را برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش از پی نصرت سلطان جمالش جمع است لشکر حسن به زیر علم دستارش تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی کام شیرین نکنی از لب شکربارش عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت کب بر وی گذرد محو کند آثارش آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش سیف فرغانی نزدیک همه زنده‌دلان مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش تا بدان طره‌ی طرار گرفتار شدیم داخل حلقه نشینان شب تار شدیم تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم هم دل آزرده‌ی آن چشم دل آزار شدیم تا ره شانه بدان زلف دل آویز افتاد مو به مو با خبر از حال دل زار شدیم سر به سر جمع شد اسباب پریشانی ما تا سراسیمه‌ی آن طره‌ی طرار شدیم آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم که خجالت زده دیده خون بار شدیم هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم غیر ما در حرم دوست کسی راه نداشت تا چه کردیم که محروم ز دیدار شدیم دو جهان سود ز بازار محبت بردیم به همین مایه که نادیده خریدار شدیم سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان مه در روز ازل بر سر اقرار شدیم دل بدان مهر فروزنده فروغی دادیم ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم می‌توانم که لب از آب خضر تر نکنم می‌رم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم حله‌ی نو را گرم حور به اکراه دهد پیشش اندازم و نستانم و در برنکنم وحشی آزردگیی داری و از من داری من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم بیا بیا که تویی جان جان جان سماع هزار شمع منور به خاندان سماع چو صد هزار ستاره ز تست روشن دل بیا که ماه تمامی در آسمان سماع بیا که جان و جهان در رخ تو حیرانست بیا که بوالعجبی نیک در جهان سماع بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست بیا که چون تو زری را ندید کان سماع بیا که بر در تو شسته‌اند مشتاقان ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع بیا که رونق بازار عشق از لب تست که شاهدیست نهانی در این دکان سماع بیار قند معانی ز شمس تبریزی که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد امروز یقین شد که تو محبوب خدایی کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد تا کوه گرفتم ز فراقت مژه‌ای آب چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد زنهار که از دمدمه کوس رحیلت چون رایت منصور چه دل‌ها خفقان کرد باران به بساط اول این سال ببارید ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد از دامن که تا به در شهر بساطی از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد شیخ السلام امام غزالی آن صفا بخش حالی و قالی واله حسن خوبرویان بود در ره عشق دوست جویان بود بود چشم صفای آن صادق برنگاری، به جان، چنان عاشق که همی شد سوار اندر ری وز مریدان فزون ز صد در پی دلبری دید همچو بدر تمام که برون آمد از یکی حمام کرده از لطف و صنع ربانی تاب حسنش جهان نورانی شیخ را چون نظر برو افتاد صورت دوست دید، باز استاد از دل و جان درو همی نگرید هر نظر او به روی دیگر دید شده مردم به شیخ در، نگران شیخ در روی آن پری حیران صوفیان جمله منفعل گشتند همه بگذاشتند و بگذشتند لیک پیری، که بود غاشیه‌دار شیخ را گفت: بگذر و بگذار تبع صورت از تو لایق نیست شرمت ازین همه خلایق نیست؟ شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن «ریة الحسن راحة الاعین» گر نیفتادمی به صورت زار بودیم جیرئیل غاشیه‌دار عاشقانی که مست و مدهوشند باده از جام عشق می‌نوشند ز اندرون غافل است بیرون بین روی لیلی به چشم مجنون بین حسن صورت چو آلت است تو را پس به کاری حوالت است تو را مغز خود ز اندرون پوست ببین زان شعاعی ز نور دوست ببین گر تو بی مغز نام دوست بری باشی از عشق روی دوست بری هر که از دوست دوست می‌خواهد جوهرش را عرض نمی‌کاهد اگرت هست قوت مردان اینک اسب و سلاح و این میدان هست آرام جان من مهرش هست سود و زیان من مهرش دلم از حسن او لقا خواهد دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟ پای دل را به دام او بستم وز می اشتیاق او مستم فارغ است او ز ما و ما جویان ز اشتیاق رخش غزل گویان: تا به رخسار تو نگه کردم عیش بر خویشتن تبه کردم تا ره کوی تو بدانستم بر رخ از خون دیده ره کردم تا سر زلف تو ربود دلم روز چون زلف تو سیه کردم دست بر دل هزار بار زدم خاک بر سر هزار ره کردم کردگارت ز بهر فتنه نگاشت نیک در کار تو نگه کردم گنه آن کردم ای نگار که دوش صفت روی تو به مه کردم عذر دوشینه خواستم امروز توبه کردم اگر گنه کردم کل عقل بوصلکم مدهش کل خد ببینکم مخدش مست گشتم ز طعنه و لافش دردیش خوشتر است یا صافش بصر العقل من جلالتکم مثل الترک عینه اخفش کر شوم تا بلندتر گوید هر که او دم زند ز اوصافش شارب الخمر کیف لا یسکر صاحب الحشر کیف لا ینعش زان دمی کو دمید در عالم گشت پرگل ز قاف تا قافش مسکن الروح حول عزته مسکن لیس فیه یستوحش اندرآید سپهر تا زانو چو کشد بوی مشک از نافش من اتاه الی الخلود اتی و انتهی من مکانه المرعش جان برید از جهان و عذرش این کالفتی یافتم ز ایلافش اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم برآور سر ز جود من که لاتأسوا نمودستم اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم گر افتاده‌ست او از خود نیفتاده‌ست از دستم جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی‌شستم دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار آب گلستان ببرد شاهد گلروی من شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب تیغ جفا برکشید ترک زره موی من ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر دست غمش درشکست پنجه نیروی من عشق به تاراج داد رخت صبوری دل می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا آتش‌ها بکشتمی چاره عاشقانمی گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی چنین تا به بیژن رسید آگهی که ماهوی بگرفت تخت مهی بهر سوی فرستاد مهر و نگین همی رام گردد برو بر زمین کنون سوی جیحون نهادست روی به پرخاش با لشکری جنگجوی بپرسید بیژن که تاجش که داد بروکرد گوینده آن کاریاد بدو گفت برسام کای شهریار چو من بردم از چاچ چندان سوار بیاوردم از مرو چندان بنه بشد یزدگرد از میان یک تنه تو را گفته بد تخت زرین اوی همان یاره‌ی گوهر آگین اوی همان گنج و تاجش فرستم به چاج تو را باید اندر جهان تخت عاج به مرو اندرون رزم کردم سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز شدم تنگدل رزم کردم درشت جفا پیشه ماهوی بنمود پشت چو ماهوی گنج خداوند خویش بیاورد بی‌رنج و بنهاد پیش چوآگنده شد مرد بی‌تن به چیز مرا خود تو گفتی ندیدست نیز به مرو اندرون بود لشکر دوماه به خوبی نکرد ایچ برمانگاه بکشت او خداوند را در نهان چنان پادشاهی بزرگ جهان سواری که گفتی میان سپاه همی‌برگذارد سر از چرخ ماه ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت همی زو دل نامداران بگفت چو او کشته شد پادشاهی گرفت بدین گونه ناپارسایی گرفت طلایه همی‌گوید آمد سپاه نباید که بر ما بگیرند راه چو بدخواه جنگی به بالین رسید نباید تو را با سپاه آرمید چنین گل به پالیز شاهان مباد چو باشد نیاید ز پالیز یاد چو بشنید بیژن سپه گرد کرد ز ترکان سواران روز نبرد ز قجقار باشی بیامد دمان نجست ایچ‌گونه بره بر زمان چونزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید به یاران چنین گفت که اکنون شتاب مدارید تا او بدین روی آب به پیکار ما پیش آرد سپاه مگر باز خواهیم زوکین شاه ازان پس بپرسید کز نامدار که ماند ایچ فرزند کاید به کار جهاندار شه را برادر به دست پسر گر نبود ایچ دختر به دست که او را بیاریم و یاری دهیم به ماهوی بر کامگاری دهیم بدو گفت به رسام کای شهریار سرآمد برین تخمه‌ی بر روزگار بران شهرها تازیان راست دست که نه شاه ماند نه یزدان پرست چو بشنید بیژن سپه برگرفت ز کار جهان دست بر سرگرفت طلایه بیامد که آمد سپاه به پیکند سازد همی رزمگاه سپاهی بکشتی برآمد ز آب که از گرد پیدا نبود آفتاب سپهدار بیژن به پیش سپاه بیامد که سازد همی رزمگاه چو ماهوی سوری سپه را بدید تو گفتی که جانش ز تن برپرید ز بس جوشن و خود و زرین سپر ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر غمی شد برابر صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید ای کرده به علم مجازی خوی نشنیده ز علم حقیقی بوی سرگرم به حکمت یونانی دلسرد ز حکمت ایمانی در علم رسوم گرو مانده نشکسته ز پای خود این کنده بر علم رسوم چو دل بستی بر اوجت اگر ببرد، پستی یک در نگشود ز مفتاحش اشکال افزود ز ایضاحش ز مقاصد آن، مقصد نایاب ز مطالع آن، طالع در خواب راهی ننمود اشاراتش دل شاد نشد ز بشاراتش محصول نداد محصل آن اجمال افزود مفصل آن تا کی ز شفاش، شفا طلبی وز کاسه‌ی زهر، دوا طلبی؟ تا چند چون نکبتیان مانی بر سفره‌ی چرکن یونانی تا کی به هزار شعف لیسی ته مانده‌ی کاسه‌ی ابلیسی؟ سرالممن، فرموده نبی از سر ارسطو چه می‌طلبی؟ سر آن جو که به روز نشور خواهی که شوی با او محشور سر آن جو که در عرصات ز شفاعت او یابی درجات در راه طریقت او رو کن با نان شریعت او خو کن کان راه نه ریب در او نه شک است و آن نان نه شور و نه بی‌نمک است تا چند ز فلسفه‌ات لافی وین یابس و رطب به هم بافی؟ رسوا کردت به میان بشر برهان ثبوت «عقل عشر» در سر ننهاده، بجز بادت برهان «تناهی ابعادت» تا کی لافی ز «طبیعی دون» تا کی باشی به رهش مفتون؟ و آن فکر که شد به هیولا صرف صورت نگرفت از آن یک حرف تصدیق چگونه به این بتوان کاندر ظلمت، برود الوان علمی که مسائل او این است بی‌شبهه، فریب شیاطین است تا چند دو اسبه پی‌اش تازی تا کی به مطالعه‌اش نازی؟ وین علم دنی که تو را جان است فضلات فضایل یونان است خود گو تا چند چو خرمگسان نازی به سر فضلات کسان! تا چند ز غایت بی‌دینی خشت کتبش بر هم چینی؟ اندر پی آن کتب افتاده پشتی به کتاب خداداده نی رو به شریعت مصطفوی نی دل به طریقت مرتضوی نه بهره ز علم فروع و اصول شرمت بادا ز خدا و رسول ساقی! ز کرم دو سه پیمانه در ده به بهائی دیوانه زان می که کند مس او اکسیر و «علیه یسهل کل عسیر» زان می که اگر ز قضا روزی یک جرعه از آن شودش روزی از صفحه‌ی خاک رود اثرش وز قله‌ی عرش رسد خبرش محتسب آن مرد را می‌زد به زور مست گفت ای محتسب کم کن تو شور زانک کز نام حرام این جایگاه مستی آوردی و افکندی ز راه بودیی تو مست‌تر از من بسی لیک آن مستی نمی‌بیند کسی در جفای من مرو زین بیش نیز داد بستان اندکی از خویش نیز □دیگری گفتش که ای سرهنگ راه زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه چون شود بر من جهان روشن ازو می‌ندانم تا چه خواهم من ازو از نکوتر چیز اگر آگاهمی چون رسیدم من بدو، آن خواهمی □گفت ای جاهل نه‌ای آگاه ازو زو که چیزی خواهد، او را خواه ازو مرد را درخواست آگاهی بهست کو زهر چیزی که می‌خواهی به است در همه عالم گر آگاهی ازو زو چه به دانی که آن خواهی ازو هرک در خلوت سرای او شود ذره ذره آشنای او شود هرک بویی یافت از خاک درش کی بر شوت بازگردد از درش خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد سر مویی به غلط در همه اندامم نیست میل آن دانه خالم نظری بیش نبود چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن بامدادت که نبینم طمع شامم نیست چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست نازنینا مکن آن جور که کافر نکند ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست به خدا و به سراپای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست سعدیا نامتناسب حیوانی باشد هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی دراز کاری دارم که هر سگی را من بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی □خواندم حکایتی ز کتابی که جمع کرد اندر حکایت خلفا زید باهلی گفتا که داد مامون یک شب دو بدره زر بر نغمت سحاق براهیم موصلی کس کرد و باز خواست دگر روز بدره‌ها گفتا فساد باشد و نوعی ز جاهلی «هو ینصرف» لقبش نهادند مردمان واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلی لاینصرف تویی ز بزرگان روزگار وینک ز نام خویش مر این را دلایلی در نحو وزن افعل لاینصرف بود نام تو احمدست به میزان افعلی □ای کاشکی ز مادر گیتی نزادمی یا پس چو زاده بودم جان را بدادمی چون زادم و ندادم جان آن گزیدمی کاندر دهان خلق به نیکی فتادمی نیکو چو نیست یافتمی باری از جهان آخر کسی که رازی با او گشادمی امروز بس زدی پس و بسیار بدترم فردا مباد گر بود او من مبادمی □خود درشتی گر ببیند کور چشم و کور دل خواه با او مردمی کن خواه با او کژدمی هر که از بی‌چشم دارد مردمی و شرم چشم همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمی مردمی کردن کی آید از خری کز روی طبع چشم او بی‌مردمست و جسم او بی‌مردمی □احوال خود چه عرض کنیم هر زمان همی بینم مضرت تن و نقصان جان همی منزل چه سازد و چکند رخت بیشتر آن را که رفت باید با کاروان همی □گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر در پیشش ار نیافتمی روی زردمی خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست گر نان خواجه خواستی از من چه کردمی چیست مردی؟ ز مردمان بررس مردمی چیست؟ گر بدانی بس مرد را مردمی شعار بود اوست مردم که مردوار بود تا نگردی تو نیز مردم و مرد چاره‌ی خویشتن ندانی کرد مردمی چون نبی نداند کس راه مردی علی شناسد و بس آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه چشم او بازگشت و دید این راه وانکه را این دو کس نگه کردند رخش از روشنی چو مه کردند گنج توحید را طلسمند این آن مسماست، هر دو اسمند این تو بدان گنج ازین طلسم رسی به مسما ازین دو اسم رسی مردم و مرد بوده‌اند ایشان صاحب درد بوده‌اند ایشان مردی و مردمی به هم پیوست داد از آن هر دو این فتوت دست مظهر این فتوت مشهور راستی باید از کژیها دور کز خیانت نظر به کس نکند نظر از شهوت و هوس نکند از حیا باشدش سر اندر پیش بی‌حیا را براند از در خویش کس ازو نشنود حدیث گزاف نزند در میان مردم لاف یارمندی کند ز راه ادب خفتگان را ز پاسبانی شب نفس را بند بر نهاده به صبر بند نان و درم گشاده به جبر بسته دل در دوای رنجوران جای خود کرده در دل دوران ورد خود کرده در خلا و ملا مدد حال اهل رنج و بلا به یتیمان شهر دادن چیز بیوگان را پناه بودن نیز چشم بر دوختن ز عیب کسان ره نجستن به سر و غیب کسان هر بدی جفت حال او نشود که خود اندر خیال او نشود پارسایی بود رفیق او را مردمی مونس طریق او را ذات او زبده‌ی زمان باشد هر که با اوست در امان باشد بوده با هر دلیش معرفتی برده از هر پیمبری صفتی عصمت او را حصار تن گشته عفتش پود و تار تن گشته بنده‌ای را که عشق بپسندد به چنین خدمتیش در بندد روی دل بر حبیب خویش کند ترک حظ و نصیب خویش کند گر به تیغش زنی نپیچد رخ زهر گویی، شکر دهد پاسخ حر و مستور و ستر پوشنده نیک خواه و سخن نیوشنده کار خود را نخواهد از کس مزد نبود زین فروتنی تن دزد هر چه زان نفس او شکسته شود بکند، گر چه نیک خسته شود بکشد صد عتاب و سر نکشد بنهد نان و خود نمک نچشد رخت خود در عدم تواند برد بی‌وجود اجل تواند مرد در جهان رنگ مقبلی اینست پهلوانی و پر دلی اینست هر که این سیرت اندرو یابی کوش تا رو ازو نه برتابی در پی نفس گشتن از سردیست نفس کشتن نهایت مردیست بهل این خواب و خور، که عار اینست مخور و میخوران، که کار ایسنت مهرت به دل و به جان دریغست عشق تو به این و آن دریغست وصل تو بدان جهان توان یافت کان ملک بدین جهان دریغست کس را کمر وفا مفرمای کان طرف بهر میان دریغست با کس به مگوی نام تو چیست کان نام به هر زبان دریغست قدر چو تویی زمین چه داند کان قدر به آسمان دریغست در کوی وفای تو به انصاف یک دل به هزار جان دریغست در خرابات عاشقان کوییست وندرو خانه‌ی پریروییست طوق‌داران چشم آن ماهند هر کجا بسته طاق ابروییست به نفس چون نسیم جان بخشد هر کرا از نسیم او بوییست ورقی باز کردم از سخنش زیر هر توی آن سخن توییست من ازو دور و او به من نزدیک پرده اندر میان من و اوییست سوی او راهبر ندانم شد تا مرا رخ به سایه و موییست اوحدی، با کسی مگوی دگر نام آن بت، که نازکش خوییست نظر دریغ مدار از من ای مه منظور که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور تو را که درد نبودست جان من همه عمر چو دردمند بنالد نداریش معذور تن درست چه داند به خواب نوشین در که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟ مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست ز سحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور دو رسته لل منظوم در دهان داری عبارت لب شیرین چو لل منثور اگر نه وعده‌ی ممن به آخرت بودی زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند کنار خانه‌ی زین بهره‌مند و ما مهجور تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی میسرت نشود مست باش یا مستور چنین سوار درین عرصه‌ی ممالک پارس ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟ اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور به عمری آخرم روزی وفا کن به بوسی حاجتم روزی روا کن جفا کن با من آری تا توانی تو همچون روزگار آری جفا کن به رنجم از تو رنجم را شفا باش به دردم از تو دردم را دوا کن چو در عشق تو سخت افتاد کارم تونیز این راه بی‌رحمی رها کن این سر که به تن دارم مست می ناب اولی این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی هر جا بت سر مستی با جام شراب آید مرغ دل هشیاران البته کباب اولی آن خواجه که می‌دانم جرم همه می‌بخشد پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی دوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتا کز نشه‌ی بیداری کیفیت خواب اولی گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم گفتا که سالت را ناگفته جواب اولی از چشم بد مردم ایمن نتوان بودن رخسار نکوی او در زیر نقاب اولی ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش تر گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی این پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تر این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی گنجینه‌ی مهر او در سینه نمی‌گنجد کاشانه بدین تنگی یک باره خراب اولی تخمی که به دل کشتم آب از مژه می‌خواهد چشمی که به سر دارم سرچشمه‌ی آب اولی اشعار فروغی را با نافه رقم باید آن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی برهنه تنی یک درم وام کرد تن خویش را کسوتی خام کرد بنالید کای طالع بدلگام به گرما بپختم در این زیر خام چو ناپخته آمد ز سختی به جوش یکی گفتش از چاه زندان، خموش بجای آور، ای خام، شکر خدای که چون ما نه‌ای خام بر دست و پای نمی‌داند مه نامهربانم که دور از روی خویش بر چسانم چو زلف بی‌قرارش بی‌قرارم چو چشم ناتوانش ناتوانم برو باد و گدایی کن به کویش بگو با آن مه نامهربانم که گر چه می‌نهی بار فراقم و گرچه می زنی تیغ زبانم هنوزم دردت اندر سینه باشد اگر در خاک ریزد استخوانم بپوش از شمع حال سوز خسرو که تا گوید که شبها بر چه سانم خدایگانا سالی مقیم بنشستم به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم همی نگردد کارم نفیر چون دارم نه ماه دولتم از چرخ می‌دهد نورم نه شاخ شادیم از باد می‌دهد بارم نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم گهی به باخته‌ای این سپهر منحوسم گهی گداخته‌ای این جهان غدارم گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم گهی به غاری اندر خزیده چون مارم گهی چو باد به هر جایگاه پویانم گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم گهی ز آتش سینه مقیم در نارم گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم گهی به نان شبانه به رهن دستارم گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم گهی دهند لقب احمق و سبکبارم به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم به وهم خلق نگنجد که من چه‌سان زارم خدای داند زین‌گونه زندگی که مراست به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دل گر درین حلقه نباشد وای دل هر که را سودای تو در سر بود در دوکونش می‌نگنجد پای دل غرقه‌ی گرداب حیرت از تو شد کشتی اندیشه در دریای دل آن سعادت کو که بتوانیم گفت با تو ای شادی جان غمهای دل نه دلم را در غمت پروای من نه مرا در عشق تو پروای دل رفته همچون آب در اجزای خاک آتش عشق تو در اجزای دل چون غمت را غیر دل جایی نبود هست دل جای غم و غم جای دل هر دو عالم چیست نزد عارفان ذره‌ای گم گشته در صحرای دل سیف فرغانی چو حلقه بسته‌دار جان خود پیوسته بر درهای دل گفت موسی را به وحی دل خدا کای گزیده دوست می‌دارم ترا گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم موجب آن تا من آن افزون کنم گفت چون طفلی به پیش والده وقت قهرش دست هم در وی زده خود نداند که جز او دیار هست هم ازو مخمور هم از اوست مست مادرش گر سیلیی بر وی زند هم به مادر آید و بر وی تند از کسی یاری نخواهد غیر او اوست جمله شر او و خیر او خاطر تو هم ز ما در خیر و شر التفاتش نیست جاهای دگر غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ گر صبی و گر جوان و گر شیوخ هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین در بلا از غیر تو لانستعین هست این ایاک نعبد حصر را در لغت و آن از پی نفی ریا هست ایاک نستعین هم بهر حصر حصر کرده استعانت را و قصر که عبادت مر ترا آریم و بس طمع یاری هم ز تو داریم و بس نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری به شاخ گل همی‌گفتم چه می‌رقصی در این گلخن درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری عطارد را همی‌گفتم به فضل و فن شدی غره قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری به گوش زهره می‌گفتم که گوشت گرم شد از می سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری طاقتم در فراق تو برسید صبر یکبارگی ز من برمید تا گرفتار عشق شد جانم بر دلم باد خرمی نوزید چرخ بر روزنامه‌ی عمرم همه گویی نشان هجر کشید عقل کوشید با غمت یک‌چند عاقبت هم طریق عجز گزید قدحی ده ای برآتش تتقی ز آب بسته که به آفتاب ماند ز قمر نقاب بسته نظری کن ای ز رویت دل نسترن گشاده گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته قمرت بخال هندو خطی از حبش گرفته شکرت بخط مشکین تب آفتاب بسته شه عرصه‌ی فلک را به دو رخ دو دست برده رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته بامید آنکه روزی کشم از لب تو جامی من دل شکسته دل در قدح شراب بسته لب لعل آبدارت شکری فتاده در می سر زلف تابدارت گرهی بر آب بسته دو گلاله‌ی معنبر شده گرد لاله چنبر تتقی بر ارغوانت ز پر غراب بسته دل هر شکسته دل را بفریب صید کرده من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته بگشای عقده‌ی شب بنمای مه ز عقرب که شد از نفیر خواجو گذر شهاب بسته رفتم تصدیع از جهان بردم بیرون شدم از زحیر و جان بردم کردم بدرود همنشینان را جان را به جهان بی‌نشان بردم زین خانه شش دری برون رفتم خوش رخت به سوی لامکان بردم چون میر شکار غیب را دیدم چون تیر پریدم و کمان بردم چوگان اجل چو سوی من آمد من گوی سعادت از میان بردم از روزن من مهی عجب درتافت رفتم سوی بام و نردبان بردم این بام فلک که مجمع جان‌هاست ز آن خوشتر بد که من گمان بردم شاخ گل من چو گشت پژمرده بازش سوی باغ و گلستان بردم چون مشتریی نبود نقدم را زودش سوی اصل اصل کان بردم زین قلب زنان قراضه جان را هم جانب زرگر ارمغان بردم در غیب جهان بی‌کران دیدم آلاجق خود بدان کران بردم بر من مگری که زین سفر شادم چون راه به خطه جنان بردم این نکته نویس بر سر گورم که سر ز بلا و امتحان بردم خوش خسپ تنا در این زمین که من پیغام تو سوی آسمان بردم بربند زنخ که من فغان‌ها را سرجمله به خالق فغان بردم زین بیش مگو غم دل ایرا من دل را به جناب غیب دان بردم آنان که در محبت او سنگ می‌خورند خون را به جای باده‌ی گل‌رنگ می‌خورند من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند باور مکن که حسرت اورنگ می‌خورند زاهد شبی به حلقه‌ی مستان گذار کن تا بنگری که می به چه آهنگ می‌خورند گل های سرفکنده‌ی این باغ روز و شب اندوه و آن دو سنبل شب رنگ می‌خورند من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق می را به نغمه‌های خوش چنگ می‌خورند نامم به ننگ در همه شهر شهره شد کم نام آن کسان که غم ننگ می‌خورند من خورده‌ام ز ناوک مژگان کودکی زخمی که پر دلان به صف جنگ می‌خورند مردم به دور نرگس مستش فروغیا در عین حیرتم که چرا بنگ می‌خورند بیا ساقی از خنب دهقان پیر میی در قدح ریز چون شهد و شیر نه آن می‌که آمد به مذهب حرام میی کاصل مذهب بدو شد تمام بیا باغبان خرمی ساز کن گل آمد در باغ را باز کن نظامی به باغ آمد از شهر بند بیارای بستان به چینی پرند ز جعد بنفشه برانگیز تاب سرنرگس مست برکش ز خواب لب غنچه را کایدش بوی شیر ز کام گل سرخ در دم عبیر سهی سرو را یال برکش فراخ به قمری خبر ده که سبزست شاخ یکی مژده ده سوی بلبل به راز که مهد گل آمد به میخانه باز ز سیمای سبزه فروشوی گرد که روشن به شستن شود لاجورد دل لاله را کامد از خون به جوش فرو مال و خونی به خاکی بپوش سرنسترن را زموی سپید سیاهی ده از سایه مشک بید لب نارون را می‌آلود کن به خیری زمین را زراندود کن سمن را درودی ده از ارغوان روان کن سوی گلبن آب روان به نو رستگان چمن باز بین مکش خط در آن خطه نازنین به سرسبزی از عشق چون من کسان سلامی به هر سبزه‌ای می‌رسان هوا معتدل بوستان دلکش است هوای دل دوستان زان خوشست درختان شکفتند بر طرف باغ برافروخته هر گلی چون چراغ به مرغ زبان بسته آواز ده که پرواز پارینه را ساز ده سراینده کن ناله چنگ را درآور به رقص این دل تنگ را سر زلف معشوق را طوق ساز درافکن بدین گردن آن طوق باز ریاحین سیراب را دسته بند برافشان به بالای سرو بلند از آن سیمگون سکه نوبهار درم ریز کن بر سر جویبار به پیرامن برکه آبگیر ز سوسن بیفکن بساط حریر در آن بزمه خسروانی خرام درافکن می خسروانی به جام به من ده که می خوردن آموختم خورم خاصه کز تشنگی سوختم به یاد حریفان غربت گرای کز ایشان نبینم یکی را به جای چو دوران ما هم نماند بسی خورد نیز بر یاد ما هر کسی به فصلی چنین فرخ و سازمند به بستان شدم زیر سرو بلند ز بوی گل و سایه‌ی سرو بن به بلبل درآمد نشاط سخن به گل چیدن آمد عروسی به باغ فروزنده روئی چو روشن چراغ سر زلف در عطف دان‌کشان ز چهره گل از خنده شکر فشان رخی چون گل و بر گل آورده خوی به من داد جامی پر از شیر و می که بر یاد شاه جهان نوش کن جز این هر چه داری فراموش کن نشستم همی با جهاندیدگان زدم دلستان پسندیدگان به چندین سخنهای زیبا و نغز که پالودم از چشمه خون و مغز هنوزم زبان از سخن سیر نیست چو بازو بود باک شمشیر نیست بسی گنجهای کهن ساختم درو نکته‌های نو انداختم سوی مخزن آوردم اول بسیچ که سستی نکردم در آن کار هیچ وزو چرب و شیرینی انگیختم به شیرین و خسرو درآمیختم وز آنجا سرا پرده بیرون زدم در عشق لیلی و مجنون زدم وزین قصه چون باز پرداختم سوی هفت پیکر فرس تاختم کنون بر بساط سخن پروری زنم کوس اقبال اسکندری سخن رانم از فرو فرهنگ او برافرازم اکلیل و اورنگ او پس از دورهائی که بگذشت پیش کنم زندش از آب حیوان خویش سکندر که راه معانی گرفت پی چشمه‌ی زندگانی گرفت مگر دید کز راه فرخندگی شود زنده از چشمه‌ی زندگی سوی چشمه‌ی زندگی راه جست کنون یافت آن چشمه کانگاه جست چنین زد مثل شاه گویندگان که یابندگانند جویندگان نظامی چو می‌با سکندر خوری نگهدار ادب تاز خود برخوری چو همخوان خضری برین طرف جوی به هفتاد و هفت آب لب را بشوی پیشتر آ ای صنم شنگ من ای صنم همدل و همرنگ من شیوه گری بین که دلم تنگ شد تا تو بگوییش که دلتنگ من جنگ کنم با دل خود چون عوان تا تو بگویی سره سرهنگ من چند بپرسی که رخت زرد چیست از غم تو ای بت گلرنگ من دوش به زهره همه شب می‌رسید زاری این قالب چون چنگ من جان مرا از تن من بازخر تا برهد جان من از ننگ من ای شده از لطف لب لعل تو صیرفی زر دل چون سنگ من صلح بده جان مرا و مرا کز جهت توست همه جنگ من پای من از باد روانتر شود گر تو بگویی که بیا لنگ من زان شده‌ام بسته آونگ تو کز تو شود چون شکر آونگ من ای تو ز من فارغ و من زار زار اه چه شوم چون کنی آهنگ من زنگی غم بر در شادی روم روم مرا بازخر از زنگ من بی‌گهی و دوری ره باک نیست نیم قدم شد ز تو فرسنگ من پیری من گشته به از کودکی تازه شده روی پرآژنگ من خامش کن چون خمشان دنگ باش تات بگوید خمش و دنگ من به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی به بزمت می‌نشینم گر فلک می‌داد امدادی به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی الا ای طره‌ی جانان، من از چین تو در بندم که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او سر مویی نمی‌ارزد وجود نافه‌ی چینی یوسف کنعان چو به مصر آرمید صیت وی از مصر به کنعان رسید بود در آن غمکده یک دوستش پر شده‌ی مغز وفا پوستش ره به سوی مهر جمالش سپرد آینه‌ای بهر ره آورد برد یوسف از او کرد نهانی سال کای شده محرم به حریم وصال! در طلبم رنج سفر برده‌ای زین سفرم تحفه چه آورده‌ای؟ گفت: «به هر سو نظر انداختم هیچ متاعی چو تو نشناختم آینه‌ای بهر تو کردم به دست پاک ز هر گونه غباری که هست تا چو به آن دیده‌ی خود واکنی صورت زیبات تماشا کنی تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟ گر روی از جای، به جای تو کیست؟ نیست جهان را به صفای تو کس غافل از این، تیره دلان‌اند و بس!» جامی، ازین تیره دلان پیش باش! صیقلی آینه‌ی خویش باش تا چو بتابی رخ ازین تیره‌جای یوسف غیب تو شود رونمای عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان در میان آن خزان باشد دل عاشق تموز گر تو عشقی داری ای جان از پی اعلام را عاشقانه نعره‌ای زن عاشقانه فوز فوز ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز گر همی‌خواهی که بویی بشنوی زین رمزها چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد عشق او زین پس نماند با مویز و جوز و کوز عقل من از دست رفت و شعر من ناقص بماند زان کمانم هست عریان از لباس نقش و توز ای جلال الدین بخسپ و ترک کن املا بگو که تک آن شیر را اندرنیابد هیچ یوز ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری نیکو نگاه‌دار دلی را که می‌بری معشوق پرده‌پوشی و منظور پرده‌در هم پرده می‌گذاری و هم پرده می‌دری دلهای برده را همه آورده‌ای به دست هم دلبری به عشوه‌گری هم دلاوری می‌رانیم ز مجلس و می‌خوانیم ز در هم بنده می‌فروشی و هم بنده می‌خری من در کمند عشق اسیر ستم کشم تو بر سریر حسن امیر ستم گری کار من است دادن جان زیر تیغ تو من کار خود چگونه گذارم به دیگری تیغی نمی‌کشی که فقیری نمی‌کشی جایی نمی‌روی که اسیری نمی‌بری چشمت نظر به هیچ مسلمان نمی‌کند این ظلم سر نمی‌زند از هیچ کافری هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری پیکان آه من به تو کاری نمی‌کند تا در نظام لشکر آه مظفری کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد در رهگذار او مگر از خاک کمتری شکر گویم که به توفیق خداوند جهان بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان نام این نامه‌ی والاست «قران السعدین» کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران در تضرع به در حق که گنهکاران را داد باران گنه شوی ز عین غفران نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش آیم و این گهر چند فشانم ز زبان صفت حضرت دهلی که سواد اعظم هست منشور وی از حرسهالله نشان صفت مسجد جامع که چنان ست درو شجره‌ی طیبه هر سوی چو طوبی بجنان صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان صفت حوض که در قالب سنگین گوئی ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی که شب و روز بود شمع دل و میوه‌ی جان جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب که بود عرصه‌ی رفرف چو رف آن ایوان صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه هم بر آن‌سان که به تاراج چمن باد خزان صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ که بدو نرگس نادیده بماند حیران صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه برگ نیلوفری اندر سر دریای روان صفت چتر که گل گز شده از گل گز او بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان صفت تیغ که با خصم نیامش گوید که زبهر تو فرو چند برم آب دهان صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست سخت بارانی در تیرمه و درنیسان صفت رایت لعل و سیه‌اندر سر شاه گشته خورشید میان شفق و شام نهان عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه» صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان صفت موسم گرما و بره رفتن شاه ابر بالای سرو باد به دنبال دوان صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش سوی یاقوت روان گشتن خونابه‌ی کان گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم پیل خویش از می خون مست کند در میدان باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز ماجرای که زخون بود دلش را به میان باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر شربت آب حیات از پی‌سوز هجران از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض برشه شرق بی‌کجا عرض این جوهر آن اتصال مو و خورشید و قران سعدین چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان صفت کشتی و در یابسیان کشتی موج دریای که رفته زکران تا به کران ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر نزد آن روح ملک برد سلام یزدان صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض در زمان چاک زند پرده‌ی ظلمت زمیان صفت نور چراغی که اگر پرتو او نبود دردل شب کور بود پیر و جوان صفت سیر بر وج و روشن منزلها که همه کار گزار فلک‌اند، از دوران صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود که گرفتند دو مسعود به یک برج قران صفت باده که بینی چو خط بغدادش بی سوادیش بخوان نسخه‌ی آب حیوان وصف قرا به که بهر حرم دختر رز شیشه خانه است ببالای سرش روشندان سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان صفت ساقی رعنا که کندمستان را به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش موی ساق دگرش تا به زمین آویزان صفت کاس رباب و بسرش کفچه‌ی دست که دران کاسه‌ی خالی ست نعم چند الوان صفت نای که هر لحظه زدم دادن او کله‌ی مطرب بر باد شور چون انبان صفت دف که در و دست کسان کوبد پای صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف که بهر دست نمایند هزاران دستان صفت مائده خاص که از خوان بهشت چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن صفت بیره‌ی تنبول که نزد همه خلق به ازان نیست نباتی به همه هندوستان صفت نغمه گری‌های زنان مطرب که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان صفت تخت که همچون فلک ثابته بود واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان صفت چشمه‌ی خورشید به دریای سپهر که کند پرتو او ماه سما را تابان شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران در وداع دو گرامی که پدر را در اشک مردم دیده همی‌رفت زچشم گریان صفت موسم باران و بره رفتن شاه جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ هست اول صفتش «ما خلق‌الله » بخوان صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل آن سیاهی دلش مایه‌ی علم است و بیان صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم سیم سوزی شود و نقش برارد بریان ذکر باز آمدن شاه بدو لتگه‌ی شهر همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر که بجویند خطارا بدرستی برهان صفت خاتمه و قطع تعلق کردن از پی اختره‌ی صحبت ارباب جهان شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست تا ابد باقی او باد مبادش پایان عاشق شدم و محرم اینکار ندارم فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم وان بخت که پرسش کندم یار ندارم بسیار شدم عاشق و دیوانه ازین پیش آن صبر که هر بار بد این بار ندارم یک سینه پر از قصه‌ی هجر است ولیکن از تنگ‌دلی طاقت گفتار ندارم چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند گویند مرا گر به نگهدار ندارم جانا چودل خسته به سودای تو دارم او داند و سودای تو من کار ندارم خون‌ریز شگرفست لبت سهل نگیرم مهمان عزیز است غمت خوار ندارم مرگم زتو دور افگند اندیشه‌ام اینست اندیشه‌ی این جان گرفتار ندارم خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای گر می‌زنی به تیغ، نداریم سر دریغ سر چون توان کشید ز مهری به کینه‌ای؟ مرغ دلم به داغ غمت تن فرو دهد گر باشدش ز دانه‌ی خال تو چینه‌ای هر لحظه آن دو ساعد سیمین نهان کنند در جان من به دست محبت دفینه‌ای؟ دل در خمار هجر تو می‌میرد، ای نگار بفرست ازان شراب تعطف قنینه‌ای ساکن نمی‌شود غم عشقت ز جان ما یارب، فرو فرست به دلها سکینه‌ای قاصد نبرد نامه، که از آب چشم خلق پیش تو آمدن نتوان بی‌سفینه‌ای پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟ چندان رسولش آمده از هر مدینه‌ای چشمت ز فتنه بین که: به پیش من آورد در معرضی که زلف تو باشد پسینه‌ای اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی ز من پنداشتی که باشد از آنم خزینه‌ای؟ گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند مشکل کشد کمان تو چون من کمینه‌ای روزی نشد که غمزه‌ی مست تو سنگدل بر راه اوحدی نشکست آبگینه‌ای صافی کجا شود دل او زین عتابها؟ تا با تو سینه‌ای نرساند به سینه‌ای آن بلال صدق در بانگ نماز حی را هی همی‌خواند از نیاز تا بگفتند ای پیمبر راست نیست این خطا اکنون که آغاز بناست ای نبی و ای رسول کردگار یک مذن کو بود افصح بیار عیب باشد اول دین و صلاح لحن خواندن لفظ حی عل فلاح خشم پیغامبر بجوشید و بگفت یک دو رمزی از عنایات نهفت کای خسان نزد خدا هی بلال بهتر از صد حی و خی و قیل و قال وا مشورانید تا من رازتان وا نگویم آخر و آغازتان گر نداری تو دم خوش در دعا رو دعا می‌خواه ز اخوان صفا سد خانه‌ی دین سوخت به هر رهگذر از تو کافر نکند آنچه تو کردی ، حذر از تو بی رحم کسی شرح جگر خوردن من پرس پیکان جفا چند خورم بر جگر از تو آنکس که برآورد مرا از چو تو نخلی یارب نخورد در چمن عمر بر از تو ای قاصد از آن همسفر غیر خبر چیست مشتاب که معلوم کنم یک خبر از تو وحشی چه دهی شرح به ما حرف غم خویش ما نیز اسیریم به سد غم بتر از تو بیامد به شبگیر دستور شاه همی کرد کودک به میدان سپاه یکی جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبد این ازان اندکی به میدان تو گفتی یکی سور بود میان اندرون شاه شاپور بود چو کودک به زخم اندر آورد گوی فزونی همی جست هر یک بدوی بیامد به میدان پگاه اردشیر تنی چند از ویژگان ناگزیر نگه کرد و چون کودکان را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید به انگشت بنمود با کدخدای که آمد یکی اردشیری به جای بدو راهبر گفت کای پادشا دلت شد به فرزند خود بر گواه یکی بنده را گفت شاه اردشیر که رو گوی ایشان به چوگان بگیر همی باش با کودکان تازه‌روی به چوگان به پیش من انداز گوی ازان کودکان تا که آید دلیر میان سواران به کردار شیر ز دیدار من گوی بیرون برد ازین انجمن کس به کس نشمرد بود بی‌گمان پاک فرزند من ز تخم و بر و پاک پیوند من به فرمان بشد بنده‌ی شهریار بزد گوی و افگند پیش سوار دوان کودکان از پی او چو تیر چو گشتند نزدیک با اردشیر بماندند ناکام بر جای خویش چو شاپور گرد اندر آمد به پیش ز پیش پدر گوی بربود و برد چو شد دور مر کودکان را سپرد ز شادی چنان شد دل اردشیر که گردد جوان مردم گشته پیر سوارانش از خاک برداشتند همی دست بر دست بگذاشتند شهنشاه زان پس گرفتش به بر همی آفرین خواند بر دادگر سر و چشم و رویش ببوسید و گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت به دل هرگز این یاد نگذاشتم که شاپور را کشته پنداشتم چو یزدان مرا شهریاری فزود ز من در جهان یادگاری فزود به فرمان او بر نیابی گذر وگر برتر آری ز خورشید سر گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست برو زر و گوهر بسی ریختند زبر مشک و عنبر بسی بیختند ز دینار شد تارکش ناپدید ز گوهر کسی چهره‌ی او ندید به دستور بر نیز گوهر فشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند ببخشید چندان ورا خواسته که شد کاخ و ایوانش آراسته بفرمود تا دختر اردوان به ایوان شود شاد و روشن‌روان ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا بیاورد فرهنگیان را به شهر کسی کو ز فرزانگی داشت بهر نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی همان جنگ را گرد کرده عنان ز بالا به دشمن نمودن سنان ز می خوردن و بخشش و کار بزم سپه جستن و کوشش روز رزم وزان پس دگر کرد میخ درم همان میخ دینار و هر بیش و کم به یک روی بد نام شاه اردشیر به روی دگر نام فرخ وزیر گران خوار بد نام دستور شاه جهاندیده مردی نماینده راه نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین بدو داد فرمان و مهر و نگین ببخشید گنجی به درویش مرد که خوردش نبودی بجز کارکرد نگه کرد جایی که بد خارستان ازو کرد خرم یکی شارستان کجا گندشاپور خواندی ورا جزین نام نامی نراندی ورا ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری چند جامی بکش از باده‌ی گلفام بخسب در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار در جهان بی‌خبر از کف وز اسلام بخسب نغمه‌ی من بشنو باده بکش مست بشو شب ماه است به جانان به لب بام بخسب دزدانه در آمد از درم دوش افگنده کمند زلف بردوش برخاستم و فتادم از پای چون او بنشست رفتم از هوش آن نرگس نیم مست جادوش آهو بره‌یی به خواب خرگوش هر کس که ببیندت به یک روز ملک دو جهان کند فراموش بی روی تو نوش می شود نیش و ز دست تو نیش می‌شود نوش یک حلقه به گوش خسرو انداز کوبنده‌ی تست و حلقه در گوش اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم یار ما دلدار ما عالم اسرار ما یوسف دیدار ما رونق بازار ما بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما مفلسانیم و تویی گنج ما دینار ما کاهلانیم و تویی حج ما پیکار ما خفتگانیم و تویی دولت بیدار ما خستگانیم و تویی مرهم بیمار ما ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما سر مکش منکر مشو برده‌ای دستار ما پس جوابم داد او کز توست این کار ما هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما گفتمش خود ما کهیم این صدا گفتار ما زانک که را اختیار نبود ای مختار ما گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما هستی تو فخر ما هستی ما عار ما احمد و صدیق بین در دل چون غار ما می ننوشد هر میی مست دردی خوار ما خور ز دست شه خورد مرغ خوش منقار ما چون بخسپد در لحد قالب مردار ما رسته گردد زین قفص طوطی طیار ما خود شناسد جای خود مرغ زیرکسار ما بعد ما پیدا کنی در زمین آثار ما گر به بستان بی‌توایم خار شد گلزار ما ور به زندان با توایم گل بروید خار ما گر در آتش با توایم نور گردد نار ما ور به جنت بی‌توایم نار شد انوار ما از تو شد باز سپید زاغ ما و سار ما بس کن و دیگر مگو کاین بود گفتار ما هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟! بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی شه خوش‌عذار را بین، که گرفت باده بخشی سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی ز می خدای یابی تف و آتش جوانی هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی که عروس می‌بنالد بر تو ز بی‌جهیزی عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟ هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟ ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟ به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو » به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ » چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟ چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟ توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟ نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟ هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟ هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟ پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟ به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟ به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟ تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟ ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟ رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری سوی آسمان غیبی، تو چگونه‌ی و چونی؟ که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست من از آفتاب غیبی شده‌ام سعید، باری و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته کرم و کرامتت را دل من سزید، باری هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را تا به دست آورم آن دلبر پردستان را او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد تابه خون دل من رنگ کند دستان را من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم که وصالش ندهد دست تهیدستان را دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد طوطی طبع من آن بلبل پردستان را هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟ نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد آنکه در عربده می‌آورد او مستان را گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر به تماشا نرود هیچ نگارستان را نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب گر غم فرقت او نیست کند هستان را بر در می‌خانه این غلغل و آن طنطنه چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتش‌زنه گر ز حریفان ماست، با دل یک رنگ و راست همچو منش مست کن، رود بر طل و منه ور ز بزرگان دهر باشد و گرگان شهر خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه از الف و از نقط درشکن این یک ورق صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه کژ مکژ این گروه راه به جایی نبرد تا که در افتادشان در مکن و کن کنه بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند بهر خلاف و جدل میسره و میمنه ای که به حیله گری دم دهی و داد نه رو، سخن از حال گوی، چند ز حول و سنه؟ گر دلت آلوده شد، بر در می‌خانه آی کز پی‌پالود نیست میکنه در میکنه زانکه روایت گری، گر نروی راه او بس که ببینی عنا از پی این عنعنه خواجه به خواب اندرست، یا به شراب اندرست ورنه مذن نخفت دوش بر آن میذنه آینه‌ی حق تویی، از در معنی، ولی از نم ناموس و نام تیره شدست آینه بس که به دود هوس خانه سیه کرده‌ای هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه هست تفاوت به قدر، ار چه به قدرت کند شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب چون گهر احمدی از صدف آمنه ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان بیگانه را خبر مده از حال این سخن زان آشنا بیار و بدین آشنا رسان جای حدیث او دل آشفته‌ی منست بشنو حدیثش و چو شنیدی به جا رسان پوشیده نیست تندی و گفتار تلخ او رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان یا روی او ز دور درآور به چشم من یا روی من به خاک در آن سرا رسان زآن آفتاب رخ صفت پرتوی مگوی یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان ما را به آستانه‌ی آن بت چو بار نیست خدمت گریم، بر در اومان دعا رسان آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان بافلک دی نیازمندی گفت چون منت گر نیازمند کنند زان ستمها که گردش تو کند توچه گویی که باتو چند کنند آخر این اختران بی معنیت چند بخت مرانژند کنند بی سبب هر زمان چو پایه‌ی خویش پایه‌ی طاقتم بلند کنند به زمستان گر آتشی یابم هفت عضوم برو سپند کنند حلقه‌ی جیب کهنه در حلقم هر زمان حلقه‌ی کمند کنند عالمی ناپسند احوالند تا کی احوال ناپسند کنند در احسان چرا بنگشایند چاره‌ی چند مستمند کنند فلکش گفت بربروت مخند که جهانیت ریشخند کنند در احسان بگو که بگشاید بوالحسن را چو تخته‌بند کنند ما در آنیم تا قضا و قدر زهر آن فتنه باز قند کنند که به مویی فلک بیاویزد گر به مویی برو گزند کنند ای بر در بامداد پندار فارغ چو همه خران نشسته نامت به میان مردمان در چون آتشی از چنار جسته ما را فلک گزاف پیشه بر آخر شرکت تو بسته نارسته ز جهل و برده هر روز نوباوه‌ی احمقی برسته با شومی جهل هرکه در ساخت فالش نکند فلک خجسته طفلند ممیزان و زینند احرار چو دایه سینه خسته باری چو درخت سست بیخی کم ده به تبر ز شاخ دسته در مجلس روزگارت این بس کز درزه رسیده‌ای به دسته طوفان منازعت مینگیز ای ساکن کشتی شکسته اف از خور و خواب اگر نبودیم در سلک تناسب از تو رسته دگر ره گفت اگر جان هست حاصل نه نقش کالبدها هست باطل؟ چو می‌بینم بخواب این نقشها چیست نگهدارنده این نقشها کیست؟ جوابش داد کز چندین شهادت خیال مردم را با تست عادت چو گردد خواب را فکرت خریدار در آن عادت شود جانها پدیدار به تایید دارای گردون سپهر که لطفش بود آب این سبز کشت شد از حاجی آقا محمد جهان خصوص اصفهان رشک باغ بهشت در آنجا ز سعیش که مشکور باد شد آباد هم مسجد و هم کنشت برافراخت بنیان افعال نیک برانداخت بنیان اعمال زشت در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت که مشک و عبیرش بود خاک و خشت گل عشرت‌آمیز آن روضه را تو گوئی که از آب حیوان سرشت ز گیسوی عنبرفشان حورعین پی استوای زمین رشته رشت خزانش فرحبخش چون نوبهار دیش جانفزا همچو اردیبهشت از آن دلگشا نام کردش خرد که در دل تماشای آن غم نهشت چو آن باغ فردوس مانند را نهادند بنیاد هاتف نوشت به شوق از پی سال تاریخ آن که دایم بود دلگشا چون بهشت شهوت دنیا مثال گلخنست که ازو حمام تقوی روشنست لیک قسم متقی زین تون صفاست زانک در گرمابه است و در نقاست اغنیا ماننده‌ی سرگین‌کشان بهر آتش کردن گرمابه‌بان اندریشان حرص بنهاده خدا تا بود گرمابه گرم و با نوا ترک این تون گوی و در گرمابه ران ترک تون را عین آن گرمابه دان هر که در تونست او چون خادمست مر ورا که صابرست و حازمست هر که در حمام شد سیمای او هست پیدا بر رخ زیبای او تونیان را نیز سیما آشکار از لباس و از دخان و از غبار ور نبینی روش بویش را بگیر بو عصا آمد برای هر ضریر ور نداری بو در آرش در سخن از حدیث نو بدان راز کهن پس بگوید تونیی صاحب ذهب بیست سله چرک بردم تا به شب حرص تو چون آتشست اندر جهان باز کرده هر زبانه صد دهان پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست گرچه چون سرگین فروغ آتشست آفتابی که دم از آتش زند چرک تر را لایق آتش کند آفتاب آن سنگ را هم کرد زر تا بتون حرص افتد صد شرر آنک گوید مال گرد آورده‌ام چیست یعنی چرک چندین برده‌ام این سخن گرچه که رسوایی‌فزاست در میان تونیان زین فخرهاست که تو شش سله کشیدی تا به شب من کشیدم بیست سله بی کرب آنک در تون زاد و پاکی را ندید بوی مشک آرد برو رنجی پدید چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن از آن کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر خرامید و نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سرفگنده نگون یکی دیزه‌یی بر نشسته بلند به سان یکی دیو جسته ز بند بدان لشکر دشمن اندر فتاد چنان چون درافتد به گلبرگ باد همی کشت ازیشان و سر می‌برید ز بیمش همی مرد هرکش بدید چو بستور پور زریر سوار ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار یکی اسپ آسوده‌ی تیز رو جهنده یکی بور آگنده خو طلب کرد از اسپ‌دار پدر نهاد از بر او یکی زین زر بیاراست و بر گستوان برفگند به فتراک بربست پیچان کمند بپوشید جوشن بدو برنشست ز پنهان خرامید نیزه بدست ازین سان خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته بپیمود راه همی تاخت آن باره‌ی تیز گرد همی آخت کینه همی کشت مرد از آزادگان هر که دیدی به راه بپرسیدی از نامدار سپاه کجا اوفتادست گفتی زریر پدر آن نبرده سوار دلیر یکی مرد بد نام او اردشیر سواری گرانمایه گردی دلیر بپرسید ازو راه فرزند خرد سوی بابکش راه بنمود گرد فگندست گفتا میان سپاه به نزدیکی آن درفش سیاه برو زود کانجا فتادست اوی مگر باز بینیش یکبار روی پس آن شاهزاده برانگیخت بور همی کشت گرد و همی کرد شور بدان تاختن تا بر او رسید چو او را بدان خاک کشته بدید بدیدش مراو را چو نزدیک شد جهان فروزانش تاریک شد برفتش دل و هوش وز پشت زین فگند از برش خویشتن بر زمین همی گفت کای شاه تابان من چراغ دل و دیده و جان من بر آن رنج و سختی بپروردیم کنون چون برفتی به که اسپردیم ترا تا سپه داد لهراسپ شاه چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه همی لشکر و کشور آراستی همی رزم را با آرزو خواستی کنون کت به گیتی برافراخت نام شدی کشته و نارسیده به کام شوم زی برادرت فرخنده شاه فرود آی گویمش از خوب گاه که از تو نه این بد سزاوار اوی برو کینش از دشمنان باز جوی زمانی برین سان همی بود دیر پس آن باره را اندر آورد زیر همی رفت با بانگ تا نزد شاه که بنشسته بود از بر رزمگاه شه خسروان گفت کای جان باب چرا کردی این دیدگان پر ز آب کیانزاده گفت ای جهانگیر شاه نبینی که بابم شد اکنون تباه پس آنگاه گفت ای جهانگیرشاه برو کینه‌ی باب من بازخواه بماندست بابم بر آن خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک چو از پور بشنید شاه این سخن سیاهش بشد روز روشن ز بن جهان بر جهانجوی تاریک شد تن پیل واریش باریک شد بیارید گفتا سیاه مرا نبردی قبا و کلاه مرا که امروز من از پی کین اوی برانم ازین دشمنان خون به جوی یکی آتش انگیزم اندر جهان کز آنجا به کیوان رسد دود آن چو گردان بدیدند کز رزمگاه از آن تیره آوردگاه سپاه که خسرو بسیچید آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن نباشیم گفتند همداستان که شاهنشه آن کدخدای جهان به رزم اندر آید به کین جستنا چه کوبد همی ترگ یا جوشنا گرانمایه دستور گفتش به شاه نبایدت رفتن بدان رزمگاه به بستور ده باره‌ی برنشست مر او را سوی رزم دشمن فرست که او آورد باز کین پدر ازان کش تو بازآوری خوبتر با وجود وصل شد زندان حرمان جای من برکنار آب حیوان تشنه‌ی مردم وای من باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب سر و طوبی قد گل روی بهشت آرای من هست باقی رشحه‌ای از وصل و جان من کباب من که امروز این چنینم وای بر فردای من پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک در پی این کاروان اشگ جهان پیمای من از تفقدهای عامم نیز کردی ناامید بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من محتشم افغان که مستغنی است از یاد گدا پادشاه بی‌غم و سلطان بی‌پروای من فرود آ تو ز مرکب بار می بین وجودت را تو پود و تار می بین هر آن گلزار کاندر هجر مانده‌ست سراسر جان او پرخار می بین چو جمله راه‌های وصل را بست رخان عاشقان را زار می بین چو سررشته اشارت‌هاش دیدی بر آن رشته برو گلزار می بین ز جان‌ها جوق جوق از آتش او فغان لابه کنان مکثار می بین بزن تو چنگ در قانون شرطش سماع دلکش اوتار می بین به پیش ماجرای صدق آن شه سرافکنده همه اخیار می بین میان کودکان مکتب او چه کوه و بحر از احبار می بین چو بی‌میلی کند آن خدمت مه چو مه سرگشته و دوار می بین چو روی از منبرش برتافت جانی درآویزان ورا بر دار می بین اگر چه کار و باری بینی او را ولی نسبت به شه بی‌کار می بین خیالش دید جانم گفت آخر به هجرت می خورم من نار می بین بگفتا که عنایت بر فزون است ولیکن دیدن ناچار می بین اگر تو عاقلی گندم چو دیدی ز سنبل‌ها نه از انبار می بین دلت انبار و لطفم اصل سنبل اشارت بشنو و بسیار می بین خداوند شمس دین را گر ببینی به غیب اندر رو و ازهار می بین شود دیده گذاره سوی بی‌سو در او انوار در انوار می بین باده بده باد مده وز خودمان یاد مده روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده آمده‌ام مست لقا کشته شمشیر فنا گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده خواجه تو عارف بده‌ای نوبت دولت زده‌ای کامل جان آمده‌ای دست به استاد مده در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مده ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان باده ز مستان مستان در کف آحاد مده دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود عارف کامل شده را سبحه عباد مده دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت چو پیروز شد سوی ایران کشید بر شهریار دلیران کشید به روز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد به آموی یک چند بنشست و بود به دلش اندرون داوریها فزود یکی نامه سوی برادر بدرد نوشت و زهر کارش آگاه کرد نخستین سخن گفت بهرام گرد به تیمار و درد برادر بمرد تو را و مرا مزد بسیار باد روان وی از ما بی‌آزار باد دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچ از من شنیدی ز پند پس ما بیامد سپاهی گران همه نامداران جنگاوران برآن گونه برگاشتمشان ز رزم که نه رزم بینند زان پس نه بزم بسی نامور مهتران با منند نبادی که آید بریشان گزند نشستم به آموی تا پاسخم بیارد مگر اختر فرخم من این دانم که مویی می ندانم بجز مرگ آرزویی می ندانم مرا مبشول مویی زانکه در عشق چنان غرقم که مویی می ندانم چنین رنگی که بر من سایه افکند ز دو کونش رکویی می ندانم چنانم در خم چوگان فگنده که پا و سر چو گویی می ندانم بسی بر بوی سر عشق رفتم نبردم بوی و بویی می ندانم بسی هر کار را روی است از ما به از تسلیم رویی می ندانم به از تسلیم و صبر و درد و خلوت درین ره چارسویی می ندانم شدم در کوی اهل دل چو خاکی که به زین کوی کویی می ندانم دلم را راه جوی عشق کردم که به زو راه جویی می ندانم درون دل بسی خود را بجستم که به زین جست و جویی می ندانم به خون دل بشستم دست از جان که به زین شست و شویی می ندانم بسی این راز نادانسته گفتم که به زین گفت و گویی می ندانم چو کردم جوی چشمان همچو عطار که به زین آب جویی می ندانم ای روضه‌ی رضوان ز سر کوی تو بابی وی چشمه‌ی کوثر ز لب لعل تو آبی شبهاست که از حسرت روی تو نیاید در دیده‌ی بیدار من دلشده خوابی مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت مانند تذوری که بود صید عقابی مردم همه گویند که خورشید برآمد گر برفکنی در شب تاریک نقابی گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی هر روز کشی بر من دلسوخته کینی هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی در میکده گر دیده مرا دست نگیرد کس نشنود از همنفسان بوی کبابی بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی هم مردم چشمست که از روی ترحم بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی در نرگس عاشق کش میگون نظری کن تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو از چنگ برون برد بواز ربابی چو زلف خویشتن ناگه برآشفت بتندید و در آن آشفتگی گفت بدان رنجور بی درمان بگوئید بدان مجنون بی‌سامان بگوئید چو سودا داری ای دیوانه در سر ز سر سودای ما بگذار و بگذر نه کار تست این نیرنگ سازی سر خود گیر تا سر در نبازی کجا یابی ز وصلم روشنائی پری با دیو کی کرد آشنائی گدائی با شهی همدوش کی شد گیا با سرو هم آغوش کی شد توئی پروانه من شمع دل افروز کجا بر شمع شد پروانه دلسوز دلت گر ماجرای عشق ورزد درونت گر هوای عشق ورزد ابری خوشست و وقت خوش است و هوای خوش ساقی مست داده به مستان صلای خوش باران خوش رسید و حریفان عیش را گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش بی روی خوب دل نبود خوش به هیچ جا گل گرچه خو برو بود و باغ جای خوش عشق بتان اگر چه بلایی است جان‌گداز خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش □گویم ببخش جان من او گویدم که نه جان بخش من بس است همان گفتن نه اش چون گل زرشک جامه درانم که تاچراست در گرد کوی گشتن باد سحر گهش گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس من و همصحبتی اهل ریا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس از در خویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس آن دقوقی رحمة الله علیه گفت سافرت مدی فی خافقیه سال و مه رفتم سفر از عشق ماه بی‌خبر از راه حیران در اله پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ تو مبین این پایها را بر زمین زانک بر دل می‌رود عاشق یقین از ره و منزل ز کوتاه و دراز دل چه داند کوست مست دل‌نواز آن دراز و کوته اوصاف تنست رفتن ارواح دیگر رفتنست تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل نه بگامی بود نه منزل نه نقل سیر جان بی چون بود در دور و دیر جسم ما از جان بیاموزید سیر سیر جسمانه رها کرد او کنون می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار تا ببینم در بشر انوار یار تا ببینم قلزمی در قطره‌ای آفتابی درج اندر ذره‌ای چون رسیدم سوی یک ساحل بگام بود بیگه گشته روز و وقت شام گفت با درویش روزی یک خسی که ترا این‌جا نمی‌داند کسی گفت او گر می‌نداند عامیم خویش را من نیک می‌دانم کیم وای اگر بر عکس بودی درد و ریش او بدی بینای من من کور خویش احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت بخت بهتر از لجاج و روی سخت این سخن بر وفق ظنت می‌جهد ورنه بختم داد عقلم هم دهد اگر بیایی و من بنده را دهی تشریف نه درخور تو ولیکن خرابه‌ای دارم وگر هوای شراب مروقت باشد چو اعتقاد تو صافی قرابه‌ای دارم خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند دعا کنم من و گویم خدا قبول کند فشاند آن که ز ما آستین رد به دو کون کجا نیاز من بینوا قبول کند ز روی ساعد سلطان پریده شهبازی چگونه طعمه ز دست گدا قبول کند در خز این درد و دوا چه بگشایند که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض حریف عشق بلاشک بلا قبول کند مکن قبول ز کس دعوی محبت پاک که درد را بگذارد دوا قبول کند اگر قبول کند مرد هر کجا دردیست کسی که درد ندارد کجا قبول کند فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل ازین میانه کرم تا که را قبول کند شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا گرم به بندگی آن بی‌وفا قبول کند پندم به چه عقل می‌دهد پیر بندم بچه جرم می‌نهد میر کز حلقه‌ی زلف او دلم را کس باز نیاورد بزنجیر تدبیر چه سود از آنکه نتوان آزاد شدن ز بند تقدیر ما بی رخ او و ناله‌ی زار او با می لعل و نغمه‌ی زیر در دیده کشم بجای مژگان گر زآنکه ز شست او بود تیر بسیار ورق که درخیالش کردیم بخون دیده تحریر از دست برون شدم چه درمان وز پای درآمدم چه تدبیر هر خواب که دوش دیده بودم جز چشم تواش نبود تعبیر تا وقت سحرنگر که خواجو نالد همه شب چو مرغ شبگیر صاحبا دین و ملک بی‌تو مباد کز جهان کار این و آن دارند زانکه این دو ودیعتند که خلق از خدای و خدایگان دارند ملک و دین را زمان زمان تو باد کاب و رونق درین زمان دارند تویی آنکس که ذکر مدت تست تا که گویندگان زبان دارند عالمی دئر پناه نعمت تو شکر شکر در دهان دارند امتی در وفای خدمت تو کمر عهد بر میان دارند دامن عرصه‌ایست جاه ترا این که این چار قهرمان دارند گوشه‌ی طارمی است قدر ترا این که این هفت پاسبان دارند دوستان از تواتر کرمت خانه چون راه کهکشان دارند دشمنان از تراکم سخطت فتنه در مغز استخوان دارند ضبط عالم به تیغ و کلک کنند که اثرهای بی کران دارند کلک فرزانگان کارگزار تیغ ترکان کاردان دارند زین کروه آنکه اهل انعامند همه از نعمت تو جان دارند زان گروه آنکه اهل اقطاعند همه از دست تو جهان دارند جود می‌گفت با کرم روزی که کسانی که این مکان دارند گر جهانداری به شرط کنند چه نکوتر که بر چه سان دارند کرم از سوی تو اشارت کرد که کریمان جهان چنان دارند کیسه پرداز بحر و کان کف تست که بدو خرج جاودان دارند طاعت آموز انس و جان در تست کش همه سر بر آستان دارند همه در مهر خازنت بادا هرچ اضافت به بحر و کان دارند همه با داغ طاعتت بادند هرکه نسبت به انس و جان دارند پای بر خاک هر زمین که نهی منتی تا بر آسمان دارند دوستی در سمر کتابی داشت یک دو صفحه به پیش من برخواند که فلان شخص در فلان تاریخ به یکی بیت بدره‌ای بفشاند وان دگر پادشه به یک نکته عالمی را فراز تخت نشاند گفتم ای دوست نرهاتست این این سخن بر زبان نشاید راند آخر این قوم عادیان بودند که خود از نسلشان کسی بنماند این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان بر تن و دست و کتفها بی‌گزند از سر سوزن کبودیها زنند سوی دلاکی بشد قزوینیی که کبودم زن بکن شیرینیی گفت چه صورت زنم ای پهلوان گفت بر زن صورت شیر ژیان طالعم شیرست نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن گفت بر چه موضعت صورت زنم گفت بر شانه گهم زن آن رقم چونک او سوزن فرو بردن گرفت درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت پهلوان در ناله آمد کای سنی مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی گفت آخر شیر فرمودی مرا گفت از چه عضو کردی ابتدا گفت از دمگاه آغازیده‌ام گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام از دم و دمگاه شیرم دم گرفت دمگه او دمگهم محکم گرفت شیر بی‌دم باش گو ای شیرساز که دلم سستی گرفت از زخم گاز جانب دیگر گرفت آن شخص زخم بی‌محابا و مواسایی و رحم بانگ کرد او کین چه اندامست ازو گفت این گوشست ای مرد نکو گفت تا گوشش نباشد ای حکیم گوش را بگذار و کوته کن گلیم جانب دیگر خلش آغاز کرد باز قزوینی فغان را ساز کرد کین سوم جانب چه اندامست نیز گفت اینست اشکم شیر ای عزیز گفت تا اشکم نباشد شیر را گشت افزون درد کم زن زخمها خیره شد دلاک و پس حیران بماند تا بدیر انگشت در دندان بماند بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد گفت در عالم کسی را این فتاد شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید این‌چنین شیری خدا خود نافرید ای برادر صبر کن بر درد نیش تا رهی از نیش نفس گبر خویش کان گروهی که رهیدند از وجود چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود هر که مرد اندر تن او نفس گبر مر ورا فرمان برد خورشید و ابر چون دلش آموخت شمع افروختن آفتاب او را نیارد سوختن گفت حق در آفتاب منتجم ذکر تزاور کذی عن کهفهم خار جمله لطف چون گل می‌شود پیش جزوی کو سوی کل می‌رود چیست تعظیم خدا افراشتن خویشتن را خوار و خاکی داشتن چیست توحید خدا آموختن خویشتن را پیش واحد سوختن گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز هستی همچون شب خود را بسوز هستیت در هست آن هستی‌نواز همچو مس در کیمیا اندر گداز در من و سخت کردستی دو دست هست این جمله خرابی از دو هست ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر با سرشک ما حدیث لل لالا مگوی چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت حکمت یونان طب وز حکم یونان درگذر تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر این سخن پایان ندارد مصطفی عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی آن شهادت را که فرخ بوده است بندهای بسته را بگشوده است گشت ممن گفت او را مصطفی که امشبان هم باش تو مهمان ما گفت والله تا ابد ضیف توم هر کجا باشم بهر جا که روم زنده کرده و معتق و دربان تو این جهان و آن جهان بر خوان تو هر که بگزیند جزین بگزیده خوان عاقبت درد گلویش ز استخوان هر که سوی خوان غیر تو رود دیو با او دان که هم‌کاسه بود هر که از همسایگی تو رود دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود ور رود بی‌تو سفر او دوردست دیو بد همراه و هم‌سفره‌ی ویست ور نشیند بر سر اسپ شریف حاسد ماهست دیو او را ردیف ور بچه گیرد ازو شهناز او دیو در نسلش بود انباز او در نبی شارکهم گفتست حق هم در اموال و در اولاد ای شفق گفت پیغامبر ز غیب این را جلی در مقالات نوادر با علی یا رسول‌الله رسالت را تمام تو نمودی هم‌چو شمس بی‌غمام این که تو کردی دو صد مادر نکرد عیسی از افسونش با عازر نکرد از تو جانم از اجل نک جان ببرد عازر ار شد زنده زان دم باز مرد گشت مهمان رسول آن شب عرب شیر یک بز نیمه خورد و بست لب کرد الحاحش بخور شیر و رقاق گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق این تکلف نیست نی ناموس و فن سیرتر گشتم از آنک دوش من در عجب ماندند جمله اهل بیت پر شد این قندیل زین یک قطره زیت آنچ قوت مرغ بابیلی بود سیری معده‌ی چنین پیلی شود فجفجه افتاد اندر مرد و زن قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن حرص و وهم کافری سرزیر شد اژدها از قوت موری سیر شد آن گدا چشمی کفر از وی برفت لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت آنک از جوع البقر او می‌طپید هم‌چو مریم میوه‌ی جنت بدید میوه‌ی جنت سوی چشمش شتافت معده‌ی چون دوزخش آرام یافت ذات ایمان نعمت و لوتیست هول ای قناعت کرده از ایمان به قول همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید بخوان روز و شب دفتر جمشید بجز داد و خوبی مکن در جهان پناه کهان باش و فر مهان به دینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش مزن بر کم‌آزار بانگ بلند چو خواهی که بختت بود یارمند همه پند من سربسر یادگیر چنان هم که من دارم از اردشیر بگفت این و رنگ رخش زرد گشت دل مرد برنا پر از درد گشت چه سازی همی زین سرای سپنج چه نازی به نام و چه نازی به گنج ترا تنگ تابوت بهرست و بس خورد گنج تو ناسزاوار کس نگیرد ز تو یاد فرزند تو نه نزدیک خویشان و پیوند تو ز میراث دشنام باشدت بهر همه زهر شد پاسخ پای‌زهر به یزدان گرای و سخن زو فزای که اویست روزی ده و رهنمای درود تو بر گور پیغمبرش که صلوات تاجست بر منبرش چهار چیز ز ارکان بارگاه تو باد مخالف تو کزو هست عیش تو شیرین دو نیمه تن چو ستون و دریده دل چو شرج چو میخ کوفته سر چون طناب راه‌نشین کرده بود آن مرد بسیاری گناه توبه کرد از شرم، بازآمد به راه بار دیگر نفس چون قوت گرفت توبه بشکست و پی شهوت گرفت مدتی دیگر ز راه افتاده بود در همه نوعی گناه افتاده بود بعد از آن دردی درآمد در دلش وز خجالت کار شد بس مشکلش چون بجز بی حاصلی بهره نداشت خواست تا توبه کند زهره نداشت روز و شب چون قلیه وی بر تابه‌ای دل پر آتش داشت در خونابه‌ای گر غباری در رهش پیوست بود ز آب چشم او همه بنشست بود در سحرگه هاتفیش آواز داد سازگارش کرد، کارش ساز داد گفت می‌گوید خداوند جهان چون در اول توبه کردی ای فلان عفو کردم، توبه بپذیرفتمت می‌توانستم ولی نگرفتمت بار دیگر چون شکستی توبه پاک دادمت مهل و نگشتم خشم‌ناک ور چنانست این زمان ای بی‌خبر آرزوی تو که بازآیی دگر بازآی آخر که در بگشاده‌ایم تو غرامت کرده باز ایستاده‌ایم خداوندا، به ارواح بزرگان که یوسف را نگه داری ز گرگان بزرگش دار در دانش چو یوسف عزیز مصر گردانش چو یوسف برنجش را ز باد غم مکن پست به خواری دشمنانش را ببر دست به پیش خواجه رونق بخش و نورش مدار از سایه‌ی این خواجه دورش این سخن پایان ندارد آن عرب ماند از الطاف آن شه در عجب خواست دیوانه شدن عقلش رمید دست عقل مصطفی بازش کشید گفت این سو آ بیامد آنچنان که کسی برخیزد از خواب گران گفت این سو آ مکن هین با خود آ که ازین سو هست با تو کارها آب بر رو زد در آمد در سخن کای شهید حق شهادت عرضه کن تا گواهی بدهم و بیرون شوم سیرم از هستی در آن هامون شوم ما درین دهلیز قاضی قضا بهر دعوی الستیم و بلی که بلی گفتیم و آن را ز امتحان فعل و قول ما شهودست و بیان از چه در دهلیز قاضی ای گواه حبس باشی ده شهادت از پگاه زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو آن گواهی بدهی و ناری عتو از لجاج خویشتن بنشسته‌ای اندرین تنگی کف و لب بسته‌ای تا بندهی آن گواهی ای شهید تو ازین دهلیز کی خواهی رهید یک زمان کارست بگزار و بتاز کار کوته را مکن بر خود دراز خواه در صد سال خواهی یک زمان این امانت واگزار و وا رهان گفت اسرافیل را یزدان ما که برو زان خاک پر کن کف بیا آمد اسرافیل هم سوی زمین باز آغازید خاکستان حنین کای فرشته‌ی صور و ای بحر حیات که ز دمهای تو جان یابد موات در دمی از صور یک بانگ عظیم پر شود محشر خلایق از رمیم در دمی در صور گویی الصلا برجهید ای کشتگان کربلا ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما حامل عرشی و قبله‌ی دادها عرش معدن گاه داد و معدلت چار جو در زیر او پر مغفرت جوی شیر و جوی شهد جاودان جوی خمر و دجله‌ی آب روان پس ز عرش اندر بهشتستان رود در جهان هم چیزکی ظاهر شود گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار از چه از زهر فنا و ناگوار جرعه‌ای بر خاک تیره ریختند زان چهار و فتنه‌ای انگیختند تا بجویند اصل آن را این خسان خود برین قانع شدند این ناکسان شیر داد و پرورش اطفال را چشمه کرده سینه‌ی هر زال را خمر دفع غصه و اندیشه را چشمه کرده از عنب در اجترا انگبین داروی تن رنجور را چشمه کرده باطن زنبور را آب دادی عام اصل و فرع را از برای طهر و بهر کرع را تا ازینها پی بری سوی اصول تو برین قانع شدی ای بوالفضول بشنو اکنون ماجرای خاک را که چه می‌گوید فسون محراک را پیش اسرافیل‌گشته او عبوس می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس که بحق ذات پاک ذوالجلال که مدار این قهر را بر من حلال من ازین تقلیب بویی می‌برم بدگمانی می‌دود اندر سرم تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما زانک مرغی را نیازارد هما ای شفا و رحمت اصحاب درد تو همان کن کان دو نیکوکار کرد زود اسرافیل باز آمد به شاه گفت عذر و ماجرا نزد اله کز برون فرمان بدادی که بگیر عکس آن الهام دادی در ضمیر امر کردی در گرفتن سوی گوش نهی کردی از قساوت سوی هوش سبق رحمت گشت غالب بر غضب ای بدیع افعال و نیکوکار رب از اهل ملک در این خیمه‌ی کبود که بود که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟ هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟ فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود خدای را به صفات زمانه وصف مکن که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود یکی است با صفت و بی‌صفت نگوئیمش نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود خدای را بشناس و سپاس او بگزار که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود» اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود بسی نفایه‌تری زانکه سوی توست جهود ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک بحق ستوده رسول است کش خدای ستود یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته به جان پاک رسول از خدای و خلق درود اگر نخواهی کائی به محشر آلوده ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟ به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو که تو هنوز ز آتش ندیده‌ای جز دود جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق درو همی گذرد فوج فوج زودا زود برادر و پدر و مادرت همه رفتند تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟ تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود تو سالیان‌ها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود تو عبرت دو جهانی که می‌روی و، دلت ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود چرا به رنج تن بی‌خرد طلب کردی فزونی که به عمر تو اندرون نفزود بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا ببایدت همه ناکام و کام پاک درود بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک تو را دلیل خداوند راه راست نمود زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می‌بینم چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت شگفتی سخنهای فرخ نوشت که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او برآمد هر آنچ آن ترا کام بود همان زال را رای و آرام بود همه آرزوها سپردم بدوی بسی روزه فرخ شمردم بدوی ز شیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ گسی کردمش با دلی شادمان کزو دور بادا بد بدگمان برون رفت با فرخی زال زر ز گردان لشکر برآورده سر نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام ابا خلعت خسروانی و تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج چنان شاد شد زان سخن پهلوان که با پیر سر شد به نوی جوان سواری به کابل برافگند زود به مهراب گفت آن کجا رفته بود نوازیدن شهریار جهان وزان شادمانی که رفت از مهان من اینک چو دستان بر من رسد گذاریم هر دو چنان چون سزد چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند چو مهراب شد شاد و روشن روان لبش گشت خندان و دل شادمان گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با او براند بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای به شاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین چنان هم کجا ساختی از نخست بیاید مر این را سرانجام جست همه گنج پیش تو آراستست اگر تخت عاجست اگر خواستست چو بشنید سیندخت ازو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز همی مژده دادش به دیدار زال که دیدی چنان چون بباید همال زن و مرد را از بلندی منش سزد گر فرازد سر از سرزنش سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی بدو گفت رودابه ای شاه زن سزای ستایش به هر انجمن من از خاک پای تو بالین کنم به فرمانت آرایش دین کنم ز تو چشم آهرمنان دور باد دل و جان تو خانه‌ی سور باد چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی بیاراست ایوانها چون بهشت گلاب و می و مشک و عنبر سرشت بساطی بیفگند پیکر به زر زبر جد برو بافته سر به سر دگر پیکرش در خوشاب بود که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود یک ایوان همه تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد همه پیکرش گوهر آگنده بود میان گهر نقشها کنده بود ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود یک ایوان همه جامه‌ی رود و می بیاورده از پارس و اهواز و ری بیاراست رودابه را چون نگار پر از جامه و رنگ و بوی بهار همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته همه پشت پیلان بیاراستند ز کابل پرستندگان خواستند نشستند بر پیل رامشگران نهاده به سر بر زر افسران پذیره شدن را بیاراستند نثارش همه مشک و زر خواستند خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد چو عطا دهد صله‌ی دعا چه زیان به مائده‌ی سخا ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد صوفیی را گفت آن پیر کهن چند از مردان حق گویی سخن گفت خوش آید زنان را بردوام آنک می‌گویند از مردان مدام گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام گر ندارم از شکر جز نام بهر این بسی به زان که اندر کام زهر جمله‌ی دیوان من دیوانگیست عقل را با این سخن بیگانگیست جان نگردد پاک از بیگانگی تا نیابد بوی این دیوانگی من ندانم تا چه گویم، ای عجب چند گم ناکرده جویم، ای عجب از حماقت ترک دولت گفته‌ام درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام گر مرا گویند ای گم کرده راه هم به خود عذر گناه من بخواه می‌ندانم تا شود این کار راست یا توانم عذر این صد عمر خواست گر دمی بر راه او در کارمی کی چنین مستغرق اشعارمی گر مرا در راه او بودی مقام شین شعرم شین شرگشتی مدام شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست خویشتن را دید کردن جاهلیست چون ندیدم در جهان محرم کسی هم به شعر خود فروگفتم بسی گر تو مرد رازجویی بازجوی جان فشان و خون گری و راز جوی زانک من خون سرشک افشانده‌ام تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام گر مشام آری به بحر ژرف من بشنوی تو بوی خون از حرف من هر که شد از زهر بدعت دردمند بس بود تریاکش این حرف بلند گرچه عطارم من و تریاک ده سوخته دارم جگر چون ناک ده هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر لاجرم زان می‌خورم تنها جگر چون ز نان خشک گیرم سفره پیش تر کنم از شوروای چشم خویش از دلم آن سفره را بریان کنم گه گهی جبریل را مهمان کنم چون مرا روح القدس هم کاسه است کی توانم نان هر مدبر شکست من نخواهم نان هر ناخوش منش بس بود این نانم و آن نان خورش شد عنا القلب جان افزای من شد حقیقت کنز لایفنای من هر توانگر کین چنین گنجیش هست کی شود در منت هر سفله پست شکر ایزد را که درباری نیم بسته‌ی هر ناسزاواری نیم من ز کس بر دل کجا بندی نهم نام هر دون را خداوندی نهم نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام نه کتابی را تخلص کرده‌ام همت عالیم ممدوحم بس است قوت جسم و قوت روحم بس است پیش خود بردند پیشینان مرا تا به کی زین خویشتن بینان مرا تا ز کار خلق آزاد آمدم در میان صد بلا شاد آمدم فارغم زین زمره‌ی بدخواه نیک خواه نامم بد کنید و خواه نیک من چنان در درد خود درمانده‌ام کز همه آفاق دست افشانده‌ام گر دریغ و درد من بشنودیی تو بسی حیران‌تر از من بودیی جسم و جان رفت وز جان و جسم من نیست جز درد و دریغی قسم من چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی آه افسوس است سرو جویبار زندگی اعتمادی نیست بر شیرازه‌ی موج سراب دل منه بر جلوه‌ی ناپایدار زندگی یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی باده‌ی یک ساغرند و پشت و روی یک ورق چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی ای دل و جان عاشقان شیفته‌ی لقای تو سرمه‌ی چشم خسروان خاک در سرای تو مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو دام دل شکستگان طره‌ی دلربای تو در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو؟ دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار لطف کن ار چه نیستم در خور مرحبای تو آینه‌ی دل مرا روشنیی ده از نظر بو که ببینم اندر او طلعت دلگشای تو جام جهان نمای من روی طرب فزای توست گر چه حقیقت من است جام جهان نمای تو آرزوی من از جهان دیدن روی توست و بس رو بنما، که سوختم از آرزوی لقای تو کام دلم ز لب بده، وعده‌ی بیشتر مده زان که وفا نمی‌کند عمر من و وفای تو نیست عجب اگر شود زنده عراقی از لبت کاب حیات می‌چکد از لب جان فزای تو من ندانستم که عشق این رنگ داشت وز جهان با جان من آهنگ داشت دسته‌ی گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت عافیترا خانه همچون سیم رفت زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت صبر بیرون تاخت از میدان عشق در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت از جفا تا او چهار انگشت بود از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت دل بماند از کاروان وصل او زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت ناله‌ی خاقانی از گردون گذشت کار غنون عشق تیز آهنگ داشت می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش ما شاخ ارغوانیم در آب و می‌نماییم با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش روباه دید دنبه در سبزه زار و می‌گفت هرگز کی دید دنبه بی‌دام در گیاهش وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد از دام بی‌خبر بد آن خاطر تباهش ابله چو اندرافتد گوید که بی‌گناهم بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد خود حلق کی گشاید بی‌آه غصه کاهش تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش تا چه جمال دارد آن نادره مطرز که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش ز اندیشه می‌گذارم تا خود چه حیله سازم با او که مکر و حیله تلقین کند الهش آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش مستی فزود خامش تا نکته‌ای نرانی ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم بیرون شد اختیار دل و دین ز چنگ ما تا ساغر شراب و دف و چنگ دیده‌ایم آن دل، که دلبران جهانش نیافتند زان زلفهای تافته آونگ دیده‌ایم چنگ حسود ما چه گریبان که پاره کرد زین دامن مراد که در چنگ دیده‌ایم فرسنگ را شمار جدا کن ز راه ما زیرا که راه او نه به فرسنگ دیده‌ایم راهی که نیست بر در او، سهو یافته پایی که نیست بر پی او، لنگ دیده‌ایم از قول اوحدی منگر، کین ترانها یکسر درین نوای خوش آهنگ دیده‌ایم دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت سایه‌ی او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی نقطه‌ی قاف قدرتت گر قدم و دمی زند هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی نخل قد خم گشته که پرورده دردست بارش دل پرخون و گلش چهره‌ی زردست صدساله وصال تو مرا می‌رسد ای ماه گر مرهم هر خسته به اندازه‌ی درد است خاک که ز جولان سمندت شده برباد کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خیل است از تفرقه‌ی عشق تو فرداست که فرداست منسوخ کن حسن دلارام زلیخاست عشق تو که آرام ربای زن و مرد است ای دل حذر از بادیه‌ی عشق که چون باد سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست ای محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است دلم غارتیدی ز بس ترک‌تازی ز پایم فکندی ز بس دست یازی گل و مل تو را خادمانند از آن شد وفای گل و صحبت مل مجازی مرا جان درافکند در جام عشقت گمان برد کاین عشق کاری است بازی هلاک تن شمع جان است اگرنه نیاید ز موم این همه تن گدازی منم زین دل پر نیاز اندر آتش تو آبی به لطف ای نگارا به نازی تو آنی که با من خلاف طبیعت درآمیزی و کشتن من نسازی مپرس از دلم کز چه‌ای چون کبوتر بگو زلف راکز چه چون چنگ بازی تو را چاکری گشت خاقانی آخر خداوندیی کن به چاکر نوازی پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را تا ما براندازیم نام و ننگ را امشب زرنگ می برافروز آتشی تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را با فقیه از عقل می‌گوید سخن عقلی نبودست این فقیه دنگ را بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم دوری بگریاند کلوخ و سنگ را ای همرهان، پیش دهان تنگ او یاد آورید این عاشق دلتنگ را وی ساربان، طاقت نداری پای ما سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را ناچار باشد هر فراقی را اثر وانگه فراق یار شوخ شنگ را ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای جمله‌ی مردان راه، راه گرفتند پیش زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای خفته‌ی غفلت شدی می‌نشناسی که تو از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای هستی تو بند توس نیستیی برگزین زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای ای دل عطار خیز نیستیی برگزین زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست در عین خشم اهل هوس را به خون کشید کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز بنگر به یک نظاره چه‌ها کرد چشم دوست از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست دوشینه داد وعده‌ی خون‌ریزی‌ام به ناز وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست قابل نبود خون من از بهر ریختن این گردش از برای خدا کرد چشم دوست تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست شمس‌الملوک ناصردین شاه کام‌کار کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست هر کجا که پا نهی ای جان من بردمد لاله و بنفشه و یاسمن پاره گل برکنی بر وی دمی بازگردد یا کبوتر یا زغن در تغاری دست شویی آن تغار ز آب دست تو شود زرین لگن بر سر گوری بخوانی فاتحه بوالفتوحی سر برآرد از کفن دامنت بر چنگل خاری زند چنگلش چنگی شود با تن تنن هر بتی را که شکستی ای خلیل جان پذیرد عقل یابد زان شکن تا مه تو تافت بر بداختری سعد اکبر گشت و وارست از محن هر دمی از صحن سینه برجهد همچو آدم زاده‌ای بی‌مرد و زن وآنگه از پهلوی او وز پشت او پر شوند آدمچگان اندر زمن خواستم گفتن بر این پنجاه بیت لب ببستم تا گشایی تو دهن رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری سوی دریای معانی که گرامی گهری برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک پی یاران پریده چه کنی که نپری هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو که از این کوه نیاید تن کس را کمری بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش من همان به که از او نیک نگه دارم دل که بد و نیک ندیده‌ست و ندارد نگهش بوی شیر از لب همچون شکرش می‌آید گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش چارده ساله بتی چابک شیرین دارم که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش از پی آن گل نورسته دل ما یا رب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در صدف سینه حافظ بود آرامگهش بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار را بشناس نبید خور که به نوروز هر که می نخورد نه از گروه کرامست و نز عداد اناس نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان چو کارنامه‌ی مانی در آبگون قرطاس فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس همی نثار کند ابر شامگاهی در همی عبیر کند باد بامدادی آس درست گویی نخاس گشت باد صبا درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس خجسته را بجز از خردما ندارد گوش بنفشه را بجز از کرکما ندارد پاس هزاردستان این مدحت منوچهری کند روایت در مدح خواجه ابو العباس بزرگ بار خدایی که ایزد متعال یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس همه به کردن خیرست مر ورا همت همه به دادن مالست مر ورا وسواس هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق هزار بار ز آهن قویترست به باس چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد مکاره دو جهان و وساوس خناس این بگفت و گریه در شد های های اشک غلطان بر رخ او جای جای صدق او هم بر ضمیر میر زد عشق هر دم طرفه دیگی می‌پزد صدق عاشق بر جمادی می‌تند چه عجب گر بر دل دانا زند صدق موسی بر عصا و کوه زد بلک بر دریای پر اشکوه زد صدق احمد بر جمال ماه زد بلک بر خورشید رخشان راه زد رو برو آورده هر دو در نفیر گشته گریان هم امیر و هم فقیر ساعتی بسیار چون بگریستند گفت میر او را که خیز ای ارجمند هر چه خواهی از خزانه برگزین گرچه استحقاق داری صد چنین خانه آن تست هر چت میل هست بر گزین خود هر دو عالم اندکست گفت دستوری ندادندم چنین که کنم من این دخیلانه دخول این بهانه کرد و مهره در ربود مانع آن بدکان عطا صادق نبود نه که صادق بود و پاک از غل و خشم شیخ را هر صدق می‌نامد به چشم گفت فرمانم چنین دادست اله که گدایانه برو نانی بخواه بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است ز مراحم الهی، نتوان برید امید مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟ به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا! به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر به زبان حال گوید که زبان قال لال است ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی ز بامداد پگه می‌زند یکی رایی چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت که از پگه دل من گشت آتش افزایی فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش که آتشست دم او و ناله سقایی عجب که دوش کجا بوده است این دل من که بر رخ دل من هست تازه صفرایی به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ که زیر اوست یکی آتشی و دریایی به خوی آتش او من همی‌روم ای یار به حیله‌ها و به تزویرها و هیهایی ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را شب خوش نخفتم هیچ‌گه زاندم که بهر خون من شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن لیکن تمنا می‌کنم فتراک صید آویز را بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد شرمت نیاید سوختن خاشاک دود انگیز را؟ چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر اینک شفیع آورده‌ام این دیده خون ریز را ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست امام شهر بمحراب می‌رود سرمست جمال او در جنت بروی من بگشود خیال او گذر صبر بر دلم در بست کنون نشانه‌ی تیر ملامتم مکنید که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی مگر بجرعه‌ی دردی کشان باده پرست برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست به جام باده چراغ دلم منور کن که شمع شادیم از تند باد غم بنشست در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق از آن چو شاخ گلش می‌برند دست بدست نی سیم و نه زر نه مال خواهیم از لطف تو پر و بال خواهیم نی حاکمی و نه حکم خواهیم بر حکم تو احتمال خواهیم ای عمر عزیز عمر ما باش نی هفته نه مه نه سال خواهیم ما بدر نی ایم و از پی بدر خود را چو قد هلال خواهیم از بهر مطالعه خیالت خود را به کم از خیال خواهیم چون دلو مسافران چاهیم کان یوسف خوش خصال خواهیم چون آینه نقش خود زدایم چون عکس چنان جمال خواهیم چون چشم نظر کند بجز تو جان را ز تو گوشمال خواهیم خاموش ز قال چند لافی چون حال آمد چه قال خواهیم ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟ سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟ خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟ بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟ بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟ طبعم اندیشه‌ی سودای تو کردست و خطاست چاره‌ی طبع بداندیش ندارم چه کنم؟ طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟ جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟ هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟ دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟ گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید: تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟ مثال عالی دستور چون به بنده رسید قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد خدای عزوجل را چو کرد سجده‌ی شکر زبان به شکر خداوند و ذکر او بگشاد چه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاک چه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو باد تویی که عاشق عهد بقای تست جهان مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد تویی که بر در امروز دی و فردا را اگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذ مرا به خدمت شه خوانده‌ای که خدمت او نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین پس از وفور خرابی شدند ازو آباد شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر ز سایه‌ی علم و شعله‌ی سنانش زاد کدام دولت باشد چو بندگی شهی که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد چو سرو و سوسن آزاد بنده‌ی شاهند هزار بنده چو من بنده بنده‌ی شه باد به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی تنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شاد به روز یازدهم از رجب روانه شدم که کط ز شهر تموزست ویج از مرداد اگر زمانه با تمام عزم باشد رام وگر ستاره با عطای عمر باشد راد به شکل باد روم زانکه باد در حرکت نیاورد ز بیابان و آب جیحون یاد چو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض او گه ریاضت او بود باد را استاد عنان صولت جیحون چنان فرو گیرم که از رکاب گرانم برآورد فریاد چو بگذرم به در خسروی فرود آیم که هم مربی دینست و هم مراقب داد به امر یار سلیمان به عزم شبه کلیم به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد به عون دولتش از بخت داد بستانم که داد بخت من از چرخ دولت او داد بقاش باد نه چندان که در شمار آید که رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد اگر بخت یاری دهد چون منی را جنیبت بدو شاه سنجر فرستد دو دست و دو پای خر استغفرالله که او دوستان را چنین خر فرستد اگر عالم سراسر ظلم گیرد نیابد هیچ مظلوم از فلک داد همه ظلم از نجوم و از فلک دان که لعنت بر نجوم و بر فلک باد همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ز شهر برهمن به جایی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بسان زنان مرد پوشیده روی همی رفت با جامه و رنگ و بوی زبانها نه تازی و نه خسروی نه ترکی نه چینی و نه پهلوی ز ماهی بدیشان همی خوردنی به جایی نبد راه آوردنی شگفت اندر ایشان سکندر بماند ز دریا همی نام یزدان بخواند هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب بدو پاره شد زرد چون آفتاب سکندر یکی تیز کشتی بجست که آن را ببیند به دیده درست یکی گفت زان فیلسوفان به شاه که بر ژرف دریا ترا نیست راه بمان تا ببیند مر او را کسی که بهره ندارد ز دانش بسی ز رومی و از مردم پارسی بدان کشتی اندر نشستند سی یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه فروبرد کشتی هم اندر شتاب هم آن کوه شد ناپدید اندر آب سپاه سکندر همی خیره ماند همی هرکسی نام یزدان بخواند بدو گفت رومی که دانش بهست که داننده بر هر کسی بر مهست اگر شاه رفتی و گشتی تباه پر از خون شدی جان چندین سپاه وزان جایگه لشکر اندر کشید یکی آبگیری نو آمد پدید به گرد اندرش نی بسان درخت تو گفتی که چوب چنارست سخت ز پنجه فزون بود بالای اوی چهل رش بپیمود پهنای اوی همه خانه‌ها کرده از چوب و نی زمینش هم از نی فروبرده پی نشایست بد در نیستان بسی ز شوری نخورد آب او هرکسی چو بگذشت زان آب جایی رسید که آمد یکی ژرف دریا پدید جهان خرم و آب چون انگبین همی مشک بویید روی زمین بخوردند و کردند آهنگ خواب بسی مار پیچان برآمد ز آب وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ جهان شد بران خفتگان تار و تنگ به هر گوشه‌یی در فراوان بمرد بزرگان دانا و مردان گرد ز یک سو فراوان بیامد گراز چو الماس دندانهای دراز ز دست دگر شیر مهتر ز گاو که با جنگ ایشان نبد زور و تاو سپاهش ز دریا بیکسو شدند بران نیستان آتش اندر زدند بکشتند چندان ز شیران که راه به یکبارگی تنگ شد بر سپاه از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار رو چو آتش می‌چو آتش عشق آتش هر سه خوش جان ز آتش‌های درهم پرفغان این الفرار در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد چون نماند پوست ماند باده‌های شهریار بی‌شمار حرف‌ها این نطق در دل بین که چیست ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او شعر من صف‌ها زده چون بندگان اختیار بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من گواه آری روا باشد حریف آب دندانم مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می‌گویم یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم نک خیال آن فقیرم بی‌ریا عاجز آورد از بیا و از بیا بانگ او تو نشنوی من بشنوم زانک در اسرار همراز ویم طالب گنجش مبین خود گنج اوست دوست کی باشد به معنی غیر دوست سجده خود را می‌کند هر لحظه او سجده پیش آینه‌ست از بهر رو گر بدیدی ز آینه او یک پشیز بی‌خیالی زو نماندی هیچ چیز هم خیالاتش هم او فانی شدی دانش او محو نادانی شدی دانشی دیگر ز نادانی ما سر برآوردی عیان که انی انا اسجدوا لادم ندا آمد همی که آدمید و خویش بینیدش دمی احولی از چشم ایشان دور کرد تا زمین شد عین چرخ لاژورد لا اله گفت و الا الله گفت گشت لا الا الله و وحدت شکفت آن حبیب و آن خلیل با رشد وقت آن آمد که گوش ما کشد سوی چشمه که دهان زینها بشو آنچ پوشیدیم از خلقان مگو ور بگویی خود نگردد آشکار تو به قصد کشف گردی جرم‌دار لیک من اینک بریشان می‌تنم قایل این سامع این هم منم صورت درویش و نقش گنج گو رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو چشمه‌ی راحت بریشان شد حرام می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام خاکها پر کرده دامن می‌کشند تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند کی شود این چشمه‌ی دریامدد مکتنس زین مشت خاک نیک و بد لیک گوید با شما من بسته‌ام بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام قوم معکوس‌اند اندر مشتها خاک‌خوار و آب را کرده رها ضد طبع انبیا دارند خلق اژدها را متکا دارند خلق چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها یک به یک بس البدل دان آن ترا لیک خورشید عنایت تافته‌ست آیسان را از کرم در یافته‌ست نرد بس نادر ز رحمت باخته عین کفران را انابت ساخته هم ازین بدبختی خلق آن جواد منفجر کرده دو صد چشمه‌ی وداد غنچه را از خار سرمایه دهد مهره را از مار پیرایه دهد از سواد شب برون آرد نهار وز کف معسر برویاند یسار آرد سازد ریگ را بهر خلیل کو با داود گردد هم رسیل کوه با وحشت در آن ابر ظلم بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم خیز ای داود از خلقان نفیر ترک آن کردی عوض از ما بگیر زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم ای کریمی که ز لطفت همه ذرات جهان جرعهای کرم از جام عطا نوشیدند نیست پوشیده که در مدح سلاطین قدیم شعر ابهر طمع آن همه می‌کوشیدند طمعی نیست مرا لیک ملولم که چرا مدح من گفتم و خلعت دگران پوشیدند تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی کفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است جان محجوب از او مفخر حجاب شدست ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست چند عثمان پر از شرم که از مستی او چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج زمین شد به کردار تابنده عاج چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت نهاد از بر تاج خورشید تخت زخاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فر او کان زر مرا اختر خفته بیدار گشت به مغز اندر اندیشه بسیار گشت بدانستم آمد زمان سخن کنون نو شود روزگار کهن بر اندیشه‌ی شهریار زمین بخفتم شبی لب پر از آفرین دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب چنان دید روشن روانم به خواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب همه روی گیتی شب لاژورد از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد در و دشت برسان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی نشسته برو شهریاری چو ماه یکی تاج بر سر به جای کلاه رده بر کشیده سپاهش دو میل به دست چپش هفتصد ژنده پیل یکی پاک دستور پیشش به پای بداد و بدین شاه را رهنمای مرا خیره گشتی سر از فر شاه وزان ژنده پیلان و چندان سپاه چو آن چهره‌ی خسروی دیدمی ازان نامداران بپرسیدمی که این چرخ و ماهست یا تاج و گاه ستارست پیش اندرش یا سپاه یکی گفت کاین شاه روم است و هند ز قنوج تا پیش دریای سند به ایران و توران ورا بنده‌اند به رای و به فرمان او زنده‌اند بیاراست روی زمین را به داد بپردخت ازان تاج بر سر نهاد جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ ز کشمیر تا پیش دریای چین برو شهریاران کنند آفرین چو کودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست نپیچد کسی سر ز فرمان اوی نیارد گذشتن ز پیمان اوی تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای بدو نام جاوید جوینده‌ای چو بیدار گشتم بجستم ز جای چه مایه شب تیره بودم به پای بر آن شهریار آفرین خواندم نبودم درم جان برافشاندم به دل گفتم این خواب را پاسخ است که آواز او بر جهان فرخ است برآن آفرین کو کند آفرین بر آن بخت بیدار و فرخ زمین ز فرش جهان شد چو باغ بهار هوا پر ز ابر و زمین پرنگار از ابر اندرآمد به هنگام نم جهان شد به کردار باغ ارم به ایران همه خوبی از داد اوست کجا هست مردم همه یاد اوست به بزم اندرون آسمان سخاست به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل به کف ابر بهمن به دل رود نیل سر بخت بدخواه با خشم اوی چو دینار خوارست بر چشم اوی نه کند آوری گیرد از باج و گنج نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج هر آنکس که دارد ز پروردگان از آزاد و از نیکدل بردگان شهنشاه را سربه‌سر دوستوار به فرمان ببسته کمر استوار نخستین برادرش کهتر به سال که در مردمی کس ندارد همال ز گیتی پرستنده‌ی فر و نصر زید شاد در سایه‌ی شاه عصر کسی کش پدر ناصرالدین بود سر تخت او تاج پروین بود و دیگر دلاور سپهدار طوس که در جنگ بر شیر دارد فسوس ببخشد درم هر چه یابد ز دهر همی آفرین یابد از دهر بهر به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که باشد به جای جهان بی‌سر و تاج خسرو مباد همیشه بماناد جاوید و شاد همیشه تن آباد با تاج و تخت ز درد و غم آزاد و پیروز بخت کنون بازگردم به آغاز کار سوی نامه‌ی نامور شهریار چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی رخ قبله‌ام کجا شد که نماز من قضا شد ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن که نداند او زمانی نشناسد او مکانی عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد که همی‌زند دو دستک که کجاست سایه دانی چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه چه کند دهان سایه تبعیت دهانی نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود عاشقان زمره ارباب امانت باشند لاجرم چشم گهربار همان است که بود از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید همچنان در عمل معدن و کان است که بود کشته غمزه خود را به زیارت دریاب زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری همچنان در لب لعل تو عیان است که بود زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود حافظا بازنما قصه خونابه چشم که بر این چشمه همان آب روان است که بود مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی با پریرویان بخلوت روی در روی آوری خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم از ره حق روی برتابی و عوانی کنی راه مستوران زنی و منکر مستان شوی خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص ای لب تو نگین خاتم عشق روی تو آفتاب عالم عشق تو ز عشاق فارغ و شب و روز کار عشاق بی‌تو ماتم عشق نتوان خورد بی‌تو آبی خوش که حرام است بی‌تو جز غم عشق تا ابد ختم کرد چهره‌ی تو سلطنت در جهان خرم عشق در صف دلبران به سرتیزی سر هر مژه‌ی تو رستم عشق جان من چون به عشق تو زنده است نیست ممکن گرفتنم کم عشق نتواند نمود صد دم صور رستخیزی چنان که یک دم عشق پادشاهان کون دربانند در سراپرده‌ی معظم عشق صد هزاران هزار قرن گذشت کس نیامد هنوز محرم عشق در دو عالم نشد مسلم کس آنچه هر دم شود مسلم عشق سرنگون شد اساس محکم عقل در کمال اساس محکم عشق جان آن را که زخم عشق رسید خستگی بیش شد ز مرهم عشق دل عطار چون گل نوروز تازگی می‌دهد ز شبنم عشق ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام چهره‌ات افروخته ماه درخشان را عذار جلوه‌ات آموخته کبک خرامان را خرام کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام طوبی از قدت پیاپی می‌کند رفتار کسب طوطی از لعلت دمادم می‌کند گفتار وام گل به بویت گرچه می‌باشد نمی‌باشد بسی مه به رویت گرچه می‌ماند نمی‌ماند تمام گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام شاه خوبانی چو جولان می‌کنی بر پشت زین ماه تابانی چو طالع می‌شوی از طرف بام صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام روضه دیدم چو جنت از وی برده فیض چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی چون سواد دیده مردم به عین احترام مانع لب تشنها زان چشمه‌ی زمزم صفات ناهی دلخستها زان شربت عناب فام غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بی‌سبب هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین بانگ بر من زد که ای در نکته‌دانی ناتمام هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام خود نمی‌گوئی که خواهد بود ای ناقص خرد جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقه‌ای در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام قاتل عنتر که بر یکران چه می‌گردد سوار می‌فرستد خصم را سوی عدم در نیم گام خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را خوانده چون کیوان غلام خویش به درش کرده نام داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام بان عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف‌الانام از تقدم در امور ممنان نعم‌الامیر وز تقدس در صلوة قدسیان نعم‌الامام آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم از زمین خیزد که سبحان‌الذی یحیی‌العظام سهمه فی قوسه کالطیر فی برج‌السما سیفه فی کفه کالبرق فی جوف‌الغمام پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی می‌گرفت آیینه‌ی اسلام را زنگ ظلام ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ بارگاهت می‌شود از شش جهة دارالسلام وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک هست قصر احترامت ثانی بیت‌الحرام گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس توسن گردن کش گردون نمی‌گردید رام ور نکردی پایه‌ی عونت مدد افلاک را این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی قطره‌ای از لجه قدر تو با وی انضمام بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام ای مقالت مثل ما قال‌النبی خیرالمقال وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو خاصه با این شعر بی‌پرگار و نظم بی‌نظام سویت این ابیات سست آورده و شرمنده‌ام ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام لیک می‌خواهم به یمن مدحتت پیدا شود در کلام محتشم ایشان گردون احتشام زور شعر کاتبی سوز کلام آذری گرمی انفاس کاشی حدث‌ابن حسام صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف وز شراب سلسبیلم جرعه‌ای ریزی به کام مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم اختیار اختصار و ابتدای اختتام تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام روز احباب تو نورانی الی یوم‌الحساب روز اعدای تو ظلمانی الی یوم‌القیام پیش تابوت پدر می‌شد پسر اشک می‌بارید و می‌گفت ای پدر این چنین روزی که جانم کرد ریش هرگزم نامد به عمر خویش پیش صوفیی گفت آنک او بودت پدر هرگزش این روز هم نامد به سر نیست کاری کان پسر را اوفتاد کار بس مشکل پدر را اوفتاد ای به دنیا بی سر و پای آمده خاک بر سر باد پیمای آمده گر به صدر مملکت خواهی نشست هم نخواهی رفت جز بادی بدست چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی رسن بازی من دیدی از این چنبر چه اندیشی بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو همه مصرند مست تو ز کور و کر چه اندیشی چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه اندیشی بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی خدا را ندانست و طاعت نکرد که بر بخت و روزی قناعت نکرد قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را سکونی بدست آور ای بی ثبات که بر سنگ گردان نروید نبات مپرور تن ار مرد رای و هشی که او را چو می‌پروری می‌کشی خردمند مردم هنر پرورند که تن پروران از هنر لاغرند کی سیرت آدمی گوش کرد که اول سگ نفس خاموش کرد خور و خواب تنها طریق ددست بر این بودن آیین نابخردست خنک نیکبختی که در گوشه‌ای به دست آرد از معرفت توشه‌ای بر آنان که شد سر حق آشکار نکردند باطل بر او اختیار ولیکن چو ظلمت نداند ز نور چه دیدار دیوش چه رخسار حور تو خود را ازان در چه انداختی که چه را ز ره باز نشناختی بر اوج فلک چون پرد جره باز که در شهپرش بسته‌ای سنگ آز؟ گرش دامن از چنگ شهوت رها کنی، رفت تا سدرةالمنتهی به کم خوردن از عادت خویش خورد توان خویشتن را ملک خوی کرد کجا سیر وحشی رسد در ملک نشاید پرید از ثری بر فلک نخست آدمی سیرتی پیشه کن پس آنگه ملک خویی اندیشه کن تو بر کره‌ی توسنی بر کمر نگر تا نپیچد ز حکم تو سر که گر پالهنگ از کفت در گسیخت تن خویشتن کشت و خون تو ریخت به اندازه خور زاد اگر مردمی چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟ درون جای قوت است و ذکر و نفس تو پنداری از بهر نان است و بس کجا ذکر گنجد در انبان آز؟ به سختی نفس می‌کند پا دراز ندارند تن پروران آگهی که پر معده باشد ز حکمت تهی دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ تهی بهتر این روده‌ی پیچ پیچ چو دوزخ که سیرش کنند از وقید دگر بانگ دارد که هل من مزید؟ همی میردت عیسی از لاغری تو در بند آنی که خر پروی به دین، ای فرومایه، دنیا مخر تو خر را به انجیل عیسی مخر مگر می‌نبینی که دد را و دام نینداخت جز حرص خوردن به دام؟ پلنگی که گردن کشد بر وحوش به دام افتد از بهر خوردن چو موش چو موش آن که نان و پنیرش خوری به دامش درافتی و تیرش خوری گفتم که چیست راهزن عقل و دین من گفتا که چین زلف و خط عنبرین من گفتم که الامان ز دم آتشین من گفتا که الحذر ز دل آهنین من گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست گفتا به دست آن که گرفت آستین من گفتم که امتحان سعادت به کام کیست گفتا که کام آن که ببوسد زمین من گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست گفتا قرین آن که شود هم نشین من گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست گفتا ز رشک تابش صبح جبین من گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب گفتا ز بندگی رخ نازنین من گفتم که ساحری ز که آموخت سامری گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار گفتا که جعد خم به خم چین به چین من گفتم هوای چشمه‌ی کوثر به سر مراست گفتا که شرمی از لب پر انگبین من گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست گفتا دل فروغی اندوهگین من درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی اگر مقیم بدندی چو صخره صما فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی اگر مقیم بدندی به جای چون دریا هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا نگر به موسی عمران که از بر مادر به مدین آمد و زان راه گشت او مولا نگر به عیسی مریم که از دوام سفر چو آب چشمه حیوان‌ست یحیی الموتی نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا هر دمی فکری چو مهمان عزیز آید اندر سینه‌ات هر روز نیز فکر را ای جان به جای شخص دان زانک شخص از فکر دارد قدر و جان فکر غم گر راه شادی می‌زند کارسازیهای شادی می‌کند خانه می‌روبد به تندی او ز غیر تا در آید شادی نو ز اصل خیر می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل تا بروید برگ سبز متصل می‌کند بیخ سرور کهنه را تا خرامد ذوق نو از ما ورا غم کند بیخ کژ پوسیده را تا نماید بیخ رو پوشیده را غم ز دل هر چه بریزد یا برد در عوض حقا که بهتر آورد خاصه آن را که یقینش باشد این که بود غم بنده‌ی اهل یقین گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق رز بسوزد از تبسمهای شرق سعد و نحس اندر دلت مهمان شود چون ستاره خانه خانه می‌رود آن زمان که او مقیم برج تست باش هم‌چون طالعش شیرین و چست تا که با مه چون شود او متصل شکر گوید از تو با سلطان دل هفت سال ایوب با صبر و رضا در بلا خوش بود با ضیف خدا تا چو وا گردد بلای سخت‌رو پیش حق گوید به صدگون شکر او کز محبت با من محبوب کش رو نکرد ایوب یک لحظه ترش از وفا و خجلت علم خدا بود چون شیر و عسل او با بلا فکر در سینه در آید نو به نو خند خندان پیش او تو باز رو که اعذنی خالقی من شره لا تحرمنی انل من بره رب اوزعنی لشکر ما اری لا تعقب حسرة لی ان مضی آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار آن ترش را چون شکر شیرین شمار ابر را گر هست ظاهر رو ترش گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش فکر غم را تو مثال ابر دان با ترش تو رو ترش کم کن چنان بوک آن گوهر به دست او بود جهد کن تا از تو او راضی رود ور نباشد گوهر و نبود غنی عادت شیرین خود افزون کنی جای دیگر سود دارد عادتت ناگهان روزی بر آید حاجتت فکرتی کز شادیت مانع شود آن به امر و حکمت صانع شود تو مخوان دو چار دانگش ای جوان بوک نجمی باشد و صاحب‌قران تو مگو فرعیست او را اصل گیر تا بوی پیوسته بر مقصود چیر ور تو آن را فرع گیری و مضر چشم تو در اصل باشد منتظر زهر آمد انتظارش اندر چشش دایما در مرگ باشی زان روش اصل دان آن را بگیرش در کنار بازره دایم ز مرگ انتظار دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری دادم تسلی دل در عین بی قراری خواری کشان حسنش گلهای بوستانی شوریدگان عشقش مرغان شاخساری شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری دوش آن مهم به تندی می‌زد به تیغ و می گفت کاین است دوستان را پاداش دوستاری خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد کی در شمارش آید دردم ز بی شماری نومیدیم به حدی است در عالم محبت کز ایزدم نمانده‌ست چشم امیدواری باد صبا رسانید خاکسترم به کویش بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم ما را به هیچ حالت فارغ نمی‌گذاری تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی چشمم گرو کشیده‌ست با ابر نوبهاری کودکی داشتم خراباتی می کش و کمزن و خرافاتی پارسا شد ز بخت و دولت من پارسایی شگرف و طاماتی شیوه‌ی خمر و قمر و رمز مدام صفتی بود مرورا ذاتی آنکه والتین ز بر ندانستی همچو بلخیر گشت هیهاتی خوانده از بر همیشه چو الحمد عدد سوره‌ی لباساتی گوید امروز بر من از سر زهد مثل و نکته‌ی اشاراتی دوش گفتم ورا که ای دل و جان مر مرا مایه‌ی مباهاتی گر چه مستور و پارسا شده‌ای واصل هر گونه‌ی کراماتی گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟ گفت: لا والله ای خراباتی ای سنایی کما ترید خوشست دل به قسمت بنه کمایاتی عمرک یا واحدا فی درجات الکمال قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال یا فرحی مونسی یا قمر المجلس وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم تجلسهم مجلسا فیه کوس ثقال دور مرو، دور مرو، یار ببین، یار ببین در نگر از دیده‌ی جان در دل و دیدار ببین گر ز دل آگاه شدی، هم‌سفر ماه شدی چون تو درین راه شدی خوبی رفتار ببین گر سفرت هست هوس، جان و خرد یار تو بس نصرة ازین هر دو طلب، هجرت انصار ببین دوست به پرسیدن تو، روی تو در دیدن تو جنس فروشنده نگر، نقد خریدار ببین چند برای دل خود؟ چند هوای دل خود؟ چند رضای دل خود؟ مصلحت یار ببین گردن ناموس بزن، نامه‌ی زندیق بدر خرقه‌ی سالوس بکن، بستن زنار ببین دشمن من شد دل من، توبه شکن شد دل من گر پس ازینم طلبی، خانه‌ی خمار ببین خرقه که بر دوخته شد، نقد که اندوخته شد پیش رخش سوخته شد، گرمی بازار ببین قابل معلوم بهل، پارس مرو، روم بهل در سرو در دوم نگر: این همه اسرار ببین اوحدی، از بهر خدا، دور مرو پیش خدا در خود و او کن نظری، نقطه و پرگار ببین با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش باز تا امروز دارد با که میل اختلاط زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا بی‌صفا گردید با من بی‌صفت می‌بینمش آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش حبذا شهری که سالار است در وی سروری عدل‌پرور شهریاری دادگستر داوری شهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشا شهریارش دلنوازی والیش جان پروری شهری از قصر جنان و باغ جنت نسخه‌ای شهریاری لطف و انعام خدا را مظهری روضه‌ی خاکش عبیر و روح‌پرور روضه‌ای سروری در وی امیری عدل‌پرور سروری چیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریار کین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگری نام آن شهر است قم فخرالبلاد ام‌القری کش به خاک آسوده از آل پیمبر دختری دختری کش دایه دوران نیابد همسری دختری کش مادر گیتی نزاید خواهری دختری کاباء و اجداد گرامش یک به یک تا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبری بنت شاه اولیا موسی ابن‌جعفر فاطمه کش بود روح‌القدس بیرون درگه چاکری ماه بطحا زهره‌ی یثرب چراغ قم که دوخت دست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادری شهریار آن ولایت والی آن مملکت زیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهری خان داراشان جم فرمان کی دربان حسین آنکه فرزندی به فر او نزاد از مادری آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی است آسمان مجد را رویش فروزان اختری آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری بر عروس دولتش مشاطه‌ی بخت بلند هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری دایه‌ی گردون پیر آمد شد بسیار کرد داد تا دوشیزه‌ی دولت به چون او شوهری افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت هر سفالین کاسه‌ای دیدیم و زرین ساغری این که نامش چرخ ازرق کرده‌اند از مطبخش تیره‌گون دودی است بالا رفته یا خاکستری تا زند بر دیده‌ی اعدای او هر صبح مهر چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه‌ای از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری از قدوم او در دولت به رویش باز شد گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار مصر را ده می‌شمارند و ده مستحقری پیش ازین گر هر ده ویران به حالش می‌گریست خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری لوحش الله چون حصار آسمان ذات‌البروج فرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظری شوخ چشمان فلک شب‌ها پی نظاره‌اش از بروج آسمان هر یک برون آرد سری باره‌ی چون سد اسکندر به گرد قم کشید لطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوری عقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصین گفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری» ای بر خورشید رایت مهر گردون ذره‌ای آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتری با کف دریا نوالت هفت دریا قطره‌ای پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری روزها بیداد و شب‌ها غمزه از بس دیده‌ام ز اختران هر یک جدا می‌سوزدم چون اخگری گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری خلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم است کو بجز مدح و ثنای خلق برنارد بری طبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنار گه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبری کی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابر قطره‌ی آبی، دهد واپس درخشان گوهری شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری من به نیروی تو در میدان نظم آویختم هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار از چنین بحری سلامت کشتی بی‌لنگری راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری من که نظمم معجز فصل‌الخطاب احمدی است نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری حسن خوبان عزیز چندانست که رخ یوسفم به زندانست باش، تا او به تخت مصر آید که بخندد لبی که خندانست بگذارد ز دل زلیخا را گر چه مانند سنگ و سندانست گر چه باشد به شهر او راهت مرو آنجا، که شهر بندانست آن یکی را، که وصف می‌گویم گر ببینی هزار چندانست یاد آن زلف و یاد آن رخسار داروی جان دردمندانست طلب او ز ما کنید، که او بعد ازین همنشین رندانست مپسند آبروی خویش، که دوست دشمن خویشتن پسندانست از لب دیگری حدیث مگوی کاوحدی را لبش بد ندانست ای جهان را موسم آزادگی ایام تو بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو سرمه‌ی چشم ملک گردی و آن از راه تو حلقه‌ی گوش فلک حرفی و آن از نام تو دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او گام بردارد نه بر وفق مراد و کام تو تو جهان کاملی اندر جهان مختصر هفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام تو جنبش فیض کرم وارام طوفان نیاز تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید غایت سیری خوش اندر عطای عام تو طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است تا فلک زد بی‌نیازی را علم بر بام تو از تصرف دست بربندد کف بر بحر و کان آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو از محمد وز عمر شد کفر باطل دین قوی لاجرم احیاء آن ایام کرد ایام تو ای در آن اندازه بزم جان‌فزایت کاندرو آفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تو وام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمان آن رسانید و شد از وجه دگر در وام تو آسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنک دارد استظهار دور از دور بی‌انجام تو تا که صبح و شام باشد در قفای روز و شب در قفای یکدگر بادند صبح و شام تو چشمت از روی کرم بر انوری باد و مباد کام او را اعتقاد پاک جز در کام تو مکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم بالغ او طفل تست و پخته‌ی او خام تو علم یابد زیب از فقر، ای پسر نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر مولوی را، هست دایم این گمان کان بیابد زیب ز اسباب جهان نقص علم است، ای جناب مولوی حشمت و مال و منال دنیوی قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟ مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟ خود بده انصاف، ای صاحب کمال کی شود اینها میسر از حلال؟ ای علم افراشته، در راه دین از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟ چند مال شبهه ناک آری به کف؟ تا که باشی نرم پوش و خوش علف عاقبت سازد تو را، از دین بری این خودآرایی و این تن پروری لقمه کید از طریق مشتبه خاک خور خاک و بر آن دندان منه کان تو را در راه دین مغبون کند نور عرفان از دلت بیرون کند لقمه‌ی نانی که باشد شبهه ناک در حریم کعبه، ابراهیم پاک گر، به دست خود فشاندی تخم آن ور به گاو چرخ کردی شخم آن ور، مه نو در حصادش داس کرد ور به سنگ کعبه‌اش، دست آس کرد ور به آب زمزمش کردی عجین مریم آیین پیکری از حور عین ور بخواندی بر خمیرش بی‌عدد فاتحه، با قل هوالله احد ور بود از شاخ طوبی آتشش ور شدی روح‌الامین هیزم کشش ور تو برخوانی هزاران بسمله بر سر آن لقمه‌ی پر ولوله عاقبت، خاصیتش ظاهر شود نفس از آن لقمه تو را قاهر شود در ره طاعت، تو را بی‌جان کند خانه‌ی دین تو را ویران کند درد دینت گر بود، ای مرد راه! چاره‌ی خود کن، که دینت شد تباه از هوس بگذر! رها کن کش و فش پا ز دامان قناعت، در مکش گر نباشد جامه‌ی اطلس تو را کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را ور مزعفر نبودت با قند و مشک خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک ور نباشد مشربه از زر ناب با کف خود می‌توانی خورد آب ور نباشد مرکب زرین لگام می‌توانی زد به پای خویش گام ور نباشد دور باش از پیش و پس دور باش نفرت خلق، از تو بس ور نباشد خانه‌های زرنگار می‌توان بردن به سر در کنج غار ور نباشد فرش ابریشم طراز با حصیر کهنه‌ی مسجد بساز ور نباشد شانه‌ای از بهر ریش شانه بتوان کرد با انگشت خویش هرچه بینی در جهان دارد عوض در عوض گردد تو را حاصل، غرض بی‌عوض، دانی چه باشد در جهان؟ عمر باشد، عمر، قدر آن بدان ای بر اعدا و اولیا پیروز در مکافات این و آن‌شب و روز بر یکی جود فایضت غالب وز دگر جاه قاهرت کین‌توز بذل نزدیک همت تو چو وام کرمت وام تو ز شکر اندوز داده بی‌میل و کرده بی‌کینه دور این مایه‌ساز صورت‌سوز قالب دوستانت را دل شیر حال دشمنانت را سگ و یوز ای بحق هر دو تصرف تو مالک هر دوی بدر و بدفوز زانکه اقبال خویش را دیدم با رخ دلگشای جان‌افروز گفتمش هان چگونه داری حال زیراین ورطه تاب حادثه‌سوز گفت ویحک خبر نداری تو که بگو بازگشت آخر گوز حدثان کرد رای پای‌افزار آسمان گشت مرغ دست‌آموز شب محنت به آخر آمد و شد شب من روز و روز من نوروز روزم از روز بهترست اکنون از مراعات شمس دین بهروز باد عمرش چو جاه روز افزون عمر اعداش عمر روز سپوز حاسدانش همیشه سرگردان غم بر ایشان ز بخت بد فیروز وقت بر آبریز سبلتشان آنکه گویند صوفیانش گوز جاودان از فلک خطابش این کای بر اعداد و اولیا پیروز غم بسی دارم چه جای صد غم است زانکه هر موییم در صد ماتم است غم نباشد کانچه پیشان است و پس کم ز کم نبود نصیبم زان کم است عالمی است اشراق نور آفتاب کور را زانچه اگر صد عالم است عالمی در دست بر جانم ولی چون ازوست این درد جانم خرم است درد زخم او کشیدن خوش بود گر پس از صد زخم او یک مرهم است گر بسی عمرم بود تا جان بود آن من گر هست عمری یک دم است گر کسی را آن دم اینجا دست داد او خلیفه‌زاده‌ای از آدم است ور کسی زان دم ندارد آگهی مرده دل زاد است اگر از مریم است بی خیال و صورت وهم و قیاس چیست آن دم، شیر و روغن درهم است نی که دایم روغن است و شیر نه زانکه گر شیر است بس نامحرم است گر فرید این جایگه با خویش نیست آن دمش در پرده‌ی جان همدم است بخوبی چو یار من نباشد یاری نگاری مهوشی بتی عیاری چو رویش کو لاله‌ئی چو قدش سروی چو خالش کو مهره‌ئی چو زلفش ماری شب زلفش بر قمر نهد زنجیری خط سبزش گرد گل کشد پرگاری شکار افکن آهویش خدنگ اندازی سمن سا هندویش پریشان کاری ز زلفش در هر سری بود سودائی ز چشمش در هر طرف بود بیماری اگر باری از غمم ندارد بر دل دلم باری جز غمش ندارد باری بدلداری کردنش نباشد میلی ولی جز دل بردنش نباشد کاری گر انکارم می‌کنند کو بیدینست نباشد جز با بتان مرا اقراری چو خواجو خواهم که جان برو فشانم ولیکن جان را کجا بود مقداری عجب که دولت من بی‌بقائی نکند بهانه جوی من از من جدایی نکند ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز برون نیاید و تیغ آزمایی نکند چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا هلاک بیند و معجز نمایی نکند برش ادا نکنم مدعای خود هرگز که مدعی ز حسد بد ادایی نکند زمان وصل حبیب از پی هلاک رقیب خوش است عمر اگر بی وفائی نکند نشان دهم به سگش غایبانه مردم را که با رقیب به سهو آشنائی نکند چنین که گشته ز می ذوق بخش ساقی دور عجب که محتشم از وی گدایی نکند چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟ که کلی از من مسکین رمیدی چه افتادت که از من سیر گشتی؟ چرا یک بارگی از من بریدی؟ من از عشقت گریبان چاک کردم تو خوش خوش دامن از من در کشیدی نگویی تا چه بد کرد بجایت؟ که روی نیکو از من در کشیدی بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن علی رغم من مسکین شنیدی اگر کام تو دشمن کامیم بود به کام خویشتن، باری، رسیدی چرا کردی به کام دشمنانم؟ نگویی تا: درین معنی چه دیدی؟ به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟ که از رخ پرده‌ی صبرم دریدی نچیده یک گل از بستان شادی ز غم صد خار در جانم خلیدی مکن آزاد مفروشم، اگر چه به خوبی صد چو من بنده خریدی گزیدی هر کسی را بهر کاری عراقی را ز بهر غم گزیدی درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا ناله‌ی خاقانی اگر دادستان شد از فلک ناله‌ی من نبست غم دادستان من کجا ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه پیش روی تو که آب از لطف دارد، می‌کند از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه گرچه دودش بر نمی‌آید ز سوز عشق تو آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه آینه از روح باید کرد رویت را از آنک برنتابد پرتو روی تو را هر آینه آب روی تو ببیند در رخت از روشنی با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه بهر روی تو بجز آیینه‌ی چینی مهر دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه پسته‌ی تنگت تبسم کرد چون آیینه دید همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه گفت خواهد چون مذن ای امام نیکوان پیش نقش روی تو الله اکبر آینه چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه عاشق رویت به دم آیینه‌ها روشن کند وز دم این دیگران گردد مکدر آینه گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه غره‌ی روز رخت چون پرتوی بر وی فگند هر شبی چون ماه نو گردد فزون‌تر آینه آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض داشتم خورشید را اندر برابر آینه چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه گر تو بی آیینه رو بنموده‌ای عشاق را بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه در جهان تیره جز روشن‌دلان عشق را همچنین در طبع کی گردد مصور آینه عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه از دل روشن برای روی چون تو دلبری همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت آهنی داری که دروی هست مضمر آینه از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست از درون چون صبح روشنگر برآور آینه روز عمرم در شب افتاده است باز وز شبم روز عنا زاده است باز گویی اندر دامن آمد پای دل کز پی آن در سر افتاده است باز چون نشینم کژ که خورشید امید راست بالای سر استاده است باز قسم هرکس جرعه بود از جام غم قسم من تا خط بغداد است باز همچو آب از آتش و آتش ز باد دل به جوش و تن به فریاد است باز شایدم کالماس بارد چشم از آنک بند بر من کوه پولاد است باز شد زبانم موی و شد مویم زبان از تظلم کاین چه بیداد است باز سینه‌ی من کسمان در خون اوست از خرابی محنت آباد است باز از مژه در آتشین آبم که دل تف این غمها برون داده است باز رخت جان بربند خاقانی ازآنک دل در غم‌خانه بگشاده است باز گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد ای در غم بیهوده از بوده و نابوده کاین کیسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد در شام اگر میری زینی به کسی بخشد جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دارد چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد کان چرخ چه چرخست آن کان جا سیران دارد ای از شب قمرسا بر مه نقاب بسته پیوسته طاق خضرا برآفتاب بسته از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده چشم تو جادوانرا بر دیده خواب بسته اشک محیط سیلم خون از فرات رانده و آه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته از روی لاله رنگم بازار گل شکسته وز لعل باده رنگت کار شراب بسته زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده خطت بنقشبندی نقشی برآب بسته آن سرکشان هندو وان هندوان جادو راه خطا گشاده چشم صواب بسته ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته مطرب به پرده سازی زخم رباب بسته از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند چشم آن فتنه‌ی پیدا به دلم پوشیده نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند دل من دردی آن درد به دریا نوشید به طریقی که نم در همه دریا بنماند ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت: اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند دوش چون چشم او کمان برداشت دلم از درد او فغان برداشت حیرت او زبان من در بست غیرتش بندم از زبان برداشت بنشینم به ذکر او تا صبح صبح چون ظلمت از جهان برداشت مطرب آن نغمه‌ی سبک برزد ساقی آن ساغر گران برداشت می و مطرب چو در میان آمد بت من پرده از میان برداشت چون بدید این تن روان رفته بنشست و قلم روان برداشت از تنم رسم آن کمر برزد وز دلم نسخه‌ی دهان برداشت جان و جانان چو هر دو دوست شدند تن آشفته دل ز جان برداشت بر گرفت از لبش به زور و بزر همه کامی که می‌توان برداشت اوحدی را چو زور و زر کم بود دست زاری بر آسمان برداشت به خدایی که در ازل بوده‌ست حی و دانا و قادر و قیوم نور او شمع‌های عشق فروخت تا بشد صد هزار سر معلوم از یکی حکم او جهان پر شد عاشق و عشق و حاکم و محکوم در طلسمات شمس تبریزی گشت گنج عجایبش مکتوم که از آن دم که تو سفر کردی از حلاوت جدا شدیم چو موم همه شب همچو شمع می سوزیم ز آتشش جفت وز انگبین محروم در فراق جمال او ما را جسم ویران و جان در او چون بوم آن عنان را بدین طرف برتاب زفت کن پیل عیش را خرطوم بی‌حضورت سماع نیست حلال همچو شیطان طرب شده مرحوم یک غزل بی‌تو هیچ گفته نشد تا رسید آن مشرفه مفهوم بس به ذوق سماع نامه تو غزلی پنج شش بشد منظوم شام ما از تو صبح روشن باد ای به تو فخر شام و ارمن و روم درد من از عشق تو درمان نبرد زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد دل که به جان آمده‌ی درد توست درد بسی برد که درمان نبرد جان نبرم از تو من خسته‌دل کانکه به تو داد دل او جان نبرد هر که پریشان نشد از زلف تو بویی از آن زلف پریشان نبرد تا به ابد گمره جاوید ماند هر که به تو راه ز پیشان نبرد پاک‌بری تا دو جهان در نباخت آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد پاک توان باخت درین ره که کس دست درین راه به دستان نبرد گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها یک نفس این راه به پایان نبرد چرخ چو از خویش نیامد به سر واقعه‌ی عشق تو پی زان نبرد کی ببرم وصل تو دست تهی هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد آه که اندر ظلمات جهان مرده‌دلی چشمه‌ی حیوان نبرد تا که نشد مات فرید از دو کون نرد غم عشق تو آسان نبرد بیا ساقی آن راحت‌انگیز روح بده تا صبوحی کنم در صبوح صبوحی که بر آب کوثر کنم حلالست اگر تا به محشر کنم جهان در بدو نیک پروردنست بسی نیک و بدهاش در گردنست شب و روز از این پرده نیلگون بسی بازی چابک آرد برون گر آید ز من بازیی دلپذیر هم از بازی چرخ گردنده گیر ز نیرنگ این پرده دیر سال خیالی شدم چون نبازم خیال برآنم که این پرده خالی کنم درین پرده جادو خیالی کنم خیالی برانگیزم از پیکری که نارد چنان هیچ بازیگری نخست آنچنان کردم آغاز او که سوز آورد نغمه ساز او چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت که دل راه باور شدش برگرفت حسابی که بود از خرد دوردست سخن را نکردم بر او پای بست پراکنده از هر دری دانه‌ای برآراستم چون صنم خانه‌ای بنا به اساسی نهادم نخست که دیوار ان خانه باشد درست به تقدیم و تأخیر بر من مگیر که نبود گزارنده را زان گزیر در ارتنگ این نقش چینی پرند قلم نیست برمانی نقشبند چو می‌کردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ اثرهای آن شاه آفاق گرد ندیدم نگاریده در یک نورد سخنها که چون گنج آگنده بود به هر نسختی در پراکنده بود ز هر نسخه برداشتم مایه‌ها برو بستم از نظم پیرایه‌ها زیادت ز تاریخهای نوی یهودی و نصرانی و پهلوی گزیدم ز هر نامه‌ای نغز او ز هر پوست پرداختم مغز او زبان در زبان گنج پرداختم از آن جمله سر جمله‌ای ساختم ز هر یک زبان هر که آگه بود زبانش ز بیغاره کوته بود در آن پرده کز راستی یافتم سخن را سر زلف بر تافتم وگر راست خواهی سخنهای راست نشاید در آرایش نظم خواست گر آرایش نظم از او کم کنم به کم مایه بیتش فراهم کنم همه کرده‌ی شاه گیتی خرام درین یک ورق کاغذ آرم تمام سکندر که شاه جهان گرد بود به کار سفر توشه پرورد بود جهان را همه چارحد گشت و دید که بی چار حد ملک نتوان خرید به هر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی به جز رسم زردشت آتش پرست نداد آن دگر رسمها را ز دست نخستین کس او شد که زیور نهاد بروم اندرون سکه بر زر نهاد به فرمان او زرگر چیره دست طلی‌های زر بر سر نقره بست خرد نامه‌ها را ز لفظ دری به یونان زبان کرد کسوت گری همان نوبت پاس در صبح و شام ز نوبتگه او برآورد نام به آیینه شد خلق را رهنمون ز تاریکی آورد جوهر برون ز دود از جهان شورش زنگ را ز دارا ستد تاج و اورنگ را ز سودای هندو ز صفرای روس فروشست عالم چو بیت العروس شد آیینه‌ی چینیان رای او سر تخت کیخسروی جای او چو عمرش ورق راند بر بیست سال به شاهنشهی بر دهل زد دوال دویم ره که بر بیست افزود هفت به پیغمبری رخت بر بست و رفت از آن روز کوشد به پیغمبری نبشتند تاریخ اسکندری چو بر دین حق دانش‌آموز گشت چو دولت بر آفاق پیروز گشت بسی حجت انگیخت بر دین پاک عمارت بسی کرد بر روی خاک به هر گردشی گرد پرگار دهر بنا کرد چندین گرانمایه شهر ز هندوستان تا به اقصای روم برانگیخت شهری به هر مرز و بوم هم او داد زیور سمرقند را سمرقند نی کان چنان چند را بنا کرد شهری چو شهر هری کز آنان کند شهر کردن کری در و بند اول که در بند یافت به شرط خرد زان خردمند یافت ز بلغار بگذر که از کار اوست به ناگاه اصلش بن غار اوست همان سد یاجوج ازو شد بلند که بست آنچنان کوه تا کوه بند جز این نیز بسیار بنیاد کرد کزین بیش نتوان از او یاد کرد چو عزم آمد آن پیکر پاک را که بخشش کند پیکر خاک را صلیبی خطی در جهان برکشید از آن پیش کاید صلیبی پدید بدان چارگوشه خط اطلسی برانگیخت اندازه‌ی هندسی یکی نوبتی چارحد بر فراخت که بر نه فلک پنج نوبت نواخت به قطب شمالی یکی میخ اوی به عرض جنوبی دگر بیخ اوی طنابی ازین سوی مشرق کشید طنابی دگر زو به مغرب رسید بدین طول و عرض اندرین کارگاه که را بود دیگر چنان بارگاه چو عزم جهان گشتن آغاز کرد به رشته زدن رشتها ساز کرد ز فرسنگ و از میل و از مرحله به دستی زمین را نکردی یله مساحت گران داشت اندازه گیر بران شغل بگماشته صد دبیر رسن بسته اندازه پیدا شده مقادیر منزل هویدا شده ز خشکی به هر جا که زد بارگاه ز منزل به منزل بپیمود راه وگر راه بر روی دریاش بود طریق مساحت مهیاش بود دو کشتی بهم باز پیوسته داشت میان دو کشتی رسن بسته داشت یکی را به لنگرگه خویش ماند یکی را به قدر رسن پیش راند دگر باره این بسته را پای داد شتابنده را در سکون جای داد گه آن را گه این را رسن تاختی خطر بین کزین سان رسن باختی بدین گونه مساح منزل شناس ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس جهان را که از غم به راحت کشید بدین هندسه در مساحت کشید زمین را که چندست و ره تا کجاست ترازوی تدبیر او کرد راست همان ربع مسکون ازو شد پدید بدان مسکن از ما که داند رسید به هر مرز و هر بوم کو راند رخش از آبادی آن بوم را داد بخش همه چاره ای کرد در کوه و دشت چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت ز تاریخ آن خسرو تاجدار به کار آمد اینست که آمد به کار جز این هر چه در خارش آرد قلم سبک سنگیی باشد از بیش و کم چو نظم گزارش بود راه گیر غلط کرد ره بود ناگزیر مرا کار با نغز گفتاریست همه کار من خود غلط کاریست بلی هر چه ناباورش یافتم ز تمکین او روی بر تافتم گزارش چنان کردمش در ضمیر که خوانندگان را بود دلپذیر بسی در شگفتی نمودن طواف عنان سخن را کشد در گزاف وگر بی‌شگفتی گزاری سخن ندارد نوی نامه‌های کهن سخن را به اندازه‌ای دار پاس که باور توان کردنش در قیاس سخن گر چو گوهر برآرد فروغ چو ناباور افتد نماید دروغ دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست نظامی سبکباش یاران شدند تو ماندی و غم غمگساران شدند سکندر شه هفت کشور نماند نماند کسی چون سکندر نماند مخور می به تنها بر این طرف جوی حریفان پیشینه را باز جوی گر آیند حاضر میت نوش باد وگر نی حسابت فراموش باد هزار سختی اگر بر من آید آسانست که دوستی و ارادت هزار چندانست سفر دراز نباشد به پای طالب دوست که خار دشت محبت گلست و ریحانست اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست ز عقل من عجب آید صواب گویان را که دل به دست تو دادن خلاف در جانست من از کنار تو دور افتاده‌ام نه عجب گرم قرار نباشد که داغ هجرانست عجب در آن سر زلف معنبر مفتول که در کنار تو خسبد چرا پریشانست جماعتی که ندانند حظ روحانی تفاوتی که میان دواب و انسانست گمان برند که در باغ عشق سعدی را نظر به سیب زنخدان و نار پستانست مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر که جهل پیش خردمند عذر نادانست و ما ابری نفسی و لا ازکیها که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد ز دست ناله و آه سحر بفریادم اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد چو راز من بر هرکس روان فرو می‌خواند سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد هنوز در سر فرهاد شور شیرینست اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی که مهر او همه کینست و داد او بیداد ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم حدیث باد صبا هست سربسر همه باد اگر تو داد دل مستمند من ندهی به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد برآستان محبت قدم منه خواجو که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه کاستیزه همی‌گیرد او را مگر از لابه نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین بی‌صورت او هستم چون صورت گرمابه شد خانه چو زندانم شب خواب نمی‌دانم تا او نشود با من همخانه و همخوابه حسن تو و عشق من در شهر شده شهره برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا پرید زاغ شب از روی بیضه‌ی بیضا طلایه‌دار سپاه حبش که بود قمر ربود رنگ ز رویش خروج شاه ختا سوار یک تنه چین دواسبه تاخت چنان که خیل زنگ شد از باد او به باد فنا گریخت گاو شب از شیر بیشه‌ی مشرق وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال عقاب خور ز سرش پوست کند از استیلا هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا چو صبح بر محک شب کشیده شد زرمهر به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا ریاض چرخ ز انجم شکوفه‌ی نارنج چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا به روی تخته‌ی افلاک چون ز مهره‌ی مهر بیاض صبح به آن طول و عرض یافت صفا نشان میر ختن شد چنان نوشته که هیچ نماند دوده درین کاسه‌ی نگون برجا سحر ز یوسف گم‌گشته پیرهن چو نمود ز مهر دیده‌ی یعقوب دهر شد بینا ز صبح سینه صافی نمود ماهی شب که روی یونس خورشید بود ازو پیدا گلیم تیره فرعون شب در آب انداخت ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا گشود شب در صندوق آبنوس از صبح وز آن نمود زری سکه‌اش به نام خدا اگر نه سکه به نام خدا بر او بودی چنین روان نشدی در بسیط ارض و سما چه سکه است بر این زر که نیستش کاری بکار خانه تغییر تا به روز جزا چه داور است جهان را که سکه‌ی خانه‌ی اوست رواق چرخ پرانجم به آن شکوه و بها چه کردگار ستائیست این خموش ای نطق بوادی به ازین کن روان سمند ثنا زری که در خور آئین پادشاهی اوست به جنب او زر مهر است کم ز سیم بها زهی به ذات جلیلی که برقد صفتش قصیر مانده لباس فصاحت فصحا زهی به وجه جمیلی که شخص معرفتش به صد حجاب کند جلوه پیش ذهن و ذکا کشنده طبقات نه آسمان برهم بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا فزون کننده و کاهنده قمر به مرور ره حساب شهور و سنین به خلق نما به امتزاج عناصر ز عالی و سافل وجود بخش خلایق ز اسفل و اعلا به دست قابلی محرمان خلوت قرب جمیله شاهد اعجاز را جمال آرا برون کشنده حوا ز پهلوی آدم خمیر مایه‌ی ده نسل آدم از حوا برنده بر فلک ادریس را و بر تن او برنده رخت اقامت به قامت دنیا نقاب بند ز طوفان به چهره‌ی عالم به استغاثه‌ی نوح از تنور چشمه گشا ز قوم هود که یک نیمه در زمین رفتند درو کننده نیمی دگر به داس صبا ز سنگ خاره برون آورنده ناقه دعای بنده‌ی صالح شنو به سمع رضا حرارت از دل آتش ستان برای خلیل اثر ز دست مثر به دست صنع ربا روان کننده به هنگام ذبح اسماعیل بشیر حکم که گردد برنده‌ی نابرا برآورنده به عیوق شهر مردم لوط نگون کننده ز وارونه رائی فسقی لباس باصره پوشان بدیده‌ی یعقوب ز بوی پیرهن یوسف فرشته لقا بطی خشک و تر الیاس و خضر را چو ملک ز خلق خاکی و آبی کننده مستثنی عطا کننده به او وعده‌ی بعید به موت بقا دهنده به این تا قریب صبح جزا به بانگ صیحه روح‌الامین ز قوم شعیب دهنده خرمن جانها به تند باد فنا قوی کننده‌ی دست کلیم لجه شکاف روان کننده‌ی احکام وی به چوب و عصا در آب کوچه پدید آورنده از هر سو به محض صنع مشبک کننده دریا درآورنده موسی ز گرد راه به بحر روان کننده‌ی فرعون مدبرش ز قفا ز انتقام به زاری کشنده فرعون وز التفات به ساحل کشنده موسی به بطن حوت مقید کننده‌ی یونس به جرم سرکشی از قوم مبتلا به بلا دگر به لطف ز قید جسد گداز چنان گرفته دست امید افکننده‌اش به عرا به مال و ملک و باولاد و عترت ایوب زننده برق فنا وز قفا دهنده‌ی بقا مزاج موم به آهن ده از ید داود به زیر ران سلیمان ستور کش ز صبا به عهد شیب ز همخوابه عقیم‌الطبع به حضرت زکریا دهنده یحیا ز ابر صلب بشر قطره ناچکانیده صدف گران کن مریم ز گوهر عیسا به یک اشاره ز انگشت آفتاب رسل محمد عربی شاه یثرب و بطحا شکاف در قمر افکن به آسمان بلند به دهر غلغله افکن ز بانگ و اعجبا مزاج آتش سوزنده را رماننده ز قصد موی دلاویز بوی آن مولا برای گفتن تسبیح خویش در کف وی زبان دهنده و ناطق کننده حصبا بذئب و ضب سخن آموز کز نبوت او خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا ز دشت سوی وی اشجار را دواننده که ستر خویش کند آن یگانه دو سرا مکان دهنده‌ی آن مهر منجلی در غار کشان ز تار عناکب بر او نقاب خفا سر نیاز غضنفر نهنده بر ره عجز بر کمینه محبش به کوری اعدا به دست خادم وی چوبی از اراده‌ی او بدل کننده به شمع منیر شعشعه زا گه از میان دو انگشت معجز آثارش به آب مرحمت آتش فشان مسرب‌ها گه از کفش به طعام قلیل بخشنده کفایتی که به خلق کثیر کرده وفا هم از سحاب برد سایبان فرازنده هم از تنش نرساننده سایه بر غبرا برآورنده ز حنانه دور ازو ناله چو تکیه‌گاه دگر شد ز منبرش پیدا زبان به بره بریان دهنده تا نشود ز شکر انا املح دهان به زهر آلا لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا کننده شجر از جا برای معجز او کننده ره سپرش سوی وی به یک ایما دگر باره حکمش دو نیم سازنده کشنده نیمی از آنجا و در کشنده به جا مراجعت ده نیمی دگر به موضع خویش که جلوه‌گر شود از هر دو وحدت اولا به سرعتی گذراننده‌اش ز هفت سپهر برای گفتن اسرار خود شب اسرا که از حرارت بستر هنوز بود اثر به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما به یکدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش دهنده چشم رمد دیده را کمال شفا ید مید حیدر علی عالی قدر کننده در خیبر کننده در هیجا عنان مهر ز مغرب کشنده تا نزند نماز کامل او خیمه در فضای قضا سخن به گوش رسان وی از زبان زمین شب وقوع زفافش به بهترین نسا پی جواب حسن در سال ابن اخی به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا غزاله را بندائی روان کننده ز دشت به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا تکلم از حجرالاسود آورنده به فعل به استغاثه سجاد آن محیط بکا به باقر از لغت گرگ آگهاننده حقیقت مرض جفت وی برای دوا دهنده از دم صادق به چار طیر قتیل حیات نو که خلیل این چنین نمود احیا به آب چاه نداده که دلو افتاده پی طهارت کاظم ز ته برد بالا به شیر پرده حوالت کن هلاک عدو پی رضای امام امم علی رضا به محه‌ای ثمرتر ز نخل خشگ رسان ز فیض آب وضوی تقی شد اتقا صفای جان صعالیک ده ز حور و قصور برغم باز رهان نقی در آن ماوا به صیقل سر انگشت نور بخش ز کی برون ز دیده اعمی برنده رنگ عما هزار ساله شرافت به مهد مستی بخش ز مهدی آن مه غایب به غیبت کبرا ز نور مخفی او تا به انقراض جهان فروغ ده به چراغ بقیه دنیا در التفات نهانی به این اجله دین که حصر معجزشان نیست کم ز حصر و حصا اگر نه طی مباحث شود چگونه بود به قدر شاهد معنی لباس لفظ رسا درین قصیده که سر رشته‌ی کلام کشید به یک خزانه گهر جمله ناگزیر احصا ملول اگر نشدی باش مستمع که کنم قصیده‌ای دگر از بحر معرفت انشاء ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند کمر ار نکته‌ئی از وصف میانش گویم خویشتن را بفضولی بمیان در فکند گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند بشکرخنده در آور نه یقین می‌دانم که دهان تو یقین را بگمان در فکند باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر بچمن بلبل شوریده فغان در فکند قلم ار شرح دهد قصه اندوه فراق ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم زاهدی را بخرابات مغان در فکند خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد بر جمال و چهره‌ی او عقلها را پیرهن نعره‌ی عشق از گریبان تا به دامن چاک زد حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد جادوی استاد پیش خاک پای او بسی بوسه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری قعده‌ی نقره خنگ روز آمده در جنیبتش ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جم بر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسمان در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری خاک در خدایگان گر به کف آوری در او هشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگری غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود با قدم براق او، فرق سپهر چنبری مفخر اول البشر، مهدی آخر الزمان وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را خانه‌ی مورچه شود، نه فلک از محقری گوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کند بیشه ستان رزم را آتشی و غضنفری دلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمان آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهری شاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ را شیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمری گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه پر نقط بهق شود، روی عروس خاوری از رحم عروس بخت این حرم جلال را نوخلفان فتح بین وارث ملک پروری در بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنب برده جناب از آسمان کرده همه دو پیکری کی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدو کی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سری لعبت مرده را که اصل از گچ زنده می‌کنند از دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبری سخت تغابنی بود حور حریر سینه را لاف زنی خارپشت از صفت سمنبری ای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهی وی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بری برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس از بر ماه چارده سایه کند صنوبری حلقه ربای ماه نو نیزه‌ی توست لاجرم نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی نیست جهانت سدره‌ای از سر سدره بگذری زبده‌ی دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی بحر عقول را دری شهر علوم را دری نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی سنقر کفر پیشه را سن‌سن گوی ننگری هم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درت روح و سروش آسمان هدهدی و کبوتری گر بر شعری یمن یمن مثال تو رسد مسخ شود سهیل‌وار ار نکند مسخری از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو چرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوری وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری خط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرش خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازتری نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری تخت تو در مربعی، عرشی و کعبه‌ای کند شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیان خاک درت مثلثی، دخمه‌ی چرخ اخضری یک تنه صد هزار تن می‌نهمت چو آفتاب ارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکری سلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حق پس تو میان این و آن واسطه‌ی مخیری گر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملک از سم کوه پیکران خاک عراق بسپری ور به مدینة السلام آوری از عراق رخ دجله در آتشین عرق خون شود از مبتری ور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنی از سر چار حد دین شحنه‌ی کفر بر گری در عقبات راه دین، بهر عقوبت غزان تیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذری بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی دربر آتشت کند، حوت فلک سمندری چون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزان تاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجری باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری فرضه‌ی عسقلان و نیل از شط مفلحان دگر هست خراس پارگین، از سمت مزوری گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکری گرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زد گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندری زیر طناب خیمه‌ات عرش خمیده رفت و گفت ای خط جدول هدی، حبل متین دیگری پور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتت بنده به دور دولتت رشک روان عنصری گرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روان شعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتری در صفت یگانگی آن صف چارگانه را بنده سه ضربه می‌زند، در دو زبان شاعری باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو بیش ز مدت ابد ذات تو را معمری کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدی حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری ای غایت عیش این جهانی ای اصل نشاط و شادمانی گر روح بود لطیف روحی ور جان باشد عزیز جانی گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما دور از تو بتا چنان که دانی از درد تو سخت ناتوانم رنجی برگیر اگر توانی کردیم به پرسشی قناعت زین بیش همی مکن گرانی گر دست‌رسی بدی به بوسی کاری بودی هزارگانی نیست در آبگینه آتش و آب باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب باده نیز اندر اصل خود آبیست کفتابش فروغ بخشد و تاب ز آب بی رنگ شد عنب موجود وز عنب شیره وز شیره شراب زین منازل نکرده آب گذار هیچ کس را نکرد مست خراب باش، تا رنگ و بوی برخیزد که همان آب صرف بینی، آب هر کس از باده نسبتی دیدند جمله بین کس نشد ز روی صواب چشم ازو رنگ برد و بینی بوی عاقلش سکر دید و غافل خواب اگرت چشم دوربین باشد بر گرفتم ازان جمال نقاب اوحدی، هرچه غیر او بینی نیست یک باره جز غرور سراب درآمد دوش دلدارم به یاری مرا گفتا بگو تا در چه کاری حرامت باد اگر بی ما زمانی برآوردی دمی یا می برآری چو با ما می‌توانی بود هر شب روا نبود که بی ما شب گذاری چو با ما غمگساری می‌توان کرد چرا با دیگری غم می گساری خوشی با دشمن ما در نشستی نباشد این دلیل دوستداری بدان می‌داریم کز عزت خویش تو را در خاک اندازم به خواری به تنهاییت بگذارم که تا تو بمانی تا ابد در بیقراری چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها بدو گفتم که دست از جمله داری ولیکن چون تو یار غمگنانی مرا از ننگ من برهان به یاری که گر عطار در هستی بماند برو گریند عالمیان به زاری سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده جان را طلاق گفته دل را به باد داده مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته در پیش دردنوشان بر پای ایستاده اندر میان مستان چندان گناه کرده کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی ماییم جان و دل را اندر میان نهاده ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان گه روی سوی قبله گه دست سوی باده نه ممنم نه کافر گه اینم و گه آنم رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده چون منی را فلک بیازارد خردش بی‌خرد نینگارد؟ هر زمانی چو ریگ تشنه‌ترم گرچه بر من چو ابر غم بارد چون بیفسایدم چو مار، غمی بر دل من چو مار بگمارد تا تنم خاک محنتی نشود به دگر محنتیش نسپارد اندر آن تنگیم که وحشت او جان و دل را گلو بیفشارد راضیم گرچه هول دیدارش دیده‌ی من به خار می‌خارد کز نهیبش همی قضا و بلا بر در او گذشت کم یارد سقف این سمج من سیاه شبی است که دو دیده به دوده انبارد روز هر کس که روزنش بیند اختری سخت خرد پندارد گر دو قطره بهم بود باران جز یکی را به زیر نگذارد چشم ازو نگسلم که در تنگی به دلم نیک نسبتی دارد شعر گویم همی و انده دل خاطرم جز به شعر نگسارد این جهان را به نظم شاخ زند هرچه در باغ طبع من کارد از فلک تنگدل مشو مسعود گر فراوان ترا بیازارد بد میندیش سر چو سرو برآر گر جهان بر سرت فرود آرد حق نخفته است بنگری روزی که حق تو تمام بگزارد پیش رفتن را چو پیشان بسته‌اند بازگشتن را چو پایان بسته‌اند پس نه از پس راه داری نه ز پیش کز دو سو ره بر تو حیران بسته‌اند پس تو را حیران میان این دو راه عالمی زنجیر در جان بسته‌اند بی قراری زانکه در جان و دلت این همه زنجیر جنبان بسته‌اند چون عدد گویی تو دایم نه احد هم عدد در تو فراوان بسته‌اند حرص زنجیر است این سر فهم کن تا بری پی هرچه زینسان بسته‌اند حرص باید تا تو زر جمع‌آوری تا کند وام از تو این زان بسته‌اند چون عوض خواهی تو زر را گویدت چار طاقت خلد رضوان بسته‌اند چون رسی در خلد گوید نفس خلد از برای نفس انسان بسته‌اند مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس زانکه دل در تو پریشان بسته‌اند در علفزاری چه خواهی کرد تو چون تو را در قید سلطان بسته‌اند قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه کان خیال از بهر مهمان بسته‌اند جان به ما ده تا همه جانان شوی کین همه از بهر جانان بسته‌اند هم چنین یک یک صفت می کن قیاس کان همه زنجیر از اینسان بسته‌اند تو به یک‌یک راه می‌بر سوی دوست لیک دشوار است و آسان بسته‌اند چون به پیشان راه بردی، برگشاد بر تو هر در کان ز پیشان بسته‌اند چون رسی آنجا شود روشن تو را پرده‌ای کز کفر و ایمان بسته‌اند جز به توحیدت نگردد آشکار آنچه در جان تو پنهان بسته‌اند جان عطار ای عجب چون سایه‌ای است لیک در خورشید رخشان بسته‌اند از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهرپرور من در قبا رود بر خاک راه یار نهادیم روی خویش بر روی ما رواست اگر آشنا رود سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود ما را به آب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیده‌اند نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیده‌اند رند را با زاهد خشک ار نمی‌آید چه شد؟ این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیده‌اند؟ اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیده‌اند اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟ مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده‌اند چنان مست است از آن دم جان آدم که نشناسد از آن دم جان آدم ز شور اوست چندین جوش دریا ز سرمستی او مست است عالم زهی سرده که گردن زد اجل را که تا دنیا نبیند هیچ ماتم شراب حق حلال اندر حلال است می خنب خدا نبود محرم از این باده جوان گر خورده بودی نبودی پشت پیر چرخ را خم زمین ار خورده بودی فارغستی از آنک ابر تر بارد بر او نم دل محرم بیان این بگفتی اگر بودی به عالم نیم محرم ز آب و گل برون بردی شما را اگر بودی شما را پای محکم رسید این عشق تا پای شما را کند محکم ز هر سستی مسلم بگو باقی تو شمس الدین تبریز که بر تو ختم شد والله اعلم شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی جامه تقویی که من در همه عمر بافتم بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت بی تو به دست خویشتن سینه‌ی خود شکافتم از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم از دور بدیدم آن پری را آن رشک بتان آزری را در مغرب زلف عرض داده صد قافله ماه و مشتری را بر گوشه‌ی عارض چو کافور برهم زده زلف عنبری را جزعش به کرشمه درنوشته صد تخته‌ی تازه کافری را لعلش به ستیزه در نموده صد معجزه‌ی پیمبری را تیر مژه بر کمان ابرو برکرده عتاب و داوری را بر دامن هجر و وصل بسته بدبختی و نیک‌اختری را ترسان ترسان به طنز گفتم آن مایه‌ی حسن و دلبری را کز بهر خدای را کرایی؟ گفتا به خدا که انوری را ای سرد و گرم چرخ کشیده شیرین و تلخ دهر چشیده اندر هزار بادیه گشته بر تو هزار باد وزیده بی‌حد بنای آز کشفته بی‌مر لباس صبر دریده در چند کارزار فتاده در چند مرغزار چریده اقلیم‌ها به نام سپرده در دشت‌ها به وهم دویده در بحرها چو ابر گذشته در دشت‌ها چو باد تنیده در سمج‌های حبس نشسته با حلقه‌های بند خمیده بی‌بیم در حوادث جسته بی‌باک با سپهر چخیده اندوه، بوته‌ی تو نهاده اندیشه، آتش تو دمیده گردون ترا عیار گرفته یک ذره بر تو بار ندیده اعجاز گفته‌ی تو ستوده انصاف کرده‌ی تو گزیده سحر آمده به رغبت و اشعار از تو به گوش حرص شنیده باغی است خاطر تو شکفته شاخی است فکرت تو دمیده هر کس بری ز شاخ تو برده هر کس گلی ز باغ تو چیده وین سر بریده خامه‌ی بی حبر رزق تو از تو بازبریده افزون نمی‌کند ز لباده برتر نمی‌شود ز ولیده وان کسوتی که بختت رشته است نابافته است و نیم تنیده تا چند بود خواهی بی‌جرم در کنج این خراب خزیده چهره ز زخم درد شکسته قامت ز رنج بار خمیده لرزان به تن چو دیو گرفته پیچان به جان چو مار گزیده جان از تن تو چست گسسته هوش از دل تو پاک رمیده چشمت ز گریه جوی گشاده جسمت به گونه زر کشیده ادبار در دم تو نشسته افلاس بر سر تو رسیده نه پی به گام راست نهاده نه می به کام خویش مزیده اشک دو دیده روی تو کرده نار چهار شاخ کفیده گویی که دانه دانه‌ی لعل است زو قطره قطره خون چکیده در چشم تو امید گلی را صد خار انتظار خلیده از بهر خوشه‌یی را بسیار بر خویشتن چو نال نویده شمشیر سطوت تو زده زنگ شیر عزیمت تو شمیده پر طراوت تو شکسته روز جوانی تو پریده بر مایه سود کرد چه داری؟ ای تجربت به عمر خزیده حق تو می‌نبیند بینی این سرنگون به چندین دیده؟ حال تو بی‌حلاوت و بیرنگ مانند میوه‌یی است مکیده هم روزی آخرش برساند ایزد بدانچه هست سزیده مسعود سعد چند لیی ژاژ چه فایده ز ژاژ لییده تو زمن پرس قدر روز وصال تشنه داند که چیست آب زلال ذوق آن جستن از قفس ناگاه من شناسم نه مرغ فارغ بال می‌توان مرد بهر آن هجران کش وصال تو باشد از دنبال این منم، این منم به خدمت تو ای خوشم حال و ای خوشم احوال این تویی، این تویی برابر من ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال وحشی اسباب خوشدلی همه هست ای دریغا دو جام مالامال می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن ور تیر طعنه آید جان منش نشانه گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه آن کوزه بر کفم نه کب حیات دارد هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه دیوانگان نترسند از صولت قیامت بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی به جان جمله مردان به درد جمله بادردان که برگو تا چه می‌خواهی و زین حیران چه می‌جویی از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه روان شو سوی بی‌سویان رها کن رسم شش سویی همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می‌نالی چو از تو کم نشد یک مو نمی‌دانم چه می‌مویی فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازی چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شویی در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می‌گردی گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می‌پویی به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی همو را بین همو را دان یقین می‌دان که با اویی بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی یا رب توبه چرا شکستم وز لقمه دهان چرا نبستم گر وسوسه کرد گرد پیچم در پیچش او چرا نشستم آخر دیدم به عقل موضع صد بار و هزار بار رستم از بندگی خدا ملولم زیرا که به جان گلوپرستم خود من جعل المهوم هما از لفظ رسول خوانده استم چون بر دل من نشسته دودی چون زود چو گرد برنجستم این‌ها که نبشتم از ندامت آن وقت نبشته بود دستم ای نهاده بر سر زانو تو سر وز درون جان جمله باخبر پیش چشمت سرکش روپوش نیست آفرین‌ها بر صفای آن بصر بحر خونست ای صنم آن چشم نیست الحذر ای دل ز زخم آن نظر در مژه او گر چه دل را مژده‌هاست الحذر ای عاشقان از وی حذر او به زیر کاه آب خفته‌ست پا منه گستاخ ور نی رفت سر خفته شکلی اصل هر بیدادیی تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر پاره خواهم کرد من جامه ز تو ای برادر پاره‌ای زین گرمتر سرکه آشامی و گویی شهد کو دست تو در زهر و گویی کو شکر روح را عمریست صابون می‌زنی یا تو را خود جان نبودست ای مگر تا به کی صیقل زنی آیینه را شرم بادت آخر از آیینه گر سوی بحر شمس تبریزی گریز تا برآرد ز آینه جانت گهر دید در ایام آن شیخ فقیر مصحفی در خانه‌ی پیری ضریر پیش او مهمان شد او وقت تموز هر دو زاهد جمع گشته چند روز گفت اینجا ای عجب مصحف چراست چونک نابیناست این درویش راست اندرین اندیشه تشویشش فزود که جز او را نیست اینجا باش و بود اوست تنها مصحفی آویخته من نیم گستاخ یا آمیخته تا بپرسم نه خمش صبری کنم تا به صبری بر مرادی بر زنم صبر کرد و بود چندی در حرج کشف شد کالصبر مفتاح الفرج ای به تو مخصوص اعجاز سخن چون به وترای وتر در معنی قنوت سمت درگاهت سعود چرخ را گشته در دوران کل خیرالسموت روزگاری در کمال ناقصان روزگار اطلس کند ز برگ توت ما چو قرص ارزن و حوت غدیر تو چو قرص آفتا و برج حوت صعوه‌ی ما مرد سیمرغ تو نیست تو قوی بازو به فضلی ما به قوت پیش نظم چون نسیج الوحد تو چیست نظم ما نسیج النعکبوت گرچه در تالیف این ابیات نیست بی‌سمین غثی و قسبی بی‌کروت رای عالی در جواب این مبند لایق اینجا السکوتست السکوت ای به حق بخت تو حی لاینام بادی اندر حفظ حی لایموت چو سرچشمه‌ی چشم من دیده است لب غنچه برچشمه خندیده است بدان وجهم از دیده خون می‌رود که از روی خوب تو ببریده است چرا کینه‌ورزی کنون با کسی که مهر تو پیش از تو ورزیده است نهان کی کند خامه رازم که او تراشیده‌ی ناتراشیده است مرا غیرت آید که مکتوب تو چنین در حدیث تو پیچیده است اگر جور برما پسندی رواست پسند تو ما را پسندیده است از آن از لب خویشتن در خطم که خطت بحکم که بوسیده است قلم را قدم زان قلم کرده‌ام که بر گرد نام تو گردیده است دریغ از خیالت که شب تا بروز مرا مونس مردم دیده است چو نام تو در نامه بیند دبیر بچشم بصیرت ترا دیده است از آن چشم خواجو گهربار شد که خط تو بر دیده مالیده است بیا ساقی آن جام آیینه فام به من ده که بر دست به جای جام چو زان جام کیخسرو آیین شوم بدان جام روشن جهان بین شوم بیا تا ز بیداد شوئیم دست که بی داد نتوان ز بیداد رست چه بندیم دل در جهان سال و ماه که هم دیو خانست و هم غول راه جهان وام خویش از تو یکسر برد به جرعه فرستد به ساغر بود چو باران که یک یک مهیا شود شود سیل و آنگه به دریا شود بیا تا خوریم آنچه داریم شاد درم بر درم چند باید نهاد نهنگی به ما برگذر کرده گیر همه گنج ناخورده را خورده گیر از آن گنج کاورد قارون به دست سرانجام در خاک بین چون نشست وزان خشت زرین شداد عاد چه آمد به جز مردن نامراد درین باغ رنگین درختی نرست که ماند از قفای تبرزن درست گزارش کن زیور تاج و تخت چنین گفت کان شاه فیروز بخت یکی روز فارغ دل و شاد بهر بر آسوده بود از هوسهای دهر می‌ناب در جام شاهنشهی گهی پر همی کرد و گاهی تهی حکیمان هشیار دل پیش او خردمند مونس خرد خویش او به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ سخن شد بسی در نمطهای تنگ به هر جرعه می‌که شه می‌فشاند مهندس درختی در او می‌نشاند درخشان شده می‌چو روشن درخش قدح شکر افشان و می‌نوش بخش دماغ نیوشنده را سرگران ز نوش می‌و رود رامشگران سرشک قدح ناله‌ی ارغنون روان کرده از رودها رود خون زهی زخم کز زخمه‌ی چون شکر شود رود خشکی بدو رود تر در آن بزم آراسته چون بهشت گل افشان‌تر از ماه اردیبهشت سکندر جهانجوی فرخ سریر نشسته چو بر چرخ بدر منیر ز دارا درآمد فرستاده‌ای سخنگوی و روشن‌دل آزاده‌ای چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود چو کرد آفرین بر جهان پهلوان شنیده سخن کرد با او روان ز دارا درود آوریدش نخست نداده خراج کهن باز جست که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز درگاه ما واگرفتی خراج زبونی چه دیدی تو در کار ما که بردی سر از خط پرگار ما همان رسم دیرینه را کاربند مکن سرکشی تا نیابی گزند سکندر ز گرمی چنان برفروخت که از آتش دل زبانش بسوخت کمان گوشه‌ی ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت چنان دید در قاصد راه سنج که از جوش دل مغزش آمد به رنج زبان چون ز گرمی بر آشفته شد سخن‌های ناگفتنی گفته شد فرو گفت لختی سخنهای سخت چو گوید خداوند شمشیر و تخت که را در خرد رای باشد بلند نگوید سخن‌های ناسودمند زبان گر به گرمی صبوری کند ز دوری کن خویش دوری کند سخن گر چه با او زهازه بود نگفتن هم از گفتنش به بود چو خوش گفت فرزانه‌ی پیش بین زبان گوشتین است و تیغ آهنین نباشد به خود بر کسی مرزبان که گوید هر آنچ آیدش بر زبان گزارنده پیر کیانی سرشت گزارش چنین کرد از آن سرنبشت که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج ز یونان شدی پیش دارا خراج در آن گوهرین گنج بن ناپدید بدی خایه‌ی زر خدای آفرید منقش یکی خسروانی بساط که بیننده را تازه کردی نشاط چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد خراج کهن گشته را یاد کرد برو بانگ زد شهریار دلیر که نتوان ستد غارت از تندشیر زمانه دگرگونه آیین نهاد شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد سپهر آن بساط کهن در نوشت بساطی دگر ملک را تازه گشت همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ گهی صلح سازد جهان گاه جنگ به گردن کشی بر می‌آور نفس به شمشیر با من سخن گوی بس تو را آن کفایت که شمشیر من نیارد سر تخت تو زیر من چو من با رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم تو با آنکه داری چنان توشه‌ای رها کن مرا در چنین گوشه‌ای بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه‌ای با تو رزم آورم به یک سو نهم مهر و آزرم را به جوش آورم کینه‌ی گرم را مگر شه نداند که در روز جنگ چه سرها بریدم در اقصای زنگ به یک تاختن تا کجا تاختم چه گردنکشان را سرانداختم کسی کارمغانی دهد طوق و تاج چو زنهاریان چون فرستد خراج ز من مصر باید نه زر خواستن سخن چون زر مصری آراستن ببین پایگاه مرا تا کجاست بدان پایه باید ز من مایه خواست مینگیز فتنه میفروز کین خرابی میاور در ایران زمین تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج مکن ناسپاسی در آن مال وگنج مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشه‌ی خام را ز من آنچه بر نایدت در مخواه چنان باش با من که با شاه شاه فرستاده کاین داستان گوش کرد سخنهای خود را فراموش کرد سوی شاه شد داغ بر دل کشان شتابنده چون برق آتش فشان فرو گفت پیغامهای درشت کزو سروبن را دو تا گشت پشت چو دارا جواب سکندر شنید یکی دور باش از جگر بر کشید که بی سکه‌ای را چه یارا بود که هم سکه‌ی نام دارا بود به تندی بسی داستان یاد کرد گزان شد نیوشنده را روی زرد بخندید و گفت اندر آن زهر خند که افسوس بر کار چرخ بلند فلک بین چه ظلم آشکارا کند که اسکندر آهنگ دارا کند سکندر نه گر خود بود کوه قاف که باشد که من باشمش هم مصاف چنان پشه‌ای را به جنگ عقاب که از قطره‌دان پیش دریای آب سبک قاصدی را به درگاه او فرستاد و شد چشم بر راه او یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد در آموختنش راز آن پیشکش بدان تعبیه شد دل شاه خوش سوی روم شد قاصد تیزگام ز دارا پذیرفته با خود پیام زره چون در آمد بر شاه روم فروزنده شد همچو آتش ز موم سرافکنده در پایه بندگی نمودش نشان پرستندگی نخستین گره کز سخن باز کرد سخن را به چربی سرآغاز کرد که فرمان دهان حاکم جان شدند فرستادگان بنده فرمان شدند چه فرمایدم شاه فیروز رای که فرمان فرمانده آرم به جای؟ سکندر بدانست کان عذر خواه پیامی درشت آرد از نزد شاه به بی غاره گفتا بیاور پیام پیام‌آور از بند بگشاد کام متاعی که در سله خویش داشت بیاورد و یک یک فرا پیش داشت چو آورده پیش سکندر نهاد به پیغام دارا زبان برگشاد ز چوگان و گوی اندر آمد نخست که طفلی تو بازی به این کن درست وگر آرزوی نبرد آیدت ز بیهودگی دل به درد آیدت همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند سکندر جهان داور هوشمند درین فالها دید فتحی بلند مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش به چوگان کشیدش توان پیش خویش مگر شاه از آن داد چوگان به من که تا زو کشم ملک بر خویشتن همان گوی را مرد هیت شناس به شکل زمین می نهد در قیاس چو گوی زمین شاه ما را سپرد بدین گوی خواهم ازو گوی برد چو زین گونه کرد آن گزارشگری به کنجد در آمد در داوری فرو ریخت کنجد به صحن سرای طلب کرد مرغان کنجد ربای به یک لحظه مرغان در او تاختند زمین را ز کنجد بپرداختند جوابیست گفتا درین رهنمون چو روغن که از کنجد آید برون اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه پس آنگه قفیزی سپندان خرد به پاداش کنجد به قاصد سپرد که شه گر کشد لشگری زان قیاس سپاه مرا هم بدینسان شناس چو قاصد جوابی چنین دید سخت به پشت خر خویش بربست رخت به دارا رساند از سکندر جواب جوابی گلوگیر چون زهر ناب برآشفت از آن طیرگی شاه را که حجت قوی بود بدخواه را جهاندار دارا دران داوری طلب کرد از ایرانیان یاوری ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور زمین آهنین شد ز نعل ستور سپاهی بهم کرد چون کوه قاف همه سنگ فرسای و آهن شکاف چو عارض شمار سپه برگرفت فرو ماند عقل از شمردن شگفت ز جنگی سواران چابک رکاب به نهصد هزار اندر آمد حساب جهانجوی چون دید کز لشگرش همی موج دریا زند کشورش سپاهی چو آتش سوی روم راند کجا او شد آن بوم را بوم خواند به ارمن درآمد چو دریای تند صبا را شد از گرد او پای کند زمین در زمین تا به اقصای روم بجوشید دریا بلرزید بوم علف در زمین گشت چون گنج گم ز نعل ستوران پیگانه سم پی شاه اگر آفتابی کند به هر جا که تابد خرابی کند خوشا کشته برطرف میدان او بخون غرقه در پای یکران او خدنگی که گردد ز شستش رها کنم دیده را جای پیکان او بشمشیر کشتن چه حاجت که صید حریصست بر تیر باران او برآنم چو شرطست درکیش ما که قربان شوم پیش قربان او مرا در جهان خود دلی بود و بس کنون خون شد از درد هجران او ره کعبه‌ی وصل نتوان برید که حدی ندارد بیابان او گرت جوشن از زهد و تقوی بود ز جان بگذرد تیر مژگان او به دوران او توبه‌ی اهل عشق ثباتی ندارد چو پیمان او ز مستان او هوشمندی مجوی که مستند از چشم مستان او مگر او کنون دست گیرد مرا که از دست رفتم ز دستان او گرم چون قلم تیغ بر سر زند نپیچم سر از خط فرمان او شهیدست و غازی بفتوی عشق چو شد کشته خواجو بمیدان او چه حاجت که پیدا بگوید که اشک گواهست بر درد پنهان او بتان نخست چو در دلبری میان بستند میان بکشتن یاران مهربان بستند دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی به روی من همه درهای آسمان بستند مگر میان بتان روی آن صنم دیدند که اهل صومعه زنار بر میان بستند به آشیانه نبستند عندلیبان دل اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند فغان که مدعیان از جفا برون کردند مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند رساند کار به جایی جفای گل چینان که در معاینه بر روی باغبان بستند جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند بر آن رخ نقطه‌ی خالش بسیط است که اصل مرکز دور محیط است از او شد خط دور هر دو عالم وز او شد خط نفس و قلب آدم از آن حال دل پرخون تباه است که عکس نقطه‌ی خال سیاه است ز خالش حال دل جز خون شدن نیست کز آن منزل ره بیرون شدن نیست به وحدت در نباشد هیچ کثرت دو نقطه نبود اندر اصل وحدت ندانم خال او عکس دل ماست و یا دل عکس خال روی زیباست ز عکس خال او دل گشت پیدا و یا عکس دل آنجا شد هویدا دل اندر روی او یا اوست در دل به من پوشیده شد این راز مشکل اگر هست این دل ما عکس آن خال چرا می‌باشد آخر مختلف حال گهی چون چشم مخمورش خراب است گهی چون زلف او در اضطراب است گهی روشن چو آن روی چو ماه است گهی تاریک چون خال سیاه است گهی مسجد بود گاهی کنشت است گهی دوزخ بود گاهی بهشت است گهی برتر شود از هفتم افلاک گهی افتد به زیر توده‌ی خاک پس از زهد و ورع گردد دگر بار شراب و شمع و شاهد را طلبکار ذوق مشکل که گذارد دو نفس زنده مرا گر شود یک نفس آن گوهر نایاب ز من از رخ و ابروی او روی نتابم به خدا رو بتابند اگر قبله و محراب ز من محتشم گر به رفاقت شود آن بت مهمان از تو دین و دل و دانش دگر اسباب ز من با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک وز تابش روی تو برآید دو شب از روز بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم با این همه در عشق تو هستیم نو آموز در مملکت عاشقی از پسته و بادام بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز تا دیده‌ی ما جز به تو آرام نگیرد از بوسه‌ش مهری کن و ز غمزه‌ش بردوز با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز تو هر روزی از آن پشته برآیی کنی مر تشنه جانان را سقایی تو هر صبحی جهان را نور بخشی که جان جان خورشید سمایی مباد آن روز کز تو بازماند دو دیده‌ای چراغ و روشنایی تو دریایی و می‌گویی جهان را درآ در من بیاموز آشنایی لب و لنج کفوری را دریدی بدان دریای امواج عطایی گشادی چشم و گوش خاکیان را همه حیران که چون بر می‌گشایی گلوی جان بسوزید از حلاوت چنین شیرین چنین حلوا چرایی اگر چون آسیا گردم شب و روز ز تو باشد که آب آسیایی وگر این آسیا جوید سکونت ز چرخ تو نمی‌یابد رهایی هر آن سنگی که در چرخش کشیدی بیابد کان بیابد کیمیایی به تو جنبد جهان جان جهانی اگر چه او نداند که کجایی ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان به آب و گل بنماید که آن نه‌ای اینی تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی روی به معدن خود زانک جمله زرینی به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی کشیدمت نه دعاها کشند آمین را کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد چنین کند کرم و رحمت سلاطینی وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل که یوسفست کشنده تو ابن یامینی به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام تو لایقی بر من من دعا تو آمینی در آن مکان که مکان نیست قصرها داری در این مکان فنا چون حریص تمکینی هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن تو از لجاج کنون احمدی و پارینی فداح روح حیاتی فانت تحیینی و انت تخلص دیباجتی من الطین و انت تلبس روحی مکرما حللا بها اعیش و تکفیننی لتکفینی ایا مفجر عین تقر عینینی سقاها سکراتی و شربها دینی روی تو جان جانست از جان نهان مدارش آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش همچون انار خندان عالم نمود دندان در خویش می‌نگنجد از خویشتن برآرش نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم تا اختیار دارم کی باشم اختیارش از خاک چون غباری برداشت باد عشقم آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله نامش نعوذبالله والله که نیست یارش من همچو گلبنانم او همچو باغبانم از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش حیله گریست کارش مهره بریست کارش پرده دریست کارش نی سرسریست کارش می‌خارد این گلویم گویم عجب نگویم بگذار تا بخارد بی‌محرمی مخارش رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش عجب شمعی که از بالا به پایان می‌رود دودش دمی در بزم و صد ره می‌کشد از بیم و امیدم عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی که در یک لحظه صد ره می‌شوم مقبول و مردودش چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بی‌باکی که پیش من عزیزش دارد اما می‌کشد زودش من زا لعبت پرستیها دل بازی‌خوری دارم که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن که می‌دانم به جز بی‌تابی من نیست مقصودش طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت به الماس جفا خوش می‌کند داغ نمک سودش هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر عشق داوود شود آهن از او نرم شود شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی مرگ جان بخش شود بلک ز جان دلجوتر اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر آید هر دم رسول از طرف شهر یار با فرح وصل دوست با قدح شهریار دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار بحر از این دم به جوش کوه از این لعل پوش نوح از این در خروش روح از این شرمسار ای خرد دوربین ساقی چون حور بین باده منصور بین جان و دلی بی‌قرار بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست بخت صفا در صفاست تا تو توی اختیار پرده گردون بدر نعمت جنت بخور آب بزن بر جگر حور بکش در کنار هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال گردد آخر وصال چونک درآید نگار دل چه خورده‌ست عجب دوش که من مخمورم یا نمکدان کی دیده‌ست که من در شورم هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست هر چه امروز بگویم بکنم معذورم بوی جان هر نفسی از لب من می آید تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم ساقیا آب درانداز مرا تا گردن زانک اندیشه چو زنبور بود من عورم شب گه خواب از این خرقه برون می آیم صبح بیدار شوم باز در او محشورم هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن ور نه پاره‌ست دلم پاره کن از ساطورم باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد ساقی آمد به خرابی تن معمورم روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم بی‌کمر چست میان بسته که گویی مورم سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم خم سر خویش گرفته‌ست که من رنجورم ما همه پرده دریده طلب می رفته می نشسته به بن خم که چه من مستورم تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما که دلت را ز جهان سرد کند کافورم چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم خالدین ابدا شد رقم منشورم اگر آمیخته‌ام هم ز فرح ممزوجم وگر آویخته‌ام هم رسن منصورم جام فرعون نگیرم که دهان گنده کند جان موسی است روان در تن همچون طورم هله خاموش که سرمست خموش اولیتر من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است من که همسایه شمسم چو قمر مشهورم طفلی و طفیل توست آدم خردی و زبون توست عالم پرورده‌ی جزع توست عیسی آبستن لعل توست مریم تا چشم تو ریخت خون عشاق زلف تو گرفت رنگ ماتم از عارض و روی و زلف داری طاووس و بهشت و مار با هم در سینه‌ی ما خیال قدت طوبی است در آتش جهنم آویختی آفتاب را دوش از سلسله‌های جعد پر خم ما را که کند مسلم آنجاک خورشید نمی‌شود مسلم جان خاک شود به طمع جرعه چون رطل طرب کشی دمادم با لذت طعنه‌ی تو دل را فرسوده شد آرزوی مرهم خاقانی خاک درگه توست او را چه محل که آسمان هم هرچند جهان گرفت طبعش در مدحت فیلسوف اعظم ذوالفخر بهاء دین محمد مقصود نظام عقد عالم ای شکر خوشه‌چین گفتارت سرو آزاد کرد رفتارت بس که طوطی جان بزد پر و بال ز اشتیاق لب شکر بارت خار در پای گل شکست هزار ز آرزوی رخ چو گلنارت هر شبی با هزار دیده سپهر مانده در انتظار دیدارت لعل از جان بشسته دست به خون شده مبهوت جزع خون‌خوارت نرگس تر که ساقی چمن است حلقه در گوش چشم مکارت هرکه را از هزار گونه جفا دل ببردی به‌جان گرفتارت بحر از آن جوش می‌زند لب خشک که بدیدست در شهوارت آسمان می‌کند زمین بوست زانکه سرگشته گشت در کارت گشت دندان عاشقان همه کند زانکه بس تیز گشت بازارت بر دل و جان من جهان مفروش که به جان و دلم خریدارت بر بناگوش توست حلقه‌ی زلف حلقه در گوش کرده عطارت خسرو کشور سخن مشتاق صاحب رای پیر و طبع جوان قطب سادات آن که می‌بخشید قالب لفظ را ز معنی جان آن که از بحر طبع گوهرزای چون شدی در شاهوار افشان از لالی نظم او گشتی منفعل گوهر و خجل عمان آن که اشعار او که در هر یک آشکار است رازهای نهان عاشقان راست چاره‌ی غم عشق عارفان راست مایه‌ی عرفان آنکه پیوسته از حجاب خفا بردی از خامه مداد بیان نوعروسان بکر معنی را موکشان سوی جلوه‌گاه عیان طوطی بذله گوی گلشن دهر بلبل خوش نوای باغ جهان چون درین تنگ آشیانه ندید جای پرواز و عرصه‌ی طیران طایر روح لامکن سیرش کرد آهنگ روضه‌ی رضوان حیف و صدحیف از آن یگانه‌ی دهر حیف و صدحیف از آن وحید زمان که سرا بوستان عمرش را موسم دی رسید و فصل خزان از نوای حیات چون لب بست آن خوش آهنگ مرغ خوش الحان شد تذروش به باغ نوحه سرا عندلیبش به باغ مرثیه خوان رفت و در ماتم و مصیبت او از زمین شد بلند تا کیوان از دل شیخ و شاب ناله و آه از لب مرد و زن خروش و فغان چون سوی باغ خلد کرد آهنگ هاتف از خامه‌ی شکسته زبان بهر تاریخ زد رقم (دایم جام مشتاق باد صحن جنان) ای گرد گرد گنبد طارونی یکبارگی بدین عجبی چونی؟ گردان منم به حال و نه گردونم گردان نه‌ای به حال و تو گردونی گر راه نیست سوی تو پیری را مر پیری مرا ز چه قانونی؟ زیرا که روزگار دهد پیری وز زیر روزگار تو بیرونی اکنونیان روان و تو برجائی زیرا که نیست جسم تو اکنونی درویش توست خلق به عمر ایراک از عمر بی‌کناره تو قارونی درویش دون بود، همه دونانند اینها و، بر نهاده به تو دونی هر کس که دون شمارد قارون را از ناکسیش باشد و مجنونی فرزند توست خلق و مر ایشان را تو مادر مبارک و میمونی بر راه خلق سوی دگر عالم یکی رباط یا یکی آهونی ای پیر، بر گذشته جوانی چون دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟ دیوی است کودکی، تو به دیوی بر، گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟ پنجاه و اند سال شدی، اکنون بیرون فگن ز سرت سرا کونی گوئی که روزگار دگرگون شد ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی سروی بدی به قد و به رخ لاله اکنون به رخ زریر و به قد نونی گلگون رخت چو شست بهار ازور بگذشت گل بگشت ز گلگونی مال تو عمر بود بخوردی پاک آن را به بی‌فساری و ملعونی اکنون ز مفلسی چه نوی چندین بر درد مالی و غم مغبونی؟ آن کس که دی همیت فریغون خواند اکنون به سوی او نه فریغونی وان را که نوش و شهد و شکر بودی امروز زهر و حنظل و طاعونی با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟ هرشب زخونت چون بخورد لختی چیزی نمانی ار همه جیحونی گر خون تو نخورد به شب گردون پس کوت آن رخان طبرخونی؟ مشغول تن مباش کزو حاصل نایدت چیز جز همه وارونی از حلق چون گذشت شود یکسان با نان خشک قلیه‌ی هارونی جان را به علم و طاعت صابون زن جامه است مر تو را همه صابونی خاک است مشک و عنبر و تو خاکی گرچه ز مشک و عنبر معجونی ملکت نماند و گنج برافریدون ایمن مباش اگر تو فریدونی افزونیی که خاک شود فردا آن بی‌گمان کمی است نه افزونی کار خر است خواب و خور ای نادان پس خر توی اگر تو همیدونی مردم ز علم و فضل شرف یابد نز سیم و زر و از خز طارونی از علم یافت نامور افلاطون تا روز حشر نام فلاطونی با جاهلان از آرزوی دانش با قال و قیل و حیلت و افسونی از جهل خویشتن چو خود آگاهی پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی دانا به یک سال برون آرد جهل نهفته از تو به هامونی تو سوی خاص خلق سیه‌سنگی گر سوی عام لولوی مکنونی علم است کیمیای بزرگی‌ها شکر کندت اگر همه هپیونی شاگرد اهل علم شوی به زان کاکنون رهی و چاکر خاتونی مردم شوی به علم چو ماذون کو داعی شود به علم ز ماذونی ذوالنونی از قیاس تو ای حجت دریاست علم دین و تو ذوالنونی عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد هر مرده‌ای ز گوری برجست و پیشش آمد دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش مه در میان خرمن زان ترک مه وش آمد خاک از فروغ نفخش قبله فرشته آمد کب از جوار آتش همطبع آتش آمد جان و دل فرشته جفت هوای حق شد گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد نر باش و صیقلی کن دل را و نقش برخوان بی نقش و بی‌جهات این شش سو منقش آمد آن لعل را در آخر در جیب خویش یابی بر جیب پاک جیبان نورش مر شش آمد ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت ز استون رحمت او دولت منعش آمد ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی کان آسمان برون این پنج و این شش آمد مقام ناز نداری برو تو ناز مکن چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن به پیش قبله حق همچو بت میا منشین نماز خود را از خویش بی‌نماز مکن گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو مده به کوره هر کوردل گداز مکن جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش شاهان اسیر حلقه‌ی گیسوی پر خمش شیران شکار شیوه‌ی آهوی پر فنش دل ها شکسته از شکن زلف کافرش مردان فتاده از نگه مردم افکنش پروانه‌ی حریص چه پروا ز آتشش دلخسته‌ی فراق چه وحشت ز کشتنش هر کس که دید گوشه‌ی ابروی دوست را باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش آن را که نقش صورت جانان به خاطر است خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد امروز برق عشق زد آتش به خرمنش نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز یارب که خون من نشود بار گردنش قوت فروغی از لب یاقوت او رسید تا شاه شد وسیله‌ی رزق معینش روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب کسب فروغ می‌کند از رای روشنش چون زرفشان شود کف گوهر نوال او ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش نبایستی هم اول مهر بستن چو در دل داشتی پیمان شکستن به ناز وصل پروردن یکی را خطا کردی به تیغ هجر خستن دگربار از پری رویان جماش نمی‌باید وفای عهد جستن اگر کنجی به دست آرم دگربار منم زین نوبت و تنها نشستن ولیکن صبر تنهایی محالست که نتوان در به روی دوست بستن همی‌گویم بگریم در غمت زار دگر گویم بخندی بر گرستن گر آزادم کنی ور بنده خوانی مرا زین قید ممکن نیست جستن گرم دشمن شوی ور دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن قیاس آنست سعدی کز کمندش به جان دادن توانی بازرستن چون دل آن آب زینها خالیست عکس روها از برون در آب جست پس ترا باطن مصفا ناشده خانه پر از دیو و نسناس و دده ای خری ز استیزه ماند در خری کی ز ارواح مسیحی بو بری کی شناسی گر خیالی سر کند کز کدامین مکمنی سر بر کند چون خیالی می‌شود در زهد تن تا خیالات از درونه روفتن هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد در خور شکر عطای تو زبانی بدهد آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد چشمه‌ی فیض گشا خاطر فیاض شماست وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد وحشی از عهده‌ی شکر تو نیاید بیرون عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک بازش مگر حیات دهد لطف شهریار اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک محمود پادشاه که در روزگار او از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک زهی ز باده‌ی لعلت در آتش آب زلال یکی ز حلقه‌ی بگوشان حاجب تو هلال ندای عشق چو در داد خال مشکینت بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی نهاده بر سر نون خط تو نقطه‌ی خال چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال منال بلبل بیدل چو می‌شود حاصل ترا بکام دل از بوستان عشق منال اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال ترا حرام نباشد که خون ما ریزی که هست پیش خداوند خون بنده حلال چنان بچشمه‌ی نوش تو آرزومندم که راه بادیه مستسقیان بب زلال ز من چه دید که هردم که آید از کویت چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن اگر چه گفته‌ی خواجو کجا رسد بکمال شب فراق بگفتیم ترک صبح امید جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال قصه‌ی شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام باغبان ملک با اقبال و بخت چون درختی را نداند از درخت آن درختی را که تلخ و رد بود و آن درختی که یکش هفصد بود کی برابر دارد اندر تربیت چون ببیندشان به چشم عاقبت کان درختان را نهایت چیست بر گرچه یکسانند این دم در نظر شیخ کو ینظر بنور الله شد از نهایت وز نخست آگاه شد چشم آخربین ببست از بهر حق چشم آخربین گشاد اندر سبق آن حسودان بد درختان بوده‌اند تلخ گوهر شوربختان بوده‌اند از حسد جوشان و کف می‌ریختند در نهانی مکر می‌انگیختند تا غلام خاص را گردن زنند بیخ او را از زمانه بر کنند چون شود فانی چو جانش شاه بود بیخ او در عصمت الله بود شاه از آن اسرار واقف آمده همچو بوبکر ربابی تن زده در تماشای دل بدگوهران می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران مکر می‌سازند قومی حیله‌مند تا که شه را در فقاعی در کنند پادشاهی بس عظیمی بی کران در فقاعی کی بگنجد ای خران از برای شاه دامی دوختند آخر این تدبیر ازو آموختند نحس شاگردی که با استاد خویش همسری آغازد و آید به پیش با کدام استاد استاد جهان پیش او یکسان هویدا و نهان چشم او ینظر بنور الله شده پرده‌های جهل را خارق بده از دل سوراخ چون کهنه گلیم پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم پرده می‌خندد برو با صد دهان هر دهانی گشته اشکافی بر آن گوید آن استاد مر شاگرد را ای کم از سگ نیستت با من وفا خود مرا استا مگیر آهن‌گسل همچو خود شاگرد گیر و کوردل نه از منت یاریست در جان و روان بی منت آبی نمی‌گردد روان پس دل من کارگاه بخت تست چه شکنی این کارگاه ای نادرست گوییش پنهان زنم آتش‌زنه نی به قلب از قلب باشد روزنه آخر از روزن ببیند فکر تو دل گواهیی دهد زین ذکر تو گیر در رویت نمالد از کرم هرچه گویی خندد و گوید نعم او نمی‌خندد ز ذوق مالشت او همی‌خندد بر آن اسگالشت پس خداعی را خداعی شد جزا کاسه زن کوزه بخور اینک سزا گر بدی با تو ورا خنده‌ی رضا صد هزاران گل شکفتی مر ترا چون دل او در رضا آرد عمل آفتابی دان که آید در حمل زو بخندد هم نهار و هم بهار در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار صد هزاران بلبل و قمری نوا افکنند اندر جهان بی‌نوا چونک برگ روح خود زرد و سیاه می‌ببینی چون ندانی خشم شاه آفتاب شاه در برج عتاب می‌کند روها سیه همچون کتاب آن عطارد را ورقها جان ماست آن سپیدی و آن سیه میزان ماست باز منشوری نویسد سرخ و سبز تا رهند ارواح از سودا و عجز سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار چون خط قوس و قزح در اعتبار چه خوش بود دو دلارام دست در گردن به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن به روزگار عزیزان که روزگار عزیز دریغ باشد بی دوستان به سر بردن اگر هزار جفا سروقامتی بکند چو خود بیاید عذرش بباید آوردن چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود نظر به شخص تو امروز روح پروردن کسی که قیمت ایام وصل نشناسد ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن اگر سری برود بی‌گناه در پایی به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی کجا تواند رفتن کمند در گردن کمال شوق ندارند عاشقان صبور که احتمال ندارد بر آتش افسردن گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر که مذهب حیوانست همچنین مردن ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق می پرستی که بود بیخبر از جام الست تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس که کسی را نبود جز تو درو جای نشست همه را کار شرابست و مرا کار خراب همه را باده بدستست و مرا باد بدست چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند راستی را دل من نیز بغایت بشکست کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست وصال ممکن و واجب به هم چیست حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو به کف آورند زاغان همه خلقت همایی کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی تویی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو تویی بحر بی‌کرانه ز صفات کبریایی به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی به گه وصال آن مه چه بود خدای داند که گه فراق باری طرب است و جان فزایی دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش خداوندا نگه دار از زوالش ز رکن آباد ما صد لوحش الله که عمر خضر می‌بخشد زلالش میان جعفرآباد و مصلا عبیرآمیز می‌آید شمالش به شیراز آی و فیض روح قدسی بجوی از مردم صاحب کمالش که نام قند مصری برد آن جا که شیرینان ندادند انفعالش صبا زان لولی شنگول سرمست چه داری آگهی چون است حالش گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادر کن حلالش مکن از خواب بیدارم خدا را که دارم خلوتی خوش با خیالش چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر نکردی شکر ایام وصالش ای قبله‌ی جان کجات جویم جانی و به جان هوات جویم گز زخم زنی سنانت بوسم ور خشم کنی رضا جویم دیروز چو افتاب بودی امروز چو کیمیات جویم دوشت همه شب چو بدر دیدم امشب همه چو سهات جویم ای در گران‌بهاتر از روح چون روح سبک لقات جویم وی ماه سبک عنان‌تر از عمر چون عمر گران‌بهات جویم خورشیدی و برنیائی از کوه هر صبح‌دم از صبات جویم تو زیر زمین شدی چو خورشید تا کی ز بر سمات جویم ای گمشده آهوی ختائی هم ز آبخور ختات جویم صیاد قضا نهاد دامت از دامگه قضات جویم ای گوهر یادگار عمرم چونت طلبم، کجات جویم؟ دریا کنم اشک و پس به دریا در هر صدفی جدات جویم از دیده نهان درون و همی از وهم برون چرات جویم؟ در جانی و ز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم خاقانیت آشنای عشق است هم در دل آشنات جویم ای صبر که کشته‌ی فراقی در معرکه‌ی بلات جویم وی دل که به نیم نقطه مانی در دائره‌ی عنات جویم وی جان که کبوتر نیازی پر سوخته در هوات جویم وی نقش زیاد طالع من در زایجه‌ی فنات جویم چون نقش زیاد کس نبیند کی در ورق بقات جویم ای مرکب عمر رفته پی کور ز آن سوی جهان هبات جویم وی بلبل جغد گشته وقت است کز نوحه‌گری نوات جویم ای سینه که دردمندی از غم هم زانوی غم دوات جویم درد تو جراحتی است ناسور از زخم اجل شفات جویم ای تن که به چشم درد آزی از جود تو توتیات جویم چون خوان کرم نماند تا کی برگت طلبم، نوات جویم ای چرخ شریف کش که دونی جان را دیت از دهات جویم وی خاک عزیز خور به خواری تن را عوض از جفات جویم ای روز کرم فرو شدی زود از ظل عدم ضیات جویم ای ماه گرفته نور دانش در عقه‌ی اژدهات جویم وی روضه‌ی بوستان دولت در دخمه‌ی پادشات جویم ای تاج کیان، کیالواشیر در عالم کبریات جویم قدر تو لوا زده است بر عرش در سایه‌ی آن لوات جویم ز آن سوی فلک به دیه‌ی وهم مجدت نگرم، سنات جویم از عقل همه هوات خواهم وز نفس همه ثنات جویم رفتی که وفا نکرد عمرت تا جان دارم وفات جویم بر تخته‌ی صدق بودی آحاد زان اول اولیات جویم بگذشتی و صفر جای تو یافت از صفر کجا صفات جویم قحط کرم است روزی جان از مائده سخات جویم طفلی است هنر که مادرش مرد پرورودنش از عطات جویم گرچه ز ملوک عهد بودی در زمره‌ی اصفیات جویم امروز که تشنه زیر خاکی فیض از کرم خدات جویم فردا به بهشت گشته سیراب در کوثر مصطفات جویم سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری چه نهانی و عجب این که در این غوغایی گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی صورت عشق تویی صورت ما سایه تو یک دمم زشت کنی باز توام آرایی می‌نماید که مگر دوش به خوابت دیدم که من امروز ندارم به جهان گنجایی ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست همرهان پیش شدستند که را می‌پایی هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد تابش روز شود از وی نابینایی شکر لب جوانی نی آموختی که دلها در آتش چو نی سوختی پدر بارها بانگ بر وی زدی به تندی و آتش در آن نی زدی شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد همی گفت بر چهره افگنده خوی که آتش به من در زد این بار نی ندانی که شوریده حالان مست چرا برفشانند در رقص دست؟ گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینیش جانی در اوست گرفتم که مردانه‌ای در شنا برهنه توانی زدن دست و پا بکن خرقه نام و ناموس و زرق که عاجز بود مرد با جامه غرق تعلق حجاب است و بی حاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا الست من یتمنی الخلود فی طرب الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی یقر عینک بدر و فی جبینته سعاده و مرام و عزه و سنا و سکره لفادی من شمائله کانها ملات کاسنا و اسقانا عجائب ظهرت بین صفو غرته تلالات لسناه بمهجتی و صفا دل در اندیشه‌ی آن زلف گره گیر افتاد عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد خواجه هی منع من از باده‌پرستی تا کی چه کند بنده که در پنجه‌ی تقدیر افتاد دامنش را ز پی شکوه گرفتم روزی که زبان از سخن و نطق ز تقریر افتاد گفتم از مساله‌ی عشق نویسم شرحی هم ز کف‌نامه و هم خامه ز تحریر افتاد دلبر آمد پی تعمیر دل ویرانم لیکن آن وقت که این خانه ز تعمیر افتاد نامی از جلوه‌ی خورشید جهان آرا نیست گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد پری از شرم تو از چشم بشر پنهان شد قمر از رشک تو از بام فلک زیر افتاد دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد بس که بر ناله‌ی دل گوش ندادی آخر هم دل از ناله‌ی و هم ناله ز تاثیر افتاد گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت تا چه کردم که چنین کار به تاخیر افتاد نوید آمدن یار دلستان مرا بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا مرا جدا ز تو ویرانه‌ای است هر شب جای که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا ای شاه سوار ملک هستی سلطان خرد به چیره دستی ای ختم پیمبران مرسل حلوای پسین و ملح اول نوباوه باغ اولین صلب لشکرکش عهد آخرین تلب ای حاکم کشور کفایت فرمانده فتوی ولایت هرک آرد با تو خودپرستی شمشیر ادب خورد دو دستی ای بر سر سدره گشته راهت وی منظر عرش پایگاهت ای خاک تو توتیای بینش روشن بتو چشم آفرینش شمعی که نه از تو نور گیرد از باد بروت خود بمیرد ای قائل افصح القبایل یک زخمی اوضح الدلایل دارنده حجت الهی داننده راز صبحگاهی ای سید بارگاه کونین نسابه شهر قاب قوسین رفته ز ولای عرش والا هفتاد هزار پرده بالا ای صدر نشین عقل و جان هم محراب زمین و آسمان هم گشته زمی آسمان ز دینت نی‌نی شده آسمان زمینت ای شش جهه از تو خیره مانده بر هفت فلک جنیبه رانده شش هفت هزار سال بوده کین دبدبه را جهان شنوده ای عقل نواله پیچ خوانت جان بنده نویس آستانت هر عقل که بی تو عقل برده هر جان که نه مرده تو مرده ای کینت و نام تو موید بوالقاسم وانگهی محمد عقل ارچه خلیفه شگرف است بر لوح سخن تمام حرف است هم مهر مویدی ندارد تا مهر محمدی ندارد ای شاه مقربان درگاه بزم تو ورای هفت خرگاه صاحب طرف ولایت جود مقصود جهان جهان مقصود سر جوش خلاصه معانی سرچشمه آب زندگانی خاک تو ادیم روی آدم روی تو چراغ چشم عالم دوران که فرس نهاده تست با هفت فرس پیاده تست طوف حرم تو سازد انجم در گشتن چرخ پی کندگم آن کیست که بر بساط هستی با تو نکند چو خاک پستی اکسیر تو داد خاک را لون وز بهر تو آفریده شد کون سر خیل توئی و جمله خیلند مقصود توئی همه طفیلند سلطان سریر کایناتی شاهنشه کشور حیاتی لشگر گه تو سپهر خضرا گیسوی تو چتر و غمزه طغرا وین پنج نماز کاصل توبه است در نوبتی تو پنج نوبه است در خانه دین به پنج بنیاد بستی در صد هزار بیداد وین خانه هفت سقف کرده بر چار خلیفه وقف کرده صدیق به صدق پیشوا بود فاروق ز فرق هم جدا بود وان پیر حیائی خدا ترس با شیر خدای بود همدرس هر چار ز یک نورد بودند ریحان یک آبخورد بودند زین چار خلیفه ملک شدراست خانه به چهار حد مهیاست ز آمیزش این چهارگانه شد خوش نمک این چهارخانه دین را که چهار ساق دادی زینگونه چهار طاق دادی چون ابروی خوب تو در آفاق هم جفت شد این چهار وهم طاق از حلقه دست بند این فرش یک رقص تو تا کجاست تا عرش ای نقش تو معرج معانی معراج تو نقل آسمانی از هفت خزینه در گشاده بر چهار گهر قدم نهادن از حوصله زمانه تنگ بر فرق فلک زده شباهنگ چون شب علم سیاه برداشت شبرنگ تو رقص راه برداشت خلوتگه عرش گشت جایت پرواز پری گرفت پایت سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای ام هانی جبریل رسید طوق در دست کز بهر تو آسمان کمر بست بر هفت فلک دو حلقه بستند نظاره تست هر چه هستند برخیز هلا نه وقت خوابست مه منتظر تو آفتابست در نسخ عطارد از حروفت منسوخ شد آیت وقوفت زهره طبق نثار بر فرق تا نور تو کی برآید از شرق خورشید به صورت هلالی زحمت ز ره تو کرده خالی مریخ ملازم یتاقت موکب رو کمترین وشاقت دراجه مشتری بدان نور از راه تو گفته چشم بد دور کیوان علم سیاه بر دوش در بندگی تو حلقه در گوش در کوکبه چنین غلامان شرط است برون شدن خرامان امشب شب قدرتست بشتاب قدر شب قدر خویش دریاب ای دولتی آن شبی که چون روز گشت از قدم تو عالم افروز پرگار به خاک در کشیدی جدول به سپهر بر کشیدی برقی که براق بود نامش رفق روش تو کرد رامش بر سفت چنان نسفته تختی طیاره شدی چو نیک بختی زآنجا که چنان یک اسبه راندی دوران دواسبه را بماندی ربع فلک از چهارگوشه داده ز درت هزار خوشه از سرخ و سپید دخل آن باغ بخش نظر تو مهر ما زاغ بر طره هفت بام عالم نه طاس گذاشتی نه پرچم هم پرچم چرخ را گسستی هم طاسک ماه را شکستی طاوس پران چرخ اخضر هم بال فکنده با تو هم پر جبریل ز همرهیت مانده (الله معک) ز دور خوانده میکائیلت نشانده بر سر واورده به خواجه تاش دیگر اسرافیل فتاده در پای هم نیم رهت بمانده برجای رفرف که شده رفیق راهت برده به سریر سدره گاهت چون از سر سدره بر گذشتی اوراق حدوث در نوشتی رفتی ز بساط هفت فرشی تا طارم تنگبار عرشی سبوح زنان عرش پایه از نور تو کرده عرش سایه از حجله عرش بر پریدی هفتاد حجاب را دریدی تنها شدی از گرانی رخت هم تاج گذاشتی و هم تخت بازار جهت بهم شکستی از زحمت تحت وفوق رستی خرگاه برون زدی ز کونین در خیمه خاص قاب قوسین هم حضرت ذوالجلال دیدی هم سر کلام حق شنیدی از غایت وهم و غور ادراک هم دیدن وهم شنودنت پاک درخواستی آنچه بود کامت درخواسته خاص شد به نامت از قربت حضرت الهی باز آمدی آنچنانکه خواهی گلزار شکفته از جبینت توقیع کرم در آستینت آورده برات رستگاران از بهر چو ما گناهکاران ما را چه محل که چون تو شاهی در سایه خود کند پناهی زآنجا که تو روشن آفتابی بر ما نه شگفت اگر نتابی دریای مروتست رایت خضرای نبوتست جایت شد بی تو به خلق بر مروت بر بسته‌تر از در نبوت هر که از قدم تو سرکشیده دولت قلمیش در کشیده وان کو کمر وفات بسته بر منظره ابد نشسته باغ ارم از امید و بیمت جزیت ده نافه نسیمت ای مصعد آسمان نوشته چون گنج به خاک بازگشته از سرعت آسمان خرامی سری بگشای بر نظامی موقوف نقاب چند باشی در برقع خواب چند باشی برخیز و نقاب رخ برانداز شاهی دو سه را به رخ درانداز این سفره ز پشت بار برگیر وین پرده ز روی کار برگیر رنگ از دو سیه سفید بزدای ضدی ز چهار طبع بگشای یک عهد کن این دو بی‌وفا را یک دست کن این چهار پا را چون تربیت حیات کردی حل همه مشکلات کردی زان نافه به باد بخش طیبی باشد که به ما رسد نصیبی زان لوح که خواندی از بدایت در خاطر ما فکن یک آیت زان صرف که یافتیش بی‌صرف در دفتر ما نویس یک حرف بنمای به ما که ما چه نامیم وز بت گر و بت شکن کدامیم ای کار مرا تمامی از تو نیروی دل نظامی از تو زین دل به دعا قناعتی کن وز بهر خدا شفاعتی کن تا پرده ما فرو گذارند وین پرده که هست بر ندارند ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم ای مطرب شیرین قدم می‌زن نوا تا صبحدم گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می نی نی رها کن نام می مستان نگر بی‌جام می تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود عز ناخفتن، ار تو هستی کس نص یا «ایهاالمزمل» بس شود از آب چشم و بیداری بر زبان چشمه‌ی سخن جاری خواب را گفته‌ای برادر مرگ چون نخسبی نمیزنی در مرگ دل شب زنده‌دار زنده بود قالب خفته سرفگنده بود خواب خون در بدن فسرده کند زندگان را به رنگ مرده کند جز شب تیره نیست آن ظلمات که درو یافتند آب حیاب نشود آب زندگی ریزان مگر از دیده‌ی سحرخیزان شب ما تیره و دراز بود کار ما گریه و نیاز بود گر حریفی، شبی به روز آور رخ در آن یار دلفروز آور ورنه هم عود ما بر آتش کن شب ما ناخوشیست، شب خوش کن آنکه را جسته‌ای خریدارست تو چه خسبی؟ چون دوست بیدارست دوست بیدار و دشمن اندر خواب فرصت اینست، فرصتی دریاب منکرند این حواس جسمانی دشمن، این دوستان که میدانی خیز و در خواب کن مر اینان را باز کن چشم و دیده‌ی جان را کنج گیران به گنج روح رسند شب‌نشینان درین فتوح رسند تو بران گوهر، ار خریداری نرسی جز به نور بیداری مردم چشم شب‌نشین را نور از در عزلتست و فکر و حضور مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس کرسی است سینه‌ی تو و عرش است دل درو وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب اینجا چو تو نه‌ای تو ز شادی و غم مپرس هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو در لذت حقیقت خود از الم مپرس بعد ماهی چون رسیدند آن طرف بی‌نوا ایشان ستوران بی علف روستایی بین که از بدنیتی می‌کند بعد اللتیا والتی روی پنهان می‌کند زیشان بروز تا سوی باغش بنگشایند پوز آنچنان رو که همه رزق و شرست از مسلمانان نهان اولیترست رویها باشد که دیوان چون مگس بر سرش بنشسته باشند چون حرس چون ببینی روی او در تو فتند یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند در چنان روی خبیث عاصیه گفت یزدان نسفعن بالناصیه چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند همچو خویشان سوی در بشتافتند در فرو بستند اهل خانه‌اش خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش لیک هنگام درشتی هم نبود چون در افتادی بچه تیزی چه سود بر درش ماندند ایشان پنج روز شب بسرما روز خود خورشیدسوز نه ز غفلت بود ماندن نه خری بلک بود از اضطرار و بی‌خری با لیمان بسته نیکان ز اضطرار شیر مرداری خورد از جوع زار او همی‌دیدش همی‌کردش سلام که فلانم من مرا اینست نام گفت باشد من چه دانم تو کیی یا پلیدی یا قرین پاکیی گفت این دم با قیامت شد شبیه تا برادر شد یفر من اخیه شرح می‌کردش که من آنم که تو لوتها خوردی ز خوان من دوتو آن فلان روزت خریدم آن متاع کل سر جاوز الاثنین شاع سر مهر ما شنیدستند خلق شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق او همی‌گفتش چه گویی ترهات نه ترا دانم نه نام تو نه جات پنجمین شب ابر و بارانی گرفت کاسمان از بارشش دارد شگفت چون رسید آن کارد اندر استخوان حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان چون بصد الحاح آمد سوی در گفت آخر چیست ای جان پدر گفت من آن حقها بگذاشتم ترک کردم آنچ می‌پنداشتم پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز جان مسکینم درین گرما و سوز یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سیصد هزار زانک دل ننهاد بر جور و جفاش جانش خوگر بود با لطف و وفاش هرچه بر مردم بلا و شدتست این یقین دان کز خلاف عادتست گفت ای خورشید مهرت در زوال گر تو خونم ریختی کردم حلال امشب باران به ما ده گوشه‌ای تا بیابی در قیامت توشه‌ای گفت یک گوشه‌ست آن باغبان هست اینجا گرگ را او پاسبان در کفش تیر و کمان از بهر گرگ تا زند گر آید آن گرگ سترگ گر تو آن خدمت کنی جا آن تست ورنه جای دیگری فرمای جست گفت صد خدمت کنم تو جای ده آن کمان و تیر در کفم بنه من نخسپم حارسی رز کنم گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم بهر حق مگذارم امشب ای دودل آب باران بر سر و در زیر گل گوشه‌ای خالی شد و او با عیال رفت آنجا جای تنگ و بی مجال چون ملخ بر همدگر گشته سوار از نهیب سیل اندر کنج غار شب همه شب جمله گویان ای خدا این سزای ما سزای ما سزا این سزای آنک شد یار خسان یا کسی کرداز برای ناکسان این سزای آنک اندر طمع خام ترک گوید خدمت خاک کرام خاک پاکان لیسی و دیوارشان بهتر از عام و رز و گلزارشان بنده‌ی یک مرد روشن‌دل شوی به که بر فرق سر شاهان روی از ملوک خاک جز بانگ دهل تو نخواهی یافت ای پیک سبل شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح روستایی کیست گیج و بی فتوح این سزای آنک بی تدبیر عقل بانگ غولی آمدش بگزید نقل چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف زان سپس سودی ندارد اعتراف آن کمان و تیر اندر دست او گرگ را جویان همه شب سو بسو گرگ بر وی خود مسلط چون شرر گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر هر پشه هر کیک چون گرگی شده اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده فرصت آن پشه راندن هم نبود از نهیب حمله‌ی گرگ عنود تا نباید گرگ آسیبی زند روستایی ریش خواجه بر کند این چنین دندان‌کنان تا نیمشب جانشان از ناف می‌آمد به لب ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای سر بر آورد از فراز پشته‌ای تیر را بگشاد آن خواجه ز شست زد بر آن حیوان که تا افتاد پست اندر افتادن ز حیوان باد جست روستایی های کرد و کوفت دست ناجوامردا که خرکره‌ی منست گفت نه این گرگ چون آهرمنست اندرو اشکال گرگی ظاهرست شکل او از گرگی او مخبرست گفت نه بادی که جست از فرج وی می‌شناسم همچنانک آبی ز می کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض که مبادت بسط هرگز ز انقباض گفت نیکوتر تفحص کن شبست شخصها در شب ز ناظر محجبست شب غلط بنماید و مبدل بسی دید صایب شب ندارد هر کسی هم شب و هم ابر و هم باران ژرف این سه تاریکی غلط آرد شگرف گفت آن بر من چو روز روشنست می‌شناسم باد خرکره‌ی منست در میان بیست باد آن باد را می‌شناسم چون مسافر زاد را خواجه بر جست و بیامد ناشکفت روستایی را گریبانش گرفت کابله طرار شید آورده‌ای بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای در سه تاریکی شناسی باد خر چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر آنک داند نیمشب گوساله را چون نداند همره ده‌ساله را خویشتن را عارف و واله کنی خاک در چشم مروت می‌زنی که مرا از خویش هم آگاه نیست در دلم گنجای جز الله نیست آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست این دل از غیر تحیر شاد نیست عاقل و مجنون حقم یاد آر در چنین بی‌خویشیم معذور دار آنک مرداری خورد یعنی نبید شرع او را سوی معذوران کشید مست و بنگی را طلاق و بیع نیست همچو طفلست او معاف و معتقیست مستیی کید ز بوی شاه فرد صد خم می در سر و مغز آن نکرد پس برو تکلیف چون باشد روا اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا بار کی نهد در جهان خرکره را درس کی دهد پارسی بومره را بار بر گیرند چون آمد عرج گفت حق لیس علی الاعمی حرج سوی خود اعمی شدم از حق بصیر پس معافم از قلیل و از کثیر لاف درویشی زنی و بی‌خودی های هوی مستیان ایزدی که زمین را من ندانم ز آسمان امتحانت کرد غیرت امتحان باد خرکره‌ی چنین رسوات کرد هستی نفی ترا اثبات کرد این چنین رسوا کند حق شید را این چنین گیرد رمیده‌صید را صد هزاران امتحانست ای پسر هر که گوید من شدم سرهنگ در گر نداند عامه او را ز امتحان پختگان راه جویندش نشان چون کند دعوی خیاطی خسی افکند در پیش او شه اطلسی که ببر این را بغلطاق فراخ ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ گر نبودی امتحان هر بدی هر مخنث در وغا رستم بدی خود مخنث را زره پوشیده گیر چون ببیند زخم گردد چون اسیر مست حق هشیار چون شد از دبور مست حق ناید به خود تا نفخ صور باده‌ی حق راست باشد بی دروغ دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ ساختی خود را جنید و بایزید رو که نشناسم تبر را از کلید بدرگی و منبلی و حرص و آز چون کنی پنهان بشید ای مکرساز خویش را منصور حلاجی کنی آتشی در پنبه‌ی یاران زنی که بنشناسم عمر از بولهب باد کره‌ی خود شناسم نیمشب ای خری کین از تو خر باور کند خویش را بهر تو کور و کر کند خویش را از ره‌روان کمتر شمر تو حریف ره‌ریانی گه مخور باز پر از شید سوی عقل تاز کی پرد بر آسمان پر مجاز خویشتن را عاشق حق ساختی عشق با دیو سیاهی باختی عاشق و معشوق را در رستخیز دو بدو بندند و پیش آرند تیز تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای خون رز کو خون ما را خورده‌ای رو که نشناسم ترا از من بجه عارف بی‌خویشم و بهلول ده تو توهم می‌کنی از قرب حق که طبق‌گر دور نبود از طبق این نمی‌بینی که قرب اولیا صد کرامت دارد و کار و کیا آهن از داوود مومی می‌شود موم در دستت چو آهن می‌بود قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام قرب وحی عشق دارند این کرام قرب بر انواع باشد ای پدر می‌زند خورشید بر کهسار و زر لیک قربی هست با زر شید را که از آن آگه نباشد بید را شاخ خشک و تر قریب آفتاب آفتاب از هر دو کی دارد حجاب لیک کو آن قربت شاخ طری که ثمار پخته از وی می‌خوری شاخ خشک از قربت آن آفتاب غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد که به عقل آید پشیمانی خورد بلک از آن مستان که چون می می‌خورند عقلهای پخته حسرت می‌برند ای گرفته همچو گربه موش پیر گر از آن می شیرگیری شیر گیر ای بخورده از خیالی جام هیچ همچو مستان حقایق بر مپیچ می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار ای تو این سو نیستت زان سو گذار گر بدان سو راه یابی بعد از آن گه بدین سو گه بدان سو سر فشان جمله این سویی از آن سو کپ مزن چون نداری مرگ هرزه جان مکن آن خضرجان کز اجل نهراسد او شاید ار مخلوق را نشناسد او کام از ذوق توهم خوش کنی در دمی در خیک خود پرش کنی پس به یک سوزن تهی گردی ز باد این چنین فربه تن عاقل مباد کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا کی کند چون آب بیند آن وفا ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب روشنایی کی فزاید سرمه ناکوفته عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط عاشقان از لاابالی اژدها را کوفته مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق فرق‌ها پیدا شود از کوفته تا کوفته از شکار تو به بیشه جان شیران خون شده در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی اشتران را مست بینی راه بطحا کوفته طالب الدنیا و توفیراتها طالب العلم و تدبیراتها پس درین قسمت چو بگماری نظر غیر دنیا باشد این علم ای پدر غیر دنیا پس چه باشد آخرت کت کند زینجا و باشد رهبرت مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟ هر که او انده و تیمار تو را کوشد تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟ تن همان خاک گران سیه است ار چند شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش تن تو خادم این جان گرانمایه است خادم جان گرانمایه همی دارش گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد برتر از قدرش و مقدارش مگذارش تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا کز خس و خار نیابی مزه جز خارش یار خرماست یکی خار، بتر یاری یار بد عار بود دایم بر یارش یار بد خار توست، ای پسر، از یارت دور باش و بجز از خار مپندارش یار چون خار تو را زود بیازارد گر نخواهی که بیازاری مازارش هر که با اوت همی صحبت رای آید بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش سیرت خوب طلب باید کرد از مرد گرچه خوب است مشو غره به دیدارش صورت خوب بسی باشد بی حاصل بر در و درگه و بر خانه و دیوارش گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز هست بسیار که خرما نبود بارش هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت جز همان صورت دیوار مینگارش بد کنش را به سخن دست مده بر بد که به تو باز رسد سرزنش از کارش سر پیکان نشود در سپر و جوشن تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش صحبت نادان مگزین که تبه دارد اندکی فایده را یاوه‌ی بسیارش میوه چون اندک باشد به درختی بر بی‌مزه ماند در برگ به خروارش ره و هنجار ستمگار همه زشت است ای خردمند مرو بر ره و هنجارش هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک سوی مردار نماید ره کفتارش مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش مار مردم نیت بد بود اندر دل بد نیت را جگر افگار کند مارش هر که را قولش با فعل نباشد راست در در دوستی خویش مده بارش سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی تا مگر سیر کنی معده‌ی ناهارش هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت نقد او باید بردنت به بازارش زرق پیش آر چو رزاق شود با تو سر به سر باش و همی باش به مقدارش گر همی خفته گمانیت برد خفته است خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را که ندارد دین، منگر سوی دینارش زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم، که بیالاید زو دلت به زنگارش نه مکان است سخن را سر بی‌مغزش نه مقر است خرد را دل چون قارش نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی که نخواهندت پرسید ز کردارش چه شوی غره به راهش چو همی بینی که همی غره کند گنبد دوارش؟ رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او خارت افگار کند چون کنی افگارش به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی چون همی تازی بر مرکب رهوارش از تو هموار همی دزدد عمرت را چرخ بیدادگر و گشتن هموارش پارش امسال فسانه است به پیش ما هم فسانه شود امسالش چون پارش نیست دشوار جهان بدتر از آسانش چون همی بگذرد آسانش و دشوارش زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز بل ز سازنده‌ی او بین و ز سالارش چون همی بر من زنهار خورد دنیا خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟ هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه بفگند باز خود از گاه نگونسارش تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا یله بایدت همی کرد به ناچارش این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است نشود مرد خردمند خریدارش پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده مگر آزاد شود گردنت از عارش سخن حجت مرغی است که بر دانا پند بارد همه از پرش و منقارش گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه، پند نامه است تو را دفتر و اشعارش یا منیر الخد یا روح البقا یا مجیر البدر فی کبد السما انت روح الله فی اوصافه انت کشاف الغطا بحر العطا تقتل العشاق عدلا کاملا ثم تحییهم بغمزات الرضا صائد الابطال من عین الظبا مالک الملاک فی رق الهوی قوم عیسی لو راو احیائه عالم الحس انکروا عیسی اذا این موسی لو رای تبیانه لم یواس الخضر یوما کاملا لیت ابونا آدم یدری به اذنای من جنه لما بکا هجره نار هوینا قعره یا شفیعا قل لنا این الردا خده نار یطفی نارنا یطفی النیران نار من رآی پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود بوده ذاتی هم که چون یابد مجال گفتگوی یک حدیثی موجب آزار صد خاطر شود ذره‌ای قدرت ندارد خصم و می آزاردم وای گر مثل تو برآزار من قادر شود هرچه از ما گفت در غیبت رقیب روسیه خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود نی حدیثی میکنی باور نه سوگندی قبول جای آن دارد که از دستت کسی کافر شود صد زبان گر با شدم چون بید گویم شکر تو بند بندم کن خلاف آن اگر ظاهر شود محتشم پیشش بافسون غیر جای خود گرفت لیک کار من نخواهد کرد اگر ساحر شود درد غم عشق را طبیب نباشد مکتب عشاق را ادیب نباشد کشور تحقیق را امیر نخیزد خطبه‌ی توحید را خطیب نباشد با نفحات نسیم باد بهاران در دم صبح احتیاج طیب نباشد در گذر از عمر آنکه پیش محبان عمر گرامی بجز حبیب نباشد ایکه مرا باز داری از سر کویش ترک چمن کار عندلیب نباشد ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی معتکف کعبه را صلیب نباشد از تو به جور رقیب روی نتابم کشته غم را غم از رقیب نباشد هر که غریبست و پای بند کمندت گر تو بتیغش زنی غریب نباشد منکر خاجو مشو که هر که بمستی دعوی دانش کند لبیب نباشد مهره‌ی مهر چو از حقه مینا بنمود ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم گوئی از جرم قمر زهره‌ی زهرا بنمود سرو را در چمن آواز قیامت بنشست چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست چون بت من گره‌ی زلف چلیپا بنمود گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد دانه‌ی خال سیه بر رخ زیبا بنمود غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود بشکر خنده در احیای دل خسته دلان لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود چشم خواجو چو سر حقه‌ی گوهر بگشود لعل ناب از صدف للی لالا بنمود شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم مگر ببینمت از دور و گام برگیرم من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد میان این همه تشویش دام برگیرم ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی و گر نخواهی کفش غلام برگیرم مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم گریز نیست که دل زین مقام برگیرم ز فکرهای پریشان و بارهای فراق که بر دلست ندانم کدام برگیرم گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی من آن نیم که ره انتقام برگیرم گرم جواز نباشد به بارگاه قبول و گر مجال نباشد که کام برگیرم از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت اگر حلال نباشد حرام برگیرم شنیدم که در خاک وخش از مهان یکی بود در کنج خلوت نهان مجرد به معنی نه عارف به دلق که بیرون کند دست حاجت به خلق سعادت گشاده دری سوی او در از دیگران بسته بر روی او زبان آوری بی‌خرد سعی کرد ز شوخی به بد گفتن نیکمرد که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چو دیو دمادم بشویند چون گربه روی طمع کرده در صید موشان کوی ریاضت کش از بهر نام و غرور که طبل تهی را رود بانگ دور همی گفت و خلقی بر او انجمن برایشان تفرج کنان مرد و زن شنیدم که بگریست دانای وخش که یارب مراین شخص را توبه بخش وگر راست گفت ای خداوند پاک مرا توبه ده تا نگردم هلاک پسند آمد از عیب جوی خودم که معلوم من کرد خوی بدم گر آنی که دشمنت گوید، مرنج وگر نیستی، گو برو باد سنج اگر ابلهی مشک را گنده گفت تو مجموع باش او پراگنده گفت وگر می‌رود در پیاز این سخن چنین است گو گنده مغزی مکن نگیرد خردمند روشن ضمیر زبان بند دشمن ز هنگامه گیر نه آیین عقل است و رای خرد که دانا فریب مشعبد خورد پس کار خویش آنکه عاقل نشست زبان بداندیش بر خود ببست تو نیکو روش باش تا بد سگال نیابد به نقص تو گفتن مجال چو دشوار آمد ز دشمن سخن نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن جز آن کس ندانم نکو گوی من که روشن کند بر من آهوی من گفت عبدالله شیخ مغربی شصت سال از شب ندیدم من شبی من ندیدم ظلمتی در شصت سال نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال صوفیان گفتند صدق قال او شب همی‌رفتیم در دنبال او در بیابانهای پر از خار و گو او چو ماه بدر ما را پیش‌رو روی پس ناکرده می‌گفتی به شب هین گو آمد میل کن در سوی چپ باز گفتی بعد یک دم سوی راست میل کن زیرا که خاری پیش پاست روز گشتی پاش را ما پای‌بوس گشته و پایش چو پاهای عروس نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر نه از خراش خار و آسیب حجر مغربی را مشرقی کرده خدای کرده مغرب را چو مشرق نورزای نور این شمس شموسی فارس است روز خاص و عام را او حارس است چون نباشد حارس آن نور مجید که هزاران آفتاب آرد پدید تو به نور او همی رو در امان در میان اژدها و کزدمان پیش پیشت می‌رود آن نور پاک می‌کند هر ره‌زنی را چاک‌چاک یوم لا یخزی النبی راست دان نور یسعی بین ایدیهم بخوان گرچه گردد در قیامت آن فزون از خدا اینجا بخواهید آزمون کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ نور جان والله اعلم بالبلاغ یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده رویی در افتاده بود جفا بردی از دشمن سختگوی ز چوگان سختی بخستی چو گوی ز کس چین بر ابرو نینداختی ز یاری به تندی نپرداختی یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟ خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟ تن خویشتن سغبه دونان کنند ز دشمن تحمل زبونان کنند نشاید ز دشمن خطا درگذاشت که گویند یارا و مردی نداشت بدو گفت شیدای شوریده سر جوابی که شاید نبشتن به زر دلم خانه‌ی مهر یارست و بس ازان می‌نگنجد در آن کین کس چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی چو بگذشت بر عارفی جنگجوی گر این مدعی دوست بشناختی به پیکار دشمن نپرداختی گر از هستی حق خبر داشتی همه خلق را نیست پنداشتی تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا و من لحظکم نجلی الفاد من الجلا نعود الی صفو الرحیق بمجلس تدور بنا الکاسات تتلو علی الولا رحیقا رقیقا صافیا متلالا فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها تحن الیها الوحش من جانب الفلا خوابی الحمیرا افتحوها لعشره بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا یتابع سکر الراح سکر لقائکم فیسکر من یهوی و یفنی من قلا انا شدکم بالله تعفون اننی لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا لمولا تری فی حسنه و جماله امانا من الافات و الموت و البلا سقی الله ارضا شمس دین یدوسها کلا الله تبریزا باحسن ما کلا چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما درآید جان فزای من گشاید دست و پای من که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا در خصومت آمدند و در جفا دو مرقع پوش در دار القضا قاضی ایشان را به کنجی برد باز گفت صوفی خوش نباشد جنگ‌ساز جامه‌ی تسلیم در بر کرده‌اید این خصومت از چه در سر کرده‌اید گر شما هستید اهل جنگ و کین این لباس از سر براندازید هین ور شما این جامه را اهل آمدید در خصومت از سر جهل آمدید من که قاضی‌ام نه مرد معنوی زین مرقع شرم می‌دارم قوی هر دو را بر فرق مقنع داشتن به بود زین سان مرقع داشتن چون تو نه مردی نه زن در کار عشق کی توانی کرد حل اسرار عشق گر به سر راه عشقی مبتلا برفکن برگستوانی از بلا گر بدعوی عزم این میدان کنی سر دهی بر باد و ترک جان کنی سر به دعوی بیش ازین مفر از تو تا به رسوایی نمانی باز تو دارد که چون تو پادشهی بنده‌ات شوم قربان اختلاط فریبنده‌ات شوم بیعانه‌ی هزار غلام است خنده‌ات سد بار بنده‌ی لب پر خنده‌ات شوم سد کس به یک نگه فکنی در کمان لطف شیدایی نگاه پراکنده‌ات شوم پروانه سوزد از پی سد گام پرتوت سرگرم شمع عارض تابنده‌ات شوم خوش اختریست اینکه بر آمد به طالعت وحشی غلام اختر تابنده‌ات شوم یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند مژده را شد بال و پر پیدا که موران ضعیف قوت عنقا ز تشریف سلیمان یافتند رنج بیماران مرفوع الطمع را باد برد کز مسیحا نسخه‌ی پر فیض درمان یافتند ز آفتاب فتنه گشتند ایمن از دوران که باز خویش را در سایه دارای دوران یافتند دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا فتنه را با ملک چون دست و گریبان یافتند کرد بی زحمت در انگشت سلیمان دست غیب در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند مرغ اقبالی که دیر از ناز می‌آمد فرود آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند بر زمین بارند آمین بس که اهل آسمان محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف با مملکت مصر به زندان نتوان بود در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست موقوف لب چشمه‌ی حیوان نتوان بود دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر پیوسته چنین غرقه‌ی طوفان نتوان بود بی رایحه‌ی زلف تودر فصل بهاران از باد هوا خادم ریحان نتوان بود ور در سرآن زلف پریشان رودم دل از بهر دل خسته پریشان نتوان بود خاموش نشاید شدن از ناله‌ی شبگیر زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد با ساغر می منکر مستان نتوان بود تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری چندین همه در محنت کرمان نتوان بود رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج بی برگ درین منزل ویران نتوان بود ای نام تو در هر لغتی ذکر انام وز تذکره‌ی نام تو شیرین لب و کام بی‌نام تو شعله‌ها تباهند تباه با نام تو کارها تمامند تمام ای خامه ورق چون به مداد آرائی آرای به مدح ملک بطحائی شاهی که کند در صفت نور رخش هر بیضه‌ای از زاغ قلم بیضائی دارد ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد جرم دو جهان به جرم من ضم سازد تا عفو که چشم کائناتست بر آن چشم از همه پوشیده به من پردازد عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود ظرفش ز جهان وسیع‌تر خواهد بود در ساحت صحرای گناهی که مراست جا یافته بیش جاوه گر خواهد بود ای شیخ که هست دایم از نخوت تو در طعنه‌ی آلایش من عصمت تو گر عفو خدا کم بود از طاعت تو دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو چون داد قضا صیقل مرآت وجود در شرم تو اغراق به نوعی فرمود کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز عکست شود اندر رخ از آیننه نمود اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم در تک شکند تارک خورشید بسم برگرد جهان چو شعله‌ی جواله گر چرخ زند نگسلدش دم از دم این آب که خضر ازو بقا خواسته است وز غیرتش آب زندگی کاسته است از قوت فواره نگشتست بلند کز جای ز تعظیم تو برخاسته است این کوثر فیض بخش کز خجلت او آب چه زمزم به زمین رفته فرو گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب کز عکس رخ تو آتش افتاده درو این حوض که دل هلاک نظاره‌ی اوست صد آیه‌ی فیض بیش درباره‌ی اوست در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ آبی که زبانه کش ز فواره‌ی اوست آن طبع که چون آینه‌ی پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق می‌رود چون آتش طراح که طرح این بنا ریخته است انواع صنایع بهم آمیخته است دهقانی باغ سحر پنداری از اوست کز آب نهال‌ها برانگیخته است این آب که شعله‌ی‌وش ز جا می‌خیزد وز میل به ذیل باد می‌آویزد ماناست به اشگ محتشم کز تف دل می‌جوشد و از درون برون می‌ریزد این حوض که در دیده هر نکته رسی از جام جهان نماسبق برده بسی آیینه‌ی صد صورت گوناگونست آیینه‌ی بدین گونه ندیدست کسی المنة لله که از سعی جمیل این منزل فیض‌بخش بی‌مثل و عدیل شد ساخته همچو خانه‌ی ابراهیم از تمشیت غلام شاه اسمعیل ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده آیینه که بینم این تن غم فرسود آمد به نظر خیالی اما آن نیز چون نیک نمود جز خیال تو نبود گردون که به امر کن فکان چاکرتست فرمانده از آنست که فرمانبر توست در سایه محال نیست خورشید که تو خورشیدی و سایه‌ی خدا بر سر توست آن فتنه که در سربلند افسرتوست ریزنده خونها ز سر خنجر توست در سرداری که عالمی را بکشی قربان سرت شوم چها در سر توست این بنده که ملک نظم پیوستش بود تسخیر جهان مرتبه‌ی پستش بود در دست نداشت غیر اشعار نفیس در پای تو ریخت آنچه در دستش بود دی از کرم داور دوران کردم سودی و زیان نیز دو چندان کردم طالع بنگر که بر در حاتم دهر رفتم که کنم فایده‌ی نقصان کردم آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود هر ساتل به من تفقدی می‌فرمود بی‌لطفیش امسال اگر وزن کنم هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود ناچار ما چار شدیم از کرمش راضی و ازو نیامد آن هم به وجود هرنجم که بر فلک رود زایت وی رجعت کند اختلال در رفعت وی نواب ولی نجم غرایب اثریست که آثار سعادتست در رجعت وی آصف که مهین سواد اقلیم بقاست وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست تا عارضه در خانه‌ی دو روزش ننشاند معلوم نشد که سلطنت از که به پاست در عهد تو کامرانی خواهم کرد از عمر گروستانی خواهم کرد دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر در پای تو جان فشانی خواهم کرد ای کرده قدوم تو سرافراز مرا وز یک جهتان ساخته‌ی ممتاز مرا از خاک مذلتم چو برداشته‌ای یک باره نگهدار و مینداز مرا گفتند ز حادثات این دیر خراب بر بستر درد رفته پای تو به خواب دست الم تو را خدا برتابد تا پای سلامتت درآید به رکاب از الفت درد اگرچه کلفت داری صد شکر که بر علاج قدرت داری آن پای که بر بستر درد است امروز فرداست که در رکاب صحت داری آزار تو دور از تن زیبای تو باد بهبود تو خاطر اعدای تو باد ای سیم بدن آشوب فکن تا درد ز پای تو شود بر چیده هر سر که بود فتاده در پای تو باد ای نخل نراد اول سر من نواب کز و نیم مه و سال جدا این عیدم از آن قبله‌ی آمال جدا امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور من مانده‌ام از کعبه‌ی اقبال جدا ای گشته وثاق کمترین مولایت پرنور ز نعلین فلک فرسایت پا اندازی به رنگ رخساره‌ی تو آورده ز خجلت که کشد در پایت سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست در روضه‌ی سلطنت چو نخلست قدش کارایش تشریف شهنشاهی ازوست اسلام که گم کرده ز دل آرامم بسیار خطر دارد ازو اسلامم ز آن آفت دین که هست اسلامش نام ترسم که به کافری برآید نامم آن طره چو دارم من بدنام ز دست سررشته‌ی دین رفت به ناکام ز دست تاتاری از آن سلسله در دستم بود یک باره به داده بودم اسلام ز دست در کعبه قدم نهاده‌ام وای به من دور از ره دین فتاده‌ام وای به من از وسوسه‌ی عشق مسلمان سوزی اسلام ز دست داده‌ام وای به من اسلام که صید اهل ایمان فن اوست دام دل و دین طرز نگه کردن اوست خون دل عاشقان که صید حرمند در گردن آهوان صید افکن اوست اسلام مگو آفت ایام است این افت چه بلای صبر و آرام است این کفر آمد و داد خاک ایمان بر باد از قوت اسلام چه اسلام است این اسلام مرا ای دل دیندار ببین در صورت او قدرت جبار ببین چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر گردن زن آهوان تاتار ببین چیزی که به گل داده خدا زیبائیست وان نیز که داده سرور ار عنائیست اما به تو آن چه داده از پا تا سر اسباب یگانگی و بی‌همتائیست ای شمع سرا پرده‌ی شاهنشاهی سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی گر پرده ز چهره افکنی برخیزد بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی آن دست که نخل قد آدم ریزد نخلی به نزاکت قدت کم ریزد گر نازکیت به سر و آزاد دهند چون باد صبا بجنبد از هم ریزد ای جلوه‌ات از قامت چابک نازک وی نخل قد تو را تحرک نازک از بس که لطیفی قدمت‌تر نشود گر به خرامی بر آب نازک نازک در بزم حکیمان ز می شورانگیز نی‌تاب نشستن است و نی پای گریز از بهر من تنگ سراب ای ساقی مینا به سر پیاله کج‌دار و مریز گفتم چو رسد کوکبه‌ی دولت تو بیش از همه بندم کمر خدمت تو بی‌طالعیم لباس صحت بدرید تا زود نیابم شرف صحبت تو سقا پسرا خسته دل از دست توام بیمارتر از چشم سیه مست توام سر از قدم تو برندارم شب و روز ماننده باد مهره پا بست توام سلاخ که آدمی کشی شیوه‌ی اوست چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن ور پوست کند مرا نگنجم در پوست سلاخ که ساختی به پردانی خویش کار همه جز عاشق زندانی خویش می‌میرم از انتظار کی خواهی کرد سلاخی گوسفند قربانی خویش گیرم که به چشم خلق پوید دشمن با من ره غالبیت اندر همه فن با این چه کند که خود یقین می‌داند کو مغلوبست و غالب مطلق من از لطف تو سهل است کرم ورزیدن چشم از گنه بی گنهان پوشیدن دعوی نکنم که بی گناهم اما دارم گنهی که می‌توان بخشیدن چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن باید ز چه رسوای جهان گردیدن گوئی که نمی‌توانیم دید آری با غیر تو را نمی‌توانم دیدن خواهم که شبی محو جمال تو شوم نظارگی بزم وصال تو شوم وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر بنشینم و فانوس خیال تو شوم آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو گفتم به نظاره کام بردارم ازو نادیده رخش تمام رفتم از کار وز نیم نفس تمام شد کارم ازو روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینه‌ی من تا پروسوفار نشست گاه از همه وجه طامعم می‌دانند گاه از همه باب حاتمم می‌دانند می‌آمی‌زند راستی را به دروغ آنها که زبان به این و آن می‌رانند بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب وان چشم دو بین که بود هم رفت به خواب دادیم هزار بوسه بر یک سده کردیم هزار سجده در یک محراب این بستر خستگی که انداخته‌ام بروی ز تب هجری تو بگداخته‌ام ابروی تو لیک در نظر محرابیست کز سجده آن به فرقتت ساخته‌ام ای کوی تو قبله‌گاه ارباب قبول بی‌سجده‌ی تو طاعت ما نا مقبول محراب بلند کعبه‌ی ابرویت کز دور مرا به سجده دارد مشغول ای درگه خاصت از شرف کعبه عام وی چرخ به سده‌ی تو در سجده مدام نام تو از آن زمانه محراب نهاد تا خلق به سجده‌ی تو آیند تمام زان پیش که هجر تو برد آرامم آمد به وداع تو دل خود کامم فریاد که بیشتز ز هنگام فراق دل سوخت ازین وداع بی‌هنگامم با آن که به مهر آزمونم کردی در بارگه وفا ستونم کردی با یان قدم دیر تحرک که مراست از خاطر خود زود برونم کردی خسرومنشی که دور خواندش فرهاد در واقعه دیدم که به من اسبی داد این واقعه را معبران می‌گویند تعبیر مراد است مرادست مراد فرهاد ز کوه کندن بی‌بنیاد آوازه‌ی شهرتش در افاق افتاد این نادره‌ی فرهاد اگر کوه نکند صد کوه طلا به منعم و مفلس داد لی شیر فلک اسیر صیادی تو در وادی دین شیر خدا هادی تو ادراک به میزان خرد می‌سنجد با خسروی ملوک فرهادی تو ای قصر بلند آسمان پیش تو پست خلقت همه‌ی زیردست از روز الست بر تافته روزگار دستم به جفا دریاب و گرنه میرود کار ز دست هرچند که بهر پاس جمیعت تو هستند هزار بنده در خدمت تو یک بنده بی‌ریاست کز ادعیه است مشغول به پاسبانی دولت تو ای نورده آیینه‌ی احساس مرا لطف تو کلید قفل وسواس مرا نام تو خدا کرده چو فرهاد تو نیز بردار ز پیش کوه افلاس مرا در راه دگر اگرچه چست آمده‌ای در راه وفا و مهر سست آمده‌ای ای یار درست وعده دیر وفا دیر آمده‌ای ولی درست آمده‌ای یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد بر من ستم از طاقت من بیش نکرد هرچند که انتظار بسیارم داد آخر نه وفا به وعده خویش نکرد بی‌تحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد چشمی به سواد رقعه بنده نکرد کاهی به بهای تحفه‌ی بنده نداد عید آمد و بانگ نوبت سلطانی هرگوشه گذشت از فلک چوگانی بر چرخ برین جذر اصم گوش گرفت از غلغله‌ی کوس محمد خانی این عید حضور خان چو ملک افروزست عید که و مه مبارک و فیروزست کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست چون عید بزرگ کاشیان امروزست خانی که سپهرش به سجود آمده است مه بر درش از چرخ کبود آمده است در سایه‌ی آفتاب عیسی نسبی است کز چرخ چهارمین فرود آمده است ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ وی چرخ شکاری تو با چرخ به چنگ با آن که کند کلنگ بیخ همه چیز شاهین تو کند از جهان بیخ کلنگ بر پیکر آن سرور خورشید علم کز عارضه‌ای گشته مزاجش درهم چندان به دمم دعا که برباد رود از آینه‌ی وجود او گرد الم خورشید سپهر سر بلندی بهزاد کز مادر دهر از همه عالم زیر سرت گفتند که بر بستر ضعف است ملول بهر شعفش به دلف بشین باد آن ضاد آن شوخ که تکیه‌گاه او چشم ترست بازوی شهان چو بالشش زیر سرت از بس که اساس بستر او عالیست چادر شب بسترش سپهر گرست چادر شب بستر خود ای طرفه‌نگار گر شب بسر افکنی و گردی سیار از شمع و چراغ پر شود روی زمین وز شعشعه‌ی پر ز مه سپهر سیار گوئی ز ته بستر آن حجله نشین تا ناف پر است از نافه‌ی‌چین چادر شب بسترش اگر افشانند تا حشر هوا عبیر بارد به زمین آن ماه که در خوبی او نیست خلاف ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف در خلوت خواب او فلک دانی چیست چادر شب زرنگار بالای لحاف بی زحمت تو با تو وصالی است مرا فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا در پیش خیال تو خیال است تنم پیوند خیال با خیالی است مرا غم کرد ریاض جان مه و سال مرا آئینه ندارد دل خوشحال مرا صیاد ز بس که دوستم می‌دارد بسته است در آغوش قفس بال مرا دل خاص تو و من تن تنها اینجا گوهر به کفت بماند و دریا اینجا در کار توام به صبر مفکن کارم کز صبر میان تهی‌ترم تا اینجا ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا چون شمع به بزم درد افروخت مرا من گریه و سوز دل نمی‌دانستم استاد تغافل تو آموخت مرا عشق تو بکشت عالم و عامی را زلف تو برانداخت نکونامی را چشم سیه مست تو بیرون آورد از صومعه بایزید بسطامی را می‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا با توبه‌ی من داشت نمک جنگ هوا هر لکه‌ی ابرم چو عزائم خوانی در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا عیسی لب و آفتاب روئی پسرا زنار خط و صلیب موئی پسرا لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا خوارند چو پیش مهر پروین و سها پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را یک شب به فریب داشت غمگین ما را گفتم بده آن وعده‌ی دوشین ما را دست بزد و نکرد تمکین ما را ای دوست اگر صاحب فقری و فنا باید که شعورت نبود جز به خدا چون علم تو هم داخل غیر است و سوی باید که به علم هم نباشی دانا از من شب هجر می‌بپرسید حباب دریای غمم کدام آرام و چه خواب در دل بود آرام و خیالی هر موج در دیده خیال خواب شد نقش بر آب سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب بار همه خار و خس کشیدیم چو آب آخر به وطن نیارمیدیم چو آب رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب جسمی دارم چو جان مجنون همه درد جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب جسمی دارم چو جان مجنون همه درد جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب از هیبت آن آب تن آتش تاب رفت آتشی از آتش و آبی از آب خاقانی را ز بس که بوسید آن لب دور از لب تو گرفت تبخال از تب آری لبت آتش است خندان ز طرب از آتش اگر آبله خیزد چه عجب طوطی دم دینار نشان است آن لب غماز و دو روی از پی آن است آن لب زنهار میالای در آن لب نامم کلوده‌ی لب‌های کسان است آن لب گر من به وفای عشق آن حور نسب در دام دگر بتان نیفتم چه عجب حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب کان ماه مرا همای داده است لقب از عشق بهار و بلبل و جام طرب گل جان چمن بود که آمد بر لب لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب جان چمن و جان چمانه بطلب آمد به چمن مرغ صراحی به شغب جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب چون بینی هر دو مرغ را گل در لب بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب خاقانی اگرچه در سخن مردوش است در دست مخنثان عجب دستخوش است خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است انگشت نمای نیست، انگشت‌کش است خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست ملکی که به جمشید و فریدون نرسید گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است وز غدر فلک خلاص را هم به شک است هر مائده‌ای که دست‌ساز فلک است یا بی‌نمک است یا سراسر نمک است آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست هرچند جگر به صبر می‌ماند راست صبر از جگر سوخته چون شاید خواست خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است نانش ز جهان یا ز فلک بی‌نمکی است گر جمله کژی است در جهان راست کجاست ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت پای آبله در کوی بلا جوئیمت از هر دهنی یکان یکان پرسیمت در هر وطنی جدا جدا جوئیمت کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت ناسوختن از تو طمع خامم بود تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست پائی که ره وصل نوشتی پیوست زان دست کنون در گل غم دارم پای زان پای کنون بر سر دل دارم دست خاقانی از آن ریزش همت که توراست جستن ز فلک ریزه‌ی روزی نه رواست بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست کان ریزه کشی از در روزی‌ده ماست کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت نی درخور زهد سازد از دنیا رخت از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت چه سود که نیستش به معشوقی بخت چه آتش و چه خیانت از روی صفات خائن رهد از آتش دوزخ هیهات یک شعله از آتش و زمینی خرمن یک ذره خیانت و جهانی درکات از فیض خیالت چمن سینه شکفت از دیدن رویت گل آئینه شکفت چون صبح لب از خنده‌ی جاوید نبست هر گل که ز باغ دل بی‌کینه شکفت گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست چندین چه دود که پای بر آتش نیست آنگاه که بود، ناخوشی‌ها خوش بود و امروز که او نیست خوشی‌ها خوش نیست زنار خطی عید مسیحا رویت من کشته‌ی آن صلیب عنبر بویت آن شب که شب سده بود در کویت آتش دل من باد و چلیپا مویت در غصه مرا جمله جوانی بگذشت ایام به غم چنان که دانی بگذشت در مرگ خواص، زندگانی بگذشت عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است دل را همه جا یاد تو خضر راه است از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است خورشید گواه است و سحر آگاه است گردون حشمی ز پایه‌ی زفعت اوست دریا نمی از ترشح نعمت اوست خورشید که داد چرخ بر سر جانش پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست مسکین دلم از خلق وفائی می‌جست گمره شده بود، رهنمائی می‌جست ماننده‌ی آن مرد ختائی که به بلخ برکرد چراغ و آشنائی می‌جست از هر نظری بولهبی در پیش است ما غافل از الاعجبی در پیش است از هر نفسی تیره شبی در پیش است از هر قدمی بی‌ادبی در پیش است مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت زرین تنش از دل شبه‌ناک بسوخت پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت خاقانی را دل تف از درد بسوخت صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت پروانه چو شمع را دلی سوخته دید با سوخته‌ای موافقت کرد بسوخت خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست خون آلود است همچنان باز فرست در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود چون بیع به سر نرفت جان باز فرست داغم به دل از دو گوهر نایاب است کز وی جگرم کباب و دل در تاب است می‌گویم اگر تاب شنیدن داری فقدان شباب و فرقت احباب است بر جان من از بار بلا چیست که نیست بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست گویند تو را چیست که نالی شب و روز از محنت روز و شب مرا چیست که نیست گر سایه‌ی من گران بود در نظرت من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت هم زحمت من ز سایه‌ی من برخاست هم زحمت سایه‌ی من از خاک درت سلطان ز در قونیه فرمان رانده است بر خاقانی در قبول افشانده است سیمرغ که وارث سلیمان مانده است شهباز سخن را به اجابت خوانده است بینی کله شاه که مه قوقه‌ی اوست گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست عفریت ستم زو که سلیمان نیروست دربند چو کوزه‌ی فقع بسته گلوست چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست چون نان تو موری نخورد مائده چیست چون منقطعان راه را نان ندهی پس ز آمدن فید بگو فائده چیست خاقانی را شکسته دیدی به درست گفتی که ز چاره دست می‌باید شست زان نقش که آبروی برباید جست ما دست به آبروی شستیم نخست نونو دلم از درد کهن ایمن نیست و آن درد دلم که دیده‌ای ساکن نیست می‌جویم بوی عافیت لیکن نیست آسایشم آرزوست این ممکن نیست صبح شب برنائی من بوالعجب است یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است دارم دم سرد و ترسم از موی سپید این باد اگر برف نبارد عجب است خاقانی اگر خرد سر ترا یار است سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است زیرا سر هر کز خرد افسردار است بر گردنش از زه گریبان عار است ملاح که بهر ماه من مهد آراست گفتی کشتی مرا چو کشتی شد راست چندان خبرم بود که او کشتی خواست در آب نشست و آتش از من برخاست تندی کنی و خیره کشیت آئین است تو دیلمی و عادت دیلم این است زوبینت ز نرگس سپر از نسرین است پیرایه‌ی دیلم سپر و زوبین است آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت اسبی که فکند سم کجا داند رفت در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست عشاق تو را به دیده در خواب کجاست خورشید ز غیرتت چنین می‌گوید کز آتش تو بسوختم آب کجاست مرغی که نوای درد راند عشق است پیکی که زبان غیب داند عشق است هستی که به نیستیت خواند عشق است و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت با یار سر انداختنم سود نداشت در کار حیل ساختنم سود نداشت کژ باخته‌ام بو که نمانم یکدست هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت از عشق لب تو بیش تیمارم نیست کالوده‌ی لب‌هاست سزاوارم نیست گر خود به مثل آب حیات است آن لب چون خضر بدو رسید در کارم نیست گرچه صنما همدم عیسی است دمت روح القدسی چگونه خوانم صنمت چون موی شدم ز بس که بردم ستمت موئی موئی که موی مویم ز غمت از خوی تو خسته‌ایم و از هجرانت در دست تو عاجزیم و در دستانت نوش از کف تو مزیم و از مرجانت در از لب تو چینم و از دندانت ناوک زن سینه‌ها شود مژگانت افسون‌گر دردها شود مرجانت چون درد بدید آن لب افسون خوانت از دست لبت گریخت در دندانت تشویر بتان از رخ رخشان تو خاست تسکین روان از لب خندان تو خاست هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست درد دل من ز درد دندان تو خاست تب کرد اثر در گل عنبر بارت اینک خوی تب نشسته بر گل‌زارت بیمار بس است نرگس خون‌خوارت بیماری را چکار با گلنارت خاقانی را گلی به چنگ افتاده است کز غالیه خالش جو سنگ افتاده است زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است چون قافیه‌ی بنفشه تنگ افتاده است در بخشش حسن آن رخ و زلفی که توراست یک قسم فتادند چنان کایزد خواست حسن تو بهار است و شب و روز آراست قسم شب و روز در بهار آید راست چون سوی تو نامه‌ای نویسم ز نخست یا از پی قاصدی کمر بندم چست باد سحری نامه رسان من و توست ای باد چه مرغی که پرت باد درست نور رخ تو طلسم خورشید شکست خورشید ز شرم سایه از خلق گسست رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت ناچار که خورشید سوی ذره شود ذره سوی خورشید کجا داند رفت عشقی که ز من دود برآورد این است خون می‌خورم و به عشق درخورد این است اندیشه‌ی آن نیست که دردی دارم اندیشه به تو نمی‌رسد درد این است از کوهه‌ی چرخ مملکت مه در گشت وز گوشه‌ی نطع مکرمت شه درگشت اسکندر ثانی است که از گه در گشت یا سد سکندر که به ناگه در گشت تب داشته‌ام دو هفته ای ماه دو هفت تبخال دمید و تب نهایت پذرفت چون نتوانم لبانت بوسید به تفت تبخال مرا بتر از آن تب که برفت از دست غم انفصال می‌جویی، نیست با ماه نواتصال می‌جویی، نیست از حور و پری وصال می‌جویی، نیست با حور و پری خصال می‌جویی، نیست آفاق به پای آه ما فرسنگی است وز ناله‌ی ما سپهر دود آهنگی است بر پای امید ماست هر جا خاری است بر شیشه‌ی عمر ماست هر جا سنگی است بپذیر دلی را که پراکنده‌ی توست برگیر شکاری که هم افکنده‌ی توست با صد گنه نکرده خاقانی را گر زنده گذاری ار کشی بنده‌ی توست خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست هم محرم عشق باش کانده کش توست داری تف عشق از تف دوزخ مندیش کن آتش او هیزم این آتش توست آن غصه که او تکیه‌گه سلطان است بهتر ز چهار بالش شاهان است آن غصه عصای موسی عمران است آرامگه او ید بیضا زان است رخسار تو را که ماه و گل بنده‌ی اوست لشکرگه آن زلف سر افکنده‌ی اوست زلفت به شکار دل پراکنده‌ی اوست لشکر به شکارگه پراکنده‌ی اوست شب چون حلی ستاره درهم پیوست ما هم چو ستارگان حلی‌ها بربست با بانگ حلی چو دربرم آمد مست از طالع من حلیش حالی بگسست آن نرگس مخمور تو گلگون چون است بادام تو پسته‌وار پر خون چون است ای داروی جان و آفتاب دل من چونی تو و چشم دردت اکنون چون است خاقانی اسیر یار زرگر نسب است دل کوره و تن شوشه‌ی زرین سلب است در کوره‌ی آتش چه عجب شفشه‌ی زر در شفشه‌ی زر کوره‌ی آتش عجب است تا یار عنان به باد و کشتی داده است چشمم ز غمش هزار دریا زاده است او را و مرا چه طرفه حال افتاده است من باد به دست و او به دست باد است از غدر فلک طعن خسان صعب‌تر است وز هر دو فراق غم رسان صعب‌تر است صعب است فراق یار دلبر لیکن محتاج شدن به ناکسان صعب‌تر است خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست در کار شکسته‌ای چو خود دل دربست پروانه چه مرد عشق خورشید بود کورا به چراغ مختصر باشد دست غم بر دل خاقانی ترسان بنشست گو بر لب آب و آتش آسان بنشست تا رفته معزی و عزیزانش از پس بر خاتم جانم چو سلیمان بنشست آن بت که ز عشق او سرم پر سود است نقش کژ او هیچ نمی‌گردد راست پیش آمد امروز مرا صبح‌دمی گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است با عارض تو برابر کی کرده است با روی تو روی گل ز خجلت در باغ هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است ای صید شده مرغ دلم در دامت من عاشق آن دو لعل میگون فامت ای ننگ شده نام رهی بر نامت تا جان نبری کجا بود آرامت غار سپید است پناهی دهدت وز بالش نقره تکیه‌گاهی دهدت ده قطره‌ی سیماب بریزی در نه ماه شود چارده ماهی دهدت قالب نقش بندی لاهوت است گلخن ابلیس و چه هاروت است گر سفره‌ی پر زر است هر روزی هر ماه نه ... حقه‌ی پر یاقوت است دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ وز حاصل ایام چه در دستم هیچ شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ وین خانه و فرش باستانی هم هیچ از نسیه و نقد زندگانی همه را سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ خاقانی اساس عمر غم خواهد بود مهر و ستم فلک بهم خواهد بود جان هم به ستم درآمد اول در تن و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود استاد علی خمره به جوئی دارد چون من جگری و دست و روئی دارد من یک لبم و هزار خنده که پدر هر دندانی در آرزوئی دارد هر روز فلک کین من از سر گیرد بر دست خسان مرا زبون تر گیرد با او همه کار سفلگان درگیرد من سفله شدم بو که مرا درگیرد خاقانی وام غم نتوزد چه کند چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند شمع از تن و سر در نفروزد چه کند جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند خاقانی را جور فلک یاد آید گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید در رقص آید چو دل به فریاد آید در فریادش عهد ازل یاد آید خاقانی را که آسمان بستاید ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید هجو تو کنون بسان مدح آراید کز باده‌ی نیک سرکه هم نیک آید چون قهر الهی امتحان تو کند حصن تو نهنگ جان‌ستان تو کند وآنجا که کرم نگاهبان تو کند از کام نهنگ حصن جان تو کند درویش که اخلاق الهی دارد در ملک وجود پادشاهی دارد چون قدرت او ز ماه تا ماهی است دانستن چیزها کماهی دارد این چرخ بدآئین نه نکو می‌گردد زو عمر کهن حادثه نو می‌گردد از چرخ مگو این همه خاکش بر سر کاین خاک نیرزد که بر او می‌گردد روزی فلکم بخت اگر بازآرد یار از دل گم بوده خبر بازآرد هجران بشود آتشم از دل ببرد وصل آید و آبم به جگر بازآرد خواهند جماعتی که تزویر کنند از حیله طریق شرع تغییر کنند تغییر قضا به هیچ رو ممکن نیست هرچند که این گروه تدبیر کنند والا ملکی که داد سلطانی داد من دانم گفت کام خاقانی داد گفتم ملکا چه داد دل دانی داد چون عمر گذشته باز نتوانی داد تا در لب تو شهد سخنور باشد نشگفت اگر شهد تب آور باشد شاید که تب تو حسن پرور باشد خورشید به تب لرزه نکوتر باشد خواهی شرفت هردمی اعلا باشد باشد طلب فروتنی تا باشد با خاک نشینان بنشین تا گویند هر چیز سبک‌تر است بالا باشد معشوق ز لب آب حیات انگیزد پس آتش تب چرا ازو نگریزد آن را که ز لب دم مسیحا خیزد آخر به چه زهره تب در او آویزد در مسلخ عشق جز نکو را نکشند لاغر صفتان زشت خو را نشکند گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز مردار بود هر آنکه او را نکشند این رافضیان که امت شیطانند بی‌دینانند و سخت بی‌ایمانند از بس که خطا فهم و غلط پیمانند خاقانی را خارجی می‌دانند پیغام غمت سوی دلم می‌آید زخمت همه بر روی دلم می‌آید دل پیش درت به خاک خواهم کردن کز خاک درت بوی دلم می‌آید خواهی شرف مردم دانا باشد عزت مطلب فروتنی تا باشد با صدر نشینان منشین کز میزان هر سنگ سبک‌تر است بالا باشد توفیق رفیق اهل تصدیق شود زندیق در این طریق صدیق شود گر راز مرا ندانی انکار مکن تقلید کن آنقدر که تحقیق شود این بند که بر دلم کنون افکندند نقبی است که بر خانه‌ی خون افکندند دل کیست کز او صبر برون افکندند خیمه چه بود چونش ستون افکندند آنجا که قضا رهزن حال تو شود گر خانه حصار است وبال تو شود چون رحمت حق شامل حال تو شود صحرای گشاده حصن مال تو شود درد سر مردم همه از سر خیزد چون یافت کله درد قویتر خیزد داری سر آن کز سر سر برخیزی تا درد سر و بار کله برخیزد ساقی رخ من رنگ نمی‌گرداند ناله ز دل آهنگ نمی‌گرداند باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست کن سیل تو این سنگ نمی‌گرداند هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد یاد تو ز خاطرم فراموش نشد مذکور نشد نام تو بر هیچ زبان کاجزای وجودم همگی گوش نشد ای صاحب رای کامل و بخت بلند سعی تو برای مال دنیا تا چند فردا که رود جان تو از تن بیرون اعدا همه آن مال به عشرت بخورند کو آنکه به پرهیز و به توفیق و سداد هم باقر بود هم رضا هم سجاد از بهر عیار دانش اکنون به بلاد کو صیرفی و کو محک و کو نقاد ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم کز فرقت آن دریا بس گرم جگر دارم می تازم ترکانه تا حضرت خاقانی کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی کاندر پی او دایم من سیر قمر دارم چون لعل ز خورشیدش جز گرمی و جز تابش من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم گر بشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر دارم مولای فنی صبری لا تخرج من صدری لا تبعد نستبری کز هجر ضرر دارم ای عشق صلا گفتی می آیم بسم الله آخر به چه آرامم گر از تو حذر دارم گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم قوت ملکی دارم گر شکل بشر دارم آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو بستم چو صدف من لب یعنی که گهر دارم شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا والله ز دور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و هم نشود این درازنا اما چنین نماید کاینک تمام شد چون ترک گوید اشپو مرد رونده را اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را چون راه رفتنی‌ست توقف هلاکت‌ست چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن مستیز همچو هندو بشتاب همرها کان جا در آتش است سه نعل از برای تو وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش اندر گلوی تو رود ای یار باوفا گر در عسل نشینی تلخت کنند زود ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا خاموش باش و راه رو و این یقین بدان سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟ ز دست این دم چون برف و اشک چون باران به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران مرا ز طعنه‌ی بیگانه آن جفا نرسید که از تعنت همسایگان و همکاران به روز جنگ ز دست غمت به فریادم چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت ولی مجال ندارم ز دست طراران هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود که بوی وصل، که واصل شود به بیماران به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ اگر نه کم شود این غلغل هواداران شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها از برای استماعش واگشاده سمع‌ها ناامیدانی که از ایام‌ها بفسرده‌اند گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع‌ها گر نه لطف او بدی بودی ز جان‌های غیور مر مرا از ذکر نام شکرینش منع‌ها شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق کز جمال جان او بازیب و فر شد صنع‌ها چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد جان صدیقان گریبان را درید از شنع‌ها تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب یک نظر بادا از او بر ما برای ینع‌ها سایه جسم لطیفش جان ما را جان‌هاست یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‌ها عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن در صف مردان قدم بر جاده‌ی اهوال زن خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند گر ترا درد دل‌ست از دیدگان قیفال زن ای مرقع‌پوش بی‌معنی که گویی عاشقم لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بی‌نیاز از بنه سپاهی ز قیدافه آمد برون که از گرد خورشید شد تیره‌گون ز التوینه هم‌چنین لشکری بیامد سپهدارشان مهتری برانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن‌روان کجا بود بر قیصران ارجمند کمند افگنی نامداری بلند چو برخاست آواز کوس از دو روی ز قلب اندر آمد گو نامجوی وزین سو بشد نامدرای دلیر کجا نام او بود گرزسپ شیر برآمد ز هر دو سپه کوس و غو بجنبید در قلبگه شاه نو ز بس ناله‌ی بوق و هندی درای همی چرخ و ماه‌اندر آمد ز جای تبیره ببستند بر پشت پیل همی‌بر شد آوازشان بر دو میل زمین جنب جنبان شد و پر ز گرد چو آتش درخشان سنان نبرد روانی کجا با خرد بود جفت ستاره همی بارد از چرخ گفت برانوش جنگی به قلب اندرون گرفتار شد با دلی پر ز خون وزان رومیان کشته شد سه هزار بالتوینه در صف کارزار هزار و دو سیصد گرفتار شد دل جنگیان پر ز تیمار شد فرستاد قیصر یکی یادگیر به نزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روز شمار چه پوزش کنی پیش پروردگار فرستیم باژی چنان هم که بود برین نیز دردی نباید فزود همان نیز با باژ فرمان کنیم ز خویشان فراوان گروگان کنیم ز التوینه بازگردی رواست فرستیم با باژ هرچت هواست همی بود شاپور تا باژ و ساو فرستاد قیصر ده انبان گاو غلام و پرستار رومی هزار گرانمایه دیبا نه اندر شمار بالتوینه در ببد روز هفت ز روم اندر آمد به اهواز رفت یکی شارستان نام شاپور گرد برآورد و پرداخت در روز ارد همی برد سالار زان شهر رنج بپردخت بسیار با رنج گنج یکی شارستان بود آباد بوم بپردخت بهر اسیران روم در خوزیان دارد این بوم و بر که دارند هرکس بروبر گذر به پارس اندرون شارستان بلند برآورد پاکیزه و سودمند یکی شارستان کرد در سیستان در آنجای بسیار خرماستان که یک نیم او کرده بود اردشیر دگر نیم شاپور گرد و دلیر کهن دژ به شهر نشاپور کرد که گویند با داد شاپور کرد همی برد هر سو برانوش را بدو داشتی در سخن گوش را یکی رود بد پهن در شوشتر که ماهی نکردی بروبر گذر برانوش را گفت گر هندسی پلی ساز آنجا چنانچون رسی که ما بازگردیم و آن پل به جای بماند به دانایی رهنمای به رش کرده بالای این پل هزار بخواهی ز گنج آنچ آید به کار تو از دانشی فیلسوفان روم فراز آر چندی بران مرز و بوم چو این پل برآید سوی خان خویش برو تازیان باش مهمان خویش ابا شادمانی و با ایمنی ز بد دور وز دست اهریمنی به تدبیر آن پل باستاد مرد فراز آوریدش بران کارکرد بپردخت شاپور گنجی بران که زان باشد آسانی مردمان چو شد شه برانوش کرد آن تمام پلی کرد بالا هزارانش گام چو شد پل تمام او ز ششتر برفت سوی خان خود روی بنهاد تفت از ورای سر دل بین شیوه‌ها شکل مجنون عاشقان زین شیوه‌ها عاشقان را دین و کیش دیگرست اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها دل سخن چینست از چین ضمیر وحی جویان اندر آن چین شیوه‌ها جان شده بی‌عقل و دین از بس که دید زان پری تازه آیین شیوه‌ها از دغا و مکر گوناگون او شیوه‌ها گم کرده مسکین شیوه‌ها پرده دار روح ما را قصه کرد زان صنم بی‌کبر و بی‌کین شیوه‌ها شیوه‌ها از جسم باشد یا ز جان این عجب بی آن و بی این شیوه‌ها مرد خودبین غرقه شیوه خودست خود نبیند جان خودبین شیوه‌ها شمس تبریزی جوانم کرد باز تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پرورده‌ی روزگار دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی گشاینده‌ی بند هاماوران ستاننده‌ی مرز مازندران ز گرز تو خورشید گریان شود ز تیغ تو ناهید بریان شود چو گرد پی رخش تو نیل نیست هم‌آورد تو در جهان پیل نیست کمند تو بر شیر بندافگند سنان تو کوهی ز بن برکند تویی از همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه گزاینده کاری بد آمد به پیش کز اندیشه‌ی آن دلم گشت ریش نشستند گردان به پیشم به هم چو خواندیم آن نامه‌ی گژدهم چنان باد کاندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریادرس بدان‌گونه دیدند گردان نیو که پیش تو آید گرانمایه گیو چو نامه بخوانی به روز و به شب مکن داستان را گشاده دو لب مگر با سواران بسیارهوش ز زابل برانی برآری خروش بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد نباید جز از تو ورا هم نبرد به گیو آنگهی گفت برسان دود عنان تگاور بباید بسود بباید که نزدیک رستم شوی به زابل نمانی و گر نغنوی اگر شب رسی روز را بازگرد بگویش که تنگ اندرآمد نبرد وگرنه فرازست این مرد گرد بداندیش را خوار نتوان شمرد ازو نامه بستد به کردار آب برفت و نجست ایچ آرام و خواب چو نزدیکی زابلستان رسید خروش طلایه به دستان رسید تهمتن پذیره شدش با سپاه نهادند بر سر بزرگان کلاه پیاده شدش گیو و گردان بهم هر آنکس که بودند از بیش و کم ز اسپ اندرآمد گو نامدار از ایران بپرسید وز شهریار ز ره سوی ایوان رستم شدند ببودند یکبار و دم برزدند بگفت آنچ بشنید و نامه بداد ز سهراب چندی سخن کرد یاد تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند که ماننده‌ی سام گرد از مهان سواری پدید آمد اندر جهان از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد باید گه نام و ننگ فرستادمش زر و گوهر بسی بر مادر او به دست کسی چنین پاسخ آمد که آن ارجمند بسی برنیاید که گردد بلند همی می خورد با لب شیربوی شود بی‌گمان زود پرخاشجوی بباشیم یک روز و دم برزنیم یکی بر لب خشک نم برزنیم ازان پس گراییم نزدیک شاه به گردان ایران نماییم راه مگر بخت رخشنده بیدار نیست وگرنه چنین کار دشوار نیست چو دریا به موج اندرآید ز جای ندارد دم آتش تیزپای درفش مرا چون ببیند ز دور دلش ماتم آرد به هنگام سور بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ به می دست بردند و مستان شدند ز یاد سپهبد به دستان شدند دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن برآراست کار ز مستی هم آن روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیامدش یاد سه دیگر سحرگه بیاورد می نیامد ورا یاد کاووس کی به روز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو که کاووس تندست و هشیار نیست هم این داستان بر دلش خوار نیست غمی بود ازین کار و دل پرشتاب شده دور ازو خورد و آرام و خواب به زابلستان گر درنگ آوریم ز می باز پیگار و جنگ آوریم شود شاه ایران به ما خشمگین ز ناپاک رایی درآید بکین بدو گفت رستم که مندیش ازین که با ما نشورد کس اندر زمین بفرمود تا رخش را زین کنند دم اندر دم نای رویین کنند سواران زابل شنیدند نای برفتند با ترگ و جوشن ز جای ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن راه ریا گم میکنی در قبله‌ی ما رو مکن رسم به تانست ای پری دین کاهی و ایمان بری اما تو قدسی جوهری با این صفتها خو مکن یارب چو من هر بی‌خبر کز فرقتت دارد خطر بیخ حیات او بکن هجران نصیب او مکن من صیدی‌ام کز سرکشی حکمت شکارت می‌کند پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن تنها ز کویت می‌روم دل گر نیاید کو میا جان هم به منت گر کند همراهی من گو مکن خار مزار محتشم گل می‌دهد از خون برون بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر وز درد من خسته مغانرا بفغان آر چون ره بحریم حرم کعبه ندارم رختم بسر کوی خرابات مغان آر مخمور دل افروخته را قوت روان بخش مخمور جگر سوخته را آب روان آر تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر از حادثه‌ی دور زمان چند کنی یاد پیغامم از آن نادره‌ی دور زمان آر ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب اسرار دل سوخته از دل بزبان آر ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر چون طائر روحم ز قدح باز نیاید او را بمی روح فزا در طیران آر رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر هر که را عشق تو سرگردان کرد هرگزش چاره‌ی آن نتوان کرد چاره‌ی عشق تو بیچارگی است هر که بیچاره نشد تاوان کرد سر به فرمان بنهد خورشیدش هر که یک ذره تو را فرمان کرد چون به زیبایی آن داری تو این چنین عاشق زارم آن کرد چشم خون‌ریز تو از غمزه‌ی تیز چشم این سوخته خون‌افشان کرد چه کنی قصد به خونم که دلم خویش را پیش رخت قربان کرد جان عطار تو خود می‌دانی که هوایت ز میان جان کرد مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا ایام چو من عاشق جانباز نیابد دلداده چنو دلبر طناز نیابد از روی نیاز او همه را روی نماید یک دلشده او را ز ره ناز نیابد بگداخت مرا طره‌ی طرارش از آن سان پیشم به دو صد غمزه‌ی غماز نیابد چونان شده‌ام من ز نحیفی و نزاری کز من به جز از گوش من آواز نیابد رفت‌ست بر دوست نیاید بر من دل داند که چنو یک بت دمساز نیابد گشتست دل آگاه که من هیچ نماندم زان باز نیاید که مرا باز نیابد آمده‌ام که صف این صفه‌ی بار بشکنم صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم روی به سنت آورم، میوه‌ی جنت آورم صورت حور بشکنم، سوره‌ی نار بشکنم غول دلیل راه شد، دیو سر سپاه شد دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد خنب و قدح تهی کنم، دیک و تغار بشکنم روز مصاف یک تنه، این همه قلب و میمنه گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم من ز کنار در کمین، تا چو مخالفی به کین سر ز میان برآورد، من به کنار بشکنم با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم گر چه فزودم آن پسر، اینهمه رنج و دردسر از می وصلش این قدر، بس که خمار بشکنم سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی گر شب وصل بوسه‌ای از لب یار بشکنم یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز رسیده بر سر الله اکبر شیراز بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر به حق روزبهان و به حق پنج نماز که گوش دار تو این شهر نیکمردان را ز دست ظالم بد دین و کافر غماز به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا که دار مردم شیراز در تجمل و ناز هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم از رشک و غیرت است که در چادری شدیم روزی که افکنیم ز جان چادر بدن بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم آن شاهدی نه‌ایم که فردا شود عجوز ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد فانی است عمر چادر و ما عمر بی‌حدیم چادر چو دید از آدم ابلیس کرد رد آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم در زیر چادر است بتی کز صفات او ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم چه جای شاهد است که شیر خداست او طفلانه دم زدیم که با طفل ابجدیم با جوز و با مویز فریبند طفل را ور نی که ما چه لایق جوزیم و کنجدیم در خود و در زره چو نهان شد عجوزه‌ای گوید که رستم صف پیکار امجدیم از کر و فر او همه دانند کو زن است ما چون غلط کنیم که در نور احمدیم ممن ممیز است چنین گفت مصطفی اکنون دهان ببند که بی‌گفت مرشدیم بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر گر ز دست او دلم از پا درآید گو درآی ور ز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر پادشاهی با گدائی گر نسازد گومساز خود پرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می‌زند گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گومگیر و آنکه او در عالم معنی ز دلبردور نیست گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر بلبل بی دل که بی گل خار خارش می‌کند گر بترک لاله‌ی احمر نگیرد گو مگیر پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند گر تهی دستی بترک سرنگیرد گو مگیر لبش می‌بوسم و در می‌کشم می به آب زندگانی برده‌ام پی نه رازش می‌توانم گفت با کس نه کس را می‌توانم دید با وی لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی بده جام می و از جم مکن یاد که می‌داند که جم کی بود و کی کی بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب رگش بخراش تا بخروشم از وی گل از خلوت به باغ آورد مسند بساط زهد همچون غنچه کن طی چو چشمش مست را مخمور مگذار به یاد لعلش ای ساقی بده می نجوید جان از آن قالب جدایی که باشد خون جامش در رگ و پی زبانت درکش ای حافظ زمانی حدیث بی زبانان بشنو از نی مست تمام آمده است بر در من نیم شب آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب کوفت به آواز نرم حلقه‌ی در کای غلام گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب کردم برجان رقم شکر شب و مدح می کامدن دوست را بود ز هر دو سبب گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من عارض سیمین تو این رخ زرین سلب گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست گفتم معذور دار زر ننماید به شب ای حسن تو آب زندگانی تدبیر وصال ما تو دانی از دیده برون مشو که نوری وز بنده جدا مشو که جانی ما با تو چو تیر راست گشتیم با ما تو هنوز چون کمانی پرسی تو ز من که عاشقی چیست روزی که چو من شوی بدانی زنهار مشو تو در خرابات هرچند قلندر جهانی شطرنج مباز با ملوکان شهمات شوی و ره ندانی عطار سخن چنین همی گفت روح است غذای مرد فانی برآمد سپاه بخار از بحار سوارانش پر در کرده کنار رخ سبز صحرا بخندید خوش چو بر وی سیاه ابر بگریست زار گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار بدرید بر تن سلب مشک بید زجور زمستان به پیش بهار به بازوی پر خون درون بید سرخ بزد دشنه زین غم هزاران هزار ز بس سرد گفتارهای شمال بریده شد از گل دل جویبار نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار؟ صبا آید اکنون به عذر شمال سحرگاه تازان سوی لاله‌زار بشویدش عارض به لولوی تر بیالایدش رخ به مشکین عذار بیارد سوی بوستان خلعتی که لولوش پود است و پیروزه تار سوی گلبن زرد استام زر سوی لاله‌ی سرخ جام عقار سوی مادر سوسن تازه تاج سوی دختر نسترن گوشوار به سر بر نهد نرگس نو به باغ به اردیبهشت افسر شاهوار نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار دهد دست و سر بوس گل را سمن چو گیرد سمن را گل اندر کنار شگفتی نگه کن به کار جهان وزو گیر بر کار خویش اعتبار که تا شادمانه نگردد زمین نپوشد هوا جامه‌ی سوکوار چو نسرین بخندد شود چشم گل به خون سرخ چون چشم اسفندیار چو نرگس شود باز چون چشم باز شود پای بط بر چنار آشکار پر از چین شود روی شاهسپرم چو تازه شود عارض گلنار نگه کن به لاله و به ابر و ببین جدا نار از دود، وز دود نار سوی شاخ بادام شو بامداد اگر دید خواهی همی قندهار و گر انده از برف بودت مجوی ز مشکین صبا بهتر انده گسار نگه کن بدین بی‌فساران خلق تو نیز از سر خود فرو کن فسار اگر نیست سوی تو داری دگر همه هوش و دل سوی این دار دار وگر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار نگه دار اندر زیان آن خویش چنانکه‌ت بگفته‌است بسیار خوار به نسیه مده نقد اگر چند نیز به خرما بود وعده و نقد خار کرا معده خوش گردد از خار و خس شود کامش از شیر و روغن فگار چه باید تو را سلسبیل و رحیق چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ جهان ره گذار است، اگر عاقلی نباید نشستنت بر ره گذار ستور است مردم در این ره چنانک بریده نگردد قطار از قطار شتابنده جمله که یک دم زدن نپاید کسی را برادر نه یار ره تو کدام است از این هر دو راه؟ بیندیش و برگیر نیکو شمار اگر سازوار است و خوش مر تو را بت رود ساز و می خوشگوار وز این حالها تو به کردار خواب نگردی همی سرد زین روزگار وز این ایستادن به درگاه شاه وز این خواستن سوی دهدار بار وز این بند و بگشای و بستان و ده وز این هان و هین و از این گیر و دار وز این در کشیدن به بینی خویش ز بهر طمع این و آن را مهار گمانی مبر کاین ره مردم است بر این کار نیکو خرد برگمار همی خویشتن شهره خواهی به شهر که من چاکر شاهم و شهریار شکار یکی گشتی از بهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار بدان تا به من برنهی بار خویش یکی دیگرت کرد سر زیر بار ستوری تو سوی من از بهر آنک همی باز نشناسی از فخر عار تو را ننگ باید همی داشتن بخیره همی چون کنی افتخار؟ ستور از کسی به که بر مردمی بعمدا ستوری کند اختیار ز مردم درختی نه‌ای بارور بلندی و بی‌بر چو بید و چنار اگر میوه داری نشد هیچ بید به دانش تو باری بشو میوه‌دار دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو، ای نابکار اگر باز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار وگر همچنین خود بمانی چو دیو دل از جهل پر دود و سر پرخمار کسی برتو نتواند، از جهل،بست یکی حرف دانش به سیصد نوار تو را صورت مردمی داده‌اند مکن خیره مر خویشتن را حمار بکن جهد آن تا شوی مردمی مکن با خدای جهان کارزار تو را روی خوب است لیکن بسی است به دیوار گرمابه‌ها بر نگار به دانش تو صورت‌گر خویش باش برون آی از این ژرف چه مردوار خرد ورز ازیرا سوی هوشمند زجاهل بسی به بود موش و مار چو مر خویشتن را بدانی به حق در این ژرف زندان نگیری قرار ز کردار بد باز گردی به عذر چو هشیار مردان سوی کردگار مر این گوهر ایزدی را به علم بشوئی ز زنگار عیب و عوار ازیرا که آتش، چو شد زر پاک، برو کرد نتواند از اصل کار ز حجت شنو حجت ای منطقی ز هر عیب صافی چو زر عیار سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین طره هندوش بین کاندر همه هندوستان هندوئی طرار نبود ور بود نبود چنین در ختن چون زلف چین بر چین مشک آسای او نافه‌ی تاتار نبود ور بود نبود چنین مرده‌ی بیمار چشم مست مخمور توام مرده‌ئی بیمار نبود ور بود نبود چنین فتنه‌ی بیدار مستان نرگس پرخواب تست خفته‌ئی بیدار نبود ور بود نبود چنین با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن هیچ گل بی‌خار نبود ور بود نبود چنین عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار در دهان خفته‌ای می‌رفت مار آن سوار آن را بدید و می‌شتافت تا رماند مار را فرصت نیافت چونک از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسی قوی بر خفته زد برد او را زخم آن دبوس سخت زو گریزان تا بزیر یک درخت سیب پوسیده بسی بد ریخته گفت ازین خور ای بدرد آویخته سیب چندان مر ورا در خورد داد کز دهانش باز بیرون می‌فتاد بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا قصد من کردی تو نادیده جفا گر تر از اصلست با جانم ستیز تیغ زن یکبارگی خونم بریز شوم ساعت که شدم بر تو پدید ای خنک آن را که روی تو ندید بی جنایت بی گنه بی بیش و کم ملحدان جایز ندارند این ستم می‌جهد خون از دهانم با سخن ای خدا آخر مکافاتش تو کن هر زمان می‌گفت او نفرین نو اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو زخم دبوس و سوار همچو باد می‌دوید و باز در رو می‌فتاد ممتلی و خوابناک و سست بد پا و رویش صد هزاران زخم شد تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو مار با آن خورده بیرون جست ازو چون بدید از خود برون آن مار را سجده آورد آن نکوکردار را سهم آن مار سیاه زشت زفت چون بدید آن دردها از وی برفت گفت خود تو جبرئیل رحمتی یا خدایی که ولی نعمتی ای مبارک ساعتی که دیدیم مرده بودم جان نو بخشیدیم تو مرا جویان مثال مادران من گریزان از تو مانند خران خر گریزد از خداوند از خری صاحبش در پی ز نیکو گوهری نه از پی سود و زیان می‌جویدش لیک تا گرگش ندرد یا ددش ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان در کوی تو ای روان پاک بستوده ترا چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا ای خداوند و شهنشاه و امیر من نگفتم جهل من گفت آن مگیر شمه‌ای زین حال اگر دانستمی گفتن بیهوده کی توانستمی بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال لیک خامش کرده می‌آشوفتی خامشانه بر سرم می‌کوفتی شد سرم کالیوه عقل از سر بجست خاصه این سر را که مغزش کمترست عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار آنچ گفتم از جنون اندر گذار گفت اگر من گفتمی رمزی از آن زهره‌ی تو آب گشتی آن زمان گر ترا من گفتمی اوصاف مار ترس از جانت بر آوردی دمار مصطفی فرمود اگر گویم براست شرح آن دشمن که در جان شماست زهره‌های پردلان هم بر درد نی رود ره نی غم کاری خورد نه دلش را تاب ماند در نیاز نه تنش را قوت روزه و نماز همچو موشی پیش گربه لا شود همچو بره پیش گرگ از جا رود اندرو نه حیله ماند نه روش پس کنم ناگفته‌تان من پرورش همچو بوبکر ربابی تن زنم دست چون داود در آهن زنم تا محال از دست من حالی شود مرغ پر بر کنده را بالی شود چون یدالله فوق ایدیهم بود دست ما را دست خود فرمود احد پس مرا دست دراز آمد یقین بر گذشته ز آسمان هفتمین دست من بنمود بر گردون هنر مقریا بر خوان که انشق القمر این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد والله اعلم بالصواب مر ترا نه قوت خوردن بدی نه ره و پروای قی کردن بدی می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم رب یسر زیر لب می‌خواندم از سبب گفتن مرا دستور نی ترک تو گفتن مرا مقدور نی هر زمان می‌گفتم از درد درون اهد قومی انهم لا یعلمون سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج از خدا یابی جزاها ای شریف قوت شکرت ندارد این ضعیف شکر حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا دشمنی عاقلان زین سان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال مغنی درین پرده دیرسال نوائی برانگیز و با او بنال مگر بر نوای چنان ناله‌ای فروبارد از اشک من ژاله‌ای □بلیناس را چون سر آمد جهان چنین گفت در گوش کار آگهان که هنگام کوچ آمد اینک فراز به جای دگر می‌کنم ترکتاز گلین خانه‌ی کو سرای منست نه من هیکلی دان که جای منست به این هفت هیکل که دارد سپهر سرم هم فرو ناید از راه مهر من آن اوج گردون پنا خسروم که در خانه می‌آیم و می‌روم گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ گهی بر پرم طاوسی را به شاخ پریوارم از چشمها ناپدید به هر جا که خواهم توانم پرید شد آمد به قدر زمان کی کنم زمان را کجا پی نهم پی کنم چو کوشم نهم بر سر سدره پای چو خواهم کنم در دل صخره جای به دشت و به دریا توانم گذشت هم الیاس دریا و هم خضر دشت جز این هر چه یابی در ایوان من نه من همنشینیست بر خوان من من آنم که خواهم شدن برفراز برون دان زمن هر چه یابند باز چو گفت این ترنم به آواز نرم سوی همرهان بارگی کرد گرم برآسود از آشوبهای جهان که جشنی بود مرگ با همرهان به خدایی که ذات لم یزلش باشد از سر بندگان آگاه دست صنعتش ز اقتدار نهد بر سر آفتاب و ماه کلاه زر فشاند ز صبح هر روزی در خم این زمردین خرگاه به رسولی که بد سبابه‌ی او سبب جامه خرقه کردن ماه به امینی که آورید بدو ز اسمان امر و نهی بی‌اکراه به کتابی که تا بدو داریم از گناهان به روز حشر گواه به کلامی که مهر ایمانست چیست آن لا اله الا الله که اگر هست یا بخواهد بود ملک و دین را نظیر همچو تو شاه تا جهان باشد از تو نازان باد رایت و چتر و تخت و تاج و کلاه □ز ابتدا کاندر آمدی به عمل بیش از این بود بارنامه و جاه کار با آب و گل نبودت بیش باز خواهی شدن بر آن ناگاه نه آب و گلی که سلطان راست به گل تیره و به آب سیاه □پارگکی کاه و نبیذم فرست رنج دل شاعر سلطان بکاه شکر چو شکر کنم از بهر می منت چون کوه بدارم ز کاه مرا وقتی خوشست امروز و حالی قدحها پر کنید و حجره خالی که داند تا چه خواهد بود فردا بزن رود و بیاور باده حالی رهی دلسوزتر از روز هجران میی خوشتر ز شبهای وصالی ز طبع خود نخواهد گشت گردون اگر زو شکر گویی یا بنالی قدح بر دست من نه تا بنوشم به یاد مجد دین زین‌المعالی گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر آه ندارم گهر گفت نداری بخر از گهرم دام کن ور نبود وام کن خانه غلط کرده‌ای عاشق بی‌سیم و زر آمده‌ای در قمار کیسه پرزر بیار ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر راه زنانیم ما جامه کنانیم ما گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور دام همه ما دریم مال همه ما خوریم از همه ما خوشتریم کوری هر کور و کر جامه خران دیگرند جامه دران دیگرند جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر سبلت فرعون تن موسی جان برکند تا همه تن جان شود هر سر مو جانور در ره عشاق او روی معصفر شناس گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار قیمت اشک چو در چیست بگو آن نظر بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم عالم ما برقرار عالمیان برگذر هر کی بزاد او بمرد جان به موکل سپرد عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر گر تو از این رو نه‌ای همچو قفا پس نشین ور تو قفا نیستی پیش درآ چون سپر چون سپر بی‌خبر پیش درآ و ببین از نظر زخم دوست باخبران بی‌خبر ای لوای اجتهاد افراشته روزه‌ی هر روز، عادت ساخته اهل وحدت را به شقوت کرده حکم بسته‌شان در ربقه‌ی صم و بکم هان، مشو مغرور بر افعال خود هان مشو مسرور بر احوال خود این عبادتهای تو مقبول نیست تا ندانی عاقبت، کار تو چیست ای بسا نعلی که وارون بسته شد شیشه‌ی امن نفوس اشکسته شد گبر چندین ساله‌ای در حین نزع کرد بر حقیقت اسلام، قطع عابدی با شد و مد و کش و فش بهر ترسا بچه‌ای شد، باده‌کش کار با انجام کار است و سرشت ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت ای بسا بدطینت و نیکوخصال ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال طینت بد، آنکه در علم ازل رفته از وی ختم بر کفر و دغل همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانه‌ی اسرار من خراب کنند نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند رخم ز چشمم هم چهره‌ی تذرو شود چو تیره شب را هم‌گونه‌ی غراب کنند تنم به تیغ قضا طعمه‌ی هزبر نهند دلم به تیر عنا مسته‌ی عقاب کنند گل مورد گشته است چشم من ز سهر ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟ ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید ستارگان ز برای من اضطراب کنند بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند ز بس که بر من باران غم زنند مرا سرشک دیده صدف‌وار در ناب کنند گر آنچه هست بر این تن نهند بر دریا به رنج در به دهان صدف لعاب کنند یک آفتم را هر روز صد طریق نهند یک اندهم را هر شب هزار باب کنند تن مرا ز بلا آتشی برافروزند دلم برآرند از بر، بر او کباب کنند ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع که جان پیران بر فرقت شباب کنند همی گذارم هر شب چنان کسی کو را ز بهر روز به شب وعده‌ی عقاب کنند روان شوند به تک بچگان دیده‌ی من که زیر زانوی من خاک را خلاب کنند طناب، تافته باشد بدان امید که باز ز صبح خیمه‌ی شب را مگر طناب کنند بر این حصار ز دیوانگی چنان شده‌ام که اختران همه دیوم همی خطاب کنند چو من به صورت دیوان شدم چرا جوشم چو هر زمانم هم حمله‌ی شهاب کنند اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد چو سایبان من از پرده‌ی سحاب کنند به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع که از حوادث دیگر مرا حجاب کنند چرا سال کنم خلق را که در هر حال جواب من همه ناکردن جواب کنند شگفت نیست که بر من همی شراب خورند چو خون دیده لبم را همی شراب کنند به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند روا بود که ز من دشمنان بیندیشند حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند نگر که اکنون با من همی عتاب کنند خطا شمارند ار چند من خطا نکنم صواب گیرند ار چند ناصواب کنند چگونه روزی دارم نکو نگر که مرا همی ز آتش سوزنده آفتاب کنند سپید مویم بر سر بدیده‌اند مگر از آن به دود سیاهش همی خضاب کنند چگونه باشد حالم چو هست راحت من بدانچه دوزخیان را بدان عذاب کنند اگر به دست خسانم چه شد نه شیران را پس از گرفتن هم خانه با کلاب کنند؟ مرا درنگ نماندست از درنگ بلا به کشتنم ز چه معنی چنین شتاب کنند چو هیچ دعوت من در جهان نمی‌شنوند امید تا کی دارم که مستجاب کنند به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست چه فضل‌ها بودم گر بحق حساب کنند تا نزند آفتاب خیمه نور جلال حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار خانه نشستن کنون هست وبال وبال تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت خون هزاران شفق طلعت او را حلال چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین صورت او چون قمر قامت من چون هلال عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست گفت که با روی من شب بود اینک محال تا که کبود است صبح روز بود در گمان چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و قال تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال در لمع قرص او صورت شه شمس دین زینت تبریز کوست سعد مبارک به فال عشق تو آورد قدح پر ز بلاها گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها داد می معرفتش آن شکرستان مست شدم برد مرا تا به کجاها از طرفی روح امین آمد پنهان پیش دویدم که ببین کار و کیاها گفتم ای سر خدا روی نهان کن شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها گفتم خود آن نشود عاشق پنهان چیست که آن پرده شود پیش صفاها عشق چو خون خواره شود وای از او وای کوه احد پاره شود خاصه چو ماها شاد دمی کان شه من آید خندان باز گشاید به کرم بند قباها گوید افسرده شدی بی‌نظر ما پیشتر آ تا بزند بر تو هواها گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی بنده خود را بنما بندگشاها گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها گویم ای داده دوا هر دو جهان را نیست مرا جز لب تو جان دواها میوه هر شاخ و شجر هست گوایش روی چو زر و اشک مرا هست گواها مادرم کرد وقت نزع، دعا که تو را بانگ و نام سرمد باد عمر تو عمر نوح باد ولی دولتت دولت محمد باد □وفا جستن از خلق خاقانیا بس که جستن به اندازه‌ی جهد باشد مگو کز جهان دیده‌ام نیک عهدی غلط دیده باشی که بدعهد باشد کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید چه می‌پرسی حدیث درد پروردی که احوالش کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید مرکب لنگ است و راه دور است دل را چکنم که ناصبور است این راه پریدنم خیال است وین شیوه گرفتنم غرور است صد قرن چو باد اگر بپویم هم باد بود که یار دور است با این همه گر دمی برآرم بی او همه فسق یا فجور است دانی تو که سر کافری چیست آن دم که همی نه در حضور است بی او نفسی مزن که ناگاه تیغت زند او که بس غیور است بگذر ز رجا و خوف کین‌جا چه جای خیال نار و نور است جایی است که صد جهان اگر نیست ور هست نه ماتم و نه سور است مردی که بدین صفت رسیده است دایم هم ازین صفت نفور است همچون دریا بود که پیوست لب خشک بماند از قصور است این حرف ز بی نهایتی رفت چون زین بگذشت زرق و زور است یک ذره‌گی فرید اینجا بالای هزار خلد و حور است می‌کشیدش تا به داود نبی که بیا ای ظالم گیج غبی حجت بارد رها کن ای دغا عقل در تن آور و با خویش آ این چه می‌گویی دعا چه بود مخند بر سر و و ریش من و خویش ای لوند گفت من با حق دعاها کرده‌ام اندرین لابه بسی خون خورده‌ام من یقین دارم دعا شد مستجاب سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب گفت گرد آیید هین یا مسلمین ژاژ بینید و فشار این مهین ای مسلمانان دعا مال مرا چون از آن او کند بهر خدا گر چنین بودی همه عالم بدین یک دعا املاک بردندی بکین گر چنین بودی گدایان ضریر محتشم گشته بدندی و امیر روز و شب اندر دعااند و ثنا لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین ای گشاینده تو بگشا بند این مکسب کوران بود لابه و دعا جز لب نانی نیابند از عطا خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست وین فروشنده‌ی دعاها ظلم‌جوست این دعا کی باشد از اسباب ملک کی کشید این را شریعت خود بسلک بیع و بخشش یا وصیت یا عطا یا ز جنس این شود ملکی ترا در کدامین دفترست این شرع نو گاو را تو باز ده یا حبس رو او به سوی آسمان می‌کرد رو واقعه‌ی ما را نداند غیر تو در دل من آن دعا انداختی صد امید اندر دلم افراختی من نمی‌کردم گزافه آن دعا همچو یوسف دیده بودم خوابها دید یوسف آفتاب و اختران پیش او سجده‌کنان چون چاکران اعتمادش بود بر خواب درست در چه و زندان جز آن را می‌نجست ز اعتماد او نبودش هیچ غم از غلامی وز ملام و بیش و کم اعتمادی داشت او بر خواب خویش که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش چون در افکندند یوسف را به چاه بانگ آمد سمع او را از اله که تو روزی شه شوی ای پهلوان تا بمالی این جفا در رویشان قایل این بانگ ناید در نظر لیک دل بشناخت قایل را ز اثر قوتی و راحتی و مسندی در میان جان فتادش زان ندا چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل هر جفا که بعد از آنش می‌رسید او بدان قوت بشادی می‌کشید همچنانک ذوق آن بانگ الست در دل هر ممنی تا حشر هست تا نباشد در بلاشان اعتراض نه ز امر و نهی حقشان انقباض لقمه‌ی حکمی که تلخی می‌نهد گلشکر آن را گوارش می‌دهد گلشکر آن را که نبود مستند لقمه را ز انکار او قی می‌کند هر که خوابی دید از روز الست مست باشد در ره طاعات مست می‌کشد چون اشتر مست این جوال بی فتور و بی گمان و بی ملال کفک تصدیقش بگرد پوز او شد گواه مستی و دلسوز او اشتر از قوت چو شیر نر شده زیر ثقل بار اندک‌خور شده ز آرزوی ناقه صد فاقه برو می‌نماید کوه پیشش تار مو در الست آنکو چنین خوابی ندید اندرین دنیا نشد بنده و مرید ور بشد اندر تردد صد دله یک زمان شکرستش و سالی گله پای پیش و پای پس در راه دین می‌نهد با صد تردد بی یقین وام‌دار شرح اینم نک گرو ور شتابستت ز الم نشرح شنو چون ندارد شرح این معنی کران خر به سوی مدعی گاو ران گفت کورم خواند زین جرم آن دغا بس بلیسانه قیاسست ای خدا من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام جز به خالق کدیه کی آورده‌ام کور از خلقان طمع دارد ز جهل من ز تو کز تست هر دشوار سهل آن یکی کورم ز کوران بشمرید او نیاز جان و اخلاصم ندید کوری عشقست این کوری من حب یعمی و یصمست ای حسن کورم از غیر خدا بینا بدو مقتضای عشق این باشد نکو تو که بینایی ز کورانم مدار دایرم برگرد لطفت ای مدار آنچنانک یوسف صدیق را خواب بنمودی و گشتش متکا مر مرا لطف تو هم خوابی نمود آن دعای بی‌حدم بازی نبود می‌نداند خلق اسرار مرا ژاژ می‌دانند گفتار مرا حقشان است و کی داند راز غیب غیر علام سر و ستار عیب خصم گفتش رو به من کن حق بگو رو چه سوی آسمان کردی عمو شید می‌آری غلط می‌افکنی لاف عشق و لاف قربت می‌زنی با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای روی سوی آسمانها کرده‌ای غلغلی در شهر افتاده ازین آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین کای خدا این بنده را رسوا مکن گر بدم هم سر من پیدا مکن تو همی‌دانی و شبهای دراز که همی‌خواندم ترا با صد نیاز پیش خلق این را اگر خود قدر نیست پیش تو همچون چراغ روشنیست ای مرغزار جانها لعل تو آب داده وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده رویت به یک لطیفه مه را سپر شکسته چشمت به نیم غمزه دل را جواب داده دل را لب تو از می تاراج روح کرده جان را رخ تو از خوی بوی گلاب داده پیش رخ و جبینت باج و خراج هر دم هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده بیدار با تو خواهم یکشب که باده نوشم وان مردم دگر را سر سوی خواب داده چشم من از خیالت هر سوزنی که بسته توفان گریه آن را یکسر بب داده فردا مگر عقوبت کم باشد اوحدی را امروز عشقت او را چندین عذاب داده بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده‌ای برگزید بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه سیاوش گو پیلتن را بخواند وزین داستان چند گونه براند چو گوسیوز آمد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه سیاووش ورا دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست ببوسید گرسیوز از دور خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت چو بنشست گرسیوز از گاه نو بدید آن سر وافسر شاه نو به رستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندر شتاب یکی یادگاری به نزدیک شاه فرستاد با من کنون در به راه بفرمود تا پرده برداشتند به چشم سیاووش بگذاشتند ز دروازه‌ی شهر تا بارگاه درم بود و اسپ و غلام و کلاه کس اندازه نشاخت آنراکه چند ز دینار و ز تاج و تخت بلند غلامان همه با کلاه و کمر پرستنده با یاره و طوق زر پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید پیغام اوی تهمتن بدو گفت یک هفته شاد همی باش تا پاسخ آریم یاد بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی چو بشنید گرسیوز پیش بین زمین را ببوسید و کرد آفرین یکی خانه او را بیاراستند به دیبا و خوالیگران خواستند نشستند بیدار هر دو به هم سگالش گرفتند بر بیش و کم ازان کار شد پیلتن بدگمان کزان گونه گرسیوز آمد دمان طلایه ز هر سو برون تاختند چنان چون ببایست برساختند سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کنید از نهفت که این آشتی جستن از بهر چیست نگه کن که تریاک این زهر چیست ز پیوسته‌ی خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند صد نامجوی گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما نباید که از ما غمی شد ز بیم همی طبل سازد به زیر گلیم چو این کرده باشیم نزدیک شاه فرستاده باید یکی نیک‌خواه برد زین سخن نزد او آگهی مگر مغز گرداند از کین تهی چنین گفت رستم که اینست رای جزین روی پیمان نیاید بجای به شبگیر گرسیوز آمد بدر چنان چون بود با کلاه و کمر بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین سیاوش بدو گفت کز کار تو پراندیشه بودم ز گفتار تو کنون رای یکسر بران شد درست که از کینه دل را بخواهیم شست تو پاسخ فرستی به افراسیاب که از کین اگر شد سرت پر شتاب کسی کاو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتش سزد دلی کز خرد گردد آراسته یکی گنج گردد پر از خواسته اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بشتی باز خواند سپاه برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده‌ای چون هژبر دمان بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه همی گفت صد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک‌خواه وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک صد بر شمرد بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان بفرمود تا کوس با کره‌نای زدند و فروهشت پرده‌سرای به خارا و سغد و سمرقند و چاچ سپیجاب و آن کشور و تخت عاج تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد به نزد سیاوش بیامد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد بدو گفت چون کارها گشت راست چو گرسیوز ار بازگردد رواست بفرمود تا خلعت آراستند سلیح و کلاه و کمر خواستند یکی اسپ تازی به زرین ستام یکی تیغ هندی به زرین نیام چو گرسیوز آن خلعت شاه دید تو گفتی مگر بر زمین ماه دید بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی مگر بر نوردد زمین سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج تاج همی رای زد با یکی چرب‌گوی کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی ز لشکر همی جست گردی سوار که با او بسازد دم شهریار چنین گفت با او گو پیلتن کزین در که یارد گشادن سخن همانست کاووس کز پیش بود ز تندی نکاهد نخواهد فزود مگر من شوم نزد شاه جهان کنم آشکارا برو بر نهان ببرم زمین گر تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی جز بهی سیاوش ز گفتار او شاد شد حدیث فرستادگان باد شد سپهدار بنشست و رستم به هم سخن راند هرگونه از بیش و کم بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیروی و فر و هنر خداوند هوش و زمان و مکان خرد پروراند همی با روان گذر نیست کس را ز فرمان او کسی کاو بگردد ز پیمان او ز گیتی نبیند مگر کاستی بدو باشد افزونی و راستی ازو باد بر شهریار آفرین جهاندار وز نامداران گزین رسیده به هر نیک و بد رای او ستودن خرد گشته بالای او رسیدم به بلخ و به خرم بهار همه شادمان بودم از روزگار ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به چشم اندرش آفتاب بدانست کش کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت بیامد برادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته که زنهار خواهد ز شاه جهان سپارد بدو تاج و تخت مهان بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند همی پایه و ارز خویش از ایران زمین بسپرد تیره خاک بشوید دل از کینه و جنگ پاک ز خویشان فرستاد صد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست چو بنوشت نامه یل جنگجوی سوی شاه کاووس بنهاد روی وزان روی گرسیوز نیک‌خواه بیامد بر شاه توران سپاه همه داستان سیاوش بگفت که او را ز شاهان کسی نیست جفت ز خوبی دیدار و کردار او ز هوش و دل و شرم و گفتار او دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار تو گویی خرد دارد اندر کنار بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه و دیگر کزان خوابم آمد نهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نبینم نشیب و فراز به گنج و درم چاره آراستم کنون شد بران سان که من خواستم وزان روی چون رستم شیرمرد بیامد بر شاه ایران چو گرد به پیش اندر آمد بکش کرده دست برآمده سپهبد ز جای نشست بپرسید و بگرفتش اندر کنار ز فرزند و از گردش روزگار ز گردان و از رزم و کار سپاه وزان تا چرا بازگشت او ز راه نخست از سیاوش زبان برگشاد ستودش فراوان و نامه بداد چو نامه برو خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان شد قیر به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده بروی چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند شیران هنر ندیدی بدیهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر ز جنگ نرفتم که گفتند ز ایدر مرو بمان تا بسیچد جهاندار نو چو بادافره‌ی ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود شما را بدان مردری خواسته بدان گونه بر شد دل آراسته کجا بستد از هر کسی بی‌گناه بدان تا بپیچیدتان دل ز راه به صد ترک بیچاره و بدنژاد که نام پدرشان ندارید یاد کنون از گروگان کی اندیشد او همان پیش چشمش همان خاک کو شما گر خرد را بسیچید کار نه من سیرم از جنگ و از کارزار به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد پردانش و پرفسون بفرمایمش کتشی کن بلند ببند گران پای ترکان ببند برآتش بنه خواسته هرچ هست نگر تا نیازی به یک چیز دست پس آن بستگان را بر من فرست که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او بی‌درنگ همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آید به پیش بره چو تو سازگیری بد آموختن سپاهت کند غارت و سوختن بیاید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام و خواب تهمتن بدو گفت کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار سخن بشنو از من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر فرمان تست تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بران روی آب بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بی‌درنگ ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست کسی کاشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن برزم و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیده‌ی نیک‌خواه سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسانی و گنج ایران زمین همه یافتی جنگ خیره مجوی دل روشنت به آب تیره مشوی گر افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهد نهفت هم از جنگ جستن نگشتیم سیر بجایست شمشیر و چنگال شیر ز فرزند پیمان شکستن مخواه مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد این نامور پیشگاه چو کاووس بشنید شد پر ز خشم برآشفت زان کار و بگشاد چشم به رستم چنین گفت شاه جهان که ایدون نماند سخن در نهان که این در سر او تو افگنده‌ای چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای تن آسانی خویش جستی برین نه افروزش تاج و تخت و نگین تو ایدر بمان تا سپهدار طوس ببندد برین کار بر پیل کوس من اکنون هیونی فرستم به بلخ یکی نامه‌ی با سخنهای تلخ سیاوش اگر سر ز پیمان من بپیچد نیاید به فرمان من بطوس سپهبد سپارد سپاه خود و ویژگان باز گردد به راه ببیند ز من هرچ اندر خورست گر او را چنین داوری در سرست غمی گشت رستم به آواز گفت که گردون سر من بیارد نهفت اگر طوس جنگی‌تر از رستم است چنان دان که رستم ز گیتی کم است بگفت این و بیرون شد از پیش اوی پر از خشم چشم و پر آژنگ روی هم اندر زمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن به راه چو بیرون شد از پیش کاووس طوس بفرمود تا لشکر و بوق و کوس بسازند و آرایش ره کنند وزان رزمگه راه کوته کنند برست جان و دلم از خودی و از هستی شدست خاص شهنشاه روح در مستی زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه زهی بلند که جان گشت در چنین پستی درست گشت مرا آنچ می‌ندانستم چو در درستی آن مه مرا تو بشکستی چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا که مژده ده که ز رنج وجود وارستی ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند دست من گیر که این طایفه پردستانند آن دو جادوی فریبنده افسون سازش خفته‌اند این دم از آن روی که سرمستانند در سراپرده‌ی ما پرده‌سرا حاجت نیست زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند با جمال تو دو عالم بجوی نستانند عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند با گلستان جمالت همه در بستانند زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند زیردستان تهیدست بلاکش خواجو جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش زان نادره‌ی دور زمان هر که خبر یافت نبود خبر از حادثه‌ی دور زمانش بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند او باد گران و من مسکین نگرانش بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی چون گلبن خندان ببرد باد خزانش سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید بر چشم کنم جای سهی سرو روانش عقل ار منصور شودش طلعت لیلی مجنون شود از سلسله‌ی مشک فشانش کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم زینگونه که خون می‌رود از تیغ زبانش گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش نقاش چو در نقش دلارای تو بیند واله شود و خامه درافتد ز بنانش هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت هم زخم سنان تو کند مرهم جانش خواجو چو تصور کند آن جان جهان را دیگر متصورنشود جان و جهانش آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند فردای قیامت که حساب همه خواهند خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند گر خون محبان خوری از تاب محبت پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند قومی که جگر سوخته آتش عشقند شاید که بجز باده‌ی ناب از تو نخواهند جمعی که به بیداریشان کام ندادی جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند مردم ز سیه چشم تو در میکده‌ی عشق مستند به حدی که شراب از تو نخواهند هر جا که برآید ز غمت ناله‌ی عشاق ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند الحق که غزالان سیه چشم فروغی حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند ای صبا جلوه ده گلستان را با نوا کن هزاردستان را بر کن از خواب چشم نرگس را تا نظاره کند گلستان را دامن غنچه را پر از زر کن تا دهد بلبل خوش‌الحان را گل خوی کرده را کنی گر یاد کند ایثار بر تو مرجان را ژاله از روی لاله دور مکن تا نسوزد ز شعله بستان را مفشان شبنم از سر سبزه به خضر بخش آب حیوان را تا معطر شود همه آفاق بگشائید زلف جانان را بهر تشویش خاطر ما را برفشان طره‌ی پریشان را سر زلف بتان به رقص درآر تا فشانیم بر سرت جان را برقع از روی نیکویان به ربای تا ببینم ماه تابان را ور تماشای خلد خواهی کرد بطلب راه کوی جانان را بگذر از روضه قصد جامع کن تا ببینی ریاض رضوان را نرمکی طره از رخش وا کن بنگر آن آفتاب تابان را حسن رخسار یار را بنگر گر به صورت ندیده‌ای جان را مجلس وعظ واعظ اسلام حل کن مشکلات قرآن را اوست اوحد حمید احمد خلق کز جلالش نمود برهان را پیش تو ای صبا، چه گویم مدح گر توانی ادا کنی آن را برسان از کرم زمین بوسم ور توانی بگوی ایشان را خدمت ما بدو رسان و بگو کای فراموش کرده یاران را ای ربوده ز من دل و جان را وی به تاراج داده ایمان را در سر آن دو زلف کافر تو دل و دین رفت این مسلمان را چشم تو می‌کند خرابی و ما بر فلک می‌زنیم تاوان را گر خرابی همی کند چه عجب؟ خود همین عادت است مستان را مردم چشم تو سیه کارند وین نه بس نسبت است انسان را همه جایی تو را خوش است ولیک بی تو خوش نیست اهل ملتان را شاد کن آرزوی دلها را بزدای از صدور احزان را قصه‌ی درد من بیا بشنو می‌نیابم، دریغ، درمان را باز سرگشته‌ام همی خواهد تا چه قصد است چرخ گردان را خواهدم دور کردن از یاران خود همین عادت است دوران را ما چه گویی، قضا چو چوگانی چه از آنجا که گوست چوگان را؟ می‌کند خاطرم پیاپی عزم که کند یک نظاره جانان را دیده امیدوار می‌باشد تا ببیند جمال خوبان را منتظر مانده‌ام قدوم تو را هین وداعی کن این گران جان را آخر ای جان، غریب شهر توام خود نپرسی غریب حیران را؟ هر غریبی که در جهان بینی عاقبت باز یابد اوطان را جز عراقی که نیست امیدش تا ببیند وصال کمجان را من نگویم که حسنت افزون باد چون بدان راه نیست نقصان را باد عمرت فزون و دولت یار تا بود دور چرخ گردان را ز دلبرم که رساند نوازش قلمی کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم به آن که بر در میخانه برکشم علمی بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین تو شاه حسنی و خلوت سرای توست دلم هزار سال به دولت درین سرا بنشین دو منزلند دل و دیده هر دو خانه‌ی تو چه حاجتست که من گویمت کجا بنشین تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع به گوشه‌ای رو و زاری کنان ز ما بنشین خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس تو شاه محترمی با من گدا بنشین گفت ذو النون می‌شدم در بادیه بر توکل، بی‌عصا و زاویه چل مرقع پوش را دیدم به راه جان بداده جمله بر یک جایگاه شورشی در عقل بیهوشم فتاد آتشی در جان پر جوشم فتاد گفتم آخر این چه کارست ای خدای سروران را چند اندازی ز پای هاتفی گفتا کزین کار آگهیم خود کشیم و خود دیتشان می‌دهیم گفت آخر چند خواهی کشت زار گفت تا دارم دیت اینست کار در خزانه تادیت می‌ماندم می‌کشم تا تعزیت می‌ماندم بکشمش وانگه به خونش درکشم گرد عالم سرنگونش درکشم بعد از آن چون مح وشد اجزای او پای و سر گم شد ز سر تا پای او عرضه دارم آفتاب طلعتش وز جمال خویش سازم خلعتش خون او گلگونه‌ی رویش کنم معتکف بر خاک این کویش کنم سایه در گردانمش در کوی خویش پس برآرم آفتاب روی خویش چون برآمد آفتاب روی من کی بماند سایه‌ای در کوی من سایه چون ناچیز شد در آفتاب نیز چه والله اعلم با الصواب هرکه دروی محو شد، از خود برست زانک نتوان بود جز با او به دست محو شد و از محو چندینی مگوی صرف می‌کن جان و چندینی مگوی می‌ندانم دولتی زین بیش من مرد را گو گم شود از خویشتن من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز به تمنای تو افتاده‌ام، ای شمع طراز آمدم تا به در خانه سلامت گویم به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟ گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند نفسی نیز به احوال غریبان پرداز آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز نازنینا، رخ خوبت به دعا خواسته‌ام می‌نمای آن رخ آراسته و می‌کن ناز سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست بی‌حضور تو نشاید که گزارند نماز مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست ورنه چون موی تو این کار نمی‌گشت دراز راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز من خود از دام تو دل را برهانم روزی گر تو در دام من افتی نرهانندت باز مردمان گر چه درین شهر فراوان داری اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز ای چشم تو دلفریب و جادو در چشم تو خیره چشم آهو در چشم منی و غایب از چشم زان چشم همی‌کنم به هر سو صد چشمه ز چشم من گشاید چون چشم برافکنم بر آن رو چشمم بستی به زلف دلبند هوشم بردی به چشم جادو هر شب چو چراغ چشم دارم تا چشم من و چراغ من کو این چشم و دهان و گردن و گوش چشمت مرساد و دست و بازو مه گر چه به چشم خلق زیباست تو خوبتری به چشم و ابرو با این همه چشم زنگی شب چشم سیه تو راست هندو سعدی بدو چشم تو که دارد چشمی و هزار دانه لولو من رسیدم به لب جوی وفا دیدم آن جا صنمی روح فزا سپه او همه خورشیدپرست همچو خورشید همه بی‌سر و پا بشنو از آیت قرآن مجید گر تو باور نکنی قول مرا قد وجدت امراه تملکهم اوتیت من کل شیء و لها چونک خورشید نمودی رخ خود سجده دادیش چو سایه همه را من چو هدهد بپریدم به هوا تا رسیدم به در شهر سبا ای نخستینه فیض عالم جود اولین نسخه‌ی سواد وجود روح در مکتبت نو آموزی ابد از مد مدتت روزی آسمان ترا زمین سایه آفتاب سپهر نه پایه لنگر کشتی نفوس تویی مسعد اختر نحوی تویی هر که دور از تو دور ازو نیکی وانکه نزد تو، یافت نزدیکی نیست راه از تو تا به علت تو بجز از بیش او و قلت تو اندر ایجاد علت اولی نیست بالاتر از تو معلولی نظرت کرده تربیت جان را یار او کرده نور ایمان را پیش رخ بسته‌ای، ز قاف به قاف تتق از زر نگار گوهر باف گوش نه چرخ بر اشارت تست کاخ هفت اختر از عمارت تست یزک لشکر وجود تویی قاید کاروان جود تویی دین ز حفظ تو پایدار بود دل ز بوی تو با قرار بود لشکر روح را امیر تویی همه طفلند خلق و پیر تویی ای ز چرخ و سروش بالاتر از تو گوهر نزاد والاتر مددی ده، که دیو رنجم داد جان من شو، که تن شکنجم داد کارگاه من از تو بر کارست تو نباشی، مرا چه مقدارست؟ سایه‌ی خود مدار دور از من مبر، ای محض نور، نور از من به فلک راه ده روانم را فلکی کن به علم جانم را ای درآورده جهانی را ز پای بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای چیست نی آن یار شیرین بوسه را بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق دست و پای و دست و پای و دست پای نی بهانه‌ست این نه بر پای نی است نیست الا بانگ پر آن همای خود خدای است این همه روپوش چیست می‌کشد اهل خدا را تا خدای ما گدایانیم و الله الغنی از غنی دان آنچ بینی با گدای ما همه تاریکی و الله نور ز آفتاب آمد شعاع این سرای در سرا چون سایه آمیز است نور نور خواهی زین سرا بر بام آی دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای تو چو زری، ای روان تابناک چند باشی بسته‌ی زندان خاک بحر مواج ازل را گوهری گوهر تحقیق را سوداگری واگذار این لاشه‌ی ناچیز را در نورد این راه آفت خیز را زر کانی را چه نسبت با سفال شیر جنگی را چه خویشی با شغال باخرد، صلحی کن و رائی بزن کژدم تن را بسر، پائی بزن هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست گوش هستی را چنین آویزه نیست تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای تو چراغ ملک تاریک تنی در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی از نظر پنهانی، از دل نیستی کاش میگفتی کجائی، کیستی محبس تن بشکن و پرواز کن این نخ پوسیده از پا باز کن تا ببینی کنچه دید ماسواست تا بدانی خلوت پاکان جداست تا بدانی صحبت یاران خوشست گیر و دار زلف دلداران خوشست تا ببینی کعبه‌ی مقصود را بر گشائی چشم خواب آلود را تا نمایندت بهنگام خرام سیرگاهی خالی از صیاد و دام تا بیاموزند اسرار حقت تا کنند از عاشقان مطلقت تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست عهدها، میثاقها، پیوندهاست چند در هر دام، باید گشت صید چند از هر دیو، باید دید کید چند از هر تیغ، باید باخت سر چند از هر سنگ، باید ریخت پر مرغک اندر بیضه چون گردد پدید گوید اینجا بس فراخ است و سپید عاقبت کان حصن سخت از هم شکست عالمی بیند همه بالا و پست گه پرد آزاد در کهسارها گه چمد سر مست در گلزارها گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای سر کند خوش نغمه‌ی مستانه‌ای جست و خیز طائران بیند همی فارغ اندر سبزه بنشیند دمی بینوائی مهره‌ای تابنده داشت کاز فروغش دیده و دل زنده داشت خیره شد فرجام زان جلوه‌گری بردش از شادی بسوی گوهری گفت این لعلست، از من میخرش گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش رو، که این ما را نمی‌آید بکار گر متاعی خوبتر داری بیار دکه‌ی خر مهره، جای دیگر است تحفه‌ی گوهر فروشان، گوهر است برتری تنها برنگ و بوی نیست آینه‌ی جان از برای روی نیست تا نداند دخل و خرجش چند بود هیچ بازرگان نخواهد برد سود چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست پای دل را، بی قدم رفتارهاست ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم ور به دام وی درافتم، طایر فرخنده فالم ساده لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا آن که همچون خاک ره کرد از تغافل پایمالم مردم از محرومی دیدار در بزمش به حسرت تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم شیوه‌ی گل دلستانی، رسم بلبل نغمه‌خوانی چون بخندد چون نگریم، چون بنالد چون ننالم با وجود لعل ساقی جرعه‌ی کوثر ننوشم تا نپنداری که من لب تشنه‌ی آب زلالم تا سر سوداییم از تیغ او در پا نیفتد غالبا صورت نبندد هیچ سودای محالم مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم شد کمال بندگی سرمایه‌ی چندین ملالم کی توان منع جوانان کردن از قید محبت من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو مرهمی باید به زخم رحمتی باید به حالم از جنون روزی دریدم جامه‌ی جان را فروغی کاین پری رو جلوه‌گر گردید در چشم خیالم ای سواد خط توشرح مصابیح جمال طاق پیروزه‌ی ابروی تو پیوسته هلال زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال کی شکیبد دلم از چشمه‌ی نوشت هیهات تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست هجر در راه حقیقت نکند منع وصال نتوان گفت که می در نظرت هست حرام زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید گفت بر گوشه‌ی خورشید نشستست بلال چون خیال تو درآید بعیادت ز درم خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال گفتم از دیده شوم غرقه‌ی خون روزی چند چشم دریا دل من شور برآورد که سال چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو که بوصف تو رساندست سخن را بکمال چنان بد که روزی یکی تندباد برآمد غمی گشت زان رشنواد یکی رعد و باران با برق و جوش زمین پر ز آب آسمان پرخروش به هر سو ز باران همی تاختند به دشت اندرون خیمه‌ها ساختند غمی بود زان کار داراب نیز ز باران همی جست راه گریز نگه کرد ویران یکی جای دید میانش یکی طاق بر پای دید بلند و کهن بود و آزرده بود یکی خسروی جای پر پرده بود نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای نه خیمه نه انباز و نه چارپای بران طاق آزرده بایست خفت چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت سپهبد همی گرد لشکر بگشت بران طاق آزرده اندر گذشت ز ویران خروشی به گوش آمدش کزان سهم جای خروش آمدش که ای طاق آزرده هشیار باش برین شاه ایران نگهدار باش نبودش یکی خیمه و یار و جفت بیامد به زیر تو اندر بخفت چنین گفت با خویشتن رشنواد که این بانگ رعدست گر تندباد دگر باره آمد ز ایوان خروش که ای طاق چشم خرد را مپوش که در تست فرزند شاه اردشیر ز باران مترس این سخن یادگیر سیم بار آوازش آمد به گوش شگفتی دلش تنگ شد زان خروش به فرزانه گفت این چه شاید بدن یکی را سوی طاق باید شدن ببینید تا اندرو خفته کیست چنین بر تن خود برآشفته کیست برفتند و دیدند مردی جوان خردمند و با چهره‌ی پهلوان همه جامه و باره و تر و تباه ز خاک سیه ساخته جایگاه به پیش سپهبد بگفت آنچ دید دل پهلوان زان سخن بردمید بفرمود کو را بخوانید زود خروشی برین سان که یارد شنود برفتند و گفتند کای خفته مرد ازین خواب برخیز و بیدار گرد چو دارا به اسپ اندر آورد پای شکسته رواق اندر آمد ز جای چو سالار شاه آن شگفتی بدید سرو پای داراب را بنگرید چنین گفت کاینت شگفتی شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت بشد تیز با او به پرده‌سرای همی گفت کای دادگر یک خدای کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کار دیده بزرگان شنید بفرمود تا جامه‌ها خواستند به خرگاه جایی بیاراستند به کردار کوه آتشی برفروخت بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت چو خورشید سر برزد از کوهسار سپهبد برفتن بر آراست کار بفرمود تا موبدی رهنمای یکی دست جامه ز سر تا به پای یکی اسپ با زین و زرین ستام کمندی و تیغی به زرین نیام به داراب دادند و پرسید زوی که ای شیردل مهتر نامجوی چو مردی تو و زادبومت کجاست سزد گر بگویی همه راه راست چو بشنید داراب یکسر بگفت گذشته همی برگشاد از نهفت بران سان که آن زن برو کرد یاد سخنها همی گفت با رشنواد ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش ز دینار و دیبا به پهلوی خویش یکایک به سالار لشکر بگفت ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت هم‌انگه فرستاد کس رشنواد فرستاده را گفت بر سان باد زن گازر و گازر و مهره را بیارید بهرام و هم زهره را دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته چون عده داران چار مه در طارمی واداشته در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مریمکده هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته خصم صرع‌دار آشفته‌سر، کف بر لب آورده ز بر و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته می عطسه‌ی آدم شده، یعنی که عیسی دم شده داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وی رومیان لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته این سبز طشت سرنگون طاس‌زر آورده برون بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته می آتش و کف دود بین، آن کف سیم‌اندود بین مریخ خون‌آلود بین بر سر ثریا داشته از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان باغ از دم رامش‌گران مرغان گویا داشته داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته بر بط کشیده رگ برون رگ‌هاش آلوده به خون ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته و آن، چنگ گردون‌وش سرش، ده ماه نو خدمتگرش ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته بعد سالی چند بهر رزق و کشت شاعر از فقر و عوز محتاج گشت گفت وقت فقر و تنگی دو دست جست و جوی آزموده بهترست درگهی را که آزمودم در کرم حاجت نو را بدان جانب برم معنی الله گفت آن سیبویه یولهون فی الحوائج هم لدیه گفت الهنا فی حوائجنا الیک والتمسناها وجدناها لدیک صد هزاران عاقل اندر وقت درد جمله نالان پیش آن دیان فرد هیچ دیوانه‌ی فلیوی این کند بر بخیلی عاجزی کدیه تند گر ندیدندی هزاران بار بیش عاقلان کی جان کشیدندیش پیش بلک جمله‌ی ماهیان در موجها جمله‌ی پرندگان بر اوجها پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز اژدهای زفت و مور و مار نیز بلک خاک و باد و آب و هر شرار مایه زو یابند هم دی هم بهار هر دمش لابه کند این آسمان که فرو مگذارم ای حق یک زمان استن من عصمت و حفظ تو است جمله مطوی یمین آن دو دست وین زمین گوید که دارم بر قرار ای که بر آبم تو کردستی سوار جملگان کیسه ازو بر دوختند دادن حاجت ازو آموختند هر نبیی زو برآورده برات استعینوا منه صبرا او صلات هین ازو خواهید نه از غیر او آب در یم جو مجو در خشک جو ور بخواهی از دگر هم او دهد بر کف میلش سخا هم او نهد آنک معرض را ز زر قارون کند رو بدو آری به طاعت چون کند بار دیگر شاعر از سودای داد روی سوی آن شه محسن نهاد هدیه‌ی شاعر چه باشد شعر نو پیش محسن آرد و بنهد گرو محسنان با صد عطا و جود و بر زر نهاده شاعران را منتظر پیششان شعری به از صدتنگ شعر خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر آدمی اول حریص نان بود زانک قوت و نان ستون جان بود سوی کسب و سوی غصب و صد حیل جان نهاده بر کف از حرص و امل چون بنادر گشت مستغنی ز نان عاشق نامست و مدح شاعران تا که اصل و فصل او را بر دهند در بیان فضل او منبر نهند تا که کر و فر و زر بخشی او هم‌چو عنبر بو دهد در گفت و گو خلق ما بر صورت خود کرد حق وصف ما از وصف او گیرد سبق چونک آن خلاق شکر و حمدجوست آدمی را مدح‌جویی نیز خوست خاصه مرد حق که در فضلست چست پر شود زان باد چون خیک درست ور نباشد اهل زان باد دروغ خیک بدریدست کی گیرد فروغ این مثل از خود نگفتم ای رفیق سرسری مشنو چو اهلی و مفیق این پیمبر گفت چون بشنید قدح که چرا فربه شود احمد به مدح رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد شعر اندر شکر احسان کان نمرد محسنان مردند و احسانها بماند ای خنک آن را که این مرکب براند ظالمان مردند و ماند آن ظلمها وای جانی کو کند مکر و دها گفت پیغامبر خنک آن را که او شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو مرد محسن لیک احسانش نمرد نزد یزدان دین و احسان نیست خرد وای آنکو مرد و عصیانش نمود تا نپنداری به مرگ او جان ببرد این رها کن زانک شاعر بر گذر وام‌دارست و قوی محتاج زر برد شاعر شعر سوی شهریار بر امید بخشش و احسان پار نازنین شعری پر از در درست بر امید و بوی اکرام نخست شاه هم بر خوی خود گفتش هزار چون چنین بد عادت آن شهریار لیک این بار آن وزیر پر ز جود بر براق عز ز دنیا رفته بود بر مقام او وزیر نو رئیس گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس گفت ای شه خرجها داریم ما شاعری را نبود این بخشش جزا من به ربع عشر این ای مغتنم مرد شاعر را خوش و راضی کنم خلق گفتندش که او از پیش‌دست ده هزاران زین دلاور برده است بعد شکر کلک خایی چون کند بعد سلطانی گدایی چون کند گفت بفشارم ورا اندر فشار تا شود زار و نزار از انتظار آنگه ار خاکش دهم از راه من در رباید هم‌چو گلبرگ از چمن این به من بگذار که استادم درین گر تقاضاگر بود هر آتشین از ثریا گر بپرد تا ثری نرم گردد چون ببیند او مرا گفت سلطانش برو فرمان تراست لیک شادش کن که نیکوگوی ماست گفت او را و دو صد اومیدلیس تو به من بگذار این بر من نویس پس فکندش صاحب اندر انتظار شد زمستان و دی و آمد بهار شاعر اندر انتظارش پیر شد پس زبون این غم و تدبیر شد گفت اگر زر نه که دشنامم دهی تا رهد جانم ترا باشم رهی انتظارم کشت باری گو برو تا رهد این جان مسکین از گرو بعد از آنش داد ربع عشر آن ماند شاعر اندر اندیشه‌ی گران کانچنان نقد و چنان بسیار بود این که دیر اشکفت دسته‌ی خار بود پس بگفتندش که آن دستور راد رفت از دنیا خدا مزدت دهاد که مضاعف زو همی‌شد آن عطا کم همی‌افتاد بخشش را خطا این زمان او رفت و احسان را ببرد او نمرد الحق بلی احسان بمرد رفت از ما صاحب راد و رشید صاحب سلاخ درویشان رسید رو بگیر این را و زینجا شب گریز تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز ما به صد حیلت ازو این هدیه را بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان از کجا آمد بگویید این عوان چیست نام این وزیر جامه‌کن قوم گفتندش که نامش هم حسن گفت یا رب نام آن و نام این چون یکی آمد دریغ ای رب دین آن حسن نامی که از یک کلک او صد وزیر و صاحب آید جودخو این حسن کز ریش زشت این حسن می‌توان بافید ای جان صد رسن بر چنین صاحب چو شه اصغا کند شاه و ملکش را ابد رسوا کند شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی قطار اشتران همه مستند و کف زنان بویی ببرده‌اند که قطار می‌کشی هر اشتری میانه زنجیر می‌گزد چون شهد و چون شکر که سوی یار می‌کشی آن چشم‌های مست به چشمت که ساقی است گویند خوش بکش که به دیدار می‌کشی ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق کردی ز که جدا و به انبار می‌کشی سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ رهوار از آن شدیم که رهوار می‌کشی هر چند سال‌ها ز چمن گل بچیده‌ایم ناگه ز چشم بد به ره خار می‌کشی ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش هر سو کشی به عشرت بسیار می‌کشی شاهان کشند بنده بد را به انتقام تو جانب کرامت و ایثار می‌کشی زین لطف مجرمان را گستاخ کرده‌ای دزدان دار را خوش و بی‌دار می‌کشی هر تخمه و ملول همی‌گویدم خموش تو کرده‌ای ستیزه به گفتار می‌کشی سختی کشان ز گردش این چرخ در غم اند بر رغم جمله چرخه دوار می‌کشی ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق تو نور نور ندره به اقطار می‌کشی بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال در مکان آتش زنید ای طایفه‌ی ارباب حال زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن در خط خوب تکین و در خم زلف ینال پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق آنکه باشد تشنه‌ی شوق و کمال ذوالجلال از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال این میان را بسته اندر راه معنی چون الف و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل بیشه‌ی شیران شرزه شد پناه هر شکال عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو ور کمال نوح جویی نوحه‌ات کو نیم سال بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین» هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال» کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال نگار من چو اندر من نظر کرد همه احوال من بر من دگر کرد به پرسش درد جانم را دوا داد به خنده زهر عیشم را شکر کرد ز راه دیده ناگه در درونم درآمد نور و ظلمت را به در کرد به شب چون خانه گشتم روشن از شمع که چون خورشیدم از روزن نظر کرد زهر وصفی که بود او را و اسمی به قدر حال من در من اثر کرد به گوشم گوش شد با چشم شد چشم ز هر جایی به نسبت سر به در کرد به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار به لب چون مرغ عیسی جانور کرد چو سایه هستیم را نور خود داد چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد دلم روشن نگردد بی رخ او که بی آتش نشاید شمع برکرد برین سر راست ناید تاج وصلش ز بهر تاج باید ترک سر کرد بجان در زلفش آویزم چه باشد رسن بازی تواند این قدر کرد مرا از حال عشق و صبر پرسید چه گویم این مقیم است آن سفر کرد خمش کن سیف فرغانی کزین حال نمی‌شاید همه کس را خبر کرد سرو قدی که بود دیده‌ی دلها به رهش نیست جز دیده‌ی صاحبنظران جلوه گهش آه از آن شوخ که سرگشته به صحرا دارد وحشیان را نگه آن آهوی وحشی نگهش هست امروز آنچ می‌باید بلی هست نقل و باده بی‌حد بلی هست ای ساقی خوب از بامداد کان شیرینی بنامیزد بلی آفتاب امروز گشته‌ست از پگاه ساقی صد زهره و فرقد بلی شد عطارد مست و اشکسته قلم لوح شست از هوز و ابجد بلی مطرب ناهید بربط می‌نواخت هر چه می‌گفت آن چنان آمد بلی دفتر عشقش چو برخواند خرد پرشکر گردد دل کاغذ بلی گشت حاصل آرزوی دل نعم گشت هر سعدی کنون اسعد بلی چونک سلطان ملاحت داد داد داد بستانیم از هر دد بلی بس کنم کاین قصه‌ای بی‌منتهاست کز سخن دیگر سخن زاید بلی آلوده‌ی منت کسان کم شو تا یک شبه در وثاق تو نانست راضی نشود به هیچ بد نفسی هر نفس که از نفوس انسانست ای نفس به رسته‌ی قناعت شو کانجا همه چیز نیک ارزانست تا بتوانی حذر کن از منت کاین منت خلق کاهش جانست زین سود چه سود اگر شود افزون در مایه‌ی نفس نقص نقصانست در عالم تن چه می‌کنی هستی چون مرجع تو به عالم جانست شک نیست که هرکه چیزکی دارد وانرا بدهد طریق احسانست لیکن چو کسی بود که نستاند احسان آنست و سخت آسانست چندان که مروتست در دادن در ناستدن هزار چندانست مرا هر لحظه منزل آسمانی تو را هر دم خیالی و گمانی تو گویی کو طمع کرده‌ست در من جهانی زین خیال اندر زیانی بر آن چشم دروغت طمع کردم که چون دوزخ نمودستت جنانی بر آن عقل خسیست طمع کردم که جان دادی برای خاکدانی چه نور افزاید از برق آفتابی چه بربندد ز ویرانی جهانی ز یک قطره چه خواهد خورد بحری ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی چه رونق یا چه آرایش فزاید ز پژمرده گیایی گلستانی به حق نور چشم دلبر من که روشنتر از این نبود نشانی به حق آن دو لعل قندبارش که شرح آن نگنجد در دهانی که مقصودم گشاد سینه‌ای بود نه طمع آنک بگشایم دکانی غرض تا نانی آن جا پخته گردد نه آنک درربایم از تو نانی ز بهمان و فلان تو فارغ آیند طمع آن نی که گویندم فلانی شب که جهان است پر از لولیان زهره زند پرده شنگولیان بیند مریخ که بزم است و عیش خنجر و شمشیر کند در میان ماه فشاند پر خود چون خروس پیش و پسش اختر چون ماکیان دیده غماز بدوزد فلک تا که گواهی ندهد بر کیان خفته گروهی و گروهی به صید تا کی کند سود و کی دارد زیان پنج و شش است امشب مهره قمار سست میفکن لب چون ناشیان جام بقا گیر و بهل جام خواب پرده بود خواب و حجاب عیان ساقی باقی است خوش و عاشقان خاک سیه بر سر این باقیان زهر از آن دست کریمش بنوش تا که شوی مهتر حلواییان عشق چو مغز است جهان همچو پوست عشق چو حلوا و جهان چون تیان حلق من از لذت حلوا بسوخت تا نکنم حلیه حلوا بیان که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان خانه‌ی عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد که خبر داشت که یک شهر در اندیشه‌ی تو تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد محملت را تتق از پرده‌ی شب خواهی بست ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد که در اندیشه‌ی این بود که از جیب غرور سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد بیا ساقی آن شب‌چراغ مغان بیاور ز من برمیاور فغان چراغی کزو چشمها روشنست چراغ دلم را ازو روغنست بگو ای سخن کیمیای تو چیست عیار ترا کیمیا ساز کیست که چندین نگار از تو برساختند هنوز از تو حرفی نپرداختند اگر خانه خیزی قرارت کجاست ور از در درائی دیارت کجاست ز ما سر براری و با ما نی نمائی به ما نقش و پیدا نی عمل خانه دل به فرمان تست زبان خود علمدار دیوان تست ندانم چه مرغی بدین نیکوی ز ما یادگاری که ماند توی سخن بین چه عالیست بالای او کسادی مبیناد کالای او متاع گرانمایه کاسد مباد وگر باد بر کام حاسد مباد بیارای سخنگوی چابک سرای بساط سخن را یکایک بجای سخن ران ازان نامور خفتگان فسونی فرو دم به آشفتگان گزارنده‌ی سرگذشت نخست به اندیشه‌ی نغز و رای درست چنین داد مژده که چون شهریار به ملک سپاهان برآراست کار ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ نبودش بسی در صفاهان درنگ به اصطخر شد تاج بر سر نهاد به جای کیومرث و کیقباد شد آراسته ملک ایران بدو قوی گشت پشت دلیران بدو بزرگان بدو تهنیت ساختند بدان سر بزرگی سر افراختند نثاری که باشد سزاوار تخت فشاندند بر شاه پیروز بخت ز سرچشمه نیل تا رود گنگ ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ رسولان رسیدند با ساو و باج همایون کنان شاه را تخت و تاج چو شه پای بر تخت زرین نهاد ز گنج سخن حصن روئین گشاد که باد آفریننده‌ای را سپاس که کرد آفرین گوی را حق شناس سر چون منی را ز بالین خاک به انجم رسانید چون نور پاک به ایرانم آورد از اقصای روم به فرمان من سنگ را کرد موم بجائی رسانید کار مرا که محمل کشد چرخ بار مرا پذیرفتم از داور آسمان که ناسایم از داوری یک زمان ستمدیده را داد بخشی کنم شب تیرگان را درخشی کنم خرد بر وفا رهنمای منست صلاح جهان در وفای منست ره راستی گیرم امروز پیش که آگاهم از روز فردای خویش بپرهیزم از روز عذر آوری بپرهیزگاری کنم داوری ز پیشانی پیل تا پای مور نیاید ز من بر کسی دست زور ندارم طمع بر زر و سیم کس وگر چند یابم بر آن دسترس ز خلق ار چه آزار بینم بسی نخواهم که آزارد از من کسی ده و دوده را برگرفتم خراج نه ساو از ولایت ستانم نه باج اگر گنجی آرم ز دنیا به دست مهیا کنم قسمت هر که هست دهم هر کسی را ز دولت کلید کنم پایه‌ی کار هر کس پدید هنرمند را سر برآرم بلند کشم پای دیوانه را زیر بند بپیچم سر از رایگان خوارگان مگر بیزبانان و بیچارگان چو دارد تنومند کار آگهی نخواهم که باشد ز کاری تهی چو بینم کسی را که او رنج برد که با خرج او دخل او هست خرد در آن خرجش امیدواری دهم ز گنحینه خویش یاری دهم به دین و به دانش کنم کارها دهم داد را روز بازارها ندارم ز کس ترس در هیچ کار مگر زان کسی کاو بود ترسگار در آس افکنم هر کرا سود نیست ببخشایم آن را که بخشودنیست جهان از سخا دارم آراسته سخن را مدد بخشم از خواسته ستم را ز خود دور دارم بهش ستمکش نوازم ستمگاره کش بجای یکی بد یکی بد کنم به پاداش نیکی یکی صد کنم عقوبت کنم خلق را بر گناه نوازش کنم چون شود عذرخواه چو گردن کشد خصم گردن زنم چو در دشمنی تن زند تن زنم بنا کردن نیکی از من بود بدی را بدایت ز دشمن بود من آن خاک بیزم به غربال رای که بستانم و باز ریزم بجای چو دولاب کو شربت تر دهد از ین سرستاند بدان سر دهد بهرچ از سر تیغم آید فراز سر تازیانه‌ام کند ترکتاز سر تیغم آرد جهان را به چنگ سرتازیانه دهد بید رنگ از آن آمدم بر سر این سریر که افتادگان را شوم دستگیر یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب به یک دست آتش به یک دست آب به سنگی رسم سخت بگدازمش به کشتی رسم تشنه بنوازمش به خود نامدم سوی ایران ز روم خدایم فرستاد از آن مرز و بوم بدان تا حق از باطل آرم پدید ز من بند هر قفل یابد کلید سر حق شناسان برارم ز خاک به باطل پرستان درارم هلاک ز دنیا برم رنگ ناداشتی دهم باد را با چراغ آشتی فرشته کنم دیو هر خانه را برآرایم از گنج ویرانه را کجا عدل من سر برارد چو سرو ز بیداد شاهین نترسید تذر و شبانی کند گرگ بر گوسفند همان شیر بر گور نارد گزند بدان را ز نیکی کنم ناصبور ز نیکان بدی را کنم نیز دور کسی را من سر برافراختم به پای کسش در نینداختم وگر همسری را دریدم جگر ندادم به درندگان دگر نکشتم نهانی کسی را به زهر مگر کاشکارا به شمشیر قهر نه در کس جهانسوزی آموختم نه بی حجتی خرمنی سوختم نخواهم که آرم به کس بر شکست وگر بشکنم مومیائیم هست گر از من به چشمی رسد چشم درد توانم درو توتیا نیز کرد خدایم در این کار یاری دهاد ز چشم بدان رستگاری دهاد چو این داستان گفت شه یک به یک نیوشنده را دست شد بر فلک در آن انجمن بود بسیار کس به شاه آزمائی گشاده نفس از آن بوالفضولان بسیار گوی وزان بوالحکیمان دیوانه خوی پژوهنده‌ای بود حجت نمای در آن انجمن گشت شاه آزمای که شاها مرا یک درم درخورست اگر بخشی از کشوری بهترست جهاندار گفت از خداوند گاه به اندازه قدر او گنج خواه پژوهنده گفتا چو از یک درم خجالت برد شه که چیزیست کم به ار ملک عالم ببخشد به من به انجم رساند سرم ز انجمن دگر باره شه گفت کای بدسگال به اندازه خود نکردی سال دو حاجت نمودی نه بر جای خویش یکی کم ز من دیگری از تو بیش به اندازه باشد سخن گسترید گزافه سخن را نباید شنید سخن کان به ابرو درآرد گره اگر آفرینست ناگفته به دگر پرسشی کرد مرد دلیر که بالا چرائی تو و خلق زیر چو گوئی که یک رویه هستیم بار چرا زیر و بالا درآری به کار ملک گفت سرور منم زین گروه چو سر زیر باشد نباشد شکوه سر رستنی زیر زیبا بود سر آدمی به که بالا بود به ار شاه را جای باشد بلند که تا دیده‌ها زو شود بهره‌مند دگر زیرکی گفت کای شهریار خردمند را با رعونت چکار ترا زیور ایزدی در دلست به زیور چه پوشی تنی کز گلست ملک گفت کارایش خسروی دهد چشم بینندگان را نوی من ار شخص خود را چو گلشن کنم شما را به خود چشم روشن کنم نبینی که چون بشکفد نوبهار بدو چشم روشن شود روزگار از آن نکته‌ها مردم تیزهوش پر از لعل و پیروزه کردند گوش دعا تازه کردند بر جان او به جان باز بستند پیمان او از آن بردباری کز او یافتند به فرمان او پاک بشتافتند به آیین جمشید هر روز شاه شدی بر سر گاه هر صبحگاه نوازش همی کرد با بندگان نگه داشت آیین فرخندگان فرستاد نامه به هر کشوری به هر مرزبانی و هر مهتری گرائیدشان دل به افسون خویش امان دادشان از شبیخون خویش جهانرا به فرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح گشوده بود و به من لب نمی‌گشود هنوز دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز نموده بود به من غایبانه رخ آن دم که در بساط به کس رخ نمی‌نمود هنوز من از قیامت هجران به دوزخ افتادم به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز دمی که حور و پری سجده‌ی تو می‌کردند نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز طپانچه زده خورشید عارضت مه را که هست از اثر آن رخش کبود هنوز دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم نبود در عدم آوازه‌ی وجود هنوز چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز چنین گفت پس گیو با پهلوان که ای نازش شهریار و گوان شوم ره بگیرم به افراسیاب نمانم که آید بدین روی آب سر پل بگیرم بدان بدگمان بدارمش ازان سوی پل یک زمان بدان تا بپوشند گردان سلیح که بر ما سرآمد نشاط و مزیح بشد تازیان تا سر پل دمان به زه بر نهاده دو زاغ کمان چنین تا به نزدیکی پل رسید چو آمد درفش جفا پیشه دید که بگذشته بود او ازین روی آب به پیش سپاه اندر افراسیاب تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان چو در جوشن افراسیابش بدید تو گفتی که هوش از دلش بر پرید ز چنگ و بر و بازو و یال او به گردن برآورده‌ی گوپال او چو طوس و چو گودرز نیزه‌گذار چو گرگین و چون گیو گرد و سوار چو بهرام و چون زنگه‌ی شادروان چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران چنین لشکری سرفرازان جنگ همه نیزه و تیغ هندی به چنگ همه یکسر از جای برخاستند بسان پلنگان بیاراستند بدان‌گونه شد گیو در کارزار چو شیری که گم کرده باشد شکار پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دو تا کرد بسیار بالای برز رمیدند ازو رزمسازان چین بشد خیره سالار توران زمین ز رستم بترسید افراسیاب نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب پس لشکر اندر همی راند گرم گوان را ز لشکر همی خواند نرم ز توران فراوان سران کشته شد سر بخت گردنکشان گشته شد ز پیران بپرسید افراسیاب که این دشت رزم‌ست گر جای خواب که در رزم جستن دلیران بدیم سگالش گرفتیم و شیران بدیم کنون دشت روباه بینم همی ز رزم آز کوتاه بینم همی ز مردان توران خنیده تویی جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی سنان را به تندی یکی برگرای برو زود زیشان بپرداز جای چو پیروزگر باشی ایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست چو پیران ز افراسیاب این شنید چو از باد آتش دلش بردمید بسیچید با نامور ده‌هزار ز ترکان دلیران خنجرگذار چو آتش بیامد بر پیلتن کزو بود نیروی جنگ و شکن تهمتن به لبها برآورده کف تو گفتی که بستد ز خورشید تف برانگیخت اسپ و برآمد خروش بران سان که دریا برآید بجوش سپر بر سر و تیغ هندی به مشت ازان نامداران دو بهره بکشت نگه کرد افراسیاب از کران چنین گفت با نامور مهتران که گر تا شب این جنگ هم زین نشان میان دلیران و گردنکشان بماند نماند سواری به جای نبایست کردن بدین رزم رای بپرسید کالکوس جنگی کجاست که چندین همی رزم شیران بخواست به مستی همی گیو را خواستی همه جنگ با رستم آراستی همیشه از ایران بدی یاد اوی کجا شد چنان آتش و باد اوی به الکوس رفت آگهی زین سخن که سالار توران چه افگند بن برانگیخت الکوس شبرنگ را به خون شسته بد بی‌گمان چنگ را برون رفت با او ز لشکر سوار ز مردان جنگی فزون از هزار همه با سنان سرافشان شدند ابا جوشن و گرز و خفتان شدند زواره پدیدار بد جنگجوی بدو تیز الکوس بنهاد روی گمانی چنان برد کو رستم‌ست بدانست کز تخمه‌ی نیرم‌ست زواره برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم سناندار نیزه به دو نیم کرد دل شیر چنگی پر از بیم کرد بزد دست و تیغ از میان برکشید ز گرد سران شد زمین ناپدید ز کین‌آوران تیغ بر هم شکست سوی گرز بردند چون باد دست بینداخت الکوس گرزی چو کوه که از بیم او شد زواره ستوه به زین اندر از زخم بی‌توش گشت ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت فرود آمد الکوس تنگ از برش همی خواست از تن بریدن سرش چو رستم برادر بران‌گونه دید به کردار آتش سوی او دوید به الکوس بر زد یکی بانگ تند کجا دست شد سست و شمشیر کند چو الکوس آوای رستم شنید دلش گفتی از پوست آمد پدید به زین اندر آمد به کردار باد ز مردی بدل در نیامدش یاد بدو گفت رستم که چنگال شیر نپیموده‌ای زان شدستی دلیر زواره به درد از بر زین نشست پر از خون تن و تیغ مانده به دست برآویخت الکوس با پیلتن بپوشید بر زین توزی کفن یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز دامن نشد دور پیوند اوی تهمتن یکی نیزه زد بر برش به خون جگر غرقه شد مغفرش به نیزه همیدون ز زین برگرفت دو لشکر بمانده بدو در شگفت زدش بر زمین همچو یک لخت کوه پر از بیم شد جان توران گروه برین همنشان هفت گرد دلیر کشیدند شمشیر برسان شیر پس پشت ایشان دلاور سران نهادند بر کتف گرز گران چنان برگرفتند لشکر ز جای که پیدا نیامد همی سر ز پای بکشتند چندان ز جنگ‌آوران که شد خاک لعل از کران تا کران فگنده چو پیلان به هر جای بر چه با تن چه بی‌تن جدا کرده سر به آوردگه جای گشتن نماند سپه را ره برگذشتن نماند ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟ بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟ کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی چگونه باشد عاشق ز مستی آن می که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی چه جای خاک که بر کوه جرعه‌ای برریخت هزار عربده آورد و شورش و خامی تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی به من نگر که در این بزم کمترین عامم ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم فروبندید دستم را چو دریابید هستم را به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان رسد در سنگ و در مرمر بلافد کب حیوانم وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم خوشا شبی که به آرامگاه من باشی من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق تو گر نشانه‌ی تیر نگاه من باشی تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند که واقف از من و روز سیاه من باشی من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم که آگه از نگه گاه گاه من باشی به حکم عشق و تقاضای حسن می‌باید که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی پس از هلاک به خاکم بیا که می‌ترسم علی الصباح جزا عذرخواه من باشی اگر چه هیچ امید از تو بر نمی‌آید همین بس است که امیدگاه من باشی بتان کج کله آنجا که در میان آیند تو در میان بت کج کلاه من باشی چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر که آفت من و حال تباه من باشی از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم که در بیان محبت گواه من باشی به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من به خنده گفت اگر خاک راه من باشی فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی چگونه با خبر از اشک و آه من باشی ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست به حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند که این دو هم ز صفتهای روح حیوانیست وگر تو گویی نطقست مر مرا گویم که این حدیث هم از احمقی و کم‌دانیست اگر به نطق همی حرف و صوت را خواهی زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست که این نتیجه‌ی جانست و آن دو قرع هوا هوا مجسم و جان نز جهان جسمانیست برابری چه کنی با کسی که در ملکش امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد که دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیست ترا اگر عملی داد روزگار چه شد مرا به جای عمل عملهای یونانیست به شهوتی که براندی همی چه پنداری که در وجود همان لذتست و آسانیست به روح من نشوی زنده تات ننمایم که از چه نوع مرا عیشهای روحانیست وگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیست غلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیست ترا به روح بهیمیست زندگی و مرا به فیض علت اولی و نفس انسانیست بدین دلیل که گفتم یقین شدت باری که ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیست بدین شرف که تو داری و این کرم که تراست چه جای این‌همه ما در غری و کشخانیست گذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان ز کردگار بترس این چه نامسلمانیست خدای شر تو از روی خلق دور کناد که با وجود تو روی جهان به ویرانیست گرفتمت که رسیدی بدانچه می‌طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می‌بایی نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟! دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری تو بر خود بسته‌ای یک باره راه اشگ ای دیده نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کرده‌ای زان در به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری فریبی خورده‌ای ای غیر از آن پرکار پندارم که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری مقرر کرده بهر مدعی مشکل‌ترین قتلی ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری چو بر درد جدائی محتشم گردیده‌ای صابر به صبر این درد پیدا می‌کند بهبود پنداری وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مرا تا بخربندی ستاند جان غمگین مرا دوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خواب کاش پنداری نبود این خواب شیرین مرا خون آهوی حرم را در حرم خواهند ریخت محرمان بینند اگر آهوی مشکین مرا برکند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف گر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مرا چشم بد زان ترک یغمایی خدایا دور کن کز نگاهی کرد تاراج دل و دین مرا مصلحت این است کز رویش نپوشم چشم شوق کز جهان پوشید چشم مصلحت بین مرا گفتم از کار دل خود عقده کی خواهم گشود گفت وقتی می‌گشایی زلف پرچین مرا گفتم آیا نخل امیدم به بر خواهد رسید گفت اگر در بر بگیری سرو سیمین مرا گفت از خون فروغی دامنی آلوده کن گفت باید بوسه زد دست نگارین مرا نعره‌ی لا ضیر بشنید آسمان چرخ گویی شد پی آن صولجان ضربت فرعون ما را نیست ضیر لطف حق غالب بود بر قهر غیر گر بدانی سر ما را ای مضل می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل هین بیا زین سو ببین کین ارغنون می‌زند یا لیت قومی یعلمون داد ما را داد حق فرعونیی نه چو فرعونیت و ملکت فانیی سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل ای شده غره به مصر و رود نیل گر تو ترک این نجس خرقه کنی نیل را در نیل جان غرقه کنی هین بدار از مصر ای فرعون دست در میان مصر جان صد مصر هست تو انا رب همی‌گویی به عام غافل از ماهیت این هر دو نام رب بر مربوب کی لرزان بود کی انادان بند جسم و جان بود نک انا ماییم رسته از انا از انای پر بلای پر عنا آن انایی بر تو ای سگ شوم بود در حق ما دولت محتوم بود گر نبودیت این انایی کینه‌کش کی زدی بر ما چنین اقبال خوش شکر آنک از دار فانی می‌رهیم بر سر این دار پندت می‌دهیم دار قتل ما براق رحلتست دار ملک تو غرور و غفلتست این حیاتی خفیه در نقش ممات وان مماتی خفیه در قشر حیات می‌نماید نور نار و نار نور ورنه دنیا کی بدی دارالغرور هین مکن تعجیل اول نیست شو چون غروب آری بر آ از شرق ضو از انایی ازل دل دنگ شد این انایی سرد گشت و ننگ شد زان انای بی‌انا خوش گشت جان شد جهان او از انایی جهان از انا چون رست اکنون شد انا آفرینها بر انای بی عنا کو گریزان و انایی در پیش می‌دود چون دید وی را بی ویش طالب اویی نگردد طالبت چون بمردی طالبت شد مطلبت زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا طالبی کی مطلبت جوید ترا اندرین بحث ار خرده ره‌بین بدی فخر رازی رازدان دین بدی لیک چون من لمن یذق لم یدر بود عقل و تخییلات او حیرت فزود کی شود کشف از تفکر این انا آن انا مکشوف شد بعد از فنا می‌فتد این عقلها در افتقاد در مغا کی حلول و اتحاد ای ایاز گشته فانی ز اقتراب هم‌چو اختر در شعاع آفتاب بلک چون نطفه مبدل تو به تن نه از حلول و اتحادی مفتتن عفو کن ای عفو در صندوق تو سابق لطفی همه مسبوق تو من کی باشم که بگویم عفو کن ای تو سلطان و خلاصه‌ی امر کن من کی باشم که بوم من با منت ای گرفته جمله منها دامنت آتشی از تو در دهان دارم لیک صد مهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه شعله‌هایی که در نهان دارم گر جهان جملگی فنا گردد بی‌جهان ملک صد جهان دارم کاروان‌ها که بار آن شکر است من ز مصر عدم روان دارم من ز مستی عشق بی‌خبرم که از آن سود یا زیان دارم چشم تن بود درفشان از عشق تا کنون جان درفشان دارم بند خانه نیم که چون عیسی خانه بر چارم آسمان دارم شکر آن را که جان دهد تن را گر بشد جان جان جان دارم آنچ داده‌ست شمس تبریزی ز من آن جو که من همان دارم چه خوش گفت شاگرد منسوج باف چو عنقا برآورد و پیل و زراف مرا صورتی برنیاید ز دست که نقشش معلم ز بالا نبست گرت صورت حال بد یا نکوست نگارنده‌ی دست تقدیر، اوست در این نوعی از شرک پوشیده هست که زیدم بیازرد و عمروم بخست گرت دیده بخشد خدواند امر نبینی دگر صورت زید و عمرو نپندارم ار بنده دم درکشد خدایش به روزی قلم درکشد جهان آفرینت گشایش دهاد که گر وی ببندد نشاید گشاد حذر کن ز یاری که یاریش نیست بشودست از آنکو نگاریش نیست چه ذوقش بود بلبل ار در چمن گلی دارد و گلعذاریش نیست خرد راستی را نهالی خوشست ولیکن بجز صبر باریش نیست مبر نام مستی که شرب مدام بود کار آنکس که کاریش نیست مده دل بدنیا که در باغ عمر گلی کس نبیند که خاریش نیست نیابی بجز باده‌ی نیستی شرابی که رنج خماریش نیست مرا رحمت آید بر آنکو چو من غمی دارد و غمگساریش نیست بدینسان که کافور او در خطت عجب گر زعنبرغباریش نیست به بازار او نقد قلبم درست روانست لیکن عیاریش نیست کجا اوفتم زین میان بر کنار که بحر مودت کناریش نیست اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش چه شد حسرت خویش باریش نیست دل فارغ ز درد عشق، دل نیست تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست ز عالم روی آور در غم عشق! که باشد عالمی خوش، عالم عشق غم عشق از دل کس کم مبادا! دل بی‌عشق در عالم مبادا! فلک سرگشته از سودای عشق است جهان پر فتنه از غوغای عشق است اسیر عشق شو! کزاد باشی غمش بر سینه نه! تا شاد باشی ز یاد عشق عاشق تازگی یافت ز ذکر او بلند آوازگی یافت اگر مجنون نه می زین جام خوردی، که او را در دو عالم نام بردی؟ هزاران عاقل و فرزانه رفتند ولی از عاشقی بیگانه رفتند نه نامی ماند از ایشان نی نشانی نه در دست زمانه داستانی بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند که خلق از ذکر ایشان لب ببستند چو اهل دل ز عشق افسانه گویند حدیث بلبل و پروانه گویند به گیتی گرچه صدکار، آزمایی همین عشقت دهد از خود رهایی بحمد الله که تا بودم درین دیر به راه عاشقی بودم سبک سیر چو دایه مشک من بی‌نافه دیده به تیغ عاشقی نافم بریده چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست اگر چه موی من اکنون چو شیرست هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست به پیری و جوانی نیست چون عشق دمد بر من دمادم این فسون عشق که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر، سبک‌روحی کن و در عاشقی میر! بنه در عشقبازی داستانی! که باشد ز تو در عالم نشانی بکش نقش ز کلک نکته‌زایت! که چون از جا روی مانده به جایت» چو از عشق این نوا آمد به گوشم به استقبال بیرون رفت هوشم بجان گشتم گرو فرمانبری را نهادم رسم نو، سحرآوری را برآنم گر خدا توفیق بخشد که نخلم میوه‌ی تحقیق بخشد کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی درین فیروزه گنبد افکنم دود کنم چشم کواکب گریه‌آلود سخن را پایه بر جایی رسانم که بنوازد به احسنت آسمانم جانا بجز از عشق تو دیگر هوسم نیست سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست هر شب به سر کوی تو آیم متواری با بدرقه‌ی عشق تو بیم عسسم نیست گویی که طلبکار دگر یاری رو رو آری صنما محنت عشق تو بسم نیست آن غریب شهر سربالا طلب گفت می‌خسپم درین مسجد بشب مسجدا گر کربلای من شوی کعبه‌ی حاجت‌روای من شوی هین مرا بگذار ای بگزیده دار تا رسن‌بازی کنم منصوروار گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل می‌نخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا گر چه یاری می‌کنی چون برادر پاس داری می‌کنی ای برادر من بر آذر چابکم من نه آن جانم که گردم بیش و کم جان حیوانی فزاید از علف آتشی بود و چو هیزم شد تلف گر نگشتی هیزم او مثمر بدی تا ابد معمور و هم عامر بدی باد سوزانت این آتش بدان پرتو آتش بود نه عین آن عین آتش در اثیر آمد یقین پرتو و سایه‌ی ویست اندر زمین لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب سوی معدن باز می‌گردد شتاب قامت تو بر قرار آمد بساز سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز زانک در پرتو نیابد کس ثبات عکسها وا گشت سوی امهات هین دهان بر بند فتنه لب گشاد خشک آر الله اعلم بالرشاد من نشنیدم که خط برآب نویسند آیت خوبی برآفتاب نویسند هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم نامه‌ی رحمت پس از عذاب نویسند صبر طلب می‌کنند از دل شیدا همچو براتی که برخواب نویسند قصه‌ی خونریزی این دودیده‌ی خسرو کاش بران چشم نمی‌خواب نویسند □وی باد صبحگاهی کافاق می‌نوردی گردیده‌ای نشانده جایی که غم نباشد چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینه‌خواه هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک مر آن درد را دور باشد پزشک که رشک آورد آز و گرم و گداز دژ آگاه دیوی بود دیرساز هرآن چیز کنت نیاید پسند دل دوست و دشمن بر آن برمبند مدارا خرد را برابر بود خرد بر سر دانش افسر بود به جای کسی گر تو نیکی کنی مزن بر سرش تا دلش نشکنی چو نیکی کنش باشی و بردبار نباشی به چشم خردمند خوار اگر بخت پیروز یاری دهد مرا بر جهان کامگاری دهد یکی دفتری سازم از راستی که بندد در کژی و کاستی همی‌داشت یک چند گیتی بداد زمانه بدو شاد و او نیز شاد به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه همی‌داشت گیتی ز دشمن نگاه ده و هشت بگذشت سال از برش به پاییز چون تیره گشت افسرش بزرگان و دانندگان را بخواند بر تخت زرین به زانو نشاند چنین گفت کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پرودگار به تاج گرانمایگان ننگرد شکاری که یابد همی بشکرد کنون روز من بر سر آید همی به نیرو شکست اندر آید همی سپردم به هرمز کلاه و نگین همه لشکر و گنج ایران زمین همه گوش دارید و فرمان کنید ز پیمان او رامش جان کنید اگر چند پیروز با فر و یال ز هرمز فزونست چندی به سال ز هرمز همی‌بینم آهستگی خردمندی و داد و شایستگی بگفت این و یک هفته زان پس بزیست برفت و برو تخت چندی گریست اگر صد بمانی و گر بیست‌وپنج ببایدت رفتن ز جای سپنج هران چیز کید همی در شمار سزد گر نخوانی ورا پایدار چون خانه روی ز خانه ما با آتش و با زبانه ما با رستم زال تا نگویی از رخش و ز تازیانه ما زیرا جز صادقان ندانند مکر و دغل و بهانه ما اندر دل هیچ کس نگنجیم چون در سر اوست شانه ما هر جا پر تیر او ببینی آن جاست یقین نشانه ما از عشق بگو که عشق دامست زنهار مگو ز دانه ما با خاطر خویش تا نگویی ای محرم دل فسانه ما گر تو به چنینه‌ای بگویی والله که تویی چنانه ما اندر تبریز بد فلانی اقبال دل فلانه ما بسی صورت بگردیدست عالم وزین صورت بگردد عاقبت هم عمارت با سرای دیگر انداز که دنیا را اساسی نیست محکم مثال عمر، سر بر کرده شمعیست که کوته باز می‌باشد دمادم و یا برف گدازان بر سر کوه کزو هر لحظه جزوی می‌شود کم بسا خاکا به زیر پای نادان که گر بازش کنی دستست و معصم نه چشم طامع از دنیا شود سیر نه هرگز چاه پر گردد به شبنم گل فرزند آدم خشت کردند نمی‌جنبد دل فرزند آدم به سیم و زر نکونامی به دست آر منه بر هم که برگیرندش از هم فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست، خاتم به نیشی می‌زند دوران گیتی که آن را تا قیامت نیست مرهم وفاداری مجوی از دهر خونخوار محالست انگبین در کام ارقم به نقل از اوستادان یاد دارم که شاهان عجم کیخسرو و جم ز سوز سینه‌ی فریاد خوانان چنان پرهیز کردندی که از سم که موران چون به گرد آیند بسیار به تنگ آید روان در حلق ضیغم و ما من ظالم الا و یبلی و ان طال المدی یوما باظلم سخن را روی در صاحبدلانست نگویند از حرم الا به محرم حرامش باد ملک و پادشاهی که پیشش مدح گویند از قفا ذم عروس زشت زیبا چون توان دید وگر بر خود کند دیبای معلم اگر مردم همین بالا و ریشند به نیزه نیز بربستست پرچم سخن شیرین بود پیر کهن را ندانم بشنود نوئین اعظم جهان‌سالار عادل انکیانو سپهدار عراق و ترک و دیلم که روز بزم بر تخت کیانی فریدونست و روز رزم رستم چنین پند از پدر نشنوده باشی الا گر هوشمندی بشنو از عم چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص چنان زی در میان خلق عالم که گر وقتی مقام پادشاهیت نباشد، همچنان باشی مکرم نه هر کس حق تواند گفت گستاخ سخن ملکیست سعدی را مسلم مقامات از دو بیرون نیست فردا بهشت جاودانی یا جهنم بکار امروز تخم بیک نامی که فردا برخوری والله اعلم مدامت بخت و دولت همنشین باد به دولت شادمان از بخت خرم به دست راست قید باز اشهب به دست چپ عنان خنگ ادهم سر سالت مبارک باد و میمون سعادت همره و اقبال همدم محرم بر حسود ملک و جاهت که ماند زنده تا دیگر محرم جانا بیار باده که ایام می‌رود تلخی غم به لذت آن جام می‌رود جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود با جام آتشین چو تو از در درآمدی وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد وان خام را بپز که سخن خام می‌رود زان باده داده‌ای تو به خورشید و ماه و چرخ هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود والله که ذره نیز از آن جام بیخودست از کرم مست گشته به اکرام می‌رود آرام بخش جان را زان می که از تفش صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد خورشیدوار جام کرم عام می‌رود سوی کشنده آید کشته چنانک زود خون از بدن به شیشه حجام می‌رود چون کعبه که رود به در خانه ولی این رحمت خدای به ارحام می‌رود تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست در بیخودی به کعبه به یک گام می‌رود تا باخودست راز نهان دارد از ادب چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام چون خاطرش به باده بدنام می‌رود جور بر من می‌پسندد دلبری زور با من می‌کند زورآوری بار خصمی می‌کشم کز جور او می‌نشاید رفت پیش داوری عقل بیچارست در زندان عشق چون مسلمانی به دست کافری بارها گفتم بگریم پیش خلق تا مگر بر من ببخشد خاطری بازگویم پادشاهی را چه غم گر به خیلش دربمیرد چاکری ای که صبر از من طمع داری و هوش بار سنگین می‌نهی بر لاغری زان چه در پای عزیزان افکنند ما سری داریم اگر داری سری چشم عادت کرده با دیدار دوست حیف باشد بعد از او بر دیگری در سراپای تو حیران مانده‌ام در نمی‌باید به حسنت زیوری این سخن سعدی تواند گفت و بس هر گدایی را نباشد جوهری هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم داده‌ی نه چرخ را در خرج یکدم می‌نهم زاده‌ی شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم از برون تابخانه‌ی طبع یابی نزهتم وز ورای پالگانه‌ی چرخ بینی منظرم گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم ساختم آیینه‌ی دل، یافتم آب حیات گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم قوت عرق عراق از مادت طبع من است گرچه شریان دل شروانیان را نشترم فقر کان افکنده‌ی خلق است من برداشتم زال کان رد کرده‌ی سام است من می‌پرورم در قلاده‌ی سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام در طویله‌ی شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم عالم از آوازه‌ی خاقانی افروزم ولیک همت از آوازه‌ی خاقانی آمد برترم این تفاخار نقطه‌ی دل راست وین دم زان اوست ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟ با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟ با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟ با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟ گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟ سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟ دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟ بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟ با عشق توست جان را صد سر سر نهفته لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟ داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق بود بنیاد طلسم جسم من قائم به وصل ریخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود با دل پرآرزو در دام صیاد فراق وصل خود موکب روان کرد ای رفیقان کو دگر دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق داشتم در زیر بار عشق کاری ناتمام چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق خانه تن شد خراب از سستی بنیاد وصل وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است از صبا هر دم مشام جان ما خوش می‌شود آری آری طیب انفاس هواداران خوش است ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته آن خواجه‌ی روز جزا، بر چارسوی کبریا از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش مقبل آنست که آیی به مبار کبادش دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش آدمی باید و حوای دگر دوران را که دگر مثل تو فرزند بباید زادش تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک وقت آنست که همراه کنم با بادش دوستی را که مه وصال به اندیشه‌ی تست کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟ در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا موج توفان قیامت نکند بنیادش اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد نکند فایده بر سنگدلان پولادش صوفیانیم آمده در کوی تو شیء لله از جمال روی تو از عطش ابریق‌ها آورده‌ایم کب خوبی نیست جز در جوی تو هابده چیزی به درویشان خویش ای همیشه لطف و رحمت خوی تو حسن یوسف قوت جان شد سال قحط آمدیم از قحط ما هم سوی تو صوفیان را باز حلوا آرزو است از لب حلوایی دلجوی تو ولوله در خانقاه افتاد دوش مشک پر شد خانقاه از بوی تو دست بگشا جانب زنبیل ما آفرین بر دست و بر بازوی تو شمس تبریزی تویی خوان کرم سیر شد کون و مکان از طوی تو بر هرچه که دل نهاده باشیم در مشرکی اوفتاده باشیم گر بر کامی سوار گردیم حالی ز دو خر پیاده باشیم صد عمر اگر به سر باستیم داد نفسی نداده باشیم مستی و غرور سخت کاری است غم نیست که مست باده باشیم زان پیش که سر نماند آن به کین باد ز سر نهاده باشیم هرگه که ز زاد و بوم رستیم بینی که ز مرد زاده باشیم چون سایه در آفتاب روشن در پیش خود ایستاده باشیم آن به که درین قفس چو عطار از هستی خویش ساده باشیم سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین داغ دل گردد افراسیاب به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند نجستند روز و شب آرام و خواب وزین آگهی شد به افراسیاب چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراگنده چون تار و پود بنش ژرف و پهناش کوتاه بود بدو بر به رفتن دژآگاه بود نشسته فرنگیس بر پاس گاه به دیگر کران خفته بد گیو و شاه فرنگیس زان جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید دوان شد بر گیو و آگاه کرد بران خفتگان خواب کوتاه کرد بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار گریز ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند مرا با پسر دیده گردد پرآب برد بسته تا پیش افراسیاب وزان پس ندانم چه آید گزند نداند کسی راز چرخ بلند بدو گفت گیو ای مه بانوان چرا رنجه کردی بدینسان روان تو با شاه برشو به بالای تند ز پیران و لشکر مشو هیچ کند جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست بدوگفت کیخسرو ای رزمساز کنون بر تو بر کار من شد دراز ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها به هامون مرارفت باید کنون فشاندن به شمشیر بر شید خون بدو گفت گیو ای شه سرفراز جهان را به نام تو آمد نیاز پدر پهلوانست و من پهلوان به شاهی نپیچیم جان و روان برادر مرا هست هفتاد و هشت جهان شد چو نام تو اندر گذشت بسی پهلوانست شاه اندکی چه باشد چو پیدا نباشد یکی اگر من شوم کشته دیگر بود سر تاجور باشد افسر بود اگر تو شوی دور از ایدر تباه نبینم کسی از در تاج و گاه شود رنج من هفت ساله به باد دگر آنک ننگ آورم بر نژاد تو بالا گزین و سپه را ببین مرا یاد باشد جهان آفرین بپوشید درع و بیامد چو شیر همان باره دستکش را به زیر ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه میانچی شده رود و بر بسته راه چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو چو بشنید پیرانش دشنام داد بدو گفت کای بد رگ دیوزاد چو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور به پیش سپاه آمدی کنون خوردنت نوک ژوپین بود برت را کفن چنگ شاهین بود اگر کوه آهن بود یک سوار چو مور اندر آید به گردش هزار شود خیره سر گرچه خردست مور نه مورست پوشیده مرد و ستور کنند این زره بر تنش چاک چاک چو مردار گردد کشندش به خاک یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سرآید زمان زمانه برو دم همی بشمرد بیاید دمان پیش من بگذرد زمان آوریدت کنون پیش من همان پیش این نامدار انجمن بدو گفت گیو ای سپهدار شیر سزد گر به آب اندر آیی دلیر ببینی کزین پرهنر یک سوار چه آید ترا بر سر ای نامدار هزارید و من نامور یک دلیر سر سرکشان اندر آرم به زیر چو من گرزه‌ی سرگرای آورم سران را همه زیر پای آورم چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرخون و پرآب چشم برانگیخت اسپ و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود همی داد نیکی دهش را درود نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا برآمد سپهبد ز آب ز بالا به پستی بپیچید گیو گریزان همی شد ز سالار نیو چو از آب وز لشکرش دور کرد به زین اندر افگند گرز نبرد گریزان ازو پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند هم‌آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافگند و کردش دوال سر پهلوان اندر آمد به بند ز زین برگرفتش به خم کمند پیاده به پیش اندر افگند خوار ببردش دمان تا لب رودبار بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست درفشش گرفته به چنگ اندرون بشد تا لب آب گلزریون چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش خروش آمد و ناله‌ی کرنای دم نای رویین و هندی درای جهاندیده گیو اندر آمد به آب چو کشتی که از باد گیرد شتاب برآورد گرز گران را به کفت سپه ماند از کار او در شگفت سبک شد عنان وگران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب به شمشیر و با نیزه‌ی سرگرای همی کشت ازیشان یل رهنمای از افگنده شد روی هامون چون کوه ز یک تن شدند آن دلیران ستوه قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد به پیش رمه چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو چنان لشکری گشن و مردان نیو چنان خیره برگشت و بگذاشت آب که گفتی ندیدست لشکر به خواب دمان تا به نزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید به خواری پیاده ببردش کشان دمان و پر از درد چون بیهشان چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا گرفتار شد در دم اژدها سیاوش به گفتار او سر بداد گر او باد شد این شود نیز باد ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشان ببوسید روی زمین همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه تو دانسته‌ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من سزد گر من از چنگ این اژدها به بخت و به فر تو یابم رها به کیخسرو اندر نگه کرد گیو بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو فرنگیس را دید دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب به گیو آن زمان گفت کای سرافراز کشیدی بسی رنج راه دراز چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان پس از داور دادگر رهنمون بدان کاو رهانید ما را ز خون ز بد مهر او پرده‌ی جان ماست وزین کرده‌ی خویش زنهار خواست بدو گفت گیو ای سر بانوان انوشه روان باش تا جاودان یکی سخت سوگند خوردم به ماه به تاج و به تخت شه نیک‌خواه که گر دست یابم برو روز کین کنم ارغوانی ز خونش زمین بدو گفت کیخسرو ای شیرفش زبان را ز سوگند یزدان مکش کنونش به سوگند گستاخ کن به خنجر وراگوش سوراخ کن چو از خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت ز سوگند برتر درشتی نگفت چنین گفت پیران ازان پس به شاه که کلباد شد بی‌گمان با سپاه بفرمای کاسپم دهد باز نیز چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز بدو گفت گیو ای دلیر سپاه چرا سست گشتی به آوردگاه به سوگند یابی مگر باره باز دو دستت ببندم به بند دراز که نگشاید این بند تو هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس کجا مهتر بانوان تو اوست وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست بدان گشت همداستان پهلوان به سوگند بخرید اسپ و روان که نگشاید آن بند را کس به راه ز گلشهر سازد وی آن دستگاه بدو داد اسپ و دو دستش ببست ازان پس بفرمود تا برنشست ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون هم تو شریف هم تو دون هم گمره و هم رهنمون دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی تا زنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم لل برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟ بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد بلبل ز گلبن برکشد در کله‌ی دیبا نوا گیتی بهشت آئین کند پر لل نسرین کند گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب شمس الندی فی‌المغرب بدرالدجی فی الموکب ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ آسوده خاک تیره‌رنگ المرتجی والمرتضی همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب علمش رهایش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالممنین چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی گردون دلیل گاه او خورشید بنده‌ی جاه او تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی معنی چشمه‌ی زمزمی بل عیسی‌بن مریمی لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا مر عقل را دعوی تی مر نفس را معنی تی امروز را تقوی تی فردوس را معنی تی دنیی تی عقبی تی ای یادگار مصطفی دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت برجیس بنده‌ی طلعتت ناصر نگفتی مدحتت گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها خواجه‌ی مید کز خرد نفسش همی معنی برد چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا آثار او یابند امام اندر بیان او تمام از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام آن ممنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا خه خه ای جان علیک عین‌الله ای گلستان علیک عین‌الله اندرا اندرا که خوش کردی مجلس جان علیک عین‌الله برفشان برفشان دل و جان را در و مرجان علیک عین‌الله هیچ جایی نیافت از پی انس چون تو مهمان علیک عین‌الله مرده دل بوده‌ایم در بندت از همه جان علیک عین‌الله پیش خز تا کنیم بر لب تو بوسه باران علیک عین‌الله جان ما کن ز لحن داوودی چون سلیمان علیک عین‌الله باش تا ما کنیم بر سر تو شکر افشان علیک عین‌الله پیش کاست همی برد سجده بت کاسان علیک عین‌الله خاک پایت ز عشق بوسه دهد جان خاقان علیک عین‌الله آنچه گویند صوفیانش «آن» تویی آن «آن» علیک عین‌الله در غلامیت بر سنایی نیست هیچ تاوان علیک عین‌الله بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب که با درد سر واجب آمد گلاب میی کاب در روی کار آورد نه آن می که در سر خمار آورد جهان گرد را در جهان تاختن خوش آید سفر در سفر ساختن به هر کشوری دیدن آرایشی به هر منزلی کردن آسایشی ز پوشیدگیها خبر داشتن ز نادیدها بهره برداشتن ولیکن چو بینی سرانجام کار به شهر خودست آدمی شهریار فرو ماندن شهر خود با خسان به از شهریاری به شهر کسان سکندر بدان کامگاری که بود همه میل بر شهر خود می‌نمود اگر چه ولایت ز حد بیش داشت هم اندیشه‌ی خانه‌ی خویش داشت شبی رای آن زد که فردا ز جای چو باد آورد پای بر باد پای هوای وطن در دل آسان کند نشاط هوای خراسان کند زمین عجم زیر پای آورد سوی ملک اصطخر رای آورد جهان را برافروزد از رنگ خویش بلندی درارد به اورنگ خویش بران ملک نوش آفرین بگذرد بد و نیک آن مملک بنگرد نماید که ترتیبها نو کنند بسیچ زمین بوس خسرو کنند کند تازه نانباره‌ی هر کسی در آن باده سازد نوازش بسی به خواهندگان ارمغانی دهد جهان را ز نو زندگانی دهد در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای ندارند شاهان جز این پیشه‌ای دوالی که سالار ابخاز بود به نیروی شه گردن افراز بود دوال کمر بسته بر حکم شاه بسی گرد آفاق پیمود راه درآمد بر شاه نیکی سگال بنالید مانند کوس از دوال که فریاد شاها ز بیداد روس که از مهد ابخاز بستد عروس کس آمد کز آن ملک آراسته خلالی نماند از همه خواسته ستیزنده روسی ز آلان و ارگ شبیخون درآورد همچون تگرگ به دربند آن ناحیت راه یافت به فراطها سوی دریا شتافت خروجی نه بروجه اندازه کرد در آن بقعه کین کهن تازه کرد به تاراج برد آن بر و بوم را که ره بسته باد آن پی شوم را جز از کشتگانی که نتوان شمرد خرابی بسی کرد و بسیار برد در انبار آکنده خوردی نماند همان در خزینه نوردی نماند ز گنجینه‌ی ما تهی کرد رخت در از درج بربود و دیبا ز تخت همان ملک بردع بر انداختند یکی شهر پر گنج پرداختند به تاراج بردند نوشابه را شکستند بر سنگ قرابه را ز چندان عروسان که دیدی به پای نماندند یک نازنین را بجای همه شهر و کشور بهم بر زدند ده و دوده را آتش اندر زدند اگر من در آن داوری بودمی از این به به کشتن بر آسودمی من اینجا به خدمت شده سربلند زن و بچه آنجابه زندان و بند اگر داد نستاند از خصم شاه خدا باد یاری ده داد خواه ببینی که روسی در این روز چند به روم و به ارمن رساند گزند چو زینگونه بر گنج ره یافتند شتابند از آنسان که بشتافتند ستانند کشور گشایند شهر که خامان خلقند و دونان دهر همه رهزنانند چون گرگ و شیر به خوان نادلیرند و بر خون دلیر ز روسی نجوید کسی مردمی که جز گوهری نیستش زادمی اگر بر خری بار گوهر بود به گوهر چه بینی همان خر بود چو ره یافتند آن حریفان به گنج بسی بومها را رسانند رنج به بیداد کردن بر آرند یال ز بازارگانان ستانند مال خلل چون دران مرز و بوم آورند طمع در خراسان و روم آورند بشورید شاهنشه از گفت او ز بیداد بر خانه و جفت او پریشان شد از بهر نوشابه نیز که بر شاه بود آن ولایت عزیز فرو برد سر طیره و خشم ساز وزان طیرگی سر برآورد باز به فریاد خوان گشت فرمان تراست مرا در دلست آنچه در جان تراست ازین گفته به باشد ار بگذری تو گفتی و باقی ز من بنگری ببینی که چون سر به راه آورم چه سرها ز چنبر به چاه آورم چه دلهای مردان برارم ز هوش چه خونهای شیران در آرم به جوش برآرم سگان را ز شور افکنی که با شیر بازیست گور افکنی نه بر طاس مانم نه روسی بجای سر هر دو را بسپرم زیر پای اگر روس مصر است نیلش کنم سراسیمه در پای پیلش کنم برافرازم از کوهش اورنگ را در آتش نشانم همه سنگ را نه در غار کوه اژدهائی هلم نه از بهر دارو گیاهی هلم گر این کین نخواهم ز شیران روس سگم سگ نه اسکندر فیلقوس وگر گرگ برطاس را نشکرم ز بر طاسی روس رو به ترم گر از گردش چرخ باشد زمان بخواهیم کین خود از بدگمان همه برده را باز جای آوریم ستاننده را زیر پای آوریم نمانیم نوشابه را زیر بند چو وقت آید از نی برآریم قند گر آن سیم در سنگ شد جایگیر برون آوریمش چو موی از خمیر به چاره گشاده شود کار سخت به مدت شکوفد بهار از درخت به سختی در از چاره دل وام گیر که گردد زمان تا زمان چرخ پیر در این ره چو برداشتم برگ و زاد صبوری کنم تا برآید مراد ز کوه گران تا به دریای ژرف به آهستگی کار گردد شگرف مرا سوی ملک عجم بود رای که سازم در آن جای یک چند جای چو زین داستانم رسید آگهی به ار تخت من باشد از من تهی به جنبش گراینده شد رخت من سر زین من بس بود تخت من نخسبم نیاسایم از هیچ راه مگر کینه بستانم از کینه خواه دوالی چو دید آن پذیرفتگی برآسود از آن خشم و آشفتگی به لب خاک را عنبر آلود کرد زمین را به چهره زراندود کرد می گریزد از ما و ما قوامش داریم زن زنانش آریم کش کشانش آریم می دود آن زیبا بر گل و سوسن‌ها گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم می کند دلداری وان همه طراری حق آن طره او که همه طراریم دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم تا نپندارد که ما تهی گفتاریم هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم گر بگوید فردا از غرور و سودا نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم بحر او پرمرجان مشرب محتاجان تا بود در تن جان ما بر این اقراریم هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی هین بفرما که ما بنده و اشکاریم ای لبانت شکر گیسوانت عنبر وی از آن شیرینتر که همی‌پنداریم ساربان آهسته بهر هر دلخسته کن مدارا آخر کاندر این قطاریم اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان گر نی ما چون شیریم هم نی چون کفتاریم هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم با همو گوید سر خالق هر مخبر ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم خداوندا زکات شهریاری ز من مگذر شتاب ار مهر داری هلا آهسته‌تر ای برق سوزان که شد چشمم ز تو ابر بهاری نمی‌تاند نظر کاندر رکابت رسد در گرد مرکب از نزاری عنان درکش پیاده پروری کن که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری جدایی نیست این تلخی نزع است گلوی ما به هجران می‌فشاری چو سایه می‌دود جان در پی تو گذشت از سایه جان در بی‌قراری به روی او دلا بس باده خوردی بدین تلخی از آن رو در خماری چه باشد ای جمالت ساقی جان خماری را به رحمت سر بخاری نه دست من گرفتی عهد کردی که ما را تا قیامت دست یاری ز دست عهد تو از دست رفتم به جان تو که دست از من نداری کی یارد با تو دیگر عهد کردن که تو سنگین دلی بی‌زینهاری تو خیره کشتری یا چشم مستت که بر خسته دلانش می‌گماری حدیث چشم تو گفتم دلم رفت به دریای فنا و جان سپاری دل من رفت عشقت را بقا باد در اقبال و مراد و کامکاری بزی ای عشق بهر عاشقان را ابد تا کارشان را می‌گذاری دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن چون سر صید نیستت دام منه میان ره چونک گلی نمی‌دهی جلوه گلستان مکن غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن بند برید جوی دل آب سمن روا نشد مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره‌ای هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری هشت دفتر درج بین در رقعه‌ای رخساره‌ای تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره‌ای هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره‌ای ز آفتاب عشق تو ذرات جان‌ها شد چو ماه وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌ای نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند چون مسیح از نور مریم روح در گهواره‌ای شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره‌ای با تجرد چون مسیح آزار سوزن می‌کشم می‌کشد سر از گریبان ز آنچه دامن می‌کشم کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود این زمان از سایه‌ی خود کوه آهن می‌کشم دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می‌کشم هر که را آیینه بی‌زنگ است، می‌داند که من از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می‌کشم در تلافی سینه پیش برق می‌سازم سپر دانه‌ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می‌کشم جذبه‌ی دیوانه‌ای صائب به من داده است عشق سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می‌کشم همچو بالات بگویم سخنی راست ترا راستی را چه بلائیست که بالاست ترا تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا ایکه بر گوشه‌ی چشمم زده‌ئی خیمه ز موج مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا پیش لعلت که از او آب گهر میریزد وصف لل نتوان کرد که لالاست ترا این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی همه گویند مگر علت سوداست ترا در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا مردم چشم جهان بین پدر آن که نادیده جهان رفت به خواب غنچه‌ی باغ جهان شاه علی طفل نامجرم ایمن ز عذاب کاندرین باغ ز خوشبوئی او گلی از چهره نیفکند نقاب تا که از گلشن دوران بردند سوی گلزار بهشتش بشتاب هرکه تاریخ وفاتش جوید گل خوشبوی درآرد به حساب به راه دین نبی رفت ازان نمی‌یاریم که راه با خطر و ما ضعیف و بی‌یاریم چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم به حکمت است و خرد بر فرود مردان را و گرنه ما همه از روی شخص همواریم یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم سخن به علم بگوئیم تا ز یک‌دیگر جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست که بی‌سخن من و تو هردو نقش دیواریم جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا، ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم که ما ز مشغله‌ی تو ز خانه آواریم اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟ محمد و علی از خلق بهترند چه بود گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟ خزینه‌دار خدایندو، سرهای خدای همی به ما برسانند کاهل اسراریم به غار سنگین در نه، به غار دین اندر رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم ز علم بهره‌ی ما گندم است و بهر تو کاه گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم به خمر دین چو تو خر، مست گشته‌ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم چو آگهیم که مستی و بی‌خرد، ما را اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم تو را که مار گزیده‌است حیله تریاق است ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟ تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت چرا و چون تو را ما به جان خریداریم خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد گهی خدای‌پرست و گهی گنه‌کاریم؟ «مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟ چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟ چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟ چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟ چرا من و تو بدین کارها گران‌باریم؟ چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟ اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم همان به فضل و خرد بندگان جباریم خرد تواند جستن ز کار چون و چرا که بی‌خرد به مثل ما درخت بی‌باریم خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟ به خون ناحق ما را چرا نمیراند خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟ وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم نه بنده‌ایم خداوند را که قهاریم وگر به خواست وی آید همی گناه از ما نه‌ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم اگر مر این گره سخت را تو بگشائی حقت به جان به دل بنده‌وار بگزاریم وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را به پیش حمله‌ی تو پای، سخت بفشاریم به دست خاطر روشن بنای مشکل را برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم مبارزان سپاه شریعتیم و قران از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد روا بود که شما را سپاه نشماریم باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح مجلس افروز سراپرده‌ی اصحاب شود باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت همچو بخت من دلسوخته در خواب شود باش تا آب حیاتی که خضر تشنه‌ی اوست پیش سرچشمه‌ی نوشت ز حیا آب شود باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت پرده‌ی ابر سیه مانع مهتاب شود باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم حلقه‌ی زلف رسن تاب تو در تاب شود باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت چشم صاحبنظران چشمه‌ی سیماب شود باش تا در هوس لعل لبت خواجو را درج خاطر همه پر للی خوشاب شود دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا اگر التفات بودی به فقیر مستمندت نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت ای ز جانم عزیزتر خاکی گر زمین عطف دامن تو برفت از تو باز آمدن که یارد خواست عذر این آمدن که داند گفت ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو ای چرخ پست همبر رای رفیع تو وی ابر زفت همبر بذل بنان تو آرام خاک تابع پای رکاب تست تعجیل باد واله‌ی دست و عنان تو اسباب دهر داده‌ی دست سخای تو اشکال عقل سخره‌ی کشف و بیان تو ذات مقدس تو جهانیست از کمال یک جزو نیست کل کمال از جهان تو گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس از قدر و از مکان تو بودی مکان تو ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس راه قضا ببستی امر روان تو رازی که از زمانه نهان داشت آسمان راند در این زمانه همی بر زبان تو گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین منظور کیست حکم قضا گوید آن تو اسرار عالمش به حقیقت شود یقین هرکو کند مطالعه‌ی لوح گمان تو مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند گر دیده‌ی سپهر ببیند سنان تو شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست چون دست تو شده است مگر بر میان تو واندر مراتب هنر ابنای ملک را آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو بر ذروه‌ی وجود رساند خدنگ خویش شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود بیخ فنا برآمده از بوستان تو یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه حامی شرع معلی ملجاء دین نبی مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه جزم ساید بر سپهر از سجده‌ی آن در کلاه تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه زبده‌ی حکم ملوکست آن چه دارای حکم می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس دم زده آئینه‌ی ما از کمال اشتباه صید بردارنده این صید گه از تاب او کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه در دل دجال افکند انقلاب از مهر او مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه جزم می‌دانم کزین پس می‌نهد از چار رکن از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه داده بود از جای او گردون به دیگر داوری حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه پایه‌ی هرکس شود پیدا درین پولاد بوم ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه تا بود لطف الهی با روان آن ملوک تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه باد روی منکران بی‌وقار او سیه باد پود کارهان نابکار او تباه میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او کلک ما زد سکه‌ی مجری به نقد مدح شاه فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش در آغوش دو عالم غنچه‌ی زخمی نمی‌گنجد هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم مرا گویی: سر خود گیر و پایم بسته‌ای محکم عظیم آشفته‌ام، لیکن خلاص از بند میدانم لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم تو می‌گویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان بگویند این حکایت‌ها و نتوانند ، میدانم همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم روی من از روی تو دارد صد روشنی جان من از جان تو یابد صد ایمنی آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت آینه کون شد رفت از او آهنی مرغ دلم می‌طپید هیچ سکونی نداشت مسکن اصلیش دید یافت در او ساکنی ندهد بی‌چشم تو چشم من آینگی ندهد بی‌روز تو روزن من روزنی چشم منش چون بدید گفت که نور منی جان منش چون بدید گفت که جان منی صبر از آن صبر کرد شکر شکر تو دید فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی گاه منم بر درت حلقه در می‌زنم گاه تویی در برم حلقه دل می‌زنی باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی هست مرا همچو نی وام کمر بستنی هست تو را همچو نی وام شکر دادنی ای دل در ما گریز از من و ما محو شو زانک بریدی ز ما گر نبری از منی دانه شیرین به سنگ گفت چو من بشکنم مغز نمایم ولیک وای چو تو بشکنی یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد در بحر فتاده‌ام چو ماهی تا یار مرا به شست گیرد در پاش فتاده‌ام به زاری آیا بود آن که دست گیرد خرم دل آن که همچو حافظ جامی ز می الست گیرد ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر اسرار آسمان را و احوال این و آن را از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر لعلیست بی‌نهایت در روشنی به غایت آن لعل بی‌بها را کانی و چیز دیگر حکمی که راند فرمان روز الست بر جان آن جمله حکم‌ها را رانی و چیز دیگر چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر آن چشم احول آمد در گام اول آمد کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز او هست در حقایق فانی و چیز دیگر خدایگان جمال و خلاصه خوبی به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی بیا بیا که جمال و جلال می‌بخشی بیا بیا که دوای هزار ایوبی بیا بیا تو اگر چه نرفته‌ای هرگز ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی به جای جان تو نشین که هزار چون جانی محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم به جان او که بگویی چرا در آشوبی گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی دمی چو فکرت نقاش نقش‌ها سازی گهی چو دسته فراش فرش‌ها روبی چو نقش را تو بروبی خلاصه آن را فرشتگی دهی و پر و بال کروبی خموش آب نگهدار همچو مشک درست ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی ای مسلمانان ز جان سیر آمدم بی‌نگارم از جهان سیر آمدم گر نبودی جان که دیدی هجر او از وجود خود از آن سیر آمدم شادیی باید ز غم آخر مرا از غم آن دلستان سیر آمدم از دلم هرگز نپرسد آن نگار از مراعات زمان سیر آمدم گفتم از صفرا ز من سیر آمدی گفت آن کافر که هان سیر آمدم سواد خط تو چون نافع نظر دیدم روایتی که ازو رفت معتبر دیدم مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم تو را میان الف است و الف ندارد هیچ که من ورای الف هیچ در کمر دیدم کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم به حلق آمده جان در درون هر حلقه هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌تر دیدم به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت هزار عرش اگر بود مختصر دیدم چو در صفات توام آبروی می‌بایست فرید را سخنی همچو آب زر دیدم افدی قمرا لاح علینا و تلالا ما احسنه رب تبارک و تعالی قد حل بروحی فتضاعفت حیاه و الیوم نای عنی عزا و جلالا ادعوه سرارا و انادیه جهارا ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا لو قطعنی دهری لا زلت انادی کی تخترق الجب و یروین وصالا لا مل من العشق و لو مر قرون حاشاه ملالا بی‌حاشای ملالا العاشق حوت و هوی العشق کنجر هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا نخستین باده کاندر جام کردند ز چشم مست ساقی وام کردند چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بیخودی در جام کردند لب میگون جانان جام در داد شراب عاشقانش نام کردند ز بهر صید دل‌های جهانی کمند زلف خوبان دام کردند به گیتی هرکجا درد دلی بود بهم کردند و عشقش نام کردند سر زلف بتان آرام نگرفت ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند چو گوی حسن در میدان فگندند به یک جولان دو عالم رام کردند ز بهر نقل مستان از لب و چشم مهیا پسته و بادام کردند از آن لب، کز درصد آفرین است نصیب بی‌دلان دشنام کردند به مجلس نیک و بد را جای دادند به جامی کار خاص و عام کردند به غمزه صد سخن با جان بگفتند به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند جمال خویشتن را جلوه دادند به یک جلوه دو عالم رام کردند دلی را تا به دست آرند، هر دم سر زلفین خود را دام کردند نهان با محرمی رازی بگفتند جهانی را از آن اعلام کردند چو خود کردند راز خویشتن فاش عراقی را چرا بدنام کردند؟ چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست اگر فیلقوس این نوشتی به فور تو نیز آن هم آغاز و بردار شور ز دارا بدین سان شدستی دلیر کزو گشته بد چرخ گردنده سیر چو بر تخمه‌یی بگذرد روزگار نسازند با پند آموزگار همان نیز بزم آمدت رزم کید بر آنی که شاهانت گشتند صید برین گونه عنوان برین سان سخن نیامد بما زان کیان کهن منم فور وز فور دارم نژاد که از قیصران کس نکردیم یاد بدانگه که دار مرا یار خواست دل و بخت با او ندیدیم راست همی ژنده پیلان فرستادمش همیدون به بازی زمان دادمش که بر دست آن بنده‌بر کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد گر او را ز دستور بد بد رسید چرا شد خرد در سرت ناپدید تو در جنگ چندین دلیری مکن که با مات کوتاه باشد سخن ببینی کنون ژنده پیل و سپاه که پیشت ببندند بر باد راه همی رای تو برترین گشتن است نهان تو چون رنگ آهرمنست به گیتی همه تخم زفتی مکار بترس از گزند و بد روزگار بدین نامه ما نیکویی خواستیم منقش دلت را بیاراستیم بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت هر نفس اینجا چو تیغی باشدت هر دمی اینجا دریغی باشدت آه باشد، درد باشد، سوز هم روز و شب باشد، نه شب نه روز هم ازبن هر موی این کس نه به تیغ می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ آتشی باشد فسرده مرد این یا یخی بس سوخته از درد این مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه هرچ زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد از و گم نیز هم گر بدو گویند مستی یا نه‌ای نیستی گویی که هستی یا نه‌ای در میانی یا برونی از میان بر کناری یا نهانی یا عیان فانیی یا باقیی یا هر دوی یا نه‌ی هر دو توی یا نه توی گوید اصلا می‌ندانم چیز من وان ندانم هم ندانم نیز من عاشقم اما ندانم بر کیم نه مسلمانم نه کافر، پس چیم لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم هم تهی ترا که گفت که قصد دل شکسته‌ی ما کن چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن بهرطریقی که دانی مراد خاطر ما جوی بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن ز ما چو هیچ نیاید خلاف شرط محبت مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن وگر چنانکه دلت می کشد به باده‌ی صافی بگیر خرقه‌ی صوفی و می بیار و صفا کن ز بهر خاطرم ای هدهد آن زمان که توانی بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن چو ره بمنزل قربت نمی‌برند گدایان بچشم بنده نوازی نظر بحال گدا کن چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن گر یار یار باشدت ای یار غم مخور گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور بر مقتضای قول حکیمان روزگار اندک بنوش باده و بسیار غم مخور دستار صوفیانه و دلق مرقعت گر رهن شد بخانه‌ی خمار غم مخور کارت چو شد ز دست و تو انکار می‌کنی اقرار کن برندی و زانکار غم مخور چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم چون گل بدست باشدت از خار غم مخور با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور خواجو مدام جرعه‌ی مستان عشق نوش وز اعتراض مردم هشیار غم مخور نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز به قدح بلبله را سر به سجود آور زود که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز بستان کشور جود و بفشان زر و درم بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله همچنان برق مجال و به روش باد مجاز پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه‌ی شیر سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری بخرامد به کشی در ره و برگردد باز نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط بجهد باز به یک جستن از کوه طراز ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز که کن و بارکش و کارکن و راهنورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای درهای حدثان و خمهای بگماز نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز نصرت از کوهه‌ی زینت نه فرودست و نه بر دولت از گوشه‌ی تاجت نه فرازست و نه باز همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش بزدای و بگشای و بفروز و بفراز چون رهید آن کشتی و آمد بکام شد نماز آن جماعت هم تمام فجفجی افتادشان با همدگر کین فضولی کیست از ما ای پدر هر یکی با آن دگر گفتند سر از پس پشت دقوقی مستتر گفت هر یک من نکردستم کنون این دعا نه از برون نه از درون گفت مانا این امام ما ز درد بوالفضولانه مناجاتی بکرد گفت آن دیگر که ای یار یقین مر مرا هم می‌نماید این چنین او فضولی بوده است از انقباض کرد بر مختار مطلق اعتراض چون نگه کردم سپس تا بنگرم که چه می‌گویند آن اهل کرم یک ازیشان را ندیدم در مقام رفته بودند از مقام خود تمام نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر چشم تیز من نشد بر قوم چیر درها بودند گویی آب گشت نه نشان پا و نه گردی بدشت در قباب حق شدند آن دم همه در کدامین روضه رفتند آن رمه درتحیر ماندم کین قوم را چون بپوشانید حق بر چشم ما آنچنان پنهان شدند از چشم او مثل غوطه‌ی ماهیان در آب جو سالها درحسرت ایشان بماند عمرها در شوق ایشان اشک راند تو بگویی مرد حق اندر نظر کی در آرد با خدا ذکر بشر خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان که بشر دیدی تو ایشان را نه جان کار ازین ویران شدست ای مرد خام که بشر دیدی مر ایشان را چو عام تو همان دیدی که ابلیس لعین گفت من از آتشم آدم ز طین چشم ابلیسانه را یک دم ببند چند بینی صورت آخر چند چند ای دقوقی با دو چشم همچو جو هین مبر اومید ایشان را بجو هین بجو که رکن دولت جستن است هر گشادی در دل اندر بستن است از همه کار جهان پرداخته کو و کو می‌گو بجان چون فاخته نیک بنگر اندرین ای محتجب که دعا را بست حق در استجب هر که را دل پاک شد از اعتلال آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند عوض نافه همی خون دل از چین آرند همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخه‌ی صور مگرش مژده‌ی وصل از بر شیرین آرند گر تو زیبا صنم از کعبه درآیی در دیر کافران بهر نثارت بت سیمین آرند دردمندان همه در بستر حسرت مردند به امیدی که تو را بر سر بالین آرند پرده ز آیینه‌ی رخسار، خدا را بردار تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند شب که روی تو عرق ریز شود از می ناب کی توانند مثال از مه و پروین آرند گر پیام تو بیارند از آن به که مرا مژده‌ی سرو و گل و سوسن و نسرین آرند هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق مگر آن دم ز خم باده‌ی رنگین آرند یار با ما بی‌وفایی می‌کند بی‌گناه از من جدایی می‌کند شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا جای دیگر روشنایی می‌کند می‌کند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی می‌کند جوفروشست آن نگار سنگ دل با من او گندم نمایی می‌کند یار من اوباش و قلاشست و رند بر من او خود پارسایی می‌کند ای مسلمانان به فریادم رسید کان فلانی بی‌وفایی می‌کند کشتی عمرم شکستست از غمش از من مسکین جدایی می‌کند آن چه با من می‌کند اندر زمان آفت دور سمایی می‌کند سعدی شیرین سخن در راه عشق از لبش بوسی گدایی می‌کند مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی که روی چون قمر از دستان بپوشیدی من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی قضا به ناله مظلوم و لابه محروم دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر که شربت غم هجران تلخ نوشیدی به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود: آب باز آب شود خاک باز خاک شود جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی شبم به روی تو روزست و دیده‌ها به تو روشن و ان هجرت سواء عشیتی غداتی اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن احبتی هجرونی کما تشاء عداتی فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات زن به چشم تو گر چه خوب شود زشت باشد چو خانه روب شود زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود پارسا مرد را سر افرازد زن ناپارسا بر اندازد چون تهی کرد سفره و کوزه دست یازد به چادر و موزه پیش قاضی برد که: مهر بده به خوشی نیستت به قهر بده زن پرهیزگار طاعت دوست با تو چون مغز باشد اندر پوست زن ناپارسا شکنج دلست زود دفعش بکن، که رنج دلست زن چو خامی کند بجوشانش رخ نپوشد، کفن بپوشانش زن بد را قلم به دست مده دست خود را قلم کنی زان به زان که شوهر شود سیه جامه به که خاتون کند سیه نامه چرخ زن را خدای کرد بحل قلم و لوح، گو: به مرد بهل بخت باشد، زن عطارد روی چون قلم سر نهاده بر خط شوی زن چو خطاط شد بگیرد هم هم چو بلقیس عرش را به قلم کاغذ او کفن، دواتش گور بس بود گر کند به دانش زور آنکه بی‌نامه نامها بد کرد نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟ دور دار از قلم لجاجت او تو قلم میزنی، چه حاجت او؟ او که الحمد را نکرد درست ویس و رامین چراش باید جست؟ زن و سوراخ مار و سوراخست ور بود شوخ مار با شاخست شخ او باش، بر شکن شاخش مار خود را مهل به سوراخش به جداییش چند روز بساز چند شب نیز طاق و جفت مباز طاق باید شد از چنان جفتی که همین خیز داند و خفتی وقت خواب از رخش مگردان پشت که در انگشتری جهد انگشت زن چو بیرون رود، بزن سختش خود نمایی کند، بکن رختش ور کند سرکشی، هلاکش کن آب رخ میبرد، به خاکش کن چون به فرمان زن کنی ده و گیر نام مردی مبر، به ننگ بمیر پیش خود مستشار گردانش لیک کاری مکن به فرمانش راز خود بر زن آشکار مکن خانه را بر زنان حصار مکن زن بد را نگاه نتوان داشت نیک زن را تباه نتوان داشت عشق داری، بزن مگوی که: هست که ز دستان او نشاید رست زن بد کار خویش خواهد کرد پس ببندی، ز پیش خواهد کرد زن چو مارست، زخم خود بزند بر سرش نیک زن که بد بزند مارت ابلیس در بهشت کند تا ترا پای بند کشت کند چون بری در درون جنت بار؟ وز برون دوستی کنی با مار؟ مکنش پرورش به مهر و به مهر زانکه نقشین بود ولی پر زهر نرمی و نقش مار گرزه بهل زهر دنبال بین و زهره‌ی دل نه به حجت توان به راه آورد نه به اقرار در گناه آورد نه به سوگند راست کار شود نه به پیمان و عهد یار شود تا که باشی کشد در آغوشت چون برفتی کند فراموشت گر جوی خرج سازی از مالش نرهی، تا تو باشی از، قالش زن چو نیکوترست هیچ بود زآنکه چون مار پیچ پیچ بود مروش پی، تلف مکن مالت که سبک در کشد به دنبالت بگذر از مارگیر وسله‌ی او که بجز زهر نیست زله‌ی او جسم را بند و روح را بنده چه روی از پی ششی گنده؟ غول خود را مدان به جز زن خود بر منه پای او به گردن خود زانکه چون غول در سرای شود گردنت را دوال پای شود قد صرفت العمر فی قیل و قال یا ندیمی قم، فقد ضاق المجال و اسقنی تلک المدام السلسبیل انها تهدی الی خیر السبیل و اخلع النعلین، یا هذا الندیم انها نار أضائت للکلیم هاتها صهباء من خمر الجنان دع کوسا و اسقنیها بالدنان ضاق وقت العمر عن آلاتها هاتها من غیر عصر هاتها قم ازل عنی بها رسم الهموم ان عمری ضاع فی علم الرسوم قل لشیخ قلبه منها نفور لا تخف، الله تواب غفور علم رسمی سر به سر قیل است و قال نه از او کیفیتی حاصل، نه حال طبع را افسردگی بخشد مدام مولوی باور ندارد این کلام وه! چه خوش می‌گفت در راه حجاز آن عرب، شعری به آهنگ حجاز: کل من لم یعشق الوجه الحسن قرب الجل الیه و الرسن یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار بهر او پالان و افساری بیار» گر کسی گوید که: از عمرت همین هفت روزی مانده، وان گردد یقین تو در این یک هفته، مشغول کدام علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟ فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم هندسه یا رمل یا اعداد شوم علم نبود غیر علم عاشقی مابقی تلبیس ابلیس شقی علم فقه و علم تفسیر و حدیث هست از تلبیس ابلیس خبیث زان نگردد بر تو هرگز کشف راز گر بود شاگر تو صد فخر راز هر که نبود مبتلای ماهرو اسم او از لوح انسانی بشو دل که خالی باشد از مهر بتان لته‌ی حیض به خون آغشته دان سینه‌ی خالی ز مهر گلرخان کهنه انبانی بود پر استخوان سینه، گر خالی ز معشوقی بود سینه نبود، کهنه صندوقی بود تا به کی افغان و اشک بی‌شمار؟ از خدا و مصطفی شرمی بدار از هیولا، تا به کی این گفتگوی؟ رو به معنی آر و از صورت مگوی دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار سنگ استنجای شیطانش شمار این علوم و این خیالات و صور فضله‌ی شیطان بود بر آن حجر تو، بغیر از علم عشق ار دل نهی سنگ استنجا به شیطان می‌دهی شرم بادت، زانکه داری، ای دغل! سنگ استنجای شیطان در بغل لوح دل، از فضله‌ی شیطان بشوی ای مدرس! درس عشقی هم بگوی چند و چند از حکمت یونانیان؟ حکمت ایمانیان را هم بدان چند زین فقه و کلام بی‌اصول مغز را خالی کنی، ای بوالفضول صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف از اصول عشق هم خوان یک دو حرف دل منور کن به انوار جلی چند باشی کاسه لیس بوعلی؟ سرور عالم، شه دنیا و دین سر ممن را شفا گفت ای حزین سر رسطالیس و سر بوعلی کی شفا گفته نبی منجلی؟ سینه‌ی خود را برو صد چاک کن دل از این آلودگیها پاک کن هر زمان عشق تو در کارم کشد وز در مسجد به خمارم کشد چون مرا در بند بیند از خودی در میان بند زنارم کشد دردییی بر جان من ریزد ز درد پس به مستی سوی بازارم کشد گر ز من بد مستییی بیند دمی گرد شهر اندر نگونسارم کشد ور ز عشق او بگویم نکته‌ای از سیاست بر سر دارم کشد چون نماند از وجودم ذره‌ای بار دیگر بر سر کارم کشد گه به زحمتگاه اغیارم برد گه به خلوتگاه اسرارم کشد چون به غایت مست گردم زان شراب در کشاکش پیش عطارم کشد با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است نیست در بتخانه‌ی مارا غیر فکر روی دوست ما درین فکریم و مردم را خیالی دیگر است پیش رویت چون به یک دم جان ندادیم از نشاط هردم از روی تو ما را انفعالی دیگر است گر بود ما را دو عید از دیدنت نبود بعید زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است سگ از آن کس به که چون شد با غزالی آشنا باز چشمش در پی وحشی غزالی دیگر است محتشم چون هر زمان حالی دگر دارد ز عشق هر غزل از گفته‌ی او حسب و حالی دیگر است گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتی مکن اینها، که نکردیم نگاهت به خطایی بر تن این سر شب و روز از هوس پای تو دارم ورنه من کیستم آخر؟ که سرم باشد و پایی گر قبا شد ز غمت پیرهنی حیف نباشد؟ کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی قیمت قامت و بالای ترا کس بنداند تا نیفتند چو من شیفته در دام بلایی درد عشق تو به نزدیک طبیبان ولایت بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی هم نشینان تو بر سفره‌ی خاصند، چه معنی؟ که به درویش سر کوچه نگفتند صلایی بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی چرا مخلوق را گویند واصل سلوک و سیر او چون گشت حاصل چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید شبی استاره ما را به ماه او قران باشد چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد کسی کو خواب می‌بیند که با ماهست بر گردون چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد معاذالله که مرغ جان قفص را آهنین خواهد معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد هرگز این صورت کند صورتگری یا چنین شاهد بود در کشوری سرورفتاری صنوبرقامتی ماه رخساری ملایک منظری می‌رود وز خویشتن بینی که هست در نمی‌آید به چشمش دیگری صد هزارش دست خاطر در رکاب پادشاهی می‌رود با لشکری عارضش باغی دهانش غنچه‌ای بل بهشتی در میانش کوثری ماه رویا مهربانی پیشه کن خوبرویی را بباید زیوری بی تو در هر گوشه پایی در گلست وز تو در هر خانه دستی بر سری چون همایم سایه‌ای بر سر فکن تا در اقبالت شوم نیک اختری در خداوندی چه نقصان آیدش گر خداوندی بپرسد چاکری مصلحت بودی شکایت گفتنم گر به غیر از خصم بودی داوری سعدیا داروی تلخ از دست دوست به که شیرینی ز دست دیگری خاکی از مردم بماند در جهان وز وجود عاشقان خاکستری ندانم تا چه کارم اوفتادست که جانی بی قرارم اوفتادست چنان کاری که آن کس را نیفتاد به یک ساعت هزارم اوفتادست همان آتش که در حلاج افتاد همان در روزگارم اوفتادست دلم را اختیاری می‌نبینم خلل در اختیارم اوفتادست مگر با حلقه‌های زلف معشوق شماری بی‌شمارم اوفتادست مگر در عشق او نادیده رویش دلی پر انتظارم اوفتادست شبی بوی می او ناشنوده نصیب از وی خمارم اوفتادست هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک سر خود در کنارم اوفتادست هزاران روز بس تنها و بی کس مصیبت‌های زارم اوفتادست اگر تر دامن افتادم عجب نیست که چشمی اشکبارم اوفتادست کجا مردی است در عالم که او را نظر بر کار و بارم اوفتادست نیفتاد آنچه از عطار افتاد که تا او هست کارم اوفتادست بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی ای دل دل جان جان آمد هنگام آن زنده کنی مرده را جانب محشر کشی پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی نیزه کشی بردری تو کمر کوه را چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی خاک در فقر را سرمه کش دل کنی چارق درویش را بر سر سنجر کشی سینه تاریک را گلشن جنت کنی تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی در شکم ماهیی حجره یونس کنی یوسف صدیق را از بن چه برکشی نفس شکم خواره را روزه مریم دهی تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را تا دل و جان را به غیب بی‌دم و دفتر کشی سنبله آتشین رسته کنی بر فلک زهره مه روی را گوشه چادر کشی مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست کدام صید که در آرزوی بند تو نیست نه من به بند کمند تو پای بندم و بس کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست عجب ز عقل تو دارم که می‌دهی پندم خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست چون جدا افتاد یوسف از پدر گشت یعقوب از فراقش بی‌بصر موج می‌زد بحر خون از دیدگانش نام یوسف مانده دایم در زفانش جبرئیل آمد هرگز گرد گر بر زفان تو کند یوسف گذر محو گردانیم نامت بعد ازین از میان انبیا و مرسلین چون درآمد امرش از حق آن زمان گشت محوش نام یوسف از زفان گرچه نام یوسفش بودی ندیم نام او در جان خود گشتی مقیم دید یوسف را شبی در خواب پیش خواست تا او را بخواند سوی خویش یادش آمد آنچ حق فرموده بود تن زد آن سرگشته‌ی فرسوده زود لکن از بی طاقتی از جان پاک برکشید آهی به غایت دردناک چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای جبرئیل آمد که می‌گوید خدای گر نراندی نام یوسف بر زفان لیک آهی برکشیدی آن زمان در میان آه تو دانم که بود در حقیقت توبه بشکستی چه سود عقل را زین کار سودا می‌کند عشق بازی بین که با ما می‌کند با دل گفتم اگر بود جای سخن با دوست غمم بگو در اثنای سخن دل گفت به گاه وصل با یار مرا نبود ز نظاره هیچ پروای سخن با دل گفتم عشق تو آغاز مکن بازم در صد محنت و غم باز مکن دل تیره‌گیی کرد و بگفت ای سره مرد معشوق شگرفست برو ناز مکن باغست و بهار و سر و عالی ای جان ما می نرویم از این حوالی ای جان بگشای نقاب و در فروبند کنون مائیم و توئی و خانه خالی ای جان بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من سرمست همی شدیم روزی به چمن عمریست که من در آرزوی آنم کان عهد به یادآوری ای عهد شکن با هر دو جهان چو رنگ باید بودن بیزار ز لعل و سنگ باید بودن مردانه و مرد رنگ باید بودن ور نی به هزار ننگ باید بودن بر خسته دلان راه ملامت میزن هردم زخمی فزون ز طاقت میزن آتش میزن به هر نفس در جانی واندر همه دم دم فراغت میزن بر گرد جهان این دل آواره‌ی من بسیار سفر کرد پی چاره‌ی من وان آب حیات خوش و خوشخواره‌ی من جوشید و برآمد ز دل خاره‌ی من بر گردن ما بهانه‌ای خواهی بستن وز دام و دوال ما نخواهی رستن بالا نگران شدی که بیگانه شده است دف را بمیفشان که نخواهی رفتن بسیار علاقه‌ها بباید ای جان تا مسکن و خانه‌ها شود آبادان ای بلغاری تو خانه کن در بلغار وی تازی گو برو سوی عبادان پالوده شوی در طلب پالودن فرسوده شوید در هوس فرسودن تا لذت پالودنتان شرح دهد ور نیست چگونه هست خواهد بودن پیموده شدم ز راه تو پیمودن فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن نی روز بخوردن و نه شب بغنودن ای دوستی تو دشمن خود بودن تا با خودی دوری ارچه هستی با من ای بس دوری که از تو باشد تا من در من نرسی تا نشوی یکتا من اندر ره عشق یا تو باشی یا من تا روی تو قبله‌ام شد ای جان جهان نز کعبه خبر دارم و نز قبله‌ی نشان با روی تو رو به قبله کردن نتوان کاین قبله‌ی قالبست و آن قبله‌ی جان توبه کردم ز توبه کردن ای جان نتوان ز قضا کشید گردن ای جان سوگند بسر می‌نبرم لیک خوش است سوگند به نام دوست خوردن ای جان تو شاه دل منی و شاهی میکن نوشت بادا ظلم سپاهی میکن بر کف داری شراب و جامی که مپرس آن را بده و تو هر چه خواهی میکن جانم بر آن قوم که جانند ایشان چون گل بجز از لطف ندانند ایشان هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست هر یک چو قراضه‌ایم و کانند ایشان جانهاست همه جانوران را جز جان نانهاست همه نان طلبان را جز نان هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی آن را بدل و عوض برود جز جانان جز باده‌ی لعل لامکان یاد مکن آنرا بنگر از این و آن یاد مکن گر جان داری از این جهان یاد مکن مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن جز جام جلالت اجل نوش مکن جز نغمه‌ی عشق کبریا گوش مکن در کان عقیق فقر عشرت نقد است می می‌خور و قصه‌ی پرندوش مکن چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان هر تیر که جست از آن سخت کمان هر نکته که هست هست از آن شهره بیان چندین به تو بر مهر و وفا بسته‌ی من ای خوی تو آزردن پیوسته‌ی من من صبر کنم ولیک ننگت نبود یک روز تو از درد دل خسته‌ی من چون آتش میشود عذارش به سخن خون می‌چکد از چشم خمارش به سخن چون می‌برود صبر و قرارش به سخن ای عشق سخن بخش درآرش به سخن چون بنده نه‌ای ندای شاهی میزن تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن چون از خود و غیر خود مسلم گشتی بی‌خود بنشین کوس الهی میزن چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من چون می به قوام خود رسیدم ز تو من نی نی غلطم که تو می و من آبم آمیخته‌ایم و ناپدیدم ز تو من حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن انکار زیان تست زو کمتر گیر اقرار ترا سود دهد افزون کن چون زرد و نزار دید او رو یک من خونابه روان ز چشم چون جو یک خندید و به خنده گفت دلجو یک من ای ظالم مظلومک بدخو یک من خود حال دلی بود پریشانتر از این با واقعه‌ی بی‌سر و سامان‌تر ازین اندر عالم که دید محنت‌زده‌ای سرگشته‌ی روزگار حیران‌تر از این در باده‌کشی تو خویش را ریشه مکن وز باده و از ساده تو اندیشه مکن با زنگی زلف او در آنور مجوی اندیشه‌ی باریک چنین پیشه مکن در بحر کرم حرص و حسد پیمودن وین آب خوشی ز همدگر بربودن ماهی ننهد آب ذخیره هرگز چون بی‌دریا هیچ نخواهد بودن در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان در چشم منست ابروی همچو کمان من روح سپر کرده و او تیر زنان چون زخم رسید زخم از پرده دران او نازکنان کنار و من لابه‌کنان در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان خالی و از خویش مدان تو کج نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه ز آتشی بیش مدان در دیده‌ی ما نگر جمال حق بین کاین عین حقیقت است و انوار یقین حق نیز جمال خویش در ما بیند وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین در راه نیاز فرد باید بودن پیوسته حریص درد باید بودن مردی نبود گریختن سوی وصال هنگام فراق مرد باید بودن در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن مردانه و مرد رنگ باید بودن با جان خودم به جنگ باید بودن ور نی به هزار ننگ باید بودن دل از طلب خوبی بی‌چون گشتن دریا خواهد شدن ز افزون گشتن دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی دلها خون شد در هوس خون گشتن دل باغ نهانست و درختان پنهان صد سان بنماید او و خود او یکسان بحریست محیط بیحد و بی‌پایان صد موج زند موج درون هرجان دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون بشکافت و بدید پر زخون بود درون فرمود در آتشش نهادن حالی یعنی که نپخته است از آنست پر خون دل گرسنه‌ی عید تو شد چون رمضان وز عید تو شد شاد و همایون رمضان وانگه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد به میان دلها مثل رباب و عشق تو کمان زامد شد این کمانچه دلها نالان وانگه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد به میان دوش آنچه برفت در میان تو و من نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن افسانه کند از آن شکنهای کفن دوشست دیدم یار جدائی جویان با من به جفا و کین جدا شو گریان امروز چنانم که جدا گشته ز جان رخساره‌ی خود به خون فرقت شویان دی از تو چنان بدم که گل در بستان امروز چنانم و چنان‌تر ز چنان من چون نزنم دست که پابند منی چون پای نکوبم که توئی دست زنان دیدم رویت بتا تو روپوش مکن پنهانی ما تو باده‌ها نوش مکن هر چند دراز کرده بد گوی زبان ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن رفتم به طبیب و گفتم ای زین‌الدین این نبض مرا بگیر و قاروره ببین گفتا با دست با جنون گشته قرین گفتم هله تا باد چنین باد چنین رفتی و نرفت ای بت بگزیده‌ی من مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من میگردم من که بلکه پیشم افتی ای راهنمای راه پیچیده‌ی من رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این رو درد گزین درد گزین درد گزین زیرا که دگر چاره نداریم جزین دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین چون درد نباشدت از آن باش حزین روزیکه گذر کنی به خر پشته‌ی من بنشین و بگو که ای به غم کشته‌ی من تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون کای یوسف روزگار و گمگشته‌ی من زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان ای آنکه مراغه می‌کنی و از حیرت تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان سرمست توام نه از می و نز افیون مجنون شده‌ام ادب مجوی از مجنون از جوشش من جوش کن صد جیحون وز گردش من خیره بماند گردون سرمست شدم در هوس سرمستان از دست شدم در ظفر آن دستان بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم تا درکشدم عشق به بیمارستان شاخ گل تر بر سر عنبر میزن وز تیغ مسلمان سر کافر میزن چون نای توان بگوش من درمیدم چون دف توام بروی من بر میزن شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن سودای مناجات غمت از سر من خواب شب من توئی و نور روزم نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من شد کودکی و رفت جوانی ز جوان روز پیری رسید بر پر ز جهان هر مهمانرا سه روز باشد پیمان ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران شمع ازلست عالم افروزی من زان شاهد اعظم است پیروزی من بی‌شاهد و شمع ازل چون باشم آری چکنم چو این بود روزی من شوری دارم که برنتابد گردون شوریکه به خواب درنبیند مجنون این کمینه ایست از سینه‌ی دوست تا سینه‌ی پاک دوست چون باشد چون صورت همه مقبول هیولا میدان تصویر گرش علت اولی میدان لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک ناوست ز لاهوت هویدا میدان طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من سنگت چو در آتش است ای ماه ختن خرمن باشم که دل نهم بر خرمن طبعی نه که با دوست در آمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پائی نه که از میانه بگریزم من عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز عهد تو بریدن نتوان علمی که به کنه تو رسیدن نتوان زهدی که در دام تو رهیدن نتوان عید آمد و عیدانه جمال سلطان عیدانه که دیده است چنین در دو جهان عید این بود و هزار عید ای دل و جان کان گنج جهان برآمد از کنج نهان فرخ باشد جمال سلطان دیدن جان زنده شود ز روی جانان دیدن من سلسله‌ی عشق تو دیدم در خواب یارب چه بود خواب پریشان دیدن گر تیغ اجل مرا کند بی‌سر و جان در حسن برآیم ز زمین صد چندان از خاک چو جمله دانه‌ها میروید هم دانه‌ی آدمی بروید میدان گر دست بشد ز کار پائی می‌زن ور پای نماند هم نوایی می‌زن گر نیست ترا به عقل رایی می‌زن حاصل هر دم، دم وفائی می‌زن گر شادم و گر عراق و گر لورستان روشن شده زانچهره‌ی چون نورستان با منکر و با نکیر همدستی کن تا دست زنان رقص کند گورستان گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من آهی نکشم ز بیم آزار تو من از زخم سر غمزه‌ی خونخوار تو من خندان میرم چو گل ز دیدار تو من گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین روزان و شبان بر در عشاق نشین آنگاه چو این حلقه گشائی کردی از خلق گذر کن بر خلاق نشین کس نیست به غیر از او در این جمله جهان نی زشت و نه نیکو و نه پیدا و نهان هر تیر که جست هست از آن سخت کمان هر نکته که هست جست از آن شعله دهان گفتم که بر حریف غمگین منشین جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین در باغ چو آمدی سوی خار مرو جز با گل و یاسمین و نسرین منشین گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن من دزد نیم مبند دستم بر سن گفتا که کجائی تو هنوز ای همه فن حقا که چنان شوی که کبرت ستسن گلباغ نهانست و درختان پنهان صد سال نماید او و او خود یکسان بحریست محیط و بی‌حد و بی‌پایان صد موج ز موج او درون صد جان ما زیبائیم خویش را زیبا کن خوبا ما کن ز دیگران خو واکن ور میخواهی که کان گوهر باشی دل را بگشای و سینه را دریا کن ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین کرده است زمین را کرمش مرکب و زین تا میبرد این خفتگکانرا در خواب اصحاف الکهف تا سوی علیین ما مرد سنانیم نه از بهر سه نان ما دست زنانیم نه از دست زنان در صید بدانیم نه در صید بدان از بند جهانیم نه در بند جهان مجموع جهان عاشق یک پاره‌ی من چاره‌گر و چاره‌ساز بیچاره‌ی من خورشید و فلک غلام سیاره‌ی من نظاره‌گر دو کون نظاره‌ی من معشوق من از همه نهانست بدان بیرون ز کمان هر گمانست بدان در سینه‌ی من چو مه عیانست بدان آمیخته با تنم چو جانست بدان من بنده‌ی مستی که بود دست زنان دورم ز کسی که او بود مست زنان باری من خسته دل چنینم نه چنان آلوده مبا بنان عشاق بنان من بیرخ تو باده ندانم خوردن بی‌دست تو من مهره ندانم بردن از دور مرا رقص همی فرمائی بی‌پرده‌ی تو رقص ندانم کردن من بینم آنرا که نمی‌بینم من وز قند لبش نبات می‌چینم من هر چند چو سین میان یاسینم من یاسین نهلد دمی که بنشینم من من کاغذهای مصر و بغداد ای جان کردم پر ز آه و فریاد ای جان یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد صد جان به فدای عاشقی باد ای جان من عاشق عشق و عشق هم عاشق من تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن گه من آرم دو دست در گردن او گه او کشدم چو دلربایان گردن من کی خندم تات نبینم خندان جان بنده‌ی آن خنده‌ی بیکام و دهان افسوس که خنده‌ی ترا می‌بینند و آن خنده‌ی تو ز چشم خلقان پنهان مردان تو در دایره‌ی کن فیکون دل نقطه‌ی وحدتست و از عرش فزون گر در چیند نقطه‌ی دردت ز درون حالی شوی از دایره‌ی کون برون نزدیک منی مرا مبین چون دوران تو شهد نگر به صورت زنبوران ابلیس نه‌ای به جان آدم بنگر اندر تن او نظر مکن چون کوران هر خانه که بی‌چراغ باشد ای جان زندان بود آن نه باغ باشد ای جان هرکس که بطبل باز شد باز نشد بازش تو مخوان که زاغ باشد ای جان هر روز خوش است منزلی بسپردن چون آب روان و فارغ از افسردن دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت امروز حدیث تازه باید کردن هر روز نو برآئی ای دلبر جان سودای نوی درافکنی در سر جان در ده پرده بهر سحر ساغر جان ای تو پدر جان من و مادر جان هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان گر چهره‌ی نهان کرد ز تو بیت و غزل گر خط خوانی ز چهره‌ی ما برخوان هشدار که می‌روند هر سو غولان با دانه و دام در شکار گوران ای شاد تنی که دامن دل گیرد عبرت گیرد ز حالت معزولان هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان هم جسم از آن اوست همه دیده و جان وان چیز دگر که نیست گفتن امکان زیرا که زمان باید و اخوان و مکان هم نور دل منی و هم راحت جان هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان ما را گوئی چه داری از دوست نشان ما را از دوست بی‌نشانیست نشان هنگام اجل چو جان بپردازد تن مانند قبای کهنه اندازد تن تن را که ز خاکست دهد باز به خاک وز نور قدیم خویش برسازد تن یا دلبر من باید و یا دل بر من نی دل بر من باشد و نی دلبر من ای دل بر من مباش بی‌دلبر من یک دل بر من به از دو صد دل بر من یارب چه دلست این و چه خو دارد این در جستن او چه جستجو دارد این بر خاک درش هر نفسی سر بنهد خاکش گوید هزار رو دارد این یا اوحد بالجمال یا جانمسن از عهد من ای دوست مگر نادمسن قد کنت تجنی فقل تاجکسن والیوم هجرتنی فقل سن کم سن آن رهزن دل که پای کوبانم از او چون آینه‌ی خیال خوبانم از او جانیست که چون دست زنان می‌آید یارب یارب چه میشود جانم از او آن شاه که هست عقل دیوانه‌ی او وز عشق دلم شده است همخانه‌ی او پروانه فرستاد که من آن توام صد شمع به نور شد ز پروانه‌ی او آن شخص که رشک برد بر جامه‌ی تو تا رشک برد بر لب خودکامه‌ی تو یا رشک برد بر آن رخ فرخ تو یا بر کر و فر روح علامه‌ی تو آن کس که همیشه دل پر از دردم از او با سینه‌ی ریش و با رخ زردم از او امروز بناز او بری بر من زد المنة لله که بری خوردم از او آن لاله رخی که با رخ زردم از او وان داروی دردی که همه دردم از او یک روز به بازار بری بر من زد باور نکند کس چه بری خوردم از او از جان بشنیده‌ام نوای غم تو نی خود جانهاست ذره‌های غم تو آن صورتها که در درون می‌آیند تابند چو ذره در هوای غم تو از گنج قدم شدیم ویرانه‌ی او ز افسانه‌ی او شدیم افسانه‌ی او آوخ که ز پیمان و ز پیمانه‌ی او کس خانه‌ی خود نداند از خانه او ای آب از این دیده‌ی بیخواب برو وی آتش از این سینه‌ی پرتاب برو وی جان چو تنی که مسکنت بود نماند بی‌آبی خود مجوی و بر آب برو ای از دل و جان لطیفتر قالب تو بسیار رهست از شکر تا لب تو عمریست که آفتاب و مه میگردند روزان و شبان در آرزوی شب تو ای پرده‌ی پندار پسندیده‌ی تو وی وهم خودی در دل شوریده‌ی تو هیچی تو و هیچ را چنین گوهر به زین نتوان نهاد در دیده‌ی تو ای بسته تو خواب من به چشم جادو آن آب حیات و نقل بیخوابان کو کی بینم آب چون منم غرقه‌ی جو خود آب گرفته است مرا هر شش سو ای بلبل مست بوستانی برگو مستی سر و راحت جانی برگو من مستم و تعیین نتوانم کردن ای جان جهان هرچه توانی برگو ای جان جهان به حق احسانت مرو مستم مستم ز شیر پستانت مرو اندر قفسم شکر می افشان و مرو ای طوطی جان زین شکرستانت مرو ای جان جهان جان و جهان بنده‌ی تو شیرین شده عالم ز شکر خنده‌ی تو صد قرن گذشت و آسمان نیزد ندید در گردش روزگار ماننده‌ی تو ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو بی‌جان و جهان هیچ کسی زیست بگو من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو ای چرخ فلک پایه‌ی پیروزه‌ی تو زنبیل جهان گدای دریوزه‌ی تو صد سال فلک خدمت خاک تو کند نگزارده باشد حق یکروزه‌ی تو ای در دل من میل و تمنا همه تو واندر سر من مایه‌ی سودا همه تو هرچند بروی کار در مینگرم امروز همه توئی و فردا همه تو ای دل اگرت طاقت غم نیست برو آواره‌ی عشق چون تو کم نیست برو ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید ور می‌ترسی کار تو هم نیست برو ای دل تو بهر خیال مغرور مشو پروانه صفت کشته‌ی هر نور مشو تا خود بینی تو از خدا مانی دور نزدیکتر آی و از خدا دور مشو ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو زین تفرقه‌ی خویش چه میخواهی تو یک لحظه که از حضور غایب مانی آن لحظه بدانکه مشرک راهی تو ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو ای ساقی جان برین خوش آواز برو ساز ازلیست هم بر این ساز برو ای باز چو طبل باز او بشنیدی شه منتظر تست سبک باز برو ای ظلمت شب مانع خورشید مشو ای ابر حجاب روز امید مشو ای مدت یک ساعته‌ی لذت جسم اصل الم حاصل جاوید مشو جان من چون به عالم دل شد با صفا جمع گشت و حامل شد گشت حاصل ز فیض ربانی در وجودم جنین روحانی چون محبت به شوق تسویه داد قابله‌ی عشق یافت چون می‌زاد دیدمش، چون ز غیب روی نمود قرةالعین نیک موزون بود در مهاد هواش پیوسته به قماط هوس فرو بسته داد پستان فکر من به صفا شیر «حولین کاملین» او را شب و روزش غذا ز اشواق است گر چه طفل است، پیر عشاق است صورتش همچو معنیش زیبا خالی از حشو و صافی از ایطا هیچ چشمی ندیده در خوابش رخ ندید آفتاب و مهتابش راه خور از دریچه ناداده سایه‌اش بر زمین نیفتاده ساکن حجره‌ی امانت بود در پس پرده‌ی صیانت بود نقش او را، ز صانعی که ببست از معانی هر آنچه خواهی هست مستم از باده‌ی هوایش، مست که جگر گوشه‌ی لطیف من است منزل او شریف جایی بود زانکه در کوی آشنایی بود راستی هست مونسی خوش خوی نیک خاموش، لیک شیرین گوی لفظ و معنی او همه مطبوع عشق را بیت های او ینبوع فصل او را هزار نوع بهار گه بود گلستان و گه گلزار غزلیات و مثنویاتش چون حکایات او به غایت خوش بی‌قدم در جهان همی پوید بی‌زبان مدح خواجه می‌گوید چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی نقاب طره‌ی شبرنگ زیر چهره چه سود؟ که چون ستاره‌ی روشن ز زیر می‌تابی دلم ز پسته‌ی تنگ تو چون براندیشد به چهر زرد و دم اشکهای عنابی بقای حسن چو گل چند روز می‌باشد بکوش تا مگر این چند روز دریابی کشیده‌ای چو کمان دشمن مرا در بر مرا ز پیش میفگن چو تیر پرتابی منت ز تافتن زلف منع می‌کردم چنان شدی که کنون روی نیز می‌تابی بیا، که مردمک چشم اوحدی بی‌تو به اشک دیده فروشد چو مردم آبی تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید شوری که در میان منست و میان دوست خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست روزی به پای مرکب تازی درافتمش گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست هیهات کام من که برآرد در این طلب این بس که نام من برود بر زبان دوست چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست فریاد مردمان همه از دست دشمنست فریاد سعدی از دل نامهربان دوست کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران که هیچگه شتر آز را مهار نکرد نداشت دیده‌ی تحقیق، مردمی کاز دور بدید خیمه‌ی اهریمن و فرار نکرد شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد سپهر پیر بسی رشته‌ی محبت و انس گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد برو ز مورچه آموز بردباری و سعی که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل چنین معامله را باد با غبار نکرد سفینه‌ای که در آن فتنه بود کشتیبان برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد مباف جامه‌ی روی و ریا، که جز ابلیس کس این دو رشته‌ی پوسیده پود و تار نکرد کسی ز طعنه‌ی پیکان روزگار رهید که گاه حمله‌ی او، سستی آشکار نکرد طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد چرا وجود منزه به تیرگی پیوست چرا محافظت پنبه از شرار نکرد ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد روا مدار پس از مدت تو گفته شود که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد شراب عشق بازان آب تیغ است بهر عاشق چنین آبی دریغ است شنیدی قصه یوسف که تا چون بتان را در دست شوند از خون؟ زنی کان حسن را نظاره کرده ترنجش بر کف و کف پاره کرده عروسانی که حسن شه پسندند حنا بر دست خود زینگونه بندند چه داغست این، که هر جا، می نشانم چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟ کسی روشن کند این آتشین سوز که روزی سوخته باشد بدین روز نه هر دل داند این داغ نهان را نه هر کس پی فتد این سوز جان را کسی کاگاه شد زین قصه‌ی درد ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد چو بر عاشق اشارت تیغ خون است سیاست کردن از رحمت برون است خضر خانی که چون وحش شکاری ز غمزه داشت در جان زخم کاری نشستی عاقبت زان زخم دلدوز به روز ماتم خود بهترین روز چه حاجت بود چرخ بی‌وفا را؟ برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟ ولیکن چون چنانش بود تقدیر گسستن کی تواند بسته زنجیر! مع القصه، نهانی دان این راز ز گنج راز زینسان در کنند باز که چون سلطان مبارک شاه بی مهر ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر صلاح ملک در خونریز شان دید سزاواری به تیغ تیزشان دید بران شد تا کند از کین سگالی ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی نهان سوی خضر خان کس فرستاد نموداری به عذر از دل برون داد که ای شمعی ز مجلس دور مانده تنت بی‌تاب و رخ بی نور مانده تو میدانی که از من نیست این کار، ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار کنون ما هم در آن هنجار کاریم به هنجاری ازین بندت براریم چو در خوردی، که باشی مسند آرای، بر اقلیمی کنیمت کار فرمای ولی مهر کسی کاندر دلت رست نه در خورد علو همت تست «دول رانی» که در پیشت کنیزیست کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست شنیدم کانچنان گشت ارجمندت که شد پابوس او سرو بلندت نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، پرستار پرستاری شود شاه! کدو در صحن بستان کیست، باری؟ که جوید سر بلندی با چناری؟ تمنای دل ما میکند خواست که زان زانو نشین بربایدت خاست چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، به پائین گاه تخت ما فرستش چو سودای دلت کم گشت چیزی دهیمت باز تا باشد کنیزی چو شد پیغام گوئی، برد پیغام خضر خان را نماند اندر دل آرام ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ چو می، هم گریه و هم خنده تلخ نخست از دیده لب را جوش خون داد پس آلوده به خون پاسخ برون داد که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، دولرانی به من باید رها کرد! چو دولت دور گشت از خانی من دولرانی است دولت رانی من در این دولت هم از من دور خواهی، مرا بی دولت و بی نور خواهی! چو با من همسر است این یار جانی، سر من دور کن، زان پس تو دانی! پیام‌آور چو زان جان غم اندود به برج شاه برد آن آتشین دود شهنشه گرم گشت از پای تا فرق به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق برآمد شعله‌ی کین را زبانه بهانه جوی را نوشد بهانه به تندی سر سلاحی را طلب کرد که باید صد کروه امروز شب کرد رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر سر شیران ملک افگن به شمشیر که من ایمن شوم ز انبازی ملک که هست این فتنه کمتر بازی ملک به فرمان شد روان، مرد ستمگار کبوتر پای بند و جره ناهار شبا روزی برید آن چند فرسنگ رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ رسانید آنچه فرمان بودش از تخت بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت درون رفتند سرهنگان بی‌باک به بی‌باکی در آن عصمت گه‌ی پاک برو پوشیدگان، هوئی در افتاد کزان هو، لرزه در بام و در افتاد در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس قیامت، میهمان آمد به فردوس ز کنج حجرها با صد نژندی برون جستند نر شیران به تندی ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته توان مرده خرد در خواب رفته شد اندر غصه شادی خان والا مدد جست از پناه حق تعالی سبک در کوتوال آویخت تا دیر ته افگندش، بکشتن جست شمشیر چو شمشیر ظفر گم گشته پودش از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟ عوانان در دویدند از چپ و راست در افتادند وان افتاده بر خاست زهی سگساری چرخ زبون‌گیر که شیران راسگان سازند نخچیر چو بستند آن دو دولتمند را سخت زمانه بست دست دولت و بخت فتادند آن شگر فان در زبونی برام‌د سو به سو شمشیر خونی چو جست آواز بی رحمی زخنجر درآمد خونی بی رحمت از در عفا الله بر چنان روهای چون ماه کسی چون بر کند شمشیر کین خوا! کرا در دل نیاید سو ز جانی ز افسوس چنان عمر و جوانی؟! فلک را باد یارب سینه صد چاک! کزینسان ارجمندان را کند خاک! غرض کس را برایشان چون نشد رای که گردد تیغ خون را کار فرمای بجنبید از میان چون تند بادی فروتر نسبتی هندو نژادی غم افزائی، چو عیش تنگ حالان کژ اندیشی، چو عقل خردسالان درازش سبلتی پیچیده بر گوش ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش سبک زان صف سرهنگان برون جست تو گوئی خواهد از وی موج خون جست ز راه مهر دامن در کشیده به خونریز آستینها بر کشیده ز فرماینده، تیغ گوهرین جست کشید و کرد دامان قبا چست برآمد گرد آن سرو گرامی که از سر سبزی خود بود نامی شهادت خاست از خضر اندران کاخ چو تسبیح درخت از سبزی شاخ از آن بانگ شهادت کامد از شاه شهادت گوئی شد مهر و هم ماه سپر می‌کرد خورشید از تن خویش ولی تقدیر یکسو کردش از پیش کند تیغ قضا چون قطع امید نه مه داند سپر کردن نه خورشید به یک ضربت که آن نامهربان کرد سر شه در کنارش میهمان کرد قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر قلم چون رانده بودش، راند شمشیر ز خون او چو رنگین کرد جا را هم از خونش نوشت این ماجرا را چو از تیغ آن سر والا، قلم شد خط مشکین او خونین رقم شد چو گرد رویش از خون سیل در گشت گل لعل وی از خون لعل تر گشت ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت دون سوی نگار خوش می‌رفت «دول رانی» که با فرخندگی بود دوید این خون و با آن خون درآمیخت «دول رانی» که با فرخندگی بود خضر خان را زلال زندگی بود چو خضر چرخ، با او در کمین گشت همان آب حیاتش تیغ کین گشت چو دیدم اندرین شیشه به تمیز بسی هست آب حیوان خضر کش تیز بر آمد جان عاشق خون فشانان ولی می‌گشت گرداگرد جانان گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی فشاندی، خون خود، صد بنده به روی تنی کاسیب گل بودی دریغش فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش زهی خونابه‌ی مردم که گردون ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون نگر تا چند گردد دور افلاک، که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟ چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب بخاک اندازدش، باز از یک آسیب! چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز ازین خضرای رنگین گشت ناچیز بس آن به کادمی در جان سپردن بقای خضر یابد بعد مردن چو خون خضر خان در خاک در شد ز خونش هر گیا خضری دگر شد بگرد بار خود می‌گشت جانش همی گفت این حکایت از زبانش که ای جان من و آشوب جانم که در کار تو شد جان و جهانم چون من بهرت، ز جان کردم جدائی مبری ز آشنایان، اشنائی بهر جائی که خون راند این تن پاک گیاه مهر، خواهد رستن از خاک ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی نه مرگست این که آید به پایان ولی مرگست دوری ز آشنایان جدائی‌های هر پیوندم از بند نه چون درد جدائی شد ز پیوند خضر خان، کاب حیوان بودر در جام، درین دریای خون، گم شد سرانجام! غرض، چون خضر خورد آن شربت حور همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور «دول رانی» در آن خونابه سرگم چو ماه چارده در جمع انجم ز زخم ماه نو، در هر کناره به صد پاره رخی چون ماه پاره ز زخمی کاندران رخساره می‌شد دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور که از مه دور می‌شد، پاره‌ی نور صباحت هم بران رخسار گلگون همی کرد از جراحت گریه‌ی خون ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت بهر سو سیلهای خون همی رفت در آن موها که پیچ بیکران بود دل خان جست و جانش همدران بود ولی چون رفته را باز آمدن نیست غم بیهوده جز رنج بدن نیست چو حال اینست به کاز طبع ناساز روم اندر سر گفتار خود باز چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند به زندان ابد مانند در بند شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز روان کردند سوی خوابگه تیز به «جی مندر» که برجی زان حصار است شهان را کاندران شاهان خوش خواب به سنگین حجره‌ی در فرجه‌ی تنگ نهان کردند شان چون لعل در سنگ چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها جدا شد مهره‌ی دولت ز سرها فرواندند ز آسیب زمانه فراموش اندران فرموش خانه فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی خردمندی که بندد در جهان دل دل از نام خردمندیش بگسل بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر که فارغ گردی از نیک و بد دهر وگر در عشق‌بازی ره ندانی در آموزی گر این افسانه خوانی که در هر بیت او پوشیده کاریست ز خون عاشقان نقش و نگاریست دل و جان را طربگاه و مقام او شراب خم بی‌چون را قوام او همه عالم دهان خشکند و تشنه غذای جمله را داده تمام او غذاها هم غذا جویند از وی که گندم را دهد آب از غمام او عدم چون اژدهای فتنه جویان ببسته فتنه را حلق و مسام او سزای صد عتاب و صد عذابیم کشیده از سزای ما لگام او ز حلم او جهان گستاخ گشته که گویی ما شهانیم و غلام او برای مغز مخموران عشقش بجوشیده به دست خود مدام او کشیده گوش هشیاران به مستی زهی اقبال و بخت مستدام او پیمبر را چو پرده کرده در پیش پس آن پرده می‌گوید پیام او نکرده بندگان او را سلامی بر ایشان کرده از اول سلام او چه باشد گر شبی را زنده داری به عشق او که آرد صبح و شام او وگر خامی‌کنی غافل بخسپی بنگذارد تو را ای دوست خام او ز خردی تا کنون بس جا بخفتی کشانیدت ز پستی تا به بام او ز خاکی تا به چالاکی کشیدت بدادت دانش و ناموس و نام او مقامات نوت خواهد نمودن که تا خاصت کند ز انعام عام او به خردی هم ز مکتب می‌جهیدی چه نرمت کرد و پابرجا و رام او به خاکی و نباتی و به نطفه ستیزیدی درآوردت به دام او ز چندین ره به مهمانیت آورد نیاوردت برای انتقام او به وقت درد می‌دانی که او او است به خاکی می‌دهد اویی به وام او همه اویان چو خاشاکی نمایند چو بوی خود فرستد در مشام او سخن‌ها بانگ زنبوران نماید چو اندر گوش ما گوید کلام او نماید چرخ بیت العنکبوتی چو بنماید مقام بی‌مقام او همه عالم گرفته‌ست آفتابی زهی کوری که می‌گوید کدام او چو درماند نگوید او جز او را چو بجهد هر خسی را کرده نام او شکنجه بایدش زیرا که دزد است مقر ناید به نرمی‌و به کام او تو باری دزد خود را سیخ می‌زن چو می‌دانی که دزدیده‌ست جام او به یاری‌های شمس الدین تبریز شود بس مستخف و مستهام او خمش از پارسی تازی بگویم فاد ما تسلیه المدام ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو مانند آفتابش در کان زر کشیدی کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی آوه که شد فضولی در خون چند گولی رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده زیرا که بی‌دلان را وقت سحر کشیدی ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی در آخر ستوران در پیش خر کشیدی امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب ما بال قلبک قد قسا فالی متی ابکی و مما قد جری اتعتب مما احب بان اقول فدیتکم احیی بکم و قتیلکم اتلقب و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما هکذی عشقی به لا تحسبوا ما عشت فی هذا الفراق سویعه لو لا لقائک کل یوم ارقب انی اتوب مناجیا و منادیا فانا المسیء بسیدی و المذنب تبریز جل به شمس دین سیدی ابکی دما مما جنیت و اشرب ناآمده سیل تر شدستیم نارفته به دام پای بستیم شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم یک جرعه نخورده‌ایم و مستیم همچون شکن دو زلف خوبان نادیده مصاف ما شکستیم ما سایه آن بتیم گویی کز اصل وجود بت پرستیم سایه بنماید و نباشد ما نیز چو سایه نیست هستیم من ترا ام حلقه در گوش ای پسر پیش خود میدار و مفروش ای پسر جام می بستان ز ساقی ای صنم بوسه‌ای ده زان لب نوش ای پسر چنگ بستان و قلندروار زن تا به جان باز آورم هوش ای پسر آنچه هجران تو با ما کرد دی با خیالت گفته‌ام دوش ای پسر فلک کژروتر است از خط ترسا مرا دارد مسلسل راهب آسا نه روح الله در این دیر است چون شد چنین دجال فعل این دیر مینا تنم چون رشته‌ی مریم دوتا است دلم چون سوزن عیساست یکتا من اینجا پای‌بند رشته ماندم چو عیسی پای‌بند سوزن آنجا چرا سوزن چنین دجال چشم است که اندر جیب عیسی یافت ماوا لباس راهبان پوشیده روزم چو راهب زان برآرم هر شب آوا به صور صبح گاهی برشکافم صلیب روزن این بام خضرا شده است از آه دریا جوشش من تیمم گاه عیسی قعر دریا به من نامشفقند آباء علوی چو عیسی زان ابا کردم ز آبا مرا از اختر دانش چه حاصل که من تاریک او رخشنده اجزا چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی که همسایه است با خورشید عذرا گر آن کیخسرو ایران و تور است چرا بیژن شد اندر چاه یلدا چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست که اکمه را تواند کرد بینا نتیجه دختر طبعم چو عیسی است که بر پاکی مادر هست گویا سخن بر بکر طبع من گواه است چو بر اعجاز مریم نخل خرما چو من ناورد پانصد سال هجرت دروغی نیست ها برهان من ها برآرم زاین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا زبان روغنینم زآتش آه بسوزد چون دل قندیل ترسا چو قندیلم برآویزند و سوزند سه زنجیرم نهادستند اعدا چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن سرشکی چون دم عیسی مصفی چنان استاده‌ام پیش و پس طعن که استاده است الف‌های اطعنا مرا زانصاف یاران نیست یاری تظلم کردنم زان نیست یارا علی الله از بد دوران علی الله تبرا از خدا دوران تبرا نه از عباسیان خواهم معونت نه بر سلجوقیان دارم تولا چو داد من نخواهد داد این دور مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا چو یوسف نیست کز قحطم رهاند مرا چه ابن‌یامین چه یهودا مرا اسلامیان چون داد ندهند شوم برگردم از اسلام حاشا پس از تحصیل دین از هفت مردان پس از تاویل وحی از هفت قرا پس از الحمد و الرحمن والکهف پس از یاسین و طاسین میم و طاها پس از میقات حج و طوف کعبه جمار و سعی و لبیک و مصلی پس از چندین چله در عهد سی سال شوم پنجاهه گیرم آشکارا مرا مشتی یهودی فعل، خصمند چو عیسی ترسم از طعن مفاجا چه فرمائی که از ظلم یهودی گریزم بر در دیر سکوبا چه گوئی کستان کفر جویم نجویم در ره دین صدر والا در ابخازیان اینک گشاده حریم رومیان آنک مهیا بگردانم ز بیت الله قبله به بیت المقدس و محراب اقصی مرا از بعد پنجه ساله اسلام نزیبد چون صلیبی بند بر پا روم ناقوس بوسم زین تحکم شوم زنار بندم زین تعدا کنم تفسیر سریانی ز انجیل بخوانم از خط عبری معما من و ناجرمکی و دیر مخران در بقراطیانم جا و ملجا مرا بینند اندر کنج غاری شده مولو زن و پوشیده چوخا به جای صدره‌ی خارا چو بطریق پلاسی پوشم اندر سنگ خارا چو آن عود الصلیب اندر بر طفل صلیب آویزم اندر حلق عمدا وگر حرمت ندارندم به ابخاز کنم زآنجا به راه روم مبدا دبیرستان نهم در هیکل روم کنم آئین مطران را مطرا بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا کنم در پیش طرسیقوس اعظم ز روح القدس و ابن و اب مجارا به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحرای یقین آرم همانا مرا اسقف محقق‌تر شناسد ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا گشایم راز لاهوت از تفرد نمایم ساز ناسوت از هیولا کشیشان را کشش بینی و کوشش به تعلیم چو من قسیس دانا مرا خوانند بطلمیوس ثانی مرا دانند فیلاقوس والا فرستم نسخه‌ی ثالث ثلاثه سوی بغداد در سوق الثلاثا به قسطنطین برند از نوک کلکم حنوط و غالیه موتی و احیا به دست آرم عصای دست موسی بسازم زان عصا شکل چلیپا ز سرگین خر عیسی ببندم رعاف جاثلیق ناتوانا ز افسار خرش افسر فرستم به خانان سمرقند و بخارا سم آن خر به اشک چشم و چهره بگیرم در زر و یاقوت حمرا سه اقنوم و سه قرقف را به برهان بگویم مختصر شرح موفا چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه که مریم عور بود و روح تنها هنوز آن مهر بر درج رحم داشت که جان افروز گوهر گشت پیدا چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد چه بود آن صوم مریم وقت اصغا چگونه ساخت از گل مرغ عیسی چگونه کرد شخص عازر احیا چه معنی گفت عیسی بر سر دار که آهنگ پدر دارم به بالا وگر قیصر سکالد راز زردشت کنم زنده رسوم زند و استا بگویم کان چه زند است و چه آتش کز او پازند و زند آمد مسما چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی خلیل الله در آن افتاد دروا به قسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا چرا پیچد مگس دستار فوطه چرا پوشد ملخ رانین دیبا به نام قیصران سازم تصانیف به از ارتنک چین و تنگلوشا بس ای خاقانی از سودای فاسد که شیطان می‌کند تلقین سودا رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟ وزیر بد چه آموزد به دارا؟ مگو این کفر و ایمان تازه گردان بگو استغفر الله زین تمنا فقل و اشهد بان‌الله واحد تعالی عن مقولاتی تعالی چه باید رفت تا روم از سر ذل عظیم الروم عز الدوله اینجا یمین عیسی و فخر الحواری امین مریم و کهف النصاری مسیحا خصلتا قیصر نژادا تورا سوگند خواهم داد حقا به روح القدس و نفخ روح و مریم به انجیل و حواری و مسیحا به مهد راستین و حامل بکر به دست و آستین باد مجرا به بیت المقدس و اقصی و صخره به تقدیسات انصار و شلیخا به ناقوس و به زنار و به قندیل به یوحنا و شماس و بحیرا به خمسین و به دنح و لیلة الفطر به عیدالهیکل و صوم العذارا به پاکی مریم از تزویج یوسف به دوری عیسی از پیوند عیشا به بیخ و شاخ و برگ آن درختی که آمد میوه‌ش از روح معلا به ماه تیر کانگه بود نیسان به نخل پیر کانجا گشت برنا به بانگ و زاری مولو زن از دیر به بند آهن اسقف بر اعضا به تثلیث بروج و ماه و انجم به تربیع و به تسدیس ثلاثا ز تثلیثی کجا سعد فلک راست به تربیع صلیبت باد پروا که بهر دیدن بیت‌المقدس مرا فرمان بخواه از شاه دنیا ز خط استوا و خط محور فلک را تا صلیب آید هویدا سزد گر عیسی اندر دیر هرقل کند تسبیح از این ابیات غرا من کیم زاری نزار افتاده‌ئی پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی مستمندی سوگوار افتاده‌ئی مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی نیمه مستی بی‌حریفان مانده‌ئی می‌پرستی در خمار افتاده‌ئی بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی اختیار از دست بیرون رفته‌ئی بیخودی بی‌اختیار افتاده‌ئی عندلیبی از گل سوری جدا خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی پیش چشم آهوان جان داده‌ئی بر ره شیران شکار افتاده‌ئی دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی بر سر ره خاکسار افتاده‌ئی رو بغربت کرده فرقت دیده‌ئی بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز مرد این راه نی ورنه چو مردان رهش پای ننهاده از اول سر و سامان درباز در ره جان جهان جان و جهان باخته‌اند تو اگر اهل دلی دل چه بود جان درباز تا ترا دیو و پری جمله مسخر گردد گر کم از مور نی ملک سلیمان درباز دعوی زهد کنی دردی خمار بنوش دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز درد را چاشنیی هست که درمان را نیست گر تو آن می‌طلبی مایه‌ی درمان درباز تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند چون گدایان درش ملکت سلطان درباز با لب و خال وی ار عمر خضر می‌خواهی ترک ظلمت کن و سرچشمه‌ی حیوان درباز تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز سر میدان محبت بودت ملک وجود اگرت دست دهد بر سر میدان درباز خواجو ار لقمه‌ئی از سفره‌ی لقمان طلبی ملک یونان ز پی حکمت یونان درباز جمالت بر سر خوبی کلاهست بنامیزد نه رویست آن که ماهست تویی کز زلف و رخ در عالم حسن ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست بسا خرمن که آتش در زدی باش هنوزت آب خوبی زیر کاهست پی عهدت نیاید جز در آن راه کز آنجا تا وفا صد ساله راهست ز عشوت روز عمرم در شب افتاد وزین غم بر دلم روز سیاهست پس از چندی صبوری داد باشد که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست شبی قصد لبت کردم از آن شب سپاه کین چشمت در سپاهست به تیر غمزه مژگانت انوری را بکشتند و برین شهری گواهست لبت را گو که تدبیر دیت کن سر زلفت مبر کو بی‌گناهست تا کی به در تو سوکوار آیم؟ در کوی تو مستمند و زار آیم؟ گر کار مرا تو غم رسی روزی غم نیست، که عاقبت به کار آیم وقتی که ز کشتگان خود پرسی اول منم آنکه در شمار آیم چون دست برآوری به خون ریزی هم من باشم که: پایدار آیم روزی اگرم تو یار خود خوانی دانم به یقین که: بختیار آیم هم پیش تو بگذرم به دزدیده گر نتوانم که آشکار آیم مگذار مرا چو اوحدی تنها زنهار! که من به زینهار آیم چرخ نارد به حکم صدر دوران جان نزاید به سعی چار ارکان در زمین از سخا و فضل و هنر چون محمد تکین بغراخان آنکه شد تا سخاش پیدا گشت بخل در دامن فنا پنهان آنکه از بیم خنجرش دشمن همچو خنجر شدست گنگ زبان آنکه تا باد امن او بوزید غرق عفوست کشتی عصیان آنکه بر شید و شیر نزد کفش جود بخلست و پردلی بهتان در یمینش نهاده‌ی دعوی در یقینش نیتجه‌ی برهان مرده با زخم پای او زفتی زنده با جود دست او احسان از پی چشم زخم بر در جود کرده شخص نیاز را قربان ای ز تاثیر حرمت گهرت یافته از زمانه خلق امان فلک جود را کفت انجم نامه‌ی جاه را دلت عنوان زیر امر تو نقش چار گهر زیر قدر تو جرم هفت ایوان دل کفیده ز فکرت تو یقین دم بریده ز خاطر تو گمان ابرو تیری به بخشش و کوشش شید و شیری به مجلس و میدان تا بپیوست نهی تو بر عقل عقلها را گسسته شد فرمان از پی کین نحس سخت بکوفت پای قدر تو تارک کیوان دید چون کبر و همتت بگذاشت کبر و همت پلنگ شیر ژیان بر یک انگشت همتت تنگست خاتم نه سپهر سرگردان به مکانی رسید همت تو کز پس آن پدید نیست مکان شمت جودت ار بر ابر عقیم بوزد خیزد از گهر طوفان باد حزم تو گر بر ابر زند بر زمین ناید از هوا باران آب عزم تو گر به کوه رسد بر هوا بر رود چو نار و دخان هر که در فر سایه‌ی کف تست ایمنست از نوائب حدثان رو که روشن بتست جرم فلک رو که خرم بتست طبع جهان چه عجب گر ز گوهر تو کند فخر بر شام و مکه ترکستان گر چه زین پیش بر طوایف ترک کرد رستم ز پردلی دستان گر بدیدیت بوسها دادی بر ستانه‌ی تو رستم دستان ای ز دل سود حرص را مایه وی ز کف درد آز را درمان عورتی ام بکرده از شنگی تیغ بسیار مرد را افسان بر همه مهتران فگنده رکاب وز همه لیتکان کشیده عنان با مهان بوده همچو ماه قرین وز کهان همچو گبر کرده کران هر که زین طایفه مرا دیدی شدی از لرزه همچو باد وزان آخر این لیتک کتاب فروش برسانیده کار بنده به جان آنچنان کون فروش کاون بخش و آنچنان گنده ریش گنده دهان و آنچنان سرد پوز گنده بروت و آنچنان کون فراخک کشخان آنچنان بادسار خاک انبوی آنچنان باد ریش و خاک افشان آن درم سنگکی که برناید از گرانی به یک جهان میزان بی‌نواتر ز ابرهای تموز سرد دم‌تر ز بادهای خزان در همه دیده‌ها چو کاه سبک بر همه طبعها چو کوه گران بی‌خرد لیتکی و بد خصلت بی‌ادب مردکی و بی‌سامان باد بی‌حمیتانه در سبلت نام بی‌دولتانه در دیوان جای عقلش گرفته باد و بروت آب رویش بخورده خاک هوان چون سگ و گره برده از غمری آبروی از برای پاره‌ی نان دل و تن چون تن و دل غربال سر و بن چون بن و سر و بنگان کرده بر کون خویش سیم سره کرده بر کیر خویش عمر زیان بی‌زبان بوده و شده تازی خوشه‌چین بوده و شده دهقان سخت بیهوده گوی چون فرعون نیک بسیار خوار چون ثعبان زده جامه برای من صابون کرده سبلت ز عشق من سوهان چنگ در دل چو عاشق مفلس دست بر کون چو مفلس عریان در شکمش ز نوعها علت در دو چشمش ز جنسها یرقان پر کدو دانه گردد ار بنهی کپه بر کون او چو با تنگان تیز سیصد قرابه در ریشش با چنین عشق و با چنین پیمان گاه گوید دعات گویم من اوفتم زان حدیث در خفقان زان که هرگز نخواست کس از کس به دعا گادن ای مسلمانان نکنم بی‌درم جماعش اگر دهد ایزد بهشت بی‌ایمان درم آمد علاج عشق درم کوه ریشا چه سود ازین و از آن بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ گرد گردان زین قبه‌ی پر چشمهای بیدار زین طارم پر شمع‌های رخشان این سبز بیابان که چون شب آید پر لاله شود همچو باغ نیسان وین بحر بی‌آرامش نگون‌سار آراسته قعرش به در و مرجان زین کله‌ی نیلی کزو نمایند رخشنده رخان دختران ریان پیغام فلک بر زبان دوران آن است به سوی نبات و حیوان کای نو شدگانی که می‌فزائید یک روز بکاهید هم بر این سان چونان که همی بامداد روشن تاریک شود وقت شام‌گاهان نابوده که بوده شود نپاید زین است جهان در زوال و سیلان جنبنده همه جمله بودگانند برهانت بس است بر فنای گیهان اولاد جهان چون همی نپایند پاینده نباشد همان پدرشان تو عالم خردی ضعیف و دانا وین عالم مردی بزرگ و نادان عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم مانند کلان شخص او فراوان آن عمر که آخر فنا پذیرد پیوسته بود به ابتداش پایان فرسودن اشخاص بودشی را ایام بسنده است تیز سوهان هرچ آن به زمان باقی است بودش سوهان زمانش بساید آسان پس عالم گر بی‌زمانه بوده است نابود شود بی‌زمان به فرمان آباد که کرده‌است این جهان را؟ ناچار همان کس کندش ویران از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی، این پر ز نعیم و فراخ بستان؟ از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان در خاک سیه زر و، سیم در کان؟ زندان تو است این اگرت باغ است بستان نشناسی همی ز زندان؟ بر خویشتن این بندهای بسته بنگر به رسن‌های سخت و الوان بنگر که بدین بند بسته در، چیست در بند چرا بسته گشت پنهان؟ در بند بود مستمند بندی تو شاد چرائی به بند و خندان؟ بندی که شنوده است مانده هموار بر هر که رها شد ز بند گریان؟ این قفل که داند گشادن از خلق؟ آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟ چون باز نجوئی که اندر این باب تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟ یا از طلب این چنین معانی مشغول شده‌ستی به فرج و دندان؟ وان را که همی جوید این چنین‌ها می چیز نبخشند ترکمانان گویدت فلان ک «ز چنین سخن‌ها مانده است به زندان فلان به یمگان منگر به سخن‌های او ازیرا ترکانش براندند از خراسان نه میر خراسان پسندد او را نه شاه کرکان نه میر جیلان گر مذهب او حق و راست بودی در بلخ بدی به اتفاق اعیان این بیهده‌ها را اگر ندانی در کار نیایدت هیچ نقصان» ای کرده تو را فتنه اهل باطل بر حدثنا عن فلان و بهمان گر جهل تو را درد کردی، از تو بر گنبد کیوان رسیدی افغان مغز است تو را ریم گرچه شوئی دستار به صابون و تن به اشنان طعنه چه زنی مر مرا بدان که‌م از خانه براندند اهل عصیان؟ زیرا که براندند مصطفی را ذریت شیطان از اهل و اوطان بر نوح همی سرزنش نیامد کو رفت به کوه از میان طوفان من بسته‌ی آداب و فضل خویشم در تنگ زمینی زجور دیوان از لحن فراوان و خوش بماند در تنگ قفس‌ها هزاردستان وز بهر هنر گوز را به خردی بیرون فگنند از میان اغصان چون من به بیان بر زبان گشادم لرزان شود آفاق و لولو ارزان خورشید به آواز خاطرم را گوید که فگندی مرا ز سرطان در دین به خراسان که شست جز من رخساره‌ی دعوی به آب برهان پیغام فلک مر تو را نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان چشمیت گشایم کزو ببینی بنوشته به خط خدای فرقان لیکن ننمایت راه هارون تا باز نگردی ز راه هامان دیوان برمیدند چون بدیدند در دست من انگشتری‌ی سلیمان زین است که ایدون خران دین را از من بفشرده است سخت پالان من شیعت اولاد مصطفی‌ام در دین نروم جز به راه ایشان ای ساقی و دستگیر مستان دل را ز وفای مست مستان ای ساقی تشنگان مخمور بس تشنه شدند می پرستان از دست به دست می روان کن بر دست مگیر مکر و دستان سررشته نیستی به ما ده در حسرت نیستند هستان چون قیصر ما به قیصریه‌ست ما را منشان به آبلستان هر جا که می است بزم آن جاست هر جا که وی است نک گلستان یک جام برآر همچو خورشید عالی کن از آن نهال پستان دیدار حق است ممنان را خوارزم نبیند و دهستان منکر ز برای چشم زخمت همچو سر خر میان بستان گر در دل او نمی‌نشیند خوش در دل ما نشسته است آن دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم روا داری که خوانندت جهانی یار بی‌معنی وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت مشو غره نگارینا بدان بازار بی‌معنی همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم کنون حیران بماندستم از این گفتار بی‌معنی تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم با دست هرچه دیدم جز باد می‌ندیدم فریاد من از آن است کاندر پس درم من دربسته ماند بر من وز دست شد کلیدم عطار را به کلی از خویشتن فنا کن چون در فنای عشقت ذوق بقا چشیدم ای یار مرا غم تو یارست عشق تو ز عالم اختیارست با عشق تو غم همی گسارم عشق تو غمست و غمگسارست جان و جگرم بسوخت هجران خود عادت دل نه زین شمارست جان سوختن و جگر خلیدن هجران ترا کمینه کارست در هجر ز درد بی‌قرارم کان درد هنوز برقرارست ای راحت جان من فرج ده زان درد که نامش انتظارست در تاب شدی که گفتم از تو جز درد مرا چه یادگارست سبب عاشقان نه نیکوییست آفت دلبران نه مه روییست عشق ذات و صفات شرکت نیست بت پرستیدن از سیه روییست عشق هم عاشقست و هم معشوق عشق دو رویه نیست یکروییست مایه‌ی عشق بی‌نصیبی دان هر که گوید جز این سمر گوییست قطع کردم سخن تمام نگفت راحت عاشقان ز کم گوییست پادشهی بود رعیت شکن وز سر حجت شده حجاج فن هرچه به تاریک شب از صبح زاد بر در او درج شدی بامداد رفت یکی پیش ملک صبحگاه راز گشاینده‌تر از صبح و ماه از قمر اندوخته شب بازیی وز سحر آموخته غمازیی گفت فلان پیر ترا در نهفت خیره کش و ظالم و خونریز گفت شد ملک از گفتن او خشمناک گفت هم اکنون کنم او را هلاک نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت دیو ز دیوانگیش میگریخت شد ببر پیر جوانی چو باد گفت ملک بر تو جنایت نهاد پیشتر از خواندن آن دیو رای خیز و بشو تاش بیاری بجای پیر وضو کرد و کفن برگرفت پیش ملک رفت و سخن درگرفت دست بهم سود شه تیز رای وز سر کین دید سوی پشت پای گفت شنیدم که سخن رانده‌ای کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای آگهی از ملک سلیمانیم دیو ستمگاره چرا خوانیم پیر بدو گفت نه من خفته‌ام زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام پیر و جوان بر خطر از کار تو شهر و ده آزرده ز پیکار تو منکه چنین عیب شمار توأم در بد و نیک آینه‌دار توأم راستیم بین و به من دار هش گرنه چنینست بدارم بکش پیر چو بر راستی اقرار کرد راستیش در دل شه کار کرد چون ملک از راستیش پیش دید راستی او کژی خویش دید گفت حنوط و کفنش برکشید غالیه و خلعت ما درکشید از سر بیدادگری گشت باز دادگری گشت رعیت نواز راستی خویش نهان کس نکرد در سخن راست زیان کن نکرد راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار گر سخن راست بود جمله در تلخ بود تلخ که الحق مر چون به سخن راستی آری بجای ناصر گفتار تو باشد خدای طبع نظامی و دلش راستند کارش ازین راستی آراستند با آنکه به موی مانم از غم موئی ز جفا نمی‌کنی کم دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنم کبود هر دم گر گونه‌ی غمگنان ندارم زان نیست که هستم از تو خرم دانی ز چه سرخ رویم؟ ایراک بسیار دمیدم آتش غم از جور تو آفتاب عمرم بالای سر آمده است ارحم خاقانی را به نیش مژگان بس کز رگ جان گشاده‌ای دم در خاطر او ز آتش و آب عشق تو سپه کشد دمادم زان آتش و آب رست سروی کز فیض بهاء دین کشد نم مصباح امم امام اکمل مفتاح همم همام اکرم نقض میثاق و شکست توبه‌ها موجب لعنت شود در انتها نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت پس خدا آن قوم را بوزینه کرد چونک عهد حق شکستند از نبرد اندرین امت نبد مسخ بدن لیک مسخ دل بود ای بوالفطن چون دل بوزینه گردد آن دلش از دل بوزینه شد خوار آن گلش گر هنر بودی دلش را ز اختبار خوار کی بودی ز صورت آن حمار آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش هیچ بودش منقصت زان صورتش مسخ ظاهر بود اهل سبت را تا ببیند خلق ظاهر کبت را از ره سر صد هزاران دگر گشته از توبه شکستن خوک و خر در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست وه چه بامست که جاروب کشش دیده‌ی من جان من بنده‌ی آن پای که در خدمت تست همه بر باده‌ی رشکیست که در جام منست قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست چه نشینم که فتنه بر پای است رایت عشق پای برجای است هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق نیز می‌بایست صبر با این بلا ندارد پای بگریزد نه بند بر پای است راستی به که صبر معذوراست بر سر تیغ چون توان پای است بیخ امید من ز بن برکند آنکه شاخ زمانه پیرای است کار من بد شده است و بدتر ازین هم شود، تا فلک بر این رای است از که نالم بگو ز کارگزار یا از آن کس که کار فرمای است ناله دارد ز زخم، مار سلیم مار از آن کس که ما را فسای است خیز خاقانی از نشیمن خاک که نه بس جای راحت افزای است برفتیم ای عقیق لامکانی ز شهر تو تو باید که بمانی سفر کردیم چون استارگان ما ز تو هم سوی تو که آسمانی یکی صورت رود دیگر بیاید به مهمانخانه‌ات زیرا که جانی که مهمانان مثال چار فصلند تو اصل فصل‌هایی که جهانی خیال خوب تو در سینه بردیم شفق از آفتاب آمد نشانی به پیشت ماند دل با ما نیامد دل از تو کی رود چون دلستانی سر دل‌ها به زیر سایه‌ات باد که دل‌ها را در این مرعا شبانی فروریزید دندان‌های گرگان از آنگه که نمودی مهربانی بهل تا بحر گوید قصه خویش که تا باری ببینی قصه خوانی ای سخت گرفته جادوی را شیری بنموده آهوی را از سحر تو احولست دیده در دیده نهاده‌ای دوی را بنموده‌ای از ترنج آلو کی یافت ترنج آلوی را سحر تو نمود بره را گرگ بنموده ز گندمی جوی را منشور بقا نموده سحرت طومار خیال منطوی را پر باد هدایتست ریشش از سحر تو جاهل غوی را سوفسطاییم کرد سحرت ای ترک نموده هندوی را چون پشه نموده وقت پیکار پیلان تهمتن قوی را تا جنگ کنند و راست آرند تقدیر و قضای مستوی را سوفسطایی مشو خمش کن بگشای زبان معنوی را شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان در کمین جذبه‌ی خورشید تابان نیستم دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم در تنور آتشین ز اندیشه‌ی نان نیستم گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم عشوه دشمن بخوردی عاقبت سوی هجران عزم کردی عاقبت بازگردی زان خسان زن صفت سوی این مردان چو مردی عاقبت سیر گردی زان همه جفتان تو زود چونک فرد فرد فردی عاقبت چون گل زردی ز عشق لاله‌ای لاله گردی گر چه زردی عاقبت چونک خاک شمس تبریزی شدی نور سقفی لاجوردی عاقبت چو خود را پاک دامن می ندانم مقامی به ز گلخن می ندانم چرا اندر صف مردان نشینم چو خود را مرد جوشن می ندانم بیا تا ترک خود گیرم که خود را بتر از خویش دشمن می ندانم دلی کز آرزوها گشت پر بت من آن دل را مزین می ندانم چو عیسی از یکی سوزن فروماند من این بت کم ز سوزن می ندانم مرا جانان فروشد در غمت جان اگرچه جان معین می ندانم چنان در عشق تو سرگشته گشتم که جانم گم شد و تن می ندانم مرا هم کشتی و هم سوختی زار چه می‌خواهی تو از من می ندانم گهی گویی که تن زن صبر کن صبر علاج صبر کردن می ندانم گهی گویی مرا بستان ورستی ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست همه خورشید روشن می ندانم فرو رفتم در این وادی کم و کاست تو می‌دانی اگر من می ندانم درین حیرت دل حیران خود را طریقی به ز مردن می ندانم که گیرد دامن عطار ازین پس چو او را هیچ دامن می ندانم ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزنده‌ی آتش و نعم و بوس سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند سر نامه کرد آفرین خدای کجا بود و باشد همیشه به جای کسی را که او کرد پیروزبخت بماند بدو کشور و تاج و تخت گرش خوار گیرد بماند نژد نتابد برو آفتاب بلند شنیدی همانا که یزدان پاک چه دادست ما را بدین تیره خاک ز پیروزی و بخت وز فرهی ز دیهیم وز تخت شاهنشهی نماند همی روز ما بگذرد کسی دیگر آید کزو بر خورد همی نام کوشم که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ چو این نامه آرند نزدیک تو بی‌آزار کن رای تاریک تو ز تخت بلندی به اسپ اندر آی مزن رای با موبد و رهنمای ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره‌گر کار گردد دراز ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و کنداوری بیارم چو آتش سپاهی گران گزیده دلیران کنداوران چو من باسواران بیایم به جنگ پشیمانی آید ترا زین درنگ چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد نهادند مهر سکندر به روی بجستند پیدا یکی نامجوی فرستاده شاهش به نزدیک فور گهی رزم گفتی گهی بزم و سور فرستاده آمد به درگه فراز بگفتند با فور گردن فراز جهاندیده را پیش او خواندند بر تخت نزدیک بنشاندند هر زمان شوری دگر دارم ز تو هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو بر بساط عشق تو هر دو جهان می ببازم تا خبر دارم ز تو خاک بر فرقم اگر جز خون دل هیچ آبی بر جگر دارم ز تو چون ندارم هیچ آبی بر جگر پس چگونه چشم تر دارم ز تو نه که چشم من تر است از خون دل زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو این دل یکتای من شد تو به تو هر تویی عشق دگر دارم ز تو نی خطا گفتم که در دل توی نیست هم توی تویی اگر دارم ز تو گفته بودی دل ز من بردار و رو دل چو خون شد من چه بردارم ز تو هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت سوز و تفی تا سحر دارم ز تو چون برآید صبح همچون آفتاب زرد رویی در بدر دارم ز تو همچو چنگی هر رگی در پرده‌ای سوی دردی راه بر دارم ز تو همچو نی دل پر خروش و تن نزار جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو ماه رویا کار من از دست شد تا کی آخر دست بردارم ز تو کوه غم برگیر از جانم از آنک دست با غم در کمر دارم ز تو خیز ای عطار و سر در عشق باز تا کی آخر دردسر دارم ز تو هرزه نقاب رخ مکن طره‌ی نیم تاب را زاغ چسان نهان کند بیضه‌ی آفتاب را وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را با دگران چها کند عشق که در مشارکت رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر حسن به جنبش آورد سلسله‌ی عتاب را سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند دجله‌ی چشم من اگر آب دهد سحاب را ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را ناصح ما نمی‌کند منع خود زا رخش بلی دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من شب همه شب رقم زنم نامه‌ی بی‌جواب را محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل داده به دست ظالمی مملکت خراب را در رهت حیران شدم ای جان من بی سر و سامان شدم ای جان من چون ندیدم از تو گردی پس چرا در تو سرگردان شدم ای جان من در فروغ آفتاب روی تو ذره‌ی حیران شدم ای جان من در هوای روی تو جان بر میان از میان جان شدم ای جان من خویش را چون خام تو دیدم ز شرم با دلی بریان شدم ای جان من تا تو را جان و دل خود خوانده‌ام بی دل و بی جان شدم ای جان من چون سر زلف توام از بن بکند بی سر و بن زان شدم ای جان من من بمیرم تا چرا با درد تو از پی درمان شدم ای جان من چون رخت پیدا شد از بی طاقتی در کفن پنهان شدم ای جان من بر امید آنکه بر من بگذری با زمین یکسان شدم ای جان من خاک شد عطار و من بر درد او ابر خون افشان شدم ای جان من توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را که نامم را بگردانی نهی نامم فلان الدین که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند تحسین کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین عجب نبود که صورت‌ها بدین آواز برخیزند که صورت‌های عشق تو درونت زنده شد می بین ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو و باقی تن غباری دان که پیدا می شود از طین دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده از آن افسرده‌ای که تو بر آنی نه‌ای با این مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین ذوق خرد نجویم کز غمکشان عشقم فضل عرب ندانم کز روستای غورم □دی باد صبح بوی تو آور رسوی من امروز دل به سوی تو بر باد داده‌ام گفتی دل شکسته بنه بر دو زلف من من خورد شکسته وار بر این دل نهاده‌ام □بریاد قامتت چو بگیریم عجب مدار کز گل هزار سر و سرافراز زبر کشم ما را چو توانی که ز خود دور فرستی این نیز توانی که بما نور فرستی در وعده‌ی فردای تو این صبر که کردیم ما را تو مبادا که بر حور فرستی بی‌منت موسی سخنی چند ز دیدار بنویس در آن لوح که از طور فرستی هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان رسوا شود آن نیز که مستور فرستی سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم پیش من ار اوراد چو دستور فرستی غیر از سخن وصل تو باید که نگوید قاصد که به پیش من مهجور فرستی با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود پیغام و نشان خود از آن سور فرستی زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی وقتست کزان گلشن معمور فرستی رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟ گر شربت آن وصل به رنجور فرستی گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پی یار دگر گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طره‌ی طرار دگر راز سربسته ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر سپهر حوصله آن ابر دست دریا دل که جیب و دامن پر زر به سایل افشاند حساب بخشش او در جهان به خلق خدا به غیر قادر دانا کسی نمی‌داند در اولم یکی از قابلان لطف چو دید به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند ولی در آخر کارم چو یافت ناقابل به آن رسید که آنها که داده بستاند دلی کز عشق تو جان برفشاند ز کفر زلف ایمان برفشاند دلی باید که گر صد جان دهندش صد و یک جان به جانان برفشاند وگر یک ذره درد عشق یابد هزاران ساله درمان برفشاند نیارد کار خود یک لحظه پیدا ولی صد جان پنهان برفشاند اگر جان هیچ دامن گیرش آید به یک دم دامن از جان برفشاند چه می‌گویم که از یک جان چه خیزد که خواهد تا هزاران برفشاند چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش بهشت از پیش رضوان برفشاند اگر صد گنج دارد در دل و جان ز راه چشم گریان برفشاند نه این عالم نه آن عالم گذارد که این برپا شد و آن برفشاند چو جز یک چیز مقصودش نباشد دو کون از پیش آسان برفشاند چو آن یک را بیابد گم شود پاک نماند هیچ تا آن برفشاند بغرد همچو رعدی بر سر جمع همه نقدش چو باران برفشاند چو سایه خویش را عطار اینجا بر آن خورشید رخشان برفشاند به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته آن کیست بر آن سپهر اعظم وان کیست ورای هر دو عالم از خاک یکی سواد افتد وز آب درو بلاد احکم کم کار ولی درو جهان گم کم نام ولی دو کون ازو کم در نور جبینش حج اکبر در نقش نگینش اسم اعظم جایی مرو و به خود فرو شو در نسخه‌ی توست این لغت ضم در حرف نخست باز یابی اسرار زمین و آسمان هم گر بر سر سر این معما افتاد دلت زهی مکرم خوش باد شب و خجسته روزت رو رو که جهان شدت مسلم گنگ از دل درج سر به مسمار چون شرح دهد زبان گنگم یک ذره سپهر و هفت خورشید یک نم ز شراب چارکون یم عطار ز سر عشق بر گوی انوار صفات و ذات مبهم تو نور هوای آن جهانی بر خاک فتاده ناگهانی مهی که زینت حسنست گرمی خویش طپانچه بر رخ خورشید می‌زند رویش چرنده را ز چرا باز می‌تواند داشت نگاه دلکش ناوک گشای آهویش هزار خنجر زهر آب داده نرگس او کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید همین کدیایت محل غمزه‌ی محل جویش ز راه دیده به دل می‌رسد هزار پیام به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش خدنگ نیمکش غمزه‌اش نخورده هنوز به من چشانده فلک زور و دست و بازویش نهفته کرده کمانی به زه که بی‌خبرند ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد به لب مجال سخن غمزه سخنگویش هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش ای فگنده امل دراز آهنگ پست منشین که نیست جای درنگ تو چو نخچیر دل به سوی چرا دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ دل نهادی در این سرای سپنج سنگ بسیار ساختی بر سنگ چون گرفتی قرار و پست نشست برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ لشکری هر گهی که آخر کرد نبود زان سپس بسیش درنگ هر سوی شادمان به نقش و نگار که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ غایت رنگ‌هاست رنگ سیاه کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟ ای به بی‌دانشی شده شب و روز فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ دشمن از تو همی گریزد و تو سخت در دامنش زده‌ستی چنگ زی تو آید عدو چو نصرت یافت کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟ زین جهان چونکه او مظفر گشت کرده خیره سوی گریز آهنگ گرت هوش است و سنگ‌دار حذر، ای خردمند، از این عظیم نهنگ هوش و سنگت برد به گردون سر که بدین یافت سروری هوشنگ برکشد هوش مرد را از چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ وگرش تخت و گه نبود رواست بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ دانش آموز و بخت را منگر از دلت بخت کی زداید زنگ؟ بخت آبی است گه خوش و گه شور گاه تیره‌ی سیاه و گاه چو زنگ بخت مردی است از قیاس دو روی خلق گشته بدو درون آونگ به یکی چنگش آخته دشنه است به دگر چنگ می‌نوازد چنگ چون بیاشفت بر کلنگ در ابر گم شود راه بر پرنده کلنگ ور به جیحون بر از تو برگردد متحیر بماندت بر گنگ هیچ کس را به بخت فخری نیست زانکه او جفت نیست با فرهنگ به یک اندازه‌اند بر در بخت مرد فرهنگ با مقامر و شنگ سبب خشم بخت پیدا نیست شکرش را جدا مدان ز شرنگ وین چنین چیز دیو باشد و من از چنین دیو ننگ دارم، ننگ نروم اندر این بزرگ رمه که بدو در نهاز شد بز لنگ ای پسر، با جهان مدارا کن وز جفاهای او منال و ملنگ چون برآشفته گشت یک چندی دوردار از پلنگ بدخو رنگ من به اندک زمان بسی دیدم این چنین های‌های و لنگالنگ پست بنشین و چشم دار بدانک زود زیر و زبر شود نیرنگ دهر با صابران ندارد پای مثلی زد لطیف آن سرهنگ که «چو گربه به زیر بنشیند موش را سر بگردد اندر غنگ» سپس بی هشان خلق مرو گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ ور جهان پر شد از مگس منداز بر مگس خیره خیره تیر خدنگ هرکه او گامی از تو دور شود تو ازو دور شو به صد فرسنگ سنت حجت خراسان گیر کار کوته مکن دراز آهنگ شعر او خوان که اندرو یابی در بنهاده تنگ‌ها بر تنک دندانه گشای قفل این راز زین گونه در سخن کند باز کان روز که زاد قیس فرخ رخشنده شد آن قبیله را رخ زان نور خجسته‌ی شب افروز بر عامریان خجسته شد روز بنشست پدر به شادمانی بگشاد دری به مهمانی واندر پس پرده ما درش نیز آراست ز صفه تا به دهلیز خوبان قبیله را طلب کرد آفاق ز نغمه بر طرف کرد جستند حکیم طالع اندیش کاگه کند از حکایت پیش دانا بشمار خود نظر کرد گفت آنچه سر از شمار بر کرد کاین طفل مبارک اختر خوب یوسف صفتی شود چو یعقوب با آنکه ز گردش زمانه در فضل و هنر شود یگانه لیکن فتدش گه‌ی جوانی در سر هوسی، چنانکه دانی از عشق بتی نژند گردد دیوانه و مستمند گردد اندیشه چنان کند به زارش کاز دست رود عنان کارش مادر پدر از چنین شماری ماندند، دمی، به خار خاری لیکن ز نشاط روی فرزند گشتند، بهر چه هست، خرسند آن نکته به سهل بر گرفتند و آیین طرب ز سر گرفتند یک چند چو دور چرخ در گشت آن گلبن تر شگفته‌تر گشت سالش به شمار پنجم افتاد زو نور به چرخ و انجم افتاد شد تازه، چو نیم رسته سروی یا بال دمیده نو تذروی نزد همه شد به هوشمندی چون مردم دیده، ز ارجمندی زیرک دلیش چو باز خواندند در پیش معملش نشاندند دانای رقم ز بهر تعلیم کردش به کنار تخته تسلیم جهد ادبش بدان چه دانست می کرد چنانچ می توانست آراسته مکتبی چو باغی هر لاله درو، چو شب چراغی زین سوی نشسته کودکی چند آزاده و زیرک و خردمند زان سوی ز دختران چون حور مسجد شده چون بهشت پر نور هر تازه رخی چو دسته‌ی گل بر گل زده جنتهای سنبل بود از صف آن بتان چون ماه ماهی، زده آفتاب را، راه لیلی نامی که مه غلامش خالش نقطی ز نقش نامش مشعل کش آفتاب و انجم دیوانه کن پری و مردم سلطان شکر لبان آفاق لشکر شکن شکیب عشاق سر تا به قدم کرشمه و ناز هر سر کش حسن و هم سرانداز نازی و هزار فتنه در دهر چشمی و هزار کشته در شهر نی بت که چراغ بت پرستان طاوس بهشت و کبک بستان اندر صف آن بتان شیرین چون زهره به ثور و مه به پروین زانو زده قیس در دگر سوی هم چرب زبان و هم سخن گوی نازک چو نهال نو دمیده خوش طبع و لطیف و آرمیده شیرین سخنی که هوش می‌برد رونق ز شکر فروش می‌برد وان لاله رخان ارغوان ساق نیز از دل و جانش گشته مشتاق ایشان همه را بقیس میلی وان سوخته در هوای لیلی لیلی خود ازو خراب جان تر گشته نفس از نفس گران‌تر هر دو به نظاره روی در روی در رفته خیال موی در موی لب مانده ز گفت و زبان هم دل گشته بهم یکی و جان هم این زو به غم و گداز مانده دل بسته و دیده باز مانده وان کرده نظر به روی این گرم وافگنده ز دیده برقع شرم این گفته غم خود از رخ زرد او داده جوابش از از دم سرد این دیده درو به چشم پاکی او نیز، ولی به شرمناکی این گشته به اب دیدگان مست او شسته ز جان خویشتن دست این کام خود از فغان خود دوخت او، سینه‌ی خود، ز آه خود سوخت سلطان خرد برون شد از تخت هم خانه به باد داد و هم رخت فریاد شبان بمانده از کار میش آبله پای و گرگ خون‌خوار مستان ز شراب خانه جسته خم بر سر محتسب شکسته مجنون ز نسیم آن خرابی شد بی خبر از تنگ شرابی از خون جگر شراب می‌خورد وز پهلوی خود کباب می‌خورد دزدیده درو نگاه می‌کرد می‌دید ز دور و آه می‌کرد می‌بود ز نیک و بد هراسش می‌داشت خرد هنوز پاسش اندیشه هنوز خام بودش دل در غم ننگ و نام بودش چون لاله، جبین شگفته می‌داشت داغی به جگر، نهفته می‌داشت می‌سوخت چو شمع با رخ زرد در گریه و سوز خنده می‌کرد دانا رقمش به تخته می‌جست او تخته به اب دیده می‌شست استاد، سخن ز علم می‌راند او جمله کتاب عشق می‌خواند وان لعبت دردمند دل تنگ دل داده به باد و مانده بی سنگ خون دلش از صفای سینه پیدا چو می اندر آب گینه بر چهره ز شرم پرده می‌دوخت و آتش به دلش گرفته می‌سوخت هر چند که غنچه بود سر بست می‌کرد ز بوی خلق را مست بودند به زاری آن دو غم خوار در چنبر یکدگر گرفتار یاران که بهر کناره بودند دزدیده دران نظاره بودند می‌کرد دو سینه جوش بر جوش می‌رفت دو قصه گوش بر گوش این داشت فسانه در مدارا او گفت حکایت آشکارا رازی که ز سینها بجوشد او باز کند گر این بپوشد باشد چو خریطه پر ز سوزن بندی دهنش، جهد ز روزن بر روی محیط پل توان بست نتوان لب خلق را زبان بست دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری بجزو در نظر عقل نیامد دگری خبر محنت ما در همه آفاق برفت که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟ ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟ نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت که از آن یاد توان کرد به عمری قدری سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن گر بیابم ز کمند تو جواز سفری زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری رفتن مهر تو از سینه‌ی من ممکن نیست همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز عجب، ای گریه‌ی شبها، که نکردی اثری! گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری چون شمع روز روشن از ایوان آسمان ناگه در اوفتاد به دریای بی‌کران روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان آورد پای مهر چو در دامن زمین بگرفت دست ماه گریبان آسمان بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین در خاک تیره شد ملک روم را مکان تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم بر روی او فشاند همه گنج شایگان گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن وز در و لعل چتر سکندر برو نشان زهره چو گوی سیمین‌بر چرخ و بر درش دنبال برج عقرب مانند صولجان بهرام تافت از فلک پنجمین همی چونان که دیده سرخ کند شرزه‌ی ژیان پروین چو وقت حمله گران‌تر کنی رکاب جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان برجیس چون شمامه‌ی کافور پر عبیر کیوان چو بر بنفشه‌ستان برگ ارغوان دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال چون خصم منهزم ز سنان خدایگان اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان من روز سوی راه نهاده به فال سعد امید خود بریده ز پیوند و خانمان راهی چنان که آید ازو جسم را خلل راهی چنانکه آید ازو روح را زیان ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان در آب او سمک نرود جز به سلسله بر کوه او ملک نرود جز به نردبان هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود رنج دل و بلای تن و آفت روان زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز راندم همی مدیح خداوند بر زبان قطب جلال شاه معظم که روزگار بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع یک تن نپرورید قرینش به صد قران تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان این داعیست دست امل را به سوی دل وان هادیست پای اجل را به سوی جان شاهان همی روند ز عصان او نگون مرغان همی پرند در ایام او ستان ای بر هزار میر شده میر و شهریار وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران سازند کار جنگ شجاعان جنگجو از بهر روز کینه دلیران کاردان گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین وقتی که در مصاف شها برکشی کمان آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان ای گشته جفت رای ترا همت بلند وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان این بنده سوی درگه عالی نهاده روی تا از حوادث فلکی باشدش امان یابد اگر قبول خداوند بی‌خلاف حاصل شود هوای دل بنده بی‌گمان تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران اندر حریم جود و جلال و بقا بپای وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت کار آن است که با عشق تو هم درد شوی چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی پاکیزه روی را که بود پاکدامنی تاریکی از وجود بشوید به روشنی گر شهوت از خیال دماغت به در رود شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی ذوق سماع مجلس انست به گوش دل وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی بسیار برنیاید، شهوت پرست را کش دوستی شود متبدل به دشمنی خواهی که پای بسته نگردی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی شاخی که سر به خانه‌ی همسایه می‌برد تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی زنهار گفتمت قدم معصیت مرو ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی سعدی هنر نه پنجه‌ی مردم شکستن است مردی درست باشی اگر نفس بشکنی ای بلند اختر سپهر وجود وی گران گوهر خزانه جود به خدائی که داشت ارزانی به تو در ملک خود سلیمانی که اگر زین فتاده مور ضعیف برسد عرضه‌ای به سمع شریف آن چنان کن کز استماع نوید نشود ناامید گوش امید آن قوت جوانی وان صورت بهشتی ای بی‌خرد تن من از دست چون بهشتی؟ تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی طاووس‌وار بودی و امروز خارپشتی گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند از دل برون کن ای تن این انده و درشتی بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه فردا درود باید تخمی که دیش کشتی پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی راهی است این که همبر باشد درو به رفتن درویش با توانگر با مزگتی کنشتی لیکن دو راه آید پیش این روندگان را کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی در معده‌ت آتش آمد مشغول شد بدو دل تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر بی‌هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی گوئی که من ندانم چیزی و بی‌گناهم نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟ با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی گر در بهشت باشد نادان بی‌تعبد پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی هر چه آن خسرو کند شیرین کند چون درخت تین که جمله تین کند هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد همچو شیر و شهدشان کابین کند با دم او می‌رود عین الحیات مرده جان یابد چو او تلقین کند مرغ جان‌ها با قفص‌ها برپرند چونک بنده پروری آیین کند عالمی بخشد به هر بنده جدا کیست کو اندر دو عالم این کند گر به قعر چاه نام او بری قعر چه را صدر علیین کند من بر آنم که شکرریزی کنم از شکر گر قسم من تعیین کند کافری گر لاف عشق او زند کفر او را جمله نور دین کند خار عالم در ره عاشق نهاد تا که جمله خار را نسرین کند تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست از سعادت بیضه‌ها زرین کند بس کنم زین پس نهان گویم دعا کی نهان ماند چو شه آمین کند چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن می‌کنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن می‌کنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن غمزه‌ات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن من که خود کم کرده‌ام دل در رهت دادم مده عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است گو کسی در نامه‌ی ما این خطا شوئی مکن ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن گواهی دهد چهره‌ی زرد من که دردی بود بی‌دوا درد من شدم خاک اگر از جفایش مباد نشیند به دامان او گرد من به گلزاری من ای صبا چون رسی بگو با گل ناز پرورد من که گر یک نظر روی من بنگری ترحم کنی بر رخ زرد من وگر یک نفس آه من بشنوی جگر سوزدت از دم سرد من خان احمدبیک چون به جنت از لطف خدای انس و جان شد در تاریخش بگفت هاتف خان احمد جانب جنان شد ای بنده‌ی روی تو خداوندان دیوانه‌ی زلف تو خردمندان بازار جمال روی خوبت را آراسته رسته رسته دلبندان در هر پس در مجاوری داری گریان و در انتظار دل خندان چندین چه کنی به وعده دربندم ایام وفا نمی‌کند چندان گویی مشتاب تا که وقت آید گر خواهی وگرنه از بن دندان از خوی بدت شکایتی دارم کان نیست نشان نیک پیوندان هجرت به جواب آن پدید آمد گفت اینت غم انوری سر و سندان هرچه دارم در میان خواهم نهاد بی خبر سر در جهان خواهم نهاد آب حیوان چون به تاریکی در است جام جم در جنب جان خواهم نهاد زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد گر بجنبد کاروان عاشقان پای پیش کاروان خواهم نهاد جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند سر چو شمعی در میان خواهم نهاد سود ممکن نیست در بازار عشق پس اساسی بر زیان خواهم نهاد گر قدم از خویش برخواهم گرفت از زمین بر آسمان خواهم نهاد مرغ عرشم سیر گشتم از قفس روی سوی آشیان خواهم نهاد تا نیاید سر جانم بر زبان مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد زهر خواهد شد ز عیش تلخ من صد شکر گر در دهان خواهم نهاد آستین پر خون به امید وصال سر بسی بر آستان خواهم نهاد دست چون می نرسدم در زلف دوست سر به زیر پای از آن خواهم نهاد در زبان گوهرافشان فرید طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد پسته‌ی آن ماه مروارید گوش چون بخندد بشکند بازار نوش صورت او مایه‌ی لطفست و ناز پیکر او سایه‌ی عقلست و هوش نرگس جادو فریبش سحر پاش سنبل هاروت بندش لاله پوش چون مگس برسر نهد هر لحظه دست از لب چون لعل او شکر فروش در غم او باز دیگ سینه را آتشی کردم، که ننشیند ز جوش خاطر ما کی خراشیدی چنین؟ گر به گوش او رسیدی این خروش دوش آب دیده از سر می‌گذشت در غم آن زلفهای تا به دوش اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟ از کشش چون نیست سودی، پس مکوش گر به قولت گوش میدارد، بنال ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی با دست تو من پای فشارم به چه قوت؟ با روی تو من صبر نمایم به چه پشتی؟ بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم زان گونه که بیرون نتوان رفت به کشتی دانم که: حسابی نبود روز قیامت او را که بدین حال تو امروز بکشتی پیش که توان برد خود این غصه؟ که پیشت صد قصه نبشتم که جوابی ننبشتی از خوی تو بس گل که به خونابه سرشتم تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟ در خاطر خود جز تو خیالی نگذارد آنرا که تو یکروز به خاطر بگذشتی ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟ چون اوحدی از قامت او درد همی چین کین میوه‌ی آن شاخ بلندست که کشتی زهی مه را رخت تنویر داده به یکسو روز را شبگیر داده جمالت حسن را در بر گرفته کمالت عقل را تشویر داده خرد نطق خوشت را کار بسته شکر لعل لبت را شیر داده عروش هشت جنت در فراقت ازین نه بم نوای زیر داده چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ صفاتت صد یکی تقریر داده ازین طاق چهارم روی خورشید ز عکس رای تو تأثیر داده قضا دیده قدر مایه ز قدرت ز کف سر رشته‌ی تقدیر داده به فرمان تو ای فرمان ده جان عذاب خلد را تأخیر داده دل عطار مجنون غم تو تو از زلف خودش زنجیر داده به هم نامی حق دارم زهی قدر به هم نامی نکو نامم کن ای صدر چو خورشید برزد سر از کوه و راغ زمین شد به کردار زرین چراغ جهاندار دارا سپه برگرفت جهان چادر قیر بر سرگرفت بیاورد لشکر ز رود فرات به هامون سپه بیش بود از نبات سکندر چو بشنید کامد سپاه بزد کوس و آورد لشکر به راه دو لشکر که آن را کرانه نبود چو اسکندر اندر زمانه نبود ز ساز و ز گردان هر دو گروه زمین همچو دریا بد و گرد کوه ز خفتان وز خنجر هندوان ز بالا و اسپ وز برگستوان دو رویه سپه برکشیدند صف ز خنجر همی یافت خورشید تف به پیش سپاه آوریدند پیل جهان شد به کردار دریای نیل سواران جنگ از پس و پیل پیش همه برگرفته دل از جان خویش تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد همی ز بس ناله‌ی بوق و هندی درای همی کوه را دل برآمد ز جای ز آواز اسپان و بانگ سران چرنگیدن گرزهای گران تو گفتی زمین کوه جنگی شدست ز گرد آسمان روی زنگی شدست به یک هفته گردان پرخاشجوی به روی اندر آورده بودند روی بهشتم برآمد یکی تیره گرد بران سان که خورشید شد لاژورد بپوشید دیدار ایران سپاه گریزان برفتند از آن رزمگاه سپاه سکندر پس اندر دمان یکی پرغم و دیگری شادمان سکندر بشد تا لب رودبار بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار سپاه از لب رود برگاشتند بفرمود تا رود بگذاشتند به پیروزی آمد بران رزمگاه کجا پیش بود آن گزیده سپاه سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر دربند درمانند درمانند آگاه نیست آدمی از گشت روزگار شادان همی نشیند و غافل همی رود دل بسته‌ی هواست گزیند ره هوا تن بنده‌ی دل آمد و با دل همی رود هر باطلی که بیند گوید که هست حق حقی که رفت گوید باطل همی رود ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار گل روی تو برده آب گلنار از آن پوشم رخ از زلفت که گویند نمی‌باید نمودن زر به طرار بود بی لعل همچون ناردانت دلم پر نار و اشکم دانه‌ی نار اگر ناوک نمی‌اندازد از چیست کمان پیوسته بر بالین بیمار چو عین فتنه شد چشم تو چونست که دائم خفته است و فتنه بیدار دو چشم سیل بار و روی زردم شد این رود آور و آن زعفران زار مرا بت قبله است و دیر مسجد مرا می زمزمست و کعبه خمار دل پر درد را دردست درمان تن بیمار را رنجست تیمار چو انفاس عبیر افشان خواجو ندارد نافه‌ئی در طبله عطار دست در روزگار می‌نشود پای عمر استوارمی‌نشود شاهد خوب صورتست امل در دل و دیده خوار می‌نشود روز شادی چو راز گردونست لاجرم آشکار می‌نشود هیچ غم را کران نمی‌بینم تا دو چشمم چهار می‌نشود پای برجای نیست حاصل دهر عشق از آن پایدار می‌نشود هیچ امسال دیده‌ای هرگز که دگر سال پار می‌نشود پر شد از خون دل کنار زمین واسمان دل‌فکار می‌نشود شاد می‌زی که در عروسی دهر رنگ چندین به کار می‌نشود یک تسلیست وان تسلی آنک مرگ در اختیار می‌نشود خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک تا چنین خاکسار می‌نشود انوری در میان این احوال هیچکس بر کنار می‌نشود ساقیا شد عقل‌ها هم خانه دیوانگی کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی صد هزاران خانه هستی به آتش درزده تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی ما دوسر چون شانه‌ایم ایرا همی‌زیبد به عشق در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی در چنین شمعی نمی‌بینی که از سلطان عشق دم به دم در می‌رسد پروانه دیوانگی پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی کفش‌های آهنین جان پاره کرد اندر رهش چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک جز کلید او نبد دندانه دیوانگی چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی برون از جهان تکیه جایی طلب کن ورای خرد پیشوایی طلب کن قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن قدم درنه و رهنمایی طلب کن جهان فرش توست آستینی برافشان فلک عرش توست استوایی طلب کن همه درد چشم تو شد هستی تو شو از نیستی توتیایی طلب کن چو در گنبدی هم‌صف مردگانی ز گنبد برون شو بقایی طلب کن خدایان رهزن بسی یابی اینجا جدا زین خدایان خدایی طلب کن مر این پنج دروازه‌ی چار حد را به از هفت و نه پادشایی طلب کن مگو شاه سلطان اگر مرد دردی ز رندان وقت آشنایی طلب کن کلید همه دار ملک سلاطین به زیر گلیم گدایی طلب کن به سیران مده نوش‌داروی معنی ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن به باغ دل ار بلبل درد خواهی به خاقانی آی و نوایی طلب کن باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم گر بدامن دوستان گل می‌برند از بوستان ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم چشم روشن گشته‌ایم اکنون که بعد از مدتی از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم گر پریشان رفته‌ایم اکنون تو خاطر جمع دار کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم هر که در بند خویشتن نبود وثن خویش را شمن نبود آنکه خالی شود ز خویشی خویش خویشی خویش را وطن نبود من مگوی ار ز خویش بی خبری زان که از خویش مرده من نبود در خرابات هر که مرد از خویش تن او را ز من کفن نبود ارنه‌ای مرده هر چه خواهی گوی از همه جز منت سخن نبود با سنایی ازین خصومت نیست زین خصومت ورا حزن نبود مست باش ای پسر که مستان را دل به تیمار ممتحن نبود راستی را همی چو خواهی کرد نیستی جز هلاک تن نبود بیا ای رسول از در مهربانی به من یاری کن چون یاران جانی چنان زین کن از سعی رخش عزیمت که با باد صرصر کند همعنانی چنان ره سر کن به سرعت که از تو ز صرصر سبک‌تر گریزد گرانی چو بر خنک سیلاب سرعت نهی زین ز چشم من آموز سیلاب رانی به جنبش در آر آنچنان باره‌ات را که گردد روان بخش عزم از روانی گرت نیست مشکل به شوکت پناهان امانت سپاری ودیعت رسانی غرض کاین گوهرهای بحر بلاغت که دارند در وزن و قیمت گرانی ازین کمترین بنده‌ی کم بضاعت ببر ارمغانی به نواب خانی سمی محمد که یکتاست اسمش در القاب تنزیلی آسمانی به یک کارسازی که کاریست لازم غمی رابه دل کن به صد شادمانی جهان داوران را خداوند و صاحب مصاحب به نواب صاحبقرانی سکندر سپاهی که فرداست و یکتا در اقلیم گیری و کشورستانی ایالت پناهی که بختش رسانده ز کرسی نشینی به کسری نشانی پناه قزلباش کاندر شکوهش قدر باشکوه قزل ارسلانی سر چرخ را دیده با افسر خود به درگاه خویش از بلند آستانی ملقب به ظلم است از بس تفاوت در ایام او عدل نوشیروانی ز تهدید عدل شدید انتقامش کند گله را گرگ سارق شبانی درین دولت از روی نیروی صولت قوی پشت ازو شوکت ترکمانی به قدر دو عمر از جهان بهره دارد شب و روز در عالم کامرانی که بر دیده‌ی دولتش خواب گشته حرام از برای جهان پاسبانی اگر در سپه بعضی از سروران را شد آهنگ دارائی آن جهانی سر او سلامت که دارد ز رفعت سزاواری فر تاج کیانی زهی نیک رائی که معمار سعیت بنای صلاح جهان راست بانی اگر سد حفظ تو حایل نگردد زمین پر شود ز آفت آسمانی به دم دایم آتش فروزند مردم ولیکن تو دانا دل از کامرانی پی پستی شعله‌ی فتنه هرجا دمیدی دمی کردی آتش نشانی چو سهم جهادت به حکم اشارت چو تیر قضا می‌رسد بر نشانی سپاه تو را روز هیجا چه حاجت بشست آزمائی و زورین کمانی ز خاصیت خصمیت دشمنان را کند موی سنجاب بر تن سنانی جلالت کزین تنگ میدان برونست از آن سو کند دهر را دیده‌بانی به عهد تو حکم سلاطین دیگر همه ناروان چون زر ایروانی زبان صلاح تو شمشیر قاطع در اصلاح آفات آخر زمانی به این طینت ای زینت چار عنصر بر آب و گلت می‌رسد قهرمانی سرا سرورا داد از دست دوران که داد از ستم داد نامهربانی بر افروخته آتشی در عذابم که دودش رسیده به چرخ دخانی دورنگی و یک رنگ سوزیش دارد رخم را به حیثیت زعفرانی که چون رنگ کارم دگرگون نگردد به این اشگ کولاکی ارغوانی ز دولاب گردانی آن مشعبد کز آن غرق فتنه است این مصرفانی ز من یوسفی گشته امسال غایب که هجرش مرا کرده یعقوب ثانی چه یوسف عزیزی به صد گنج ارزان به بازار سودائیان معانی به بال و پر معرفت شاهبازی به چرخ آشنا از بلند آشیانی جلی اختری شبه اجرام گردون نمایان دری رشگ درهای کانی مرا وارث و یادگار از برادر ولیعهد و فرزند و دلبند جانی به چنگال اعراب افتاده حالا چو گلبرگ در دست باد خزانی چه اعراب قومی نه از قسم انسان همه غول سان از عجاب لسانی چو صید آدمی زان گر ازان گریزان که دارند خوی سگان از عوانی ملاقات یک روزه‌ی آن لیمان مقابل به جان کندن جاودانی که دارند اسیران خود را معذب به صحرا نوردی و اشتر چرانی پس از سالی آنگاهشان بر سر ره به امید آمد شد کاروانی به این نیت آرند کز عنف و غلظت ستانند از یک به یک ارمغانی فروشندشان بعد از آن همچو یوسف به افسانه خوانی و جادو زبانی جهان کارسازا من اکنون چه سازم درین بینوائی به این ناتوانی مگر حل این مشگل سخت عقده تو سرور به عنوان دیگر توانی وگرنه محال است آوردن او به حجت نویسی و قاصد دوانی قصیر است وقت و طویل است قصه تو را نیز نفرت ازین قصه خوانی محل تنگ‌تر زانکه من رفته‌رفته کشم پرده از رازهای نهانی سخن می‌کنم کوته آن گوهر آنجا بزر در گرو مانده دیگر تو دانی ولی زین سخن این توقع ندارم من مفلس ای توامان امانی که دست تو گرد سفر نافشانده کند بر من و نظم من زرفشانی بلی آن دو دعوی که تفصیل یک یک شنیدست دارنده از من زبانی چو نطقش به سمع معلی رساند تو فرمان دهش گر به جائی رسانی ازین کامیابی شود محتشم را سرانجام عمر اول کامرانی بود تا در آغاز عمر مطول جوانی طراوت ده زندگانی تو را ای جوانبخت از اقبال بادا در انجام عمر طبیعی جوانی چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد بجام باده کنون دست می پرستان گیر چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد بسی بکوی خرابات بیخود افتادند ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز خروش و ناله من در دل رباب افتاد بب چشم قدح کو کسی که دریابد مرا که خون جگر در دل کباب افتاد دل رمیده‌ی دعد آنزمان برفت از چنگ که پرده از رخ رخشنده‌ی رباب افتاد خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند دل شکسته‌ی خواجو در اضطراب افتاد چند گردی گردم ای خیمه‌ی بلند؟ چند تازی روز و شب همچون نوند؟ از پس خویشم کشیدی بر امید سالیان پنجاه و یا پنجاه و اند مکر و ترفندت کنون از حد گذشت شرم‌دار اکنون، از این ترفند چند؟ مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان، همیشه کندمند جز تو که شنیده است هرگز مادری کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟ کاه داری یاخته بر روی آب زهر داری ساخته در زیر قند از زمان و مکر او ایمن مباش بس کن از کردار بد بپذیر پند کز بدی‌ها خود بپیچد بد کنش این نبشته‌ستند در استا و زند چند ناگاهان به چاه اندر فتاد آنکه او مر دیگری را چاه کند بس بلندی تو ولیکن درد و رنج چون بیفتد بیشتر بیند بلند گر نکرده ستم گناهی پیش ازین چون فگندندم در این زندان و بند نیک بنگر تا چگونه کردگار برمن از من سخت بندی برفگند از من آمد بند برمن همچنانک پای‌بند گوسفند از گوسپند زیر بار تن بماندم شست سال چون نباشم زیر بار اندر نژند؟ بار این بند گران تا کی کشد این خرد پیشه روان ارجمند؟ چون به حقم سوی دانا نال نال گر نباشد شاید از من خند خند ای خرد پیشه حذردار از جهان گر بهوشی پند حجت کار بند این یکی دیو است بی‌تمییز و هوش خیر کی بیند ز بی‌هش هوشمند؟ تازیان بیندش دایم هوشیار گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند هر که را ز آسیب او آفت رسد باز ره ناردش تعویذ و سپند گر بخواهی بستن این بیهوش را از خرد کن قید، وز دانش کمند دانه اندر دام می‌دانی که چیست نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟ راه‌مند بدکنش هرگز مرو تا نگردی دردمند و آهمند بر کسی مپسند کز تو آن رسد که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند ای شده عمرت به باد از بهر آز، بر امید سوزنت گم شد کلند مست کردت آز دنیا لاجرم چون شدی هشیار ماندی مستمند با تو فردا چه بماند جز دریغ چون بردمیراث‌خوار این‌زند و پند؟ چشم دلت از خواب غفلت باز کن رنگ جهل از دل به دانش باز رند چون زده ستی خود تبر بر پای خویش خود پزشک خویش باش ای دردمند برهمندی را به دل در جای کن سود کی داردت شخص برهمند بر در طاعت ببایدت ایستاد گر همی ز ایزد بترسی چون پلند آب جمال جمله به جوی تو می‌رود خورشید در جنیبت روی تو می‌رود ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش دل در رکاب روی نکوی تو می‌رود هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید دردا از آنکه بر سر کوی تو می‌رود هر دم هزار خرمن جان بیش می‌برد بادی که در حمایت بوی تو می‌رود جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول چون کاین مضایقت همه سوی تو می‌رود در خاک می‌نجویم جور زمانه را با آنکه در زمانه ز خوی تو می‌رود رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل وین رنگ هم ز جنس رکوی تو می‌رود هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد کن ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی عجب از ارمن و رومی عجب از خطه شامی عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع که مه و مهر به پیشش کند از عشق غلامی به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و خامی سیدی انت من این صاد حسناک ندامی نظر الحق تعالی لک فی البهجه حامی قمر سار الینا حبه فرض علینا سطع العشق لدینا طرد العشق منامی شجر طاب جناه شجر الخلد فداه وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی که از او یابد اباها همگی ذوق طعامی ز عدم هر چه برآید چو مصفا نظر آید به دو صد دام درآید چو تواش دانه دامی ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان چو چنین باشد زندان تو چرا در غم وامی هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را بنپرسد که چه نامی و کیی وز چه مقامی لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود گوشه چشمش اگر نشه ندادی می را یک جهان مست به هر گوشه‌ی می‌خانه نبود مایه‌ی مستی ما باده نبودی هرگز ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود بعد چندی که شدم داخل کاشانه‌ی دوست آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود آشنای حرمی بوده‌ام از جذبه‌ی عشق که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود با وجود غزل شاه فروغی چه کند زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین که رهین فلک از همت مردانه نبود سبق الجد الینا نزل الحب علینا سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا صدق العشق مقالا کرم الغیب توالی و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا ملاء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا فراینا خفرات و مغان حسنات سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا و من السکر عبرنا کفت العبره زینا فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم ضمیر همدگر دانند یاران نباشم یار صادق گر ندانم چو آب صاف باشد یار با یار که بنماید در او عکس بنانم اگر چه عامه هم آیینه‌هااند که بنماید در او سود و زیانم ولیکن آن به هر دم تیره گردد که او را نیست صیقل‌های جانم ولی آیینه ای عارف نگردد اگر خاک جهان بر وی فشانم از این آیینه روی خود مگردان که می گوید که جانت را امانم من و گفت من آیینه‌ست جان را بیابد حال خویش اندر بیانم خمش کن تا به ابرو و به غمزه هزاران ماجرا بر وی بخوانم کردی ای اعطار بر عالم نثار نافه‌ی اسرار هر دم صد هراز از تو پر عطرست آفاق جهان وز تو در شورند عشاق جهان گه دم عشق علی الاخلاق زن گه نوای پرده‌ی عشاق زن شعر تو عشاق را سرمایه داد عاشقان را دایم این سرمایه داد ختم شد بر تو چو بر خورشید نور منطق الطیر و مقامات طیور از سر دردی بدین میدان درآی جان سپر زار و بدین دیوان درآی در چنین میدان که شد جان ناپدید بل که شد هم نیز میدان ناپدید گر نیایی از سر دردی درو روی ننماید ترا گردی درو در ازل درد تو چون شد گام زن گر زنی گامی همه بر کام زن تا نگردد نامرادی قوت تو کی شود زنده دل مبهوت تو درد حاصل کن که درمان درد تست در دو عالم داروی جان درد تست در کتاب من مکن ای مرد راه از سر شعر و سر کبری نگاه از سر دردی نگه کن دفترم تا ز صد یک درد داری باورم گوی دولت آن برد تا پیشگاه کز سر دردی کند این را نگاه در گذر از زاهدی و سادگی درد باید، درد و کارافتادگی هرکرا دردیست درمانش مباد هرک درمان خواهد او جانش مباد مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب هرک زین شیوه سخن دردی نیافت از طریق عاشقان گردی نیافت هرک این را خواند مرد کار شد وانک این دریافت برخوردار شد اهل صورت غرق گفتار من اند اهل معنی مرد اسرار من‌اند این کتاب آرایش است ایام را خاص را داده نصیب و عام را گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب خوش برون آمد جوابش از حجاب نظم من خاصیتی دارد عجیب زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب گر بسی خواندن میسر آیدت بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت زین عروس خانگی در خدر ناز جز به تدریجی نیفتد پرده باز تا قیامت نیز چون من بی‌خودی در سخن ننهد قلم بر کاغذی هستم از بحر حقیقت درفشان ختم شد بر من سخن اینک نشان گر ثنای خویشتن گویم بسی کی پسندد آن ثنا از من کسی لیک خود منصف شناسد قدر من زانک پنهان نیست نور بدر من حال خود سر بسته گفتم اندکی خود سخن دان داد بدهد بی‌شکی آنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام گر نمانم تا قیامت مانده‌ام در زفان خلق تا روز شمار یاد گردم، بس بود این یادگار گر بریزد از هم این نه دایره کم نگردد نقطه‌ی زین تذکره گر کسی را ره نماید این کتاب پس براندازد ز پیش او حجاب چون به آسایش رسد زین یادگار در دعا گوینده را گو یاد دار گل فشانی کرده‌ام زین بوستان یاد داریدم به خود ای دوستان هر یکی خود را در آن نوعی که بود کرد لختی جلوه و بگذشت زود لاجرم من نیز همچون رفتگان جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز یک نفس بیدار دل گردد بر از بی‌شکی دایم برآید کار من منقطع گردد غم و تیمار من بس که خود را چون چراغی سوختم تا جهانی را چو شمع افروختم همچو مشکاتی شد از دودم دماغ شمع خلدی تا که از دود چراغ روز خوردم رفت، شب خوابم نماند زاتش دل بر جگر آبم نماند با دلم گفتم که ای بسیار گوی چند گویی، تن زن و اسرار جوی گفت غرق آتشم عیبم مکن می بسوزم گر نمی‌گویم سخن بحر جانم می‌زند صد گونه جوش چون توانم بود یک ساعت خموش بر کسی فخری نمی‌آرم بدین خویش را مشغول می‌دارم بدین گرچه از دل نیست خالی درد این چند گویم چون نیم من مرد این این همه افسانه‌ی بیهودگیست کار مردان از منی پالودگیست دل که او مشغول این بیهوده شد زوچه آید چون سخن فرسوده شد می بباید ترک جان نهمار کرد زین همه بیهوده استغفار کرد چند خواهی بحر جان در جوش بود جان فشاندن باید و خاموش بود عیسی مریم به کوهی می‌گریخت شیرگویی خون او می‌خواست ریخت آن یکی در پی دوید و گفت خیر در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت کز شتاب خود جواب او نگفت یک دو میدان در پی عیسی براند پس بجد جد عیسی را بخواند کز پی مرضات حق یک لحظه بیست که مرا اندر گریزت مشکلیست از کی این سو می‌گریزی ای کریم نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم گفت از احمق گریزانم برو می‌رهانم خویش را بندم مشو گفت آخر آن مسیحا نه توی که شود کور و کر از تو مستوی گفت آری گفت آن شه نیستی که فسون غیب را ماویستی چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای برجهد چون شیر صید آورده‌ای گفت آری آن منم گفتا که تو نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو گفت آری گفت پس ای روح پاک هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک با چنین برهان که باشد در جهان که نباشد مر ترا از بندگان گفت عیسی که به ذات پاک حق مبدع تن خالق جان در سبق حرمت ذات و صفات پاک او که بود گردون گریبان‌چاک او کان فسون و اسم اعظم را که من بر کر و بر کور خواندم شد حسن بر که سنگین بخواندم شد شکاف خرقه را بدرید بر خود تا بناف برتن مرده بخواندم گشت حی بر سر لاشی بخواندم گشت شی خواندم آن را بر دل احمق بود صد هزاران بار و درمانی نشد سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت گفت حکمت چیست کنجا اسم حق سود کرد اینجا نبود آن را سبق آن همان رنجست و این رنجی چرا او نشد این را و آن را شد دوا گفت رنج احمقی قهر خداست رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست ابتلا رنجیست کان رحم آورد احمقی رنجیست کان زخم آورد آنچ داغ اوست مهر او کرده است چاره‌ای بر وی نیارد برد دست ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خونها که ریخت اندک اندک آب را دزدد هوا دین چنین دزدد هم احمق از شما گرمیت را دزدد و سردی دهد همچو آن کو زیر کون سنگی نهد آن گریز عیسی نه از بیم بود آمنست او آن پی تعلیم بود زمهریر ار پر کند آفاق را چه غم آن خورشید با اشراق را جمعی که تو در میان ایشانی زان جمع به دربود پریشانی ای ذات شریف و شخص روحانی آرام دلی و مرهم جانی خرم تن آن که با تو پیوندد وان حلقه که در میان ایشانی من نیز به خدمتت کمر بندم باشد که غلام خویشتن خوانی بر خوان تو این شکر که می‌بینم بی فایده‌ای مگس که می‌رانی هر جا که تو بگذری بدین خوبی کس شک نکند که سرو بستانی هرک این سر دست و ساعدت بیند گر دل ندهد به پنجه بستانی من جسم چنین ندیده‌ام هرگز چندان که قیاس می‌کنم جانی بر دیده من برو که مخدومی پروانه به خون بده که سلطانی من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم ور چون قلمم به سر بگردانی این گرد که بر رخست می‌بینی وان درد که در دلست می‌دانی دودی که بیاید از دل سعدی پیداست که آتشیست پنهانی می‌گوید و جان به رقص می‌آید خوش می‌رود این سماع روحانی ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق امیدوار چو طفلان بنون و القلمست ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح زمانه گفت که ای عاشقان سپیده‌دمست مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش میان لاغر او در کنار کم ز کمست ز لعل او شکری التماس می‌کردم که مدتی است که جانم مقید المست جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو که چون میان دهنم را وجود در عدمست ای شده مشغول به کار جهان غره چرائی به جهان جهان؟ پیگ جهانی تو بیندیش نیک سخره گرفته است تو را این جهان از پس خویشت بدواند همی گه سوی نوروز و گهی زی خزان گر تو نه دیوی به همه عمر خویش از پس این دیو چرائی دوان؟ پیش تو در می‌رود او کینه‌ور تو زپس او چه دوی شادمان؟ هیچ نترسی که تو را این نهنگ ناگه یک روز کشد در دهان؟ گرت به مغز اندر هوش است و رای روی بگردان ز دروغ زمان آزت هر روز به فردا دهد وعده‌ی چیزی که نباشد چنان پیر شدت بر غم و سختی و رنج بر طمع راحت شخص جوان بر تو به امید بهی، روز روز چرخ و زمان می‌شمرد سالیان دشمن توست ای پسر این روزگار نیست به تو در طمعش جز به جان کژدم دارد بسی از بهر تو کرده نهان زیر خز و پرنیان ای شده غره به جهان، زینهار کایمن بنشینی از این بدنشان تو به در او شده زنهار خواه دشنه همی مالدت او بر فسان چون تو بسی خورده است این اژدها هان به حذرباش ز دندانش، هان! نامه‌ی شاهان عجم پیش خواه یک ره و بر خود به تامل بخوان کوت فریدون و کجا کیقباد؟ کوت خجسته علم کاویان؟ سام نریمان کو و رستم کجاست پیشرو لشکر مازندران؟ بابک ساسان کو و کو اردشیر؟ کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان! این همه با خیل و حشم رفته‌اند نه رمه مانده است کنون نه شبان رهگذر است این نه سرای قرار دل منه اینجا و مرنجان روان ایزد زی خویش همی خواندت ای شده فتنه به زمین و زمان چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست در این کاروان؟ چند ربودی و ربائی هنوز توشه در این ره ز فلان و فلان؟ باک نداری که در این ره به زرق که بفروشی بدل زعفران فردا زین خواب چه آگه شوی سود نداردت خروش و فغان چونکه نیندیشی از آن روز جمع کانجا باشند کهان و مهان؟ آنجا آن روز نگیردت دست نه پسر و نه پدر مهربان زیر گناهان گران و وبال سست شدت گردن و پشت و میان خیره چه گوئی تو که «بادی است این در شکم و پشت و میانم روان؟ نیست مرا وقت ضعیفی هنوز بشکند این را شکر و بادیان» روی نخواهی که به قبله کنی تات نخوابند چو تخته ستان جز به گه بازپسین دم زدن از تو نجبند به شهادت زبان چونکه به پرهیز و به توبه، سبک نفگنی از گردن بار گران؟ تا تو یکی خانه‌ی نو ساختی یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان در سپه جهل بسی تاختی اکنون یک چند گران کن عنان دیو قرین تو چرا گشت اگر دل به گمان نیست تو را در قران گر به گمانی ز قران کریم خود ببری کیفر از این بدگمان سود نداردت پشیمان شدن خود شود آن روز گمانت عیان جان تو از بهر عبادت شده است بسته در این خانه پر استخوان کان تو است ای تن و طاعت گهر گوهر بیرون کن از این تیره کان جانت سوار است و تنت اسپ او جز به سوی خیر و صلاحش مران خود سپس آرزوی تن مرو چون خره بد سپس ماکیان گیتی دریا و تنت کشتی است عمر تو باد است و تو بازارگان این همه مایه است که گفتم تو را مایه به باد از چه دهی رایگان ای پسر خسرو حکمت بگو تات بود طاقت و توش و توان ای به خراسان در سیمرغ‌وار نام تو پیدا و تن تو نهان در سپه علم حقیقت تو را تیر کلام است و زبانت کمان روز و شب از بحر سخن همچنین در همی جوی و همی برفشان تا ز تو میراث بماند سخن چون بروی زی سفر جاودان خیز به فرمان امام جهان برکش در بحر سخن بادبان ورندارد ز دین و دانش بهر از تنش جان جدا کنند به قهر در جهان جای او حجیم بود آبش از جرعه‌ی حمیم بود تنگ ماند برو جهان فراخ رخ فرا میکند به هر سوراخ گرد او دودهای ظلمانی از مزاجات جهل و نادانی او در آن دودهای آتش ریز میرود چشم بسته، افتان خیز عور ماند، که پرده در بودست خوار ماند، که عشوه‌گر بودست گه رود با روان غمناکان گه درآید به گور ناپاکان به هوا بر شود، بسوزندش بر زمین بگذرد، بدوزندش کور و در دست او عصایی نه عور و بر دوش او کسایی نه تن او قوت مار و طعمه‌ی مور او همی بین و میگذر از دور نه ز پس راه یابد و نه ز پیش نه به بیگانه در رسد، نه به خویش رخ به راه آورد، قفاش زنند باز گردد، به صد جفاش زنند نه گریزندگیش را پایی نه ستیزندگیش را رایی جان او در تموز و یخ‌بندان زنده، لیکن فتاده در زندان دل او بی‌ضیا و نور و فروغ گوش او بر گزاف و فحش و دروغ ظلمت ظلم بر وی اندوده چرک بر چرک و دوده بر دوده تهمت و جهل و حسرت و خواری فرقت و گمرهی و بی‌یاری کرده پهنای خاک تنگ برو چرخ باریده شوک و سنگ برو جانش از نور علم عاری و عور تن ز ظلمت بمانده در گل گور زان و حل قوت گذشتن نه به عمل راه باز گشتن نه گرد بر گرد او ز مظلمه‌ها برقهای جهنده از دمه‌ها صحبتش با بدان و نیکی نه سر او پر خمار و سیکی نه کارش از دست رفته، سر در پیش دیده احوال خویش و رفته ز خویش چون در آید سرش ز غفلت نوم بشناسد که : «لیس ظلم الیوم» دوزخ نقد مفسدان اینست نسیه خور صد هزار چندینست این چنین مرگ مرگ عام بود وینچنین مرده ناتمام بود روح ازین گنبدش بدر نشود بلکه زین چاه بر زبر نشود روی تحقیق ازو نهان گردد آرزومند این جهان گردد هر به یک چند در لباس خیال اندر آید به خواب اهل و عیال بنماید به عجز صورت خویش عرضه دارد همی ضرورت خویش تا بدانند جنس رازش را معنی حاجت و نیازش را دو سه نانش به زور بفرستند یا چراغی به گور بفرستند بعد ازو گر یکی ز صد بدهند صدقات آن بود که خود بدهند هرچه بیش از کفاف داری تو ندهی، بر گزاف داری تو پیش از آن کت اجل کند در خواب خویشتن را به زندگی دریاب تا نباید بلابه و زاری مال خود خواستن بدین خواری حق ایزد نداده‌ای به خوشی تا مکافات آن چنین بکشی از تو کرد او به صد زبان خواهش تو ندادی به گوش خود راهش اهل حاجت که داری از چپ و راست لب ایشان بدان زبان گویاست حق و ادرار خویش میطلبند نه ز انصاف بیش میطلبند شکر انعام او به دانش کن نظری هم به بندگانش کن آنچه بینی که دون و بدکارند بر ایزد نه روزیی دارند؟ گر چنینش خوری، رسی به صواب ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب بتو پیش از تو گر زری دادند دان که از بهر دیگری دادند گر تو دادیش یافتی جنت ور نه او خود ربود بی‌منت چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند روز من بد روز را همچون شب تاری کند از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج ز بهر کندن خارا برای سجده‌ی شیرین شدی در بیستون فرهاد گاهی راست گاهی کج عجب نبود کز آهم قامتش در پیچ و تاب افتد که گردد شاخ گل از باد، گاهی راست گاهی کج تو دی می‌رفتی و هاتف به دنبال تو چون سایه به خاک راه می‌افتاد گاهی راست گاهی کج این حدیثش همچو دودست ای اله دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه من به حجت بر نیایم با بلیس کوست فتنه‌ی هر شریف و هر خسیس آدمی کو علم الاسما بگست در تک چون برق این سگ بی تکست از بهشت انداختش بر روی خاک چون سمک در شست او شد از سماک نوحه‌ی انا ظلمنا می‌زدی نیست دستان و فسونش را حدی اندرون هر حدیث او شرست صد هزاران سحر در وی مضمرست مردی مردان ببندد در نفس در زن و در مرد افروزد هوس ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو بر چیم بیدار کردی راست گو ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت مه را بسان ماهی بینم در آب منزل باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد در آشیان عنقا کرده ذباب منزل یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی همچون قمر که سازد جام شراب منزل خواجو که غرقه آمد در ورطه‌ی جدائی بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب من از نگه شمع رخت دیده نورزم تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب یک جرعه‌ی تو مست کند هر دو جهان را چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب امید که بر خیل غمش دست بیاید آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب با من منشینید که دیوانه‌ام امشب بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب گشت جهان کودکی دوازده ساله از سمنش روی وز بنفشه گلاله آمد نازان ز هند مرغ بهاری روی نهاده به ما جغاله جغاله بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی دشت نماند و جبال و نه بساله تا گل در کله چون عروس نهان شد ابر مشاطه شده است و باد دلاله نرگس جماش چون به لاله نگه کرد بید بر آهخت سوی لاله کتاله طرفه سواری است گل فروخته هموار آتشش آب و عقیق و مشک دباله گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا باغ چرا باز شد دوازده ساله؟ چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام سیم نثارت کند درست و شگاله باز قوی شد به باغ دخترکش را دست شده سست و پای گشته کماله روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل، داد بخواه از گل و بنفشه و لاله نیستی آگه مگر که چون تو هزاران خورده است این گنبد پیر زشت نکاله؟ هر که مرو را طلاق داد بجویدش دوست ندارد هگرز شوی حلاله فتنه کند خلق را چو روی بپوشد همچو عروسان به زیر سبز غلاله گر تو همی صحبت زمانه نجوئی آمدت اینک زمان صحبت و حاله پیر جهان بد سگال توست سوی او منگر و مستان ز بد سگاله نواله جز به جفا و عده‌هاش پاک دروغ است ور بدهد مر تو را هزار قباله نیک نگه کن به آفرینش خود در تا به گه پیریت ز حال سلاله تات یکی وعده کرد هرگز کان را باز به روز دگر نکرد حواله معده‌ت چاهی است ای رفیق که آن چاه پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز بر تو کنندش بلامحال و محاله هم به تو مالد فلک تو را که ندارد جز که ز عمر تو چرخ برشده ماله نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله نسخت مکرش تمام ناید اگر من محبره سازم یکی چو چاه زباله آمدن لاله و گذشتن او کرد لاله‌ی رخسار من چو زرد بلاله تو به پیاله نبید خور که مرا بس حبر سیاه و قلم نبید و پیاله دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد بر سر ماشوب آمده است نخاله دیو ستان شد زمین و خاک خراسان زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله دانا داند کز آب جهل نروید جز که همه دیو کشتمند و نهاله حکمت حجت بخوان که حکمت حجت بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون قسمت همای وار بجز استخوان نداشت سرمست پر گشود و سبکسار برپرید مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت کو عارفی کز آفت این چار دیو رست کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت دام فریب و کید درین دشت گر نبود این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت روگوهر هنر طلب از کان معرفت کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت غواص عقل، چون صدف عمر برگشود دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت هر جا که گسترانده شد این سفره‌ی فساد جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت چون زنگ بست آینه‌ی دل، تباه شد چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت آذوقه‌ی تو از چه در انبار آز ماند گنجینه‌ی تو از چه سبب پاسبان نداشت دیوارهای قلعه‌ی جان گر بلند بود روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت دل را بدست نفس نمیبود گر زمام راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت خوش بود نزهت چمن و دولت بهار گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت از دام تن بنام و نشانی توان گریخت دام زمانه بود که نام و نشان نداشت هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت گر بد بعدل سیر فلک، پشه‌ی ضعیف قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت از دل سفینه باید و از دیده ناخدای در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت آسوده خاطر این ره بی اعتبار را پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت پنج طرف چتر چو مهر سپهر شش جهت آراسته از پنج مهر □چار گهر کرد جهان را پدید در کره‌ی شش جهت اندر کشید □ساخته نه حجره به از هشت باغ هشت بهشت از نه او با فراغ تا اختیار کردم سر منزل رضا را مملوک خویش دیدم فرمانده‌ی قضا را تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر خضر از حیا بپوشید سرچشمه‌ی بقا را دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش بندی به پا توان زد صبر گریز پا را یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را گر سوزن جفایت خون مرا بریزد نتوان ز دست دادن سر رشته‌ی وفا را تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر بستان و باغ ساخته و اندران بسی ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر با دوستان مشفق و یاران مهربان بنشسته و شراب مروق کشیده گیر هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر هر ماهرو که هست در ایام روزگار آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت صد جامه‌ی حریر به دولت دریده گیر آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان مانند خضر گرد جهان در دویده گیر تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر روز پسین چه سود بجز آه و حسرتت صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر چو بشنید این سخن را سرو آزاد جوابش داد کای فرزانه استاد من آن شمعم که صد پروانه دارم کجا پروای این دیوانه دارم ندارد سودی این افسانه گفتن حدیث آنچنان دیوانه گفتن به دست خود کسی چون مار گیرد ؟ غریبی را کسی چون یار گیرد ؟ چنان شوریده‌ای با کس نسازد بود چون او که با وی عشق بازد من ار با او بیاری سر در آرم دگر پیش کسان چون سر بر آرم چو نادان و خیال اندیش مردیست مرا خواهد محال اندیش مردیست کسی کو با چنان آشفته رائی نشیند یک زمان روزی به جائی همانا زود دشمن کام گردد میان مردمان بدنام گردد بگو لطفی یکی زین کوی برگرد چنین تا چند کوبی آهن سرد دلت در عشقبازی ناتمام است بهل تا میزند جوشی که خام است ز دلداری که باشد دلپذیرت اگر البته باشد ناگزیرت طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی کزین در برنیاید هیچ کامت بسوزد جان در این سودای خامت چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم که از مقصود خود بویی ندیدیم بسی زاری و دلتنگی نمودیم بسی خواری و بی برگی کشیدیم بسی در گفتگوی دوست بودیم بسی در جستجویش ره بریدیم گهی سجاده و محراب جستیم گهی رندی و قلاشی گزیدیم به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم به هر پر کان کسی پرد پریدیم چو عشق او جهان بفروخت بر ما به جان و دل غم عشقش خریدیم مگر معشوق ما با ماست زیرا ز نور حضرت او ناپدیدیم به دست ما به جز باد هوا نیست که چون بادی به عالم بر وزیدیم درین حیرت همی بودیم عمری درین محنت به خون بر می‌تپیدیم کنون رفتیم و عمر ما به سر شد کنون این ره به پایان آوریدیم دریغا کز سگ کویش نشانی ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم بسی بر بوی او بودیم و بویی به ما نرسید و ما از غم رسیدیم چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم میان خاک تاریک آرمیدیم کنون عطار را بدرود کردیم کنون امید ازین عالم بریدیم بازم غم عشق در سر افتاد بنیاد صبوریم بر افتاد باز این دل خسته درد نو کرد خود را به وبال من گرو کرد بازم هوسی گرفت دامن کز عقل نشان نماند با من باز این شب تیره‌ی جگر سوز بر بست بروی من در روز دودی که ز شوق در بر افتاد از سینه گذشت و در سر افتاد گویند که تا کی از در و بام گه نامه دهی و گاه پیغام آلوده شدی بهر دهانی افسانه شدی بهر زبانی بی درد که فارغست و خندان، کی داند حال دردمندان؟! غافل که همیشه بی‌خبر زیست، او را چه خبر که بی‌دلی چیست؟! با هر که غمی دهم برون من داند غم من ولی نه چون من گیرم که بود به پرده جایم و ز حجره‌ی غم برون نیایم این خانه شکاف، ناله زار پوشیده کجا شود به دیوار اکنون چکنم حجاب آرزم کافتاد ز چهره برقع شرم در مجلس عشق جام خوردن وانگه غم ننگ و نام خوردن دست من و آستین یارم گر خلق کنند سنگسارم کاغذ چو شود نشانه‌ی تیر جز خوردن زخم چیست تدبیر دف هر طرفی که رو بتابد از لطمه کجا خلاص یابد؟! عاشق که به زیر تیغ شد خم از زخم زبان کجا خورد غم؟! زین پس من و یار مهربانم گر تیغ کشند و گر زبانم گر کشته شوم به تیغ پولاد باری برهم زدست بیداد مرغی که بماند از پریدن راحت بودش گلو بریدن ای دوست که بی منی و با من آتش زده یا تویی و یا من گر تو دل شاخ شاخ داری باری قدمی فراخ داری با زاغ و زغن چنانکه دانی شرح غم خویش می‌توانی بی‌چاره من حصار بسته در زاویه‌ی عدم نشسته کنجی و غمی به سینه چون کوه زندانی تنگنای اندوه گر دم زنم از درونه‌ی تنگ ترسم که خورم ز بام و در سنگ چشمم به ستاره راز گوید جانم غم رفته باز گوید یاد تو چنان برد ز من هوش کز هستی خود کنم فراموش ناگاه که از خود آیدم یاد باشم به هلاک خویشتن شاد گر کرد زمانه بی وفایی باری تو مکن که آشنایی خونابه‌ی دیده آب من ریخت دل هم سر خود گرفت و بگریخت گفتی که صبور باش و مخروش این قصه، نمی‌کند دلم گوش ای دوست، ز دوست دور بودن، وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟ چون من به هلاک جان سپردم دور از تو ز دوری تو مردم هر چند ز بخت خود به جانم هر جور که بینم از تو دانم دامن که ز کهنگی بخندد تهمت به زبان خار بندد عقشت ز دلم که سر به خون برد آزار فلک همه برون برد ما نطع حیات در نوشتیم تو دیر بزی که ما گذشتیم در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید گرمی شیر غران تیزی تیغ بران نری جمله نران با عشق کند آید در راه رهزنانند وین همرهان زنانند پای نگارکرده این راه را نشاید طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستم سرآمد تا دست برگشاید رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد غم‌های عالم او را شادی دل فزاید دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید در عشق جوی ما را در ما بجوی او را گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی دریای ما و من را چون قطره دررباید ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم مرا بی‌حله وصلت بدین عوری روا داری مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی معاذالله که آزار یکی موری روا داری تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته‌ست سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم از اهل روزگار به معیار امتحان کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم همچون مگس به ریزه‌ی کس ننگریستم هر چند چون همای همایون نیامدم منت خدای را که اگر بود و گر نبود در زیر بار منت هر دون نیامدم هر بی خبر برون درست از وجود من آخر من از عدم به شبیخون نیامدم عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل راه زمین مرو که چو قارون نیامدم خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم پرده‌ی روی تو شدم پرده‌ی من چرا دری وصل تو را به جان و دل می‌خرم و نمی‌دهی بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری گه به زبان مادگان عشوه‌ی خوش همی دهی گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر لاغر از آن نمی‌شود چون بره‌ی دو مادری کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری به تو مشغول و با تو همراهم وز تو بخشایش تو می‌خواهم همه بیگانگان چنین دانند که منت آشنای درگاهم ترسم ای میوه درخت بلند که نیایی به دست کوتاهم تا مرا از تو آگهی دادند به وجودت گر از خود آگاهم همه درخورد رای و قیمت خویش از تو خواهند و من تو را خواهم بلبل بوستان حسن توام چون نیفتد سخن در افواهم می‌کشندم که ترک عشق بگو می‌زنندم که بیدق شاهم ور به صد پاره‌ام کنی زین رنگ بنگردم که صبغه اللهم سعدیا در قفای دوست مرو چه کنم می‌برد به اکراهم میل از این جانب اختیاری نیست کهربا را بگو که من کاهم باز چون در خورد همت می‌کنم سر فدای تیغ نهمت می‌کنم قیمت یک بوس او صد بدره زر گر کنم با او خصومت می‌کنم من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست وه که یک جو زانچ قیمت می‌کنم دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار یک زمان یعنی که رحمت می‌کنم بر سر آن نکته‌ای دریافتم گرچه دانستم که زحمت می‌کنم چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار بر سر پا نیز خدمت می‌کنم وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی خون ناحق کشتگانت را غرامت دادمی تیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمی من که مستم دایم از یاد لب میگون تو تا چه مستی کردمی گر در شراب دیدمی چون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهن جامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمی گر به تلخی جان شیرینم نمی‌آمد به لب کام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمی بی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزا گر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمی سجده کردی آستانم را به عزت آسمان بی نقاب ار چهره چون آفتابت دیدمی ثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیم گر سر امید خود را بر جنابت دیدمی رشته‌ی صبر مرا از هم گسستی دست عشق هر کجا با طره‌ی پرپیچ و تابت دیدمی روزی از دیدار جانان حاجتم گشتی روا ای دعای نیم شب گر مستجابت دیدمی روی و لعلش دیده‌ای روزی فروغی بی خلاف ور نه کی گاهی در آتش گه در آبت دیدمی منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد اگر زمانه ندارد ترا مساعد من زمانه‌را و تو را کی توان مساعد کرد جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد من آن کسم که مرا عالمی پر از خصمند همی برآیم با عالمی به جنگ و نبرد گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد روان و جانی و مهجور من ز جان و روان به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد اگر جهان همه بر فرق من فرود آید به نیم ذره نیاید به روی من برگرد دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم تظنون ان الحق فیما عذلتم و ما ضاء ذاک البدر الا لاهله و غادرکم انواره فضللتم فما مل من ذاق الصبابه و الهوی و انکم ما ذقتم فمللتم و ان ذقتموا ما ذقتموه بحقها و لا مشرب العشاق یوما وصلتم خیز تا می خوریم و غم نخوریم وانده روز نامده نبریم تا توانیم کرد با همه کس رادمردی و مردمی سپریم قصد آزار دوستان نکنیم پرده‌ی راز دشمنان ندریم نشنوین آنچه ناشنودنیست زانچه ناگفتنیست درگذریم ما که خواهیم جست عیب کسان عیب خود بر خودی همی شمریم ای که گفتی که عاقبت بنگر ما نه مردان عاقبت نگریم بنده‌ی نیکوان لاله رخیم عاشق دلبران سیمبریم شب نباشیم جز به مصطبه‌ها روز هر سو به گلخنی دگریم می کشان و مقامران دغا همه از ما بهند و ما بتریم پاکبازان هر دو عالم را به گه باختن به جو نخریم دوستار نگار و سرخ مییم دشمن مال مادر و پدریم پدران را خدای مزد دهاد نه چو ما کس که ناخلف پسریم یک شبی خفاش گفت از هیچ باب یک دمم چون نیست چشم آفتاب می‌شوم عمری به صد بیچارگی تا بباشم گم درو یک بارگی چشم بسته می‌روم در سال و ماه عاقبت آخر رسم آن جایگاه تیز چشمی گفت ای مغرور مست ره ترا تا او هزاران سال هست بر چو تو سرگشته این ره کی رسد مور در چه مانده بر مه کی رسد گفت باکی نیست، می‌خواهم پرید تا ازین کارم چه نقش آید پدید سالها می‌رفت مست و بی خبر تا نه قوت ماندش نه بال و پر عاقبت جان سوخته، تن در گداز بی‌پرو بی‌بال، عاجز مانده باز چون نمی‌آمد ز خورشیدش خبر گفت از خورشید بگذشتم مگر عاقلی گفتش که تو بس خفته‌ای ره نمی بینی که گامی رفته‌ای وانگهی گویی کزو بگذشته‌ام زان چنان بی‌بال و پر سرگشته‌ام زین سخن خفاش بس ناچیز شد آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد از سر عجزی بسوی آفتاب کرد حالی از زفان جان خطاب گفت مرغی یافتی بس دیده ور پاره‌ای به دورتر بر شو دگر دیگری پرسید ازو کای رهنمای چون بود گر امر می‌آرم بجای من ندارم با قبول و رد کار می‌کنم فرمان او را انتظار هرچ فرماید به جان فرمان کنم گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم گفت نیکو کردی ای مرغ این سال مرد را زین بیشتر نبود کمال هرک فرمان کرد، از خذلان برست از همه دشواریی آسان برست طاعتی بر امر در یک ساعتت بهتر از بی‌امر عمری طاعتت هرک بی‌فرمان کشد سختی بسی سگ بود در کوی این کس نه کسی سگ بسی سختی کشید و زان چه سود جز زیان نبود چو بر فرمان نبود وانک بر فرمان کشد سختی دمی از ثوابش پر برآید عالمی کار فرمان راست در فرمان گریز بنده‌ی تو، در تصرف برمخیز یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر پادشاهیست که احوال گدا می‌داند گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا آن که این در به من داد دوا می‌داند همه شب دست در آغوش خیالت دارم کوری آن که مرا از تو جدا می‌داند روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند چو آن مه بر فراز بیستون شد تو گفتی مه به چرخ بی‌ستون شد تفرج را خرام آهسته می‌کرد سخن با کوهکن سربسته می‌کرد نخستین گفتش ای فرزانه استاد که کار افکندمت با سنگ و پولاد ندانم چونی از این رنج و تیمار گمانم این که فرسودی در این کار به سنگت هست چون پولاد پنجه و یا چون سنگی از پولاد رنجه من این پولاد روییها نمودم که با سنگت چو پولاد آزمودم چو می‌بینی ز فرهنگی که داری درین ره مومی از سنگی که داری جوابش داد آن پولاد بازو که ای مهر و مهت سنگ ترازو چودر دل آتشی دارم نهانی سزد گر سنگ و پولادم بخوانی اگر سنگ است از فولاد کاهد و گر پولاد سنگی نیز خواهد من آن سنگین تن پولاد جانم که از سنگی به سختی در نمانم اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد یقین می‌دان که عالم داد بر باد شکر لب گفت دشوار است بسیار که از یک تن برآید اینهمه کار با نیازی نیازت هست دانم به هر جا هست برخوان کش بخوانم که با درد سر کس سر ندارم زر ار باید دریغ از زر ندارم بگفت این پیشه انبازی نخواهد که این طایر هم آوازی نخواهد اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است به یک سیمرغ در این قاف کار است درین کشور اگر چه هست دستور که گیرد کارفرما چند مزدور ولی در شهر ما این رسم برپاست که یک مزدور با یک کارفرماست دگر ره سیمبر افشاند گوهر که از زرکار مزدور است چون زر ترا بینم بدین گردن فرازی که از سیم و زر ما بی نیازی گرت سیم‌و زری در کار باشد از این در خیل ما بسیار باشد بگفت آن کس گزیر از زر ندارد که پنهان مخزن گوهر ندارد مرا گنجی نهان اندر نهاد است که با وی گنج باد آورد باد است محبت گنج و اشکم گوهر اوست سیه ماری چو زلفت بر سر اوست بدیدی گنج باد آورد پرویز ببین این گنج آب آورد من نیز به کف زان گنج باد آورد باد است مرا این گنج باد آور مراد است کسی کو گنج دارد باد پیماست ولی این گنج آب روی داناست بگفت این گنج را چون کردی انبوه بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه چو کوهم تیشه‌ی غم بر دل آید که این گنج مرادم حاصل آید به کان کندن ز سنگ آرند گوهر به جان کندن مرا این شد میسر بگفت این گنج را حاصل ندانم بگفتا بی نیازی زین و آنم بگفت این بی نیازی را غرض گو بگفتا تا نیاز آرم به یک سو بگفتا چون به یک سو شد نیازت بگفتا گیرم آن زلف درازت بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟ بگفت این تیره روزی مقصد دل بگفتا باز مقصد در میان است ؟ بگفتا زانکه مقصودم عیان است بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش بگفتا جان فدای روی زیباش بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت بگفتا چیست تن گفتا غبارت به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات بگفتا بی‌خودی، گفتا ز رویت بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت بگفت از عاشقی باری غرض چیست بگفتا عشقبازان را غرض نیست بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران بگفتا جان در این ره بر سر آید بگفتا باله ار جان در خور آید ز پرکاری به هر سو می‌کشیدش به کار عاشقی مردانه دیدش به دل گفتا که این در عشق فردیست به کار عاشقی مردانه مردیست به دامان از هوس ننشسته گردش گواه عشق پاک اوست دردش چو می‌بینم هوس را نیست سوزی سر آرم با محبت چند روزی هوس چندی دلم را رهزن آمد همانا عشق پاکم دشمن آمد به ساقی گفت او را یک قدح ده به این غمدیده داروی فرح ده به ساغر کرد ساقی باده‌ی ناب فکند الفت میان آتش و آب گرفت و داد ساغر کوهکن را که درمان ساز غمهای کهن را بدو فرهاد گفت ای دلنوازم غمی کز تست چونش چاره سازم بگفت این می به هر دردی علاج است یکی خاصیتش با هر مزاج است ز درد ار خوشدلی می کان درد است وگر دلخسته‌ای درمان درد است چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش به روی یار شیرین شد قدح نوش چو نوشید از کفش جام پیاپی عنان خامشی برد از کفش می برآورد از دل پردرد فریاد بگفت آه از دل پردرد فرهاد که مسکین را عجب کاری فتاده‌ست که کارش با چنین باری فتاده‌ست نیازی خسروی در وی نگیرد کجا نازش نیاز من پذیرد کسی کز افسر شاهیش عار است به دلق بینوایانش چکار است از این درگه که شاهان ناامیدند گدایان کی به مقصودی رسیدند چه باشد مفلسی را زیب بازار که گردد تاج شاهی را خریدار به راهی کافکند پی بادپایی به منزل کی رسد بشکسته پایی در آن توفان که آسیب نهنگ است شکسته زورقی را کی درنگ است در آن آتش کزو یاقوت بگداخت چگونه پنبه را جا می‌توان ساخت از آن صرصر که کوه از جا درآورد چه باشد تا خود احوال کفی کرد ز سیلابی که نخل اندازد از پای گیاهی کی تواند ماند برجای دلم شد صید آن ترک شکاری که شیران را همی بیند به خواری شدم در چنبر زلفی گرفتار که دارد از سر گردن کشان عار فکندم پنجه با آن سخت بازو که با او چرخ برناید به بازو جهاندم لاشه با چالاک رخشی که خواند رخش گردونش درخشی شدم با جادوی چشمی فسون ساز که سحرش بشکند بازار اعجاز دریغا زین تن فرسوده‌ی من دریغا محنت بیهوده‌ی من ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار کزان کهسار شد سیلی نگون سار شراب کهنه و عشق جوانی در افکندش ز پای آنسان که دانی شکر لب گشت عطر افشان ز مویش ز چشم تر گلاب افشان به رویش بداد از لب میی اندوه سوزش که گویی جان به لب آمد هنوزش بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت نمیرد، کب خضرش در گلو ریخت وز آن پس شد به فکر چاره سازیش درآمد در مقام دلنوازیش به سد طنازی و شیرین زبانی ز لعل افشاند آب زندگانی که ای سودایی زنجیر مویم گذشته ز آرزوها آرزویم به ترکی غمزه‌ام تیرافکن تو شده هندوی مستم رهزن تو مپندار اینچنین نامهربانم که رسم مهربانی را ندانم هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم که با عشق و هوس فرقی گذارم اگر زهرم ولی پازهر دارم به جایی لطف و جایی قهر دارم همه نیشم ولی با خود پسندان همه نوشم به کام دردمندان سمومم لیک خاشاک هوا را نسیمم لیک گلزار وفا را به مغروران غرورم راست بازار نیازم را به مهجوران سر و کار سرم با تاج شاهان سرکش افتاد ولی سوز گدایانم خوش افتاد به خود گر راه می‌دادم هوس را نبود از من شکایت هیچ کس را ولی هر جا هوس شد پای برجای کشد عشق گرامی از میان پای بر آزادگان تا دلپسندم گر آن را زه دهم این را ببندم ترا خسرو مبین کش تاب دادم به رنجور هوس جلاب دادم گلش را با شکر پیوند کردم وزان گلشکرش خرسند کردم چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر بری آن را به باغ این را به زنجیر و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی از آن جان پروری زین مغز کاهی مرا خود نیز هست آن هوشیاری که دانم جای کین و جای یاری به صیادی چو بازم شهره و فاش که بشناسم کبوتر را ز خفاش به گلزار وفا آن باغبانم که خار اندازم و گل برنشانم به دلجوییش طرحی تازه افکند سخن را با نیاز افکند پیوند به چشمم گفت آن خونخوار جادو که مست افتاده در محراب ابرو به وصلم یعنی ایام جوانی به لعلم یعنی آب زندگانی به آشوب جهان یعنی به بویم به تاراج خرد یعنی به مویم به این هندوی آتشخانه رو به خورشید نهان در شام گیسو به شاخ طوبی و این سرو نازم به عمر خضر و گیسوی درازم بدان نیرنگ کن را عشوه رانی به نیرنگ دگر کن را ندانی به رنگ‌آمیزی کلک خیالم به شورانگیزی شوق وصالم به مهمان نوت یعنی غم من به شام هجر و زلف درهم من به بحر چرخ یعنی شبنم عشق به اصل هر خوشی یعنی غم عشق که تا سروم خرام‌آموز گشته‌ست جمالم تا جهان افروزگشته‌ست ندیدم راست کاری با فروغی سراسر بوده لافی یا دروغی نه با خسرو که باهر کس نشستم چو دیدم یک نظر زو دیده بستم همه در فکر خویش و کام خویشند همه در بند ننگ و نام خویشند اگر چه عشق را دامن بود پاک ز لوث تهمت مشتی هوسناک ولی در دفع تهمت ناشکیب است که گفت اسلام در دنیا غریب است به رمز این عشق را اسلام گفته‌ست غریبش گفته کز هرکس نهفته‌ست سفرها کرده در غربت به خواری به امید وفا و بوی یاری به آخر چون طلبکاری ندیده‌ست به خود جز خود خریداری ندیده‌ست فکنده خوی خود با بی‌نصیبی نهاده بر جبین داغ غریبی غلط گفتم که آن کس بی‌نصیب است کز این آب حیات او را شکیب است چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش که او را دشمن آمد چشم خفاش چو گل را نکهت و خوبی تمام است چه نقصانش که مغزی را زکام است شکر شیرین نه اندر کام رنجور قمر روشن نه اندر دیده‌ی کور فرشته دیو را کی در خور آید که همچون خویشتن دیریش باید ز عشق ای عاقلان غافل چرایید چرا زینگونه غفلت می‌فزایید چرااو را به خود وا می‌گذارید چرا زینسان غریبش می‌شمارید بگیریدش که این طرار دهر است بگیریدش که این آشوب شهر است همه دل می‌برد دین می‌رباید جهان را بی دل و دین می‌نماید نه منصبتان گذارد نه ز رو مال که او خود دشمن مال است و آمال عزیزیتان بدل سازد به خواری به خواریتان فزاید سوگواری چو او خود ساز و سامانی ندارد چو او خود کاخ و ایوانی ندارد ز سامانتان به مسکینی نشاند ز ایوانتان به خاک ره کشاند چو او خود یار و پیوندی ندارد چو او خود خویش و فرزندی ندارد برد پیوندتان از یار و پیوند کند چون خویشتان بی‌خویش و فرزند مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است فدای این غریب آشنا خوی که هست اندر غریبی آشنا جوی غریب کشور بیگانگان است ولیکن در دلش منزل چو جان است به این دل الفتی دارد نهانی که از «حب الوطن» دارد نشانی دلم چون مسکن او شد از این است که گاهی شاد و گاه اندوهگین است زمانی نوش بخشد گاه نیشش تصرفها بود در ملک خویشش اگر آباد سازد ور خرابش کسی را نیست بحث از هیچ باش بیا ساقی به ساغر کن شرابم بکلی ساز بی‌خویش و خرابم مگر کاین بیخودی گیرد عنانم نماید ره به کوی بیخودانم ای از گل عذرات هر مرغ را نوایی در هر دلی خیالی بر هر سری هوایی آیین بی‌وفایی هم خود بگو که خوب است از چون تو خوبرویی و ز چون تو دلربایی هر جا سگ تو دیدم رو داد گریه بیخود چون بی‌کسی که بیند از دورآشنایی آمد به بزم رندان مست از می شبانه مینا شکست جایی ساغر فکند جایی وحشی وداع جان کن کامد به دیدن تو سنگین دلی ، غریبی ، عاشق کشی ، بلایی از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او از روزگار بی‌وفا تا خود چه زاید بعد ازین با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن کز ما بجز سودای او کاری نیاید بعد ازین تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی گر در جهان آشفته‌ای عشق آزماید بعد ازین ز کرمان کس آمد سوی اصفهان به جایی که بودند ز ایران مهان به نزدیک پوشیده‌رویان شاه بیامد یکی مرد با دستگاه بدیشان درود سکندر ببرد همه کار دارا بر ایشان شمرد چنین گفت کز مرگ شاهان داد نباشد دل دشمن و دوست شاد بدانید کامروز دارا منم گر او شد نهان آشکارا منم فزونست ازان نیکویها که بود به تیمار رخ را نشاید شخود همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانیم اگر چند گاه بنه سوی شهر صطخر آورید بپویند ما نیز فخر آورید همانست ایران که بود از نخست بباشید شادان‌دل و تن‌درست نوشتند نامه به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری ز اسکندر فیلقوس بزرگ جهانگیر و با کینه‌جویان سترگ بداد و دهش دل توانگر کنید بر آزادگی بر سر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد وی موبدان نامه‌یی همچنین پرافروزش و پوزش و آفرین سر نامه از پادشاه کیان سوی کاردانان ایرانیان چو عنبر سر خامه‌ی چین بشست سر نامه بود آفرین از نخست بران دادگر کو جهان آفرید پس از آشکارا نهان آفرید دو گیتی پدید آمد از کاف و نون چرانی به فرمان او در نه چون سپهری برین سان که بینی روان توانا و دانا جز او را مخوان بباشد به فرمان او هرچ خواست همه بندگانیم و او پادشاست ازو باد بر نامداران درود بر اندازه‌ی هر یکی بر فزود جز از نیک‌نامی و فرهنگ و داد ز کردار گیتی مگیرید یاد به پیروزی اندر غم آمد مرا به سور اندرون ماتم آمد مرا بدارنده‌ی آفتاب بلند که بر جان دارا نجستم گزند مر آن شاه را دشمن از خانه بود یکی بنده بودش نه بیگانه بود کنون یافت بادافره ایزدی چو بد ساخت آمد به رویش بدی شما داد جویید و پیمان کنید زبان را به پیمان گروگان کنید چو خواهید کز چرخ یابید بخت ز من بدره و برده و تاج و تخت پر از درد داراست روشن دلم بکوشم کز اندرز او نگسلم هرانکس که آید بدین بارگاه درم یابد و ارج و تخت و کلاه چو خواهد که باشد به ایوان خویش نگردد گریزان ز پیمان خویش بیابند چیزی که خواهد ز گنج ازان پس نبیند کسی درد و رنج درم را به نام سکندر زنید بکوشید و پیمان ما مشکنید نشستنگه شهریاران خویش بسازید زین پس به آیین پیش مدارید بازار بی‌پاسبان که راند همی نام من بر زبان مدارید بی‌مرزبان مرز خویش پدید آورید اندرین ارز خویش بدان تا نباشد ز دزدان گزند بمانید شادان‌دل و سودمند ز هر شهر زیبا پرستنده‌یی پر از شرم بیداردل بنده‌یی که شاید به مشکوی زرین ما بداند پرستیدن آیین ما چنان کو برفتن نباشد دژم نشاید که بر برده باشد ستم فرستید سوی شبستان ما به نزدیک خسروپرستان ما غریبان که بر شهرها بگذرند چماننده پای و لبان ناچرند دل از عیب صافی و صوفی به نام به دوریشی اندر دلی شادکام ز خواهندگان نامشان سر کنید شمار اندر آغاز دفتر کنید هرآنکس که هست از شما مستمند کجا یافت از کارداری گزند دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید نهادن بد و کار کردن بدوی بیابم همان چون کنم جست و جوی کنم زنده بر دار بدنام را که گم کرد ز آغاز فرجام را کسی کو ز فرمان ما بگذرد به فرجام زان کار کیفر برد چو نامه فرستاده شد برگرفت جهانی به آرام در بر گرفت ز کرمان بیامد به شهر صطخر به سر بر نهاد آن کیی تاج فخر تو راز جهان تا توانی مجوی که او زود پیچد ز جوینده روی نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟ قرب شاهان است، زین قرب، الحذر می‌برد هوش از سر و از دل قرار الفرار از قرب شاهان، الفرار فرخ آنکو رخش همت را بتاخت کام از این حلوا و نان، شیرین نساخت قرب شاهان، آفت جان تو شد پایبند راه ایمان تو شد جرعه‌ای از نهر قرآن نوش کن آیه‌ی «لا ترکنوا» را گوش کن لذت تخصیص او وقت خطاب آن کند که ناید از صد خم شراب هر زمان که شاه گوید: شیخنا! شیخنا مدهوش گردد، زین ندا مست و مدهوش از خطاب شه شود هر دمی در پیش شه، سجده رود می‌پرستد گوییا او شاه را هیچ نارد یاد، آن الله را الله الله، این چه اسلام است و دین شرک باشد این، به رب‌العالمین من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او که مست و بیخودم از چاشنی محنت او اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست که همچو چنگم من بر کنار رحمت او ز من نباشد اگر پرده‌ای بگردانم که هر رگم متعلق بود به ضربت او اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است چگونه باشد چون دررسم به نوبت او اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند همی‌کشند نهان نور از بصیرت او ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن که شح نفس قرین است با جبلت او از او مدزد بجز گوهر زمانه بها اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس که سوی کاله فانی بود عزیمت او دریغ شرح نگشت و ز شرح می‌ترسم که تیغ شرع برهنه‌ست در شریعت او گمان برد که مگر جرم او طمع بوده‌ست نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی ببین کرا به که در دوستی بدل کردی چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل که اعتماد بر آن مایه‌ی حیل کردی مرا محل ستادن نماند در کویت ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر خیال سکه زدن بر زر دغل کردی نبود بد عمل من چرا در آزارم عمل به قول رقیبان بدعمل کردی بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی نبود مثل تو اول کسی چرا آخر بناکسی همه جا خویش را مثل کردی و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس که آنچه در نظرم بود محتمل کردی حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی وصل جانان باشدم جان گو مباش در جهان جز فکر جانان گو مباش ساکن خلوت سرای انس را گلشن و بستان و ایوان گو مباش ما کجا اسباب دنیا از کجا مور را ملک سلیمان گو مباش چون ز یزدان هرچه خواهی میدهد خلعت و انعام سلطان گو مباش ما گدایانیم ما را چون عبید مال و جاه حکم و فرمان گو مباش بیست از دزدان بدند آنجا و بیش بخش می‌کردند مسروقات خویش شحنه را غماز آگه کرده بود مردم شحنه بر افتادند زود هم بدان‌جا پای چپ و دست راست جمله را ببرید و غوغایی بخاست دست زاهد هم بریده شد غلط پاش را می‌خواست هم کردن سقط در زمان آمد سواری بس گزین بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین این فلان شیخست از ابدال خدا دست او را تو چرا کردی جدا آن عوان بدرید جامه تیز رفت پیش شحنه داد آگاهیش تفت شحنه آمد پا برهنه عذرخواه که ندانستم خدا بر من گواه هین بحل کن مر مرا زین کار زشت ای کریم و سرور اهل بهشت گفت می‌دانم سبب این نیش را می‌شناسم من گناه خویش را من شکستم حرمت ایمان او پس یمینم برد دادستان او من شکستم عهد و دانستم بدست تا رسید آن شومی جرات بدست دست ما و پای ما و مغز و پوست باد ای والی فدای حکم دوست قسم من بود این ترا کردم حلال تو ندانستی ترا نبود وبال و آنک او دانست او فرمان‌رواست با خدا سامان پیچیدن کجاست ای بسا مرغی پریده دانه‌جو که بریده حلق او هم حلق او ای بسا مرغی ز معده وز مغص بر کنار بام محبوس قفص ای بسا ماهی در آب دوردست گشته از حرص گلو ماخوذ شست ای بسا مستور در پرده بده شومی فرج و گلو رسوا شده ای بسا قاضی حبر نیک‌خو از گلو و رشوتی او زردرو بلک در هاروت و ماروت آن شراب از عروج چرخشان شد سد باب با یزید از بهر این کرد احتراز دید در خود کاهلی اندر نماز از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب دید علت خوردن بسیار از آب گفت تا سالی نخواهم خورد آب آنچنان کرد و خدایش داد تاب این کمینه جهد او بد بهر دین گشت او سلطان و قطب العارفین چون بریده شد برای حلق دست مرد زاهد را در شکوی ببست شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق کرد معروفش بدین آفات حلق به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر لب تو است که شکر ز عین او روید نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت که بر مذاق دهان‌ها بود مطاع شکر ببسته‌ای دو لب امروز زان همی‌ترسم که از غم تو بماند ز انتفاع شکر زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد امیر جمله نباتات بی‌نزاع شکر دهان ببندم و بسته شکر همی‌خایم که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش از برای بوسه چیدن گرد سایه‌ی مرکبش خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش» بهر دفع چشم زخم مستش را چو من خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک تا چرا بر می‌خورد پروین ز مشک عقربش درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او گوییا بودست آب زندگانی مشربش آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش هر زمان از چشم و لعلش، غمزه‌ای و خنده‌ای جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران ای تن و اندامت از گل خرمنی عالمی حسنی تو در پیراهنی دل که بالای تو و روی تو دید کی فرود آید به سرو و سوسنی؟ بی‌دهان همچو چشم سوزنت شد جهان بر من چو چشم سوزنی آنکه ببرید از من بیدل ترا جان شیرین را جدا کرد از تنی بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟ بار چندین برنتابد گردنی دوش می‌گفتی که: پیش من بمیر گر مجال افتد زهی خوش مردنی! اوحدی مسکین به گیتی بی‌رخت کی قراری داشتی در مسکنی؟ نخست او ارادت به دل در نهاد پس این بنده بر آستان سرنهاد گر از حق نه توفیق خیری رسد کی از بنده چیزی به غیری رسد؟ زبان را چه بینی که اقرار داد ببین تا زبان را که گفتار داد در معرفت دیده‌ی آدمی است که بگشوده بر آسمان و زمی است کیت فهم بودی نشیب و فراز گر این در نکردی به روی تو باز؟ سر آورد و دست از عدم در وجود در این جود بنهاد و در وی سجود وگرنه کی از دست جود آمدی؟ محال است کز سر سجود آمدی به حکمت زبان داد وگوش آفرید که بشاند صندوق دل را کلید اگر نه زبان قصه برداشتی کس از سر دل کی خبر داشتی؟ وگر نیستی سعی جاسوس گوش خبر کی رسیدی به سلطان هوش مرا لفظ شیرین خواننده داد تو را سمع دراک داننده داد مدام این دو چون حاجبان بر درند ز سلطان به سلطان خبر می‌برند چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟ از این در نگه کن که توفیق اوست برد بوستان بان به ایوان شاه به نوباوه گل هم ز بستان شاه چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش بامدادان عذر می‌خواهد ز من روی نکویش عارف سالک کجا فارغ شود از ذکر و فکرش صوفی صافی کجا غافل شود از های و هویش خوش دل از وصلت نسازد تا نسوزی از فراقش زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش هر چه خود را می‌کشم از دست عشقش بر کناری می‌کشد باز آن خم گیسو، دل ما را به سویش تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش سایه‌ی سروی نشستستم که از هر گوشه دارد آب چشم مردم صاحب نظر آهنگ جویش گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش فغان ز جغد جنگ و مرغوای او که تا ابد بریده باد نای او بریده باد نای او و تا ابد گسسته و شکسته پر و پای او ز من بریده یار آشنای من کز او بریده باد آشنای او چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟ که کس امان نیابد از بلای او شراب او ز خون مرد رنجبر وز استخوان کارگر، غذای او همی زند صلای مرگ و نیست کس که جان برد ز صدمت صلای او همی دهد ندای خوف و می‌رسد به هر دلی مهابت ندای او همی تند چو دیوپای در جهان به هر طرف کشیده تارهای او چو خیل مور گرد پاره‌ی شکر فتد به جان آدمی عنای او به هر زمین که باد جنگ بروزد به حلقها گره شود هوای او به رزمگه خدای جنگ بگذرد چو چشم شیر لعلگون قبای او به هر زمین که بگذرد، بگسترد نهیب مرگ و درد ویل و وای او جهانخواران گنجبر به جنگ بر مسلط‌اند و رنج و ابتلای او ز غول جنگ و جنگبارگی بتر سرشت جنگباره و بقای او به خاک مشرق از چه رو زنند ره جهانخواران غرب و اولیای او؟ به نان ارزنت بساز و کن حذر ز گندم و جو و مس و طلای او به سان که که سوی کهربا رود رود زر تو سوی کیمیای او نه دوستیش خواهم و نه دشمنی نه ترسم از غرور و کبریای او همه فریب و حیلت است و رهزنی مخور فریب جاه و اعتلای او غنای اوست اشک چشم رنجبر مبین به چشم ساده در غنای او عطاش را نخواهم و لقاش را که شومتر لقایش از عطای او لقای او پلید چون عطای وی عطای وی کریه چون لقای او کجاست روزگار صلح و ایمنی؟ شکفته مرز و باغ دلگشای او کجاست عهد راستی و مردمی؟ فروغ عشق و تابش ضیای او کجاست عهد راستی و مردمی؟ فروغ عشق و تابش ضیای او کجاست دور یاری و برابری؟ حیات جاودانی و صفای او فنای جنگ خواهم از خدا که شد بقای خلق بسته در فنای او زهی کبوتر سپید آشتی! که دل برد سرود جانفزای او رسید وقت آنکه جغد جنگ را جدا کنند سر به پیش پای او بهار طبع من شکفته شد چو من مدیح صلح گفتم و ثنای او بر این چکامه آفرین کند کسی که پارسی شناسد و بهای او شد اقتدا به اوستاد دامغان « فغان از این غراب بین و وای او» کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم بفرمود تا کهرم تیغ‌زن بود پیش سالار آن انجمن که ارجاسپ را بود مهتر پسر به خورشید تابان برآورده سر بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز ترکان شایسته مردی هزار از ایدر برو تازیان تا به بلخ که از بلخ شد روز ما تار و تلخ نگر تا کرا یابی از دشمنان از آتش پرستان و آهرمنان سرانشان ببر خانهاشان بسوز بریشان شب آور به رخشنده روز از ایوان گشتاسپ باید که دود زبانه برآرد به چرخ کبود اگر بند بر پای اسفندیار بیابی سرآور برو روزگار هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن وزین روی گیتی پرآواز کن همه شهر ایران به کام تو گشت تو تیغی و دشمن نیام تو گشت من اکنون ز خلخ به اندک زمان بیایم دمادم چو باد دمان بخوانم سپاه پراگنده را برافشانم این گنج آگنده را بدو گفت کهرم که فرمان کنم ز فرمان تو رامش جان کنم چو خورشید تیغ از میان برکشید سپاه شب تیره شد ناپدید بیاورد کهرم ز توران سپاه جهان گشت چون روی زنگی سیاه چو آمد بران مرز بگشاد دست کسی را که بد پیش آذرپرست چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ گشاده زبان را به گفتار تلخ ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد غمی گشت و با رنج همراه شد به یزدان چنین گفت کای کردگار توی برتر از گردش روزگار توانا و دانا و پاینده‌ای خداوند خورشید تابنده‌ای نگهدار دین و تن و هوش من همان نیروی جان وگر توش من که من بنده بر دست ایشان تباه نگردم توی پشت و فریادخواه به بلخ اندرون نامداری نبود وزان گرزداران سواری نبود بیامد ز بازار مردی هزار چنانچون بود از در کارزار چو توران سپاه اندر آمد به تنگ بپوشید لهراسپ خفتان جنگ ز جای پرستش به آوردگاه بیامد به سر بر کیانی کلاه به پیری بغرید چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست به هر حمله‌یی جادوی زان سران سپردی زمین را به گرز گران همی گفت هرکس که این نامدار نباشد جز از گرد اسفندیار به هر سو که باره برانگیختی همی خاک با خون برآمیختی هرانکس که آواز او یافتی به تنش اندرون زهره بشکافتی به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ میازید با او یکایک به جنگ بکوشید و اندر میانش آورید خروش هژبر ژیان آورید برآمد چکاچاک زخم تبر خروش سواران پرخاشخر چو لهراسپ اندر میانه بماند به بیچارگی نام یزدان بخواند ز پیری و از تابش آفتاب غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب جهاندیده از تیر ترکان بخست نگونسار شد مرد یزدان پرست به خاک اندر آمد سر تاجدار برو انجمن شد فراوان سوار بکردند چاک آهن بر و جوشنش به شمشیر شد پاره‌پاره تنش همی نوسواریش پنداشتند چو خود از سر شاه برداشتند رخی لعل دیدند و کافور موی از آهن سیاه آن بهشتیش روی بماندند یکسر ازو در شگفت که این پیر شمشیر چون برگرفت کزین گونه اسفندیار آمدی سپه را برین دشت کار آمدی بدین اندکی ما چرا آمدیم هیم بی‌گله در چرا آمدیم به ترکان چنین گفت کهرم که کار همین بودمان رنج در کارزار که این نامور شاه لهراسپ است که پورش جهاندار گشتاسپ است جهاندار با فر یزدان بود همه کار او رزم و میدان بود جز این نیز کاین خود پرستنده بود دل از تاخ وز تخت برکنده بود کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه نهادند سر سوی آتشکده بران کاخ و ایوان زر آژده همه زند و استش همی سوختند چه پرمایه‌تر بود برتوختند از ایرانیان بود هشتاد مرد زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد همه پیش آتش بکشتندشان ره بندگی بر نوشتندشان ز خونشان بمرد آتش زرد هشت ندانم جزا جایشان جز بهشت باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله عطر فروش باغ را لحظه به لحظه میرسد از ره صبح کاروان از در غیب قافله مست شده است گوئیا کز سر ذوق مینهد خرده و خرقه در میان غنچه‌ی تنگ حوصله نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله مست شبانه در چمن جلوه‌کنان چو شاخ گل گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله بوسه که وعده کرده‌ای می‌ندهی و بنده را در ره انتظار شد پای امید آبله ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن دور فلک چو با کسی می‌نکند مجادله آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی گر چه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم گر خویش منی یارا می بین که چه بی‌خویشم ز اسرار چه می پرسی چون شهره و اظهارم جز خون دل عاشق آن شیر نیاشامد من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم رنجورم و می دانی هم فاتحه می خوانی ای دوست نمی‌بینی کز فاتحه بیمارم حلاج اشارت گو از خلق به دار آمد وز تندی اسرارم حلاج زند دارم اقرار مکن خواجه من با تو نمی‌گویم من مرده نمی‌شویم من خاره نمی‌خارم ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته لگام این دل خیره به دست صبر وا داده طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن که این جا در کمند او اسیرانند پابسته به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته خبر کن سینه‌ی ما را و بستان مژده‌ای نیکو اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟ نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکار شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار بود خاک غفلتم در دیده‌ی جوهر شناس کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار با تو گستاخانه آمد در سخن این بی‌شعور این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی گرچه می‌گویند این را بندگان با کردگار دیده‌ام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار طرفه‌تر این کان غلط زین بنده‌ی گمنام شد واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم نبود شبی که آیم ز میان کار گویم ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا بجهم از این میان و سخن و کنار گویم ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم بس سبک مردی گران جان می‌دوید در بیابانی به درویشی رسید گفت چون داری تو ای درویش کار گفت آخر می‌بپرسی شرم دار مانده‌ام در تنگنای این جهان تنگ تنگ است این جهانم در زمان مرد گفتش اینچ گفتی نیست راست در بیابان فراخت تنگناست گفت اگر اینجا نبودی تنگنا تو کجا افتادیی هرگز به ما گر ترا صد وعده‌ی خوش می‌دهند آن نشان زان سوی آتش می‌دهند آتش تو چیست دنیا درگذر هم چو شیران کن ازین آتش حذر چون گذر کردی دل خویش آیدت پس سرای خوش شدن پیش آیدت آتشی در پیش و راهی سخت دور تن ضعیف و دل اسیر و جان نفور تو ز جمله فارغ و پرداخته در میان کاری چنین برساخته گر بسی دیدی جهان، جان برفشان کز جهان نه نام داری نه نشان گر بسی بینی نه بینی هیچ تو چند گویم بیش ازین کم پیچ تو ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید شب فراق دریغا اگر بود خوابی کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید براه بادیه ما را که می‌دهد آبی هنوز تشنه‌ی آن لعل آبدار توام ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی معینست کزین ورطه جان برون نبرم که نیست بحر غمم را بدیده پایابی ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی رموز حالت مجذوب را چه کشف کند کسی که او متعلق نشد بقلابی بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را مگر بدست کند از لب تو عنابی قدح باده اگر چشم بت ساده نبود این همه مستی خلق از قدح باده نبود سبب باده ننوشیدن زاهد این است که سراسر همه اسباب وی آماده نبود دوش در دامن پاک صنم باده‌فروش اثری بود که در دامن سجاده نبود تا به درها نروی هر سحری کی دانی که دری غیر در میکده بگشاده نبود هر که دل بردن معشوق بیند داند که گناه از طرف عاشق دل داده نبود هرگز ایجاد نمی‌کد خدا آدم را عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم که میان من و او جای فرستاده نبود روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود با که من قابل قلاده نبودم هرگز یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت گر به درگاه ملک بنده‌ی آزاده نبود آفتاب فلک جود ملک ناصردین که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود دلم جز تو آهنگ یاری نکرد به غیر از تو میل کناری نکرد به طرف چمن در خزانی نرفت تماشای گل در بهاری نکرد به راه تو بر هیچ خاکی ندید که از اشک بر وی نثاری نکرد کسی را که با رویت افتاد مهر چو مه را بدید، اعتباری نکرد در آنها که دل مدخلی می‌کنند بجز دوستیت اختیاری نکرد لبت پیش ما هیچ شغلی ندید که از محنتش پود و تاری نکرد شبی در فراقت نکردیم روز که با ما جهان کار زاری نکرد نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟ وفایی که جستیم باری نکرد خرامنده قدی چنان دلنواز چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟ نگوید کسی شکر ایام عمر کزان لعل شیرین شکاری نکرد ز نوشیدنی‌ها می وصل تست که نوشندگان را خماری نکرد خیال تو پیش من آمد شبی ولی نیم ساعت قراری نکرد دل اوحدی تکیه بر عمر داشت خود او نیز بگذشت و کاری نکرد یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود کارم درافتاد ولیکن به یل برون کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد اشکم عجب بود اگر اخگر نمی‌شود یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد زان خشک گشت ای عجب و تر نمی‌شود پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز از پای می درآیم و با سر نمی‌شود نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من از سیل اشک سرخ مزعفر نمی‌شود چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد بحری که سالکیش شناور نمی‌شود تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک یک کارم از هزار میسر نمی‌شود صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک صافی نمی‌دهد که مکدر نمی‌شود از جای می‌برد همه کس را فلک ولی هرگز ز جای خویش فراتر نمی‌شود گر پی کند معاینه اختر هزار را عطار یکدم از پی اختر نمی‌شود ای هجر تو وصل جاودانی واندوه تو عین شادمانی در عشق تو نیم ذره حسرت خوشتر ز حیات جاودانی بی یاد حضور تو زمانی کفر است حدیث زندگانی صد جان و هزار جان نثارت آن لحظه که از درم برانی کار دو جهان من برآید گر یک نفسم به خویش خوانی با خوندان و راندنم چه کار است خواه این کن و خواه آن تو دانی گر قهر کنی سزای آنم ور لطف کنی برای آنی صد دل باید به هر زمانم تا تو ببری به دلستانی گر بر فکنی نقاب از روی جبریل سزد به جان‌فشانی کس نتواند جمال تو دید زیرا که ز دیده بس نهانی نی نی که بجز تو کس نبیند چون جمله تویی بدین عیانی در عشق تو گر بمرد عطار شد زنده‌ی دایم از معانی جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا با قطار خوک در بیت المقدس پا منه با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها هشت خلد و هفت چرخ و شش جهان و پنج حس چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی پس دل خون شده‌ی تافته‌ی تیره‌ی من کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست همچو عناب در آویخته اندر عنبی تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل روزگارت کند از رنج دل من ادبی ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت در مزاج فضلا از کرم خود اربی آن کریمی کاثر سورت خمش در کون همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک جمع سازند ز آثار خصالش خطبی ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی نردها بازد با نطع امیدت با دهر جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی هر که او شیر بود سست نگردد به تبی هر که آوازه‌ی کوس و دو کری یافت به گوش کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو نیست در شاعری بنده ریا و ریبی فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی هر که را دین شود از دوستی او موجود چه زیان داردش از دشمنی بولهبی حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی تا تناسل بود از صحب امی و ابی سببی سازش تا شاعر صدر تو بود که همی شعر مرکب نبود بی سببی تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی به نام خداوند یزدان اعلی که دارای دهرست و دادار مولی ملیک سماوات و خلاق ارضین به فرمان او هر چه علوی و سفلی نشستم بر آن ناقه‌ی آل پیکر فکندم بر او نطع و دلو و مصلی سپردم بدو من قفاری که گفتی نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی به هر جانب از برف بر کوه صدی به هر گوشه از میغ، به زیر هر اصلی ز خس گشته هر چاهساری چو خوری ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی سم اسب در دشت مانند ماهی شده ماه بر چرخ مانند نعلی شبی پیشم آمد که از خود برون شد مرا بر سر بارکش کرده کهلی شبی پای طاووس در بر کشیده به للی پیوسته هر سهل و جبلی فلک همچو پیروزه گون تخته نردی ز مرجانش مهره، ز للش خصلی شده نسر واقع بسان سه بیضه شده نسر طایر چنان شاخ نخلی مهین دختر نعش چون صولجانی کهن دختر نعش مانند قفلی جدی هم بکرداره‌ی چشم رنگی سها هم بکرداره‌ی چشم نملی شده شعریانش چو دو چشم مجنون شده فرقدانش چو دو خد لیلی مه صبحگاهی چنان قرن ثوری مه منکسف همچنان سم بغلی شده زهره مانند یاقوت سرخی شده مشتری همچو بیجاده لعلی دو پیکر چو تختی و اکلیل تاجی ز نثره نثاری وطرفه چو حملی ثریا چنان دسته‌ی تیر بسته که پیکانها پیش و پنهانش نبلی دم گرگ چون پیسه چرمه ستوری مجره‌ی همیدون چو سیمین سطبلی عواید چو یک خوشه انگور زرین و یا چون مرصع به یاقوت رطلی شهب همچو افکنده از نور نیزه و یا چون ز چرخی فروهشته حبلی سپردم بدین ناقه چونین قفاری چو دانا که یازد به جدی ز هزلی چو سهلی بریدم رسیدم به وعری چو وعری بریدم رسیدم به سهلی بر امید دیدار استاد فاضل چراغ هدایات و نور تجلی همش کنیت نیک و هم نام فرخ همش نام پیغمبر رب اعلی یکی نامداری که از پشت آدم نیامد به افضال او هیچ فضلی هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین آتش زند خوبی و در جمله‌ی خوبان چنین کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟ گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر » گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین » از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟! تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین » آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده در کف گرفته مشعله، از شعله‌ی عین‌الیقین زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟! کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کمد امین؟! ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش چون جنین پنهان کنیمش تا ازو جان فرد و تنها می‌چشد ترجیع گیرد گوش او، از پردها بیرون کشد می‌گفت با حق مصطفی: « چون بی‌نیازی تو ز ما حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندین چیزها » حق گفت: « ای جان جهان، گنجی بدم من بس نهان می‌خواستم پیدا شود آن گنج احسان و عطا آیینه‌ی کردم عیان، پشتش زمین، رو آسمان پشتش شود بهتر ز رو، گر بجهد از رو و ریا گر شیره خواهد می شدن، در خنب جوشد مدتی خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش باید قفا آبی که جفت گل بود، کی آینه‌ی مقبل بود چون او جدا گردد ز گل، آیینه گردد پرصفا جانی که پران شد ز تن، گوید بدو سلطان من: « عذرا شدی از یار بد، یار منی اکنون، بیا » مشهور آمد این، که مس از کیمیایی زر شود این کیمیای نادره، کردست مس را کیمیا نی تاج خواهد نی‌قبا، این آفتاب از داد حق هست او دو صد کل را کله وز بهر هر عریان قبا بهر تواضع بر خری، بنشست عیسی، ای پدر ور نی سواری کی کندبر پشت خر باد صبا؟ ای روح، اندر جست و جو کن سر قدم چون آب جو ای عقل، بهر این بقا، شاید زدن طال بقا چندان بکن تو ذکر حق، کز خود فراموشت شود واندر دعا دو تو شوی، ماننده‌ی دال دعا دانی که بازار امل، پرحیله است و پر دغل هش دار ای میر اجل، تا درنیفتی در دغا خواهی که اندر جان رسی، در دولت خندان رسی می‌باش خندان همچو گل، گر لطف بینی گر جفا این ترک جوش آمد ولی ترجیع سوم می‌رسد ای جان پاکی که ز تو جان می‌پذیرد هر جسد گر ساقیم حاضر بدی، وز باده‌ی او خوردمی در شرح چشم جادوش صد سحر مطلق کردمی گرخاطر اشتر دلم خوش شیرگیر او شدی شیران نر را این زمان در زیر زین آوردمی زان ابروی چون سنبلش، زان ماه زیبا خرمنش زین گاو تن وارستمی بر گرد گردون گردمی سرمست بیرون آیمی از مجلس سلطان خود فرمان ده هر شهرمی درمان ده هر دردمی نی درودمی نه کشتمی مطلق خیالی گشتمی نی ترمی، نی خشکمی، نی گرممی، نی سردمی نی در هوای نانمی، نی در بلای جانمی نی بر زمین چون کوهمی، نی بر هوا چون گردمی نی سرو سرگردانمی، نی سنبل رقصانمی نی لاله‌ی لعلین قبا نی زعفران زردمی نی غنچه‌ی بسته دهان، گشته ز ضعف دل نهان بی این جهان و آن جهان نور خدا پروردمی هر لحظه گوید شاه دین: « آری چنین و صد چنین پیدا شدی گر زانک من در بند بردا بر دمی » گرنه چو باران بر چمن من دادمی داد ز من با جمله فردان جفتمی وز جمله جفتان فردمی ملک از سلیمان نقل شد، ماهی فروشی شد فنش بیرنج اگر راحت بدی، من مور را نازردمی گر صیف بودی بی‌زدی، خاری نخستی پای گل ور بی‌خماری می‌بدی، انگور را نفشردمی گر عقده‌ی این ساحره از پای جانم وا شدی بر کوری هر رهزنی صد رستم و صد مردمی جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو ای شاد و راد و متلف جان دو صد چون من به تو چون ز بهر فال بگشائی کتاب از عبید آن فال را بشنو جواب حرف اول را ز سطر هفتمین بنگر از رای بزرگان سر متاب از حروف آن حرف کاندر فاتحه است باشد آن بی شک دلیل فتح باب وآنچه شرحش میدهم کان نامده است نیک باشد گر کنی زان اجتناب ثا و جیم و خا و زا آنگاه شین ظاء و فا والله اعلم بالصواب نشوی سرور اندرین گیتی گرچه در هر فنیت چالاکیست بشنو از من اگر سری طلبی کاین سخن سر علم افلاکیست سینه بر خاک نه مربع‌وار که قران در مثلث خاکیست ای پسر این رخ به آفتاب درافکن باده‌ی گلرنگ چون گلاب درافکن صبح علم بر کشید و شمع برافروخت جام پیاپی کن و شراب درافکن شاهد سرمست را ز خواب برانگیز سوخته‌ی عشق را رباب درافکن گرچه شب اندر شکست ماه بلند است باده‌ی خوش آمد به ماهتاب درافکن گل بشکفت و دلم ز عشق تو برخاست چند نشینی به بند و تاب درافکن مست خرابیم جمله نعره زنانیم نعره درین عالم خراب درافکن چند ازین نام و ننگ و زهد و ز تزویر توبه کن از توبه دل بتاب درافکن گر دل عطار را عذاب غم توست گو دل او غم ازین عذاب درافکن این چنین صورت گر از آب و گلست چون بمعنی بنگری جان و دلست نرگسش خونخواره‌ئی بس دلرباست سنبلش شوریده‌ئی بس پر دلست هندوی زلفش سیه کاری قویست زنگی خالش سیاهی مقبلست هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست هر چه جستم جز رضایش باطلست تا برفت از چشم من بیرون نرفت زانکه برآن روانش منزلست خاطرم با یار ودل با کاروان دیده بر راه و نظر بر محملست دل کجا آرام گیرد در برم چون مرا آرام دل مستعجلست می‌روم افتان و خیزان در پیش گر چه ز آب دیده پایم درگلست من میان بحر بی پایان غریق آنکه عیبم می‌کند برساحلست دوستان گویند خواجو صبر کن چون کنم کز جان صبوری مشکلست حرف غمت از دهان ما جست یا آتشی از زبان ما جست رو جانب دام یا قفس کرد هر مرغ کز آشیان ما جست یک‌یک ز نشان فراتر افتاد هر تیر که از کمان ما جست آتش به سپهر زد شراری کز آه شررفشان ما جست غیر از که شنید سر عشقت حرفی مگر از دهان ما جست ز انسان که خورد نسیم بر گل تیر تو ز استخوان ما جست هاتف چو شراره‌ای که ناگاه ز آتش جهد از میان ما جست چوروی زمین گشت خورشید فام سخن گوی بندوی برشد ببام ببهرام گفت ای جهاندیده مرد برانگه که برخاست از دشت گرد چو خسرو شما را بدید او برفت سوی روم با لشکر خویش تفت کنون گر تو پران شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب نبیند کسی شاه را جز بروم که اکنون کهن شد بران مرز وبوم کنون گر دهیدم به جان زینهار بیایم بر پهلوان سوار بگویم سخن هرچ پرسد زمن ز کمی و بیشی آن انجمن وگرنه بپوشم سلیح نبرد به جنگ اندر آیم بکردار گرد چو بهرام بشنید زو این سخن دل مرد برنا شد از غم کهن به یاران چنین گفت کاکنون چه سود اگر من برآرم ز بندوی دود همان به که او را برپهلوان برم هم برین گونه روشن روان بگوید بدو هرچ داند ز شاه اگر سر دهد گر ستاند کلاه به بندوی گفت ای بد چاره‌جوی تو این داوریها ببهرام گوی فرود آمد از بام بندوی شیر همی‌راند با نامدار دلیر چوبشنید بهرام کامد سپاه سوی روم شد خسرو کینه خواه زپور سیاوش بر آشفت سخت بدو گفت کای بدرگ شوربخت نه کار تو بود اینک فرمودمت همی بی‌هنر خیره بستودمت جهانجوی بندوی را پیش خواند همی خشم بهرام با او براند بدو گفت کای بدتن بدکنش فریبنده مرد از در سرزنش سپاه مرا خیره بفریفتی زبد گوهر خویش نشکیفتی تو با خسرو شوم گشتی یکی جهاندیده یی کردی از کودکی کنون آمدی با دلی پر سخن که من نو کنم روزگار کهن بدو گفت بندوی کای سرفراز زمن راستی جوی و تندی مساز بدان کان شهنشاه خویش منست بزرگیش ورادیش پیش منست فداکردمش جان وبایست کرد تو گر مهتری گرد کژی مگرد بدو گفت بهرام من زین گناه که کردی نخواهمت کردن تباه ولیکن تو هم کشته بر دست اوی شوی زود و خوانی مرا راست گوی نهادند بر پای بندوی بند ببهرام دادش ز بهر گزند همی‌بود تا خور شد اندر نهفت بیامد پر اندیشه دل بخفت چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود جان همچون قند را من زیر دندان می برم تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم یا دست به زیر سنگم آید یا زلف تو زیر چنگم آید در عشق تو خرقه درفکندم تا خود پس ازین چه رنگم آید هر دم ز جهان عشق سنگی بر شیشه‌ی نام و ننگم آید آن دم ز حساب عمر نبود گر بی تو دمی درنگم آید چون بندیشم ز هستی تو از هستی خویش ننگم آید چون زندگیم به توست بی تو صحرای دو کون تنگم آید تا مرغ تو گشت جان عطار عالم ز حسد به جنگم آید ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس زارم، او را ز من شیفته‌ی زار بپرس پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس در میان سخن ار حال دل من پرسد عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس و گرش قصه‌ی سرمستی من باور نیست گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی به خرابات رو و خانه‌ی خمار بپرس به کوی عشق تو جان در میان راه نهم کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم گرم به شحنگی عاشقان فرود اری خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم به آسمان شکنی آه من میان دری است مراد آه توئی در کنار آه نهم اگر به خدمت دست تو دررسد لب من ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند منم که سر به خط آن خط سیاه نهم گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای تو را داغ پادشاه نهم خسرو من! بگذر از بن گفتگوی نیکی خویش و بد مردم مگوی چشم تو از عیب تو دیدن تهی است از دگری پرس که عیب تو چیست چشم بخود باز مکن چون خسان بین سوی خود لیک به چشم کسان پیل طلب کرد، شه، پیل زور کاورد آن بی نمکان را به شور □همچو کمان پر خم و تیر از میان تیر ستاده است و کمانش روان از رخ خود، پیش تو، خاقان چین صورت چین کرده بروی زمین هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست سروها دیدم در باغ و تأمل کردم قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست نه تو را از من مسکین نه گل خندان را خبر از مشغله بلبل سودایی هست راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیکست کسی را که توانایی هست هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست همه را دیده به رویت نگرانست ولیک همه کس را نتوان گفت که بینایی هست گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست گر نخواهی که نظر با من درویش کنی این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی نکنی گوش به جایی که رود قصه‌ی من مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم عزم داری که دلم را سپر خویش کنی از تو آن روز که امید وفایی دارم تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟ گر ترا دست به جور همه عالم برسد همه در کار من عاجز درویش کنی اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی مغنی بیار آن نوای غریب نو آیین‌تر از ناله‌ی عندلیب نوائی که در وی نوائی بود نوائی نه کز بینوائی بود خنیده چنین شد در اقصای روم که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم به کم مدتی شد چنان سیم سنج که شد خواجه کاروانهای گنج کس اگه نه کان گنج دریا شکوه ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه یکی نامش از کان کنی می‌گشاد یکی تهمت ره زنی می‌نهاد سرانجامش آزاد نگذاشتند به شاه جهان قصه برداشتند که آمد تهی دستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور به تاریخ یکسال یا بیش و کم بدست آوریدست چندین درم که گر شه گمارد بر آن ده دبیر ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر یکی نانوا مرد بد بینوا نه آبی روان و نه نانی روا کنون لعل و گوهر فروشی کند خرد کی در این ره خموشی کند نه پیشه نه بازارگانی نه زرع چنین مایه را چون بود اصل و فرع صواب آنچنان شد که شاه جهان از احوال او باز جوید نهان جهاندار فرمود کان زاد مرد فرو شوید از دامن خویش گرد به خلوت کند شاه را دستبوس ز تشنیع برنارد آوای کوس درم دار مقبل به فرمان شاه به خدمت روان شد سوی بارگاه درون رفت و بوسید شه را زمین زمین بوس چون کرد خواند آفرین چو شاه جهانش جوان دید بخت جوانبخت را خواند نزدیک تخت بسی نیک و بد مرد را کرد یاد سخنها کزو گنج شاید گشاد که مردی عزیزی و آزاد چهر به فرخندگی در تو دیده سپهر شنیدم چو اینجا وطن ساختی به یک روزه روزی نپرداختی کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید که نتواندش کاروانها کشید بباید چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج اگر راست گفتی که چونست حال زمن ایمنی هم به سر هم به مال وگر بر دروغ افکنی این اساس سر و مال بستانم از ناسپاس نیوشنده چون دید کز خشم شاه بجز راستی نیست او را پناه زمین بوس شه تازه‌تر کرد باز چنین گفت کای شاه عاجز نواز ندیده جهان نقش بیداد تو به نیکی شده در جهان یاد تو رعیت زدادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند مرا مال و نعمت زمین زاد توست هم از داده تو هم از داد توست اگر می‌پذیری زمن هر چه هست بگو تا برافشانم از جمله دست به کمتر غلامی دهم شاه را زنم بوسه این خاک درگاه را چو شه گفت کاحوال خود باز گوی بگویم که این آب چون شد به جوی من اول که اینجا رسیدم فراز تهی دست بودم ز هر برگ و ساز دلم را غم بی‌نوائی شکست گرفتم ره نانوائی بدست وزان پیشه نیزم نوائی نبود که در کار و کسبم وفائی نبود به شهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ ز هر سو سراسیمه می‌تاختم به بی برگی آن برگ می‌ساختم زنی داشتم قانع و سازگار قضا را شد آن زن ز من باردار به سختی همی گشت ز ما سپهر شد از مهر گردنده یک باره مهر زن پاکدامن‌تر از بوی مشک شکیبنده با من به یک نان خشک چو آمد گه زادن او را فراز به کشگینه‌ی گرمش آمد نیاز ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ نبودم بجز خون در آن خانه هیچ من و زن در آن خانه تنها و بس مرا گفت کی شوی فریاد رس اگر شوربائی به چنگ آوری من مرده را باز رنگ آوری وگرنه چنان دان که رفتم ز دست ستمگاره شد باد و کشتی شکست چو من دیدم آن نازنین را چنان برون رفتم از خانه زاری کنان ز سامان به سامان همه کوی و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر ندیدم دری کان نه در بسته بود که سختی به من سخت پیوسته بود رسیدم به ویرانه‌ای دور دست درو درگهی با زمین گشته پست بسی گرد ویرانه کردم طواف شتابنده چون دیو در هر شکاف سرائی کهن یافتم سالخورد دری در نشسته بر او دود و گرد در او آتشی روشن افروخته بر او هیمه خروارها سوخته سیه زنگیی دیدم آتش پرست سفالین سبوئی پر از می بدست بر آتش نهاده لویدی فراخ نمک سود فربه در او شاخ شاخ چو زنگی مرا دید برجست زود بپیچید برخود به کردار دود به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد شبیخون من چونت آمد به یاد تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟ به دزدی شدن پیش دزدان خطاست من از هول زنگی و تیمار خویش فروماندم آشفته در کار خویش زبان برگشادم به آیین زنگ دعا گفتم آوردم او را به چنگ که از بینوائی و بی‌مایگی گرفتم در این سایه همسایگی جوانمردی چون تو شیرافکنی شنیدم به افسانه از هر تنی نخوانده به مهمان تو تاختم سر خویش در پایت انداختم مگر کز تو کارم به جائی رسد در این بینوائی نوائی رسد چو زنگی زبان مرا چرب دید وزآن گونه گفتار شیرین شنید از آن چرب و شیرین رها کرد حرب که دشمن فریبست شیرین و چرب بگفتا خوری باده دانی سرود؟ بگفتم بلی پیشم آورد رود از او بستدم رود عاشق‌نواز ز بی سازیش پرده بستم به ساز سر زخمه بر رود بگماشتم سرودی فریبنده برداشتم درآوردم او را به بانگ و خروش چو دیگی که از گرمی آید به جوش گهی خورد ریحانیی زان سفال گهی کوفت پائی به امید مال زدم زخمه‌ای چند زنگی فریب برون بردم از جان زنگی شکیب حریفانه با من درآمد به کار چو سرمست شد کرد راز آشکار که امشب در این کاخ ویرانه رنگ به امید مالی گرفتم درنگ دگر زنگیی هست همزاد من که می خوردنش نیست بی یاد من یکی گنجدان یافتیم از نهفت که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت مگر ما که هستیم چون اژدها ز دل کرده آزرم هر کس رها بود سالی اکنون کزان کان گنج خوریم و نداریم خود را به رنج من اینجا نشستم چنین بیهمال دگر زنگیی رفته جویای مال ز گنجینه‌ی آن همه سیم و زر همانا که یک پشته مانده دگر چو امشب رسیدی تو مهمان ما روانست حکم تو بر جان ما به شرطی که چون آید آن ره نورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد تو در کنج کاشانه پنهان شوی شکیبنده چون شخص بیجان شوی که من در دل آن دارم ای هوشمند که آن اژدها را رسانم گزند هر آن گنج کارد به تنها برم به کنجی نشینم به تنها خورم تو را نیز از آن قسمتی بامداد دهم تا دلت گردد از تاج شاد من و زنگی اندر سخن گرم رای که ناگه به گوش آمد آواز پای ز جا جستم و در خزیدم به کنج گهی خار در خاطرم گه ترنج درآمد سیه چهره‌ای چون زگال به پشت اندر آورده یک پشته مال نهادش به سختی ز گردن به زیر برو گردنی سخت چون تند شیر از آن پیش کان پشته را باز کرد یکی نیمه زان شوربا باز خورد نگه کرد همزاد او خفته بود همان کرد با او که او گفته بود بزد تیغ پولاد بر گردنش سرش را بیفکند در دامنش من از بیم از آنان که افتم ز پای دگر باره خود را گرفتم بجای چو زنگی سر یار خود را برید تنش را به خنجر زهم بردرید یکی نیمه در بست و بر زد به دوش برون رفت و من مانده بی‌عقل و هوش پس از مدتی کان برآمد دراز نگه کردم آمد دگر باره باز دگر نیمه را همچنان کرد خرد به آیین پیشینه در بست و برد چو دیدم که هنجار او دور بود شب از جمله شبهای دیجور بود بدان گنج پویان شدم چون عقاب سوی پشته‌ی مال کردم شتاب به پشت اندر آوردم آن پشته را چو زنگی دگر زنگی کشته را وزان شور با ساغری گرم جوش ربودم سوی خانه رفتم خموش چنان آمدم سوی ایوان خویش که جز دولتم کس نیفتاد پیش چو در خانه رفتم به نیروی بخت نهادم ز دل بارو از پشت رخت به گوش آمد آواز نو زاد من وزان شادتر شد دل شاه من به زن دادم آن شوربا را بخورد پس از صبر کردن بسی شکر کرد ز فرزند فرخنده دادم خبر پسر بود و باشد پسر تاج سر گشادم گره‌ی رخت سربسته را به مرهم رساندم دل خسته را چه دیدم یکی گنج کانی در او ز یاقوت و زر هر چه دانی دراو به گنجی چنان کان گوهر شدم وزان شب چو دریا با توانگر شدم به فرزند فرخ دلم شاد گشت که با گوهر و گنج همزاد گشت همه مال من زان شب آمد پدید که شب با گهر بد گهر با کلید چنین بود گوینده را سرگذشت سخن کامد آنجا ورق در نوشت شه از وقت مولود فرزند او خبر جست و از حال پیوند او شد آن گوهری مرد و از جای خویش نمودار آن طالع آورد پیش شه آن نسخه را هم بدانسان که بود به والیس دانا فرستاد زود که احوال این طالع از هر چه هست چنان کن که ز اختر آری به دست بدو نیک او را نهانی بجوی چویابی نهان آشکارا بگوی چو آمد به والیس فرمان شاه سوی اختران کرد نیکو نگاه نظر کردن هر یکی بازجست شد احوال پوشیده به روی درست نبشت و فرستاد از آنجاکه دید نه ز آنجا که از کس حکایت شنید چو شه نامه حکم والیس خواند در آن حکم نامه شگفتی بماند نمودار طالع چنان کرده بود از آن نقش‌ها کز پس پرده بود که این بانوا نانوا زاده‌ایست که از نور دولت نواداده‌ایست به بی برگی از مادر انداخته چو زاده فلک برگ او ساخته پدر گشته فرخ ز پرواز او توانگر ز پیروزی راز او همانا که چون زاده باشد بجای نهاده بود بر سر گنج پای ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش لطف کرد با مرد گوهر فروش پس آنگاه بسیار بنواختش یکی از ندیمان خود ساختش شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه است که فروزنده‌تر از گوهر شهوار بود « دل من مایل آن لعبت فرخار بود جان من در ره آن شوخ دل آزار بود زلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبی توده‌ی مشک دمد طبله‌ی عطار بود مست از خانه‌ی خود چون بخرامد بیرون دل ز دستش برود هر چه که هشیار بود» ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهی من بس که در ره گذرش کشته‌ی بسیار بود چنگ در تار سر زلف بتی باید زد زان که حیف است کسی این همه بی کار بود در ره عشق بریزد آن چه تو را دربار است ره رو کعبه همان به که سبک بار بود به که در پرده بپوشند رخ خوبان را راز عشاق چرا بر سر بازار بود زان خریدار سیه چشم غزالانم من که غزلهای مرا شاه خریدار بود سبب نقطه‌ی ایجاد ملک ناصر دین که مدار فلکش در خط پرگار بود ملکا شعر فروغی همه در مدحت توست که چنین صاحب اشعار گهربار بود من اگر نالم اگر عذر آرم پنبه در گوش کند دلدارم هر جفایی که کند می رسدش هر جفایی که کند بردارم گر مرا او به عدم انگارد ستمش را به کرم انگارم داروی درد دلم درد وی است دل به دردش ز چه رو نسپارم عزت و حرمتم آنگه باشد که کند عشق عزیزش خوارم باده آنگه شود انگور تنم که بکوبد به لگد عصارم جان دهم زیر لگد چون انگور تا طرب ساز شود اسرارم گر چه انگور همه خون گرید که از این جور و جفا بیزارم پنبه در گوش کند کوبنده که من از جهل نمی‌افشارم تو گر انکار کنی معذوری لیک من بوالحکم این کارم چون ز سعی و قدمم سر کردی آنگهی شکر کنی بسیارم دلم ربودی و رفتی ولی نمی‌روی از دل بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل گرم وصول میسر شود که منزل قربست کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین روا مدار که گردد چو وعده‌های تو باطل فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده بورطه‌ئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل مفارقت متصور کجا شود که بمعنی میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان بسی جان‌های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش بسی زخمست بی‌دشنه ز پنج و چار وز شش نه ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش زهی شیرین که می‌سوزم چو از شمعش برافروزم زهی شادی امروزم ز دولت‌های فردایش چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش هرتار که در طره عنبر شکستنش پیوند نهالی برگ جان من استش ترسم ز دماغ دل من دود برآرد آن دوده که زیب ورق یاسمنستش می‌سوزدم از آرزوی رنگی و بوئی با آن که گل و لاله چمن در چمنستش هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز زان جوهر جان دور که در پیرهنستش شیرین همه ناز است ولی ناز دل‌آشوب از گوشه‌ی چشمی است که با کوهکنستش گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست رنجید همانا که درین هم سخن استش در سینه‌ی گرمم دل آواره در آن کوی مرغیست که درآتش سوزان وطنستش هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز اهلیت سلطانی صد انجمنستش گر جان رود از تن نرود محتشم از جا کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود و اندیشه‌ی تو از دل و جانم نمی‌رود گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود از مشرب وصال خود این جان تشنه را آبی بده که دست به نانم نمی‌رود دانم یقین که ماه رخی قاتل من است جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود روی درکش ز دهر دشمن روی پشت برکن به چرخ کافر خوی مردمی از نهاد کس مطلب خرمی از مزاج دهر مجوی با بلاها بساز و تن در ده کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی دود وحشت گرفت چهره‌ی عمر آب دیده بریز و پاک بشوی اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی چند ازین یوسفان گرگ صفت چند ازین دوستان دشمن روی دل خاقانی از جهان بگسست باز شد رب لاتذرنی گوی خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی عاشق روی تو می‌نازد به خیل عاشقان پادشاهی می‌کند صیدی که صیادش تویی مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست بر نمی‌خیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی گاو جولان می‌نیاید بر زمین از سرکشی پای آن توسن که اندر خانه‌ی زینش تویی می‌برم رشک نظربازی که از بخت بلند در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی گر ببارد اشک گلگون دیده‌ی من دور نیست کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی بیش از این از ملک هر سالی مرا خرده‌ای از هر کناری آمدی در وثاقم نان خشک و تره‌ای در میان بودی چو یاری آمدی گه گهی هم باده حاضر میشدی گر ندیمی یا نگاری آمدی نیست در دستم کنون از خشک و تر زآنچه وقتی در کناری آمدی غیر من در خانه‌ام چیزی نماند هم نماندی گر به کاری آمدی کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست من سری دارم و در پای تو خواهم بازید خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم ز لبهای تو می‌نوشم، ز رخسار تو گل چینم شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی به هر چیزی که روی آرم درو روی تو می‌بینم اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی زکات حسن اگر بدهی به من باری که مسکینم جهانی شاد و غمگین‌اند از هرج و وصال تو به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران تو با من کین بی‌مهری و با تو مهر بی‌کینم نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی که من بی‌وصل تو بی‌جان و بی‌عشق تو بی‌دینم چنان افتاده‌ی عشقت شدم جانا که چون سعدی «ز دستم بر نمی‌آید که یک دم بی تو بنشینم» بدیدم چشم مستت رفتم از دست گوام دایر دلی گویائی هست ؟ دلم خود رفت و میترسم که روزی به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟ بب زندگی این خوش عبارت لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟ دمی بر عاشق خود مهربان شو کج‌ای مهروانی کسب اومی کست ؟ اگر روزی ببینم روی خوبت به جم شهر اندر واسر زبان دست؟ ز عشقت گر همام از جان برآید مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟ به گوش خاوا کنی پشتش بوینی به بویت خسته بی جهنامه سرمست گر مریدی ز دار دور شود در مریدی در آن حضور شود چون ترا نیز عزم این راهست دل تو زین عزیمت آگاهست رخ به راه آر و رخت بر خر نه جای پرداز و پای بر در نه چار عنصر به چار میخ در آر شاخ تن را ز بار وبیخ درآر مرم از دار، تا به تخت رسی پای بردار، تا به بخت رسی شیر مردان دین به آخر کار نردبانی بساختند از دار تا بدان نردبان نگاه کنی بر نهی پای و برگ راه کنی آنکه بالای نردبان بلاست راه بالات مینماید راست تا تو جز چوب و در ندانی دید رازهای دگر ندانی دید سخن عشق زیر و بالا نیست در ره عشق رخت و کالا نیست نزد مردان بلا و بخت یکیست پیش عشاق دار و تخت یکیست نتراشند جز به یک منوال تخت مردان و تخته غسال تاجشان بی سری و سامانیست تخت تابوت عالم فانیست نیست در راه عشق پیچ مپیچ روشنی در فناست، دیگر هیچ با تو تا ذره‌ای ز هستی هست همچنان نام بت‌پرستی هست بت تن را بهل، که بیش ارزی بت تست آن، بروچه ملیرزی؟ بت شکن باش، تا که چست شوی بت رها کن، که تن درست شوی تاج و تختی که پاو سر داند عاشقش کم ز خاک در داند چه بود چوب خشک یا زر زرد؟ که بدان پای و سر نگارد مرد تخت مردان ز عزتست و سکون تاجشان سر امر «کن فیکون» برچنین تاج و تخت کن شاهی تا بگیری ز ماه تا ماهی بر فلک بی‌عروج نتوان رفت به سفر بی‌خروج نتوان رفت نفس با عقل چون یگانه شود کی چو تن مبتلای خانه شود؟ نفس را عقل کن به دانش و داد تا به عرشت برآورد چون باد علم نفس ترا به عقل کند این سخن دل درست نقل کند دور کن حرص خورد و خواب از خود سهل کن باربان و آب از خود جز ریاضت مکن دگر پیشه تا شود بی کدورت اندیشه مده اندیشه جز به جان خرد آشنا گرد با روان خرد جز خرد نیست کز خدا گوید روح ازو گفت هر چه وا گوید نفس تا بر خرد ندارد گوش نتواند حدیثی از سر هوش مهل این نفس را دمی بی‌فکر تا بیابی هزار گوهر بکر بکن از راه حکمت و معقول سیر در عالم نفوس و عقول گرچه نتوان که ذات بین گردی زین دو گوهر صفات بین گردی هرچه فانیست در ضمیر مهل جز به باقی مده تصور دل فکر صافی ز ذوفنون خیزد فکر آشفته از جنون خیزد فکر چون صاف شد، صفات دهد رخ به درگاه اصطفات دهد هرچه فانیست خود خیال بود فکر فانی ترا وبال بود نتوانی به چشم سر دیدن جز سروریش و بام و در دیدن چشم سرت لقا تواند دید نفس باقی بقا تواند دید جان چو باقیست او بقا جوید تن فانی چه ارتقا جوید؟ ده نشین به دود سوی رز خویش جنبش هر کسی به مرکز خویش علم باقی بدان که چیست؟ بجوی وین بقا در دیار کیست؟ بپوی لوح نفس از خیال خالی کن پر ازین نقش لایزالی کن هر چه در جنت تو دیده شود هم ز کردارت آفریده شود وان عذابی که سرنوشته تست هم یقین‌دان که سرگذشته تست عملت پیش میرود به بهشت تا ز بهر تو خانه سازد و کشت خلق نیک توحور خواهد شد رای عالی قصور خواهد شد گفته‌ای خوش که بر زبان آید مرغ و حلوای پخته‌زان آید شاخهای مرصع از گوهر سخن تست، ازین سخن مگذر کوثر از دانش لدنی خاست سلسبیل از طریق جستن راست خوب کاران او چو کشت کنند گاو در خرمن بهشت کنند آنکه فردا بهشت فاش برند پیشه‌کاران دانه پاش برند آدم از جهل بست برتوشه از چنان خرمن اینچنین خوشه هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول با سه عیب چنین مباش فضول بر عصای قبول تکیه مزن که «عصی آدمت» زند گردن تا دلت مرغ پخته خواهد و می چون نهی در بهشت باقی پی؟ بگذر زین بهشت پردانه در بهشت خدای برخانه تو به دهقان رها کن و بیوه گندم و مرغ و قلیه و میوه زان رحیق اردمی دونوش کنی هم چو دریا ز عشق جوش کنی تا که دریاست جوش دریا هست جهد کن تا شوی چو دریا مست جوش دریا تمام خواهد بود جوش تست آنکه خام خواهد بود از عشق در اندرون جانم دردی است که مرهمی ندانم بی روی کسی که کس ندید است خونابه گرفت دیدگانم از بس که نشان از بجستم نه نام بماند و نه نشانم گویند که صبر کن ولیکن چون صبر نماند چون توانم جانا چو تو از جهان برونی جان گیر و برون بر از جهانم زین مظلم جای خانه‌ی دیو برسان به بقای جاودانم بی تو نفسی به هر دو عالم زنده بنمانم ار بمانم تا عشق تو در نوشت لوحم مانند قلم به سر دوانم عطار به صبر تن فرو ده تا علم یقین شود عیانم چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت بر در موسی کلیم الله رفت رو همی‌مالید در خاک او ز بیم که مرا فریاد رس زین ای کلیم گفت رو بفروش خود را و بره چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه بر مسلمانان زیان انداز تو کیسه و همیانها را کن دوتو من درون خشت دیدم این قضا که در آیینه عیان شد مر ترا عاقل اول بیند آخر را بدل اندر آخر بیند از دانش مقل باز زاری کرد کای نیکوخصال مر مرا در سر مزن در رو ممال از من آن آمد که بودم ناسزا ناسزایم را تو ده حسن الجزا گفت تیری جست از شست ای پسر نیست سنت کید آن واپس به سر لیک در خواهم ز نیکوداوری تا که ایمان آن زمان با خود بری چونک ایمان برده باشی زنده‌ای چونک با ایمان روی پاینده‌ای هم در آن دم حال بر خواجه بگشت تا دلش شوریده و آوردند طشت شورش مرگست نه هیضه‌ی طعام قی چه سودت دارد ای بدبخت خام چار کس بردند تا سوی وثاق ساق می‌مالید او بر پشت ساق پند موسی نشنوی شوخی کنی خویشتن بر تیغ پولادی زنی شرم ناید تیغ را از جان تو آن تست این ای برادر آن تو چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین چو گل چهره‌ی سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچه‌ی شیر دید چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش یکی بنده‌ام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود به چهر تو ماند همی چهره‌ام چو آن تو باشد مگر زهره‌ام وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفت‌وگوی همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود به یک گوشه‌ی تخت دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم سینه و بر فراخ دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی برتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد زلف را تاب داد چندانی که نه عقلی گذاشت نه جانی نیست در چار حد جمع جهان بی سر زلف او پریشانی کس چو زلف و لبش نداد نشان ظلماتی و آب حیوانی دهن اوست در همه عالم عالمی قند در نمکدانی دی برای شکر ربودن ازو می‌شدم تیز کرده دندانی لیک گفتم به قطع جان نبرم او چنین تیز کرده مژگانی بامدادی که تیغ زد خورشید مگر از حسن کرد جولانی گوی سیمین او چو ماه بتافت گشت خورشید تنگ میدانی لاجرم شد ز رشک او جاوید زرد رویی کبود خلقانی جرم خورشید بود کز سر جهل پیش رویش نمود برهانی هست نازان رخش چنانکه به حکم هرچه او کرد نیست تاوانی ماه رویا اسیر تو شده‌اند هر کجا کافر و مسلمانی صد جهان عاشقند جان بر دست جمله در انتظار فرمانی پرده برگیر تا برافشانند هرکجا هست جان و ایمانی چند سازی ز زلف خم در خم دار اسلام کافرستانی تا به دامن ز عشق تو شق کرد هر که سر بر زد از گریبانی ندمد در بهارگاه دو کون سبزتر از خط تو ریحانی نتواند شکفت در فردوس تازه‌تر از رخت گلستانی من چنانم ز لعل سیرابت که بود تشنه در بیابانی گر دهی شربتیم آب زلال شوم از عشق آتش‌افشانی ورنه در موکب ممالک تو کرده گیر از فرید قربانی آن چیست کز آن طبق همی تابد چون عاج به زیر شعر عنابی ساقش به مثل چو ساعد حورا دستش به مثال پای مرغابی اندر دل ما تویی نگارا غیر تو کلوخ و سنگ خارا هر عاشق شاهدی گزیدست ما جز تو ندیده‌ایم یارا گر غیر تو ماه باشد ای جان بر غیر تو نیست رشک ما را ای خلق حدیث او مگویید باقی همه شاهدان شما را بر نقش فنا چه عشق بازد آن کس که بدید کبریا را بر غیر خدا حسد نیارد آن کس که گمان برد خدا را گر رشک و حسد بری برو بر کین رشک بدست انبیا را چون رفت بر آسمان چارم عیسی چه کند کلیسیا را بوبکر و عمر به جان گزیدند عثمان و علی مرتضا را شمس تبریز جو روان کن گردان کن سنگ آسیا را کنون از بزرگی خسرو سخن بگویم کنم تازه روز کهن بران سان بزرگی کس اندر جهان ندارد بیاد از کهان و مهان هر آنکس که او دفتر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند هم داستان مبادا که گستاخ باشی به دهر که از پای زهرش فزونست زهر مساایچ با آز و با کینه دست ز منزل مکن جایگاه نشست سرای سپنجست با راه و رو تو گردی کهن دیگر آرند نو یکی اندر آید دگر بگذرد زمانی به منزل چمد گر چرد چو برخیزد آواز طبل رحیل به خاک اندر آید سر مور وپیل ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفت که چندی سزاواری دستگاه بزرگی و اورنگ و فر و سپاه کزان بیشتر نشنوی در جهان اگر چند پرسی ز دانا مهان ز توران وز هند وز چین و روم ز هرکشوری کان بد آباد بوم همی باژ بردند نزدیک شاه به رخشنده روز و شبان سیاه غلام و پرستنده از هر دری ز در و ز یاقوت و هر گوهری ز دینار و گنجش کرانه نبود چنو خسرو اندر زمانه نبود ز شاهین وز باز و پران عقاب ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب همه برگزیدند پیمان اوی چو خورشید روشن بدی جان اوی نخستین که بنهاد گنج عروس ز چین و ز برطاس وز روم و روس دگر گنج پر در خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش ردان همان تازیان نامور بخردان دگر گنج باد آورش خواندند شمارش بکردند و در ماندند دگر آنک نامش همی‌بشنوی تو گویی همه دیبه‌ی خسروی دگر نامور گنج افراسیاب که کس را نبودی به خشکی و آب دگر گنج کش خواندی سوخته کزان گنج بد کشور افروخته دگر آنک بد شادورد بزرگ که گویند رامشگران سترگ به زر سرخ گوهر برو بافته به زر اندرون رشته‌ها تافته ز رامشگران سرکش ور بار بد که هرگز نگشتی به آواز بد به مشکوی زرین ده و دوهزار کنیزک به کردار خرم بهار دگر پیل بد دو هزار و دویست که گفتی ازان بر زمین جای نیست فغستان چینی و پیل و سپاه که بر زین زرین بدی سال و ماه دگر اسب جنگی ده و شش هزار دو صد بارگی کان نبد در شمار ده و دوهز را اشتر بارکش عماری کش وگام زن شست وشش که هرگز کس اندر جهان آن ندید نه از پیر سر کاردانان شنید چنویی به دست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار و تنگی مدار تو بی رنجی از کارها برگزین چو خواهی که یابی بداد آفرین که نیک و بد اندر جهان بگذرد زمانه دم ما همی‌بشمرد اگر تخت یابی اگر تاج و گنج وگر چند پوینده باشی به رنج سرانجام جای تو خاکست و خشت جز از تخم نیکی نبایدت کشت فرستد مژده‌ی وصلی چو خو کردم به هجرانش که بر جانم نهد دردی بتر از درد رحمانش رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان درهای آسمان معانی گشوده بود شد نفس مطمنه‌ی او باز جای خویش که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود دست کمال بر کمر آسمان نشاند آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود او را فلک برای طبیبی خویش برد کز دیرباز داروی او آزموده بود آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود بی او یتیم و مرده دلند اقربای او کو آدم قبایل و عیسی دوده بود آدینه بود صاعقه‌ی مرگ او بلی طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک کاین عم به جای تو پدری‌ها نموده بود چوآمد به بهرام زین آگهی که تازه شد آن فر شاهنشهی همانگه ز لشکر یکی نامجوی نگه کرد با دانش و آب روی کجا نام او بود دانا پناه که بهرام را او بدی نیک خواه دبیر سرافراز را پیش خواند سخنهای بایسته چندی براند بفرمود تا نامه‌های بزرگ نویسد بران مهتران سترگ بگستهم و گردوی و بندوی گرد که از مهتران نام گردی ببرد چو شاپور و چون اندیان سوار هرآنکس که بود از یلان نامدار سرنامه گفت از جهان آفرین همی‌خواهم اندر نهان آفرین چوبیدار گردید یکسر ز خواب نگیرید بر بد ازین سان شتاب که تا درجهان تخم ساسانیان پدید آمد اندر کنار و میان ازیشان نرفتست جزبرتری بگرد جهان گشتن و داوری نخست از سر بابکان اردشیر که اندر جهان تازه شد داروگیر زمانه ز شمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت نخستین سخن گویم از اردوان ازان نامداران روشن روان شنیدی که بر نامور سوفزای چه آمد ز پیروز ناپاک رای رها کردن ازبند پای قباد وزان مهتران دادن او را بباد قباد بد اندیش نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت چنان نامور نیک دل را بکشت برو شد دل نامداران درشت کسی کو نشاید به پیوند خویش هوا بر گزیند ز فرزند خویش به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج از چوب شیز بساسانیان تا ندارید امید مجویید یاقوت از سرخ بید چواین نامه آرند نزد شما که فرخنده باد او رمزد شما به نزدیک من جایتان روشنست برو آستی هم ز پیراهنست بیک جای مان بود آرام و خواب اگر تیره بد گر بلند آفتاب چو آیید یکسر به نزدیک من شود روشن این جان تاریک من نیندیشم از روم وز شاهشان بپای اندر آرم سر و گاهشان نهادند برنامه‌ها مهر اوی بیامد فرستاده راه جوی بکردار بازارگانان برفت بدرگاه خسرو خرامید تفت یکی کاروانی ز هرگونه چیز ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز بدید آن بزرگی و چندان سپاه که گفتی مگر بر زمین نیست راه به دل گفت با این چنین شهریار نخواهد ز بهرام یل زینهار یکی مرد بی‌دشمنم پارسی همان بار دارم شتروار سی چراخویشتن کرد باید هلاک بلندی پدیدار گشت ازمغاک شوم نامه نزدیک خسروبرم به نزدیک او هدیه‌ی نوبرم باندیشه آمد به نزدیک شاه ابا هدیه و نامه ونیک خواه درم برد و با نامه‌ها هدیه برد سخنهاش برشاه گیتی شمرد جهاندار چون نامه‌ها را بخواند مر او را بکرسی زرین نشاند بدو گفت کای مرد بسیاردان تو بهرام را نزد من خوار دان کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام فزون‌تر مجو اندرین کار نام بفرمود تا نزد او شد دبیر مران پاسخ نامه را ناگزیر نوشت اندران نامه‌های دراز که این مهتر گرد گردن فراز همه نامه‌های تو برخواندیم فرستاده را پیش بنشاندیم به گفتار بیکار با خسرویم به دل با تو همچون بهار نویم چولشکر بیاری بدین مرز وبوم که اندیشد از گرز مردان روم همه پاک شمشیرها برکشیم به جنگ اندورن رومیان را کشیم چو خسرو ببیند سپاه تو را همان مردی و پایگاه تو را دلش زود بیکار ولرزان شود زپیشت چو روبه گریزان شود بدان نامه‌ها مهر بنهاد شاه ببرد ان پسندیده‌ی نیک خواه بدو گفت شاه ای خردمند مرد برش گنج یابی ازین کارکرد مرو را گهر داد و دینار داد گرانمایه یاقوت بسیار داد بدو گفت کاین نزد چوبینه بر شنیده سخنها برو بر شمر گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من گریه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن چونک چنین کنی بتا بس به نواست کار من بند من است مشتبه باز گشا گره گره تا که برهنه‌تر شود خفیه و آشکار من ترک حیا و شرم کن پشت مراد گرم کن پشت من و پناه من خویش من و تبار من نیست قبول مست تو باده ز غیر دست تو آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من داد هزار جان بده باده آسمان بده تا که پرد همای جان مست سوی مطار من جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها مقعد صدق بررود صادق حق گزار من باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به فتنه و شر نشسته به ای شه باوقار من باده همی‌زند لمع جان هزار با طمع مست و پیاده می طپد گرد می سوار من دست بدار از این قدح گیر عوض از آن فرج تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من هیچ نیرزد این میش نی غلیان و نی قیش این بفروش و باده بین باده بی‌کنار من دست نلرزدت از این بی‌خرد خوش رزین جام گزین و می ببین از کف شهریار من پر ز حیات جام او مشک و عبر ختام او دیو و پری غلام او چستی و انتشار من برجه ساقیا تو گو چون تو صفت کننده کو ای که ز لطف نسج او سخت درید تار من تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟ اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت داغ دگر این است که از گریه بشستم آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت که افزایش آب این جام چیست نجومیست گر آلت هندویست چنین داد پاسخ که ای شهریار تو این جام را خوارمایه مدار که این در بسی سالیان کرده‌اند بدین در بسی رنجها برده‌اند ز اختر شناسان هر کشوری به جایی که بد نامور مهتری بر کید بودند کین جام کرد به روز سپید و شب لاژورد همی طبع اختر نگه داشتند فراوان درین روز بگذاشتند تو از مغنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد ز آهن‌کشان به طبع این چنین هم شدست آب‌کش ز گردون پذیره همی آب خوش همی آب یابد چو گیرد کمی نبیند به روشن دو چشم آدمی چو گفتار دانا پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش چنین گفت پیران میلاد را که من عهد کید از پی داد را همی نشکنم تا بماند به جای همی پیش او بود باید به پای که من یافتم زو چنین چار چیز بروبر فزونی نجوییم نیز دو صد بارکش خواسته بر نهاد صد افسر ز گوهر بران سر نهاد به کوه اندر آگند چیزی که بود ز دینار وز گوهر نابسود چو در کوه شد گنجها ناپدید کسی چهره‌ی آگننده ندید همه گنج با آنک کردش نهان ندیدند زان پس کس اندر جهان ز گنج نهان کرده بر کوهسار بیاورد با خویشتن یادگار به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت به راه جستجویت هرکه کمتر می‌کند کوشش نمی‌بیند دل وی جز کشش از زلف دلجویت تو را آن یار می‌سازد که باشد قبله‌اش غیری کند در سجده‌های سهو محراب خود ابرویت چه میسائی رخ رغبت به پای آن که می‌داند کف پای بت دیگر به از آئینه‌ی رویت ز دست‌آموز مرغ دیگران بازی مخور چندین به بازی گر سری برمی‌کند از حقله‌ی مویت سیه چشمی برو افسون و مست اکنون محال است این که افروزد چراغی از دل وی چشم جادویت تو را این بس که هرگز محتشم نشنید ازو حرفی که خالی باشد از بدگوئی رخسار نیکویت مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است مگر از چهره او باد صبا پرده ربود که هزاران قمر غیب درخشان شده است هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است بهر هر کشته او جان ابد گر نبود جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند که حیات و خبرش پرده ایشان شده است گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است می‌شد چو رضیع رازق پاک جلیل ملک و فلک و ملک به دارا تحویل هر ملک و تجمل که اهم بود ز فلک دهر آن همه افکند به شاه اسمعیل بود در مرو شاه جان زالی همچون زال جهان کهنسالی روزی آمد ز خنجر ستمی بر وی از یک دو لشکری المی از تظلم زبان چو خنجر کرد روی در رهگذار سنجر کرد دید کز راه می‌رسد سنجر برده از سرکشی به کیوان سر بانگ برداشت کای پریشان کار کوش خود سوی سینه‌ریشان دار! گوش سنجر چو آن نفیر شنید بارگی سوی گنده‌پیر کشید گفت کای پیرزن! چه افتادت که ز گردون گذشت فریادت؟ گفت: «من رنجکش یکی زال‌ام کمتر از صد به اندکی سال‌ام خفته در خانه‌ام سه چار یتیم دلشان بهر نیم نان به دو نیم غیر نان جوین نخورده طعام کرده شیرین دهان ز میوه به نام با من امسال گفت و گو کردند وز من انگور آرزو کردند سوی ده جستم از وطن دوریی تن نهادم به رنج مزدوری دستم اینک چو پنجه‌ی مزدور ز آبله پر، چو خوشه‌ی انگور چون ز ده دستمزد خود ستدم پر شد از آرزویشان سبدم با دل خرم و لب خندان رو نهادم به سوی فرزندان یک دو بیدادگر ز لشکر تو در ره عدل و ظلم یاور تو بر من خسته غارت آوردند سبدم ز آرزو تهی کردند این چه شاهی و مملکتداری‌ست؟ در دل خلق، تخم غم کاری‌ست؟ دست از عدل و داد داشته‌ای ظالمان بر جهان گماشته‌ای گرچه امروز نیست حد کسی که برآرد ز ظلم تو نفسی، چون هویدا شود سرای نهفت چه جواب خدای خواهی گرفت؟ دی نبودت به تارک سر، تاج وز تو فردا اجل کند تاراج به یک امروزت این سرور، که چه؟ در سر این نخوت و غرور، که چه؟ قبه‌ی چتر تو گشت بلند سایه‌ی ظلم بر جهان افگند تو نهاده به تخت، پشت فراغ میوه‌ی عیش می‌خوری زین باغ بیوگان در فغان ز میوه‌بری تو گشاده دهان به میوه‌خوری چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان بنگر حال زار مسکینان!» شاه سنجر چون حال او دانست صبر بر حال خویش نتوانست دست بر رو نهاد و زار گریست!!! گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟ تف برین خسروی و شاهی ما!! تف برین زشتی و تباهی ما!! شرم ما باد از این جهانداری!! شرم ما باد از این جهانخواری!! ما قوی شاد و دیگران ناشاد!! ما خوش آباد و ملک، ناآباد!! به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم هنوز دولت آن آستانه می‌خواهم گرم کند ز جفا همچو ریسمان باریک از آنچه هست سر سوزنی نمی‌کاهم دلم ز مهر رخش نیم ذره کم نکند اگر ز طیره کند همچو سایه در چاهم اگر به آب وصالش طمع کند غیری من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم بر آه سینه‌ی من دشمنان ببخشیدند به گوش دوست، همانا، نمی‌رسد آهم گر او به کار من خسته التفات کند چه التفات نماید به دولت و جاهم؟ به طوع حلقه‌ی مهرش کشیده‌ام در گوش حسود بین که: جدا می‌کند به اکراهم اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا التفاتی به اسیران بلا نیست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود همچو گل چند به روی همه خندان باشی همره غیر به گلگشت گلستان باشی هر زمان با دگری دست و گریبان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی جمع با جمع نباشند و پریشان باشی یاد حیرانی ما آری و حیران باشی ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد به جفا سازد و سد جور برای تو کشد شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست دیگری جز تو مرا اینهمه آزا نکرد جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد این ستمها دگری با من بیمار نکرد هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد گر ز آزردن من هست غرض مردن من مردم ، آزار مکش از پی آزردن من جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است چشم امید به روی تو گشادن غلط است روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست شرح درماندگی خود به که تقریر کنم عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است ترک زرین کمر موی میان بسیار است با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند قصد آزردن یاران موافق نکند مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت نکنم بار دگر یاد قد دلجویت دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش چند صبح آیم و از خاک درت شام روم از سر کوی تو خودکام به ناکام روم سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم از پیت آیم و با من نشوی رام روم دور دور از تو من تیره سرانجام روم نبود زهره که همراه تو یک گام روم کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد جان من این روشی نیست که نیکو باشد از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن درد من کشته‌ی شمشیر بلا می‌داند سوز من سوخته داغ جفا می‌داند مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند همه کس حال من بی سر و پا می‌داند پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم چند در کوی تو با خاک برابر باشم چند پا مال جفای تو ستمگر باشم چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم گره ابروی پرچین ترا بنده شوم حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم همه جا قصه‌ی درد تو روایت نکنم دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم خویش را شهره‌ی هر شهر و ولایت نکنم خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهیل است سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود نرد باری همچو ابراهیم ادهم‌وار زن سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟ بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟ ز سرو راست تری، یاد نسترن چه کنی ز لاله خوب‌تری دل به ارغوان چه دهی؟ چو غنچه تنگ دلی را به خنده‌ی چو شکر ز پسته‌ی دهن خویشتن نشان چه دهی؟ چو نرگس تو ز بیداد خون خلق بریخت تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟ بنفشه را چو زبان بر کشیده ای ز قفا به خیره سوسن پر فتنه را امان چه دهی؟ چو طوطی لب لعل تو در حدیث آمد به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟ اگر نه همچو فلک تند خوی و بد مهری مراد دشمن و تشویق دوستان چه دهی؟ بر آستان تو بگریستم به طیره شدی که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟ ای دلبر عیار ترا یار توان بود غمهای ترا با تو خریدار توان بود با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد با یاد تو اندر دهن مار توان بود بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری از دست گل وصل تو پر خار توان بود در آرزوی شکر و بادام تو صد سال بر بستر تیمار تو بیمار توان بود صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت با خصم تو در کشتن خود یار توان بود من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم تو را چون بنده‌ای گشتم به فرمانت کمر بندم سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... ) تو را از جمله بگزیدم بجز تو یار نپسندم به امیدت طربناکم به عشقت ( ... ) گهی از ذوق می‌گریم گهی از شوق می‌خندم بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... ) حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... ) چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم) اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم) بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... ) ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... ) به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... ) آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا گفت نیم عمر تو شد در فنا دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب لیک آن دم کرد خامش از جواب باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو گفت کل عمرت ای نحوی فناست زانک کشتی غرق این گردابهاست محو می‌باید نه نحو اینجا بدان گر تو محوی بی‌خطر در آب ران آب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد چون بمردی تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای گر تو علامه زمانی در جهان نک فنای این جهان بین وین زمان مرد نحوی را از آن در دوختیم تا شما را نحو محو آموختیم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف در کم آمد یابی ای یار شگرف آن سبوی آب دانشهای ماست وان خلیفه دجله‌ی علم خداست ما سبوها پر به دجله می‌بریم گرنه خر دانیم خود را ما خریم باری اعرابی بدان معذور بود کو ز دجله غافل و بس دور بود گر ز دجله با خبر بودی چو ما او نبردی آن سبو را جا بجا بلک از دجله چو واقف آمدی آن سبو را بر سر سنگی زدی سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده‌ی صافی که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم قتیل غمزه‌ی خونخوار ناتوان تو باشم گرم قبول کنی بنده‌ی کمین تو گردم ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم براستان که همان خاک آستان تو باشم اگر بب حیاتم هزار بار برآرند هنوز سوخته آتش سنان تو باشم تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت درای راه نوردان کاروان تو باشم چو از میان تو یک موی در کنار نبینم چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم ای پیک صبا حال پری چهره‌ی ما چیست وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست در سلسله‌ی زلف سراسیمه‌ی لیلی حال دل مجنون پراکنده‌ی ما چیست برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست گر زانکه نرنجیده‌ئی از ما بخطائی چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست دی نرگست از عربده می‌گفت که خواجو کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست در حضرت سلطان چمن چون همه بادست چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم سر مویی ز زلف خود نمودیم جهان را در بسی غوغا نهادیم چو آدم را فرستادیم بیرون جمال خویش بر صحرا نهادیم جمال ما ببین کین راز پنهان اگر چشمت بود پیدا نهادیم وگر چشمت نباشد همچنان دان که گوهر پیش نابینا نهادیم کسی ننهاد و نتواند نهادن طلسماتی که هر دم ما نهادیم مباش احوال مسمی جز یکی نیست اگرچه این همه اسما نهادیم یقین می‌دان که چندینی عجایب برای یک دل دانا نهادیم ز چندینی عجایب حصه‌ی تو اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم مشو مغرور چندین نقش زیراک بنای جمله بر دریا نهادیم اگر موجی از آن دریا برآید شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم اگر اینجا ز دریا برکناری جهانی پر غمت آنجا نهادیم وگر همرنگ دریا گردی امروز تو را سلطانی فردا نهادیم دل عطار را در عشق این راه چه گویی بی سر و بی پا نهادیم یک دل به سر کوی تو آباد نیابند یک جان زخم زلف تو آزاد نیابند از پس که گرفتار غمت شد همه دلها آفاق بگردند و دلی شاد نیابند روزی که روی مست و خرامان سوی بازار در شهر یکی صومعه آبادنیابند جان میکن و از بهر وفا دم مزن ای دل کاین مزد زخوبان پریزادنیا بند ناخورده خراشی ز سرتیشه‌ی هجران سنگی به سر تربت فرهاد نیابند بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله بسکه از پهلو به پهلو گشته‌ام در بزم غم کرده پهلویم سراسر همچو قانون آبله گل شد از خون دشت و دیگر راه بیرون شد نماند بسکه ما را پاره شده از قطع هامون آبله گر نیاید بر زمین پایش ز شادی دور نیست در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله نسبت خود می‌کند گوهر به دندانش درست در کف دستش از آن دارد صدف چون آبله زلف مشکینت که ازهر سو دلی شد بسته‌اش چیست هندویی که آورده‌ست بیرون آبله کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست گر فسون خوان را شود لبها ز افسون آبله وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست می‌شود بر دست من از بخت وارون آبله از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک پای سالک را در این راه است گلگون آبله راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد پای او در جستجوی دنیی دون آبله یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله سرور غالب امیرالممنین حیدر که شد در طریق جستجویش پای گردون آبله رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد در ره او پای انجم نیست جیحون آبله یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله بسکه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خویش شد کف دست صدف از در مکنون آبله ای خوش آن روزی که خود را افکنم در روضه‌اش همچو مجنون کرده پا در بر مجنون آبله خیز تا راه دعا پوییم وحشی زانکه شد پای طبع ما ز جست و جوی مضمون آبله تا درین گلزار ایام بهاران شاخ گل آورد از غنچه نورسته بیرون آبله آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حب او باد او را غنچه دل غرق خون چون آبله شاه تهماسب خسرو عادل که ز شاهان کسش ندیده عدیل داد انصاف و عدل داد الحق تا قیامت گذاشت ذکر جمیل به پسر داد نوبت شاهی زد به آهنگ خلد طبل رحیل نوبت او گذشت و شد تاریخ : نوبت داد شاه اسمعیل بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت تشنه‌ی وصل تو دل چون به درت کرد روی ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت چند زند بر نمک یار دلم گوییا به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت در ره ما هر که را سایه‌ی او پیش اوست از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت تا دل عطار دید هستی خود را حجاب رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت دی ره می‌خانه باز یافته بودم کار طرب را بساز یافته بودم جمله به می‌دادم و به مطرب و ساقی هر چه به عمری دراز یافته بودم آنچه نه عشق تو بود و رندی و مستی عین دروغ و مجاز یافته بودم راه دل رازدار بسته زبان را در حرم اهل راز یافته بودم نه پدر و چار مادر و سه پسر را پیش خود اندر نماز یافته بودم با همه پستی بلند همت خود را از دو جهان بی‌نیاز یافته بودم سایه‌ی دربان نگشت زحمت راهم زانکه ز سلطان جواز یافته بودم هر هوس و آرزو، که بود دلم را در رخ آن دلنواز یافته بودم در نظر اوحدی ز راه حقیقت نه در افلاک باز یافته بودم بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری بیا به دعوت شیرین ما چه می‌شوری حیات موج زنان گشته اندر این مجلس خدای ناصر و هر سو شراب منصوری به دست طره خوبان به جای دسته گل به زیر پای بنفشه به جای محفوری هزار جام سعادت بنوش ای نومید بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا شراب روح فزای و سماع طنبوری جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف به پیش ممن و کافر نهاده کافوری میان بحر عسل بانگ می‌زند هر جان صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان خراب و مست رهیده ز ناز مستوری قیامت‌ست همه راز و ماجراها فاش که مرده زنده کند ناله‌های ناقوری برآر باز سر ای استخوان پوسیده اگر چه سخره ماری و طعمه موری ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون بپوش خلعت میری جزای مأموری تو راست کان گهر غصه دکان بگذار ز نور پاک خوری به که نان تنوری شکوفه‌های شراب خدا شکفت بهل شکوفه‌ها و خمار شراب انگوری جمال حور به از بردگان بلغاری شراب روح به از آش‌های بلغوری خیال یار به حمام اشک من آمد نشست مردمک دیده‌ام به ناطوری دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی چه عار دارد سیاح جان از این عوری درخت شو هله ای دانه‌ای که پوسیدی تویی خلیفه و دستور ما به دستوری کی دیده‌ست چنین روز با چنان روزی که واخرد همه را از شبی و شب کوری کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا جهان شده‌ست چو سینا و سینه نوری دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان‌ها که کدخدای مقیمان بیت معموری مباش بسته مستی خراب باش خراب یقین بدانک خرابیست اصل معموری خراب و مست خدایی در این چمن امروز هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری به دست ساقی تو خاک می‌شود زر سرخ چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری غلام شعر بدانم که شعر گفته توست که جان جان سرافیل و نفخه صوری سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است که دیر و دور دهد دست وای از این دوری ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان اگر غفار نباشد بس است مغفوری کز آن طرف شنوااند بی‌زبان دل‌ها نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری بیا که همره موسی شویم تا که طور که کلم الله آمد مخاطبه طوری که دامنم بگرفته‌ست و می‌کشد عشقی چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری ز دست عشق کی جسته‌ست تا جهد دل من به قبض عشق بود قبضه قلاجوری اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست ای خشک درختی که در آن باغ نرستست وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست در مذهب عشاق به بیماری مرگست هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی می‌دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست گفت نوح ای سرکشان من من نیم من ز جان مردم بجانان می‌زیم چون بمردم از حواس بوالبشر حق مرا شد سمع و ادراک و بصر چونک من من نیستم این دم ز هوست پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست هست اندر نقش این روباه شیر سوی این روبه نشاید شد دلیر گر ز روی صورتش می‌نگروی غره شیران ازو می‌نشنوی گر نبودی نوح را از حق یدی پس جهانی را چرا بر هم زدی صد هزاران شیر بود او در تنی او چو آتش بود و عالم خرمنی چونک خرمن پاس عشر او نداشت او چنان شعله بر آن خرمن گماشت هر که او در پیش این شیر نهان بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان همچو گرگ آن شیر بر دراندش فانتقمنا منهم بر خواندش زخم یابد همچو گرگ از دست شیر پیش شیر ابله بود کو شد دلیر کاشکی آن زخم بر تن آمدی تا بدی کایمان و دل سالم بدی قوتم بگسست چون اینجا رسید چون توانم کرد این سر را پدید همچو آن روبه کم اشکم کنید پیش او روباه‌بازی کم کنید جمله ما و من به پیش او نهید ملک ملک اوست ملک او را دهید چون فقیر آیید اندر راه راست شیر و صید شیر خود آن شماست زانک او پاکست و سبحان وصف اوست بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست هر شکار و هر کراماتی که هست از برای بندگان آن شهست نیست شه را طمع بهر خلق ساخت این همه دولت خنک آنکو شناخت آنک دولت آفرید و دو سرا ملک و دولتها چه کار آید ورا پیش سبحان پس نگه دارید دل تا نگردید از گمان بد خجل کو ببیند سر و فکر و جست و جو همچو اندر شیر خالص تار مو آنک او بی نقش ساده‌سینه شد نقشهای غیب را آیینه شد سر ما را بی‌گمان موقن شود زانک ممن آینه‌ی ممن بود چون زند او نقد ما را بر محک پس یقین را باز داند او ز شک چون شود جانش محک نقدها پس ببیند قلب را و قلب را پس دریده بریده پیشی چند که ندیمان حضرت شاهند از چپ و راست خلق می‌رانند که کسی چند پاره در راهند □خدایگانا آنی که دوستدارانت ز نور رای تو دانم ستاره رای شوند قبول درگه تو چون بیافتند به قدر چو ساکنان مجره سپهرسای شوند به بنده خانه‌ی تو بر امید آنکه مگر به یمن طائر بختت طرب‌فزای شوند نشسته چار حریفند شاهد و شیرین بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند شرابشان نرسیدست زان همی ترسم که شاهدان همه ناگاده باز جای شوند به یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقی به کام بنده همین هر سه چار پای شوند اگر عزیز کنی شان به شیشه‌ای دو شراب حریف و بنده‌ی تو تا شراب گای شوند عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو تو به دست من چو مرغی مرده‌ای وقت شکار من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه به پیشگاه خرابات روی آوردم خرد که گرد برآورد از تک دریا هزار سال دود درنیابد او گردم فراختر ز فلک گشت سینه تنگم لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد که من سعادت بیمار و داروی دردم شرابخانه عالم شده‌ست سینه من هزار رحمت بر سینه جوامردم هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم چو دانه‌ای که بمیرد هزار خوشه شود شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم منم بهشت خدا لیک نام من عشق است که از فشار رهد هر دلی کش افشردم رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش هر آن مرید که او را به عشق پروردم چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل دو صد تموز بجوشید از دی سردم خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی هزار پرده دریدی زبان من هر دم آمد بهار و نوبت صحرا شد وین سال خورده گیتی برنا شد آب چو نیل برکه‌ش میگون شد صحرای سیمگونش خضرا شد وان باد چون درفش دی و بهمن خوش چون بخار عود مطرا شد بیچاره مشک بید شده عریان با گوشوار و قرطه‌ی دیبا شد رخسار دشت‌ها همه تازه شد چشم شکوفه‌ها همه بینا شد بینا و زنده گشت زمین زیرا باد صبا فسون مسیحا شد بستان ز نو شکوفه چوگردون شد تا نسترن به سان ثریا شد گر نیست ابر معجزه‌ی یوسف صحرا چرا چو روی زلیخا شد بشکفت لاله چون رخ معشوقان نرگس به سان دیده‌ی شیدا شد از برف نو بنفشه گر ایمن گشت ایدون چرا چو جامه‌ی ترسا شد تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد بستان بهشت‌وار شد و لاله رخشان به سان عارض حورا شد چون هندوان به پیش گل و بلبل زاغ سیاه بنده و مولا شد وان گلبن چو گنبد سیمینش آراسته چو قبه‌ی مینا شد چون عمروعاص پیش علی دی مه پیش بهار عاجر و رسوا شد معزول گشت زاغ چنین زیرا چون دشمن نبیره‌ی زهرا شد کفر و نفاق از وی چو عباسی بر جامه‌ی سیاهش پیدا شد خورشید فاطمی شد و باقوت برگشت و از نشیب به بالا شد تا نور او چو خنجر حیدر شد گلبن قوی چو دلدل شهبا شد خورشید چون به معدن عدل آمد با فصل زمهریر معادا شد افزون گرفت روز چو دین و شب ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد اهل نفاق گشت شب تیره رخشنده روز از اهل تولا شد گیتی به سان خاطر بی‌غفلت پرنور و نفع و خیر ازیرا شد چون بود تیره همچو دل جاهل واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟ زیرا که سید همه سیاره اندر حمل به عدل توانا شد عدل است اصل خیر که نوشروان اندر جهان به عدل مسما شد بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد بنگر که این غریژن پوسیده یاقوت سرخ و عنبر سارا شد علم است و عدل نیکی و رسته گشت آنکو بدین دو معنی گویا شد داد خرد بده که جهان ایدون از بهر عقل و عدل مهیا شد زیبا به علم شو که نه زیباست آن کس که او به دنیا زیبا شد او را مجوی و علم طلب زیرا بس کس که او فریفته به آوا شد غره مشو بدان که کسی گوید بهمان فقیه بلخ و بخارا شد زیرا که علم دینی پنهان شد چون کار دین و علم به غوغا شد مپذیر قول جاهل تقلیدی گرچه به‌نام شهره‌ی دنیا شد چون و چرا بجوی که بر جاهل گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد با خصم گوی علم که بی‌خصمی علمی نه پاک شد نه مصفا شد زیرا که سرخ روی برون آمد هر کو به پیش حاکم تنها شد خوی مهان بگیر و تواضع کن آن را که او به دانش والا شد کز قعر چاه تا به کران رایش ایدون به چرخ بر به مدارا شد خاک سیه به‌طاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد دانش گزین و صبر طلب زیرا دارا به صبر و دانش دارا شد خوی کرام گیر که حری را خوی کریم مقطع و مبدا شد بود مردی شیردل خصم افکنی گشت عاشق پنج سال او بر زنی داشت بر چشم آن زن همچون نگار یک سر ناخن سپیدی آشکار زان سپیدی مرد بودش بی‌خبر گرچه بسیاری برافکندی نظر مرد عاشق چون بود در عشق زار کی خبر یابد ز عیب چشم یار بعد از آن کم گشت عشق آن مرا را دارویی آمد پدید آن درد را عشق آن زن در دلش نقصان گرفت کار او برخویشتن آسان گرفت پس بدید آن مرد عیب چشم یار این سپیدی گفت کی شد آشکار گفت آن ساعت که شد عشق تو کم چشم من عیب آن زمان آورد هم چون ترا در عشق نقصان شد پدید عیب در چشمم چنین زان شد پدید کرده‌ای از وسوسه پر شور دل هم ببین یک عیب خود ای کور دل چند جویی دیگران را عیب باز آن خود یک ره بجوی از جیب باز تا چو بر تو عیب تو آید گران نبودت پروای عیب دیگران چو آمد به نزدیکی بارگاه بگفتند با شاه زان بارخواه جوان را به مهر اردوان پیش خواند ز بابک سخنها فراوان براند به نزدیکی تخت بنشاختش به برزن یکی جایگه ساختش فرستاد هرگونه‌یی خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی ابا نامداران بیامد جوان به جایی که فرموده بود اردوان چو کرسی نهاد از بر چرخ شید جهان گشت چون روی رومی سپید پرستنده‌یی پیش خواند اردشیر همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان فرستاده‌ی بابک پهلوان بدید اردوان و پسند آمدش جوانمرد را سودمند آمدش پسروار خسرو همی داشتش زمانی به تیمار نگذاشتش به می خوردن و خوان و نخچیرگاه به پیش خودش داشتی سال و ماه همی داشتش همچو فرزند خویش جدایی ندادش ز پیوند خویش چنان بد که روزی به نخچیرگاه پراگنده شد لشکر و پور شاه همی راند با اردوان اردشیر جوانمرد را شاه بد دلپذیر پسر بود شاه اردوان را چهار ازان هر یکی چون یکی شهریار به هامون پدید آمد از دور گور ازان لشکر گشن برخاست شور همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند همی تاخت پیش اندرون اردشیر چو نزدیک شد در کمان راند تیر بزد بر سرون یکی گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر بیامد هم اندر زمان اردوان بدید آن گشاد و بر آن جوان بدید آن یکی گور افگنده گفت که با دست آنکس هنر باد جفت چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فگندم به تیر پسر گفت کین را من افگنده‌ام همان جفت را نیز جوینده‌ام چنین داد پاسخ بدو اردشیر که دشتی فراخست و هم گور و تیر یکی دیگر افگن برین هم نشان دروغ از گناهست بر سرکشان پر از خشم شد زان جوان اردوان یکی بانگ برزد به مرد جوان بدو گفت شاه این گناه منست که پروردن آیین و راه منست ترا خود به بزم و به نخچیرگاه چرا برد باید همی با سپاه بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و کنداوری برو تازی اسپان ما را ببین هم آن جایگه بر سرایی گزین بران آخر اسپ سالار باش به هر کار با هر کسی یار باش بیامد پر از آب چشم اردشیر بر آخر اسپ شد ناگزیر یکی نامه بنوشت پیش نیا پر از غم دل و سر پر از کیمیا که ما را چه پیش آمد از اردوان که درد تنش باد و رنج روان همه یاد کرد آن کجا رفته بود کجا اردوان از چه آشفته بود چو آن نامه نزدیک بابک رسید نکرد آن سخن نیز بر کس پدید دلش گشت زان کار پر درد و رنج بیاورد دینار چندی ز گنج فرستاد نزدیک او ده هزار هیونی برافگند گرد و سوار بفرمود تا پیش او شد دبیر یکی نامه فرمود زی اردشیر که این کم خرد نورسیده جوان چو رفتی به نخچیر با اردوان چرا تاختی پیش فرزند اوی پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی نکردی به تو دشمنی ار بدی که خود کرده‌ای تو به نابخردی کنون کام و خشنودی او بجوی مگردان ز فرمان او هیچ روی ز دینار لختی فرستادمت به نامه درون پندها دادمت هرانگه که این مایه بردی بکار دگر خواه تا بگذرد روزگار تگاور هیون جهاندیده پیر بیامد دوان تا بر اردشیر چو آن نامه برخواند خرسند گشت دلش سوی نیرنگ و اروند گشت بگسترد هرگونه گستردنی ز پوشیدنیها و از خوردنی به نزدیک اسپان سرایی گزید نه اندر خور کار جایی گزید شب و روز خوردن بدی کار اوی می و جام و رامشگران یار اوی به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم شب چهارم ذی حجه‌ی سنه‌ی ثامیم شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم خدایگان وزیران که جز کمال خدای نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر ابد ز زادن امثال او شدست عقیم نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی که غصه‌ها خورد از کبریاش عرش عظیم به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن که طعن‌ها کشد از رکنهاش رکن حطیم به بندگیش رضا داده کائنا من کان به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم زهی ز روی بقا در بدایت دولت زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم کریم ذات تو در طی صورت بشری تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم نه یک سال تو آید در انتقام درست نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم ز استقامت رای تو گر قضا کندی دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم بماندی الف استواش تا به ابد ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم ملامت نفست می‌برد دعای مسیح غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم چه قایلست صریرش که از فصاحت او سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی که در اضافه‌ی طبع نعامه گشت نعیم ببست باد خزان بادم حسود تو عهد که در برابر ابر بهار گشت لیم صبا نیابت دست تو گر به دست آرد کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم بزرگوارا با آنکه آب گفته‌ی من ز لطف می‌ببرد آب کوثر و تسنیم به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا اگرچه نقطه‌ی موهوم را کند تقسیم ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم وگر برسم خداوند گویمت مثلا چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری مداهنت نکند باز گویدم که حلیم خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست کسی به وصف تو عالم بجز خدای علیم همیشه تا نکند گردش زمانه مقام به کام خویش همی باش در زمانه مقیم عریض عرصه‌ی عز ترا سپهر نظیر طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم بمان ز آتش غوغای حادثات مصون چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم موافقان تو بر بام چرخ برده علم مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم مبارک آمد تحویل و انتهات چنان که اقتدا و تولا کند بدو تقویم به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی کلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا که جان جان دعایی و نور آمینی دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی تو را نمود که آنی چه در غم اینی تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری عروس جان نهان را هزار کابینی چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش که از ورای فلک زهره قوانینی به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی ستاره وار به انگشت‌ها نمودندت چو آفتاب کنون نامشار تعیینی اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار برای رشک ز ویسه خوشست رامینی خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری هزار جان عزیزت فدای طبع ملول مرا گناه خودست ار ملامت تو برم که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق علی التمام فروخوانم الحدیث یطول ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به قهر برانی کجا شود مغلول نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو چون ضیاء الحق حسام الدین عنان باز گردانید ز اوج آسمان چون به معراج حقایق رفته بود بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود چون ز دریا سوی ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت مثنوی که صیقل ارواح بود باز گشتش روز استفتاح بود مطلع تاریخ این سودا و سود سال اندر ششصد و شصت و دو بود بلبلی زینجا برفت و بازگشت بهر صید این معانی بازگشت ساعد شه مسکن این باز باد تا ابد بر خلق این در باز باد آفت این در هوا و شهوتست ورنه اینجا شربت اندر شربتست این دهان بر بند تا بینی عیان چشم‌بند آن جهان حلق و دهان ای دهان تو خود دهانه‌ی دوزخی وی جهان تو بر مثال برزخی نور باقی پهلوی دنیای دون شیر صافی پهلوی جوهای خون چون درو گامی زنی بی احتیاط شیر تو خون می‌شودر از اختلاط یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس شد فراق صدر جنت طوق نفس همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت بهر نانی چند آب چشم ریخت گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود لیک آن مو در دو دیده رسته بود بود آدم دیده‌ی نور قدیم موی در دیده بود کوه عظیم گر در آن آدم بکردی مشورت در پشیمانی نگفتی معذرت زانک با عقلی چو عقلی جفت شد مانع بد فعلی و بد گفت شد نفس با نفس دگر چون یار شد عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد چون ز تنهایی تو نومیدی شوی زیر سایه‌ی یار خورشیدی شوی رو بجو یار خدایی را تو زود چون چنان کردی خدا یار تو بود آنک در خلوت نظر بر دوختست آخر آن را هم ز یار آموختست خلوت از اغیار باید نه ز یار پوستین بهر دی آمد نه بهار عقل با عقل دگر دوتا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود یار چشم تست ای مرد شکار از خس و خاشاک او را پاک دار هین بجاروب زبان گردی مکن چشم را از خس ره‌آوردی مکن چونک ممن آینه‌ی ممن بود روی او ز آلودگی ایمن بود یار آیینست جان را در حزن در رخ آیینه ای جان دم مزن تا نپوشد روی خود را در دمت دم فرو خوردن بباید هر دمت کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت از بهاری صد هزار انوار یافت آن درختی کو شود با یار جفت از هوای خوش ز سر تا پا شکفت در خزان چون دید او یار خلاف در کشید او رو و سر زیر لحاف گفت یار بد بلا آشفتنست چونک او آمد طریقم خفتنست پس بخسپم باشم از اصحاب کهف به ز دقیانوس آن محبوس لهف یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود خوابشان سرمایه‌ی ناموس بود خواب بیداریست چون با دانشست وای بیداری که با نادان نشست چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند زانک بی گلزار بلبل خامشست غیبت خورشید بیداری‌کشست آفتابا ترک این گلشن کنی تا که تحت الارض را روشن کنی آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست خاصه خورشید کمالی کان سریست روز و شب کردار او روشن‌گریست مطلع شمس آی گر اسکندری بعد از آن هرجا روی نیکو فری بعد از آن هر جا روی مشرق شود شرقها بر مغربت عاشق شود حس خفاشت سوی مغرب دوان حس درپاشت سوی مشرق روان راه حس راه خرانست ای سوار ای خران را تو مزاحم شرم دار پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس اندر آن بازار کاهل محشرند حس مس را چون حس زر کی خرند حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد حس جان از آفتابی می‌چرد ای ببرده رخت حسها سوی غیب دست چون موسی برون آور ز جیب ای صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بند یک صفت گاه خورشیدی و گه دریا شوی گاه کوه قاف و گه عنقا شوی تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ای فزون از وهمها وز بیش بیش روح با علمست و با عقلست یار روح را با تازی و ترکی چه کار از تو ای بی نقش با چندین صور هم مشبه هم موحد خیره‌سر گه مشبه را موحد می‌کند گه موحد را صور ره می‌زند گه ترا گوید ز مستی بوالحسن یا صغیر السن یا رطب البدن گاه نقش خویش ویران می‌کند آن پی تنزیه جانان می‌کند چشم حس را هست مذهب اعتزال دیده‌ی عقلست سنی در وصال سخره‌ی حس‌اند اهل اعتزال خویش را سنی نمایند از ضلال هر که بیرون شد ز حس سنی ویست اهل بینش چشم عقل خوش‌پیست گر بدیدی حس حیوان شاه را پس بدیدی گاو و خر الله را گر نبودی حس دیگر مر ترا جز حس حیوان ز بیرون هوا پس بنی‌آدم مکرم کی بدی کی به حس مشترک محرم شدی نامصور یا مصور گفتنت باطل آمد بی ز صورت رفتنت نامصور یا مصور پیش اوست کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست گر تو کوری نیست بر اعمی حرج ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج پرده‌های دیده را داروی صبر هم بسوزد هم بسازد شرح صدر آینه‌ی دل چون شود صافی و پاک نقشها بینی برون از آب و خاک هم ببینی نقش و هم نقاش را فرش دولت را و هم فراش را چون خلیل آمد خیال یار من صورتش بت معنی او بت‌شکن شکر یزدان را که چون او شد پدید در خیالش جان خیال خود بدید خاک درگاهت دلم را می‌فریفت خاک بر وی کو ز خاکت می‌شکیفت گفتم ار خوبم پذیرم این ازو ورنه خود خندید بر من زشت‌رو چاره آن باشد که خود را بنگرم ورنه او خندد مرا من کی خرم او جمیلست و محب للجمال کی جوان نو گزیند پیر زال خوب خوبی را کند جذب این بدان طیبات و طیبین بر وی بخوان در جهان هر چیز چیزی جذب کرد گرم گرمی را کشید و سرد سرد قسم باطل باطلان را می‌کشند باقیان از باقیان هم سرخوشند ناریان مر ناریان را جاذب‌اند نوریان مر نوریان را طالب‌اند چشم چون بستی ترا جان کند نیست چشم را از نور روزن صبر نیست چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن کی شکفت تاسه‌ی تو جذب نور چشم بود تا بپیوندد به نور روز زود چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا دانک چشم دل ببستی بر گشا آن تقاضای دو چشم دل شناس کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس چون فراق آن دو نور بی‌ثبات تاسه آوردت گشادی چشمهات پس فراق آن دو نور پایدار تا سه می‌آرد مر آن را پاس دار او چو می‌خواند مرا من بنگرم لایق جذبم و یا بد پیکرم گر لطیفی زشت را در پی کند تسخری باشد که او بر وی کند کی ببینم روی خود را ای عجب تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب نقش جان خویش من جستم بسی هیچ می‌ننمود نقشم از کسی گفتم آخر آینه از بهر چیست تا بداند هر کسی کو چیست و کیست آینه‌ی آهن برای پوستهاست آینه‌ی سیمای جان سنگی‌بهاست آینه‌ی جان نیست الا روی یار روی آن یاری که باشد زان دیار گفتم ای دل آینه‌ی کلی بجو رو به دریا کار بر ناید بجو زین طلب بنده به کوی تو رسید درد مریم را به خرمابن کشید دیده‌ی تو چون دلم را دیده شد شد دل نادیده غرق دیده شد آینه‌ی کلی ترا دیدم ابد دیدم اندر چشم تو من نقش خود گفتم آخر خویش را من یافتم در دو چشمش راه روشن یافتم گفت وهمم کان خیال تست هان ذات خود را از خیال خود بدان نقش من از چشم تو آواز داد که منم تو تو منی در اتحاد کاندرین چشم منیر بی زوال از حقایق راه کی یابد خیال در دو چشم غیر من تو نقش خود گر ببینی آن خیالی دان و رد زانک سرمه‌ی نیستی در می‌کشد باده از تصویر شیطان می‌چشد چشمشان خانه‌ی خیالست و عدم نیستها را هست بیند لاجرم چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال خانه‌ی هستیست نه خانه‌ی خیال تا یکی مو باشد از تو پیش چشم در خیالت گوهری باشد چو یشم یشم را آنگه شناسی از گهر کز خیال خود کنی کلی عبر یک حکایت بشنو ای گوهر شناس تا بدانی تو عیان را از قیاس چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال بیاسای تا ماندگی بفگنی به دانش مرا جان و مغز آگنی چو دانا به روغن نگه کرد گفت که این بند بر من نشاید نهفت بجان اندر افگند سوزن هزار فرستاد بازش سوی شهریار به سوزن نگه کرد شاه جهان بیاورد آهنگران را نهان بفرمود تا گرد بگداختند از آهن یکی مهره‌یی ساختند سوی مرد دانا فرستاد زود چو دانا نگه کرد و آهن بسود به ساعت ازان آهن تیره‌رنگ یکی آینه ساخت روشن چو زنگ ببردند نزد سکندر به شب وزان راز نگشاد بر باد لب سکندر نهاد آینه زیر نم همی داشت تا شد سیاه و دژم بر فیلسوفش فرستاد باز بران کار شد رمز آهن دراز خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب ز دودش ز دارو کزان پس ز نم نگردد به زودی سیاه و دژم سکندر نگه کرد و او را بخواند بپرسید و بر زیرگاهش نشاند سخن گفتش از جام روغن نخست همی دانش نامور بازجست چنین گفت با شاه مرد خرد که روغن بر اندامها بگذرد تو گفتی که از فیلسوفان شهر ز دانش مرا خود فزونست بهر به پاسخ چنین گفتم ای پادشا که دانا دل مردم پارسا چو سوزن پی و استخوان بشمرد اگر سنگ پیش آیدش بشکرد به پاسخ به دانا چنین گفت شاه که هر دل که آن گشته باشد سپاه به بزم و به رزم و به خون ریختن به هر جای با دشمن آویختن سخن‌های باریک مرد خرد چو دل تیره باشد کجا بگذرد ترا گفتم این خوب گفتار خویش روان و دل و رای هشیار خویش سخن داند از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریکتر تو گفتی برین سالیان برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت چگونه به راه آید این تیرگی چه پیچم سخن را بدین خیرگی ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت تا شوی بی‌گمان ازان پس که چون آب گردد به رنگ کجا کرد باید بدو کار تنگ پسند آمدش تازه گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی بفرمود تا جامه و سیم و زر بیاورد گنجور جامی گهر به دانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت که یابم بدو چیز و بی دشمنست نه چون خواسته جفت آهرمنست به شب پاسبانان نخواهند مزد به راهی که باشم نترسم ز دزد خرد باید و دانش و راستی که کژی بکوبد در کاستی مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار ونهان که دانش به شب پاسبان منست خرد تاج بیدار جان منست به بیشی چرا شادمانی کنم برین خواسته پاسبانی کنم بفرمای تا این برد باز جای خرد باد جان مرا رهنمای سکندر بدو ماند اندر شگفت ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت بدو گفت زین پس مرا بر گناه نگیرد خداوند خورشید و ماه خریدارم این رای و پند ترا سخن گفتن سودمند ترا قل هوالله لامره قد قال من له‌الحمد دائما متوال احد غیر واجب باحد صمد لم یلد و لم یولد آنکه هست اسم اعظمش مطلق حی و قیوم نزد زمره‌ی حق آنکه بی‌نام او نگشت تمام نامه‌ی ذوالجلال و الاکرام آنکه فوقیتش مکانی نیست وآنکه کیفیتش نشانی نیست آنکه بیرون ز جوهر و عرضست وآنکه فارغ ز صحت و مرضست آنکه تا بود یار و جفت نداشت وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت آنکه زاب سفید و خاک سیاه صنع او آفتاب سازد و ماه آنکه مغزست و این دگرها پوست وآنکه چون نیک بنگری همه اوست آنکه او خارج از عبارت ماست ذات او فارغ از اشارت ماست نیست انگشت را به حرفش راه مگر از لا اله الالله خرد ادراک ذات او نکند فکر ضبط صفات او نکند دور و نزدیک و آشکار و نهان کردگار جهانیان و جهان همه کروبیان عالم غیب سر فرو برده زین دقیقه به جیب هر چه کرد و کند به هر دو سرا کس ندارد مجال چون و چرا از حدیث چه و چگونه و چند هستیش کرده بر زبانها بند ای منزه کمالت از کم و کاست هر چه دور از هدایت تو نه راست راز پنهان آفرینش تو نتوان دید جز ببینش تو در نهان نهان نهفته رخت در عیان همچو گل شکفته رخت خالق هر چه بود و هست تویی آنکه بگشود وانکه بست تویی بنبستی دری که نگشودی هستی امروز و باشی و بودی از عدم در وجود میری پیش خود در سجود میری ندهی،نعمت تو بیشی هست بدهی، عادت توپیشی هست ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو نتوانیم گفت و نیست شکی شکر نعمت ز صد هزار یکی کس خبردار کنه ذات تو نیست فکر کس واقف صفات تو نیست عرش کم در بزرگواری تو فرش در موکب عماری تو ای تو بیچون، چگونه دانندت؟ چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟ عقل ذات تو را چه نام نهد؟ فکرت اینجا چگونه گام نهد؟ نیستت جای، در چه جایی تو؟ همه زان تو خود، کرایی تو؟ قدرتت در عدد نمی‌گنجد قدر در رسم و حد نمیگنجد رخت از نور خود درآورده پیش دلها هزار و یک پرده دل ز بوی تو بوی جان شنود جان چه گوی؟ ترا همان شنود رحمتت دایمست و پاینده لایزال از تو خیر زاینده چونکه ذات تو بیکران باشد کس چه گوید ترا که آن باشد؟ نه به ذات تو اسم در گنجد نه به گنجت طلسم در گنجد بسمو تو چون نپیوندیم سمت و اسم بر تو چون بندیم؟ چون نبیند کسی تمام ترا چون بداند که چیست نام ترا؟ اسم را نار در زند نورت چه طلسمی؟ که چشم بد دورت ذات و اسم تو هر دو ناپیداست عقل در جستن تو هم شیداست اوحدی، این سخن نه بر سازست او پدیدار و دیده‌ها بازست سخن عشق کم خریدارست ورنه معشوق بس پدیدارست نیست، گر نیک بنگری حالی در جهان ذره‌ای ازو خالی در تو و دیدن تو خیری نیست ورنه در کاینات غیری نیست بشناسش که او چه باشد و چیست؟ تا بدانی که رویت اندر کیست؟ دوست نادیده دست بر چه نهی؟ رقم بود و هست بر چه نهی؟ اندرین ره تو پرده‌ی کاری هم تو باشی، که پرده برداری گر چه هست این حکایت اندر پوست ما نخواهیم جز حکایت دوست حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام حریف دوست که از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخوردست تمام اگر ملول شوی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام من آن نیم که به جور از مراد بگریزم به آستین نرود مرغ پای بسته به دام بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را به پنج روز به دیوانگی برآید نام مرا که با توام از هر که هست باکی نیست حریف خاص نیندیشد از ملامت عام شب دراز نخفتم که دوستان گویند به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام تو در کنار من آیی من این طمع نکنم که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام بر من نیستی یارا کجایی به هر جایی که هستی جان فزایی ز خشم من به هر ناکس بسازی به رغم من به هر آتش درآیی چو بینی مر مرا نادیده آری چنین باشد وفا و آشنایی عزیزی بودم خوارم ز عشقت در این خواری نگر کبر خدایی برای تو جدا گردم ز عالم که تا ناید مرا بوی جدایی سبک روحا گران کردی تو رو را که یعنی قصد دارم بی‌وفایی تو در دل جورها داری همی‌کن که تا روز قیامت جان مایی الا ای چرخ زاینده چنین ماه نزایی و نزایی و نزایی به کوه قاف شمس الدین تبریز همایی و همایی و همایی چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد زهی سرگشتگی جان‌ها زهی تشکیک و حیرانی همی‌جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم نمی‌یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی ز درمان‌ها بری گشتم نخواهم درد را درمان بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی الا ای جان خون ریزم همی‌پر سوی تبریزم همی‌گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی ایا دولت چو بگریزی و زین بی‌دل بپرهیزی ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی الا تا بغفلت نخفتی که نوم حرام است بر چشم سالار قوم غم زیردستان بخور زینهار بترس از زبردستی روزگار نصیحت که خالی بود از غرض چو داروی تلخ است، دفع مرض زآتش عاشق ازین رو ای صفی می‌شود دوزخ ضعیف و منطقی گویدش بگذر سبک ای محتشم ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم کفر که کبریت دوزخ اوست و بس بین که می‌پخساند او را این نفس زود کبریت بدین سودا سپار تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار گویدش جنت گذر کن هم‌چو باد ورنه گردد هر چه من دارم کساد که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین من بتی‌ام تو ولایت‌های چین هست لرزان زو جحیم و هم جنان نه مر این را نه مر آن را زو امان رفت عمرش چاره را فرصت نیافت صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت مدتی دندان‌کنان این می‌کشید نارسیده عمر او آخر رسید صورت معشوق زو شد در نهفت رفت و شد با معنی معشوق جفت گفت لبسش گر ز شعر و ششترست اعتناق بی‌حجابش خوشترست من شدم عریان ز تن او از خیال می‌خرامم در نهایات الوصال این مباحث تا بدین‌جا گفتنیست هرچه آید زین سپس بنهفتنیست ور بگویی ور بکوشی صد هزار هست بیگار و نگردد آشکار تا به دریا سیر اسپ و زین بود بعد ازینت مرکب چوبین بود مرکب چوبین به خشکی ابترست خاص آن دریاییان را رهبرست این خموشی مرکب چوبین بود بحریان را خامشی تلقین بود هر خموشی که ملولت می‌کند نعره‌های عشق آن سو می‌زند تو همی‌گویی عجب خامش چراست او همی‌گوید عجب گوشش کجاست من ز نعره کر شدم او بی‌خبر تیزگوشان زین سمر هستند کر آن یکی در خواب نعره می‌زند صد هزاران بحث و تلقین می‌کند این نشسته پهلوی او بی‌خبر خفته خود آنست و کر زان شور و شر وان کسی کش مرکب چوبین شکست غرقه شد در آب او خود ماهیست نه خموشست و نه گویا نادریست حال او را در عبارت نام نیست نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب شرح این گفتن برونست از ادب این مثال آمد رکیک و بی‌ورود لیک در محسوس ازین بهتر نبود چو از کار رومی بپردخت شاه دلش گشت پیچان ز کار سپاه بفرمود تا موبد رای‌زن بشد با یکی نامدار انجمن ببخشید روی زمین سربسر ابر پهلوانان پرخاشخر درم داد و اسپ و نگین و کلاه گرانمایه را کشور و تاج و گاه پر از راستی کرد یکسر جهان وزو شادمانه کهان و مهان هرانکس که بیداد بد دور کرد به نادادن چیز و گفتار سرد وزان پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر پاک‌دل بخردان جهان را ز هرگونه دارید یاد ز کردار شاهان بیداد و داد بسی دست شاهان ز بیداد و آز تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز جهان از بداندیش در بیم بود دل نیک‌مردان به دو نیم بود همه دست کرده به کار بدی کسی را نبد کوشش ایزدی نبد بر زن و زاده کس پادشا پر از غم دل مردم پارسا به هر جای گستردن دست دیو بریده دل از بیم گیهان خدیو سر نیکویها و دست بدیست در دانش و کوشش بخردیست همه پاک در گردن پادشاست که پیدا شود زو همه کژ و راست پدر گر به بیداد یازید دست نبد پاک و دانا و یزدان‌پرست مدارید کردار او بس شگفت که روشن دلش رنگ آتش گرفت ببینید تا جم و کاوس شاه چه کردند کز دیو جستند راه پدر همچنان راه ایشان بجست به آب خرد جان تیره نشست همه زیردستانش پیچان شدند فراوان ز تندیش بیجان شدند کنون رفت و زو نام بد ماند و بس همی آفرین او نیابد ز کس ز ما باد بر جان او آفرین مبادا که پیچد روانش ز کین کنون بر نشستم بر گاه اوی به مینو کشد بی‌گمان راه اوی همی خواهم از کردگار جهان که نیرو دهد آشکار و نهان که با زیردستان مدارا کنیم ز خاک سیه مشک سارا کنیم که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده‌ای دامنم شما همچنین چادر راستی بپوشید شسته دل از کاستی که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز دهقان و تازی و رومی نژاد به کردار شیرست آهنگ اوی نپیچد کسی گردن از چنگ اوی همان شیر درنده را بشکرد به خواری تن اژدها بسپرد کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرخ مهان کجا آن سواران گردنکشان کزیشان نبینم به گیتی نشان کجا ان پری چهرگان جهان کزیشان بدی شاد جان مهان هرانکس که رخ زیر چادر نهفت چنان دان که گشتست با خاک جفت همه دست پاکی و نیکی بریم جهان را به کردار بد نشمریم به یزدان دارنده کو داد فر به تاج و به تخت و نژاد و گهر که گر کارداری به یک مشک خاک زبان جوید اندر بلند و مغاک هم‌انجا بسوزم به آتش تنش کنم بر سر دار پیراهنش وگر در گذشته ز شب چند پاس بدزدد ز درویش دزدی پلاس به تاوانش دیبا فرستم ز گنج بشویم دل غمگنان را ز رنج وگر گوسفندی برند از رمه به تیره شب و روزگار دمه یکی اسپ پرمایه تاوان دهم مبادا که بر وی سپاسی نهم چو با دشمنم کارزاری بود وزان جنگ خسته سواری بود فرستمش یکساله زر و درم نداریم فرزند او را دژم ز دادار دارنده یکسر سپاس که اویست جاوید نیکی‌شناس به آب و به آتش میازید دست مگر هیربد مرد آتش‌پرست مریزید هم خون گاوان ورز که ننگست در گاو کشتن به مرز ز پیری مگر گاو بیکار شد به چشم خداوند خود خوار شد نباید ز بن کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی همه رای با مرد دانا زنید دل کودک بی‌پدر مشکنید از اندیشه‌ی دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت عاج اگر بدکنش بد پدر یزدگرد به پاداش آن داد کردیم گرد همه دل ز کردار او خوش کنید به آزادی آهنگ آتش کنید ببخشد مگر کردگارش گناه ز دوزخ به مینو نمایدش راه کسی کو جوانست شادی کنید دل مردمان جوان مشکنید به پیری به مستی میازید دست که همواره رسوا بود پیر مست گنهکار یزدان مباشید هیچ به پیری به آید به رفتن بسیچ چو خشنود گردد ز ما کردگار به هستی غم روز فردا مدار دل زیردستان به ما شاد باد سر سرکشان از غم آزاد باد همه نامداران چو گفتار شاه شنیدند و کردند نیکو نگاه همه دیده کردند پیشش پر آب ازان شاه پردانش و زودیاب خروشان برو آفرین خواندند ورا پادشا زمین خواندند چونک صوفی بر نشست و شد روان رو در افتادن گرفت او هر زمان هر زمانش خلق بر می‌داشتند جمله رنجورش همی‌پنداشتند آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت وان دگر در زیر کامش جست لخت وان دگر در نعل او می‌جست سنگ وان دگر در چشم او می‌دید زنگ باز می‌گفتند ای شیخ این ز چیست دی نمی‌گفتی که شکر این خر قویست گفت آن خر کو بشب لا حول خورد جز بدین شیوه نداند راه کرد چونک قوت خر بشب لا حول بود شب مسبح بود و روز اندر سجود آدمی خوارند اغلب مردمان از سلام علیکشان کم جو امان خانه‌ی دیوست دلهای همه کم پذیر از دیومردم دمدمه از دم دیو آنک او لا حول خورد همچو آن خر در سر آید در نبرد هر که در دنیا خورد تلبیس دیو وز عدو دوست‌رو تعظیم و ریو در ره اسلام و بر پول صراط در سر آید همچو آن خر از خباط عشوه‌های یار بد منیوش هین دام بین ایمن مرو تو بر زمین صد هزار ابلیس لا حول آر بین آدما ابلیس را در مار بین دم دهد گوید ترا ای جان و دوست تا چو قصابی کشد از دوست پوست دم دهد تا پوستت بیرون کشد وای او کز دشمنان افیون چشد سر نهد بر پای تو قصاب‌وار دم دهد تا خونت ریزد زار زار همچو شیری صید خود را خویش کن ترک عشوه‌ی اجنبی و خویش کن همچو خادم دان مراعات خسان بی‌کسی بهتر ز عشوه‌ی ناکسان در زمین مردمان خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن کیست بیگانه تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو تا تو تن را چرب و شیرین می‌دهی جوهر خود را نبینی فربهی گر میان مشک تن را جا شود روز مردن گند او پیدا شود مشک را بر تن مزن بر دل بمال مشک چه بود نام پاک ذوالجلال آن منافق مشک بر تن می‌نهد روح را در قعر گلخن می‌نهد بر زبان نام حق و در جان او گندها از فکر بی ایمان او ذکر با او همچو سبزه‌ی گلخنست بر سر مبرز گلست و سوسنست آن نبات آنجا یقین عاریتست جای آن گل مجلسست و عشرتست طیبات آید به سوی طیبین للخبیثین الخبیثات است هین کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین‌داران نهند اصل کینه دوزخست و کین تو جزو آن کلست و خصم دین تو چون تو جزو دوزخی پس هوش دار جزو سوی کل خود گیرد قرار ور تو جزو جنتی ای نامدار عیش تو باشد ز جنت پایدار تلخ با تلخان یقین ملحق شود کی دم باطل قرین حق شود ای برادر تو همان اندیشه‌ای ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای گر گلست اندیشه‌ی تو گلشنی ور بود خاری تو هیمه‌ی گلخنی گر گلابی بر سر جیبت زنند ور تو چون بولی برونت افکنند طبله‌ها در پیش عطاران ببین جنس را با جنس خود کرده قرین جنسها با جنسها آمیخته زین تجانس زینتی انگیخته گر در آمیزند عود و شکرش بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش طبله‌ها بشکست و جانها ریختند نیک و بد درهمدگر آمیختند حق فرستاد انبیا را با ورق تا گزید این دانه‌ها را بر طبق پیش ازیشان ما همه یکسان بدیم کس ندانستی که ما نیک و بدیم قلب و نیکو در جهان بودی روان چون همه شب بود و ما چون شب‌روان تا بر آمد آفتاب انبیا گفت ای غش دور شو صافی بیا چشم داند فرق کردن رنگ را چشم داند لعل را و سنگ را چشم داند گوهر و خاشاک را چشم را زان می‌خلد خاشاکها دشمن روزند این قلابکان عاشق روزند آن زرهای کان زانک روزست آینه‌ی تعریف او تا ببیند اشرفی تشریف او حق قیامت را لقب زان روز کرد روز بنماید جمال سرخ و زرد پس حقیقت روز سر اولیاست روز پیش ماهشان چون سایه‌هاست عکس راز مرد حق دانید روز عکس ستاریش شام چشم‌دوز زان سبب فرمود یزدان والضحی والضحی نور ضمیر مصطفی قول دیگر کین ضحی را خواست دوست هم برای آنک این هم عکس اوست ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست خود فنا چه لایق گفت خداست از خلیلی لا احب افلین پس فنا چون خواست رب العالمین لا احب افلین گفت آن خلیل کی فنا خواهد ازین رب جلیل باز واللیل است ستاری او وان تن خاکی زنگاری او آفتابش چون برآمد زان فلک با شب تن گفت هین ما ودعک وصل پیدا گشت از عین بلا زان حلاوت شد عبارت ما قلی هر عبارت خود نشان حالتیست حال چون دست و عبارت آلتیست آلت زرگر به دست کفشگر همچو دانه‌ی کشت کرده ریگ در و آلت اسکاف پیش برزگر پیش سگ که استخوان در پیش خر بود انا الحق در لب منصور نور بود انا الله در لب فرعون زور شد عصا اندر کف موسی گوا شد عصا اندر کف ساحر هبا زین سبب عیسی بدان همراه خود در نیاموزید آن اسم صمد کو نداند نقص بر آلت نهد سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد دست و آلت همچو سنگ و آهنست جفت باید جفت شرط زادنست آنک بی جفتست و بی آلت یکیست در عدد شکست و آن یک بی‌شکیست آنک دو گفت و سه گفت و بیش ازین متفق باشند در واحد یقین احولی چون دفع شد یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند گر یکی گویی تو در میدان او گرد بر می‌گرد از چوگان او گوی آنگه راست و بی نقصان شود کو ز زخم دست شه رقصان شود گوش دار ای احول اینها را بهوش داروی دیده بکش از راه گوش پس کلام پاک در دلهای کور می‌نپاید می‌رود تا اصل نور وان فسون دیو در دلهای کژ می‌رود چون کفش کژ در پای کژ گرچه حکمت را به تکرار آوری چون تو نااهلی شود از تو بری ورچه بنویسی نشانش می‌کنی ورچه می‌لافی بیانش می‌کنی او ز تو رو در کشد ای پر ستیز بندها را بگسلد وز تو گریز ور نخوانی و ببیند سوز تو علم باشد مرغ دست‌آموز تو او نپاید پیش هر نااوستا همچو طاووسی به خانه‌ی روستا بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای سر برهنه در بلا افتاده‌ای در هوای نابکاری سوخته اقمشه و املاک خود بفروخته خان و مان رفته شده بدنام و خوار کام دشمن می‌رود ادبیروار زاهدی بیند بگوید ای کیا همتی می‌دار از بهر خدا کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام مال و زر و نعمت از کف داده‌ام همتی تا بوک من زین وا رهم زین گل تیره بود که بر جهم این دعا می‌خواهد او از عام و خاص کالخلاص و الخلاص و الخلاص دست باز و پای باز و بند نی نه موکل بر سرش نه آهنی از کدامین بند می‌جویی خلاص وز کدامین حبس می‌جویی مناص بند تقدیر و قضای مختفی کی نبیند آن بجز جان صفی گرچه پیدا نیست آن در مکمنست بتر از زندان و بند آهنست زانک آهنگر مر آن را بشکند حفره گر هم خشت زندان بر کند ای عجب این بند پنهان گران عاجز از تکسیر آن آهنگران دیدن آن بند احمد را رسد بر گلوی بسته حبل من مسد دید بر پشت عیال بولهب تنگ هیزم گفت حماله‌ی حطب حبل و هیزم را جز او چشمی ندید که پدید آید برو هر ناپدید باقیانش جمله تاویلی کنند کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند لیک از تاثیر آن پشتش دوتو گشته و نالان شده او پیش تو که دعایی همتی تا وا رهم تا ازین بند نهان بیرون جهم آنک بیند این علامتها پدید چون نداند او شقی را از سعید داند و پوشد بامر ذوالجلال که نباشد کشف راز حق حلال این سخن پایان ندارد آن فقیر از مجاعت شد زبون و تن اسیر هر که زیشان گفت از عیب و گناه وز دل چون سنگ وز جان سیاه وز سبک‌داری فرمانهای او وز فراغت از غم فردای او وز هوس وز عشق این دنیای دون چون زنان مر نفس را بودن زبون وان فرار از نکته‌های ناصحان وان رمیدن از لقای صالحان با دل و با اهل دل بیگانگی با شهان تزویر و روبه‌شانگی سیر چشمان را گدا پنداشتن از حسدشان خفیه دشمن داشتن گر پذیرد چیز تو گویی گداست ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست گر در آمیزد تو گویی طامعست ورنی گویی در تکبر مولعست یا منافق‌وار عذر آری که من مانده‌ام در نفقه‌ی فرزند و زن نه مرا پروای سر خاریدنست نه مرا پروای دین ورزیدنست ای فلان ما را بهمت یاد دار تا شویم از اولیا پایان کار این سخن نی هم ز درد و سوز گفت خوابناکی هرزه گفت و باز خفت هیچ چاره نیست از قوت عیال از بن دندان کنم کسپ حلال چه حلال ای گشته از اهل ضلال غیر خون تو نمی‌بینم حلال از خدا چاره‌ستش و از قوت نی چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی ای که صبرت نیست از دنیای دون صبر چون داری ز نعم الماهدون ای که صبرت نیست از ناز و نعیم صبر چون داری از الله کریم ای که صبرت نیست از پاک و پلید صبر چون داری از آن کین آفرید کو خلیلی کو برون آمد ز غار گفت هذا رب هان کو کردگار من نخواهم در دو عالم بنگریست تا نبینم این دو مجلس آن کیست بی تماشای صفتهای خدا گر خورم نان در گلو ماند مرا چون گوارد لقمه بی دیدار او بی تماشای گل و گلزار او جز بر اومید خدا زین آب و خور کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر آنک کالانعام بد بل هم اضل گرچه پر مکرست آن گنده‌بغل مکر او سرزیر و او سرزیر شد روزگارک برد و روزش دیر شد فکرگاهش کند شد عقلش خرف عمر شد چیزی ندارد چون الف آنچ می‌گوید درین اندیشه‌ام آن هم از دستان آن نفسست هم وآنچ می‌گوید غفورست و رحیم نیست آن جز حیله‌ی نفس لیم ای ز غم مرده که دست از نان تهیست چون غفورست و رحیم این ترس چیست گفت ای یاران زمان آن رسید کان سر مکتوم او گردد پدید جمله برخیزید تا بیرون رویم تا بر آن سر نهان واقف شویم در فلان صحرا درختی هست زفت شاخهااش انبه و بسیار و چفت سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او بوی خون می‌آیدم از بیخ او خون شدست اندر بن آن خوش درخت خواجه راکشتست این منحوس‌بخت تا کنون حلم خدا پوشید آن آخر از ناشکری آن قلتبان که عیال خواجه را روزی ندید نه بنوروز و نه موسمهای عید بی‌نوایان را به یک لقمه نجست یاد ناورد او ز حقهای نخست تا کنون از بهر یک گاو این لعین می‌زند فرزند او را در زمین او بخود برداشت پرده از گناه ورنه می‌پوشید جرمش را اله کافر و فاسق درین دور گزند پرده خود را بخود بر می‌درند ظلم مستورست در اسرار جان می‌نهد ظالم بپیش مردمان که ببینیدم که دارم شاخها گاو دوزخ را ببینید از ملا گذشته هفت و ده از هفتصد سال ز هجرت ناگهان در ماه شوال رسولی با هزاران لطف و احسان رسید از خدمت اهل خراسان بزرگی کاندر آنجا هست مشهور به انواع هنر چون چشمه‌ی هور جهان را سور و جان را نور اعنی امام سالکان سید حسینی همه اهل خراسان از که و مه در این عصر از همه گفتند او به نبشته نامه‌ای در باب معنی فرستاده بر ارباب معنی در آنجا مشکلی چند از عبارت ز مشکلهای اصحاب اشارت به نظم آورده و پرسیده یک یک جهانی معنی اندر لفظ اندک ز اهل دانش و ارباب معنی سالی دارم اندر باب معنی ز اسرار حقیقت مشکلی چند بگویم در حضور هر خردمند نخست از فکر خویشم در تحیر چه چیز است آنکه گویندش تفکر چه بود آغاز فکرت را نشانی سرانجام تفکر را چه خوانی کدامین فکر ما را شرط راه است چرا گه طاعت و گاهی گناه است که باشم من مرا از من خبر کن چه معنی دارد اندر خود سفر کن مسافر چون بود رهرو کدام است که را گویم که او مرد تمام است که شد بر سر وحدت واقف آخر شناسای چه آمد عارف آخر اگر معروف و عارف ذات پاک است چه سودا بر سر این مشت خاک است کدامین نقطه را جوش است انا الحق چه گویی، هرزه بود آن یا محقق چرا مخلوق را گویند واصل سلوک و سیر او چون گشت حاصل وصال ممکن و واجب به هم چیست حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد ز قعر او چه گوهر حاصل آمد صدف چون دارد آن معنی بیان کن کجا زو موج آن دریا نشان کن چه جزو است آن که او از کل فزون است طریق جستن آن جزو چون است قدیم و محدث از هم چون جدا شد که این عالم شد آن دیگر خدا شد دو عالم ما سوی الله است بی‌شک معین شد حقیقت بهر هر یک دویی ثابت شد آنگه این محال است چه جای اتصال و انفصال است اگر عالم ندارد خود وجودی خیالی گشت هر گفت و شنودی تو ثابت کن که این و آن چگونه است وگرنه کار عالم باژگونه است چه خواهد مرد معنی زان عبارت که دارد سوی چشم و لب اشارت چه جوید از سر زلف و خط و خال کسی کاندر مقامات است و احوال شراب و شمع و شاهد را چه معنی است خراباتی شدن آخر چه دعوی است بت و زنار و ترسایی در این کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی چه می‌گویی گزاف این جمله گفتند که در وی بیخ تحقیقی نهفتند محقق را مجازی کی بود کار مدان گفتارشان جز مغز اسرار کسی کو حل کند این مشکلم را نثار او کنم جان و دلم را رسول آن نامه را برخواند ناگاه فتاد احوال او حالی در افواه در آن مجلس عزیزان جمله حاضر بدین درویش هر یک گشته ناظر یکی کو بود مرد کاردیده ز ما صد بار این معنی شنیده مرا گفتا جوابی گوی در دم کز آنجا نفع گیرند اهل عالم بدو گفتم چه حاجت کین مسائل نبشتم بارها اندر رسائل بلی گفتا ولی بر وفق مسول ز تو منظوم می‌داریم مامول پس از الحاح ایشان کردم آغاز جواب نامه در الفاظ ایجاز به یک لحظه میان جمع بسیار بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار کنون از لطف و احسانی که دارند ز من این خردگیها در گذارند همه دانند کین کس در همه عمر نکرده هیچ قصد گفتن شعر بر آن طبعم اگر چه بود قادر ولی گفتن نبود الا به نادر به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت به نظم مثنوی هرگز نپرداخت عروض و قافیه معنی نسنجد به هر ظرفی درون معنی نگنجد معانی هرگز اندر حرف ناید که بحر قلزم اندر ظرف ناید چو ما از حرف خود در تنگناییم چرا چیزی دگر بر وی فزاییم نه فخر است این سخن کز باب شکر است به نزد اهل دل تمهید عذر است مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید اگرچه زین نمط صد عالم اسرار بود یک شمه از دکان عطار ولی این بر سبیل اتفاق است نه چون دیو از فرشته استراق است علی الجمله جواب نامه در دم نبشتم یک به یک نه بیش نه کم رسول آن نامه را بستد به اعزاز وز آن راهی که آمد باز شد باز دگرباره عزیزی کار فرمای مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای همان معنی که گفتی در بیان آر ز عین علم با عین عیان آر نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی که پردازم بدو از ذوق حالی که وصف آن به گفت و گو محال است که صاحب حال داند کان چه حال است ولی بر وفق قول قائل دین نکردم رد سال سائل دین پی آن تا شود روشن‌تر اسرار درآمد طوطی طبعم به گفتار به عون و فضل و توفیق خداوند بگفتم جمله را در ساعتی چند دل از حضرت چو نام نامه درخواست جواب آمد به دل کین گلشن ماست چو حضرت کرد نام نامه گلشن شود زان چشم دلها جمله روشن جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید نیست جز از نیستی سیرت آزادگان در ره آزادگان صحو و درس کم کنید راه خرابات را جز به مژه نسپرید مرکب طامات را زین هوس کم کنید مجمع عشاق را قبله‌ی رخ یار بس چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید قافله‌ی عاشقان راه ز جان رفته‌اند گر ز وفا آگهید قصد فرس کم کنید روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید گر نتوانید گفت مذهب شیران نر در صف آزادگان عیب مگس کم کنید والی مصر ولایت، ذوالنون آن به اسرار حقیقت مشحون گفت در مکه مجاور بودم در حرم حاضر و ناظر بودم ناگه آشفته جوانی دیدم نه جوان، سوخته جانی دیدم لاغر و زرد شده همچو هلال کردم از وی ز سر مهر سال که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد! که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟» گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست» گفتمش: «یار به تو نزدیک است یا چو شب روزت از او تاریک است؟ گفت: «در خانه‌ی اوی‌ام همه عمر خاک کاشانه‌ی اوی‌ام همه عمر» گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو یا ستمکار و جفاجوست به تو؟» گفت: «هستیم به هر شام و سحر به هم آمیخته چون شیر و شکر» گفتمش: « ... جا افتاده ... » « ... جا افتاده ... » لاغر و زرد شده بهر چه‌ای؟ سر به سر درد شده بهر چه‌ای؟» گفت: «رو رو، که عجب بی‌خبری! به کزین گونه سخن درگذری محنت قرب ز بعد افزون است جگر از هیبت قرب‌ام خون است هست در قرب همه بیم زوال نیست در بعد جز امید وصال آتش بیم دل و جان سوزد شمع امید روان افروزد در دلم تا به سحرگاه شب دوشین هیچ نارامید این خاطر روشن بین گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون به دو صد چشم در این تیره زمین چندین خاک را قرصه‌ی خورشید همی درزد روز تا شام به زر آب زده ژوپین وز گه شام بپوشد به سیه چادر تا به هنگام سحر روی خود این مسکین روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی آفرین است روان بر اثر نفرین خاک را شوی همین دوست که می‌زاید شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر به یکی صانع ناید شکر و رخپین از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین طین اگر شوی نباشدش به روز و شب کی پدید اید زیتون و نه تین از طین نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه نه شود دشت چو زنگار به فروردین کس ندیده است چنین طرفه زناشوئی نه زنی هرگز زاده است بدین آئین وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان از چه مانده است چنین بسته در این سجین؟ زن جان است تن تیره‌ت، با زندان چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین عمر خود خواب جهان است، چرا خسپی؟ بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی که بدل خفته است این خلق همه همگین گر کسی غسلین خورده است به مستی در تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن گل همی جوید یکی و یکی سرگین طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟ گرچه در سال بود نیسان با تشرین از نبشته است نه ز اواز و نه از معنی سوی هشیار دلان سیرین چو نسرین تا سحرگه ز بس اندیشه نجست از من سر من جز که سر زانوی من بالین ای برادر، به چنین راه درون مرکب فکرتت باید و از عقل بدو بر زین جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف جان دانا نشود بر فلک پروین دهر تنین خورنده است بر این مرکب بایدت جست به صد حیلت از این تنین ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین گر بترسی ز بلا بر تن خویش و جان هر دو را باید کردنت ز دین پرچین کیمیای زر دین است بدو زر شو کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین نرهد ز آتش نه سیم و نه مس جز زر برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد این همه زینت و آرایش و این تحسین جفت جان حورالعین هم اندر جان زانش برطاعت وعده است به حورالعین آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته است حور ازو یابد در خلد برین تزیین جان تو گوهر علم است چنینش ایزد در تو می از قبل علم کند تسکین مر تو را دین محمد چو دبستان است دین کند جان تو را زنده و علم آگین طلب علمت فرمود رسول حق گر سفر باید کردن به مثل تا چین سوی چین دین من راه بیاموزم مر تو را گر نکنی روی چنین پرچین آل یاسین مر چین را دومین چین است تو به چین دومین شو نه بدان پیشین چین تو ظاهر و ماچین به مثل باطن تو به چین بودی و مانده‌است تو را ماچین جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله خاک را تخم گل و لاله کند رنگین چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند عمل و علم پدید آمده زان و زین گر همی آرزو آیدت عروسی نو دین عروست بس و دل خانه و علم آئین راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است ناصبی از من ازین است جگر پر کین ز آل یاسین خبرش نی و به تقلیدش بر سر سوره همی خواند یا و سین هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر باز گردد ز ره کژ به هان و هین آب دریا را خورشید بجوشاند تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین پند میتین و، دل نادان چون سنگ است بر دل سنگین از پند سزد میتین جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا سخن حکمت زر است و خرد شاهین جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید که چراغ است به تقلید درون تلقین هر که را آتش تقلید بجوشاند مرد داناش به تاویل دهد تسکین ای پسر، گفت در این شعر تو را حجت آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست گرم به هر سر مویی هزار جان بودی برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب گرش نشان امان از بد زمان بودی گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک که بر دو دیده ما حکم او روان بودی اگر نه دایره عشق راه بربستی چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی ای کریمی که در عطا دادن خاک پایت مرا به سر تاجست جان شیرین من به تلخ چو آب به سر تو که نیک محتاجست حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد بو که معلوم شود صورت احوال منش بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌شنوم یا ز بستان ارم نفحه‌ی بوی سمنش باغبان گر به گلستان نگذارد ما را حبذانکهت انفاس نسیم چمنش نتواند که شود بلبل بیچاره خموش چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش دهن تنگ ورا وصف نمی‌آرم کرد زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش بسکه در چنگ فراق تو چو نی می‌نالم هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش خواجو از چشمه‌ی نوش تو چو راند سخنی می‌چکد هر نفسی آب حیات از سخنش بزرگوارا دانی کز آفت نقرس ز هرچه ترشی من بنده می‌بپرهیزم شراب خواستم و سرکه‌ای کهن دادی که گر خورم به قیامت مصوص برخیزم شراب دار ندانم کجاست تا قدحی به گوش و بینی آن قلتبان فروریزم یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب در مه چارده تا روز نظر بود مرا یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا خویش را در کوی بیخویشی فکن تا ببینی خویشتن بی خویشتن جرعه‌ئی برخاک می خواران فشان آتشی در جان هشیاران فکن هر کرا دادند مستی در ازل تا ابد گو خیمه بر میخانه زن مرغ نتواند که در بندد زبان صبحدم چون غنچه بگشاید دهن باد اگر بوی تو بر خاکم دمد همچو گل برتن بدرانم کفن از تنم جز پیرهن موجود نیست جان من جانان شد و تن پیرهن آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام کز در دیرم براند بر همن سر عشق از عقل پرسیدن خطاست روح قدسی را چه داند اهرمن جز میانش بر بدن یک موی نیست وز غم او هست یک مویم بدن باغبان از ناله‌ی ما گومنال ما نه امروزیم مرغ این چمن معرفت خواجو ز پیر عشق جوی تا سخن ملک تو گردد بی سخن دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغر من همچو آفتاب بریز هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز نقاب برفکن و آتشی به جانم زن ز دیده‌ی تر من همچو شمع، آب بریز دلم ز دست تو آباد گر نمی‌گردد بیار آتش و درخانه‌ی خراب بریز لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند تو رشحه‌ای ز کرم‌های بی‌حساب بریز ببین به دیده‌ی انصاف نظم خاقانی طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز نگارا تو در اندیشه درازی بیاوردی که با یاران نسازی نه عاشق بر سر آتش نشیند مگر که عاشقی باشد مجازی به من بنگر که بودم پیش از این عشق ز عالم فارغ اندر بی‌نیازی قضا آمد بدیدم ماه رویی گرفتم من سر زلفش به بازی گناه این بود افتادم به عشقی چو صد روز قیامت در درازی ز خونم بوی مشک آید چو ریزد شهید شرمسارم من ز غازی نصیحت داد شمس الدین تبریز که چون معشوق ای عاشق ننازی چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار آهرمنی نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار شب و روز و گردان سپهر آفرید چو بهرام و کیوان و مهر آفرید ازویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم شاهنشهی همیشه دل ما پر از داد باد دل زیردستان به ما شاد باد ستایش نیابد سر سفله مرد بر سفلگان تا توانی مگرد همان نیز با مرد بدخواه رای اگر پندگیری به نیکی گرای ز بخشش هرانکس که جوید سپاس نخواندش بخشنده یزدان‌شناس ستاننده گر ناسپاست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز هراسان بود مردم سخت‌کار که او را نباشد کسی دوستدار وگر سستی آرد به کار اندرون نخواند ورا رای‌زن رهنمون گر از کاهلان یار خواهی به کار نباشی جهانجوی و مردم‌شمار نگر خویشتن را نداری بزرگ وگر گاه یابی نگردی سترگ چو بدخو شود مرد درویش خوار همی بیند آن از بد روزگار همه‌ساله بیکار و نالان ز بخت نه رای و نه دانش نه زیبای تخت وگر بازگیرند ازو خواسته شود جان و مغز و دلش کاسته به بی چیزی و بدخویی یازد اوی ندارد خرد گردن افرازد اوی نه چیز و نه دانش نه رای و هنر نه دین و نه خشنودی دادگر شما را شب و روز فرخنده باد بداندیش را جان پراگنده باد برو مهتران آفرین ساختند خود از سوک شاهان بپرداختند چو نه سال بگذشت بر سر سپهر گل زرد شد آن چو گلنار چهر غمی شد ز مرگ آن سر تاجور بمرد و به شاهی نبودش پسر چنان نامور مرد شیرین‌سخن به نوی بشد زین سرای کهن چنین بود تا بود چرخ روان توانا به هر کار و ما ناتوان چهل روز سوکش همی داشتند سر گاه او خوار بگذاشتند به چندین زمان تخت بیکار بود سر مهتران پر ز تیمار بود نگه کرد موبد شبستان شاه یکی لاله رخ دید تابان چو ماه سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟) مسلسل یک اندر دگر بافته گره بر زده سرش برتافته پری چهره را بچه اندر نهان ازان خوب‌رخ شادمان شد جهان چهل روزه شد رود و می خواستند یکی تخت شاهی بیاراستند به سر برش تاجی برآویختند بران تاج زر و درم ریختند چهل روز بگذشت بر خوب‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر ورا موبدش نام شاپور کرد بران شادمانی یکی سور کرد تو گفتی همی فره ایزدیست برو سایه‌ی رایت بخردیست برفتند گردان زرین کمر بیاویختند از برش تاج زر چو آن خرد را سیر دادند شیر نوشتند پس در میان حریر چهل روزه را زیر آن تاج زر نهادند بر تخت فرخ پدر چو از دفتر این داستانها بسی همی خواند خواننده بر هر کسی جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان جوانی بیامد گشاده زبان سخن گفتن خوب و طبع روان به شعر آرم این نامه را گفت من ازو شادمان شد دل انجمن جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود برو تاختن کرد ناگاه مرگ نهادش به سر بر یکی تیره ترگ بدان خوی بد جان شیرین بداد نبد از جوانیش یک روز شاد یکایک ازو بخت برگشته شد به دست یکی بنده بر کشته شد برفت او و این نامه ناگفته ماند چنان بخت بیدار او خفته ماند الهی عفو کن گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا بود لقمان پیش خواجه‌ی خویشتن در میان بندگانش خوارتن می‌فرستاد او غلامان را به باغ تا که میوه آیدش بهر فراغ بود لقمان در غلامان چون طفیل پر معانی تیره‌صورت همچو لیل آن غلامان میوه‌های جمع را خوش بخوردند از نهیب طمع را خواجه را گفتند لقمان خورد آن خواجه بر لقمان ترش گشت و گران چون تفحص کرد لقمان از سبب در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب گفت لقمان سیدا پیش خدا بنده‌ی خاین نباشد مرتضی امتحان کن جمله‌مان را ای کریم سیرمان در ده تو از آب حمیم بعد از آن ما را به صحرایی کلان تو سواره ما پیاده می‌دوان آنگهان بنگر تو بدکردار را صنعهای کاشف الاسرار را گشت ساقی خواجه از آب حمیم مر غلامان را و خوردند آن ز بیم بعد از آن می‌راندشان در دشتها می‌دویدند آن نفر تحت و علا قی در افتادند ایشان از عنا آب می‌آورد زیشان میوه‌ها چون که لقمان را در آمد قی ز ناف می بر آمد از درونش آب صاف حکمت لقمان چو داند این نمود پس چه باشد حکمت رب الوجود یوم تبلی والسرائر کلها بان منکم کامن لا یشتهی چون سقوا ماء حمیما قطعت جملة الاستار مما افضعت نار زان آمد عذاب کافران که حجر را نار باشد امتحان آن دل چون سنگ را ما چند چند نرم گفتیم و نمی‌پذرفت پند ریش بد را داروی بد یافت رگ مر سر خر را سر دندان سگ الخبیثات الخبیثین حکمتست زشت را هم زشت جفت و بابتست پس تو هر جفتی که می‌خواهی برو محو و هم‌شکل و صفات او بشو نور خواهی مستعد نور شو دور خواهی خویش‌بین و دور شو ور رهی خواهی ازین سجن خرب سر مکش از دوست و اسجد واقترب ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را منم ای برق رام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر ای لب عشاق تو، بوسه‌زن ساق تو سینه‌ی مشتاق تو، تیر بلا را سپر کوی تو ای دلبرا، کعبه‌ی اهل صفا روی تو ای خوش لقا، قبله‌ی اهل نظر سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر زلف زره‌پوش تو، درع برو دوش تو کوته از آغوش تو دست قضا و قدر چاک گریبان تو، صحن گلستان تو سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوش‌تر ز سر مشک‌تر از روی تو، ریخته در کوی تو در هوس بوی تو، شهری خونین جگر چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر بر اشراف این عید و آن کامکاری مبارک بود خاصه بر شهریاری کزین گوهر افسر سر بلندی مهین داور کشور نامداری معین ملل کز ازل قسمتش زد به بخت همایون در بختیاری قضا صولتی کاسمان سده‌اش را کند بوسه کاری به صد خاکساری قدر قدرتی کز صفات کمینش یکی نام دارد سپهر اقتداری به جنب نعالش که پایان ندراد کجا در حسابست عالم مداری در اطراف صیتش چو باد است پویان بر اشراف حکمش چو آبست جاری چو او کس نکرد از خدا بندگان هم الا ای به خلق آیت رستگاری به آن کبریا و شکوه و جلالت حلیمی و بی‌کبری و بردباری ازل تا ابد از خرابیست ایمن بنای جلالت ز محکم حصاری ازین هم فزون پایه‌ی دولتت را ز دارای تو عهد باد استواری گل گلشن شهریاری علیخان که در فیض باریست ابر بهاری جلیل اختر برج عالی مکانی جلی سکه‌ی نقد کامل عیاری شمارند صاحب شعوران دوران زادنی صفاتش حکومت شعاری ضمیریست در صبح نو عهدی او را فرزوان تر از آفتاب نهاری سپهر از برایش عروس جهان شد به عقد دوام است در خواستگاری زند ابرش اندر عنان قره هرگه که طبعش کند میل ابرش سواری جز این از وقارش نگویم که او را هجائی و ذمیست گردون وقاری طویل البقا باد عزمش که عالم به او تا ابد دارد امیدواری جهان داورا محتشم بنده‌ی تو که لال است در شکر نعمت گذاری ازین نظم مقصودش اینست کورا نه از سلک مدحت فروشان شماری ز دنبال هم داد صد غوطه او را نوال تو در لجه‌ی شرمساری مسازش طمع پیشه ترسم برآید سر عزتش از گریبان خواری به جان آفرینی که در آفرینش تو را داد این امتیازی که داری به بطحاییی کایزدش خواند احمد تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری به خیبر گشائی که از خیل خاصان تو را داد در شهر خود شهریاری که گر بگذرانی سرم را ز گردون و گر مغزم از کاسه‌ی سر برآری سر موئی از من نیابی تفاوت در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری دعائیست بر لب یقین الاجابه که حاجت ندارد بالحاح و زاری بود تا تو را شیوه‌ی دیوان نشینی بود تا مرا پیشه‌ی دیوان نگاری در اوصافت ای صدر دیوان نشینان نی کلک من باد در شهد باری ای فلک با کمال تو ناقص وی جهان بی‌نوال تو درویش گم کند راه مصلحت تقدیر گرنه تدبیر تو بود در پیش همچو معنی که در بیان باشد در جهانی و از جهانی بیش دوش دور از تو ای مدبر عقل نه به تدبیر عقل دوراندیش جمع ضدین کرده در زنبور لطفت از نوش انتقام از نیش پیشت از گونه گونه بی‌نفسی که نگون باد نفس کافرکیش کرده‌ام آنکه یاد آن امروز می‌کند جانم از خجالت ریش هیچ دانی که روی عذری هست تا بخواهم زنابکاری خویش □ای فلک پیش قدر تو ناقص وی جهان پیش دست تو درویش دولتت را زوال بیگانه مدتت را خلود آمده خویش در بزرگی ز روی نسبت و قدر ذاتت از کل آفرینش بیش حلم تو زود عفو دیر عتاب حزم تو پیش بین دوراندیش دوش در پیش خدمت تو که باد آسمانش به خدمت آمده پیش آن تجاوز نکرده‌ام که توان داشت جایز به هیچ مذهب و کیش هیچ دانی چگونه خواهم خواست عذر بی‌خردگی و مستی خویش یارم تویی به عالم یار دگر ندارم تا در تنم بود جان دل از تو برندارم دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم دارم غم تو دایم با جان و دل برابر زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم هر ساعتی فریبم دل را به عشوه‌ی تو گویی که عشوه‌ی تو یک یک ز بر ندارم گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان کشور جان شد ز دست و قلعه‌ی تن پست گشت بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک مدعی پیش سگان او معظم هم چنان عروس نظم را جویای این بکر چنین شد خواستگار از حجله‌ی فکر که چون خسرو از آن دشت فرحبخش به عزم شهر راند از جای خود رخش شبی دستور را سوی حرم خواند به آن جایی که دستور است بنشاند پس آنگه گفت او را کای خردکیش به دانایی ز هر صاحب خرد پیش بر آنم تا نهال نوبر خویش گل نورسته‌ی جان پرور خویش سهی سرو ریاض کامکاری گل بستان فروز نامداری فروزان شمع بزم آرای عصمت در یکدانه‌ی دریای عصمت ببندم عقد با شهزاده منظور چه می‌گویی در این اندیشه دستور وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج زبان را کرد مفتاح در گنج که‌ای رایت خرد را درةالتاج به عقلت رأی دور اندیش محتاج نکو اندیشه‌ای فرخنده راییست عجب تدبیر و رای دلگشاییست از او بهتر نمی‌یابم در این کار اگر واقع شودخوبست بسیار اشارت کرد شه تا رفت دستور بیان فرمود حرف او به منظور جوابش داد منظور خردمند که ای بگسسته دانش از تو پیوند منم شه را کم از خدام درگاه چه حد بنده و دامادی شاه قبولم گر کند شه در غلامی زنم در دهر کوس نیکنامی بگو باشد که صاحب اختیاری چه گویم اختیار بنده داری زند اقبال من بر چرخ خرگاه شوم گر قابل دامادی شاه به نزد پادشه جا کرد دستور بگفت آنها که با او گفت منظور از آن گفتار خسرو شاد گردید دلش از بند غم آزاد گردید قضا را بود فصل نوبهاران ز ابر نوبهاری ژاله باران نسیم صبحدم در مشکباری معطر جان ز باد نوبهاری هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز جهان پر صیت مرغان خوش آواز به سوسن از هوا شبنم فتاده شده هر برگ تیغی آب داده عروس گل نقاب از رخ گشوده رخ از زنگار گون برقع نموده صبا بر غنچه کسوت پاره کرده برون افتاده راز گل ز پرده بنفشه هر نفس در مشک ریزی صبا هر جا شده در مشک بیزی تو گفتی زال شاخ مشک بید است که او در کودکی مویش سفید است عیان چون پای مرغابی ز هر سوی نهال سرخ بیدی بر لب جوی ز باران بهاری سبزه خرم دماغ غنچه و گل‌تر ز شبنم بنفشه زان در آب انداخت قلاب که ماهی‌بد ز عکس بید در آب به تارک نارون را زان سپر بود که از سنگ تگرگش بیم سر بود به سوی ارغوان چون دیده بگشاد شکوفه بر زمین از خنده افتاد بلی بی‌خنده آن کس چون نشیند که بر هندوی گلگون جامه بیند ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار عیان قوس قزح را سد نمودار دهد تا آب تیغ کوهساران نمد آورد میغ نوبهاران دمیده سبزه هر سو از دل سنگ نهان گردیده تیغ کوه در زنگ درخت گل ز فیض باد نوروز به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز نهال بید شد در پوستین گم درخت یاسمین پوشید قاقم به عزم جشن زد شاه جوانبخت به روی سبزه چون گل زر نشان تخت سرافرازان لشکر سرکشیدند به پای تخت خاصان آرمیدند به پیش تخت خود منظور را خواند به پهلوی خودش بر تخت بنشاند چو جا بر جای خود خلق آرمیدند به مجلس خادمان خوانهاکشیدند نه خوانی بوستان دلگشایی به غایت دلنشین بستان سرایی دراو هر گرد خوانی آسمانی بر او اطباق سیمین کهکشانی سماطش گسترانیده سحابی براو هر نان گرمی آفتابی درخت صحن او فردوس کردار ز الوان میوه‌ها گردیده پربار چو خوانسالار بیرون برد خوان را ز می شد سرگران رطل گران را خضر گردید مینای می‌ناب ز جوی زندگانی گشته پر آب حریفان سرخوش از جام پیایی سر ساغر گران گردیده از می صراحی لب نهاده بر لب جام گرفته جام از لعل لبش کام ز میناها فروغ آب انگور چنان کز نخل موسا آتش طور کشیده آتش از مینا زبانه فکنده جام را آتش به خانه رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ ز هر سو مطربی در نغمه سازی به زلف چنگ کردی دست یازی هوای لعل مطرب در سر نی شده دمساز فریاد پیاپی ز دف در بزمگاه افتاده آواز ز دست مطربان مجلس فغان ساز نواسازان نوا کردند آهنگ سخن در پرده قانون گفت با چنگ فتاد از مطربان خوش ترانه به عالم نغمه‌ی چنگ و چغانه اشارت کرد شاه هفت کشور که تا بستند عقد آن دو گوهر عروس خور چو شد زین حجله بیرون به گوهر داد زیب حجله گردون به سوی حجله شد منظور خوشحال به مقصودش عروس جاه و اقبال در آمد در بهشت بی‌قصوری در او از هر طرف در جلوه حوری نظر چون کرد دید از دور تختی به روی تخت حور نیک بختی ز باغ دلبری قدش نهالی رخش از گلشن جنت مثالی به اوج دلبری ماهی نشسته به دور مه ز گوهر هاله بسته از او خوبی گرفته غایت اوج محیط حسن را ابروی او موج سپاه غمزه‌ی او تاجداران صف مژگان او خنجر گذاران دو چشم او دو هندوی سیه دل گرفته گوشه‌ی میخانه منزل لب لعلش حیات جاودانی به وصلش تشنه آب زندگانی به تنگی ز آن دهان ذره مقدار نفس راه گذر می‌دید دشوار به خوان حسن بهر قوت جانها ز دندان و لب او شیر و خرما چو گستردی بساط عشوه سازی به رخ از مهر و مه می‌برد بازی به روی تخت جا در پهلویش ساخت چو طوقش دستها در گردن انداخت چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار نیاز و ناز را شد گرم بازار گهی این دست آنرا بوسه دادی گهی آن سر به پای این نهادی دمی این نار او چیدی به دستان دمی آن سیب این کندی به دندان به سوی باغ شد منظور مایل شکفت از شوق باغش غنچه سان دل خدنگش کرد صید اندازی آهنگ ز خون صید پیکان گشت گلرنگ به سوی گنج دزدی راه پیمود به سوزن قفل را از گنج بگشود به گردابی درون شد ماهی سیم الف پیوسته شد با حلقه‌ی میم چکید از شاخ مرجان لل تر لبالب گشت درج از لعل و گوهر هوا داری ز بزمی دور گردید سرشک از دیده‌ی نمناک بارید نخستین گشت گلگون عرق بار ز میدان چون برون شد رفت از کار سحر چون گشت منظور نکو نام ز خلوتخانه آمد سوی حمام طلب فرمود ناظر را سوی خویش به دمسازی نشاندش پهلوی خویش ز هر جاکرد با ناظر حکایت به جا آورد لطف بی‌نهایت غرض این داشت آن سروگل اندام گهی از خانه گر بیرون زدی گام که با ناظر درآید از در لطف نظر بر وی گشاید از سر لطف هزاران جان فدای دلربائی که تا بخشد نوای بی‌نوایی طریق دوستاری آورد پیش کند قطع نظر از شادی خویش دی سالی کرد سایل مر مرا زانک عاشق بود او بر ماجرا گفت نکته‌ی الرضا بالکفر کفر این پیمبر گفت و گفت اوست مهر باز فرمود او که اندر هر قضا مر مسلمان را رضا باید رضا نه قضای حق بود کفر و نفاق گر بدین راضی شوم باشد شقاق ور نیم راضی بود آن هم زیان پس چه چاره باشدم اندر میان گفتمش این کفر مقضی نه قضاست هست آثار قضا این کفر راست پس قضا را خواجه از مقضی بدان تا شکالت دفع گردد در زمان راضیم در کفر زان رو که قضاست نه ازین رو که نزاع و خبث ماست کفر از روی قضا خود کفر نیست حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست کفر جهلست و قضای کفر علم هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم زشتی خط زشتی نقاش نیست بلک از وی زشت را بنمودنیست قوت نقاش باشد آنک او هم تواند زشت کردن هم نکو گر کشانم بحث این را من بساز تا سال و تا جواب آید دراز ذوق نکته‌ی عشق از من می‌رود نقش خدمت نقش دیگر می‌شود خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست دهقان به تعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند وین پر نگارینش بر او باز نبندند تا بگذرد آذر مه و آید (سپس) آذار شبگیر نبینی که خجسته به چه دردست کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردست دل غالیه فامست و رخش چون گل زردست گوییکه شب دوش می و غالیه خوردست بویش همه بوی سمن و مشک ببردست رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست پستانی سختست و درازست و نگونست زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آکنده بدان سیم درون لل شهوار نارنج چو دو کفه‌ی سیمین ترازو هردو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده به کافور و گلاب خوش و لل وانگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو با راز به هم باز نهاده لب هر دو رویش به سر سوزن بر آژده هموار آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته چون جوژگکان از تن او موی برسته مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و باندام جراحتش ببسته یک پایک او را ز بن اندر بشکسته وآویخته او را به دگر پای نگونسار وان نار بکردار یکی حقه‌ی ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده توتو سلب زرد بر آن روی فتاده بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده واکنده در آن غالیه دان سونش دینار وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد در معصفری آب زده باری سیصد بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد زنگی بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید نزدیک رز آید، در رز را بگشاید تا دختر رز را چه به کارست و چه باید یک دختر دوشیزه بدو رخ نماید الا همه آبستن و الا همه بیمار گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟ رخسار شما پردگیان را بدیده‌ست؟ وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟ وین پرده‌ی ایزد به شما بر که دریده‌ست؟ تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟ گردید به کردار و بکوشید به گفتار تا مادرتان گفت که من بچه بزادم از بهر شما من به نگهداشت فتادم قفلی به در باغ شما بر بنهادم درهای شما هفته به هفته نگشادم کس را به مثل سوی شما بار ندادم گفتم که برآیید نکونام و نکوکار امروز همی بینمتان «بارگرفته» وز بار گران جرم تن آزار گرفته رخسارکتان گونه‌ی دینار گرفته زهدانکتان بچه‌ی بسیار گرفته پستانکتان شیر به خروار گرفته آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار من نیز مکافات شما باز نمایم +اندام شما یک به یک از هم بگشایم از باغ به زندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم اندام شما زیر لگد خرد بسایم زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار دهقان به درآید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان برپشت لگد بیست هزاران بزندشان رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان از بند شبانروزی بیرون نهلدشان تا خون برود از تنشان پاک، بیکبار آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد به کرانشان خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان وندر فکند باز به زندان گرانشان سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان پیش آید و بردارد مهر از در و بندان چون در نگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان گل بیند چندان و سمن بیند چندان چندانکه به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار گوید که شما را به چسان حال بکشتم اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم گفتم که شما را نبود زین پس بازار امروز به خم اندر نیکوتر از آنید نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید زنده‌تر از آنید و بنیروتر از آنید والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید من نیز از این پس ننمایمتان آزار از مجلستان هرگز بیرون نگذارم وز جان و دل ودیده گرامیتر دارم بر فرق شما آب گل سوری بارم با جام چو آبی به هم اندر بگسارم من خوب مکافات شما باز گزارم من حق شما باز گزارم به بتاوار آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد دهقان و زمانی به کف دست بدارد بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد عود و بلسان بویش در مغز بکارد گوید که مرا این می مشکین نگوارد الا که خورم یاد شه عادل مختار سلطان معظم ملک عادل مسعود کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونانکه به از عود بود نایره‌ی عود داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده‌ست گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست هرگز به تن خود به غلط در نفتاده‌ست مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد یک نیمه‌ی گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمه‌ی دیگر بگرد دیر نباشد این یافتن ملک به شمشیر نباشد باید که خداوند جهاندار بود یار امسال که جنبش کند این خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی‌نی که تهیدست خود او شیر بگیرد اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد آنگه که بگیرد ، زبر و زیر بگیرد گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد از جوشن او موی تنش بیرون جوشد چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار ای شاه! تویی شاه جهان گذران را ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را با ملک چکارست فلان را و فلان را خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار هر کو بجز از تو به جهانداری بنشست بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست دادار جهان ملک وقف تو کردست بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست از وقف کسان دست بباید بسزا بست نیکو مثلی گفته‌ست «النار ولا العار» جدان تو از مادر از بهر تو زادند از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند این ملک به شمشیر برای تو گشادند خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند زین دست بدان دست، به میراث تو دادند از دهر بد این شه را، این ملکت بسیار تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو درین باب سپاسی زین، دادگری باشی و زین حق بشناسی پاکیزه‌دلی، پاک تنی، پاک حواسی کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار ای بار خدای و ملک بار خدایان ای نیزه ربای به سر نیزه ربایان ای راهنمای به سر راهنمایان ای بسته گشای در هربسته گشایان ای ملک زداینده‌ی هر ملک‌زدایان ای چاره‌ی بیچاره و ای مفرغ زوار ای بار خدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه کردار تو ضد همه کردار زمانه در پشت عدویت تو کنی بار زمانه از پای افاضل تو کنی خار زمانه وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی برجان و روان پدرانت بفزودی چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار یارب آشفتگی زلف به دستارش ده چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده سرمه‌ی خواب ازان چشم سیه مست بشو شمع بالین ز دل و دیده‌ی بیدارش ده تا مگر با خبر از صورت عالم گردد به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می‌کردم کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت ای خداوند یکی یار جفا کارش ده راستی کن، که راستان رستند در جهان راستان قوی دستند راستگاران بلندنام شوند کج‌روان نیم پخته خام شوند یوسف از راستی رسید به تخت راستی کن، که راست گردد بخت گر بدی دامنش گرفت چه باک؟ چکند دست بد به دامن پاک؟ راست گوینده راست بیند خواب خواب یوسف که کج نشد، دریاب چون درو بود راست کرداری خواب او گشت قفل بیداری چون به نیکی درید پیرهنی شد مسخر چو مصرش انجمنی پیرهن کین بود مقاماتش دیده روشن کند کراماتش گو بدر بر تن نکو رفتار پوستین گرگ و پیرهن کفتار دامنی را که در کشی ز هوا این اثرها کند، رواست، روا به گزاف آنچنان عزیز نشد که گرفتار خفت و خیز نشد چون خیانت نکرد با دل جفت راست آمد هر آن حدیث که گفت پاک دل را زیان به تن نرسد ور رسد جز به پیرهن نرسد از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟ گرگ اول چو بیگناه آمد نام او در کتاب شاه آمد گرگ آخر چو در فضیحت ماند ایزد او را به نام خویش بخواند گر غلامی عزیز گردد و شاه نه عجب، چون بری بود ز گناه ور شود شاه خواجه‌ی جانی عجب اینست و نیست ارزانی قول و فعل تو تا نگردد راست هر چه خواهی نمود جمله هباست کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس راست باش و زمیر و شاه مترس استوار و شجاع باش و دلیر در نفاذ امور شرع چو شیر بنده‌ی شرع باش و راتب او مگذر از شرع و از مراتب او عقل را شرع در کنشت کند جبن را شرع خوب و زشت کند صدق چون راست شد روانت را بی‌رعونت کند گمانت را آخرین یار اولیا صدقست اولین کار انبیا صدقست هر که زین صدق دم تواند زد در ولایت قدم تواند زد تا نگردد درون و بیرون راست بوی صدق از تو برنخواهد خاست صدقت از نار خود سقیم کند صبر در صدق مستقیم کند صادقان را رجال گفت خدای خنک آنکو به صدق دارد رای صدق آیینه ایست حال ترا روی نفس تو و کمال ترا تا تو باشی، ز راستی مگذر مکش از خط راستگاران سر صدق میزان کرده‌ها باشد و آنچه در زیر پرده‌ها باشد گر چو بوبکر صدق کرداری جز خدا و رسول نگذاری راستی ورز و رستگاری بین یار شو خلق را و یاری بین صادقی، هر چه جز خداست بباز از بد و نیک با خدا پرداز ترسکاری، به راست رفتن کوش ور نداری، تو خود نداری هوش گر حکیمی دروغ سار مباش با کژو با دروغ یار مباش خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد صراحی در بغل جام میش در آستین باشد ز دستت هر چه میمد به ارباب وفا کردی نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد رقیبا می‌دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد ز هر سو دامنی پرسنگ طفلی در کمین دارد بیا که بی‌تو مرا کار بر نمی‌آید مهم عشق تو بی‌یار بر نمی‌آید مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده که جز به یاری تو کار بر نمی‌آید مقام وصل بلند است و من برو نرسم سگش چو گربه به دیوار بر نمی‌آید از آن درخت که در نوبهار گل رستی به بخت بنده به جز خار بر نمی‌آید چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است از آن چو موی به یکبار بر نمی‌آید به آب چشم برین خاک در نهال امید بسی نشاندم و بسیار برنمی‌آید سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال که آنچه کاشته‌ام پار، بر نمی‌آید ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی که آن حدیث به گفتار بر نمی‌آید میان عاشق و معشوق بعد ازین کاری‌ست که آن به گفتن اشعار بر نمی‌آید به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم گذر به کوچه‌ی آن ترک می‌پرست کنم به خیره سوختنم دست یافت دوست، مگر به چاره ساختن آن دوست را به دست کنم به گردن دلم از نو درافگند بندی از آن کمند چو آهنگ بازرست کنم دلم به دام بالها در اوفتد چون صید چو یاد صید که از دام من بجست کنم هوای قد بلندش مرا چو پست کند نوای گفته‌ی خود را بلند و پس کنم دلم به تیر غمش خسته گشت و می‌خواهم که جان خود هدف آن کمان و شست کنم گرم طلب کنی، ای اوحدی، ازان درجوی که من به خاک سر کوی او نشست کنم نهال تازه رسی گفت با درختی خشک که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند ببرگ و شاخه‌ی من، ذره‌ی غباری نیست چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست شکستگی و درستی تفاوتی نکند من و ترا چون درین بوستان قراری نیست ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد حصاریان قضا را ره فراری نیست گهی گران بفروشندمان و گه ارزان به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست هر آن قماش کزین کارگه برون آید تام نقش فریب است، پود و تاری نیست هر آنچه میکند ایام میکند با ما بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست کدام شاخته که دست حوادثش نشکست کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست کدام قصر دل افروز و پایه‌ی محکم که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست اگر سفینه‌ی ما، ساحل نجات ندید عجب مدار، که این بحر را کناری نیست چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید همی بودمی یار هرکس به جنگ چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ نبینم همی در جهان یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس چو یاور نبودش ز نزدیک و دور یکی نامه بنوشت نزدیک فور پر از لابه و زیردستی و درد نخست آفرین بر جهاندار کرد دگر گفت کای مهتر هندوان خردمند و دانا و روشن‌روان همانا که نزد تو آمد خبر که ما را چه آمد ز اختر به سر سکندر بیاورد لشکر ز روم نه برماند ما را نه آباد بوم نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه ار ایدونک باشی مرا یارمند که از خویشتن بازدارم گزند فرستمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نبینی تو از گنج رنج همان در جهان نیز نامی شوی به نزد بزرگان گرامی شوی هیونی برافگند بر سان باد بیامد بر فور فوران نژاد چو اسکندر آگاه شد زین سخن که دارای دارا چه افگند بن بفرمود تا برکشیدند نای غو کوس برخاست و هندی درای بیامد ز اصطخر چندان سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه برآمد خروش سپاه از دو روی بی‌آرام شد مردم جنگجوی سکندر به آیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید چو دارا بیاورد لشکر به راه سپاهی نه بر آرزو رزمخواه شکسته دل و گشته از رزم سیر سر بخت ایرانیان گشته زیر نیاویختند ایچ با رومیان چو روبه شد آن دشت شیر ژیان گرانمایگان زینهاری شدند ز اوج بزرگی به خواری شدند چو دارا چنان دید برگاشت روی گریزان همی رفت با های هوی برفتند با شاه سیصد سوار از ایران هرانکس که بد نامدار دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بدندی به دشت نبرد یکی موبدی نام او ماهیار دگر مرد را نام جانوشیار چو دیدند کان کار بی‌سود گشت بلند اختر و نام دارا گذشت یکی با دگر گفت کین شوربخت ازو دور شد افسر و تاج و تخت بباید زدن دشنه‌یی بر برش وگر تیغ هندی یکی بر سرش سکندر سپارد به ما کشوری بدین پادشاهی شویم افسری همی رفت با او دو دستور اوی که دستور بودند و گنجور اوی مهین بر چپ و ماهیارش به راست چو شب تیره شد از هوا باد خاست یکی دشنه بگرفت جانوشیار بزد بر بر و سینه‌ی شهریار نگون شد سر نامبردار شاه ازو بازگشتند یکسر سپاه ناوکت بر سینه‌ی این ناتوان آمد همه آفرین بادا که تیرت بر نشان آمد همه شد نشان تیر بیداد تو جسم لاغرم سد خدنگ انداختی، بر استخوان آمد همه جان و دل کردم نشان پیش خدنگ غمزه‌ات جست تیرت از دل زار و به جان آمد همه جان من گویا نشان تیر بیداد تو بود زانکه بر جان من بی‌خانمان آمد همه بر تن خم گشته وحشی زخمها خوردم از او تیر پرکش کرده زان ابرو کمان آمد همه به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت عروس صبح را پیروز شد بخت جهان رست از مرقع پاره کردن عروس عالم از زر یاره کردن شه از بهر عروس آرایشی ساخت که خور از شرم آن آرایش انداخت هزار اشتر سیه چشم و جوان سال سراسر سرخ موی و زرد خلخال هزار اسب مرصع گوش تا دم همه زرین ستام و آهنین سم هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ که دوران بود با رفتارشان لنگ هزاران لعبتان نار پستان به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان هزاران ماهرویان قصب‌پوش همه در در کلاه و حلقه در گوش ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لولوی شهوار ز مفرشها که پردیبا و زر بود ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود همه پر زر و دیباهای چینی کز آنسان در جهان اکنون نه بینی چو طاوسان زرین ده عماری به هر طاوس در کبکی بهاری یکی مهدی به زر ترکیب کرده ز بهر خاص او ترتیب کرده ز حد بیستون تا طاق گرا جنیبتها روان با طوق و هرا زمین را عرض نیزه تنگ داده هوا را موج بیرق رنگ داده همه ره موکب خوبان چون شهد عماری در عماری مهد در مهد شکرریزان عروسان بر سر راه قصبهای شکرگون بسته بر ماه پریچهره بتان شوخ دلبند ز خال و لب سرشته مشک با قند بگرد فرق هر سرو بلندی عراقی‌وار بسته فرق‌بندی به پشت زین بر اسبان روانه ز گیسو کرده مشگین تازیانه به گیسو در نهاده لولو زر زده بر لولو زر لولو تر بدین رونق بدین آیین بدین نور چنین آرایشی زو چشم بد دور یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین باز رفتند بجای فندق افشان بود بر سر درافشان هر دری چون فندق تر بجای پره گل نافه مشک مرصع لولوتر با زر خشک همه ره گنج ریز و گوهرانداز بیاوردند شیرین را به صد ناز چو آمد مهد شیرین در مداین غنی شد دامن خاک از خزائن به هر گامی که شد چون نوبهاری شهنشه ریخت در پایش نثاری چنان کز بس درم‌ریزان شاهی درم روید هنوز از پشت ماهی فرود آمد به دولت گاه جمشید چو در برج حمل تابنده خورشید ملک فرمود خواندن موبدان را همان کار آگهان و بخردان را ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند که هر کس جان شیرین به روی افشاند که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار بهر مهرش که بنوازم سزاوار ز من پاکست با این مهربانی که داند کرد ازینسان زندگانی گر او را جفت سازم جای آن هست بدو گردن فرازم رای آن هست می آن بهتر که با گل جام گیرد که هر مرغی به جفت آرام گیرد چو بر گردن نباشد گاو را جفت به گاوآهن که داند خاک را سفت همه گرد از جبینها برگفتند بر آن شغل آفرینها برگرفتند گرفت آنگاه خسرو دست شیرین بر خود خواند موبد را که بنشین سخن را نقش بر آیین او بست به رسم موبدان کاوین او بست چو مهدش را به مجلس خاصگی داد درون پرده خاصش فرستاد طوطیی در آینه می‌بیند او عکس خود را پیش او آورده رو در پس آیینه آن استا نهان حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان طوطیک پنداشته کین گفت پست گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست پس ز جنس خویش آموز سخن بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن از پس آیینه می‌آموزدش ورنه ناموزد جز از جنس خودش گفت را آموخت زان مرد هنر لیک از معنی و سرش بی‌خبر از بشر بگرفت منطق یک به یک از بشر جز این چه داند طوطیک هم‌چنان در آینه‌ی جسم ولی خویش را بیند مردی ممتلی از پس آیینه عقل کل را کی ببیند وقت گفت و ماجرا او گمان دارد که می‌گوید بشر وان گر سرست و او زان بی‌خبر حرف آموزد ولی سر قدیم او نداند طوطی است او نی ندیم هم صفیر مرغ آموزند خلق کین سخن کار دهان افتاد و حلق لیک از معنی مرغان بی‌خبر جز سلیمان قرانی خوش‌نظر حرف درویشان بسی آموختند منبر و محفل بدان افروختند یا به جز آن حرفشان روزی نبود یا در آخر رحمت آمد ره نمود از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟ به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنوده‌ستم که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا به رنده‌ی روز و سوهان شبم دایم همی رندی ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت مگر آن را کزو ناید بجز بدفعلی و رندی بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده که‌شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟ درختی کی نشانده‌ستی که از بیخش نه برکندی؟ خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی بدین مهلت که داده‌ستت مباش از مکر او ایمن بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟ به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه» تو گوش دل نهاده‌ستی به دستان نهاوندی اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟ بباید بی‌گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن که آنجا بدروی بی‌شک هر آنچ اینجا پراگندی حکایت‌های شاهان را همی خوانی و می‌خندی همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟ گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری چرا امروز دشمن دار اهل‌البیت و فرزندی؟ جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید برو و مملکت کفر مسخر گردان گر ترا تختگه عالم ایمان باید در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات اگرت شربتی از چشمه‌ی حیوان باید هر کرا دست دهد وصل پریرخساران دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را جای دل در خم آن زلف پریشان باید سرمه‌ی دیده ز خاک ره دربان سازد هر کرا صحن سراپرده‌ی سلطان باید حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید سایلی آمد به سوی خانه‌ای خشک نانه خواست یا تر نانه‌ای گفت صاحب‌خانه نان اینجا کجاست خیره‌ای کی این دکان نانباست گفت باری اندکی پیهم بیاب گفت آخر نیست دکان قصاب گفت پاره‌ی آرد ده ای کدخدا گفت پنداری که هست این آسیا گفت باری آب ده از مکرعه گفت آخر نیست جو یا مشرعه هر چه او درخواست از نان یا سبوس چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس آن گدا در رفت و دامن بر کشید اندر آن خانه بحسبت خواست رید گفت هی هی گفت تن زن ای دژم تا درین ویرانه خود فارغ کنم چون درینجا نیست وجه زیستن بر چنین خانه بباید ریستن چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار دست آموز شکار شهریار نیستی طاوس با صد نقش بند که به نقشت چشمها روشن کنند هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند گوش سوی گفت شیرینت نهند هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار هم نه‌ای هدهد که پیکیها کنی نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی در چه کاری تو و بهر چت خرند تو چه مرغی و ترا با چه خورند زین دکان با مکاسان برتر آ تا دکان فضل که الله اشتری کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید از خلاقت آن کریم آن را خرید هیچ قلبی پیش او مردود نیست زانک قصدش از خریدن سود نیست ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح این نه آن بابست کنجا بی خبر یابند بار از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست بود درویشان قباهای بقا را پود و تار تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار عور کرد از کسوت عار ار ز دوده‌ی آدمی زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار حلم خاک و قدر آتش جوی کب و باد راست گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول» ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار چار گوهر چارپایه‌ی عرش و شرع مصطفاست صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار کز برای نام داند مرد دنیا علم دین وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار شاعران را از شمار راویان مشمر که هست جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار چون نام تو بر زبان برانم صد میل به یک زمان برانم بر نام تو در میان خشکی کشتی روان روان برانم زین دریاها که پیش دارم صد سیل ز دیدگان برانم از نام تو کشتیی بسازم وآن کشتی را چنان برانم کز قوت آن روش به یک دم کام دل جاودان برانم رخش فلکی به زین درآرم بس گرد همه جهان برانم اسب از سه صف زمان بتازم وز شش جهت مکان برانم در هر قدمی ز راه سیلی از دیده‌ی خونفشان برانم وین ملک که گشت ملک عطار در عالم بی نشان برانم چو زرین بال عنقای سرافراز ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز نهان گردید شمع گیتی افروز سپاه شام شد بر روز پیروز عروس مهر رفت اندر عماری مقرر گشت بر شب پرده‌داری هیون کوه را در سایه بستند ز گوهر بر فلک پیرایه بستند فرو شد شاه خاور در سیاهی برآمد ماه بر اورنگ شاهی در آن گلشن که ماوا جای من بود بدان صورت که رسم و رای من بود به آئین جایگاهی ساز کردم بروی دوستان در باز کردم مقامی همچو جنت جانفزائی چو گلزار ارم بستان سرائی ز خاکش عنبر تر رشک برده ز آبش حوض کوثر غوطه خورده نشستم گوش بر در دیده بر راه بیمن دولت بیدار ناگاه خور خرم خرام و حور مهوش گل نازک مزاج و سرو سرکش چو گنج از دیده‌ی مردم نهانی بدان رونق بدان آئین که دانی درآمد ناگهان سرمست و دلشاد نقاب از روی چون خورشید بگشاد مبارک ساعتی فرخنده روزی که باز آید ز در مجلس فروزی بدیدم رویش و دیوانه گشتم بر شمع رخش پروانه گشتم به دستی چادر از رخ باز میکرد به دستی زلف مشکین ساز میکرد چو زد خورشید رویش در سرا تیغ برون آمد گل از غنچه مه از میغ ز زیبائی گلش در پای میمرد صنوبر پیش قدش سجده میبرد کمند زلف مشکین تاب داده ز سنبل خرمنی بر گل نهاده لب از باد نفس افکار گشته خمارین نرگسش بیمار گشته دهانش ز آب حیوان آب برده عقیقش رونق عناب برده صبا زلفش پریشان کرده در راه گلاب انگیز گشته گوشه‌ی ماه بهشت آئین شد از وی خانه‌ی ما منور گشت از او کاشانه‌ی ما ز عزت بر سر و چشمش نشاندم زرش بر سر، سرش در پا فشاندم ز رویش خانه بستانی دگر شد سرای ما گلستانی دگر شد کسی کامی که میجوید همه سال چو با دست آیدش چون باشد احوال نشسته او و من استاده خاموش در او بکشاده چشم و رفته از هوش چو بیماری که درمان باز یابد چو درمان مرده‌ای جان باز یابد ز دل آتش فروزان پیش رویش چو شمع از دور سوزان پیش رویش نظر بر شمع رخسارش نهاده چو شمعم آتشی بر جان فتاده رمیده صبر و دل از جای رفته زبان از کار و زور از پای رفته چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب مسلط گشته بر آفاق مهتاب نشاط انگیز بزمی ساز کردیم ز هر سو مطربان آواز کردیم درآمد ساقی از در خرم و شاد می آورد و صلای عیش در داد گرفتم از رخش فالی مبارک زهی وقت خوش و حال مبارک زبانگ نی فلک را گوش بگرفت جهان آواز نوشا نوش بگرفت بخار می خرد را خانه پرداز بخور عود و عنبر گشته غماز پیاپی جام زرین دور میکرد دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد جهان بر عشرت ما رشگ میبرد بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد خرد را چون دماغ از می سبک شد حیا را شیشه‌ی دعوی تنک شد چو خلخال زرش در پا فتادم به عزت بوسه بر پایش نهادم نشستم پیشش از گستاخ روئی شدم گستاخ در بیهوده گوئی حدیث تن بر جان عرضه کردم شکایتهای هجران عرضه کردم وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن وز آن آب سرشگ و آه دلسوز وز آن نالیدن شبهای بی‌روز وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی وز آن عجز غلام و دایه بردن حمایت بر در همسایه بردن چو از حال خودش آگاه کردم خجل گشتم سخن کوتاه کردم مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید به چشم مرحمت در حال من دید پریشان گشت و با دل داوری کرد زبان بگشاد و مسکین پروری کرد حکایتهای عذرآمیز میگفت شکایتهای شوق انگیز میگفت به هر لطفی که با این بنده میکرد تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد چو خوش باشد سخن با یار گفتن غم دیرینه با غمخوار گفتن مرا چون وصل او امیدگاهی شبی چون سالی و روزی چو ماهی چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود جوانی بود و عیش و شادمانی خوشا آن دولت و آن کامرانی که یابد آنچنان دوران دیگر که بیند مثل آن دوران، دیگر خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز گرفتم دولتم دمساز گردد کجا روز جوانی باز گردد اگر روزی نشاط و ناز بینم شب قدری چنان کی باز بینم همه شب تا سحر می نوش میکرد مرا از شوق خود مدهوش میکرد سحرگاهی صبوحی کرد برخاست به زیبا روی خود گلشن بیاراست چمن از مقدمش در شادی آمد ز قدش سرو در آزادی آمد چمان چون شاخ ریحان میخرامید چو گل بر طرف بستان میخرامید گل از شوق رخ رعناش میمرد صنوبر پیش سر تا پاش میمرد ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل ز قدش سرو بن را پای درگل صبا هرگه که رخسارش بدیدی بخواندی آیتی بروی دمیدی چو بگذشتی چنان بالا بلندی فشاندی لاله بر آتش سپندی چو گل پیش خودش میدید در خود به صد افسوس میخندید بر خود نظر چون بر رخ زیباش میکرد به دامان زر نثار پاش میکرد شقایق جامه بر تن چاک میزد ز شوق او کله بر خاک میزد صنوبر بنده‌ی بالاش می‌شد بساط سبزه خاک پاش می‌شد بدین رونق چو گامی چند پیمود نشاط افزود و عزم باده فرمود کنار آب دید و سایه‌ی سرو دمی از لطف شد همسایه‌ی سرو بهر دم کز شراب ناب میزد رخش رنگی دگر بر آب میزد چنین زیبا نگاری دل ستانی به رعنائی و خوبی داستانی گهی بر یاد گل می نوش میکرد گهی آواز بلبل گوش میکرد نسیم نوبهار و نکهت گل نوای قمری و گلبانگ بلبل دل غنچه چو طبع تنگدستان شده نرگس چو چشم نیم‌مستان چکاوک بیقراری پیشه کرده چو من فریاد و زاری پیشه کرده چو گبران لاله در آتش فشانی مقرر بر عنادل زنده خوانی برید سبز پوشان گشته بلبل ز جوش گل خروشان گشته بلبل ز هر مستی سرود آغاز کرده بهر برگی نوائی ساز کرده دمادم ناله‌ی دلسوز میکرد نوا در پرده‌ی نوروز میکرد به آواز بلند از شاخ شمشاد سحرگاه این ندا در باغ دردار بیاور ساقیا می در ده امروز که بختم فرخ است و روز پیروز از این خوشتر سر و کاری که دارد چنین باغی چنین یاری که دارد زهی موسم زهی جنت زهی حور از این مجلس خدایا چشم بد دور بده ساغر که یاران می‌پرستند ز بوی جرعه گلها نیم مستند مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار که هشیاری فلاکت آورد بار مخور غم تا به شادی میتوان خورد غم دور فلک تا کی توان خورد غم بیهوده پایانی ندارد بغیر از باده درمانی ندارد در این ده روز عمر سست بنیاد میاور تا توان جز خرمی یاد بربود دلم در چمنی سرو روانی زرین کمری ، سیمبری، موی میانی خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی در چشم امل، معجزه‌ی آب حیاتی در باب سخن، نادره‌ی سحر بیانی کی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی آهی و سرشکی و غباری و دخانی زهر در چشم و چین بر ابرو چیست باز فرمان تندی خو چیست غیر ازین کمدیم و خوار شدیم گنه ما درین سر کو چیست چون به ما زین بتر شوی که شدی غرض مردم غرض گو چیست گل تو خارهای خود راییست بار تو ای نهال خودرو چیست از دو سو بود این کشش ز نخست این زمان جرمهای یکسو چیست حسن و عشقند از دو سو در کار جرم چشم من و لب او چیست صبر وحشی به غمزه می‌سنجد تیر در جان من ترازو چیست الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته تو گه دل بسته‌ی چاهی و گه در بند زندانی تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون ولی چون بی‌کله گردی به بینی آنچه می‌دانی چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی زمانی رسن سگ طبعی زمانی شر شیطانی گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی برو چون مرده ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی درین عالم برستند از غم بیهوده‌ی دنیا در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی که تو در بند هرچیزی که هستی بنده‌ی آنی چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی شنیدم که اشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی مگر گم‌کرده‌ی خود بازیابد عقل انسانی حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی چو جان بنده‌ی خود را کنی آزاد ازین زندان به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی گفت یوسف را چو می‌بفروختند مصریان از شوق او می‌سوختند چون خریداران بسی برخاستند پنج ره هم سنگ مشکش خواستند زان زنی پیری به خون آغشته بود ریسمانی چند در هم رشته بود در میان جمع آمد در خروش گفت ای دلال کنعانی فروش ز آرزوی این پسر سر گشته‌ام ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام این زمن بستان و با من بیع کن دست در دست منش نه بی سخن خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم نیست درخورد تو این در یتیم هست صد گنجش بها در انجمن مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن پیرزن گفتا که دانستم یقین کین پسر را کس بنفروشد بدین لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست هر دلی کو همت عالی نیافت ملکت بی‌منتها حالی نیافت آن ز همت بود کان شاه بلند آتشی در پادشاهی او فکند خسروی را چون بسی خسران بدید صد هزاران ملک صدچندان بدید چون بپا کی همتش در کار شد زین همه ملک نجس بیزارشد چشم همت چون شود خورشید بین کی شود با ذره هرگز هم نشین به جان پیر خرابات و حق صحبت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است بیار باده که مستظهرم به همت او چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد که زد به خرمن ما آتش محبت او بر آستانه میخانه گر سری بینی مزن به پای که معلوم نیست نیت او بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب نوید داد که عام است فیض رحمت او مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت و زهد بی مشیت او نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او مدام خرقه حافظ به باده در گرو است مگر ز خاک خرابات بود فطرت او کیست که با من حدیث یار بگوید بهر دلم حال آن نگار بگوید پیش کسی کز خمار جان بلب آورد وصف می لعل خوشگوار بگوید وز سر مستی به نزد باده گساران رمزی از آن چشم پرخمار بگوید لطف کند وز برای خاطر رامین شمه‌ئی از ویس گلعذار بگوید ور گذری باشدش بمنزل لیلی قصه‌ی مجنون دلفگار بگوید دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد یار مگویش که ترک یار بگوید باد بهار از چمن بشنعت بلبل باز نیاید اگر هزار بگوید با گل بستان فروز روی تو خواجو باد بود هر چه از بهار بگوید بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن به جامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بدنامی بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی زخم جفای یار که بر سینه مرهم است از بخت من زیاده و از لطف او کم است کودک دل است و دو و لعب دوست لیک در قید اختلاط ز قید معلم است پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار خود را شکفته دارد و بسیار درهم است شد مست و از تواضع بی‌اختیار او در بزم شد عیان که نهان با که همدمست ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست از گریه‌های هجر شکست بنای جان موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی شغلی است این که بر همه‌ی کاری مقدم است با این خصایل ملکی بر خلاف رسم باید که سجده‌ی تو کند هر که آدم است با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان حال است محال او مزد است وبال او عدل است همه ظلمش داد است از او بهتان نرم است درشت او کعبه‌ست کنشت او خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری بیگانگیش خویشی در مذهب بی‌خویشان کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم بردار دل روشن باقیش فرو می خوان شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان به باغ آییم فردا جمله یاران همه یاران همدل همچو باران صلا گفتیم فردا روز باغ است صلای عاشقان و حق گزاران در آن باغ بتان و بت پرستان هزاران در هزاران در هزاران همه شادان و دست انداز و خندان همه شاهان عشق و تاجداران به زیر هر درختی ماه رویی زهی خوبان زهی سیمین عذاران یکی جوقی پیاده همچو سبزه دگر جوقی چو شاخ گل سواران نبینی سبزه را با گل حسودی نباشد مست آن می را خماران باز متواری روان عشق صحرایی شدند باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند تا وطاها باز گستردند پیران سپهر قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند از پی چشم شکوفه دستهای اختران بر صلایه‌ی آسمان در توتیاسایی شدند تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل یک الف در لا در افزودند الایی شدند غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند از پی نظاره‌ی انصاف چار ارکان به باغ هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند بیدلان در پرده‌ی ادبار متواری شدند دلبران در حلقه‌ی اقبال پیدایی شدند زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند مطربان رایگان در رایگان آباد عشق بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند شاه با خود آمد استغفار کرد یاد جرم و زلت و اصرار کرد گفت با خود آنچ کردم با کسان شد جزای آن به جان من رسان قصد جفت دیگران کردم ز جاه بر من آمد آن و افتادم به چاه من در خانه‌ی کسی دیگر زدم او در خانه‌ی مرا زد لاجرم هر که با اهل کسان شد فسق‌جو اهل خود را دان که قوادست او زانک مثل آن جزای آن شود چون جزای سیه مثلش بود چون سبب کردی کشیدی سوی خویش مثل آن را پس تو دیوثی و بیش غصب کردم از شه موصل کنیز غصب کردند از من او را زود نیز او کامین من بد و لالای من خاینش کرد آن خیانتهای من نیست وقت کین‌گزاری و انتقام من به دست خویش کردم کار خام گر کشم کینه بر آن میر و حرم آن تعدی هم بیاید بر سرم هم‌چنانک این یک بیامد در جزا آزمودم باز نزمایم ورا درد صاحب موصلم گردن شکست من نیارم این دگر را نیز خست داد حق‌مان از مکافات آگهی گفت ان عدتم به عدنا به چون فزونی کردن اینجا سود نیست غیر صبر و مرحمت محمود نیست ربنا انا ظلمنا سهو رفت رحمتی کن ای رحیمیهات رفت عفو کردم تو هم از من عفو کن از گناه نو ز زلات کهن گفت اکنون ای کنیزک وا مگو این سخن را که شنیدم من ز تو با امیرت جفت خواهم کرد من الله الله زین حکایت دم مزن تا نگردد او ز رویم شرمسار کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار بارها من امتحانش کرده‌ام خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام در امانت یافتم او را تمام این قضایی بود هم از کرده‌هام پس به خود خواند آن امیر خویش را کشت در خود خشم قهراندیش را کرد با او یک بهانه‌ی دل‌پذیر که شدستم زین کنیزک من نفیر زان سبب کز غیرت و رشک کنیز مادر فرزند دارد صد ازیز مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد زین کنیزک سخت تلخی می‌برد چون کسی را داد خواهم این کنیز پس ترا اولیترست این ای عزیز که تو جانبازی نمودی بهر او خوش نباشد دادن آن جز به تو عقد کردش با امیر او را سپرد کرد خشم و حرص را او خرد و مرد از قضا افتاد معشوقی در آب عاشقش خود را درافکند از شتاب چون رسیدند آن دو تن با یک دگر این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر گر من افتادم در آن آب روان از چه افکندی تو خود را در میان گفت من خود را در آب انداختم زانک خود را از تو می‌نشناختم روزگاری شد که تا شد بی‌شکی با تویی تو یکی من یکی تو منی یا من توم، چند از دوی با توم من ، یا توم، یا تو توی چون تو من باشی و من تو بر دوام هر دو تن باشیم یک تن والسلام تا توی برجاست در شرکست یافت چون دوی برخاست توحیدت بتافت تو درو گم گرد، توحید این بود گم شدن کم کن تو، تفرید این بود ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را آن روی بین که حسن بپوشید ماه را وآن دام زلف و دانه‌ی خال سیاه را من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟ بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را گر صورتی چنین به قیامت برآورند فاسق هزار عذر بگوید گناه را یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک سلطان نگه کند به تکبر سپاه را در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین حیفست اگر به دیده نروبند راه را من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او چند احتمال کوه توان بود کاه را؟ ای خفته، که سینه‌ی بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی دیگر مکن که عیب بود خانقاه را دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی الا دعای دولت سلجوقشاه را یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ فراش او طناب در بارگاه را ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری عمر تو موسم کار است و جهان بازاری اندر آن روز که کردار نکو سود کند نکند فایده گر خرج کنی گفتاری همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری ظاهر آن است که بی‌زاد و تهی دست رود گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری هر چه گویی بجز از ذکر، همه بیهوده است سخن بیهده زهر است و زبانت ماری شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو که سخن گویی و جهال بگویند آری از ثنای امرا نیک نگهدار زبان گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری مدح این قوم دل روشن تو تیره کند همچو رو را کلف و آینه را زنگاری آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند راست چون نامیه بستند گلی بر خاری از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟ شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟ ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری گربه‌ی زاهدی و حیله کنی چون روباه تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی تا تو را دست دهد پایه‌ی خدمتکاری هر دم از سفره‌ی انعام خداوند کریم خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد شه گزیری بود و میر چوده سالاری ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق به طمع نام منه عادل نیکوکاری نیت طاعت او هست تو را معصیتی کمر خدمت او هست تو را زناری هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود خاصه امروز که از عدل نماند آثاری کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند ور ره راست روی هیچ نیابی یاری کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران راست، چون بر سر انگشت بود دستاری صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری وگرت دست قریحت در انشا کوبد مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری! شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را بلبل روح حزین است چو بوتیماری نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری صورتند این امرا جمله ز معنی خالی اوست چون درنگری صورت معنی داری چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت بعد ازین بر در این باب بزن مسماری به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر صرف کن باقی ایام به استغفاری ایا خورشید بر گردون سواره به حیله کرده خود را چون ستاره گهی باشی چو دل اندر میانه گهی آیی نشینی بر کناره گهی از دور دور استاده باشی که من مرد غریبم در نظاره گهی چون چاره غم‌ها را بسوزی گهی گویی که این غم را چه چاره تو پاره می‌کنی و هم بدوزی که دل آن به که باشد پاره پاره گهی دل را بگریانم چو طفلان مرا گویی بجنبان گاهواره گهی بر گیریم چون دایگان تو گهی بر من نشینی چون سواره گهی پیری نمایی گاه دومو زمانی کودک و گه شیرخواره زبونم یا زبونم تو گرفتی زهی عیار و چست و حیله باره کارم چو زلف یار پریشان و درهمست پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت این شادی کسی که در این دور خرمست تنها دل منست گرفتار در غمان یا خود در این زمانه دل شادمان کمست زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی انصاف ملک عالم عشقش مسلمست دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت آیا چه جاست این که همه روزه با نمست خواهی چو روز روشن دانی تو حال من از تیره شب بپرس که او نیز محرمست ای کاشکی میان منستی و دلبرم پیوندی این چنین که میان من و غمست دلبرا، روز جدایی یاد ما می‌کرده‌ای یا چو از ما دور گشتی دل جدا می‌کرده‌ای اندرین مدت که روی اندر کشیدی زین دیار با که می‌بودی؟ بگو: عشرت کجا می‌کرده‌ای؟ چون سلامت می‌فرستادم به دست باد صبح راست گو: دشنام دادی؟ یا دعا می‌کرده‌ای؟ همچنین بیگانه بودی، یا چنان کت عادتست هر زمان بیگانه‌ای را آشنا می‌کرده‌ای؟ گر گرفتی دوستان نو روا باشد، ولی ترک یاران قدیم آخر چرا می‌کرده‌ای؟ از بهای بوسه گنج آورده باشی زین سفر هم‌برین صورت که می‌بینم بها می‌کرده‌ای هر چه میکردی صوابست، اینکه پیش اوحدی نامه‌ای ننوشته‌ای هرگز، خطا می‌کرده‌ای ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو بر تن و جان وصف او بنواز تن تن تن تنن نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفکن تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیرهن ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند پیش آن گل محو گردد گلستان‌های چمن لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن خارها خندان شده بر گل بجسته برتری سنگ‌ها تابان شده با لعل گوید ما و من در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا گفتم به بی‌زبانی، بی گوش هم شنیدم خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم چون محو گشتم از خود همراه من عراقی بر آشیان وحدت بی‌بال و پر پریدم رفتی و همچنان به خیال من اندری گویی که در برابر چشمم مصوری فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد کز هر چه در خیال من آمد نکوتری مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت تا ظن برم که روی تو ماست یا پری تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست کز تو به دیگران نتوان برد داوری با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری تا دوست در کنار نباشد به کام دل از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد باری به یاد دوست زمانی به سر بری سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من گفت ای رخ‌های زرد و زعفرانستان من زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن ذره‌ای دزدیده‌اند از حسن و از احسان من عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند حال دزدان این بود در حضرت سلطان من روز شد ای خاکیان دزدیده‌ها را رد کنید خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند با زحل مریخ گوید خنجر بران من وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور چرخ‌ها ملک من است و برج‌ها ارکان من آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من زهره زهره درید و ماه را گردن شکست شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا هان و هان ای بی‌ادب بیرون شو از میدان من آفتاب آفتابم آفتابا تو برو در چه مغرب فرورو باش در زندان من وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو منکران حشر را آگه کن از برهان من عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است عید تو ماه من آمد ای شده قربان من شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه تاب ذات او برون شد از حد و امکان من نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش «در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود» دوستان از می و معشوق نداریدیم باز «که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود» غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه راست پنداری بلورین جامهای چینیان بر سر تصویر زنگاری و بند آینه یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه در دعای ممنین و ممناتی، زانکه هست زیر بارت گردن هر ممن و هر ممنه تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر وبم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر باد رنگ مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه سال سیصد سرخ می‌خور، سال سیصد زرد می لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه ای دو زلفت دراز و بالا هم وی دو لعلت نهان و پیدا هم شوخ تنها که خواند چشم ترا چشم تو شوخ هست و رعنا هم بسته‌ی تو هزار نادان هست چه عجب صدهزار دانا هم بسته‌ی تست طبع ناگویا من چه گویم زبان گویا هم در دریا غلام خنده‌ی تست ای شکر لب چه در ثریا هم کوه آتش همیشه همره تست کوه آتش مگو که دریا هم از قرینان نکوتری چون ماه نه که چون آفتاب تنها هم چند گویی سنایی آن منست با همه کس پلاس و با ما هم؟ چونکه بهرام شد نشاط پرست دیده در نقش هفت پیکر بست روز شنبه ز دیر شماسی خیمه زد در سواد عباسی سوی گنبد سرای غالیه فام پیش بانوی هند شد به سلام تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عود سازی و عطرسازی کرد چون برافشاند شب به سنت شاه بر حریر سپید مشک سیاه شاه ازان نوبهار کشمیری خواست بوئی چو باد شبگیری تا ز درج گهر گشاید قند گویدش مادگانه لفظی چند زان فسانه که لب پر آب کند مست را آرزوی خواب کند آهوی ترک چشم هندو زاد نافه مشک را گره بگشاد گفت از اول که پنج نوبت شاه باد بالای چار بالش ماه تا جهان ممکنست جانش باد همه سرها بر آستانش باد هرچه خواهد که آورد در چنگ دولتش را در آن مباد درنگ چون دعا ختم کرد برد سجود برگشاد از شکر گوارش عود گفت و از شرم در زمین می‌دید آنچه زان کس نگفت و کس نشنید که شنیدم به خردی از خویشان خرده‌کاران و چابک‌اندیشان که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت آمدی در سرای ما هر ماه سر به سر کسوتش حریر سیاه بازجستند کز چه ترس و چه بیم در سوادی تو ای سبیکه سیم به که ما را به قصه یار شوی وین سیه را سپید کار شوی بازگوئی ز نیک خواهی خویش معنی آیت سیاهی خویش زن چو از راستی ندید گزیر گفت کاحوال این سیاه حریر چونکه ناگفته باز نگذارید گویم ارزان که باورم دارید من کنیز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد خوشنودم ملکی بود کامگار و بزرگ ایمنی داده میش را با گرگ رنجها دیده باز کوشیده وز تظلم سیاه پوشیده فلک از طالع خروشانش خوانده شاه سیاه پوشانش داشت اول ز جنس پیرایه سرخ و زردی عجب گرانمایه چون گل باغ بود مهمان دوست خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست میهمانخانه‌ای مهیا داشت کزثری روی در ثریا داشت خوان نهاده بساط گسترده خادمانی به لطف پرورده هرکه آمد لگام گیر شدند به خودش میهمان پذیر شدند چون به ترتیب خوان نهادندش در خور پایه نزل دادندش شاه پرسید ازو حکایت خویش هم ز غربت هم از ولایت خویش آن مسافر هران شگفت که دید شاه را قصه کرد و شاه شنید همه عمرش بران قرار گذشت تا نشد عمرش از قرار نگشت مدتی گشت ناپدید از ما سر چو سیمرغ درکشید از ما چون بر این قصه برگذشت بسی زو چو عنقانشان نداد کسی ناگهان روزی از عنایت بخت آمد آن تاجدار بر سر تخت از قبا و کلاه و پیرهنش پای تا سر سیاه بود تنش تا جهان داشت تیزهوشی کرد بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد در سیاهی چو آب حیوان زیست کس نگفتش که این سیاهی چیست شبی از مشفقی و دلداری کردم آن قبله را پرستاری بر کنارم نهاد پای به مهر گله می‌کرد از اختران سپهر کاسمان بین چه ترکتازی کرد با چو من خسروی چه بازی کرد از سواد ارم برید مرا در سواد قلم کشید مرا کس نپرسید کان سواد کجاست بر سر سیمت این سواد چراست پاسخ شاه را سگالیدم روی در پای شاه مالیدم گفتم ای دستگیر غم‌خواران بهترین همه جهانداران بر زمین یاریی کرا باشد کاسمان را به تیشه بتراشد باز پرسیدن حدیث نهفت هم تو دانی و هم توانی گفت صاحب من مرا چو محرم یافت لعل را سفت و نافه را بشکافت گفت چون من در این جهانداری خو گرفتم به میهمانداری از بد و نیک هرکرا دیدم سرگذشتی که داشت پرسیدم روزی آمد غریبی از سر راه کفش و دستار و جامه هرسه سیاه نزل او چون به شرط فرمودم خواندم و حشمتش بیفزودم گفتم ای من نخوانده نامه تو سیه از بهر چیست جامه تو گفت بگذار از این سخن بگذر که ز سیمرغ کس نداد خبر گفتمش بازگو بهانه مگیر خبرم ده ز قیروان و ز قیر گفت باید که داریم معذور کارزوئیست این ز گفتن دور زین سیاهی خبر ندارد کس مگر آن کاین سیاه دارد و بس کردمش لابهای پنهانی من عراقی و او خراسانی با وی از هیچ لابه در نگرفت پرده از روی کار بر نگرفت چون زحد رفت خواستاری من شرمش آمد ز بیقراری من گفت شهریست در ولایت چین شهری آراسته چو خلد برین نام آن شهر شهر مدهوشان تعزیت خانه سیه پوشان مردمانی همه به صورت ماه همه چون ماه در پرند سیاه هرکرا زان شهر باده‌نوش کند آن سوادش سیاه‌پوش کند آنچه در سر نبشت آن سلبست گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست گر به خون گردنم بخواهی سفت بیشتر زین سخن نخواهم گفت این سخن گفت و رخت بر خر بست آرزوی مرا در اندر بست چون بران داستان غنود سرم داستان گوی دور شد ز برم قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا چند ازین قصه جستجو کردم بیدق از هر سوئی فرو کردم بیش از آن کرده بود فرزین بند که بر آن قلعه بر شوم به کمند دادم اندیشه را به صبر فریب تا شکیبد دلم نداد شکیب چند پرسیدم آشکار و نهفت این خبر کس چنانکه بود نگفت عاقبت مملکت رها کردم خویشی از خانه پادشا کردم بردم از جامه و جواهر و گنج آنچه ز اندیشه باز دارد رنج نام آن شهر باز پرسیدم رفتم وآنچه خواستم دیدم شهری آراسته چو باغ ارم هریک از مشک برکشیده علم پیکر هریکی سپید چو شیر همه در جامه سیاه چو قیر در سرائی فرو نهادم رخت بر نهادم ز جامه تخت به تخت جستم احوال شهر تا یک سال کس خبر وا نداد ازآن احوال چون نظر ساختم ز هر بابی دیدم آزاده مرد قصابی خوب روی و لطیف و آهسته از بد هر کسی زبان بسته از نکوئی و نیک رائی او راه جستم به آشنائی او چون بهم صحبتش پیوستم به کله داریش کمر بستم دادمش نقدهای رو تازه چیزهائی برون ز اندازه روز تا روز قدرش افزودم آهنی را به زر بر اندودم کردمش صید خویش موی به موی گه به دنیا و گه به دیبا روی مرد قصاب از آن زرافشانی صید من شد چو گاو قربانی آنچنان کردمش به دادن گنج کامد از بار آن خزانه به رنج برد روزی مرا به خانه خویش کرد برگی ز رسم و عادت بیش اولم خوان نهاد و خورد آورد خدمتی خوب در نورد آورد هرچه بایست بود بر خوانش به جز از آرزوی مهمانش چون ز هرگونه خوردها خوردیم سخن از هر دری فرو کردیم میزبان چون ز کار خوان پرداخت بیش از اندازه پیشکشها ساخت وانچه من دادمش به هم پیوست پیشم آورد و عذر خواه نشست گفت چندین نورد گوهر و گنج بر نسنجیده هیچ گوهر سنج من که قانع شدم به اندک سود این همه دادنم ز بهر چه بود چیست پاداش این خداوندی حکم کن تا کنم کمربندی جان یکی دارم ار هزار بود هم در این کفه کم عیار بود گفتم ای خواجه این غلامی چیست پخته‌تر پیشم آی خامی چیست در ترازوی مرد با فرهنگ این محقر چه وزن دارد و سنگ به غلامان دست پروردم به کرشمه اشارتی کردم تا دویدند و از خزانه خاص آوریدند نقدهای خلاص زان گرانمایه نقدهای درست بیش از آن دادمش که بود نخست مرد کاگه نبد ز نازش من در خجالت شد از نوازش من گفت من خود ز وامداری تو نرسیدم به حق گزاری تو دادیم نعمتی دگرباره جای شرمست چون کنم چاره داده‌ای تو نه زان نهادم پیش تا رجوع افتدت به داده خوش زان نهادم که این چنین گنجی نبود بی جزا و پارنجی چون تو بر گنج گنج افزودی من خجل گشتم ار تو خشنودی حاجتی گر به بنده هست بیار ور نه اینها که داده‌ای بر دار چون قوی دل شدم به یاری او گشتم آگه ز دوستداری او باز گفتم بدو حکایت خویش قصه شاهی و ولایت خویش کز چه معنی بدین طرف راندم دست بر پادشاهی افشاندم تا بدانم که هر که زین شهرند چه سبب کز نشاط بی‌بهرند بی‌مصیبت به غم چرا کوشند جامهای سیه چرا پوشند مرد قصاب کاین سخن بشنید گوسپندی شد و ز گرگ رمید ساعتی ماند چون رمیده دلان دیده بر هم نهاده چون خجلان گفت پرسیدی آنچه نیست صواب دهمت آنچنانکه هست جواب شب چو عنبر فشاند بر کافور گشت مردم ز راه مردم دور گفت وقتست کانچه می‌خواهی بینی و یابی از وی آگاهی خیز ا بر تو راز بگشایم صورت نانموده بنمایم این سخن گفت و شد ز خانه برون شد مرا سوی راه راهنمون او همی شد من غریب از پس وز خلایق نبود با ما کس چون پری زاد می برید مرا سوی ویرانه‌ای کشید مرا چون در آن منزل خراب شدیم چون پری هردو در نقاب شدیم سبدی بود در رسن بسته رفت و آورد پیشم آهسته بسته کرده رسن در آن پرگار اژدهائی به گرد سله مار گفت یک دم درین سبد بنشین جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین تا بدانی که هرکه خاموشست از چه معنی چنین سیه پوشست آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت ننماید مگر که این سبدت چون دمی دیدم از خلل خالی در نشستم در آن سبد حالی چون تنم در سبد نوا بگرفت سبدم مرغ شد هوا بگرفت به طلسمی که بود چنبر ساز برکشیدم به چرخ چنبر باز آن رسن کش به لیمیا سازی من بیچاره در رسن بازی شمع وارم رسن به گردن چست رسنم سخت بود و گردن سست چون اسیری ز بخت خود مهجور رسن از گردنم نمی‌شد دور من شدم بر خره به گردن خرد خر بختم شد و رسن را برد گرچه بود از رسن به تاب تنم رشته جان نشد جز آن رسنم بود میلی برآوریده به ماه که ز بر دیدنش فتاد کلاه چون رسید آن سبد به میل بلند رسنم را گره رسید به بند کار سازم شد و مرا بگذاشت کرم افغان بسی و سود نداشت زیر و بالا چو در جهان دیدم خویشتن را بر آسمان دیدم آسمان بر سرم فسون خوانده من معلق چو آسمان مانده زان سیاست که جان رسید به ناف دیده در کار ماند زهره شکاف سوی بالا دلم ندید دلیر زهره آن کرا که بیند زیر دیده بر هم نهادم از سر بیم کرده خود را به عاجزی تسلیم در پشیمانی از فسانه خویش آرزومند خویش و خانه خویش هیچ سودم نه زان پشیمانی جز خدا ترسی و خدا خوانی چون بر آمد بر این زمانی چند بر سر آن کشیده میل بلند مرغی آمد نشست چون کوهی کامدم زو به دل در اندوهی از بزرگی که بود سرتاپای میل گفتی در اوفتاده ز جای پر و بالی چو شاخهای درخت پایها بر مثال پایه تخت چون ستونی کشیده منقاری بیستونی و در میان غاری هردم آهنگ خارشی می‌کرد خویشتن را گزارشی می‌کرد هر پری را که گرد می‌انگیخت نافه مشک بر زمین می‌ریخت هر بن بال را که می‌خارید صدفی ریخت پر ز مروارید او شده بر سرین من در خواب من در او مانده چون غریق در آن گفتم ار پای مرغ را گیرم زیر پای آورد چو نخجیرم ور کنم صبر جای پر خطر است کافتم زیر و محنتم زبر است بی‌وفائی ز ناجوان مردی کرد با من دمی بدین سردی چه غرض بودش از شکنجه من کاین چنین خرد کرد پنجه من مگر اسباب من ز راهش برد به هلاکم بدین سبب بسپرد به که در پای مرغ پیچم دست زین خطر گه بدین توانم رست چونکه هنگام بانگ مرغ رسید مرغ و هر وحشیی که بود رمید دل آن مرغ نیز تاب گرفت بال برهم زد و شتاب گرفت دست بردم به اعتماد خدای و آن قوی پای را گرفتم پای مرغ پا گرد کرد و بال گشاد خاکیی را بر اوج برد چو باد ز اول صبح تا به نیمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز چون به گرمی رسید تابش مهر بر سر ما روانه گشت سپهر مرغ با سایه هم نشستی کرد اندک اندک نشاط پستی کرد تا بدانجای کز چنان جائی تا زمین بود نیزه بالائی بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر لخلخه کرده از گلاب و عبیر من بر آن مرغ صد دعا کردم پایش از دست خود رهاکردم اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلی نازک و گیاهی نرم ساعتی نیک ماندم افتاده دل به اندیشه‌های بد داده چون از آن ماندگی برآسودم شکر کردم که بهترک بودم باز کردم نظر به عادت خویش دیدم آن جایگاه را پس و پیش روضه‌ای دیدم آسمان زمیش نارسیده غبار آدمیش صدهزاران گل شکفته درو سبزه بیدار و آب خفته درو هر گلی گونه گونه از رنگی بوی هر گلی رسیده فرسنگی زلف سنبل به حلقه‌های کمند کرده جعد قرنفلش را بند لب گل را به گاز برده سمن ارغوان را زبان بریده چمن گرد کافور و خاک عنبر بود ریگ زر سنگلاخ گوهر بود چشمه‌هائی روان بسان گلاب در میانش عقیق و در خوشاب چشمه‌ای کاین حصار پیروزه کرده زو آب و رنگ دریوزه ماهیان در میان چشمه آب چون درمهای سیم در سیماب کوهی از گرد او زمرد رنگ بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ همه یاقوت سرخ بد سنگش سرخ گشته خدنگش از رنگش صندل و عود هر سوئی بر پای باد ازو عود سوز و صندل سای حور سر در سرشتش آورده سر گزیت از بهشتش آورده ارم آرام دل نهادش نام خوانده مینوش چرخ مینو فام من که دریافتم چنین جائی شاد گشتم چو گنج پیمائی از نکوئی در او عجب ماندم بر وی الحمدللهی خواندم گردبر گشتم از نشیب و فراز دیدم آن روضه‌های دیده نواز میوه‌های لذیذ می‌خوردم شکر نعمت پدید می‌کردم عاقبت رخت بستم از شادی زیر سروی چو سرو آزادی تا شب آنجایگه قرارم بود نشدم گر هزار کارم بود اندکی خوردم اندکی خفتم در همه حال شکر می‌گفتم چون شب آرایشی دگرگون ساخت کحلی اندوخت قرمزی انداخت بر سر کوه مهر تافته تافت زهره صبح چون شکوفه شکافت بادی آمد ز ره فشاند غبار بادی آسوده‌تر ز باد بهار ابری آمد چو ابر نیسانی کرد بر سبزها در افشانی راه چون رفته گشت و نم زده شد همه راه از بتان چو بتکده شد دیدم از دور صدهزاران حور کز من آرام و صابری شد دور یک جهان پر نگار نورانی روح‌پرور چو راح ریحانی هر نگاری بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار لب لعلی چو لاله در بستان لعلشان خونبهای خوزستان دست و ساعد پر از علاقه زر گردن و گوش پر ز لل تر شمعهائی به دست شاهانه خالی از دود و گاز و پروانه آمدند از کشی و رعنائی با هزاران هزار زیبائی بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند چون زمانی بر این گذشت نه دیر گفتی آمد مه از سپهر به زیر آفتابی پدید گشت از دور کاسمان ناپدید گشت از نور گرد بر گرد او چو حور و پری صدهزاران ستاره سحری سرو بود او کنیزکان چمنش او گل سرخ و آن بتان سمنش هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست پر سهی سرو گشت باغ همه شب چراغان با چراغ همه آمد آن بانوی همایون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت عالم آسوده یکسر از چپ و راست چون نشست او قیامتی برخاست پس به یک لحظه چون نشست به جای برقع از رخ گشود و موزه ز پای شاهی آمد برون ز طارم خویش لشگر روم و زنگش از پس و پیش رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ رزمه روم داد و بزمه زنگ تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور همه سروی ز خاک و او از نور بود لختی چو گل سرافکنده به جهان آتش در افکنده چون زمانی گذشت سر برداشت گفت با محرمی که دربر داشت که ز نامحرمان خاک‌پرست می‌نماید که شخصی اینجاهست خیز و بر گرد گرد این پرگار هرکه پیش آیدت به پیش من آر آن پریزاده در زمان برخاست چون پری می‌پرید از چپ و راست چون مرا دید ماند از آن بشگفت دستگیرانه دست من بگرفت گفت برخیز تا رویم چو دود بانوی بانوان چنین فرمود من بدان گفته هیچ نفزودم کارزومند آن سخن بودم پر گرفتم چو زاغ با طاوس آمدم تا به جلوه‌گاه عروس پیش رفتم ز روی چالاکی خاک بوسیدمش من خاکی خواستم تا به پای بنشینم در صف زیر جای بگزینم گفت برخیز جای جای تو نیست پایه بندگی سزای تو نیست پیش چون من حریف مهمان دوست جای مهمان ز مغز به که ز پوست خاصه خوبی و آشنا نظری دست پرورد رایض هنری بر سریر آی و پیش من بنشین سازگارست ماه با پروین گفتم ای بانوی فریشته خوی با چو من بنده این حدیث مگوی تخت بلقیس جای دیوان نیست مرد آن تخت جز سلیمان نیست من که دیوی شدم بیابانی چون کنم دعوی سلیمانی گفت نارد بها بهانه مگیر با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر همه جای آن تست و حکم تراست لیک با من نشست باید و خاست تا شوی آگه ز نهانی من بهره‌یابی ز مهربانی من گفتمش همسر تو سایه تست تاج من خاک تخت پایه تست گفت سوگندها به جان و سرم که برآیی یکی زمان ببرم میهمان منی تو ای سره مرد میهمان را عزیز باید کرد چون به جز بندگی ندیدم رای ایستادم چو بندگان بر پای خادمی دست من گرفت به ناز بر سریرم نشاند و آمد باز چون نشستم بر آن سریر بلند ماه دیدم گرفتمش به کمند با من آن مه به خوش زبانیها کرد بسیار مهربانیها پس بفرمود کاورند به پیش خوان و خوردی ز شرح دادن بیش خوان نهادند خازنان بهشت خوردهائی همه عبیر سرشت خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت دیده را زو نصیب و جان را قوت هرچه اندیشه در گمان آورد مطبخی رفت و در میان آورد چون فراغت رسیدمان از خورد از غذاهای گرم و شربت سرد مطرب آمد روانه شد ساقی شد طرب را بهانه در باقی هر نسفته دری دری می‌سفت هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت رقص میدان گشاد و دایره بست پر در آمد به پای و پویه به دست شمع را ساختند بر سر جای و ایستادند همچو شمع به پای چون ز پا کوفتن برآسودند دستبردی به باده بنمودند شد به دادن شتاب ساقی گرم برگرفت از میان وقایه شرم من به نیروی عشق و عذر شراب کردم آنها که رطلیان خراب وان شکر لب ز روی دمسازی باز گفتی نکرد از آن بازی چونکه دیدم به مهر خود رایش اوفتادم چو زلف در پایش بوسه بر پای یار خویش زدم تا مکن بیش گفت بیش زدم مرغ امید بر نشست به شاخ گشت میدان گفتگوی فراخ عشق می‌باختم ببوس و به می به دلی و هزار جان با وی گفتمش دلپسند کام تو چیست نامداریت هست نام تو چیست گفت من ترک نازنین اندام نازنین ترکتاز دارم نام گفتم از همدمی و هم کیشی نامها را به هم بود خویشی ترکتاز است نامت این عجبست ترکتازی مرا همین لقبست خیز تا ترک‌وار در تازیم هندوان را در آتش اندازیم قوت جان از می مغانه کنیم نقل و می نوش عاشقانه کنیم چون می تلخ و نقل شیرین هست نقل برخوان نهیم و می بر دست یافتم در کرشمه دستوری کز میان دور گردد آن دوری غمزه می‌گفت وقت بازی تست هان که دولت به کار سازی تست خنده می‌داد دل که وقت خوشست بوسه بستان که یار ناز کشست چونکه بر گنج بوسه بارم داد من یکی خواستم هزارم داد گرم گشتم چنانکه گردد مست یار در دست و رفته کار از دست خونم اندر جگر به جوش آمد ماه را بانگ خون به گوش آمد گفت امشب به بوسه قانع باش بیش از این رنگ آسمان متراش هرچه زین بگذرد روا نبود دوست آن به که بی‌وفا نبود تا بود در تو ساکنی بر جای زلف کش گاز گیر و بوسه ربای چون بدانجا رسی که نتوانی کز طبیعت عنان بگردانی زین کنیزان که هر یکی ماهیست شب عشاق را سحرگاهیست آنکه در چشم خوبتر یابی وارزو را درو نظر یابی حکم کن کز خودش کنم خالی زیر حکم تو آورم حالی تا به مولائیت کمر بندد به شبستان خاص پیوندند کندت دلبری و دلداری هم عروسی و هم پرستاری آتشت را ز جوش بنشاند آبی از بهر جوی ما ماند گر دگر شب عروس نوخواهی دهمت بر مراد خود شاهی هر شبت زین یکی گهر بخشم گر دگر بایدت دگر بخشم این سخن گفت و چون ازین پرداخت مشفقی کرد و مهربانی ساخت در کنیزان خود نهانی دید آنکه در خورد مهربانی دید پیش خواند و به من سپرد به ناز گفت برخیز و هرچه خواهی ساز ماه بخشیده دست من بگرفت من در آن ماه روی مانده شگفت کز شگرفی و دلبری و کشی بود یاری سزای نازکشی او همی‌رفت و من به دنبالش بنده زلف و هندوی خالش تا رسیدم به بارگاهی چست در نشد تا مرا نبرد نخست چون در آن قصر تنگ بار شدیم چون بم و زیر سازگار شدیم دیدم افکنده بر بساط بلند خوابگاهی ز پرنیان و پرند شمعهای بساط بزم افروز همه یاقوت ساز و عنبر سوز سر به بالین بستر آوردیم هردو برها ببر در آوردیم یافتم خرمنی چو گل دربید نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید صدفی مهر بسته بر سر او مهر بر داشتم ز گوهر او بود تا گاه روز در بر من پر ز کافور و مشک بستر من گاه روز او چو بخت من برخاست ساز گرمابه کرد یک یک راست غسل گاهم به آبادانی کرد کز گهر سرخ بود و از زر زرد خویشتن را به آب گل شستم در کلاه و کمر چو گل رستم آمدم زان نشاطگاه برون بود یک‌یک ستاره بر گردون در خزیدم به گوشه‌ای خالی فرض ایزد گزاردم حالی آن عروسان و لعبتان سرای همه رفتند و کس نماند به جای من بر آن سبزه مانده چون گل زرد بر لب مرغزار و چشمه سرد سر نهادم خمار می در سر بر گل خشک با گلاله تر خفتم از وقت صبح تا گه شام بخت بیدار و خواجه خفته به کام آهوی شب چو گشت نافه گشای صدفی شد سپهر غالیه‌سای سر برآوردم از عماری خواب بنشستم چو سبزه بر لب آب آمد آن ابرو باد چون شب دوش این درافشان و آن عبیرفروش باد می‌رفت و ابر می‌افشاند این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند چون شد آن مرغزار عنبر بوی آب گل سر نهاد جوی به جوی لعبتان آمدند عشرت ساز آسمان بازگشت لعبت باز تختی از تخته زر آوردند تخت پوشی ز گوهر آوردند چون شد انگیخته سریر بلند بسته شد بر سرش بساط پرند بزمی آراستند سلطانی زیور بزم جمله نورانی شور و آشوبی از جهان برخاست آمدند آن جماعت از چپ و راست در میان آن عروس یغمائی برده از عاشقان شکیبائی بر سر تخت شد قرار گرفت تخت ازو رنگ نوبهار گرفت باز فرمود تا مرا جستند نامم از لوح غایبان شستند رفتم و بر سریر خواندندم هم به آیین خود نشاندندم هم به ترتیب و ساز روز دگر خوان نهادند و خوردها بر سر هر ابائی که در خورد به بساط وآورد در خورنده رنگ نشاط ساختند آنچنان که باید ساخت چونکه هرکس از آن خورش پرداخت می نهادند و چنگ ساخته شد از زدن رودها نواخته شد نوش ساقی و جام نوشگوار گرم‌تر کرد عشق را بازار در سر آمد نشاط سرمستی عشق با باده کرد همدستی ترک من رحمت آشکارا کرد هندوی خویش را مدارا کرد رغبت افزود در نواختنم مهربان شد به کار ساختنم کرد شکلی به غمزه با یاران تا شدند از برش پرستاران خلوتی آنچنان و یاری نغز تابم از دل در اوفتاد به مغز دست بردم چو زلف در کمرش درکشیدم چو عاشقان به برش گفت هان وقت بی‌قراری نیست شب شب زینهار خواری نیست گر قناعت کنی به شکر و قند گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند به قناعت کسی که شاد بود تا بود محتشم نهاد بود وانکه با آرزو کند خویشی اوفتد عاقبت به درویشی گفتمش چاره کن ز بهر خدای کابم از سر گذشت و خار از پای هست زنجیر زلف چون قیرت من ز دیوانگان زنجیرت در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم شب به آخر رسید و صبح دمید سخن ما به آخری نرسید گر کشی جانم از تو نیست دریغ اینک اینک سر آنک آنک تیغ این همه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست جوی آبی و آب جویت من خاکی و آب دست شویت من تشنه‌ای را که او گلوده تست آب در ده که آب در ده تست ندهی آب من بقای تو باد آب من نیز خاک پای تو باد خاکیی را بگیر کابی برد آب جوئی در آب جوئی مرد قطره‌ای به تشنگی مگداز تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز رطبی در فتاده گیر به شیر سوزنی رفته در میان حریر گر جز اینست کار تا خیزم خاک در چشم آرزو ریزم مرغی انگاشتم نشست و پرید نه خر افتاده شد نه خیک درید پاسخم داد کامشبی خوش باش نعل شبدیز گو در آتش باش گر شبی زین خیال گردی دور یابی از شمع جاودانی نور چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش کاین همه نیش دارد آن همه نوش در یک آرزو به خود در بند همه ساله به خرمی می‌خند بوسه میگیر و زلف و می‌انداز نرد رو با کنیزکان می‌باز باغ داری به ترک باغ مگوی مرغ با تست شیر مرغ مجوی کام دل هست و کامرانی هست در خیانت گری چه آری دست امشبی با شکیب ساز و مکوش دل بنه بر وظیفه شب دوش من ازین پایه چون به زیر آیم هم به دست آیم ارچه دیر آیم ماهی از حوضه ار بشست آری ماه را دیرتر به دست آری چون گران دیدمش در آن بازی کردم آهستگی و دمسازی دل نهادم به بوسه چو شکر روزه بستم به روزهای دگر از سر عشوه باده می‌خوردم بر سر تابه صبر می‌کردم باز تب کرده را در آمد تاب رغبتم تازه شد به بوس و شراب چون دگرباره ترک دلکش من در جگر دید جوش آتش من کرد از آن لعبتان یکی را ساز کاید و آتشم نشاند باز یاری الحق چنانکه دل خواهد دل همه چیز معتدل خواهد خوشدل آن شد که باشدش یاری گر بود کاچکی چنان باری رفتم آن شب چنانکه عادت بود وان شب کام دل زیادت بود تا گه روز قند می‌خوردم با پری دست بند می‌کردم روز چون جامه کرد گازر شوی رنگرزوار شب شکست سبوی آن همه رنگهای دیده فریب دور گشت از بساط زینت و زیب در تمنا که چون شب آید باز می‌خورم با بتان چین و طراز زلف ترکی برآورم به کمر دلنوازی درافکنم به جگر گه خورم با شکر لبی جامی گه بر آرم ز گلرخی کامی چون شب آمد غرض مهیا بود مسندم بر تراز ثریا بود چندگاه این چنین برود و به می هر شبم عیش بود پی در پی اول شب نظاره‌گاهم نور وآخر شب هم آشیانم حور روز بودم به باغ و شب به بهشت خاک مشگین و خانه زرین خشت بودم اقلیم خوشدلی را شاه روز با آفتاب و شب با ماه هیچ کامی نه کان نبود مرا بخت بود کان نمود مرا چون در آن نعمتم نبود سپاس حق نعمت زیاده شد ز قیاس ورق از حرف خرمی شستم کز زیادت زیادتی جستم چون بسی شب رسید وعده ماه شب جهان بر ستاره کرد سیاه عنبرین طره سرای سپهر طره ماه درکشید به مهر ابرو بادی که آمدی زان پیش تازه کردند تازه‌روئی خویش شورشی باز در جهان افتاد بانگ زیور بر آسمان افتاد وآن کنیزان به رسم پیشینه سیب در دست و نار در سینه آمدند آن سریر بنهادند حلقه بستند و حلق بگشادند آمد آن ماه آفتاب نشان در بر افکنده زلف مشک‌فشان شمعها پیش و پس به عادت خویش پس رها کن که شمع باشد پیش با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز مطربان پرده را نوا بستند پرده‌داران به کار بنشستند ساقیان صرف ارغوانی رنگ راست کردند بر ترنم چنگ شاه شکر لبان چنان فرمود کاورید آن حریف ما را زود باز خوبان به ناز بردندم به خداوند خود سپردندم چون مرا دید مهربان برخاست کرد بر دست راست جایم راست خدمتش کردم و نشستم شاد آرزوی گذشته آمد یاد خوان نهادند باز بر ترتیب بیش از اندازه خوردهای غریب چون ز خوانریزه خورده شد روزی می در آمد به مجلس افروزی از کف ساقیان دریا کف درفشان گشت کامهای صدف من دگرباره گشته واله و مست زلف او چون رسن گرفته به دست باز دیوانم از رسن رستند من دیوانه را رسن بستند عنکبوتی شدم ز طنازی وان شب آموختم رسن‌بازی شیفتم چون خری که جو بیند یا چو صرعی که ماه نو بیند لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست در کمرگاه او کشیدم دست دست بر سیم ساده میسودم سخت می‌گشت و سست می‌بودم چون چنان دید ماه زیبا چهر دست بر دست من نهاد به مهر بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور تا ز گنجینه دست کردم دور گفت بر گنج بسته دست میاز کز غرض کوتهست دست دراز مهر برداشتن ز کان نتوان کان به مهر است چون توان نتوان صبر کن کان تست خرما بن تا به خرما رسی شتاب مکن باده می‌خور که خود کباب رسد ماه می بین که آفتاب رسد گفتم ای آفتاب گلشن من چشمه نور و چشم روشن من صبح رویت دمیده چون گل باغ چون نمیرم برابرت چو چراغ می‌نمائی به تشنه آب شکر گوئی آنگه که لب بدوز و مخور چون درآمد رخت به جلوه‌گری عقل دیوانه شد که دید پری نعلک گوش را چو کردی ساز نعل در آتشم فکندی باز با شبیخون ماه چون کوشم آفتابی به ذره چون پوشم دست چون دارمت که در دستی اندهی نیستم چو تو هستی از زمینی تو من هم از زمیم گر تو هستی پری من آدمیم لب به دندان گزیدنم تا چند وآب دندان مزیدنم تا چند چاره‌ای کن که غم رسیده کسم تا یک امشب به کام دل برسم بس که جانم به لب رسیده ز درد بوسه گرم ده مده دم سرد بختم از یاری تو کار کند یاری بخت بختیار کند گوئی انده مخور که یار توام کار خود کن که من به کار توام کار ازین صعب‌تر که بار افتاد وارهان وارهان که کار افتاد گرچه آهو سرینی ای دلبند خواب خرگوش دادنم تا چند ترسم این پیر گرگ روبه‌باز گرگی و روبهی کند آغاز شیر گیرانه سوی من تازد چون پلنگی به زیرم اندازد آرزوهاست با تو بگذارم کارزوی خود از تو بردارم گر در آرزوم در بندی میرم امشب در آرزومندی ناز میکش که ناز مهمانان تاجداران کشند و سلطانان چون شکیبم نماند دیگربار گفت چونین کنم تو دست بدار ناز تو گر به جان بود بکشم گر تو از خلخی من از حبشم چه محل پیش چون تو مهمانی پیشکش کردن را این چنین خوانی لیکن این آرزو که می‌گوئی دیریابی و زود می‌جوئی گر براید بهشتی از خاری آید از چون منی چنین کاری وگر از بید بوی عود آید از من اینکار در وجود آید بستان هرچه از منت کامست جز یکی آرزو که آن خامست رخ ترا لب ترا و سینه ترا جز دری آن دگر خزینه ترا گر چنین کرده‌ای شبت بیش است این چنین شب هزار در پیش است چون شدی گرم دل ز باده خام ساقیی بخشمت چو ماه تمام تا ازو کام خویش برداری دامن من ز دست بگذاری چون فریب زبان او دیدم گوش کردم ولیک نشیندم چند کوشیدم از سکونت و شرم آهنم تیز بود و آتش گرم بختم از دور گفت کای نادان (لیس قریه وراء عبادان) من خام از زیادت اندیشی به کمی اوفتادم از بیشی گفتم ای سخت کرده کار مرا برده یکبارگی قرار مرا صدهزار آدمی در این غم مرد که سوی گنج راه داند برد من که پایم فروشداست به گنج دست چون دارم ارچه بینم رنج نیست ممکن که تا دمی دارم سر زلف ز دست بگذارم یا بر این تخت شمع من بفروز یا چو تختم به چارمیخ بدوز یا بر این نطع رقص کن برخیز یا دگر نطع خواه و خونم ریز دل و جانی و هوش و بینائی از تو چون باشدم شکیبائی غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگربه جان یابم کیست کو گنج رایگان نخرد وارزوئی چنین به جان نخرد شمع‌وار امشبی برافروزم کز غمت چون چراغ می‌سوزم سوز تو زنده دادم چو چراغ زنده با سوز و مرده هست به داغ آفتاب ار بگردد از سر سوز تنگ روزی شود ز تنگی روز این نه کامست کز تو می‌جویم خوابی از بهر خویش می‌گویم مغز من خفته شد درین چه شکیست خفته و مرده بلکه هردو یکیست گرنه چشمم رخ ترا دیدی این چنین خوابها کجا دیدی گر بر آنی که خون من ریزی تیز شو هان که خون کند تیزی وانگه از جوش خون و آتش مغز حمله بردم بران شکوفه نغز در گنجینه را گرفتم زود تا کنم لعل را عقیق آمود زارزوئی چنانکه بود نداشت لابها کرد و هیچ سود نداشت در صبوری بدان نواله نوش مهل می‌خواست من نکردم گوش خورد سوگند کین خزینه تراست امشب امید و کام دل فرداست امشبی بر امید گنج بساز شب فردا خزینه می‌پرداز صبر کردن شبی محالی نیست آخر امشب شبیست سالی نیست او همی‌گفت و من چو دشنه تیز در کمر کرده دست کور آویز خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد خارشم را یکی به صد می‌کرد تا بدانجا رسید کز چستی دادم آن بند بسته را سستی چونکه دید او ستیزه کاری من ناشکیبی و بی‌قراری من گفت یک لحظه دیده را در بند تا گشایم در خزینه قند چون گشادم بر آنچه داری رای در برم گیر و دیده را بگشای من به شیرینی بهانه او دیده بر بستم از خزانه او چون یکی لحظه مهلتش دادم گفت بگشای دیده بگشادم کردم آهنگ بر امید شکار تا درآرم عروس را به کنار چونکه سوی عروس خود دیدم خویشتن را در آن سبد دیدم هیچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادی سرد مانده چون سایه‌ای ز تابش نور ترکتازی ز ترکتازی دور من درین وسوسه که زیر ستون جنبشی زان سبد گشاد سکون آمد آن یار و زان رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند لخت چون از بهانه سیر آمد سبدم زان ستون به زیر آمد آنکه از من کناره کرد و گریخت در کنارم گرفت و عذر انگیخت گفت اگر گفتمی ترا صد سال باورت نامدی حقیقت حال رفتی و دیدی آنچه بود نهفت این چنین قصه با که شاید گفت من درین جوش گرم جوشیدم وز تظلم سیاه پوشیدم گفتمش کای چو من ستمدیده رای تو پیش من پسندیده من ستمدیده را به خاموشی ناگزیر است ازین سیه‌پوشی رو پرند سیاه نزد من آر رفت و آورد پیش من شب تار در سر افکندم آن پرند سیاه هم در آن شب بسیچ کردم راه سوی شهر خود آمدم دلتنگ بر خود افکنده از سیاهی رنگ من که شاه سیاه پوشانم چون سیه ابر ازان خروشانم کز چنان پخته آرزوی به کام دور گشتم به آرزوئی خام چون خداوند من ز راز نهفت این حکایت به پیش من برگفت من که بودم درم خریده او برگزیدم همان گزیده او با سکندر ز بهر آب حیات رفتم اندر سیاهی ظلمات در سیاهی شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سیاه هیچ رنگی به از سیاهی نیست داس ماهی چو پشت ماهی نیست از جوانی بود سیه موئی وز سیاهی بود جوان روئی به سیاهی بصر جهان بیند چرگنی بر سیاه ننشیند گر نه سیفور شب سیاه شدی کی سزاوار مهد ماه شدی هفت رنگست زیر هفتو رنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ چون که بانوی هند با بهرام باز پرداخت این فسانه تمام شه بر آن گفته آفرینها گفت در کنارش گرفت و شاد بخفت مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست ساقی صفای صبح جوانان پارسا در درد تیره فام شراب شبانه چیست واعظ تو را که دامن ازینها فتاده پاک این آستین فشانی لایعقلانه چیست خواب ملال تا رود از سر زمانه را حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست ای کعبه رو که دور ز عشقی طواف تو غیز از نظاره در و دیوار خانه چیست یک جان چو درد و جسم نمی‌باشد ای حکیم پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست ای دل چو مرغ میفکند پر در این فضا چندین هزار بیضه درین آشیانه چیست کالای حسن او چو به قیمت نمی‌دهند ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست ابرست در تراوش و صبح است در طلوع ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن تو مرغ دیگری هوس آب و دانه چیست ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند مگذار که نا اهلان چینند گل رویت کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا تا می‌نگری از ما آثار نمی‌ماند بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند چون محتشم از وصفت خاموش نمی‌مانم تا تیغ زبان من از کار نمی‌ماند یکی نیشکر داشت در طیفری چپ و راست گردیده بر مشتری به صاحبدلی گفت در کنج ده که بستان و چون دست یابی بده بگفت آن خردمند زیبا سرشت جوابی که بر دیده باید نبشت تو را صبر بر من نباشد مگر ولیکن مرا باشد از نیشکر حلاوت ندارد شکر در نیش چو باشد تقاضای تلخ از پیش باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است این صبح تیره باز دمید از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله در هم است گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست این رستخیز عام که نامش محرم است در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند گویا عزای اشرف اولاد آدم است خورشید آسمان و زمین نور مشرقین پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین کشتی شکست خورده‌ی طوفان کربلا در خاک و خون طپیده میدان کربلا گر چشم روزگار به رو زار می‌گریست خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکند خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد فریاد العطش ز بیابان کربلا آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم کردند رو به خیمه‌ی سلطان کربلا آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت یک شعله‌ی برق خرمن گردون دون شدی کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست عالم تمام غرقه دریای خون شدی آن انتقام گر نفتادی بروز حشر با این عمل معامله‌ی دهر چون شدی آل نبی چو دست تظلم برآورند ارکان عرش را به تلاطم درآورند برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صلا به سلسله‌ی انبیا زدند نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند بس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها افروختند و در حسن مجتبی زدند وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود کندند از مدینه و در کربلا زدند وز تیشه‌ی ستیزه در آن دشت کوفیان بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید بر حلق تشنه‌ی خلف مرتضی زدند اهل حرم دریده گریبان گشوده مو فریاد بر در حرم کبریا زدند روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب چون خون ز حلق تشنه‌ی او بر زمین رسید جوش از زمین بذروه عرش برین رسید نزدیک شد که خانه‌ی ایمان شود خراب از بس شکستها که به ارکان دین رسید نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید باد آن غبار چون به مزار نبی رساند گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید یکباره جامه در خم گردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار تا دامن جلال جهان آفرین رسید هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک باره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر دارند شرم کز گنه خلق دم زنند دست عتاب حق به در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار موجی به جنبش آمد و برخاست کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد بی‌اختیار نعره‌ی هذا حسین زود سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد کای مونس شکسته دلان حال ما ببین ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین اولاد خویش را که شفیعان محشرند در ورطه‌ی عقوبت اهل جفا ببین در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکه‌ی کربلا ببین یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه‌ی طاقت خراب شد خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان در دیده‌ی اشگ مستمعان خون ناب شد خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌خیز روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای بر طعنت این بس است که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای کام یزید داده‌ای از کشتن حسین بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای بهر خسی که بار درخت شقاوتست در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشر درآورند نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آیین سروری داند تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که دوست خود روش بنده پروری داند غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند مدار نقطه بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک دانه جوهری داند به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد هیچ منزل نشود قافله از آب جدا زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد گفتم از محمل آن جان جهان برگردم پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست که قیامت نشد آنروز که محمل می‌شد قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد همچو بید از غم هجران دل من می‌لرزید کان سهی سرو خرامان متمایل می‌شد پند عاقل نکند سود که در بند فراق دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد شود سیاهی چشمم روان بجای مداد کجا قرار توانم گرفت در غربت که گشته‌ام بهوای تو در وطن معتاد هر آنکسی که کند عزم کعبه‌ی مقصود گر از طریق ارادت رود رسد بمراد در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد مریز خون من خسته دل بتیغ جفا مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد بهر چه امر کنی آمری و من مامور بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی مرا که پیر خرابات می‌کند ارشاد من و شراب و کباب و نوای نغمه‌ی چنگ تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد در هر ولایتی ز شرف نام ما رود گر دوست بر متابعت کام ما رود ای باد صبح دم، خبر او بیار تو آنجا مجال نیست که پیغام ما رود هر حاصلی که داد به عمر دراز دست ترسم که در سر هوس خام ما رود هر لحظه نامه‌ای بنویسم به مجلسی روزی مگر به مجلس او نام ما رود دل را گر آرزوست که یابد مراد خود ناچار بر مراد دلارام ما رود زین سان که کم نمی‌کند آن شوخ سرکشی بسیار فتنها که در ایام ما رود ای اوحدی،مریز دگر دانه‌ی سخن کان مرغ نیست یار که در دام ما رود سعدی آن بلبل «شیراز سخن» در گلستان سخن دستان زن شد شبی بر شجر حمد خدای از نوای سحری سحرنمای بست بیتی ز دو مصراع به هم هر یکی مطلع انوار قدم جان از آن مژده‌ی جانان می‌یافت بر خرد پرتو عرفان می‌تافت عارفی زنده‌دلی بیداری که نهان داشت بر او انکاری دید در خواب که درهای فلک باز کردند گروهی ز ملک رو نمودند ز هر در زده صف هر یک از نور نثاری بر کف پشت بر گنبد خضرا کردند رو درین معبد غبرا کردند با دلی دستخوش خوف و رجا گفت کای گرم روان! تا به کجا؟ مژده دادند که: «سعدی به سحر سفت در حمد، یکی تازه گهر نقد ما کان نه به مقدار وی است بهر آن نکته ز اسرار وی است» خواب‌بین عقده‌ی انکار گشاد رو بدان قبله‌ی احرار نهاد به در صومعه‌ی شیخ رسید از درون زمزمه‌ی شیخ شنید که رخ از خون جگر تر می‌کرد با خود آن بیت مکرر می‌کرد رایض من چون ادب آغاز کرد از گره نه فلکم باز کرد گرچه گره در گرهش بود جای برنگرفت از سر این رشته پای تا سر این رشته به جائی رسید کان گره از رشته بخواهد برید خواجه مع‌القصه که در بند ماست گرچه خدا نیست خداوند ماست شحنه راه دو جهان منست گرنه چرا در غم جان منست گرچه بسی ساز ندارد ز من شفقت خود باز ندارد ز من گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب‌آموز مرا کرد رام از چو منی سر به هزیمت نبرد صحبت خاکی به غنیمت شمرد روزی از این مصر زلیخا پناه یوسفیی کرد و برون شد ز چاه چشم شب از خواب چو بردوختند چشم چراغ سحر افروختند صبح چراغی سحر افروز شد کحلی شب قرمزی روز شد خواجه گریبان چراغی گرفت دست من و دامن باغی گرفت دامنم از خار غم آسوده کرد تا به گریبان به گل آموده کرد من چو لب لاله شده خنده ناک جامه به صد جای چو گل کرده چاک لاله دل خویش به جانم سپرد گل کمر خود به میانم سپرد گه چو می آلوده به خون آمدم گه چو گل از پرده برون آمدم گل به گل و شاخ به شاخ از شتاب میشدم ایدون که شود نشو آب تا علم عشق به جائی رسید کز طرفی بوی وفائی رسید نکته بادی بزبان فصیح زنده دلم کرد چو باد مسیح زیر زمین ریخت عماریم را تک به صبا داد سواریم را گفت فرود آی و ز خود دم مزن ورنه فرود آرمت از خویشتن منکه بر آن آب چو کشتی شدم ساکن از آن باد بهشتی شدم آب روان بود فرود آمدم تشنه زبان بر لب رود آمدم چشمه افروخته‌تر ز آفتاب خضر به خضراش ندیده به خواب خوابگهی بود سمنزار او خواب کنان نرگس بیدار او دایره خط سپهرش مقام غالیه بوی بهشتش غلام گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن گل زیر پای آهو و روباه در آن مرغزار نافه به گل داده و نیفه به خار طوطی از آن گل که شکر خنده بود بر سر سبزیش پر افکنده بود تازه گیا طوطی شکر بدست آهوکان از شکرش شیر مست جلوه‌گر از حجله گلها شمال گل شکر از شاخ گیاها غزال خیری منشور مرکب شده مروحه عنبر اشهب شده سرمه بیننده چو نرگس نماش سوسن افعی چو زمرد گیاش قافله زن یاسمن و گل بهم قافیه گو قمری و بلبل بهم سوسن یکروزه عیسی زبان داده به صبح از کف موسی نشان فاخته فریادکنان صبحگاه فاخته‌گون کرده فلک را به آه باد نویسنده به دست امید قصه گل بر ورق مشک بید گه بسلام چمن آمد بهار گه بسپاس آمد گل پیش خار ترک سمن خیمه به صحرا زده ماهچه خیمه به ثریا زده لاله به آتشگه راز آمده چون مغ هندو به نماز آمده هندوک لاله و ترک سمن سهل عرب بود و سهیل یمن زورق باغ از علم سرخ و زرد پنجره‌ها ساخته از لاجورد آب ز نرمی شده قاقم نمای طرفه بود قاقم سنجاب سای شاخ ز نور فلک انگیخته در قدم سایه درم ریخته سایه سخن گو بلب آفتاب زنده شده ریگ ز تسبیح آب نسترن از بوسه سنبل به زخم از مژه غنچه لب گل به زخم ترکش خیری تهی از تیر خار گاه سپر خواسته گه زینهار سحر زده بید، به لرزه تنش مجمر لاله شده دود افکنش خواست پریدن چمن از چابکی خواست چکیدن سمن از نارکی نی به شکر خنده برون آمده زرده گل نعل به خون آمده آنگل خودرای که خودروی بود از نفس باد سخن گوی بود سبزتر از برگ ترنج آسمان آمده نارنج به دست آن زمان چون فلک آنجا علم آراسته سبزه بکشتیش بدر خواسته هر گره از رشته آن سبز خوان جان زمین بود و دل آسمان اختر سرسبز مگر بامداد گفت زمین را که سرت سبز باد یا فلک آنجا گذر آورده‌بود سبزه به بیجاده گرو کرده‌بود چشمه درفشنده‌تر از چشم حور تا برد از چشمه خورشید نور سبزه بر آن چشمه وضو ساخته شکر وضو کرده و پرداخته مرغ ز گل بوی سلیمان شنید ناله داودی از آن برکشید چنگل دراج به خون تذرو سلسله آویخته در پای سرو محضر منشور نویسان باغ فتوی بلبل شده بر خون زاغ بوم کز آن بوم شده پیکرش سر دلش گشته قضای سرش باد یمانی به سهیل نسیم ساخته کیمخت زمین را ادیم لاله ز تعجیل که بشتافته از تپش دل خفقان یافته سایه شمشاد شمایل پرست سوی دل لاله فرو برده دست ناخن سیمین سمن صبح فام برده ز شب ناخنه شب تمام صبح که شد یوسف زرین رسن چاه‌کنان در زنخ یاسمن زرد قصب خاک برسم جهود کاب چو موسی ید بیضا نمود خاک به آن آب دوا ساخته هر چه فرو برده برانداخته نور سحر یافته میدان فراخ سایه روی را به صبا داده شاخ سایه گزیده لب خورشید را شانه زده باد سر بید را سایه و نور از علم شاخسار رقص‌کنان بر طرف جویبار عود شد آن خار که مقصود بود آتش گل مجمر آن عود بود گردن گل منبر بلبل شده زلف بنفشه کمر گل شده مرغ ز داود خوش آوازتر گل ز نظامی شکر اندازتر یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی عاشق بیچاره‌یی بی‌پرسشست آخر تنم در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی شد دلم مغرور آن گفتار جان افزای تو آه اگر در عشق من گفتار ازین به داشتی با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی عشق تو مرا ستد ز من باز وافگند مرا ز جان و تن باز تا خاص خودم گرفت کلی می‌نگذارد مرا به من باز بگرفت مرا چنان که مویی نتوان آمد به خویشتن باز آن جامه که از تو جان ما یافت می نتوان کرد از شکن باز روزی ز شکن کنند بازش کز چهره‌ی ما شود کفن باز کی در تو رسد کسی که جاوید در راه تو ماند مرد و زن باز چون در تو نمی‌توان رسیدن نومید نمی‌توان شدن باز درد تو رسیده‌ی تمام است من بی تو دریده پیرهن باز چون لاف وصال تو می‌زنم من چون پرده کنم ازین سخن باز چون می‌دانم که روز آخر حسرت ماند ز من به تن باز از قرب تو کان وطنگهم بود دل مانده ز نفس راهزن باز عطار از آن وطن فتاده است او را برسان بدان وطن باز در خوشاب را لبت سخت خوش آب می‌دهد نرگس مست را خطت خوب سراب می‌دهد رشوه به چشم مست تو نرگس تازه می‌برد باژ به زلف شست تو عنبر ناب می‌دهد دیده پرآب کرده‌ای رو که به دست غمزه‌ات هندوی دیده تیغ را بهر تو آب می‌دهد طرفه‌تر آنکه طره‌ات سر ز خطت همی کشد پس به تکلف اندرو حسن تو تاب می‌دهد ور ز خطت برون نهم پای ز بهر گردنم هم‌سر زلف سرکشت تاب طناب می‌دهد بر سر کوی حسن تو پای دلم شکسته شد تا چو درنگ می‌کند جان به شتاب می‌دهد آورده ایم روی بسوی دیار خویش باشد که بنگریم دگر روی یار خویش صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز ما و می مغانه و روی نگار خویش چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش کردم گذار برسرکویش وزین سپس تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی ماندست بیقراری من برقرار خویش زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش در بندگی چو کار من خسته بندگیست تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان از لوح کائنات فرو شو غبار خویش شود میسر و گویی که در جهان بینم؟ که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟ به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟ به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟ اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن اگر بدم و اگر نیک، چون کنم؟ اینم به سوی من گذری کن، که سخت مشتاقم به حال من نظری کن که، سخت مسکینم ز بود من اثری در جهان نبودی، گر امید وصل ندادی همیشه تسکینم بدان خوشم که مرا جان به لب رسید، آری ازان سبب دو لب توست جان شیرینم گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری در هر دو حال خود را از یار وانگیری پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری دنبال شیر گیری کی بی‌کباب مانی کی بی‌نوا نشینی چون صاحب امیری بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان حق بی‌نیاز باشد وز زهر تو بمیری زیر درخت خرما انداز همچو مریم گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری از سایه‌های خرما شیرین شوی چو خرما وز پختگی خرما تو پختگی پذیری ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان جانب بحر لامکان از دم من روانتری باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش درنرود به گوش ما چون هذیان کافری موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری از همه من گریختم گر چه میان مردمم چون به میان خاک کان نقده زر جعفری گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری چنین باشد چنین گوید منادی که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی چه مایه رنج‌ها دیدی تو هر روز تأمل کن از آن روزی که زادی چه خون از چشم و دل‌ها برگشاده‌ست که تا تو چشم در عالم گشادی خداوندا اگر آهن بدیدی ز اول آن کشاکش کش تو دادی ز بیم و ترس آهن آب گشتی گدازیدی نپذرفتی جمادی ولیک آن را نهان کردی ز آهن به هر روز اندک اندک می‌نهادی چو آهن گشت آیینه به آخر بگفتا شکر ای سلطان هادی بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟ واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟ رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان نادیده چهره‌ی تو بنین و بنات تو خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد زین در میان حسرت و غربت ممات تو گر بسته بود بر تو در خانه‌ی تو بود بر هر کسی گشاده طریق صلات تو تو ناامید گشتی از عمر خویشتن نومید شد به هرجا از تو عفات تو نالد همی به زاری و گرید همی به درد آن کس که یافتی صدقات و زکات تو بر هیچکس نماند که رحمت نکرده‌ای کز رحمت آفرید خداوند ذات تو مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک شادی نبود هیچ ترا از حیات تو خون جگر ز دیده برون افکند همی مسکین برادر تو سعید از وفات تو گوید که با که گویم اکنون غمان دل وز که کنون همی شنوم من نکات تو اندوه من به روی تو بودی گسارده و آرام یافتی دل من از عظات تو جان همچو خون دیده ز دیده براندمی گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست دشمن‌ترین خلق جهان جز نعات تو ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن یکسر کناد عفو همه سیت تو ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو هیچ نمی‌رود برون از دل من دهان تو از چمن تو هر کسی گل بکنار می‌برند لیک بما نمی‌رسد نکهت بوستان تو گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو چون تو کنار می‌کنی روز و شب از میان ما کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبوده‌ام عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان دستم و آستین تو رویم و آستان تو گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو خواجو از آستان تو کی برود که رفته است حاصل روزگار او در سر داستان تو هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد این نیز مزاج روزگارم دارد از روی تو دیده‌ها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی تو حالی دارد با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد شبهاست که روی بر زمین می‌دارد گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین می‌دارد ای صورت تو سکون دلها چو خرد وی سیرت تو منزه از خصلت بد دارم ز پی عشق تو یک انده صد از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد گه جفت صلاح باشم و یار خرد گه اهل فساد و با بدان داد و ستد باید بد و نیک نیک ور نه بد بد زین بیش دف و داریه نتوانم زد من چون تو نیابم تو چو من یابی صد پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد کودک نیم این مایه شناسم بخرد پای از سر و آب از آتش و نیک از بد روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد گر خاک شوم چو باد بر من گذرد ور باد شوم چو آب بر من سپرد جانش خواهم به چشم من در نگرد از دست چنین جان جهان جان که برد بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد از دور مرا بدید لب خندان کرد و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد سودای توام بی‌سر و بی‌سامان کرد عشق تو مرا زنده‌ی جاویدان کرد لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد روزی که سر از پرده برون خواهی کرد آنروز زمانه را زبون خواهی کرد گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد چون چهره‌ی تو ز گریه باشد پر درد زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد اندر ره عاشقی چنان باید مرد کز دریا خشک آید از دوزخ سرد گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد تا خصم من از جان تو برنارد گرد گفتم که نبایدت غم جانم خورد در کوی تو کشته به که از روی تو فرد منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد در عهد وفا نگر که چون آید مرد از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد از هر چه گمان بری فزون آید مرد رو گرد سراپرده‌ی اسرار مگرد شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد مردی باید زهر دو عالم شده فرد کو درد به جای آب و نان داند خورد آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد چون گل بدرید جامه و رنگ آورد بس دل که غم سود و زیان تو خورد بس شاه که یاد پاسبان تو خورد نان تو خورد سگی که روبه گیرست ای من سگ آن سگی که نان تو خورد هر کو به جهان راه قلندر گیرد باید که دل از کون و مکان برگیرد در راه قلندری مهیا باید آلودگی جهان نه در برگیرد چون پوست کشد کارد به دندان گیرد آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد او کارد به دست خویش میزان گیرد تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد این اسب قلندری نه هر کس تازد وین مهره‌ی نیستی نه هر کس بازد مردی باید که جان برون اندازد چون جان بشود عشق ترا جان سازد گبری که گرسنه شد به نانی ارزد سگ زان تو شد به استخوانی ارزد اظهار نهانی به جهانی ارزد آسایش زندگی به جانی ارزد بادی که ز کوی آن نگارین خیزد از خاک جفا صورت مهر انگیزد آبی که ز چشم من فراقش ریزد هر ساعتم آتشی به سر بربیزد ای آنکه برت مردم بد، دد باشد وز نیکی تو یک هنرت صد باشد دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد گر مردم نیک بد کند بد باشد دشنام که از لب تو مهوش باشد دری شمرم کش اصل از آتش باشد نشگفت که دشنام تو دلکش باشد کان باد که بر گل گذرد خوش باشد تو شیردلی شکار تو دل باشد جان دادنم از پی تو مشکل باشد وصل تو به حیله کی به حاصل باشد مدبر چه سزای عشق مقبل باشد این ضامن صبر من خجل خواهد شد این شیفتگی یک چهل خواهد شد بر خشک دوپای من به گل خواهد شد گویا که سر اندر سر دل خواهد شد در راه قلندری زیان سود تو شد زهد و ورع و سجاده مردود تو شد دشنام سرود و رود مقصود تو شد بپرست پیاله را که معبود تو شد بالای بتان چاکر بالای تو شد سرهای سران در سر سودای تو شد دلها همه نقش‌بند زیبای تو شد جهانها همه دفتر سخنهای تو شد از فقر نشان نگر که در عود آمد بر تن هنرش سیاهی دود آمد بگداختنش نگر چه مقصود آمد بودش همه از برای نابود آمد در هجر توام قوت یک آه نماند قوت دل من جز غمت ای ماه نماند زین خیره سری که عشق مه رویانست اندر ره عاشقی دو همراه نماند نارفته به کوی صدق در گامی چند ننشسته به پیش خاصی و عامی چند بد کرده همه نام نکو نامی چند برکرده ز طامات الف لامی چند نقاش که بر نقش تو پرگار افگند فرمود که تا سجده برندت یک چند چون نقش تمام گشت ای سرو بلند می‌خواند «وان یکاد» و می‌سوخت سپند مرغان که خروش بی‌نهایت کردند از فرقت گل همی شکایت کردند چون کار فراقشان روایت کردند با گل گله‌های خود حکایت کردند ای گل نه به سیم اگر به جانت بخرند چون بر تو شبی گذشت نامت نبرند گه نیز عزیز و گاه خوارت شمرند بر سر ریزند و زیر پایت سپرند این بی‌ریشان که سغبه‌ی سیم و زرند در سبلت تو به شاعری که نگرند زر باید زر که تا غم از دل ببرند ترانه‌ی خشک خوبرویان نخرند سیمرغ نه‌ای که بی تو نام تو برند طاووس نه‌ای که با تو در تو نگرند بلبل نه که از نوای تو جامه درند آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند سادات به یک بار همه مهجورند کز سایه‌ی حشمت تو مهتر دورند از غایت مهر تو به دل رنجورند گر شکر تو گویند به جان معذورند با یاد تو جام زهر چون نوش کشند از کوی تو عاشقان بیهوش کشند بنمای به زاهدان جمال رخ خویش تا غاشیه‌ی مهر تو بر دوش کشند تا عشق قد تو همچو چنبر نکند در راه قلندری ترا سر نکند این عشق درست از آن کس آید به جهان کورا همه آب بحرها تر نکند عشق تو کرای شادی و غم نکند عمر تو کرای سور و ماتم نکند زخم تو کرای آه و مرهم نکند چه جای کراییم کراهم نکند بسیار مگو دلا که سودی نکند ور صبر کنی به تو نمودی نکند چون جان تو صد هزار برهم نهد او و آتش زند اندرو و دودی نکند یک دم سر زلف خویش پر خم نکند تا کار مرا چو زلف درهم نکند خارم نهد و عشق مرا کم نکند خاری که چنو گل سپر غم نکند عشاق اگر دو کون پیش تو نهند مفلس مانند و از خجالت نرهند من عاشق دلسوخته جانی دارم پیداست درین جهان به جانی چه دهند عشق و غم تو اگر چه بی‌دادانند جان و دل من زهر دو آبادانند نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند چون جان من و عشق تو همزادانند آنها که اسیر عشق دلدارانند از دست فلک همیشه خونبارانند هرگز نشود بخت بد از عشق جدا بدبختی و عاشقی مگر یارانند آنها که درین حدیث آویخته‌اند بسیار ز دیده خون دل ریخته‌اند بس فتنه که هر شبی برانگیخته‌اند آنگاه به حیلت از تو بگریخته‌اند دیده ز فراق تو زیان می‌بیند بر چهره ز خون دل نشان می‌بیند با این همه من ز دیده ناخشنودم تا بی رخ تو چرا جهان می‌بیند آن روز که مهر کار گردون زده‌اند مهر رز عاشقی دگرگون زده‌اند واقف نشوی به عقل تا چون زده‌اند کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند تا در طلب مات همی کام بود هر دم که بروی ما زنی دام بود آن دل که در او عشق دلارام بود گر زندگی از جان طلبد خام بود آن ذات که پرورده‌ی اسرار بود از مرگ نیندیشد و هشیار بود تیمار همی خوری که در خاک شوم در خاک یکی شود که در نار بود هر بوده که او ز اصل نابود بود نابوده و بود او همه سود بود گر یک نفسش پسند مقصود بود نابود شود هر آینه بود بود دل بنده‌ی عاشقی تن آزاد چه سود باشد جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد فریاد همی خواهم و تو تن زده‌ای فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی‌گوهر گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود ترسم که دل از وصل تو خرم نشود تا کار تو چون زلف تو درهم نشود با من به وفا عهد تو محکم نشود تا باد نکویی ز سرت کم نشود یک روز دلت به مهر ما نگراید دیوت همه جز راه بلا ننماید تا لاجرم اکنون که چنینت باید می‌گوید من همی نگویم شاید آنی که فدای تو روان می‌باید پیش رخ تو نثار جان می‌باید من هیچ ندانم که کرا مانی تو ای دوست چنانی که چنان می‌باید گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید با فوطه هزار جان ز تن برباید در فوطه بتا خمش ازین به باید عاشق کش فوطه پوش نیکو ناید مردی که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید عاشق به ره عشق چنان می‌باید کز دوزخ و از بهشت یادش ناید آن باید آن که مرد عاشق آید تا عشق هنرهای خودش بنماید شاهنشه عشق روی اگر بنماید با او همه غوغای جهان برناید آن عنبر نیم تاب در هم نگرید آن نرگس پر خمار خرم نگرید روز من مستمند پر غم نگرید هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید دی بنده چو آن لاله‌ی خندان تو دید وان سیب در آن رهگذر جان تو دید نی سیب در آن حقه‌ی مرجان تو دید کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید بیشت باید ز عشق من داد نوید کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید چون دیده‌ی دیده‌ای سیه به که سفید ای دیدن تو راحت جانم جاوید شب ماه منی و روز روشن خورشید روزی که نباشدم به دیدارت امید آن روز سیاه باد و آن دیده سپید ای خورشیدی که نورت از روی امید گفتم که به صدر ما نماند جاوید ناگه به چه از باد اجل سرد شدی گر سرد نگردد این نگارین خورشید یک ذره نسیم خاک پایت بوزید زو گشت درین جهان همه حسن پدید هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید گویی که من از بلعجبی دارم عار سیب از چه نهی میان یکدانه‌ی نار این بلعجبی نباشد ای زیبا یار کاندر دهن مور نهی مهره‌ی مار چون از اجل تو دید بر لوح آثار دست ملک‌الموت فرو ماند از کار از زاری تو به خون دل جیحون‌وار مرگ تو همی بر تو فرو گرید زار نازان و گرازان به وثاق آمد یار نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار جوشان و خروشانش گرفتم به کنار جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمار از غایت بی‌تکلفی ما در هر کار دیوانه و مستمان همی خواند یار گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار دیوانه‌ی عاقلیم و مست هشیار نه چرخ به کام ما بگردد یک بار نه دارد یار کار ما را تیمار نه نیز دلم را بر من هست قرار احسنت ای دل، زه ای فلک، نیک ای یار بخت و دل من ز من برآورد دمار چون یار چنان دید ز من شد بیزار زین نادره‌تر چه ماند در عالم کار زانسان بختی، چنین دلی، چونان یار ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر خوی مه و خورشید مدار اندر سر چون ماه به روزن کسان در منگر ناخوانده چو خورشید میا ای دلبر ای روی تو رخشنده‌تر از قبله‌ی گبر وی چشم من از فراق گرینده چو ابر من دست ز آستین برون کرده ز عشق تو پای به دامن اندر آورده به صبر آن کس که چو او نبود در دهر دگر در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر واکنون که همی ز خاک برنارد سر شاید که به خون دل کنم مژگان تر بازی بنگر عشق چه کردست آغاز می‌ناز ازین حدیث و خود را بنواز بر درگه این و آن چه گردی به مجاز ساز ره عشق کن برو با او ساز هرگز دل من به آشکارا و به راز با مردم بی خرد نباشد دمساز من یار عیار خواهم و خاک انداز کورا نشود ز عالمی دیده فراز اول تو حدیث عشق کردی آغاز اندر خور خویش کار ما را می‌ساز ما کی گنجیم در سراپرده‌ی راز لافیست به دست ما و منشور نیاز از عشق تو ای صنم به شبهای دراز چون شمع به پای باشم و تن به گداز تا بر ندمد صبح به شبهای دراز جان در بر آتشست و دل در دم گاز خوشخو شده بود آن صنم قاعده‌ساز باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز چون گوز درآگند دگر باز از ناز از ماست همی بوی پنیر آید باز نادیده ترا چو راه را کردم باز پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز دل نزد تو بگذاشتم ای شمع طراز تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز دستار نماز در خرابات بباز مستی کن و بر نهاد هر مست بناز مر مستان را چه جای روزه‌ست و نماز عقلی که همیشه با روانی دمساز دهری که به یک دید نهی کام فراز بختی که نباشیم زمانی هم باز جانی که چو بگسلی نپیوندی باز شب گشت ز هجران دل فروزم روز شب تیز شد از آه جهانسوزم روز شد روشنی و تیرگی از روز و شبم اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز ای گلبن نابسوده او باش هنوز وی رنگ تو نامیخته نقاش هنوز بوی تو نکردست صبا فاش هنوز تا بر تو وزد باد صبا باش هنوز آسیمه سران بی‌نواییم هنوز با شهوتها و با هواییم هنوز زین هر دو پی هم بگراییم هنوز از دوست بدین سبب جداییم هنوز بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز قارون شدگان تنگدستیم هنوز صوفی شده‌ی باده‌ی صافیم هنوز دوری در ده که نیم مستیم هنوز ای در سر زلف تو صبا عنبر بیز وی نرگس شهلای تو بس شورانگیز هر قطره که می‌چکد ز خون دل من در جام وفای تست کژدار و مریز درد دلم از طبیب بیهوده مپرس رنج تنم از حریف آسوده مپرس نالوده‌ی پاک را از آلوده مپرس در بوده همی نگر ز نابوده مپرس ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفه‌ست که جز در تو نیاویزد خس هش دار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا همه آب دیده‌ها ریزد خس خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس قدر چو تویی گرسنه‌ای داند و بس ای چون هستی برده دل من به هوس چون نیستیم غم فراق تو نه بس گر چون هستی به دستت آرم زین پس پنهان کنمت چو نیستی از همه کس ای من به تو زنده همچو مردم به نفس در کار تو کرده دین و دنیا به هوس گرمت بینم چو بنگرم با همه کس سردی همه از برای من داری و بس اندر طلبت هزار دل کرد هوس با عشق تو صد هزار جان باخت نفس لیکن چو همی می‌نگرم از همه کس با نام تو پیوست جمال همه کس شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس با مشعله‌ی عشق تو با دست عسس قندیل شب وصال تو زلف تو بس بادی که بیاوری به ما جان چو نفس ناری که دلم همی بسوزی به هوس آبی که به تو زنده توان بودن و بس خاکی که به تست بازگشت همه کس ای تن وطن بلای آن دلکش باش ای جان ز غمش همیشه در آتش باش ای دیده به زیر پای او مفرش باش ای دل نه همه وصال باشد خوش باش ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش افگنده مرا به گفتگوی اوباش یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش چون پرده دریده شد کنون باداباش با من ز دریچه‌ای مشبک دلکش از لطف سخن گفت به هر معنی خوش می‌تافت چنان جمال آن حوراوش کز پنجره‌ی تنور نور آتش ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش ای چشم پر از خمار جماش تو خوش ای زلف سیه فروش فراش تو خوش بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش چکند که فقاع خوش نبندد به درش در کعبه‌ی حسن گشت و در پیش درش عشاق همه بوسه‌زنان بر حجرش چون نزد رهی درآیی ای دلبر کش پیراهن چرب را تو از تن درکش زیرا که چو گیرمت به شادی در کش در پیرهن چرب تو افتد آتش نی آب دو چشم داری ای حورافش زان روی درین دلست چندین آتش بی باد تکبر تو ای دلبر کش با خاک سر کوی تو دل دارم خوش با سینه‌ی این و آن چه گویی غم خویش از دیده‌ی این و آن چه جویی نم خویش بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش آنگاه بزی به ناز در عالم خویش می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش بیهوده مدار هر دو عالم به خروش گر هر دو جهان نباشدت در فرمان در دوزخ مست به که در خلد به هوش ای برده دل من چو هزاران درویش بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش تا کی گویی ترا نیازارم بیش من طبع تو نیک دانم و طالع خویش گه در پی دین رویم و گه در پی کیش هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش هستیم همه عاشق بدبختی خویش هر چند بود مردم دانا درویش صد ره بود از توانگر نادان بیش این را بشود جاه چو شد مال از پیش و آن شاد بود مدام از دانش خویش دی آمدنی به حیرت از منزل خویش امروز قراری نه به کار دل خویش فردا شدنی به چیزی از حاصل خویش پس من چه دهم نشان ز آب و گل خویش آراست بهار کوی و دروازه‌ی خویش افگند به باغ و راغ آوازه‌ی خویش بنمای بهار را رخ تازه‌ی خویش تا بشناسد بهار اندازه‌ی خویش از عشق تو ای سنگدل کافر کیش شد سوخته و کشته جهانی درویش در شهر چنین خو که تو آوردی پیش گور شهدا هزار خواهد شد بیش معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع از یار وفا مجوی کاندر هر باغ بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ تا با خودی از عشق منه بر دل داغ پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ نیکوتری از آب روان اندر باغ زیباتری از جوانی و مال و فراغ لیکن چه کنم که عشقت ای شمع و چراغ جویان بودست درد ما را از داغ نادیده من از عشق تو یک روز فراغ بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ ای بیماری سرو ترا کرده کناغ پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ خورشید و چراغ من بدی و پس از این ناییم بهم پیش چو خورشید و چراغ در راه تو ار سود و زیانم فارغ وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ خود را به تو داده‌ام از آنم بی‌غم غمهای تو می‌خورم از آنم فارغ تا دید هوات در دلم غایت عشق در پیش دلم کشید خوش رایت عشق گر وحی ز آسمان گسسته نشدی در شان دل من آمدی آیت عشق بر سین سریر سر سپاه آمد عشق بر میم ملوک پادشاه آمد عشق بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق با اینهمه یک قدم ز راه آمد عشق ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا بشارت است به توحید واحد یکتا ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی عبارت است ز ابداع مبدع اشیا به دست شاهد بستان زهر گل آینه‌ایست در او نموده رخ صنع بوستان آرا هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو که کس ندیده یکی را به دیگری مانا هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک علامتی دگر است از مغایرت پیدا یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما تصور حکما آن که می‌کنند پدید قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما توهم دگران این که می‌زند شه گل به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل که تربیت ده آب و هواست ای سفها چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل یکایکند خبرده ز فرد بی‌همتا درون مهد زمین صد هزار طفل نبات به جنبشند به جنبش دهنده راه نما ز طفل مریم بی‌جفت حیرت افزاتر منزه آمده از امهات و از آبا در آسمان و زمین کردگار را مطلب که بی‌نیاز نباشد نیازمند به جا به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند به نور مشعله مهر جستجوی سها مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا به ورطه‌ای که شوی ناامید از همه‌کس ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما مصور صور بی‌مثال در ارحام بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا جهنده قطره‌ای اندر مشیمه سازنده چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا کسی که در ظلمات رحم کند تصویر که در بصیرت او شک کند به جز اعما زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر برآید از قدم آشنا و غیر صدا دهد به شامه آگاهی که گم نشود نسیم غنچه و گل بی‌تفاوتی ز صبا دهد به ذائقه لذت شناسی که کند ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض کند میان صحیح و سقیم تفرقه‌ها هزار رمز به جنبیدن زبان در کام فرستد از دل گویا به خاطر شنوا هزار راز ز سائیدن قلم به ورق به دیده‌ها سپرد تا به دل کند انها هزار قلعه‌ی دانش به دست فهم دهد که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد که خسروان جهان را بر آن نباشد پا طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن شود حباب حقیری محیط ارض و سما به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر عبور می‌کند از هفت غرفه والا به این سند که ز برهان قاطعند برین اکابر علما و اجله‌ی حکما که تا خطوط شعاعی نمی‌رسد ز بصر به مبصرات نهانند در حجاب خفا پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست دلیل حکمت او عز شانه‌ی الاعلا ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست زمان رمان به عبارات مختلف گویا به شغل و شعر و معما بنان فکرت را که می‌کند همه دم عقده بند و عقده گشا که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست که هر یک از هنری حاجتی کنند روا ز قوت عصبانی برای طی طرق تکاوران قدم را که می‌کند اقوا چه راست داشته یارب به خویش لنگر او علی‌الخصوص در ایجاد چرخ مستعلا خیال بسته که این طاق خود گرفته علو قدیری از ید علیا نکرده این اعلا قرار داده که این گوی بی‌قرار ز خویش وجود دارد و دارد ز موجد استغنا لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت اثر عجب که کند در دل اسیر عما نظر به خانه‌ی زنبوری افکن ای منکر ببین بنای چنان ممکن است بی‌بنا پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو بنائی که نهاده است این بلند بنا به حشر مرده اجزا به باد بر شده را به یک اشاره‌ی او منتقل شود اعضا ز صد هزار حکیم اینقدر نمی‌آید که گر کنند پر پشه‌ای نهند به جا ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا به پوش چشم به موری نظر فکن که بود به دیده‌ی خرد احقر ز اکثر اشیا که چون اراده جنبش کند نمی‌گردد سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد به اهتمام سلیمان نمی‌شود برپا کدام شیوه ز حسن صفات او گویم که شیوه‌ای دگرم در نیاورد به ثنا کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده نظر به مائده‌ی رزق او فقیر آسا گهی جبابره دهر را رسد که زنند سرادق عظمت بر لب محیط غنا که روزی از لب نانی زیند مستغنی دو روز بر دم آبی زنند استغنا ازین جماعت محتاج کز تسلط من همیشه بر در رزقند چون گروه گدا چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی نموده‌اند بسی را ز اهل جهل اغوا چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند بتان به این سمت باطلند نیز سزا هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا یکی نگفت که معبودی و هراس اجل به کیش کیست درست و به مذهب که روا خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله خران سزاست که با این کنند استهزا خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا چرا به زمره شدادیان نگفت کسی که ای ز نادقه‌ی معبود ناسزای شما اگر ز تخت زراندود خود نمی‌جنبد ز فضله می‌کند آن را به یک دو روز اندا ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش چه‌سان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا ز من حجره‌ی خویش پنهان مکن جهان بر دل من چو زندان مکن سلامی که می‌گفته‌ای تاکنون اگر بیشتر نیست کم زان مکن اگر در دل تو مسلمانی است پس آهنگ خون مسلمان مکن سخن بازگیری ز چاکر همی مکن جان مکن جان مکن جان مکن رو به هم کردند هر سه مفتتن هر سه را یک رنج و یک درد و حزن هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم هر سه از یک رنج و یک علت سقیم در خموشی هر سه را خطرت یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان بر سر خوان مصیبت خون‌فشان یک زمان از آتش دل هر سه کس بر زده با سوز چون مجمر نفس ای جگر گوشه‌ی جانم غم تو شادی هر دو جهانم غم تو به جهانی که نشان نیست ازو غم تو داد نشانم غم تو گر ز مژگانت جراحت رسدم زود برهاند از آنم غم تو زان جراحت چه غمم باشد از آنک بس بود مرهم جانم غم تو جمله‌ی سود و زیانم غم توست ای همه سود و زیانم غم تو ز غمت با که برآرم نفسی که فرو بست زبانم غم تو گفتم آهی کنم از دست غمت ندهد هیچ امانم غم تو گرچه پیش آمدم انگشت زنان کرد انگشت زنانم غم تو هست در هر دو جهان تا به ابد همه پیدا و نهانم غم تو گر درآید به کنار تو فرید در رباید ز میانم غم تو شکر تنگ تو تنگ شکر آمد حلقه‌ی لعل تو درج گهر آمد لبت از تنگ شکر شور برآورد بشکر خنده‌ی شیرین چو در آمد چونظر در خم ابروی تو کردم قامت خویشتنم در نظر آمد چون ز عشق کمرت کوه گرفتم سیلم از خون جگر برکمر آمد گردمی بر سر بالین من آئی همه گویند که عمرت بسرآمد کامم این بود که جان برتو فشانم عاقبت کام من خسته برآمد خواجو آن نیست که از درد بنالد گر چه پیکان غمش بر جگر آمد آن بانوی حجله‌ی نکویی و آن بانوی کاخ خوبرویی چو گوهر سلک دیگری شد آسایش تاج سروری شد، پیوسته ز کار خود خجل بود وز عاشق خویش منفعل بود تدبیر نیافت غیر ازین هیچ کن قصه‌ی درد پیچ در پیچ تحریر کند به خون دیده از خامه‌ی هر مژه چکیده عنوان همه درد همچو مضمون ارسال کند به سوی مجنون این داعیه چون به خاطر آورد آن نامه‌ی سینه‌سوز را کرد آغاز به نام ایزد پاک تسکین ده بیدلان غمناک دیباچه‌ی نامه چون رقم زد، از صورت حال خویش دم زد کای رفته ز همدمان سوی دشت! همراه تو نی جز آهوی دشت! از ما کرده کناره چونی؟ افتاده به خار و خاره چونی؟ شب‌ها کف پای تو که بیند؟ خار از کف پای تو که چیند؟ خوانت که نهد به چاشت یا شام؟ همخوان تو کیست جز دد و دام؟ با اینهمه شکر کن! که باری نبود چو من‌ات به سینه باری دوران چو گل‌ام به ناز پرورد وز خار ستیزه غنچه‌ام کرد شوهر کردن نه کار من بود کاری نه به اختیار من بود از مادر و از پدر شد این کار ز ایشان به دلم خلید این خار هر کس که چو گل رخ تو دیده‌ست یا بوی تو از صبا شنیده‌ست، کی دیده به هر کسی کند باز؟ با صحبت هر خسی کند ساز؟ همخوابه‌ی من نبوده هرگز سر بر سر من نسوده هرگز گشته ز من خراب، مهجور قانع به نگاهی، آن هم از دور زین غم، روزش شبی‌ست تاریک زین رنج، تنش چو موی باریک وز کشمکش غم‌اش ز هر سوی نزدیک گسستن است آن موی آن موست حجاب را بهانه خوش آنکه برافتد از میانه تا روی تو بی‌حجاب بینم خورشید تو بی‌سحاب بینم نامه که شد از حجاب، بنیاد آخر چو به بی‌نقابی افتاد، زد خاتم مهر، اختتامش از حلقه‌ی میم، والسلامش قاصد جویان ز خیمه برخاست قد کرد پی برون‌شدن راست بودش خیمه به مرغزاری نزدیک به خیمه، چشمه‌ساری بنشست ولی نه از خود آگاه بنهاد چو چشمه چشم بر راه ناگاه بدید کز غباری آمد بیرون، شترسواری دامن ز غبار ره برافشاند اشتر به کنار چشمه خواباند لیلی گفتش که:«از کجایی؟ کید ز تو بوی آشنایی!» گفتا که: «ز خاک پاک نجدم کحل بصرست خاک نجدم» لیلی گفتا که:«تلخکامی، مجنون لقبی و قیس نامی سرگشته در آن دیار گردد غمدیده و سوگوار گردد هیچ‌ات به وی آشنایی‌ای هست؟ امکان زبان‌گشایی‌ای هست؟» گفتا: «بلی آشنای اوی‌ام سر در کنف وفای اوی‌ام هر جا باشم دعاش گویم تسکین دل از خداش جویم» لیلی گفتا که: «در چه کارست؟» گفتا که:«ز درد عشق زارست! همواره ز مردمان رمیده با وحش رمیده آرمیده» لیلی گفتا که:«ای خردمند! دانی که به عشق کیست دربند؟» گفتا:« آری، به یاد لیلی هر دم راند ز دیده سیلی» لیلی ز مژه سرشک خون ریخت و اسرار نهان ز دل برون ریخت گفتا که: «منم مراد جانش و آن نام من است بر زبانش جانم به فدات! اگر توانی کز من خبری به وی رسانی، آیین وفا گری کنی ساز و آری سوی من جواب آن باز، دردی ببری و داغی آری شمعی ببری، چراغی آری» برخاست به پای، آن جوانمرد کای مجنون را دل از تو پردرد! منت دارم، به جان بکوشم کالای تو را به جان فروشم شد لیلی را درون ز غم شاد وآن نامه ز جیب خویش بگشاد پیچید در آن به آرزویی برگ کاهی و تار مویی یعنی: ز آن روز کز تو فردم، چون مو زارم، چو کاه زردم! چون نامه‌بر آن گرفت، برجست بر ناقه‌ی رهنورد بنشست شد راحله‌تاز راه مجنون مایل به قرارگاه مجنون آنجا چو رسید بی‌کم و کاست بسیار دوید از چپ و راست دیدش که چو مستی اوفتاده دستور خرد به باد داده در خواب نه، لیک چشم بسته بیدار، ولی ز خویش رسته از گردش ماه و مهر بیرون وز دایره‌ی سپهر بیرون مستغرق بحر عشق گشته وز هر چه نه عشق در گذشته قاصد هرچند حیله انگیخت تا بو که به وی تواند آمیخت آن حیله نداشت هیچ سودش از بانگ بلند آزمودش برداشت چو حادیان نوایی در کوه فکند ازآن صدایی لیلی گویان حدا همی کرد و آن دلشده را ندا همی کرد کرد آن اثری در او سرانجام و آمد به خود از سماع آن نام گفتا:«تو که‌ای و این چه نام است؟ زین نام مراد تو کدام است؟» گفتا که: «منم رسول لیلی خاص نظر قبول لیلی» گفتا که: «ره ادب نجسته وز مشک و گلاب لب نشسته، هر دم به زبان چه آری این نام؟ گستاخ، چرا شماری این نام؟» زد لاف که:« من زبان اوی‌ام گویا شده ترجمان اوی‌ام خیزان، بستان! که نامه‌ی اوست یک رشحه ز نوک خامه‌ی اوست» مجنون چو شنید نام نامه پا ساخت ز فرق سر چو خامه چون بر سر نامه نام او دید، بوسید و به چشم خویش مالید افتاد ز عقل و هوش رفته خاصیت چشم و گوش رفته آمد چو ز بی‌خودی به خود باز این نغمه‌ی شوق کرد آغاز کاین نامه که غنچه‌ی مرادست زو در دل تنگ صد گشادست حرزی‌ست به بازوی ارادت مرقوم به خامه‌ی سعادت تعویذ دل رمیدگان است تومار بلا کشیدگان است وآن دم که گشاد نامه را سر، سر برزد از او نوای دیگر کاین نامه نه نامه، نوبهاری‌ست وز باغ امل بنفشه‌زاری ست دلکش رقمی‌ست نورسیده بر صفحه‌ی آرزو کشیده صف‌هاست کشیده عنبرین مور ره ساخته بر زمین کافور هر موری از آن به سوی خانه برده دل بیدلان چو دانه ز آن نامه‌ی دلنواز هر حرف بود از می ذوق و حال یک ظرف هر جرعه‌ی می کز آن بخوردی از جا جستی و رقص کردی از خواندن نامه چون بپرداخت در گردن جان حمایل‌اش ساخت قاصد چو بدید آن به پا خاست زو کرد جواب نامه درخواست مجنون چو به نامه در، قلم زد در اول نامه این رقم زد: «دیباچه‌ی نامه‌ی امانی عنوان صحیفه‌ی معانی جز نام مسببی نشاید کز وی در هر سبب گشاید مطلق‌گردان دست تقدیر زنجیری‌ساز پای تدبیر آن را که به وصل چاره سازد، سر برتر از آسمان فرازد و آن را که ز هجر سینه سوزد، صد شعله به خرمنش فروزد» چون بست زبان ازین سرآغاز گشت از دل ریش رازپرداز کاین هست صحیفه‌ی نیازی ز آزرده دلی به دلنوازی آن دم که رسید نامه‌ی تو پر عطر وفا ز خامه‌ی تو بر دیده‌ی خون‌فشان نهادم در سینه به جای جان نهادم هر حرف وفا ز وی که خواندم از دیده سرشک خون فشاندم در وی سخنان نوشته بودی صد تخم فریب کشته بودی غمخواری من بسی نمودی غم‌های مرا بسی فزودی گیرم که تو دوری از کم و کاست نید به زبان تو بجز راست، مسکین عاشق چو بدگمان است هر لحظه اسیر صد گمان است هر شبهه به پیش او دلیلی‌ست هر پشه‌ی مرده زنده پیلی‌ست مرغی که به بام یار بیند کو دانه ز بام یار چیند، ز آن مرغ به خاطرش غباری‌ست کز غیر به دوست نامه آری‌ست گفتی که: به بوسه دل ندارم وز فکر کنار بر کنارم! این درد نه بس که صبح تا شام هم‌صحبت توست کام و ناکام؟ گفتی که: ز درد پایمال است وز غصه به معرض زوال است خواهد ز میانه زود رفتن بر باد هوا چو دود رفتن! گر او برود تو را چه کم، یار؟ کالای تو را چه کم خریدار؟ ممکن بود از تو کام هر کس محروم از آن همین منم، بس! آن را که تو دوست داری، ای دوست! گر دوست ندارمش نه نیکوست با هر که تو دوستدار اویی از من نسزد بجز نکویی عاشق که برای دوست کاهد آن به که رضای دوست خواهد از خواهش خویش رو بتابد در راه مراد او شتابد هر چند که من نه از تو شادم، یک بار نداده‌ای مرادم، خاطر ز زمانه شاد بادت! گیتی همه بر مراد بادت! دمسازی دوستان تو را باد! ور من میرم تو را بقا باد! به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟ بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک خانه دیگر ز خیال تو منور می‌شد عقل دل را ز تمنای تو سعیی می‌کرد عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد گر چه بسیار بگفتیم نیامد در گوش خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر می‌شد شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن ننوشتم ، که همه عمر در آن سر می‌شد اوحدی را غزل امروز روانست، که شب صفت خط تو می‌کرد و سخن تر می‌شد دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن خسته ازانم که شست سال فزون است تا به شبانروزها همی بروم من ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن خویشتن خویش را رونده گمان بر هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن گشتن چرخ و زمانه جانوران را جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن جستم من صحبتش ولیکن از این کار سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت دست نبایدت با زمانه پسودن نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن گرت جهان دوست است دشمن خویشی دشمن تو دوست است دوست تو دشمن گر بتوانی ز دوستی جهان رست بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟ وای بر آن کو زخویشتن نه برآید سوخته بادش به هردو عالم خرمن دوستی این جهان نهنبن دلهاست از دل خود بفگن این سپاه نهنبن مسکن تو عالمی است روشن وباقی نیست تو را عالم فرودین مسکن شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب با دل روشن به سوی عالم روشن چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت علم و عمل بایدت فتیله و روغن در ره عقبی به‌پای رفت نباید بلکه به جان و به عقل باید رفتن خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن توشه‌ی تو علم و طاعت است در این راه سفره دل را بدین دو توشه بیاگن آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر جای ستم نیست آن و گر بزی و فن گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار تخم خس و خار در زمین مپراگن بار گران بینمت، به توبه و طاعت بار بیفگن، امل دراز میفگن کرده‌است ایزد زلیفنت به قران در عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است آب همی کوبی ای رفیق به هاون تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر چند جوانان برون شدند ز برزن گر به قیاس من و تو بودی، مطرب زنده بماندی به گیتی از پس مذن راست نیاید قیاس خلق در این باب زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن علم اجلها به هیچ خلق نداده است ایزد دانای دادگستر ذوالمن خلق همه یسکره نهال خدای‌اند هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن دست خداوند باغ و خلق دراز است بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن خون بناحق نهال کندن اوی است دل ز نهال خدای کندن برکن گر نپسندی هم که خونت بریزند خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟ گرت تب آید یکی ز بیم حرارت جستن گیری گلاب و شکر و چندن وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی زاتش دوزخ که نیستش در و روزن شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی راست همی کن نگار خانه و گلشن راست چگونه شودت کار، چو گردون راست نهاده‌است بر تو سنگ فلاخن دام به راهت پرست، شو تو چو آهو زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو روزی ده ره دنان دنان به سوی دن دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه جز که تو را این مثل نشاید گفتن کو نبود آنکه دن پرستد هرگز دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟ گلشن عقل است مغز تو مکن، ای پور، گلشن او را به دود خمر چو گلخن معدن علم است دل چرا بنشاندی جور و جفا را در این مبارک معدن؟ چون نبود دلت نرم سود ندارد با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن جهلت را دور کن زعقلت ازیراک سور نباشد نکو به برزن شیون بررس نیکو به شعر حکمت حجت زانکه بلند و قوی است چون که قارن خوب سخنهاش را به سوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن مستی و عاشقانه می‌گویی تو غریبی و یا از این کویی پیش آن چشم‌های جادوی تو چون نباشد حرام جادویی پیش رویت چو قرص مه خجلست به چه رو کرد زهره بی‌رویی عاشقان را چه سود دارد پند سیل شان برد رو چه می‌جویی تو چه دانی ز خوبی بت ما ما از آن سو و تو از این سویی ما ز دستان او ز دست شدیم دست از ما چرا نمی‌شویی رو به میدان عشق سجده کنان پیش چوگان عشق چون گویی پیش آن چشم‌های ترکانه بنده‌ای و کمینه هندویی به ستیزه در این حرم ای صبر گاه لاله و گاه لولویی آفتابا نه حد تو پیداست که نه در خانه ترازویی هله ای ماه خویش را بشناس نی به وقت محاق چون مویی هله ای زهره زیر چادر رو رو نداری وقیحه بانویی تو بیا ای کمال صورت عشق نور ذات حقی و یا اویی اندر این ره نماند پای مرا زانوم را نماند زانویی همچو کشتی روم به پهلو من ای دل من هزارپهلویی مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست سوی بی‌چپ و راست می‌پویی نی چپست و نه راست در جانست بو ز جان یابی ار بینبویی ز آن شکر روی اگر بگردانی گر نباتی بدان که بدخویی ور تو دیوی و رو بدو آری الله الله چه ماه ده تویی دلم از جا رود چو گویم او همه اوها غلام این اویی هین ز خوهای او یکی بشنو گاه شیری کند گه آهویی هین خمش که ار دیده کف نکند نکند سیب و نار آلویی ز هر مژگان کند صد رخنه در دل که بگشاید به روی خود دری چند چو من کی با تو باشد عشق اغیار نیاید کار عیسی از خری چند خراب از اوست شهر جهان و دل بین مسخر کرده طفلی کشوری چند اروض الخلدام مغنی الغوانی اض الخد ام برق یمانی رخست از آفتاب عالم افروز درفشان در نقاب آسمانی خدود الغید تحت الصدغ ضاهت حدایق طرزت بالضیمران چو آن هندو ندیدم هیچ کافر سزاوار بهشت جاودانی نشق الجیب من نشر الخرامی نحط الرجل فی ربع الغوانی چه باشد گر دمی در منزل دوست بر آساید غریبی کاروانی اری فی وجنتیها کل یوم جنانی طار فی روض الجنان نباشد شکری را این حلاوت نباشد صورتی را این معانی یغرد فی‌المغارید المغنی سلام الله ما تلی المثانی ز خواجو بگذران جامی که مستست ز چشم ساقی و لحن اغانی دل باز سوی آن بت خو چه می‌دود این خون گرفته باز دران کوچه می‌رود؟ چون رفت از من آن دل نادان روای صبا امشب بران غریب ببین کوچه میرود؟ گلگشت باغ می کند امروز سرو من بنگر که باز بر گل خوشبو چه میرود؟ جان می رود زمن چو گره می زند به زلف مردن مراست از گره او چه می‌رود؟ جوانی شد، او را فراموش کن سر ناتوانی در آگوش کن تو را چند گه تن وشی پوش بود کنون چند گه جان‌وشی پوش کن اگر دیبه‌ی جان همی بایدت خرد تار و پود سخن هوش کن ز نادیدنی چشمها کور ساز ز بیهوده‌ها گوش مدهوش کن به دل باش بیدار و خفته به چشم بشو خویشتن ضد خرگوش کن ز گفتار خیر و به دیدار حق زبان عسکر و چشمها شوش کن ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت نبشت شیاطین فراموش کن ز حکمت خورش جوی مرجانت را دلت معده ساز و دهن گوش کن ز دین حکمت آموز و بقراط را به اندک سخن گنگ و خاموش کن خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند تو بی‌هوش را در خلالوش کن اگر نوش تو زهر کرد این فلک به دانش تو زهر فلک نوش کن وگر دوشت از تو به غفلت بجست بکوش و ز امشب یکی دوش کن با من بدی امروز زاطوار تو پیداست بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست همت آئینه‌ی نیر دلان صورت خوبت این صورت از آئینه‌ی رخسار تو پیداست آن نکته سربسته که مستی است بیانش ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست از خون یکی کرده‌ی امروز صبوحی از سرخوشی نرگس خون‌خوار تو پیداست ساغر زده می‌آئی و کیفیت مستی از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست داری سر آزار که تهدید نهانی از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست دزدیده بهم بر زده‌ای خاطر جمعی از درهمی طره طرار تو پیداست در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست جان من با گره زلف تو در عهد الست نو عروسان چمن را که جهان آرایند با گل روی تو بازار لطافت بشکست دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو هندوانند همه کافر خورشیدپرست چشم مخمور تو گر زانکه ببیند درخواب هیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمست خسروانند گدایان لب شیرینت خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست دلم از روی تو چون می‌نشکیبد ز آنروی ببرید از من و در حلقه‌ی زلفت پیوست دوش گفتم که بنشین زانک قیامت برخاست فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست زاده‌ی خاطر خواجو که بمعنی بکرست حیف باشد که برندش بجهان دست بدست ای ایاز این مهرها بر چارقی چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش با دو کهنه مهر جان آمیخته هر دو را در حجره‌ای آویخته چند گویی با دو کهنه نو سخن در جمادی می‌دمی سر کهن چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز می‌کشی از عشق گفت خود دراز چارقت ربع کدامین آصفست پوستین گویی که کرته‌ی یوسفست هم‌چو ترسا که شمارد با کشش جرم یکساله زنا و غل و غش تا بیامرزد کشش زو آن گناه عفو او را عفو داند از اله نیست آگه آن کشش از جرم و داد لیک بس جادوست عشق و اعتقاد دوستی و وهم صد یوسف تند اسحر از هاروت و ماروتست خود صورتی پیدا کند بر یاد او جذب صورت آردت در گفت و گو رازگویی پیش صورت صد هزار آن چنان که یار گوید پیش یار نه بدانجا صورتی نه هیکلی زاده از وی صد الست و صد بلی آن چنان که مادری دل‌برده‌ای پیش گور بچه‌ی نومرده‌ای رازها گوید به جد و اجتهاد می‌نماید زنده او را آن جماد حی و قایم داند او آن خاک را چشم و گوشی داند او خاشاک را پیش او هر ذره‌ی آن خاک گور گوش دارد هوش دارد وقت شور مستمع داند به جد آن خاک را خوش نگر این عشق ساحرناک را آنچنان بر خاک گور تازه او دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو که بوقت زندگی هرگز چنان روی ننهادست بر پور چو جان از عزا چون چند روزی بگذرد آتش آن عشق او ساکن شود عشق بر مرده نباشد پایدار عشق را بر حی جان‌افزای دار بعد از آن زان گور خود خواب آیدش از جمادی هم جمادی زایدش زانک عشق افسون خود بربود و رفت ماند خاکستر چو آتش رفت تفت آنچ بیند آن جوان در آینه پیر اندر خشت می‌بیند همه پیر عشق تست نه ریش سپید دستگیر صد هزاران ناامید عشق صورتها بسازد در فراق نامصور سر کند وقت تلاق که منم آن اصل اصل هوش و مست بر صور آن حسن عکس ما بدست پرده‌ها را این زمان برداشتم حسن را بی‌واسطه بفراشتم زانک بس با عکس من در بافتی قوت تجرید ذاتم یافتی چون ازین سو جذبه‌ی من شد روان او کشش را می‌نبیند در میان مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا از پس آن پرده از لطف خدا چون ز سنگی چشمه‌ای جاری شود سنگ اندر چشمه متواری شود کس نخواهد بعد از آن او را حجر زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر کاسه‌ها دان این صور را واندرو آنچ حق ریزد بدان گیرد علو هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی وز خوردن آن روی شود چون گل بربار آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار آن گل که به گردش در نحلند فراوان نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار همواره به گرد گل طیار بود نحل وین گل به سوی نحل بود دایم طیار در سایه‌ی گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت بر خواند اشعار تا ابر کند می را با باران ممزوج تا باد به می در فکند مشک به خروار آن قطره‌ی باران بین از ابر چکیده گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار آویخته چون ریشه‌ی دستارچه‌ی سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه‌ی دستار یا همچو زبرجد گون یک رشته‌ی سوزن اندر سر هر سوزن یک لل شهوار آن قطره‌ی باران که فرو بارد شبگیر بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار گویی به مثل بیضه‌ی کافور ریاحی بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار وان قطره‌ی باران که فرود آید از شاخ بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار وان قطره‌ی باران سحرگاهی بنگر بر طرف گل ناشکفیده بر سیار همچون سرپستان عروسان پریروی واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار وان قطره‌ی باران که چکد از بر لاله گردد طرف لاله از آن باران بنگار پنداری تبخاله‌ی خردک بدمیده‌ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار وان قطره‌ی باران که برافتد به گل سرخ چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار وان قطره‌ی باران که برافتد به سر خوید چون قطره‌ی سیمابست افتاده به زنگار وان قطره‌ی باران که برافتد به گل زرد گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار وان قطره‌ی باران که چکد بر گل خیری چون قطره‌ی می بر لب معشوقه‌ی میخوار وان قطره‌ی باران که برافتد به سمنبرگ چون نقطه سفیداب بود از بر طومار وان قطره‌ی باران ز بر لاله‌ی احمر همچون شرر مرده فراز علم نار وان قطره‌ی باران ز بر سوسن کوهی گویی که ثریاست برین گنبد دوار بر برگ گل نسرین آن قطره‌ی دیگر چون قطره‌ی خوی بر ز نخ لعبت فرخار آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب هر گه که در آن آب چکد قطره‌ی امطار چون مرکز پرگار شود قطره‌ی باران وان دایره‌ی آب بسان خط پرگار مرکز نشود دایره وان قطره‌ی باران صد دایره در دایره گردد به یکی بار آن دایره پرگار از آنجای نجنبد وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار هر گه که از آن دایره انگیزد باران از باد درو چین و شکن خیزد و زنار گویی علمی از سقلاطون سپیدست از باد جهنده متحرک شده نهمار وانگه که فرو بارد باران به قوت گیرد شمر آب دگر صورت و آثار گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار چون آهن سوده که بود بر طبقی بر در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار این جوی معنبر بر و این آب مصندل پیش در آن بار خدای همه احرار گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست جویست به دیدار و خلیجست به کردار زین پیش گلاب و عرق و باده‌ی احمر در شیشه‌ی عطار بد و در خم خمار از دولت آن خواجه علی بن محمد امروز گلابست و رحیقست در انهار آن سید سادات زمانه که نخواهد شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار ای بار خدایی که همه بار خدایان دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار جبارتری چون متواضعتر باشی باشی متواضعتر، چون باشی جبار الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز وز دیو نگون اختر برده شده آوار جبار همه کار به کام تو رسانید بادات شب و روز خداوند نگهدار شب و روز من آن داند که دیده است پریشان زلف او را بر بناگوش ندارم عقل در کف ای خوشا دی ندارم هوش در سر ای خوشا دوش نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش عیان روی گل و دامان گلچین نشاید گفت بلبل را که مخروش از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم می‌ربودندم ز دست و دوش هم دردی‌کشان چون سبو دست طلب گر زیر سر می‌داشتم می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم جیب و دامان فلک پر می‌شد از گفتار من در سخن صائب هم‌آوازی اگر می‌داشتم ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد می ده چهار ساغر، تا خوشگوار باشد زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد همطبع را نبیدش فرزانه‌وار باشد تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟ باده خوریم روشن، تا روزگار باشد خاصه که باده خوردن با بختیار باشد خاصه که روز دولت مسعود یار باشد خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد میراجل که کارش با کارزار باشد یا در میان مجلس، یا در شکار باشد تا این جهان به جایست، او را وقار باشد او با سرور باشد، او با یسار باشد لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد دیناربخش باشد، دیناربار باشد هم حقشناس باشد، هم حقگزار باشد هم در بدی و نیکی، اسپاسدار باشد در کارهای عقبی با کردگار باشد در کارهای دنیی با اعتبار باشد شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد از فخر فخر باشد، از عارعار باشد جشن سده امیرا! رسم کبار باشد این آین گیومرث و اسفندیار باشد زان برفروز کامشب اندر حصار باشد او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد آن آتشی که گویی نخلی ببار باشد اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد این مستعیر باشد، آن مستعار باشد با احمرار باشد، با اصفرار باشد نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد زینش لباس باشد، زانش دثار باشد چون لاله‌زار باشد، چون مرغزار باشد نه لاله‌زار باشد، نه مرغزار باشد چمیدن فرازش مانند مار باشد رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد میرجلیل برخور، تا روزگار باشد با قند لب نگاری، کز قندهار باشد خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد زیرش درست باشد، بم استوار باشد دستانهای چنگش سبزه‌ی‌بهار باشد نوروز کیقبادی و آزادوار باشد تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد تا بیقرار گردون اندر مدار باشد وندر مدار گردون کس را قرار باشد تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد چونانکه اختیارش بی‌اضطرار باشد ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد واندر پناه ایزد، در زینهار باشد کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش تا که از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه‌ایم شعر بردم خواجه را حالی جوابی باز گفت لفظ و معنی همچنان یعنی که ما هم‌پیشه‌ایم قصه تا کی گویم از بس خواب خرگوش خسان راست چون شیران به شب آتش زده در بیشه‌ایم خاطر از اندیشه عاجز و نقد کیسه این دیر شد معذور می‌دار اندر آن اندیشه‌ایم کلید رای فتح آمد پدید است که رای آهنین زرین کلید است ز صد شمشیر زن رای قوی به ز صد قالب کلاه خسروی به برایی لشگری را بشکنی پشت به شمشیری یکی تا ده توان کشت چو آگه گشت بهرام قوی رای که خسرو شد جهان را کارفرمای سرش سودای تاج خسروی داشت بدست آورد چون رای قوی داشت دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد نبود آگه که چون یوسف شود دور فراق از چشم یعقوبی برد نور بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت برایشان کرد نقش خوب را زشت کزین کودک جهانداری نیاید پدرکش پادشاهی را نشاید بر او یک جرعه می همرنگ آذر گرامی تر ز خون صد برادر ببخشد کشوری بر بانگ رودی ز ملکی دوستر دارد سرودی ز گرمی ره بکار خود نداند ز خامی هیچ نیک و بد نداند هنوز از عشقبازی گرم داغست هنوزش شور شیرین در دماغست ازین شوخ سرافکن سر بتابید که چون سر شد سر دیگر نیابید همان بهتر که او را بند سازیم چنین با آب و آتش چند سازیم مگر کز بند ما پندی پذیرد وگرنه چون پدر مرد او بمیرد شما گیرید راهش را به شمشیر که اینک من رسیدم تند چون شیر به تدبیری چنین آن شیر کین خواه رعیت را برون آورد بر شاه شهنشه بخت را سرگشته می‌دید رعیت راز خود برگشته می‌دید بزر اقبال را پرزور می‌داشت به کوری دشمنان را کور می‌داشت چنین تا خصم لشگر در سر آورد رعیت دست استیلا بر آورد ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز ز روی تخت شد بر پشت شبدیز در آن غوغا که تاج او را گره بود سری برد از میان کز تاج به بود کیانی تاج را بی‌تاجور ماند جهان را بر جهانجوی دگر ماند چو شاهنشه ز بازیهای ایام به قایم ریخت با شمشیر بهرام به شطرنج خلاف این نطع خونریز بهر خانه که شد دادش شه انگیز به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه به آذربایگان آورد بنگاه وز آنجا سوی موقان کرد منزل مغانه عشق آن بتخانه در دل دل منه بر دنیی و اسباب او زانکه از وی کس وفاداری ندید کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد کس رطب بی‌خار از این بستان نچید هر به ایامی چراغی بر فروخت چون تمام افروخت بادش دردمید بی تکلف هر که دل بر وی نهاد چون بدیدی خصم خود می‌پرورید شاه غازی خسرو گیتی‌ستان آنکه از شمشیر او خون می‌چکید گه به یک حمله سپاهی می‌شکست گه به هویی قلبگاهی می‌درید از نهیبش پنجه می‌افکند شیر در بیابان نام او چون می‌شنید سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس گردنان را بی‌خطر سر می‌برید عاقبت شیراز و تبریز و عراق چون مسخر کرد وقتش در رسید آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو میل در چشم جهان‌بینش کشید بکش بکش که چه خوش می‌کشی بیار بیار هزیمتان ره عشق را قطار قطار کنار بازگشادست عشق از مستی رسید دلشدگان را گه کنار کنار ز دست خویش از آن ساغری که می‌دانی اگر چه نیک خرابم بیا بیار بیار قرار دولت او خواه و از قرار مپرس که نیست از رخ او در دلم قرار قرار نگار کردن چون اشک بر رخ عاشق حلاوتیست در آن رو که زد نگار نگار ایا کسی که درافتاده‌ای به چنگالش ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار تو خون بدی وز عشقش چو شیر جوشیدی چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار برو به باده مخدوم شمس دین آمیز که نیست باده تبریز را خمار خمار زین زمانه شیخ جمال آن که کس ندید در دهر یک معرف شیرین ادا چو او چون کرد از کمال رضا وام جان ادا تاریخش از معرف شیرین ادا بجو طبعم چو در غمش الف از ب نمی‌شناخت یک سال اگر کم است دلا عذر او بگو بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری مکن که مظلمه خلق را جزایی هست توانگران را عیبی نباشد ار وقتی نظر کنند که در کوی ما گدایی هست به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست کسی نماند که بر درد من نبخشاید کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت هنوز جهل مصور که کیمیایی هست به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید و گر به کام رسد همچنان رجایی هست به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست بفرمود تا پیش او گرگسار بیامد بداندیش و بد روزگار سه جام می لعل فامش بداد چو آهرمن از جام می گشت شاد بدو گفت کای مرد بدبخت خوار که فردا چه پیش آورد روزگار بدو گفت کای شاه برتر منش ز تو دور بادا بد بدکنش چو آتش به پیکار بشتافتی چنین بر بلاها گذر یافتی ندانی که فردا چه آیدت پیش ببخشای بر بخت بیدار خویش از ایدر چو فردا به منزل رسی یکی کار پیش است ازین یک بسی یکی اژدها پیشت آید دژم که ماهی برآرد ز دریا به دم همی آتش افروزد از کام اوی یکی کوه خاراست اندام اوی ازین راه گر بازگردی رواست روانت برین پند من بر گواست دریغت نیاید همی خویشتن سپاهی شده زین نشان انجمن چنین داد پاسخ که ای بدنشان به بندت همی برد خواهم کشان ببینی که از چنگ من اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها بفرمود تا درگران آورند سزاوار چوب گران آورند یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها در نشاخت به سر بر یکی گرد صندوق نغز بیاراست آن درگر پاک مغز به صندوق در مرد دیهیم جوی دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی نشست آزمون را به صندوق شاه زمانی همی راند اسپان به راه زره‌دار با خنجر کابلی به سر بر نهاده کلاه یلی چو شد جنگ آن اژدها ساخته جهانجوی زین رنج پرداخته جهان گشت چون روی زنگی سیاه ز برج حمل تاج بنمود ماه نشست از بر شولک اسفندیار برفت از پسش لشکر نامدار دگر روز چون گشت روشن جهان درفش شب تیره شد در نهان پشوتن بیامد سوی نامجوی پسر با برادر همی پیش اوی بپوشید خفتان جهاندار گرد سپه را به فرخ پشوتن سپرد بیاورد گردون و صندوق شیر نشست اندرو شهریار دلیر دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی سوی اژدها تیز بنهاد روی ز دور اژدها بانگ گردون شنید خرامیدن اسپ جنگی بدید ز جای اندرآمد چو کوه سیاه تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون همی آتش آمد ز کامش برون چو اسفندیار آن شگفتی بدید به یزدان پناهید و دم درکشید همی جست اسپ از گزندش رها به دم درکشید اسپ را اژدها دهن باز کرده چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه فرو برد اسپان چو کوهی سیاه همی کرد غران بدو در نگاه فرو برد اسپان و گردون به دم به صندوق در گشت جنگی دژم به کامش چو تیغ اندرآمد بماند چو دریای خون از دهان برفشاند نه بیرون توانست کردن ز کام چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام ز گردون و آن تیغها شد غمی به زور اندر آورد لختی کمی برآمد ز صندوق مرد دلیر یکی تیز شمشیر در چنگ شیر به شمشیر مغزش همی کرد چاک همی دود زهرش برآمد ز خاک ازان دود برنده بیهوش گشت بیفتاد و بی‌مغز و بی‌توش گشت پشوتن بیامد هم‌اندر زمان به نزدیک آن نامدار جهان جهانجوی چون چشمها باز کرد به گردان گردنکش آواز کرد که بیهوش گشتم من از دود زهر ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر ازان خاک برخاست و شد سوی آب چو مردی که بیهوش گردد به خواب ز گنجور خود جامه‌ی نو بجست به آب اندر آمد سر و تن بشست بیامد به پیش خداوند پاک همی گشت پیچان و گریان به خاک همی گفت کین اژدها را که کشت مگر آنک بودش جهاندار پشت سپاهش همه خواندند آفرین همه پیش دادار سر بر زمین نهادند و گفتند با کردگار توی پاک و بی‌عیب و پروردگار چون شنیدی بعضی اوصاف بلال بشنو اکنون قصه‌ی ضعف هلال از بلال او بیش بود اندر روش خوی بد را بیش کرده بد کشش نه چو تو پس‌رو که هر دم پس‌تری سوی سنگی می‌روی از گوهری آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید خواجه از ایام و سالش بر رسید گفت عمرت چند سالست ای پسر بازگو و در مدزد و بر شمر گفت هجده هفده یا خود شانزده یا که پانزده ای برادرخوانده گفت واپس واپس ای خیره سرت باز می‌رو تا بکس مادرت من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی من و درد تو که هم دردی و هم درمانی جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی نه همین دانه‌ی خال تو ره آدم زد کز سر زلف سیه دامگه شیطانی آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی تو که با سلسله زلف عبیر افشانی گر دل از نقطه‌ی خال تو بنالد نه عجب عجب این است که در دایره‌ی امکانی مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای که پراکنده و شوریده و سرگردانی گر پریشان شوی از زلف پری رخساری صورت حال فروغی همه یکسر دانی تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد جز با غم هجر تو دلم کار ندارد بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی هجر تو چنین کار به بیگار ندارد گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی این هست غم هجر تو نهمار ندارد با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو از گلبن ایام نه گل خار ندارد گفتی که چو دل جان بده انکار نداری جانا تو نگوییش که انکار ندارد چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد رندان همه جمعند در این دیر مغانه درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه خون ریزبک عشق در و بام گرفته‌ست و آن عقل گریزان شده از خانه به خانه یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم از پرده برون رفته همه اهل زمانه آن جنس که عشاق در این بحر فتادند چه جای امان باشد و چه جای امانه کی سرد شود عشق ز آواز ملامت هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه پر کن تو یکی رطل ز می‌های خدایی مگذار خدایان طبیعت به میانه اول بده آن رطل بدان نفس محدث تا ناطقه‌اش هیچ نگوید ز فسانه چون بند شود نطق یکی سیل درآید کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت احسنت زهی آتش و شاباش زبانه اتابک محمد شه نیکبخت خداوند تاج و خداوند تخت جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر به دولت جوان و به تدبیر پیر به دانش بزرگ و به همت بلند به بازو دلیر و به دل هوشمند زهی دولت مادر روزگار که رودی چنین پرورد در کنار به دست کرم آب دریا ببرد به رفعت محل ثریا ببرد زهی چشم دولت به روی تو باز سر شهریاران گردن فراز صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در تو آن در مکنون یکدانه‌ای که پیرایه‌ی سلطنت خانه‌ای نگه‌دار یارب به چشم خودش بپرهیز از آسیب چشم بدش خدایا در آفاق نامی کنش به توفیق طاعت گرامی کنش مقیمش در انصاف و تقوی بدار مرادش به دنیا و عقبی برآر غم از دشمن ناپسندت مباد ز دوران گیتی گزندت مباد بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار ازان خاندان خیر بیگانه دان که باشند بدگوی این خاندان زهی دین و دانش، زهی عدل و داد زهی ملک و دولت که پاینده باد نگنجد کرمهای حق در قیاس چه خدمت گزارد زبان سپاس؟ خدایا تو این شاه درویش دوست که آسایش خلق در ظل اوست بسی بر سر خلق پاینده دار به توفیق طاعت دلش زنده دار برومند دارش درخت امید سرش سبز و رویش به رحمت سپید به راه تکلف مرو سعدیا اگر صدق داری بیار و بیا تو منزل شناسی و شه راهرو تو حقگوی و خسرو حقایق شنو چه حاجت که نه کرسی آسمان نهی زیر پای قزل ارسلان مگو پای عزت بر افلاک نه بگو روی اخلاص بر خاک نه بطاعت بنه چهره بر آستان که این است سر جاده راستان اگر بنده‌ای سر بر این در بنه کلاه خداوندی از سر بنه به درگاه فرمانده ذوالجلال چو درویش پیش توانگر بنال چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش چو درویش مخلص برآور خروش که پروردگارا توانگر تویی توانای درویش پرور تویی نه کشور خدایم نه فرماندهم یکی از گدایان این درگهم تو بر خیر و نیکی دهم دسترس وگرنه چه خیرآید از من به کس؟ دعا کن به شب چون گدایان به سوز اگر می‌کنی پادشاهی به روز کمر بسته گردن کشان بر درت تو بر آستان عبادت سرت زهی بندگان را خداوندگار خداوند را بنده‌ی حق گزار زلفت چو به دلبری درآمد بس کس که ز جان و دل برآمد هم رایت خوشدلی نگون شد هم دولت بی‌غمی سر آمد دل گم نشود در آنچنان زلف کز فتنه جهان به هم برآمد کاندیشه به حلقه‌ایش درشد کم گشت و چو حلقه بر در آمد چشم سیه سپید کارت در کار چنان سیه‌گر آمد کز کبر به دست التفاتش پهلوی زمانه لاغر آمد چنان حذر من از غم تو آوخ که غم تو بهتر آمد در موکب ترکتاز غمزه‌ت بشکست در دل و درآمد بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن ماه آمد و در برابر آمد هر خط که خریطه‌دار او داشت در حسن همه مزور آمد حسن تو چو شعر انوری نیز گویی به مزاج دیگر آمد تخته‌ی عشق برنوشتم باز برنویس ای نگار تخته‌ی ناز تا بر استاد عاشقی خوانیم روزکی چند باب ناز و نیاز ورقی باز کن ز عهد قدیم باز کن خاک عشوه از سر آز هین که روز و شب زمانه همی ورق عمرمان کنند فراز چند گویی زمانه در پیش است بر وفای زمانه هیچ مناز قصه کوتاه کن که کوته کرد روز امید انتظار دراز مگردان روی خود ای دیده رویم به من بنگر که تا از تو برویم سبوی جسمم از چشمه‌ات پرآب است مکن ای سنگ دل مشکن سبویم تو جویایی و من جویانتر از تو کی داند تو چه جویی من چه جویم همین دانم که از بوی گل تو مثال گل قبا در خون بشویم منم ضراب و عشقت چون ترازو از این خاموش گویا چند گویم زهی مشکل که تو خود سو نداری و من در جستن تو سو به سویم تو اندر هیچ کویی درنگنجی و من اندر پی تو کو به کویم چرخ نداند در و دیوار کس تکیه به دیوار و درش کرده بس □مردم یک خانه و صد خرمی خانه‌ی یک مردم و صد مردمی □چتر شه آنست که شد چرخ ماه چرخ مه این است که شد چتر شاه □ور قلم از سحر زبان بر کشم سحر زبان را به قلم در کشم □آب فرو ماند چو کوه از شهاب کوه درامد به تزلزل چو آب □چشم پدر بهر جگر گوشه تر گوشه‌ی هر چشم شده پر جگر خسروانی که فتنه‌ای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید همچو عنبر حمایلیم همه بر بر سیمتان که مشکینید نشوم شاد اگر گمان دارم که گهی شاد و گاه غمگینید در صفای می نهان دیدیم که شما چون کدوی رنگینید شاهدان فنا شما جمله با لب لعل و جان سنگینید بل که بر اسب ذوق و شیرینی تا ابد خوش نشسته در زینید تبریزی شوید اگر در عشق بنده شمس ملت و دینید چون فروماندی ز بد کردار خویش پارسا گشتی کنون و نیک خو آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر، من به شعر آرم کنون از بهر تو گند پیری گفت که‌ش خوردی بریخت «مر مرا نان تهی بود آرزو» گر ولی زهری خورد نوشی شود ور خورد طالب سیه‌هوشی شود رب هب لی از سلیمان آمدست که مده غیر مرا این ملک دست تو مکن با غیر من این لطف و جود این حسد را ماند اما آن نبود نکته‌ی لا ینبغی می‌خوان بجان سر من بعدی ز بخل او مدان بلک اندر ملک دید او صد خطر موبمو ملک جهان بد بیم سر بیم سر با بیم سر با بیم دین امتحانی نیست ما را مثل این پس سلیمان همتی باید که او بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو با چنان قوت که او را بود هم موج آن ملکش فرو می‌بست دم چون برو بنشست زین اندوه گرد بر همه شاهان عالم رحم کرد شد شفیع و گفت این ملک و لوا با کمالی ده که دادی مر مرا هرکه را بدهی و بکنی آن کرم او سلیمانست وانکس هم منم او نباشد بعدی او باشد معی خود معی چه بود منم بی‌مدعی شرح این فرضست گفتن لیک من باز می‌گردم به قصه‌ی مرد و زن دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه قالت: رای فوادی من هجرک القیامه گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی من جرب المجرب حلت به الندامه گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید قالت: الست تدری العشق و الملامه مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟ که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید به زور بازوی مردی برون نشاید برد بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید اگر چه شد ز روانی چو آب گفته‌ی ما ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت: مکن، که جامه‌ی این کار بر تو ننگ آید ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،می‌نالم به ناله‌ای، که چنان نالها ز چنگ آید به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟ به بوی وصل بودم شادمانه چه دانستم که خواهد بودیا نه؟ خواهیم یارا کامشب نخسپی حق خدا را کامشب نخسپی چون سرو و سوسن تا روز روشن خوبیم و زیبا کامشب نخسپی یار موافق تا صبح صادق شاهی و مولا کامشب نخسپی ای ماه پاره همچون ستاره باشی به بالا کامشب نخسپی از حسن رویت و از لطف مویت خواهد ثریا کامشب نخسپی چون دید ما را مست تو یارا نالید سرنا کامشب نخسپی چون روز لالا دارد علالا کوری لالا کامشب نخسپی در جمع مستان با زیردستان بگریست صهبا کامشب نخسپی قومی ز خویشان گشته پریشان بهر تو تنها کامشب نخسپی یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد داغ درون نماند سوز نهان برافتد عشق از تنزل حسن گردد به خاک یکسان نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد رخسار عافیت را کایام کرده پنهان باد امان بجنبد برقع از آن برافتد ابروی حسن کز ناز بستست بر فلک زه تابی خورد ز دوران زه زان کمان برافتد تخفیف یابد آزارد خلقی شود سبکبار از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد از محتشم نجوئید تحسین حال خوبان هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی چند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟ روی زرین مرا بین وز زر هیچ مگوی پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم چون نبات ار بگذارد ز شکر هیچ مگوی هر دمی قصه‌ی ما را چه ز سر میگیری؟ جان چو در پای تو کردیم ز سر هیچ مگوی از دهان تو به یک بوسه چو خرسند شدیم زان دهن جز سخن بوسه دگر هیچ مگوی من بی‌سود چه گرد تو توانم گشتن؟ گر کمر گرد تو گردد ز کمر هیچ مگوی سینه‌ی اوحدی از عشق تو گر ناله کند ناوکت را سپرست و بس پر هیچ مگوی ایا دیده تا روز شب‌های تاری بر این تخت سخت این مدور عماری بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی به بند گران بسته اندر حصاری تو را شست هفتاد من بند بینم اگرچه تو او را سبک می‌شماری تو اندر حصار بلندی و بی‌در ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری بدین بی‌قراری حصاری ندیدم نه بندی شنیدم بدین استواری در این بند و زندان به کار و به دانش بیلفغد باید همی نامداری در این بند و زندان سلیمان بدین دو نبوت بهم کرد با شهریاری ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری چرا برنبندی ز دانش ازاری؟ نداری همی شرم ازین بی‌ازاری! بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری تو را جان دانا و این کار کن تن عطا داد یزدان دادار باری ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در دهد جان و دل را رهی‌وار یاری خرد یافتی تا مرین هردوان را به علم و عمل در به ایدر بداری ز جهل تو اکنون همی جان دانا کند پیشکار تو را پیشکاری ازین است جانت ز دانش پیاده وزین تو به تن جلد و چابک سواری به دانش مر این پیشکار تنت را رها کن از این پیشکاری و خواری عجب نیست گر جانت خوار است و حیران چو تن مست خفته است از بیش خواری جز از بهر علمت نبستند لیکن تو از نابکاریت مشغول کاری تو را بند کردند تا دیو بر تو نیابد مگر قدرت و کامگاری چه سود است از این بند چون دیو را تو به جان و تن خویش می برگماری؟ به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟ که دیوی است بازوت خود سخت کاری من از دیو ملعون گذشتن نیارم تو از طاعت او گذشتن نیاری گذاره شدت عمر و تو چون ستوران جهان را بر امیدها می‌گذاری بهاران به امید میوه‌ی خزانی زمستان بر امید سبزه‌ی بهاری جهانا دو روئی اگر راست خواهی که فرزند زائی و فرزند خواری چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟ وگر می فرود آوری چون برآری؟ ربودی ازین و بدادی مر آن را چو بازی شکاری و آز شکاری به فرزند شادی ز پیری پر انده تو را هم غم الفنج و هم غمگساری درختی بدیعی ولیکن مرین را درخت ترنج و مر آن را چناری یکی را به گردون همی برفرازی یکی را به چاهی فرو می‌فشاری نمانی مگر گلبنی را، ازیرا گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری چو دندان مار است خارت، برآرد دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من بدین از تو الفغده‌ام بختیاری تو بی‌علت عمر جاویدی از چه همی خواهی از خلق عمر شماری؟ گنه‌کار را سوی آتش دلیلی کم‌آزار را سوی جنت مهاری به دانش حق جانت بگزار، پورا چنان چون حق تن به خور می‌گزاری ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه ز بلخی شنودی و نیز از بخاری تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه سزد کاین سخن را به جان برنگاری چو طاووس خوبی اگر دین بیابی وگر تنت بفریبد آن زشت ماری تو را عقل طاووس و، مار است جهلت تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری حقیقت بجوی از سخن‌های علمی فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟ به چشمت همی مار ماهی نماید ازیرا تو از جهل سر پر خماری چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها سخن بشنوی خوش بگریی به زاری امیدت به باغ بهشت است ازیرا که در آرزوی ضیاع و عقاری بیندیش از آن خر که بر چوب منبر همی پای کوبد بر الحان قاری بدان رقص و الحان همی بر تو خندد تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟ چرا نسپری راه علم حقیقت؟ به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟ به راه ستوران روی می به دین در به چاه اندر افتادی از بس عیاری سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو بیندیش اگر چند ازو دل فگاری آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش سر خیل مجانین شو، سرحلقه‌ی طفلان باش گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش خواهی نکند خطش از دایره‌ی بیرونت هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید آماجگه پیکان آماده‌ی قربان باش دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن از کفر چو برگشتی جوینده‌ی ایمان باش با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش گر کاسته‌ی رنجی یک خمکده صهبا نوش ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه آتش بزن این بیشه سوزنده‌ی شیران باش چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش‌دل زی چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش دی به سلام آمد نزدیک من ماه من آن لعبت سیمین ذقن با زنخی چون سمن و با تنی چون گل سوری به یکی پیرهن تازان چون کبک دری بر کمر یازان چون سرو سهی در چمن در شکن زلف هزاران گره در گره جعد هزاران شکن گفتم: چونی و چگونه‌ست کار؟ گفت: به رنج اندرم از خویشتن چون بود آن کس که ندارد میان چون بود آن کس که ندارد دهن از تو دل تو بربودم به زرق وز تو تن تو بربودم به فن جای سخن گفتن کردم ز دل جای کمر بستن کردم ز تن بر تن تو تا کی بندم کمر وز دل تو تا کی گویم سخن بر تو ستم کردم و روز شمار پرسش خواهد بدن آن را ز من خواجه کنون گوید کاین عابدست عابد دینداری خواهد شدن ... خواجه ابوبکر عمید ملک عارض لشکر علی بن الحسن آن ز بلا راحت هر مبتلی وان ز محن راحت هر ممتحن خدمت او نعمت و دفع بلاست طاعت او راحت و رفع محن خانه‌ی او اهل خرد را مقر مجلس او اهل ادب را وطن هر که سوی خدمت او راست شد راه نیابد سوی او اهرمن خدمت او را چو درختی شناس دولت و اقبال مر او را فنن هر که بر او سایه فکند آن درخت رست ز تیمار و ز گرم و حزن یا رب چونانکه به من بر فتاد سایه‌ی او بر همه گیتی فکن ای به همه خوبی و نیکی سزا ای به هوای تو جهان مرتهن بخت پرستیدن خواهد ترا همچو وثن را که پرستد شمن در خور آن فضل که خواهی ترا دولت و اقبال دهد ذوالمنن من سخن خام نگویم همی آنچه همی‌گویم بر دل بکن دیر نپاید که به امر ملک گردی بر ملک جهان متمن چاکر تو باشد سالار چین خادم تو باشد میر ختن بر در خانه‌ی تو بود روز و شب از ادبا و شعرا انجمن صاحب در خواب همانا ندید آنچه تو خواهی دید از خویشتن ای به هنر چون پدر فاطمه ای به سخا چون پسر ذوالیزن جود، سپاهست و تو او را ملک فضل عروسست و تو او را ختن خواسته نزد تو ندارد خطر ور چه بود خلق بر او مفتنن آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی به کار با نیت نیکو و پاکیزه ظن از پی علم و ادب و درس دین مدرسه‌ها کردی بر تا پرن نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن ای گه انداختن تیر آز زر تو اندر کف زایر مجن مدح تو این بار نگفتم دراز از خنکی خاطر و گرمی بدن از تب، تاری و تبه کرده‌ام خاطر روشن چو سهیل یمن چون من ازین علت بهتر شوم مدحی گویم ز عمان تا عدن چونان که گر خواهی در بادیه سازی ازو ژرف چهی را رسن در دل کردم که چو بهتر شوم شعر به رش گویم و معنی به من تا نبود بار سپیدار سیب تا نبود نار بر نارون تا چو شقایق نبود شنبلید تا چو بنفشه نبود نسترن شاد زی ای مایه‌ی جود و سخا شاد زی ای مایه‌ی دین و سنن بخشش زوار تو از تو گهر خلعت بدخواه تو از تو کفن قلم نسخ بران بر ورق حسن همه کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه خوش‌تر از عشرت صد ساله‌ی هشیارانست با می صاف دو ساله طرب یک دو مه از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد زلف نو سلسله‌اش سلسله بر پای همه دلم با عشق آن بت کار دارد که او با عاشقان پیکار دارد به دست عشقبازی در فتادم که او عاشق چو من بسیار دارد دل من عاشق عشقست و شاید که از من یار دل بیزار دارد کرا معشوق جز عشقست از آنست که او آیینه‌ی زنگار دارد یکی باغست این پر گل ولیکن همه پیرامن او خار دارد نبیند هرگز آنکس خواب را روی که عشق او را شبی بیدار دارد نه هموارست راه عشق آنکس که با جان عشق را هموار دارد غم جانان خرد و جان فروشد کسی کو ره بدین بازار دارد نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند گر سجده کنان آید در امن و امان آید ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران جان خضری باید تا جان سبب بیند آمد شعبان عمدا از بهر برات ما تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند سغراق معانی را بر معده خالی زن معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو تا برف وجود تو خورشید عرب بیند خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم تو جو کبوتربچه زاده این لانه‌ای گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم مست می اش می شویم باده از او می چشیم تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم نعره زنان همچو رعد گر چه چنین خامشیم جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا گر چه که ما همچو چرخ بی‌گنهی می کشیم زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم هم‌چنان کن زاهد اندر سال قحط بود او خندان و گریان جمله رهط پس بگفتندش چه جای خنده است قحط بیخ ممنان بر کنده است رحمت از ما چشم خود بر دوختست ز آفتاب تیز صحرا سوختست کشت و باغ و رز سیه استاده است در زمین نم نیست نه بالا نه پست خل می‌میرند زین قحط و عذاب ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب بر مسلمانان نمی‌آری تو رحم ممنان خویشند و یک تن شحم و لحم رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست گر دم صلحست یا خود ملحمه‌ست گفت در چشم شما قحطست این پیش چشمم چون بهشتست این زمین من همی‌بینم بهر دشت و مکان خوشه‌ها انبه رسیده تا میان خوشه‌ها در موج از باد صبا پر بیابان سبزتر از گندنا ز آزمون من دست بر وی می‌زنم دست و چشم خویش را چون بر کنم یار فرعون تنید ای قوم دون زان نماید مر شما را نیل خون یار موسی خرد گردید زود تا نماند خون بینید آب رود با پدر از تو جفایی می‌رود آن پدر در چشم تو سگ می‌شود آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست که چنان حرمت نظر را سگ نماست گرگ می‌دیدند یوسف را به چشم چونک اخوان را حسودی بود و خشم با پدر چون صلح کردی خشم رفت آن سگی شد گشت بابا یار تفت مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند و از زبان تو تمنای دعایی دارد نظیر سعد اکبر میرگشتاسب که جای سعد اصغر زخمه‌ی اوست من او را باربد خوانم نه حاشا که سحر باربد در نغمه‌ی اوست ای عماد الدین ای صدر زمان هر زمان صدری تو را خاک در است چرخ نعمان دوم خواندت و گفت نعل یحموم توام تاج سر است من که آتش سرم و باد کلاه خاک درگاه توام آبخور است مهر تب یافتم از خدمت تو زان تبم رفت و عرض برگذر است قحط جان می‌بری و قحط کرم ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است پس ازین نام تو بر خاتم دهر صدر عیسی دم یوسف نظر است دیده‌ای هفت نهان خانه‌ی چرخ که در آن خانه چه ماده چه نر است هم ببین خانه‌ی خاقانی را که در این خانه چه خشک و چه تر است رنجه‌ای تا به رخت چاشت خورم که فلک بر دل من چاشت خور است برگ مهمانی تو ساخته‌ام گرچه بس ساخته‌ی مختصر است قدری کوفته و بریان هست لیک پالوده‌ی تر بیشتر است چیست پالوده سرشک تر من کوفته سینه و بریان جگر است خوش سواری است عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیر اوقات پیش کان زین خود ز پشت حیات بفکند نفل صید نعل کن حسنات دوستی داشتم به ری که به حسن رخ او خط نغز دلبر داشت او خط اندر جهان کشید و به عقل خال خوف از رخ رجا برداشت زندگانی چو مال میراث است که نبینی بقاش جز به زکات پس ز طاعت بده زکاتش از آنک به زکات است مال را برکات هر سال اگر غلام خاقان بر میر خجند میر نامی است خاقانی اگرچه هست میری در پیش خجندیان غلامی است از پی شهوتی چه کاهی عمر عمر کاه تو هر زمانی چرخ تو به یک جان دو جان ستان داری جان ستان تو جان ستانی چرخ تا لب تو آنچه بهتر آن برد کس ندانم کز لب تو جان برد دل خرد لعل تو و ارزان خرد جان برد جزع تو و آسان برد کیست آن کو پیش تو سجده نبرد بنده باری از بن دندان برد زلف تو چوگان به دست آمد پدید صبر کن تا گوی در میدان برد مردن مردان کنون آمد پدید باش تا شبرنگ در جولان برد من کیم کز تو توانم برد ناز ناز تو گر تو تویی سلطان برد هر دلی کان به عشق مایل نیست حجره‌ی دیو دان، که آن دل نیست زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق که ز گل، عندلیب غافل نیست دل بی‌عشق چشم بی‌نور است خود ببین حاجب دلایل نیست بی‌دلان را جز آستانه‌ی عشق در ره کوی دوست منزل نیست هر که مجنون شود درین سودا ای عراقی، مگو که عاقل نیست دانی که چیست رشته‌ی عمر دراز من مشکین کمند خسرو مسکین نواز من گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست گفتا که تار طره زنجیر ساز من گفتم که نور چشمه‌ی خورشید از کجاست گفت از طلوع طلعت عاشق گداز من تا جان میانه من و جانانه حایل است کی پی برد به سر حقیقت مجاز من تا از هوای نفس گذشتم به راه عشق برخاست از میانه نشیب و فراز من تا در خیال حورم و اندیشه‌ی قصور جز مایه‌ی قصور نگردد نماز من کردم به راه عشق دمی ترک دین و دل کمد به صد کرشمه پی ترک تاز من پیداست ناز و غمزه‌ی پنهان آن پری از پرده برگفتن عجز و نیاز من تا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکار نتوان نهفت در پس صد پرده راز من کافر جبری جواب آغاز کرد که از آن حیران شد آن منطیق مرد لیک گر من آن جوابات و سال جمله را گویم بمانم زین مقال زان مهم‌تر گفتنیها هستمان که بدان فهم تو به یابد نشان اندکی گفتیم زان بحث ای عتل ز اندکی پیدا بود قانون کل هم‌چنین بحثست تا حشر بشر در میان جبری و اهل قدر گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش مذهب ایشان بر افتادی ز پیش چون برون‌شوشان نبودی در جواب پس رمیدندی از آن راه تباب چونک مقضی بد دوام آن روش می‌دهدشان از دلایل پرورش تا نگردد ملزم از اشکال خصم تا بود محجوب از اقبال خصم تا که این هفتاد و دو ملت مدام در جهان ماند الی یوم القیام چون جهان ظلمتست و غیب این از برای سایه می‌باید زمین تا قیامت ماند این هفتاد و دو کم نیاید مبتدع را گفت و گو عزت مخزن بود اندر بها که برو بسیار باشد قفلها عزت مقصد بود ای ممتحن پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن عزت کعبه بود و آن نادیه ره‌زنی اعراب و طول بادیه هر روش هر ره که آن محمود نیست عقبه‌ای و مانعی و ره‌زنیست این روش خصم و حقود آن شده تا مقلد در دو ره حیران شده صدق هر دو ضد بیند در روش هر فریقی در ره خود خوش منش گر جوابش نیست می‌بندد ستیز بر همان دم تا به روز رستخیز که مهان ما بدانند این جواب گرچه از ما شد نهان وجه صواب پوزبند وسوسه عشقست و بس ورنه کی وسواس را بستست کس عاشقی شو شاهدی خوبی بجو صید مرغابی همی‌کن جو بجو کی بری زان آب کان آبت برد کی کنی زان فهم فهمت را خورد غیر این معقولها معقولها یابی اندر عشق با فر و بها غیر این عقل تو حق را عقلهاست که بدان تدبیر اسباب سماست که بدین عقل آوری ارزاق را زان دگر مفرش کنی اطباق را چون ببازی عقل در عشق صمد عشر امثالت دهد یا هفت‌صد آن زنان چون عقلها درباختند بر رواق عشق یوسف تاختند عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر سیر گشتند از خرد باقی مرد اصل صد یوسف جمال ذوالجلال ای کم از زن شو فدای آن جمال عشق برد بحث را ای جان و بس کو ز گفت و گو شود فریاد رس حیرتی آید ز عشق آن نطق را زهره نبود که کند او ماجرا که بترسد گر جوابی وا دهد گوهری از لنج او بیرون فتد لب ببندد سخت او از خیر و شر تا نباید کز دهان افتد گهر هم‌چنانک گفت آن یار رسول چون نبی بر خواندی بر ما فصول آن رسول مجتبی وقت نثار خواستی از ما حضور و صد وقار آنچنان که بر سرت مرغی بود کز فواتش جان تو لرزان شود پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا تا نگیرد مرغ خوب تو هوا دم نیاری زد ببندی سرفه را تا نباید که بپرد آن هما ور کست شیرین بگوید یا ترش بر لب انگشتی نهی یعنی خمش حیرت آن مرغست خاموشت کند بر نهد سردیگ و پر جوشت کند شیخ بوبکر نشابوری به راه با مریدان شد برون از خانقاه شیخ بر خر بود بی‌اصحابنا کرد ناگه خر مگر بادی رها شیخ را زان باد حالت شد پدید نعره‌ای زد، جامه بر هم می‌درید هم مریدان هم کسی کان دید ازو هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو بعد از آن کرد آن یکی از وی سال کاخر اینجا در که کردای شیخ حال گفت چندانی که می‌کردم نگاه بود از اصحاب من بگرفته راه بود هم از پیش و هم از پس مرید گفتم الحق کم نیم از بایزید هم چنین که امروز خویش آراسته با مریدانم ز جان برخاسته بی‌شکی فردا خوشی در عز و ناز درروم در دشت محشر سرفراز گفت چون این فکر کردم، از قضا کرد خر این جایگه بادی رها یعنی آن کو می‌زند این شیوه لاف خر جوابش می‌دهد، چند از گزاف زین سبب چون آتشم در جان فتاد جای حالم بود و حالم زان فتاد تا تو در عجب و غروری مانده‌ای از حقیقت دور دوری مانده‌ای عجب بر هم زن، غرورت رابسوز حاضر از نفسی، حضورت را بسوز ای بگشته هر دم از لونی دگر در بن هر موی فرعونی دگر تا ز تو یک ذره باقی ماندست صد نشان از تو نفاقی ماندست از منی گر ایمنی باشد ترا با دو عالم دشمنی باشد ترا گر تو روزی در فنای تن شوی گر همه شب در شبی روشن شوی من مگو ای از منی در صد بلا تا به ابلیسی نگردی مبتلا ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم چون نکو رویان ز شیرینی همی جان‌پروری مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو چون گل و مل در جهان آراسته بی‌زیوری گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند چون نشینند و بینندت چنین باشد پری گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ شکر چون گوهری و گوهر چون شکری گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر از پس سید نشاید دعوی پیغمبری ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید در همه علمی توانا در همه بابی جری ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری چون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری تو به اخبار و به تفسیری امام بی‌بدل شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری «اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست دست دست تست کس را نیست با تو داوری » گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست بر زمین نارد نتیجه‌ی چرخ چون تو گوهری پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود ساحری در پیش موسی چون نماید سامری پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب در جهان علم مانا تو دگر اسکندری آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد این همه ز آنجا که حق تست چون من بی‌بری سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوری یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد از غم نرگس صفت گردی چو گل جامه‌دری مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای در میان خاک و باد و آب و آتش داوری تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن بسته‌اند از بهر نامی این گروهی از خری جامه‌ی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه‌گری چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری پیش جنات‌العلی آورده‌ام ام بیدی چو نال گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن هزار ناله‌ی شبگیر بر کشید چو من مگر چو باد صبا مژده‌ی بهار آورد بباد داد دل خسته در هوای سمن در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود معینست که نبود برون ز پیراهن ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم روایح غم عشق تو آیدم ز کفن کند بگرد درت مرغ جان من پرواز چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند چراغ خلوت روحانیان شود روشن میان جان من و چین جعد مشکینت تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو برآمد از نفس او نسیم مشک ختن نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا سرمه‌ی خاموشی من از سواد شهرهاست چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا منزل آسایش من محو در خود گشتن است گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم قطره‌ی آبی اگر همچون گهر باشد مرا سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند وان ماه محتشم که چه گفتار می‌کند آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری قصد هلاک مردم هشیار می‌کند دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را هر گه که التفات پری وار می‌کند ما روی کرده از همه عالم به روی او وان سست عهد روی به دیوار می‌کند عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفتست او عیب مردم بیدار می‌کند من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند بیچاره از مطالعه روی نیکوان صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان دربند او مشو که گرفتار می‌کند بیا ساقی آن آب آتش خیال درافکن بدان کهرباگون سفال گوارنده آبی کزین تیره خاک بدو شاید اندوه را شست پاک شبی روشن از روز و رخشنده‌تر مهی ز آفتابی درفشنده‌تر ز سرسبزی گنبد تابناک زمرد شده لوح طفلان خاک ستاره بران لوح زیبا ز سیم نوشته بسی حرف از امید و بیم دبیری که آن حرفها را شناخت درین غار بی غور منزل نساخت به شغل جهان رنج بردن چه سود که روزی به کوشش نشاید فزود جهان غم نیرزد به شادی گرای نه کز بهر غم کرده‌اند این سرای جهان از پی شادی و دلخوشیست نه از بهر بیداد و محنت کشیست در این جای سختی نگیریم سخت از این چاه بی بن برآریم رخت می شادی آور به شادی نهیم ز شادی نهاده به شادی دهیم چو دی رفت و فردا نیامد پدید به شادی یک امشب بباید برید چنان به که امشب تماشا کنیم چو فردا رسد کار فردا کنیم غم نامده خورد نتوان به زور به بزم اندرون رفت نتوان به گور مکن جز طرب در می اندیشه‌ای پدید است بازار هر چه پیشه‌ای چه باید به خود بر ستم داشتن همه ساله خود را به غم داشتن چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ گریزیم از این کوچگاه رحیل از آن پیش کافتیم درپای پیل خوریم آنچه از ما به گوری خورند بریم آنچه از ما به غارت برند اگر برد خواهی چنان مایه بر که بردند پیشینگان دگر اگر ترسی از رهزن و باج خواه که غارت کند آنچه بیند به راه به درویش ده آنچه داری نخست که بنگاه درویش را کس نجست نبینی که ده یک دهان خراج به دهلیز درویش دزدند باج چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج که ویرانه را ساخت باروی گنج چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان چرا گنج صد ساله داری نهان بیا تا نشینیم و شادی کنیم شبی در جهان کیقبادی کنیم یک امشب ز دولت ستانیم داد زدی و ز فردا نیاریم یاد بترسیم از آنها کزو سود نیست کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست بدانچ آدمی را بود دسترس بکوشیم تا خوش برآید نفس به چاره دل خویشتن خوش کنیم نه چندان که تن نعل آتش کنیم دمی را که سرمایه از زندگیست به تلخی سپردن نه فرخندگیست چنان بر زن این دم که دادش دهی که بادش دهی گر به بادش دهی فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ که ارزان بود دل خریدن به هیچ ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش مشو در حساب جهان سخت گیر همه سخت‌گیری بود سخت میر به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار شبی فرخ و ساعتی ارجمند بود شادمانی درو دلپسند گزارش چنین می‌کند جوهری سخن را به یاقوت اسکندری که اسکندر آن شب به مهر تمام به یاد لب دوست پر کرد جام به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد نشسته به کردار سرو جوان که گه لاله ریزد گهی ارغوان ز عنبر خطی بر گل انگیخته بر گل جهان آب گل ریخته هم از فتح دشمن دلش شاد بود هم از دوستیش خانه آباد بود طلب کرد یار دلارام را پری پیکر نازی اندام را ز نامحرمان کرد خرگه تهی سماع و سماع آور خرگهی بتی فرق و گیسو برآراسته مرادی به صد آرزو خواسته لب از ناردانه دلاویزتر زبان از طبرزد شکر ریزتر دهانی و چشمی به اندازه تنگ یکی راه دل زد یکی راه چنگ سر آغوش و گیسوی عنبر فشان رسن وار در عطف دامن کشان طرازنده‌ی مجلس و بزمگاه نوازنده‌ی چنگ در چنگ شاه به فرمان شه چنگ را ساز کرد در درج گوهر ز لب باز کرد که از شادی امشب جهان را نویست همه شادی از دولت خسرویست به هنگام گل خوش بود روزگار بخندد جهان چون بخندد بهار چو خورشید روشن برآید به اوج ز روشن جهان برزند نور موج صبا چون درآید به دیبا گری زمین رومی آرد هوا ششتری گل سرخ چون کله بندد به باغ فروزد ز هر غنچه‌ای صد چراغ سکندر چو پیروزی آرد به چنگ نه زیبا بود آینه زیر زنگ چو کیخسرو ار می‌شود جام گیر چرا جام خالی بود بر سریر ملک گر ز جمشید بالاترست رخ من ز خورشید والاتر است شه ار شد فریدون زرینه کفش به فتحش منم کاویانی درفش شه ار کیقباد بلند افسرست مرا افسر از مشک و از عنبرست شه ار هست کاوس فیروزه تاج ز من بایدش خواستن تخت عاج شه ار چون سلیمان شود دیو بند مرا در جهان هست دیوانه چند شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت من آنرا گرفتم که عالم گرفت اگر چه کمند جهانگیر شاه فتاد است بر گردن مهر و ماه کمندی من از زلف برسازمش نترسم به گردن دراندازمش گر او را کمندی بود ماه گیر مرا هم کمندی بود شاه گیر گر او ناوک اندازد از زوردست مرا غمزه‌ی ناوک انداز هست گر او حربه دارد به خون ریختن من از چهره خون دانم انگیختن گر او قصد شمشیر بازی کند زبانم به شمشیر بازی کند گر او لختی از زر برآرد به دوش دو لختی است زلفین من گرد گوش گر او را یکی طوق بر مرکبست مرا بین که ده طوق بر غبغبست گر او حقه‌ها دارد از لعل و در مرا حقه‌ای خست از لعل پر گر ایدون که یاقوت او کانیست مرا لب چو یاقوت رمانیست گر او چرخ را هست انجم شناس مرا انجم چرخ دارند پاس گر او را علم هست بالای سر مرا صد علم هست بیرون در گر او شاه عالم شد از سروری منم شاه خوبان به جان پروری چو برقع براندازم از روی خویش ندارم جهان را به یک موی خویش چو بر مه کشم گیسوی عنبرین به گیسو کشم ماه را بر زمین چو تنگ شکر در عقیق آورم ز پسته شراب رحیق آورم رحیقم به رقص آورد آب را عقیقم مفرح دهد خواب را ز مه طوق خواهی ببین غبغبم ز قند ار نمک باید اینک لبم بدین قند کو با شکر خندیست در بوسه بین چون سمرقندیست اگر کیمیا سنگ را زر کند نسیم من از خاک عنبر کند سهیل یمن تاب را با ادیم همان شد که بوی مرا با نسیم به چشمی دل خسته بریان کنم به چشمی دگر غارت جان کنم از این سو کنم صید و بنوازمش وز آنسو به دریا دراندازمش فریبم به درمان و سوزم به درد منم کاین کنم جز من این کس نکرد اگر راهبم بیند از راه دور برد سجده چون هیربد پیش نور وگر زاهدی باشد از خاره سنگ درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ کنم سیم‌کاری که سیمین تنم ولی قفل گنجینه را نشکنم در باغ ما را که شد ناپدید بجز باغبان کس نداند کلید رطبهای‌تر گرچه دارم بسی بجز خار خشگم نبیند کسی گلابم ولی دردسر می‌دهم نمک خواه خود را جگر می‌دهم مگر دید شب ترکی روی من که چون خال من گشت هند ویمن مگر ماه نو کان هلالی کند به امید من خانه خالی کند چو زلفم درآید به بازیگری به دام آورد پای کبک دری بنا گوشم ار برگشاید نقاب دهان گل سرخ گردد پر آب زنخ را چو سازم از زلف بند به آب معلق درارم کمند چو پیدا کنم لطف اندام را سرین بشکنم مغز بادام را چو ساعد گشایم ز بازوی نرم سمن را ورق درنوردم ز شرم شکر چاشنی گیر نوش منست گهر حلقه در گوش گوش منست دهانم گرو بست با مشتری گرو برد کو دارد انگشتری جنابی که با گل خورم نوش باد مرا یاد و گل را فراموش باد یک افسون چشمم به بابل رسید کزو آمد آن جادوئیها پدید ز جعدم یکی موی بر چین گذشت کزو مشک شد ناف آهو به دشت چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش بیا تا دل رفته بینی ز هوش کرشمه چو در چشم مست آورم صد از دست رفته به دست آورم دلی را که سر سوی راه افکنم نمایم زنخ تا به چاه افکنم ز موئی به عاشق دهم طوق و تاج به بوئی ز خلج ستانم خراج به سلطانی چین نهم مهر موم زنم پنج نوبت به تاراج روم جگر گوشه چینیانم به خال چراغ دل رومیانم به فال طبرزد دهم چون شوم خواب خیز طبر خون زنم چون کنم غمزه تیز لبم لعل را کارسازی کند خیالم به خورشید بازی کند مغ دیر سیمین صنم خواندم صنم خانه‌ی باغ ارم داندم چو شد نار پستانم انگیخته ز بستان دل نار شد ریخته ز نارم که نارنج نوروزیست که را بخت گوئی که را روزیست مبارک درختم که بر دوستم برآور گلم گر چه در پوستم من و آب سرخ و سر سبز شاه جهان گو فرو شو به آب سیاه برآنم که دستان به کار آورم چو چنگ خودش در کنار آورم گهی بوسه بر چشم مستش دهم گهی زلف خود را به دستش دهم به شرطی کنم جان خود جای او که هرگز نتابم سر از پای او چنان خسبم از مهر آن آفتاب که سر در قیامت برآرم ز خواب گر آبیست گو زندگانی دهد وگر سایه‌ای گو جوانی دهد کند وصل من زندگانی دراز جوانی دهم چون درآیم به ناز سکندر به حیوان خطا می‌رود من این‌جا سکندر کجا می‌رود اگر راه ظلمات می‌بایدش سرزلف من راه بنمایدش وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ همان آورد آب حیوان به چنگ لب من که یاقوت رخشان در اوست بسی چشمه چون آب حیوان در اوست جهان خسروا چند گردن کشی بر این آب حیوان مشو آتشی پریرویم و چون پری در پرند چو دل بسته‌ای در پری در مبند مرا با تو در باد و بستن مباد شکن باد لیکن شکستن مباد بس این سنگ سخت از دل انگیختن به نازک دلان در نیامیختن مکن ترکی ای میل من سوی تو که ترک توام بلکه هندوی تو بدین آسمانی زمین توام ز چینم ولی درد چین توام گل من گلی سایه پروردنیست که سایه به خورشید درخورد نیست چو من میوه در سایه‌ی خانه بس که ناخوش بود میوه‌ی خانه رس مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر ز ریحان بود خانه را ناگزیر رها کن به نخجیر این کبک باز بترس از عقابان نخجیر ساز رطب کو رسیده بود بر درخت به سستی رسد گر نگیریش سخت نیابی ز من به جگر خواره‌ای جگر خواره‌ای نه شکر باره‌ای چه دلها که خون شد ز خون خوردنم چه خونها که ماندست در گردنم به داور شدم با شکر بارها مرا بیش از او بود بازارها به آواز و چهره کش و دلکشم همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم چو ساقی شوم می‌نباشد حرام چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام چو بر رود دستان کنم دست خوش کنم مست وانگه شوم مست کش ز دور این چنین دلبریها کنم در آغوش جان پروریها کنم برابر دهم دیده را دل‌خوشی چو در برکشندم کنم دل کشی من و ناله‌ی چنگ و نوشینه می ز من عاشقان کی شکیبندکی چو تو شهریاری بود یار من چه باشد بجز خرمی کار من چو من نیست اندر جهان کس به کام ازان نیست اندر جهانم به نام چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ چنین قولی از قند عناب رنگ درآمد شه از مهر آن نوشناز بدان جره کبک چون جره باز تذرو بهاری درآمد به غنج برون آمد از مهد زرین ترنج سرا بود خالی و معشوقه مست عنان رفت یک باره دل را ز دست شبی خلوت و ماهروئی چنان ازو چون توان درکشیدن عنان گوزن جوان را بیفکند شیر به تاراجگاهش درآمد دلیر به صید حواصل درآمد عقاب به مهمانی ماه رفت آفتاب زمانی چو شکر لبش می‌گزید زمانی چو نیشکرش می‌مزید به بر در گرفت آن سمن سینه را ز در مهر برداشت گنجینه را نخورده میی دید روشن گوار یکی باغ در بسته پر سیب و نار عقیقی نیازرده بر مهر خویش نگینی به الماس ناگشته ریش نچیده گلی خار برچیده‌ای بجز باغبان مرد نادیده‌ای از آن گرمی و آتش افزون شدن ز جوشنده خون خواست بیرون شدن ز شیرین زبان شکر انگیختند چو شیر و شکر درهم آویختند به هم درخزیده دو سرو بلند به بادام و روغن درافتاده قند دو پی هر دو چون لاف الف خم زده دو حرف از یکی جنس درهم زده چو لولوی ناسفته را لعل سفت هم آسود لولو و هم لعل خفت سکندر بدان چشمه زندگی بسی کرد شادی و فرخندگی چنین چند شب دل به شادی سپرد وزان مرحله رخت بیرون نبرد بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ بجوی و بیار آب حیوان به چنگ بدان آب روشن نظر کن مرا وزین زندگی زنده‌تر کن مرا درین فصل فرخ ز نو تا کهن ز تاریخ دهقان سرایم سخن گزارنده دهقان چنین درنوشت که اول شب ازماه اردی بهشت سکندر به تاریکی آورد رای که خاطر ز تاریکی آید بجای نبینی کزین قفل زرین کلید به تاریکی آرند جوهر پدید کسی کاب حیوان کند جای خویش سزد گر حجابی برآرد ز پیش نشیننده‌ی حوضه‌ی آبگیر ز نیلی حجابی ندارد گزیر سکندر چو آهنگ ظلمات کرد عنایت به ترک مهمات کرد عنان کرد سوی سیاهی رها نهان شد چو مه در دم اژدها چنان داد فرمان در آن راه نو که خضر پیمبر بود پیشرو شتابنده خنگی که در زیر داشت بدو داد کو زهره شیر داشت بدان تا بدان ترکتازی کند سوی آب‌خور چاره سازی کند یکی گوهرش داد کاندر مغاک به آب آزمودن شدی تابناک بدو گفت کاین راه را پیش و پس تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس جریده به هرسو عنان تاز کن به هشیار مغزی نظر باز کن کجا آب حیوان برآرد فروغ که رخشنده گوهر نگوید دروغ بخور چون تو خوردی به نیک اختری نشان ده مرا تا ز من برخوری به فرمان او خضر خضرا خرام به آهنگ پیشینه برداشت گام ز هنجار لشگر به یک سو فتاد نظرها به همت ز هر سو گشاد چو بسیار جست آب را در نهفت نمی شد لب تشنه با آب جفت فروزنده گوهر ز دستش بتافت فرو دید خضر آنچه می جست یافت پدید آمد آن چشمه‌ی سیم رنگ چو سیمی که پالاید از ناف سنگ نه چشمه که آن زین سخن دور بود وگر بود هم چشمه‌ی نور بود ستاره چگونه بود صبحگاه چنان بود اگر صبح باشد پگاه به شب ماه ناکاسته چون بود چنان بود اگر مه به افزون بود ز جنبش نبد یک دم آرام گیر چو سیماب بردست مفلوج پیر ندانم که از پاکی پیکرش چو مانندگی سازم از جوهرش نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب هم آتش توان خواند یعنی هم آب چو با چشمه‌ی خضر آشنائی گرفت بدو چشم او روشنایی گرفت فرود آمد و جامه برکند چست سر و تن بدان چشمه‌ی پاک شست وزو خورد چندانکه بر کار شد حیات ابد را سزاوار شد همان خنگ را شست و سیراب کرد می ناب در نقره‌ی ناب کرد نشست از بر خنگ صحرا نورد همی داشت دیده بدان آب خورد که تا چون شه آید به فرخنگی بگوید که هان چشمه‌ی زندگی چو در چشمه یک چشم زد بنگرید شد آن چشمه از چشم او ناپدید بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشمه ماند تهی ز محرومی او نه از خشم او نهان گشت چون چشمه از چشم او در این داستان رومیان کهن به نوعی دگر گفته‌اند این سخن که الیاس با خضر همراه بود در آن چشمه کو بر گذرگاه بود چوبا یکدگر هم درود آمدند بدان آب چشمه فرود آمدند گشادند سفره بران چشمه سار که چشمه کند خورد را خوشگوار بران نان کو بویاتر از مشک بود نمک یافته ماهیی خشک بود ز دست یکی زان دو فرخ همال درافتاد ماهی در آب زلال بسیچنده در آب پیروزه رنگ بسیچید تا ماهی آرد به چنگ چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود پژوهنده را فال فرخنده بود بدانست کان چشمه‌ی جان فرای به آب حیات آمدش رهنمای بخورد آب حیوان به فرخندگی بقای ابد یافت در زندگی همان یار خود را خبردار کرد که او نیز خورد آب ازان آب خورد شگفتی نشد کاب حیوان گهر کند ماهی مرده را جانور شگفتی در آن ماهی مرده بود که بر چشمه‌ی زندگی ره نمود ز ماهی و آن آب گوهر فشان دگر داد تاریخ تازی نشان که بود آب حیوان دگر جایگاه مجوسی و رومی غلط کرد راه گر آبیست روشن در این تیره خاک غلط کردن آبخوردش چه باک چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند از آن تشنگان روی برتافتند ز شادابی کام آن سرگذشت یکی شد به دریا یکی شد به دشت ز یک چشمه رویا شده دانه شان دو چشمه شده آسیا خانه شان سکندر به امید آب حیات همی کرد در رنج و سختی ثبات سر خویش را سبزی از چشمه جست که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست چهل روز در جستن چشمه راند بر او سایه نفکند و در سایه ماند مگر کرمیی در دل تنگ داشت که بر چشمه و سایه آهنگ داشت ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور ولی کم بود چشمه از سایه دور اگر چشمه با سایه بودی صواب کجا سایه با چشمه‌ی آفتاب چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار چرا زیرسایه شدآن چشمه سار بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد کزان هست شوریده زین هست سرد فرو ماند خسرو در آن سایگاه چو سایه شده روز بر وی سیاه به امید آن کاب حیوان خورد که هر کس که بینی غم جان خورد از آن ره که او عمر پرداز گشت چو نومید شد عاقبت بازگشت در آن غم که تدبیر چون آورد کز آن سایه خود را برون آورد سروشی در آن راهش آمد به پیش بمالید بر دست او دست خویش جهان گفت یکسر گرفتی تمام نی سیر مغز از هوسهای خام بدو داد سنگی کم از یک پشیز که این سنگرا دار با خود عزیز در آن کوش از این خانه‌ی سنگ بست که همسنگ این سنگی آری بدست همانا کز آشوب چندین هوس به هم سنگ او سیر گردی و بس ستد سنگ ازو شهریار جهان سپارنده‌ی سنگ از او شد نهان شتابنده می شد در آن تیرگی خطر در دل و در نظر خیرگی یکی هاتف از گوشه آواز داد که روزی به هر کس خطی باز داد سکندر که جست آب حیوان ندید نجسته به خضر آب حیوان رسید سکندر به تاریکی آرد شتاب ره روشنی خضر یابد بر اب به حلوا پزی صد کس آتش کند به حلوا دهان را یکی خوش کند دگر هاتفی گفت کای اهل روم فروزنده ریگیست این ریگ بوم پشیمان شود هر که بردارش پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش ازان هر کس افکند در رخت خویش به اندازه‌ی طالع و بخت خویش شگفتی بسی دید شه در نهفت که نتوان ازان ده یکی باز گفت حدیث سرافیل و آوای صور نگفتم که ده میشد از راه دور چو گوینده دیگر آن کان گشاد اساسی دگر باره نتوان نهاد چو با چشمه شه آشنائی نیافت سوی چشمه‌ی روشنایی شتافت سپه نیز بر حکم فرمان شاه به باز آمدن برگرفتند راه همان پویه در راه نوشد که بود همان مادیان پیشرو شد که بود چهل روز دیگر چو رفت از شمار پدید آمد آن تیرگی را کنار برون آمد از زیر ابر آفتاب ز بی آبی اندام خسرو در آب دوید از پس آنچه روزی نبود چو روزی نباشد دویدن چه سود به دنبال روزی چه باید دوید تو بنشین که خود روزی آید پدید یکی تخم کارد یکی بدرود همایون کسی کاین سخن بشنود نشاید همه کشتن از بهر خویش که روزی خورانند از اندازه بیش ز باغی که پیشینگان کاشتند پس آیندگان میوه برداشتند چو کشته شد از بهر ما چند چیز ز بهر کسان ما بکاریم نیز چو در کشت و کار جهان بنگریم همه ده کشاورز یکدیگریم لی حبیب حبه یشوی الحشا لو یشا یمشی علی عینی مشا روز آن باشد که روزیم او بود ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا آن چه باشد کو کند کان نیست خوش قد رضینا یفعل الله ما یشا خار او سرمایه گل‌ها بود انه المنان فی کشف الغشا هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود لیس لب العشق سرا قد فشا کی به قشر پوست‌ها قانع شود ذو لباب فی التجلی قد نشا من خمش کردم غمش خامش نکرد عافنا من شر واش قد وشا چو بهرام در سوک بهرامشاه چهل روز ننهاد بر سر کلاه برفتند گردان بسیار هوش پر از درد با ناله و با خروش نشستند با او به سوک و به درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد وزان پس بشد موبد پاک‌رای که گیرد مگر شاه بر گاه جای به یک هفته با او بکوشید سخت همی بود تا بر نشست او به تخت چو بنشست بهرام بر تخت داد برسم کیان تاج بر سر نهاد نخست آفرین کرد بر کردگار فروزنده‌ی گردش روزگار فزاینده‌ی دانش و راستی گزاینده‌ی کژی و کاستی خداوند کیوان و گردان سپهر ز بنده نخواهد بجز داد و مهر ازان پس چنین گفت کای بخردان جهاندیده و پاک‌دل موبدان شما هرک دارید دانش بزرگ مباشید با شهریاران سترگ به فرهنگ یازد کسی کش خرد بود روشن و مردمی پرورد سر مردمی بردباری بود چو تندی کند تن به خواری بود هرانکس که گشت ایمن او شاد شد غم و رنج با ایمنی باد شد توانگر تر آن کو دلی راد داشت درم گرد کردن به دل باد داشت اگر نیستت چیز لختی بورز که بی‌چیز کس را ندارند ارز مروت نیابد کرا چیز نیست همان جاه نزد کسش نیز نیست چو خشنود باشی تن‌آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شوی نه کوشیدنی کان برآرد به رنج روان را به پیچاند از آز گنج ز کار زمانه میانه گزین چو خواهی که یابی بداد آفرین چو خشنود داری جهان را به داد توانگر بمانی و از داد شاد همه ایمنی باید و راستی نباید به داد اندرون کاستی چو شادی بکاهی بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان چو شد پادشاهیش بر سال بیست یکی کم برو زندگانی گریست شد آن تاجور شاه با خاک جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت جهان را چنین است آیین و ساز ندارد به مرگ از کسی چنگ باز پسر بود او را یکی شادکام که بهرام بهرامیان داشت نام بیامد نشست از بر تخت شاد کلاه کیانی به سر بر نهاد کنون کار بهرام بهرامیان بگویم تو بشنو به جان و روان رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را خود فاش بگو یوسف زرین کمری را در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را در بر کی کشیدست سهیل و قمری را بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست کز چشمه جان تازه کند او جگری را از بهر زبردستی و دولت دهی آمد نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را آثار رساند دل و جان را به مثر حمال دل و جان کند آن شه اثری را اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا هر لحظه زر سرخ کند او حجری را جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را هر چیز گمان بردم در عالم و این نی کاین جاه و جلالست خدایی نظری را سوز دل شاهانه خورشید بباید تا سرمه کشد چشم عروس سحری را ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم کان روی چو خورشید تو نبود دگری را خورشید همه روز بدان تیغ گزارد تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را در خانه کشد روح چنان رهگذی را در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو کو راست کند چشم کژ کژنگری را ای پاک دلان با جز او عشق مبازید نتوان دل و جان دادن هر مختصری را خاموش که او خود بکشد عاشق خود را تا چند کشی دامن هر بی‌هنری را بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان کامرانی کرده‌ای، از روز ناکامی منال نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده می‌گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سر آمد دولت شب‌های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا سودی همگی سودی بر جمله برافزودی تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه ای استن این خیمه تا روز مشین از پا این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا در بحر چو کشتیبان آن پیل همی‌جنبان تا منزل آباقان تا روز مشین از پا ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی چون با همه برنایی تا روز مشین از پا دف از کف دست آید نی از دم مست آید با نی همه پست آید تا روز مشین از پا چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا تو باش زبان ما تا روز مشین از پا جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست مدام آتش شوق تو درون منست چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن طریق یاری و آئین دل ربائی نیست ز عکس چهره‌ی خود چشم ما منور کن که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست من از تو بوسه تمنی کجا توانم کرد چو گرد کوی توام زهره‌ی گدائی نیست به سعی دولت وصلت نمیشود حاصل محققست که دولت به جز عطائی نیست عبید پیش کسانی که عشق میورزند شب وصال کم از روز پادشاهی نیست من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم ای چراغ چشم توفان بار ما بیش ازین غافل مباش از کار ما هر زمانی در به روی ما مبند گر چه کوته دیده‌ای دیوار ما شکر آن که خواب می‌گیرد به شب رحمتی بر دیده‌ی بیدار ما ای که با هر کس چو گل بشکفته‌ای بیش ازین نتوان نهادن خار ما کاشکی آن رخ نبودی در نقاب تا نکردی مدعی انکار ما با چنان ساعد که بر بازوی اوست کس نپیچد پنجه‌ی عیار ما خلق عالم گر شوند اغیار و خصم نیست غم، گر یار باشد یار ما اوحدی، می‌بوس خاک آستان کندر آن حضرت نباشد بار ما هر شب از شوق جامه پاره کنم عاشقم عاشقم چه چاره کنم؟ از درونم برون نخواهد رفت گر چه صد جای سینه پاره کنم پادشاهی داشت یک برنا پسر باطن و ظاهر مزین از هنر خواب دید او کان پسر ناگه بمرد صافی عالم بر آن شه گشت درد خشک شد از تاب آتش مشک او که نماند از تف آتش اشک او آنچنان پر شد ز دود و درد شاه که نمی‌یابید در وی راه آه خواست مردن قالبش بی‌کار شد عمر مانده بود شه بیدار شد شادیی آمد ز بیداریش پیش که ندیده بود اندر عمر خویش که ز شادی خواست هم فانی شدن بس مطوق آمد این جان و بدن از دم غم می‌بمیرد این چراغ وز دم شادی بمیرد اینت لاغ در میان این دو مرگ او زنده است این مطوق شکل جای خنده است شاه با خود گفت شادی را سبب آنچنان غم بود از تسبیب رب ای عجب یک چیز از یک روی مرگ وان ز یک روی دگر احیا و برگ آن یکی نسبت بدان حالت هلاک باز هم آن سوی دیگر امتساک شادی تن سوی دنیاوی کمال سوی روز عاقبت نقص و زوال خنده را در خواب هم تعبیر خوان گریه گوید با دریغ و اندهان گریه را در خواب شادی و فرح هست در تعبیر ای صاحب مرح شاه اندیشید کین غم خود گذشت لیک جان از جنس این بدظن گشت ور رسد خاری چنین اندر قدم که رود گل یادگاری بایدم چون فنا را شد سبب بی‌منتهی پس کدامین راه را بندیم ما صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ نشنود گوش حریص از حرص برگ از سوی تن دردها بانگ درست وز سوی خصمان جفا بانگ درست جان سر بر خوان دمی فهرست طب نار علتها نظر کن ملتهب زان همه غرها درین خانه رهست هر دو گامی پر ز کزدمها چهست باد تندست و چراغم ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری تا بود کز هر دو یک وافی شود گر به باد آن یک چراغ از جا رود هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ شمع دل افروخت از بهر فراغ تا که روزی کین بمیرد ناگهان پیش چشم خود نهد او شمع جان او نکرد این فهم پس داد از غرر شمع فانی را بفانیی دگر از ساحت پاک آشیانی مرغی بپرید سوی گلزار در فکرت توشی و توانی افتاد بسی و جست بسیار رفت از چمنی به بوستانی بر هر گل و میوه سود منقار تا خفت ز خستگی زمانی یغماگر دهر گشت بیدار تیری بجهید از کمانی چون برق جهان ز ابر آذار گردید نژند خاطری شاد چون بال و پرش تپید در خون از یاد برون شدش پریدن افتاد ز گیرودار گردون نومید ز آشیان رسیدن از پر سر خویش کرد بیرون نالید ز درد سر کشیدن دانست که نیست دشت و هامون شایسته‌ی فارغ آرمیدن شد چهره‌ی زندگی دگرگون در دیدن نماند تاب دیدن مانا که دل از تپیدن افتاد مجروح ز رنج زندگی رست از قلب بریده گشت شریان آن بال و پر لطیف بشکست وان سینه‌ی خرد خست پیکان صیاد سیه دل از کمین جست تا صید ضعیف گشت بیجان در پهلوی آن فتاده بنشست آلوده بخون مرغ دامان بنهاد به پشتواره و بست آمد سوی خانه شامگاهان وان صید بدست کودکان داد چون صبح دمید، مرغکی خرد افتاد ز آشیانه در جر چون دانه نیافت، خون دل خورد تقدیر، پرش بکند یکسر شاهین حوادثش فرو برد نشنید حدیث مهر مادر دور فلکش بهیچ نشمرد نفکند کسیش سایه بر سر نادیده سپهر زندگی، مرد پرواز نکرده، سوختش پر رفت آن هوس و امید بر باد آمد شب و تیره گشت لانه وان رفته نیامد از سفر باز کوشید فسونگر زمانه کاز پرده برون نیفتد این راز طفلان بخیال آب و دانه خفتند و نخاست دیگر آواز از بامک آن بلند خانه کس روز عمل نکرد پرواز یکباره برفت از میانه آن شادی و شوق و نعمت و ناز زان گمشدگان نکرد کس یاد آن مسکن خرد پاک ایمن خالی و خراب ماند فرجام افتاد گلش ز سقف و روزن خار و خسکش بریخت از بام آرامگهی نه بهر خفتن بامی نه برای سیر و آرام بر باد شد آن بنای روشن نابود شد آن نشانه و نام از گردش روزگار توسن وز بدسری سپهر و اجرام دیگر نشد آن خرابی آباد شد ساقی چرخ پیر خرسند پردید ز خون چو ساغری را دستی سر راه دامی افکند پیچانید به رشته‌ای سری را جمعیت ایمنی پراکند شیرازه درید دفتری را با تیشه‌ی ظلم ریشه‌ای کند بر بست ز فتنه‌ای دری را خون ریخت بکام کودکی چند برچید بساط مادری را فرزند مگر نداشت صیاد؟ الا ای باد عنبر بوی مشکین ندیم و مونس عشاق مسکین شفا و راحت هر دردمندی دوا و چاره‌ی هر مستمندی علاج سینه‌ی دل خستگانی مداوای به غم پیوستگانی تو آری نامه از یاران به یاران تو سازی مرهم امیدواران انیس خاطر بیچارگانی مفرح نامه‌ی آوارگانی حدیث درد دلها با تو گویند کلید شادمانی از تو جویند ز روی مردمی وز راه یاری دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری سحرگاهی گذاری کن به جائی به کوی مهربانی آشنائی بدان منزل که شیرین جانم آنجاست دوای درد بیدرمانم آنجاست بدان رشگ بهشت جاودانی که مسکن دارد آن جان جوانی قدم بر آستان دلستان نه ز خاکش دیده‌ی جان را جلا ده به آزرم از جمالش پرده بردار بنه در پیش او بر خاک رخسار سلام و بندگی‌های فراوان از این مسکین بدان خورشید خوبان سلامی کز نسیمش جان فزاید سلامی کز دمش دل برگشاید سلامی طیره‌ی مشگ تتاری سلامی رشگ گلبرگ بهاری سلامی جانفزا چون وصل جانان سلامی خوش چو خوی مهربانان سلامی کز وجودش عشق زاید ز سر تا پای او بوی دل آید رسان ای خوش نسیم نوبهاری حدیثم عرضه دار از روی یاری بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو ز سودای غمت دیوانه گشتم به عشقت در جهان افسانه گشتم دلارام ودل و جانم تو بودی مراد از کفر و ایمانم تو بودی وصالت همدم و همراز من بود خیالت روز و شب دمساز من بود به وصلت سال و مه در کامرانی همی‌کردم به عشرت زندگانی چنان در وصل تو خو کرده بودم چنان مهرت به جان پرورده بودم که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی جهان برچشم من تاریک گشتی به صد زاری برفتی هوشم از هوش تنم در تاب رفتی سینه در جوش کنون شد مدتی تا دورم از تو بدل خسته به تن رنجورم از تو برفتی و مرا تنها بماندی چو مجنون بر سر راهم نشاندی دلم در آتش سوزان فکندی مرا در غصه‌ی هجران فکندی نهادی داغ هجران بر دل ریش گرفتی چون دل ریشم سر خویش تو آنجا خرم و شادان نشسته من اینجا در غم از جان دست شسته تو آنجا در نشاط و شادمانی به عزت میگذاری زندگانی من اینجا دیده بر راهت نهاده به پیغام تو گوش جان گشاده کجائی ای مداوای دل من بیا بگشای از دل مشگل من کجات آن هر زمان از دلنوازی کجات آن در وفا گردن فرازی کنون عمریست ای سرو قبا پوش که رفتی و مرا کردی فراموش نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست ز ملک عافیت آواره‌ای هست اسیری دردمندی مهربانی غریبی بیدلی بی‌خانمانی ز خویش و آشنا بیگانه گشته ز سودای غمم دیوانه گشته نمیگوئی که روزی آرمش یاد کنم جانش ز بند محنت آزاد بدو از لطف پیغامی فرستم به درمانده دلش کامی فرستم دل درماندگانرا بردی از هوش به آخر دستشان کردی فراموش ز راه و رسم دلداری نباشد فرامشکاری از یاری نباشد بمردم نازنینا در فراقت به جان آمد دلم در اشتیاقت بمردم یاد کن وز غم بیندیش مرا مپسند در هجران از این بیش نگارینا به حق دوستداری دلاراما به حق جان‌سپاری به حق صحبت دیرینه‌ی ما به حق یوسف و حزن زلیخا به آب دیده‌ی من در فراقت به آه و ناله‌ی من ز اشتیاقت که پیمان مشکن و عهدم نگه دار مخور بر جان من زنهار زنهار چنان کن ای برخ خورشید خاور که تا در زندگی یکبار دیگر سعادت باز بر من رو نماید در اقبال بر من برگشاید به چشم خویشتن رویت ببینم به کام خویشتن پیشت نشینم بیابم از فراقت رستگاری نباید بردت از من شرمساری صبا از روی لطف و راه یاری چو پیغامم سراسر عرضه داری بخواه از لعل نوشینش جوابی بجوی شادیم باز آر آبی زمانی باز گرد و زود بشتاب مرا یکبار دیگر زنده دریاب به پیغامش روانم تازه گردان ز بویش مغز جانم تازه گردان تو تا باز آئیم ای باد شبگیر دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر من مسکین سر گردان بی‌یار به عادت شیون آغازم دگر بار ز روی بیدلی و بیقراری همی مویم همی گویم به زاری شهوتی است او و بس شهوت‌پرست زان شراب زهرناک ژاژ مست گرنه بهر نسل بود ای وصی آدم از ننگش بکردی خود خصی گفت ابلیس لعین دادار را دام زفتی خواهم این اشکار را زر و سیم و گله‌ی اسپش نمود که بدین تانی خلایق را ربود گفت شاباش و ترش آویخت لنج شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج پس زر و گوهر ز معدنهای خوش کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش گیر این دام دگر را ای لعین گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین چرب و شیرین و شرابات ثمین دادش و بس جامه‌ی ابریشمین گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد تا ببندمشان به حبل من مسد تا که مستانت که نر و پر دلند مردوار آن بندها را بسکلند تا بدین دام و رسنهای هوا مرد تو گردد ز نامردان جدا دام دیگر خواهم ای سلطان تخت دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت خمر و چنگ آورد پیش او نهاد نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد سوی اضلال ازل پیغام کرد که بر آر از قعر بحر فتنه گرد نی یکی از بندگانت موسی است پرده‌ها در بحر او از گرد بست آب از هر سو عنان را واکشید از تگ دریا غباری برجهید چونک خوبی زنان فا او نمود که ز عقل و صبر مردان می‌فزود پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد که بده زوتر رسیدم در مراد چون بدید آن چشمهای پرخمار که کند عقل و خرد را بی‌قرار وآن صفای عارض آن دلبران که بسوزد چون سپند این دل بر آن رو و خال و ابرو و لب چون عقیق گوییا حق تافت از پرده‌ی رقیق دید او آن غنج و برجست سبک چون تجلی حق از پرده‌ی تنک باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟ تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟ همچو چشم خویش ساقی مست می‌دارد مرا ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟ آن چنان خواهم درین مجلس ز مستی خویش را کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟ خلق می‌گویند: زهد و عشق با هم راست نیست ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟ ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش باده، بادست این سخن، سامان چه باشد؟ سر کجاست؟ محتسب بر گاو مستان را فضیحت می‌کند ما به مستی خود فضیحت گشته‌ایم، آن خر کجاست؟ این مسلم، اوحدی، گر باده گفتی: شد حرام این که روی خوب دیدن شد حرام اندر کجاست؟ چونست حال بستان ای باد نوبهاری کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد چون بر شکوفه آید باران نوبهاری عودست زیر دامن یا گل در آستینت یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری عمری دگر بباید بعد از فراق ما را کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست درمان درد سعدی با دوست سازگاری ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی شیخا چه ترنجیدی بی‌خویش شو و رستی بربند در خانه منمای به بیگانه آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی ما را غلطی دادی از خانه برون جستی صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی برخاستی از دیده در دلکده بنشستی شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی شد داروی هر خسته آن را که توش خستی ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی سر بر خط عاشقی نهادیم در محنت و رنج اوفتادیم تن را به بلا و غم سپردیم دل را به امید عشق دادیم غمخواره شدیم در ره عشق وز خوردن غم همیشه شادیم قصه چکنم که در ره عشق با محنت و غم جنابه زادیم در حضرت عشق خوبرویان بر تارک سر بایستادیم بی درد چو بد سنایی از عشق از جستن این حدیث بادیم پیشی ز هنر طلب نه از مال اکنون باری که می‌توانی هان تا به خیال بد چو دونان در حال حیوة این جهانی افزون نکنی برانچه داری قانع نشوی بدانچه دانی مشغول مشو به تن نه اینی فارغ منشین ز جان نه آنی گر جانت به علم در ترقی است آنک تو و ملک جاودانی ورنه چو به مرگ جهل مردی هرگز نرسی به زندگانی دانی چه قیاس راست بشنو بر خود چه کتاب عشوه خوانی زین سوی اجل ببین که چونی زان سوی اجل چنان بمانی □هر آنگه که چون من نیایم نخوانی چنان باشد ایدون که آیم برانی نخوانی مرا چون نخوانی کسی را که مدح تو خواند چو او را بخوانی کرا همسر خویش چون من گزینی کرا همبر خویش چون من نشانی ندیمی مرا زیبد از بهر آن را که آداب آن نیک دانم تو دانی اگر نامه باید نوشتن نویسم به کلک و بنان دیبه‌ی خسروانی وگر شعر خواهی که گویم بگویم هم از گفته‌ی خود هم از باستانی وگر نرد و شطرنج خواهی ببازم حریفانه سحر حلال از روانی وگر هزل خواهی سبک روح باشم نباشد ز من بر تو بیم گرانی ز مطرب غزل آرزو در نخواهم نگویم فلانی دگر یا همانی نه چشمم چراگه کند روی ساقی نه گوشم بدزدد حدیث نهانی معربد نباشم که نیکو نباشد که می را بود جز خرد قهرمانی یکی کم خورم خوش روم سوی خانه غلامی بود مر مرا رایگانی گفت عباسه که روز رستخیز چون زهیبت خلق افتد در گریز عاصیان و غافلان را از گناه رویها گردد به یک ساعت سیاه خلق بی‌سرمایه حیران مانده هر یک از نوعی پریشان مانده حق تعالی از زمین تا نه فلک صد هزاران ساله طاعت از ملک پاک بستاند همه از لطف پاک وافکند اندر سر این مشت خاک از ملایک بانگ خیزد کای آله از چه بر ما می‌زنند این خلق راه حق تعالی گوید ای روحانیان چون شما را نیست زین سود و زیان خاکیا ن را کار می‌گردد تمام نان برای گرسنه باید مدام □دیگری گفتش مخنت گوهرم هر زمانی مرغ شاخ دیگرم گاه رندم، گاه زاهد ،گاه مست گاه هست و نیست و گاهی نیست و هست گاه نفسم در خرابات افکند گاه جانم در مناجات افکند من میان هر دو حیران مانده چون کنم در چاه و زندان مانده □گفت باری این بود در هر کسی زانک مرد یک صفت نبود بسی گر همه کس پاک بودی از نخست انبیا را کی شدی بعثت درست چون بود در طاعتت دلبستگی با صلاح آیی به صد آهستگی تا که نکند کره عمری سرکشی تن فروندهد به آرام و خوشی ای تنورستان غفلت جای تو کرده‌ی مطلوب سر تا پای تو اشک چون شنگرف اسرار دلست سیرخوردن چیست، زنگار دلست چون تو دایم نفس سگ را پروری کم نه آید از مخنث گوهری ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر تا تو مصور شدی در دل یکتای من جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر عیب کنندم که چند در پی خوبان روی چون نرود بنده وار هر که برندش اسیر بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص دیر برآید به جهد هر که فروشد به قیر چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست کبر کند بی خلاف هر که بود بی‌نظیر قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ وان که هوادار توست بازنگردد به تیر بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم در سر این می‌رود بی سر و پایی مگیر سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر گر تو ز ما فارغی زو همه کس بی نیاز ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر هر که را ذره‌ای وجود بود پیش هر ذره در سجود بود نه همه بت ز سیم و زر باشد که بت رهروان وجود بود هر که یک ذره می‌کند اثبات نفس او گبر یا جهود بود در حقیقت چو جمله یک بودست پس همه بودها نبود بود نقطه‌ی آتش است در باطن دود دیدن ازو چه سود بود هر که آن نقطه دید هر دو جهانش محو گشته ز چشم زود بود زانکه دو کون پیش دیده‌ی دل چون سرابی همه نمود بود هر که یک ذره غیر می‌بیند همچو کوری میان دود بود همچو عطار در فنا می‌سوز تا دمی گر زنی چو عود بود عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پی‌سپر شد ناله‌ی عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بی‌اثر شد راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد از پی دزدی وطن و دین بهانه شد دیده تر شد ظلم مالک، جور ارباب زارع از غم گشته بی‌تاب ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد □ای دل تنگ! ناله سر کن از قویدستان حذر کن از مساوات صرفنظر کن ساقی گلچهره! بده آب آتشین پرده‌ی دلکش بزن، ای یار دلنشین! ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین! کز غم تو، سینه‌ی من پرشرر شد کز غم تو سینه‌ی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل هر کو شنید گفتا لله در قائل تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید از شافعی نپرسند امثال این مسائل گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری مرضیه السجایا محموده الخصائل در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل صبح بر شب شتاب می‌آرد شب سر اندر نقاب می‌آرد گریه‌ی شمع وقت خنده‌ی صبح مست را در عذاب می‌آرد ساقیا آب لعل ده که دلم ساعتی سر به آب می‌آرد خیز و خون سیاوش آر که صبح تیغ افراسیاب می‌آرد خیز ای مطرب و بخوان غزلی هین که زهره رباب می‌آرد صبحدم چون سماع گوش کنی دیده را سخت خواب می‌آرد مطرب ما رباب می‌سازد ساقی ما شراب می‌آرد همه اسباب عیش هست ولیک مرگ تیغ از قراب می‌آرد عالمی عیش با اجل هیچ است این سخن را که تاب می‌آرد ای دریغا که گر درنگ کنم عمر بر من شتاب می‌آرد در غم مرگ بی‌نمک عطار از دل خود کباب می‌آرد به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم وز آن یک لطف صد بی‌تابی از اغیار فهمیدم ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم مقصود دل عاشق شیدا همه او دان مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان بینایی هر دیده‌ی بینا همه او بین زیبایی هر چهره‌ی زیبا همه او دان یاری ده محنت زده مشناس جز او کس فریادرس بی‌کس تنها همه او دان در سینه‌ی هر غمزده پنهان همه او بین در دیده‌ی هر دلشده پیدا همه او دان هر چیز که دانی جز از او، دان که همه اوست یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتد گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان ور هیچ چپ و راست ببینی و پس و پیش پیش و پس و راست و چپ و بالا همه او دان ور آرزویی هست بجز دوست تو را هیچ بایست، عراقی، و تمنا همه او دان ما شادتریم یا تو ای جان ما صافتریم یا دل کان در عشق خودیم جمله بی‌دل در روی خودیم مست و حیران ما مستتریم یا پیاله ما پاکتریم یا دل و جان در ما نگرید و در رخ عشق ما خواجه عجبتریم یا آن ایمان عشق است و کفر ماییم در کفر نگه کن و در ایمان ایمان با کفر شد هم آواز از یک پرده زنند الحان دانا چو نداند این سخن را پس کی رسد این سخن به نادان چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت که پاسخ چرا ماندی در نهفت بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین ببودم بر شاه ایران زمین همه لشکر شاه و آن انجمن همه آگهند از هنرهای من همان به که من سوی ایشان شوم بگویم همه گفته‌ها بشنوم برآرم ازیشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام تو بدو گفت قیصر تو داناتری برین آرزو بر تواناتری چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی نشست از بر باره‌ی راه جوی بیامد به جای نشست زریر به سر افسر و بادپایی به زیر چو لشکر بدیدند گشتاسپ را سرافرازتر پور لهراسپ را پیاده همه پیش اوی آمدند پر از درد و پر آب روی آمدند همه پاک بردند پیشش نماز که کوتاه شد رنجهای دراز همانگه چو آمد به پیشش زریر پیاده ببود و شد از رزم سیر گرامیش را تنگ در بر گرفت چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت نشستند بر تخت با مهتران بزرگان ایران و کنداوران زریر خجسته به گشتاسپ گفت که بادی همه ساله با بخت جفت پدر پیر سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی به پیری ورا بخت خندان شدست پرستنده‌ی پاک یزدان شدست فرستاد نزدیک تو تاج و گنج سزد گر نداری کنون دل به رنج چنین گفت کایران سراسر تراست سر تخت با تاج کشور تراست ز گیتی یکی کنج ما را بس است که تخت مهی را جز از من کس است برارد بیاورد پرمایه تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد نشست از برش تاج بر سر نهاد نبیره‌ی جهانجوی کاوس کی ز گودرزیان هرک بد نیک‌پی چو بهرام و چون ساوه و ریونیز کسی کو سرافراز بودند نیز به شاهی برو آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند ببودند بر پای بسته کمر هرانکس که بودند پرخاشخو چو گشتاسپ دید آن دلارای کام فرستاد نزدیک قیصر پیام کز ایران همه کام تو راست گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت همی چشم دارد زریر و سپاه که آیی خرامان بدین رزمگاه همه سربسر با تو پیمان کنند روان را به مهرت گروگان کنند گرت رنج ناید خرامی به دشت که کار زمانه به کام تو گشت فرستاده چون نزد قیصر رسید به دشت آمد و ساز لشکر بدید چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج بیامد ورا تنگ در برگرفت سخنهای دیرینه اندر گرفت بدانست قیصر که گشتاسپ اوست فروزنده‌ی جان لهراسپ اوست فراوانش بستود و بردش نماز وزانجا سوی تخت رفتند باز ازان کرده‌ی خویش پوزش گرفت بپیچید زان روزگار شگفت بپذرفت گفتار او شهریار سرش را گرفت آنگهی برکنار بدو گفت چون تیره گردد هوا فروزیدن شمع باشد روا بر ما فرست آنک ما را گزید که او درد و رنج فراوان کشید بشد قیصر و رنج و تشویر برد بس نیز بر خوی بد برشمرد به سوی کتایون فرستاد گنج یکی افسر و سرخ یاقوت پنج غلام و پرستار رومی هزار یکی طوق پر گوهر شاهوار ز دینار رومی شتروار پنج یکی فیلسوفی نگهبان گنج سلیح و درم داد لشکرش را همان نامداران کشورش را هرانکس که بود او ز تخم بزرگ وگر تیغ زن نامداری سترگ بیاراست خلعت سزاوارشان برافرخت پژمرده بازارشان از اسپان تازی و برگستوان ز خفتان وز جامه‌ی هندوان ز دیبا و دینار و تاج و نگین ز تخت و ز هرگونه دیبای چین فرستاده نزدیک گشتاسپ برد یکایک به گنجور او برشمرد ابا این بسی آفرین گسترید بران کو زمان و زمین آفرید کتایون چو آمد به نزدیک شاه غو کوس برخاست از بارگاه سپه سوی ایران برفتن گرفت هوا گرد اسپان نهفتن گرفت چو قیصر دو منزل بیامد به راه عنان تگاور بپیچید شاه به سوگند ازان مرز برگاشتش به خواهش سوی روم بگذاشتش وزان جایگه شد سوی روم باز چو گشتاسپ شد سوی راه دراز همی راند تا سوی ایران رسید به نزد دلیران و شیران رسید چو بشنید لهراسپ کامد زریر برادرش گشتاسپ آن نره شیر پذیره شدش با همه مهتران بزرگان ایران و نام‌آوران چو دید او پسر را به بر درگرفت ز جور فلک دست بر سر گرفت فرود آمد از باره گشتاسپ زود بدو آفرین کرد و زاری نمود ز ره چو به ایوان شاهی شدند چو خورشید در برج ماهی شدند بدو گفت لهراسپ کز من مبین چنین بود رای جهان آفرین نوشته چنین بد مگر بر سرت که پردخت ماند ز تو کشورت بدو شادمان گشت لهراسپ شاه مر او را نشاند از بر تخت و گاه ببوسید و تاجش به سر بر نهاد همی آفرین کرد با تاج یاد بدو گفت گشتاسپ کای شهریار ابی تو مبیناد کس روزگار چو مهتر کنی من ترا کهترم بکوشم که گرد ترا نسپرم همه نیک بادا سرانجام تو مبادا که باشیم بی‌نام تو که گیتی نماند همی بر کسی چو ماند به تن رنج ماند بسی چنین است گیهان ناپایدار برو تخم بد تا توانی مکار همی خواهم از دادگر یک خدای که چندان بمانم به گیتی به جای که این نامه‌ی شهریاران پیش بپویندم از خوب گفتار خویش ازان پس تن جانور خاک راست سخن گوی جان معدن پاک راست رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن که این مفرح یاقوت در خزانه توست به تن مقصرم از دولت ملازمتت ولی خلاصه جان خاک آستانه توست من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی در خزانه به مهر تو و نشانه توست تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که توسنی چو فلک رام تازیانه توست چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانه بهانه توست سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست تو آن فرزانه‌ی آزاد مردی که آزادی ز مادر با تو زادست دلت گر یک زمان در بند ما شد به ما بر دست فرمانت گشادست اگر بی‌تو نشستی بود ما را غرامت را به جانی ایستادست تو گر گویی که روز آمد به آخر حدیثی از سر انصاف و دادست ولیکن چون تویی روز زمانه ترا هر گه که بینم بامدادست پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من شد سودمند مدت و نا سودمند ماند وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند فهرست حال من همه با رنج و بند بود از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد خیره مطپ که کره‌ی تو در کمند ماند لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو چندین هزار بیت بدیع بلند ماند خواجه موشی است زیر بر به کمین گربه چشم و پلنگ خشم از کین گربه‌ی موش گون بسی دیدی این یکی موش گربه چشم ببین ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش همچو شانه بسته‌ی هر تاره‌ی مویی مشو همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش همچو طوطی هر زمانی صدره‌ی دیبا مپوش پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو بنده‌ی هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش عاشق جانی به گرد حجره‌ی جانان مگرد با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش سید آل نظیری آن امام راستین پیشوای راستان صاحب کلام راستین ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس یار در غارست با تو غار گو پر مار باش سینه‌ی فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد دیده‌ی دیوانگان را گل چه باشی، خار باش ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری قرة العین جهان صاحب قران شاعری ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست بر در کعبه حدیث عقبه‌ی شیطان مکن چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن صحبت حور ارت باید کینه‌ی رضوان مجوی تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن آب گردد استخوان ناچار در حلق همای شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور عالمی آمد به چشم من مزین وندر او لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر از قفای بحتری از حله در تا قیروان بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری شعر او همچون سلامت عالم آراید همی نکته‌ی او چون سعادت شادی افزاید همی نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی مادر بد مهر گفتستند عالم را و من این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود از میان جان و دل گوید چنین باید همی سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن چون به عالم هر که دانایست بستاید همی در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه بس بس ای طالع خاقانی چند چند چندش به بلا داری بند جو به جو راز دلش دانستی که به یک نان جوین شد خرسند مدوانش که دوانیدن تو مرکب عزم وی از پای فکند مرغ را چون بدوانند نخست بکشندش ز پی دفع گزند به ازو مرغ نداری، مدوان ور دوانیدی کشتن مپسند کس ندیده است نمد زینش خشک سست شد لاشه به جاییش ببند مچشانش به تموز آب سقر مفشان بر سر آتش چو سپند فصل با حورا، آهنگ به شام وصل با حوران خوش‌تر به خجند هم توانیش به تبریز نشاند هم توانیش ز شروان بر کند طفل‌خو گشت میازارش بیش بر چنین طفل مزن بانگ بلند دایگی کن به نوازش که نزاد پانصد هجرت ازو به فرزند نیست جز اشک کسش هم زانو نیست جز سایه کسش هم پیوند حکم حق رانش چون قاضی خوی نطق دستانش چون پیر مرند از برون در خوی خوییش مدار وز درونش دل مجروح مرند من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم دیده حمال کنم بار جفای تو کشم ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم چکند عرش که او غاشیه‌ی من نکشد چون به جان غاشیه‌ی حکم و رضای تو کشم چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی بر بلایی که به جای تو برای تو کشم نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم من خود از نسبت عشق تو سنایی شده‌ام کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم امروز هیچ خلق چو من نیست جز رنج ازین نحیف بدن نیست لرزان تر و ضعیف‌تر از من در باغ، شاخ و برگ و سمن نیست انگشتری است پشتم گویی اشکم جز از عقیق یمن نیست از نظم و نثر عاجز گشتم گویی مرا زبان و دهن نیست از تاب درد سوزش دل هست وز بار ضعف قوت تن نیست وین هست و آرزوی دل من جز مجلس عمید حسن نیست صدری که جز به صدر بزرگیش اقبال را مقام و وطن نیست چون طبع و خلق او گل و سوسن در هیچ باغ و هیچ چمن نیست لل و در چو خط و چو لفظش والله که در قطیف و عدن نیست اصل سخن شده‌ست کمالش و اندر کمالش ایچ سخن نیست مداح بس فراوان دارد لیکن از آن یکیش چو من نیست حاجت صد هزار ... قوی شد ز ... روا که مابونی حاجب من روا نگشت از تو گر چه از خواسته چو قارونی پس چو به بنگرم بر تو و من من کم از ... و تو کم از ... آدمی را دو بلا کرد رهی برد از هر دو بلا روسیهی یا کند پر شکم خویش ز نان یا کند پشت خود ز آب تهی به خدای ار گل بهار بوی با کژی خوارتر ز خار بوی راستان رسته‌اند روز شمار جهد کن تا تو ز آن شمار بوی اندر این رسته رستگاری کن تا در آن رسته رستگاری بوی ای سنایی به گرد شرک مپوی آنچه گوید مگوی عقل مگوی خنصر وسطی این دو انگشت است هر دو از بهر نفس در تک و پوی از زمانه اگر امان جویی زو بلندی مجوی پستی جوی این که گویی تو خرد حاتم راد وانکه گویی بزرگ سرگین شوی ای روی زردفام تو بر گردن نزار همچون بلندنی که بود بر بلندیی آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن از کس همی فگند که از کون فگندیی ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ره که توام راه نمایی همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم همه توحید تو گویم که به توحید سزایی تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری احد بی زن و جفتی ملک کامروایی نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی تو نماینده‌ی فضلی تو سزاوار ثنایی بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی همه نوری و سروری همه جودی و جزایی همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی احد لیس کمثله صمد لیس له ضد لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان کگه شوی ز فتنه‌ی دامی و دانه‌ای زین آشیان ایمن خود، یادها کنی چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای باغ وجود، یکسره دام نوائب است اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای هر کس که توسنی کند، او را کنند رام در دست روزگار، بود تازیانه‌ای بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای آن جام طرب فزای ساقی بنمود مرا لقای ساقی در حال چو جام سجده بر دم پیش رخ جان فزای ساقی ننهاده هنوز چون پیاله لب بر لب دلگشای ساقی ترسم که کند خرابیی باز چشم خوش دلربای ساقی پیوسته چو جام در دل آتش در سر هوس و هوای ساقی با چشم پر آب چون قنینه جان می‌دهم از برای ساقی باشد چو پیاله غرقه در خون چشمی که شد آشنای ساقی عمری است که می‌زنم در دل یعنی که در سرای ساقی باشد که رسد به گوش جانم از میکده مرحبای ساقی آیینه‌ی سینه زنگ غم خورد کو صیقل غم زدای ساقی؟ تا بستاند مرا ز من باز این است خود اقتضای ساقی باشد که شود دل عراقی چون جام جهان نمای ساقی دو چشم آهوانش شیرگیرست کز او بر من روان باران تیرست کمان ابروان و تیر مژگان گواهانند کو بر جان امیرست چو زلف درهمش درهم از آنم که بوی او به از مشک و عبیرست در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان که دل زنجیر زلفش را اسیرست مگو آن سرو ما را تو نظیری که ماه ما به خوبی بی‌نظیرست بیندازم من این سر را به پیشش اگر چه سر به پیش او حقیرست خیال روی شه را سجده می‌کن خیال شه حقیقت را وزیرست میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی تا در تو خیال خاص و عام است از عشق نفس زدن حرام است تا هیچ و همه یکی نگردد دعوی یگانگیت عام است تا پاک نگردی از وجودت هر پختگیی که هست خام است چون اصل همه به قطع هیچ است این از همه، هیچ ناتمام است تو اصل طلب ز فرع بگذر کین یک گذرنده و آن مدام است چون او همه را ندید می‌گفت اکنون جز ازین همه کدام است هر مرد که مرد هیچ آمد او را همه چیز یک مقام است تا تو به وجود مانده‌ای باز در گردن تو هزار دام است کانجا که وجود دم به دم نیست اصلت عدم علی‌الدوام است شرمت نامد از آن وجودی کان را به نفس نفس قیام است بگذر ز وجود و با عدم ساز زیرا که عدم، عدم به نام است می‌دان به یقین که با عدم خاست هرجا که وجود را نظام است آری چو عدم وجود بخش است موجوداتش به جان غلام است چون فقر عدم برای خاص است کفر است کزو نصیب عام است گر تو سر هیچ هیچ داری در هر گامت هزار کام است وامانده به ذره‌ای تو کم باز هرگز نه تو را جم و نه جام است عطار ز هیچ هیچ دل یافت آن دل که برون دال و لام است تنها نه جا به خلوت دل‌ها گرفته‌ای ملک وجود را همه یک جا گرفته‌ای تا شانه را به جعد معنبر کشیده‌ای کاشانه را به عنبر سارا گرفته‌ای یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل از جعد چین به چین چلیپا گرفته‌ای من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل با این چه می‌کنم که به جان جا گرفته‌ای حسرت مبر ز گریه‌ی بی اختیار ما اکنون که اختیار دل از ما گرفته‌ای گفتی صبور باش به سودای عشق من وقتی که صبرم از دل شیدا گرفته‌ای دل خسته‌ی دو لعل تو را جان به لب رسید با آن که نکته‌ها به مسیحا گرفته‌ای آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند کسودگی ز ممن و ترسا گرفته‌ای روزی دل فروغی مسکین شکسته‌ای کز دست غیر ساغر صهبا گرفته‌ای گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند زنگار گرفته همه پیکان تو یابند فردای قیامت که به انصاف رسد خلق بس دست تظلم که به دامان تو یابند هر جاکه گریزد دل سودا زده‌ی من بازش به سر زلف پریشان تو یابند سبزه همان وگل و صحرا همان باغ همان سایه همان جا همان گرد چمن شاهد زیبا بسی است دردل من شاهد زیبا همان در چمنی هر کس و من بردرش باغ من آنست و تماشا همان در چمنی هر کس و من بر درش باغ من آنست و تماشا همان نام نماند از دل و جان و هنوز عشق همانست و تمنا همان نام نماند ازدل و جان و هنوز عشق همانست و تمنا همان چشم مرا سیل ز دریا گذشت سوختگی دل شیدا همان قهر تو لطفی است که عشاق را خار همان باشد و خرما همان فرق میان دولبت کی توان خضر همان است و مسیحا همان از تو بلا و ز دل خسرو رضا کز تو همان شاید و از ما همان □روی زمین را تویی آب حیات تشنه ز تو هر که به روی زمین زلف که شد طوق گلوی تو کرد سلسله در گردن ما معین □گر توانی بدو رسانیدن یک سلام از من ای صبا برسان پس بگو کز دو چشم فتنه پرست بده انصاف ما و یا بستان □ببخشای بر ناله‌ی عندلیب الا ای گل ناز پرورد من که گر هم بدین نوع باشد فراق به کوی تو آرد صبا گرد من فغان من ازدست جو تو نیست که از طالع ما درآورد من تو دردی نداری که دردت مباد ازان رحمتت نیست بردرد من امیدوارم اگر صد رهم بیندازی که بار دیگرم از روی لطف بنوازی چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد ضرورتست که با روزگار درسازی جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی بسی مطالعه کردیم نقش عالم را ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی هزار چون من اگر محنت و بلا بیند تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق گر آب دیده نکردی به گریه غمازی زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری هزار صید به یک تاختن بیندازی تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود که در رکاب تو باشد غلام شیرازی گرش به قهر برانی به لطف بازآید که زر همان بود ار چند بار بگدازی چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی از در شاهی در طغرل تکین شحنه‌ی دین خنجر طغرل تکین نوبتی ملک به زین اندرست تا به ابد بر در طغرل تکین پشت زمین کرد چو روی سپهر دست گهر گستر طغرل تکین روی زمین شست ز گرد ستم عدل جهان‌پرور طغرل تکین در شب کین صبحدم فتح را نور دهد مغفر طغرل تکین چرخ چو سوگند بمردی خورد دست نهد بر سر طغرل تکین فتنه گر اندیشه شود نگذرد بر طرف کشور طغرل تکین غصه‌ی بیغاره خورد روز بزم ماه نو از ساغر طغرل تکین نیست یقین را و گمان را وقوف بر عدد لشکر طغرل تکین دور فلک با همه فرماندهی کیست یکی چاکر طغرل تکین مه ز فزونی و کمی کی دهد تا نشود افسر طغرل تکین فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند در حشم صفدر طغرل تکین تا به شرف دربود اختر قوی باد قوی اختر طغرل تکین پیشرو کارکنان قضا عزم قضا پیکر طغرل تکین چشم جهان جست بسی هم نیافت هیچ شهی همسر طغرل تکین یاران خدای را به سوی او گذر کنید باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید آتش زبان شوید و بگویید حال ما هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید از حال ما چنانکه درو کارگر شود آن بی‌محل سفر کن ما را خبر کنید منعش کنید از سفر و در میان منع اغراق در صعوبت رنج سفر کنید گر خود شنید جان ز من و مژده از شما ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید وحشی گر این خبر شنود وای بر شما از آتش زبانه کش او حذر کنید چنین نقل دارم ز مردان راه فقیران منعم، گدایان شاه که پیری به در یوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد یکی گفتش این خانه‌ی خلق نیست که چیزی دهندت، بشوخی مایست بدو گفت کاین خانه کیست پس که بخشایشش نیست بر حال کس؟ بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست خداوند خانه خداوند ماست نگه کرد و قندیل و محراب دید به سوز از جگر نعره‌ای بر کشید که حیف است از این جا فراتر شدن دریغ است محروم از این در شدن نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی؟ هم این جا کنم دست خواهش دراز که دانم نگردم تهیدست باز شنیدم که سالی مجاور نشست چو فریاد خواهان برآورده دست شبی پای عمرش فرو شد به گل تپیدن گرفت از ضعیفیش دل سحر برد شخصی چراغش به سر رمق دید از او چون چراغ سحر همی‌گفت غلغل کنان از فرح و من دق باب الکریم انفتح طلبکار باید صبور و حمول که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول چه زرها به خاک سیه در کنند که باشد که روزی مسی زر کنند زر از بهر چیزی خریدن نکوست نخواهی خریدن به از یاد دوست گر از دلبری دل به تنگ آیدت دگر غمگساری به چنگ آیدت مبر تلخ عیشی ز روی ترش به آب دگر آتشش باز کش ولی گر به خوبی ندارد نظیر به اندک دل آزار ترکش مگیر توان از کسی دل بپرداختن که دانی که بی او توان ساختن بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان هر خار مزارم زندش دست به دامان شاهان همه در حسرت آنند که باشند در خیل غلامان تو از خیل غلامان زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند آگاهی از احوال دل سوخته خامان همه روی زمین نفاق گرفت مردمی ترک اتفاق گرفت از حقیقت به دست کوری چند مصحفی ماند و کهنه گوری چند کور با کس سخن نمیگوید سر قرآن کسی نمی‌جوید روح قرآن بر آسمان بردند نقد تحقیق ازین میان بردند روز بد را علامت این باشد پیش نیکان قیامت این باشد در جهان نیست صاحب دردی بی‌ریا دم نمیزند مردی شرع را یک تن خلف بنماند روش و سیرت سلف بنماند روی گیتی پر از صلف شد و لاف همه زرقست و شید قاف به قاف اهل زرق و نقاق هم پشتند صادقان را به خون دل کشتند راستی را نشانه نیست پدید راستی در زمانه نیست پدید مرد معنی ازین میان دورست به حجاب خمول مستورست چشم اخلاص و صدق خفته بماند چهره‌ی مردمی نهفته بماند بی‌خطر نیست کار سیر امروز دیده ور شو که نیست خیر امروز اهل مکر و حیل بکوشیدند به ریا روی دین بپوشیدند سخن صدق سر بلاف آورد دین چو سیمرغ رو به قاف آورد طالبی، چشم و گوش باش، ای دل با چنینها بهوش باش، ای دل که بسی دام و دانه در راهست گذرت جمله بر سر چاهست چو نهنگند باز کرده دهان همه در نیل غرق و گشته نهان تا نهنگت به کام در نکشد دست غولت به دام در نکشد پیر شیاد دانه پاشیده گرد او چند ناتراشیده ریش را شانه کرده، پره زده سرکه بر روی نان و تره زده پنج شش جا نهاده حلقه‌ی ذکر سر خود را فرو کشیده به فکر تا که می‌آورد ز در خوانی؟ یا که سازد برنج و بریانی؟ سخنی از درون بدر نکند کش تخلص به نام زر نکند کم بری زر، ز زرق نپذیرد پر بری، زود در بغل گیرد گر چه گوید که: هیچ نستانم ندهد باز اگر دهی، دانم دل آنرا که درد این کارست جستجوی دلیل ناچارست زنده‌ای کو؟ که بنده باشیمش سر به فرمان فگنده باشیمش چند ازین هایهوی بی‌دردان؟ زنگ مردی و بوی نامردان؟ همچو گردون کبود جامه شده صید را گرگ این تهامه شده از برون خرقه‌های صابونی وز درون صدهزار مابونی چون بیابند نو ارادت را کار بندند عرف و عادت را جامه‌ی زرق و شید زرد کنند بر دلش حب مال سرد کنند ببرندش به دعوتی دو سه گرم تا در افتد زنان خلق به شرم پس به رمزش درآورند از خواب کای پسر، وقت میرود، دریاب گر مریدی کجاست سفره‌ی آش؟ ور نداری درین میانه مباش دردمند از دم عزیمت خوان که: دم نقد را غنیمت دان به فریب وخیم و دانه‌ی خام ساده دارا درافگنند به دام از میانشان برون رود درویش ناخن اندر قفا و سر در پیش روی در روی ننگ و نام کند از در و کوچه اقچه وام کند درمی چند را بلاو دهد پیر و همخرقه را پلاو دهد ببرد شیخ را به مهمانی با مریدان سخت پیشانی صوفیان سفره را فراز کشند آستین از دو دست باز کشند همه در هم خورند کین فرضست خود نگویند کز کجا قرضست؟ کودکان ناشتا، پدر مدیون مخور این نان و آش، خون خور خون فقر بیرون ز ازرقست و کبود نام آتش چرا نهی بردود؟ حقه خالی و بوالعجب عورست جرم او نیست، دیده‌ها کورست شب کس را کجا کند چون روز؟ پیر محراب کوب منبر سوز شیخ باید که سیم و زر سوزد تا ازو دیگری نیاموزد گر ندانی تو این درم سوزی زان بهشتی چرانیاموزی؟ کو به عمری چنین کتابی ساخت پس به پیلی درم یخ آبی ساخت بنگر پیل مات درویشان شاه را طرح دادن ایشان شیخ ما آنچنان بزرگانند نه چنین روبهان و گرگانند متصرف شدی، شکاری کن قلعه‌ای برگشای و کاری کن تو کت این گاوهای پروارند لاغران را مکش، که مردارند ایکه اندر فریب ایشانی در فریب تواند، تا دانی گر دهندت به دست بر بوسه کاه پیشت نهند و سنبوسه گه به باغ و به خانه خوانندت گاه پیش ملک دوانندت خواجه رنجور شد، عیادت کن به شود، حرمتش زیادت کن آن نیامد ببین که: حالش چیست وین درآمد، نگر سالش چیست؟ دست بگذار تاش می‌بوسند تن بهل، تا درو همی دوسند شعر خوانند، تا تو شور کنی مدح گویند، تا غرور کنی گر نیایی به رقص، سرد شوند ور برقصی، به عیب مرد شوند این یکی از سفر رسید، ببین وان سفر میکند، چنین منشین نروی از در تو باز استند بروی جمله در مجاز استند با رفیقانت ار به مهمانی ببرد دوستی به پنهانی زان میان گر بود مریدی کم « فقنا ربنا» زکین شکم تو چو اشتر مهارشان داده تن خود را به کارشان داده روز و شب چون درین بلا باشی کی توانی که با خدا باشی؟ خاص خودشان مکن که عامند این دانه‌شان پر مخور، که دامند این رد عام و قبول عامی چیست؟ گر تمامی تو ناتمامی چیست؟ گوسفندی به سفره سازندت بعد از آن همچو بز ببازندت از برای تو گر چه مشت زنند گر بلغزی ترا درشت زنند لوت خوردی و زله بر بستی در گمانی که رفتی و رستی این جماعت بهشت میخواهند خانه‌ی نقره‌خشت میخواهند حور و غلمان و جوی شیر و شراب میوه‌های شگرف و مرغ و کباب گر توانی تو بر گشای این بند ورنه بنشین، به ریش خویش مخند چون ندانی که این بهشت کجاست؟ مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟ تو که پولی نمیتوانی هشت چون زند همت تو زرین خشت؟ گر بپرسم به خود فرو مانی نیک ترسم تو بد فرومانی به تو پندار مردمان دگرست خلق را بر دلت گمان دگرست که سخن با خدا همیگویی حکم داری بر آنچه میجویی هر کرا بر کشی بهشتی شد وانکه را رد کنی به زشتی شد به شب و روز خواب و خوردت نیست جز دل گرم و آه سردت نیست در قبولت به این همی کوشند ورنه نامت باقچه نفروشند فقر اگر خوردنست و گاییدن هرزه‌ای چند بر دراییدن همه را بهتر از تو هست این حال بر سر جاه و ملک و شوکت و مال برو، ای خواجه، چاره‌ی خود کن رقعه بر دلق پاره‌ی خود کن زهر مارست گنج بردن تو وین برنج و ترنج خوردن تو اینکه گفتی که مرشدست مفید برساند مراد را به مرید فارغست او ازین ستایش تو زانکه رسوا شد از نمایش تو میفروشی، که خود بهاش خوری میپزی دیگ او، که آش خوری میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟ چه فروغت دهد چراغ کسان؟ نام مردم فروختن تا چند؟ چوب همسایه سوختن تا چند؟ هست حال شما درین بازار حال آن ترکمان و آن طرار آنکه از خود مگس نداند راند به بهشتت کجا تواند خواند؟ وانکه از خشم دشمنان سوزد چون رخ دوستان برافروزد؟ بر وی این نام را به زور مبند کمرش بر میان عور مبند پیش ما چیست نشر این نامه؟ صلواتی میان هنگامه چشم صد کون خر بخواهی بست تا بلیسی تو در میانجی دست به نصیحت نکو نمیگردی کار من نیست چوب بد مردی پر شد این شهر و ده ز آفاتت مگر ایزد کند مکافاتت دیگ اهل هنر بجوشانی هنر و نام او بپوشانی تا مبادا که سربلند شود به دیار تو ارجمند شود بدهد شرح شهر سوزی تو یا کند قصد رزق و روزی تو اهل داند ترا بخواند شیخ جز مقلد ترا که داند شیخ؟ الا یا خیمه‌ی گردان به گرد بیستون مسکن گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری» نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن» ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی لیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن امام عالم کافی که چون او درگه صنعت نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس» زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن» درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب ازیرا سغبه‌ی ژاژند و بسته‌ی رستم و بهمن ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را ز جامه‌ی بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی که از روز درازست این شب کوتاه آبستن الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم» همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من» همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثه‌ی هستی که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن چون سپر انداختن آفتاب گشت زمین را سپر افکن بر آب گشت جهان از نفسش تنگ‌تر وز سپر او سپرک رنگ‌تر با سپر افکندن او لشگرش تیغ کشیدند به قصد سرش گاو که خرمهره بدو در کشند چونکه بیفتد همه خنجر کشند طفل شب آهیخت چو در دایه دست زنگله روز فراپاش بست از پی سودای شب اندیشه ناک ساخته معجون مفرح ز خاک خاک شده باد مسیحای او آب زده آتش سودای او شربت و رنجور به هم ساخته خانه سودا شده پرداخته ریخته رنجور یکی طاس خون گشته ز سر تا قدم انقاس گون رنگ درونی شده بیرون نشین گفته قضا کان من الکافرین هر نفسی از سر طنازیی بازی شب ساخته شب بازیی گه قصب ماه گل آمیز کرد گاه دف زهره درم ریر کرد من به چنین شب که چراغی نداشت بلبل آن روضه که باغی نداشت خون جگر با سخن آمیختم آتش از آب جگر انگیختم با سخنم چون سخنی چند رفت بی کسم اندیشه درین پند رفت هاتف خلوت به من آواز داد وام چنان کن که توان باز داد آب درین آتش پاکت چراست باد جنیبت کش خاکت چراست خاک تب آرنده به تابوت بخش آتش تابنده به یاقوت بخش تیر میفکن که هدف رای تست مقرعه کم زن که فرس پای تست غافل از این بیش نشاید نشست بر در دل ریزگر آبیت هست در خم این خم که کبودی خوشست قصه دل گو که سرودی خوشست دور شو از راهزنان حواس راه تو دل داند دل را شناس عرش روانی که ز تن رسته‌اند شهپر جبریل به دل بسته‌اند وانکه عنان از دو جهان تافتست قوت ز دیواره دل یافتست دل اگر این مهره آب و گلست خر هم از اقبال تو صاحبدلست زنده به جان خود همه حیوان بود زنده به دل باش که عمر آن بود دیده و گوش از غرض افزونیند کارگر پرده بیرونیند پنبه درآکنده چو گل گوش تو نرگس چشم آبله هوش تو نرگس و گل را چه پرستی به باغ ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ دیده که آیینه هر ناکسست آتش او آب جوانی بسست طبع که باعقل بدلالگیست منتظر نقد چهل سالگیست تا به چهل سال که بالغ شود خرج سفرهاش مبالغ شود یار کنون بایدت افسون مخوان درس چهل سالگی اکنون مخوان دست برآور ز میان چاره جوی این غم دل را دل غمخواره جوی غم مخور البته که غمخوار هست گردن غم بشکن اگر یار هست بی نفسی را که زبون غمست یاری یاران مددی محکمست چون نفسی گرم شود با دو کس نیست شود صد غم از آن یک نفس صبح نخستین چو نفس برزند صبح دوم بانگ بر اختر زند پیشترین صبح به خواری رسد گرنه پسین صبح بیاری رسد از تو نیاید بتوی هیچکار یار طلب کن که برآید ز یار گرچه همه مملکتی خوار نیست یار طلب کن که به از یار نیست هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر این دو سه یاری که تو داری ترند خشک‌تر از حلقه در بر درند دست درآویز به فتراک دل آب تو باشد که شوی خاک دل چون ملک‌العرش جهان آفرید مملکت صورت و جان آفرید داد به ترتیب ادب ریزشی صورت و جان را به هم آمیزشی زین دو هم آگوش دل آمد پدید آن خلفی کو به خلافت رسید دل که بر او خطبه سلطانیست اکدش جسمانی و روحانیست نور ادیمت ز سهیل دلست صورت و جان هر دو طفیل دلست چون سخن دل به دماغم رسید روغن مغزم به چراغم رسید گوش در این حلقه زبان ساختم جان هدف هاتف جان ساختم چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی ریختم از چشمه چشم آب سرد کاتش دل آب مرا گرم کرد دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند در تک آنراه دو منزل شدم تا به یکی تک به در دل شدم من سوی دل رفته و جان سوی لب نیمه عمرم شده تا نیمشب بر در مقصوره روحانیم گوی شده قامت چوگانیم گوی به دست آمده چوگان من دامن من گشته گریبان من پای ز سر ساخته و سر ز پای گوی صفت گشته و چوگان نمای کار من از دست و من از خود شده صد ز یکی دیده یکی صد شده همسفران جاهل و من نو سفر غربتم از بیکسیم تلخ‌تر ره نه کز آن در بتوانم گذشت پای درون نی و سر باز گشت چونکه در آن نقب زبانم گرفت عشق نقیبانه عنانم گرفت حلقه زدم گفت بدینوقت کیست گفتم اگر بار دهی آدمیست پیشروان پرده برانداختند پرده ترکیب در انداختند لاجرم از خاص‌ترین سرای بانگ در آمد که نظامی درآی خاص‌ترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون‌تر شدم بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن او دوخته هفت خلیفه به یکی خانه در هفت حکایت به یک افسانه در ملک ازان بیش که افلاک راست دولتیا خاک که آن خاک راست در نفس آباد دم نیم سوز صدرنشین گشته شه نیمروز سرخ سواری به ادب پیش او لعل قبائی ظفر اندیش او تلخ جوانی یزکی در شکار زیرتر از وی سیهی دردخوار قصد کمین کرده کمند افکنی سیم زره ساخته روئین تنی این همه پروانه و دل شمع بود جمله پراکنده و دل جمع بود من به قناعت شده مهمان دل جان به نوا داده به سلطان دل چون علم لشگر دل یافتم روی خود از عالمیان تافتم دل به زبان گفت که ای بی زبان مرغ طلب بگذر از این آشیان آتش من محرم این دود نیست کان نمک این پاره نمک سود نیست سایم از این سرو تواناترست پایم از این پایه به بالا ترست گنجم و در کیسه قارون نیم با تو نیم وز تو به بیرون نیم مرغ لبم با نفس گرم او پر زبان ریخته از شرم او ساختم از شرم سرافکندگی گوش ادب حلقه کش بندگی خواجه دل عهد مرا تازه کرد نام نظامی فلک آوازه کرد چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود چون شب تاری همی از روز روشنتر شود روشنایی آسمان را باشد و امشب همی روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده‌ست کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود آتشی کرده‌ست خواجه کز فراوان معجزات هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود گاه گوهرپاش گردد، گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد، گاه گوهربر شود گاه چون زرین درخت اندر هوا سر بر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود گاه روی از پرده‌ی زنگارگون بیرون کند گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود گاه چون خونخوارگان خفتان به خون اندر کشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود گاه بر سان یکی یاقوتگون گوهرشود گه بکردار یکی بیجاده‌گون مجمر شود گاه چون دیوار برهون گرد گردد سربسر گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود گه فروغش بر زمین چون لاله‌ی نعمان شود گه شرارش بر هوا چون دیده‌ی عبهر شود سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ زر سیم اندود گردد هر چه زو اخگر شود گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود جادویی آغاز کرده‌ست آتش ار نه از چه رو گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا بر شود گه معصفر پوش گردد گه طبرخون تن شود گاه دیباباف گردد گه طرایفگر شود گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی به سر زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او آهن اندر کان، بی‌آهنگر همی خنجر شود ز آرزوی خاطب او، ناتراشیده درخت هر زمان اندر میان بوستان منبر شود تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود مهتران هفت کشور کهتران صاحبند هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود گر به رادی و هنر پیغمبری یابد کسی صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد که همی دریا به پیش دست او فرغر شود دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر نیز از دستش جهان دریای پهناور شود آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز و شب بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود، گر زمانی خدمت صاحب کند، بی‌بیم غرق گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود گرچه شب سقطه‌ی من هر که دید پاره‌ای از روز قیامت شمرد عاقبت عافیت‌آموز را گنج بزرگست پس از رنج خرد من چو نیم دستخوش آسمان کی برم از گردش او دستبرد نقش طبیعی سترد روزگار نقش الهی نتواند سترد پی نبری خاصه در این حادثه تانشوی بر سر پی همچو کرد واقعه از سر بشنو تا به پای پای براین راه جه باید فشرد سوی فلک می‌شدم الحق نه زانک تا بشناسم سبب صاف و درد منزلتت گفت شوی بنگری تا کلهیت آید از این هفت برد خاک چو از عزم من آگاه شد روح برو از غم هجرم بمرد حلم مرا باز برو دل بسوخت راه نکو عهدی ویاری سپرد از فلکم باز عنان باز تافت بار دگر زی کره‌ی خاک برد این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی کای مصباح هوش وقتها خواهم که گویم با تو راز تو درون آب داری ترک‌تاز بر لب جو من ترا نعره‌زنان نشنوی در آب ناله‌ی عاشقان من بدین وقت معین ای دلیر می‌نگردم از محاکات تو سیر پنج وقت آمد نماز و رهنمون عاشقان را فی صلاة دائمون نه به پنج آرام گیرد آن خمار که در آن سرهاست نی پانصد هزار نیست زر غبا وظیفه‌ی عاشقان سخت مستسقیست جان صادقان نیست زر غبا وظیفه‌ی ماهیان زانک بی‌دریا ندارند انس جان آب این دریا که هایل بقعه‌ایست با خمار ماهیان خود جرعه‌ایست یک دم هجران بر عاشق چو سال وصل سالی متصل پیشش خیال عشق مستسقیست مستسقی‌طلب در پی هم این و آن چون روز و شب روز بر شب عاشقست و مضطرست چون ببینی شب برو عاشق‌ترست نیستشان از جست‌وجو یک لحظه‌ایست از پی همشان یکی دم ایست نیست این گرفته پای آن آن گوش این این بر آن مدهوش و آن بی‌هوش این در دل معشوق جمله عاشق است در دل عذرا همیشه وامق است در دل عاشق به جز معشوق نیست در میانشان فارق و فاروق نیست بر یکی اشتر بود این دو درا پس چه زر غبا بگنجد این دو را هیچ کس با خویش زر غبا نمود هیچ کس با خود به نوبت یار بود آن یکیی نه که عقلش فهم کرد فهم این موقوف شد بر مرگ مرد ور به عقل ادراک این ممکن بدی قهر نفس از بهر چه واجب شدی با چنان رحمت که دارد شاه هش بی‌ضرورت چون بگوید نفس کش ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم چون کرم‌پیله، عشق تنیدم به خویش بر چون پرده راست گشت من اندر میان شدم دیگر که داندم چو من از خود برآمدم دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر من در میان آتش عشقت چنان شدم مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم عطار چند گویی ازین گفت توبه کن نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی زان ماه پرافزایش آن فارغ از آرایش این فرش زمینی را چون عرش بیارایی بس عاقل پابسته کز خویش شود رسته بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی زین منزل شش گوشه بی‌مرکب و بی‌توشه بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی روشن کن جان من تا گوید جان با تن کامروز مرا بنگر ای خواجه فردایی تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم رونق نبود جو را چون آب بنگشایی ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی والله که چو با خویشی از خویش نیاسایی در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم افتاده در این سودا چون مردم صفرایی شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی خاص سلطان علاء دین اله میر اسحاق صدر مجلس شاه آسمانیست آفتابش رای آفتابیست آسمانش گاه آن بلنداختری که پیش درش خاک روبند اختران به جباه آنکه با عزمش آسمان عاجز وانکه با رایش آفتاب سیاه همتش فتنه را گشاده کمر حشمتش چرخ را نهاده کلاه قدرش از قدر آسمان برتر علمش از راز اختران آگاه قهر او قهرمان شرع رسول پاس او پاسبان دین اله باز با پاس دولتش تیهو شیر با طوق طاعتش روباه آنکه از رای روشنش بگزارد نور خورشید وام سایه‌ی چاه وانکه با چتر دولتش آموخت عکس مهتاب شکل خرمن ماه خشم او از فلک برآرد گرد حکم او بر قضا ببندد راه صحن درگاه دولتش را هست گنبد چرخ کمترین درگاه ای ز جمشید برگذشته به ملک وی ز خورشید برگذشته به جاه شب ادبار حاسدت را نیست در ازل هیچ بامداد پگاه سمر رسم تست در اقوال شکر شکر تست در افواه شد مطیع ترا زمانه مطیع شد سپاه ترا ستاره سپاه زین سپس در حمایت عدلت طاعت کهربا ندارد کاه دست اقبال آسمان نکشد برتر از درگه تو یک درگاه چرخ تا در پناه دولت تست عالمی را شدست پشت و پناه جز به درگاه عالی تو فلک ننبشتست عبده و فداه جز به عین رضا همی نکند دیده‌ی روزگار در تو نگاه هست بر وقف‌نامه‌ی ملکت نه سپهر و چهار طبع گواه خشم و خصم تو آتشست و حریر مهر و کین تو طاعتست و گناه لطف تو دست اگر دراز کند دست قهر اجل شود کوتاه بدماند ز شعله‌ی آتش فتح باب کف تو مهر گیاه در هنر خود چنین بود که تویی بشری لا اله الا الله ای به تو زنده سنت پاداش وی به تو تازه رسم بادافراه بنده از شوق خاک درگه تو بر سر آتش است بی‌گه و گاه بپذیرش که بنده‌ی تو سزد او و پیوستگان او پنجاه پیش تختت بود چو سرو به پای تا کند چون بنفشه پشت دوتاه گیرد از دیگران کناره چو رخ صدرها گر بدو دهند چو شاه تاکند اختلاف گردش چرخ نقش بی‌رنگ روزگار تباه هرکه چون چرخ نبودت خواهان روزگارش مباد نیکوخواه تابعت باد یار شادی و عز حاسدت باد جفت ناله و آه در نفسهای دشمنت تضمین هر زمان صدهزار وا اسفاه امر و نهیت روان چو حکم قضا بر نشابور ومرو و بلخ و هراه از باغ جلال ملت آن تازه نهال چون رفت و خرد حساب کمیت سال کافاق آراست از طبعم خواست گل دسته‌ی گلشن جلال افزون دید شد دور درین ولا نهالی ز جلال زان مدت و گفت وان هم شد راست گفت پیغامبر علی را کای علی شیر حقی پهلوان پردلی لیک بر شیری مکن هم اعتماد اندر آ در سایه‌ی نخل امید اندر آ در سایه‌ی آن عاقلی کش نداند برد از ره ناقلی ظل او اندر زمین چون کوه قاف روح او سیمرغ بس عالی‌طواف گر بگویم تا قیامت نعت او هیچ آن را مقطع و غایت مجو در بشر روپوش کردست آفتاب فهم کن والله اعلم بالصواب یا علی از جمله‌ی طاعات راه بر گزین تو سایه‌ی خاص اله هر کسی در طاعتی بگریختند خویشتن را مخلصی انگیختند تو برو در سایه‌ی عاقل گریز تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز از همه طاعات اینت بهترست سبق یابی بر هر آن سابق که هست چون گرفتت پیر هین تسلیم شو همچو موسی زیر حکم خضر رو صبر کن بر کار خضری بی نفاق تا نگوید خضر رو هذا فراق گرچه کشتی بشکند تو دم مزن گرچه طفلی را کشد تو مو مکن دست او را حق چو دست خویش خواند تا ید الله فوق ایدیهم براند دست حق میراندش زنده‌ش کند زنده چه بود جان پاینده‌ش کند هرکه تنها نادرا این ره برید هم به عون همت پیران رسید دست پیر از غایبان کوتاه نیست دست او جز قبضه الله نیست غایبان را چون چنین خلعت دهند حاضران از غایبان لا شک به‌اند غایبان را چون نواله می‌دهند پیش مهمان تا چه نعمتها نهند کو کسی کو پیش شه بندد کمر تا کسی کو هست بیرون سوی در چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش سست و ریزیده چو آب و گل مباش ور بهر زخمی تو پر کینه شوی پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد وآوازه‌ی جمالت اندر جهان نگنجد وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند دل در حساب ناید جان در میان نگنجد اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی از دل اگر برآید در آسمان نگنجد عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد معلوم نگردد سخن عشق بتقریر کایات مودت نبود قابل تفسیر مرغان چمن را به سحر همنفسی نیست در فصل بهاران بجز از ناله شبگیر زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر کوته نکنم دست دل از زلف جوانان گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر احوال پریشانی من موی به مو بین کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر چون شرح دهم غصه‌ی دوری که نگنجد اسرار غم هجر تو در طی طوامیر از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر هر دم که کنم نسخه‌ی سودای تو تحریر در سنگ اثر می‌کند آه دل مظلوم لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر از پرده‌ی تدبیر برون آی چو خواجو تا خود چه برآید ز پس پرده‌ی تقدیر کی باشد ازین نشیب نمناک دل خیمه‌ی جان زند برافلاک بستاند عقل جوهر از جان بفشاند روح دامن از خاک وین خیمه‌ی چار طاق ایوان در حلقه‌ی عاشقان زند چاک زهر است مزاج چار عنصر امید خلاص ازو چو تریاک عشق است براق جان درین راه تن کیست طفیلیی به فتراک آن لحظه که جان شود خرامان در هودج کبریا بر افلاک بر نغمه‌ی ارغنون توحید رقاص چو صوفیان چالاک دست اندازان و پای‌کوبان در محفل قدسیان طربناک از نام و نشان و دل مجرد وز هستی و نیستی تن پاک نی از صفت بهیمیش وهم نی از حجب طبیعیش باک در مرتبه‌ی کمال کلی ساکن شده است و خرم الاک در ظل سرادقات الفت راهی طلبد به سر وحدت آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر تا که بدید چشم من، چهره‌ی جانفزای تو ساخته‌ام ز خون دل، چره خضاب ای پسر جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو جام بیا و درفکن، باده‌ی ناب ای پسر آب حیات جان من، جام شراب می‌دهد زانکه به جان همی رسد، جام شراب ای پسر چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر هین که نشست آسمان، در پی گوشمال تو خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور غفلت ماست خواب ما، چند ز خواب ای پسر زان دو لب تو یک شکر، بنده سال می‌کند مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر ای بلبل خوشنوا فغان کن عید است نوای عاشقان کن چون سبزه ز خاک سر برآورد ترک دل و برگ بوستان کن بالشت ز سنبل و سمن ساز وز برگ بنفشه سایبان کن چون لاله ز سر کله بینداز سرخوش شو و دست در میان کن بردار سفینه‌ی غزل را وز هر ورقی گلی نشان کن صد گوهر معنی ار توانی در گوش حریف نکته‌دان کن وان دم که رسی به شعر عطار در مجلس عاشقان روان کن ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی خود ز خودیم و از خداییم عشق تو دل را نکو پیرایه‌ایست دیده را دیدار تو سرمایه‌ایست تیر مژگان ترا خون ریختن در طریق عشق کمتر پایه‌ایست از وفا فرزند اندوه ترا دل ز مادر مهربانتر دایه‌ایست بنده گشت از بهر تو دل دیده را گرچه دل را دیده بد همسایه‌ایست زان مرا وصلت به دست هجر داد کز پی هر آفتابی سایه‌ایست سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل زود این درست قلبت رسوا کند به عالم چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل این جا به دیده‌ی جان بینی جمال او را گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل از خلق بی‌نظیری، گفتی: بیار، گیرم گر بی‌نظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل در خلوت وصالش روزی که بار یابی بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل آتشی در جان ما افروختی رفتی و ما را ز حسرت سوختی بی‌وداع دوستان کردی سفر از که این راه و روش آموختی گرنه از یاران بدی دیدی چرا دیده از دیدار یاران دوختی بی‌رخ او طرح صبر انداختی ای دل این صبر از کجا آموختی وحشی از جانت علم زد آتشی خانمان عالمی را سوختی دریغ از حاجی ابراهیم آن دانای روشندل که زاد از مادر ایام با ایمان و دین توام دریغ و درد از آن شمع سحر خیزان که بود او را دلی پر آتش از ترس خدا و دیده‌ی پرنم هزار افسوس از آن نخل برومند ثمرپرور که در باغ جهانش قامت از باد اجل شد خم گرفتش دل ازین تنگ آشیان و طایر روحش به عزم گلشن فردوس بال شوق زد برهم روان شد جانب گلزار جنت زین جهان و شد روان از دیده‌ی احباب سیل خون ازین ماتم چو بیرون رفت از غمخانه‌ی دنیای دون و شد به عشرتخانه‌ی فردوس اعلی با دلی خرم دبیر خامه هاتف پی تاریخ فوت او رقم زد: شد به جنت حاجی ابراهیم از عالم ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست پروای جان خویش و سر کاینات نیست از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست در عاشقی خموشی و در هجر صابری این خود حکایتیست که در ممکنات نیست رندی گزین که شیوه‌ی ناموس و رنگ و بو غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را جز ترک توشه توشه‌ی راه نجات نیست از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار در تنگنای کعبه و در سومنات نیست در یوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ تا شکند زورق عقل به دریای عشق سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک در شکم طور بین سینه سینای عشق مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق هر نفس آید نثار بر سر یاران کار از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی عشق ببیند مگر دیده بینای عشق عشق ندای بلند کرد به آواز پست کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق افتاده بازم در سر هوائی دل باز دارد میل بجائی او شهریاری من خاکساری او پادشاهی من بینوائی بالا بلندی گیسو کمندی سلطان حسنی فرمانروائی ابروکمانی نازک میانی نامهربانی شنگی دغائی زین دلنوازی زین سرفرازی زین جو فروشی گندم نمائی بی او نبخشد خورشید نوری بی او ندارد عالم صفائی هرجا که لعلش در خنده آید شکر ندارد آنجا بهائی هر لحظه دارد دل با خیالش خوش گفتگوئی خوش ماجرائی گوئی بیابم جائی طبیبی باشد که سازم دل را دوائی دارد شکایت هرکس ز دشمن ما را شکایت از آشنائی چشم عبید ار سیرش ببیند دیگر نبیند چشمش بلائی برآمد بانگ مرغ و نوبت بام کنون وقت میست و نوبت جام چو کار پختگان بی باده خامست بدست پختگان ده باده خام بهر ایامی این عشرت دهد دست بگردان باده چون با دست ایام لبش خواهی بناکامی رضا ده که کس را بر نیاید زان دهان کام من شوریده را معذور دارید که برآتش نشاید کردن آرام دلم کی در فراق آرام گیرد بود آرام دل وصل دلارام منم دور از تو همچون مرغ وحشی ببوی دانه‌ئی افتاده در دام ز سرمستی برون از روی و مویت نه از صبح آگهی دارم نه از شام قلم در کش چو بینی نام خواجو که نبود عاشق شوریده را نام مرا قرض هست و دگر هیچ نیست فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست جهان گو همه عیش و عشرت بگیر مرا زین حکایت خبر هیچ نیست هنر خود ندانم و گر نیز هست چو طالع نباشد هنر هیچ نیست عنان ارادت چو از دست رفت غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست به درگاه او التجا کن عبید که این رفتن در به در هیچ نیست خیز و به ایام گل باده‌ی گلگون بیار نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده مطرب جان خوش نواست نغمه‌ی موزون بیار شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار غصه‌ی ایام ریخت خون چو خاقانیی شو دیت خون او زان می چون خون بیار نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم که من تو را نگذارم به لطف بردارم رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم ببسته‌ست میان لطف من به تیمارت که دیده برکات وصال و تیمارم هزار شربت شافی به مهر می جوشد از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم که چشم روشن باشی به فهم اسرارم ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید که از کمال کرم دستگیر اغیارم تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان که یافت شد به جوال تو صاع انبارم تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود که من گزاف کسی را به غم نیازارم خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم آن دعا از هفت گردون در گذشت کار آن مسکین به آخر خوب گشت که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست فانی است و گفت او گفت خداست چون خدا از خود سال و کد کند پس دعای خویش را چون رد کند یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال که رهانیدش ز نفرین و وبال اندر آن حمام پر می‌کرد طشت گوهری از دختر شه یاوه گشت گوهری از حلقه‌های گوش او یاوه گشت و هر زنی در جست و جو پس در حمام را بستند سخت تا بجویند اولش در پیچ رخت رختها جستند و آن پیدا نشد دزد گوهر نیز هم رسوا نشد پس به جد جستن گرفتند از گزاف در دهان و گوش و اندر هر شکاف در شکاف تحت و فوق و هر طرف جست و جو کردند دری خوش صدف بانگ آمد که همه عریان شوید هر که هستید ار عجوز و گر نوید یک به یک را حاجبه جستن گرفت تا پدید آید گهردانه‌ی شگفت آن نصوح از ترس شد در خلوتی روی زرد و لب کبود از خشیتی پیش چشم خویش او می‌دید مرگ رفت و می‌لرزید او مانند برگ گفت یارب بارها برگشته‌ام توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام کرده‌ام آنها که از من می‌سزید تا چنین سیل سیاهی در رسید نوبت جستن اگر در من رسد وه که جان من چه سختیها کشد در جگر افتاده‌استم صد شرر در مناجاتم ببین بوی جگر این چنین اندوه کافر را مباد دامن رحمت گرفتم داد داد کاشکی مادر نزادی مر مرا یا مرا شیری بخوردی در چرا ای خدا آن کن که از تو می‌سزد که ز هر سوراخ مارم می‌گزد جان سنگین دارم و دل آهنین ورنه خون گشتی درین رنج و حنین وقت تنگ آمد مرا و یک نفس پادشاهی کن مرا فریاد رس گر مرا این بار ستاری کنی توبه کردم من ز هر ناکردنی توبه‌ام بپذیر این بار دگر تا ببندم بهر توبه صد کمر من اگر این بار تقصیری کنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم این همی زارید و صد قطره روان که در افتادم به جلاد و عوان تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این حنین نوحه‌ها کرد او بر جان خویش روی عزرائیل دیده پیش پیش ای خدا و ای خدا چندان بگفت که آن در و دیوار با او گشت جفت در میان یارب و یارب بد او بانگ آمد از میان جست و جو چو دستان برکشد مرغ صراحی برآید نوحه‌ی مرغ از نواحی قدح در ده که چشم مست خوبان قد اتضحت لنا ای اتضاح الا والله لا اسلو هواهم ولا اصبوالی قول اللواح ملامت می‌کنندم پارسایان الام الام فی حب الملاح کجا قول خردمندان کنم گوش که سکران نشنود گفتار صاحی عدولی عن محبتهم فسادی و موتی فی مضار بهم صلاحی دلم جان از گذار دیده درباخت ولیس علیسه فیه من جناح زهی از عنبر سارا کشیده رقم بر گرد کافور رباحی مغلغلة الی مغناک منی هنا من مبلغ شروی الریاح چه مشک آمیزی ای جام صبوحی چه عنبر بیزی ای باد صباحی تهب نسائم و الورق ناحت و شوقنی الصبوح الی الصباح بده ساقی که گل برقع برافکند وفاح الروض و ابتسم الاقاحی ز میخواران کسی را همچو خواجو ندیدم تشنه بر خون صراحی پای مسیحا که جهان می‌نبشت بر سر بازارچه‌ای میگذشت گرگ سگی بر گذر افتاده دید یوسفش از چه بدر افتاده دید بر سر آن جیفه گروهی نظار بر صفت کرکس مردار خوار گفت یکی وحشت این در دماغ تیرگی آرد چو نفس در چراغ وان دگری گفت نه بس حاصلست کوری چشمست و بلای دلست هر کس ازان پرده نوائی نمود بر سر آن جیفه جفائی نمود چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب رها کرد و به معنی رسید گفت ز نقشی که در ایوان اوست در بسپیدی نه چو دندان اوست وان دو سه تن کرده ز بیم و امید زان صدف سوخته دندان سپید عیب کسان منگر و احسان خویش دیده فرو کن به گریبان خویش آینه روزی که بگیری به دست خود شکن آنروز مشو خودپرست خویشتن آرای مشو چون بهار تا نکند در تو طمع روزگار جامه عیب تو تنگ رشته‌اند زان بتو نه پرده فروهشته‌اند چیست درین حلقه انگشتری کان نبود طوق تو چون بنگری گر نه سگی طوق ثریا مکش گر نه خری بار مسیحا مکش کیست فلک پیر شده بیوه چیست جهان دود زده میوه‌ی جمله دنیا ز کهن تا به نو چون گذرندست نیرزد دو جو انده دنیا مخور ای خواجه خیز ور تو خوری بخش نظامی بریز ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا در محبت یک نفس آسایشم حاصل نشد کز پس هر عافیت چندین الم دادی مرا من که در عهدت سر مویی نورزیدم خلاف مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا من نمی‌دانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا تا نهادم گام در کویت روا شد کام من منتهای کام در اول قدم دادی مرا تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم بر سر هر حلقه‌ای صد پیچ و خم دادی مرا گاهیم در کعبه آوردی و گاهی در کنشت گه مسلمان و گهی کافر قلم دادی مرا چون میسر نیست دیدار تو دیدن جز به خواب پس چرا بیداری از خواب عدم دادی مرا تا لبان من شدی در مدح سلطان عجم شهرتی هم در عرب هم در عجم دادی مرا ناصرالدین شه، فروغی آن که گفتش آفتاب روشنیها از رخت هر صبح‌دم دادی مرا شوری فتاد در فلک ای مه چه شسته‌ای پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شسته‌ای آگاه نیستند مگر این فسردگان از آتش تو ای بت آگه چه شسته‌ای آتش خوران ره به سر کوی منتظر با مردمان زیرک ابله چه شسته‌ای دل شیر بیشه‌ست ولیکن سرش تویی دل لشکر حقست و تویی شه چه شسته‌ای ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون هم ره به توست بر سر هر ره چه شسته‌ای هین کز فراخنای دلت تا به عرش رفت هیهای وصل و خنده و قهقه چه شسته‌ای دی بامداد دامن جانم گرفت دل کان جان و دل رسید تو آوه چه شسته‌ای دولاب دولتست ز تبریز شمس دین درزن تو دست‌ها و در این ره چه شسته‌ای بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن اندر قفص هستی این طوطی قدسی را زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن دردی وجودت را صافی کن و پالوده وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن می باش چو مستسقی کو را نبود سیری هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن هر روح که سر دارد او روی به در دارد داری سر این سودا سر در سر سودا کن بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل که چنانک صورت تست ای خلیل مر مرا بنما تو محسوس آشکار تا ببینم مر ترا نظاره‌وار گفت نتوانی و طاقت نبودت حس ضعیفست و تنک سخت آیدت گفت بنما تا ببیند این جسد تا چد حد حس نازکست و بی‌مدد آدمی را هست حس تن سقیم لیک در باطن یکی خلقی عظیم بر مثال سنگ و آهن این تنه لیک هست او در صفت آتش‌زنه سنگ وآهن مولد ایجاد نار زاد آتش بر دو والد قهربار باز آتش دستکار وصف تن هست قاهر بر تن او و شعله‌زن باز در تن شعله ابراهیم‌وار که ازو مقهور گردد برج نار لاجرم گفت آن رسول ذو فنون رمز نحن الاخرون السابقون ظاهر این دو بسندانی زبون در صفت از کان آهنها فزون پس به صورت آدمی فرع جهان وز صفت اصل جهان این را بدان ظاهرش را پشه‌ای آرد به چرخ باطنش باشد محیط هفت چرخ چونک کرد الحاح بنمود اندکی هیبتی که که شود زومند کی شهپری بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بیهش مصطفی چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید جبرئیل آمد در آغوشش کشید آن مهابت قسمت بیگانگان وین تجمش دوستان را رایگان هست شاهان را زمان بر نشست هول سرهنگان و صارمها به دست دور باش و نیزه و شمشیرها که بلرزند از مهابت شیرها بانگ چاوشان و آن چوگانها که شود سست از نهیبش جانها این برای خاص وعام ره‌گذر که کندشان از شهنشاهی خبر از برای عام باشد این شکوه تا کلاه کبر ننهند آن گروه تا من و ماهای ایشان بشکند نفس خودبین فتنه و شر کم کند شهر از آن آمن شود کان شهریار دارد اندر قهر زخم و گیر و دار پس بمیرد آن هوسها در نفوس هیبت شه مانع آید زان نحوس باز چون آید به سوی بزم خاص کی بود آنجا مهابت یا قصاص حلم در حلمست و رحمتها به جوش نشنوی از غیر چنگ و ناخروش طبل و کوس هول باشد وقت جنگ وقت عشرت با خواص آواز چنگ هست دیوان محاسب عام را وان پری رویان حریف جام را آن زره وآن خود مر چالیش‌راست وین حریر و رود مر تعریش‌راست این سخن پایان ندارد ای جواد ختم کن والله اعلم بالرشاد اندر احمد آن حسی کو غاربست خفته این دم زیر خاک یثربست وآن عظیم الخلق او کان صفدرست بی‌تغیر مقعد صدق اندرست جای تغییرات اوصاف تنست روح باقی آفتابی روشنست بی ز تغییری که لا شرقیة بی ز تبدیلی که لا غربیة آفتاب از ذره کی مدهوش شد شمع از پروانه کی بیهوش شد جسم احمد را تعلق بد بدآن این تغیر آن تن باشد بدان هم‌چو رنجوری و هم‌چون خواب و درد جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد روبهش گر یک دمی آشفته بود شیر جان مانا که آن دم خفته بود خفته بود آن شیر کز خوابست پاک اینت شیر نرمسار سهمناک خفته سازد شیر خود را آنچنان که تمامش مرده دانند این سگان ورنه در عالم کرا زهره بدی که ربودی از ضعیفی تربدی کف احمد زان نظر مخدوش گشت بحر او از مهر کف پرجوش گشت مه همه کفست معطی نورپاش ماه را گر کف نباشد گو مباش احمد ار بگشاید آن پر جلیل تا ابد بیهوش ماند جبرئیل چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش وز مقام جبرئیل و از حدش گفت او را هین بپر اندر پیم گفت رو رو من حریف تو نیم باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز من باوج خود نرفتستم هنوز گفت بیرون زین حد ای خوش‌فر من گر زنم پری بسوزد پر من حیرت اندر حیرت آمد این قصص بیهشی خاصگان اندر اخص بیهشیها جمله اینجا بازیست چند جان داری که جان پردازیست جبرئیلا گر شریفی و عزیز تو نه‌ای پروانه و نه شمع نیز شمع چون دعوت کند وقت فروز جان پروانه نپرهیزد ز سوز این حدیث منقلب را گور کن شیر را برعکس صید گور کن بند کن مشک سخن‌شاشیت را وا مکن انبان قلماشیت را آنک بر نگذشت اجزاش از زمین پیش او معکوس و قلماشیست این لا تخالفهم حبیبی دارهم یا غریبا نازلا فی دارهم اعط ما شائوا وراموا وارضهم یا ظعینا ساکنا فی‌ارضهم تا رسیدن در شه و در ناز خوش رازیا با مرغزی می‌ساز خویش موسیا در پیش فرعون زمن نرم باید گفت قولا لینا آب اگر در روغن جوشان کنی دیگدان و دیگ را ویران کنی نرم گو لیکن مگو غیر صواب وسوسه مفروش در لین الخطاب وقت عصر آمد سخن کوتاه کن ای که عصرت عصر را آگاه کن گو تو مر گل‌خواره را که قند به نرمی فاسد مکن طینش مده نطق جان را روضه‌ی جانیستی گر ز حرف و صوت مستغنیستی این سر خر در میان قندزار ای بسا کس را که بنهادست خار ظن ببرد از دور کان آنست و بس چون قج مغلوب وا می‌رفت پس صورت حرف آن سر خر دان یقین در رز معنی و فردوس برین ای ضیاء الحق حسام الدین در آر این سر خر را در آن بطیخ‌زار تا سر خر چون بمرد از مسلخه نشو دیگر بخشدش آن مطبخه هین ز ما صورت‌گری و جان ز تو نه غلط هم این خود و هم آن ز تو بر فلک محمودی ای خورشید فاش بر زمین هم تا ابد محمود باش تا زمینی با سمایی بلند یک‌دل و یک‌قبله و یک‌خو شوند تفرقه برخیزد و شرک و دوی وحدتست اندر وجود معنوی چون شناسد جان من جان ترا یاد آرند اتحاد ماجری موسی و هارون شوند اندر زمین مختلط خوش هم‌چو شیر و انگبین چون شناسد اندک و منکر شود منکری‌اش پرده‌ی ساتر شود پس شناسایی بگردانید رو خشم کرد آن مه ز ناشکری او زین سبب جان نبی را جان بد ناشناسا گشت و پشت پای زد این همه خواندی فرو خوان لم یکن تا بدانی لج این گبر کهن پیش از آنک نقش احمد فر نمود نعت او هر گبر را تعویذ بود کین چنین کس هست تا آید پدید از خیال روش دلشان می‌طپید سجده می‌کردند کای رب بشر در عیان آریش هر چه زودتر تا به نام احمد از یستفتحون یاغیانشان می‌شدندی سرنگون هر کجا حرب مهولی آمدی غوثشان کراری احمد بدی هر کجا بیماری مزمن بدی یاد اوشان داروی شافی شدی نقش او می‌گشت اندر راهشان در دل و در گوش و در افواهشان نقش او را کی بیابد هر شعال بلک فرع نقش او یعنی خیال نقش او بر روی دیوار ار فتد از دل دیوار خون دل چکد آنچنان فرخ بود نقشش برو که رهد در حال دیوار از دو رو گشته با یک‌رویی اهل صفا آن دورویی عیب مر دیوار را این همه تعظیم و تفخیم و وداد چون بدیدندش به صورت برد باد قلب آتش دید و در دم شد سیاه قلب را در قلب کی بودست راه قلب می‌زد لاف اشواق محک تا مریدان را دراندازد به شک افتد اندر دام مکرش ناکسی این گمان سر بر زند از هر خسی کین اگر نه نقد پاکیزه بدی کی به سنگ امتحان راغب شدی او محک می‌خواهد اما آنچنان که نگردد قلبی او زان عیان آن محک که او نهان دارد صفت نی محک باشد نه نور معرفت آینه کو عیب رو دارد نهان از برای خاطر هر قلتبان آینه نبود منافق باشد او این چنین آیینه تا توانی مجو گر عزیزم بر تو گر خوارم چه کنم دوستت همی دارم بر دلم گو غمت جهان بفروش با چنین صد غمت خریدارم سایه بر کار من نمی‌فکنی این چنین نور کی دهد کارم هیچ گل ناشکفته از وصلت هجر تا کی نهد به جان خارم گویمت جان من بیازاری ور تو جانم بری نیازارم خویشتن را بدین میار چو من خویشتن را بدان نمی‌آرم گویی ار جز خدای دارم و تو انوری از خدای بیزارم هم تو دانی که این چه دستانست رو که شیرین همی کنی کارم ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟ چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟ نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟ ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟ منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟ کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟ دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟ دو بیننده نخل کثیرالثمر که بودند در آن به نشو و نما دو تابنده‌ی بدر سعادت اثر که می‌برد از ایشان جهانی ضیا یکی صاحب خلق و خوی حسن مسمی به آن اسم به هجت فزا یکی زبده مردم نیکنام برو نام حیدر علیه الثنا به یکبار از تند باد اجل فتادند از پا به حکم قضا وزین غم به خاک مذلت نشست برادر که بد اشرف اقربا سرو سرور تاجران تاجری فصیح سخندان صاحب ذکا چو تاریخشان خواستم عقل گفت آلهی بود تاجری را بقا به رسم الخط او را چه کردم حساب سخن شاهدی بود کوته قبا ولی در تلفظ لباس حروف خرد یافت بر قدمدت رسا تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟ کسی نامت نمیداند، چه نامی؟ چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟ که در دام بلا پیچید بالت چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟ ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست سر خود گیر، کین گردن بلندست تو کوتاهی و سرو من بلندست منه پای دل اندر بند خوبان چه می‌گردی به گرد قند خوبان؟ ترا زین سرو باری برنیاید وزین در هیچ کاری برنیاید گرفتم خود به من پیوندی آخر چه طرف از لعل من بربندی آخر؟ مکن با زلف پستم ترکتازی که این هندوست، می‌رنجد به بازی به اشک آلوده کردی آستین را بسی زحمت کشیدی راستین را ترا خود هفته‌ای شد عشق ساقی هنوز از هفته‌ای شش روز باقی طمع در لعل شیرین چون نبندی؟ که فرهادی و خیلی کوه کندی تو پنداری ز دست غصه رستی که نام عاشقی بر خویش بستی به پای خود چه مییی درین دام؟ مکن زاری، بکن دندان ازین کام مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟ وگر دیدی نمیدار ترا سود در آتش نعلها بسیار دارم به افسون تو مشکل سر درآرم مپیچ اندر سر زلفم، که گازست ازو بگذر، که کار او درازست تو شب بیدار و من تا روز نایم شب از اندوه من تا روز دایم عشق تو بی‌روی تو درد دلیست مشکل عشق تو مشکل مشکلیست بی‌تو در هر خانه دستی بر سریست وز تو در هر کوی پایی در گلیست بر در بتخانه‌ی حسنت کنون دست صبرم زیر سنگ باطلیست شادی وصلت به هر دل کی رسد تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست حاصلم در عشق تو بی‌حاصلیست هیچ نتوان گفت نیکو حاصلیست از تحیر هر زمانی در رهت روی امیدم به دیگر منزلیست کشتیی بر خشک می‌ران انوری کاخر این دریای غم را ساحلیست دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک لبک لعل روان پرور کش جان بخشک سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک دستکان کرده بخون دلکم رنگینک هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود گفت داروی دل و مرهم جانش اینک خوشی آخر بگو ای یار چونی از این ایام ناهموار چونی به روز و شب مرا اندیشه توست کز این روز و شب خون خوار چونی از این آتش که در عالم فتاده‌ست ز دود لشکر تاتار چونی در این دریا و تاریکی و صد موج تو اندر کشتی پربار چونی منم بیمار و تو ما را طبیبی بپرس آخر که ای بیمار چونی منت پرسم اگر تو می‌نپرسی که ای شیرین شیرین کار چونی وجودی بین که بی‌چون و چگونه‌ست دلا دیگر مگو بسیار چونی بگو در گوش شمس الدین تبریز که ای خورشید خوب اسرار چونی باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش گفت دشمن را همی‌بینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم زانک مرگم همچو من خوش آمدست مرگ من در بعث چنگ اندر زدست مرگ بی مرگی بود ما را حلال برگ بی برگی بود ما را نوال ظاهرش مرگ و به باطن زندگی ظاهرش ابتر نهان پایندگی در رحم زادن جنین را رفتنست در جهان او را ز نو بشکفتنست چون مرا سوی اجل عشق و هواست نهی لا تلقوا بایدیکم مراست زانک نهی از دانه‌ی شیرین بود تلخ را خود نهی حاجت کی شود دانه‌ای کش تلخ باشد مغز و پوست تلخی و مکروهیش خود نهی اوست دانه‌ی مردن مرا شیرین شدست بل هم احیاء پی من آمدست اقتلونی یا ثقاتی لائما ان فی قتلی حیاتی دائما ان فی موتی حیاتی یا فتی کم افارق موطنی حتی متی فرقتی لو لم تکن فی ذا السکون لم یقل انا الیه راجعون راجع آن باشد که باز آید به شهر سوی وحدت آید از تفریق دهر عارفی پرسید از آن پیر کشیش که توی خواجه مسن‌تر یا که ریش گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام گفت ریشت شد سپید از حال گشت خوی زشت تو نگردیدست وشت او پس از تو زاد و از تو بگذرید تو چنین خشکی ز سودای ثرید تو بر آن رنگی که اول زاده‌ای یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌ای هم‌چنان دوغی ترش در معدنی خود نگردی زو مخلص روغنی هم خمیری خمر طینه دری گرچه عمری در تنور آذری چون حشیشی پا به گل بر پشته‌ای گرچه از باد هوس سرگشته‌ای هم‌چو قوم موسی اندر حر تیه مانده‌ای بر جای چل سال ای سفیه می‌روی هر روز تا شب هروله خویش می‌بینی در اول مرحله نگذری زین بعد سیصد ساله تو تا که داری عشق آن گوساله تو تا خیال عجل از جانشان نرفت بد بریشان تیه چون گرداب زفت غیر این عجلی کزو یابیده‌ای بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌ای گاو طبعی زان نکوییهای زفت از دلت در عشق این گوساله رفت باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس صد زبان دارند این اجزای خرس ذکر نعمتهای رزاق جهان که نهان شد آن در اوراق زمان روز و شب افسانه‌جویانی تو چست جزو جزو تو فسانه‌گوی تست جزو جزوت تا برستست از عدم چند شادی دیده‌اند و چند غم زانک بی‌لذت نروید هیچ جزو بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت هم‌چو تابستان که از وی پنبه‌زاد ماند پنبه رفت تابستان ز یاد یا مثال یخ که زاید از شتا شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما هست آن یخ زان صعوبت یادگار یادگار صیف در دی این ثمار هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی در تنت افسانه گوی نعمتی چون زنی که بیست فرزندش بود هر یکی حاکی حال خوش بود حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ بی بهاری کی شود زاینده باغ حاملان و بچگانشان بر کنار شد دلیل عشق‌بازی با بهار هر درختی در رضاع کودکان هم‌چو مریم حامل از شاهی نهان گرچه صد در آب آتشی پوشیده شد صد هزاران کف برو جوشیده شد گرچه آتش سخت پنهان می‌تند کف بده انگشت اشارت می‌کند هم‌چنین اجزای مستان وصال حامل از تمثالهای حال و قال در جمال حال وا مانده دهان چشم غایب گشته از نقش جهان آن موالید از زه این چار نیست لاجرم منظور این ابصار نیست آن موالید از تجلی زاده‌اند لاجرم مستور پرده‌ی ساده‌اند زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست وین عبارت جز پی ارشاد نیست هین خمش کن تا بگوید شاه قل بلبلی مفروش با این جنس گل این گل گویاست پر جوش و خروش بلبلا ترک زبان کن باش گوش هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال شاهد عدل‌اند بر سر وصال هر دو گون حسن لطیف مرتضی شاهد احبال و حشر ما مضی هم‌چو یخ کاندر تموز مستجد هر دم افسانه‌ی زمستان می‌کند ذکر آن اریاح سرد و زمهریر اندر آن ازمان و ایام عسیر هم‌چو آن میوه که در وقت شتا می‌کند افسانه‌ی لطف خدا قصه‌ی دور تبسمهای شمس وآن عروسان چمن را لمس و طمس حال رفت و ماند جزوت یادگار یا ازو واپرس یا خود یاد آر چون فرو گیرد غمت گر چستیی زان دم نومید کن وا جستیی گفتییش ای غصه‌ی منکر به حال راتبه‌ی انعامها را زان کمال گر بهر دم نت بهار و خرمیست هم‌چو چاش گل تنت انبار چیست چاش گل تن فکر تو هم‌چون گلاب منکر گل شد گلاب اینت عجاب از کپی‌خویان کفران که دریغ بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ آن لجاج کفر قانون کپیست وآن سپاس و شکر منهاج نبیست با کپی‌خویان تهتکها چه کرد با نبی‌رویان تنسکها چه کرد در عمارتها سگانند و عقور در خرابیهاست گنج عز و نور گر نبودی این بزوغ اندر خسوف گم نکردی راه چندین فیلسوف زیرکان و عاقلان از گمرهی دیده بر خرطوم داغ ابلهی هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت غم کارم بخور امروز که شد کار از دست دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم که دهد یاریم امروز که آن یار برفت جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت درد بیمار عجب گر بدوائی برسد خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس آبروی قدح و رونق خمار برفت آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت این چه عطرست که آب رخ عطار برفت ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم نپرسی هرگز احوالم نسازی چاره‌ی کارم نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم بامدادان آمدند آن مادران خفته استا همچو بیمار گران هم عرق کرده ز بسیاری لحاف سر ببسته رو کشیده در سجاف آه آهی می‌کند آهسته او جملگان گشتند هم لا حول‌گو خیر باشد اوستاد این درد سر جان تو ما را نبودست زین خبر گفت من هم بی‌خبر بودم ازین آگهم مادر غران کردند هین من بدم غافل بشغل قال و قیل بود در باطن چنین رنجی ثقیل چون بجد مشغول باشد آدمی او ز دید رنج خود باشد عمی از زنان مصر یوسف شد سمر که ز مشغولی بشد زیشان خبر پاره پاره کرده ساعدهای خویش روح واله که نه پس بیند نه پیش ای بسا مرد شجاع اندر حراب که ببرد دست یا پایش ضراب او همان دست آورد در گیر و دار بر گمان آنک هست او بر قرار خود ببیند دست رفته در ضرر خون ازو بسیار رفته بی‌خبر بیا ساقی آن زر بگداخته که گوگرد سرخست ازو ساخته به من ده که تا زو دوائی کنم مس خویش را کیمیائی کنم فرس خوشترک ران که صحرا خوشست عنان درمکش بارگی دلکشست به نیکوترین نام از این جای زشت بباید شدن سوی باغ بهشت نباید نهادن بر این خاک دل کزو گنج قارون فرو شد به گل ره رستگاری در افکندگیست که خورشید جمع از پراکندگیست همی تا بود را پر نیشتر درو سود بازارگان بیشتر چو ایمن شود ره ز خونخوارگان درو کم بود سود بازارگان در آن گنج‌خانه که زر یافتند ره از اژدها پر خطر یافتند همان چرب کو مرد شیرین گزار چنین چربی انگیخت از مغز کار که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ به یکسو شد از آب دریای تلخ ز بس سرکه بر آستان آمدش تمنای هندوستان آمدش درین شغل با زیرکان رای زد که دولت مرا بوسه بر پای زد همه ملک ایران مرا شد تمام به هندوستان داد خواهم لکام چو من سر سوی کید هندو نهم ازو کینه و کید یکسو نهم گر آید به خدمت چو دیگر کسان نباشم بر او جز عنایت رسان وگر با من او در سر آرد ستیز من و گردن کید و شمشیر تیز ز پهلو به پهلو بگردانمش نشیند بجائی که بنشانمش چو مرکب سوی راه دور آورم سرتیغ بر فرق فور آورم چو از فور فوران ربایم کلاه سوی خان خانان گرایم سپاه وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز زمین را نوردم به یک ترکتاز دلیران لشکر بزرگان بزم پذیرا شدندش بدان رای و عزم به روزی که نیک اختری یار بود نمودار دولت پدیدار بود سکندر برافراخت سریر سپهر روان کرد مرکب چو رخشنده مهر ز غزنین درآمد به هندوستان ره از موکبش گشت چون بوستان بر آن شد که در مغز تاب آورد سوی کید هندو شتاب آورد به تاراج ملکش درآید چو میغ دهد ملک او را به تاراج تیغ دگر ره به فرمان فرزانگان نکرد آنچه آید ز دیوانگان جریده یکی قاصد تیزگام فرستاد و دادش به هندو پیام که گر جنگ رائی برون کش سپاه که اینک رسیدم چو ابر سیاه وگر بر پرستش میان بسته‌ای چنان دان که از تیغ من رسته‌ئی سرنرگس آنگه درآید ز خواب که ریزد بر او ابر بارنده آب گل آنگه عماری درآرد به باغ که خورشید را گرم گردد دماغ بجوشم بجوشد جهان از شکوه بجنبم بجنبد همه دشت و کوه بجائی نخسبد عقاب دلیر که آبی توان بستن او را به زیر گر آنجا ز سر موئی انگیختست بدین جا سر از موئی آویختست وگر هست کوه شما تیغ دار کند تیغ من کوه را غارغار گر از بهر گنج آرم آنجا فریش به مغرب زر مغربی هست بیش گرم هست بر خوبرویان شتاب به خوارزم روشنترست آفتاب جواهر نجویم در این مرز و بوم کزین مایه بسیار دارم به روم به هند آمدن تیغ هندی به دست کباب ترم باید از پیل مست مخور عبره‌ی هند بی‌یاد من که هندوتر از توست پولاد من چوسر بایدت سر متاب از خراج وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج فرستاده آمد به درگاه کید سخن در هم افکند چون دام صید فرو گفت با او سخنهای تیز گدازان‌تر از آتش رستخیز چو کید آنچنان آتش تیز دید ازو رستگاری به پرهیز دید که خوابی در آن داوری دیده بود ز تعبیر آن خواب ترسیده بود دگر کز جهانگیری شهریار خبر داشت کورا سپهرست یار گه کینه با شاه دارا چه کرد ز حد حبش تا بخارا چه کرد نه رای آمدش روی از او تافتن ز فرمان سوی فتنه بشتافتن بدانست کو را دران تاب تیز چگونه ز خود باز دارد ستیز به خواهش نمودن زبان بر گشاد بسی آفرین شاه را کرد یاد که چون در جهان اوست هشیارتر جهانداری او را سزاوارتر همش پایه‌ی تخت بر ماه باد هم آزرم را سوی او راه باد نبودست جز مهر او کار من سبب چیست کاید به پیکار من اگر گنج خواهد فدا سازمش گر افسر هم از سر بیندازمش وگر میل دارد به جان خوشم به دندان گرفته به خدمت کشم وگر بنده‌ای را فرستد ز راه سپارم بدو گنج و تخت و کلاه ز مولائی و چاکری نگذرم سکندر خداوند و من چاکرم گر او نازش آرد من آرم نیاز مگر گردد از بنده خشنود باز وگر باژگونه بود داوری که شه میل دارد به کین آوری ز پرخاش او پیش گیرم رحیل نیندازم این دبه در پای پیل چو من سر بگردانم از رزم او شود باطل از خون من عزم او اگر رای دارد که کم گیردم بپایم چه درد شکم گیردم گر آرد سپه پای من لنگ نیست دگر سو گریزم جهان تنگ نیست بلی گر کند عهد با من نخست به شرطی که آن عهد باشد درست که نارد به من غدر و غارتگری وزین در به یکسو نهد داوری دهم چار چیزش که بی پنجمند به نوباوگی برتر از انجمند یکی دختر خود فرستم به شاه چه دختر که تابنده خورشید و ماه دویم نوش جامی ز یاقوت ناب کزو کم نگردد بخوردن شراب سوم فیلسوفی نهانی گشای که باشد به راز فلک رهنمای چهارم پزشگی خردمند و چست که نالندگان را کند تندرست بدین تحفه شه را شوم حق شناس اگر شه پذیرد پذیرم سپاس فرستاده پذیرفت کین هر چهار اگر تحفه سازی بر شهریار در این کشورت شاه نامی کند به پیوند خویشت گرامی کند ز نام آوران برکشد نام تو نتابد سر از جستن کام تو چو هندو ملک دیدگان پاک مغز ندارد بدین کار در پای لغز ز پیران هندو یکی نامدار فرستاد با قاصد شهریار بدین شرط پیمانی انگیخته سخن چرب و شیرین برآمیخته فرستادگان بازگشتند شاد همان قاصد پیر هندو نژاد سوی درگه شهریار آمدند در آن باغ چون گل به بار آمدند چو هندو سراپرده‌ی شاه دید مه خیمه بر خیمه‌ی ماه دید درآمد زمین را به تارک برفت پیامی که آورد با شاه گفت چو پیشینه پیغامها گفته شد سخن راند از آنها که پذیرفته شد صفت کرد از آن چار پیکر به شاه که کس را نبود آنچنان دستگاه دل شه در آن آرزو جوش یافت طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ نبود از شتابش زمانی درنگ پس آنگاه با هندوی نرم گوی به سوگند و پیمان شد آزرم جوی بلیناس را با دگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران یکی نامه‌ی کالماس را موم کرد همه هند را هندوی روم کرد نبشت از سکندر به کید دلیر ز تند اژدهائی به غرنده شیر فریبندگیها درو بی شمار که آید نویسندگان را به کار بسی شرط بر عذر آزرم او برانگیخته با دل گرم او چو نامه نویس این وثیقت نوشت مثالی به کافور و عنبر سرشت بلیناس با کاردانان روم سوی کید رفتند از آن مرز و بوم چو دانای رومی در آن ترکتاز به لشگرگه هندو آمد فراز دل کید هندو پر از نور یافت ز کیدی که هندو کند دور یافت پرستش نمودش به آیین شاه که صاحب کمر بود و صاحب کلاه ببوسید بر نامه و پیش برد کلید خزانه به هندو سپرد فرو خواند نامه‌ی دبیر دلیر که از هیبت افتاد گردون به زیر درد محبت درمان ندارد راه مودت پایان ندارد از جان شیرین ممکن بود صبر اما ز جانان امکان ندارد آنرا که در جان عشقی نباشد دل بر کن از وی کوجان ندارد ذوق فقیران خاقان نیابد عیش گدایان سلطان ندارد ایدل ز دلبر پنهان چه داری دردی که جز او درمان ندارد باید که هر کو بیمار باشد درد از طبیبان پنهان ندارد در دین خواجو ممن نباشد هر کو بکفرش ایمان ندارد از میکده تا چه شور برخاست؟ کاندر همه شهر شور و غوغاست باری، به نظاره‌ای برون آی کان روی تو از در تماشاست پنهان چه شوی؟ که عکس رویت در جام جهان نمای پیداست گل گر ز رخ تو رنگ ناورد رنگ رخش آخر از چه زیباست؟ ور نه به جمال تو نظر کرد چشم خوش نرگس از چه بیناست؟ ور سرو نه قامت تو دیده است او را کشش از چه سوی بالاست تا یافت بنفشه بوی زلفت ما را همه میل سوی صحراست ما را چه ز باغ لاله و گل؟ از جام، غرض می مصفاست جز حسن و جمال تو نبیند از گلشن و لاله هر که بیناست چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما از شراب مارگ خامی است صائب موج زن گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما عاشقی بر من پریشانت کنم کم عمارت کن که ویرانت کنم گر دو صد خانه کنی زنبوروار چون مگس بی‌خان و بی‌مانت کنم تو بر آنک خلق را حیران کنی من بر آنک مست و حیرانت کنم گر که قافی تو را چون آسیا آرم اندر چرخ و گردانت کنم ور تو افلاطون و لقمانی به علم من به یک دیدار نادانت کنم تو به دست من چو مرغی مرده‌ای من صیادم دام مرغانت کنم بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای من چو مار خسته پیچانت کنم خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو در دلالت عین برهانت کنم خواه گو لاحول خواهی خود مگو چون شهت لاحول شیطانت کنم چند می باشی اسیر این و آن گر برون آیی از این آنت کنم ای صدف چون آمدی در بحر ما چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست گر چو اسماعیل قربانت کنم چون خلیلی هیچ از آتش مترس من ز آتش صد گلستانت کنم دامن ما گیر اگر تردامنی تا چو مه از نور دامانت کنم من همایم سایه کردم بر سرت تا که افریدون و سلطانت کنم هین قرائت کم کن و خاموش باش تا بخوانم عین قرآنت کنم دانای سخن چنین کند یاد کز جمله منعمان بغداد عاشق پسری بد آشنا روی یک موی نگشته از یکی موی هم سیل بلا بدو رسیده هم سیلی عاشقی چشیده دردی کش عشق و درد پیمای اندوه نشین و رنج فرسای گیتیش سلام نام کرده و اقبال بدو سلام کرده در عالم عشق گشته چالاک در خواندن شعرها هوسناک چون از سر قصه‌های در پاش شد قصه قیس در جهان فاش در هر طرفی ز طبع پاکش خواندند نسیب دردناکش هر غم زده‌ای که شعر او خواند آن ناقه که داشت سوی او راند چون شهر به شهر تا به بغداد آوازه عشق او در افتاد از سحر حلال او ظریفان کردند سماع با حریفان افتاد سلام را کزان خاک آید به سلام آن هوسناک بربست بنه به ناقه‌ای چست بگشاد زمام ناقه را سست در جستن آن غریب دلتنگ در بادیه راند چند فرسنگ پرسید نشان و یافتش جای افتاده برهنه فرق تا پای پیرامنش از وحوش جوقی حلقه شده بر مثال طوقی او کرده ز راه شوق و زاری زان حلقه حساب طوق داری چون دید که آید از ره دور نزدیک وی آن جوان منظور زد بانک بر آن سباع هایل تا تیغ کنند در حمایل چون یافت سلام ازو قیامی دادش ز میان جان سلامی مجنون ز خوش آمد سلامش بنمود تقربی تمامش کردش به جواب خود گرامی پرسیدش کز کجا خرامی گفت ای غرض مرا نشانه وا وارگی مرا بهانه آیم بر تو ز شهر بغداد تا از رخ فرخت شوم شاد غربت ز برای تو گزیدم کابیات غریب تو شنیدم چون کرد مرا خدای روزی روی تو بدین جهان فروزی زین پس من و خاک بوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت دم بی نفس تو بر نیارم در خدمت تو نفس شمارم هر شعر که افکنی تو بنیاد گیرم منش از میان جان یاد چندان سخن تو یاد گیرم کاموده شود بدو ضمیرم گستاخ ترم به خود رها کن با خاطر خویشم آشنا کن میده ز نشید خود سماعم پندار یکی از این سباعم بنده شدن چو من جوانی دانم که نداردت زیانی من نیز به سنگ عشق سودم عاشق شده خواری آزمودم مجنون چو هلال در رخ او زد خنده و داد پاسخ او کای خواجه خوب ناز پرورد ره پر خطر است باز پس گرد نه مرد منی اگرچه مردی کز صد غم من یکی نخوردی من جز سر دام و دد ندارم نه پای تو پای خود ندارم ما را که ز خوی خود ملالست با خوی تو ساختن محالست از صحبت من ترا چه خیزد دیو از من و صحبتم گریزد من وحشیم و تو انس جوئی آن نوع طلب که جنس اوئی چون آهن اگر حمول گردی زاه چو منی ملول گردی گر آب شوی به جان نوازی با آتش من شبی نسازی با من تو نگنجی اندرین پوست من خود کشم و تو خویشتن دوست بگذار مرا در این خرابی کز من دم همدمی نیابی گر در طلبم رهی بریدی ای من رهیت که رنج دیدی چون یافتیم غریب و غمخوار الله معک بگوی و بگذار ترسم چو به لطف برنخیزی از رنج ضرورتی گریزی در گوش سلام آرزومند پذرفته نشد حدیث آن پند گفتا به خدای اگر بکوشی کز تشنه زلال را بپوشی بگذار که از سر نیازی در قبله تو کنم نمازی گر سهو شود به سجده راهم در سجده سهو عذر خواهم مجنون بگذاشت از بسی جهد تا عهده به سر برد در آن عهد بگشاد سلام سفره خویش حلوا و کلیچه ریخت در پیش گفتا بگشای چهر با من نانی بشکن به مهر با من نا خوردنت ارچه دلپذیر است زین یک دو نواله ناگزیر است مرد ارچه به طبع مرد باشد نیروی تنش به خورد باشد گفتا من از این حساب فردم کانرا که غذا خوراست خوردم نیروی کسی به نان و حلواست کورا به وجود خویش پرواست چون من ز نهاد خویش پاکم کی بی خورشی کند هلاکم چون دید سلام کان جگر سوز نه خسبد و نه خورد شب و روز نه روی برد به هیچ کوئی نه صبر کند به هیچ روئی می‌داد دلش ز دلنوازی کان به که در این بلا بسازی دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند گردنده فلک شتاب گرد است هردم ورقیش در نورد است تا چشم بهم نهاده گردد صد در ز فرج گشاده گردد زین غم به اگر غمین نباشی تا پی سپر زمین نباشی به گردی اگرچه دردمندی چندانکه گریستی بخندی من نیز چو تو شکسته بودم دل خسته و پای بسته بودم هم فضل و عنایت خدائی دادم ز چنان غمی رهائی فرجام شوی تو نیز خاموش واین واقعه را کنی فراموش این شعله که جوش مهربانیست از گرمی آتش جوانیست چون در گذرد جوانی از مرد آن کوره آتشین شود سرد مجنون ز حدیث آن نکورای از جای نشد ولی شد از جای گفتا چه گمان بری که مستم یا شیفته‌ای هوا پرستم شاهنشه عشقم از جلالت نابرده ز نفس خود خجالت از شهوت عذرهای خاکی معصوم شده به غسل پاکی زآلایش نفس باز رسته بازار هوای خود شکسته عشق است خلاصه وجودم عشق آتش گشت و من چو عودم عشق آمد و خاص کرد خانه من رخت کشیدم از میانه با هستی من که در شمارست من نیستم آنچه هست یارست کم گردد عشق من در این غم گر انجم آسمان شود کم عشق از دل من توان ستردن گر ریگ زمین توان شمردن در صحبت من چو یافتی راه می‌دار زبان ز عیب کوتاه در قامت حال خویش بنگر از طعن محال خویش بگذار زنیگونه گزارشی عجب کرد زان حرف حریف را ادب کرد چون حرفت او حریف بشناخت حرفی به خطا دگر نینداخت گستاخ سخن مباش با کس تا عذر سخن نخواهی از پس گر سخت بود کمان و گر سست گستاخ کشیدن آفت تست گر سست بود ملالت آرد ور سخت بود خجالت آرد مجنون و سلام روزکی چند بودند به هم به راه پیوند آن تحفه که در میانه می‌رفت چون در غزلی روانه می‌رفت هر بیت که گفتی آن جهان گرد بر یاد گرفتی آن جوانمرد مجنون زره ضعیف حالی بود از همه خواب و خورد خالی بیچاره سلام را دران درد نز خواب گزیر بود و نز خورد چون سفره تهی شد از نواله مهمان به وداع شد حواله کرد از سر عاجزی وداعش بگذاشت میان آن سباعش زان مرحله رفت سوی بغداد بگرفته بسی قصیده بر یاد هرجا که یکی قصیده خواندی هوش شنونده خیره ماندی نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر همی‌بینم رضایت در غم ماست چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر چه خون آشام و مستسقیست این دل که چشمم می‌نگردد ز اشک و نم سیر اگر سیری از این عالم بیا که نگردد هیچ کس زان عالمم سیر چو دیدم اتفاق عاشقانت شدستم از خلاف و لا و لم سیر ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر چو بوی جام جان بر مغز من زد شدم ای جان جان از جام جم سیر چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر چو دیدم کاس و طاس او شدستم از این طشت نگون خم به خم سیر خیال شمس تبریزی بیامد ز عشق خال او گشتم ز غم سیر که بوده است تو را دوش یار و همخوابه که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه چو شانه سنگ ز عشق تو شاخ شاخ شده‌ست پریت خوانده به حمام و کرده‌ات لابه چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام که جمله قبه زجاجی شده‌ست چون تابه خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا که هر کی نسبت تو یافت گشت نسابه زلف به انگشت پریشان مکن روی بدان خوبی پنهان مکن طره‌ی مشکین سیه رنگ را سایه‌ی خورشید درافشان مکن از سر بیداد سر سروران در سر آن سرو خرامان مکن عاشق دل سوخته را دست گیر جان و دلم بی سر و سامان مکن چون بر ما آمده‌ای یک زمان حال دل خسته پریشان مکن در بر ما یک نفس آرام گیر از بر ما قصد شبستان مکن بی رخ خود عالم همچون بهشت بر من دل سوخته زندان مکن بر تو چو عطار جفایی نکرد آنچه ز تو آن نسزد آن مکن ای غم تو مجاور دل من وز زمانه غم تو حاصل من تا دلم باد، مبتلای تو باد دایما بسته‌ی بلای تو باد دیده را دیدن تو می‌باید وگرم قصد جان کنی شاید دل ما را فراغت از جان است زندگانی ما به جانان است عشق، روزی که درد من بفزود شد حقیقتی اگر مجازی بود در ترقی است کار ما در عشق بلکه اخلاص شد ریا در عشق چشمکان پیش من پر آب مکن دلم از عاشقی کباب مکن ریگ را پیش چشم رود مکن رود را پیش دل سراب مکن به کس از ابتدا رسول مباش رقعه‌ای آیدت جواب مکن به صبوری توان رسید به دوست به هم اندر مزن شتاب مکن نه خدایی چنین مجیب مباش دعوت خلق مستجاب مکن با سنایی چنین توانی بود ور نه شو خویشتن عذاب مکن تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل چو گه خدمت شه آید من می‌دانم گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل من بحل کردم ای جان که بریزی خونم ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم سخنانی که نیاید به زبان و به سجل گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت که گرفتار شدست او به چنین علت سل خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم کار به پیری و جوانیستی پیر بمردی و جوان زیستی بانگ خر نفست اگر کم شدی دعوت عقل تو مسیحیستی گر نبدی خنده‌ی صبح کذوب هیچ دلی زار بنگریستی گر بت جان روی نمودی به ما جمله‌ی ذرات چو ما نیستی گر توی تو نفسی کاستی همچو تو اندر دو جهان کیستی؟! گر نبدی غیرت آن آفتاب ذره به ذره همه ساقیستی دانه من از کاه جدا کردمی گر کفه را هیچ تناهیستی مار اگر آب وفا یافتی در دل آن بحر چو ماهیستی خاک کویت هر دو عالم در نیافت گرد راهت فرق آدم در نیافت ای به بالا برشده چندان که عرش ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت دولت تو هیچ بی دولت ندید شادی تو لشکر غم در نیافت گنج عشقت در جهان جد و جهد هم مخر هم مقدم در نیافت زانکه هرگز هفت دریای عظیم از سر خود نیم شبنم در نیافت آن چنان جامی که نتوان داد شرح آن به جد و جهد خود جم در نیافت آمد و شد صد هزاران پادشاه ملک تو جز ابن ادهم در نیافت صد هزاران راهزن در ره فتاد جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت صد هزاران زن به نامردی بمرد این سخن جز جان مریم در نیافت وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد آنچنان گنجی معظم در نیافت هر که او ساکن نشد در کوی تو جنه الفردوس خرم در نیافت وانکه او مجروح گشت از عشق تو تا ابد بویی ز مرهم در نیافت بیش و کم درباخت دل در راه تو لیک از تو بیش یا کم در نیافت بس بزرگان را که در گرداب درد سر فرو شد نیز همدم در نیافت من چگونه از تو دریابم به حکم آنچه از تو هر دو عالم در نیافت چند جویی ای دل برخاسته آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت تو نیابی این که بس نامحرمی خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت نیست غم گر چون سلیمان ای فرید هر گدا ملکی به خاتم در نیافت رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل شیشه‌ی بازیچه بین بر سر آب از حباب مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته بلبل الحمدخوان گشته خلیفه‌ی کتاب دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب هر سوئی از جوی جوی رقعه‌ی شطرنج بود بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند شب شده بر شکل موی مه چو کمانچه‌ی رباب فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل سازد از آن برگ تلخ مایه‌ی شیرین لعاب بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک شاخ جنیبت‌کش است گل شه والاجناب قمری گفتا ز گل مملکت سرو به کاندک بادی کند گنبد گل را خراب ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک فاتحه‌ی صحف باغ اوست گه فتح باب طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب جمله بدین داروی بر در عنقا شدند کوست خلیفه‌ی طیور داور مالک رقاب صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب فاخته گفت آه من کله‌ی خضرا بسوخت حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده‌دار گرم شده در عتاب هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب بلبل کردش سجود گفت که الاانعم‌الصباح خود به خودی بازداد صبحک الله جواب قمری کردش ندا کای شده از عدل تو دانه‌ی انجیر رز دام گلوی غراب وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب ما به تو آورده‌ایم درد سر ار چه بهار درد سر روزگار برد به بوی گلاب دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟ عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب این همه نورستگان بچه حورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب هادی مهدی غلام امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب باج ستان ملوک تاج ده انبیا کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب ذره‌ی خاک درش کار دوصد دره کرد راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب لاجرم از سهم آن بربط ناهید را بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب دیده نه‌ای روز بد کان شه دین بدر وار راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب از پی تایید او صف ملائک رسید آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل غرقه‌ی صد نیزه خون اهل طعان و ضراب چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب حامل وحی آمده کامد یوم الظفر ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی زآن ز حقش بی‌حساب هست عطا در حساب کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر کی فکند جوهری دانه در در خلاب یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست شروان شر البلاد خصمان شر الدواب زین گره‌ی ناحفاظ حافظ جانش تو باش کز تو دعای غریب زود شود مستجاب خداوندی که خلاق‌الوجود است وجودش تا ابد فیاض جود است قدیمی کاولش مطلع ندارد حکیمی کاخرش مقطع ندارد تصرف با صفاتش لب بدوزد خرد گر دم زند حالی بسوزد اگر هر زاهدی کاندر جهانست به دوزخ در کشد حکمش روانست و گر هر عاصیی کو هست غمناک فرستد در بهشت از کیستش باک خداوندیش را علت سبب نیست ده و گیر از خداوندان عجب نیست به یک پشه کشد پیل افسری را به موری بر دهد پیغمبری را ز سیمرغی برد قلاب کاری دهد پروانه‌ای را قلب داری سپاس او را کن ار صاحب سپاسی شناسائی بس آن کو راشناسی ز هریادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان بهر دعوی که بنمائی اله اوست بهر معنی که خواهی پادشاه اوست ز قدرت در گذر قدرت قضا راست تو فرمانرانی و فرمان خدا راست خدائی ناید از مشتی پرستار خدائی را خدا آمد سزاوار تو ای عاجز که خسرو نام داری و گر کیخسروی صد جام داری چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟ ز دست مرگ جان چون برد خواهی که می‌داند که مشتی خاک محبوس چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس اگر بی مرگ بودی پادشائی بسا دعوی که رفتی در خدائی مبین در خود که خود بین را بصر نیست خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست ز خود بگذر که در قانون مقدار حساب آفرینش هست بسیار زمین از آفرینش هست گردی وز او این ربع مسکون آبخوردی عراق از ربع مسکون است بهری وزان بهره مداین هست شهری در آن شهر آدمی باشد بهر باب توئی زان آدمی یک شخص در خواب قیاسی باز گیر از راه بینش حد و مقدار خود از آفرینش ببین تا پیش تعظیم الهی چه دارد آفرینش جز تباهی به ترکیبی کز این سان پایمال است خداوندی طلب کردن محال است گواهی ده که عالم را خدائیست نه بر جای و نه حاجتمند جائیست خدائی کادمی را سروری داد مرا بر آدمی پیغمبری داد ز طبع آتش پرستیدن جدا کن بهشت شرع بین دوزخ رها کن چو طاووسان تماشا کن درین باغ چو پروانه رها کن آتشین داغ مجوسی را مجس پردود باشد کسی کاتش کند نمرود باشد در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش مسلمان شو مسلم گرد از آتش چو نامه ختم شد صاحب نوردش به عنوان محمد ختم کردش به دست قاصدی جلد و سبک خیز فرستاد آن وثیقت سوی پرویز چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو بجوشید از سیاست خون خسرو به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خورده مخمور درماند ز تیزی گشت هر مویش سنانی ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی چو عنوان گاه عالم تاب را دید تو گفتی سگ گزیده آب را دید خطی دید از سواد هیبت‌انگیز نوشته کز محمد سوی پرویز غرور پادشاهی بردش از راه که گستاخی که یارد با چو من شاه کرا زهره که با این احترامم نویسد نام خود بالای نامم رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد درید آن نامه گردن شکن را نه نامه بلکه نام خویشتن را فرستاده چو دید آن خشمناکی به رجعت پای خود را کرد خاکی از آن آتش که آن دود تهی داد چراغ آگهان را آگهی داد ز گرمی آن چراغ گردن افراز دعا را داد چون پروانه پرواز عجم را زان دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری در افتاد ز معجزهای شرع مصطفائی بر او آشفته گشت آن پادشائی سریرش را سپهر از زیر برداشت پسر در کشتنش شمشیر برداشت بر آمد ناگه از گردون طراقی ز ایوانش فرو افتاد طاقی پلی بر دجله ز آهن بود بسته در آمد سیل و آن پل شد گسسته پدید آمد سمومی آتش انگیز نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز تبه شد لشگرش در حرب ذیقار عقابش را کبوتر زد به منقار در آمد مردی از در چوب در دست به خشم آن چون را بگرفت و بشکست بدو گفتا من آن پولاد دستم که دینت را بدین خواری شکستم در آن دولت ز معجزهای مختار بسی عبرت چنین آمد پدیدار تو آن سنگین دلان را بین که دیدند به تایید الهی نگرویدند اگر چه شمع دین دودی ندارد چو چشم اعمی بود سودی ندارد هدایت چون بدینسان راند آیت بدان ماندند محروم از عنایت زهی پیغمبری کز بیم و امید قلم راند بر افریدون و جمشید زهی گردن کشی کز بیم تاجش کشد هر گردنی طوق خراجش زهی ترکی که میر هفت خیل است ز ماهی تا به ماه او را طفیل است زهی بدری که او در خاک خفته است زمین تا آسمان نورش گرفته است زهی سلطان سواری کافرینش ز خاک او کشد طغرای بینش زهی سر خیل سرهنگان اسرار سخن را تا قیامت نوبتی دار سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک شبانگه چار بالش زد بر افلاک جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می‌برد غمزه‌ات جان می‌رباید عشوه‌ات دل می‌برد اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می‌برد ای عطا پیشه که دریای سخا و کرمت در تلاطم همه گوهر به کنار اندازد محتشم کیست که مثل تو گران مقداری بروی از خلق سبک روح گذار اندازد چون به این لطف سرافراز شد اکنون آن به کانچه دارد به رهت بهر نثار اندازد لیک از نظم گران سنگ مناسب‌تر نیست آن چه در پای تو ای کوه وقار اندازد به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو شهید عشق تو را نیست خون‌بها جز تو بجز وصال تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو خدای می نپذیرد دعای قومی را که مدعا طلبیدند از دعا جز تو مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست که کس نمی کند این درد را دوا جز تو کجا شکایت بی مهریت توانم برد که هیچ کس ننهاده‌ست این بنا جز تو فغان اگر ندهی داد ما گدایان را که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو مرنج اگر بر بیگانه داوری ببریم که آشنا نخورد خون آشنا جز تو دلا هزار بلا در ولای او دیدی کسی صبور ندیدم در این بلا جز تو فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو ای نگار دلبر زیبای من شمع شهرافروز شهرآرای من جز برای دیدنت دیده مباد روشنایی دیده‌ی بینای من جان و دل کردم فدای مهر تو خاک پایت باد سر تا پای من از همه خلقان دلارامم تویی ای لطیف چابک زیبای من چون قضیب خیزران گشتم نزار در غمت ای خیزران بالای من رحمت آری بر من و دستم گری گر نیاری رحم بر من وای من زار می‌نالم ز درد عشق زار زان که تا تو نشنوی آوای من من مرید توام مراد تویی من غلامم چو کیقباد تویی دل مرید تو و تو را خواهد کاین در بسته را گشاد تویی خاک پای توام ولی امروز گردم اندر هوا که باد تویی زهد من می جهاد من ساغر چو مرا زهد و اجتهاد تویی گر چه من بدنهاد و بدگهرم شاکرم چون در این نهاد تویی ور نهادی که تو کنی برداشت خوش بود چون همه مراد تویی زهر باده شود چو جام تویی ظلم احسان شود چو داد تویی بس کنم ذکر تو نگویم بیش ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان آفتاب ار بی‌مدد تا بد ز عونت زین سپس چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او لاله روید از میان خاره در فصل خران آنکه بذل اوست هر جا بارنامه‌ی هر غریب و آنکه عدل اوست هر جا بدرقه‌ی هر کاروان دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین چون کله گوشه‌ی علایی نور داد اندر جهان نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را آل محمود از سنان و آل حداد از لسان خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان آنکه گاه پایداری دولت خود را همی طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان آنکه گاه دانش‌آموزی ز بهر قهر نفس بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه‌دان دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی از برای امن ما یارب تو دارش در امان از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان از برای کرد او را آید اندر چشم نور از برای گفت او را آید اندر جسم جان تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم این نکوتر باز کتش در زد اندر نردبان زیر سایه‌ی آفتاب دولت‌ست آن ماه روی روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید مایه‌ی شادی جدا کرد از مزاج زعفران چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان بود بتخانه‌ی گروهی ساحت بیت الحرام بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت قبله‌ی سنت شد این و کعبه‌ی خدمت شد آن قبله‌ی دین امامان خاندان تست و بس دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان تا جمال خانه‌ی حدادیان باشد به جای هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان زان که ایشان شمسه‌ی دینند اندر عین شب دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان من غلام آستانی ام که بویی خاک او تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود کار از آن سر نیک باید گر نمی‌دانی بدان» تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان حرمتی‌یابی چنان گر فی‌المثل در صف حرب تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین وز برای حرمتت را حور در بازد جنان رو که تایید سپهر و دانش کلی‌تر است با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران باد همچون دور همنام تو دورت پایدار باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان گرفتم کز غم من غم نداری عفاک‌الله دروغی هم نداری به بند عشوه پایم بسته می‌دار کز این سرمایه باری کم نداری به دشنامی که دشمن را بگویند دلم در دوستی خرم نداری برو کاندر ستمکاری چو عالم نظیری در همه عالم نداری مرا گویی چو زین دستی که هستی چرا پای دلت محکم نداری جواب راست چون دانی که تلخ است لب شیرین چرا بر هم نداری دلم در دست تست آخر مرا نیز در این یک ماجرا محرم نداری بدیدم گرچه درد انوری را تویی مرهم تو هم مرهم نداری آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند هر کی بیند رخ تو جانب گلشن نرود هر کی داند لب تو قصه ساغر نکند چون رسد طره تو مشک دگر دم نزند چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت که کسی را هوس ملکت سنجر نکند تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست جز که آهنگ دل خسته لاغر نکند دل ویران که در و گنج هوای ابدیست رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز که دلارام به یک غمزه میسر نکند توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند گر چه با خاک برابر کند او قالب ما خاک ما را به دو صد روح برابر نکند آن کسان کز بر آن روی بدم می گویند پرده برگیرد که دیوانه تر از من گردند انبیا گفتند فال زشت و بد از میان جانتان دارد مدد گر تو جایی خفته باشی با خطر اژدها در قصد تو از سوی سر مهربانی مر ترا آگاه کرد که بجه زود ار نه اژدرهات خورد تو بگویی فال بد چون می‌زنی فال چه بر جه ببین در روشنی از میان فال بد من خود ترا می‌رهانم می‌برم سوی سرا چون نبی آگه کننده‌ست از نهان کو بدید آنچ ندید اهل جهان گر طبیبی گویدت غوره مخور که چنین رنجی بر آرد شور و شر تو بگویی فال بد چون می‌زنی پس تو ناصح را مثم می‌کنی ور منجم گویدت کامروز هیچ آنچنان کاری مکن اندر پسیچ صد ره ار بینی دروغ اختری یک دوباره راست آید می‌خری این نجوم ما نشد هرگز خلاف صحتش چون ماند از تو در غلاف آن طبیب و آن منجم از گمان می‌کنند آگاه و ما خود از عیان دود می‌بینیم و آتش از کران حمله می‌آرد به سوی منکران تو همی‌گویی خمش کن زین مقال که زیان ماست قال شوم‌فال ای که نصح ناصحان را نشنوی فال بد با تست هر جا می‌روی افعیی بر پشت تو بر می‌رود او ز بامی بیندش آگه کند گوییش خاموش غمگینم مکن گوید او خوش باش خود رفت آن سخن چون زند افعی دهان بر گردنت تلخ گردد جمله شادی جستنت پس بدو گویی همین بود ای فلان چون بندریدی گریبان در فغان یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی تا مرا آن جد نمودی و بدی او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای تو بگویی نیک شادم کرده‌ای گفت من کردم جوامردی بپند تا رهانم من ترا زین خشک بند از لیمی حق آن نشناختی مایه‌ی ایذا و طغیان ساختی این بود خوی لیمان دنی بد کند با تو چو نیکویی کنی نفس را زین صبر می‌کن منحنیش که لیمست و نسازد نیکویش با کریمی گر کنی احسان سزد مر یکی را او عوض هفصد دهد با لیمی چون کنی قهر و جفا بنده‌ای گردد ترا بس با وفا کافران کارند در نعمت جفا باز در دوزخ نداشان ربنا چون به تثلیث مشتری و زحل شاه انجم ز حوت شد به حمل سبزه خضر وش جوانی یافت چشمه‌ی آب زندگانی یافت ناف هر چشمه رود نیلی شد هر سبیلی به سلسبیلی شد مشک برگشت خاک عودی پوش نافه خر گشت باد نافه فروش اعتدال هوای نوروزی راست رو شد به عالم افروزی باد نوروزی از قباله نو با ریاحین نهاد جان به گرو رستنی سر برون زد از دل خاک زنگ خورشید گشت از آینه پاک شبنم از دامن اثیر نشست گرمی اندام زمهریر شکست برف کافوری از گریوه کوه رود را زاب دیده داد شکوه سبزه گوهر زدود بینش را داد سرسبزی آفرینش را نرگس‌تر به چشم خواب آلود هر کرا چشم بود خواب ربود باد صبح از نسیم نافه گشای بر سواد بنفشه غالیه سای سرو کز سایه بادبانه زده جعد شمشاد را به شانه زده چشم نیلوفر از شکنجه‌ی خواب جان در انداخته به قلعه‌ی آب غنچه‌های نو از شکوفه شاخ کرده للوا چو برگ لاله فراخ سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشه زر نهاده بر کف دست از شمایل شمامه‌های بهار بی‌قیامت ستاره کرده نثار شنبلید سرشک در دیده زعفران خورده باز خندیده کاتب الوحی گل به آب حیات بر شقایق به خون نوشته برات برگ نسرین به گوهر آمودن شاخ سوسن به توتیا سودن جعد بر جعد بسته مرزنگوش دیلم آسا فکنده بر سر دوش گشته هم برگ و هم گیا راضی این به مقراضه آن به مقراضی سنبل از خوشهای مشگ انگیز برقرنفل گشاده عطسه‌ی تیز داده خیری به شرط هم عهدی یاسمن را خط ولیعهدی بوی سیسنبر از حرارت خویش عقرب چرخ را گداخته نیش غنچه با چشم گاو چشم به ناز مرغ با گوش پیلگوش به راز گل کافور بوی مشک نسیم چون بناگوش یار در زر و سیم مشک بید از درخت عود نشان گاه کافور و گاه مشک فشان ارغوان و سمن برابر دید رایتی برکشیده سرخ و سپید ز آفت بید برگ بادخزان شاخ پر برگ بید دست گزان گل کمر بسته در شهنشاهی خاک چون باد در هوا خواهی بلبل آواز برکشیده چو کوس همه شب تا به وقت بانگ خروس سرخ گل را به سبز میدانی پنج نوبت زنان به سلطانی برسر سرو بانگ فاختگان چون طرب رود دلنواختگان نای قمری به ناله سحری خنده برده ز کام کبک دری بانگ دراج بر حوالی کشت کرده تقطیع بیتهای بهشت زند باف از بهشت نامه زند در شب آورد و خواند حرفی چند عندلیب از نوای تیز آهنگ گشته باریک چون بریشم چنگ باغ چون لوح نقشبند شده مرغ و ماهی نشاط‌مند شده شاه بهرام در چنین روزی کرد شاهانه مجلس افروزی از نمودار هفت گنبد خویش گنبدی ز آسمان فراخته بیش چاربندی رسید پیکی چست راه شش طاق هفت گنبد جست چون درآمد در آن بهشتی کاخ شد دلش چون در بهشت فراخ کرد بر خسروآفرین دراز کافرین کرده بود برد نماز گفت باز از نگارخانه چین جوش لشگر گرفت روی زمین ماند پیمان شاه را فغفور شد دگر ره ز نیک عهدی دور چینیان را وفا نباشد و عهد زهرناک اندرون و بیرون شهد لشگری تیغ برکشیده به اوج تا به جیحون رسیده موج به موج سیلی آمد گرفت صحرائی هر نهنگی درو چو دریائی گر شه این شغل را بدارد پاس چینیان خون ما خورند به طاس شه چو از فتنه یافت آگاهی در بلا دید عافیت خواهی پیشتر زانکه در سرآید دام دامن از می کشید و دست از جام رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون به سر درارد پای جز به گنج و سپه ندید پناه کالت نصرت است گنج و سپاه چون سپه باز جست پنج ندید چون به گنجینه رفت گنج ندید هم تهی دید گنج آکنده هم سلیح و سپه پراکنده ماند عاجز چو شیر بی دندان طوق زنجیر و مملکت زندان شه شنیدم که داشت دستوری ناخدا ترسی از خدا دوری نام خود کرده زان جریده که خواست راست روشن ولی نه روشن و راست روشن و راستیش بس باریک راستی کوژ و روشنی تاریک داده شه را به نام نیک غرور واو ز تعلیق نیکنامی دور تا وزارت به حکم نرسی بود در وزارت خدای ترسی بود راست روشن چو زو وزارت برد راستی‌ها و روشنی‌ها مرد شه چو مشغول شد به نوش و به ناز او به بیداد کرد دست دراز فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت ملک می‌جست و مال می‌اندوخت نایب شاه را به زر و به زیب داد بر کیمیای فتنه فریب گفت خلق آرزو طلب شده‌اند شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند نعمت ما ز راه سیریشان داده در کار ما دلیریشان گر نمالیمشان به رأی و به هوش ملک را چشم بد بمالد گوش مردمانی بدند و بد گهرند یوسفانی ز گرگ و سگ بترند گرگ را گرگ بند باید کرد رقص روباه چند باید کرد خاکیانی که زاده ز میند ددگانی به صورت آدمیند ددگان بر وفا نظر ننهند حکم را جز به تیغ سرننهند خوانده باشی ز درس غمزدگان که سیاوش چه دید از ددگان جاه جمشید خوار چون کردند سر دارا به دار چون کردند مالشان حوضه است و ایشان سیر گندد آب را به حوض ماند دیر آب کز خاک تیره‌فش گردد هم به تدبیر خاک خوش گردد شاه اگر مست خصم هشیارست شحنه گر خفته دزد بیدارست چون سیاست زیاد شاه شود پادشاهی برو تباه شود از شهی کو سیاست انگیزد دشمن و دیو هر دو بگریزد دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ جهد آن کن که از سیاست خویش نشکنی رونق ریاست خویش نفریبی به آشنائی کس کس خود تیغ خودشناسی و بس شه به امید ماست باده پرست من قلم دارم و تو تیغ به دست از تو قهر آید و زمن تدبیر هر که گویم گرفتنی است بگیر محتشم را به مال مالش کن بیدرم را به خون سگالش کن نیک و بد هر دو هست بر تو حلال از بدان جان ستان ز نیکان مال خوار کن خلق را به جاه و به چیز تا بمانی به چشم خلق عزیز چون رعیت زبون و خوار بود ملک پیوسته برقرار بود نایب شه ز روی سرمستی کرد با او به جور همدستی به جفائی که او نمودش راه جور می‌کرد بر رعیت شاه تا به حدی که خواری از حد برد هیچکس را به هیچ کس نشمرد در ستمکارگی پی افشردند می‌گرفتند و خانه می‌بردند در ده و شهر جز نفیر نبود سخنی جز گرفت و گیر نبود تا در آن مملک به اندک سال هیچکس را نه ملک ماند و نه مال همه را راست روشن از کم و بیش راست و روشن ستد به رشوت خویش از زر و گوهر و غلام و کنیز در ولایت نماند کس را چیز اوفتاد از کمی نه از بیشی محتشم‌تر کسی به درویشی خانه‌داران ز جور خانه بران خانه خویش مانده بر دگران شهری و لشگری ز جان بستوه همه آواره گشته کوه به کوه در نواحی نه گاو ماند و نه کشت دخل را کس فذالکی ننوشت چون ولایت خراب شد حالی دخل شاه از خزانه شد خالی جز وزیری که خانه بودش و گنج حاصل کس نبود جز غم و رنج شاه را چون به ساز کردن جنگ گنج و لشگر نبود شد دلتنگ منهیان را یکان یکان به درست یک به یک حال آن خرابی جست کس ز بیم وزیر عالم سوز آنچه شب رفت و انگفت به روز هرکسی عذری از دروغ انگیخت کاین تهی دست گشت و آن بگریخت بر زمین هیچ دخل و دانه نماند لاجرم گنج در خزانه نماند شد ز بی مکسبی و بی مالی ملک شه از مدیان خالی شه چو شفقت برد فراز آیند بر عملهای خویش باز آیند شاه را آن بهانه سیر نکرد لیک بی وقت جنگ شیر نکرد از بد گنبد جفا پیشه کرد چندانکه باید اندیشه ره به سامان کار خویش نبرد جهد خود با زمانه پیش نبرد واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدست بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود اندر این صورت و آن صورت بس فکرت تیز از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود فرق گفتند بسی جامعشان راه ببست رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود فکر محدود بد و جامع و فارق بی‌حد آنچ محدود بد آن محو شد از نامحدود محو سکرست پس محو بود صحو یقین شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود این از آنست که یطوی به زبان لایحکی زانک اثبات چنین نکته بود نفی وجود این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد جان از این قاعده نجهد به قیام و به قعود جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی برهی به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود مگس روح درافتاد در این دوغ ابد نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود هله می‌گو که سخن پر زدن آن مگس است پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود باز جانها شکار خواهد کرد گر جمال آشکار خواهد کرد جای شکرست خلق راکان بت جان به شکل شکار خواهد کرد رایت و رویت منور او ماه را در حصار خواهد کرد بوی آن زلفکان مشکینش مشک را قدر خوار خواهد کرد در خزان از بهار رخسارش کشوری را بهار خواهد کرد غمزه‌ی نغز و طره‌ی خوش او هیچ دانی چکار خواهد کرد؟ دوریان را به دیر خواهد برد دیریان را به دار خواهد کرد گر چه عقل از چهار خصم برست از دو عالم چهار خواهد کرد لیک بر چارسوی غیرت عشق عقل را سنگسار خواهد کرد جان متواریان حضرت را چون زمان برقرار خواهد کرد بی‌قراران سبز دریا را چون زمین بردبار خواهد کرد بر سر از خاکپای مرکب او نور از چشم خار خواهد کرد قلب و قالب به خدمت آوردیم تا کدام اختیار خواهد کرد چاکر اوست چشم و گوش رهی گر برین اختصار خواهد کرد خدمت او کند خرد چون او خدمت میر بار خواهد کرد آنکه نعل سمند او در گوش مشتری گوشوار خواهد کرد حور عین بهر توتیا جوید مرکبش گر غبار خواهد کرد از خیال جمال فطنت او روح را غمگسار خواهد کرد دست گردن به دست حاسد او گل خیری چو خار خواهد کرد از طراز آستین بدخواهش غیرت دین غیار خواهد کرد تیغ او روز کین ز خون عدو خاک را لاله‌زار خواهد کرد آب را سنگ علم او چون خاک با ثبات و وقار خواهد کرد اجل از بیم تیغ خونخوارش الحذار الحذار خواهد کرد باد با خاک روز کوشش او الفرار الفرار خواهد کرد آب در حلق دشمن از قهرت شعله شعله چو نار خواهد کرد عدوش چون ز عمر بر بادست اجلش خاکسار خواهد کرد از برای موافقش گردون ابر را در نثار خواهد کرد بحر در یک نفس به دولت او صد بخور از بخار خواهد کرد از شرف مشتری رکابش را افسر روزگار خواهد کرد جود او همچو ابر نیسانی قطره‌ها بیشمار خواهد کرد بنده بی‌آب همچو ماهی باز سر به سوی بحار خواهد کرد گر ز خاک تو آبروی برد مدحتت بنده‌وار خواهد کرد با تو چون خاک بادوار بسر خویشتن با دوار خواهد کرد ای چو آب اصل لطف همچون خاک نعل چرخم فگار خواهد کرد هست فکرت که میر این معنی عرضه بر شهریار خواهد کرد بیخ جانم به شربتی از جود در تنم استوار خواهد کرد روی چون صد نگار و طبع خوشش کار من چون نگار خواهد کرد عقل در انتظار انعامت روز و شب انتظار خواهد کرد عز و اقبال سرمدی بادت هم برین اختصار خواهد کرد کسی که غیر این سوداش نبود ز ذوق ماش یاد ماش نبود مثال گوی در میدان حیرت دوان باشد اگر چه پاش نبود وجودی که نرست از سایه خوش پناه سایه عنقاش نبود نماید آینه سیمای هر کس ازیرا صورت و سیماش نبود به روزی صد هزاران عیب و خوبی بگوید آینه غوغاش نبود ندارد آینه با زشت بغضی هوای چهره زیباش نبود دهانی زین شکر مجروح گردد که دندان‌های شکرخاش نبود به پرهای عجب دل برپریدی ولیک از دام او پرواش نبود برو چون مه پی خورشید می‌کاه که بی‌کاهش جمال افزاش نبود گر آنکه امین و محرم این رازی در بازی بیدلان مکن طنازی بازیست ولیک آتش راستیش بس عاشق را که کشت بازی بازی گر بگریزی چو آهوان بگریزی ور بستیزی چون آهنان بستیزی زان شاخ گلی که ما درآویخته‌ایم ای مرغک زیرک به دو پا آویزی گر تو نکنی سلام ما را در پی چون جمله نشاطی و سلامی چون می چوپان جهانی و امان جانها دفع گرگی گر نکنی هی هی هی گر خار بدین دیده‌ی چون جوی زنی ور تیر جفا بر دل چون موی زنی من دست ز دامن تو کوته نکنم گر همچو دفم هزار بر روی زنی گر خوب نیم خوب پرستم باری ور باده نیم ز باده مستم باری گر نیستم از اهل مناجات رواست از اهل خرابات تو هستم باری گر داد کنی درخور خود داد کنی بیچاره کسی را که تواش یاد کنی گفتی تو که بسیار بیادت کردم من میدانم که چون مرا یاد کنی گر درد دلم به نقش پیدا بودی هر ذره ز غم سیاه سیما بودی ور راه به سوی گوهر ما بودی هر قطره ز جوش همچو دریا بودی گر سوزش سینه را به کس می‌داری وز مهر ضمیر پر هوس می‌داری باید که چو ناله‌ی تو آرام دلست آن ناله قرین هر نفس می‌داری گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی ور در صفت خویش روی بسته شوی میدان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین که هر زمان خسته شوی گر عاشق روی قیصر روم شوی امید بود که حی قیوم شوی از هجر مگو به پیش سلطان وصال میترس کزین حدیث محروم شوی گر عاشق زار روی تو نیستمی چندان به در سرای تو نه ایستمی گفتی که مایست بردرم خیز برو ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی گر عقل به کوی دوست رهبر نبدی روی عاشق چنین مزعفر نبدی گر آنکه صدف را غم گوهر نبدی بگشاده لب و عاشق و مضطر نبدی گر قدر کمال خویش بشناختمی دامان خود از خاک بپرداختمی خالی و سبک بر آسمان تاختمی سر بر فلک نهم برافراختمی گر گفتن اسرار تو امکان بودی پست و بالا همه گلستان بودی گر غیرت نخوت نه در ایام بدی هر فرعونی موسی عمران بودی گر مجلس انس را به کار آمدمی هردم بدر تو بنده وار آمدمی گر آفت تصدیع نبودی و ملال هر روز برت هزار بار آمدمی گر من مستم ز روی بدکرداری ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری تو غره به طاعتی و طاعت داری این آن سر پل نیست که می‌پنداری گر نقل و کباب و باده‌ی ناب خوری میدان که به خواب در، همی آب خوری چون برخیزی ز خواب باشی تشنه سودت ندهد آب که در خواب خوری گرنه حذر از غیرت مردان کنمی آن کار که دوش گفته‌ام آن کنمی ور رشک نبودی همه هشیاران را بی‌خویش و خراب و مست و حیران کنمی گرنه کشش یار مرا یار بدی با شاه و گدا مرا کجا کاربدی گرنه کرم قدیم بسیار بدی کی یوسف جان میان بازار بدی گر هیچ نشانه نیست اندر وادی بسیار امیدهاست در نومیدی ای دل مبر امید که در روضه‌ی جان خرما دهی، ار نیز درخت بیدی گر یک نفسی واقف اسرار شوی جانبازی را به جان خریدار شوی تا منست خود تو تا ابد تیره‌ستی چون مست از او شوی تو هشیار شوی گر یک ورق از کتاب ما برخوانی حیران ابد شوی زهی حیرانی گر یک نفسی به درس دل بنشینی استادان را به درس خود بنشانی گفتم به طبیب داروئی فرمائی نبضم بگرفت از سر دانائی گفتا که چه درد میکند بنمائی بردم دستش سوی دل سودائی گفتم صنما مگر که جانان منی اکنون که همی نظر کنم جان منی مرتد گردم گر ز تو من برگردی ای جان جهان تو کفر و ایمان منی گفتم صنمی شدی که جان را وطنی گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی گفتم که به تیغ حجتم چند زنی گفتا که هنوز عاشق خویشتنی گفتم که چونی مها خوشی محزونی گفتا مه را کسی نپرسد چونی چون باشد طلعت مه گردونی تابان و لطیف و خوبی و موزونی گفتم که دلا تو در بلا افتادی گفتا که خوشم تو به کجا افتادی گفتم که دماغ دوا باید، گفت دیوانه توئی که در دوا افتادی گفتم که کدامست طریق هستی دل گفت طریق هستی اندر پستی پس گفتم دل چرا ز پستی برمد گفتا زانرو که در درین دربستی گفتند که هست یار را شور وشری گفتم که دوم بار بگو خوش خبری گفتا ترش است روی خوبش قدری گفتم که زهی تهمت کژ بر شکری گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی دیوانه توئی که عقل از من جوئی گفتی که چه بی‌شرم و چه آهن روئی آئینه کند همیشه آهن روئی گوهر چه بود به بحر او جز سنگی گردون چه بود بر در او سرهنگی از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست جز صبر که از صبر ندارم رنگی گوئی که مگر به باغ رز رشته‌امی یا بر رخ خویش زعفران کشته‌امی آن وعده که کرده‌ای رها می‌نکند ور نی خود را به رایگان کشته‌امی کی پست شود آنکه بلندش تو کنی شادان بود آنجا که نژندش تو کنی گردون سرافراشته صد بوسه زند هر روز بر آن پای که بندش تو کنی کیوان گردی چو گرد مردان گردی مردی گردی چو گرد مردان گردی لعلی گردی چو گرد این کان گردی جانی گردی چو گرد جانان گردی لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی جرم را همه عفو کنی بی‌سببی وین جرم مرا تو دست و پائی نهی مادام که در راه هوا و هوسی از کعبه‌ی وصل هردمی باز پسی در بادیه‌ی طلب چو جهدی بنمای باشد که به کعبه‌ی وصالش برسی ما را ز هوای خویش دف زن کردی صد دریا را ز خویش کف زن کردی آن وسوسه‌ای را که ز لاحول دمید در کشتی ما دلبر وصف‌زن کردی ماننده‌ی گل ز اصل خندان زادی وز طالع و بخت خویش شادی شادی سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو سروی عجبی که از زمین آزادی ماه آمد پیش او که تو جان منی گفتش که تو کمترین غلامان منی هر چند بدان جمع تکبر می‌کرد می‌داشت طمع که گویمش آن منی مائیم در این زمان زمین پیمائی بگذاشته هر شهر به شهر آرائی چون کشتی یاوه گشته در دریائی هر روز به منزلی و هرشب جائی مائیم و هوای روی شاهنشاهی در آب حیات عشق او چون ماهی بیگاه شده است روز ما را صبح است فریاد از این ولوله‌ی بیگاهی مردی که فلک رخنه کند از دردی مردی که خداش کاشکی ناوردی غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب آن را مردی نهند و این را مردی مرغان ز قفص قفص ز مرغان خالی تو مرغ کجائی که چنین خوشحالی از ناله‌ی تو بوی بقا می‌آید می‌نال بر این پرده که خوش می‌نالی مست است خبر از تو و یا خود خبری خیره است نظر در تو و با تو نظری درهم شده خانه‌ی دل از حور و پری وز دیده تو از گو شککی می‌نگری من با تو چنین سوخته خرمن تا کی وز ما تو چنین کشیده دامن تا کی این کار به کام دشمنانم تا چند من در غم تو، تو فارغ از من تا کی من بادم و تو برگ نلرزی چکنی کاری که منت دهم نورزی چکنی چون سنگ زدم سبوی تو بشکستم صد گوهر و صد بحر نیرزی چکنی من بی‌دلم ای نگار و تو دلداری شاید که بهر سخن ز من نازاری یا آن دل من که برده‌ای بازدهی یا هر چه کنم ز بیدلی برداری من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی می‌ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی من جان تو نیستم مگو جان غلطی من جان جنیدم و سری سقطی کی باشم جان هر خری کوردلی کو باز نداند سقطی از سخطی من جمله خطا کنم صوابم تو بسی مقصود از این عمر خرابم تو بسی من میدانم که چون بخواهم رفتن پرسند چه کرده‌ای جوابم تو بسی من خشک لب ار با تو دم تر زدمی در عشق تو عالمی به هم برزدمی یک بوسه اگر لبم توانستی داد بر پای تو دستک ز بر سر زدمی من دوش به خواب در بدیدم قمری دریا صفتی عجایبی سیم‌بری امروز بگرد هر دری میگردم کز یارک دوشینه چه دارد خبری من دوش به کاسه‌ی رباب سحری می‌نالیدم ترانه‌ی کاسه‌گری با کاسه‌ی می درآمد آن رشک پری گفتا که اگر کاسه زنی کوزه خوری من ذره بدم ز کوه بیشم کردی پس مانده بدم از همه پیشم کردی درمان دل خراب و ریشم کردی سرمستک و دستک زن خویشم کردی من من نیم و اگر دمی من منمی این عالم چو ذره بر هم زنمی گر آن منمی که دل ز من برکنده است خود را چو درخت از زمین برکنمی مه دوش به بالین تو آمد به سرای گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای مه کیست که او با تو نشیند یک جای شب گرد جهان دیده و انگشت نمای مهمان دو دیده شد خیالت گذری در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری ساقی خیال شد دو دیده میگفت مهمان منی به آب چندان که خوری میدان و مگو تا نشود رسوائی زیبائی مرد هست در تنهائی گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است کو موی همی شکافد از بینائی می‌فرماید خدا که ای هرجائی از عام ببر که خاص آن مائی با ما خو کن که عاقبت آن دلدار پیشت آید شبانگه تنهائی ناخوانده به هرجا که روی غم باشی ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی تا کافر را خدا نخواند نرود شرمت بادا ز کافری کم باشی نقاش رخت اگر نه یزدان بودی استاد تو در نقش تو حیران بودی داغ مهرت اگر نه در جان بودی در عشق تو جان بدادن آسان بودی نومید نیم گرچه ز من ببریدی یا بر سر من یار دگر بگزیدی تا جان دارم غم تو خواهم خوردن بسیار امیدهاست در نومیدی نی گفت که پای من به گل بود بسی ناگاه بریدند سرم در هوسی نه زخم گران بخوردم از دست خسی معذورم دار اگر بنالم نفسی نی من منم و نی تو توئی نی تو منی هم من منم و هم تو توئی و هم تو منی من با تو چنانم ای نگار ختنی کاندر غلطم که من توام یا تو منی واپس مانی ز یار واپس باشی از شاخ درخت بگسلی خس باشی در چشم کسی تو خویش را جای کنی تو مردمک دیده‌ی آن کس باشی وقف است مرا عمر در این مشتاقی احسنت زهی طراوت و رواقی من کف نزنم تا تو نباشی مطرب من می نخورم تا نباشی ساقی هر پاره‌ی خاک را چو ماهی کردی وانگه مه را قرین شاهی کردی آخر ز فراق هر دو آهی کردی زان آه بسوی خویش راهی کردی هر روز پگاه خیمه بر جوی زنی صد نقش تو بر گلشن خوشبوی زنی چون دف دل ما سماع آنگاه کند کش هر نفسی هزار بر روی زنی هر روز ز عاشقی و شیرین رائی مر عاشق را پیرهنی فرمائی ای یوسف روزگار ما یعقوبیم پیراهن تست چشم را بینائی هر روز یکی شور بر این جمع زنی بنیاد هزار عاقبت را بکنی تا دور ابد این دوران قائم بود بر جا فقیران کرم چون تو غنی هر شب که ببنده همنشین میافتی چون نور مهی که بر زمین میافتی من بنده‌ی چشم مست پرخواب توام آن دم که چنان و اینچنین میافتی هرگز به مزاج خود یکی دم نزنی تا از دم خویش گردن غم نزنی هر چند ملولی تو یقین است که تو با اینکه ملولی ز کسی کم نزنی هرگز نبود میل تو کافراشت کنی تا عاشق آنی که فرو داشت کنی بسم الله ناگفته تو گوئی الحمد ناآمده صبح از طمع چاشت کنی هرکس کسکی دارد و هرکس یاری آن یار وفادار کجا شد باری گر پیش سگی شکر نهی خرواری میل دل او بود سوی مرداری هرکس کسکی دارد و هرکس یاری هرکس هنری دارد و هرکس کاری مائیم و خیال یار و این گوشه‌ی دل چون احمد و بوبکر به گوشه‌ی غاری هر لحظه مها پیش خودم می‌خوانی احوال همی پرسی و خود می‌دانی تو سرو روانی و سخن پیش تو باد می‌گویم و سر به خیره می‌جنبانی هم‌دست همه دست زنانم کردی دو گوش کشان همچو کمانم کردی خائیه بهر دهان چو نانم کردی فی‌الجمله چنان شد که چنانم کردی هم دل به دلستانت رساند روزی هم جان سوی جانانت رساند روزی از دست مده دامن دردی که تراست کان درد به درمانت رساند روزی همسایگی مست فزاید مستی چون مست شوی بازرهی از هستی در رسته‌ی مردان چو نشستی رستی بر باده زنی ز آب و آتش دستی یاد تو کنم میان یادم باشی لب بگشایم در این گشادم باشی گر شاد شوم ضمیر شادم باشی حیله طلبم تو اوستادم باشی یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی شاگرد که بودی که چنین استادی خوبی و کرم را چو نکو بنیادی ای دنیا را ز تو هزار آزادی یکدم غم جان دار غم نان تا کی وز پرورش این تن نادان تا کی اندر ره طبل اشکم و نای و گلو این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی یک شفتالو از آن لب عنابی پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی هم پرده‌ی شب درید و هم پرده‌ی روز از عشق رخ خویش زهی بی‌آبی کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد دل خون شد و از دیده‌ی خونابه فشان رفت تا رفته‌ای از دیده چه گویم که چها شد با جلوه‌ی حسنت چه کند این تن چون کاه انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد رفتیم به خواب غم از افسانه‌ی وحشی او را که به عشرتگه ما راهنما شد سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ به جلوه گل سوری نگاه می‌کردم که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ طبیب درد بی‌درمان کدامست رفیق راه بی‌پایان کدامست اگر عقلست پس دیوانگی چیست وگر جانست پس جانان کدامست چراغ عالم افروز مخلد که نی کفرست و نی ایمان کدامست پر از درست بحر لایزالی درونش گوهر انسان کدامست غلامانه است اشیاء را قباها میان بندگان سلطان کدامست یکی جزو جهان خود بی‌مرض نیست طبیب عشق را دکان کدامست خرد عاجز شد اندر فکر عاجز که سرکش کیست سرگردان کدامست بت موزون به بتخانه بسی جست که موزونات را میزان کدامست چه قبله کرده‌ای این گفت و گو را طلب کن درس خاموشان کدامست طاب روح‌النسیم بالاسحار این دورالندیم بالانوار در خماریم، کو لب ساقی؟ نیم مستیم کو کرشمه‌ی یار؟ طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار خیز، کز لعل یار نوشین لب به کف آریم جان نوش گوار که جزین باده بار نرهاند نیم مستان عشق را ز خمار در سر زلف یار دل بندیم تا به روز آید آخر این شب تار ز آفتابی که کون ذره‌ی اوست بر فروزیم ذره‌وار عذار چون که همرنگ آفتاب شویم شاید آن لحظه گر کنیم اقرار کاشکار و نهان همه ماییم «لیس فی‌الدار غیرنا دیار» ور نشد این سخن تو را روشن جام گیتی‌نمای را به کف آر تا ببینی درو، که جمله یکی است خواه یکصد شمار و خواه هزار هر پراگنده‌ای، که جمع شود بر زبانش چنین رود گفتار گر عراقی زبان فرو بستی آشکارا نگشتی این اسرار که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین اکوس تلاء لات بمدام ام شموس تهللت بغمام؟ از صفای می و لطافت جام در هم آمیخت رنگ جام و مدام همه جام است و نیست گویی می یا مدام است و نیست گویی جام چون هوا رنگ آفتاب گرفت هر دو یکسان شدند نور و ظلام روز و شب با هم آشتی کردند کار عالم از آن گرفت نظام گر ندانی که این چه روز و شب است؟ یا کدام است جام و باده کدام؟ سریان حیات در عالم چون می و جام فهم کن تو مدام انکشاف حجاب علم یقین چون شب و روز فرض کن، وسلام ور نشد این بیان تو را روشن جمله ز آغاز کار تا انجام جام گیتی‌نمای را به کف آر تا ببینی به چشم دوست مدام که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین آفتاب رخ تو پیدا شد عالم اندر تفش هویدا شد وام کرد از جمال تو نظری حسن رویت بدید و شیدا شد عاریت بستد از لبت شکری ذوق آن چون بیافت گویا شد شبنمی بر زمین چکید سحر روی خورشید دید و دروا شد بر هوا شد بخاری از دریا باز چون جمع گشت دریا شد غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عین جمله اشیا شد نسبت اقتدار و فعل به ما هم از آن روی بود کو ما شد جام گیتی‌نمای او ماییم که به ما هرچه بود پیدا شد تا به اکنون مرا نبود خبر بر من امروز آشکارا شد که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین ما چنین تشنه و زلال وصال همه عالم گرفته مالامال غرق آبیم و آب می‌جوییم در وصالیم و بی‌خبر ز وصال آفتاب اندرون خانه و ما در بدر می‌رویم، ذره مثال گنج در آستین و می‌گردیم گرد هر کوی بهر یک مثقال چند گردیم خیره گرد جهان؟ چند باشیم اسیر ظن و خیال؟ در ده، ای ساقی، از لبت جامی کز نهاد خودم گرفت ملال آفتابی ز روی خود بنمای تا چو سایه رخ آورم به زوال تا ابد با ازل قرین گردد دی و فردای ما شود همه حال در چنین حال شاید ار گویم گر چه باشد به نزد عقل محال که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین ای به تو روز و شب جهان روشن بی‌رخت چشم عاشقان روشن به حدیث تو کام دل شیرین به جمال تو چشم جان روشن شد به نور جمال روشن تو عالم تیره ناگهان روشن آفتاب رخ جهانگیرت می‌کند دم به دم جهان روشن ز ابتدا عالم از تو روشن شد کز یقین می‌شود گمان روشن می‌نماید ز روی هر ذره آفتاب رخت عیان روشن کی توان کرد در خم زلفت خویشتن را ز خود نهان روشن؟ ای دل تیره، گر نگشت تو را سر توحید این بیان روشن اندر آیینه‌ی جهان بنگر تا ببینی همان زمان روشن که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین مطرب عشق می‌نوازد ساز عاشقی کو؟ که بشنود آواز هر نفس پرده‌ای دگر ساز هر زمان زخمه‌ای کند آغاز همه عالم صدای نغمه اوست که شنید این چنین صدای دراز؟ راز او از جهان برون افتاد خود صدا کی نگاه دارد راز؟ سر او از زبان هر ذره هم تو بشنو، که من نیم غماز چه حدیث است در جهان؟ که شنید سخن سرش از سخن پرداز خود سخن گفت و خود شنید از خود کردم اینک سخن برت ایجاز عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز که حقیقت کند به رنگ مجاز تا به دام آورد دل محمود بترازد به شانه زلف ایاز نه به اندازه‌ی تو هست سخن عشق می‌گوید این سخن را باز که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین عشق ناگاه برکشید علم تا بهم بر زند وجود و عدم بی‌قراری عشق شورانگیز شر و شوری فکند در عالم در هر آیینه حسن دیگرگون می‌نماید جمال او هردم گه برآید به کسوت حوا گه برآید به صورت آدم گاه خرم کند دل غمگین گاه غمگین کند دل خرم گر کند عالمی خراب چه باک؟ مهر را از هلاک یک شبنم می‌نماید که هست و نیست جهان جز خطی در میان نور و ظلم گر بخوانی تو این خط موهوم بشناسی حدوث را ز قدم معنی حرف کون ظاهر کن تا بدانی بقدر خویش تو هم که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین ای رخت آفتاب عالمتاب در فضای تو کاینات سراب در نیاید به چشم تو دو جهان کی به چشم تو اندر آید خواب؟ پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟ سایه‌ای در عدم سرای خراب ز استوا مهر طلعت تو بتافت سایه از نور مهر یافت خضاب مهر چون سایه از میان برداشت ما چه باشیم در میان؟ دریاب اول و آخر اوست در همه حال ظاهر و باطن اوست در همه باب گر صد است، ار هزار، جمله یکی است در نیاید بجز یکی به حساب برف خوانند آب را، چو ببست باز چون حل شود چه گویند آب؟ آب چون رنگ و بوی گل گیرد لاجرم نام او کنند گلاب بر زبان فصیح هر ذره می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین روی جانان به چشم جان دیدن خوش بود، خاصه رایگان دیدن خوش بود در صفای رخسارش آشکارا همه نهان دیدن جز در آیینه‌ی رخش نتوان عکس رخسار او عیان دیدن بوی او را بدو توان دریافت روی او را بدو توان دیدن دیدن روی دوست خوش باشد خاصه رخساره‌ای چنان دیدن خود گرفتم که در صفای رخش نتوانی همه نهان دیدن می‌توان آنچه هست و بود و بود در رخ او یکان یکان دیدن در خم زلف او، چه خوش باشد دل گم گشته ناگهان دیدن! اندر آیینه‌ی جهان باری می‌توانی به چشم جان دیدن که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟ یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟ با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟ با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟ از خط عنبرین او خواندن سخن لعل شکرین چه خوش است؟ ور ز من باورت نمی‌افتد بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟ مهر جانان به چشم جان بنگر در میان گمان یقین چه خوش است؟ من ز خود گشته غایب ، او حاضر عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟ آنکه اندر جهان نمی گنجد در میان دل حزین چه خوش است ؟ تا فشاند بر آستان درش عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟ در جهان غیر او نمی‌بینم دلم امروز هم برین چه خوش است؟ که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین بی‌دلی را، که عشق بنوازد جان او جلوه‌گاه خود سازد دل او را ز غم به جان آرد تن او را ز غصه بگدازد به خودش آنچنان کند مشغول که به معشوق هم نپردازد چون کند خانه خالی از اغیار آن گهی عشق با خود آغازد زلف خود را به رخ بیاراید روی خود را به حسن بترازد بر لب خویش بوس‌ها شمرد با رخ خویش عشق‌ها بازد چون درون را همه فرو گیرد ناگهی از درون برون تازد با عراقی کرشمه‌ای بکند دل او را به لطف بنوازد تا به مستی ز خویشتن برود به جهان این سخن دراندازد که همه اوست هر چه هست یقین جان و جانان و دلبر و دل و دین شراب و شمع و شاهد عین معنی است که در هر صورتی او را تجلی است شراب و شمع سکر و نور عرفان ببین شاهد که از کس نیست پنهان شراب اینجا زجاجه شمع مصباح بود شاهد فروغ نور ارواح ز شاهد بر دل موسی شرر شد شرابش آتش و شمعش شجر شد شراب و شمع جام و نور اسری است ولی شاهد همان آیات کبری است شراب بیخودی در کش زمانی مگر از دست خود یابی امانی بخور می تا ز خویشت وارهاند وجود قطره با دریا رساند شرابی خور که جامش روی یار است پیاله چشم مست باده‌خوار است شرابی را طلب بی‌ساغر و جام شراب باده خوار و ساقی آشام شرابی خور ز جام وجه باقی «سقاهم ربهم» او راست ساقی طهور آن می بود کز لوث هستی تو را پاکی دهد در وقت مستی بخور می وارهان خود را ز سردی که بد مستی به است از نیک مردی کسی کو افتد از درگاه حق دور حجاب ظلمت او را بهتر از نور که آدم را ز ظلمت صد مدد شد ز نور ابلیس ملعون ابد شد اگر آیینه‌ی دل را زدوده است چو خود را بیند اندر وی چه سود است ز رویش پرتوی چون بر می افتاد بسی شکل حبابی بر وی افتاد جهان جان در او شکل حباب است حبابش اولیائی را قباب است شده زو عقل کل حیران و مدهوش فتاده نفس کل را حلقه در گوش همه عالم چو یک خمخانه‌ی اوست دل هر ذره‌ای پیمانه‌ی اوست خرد مست و ملایک مست و جان مست هوا مست و زمین مست آسمان مست فلک سرگشته از وی در تکاپوی هوا در دل به امید یکی بوی ملایک خورده صاف از کوزه‌ی پاک به جرعه ریخته دردی بر این خاک عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش فتاده گه در آب و گه در آتش ز بوی جرعه‌ای که افتاد بر خاک برآمد آدمی تا شد بر افلاک ز عکس او تن پژمرده جان یافت ز تابش جان افسرده روان یافت جهانی خلق از او سرگشته دائم ز خان و مان خود برگشته دائم یکی از بوی دردش ناقل آمد یکی از نیم جرعه عاقل آمد یکی از جرعه‌ای گردیده صادق یکی از یک صراحی گشته عاشق یکی دیگر فرو برده به یک بار می و میخانه و ساقی و میخوار کشیده جمله و مانده دهن باز زهی دریا دل رند سرافراز در آشامیده هستی را به یک بار فراغت یافته ز اقرار و انکار شده فارغ ز زهد خشک و طامات گرفته دامن پیر خرابات در عشق تو من توام تو من باش یک پیرهن است گو دو تن باش چون یک تن را هزار جان هست گو یک جان را هزار تن باش نی نی که نه یک تن و نه یک جانست هیچند همه تو خویشتن باش چون جمله یکی است در حقیقت گو یک تن را دو پیرهن باش جانا همه آن تو شدم من من آن توام تو آن من باش ای دل به میان این سخن در ماننده‌ی مرده در کفن باش چون سوسن ده زبان درین سر می‌دار زبان و بی سخن باش یک رمز مگوی لیک چون گل می‌خند خوش و همه دهن باش گر گویندت که کافری چیست گو عاشق زلف پر شکن باش ور پرسندت که چیست ایمان گو روی ببین و نعره‌زن باش گر روی بدین حدیث داری چون ابراهیم بت‌شکن باش ور گویندت ببایدت سوخت تو خود ز برای سوختن باش ور کشتن تو دهند فتوی در کشتن خود به تاختن باش مانند حسین بر سر دار در کشتن و سوختن حسن باش انگشت‌زن فنای خود شو وانگشت نمای مرد و زن باش گه ماده و گاه نر چه باشی گر مرغی ویی نه چون زغن باش انجام ره تو گفت عطار رسوای هزار انجمن باش نومید مشو جانا کاومید پدید آمد اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد یعقوب برون آمد از پرده مستوری یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد ای روزه گرفته تو از مایده بالا روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد ایزد که به زلفت شکن و تاب نهاد در لعل لبت لولوی خوشاب نهاد وان خال سیاه برسر ابرویت هندوست که پا بر سر محراب نهاد آنکس که مرا از نظر انداخته اینست اینست که پامال غمم ساخته، اینست شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست ترکی که ازو خانه‌ی من رفته به تاراج اینست که از خانه برون تاخته اینست ماهی که بود پادشه خیل نکویان اینست که از ناز قد افراخته، اینست وحشی که به شترنج غم و نرد محبت یکباره متاع دل و دین باخته اینست دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت دو دوست یکنفس از عمر برنیاسودند که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت جماعتی که بپرداختند از ما دل دل از محبت ایشان نمی‌توان پرداخت به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت نگشت سعدی از آن روز گرد صحبت خلق که بیوفایی دوران اسمان بشناخت گرت چو چنگ به بر درکشد زمانه‌ی دون بس اعتماد مکن کنگهت زند که نواخت یک بار بی خبر به شبستان من درآ چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ مانند شمع، جامه‌ی فانوس شرم را بیرون در گذار و به این انجمن درآ دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است بند قبا گشوده به آغوش من درآ آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید روز وشب معتکف خانه‌ی خمار آید صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد خرقه بفروشد و در حلقه‌ی زنار آید تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف نقش روی تو در آئینه پندار آید هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند زو همه ناله‌ی دلهای گرفتار آید گر دم از دانه‌ی خال تو زند مشک فروش سالها زو نفس نافه‌ی تاتار آید زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد همچو بخت من شوریده نگونسار آید من اگر در نظر خلق نیایم سهلست مست کی در نظر مردم هشیار آید عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار نرگست بیند و سرمست به گلزار یوسف مصری ما را چو ببازار برند ای بسا جان عزیزش که خریدار آید ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل آفتاب من اگر بر سر دیوار آید همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار هر که با نرگس سرمست تو در کار آید یکی زیبا خروسی بود جنگی به مانند عقاب از تیزچنگی گشاده سینه و گردن کشیده برای جنگ و پرخاش آفریده نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ دو چشمانش چو دو مشعل فروزان نگاهش خرمن بدخواه سوزان خروشش چون خروش پهلوانان به هنگام نوا، عزال خوانان ز نوک ناخنش تا زیر منقار به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار میان هر دو بالش نیم گز بود غریو قدقدش بانگ رجز بود دو پایش چون دو ساق گاو، محکم دو خارش چون دو رمح آهنین دم فروهشته ز گردن یال دلکش چنان کز طوق دیبای مزرکش به وقت بانگ چون گردن کشیدی خروس چرخ را زهره دریدی به عزم رزم چون افراختی یال ز بیم جان فکندی باز پیخال نمودی گردن از بهر کمین خم به‌سان نیزه‌ی آشفته پرچم ز میدانش اگر سیمرغ بودی به ضرب یک لگد بیرون نمودی خروسان محل از هیبتش باز کشیدندی سحر آهسته آواز یکی روز از قضا در طرف باغی پرید از نزد او لاغر کلاغی خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد که اندر خیل مرغان شورش افتاد ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت که گفتی نوک تیرش در جگر رفت برفت از کف وقار و طمطراقش پر و بالش به هم پیچد و ساقش تپان شد قلبش از تشویش در بر دهانش باز ماند و چشم اعور پس از لختی که فارغ شد خیالش یکی از محرمان پرسید حالش که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی! که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟» به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر! نبود او جز کلاغی زشت و لاغر جوابش گفت : «باشد صعب حالی که ترسد شرزه شیری از شغالی» خروس پهلوان باماکیان گفت : « کس از یار موافق راز ننهفت من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد بجست و کرد مسکن بر سر شاخ بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ چنانم وحشتش بنشست در دل که آن وحشت هنوزم هست در دل ز عهد کودکی تا این زمانه اگر پرد کلاغی زآشیانه همان وحشت شود نو در دل من که آکنده است در آب و گل من» هله درده می بگزیده که مهمان توم ز پریشانی زلف توپریشان توم تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم مرده‌ی جرعه‌ی آن چشمه‌ی حیوان توم باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟ مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست که صیادم من و سر فتنه‌ی مرغان توم وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ که گزین مشعله و رونق ایوان تو آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب مژده‌ای مست که من آب تو و نان توم بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر خوش همی خند که من گوهر دندان توم من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم در خانه هله بگشای که در کوی تویم قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟ هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو گر تو شیدا نشدی قصه‌ی شیدا برگو ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم صفت موج دل و گوهر گویا برگو بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو هرکسی دارد در سینه تمنای دگر زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان که بدو محو شود ظل من و ما برگو شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟! ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟! خبر جان چو طوطی شکرخا برگو زین گذر کن، بده آن جام می روحانی صفت شعشعه‌ی جام معلا برگو مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه که می از جام و سر از پای ندانیم همه جام بر دست به ساقی نگرانیم همه فارغ از غصه‌ی هر سود و زیانیم همه این معلم که خرد بود بشد ما طفلان یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟ چشم آن طرفه‌ی بغداد ز ما عقل ربود تا ندانیم که اندر همدانیم همه گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم » همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن پیش هر منکر افسرده خزانیم همه می‌جهد شعله‌ی دیگر ز زبانه‌ی دل من تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه ساقیا باده بیاور که برانیم همه که بجز عشق تو از خویش برانیم همه مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ‌جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد کله کژ کرده می‌آئی قبای فستقی در بر کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد چو تو در خنده‌ی شیرین دو چاه از ماه بنمائی مرا در گریه‌ی تلخم دو دریا بر زمین خیزد بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می‌زاید چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین مرا عناب‌وار از روی خون آلوده چین خیزد نو باری اشک خون می‌بار خاقانی در این انده که انده شحنه‌ی عشق است و سیم شحنه زین خیزد مرا گویی چه سانی من چه دانم کدامی وز کیانی من چه دانم مرا گویی چنین سرمست و مخمور ز چه رطل گرانی من چه دانم مرا گویی در آن لب او چه دارد کز او شیرین زبانی من چه دانم مرا گویی در این عمرت چه دیدی به از عمر و جوانی من چه دانم بدیدم آتشی اندر رخ او چو آب زندگانی من چه دانم اگر من خود توام پس تو کدامی تو اینی یا تو آنی من چه دانم چنین اندیشه‌ها را من کی باشم تو جان مهربانی من چه دانم مرا گویی که بر راهش مقیمی مگر تو راهبانی من چه دانم مرا گاهی کمان سازی گهی تیر تو تیری یا کمانی من چه دانم خنک آن دم که گویی جانت بخشم بگویم من تو دانی من چه دانم ز بی‌صبری بگویم شمس تبریز چنینی و چنانی من چه دانم چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین زین سان که تو نهادی قانون می فروشی سرنای جان‌ها را در می دمی تو دم دم نی را چه جرم باشد چون تو همی‌خروشی روپوش برنتابد گر تاب روی این است پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش بس نعره‌ها شنیدم در زیر هر خموشی گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی فرخنده شبی که آن جهان گیر از نطع زمین شد آسمان گیر برخاست ز خوابگاه این دیر در مرقد چرخ شد سبک سیر برداشت ازین خرابه محمل در منزل ماه کرد منزل ز آنجا به طریق تاجداری بنشست به دومین عماری ز آنجا بسر بلندی بخت شد تخت نشین سیمین تخت ز آنجا که رسید بر چهارم شد خواجه‌ی آن خجسته طارم ز آنجا چو ز بر کشید رایت شد والی پنجمین ولایت ز آنجا چو بلند بارگه گشت شبها ز ششم شکارگه گشت ز آنجا چو نمود بیشتر جهد شد مهدی خاص هفتمین مهد ز آنجا چو شد آن طرف روانه شد خازن هشتمین خزانه ز آنجا چو پرید بر نهم بام و آزاد شد از شکنج نه دام بازار جهت گذاشت بر جای بنهاد به نطع بی جهت پای سر ز آن سوی کاینات بر کرد ملک ازل و ابد نظر کرد بست از دو دوال بند نعلین شهبند غرض به قاب قوسین دید آنچه عبارتش نسنجد در حوصله‌ی خرد، نگنجد دید ار خدای، دید بی غیب گفتار ز حق شنید بی رییب ز آن گفت و شنید بی کم و کاست هم گفتن و هم شنیدنش راست کرد از کف غیب شربتی نوش کز هستی خود شدش فراموش با بخشش پاک بنده‌ی پاک آمد سوی بنده خانه‌ی خاک پس داد بهر خجسته یاری ز آورده‌ی خوبش یادگاری بودند همه ز سینه‌ی پر جویی هم ازان محیط پر در بوبکر بغار هم قدم بود فاروق به عدل محترم بود و آن حرف کش جریده پرداز با خازن علم بود هم راز هر چار چو هشت باغ بودند پروانه‌ی یک چراغ بودند تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار راستی باید به بازی صرف کردم روزگار هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار گاه می‌گویم چه بودی گر نبودی روز حشر تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار باز می‌گویم نشاید راه نومیدی گرفت پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار سعی تا من می‌برم هرگز نباشد سودمند توبه تا من می‌کنم هرگز نباشد برقرار چشم تدبیرم نمی‌بیند به تاریکی جهل جرم بخشایا به توفیقم چراغی پیش دار من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش سر به علیین برآرم گر تو گویی سر برآر گر چه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار چون مزاج جهان بدانستم نشدم غره، تا توانستم کار من گوشه و کناری بود راستی را شگرف کاری بود ماه را قدر من سها گفتی زهره را خود ببین چها گفتی؟ آنکه مهرش نیاید اندر چشم شاید ار گیرد از عطارد خشم منزلم مکه‌ی مبارک بود نزلم از «عمه» و «تبارک» بود دل من با ملک به راز شده جانم از جسم بی‌نیاز شده دیر در قدس و سیر در لاهوت از «ابا» و «ابیت» ساخته قوت بوقبیس و حری درون خطم بولهلب در زبانه‌ی سخطم منکسر گشته قلب و یار شده قالبم عنکبوت غار شده دم عیسی دل مرا حاصل کف موسی به ساعدم واصل نفس من زبور خوان گشته نفسم انجیل را زبان گشته دامنم زان فتوح گرما گرم داشت از آستین مریم شرم هر زمانم نوازشی تازه چرخ از آواز من پر آوازه ماه طلعم کلف پذیر نبود روز عیشم زوال گیر نبود سایه بر مال کس نیفگندم مالش کس نکرد در بندم چشم زخمی به حال من برسید تیر نقصی به بال من برسید غیرت روزگار بادم داد دادم آن روزگار نیک بباد دو سه درویش را به من پیوست رونق احتشام من بشکست غم ایشان دلم به جان آورد به ضروریم در میان آورد تا شدم کفچه دست و کاسه شکم بر در خلق میشدم که: درم چند پرسی نشان من که کجاست؟ گم شدم، پی چه پویی از چپ و راست؟ مدتی شد که از وطن دورم غربتم رنجه کرد و رنجورم دل من تاب و سینه تنگی یافت جانم از غصه بار سنگی یافت رخت خود در خرابه‌ای بردم زان دل افسردگان بیفسردم سخنم را درو رواج نبود وز خرابی برو خراج نبود بر سر شعر جان همی دادم گاهگاهش به نان همی دادم با چنان قوم و دستگاهی سهل سازگاریست کار مردم اهل گر نبودی شکوه یک دو بزرگ اندران فترتم بخوردی گرگ در چنین فقر و نامرادی‌ها « خضعت وجهتی لوادیها» صدر مشروح و صدره چاک زده سالها آه سوزناک زده منتظر تا سحر شود شامم رنگ روزی بتابد از بامم خبر منعمی شنیده شود هوشمندی ز دور دیده شود تا که شد صیت رتبت خواجه سروری را تراز دیباجه مسندش سد ملک داری شد فلکش حامل عماری شد اختر طالعم بلندی یافت کارم از بخت زورمندی یافت غم دل روی در رمیدن کرد فتنه آهنگ آرمیدن کرد شب سروشی به صورت مردم قال: «یا ایها المزل، قم» ای کلیم سخن کلامت کو؟ جم جهانگیر گشت جامت کو؟ کرمش در گشود و خوان انداخت لطفش آوازه در جهان انداخت چه نشینی که وقت کار آمد؟ گل امیدها به بار آمد مرد کاری، حدیث مردان کن جام پر گشت، دور گردان کن کارت از دست اگر چه رفت،بکوش وین قدح را به یاد خواجه بنوش کشتی عمر ما کنار افتاد رخت در آب رفت و کار افتاد موی همرنگ کفک دریا شد وز دهان در شاهوار افتاد روز عمری که بیخ بر باد است با سر شاخ روزگار افتاد سر به ره در نهاد سیل اجل شورشی سخت در حصار افتاد مستییی بود عهد برنایی این زمان کار با خمار افتاد چون به مقصد رسم که بر سر راه خر نگونسار گشت و بار افتاد گل چگویم ز گلستان جهان که به یک گل هزار خار افتاد هر که در گلستان دنیا خفت پای او در دهان مار افتاد هر که یک دم شمرد در شادی در غم و رنج بی شمار افتاد بی قراری چرا کنی چندین چه کنی چون چنین قرار افتاد چه توان کرد اگر ز سکه‌ی عمر نقد عمر تو کم عیار افتاد تو مزن دم خموش باش خموش که نه این کار اختیار افتاد گر نبودی امید، وای دلم لیک عطار امیدوار افتاد زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانه‌ی عالم پدید نیست در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست هرک اندرون پنجره‌ی آسمان نشست از پنجه‌ی زمانه مسلم پدید نیست ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک سرنای گم به بوده‌ی ماتم پدید نیست خاقانیا دمی که وبال حیات توست در سینه کن به گور که همدم پدید نیست دلم بی وصل جانان جان نخواهد که عاشق جان بی جانان نخواهد دل دیوانگان عاقل نگردد سر شوریدگان سامان نخواهد روان جز لعل جان افزا نجوید خضر جز چشمه‌ی حیوان نخواهد طبیب عاشقان درمان نسازد مریض عاشقی درمان نخواهد اگر صد روضه بر آدم کنی عرض برون از روضه‌ی رضوان نخواهد ورش صد ابن یامین هست یعقوب بغیر از یوسف کنعان نخواهد اگر گویم خلاف عقل باشد که مفلس ملکت خاقان نخواهد کجا خسرو لب شیرین نجوید چرا بلبل گل خندان نخواهد دلم جز روی و موی گلعذاران تماشای گل و ریحان نخواهد بخواهد ریخت خونم مردم چشم بلی دهقان بجز باران نخواهد از آن خواجو از این منزل سفر کرد که سلطانیه بی سلطان نخواهد دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته‌اند نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک طشت و خون را بهم از نیشتر آمیخته‌اند سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته‌اند همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک شاخ آهوست که با خون ز بر آمیخته‌اند چرخ را نشره‌ی نون و القلم است از مه نو کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند چرخ اطلس سزدش جامه‌ی عیدی که در او نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت چار گوهر همه در یک مقر آمیخته‌اند اخستان شاه که از خاک در انصافش کحل کسری و حنوط عمر آمیخته‌اند عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور بینی ارواح که چون با صور آمیخته‌اند بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش لاجورد از پی آن با حجر آمیخته‌اند اختران ز آتش شمشیرش در بوته‌ی چرخ همه اکسیر قضا و قدر آمیخته‌اند مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیخته‌اند داد خواهان به در شاه که دریا صفت است با زمین از نم مژگان درر آمیخته‌اند نقش بندان ازل نقش طراز شرفش بر ازین کارگه مختصر آمیخته‌اند خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم نقش العبد بر آن خاک در آمیخته‌اند ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیخته‌اند آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را یرقان برده و کحل بصر آمیخته‌اند گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است هند با چین چو یمن با مضر آمیخته‌اند آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی که بهم راس و ذنب با قمر آمیخته‌اند آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک لعل با سنگ و صفا با کرد آمیخته‌اند شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش با حروف دگرش در سور آمیخته‌اند هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است با زرش و یحک از آهن پتر آمیخته‌اند نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته‌اند کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند چار مادر که در این نه پدر آمیخته‌اند از تناسل عدد لشکر او بیش کنند این زن و مرد که با نفع و ضر آمیخته‌اند عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک خوشی و تلخی با برگ و بر آمیخته‌اند چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان ز انجمش زنگله‌ها در کمر آمیخته‌اند فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد خاک با چشم ستاره شمر آمیخته‌اند رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته‌اند وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش آتشین برق به خونین مطر آمیخته‌اند شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف شار مارند و نفر با نفر آمیخته‌اند روس و خزران بگریزند که در بحر خزر فیض آن کف جواهر حشر آمیخته‌اند از پی دیده‌ی فتنه ز غبار سپهش داروی خواب به دفع سهر آمیخته‌اند چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند که هژبرانش در آب شمر آمیخته‌اند هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته‌اند پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته‌اند بهر دفع تبش آبله را مصلحت است از طبیبان که شراب کدر آمیخته‌اند باد بر هفت فلک پایه‌ی تختش چندانک چار صف حیوان خواب و خور آمیخته‌اند سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه تا مه و سال و سفر با خضر آمیخته‌اند روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر تا شب و روز به خیر و به شر آمیخته‌اند سیدی انی کلیل انت فی زی النهار اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح لیلتی دار قرار دونها دار القرار ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار انما اجسامنا حالت کسور بیننا حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار ربنا فارفع جداراء قام فیما بیننا ربنا و ارحم فانا فی حیاء و اعتذار از دم جان بخش نی‌دل را صفائی میرسد روح را از ناله‌ی او مرحبائی میرسد گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای کزدم او دردمندان را دوائی میرسد یا مگر داود مهمان میکند ارواح را کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد شعله‌ی او بر در هر آشنائی میرسد بیدلان بر نغمه‌ی او های و هوئی میزنند بی‌نوایان را ز ساز او نوائی میرسد نعره‌ای گر میزند شوریده‌ای در بیخودی از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد ناله‌ی مسکین عبید است آن که ضایع میشود ور نه آن نالیدن نی هم بجائی میرسد قصه‌ی عاشقان خوش است بسی سخن عشق دلکش است بسی تا مرا هوش و مستمع را گوش هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟ هر بن موی، صد دهانم باد! هر دهان، جای صد زبانم باد! هر زبانی به صد بیان گویا تا کنم قصه‌های عشق املا آنکه عشاق پیش او میرند، سبق زندگی از او گیرند، تا نمیری نباشی ارزنده که به انفاس او شوی زنده هست ازین مردگی مراد مرا آنکه خواهند صوفیان به فنا نه فنایی که جان ز تن برود بل فنایی که ما و من برود شوی از ما و من به کلی صاف نشود با تو هیچ چیز مضاف نزنی هرگز از اضافت دم از اضافت کنی چون تنوین رم هم ز نو وارهی و هم ز کهن نگذرد بر زبانت گاه سخن: «کفش من»، «تاج من»، «عمامه‌ی من» «رکوه‌ی من»، «عصا و جامه‌ی من» زآنکه هر کس که از منی وارست یک من او را هزار من بارست صد من‌اش بار بر سر و گردن، به که یک بار بر زبانش من! دل پیشکش تو جان نهاده است عشقت به دل جهان نهاده است جان گر همه با همه دلی داشت با عشق تو در میان نهاده است تا نام تو بر زبان بیفتاد دل مهر تو بر زبان نهاده است اندک سخنی زبانت را عذر از نیستی دهان نهاده است نظاره قندز هلالت موئی به هزار جان نهاده است از ناله‌ی من رقیب در گوش انگشت خدای خوان نهاده است اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب در زوایای فلک با وسعت او هر شبی ذره‌یی را گنج نی از بس دعای مستجاب دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد تا نتیجه‌ی حسن عهد او شد این حسن المب ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب گر نویسد نام باست بر در شهر تبت خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم یک سالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب جلوه‌ی احسان خود در عمر کردستی تو نه گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب قطره‌ی باران از او بر روی آبی کی چکید کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم حق همی داند بری الساحتم من کل باب بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب من میان هر دو با جانی به غرغر آمده در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را که بزم روح گستردند و باده بی‌خمار آمد قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین کز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد چو او آب حیات آمد چرا آتش برانگیزد چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره که آهوچشم خون خواره چو شیر اندر شکار آمد چو کار جان به جان آمد ندای الامان آمد که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد رود جان بداندیشش به شمشیر و کفن پیشش که هرک از عشق برگردد به آخر شرمسار آمد نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد من با تو حدیث بی‌زبان گویم وز جمله حاضران نهان گویم جز گوش تو نشنود حدیث من هر چند میان مردمان گویم در خواب سخن نه بی‌زبان گویند در بیداری من آن چنان گویم جز در بن چاه می ننالم من اسرار غم تو بی‌مکان گویم بر روی زمین نشسته باشم خوش احوال زمین بر آسمان گویم معشوق همی‌شود نهان از من هر چند علامت نشان گویم جان‌های لطیف در فغان آیند آن دم که من از غمت فغان گویم ای آنکه لقب تاش ثاقب تو هر شب ز فلک اهرمن رماند موئمن به زبان بر پس اذاجاء نام پسر و کنیت تو خواند خورشید جهان را به هر وظیفت نور دگر از رای تو ستاند بر چهره‌ی گیتی اگر بخواهی خالی ز سیاهی شب نماند گیتی به لب خشک نامرادان بی‌دست تو آبی نمی‌رساند وز معرکه‌ی آز بی‌محابا بی‌وجود تو کس را نمی‌رهاند وز قدر تو اندر حروف معجم کلک تو نهد زانکه او تواند منشی فلک با فنون انشاء پیش قلمت هر ز بر نداند بر سده‌ی تو کاسمان به رغبت آن خواهد کانجم برو فشاند چون سایه‌ی نشاندست انوری را عشق تو وزین گونه او نشاند گر نیست اجازه به ادخلوها باز آیت الراحلون بخواند گرد ترا دل همی چنان خواهد که دل از بنده رایگان خواهد بنده را کی محل آن باشد کانچه خواهی تو جز چنان خواهد به سر تو که جان دهد بنده گر دل تو ز بنده جان خواهد یک زمان از تو دور باد دلم گر به جان ساعتی زمان خواهد وین همه هست هم امان دهمش از فراق تو گر امان خواهد خود همینست عادت معشوق کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او زان که نسازد همی قبله‌ی دل سوی او قبله‌ی عقلست و نقل پیچ و خم زلف او دایه‌ی حورست و روح بوی خوش و خوی او شیر فلک را شدست از پی کسب شرف مسجد حاجت روا خاک سر کوی او تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا عید همی بین و قدر در شکن موی او بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی رحمت درمان این زحمت داروی او جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او سایه‌ی گیسوش را دار غنیمت که دل کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او قبله اگر چه بسی‌ست از پی احرام دل چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه سجده‌گه و قبله‌گاه دایره‌ی روی او سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست گردن گردان زدن بازی بازوی او از پی تشریف خویش در همه چین و ختا بچه‌ی یک ترک نیست ناشده هندوی او شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ از این فسانه هزاران هزار دارد یاد قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد ز حسرت لب شیرین هنوز می‌بینم که لاله می‌دمد از خون دیده فرهاد مگر که لاله بدانست بی‌وفایی دهر که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر نسیم باد مصلا و آب رکن آباد قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ که بسته‌اند بر ابریشم طرب دل شاد در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند هزار نامه به نقش هوس سیاه کند ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام کز آب دیده‌ی من کاروان شناه کند دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات! مگر ز دور به خاک درش نگاه کند اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟ ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور چو آفتاب برآمد چه خفته‌اند این خلق نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور درون چاه ز خورشید روح روشن شد ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا نظر به صنع حجابست از چنان منظور روان خفته اگر داندی که در خوابست از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور میان غلغله و دار و گیر و بردابرد میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور درآمد از در گلخن به خشم حمامی زدش به پای که برجه نه مرده‌ای در گور بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک ولی خزینه حمام سرد دید و نفور بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور چه خفته‌ایم ولیکن ز خفته تا خفته هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست نگر به دانش داوود و کوتهی زبور مگر که لطف کند باز شمس تبریزی وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش ما عاشقیم زار و ز ما پرده بر مدار بر زار و عاشق ار بتوان پرده‌ای بپوش زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟ صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟ ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب نقلم ده از لب و به زبانم بگوی: نوش باز در دام بلا افتاده‌ام باز در چنگ عنا افتاده‌ام این همه غم زان سوی من رو نهاد کز رخ دلبر جدا افتاده‌ام یاد ناورد آن نگار بی‌وفا از من بیچاره، تا افتاده‌ام دست من نگرفت روزی از کرم تا ز دست او ز پا افتاده‌ام ننگ می‌دارد ز درویشی من چون کنم؟ چون بینوا افتاده‌ام بر درش گر مفلسان را بار نیست پس من مسکین چرا افتاده‌ام؟ هم نیم نومید از درگاه او گرچه درویش و گدا افتاده‌ام عاقبت نیکو شود کارم، چو من بر سر کوی رجا افتاده‌ام هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو بر در لطف خدا افتاده‌ام برآمد برین روزگاری دراز نبد گردیه را به چیزی نیاز چنین می همی‌خورد با بخردان بزرگان و رزم آزموده ردان بدان مجلس اندر یکی جام بود نوشته برو نام بهرام بود بفرمود تا جام بنداختند وزان هرکسی دل بپرداختند گرفتند نفرین به بهرام بر بران جام و آرنده‌ی جام بر چنین گفت که اکنون بر بوم ری به کوبند پیلان جنگی بپی همه مردم از شهر بیرون کنند همه ری بپی دشت و هامون کنند گرانمایه دستور با شهریار چنین گفت کای از کیان یادگار نگه کن که شهری بزرگست ری نشاید که کوبند پیلان بپی که یزدان دران کار همداستان نباشد نه هم بر زمین راستان به دستور گفت آن زمان شهریار که بد گوهری باید و نابکار که یک چند باشد بری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان بدو گفت بهمن که گر شهریار بخواهد نشان چنین نابکار بجوییم و این را بجا آوریم نباید که بی‌رهنما آوریم چنین گفت خسرو که بسیارگوی نژند اختری بایدم سرخ موی تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت همان دوزخی روی دور از بهشت یکی مرد بدنام و رخساره زرد بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد همان بد دل و سفله و بی‌فروغ سرش پر ز کین و زبان پر دروغ دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ بران اندرون کژ رود همچو گرگ همه موبدان مانده زو در شگفت که تا یاد خسرو چنین چون گرفت همی‌جست هرکس بگرد جهان ز شهر کسان از کهان و مهان چنان بد که روزی یکی نزد شاه بیامد کزین گونه مردی به راه بدیدم بیارم به فرمان کی بدان تا فرستدش خسرو بری بفرمود تا نزد او آورند وز آنگونه بازی بکو آورند ببردند زین گونه مردی برش بخندید زو کشور و لشکرش بدو گفت خسرو ز کردار بد چه داری بیاد ای بد بی‌خرد چنین گفت با شاه کز کار بد نیاسایم و نیست با من خرد سخن هرچ گویی دگرگون کنم تن و جان مردم پر از خون کنم سرمایه‌ی من دروغست و بس سوی راستی نیستم دست رس بدو گفت خسرو که بد اخترت نوشته مبادا جزین بر سرت به دیوان نوشتند منشور ری ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی سپاه پراگنده او را سپرد برفت از درو نام زشتی ببرد چوآمد بری مرد ناتندرست دل و دیده از شرم یزدان بشست بفرمود تا ناودانهای بام بکندند و او شد بران شادکام وزان پس همه گربکان رابکشت دل کد خدایان ازو شد درشت به هرسو همی‌رفت با رهنمای منادیگری پیش او بر بپای همی‌گفت گر ناودانی بجای ببینی و گر گربه‌یی در سرای بدان بوم وبر آتش اندر زنم ز برشان همی سنگ بر سرزنم همی‌جست جایی که بد یک درم خداوند او را فگندی به غم همه خانه از موش بگذاشتند دل از بوم آباد برداشتند چو باران بدی ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی نبود ازان زشت بد کامه‌ی شوم پی که آمد ز درگاه خسرو بری شد آن شهر آباد یکسر خراب به سر بر همی‌تافتی آفتاب همه شهر یکسر پر از داغ و درد کس اندر جهان یاد ایشان نکرد از مشک سوده دام بر آتش نهاده‌ئی یا جعد مشک فام بر آتش نهاده‌ئی زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف بر طرف دانه دام بر آتش نهاده‌ئی بازم بطره از چه دلاویز می‌کنی چون فلفلم مدام بر آتش نهاده‌ئی زان لعل آبدار که همرنگ آتشست نعلم علی‌الدوام بر آتش نهاده‌ای هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست بر نام من کدام بر آتش نهاده‌ئی دلهای شیخ و شاب بخون در فکنده‌ئی جانهای خاص و عام بر آتش نهاده‌ئی از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست گوئی که عود خام بر آتش نهاده‌ئی آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب کاب و گلم تمام بر آتش نهاده‌ئی چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد پنداشتم که جام بر آتش نهاده‌ئی خواجو برو بب خرابات غسل کن گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده‌ئی چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاک‌زاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو روز تو آمد جهاندار باش خردمند باش و بی‌آزار باش نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه زبان را مگردان به گرد دروغ چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ روانت خرد باد و دستور شرم سخن گفتن خوب و آواز نرم خداوند پیروز یار تو باد دل زیردستان شکار تو باد بنه کینه و دور باش از هوا مبادا هوا بر تو فرمانرا سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر نباید که یابد به پیشت گذر ز نادان نیابی جز از بتری نگر سوی بی‌دانشان ننگری چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی نبیند به نزد کسی آب‌روی خرد را مه و خشم را بنده‌دار مشو تیز با مرد پرهیزگار نگر تا نگردد به گرد تو آز که آز آورد خشم و بیم و نیاز همه بردباری کن و راستی جدا کن ز دل کژی و کاستی بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کام ز راه خرد ایچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب درنگ آورد راستیها پدید ز راه خرد سر نباید کشید سر بردباران نیاید به خشم ز نابودنیها بخوابند چشم وگر بردباری ز حد بگذرد دلاور گمانی به سستی برد هرانکس که باشد خداوند گاه میانجی خرد را کند بر دو راه نه سستی نه تیزی به کاراندرون خرد باد جان ترا رهنمون نگه دار تا مردم عیب‌جوی نجوید به نزدیک تو آب‌روی ز دشمن مکن دوستی خواستار وگر چند خواند ترا شهریار درختی بود سبز و بارش کبست وگر پای گیری سر آید به دست اگر در فرازی و گر در نشیب نباید نهادن سر اندر فریب به دل نیز اندیشه‌ی بد مدار بداندیش را بد بود روزگار سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن بخندد بدو نامدار انجمن خردگیر کرایش جان تست نگهدار گفتار و پیمان تست هم آرایش تاج و گنج و سپاه نماینده‌ی گردش هور و ماه نگر تا نسازی ز بازوی گنج که بر تو سرآید سرای سپنج مزن رای جز با خردمند مرد از آیین شاهان پیشی مگرد به لشکر بترسان بداندیش را به ژرفی نگه کن پس و پیش را ستاینده‌یی کو ز بهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا شکست تو جوید همی زان سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن کسی کش ستایش بیاید به کار تو او را ز گیتی به مردم مدار که یزدان ستایش نخواهد همی نکوهیده را دل بکاهد می هرانکس که او از گنهکار چشم بخوابید و آسان فرو برد خشم فزونیش هر روز افزون شود شتاب آورد دل پر از خون شود هرانکس که با آب دریا نبرد بجوید نباشد خردمند مرد کمان دار دل را زبانت چو تیر تو این گفته‌های من آسان مگیر گشاد پرت باشد و دست راست نشانه بنه زان نشان کت هواست زبان و خرد با دلت راست کن همی ران ازان سان که خواهی سخن هرانکس که اندر سرش مغز بود همه رای و گفتار او نغز بود هرانگه که باشی تو با رای‌زن سخنها بیارای بی‌انجمن گرت رای با آزمایش بود همه روزت اندر فزایش بود شود جانت از دشمن آژیرتر دل و مغز و رایت جهانگیرتر کسی را کجا پیش رو شد هوا چنان دان که رایش نگیرد نوا اگر دوست یابد ترا تازه‌روی بیفزاید این نام را رنگ و بوی تو با دشمنت رو پر آژنگ دار بداندیش را چهره بی‌رنگ دار به ارزانیان بخش هرچت هواست که گنج تو ارزانیان را سزاست بکش جان و دل تا توانی ز رشک که رشک آورد گرم و خونین سرشک هرانگه که رشک آورد پادشا نکوهش کند مردم پارسا چو اندرز بنوشت فرخ دبیر بیاورد و بنهاد پیش وزیر جهاندار برزد یکی باد سرد پس آن لعل رخسارگان کرد زرد چو رنگین رخ تاجور تیره شد ازان درد بهرام دل خیره شد چهل روز بد سوکوار و نژند پر از گرد و بیکار تخت بلند چنین بود تا بود گردان سپهر گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر تو گر باهشی مشمر او را به دوست کجا دست یابد بدردت پوست شب اورمزد آمد و ماه دی ز گفتن بیاسای و بردار می کنون کار دیهیم بهرام ساز که در پادشاهی نماند دراز چنین گوید از نامه‌ی باستان ز گفتار آن دانشی راستان که آگاهی آمد به آباد بوم بنزد جهاندار کسری ز روم که تو زنده بادی که قیصر بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد پراندیشه شد جان کسری ز مرگ شد آن لعل رخساره چون زرد برگ گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای جهاندیده و راد آزاده‌ای فرستاد نزدیک فرزند اوی برشاخ سبز برومند اوی سخن گفت با او به چربی بسی کزین بد رهایی نیابد کسی یکی نامه بنوشت با سوگ و درد پر از آب دیده دو رخساره زرد که یزدان تو را زندگانی دهاد همت خوبی و کامرانی دهاد نزاید جز از مرگ را جانور سرای سپنجست و ما بر گذر اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ رهایی نیابیم از چنگ مرگ چه قیصر چه خاقان چو آید زمان بخاک اندر آید سرش بی‌گمان ز قیصر تو را مزد بسیار باد مسیحا روان تو را یار باد شنیدم که بر نامور تخت اوی نشستی بیاراستی بخت اوی ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه فرستاده از پیش کسری برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت چو آمد بدرگه گشادند راه فرستاده آمد بر تخت و گاه چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید ز بیشی کسری دلش بردمید جوان نیز بد مهتر نونشست فرستاده را نیز نبسود دست بپرسید ناکام پرسیدنی نگه کردنی سست و کژ دیدنی یکی جای دورش فرود آورید بدان نامه پادشا ننگرید یکی هفته هرکش که بد رای زن به نزدیک قیصر شدند انجمن سرانجام گفتند ما کهتریم ز فرمان شاه جهان نگذریم سزا خود ز کسری چنین نامه بود نه برکام بایست بدکامه بود که امروز قیصر جوانست و نو به گوهر بدین مرزها پیشرو یک امسال با مرد برنا مکاو به عنوان بیشی و با باژ و ساو بهرپایمردی و خودکامه‌ای نبشتند بر ناسزا نامه‌ای بعنوان ز قیصر سرافراز روم جهان سر به سر هرچ جز روم شوم فرستاده‌ی شاه ایران رسید بگوید ز بازار ما هرچ دید از اندوه و شادی سخن هرچ گفت غم و شادمانی نباید نهفت بشد قیصر و تازه شد قیصری که سر بر فرازد ز هرمهتری ندارد ز شاهان کسی را بکس چه کهتر بود شاه فریادرس چو قرطاس رومی بیاراستند بدربر فرستاده را خواستند چوبشنید دانا که شد رای راست بیامد بدر پاسخ نامه خواست ورا ناسزا خلعتی ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند بدو گفت قیصر نه من چاکرم نه از چین و هیتالیان کمترم ز مهتر سبک داشتن ناسزاست وگر شاه تو بر جهان پادشاست بزرگ آنک او را بسی دشمنست مرا دشمن و دوست بردامنست چه داری بزرگی تو از من دریغ همی آفتاب اندر آری بمیغ نه از تابش او همی کم شود وگر خون چکاند برونم شود چو کار آیدم شهریارم تویی همان از پدر یادگارم تویی سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی وزین پاسخ نامه زشتی مجوی تنش را بخلعت بیاراستند ز درباره‌ی مرزبان خواستند فرستاده برگشت و آمد دمان به منزل زمانی نجستی زمان بیامد به نزدیک کسری رسید بگفت آن کجا رفت و دید و شنید ز گفتار او تنگدل گشت شاه بدو گفت برخوردی از رنج راه شنیدم که هرکو هوا پرورد بفرجام کردار کیفر برد گر از دوست دشمن نداند همی چنین راز دل بر تو خواند همی گماند که ما را همو دوست نیست اگر چند او را پی و پوست نیست کنون نیز یک تن ز رومی نژاد نمانم که باشد ازان تخت شاد همی سر فرازد که من قیصرم گر از نامداران یکی مهترم کنم زین سپس روم را نام شوم برانگیزم آتش ز آباد بوم به یزدان پاک و بخورشید و ماه به آذر گشسب و بتخت و کلاه که کز هرچ در پادشاهی اوست ز گنج کهن پرکند گاو پوست نساید سرتیغ ما رانیام حلال جهان باد بر من حرام بفرمود تا بر درش کرنای دمیدند با سنج و هندی درای همه کوس بر کوهه‌ی ژنده پیل ببستند و شد روی گیتی چونیل سپاهی گذشت از مداین به دشت که دریای سبز اندرو خیره گشت ز نالیدن بوق و رنگ درفش ز جوش سواران زرینه کفش ستاره توگفتی به آب اندرست سپهر روان هم بخواب اندرست چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه بیامد ز عموریه تا حلب جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب سواران رومی چو سیصد هزار حلب را گرفتند یکسر حصار سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ نبد جنگشانرا فراوان درنگ بیاراست بر هر دری منجنیق ز گردان روم آنک بدجا ثلیق حصار سقیلان بپرداختند کزان سو همی‌تاختن ساختند حلب شد بکردار دریای خون به زنهار شد لشکر باطرون بدو هفته از رومیان سی هزار گرفتند و آمد بر شهریار بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر به رزم اندرون چند شد دستگیر به پیش سپه کنده‌ای ساختند بشبگیر آب اندر انداختند بکنده ببستند برشاه راه فروماند از جنگ شاه و سپاه برآمد برین روزگاری دراز بسیم و زر آمد سپه را نیاز سپهدار روزی‌دهان را بخواند وزان جنگ چندی سخنها براند که این کار با رنج بسیار گشت بب وبکنده نشاید گذشت سپه را درم باید و دستگاه همان اسب وخفتان و رومی کلاه سوی گنج رفتند روزی‌دهان دبیران و گنجور شاه جهان از اندازه لشکر شهریار کم آمد درم تنگ سیصد هزار بیامد برشاه موبد چوگرد به گنج آنچ بود از درم یاد کرد دژم کرد شاه اندران کار چهر بفرمود تا رفت بوزرجمهر بدو گفت گر گنج شاهی تهی چه باید مرا تخت شاهنشهی بروهم کنون ساروان را بخواه هیونان بختی برافگن به راه صد از گنج مازندران بارکن وزو بیشتر بار دینار کن بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه با دانش و داد و مهر سوی گنج ایران درازست راه تهی دست و بیکار باشد سپاه بدین شهرها گرد ماهرکسست کسی کو درم بیش دارد بدست ز بازارگان و ز دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم بدین کار شد شاه همداستان که دانای ایران بزد داستان فرستاده‌ای جست بوزرجمهر خردمند و شادان دل و خوب چهر بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو گزین کن یکی نامبردار گو ز بازارگان و ز دهقان شهر کسی را کجا باشد از نام بهر ز بهر سپه این درم فام خواه بزودی بفرماید از گنج شاه بیامد فرستاده‌ی خوش منش جوان وخردمندی و نیکوکنش پیمبر باندیشه باریک بود بیامد بشهری که نزدیک بود درم خواست فام از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایه دار یکی کفشگر بود و موزه فروش به گفتار او تیز بگشاد گوش درم چند باید بدو گفت مرد دلاور شمار درم یاد کرد چنین گفت کای پرخرد مایه دار چهل من درم هرمنی صدهزار بدو کفشگر گفت من این دهم سپاسی ز گنجور بر سر نهم بیاورد قپان و سنگ و درم نبد هیچ دفتر به کار و قلم چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده زان کار پردخته شد بدو کفشگر گفت کای خوب چهر به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر که اندر زمانه مرا کودکیست که بازار او بر دلم خوار نیست بگویی مگر شهریار جهان مرا شاد گرداند اندر نهان که او را سپارد بفرهنگیان که دارد سرمایه و هنگ آن فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج بیامد بر مرد دانا به شب وزان کفشگر نیز بگشاد لب برشاه شد شاد بوزرجمهر بران خواسته شاه بگشاد چهر چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس مبادم مگر پاک و یزدان شناس که در پادشاهی یکی موزه دوز برین گونه شادست و گیتی فروز که چندین درم ساخته باشدش مبادا که بیداد بخراشدش نگر تا چه دارد کنون آرزوی بماناد بر ما همین راه و خوی چو فامش بتوزی درم صدهزار بده تا بماند ز ما یادگار بدان زیردستان دلاور شدند جهانجوی با تخت وافسر شدند مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد برتخت و به روزگار بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد بمن بنده گوش فرستاده گوید که این مرد گفت که شاه جهان با خرد باد جفت یکی پور دارم رسیده بجای بفرهنگ جوید همی رهنمای اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد دبیر ز یزدان بخواهم همی جان شاه که جاوید باد این سزاوار گاه بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و در چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر چو فرزند ما برنشیند بتخت دبیری ببایدش پیروزبخت هنر باید از مرد موزه فروش بدین کار دیگر تو با من مکوش بدست خردمند و مرد نژاد نماند بجز حسرت وسرد باد شود پیش او خوار مردم شناس چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس بما بر پس از مرگ نفرین بود چوآیین این روزگار این بود نخواهیم روزی جز از گنج داد درم زو مخواه و مکن هیچ یاد هم اکنون شتر بازگردان به راه درم خواه وز موزه دوزان مخواه فرستاده برگشت و شد با درم دل کفشگر گشت پر درد و غم شب آمد غمی شد ز گفتار شاه خروش جرس خاست از بارگاه طلایه پراگنده بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت ز ماهی چو بنمود خورشید تاج برافگند خلعت زمین را ز عاج طلایه چو گشت از لب کنده باز بیامد بر شاه گردن فراز که پیغمبر قیصر آمد بشاه پر از درد و پوزش کنان از گناه فرستاده آمد همانگه دوان نیایش کنان پیش نوشین روان چو رومی سر تاج کسری بدید یکی باد سرد از جگر برکشید به دل گفت کینت سزاوار گاه بشاهی ومردی وچندین سپاه وزان فیلسوفان رومی چهل زبان برگشادند پر باد دل ز دینار با هرکسی سی هزار نثار آوریده بر شهریار چو دیدند رنگ رخ شهریار برفتند لرزان و پیچان چومار شهنشاه چو دید بنواختشان بیین یکی جایگه ساختشان چنین گفت گوینده پیشرو که ای شاه قیصر جوانست و نو پدر مرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان همه سر به سر باژدار توایم پرستار و در زینهار توایم تو را روم ایران و ایران چو روم جدایی چرا باید این مرز و بوم خرد در زمانه شهنشاه راست وزو داشت قیصر همی‌پشت راست چه خاقان چینی چه در هند شاه یکایک پرستند این تاج و گاه اگر کودکی نارسیده بجای سخن گفت بی‌دانش و رهنمای ندارد شهنشاه ازو کین و درد که شادست ازو گنبد لاژورد همان باژ روم آنچ بود از نخست سپاریم و عهدی بتازه درست بخندید نوشین روان زان سخن که مرد فرستاده افگند بن بدو گفت اگر نامور کودکست خرد با سخن نزد او اندکست چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون ز دانش روان را گرفته زبون همه هوشمندان اسکندری گرفتند پیروزی و برتری کسی کو بگردد ز پیمان ما بپیچید دل از رای و فرمان ما از آباد بومش بر آریم خاک زگنج و ز لشکر نداریم باک فرستادگان خاک دادند بوس چنانچون بود مردم چابلوس که ای شاه پیروز برترمنش ز کار گذشته مکن سرزنش همه سر به سر خاک رنج توایم همه پاسبانان گنج توایم چوخشنود گردد ز ما شهریار نباشیم ناکام و بد روزگار ز رنجی که ایدر شهنشاه برد همه رومیان آن ندارند خرد ز دینار پرکرده ده چرم گاو به گنج آوریم از درباژ وساو بکمی وبیشیش فرمان رواست پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست چنین داد پاسخ که ازکار گنج سزاوار دستور باشد به رنج همه رومیان پیش موبد شدند خروشان و با اختر بد شدند فراوان ز هر در سخن راندند همه راز قیصر برو راندند ز دینار گفتند وز گاو پوست ز کاری که آرام روم اندروست چنین گفت موبد اگر زر دهید ز دیبا چه مایه بران سرنهید بهنگام برگشتن شهریار ز دیبای زربفت باید هزار که خلعت بود شاه را هر زمان چه با کهتران و چه با مهتران برین برنهادند و گشتند باز همه پاک بردند پیشش نماز ببد شاه چندی بران رزمگاه چوآسوده شد شهریار و سپاه ز لشکر یکی مرد بگزید گرد که داند شمار نبشت و سترد سپاهی بدو داد تا باژ روم ستاند سپارد به آباد بوم وز آنجا بیامد سوی طیسفون سپاهی پس پشت و پیش اندرون همه یکسر آباد از سیم و زر به زرین ستام و به زرین کمر ز بس پرنیانی درفش سران تو گفتی هوا شد همه پرنیان در و دشت گفتی که زرین شدست کمرها ز گوهر چو پروین شدست چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه پذیره شدندش فراوان سپاه همه پیش کسری پیاده شدند کمر بسته و دل گشاده شدند هر آنکس که پیمود با شاه راه پیاده بشد تا در بارگاه همه مهتران خواندند آفرین بران شاه بیدار باداد ودین چو تنگ اندر آمد به جای نشست بهرمهتری شاه بنمود دست سرآمد سخن گفتن موزه دوز ز ماه محرم گذشته سه روز جهانجوی دهقان آموزگار چه گفت اندرین گردش روزگار که روزی فرازست و روزی نشیب گهی با خرامیم و گه با نهیب سرانجام بستر بود تیره خاک یکی را فراز و یکی را مغاک نشانی نداریم ازان رفته‌گان که بیدار و شادند اگر خفته گان بدان گیتی ار چندشان برگ نیست همان به که آویزش مرگ نیست اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج یکی شد چو یاد آید از روز رنج چه آنکس که گوید خرامست وناز چه گوید که دردست و رنج و نیاز کسی را ندیدم بمرگ آرزوی نه بی راه و از مردم نیکخوی چه دینی چه اهریمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست چوسالت شد ای پیر برشست و یک می‌و جام وآرام شد بی‌نمک نبندد دل اندر سپنجی سرای خرد یافته مردم پاکرای بگاه بسیجیدن مرگ می چو پیراهن شعر باشد بدی فسرده تن اندر میان گناه روان سوی فردوس گم کرده راه ز یاران بسی ماند و چندی گذشت تو با جام همراه مانده به دشت زمان خواهم ازکرد گار زمان که چندی بماند دلم شادمان که این داستانها و چندین سخن گذشته برو سال و گشته کهن ز هنگام کی شاه تا یزدگرد ز لفظ من آمد پراگنده گرد بپیوندم و باغ بی‌خو کنم سخنهای شاهنشهان نو کنم هماناکه دل را ندارم به رنج اگر بگذرم زین سرای سپنج چه گوید کنون مرد روشن روان ز رای جهاندار نوشین روان چوسال اندر آمد بهفتاد و چار پراندیشه‌ی مرگ شد شهریار جهان راهمی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست دگر کو بدرویش بر مهربان بود راد و بی‌رنج روشن‌روان پسر بد مر او را گرانمایه شش همه راد وبینادل وشاه فش بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای جوانان با دانش و دلگشای از ایشان خردمند و مهتر بسال گرانمایه هرمزد بد بی‌همال سر افراز و بادانش و خوب چهر بر آزادگان بر بگسترده مهر بفرمود کسری به کارآگهان که جویند راز وی اندر نهان نگه داشتندی به روز و به شب اگر داستان را گشادی دو لب ز کاری که کردی بدی با بهی رسیدی بشاه جهان آگهی به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رازی همی‌داشتم در نهفت ز هفتاد چون سالیان درگذشت سر و موی مشکین چو کافور گشت چومن بگذرم زین سپنجی سرای جهان رابباید یکی کدخدای که بخشایش آرد به درویش بر به بیگانه و مردم خویش بر ببخشد بپرهیزد از مهر گنج نبندد دل اندر سرای سپنج سپاسم ز یزدان که فرزند هست خردمند و دانا و ایزد پرست وز ایشان بهرمزد یازان ترم برای و بهوشش فرازان ترم ز بخشایش و بخشش و راستی نبینم همی در دلش کاستی کنون موبدان و ردان را بخواه کسی کو کند سوی دانش نگاه بخوانیدش و آزمایش کنید هنر بر هنر بر فزایش کنید شدند اندران موبدان انجمن زهر در پژوهنده و رای زن جهانجوی هرمزد را خواندند بر نامدارنش بنشاندند نخستین سخن گفت بوزرجمهر که ای شاه نیک اختر خوب چهر چه دانی کزو جان پاک و خرد شود روشن وکالبد برخورد چنین داد پاسخ که دانش به است که داننده برمهتران بر مه است بدانش بود مرد را ایمنی ببندد ز بد دست اهریمنی دگر بردباری و بخشایشست که تن را بدو نام و آرایشست بپرسید کز نیکوی سودمند بگو ازچه گردد چو گردد بلند چنین داد پاسخ که آنک از نخست بنیک و بد آزرم هرکس بجست بکوشید تا بردل هرکسی ازو رنج بردن نباشد بسی چنین داد پاسخ که هرکس که داد بداد از تن خود همو بود شاد نگه کرد پرسنده بوزرجمهر بدان پاکدل مهتر خوب چهر بدو گفت کز گفتنی هرچ هست بگویم تو بشمر یکایک بدست سراسر همه پرسشم یادگیر به پاسخ همه داد بنیاد گیر سخن را مگردان پس و پیش هیچ جوانمردی وداد دادن بسیچ اگر یادگیری چنین بی‌گمان گشادست برتو در آسمان که چندین به گفتار بشتافتم ز پرسنده پاسخ فزون یافتم جهاندار آموزگار تو باد خرد جوشن و بخت یار تو باد کنون هرچ دانم بپرسم ز داد توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد ز فرزند کو بر پدر ارجمند کدامست شایسته و بی‌گزند ببخشایش دل سزاوار کیست که بر درد او بر بباید گریست ز کردار نیکی پشیمان کراست که دل بر پشیمانی او گواست سزاکیست کو را نکوهش کنیم ز کردار او چون پژوهش کنیم ز گیتی کجا بهتر آید گریز که خیزد از آرام او رستخیز بدین روزگار از چه باشیم شاد گذشته چه بهتر که گیریم یاد زمانه که او را بباید ستود کدامست وما از چه داریم سود گرانمایه‌تر کیست از دوستان کز آواز او دل شود بوستان کرا بیشتر دوست اندر جهان که یابد بدو آشکار ونهان همان نیز دشمن کرا بیشتر که باشد برو بر بداندیش‌تر سزاوار آرام بودن کجاست که دارد جهاندار ازو پشت راست ز گیتی زیانکارتر کارچیست که بر کرده خود بباید گریست ز چیزی که مردم همی‌پرورد چه چیزیست کان زودتر بگذرد ستمکاره کش نزد اوشرم نیست کدامست کش مهر وآزرم نیست تباهی بگیتی ز گفتار کیست دل دوستانرا پر آزار کیست چه چیزیست کان ننگ پیش آورد همان بد ز گفتار خویش آورد بیک روز تا شب برآمد ز کوه ز گفتار دانا نیامد ستوه چو هنگام شمع آمد از تیرگی سرمهتران تیره از خیرگی ز گفتار ایشان غمی گشت شاه همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه گرانمایه هرمزد برپای خاست یکی آفرین کرد بر شاه راست که از شاه گیتی مبادا تهی همی‌باد بر تخت شاهنشهی مبادا که بی‌تو ببینیم تاج گر آیین شاهی وگر تخت عاج به پوزش جهان پیش تو خاک باد گزند تو را چرخ تریاک باد سخن هرچ او گفت پاسخ دهم بدین آرزو رای فرخ نهم ز فرزند پرسید دانا سخن وزو بایدم پاسخ افگند بن به فرزند باشد پدر شاددل ز غمها بدو دارد آزاد دل اگر مهربان باشد او بر پدر به نیکی گراینده و دادگر دگر آنک بر جای بخشایست برو چشم را جای پالایشست بزرگی که بختش پراگنده گشت به پیش یکی ناسزا بنده گشت ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسایی برو پادشاست دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس هران کس که نیکی فرامش کند خرد رابکوشد که بیهش کند دگر گفت ازآرام راه گریز گرفتن کجا خوبتر از ستیز به شهری که بیداد شد پادشا ندارد خردمند بودن روا ز بیدادگر شاه باید گریز کزن خیزد اندر جهان رستخیز چه گوید که دانی که شادی بدوست برادر بود با دلارام دوست دگر آنک پرسد ز کار زمان زمانی کزو گم شود بدگمان روا باشد ار چند بستایدش هم اندر ستایش بیفزایدش دگر آنک پرسید ازمرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست توانگر بود چادر او بپوش چو درویش باشد تو با او بکوش کسی کو فروتن‌تر و رادتر دل دوستانش بدو شادتر دگر آنک پرسد که دشمن کراست کزو دل همیشه بدرد و بلاست چوگستاخ باشد زبانش ببد ز گفتار او دشمن آید سزد دگر آنک پرسید دشوار چیست بی‌آزار را دل پر آواز کیست چو بد بود وبد ساز با وی نشست یکی زندگانی بود چون کبست دگر آنک گوید گوا کیست راست که جان وخرد برگوا برگواست به از آزمایش ندیدم گوا گوای سخنگوی و فرمانروا زیانکارتر کار گفتی که چیست که فرجام ازان بد بباید گریست چوچیره شود بر دلت بر هوا هوا بگذرد همچو باد هوا پشیمانی آرد بفرجام سود گل آرزو را نشاید بسود دگر آنک گوید که گردان ترست که چون پای جویی بدستت سرست چنین دوستی مرد نادان بود سرشتش بدو رای گردان بود دگر آنک گوید ستمکاره کیست بریده دل ازشرم و بیچاره کیست چوکژی کند مرد بیچاره خوان چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ تباهی که گفتی ز گفتار کیست پرآزارتر درد آزار کیست سخن چین و دو رومی و بیکار مرد دل هوشیاران کند پر ز درد بپرسید دانا که عیب از چه بیش که باشد پشیمان ز گفتار خویش هرآنکس که راند سخن بر گزاف بود بر سر انجمن مرد لاف بگاهی که تنها بود در نهفت پشیمان شود زان سخنها که گفت هم اندر زمان چون گشاید سخن به پیش آرد آن لافهای کهن خردمند و گر مردم بی‌هنر کس از آفرنیش نیابد گذر چنین بود تا بود دوران دهر یکی زهر یابد یکی پای زهر همه پرسش این بود و پاسخ همین که برشاه باد از جهان آفرین زبانها بفرمانش گوینده باد دل راد او شاد و جوینده باد شهنشاه کسری ازو خیره ماند بسی آفرین کیانی بخواند ز گفتار او انجمن شاد شد دل شهریار از غم آزاد شد نبشتند عهدی بفرمان شاه که هرمزد را داد تخت و کلاه چوقرطاس رومی شد از باد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک به موبد سپردند پیش ردان بزرگان و بیدار دل بخردان جهان را نمایش چو کردار نیست نهانش جز از رنج وتیمار نیست اگر تاج داری اگر گرم و رنج همان بگذری زین سرای سپنج بپیوستم این عهد نوشین روان به پیروزی شهریار جوان یکی نامه‌ی شهریاران بخوان نگر تاکه باشد چو نوشین روان برای و بداد و ببزم و به جنگ چو روزش سرآمد نبودش درنگ توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد خرد گیر وز بزم و شادی بگرد جهان تازه شد چون قدح یافتی روانرا ز توبه تو برتافتی چه گفت آن سراینده سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد سخنهای هرمزد چون شد ببن یکی نو پی افگند موبد سخن هم آواز شد رایزن با دبیر نبشتند پس نامه‌ای بر حریر دلارای عهدی ز نوشین روان به هرمزد ناسالخورده جوان سرنامه از دادگر کرد یاد دگر گفت کین پند پور قباد بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست پر از رنج و تیمار و درد و بلاست هرآنگه که باشی بدو شادتر ز رنج زمانه دل آزادتر همه شادمانی بمانی به جای بباید شدن زین سپنجی سرای چو اندیشه رفتن آمد فراز برخشنده روز و شب دیریاز بجستیم تاج کیی را سری که بر هر سری باشد او افسری خردمند شش بود ما را پسر دل فروز و بخشنده و دادگر تو را برگزیدم که مهتر بدی خردمند و زیبای افسر بدی بهشتاد بر بود پای قباد که در پادشاهی مرا کرد یاد کنون من رسیدم به هفتاد و چار تو راکردم اندر جهان شهریار جز آرام وخوبی نجستم برین که باشد روان مرا آفرین امیدم چنانست کز کردگار نباشی جز از شاد و به روزگار گر ایمن کنی مردمان را بداد خود ایمن بخسبی و از داد شاد به پاداش نیکی بیابی بهشت بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت نگر تا نباشی به جز بردبار که تندی نه خوب آید از شهریار جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی بماند همه ساله با آبروی بگرد دروغ ایچ گونه مگرد چوگردی شود بخت را روی زرد دل ومغز را دور دار از شتاب خرد را شتاب اندرآرد به خواب به نیکی گرای و به نیکی بکوش بهرنیک و بد پند دانا نیوش نباید که گردد بگرد تو بد کزان بد تو را بی گمان بد رسد همه پاک پوش و همه پاک خور همه پندها یادگیر از پدر ز یزدان گشای و به یزدان گرای چو خواهی که باشد تو را رهنمای جهان را چو آباد داری بداد بود تخت آباد و دهر از تو شاد چو نیکی نمایند پاداش کن ممان تا شود رنج نیکی کهن خردمند را شاد و نزدیک دار جهان بر بداندیش تاریک دار بهرکار با مرد دانا سگال به رنج تن از پادشاهی منال چویابد خردمند نزد تو راه بماند بتو تاج و تخت و کلاه هرآنکس که باشد تو را زیردست مفرمای در بی‌نوایی نشست بزرگان وآزادگان را بشهر ز داد تو باید که یابند بهر ز نیکی فرومایه را دور دار به بیدادگر مرد مگذار کار همه گوش ودل سوی درویش دار همه کار او چون غم خویش دار ور ای دونک دشمن شود دوستدار تو در بوستان تخم نیکی بکار چو از خویشتن نامور داد داد جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد بر ارزانیان گنج بسته مدار ببخشای بر مرد پرهیزکار که گر پند ما را شوی کاربند همیشه بماند کلاهت بلند که نیکی دهش نیک خواه تو باد همه نیکی اندر پناه تو باد مبادت فراموش گفتار من اگر دور مانی ز دیدار من سرت سبز باد و دلت شادمان تنت پاک و دور از بد بدگمان همیشه خرد پاسبان تو باد همه نیکی اندر گمان تو باد چو من بگذرم زین جهان فراخ برآورد باید یکی خوب کاخ بجای کزو دور باشد گذر نپرد بدو کرکس تیزپر دری دور برچرخ ایوان بلند ببالا برآورده چون ده کمند نبشته برو بارگاه مرا بزرگی و گنج و سپاه مرا فراوان ز هر گونه افگندنی هم از رنگ و بوی و پراگندنی بکافور تن را توانگر کنید زمشک از بر ترگم افسر کنید ز دیبای زربفت پرمایه پنج بیارید ناکار دیده ز گنج بپوشید برما به رسم کیان بر آیین نیکان ما در میان بسازید هم زین نشان تخت عاج بر آویخته ازبر عاج تاج همان هرچه زرین به پیش اندرست اگر طاس و جامست اگر گوهرست گلاب و می و زعفران جام بیست ز مشک و ز کافور و عنبر دویست نهاده ز دست چپ و دست راست ز فرمان فزونی نباید نه کاست ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر افگنده کافور و مشک ازان پس برآرید درگاه را نباید که بیند کسی شاه را چو زین گونه بد کار آن بارگاه نیابد بر ما کسی نیز راه ز فرزند وز دوده‌ی ارجمند کسی کش ز مرگ من آید گزند بیاساید از بزم و شادی دو ماه که این باشد آیین پس از مرگ شاه سزد گر هرآنکو بود پارسا بگرید برین نامور پادشا ز فرمان هرمزد برمگذرید دم خویش بی رای او مشمرید فراوان بران نامه هرکس گریست پس از عهد یک سال دیگر بزیست برفت و بماند این سخن یادگار تو این یادگارش بزنهار دار کنون زین سپس تاج هرمزد شاه بیارایم و برنشانم بگاه آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است می‌تواند کرد با او آن چه با من کرده است عنقریب از گریه نابینا چو دیگر چشمهاست دیده‌ای کان سست عهد امروز روشن است کرده در چشم رقیب بوم سیرت آشیان شاهباز من عجب جائی نشیمن کرده است یک جهت تا دیده‌ام با غیر آن بی‌درد را غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است مرده‌ی ما راهنوز از اختلاط اوست عار کان مسیحا دم ز وصلش روح در تن کرده است وه که شد آلوده دامان آن که در تمکین حسن خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است محتشم رخش ترقی بین که آن رعنا سوار آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت نعره‌ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد شعله‌ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشید آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت یا به زندان فراقش بی نشان خواهم شدن یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت یا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت یا به پایش نقد جان بی‌گفتگو خواهم فشاند یا ز دستش آستین بر چشم تر خواهم گرفت یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت زندگی را با دم تیغش ز سر خواهم گرفت باز اگر بر منظرش روزی نظر خواهم فکند کام چندین ساله را از یک نظر خواهم گرفت با سر و پای مرا در خاک و خون خواهد کشید یا به رو دوش ورا در سیم و زر خواهم گرفت گر فروغی ماه من برقع ز رو خواهد فکند صد هزاران عیب بر شمس و قمر خواهم گرفت تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم شه چار رکن عشقم که به چار سوی غیرت ز سیه گلیم محنت زده‌اند بارگاهم نه هوای سربلندی نه خیال ارجمندی نه سراسری و خرگه نه غم سرو کلاهم ز هجوم وحشیانم شده متفق سپاهی که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم زده سر ز باغ رویت چه گیاه خوش نسیمی که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم ز تو محتشم چه پنهان که دگر به قصد ایمان ز بتان نامسلمان صنمی زده است راهم کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی زانک از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره‌زنست زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد می‌زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ دانک روزی می‌دوید از ابلهی سوی مراد آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر ضبحه و العادیاتش نیست جز جان‌های راد برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم چیست فرزین گشته‌ام گر کژ روم باشد سداد من پیاده رفته‌ام در راستی تا منتها تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد رخ بدو گوید که منزل‌هات ما را منزلیست خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد تن به صد منزل رود دل می‌رود یک تک به حج ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فاد شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود خانه‌ها ویرانه‌ها گردد چو شهر قوم عاد اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس می‌نهاد در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان ناگهان سر کرد طوفان خیز سیلی کز زمین کند بیخ خرمی تا دامن آخر زمان ناگهان آتش چکان سیفی برآمد کز هوا برتر و خشک جهان شد بی‌دریغ آتش فشان ناگهان در هفت گردون اضطرابی شد پدید کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش طایران قدسی افتادند زین هفت آسمان ناگهان آهی برآمد از نهاد روزگار کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان ناگهان حرفی به ایما و اشارت گفته شد کز تکلم ساخت جن و انس را کوته‌زبان این چه حرف دل‌خراش ناملایم بود آه کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه ای فلک دیدی که بیداد تو با عالم چه کرد باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد بر سر ایوان کیوان گرد این طوفان چه بیخت با رخ خورشید تابان دود این ماتم چه کرد از بساط شش جهت دست غنیم جان چه برد با بسیط نه فلک موج محیط غم چه کرد این خسوف بی‌گمان بر مه چه دیواری کشید وین کسوف ناگهان با نیر اعظم چه کرد دهر کز فیض دم عیسی به خلقی داد جان از گران جانی ببین با شاه عیسی دم چه کرد داغ مرگ افتاده بی‌مرهم ندانم شاه را وقت چون دریافت با آن داغ بی‌مرهم چه کرد خاتم شاهی که به روی نام شاهی نقش بود دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند حیف از آن جمشید خورشید افسر گردون سریر حیف از آن دارای گیتی داور روشن ضمیر حیف از آن خاقان قیصر چاکر کسری غلام کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظیر حیف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود خلق او خلق عظیم و ملک او ملک کبیر حیف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند ناله‌ی شیخ کبیر و گریه‌ی طفل صغیر حیف از آن تمکین که در اوقاف عالم‌گیریش گوش چرخ چنبری نشنید بانگ داروگیر حیف از آن تدبیر عالم‌گیر کز تاثیر آن بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسیر حیف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود در جهان نازان به دور او سپهر مستدیر شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه سدره‌ی ماوای معلی آشیان طهماسب شاه خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرین داور دارا نشان فرمانده مسند نشین آفتاب دین و دولت کامیاب بحر و بر پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طین شهسوار عرش میدان چوگان که داشت اضطراب اندر خم چوگان او گوی زمین آن که دایم آستان اولینش را ز قدر آسمان هفتمین خواندی سپهر هشتمین وانکه بودی با وجود نسبت فرزندیش روز و شب لاف غلامی با امیرالممنین آن خداوندی که پیشش سر نهاد و دست بست هرکه در روی زمین شد صاحب تاج و نگین اهتمامش گرچه در دهر از ید علیا نهاد بارگاه سلطنت را پایه بر چرخ برین کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر چون به گردون بانک رستاخیز این ماتم رسید صور اسرفیل گفتی چرخ روئین خم دمید آنچنان تاج مرصع بر زمین زد آفتاب که آسمان را پشت لرزید و زمین را دل طپید بر سر و تن چرخ پیر از بهر ترتیب عزا شب سیه عمامه بست و صبح پیراهن درید زهره‌ی گردون نشین زین نغمه‌ی طاقت گسل نوحه را قانون نهاد و چنگ را گیسو برید پشت عرش از حمل این بار گران صد جا شکست قامت کرسی ز عظم این عزا صد جا خمید از صدای طشت زرینی کزین ایوان فتاد پیک آه خلق هفت اقلیم تا کیوان دوید در زمین عیسی دمی جام اجل بر لب نهاد که آسمان شرمنده شد وز کرده‌ی خود لب گزید آه از آن ساعت که شه می‌کرد عالم را وداع وز لبش گوش جهان می‌کرد این حرف استماع کای سرای دهر ترتیب عزای من کنید ساز قانون مصیبت از برای من کنید حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنید جای در پای سریر عرش‌سای من کنید رخش افغان را عنان در ابتلای من دهید اشگ خونین را روان در ماجرای من کنید حرف ماتم را که باد از صفحه‌ی ایام حک نقش دیوار و در دولت‌سرای من کنید از زبان و چشم ودل فریاد و زاری و فزع در خور شان و شکوه‌ی کبریای من کنید گریه‌ای کاندر جهان نگذارد آثار سرور بر سریر و مسند و چتر و لوای من کنید مرکب چوبین تن بی‌یال ودم را بعد از آن بر در آرید و به جای باد پای من کنید من خود از قطع امل کردم وداع جان خود بر شما بادای هواداران که با یاران خود چون نشینید از من و ایام من یاد آورید وز زمان عافیت فرجام من یاد آورید بشنوید آغاز و انجام حدیث خسروان پس ز آغاز من و انجام من یاد آورید هرکجا حکمی شود بر طبق حکم حق روان از من و حقیت احکام من یاد آورید هرکجا بینید زهر خشم در جام غضب از من و از خلق خشم آشام من یاد آورید هرکجا آرام گیرد سائلی در راه خیر از شتاب عزم بی‌آرام من یاد آورید روز بازار سخا کایند بر در خاص و عام از عطای خاص و لطف عام من یاد آورید خطبه‌ی من چون شد آخر هر کجا در خطبه‌ها نام شاهی بشنوید از نام من یاد آورید من ز گیتی می‌روم گیتی پناه من کجاست حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست یارب آن شاه گران مقدار کی خواهد رسید بر سر ملک آن جهان سالار کی خواهد رسید گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک باعث سرکاری این کار کی خواهد رسید آن که بیرون زد ز مهد غیبت کبری قدم بر سر دجال مهدی‌وار کی خواهد رسید مرکز عالم که بیرونست از پرگار ضبط از قدوم آن به آن پرگار کی خواهد رسید از خزان مرگ من گلزار دین پژمرده شد باد نوروزی به این گلزار کی خواهد رسید گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم مژده یوسف به این بازار کی خواهد رسید از قدوم آن مسیحا دم نوید جان به تن می‌رسد اما به این بیمار کی خواهد رسید از فراقش می‌زند پر مرغ روحم در قفس از زبان او سخن گویند با من یک نفس وه که با خود بردم آخر حسرت دیدار او خار خار من به جا مانده از گل رخسار او وه که روز مرگ از دوری مداوائی نکرد تلخی کام مرا شیرینی گفتار او من که پرگار جهان از بهر او می‌داشتم گرد این مرکز ندیدم گردش پرگار او خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را چهره‌ی رایات منصور ظفر آثار او شکر کایام از زبان تیغ او آماده ساخت حجت قاطع برای خصم دعوی دار او حیف کاندر خاتم دوران نگین آسا ندید دیده‌ی من گوهر ذات گران مقدار او کاش چندان مهلتم بودی که یک دم دیدمی در جهان سالاری رای جهان سالار او وان چه چشم و گوش دوران انتظارش می‌کشید هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید یارب آن ظل همایون در جهان پاینده باد وین زمان امن تا آخر زمان پاینده باد پایه‌ی آن داور مسند نشین بر جا نماند سایه‌ی این خسرو نشان پاینده باد خیمه‌ی منصوب آن خلد آشیان را دور کند خرگه مرفوع این عرش آستان پاینده باد جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او از برای پاس وی آن پاسبان پاینده باد ختم دولتهاست این دولت الهی مدتش تا زمان دولت صاحب زمان پاینده باد دور استقرار آن نصرت قرین آمد به سر عهد استقلال این صاحبقران پاینده باد وان سهیل برج عصمت نیز کاندر ضبط ملک کرد یک رنگی به آن گیتی ستان پاینده باد محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه کایزدش از فتنه‌ی آخر زمان دارد نگاه از این تنگین قفص جانا پریدی وزین زندان طراران رهیدی ز روی آینه گل دور کردی در آیینه بدیدی آنچ دیدی خبرها می‌شنیدی زیر و بالا بر آن بالا ببین آنچ شنیدی چو آب و گل به آب و گل سپردی قماش روح بر گردون کشیدی ز گردش‌های جسمانی بجستی به گردش‌های روحانی رسیدی بجستی ز اشکم مادر که دنیاست سوی بابای عقلانی دویدی بخور هر دم می شیرینتر از جان به هر تلخی که بهر ما چشیدی گزین کن هر چه می‌خواهی و بستان چو ما را بر همه عالم گزیدی از این دیگ جهان رفتی چو حلوا به خوان آن جهان زیرا پزیدی اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت برون بیضه عالم پریدی در این عالم نگنجی زین سپس تو همان سو پر که هر دم در مزیدی خمش کن رو که قفل تو گشادند اجل بنمود قفلت را کلیدی مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم هر دمم دم ده بی‌باک ستمکاره مکن تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است در کنارش کش و وابسته گهواره مکن پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد سر من در سر این عالم غداره مکن صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن خمر یک روزه این نفس خمار ابد است هین مرا تشنه این خاین خماره مکن لعب اول چو مرا بست میفزا بازی ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است تو دگر یاری این کافر عیاره مکن امروز روز نوبت دیدار دلبرست امروز روز طالع خورشید اکبرست دی یار قهرباره و خون خواره بود لیک امروز لطف مطلق و بیچاره پرورست از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست هر کس که دید چهره او نشد خراب او آدمی نباشد او سنگ مرمرست هر ممنی که ز آتش او باخبر بود در چشم صادقان ره عشق کافرست ای آنک باده‌های لبش را تو منکری در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست زد حلقه روح قدس مه من بگفت کیست آواز داد او که کمین بنده بر درست گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو گفتا کجا است عشق بگفت اندر این برست ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن کاین چشم من پر از در و رخسار از زرست گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک دستیم بر در تو و دستیم بر سرست گفتا که ذره ذره جهان عاشق منند رو رو که این متاع بر ما محقرست پیش آ تو شمس مفخر تبریز شاه عشق کاین قصه پرآتش از حرف برترست آمدستیم تا چنان گردیم که چو خورشید جمله جان گردیم مونس و یار غمگنان باشیم گل و گلزار خاکیان گردیم چند کس را نییم خاص چو زر بر همه همچو بحر و کان گردیم جان نماییم جسم عالم را قره العین دیدگان گردیم چون زمین نیستیم یغماگاه ایمن و خوش چو آسمان گردیم هر کی ترسان بود چو ترسایان همچو ایمان بر او امان گردیم هین خمش کن از آن هم افزونیم که بر الفاظ و بر زبان گردیم میکند سلسله‌ی زلف تو دیوانه مرا میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه از کجا یافت در این گوشه‌ی ویرانه مرا هوس در بناگوش تو دارد دل من قطره‌ی اشگ از آنست چو دردانه مرا دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا درد سر میدهد این واعظ و میپندارد کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا با تو سری در میان خواهد بدن کان ورای جسم و جان خواهد بدن هر که زان سر یافت یک ذره نشان از دو عالم بی نشان خواهد بدن محرم آن شو که گر آن نبودت تا ابد عمرت زیان خواهد بدن هر نفس کان در حضور او زنی عمر تو آن است و آن خواهد بدن ور نخواهد بود همراهت حضور پس عذاب جاودان خواهد بدن وای بر حال کسی کو بر مجاز زان حقیقت بر کران خواهد بدن مرد دایم همچنان کاینجا زید چون بمیرد همچنان خواهد بدن تا نپنداری که هر کو خار بود روز محشر گلستان خواهد بدن هرچه اینجا ذره ذره می‌کنی جمله در پیشت عیان خواهد بدن این همه آمد شد و وعد و وعید از برای امتحان خواهد بدن تو بکوش و جهد کن تا پی بری زانکه کار ناگهان خواهد بدن هر که بی او آستین در خون گرفت محرم آن آستان خواهد بدن محرم او شو که کار هر دو کون محو و گم در یک زمان خواهد بدن ترک کن کار زمین و آسمان زانکه این کف وان دخان خواهد بدن چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک پرده در پرده نهان خواهد بدن جمله‌ی ذرات عالم لاجرم سوی آن حضرت دوان خواهد بدن بر کناره می‌شو از هر سایه‌ای زانکه کاری در میان خواهد بدن در بر آن کار عالی کار خلق اشتری بر نردبان خواهد بدن کار ما در پیش او چون ذره‌ای در بر هفت آسمان خواهد بدن چون جهان آنجا کف و دودی بود پس چه جای صد جهان خواهد بدن چون برافتد پرده از روی دو کون آن حقیقت ترجمان خواهد بدن گوییا هر ذره‌ای را تا ابد جاودانی صد زبان خواهد بدن همچو باران ز آسمان سلطنت خط استغنا روان خواهد بدن در چنین جایی کجا عطار را یک سخن یا یک بیان خواهد بدن اشف قلبی، ایها الساقی الرحیم بالتی یحیی بها العظم الرمیم زوج الصهباء بالماء الزلال واجعلن عقلی لها مهرا حلال بنت کرم تجعلن الشیخ شاب من یذق منها عن الکونین غاب خمرة من نار موسی نورها دنها قلبی و صدری طورها قم فلاتمهل، فما فی‌العمر مهل لا تصعب شربها و الامر سهل قم فلاتمهل فان الصبح لاح والثریا غربت والدیک صاح قل لشیخ قلبه منها نفور لا تخف، فالله تواب غفور یا مغنی ان عندی کل غم قم والق النار فیها بالنغم یا مغنی قم فان العمر ضاع لا یطیب العیش الا بالسماع انت ایضا یا مغنی لا تنم قم واذهب عن فادی کل غم غن لی دورا، فقد دار القدح والصبا قد فاح والقمری صدح واذکرن عندی احادیث الحبیب ان عیشی من سواها لا یطیب واذکرن ذکری احادیث الفراق ان ذکر البعد مما لا یطاق روحن روحی باشعار العرب کی یتم الحظ فینا والطرب وافتحن منها بنظم مستطاب قلته فی بعض ایام الشباب قد صرفنا العمر فی قیل و قال یا ندیمی! قم فقد ضاق المجال ثم اطربنی باشعار العجم و اطردن همتا علی قلبی هجم وابتداء منها ببیت المثنوی للحکیم المولوی المعنوی « بشنو از نی، چون حکایت می‌کند وز جداییها، شکایت می‌کند» قم و خاطبنی بکل الالسنه عل قلبی ینتبة من ذی السنه انه فی غفلة عن حاله خائض فی قیله مع قاله کل ان فهو فی قید جدید قائلا من جهله: هل من مزید تائه فی الغی قد ضل الطریق قط من سکرالهوی لا یستفیق عاکف دهرا، علی اصنامه تنفر الکفار من اسلامه کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد وافادی، وافادی، وافاد یا بهائی اتخذ قلبا سواه فهو ما معبوده الا هواه هر چت از حق باز دارد ای پسر نام کردن، نان و حلوا، سر به سر گر همی خواهی که باشی تازه‌جان رو کتاب نان و حلوا را بخوان تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست زین جا کجا توان رفت زیرا که پای‌بندیم از طاق ابروانت وز تار گیسوانت هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم در عالم مودت هم پست و هم بلندیم او جز ملامت ما بر خود نمی‌پذیرد ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم در عین تیرباران چشم از تو برنسبتم در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگریم روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده ز خوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته ز ترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده بخورده چشم خود را خون و جان را تازگی داده بکشته نفس خود را زار و تن را در عزا دیده چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدپی سعادت را دعا گفته، سلامت را قفا دیده ز پیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده بسان اوحدی خواری به راه عشق این خوبان زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده خیز که امروز جهان آن ماست جان و جهان ساقی و مهمان ماست در دل و در دیده دیو و پری دبدبه فر سلیمان ماست رستم دستان و هزاران چو او بنده و بازیچه دستان ماست بس نبود مصر مرا این شرف این که شهش یوسف کنعان ماست خیز که فرمان ده جان و جهان از کرم امروز به فرمان ماست زهره و مه دف زن شادی ماست بلبل جان مست گلستان ماست کاسه ارزاق پیاپی شده‌ست کیسه اقبال حرمدان ماست شاه شهی بخش طرب ساز ماست یار پری روی پری خوان ماست آن ملک مفخر چوگان و گوی شکر که امروز به میدان ماست آن ملک مملکت جان و دل در دل و در جان پریشان ماست کیست در آن گوشه دل تن زده پیش کشش کو شکرستان ماست خازن رضوان که مه جنت‌ست مست رضای دل رضوان ماست شور درافکنده و پنهان شده او نمک عمر و نمکدان ماست گوشه گرفتست و جهان مست اوست او خضر و چشمه حیوان ماست چون نمک دیگ و چو جان در بدن از همه ظاهرتر و پنهان ماست نیست نماینده و خود جمله اوست خود همه ماییم چو او آن ماست بیش مگو حجت و برهان که عشق در خمشی حجت و برهان ماست کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ فرشته نیز گواهی نویسد اربیند به قتل من خط آن حور زاد بر کاغذ رقیب تا چه بد از من نوشته بود که یار ز من نهفت چو چشمش فتاد بر کاغذ محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه کشت به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ نوشت نامه به اغیار و این به ترکه نگاشت به رمز نام خود از اتحاد بر کاغذ نبود بس خط کلکش که مهر خاتم نیز نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ بیاد محتشمش لیک چون عنان جنبید قلم ز دغدغه‌ی او ستاد بر کاغذ نی پای آنکه از سرکویت سفر کنم نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم ذوق جفا وجور تو برمن حرام باد گر من بجز وفای تو کاری دگر کنم چشمت بخواب ناز و مرا قصه‌ی دراز آمد شبم بروز سخن مختصر کنم روزی و چه روز عالم افروز روشن همه چشمی از چنان روز صبحش ز بهشت بردمیده بادش نفس مسیح دیده آن بخت که کار ازو شود راست آن روز به دست راست برخاست دولت ز عتاب سیر گشته بخت آمده گرچه دیر گشته مجنون مشقت آزموده دل کاشته و جگر دروده آن روز نشسته بود بر کوه گردش دد و دام گشته انبوه از پره دشت سوی آن سنگ گردی برخاست توتیا رنگ وز برقع آن چنان غباری رخساره نموده شهسواری شخصی و چه شخص پاره نور پیش آمد و شد پیاده از دور مجنون چو شناخت کو حریفست وز گوهر مردمی شریفست بر موکب آن سباع زد دست تا جمله شدند بر زمین پست آمد بر آن سوار تازی بگشاد زبان به دلنوازی کی نجم یمانی این چه سیرست من کی و تو کی بگو که خیرست سیمای تو گرچه دلنواز است اندیشه وحشیان دراز است ترسم ز رسن که مار دیده‌ام چه مار که اژدها گزیده‌ام زاین پیشترم گزافکاری در سینه چنان نشاند خاری کز ناوک آهنین آن خار روید ز دلم هنوز مسمار گر تو هم از آن متاع داری به گر نکنی سخن گزاری مرد سفری ز لطف رایش چون سایه فتاد زیر پایش گفت ای شرف بلند نامان بر پای ددان کشیده دامان آهو به دل تو مهر داده بر خط تو شیر سر نهاده صاحب خبرم ز هر طریقی یعنی به رفیقی از رفیقی دارم سخنی نهفته با تو زانگونه که کس نگفته با تو گر رخصت گفتنست گویم ورنی سوی راه خویش پویم عاشق چو شنید امیدواری گفتا که بیار تا چه داری پیغام گزار داد پیغام کای طالع توسنت شده رام دی بر گذر فلان وطنگاه دیدم صنمی نشسته چون ماه ماهی و چه ماه کافتابی بر ماه وی از قصب نقابی سروی نه چو سرو باغ بی بر باغی نه چو باغ خلد بی در شیرین سخنی که چون سخن گفت بر لفظ چو آبش آب می‌خفت آهو چشمی که چشم آهوش می‌داد به شیر خواب خرگوش زلف سیهش به شکل جیمی قدش چو الف دهن چو میمی یعنی که چو با حروف جامم شد جام جهان نمای نامم چشمش چو دو نرگس پر از خواب رسته به کنار چشمه آب ابروی به طاق او بهم جفت جفت آمده و به طاق می‌گفت جادو منشی به دل ربودن ریحان نفسی به عطر سودن القصه چه گویم آن چنان چست کز دیده برآمد از نفس رست اما قدری ز مهربانی پذرفته نشان ناتوانی تیرش صفت کمان گرفته جزعش ز گهر نشان گرفته نی گشته قضیب خیزرانیش خیری شده رنگ ارغوانیش خیریش نه زرد بلکه زر بود نی بود ولیک نیشکر بود در دوست به جان امید بسته با شوی ز بیم جان نشسته بر گل ز مژه گلاب می‌ریخت مهتاب بر آفتاب می‌بیخت از بس که نمود نوحه‌سازی بخشود دلم بران نیازی گفتم چه کسی و گریت از چیست نالیدن زارت از پی کیست بگشاد شکر به زهر خنده کی بر جگرم نمک فکنده لیلی بودم ولیکن اکنون مجنون‌ترم از هزار مجنون زان شیفته سیه ستاره من شیفته‌تر هزار باره او گرچه نشانه گاه درد است آخر به چو من زنست مرد است در شیوه عشق هست چالاک کز هیچ کسی نیایدش باک چون من به شکنجه در نکاهد آنجا قدمش رود که خواهد مسکین من بیکسم که یک دم با کس نزنم دمی در این غم ترسم که ز بی خودی و خامی بیگانه شوم ز نیکنامی زهری به دهن گرفته نوشم دوزخ به گیاه خشک پوشم از یک طرفم غم غریبان وز سوی دگر غم رقیبان من زین دو علاقه قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست نه دل که به شوی بر ستیزم نه زهره که از پدر گریزم گه عشق دلم دهد که برخیز زین زاغ و زغن چو کبک بگریز گه گوید نام و ننگ بنشین کز کبک قوی تراست شاهین زن گرچه بود مبارز افکن آخر چو زنست هم بود زن زن گیر که خود به خون دلیر است زن باشد زن اگرچه شیر است زین غم چو نمی‌توان بریدن تن در دادم به غم کشیدن لیکن جگرم به زیر خونست کان یار که بی من است چونست بی من ورق که می‌شمارد ایام چگونه می‌گذارد صاحب سفر کدام راهست سفره‌اش به کدام خانقاهست هم صحبتی که می‌گزیند یارش که وبا که می‌نشیند گر هستی از آن مسافر آگاه ما را خبری بده در این راه چون من ز وی این سخن شنیدم خاموش بدن روا ندیدم آن نقش که بودم از تو معلوم بر دل زدمش چو مهر بر موم کان شیفته ز خود رمیده هست از همه دوستان بریده باد است ز عشق تو به دستش گور است و گوزن هم نشستش عشق تو شکسته بودش از درد مرگ پدرش شکسته‌تر کرد بیند همه روز خار بر خار زینگونه فتاده کار در کار گه قصه محنت تو خواند وز دیده هزار سیل راند گه مرثیت پدر کند ساز وز سنگ سیه برآرد آواز وانکه ز قصاید حلالت کاموخته‌ام ز حسب حالت خواندم دو سه بیت پیش آن ماه زانسان که برآمد از دلش آه لرزید به جای و سر فرو برد دور از تو چنانکه گفتم او مرد بعد از نفسی که سر برآورد آهی دیگر از جگر برآورد بگریست به های های و فریاد کرد از پدرت به نوحه در یاد وز بی کسی تو در چنین درد می‌گفت و بران دریغ می‌خورد چون کرد بسی خروش و زاری بنمود به عهدم استواری کای پاک دل حلال زاده بردار که هستم اوفتاده روزی که از این قرارگاهت تدبیر بود به عزم راهت بر خرگه من گذر کن از راه وز دور به من نمود خرگاه تا نامه‌ای از حساب کارم ترتیب کنم به تو سپارم یاریت رساد تا نهانی این نامه به یار من رسانی این گفت و ازان حظیره برخاست من نیز شدم به راه خود راست دیروز بدان نشان که فرمود رفتم به در وثاق او زود دیدمش کبود کرده جامه پوشیده به من سپرد نامه بر نامه نهاده مهر انده یعنی کرم‌الکتاب ختمه وان نامه چنان که بود بگشاد بوسید و سبک به دست او داد مجنون چو سخای نامه را دید جز نامه هر آنچه بود بدرید بر پای نهاد سر چو پرگار برگشت به گرد خویش صدبار افتاد چنانکه اوفتد مست او رفته ز دست و نامه در دست آمد چو به هوش خویشتن باز داد از دل خود شکیب را ساز چون باز گشاد نامه را بند بود اول نامه کرده پیوند این نامه به نام پادشاهی جان زنده کنی خرد پناهی داناتر جمله کاردانان دانای زبان بی‌زبانان قسام سپیدی و سیاهی روزی ده جمله مرغ و ماهی روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین به مردم فرد ازلی به ذوالجلالی حی ابدی به لایزالی جان داد و به جانور جهان داد زین بیش خزینه چون توان داد آراست به نور عقل جانرا وافروخت به هر دو این جهان را زین گونه بسی گهر فشانده وانگاه حدیث عشق رانده کاین نامه که هست چون پرندی از غم زده‌ای به دردمندی یعنی زمن حصار بسته نزدیک تو ای قفس شکسته ای یار قدیم عهد چونی وای مهدی هفت مهد چونی ای خازن گنج آشنائی عشق از تو گرفته روشنائی ای خون تو داده کوه را رنگ ساکن شده چون عقیق در سنگ ای چشمه خضر در سیاهی پروانه شمع صبحگاهی ای از تو فتاده در جهان شور گوری دو سه کرده مونس گور ای زخمگه ملامت من هم قافله قیامت من ای رحم نکرده بر تن خویش وآتش زده بر به خرمن خویش ای دل به وفای من نهاده در معرض گفتگو فتاده من دل به وفای تو سپرده تو سر ز وفای من نبرده چونی و چگونه‌ای چه سازی من با تو تو با که عشق بازی چون بخت تو در فراقم از تو جفت توام ارچه طاقم از تو وان جفته نهاده گرچه جفت است سر با سر من شبی نخفته است من سوده ولی درم نسود است الماس کسش نیازمود است گنج گهرم که در به مهر است چون غنچه باغ سر به مهر است شوی ارچه شکوه شوی دارد بی روی توام چو روی دارد در سیر نشان سوسنی هست ریحان نشود ولیک در دست چون زردخیار کنج گردد هم کالبد ترنج گردد ترشی کند از ترنج خوئی اما نکند ترنج بوئی می‌خواستمی کزین جهانم باشد چو توئی هم آشیانم چون با تو به هم نمی‌توان زیست زینسان که منم گناه من چیست آن دل که رضای تو نجوید به گر به قضای بد بموید موئی ز تو پیش من جهانیست خاری زره تو گلستانیست خضرا دمنی ز خضر دامن در ساز چو آب خضر با من من ماه و تو آفتابی از نور چشمی به تو می‌گشایم از دور عذر قدمم به باز ماندن دانی که خطاست بر تو خواندن مرگ پدر تو چون شنیدم بر مرده تن کفن دریدم کردم به تپانچه روی را خرد پنداشتم آن پدر مرا مرد در دیده چو گل کشیده‌ام میل جامه زده چون بنفشه در نیل با تو ز موافقی و یاری کردم همه شرط سوکواری جز آمدنی که نامد از دست هر شرط که باید آن همه هست گر زینکه تن از تو هست مهجور جانم ز تو نیست یک زمان دور از رنج دل تو هستم آگاه هم چاره شکیب شد در این راه روزی دو در این رحیل خانه می‌باید ساخت با زمانه عاقل به اگر نظر ببندد زان گریه که دشمنی بخندد دانا به اگر نیاورد یاد زان غم که مخالفی شود شاد دهقان منگر که دانه ریزد آن بین که ز دانه دانه خیزد آن نخل که دارد این زمان خار فردا رطب ترآورد بار وآن غنچه که در خسک نهفته است پیغام ده گل شکفته است دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟ فریاد ز بی کسی نه رایست کاخر کس بی کسان خدایست از بی‌پدری مسوز چون برق چون ابر مشو به گریه در غرق گر رفت پدر پسر بماناد کان گو بشکن گهر بماناد مجنون چو بخواند نامه دوست افتاد برون چو غنچه از پوست جز یاربش از دهن نیامد یک لحظه به خویشتن نیامد چون شد به قرار خود تنومند بشمرد به گریه ساعتی چند وان قاصد را بداشت بر جای گه دستش بوسه داد و گه پای گفتا که نه کاغذ و نه خامه چون راست کنم جواب نامه قاصد ز میان گشاد درجی چابک شده چون وکیل خرجی واسباب دبیریی که باید بسپرد بدو چنانکه شاید مجنون قلم رونده برداشت نقشی به هزار نکته بنگاشت دیرینه غمی که در دلش بود در مرسله سخن برآمود چون نامه تمام کرد سربست بفکند به پیش قاصد از دست قاصد ستد و دوید چون باد زان گونه که برد نامه را داد لیلی چون به نامه در نظر کرد اشگش بدوید و نامه تر کرد دی به شیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود گربدی از من نمی‌گفتند خاصان پیش تو تیر تیز اندر حکایت سوی چه بود ور نبودی بر سر آزار من در انجمن حرف جرمم یک سر از بدخواه پرسیدن چه بود گر به دل با من نبودی بذر طعنم غیر را منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود بزم خاصی گر نهان از من نمی‌آراستی بی محل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود گر نبودت در کمان تیر غضب مخصوص من چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود محتشم را گر نمی‌دانستی از نامحرمان پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من باز فلک سلسله‌ای زد به هم کز اثرش گشت جهانی حزین اتشی افروخت که از پرتوش دود برآمد ز زمان و زمین فتنه‌ای انگیخت که از هم گسست سلسله ربط شهور و سنین فتنه چو بود این که جهان را گذشت قطب زمین تاج سر اهل دین آن که در انواع کمالات بود عالمی از خرمن او خوشه چین وانکه گرفت از ید علیای علم ملک شریعت همه زیر نگین چون به هوای سفر آخرت توسن همت ز خرد کرد زین وز پی آسایش جاوید راند رخش به آرامگه حور عین غارت آرام ز عالم نمود فرقت آن عالم عزلت گزین ای که در این واقعه‌ی جان‌گداز با من بی‌صبر و قراری قرین ضابطه‌ی سال وفاتش اگر می‌طلبی از من اندوهگین مگذر ازین بیت که تاریخ اوست مصرع دقت اثر هشتمین دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش چاره‌ای نیست بجز جای که در دل کنمش ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار تا زمین بوس رخ و سجده‌ی محمل کنمش آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش می‌زنم بر سر خود دست به خون آلوده چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟ مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش دل، که دیوانه‌ی زنجیر سر زلف تو شد ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟ اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟ چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت همی آید از هر سوی تیغ تفت همه سرکشانشان پیاده شدند به پیش گو اسفندیار آمدند کمانچای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند به زاریش گفتند گر شهریار دهد بندگان را به جان زینهار بدین اندر آییم و خواهش کنیم همه آذران را نیایش کنیم ازیشان چو بشنید اسفندیار به جان و به تن دادشان زینهار بران لشگر گشن آواز داد گو نامبردار فرخ‌نژاد که این نامداران ایرانیان بگردید زین لشکر چینیان کنون کاین سپاه عدو گشت پست ازین سهم و کشتن بدارید دست که بس زاروارند و بیچاره‌وار دهدی این سگان را به جان زینهار بدارید دست از گرفتن کنون مبندید کس را مریزید خون متازید و این کشتگان مسپرید بگردید و این خستگان بشمرید مگیریدشان بهر جان زریر بر اسپان جنگی مپایید دیر چو لشکر شنیدند آواز اوی شدند از بر خستگان بارزوی به لشکرگه خود فرود آمدند به پیروز گشتن تبیره زدند همه شب نخفتند زان خرمی که پیروزی بودشان رستمی چو اندر شکست آن شب تیره‌گون به دشت و بیابان فرو خورد خون کی نامور با سران سپاه بیامد به دیدار آن رزمگاه همی گرد آن کشتگان بر بگشت کرا دید بگریست و اندر گذشت برادرش را دید کشته به زار به آوردگاهی برافگنده خوار چو او را چنان زار و کشته بدید همه جامه‌ی خسروی بردرید فرود آمد از شولک خوب رنگ به ریش خود اندر زده هر دو چنگ همی گفت کی شاه گردان بلخ همه زندگانی ما کرده تلخ دریغا سوارا شها خسروا نبرده دلیرا گزیده گوا ستون منا پرده‌ی کشورا چراغ جهان افشر لشکرا فرود آمد و برگرفتش ز خاک به دست خودش روی بسترد پاک به تابوت زرینش اندر نهاد تو گفتی زریر از بنه خود نزاد کیان زادگان و جوانان خویش به تابوتها در نهادند پیش بفرمود تا کشتگان بشمرند کسی را که خستست بیرون برند بگردید بر گرد آن رزمگاه به کوه و بیابان و بر دشت و راه از ایرانیان کشته بد سی‌هزار ازان هفتصد سرکش و نامدار هزار چل از نامور خسته بود که از پای پیلان به در جسته بود وزان دیگران کشته بد صد هزار هزار و صد و شست و سه نامدار ز خسته بدی سه هزار و دویست برین جای بر تا توانی مه ایست چو شد معلوم کز حکم الهی به هرمز برتبه شد پادشاهی به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت بدارالملک خود شد بر سر تخت دلش گر چه به شیرین مبتلا بود به ترک مملکت گفتن خطا بود ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت جهان را از عمارت داد یاری ولایت را ز فتنه رستگاری ز بس کافتادگان را داد می‌داد جهان را عدل نوشروان شد از یاد چو از شغل ولایت باز پرداخت دگرباره بنوش و ناز پرداخت شکار و عیش کردی شام و شبگیر نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش خبر دادند کاکنون مدتی هست کز این قصر آن نگارین رخت بر بست نمی‌دانیم شاپورش کجا برد چو شاهنشه نفرمودش چرا برد شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب در ماند و عاجز شد درین باب ز شیرین بر طریق یادگاری تک شبدیز کردش غمگساری بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت به امید گهر با سنگ می‌ساخت یار اگر جلوه کند دادن این همه نیست عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست نکته‌ای هست در این پرده که عاشق داند ور نه چشم و لب و رخسار و دهان این همه نیست مگر از کوچه‌ی انصاف درآید یوسف ور نه سرمایه‌ی سودا زدگان این همه نیست کوه کن تا به دل اندیشه‌ی شیرین دارد گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست از دو بینی بگذر تا به حقیقت بینی که میان حرم و دیر مغان این همه نیست چار تکبیر بزن زان که به بازار جهان بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست گر نهان عشوه‌ی چشم تو نگردد پیدا فتنه‌انگیزی پیدا و نهان این همه نیست اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه جلوه‌ی حور و تماشای جنان این همه نیست تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان زان که در حوصله‌ی وهم و گمان این همه نیست جام می نوش به یاد شه جمشید شعار که مدار فلک و دور زمان این همه نیست شاه دریا دل بخشنده ملک ناصردین که بر همت او حاصل کان این همه نیست آن چه من زان دهن تنگ، فروغی دیدم کی توان گفت که تقریر زبان این همه نیست مرا داغ تو بر جان یادگار است فدایش باد جان چون داغ یار است اگر جان می‌رود گو رو غمی نیست تو باقی مان که مارا با تو کار است □تمنای دلم کردی و دادم بفرما گر تمنای دگر هست ! اشارت کردی از ابرو به خونم مرا باری مبارک شد جمالت چو زنبور سیه گرد سر گل بگردم بر سرت بی‌خود ز بویت □زلف تو سیه چرا است ؟ ما ناک بسیار در آفتاب گشتست □صبر و دل و نام و ننگ ما بود عشق آمد و هر چهار برخاست □تلخی نشنیدم از لبت هیچ یا خود می تو هنوز قند است؟ خامان پنهان دهند پندم با سوخته‌یی چه جای پند است؟ جان در خم زلف تست بنمای تا بنگرمش که در چه بند است؟ تا خط تو نودمید گل را بر سبزه هزار ریشخند است؟ خواهم سر سرو را ببرم گر قد تو یک سری بلند است؟ □زلفت سرو پا شکسته زان است کز سرو بلند اوفتادست سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید بیار ای بت ساقی می مروق باقی که کام جان من از جام خوشگوار برآید چو در خیال من آید لب چو دانه نارت ببوستان روانم درخت نار برآید خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد خروش ولوله از خیل زنگبار برآمد برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم حدیث آن گره زلف مشکبار برآید چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم بدان کمند گرهگیر تابدار برآید بود که کام من خسته دل برآید اگر چه بروزگار مرادی ز روزگار برآید ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را سنگی نفتد این طرف از گوشه‌ی آن بام این بخت نباشد سر شوریده‌ی ما را مردیم به آن چشمه‌ی حیوان که رساند شرح عطش سینه‌ی تفسیده‌ی ما را فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند این عرصه‌ی شترنج فرو چیده‌ی ما را هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور چشم دل از تیغ نترسیده‌ی ما را ما شعله‌ی شوق تو به سد حیله نشاندیم دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند خرسند کن از خود دل رنجیده‌ی ما را با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی پاشید نمک، جان خراشیده‌ی ما را تا ما ره عشق تو سپردیم صد بار به زندگی بمردیم ما را ز دو کون نیم جان بود در عشق تو هم به تو سپردیم بس روز که در هوای رویت بگسسته نفس نفس شمردیم بس شب که چو شمع در فراقت دل پر آتش به روز بردیم ای ساقی جان بیا که دیری است تا در پی نیم جرعه دردیم آبی در ده که این بیابان در گرمی و تشنگی سپردیم بی روی تو هر میی که خوردیم خون گشت و ز روی خود ستردیم عطار مکن به درد گرمی چون از دم سرد تو فسردیم ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم دل رنجور به طنبور نوایی دارد دل صدپاره خود را به نوایش دادیم به خرابات بدستیم از آن رو مستیم کوی دیگر نشناسیم در این کو زادیم ساقیا زین همه بگذر بده آن جام شراب همه را جمله یکی کن که در این افرادیم همه را غرق کن و بازرهان زین اعداد مزه‌ای بخش که ما بی‌مزه اعدادیم دل ما یافت از این باده عجایب بویی لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم از برون خسته یاریم و درون رسته یار لاجرم مست و طربناک و قوی بنیادیم همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست در خرابات فنا عاقله ایجادیم هله خاموش بیارام عروسی داریم هله گردک بنشینیم که ما دامادیم چه خواهد کرد با شاهان ندانم که با چون من گدایی عشقت این کرد از اول مهربانی کرد و آنگاه چو با او مهر ورزیدیم کین کرد گدایی بر سر کویت نشسته به رفتن آسمانها را زمین کرد چو اسبان کره‌ی تند فلک را سر اندر زیر پای آورد و زین کرد ز ما هرگز نیاید کار ایشان چنان مردان توانند این چنین کرد نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت نه شیطان را توان روح الامین کرد کسی کز غیر تو دامن بیفشاند کلید دولت اندر آستین کرد تویی ختم نکویان و ز لعلت نکویی خاتم خود را نگین کرد چو از تو سیف فرغانی سخن راند همه آفاق پر در ثمین کرد غمت را طبع او زینسان سخن ساخت که گل را نحل داند انگبین کرد ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی در آرزوی رویت چندین غمم نبودی گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت پروانه‌ی شمع عشق شد جان چون سوخته شد ز تو نشان یافت جان بود نگین عشق و مهرت چون نقش نگین در آن میان یافت جان بارگه تورا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت جان را به درت نگاهی افتاد صد حلقه برو چو آسمان یافت هر جان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمی‌توان یافت از درد تو جان ما بنالید درمان تو درد بی‌کران یافت چون درد تو یافت زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت هر مقصودی که عقل را بود در شعله‌ی روی تو عیان یافت عطار چو این سخن بیان کرد بیرون ز جهان بسی جهان یافت قطره گم گردان چو دریا شد پدید خانه ویران کن چو صحرا شد پدید گم نیارد گشت در دریا دمی هر که در قطره هویدا شد پدید گر کسی در قطره بودن بازماند قطره ماند گرچه دریا شد پدید گم شو اینجا از وجود خویش پاک کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید ناپدید امروز شو از هرچه هست کین چنین شد هر که فردا شد پدید روی‌های زشت فانی محو به خاصه دایم روی زیبا شد پدید دوشم از پیشان خطاب آمد به جان کان که پنهان گشت پیدا شد پدید ناپدید از خویش شو یکبارگی کان که از خود محو، از ما شد پدید بسته‌ی پستی مباش ای مرغ عرش پر برآور هین که بالا شد پدید گم شدن فرض است هر دو کون را لا چه وزن آرد چو الا شد پدید خرد مشمر لا که از لا بود و بس کز ثری تا بر ثریا شد پدید در احد چون اسم ما یک جلوه کرد در عدد بنگر چه اسما شد پدید ترک اسما کن که هر کو ترک کرد در مسما رفت و تنها شد پدید از هزاران درد دایم باز رست تا ابد در یک تماشا شد پدید در چنین بازار چون عطار را سود وافر بود سودا شد پدید به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز بسوی مطبخ شه، یا به کلبه‌ی دهقان گهی ز کاسه‌ی بیچارگان، بری گیپا گهی ز سفره‌ی درماندگان، ربائی نان ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی قضا به پیرزن آنرا فروختست گران بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان نه ماست مانده ز آزت بخانه‌ی زارع نه شیر مانده ز جورت، بکاسه‌ی چوپان گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان تو از چه، ملعبه‌ی دست کودکان شده‌ای بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم بوقت کار، توان کرد این خطا جبران چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست ز تند باد حوادث، ز فتنه‌ی طوفان ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک چو شاخ بلرزید زهره‌ی رخشان در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی بدست راهزنی، گشت رهروی عریان شغال پیر، بامید خوردن انگور بجست بر سر دیوار کوته بستان خزید گربه‌ی دهقان به پشت خیک پنیر زدند تا که در انبار، موشکان جولان ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان شنید گربه‌ی مسکین صدای پا و ز بیم ز جای جست که بگریزد و شود پنهان ز فرط خوف، فراموش کرد گفته‌ی خویش که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان نمود آرزوی شهر و در امید فرار دمی بروزنه‌ی سقف غار شد نگران گذشت گربگی و روزگار شیری شد ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان بزیر پنجه‌ی صیاد، صید نالان گفت بدین طریق بمیرند مردم نادان بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم خیال بیهده بین، باختم درین ره جان ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار بنای سست بریزد، چو سخت شد باران گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد چرا که با نظر پست، برتری نتوان حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران بدان خیال که قصری بنا کنی روزی به تیشه، کلبه‌ی آباد خود مکن ویران چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو طبیب عقل ، کند درد آز را درمان ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان چگونه رام کنی توسن حوادث را تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان منه، گرت بصری هست، پای در آتش مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی تا از سر صوفی برود علت هستی عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی و از این جمله برستی ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت غایب مشو از دیده که در دل بنشستی آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجه صبرم بشکستی احوال دو چشم من بر هم ننهاده با تو نتوان گفت به خواب شب مستی سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی در روی تو گفتم سخنی چند بگویم رو باز گشادی و در نطق ببستی گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی ما توبه بخواهیم شکستن به درستی سعدی غرض از حقه تن آیت حقست صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت تا نقش ببینی و مصور بپرستی گاهیم به لطف می نوازی گاهیم به قهر می‌گدازی در معرض قهر و لطف تو من زان می‌سوزم که می‌نسازی چون چنگ دو تا شدم به عشقت بنواز مرا به دلنوازی ای ساقی عشق جام در ده کین توبه‌ی ماست بس مجازی این کار ازین بسی بهستی گر توبه‌ی ماستی نمازی در ده می عشق تا زمانی از سر بنهیم سرفرازی زنار نهاد بر کشیدیم در حلقه کنیم خرقه بازی عطار خموش و غصه می خور قصه چه کنی بدین درازی نه سیم نه دل نه یار داریم پس ما به جهان چه کار داریم غفلت‌زدگان پر غروریم خجلت‌زدگان روزگاریم ای دل تو ز سیم و زر چگویی ما جمله ز بهر یار داریم از دست بداده دسته‌ی گل در پای هزار خار داریم هل تا نفسی به هم برآریم چون عمر عزیز خوار داریم اندر بنه صد شتر بدیدیم اکنون غم یک مهار داریم گرچه آن مطعوم جانست و نظر جسم را هم زان نصیبست ای پسر گر نگشتی دیو جسم آن را اکول اسلم الشیطان نفرمودی رسول دیو زان لوتی که مرده حی شود تا نیاشامد مسلمان کی شود دیو بر دنیاست عاشق کور و کر عشق را عشقی دگر برد مگر از نهان‌خانه‌ی یقین چون می‌چشد اندک‌اندک رخت عشق آنجا کشد یا حریص االبطن عرج هکذا انما المنهاج تبدیل الغذا یا مریض القلب عرج للعلاج جملة التدبیر تبدیل المزاج ایها المحبوس فی رهن الطعام سوف تنجو ان تحملت الفطام ان فی‌الجوع طعام وافر افتقدها وارتج یا نافر اغتذ بالنور کن مثل البصر وافق الاملاک یا خیر البشر چون ملک تسبیح حق را کن غذا تا رهی هم‌چون ملایک از اذا جبرئیل ار سوی جیفه کم تند او به قوت کی ز کرکس کم زند حبذا خوانی نهاده در جهان لیک از چشم خسیسان بس نهان گر جهان باغی از نعمت شود قسم موش و مار هم خاکی بود کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم از گلزار چون روم جانب خار چون شوم از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم بوی مشکی در جهان افکنده‌ای مشک را در لامکان افکنده‌ای صد هزاران غلغله زین بوی مشک در زمین و آسمان افکنده‌ای از شعاع نور و نار خویشتن آتشی در عقل و جان افکنده‌ای از کمال لعل جان افزای خویش شورشی در بحر و کان افکنده‌ای تو نهادی قاعده عاشق کشی در دل عاشق کشان افکنده‌ای صد هزاران روح رومی روی را در میان زنگیان افکنده‌ای با یقین پاکشان بسرشته‌ای چونشان اندر گمان افکنده‌ای چون به دست خویششان کردی خمیر چونشان در قید نان افکنده‌ای هم شکار و هم شکاری گیر را زیر این دام گران افکنده‌ای پردلان را همچو دل بشکسته‌ای بی دلان را در فغان افکنده‌ای جان سلطان زادگان را بنده وار پیش عقل پاسبان افکنده‌ای دلم را ناله سرنای باید که از سرنای بوی یار آید به جان خواهم نوای عاشقانه کز آن ناله جمال جان نماید همی‌نالم که از غم بار دارم عجب این جان نالان تا چه زاید بگو ای نای حال عاشقان را که آواز تو جان می‌آزماید ببین ای جان من کز بانگ طاسی مه بگرفته چون وا می‌گشاید بخوان بر سینه دل این عزیمت که تا فریاد از پریان برآید چو ناله مونس رنجور گردد گرش گویی خمش کن هم نشاید عشق جانی داد و بستد والسلام چند گویی آخر از خود والسلام تو چنان انگار کاندر راه عشق یک نفس بود این شد آمد والسلام شیشه‌ای اندر دمید استاد کار بعد از آنش بر زمین زد والسلام گر تو اینجا ره بری با اصل کار رو که نبود چون تو بخرد والسلام ور بماند جان تو دربند خویش جان تو نانی نیرزد والسلام خلق را چون نیست بویی زین حدیث از یکی درگیر تا صد والسلام هر که را این ذوق نبود مرده‌ای است گر همه نیک است و گر بد والسلام عشق باید کز تو بستاند تورا چون تورا از خویش بستد والسلام عشق نبود آن که بنویسد قلم وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام عشق دریایی است چون غرقت کند آن زمان عشق از تو زیبد والسلام ناخوشت می‌آید اما چون کنم عشق نبود در خوش آمد والسلام جان عطار از سپاه سر عشق در دو عالم شد سپهبد والسلام هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی چنان چون میوه‌های خام از آن پخته شود شیرین که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی ز رنج عام و لطف خاص حکمت‌ها شود پیدا که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی من واین نفس که با قحبه‌ی رعنای جهان چون خسان عشق نبازم نه به سهو و نه بعمد قدرت دادن اگر نیست مرا باکی نیست همت ناستدن هست و لله الحمد چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی به هر شاخ این باغ مرغی سراید به لحنی دگر داستان از جدایی چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی که آید سخن در میان از جدایی کشد آنچه خاشاک از برق سوزان کشیده است هاتف همان از جدایی ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی ماننده‌ی یعقوب شد از درد جدایی تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را گه باز کند زلف تو دعوی خدایی با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست کس را بگذشتن ز سر حد گدایی در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست جان را ز خم زلف تو امید رهایی بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس کاندر همه تن کس بنداند که کجایی بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس کان همه‌ای و همه جویان که کرایی از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی آنجا که تویی من نتوانم که نباشم وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز چو آتش در درخت افکند گلنار دگر منقل منه آتش میفروز چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست حسدگو دشمنان را دیده بردوز بهاری خرمست ای گل کجایی که بینی بلبلان را ناله و سوز جهان بی ما بسی بودست و باشد برادر جز نکونامی میندوز نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز منه دل بر سرای عمر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز دریغا عیش اگر مرگش نبودی دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان نور ده آن شمع را روح ده این جمع را از دوزخ همچو شمع وز قدح همچو جان سوی قدح دست کن ما همه را مست کن ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان بس کن از اندیشه بس کو گودت هر نفس کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو فلان زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت از کلیم حق بیاموز ای کریم بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم با چنین جاه و چنین پیغامبری طالب خضرم ز خودبینی بری موسیا تو قوم خود را هشته‌ای در پی نیکوپیی سرگشته‌ای کیقبادی رسته از خوف و رجا چند گردی چند جویی تا کجا آن تو با تست و تو واقف برین آسمانا چند پیمایی زمین گفت موسی این ملامت کم کنید آفتاب و ماه را کم ره زنید می‌روم تا مجمع البحرین من تا شوم مصحوب سلطان زمن اجعل الخضر لامری سببا ذاک او امضی و اسری حقبا سالها پرم بپر و بالها سالها چه بود هزاران سالها می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان عشق جانان کم مدان از عشق نان این سخن پایان ندارد ای عمو داستان آن دقوقی را بگو آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است آب هوی و حرص نه آبست، آذر است زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است در مهد نفس، چند نهی طفل روح را این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است در رزمگاه تیره‌ی آلودگان نفس روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است در نار جهل از چه فکندیش، این دلست در پای دیو از چه نهادیش، این سر است شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای در دست آز از پی فصد تو نشتر است همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش: زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی تا بر درخت بارور زندگی بر است فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند که جان عاشق چون تیغ عشق برباید هزار جان مقدس به شکر آن بنهند هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین ز دست کوته ناید هوای سرو بلند برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون نبوده است چنو خود به حرمت پیوند اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا گشای دیده دیگر و این دو را بربند کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند اگر به دیده من غیر آن جمال آید بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند بصیرت همه مردان مرد عاجز شد کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند دریغ پرده هستی خدای برکندی چنانک آن در خیبر علی حیدر کند که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت از پی دویدمش که عنان گیریی کنم افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت وحشی نشد نصیبم ازو تازیانه‌ای چشمم به حسرت از پی او بازماند و رفت حقه‌ی زر داشت مردی بی‌خبر چون بمرد و زو بماند آن حقه زر بعد سالی دید فرزندش به خواب صورتش چون موش دو چشمش پر آب پس در آن موضع که زر بنهاده بود موشی اندر گرد آن می‌گشت زود گفت فرزندش کزو کردم سال کز چه اینجا آمدی بر گوی حال گفت زر بنهاده‌ام این جایگاه من ندانم تا بدو کس یافت راه گفت آخر صورت موشت چراست گفت هر دل را که مهر زر نخاست صورتش اینست و در من می‌نگر پند گیر و زر بیفکن ای پسر در آغاز محبت گر وفا کردی چه می‌کردم دل من برده بنیاد جفا کردی چه می‌کردم هنوزم مبتلا نا کرده کشت از تیغ استغنا دلم را گر به لطفی مبتلا کردی چه می‌کردم نگار آشنا کش دلبر بیگانه سوز من مرا با خویشتن گر آشنا کردی چه می‌کردم بجز جور و جفا کردی نکرد آن مه بحمداله اگر بعد از وفا این کارها کردی چه می‌کردم شدم آگاه زود از خوی آن بیداد جو وحشی دلم گر خو به آن شوخ بلا کردی چه می‌کردم در خانه نشسته بت عیار کی دارد معشوق قمرروی شکربار کی دارد بی زحمت دیده رخ خورشید که بیند بی پرده عیان طاقت دیدار کی دارد گفتی به خرابات دگر کار ندارم خود کار تو داری و دگر کار کی دارد زندان صبوحی همه مخمور خمارند ای زهره کلید در خمار کی دارد ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق آن کان شکرهای به قنطار کی دارد یک غمزه دیدار به از دامن دینار دیدار چو باشد غم دینار کی دارد جان‌ها چو از آن شیر ره صید بدیدند اکنون چو سگان میل به مردار کی دارد چون عین عیانست ز اقرار کی لافد اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد ای در رخ تو زلزله روز قیامت در جنت حسن تو غم نار کی دارد با غمزه غمازه آن یار وفادار اندیشه این عالم غدار کی دارد گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده با مخبر خوبت سر اخبار کی دارد ای مطرب خوش لهجه شیرین دم عارف یاری ده و برگو که چنین یار کی دارد بازار بتان از تو خرابست و کسادست بازار چه باشد دل بازار کی دارد امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست دستار کی دارد سر دستار کی دارد شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا از پار کی گوید غم پیرار کی دارد اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد کدام سرو کند با قدت سرافرازی به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی نظر تو با قد و بالای خود نیندازی غلام باد صبایم غلام باد صبا که با کلاله جعدت همی‌کند بازی بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری هزار صید به یک تاختن بیندازی ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی شدم غلام همه شاعران شیرازی زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده کنار من چون جیحون شد دو چشمم ابر بارنده یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی به کشتن سر بلندم دیر می‌کردی چه گفتم من که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه چرا زین بی دل گمره به یک بی‌راه رنجیدی حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی ای بدل کرده آشنایی را برگزیده ز ما جدایی را خوی تیز از برای آن نبود که ببرند آشنایی را در فراقت چو مرغ محبوسم که تصور کند رهایی را مژه در خون چو دست قصاب است بی تو مر دیده‌ی سنایی را شمع رخساره‌ی تو می‌طلبم همچو پروانه روشنایی را آفتابی و بی تو نوری نیست ذره‌ای این دل هوایی را عندلیبم بجان همی جویم برگ گل دفع بی‌نوایی را بی‌جمالت چو سیف فرغانی ترک کردم سخن سرایی را چاره‌ی کارها بجستم و دید چاره وصل است بی‌شمایی را یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز چون پیش او ز جور بنالی و نشنود درمانت آن بود که بر آری خروش باز هر گه که پیش دوست مجال سخن بود رمزی سبک در افکن و می‌شو خموش باز ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین گر زهر می‌دهی نشناسم ز نوش باز گفتی به دل که: صبر کن، او بی‌قرار شد دل را خوشست با سخنانت به گوش باز خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر آن امشبست گر نبرندم به دوش باز چون سعی ما به صومعه سودی نمی‌کند زین پس طواف ما و در می‌فروش باز گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست مست غم تو دیرتر آید به هوش باز جوزا سحر نهاد حمایل برابرم یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم جامی بده که باز به شادی روی شاه پیرانه سر هوای جوانیست در سرم راهم مزن به وصف زلال خضر که من از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث از گفته کمال دلیلی بیاورم گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم منصور بن مظفر غازیست حرز من و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم عهد الست من همه با عشق شاه بود و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه من نظم در چرا نکنم از که کمترم شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه کی باشد التفات به صید کبوترم ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود در سایه تو ملک فراغت میسرم شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد گویی که تیغ توست زبان سخنورم بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست من سالخورده پیر خرابات پرورم با سیر اختر فلکم داوری بسیست انصاف شاه باد در این قصه یاورم شکر خدا که باز در این اوج بارگاه طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم نامم ز کارخانه عشاق محو باد گر جز محبت تو بود شغل دیگرم شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم بر من فتاد سایه خورشید سلطنت و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم مقصود از این معامله بازارتیزی است نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم چنان بد که روزی به نخچیر شیر همی رفت با چند گرد دلیر بشد پیر مردی عصایی به دست بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست به راهام مردیست پرسیم و زر جهودی فریبنده و بدگهر به آزادگی لنبک آبکش به آرایش خوان و گفتار خوش بپرسید زان کهتران کاین کیند به گفتار این پیر سر بر چیند چنین گفت با او یکی نامدار که ای با گهر نامور شهریار سقاایست این لنبک آبکش جوانمرد و با خوان و گفتار خوش به یک نیم روز آب دارد نگاه دگر نیمه مهمان بجوید ز راه نماند به فردا از امروز چیز نخواهد که در خانه باشد به نیز به راهام بی‌بر جهودیست زفت کجا زفتی او نشاید نهفت درم دارد و گنج و دینار نیز همان فرش دیبا و هرگونه چیز منادیگری را بفرمود شاه که شو بانگ زن پیش بازارگاه که هرکس که از لنبک آبکش خرد آب خوردن نباشدش خوش همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر باره بی‌زور و تاب سوی خانه‌ی لنبک آمد چو باد بزد حلقه بر درش و آواز داد که من سرکشی‌ام ز ایران سپاه چو شب تیره شد بازماندم ز شاه درین خانه امشب درنگم دهی همه مردمی باشد و فرهی ببد شاد لنبک ز آواز اوی وزان خوب گفتار دمساز اوی بدو گفت زود اندر آی ای سوار که خشنود باد ز تو شهریار اگر با تو ده تن بدی به بدی همه یک به یک بر سرم مه بدی فرود آمد از باره بهرامشاه همی داشت آن باره لنبک نگاه بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد بر گردنش چو بنشست بهرام لنبک دوید یکی شهره شطرنج پیش آورید یکی کاسه آورد پر خوردنی بیاورد هرگونه آوردنی به بهرام گفت ای گرانمایه مرد بنه مهره بازی از بهر خورد بدید آنک کلنبک بدو داد شاه بخندید و بنهاد بر پیش گاه چو نان خورده شد میزبان در زمان بیاورد جامی ز می شادمان همی خورد بهرام تا گشت مست به خوردنش آنگه بیازید دست شگفت آمد او را ازان جشن اوی وزان خوب گفتار وزان تازه روی بخفت آن شب و بامداد پگاه از آواز او چشم بگشاد شاه چنین گفت لنبک به بهرام گور که شب بی نوا بد همانا ستور یک امروز مهمان من باش وبس وگر یار خواهی بخوانیم کس بیاریم چیزی که باید به جای یک امروز با ما به شادی بپای چنین گفت با آبکش شهریار که امروز چندان نداریم کار که ناچار ز ایدر بباید شدن هم اینجا به نزد تو خواهم بدن بسی آفرین کرد لنبک بروی ز گفتار او تازه‌تر کرد روی بشد لنبک و آب چندی کشید خریدار آبش نیامد پدید غمی گشت و پیراهنش درکشید یکی آبکش را به بر برکشید بها بستد و گوشت بخرید زود بیامد سوی خانه چون باد و دود بپخت و بخوردند و می خواستند یکی مجلس دیگر آراستند بیود آن شب تیره با می به دست همان لنبک آبکش می‌پرست چو شب روز شد تیز لنبک برفت بیامد به نزدیک بهرام تفت بدو گفت روز سیم شادباش ز رنج و غم و کوشش آزاد باش بزن دست با من یک امروز نیز چنان دان که بخشیده‌ای زر و چیز بدو گفت بهرام کین خود مباد که روز سه دیگر نباشیم شاد برو آبکش آفرین خواند و گفت که بیداردل باش و با بخت جفت به بازار شد مشک و آلت ببرد گروگان به پرمایه مردی سپرد خرید آنچ بایست و آمد دوان به نزدیک بهرام شد شادمان بدو گفت یاری ده اندر خورش که مرد از خورشها کند پرورش ازو بستد آن گوشت بهرام زود برید و بر آتش خورشها فزود چو نان خورده شد می‌گرفتند و جام نخست از شهنشاه بردند نام چو می خورده شد خواب را جای کرد به بالین او شمع بر پای کرد به روز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور بشد میزبان گفت کای نامدار ببودی درین خانه‌ی تنگ و تار بدین خانه اندر تن‌آسان نه‌ای گر از شاه ایران هراسان نه‌ای دو هفته بدین خانه‌ی بی‌نوا بباشی گر آید دلت را هوا برو آفرین کرد بهرامشاه که شادان و خرم بدی سال و ماه سه روز اندرین خانه بودیم شاد که شاهان گیتی گرفتیم یاد به جایی بگویم سخنهای تو که روشن شود زو دل و رای تو که این میزبانی ترا بر دهد چو افزون دهی تخت و افسر دهد بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد به نخچیرگه رفت زان خانه شاد همی کرد نخچیر تا شب ز کوه برآمد سبک بازگشت از گروه به ره او چه غم آن را که ز جان می‌گذرد که ز جان در ره آن جان جهان می‌گذرد از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر آنکه گاهی ز در دیر مغان می‌گذرد نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم که بد و نیک جهان گذران می‌گذرد دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی شکوه از جور تو ما را به زبان می‌گذرد آه پیران کهن می‌گذرد از افلاک هر کجا جلوه‌ی آن تازه جوان می‌گذرد چون ننالم که مرا گریه کنان می‌بیند به ره خویش و ز من خنده‌زنان می‌گذرد ز یزدان بران شاه باد آفرین که نازد بدو تاج و تخت و نگین که گنجش ز بخشش بنالد همی بزرگی ز نامش ببالد همی ز دریا بدریا سپاه ویست جهان زیر فر کلاه ویست خداوند نام و خداوند گنج خداوند شمشیر و خفتان و رنج زگیتی بکان اندرون زر نماند که منشور جود ورا بر نخواند ببزم اندرون گنج پیدا کند چو رزم آیدش رنج بینا کند ببار آورد شاخ دین و خرد گمانش بدانش خرد پرورد باندیشه از بی گزندان بود همیشه پناهش به یزدان بود چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز ز دشمن ستاند ببخشد بدوست خداوند پیروزگر یار اوست بدان تیغزن دست گوهرفشان ز گیتی نجوید همی جز نشان که در بزم دریاش خواند سپهر برزم اندرون شیر خورشید چهر گواهی دهد بر زمین خاک و آب همان بر فلک چشمه آفتاب که چون او ندیدست شاهی بجنگ نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ اگر مهر با کین برآمیزدی ستاره ز خشمش بپرهیزدی تنش زورمندست و چندان سپاه که اندر میان باد را نیست راه پس لشکرش هفصد ژنده پیل خدای جهان یارش و جبرییل همی باژ خواهد ز هر مهتری ز هر نامداری و هر کشوری اگر باژ ندهند کشور دهند همان گنج و هم تخت و افسر دهند که یارد گذشتن ز پیمان اوی و گر سر کشیدن ز فرمان اوی که در بزم گیتی بدو روشنست برزم اندرون کوه در جوشنست ابوالقاسم آن شهریار دلیر کجا گور بستاند از چنگ شیر جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندر آرد بگرد جهان تا جهان باشد او شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد که آرایش چرخ گردنده اوست ببزم اندرون ابر بخشنده اوست خرد هستش و نیکنامی و داد جهان بی سر و افسر او مباد سپاه و دل و گنج و دستور هست همان رزم وبزم و می و سور هست یکی فرش گسترده شد در جهان که هرگز نشانش نگردد نهان کجا فرش را مسند و مرقدست نشستنگه نصر بن احمدست که این گونه آرام شاهی بدوست خرد در سر نامداران نکوست نبد خسروان را چنو کدخدای بپرهیز دین و برادی و رای گشاده زبان و دل و پاک دست پرستنده‌ی شاه یزدان پرست ز دستور فرزانه و دادگر پراگنده رنج من آمد ببر بپیوستم این نامه‌ی باستان پسندیده از دفتر راستان که تا روز پیری مرا بر دهد بزرگی و دینار و افسر دهد ندیدم جهاندار بخشنده‌ای بتخت کیان بر درخشنده‌ای همی داشتم تا کی آید پدید جوادی که جودش نخواهد کلید نگهبان دین و نگهبان تاج فروزنده‌ی افسر و تخت عاج برزم دلیران توانا بود بچون و چرا نیز دانا بود چنین سال بگذاشتم شست و پنج بدرویشی و زندگانی برنج چو پنج از سر سال شستم نشست من اندر نشیب و سرم سوی پست رخ لاله گون گشت برسان کاه چو کافور شد رنگ مشک سیاه بدان گه که بد سال پنجاه و هفت نوانتر شدم چون جوانی برفت فریدون بیدار دل زنده شد زمان و زمین پیش او بنده شد بداد و ببخشش گرفت این جهان سرش برتر آمد ز شاهنشهان فروزان شد آثار تاریخ اوی که جاوید بادا بن و بیخ اوی ازان پس که گوشم شنید آن خروش نهادم بران تیز آواز گوش بپیوستم این نامه بر نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی ازان پس تن جانور خاک راست روان روان معدن پاک راست همان نیزه بخشنده‌ی دادگر کزویست پیدا بگیتی هنر که باشد بپیری مرا دستگیر خداوند شمشیر و تاج و سریر خداوند هند و خداوند چین خداوند ایران و توران زمین خداوند زیبای برترمنش ازو دور پیغاره و سرزنش بدرد ز آواز او کوه سنگ بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ چه دینار در پیش بزمش چه خاک ز بخشش ندارد دلش هیچ باک جهاندار محمود خورشیدفش برزم اندرون شیر شمشیرکش مرا او جهان بی‌نیازی دهد میان گوان سرفرازی دهد که جاوید بادا سر و تخت اوی بکام دلش گردش بخت اوی که داند ورا در جهان خود ستود کسی کش ستاید که یارد شنود که شاه از گمان و توان برترست چو بر تارک مشتری افسرست یکی بندگی کردم ای شهریار که ماند ز من در جهان یادگار بناهای آباد گردد خراب ز باران وز تابش آفتاب پی افگندم از نظم کاخی بلند که از باد و بارانش نیاید گزند برین نامه بر سالها بگذرد همی خواند آنکس که دارد خرد کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه مر او را ستاینده کردار اوست جهان سربسر زیر آثار اوست چو مایه ندارم ثنای ورا نیایش کنم خاک پای ورا زمانه سراسر بدو زنده باد خرد تخت او را فروزنده باد دلش شادمانه چو خرم بهار همیشه برین گردش روزگار ازو شادمانه دل انجمن بهر کار پیروز و چیره سخن همی تا بگردد فلک چرخ‌وار بود اندرو مشتری را گذار شهنشاه ما باد با جاه و ناز ازو دور چشم بد و بی نیاز کنون زین سپس نامه باستان بپیوندم از گفته‌ی راستان چو پیش آورم گردش روزگار نباید مرا پند آموزگار چو پیکار کیخسرو آمد پدید ز من جادویها بباید شنید بدین داستان در ببارم همی بسنگ اندرون لاله کارم همی کنون خامه‌ای یافتم بیش ازان که مغز سخن بافتم پیش ازان ایا آزمون را نهاده دو چشم گهی شادمانی گهی درد و خشم شگفت اندرین گنبد لاژورد بماند چنین دل پر از داغ و درد چنین بود تا بود دور زمان بنوی تو اندر شگفتی ممان یکی را همه بهره شهدست و قند تن آسانی و ناز و بخت بلند یکی زو همه ساله با درد و رنج شده تنگدل در سرای سپنج یکی را همه رفتن اندر نهیب گهی در فراز و گهی در نشیب چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار هر آنگه که سال اندر آمد بشست بباید کشیدن ز بیشیت دست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آن همه بتریست بران زندگانی بباید گریست اگر دام ماهی بدی سال شست خردمند ازو یافتی راه جست نیابیم بر چرخ گردنده راه نه بر کار دادار خورشید و ماه جهاندار اگر چند کوشد برنج بتازد بکین و بنازد بگنج همش رفت باید بدیگر سرای بماند همه کوشش ایدر بجای تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر که کین پدر باز جست از نیا بشمشیر و هم چاره و کیمیا نیا را بکشت و خود ایدر نماند جهان نیز منشور او را نخواند چنینست رسم سرای سپنج بدان کوش تا دور مانی ز رنج چو شد کار پیران ویسه بسر بجنگ دگر شاه پیروزگر بیاراست از هر سوی مهتران برفتند با لشکری بی‌کران برآمد خروشیدن کرنای بهامون کشیدند پرده‌سرای بشهر اندرون جای خفتن نماند بدشت اندرون راه رفتن نماند یکی تخت پیروزه بر پشت پیل نهادند و شد روی گیتی چو نیل نشست از بر تخت با تاج شاه خروش آمد از دشت وز بارگاه چو بر پشت پیل آن شه نامور زدی مهره در جام و بستی کمر نبودی بهر پادشاهی روا نشستن مگر بر در پادشا ازان نامور خسرو سرکشان چنین بود در پادشاهی نشان بمرزی که لشکر فرستاده بود بسی پند و اندرزها داده بود چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ که از ژرف دریا ربودی نهنگ دگر نامور رستم پهلوان پسندیده و راد و روشن روان بفرمودشان بازگشتن بدر هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر در گنج بگشاد و روزی بداد بسی از روان پدر کرد یاد سه تن را گزین کرد زان انجمن سخن گو و روشن دل و تیغ زن چو رستم که بد پهلوان بزرگ چو گودرز بینادل آن پیر گرگ دگر پهلوان طوس زرینه کفش کجا بود با کاویانی درفش بهر نامداری و خودکامه‌ای نبشتند بر پهلوی نامه‌ای فرستادگان خواست از انجمن زبان آور و بخرد و رای زن که پیروز کیخسرو از پشت پیل بزد مهره و گشت گیتی چو نیل مه آرام بادا شما را مه خواب مگر ساختن رزم افراسیاب چو آن نامه برخواند هر مهتری کجا بود در پادشاهی سری ز گردان گیتی برآمد خروش زمین همچو دریا برآمد بجوش بزرگان هر کشوری با سپاه نهادند سر سوی درگاه شاه چو شد ساخته جنگ را لشکری ز هر نامداری بهر کشوری ازان پس بگردید گرد سپاه بیاراست بر هر سوی رزمگاه گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیر زن سی هزار که باشند با او بقلب اندرون همه جنگ را دست شسته بخون بیک دست مرطوس را کرد جای منوشان خوزان فرخنده رای که بر کشور خوزیان بود شاه بسی نامداران زرین کلاه دو تن نیز بودند هم رزم سوز چو گوران شه آن گرد لشگر فروز وزو نیوتر آرش رزم زن بهر کار پیروز و لشکر شکن یکی آنک بر کشوری شاه بود گه رزم با بخت همراه بود دگر شاه کرمان که هنگام جنگ نکردی بدل یاد رای درنگ چو صیاع فرزانه شاه یمن دگر شیر دل ایرج پیل تن که بر شهر کابل بد او پادشا جهاندار و بیدار و فرمان روا هر آنکس که از تخمه‌ی کیقباد بزرگان بادانش و بانژاد چو شماخ سوری شه سوریان کجا رزم را بود بسته میان فروتر ازو گیوه‌ی رزم زن بهر کار پیروز و لشکر شکن که بر شهر داور بد او پادشا جهانگیر و فرزانه و پارسا بدست چپ خویش بر پای کرد دلفروز را لشکر آرای کرد بزرگان که از تخم پورست تیغ زدندی شب تیره بر باد میغ خر آنکس که بود او ز تخم زرسب پرستنده‌ی فرخ آذر گشسب دگر بیژن گیو و رهام گرد کجا شاهشان از بزرگان شمرد چو گرگین میلاد و گردان ری برفتند یکسر بفرمان کی پس پشت او را نگه داشتند همه نیزه از ابر بگذاشتند به رستم سپرد آن زمان میمنه که بود او سپاهی شکن یک تنه هر آنکس که از زابلستان بدند وگر کهتر و خویش دستان بدند بدیشان سپرد آن زمان دست راست همی نام و آرایش جنگ خواست سپاهی گزین کرد بر میسره چو خورشید تابان ز برج بره سپهدار گودرز کشواد بود هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود بزرگان که از بردع و اردبیل بپیش جهاندار بودند خیل سپهدار گودرز را خواستند چپ لشکرش را بیاراستند بفرمود تا پیش قلب پساه بپیلان جنگی ببستند راه نهادند صندوق بر پشت پیل زمین شد بکردار دریای نیل هزار از دلیران روز نبرد بصندوق بر ناوک انداز کرد نگهبان هر پیل سیصد سوار همه جنگ‌جوی و همه نیزه‌دار ز بغداد گردان جنگاوران که بودند با زنگه‌ی شاوران سپاهی گزیده ز گردان بلخ بفرمود تا با کمانهای چرخ پیاده ببودند بر پیش پیل که گر کوه پیش آمدی بر دو میل دل سنگ بگذاشتندی بتیر نبودی کس آن زخم را دستگیر پیاده پس پیل کرده بپای ابا نه رشی نیزه‌ی سرگرای سپرهای گیلی بپیش اندرون همی از جگرشان بجوشید خون پیاده صفی از پس نیزه‌دار سپردار با تیر جوشن‌گذار پس پشت ایشان سواران جنگ برآگنده ترکش ز تیر خدنگ ز خاور سپاهی گزین کرد شاه سپردار با درع و رومی کلاه ز گردان گردنکشان سی هزار فریبرز را داد جنگی سوار ابا شاه شهر دهستان تخوار که جنگ بداندیش بودیش خوار ز بغداد و گردن فرازان کرخ بفرمود تا با کمانهای چرخ بپیش اندرون تیرباران کنند هوا را چو ابر بهاران کنند بدست فریبرز نستوه بود که نزدیک او لشکر انبوه بود بزرگان رزم آزموده سران ز دشت سواران نیزه وران سر مایه و پیشروشان زهیر که آهو ربودی ز چنگال شیر بفرمود تا نزد نستوه شد چپ لشکر شاه چون کوه شد سپاهی بد از روم و بر برستان گوی پیشرو نام لشکرستان سوار و پیاده بدی سی هزار برفتند با ساقه‌ی شهریار دگر لشکری کز خراسان بدند جهانجوی و مردم شناسان بدند منوچهر آرش نگهدارشان گه نام جستن سپهدارشان دگر نامداری گروخان نژاد جهاندار وز تخمه‌ی کیقباد کجا نام آن شاه پیروز بود سپهبد دل و لشکر افروز بود شه غرچگان بود برسان شیر کجا ژنده پیل آوریدی بزیر بدست منوچهرشان جای کرد سر تخمه را لشکر آرای کرد بزرگان که از کوه قاف آمدند ابا نیزه و تیغ لاف آمدند سپاهی ز تخم فریدون و جم پر از خون دل از تخمه‌ی زادشم ازین دست شمشیرزن سی هزار جهاندار وز تخمه‌ی شهریار سپرد این سپه گیو گودرز را بدو تازه شد دل همه مرز را بیاری بپشت سپهدار گیو برفتند گردان بیدار و نیو فرستاد بر میمنه ده هزار دلاور سواران خنجر گزار سپه ده هزار از دلیران گرد پس پشت گودرز کشواد برد دمادم بشد برته‌ی تیغ زن ابا کوهیار اندر آن انجمن به مردی شود جنگ را یارگیو سپاهی سرافراز و گردان نیو زواره بد این جنگ را پیشرو سپاهی همه جنگ سازان نو بپیش اندرون قارن رزم زن سر نامداران آن انجمن بدان تا میان دو رویه سپاه بود گرد اسب افگن و رزمخواه ازان پس بگستهم گژدهم گفت که با قارن رزم زن باش جفت بفرمود تا اندمان پور طوس بگردد بهر جای با پیل و کوس بدان تا ببندد ز بیداد دست کسی را کجا نیست یزدان پرست نباشد کس از خوردنی بی‌نوا ستم نیز برکس ندارد روا جهان پر ز گردون بد و گاومیش ز بهر خورش را همی راند پیش بخواهد همی هرچ باید ز شاه بهر کار باشد زبان سپاه به سو طلایه پدیدار کرد سر خفته از خواب بیدار کرد بهر سو برفتند کار آگهان همی جست بیدار کار جهان کجا کوه بد دیده‌بان داشتی سپه را پراگنده نگذاشتی همه کوه و غار و بیابان و دشت بهر سو همی گرد لشکر بگشت عنانها یک اندر دگر ساخته همه جنگ را گردن افراخته ازیشان کسی را نبد بیم و رنج همی راند با خویشتن شاه گنج برین گونه چون شاه لشکر بساخت بگردون کلاه کیی برفراخت دل مرد بدساز با نیک خوی جز از جنگ جستن نکرد آرزوی سپهدار توران ازان سوی جاج نشسته برام بر تخت عاج دوباره ز لشکر هزاران هزار سپه بود با آلت کارزار نشسته همه خلخ و سرکشان همی سرفرازان و گردنکشان بمرز کروشان زمین هرچ بود ز برگ درخت و زکشت و درود بخوردند یکسر همه بار و برگ جهان را همی آرزو کرد مرگ سپهدار ترکان به بیکند بود بسی گرد او خویش و پیوند بود همه نامداران ما چین و چین نشسته بمرز کروشان زمین جهان پر ز خرگاه و پرده سرای ز خیمه نبد نیز بر دشت جای جهانجوی پر دانش افراسیاب نشسته بکندز بخورد و بخواب نشست اندران مرز زان کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده ورا نام کندز بدی پهلوی اگر پهلوانی سخن بشنوی کنون نام کندز به بیکند گشت زمانه پر از بند و ترفند گشت نبیره فریدون بد افراسیاب ز کندز برفتن نکردی شتاب خود و ویژگانش نشسته بدشت سپهر از سپاهش همی خیره گشت ز دیبای چینی سراپرده بود فراوان بپرده درون برده بود بپرده درون خیمه‌های پلنگ بر آیین سالار ترکان پشنگ نهاده به خیمه درون تخت زر همه پیکر تخت یکسر گهر نشسته برو شاه توران سپاه بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه ز بیرون دهلیز پرده‌سرای فراوان درفش بزرگان بپای زده بر در خیمه‌ی هر کسی که نزدیک او آب بودش بسی برادر بد و چند جنگی پسر ز خویشان شاه آنک بد نامور همی خواست کید بپشت سپاه بنزدیک پیران بدان رزمگاه سحر گه سواری بیامد چو گرد سخنهای پیران همه یاد کرد همه خستگان از پس یکدگر رسیدند گریان و خسته جگر همی هر کسی یاد کرد آنچ دید وزان بد کز ایران بدیشان رسید ز پیران و لهاک و فرشیدورد وزان نامداران روز نبرد کزیشان چه آمد بروی سپاه چه زاری رسید اندر آن رزمگاه همان روز کیخسرو آنجا رسید زمین کوه تا کوه لشکر کشید بزنهار شد لشکر ما همه هراسان شد از بی‌شبانی رمه چو بشنید شاه این سخن خیره گشت سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت خروشان فرود آمد از تخت عاج بپیش بزرگان بینداخت تاج خروشی ز لشکر بر آمد بدرد رخ نامداران شد از درد زرد ز بیگانه خیمه بپرداختند ز خویشان یکی انجمن ساختند ازان درد بگریست افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب همی گفت زار این جهانبین من سوار سرافراز رویین من جهانجوی لهاک و فرشیدورد سواران و گردان روز نبرد ازین جنگ پور و برادر نماند بزرگان و سالار و لشکر نماند بنالید و برزد یکی باد سرد پس آنگه یکی سخت سوگند خورد بیزدان که بیزارم از تخت و گاه اگر نیز بیند سر من کلاه قبا جوشن و اسب تخت منست کله خود و نیزه درخت منست ازین پس نخواهم چمید و چرید و گر خویشتن تاج را پرورید مگر کین آن نامداران خویش جهانجوی و خنجرگزاران خویش بخواهم ز کیخسرو شوم‌زاد که تخم سیاوش بگیتی مباد خروشان همی بود زین گفت و گوی ز کیخسرو آگاهی آمد بروی که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید بدان درد و زاری سپه را بخواند ز پیران فراوان سخنها برآند ز خون برادرش فرشیدورد ز رویین و لهاک شیر نبرد کنون گاه کینست و آویختن ابا گیو گودرز خون ریختن همم رنج و مهرست و هم درد و کین از ایران وز شاه ایران زمین بزرگان ترکان افراسیاب ز گفتن بکردند مژگان پر آب که ما سربسر مر تو را بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم چو رویین و پیران ز مادر نزاد چو فرشیدورد گرامی نژاد ز خون گر در و کوه و دریا شود درازای ما همچو پهنا شود یکی برنگردیم زین رزمگاه ار یار باشد خداوند ماه دل شاه ترکان از آن تازه گشت ازان کار بر دیگر اندازه گشت در گنج بگشاد و روزی بداد دلش پر زکین و سرش پر ز باد گله هرچ بودش بدشت و بکوه ببخشید بر لشکرش همگروه ز گردان شمشیرزن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار سوی بلخ بامی فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان که گستهم نوذر بد آنجا بپای سواران روشن دل و رهنمای گزین کرد دیگر سپه سی هزار سواران گرد از در کارزار بجیحون فرستاد تا بگذرند بکشتی رخ آب را بسپرند بدان تا شب تیره بی ساختن ز ایران نیاید یکی تاختن فرستاد بر هر سوی لشکری بسی چاره‌ها ساخت از هر دری چنین بود فرمان یزدان پاک که بیدادگر شاه گردد هلاک شب تیره بنشست با بخردان جهاندیده و رای زن موبدان ز هرگونه با او سخن ساختند جهان را چپ و راست انداختند بران برنهادند یکسر که شاه ز جیحون بران سو گذارد سپاه قراخان که او بود مهتر پسر بفرمود تا رفت پیش پدر پدر بود گفتی بمردی بجای ببالا و دیدار و فرهنگ و رای ز چندان سپه نیمه او را سپرد جهاندیده و نامداران گرد بفرمودتا در بخارا بود بپشت پدر کوه خارا بود دمادم فرستد سلیح و سپاه خورش را شتر نگسلاند ز راه سپه را ز بیکند بیرون کشید دمان تالب رود جیحون کشید سپه بود سرتاسر رودبار بیاورد کشتی و زورق هزار بیک هفته بر آب کشتی گذشت سپه بود یکسر همه کوه ودشت بخرطوم پیلان و شیران بدم گذرهای جیحون پر از باد و دم ز کشتی همه آب شد ناپدید بیابان آموی لشکر کشید بیامد پس لشکر افراسیاب بر اندیشه‌ی رزم بگذاشت آب پراگند هر سو هیونی دوان یکی مرد هشیار روشن روان ببینید گفت از چپ و دست راست که بالا و پهنای لشکر کجاست چو بازآمد از هر سوی رزمساز چنین گفت با شاه گردن فراز که چندین سپه را برین دشت جنگ علف باید و ساز و جای درنگ ز یک سو بدریای گیلان رهست چراگاه اسبان و جای نشست بدین روی جیحون و آب روان خورش آورد مرد روشن روان میان اندرون ریگ و دشت فراخ سراپرده و خیمه بر سوی کاخ دلش تازه‌تر گشت زان آگهی بیامد بدرگاه شاهنشهی سپهدار خود دیده بد روزگار نرفتی بگفتار آموزگار بیاراست قلب و جناح سپاه طلایه که دارد ز دشمن نگاه همان ساقه و جایگاه بنه همان میسره راست با میمنه بیاراست لشکر گهی شاهوار بقلب اندرون تیغ زن سی هزار نگه کدر بر قلبگه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش بفرمود تا پیش او شد پشنگ که او داشتی چنگ و زور نهنگ بلشکر چنو نامداری نبود بهر کار چون او سواری نبود برانگیختی اسب و دم پلنگ گرفتی بکندی ز نیروی جنگ همان نیزه‌ی آهنین داشتی بورد بر کوه بگذاشتی پشنگست نامش پدر شیده خواند که شیده بخورشید تابنده ماند ز گردان گردنکشان صد هزار بدو داد شاه از در کارزار همان میسره جهن را داد و گفت که نیک اخترت باد هر جای جفت که باشد نگهبان پشت پشنگ نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ سپاهی بجنگ کهیلا سپرد یکی تیزتر بود ایلای گرد نبیره جهاندار فراسیاب که از پشت شیران ربودی کباب دو جنگی ز توران سواران بدند بدل یک بیک کوه ساران بدند سوی میمنه لشکری برگزید که خورسید گشت از جهان ناپدید قراخان سالار چارم پسر کمر بست و آمد بپیش پدر بدو داد ترک چگل سی هزار سواران و شایسته‌ی کارزار طرازی و غزی و خلخ سوار همان سی هزار آزموده سوار که سالارشان بود پنجم پسر یکی نامور گرد پرخاشخر ورا خواندندی گو گردگیر که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر دمور و جرنجاش با او برفت بیاری جهن سرافراز تفت ز گردان و جنگ آوران سی هزار برفتند با خنجر کارزار جهاندیده نستوه سالارشان پشنگ دلاور نگهدارشان همان سی هزار از یلان ترکمان برفتند با گرز و تیر و کمان سپهبد چو اغریرث جنگجوی که با خون یکی داشتی آب جوی وزان نامور تیغ زن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار سپهبد چو گرسیوز پیلتن جهانجوی و سالار آن انجمن بدو داد پیلان و سالارگاه سر نامداران و پشت سپاه ازان پس گزید از یلان ده هزار که سیری ندادند کس از کارزار بفرمود تا در میان دو صف بوردگاه بر لب آورده کف پراگنده بر لشکر اسب افگنند دل و پشت ایرانیان بشکنند سوی باختر بود پشت سپاه شب آمد به پیلان ببستند راه چنین گفت سالار گیتی فروز که دارد سپه چشم بر نیمروز چو آگاه شد شهریار جهان ز گفتار بیدار کار آگهان ز ترکان وز کار افراسیاب که لشکرگه آورد زین روی آب سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید چو بشنید خسرو یلانرا بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند سپاهی ز جنگ آوران برگزید بزرگان ایران چنانچون سزید چشیده بسی از جهان شور و تلخ بیاری گستهم نوذر ببلخ باشکش بفرمود تا سوی زم برد لشکر و پیل و گنج درم بدان تا پس اندر نیاید سپاه کند رای شیران ایران تباه ازان پس یلان را همه برنشاند بزد کوس رویین و لشکر براند همی رفت با رای و هوش و درنگ که تیزی پشیمانی آرد بجنگ سپهدار چون در بیابان رسید گرازیدن و ساز و لشکر بدید سپه را گذر سوی خورازم بود همه رنگ و دشت از در رزم بود بچپ بر دهستان و بر راست آب میان ریگ و پیش اندر افراسیاب چو خورشید سر زد ز برج بره بیاراست روی زمین یکسره سپهدار ترکان سپه را بدید بزد نای رویین و صف برکشید جهان شد پر آوای بوق و سپاه همه برنهادند ز آهن کلاه چو خسرو بدید آن سپاه نیا دل پادشا شد پر از کیمیا خود و رستم و طوس و گودرز و گیو ز لشکر بسی نامبردار نیو همی گشت بر گرد آن رزمگاه بیابان نگه گرد و بی‌راه و راه که لشکر فزون بود زان کو شمرد همان ژنده پیلان و مردان گرد بگرد سپه بر یکی کنده کرد طلایه بهر سو پراگنده کرد شب آمد بکنده در افگند آب بدان سو که بد روی افراسیاب دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب از ایشان یکی را نجنبید لب تو گفتی که روی زمین آهنست ز نیزه هوا نیز در جوشنست ازین روی و زان روی بر پشت زین پیاده بپیش اندرون همچنین تو گفتی جهان کوه آهن شدست همان پوشش چرخ جوشن شدست ستاره شمر پیش دو شهریار پر اندیشه و زیجها برکنار همی باز جستند راز سپهر بصلاب تا بر که گردد بمهر سپهر اندر آن جنگ نظاره بود ستاره شمر سخت بیچاره بود بروز چهارم چو شد کار تنگ بپیش پدر شد دلاور پشنگ بدو گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر کهتران و مهان بفر تو زیر فلک شاه نیست ترا ماه و خورشید بد خواه نیست شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افرسیاب زمین بر نتابد سپاه ترا نه خورشید تابان کلاه ترا نیاید ز شاهان کسی پیش تو جزین بی‌پدر بد گوهر خویش تو سیاوش را چون پسر داشتی برو رنج و مهر پدر داشتی یکی باد ناخوش ز روی هوا برو برگذشتی نبودی روا ازو سیر گشتی چو کردی درست که او تاج و تخت و سپاه تو جست گر او را نکشتی جهاندار شاه بدو باز گشتی نگین و کلاه کنون اینک آمد بپیشت بجنگ نباید به گیتی فراوان درنگ هر آن کس که نیکی فرامش کند همی رای جان سیاوش کند بپروردی این شوم ناپاک را پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا بر آورد پر شد از مهر شاه از در تاج زر ز توران چو مرغی بایران پرید تو گفتی که هرگز نیا را ندید ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد بدان بی‌وفا ناسزاوار مرد همه مهر پیران فراموش کرد پر از کینه سر دل پر از جوش کرد همی بود خامش چو آمد به مشت چنان مهربان پهلوان را بکشت از ایران کنون با سپاهی به جنگ بیامد به پیش نیا تیزچنگ نه دینار خواهد نه تخت و کلاه نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه ز خویشان جز از جان نخواهد همی سخن را ازین در نکاهد همی پدر شاه و فرزانه‌تر پادشاست بدیت راست گفتار من بر گواست از ایرانیان نیست چندین سخن سپه را چنین دل شکسته مکن بدیشان چباید ستاره شمر بشمشیر جویند مردان هنر سواران که در میمنه با منند همه جنگ را یکدل و یکتند چو دستور باشد مرا پادشا از ایشان نمانم یکی پارسا بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر نه اندیشم از کنده و آبگیر چو بشنید افراسیاب این سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن سخن هرچ گفتی همه راست بود جز از راستی را نباید شنود ولیکن تو دانی که پیران گرد بگیتی همه راه نیکی سپرد نبد در دلش کژی و کاستی نجستی به جز خوبی و راستی همان پیل بد روز جنگ او به زور چو دریا دل و رخ چو تابنده هور برادرش هومان پلنگ نبرد چو لهاک جنگی و فرشیدورد ز ترکان سواران کین صدهزار همه نامجوی از در کارزار برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش من ایدر نوان با غم و با خروش ازان کو برین دشت کین کشته شد زمین زیر او چو گل آغشته شد همه مرز توران شکسته دلند ز تیمار دل را همی بگسلند نبینند جز مرگ پیران بخواب نخواند کسی نام افراسیاب بباشیم تا نامداران ما مهان و ز لشکر سواران ما ببینند ایرانیان را بچشم ز دل کم شود سوگ با درد و خشم هم ایرانیان نیز چندین سپاه ببینند آیین تخت و کلاه دو لشکر برین گونه پر درد و خشم ستاره به ما دارد از چرخ چشم بانبوه جستن نه نیکوست جنگ شکستی بود باد ماند بچنگ مبارز پراگنده بیرون کنیم از ایشان بیابان پر از خون کنیم چنین داد پاسخ که ای شهریار چو زین گونه جویی همی کارزار نخستین ز لشکر مبارز منم که بر شیر و بر پیل اسب افگنم کسی را ندانم که روز نبرد فشاند بر اسب من از دور گرد مرا آرزو جنگ کیخسروست که او در جهان شهریار نوست اگر جوید او بی گمان جنگ من رهایی نیابد ز چنگال من دل و پشت ایشان شکسته شود بارن انجمن کار بسته شود و گر دیگری پیشم آید به جنگ بخاک اندر آرم سرش بی‌درنگ بدو گفت کای کار نادیده مرد شهنشاه کی جوید از تو نبرد اگر جویدی هم نبردش منم تن و نام او زیر پای افگنم گر او با من آید بوردگاه برآساید از جنگ هر دو سپاه بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد پسر پنج زنده‌ست پیشت بپای نمانیم تا تو کنی رزم رای نه لشکر پسندد نه ایزد پرست که تو جنگ او را کنی پیشدست بدو گفت شاه ای سرفراز مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد از ایدر برو تا میان سپاه ازیشان یکی مرد دانا بخواه بکیخسرو از من پیامی رسان که گیتی جز این دارد آیین و سان نبیره که رزم آورد با نیا دلش بر بدی باشد و کیمیا چنین بود رای جهان آفرین که گردد جهان پر ز پرخاش و کین سیاوش نه بر بیگنه کشته شد شد از آموزگاران سرش گشته شد گنه گر مرا بود پیران چه کرد چو رویین و لهاک وفرشیدورد که بر پشت زینشان ببایست بست پر از خون بکردار پیلان مست گر ایدونک گویم که تو بدتنی بد اندیش وز تخم آهرمنی بگوهر نگه کن بتخمه منم نکوهش همی خویشتن را کنم تو این کین بگودرز و کاوس مان که پیش من آرند لشکر دمان نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم وگر پیر گشتم دگر سان شدم همه ریگ و دریا مرا لشکرند همه نره شیرند و کنداورند هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ چو دریا کنند ای پسر روز جنگ ولیکن همی ترسم از کردگار ز خون ریختن وز بد روزگار که چندین سرنامور بی‌گناه جدا گردد از تن بدین رزمگاه گر از پیش من بر نگردی ز جنگ نگردی همانا که آیدت ننگ چو با من بسوگند پیمان کنی بکوشی که پیمان من نشکنی بدین کار باشم ترا رهنمای که گنج و سپاهت بماند بجای چو کار سیاوش فرامش کنی نیارا بتوران برامش کنی برادر بود جهن و جنگی پشنگ که در جنگ دریا کند کوه سنگ هران بوم و برکان ز ایران نهی بفرمان کنم آن ز ترکان تهی ز گنج نیاکان ما هرچ هست ز دینار وز تاج و تخت و نشست ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم که میراث ماند از نیا زادشم ز گنج بزرگان و تخت و کلاه ز چیزی که باید ز بهر سپاه فرستم همه همچنین پیش تو پسر پهلوان و پدر خویش تو دو لشکر برآساید از رنج رزم همه روز ما بازگردد ببزم ور ایدونک جان ترا اهرمن بپیچد همی تا بپوشی کفن جز از رزم و خون کردنت رای نیست بمغز تو پند مرا جای نیست تو از لشکر خویش بیرون خرام مگر خود برآیدت ازین کار کام بگردیم هر دو بوردگاه بر آساید از جنگ چندین سپاه چو من کشته آیم جهان پیش تست سپه بندگان و پسر خویش تست و گر تو شوی کشته بر دست من کسی را نیازارم از انجمن سپاه تو در زینهار منند همه مهترانند و یار منند وگر زانکه بامن نیایی به جنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ کمر بسته پیش تو آید پشنگ چو جنگ آوری او نسازد درنگ پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن‌روان بوردگه با تو جنگ آورد دلیرست و جنگ پلنگ آورد ببینیم تا بر که گردد سپهر کرا بر نهد بر سر از تاج مهر ورایدونک با او نجویی نبرد دگرگونه خواهی همی کار کرد بمان تا بیاساید امشب سپاه چو بر سر نهد کوه زرین کلاه ز لشکر گزینیم جنگاوران سرافراز با گرزهای گران زمین را ز خون رود دریا کنیم ز بالای بد خواه پهنا کنیم دوم روز هنگام بانگ خروس ببندیم بر کوهه‌ی پیل کوس سران را به یاری برون آوریم بجوی اندرون آب و خون آوریم چو بد خواه پیغام تو نشنود بپیچد بدین گفتها نگرود بتنها تن خویش ازو رزم خواه بدیدار دوراز میان سپاه پسر آفرین کرد و آمد برون پدر دیده پر آب و دل پر ز خون گزین کرد از موبدان چار مرد چشیده بسی از جهان گرم و سرد وزان نامداران لشکر هزار خردمند و شایسته‌ی کارزار بره چون طلایه بدیدش ز دور درفش و سنان سواران تور ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو زناکاردیده جوانان نو بره با طلایه بر آویختند بنام از پی شیده خون ریختند تنی چند از ایرانیان خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد هم اندر زمان شیده آنجا رسید نگهبان ایرانیان را بدید دل شیده کشت اندر آن کار تنگ همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ بایرانیان گفت نزدیک شاه سواری فرستید با رسم و راه بگوید که روشن دلی شیده نام بشاه آوریدست چندی پیام از افراسیاب آن سپهدار چین پدر مادر شاه ایران زمین سواری دمان از طلایه برفت بر شاه ایران خرامید تفت که پیغمبر شاه‌توران سپاه گوی بر منش بر درفشی سیاه همی شیده گوید که هستم بنام کسی بایدم تا گزارم پیام دل شاه شد زان سخن پر ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم چنین گفت کین شیده خال منست ببالا و مردی همال منست نگه کرد گردنکشی زان میان نبد پیش جز قارن کاویان بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنو پیام چو قارن بیامد ز پیش سپاه بدید آن درفشان درفش سیاه چو آمد بر شیده دادش درود ز شاه و ز ایرانیان برفزود جوان نیز بگشاد شیرین زبان که بیدار دل بود و روشن روان بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب ز آرام وز بزم و رزم و شتاب چو بشنید قارن سخنهای نغز ازان نامور بخرد پاک مغز بیامد بر شاه ایران بگفت که پیغامها با خرد بود جفت چو بشنید خسرو ز قارن سخن بیاد آمدش گفتهای کهن بخندید خسرو ز کار نیا ازان جستن چاره و کیمیا ازان پس چنین گفت کافراسیاب پشیمان شدست از گذشتن ز آب ورا چشم بی آب و لب پر سخن مرا دل پر از دردهای کهن بکوشد که تا دل بپیچاندم ببیشی لشکر بترساندم بدان گه که گردنده چرخ بلند نگردد ببایست روز گزند کنون چاره‌ی ما جزین نیست روی که من دل پر از کین شوم پیش اوی بگردم بورد با او بجنگ بهنگام کوشش نسازم درنگ همه بخردان و ردان سپاه بواز گفتند کین نیست راه جهاندیده پردانش افراسیاب جز از چاره جستن نبیند بخواب نداند جز از تنبل و جادویی فریب و بداندیشی و بدخویی ز لشکر کنون شیده را برگزید که این دید بند بدی را کلید همی خواهد از شاه ایران نبرد بدان تا کند روز ما را بدرد تو بر تیزی او دلیری مکن از ایران وز تاج سیری مکن وگر شیده از شاه جوید نبرد بورد گستاخ با او مگرد بدست تو گر شیده گردد تباه یکی نامور کم شود زان سپاه وگر دور از ایدر تو گردی هلاک ز ایران برآید یکی تیره خاک یکی زنده از ما نماند بجای نه شهر و بر و بوم ایران بپای کسی نیست ما را ز تخم کیان که کین را ببندد کمر بر میان نیای تو پیری جهاندیده است بتوران و چین در پسندیده است همی پوزش آرد بدین بد که کرد ز بیچارگی جست خواهد نبرد همی گوید اسبان و گنج درم که بنهاد تور از پی زادشم همان تخت شاهی و تاج سران کمرهای زرین و گرز گران سپارد بگنج تو از گنج خویش همی باز خرد بدین رنج خویش هران شهر کز مرزایران نهی همی کرد خواهد ز ترکان تهی بایران خرامیم پیروز و شاد ز کار گذشته نگیریم یاد برین گفته بودند پیر و جوان جز از نامور رستم پهلوان که رستم همی ز آشتی سربگاشت ز درد سیاوش بدل کینه داشت همی لب بدندان بخوایید شاه همی کرد خیره بدیشان نگاه وزان پس چنین گفت کین نیست راه بایران خرامیم زین رزمگاه کجا آن همه رستم و سوگند ما همان بدره و گفته و پند ما جو بر تخت بر زنده افراسیاب بماند جهان گردد از وی خراب بکاوس یکسر چه پوزش بریم بدین دیدگان چو بدو بنگریم شنیدیم که بر ایرج نیکبخت چه آمد بتور از پی تاج و تخت سیاوش را نیز بر بیگناه بکشت از پی گنج و تخت و کلاه فریبنده ترکی ازان انجمن بیامد خرامان بنزدیک من گر از من همی جست خواهد نبرد شارا چرا شد چنین روی زرد همی از شما این شگفت آیدم همان کین پیشین بیفزایدم گمانی نبردم که ایرانیان گشایند جاوید زین کین میان کسی را ندیدم ز ایران سپاه که افگنده بود اندرین رزمگاه که از جنگ ایشان گرفتی شتاب بگفت فریبنده افراسیاب چو ایرانیان این سخنها ز شاه شنیدند و پیچان شدند از گناه گرفتند پوزش که ما بنده‌ایم هم از مهربانی سرافگنده‌ایم نخواهد شهنشاه جز نام نیک وگر کارها را سرانجام نیک ستوده جهاندار برتر منش نخواهد که بر مابود سرزنش که گویند از ایران سواری نبود که یارست با شیده رزم آزمود که آمد سواری بدشت نبرد جز از شاهشان این دلیری نکرد نخواهد مگر خسرو موبدان که بر ما بود ننگ تا جاودان بدیشان چنین پاسخ آورد شاه که ای موبدان نماینده راه بدانید کاین شیده روز نبرد پدر را ندارد بهامون بمرد سلیحش پدر کرده از جادویی ز کژی و بی راهی و بدخویی نباشد سلیح شما کارگر بدان جوشن و خود پولادبر همان اسبش از باد دارد نژاد بدل همچو شیر و برفتن چو باد کسی را که یزدان ندادست فر نباشدش با چنگ او پای و پر همان با شما او نیاید بجنگ ز فر و نژاد خود آیدش ننگ نبیره فریدون و پور قباد دو جنگی بود یک‌دل و یک نهاد بسوزم برو تیره جان پدرش چو کاوس را سوخت او بر پسرش دلیران و شیران ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین بفرمود تا قارن نیک‌خواه شود باز و پاسخ گزارد ز شاه که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت هنر یافته مرد سنگی بجنگ نجوید گه رزم چندین درنگ کنون تا خداوند خورشید و ماه کراشاد دارد بدین رزمگاه نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج که بر کس نماند سرای سپنج بزور جهان آفرین کردگار بدیهیم کاوس پروردگار که چندان نمانم شما را زمان که بر گل جهد تندباد خزان بدان خواسته نیست ما را نیاز که از جور و بیدادی آمد فراز کرا پشت گرمی بیزدان بود همیشه دل و بخت خندان بود بر و بوم و گنج و سپاهت مراست همان تخت و زرین کلاهت مراست پشنگ آمد و خواست از من نبرد زره‌دار بی لشکر و دار و برد سپیده‌دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من کسی را نخواهم ز ایران سپاه که با او بگردد بوردگاه من و شیده و دشت و شمشیر تیز برآرم بفرجام ازو رستخیز گر ایدونک پیروز گردم بجنگ نسازم برین سان که گفتی درنگ مبارز خروشان کنیم از دور روی ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی ازان پس یلان را همه همگروه بجنگ اندر آریم بر سان کوه چو این گفت باشی به شیده بگوی که ای کم خرد مهتر کامجوی نه تنها تو ایدر بکام آمدی نه بر جستن ننگ و نام آمدی نه از بهر پیغام افراسیاب که کردار بد کرد بر تو شتاب جهاندارت انگیخت از انجمن ستودانت ایدر بود هم کفن گزند آیدت زان سر بی‌گزند که از تن بریدند چون گوسفند بیامد دمان قارن از نزد شاه بنزد یکی آن درفش سیاه سخن هرچ بشنید با او بگفت نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت بشد شیده نزدیک افراسیاب دلش چون بر آتش نهاده کباب ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم غمی گشت و برزد یکی تیز دم ازان خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افگنده مردان نیابند راه بشیده چنین گفت کز بامداد مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد بدین رزم بشکست گویی دلم بر آنم که دل را ز تن بگسلم پسر گفت کای شاه ترکان و چین دل خویش را بد مکن روز کین چو خورشید فردا بر آرد درفش درفشان کند روی چرخ بنفش من و خسرو و دشت آوردگاه برانگیزم از شاه گرد سیاه چو روشن شد آن چادر لاژورد جهان شد به کردار یاقوت زرد نشست از بر اسب چنگی پشنگ ز باد جوانی سرش پر ز جنگ بجوشن بپوشید روشن برش ز آهن کلاه کیان بر سرش درفشش یکی ترک جنگی بچنگ خرامان بیامد بسان پلنگ چو آمد بنزدیک ایران سپاه یکی نامداری بشد نزد شاه که آمد سواری میان دو صف سرافراز و جوشان و تیغی بکف بخندید ازو شاه و جوشن بخواست درفش بزرگی برآورد راست یکی ترگ زرین بسر بر نهاد درفشش برهام گودرز داد همه لشکرش زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند خروشی بر آمد که ای شهریار بهن تن خویش رنجه مدار شهان را همه تخت بودی نشست که بر کین کمر بر میان تو بست که جز خاک تیره نشستش مباد بهیچ آرزو کام و دستش مباد سپهدار با جوشن و گرز و خود بلشکر فرستاد چندی درود که یک تن مجنبید زین رزمگاه چپ و راست و قلب و جناح سپاه نباید که جوید کسی جنگ و جوش برهام گودرز دارید گوش چو خورشید بر چرخ گردد بلند ببینید تا بر که آید گزند شما هیچ دل را مدارید تنگ چنینست آغاز و فرجام جنگ گهی بر فراز و گهی در نشیب گهی شادکامی گهی با نهیب برانگیخت شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز تگ باد را میان بسته با نیزه و خود و گبر همی گرد اسبش بر آمد بابر میان دو صف شیده او را بدید یکی باد سرد از جگر بر کشید بدو گفت پور سیاوش رد توی ای پسندیده‌ی پرخرد نبیره جهاندار توران سپاه که ساید همی ترگ بر چرخ ماه جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده‌یی کو خرد پرورد اگر مغز بودیت با خال خویش نکردی چنین جنگ را دست پیش اگر جنگ‌جویی ز پیش سپاه برو دور بگزین یکی رزمگاه کز ایران و توران نبینند کس نخواهیم یاران فریادرس چنین داد پاسخ بدو شهریار که ای شیر درنده در کارزار منم داغ‌دل پور آن بیگناه سیاوش که شد کشته بر دست شاه بدین دشت از ایران به کین آمدم نه از بهر گاه و نگین آمدم ز پیش پدر چونک برخاستی ز لشکر نبرد مرا خواستی مرا خواستی کس نبودی روا که پیشت فرستادمی ناسزا کنون آرزو کن یکی رزمگاه بدیدار دور از میان سپاه نهادند پیمان که از هر دو روی بیاری نیاید کسی کینه‌جوی هم اینها که دارند با ما درفش ز بد روی ایشان نگردد بنفش برفتند هر دو ز لشکر بدور چنانچون شود مرد شادان بسور بیابان که آن از در رزم بود بدانجایگه مرز خوارزم بود رسیدند جایی که شیر و پلنگ بدان شخ بی آب ننهاد چنگ نپرید بر آسمانش عقاب ازو بهره‌ای شخ و بهری سراب نهادند آوردگاهی بزرگ دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ سواران چو شیران اخته زهار که باشند پر خشم روز شکار بگشتند با نیزه‌های دراز چو خورشید تابنده گشت از فراز نماند ایچ بر نیزه‌هاشان سنان پر از آب برگستوان و عنان برومی عمود و بشمشیر و تیر بگشتند با یکدگر ناگزیر زمین شد ز گرد سواران سیاه نگشتند سیر اندر آوردگاه چو شیده دل و زور خسرو بدید ز مژگان سرشکش برخ برچکید بدانست کان فره ایزدیست ازو بر تن خویش باید گریست همان اسبش از تشنگی شد غمی بنیروی مرد اندر آمد کمی چو درمانده شد با دل اندیشه کرد که گر شاه را گویم اندر نبرد بیا تا به کشتی پیاده شویم ز خوی هر دو آهار داده شویم پیاده نگردد که عار آیدش ز شاهی تن خویش خوار آیدش بدین چاره گر زو نیابم رها شدم بی گمان در دم اژدها بدو گفت شاها بتیغ و سنان کند هر کسی جنگ و پیچد عنان پیاه به آید که جوییم جنگ بکردار شیران بیازیم چنگ جهاندار خسرو هم اندر زمان بدانست اندیشه‌ی بدگمان بدل گفت کین شیر با زور و جنگ نبیره فریدون و پور پشگ گر آسوده گردد تن آسان کند بسی شیر دلرا هراسان کند اگر من پیاده نگردم به جنگ به ایرانیان بر کند جای تنگ بدو گفت رهام کای تاجور بدین کار ننگی مگردان گهر چو خسرو پیاده کند کارزار چه باید بر این دشت چندین سوار اگر پای بر خاک باید نهاد من از تخم کشواد دارم نژاد بمان تا شوم پیش او جنگ‌ساز نه شاه جهاندار گردن فراز برهام گفت آن زمان شهریار که ای مهربان پهلوان سوار چو شیده دلاور ز تخم پشنگ چنان دان که با تو نیاید به جنگ ترا نیز با رزم او پای نیست بترکان چنو لشکر آرای نیست یکی مرد جنگی فریدون نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ پیاده بسازیم جنگ پلنگ وزان سو بر شیده شد ترجمان که دوری گزین از بد بدگمان جز از بازگشتن ترا رای نیست که با جنگ خسرو ترا پای نیست بهنگام کردن ز دشمن گریز به از کشتن و جستن رستخیز بدان نامور ترجمان شیده گفت که آورد مردان نشاید نهفت چنان دان که تا من ببستم کمر همی برفرازم بخورشید سر بدین زور و این فره و دستبرد ندیدم بوردگه نیز گرد ولیکن ستودان مرا از گریز به آید چو گیرم بکاری ستیز هم از گردش چرخ بر بگذرم وگر دیده‌ی اژدها بسپرم گر ایدر مرا هوش بر دست اوست نه دشمن ز من باز دارد نه دوست ندانم من این زور مردی ز چیست برین نامور فره ایزدیست پیاده مگر دست یابم بدوی بپیکار خون اندر آرم بجوی بشیده چنین گفت شاه جهان که ای نامدار از نژاد مهان ز تخم کیان بی گمان کس نبود که هرگز پیاده نبرد آزمود ولیکن ترا گرد چنینست کام نپیچم ز رای تو هرگز لگام فرود آمد از اسب شبرنگ شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه برهام داد آن گرانمایه اسب پیاده بیامد چو آذرگشسب پیاده چو از دور دیدش پشنگ فرود آمد از باره جنگی پلنگ بهامون چو پیلان بر آویختند همی خاک با خون برآمیختند چو شیده بدید آن بر و برز شاه همان ایزدی فر و آن دستگاه همی جست کید مگر زو رها که چون سر بشد تن نیارد بها چو آگاه شد خسرو از روی اوی وزان زور و آن برز بالای اوی گرفتش بچپ گردن و راست پشت برآورد و زد بر زمین بر درشت همه مهره‌ی پشت او همچو نی شد از درد ریزان و بگسست پی یکی تیغ تیز از میان بر کشید سراسر دل نامور بر درید برو کرد جوشن همه چاک چاک همی ریخت بر تارک از درد خاک برهام گفت این بد بدسگال دلیر و سبکسر مرا بود خال پس از کشتنش مهربانی کنید یکی دخمه‌ی خسروانی کنید تنش را بمشک و عبیر و گلاب بشویی مغزش بکافور ناب بگردنش بر طوق مشکین نهید کله بر سرش عنبرآگین نهید نگه کرد پس ترجمانش ز راه بدید آن تن نامبردار شاه که با خون ازان ریگ برداشتند سوی لشکر شاه بگذاشتند بیامد خروشان بنزدیک شاه که ای نامور دادگر پیشگاه یکی بنده بودم من او را نوان نه جنگی سواری و نه پهلوان بمن بر ببخشای شاها بمهر که از جان تو شاد بادا سپهر بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من نیا را بگو اندر آن انجمن زمین را ببوسید و کرد آفرین بسیچید ره سوی سالار چین وزان دشت کیخسرو کینه‌جوی سوی لشکر خویش بنهاد روی خروشی بر آمد ز ایران سپاه که بخشایش آورد خورشید و ماه بیامد همانگاه گودرز و گیو چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو همه بوسه دادند پیشش زمین بسی شاه را خواندند آفرین وزان روی ترکان دو دیده براه که شویده کی آید ز آوردگاه سواری همی شد بران ریگ نرم برهنه سر و دیده پر خون و گرم بیامد بنزدیک افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب برآورد پوشیده راز از نهفت همه پیش سالار ترکان بگفت جهاندار گشت از جهان ناامید بکند آن چو کافور موی سپید بسر بر پراگند ریگ روان ز لشکر برفت آنک بد پهلوان رخ شاه ترکان هر آنکس که دید بر و جامه و دل همه بردرید چنین گفت با مویه افراسیاب کزین پس نه آرام جویم نه خواب مرا اندرین سوگ یاری کنید همه تن بتن سوگواری کنید نه بیند سر تیغ ما را نیام نه هرگز بوم زین سپس شادکام ز مردم شمر ار ز دام و دده دلی کو نباشد بدرد آژده مبادا بدان دیده در آب و شرم که از درد ما نیست پر خون گرم ازان ماه‌دیدار جنگی سوار ازان سروبن بر لب جویبار همی ریخت از دیده خونین سرشک ز دردی که درمان نداند پزشک همه نامداران پاسخ‌گزار زبان برگشادند بر شهریار که این دادگر بر تو آسان کناد بداندیش را دل هراسان کناد ز ما نیز یک تن نسازد درنگ شب و روز بر درد و کین پشنگ سپه را همه دل خروشان کنیم باوردگه بر سر افشان کنیم ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز کنون کینه بر کین بیفزود نیز سپه دل شکسته شد از بهر شاه خروشان و جوشان همه رزمگاه چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو تبیره برآمد ز هر دو سرای همان ناله بوق باکرنای ز گردان شمشیرزن سی هزار بیاورد جهن از در کارزار چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان بفرمود تا قارن کاویان ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه ازو گشت جهن دلاور ستوه سوی راست گستهم نوذر چو گرد بیامد دمان با درفش نبرد جهان شد ز گرد سواران بنفش زمین پرسپاه و هوا پر درفش بجنبید خسرو ز قلب سپاه هم افراسیاب اندران رزمگاه بپیوست جنگی کزان سان نشان ندادند گردان گردنکشان بکشتند چندان ز توران سپاه که دریای خون گشت آوردگاه چنین بود تا آسمان تیره گشت همان چشم جنگاوران خیره گشت چو پیروز شد قارن رزم زن به جهن دلیر اندر آمد شکن چو بر دامن کوه بنشست ماه یلان بازگشتند ز آوردگاه از ایرانیان شاد شد شهریار که چیره شدند اندران کارزار همه شب همی جنگ را ساختند بخواب و بخوردن نپرداختند چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور سپاه دو لشکر کشیدند صف همه جنگ را بر لب آورده کف سپهدار ایران ز پشت سپاه بشد دور با کهتری نیک‌خواه چو لختی بیامد پیاده ببود جهان آفرین را فراوان ستود بمالید رخ را بران تیره خاک چنین گفت کای داور داد و پاک تو دانی کزو من ستم دیده‌ام بسی روز بد را پسندیده‌ام مکافات کن بدکنش را بخون تو باشی ستم دیده را رهنمون وزان جایگه با دلی پر ز غم پر از کین سر از تخمه زادشم بیامد خروشان بقلب سپاه بسر بر نهاد آن خجسته کلاه خروش آمد و ناله‌ی گاودم دم نای رویین و رویینه خم وزان روی لشکر بکردار کوه برفتند جوشان گروها گروه سپاهی به کردار دریای آب بقلب اندرون جهن و افراسیاب چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای تو گفتی که دارد در و دشت پای سیه شد ز گرد سپاه آفتاب ز پیکان الماس و پر عقاب ز بس ناله‌ی بوق و گرد سپاه ز بانگ سواران در آن رزمگاه همی آب گشت آهن و کوه و سنگ بدریا نهنگ و بهامون پلنگ زمین پرزجوش و هوا پر خروش هژبر ژیان را بدرید گوش جهان سر بسر گفتی از آهنست وگر آسمان بر زمین دشمنست بهر جای بر توده چون کوه کوه ز گردان و ایران و توران گروه همه ریگ ارمان سر و دست و پای زمین را همی دل برآمد ز جای همه بوم شد زیر نعل اندرون چو کرباس آهار داده بخون وزان پس دلیران افراسیاب برفتند بر سان کشتی بر آب بصندوق پیلان نهادند روی تیر کجا ناوک‌انداز بود اندروی حصاری بد از پیل پیش سپاه برآورده بر قلب و بر بسته راه ز صندوق پیلان ببارید تیر برآمد خروشیدن دار و گیر برفتند گردان نیزه‌وران هم از قلب لشکر سپاهی گران نگه کرد افراسیاب از دو میل بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل همه ژنده پیلان و لشکر براند جهان تیره شد روشنایی نماند خروشید کای نامداران جنگ چه دارید بر خویش تن جای تنگ ممانید بر پیش صندوق و پیل سپاهست بیکار بر چند میل سوی میمنه میسره برکشید ز قلب و ز صندوق برتر کشید بفرمود تا جهن رزم آزمای رود با تگینال لشکر ز جای برد دو هزار آزموده سوار همه نیزه‌دار از در کارزار بر مسیره شیر جنگی طبرد بشد تیز با نامداران گرد چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید که خورشید گشت از جهان ناپدید سوی آوه و سمنکنان کرد روی که بودند شیران پرخاشجوی بفرمود تا بر سوی میسره بتابند چون آفتاب از بره برفتند با نامور ده هزار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار بشماخ سوری بفرمود شاه که از نامداران ایران سپاه گزین کن ز جنگ آوران ده‌هزار سواران گرد از در کارزار میان دو صف تیغها بر کشید مبینید کس را سر اندر کشید دو لشکر برینسان بر آویختند چنان شد که گفتی برآمیختند چکاچاک برخاست از هر دو روی ز پرخاش خون اندر آمد بجوی چو برخاست گرد از چپ و دست راست جهاندار خفتان رومی بخواست بیک سو کشیدند صندوق پیل جهان شد بکردار دریای نیل بجنبید با رستم از قبلگاه منوشان خوزان لشکر پناه برآمد خروشیدن بوق و کوس بیک دست خسرو سپهدار طوس بیاراسته کاویانی درفش همه پهلوانان زرینه کفش به درد دل از جای برخاستند چپ شاه لشکر بیاراستند سوی راستش رستم کینه جوی زواره برادرش بنهاد روی جهاندیده گودرز کشوادگان بزرگان بسیار و آزادگان ببودند بر دست رستم بپای زرسب و منوشان فرخنده رای برآمد ز آوردگاه گیر و دار ندیدند ز آنگونه کس کارزار همه ریگ پر خسته و کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود ز بس کشته بردشت آوردگاه همی راندند اسب بر کشته گاه بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون خروش سواران و اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت دل کوه گفتی بدرد همی زمین با سواران بپرد هیم سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران درخشیدن خنجر و تیغ تیز همی جست خورشید راه گریز بدست منوچر بر میمنه کهیلا که صد شیر بد یک تنه جرنجاش بر میسره شد تباه بدست فریبرز کاوس شاه یکی باد و ابری سوی نیمروز برآمد رخ هور گیتی فروز تو گفتی که ابری برآمد سیاه ببارید خون اندر آوردگاه بپوشید و روی زمین تیره گشت همی دیده از تیرگی خیره گشت بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب دل شاه ترکان بجست از نهیب ز جوش سواران هر کشوری ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری سواران شمشیر زن سی هزار گزیده سوارن خنجر گزار دگرگونه جوشن دگرگون درفش جهانی شده سرخ و زرد و بنفش نگه کرد گرسیوز از پشت شاه بجنگ اندر آورد یکسر سپاه سپاهی فرستاد بر میمنه گرانمایگان یک‌دل و یک تنه سوی میسره همچنین لشکری پراگنده بر هر سویی مهتری سواران جنگاوران سی هزار گزیده همه از در کارزار چو گرسیوز از پشت لشکر برفت بپیش برادر خرامید تفت برادر چو روی برادر بدید بنیرو شد و لشکر اندر کشید برآمد ز لشکر ده و دار و گیر بپوشید روی هوا را بتیر چو خورشید را پشت باریک شد ز دیدار شب روز تاریک شد فریبنده گرسیوز پهلوان بیامد بپیش برادر نوان که اکنون ز گردان که جوید نبد زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد سپه بازکش چون شب آمد مکوش که اکنون برآید ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز دل شاه ترکان پر از خشم و جوش ز تندی نبودش بگفتار گوش برانگیخت اسب از میان سپاه بیامد دمان با درفش سیاه از ایرانیان چند نامی بکشت چو خسرو بدید اندر آمد بپشت دو شاه دو کشور چنین کینه دار برفتند با خوار مایه سوار ندیدند گرسیوز و جهن روی که او پیش خسرو شود رزمجوی عنانش گرفتند و بر تافتند سوی ریگ آموی بشتافتند چنو بازگشت استقیلا چو گرد بیامد که با شاه جوید نبرد دمان شاه ایلا بپیش سپاه یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه نبد کارگر نیزه بر جوشنش نه ترس آمد اندر دل روشنش چو خسرو دل و زور او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بزد بر میانش بدو نیم کرد دل برز ایلا پر از بیم کرد سبک برز ایلا چو آن زخم شاه بدید آن دل و زور و آن دستگاه بتاریکی اندر گریزان برفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت سپه چون بدیدند زو دستبرد بورد گه بر نماند ایچ گرد بر افراسیاب آن سخن مرگ بود کجا پشت خود را بدیشان نمود ز تورانیان او چو آگاه شد تو گفتی برو روز کوتاه شد چو آوردگه خوار بگذاشتند بفرمود تا بانگ برداشتند که این شیر مردی ز زنگ شبست مرا باز گشتن ز تنگ شبست گر ایدونک امروز یکبار باد ترا جست و شادی ترا در گشاد چو روشن کند روز روی زمین درفش دلفروز ما را ببین همه روی ایران چو دریا کنیم ز خورشید تابان ثریا کنیم دو شاه و دو کشور چنان رزمساز بلکشر گه خویش رفتند باز چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت سپهر از بر کوه ساکن بگشت سپهدار ترکان بنه بر نهاد سپه را همه ترگ و جوشن بداد طلایه بفرمود تا ده هزار بود ترک بر گستوان ور سوار چنین گفت با لشکر افراسیاب که من چون گذر یابم از رود آب دمادم شما از پسم بگذرید بجیحون و زورق زمان مشمرید شب تیره با لشکر افراسیاب گذر کرد از آموی و بگذاشت آب همه روی کشور به بی راه و راه سراپرده و خیمه بد بی سپاه سپیده چو از باختر بردمید طلایه سپه را بهامون ندید بیامد بمژده بر شهریار که پردخته شد شاه زین کارزار همه دشت خیمه‌ست و پرده‌سرای ز دشمن سواری نبینم بجای چو بشنید خسرو دوان شد بخاک نیایش کنان پیش یزدان پاک همی گفت کای روشن کردگار جهاندار و بیدار و پروردگار تو دادی مرا فر و دیهیم و زور تو کردی دل و چشم بدخواه کور ز گیتی ستمکاره را دور کن ز بیمش همه ساله رنجور کن چو خورشید زرین سپر برگرفت شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت جهاندار بنشست بر تخت عاج بسر برنهاد آن دلفروز تاج نیایش کنان پیش او شد سپاه که جاوید باد این سزاوار گاه شد این لشکر از خواسته بی‌نیاز که از لشکر شاه چین ماند باز همی گفت هر کس که اینت فسوس که او رفت با لشکر و بوق وکوس شب تیره از دست پرمایگان بشد نامداران چنین رایگان بدیشان چنین گفت بیدار شاه که ای نامداران ایران سپاه چو دشمن بود شاه را کشته به گر آواره از جنگ برگشته به چو پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی ز گیتی ستایش مر او را کنید شب آید نیایش مر او را کنید که آنرا که خواهد کند شوربخت یکی بی هنر برنشاند بتخت ازین کوشش و پرسشت رای نیست که با داد او بنده را پای نیست بباشم بدین رزمگه پنج روز ششم روز هرمزد گیتی فروز براید برانیم ز ایدر سپاه که او کین فزایست و ما کینه خواه بدین پنج روز اندرین رزمگاه همی کشته جستند ز ایران سپاه بشستند ایرانیان را ز گرد سزاوار هر یک یکی دخمه کرد بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند نامه بکاوس شاه چنانچون سزا بود زان رزمگاه سرنامه کرد از نخست آفرین ستایش سزای جهان آفرین دگر گفت شاه جهانبان من پدروار لرزیده بر جان من بزرگیش با کوه پیوسته باد دل بدسگالان او خسته باد رسیدم ز ایران بریگ فرب سه جنگ گران کرده شد در سه شب شمار سواران افراسیاب بیند خردمند هرگز بخواب بریده چو سیصد سرنامدار فرستادم اینک بر شهریار برادر بد و خویش و پیوند اوی گرامی بزرگان و فرزند اوی وزان نامداران بسته دویست که صد شیر با جنگ هر یک یکیست همه رزم بر دشت خوارزم بود ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود برفت او و ما از پس اندر دمان کشیدیم تا بر چه گرد زمان برین رزمگاه آفرین باد گفت همه ساله با اختر نیک جفت نهادند بر نامه مهری ز مشک ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک چو زان رود جیحون شد افراسیاب چو باد دمان تیز بگذشت آب بپیش سپاه قراخان رسید همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید سپهدار ترکان چه مایه گریست بران کس که از تخمه‌ی او بزیست ز بهر گرانمایه فرزند خویش بزرگان و خویشان و پیوند خویش خروشی یر آمد تو گفتی که ابر همی خون چکاند ز چشم هژبر همی بودش اندر بخارا درنگ همی خواست کایند شیران به جنگ ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند بزرگان برتر منش را بخواند چو گشتند پر مایگان انجمن ز لشکر هر آنکس که بد رای زن زبان بر گشادند بر شهریار چو بیچاره شدشان دل از کار زار که از لشکر ما بزرگان که بود گذشتند و زیشان دل ما شخود همانا که از صد نماندست بیست بران رفتگان بر بباید گریست کنون ما دل از گنج و فرزند خویش گسستیم چندی ز پیوند خویش بدان روی جیحون یکی رزمگاه بکردیم زان پس که فرمود شاه ز بی دانشی آنچ آمد بروی تو دانی که شاهی و ما چاره‌جوی گر ایدونک روشن بود رای شاه از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه چو کیخسرو آید بکین خواستن بباید تو را لشکر آراستن چو شانه اندرین کار فرمان برد ز گلزریون نیز هم بگذرد بباشد برام ببهشت گنگ که هم جای جنگست و جای درنگ برین بر نهادند یکسر سخن کسی رای دیگر نیفگند بن برفتند یکسر بگلزریون همه دیده پرآب و دل پر ز خون بگلزریون شاه توران سه روز ببود و براسود با باز و یوز برفتند زان جایگه سوی گنگ بجایی نبودش فراوان درنگ یکی جای بود آن بسان بهشت گلش مشک سارا بد و زر خشت بدان جایگه شاد و خندان بخفت تو گفتی که با ایمنی گشت جفت سپه خواند از هر سوی بی‌کران برگان گردنکش و مهتران می و گلشن و بانگ چنگ و رباب گل و سنبل و رطل و افراسیاب همی بود تا بر چه گردد جهان بدین آشکارا چه دارد نهان چو کیخسرو آمد برین روی آب ازو دور شد خورد و آرام و خواب سپه چون گذر کرد زان سوی رود فرستاد زان پس به هر کس درود کزین آمدن کس مدارید باک بخواهید ما را ز یزدان گرانمایه گنجی بدرویش داد کسی را کزو شاد بد بیش داد وزآنجا بیامد سوی شهر سغد یکی نو جهان دید رسته ز چغد ببخشید گنجی بران شهر نیز همی خواست کباد گردد بچیز بر منزلی زینهاری سوار همی آمدندی بر شهریار ازان پس چو آگاهی آمد بشاه ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه که آمد بنزدیک او گلگله ابا لشکری چون هژبر یله که از تخم تورست پرکین و درد بجوید همی روزگار نبرد فرستاد بهری ز گردان بچاج که جوید همی تخت ترکان و تاج سپاهی بسوی بیابان سترگ فرستاد سالار ایشان طورگ پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه که بر نامداران ببندند راه جهاندار کیخسرو آن خوار داشت خرد را باندیشه سالار داشت سپاهی که از بردع و اردبیل بیامد بفرمود تا خیل خیل بیایند و بر پیش او بگذرند رد و موبد و مرزبان بشمرند برفتند و سالارشان گستهم که در جنگ شیران نبودی دژم همان گفت تا لشکر نیمروز برفتند با رستم نیوسوز بفرمود تا بر هیونان مست نشینند و گیرند اسبان بدست بسغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک‌خواه سپه را درم داد و آسوده کرد همی جست هنگام روز نبرد هر آن کس که بود از در کارزار بدانست نیرنگ و بند حصار بیاورد و با خویشتن یار کرد سر بدکنش پر ز تیمار کرد وزان جایگه گردن افراخته کمر بسته و جنگ را ساخته ز سغد کشانی سپه بر گرفت جهانی درو مانده اندر شگفت خبر شد به ترکان که آمد سپاه جهانجوی کیخسرو کینه‌خواه همه سوی دژها نهادند روی جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی بلشکر چنین گفت پس شهریار که امروز به گونه شد کارزار ز ترکان هر آنکس که فرمان کند دل از جنگ جستن پشیمان کند مسازید جنگ و مریزید خون مباشید کس را ببد رهنمون وگر جنگ جوید کسی با سپاه دل کینه دارش نیاید براه شما را حلال است خون ریختن بهر جای تاراج و آویختن بره بر خورشها مدارید تنگ مدارید کین و مسازید جنگ خروشی بر آمد ز پیش سپاه که گفتی بدرد همی چرخ و ماه سواران بدژها نهادند روی جهان شد پر از غلغل و گفتگوی هر آنکس که فرمان بجا آورید سپاه شهنشه بدو ننگرید هر آن کو برون شد ز فرمان شاه سرانشان بریدند یکسر سپاه ز ترکان کس از بیم افراسیاب لب تشنه نگذاشتندی بر آب وگر باز ماندی کسی زین سپاه تن بی سرش یافتندی براه دلیران بدژها نهادند روی بهر دژ که بودی یکی جنگجوی شدی باره‌ی دژ هم آنگاه پست نماندی در و بام وجای نشست غلام و پرستنده و چارپای نماندی بد و نیک چیزی به جای برین گونه فرسنگ بر صد گذشت نه دژ ماند آباد جایی نه دشت چو آورد لشکر بگلزریون بهر سو بگردید با رهنمون جهان دید بر سان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخچیر و هامون درخت جهان از در مردم نیک بخت طلایه فرستاد و کارآگهان بدان تا نماند بدی در نهان سراپرده‌ی شهریار جهان کشیدند بر پیش آب روان جهاندار بر تخت زرین نشست خود و نامداران خسروپرست شبی کرد جشنی که تا روز پاک همی مرده برخاست از تیره خاک وزان سوی گنگ اندر افراسیاب برخشنده روز و بهنگام خواب همی گفت با هرک بد کاردان بزرگان بیدار و بسیاردان که اکنون که دشمن ببالین رسید بگنگ اندرون چون توان آرمید همه بر گشادند گویا زبان که اکنون که نزدیک شد بد گمان جز از جنگ چیزی نبینیم راه زبونی نه خوبست چندین سپاه بگفتند وز پیش برخاستند همه شب همی لشکر آراستند سپیده دمان گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی بهامون بیامد ز گنگ که بر مور و بر پشه شد راه تنگ چو آمد بنزدیک گلزریون زمین شد بسان که بیستون همی لشکر آمد سه روز و سه شب جهان شد پرآشوب جنگ و جلب کشیدند بر هفت فرسنگ نخ فزون گشت مردم ز مور و ملخ چهارم سپه برکشیدند صف ز دریا برآمد بخورشید تف بقلب اندر افراسیاب و ردان سواران گردنکش و بخردان سوی میمنه جهن افراسیاب همی نیزه بگذاشت از آفتاب وزین روی کیخسرو از قلبگاه همی داشت چون کوه پشت سپاه چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد منوشان خوزان و پیروز و داد چو گرگین میلاد و رهام شیر هجیر و چو شیدوش گرد دلیر فریبرز کاوس بر میمنه سپاهی هه یک‌دل و یک تنه منوچهر بر میسره جای داشت که با جنگ هر جنگیی پای داشت بپشت سپه گیو گودرز بود که پشت و نگهبان هر مرز بود زمین کان آهن شد از میخ نعل همه آب دریا شد از خون لعل بسر بر ز گرد سیاه ابر بست تبیره دل سنگ خارا بخست زمین گشت چون چادر آبنوس ستاره غمی شد ز آوای کوس زمین گشت جنبان چو ابر سیاه تو گفتی همی بر نتابد سپاه همه دشت مغز و سر و پای بود همانا مگر بر زمین جای بود همی نعل اسبان سرکشته خست همه دشت بی‌تن سر و پای و دست خردمند مردم بیکسو شدند دو لشکر برین کار خستو شدند که گر یک زمان نیز لشکر چنین بماند برین دشت با درد و کین نماند یکی زین سواران بجای همانا سپهر اندر آید ز پای ز بس چاک چاک تبرزین و خود روانها همی داد تن رادرود چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید جهان بر دل خویشتن تنگ دید بیامد بیکسو ز پشت سپاه بپیش خداوند شد دادخواه که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر هر کسی پادشا ار نیستم من ستم یافته چو آهن بکوره درون تافته نخواهم که پیروز باشم بجنگ نه بر دادگر بر کنم جای تنگ بگفت این و بر خاک مالید روی جهان پر شد ازناله‌ی زار اوی همانگه برآمد یکی باد سخت که بشکست شاداب شاخ درخت همی خاک بر داشت از رزمگاه بزد بر رخ شاه توران سپاه کسی کو سر از جنگ برتافتی چو افراسیاب آگهی یافتی بریدی بجنجر سرش را ز تن جز از خاک و ریگش نبودی کفن چنین تا سپهر و زمین تار شد فراوان ز ترکان گرفتار شد بر آمد شب و چادر مشک رنگ بپوشید تا کس نیاید بجنگ سپه باز چیدند شاهان ز دشت چو روی زمین ز آسمان تیره گشت همه دامن کوه تا پیش رود سپه بود با جوشن و درع و خود برافروختند آتش از هر سوی طلایه بیامد ز هر پهلوی همی جنگ را ساخت افراسیاب همی بود تا چشمه‌ی آفتاب بر آید رخ کوه رخشان کند زمین چون نگین بدخشان کند جهان آفرین را دگر بود رای بهر کار با رای او نیست پای شب تیره چون روی زنگی سیاه کس آمد ز گستهم نوذر بشاه که شاه جهان جاودان زنده باد مه ما بازگشتیم پیروز و شاد بدان نامداران افراسیاب رسیدیم ناگه بهنگام خواب ازیشان سواری طلایه نبود کی را ز اندیشه مایه نبود چو بیدار گشتند زیشان سران کشیدیم شمشیر و گرز گران چو شب روز شد جز قراخان نماند ز مردان ایشان فراوان نماند همه دشت زیشان سرون و سرست زمین بستر و خاکشان چادر است بمژده ز رستم هم اندر زمان هیونی بیامد سپیده‌دمان که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی تیز بشتافتیم شب و روز رستم یکی داشتی چو تنها شدی راه بگذاشتی بدیشان رسیدیم هنگام روز چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز تهمتن کمان را بزه برنهاد چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد نخستین که از کلک بگشاد شست قراخان ز پیکان رستم بخست بتوران زمین شد کنون کنیه‌خواه همانا که آگاهی آمد بشاه بشادی به لشکر بر آمد خروش سپهدار ترکان همی داشت گوش هر آنکس که بودند خسروپرست بشادی و رامش گشادند دست سواری بیامد هم اندر شتاب خروشان به نزدیک افراسیاب که از لشکر ما قراخان برست رسیدست نزدیک ما مردشست سپاهی بتوران نهادند روی کزیشان شود ناپدید آب جوی چنین گفت با رای زن شهریار که پیکار سخت اندر آمد بکار چو رستم بگیرد سر گاه ما بیکبارگی گم شود راه ما کنونش گمان آنک ما نشنویم چنین کار در جنگ کیخسرویم چو آتش بریشان شبیخون کنیم زخون روی کشور چو جیحون کنیم چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر نبیند مگر بام و دیوار و شهر سراسر همه لشکر این دید رای همان مرد فرزانه و رهنمای بنه هرچ بودش هم آنجا بماند چو آتش ازان دشت لشکر براند همانگه طلایه بیامد ز دشت که گرد سپاه از هوا برگذشت همه دشت خرگاه و خیمست و بس ازیشان بخیمه درون نیست کس بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه زان دشت کین ز گستهم و رستم خبر یافتست بدان آگهی نیز بشتافتست نوندی برافگند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان که برگشت زین کینه افراسیاب همانا بجنگ تو دارد شتاب سپه را بیارای و بیدار باش برو خویشتن زو نگهدار باش نوند جهاندیده شایسته بود بدان راه بی‌راه بایسته بود همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید سپه گرزها بر نهاده بدوش یکایک نهاده بواز گوش برستم بگفت آنچ پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود وزین روی کیخسرو کینه‌جوی نشسته برام بی‌گفت و گوی همی کرد بخشش همه بر سپاه سراپرده و خیمه و تاج و گاه از ایرانیان کشتگان را بجست کفن کرد وز خون و گلشان بنشست برسم مهان کشته را دخمه کرد چو برداشت زان خاک و خون نبرد بنه بر نهاد و سپه بر نشاند دمان از پس شاه ترکان براند چو نزدیک شهر آمد افراسیاب بران بد که رستم شود سیرخواب کنون من شبیخون کنم برسرش برآیم گرد از سر لشکرش بتاریکی اندر طلایه بدید بشهر اندر آواز ایشان شنید فروماند زان کار رستم شگفت همی راند و اندیشه اندر گرفت همه کوفته لشکر و ریخته بشیرین روان اندر آویخته بپیش اندرون رستم تیزچنگ پس پشت شاه و سواران جنگ کسی را که نزدیک بد پیش خواند وزیشان فراوان سخنها براند بپرسید کین را چه بینید روی چنین گفت با نامور چاره‌جوی که در گنگ دژ آن همه گنج شاه چه بایست اکنون همه رنج راه زمین هشت فرسنگ بالای اوی همانا که چارست پهنای اوی زن و کودک و گنج و چندان سپاه بزرگی و فرمان و تخت و کلاه بران باره‌ی دژ نپرد عقاب نبیند کسی آن بلندی بخواب خورش هست و ایوان و گنج و سپاه ترا رنج بدخواه را تاج و گاه همان بوم کو را بهشتست نام همه جای شادی و آرام و کام بهر گوشه‌ای چشمه‌ی آبگیر ببالا و پهنای پرتاب تیر همی موبد آورد از هند و روم بهشتی بر آورده آباد بوم همانا کزان باره فرسنگ بیست ببینند آسان که بر دشت کیست ترازین جهان بهره جنگست و بس بفرجام گیتی نماند بکس چو بشنید گفتارها شهریار خوش آمدش و ایمن شد از روزگار بیامد بدلشاد ببهشت گنگ ابا آلت لشکر و ساز جنگ همی گشت بر گرد آن شارستان بدستی ندید اندرو خارستان یکی کاخ بودش سر اندر هوا برآورده‌ی شاه فرمان روا بایوان فرود آمد و بار داد سپه را درم داد و دینار داد فرستاد بر هر سوی لشکری نگهبان هر لشکری مهتری پیاده بران باره بر دیده‌بان نگهبان بروز و بشب پاسبان رد و موبدش بود بر دست راست نویسنده‌ی نامه را پیش خواست یکی نامه نزدیک فغفور چین نبشتند با صد هزار آفرین چنین گفت کز گردش روزگار نیامد مرا بهره جز کارزار بپروردم آن را که بایست کشت کنون شد ازو روزگارم درشت چو فغفور چین گر بیاید رواست که بر مهر او بر روانم گواست وگر خود نیاید فرستد سپاه کزین سو خرامد همی کینه خواه فرستاده از نزد افراسیاب بچین اندر آمد بهنگام خواب سرافراز فغفور بنواختش یکی خرم ایوان بپرداختش وزان سو بگنگ اندر افراسیاب نه آرام بودش نه خورد و نه خواب بدیوار عراده بر پای کرد ببرج اندرون رزم را جای کرد بفرمود تا سنگهای گران کشیدند بر باره افسونگران بس کاردانان رومی بخواند سپاهی بدیوار دژ برنشاند برآورد بیدار دل جاثلیق بران باره عراده و منجنیق کمانهای چرخ و سپرهای کرگ همه برجها پر ز خفتان و ترگ گروهی ز آهنگران رنجه کرد ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد ببستند بر نیزه‌های دراز که هر کس که رفتی بر دژ فراز بدان چنگ تیز اندر آویختی و گرنه ز دژ زود بگریختی سپه را درم داد و آباد کرد بهر کار با هر کسی داد کرد همان خود و شمشیر و بر گستوان سپرهای چینی و تیر و کمان ببخشید بر لشکرش بی‌شمار بویژه کسی کو کند کارزار چو آسوده شد زین بشادی نشست خود و جنگسازان خسرو پرست پری چهره هر روز صد چنگ‌زن شدندی بدرگاه شاه انجمن شب و روز چون مجلس آراستی سرود از لب ترک و می خواستی همی داد هر روز گنجی بباد بر امروز و فردا نیامدش یاد دو هفته برین گونه شادان بزیست که داند که فردا دل‌افروز کیست سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ شنید آن غونای و آوای چنگ بخندید و برگشت گرد حصار بماند اندر آن گردش روزگار چنین گفت کان کو چنین باره کرد نه از بهر پیکار پتیاره کرد چو خون سر شاه ایران بریخت بما بر چنین آتش کین ببیخت شگفت آمدش کانچنان جای دید سپهری دلارام بر پای دید برستم چنین گفت کای پهلوان سزد گر ببینی بروشن روان که با ما جهاندار یزدان چه کرد ز خوب و پیروزی اندر نبرد بدی را کجا نام بد بر بدی بتندی و کژی و نابخردی گریزان شد از دست ما بر حصار برین سان برآسود از روزگار بدی کو بد آن جهان را سرست بپیری رسیده کنون بترست بدین گر ندارم ز یزدان سپاس مبادا که شب زنده باشم سه پاس کزویست پیروزی و دستگاه هم او آفریننده‌ی هور و ماه ز یک سوی آن شارستان کوه بود ز پیکار لشکر بی اندوه بود بروی دگر بودش آب روان که روشن شدی مرد را زو روان کشیدند بر دشت پرده سرای ز هر سوی دژ پهلوانی بپای زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت ز لشکر زمین دست بر سر گرفت سراپرده زد رستم از دست راست ز شاه جهاندار لشکر بخواست بچپ بر فریبرز کاوس بود دل‌افروز با بوق و با کوس بود برفتند و بردند پرده‌سرای سیم روی گودرز بگزید جای شب آمد بر آمد ز هر سو خروش تو گفتی جهان را بدرید گوش زمین را همی دل برآمد ز جای ز بس ناله‌ی بوق و شیپور و نای چو خورشید برداشت از چرخ زنگ بدرید پیراهن مشک رنگ نشست از بر اسب شبرنگ شاه بیامد بگردید گرد سپاه چنین گفت با رستم پیلتن که این نامور مهتر انجمن چنین دارم امید کافراسیاب نبیند جهان نیز هرگز بخواب اگر کشته گر زنده آید بدست ببیند سر تیغ یزدان پرست برآنم که او را ز هر سو سپاه بیاری بیاید بدین رزمگاه بترسند وز ترس یاری کنند نه از کین و از کامکاری کنند بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه بخواند برو بر بگیریم راه همه باره‌ی دژ فرود آوریم همه سنگ و خاکش برود آوریم سپه را کنون روز سختی گذشت همان روز رزم اندر آرام گشت چو دشمن بدیوار گیرد پناه ز پیکار و کینش نترسد سپاه شکسته دلست او بدین شارستان کزین پس شود بی گمان خارستان چو گفتار کاوس یاد آوریم روان را همه سوی داد آوریم کجا گفت کاین کین با دار و برد بپوشد زمانه بزنگار و گرد پسر بر پسر بگذرانم بدست چنین تا شود سال بر پنج شست بسان درختی بود تازه برگ دل از کین شاهان نترسد ز مرگ پذر بگذرد کین بماند بجای پسر باشد این درد را رهنمای بزرگان برو آفرین خواندند ورا خسرو پاکدین خواندند که کین پدر بر تو آید بسر مبادی بجز شاه و پیروزگر دگر روز چون خور برآمد ز راغ نهاد از بر چرخ زرین چراغ خروشی برآمد بلند از حصار پر اندیشه شد زان سخن شهریار همانگه در دژ گشادند باز برهنه شد از روی پوشیده راز بیامد ز دژ جهن باده سوار خردمند و بادانش و مایه دار بشد پیش دهلیز پرده سرای همی بود با نامداران بپای ازان پس بیامد منوشان گرد خرد یافته جهن را پیش برد خردمند چو پیش خسرو رسید شد از آب دیده رخش ناپدید بماند اندرو جهن جنگی شگفت کلاه بزرگی ز سر بر گرفت چو آمد بنزدیک تختش فراز برو آفرین کرد و بردش نماز چنین گفت کای نامور شهریار همیشه جهان را بشادی گذار بر و بوم ما بر تو فرخنده باد دل و چشم بدخواه تو کنده باد همیشه بدی شاد و یزدان پرست بر و بوم ما پیش گسترده دست خجسته شدن باد و باز آمدن به نیکی همی داستانها زدن پیامی گزارم ز افراسیاب اگر شاه را زان نگیرد شتاب چو از جهن گفتار بشنید شاه بفرمود زرین یکی پیشگاه نهادند زیر خردمند مرد نشست و پیام پدر یاد کرد چنین گفت با شاه کافراسیاب نشستست پر درد و مژگان پر آب نخستین درودی رسانم بشاه ازان داغ دل شاه توران سپاه که یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند دیدم بدین پایگاه که لشکر کشد شهریاری کند بپیش سواران سواری کند ز راه پدر شاه تا کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد ز شاهان گیتی سرش برترست بچین نام او تخت را افسرست بابر اندرون تیز پران عقاب نهنگ دلاور بدریای آب همه پاسبانان تخت ویند دد و دام شادان ببخت ویند بزرگان که با تاج و با زیورند بروی زمین مر ترا کهترند شگفتی تر از کار دیو نژند که هرگز نخواهد بما جز گزند بدان مهربانی و آن راستی چرا شد دل من سوی کاستی که بردست من پور کاوس شاه سیاوش رد کشته شد بی گناه جگر خسته‌ام زین سخن پر ز درد نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد نه من کشتم او را که ناپاک دیو ببرد از دلم ترس گیهان خدیو زمانه ورا بد بهانه مرا بچنگ اندرون بد فسانه مرا تو اکنون خردمندی و پادشا پذیرنده‌ی مردم پارسا نگه کن تا چند شهر فراخ پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ شدست اندرین کینه جستن خراب بهانه سیاوش و افراسیاب همان کارزاری سواران جنگ بتن همچو پیل و بزور نهنگ که جز کام شیران کفنشان نبود سری تیز نزدیک تنشان نبود یکی منزل اندر بیابان نماند بکشور جز از دشت ویران نماند جز از کینه و زخم شمشیر تیز نماند ز ما نام تا رستخیز نیاید جهان آفرین را پسند بفرجام پیچان شویم از گزند وگر جنگ جویی همی بیگمان نیاساید از کین دلت یک زمان نگه کن بدین گردش روزگار جز او را مکن بر دل آموزگار که ما در حصاریم و هامون تراست سری پر ز کین دل پر از خون تر است همی گنگ خوانم بهشت منست برآورده‌ی بوم و کشت منست هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه هم اینجام کشت و هم اینجام خورد هم اینجام مردان روز نبرد تراگاه گرمی و خوشی گذشت گل و لاله و رنگ و شی گذشت زمستان و سرما بپیش اندرست که بر نیزه‌ها گردد افسرده دست بدامن چو ابر اندرافگند چین بر و بوم ما سنگ گردد زمین ز هر سو که خوانم بیاید سپاه نتابی تو با گردش هور و ماه ور ایدون گمانی که هر کارزار ترا بردهد اختر روزگار از اندیشه گردون مگر بگذرد ز رنج تو دیگر کسی برخورد گر ایدونک گویی که ترکان چین بگیرم زنم آسمان بر زمین بشمشیر بگذارم این انجمن بدست تو آیم گرفتار من مپندار کاین نیز نابود نیست نساید کسی کو نفرسود نیست نبیره‌ی سر خسروان زادشم ز پشت فریدون وز تخم جم مرا دانش ایزدی هست و فر همان یاورم ایزد دادگر چو تنگ اندر آید بد روزگار نخواهد دلم پند آموزگار بفرمان یزدان بهنگام خواب شوم چون ستاره برآفتاب بدریای کیماک بر بگذرم سپارم ترا لشکر و کشورم مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه نبیند مرا نیز شاه و سپاه چو آید مرا روز کین خواستن ببین آنزمان لشکر آراستن بیایم بخواهم ز تو کین خویش بهرجای پیدا کنم دین خویش و گر کینه از مغز بیرون کنی بمهر اندرین کشور افسون کنی گشایم در گنج تاج و کمر همان تخت و دینار و جام گهر که تور فریدون به ایرج نداد تو بردار وز کین مکن هیچ یاد و گر چین و ماچین بگیری رواست بدان رای ران دل همی کت هواست خراسان و مکران زمین پیش تست مرا شادکامی کم وبیش تست براهی که بگذشت کاوس شاه فرستم چندانک باید سپاه همه لشکرت را توانگر کنم ترا تخت زرین و افسر کنم همت یار باشم بهر کارزار بهر انجمن خوانمت شهریار گر از پند من سر بپیچی همی و گر با نیاکین بسیچی همی چو زین باز گردی بیارای جنگ منم ساخته جنگ را چون پلنگ چو از جهن پیغام بشنید شاه همی کرد خندان بدوبر نگاه بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی نخست آنک کردی مرا آفرین همان باد بر تخت و تاج و نگین درودی که دادی ز افراسیاب بگفتی که او کرد مژگان پر آب شنیدم همین باد بر تاج و تخت مبادم مگر شاد و پیروزبخت دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس که بینم همی پور یزدان شناس زشاهان گیتی دل افروزتر پسندیده‌تر شاه و پیروزتر مرا داد یزدان همه هرچ گفت که با این هنرها خرد باد جفت ترا چند خواهی سخن چرب هست بدل نیستی پاک و یزدان پرست کسی کو بدانش توانگر بود زگفتار کردار بهتر بود فریدون فرخ ستاره نگشت نه از خاک تیره همی برگذشت تو گویی که من بر شوم بر سپهر بشستی برین گونه از شرم چهر دلت جادوی را چو سرمایه گشت سخن بر زبانت چو پیرایه گشت زبان پر زگفتار و دل پر دروغ بر مرد دانا نگیرد فروغ پدر کشته را شاه گیتی مخوان کنون کز سیاوش نماند استخوان همان مادرم را ز پرده براه کشیدی و گشتی چنین کینه خواه مرا نوز نازاده از مادرم همی آتش افروختی برسرم هر آنکس که او بد بدرگاه تو بنفرید بر جان بی راه تو که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد ز شاهان و گردان و مردان مرد که بر انجمن مر زنی را کشان سپارد بزرگی بمردم کشان زننده همی تازیانه زند که تا دخترش بچه را بفگند خردمند پیران بدانجا رسید بدید آنک هرگز ندید و شنید چنین بود فرمان یزدان که من سرافراز گردم بهر انجمن گزند و بلای تو از من بگاشت که با من زمانه یکی راز داشت ازان پس که گشتم ز مادر جدا چنانچون بود بچه‌ی بینوا بپیش شبانان فرستادیم بپرواز شیران نر دادیم مرا دایه و پیشکاره شبان نه آرام روز و نه خواب شبان چنین بود تا روز من برگذشت مرا اندر آورد پیران ز دشت بپیش تو آورد و کردی نگاه که هستم سزاوار تخت و کلاه بسان سیاوش سرم را ز تن ببری و تن هم نیابد کفن زبان مرا پاک یزدان ببست همان خیره ماندم بجای نشست مرا بی دل و بی خرد یافتی بکردار بد تیز نشتافتی سیاوش نگه کن که از راستی چه کرد و چه دید از بد و کاستی ز گیتی بیامد ترا برگزید چنان کز ره نامداران سزید ز بهر تو پرداخت آیین و گاه بیامد ز گیتی ترا خواند شاه وفا جست و بگذاشت آن انجمن بدان تا نخوانیش پیمان‌شکن چو دیدی بر و گردگاه ورا بزرگی و گردی و راه ورا بجنبیدت آن گوهر بد ز جای بیفگندی آن پاک دلرا ز پای سر تاجداری چنان ارجمند بریدی بسان سر گوسفند ز گاه منوچهر تا این زمان نبودی مگر بدتن و بدگمان ز تور اندر آمد زیان از نخست کجا با پدر دست بد را بشست پسر بر پسر بگذرد همچنین نه راه بزرگی نه آیین دین زدی گردن نوذر نامدار پدر شاه وز تخمه‌ی شهریار برادرت اغریرث نیکخوی کجا نیکنامی بدش آرزوی بکشتی و تا بوده‌ای بدتنی نه از آدم از تخم آهرمنی کسی گر بدیهات گیرد شمار فزون آید از گردش روزگار نهالی بدوزخ فرستاده‌ای نگویی که از مردمان زاده‌ای دگر آنک گفتی که دیو پلید دل و رای من سوی زشتی کشید همین گفت ضحاک و هم جمشید چو شدشان دل از نیکویی ناامید که ما را دل ابلیس بی راه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد نه برگشت ازیشان بد روزگار ز بد گوهر و گفت آموزگار کسی کو بتابد سر از راستی گزیند همی کژی و کاستی بجنگ پشن نیز چندان سپاه که پیران بکشت اندر آوردگاه زمین گل شد از خون گودرزیان نجویی جز از رنج و راه زیان کنون آمدی با هزاران هزار ز ترکان سوار از در کارزار بموی لشکر کشیدی بجنگ وزیشان بپیش من آمد پشنگ فرستادیش تا ببرد سرم ازان پس تو ویران کنی کشورم جهاندار یزدان مرا یار گشت سر بخت دشمن نگونسار گشت مرا گویی اکنون که از تخت تو دل‌افروز و شادانم از بخت تو نگه کن که تا چون بود باورم چو کردارهای تو یاد آورم ازین پس مرا جز بشمشیر تیز نباشد سخن با تو تا رستخیز بکوشم بنیروی گنج و سپاه بنیک اختر و گردش هور و ماه همان پیش یزدان بباشم بپای نخواهم بگیتی جزو رهنمای مگر گز بدان پاک گردد جهان بداد و دهش من ببندم میان بداندیش را از میان بر کنم سر بدنشان را بی‌افسر کنم سخن هرچ گفتم نیا را بگوی که درجنگ چندین بهانه مجوی یکی تاج دادش زبر جد نگار یکی طوق زرین و دو گوشوار همانگه بشد جهن پیش پدر بگفت آن سخنها همه دربدر ز پاسخ برآشفت افراسیاب سواری ز ترکان کجا یافت خواب ببخشید گنج درم بر سپاه همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه شب تیره تا برزد از چرخ شید بشد کوه چون پشت پیل سپید همی لشکر آراست افراسیاب دلش بود پردرد و سر پر شتاب چو از گنگ برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس سر موبدان شاه نیکی گمان نشست از بر زین سپیده‌دمان بیامد بگردید گرد حصار نگه کرد تا چون کند کارزار برستم بفرمود تا همچو کوه بیارد بیک سود دریا گروه دگر سوش گستهم نوذر بپای سه دیگر چو گودرز فرخنده رای بسوی چهارم شه نامدار ابا کوس و پیلان و چندی سوار سپه را همه هرچ بایست ساز بکرد و بیامد بر دژ فراز بلشکر بفرمود پس شهریار یکی کنده کردن بگرد حصار بدان کار هر کس که دانا بدند بجنگ دژ اندر توانا بدند چه از چین وز روم وز هندوان چه رزم آزموده ز هر سو گوان همه گرد آن شارستان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند دو نیزه ببالا یکی کنده کرد سپه را بگردش پراگنده کرد بدان تا شب تیره بی ساختن نیارد ترکان یکی تاختن دو صد ساخت عراده بر هر دری دو صد منجنیق از پس لشکری دو صد چرخ بر هر دری با کمان ز دیوار دژ چون سر بدگمان پدید آمدی منجینق از برش چو ژاله همی کوفتی بر سرش پس منجنیق اندرون رومیان ابا چرخها تنگ بسته میان دو صد پیل فرمود پس شهریار کشیدن ز هر سو بگرد حصار یکی کنده‌ای زیر باره درون بکند و نهادند زیرش ستون بد آن منکری باره مانده بپای بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای پس آلود بر چوب نفط سیاه بدین گونه فرمود بیدار شاه بیک سو بر از منجنیق و ز تیر رخ سرکشان گشته همچون زریر به‌زیر اندرون آتش و نفط و چوب ز بر گرزهای گران کوب کوب بهر چارسو ساخت آن کارزار چنانچون بود ساز جنگ حصار وزآن جایگه شهریار زمین بیامد بپیش جهان‌آفرین ز لشکر بشد تا بجای نماز ابا کردگار جهان گفت زار ابر خاک چون مار پیچان ز کین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت کام و بلندی ز تست بهر سختیی یارمندی ز تست اگر داد بینی همی رای من مرگدان ازین جایگه پای من نگون کن سر جاودانرا ز تخت مرادار شادان‌دل و نیک‌بخت چو برداشت از پیش یزدان سرش بجوشن بپوشید روشن برش کمر بر میان بست و برجست زود بجنگ اندر آمد بکردار دود بفرمود تا سخت بر هر دری بجنگ اندر آید یکی لشکری بدان چوب و نفط آتش اندر زدند ز برشان همی سنگ بر سر زدند زبانگ کمانهای چرخ و ز دود شده روی خورشید تابان کبود ز عراده و منجنیق و ز گرد زمین نیلگون شد هوا لاژورد خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و گرز گران تو گفتی برآویخت با شید ماه ز باریدن تیر و گرد سیاه ز نفط سیه چوبها برفروخت به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت نگون باره گفتی که برداشت پای بکردار کوه اندر آمد ز جای وزان باره چندی ز ترکان دلیر نگون اندر آمد چو باران بزیر که آید بدام اندرون ناگهان سر آرد بران شوربختی جهان بپیروزی از لشکر شهریار برآمد خروشیدن کارزار سوی رخنه‌ی دژ نهادند روی بیامد دمان رستم کینه‌جوی خبر شد بنزدیک افراسیاب کجا باره‌ی شارستان شد خراب پس افراسیاب اندر آمد چو گرد به جهن و بگرسیوز آواز کرد که با باره‌ی دژ شما را چه کار سپه را ز شمشیر باید حصار ز بهر بر و بوم و پیوند خویش همان از پی گنج و فرزند خویش ببندیم دامن یک اندر دگر نمانیم بر دشمنان بوم و بر سپاهی ز ترکان گروها گروه بدان رخنه رفتند بر سان کوه بکردار شیران برآویختند خروش از دو رویه برانگیختند سواران ترکان بکردار بید شده لرزلرزان و دل نااامید برستم بفرمود پس شهریار پیاده هرآنکس که بد نامدار که پیش اندر آید بدان رخنه گاه همیدون بی نیزه‌ور کینه‌خواه ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر سوار ایستاده پس نیزه‌ور سواران جنگی نگهدارشان بدانگه که شد سخت پیکارشان سوار و پیاده بهر سو گروه بجنگ اندر آمد بکردار کوه برخنه در آورد یکسر سپاه چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه پیاده بیامد بکردار گرد درفش سیه را نگون‌سار کرد نشان سپهدار ایران بنفش بران باره زد شیر پیکر درفش بپیروزی شاه ایران سپاه برآمد خروشیدن از رزمگاه فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت تورانیان گشته شد بدانگه کجا رزمشان شد درشت دو تن رستم آورد ازیشان بمشت چو گرسیو و جهن رزم آزمای که بد تخت توران بدیشان بپای برادر یکی بود و فرخ پسر چنین آمد از شوربختی بسر بدان شارستان اندر آمد سپاه چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های هوی زن و کودکان بانگ برداشتند بایرانیان جای بگذاشتند چه مایه زن و کودک نارسید که زیر پی پیل شد ناپدید همه شهر توران گریزان چو باد نیامد کسی را بر و بوم یاد بشد بخت گردان ترکان نگون بزاری همه دیدگان پر ز خون زن و گنج و فرزند گشته اسیر ز گردون روان خسته و تن بتیر بایوان برآمد پس افراسیاب پر از خون دل از درد و دیده پرآب بران باره بر شد که بد کاخ اوی بیامد سوی شارستان کرد روی دو بهره ز جنگاوران کشته دید دگر یکسر از جنگ برگشته دید خروش سواران و بانگ زنان هم از پشت پیلان تبیره زنان همی پیل بر زندگان راندند همی پشتشان بر زمین ماندند همه شارستان دود و فریاد دید همان کشتن و غارت و باد دید یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج چنانچون بود رسم و رای سپنج چو افراسیاب آنچنان دید کار چنان هول و برگشتن کارزار نه پور و برادر نه بوم و نه بر نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر همی گفت با دل پر از داغ و درد که چرخ فلک خیره با من چه کرد بدیده بدیدم همان روزگار که آمد مرا کشتن و مرگ خوار پر از درد ازان باره آمد فرود همی داد تخت مهی را درود همی گفت کی بینمت نیز باز ایاروز شادی و آرام و ناز وزان جایگه خیره شد ناپدید تو گفتی چو مرغان همی بر پرید در ایوان که در دژ برآورده بود یکی راه زیر زمین کرده بود ازان نامداران دو صد برگزید بران راه بی‌راه شد ناپدید وزآنجای راه بیابان گرفت همه کشورش ماند اندر شگفت نشانی ندادش کس اندر جهان بدان گونه آواره شد در نهان چو کیخسرو آمد درایوان اوی بپای اندر آورد کیوان اوی ابر تخت زرینش بنشست شاه بجستنش بر کرد هر سو سپاه فراوان بجستند جایی نشان نیامد ز سالار گردنکشان ز گرسیوز و جهن پرسید شاه ز کار سپهدار توران سپاه که چون رفت و آرامگاهش کجاست نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست ز هر گونه گفتند و خسرو شنید نیامد همی روشنایی پدید بایرانیان گفت پیروز شاه که دشمن چو آواره گردد ز گاه ز گیتی برو نام و کام اندکیست ورا مرگ با زندگانی یکیست ز لشکر گزین کرد پس بخردان جهاندیده و کار بین موبدان بدیشان چنین گفت کباد بید همیشه بهر کار با داد بید در گنج این ترک شوریده بخت شما را سپردم بکوشید سخت نباید که بر کاخ افراسیاب بتابد ز چرخ بلند آفتاب هم آواز پوشیده‌رویان اوی نخواهم که آید ز ایوان بکوی نگهبان فرستاد سوی گله که بودند گلد دژ اندر یله ز خویشان او کس نیازرد شاه چنانچون بود در خور پیشگاه چو زان گونه دیدند کردار اوی سپه شد سراسر پر از گفت و گوی که کیخسرو ایدر بدان سان شدست که گویی سوی باب مهمان شدست همی یاد نایدش خون پدر بخیره بریده ببیداد سر همان مادرش را که از تخت و گاه ز پرده کشیدند یکسو براه شبان پروریدست وز گوسفند مزیدست شیر این شه هوشمند چرا چون پلنگان بچنگال تیز نه انگیزد از خان او رستخیز فرود آورد کاخ و ایوان اوی برانگیزد آتش ز کیوان اوی ز گفتار ایرانیان پس خبر بکیخسرو آمد همه در بدر فرستاد کس بخردان را بخواند بسی داستان پیش ایشان براند که هر جای تندی نباید نمود سر بی‌خرد را نشاید ستود همان به که با کینه داد آوریم بکام اندرون نام یاد آوریم که نیکیست اندر جهان یادگار نماند بکس جاودان روزگار همین چرخ گردنده با هر کسی تواند جفا گستریدن بسی ازان پس بفرمود شاه جهان که آرند پوشیدگان را نهان چو ایرانیان آگهی یافتند پر از کین سوی کاخ بشتافتند بران گونه بردند گردان گمان که خسرو سرآرد بریشان زمان بخوری همی نزدشان خواستند بتاراج و کشتن بیاراستند ز ایوان بزاری برآمد خروش که ای دادگر شاه بسیار هوش تو دانی که ما سخت بیچاره‌ایم نه بر جای خواری و پیغاره‌ایم بر شاه شد مهتر بانوان ابا دختران اندر آمد نوان پرستنده صد پیش هر دختری ز یاقوت بر هر سری افسری چو خورشید تابان ازیشان گهر بپیش اندر افگنده از شرم سر بیک دست مجمر بیک دست جام برافروخته عنبر و عود خام تو گفتی که کیوان ز چرخ برین ستاره فشاند همی بر زمین مه بانوان شد بنزدیک تخت ابر شهریار آفرین کرد سخت همان پروریده بتان طراز برین گونه بردند پیشش نماز همه یکسره زار بگریستند بدان شوربختی همی زیستند کسی کو ندیدست جز کام و ناز برو بر ببخشای روز نیاز همی خواندند آفرینی بدرد که ای نیک‌دل خسرو رادمرد چه نیکو بدی گر ز توران زمین نبودی بدلت اندرون ایچ کین تو ایدر بجشن و خرام آمدی ز شاهان درود و پیام آمدی برین بوم بر نیست خود کدخدای بتخت نیا بر نهادی تو پای سیاوش نگشتی بخیره تباه ولیکن چنین گشت خورشید و ماه چنان کرد بدگوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند بخواب بسی دادمش پند و سودی نداشت بخیره همی سر ز پندم بگاشت گوای منست آفریننده‌ام که بارید خون از دو بیننده‌ام چو گرسیوز و جهن پیوند تو که ساید بزاری کنون بند تو ز بهر سیاوش که در خان من چه تیمار بد بر دل و جان من که افراسیاب آن بداندیش مرد بسی پند بشنید و سودش نکرد بدان تا چنین روزش آید بسر شود پادشاهیش زیر و زبر بتاراج داده کلاه و کمر شده روز او تار و برگشته سر چنین زندگانی همی مرگ اوست شگفت آنک بر تن ندردش پوست کنون از پی بیگناهان بما نگه کن بر آیین شاهان بما همه پاک پیوسته‌ی خسرویم جز از نام او در جهان نشنویم ببد کردن جادو افراسیاب نگیرد برین بیگناهان شتاب بخواری و زخم و بخون ریختن چه بر بی‌گنه خیره آویختن که از شهریاران سزاوار نیست بریدن سری کان گنهکار نیست ترا شهریارا جز اینست جای نماند کسی در سپنجی سرای هم آن کن که پرسد ز تو کردگار نپیچی ازان شرم روز شمار چو بشنید خسرو ببخشود سخت بران خوبرویان برگشت بخت که پوشیده‌رویان از آن درد و داغ شده لعل رخسارشان چون چراغ بپیچید دل بخردان را ز درد ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد همی خواندند آفرینی بزرگ سران سپه مهتران سترگ کز ایشان شه نامبردار کین نخواهد ز بهر جهان آفرین چنین گفت کیخسرو هوشمند که هر چیز کان نیست ما را پسند نیاریم کس را همان بد بروی وگر چند باشد جگر کینه‌جوی چو از کار آن نامدار بلند براندیشم اینم نیاید پسند که بد کرد با پرهنر مادرم کسی را همان بد بسر ناورم بفرمودشان بازگشتن بجای چنان پاک‌زاده جهان کدخدای بدیشان چنین گفت کایمن شوید ز گوینده گفتار بد مشنوید کزین پس شما را ز من بیم نیست مرا بی‌وفایی و دژخیم نیست تن خویش را بد نخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی بباشید ایمن بایوان خویش بیزدان سپرده تن و جان خویش بایرانیان گفت پیروزبخت بماناد تا جاودان تاج و تخت همه شهر توران گرفته بدست بایران شما را سرای و نشست ز دلها همه کینه بیرون کنید بمهر اندرین کشور افسون کنید که از ما چنین دردشان دردلست ز خون ریختن گرد کشور گلست همه گنج توران شما را دهم بران گنج دادن سپاهی نهم بکوشید و خوبی بکار آورید چو دیدند سرما بهار آورید من ایرانیانرا یکایک نه دیر کنم یکسر از گنج دینار سیر ز خون ریختن دل بباید کشید سر بیگناهان نباید برید نه مردی بود خیره آشوفتن بزیر اندر آورده را کوفتن ز پوشیده‌رویان بپیچید روی هرآن کس که پوشیده دارد بکوی ز چیز کسان سر بتابید نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز نیاید جهان‌آفرین را پسند که جوینده بر بیگناهان گزند هرآنکس که جوید همی رای من نباید که ویران کند جای من و دیگر که خوانند بیداد و شوم که ویران کند مهتر آباد بوم ازان پس بلشکر بفرمود شاه گشادن در گنج توران سپاه جز از گنج ویژه رد افراسیاب که کس را نبود اندران دست یاب ببخشید دیگر همه بر سپاه چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه ز هر سو پراگنده بی مر سپاه زترکان بیامد بنزدیک شاه همی داد زنهار و بنواختشان بزودی همی کار بر ساختشان سران را ز توران زمین بهر داد بهر نامداری یکی شهر داد بهر کشوری هر که فرمان نبرد ز دست دلیران او جان نبرد شدند آن زمان شاه را چاکران چو پیوسته شد نامه‌ی مهتران ز هر سو فرستادگان نزد شاه یکایک سر اندر نهاده براه ابا هدیه و نامه‌ی مهتران شده یک بیک شاه را چاکران دبیر نویسنده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند سرنامه کرد آفرین از نخست بدان کو زمین از بدیها بشست چنان اختر خفته بیدار کرد سر جاودان را نگونسار کرد توانایی و دانش و داد ازوست بگیتی ستم یافته شاد ازوست دگر گفت کز بخت کاموس کی بزرگ و جهاندیده و نیک‌پی گشاده شد آن گنگ افراسیاب سر بخت او اندر آمد بخواب بیک رزمگاه از نبرده سران سرافراز با گرزهای گران همانا که افگنده شد صد هزار بگلزریون در یکی کارزار وز آن پس برآمد یکی باد سخت که برکند شاداب بیخ درخت بب اندر افتاد چندی سپاه که جستند بر ما یکی دستگاه بوردگه در چنان شد سوار که از ما یکی را دو صد شد شکار وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ حصاری پر از مردم و جای تنگ بجنگ حصار اندرون سی‌هزار همانا که شد کشته در کارزار همان بد که بیدادگر بود مرد ورا دانش و بخت یاری نکرد همه روی کشور سپه گسترید شدست او کنون از جهان ناپدید ازین پس فرستم بشاه آگهی ز روزی که باشد مرا فرهی ازان پس بیامد به شادی نشست پری روی پیش اندرون می بدست ببد تا بهار اندرآورد روی جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی همه دشت چون پرنیان شد برنگ هوا گشت برسان پشت پلنگ گرازیدن گور و آهو بدشت بدین گونه بر چند خوشی گذشت به نخچیر یوزان و پرنده باز همه مشک بویان بتان طراز همه چارپایان بکردار گور پراگنده و آگنده کردن بزور بگردن بکردار شیران نر بسان گوزنان بگوش و بسر ز هر سو فرستاد کارآگهان همی چست پیدا ز کار جهان پس آگاهی آمد ز چین و ختن از افراسیاب و ازان انجمن که فغفور چین باوی انباز گشت همه روی کشور پرآواز گشت ز چین تا بگلزریون لشکرست بریشان چو خاقان چین سرورست نداند کسی راز آن خواسته پرستنده و اسب آراسته که او را فرستاد خاقان چین بشاهی برو خواندند آفرین همان گنج پیرانش آمد بدست شتروار دینار صدبار شست چو آن خواسته برگرفت از ختن سپاهی بیاورد لشکر شکن چو زین گونه آگاهی آمد بشاه بنزدیک زنهار داده سپاه همه بازگشتند ز ایرانیان ببستند خون ریختن را میان چو برداشت افراسیاب از ختن یکی لشکری شد برو انجمن که گفتی زمین برنتابد همی ستاره شمارش نیابد همی ز چین سوی کیخسرو آورد روی پر از درد با لشکری کینه‌جوی چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه طلایه فرستاد چندی براه بفرمود گودرز کشواد را سپهدار گرگین و فرهاد را که ایدر بباشید با داد و رای طلایه شب و روز کرده بپای بگودرز گفت این سپاه تواند چو کار آید اندر پناه تواند ز ترکان هرآنگه که بینی یکی که یاد آرد از دشمنان اندکی هم اندر زمان زنده بر دارکن دو پایش ز بر سر نگونسار کن چو بی‌رنج باشد تو بی‌رنج باش نگهبان این لشکر و گنج باش تبیره برآمد ز پرده سرای خروشیدن زنگ و هندی داری بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ که خورشید را آرزو کرد جنگ چو بیرون شد از شهر صف بر کشید سوی کوکها لشکر اندر کشید میان دو لشکر دو منزل بماند جهانداران گردنکشان را بخواند چنین گفت کامشب مجنبید هیچ نه خوب آید آرامش اندر بسیچ طلایه برافگند بر گرد دشت همه شب همی گرد لشکر بگشت بیک هفته بودش هم آنجا درنگ همی ساخت آرایش و ساز جنگ بهشتم بیامد طلایه ز راه بخسرو خبر داد کمد سپاه سپه را بدان سان بیاراست شاه که نظاره گشتند خورشید و ماه چو افراسیاب آن سپه را بدید بیامد برابر صفی برکشید بفرزانگان گفت کین دشت رزم بدل مر مرا چون خرامست و بزم مرا شاد بر گاه خواب آمدی چو رزمم نبودی شتاب آمدی کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پرستیز بر آنم که از بخت کیخسروست و گر بر سرم روزگاری نوست بر آنم که با او شوم همنبرد اگر کام یابم اگر مرگ و درد بدو گفت هر کس فرزانه بود گر از خویش بود ار ز بیگانه بود که گر شاه را جست باید نبرد چرا باید این لشکر و دار و برد همه چین و توران بپیش تواند ز بیگانگان ار ز خویش تواند فدای تو بادا همه جان ما چنین بود تا بود پیمان ما اگر صد شود کشته گر صد هزار تن خویش را خوار مایه مدار همه سربسر نیکخواه توایم که زنده بفر کلاه توایم وزآن پس برآمد ز لشکر خروش زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش ستاره پدید آمد از تیره گرد رخ زرد خورشید شد لاژورد سپهدار ترکان ازان انجمن گزین کرد کار آزموده دو تن پیامی فرستاد نزدیک شاه که کردی فراوان پس پشت راه همانا که فرسنگ ز ایران هزار بود تا بگنگ اندر ای شهریار ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ دو لشکر برین سان چو مور و ملخ زمین همچو دریا شد از خون کین ز گنگ و ز چین تا بایران زمین اگر خون آن کشتگان را ز خاک بژرفی برد رای یزدان پاک همانا چو دریای قلزم شود دولشکر بخون اندرون گم شود اگر گنج خواهی ز من گر سپاه وگر بوم ترکان و تخت و کلاه سپارم ترا من شوم ناپدید جز از تیغ جان را ندارم کلید مکن گر ترا من پدر مادرم ز تخم فریدون افسونگرم ز کین پدر گر دلت خیره شد چنین آب من پیش تو تیره شد ازان بد سیاوش گنهکار بود مرا دل پر از درد و تیمار بود دگر گردش اختران بلند که هم باپناهند و هم باگزند مرا سالیان شست بر سر گذشت که با نامداری نرفتم بدشت تو فرزندی و شاه ایران توی برزم اندرون چنگ شیران توی یکی رزمگاهی گزین دوردست نه بر دامن مرد خسروپرست بگردیم هر دو بوردگاه بجایی کزو دور ماند سپاه اگر من شوم کشته بر دست تو ز دریا نهنگ آورد شست تو تو با خویش و پیوند مادر مکوش بپرهیز وز کینه چندین مجوش وگر تو شوی کشته بر دست من بزنهار یزدان کزان انجمن نمانم که یک تن بپیچد ز درد دگر بیند از باد خاک نبرد ز گوینده بشنید خسرو پیام چنین گفت با پور دستان سام که این ترک بدساز مردم فریب نبیند همی از بلندی نشیب بچاره چنین از کف ما بجست نماید که بر تخت ایران نشست ز آورد چندین بگوید همی مگر دخمه‌ی شیده جوید همی نبیره فریدن و پور پشنگ بورد با او مرا نیست ننگ بدو گفت رستم که ای شهریار بدین در مدار آتش اندر کنار که ننگست بر شاه رفتن بجنگ وگر همنبرد تو باشد پشنگ دگر آنک گوید که با لشکرم مکن چنگ با دوده و کشورم ز دریا بدریا ترا لشکرست کجا رایشان زین سخن دیگرست چو پیمان یزدان کنی با نیا نشاید که در دل بود کیمیا بانبوه لشکر بجنگ اندر آر سخن چند آلوده‌ی نابکار ز رستم چو بشنید خسرو سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن بگوینده گفت این بداندیش مرد چنین با من آویخت اندر نبرد فزون کرد ازین با سیاوش وفا زبان پر فسون بود دل پرجفا سپهبد بکژی نگیرد فروغ زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ گر ایدونک رایش نبردست و بس جز از من نبرد ورا هست کس تهمتن بجایست و گیو دلیر که پیکار جویند با پیل و شیر اگر شاه با شاه جوید نبرد چرا باید این دشت پرمرد کرد نباشد مرا با تو زین بیش جنگ ببینی کنون روز تاریک و تنگ فرستاد برگشت و آمد چو باد شنیده سراسر برو کرد یاد پر از درد شد جان افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب سپه را بجنگ اندر آورد شاه بجنبید ناچار دیگر سپاه یکی با درنگ و یکی با شتاب زمین شد بکردار دریای آب ز باریدن تیر گفتی ز ابر همی ژاله بارید بر خود و ببر ز شبگیر تا گشت خورشید لعل زمین پر ز خون بود در زیر نعل سپه بازگشتند چون تیره گشت که چشم سواران همی خیره گشت سپهدار با فر و نیرنگ و ساز چو آمد به لشکرگه خویش باز چنین گفت با طوس کامروز جنگ نه بر آرزو کرد پور پشنگ گمانم که امشب شبیخون کند ز دل درد دیرینه بیرون کند یکی کنده فرمود کردن براه برآن سو که بد شاه توران سپاه چنین گفت کتش نسوزید کس نباید که آید خروش جرس ز لشکر سواران که بودند گرد گزین کرد شاه و برستم سپرد دگر بهره بگزید ز ایرانیان که بندند بر تاختن بر میان بطوس سپهدار داد آن گروه بفرمود تا رفت بر سوی کوه تهمتن سپه را بهامون کشید سپهبد سوی کوه بیرون کشید بفرمود تا دور بیرون شوند چپ و راست هر دو بهامون شوند طلایه مدارند و شمع و چراغ یکی سوی دشت و یکی سوی راغ بدان تا اگر سازد افرسیاب برو بر شبیخون بهنگام خواب گر آید سپاه اندر آید ز پس بماند نباشدش فریادرس بره کنده پیش و پس اندر سپاه پس کنده با لشکر و پیل شاه سپهدار ترکان چو شب در شکست میان با سپه تاختن را ببست ز لشکر جهاندیدگان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند چنین گفت کین شوم پر کیمیا چنین خیره شد بر سپاه نیا کنون جمله ایرانیان خفته‌اند همه لشکر ما برآشفته‌اند کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم سحرگه بریشان شبیخون کینم گر امشب بر ایشان بیابیم دست ببیشی ابر تخت باید نشست وگر بختمان بر نگیرد فروغ همه چاره بادست و مردی دروغ برین برنهادند و برخاستند ز بهر شبیخون بیاراستند ز لشکر گزین کرد پنجه هزار جهاندیده مردان خنجرگزار برفتند کارآگهان پیش شاه جهاندیده مردان با فر و جاه ز کارآگهان آنک بد رهنمای بیامد بنزدیک پرده سرای بجایی غو پاسبانان ندید تو گفتی جهان سربسر آرمید طلایه نه و آتش و باد نه ز توران کسی را بدل یاد نه چو آن دید برگشت و آمد دوان کزیشان کسی نیست روشن‌روان همه خفتگان سربسرمرده‌اند وگر نه همه روز می خورده‌اند بجایی طلایه پدیدار نیست کس آن خفتگان را نگهدار نیست چو افراسیاب این سخنها شنود بدلش اندرون روشنایی فزود سپه را فرستاد و خود برنشست میان یلی تاختن را ببست برفتند گردان چو دریای آب گرفتند بر تاختن بر شتاب بران تاختن جنبش و ساز نه همان ناله‌ی بوق و آواز نه چو رفتند نزدیک پرده سرای برآمد خروشیدن کر نای غو طبل بر کوهه زین بخاست درفش سیه را برآورد راست ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو برانگیختند اسب و برخاست غو بکنده در افتاد چندی سوار بپیچید دیگر سر از کارزار ز یک دست رستم برآمد ز دشت ز گرد سواران هواتیره گشت ز دست دگر گیو گودرز و طوس بپیش اندرون ناله‌ی بوق و کوس شهنشاه باکاویانی درفش هوا شد ز تیغ سواران بنفش برآمد ده و گیر و بربند و کش نه با اسب تاب و نه با مرد هش ازیشان ز صد نامور ده بماند کسی را که بد اختر بد براند چو آگاهی آمد برین رزمگاه چنان خسته بد شاه توران سپاه که از خستگی جمله گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بی‌گمان چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز بکوشیم ناچار یک دست نیز اگر سربسر تن بکشتن دهیم وگر ایرجی تاج بر سر نهیم برآمد خروش از دو پرده‌سرای جهان پر شد از ناله‌ی کر نای گرفتند ژوپین و خنجر بکف کشیدند لشکر سه فرسنگ صف بکردار دریا شد آن رزمگاه نه خورشید تابنده روشن نه ماه سپاه اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از باد موج در و دشت گفتی همه خون شدست خور از چرخ گردنده بیرون شدست کسی را نبد بر تن خویش مهر بقیر اندر اندود گفتی سپهر همانگه برآمد یکی تیره باد که هرگز ندارد کسی آن بیاد همی خاک برداشت از رزمگاه بزد بر سر و چشم توران سپاه ز سرها همی ترگها برگرفت بماند اندران شاه ترکان شگفت همه دشت مغز سر و خون گرفت دل سنگ رنگ طبر خون گرفت سواران توران که روز درنگ زبون داشتندی شکار پلنگ ندیدند با چرخ گردان نبرد همی خاک برداشت از دشت مرد چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید دل و بخت ایرانیان شاد دید ابا رستم و گیو گودرز و طوس ز پشت سپاه اندر آورد کوس دهاده برآمد ز قلب سپاه ز یک دست رستم ز یک دست شاه شد اندر هوا گرد برسان میغ چه میغی که باران او تیر و تیغ تلی کشته هر جای چون کوه کوه زمین گشته از خون ایشان ستوه هوا گشت چون چادر نیلگون زمین شد بکردار دریای خون ز تیر آسمان شد چو پر عقاب نگه کرد خیره سر افراسیاب بدید آن درفشان درفش بنفش نهان کرد بر قلبگه بر درفش سپه را رده بر کشیده بماند خود و نامداران توران براند زخویشان شایسته مردی هزار بنزدیک او بود در کارزار به بیراه راه بیابان گرفت برنج تن از دشمنان جان گرفت ز لشکر نیا را همی جست شاه بیامد دمان تا بقلب سپاه ز هر سوی پویید و چندی شتافت نشان پی شاه توران نیافت سپه چون نگه کرد در قلبگاه ندیدند جایی درفش سیاه ز شه خواستند آن زمان زینهار فروریختند آلت کارزار چو خسرو چنان دید بنواختشان ز لشکر جدا جایگه ساختشان بفرمود تا تخت زرین نهند بخیمه در آرایش چین نهند می‌آورد و رامشگران را بخواند ز لشکر فراوان سران را بخواند شبی کرد جشنی که تا روز پاک همی مرده برخاست از تیره خاک چو خورشید بر چرخ بنمود پشت شب تیره شد از نمودن درشت شهنشاه ایران سر و تن بشست یکی جایگاه پرستش بجست کز ایرانیان کس مر او را ندید نه دام و دد آوای ایشان شنید ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج بسر بر نهاد آن دل‌افروز تاج ستایش همی کرد برکردگار ازان شادمان گردش روزگار فراوان بمالید بر خاک روی برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت خرامان و شادان دل و نیکبخت از ایرانیان هرک افگنده بود اگر کشته بودند گر زنده بود ازان خاک آورد برداشتند تن دشمنان خوار بگذاشتند همه رزمگه دخمه‌ها ساختند ازان کشتگان چو بپرداختند ز چیزی که بود اندران رزمگاه ببخشید شاه جهان بر سپاه و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ همه لشکر آباد با ساز جنگ چو آگاهی آمد بماچین و چین ز ترکان وز شاه ایران زمین بپیچید فغفور و خاقان بدرد ز تخت مهی هر کسی یاد کرد وزان یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند همی گفت فغفور کافراسیاب ازین پس نبیند بزرگی بخواب ز لشکر فرستادن و خواسته شود کار ما بی‌گمان کاسته پشیمانی آمد همه بهر ما کزین کار ویران شود شهر ما ز چین و ختن هدیه‌ها ساختند بدان کار گنجی بپرداختند فرستاده‌ای نیک‌دل را بخواند سخنهای شایسته چندی براند یکی مرد بد نیک‌دل نیک خواه فرستاد فغفور نزدیک شاه طرایف بچین اندرون آنچ بود ز دینار وز گوهر نابسود بپوزش فرستاد نزدیک شاه فرستادگان برگرفتند راه بزرگان چین بی‌درنگ آمدند بیک هفته از چین بگنگ آمدند جهاندار پیروز بنواختشان چنانچون ببایست بنشاختشان بپذرفت چیزی که آورده بود طرایف بد و بدره و پرده بود فرستاده را گفت کو را بگوی که خیره بر ما مبر آب روی نباید که نزد تو افراسیاب بیاید شب تیره هنگام خواب فرستاده برگشت و آمد چو باد بفغفور یکسر پیامش بداد چو بشنید فغفور هنگام خواب فرستاد کس نزد افراسیاب که از من ز چین و ختن دور باش ز بد کردن خویش رنجور باش هرآنکس که او گم کند راه خویش بد آید بداندیش را کار پیش چو بشنید افراسیاب این سخن پشیمان شد از کرده‌های کهن بیفگند نام مهی جان گرفت به بیراه، راه بیابان گرفت چو با درد و با رنج و غم دید روز بیامد دمان تا بکوه اسپروز ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد شب روز را دل یکی پیشه کرد بیامد ز چین تا بب زره میان سوده از رنج و بند گره چو نزدیک آن ژرف دریا رسید مر آن را میان و کرانه ندید بدو گفت ملاح کای شهریار بدین ژرف دریا نیابی گذار مرا سالیان هست هفتاد و هشت ندیدم که کشتی بروبر گذشت بدو گفت پر مایه افراسیاب که فرخ کسی کو بمیرد در آب مرا چون بشمشیر دشمن نکشت چنانچون نکشتش نگیرد بمشت بفرمود تا مهتران هر کسی بب اندر آرند کشتی بسی سوی گنگ دژ بادبان برکشید بنیک و بدیها سر اندر کشید چو آن جایگه شد بخفت و بخورد برآسود از روزگار نبرد چنین گفت کایدر بباشیم شاد ز کار گذشته نگیریم یاد چو روشن شود تیره گرن اخترم بکشتی بر آب زره بگذرم ز دشمن بخواهم همان کین خویش درفشان کنم راه و آیین خویش چو کیخسرو آگاه شد زین سخن که کار نو آورد مرد کهن به رستم چنین گفت کافراسیاب سوی گنگ دژ شد ز دریای آب بکردار کرد آنچ با ما بگفت که ما را سپهر بلندست جفت بکشتی بب زره برگذشت همه رنج ما سربسر باد گشت مرا با نیا جز بخنجر سخن نباشد نگردانم این کین کهن بنیروی یزدان پیروزگر ببندم بکین سیاوش کمر همه چین و ماچین سپه گسترم بدریای کیماک بر بگذرم چو گردد مرا راست ماچین و چین بخواهیم باژی ز مکران زمین بب زره بگذرانم سپاه اگر چرخ گردان بود نیک‌خواه اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم شما رنج بسیار برداشتید بر و بوم آباد بگذاشتید همین رنج بر خویشتن برنهید ازان به که گیتی بدشمن دهید بماند ز ما نام تا رستخیز بپیروزی و دشمن اندر گریز شدند اندران پهلوانان دژم دهان پر ز باد ابروان پر زخم که دریای با موج و چندین سپاه سر و کار با باد و شش ماه راه که داند که بیرون که آید ز آب بد آمد سپه را ز افراسیاب چو خشکی بود ما بجنگ اندریم بدریا بکام نهنگ اندریم همی گفت هر گونه‌ای هر کسی بدانگه که گفتارها شد بسی همی گفت رستم که ای مهتران جهان دیده و رنجبرده سران نباید که این رنج بی بر شود به ناز و تن آسانی اندر شود و دیگر که این شاه پیروزگر بیابد همی ز اختر نیک بر از ایران برفتیم تا پیش گنگ ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ ز کاری که سازد همی برخورد بدین آمد و هم بدین بگذرد چو بشنید لشکر ز رستم سخن یکی پاسخ نو فگندند بن که ما سربسر شاه را بنده‌ایم ابا بندگی دوست دارنده‌ایم بخشکی و بر آب فرمان رواست همه کهترانیم و پیمان وراست ازان شاد شد شاه و بنواختشان یکایک باندازه بنشاختشان در گنجهای نیا برگشاد ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد ز دینار و دیبای گوهرنگار هیونان شایسته کردند بار همیدون ز گنج درم صد هزار ببردند با آلت کارزار ز گاوان گردون کشان ده هزار ببر دند تا خود کی آید بکار هیونان ز گنج درم ده هزار بسی بار کردند با شهریار بفرمود زان پس بهنگام خواب که پوشیده رویان افراسیاب ز خویشان و پیوند چندانک هست اگر دخترانند اگر زیر دست همه در عماری براه آوردند ز ایوان بمیدان شاه آوردند دو از نامداران گردنکشان که بودند هر یک بمردی نشان چو جهن و چو گرسیوز ارجمند بمهد اندرون پای کرده ببند همه خویش و پیوند افراسیاب ز تیمارشان دیده کرده پر آب نواها که از شهرها یادگار گروگان ستد ترک چینی هزار سپرد آن زمان گیو را شهریار گزین کرد ز ایرانیان ده هزار بدو گفت کای مرد فرخنده پی برو با سپه پیش کاوس کی بفرمود تا پیش او شد دبیر بیاورد قرطاس و چینی حریر یکی نامه از قیر و مشک و گلاب بفرمود در کار افراسیاب چو شد خامه از مشک وز قیر تر نخست آفرین کرد بر دادگر که دارنده و بر سر آرنده اوست زمین و زمان را نگارنده اوست همو آفریننده‌ی پیل و مور ز خاشاک تا آب دریای شور همه با توانایی او یکیست خداوند هست و خداوند نیست کسی را که او پروراند بمهر بر آنکس نگردد بتندی سپهر ازو باد بر شاه گیتی درود کزو خیزد آرام را تار و پود رسیدم بدین دژ که افراسیاب همی داشت از بهر آرام و خواب بدو اندرون بود تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چهل پیل زیشان همه بسته گشت هر آنکس که برگشت تن خسته گشت بگوید کنون گیو یک یک بشاه سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه چو بر پیش یزدان گشایی دو لب نیایش کن از بهر من روز و شب کشیدیم لشکر بما چین و چین و زآن روی رانم بمکران زمین و زآن پس بر آب زره بگذرم اگر پای یزدان بود یاورم ز پیش شهنشاه برگشت گیو ابا لشکری گشن و مردان نیو چو باد هوا گشت و ببرید راه بیامد بنزدیک کاوس شاه پس آگاهی آمد بکاوس کی ازان پهلوان زاده‌ی نیک پی پذیره فرستاد چندی سپاه گرانمایگان بر گرفتند راه چو آمد بر شهر گیو دلیر سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیش گاه و رادید کاوس بر پای جست بخندید و بسترد رویش بدست بپرسیدش از شهریار و سپاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه بگفت آن کجا دید گیو سترگ ز گردان وز شهریار بزرگ جوان شد زگفتار او مرد پیر پس آن نامه بنهاد پیش دبیر چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند همه شاد گشتند و خرم شدند ز شادی دو دیده پر از نم شدند همه چیز دادند درویش را بنفریده کردند بدکیش را فرود آمد از تخت کاوس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه بیامد بغلتید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک وز آن جایگه شد بجای نشست بگرد دژ آیین شادی ببست همی گفت با شاه گیو آنچ دید سخن کز لب شاه ایران شنید می آورد و رامشگران را بخواند وز ایران نبرده سران را بخواند ز هر گونه‌ای گفت و پاسخ شنید چنین تا شب تیره اندر چمید برفتند با شمع یاران ز پیش دلش شاد و خرم بایوان خویش چو برزد خور از چرخ رخشان سنان بپیچید شب گرد کرده عنان تبیره بر آمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه جهاندار پس گیو را پیش خواند بران نامور تخت شاهی نشاند بفرمود تا خواسته پیش برد همان نامور سرفرازان گرد همان بیگنه روی پوشیدگان پس پرده اندر ستم دیدگان همان جهن و گرسیوز بندسای که او برد پای سیاوش ز جای چو گرسیوز بدکنش را بدید برو کرد نفرین که نفرین سزید همان جهن را پای کرده ببند ببردند نزدیک تخت بلند بدان دختران رد افراسیاب نگه کرد کاوس مژگان پر آب پس پرده‌ی شاهشان جای کرد همانگه پرستنده بر پای کرد اسیران و آنکس که بود از نوا بیاراست مر هر یکی را جدا یکی را نگهبان یکی را ببند ببردند از پیش شاه بلند ازان پس همه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود بارزانیان داد تا آفرین بخوانند بر شاه ایران زمین دگر بردگان مهتران را سپرد بایوان ببرد از بزرگان و خرد بیاراستند از در جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای بدژ بر یکی جای تاریک بود ز دل دور با دخمه نزدیک بود بگرسیوز آمد چنان جای بهر چنینست کردار گردنده دهر خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا بداند که گیتی برو بگذرد نگردد بگرد در بی خرد خرد چون شود از دو دیده سرشک چنان هم که دیوانه خواهد پزشک ازان پس کزیشان بپردخت شاه ز بیگانه مردم تهی کرد گاه نویسنده آهنگ قرطاس کرد سر خامه برسان الماس کرد نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری که شد ترک و چین شاه را یکسره ببشخور آمد پلنگ و بره درم داد و دینار درویش را پراگنده و مردم خویش را بدو هفته در پیش درگاه شاه از انبوه بخشش ندیدند راه سیم هفته بر جایگاه مهی نشست اندر آرام با فرهی ز بس ناله‌ی نای و بانگ سرود همی داد گل جام می را درود بیک هفته از کاخ کاوس کی همی موج برخاست از جام می سر ماه نو خلعت گیو ساخت همی زر و پیروزه اندر نشاخت طبق‌های زرین و پیروزه جام کمرهای زرین و زرین ستام پرستار با طوق و با گوشوار همان یاره و تاج گوهر نگار همان جامه‌ی تخت و افگندنی ز رنگ و ز بو وز پراگندنی فرستاد تا گیو را خواندند براورنگ زرینش بنشاندند ببردند خلعت بنزدیک اوی بمالید گیو اندران تخت روی وزان پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند نامه که از کردگار بدادیم و خشنود از روزگار که فرزند ما گشت پیروزبخت سزای مهی وز در تاج و تخت بدی را که گیتی همی ننگ داشت جهانرا پر از غارت و جنگ داشت ز دست تو آواره شد در جهان نگویند نامش جز اندر نهان همه ساله تا بود خونریز بود ببدنامی و زشتی آویز بود بزد گردن نوذر تاجدار ز شاهان وز راستان یادگار برادرکش و بدتن و شاه کش بداندیش و بدراه و آشفته هش پی او ممان تا نهد بر زمین بتوران و مکران و دریای چین جهان را مگر زو رهایی بود سر بی بهایش بهایی بود اگر داور دادگر یک خدای همی بود خواهد ترا رهنمای که گیتی بشویی ز رنج بدان ز گفتار و کردار نابخردان بداد جهان آفرین شاد باش جهان را یکی تازه بنیاد باش مگر باز بینم تورا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان وزین پس جز از پیش یزدان پاک نباشم کزویست امید و باک بدان تا تو پیروز باشی و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد جهان آفرین رهنمای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد نهادند بر نامه بر مهر شاه بر ایوان شه گیو بگزید راه بره بر نبودش بجایی درنگ بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ برو آفرین کرد و نامه بداد پیام نیا پیش او کرد یاد ز گفتار او شاد شد شهریار می‌آورد و رامشگر و میگسار همی خورد پیروز و شادان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز سپه را همه ترک و جوشن بداد پیام نیا پیششان کرد یاد مر آن را بگستهم نوذر سپرد یکی لشکری نامبردار و گرد ز گنگ گزین راه چین برگرفت جهان را بشمشیر در بر گرفت نبد روز بیکار و تیره شبان طلایه بروز و بشب پاسبان بدین گونه تا شارستان پدر همی رفت گریان و پر کینه سر همی گرد باغ سیاوش بگشت بجایی که بنهاد خونریز تشت همی گفت کز داور یک خدای بخواهم که باشد مرا رهنمای مگر همچنین خون افراسیاب هم ایدر بریزم بکردار آب و ز آن جایگه شد سوی تخت باز همی گفت با داور پاک راز ز لشکر فرستادگان برگزید که گویند و دانند گفت و شنید فرستاد کس نزد خاقان چین بفغفور و سالار مکران زمین که گر دادگیرید و فرمان کنید ز کردار بد دل پشیمان کنید خورشها فرستید نزد سپاه ببینید ناچار ما را براه کسی کو بتابد ز فرمان من و گر دور باشد ز پیمان من بیاراست باید پسه را برزم هرآنکس که بگریزد از راه بزم فرستاده آمد بهر کشوری بهر جا که بد نامور مهتری غمی گشت فغفور و خاقان چین بزرگان هر کشوری همچنین فرستاده را چند گفتند گرم سخنهای شیرین بواز نرم که ما شاه را سربسر کهتریم زمین جز بفرمان او نسپریم گذرها که راه دلیران بدست ببینیم تا چند ویران شدست کنیم از سر آباد با خوردنی بباشیم و آریمش آوردنی همی گفت هر کس که بودش خرد که گر بی زیان او بما بگذرد بدرویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشها بسازیم نیز فرستاده را بی‌کران هدیه داد بیامد بدرگاه پیروز و شاد دگر نامور چون بمکران رسید دل شاه مکران دگرگونه دید بر تخت او رفت و نامه بداد بگفت از پیام آنچ بودش بیاد سبک مر فرستاده را خوار کرد دل انجمن پر ز تیمار کرد بدو گفت با شاه ایران بگوی که نادیده بر ما فزونی مجوی زمانه همه زیر تخت منست جهان روشن از فر بخت منست چو خورشید تابان شود برسپهر نخستین برین بوم تابد بمهر همم دانش و گنج آباد هست بزرگی و مردی و نیروی دست گراز من همی راه جوید رواست که هر جانور بر زمین پادشاست نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن بر گذر با سپاه ور ایدونک با لشکر آیی بشهر برین پادشاهی ترا نیست بهر نمانم که بر بوم من بگذری وزین مرز جایی به پی بسپری نمانم که مانی تو پیروزگر وگر یابی از اختر نیک بر برین گونه چون شاه پاسخ شنید ازان جایگه لشکر اندر کشید بیامد گرازان بسوی ختن جهاندار با نامدار انجمن برفتند فغفور و خاقان چین برشاه با پوزش و آفرین سه منزل ز چین پیش شاه آمدند خود و نامداران براه آمدند همه راه آباد کرده چو دست در و دشت چون جایگاه نشست همه بوم و بر پوشش و خوردنی از آرایش بزم و گستردنی چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه ببستند آذین به بیراه و راه بدیوار دیبا برآویختند ز بر زعفران و درم ریختند چو با شاه فغفور گستاخ شد بپیش اندر آمد سوی کاخ شد بدو گفت ما شاه را کهتریم اگر کهتری را خود اندر خوریم جهانی ببخت تو آباد گشت دل دوستداران تو شاد گشت گر ایوان ما در خور شاه نیست گمانم که هم بتر از راه نیست بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست از بر نامور پیشگاه ز دینار چینی ز بهر نثار بیاورد فغفور چین صد هزار همی بود بر پیش او بربپای ابا مرزبانان فرخنده رای بچین اندرون بود خسرو سه ماه ابا نامداران ایران سپاه پرستنده فغفور هر بامداد همی نو بنو شاه را هدیه داد چهارم ز چین شاه ایران براند بمکران شد و رستم آنجا بماند بیامد چو نزدیک مکران رسید ز لشکر جهاندیده‌ای برگزید بر شاه مکران فرستاد و گفت که با شهریاران خرد باد جفت خروش ساز راه سپاه مرا بخوبی بیارای گاه مرا نگه کن که ما از کجا رفته‌ایم نه مستیم و بیراه و نه خفته‌ایم جهان روشن از تاج و بخت منست سر مهتران زیر تخت منست برند آنگهی دست چیز کسان مگر من نباشم بهر کس رسان علف چون نیابند جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند ور ایدونک گفتار من نشنوی بخون فراوان کس اندر شوی همه شهر مکران تو ویران کنی چو بر کینه آهنگ شیران کنی فرستاده آمد پیامش بداد نبد بر دلش جای پیغام و داد سر بی خرد زان سخن خیره شد بجوشید و مغزش ازان تیره شد پراگنده لشکر همه گرد کرد بیاراست بر دشت جای نبرد فرستاده را گفت بر گرد و رو بنزدیک آن بدگمان باز شو بگویش که از گردش تیره روز تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز ببینی چو آیی ز ما دستبرد بدانی که مردان کدامند و گرد فرستاده‌ی شاه چون بازگشت همه شهر مکران پرآواز گشت زمین کوه تا کوه لشکر گرفت همه تیز و مکران سپه برگرفت بیاورد پیلان جنگی دویست تو گفتی که اندر زمین جای نیست از آواز اسبان و جوش سپاه همی ماه بر چرخ گم کرد راه تو گفتی برآمد زمین بسمان وگر گشت خورشید اندر نهان طلایه بیامد بنزدیک شاه که مکران سیه شد ز گرد سپاه همه روی کشور درفشست و پیل ببیند کنون شهریار از دو میل بفرمود تا برکشیدند صف گرفتند گوپال و خنجر بکفت ز مکران طلایه بیامد بدشت همه شب همی گرد لشکر بگشت نگهبان لشکر از ایران تخوار که بودی بنزدیک او رزم‌خوار بیامد برآویخت با او بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم بزد تیغ و او را بدونیم کرد دل شاه مکران پر از بیم کرد دو لشکر بران گونه صف برکشید که از گرد شد آسمان ناپدید سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه روده برکشیدند هر دو گروه بقلب اندر آمد سپهدار طوس جهان شد پر از ناله‌ی بوق و کوس بپیش اندرون کاویانی رفش پس پشت گردان زرینه کفش هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر بقلب اندرون شاه مکران بخست وزآن خستگی جان او هم برست یکی گفت شاها سرش را بریم بدو گفت شاه اندرو ننگریم سر شهریاران نبرد ز تن مگر نیز از تخمه‌ی اهرمن برهنه نباید که گردد تنش بران هم نشان خسته در جوشنش یکی دخمه سازید مشک و گلاب چنانچون بود شاه را جای خواب بپوشید رویش بدیبای چین که مرگ بزرگان بود همچنین و زآن انجمن کشته شد ده هزار سواران و گردان خنجرگزار هزار و صد و چل گرفتار شد سر زندگان پر ز تیمار شد ببردند پیلان و آن خواسته سراپرده و گاه آراسته بزرگان ایران توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند ازان پس دلیران پرخاشجوی بتاراج مکران نهادند روی خروش زنان خاست از دشت و شهر چشیدند زان رنج بسیار بهر بدرهای شهر آتش اندر زدند همی آسمان بر زمین برزدند بخستند زیشان فراوان بتیر زن و کودک خرد کردند اسیر چو کم شد ازان انجمن خشم شاه بفرمود تا باز گردد سپاه بفرمود تا اشکش تیز هوش بیارامد از غارت و جنگ و جوش کسی را نماند که زشتی کند وگر با نژندی درشتی کند ازان شهر هر کس که بد پارسا بپوزش بیامد بر پادشا که ما بیگناهیم و بیچاره‌ایم همیشه برنج ستمکاره‌ایم گر ایدونک بیند سر بی‌گناه ببخشد سزاوار باشد ز شاه ازیشان چو بشنید فرخنده شاه بفرمود تا بانگ زد بر سپاه خروشی برآمد ز پرده‌سرای که ای پهلوانان فرخنده رای ازین پس گر آید ز جایی خروش ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش ستمکارگان را کنم به دو نیم کسی کو ندارد ز دادار بیم جهاندار سالی بمکران بماند ز هر جای کشتی گرانرا بخواند چو آمد بهار و زمین گشت سبز همه کوه پر لاله و دشت سبز چراگاه اسبان و جای شکار بیاراست باغ از گل و میوه‌دار باشکش بفرمود تا با سپاه بمکران بباشد یکی چندگاه نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بکار اندرون کاستی و زآن شهر راه بیابان گرفت همه رنجها بر دل آسان گرفت چنان شد بفرمان یزدان پاک که اندر بیابان ندیدند خاک هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید جهانی پر از لاله و شنبلید خورشهای مردم ببردند پیش بگردون بزیر اندرون گاومیش بدشت اندرون سبزه و جای خواب هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب چو آمد بنزدیک آب زره گشادند گردان میان از گره همه چاره سازان دریا براه ز چین و زمکران همی برد شاه بخشکی بکرد آنچ بایست کرد چو کشتی بب اندر افگند مرد بفرمود تا توشه برداشتند بیک ساله ره راه بگذاشتند جهاندار نیک اختر و راه‌جوری برفت از لب آب با آب روی بران بندگی بر نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت همی خواست از کردگار بلند کز آبش بخشکی برد بی‌گزند همان ساز جنگ و سپاه ورا بزرگان ایران و گاه ورا همی گفت کای کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان نگهدار خشکی و دریاتوی خدای ثری و ثریا توی نگه‌دار جان و سپاه مرا همان تخت و گنج و کلاه مرا پرآشوب دریا ازان گونه بود کزو کس نرستی بدان برشخود بشش ماه کشتی برفتی بب کزو ساختی هر کسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بی راه باد شمال سر بادبان تیز برگاشتی چو برق درخشنده بگماشتی براهی کشیدیش موج مدد که ملاح خواندش فم الاسد چنان خواست یزدان که باد هوا نشد کژ با اختر پادشا شگفت اندران آب مانده سپاه نمودی بانگشت هر یک بشاه باب اندرون شیر دیدند و گاو همی داشتی گاو با شیر تاو همان مردم و مویها چون کمند همه تن پر از پشم چون گوسفند گروهی سران چون سر گاومیش دو دست از پس مردم و پای پیش یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ یکی پای چون گور و تن چون پلنگ نمودی همی این بدان آن بدین بدادار بر خواندند آفرین ببخشایش کردگار سپهر هوا شد خوش و باد ننمود چهر گذشتند بر آب بر هفت ماه که بادی نکرد اندریشان نگاه چو خسرو ز دریا بخشکی رسید نگه کرد هامون جهان را بدید بیامد بپیش جهان آفرین بمالید بر خاک رخ بر زمین برآورد کشتی و زورق ز آب شتاب آمدش بود جای شتاب بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن‌آسان بریگ روان برگذشت همه شهرها دید برسان چین زبانها بکردار مکران زمین بدان شهرها در بیاسود شاه خورش خواست چندی ز بهر سپاه سپرد آن زمین گیو را شهریار بدو گفت بر خوردی از روزگار درشتی مکن با گنهکار نیز که بی رنج شد مردم از گنج و چیز ازین پس ندرام کسی را بکس پرستش کنم پیش فریادرس ز لشکر یکی نامور برگزید که گفتار هر کس بداند شنید فرستاد نزدیک شاهان پیام که هر کس که او جوید آرام و کام بیایند خرم بدین بارگاه برفتند یکسر بفرمان شاه یکی سر نپیچید زان مهتران بدرگاه رفتند چون کهتران چو دیدار بد شاه بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان پس از گنگ دژ باز جست آگهی ز افراسیاب و ز تخت مهی چنین گفت گوینده‌ای زان گروه که ایدر نه آبست پیشت نه کوه اگر بشمری سربسر نیک و بد فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد کنون تا برآمد ز دریای آب بگنگست با مردم افراسیاب ازان آگهی شاد شد شهریار شد آن رنجها بر دلش نیز خوار دران مرزها خلعت آراستند پس اسب جهاندیدگان خواستند بفرمود تا بازگشتند شاه سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه بران سو که پور سیاوش براند ز بیداد مردم فراوان نماند سپه را بیاراست و روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد همی گفت هر کس که جوید بدی بپیچد ز باد افره ایزدی نباید که باشید یک تن بشهر گر از رنج یابد پی مور بهر چهانجوی چون گنگ دژ را بدید شد از آب دیده رخش ناپدید پیاده شد از اسب و رخ بر زمین همی کرد بر کردگار آفرین همی گفت کای داور داد و پاک یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک که این باره‌ی شارستان پدر بدیدم برآورده از ماه سر سیاوش که از فر یزدان پاک چنین باره‌ای برکشید از مغاک ستمگر بد آن کو ببد آخت دست دل هر کس از کشتن او بخست بران باره بگریست یکسر سپاه ز خون سیاوش که بد بیگناه بدستت بداندیش بر کشته شد چنین تخم کین در جهان کشته شد پس آگاهی آمد بافراسیاب که شاه جهاندار بگذاشت آب شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت جهاندیدگان را هم آنجا بماند دلی پر ز تیمار تنها براند چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون سری پر ز تیمار دل پر ز خون بدید آن دل افروز باغ بهشت شمرهای او چون چراغ بهشت بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان زمین سنبل و شاخ بلبلستان همی گفت هر کس که اینت نهاد هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد وزان پس بفرمود بیدار شاه طلب کردن شاه توران سپاه بجستند بر دشت و باع و سرای گرفتند بر هر سوی رهنمای همی رفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابند جایی نشان چو بر جستنش تیز بشتافتند فراوان ز کسهای او یافتند بکشتند بسیار کس بی‌گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه همی بود در گنگ دژ شهریار یکی سال با رامش و میگسار جهان چون بهشتی دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود برفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد همه پهلوانان ایران سپاه برفتند یکسر بنزدیک شاه که گر شاه را دل نجنبد ز جای سوی شهر ایران نیایدش رای همانا بداندیش افراسیاب گذشتست زان سو بدریای آب چنان پیر بر گاه کاوس شاه نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه گر او سوی ایران شود پر ز کین که باشد نگهبان ایران زمین گر او باز با تخت و افسر شود همه رنج ما پاک بی‌بر شود ازان پس بایرانیان شاه گفت که این پند با سودمندیست جفت ازان شارستان پس مهان را بخواند وزان رنج بردن فراوان براند ازیشان کسی را که شایسته‌تر گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر تنش را بخلعت بیاراستند ز دژ باره‌ی مرزبان خواستند چنین گفت کایدر بشادی بمان ز دل بر کن اندیشه‌ی بدگمان ببخشید چندانک بد خواسته ز اسبان وز گنج آراسته همه شهر زیشان توانگر شدند چه با یاره و تخت و افسر شدند بدانگه که بیدار گردد خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی شتابنده و راه‌جوی بسوی بیابان نهادند روی همه نامداران هر کشوری برفتند هر جا که بد مهتری خورشها ببردند نزدیک شاه که بود از در شهریار و سپاه براهی که لشکر همی برگذشت در و دشت یکسر چو بازار گشت بکوه و بیابان و جای نشست کسی را نبد کس که بگشاد دست بزرگان ابا هدیه و با نثار پذیره شدندی بر شهریار چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج نهشتی که با او برفتی برنج پذیره شدش گیو با لشکری و زآن شهر هر کس که بد مهتری چو دید آن سر و فره‌ی سرفراز پیاده شد و برد پیشش نماز جهاندار بسیار بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان چو خسرو بنزدیک کشتی رسید فرود آمد و بادبان برکشید دو هفته بران روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند چنین گفت هر کو ندیدست گنگ نباید که خواهد بگیتی درنگ بفرمود تا کار برساختند دو زورق بب اندر انداختند شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود بفرمود تا بادبان برکشید بدریای بی‌مایه اندر کشید همان راه دریا بیک ساله راه چنان تیز شد باد در هفت ماه که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژ آستی تر نگشت سپهدار لشکر بخشکی کشید ببستند کشتی و هامون بدید خورش کرد و پوشش هم آنجا یله بملاح و آنکس که کردی خله بفرمود دینار و خلعت ز گنج ز گیتی کسی را که بردند رنج وزان آب راه بیابان گرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین همه تیز و مکران بیاراستند ز هر جای رامشگران خواستند همه راه و بی‌راه آوای رود تو گفتی هوا تار شد رود پود بدیوار دیبا برآویختند درم با شکر زیر پی ریختند بمکران هرآنکس که بد مهتری وگر نامداری و کنداوری برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگر شهریار و زآن مرز چندانک بد خواسته فراز آورید اشکش آراسته ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید و زآن نامداران یکی برگزید ورا کرد مهتر بمکران زمین بسی خلعتش داد و کرد آفرین چو آمد ز مکران و توران بچین خود و سرفرازان ایران زمین پذیره شدش رستم زال سام سپاهی گشاده دل و شاد کام چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرفراز چترش کشید پیاده شد از باره بردش نماز گرفتش ببر شاه گردن‌فراز بگفت آن شگفتی که دید اندر آب ز گم بودن جادو افراسیاب بچین نیز مهمان رستم بماند بیک هفته از چین بماچین براند همی رفت سوی سیاوش گرد بماه سفندار مذ روز ارد چو آمد بدان شارستان پدر دو رخساره پر آب و خسته جگر بجایی که گر سیوز بدنشان گروی بنفرین مردم کشان سر شاه ایران بریدند خوار بیامد بدان جایگه شهریار همی ریخت برسر ازان تیره خاک همی کرد روی و بر خویش چاک بمالید رستم بران خاک روی بنفرید برجان ناکس گروی همی گفت کیخسرو ای شهریار مراماندی در جهان یادگار نماندم زکین تومانند چیز برنج اندرم تا جهانست نیز بپرداختم تخت افراسیاب ازین پس نه آرام جویم نه خواب بر امید آن کش بچنگ آورم جهان پیش او تار وتنگ آورم ازان پس بدان گنج بنهاد سر که مادر بدو یاد کرد از پدر در گنج بگشاد و روزی بداد دو هفته دران شارستان بود شاد برستم دو صد بدره دینار داد همان گیو را چیز بسیار داد چو بشنید گستهم نوذر که شاه بدان شارستان پدر کرد راه پذیره شدش با سپاهی گران زایران بزرگان و کنداوران چو از دور دید افسر و تاج شاه پیاده فراوان بپیمود راه همه یکسره خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین بگستهم فرمود تا برنشست همه راه شادان و دستش بدثست کشیدند زان روی ببهشت گنگ سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ وفا چون درختی بود میوه‌دار همی هرزمانی نو آید ببار نیاسود یک تن ز خورد و شکار همان یک سواره همان شهریار زترکان هرآنکس که بد سرفراز شدند ازنوازش همه بی‌نیاز برخشنده روز و بهنگام خواب هم آگهی جست ز افراسیاب ازیشان کسی زو نشانی نداد نکردند ازو در جهان نیز یاد جهاندار یک شب سرو تن بشست بشد دور با دفتر زند و است همه شب بپیش جهان آفرین همی بود گریان وسربر زمین همی گفت کین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان همه کوه و رود و بیابان و آب نبیند نشانی ز افراسیاب همی گفت کای داور دادگر تودادی مرانازش و زور و فر که او راه تو دادگر نسپرد کسی را زگیتی بکس نشمرد تو دانی که او نیست برداد و راه بسی ریخت خون سربیگناه مگر باشدم دادگر یک خدای بنزدیک آن بدکنش رهنمای تودانی که من خود سراینده‌ام پرستنده آفریننده‌ام بگیتی ازو نام و آواز نیست ز من راز باشد ز تو راز نیست اگر زو تو خشنودی ای دادگر مرابازگردان ز پیکار سر بکش در دل این آتش کین من بیین خویش آور آیین من ز جای نیایش بیامد بتخت جوان سرافراز و پیروز بخت همی بود یک سال در حصن گنگ برآسود از جنبش و ساز جنگ چو بودن بگنگ اندرون شد دراز بدیدار کاوسش آمد نیاز بگستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچغار تا پیش دریای چین بی‌اندازه لشکر بگستهم داد بدو گفت بیدار دل باش و شاد بچین و بمکران زمین دست یاز بهر سو فرستاده و نامه ساز همی جوی ز افراسیاب آگهی مگر زو شود روی گیتی تهی و زآن جایگه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود ز مشک و پرستار و زرین ستام همان جامه و اسب و تخت وغلام زگستردنیها و آلات چین ز چیزی که خیزد ز مکران زمین ز گاوان گردونکشان چل هزار همی راندپیش اندرون شهریار همی گفت هرگز کسی پیش ازین ندید ونبد خواسته بیش ازین سپه بود چندانک برکوه و دشت همی ده شب و روز لشکر گذشت چو دمدار برداشتی پیشرو بمنزل رسیدی همی نو بنو بیامد بران هم نشان تا بچاج بیاویخت تاج از برتخت عاج بسغد اندرون بود یک هفته شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه وزآنجا بشهر بخارا رسید ز لشکر هوا را همی کس ندید بخورد و بیاسود و یک هفته بود دوم هفته با جامه نابسود بیامد خروشان بتشکده غمی بود زان اژدهای شده که تور فریدون برآورده بود بدو اندرون کاخها کرده بود بگسترد بر موبدان سیم و زر برآتش پراگند چندی گهر و زآن جایگه سر برفتن نهاد همی رفت با کام دل شاه شاد بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ ببلخ اندرون بود یک ماه شاه سر ماه بر بلخ بگزید راه بهر شهر در نامور مهتری بماندی سرافراز بالشکری ببستند آذین به بیراه و راه بجایی که بگذشت شاه و سپاه همه بوم کشور بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند درم ریختند از بر و زعفران چه دینار و مشک از کران تا کران بشهر اندرون هرک درویش بود وگر سازش از کوشش خویش بود درم داد مر هر یکی را ز گنج پراگنده شد بدره پنجاه و پنج سر هفته را کرد آهنگ ری سوی پارس نزدیک کاوس کی دو هفته بری نیز بخشید و خورد سیم هفته آهنگ بغداد کرد هیونان فرستاد چندی ز ری بنزدیک کاوس فرخنده‌پی دل پیر زان آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد بایوانها تخت زرین نهاد بخانه در آرایش چین نهاد ببستند آذین بشهر وبه راه همه برزن و کوی و بازارگاه پذیره شدندش همه مهتران بزرگان هر شهر وکنداوران همه راه و بی راه گنبد زده جهان شد چو دیبا بزر آزده همه مشک با گوهر آمیختند ز گنبد بسرها فرو ریختند چو بیرون شد از شهر کاوس کی ابا نامداران فرخنده‌پی سوی طالقان آمد و مرو رود جهان بود پربانگ و آوای رود و زآن پس براه نشاپور شاه بدیدند مر یکدگر را براه نیا را چو دید از کران شاه نو برانگیخت آن باره تندرو بروبرنیا برگرفت آفرین ستایش سزای جهان آفرین همی گفت بی‌تو مبادا جهان نه تخت بزرگی نه تاج مهان که خورشید چون تو ندیدست شاه نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه زجمشید تا بفریدون رسید سپهر و زمین چون تو شاهی ندید نه زین سان کسی رنج برد از مهان نه دید آشکارا نهان جهان که روشن جهان برتو فرخنده باد دل وجان بدخواه تو کنده باد سیاوش گرش روز باز آمدی بفر تو او رانیاز آمدی بدو گفت شاه این زبخت تو بود برومند شاخ درخت تو بود زبرجد بیاورد و یاقوت و زر همی ریخت بر تارک شاه بر بدین گونه تا تخت گوهرنگار بشد پایه ها ناپدید از نثار بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر بیارای خوان نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار همی گفت شاه آن شگفتی که دید بدریا در و نامداران شنید ز دریا و از گنگ دژ یادکرد لب نامداران پراز باد کرد ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ شمرهاو پالیزها چون چراغ بدو ماندکاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه‌ها برگرفت بدو گفت روز نو وماه نو چو گفتارهای نو و شاه نو نه کس چون تواندر جهان شاه دید نه این داستان گوش هر کس شنید کنون تا بدین اختری نو کنیم بمردی همه یاد خسرو کنیم بیاراست آن گلشن زرنگار می آورد یاقوت‌لب میگسار بیک هفته ز ایوان کاوس کی همی موج برخاست از جام می بهشتم در گنج بگشاد شاه همی ساخت آن رنج راپایگاه بزرگان که بودند بااوبهم برزم و ببزم وبشادی و غم باندازه‌شان خلعت آراستند زگنج آنچ پرمایه‌تر خواستند برفتند هر کس سوی کشوری سرافراز بانامور لشکری بپرداخت زان پس بکارسپاه درم داد یک‌ساله از گنج شاه وزآن پس نشستند بی‌انجمن نیا و جهانجوی با رای‌زن چنین گفت خسرو بکاوس شاه جز از کردگار ازکه جوییم راه بیابان و یک‌ساله دریا و کوه برفتیم با داغ دل یک گروه بهامون و کوه و بدریای آب نشانی ندیدیم ز افراسیاب گرو یک زمان اندر آید بگنگ سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ همه رنج و سختی بپیش اندرست اگر چندمان دادگر یاورست نیا چون شنید از نبیره سخن یکی پند پیرانه افگند بن بدو گفت ما همچنین بردو اسب بتازیم تا خان آذرگشسب سر و تن بشوییم با پا و دست چنانچون بودمرد یزدان پرست ابا باژ با کردگار جهان بدو برکنیم آفرین نهان بباشیم بر پیش آتش بپای مگر پاک یزدان بود رهنمای بجایی که او دارد آرامگاه نماید نماینده داد راه برین باژ گشتند هر دو یکی نگردیدیک تن ز راه اندکی نشستند با باژ هر دو براسب دوان تا سوی خان آذرگشسب پراز بیم دل یک بیک پرامید برفتند با جامه‌های سپید چو آتش بدیدند گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند بدان جایگه زار و گریان دو شاه ببودند بادرد و فریاد خواه جهان‌آفرین را همی خواندند بدان موبدان گوهر افشاندند چو خسرو بب مژه رخ بشست برافشاند دینار بر زند و است بیک هفته بر پیش یزدان بدند مپندار کتش پرستان بدند که آتش بدان گاه محراب بود پرستنده را دیده پرآب بود اگر چند اندیشه گردد دراز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز بیک ماه در آذرابادگان ببودند شاهان و آزادگان ازان پس چنان بد که افراسیاب همی بود هر جای بی‌خورد و خواب نه ایمن بجان و نه تن سودمند هراسان همیشه ز بیم گزند همی از جهان جایگاهی بجست که باشد بجان ایمن و تن‌درست بنزدیک بردع یکی غار بود سرکوه غار از جهان نابسود ندید ازبرش جای پرواز باز نه زیرش پی شیر و آن گراز خورش برد وز بیم جان جای ساخت بغار اندرون جای بالای ساخت زهر شهر دور و بنزدیک آب که خوانی ورا هنگ افراسیاب همی بود چندی بهنگ اندرون ز کرده پشیمان و دل پرزخون چو خونریز گردد سرافراز بتخت کیان برنماند دراز یکی مرد نیک اندران روزگار ز تخم فریدون آموزگار پرستار با فر و برزکیان بهر کار با شاه‌بسته میان پرستشگهش کوه بودی همه ز شادی شده دور و دور از رمه کجا نام این نامور هوم بود پرستنده دور از بروبوم بود یکی کاخ بود اندران برز کوه بدو سخت نزدیک و دور از گروه پرستشگهی کرده پشمینه پوش زکافش یکی ناله آمد بگوش که شاها سرانامور مهترا بزرگان و برداوران داورا همه ترک و چین زیر فرمان تو رسیده بهر جای پیمان تو یکی غار داری ببهره بچنگ کجات آن سرتاج و مردان جنگ کجات آن همه زور ومردانگی دلیری ونیروی و فرزانگی کجات آن بزرگی و تخت و کلاه کجات آن بروبوم و چندان سپاه که اکنون بدین تنگ غار اندری گریزان بسنگین حصار اندری بترکی چو این ناله بشنید هوم پرستش رهاکردو بگذاشت بوم چنین گفت کین ناله هنگام خواب نباشد مگر آن افراسیاب چو اندیشه شد بر دلش بر درست در غار تاریک چندی بجست زکوه اندر آمد بهنگام خواب بدید آن در هنگ افراسیاب بیامد بکردار شیر ژیان زپشمینه بگشاد گردی میان کمندی که بر جای زنار داشت کجا در پناه جهاندار داشت بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست چو نزدیک شد بازوی او ببست همی رفت واو را پس اندر کشان همی تاخت با رنج چون بیهشان شگفت ار بمانی بدین در رواست هرآنکس که او بر جهان پادشاست جز از نیک‌نامی نباید گزید بباید چمید و بباید چرید زگیتی یک عار بگزید راست چه دانست کان غار هنگ بلاست چو آن شاه راهوم بازو ببست همی بردش از جایگاه نشست بدو گفت کای مرد باهوش و باک پرستار دارنده یزدان پاک چه خواهی زمن من کییم درجهان نشسته بدین غار بااندهان بدو گفت هوم این نه آرام تست جهانی سراسر پراز نام تست زشاهان گیتی برادر که کشت که شد نیز با پاک یزدان درشت چو اغریرث و نوذر نامدار سیاوش که بد در جهان یادگار تو خون سربیگناهان مریز نه اندر بن غار بی‌بن گریز بدو گفت کاندر جهان بیگناه کرادانی ای مردبا دستگاه چنین راند برسر سپهر بلند که آید زمن درد ورنج و گزند زفرمان یزدان کسی نگذرد وگردیده اژدها بسپرد ببخشای بر من که بیچاره‌ام وگر چند بر خود ستمکاره‌ام نبیره فریدون فرخ منم زبند کمندت همی بگسلم کجابرد خواهی مرابسته خوار نترسی ز یزدان بروزشمار بدو گفت هوم ای بد بدگمان همانا فراوان نماندت زمان سخنهات چون گلستان نوست تراهوش بردست کیخروست بپیچد دل هوم را زان گزند برو سست کرد آن کیانی کمند بدانست کان مرد پرهیزگار ببخشود بر ناله شهریار بپیچد وزو خویشتن درکشید بدریا درون جست و شد ناپدید چنان بد که گودرز کشوادگان همی رفت باگیو و آزادگان گرازان و پویان بنزدیک شاه بدریا درون کرد چندی نگاه بچشم آمدش هوم با آن کمند نوان برلب آب برمستمند همان گونه آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید بدل گفت کین مرد پرهیزگار زدریای چیچست گیرد شکار نهنگی مگر دم ماهی گرفت بدیدار ازو مانده اندر شگفت بدو گفت کای مرد پرهیزگار نهانی چه داری بکن آشکار ازین آب دریا چه جویی همی مگر تیره تن را بشویی همی بدو گفت هوم ای سرافراز مرد نگه کن یکی اندرین کارکرد یکی جای دارم بدین تیغ کوه پرستشگه بنده دور از گروه شب تیره بر پیش یزدان بدم همه شب زیزدان پرستان بدم بدانگه که خیزد ز مرغان خروش یکی ناله زارم آمد بگوش همانگه گمان برد روشن دلم که من بیخ کین از جهان بگسلم بدین گونه آوازم هنگام خواب نشاید که باشد جز افراسیاب بجستن گرفتم همه کوه و غار بدیدم در هنگ آن سوگوار دو دستش بزنار بستم چو سنگ بدان سان که خونریز بودش دو چنگ ز کوه اندر آوردمش تازیان خروشان و نوحه‌زنان چون زنان ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی یکی سست کردم همی بند اوی بدین جایگه در ز چنگم بجست دل و جانم از رستن او بخست بدین آب چیچست پنهان شدست بگفتم ترا راست چونانک هست چو گودرز بشنید این داستان بیادآمدش گفته راستان از آنجا بشد سوی آتشکده چنانچون بود مردم دلشده نخستین برآتش ستایش گرفت جهان‌آفرین را نیایش گرفت بپردخت و بگشاد راز از نهفت همان دیده برشهریاران بگفت همانگه نشستند شاهان براسب برفتند زایوان آذر گشسب پراندیشه شد زان سخن شهریار بیامد بنزدیک پرهیزگار چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید بریشان بداد آفرین گسترید همه شهریاران برو آفرین همی خواندند از جهان‌آفرین چنین گفت باهوم کاوس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم رخ مردان یزدان‌پرست توانا و بادانش و زور دست چنین داد پاسخ پرستنده هوم به آباد بادا بداد تو بوم بدین شاه‌نوروز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پرستنده بودم بدین کوهسار که بگذشت برگنگ دژ شهریار همی خواستم تا جهان‌آفرین بدو دارد آباد روی زمین چو باز آمد او شاد و خندان شدم نیایش کنان پیش یزدان شدم سروش خجسته شبی ناگهان بکرد آشکارا بمن برنهان ازین غار بی‌بن برآمدخروش شنیدم نهادم بواز گوش کسی زار بگریست برتخت عاج چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ کمندی که زنار بودم بچنگ بدیدم سر و گوش افراسیاب درو ساخته جای آرام و خواب ببند کمندش ببستم چو سنگ کشیدمش بیچاره زان جای تنگ بخواهش بدو سست کردم کمند چو آمد برآب بگشاد بند بب اندرست این زمان ناپدید پی او ز گیتی بباید برید ورا گر ببرد باز گیرد سپهر بجنبد بگرسیوزش خون و مهر چو فرماند دهد شهریار بلند برادرش را پای کرده ببند بیارند بر کتف او خام گاو بدوزند تاگم کند زور وتاو چو آواز او یابد افراسیاب همانا برآید ز دریای آب بفرمود تا روزبانان در برفتند باتیغ و گیلی سپر ببردند گرسیوز شوم را که آشوب ازو بد بر و بوم را بدژخیم فرمود تا برکشید زرخ پرده شوم رابردرید همی دوخت برکتف او خام گاو چنین تانماندش بتن هیچ تاو برو پوست بدرید و زنهار خواست جهان آفرین را همی یار خواست چو بشنید آوازش افراسیاب پر از درد گریان برآمد ز آب بدریا همی کرد پای آشناه بیامد بجایی که بد پایگاه ز خشکی چو بانگ برادر شنید برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید چو گرسیوز او را بدید اندر آب دو دیده پر از خون و دل پر شتاب فغان کرد کای شهریار جهان سر نامداران و تاج مهان کجات آن همه رسم و آیین و گاه کجات آن سر تاج و چندان سپاه کجات آن همه دانش و زور دست کجات آن بزرگان خسروپرست کجات آن برزم اندرون فر و نام کجات آن ببزم اندرون کام و جام که اکنون بدریا نیاز آمدت چنین اختر دیرساز آمدت چو بشنید بگریست افراسیاب همی ریخت خونین سرشک اندر آب چنی اد پاسخ که گرد جهان بگشتم همی آشکار و نهان کزین بخشش بد مگر بگذرم ز بد بتر آمد کنون بر سرم مرا زندگانی کنون خوار گشت روانم پر از درد و تیمار گشت نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ برآویخته سر بکام نهنگ همی پوست درند بر وی بچرم کسی را نبینم بچشم آب شرم زبان دو مهتر پر از گفت و گوی روان پرستنده پر جست و جوی چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نوحه‌ی زار ایشان شنید ز راه جزیره برآمد یکی چو دیدش مر او را ز دور اندکی گشاد آن کیانی کمند از میان دو تایی بیامد چو شیر ژیان بینداخت آن گرد کرده کمند سر شهریار اندر آمد ببند بخشکی کشیدش ز دریای آب بشد توش و هوش از رد افراسیاب گرفته ورا مرد دین‌دار دست بخواری ز دریا کشید و ببست سپردش بدیشان و خود بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز چنین گفت بی‌دولت افراسیاب که این روز را دیده بودم بخواب سپهر بلند ار فراوان کشید همان پرده‌ی رازها بردرید بواز گفت ای بد کینه جوی چراکشت خواهی نیا را بگوی چنین داد پاسخ که ای بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش ز جان برادرت گویم نخست که هرگز بلای مهان را نجست دگر نوذر آن نامور شهریار که از تخم ایرج بد او یادگار زدی گردنش را بشمشیر تیز برانگیختی از جهان رستخیز سه دیگر سیاوش که چون او سوار نبیند کسی از مهان یادگار بریدی سرش چون سر گوسفند همی برگذشتی ز چرخ بلند بکردار بد تیز بشتافتی مکافات آن بد کنون یافتی بدو گفت شاها ببود آنچ بود کنون داستانم بباید شنود بمان تا مگر مادرت را بجان ببینم پس این داستانها بخوان بدو گفت گر خواستی مادرم چرا آتش افروختی بر سرم پدر بیگنه بود و من در نهان چه رفت از گزند تو اندر جهان سر شهریاری ربودی که تاج بدو زار گریان شد و تخت عاج کنون روز بادا فره ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست بشمشیر هندی بزد گردنش بخاک اندر افگند نازک تنش ز خون لعل شد ریش و موی سپید برادرش گشت از جهان ناامید تهی ماند زو گاه شاهنشهی سرآمد برو روزگار مهی ز کردار بد بر تنش بد رسید مجو ای پسر بند بد را کلید چو جویی بدانی که از کار بد بفرجام بر بدکنش بد رسد سپهبد که با فر یزدان بود همه خشم او بند و زندان بود چو خونریز گردد بماند نژند مکافات یابد ز چرخ بلند چنین گفت موبد ببهرام تیز که خون سر بیگناهان مریز چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاک‌رای نگه کن که خود تاج با سر چه گفت که با مغزت ای سر خرد باد جفت بگرسیوز آمد ز کار نیا دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا کشیدندش از پیش دژخیم زار ببند گران و ببد روزگار ابا روزبانان مردم‌کشان چنانچون بود مردم بدنشان چو در پیش کیخسرو آمد بدرد ببارید خون بر رخ لاژورد شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد ز تور و فریدون و سلم سترگ ز ایرج که بد پادشاه بزرگ بدژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز میان سپهبد بدو نیم کرد سپه را همه دل پر از بیم کرد بهم برفگندندشان همچو کوه ز هر سو بدور ایستاده گروه ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت ز دریا سوی خان آذر شتافت بسی زر بر آتش برافشاندند بزمزم همی آفرین خواندند ببودند یک روز و یک شب بپای بپیش جهانداور رهنمای چو گنجور کیخسرو آمد زرسب ببخشید گنجی بر آذرگشسب بران موبدان خلعت افگند نیز درم داد و دینار و بسیار چیز بشهر اندرون هرک درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود بران نیز گنجی پراگنده کرد جهانی بداد و دهش بنده کرد ازان پس بتخت کیان برنشست در بار بگشاد و لب را ببست نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری ز خاور بشد نامه تا باختر بجایی که بد مهتری با گهر که روی زمین از بد اژدها بشمشیر کیخسرو آمد رها بنیروی یزدان پیروزگر نیاسود و نگشاد هرگز کمر روان سیاوش را زنده کرد جهان را بداد و دهش بنده کرد همی چیز بخشید درویش را پرستنده و مردم خویش را ازان پس چنین گفت شاه جهان که ای نامداران فرخ مهان زن و کودک خرد بیرون برید خورشها و رامش بهامون برید بپردخت زان پس برامش نهاد برفتند گردان خسرو نژاد هرآنکس که بود از نژاد زرسب بیامد بایوان آذرگشسب چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و می چو رخشنده شد بر فلک ماه نو ز زر افسری بر سر شاه نو بزرگان سوی پارس کردند روی برآسوده از رزم وز گفت و گوی بهر شهر کاندر شدندی ز راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه گشادی سر بدره‌ها شهریار توانگر شدی مرد پرهیزگار چو با ایمنی گشت کاوس جفت همه راز دل پیش یزدان بگفت چنین گفت کای برتر از روزگار تو باشی بهر نیکی آموزگار ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت تو کردی کسی را چو من بهرمند ز گنج و ز تخت و ز نام بلند ز تو خواستم تا بکی کینه‌ور بکین سیاوش ببندد کمر نبیره بدیدم جهانبین خویش بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت سر موی مشکین چو کافور گشت همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان بسی برنیامد برین روزگار کزو ماند نام از جهان یادگار جهاندار کیخسرو آمد بگاه نشست از بر زیرگه با سپاه از ایرانیان هرک بد نامجوی پیاده برفتند بی‌رنگ و بوی همه جامه‌هاشان کبود و سیاه دو هفته ببودند با سوگ شاه ز بهر ستودانش کاخی بلند بکردند بالای او ده کمند ببردند پس نامداران شاه دبیقی و دیبای رومی سیاه برو تافته عود و کافور و مشک تنش را بدو در بکردند خشک نهادند زیراندرش تخت عاج بسربر ز کافور وز مشک تاج چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت کسی نیز کاوس کی را ندید ز کین و ز آوردگاه آرمید چنینست رسم سرای سپنج نمانی درو جاودانه مرنج نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ نه جنگ‌آوران زیر خفتان و ترگ اگر شاه باشی وگر زردهشت نهالی ز خاکست و بالین ز خشت چنان دان که گیتی ترا دشمنست زمین بستر و گور پیراهنست چهل روز سوگ نیا داشت شاه ز شادی شده دور وز تاج و گاه پس آنگه نشست از بر تخت عاج بسر برنهاد آن دل‌افروز تاج سپاه انجمن شد بدرگاه شاه ردان و بزرگان زرین کلاه بشاهی برو آفرین خواندند بران تاج بر گوهر افشاندند یکی سور بد در جهان سربسر چو بر تخت بنشست پیروزگر برین گونه تا سالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیردست پراندیشه شد مایه‌ور جان شاه ازان رفتن کار و آن دستگاه همی گفت ویران و آباد بوم ز چین و ز هند و توران و روم هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان وز خشک و تر سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرمان و گاه مهی جهان از بداندیش بی‌بیم شد دل اهرمن زین به دو نیم شد ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همه سوی کین تافتم روانم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش آهرمنی شوم همچو ضحاک تازی و جم که با سلم و تور اندر آیم بزم بیک سو چو کاوس دارم نیا دگر سو چو توران پر از کیمیا چو کاوس و چون جادو افراسیاب که جز روی کژی ندیدی بخواب بیزدان شوم یک زمان ناسپاس بروشن روان اندر آرم هراس ز من بگسلد فره ایزدی گر آیم بکژی و راه بدی ازان پس بران تیرگی بگذرم بخاک اندر آید سر و افسرم بگیتی بماند ز من نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد تبه گرددم چهر و رنگ رخان بریزد بخاک اندرون استخوان هنر کم شود ناسپاسی بجای روان تیره گردد بدیگر سرای گرفته کسی تاج و تخت مرا بپای اندر آورده بخت مرا ز من نام ماند بدی یادگار گل رنجهای کهن گشته خار من اکنون چو کین پدر خواستم جهانی بخوبی بیاراستم بکشتم کسی را که بایست کشت که بد کژ و با راه یزدان درشت بباد و ویران درختی نماند که منشور تخت مرا برنخواند بزرگان گیتی مرا کهترند وگر چند با گنج و با افسرند سپاسم ز یزدان که او داد فر همان گردش اختر و پای و پر کنون آن به آید که من راه‌جوی شوم پیش یزدان پر از آب روی مگر هم بدین خوبی اندر نهان پرستنده‌ی کردگار جهان روانم بدان جای نیکان برد که این تاج و تخت مهی بگذرد نیابد کسی زین فزون کام و نام بزرگی و خوبی و آرام و جام رسیدیم و دیدیم راز جهان بد و نیک هم آشکار و نهان کشاورز دیدیم گر تاجور سرانجام بر مرگ باشد گذر بسالار نوبت بفرمود شاه که هر کس که آید بدین بارگاه ورا بازگردان بنیکو سخن همه مردمی جوی و تندی مکن ببست آن در بارگاه کیان خروشان بیامد گشاده‌میان ز بهر پرستش سر وتن بشست بشمع خرد راه یزدان بجست بپوشید پس جامه‌ی نو سپید نیایش کنان رفت دل پر امید بیامد خرامان بجای نماز همی گفت با داور پاک راز همی گفت کای برتر از جان پاک برآرنده‌ی آتش از تیره خاک مرا بین و چندی خرد ده مرا هم اندیشه‌ی نیک و بد ده مرا ترا تا بباشم نیایش کنم بدین نیکویها فزایش کنم بیامرز رفته گناه مرا ز کژی بکش دستگاه مرا بگردان ز جانم بد روزگار همان چاره‌ی دیو آموزگار بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم نگیرد هوا بر روانم ستم چو بر من بپوشد در راستی بنیرو شود کژی و کاستی بگردان ز من دیو را دستگاه بدان تا ندارد روانم تباه نگه‌دار بر من همین راه و سان روانم بدان جای نیکان رسان شب و روز یک هفته بر پای بود تن آنجا و جانش دگر جای بود سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نماندش توان بهشتم ز جای پرستش برفت بر تخت شاهی خرامید تفت همه پهلوانان ایران سپاه شگفتی فرومانده از کار شاه ازان نامداران روز نبرد همی هر کسی دیگر اندیشه کرد چو بر تخت شد نامور شهریار بیامد بدرگاه سالار بار بفرمود تا پرده برداشتند سپه را ز درگاه بگذاشتند برفتند با دست کرده بکش بزرگان پیل افکن شیرفش چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و بیژن چو رهام شیر چو دیدند بردند پیشش نماز ازان پس همه برگشادند راز که شاها دلیرا گوا داورا جهاندار و بر مهتران مهترا چو تو شاه ننشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج فرازنده‌ی نیزه و تیغ و اسب فروزنده‌ی فرخ آذرگشسب نترسی ز رنج و ننازی بگنج بگیتی ز گنجت فزونست رنج همه پهلوانان ترا بنده‌ایم سراسر بدیدار تو زنده‌ایم همه دشمنان را سپردی بخاک نماندت بگیتی ز کس بیم و باک بهر کشوری لشکر و گنج تست بجایی که پی برنهی رنج تست ندانیم کاندیشه‌ی شهریار چرا تیره شد اندرین روزگار ترا زین جهان روز برخوردنست نه هنگام تیمار و پژمردنست گر از ما بچیزی بیازرد شاه از آزار او نیست ما را گناه بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم وگر دشمنی دارد اندر نهان بگوید بما شهریار جهان همه تاجداران که بودند شاه بدین داشتند ارج گنج و سپاه که گر سر ستانند و گر سر دهند چو ترگ دلیران بسر برنهند نهانی که دارد بگوید بما همان چاره‌ی آن بجوید ز ما بدیشان چنین گفت پس شهریار که با کس ندارید کس کارزار بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج نشد نیز جایی پراکنده گنج نه آزار دارم ز کار سپاه نه اندر شما هست مرد گناه ز دشمن چو کین پدر خواستم بداد وبدین گیتی آراستم بگیتی پی خاک تیره نماند که مهر نگین مرا برنخواند شما تیغها در نیام آورید می سرخ و سیمینه جام آورید بجای چرنگ کمان نای و چنگ بسازید با باده و بوی و رنگ بیک هفته من پیش یزدان بپای ببودم به اندیشه و پاک‌رای یکی آرزو دارم اندر نهان همی خواهم از کردگار جهان بگویم گشاده چو پاسخ دهید بپاسخ مرا روز فرخ نهید شما پیش یزدان نیایش کنید برین کام و شادی ستایش کنید که او داد بر نیک و بد دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه ازان پس بمن شادمانی کنید ز بدها روان بی‌گمانی کنید بدانید کین چرخ ناپایدار نداند همی کهتر از شهریار همی بدرود پیر و برنا بهم ازو داد بینیم و زو هم ستم همه پهلوانان ز نزدیک شاه برون آمدند از غمان جان تباه بسالار بار آن زمان گفت شاه که بنشین پس پرده‌ی بارگاه کسی را مده بار در پیش من ز بیگانه و مردم خویش من بیامد بجای پرستش بشب بدادار دارنده بگشاد لب همی گفت ای برتر از برتری فزاینده‌ی پاکی و مهتری تو باشی بمینو مرا رهنمای مگر بگذرم زین سپنجی سرای نکردی دلم هیچ نایافته روان جای روشن دلان تافته چو یک هفته بگذشت ننمود روی برآمد یکی غلغل و گفت و گوی همه پهلوانان شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد سخن رفت چندی ز بیداد و داد ز کردار شاهان برتر منش ز یزدان پرستان وز بدکنش همه داستانها زدند از مهان بزرگان و فرزانگان جهان پدر گیو را گفت کای نیکبخت همیشه پرستنده‌ی تاج و تخت از ایران بسی رنج برداشتی بر و بوم و پیوند بگذاشتی بپیش آمد اکنون یکی تیره کار که آن را نشاید که داریم خوار بباید شدن سوی زابلستان سواری فرستی بکابلستان بزابل برستم بگویی که شاه ز یزدان بپیچید و گم کرد راه در بار بر نامداران ببست همانا که با دیو دارد نشست بسی پوزش و خواهش آراستیم همی زان سخن کام او خواستیم فراوان شنید ایچ پاسخ نداد دلش خیره بینیم و سر پر ز باد بترسیم کو هیچو کاوس شاه شود کژ و دیوش بپیچد ز راه شما پهلوانید و داناترید بهر بودنی بر تواناترید کنون هرک اوهست پاکیزه‌رای ز قنوج وز دنور و مرغ و مای ستاره‌شناسان کابلستان همه پاکریان زابلستان بیارید زین در یکی انجمن بایران خرامید با خویشتن شد این پادشاهی پر از گفت و گوی چو پوشید خسرو ز ما رای و روی فگندیم هرگونه رایی ز بن ز دستان گشاید همی این سخن سخنهای گودرز بشنید گیو ز لشکر گزین کرد مردان نیو برآشفت و اندیشه اندر گرفت ز ایران ره سیستان برگرفت چو نزدیک دستان و رستم رسید بگفت آن شگفتی که دید و شنید غمی گشت پس نامور زال گفت که گشتیم با رنج بسیار جفت برستم چنین گفت کز بخردان ستاره‌شناسان و هم موبدان ز زابل بخوان و ز کابل بخواه بدان تا بیایند با ما براه شدند انجمن موبدان و ردان ستاره‌شناسان و هم بخردان همه سوی دستان نهادند روی ز زابل به ایران نهادند روی جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز ز در پرده برداشت سالار بار نشست از بر تخت زر شهریار همه پهلوانان ابا موبدان برفتند نزدیک شاه جهان فراوان ببودند پیشش بپای بزرگان با دانش و رهنمای جهاندار چون دید بنداختشان برسم کیان پایگه ساختشان ازان نامداران خسروپرست کس از پای ننشست و نگشاد دست گشادند لب کی سپهر روان جهاندار باداد و روشن‌روان توانایی و فر شاهی تراست ز خورشید تا پشت ماهی تراست همه بودنیها بروشن‌روان بدانی بکردار و دانش جوان همه بندگانیم در پیش شاه چه کردیم و بر ما چرا بست راه ارغم ز دریاست خشکی کنیم همه چادر خاک مشکی کنیم وگر کوه باشد ز بن برکنیم بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر چاره‌ی این برآید بگنج نبیند ز گنج درم نیز رنج همه پاسبانان گنج توایم پر از درد گریان ز رنج توایم چنین داد پاسخ جهاندار باز که از پهلوانان نیم بی‌نیاز ولیکن ندارم همی دل برنج ز نیروی دست و ز مردان و گنج نه در کشوری دشمن آمد پدید که تیمار آن بد بباید کشید یکی آرزو خواست روشن دلم همی دل آن آرزو نگسلم بدان آرزو دارم اکنون امید شب تیره تا گاه روز سپید چه یابم بگویم همه راز خویش برآرم نهان کرده آواز خویش شما بازگردید پیروز و شاد بد اندیشه بر دل مدارید یاد همه پهلوانان آزادمرد برو خواندند آفرینی بدرد چو ایشان برفتند پیروز شاه بفرمود تا پرده‌ی بارگاه فروهشت و بنشست گریان بدرد همی بود پیچان و رخ لاژورد جهاندار شد پیش برتر خدای همی خواست تا باشدش رهنمای همی گفت کای کردگار سپهر فروزنده‌ی نیکی و داد و مهر ازین شهریاری مرا سود نیست گر از من خداوند خشنود نیست ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت نشستن مرا جای ده در بهشت چنین پنج هفته خروشان بپای همی بود بر پیش گیهان خدای شب تیره از رنج نغنود شاه بدانگه که برزد سر از برج ماه بخفت او و روشن روانش نخفت که اندر جهان با خرد بود جفت چنان دید در خواب کو را بگوش نهفته بگفتی خجسته سروش که ای شاه نیک‌اختر و نیک‌بخت بسودی بسی یاره و تاج و تخت اگر زین جهان تیز بشتافتی کنون آنچ جستی همه یافتی بهمسیایگی داور پاک جای بیابی بدین تیرگی در مپای چو بخشی بارزانیان بخش گنج کسی را سپار این سرای سپنج توانگر شوی گر تو درویش را کنی شادمان مردم خویش را کسی گردد ایمن ز چنگ بلا که یابد رها زین دم اژدها هرآنکس که از بهر تو رنج برد چنان دان که آن از پی گنج برد چو بخشی بارزانیان بخش چیز که ایدر نمانی تو بسیار نیز سر تخت را پادشاهی گزین که ایمن بود مور ازو بر زمین چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوی دید جای پرستش پرآب همی بود گریان و رخ بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت گر تیز بشتافتم ز یزدان همه کام دل یافتم بیامد بر تخت شاهی نشست یکی جامه‌ی نابسوده بدست بپوشید و بنشست بر تخت عاج جهاندار بی‌یاره و گرز و تاج سر هفته را زال و رستم بهم رسیدند بی‌کام دل پر ز غم چو ایرانیان آگهی یافتند همه داغ دل پیش بشتافتند چو رستم پدید آمد و زال زر همان موبدان فراوان هنر هرآنکس که بود از نژاد زرسب پذیره شدن را بیاراست اسب همان طوس با کاویانی درفش همه نامداران زرینه کفش چو گودرز پیش تهمتن رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید سپاهی همی رفت رخساره زرد ز خسرو همه دل پر از داغ و درد بگفتند با زال و رستم که شاه بگفتار ابلیس گم کرد راه همه بارگاهش سیاهست و بس شب و روز او را ندیدست کس ازین هفته تا آن در بارگاه گشایند و پوییم و یابیم راه جز آنست کیخسرو ای پهلوان که دیدی تو شاداب و روشن‌روان شده کوژ بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی ندانم چه چشم بد آمد بروی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی مگر تیره شد بخت ایرانیان وگر شاه را ز اختر آمد زیان بدیشان چنین گفت زال دلیر که باشد که شاه آمد از گاه سیر درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود شما دل مدارید چندین بغم که از غم شود جان خرم دژم بکوشیم و بسیار پندش دهیم بپند اختر سودمندش دهیم وزان پس هرآنکس که آمد براه برفتند پویان سوی بارگاه هم آنگه ز در پرده برداشتند بر اندازه‌شان شاد بگذاشتند چو دستان و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گودرز و آن انجمن چو گرگین و چون بیژن و گستهم هرآنکس که رفتند گردان بهم شهنشاه چون روی ایشان بدید بپرده در آوای رستم شنید پراندیشه از تخت برپای خاست چنان پشت خمیده را کرد راست ز دانندگان هرک بد زابلی ز قنوج وز دنبر و کابلی یکایک بپرسید و بنواختشان برسم مهی پایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هرک بود باندازه‌شان پایگه برفزود برو آفرین کرد بسیار زال که شادان بدی تا بود ماه و سال ز گاه منوچهر تا کیقباد ازان نامداران که داریم یاد همان زو طهماسب و کاوس کی بزرگان و شاهان فرخنده‌پی سیاوش مرا خود چو فرزند بود که با فر و با برز و اورند بود ندیدم کسی را بدین بخردی بدین برز و این فره ایزدی بپیروزی و مردی و مهر و رای که شاهیت بادا همیشه بجای چه مهتر که پای ترا خاک نیست چه زهر آنک نام تو تریاک نیست یکی ناسزا آگهی یافتم بدان آگهی تیز بشتافتم ستاره‌شناسان و کنداوران ز هر کشوری آنک دیدم سران ز قنوج وز دنور و مرغ و مای برفتند با زیج هندی ز جای بدان تا بجویند راز سپهر کز ایران چرا پاک ببرید مهر از ایران کس آمد که پیروز شاه بفرمود تا پرده‌ی بارگاه نه بردارد از پیش سالار بار بپوشد ز ما چهره‌ی شهریار من از درد ایرانیان چو عقاب همی تاختم همچو کشتی بر آب بدان تا بپرسم ز شاه جهان ز چیزی که دارد همی در نهان به سه چیز هر کار نیکو شود همان تخت شاهی بی‌آهو شود بگنج و برنج و بمردان مرد بجز این نشاید همی کار کرد چهارم بیزدان ستایش کنیم شب و روز او را نیایش کنیم که اویست فریادرس بنده را همو بازدارد گراینده را بدرویش بخشیم بسیار چیز اگر چند چیز ارجمند است نیز بدان تا روان تو روشن کند خرد پیش مغز تو جوشن کند چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افگند بن بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز همه رای و گفتارهای تو نغز ز گاه منوچهر تا این زمان نه‌ای جز بی‌آزار و نیکی گمان همان نامور رستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن سیاوش را پروراننده اوست بدو نیکویها رساننده اوست سپاهی که دیدند گوپال او سر ترگ و برز و فر و یال او بسی جنگ ناکرده بگریختند همه دشت تیر و کمان ریختند بپیش نیاکان من کینه‌خواه چو دستور فرخ نماینده راه وگر نام و رنج تو گیرم بیاد بماند سخن تازه تا صد نژاد ز گفتار چرب ار پژوهش کنم ترا این ستایش نکوهش کنم دگر هرچ پرسیدی از کار من ز نادادن بار و آزار من بیزدان یکی آرزو داشتم جهان را همه خوار بگذاشتم کنون پنج هفتست تا من بپای همی خواهم از داور رهنمای که بخشد گذشته گناه مرا درخشان کند تیرگاه مرا برد مر مرا زین سپنجی سرای بود در همه نیکوی رهنمای نماند کزین راستی بگذرم چو شاهان پیشین یپیچد سرم کنون یافتم هرچ جستم ز کام بباید پسیچید کمد خرام سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش که برساز کمد گه رفتنت سرآمد نژندی و ناخفتنت کنون بارگاه من آمد بسر غم لشکر و تاج و تخت و کمر غمی شد دل ایرانیان را ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه چو بشنید زال این سخن بردمید یکی باد سرد از جگر برکشید بایرانیان گفت کین رای نیست خرد را بمغز اندرش جای نیست که تا من ببستم کمر بر میان پرستنده‌ام پیش تخت کیان ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت چو او گفت ما را نباید نهفت نباید بدین بود همداستان که او هیچ راند چنین داستان مگر دیو با او هم‌آواز گشت که از راه یزدان سرش بازگشت فریدون و هوشنگ یزدان پرست نبردند هرگز بدین کار دست بگویم بدو من همه راستی گر آید بجان اندرون کاستی چنین یافت پاسخ ز ایرانیان کزین سان سخن کس نگفت از میان همه با توایم آنچ گویی بشاه مبادا که او گم کند رسم و راه شنید این سخن زال برپای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست ز پیر جهاندیده بشنو سخن چو کژ آورد رای پاسخ مکن که گفتار تلخست با راستی ببندد بتلخی در کاستی نشاید که آزار گیری ز من برین راستی پیش این انجمن بتوران زمین زادی از مادرت همانجا بد آرام و آبشخورت ز یک سو نبیره‌ی رد افراسیاب که جز جادوی را ندیدی بخواب چو کاوس دژخیم دیگر نیا پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا ز خاور ورا بود تا باختر بزرگی و شاهی و تاج و کمر همی خواست کز آسمان بگذرد همه گردش اختران بشمرد بدان بر بسی پندها دادمش همین تلخ گفتار بگشادمش بس پند بشنید و سودی نکرد ازو بازگشتم پر از داغ و درد چو بر شد نگون اندر آمد بخاک ببخشود بر جانش یزدان پاک بیامد بیزدان شده ناسپاس سری پر ز گرد و دلی پرهراس تو رفتی و شمشیرزن صد هزار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار چو شیر ژیان ساختی رزم را بیاراستی دشت خوارزم را ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ پیاده شدی پس بجنگ پشنگ گر او را بدی بر تو بر دست‌یاب بایران کشیدی رد افراسیاب زن و کودک خرد ایرانیان ببردی بکین کس نبستی میان ترا ایزد از دست او رسته کرد ببخشود و رای تو پیوسته کرد بکشتی کسی را که زو بد هراس بدادار دارنده بد ناسپاس چو گفتم که هنگام آرام بود گه بخشش و پوشش و جام بود بایران کنون کار دشوارتر فزونتر بدی دل پرآزارتر که تو برنوشتی ره ایزدی بکژی گذشتی و راه بدی ازین بد نباشد تنت سودمند نیاید جهان‌آفرین را پسند گر این باشد این شاه سامان تو نگردد کسی گرد پیمان تو پشیمانی آید ترا زین سخن براندیش و فرمان دیوان مکن وگر نیز جویی چنین کار دیو ببرد ز تو فر کیهان خدیو بمانی پر از درد و دل پر گناه نخوانند ازین پس ترا نیز شاه بیزدان پناه و بیزدان گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای گر این پند من یک بیک نشنوی بهرمن بدکنش بگروی بماندت درد و نماندت بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت خرد باد جان ترا رهنمای بپاکی بماناد مغزت بجای سخنهای دستان چو آمد ببن یلان برگشادند یکسر سخن که ما هم برآنیم کین پیر گفت نباید در راستی را نهفت چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندر شمید پراندیشه گفت ای جهاندیده زال بمردی بی‌اندازه پیموده سال اگر سرد گویمت بر انجمن جهاندار نپسندد این بد ز من دگر آنک رستم شود دردمند ز درد وی آید بایران گزند دگر آنگ گر بشمری رنج‌اوی همانا فزون آید از گنج اوی سپر کرد پیشم تن خویش را نبد خواب و خوردن بداندیش را همان پاسخت را بخوبی کنیم دلت را بگفتار تو نشکنیم چنین گفت زان پس بواز سخت که ای سرفرازان پیروز بخت سخنهای دستان شنیدم همه که بیدار بگشاد پیش رمه بدارنده یزدان گیهان خدیو که من دورم از راه و فرمان دیو به یزدان گراید همی جان من که آن دیدم از رنج درمان من بدید آن جهان را دل روشنم خرد شد ز بدهای او جوشنم بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن نخست آنک گفتی ز توران‌نژاد خردمند و بیدار هرگز نزاد جهاندار پور سیاوش منم ز تخم کیان راد و باهش منم نبیره‌ی جهاندار کاوس کی دل‌افروز و با دانش و نیک‌پی بمادر هم از تخم افراسیاب که با خشم او گم شدی خورد و خواب نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ ازین گوهران چنین نیست ننگ که شیران ایران بدریای آب نشستی تن از بیم افراسیاب دگر آنک کاوس صندوق ساخت سر از پادشاهی همی برفراخت چنان دان که اندر فزونی منش نسازند بر پادشا سرزنش کنون من چو کین پدر خواستم جهان را بپیروزی آراستم بکشتم کسی را کزو بود کین وزو جور و بیداد بد بر زمین بگیتی مرا نیز کاری نماند ز بدگوهران یادگاری نماند هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شادی و از دولت دیریاز چو کاوس و جمشید باشم براه چو ایشان ز من گم شود پایگاه چو ضحاک ناپاک و تور دلیر که از جور ایشان جهان گشت سیر بترسم که چون روز نخ برکشد چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد دگر آنک گفتی که باشیده جنگ بیاراستی چون دلاور پلنگ ازان بد کز ایران ندیدم سوار نه اسپ افگنی از در کارزار که تنها بر او بجنگ آمدی چو رفتی برزمش درنگ آمدی کسی را کجا فر یزدان نبود وگر اختر نیک خندان نبود همه خاک بودی بجنگ پشنگ از ایران بدین سان شدم تیزچنگ بدین پنج هفته که من روز و شب همی بفرین برگشادم دو لب بدان تا جهاندار یزدان پاک رهاند مرا زین غم تیره خاک شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت سبک بار گشتیم و بستیم رخت تو ای پیر بیدار دستان سام مرا دیو گویی که بنهاد دام بتاری و کژی بگشتم ز راه روان گشته بی‌مایه و دل تباه ندانم که بادافره ایزدی کجا یابم و روزگار بدی چو دستان شنید این سخن خیره شد همی چشمش از روی او تیره شد خروشان شد از شاه و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست ز من بود تیزی و نابخردی توی پاک فرزانه‌ی ایزدی سزد گر ببخشی گناه مرا اگر دیو گم کرد راه مرا مرا سالیان شد فزون از شمار کمر بسته‌ام پیش هر شهریار ز شاهان ندیدم کزین گونه راه بجستی ز دادار خورشید و ماه که ما را جدایی نبود آرزوی ازین دادگر خسرو نیک‌خوی سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیک‌خواه بیازید و بگرفت دستش بدست بر خویش بردش بجای نشست بدانست کو این سخن جز بمهر نپیمود با شاه خورشید چهر چنین گفت پس شاه با زال زر که اکنون ببندید یکسر کمر تو و رستم و طوس و گودرز و گیو دگر هرک او نامدارست نیو سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون بهامون برید ز خرگاه وز خیمه چندانک هست بسازید بر دشت جای نشست درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی رزمگاه چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پرده‌سرای از نهفت بهامون کشیدند ایرانیان بفرمان ببستند یکسر میان سپید و سیاه و بنفش و کبود زمین کوه تا کوه پر خیمه بود میان اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش سراپرده‌ی زال نزدیک شاه برافراخته زو درفش سیاه بدست چپش رستم پهلوان ز کابل بزرگان روشن‌روان بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو چو رهام و شاپور و گرگین نیو پس پشت او بیژن و گستهم بزرگان که بودند با او بهم شهنشاه بر تخت زرین نشست یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست بیک دست او زال و رستم بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم بدست گر طوس و گودرز و گیو دگر بیژن گرد و رهام نیو نهاده همه چهر بر چشم شاه بدان تا چه گوید ز کار سپاه بواز گفت آن زمان شهریار که این نامداران به روزگار هران کس که دارید راه و خرد بدانید کین نیک و بد بگذرد همه رفتنی‌ایم و گیتی سپنچ چرا باید این درد و اندوه و رنج ز هر دست خوبی فرازآوریم بدشمن بمانیم و خود بگذریم کنون گاو آن زیر چرم اندر است که پاداش و بادافره دیگرست بترسید یکسر ز یزدان پاک مباشید ایمن بدین تیره خاک که این روز بر ما همی بگذرد زمانه دم هر کسی بشمرد ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه که بودند با فر و تخت و کلاه جز از نام ازیشان بگیتی نماند کسی نامه‌ی رفتگان برنخواند از ایشان بسی ناسپاسان بدند بفرجام زان بد هراسان بدند چو ایشان همان من یکی بنده‌ام وگر چند با رنج کوشنده‌ام بکوشیدم و رنج بردم بسی ندیدم که ایدر بماند کسی کنون جان و دل زین سرای سپنج بکندم سرآوردم این درد و رنج کنون آنچ جستم همه یافتم ز تخت کیی روی برتافتم هر آن کس که در پیش من برد رنج ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج ز کردار هر کس که دارم سپاس بگویم بیزدان نیکی‌شناس بایرانیان بخشم این خواسته سلیح و در گنج آراسته هر آن کس که هست از شما مهتری ببخشم بهر مهتری کشوری همان بدره و برده و چارپای براندیشم آرم شمارش بجای ببخشم که من راه را ساختم وزین تیرگی دل بپرداختم شما دست شادی بخوردن برید بیک هفته ایدر چمید و چرید بخواهم که تا زین سرای سپنج گذر یابم و دور مانم ز رنج چو کیخسرو این پندها برگرفت بماندند گردان ایران شگفت یکی گفت کین شاه دیوانه شد خرد با دلش سخت بیگانه شد ندانم برو بر چه خواهد رسید کجا خواهد این تاج و تخت آرمید برفتند یکسر گروهاگروه همه دشت لشکر بدو راغ و کوه غو نای و آوای مستان ز دشت تو گفتی همی از هوا برگذشت ببودند یک هفته زین گونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد بهشتم نشست از بر گاه شاه ابی یاره و گرز و زرین کلاه چو آمدش رفتن بتنگی فراز یکی گنج را درگشادند باز چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز کشواد را بدو گفت بنگر بکار جهان چه در آشکار و چه اندر نهان که هر گنج را روزی آگندنیست بسختی و روزی پراگندنیست نگه کن رباطی که ویران بود یکی کان بنزدیک ایران بود دگر آبگیری که باشد خراب از ایران وز رنج افراسیاب دگر کودکانی که بی‌مادرند زنانی که بی شوی و بی‌چادرند دگر آنکش آید بچیزی نیاز ز هر کس همی دارد آن رنج راز بر ایشان در گنج بسته مدار ببخش و بترس از بد روزگار دگر گنج کش نام بادآورست پر از افسر و زیور و گوهرست نگه کن بشهری که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست دگر هرکجا رسم آتشکدست که بی‌هیربد جای ویران شدست سه دیگر کسی کو ز تن بازماند بروز جوانی درم برفشاند دگر چاهساری که بی‌آب گشت فراوان برو سالیان برگذشت بدین گنج بادآور آباد کن درم خوار کن مرگ را یاد کن دگر گنج کش خواندندی عروس که آگند کاوس در شهر طوس بگودرز فرمود کان را ببخش یزال و بگیو و خداوند رخش همه جامه‌های تنش برشمرد نگه کرد یکسر برستم سپرد همان یاره و طوق کنداوران همان جوشن و گرزهای گران ز اسبان بجایی که بودش یله بطوس سپهبد سپردش گله همه باغ و گلشن بگودرز داد بگیتی ز مرزی که آمدش یاد سلیح تنش هرچ در گنج بود که او را بدان خواسته رنج بود سپردند یکسر بگیو دلیر بدانگه که خسرو شد از گنج سیر از ایوان و خرگاه و پرده‌سرای همان خیمه و آخور و چارپای فریبرز کاوس را داد شاه بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه یکی طوق روشن‌تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری نبشته برو نام شاه جهان که اندر جهان آن نبودی نهان ببیژن چنین گفت کین یادگار همی دار و جز تخم نیکی مکار بایرانیان گفت هنگام من فراز آمد و تازه شد کام من بخواهید چیزی که باید ز من که آمد پراگندن انجمن همه مهتران زار و گریان شدند ز درد شهنشاه بریان شدند همی گفت هرکس که ای شهریار کرا مانی این تاج را یادگار چو بشنید دستان خسرو پرست زمین را ببوسید و برپای جست چنین گفت کای شهریار جهان سزد کرزوها ندارم نهان تو دانی که رستم بایران چه کرد برزم و ببزم و بننگ و نبرد چو کاوس کی شد بمازندران رهی دور و فرسنگهای گران چو دیوان ببستند کاوس را چو گودرز گردنکش و طوس را تهمتن چو بشنید تنها برفت بمازندران روی بنهاد تفت بیابان وتاریکی و دیو و شیر همان جادوی و اژدهای دلیر بدان رنج و تیمار ببرید راه بمازندران شد بنزدیک شاه بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید سر سنجه را ناگه از تن بکند خروشش برآمد بابر بلند چو سهراب فرزند کاندر جهان کسی را نبود از کهان و مهان بکشت از پی کین کاوس شاه ز دردش بگرید همی سال و ماه وزان پس کجا رزم کاموس کرد بمردی بابر اندر آورد گرد ز کردار او چند رانم سخن که هم داستانها نیاید ببن اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه چنین داد پاسخ که کردار اوی بنزدیک ما رنج و تیمار اوی که داند مگر کردگار سپهر نماینده‌ی کام و آرام و مهر سخنهای او نیست اندر نهفت نداند کس او را بافاق جفت بفرمود تا رفت پیشش دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر نبشتند عهدی ز شاه زمین سرافراز کیخسرو پاک‌دین ز بهر سپهبد گو پیلتن ستوده بمردی بهر انجمن که او باشد اندر جهان پیشرو جهاندار و بیدار و سالار و گو هم او را بود کشور نیمروز سپهدار پیروز لشکر فروز نهادند بر عهد بر مهر زر برآیین کیخسرو دادگر بدو داد منشور و کرد آفرین که آباد بادا برستم زمین مهانی که با زال سام سوار برفتند با زیجها بر کنار ببخشیدشان خلعت و سیم و زر یکی جام مر هر یکی را گهر جهاندیده گودرز برپای خاست بیاراست با شاه گفتار راست چنین گفت کای شاه پیروز بخت ندیدیم چون تو خداوند تخت ز گاه منوچهر تا کیقباد ز کاوس تا گاه فرخ نژاد بپیش بزرگان کمر بسته‌ام بی‌آزار یک روز ننشسته‌ام نبیره پسر بود هفتاد و هشت کنون ماند هشت و دگر برگذشت همان گیو بیداردل هفت سال بتوران زمین بود بی‌خورد و هال بدشت اندرون گور بد خوردنش هم از چرم نخچیر پیراهنش بایران رسید آنچ بد شاه دید که تیمار او گیو چندی کشید جهاندار سیر آمد از تاج گاه همو چشم دارد به نیکی ز شاه چنین داد پاسخ که بیشست ازین که بر گیو بادا هزارآفرین خداوند گیتی ورایار باد دل بدسگالانش پرخار باد کم و بیش ما پاک بر دست تست که روشن روان بادی و تن درست بفرمود تا عهد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر یکی نامه از پادشا بر حریر یکی مهر زرین برو برنهاد بران نامه شاه آفرین کرد یاد که یزدان ز گودرز خشنود باد دل بدسگالانش پر دود باد بایرانیان گفت گیو دلیر مبادا که آید ز کردار سیر بدانید کو یادگار منست بنزد شما زینهار منست مر او را همه پاک فرمان برید ز گفتار گودرز بر مگذرید ز گودرزیان هرک بد پیش‌رو یکی آفرینی بگسترد نو چو گودرز بنشست برخاست طوس بشد پیش خسرو زمین داد بوس بدو گفت شاها انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی منم زین بزرگان فریدون نژاد ز ناماوران تا بیامد قباد کمر بسته‌ام پیش ایرانیان که نگشادم از بند هرگز میان بکوه هماون ز جوشن تنم بخست و همان بود پیراهنم بکین سیاوش بران رزمگاه بدم هر شبی پاسبان سپاه بلاون سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها بمازندران بسته کاوس بود دگر بند بر گردن طوس بود نکردم سپه را به جایی یله نه از من کسی کرد هرگز گله کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج همی بگذرد زین سرای سپنج چه فرمایدم چیست نیروی من تو دانی هنرها و آهوی من چنین داد پاسخ بدو شهریار که بیشست رنج تو از روزگار همی باش با کاویانی درفش تو باشی سپهدار زرینه کفش بدین مرز گیتی خراسان تراست ازین نامداران تن‌آسان تراست نبشتند عهدی بران هم نشان بپیش بزرگان گردنکشان نهادند بر عهد بر مهر زر یکی طوق زرین و زرین کمر بدو داد و کردش بسی آفرین که از تو مبادا دلی پر ز کین ز کار بزرگان چو پردخته شد شهنشاه زان رنجها رخته شد ازان مهتران نام لهراسب ماند که از دفتر شاه کس برنخواند ببیژن بفرمود تا با کلاه بیاورد لهراسب را نزد شاه چو دیدش جهاندار برپای جست برو آفرین کرد و بگشاد دست فرود آمد از نامور تخت عاج ز سر برگرفت آن دل‌افروز تاج بلهراسب بسپرد و کرد آفرین همه پادشاهی ایران زمین همی کرد پدرود آن تخت عاج برو آفرین کرد و بر تخت و تاج که این تاج نو بر تو فرخنده باد جهان سربسر پیش تو بنده باد سپردم بتو شاهی و تاج و گنج ازان پس که دیدم بسی درد و رنج مگردان زبان زین سپس جز بداد که از داد باشی تو پیروز و شاد مکن دیو را آشنا با روان چو خواهی که بختت بماند جوان خردمند باش و بی‌آزار باش همیشه روانرا نگهدار باش به ایرانیان گفت کز بخت اوی بباشید شادان دل از تخت اوی شگفت اندرو مانده ایرانیان برآشفته هر یک چو شیر ژیان همی هر کسی در شگفتی بماند که لهراسب را شاه بایست خواند ازان انجمن زال بر پای خاست بگفت آنچ بودش بدل رای راست چنین گفت کای شهریار بلند سزد گر کنی خاک را ارجمند سربخت آن کس پر از خاک باد روان ورا خاک تریاک باد که لهراسب را شاه خواند بداد ز بیداد هرگز نگیریم یاد بایران چو آمد بنزد زرسب فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب بجنگ الانان فرستادیش سپاه و درفش و کمر دادیش ز چندین بزرگان خسرو نژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد نژادش ندانم ندیدم هنر ازین گونه نشنیده‌ام تاجور خروشی برآمد ز ایرانیان کزین پس نبندیم شاها میان نجوییم کس نام در کارزار چو لهراسب را کی کند شهریار چو بشنید خسرو ز دستان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن که هر کس که بیداد گوید همی بجز دود ز آتش نجوید همی که نپسندد از ما بدی دادگر نه هر کو بدی کرد بیند گهر که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت جهان‌آفرین بر روانم گواست که گشت این سخنها بلهراسب راست که دارد همی شرم و دین و خرد ز کردار نیکی همی برخورد نبیره‌ی جهاندار هوشنگ هست خردمند و بینادل و پاک‌دست پی جاودان بگسلاند ز خاک پدید آورد راه یزدان پاک زمانه جوان گردد از پند اوی بدین هم بود پاک فرزند اوی بشاهی برو آفرین گسترید وزین پند و اندرز من مگذرید هرآنکس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من بادگشت چنین هم ز یزدان بود ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس چو بشنید زال این سخنهای پاک بیازید انگشت و برزد بخاک بیالود لب را بخاک سیاه به آواز لهراسب را خواند شاه بشاه جهان گفت خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی که دانست جز شاه پیروز و راد که لهراسب دارد ز شاهان نژاد چو سوگند خوردم بخاک سیاه لب آلوده شد مشمر آن از گناه به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت همی گفت کاجی من این انجمن توانستمی برد با خویشتن خروشی برآمد ز ایران سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه پس پرده‌ها کودک خرد و زن بکوی و ببازار شد انجمن خروشیدن ناله و آه خاست بهر برزنی ماتم شاه خاست به ایرانیان آن زمان گفت شاه که فردا شما را همینست راه هر آنکس که دارید نام و نژاد بدادار خورشید باشید شاد من اکنون روانرا همی پرورم که بر نیک نامی مگر بگذرم نبستم دل اندر سپنجی سرای بدان تا سروش آمدم رهنمای بگفت این وز پایگه اسب خواست ز لشکرگه آواز فریاد خاست بیامد بایوان شاهی دژم بزاد سرو اندر آورده خم کنیزک بدش چار چون آفتاب ندیدی کسی چهر ایشان بخواب ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ایشان براند که رفتیم اینک ز جای سپنج شما دل مدارید با درد و رنج نبینید جاوید زین پس مرا کزین خاک بیدادگر بس مرا سوی داور پاک خواهم شدن نبینم همی راه بازآمدن بشد هوش زان چار خورشید چهر خروشان شدند از غم و درد و مهر شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه و رنگ و بوی ازان پس هر آنکس که آمد بهوش چنین گفت با ناله و با خروش که ما را ببر زین سرای سپنج رها کن تو ما را ازین درد و رنج بدیشان چنین گفت پر مایه شاه کزین پس شما را همینست راه کجا خواهران جهاندار جم کجا تاجداران با باد و دم کجا مادرم دخت افراسیاب که بگذشت زان سان بدریای آب کجا دختر تور ماه آفرید که چون او کس اندر زمانه ندید همه خاک دارند بالین و خشت ندانم بدوزخ درند ار بهشت مجویید ازین رفتن آزار من که آسان شود راه دشوار من خروشید و لهراسب را پیش خواند ازیشان فراوان سخنها براند بلهراسب گفت این بتان منند فروزنده‌ی پاک جان منند برین هم نشست اندرین هم سرای همی دارشان تا تو باشی بجای نباید که یزدان چو خواندت پیش روان شرم دارد ز کردار خویش چو بینی مرا با سیاوش بهم ز شرم دو خسرو بمانی دژم پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت که با دیده‌شان دارم اندر نهفت وزان جایگه تنگ بسته میان بگردید بر گرد ایرانیان کز ایدر بایوان خرامید زود مدارید در دل مرا جز درود مباشید گستاخ با این جهان که او بتری دارد اندر نهان مباشید جاوید جز راد و شاد ز من جز بنیکی مگیرید یاد همه شاد و خرم بایوان شوید چو رفتن بود شاد و خندان شوید همه نامداران ایران سپاه نهادند سر بر زمین پیش شاه که ما پند او را بکردار جان بداریم تا جان بود جاودان بلهراسب فرمود تا بازگشت بدو گفت روز من اندر گذشت تو رو تخت شاهی بیین بدار بگیتی جز از تخم نیکی مکار هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج ننازی بتاج و ننازی بگنج چنان دان که رفتنت نزدیک شد بیزدان ترا راه باریک شد همه داد جوی و همه دادکن ز گیتی تن مهتر آزاد کن فرود آمد از باره لهراسب زود زمین را ببوسید و شادی نمود بدو گفت خسرو که پدرود باش بداد اندرون تار گر پود باش برفتند با او ز ایران سران بزرگان بیدار و کنداوران چو دستان و رستم چو گودرز و گیو دگر بیژن گیو و گستهم نیو بهفتم فریبرز کاوس بود بهشتم کجا نامور طوس بود همی رفت لشکر گروهاگروه ز هامون بشد تا سر تیغ کوه ببودند یکهفته دم برزدند یکی بر لب خشک نم برزدند خروشان و جوشان ز کردار شاه کسی را نبود اندر آن رنج راه همی گفت هر موبدی در نهفت کزین سان همی در جهان کس نگفت چو خورشید برزد سر از تیره کوه بیامد بپیشش ز هر سو گروه زن و مرد ایرانیان صدهزار خروشان برفتند با شهریار همه کوه پر ناله و با خروش همی سنگ خارا برآمد بجوش همی گفت هر کس که شاها چه بود که روشن دلت شد پر از داغ و دود گر از لشکر آزار داری همی مرین تاج را خوار داری همی بگوی و تو از گاه ایران مرو جهان کهن را مکن شاه نو همه خاک باشیم اسب ترا پرستنده آذرگشسب ترا کجا شد ترا دانش و رای و هوش که نزد فریدون نیامد سروش همه پیش یزدان ستایش کنیم بتشکده در نیایش کنیم مگر پاک یزدانت بخشد بما دل موبدان بردرخشد بما شهنشاه زان کار خیره بماند ازان انجمن موبدان را بخواند چنین گفت ایدر همه نیکویست برین نیکویها نباید گریست ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز پاک یزدان‌شناس که گرد آمدن زود باشد بهم مباشید زین رفتن من دژم بدان مهتران گفت زین کوهسار همه بازگردید بی‌شهریار که راهی درازست و بی‌آب و سخت نباشد گیاه و نه برگ درخت ز با من شدن راه کوته کنید روان را سوی روشنی ره کنید برین ریگ برنگذرد هر کسی مگر فره و برز دارد بسی سه مرد گرانمایه و سرفراز شنیدند گفتار و گشتند باز چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر نگشتند زو باز چون طوس و گیو همان بیژن و هم فریبرز نیو برفتند یک روز و یک شب بهم شدند از بیابان و خشکی دژم بره بر یکی چشمه آمد پدید جهانجوی کیخسرو آنجا رسید بدان آب روشن فرود آمدند بخوردند چیزی و دم برزدند بدان مرزبانان چنین گفت شاه که امشب نرانیم زین جایگاه بجوییم کار گذشته بسی کزین پس نبینند ما را کسی چو خورشید تابان برآرد درفش چو زر آب گردد زمین بنفش مرا روزگار جدایی بود مگر با سروش آشنایی بود ازین رای گر تاب گیرد دلم دل تیره گشته ز تن بگسلم چو بهری ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش چشمه رسید بران آب روشن سر و تن بشست همی خواند اندر نهان زند و است چنین گفت با نامور بخردان که باشید پدرود تا جاودان کنون چون برآرد سنان آفتاب مبینید دیگر مرا جز بخواب شما بازگردید زین ریگ خشک مباشید اگر بارد از ابر مشک ز کوه اندر آید یکی باد سخت کجا بشکند شاخ و برگ درخت ببارد بسی برف زابر سیاه شما سوی ایران نیابید راه سر مهتران زان سخن شد گران بخفتند با درد کنداواران چو از کوه خورشید سر برکشید ز چشم مهان شاه شد ناپدید ببودند ز آن جایگه شاه‌جوی بریگ بیابان نهادند روی ز خسرو ندیدند جایی نشان ز ره بازگشتند چون بیهشان همه تنگ‌دل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته خروشان بدان چشمه بازآمدند پر از غم دل و با گداز آمدند بران آب هر کس که آمد فرود همی داد شاه جهان را درود فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت که با جان پاکش خرد باد جفت چو آسوده باشیم و چیزی خوریم یک امشب ازین چشمه برنگذریم زمین گرم و نرم است و روشن هوا بدین رنجگی نیست رفتن روا بران چشمه یکسر فرود آمدند ز خسرو بسی داستانها زدند که چونین شگفتی نبیند کسی وگر در زمانه بماند بسی کزین رفتن شاه نادیده‌ایم ز گردنکشان نیز نشنیده‌ایم دریغ آن بلند اختر و رای او بزرگی و دیدار و بالای او خردمند ازین کار خندان شود که زنده کسی پیش یزدان شود که داند بگیتی که او را چه بود چه گوییم و گوش که یارد شنود بدان نامداران چنین گفت گیو که هرگز چنین نشنود گوش نیو بمردی و بخشش بداد و هنر بدیدار و بالا و فر و گهر برزم اندرون پیل بد با سپاه ببزم اندرون ماه بد با کلاه و زآن پس بخوردند چیزی که بود ز خوردن سوی خواب رفتند زود هم آنگه برآمد یکی باد و ابر هواگشت برسان چشم هژبر چو برف از زمین بادبان برکشید نبد نیزه‌ی نامداران پدید یکایک ببرف اندرون ماندند ندانم بدآنجای چون ماندند زمانی تپیدند در زیر برف یکی چاه شد کنده هر جای ژرف نماند ایچ کس را ازیشان توان برآمد بفرجام شیرین روان همی بود رستم بران کوهسار همان زال و گودرز و چندی سوار بدان کوه بودند یکسر سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز بگفتند کین کار شد با درنگ چنین چند باشیم بر کوه و سنگ اگر شاه شد از جهان ناپدید چو باد هوا از میان بردمید دگر نامداران کجا رفته‌اند مگر پند خسرو نپذرفته‌اند ببودند یک هفته بر پشت کوه سر هفته گشتند یکسر ستوه بدیشان همه زار و گریان شدند بران آتش درد بریان شدند همی کند گودرز کشواد موی همی ریخت آب و همی خست روی همی گفت گودرز کین کس ندید که از تخم کاوس بر من رسید نبیره پسر داشتم لشکری جهاندار و بر هر سری افسری بکین سیاوش همه کشته شد همه دوده زیر و زبر گشته شد کنون دیگر از چشم شد ناپدید که دید این شگفتی که بر من رسید سخنهای دیرینه دستان بگفت که با داد یزدان خرد باد جفت چو از برف پیدا شود راه شاه مگر بازگردند و یابند راه نشاید بدین کوه سر بر بدن خورش نیست ز ایدر بباید شدن پیاده فرستیم چندی براه بیابند روزی نشان سپاه برفتند زان کوه گریان بدرد همی هر کسی از کس یاد کرد ز فرزند و خویشان وز دوستان و زآن شاه چون سرو در بوستان جهان را چنین است آیین و دین نماندست همواره در به گزین یکی را ز خاک سیه برکشد یکی را ز تخت کیان درکشد نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند چنینست رسم سرای گزند کجا آن یلان و کیان جهان از اندیشه دل دور کن تا توان چو لهراسب آگه شد از کار شاه ز لشکر که بودند با او براه نشست از بر تخت با تاج زر برفتند گردان زرین کمر بواز گفت ای سران سپاه شنیده همه پند و اندرز شاه هرآنکس که از تخت من نیست شاد ندارد همی پند شاهان بیاد مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم بکوشم بنیکی و فرمان کنم شما نیز از اندرز او دست باز مدارید وز من مدارید راز گنهکار باشد بیزدان کسی که اندرز شاهان ندارد بسی بد و نیک ازین هرچ دارید یاد سراسر بمن بر بباید گشاد چنین داد پاسخ ورا پور سام که خسرو ترا شاه بر دست نام پذیرفته‌ام پند و اندرز او نیابد گذر پای از مرز او تو شاهی و ما یکسره کهتریم ز رای و ز فرمان او نگذریم من و رستم زابلی هرک هست ز مهتر تو برنگسلانیم دست هرآنکس که او نه برین ره بود ز نیکی ورادست کوته بود چو لهراسب گفتار دستان شنید بدو آفرین کرد و دم درکشید چنین گفت کز داور راستی شما را مبادا کم و کاستی که یزدان شما را بدان آفرید که روی بدیها شود ناپدید جهاندار نیک‌اختر و شادروز شما را سپرد آن زمان نیمروز کنون پادشاهی جز آن هرچ هست بگیرید چندانک باید بدست مرا با شما گنج بخشیده نیست تن و دوده و پادشاهی یکیست بگودز گفت آنچ داری نهان بگوی از دل ای پهلوان جهان بدو گفت گودرز من یک تنم چو بی‌گیو و رهام و بی بیژنم برآنم سراسر که دستان بگفت جزین من ندارم سخن درنهفت چنانم که با شاه گفتم نخست بدین مایه نشکست عهد درست تو شاهی و ما سربسر کهتریم ز پیمان و فرمان تو نگذریم همه مهتران خواندند آفرین بفرمان نهادند سر برزمین ز گفتار ایشان دلش تازه گشت ببالید و بر دیگر اندازه گشت بران نامداران گرفت آفرین که آباد بادا بگردان زمین گزیدش یکی روز فرخنده‌تر که تا برنهد تاج شاهی بسر چنانچون فریدون فرخ‌نژاد برین مهرگان تاج بر سر نهاد بدان مهرگان گزین او ز مهر کزان راستی رفت مهر سپهر بیاراست ایوان کیخسروی بپیراست دیوان او از نوی چنینست گیتی فراز و نشیب یکی آورد دیگری را نهیب ازین کار خسرو ببیرون شدیم سوی کار لهراسب بازآمدیم بپیروزی شهریار بلند کزویست امید نیک و گزند بنیکی رساند دل دوستان گزند آید از وی بناراستان گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش دل فراخست در آن سنبل سرگردانش هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست گنج لطفست از آن جای بود ویرانش برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست عاشق آنست که هم درد بود درمانش هدف ناوک او سینه‌ی من می‌باید تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه خوشتر از مملکت مصر بود زندانش حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را که به کفر سر زلفت نبود ایمانش پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش کشتی از ورطه‌ی عشقت نتوان برد برون زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش هر دل که در حظیره‌ی حضرت حضور یافت سرش سریر خود ز سرای سرور یافت طیار گشت در افق غیب تا ابد هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت از قرص مهر و گرده‌ی مه کم نواله کن زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت همکاسه‌ی تو خوان فلک گشت همچو زر هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم یک لقمه خورد کاسه‌ی سر پر غرور یافت پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل خورشید برج وحدت حق دور دور یافت مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر آهی که برکشید بخار بخور یافت زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت خود را به منتهای بلاغت رسان تمام کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت در بند حور و چشمه‌ی کوثر مباش از آنک مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم در جوف هفت پرده‌ی تاریک نور یافت در شب طلب حضور که در چشم مردم است کاندر درون پرده‌ی کحلی حضور یافت در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را عشاق کاردیده به غایت غیور یافت گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک چندین عقیله از غم عقل فکور یافت خیرالامور اوسطها عقل را ربود زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک داود هر حضور که دید از زبور یافت صندوق سینه پر گهر راز کن که دل محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان چون غرق راز گشت تجلی نور یافت در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت عطار تا که بود تن خویش را مدام در تنگنای عالم خاکی نفور یافت ز جام ساقی باقی چو خورده‌ای تو دلا که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا بلا درست بلایش بنوش و در می‌بار چه می‌گریزی آخر گریز توست بلا پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست میان خلق نشستست در خست خ زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید ز دست ساقی معنی تو هم بنوش هلا دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد پرده شب می‌درید او از جنون تا بامداد دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد باده‌ها در جوش از او و عقل‌ها بی‌هوش از او جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‌نهاد هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد عراقی بار دیگر توبه بشکست ز جام عشق شد شیدا و سرمست پریشان سر زلف بتان شد خراب چشم خوبان است پیوست چه خوش باشد خرابی در خرابات گرفته زلف یار و رفته از دست ز سودای پریرویان عجب نیست اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست به گرد زلف مهرویان همی گشت چو ماهی ناگهان افتد در شست به پیران سر، دل و دین داد بر باد ز خود فارغ شد و از جمله وارست سحرگه از سر سجاده برخاست به بوی جرعه‌ای زنار بربست ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد که دل را در سر زلف بتان بست بیفشاند آستین بر هردو عالم قلندوار در میخانه بنشست لب ساقی صلای بوسه در داد عراقی توبه‌ی سی‌ساله بشکست ایا یاری که در تو ناپدیدم تو را شکل عجب در خواب دیدم چو خاتونان مصر از عشق یوسف ترنج و دست بیخود می بریدم کجا آن مه کجا آن چشم دوشین کجا آن گوش کان‌ها می شنیدم نه تو پیدا نه من پیدا نه آن دم نه آن دندان که لب را می گزیدم منم انبار آکنده ز سودا کز آن خرمن همه سودا کشیدم تو آرام دل سوداییانی تو ذاالنون و جنید و بایزیدم پسر چون زده بر گذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت چو خواهی که نامت بماند به جای پسر را خردمندی آموز و رای که گر عقل و طبعش نباشد بسی بمیری و از تو نماند کسی بسا روزگارا که سختی برد پسر چون پدر نازکش پرورد خردمند و پرهیزگارش برآر گرش دوست داری بنازش مدار به خردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن نوآموز را ذکر و تحسین و زه ز توبیخ و تهدید استاد به بیاموز پرورده را دسترنج وگر دست داری چو قارون به گنج مکن تکیه بر دستگاهی که هست که باشد که نعمت نماند به دست بپایان رسد کیسه‌ی سیم و زر نگردد تهی کیسه‌ی پیشه‌ور چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار چو بر پیشه‌ای باشدش دسترس کجا دست حاجت برد پیش کس؟ ندانی که سعدی مرا از چه یافت؟ نه هامون نوشت و نه دریا شکافت به خردی بخورد از بزرگان قفا خدا دادش اندر بزرگی صفا هر آن کس که گردن به فرمان نهد بسی بر نیاید که فرمان دهد هر آن طفل کو جور آموزگار نبیند، جفا بیند از روزگار پسر را نکودار و راحت رسان که چشمش نماند به دست کسان هر آن کس که فرزند را غم نخورد دگر کس غمش خورد و بدنام کرد نگه‌دار از آمیزگار بدش که بدبخت و بی ره کند چون خودش گفت مرا آن طبیب رو ترشی خورده‌ای گفتم نی گفت نک رنگ ترش کرده‌ای دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد عکس برون می‌زند گر چه تو در پرده‌ای خاک تو گر آب خوش یابد چون روضه‌ایست ور خورد او آب شور شوره برآورده‌ای سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان گر نه خزان دیده‌ای پس ز چه روزرده‌ای گفتمش ای غیب دان از تو چه دارم نهان پرورش جان تویی جان چو تو پرورده‌ای کیست که زنده کند آنک تواش کشته‌ای کیست که گرمش کند چون تواش افسرده‌ای شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص زانک تو جوشیده‌ای زانک تو افشرده‌ای داد شراب خطیر گفت هلا این بگیر شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مرده‌ای چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خاره‌ای نور بتابد ز تو گر چه سیه چرده‌ای خضر بقایی شوی گر عرض فانیی شادی دل‌ها شوی گر چه دل آزرده‌ای کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان تا نرسد خلعتی دولت صدمرده‌ای گفت درختی به باد چند وزی باد گفت باد بهاری کند گر چه تو پژمرده‌ای مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم چونک خلیلی بده‌ام عاشق آتشکده‌ام عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل جوش کند خون دلم آب شود برف تنم ای مه تابان شده‌ای از چه گدازان شده‌ای گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم یار وصالی بده‌ام جفت جمالی بده‌ام فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم صیقل هر آینه‌ام رستم هر میمنه‌ام قوت هر گرسنه‌ام انجم هر انجمنم معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته رخساره زمین چو تو خالی نیافته تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب خود را لطافتی و جمالی نیافته چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر در زیر هفت پرده خیالی نیافته خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو عنقای صبر من پر و بالی نیافته تا کی ز درد عشق تو نالد روان من روزی به لطف از تو مثالی نیافته افتاده در زبان خلایق حدیث من با تو به یک حدیث مجالی نیافته زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد از بوستان وصل شمالی نیافته سعدی هزار جامه به روزی قبا کند یک مهربانی از تو به سالی نیافته دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده مستانه زدند آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع آتش آن است که در خرمن پروانه زدند کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو کاکل پیچان او پنداری از دنبال نیست در صف عشاق گو لاف نظربازی مزن آن که دامانش ز خون دیده مالامال نیست من نه تنها کشته خواهم گشت در میدان عشق هیچکس را ایمنی زان غمزه‌ی قتال نیست مدعی گو این قدر بر حال ناکامان مخند زان که دوران فلک دایم به یک احوال نیست الحق از بدحالی زاهد توان معلوم کرد کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست جان من تعجیل در رفتن خدا را تا به چند بر هلاک بی‌دلان حاجت به استعجال نیست از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست ای که رحمت می‌نیاید بر منت آفرین بر جان و رحمت بر تنت قامتت گویم که دلبندست و خوب یا سخن یا آمدن یا رفتنت شرمش از روی تو باید آفتاب کاندرآید بامداد از روزنت حسن اندامت نمی‌گویم به شرح خود حکایت می‌کند پیراهنت ای که سر تا پایت از گل خرمنست رحمتی کن بر گدای خرمنت ماه رویا مهربانی پیشه کن سیرتی چون صورت مستحسنت ای جمال کعبه رویی باز کن تا طوافی می‌کنم پیرامنت دست گیر این پنج روزم در حیات تا نگیرم در قیامت دامنت عزم دارم کز دلت بیرون کنم و اندرون جان بسازم مسکنت درد دل با سنگ دل گفتن چه سود باد سردی می‌دمم در آهنت گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویشتن در گردنت گفتم آتش درزنم آفاق را گفت سعدی درنگیرد با منت ای دل، اول قدم نیکدلان با بد و نیک جهان، ساختن است صفت پیشروان ره عقل آز را پشت سر انداختن است ای که با چرخ همی بازی نرد بردن اینجا، همه را باختن است اهرمن را بهوس، دست مبوس کاندر اندیشه‌ی تیغ آختن است عجب از گمشدگان نیست، عجب دیو را دیدن و نشناختن است تو زبون تن خاکی و چو باد توسن عمر تو، در تاختن است دل ویرانه عمارت کن خوشتر از کاخ برافراختن است جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟ که تو میزبانی نه بس نیک خوانی کس از خوان تو سیر خورده نرفته است ازین گفتمت من که بد میزبانی چو سیری نیابد همی کس ز خوانت هم آن به که کس را به خوانت نخوانی یکی نان دهی خلق را می ولیکن اگرشان یکی نان دهی جان ستانی نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا همی دانم این من اگر تو ندانی ازیرا که من مر بقا را سزاام نباشد سزای بقا یار فانی مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری اگرچه به چشمم فراخ و کلانی ز تو سیر ناگشتن من تو را بس، جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی چو این پنج روزم همی بس نباشی نه بس باشیم مدت جاودانی تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم جهان گر توی پس مرا چون جهانی جهانا، زبان تو من نیک دانم اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی چو زین پیش زان سان که بودی نماندی یقینم کزین پس بر این سان نمانی به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت که زر است مردم تو را و تو کانی چه کانی؟ ندانم همی عادت تو که از گوهر خویش می خون چکانی تو، ای پیر مانده به زندان پیری، ز درد جوانی چنین چون نوانی؟ جوانیت باید همی تا دگر ره فرومایگی را به غایت رسانی ز رود و سرود و نبید و فسادت زنا و لواطت چو خر کامرانی گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا به دل مفسدی گر به تن ناتوانی مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را تنت زاهد است و دل و جانت زانی چو بازی شکسته پر و دم بماندی جز این نیست خود غایت بدنشانی به حسرت جوانی به تو باز ناید چرا ژاژخائی، چرا گربه‌شانی؟ جوانی ز دیوی نشان است ازیرا که صحبت ندارد خرد با جوانی اگر با جوانی خرد یار باشد یکی اتفاقی بود آسمانی جوان خردمند نزدیک دانا چو دری بود کش به زر در نشانی دو تن دان همه خلق را، پاک پورا، یکی این جهانی یکی آن جهانی جوان گر برین مهر دارد، نکوهش نیاید ز دانا بر این مهربانی تو، ای پیر، با اسپ کره‌ی جوانان خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟ درخت خرد پیری است، ای برادر، درختش عیان است و بارش نهانی بیا تا ببینم چه چیز است بارت که زردی و کوژی چو شاخ خزانی چرا بار ناری چو خرما سخن‌ها؟ همانا که بیدی ز من زان رمانی جوانی یکی مرغ بودت گر او را بدادی به زر نیک بازارگانی اگر سود کردی خرد، نیست باکی ازانک از جوانی کنون بر زیانی جوانی یکی کاروان است، پورا، مدار انده از رفتن کاروانی نشان جوانی بشد زان مخور غم جوان از ره دانش اکنون به جانی اگر شادمان و قوی بودی از تن به جانت آمد از قوت و شادمانی ازین پیش میلت به نان بود و اکنون یکی مرد نامی شد آن مرد نانی نهال تنت چون کهن گشت شاید که در جان ز دین تو نهالی نشانی نهالی که چون از دلت سر برآرد سر تو برآید به چرخ کیانی نهالی که باغش دل توست و ز ایزد برو مر خرد را رود باغبانی تو را جان جان است دین، ای برادر نگه کن به دل تا ببینی عیانی تنت را همی پاسبانی کند جان چو مر جانت را دین کند پاسبانی اگر جانت را دین شبان است شاید که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی وگر بر ره بی‌شبانان روانی نیابی از این بی‌شبانان شبانی زمینیت را چون زمین باز خواهد زمان باز خواهدت عمر زمانی تو اندر دم اژدهائی نگه کن که جان را از این اژدها چون رهانی کنون کرد باید طلب رستگاری که با تن روانی نه بی‌تن روانی که تو چون روانی چنین پست منشین که با تو نماند بسی این روانی نمانی نه در کاروان نه به خانه نه بی‌زندگانی نه با زندگانی تو را در قران وعده این است از ایزد چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟ تو را جز که حجت دگر کس نگوید چنین نغز پیغام‌های جهانی بی‌مهر جمال تو دلی نیست بی‌مهر هوای تو گلی نیست بگذشت زمانه وز تو کس را جز عمر گذشته حاصلی نیست تا از چه گلی که از تو خالی در عالم آب و گل دلی نیست در دائره‌ی جهان محدث چون حادثه‌ی تو مشکلی نیست در تو که رسد که در ره تو جز منزل عجز منزلی نیست در بحر تحیر تو پایاب کی سود کند که ساحلی نیست کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌ای در پیشه‌ای بی‌پیشگی کردست ما را نام زد هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا هر شب مثال اختران طواف یار ماه خد کاری ز ما گر خواهدی زین باده ما را ندهدی اندر سری کاین می‌رود او کی فروشد یا خرد سرمست کاری کی کند مست آن کند که می‌کند باده خدایی طی کند هر دو جهان را تا صمد مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد مستی سغراق احد با تو درآید در لحد آمد شرابی رایگان زان رحمت ای همسایگان وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر ولد ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش می‌خوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد چون خیره شد زین می سرم خامش کنم خشک آورم لطف و کرم را نشمرم کان درنیاید در عدد کس نیست که دست من غمخوار بگیرد یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی جیب من دلخسته‌ی بیمار بگیرد کی بار دهد شاخ امید من اگر یار ترک من بیچاره بیکبار بگیرد فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین خوناب دلش دامن کهسار بگیرد سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت پیش ره یاران وفادار بگیرد ساقی بده آن می که دل لاله‌ی سیراب بی باده‌ی گلرنگ ز گلزار بگیرد هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم خون جگرم دیده بیدار بگیرد ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد چون نافه‌ی تاتار دلم خون شود از غم چون گرد مهت نافه‌ی تاتار بگیرد خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می هر لحظه در خانه‌ی خمار بگیرد پری، با آنکه واقف می‌شد از دوست در آن معنی که حق با جانب اوست دگر ره تازه زهری بر شکر زد حروف مهر و کین بر یک دگر زد نوشت این نامه و فرمود تا زود بدو بردند، نظرم نامه این بود آتش ای دلبر مرا بر جان مزن در دل مسکین من دندان مزن شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی دوستی کن شرط بر پیمان مزن هجر و وصلت درد و درمان منست مردمی کن وصل بر هجران مزن دیده‌ی بخت مرا گریان مکن گردن بخت مرا خندان مزن چشم را گو در رخم خنجر مکش زلف را گو بر دلم چوگان مزن پرده‌ی یاقوت بر پروین مبند خیمه‌ی سنجاب بر سندان مزن جان و دل چون هر دو همراه تواند گر مسلمانی ره ایشان مزن شبها که گرد کوی تو گردم به یکقدم اول نهم دو دیده وآنگاه پا نهم مرغکی اندر شکار کرم بود گربه فرصت یافت او را در ربود آکل و ماکول بود و بی‌خبر در شکار خود ز صیادی دگر دزد گرچه در شکار کاله‌ایست شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست عقل او مشغول رخت و قفل و در غافل از شحنه‌ست و از آه سحر او چنان غرقست در سودای خود غافلست از طالب و جویای خود گر حشیش آب و هوایی می‌خورد معده‌ی حیوانش در پی می‌چرد آکل و ماکول آمد آن گیاه هم‌چنین هر هستیی غیر اله و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست آکل و ماکول کی ایمن بود ز آکلی که اندر کمین ساکن بود امن ماکولان جذوب ماتمست رو بدان درگاه کو لا یطعم است هر خیالی را خیالی می‌خورد فکر آن فکر دگر را می‌چرد تو نتانی کز خیالی وا رهی یا بخسپی که از آن بیرون جهی فکر زنبورست و آن خواب تو آب چون شوی بیدار باز آید ذباب چند زنبور خیالی در پرد می‌کشد این سو و آن سو می‌برد کمترین آکلانست این خیال وآن دگرها را شناسد ذوالجلال هین گریز از جوق اکال غلیظ سوی او که گفت ما ایمت حفیظ یا به سوی آن که او آن حفظ یافت گر نتانی سوی آن حافظ شتافت دست را مسپار جز در دست پیر حق شدست آن دست او را دستگیر پیر عقلت کودکی خو کرده است از جوار نفس که اندر پرده است عقل کامل را قرین کن با خرد تا که باز آید خرد زان خوی بد چونک دست خود به دست او نهی پس ز دست آکلان بیرون جهی دست تو از اهل آن بیعت شود که یدالله فوق ایدیهم بود چون بدادی دست خود در دست پیر پیر حکمت که علیمست و خطیر کو نبی وقت خویشست ای مرید تا ازو نور نبی آید پدید در حدیبیه شدی حاضر بدین وآن صحابه‌ی بیعتی را هم‌قرین پس ز ده یار مبشر آمدی هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی تا معیت راست آید زانک مرد با کسی جفتست کو را دوست کرد این جهان و آن جهان با او بود وین حدیث احمد خوش‌خو بود گفت المرء مع محبوبه لا یفک القلب من مطلوبه هر کجا دامست و دانه کم نشین رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین ای زبون‌گیر زبونان این بدان دست هم بالای دستست ای جوان تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب هم تو صید و صیدگیر اندر طلب بین ایدی خلفهم سدا مباش که نبینی خصم را وآن خصم فاش حرص صیادی ز صیدی مغفلست دلبریی می‌کند او بی‌دلست تو کم از مرغی مباش اندر نشید بین ایدی خلف عصفوری بدید چون به نزد دانه آید پیش و پس چند گرداند سر و رو آن نفس کای عجب پیش و پسم صیاد هست تا کشم از بیم او زین لقمه دست تو ببین پس قصه‌ی فجار را پیش بنگر مرگ یار و جار را که هلاکت دادشان بی‌آلتی او قرین تست در هر حالتی حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست پس بدان بی‌دست حق داورکنیست آنک می‌گفتی اگر حق هست کو در شکنجه او مقر می‌شد که هو آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب اشک می‌راند و همی گفت ای قریب چون فرار از دام واجب دیده است دام تو خود بر پرت چفسیده است بر کنم من میخ این منحوس دام از پی کامی نباشم طلخ‌کام درخور عقل تو گفتم این جواب فهم کن وز جست و جو رو بر متاب بسکل این حبلی که حرص است و حسد یاد کن فی جیدها حبل مسد ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم جاء الشتاء ببرد لامرد له و لم یطق حجر القاسی یقاسیه لاکاس عندی و لا کانون یدفنی کنی ظلام و کیسی قل مافیه دع‌الکتاب و خل الکیس یا اسفا علی کساء نغطی فی دیاجیه ارجوک مولای فیما یقتضی املی والعبد لم یرج الا من موالیه دور از تو خاک ره ز جنون می‌کنم به سر بنگر که در فراق تو چون می‌کنم به سر بر خاک درگه تو به سر می‌کند رقیب من خاک در زبخت نگون می‌کنم به سر سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی بر رغم عقل راهنمون می‌کنم به سر افسانه‌ات شبی که نمی‌آیدم به گوش آن شب به صد هزار فسون می‌کنم به سر ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان با شعله‌های سوز درون می‌کنم به سر بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر با خار داغ جنون می‌کنم به سر ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم من در کنار دجله خون می‌کنم به سر زن جلبی رفته و در همچو من کرده سخنهای پریشان رقم می‌روم و می‌خرم و می‌خورم داروی کاری که براند شکم پس ز پی جایزه‌اش بر دهن میریم و میریم و میریم جنبش اول که قلم برگفت حرف نخستین ز سخن درگرفت پرده خلوت چو برانداختند جلوت اول به سخن ساختند تا سخن آوازه دل در نداد جان تن آزاده به گل در نداد چون قلم آمد شدن آغاز کرد چشم جهان را به سخن باز کرد بی سخن آوازه عالم نبود این همه گفتند و سخن کم نبود در لغت عشق سخن جان ماست ما سخنیم این طلل ایوان ماست خط هر اندیشه که پیوسته‌اند بر پر مرغان سخن بسته‌اند نیست درین کهنه نوخیزتر موی شکافی ز سخن تیزتر اول اندیشه پسین شمار هم سخنست این سخن اینجا بدار تاجوران تاجورش خوانده‌اند واندگران آندگرش خوانده‌اند گه بنوای علمش برکشند گه بنگار قلمش درکشند او ز علم فتح نماینده‌تر وز قلم اقلیم گشاینده‌تر گرچه سخن خود ننماید جمال پیش پرستنده مشتی خیال ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم سرد پیان آتش ازو تافتند گرم روان آب درو یافتند اوست درین ده زده آبادتر تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر رنگ ندارد ز نشانی که هست راست نیاید بزبانی که هست با سخن آنجا که برآرد علم حرف زیادست و زبان نیز هم گرنه سخن رشته جان تافتی جان سر این رشته کجا یافتی ملک طبیعت به سخن خورده‌اند مهر شریعت به سخن کرده‌اند کان سخن ما و زر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت کز سخن تازه و زر کهن گوی چه به گفت سخن به سخن پیک سخن ره بسر خویش برد کس نبرد آنچه سخن پیش برد سیم سخن زن که درم خاک اوست زر چه سگست آهوی فتراک اوست صدرنشین تر ز سخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس هرچه نه دل بیخبرست از سخن شرح سخن بیشترست از سخن تا سخنست از سخن آوازه باد نام نظامی به سخن تازه باد درون ظلمتی می‌جو صفاتش که باشد نور و ظلمت محو ذاتش در آن ظلمت رسی در آب حیوان نه در هر ظلمتست آب حیاتش بسی دل‌ها رسد آن جا چو برقی ولی مشکل بود آن جا ثباتش خنک آن بیدق فرخ رخی را که هر دم می‌رساند شه به ماتش بسی دل‌ها چو شکر شد شکسته نگشته صاف و نابسته نباتش بپوشیده ز خود تشریف فقرش هم از یاقوت خود داده زکاتش اگر رویش به قبله می‌نبینی درون کعبه شد جای صلاتش شب قدرست او دریاب او را امان یابی چو برخوانی براتش ز هجران خداوند شمس تبریز شده نالان حیاتش از مماتش هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک عالم سفلی و شهوانی درند اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند سحر و ضد سحر را بی‌اختیار زین دو آموزند نیکان و شرار لیک اول پند بدهندش که هین سحر را از ما میاموز و مچین ما بیاموزیم این سحر ای فلان از برای ابتلا و امتحان که امتحان را شرط باشد اختیار اختیاری نبودت بی‌اقتدار میلها هم‌چون سگان خفته‌اند اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند چونک قدرت نیست خفتند این رده هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده تا که مرداری در آید در میان نفخ صور حرص کوبد بر سگان چون در آن کوچه خری مردار شد صد سگ خفته بدان بیدار شد حرصهای رفته اندر کتم غیب تاختن آورد سر بر زد ز جیب موبه موی هر سگی دندان شده وز برای حیله دم جنبان شده نیم زیرش حیله بالا آن غضب چون ضعیف آتش که یابد او حطب شعله شعله می‌رسد از لامکان می‌رود دود لهب تا آسمان صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند یا چو بازانند و دیده دوخته در حجاب از عشق صیدی سوخته تا کله بردارد و بیند شکار آنگهان سازد طواف کوهسار شهوت رنجور ساکن می‌بود خاطر او سوی صحت می‌رود چون ببیند نان و سیب و خربزه در مصاف آید مزه و خوف بزه گر بود صبار دیدن سود اوست آن تهیج طبع سستش را نکوست ور نباشد صبر پس نادیده به تیر دور اولی ز مرد بی‌زره نتانی آمدن این راه با من کجا دارد هریسه پای روغن ولی همراهی و با تو بسازم که چشم من به روی توست روشن چو از راهت ببردم شرط نبود میان راه ترک دوست کردن بغل‌هایت بگیرم همچو پیران چو طفلانت نهم گاهی به گردن چو آدم توبه کن از خوشه چینی چو کشتی بذر آن توست خرمن دهان بربند گوش فهم بسته‌ست مگو چیزی که می ناید به گفتن رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟ ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت سخن سوختن عشقت اگر باور نیست ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده انگشت برآورده اندر دهنم کرده دل از سر غمازی یک وعده از او گفته درخواسته من از وی او نیز کرم کرده عشقش ز پی غیرت گفتا که عوض جان ده این گفت به جان رفته جان نیز نعم کرده از بعد چنان شهدی وز بعد چنان عهدی لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده ای آنک ز یک برقی از حسن جمال خود این جمله هستی را در حال عدم کرده وآنگه ز وجود تو برساخته هستی را تا جمله حوادث را انوار قدم کرده ده چشم شده جان‌ها چون نای بنالیده چون چنگ شده تن‌ها هم پشت به خم کرده بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی وز بهر حسودان را در صورت غم کرده اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی کی باشد تن چون دل از دیده قدم کرده ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم به چهره اصل ایمانی به زلفین مایه‌ی کفری ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد در میان بیخودان مست دردی نوش کرد در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد با همه مهر و با منش کینست چه کنم حظ بخت من اینست شاید ای نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدی که سیمینست ننهد پای تا نبیند جای هر که را چشم مصلحت بینست مثل زیرکان و چنبر عشق طفل نادان و مار رنگینست دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالینست گریه گو بر هلاک من مکنید که نه این نوبت نخستینست لازمست احتمال چندین جور که محبت هزار چندینست گر هزارم جواب تلخ دهی اعتقاد من آن که شیرینست مرد اگر شیر در کمند آرد چون کمندش گرفت مسکینست سعدیا تن به نیستی درده چاره با سخت بازوان اینست دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش گفتمش از من خبر ده دلبر خون خواره را سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل چند داری در غریبی این دل آواره را من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار ساقی عشاق گردان نرگس خماره را شمع مریم را بهل افروخته که بخارا می‌رود آن سوخته سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز رو سوی صدر جهان می‌کن گریز این بخارا منبع دانش بود پس بخاراییست هر کنش بود پیش شیخی در بخارا اندری تا به خواری در بخارا ننگری جز به خواری در بخارای دلش راه ندهد جزر و مد مشکلش ای خنک آن را که ذلت نفسه وای آنکس را که یردی رفسه فرقت صدر جهان در جان او پاره پاره کرده بود ارکان او گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم کافر ار گشتم دگر ره بگروم واروم آنجا بیفتم پیش او پیش آن صدر نکواندیش او گویم افکندم به پیشت جان خویش زنده کن یا سر ببر ما را چو میش کشته و مرده به پیشت ای قمر به که شاه زندگان جای دگر آزمودم من هزاران بار بیش بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش غن لی یا منیتی لحن النشور ابرکی یا ناقتی تم السرور ابلعی یا ارض دمعی قد کفی اشربی یا نفس وردا قد صفا عدت یا عیدی الینا مرحبا نعم ما روحت یا ریح الصبا گفت ای یاران روان گشتم وداع سوی آن صدری که امیرست و مطاع دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم هرچه بادا باد آنجا می‌روم گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند جان من عزم بخارا می‌کند مسکن یارست و شهر شاه من پیش عاشق این بود حب الوطن هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست این مناجات می‌کند: کاری دوست جان ما گوهری است بیش بها کالبدهای ما چو مزبل‌ها اندرین مزبله چه می‌پاییم؟ روی بنمای، تا برون آییم گرچه از تو به بوی خرسندیم هم به دیدارت آرزومندیم عاشقا، راز عاشقان بشنو هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو گوش کن سر این فسانه ز من گلخنی جان توست و گلخن تن گرچه در جان توست کان علوم در تنت هست گلخنی ز ظلوم آنکه در جان تو را اصول نهاد لقب جسم تو جهول نهاد تا تو از خویشتن برون نایی دیده‌ی دل به دوست نگشایی چون برون آمدی، فدا کن جان تا ببینی مگر رخ جانان که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید مگو که وحشیم آمد ز پی اگر بروم من چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید قصه‌ی طوطی جان زین سان بود کو کسی کو محرم مرغان بود کو یکی مرغی ضعیفی بی‌گناه و اندرون او سلیمان با سپاه چون بنالد زار بی‌شکر و گله افتد اندر هفت گردون غلغله هر دمش صد نامه صد پیک از خدا یا ربی زو شصت لبیک از خدا زلت او به ز طاعت نزد حق پیش کفرش جمله ایمانها خلق هر دمی او را یکی معراج خاص بر سر تاجش نهد صد تاج خاص صورتش بر خاک و جان بر لامکان لامکانی فوق وهم سالکان لامکانی نه که در فهم آیدت هر دمی در وی خیالی زایدت بل مکان و لامکان در حکم او همچو در حکم بهشتی چار جو شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن والله اعلم بالصواب باز می‌گردیم ما ای دوستان سوی مرغ و تاجر و هندوستان مرد بازرگان پذیرفت این پیام کو رساند سوی جنس از وی سلام ای درین خوابگه بی‌خبران! بی‌خبر خفته چو کوران و کران! سر برآور! که درین پرده‌سرای می‌رسد بانگ سرود از همه جای بلبل از منبر گل نغمه‌نواز قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز فاخته چنبر دف کرده ز طوق از نوا گشته جلاجل زن شوق لحن قوال شده صومعه‌گیر نه مرید از دم او جسته نه پیر مطرب از مصطبه‌ی دردکشان داده از منزل مقصود نشان بادنی بر دل مستان صبوح فتح کرده همه ابواب فتوح عود خاموش ز یک مالش گوش کودک آساست، بر آورده خروش چنگ با عقل ره جنگ زده راه صد دل به یک گهنگ زده تائب کاسه شکسته ز شراب به یکی کاسه شده مست رباب پیر راهب شده ناقوس‌زنان نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان بانگ برداشته مرغ سحری کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری موذن از راحت شب دل کنده کرده صد مرده به یا حی زنده چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا کوه در رقص ازین صوت و صدا ساعی ترک گران‌جانی کن! شوق را سلسله‌جنبانی کن! بگسل از پای خود این لنگر گل! گام زن شو به سوی کشور دل! آستین بر سر عالم افشان! دامن از طینت آدم افشان! سنگ بر شیشه‌ی ناموس انداز! چاک در خرقه‌ی سالوس انداز! نغمه‌ی جان شنو از چنگ سماع! بجه از جسم به آهنگ سماع! همه ذات جهان در رقص‌اند رو نهاده به کمال از نقص‌اند تو هم از نقص قدم نه به کمال! دامن افشان ز سر جاه و جلال! بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم چو طفلان سوره‌ی نون والقلم خوانان به مکتبها چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی غریبی زیر دیوارش چگونه می‌کند تنها بیا ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها مرنج از بهر جان خسرو اگر چه می‌کشد یارت که باشد خوب‌رویان را بسی زین گونه مذهبها تا خبردار ز سر لب جانان شده‌ایم خبر این است که تا به قدم جان شده‌ایم تا به یاد لب او جام لبالب زده‌ایم واقف از خاصیت چشمه‌ی حیوان شده‌ایم جام‌جم گر طلبی مجلس ما را دریاب کز گدایی در میکده سلطان شده‌ایم همه اسباب پریشانی ما جمع آمد تا ز مجموعه آن زلف پریشان شده‌ایم زلف کافر به رخش راهنمون شد ما را از ره کفر به سر منزل ایمان شده‌ایم با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند که بدین واسطه ما بی سر و سامان شده‌ایم سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش پی تزویر و ریا تازه مسلمان شده‌ایم نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت عقل پنداشت که از کرده پشیمان شده‌ایم همه از حیرت ما واله و حیرت زده‌اند بس که در صورت زیبای تو حیران شده‌ایم تو همان چشمه‌ی خورشیدی و ما خفاشیم که ز پیدایی انوار تو پنهان شده‌ایم داغ و دردت ز ازل تا به فروغی دادند فارغ از مرهم و آسوده ز درمان شده‌ایم ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر بیکار چند باشی دنبال کار گیر گر همچو روح راه نیابی بر آسمان اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر خواهی که ران گور خوری راه شیر رو خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر خواهی که همچو جعفر طیار بر پری رو دلبر قناعت اندر کنار گیر تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام وین قلب را به بوته‌ی معنی عیار گیر چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن با نفس جنگجوی ره کارزار گیر یا چون عمر به دره جهان را قرار ده یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر خرما خمارت آرد سودای خار گیر چندین هزار سجده بکردی ز غافلی بنشین یکی و سجده‌ی خود را شمار گیر یک سجده کن چو سحره‌ی فرعون بیریا و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی وز سامری هزار سمر یادگار گیر بغداد را به طرفه‌ی بغداد باز ده وندر کمین بصره نشین و طرار گیر در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن غواص وار گوشه‌ی دریا کنار گیر ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر دست نگار گر نرسد زی نگار چین ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر گر از جهان حرص نگیری ولایتی سالار آن ولایت تو خاکسار گیر با یک سوار غز و کنی نیست جای نام باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر یا همچو باز ساکن دست ملوک شو یا همچو زاغ گوشه‌ی شاخ کنار گیر زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش از روزگار دست بشو روز کار گیر چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر چندین هزار مرد مبارز درین مصاف کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر با صدق و با شهادت رفتند مردوار گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر چون سوز کار و درد غم دین نداردت زین راه «برد» و گوشه‌ی زرع و شیار گیر زین خواجگان مرتبه جویان بی‌سخا زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر گفت سنایی ار چه محالست نزد تو تو شکر حال گوی و در کردگار گیر آرزوی روی تو جانم ببرد کافریهای تو ایمانم ببرد از جهان ایمان و جانی داشتم عشق تو هم این و هم آنم ببرد غمزهات از بیخ وز بارم بکند عشوهات از خان و از مانم ببرد شحنه‌ی عشقت دلم را چون بخواند از حساب جعل خود جانم ببرد عقل را گفتم که پنهان شو برو کین همه پیدا و پنهانم ببرد گفت اگر این بار دست از من بداشت باز باز آمد به دستانم ببرد انوری چند از شکایتهای عشق کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد این همه بگذار و می‌گوی انوری آرزوی روی تو جانم ببرد عقل از کف عشق خورد افیون هش دار جنون عقل اکنون عشق مجنون و عقل عاقل امروز شدند هر دو مجنون جیحون که به عشق بحر می رفت دریا شد و محو گشت جیحون در عشق رسید بحر خون دید بنشست خرد میانه خون بر فرق گرفت موج خونش می برد ز هر سوی به بی‌سون تا گم کردش تمام از خود تا گشت به عشق چست و موزون در گم شدگی رسید جایی کان جا نه زمین بود نه گردون گر پیش رود قدم ندارد ور بنشیند پس او است مغبون ناگاه بدید زان سوی محو زان سوی جهان نور بی‌چون یک سنجق و صد هزار نیزه از نور لطیف گشت مفتون آن پای گرفته‌اش روان شد می رفت در آن عجیب‌هامون تا بو که رسد قدم بدان جا تا رسته شود ز خویش و مادون پیش آمد در رهش دو وادی یک آتش بد یکیش گلگون آواز آمد که رو در آتش تا یافت شوی به گلستان هون ور زانک به گلستان درآیی خود را بینی در آتش و تون بر پشت فلک پری چو عیسی و اندر بالا فرو چو قارون بگریز و امان شاه جان جو از جمله عقیله‌ها تو بیرون آن شمس الدین و فخر تبریز کز هر چه صفت کنیش افزون بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ گره از کار فروبسته‌ی ما بگشایی؟ نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟ بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی گفتی: از لب بدهم کام دل عراقی روزی وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی هر که به سودای چون تو یار بپرداخت همتش از بند روزگار بپرداخت در غم تو سخت مشکل است صبوری خاصه که عالم ز غم‌گسار بپرداخت عشق تو در مرغزار عقل زد آتش از تر و از خشک مرغزار بپرداخت لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس کیسه بجای یکی هزار بپرداخت هجر تو افتاد در خزانه‌ی عمرم اولش از نقد اختیار بپرداخت خاطر خاقانی از برای وصالت گوشه‌ی دل را به انتظار پرداخت بیا ساقی از می‌دلم تازه کن در این ره صبوری به اندازه کن چراغ دلم یافت بی روغنی به می‌ده چراغ مرا روشنی چو روز سپید از شب زاغ رنگ برآمد چو کافور از اقصای زنگ فروزنده روزی چو فردوس پاک برآورده سرگنج قارون ز خاک هوا صافی از دود و گیتی ز گرد فک روی خود شسته چون لاجورد به عزلت کمر بسته باد خزان نسیم بهاری ز هر سو وزان همه کوه گلشن همه دشت باغ جهان چشم روشن به زرین چراغ زمانه به کردار باغ بهشت زمین را گل و سبزه مینو سرشت به فیروز رائی شه نیک‌بخت به تخت رونده برآمد ز تخت سر تاج بر زد به سفت سپهر برافراخت رایت برافروخت چهر زمین خسته کرد از خرام ستور گران کوه را در سرافکند شور سپه راند از آنجابه تخت سریر که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر سریری خبر یافت کان تاجدار برآن تختگه کرد خواهد گذار ز فرهنگ فرومانده آگاه بود که فیروز و فرخ جهانشاه بود ز تخم کیان هیچکس را نکشت همه راستان را قوی کرد پشت سران را رسانید تارک به تاج بسی خرجها داد ونستد خراج ز شادی دو منزل برابر دوید به فرسنگها فرش دیبا کشید ز نزلی که بودش بدان دسترس به حدی که حدش ندانست کس ز هر موینه کان چو گل تازه بود گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود سمور سیه روبه سرخ تیغ همان قاقم و قندز بی دریغ وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار بنفشه برو ریخته صد هزار غلامان گردن برافراخته یکایک همه رزم را ساخته وشاقان موکب رو زود خیز به دیدار تازه به رفتار تیز چو نزلی چنین خوب و آراسته روان کرد و با او بسی خاسته به استاد گاران درگه سپرد که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد درآمد به درگاه شاه جهان دو تا کرد قامت چو کارآگهان جهانشاه برخاست نامیش کرد به شرط نشاندن گرامیش کرد چو دادش ز دولت درودی تمام بپرسیدش از قصه تخت و جام که جام جهان بین و تخت کیان چگونست بی فر فرخ بیان سریری ملک پاسخش داد باز که ای ختم شاهان گردن فراز کیومرث از خیل تو چاکری فریدون ز ملک تو فرمانبری ستاره کمان ترا تیر باد کمندت سپهر جهانگیر باد کلیدی که کیخسرو از جام دید در آیینه‌ی دست تست آن کلید جز این نیست فرقی که ناموس و نام تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام چو رفتند شاهان بیدار تخت ترا باد جاوید دیهیم و تخت به تخت تو آفاق را باد نور مباد از سرت سایه تاج دور چه مقصود بد؟ شاه آفاق را که نو کرد نقش این کهن طاق را پی بارگی سوی این مرز راند بر و بوم ما را به گردون رساند جهان خسروش گفت کای نامدار ز کیخسروان تخت را یادگار چو شد تخت من تخت کاوس کی همان خوردم از جام جمشید می بدین جام و این تخت آراسته دلی دارم از جای برخاسته دگر نیز بینم که چون خفت شاه در آن غار چون ساخت آرامگاه پژوهنده راز کیخسروم تو اینجا نشین تا من آنجا روم بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه‌ای بر لب جام او ببینم که آن تخت خسرو پناه چه زاری کند با من از مرگ شاه وز آنجام نا جانور بشنوم درودی کزین جانور بر شوم شد آیینه جان من زنگ خورد ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد بدان دیده دل را هراسان کنم به خود بر همه کاری آسان کنم سریری ز گفتار صاحب سریر بدان داستان گشت فرمان پذیر فرستاد پنهان به دزدار خویش که پیش آورد برگ از اندازه بیش کمر بندد و چرب دستی کند به صد مهر مهمان پرستی کند اشارت کند تا رقیبان تخت بسازند با شاه پیروز بخت به گنجینه تخت بارش دهند چو خواهد می‌خوشگوارش دهند فشانند بر تخت کیخسروش فشانند بر سر نثار نوش در آن جام فیروزه ریزند می به فیروزی آرند نزدیک وی بهرچ آن خوش آید به دندان او نتابند گردن ز فرمان او چو با استواران بپرداخت راز به شه گفت کاهنگ رفتن بساز من اینجا نشینم به فرمان شاه چو شاه از ره آید کنم عزم راه شهنشه پذیرا شد آن خانه را به همخانگی برد فرزانه را تنی چار پنج از غلامان خاص چو زری که آید برون از خلاص سوی تخت خانه زمین در نبشت به بالا شدن ز آسمان برگذشت برآمد بر آنسان که ناسود هیچ بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ دزی دید با آسمان هم نورد نبرده کسی نام او در نبرد عروسان دز شربت آمیختند در آن شربت از لب شکر ریختند نهادند شاهان خوان زرش همان خوردنیها که بد درخورش پریچهرگان سرائی چو ماه همه صف کشیدند بر گرد شاه فرو مانده حیران در آن فر و زیب که سیمای دولت بود دل فریب چو شه زان خورش خورد و شربت چشد سوی تخت کیخسروی سر کشید سرافکنده و برکشیده کلاه درآمد به پائین آن تختگاه ز دیوار و در گفتی آمد خروش که کیخسرو خفته آمد به هوش چنان بود فرمان فرمان‌گزار که بر تخت بنشیند آن تاجدار سر تاجداران برآمد به تخت چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت نگهبان آن تخت زرین ستون ز کان سخن ریخت گوهر برون که پیروزی شاه بر تخت شاه نماید به پیروزی بخت راه همان گوهری جام یاقوت سنج کلیدیست بر قفل بسیار گنج بدین تخت و این جام دولت پرست بسا جام و تختا که آری بدست رقیبی دگر گفت کای شهریار ندیده چو تو شاه چندین دیار چو بر تخت کیخسروی تاختی سر از تخت گردون برافراختی دگر نغز گوئی زبان برگشاد که تا چند کیخسرو و کیقباد چو زین تخت بازوی شه شد قوی کند کیقبادی و کیخسروی همه فال خسرو در آن پیش تخت به پیروز بختی برآورد تخت شه آن تخت را چون به خود ساز داد به کیخسرو مرده جان باز داد بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر ببوسید بر تخت و آمد به زیر ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند که گنجور خانه در آن خیره ماند بفرمود تا کرسی زر نهند همان جام فرخ برابر نهند چو کرسی نهاندند و خسرو نشست به جام جهان بین کشیدند دست چو ساقی چنان دید پیغام را ز باده برافروخت آن جام را بر خسرو آورد با رای و هوش که بر یاد کیخسرو این می بنوش بخور کاختر فرخت یار باد بدین جام دستت سزاوار باد چو شه جام را دید بر پای خاست بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست بر آن جام عقدی ز بازوی خویش برافشاند و بنشست و بنهاد پیش در آن تخت بی تاجور بنگریست بر آن جام می بی باده لختی گریست گه از بی شرابی گه از بی شهی مثل زد بر آن جام و تخت تهی که بی تاجور تخت زرین مباد چو می نیست جام جهان بین مباد به می روشنائی بود جام را بلندی به شه تخت بد رام را چو شه رفت گو تخت بشکن تمام چو می ریخت گو بر زمین افت جام شهی را بدین تخت باشد نیاز که بر تخت مینو نخسبد به ناز کسی کو به مینو کشد رخت را به زندان شمارد چین تخت را بسا مرغ را کز چمن گم کنند قفس عاج و دام از بریشم کنند چو از شاخ بستان کند طوق و تاج نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج از آنیم در جستن تاج و ترگ که فارغ دلیم از شبیخون مرگ بهار چمن شاخ از آن برکشید که شمشیر باد خزان را ندید کفل گرد کردند گوران دشت مگر شیر ازین گور گه در گذشت گوزنان به بازی برآشفته‌اند هزبران هایل مگر خفته‌اند همان نافه‌ی آهوان مشک بست مگر چنگ و دندان یوزان شکست بدین غافلی میگذاریم روز که در ما زنند آتش رخت سوز چه سازیم تختی چنین خیره خیر که بر وی شود دیگری جای گیر کنیم از پی دیگری جام گرم که ما را ز جایی چنین باد شرم چه سود این چنین تخت کردن به پای که تخته ست ما را نه تختست جای نه تخت زرست اینکه او جای ماست کز آهن یکی کنده بر پای ماست چو بر تخت جاوید نتوان نشست ز تن پیشتر تخت باید شکست چو در جام کیخسرو آبی نماند بجای آبگینش نباید فشاند به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان اندرو گاویست تنها خوش‌دهان جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظیم و منتجب شب ز اندیشه که فردا چه خورم گردد او چون تار مو لاغر ز غم چون برآید صبح گردد سبز دشت تا میان رسته قصیل سبز و کشت اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد او سر به سر باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پیه و قوت پر شود باز شب اندر تب افتد از فزع تا شود لاغر ز خوف منتجع که چه خواهم خورد فردا وقت خور سالها اینست کار آن بقر هیچ نندیشد که چندین سال من می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن هیچ روزی کم نیامد روزیم چیست این ترس و غم و دلسوزیم باز چون شب می‌شود آن گاو زفت می‌شود لاغر که آوه رزق رفت نفس آن گاوست و آن دشت این جهان کو همی لاغر شود از خوف نان که چه خواهم خورد مستقبل عجب لوت فردا از کجا سازم طلب سالها خوردی و کم نامد ز خور ترک مستقبل کن و ماضی نگر لوت و پوت خورده را هم یاد آر منگر اندر غابر و کم باش زار بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم نتوانم که به هر جا بروم در نظری به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی پرده بر کار همه پرده نشینان بدری عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد حال دیوانه نداند که ندیدست پری روی در زیر زلف پنهان کرد تا در اسلام کافرستان کرد باز چون زلف برگرفت از روی همه کفار را مسلمان کرد دوش آمد برم سحرگاهی تا دل من به زلف پیمان کرد چون سحرگاه باد صبح بخاست حلقه‌ی زلف او پریشان کرد گفتم آخر چرا چنین کردی گفت این باد کرد چتوان کرد گفتمش عهد کن به چشم این بار چشم برهم نهاد و فرمان کرد چون که پیمان ما به باد بداد باز عهدم شکست و تاوان کرد چون برفتم ز چشم، او حالی دل من برد و تیرباران کرد گفتم آخر شکست چشمت عهد گفت چشمم نکرد مژگان کرد گفتمش با لب تو عهد کنم گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد چون ببستیم عهد لب بر لب بر لبم لعل او درافشان کرد من چو بی‌خویشتن شدم ز خوشی پاره از من بکند و پنهان کرد گفتم آخر لب تو عهد شکست گفت آن لب نکرد دندان کرد درد عطار را که درمان نیست می‌ندانم که هیچ درمان کرد مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند من بی‌ره و سرمستم دروازه نمی‌دانم آوازه آن یاران چون مشک جهان پر شد ز آواز بشد عقلم آوازه نمی‌دانم تا روی تو را دیدم من همچو گل تازه گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی‌دانم گویند که لقمان را یک کازه تنگی بد زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی‌دانم روزگاری است سخت بی‌بنیاد کس گرفتار روزگار مباد شیر بینم شده متابع رنگ باز بینم شده مطاوع خاد نه بجز سوسن ایچ آزادست نه بجز ابرهست یک تن راد نه نگفتم نکو معاذالله این سخن را قوی نیامد لاد مهترانند مفضل و هر یک اندر افضال جاودانه زیاد نیست گیتی بجز شگفتی و نیز کار من بین که چون شگفت افتاد صد در افزون زدم به دست هنر که به من بر فلک یکی نگشاد در زمان گردد آتش و انگشت گر بگیرم به کف گل و شمشاد بار انده مرا شکست آری بشکند چون دوتا کنی پولاد نشنود دل اگر بوم خاموش نکند سود اگر کنم فریاد گرچه اسلاف من بزرگانند هر یک اندر همه هنر استاد، نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد چون بد و نیک زود می‌گذرد این چو آب آن یکی دگر چون باد نز بد او به دل شوم غمگین نه ز نیکش به طبع گردم شاد این جهان پایدار نیست از آن که بر آبش نهاده شد بنیاد ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده بهر من ار می‌ندهی بهر دل یار بده ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی شربت شادی و شفا زود به بیمار بده باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را عاشق تشنه زده را از خم خمار بده جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده غم مده و آه مده جز به طرب راه مده آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم جام و قدح را بشکن بی‌حد و بسیار بده خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان کافت جان کهانست و مهان آنکه از خوف خدا دورت کند آنکه از راه هدی دورت کند آنکه او را بر سر او باختی وز ره تحقیق، دور انداختی تلخ کرد این نان و حلوا کام تو برد آخر، رونق اسلام تو برکن این اسباب را از بیخ و بن دل دل، این نارهوس را سرد کن آتش اندر زن در این حلوا و نان وارهان خود را از این باد گران از پی آن می‌دوی از جان و دل وز پی این مانده‌ای چون خر به گل الله الله، این چه اسلام است و دین ترک شد آئین رب العالمین جمله سعیت، بهر دنیای دنی است بهر عقبی، می‌ندانی، سعی چیست در ره آن موشکافی، ای شقی در ره این، کند فهم و احمقی زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود ابروی چون سنبله بی‌خبرست از مهش گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود ذره چرا شد سوار بر سر کره هوا چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود آن زحل از ابلهی جست زبردستیی غافل از آن کاین فلک زیر و زبر می‌رود دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست کرد ندا در جهان کی به سفر می‌رود جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم کاین نظر ناریت همچو شرر می‌رود جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود هر چه نهال ترست جانب بستان برند خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود بس کن از این امر و نهی بین که تو نفس حرون چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین جان صدفست و سوی بحر گهر می‌رود آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی نیست در شهر این نفس بی‌جست و جویت محفلی مهر رویت می‌نهد هر روز مهری بر لبی چشم مستت می‌زند هر لحظه تیغی بر دلی چون کنم قطع منازل بی‌گل رخسار تو لاله‌زاری گردد از خون دلم هر منزلی بر سر کوی غمت هر جا که پایی می‌نهم بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی رنگ رخسارت نمی‌بینم ببرگ لاله‌ئی بوی گیسویت نمی‌یابم ز شاخ سنبلی کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی شبی همچون سواد دیده پر نور هوا عنبر فشان چون طره حور زمانه برگ عشرت ساز کرده فلک درهای دولت باز کرده فرو مرده چراغ صبح گاهی نشاط خواب کرده مرغ و ماهی مقیمان زمین در پرده‌ی راز عروسان فلک در جلوه‌ی ناز کواکب در میان سرمه‌ی ناب درست افگنده مروارید شب تاب گشاده شب در این طاوس گون باغ دم طاوس را بر سینه زاغ فرو برده زمانه جام جمشید شده مه در زمین مهمان خورشید ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو کشیده با رگه بر سبزه‌ی نو لب شهر و دو مطرب زخمه درود غبار غم جهان را کرد بدرود معنبر شمعهای مجلس افروز گشاده در دل شب روزن روز بخور مجمر از عود قماری زده ره چون نسیم نو بهاری نهانی مجلسی کز هیچ سوئی به جز محرم نمی‌گنجید موئی ملک را داده گردون دوتا پشت بشارت نامه‌ی مقصود در مشت صنم با او برسم دل نوازی نشسته بر سریر سرفرازی ستد جام شراب از دست ساقی دمی خورد و به خسرو داد باقی که چون من چاشنی گیرم ازین جام ازانکن چاشنی لعل من وام دو بوسی زان به نوش و ناز بستان یکی وام ده و صد باز بستان نشاید عاشقان را می پرستی کزان دیوانگی خیزد نه مستی شراب و عاشقی چونشد به هم یار معاذ الله به رسوائی کشد کار به جائی کاتشی در خرمن افتد کجا میرد چو در وی روغن افتد چو خورد آن باده را مست جگر خوار به دستوری شد از شیرین شکرخوار دهان را با دهانش هم نفس کرد لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد ز مقصود آنچه باید در نظرگاه غم و اندیشه زحمت برده از راه گهی جستند ا زمی جان نوازی گهی کردند با هم بوسه بازی گه او در زلف این شبگیر کردی به گردن زلف را زنجیر کردی گهی این جعد او بگشادی از ناز دل درمانده را کردی گره باز گه آن با این عتاب اندیش گشتی شفاعت خواه جرم خویش گشتی که این افسانه‌های ناز گفتی ز هجران سرگذشتی باز گفتی گه او از دل برو ندادی هوائی به گریه باز راندی ماجرائی در ان مجلس که بد از عشق بازار خرد در خواب بود و فتنه بیدار ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه بهشت این جهانی بود خرگاه ز باده بده ساقیا زود دادم که من خرمت خویش بر باد دادم ز بیداد عشقت به فریاد آیم نیاید بجز باده‌ی تلخ یادم به آتش کنندم همی بیم آن جا من این جا ز عشق اندر آتش فتادم بدان آتش آنجا مبادا که سوزم درین آتش اینجا رهایی مبادم من از آتش عشق هم نرم گردم اگرچه ز پولاد سختست لادم مرا توبه و پارسایی نسازد شبانگاه می‌باید و بامدادم همی تا میان عاشقی را ببستم بلا را سوی خویشتن ره گشادم دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل سر آورده بر خاک و در دست بادم منم بنده‌ی عشق تا زنده باشم اگر چه ز مادر من آزاد زادم بجز عشق تا عمر دارم نورزم اگر بیش باشد ز صد سال زادم دل از باده‌ی عشق خوبان نتابم چنین باد تا باد رسم و نهادم ز نیک و بد این و آن فارغم من برین نعمت ایزد زیادت کنادم نه آویزم از کس نه بگریزم از کس نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم مرا عشق فرمانروا اوستادست من استاده فرمانبر اوستادم ببردم به تن رنج در کنج محنت که گنج خرد بر دل خود نهادم هوارانیم همنشین من چو خود من به شاگردی استاد عقل ایستادم کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم که پاکست الحمدلله نژادم مرا برتن خویش حکمیست نافذ من استاده فرمانبر آن نفاذم بهر حال و هر کار آید به پیشم خداوند باشد در آن حال یادم ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم بدانچم بود با همه خلق رادم خدایست در هر عنایی معینم خدایست در هر بلایی ملاذم شب و روز غرقه در احساس اویم که تاجیست احسان او بر چکادم همه شکر او گویم ار زنده باشم خداوند توفیق و نیرو دهادم قوی چون قبادم بدار از قناعت اگر چند بی گنج و مال قبادم به دانش من آباد و شادم به دانش سپاس از خداوند کباد و شادم چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی بدو گفت روزی که ای خوب روی چه مردی مترس ایچ با من بگوی که در چرم چو نازک اندام تو همی بگسلد خواب و آرام تو چو سروی بدی بر سرش گرد ماه بران ماه کرسی ز مشک سیاه کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیل وارت به کردار غرو دل من همی بر تو بریان شود دو چشمم شب و روز گریان شود بدین سختی اندر چه جویی همی که راز تو با من نگویی همی بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر گرت هیچ بر من بجنبید مهر به سوگند پیمانت خواهم یکی کزان نگذری جاودان اندکی نگویی به بدخواه راز مرا کنی یاد درد و گداز مرا بگویم ترا آنچ درخواستی به گفتار پیدا کنم راستی کنیزک به دادار سوگند خورد به زنار شماس هفتاد گرد به جان مسیحا و سوک صلیب به دارای ایران گشته مصیب که راز تو با کس نگویم ز بن نجویم همی بتری زین سخن همه راز شاپور با او بگفت بماند آن سخن نیک و بد در نهفت بدو گفت اکنون چو فرمان دهی بدین راز من دل گروگان دهی سر از بانوان برتر آید ترا جهان زیر پای اندر آید ترا به هنگام نان شیرگرم آوری بپوشی سخن نرم نرم‌آوری به شیر اندر آغارم این چرم خر که این چرم گردد به گیتی سمر پس از من بسی سالیان بگذرد بگوید همی هرک دارد خرد کنیزک همی خواستی شیر گرم نهانی ز هرکس به آواز نرم چو کشتی یکی جام برداشتی بر آتش همی تیز بگذاشتی به نزدیک شاپور بردی نهان نگفتی نهان با کس اندر جهان دو هفته سپهر اندرین گشته شد به فرجام چرم خر آغشته شد چو شاپور زان پوست آمد برون همه دل پر از درد و تن پر ز خون چنین گفت پس با کنیزک به راز که ای پاک بینادل و نیک‌ساز یکی چاره باید کنون ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن که ما را گذر باشد از شهر روم مباد آفرین بر چنین مرز و بوم کنیزک بدو گفت فردا پگاه شوند این بزرگان سوی جشنگاه یکی جشن باشد به روم اندرون که مرد و زن و کودک آید برون چو کدبانو از شهر بیرون شود بدان جشن خرم به هامون شود شود جای خالی و من چاره‌جوی بسازم نترسم ز پتیاره گوی دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان به پیش تو آرم به روشن روان ببست اندر اندیشه دل را نخست از آخر دو اسپ گرانمایه جست همان تیغ و گوپال و برگستوان همان جوشن و مغفر هندوان به اندیشه دل را به جای آورید خرد را بران رهنمای آورید چو از باختر چشمه اندر کشید شب آن چادر قار بر سر کشید پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا چه سازد کنیزک پگاه شه چو شد آگاه بعد از چند گاه ز آن فراق جانگداز از عمرکاه، ناله بر گردون رسانیدن گرفت وز دو دیده خون چکانیدن گرفت گفت کز هر جا خبر جستند باز کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای پرده ز اسرار همه گیتی گشای چون دل عارف نبود از وی نهان هیچ حالی از بد و نیک جهان گفت کن آیینه را دارید پیش ! تا در آن بینم رخ مقصود خویش چون بر آن آیینه افتادش نظر یافت از گم گشتگان خود خبر هر دو را عشرت کنان در بیشه دید وز غم ایام بی‌اندیشه دید با هم از فکر جهان بودند دور وز همه اهل جهان یکسر نفور هر یکی شاد از لقای دیگری هیچشان غم نی برای دیگری شاه چون جمعیت ایشان بدید رحمتی آمد بر ایشانش پدید بی‌ملامت کردن خاطر خراش هر چه دانستی ز اسباب معاش، یک سر مویی فرو نگذاشتی جمله را آنجا مهیا داشتی ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای کاورد شرط مروت را به جای هر کجا بیند دو همدم را به هم خورده جام شادی و غم را به هم اندر آن اقبالشان یاری کند واندر آن دولت مددکای کند نی که از هم بگسلد پیوندشان وافکند بر رشته‌ی جان بندشان هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست یکسر از بهر مکافات آمده‌ست نیک کن! تا نیک پیش آید تو را بد مکن! تا بد نفرساید تو را شاه یونان چون سلامان را بدید کو به ابسال و وصالش آرمید، عمر رفت و زین خسارت بس نکرد وز ضلالت روی خود واپس نکرد، ماند خالی ز افسر شاهی سرش، تا که گردد سر، بلند از افسرش، بر سلامان قوت همت گماشت تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت لحظه لحظه جانب او می‌شتافت لیک نتوانستی از وی بهره یافت تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟ بر سلامان چون شد این محنت دراز شد در راحت به روی وی فراز شد بر او روشن که آن هست از پدر تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر ترس ترسان در پدر آورد روی توبه کار و عذرخواه و عفو جوی آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت آخر آرد سوی اصل خویش رخت آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام مرغ او را گفت ای خواجه‌ی همام به تو بسی گاوان و میشان خورده‌ای تو بسی اشتر به قربان کرده‌ای تو نگشتی سیر زانها در زمن هم نگردی سیر از اجزای من هل مرا تا که سه پندت بر دهم تا بدانی زیرکم یا ابلهم اول آن پند هم در دست تو ثانیش بر بام کهگل بست تو وآن سوم پند دهم من بر درخت که ازین سه پند گردی نیکبخت آنچ بر دستست اینست آن سخن که محالی را ز کس باور مکن بر کفش چون گفت اول پند زفت گشت آزاد و بر آن دیوار رفت گفت دیگر بر گذشته غم مخور چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم ده درمسنگست یک در یتیم دولت تو بخت فرزندان تو بود آن گوهر به حق جان تو فوت کردی در که روزی‌ات نبود که نباشد مثل آن در در وجود آنچنان که وقت زادن حامله ناله دارد خواجه شد در غلغله مرغ گفتش نی نصیحت کردمت که مبادا بر گذشته‌ی دی غمت چون گذشت و رفت غم چون می‌خوری یا نکردی فهم پندم یا کری وان دوم پندت بگفتم کز ضلال هیچ تو باور مکن قول محال من نیم خود سه درمسنگ ای اسد ده درمسنگ اندرونم چون بود خواجه باز آمد به خود گفتا که هین باز گو آن پند خوب سیومین گفت آری خوش عمل کردی بدان تا بگویم پند ثالث رایگان پند گفتن با جهول خوابناک تخت افکندن بود در شوره خاک چاک حمق و جهل نپذیرد رفو تخم حکمت کم دهش ای پندگو باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد ما و میخانه که تمکین گدایی‌در او شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد جام می کشتی نوح است چه پروا داریم گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد جرعه‌ی پیر خرابات بر آن رند حرام که به پیش دگری دست تمنا ببرد عرصه‌ی ما به مروت که ز عالم کم شد هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن تو خود بگوی که: بی تو چگونه زنده بمانم؟ چگونه باشد در دام مانده حیران صید ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟ ببرد این دل و اندر میان بحر غم افگند سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟ ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب در میان یاوران می‌گفت یار خویش را گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود به که با دشمن نمایی حال زار خویش را گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق تا میان خلق کم کردی وقار خویش را ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم گر چه با من نفسی از سر مهری ننشینی اگرم بر سر آتش بنشانی بنشینم من به صدق آمده‌ام پیش تو، بی‌رغبت از آنی تو نداری خبر از حال من، آشفته ازینم گر در افتد به کمندم، صنما، چون تو غزالی کاروانها رود از نافه‌ی اشعار به چینم در گلستان جمال تو گر آیم به تماشا باغبان گو: مکن اندیشه، که من میوه نچینم گرم از خاک لحد کله‌ی پوسیده برآری آیت مهر تو باشد رقم مهر جبینم شب ز فریاد من شیفته همسایه نخسبد کاوحدی‌وار ز سودای تو با ناله قرینم من که حیران ز ملاقات توام چون خیالی ز خیالات توام به مراعات کنی دلجویی اه که بی‌دل ز مراعات توام ذات من نقش صفات خوش توست من مگر خود صفت ذات توام گر کرامات ببخشد کرمت مو به مو لطف و کرامات توام نقش و اندیشه من از دم توست گویی الفاظ و عبارات توام گاه شه بودم و گاهت بنده این زمان هر دو نیم مات توام دل زجاج آمد و نورت مصباح من بی‌دل شده مشکات توام ای مهندس که تو را لوحم و خاک چون رقم محو تو و اثبات توام چه کنم ذکر که من ذکر توام چه کنم رای که رایات توام سنریهم شد و فی انفسهم هم توام خوان که ز آیات توام امتزاج این دو روح را با هم چونکه در اعتدال شد محکم نفس دانا بدان تعلق ساخت سایه‌ی نور چون بدان انداخت نوع انسان از آن میان برخاست شد به قامت ز استقامت راست تن او شد به عقل و جان قایم تن تباهی ندید و جان دایم صاحب علم و صنعت و سخنست زانکه او را سه روح و یک بدنست و آنچه اصل وجود انسانست زبده‌ی این نبات و حیوانست آدمی زین دو چون خورش سازد مایه‌ی نشو و پرورش سازد آن غذا در بدن چو یابد نظم خون شود در تن از حرارت هضم چون برآید برین سخن چندی یابد آن خون ز روح پیوندی شودش رنگ از اعتدال مزاج به سپیدی چو زیبق و چو زجاج در چنین حال زرع خوانندش اصل این چند فرع دانندش در زوایای پشت رست شود نسبتش با بدن درست شود اینچنین خوب گوهری ناسفت چون کند خفت خلوتی با جفت در نهد روی از آن حدایق غلب به دهان رحم ز مجری صلب باز با آب زن در آمیزد زود اندر مشیمه شان ریزد هفت کوکب به کار او کوشند خلعت تربیت برو پوشند به رحم شهر بند سازندش تا چو خون نژند سازندش چرخ پیوندش استوار کند تا در آن جایگه قرار کند ماه اول زحل کند کارش اندران وقت کو بود یارش گردد این خون در آن مشیمه‌ی تنگ متغیر به شکل و صورت و رنگ در هنر زمره‌ای که گام نهند بر چنین آب نطفه نام نهند این زمان گر زحل قوی باشد طفل پردان و معنوی باشد بر یکایک ستارگان زین هفت هر یکی زین قیاس حکمی رفت مشتری باشدش به ماه دوم مدد و یاور و پناه دوم سرخ جامه شود بسان جگر باز گردد به رنگهای دگر افتدش در مسام بادی گرم زان پدید آید اختلاجی نرم حکمایی، که رسم وحد دانند اندرین حالتش ولد خوانند گر سوم ماهش آفتی نرسد یا گزند و مخافتی نرسد یارمندی رسد ز بهرامش متصرف شود در اندامش عضوهای رئیسه را در تن با دگر عضوها کند روشن ولدی را که حالت این باشد نزد دانا لقب جنین باشد ماه چارم به قوت خود مهر شودش نقش بند پیکر و چهر تن او نغز و پرتوان گردد روحش اندر بدان روان گردد در شکم خویش را بجنباند مرد داننده کودکش خواند ماه پنجم بهزهره پردازد از سرش موی رستن آغازد منفصل گرددش رسوم از هم صورت چشم و گوش و بینی و فم چون به ماه ششم رساند کار شود از انجمش عطارد یار در دهانش زبان گشاده شود داد ترکیب هاش داده شود هفتم او را قمر نگاه کند رویش از روشنی چو ماه کند اندرین ماه بی‌خلاف و گزند گر بزاید بماند این فرزند هشتمین ماه باز ازین ایوان نوبت آید به کوکب کیوان گر ز مادر بزاید این هنگام هم شود کار زندگیش تمام در نهم مشتریش باشد پشت اندران راه سهمناک درشت سعدش این بند را کلید شود قوتی در ولد پدید شود تا بتدریج سرنگون کندش وز شکنجی چنان برون کندش مدتی بوده اندران تنگی او سبک، لیک ازو شکم سنگی طفل در تنگ و مادر آهسته هر دو از بار یکدگر خسته دست بر روی، ارنج بر زانو رنجه از خفت و خیز کدبانو قوت آن خون و هیچ قوت نه خبر از بنیت و نبوت نه چون برون آید از چنان بندی در دگر محنت اوفتد چندی ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج چندان فروخور آن دهان تا پیشت آید ناگهان کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج باری دلم از مرد و زن برکند مهر خویشتن تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج گر سینه آیینه کنی بی‌کبر و بی‌کینه کنی در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن چون می‌زند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج من کشته‌ی عشقم،خبرم هیچ مپرسید گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش امروز که با درد سرم هیچ مپرسید وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید بی‌عارضش این قصه‌ی روزست که دیدید از گریه‌ی شام و سحرم هیچ مپرسید خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟ دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید از دست شما جامه دو صد بار دریدم خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید با اوحدی این دیده‌ی‌تر بیش ندیدیم بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن بارور خسروانی درخت چل اشتر بیاورد رستم گزین ز بالا فروهشته دیبای چین دو اشتر بدی زیر تابوت شاه چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه همه خسته روی و همه کنده موی زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی بریده بش و دم اسپ سیاه پشوتن همی برد پیش سپاه برو بر نهاده نگونسار زین ز زین اندرآویخته گرز کین همان نامور خود و خفتان اوی همان جوله و مغفر جنگجوی سپه رفت و بهمن به زابل بماند به مژگان همی خون دل برفشاند تهمتن ببردش به ایوان خویش همی پرورانید چون جان خویش به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه نگون شد سر نامبردار شاه همی جامه را چاک زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش خروشی برآمد ز ایوان به زار جهان شد پر از نام اسفندیار به ایران ز هر سو که رفت آگهی بینداخت هرکس کلاه مهی همی گفت گشتاسپ کای پاک دین که چون تو نبیند زمان و زمین پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردنفراز بیالود تیغ و بپالود کیش مهان را همی داشت بر جای خویش بزرگان ایران گرفتند خشم ز آزرم گشتاسپ شستند چشم به آواز گفتند کای شوربخت چو اسفندیاری تو از بهر تخت به زابل فرستی به کشتن دهی تو بر گاه تاج مهی برنهی سرت را ز تاج کیان شرم باد به رفتن پی اخترت نرم باد برفتند یکسر ز ایوان او پر از خاک شد کاخ و دیوان او چو آگاه شد مادر و خواهران ز ایوان برفتند با دختران برهنه سر و پای پرگرد و خاک به تن بر همه جامه کردند چاک پشوتن همی رفت گریان به راه پس پشت تابوت و اسپ سیاه زنان از پشوتن درآویختند همی خون ز مژگان فرو ریختند که این بند تابوت را برگشای تن خسته یک بار ما را نمای پشوتن غمی شد میان زنان خروشان و گوشت از دو بازو کنان به آهنگران گفت سوهان تیز بیارید کامد کنون رستخیز سر تنگ تابوت را باز کرد به نوی یکی مویه آغاز کرد چو مادرش با خواهران روی شاه پر از مشک دیدند ریش سیاه برفتند یکسر ز بالین شاه خروشان به نزدیک اسپ سیاه بسودند پر مهر یال و برش کتایون همی ریخت خاک از برش کزو شاه را روز برگشته بود به آورد بر پشت او کشته بود کزین پس کرا برد خواهی به جنگ کرا داد خواهی به چنگ نهنگ به یالش همی اندرآویختند همی خاک بر تارکش ریختند به ابر اندر آمد خروش سپاه پشوتن بیامد به ایوان شاه خروشید و دیدش نبردش نماز بیامد به نزدیک تختش فراز به آواز گفت ای سر سرکشان ز برگشتن بختت آمد نشان ازین با تن خویش بد کرده‌ای دم از شهر ایران برآورده‌ای ز تو دور شد فره و بخردی بیابی تو بادافره ایزدی شکسته شد این نامور پشت تو کزین پس بود باد در مشت تو پسر را به خون دادی از بهر تخت که مه تخت بیناد چشمت مه بخت جهانی پر از دشمن و پر بدان نماند بع تو تاج تا جاودان بدین گیتیت در نکوهش بود به روز شمارت پژوهش بود بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد ز گیتی ندانی سخن جز دروغ به کژی گرفتی ز هرکس فروغ میان کیان دشمنی افگنی همی این بدان آن بدین برزنی ندانی همی جز بد آموختن گسستن ز نیکی بدی توختن یکی کشت کردی تو اندر جهان که کس ندرود آشکار و نهان بزرگی به گفتار تو کشته شد که روز بزرگان همه گشته شد تو آموختی شاه را راه کژ ایا پیر بی‌راه و کوتاه و کژ تو گفتی که هوش یل اسفندیار بود بر کف رستم نامدار بگفت این و گویا زبان برگشاد همه پند و اندرز او کرد یاد هم اندرز بهمن به رستم بگفت برآورد رازی که بود از نهفت چو بشنید اندرز او شهریار پشیمان شد از کار اسفندیار پشوتن بگفت آنچ بودش نهان به آواز با شهریار جهان چو پردخته گشت از بزرگان سرای برفتند به آفرید و همای به پیش پدر بر بخستند روی ز درد برادر بکندند موی به گشتاسپ گفتند کای نامدار نیندیشی از کار اسفندیار کجا شد نخستین به کین زریر همی گور بستد ز چنگال شیر ز ترکان همی کین او بازخواست بدو شد همی پادشاهیت راست به گفتار بدگوش کردی به بند بغل گران و به گرز و کمند چو او بسته آمد نیا کشته شد سپه را همه روز برگشته شد چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ همه زندگانی شد از رنج تلخ چو ما را که پوشیده داریم روی برهنه بیاورد ز ایوان به کوی چو نوش‌آذر زردهشتی بکشت گرفت آن زمان پادشاهی به مشت تو دانی که فرزند مردی چه کرد برآورد ازیشان دم و دود و گرد ز رویین دژ آورد ما را برت نگهبان کشور بد و افسرت از ایدر به زابل فرستادیش بسی پند و اندرزها دادیش که تا از پی تاج بیجان شود جهانی برو زار و پیچان شود نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال تو کشتی مر او را چو کشتی منال ترا شرم بادا ز ریش سپید که فرزند کشتی ز بهر امید جهاندار پیش از تو بسیار بود که بر تخت شاهی سزاوار بود به کشتن ندادند فرزند را نه از دوده‌ی خویش و پیوند را چنین گفت پس با پشوتن که خیز برین آتش تیزبر آب ریز بیامد پشوتن ز ایوان شاه زنان را بیاورد زان جایگاه پشوتن چنین گفت با مادرش که چندین به تنگی چه کوبی درش که او شاد خفتست و روشن‌روان چو سیر آمد از مرز و از مرزبان بپذرفت مادر ز دین‌دار پند به داد خداوند کرد او پسند ازان پس به سالی به هر برزنی به ایران خروشی بد و شیونی ز تیر گز و بند دستان زال همی مویه کردند بسیار سال رسید رایت منصور شاه بنده نواز به خرمی و سعادت به خطه‌ی شیراز جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق خدایگان مخالف کش موافق ساز شمار جوش سپاهش ستاره را مانند مسیر قبه‌ی چترش سپهر را دمساز گشاده دولت او کشوری به یک حرکت گرفته باز شکوهش جهان به یک پرواز یقین که صبح ز ایام دولت او را هنوز صبح سعادت نمیکند آغاز؟ کجاست حاسد بدبخت گو ببین و بسوز کجاست بنده‌ی مخلص بگو بیا و بناز به کامرانی چندانش زندگانی باد که حصر آن نکند کس به عمرهای دراز ای صوفی سیمی به صفائی نرسی تا جان ندهی به خون بهائی نرسی تو رهرو و منزلت در خواجه ومیر این ره که تو میروی به جائی نرسی شعر من نان مصر را ماند شب بر او بگذرد نتانی خورد آن زمانش بخور که تازه بود پیش از آنک بر او نشیند گرد گرمسیر ضمیر جای ویست می‌بمیرد در این جهان از برد همچو ماهی دمی به خشک طپید ساعتی دیگرش ببینی سرد ور خوری بر خیال تازگیش بس خیالات نقش باید کرد آنچ نوشی خیال تو باشد نبود گفتن کهن ای مرد نیرنگ‌زن بیاض این راز صورتگری اینچنین کند ساز کان کعبه‌ی بی‌نظیر منظر چون صورت چین بدیع‌پیکر با شوهر خود چو سرکشی کرد، پاداش خوشی‌ش ناخوشی کرد، مسکین زین غم ز پا درافتاد بیمار به روی بستر افتاد آن وصل، بلای جان او شد سوداندیشی، زیان او شد می‌بود ز خاطر غم اندیش بیماری او زمان زمان بیش چون یک دو سه روز بود رنجه مسکین به شکنج این شکنجه ناگاه عنایت ازل دست بگشاد و، بر او شکنجه بشکست از کشمکش نفس رهاندش وز تنگی این قفس جهاندش جان داد به درد و جاودان زیست آن کو ندهد به درد جان کیست در بودن، درد و در سفر درد آوخ ز جهان درد بر درد لیلی که ز درد و داغ مجنون می‌داشت دلی چو غنچه پر خون، از مردن شو، بهانه برساخت وز خون، دل خویشتن بپرداخت عمری به لباس سوگواری بنشست به رسم عده‌داری عشقش به درون نه داشت خانه، شد ماتم شوهرش بهانه عمری به دراز، گریه و آه می‌کرد و زبان خلق کوتاه! گنده پیریست تیره روی جهان خرد ما بدو نظر کردست به سپیدی رخانش غره مشو کان سیاهی سپید برکردست □قدر مردم سفر پدید آرد خانه‌ی خویش مرد را بندست چون به سنگ اندرون بود گوهر کس نداند که قیمتش چندست □عرش مقاما زر کن کعبه‌ی جاهت دست وزارت در آن بلند مقامست کز شرف او به روز بار نداند شاه فلک اوج خویش را که کدامست □آن تو کوری نه جهان تاریکست آن تو کری نه سخن باریکست گر سر این سخنت نیست برو روی دیوار و سرت نزدیک‌ست ازان پس چو بشنید بهرام گرد کز ایران به خاقان کسی نامه برد بیامد دمان پیش خاقان چین بدو گفت کای مهتر به آفرین شنیدم که آن ریمن بد هنر همی نامه سازد یک اندر دگر سپاهی دلاور ز چین برگزین بدان تا تو را گردد ایران زمین بگیرم به شمشیر ایران و روم تو راشاه خوانم بران مرز و بوم بنام تو بر پاسبانان به شب به ایران و توران گشایند لب ببرم سر خسرو بی‌هنر که مه پای بادا ازیشان مه سر چون من کهتری را ببندم میان ز بن برکنم تخم ساسانیان چو بشنید خاقان پر اندیشه شد ورا در دل اندیشه چون بیشه شد بخواند آنکس‌ان را که بودند پیر سخنگوی و داننده و یادگیر بدیشان بگفت آنچ بهرام گفت همه رازها برگشاد از نهفت چنین یافت پاسخ ز فرزانگان ز خویشان نزدیک و بیگانگان که این کارخوارست و دشوارنیز که بر تخم ساسان پرآمد قفیز ولیکن چو بهرم راند سپاه نماید خردمند را رای و راه به ایران بسی دوستدارش بود چو خاقان یکی خویش و یارش بود برآید ببخت تو این کار زود سخنهای بهرام باید شنود چو بشنید بهرام دل تازه شد بخندید و بر دیگر اندازه شد بران برنهادند یکسر گوان که بگزید باید دو مردجوان که زیبد بران هر دو بر مهتری همان رنج کش باید و لشکری به چین مهتری بود حسنوی نام دگر سرکشی بود ز نگوی نام فرستاد خاقان یلان رابخواند به دیوان دینار دادن نشاند چنین گفت مهتر بدین هر دو مرد که هشیار باشید روز نبرد همیشه به بهرام دارید چشم چه هنگام شادی چه هنگام خشم گذرهای جیحون بدارید پاک ز جیحون به گردون برآرید خاک سپاهی دلاور بدیشان سپرد همه نامداران و شیران گرد برآمد ز درگاه بهرام کوس رخ خورشد از گرد چون آبنوس ز چین روی یکسر به ایران نهاد به روز سفندار مذ بامداد آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو! گرد از تنم به قد برآورد و همچنان بر دل نمی‌شود متصور گذار ازو گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو او گر به اختیار دل ما رود دمی گردد دل شکسته‌ی ما به اختیار ازو روزی به لطف اگر سگ کویم لقب نهد زانگه مرا همیشه بس این افتخار ازو هر کس که با درخت گلی دوستی کند شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو گر دوست بر دل تو زند زخم بی‌شمار آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو تا از کنارم آن گهر شب‌چراغ رفت از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو او را به خون دیده بپرورده‌ایم، لیک شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما دل شاد می‌کنیم بدین یادگار ازو گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟ چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشگر زنگ بر آمد یوسفی نارنج در دست ترنج مه زلیخا وار بشکست شد از چشم فلک نیرنگ سازی گشاد ابرویها در دلنوازی در پیروزه گون گنبد گشادند به پیروزی جهان را مژده دادند زمانه ایمن از غوغا و فریاد زمین آسوده از تشنیع و بیداد به فال فرخ و پیرایه نو نهاده خسروانی تخت خسرو سراپرده به سدره سر کشیده سماطینی به گردون بر کشیده ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج از بساط پیشکه دور به هر گوشه مهیا کرده جائی برو زانو زده کشور خدائی طرفداران که صف در صف کشیدند ز هیبت پشت پای خویش دیدند کسی کش در دل آمد سر بریدن نیارست از سیاست باز دیدن ز بس گوهر کمرهای شب‌افروز در گستاخ بینی بسته بر روز قبا بسته کمرداران چون پیل کمربندی زده مقدار ده میل در آن صف کاتش از بیم آب گشتی سخن گر زر بدی سیماب گشتی نشسته خسرو پرویز بر تخت جوان فرو جوان طبع و جوان بخت در رویه کرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش ز خاموشی در آن زرینه پرگار شده نقش غلامان نقش دیوار زمین را زیر تخت آرام داده به رسم خاص بار عام داده به فتح‌الباب دولت بامدادان ز در پیکی در آمد سخت شادان زمین بوسید و گفتا شادمان باش همیشه در جهان شاه جهان باش تو زرین بهره باش از تخت زرین که چوبین بهره شد بهرام چوبین نشاط از خانه چوبین برون تاخت که چوبین خانه از دشمن به پرداخت شهنشاه از دل سنگین ایام مثل زد بر تن چوبین بهرام که تا بر ما زمانه چوب زن بود فلک چوبک‌زن چوبینه تن بود چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور نه این بهرام اگر بهرام گور است سرانجام از جهانش بهره گور است اگر بهرام گوری رفت ازین دام بیا تا بنگری صد گور بهرام اگر بهرام گوری رفت ازین دام بیا تا بنگری صد گور بهرام جهان تا در جهان یاریش می‌کرد تمنای جهانداریش می‌کرد کجا آن شیر کز شمشیر گیری چو مستان کرد با ما شیر گیری کجا آن تیغ کاتش در جهان زد تپانچه بر درفش کاویان زد بسا فرزانه را کو شیرزاد است فریب خاکیان بر باد داد است بسا گرگ جوان کز روبه پیر به افسون بسته شد در دام نخجیر از آن بر گرگ روبه راست شاهی که روبه دام بیند گرگ ماهی بسا شه کز فریب یافه گویان خصومت را شود بی‌وقت جویان سرانجام از شتاب خام تدبیر به جای پرنیان بر دل نهد تیر ز مغروری کلاه از سر شود دور مبادا کس به زور خویش مغرور چراغ ارچه ز روغن نور گیرد بسا باشد که از روغن بمیرد خورش‌ها را نمک رو تازه دارد نمک باید که نیز اندازه دارد مخور چندان که خرما خار گردد گوارش در دهن مردار گردد چنان خور کز ضرورتهای حالت حرام دیگران باشد حلالت مقیمی را که این دروازه باید غم و شادیش را اندازه باید مجو بالاتر از دوران خود جای مکش بیش از گلیم خویشتن پای چو دریا بر مزن موجی که داری مپر بالاتر از اوجی که داری به قدر شغل خود باید زدن لاف که زر دوزی نداند بوریا باف چه نیکو داستانی زد هنرمند هلیله با هلیله قند با قند نه فرخ شد نهاد نو نهادن ره و رسم کهن بر باد دادن به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان بر زدن چنگ هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد نه هر تخمی درختی راست روید نه هر رودی سرودی راست گوید به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ تو خونریزی مبین کو شیر گیرد که خونش گیرد ارچه دیر گیرد از این ابلق سوار نیم زنگی که در زیر ابلقی دارد دو رنگی مباش ایمن که باخوی پلنگ است کجا یکدل شود آخر دو رنگ است ستم در مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمگار آشنا نیست خری در کاهدان افتاد ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه مگس بر خوان حلوا کی کند پشت به انجیری غرابی چون توان کشت به سیم دیگران زرین مکن کاخ کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ نگه دار اندرین آشفته بازار کدین گازر از نارج عطار مشو خامش چو کار افتد به زاری که باشد خامشی نوعی ز خواری شنیدستم که در زنجیر عامان یکی بود است ازین آشفته نامان چو با او سختی نابالغی جنگ به بالغ‌تر کسی برداشتی سنگ بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشد این کار بخنده گفت اگر پیران نخندند کجا طفلان ستمکاری پسندند چو دست از پای ناخشنود باشد به جرم پای سر مأخوذ باشد به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش ز عیب نیک مردم دیده بر دوز هنر دیدن ز چشم بد میاموز هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس تو چشم زاغ بین نه پای طاوس ترا حرفی به صد تزویر در مشت منه بر حرف کس بیهوده انگشت به عیب خویش یک دیده نمائی؟ به عیب دیگران صد صد گشائی ؟ نه کم ز آیینه‌ای در عیب جوئی به آیینه رها کن سخت روئی حفاظ آینه این یک هنر بس که پیش کس نگوید غیبت کس چو سایه رو سیاه آنکس نشیند که واپس گوید آنچ از پیش بیند نشاید دید خصم خویش را خرد که نرد از خام دستان کم توان برد مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام که چون شیران بدان خنجر ستیزند بدو خون بسی خرگوش ریزند در آب نرم رو منگر به خواری که تند آید گه زنهار خواری بر آتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد به گستاخی مبین در خنده شیر که نه دندان نماید بلکه شمشیر هر آنکس کو زند لاف دلیری ز جنگ شیر یابد نام شیری چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام ز کین خسروان خسرو شدش نام به ارباکم ز خود خود را نسنجی کز افکندن وز افتادن برنجی ستیزه با بزرگان به توان برد که از همدستی خردان شوی خرد نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد چو خسرو گفت بسیاری درین باب بزرگان ریختند از دیدگان آب فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ روان کرده ز نرگس آب گلرنگ سه روز اندوه خورد از بهر بهرام نه با تخت آشنا می‌شد و نه با جام به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت حلاوت لب تو، دوش، یاد می‌کردم بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک زبان لطف توام باز در گمان انداخت قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند دل شکسته‌ی ما را بر آستان انداخت چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم بر آستان درت صدهزار جان انداخت عراقی ار دل و جان آن زمان امید برید که چشم جادوی تو چنین در ابروان انداخت عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند شرط عشق است که اول دل و دین دربازند آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند ز دیاری که ز یاد از همه می‌باید باخت حکم ناز است که طایفه کمتر بازند بر سر داد محبت که حسابی دگرست بی‌حسابست که تا سر بود افسر بازند نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا سروران افسر و بی‌پا و سران سر بازند بندی شش جهتم فرد چو آن مهره‌ی نرد کش جدا در عقب عقده ششدر بازند هست در عشق قماری که حرج نیست در آن گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند همه جا جلوه‌ی آن صاحب وجه حسن است همه کس بسته‌ی آن زلف شکن بر شکن است رخ افروخته‌اش خجلت ماه فلک است قد افراخته‌اش غیرت سرو چمن است بهر قربانی آن چشم سیه باید ریخت خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن است گر نیارد به نظر سیم سرشکم نه عجب زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من بس که در هر قدمش کشته‌ی خونین کفن است تا رقیب از لب او کام‌روا شد گفتم خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است نه ازین پیش توان با سخن دشمن ساخت نه مرا با دهن دوست مجال سخن است خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد تا خبر شد که چه‌ها در نظر کوه‌کن است جستم از خیل عرب واقعه‌ی مجنون را لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است گوشه‌ی چشم بتی زد ره دین و دل من نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن است یک تجلی همه را سوخت فروغی امشب مگر آن شمع فروزنده در این انجمن است بدان اول که تا چون گشت موجود کز او انسان کامل گشت مولود در اطوار جمادی بود پیدا پس از روح اضافی گشت دانا پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت پس از وی شد ز حق صاحب ارادت به طفلی کرد باز احساس عالم در او بالفعل شد وسواس عالم چو جزویات شد بر وی مرتب به کلیات ره برد از مرکب غضب شد اندر او پیدا و شهوت وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت به فعل آمد صفتهای ذمیمه بتر شد از دد و دیو و بهیمه تنزل را بود این نقطه اسفل که شد با نقطه‌ی وحدت مقابل شد از افعال کثرت بی‌نهایت مقابل گشت از این رو با بدایت اگر گردد مقید اندر این دام به گمراهی بود کمتر ز انعام وگر نوری رسد از عالم جان ز فیض جذبه یا از عکس برهان دلش با لطف حق همراز گردد از آن راهی که آمد باز گردد ز جذبه یا ز برهان حقیقی رهی یابد به ایمان حقیقی کند یک رجعت از سجین فجار رخ آرد سوی علیین ابرار به توبه متصف گردد در آن دم شود در اصطفی ز اولاد آدم ز افعال نکوهیده شود پاک چو ادریس نبی آید بر افلاک چو یابد از صفات بد نجاتی شود چون نوح از آن صاحب ثباتی نماند قدرت جزویش در کل خلیل آسا شود صاحب توکل ارادت با رضای حق شود ضم رود چون موسی اندر باب اعظم ز علم خویشتن یابد رهائی چو عیسای نبی گردد سمائی دهد یکباره هستی را به تاراج درآید از پی احمد به معراج رسد چون نقطه‌ی آخر به اول در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد ور نی مثل کودک تا کعب همی‌بازد مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو تا بر همه مه رویان می‌چربد و می‌نازد عاشق چو منی باید کز مستی و بی‌خویشی با خلق نپیوندد با خویش نپردازد فارس چو تویی باید ای شاه سوار من کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن ای شاه که او خود را در عشق دراندازد چون شاخ زرست این جان می‌کش به خودش می‌دان چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد باری دل و جان من مستست در آن معدن هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد نوجوانی از خواص پادشاه می‌شدی، با حشمت و تمکین، به راه دل ز غم خالی و سر پر از هوس جمله اسباب تنعم پیش و پس بر یکی عابد، در آن صحرا گذشت کاو علف می‌خورد، آن آهوی دشت هر زمان، در ذکر حی لایموت شکر گویان کش میسر گشت قوت نوجوان سویش خرامید و بگفت: کای شده با وحشیان در قوت جفت! سبز گشته، چون زمرد، رنگ تو چونکه ناید جز علف در چنگ تو شد تنت چون عنکبوت، از لاغری چون گوزنان، چند در صحرا چری؟ گر چو من بودی تو خدمتگار شاه در علف خوردن نمی‌گشتی تباه پیر گفتش: کای جوان نامدار کت بود از خدمت شه افتخار گر چو من، تو نیز می‌خوردی علف کی شدی عمرت در این خدمت تلف؟ لعل پیوند این علاقه در کز گهر کرد گوش گیتی پر گفت چون هفت گنبد از می و جام آن صدا باز داد با بهرام عقل در گنبد دماغ سرش داد از ین گنبد روان خبرش کز صنم خانه‌های گنبد خاک دور شو کز تو دور باد هلاک گنبد مغز شاه جوش گرفت کز فسون و فسانه گوش گرفت دید کین گنبد بساط نورد از همه گنبدی برآرد گرد هفت گنبد بر آسمان بگذاشت اوره گنبد دیگر برداشت گنبدی کز فنا نگردد پست تا قیامت برو بخفتد مست هفت موبد بخواند موبد زاد هفت گنبد به هفت موبد داد در زد آتش به هر یکی ناگاه معنی آن شد که کردش آتشگاه سرو بن چون به شصت رسید یاسمن بر سر بنفشه دمید از سر صدق شد خدای پرست داشت از خویشتن پرستی دست روزی از تخت و تاج کرد کنار رفت با ویژگان خود به شکار در چنان صید و صید ساختنش بود بر صید خویش تاختنش لشگر از هر سوئی پراکندند هر یکی گور و آهو افکندند میل هر یک به گور صحرائی او طلبکار گور تنهائی گور جست از برای مسکن خویش آهو افکند لیک از تن خویش گور و آهو مجوی ازین گل شور کاهوش آهوست و گورش گور عاقبت گوری از کناره دشت آمد و سوی گورخان بگذشت شاه دانست کان فرشته پناه سوی مینوش می‌نماید راه کرد بر گور مرکب انگیزی داد یکران تند را تیزی از پی صید می‌نمود شتاب در بیابان و جایهای خراب پر گرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش بود غاری در آن خرابستان خوشتر از چاه یخ به تابستان رخنه‌ی ژرف داشت چون ماهی هیچکس را نه بر درش راهی گور در غار شد روان و دلیر شاه دنبال او گرفته چو شیر اسب در غار ژرف راند سوار گنج کیخسروی رساند به غار شاه را غار پرده‌دار شده و او هم آغوش یار غار شده وان وشاقان به پاسداری شاه بر در غار کرده منزلگاه نه ره آن‌که در خزند به غار نه سرباز پس شدن به شکار دیده بر راه مانده با دم سرد تاز لشگر کجا برآید گرد چون زمانی بران کشید دراز لشگر از هر سوئی رسید فراز شاه جستند و غار می‌دیدند مهره در مغز مار می‌دیدند آن وشاقان ز حال شاه جهان باز گفتند آنچه بود نهان که چو شه بر شکار کرد آهنگ راند مرکب بدین کریچه‌ی تنگ کس بدین داوری نشد یاور وین سخن را نداشت کس باور همه گفتند کاین خیال بدست قول نابالغان بی‌خرد است خسرو پیلتن به نام خدای کی در این تنگنای گیرد جای و آگهی نه که پیل آن بستان دید خوابی و شد به هندوستان بند بر پیلتن زمانه نهاد پیل بند زمانه را که گشاد بر نشان دادن خلیفه‌ی تخت می‌زدند آن وشاقگان را سخت ز آه آن طفلگان دردآلود گردی از غار بردمید چو دود بانگی آمد که شاه در غارست باز گردید شاه را کارست خاصگانی که اهل کار شدند شاه جویان درون غار شدند غار بن بسته بود و کس نه پدید عنکبوتیان بسی مگس نه پدید صدره از آب دیده شستندش بلکه صد باره باز جستندش چون ندیدند شاه را در غار بر در غار صف زدند چو مار دیدها را به آب تر کردند مادر شاه را خبر کردند مادر آمد چو سوخته جگری وز میان گم شده چنان پسری جست شه را نه چون کسان دگر کو به جان جست و دیگران به نظر گل طلب کرد و خار در بریافت تا پسر بیش جست کمتر یافت زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه تا کنند آن زمین گروه گروه چاه کند و به کنج راه نیافت یوسف خویش را به چاه نیافت زان زمینها که رخنه کرد عجوز مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز آن شناسندگان که دانندش غار بهرام گور خوانندش تا چهل روز خاک می‌کندند در جهان گورکن چنین چندند شد زمین کنده تا دهانه آب کسی آن گنج را ندید به خواب آنکه او را بر آسمان رختست در زمین باز جستنش سخت در زمین جرم و استخوان باشد و آسمانی بر آسمان باشد هر جسد را که زیر گردونست مادری خاک و مادری خونست مادر خون بپرورد در ناز مادر خاک ازو ستاند باز گرچه بهرام را دو مادر بود مادر خاک ازو ستاند باز کانچنانش ستد که باز نداد ساز چاره به چاره ساز نداد مادر خون ز جور مادر خاک کرد خود را به درد و رنج هلاک چون تبش برزد از دماغش جوش آمد آواز هاتفیش به گوش کی به غفلت چو دام و دد پویان شیر مرغان غیب را جویان به تو یزدان ودیعتی بسپرد چونکه وقت آمد آن ودیعت برد بر وداع ودیعت دگران خویشتن را مکش چو بی‌خبران باز پس گرد و کارخویش بساز دست کوتاه کن ز رنج دراز چون ز هاتف چنین شنید پیام مهر برداشت مادر از بهرام رفت و آن دل که داشت دربندش کرد مشغول کار فرزندش تاج و تختش به وارثان بسپرد هر که زو وارثی بماند نمرد ای ز بهرام گور داده خبر گور بهرام جوی ازین بگذر نه که بهرام گور باما نیست گور بهرام نیز پیدا نیست آن چه بینی که وقتی از سر زور نام داغی نهاد بر تن گور داغ گورش مبین به اول بار گور داغش نگر به آخر کار گر چه پای هزار گور شکست آخر از پایمال گور نرست خانه خاکدان دو در دارد تا یکی را برد یکی آرد ای سه گز خاک و پهنی تو گزی چار خم در دکان رنگرزی هر نواله که معده تو پزد خلطی آن را به رنگ خود برزد از سرو پای تا به گردن و گوش هست ازین چار خلط عاریه پوش بر چنین رنگهی عاریه ساز چه نهی دل که داد باید باز غایبانی که روی بسته شدند از چنین رنگ و بوی رسته شدند تا قیامت قیام ننماید کس رخ بسته باز نگشاید ره ره خوف و شب شب خطرست شحنه خفتست و دزد بر گذرست خاکساران به خاک سیر شوند زیر دستان به دست زیر شود چون تو باری ز دست بالایی زیر هر دست خون چه پالائی آسمان زیر دست خواهی خیز پای بالا نه از زمین بگریز میرو و هیچگونه باز مبین تا نیفتی از آسمان به زمین انجم آسمان حمایل تست چیستند آنهمه وسایل تست تنگی جمله را مجال توئی تنگلوشای این خیال توئی هر یک از تو گرفته تمثالی تو چه‌گیری ز هر یکی فالی آنچه آنهاکند توئی آن نور وانچه اینها خرد توئی زان دور جز یکی خط که نقطه پرور تست آن دگر حرفها ز دفتر تست آفرین را توئی فرشته پاس و آفریننده را دلیل شناس نیک مردی ببین که بد نشوی با ددانی نگر که دد نشوی آنچه داری حساب نیک و بدست و آنچه خواهی ولایت خردست یا دری زن که قحط نان نبود یا چنان شو که کس چنان نبود دیده کو در حجاب نور افتد ز آسمان و فرشته دور افتد چاشنی گیر آسمان زمیست میزبان فرشته آدمیست روی ازین چار سوی غم برتاب چند ازین خاک و باد و آتش و آب حجره‌ای با چهار دود آهنگ بر دل و دیده چون نباشد تنگ دو دری شد چون کوی طراران چار بندی چو بند عیاران پیش ازان کت برون کنند ز ده رخت بر گاو و بار بر خر نه ره به جان رو که کالبد کندست بار کم کن که بارکی تندست مرده‌ای را که حال بد باشد میل جان سوی کالبد باشد وانکه داند که اصل جانش چیست جان او بی جسد تواند زیست تانپنداری ای بهانه بسیچ کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ طول و عرض وجود بسیارست وانچه در غور ماست این غارست هست چند آفریده زینها دور کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور آفرینش بسی است نیست شکی و آفریننده هست لیک یکی نقش این هفت لوح چار سرشت ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت گر نه هفت ار چهار صد باشد زیر یک داد و یک ستد باشد اولین نقطه و آخرین پرگار از یکی و یکی نگردد کار در دویها مبین و در وصلش در یکی بین و در یکی اصلش هر دوی اول از یکی شد راست هم یکی ماند چون دوی برخاست هر که آید درین سپنج سرای بایدش باز رفتن از سرپای در وی آهسته رو که تیز هشست دیر گیر است لیک زود کشست گر چه در داوری زبونکش نیست از حسابش کسی فرامش نیست گر کنی صد هزار باز چست نخوری بیش از آنکه روزی توست حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند چند ازین یخ فقع گشائی چند در هوائی کزان فسرده شوی پیش از آن زنده شو که مرده شوی آنکه چون چرخگرد عالم گشت عاقبت جمله را گذاشت و گذشت عالم هیچکس به هیچش کشت چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت از غرضهای این جهانی خویش باز برخور به زندگانی خویش تا چو شمشیر و تیر جان آهنج هرچ ازانت برد نداری رنج از جهان پیش ازانکه در گذری جان ببر تا ز مرگ جان ببری خانه را خوار کن خورش را خرد از جهان جان چنین توانی برد در دو چیز است رستگاری مرد آنکه بسیار داد و اندک خورد هر که در مهتری گذارد گام زین دو نام آوری برارد نام هیچ بسیار خوار پایه ندید هیج کم ده به پایگه نرسید دره محتسب که داغ نهست از پی دوغ کم دهان دهست در چنین ده کسی دها دارد که بهی را به از بها دارد در جهان خاص و عام هر دو بسیست نه که خاص این جهان ز بهر کسیست چه توان دل در آن عمل بستن کو به عزل تو باشد آبستن هر عمارت که زیر افلاکست خاک بر سر کنش که خود خاکست بگذر از دام اوی و دیر مباش منبرت دار شد دلیر مباش زنده رفتن به دار بر هوسست زنده بر دار یک مسیح بست گر زمینی رسد به چرخ برین هم زمینش فرو کشد به زمین گر کسی بر فلک رساند تاج هفت کشور کشد به زیر خراج بینیش ناگهان شبی مرده سر فرو برده درد سر برده خاک بی خسف لاابالی نیست گنج دانش ز مار خالی نیست رطبی کو که نیستش خاری یا کجا نوش مهره بی ماری حکم هر نیک و بد که در دهرست زهر در نوش و نوش در زهرست که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش کز پی آن نخورد باید نیش نیش و نوش جهان که پیش و پسست دردم و در دم یکی مگسست نبود در حجاب ظلمت و نور مهره خر ز مهر عیسی دور کیست کو بر زمین فرازد تخت کاخرش هم زمین نگیرد سخت یارب آن ده که آرد آسانی ناورد عاقبت پشیمانی بر نظامی در کرم بگشای در پناه تو سازش جای اولش داده‌ای نکو نامی آخرش ده نکو سرانجامی مغنی ره مش جان بساز نوازش کنم زان ره دل‌نواز چنان زن نوا از یکی تا به صد که در بزم خسرو زدی باربد □نظامی چو این داستان شد تمام به عزم شدن نیز برداشت گام نه بس روزگاری برین برگذشت که تاریخ عمرش ورق در نوشت فزون بود شش مه ز شصت و سه سال که بر عزم ره بر دهل زد دوال چو حال حکیمان پیشینه گفت حکیمان بخفتند و او نیز خفت رفیقان خود را به گاه رحیل گه از ره خبرداد و گاه از دلیل بخندید و گفتا که آمرزگار به آمرزشم کرد امیدوار زما زحمت خویش دارید دور شما وین‌سرا ما و دارالسرور درین گفتگو بد که خوابش ربود تو گفتی که بیداریش خود نبود اول منزل عشقست بیابان فنا عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست که به تحریک نشیننده‌ی محمل برود عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد دل به آن ناحیه جهلست که عاقل برود دارد آن غمزه کمانی که به چشم نگران ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود دارم از خوف و رجا کشتی سر گردانی که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود ابر رحمت چو ترشح کند امید کزان رقم قتل من از نامه‌ی قاتل برود دیر پروای کسی بشنو و تاخیر مکن تا به آن مرتبه تاخیر به ساحل برود گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود محتشم لال شود طوطی طبعم می‌گفت اگر آن آینه رویم ز مقابل برود پیام کرد مرا بامداد بحر عسل که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل به روزه دار نیاید ز آب جز بانگی ولیک عاقبت آن بانگ هم رسد به عمل سماع شرفه آبست و تشنگان در رقص حیات یابی از این بانگ آب اقل اقل بگوید آب ز من رسته‌ای به من آیی به آخر آن جا آیی که بوده‌ای اول به جان و سر که از این آب بر سر ار ریزد هزار طره بروید ز مشک بر سر کل شراب خوار که نامیخت با شراب این آب کشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را باده درده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را دود آه سینه نالان من سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شیدای خود کس نمی‌بینم ز خاص و عام را با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را ننگرد دیگر به سرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را صبر کن حافظ به سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را لله الحمد قبل کل کلام به صفات الجلال و الاکرام هر چه مفهوم عقل و ادراک است ساحت قدس او از آن پاک است به هوا و هوس در او نرسی تا ز لا نگذری به هو نرسی ای همه قدسیان قدوسی گرد کوی تو در زمین بوسی! پرتو روی توست از همه سو همه را رو به توست از همه رو قطع این ره به راه‌پیمایی کی توان گر تو راه ننمایی ؟ بنما ره! که طالب راهیم ره به سوی تو از تو می‌خواهیم احدی، لیک مرجع اعداد واحدی، لیک مجمع اضداد اولی و تو را بدایت نی آخری و تو را نهایت نی ذات تو در سرادقات جلال از ازل تا ابد به یک منوال بر تو کس نیست آمر و ناهی همه آن می‌کنی که می‌خواهی ای جهانی به کام، از در تو! کام خواهم نه دام از در تو به جوار خودم رهی بنمای! در حریم دلم دری بگشای! غایب از من، مرا حضوری بخش! به سروری رسان و نوری بخش! هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن! پای تا فرق غرق نورم کن! چند باشم ز خودپرستی خویش بند، در تنگنای هستی خویش؟ وارهانم ز ننگ این تنگی! برسانم به رنگ بی‌رنگی! می‌پرد مرغ همتم گستاخ در ریاض امید، شاخ به شاخ که ز بام تو دانه‌ای چینم یا ز نامت نشانه‌ای بینم ای که پیش تو راز پنهانم آشکارست! تا به کی خوانم بر تو این نامه‌ی پریشانی؟ چون تو حرفا به حرف می‌دانی چون کند دست قهرمان اجل طی این نامه‌ی خطا و خلل، ز آب عفوش ورق بشوی نخست! پس به کلک کرم که در کف توست، بهر آزادی‌ام برات نویس! وز خطاها خط نجات نویس! عشق تو دست از میان کار برآورد فتنه سر از جیب روزگار برآورد هر که به کوی تو نیم‌بار فروشد جان به تمنا هزار بار برآورد جزع تو دل را هزار نیش فرو برد لعل تو جان را هزار کار برآورد طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت گرد ز شیران مرغزار برآورد گفتی کز انتظار کار شود راست وای بر آن کار کانتظار برآورد خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود کار چو با من فتاد خار برآورد آتش عشق تو در نهاد من افتاد دود ز خاقانی آشکار برآورد چو بنشست بر تخت قطب زمانه که چون قطب بادش بقا جاودانه هوس خاستش کاز پی ملک داری بکار بناها کند استواری چو صاحب خلافه شد از عدل رافه نهاده لقب حصن دارالخلافه چو نیت چنان داشت در دل نهانی که رایت برآرد به کشور ستانی شدش در دل به بنیاد خیرات مایل ز نور نیت کرد یک طرف حایل به فرمود کاول برارند جامع که بامش برآید به خورشید لامع به طاعت چو سر پیش محراب شاید به محرابی از کافران سر رباید بهر دار کفری ز محراب و منبر کند سرکشان را نگونسار و بی سر رسیدند بنیاد کاران دانا به «پل بر رخ باد بستن» توانا پیامی مهیا شد اسباب چندان که ناید در اندیشه‌ی هوشمندان به تعجیل کردند اندک اساسی که باشد اساسش عمل را قیاسی چو محراب بیت الخلافه برآمد درآمد خلیفه چو جمعه درآمد در روز آدینه را کرد گلشن ز نور تعبد چو خورشید روشن ز ایثار گنج پیاپی سراسر گل زرد را کرد کبریت احمر مصمم شدش عزم کشور گشائی که کوشد در اظهار امر خدائی من این ماجرا در سپهر نخستین همه گفته‌ام جنبش شاه و تمکین تا رقم عاشقی در دلم آمد پدید عاشقی از جان من نبست آدم برید در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت حرف و بیان شد نهان نام و نشان شد پدید قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان گشت ز ما منقطع هر که به ما در رسید مشکل درد مرا چرخ نداند گشاد محمل عشق مرا خاک نیارد کشید ای پسر از هر چه هست دست بشوی و برو راه خرابات گیر رود و سرود و نبید دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها در بحر کمال تو ناقص شده کاملها در عین قبول تو، کامل شده نقصانها در سینه‌ی هر معنی بفروخته آتشها بر دیده‌ی هر دعوی بر دوخته پیکانها بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها بر روی هوا از دود افراخته ایوانها از نور در آن ایوان بفروخته انجمها وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها از سوز جگر چشمی چون حقه‌ی گوهرها وز آتش دل آهی چون رشته‌ی مرجانها در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه در پرده‌ی قرب تو زنده شده قربانها از رشته‌ی جانبازی بر دوخته دامنها در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند در گرد سر کویت از نفس بیابانها چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها ای پایگه امرت سرمایه‌ی درویشان وی دستگه نهیت پیرایه‌ی خذلانها صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها میدان رضای تو پر گرد غم و محنت ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها در عرصه‌ی میدانت پرداخته در خدمت گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها والله که نکو ناید، با علم تو دستانها گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها وقت سحر از بامت، برداشته الحانها چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها عفو تو همی باید چه فایده از گریه فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها ما غرفه‌ی عصیانیم بخشنده تویی یارب از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها کی نام کهن گردد مجدود سنایی را نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی علاقه‌ی تو خلاصم نمود از هر بندی غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی کدام دام نهادی که طایری نگرفتی کدام تیر گشادی که خسته‌ای نفکندی گهی ز غمزه‌ی چشمت چه خانه‌ها که نرفتی گهی ز تیشه‌ی نازت چه ریشه‌ها که نکندی ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی علاج چشم بد اندیش کرده دانه‌ی خالت چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد کز آستان تو نومید رفت از پس چندی ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم که غیر بحر ز دستش ندیده‌ام گله‌مندی بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است سلخ ماه دگر و غره‌ی ماه دگر است آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است بشتابید و به مجروح کهن مژده برید که طبیب آمد و در چاره‌ی ریش جگر است آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست از وفای پسران عشق مرا طالع نیست ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟ وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است سکندر چو بر تخت بنشست گفت که با جان شاهان خرد باد جفت که پیروزگر در جهان ایزدست جهاندار کز وی نترسد بدست بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان رهایی نباشد ز چنگ زمان هرانکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه اگر گاه بار آید ار نیم‌شب به پاسخ رسد چون گشاید دو لب چو پیروزگر فرهی دادمان در بخت پیروز بگشادمان همه زیردستان بیابند بهر به کوه و بیابان و دریا و شهر نخواهیم باژ از جهان پنج سال جز آنکس که گوید که هستم همال به دوریش بخشیم بسیار چیز ز دارنده چیزی نخواهیم نیز چو اسکندر این نیکویها بگفت دل پادشا گشت با داد جفت ز ایوان برآمد یکی آفرین بران دادگر شهریار زمین ازان پس پراگنده شد انجمن جهاندار بنشست با رای‌زن عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند شاهبازان طریقت به مقام مگسی دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی لمع البرق من الطور و آنست به فلعلی لک آت بشهاب قبس کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ یسر الله طریقا بک یا ملتمسی ای خوشا نفسی که شد در جستجو بس تفحص کرد حق را کو به کو در همه حالات، حق منظور داشت حق ورا دانست، ناحق را گذاشت گر چنینی، هر کتابی را بخوان عاقبت، مأجوری خود را بدان ورنه حق مقصود داری ای خبیث بر تو حجت باشد این علم حدیث رو تتبع کن وجود رأیها تا شوی واقف مکانهای خطا این چنین فرموده، شاه علم و دین هادی عرفان، امیرالممنین هان، نگویی فلسفه، کل حق بود آنکه گوید، کافر مطلق بود آری! از وی می‌کند در دل خطور بس معانی کز دهانت بوده دور چون تصور کردش آنکو المعی است دید دانست آنچه خود را واقعی است چون تواند کرد عقل اثبات شیء تا نمی‌فهمند شرح رسم وی هم برین منوال دان ابطال آن این بود قانون عقل جاودان بیا ساقی از من مرا دور کن جهان از می‌لعل پر نور کن میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد جهان گر چه آرامگاهی خوشست شتابنده را نعل در آتشست دو در دارد این باغ آراسته در و بند ازین هر دو برخاسته درا از درباغ و بنگر تمام ز دیگر در باغ بیرون خرام اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر در ایندم که داری به شادی بسیچ که آینده و روفته هیچست هیچ نه‌ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی خزان را کسی در عروسی نخواند مگر وقت آن کاب و هیزم نماند گزارنده‌ی نظم این داستان سخن راند بر سنت راستان که چون آتش روز روشن گذشت پر از دود شد گنبد تیز گشت شب از ماه بربست پیرایه‌ای شگفتی بود نور بر سایه‌ای طلایه ز لشگرگه هر دو شاه شده پاس دارنده تا صبحگاه یتاقی به آمد شدن چون خراس نیاسود دراجه از بانگ پاس بسا خفته کز هیبت پیل مست سراسیمه هر ساعت از خواب جست غنوده تن مرد از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب نیایش کنان هر دو لشگر به راز که‌ای کاشکی بودی امشب دراز مگر کان درازی نمودی درنگ به دیری پدید آمدی روز جنگ سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را چو خورشید روشن برآرد کلاه پدیدار گردد سپید از سیاه دو خسرو عنان در عنان آورند ره دوستی در میان آورند به آزرم خشنودی از یکدیگر بتابند و زان برنتابند سر چو دارا دران داوری رای جست دل رای زن بود در رای سست سوی آشتی کس نشد رهنمون نمودند رایش به شمشیر و خون که ایرانی از رومی بیش خورد به قایم کجا ریزد اندر نبرد چو فردا فشاریم در جنگ پای ز رومی نمانیم یک تن بجای بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب همان قاصدان نیز کردند جهد که بر خون او بسته بودند عهد سکندر ز دیگر طرف چاره ساز که چون پای دارد دران ترکتاز خیال دو سرهنگ را پیش داشت جز آن خود که سرهنگی خویش داشت چنین گفت با پهلوانان روم که فردا درین مرکز سخت بوم بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار اگر دست بردیم ماراست ملک وگر ما شدیم آن داراست ملک قیامت که پوشیده‌ی رای ماست بود روزی آن روز فردای ماست به اندیشه‌هائی چنین هولناک دو لشگر غنودند با ترس و باک چو گیتی در روشنی باز کرد جهان بازی دیگر آغاز کرد به آتش به دل گشت مشتی شرار کلیچه شد آن سیم کاووس وار درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه کز آن جنبش آمد جهان را ستوه فریدون نسب شاه بهمن نژاد چو برخاست از اول بامداد همه ساز لشگر به ترتیب جنگ برآراست از جعبه نیم لنگ ز پولاد صد کوه بر پای کرد به پائین او گنج را جای کرد چو بر میمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار جناح از هوا در زمین برد بیخ پس آهنگ شد چون زمین چار میخ جهاندار در قلبگه کرد جای درفش کیانیش بر سر به پای سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت چنان تیغی از بهر آن روز داشت برانگیخت رزمی چو بارنده میغ تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ جناح سپه را به گردون کشید سم بارکی بر سر خون کشید گرانمایگان را بدانسان که خواست بفرمود رفتن سوی دست راست گروهی که پرتابیان ساختشان چپ انداز شد بر چپ انداختشان همان استواران درگاه را کز ایشان بدی ایمنی شاه را به قلب اندرون داشت با خویشتن چو پولاد کوهی شد آن پیلتن برآمد ز قلب دو لشگر خروش رسید آسمان را قیامت به گوش تبیره بغرید چون تند شیر درآمد به رقص اژدهای دلیر ز شوریدن ناله کر نای برافتاد تب لرزه بر دست و پای ز فریاد روئین خم از پشت پیل نفیر نهنگان برآمد ز نیل ز بس بانگ شیپور زهره شکاف بدرید زهره بپیچید ناف ز غریدن کوس خالی دماغ زمین لرزه افتاد در کوه و راغ درآمد ز بحران سر بید برگ گشاده بر او روزن درع و ترگ ز بس تیر باران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش گران تیر باران کنون آمدی بجای نم از ابر خون آمدی خروشیدن کوس روئینه کاس نیوشنده را داد بر جان هراس جلاجل زنان از نواهای زنگ برآورده خون از دل خاره سنگ به جنبش درآمد دو دریای خون شد از موج آتش زمین لاله گون زمین کو بساطی شد آراسته غباری شد از جای برخاسته به ابرو درآمد کمان را شکنج شتابان شده تیر چون مار گنج ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز ز پولاد پیکان پیکر شکن تن کوه لرزنده بر خویشتن ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ ز پرگار گردش فرو مانده لنگ ز بس زخم کوپال خارا ستیز زمین را شده استخوان ریز ریز ز بس در دهن ناچخ انداختن نفس را نه راه برون تاختن سنان در سنان رسته چون نوک خار سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهائی نه راه گریز سواران همه تیر پرداخته گهی تیر و گه ترکش انداخته در آن مسلخ آدمیزادگان زمین گشته کوه از بس افتادگان به جان برد خود هر کسی گشته شاد کس از کشته خود نیاورده یاد ندارد کسی سوک در حربگاه نه کس جز قراکند پوشد سپاه سخن گو سخن سخت پاکیزه راند که مرگ به انبوه را جشن خواند چو مرگ از یکی تن برارد هلاک شود شهری از گریه اندوهناک به مرگ همه شهر ازین شهر دور نگرید کس ارچه بود ناصبور ز بس کشته بر کشته مردان مرد شده راه بر بسته بر ره نورد بران دجله خون بلند آفتاب چو نیلوفر افکنده زورق دراب سنان سکندر دران داوری سبق برده از چشمه خاوری شراری که شمشیر دارا فکند تبش در دل سنگ خارا فکند چو لشگر به لشگر درآمیختند قیامت ز گیتی برانگیختند پراکندگی در سپاه اوفتاد برینش در آزرم شاه اوفتاد سپه چون پراکنده شد سوی جنگ فراخی درآمد به میدان تنگ کس از خاصگان پیش دارا نبود کزو در دل کس مدارا نبود دو سرهنگ غدار چون پیل مست بر آن پیلتن بر گشادند دست زدندش یکی تیغ پهلو گذار که از خون زمین گشت چون لاله‌زار درافتاد دارا بدان زخم تیز ز گیتی برآمد یکی رستخیز درخت کیانی درآمد به خاک بغلطید در خون تن زخمناک برنجد تن نازک از درد و داغ چه خویشی بود باد را با چراغ کشنده دو سرهنگ شوریده رای به نزد سکندر گرفتند جای که آتش ز دشمن برانگیختیم به اقبال شه خون او ریختیم ز دارا سر تخت پرداختیم سرتاج اسکندر افراختیم به یک زخم کردیم کارش تباه سپردیم جانش به فتراک شاه بیا تا ببینی و باور کنی به خونش سم بارگی ترکنی چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای سکندر چو دانست کان ابلهان دلیرند بر خون شاهنشهان پشیمان شد از کرده پیمان خویش که برخاستش عصمت از جان خویش فرو میرد امیدواری ز مرد چو همسال را سر درآید بگرد نشان جست کان کشور آرای کی کجا خوابگه دارد از خون و خوی دو بیداد پیشه به پیش اندرون به بیداد خود شاه را رهنمون چو در موکب قلب دارا رسید ز موکب روان هیچ‌کس را ندید تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون سلیمانی افتاده در پای مور همان پشه‌ی کرده بر پیل زور به بازوی بهمن برآموده مار ز روئین در افتاده اسفندیار بهار فریدون و گلزار جم به باد خزان گشته تاراج غم نسب نامه دولت کیقباد ورق بر ورق هر سوئی برده باد سکندر فرود آمد از پشت بور درآمد به بالین آن پیل زور بفرمود تا آن دو سرهنگ را دو کنج زخمه خارج آهنگ را بدارند بر جای خویش استوار خود از جای جنبید شوریده‌وار به بالینگه خسته آمد فراز ز درع کیانی گره کرد باز سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد فرو بسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز ازین خون و خاک رها کن که در من رهائی نماند چراغ مرا روشنائی نماند سپهرم بدانگونه پهلو درید که شد در جگر پهلویم ناپدید تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو ز پهلوی من که با آنکه پهلو دریدم چو میغ همی آید از پهلویم بوی تیغ سر سروران را رها کن ز دست تو مشکن که ما را جهان خود شکست چو دستی که بر ما درازی کنی به تاج کیان دست‌یازی کنی نگهدار دستت که داراست این نه پنهان چو روز آشکاراست این چو گشت آفتاب مرا روی زرد نقابی به من درکش از لاجورد مبین سرو را در سرافکندگی چنان شاه را در چنین بندگی درین بندم از رحمت آزاد کن به آمرزش ایزدم یاد کن زمین را منم تاج تارک نشین ملرزان مرا تا نلرزد زمین رها کن که خواب خوشم میبرد زمین آب و چرخ آتشم میبرد مگردان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر زمان من اینک رسد بی‌گمان رها کن به خواب خوشم یک زمان اگر تاج خواهی ربود از سرم یکی لحظه بگذار تا بگذرم چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواه افسر از من ستان خواه سر سکندر بنالید کای تاجدار سکندر منم چاکر شهریار نخواهم که بر خاک بودی سرت نه آلوده‌ی خون شدی پیکرت ولیکن چه سودست کاین کار بود تأسف ندارد درین کار سود اگر تاجور سر برافراختی کمر بند او چاکری ساختی دریغا به دریا کنون آمدم که تا سینه در موج خون آمدم چرا مرکبم را نیفتاد سم چرا پی نکردم درین راه گم مگر ناله شاه نشنیدمی نه روزی بدین روز را دیدمی به دارای گیتی و دانای راز که دارم به بهبود دارا نیاز ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ کلید در چاره ناید به چنگ دریغا که از نسل اسفندیار همین بود و بس ملک را یادگار چه بودی که مرگ آشکارا شدی سکندر هم آغوش دارا شدی چه سودست مردن نشاید به زور که پیش از اجل رفت نتوان به گور به نزدیک من یکسر موی شاه گرامیتر از صد هزاران کلاه گر این زخم را چاره دانستمی طلب کردمی تا توانستمی نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی که ماند ز دارای دولت تهی چرا خون نگریم بران تاج و تخت که دارنده را بر درافکند رخت مباد آن گلستان که سالار او بدین خستگی باشد از خار او نفیر از جهانی که دارا کشست نهان پرور و آشکارا کشست به چاره‌گری چون ندارم توان کنم نوحه بر زاد سرو جوان چه تدبیر داری مراد تو چیست امید از که داری و بیمت ز کیست بگو هر چه داری که فرمان کنم به چاره‌گری با تو پیمان کنم چو دارا شنید این دم دل‌نواز به خواهشگری دیده را کرد باز بدو گفت کای بهترین بخت من سزاوار پیرایه و تخت من چه پرسی ز جانی به جان آمده گلی در سموم خزان آمده جهان شربت هرکس از یخ سرشت بجز شربت ما که بر یخ نوشت ز بی آبیم سینه سوزد درون قدم تا سرم غرق دریای خون چوبرقی که در ابر دارد شتاب لب از آب خالی و تن غرق آب سبوئی که سوراخ باشد نخست به موم و سریشم نگردد درست جهان غارت از هر دری میبرد یکی آورد دیگری میبرد نه زو ایمن اینان که هستند نیز نه آنان که رفتند رستند نیز ببین روز من راستی پیشه کن تو تیز از چنین روزی اندیشه کن چو هستی به پند من آموزگار بدین روز ننشاندت روزگار نه من به ز بهمن شدم کاژدها بخاریدن سر نکردش رها نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد که از چشم زخم جهان جان نبرد چو در نسل ما کشتن آمد نخست کشنده نسب کرد بر ما درست تو سرسبز بادی به شاهنشهی که من کردم از سبزه بالین تهی چو درخواستی کارزوی تو چیست به وقتی که بر من بباید گریست سه چیز آرزو دارم اندر نهان براید به اقبال شاه جهان یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه تو باشی درین داوری دادخواه دویم آنکه بر تاج و تخت کیان چو حاکم تو باشی نیاری زیان دل خود بپردازی از تخم کین نپردازی از تخمه ما زمین سوم آنکه بر زیردستان من حرم نشکنی در شبستان من همان روشنک را که دخت منست بدان نازکی دست پخت منست بهم خوابی خود کنی سربلند که خوان گردد از نازکان ارجمند دل روشن از روشنک برمتاب که با روشنی به بود آفتاب سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت پذیرنده برخاست گوینده خفت کبودی و کوژی درآمد به چرخ که بغداد را کرد به کاخ و کرخ درخت کیان را فرو ریخت بار کفن دوخت بر درع اسفندیار چو مهر از جهان مهربانی برید شبه ماند و یاقوت شد ناپدید سکندر بدان شاه فرخ نژاد شبانگاه بگریست تا بامداد درو دید و بر خویشتن نوحه کرد که او را همان زهر بایست خورد چو روز آخور صبح ابلق سوار طویله برون زد بر این مرغزار سکندر بفرمود کارند ساز برندش بجای نخستینه باز ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست چو خلوتگهش آن چنان ساختند ازو زحمت خویش پرداختند تنومند را قدر چندان بود که در خانه کالبد جان بود چو بیرون رود جوهر جان ز تن گریزی ز هم‌خوابه خویشتن چراغی که بادی درو دردمی چه بر طاق ایوان چه زیر زمی اگر بر سپهری وگر بر مغاک چو خاکی شوی عاقبت باز خاک بسا ماهیا کو شود خورد مور چو در خاک شور افتد از آب شور چنینست رسم این گذرگاه را که دارد به آمد شد این راه را یکی را درارد به هنگامه تیز یکی را ز هنگامه گوید که خیز مکن زیر این لاجوردی بساط بدین قلعه‌ی کهر باگون نشاط که رویت کند کهرباوار زرد کبودت کند جامه چون لاجورد گوزنی که در شهر شیران بود به مرگ خودش خانه ویران بود چو مرغ از پی کوچ برکش جناح مشو مست راح اندرین مستراح بزن برق‌وار آتشی در جهان جهان را ز خود واره و وارهان سمندر چو پروانه آتش روست ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست اگر شاه ملکست و گر ملک شاه همه راه رنجست و با رنج راه که داند که این خاک دیرینه‌وار بهر غاری اندر چه دارد ز غور کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج که هرگز برون نارد آواز گنج زر از کیسه‌ی نو برارد خروش سبوی نو از تری آید به جوش که داند که این زخمه‌ی دام و دد چه تاریخها دارد از نیک و بد چه نیرنگ با بخردان ساختست چه گردنکشان را سر انداختست فلک نیست یکسان هم آغوش تو طرازش دورنگست بر دوش تو گهت چون فرشته بلندی دهد گهت با ددان دستبندی دهد شبانگه بنانیت نارد به یاد کلیچه به گردون دهد بامداد چه باید درین هفت چشمه خراس ز بهر جوی چند بردن سپاس چو خضر از چنین روزیی روزه گیر چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر ازین دیو مردم که دام و ددند نهان شو که هم‌صحبتان بدند پی گور کز دشتبانان گمست ز نامردمیهای این مردمست گوزن گرازنده در مرغزار ز مردم گریزد سوی کوه و غار همان شیر کو جای در بیشه کرد ز بد عهدی مردم اندیشه کرد مگر گوهر مردمی گشت خرد که در مردمان مردمیها بمرد اگر نقش مردن بخوانی شگرف بگوید که مردم چنینست حرف به چشم اندرون مردمک را کلاه هم از مردم مردمی شد سیاه نظامی به خاموشکاری بسیچ به گفتار ناگفتنی در مپیچ چو هم رسته‌ی خفتگانی خموش فرو خسب یا پنبه درنه به گوش بیاموز ازین مهره لاجورد که با سرخ سرخست و با زرد زرد شبانگه که صد رنگ بیند بکار براید به صد دست چون نوبهار سحرگه که یک چشمه یابد کلید به آیین یک چشمه آید پدید تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم وای بر من گر ازین قید کنی آزادم نازها کردی و از عجز کشیدم نازت عجزها کردم و از عجب ندادی دادم چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن که من از بهر همین کار ز مادر زادم تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم گاهی از جلوه‌ی لیلی‌روشی مجنونم گاهی از خنده‌ی شیرین منشی فرهادم جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم تا بر آن روی چو ماه آموختم عالمی بر خویشتن بفروختم پاره کرده پرده‌ی صبر و صلاح دیده‌ی عقل و بصر بردوختم رایت عشق از فلک بفراختم تا چراغ وصل را فروختم با بت آتش رخ اندر ساختم خرمن طاعت به آتش سوختم اسب در میدان وصلش تاختم کعبه‌ی وصلش ز هجران توختم جامه‌ی عفت برون انداختم رندی و ناراستی آموختم مرحبا مرحبا درآی درآی اثر خیر اثیر دین خدای ای زمام قضا گرفته به دست وی محیط فلک سپرده به پای نه به از خدمت تو آلت جاه نه به از همت تو مکنت جای از نهیبت ستاره بی‌آرام وز رکابت زمانه ناپروای ای بر افلاک دست کرده به قدر وی ز خورشید گوی برده به رای به سر کوی بوده‌ای که همی به سجود اندر آمدست سرای کای فلک با تو پست ره بگذار وی جهان با تو خرد رخ بنمای به کرم بر زمین من بخرام به قدم در نهاد من بفزای منزل ار در خور قدوم تو نیست چه شود ساعتی به فضل به پای تو همایی به فر و پر فکند بر تر و خشک سایه پر همای ای کمر بسته پیشت اختر سعد اختر من تویی کمر بگشای کردی آراسته سرای مرا همچنین سال و مه همی آرای چون رسم زحمتی همی آرم چو رسی خدمتی همی فرمای تا بود آسمان زمانه‌نورد تا بود اختران فلک‌پیمای باد عمر تو با زمانه قرین باد قدر تو با فلک همتای ای آنکه جویبار جهان از نهال جود خالیست تا تو سرو سعادت برسته‌ای الا نظیر خویش که آن را وجود نیست از روزگار یافته‌ای هرچه جسته‌ای دست از سرم به علت تقصیر برمگیر تو کار خویش کن که نه شیران مسته‌ای پارم سه دسته کاغذ نیکو بداده‌ای امسال از آن حدیث ورق چون بشسته‌ای چنان زندگانی کن ای نیک‌رای به وقتی که اقبال دادت خدای که خایند از بهرت انگشت دست گرت بر زمین آمد انگشت پای بر آفتاب حوادث بسوزم اولیتر که به هر سایه بود بر سرم سپاس همای از این سپس من و کنجی و خانه‌ی تاریک که سرد شد دلم بر هوای باغ و سرای افاق زیر خاتم خوارزم شاهی است مانا ز بخت یافت نگین پیمبری پیش سپید مهره‌ی قدرش زبون‌تر است از بانگ پشه دبدبه‌ی کوس سنجری از بهر آنکه نامه‌ی درگاه او برد عنقا کمر ببست برای کبوتری چرخ کبود را ز حسام بنفش او تهدید می‌رسد که رها کن ستمگری از دهر زاد و دهر فضولی نمای را خون ریختی گرش نبدی حق مادری تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری شمشیر گوشت خواره‌ی او را مزوری است آن‌کس که خورد رست ز دست مزوری گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است آن‌قدر هم ز قدرت او خواست یاوری گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود نطق از خدای یافت نه از سحر سامری گردون مگر مصحف نامش شنوده بود کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری روح القدس به خدمت او می‌خورد قسم کامروز در زمانه تو اسلام پروری سوگند خورد عاقله‌ی جان به فضل و عدل کز روی عدل گستری و فضل پروری خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری ابر دستا ز بحر جود مرا عنبر در ثمن فرستادی یمن و ترک هست شوم و به من یمن فال یمن فرستادی طغرلی و همای و بلبل را زاغ طوطی سخن فرستادی شاه شیران توئی که طرفه غزال صید کردی به من فرستادی گر فرستادیم غلام حبش بس که ترک ختن فرستادی خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن فرستادی خاقانیا! مسیح دما! زین خراس دهر نانت جوین چراست سخن‌هات گندمی مردی، چرا شوی به در عامه طفل‌وار شیری، چرا کنی ز سر لابه سگ دمی درگاه حق شناس که دنیا ز پس دود بشنو ندای حق سوی دنیا که اخدمی مردم مجوی و یار مخواه از جهان که هست یاری و مردمی همه ماری و کژدمی چون هر دو میم مردمه در خط کاتبان کو راست هر دو مردمه‌ی چشم مردمی عالمی بس دیو رای است ارنه من نام حور دل فریبش کردمی ارغوانش زعفران ساید همی ور نسودی من عتابش کردمی شهربانووار چون رفتی به راه من عمروار احتسابش کردمی مادیانی کو شکیبا شد ز فحل از ریاضت من رکابش کردمی گرچه او را حاجت مهماز نیست راندمی شب چو نهیبش کردمی بر چنین مرکوب سی فرسنگ راه من ز چشم بد نقابش کردمی کلک سیمین در دواتش سودمی بند زرین بر کتابش کردمی از در عشرین کتابش خواندمی وز ره تسعین حسابش کردمی نفخات نسیم عنبر بار میکند باز جلوه در گلزار باز بر باد میدهد دل را شادی پار و عشرت پیرار دست موسی است در طلیعه‌ی صبح دم عیسی است در نسیم بهار ناسخ نسخه‌ی صحیفه‌ی باغ کرد منسوخ طبله‌ی عطار روی گل زیر قطره‌ی شبنم چون عرق کرد عارض دلدار سبزه متفون طره‌ی سنبل سرو مجنون شیوه‌ی گلنار غرقه در جوی گشته نیلوفر زان میان بیدمشگ جسته کنار تا گرد زد بنفشه طره‌ی جعد غنچه بگشاد نافه‌های تتار سرو و سوسن ز عطف باد سحر متمایل نه مست نه هشیار لاله بشکفت و باده صافی شد ساقیا خیز و جام باده بیار فصل گل را به خرمی دریاب وقت خود را به نای و نی خوش‌دار دست در زن به دامن گل و مل می‌سرا هر دمی سنائی وار «بعد از این دست ما و دامن دوست پس از این گوش ما و حلقه‌ی یار» بر سمن نعره برگشاد تذرو در چمن نعره برکشید هزار شد ز آواز طوطی و دراج گشت از ناله‌ی چکاوک و سار باغ پر پرده‌های موسیقی راغ پر لحن‌های موسیقار بلبل از شاخ گل به صد دستان مدح سلطان همی کند تکرار جم ثانی جمال دنیی و دین ناصر شرع احمد مختار پادشاه جهان ابواسحاق آن جهان را پناه و استظهار خسرو تاج بخش تخت نشین شاه دریا نوال کوه وقار آفتابیست آسمان رفعت آسمانیست آفتاب شعار چتر او را سپهر در سایه منجقش را ستاره در زنهار عرض از مبدعات کون و مکان زبده‌ی حاصلات هفت و چهار قبه‌ی بارگاه ایوانش برتر از هفت کوکب سیار بزم را همچو حاتم طائی رزم را همچو حیدر کرار تیغ او چیست برق حادثه‌زای رمح او چیست ابر صاعقه بار بیرقش شیر اژدها پیکر رایتش اژدهای شیر شکار زویکی رای و صد هزار سپاه زویکی مرد و صد هزار سوار پرتو رای اوست آنکه از او گرم گشت آفتاب را بازار جرم خور تیره رای او روشن عقل کف خفته بخت او بیدار ذال با نون و دال از هجرت رای خسرو بر آن گرفت قرار کز پی روز بار و بزم طرب این عمارت بنا کند معمار وهم چون دید طرح او از دور گفت از عجز یا اولی الابصار این چه رسمیست بیکران وسعت وین چه نقشیست آسمان کردار عقل کل یا مهندس فلکست بر زمین گشته بر چنین پرگار گر کسی شرح این بنا گفتی عقل باور نکردی این گفتار لیک چون دیده دید و حس دریافت عقل حس را کجا کند انکار مرحبا ای به طرح خلد برین حبذا ای به وضع دار قرار صحن تو جانفزا چو صحن بهشت شکل تو دلربا چو طلعت یار روح شاید بنات را بنا نوح ز یبد سرات را نجار شمشه‌های تو آفتاب شعاع سقفهای تو آسمان کردار طاق اعلات تا ابد ایمن از زلازل چو گنبد دوار نقش دیوارهای را دایم نصرت و فتح بر یمین و یسار آسمان بر در تو چون حلقه اختران تخته‌هاش را مسمار شاید ار زانکه آشیانه کند نسر طائر در او پرستووار میکند این عمارت عالی همت شاه شمه‌ای اظهار ایکه آثار خسروان زمین در اقالیم دیده‌ای بسیار این عمار نگر بدیده‌ی عقل بر تو تا کشف گردد این اسرار آن آثاره تدل علیه فانظرو افانظرو الی‌الاثار تا غم عشق دلبران باشد طرب عاشقان خوش گفتار اهل دل تا کنند پیوسته طلب نیکوان شیرین کار اندرین بارگاه با تعظیم اندرین تختگاه با مقدار سال و مه کام‌ران و شادی کن روز و شب عیش ساز و باده گسار دور حکمت فزون ز حصر قیاس سال عمرت برون ز حد شمار چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری به جای آورد شرط دوستداری بر آن بیچاره رحمت کرد و بخشود چه گوید کس؟ که جای مرحمت بود تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان نام مردیت برآید ز میان عرصات کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات این گروهند همه ترک عرض کرده و باز همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات زندگی گر صفت روز و شب ایشانست زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش گر عطارد ز پی دایره و نقطه او همچو پرگار دوانست به سر می‌رسدش آن جمالی که فرشته نبود محرم او گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش کار و بار ملکانی که زبردست شدند نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش می‌شمردم من از این نوع شنودم ز فلک که از این‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش چو یک چند سالان برآمد برین درختی پدید آمد اندر زمین در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ درختی گشن بود بسیار شاخ همه برگ وی پند و بارش خرد کسی کو خرد پرورد کی مرد خجسته پی و نام او زردهشت که آهرمن بدکنش را بکشت به شاه کیان گفت پیغمبرم سوی تو خرد رهنمون آورم جهان آفرین گفت بپذیر دین نگه کن برین آسمان و زمین که بی‌خاک و آبش برآورده‌ام نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس گر ایدونک دانی که من کردم این مرا خواند باید جهان‌آفرین ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز ازو راه و آیین اوی نگر تا چه گوید بران کار کن خرد برگزین این جهان خوار کن بیاموز آیین و دین بهی که بی‌دین ناخوب باشد مهی چو بشنید ازو شاه به دین به پذیرفت ازو راه و آیین به نبرده برادرش فرخ زریر کجا ژنده پیل آوریدی به زیر ز شاهان شه پیر گشته به بلخ جهان بر دل ریش او گشته تلخ شده زار و بیمار و بی‌هوش و توش به نزدیک او زهر مانند نوش سران و بزرگان و هر مهتران پزشکان دانا و ناموران بر آن جادوی چارها ساختند نه سود آمد از هرچ انداختند پس این زردهشت پیمبرش گفت کزو دین ایزد نشاید نهفت که چون دین پذیرد ز روز نخست شود رسته از درد و گردد درست شهنشاه و زین پس زریر سوار همه دین پذیرنده از شهریار همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند پدید آمد آن فره ایزدی برفت از دل بد سگالان بدی پر از نور مینو ببد دخمه‌ها وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه فرستاد هرسو به کشور سپاه پراگنده اندر جهان موبدان نهاد از بر آذران گنبدان نخست آذر مهربرزین نهاد به کشمر نگر تا چه آیین نهاد یکی سرو آزاده بود از بهشت به پیش در آذر آن را بکشت نبشتی بر زاد سرو سهی که پذرفت گشتاسپ دین بهی گوا کرد مر سرو آزاد را چنین گستراند خرد داد را چو چندی برآمد برین سالیان مران سرو استبر گشتش میان چنان گشت آزاد سرو بلند که برگرد او برنگشتی کمند چو بسیار برگشت و بسیار شاخ بکرد از بر او یکی خوب کاخ چهل رش به بالا و پهنا چهل نکرد از بنه اندرو آب و گل دو ایوان برآورد از زر پاک زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک برو بر نگارید جمشید را پرستنده مر ماه و خورشید را فریدونش را نیز با گاوسار بفرمود کردن برانجا نگار همه مهتران را بر آن‌جا نگاشت نگر تا چنان کامگاری که داشت چو نیکو شد آن نامور کاخ زر به دیوارها بر نشانده گهر به گردش یکی باره کرد آهنین نشست اندرو کرد شاه زمین فرستاد هرسو به کشور پیام که چون سرو کشمر به گیتی کدام ز مینو فرستاد زی من خدای مرا گفت زینجا به مینو گرای کنون هرک این پند من بشنوید پیاده سوی سرو کشمر روید بگیرید پند ار دهد زردهشت به سوی بت چین بدارید پشت به برز و فر شاه ایرانیان ببندید کشتی همه بر میان در آیین پیشینیان منگرید برین سایه‌ی سروبن بگذرید سوی گنبد آذر آرید روی به فرمان پیغمبر راست‌گوی پراگنده فرمانش اندر جهان سوی نامداران و سوی مهان همه نامداران به فرمان اوی سوی سرو کشمر نهادند روی پرستشکده گشت زان سان که پشت ببست اندرو دیو را زردهشت بهشتیش خوان ار ندانی همی چرا سرو کشمرش خوانی همی چراکش نخوانی نهال بهشت که شاه کیانش به کشمر بکشت فروغ عارض او یا سپیده سحرست که رشک طلعت خورشید و طیره‌ی قمرست لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست اگر چه مایه‌ی خوبی لطافتست ولیک ترا ورای لطافت لطیفه‌ی دگرست بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق خیال روی توام ایستاده در نظرست اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست ز بی زریست که آب رخم رود بر باد اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست مرا هر آینه لازم بود جلای وطن چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست سبحان‌الله جهان نبینی چون شد دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد شمشاد به توی زلفک خاتون شد گلنار به رنگ توزی و پرنون شد از سبزه زمین بساط بوقلمون شد وز میغ هوا به صورت پشت پلنگ در باغ کنون حریرپوشان بینی برکوه صف گهرفروشان بینی شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی برروی هوا گلیم گوشان بینی دردست عبیر و نافه‌ی مشک به تنگ هنگام سحر ابر زند کوس همی با باد صبا بید کند کوس همی بر لاله کند سرخ گل افسوس همی نرگس گل را دست، دهد بوس همی دراج کشد شیشم و قالوس همی بی‌پرده‌ی طنبور و بی‌رشته‌ی چنگ هر طوطیکی سبز قبایی دارد هر طاووسی دراز پایی دارد هر فاخته‌ای ساخته نایی دارد هربلبلکی زیر و ستایی دارد تیهو به دهن شاخ گیایی دارد و آهو به دهن درون گل رنگ به رنگ بلبل به غزل طیره کند اعشی را صلصل به نوا سخره کند لیلی را گلبن به گهر خیره کند کسری را موسیجه همی بانگ کند موسی را قمری به مژه درون کند شعری را هدهد به سراندرون زند تیر خدنگ هر روز درخت با حریری دگرست وز باد سوی باده سفیری دگرست هر روز کلنگ با نفیری دگرست مسکین ورشان بابم وزیری دگرست هرروز سحاب را مسیری دگرست هرروز نبات را دگر زینت و رنگ هر زرد گلی به کف چراغی دارد هر آهوکی چرا به راغی دارد هرباز به زیر چنگ ماغی دارد هر سرخ گل از بید جناغی دارد هر قمریکی قصد به باغی دارد هر لاله گرفته لاله‌ای در برتنگ در باغ به نوروز درمریزانست بر نارونان لحن دل‌انگیزانست باد سحری سپیده‌دم خیزانست با میغ سیه به کشتی آویزانست وان میغ سیه ز چشم خون‌ریزانست تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه بر فرق سر نرگس از زر کلاه بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ لاله مشکین دل و عقیقین طرف است چون آتش اندر او فتاد به خف است گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است زیرا که چو معشوقه‌ی خواجه خلف است آن خواجه که با هزار بر و لطف است حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ روح رسا ابوربیع بن ربیع او سخت بدیع و کار او سخت بدیع چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع زیرا که شریفست و لطیفست و منیع گر بنده جریرست و حبیب‌ست و صریع در راه ثنا گفتن او گردد لنگ والا منشی که پشت او هست اله برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه برده سبق از همه بزرگان سپاه پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه‌ی بدسگال او ماتم باد فرمانش رونده در همه عالم باد بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد احباب ورا سعادت بی‌غم باد تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام زانکه استعداد باطل کرده‌ام چون به مقصد ره برم چون در سفر در هوای خویش منزل کرده‌ام راه خون آلوده می‌بینم همه کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام گر گل‌آلود آورم پایم رواست کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام راه بر من هر زمان مشکلتر است زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام عیش شیرینم برای لذتی تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام روی جان با نفس کم بینم از آنک روح ناقص نفس کامل کرده‌ام حاصل عمرم همه بی حاصلی است آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام قصه‌ی جانم چو کس می‌نشنود غصه‌ی بسیار در دل کرده‌ام هست دریای معانی بس عظیم کشتی پندار حایل کرده‌ام سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام بیم من از غرقه گشتن چون بسی است خویش را مشغول شاغل کرده‌ام چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش خویشتن را در سلاسل کرده‌ام بر امید غرقه گشتن چون فرید روی سوی بحر هایل کرده‌ام گره عهد آسمان سست است گره کیسه‌ی عناصر سخت آنکه بگشاد هیچ وقت نبست گره عهد و بندگیش ز بخت کیست بحری که موج بخشش اوی کیسه‌ی بحر و کان کند پردخت میر بوطالب آنکه او ثمرست اسدالله باغ و نعمه درخت پادشاهیست نسبت او را تاج شهریاریست همت او را تخت جرم ماه از اشارت جدش هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت عرش می‌گفت در احد تکبیر پدرش تیغ فتح می‌آهخت در ترازوی همتش هرگز حاصل روزگار هیچ نسخت دست او سایه بر جهان افکند با عدم برد تنگدستی رخت باد دستش قوی و از دستش دشمنش لخت لخت گشته به لخت ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان نک ساربان برخاسته قطارها آراسته از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس هر لحظه‌ای نفس و نفس سر می کشد در لامکان زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او از حیله بسیار او این ذره‌ها لرزان دلان ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان ای خر به کاه اولیتری دیگی سیاه اولیتری در قعر چاه اولیتری ای ننگ خانه و خاندان در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من با کس نگیرم تنگ من زیرا خوشم چون گلستان پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو بر خویشان و بی‌خویشان شبی تا روز مهمان شو مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی‌گاهی حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو بیش ازین منت وصل و از رخ آن ماه مکش گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش وصل بی‌منت او با تو به یک هفته کشد گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش چون محال است رساندن به هدف تیر امید تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش همت از یار مرا رخصت استغنا داد تو هم ای دل پس ازین پای ازین راه مگش سربلندی مکن از وصل را ز آن شیرین لب منت خسروی از همت کوتاه مکش چشم بی‌غیرت من گر شود از گریه سفید دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش یا وفا یا ستم از کش بکشم چند کشی گوئی آزار پر کاه بکش گاه مکش محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش رقم بی‌بصری بر دل آگاه مکش تورا گر نیست با من هیچ کاری مرا با تو بسی کار است باری منت پیوسته خواهم بود غمخوار توم گرچه نباشی غمگساری ز حل و عقد عشق ملک رویت ندارم حاصلی جز انتظاری بر امید رخ چون آفتابت چو سایه می‌گذارم روزگاری دلم را تا تو خواهی بود باقی نخواهد بود یک ساعت قراری دلا گر سر عشقت اختیار است شوی در راه او بی اختیاری اگر خود را سر مویی شماری سر مویی نیایی در شماری اگر خود را ز فرعونی ندانی ز فرعونی تمامت خاکساری جهان پر آفتاب است و تو سایه نیابی جز فنا اینجا حصاری که اگر در آفتاب آیی تو یکدم برآرد از تو آن یک دم دماری چه گردی گرد این دریای اعظم که جایی غرقه گردی زار زاری اگر موجی ازین دریا برآید نماند صورت و صورت نگاری ز دریا چند گویی چون ندیدی ازین دریا بجز پر خون کناری تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر ندیدی هیچ شیر مرغزاری اگر روزی ببینی جنگ شیران ز فای فخر سازی عین عاری برو چندین چه گردی گرد این راه که چشمت کور گردد از غباری به چشم خود برو پیری طلب کن که تو ننگی شوی بی نامداری چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست ز خدمتکار سلطان باش باری اگر نرسد تو را تخت و وزارت به سگبانی او بر ساز کاری به هر نوعی که باشی آن او باش چو بودی آن او چه گل چه خاری اگر تو یاد گیری حرف عطار بست این باد دایم یادگاری دیده که نادیده‌ی دیدار تست دیده و نادیده گرفتار تست □چون اثر شوق ز غایت گذشت کفه‌ی دانش ز کفایت گذشت کی باشد کاین قفص چمن گردد و اندرخور گام و کام من گردد این زهر کشنده انگبین بخشد وین خار خلنده یاسمن گردد آن ماه دو هفته در کنار آید وز غصه حسود ممتحن گردد آن یوسف مصر الصلا گوید یعقوب قرین پیرهن گردد بر ما خورشید سایه اندازد وان شمع مقیم این لگن گردد آن چنگ نشاط ساز نو یابد وین گوش حریف تن تنن گردد در خرمن ماه سنبله کوبیم چون نور سهیل در یمن گردد خم‌های شراب عشق برجوشد هنگام کباب و بابزن گردد سیمرغ هوای ما ز قاف آید دام شبلی و بوالحسن گردد هر ذره مثال آفتاب آید هر قطره به موهبت عدن گردد هر بره ز گرگ شیر آشامد هر پیل انیس کرگدن گردد ز انبوهی دلبران و مه رویان هر گوشه شهر ما ختن گردد هر عاشق بی‌مراد سرگشته مستغرق عشق باختن گردد چون قالب مرده جان نو یابد فارغ ز لفافه و کفن گردد آن عقل فضول در جنون آید هوش از بن گوش مرتهن گردد جان و دل صد هزار دیوانه از بوسه یار خوش دهن گردد آن روز که جان جمله مخموران ساقی هزار انجمن گردد وان کس که سبال می‌زدی بر عشق در عشق شهیر مرد و زن گردد در چاه فراق هر کی افتاده‌ست ره یابد و همره رسن گردد باقیش مگو درون دل می‌دار آن به که سخن در آن وطن گردد به خرد راه عشق می‌پوئی به چراغ آفتاب می‌جوئی تو هنوز ابجد خرد خوانی وز معمای عشق می‌گوئی مرد کامی و عشق می‌ورزی در زکامی و مشک می‌پوئی زلف جانان ترازوی عشق است رنگ خالش محک دل جوئی جو زرین شدی ز آتش عشق سرخ شو گر در این ترازوئی ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه از سپیدی رسد سیه روئی بر محک بلال چهره زرست بولهب روی به ز نیکوئی خون بکری کجاست گر دادی گریه و دیده را زناشوئی به وفا جمع را چو صابون باش نیست گردی چو گردها شوئی بس کن از جان خشک خاقانی که نه بس صید چرب پهلوئی چونان ز وحشت عشقت دلم هراسان است که اولین نفسم جان سپردن آسان است اگر به جان منت صدهزار فرمان است خلاف رای تو کردن خلاف امکان است میان به کشتن من بسته‌ای و خرسندم که در میانه نخستین حجاب ما جان است به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است مجاور سر کوی تو ای بهشتی‌رو اگر به خلد رود در بلای زندان است اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست هزار مرتبه‌اش فخر بر سلیمان است مگر به یاد لبت باده می‌دهد ساقی که خاک میکده خوش‌تر ز آب حیوان است بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی که در کمین من آن چشم نامسلمان است میان جمع پریشان شاهدی شده‌ام که از مشاهده‌اش مجمعی پریشان است به راه عشق به مردانگی سپردم جان که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است مهی نشاند به روز سیه فروغی را که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است دل، دولت خرمی ندارد جان، راحت بی‌غمی ندارد دردا! که درون آدمی زاد آسایش و خرمی ندارد از راحت‌های این جهانی جز غم دل آدمی ندارد ای مرگ، بیا و مردمی کن این غم سر مردمی ندارد وی غم، بنشین، که شادمانی با ما سر همدمی ندارد وی جان، ز سرای تن برون شو کین جای تو محکمی ندارد منشین همه وقت با عراقی کاهلیت محرمی ندارد در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی دل که آیینه شاهیست غباری دارد از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینایی شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر در کنارم بنشانند سهی بالایی کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی سخن غیر مگو با من معشوقه پرست کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی گر مسلمانی از این است که حافظ دارد آه اگر از پی امروز بود فردایی اساس این بنای بخت بنیاد که یارب باد فیضش جاودانی مبارکباد و چون نبود مبارک بنایی را که شاه ماست بانی نه در وصال تو بختم به کام دل برساند نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی از آن بپرس که بر من زمانه می‌گذراند مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند دلی ببرد که یک لحظه باز می‌نفرستد غمی بداد که یک ذره باز می‌نستاند مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند ببرد حلقه‌ی زلفت دلم نهان زد و چشمت چنان‌که بانگ برآمد که این که کرد و که داند به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند گر چه آن زلف سیه را تو نمی‌لرزانی پس چرا نافه‌ی چین است بدین ارزانی چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی مار زلفین بتان حلقه به رخسار زند زلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانی خلقی از روی تو در کوچه‌ی بی آرامی جمعی از موی تو در حلقه‌ی بی سامانی مو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم است هیچ کس موی ندیده‌ست بدین پیچانی هر که لبهای تو را چشمه‌ی حیوان شمرد بی‌نصیب است هنوز از صفت انسانی گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا حاصل دیده من چیست به جز حیرانی خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است دوستان را نتوان کشت بدین آسانی گفتمش در ره جانانه چو باید کردن زیر لب خنده زنان گفت که جان افشانی دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا نایب حاجب دربار شه ایرانی خسرو مملکت آرای ملک ناصر دین که کمر بسته به آبادی هر ویرانی دوش برده‌ست دل از دست فروغی ماهی که فروغ رخش افتاده به هر ایوانی بشنو اکنون قصه‌ی آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان آن نیکبخت گفت چون ترسم چو هست این طبل عید تا دهل ترسد که زخم او را رسید ای دهلهای تهی بی قلوب قسمتان از عید جان شد زخم چوب شد قیامت عید و بی‌دینان دهل ما چو اهل عید خندان همچو گل بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد دیگ دولتبا چگونه می‌پزد چونک بشنود آن دهل آن مرد دید گفت چون ترسد دلم از طبل عید گفت با خود هین ملرزان دل کزین مرد جان بددلان بی‌یقین وقت آن آمد که حیدروار من ملک گیرم یا بپردازم بدن بر جهید و بانگ بر زد کای کیا حاضرم اینک اگر مردی بیا در زمان بشکست ز آواز آن طلسم زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم ریخت چند این زر که ترسید آن پسر تا نگیرد زر ز پری راه در بعد از آن برخاست آن شیر عتید تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید دفن می‌کرد و همی آمد بزر با جوال و توبره بار دگر گنجها بنهاد آن جانباز از آن کوری ترسانی واپس خزان این زر ظاهر بخاطر آمدست در دل هر کور دور زرپرست کودکان اسفالها را بشکنند نام زر بنهند و در دامن کنند اندر آن بازی چو گویی نام زر آن کند در خاطر کودک گذر بل زر مضروب ضرب ایزدی کو نگردد کاسد آمد سرمدی آن زری کین زر از آن زر تاب یافت گوهر و تابندگی و آب یافت آن زری که دل ازو گردد غنی غالب آید بر قمر در روشنی شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن در باخت آن پروانه‌خو پر بسوخت او را ولیکن ساختش بس مبارک آمد آن انداختش همچو موسی بود آن مسعودبخت کاتشی دید او به سوی آن درخت چون عنایتها برو موفور بود نار می‌پنداشت و خود آن نور بود مرد حق را چون ببینی ای پسر تو گمان داری برو نار بشر تو ز خود می‌آیی و آن در تو است نار و خار ظن باطل این سو است او درخت موسی است و پر ضیا نور خوان نارش مخوان باری بیا نه فطام این جهان ناری نمود سالکان رفتند و آن خود نور بود پس بدان که شمع دین بر می‌شود این نه همچون شمع آتشها بود این نماید نور و سوزد یار را و آن بصورت نار و گل زوار را این چو سازنده ولی سوزنده‌ای و آن گه وصلت دل افروزنده‌ای شکل شعله‌ی نور پاک سازوار حاضران را نور و دوران را چو نار در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی حد و اندازه‌ی هرچیز پدیدار بود مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی از غم تو غنیم وز همه عالم درویش نیست چون من به جهان از غم درویش غنی مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی نفسی سوخته وار از سر بی‌خویشتنی این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی این دم از عالم عشق است به بازی مشمر گر به بازی شمری قیمت خود می‌شکنی گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را نه روز روشنی از پی شب سیاهی را فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما که از ستم ندهد داد دادخواهی را گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم که سر نهم به کف پای پادشاهی را ز خسروان ملاحت کجا روا باشد که در پناه نگیرند بی‌پناهی را به راه عشق به حدی است ناامیدی من که نا امید کند هر امید گاهی را چگونه لاف محبت زند نظر بازی کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را بزیر خون محبان که در شریعت عشق به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهر را امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت وز گریه‌ی شادی جگرم آب دگر داشت هنگام سحر خلق به محراب و دل من ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت قربان شوم و چون نشوم وای که آن چشم بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت خبر یافت گردن‌کشی در عراق که می‌گفت مسکینی از زیر طاق تو هم بر دری هستی امیدوار پس امید بر در نشینان برآر □نخواهی که باشد دلت دردمند دل دردمندان برآور ز بند پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه تو خفته خنک در حرم نیمروز غریب از برون گو به گرما بسوز ستاننده داد آن کس خداست که نتواند از پادشه دادخواست گر تو ای چرخ گردان مادرم چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟ ای خردمندان، که باشد در جهان با چنین بد مهر مادر داورم؟ چونکه من پیرم جهان تازه جوان گر نه زین مادر بسی من مهترم؟ مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب ره نمی‌داند بدو در خاطرم یا همی برمن زمانه بگذرد یا همی من بر زمانه بگذرم گرگ مردم خوار گشته‌است این جهان بنگر اینک گر نداری باورم چون جهان می‌خورد خواهد مرمرا من غم او بیهده تا کی خورم؟ ای برادر، گر ببینی مر مرا باورت ناید که من آن ناصرم چون دگرگون شد همه احوال من گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟ حسن و بوی و رنگ بود اعراض من پاک بفگند این عرضها جوهرم شیر غران بودم اکنون روبهم سرو بستان بودم اکنون چنبرم لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم آن سیه مغفر که بر سر داشتم دست شستم سال بربود از سرم گر شدم غره به دنیا لاجرم هر جفائی را که دیدم درخورم گر تو را دنیا همی خواند به زرق من دروغ و زرق او را منکرم آن کند با تو که با من کرد راست پیش من بنشین و نیکو بنگرم فعل های او زمن بر خوان که من مر تو را زین چرخ جافی محضرم ای مسلمانان، به دنیا مگروید من شما را زو گواه حاضرم با شما گر عهد بست ابلیس ازو گر وفا یابید ازو من کافرم این جهان بود، ای پسر، عمری دراز هر سوئی یار و رفیق بهترم رفته‌ام با او به تاریکی بسی تا تو گفتی دیگری اسکندرم زیرپای خویش بسپرد او مرا من ره او نیز هرگز نسپرم گر جهان با من کنون خنجر کشد علم توحید است با وی خنجرم نیز از این عالم نباشم برحذر زانکه من مولای آل حیدرم افسر عالم امام روزگار کز جلالش بر فلک سود افسرم فر او پر نور کرد اشعار من گرت باید بنگر اینک دفترم ای خردمندی که نامم بشنوی زین خران گر هوشیاری مشمرم وز محال عام نادان همچو روز پاک دان هم بستر و هم چادرم هیچ با بوبکر و با عمر لجاج نیست امروز و نه روز محشرم کار عامه است این چنین ترفندها نازموده خیره خیره مشکرم آن همی گوید که سلمان بود امام وین همی گوید که من با عمرم اینت گوید مذهب نعمان به است وانت گوید شافعی را چاکرم گر بخرم هیچ کس را بر گزاف همچو ایشان لامحاله من خرم مر مرا بر راه پیغمبر شناس شاعرم مشناس اگرچه شاعرم چند پرسی «بر طریق کیستی؟» بر طریق و ملت پیغمبرم چون سوی معروف معروفم چه باک گر سوی جهال زشت و منکرم! گر به حجت پیشم آید آفتاب بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم ظاهری را حجت ظاهر دهم پیش دانا حجت عقلی برم پیش دانا به آستین دست دین روی حق از گرد باطل بسترم نیست برمن پادشاهی آز را میر خویشم، نیست مثلی همبرم گر تو را گردن نهم از بهر مال پس خطا کرده‌است بر من مادرم ای برادر، کوه دارم در جگر چون شوی غره به شخص لاغرم برتر از گردون گردانم به قدر گرچه یک چندی بدین شخص اندرم شخص جان من به سان منظری است تا از این منظر به گردون بر پرم مر مرا زین منظر خوب، ای پسر رفته گیر و مانده اینجا منظرم منبر جان است شخصم گوش‌دار پند گیر اکنون که من بر منبرم ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد در آرزوی صباح جمال تو عمری جهان پیر همی‌خواند هر سحر اوراد برادری بنمودی شهنشهی کردی چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد شنیده‌ایم که یوسف نخفت شب ده سال برادران را از حق بخواست آن شه زاد که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد رسید چارده خلعت که هر چهارده تان پیمبرید و رسولید و سرور عباد چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را که خلق را برهانند از عذاب و فساد کنند کار کسی را تمام و برگذرند که جز خدای نداند زهی کریم و جواد چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی برای گم شدگان می‌کنند استمداد دهند گنج روان و برند رنج روان دهند خلعت اطلس برون کنند لباد بس است باقی این را بگویمت فردا شب ار چه ماه بود نیست بی‌ظلام و سواد کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید مثال اشتر هر ذره‌ای چه می‌خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی‌آید چراست پنجه شیران چو برگ گل لرزان اگر ز غیب به دل‌ها سنان نمی‌آید هزار بره و گرگ از چه روی هم علفند به جان چو هیبت و بانگ شبان نمی‌آید برون گوش دو صد نعره جان همی‌شنود تو هوش دار چنین گر چنان نمی‌آید در این جهان کهن جان نو چرا روید چو هر دمی مددی زان جهان نمی‌آید به دست خویش تو در چشم می‌فشانی خاک نه آن که صورت نو نو عیان نمی‌آید شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین قرین بسیست که صاحب قران نمی‌آید دهان و دست به آب وفا کی می‌شوید که دم دمش می جان در دهان نمی‌آید دو سه قدم به سوی باغ عشق کس ننهاد که صد سلامش از آن باغبان نمی‌آید ورای عشق هزاران هزار ایوان هست ز عزت و عظمت در گمان نمی‌آید به هر دمی ز درونت ستاره‌ای تابد که هین مگو کاثری ز آسمان نمی‌آید دهان ببند و دهان آفرین کند شرحش به صورتی که تو را در زبان نمی‌آید خورشید را ز مشک زره پوش کرده‌اند وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده‌اند از پردلی دو هندوی کافر نژادشان با آفتاب دست در آغوش کرده‌اند در تاب رفته‌اند و برآشفته کز چه روی تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده‌اند کردند ترک صحبت عهد قدیم را معلوم می‌شود که فراموش کرده‌اند هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق برقول بلبلان سحر گوش کرده‌اند منعم مکن ز باده که ارباب عقل را از جام عشق واله و مدهوش کرده‌اند خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان خون خورده‌اند و نیش جفا نوش کرده‌اند دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو بدیدم بی‌تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو اگر گویم تو می‌گویی من آن ظلمت ز خود بینم از آن ظلمت که می‌گریم سری چون ماه برزن تو گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق و سوسن تو دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل تویی احول کن کافر تویی ایمان و ممن تو ای سپهر افکنده ز مردانگی غول تو بیغوله بیگانگی غره به ملکی که وفائیش نیست زنده به عمری که بقائیش نیست پی سپر جرعه میخوارگان دستخوش بازی سیارگان مصحف و شمشیر بینداخته جام و صراحی عوضش ساخته آینه و شانه گرفته به دست چون زن رعنا شده گیسو پرست رابعه با رابع آن هفت مرد گیسوی خود را بنگر تا چه کرد ای هنر از مردی تو شرمسار از هنر بیوه زنی شرم دار چند کنی دعوی مرد افکنی کم زن و کم زن که کم از یکزنی گردن عقل از هنر آزاد نیست هیچ هنر خوبتر از داد نیست تازه شد این آب و نه در جوی تست نغز شد این خال و نه بر روی تست چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند نیک دراندیش ز چرخ بلند جز گهر نیک نباید نمود سود توان کرد بدین مایه سود نیست مبارک ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن رفت بسی دعوی از این پیشتر تا دو سه همت بهم آید مگر داد کن از همت مردم بترس نیمشب از تیر تظلم بترس همت از آنجا که نظرها کند خوار مدارش که اثرها کند همت آلوده آن یک دو مرد با تن محمود ببین تا چه کرد همت چندین نفس بی‌غبار با تو ببین تا چه کند روز کار راهروانی که ملایک پیند در ره کشف از کشفی کم نیند تیغ ستم دور کن از راهشان تا نخوری تیر سحرگاهشان دادگری شرط جهانداریست شرط جهان بین که ستمگاریست هر که در این خانه شبی داد کرد خانه فردای خود آباد کرد ز باد نکهت دو تات می‌جوئیم ز باده ذوق لب جان فزات می‌جوئیم نسیم گلشن فردوس و آب چشمه‌ی خضر بخاک پات که از خاک پات می‌جوئیم به جست و جوی تو عمری که نگذرد با دست گمان مبر که ز باد هوات می‌جوئیم جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را بدین صفت که بزاری وفات می‌جوئیم اگر تو پیل برانی و اسب در تازی چگونه رخ ننهیمت چو مات می‌جوئیم خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما چرا که ما نه ز راه خطات می‌جوئیم علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس جواب داد که خواجو دوات می‌جوئیم طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا ما لنا مولا سواکم طال ما فتشتنا یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور حور فردا که چنین روی بهشتی بیند گرش انصاف بود معترف آید به قصور شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندان که بکوشند نباشد مستور این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد نتوانم که حکایت کنم الا به حضور منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور آن غزان ترک خون‌ریز آمدند بهر یغما بر دهی ناگه زدند دو کس از اعیان آن ده یافتند در هلاک آن یکی بشتافتند دست بستندش که قربانش کنند گفت ای شاهان و ارکان بلند در چه مرگم چرا می‌افکنید از چه آخر تشنه‌ی خون منید چیست حکمت چه غرض در کشتنم چون چنین درویشم و عریان‌تنم گفت تا هیبت برین یارت زند تا بترسد او و زر پیدا کند گفت آخر او ز من مسکین‌ترست گفت قاصد کرده است او را زرست گفت چون وهمست ما هر دو یکیم در مقام احتمال و در شکیم خود ورا بکشید اول ای شهان تا بترسم من دهم زر را نشان پس کرمهای الهی بین که ما آمدیم آخر زمان در انتها آخرین قرنها پیش از قرون در حدیثست آخرون السابقون تا هلاک قوم نوح و قوم هود عارض رحمت بجان ما نمود کشت ایشان را که ما ترسیم ازو ور خود این بر عکس کردی وای تو به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش از آن بی‌باک در بد مستی آن خنجر کشیدنها برآرد خاصه وقتی گوی بیرون بردن از میدان غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها در تک آفتابست آن تماشا پیشگان معجز ببیند آن فغان در گرمی جولان کشیدنها ازو بر دوز چشم ای دل که بسیار آن گران تمکین سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها بر آن حسن آفرین کاندر نمودش کرده است ایزد هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفریدنها به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید چه تابد در دل مجنون ازین وادی بریدنها جنونم محتشم دیدی دم از افسون به بند اکنون که من عاقل نخواهم شد ازین افسون دمیدن‌ها ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم با توبه‌ی خود باش، که من توبه شکستم زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی من خرقه‌ی پوشیده به زنار ببستم همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست هر بت که بدین نقش بود من بپرستم فردای قیامت که سر از خاک برآرم جز خاک در او نبود جای نشستم دست من و دامان شما، هر چه ببینید جز حلقه‌ی آن در، بستانید ز دستم بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها چون حلقه به گوش سخن روز الستم پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق القصه، من از غصه‌ی او نیز برستم بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان مدتی هست که ما در طلبش سوخته‌ایم شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش جامه پرخون شده او است ببینید نشان خون عشاق کهن خود نشود تازه بود خون چو تازه است بدانید که هست آن فلان همه خون‌ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است خون عشاق نخفته‌ست و نخسبد به جهان غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران غمزه توست که مست آید و دل‌ها دزدد قصد جان‌ها کند آن سخت دل سخته کمان داد آن است که آن گمشده را بازدهی یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان گر ز میر شکران داد بیابی ای دل شکر کن شو تو گدازان چو شکر با شکران گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان نه بی‌یادت برآید یک دم از من نه بی‌رویت جدا گردد غم از من بزن بر جانم آن زخمی، که دانی به شرط آنکه گویی: مرهم از من دلم را خون تو میریزی و ترسم که خواهی خون بهای دل هم از من مرا از هر که دیدی بیش کشتی مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟ اگر آهی بر آرم زین دل تنگ به تنگ آیند خلق عالم از من کجا کارم ز قدت راست گردد؟ که برگشتی چو زلف پر خم از من به سودای تو گشت از هر کناری جهان پر نوحه و پر ماتم از من چنان رسوا شدم در عالم این بار که گویی: پر شدست این عالم از من بسان اوحدی، دور از تو، بیمست که فریادی برآید هر دم از من آمد نسیم گل به دمیدن ز چپ و راست ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست در باغ شد شکفته به هر جانبی گلی فریاد عندلیب ز هر جانبی بخاست تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح به دست آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟ هر دم بنفشه‌وار فرو می‌روم به خود از فکر جام لاله که: خالی ز می چراست؟ شاهد، بسوز عود، که خواهیم عیش کرد مطرب، بساز عود، که خواهیم عذر خواست جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست من عمر خود به عمر گل اندر فزودمی گر راه بودمی به سر این فزود و کاست چون گل کلاه‌داری خود ترک می‌کند بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست ای نو رسیده سبزه، که آبت ز سر گذشت گر سرگذشت خویش ز ما بشنوی رواست تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم دست از می؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست جز یاد بید و سرو مکن پیش اوحدی کو نشنود به وقت گل الا حدیث راست صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد چه جهان‌های دیگر که ز غیب برگشایی ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی کار همه محبان همچون زرست امشب جان همه حسودان کور و کرست امشب دریای حسن ایزد چون موج می‌خرامد خاک ره از قدومش چون عنبرست امشب دایم خوشیم با وی اما به فضل یزدان ما دیگریم امشب او دیگرست امشب امشب مخسب ای دل می‌ران به سوی منزل کان ناظر نهانی بر منظرست امشب پهلو منه که یاری پهلوی تست آری برگیر سر که این سر خوش زان سرست امشب چون دستگیر آمد امشب بگیر دستی رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب والله که خواب امشب بر من حرام باشد کاین جان چو مرغ آبی در کوثرست امشب بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ به من ده که پایم درآمد به سنگ مگر چاره سازم در این سنگریز چو بیجاده از سنگ یابم گریز فلک ناقه را زان سبک رو کند که هر روز و شب بازیی نو کند کند هر زمان صلح و جنگی دگر خیالی نماید به رنگی دگر همه بودنیها که بود از نخست نه اینست اگر بازجوئی درست هم از پرورشهای پروردگار دگرگونه شد صورت هر نگار سرشغل ما گر درآید به خواب مپندار کین خانه گردد خراب بسا کس که از روی عالم گمست همانا که عالم همان عالمست چه سازیم چون سازگاران شدند رفیقان گذشتند و یاران شدند به هنگام خود توشه‌ی ره بساز که یاران ز یاران نمانند باز سرانجام اگر چه بد بد رود خر لنگ وا آخور خود رود گزارش چنین کرد گویای دور که اورنگ شاهان نشد جای جور سکندر که او ملک عالم گرفت پی جستن کام خود کم گرفت صلاح جهان جست از آن داوری جهان زین سبب دادش آن یاوری جهان بایدت شغل آن شاه کن همان کن که او کرد و کوتاه کن چو بر ملک آفاق شد کامگار همی گشت بر کام او روزگار حبش تا خراسان و چین تا به غور به فرمان او گشت بی دست زور بهر کشوری قاصدان تاختند همه سکه بر نام او ساختند جهاندار اگر چه دل شیر داشت جهان جمله در زیر شمشیر داشت نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم که هست ایمن آباد رومی به روم شبی کاسمان طالعی داد چست کزان طالع آید ضمیری درست فرستاد و دستور خود را بخواند سخنهای پوشیده با او براند که چون ملک ایرانم آمد به دست نخواهم به یک جا شدن پای بست به گردندگی چون فلک مایلم جز آفاق گردی نخواهد دلم ببینم که در گرد آفاق چیست تواناتر از من در آفاق کیست چنان بینم از رای روشن صواب که چون من کنم گرد گیتی شتاب زر و زیور خود فرستم به روم که هست استواری دران مرز و بوم نباید که ما را شود کار سست سبو ناید از آب دایم درست بداندیش گیرد سر تخت ما به تاراج دشمن شود رخت ما جهان را چنین درد سرها بسیست و زینگونه در ره خطرها بسیست تو نیز ار به یونان شوی باز جای پسندیده باشد به فرهنگ و رای همان ملک را داری از فتنه دور که مه نایب مهر باشد به نور همان روشنک را که بانوی ماست بری تا شود کار آن ملک راست برایی که دستور باشد خرد نگهداری اندازه‌ی نیک و بد نیابت بجای آری از دین و داد نیاری ز من جز به نیکی به یاد ترا از بزرگان پسندیده‌ام به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام وزیر از هنرمندی رای خویش چنین گفت با کارفرمای خویش که فرمانروا باد شاه جهان به فرمان او رای کار آگهان زمان تا زمان قدر او بیش باد غرض با تمنای او خویش باد حسابی که فرمود رای بلند کس از پیش بینی نبیند گزند به فرخنده شغلی که فرمود شاه کمربندم و سرنپیچم ز راه ولی شاه باید که در کار خویش پژوهش نماید به مقدار خویش چو پایان رفتن فراز آیدش سوی بازگشتن نیاز آیدش به فرماندهی سر ندارد گران جهان را سپارد به فرمانبران نشاید به یک تن جهان داشتن همه عالم آن خود انگاشتن جهان قسمت ملک دارد بسی وز او هست هر قسمتی با کسی چو قسم خدا را کنی رام خویش بر آن قسمت افتاده دان نام خویش طرفدار چون شد به فرمان تو طرف بر طرف هست ملک آن تو چو ملک تو شد خانه دشمنان بدو باز مگذار یکسر عنان در این بوم بیگانه کم کن نشست مکن خویشتن را بدو پای بست تو نتوانی این ملک را داشتن نه بر وارثان نیز بگذاشتن که بر ملک این خانه دعوی بسی است همان حجت ملک با هر کسی است در این مرز و بوم از پی سروری ز رومی مده هیچکس را سری زمین عجم گور گاه کیست در و پای بیگانه وحشی پیست در این سالها کایمنی از گزند برار از جهان نام شاهی بلند چو آیی سوی کشور خویش باز مکن کار کوتاه بر خود دراز ملکزادگان را برافروز چهر که تا بر تو فیروز گردد سپهر به هر کشوری پادشائی فرست طلبکار جائی به جائی فرست طرفها به شاهان گرفتار کن به هر سو یکی را طرفدار کن که ترسم دگر باره ایرانیان ببندند بر خون دارا میان درآرند لشگر به یونان و روم خرابی درآید در آن مرز و بوم چو هر یک جداگانه شاهی کنند ز یکدیگران کینه خواهی کنند ز مشغولی ملک خود هر کسی ندارد سوی ما فراغت بسی چو دشمن درآرد به تاراج دست بدین چاره شاید بدو راه بست دگر کین مینگیز در هیچ بوم سر کینه خواهان مکش روی روم به خونریزی شهریاران مکوش که تا فتنه را خون نیاید به جوش مپندار کز خون گردنکشان چو خون سیاوش نماند نشان مکش تیغ بر خون کس بی دریغ ترا نیز خونست و با چرخ تیغ چه خوش داستانی زد آن هوشمند که بر ناگزاینده ناید گزند کم آزار شو کز همه داغ و درد کم آزار یابد کم آزار مرد کم خود نخواهی کم کس مگیر ممیران کسیرا و هرگز ممیر چو دستور ازین گونه بنمود راه سخن کارگر شد پذیرفت شاه چو گردون سر طشت سیمین گشاد غراب سیه خایه زرین نهاد مگر موبد پیر در باستان بدین طشت و خایه زد آن داستان جهاندار فرمود کاید وزیر برفتن نشست از بر بارگیر کتب خانه پارسی هر چه بود اشارت چنان شد که آرند زود سخنهای سربسته از هر دری ز هر حکمتی ساخته دفتری به یونان فرستاد با ترجمان نبشت از زبانی به دیگر زبان چو دستور آمد به دستور شاه که گیرد دو اسبه سوی روم راه برد روشنک را برآراسته همان دفتر و گوهر و خواسته به فرمان شه جای بگذاشتند به یونان زمین راه برداشتند ز شاه جهان روشنک بار داشت صدف در شکم در شهوار داشت چو موکب درآمد به یونان زمین گرانبار شد گوهر نازنین چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد جهان بر گهر گوهری نو نهاد نهادند نامش پس از مهد بوس به فرمان اسکندر اسکندروس ارسطو که دستور درگاه بود به یونان زمین نایب شاه بود ملک زاده را در خرام و خورش همی داد چون جان خود پرورش نگارین رخش را به ناز و به نوش نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش برآورده گیر این چنین صد نگار فرو برده خاکش سرانجام کار جمعی که مرهم جگر خسته‌ی منند از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند من دشمنم به خیل نکویان که این گروه با دشمنان موافق و با دوست دشمنند تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل زیرا که در شکستن دلها معینند گر بشکنند شیشه‌ی دل را غریب نیست سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند آنان که برده ساقی سرمست هوششان از دستبرد فتنه‌ی ایام ایمنند بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند دل بستگان زلف تو آسوده از نجات افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند خلقی کنند منع فروغی به راه عشق کاسوده دل ز غمزه‌ی آن چشم رهزنند وجود من به کف یار جز که ساغر نیست نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست هزار صورت زاید چو آدم و حوا جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست صلاح ذره صحرا و قطره دریا بداند و مدد آرد که علم او کر نیست به هر دمی دل ما را گشاید و بندد چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست خر از گشادن و بستن به دست خربنده شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند ندای او بشناسد که او منکر نیست ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست هزار بار ببستت به درد و ناله زدی چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست هزار صورت جان در هوا همی‌پرد مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است هزار منظر بینی و ره به منظر نیست تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست نه هیزمست که آتش شدست در سوزش بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست برای گوش کسانی که بعد ما آیند بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی کدام اختر کز شمس او منور نیست که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی‌من حال تو چون؟ همیدونی چو من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون درختانت همی پوشند مبرم همی بندند دستار طبرخون؟ نقاب رومی و چینی به نیسان همی بندد صبا بر روی هامون؟ نثار آرد عروسان را به بستان ز گوهرهای الوان ماه کانون؟ همی سازند تاج فرق نرگس به زر حقه و لولوی مکنون؟ گر ایدونی و ایدون است حالت شبت خوش باد و روزت نیک و میمون مرا باری دگرگون است احوال اگر تو نیستی بی‌من دگرگون مرا بر سر عمامه‌ی خز ادکن بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بندم به آب زریون زجور دهر الف چون نون شده‌ستم زجور دهر الف چون نون شود،نون مرا دونان زخان و مان براندند گروهی از نماز خویش ساهون خراسان جای دونان گشت، گنجد به یک خانه درون آزاده با دون؟ نداند حال و کار من جز آن کس که دونانش کنند از خانه بیرون همانا خشم ایزد بر خراسان بر این دونان بباریده است گردون که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان درو امروز خان گشتند و خاتون بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون بلا روید نبات اندر زمینی که اهلش قوم هامان‌اند و قارون نبات پر بلا غزست و قفچاق که رسته‌ستند بر اطراف جیحون شبیخون خدای است این بر ایشان چنین شاید، بلی، ز ایزد شبیخون نه او را مکر او را کس ببیند چه بیند مکر او را مست و جنون؟ به مکر و غدر میرد هر که دل را به مکر و غدر دارد کرده معجون همی خوانند بر منبر ز مستی خطیبان آفرین بر دیو ملعون قضا آن یابد از میر خراسان که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ همان ساعت برون پرد ز پرهون کند مبطل محقی را به قولی روایت کرده حماد از فریغون چه حال است این که مدهوشند یکسر؟ که پنداری که خورده‌ستند هپیون ازیرا دشمنی‌ی هارون امت سرشته است اندر ایشان دیو وارون سزد گر ز ابر از این شومی بر ایشان به جای قطر باران خون چکد، خون به دنیا دین فروشانند ایشان به دوزخ در همی برند آهون گزیده‌ی مار را افسون پدید است گزیده‌ی جهل را که شناسد افسون؟ مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر نیاید کم حسود و دشمن اکنون چو بر خوانند اشعارم، منقش به معنی‌ها، چو سقلاطون مدهون کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون تو ای جاهل برو با آل هامان مرا بگذار با اولاد هارون بهشت کافر و زندان ممن جهان است، ای به دنیا گشته مفتون ازیرا تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون ز تصنیفات من زادالمسافر که معقولات را اصل است و قانون اگر بر خاک افلاطون بخوانند ثنا خواند مرا خاک فلاطون وگر دیدی مرا عاجز نگشتی در اقلیدس به پنجم شکل مامون مرا گر ملک مامون نیست شاید که افزونم زمامون هست ماذون به آل مصطفی بر عالم نطق فریدونم فریدونم فریدون کرا در شهر برگویم غم دل که آید در دو عالم محرم دل دلی دارم همیشه همدم غم غمی دارم همیشه همدم دل دل عالم نمی‌دانم یقین دان از آن افتاده‌ام در عالم دل دلی و صد هزاران آه خونین ز حد بگذشت الحق ماتم دل کنار مرحمت ار باز گیری به خرواران فرو ریزم غم دل گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش ور زانک تو عاشق نه‌ای رو سخره می‌کن خار کش جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری این ننگ جان‌ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی‌اثر مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش این کره تند فلک از روح تو سر می‌کشد چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی ننگت نمی‌آید که خر گوید تو را خروار کش همچون جهودان می‌زیی ترسان و خوار و متهم پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش دلبرا تا تو یار خویشتنی در پی اختیار خویشتنی بی‌قرارند مردم از تو و تو همچنان برقرار خویشتنی عالم آیینه‌ی جمال تو شد هم تو آیینه‌دار خویشتنی با چنین زلف و رخ نه فتنه‌ی ما فتنه‌ی روزگار خویشتنی تو منقش بسان دست عروس از رخ چون نگار خویشتنی زینت تو ز دست غیری نیست تو چو گل از بهار خویشتنی در شب زلف خود چو مه تابان از رخ چون بهار خویشتنی من هزار توام به صد دستان گلستان هزار خویشتنی کس به تو ره نمی‌برد، هم تو حاجب روز بار خویشتنی کار تو کس نمی‌تواند کرد تو به خود مرد کار خویشتنی بار تو دل به قوت تو کشد پس تو حمال بار خویشتنی من کیم در میانه واسطه‌ای ور نه تو دوستدار خویشتنی ... بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد ماه را در مشک پنهان کرده‌ای مشک را بر مه پریشان کرده‌ای چشم عقل دوربین را روز و شب بر جمال خویش حیران کرده‌ای از شکنج زلف رستم افکنت هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای دام مشکین است زلف عنبرینت دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای من دل و جان خوانمت از جان و دل تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای یوسف عهدی کزان چاه چو سیم پوست بر من همچو زندان کرده‌ای گفتمت بردی به بازی دل ز من این خصومت باز بازان کرده‌ای چشم تو می‌گوید از تو خامشی کین چنین بازی فراوان کرده‌ای در صفات حسن خود عطار را تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند می‌کند افشای درد عشق داغ تازه‌ام این سیه‌رو دردمندان را چه رسوا می‌کند اشک هر دم پیش مردم آبرویم می‌برد چون توان گفتن که طفلی با من اینها می‌کند از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند دم به دم از درد وحشی سنگ بر دل می‌زند هر زمان درد دلی از سنگ پیدا می‌کند آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم خون جگرم خورد و بلای دل من شد یاری که به خون جگرش داشته بودم پنداشتم آن یار بجز مهر نورزد او خود بجز آنست که پنداشته بودم گستاخ منش کرده‌ام، اکنون چه توان کرد؟ من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم چاهی که هوس بر گذرم کند ز سودا شاید که درافتم، که نینباشته بودم هر حرفی از آن دیدم و خطیست به خونم بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم سیلاب فراق آمد و نگذاشت که باشد از اوحدی آن مایه که بگذاشته بودم مکن ای دل که عشق کار تو نیست بار خود را ببر که بار تو نیست مردی از عشق و در غم دگری گرچه این هم به اختیار تو نیست دیده راز تو فاش کرد ازآنک دیده در عشق رازدار تو نیست نوبهار آمد و جهان بشکفت زان ترا چه چو نوبهار تو نیست تا نشست خواجه در گلشن بود شاید ار ایمن نباشد از اجل او جعل را ماند از صورت مدام وانگهی حال جعل بین در مثل کز نسیم گل بمیرد در زمان چون به گلبرگ اندرون افتد جعل ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور غره آن روی بین و هوشیار خویش باش سپهر مجد و خورشید سماحت اختر عزت نظام عالم و دستور گیتی آصف دوران جناب صاحب اعظم خدیو افخم اکرم ربیع گلشن عالم بهار عالم امکان جهانگیر و جهانبخش و جهاندار و جهان داور که گردونش نپیچد گردن از حکم و سر از فرمان جوانمرد و جوانبخت و جوان طبع و جوان دولت که در ایام او نو شد جهان و تازه شد کیهان به دست و کلک او نازند ملک و دین بود آری قوام دین و ملت این نظام ملک و دولت آن گرش خلق جهان جان جهان گویند می‌شاید که آمد عالم فرسوده را بر تن ز عدلش جان کهن گلدسته‌ی قم را که ویران بود بنیادش مجدد شد به حکم او اساس و تازه شد بنیان تعالی الله زهی گلدسته‌ی زیبا که پنداری به هم بر بسته از گل دسته‌ی دهقان این بستان بود مقری بر اوجش با سروش چرخ هم نغمه مذن بر فرازش با خروش عرش همدستان به گلبانگ بلند آوازه‌ی انصاف و جود او به شرق و غرب ازین گلدسته خواهد رفت جاویدان غرض چون نو شد این گلدسته‌ی زیبا و رفت از وی سوی عرش برین بانگ مذن‌های خوش الحان دبیر خامه‌ی هاتف پی تاریخ اتمامش رقم زد: شد ز حکم آصف این گلدسته آبادان گر نه از خاک درت باد صبا می‌آید صبحدم مشک‌فشان پس ز کجا می‌آید ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید که گل تازه به دلداری ما می‌آید گل تر را ز دم صبح به شام اندازد این چنین گرم که گلگون صبا می‌آید به هواداری گل ذره صفت در رقص آی کم ز ذره نه‌ای او هم ز هوا می‌آید تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست نوش‌دارو ز دم زهرگیا می‌آید عمر و عیش از سر صد ناز و طرب می‌گذرد بلبل و گل ز سر برگ و نوا می‌آید بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا زانکه ناکست کزو بوی خطا می‌آید بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز قدری فوت شد از بهر قضا می‌آید بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست گل سیراب چنین تشنه چرا می‌آید گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است از کله‌داری او بسته قبا می‌آید از بنفشه به عجب مانده‌ام کز چه سبب روز طفلی به چمن پشت دوتا می‌آید نسترن کوتهی عمر مگر می‌داند زان چنین بی سر و بن بر سر پا می‌آید بر شکر خنده‌ی گل درد دل کس نگذاشت دم عطار کزو بوی دوا می‌آید زنده‌دلی از صف افسردگان رفت به همسایگی مردگان پشت ملالت به عمارات کرد روی ارادت به مزارات کرد حرف فنا خواند ز هر لوح خاک روح بقا جست ز هر روح پاک گشتی ازین سگ‌منشان، تیزتگ همچو تک آهوی وحشی ز سگ کارشناسی پی تفتیش حال کرد از او بر سر راهی سال کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟ رخت سوی مرده کشیدن چراست؟ گفت: «بلندان به مغاک اندرند پاک نهادان ته خاک اندرند مرده دلان‌اند به روی زمین بهر چه با مرده شوم همنشین؟ همدمی مرده، دهد مردگی صحبت افسرده‌دل، افسردگی زیر گل آنان که پراگنده‌اند گرچه به تن مرده، به جان زنده‌اند» جامی، از این مرده‌دلان گوشه‌گیر! گوش به خود دار و، ز خود توشه‌گیر! هر چه درین دایره بیرون توست گام سعایت زده در خون توست دردا که درد ما به دوائی نمیرسد وین کار ما به برگ و نوائی نمیرسد در کاروان غم چو جرس ناله میکنم در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد این پای خسته جز ره حرمان نمیرود وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس ممکن نمیشود که بلائی نمیرسد هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق از خوان پادشاه صلائی نمیرسد گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید سلطانی این چنین به گدائی نمیرسد تا عشق تو سوخت همچو عودم یک عقده نماند از وجودم گه باروی چرخ رخنه کردم گه سکه آفتاب سودم چون مه پی آفتاب رفتم گه کاهیدم گهی فزودم از تو دل من نمی‌شکیبد صد بار منش بیازمودم این بخشش توست زور من نیست گر حلقه سیم درربودم گر دشمن چاشتم خفاشم ور منکر احمدم جهودم تفهیم تو تیز کرد گوشم کان راز شریف را شنودم سیل آمد و برد خفتگان را من تشنه بدم نمی‌غنودم صیقل گر سینه امر کن بود گر من ز کسل نمی‌زدودم توفیر شد از مکارم تو هر تقصیری که من نمودم من جود چرا کنم به جلدی کز جود تو مو به موی جودم از عشق تو بر فراز عرشم گر بالایم وگر فرودم از فضل تو است اگر ضحوکم از رشک تو است اگر حسودم بس کردم ذکر شمس تبریز ای عالم سر تار و پودم هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم چونک تویی میر مرا در بر خود گیر مرا خاک تو بادا کلهم دست تو بادا کمرم چونک تو دست شفقت بر سر ما داشته‌ای نیست عجب گر ز شرف بگذرد از چرخ سرم دوش درآمد ز درم صبحگاه حلقه‌ی زلفش زده صف گرد ماه زلف پریشانش شکن کرده باز کرده پریشان شکنش صد سپاه از سر زلفش به دل عاشقان مژده رسان باد صبا صبحگاه مست برم آمد و دردیم داد تا دلم از درد برآورد آه گفت رخم بین که گر از عشق من توبه کنی توبه بتر از گناه گفتمش ای جان چکنم تا مرا زین می نوشین بدهی گاه گاه گفت ز خود فانی مطلق بباش تا برسی زود بدین دستگاه گر بخورندت به مترس از وجود گرچه بگردی تو نگردی تباه آهو چینی چو گیاهی خورد در شکمش مشک شود آن گیاه مات شو ار شاه همه عالمی تا برهی از ضرر آب و جاه از شدن و آمدن و از گریز کی برهد تا نشود مات شاه گفتمش از علم مرا کوه‌هاست کس نتواند که کند کوه کاه گفت که هرچیز که دانسته‌ای جمله فرو شوی به آب سیاه چون همه چیزیت فراموش شد بر دل و جانت بگشایند راه یوسف قدسی تو و ملک تو مصر جهد بر آن کن که برآیی ز چاه تا سر عطار نگردد چو گوی از مه و خورشید نیابد کلاه هرکه درین واقعه آزاد نیست گو برو و خرقه ز عطار خواه برون زین جهان یک جهانی خوش است که این خار و آن گلستانی خوش است درین خار گل نی و ما اندرو چو بلبل که در بوستانی خوش است سوی کوی جانان و جانهای پاک اگر می‌روی کاروانی خوش است تو در شهر تن مانده‌ای تنگ دل ز دروازه بیرون جهانی خوش است ز خودبگذری، بی خودی دولتی‌ست مکان طی کنی، لا مکانی خوش است همایان ارواح عشاق را برون زین قفس آشیانی خوش است تو چون گوشت بر استخوانی درو که این بقعه را آب و نانی خوش است ز چربی دنیا بشو دست آز سگ است آن که با استخوانی خوش است اگرچه تو هستی درین خاکدان چو ماهی که در آبدانی خوش است، کم از کژدم کور و مار کری گرت عیش در خاکدانی خوش است مگو اندرین خیمه‌ی بی‌ستون که در خرگهی ترکمانی خوش است هم از نیش زنبور شد تلخ کام گر از شهد کس را دهانی خوش است به عمری که مرگ است اندر قفاش نگویم که وقت فلانی خوش است توان گفت، اگر بهر آویختن دل دزد بر نردبانی خوش است برو رخت در خانه‌ی فقر نه که این خانه دار الامانی خوش است که مرد مجرد بود بر زمین چو عیسی که بر آسمانی خوش است به هر صورتی دل مده زینهار مگو مرمرا دلستانی خوش است به خوش صورتان دل سپردن خطاست دل آنجا گرو کن که جانی خوش است الهی تو از شوق خود سیف را دلی خوش بده کش زبانی خوش است گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است هم بدان خاک درآید و مشویید مرا عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته خون من هست جگر سوز مبویید مرا □ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا □برسرکوی تو فریاد که از راه وفا خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا دارم آن سر که سرم در سر کار توشود با من دلشده هر چند سری نیست ترا دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند به وفای تو که چون من دگری نیست ترا کار دل از آرزوی دوست به جانست تا چه شود عاقبت که کار در آنست کرد ز جان و جهان ملول به جورم با همه بیداد و جور جان جهانست عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند در غم او عشوه سود و عمر زیانست عشق چو رنگی دهد سرشک کسی را روی سوی من کند که رسم فلانست بلعجبی می‌کند که راز نگهدار روی به خون تر چه روز راز نهانست خصم همی گویدم که عاشق زاری خیره چه لعب‌الخجل کنم که چنانست عاشقی ای انوری دروغ چگویی راز دلت در سخن چو روز عیانست همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده‌رای پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم فرستاده‌ای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند خاقانیا عروس صفا را به دست فقر هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ بازان کز آشیان طریق پریده‌اند همچون گوزن هوی برآورده در سماع شیران کز آتش شب شبهت رمیده‌اند سلطان دلان به عرش براهیم بنده‌وار از بهر آب دست سراب قد خمیده‌اند بر نام او به سنت همنام او همه مرغان نفس را ز درون سر بریده‌اند خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه‌های او که ز نور آفریده‌اند پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد یک ژنده‌ی دوتائی او را خریده‌اند از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح دلق هزار میخ ز سر برکشیده‌اند واینک پی موافقت صف صوفیان صوف سپید بر تن مشرق دریده‌اند در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد کواز خرق جامه به مغرب شنیده‌اند تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه‌ای است مردان کعبه گنجه نشینی گزیده‌اند من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست آنان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند عمری به بوی یاری کردیم انتظاری زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری از دولت وصالش حاصل نشد مرادی وز محنت فراقش بر دل بماند باری هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری گفت نه نه من حریف آن میم من به ذوق این خوشی قانع نیم من چنان خواهم که هم‌چون یاسمین کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین وارهیده از همه خوف و امید کژ همی‌گردم بهر سو هم‌چو بید هم‌چو شاخ بید گردان چپ و راست که ز بادش گونه گونه رقصهاست آنک خو کردست با شادی می این خوشی را کی پسندد خواجه کی انبیا زان زین خوشی بیرون شدند که سرشته در خوشی حق بدند زانک جانشان آن خوشی را دیده بود این خوشیها پیششان بازی نمود با بت زنده کسی چون گشت یار مرده را چون در کشد اندر کنار ای روز مبارک و خجسته ما جمع و تو در میان نشسته ای همنفس همیشه پیش آ تا زنده شود دمی شکسته پیغام دل است این دو سه حرف بشنو سخن شکسته بسته یک بار بگو که بنده من کزاد شوم ز رنج و رسته آن دست ز روی خویش برگیر تا گل چینیم دسته دسته یک بار دگر شکرفشان کن طوطی نگر از قفص برسته صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید نسیم خوش مگر از باغ جلوه می‌دهد گل را که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار می‌آید بیا در گلشن ای بی‌دل، به بوی گل برافشان جان که از گلزار و گل امروز بوی یار می‌آید گل از شادی همی خندد، من از غم زار می‌گریم که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار می‌آید ز بستان هیچ در چشمم نمی‌آید، مگر آبی که در چشمم ز یاد او دمی صدبار می‌آید اگر گلزار می‌آید کسی را خوش، مرا باری نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار می‌آید مرا چه از گل و گلزار؟ کاندر دست امیدم ز گلزار وصال یار زخم خار می‌آید عراقی خسته دل هردم ز سویی می‌خورد زخمی همه زخم بلا گویی برین افگار می‌آید دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست از آتش سودای تو و خار جفایت آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست در حشر چو بینند بدانند که وحشیست آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست لب تو مردمی دیده دارد ولی زلف تو سر گردیده دارد که داند تا سر زلف تو در چین چه زنگی بچه ناگردیده دارد چو حسنت می‌نگنجد در جهانی به جانم چون رهی دزدیده دارد چو مژه بر سر چشمت نشاند سر یک مژه هر کو دیده دارد وصال تو مگر در چین زلف است که چندین پرده‌ی دریده دارد کنون هر کو به جان وصل تو می‌جست اگر دارد طمع بریده دارد از آن شوریده‌ام از پسته‌ی تو که شور او بسی شوریده دارد خیال روی تو استاد در قلب ز بهر کین زره پوشیده دارد اگر آهنگ خون ریزی ندارد چرا چندین به خون غلطیده دارد فرید از تو دلی دارد چو بحری که بحری خون چنین جوشیده دارد روی خوبت نهان چه خواهی کرد شورش عاشقان چه خواهی کرد مشک زلفی و نرگسین چشمی تا بدان نرگسان چه خواهی کرد خونم از دیدگان بپالودی رنج این دیدگان چه خواهی کرد هر زمان با تو یار اندیشم تا تو اندر جهان چه خواهی کرد نقش آب روان مباش به پاس نقش آب روان چه خواهی کرد مژه تیری و ابروان چو کمان پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد دل ببردی و قصد جان کردی یله کن جان تو جان چه خواهی کرد زان کمر طرف بر میان من ست بار آن بر میان چه خواهی کرد ای چو جان و دلم به هر وصلت وصلت عاشقان چه خواهی کرد چون سنایی سگی به کوی تو در نعره‌ی پاسبان چه خواهی کرد در دل آن را که روشنایی نیست در خراباتش آشنایی نیست در خرابات خود به هیچ سبیل موضع مردم مرایی نیست پسرا خیز و جام باده بیار که مرا برگ پارسایی نیست جرعه‌ای می به جان و دل بخرم پیش کس می بدین روایی نیست می خور و علم قیل و قال مگوی وای تو کاین سخن ملایی نیست چند گویی تو چون و چند چرا زین معانی ترا رهایی نیست در مقام وجود و منزل کشف چونی و چندی و چرایی نیست تو یکی گرد دل برآری و ببین در دل تو غم دوتایی نیست تو خود از خویش کی رسی به خدای که ترا خود ز خود جدایی نیست چون به جایی رسی که جز تو شوی بعد از آن حال جز خدایی نیست تو مخوانم سنایی ای غافل کاین سخنها به خودنمایی نیست ای ز نسب گشته سزای سریر ور پسری ، همچو پدر بی نظیر چشم منی !هیچ غباری میار دیده نشاید که بود پرغبار تاتو ندانی که درین جستجوی از پی ملک ست مرا گفتگوی گر چه توانم ز تو این پا یه برد از تو ستانم ، بکه خواهم سپرد ؟ بهر خدا صورت خویشم نمای روی مگردان و بترس از خدای رهائیت باید، رها کن جهانرا نگهدار ز آلودگی پاک جانرا بسر برشو این گنبد آبگون را بهم بشکن این طبل خالی میانرا گذشتنگه است این سرای سپنجی برو باز جو دولت جاودانرا زهر باد، چون گرد منما بلندی که پست است همت، بلند آسمانرا برود اندرون، خانه عاقل نسازد که ویران کند سیل آن خانمانرا چه آسان بدامت درافکند گیتی چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا ترا پاسبان است چشم تو و من همی خفته می‌بینم این پاسبانرا سمند تو زی پرتگاه از چه پوید ببین تا بدست که دادی عنانرا ره و رسم بازارگانی چه دانی تو کز سود نشناختستی زیانرا یکی کشتی از دانش و عزم باید چنین بحر پر وحشت بیکرانرا زمینت چو اژدر بناگه ببلعد تو باری غنیمت شمار این زمانرا فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را توانا کن این خاطر ناتوانرا تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی تو ای گمشده، بازجو کاروانرا مفرسای با تیره‌رائی درون را میالای با ژاژخائی دهانرا ز خوان جهان هر که را یک نواله بدادند و آنگه ربودند خوانرا به بستان جان تا گلی هست، پروین تو خود باغبانی کن این بوستانرا زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد گفتیم که عقل از همه کاری به درآید بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد صاحب نظران این نفس گرم چو آتش دانند که در خرمن من بیشتر افتاد نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد سعدی نه حریف غم او بود ولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد بتا پای این ره نداری چه پویی دلا جان آن بت ندانی چه گویی ازین رهروان مخالف چه چاره که بر لافگاه سر چار سویی اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان که در عقل رعناست این تندخویی تو جانی و انگاشتی که شخصی تو آبی و پنداشتستی سبویی همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی یقین دان که تو او نباشی ولیکن چو تو در میانه نباشی تو اویی ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم تا درخت دوستی برگی دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم گفت و گو آیین درویشی نبود ور نه با تو ماجراها داشتیم شیوه چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم گلبن حسنت نه خود شد دلفروز ما دم همت بر او بگماشتیم نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد جانب حرمت فرونگذاشتیم گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده پیغامبر عشق است ز محراب رسیده آورده یکی مشعله آتش زده در خواب از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده این کیست چنین غلغله در شهر فکنده بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده این کیست بگویید که در کون جز او نیست شاهی به در خانه بواب رسیده این کیست چنین خوان کرم باز گشاده خندان جهت دعوت اصحاب رسیده جامی است به دستش که سرانجام فقیر است زان آب عنب رنگ به عناب رسیده دل‌ها همه لرزان شده جان‌ها همه بی‌صبر یک شمه از آن لرزه به سیماب رسیده آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده یک دسته کلید است به زیر بغل عشق از بهر گشاییدن ابواب رسیده ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد از دام رهد مرغ به مضراب رسیده خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت پیش دست و قبضه‌ات میرم که خوش مردم کش است در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست نیستم صیدی که باید کشت و باید خستنت به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی! ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی همی جویم ترا، لیکن چو می‌یابم نه در دستی همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی خیز و از می آتشی در ما فکن نعره‌ی مستانه در بالا فکن چون نظیرت نیست در دریا کسی خویش را خوش در بن دریا فکن خون رز بر چهره‌ی گل نوش کن پس ز راه دیده بر صحرا فکن تا کیم خاری نهی می خور چو گل دیده بر روی گل رعنا فکن چون هزار آوا نمی‌خفتد ز عشق خرقه‌ی جان بر هزار آوا فکن گر تو را مستی و عشق بلبل است شب مخسب و شورشی در ما فکن شیر گیران جمله غوغا کرده‌اند خویش را در پیش سر غوغا فکن عمر امشب رفت اگر دستیت هست عمر مستان را پی فردا فکن تا کی ای عطار از خارا دلی شیشه‌ی می خواه و بر خارا فکن خسروی می‌رفت در دشت شکار گفت ای سگبان سگ تازی بیار بود خسرو را سگی آموخته جلدش از اکسون و اطلس دوخته از گهر طوقی مرصع ساخته فخر را در گردنش انداخته از زرش خلخال و دست ابرنجنش رشته ابریشمین در گردنش شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت رشته‌ی آن سگ به دست خود گرفت شاه می‌شد، در قفاش آن سگ دوان در ره سگ بود لختی استخوان سگ نمی‌شد کاستخوان افتاده بود بنگرست آن شاه سگ استاده بود آتش غیرت چنان بر شاه زد کاتش اندر آن سگ گمراه زد گفت آخر پیش چون من پادشاه سوی غیری چون توان کردن نگاه رشته را بگسست و گفتش این زمان سر دهید این بی‌ادب را در جهان گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار بهترش بودی که بی‌آن رشته کار مرد سگبان گفت سگ آراستست جمله‌ی اندام سگ پر خواستست گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست اطلس و زر و گهر ما را هواست شاه گفتا هم چنان بگذار و رو دل ز سیم و زر او بگذار و رو تا اگر باخویش آید بعد ازین خویش را آراسته بیند چنین یادش آید کاشنایی یافتست وز چو من شاهی جدایی یافتست ای در اول آشنایی یافته و آخر از غفلت جدایی یافته پای در عشق حقیقی نه تمام نوش کن با اژدها مردانه جام زانکه اینجا پای داو اژدهاست عاشقان را سربریدن خون بهاست آنچ جان مرد را شوری دهد اژدها را صورت موری دهد عاشقانش گر یکی و گر صداند در ره او تشنه‌ی خون خوداند دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه می‌رفت بسر وقت حریفان شبانه بر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحی بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه یاقوت بمی شسته و آراسته خورشید مرغول گره کرده و کاکل زده شانه زلف سیهش را دل شوریده گرفتار تیر مژه‌اش را جگر خسته نشانه بگشوده نظر خلق جهانی ز کناره بربوده میانش دل خلقی ز میانه من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین با قافله‌ی خون ز ره دیده روانه جامی می دوشینه به من داد و مرا گفت خوش باش زمانی و مکن یاد زمانه دوران همه در دست و تو در حسرت درمان عالم همه دامست و تو در فکرت دانه حیفست تو در بادیه وز بیم حرامی بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئی خاموش که این جمله فسونست و فسانه رو عارف خود باش که در عالم معنی مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟ کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟ چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟ چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل به جان پرورده‌ام دل را ز بهر کار عشق تو چو گشتی فارغ از کارش نمی‌آید به کارم دل تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم سودای همه سوختگان خام گرفتم □ای باد سلامی برسانی تو اگر ما در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم □وقتی دل و جان و خردی همره ما بود عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت بین که ما رخساره چون افروختیم گفت ما نیز آن متاع بی بدل شب خریدیم و سحر بفروختیم آسمان، روزی بیاموزد ترا نکته‌هائی را که ما آموختیم خرمی کردیم وقت خرمی چون زمان سوختن شد سوختیم تا سفر کردیم بر ملک وجود توشه‌ی پژمردگی اندوختیم درزی ایام زان ره میشکافت آنچه را زین راه، ما میدوختیم چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟ این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟ جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم همه شب هلاه صفت گرد دلم می‌گردد که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم جون سر زلف، امید من ناکام این است که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟ مرگ بر بالین وجانان غافل است جان بدین سختی سپردن مشکل است سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است حسرتم جانکاه و دردم قاتل است هر که داند لذت شمشیر دوست بر هلاک خویشتن مستعجل است شربت مرگ از برای عاشقان صحت کامل، شفای عاجل است از کمند عشق نتوان شد خلاص جهد من بی جا و سعی‌ام باطل است عشق طغیانش به حدی شد که جان در میان ما و جانان حایل است خاک کوی دوست دامن‌گیر ماست وین کسی داند که پایش در گل است کس به مقصد کی رسد از سعی خویش کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است جان نثار مقدمش کردم، بلی تحفه‌ی ناقابلان ناقابل است عاشق آرامی ندارد ورنه یار مونس جان است و آرام دل است قاتلی دارم فروغی کز غرور خود به خون بی‌گناهان قایل است جهانا چه در خورد و بایسته‌ای! وگر چند با کس نپایسته‌ای به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی به باطن چو دو دیده بایسته‌ای اگر بسته‌ای را گهی بشکنی شکسته بسی نیز هم بسته‌ای چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای ولیکن سوی شستگان شسته‌ای کسی کو تو را می‌نکوهش کند بگویش: هنوزم ندانسته‌ای بیابی ز من شرم و آهستگی اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای تو را من همه راستی داده‌ام تو از من همه کاستی جسته‌ای زمن رسته‌ای تو اگر بخردی بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟ به من بر گذر داد ایزد تو را تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای ز بهر تو ایزد درختی بکشت که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای اگر کژ برو رسته‌ای سوختی وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای بسوزد کژیهات چون چوب کژ نپرسد که بادام یا پسته‌ای تو تیر خدائی سوی دشمنش به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟ چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟ چو دانش بیاری تو را خواسته‌ام وگر دانش آری مرا خواسته‌ای چو شیروی بنشست برتخت ناز به سر برنهاد آن کیی تاج آز برفتند گوینده ایرانیان برو خواندند آفرین کیان همی‌گفت هریک به بانگ بلند که ای پر هنر خسرو ارجمند چنان هم که یزدان تو را داد تاج نشستی به آرام بر تخت عاج بماناد گیتی به فرزند تو چنین هم به خویشان و پیوند تو چنین داد پاسخ بدیشان قباد که همواره پیروز باشید و شاد نباشیم تا جاودان بد کنش چه نیکو بود داد باخوش منش جهان رابداریم با ایمنی ببریم کردار آهرمنی ز بایسته‌تر کار پیشی مرا که افزون بود فرو خویشی مرا پیامی فرستم به نزد پدر بگویم بدو این سخن در به در ز ناخوب کاری که او را ندست برین گونه کاری به پیش آمدست به یزدان کند پوزش او از گناه گراینده گردد به آیین و راه بپردازم آن گه به کار جهان بکوشم به داد آشکار و نهان به جای نکوکار نیکی کنیم دل مرد درویش رانشکنیم دوتن بایدم راد و نیکوسخن کجا یاد دارم کارکهن بدان انجمن گفت کاین کارکیست ز ایرانیان پاک و بیدار کیست نمودند گردان سراسر به چشم دو استاد را گر نگیرند خشم بدانست شیر وی که ایرانیان کر ابر گزینند پاک از میان چو اشتاد و خراد برزین پیر دو دانا و گوینده و یادگیر بدیشان چنین گفت کای بخردان جهاندیده و کارکرده ردان مدارید کار جهان را به رنج که از رنج یابد سرافراز گنج دو داننده بی‌کام برخاستند پر از آب مژگان بیاراستند چو خراد بر زین و اشتاگشسپ به فرمان نشستند هر دو بر اسپ بدیشان چنین گفت کز دل کنون به باید گرفتن ره طیسفون پیامی رسانید نزد پدر سخن یادگیری همه در بدر بگویی که ما رانبد این گناه نه ایرانیان رابد این دستگاه که بادا فره‌ی ایزدی یافتی چو از نیکوی روی بر تافتی یکی آنک ناباک خون پدر نریزد ز تن پاک زاده پسر نباشد همان نیز هم داستان که پیشش کسی گوید این داستان دگر آنک گیتی پر از گنج تست رسیده بهر کشوری رنج تست نبودی بدین نیز هم داستان پر از درد کردی دل راستان سدیگر که چندان دلیر و سوار که بود اندر ایران همه نامدار نبودند شادان ز فرزند خویش ز بوم و برو پاک پیوند خویش یکی سوی چین بد یکی سوی روم پراگنده گشته بهر مرز و بوم دگر آنک قیصر بجای تو کرد ز هر گونه از تو چه تیمار خورد سپه داد و دختر تو را داد نیز همان گنج و با گنج بسیار چیز همی‌خواست دار مسیحا بروم بدان تا شود خرم آباد بوم به گنج تو از دار عیسی چه سود که قیصر به خوبی همی شاد بود ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش بر اندیش زان زشت کردار خویش بدان بد که کردی بهانه منم سخن را نخست آستانه منم به یزدان که از من نبد این گناه نجستم که ویران شود گاه شاه کنون پوزش این همه بازجوی بدین نامداران ایران بگوی ز هر بد که کردی به یزدان گرای کجا هست بر نیکوی رهنمای مگر مر تو را او بود دستگیر بدین رنجهایی که بودت گزیر دگر آنک فرزند بودت دو هشت شب و روز ایشان به زندان گذشت بدر بر کسی ایمن از تو نخفت ز بیم تو بگذاشتندی نهفت چو بشنید پیغام او این دو مرد برفتند دلها پر از داغ و درد برین گونه تا کشور طیسفون همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته بدر بر گلینوش بود که گفتی زمین زو پر از جوش بود همه لشکرش یک سر آراسته کشیده همه تیغ و پیراسته ابا جوشن و خود بسته میان همان تازی اسپان ببر گستوان به جنگ اندرون گرز پولاد داشت همه دل پر از آتش و باد داشت چو خراد به رزین و اشتاگشسپ فرود آمدند این دو دانا ازاسپ گلینوش بر پای جست آن زمان ز دیدار ایشان به بد شادمان بجایی که بایست بنشاندشان همی مهتر نامور خواندشان سخن گوی خراد به رزین نخست زبان را به آب دلیری بشست گلینوش را گفت فرخ قباد به آرام تاج کیان برنهاد به ایران و توران و روم آگهیست که شیروی بر تخت شاهنشهیست تواین جوشن و خود و گبر و کمان چه داری همی کیستت بد گمان گلینوش گفت ای جهاندیده مرد به کام تو بادا همه کارکرد که تیمار بردی ز نازک تنم کجا آهنین بود پیراهنم برین مهر بر آفرین خوانمت سزایی که گوهر برافشانمت نباشد به جز خوب گفتار تو که خورشید بادا نگهدار تو به کاری کجا آمدستی بگوی پس آنگه سخنهای من بازجوی چنین داد پاسخ که فرخ قباد به خسرو مرا چند پیغام داد اگر باز خواهی بگویم همه پیام جهاندار شاه رمه گلینوش گفت این گرانمایه مرد که داند سخنها همه یاد کرد ز لیکن مرا شاه ایران قباد بسی اندرین پند و اندرز داد که همداستانی مکن روز و شب که کس پیش خسرو گشاید دو لب مگر آنک گفتار او بشنوی اگرپارسی گوید ار پهلوی چنین گفت اشتاد کای شادکام من اندر نهانی ندارم پیام پیامیست کان تیغ بار آورد سر سرکشان در کنار آورد تو اکنون ز خسرو برین بارخواه بدان تا بگویم پیامش ز شاه گلینوش بشنید و بر پای جست همه بندها رابهم برشکست بر شاه شد دست کرده بکش چنا چون بباید پرستار فش بدو گفت شاها انوشه بدی مبادا دل تو نژند از بدی چو اشتاد و خراد به رزین به شاه پیام آوریدند زان بارگاه بخندید خسرو به آواز گفت که این رای تو با خرد نیست جفت گرو شهریارست پس من کیم درین تنگ زندان ز بهر چیم که از من همی بار بایدت خواست اگر کژ گویی اگر راه راست بیامد گلینوش نزد گوان بگفت این سخن گفتن پهلوان کنون دست کرده بکش در شوید بگویید و گفتار او بشنوید دو مرد خردمند و پاکیزه‌گوی به دستار چینی بپوشید روی چو دیدند بردند پیشش نماز ببودند هر دو زمانی دراز جهاندار بر شاد و رد بزرگ نوشته همه پیکرش میش و گرگ همان زر و گوهر برو بافته سراسر یک اندر دگر تافته نهالیش در زیر دیبای زرد پس پشت او مسند لاژورد بهی تناور گرفته بدست دژم خفته بر جایگاه نشست چودید آن دو مرد گرانمایه را به دانایی اندر سرمایه را از آن خفتگی خویشتن کرد راست جهان آفریننده را یار خواست به بالین نهاد آن گرامی بهی بدان تا بپرسید ز هر دو رهی بهی زان دو بالش به نرمی بگشت بی‌آزار گردان ز مرقد گذشت بدین گونه تا شاد ورد مهین همی‌گشت تاشد به روی زمین به پویید اشتاد و آن برگرفت به مالیدش از خاک و بر سر گرفت جهاندار از اشتاد برگاشت روی بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی بهی رانهادند بر شاد ورد همی‌بود برپای پیش این دو مرد پر اندیشه شد نامدار از بهی ندید اندر و هیچ فال بهی همانگه سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راست گوی که برگیرد آن راکه تو افگنی که پیوندد آن را که تو بشکنی چو از دوده‌ام بخت روشن بگشت غم آورد چون روشنایی گذشت به اشتاد گفت آنچ داری پیام ازان بی منش کودک زشت کام وزان بد سگالان که بی‌دانشند ز بی دانشی ویژه بی رامش‌اند همان زان سپاه پراگندگان پر اندیشه و تیره دل بندگان بخواهد شدن بخت زین دودمان نماند درین تخمه‌ی کس شادمان سوی ناسزایان شود تاج وتخت تبه گردد این خسروانی درخت نماند بزرگی به فرزند من نه بر دوده و خویش و پیوند من همه دوستان ویژه دشمن شوند بدین دوده بد گوی و بد تن شوند نهان آشکارا به کرد این بهی که بی توشود تخت شاهی تهی سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی پیامش مرا کمتر از آب جوی گشادند گویا زبان این دو مرد برآورد پیچان یکی باد سرد خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد چه التفات به جام جهان نما دارد به دست هرکه فتد خاک آستانه‌ی تو نظر حرام بود گر به کیمیا دارد توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد حمایت تو کسی را که در پناه آرد چه غم ز گردش ایام بی‌حیا دارد جهان پناها ده سال بیش میگذرد که بنده نام دعاگوئی شما دارد نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد به کس توقع اهلا و مرحبا دارد نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد دری گشاده ببیند سری فرا دارد ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی روا بود که ورا چرخ در عنا دارد گهم به سلسله قرض پای بند کند گهم به منت و افلاس مبتلا دارد نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز نه پادشه نظری سوی این گدا دارد عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد ز بخت خویش برنجم که از نحوست او همیشه کارک من رو به قهقرا دارد کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد کمند دهر مرا بسته‌ی بلا دارد ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد روا بود که چنین خوار و بی‌نوا باشد کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب که کار همت یاران باصفا دارد به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه بگو فلان به جنابت امیدها دارد هزار سال بمان کامران که روح‌الامین مزید جاه ترا دست در دعا دارد حکمت از فکر راست‌بین باشد در مراعات سر دین باشد نظر اندر صفات حق کردن به دل اثبات ذات حق کردن سخنی کان به دل فرو ناید دان که از حکمتی نکو ناید تا نخوانی حکیم دو نان را گر چه دانند علم یونان را حسن فعل حکیم و حالش را بین و آنگه شنومقالش را گر زبان حکیم خاموشست فعل او بین که سربسر هوشست نه ازین رو رسول با مردم گفت: «منی خذوا مناسککم» روی آن حکمتی ندارد نور کز کتاب و ز سنت افتد دور هر کرا این متاع در بارست نطق او در زبان و کردارست دیدنش حکمتست و فعل امام صحبتش رحمت خواص و عوام وقت گفتن حکیم را پیداست کانچه گوید به قدر گوید و راست به هوا و مجاز دم نزند در پی آرزو قدم نزند بدهد بر خرد هوا را دست خرد او کند هوا را پست حفظ ناموس را کمر بندد راه سالوس و زرق بربندد آنچه داند نه هشتنی باشد آنچه گوید نبشتنی باشد سیرت رفتگان طریق او را صفت صادقان رفیق او را با امل انس کمترش باشد اجل اندر برابرش باشد نشود وقت او به بازی صرف ننهد بی‌یقین قلم بر حرف غم عمر گذشته گیرد پیش دل ز بهر درم ندارد ریش شفقت بر جوان و پیر کند رحم بر منعم و فقیر کند زو دل هیچ کس نیازارد چون بیازرد، زود باز آرد کوشد اندر تمام دانستن ننگش آید ز خام دانستن پر به خواب و خورش هوس نکند بی‌تواضع نظر به کس نکند صورت اهل حکمت این باشد حکما را صفت چنین باشد گرنه آنی که در گمان افتی هرخسی را حکیم چون گفتی؟ حکمت آموز و نور حاصل کن دل خود را به نور واصل کن گر به حکمت رسی سوار شوی حکما را سپاسدار شوی کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد چنان می‌های صدساله چنین عقلی که من دارم بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم از آن می‌های کاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم بی تو نکردیم به جایی نشست با تو نشستیم به هر جا که هست صورت خوب از چه به گیتی بسیست چشم مرا مثل تو صورت نبست لاف نخستین «بلی» می‌زنم روز نخستین که تو گویی:«الست» زلف سیه را به ازان می‌شکن ورنه بسی دل که بخواهد شکست موی برست از کف امید ما وز کف موی تو نخواهیم رست هر که کند گوش به گفتار تو بس که به گفتار بخواهد نشست ای که ز من صبر طلب میکنی خود چو منی را چه بر آید ز دست؟ پند، که بی‌باده‌ی صافی دهی کی شنود عاشق دردی پرست؟ اوحدی از عشق تو دیوانه شد گر دگری می‌شود از عشق مست دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد آن درختی که همه عمر بکشتم به امید دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد شب تاریک چو من حلقه زدم بر در او بار چون داد دل او که مرا بار نداد این چنین کار از آن یار مرا آمد پیش کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد شربتی ساخته بود از شکر و آب حیات نه نکو کرد که یک قطره به بیمار نداد هر که او دل به غم یار دهد خسته شود رسته آنست که او دل به غم یار نداد گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت گفتا در این معامله کمتر زیان کنند گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند گفتم دعای دولت او ورد حافظ است گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند ای رخت مجمع جمال شده مطلع نور ذوالجلال شده عاشق روت لم‌یزل گشته شاکر خوت لایزال شده ذروه‌ی عرش و قسوه‌ی ملکوت زیر پای تو پایمال شده در نوشته سرادق جبروت محرم پرده‌ی وصال شده با جمال قدم لقای تو را در ملاقات اتصال شده هرچه او خواسته شده موجود وآنچه ناخواسته محال شده بهر تو نیستی شده همه هست همه هست از تو با کمال شده از پی جرعه‌دان مجلس تو طینت آدمی سفال شده ساقی مجلس تو فیض قدم جرعه‌ای خیر انتیال شده کرده دعوی عقل کل باطل معجزاتت گواه حال شده سایه از تاب آفتاب رخت در نهان خانه‌ی زوال شده از بیان تو شکل میم و دو نون حل کن مشکلات ضال شده عقل در مکتب هدایت تو دیو بوده، ملک خصال شده از شب و روز زلف و رخسارت عالم مهتری نکال شده ز انعکاس شعاع طلعت تو آفتاب آینه‌ی مثال شده تا حکایت کند ز عکس رخت روی خورشید با جمال شده تا نشانی دهد ز ابرویت ماه در هر مهی هلال شده تا معطر ریاض قدس شود از سر کوی تو شمال شده هر سحر مقبلان قدسی را روی خوبت خجسته فال شده دل دیوانگان روحانی در سر آن دو زلف و خال شده حلقه‌داران چرخ بر در تو حلقه در گوش چون هلال شده ورد ارواح در جوانب قدس الف و حا و میم و دال شده برده نامت مسیح در سر گور مرده در شور و وجد و حال شده ز آب رویت خلیل را آتش گلشن و منبع زلال شده حاجت سایل از در تو روا بیش از اندیشه‌ی سال شده ابرش عزم پیروان تو را ساحت لامکان مجال شده صفه‌ی آسمان و صدر بهشت چاکرت را صف نعال شده از مدیح تو عاجز آمده عقل ناطقه در ثنات لال شده قدر تو در جهان نگنجیده نعت تو برتر از خیال شده نظری کن به مفلس عوری دل و دین رفته، جاه و مال شده عمر در ناخوشی بسر برده عیس بی‌خوشدلی وبال شده کرده در شرع تو شروع ولیک نفس بر پای او عقال شده بر در قرب تو چگونه بود مرغکی پر شکسته بال شده؟ راه ده بر درت عراقی را ای درت جمله را مل شده از محمدعلی آن گلبن بی‌خار افسوس که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی از جفای فلکش خار اجل برپا شد شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش خون دل دم بدم از دیده‌ی خون پالا شد چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق مرغ روحش سوی آن روضه‌ی روح‌افزا شد خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت که محمدعلی افسوس که از دنیا شد گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی هم ز باغ وصل تو روزی گلی می‌چیدمی گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی ناله‌ی من هر شبی کم باشدی از آسمان در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی چون نمی‌گیرد قراری کار من با وصل تو کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای آب دگر خورده‌ای زانک گل آلوده‌ای مست دگر باده‌ای کاحمق و بس ساده‌ای دل چه بدو داده‌ای رو که نیاسوده‌ای گنج روان در دلت بر سر گنج این گلت گیرم بی‌دیده‌ای آخر نشنوده‌ای چیست سپیدی چشم از اثر نفس و خشم چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سوده‌ای از نظر لم یزل دارد جانت تگل پرتو خورشید را تو به گل اندوده‌ای گنج دلت سر به مهر وین جگرت کان مهر ای تو شکم خوار چند در هوس روده‌ای از اثر شمس دینست این تبش عشق تو وز تبریزست این بخت که پرورده‌ای منم امروز و شاهدی زیبا مونس ما کتاب و افزون نه خورده‌ایم از برای قوت نفس یک منی از کباب و افزون نه هیچت افتد کریم دین که دهی یک منی‌مان شراب و افزون نه گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش اخگری در گوشه‌ی گلخن همان گیرم نبود ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود ملک جانی کز خرابیها نمی‌ارزد به هیچ گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو در دل تاریک این روزن همان گیرم نبود ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود چون به تحریک تو می‌رانند ازین گلشن مرا جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری خانه‌ی دل به چار حد وقف غم تو کرده‌ام حد وفا همین بود، جور ز حد چه می‌بری بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم گرچه به کاسه‌ی سرم بر سرم آب می‌خوری مایه‌ی عمر جو به جو با تو دو نیمه می‌کنم جوجوم از چه می‌کنی چیست بهانه بی زری بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری تا برآید نفس از عشق دمی باید زد بر سر کوی محبت قدمی باید زد چهره برخاک در سیمبری باید سود بوسه برصحن سرای صنمی باید زد هر دم از کعبه‌ی قربت خبری باید جست خیمه برطرف حریم حرمی باید زد هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان دست در حلقه زلف تو کمی باید زد کام جان جز ز برای تو نمی‌شاید خواست راه دل جز بهوای تو نمی‌باید زد گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم سکه مهر ترا بر در می‌باید زد خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر دست در دامن صاحب کرمی باید زد یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز بدست آورد الماسی دل افروز نهادش در میان کیسه‌ای خرد ببستش سخت و سوی مخزنش برد درافکندش بصندوقی از آهن بشام اندر، نهفت آن روز روشن بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد چراغ ایمن نمود، از فتنه‌ی باد ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه حساب کا رخود گم کرد ناگاه چو مهر و اشتیاق گوهری دید ببالید و بسی خود را پسندید نه تنها بود و میانگاشت تنهاست نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست گمان کرد، از غرور و سرگرانی که بهر اوست رنج پاسبانی بدان بیمایگی، گردن برافراشت فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت ز حرف نرخ و پیغام خریدار بوزن و قدر خویش، افزود بسیار بخود گفت این جهان افروزی از ماست بنام ماست، هر رمزی که اینجاست نبود ار حکمتی در صحبت من چه میکردم درین صندوق آهن جمال و جاه ما، بسیار بودست عجب رنگی درین رخسار بودست بهای ما فزون کردند هر روز عجب رخشنده بود این بخت پیروز مرا نقاد گردون قیمتی داد که بستندم چنین با قفل پولاد بدو الماس گفت، ای یار خودخواه نه تنهائی، رفیقی هست در راه چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی قرین ما شدی، ما را ندیدی چه نسبت با جواهر، ریسمان را چه خویشی، ریسمان و آسمان را نباشد خودپسندی را سرانجام کسی دیبا نبافد با نخ خام اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت نه از بهر شما، از بهر ما رفت تو مشتی پنبه، من پرورده‌ی کان تو چون شب تیره، من صبح درخشان چو در دامن گرفتی گوهری پاک ترا بگرفت دست چرخ از خاک چو بر گیرند این پاکیزه گوهر گشایند از تو بند و قفل از در تو پنداری ره و رسم تو نیکوست ترا همسایه نیکو بود، ای دوست از آن معنی، نکردندت فراموش که داری همچو من، جانی در آغوش از آن کردند در کنجی نهانت که بسپردند گنجی شایگانت چو نقش من فتد زین پرده بیرون شود کار تو نیز آنگه دگرگون نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی نه غیر از ریسمانت، تار پودی به پیرامون من، دارند شب پاس تو کرباسی، مرا خوانند الماس نظر بازی نمود، آن یار دلجوی ترا برداشت، تا بیند مرا روی ترا بگشود و ما گشتیم روشن ترا بر بست و ما ماندیم ایمن صفای تن، ز نور جان پاک است چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم بر چرخ روح گاه دویدم باختری گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار گه سر دل بجسته و گه سر دلبری بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار وز خلق دررمیده به عالم چو سامری در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس وین چار مرغ هست از این باغ عنصری آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست پری و گر نه زرد درافتی به شش دری ای کامل کمال کز این سو تو کاملی زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند هر یک به حس درآید چونشان درآوری صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب در پا فتاده باشد چون نقش سرسری زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق گردد هزار بار از این هر دو او بری حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری در آتش خلیل کجا آید آن خسی کو خشک شد ز عشق دلارام آزری جان خلیل عشق به شادی و خرمی در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری گر محو می‌نمایی در دودمان حس در عشق آتشین دلارام ظاهری این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی بر رغم او لطیف و شریفی و احمری دانم که پرتو نظری داری از شهی چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری نی نی خود از نوازش او تند شد فراق کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری گر خوگری به لطف نباشد دل مرا او کی فراق داند در دور دایری حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری این جمله من بگفتم و القاب شمس دین از رشک کرده در غم تبریز ساتری آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث لیکن مزاد نیست که من رام یشتری در این سرما و باران یار خوشتر نگار اندر کنار و عشق در سر نگار اندر کنار و چون نگاری لطیف و خوب و چست و تازه و تر در این سرما به کوی او گریزیم که مانندش نزاید کس ز مادر در این برف آن لبان او ببوسیم که دل را تازه دارد برف و شکر مرا طاقت نماند از دست رفتم مرا بردند و آوردند دیگر خیال او چو ناگه در دل آید دل از جا می‌رود الله اکبر چنین بود در نامه‌ی رهنمای از آن پس که بود آفرین خدای که شاها به دانش دل آباددار ز بی دانشان دور شو یاد دار دری را که بندش بود ناپدید ز دانا توان بازجستن کلید بهر دولتی کاوری در شمار سجودی بکن پیش پروردگار به پیروزی خود قوی دل مباش ز ترس خدا هیچ غافل مباش خدا ترس را کارساز است بخت بود ناخدا ترس را کار سخت بهر جا که باشی تنومند و شاد سپندی به آتش فکن بامداد مباش ایمن از دیدن چشم بد نه از چشم بد بلکه از چشم خود چنین زد مثل مرد گوهر شناس که گر خوبی از خویشتن در هراس ز بار آن درختی نیابد گزند که از خاک سربرنیارد بلند دو شاخه گشایان نخجیرگاه به فحلان نخجیر یابند راه سبق برد خود را تک آهسته‌دار حسد را به خود راه بربسته دار حسد مرد را دل به درد آورد میان دو آزاده گرد آورد به کینه مبر هیچکس را ز جای چو از جای بردی درآرش ز پای گرت با کسی هست کین کهن نژادش مکن یکسر از بیخ و بن مخواه از کسی کین آبای او نظر بیش کن در محابای او ز خورشید تا سایه موئی بود که این روشن آن تیره روئی بود ز خرما به دستی بود تا بخار که این گل‌شکر باشد آن ناگوار صد گرچه همسایه شد با نهنگ در تاج دارد نه شمشیر جنگ برادر به جرم برادر مگیر که بس فرق باشد ز خون تا بشیر مزن در کس از بهر کس نیش را به پای خود آویز هر میش را چو آمرزش ایزدی بایدت نباید که رسم بدی آیدت بدان را بد آید ز چرخ کبود به نیکان همه نیکی آید فرود مکن جز به نیکی گرایندگی که در نیکنامی است پایندگی منه بر دل نیکنامان غبار که بدنامی آرد سرانجام کار مکن کار بد گوهران را بلند که پروردن گرگت آرد گزند میامیز در هیچ بد گوهری مده کیمیائی به خاکستری چو بد گوهری سربرآرد زمرد کند گوهر سرخ را روی زرد زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد تو را رهنمای چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بی درم کشش جستن از مردم سست کوش جواهر خری باشد از جو فروش همه جنسی از گور و گاو و پلنگ به جنسیت آرند شادی به چنگ چو در پرده ناجنس باشد همال ز تهمت بسی نقش بندد خیال دو آیینه را چون بهم برنهی شود هر دو از عاریتها تهی مشو با زبون افکنان گاو دل که مانی در اندوه چون خر به گل جوانمردی شیر با آدمی ز مردم رمی دان نه از مردمی بر آنکس که با سخت روئی بود درشتی به از نرم خوئی بود ستیزنده را چون بود سخت کار به نرمی طلب کن به سختی بدار سر خصم چون گردد از فتنه پر به چربی بیاور به تیزی ببر چو افتی میان دو بدخواه خام پراکنده‌شان کن لگام از لگام درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ تو بر آرد را از میان دو سنگ کسی را که باشد ز دهقان و شاه به اندازه‌ی پایه‌ی نه پایگاه بسوی توانا توانا فرست به دانا هم از جنس دانا فرست فرستاده را چون بود چاره ساز به اندرز کردن نباشد نیاز به جائی که آهن درآید به زنگ به زر داد آهن برآور ز سنگ خزینه ز بهر زر آکندنست زر از بهر دشمن پراکندنست به چربی توان پای روباه بست به حلوا دهد طفل چیزی زدست چو مطرب به سور کسان شادباش زبنده خود ارسروری آزاد باش میارای خود را چو ریحان باغ به دست کسان خوبتر شد چراغ خزینه که با توست بر توست بار چو دادی به دادن شوی رستگار زر آن آتشی کاکندنیست شراریست کز خود پراکندنیست مگو کز ز رو صاحب زر که به گره بدتر از بند و بند از گره چنین گفت با آتش آتش پرست که از ما که بهتر به جائی که هست بگفت آتش ار خواهی آموختن تو را کشت باید مرا سوختن فراخ آستین شو کزین سبز شاخ فتد میوه در آستین فراخ ز سیری مباش آنچنان شاد کام که از هیضه‌ی زهری درافتد به جام به گنجینه‌ی مفلسی راه برد بیفتاد و از شادمانی بمرد همان تشنه‌ی گرم را آب سرد پیاپی نشاید به یکباره خورد به هر منزلی کاوری تاختن نشاید درو خوابگه ساختن مخور آب نا آزموده نخست به دیگر دهانی کن آن بازجست نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت کزو ناتوانی نصیب آیدت به وقت خورش هر که باشد طبیب بپرهیزد از خوردهای غریب بر آن ره که نارفته باشد کسی مرو گرچه همراه داری بسی رهی کو بود دور از اندیشه پاک به از راه نزدیک اندیشناک گرانباری مال چندان مجوی که افتد به لشگرگهت گفتگوی زهر غارت و مال کاری به دست به درویش ده هر یک از هر چه هست نهانی بخواهندگان چیز ده که خشنودی ایزد از چیز به دهش کز نظرها نهانی بود حصار بد آسمانی بود سپه را به اندازه ده پایگاه مده بیشتر مالی از خرج راه شکم بنده را چون شکم گشت سیر کند بد دلی گر چه باشد دلیر نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست چنان زی که هنگام سختی و ناز بود لشگر از جزتوئی بی نیاز به روزی دو نوبت برآرای خوان سران سپه را یکایک بخوان مخور باده در هیچ بیگانه بوم تن آسان مشو تا نباشی به روم بروشنترین کس ودیعت سپار که از آب روشن نیاید غبار چو روشن‌ترست آفتاب از گروه امانت بدو داد دریا و کوه اگر مقبلی مقبلانرا شناس که اقبال را دارد اقبال پاس مده مدبران را بر خویش راه که انگور از انگور گردد سیاه وفا خصلت مادر آورد توست مگر از سرشتی که بود از نخست چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکه‌ی ملک و مال ز خوی قدیمی نشاید گذشت که نتوان به خوی دگر بازگشت منه خوی اصلی چو فرزانگان مشو پیرو خوی بیگانگان پیاده که اوراست آیین شود نگونسار گردد چو فرزین شود اگر صاحب اقبال بینی کسی نبینم که با او بکوشی بسی به هر گردشی با سپهر بلند ستیزه مبر تا نیابی گزند بنه دل به هرچ آورد روزگار مگردان سراز پند آموزگار اگر نازی از دولت آید پدید سر از ناز دولت نباید کشید بنازی که دولت نماید مرنج که در ناز دولت بود کان گنج چو هنگام ناز تو آید فراز کشد دولت آنروز نیز از تو ناز صدف زان همه تن شدست استخوان که مغزی چو در دارد اندرمیان ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ که ناید گهر جز به سختی به چنگ به سختی در اختر مشو بدگمان که فرخ‌تر آید زمان تا زمان ز پیروزه گون گنبد انده مدار که پیروز باشد سرانجام کار مشو ناامید ارشود کار سخت دل خود قوی کن به نیروی بخت بر انداز سنگی به بالا دلیر دگرگون بود کار کاید به زیر رها کن ستم را به یکبارگی که کم عمری آرد ستمکارگی شه از داد خود گر پشیمان شود ولایت ز بیداد ویران شود تو را ایزد از بهر عدل آفرید ستم ناید از شاه عادل پدید نکوی رای چون رای را بد کند چنان دان که بد در حق خود کند چو گردد جهان گاهگاه از نورد به گرمای گرم و به سرمای سرد در آن گرم و سردی سلامت مجوی که گرداند از عادت خویش روی چنان به که هر فصلی از فصل سال به خاصیت خود نماید خصال ربیع از ربیعی نماید سرشت تموز از تموز آورد سرنبشت چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار بگردد بر او گردش روزگار بجای تو گر بد کند ناکسی تو نیز ارکنی نیکوی با کسی همانرا همین را فراموش کن زبان از بدو نیک خاموش کن مژه در نخفتن چو الماس دار به بیداری آفاق را پاس دار چنین زد مثل کاردان بزرگ که پاس شبانست پابند گرگ چو یابی توانائیی در سرشت مزن خنده کانجا بود خنده زشت وگر ناتوانی درآید به کار مکن عاجزی برکسی آشکار لب از خنده‌ی خرمی درمبند غمین باش پنهان و پیدا بخند به هر جا که حربی فراز آیدت به حرب آزمایان نیاز آیدت هزیمت پدیر از دگر حربگاه نباید که یابد درآن حرب راه گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان درشکست آورد چو خواهی که باشد ظفر یار تو ظفر دیده باید سپهدارتو به فرخ رکابان فیروزمند عنان عزیمت برآور بلند به هرچ آری از نیک و از بد بجای بد از خویشتن بین و نیک از خدای چو این نامه نامور شد تمام به شه داد و شه گشت ازو شادکام ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ یار ما را می‌رسد، شوخی و شنگی دیگرست بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست بی‌وفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست ای نصیحت‌گو،دمی چنگ از گریبانم بدار کین زمانم دامن خاطر به چنگی دیگرست از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر می‌گرفت این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست هر که را کار بدان چشم دل آزار بود عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من نظم دربار شهنشاه جهاندار بود من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است کس شنیده‌ست قوی کشته‌ی بیمار بود دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم چشم عاشق همه شب باید بیدار بود من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم ترک مستی که پی مردم هشیار بود کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم شیرگیری صف آهوی تاتار بود کی کند در همه عمرش هوس آزادی آن که در حلقه‌ی زلف تو گرفتار کند گر تو صیاد دل اهل محبت باشی دام البته به از دامن گل‌زار بود تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش خاک مشکین شود و مشک به خروار بود زین تطاول که دل از طره‌ی طرار تو دید گر بدادش برسد شاه سزاوار بود دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین کافتاب فلکش حاجب دربار بود گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است پس چرا خاطر او مشرق انوار بود همی‌ریزد میان باغ، للها به زنبرها همی‌سوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها به زیر پر قوش‌اندر، همه چون چرخ دیباها به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها شکفته لاله‌ی نعمان، بسان خوب‌رخساران به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها شقایقهای عشق‌انگیز، پیشاپیش طاووسان بسان قطره‌های قیر باریده بر اخگرها رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها خجسته خواجه‌ی والا، در آن زیبا نگارستان گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی که فرمان می‌دهند او را برین هر هفت کشورها مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها که یزدانش بداده‌ست آن و صد چندان و دیگرها فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها الا یا سایه‌ی یزدان و قطب دین پیغمبر به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها دربارت گشاده‌ست و ببسته‌ست اینهمه درها مکارمها به حلم تو گرفته‌ست استقامتها که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها به پیروزی و بهروزی، همی‌زی با دل‌افروزی به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها عشق روی تو نه در خورد دل خام منست کاول حسن تو و آخر ایام منست از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی راه عشقت نه به پای دل در دام منست مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست آفت سیل به همسایه رساند روزی سخت باریدن این ابر که بر بام منست روزگار از دل محنت کش من کم مکناد! درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست جهان ای پسر ملک جاوید نیست ز دنیا وفاداری امید نیست نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه‌السلام؟ به آخر ندیدی که بر باد رفت؟ خنک آن که با دانش و داد رفت کسی زین میان گوی دولت ربود که در بند آسایش خلق بود بکار آمد آنها که برداشتند نه گرد آوریدند و بگذاشتند دلا در راه حق گیر آشنایی اگر خواهی که یابی روشنایی چو مست خنب وحدت گشتی ای دل میندیش آن زمان تا خود کجایی در افتادی به دریای حقیقت مشو غافل همی زن دست و پایی وگر نفس و هوا عقلت رباید تو می‌دان آن نفس از خود برایی وگر همچون که یوسف خود پسندی کشی در چاه محنت‌ها بلایی چو ابراهیم بت‌بشکن بیندیش به هر آتش که خود خواهی درآیی تبرا کن دل از هستی چو عیسی به بند سوزن ای مسکین چرایی شوی بر طور سینا همچو موسی درین ره گر بورزی پارسایی برو عطار مسکین خاک ره شو به نزد اهل دل تا بر سر آیی ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان مستیان گر بیاید هوشیاری راه نیست ور بیاید مست گیر اندرکشان گر خماری باده خواهی اندرآ نان پرستی رو که این جا نیست نان آنک او نان را بت خود کرده است کی درآید در میان این بتان ور درآید چادر اندر رو کشند تا نبیند رویشان آن قلتبان سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش سیم نستانیم پیدا و نهان آنک او خوبی به سیم و زر فروخت روسپی باشد نه حوران جنان تا نگردی پاک دل چون جبرئیل گر چه گنجی درنگنجی در جهان چشم خود را شسته عارف بیست سال مشک مشک آورده از اشک روان معتمد شو تا درآیی در حرم اولا بربند از گفتن دهان شمس تبریزی گشاید راه شرق چون شوی بسته دهان و رازدان نسیم باد صبا چون ز بوستان آید مرا ز نکهت او بوی دوستان آید برو دود ز ره دیده اشک گرم روم ز بسکه از دل پرخون من بجان آید قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق نه ممکنست که یک شمه در بیان آید اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی هم آب دیده که در دم بسر دوان آید برون رود ز درونم روان باستقبال چو بانگ دمدمه‌ی کوس کاروان آید چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد که باش تا خبر یار مهربان آید سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز حدیث آتش دل بر سر زبان آید در آرزوی کنار تو از میان بروم گهی که وصف میان تو در میان آید بدین صفت که توئی آب زندگانی را ز شوق لعل لبت آب در دهان آید سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید هرکه بود از یمین دولت شاد دل به مهر جمال ملت داد هرکه او حق نعمتش بشناخت میر ما را نوید خدمت داد طاعت آن ملک به جا آورد هر که او دل بر این امیر نهاد وقت رفتن ملک به میر سپرد لشکر خویش و بنده و آزاد گفت بر تخت مملکت بنشین تا به تو نام من بماند یاد هرچه ویران شد از تغافل من جهد کن تا مگر کنی آباد اینت نیکو وصیت و فرمان ایزد آن شاه را بیامرزاد اگر آن شاه جاودانه نزیست این خداوند جاودانه زیاد گل بخندد ز یاد این بر سنگ آب گردد ز درد آن پولاد انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته‌ها بگشاد شمع داریم و شمع پیش نهیم گر بکشت آن چراغ ما را باد گر برفت آن ملک، به ما بگذاشت پادشاهی کریم و پاکنژاد سخت خوب آید این دو بیت مرا که شنیدم ز شاعری استاد: «پادشاهی گذشت پاکنژاد پادشاهی نشست فرخزاد» «برگذشته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد» «گر چراغی ز ما گرفت جهان باز شمعی به پیش ما بنهاد» ای خداوند خسروان جهان ای جهان را به جای جم و قباد ملک با رای تو قرار گرفت بخت در پیش تو به پا استاد کارهای جهان به کام تو گشت گفتگوی تو در جهان افتاد نه شگفت ار ز فر دولت تو روید از شوره پیش تو شمشاد تا به شاهی نشستی از پی تو هفت کشور همی‌شود هفتاد خلق را قبله گشت خانه‌ی تو همچو زین پیش خانه‌ی نوشاد پدر پیشبین تو به تو شاه بس قوی کرد ملک را بنیاد ملک چون کشت گشت و تو باران این جهان چون عروس و تو داماد چاکرانند بر در تو کنون برتر از طوس نوذر و کشواد از پی تهنیت خلیفه به تو بفرستد کس، ار بنفرستاد ای امیری که در زمانه‌ی تو نیست شد نام ز فتی و بیداد کف به رادی گشاده، چشم به مهر دست دادت خدای با کف راد زائر از تو به خرمی و طرب درم از تو به ناله و فریاد تخت شاهی و پادشاهی و ملک بر تو و بر زمانه فرخ باد چون پدر کامکار باش که تو پدر دیگری به رسم و نهاد ماه خرداد بر تو فرخ باد آفرین باد بر مه خرداد انصاف در جبلت عالم نیامده است راحت نصیب گوهر آدم نیامده است از مادر زمانه نزاده است هیچکس کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است از موج غم نجات کسی راست کو هنوز بر شط کون و فرضه‌ی عالم نیامده است از ساغر زمانه که نوشید شربتی کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟ کورا ز حادثات امان هم نیامده است دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر آری به هرزه قامت او خم نیامده است آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ اسباب این مراد فراهم نیامده است با خستگی بساز که ما را ز روزگار زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است در جامه‌ی کبود فلک بنگر و بدان کاین چرخ جز سراچه‌ی ماتم نیامده است خاقانیا فریب جهان را مدار گوش کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته‌ای تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی ای سهیلی کفتاب از روی تو بیخود شده‌ست خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان شدی مشک تاتاری به هر دم می‌کند غمزی به خلق چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب ای مه بی‌خویشتن کز خویشتن پنهان شدی آن چنان پنهان شدی ای آشکار جان‌ها تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی شمس تبریزی به چاهی رفته‌ای چون یوسفی ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان ای جانک خندانم من خوی تو می دانم تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان من مرد خریدارم من میل شکر دارم ای خواجه عطارم دکان بمبند ای جان بر نام و نشان او رفتم به دکان او گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان هر چند که عیاری پرحیله و طراری این محنت و بیماری بر من مپسند ای جان از بهر دل ما را در رقص درآ یارا وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان ای پیش رو خوبان ای شاخ گل خندان بنمای که دلبندان چون بوسه دهند ای جان من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش می رقصم در آتش مانند سپند ای جان شه آن را دان که گفت از جان آزاد به ترک بخل و خشم لهو و بیداد شهی کش چارترکش در کله نیست بباید ترک او گفتن که شه نیست ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی هر که اسیر سر بود دانک برون در بود خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن چشم من از هجر خود گریان مکن ز آرزوی روی خود زارم مدار از فراق خود مرا بی‌جان مکن از من مسکین مبر یک‌بارگی من ندارم طاقت هجران، مکن بی‌کسی را بی‌دل و بی‌جان مدار مفلسی را بی‌سر و سامان مکن گر گناهی کرده‌ام از من مدان خویشتن را گو، مرا تاوان مکن هر چه آن کس در جهان با کس نکرد با من بیچاره هر دم آن مکن با عراقی غریب خسته دل هر چه از جور و جفا بتوان مکن سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی می‌کن که دست شحنه به تو در نمی‌شود انصاف من ز تو که ستاند که در جهان داور نماند کز تو به داور نمی‌شود روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمی‌شود مست گشتم ز لطف دشنامش یارب آن می بهست یا جامش عنبرش خلق و زلف هم خلقش حسنش نام و روی هم نامش دل به چین رفت و بازگشت و ندید به ز اندام ترکه اندامش سوی آن کو بخیل‌تر در عصر زر پختست نقره‌ی خامش لب و چشمم بماند پیوسته بسته‌ی کوی و فتنه‌ی نامش چون به زلف و به عارضش نگری به گه خوشخویی و آرامش صبح بینی همه گریبان باز بسته بر زیر دامن شامش لام گردد چو دید ماه او را با الف سان قدی به اندامش راست خواهی به پیش او مه را سخت پژمرده گشت الف لامش پسته‌ها خوش توان شکست از بوس بر یکی پسته و دو بادامش همه راهش خراب کرد وخلاب چشمم از بهر غیرت کامش هم به روی نکوش اگر هستم از پی دانه بسته‌ی دامش هست یک رنگ نزد من در عشق دیده‌ی توسن و لب رامش هیچ کامم نماند جز یک کام چیست آن کام جستن کامش زیر فامم به صد هزاران جان از پی عارض سمن فامش چون تقاضاگر اوست باکی نیست گردن ما و منت وامش زان که در راه عشق گاه به گاه دوست دارم جفا و دشنامش خواهم از وی به قصد شفتالو بهر دشنام خسته بادامش کرد عشقش دل سنایی خوش باد خوش چون دل شه ایامش شاه بهرام شاه آنک او را خاک پایست جرم بهرامش جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان از خم آن می که گر سرپوش برخیزد از او بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان زان میی کز قطره جان بخش دل افروز او می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان دست مست خم او گر خار کارد در زمین شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد در جهان خوف افتد صد امان اندر امان گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران در درون مست عشقش چیست خورشید نهان آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان چون جهد از جان من القاب او مانند برق چشم بیند از شعاعش صد درخش کاویان صد هزاران خانه‌ها سازد میش در صحن جان چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان بوی عنبر می رود بر عرش و بر روحانیان گر چه جان تو خورد هم نیم شب از می نهان از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان جانم از جمله جهان گشته‌ست صحرا بر کران چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد صد چو جان من درآید چون کمر اندر میان ای خداوند شمس دین مقصود از این جمله تویی ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه خود نبوده‌ست و نباشد بی‌مکان و بی‌اوان بدان آتش رخ آوردند چون دود حقیقت نکتهای آتش اندود به خشم از سر گرفت آن تندخویی چنین باشد جواب تندگویی چو بد کردی، کنندت بد مکافات رسی از آفت انگیزی بفات شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ از در آنکه شب و روز درو در نگری گرمی و تری در طبع هلاک شکرست او همه گریم و تری و چو تنگ شکری گرمی و تری در طبع فزاید مستی او همه چون شکر و می همه گرمی و تری بی لب و پر گهر و چشم کشش می‌خواهم که بوم چون صدف و جزع به کوری و کری تا به گوش دلش آن گوهر خوش می‌شنوی تا به روی لبش آن روی نکو می‌سپری صدهزاران شکن از زلف بر آن توده‌ی گل صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری دو سیه زنگی در پیش دو شهزاده‌ی روم دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری قد چون سرو که دیدست که روید به چمن آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید جمع بر تارک خورشید ستاره‌ی سحری کرده آن زلف چو تاج از بر آن روی چو عاج خود نداند چه کند از کشی و بی‌خبری شده مغرور بدان حسن ز بی‌عاقبتی نه غم شادی و انده نه بهی از بتری باز کردار همی صید کند دیده و دل چون خرامید به بازار در آن کبک دری گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد خود بهاری که شنیدست بدین عشوه‌گری ریشخندی بزند زین صفت و پس برود من دوان از پس او زار به خونابه گری گویم او را که مرا باز خر از غم گوید سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری گویم او را که بهای تو ندارم گوید گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری ببر خواجه براهیم علی ابراهیم تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری آنکه گر فی‌المثلش ملک شود بحر و فلک فلک و بحر به یک تن دهد از بی‌خطری آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر یک پسر چون او در دهر سخی و هنری جنیان ز آنهمه از شرم نهانند که هیچ نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری بنده‌ی لطف و عطای او انسی و جنی چاکر طبع سخای او بحری و بری در کف و فکرت او بخشش و علم علوی در دل و سیرت او قوت و عدل عمری چون صخاورزی صد گنج جهان پر درمی چون سخن گویی صد بحر خرد پر درری شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک از کف و چهره و زیب از همه زیبنده‌تری سال تا سال دهد بار به یک بار درخت تو به هر مجلس هر روز درختی ببری قمر از شمس شود نقصان وز روی تو چون شمس نقصان شود از بهر چه گویم قمری خانه‌ی خورد ز صد گوهر روشن نشود روشنی عالم از تست چه جای گهری رادمردی که همی کوشد با خود به نیاز مددی او را از بخشش و از کف ظفری ارغوان رنگی لیکن به همه جا که رسی زعفران‌وار غم از طبع جهانی ببری ز آسمان مهتری از همت و پاکیزه‌دلی وز خرد بهتری از دانش و نیکو سیری سوختی دشمن خود را ز تف آتش خشم گر بهشتی به چه در قهر عدو چون سقری ای که چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمی وی که چون مهر عطابخش و به کف مشتهری زین بلندی به سوی بستان چون رای کنی غم و شادی دو کس گردی گویی قدری از کف جودش حاصل شده طبع جبری وز پی جبرش باطل شده رای قدری ای که چون باد به عالم ز لطافت علمی وی که چون ابر به گیتی ز سخاوت سمری پدرت بود سخی‌تر ز همه لشگر شاه تو ز کف دایم و در ورزش رسم پدری زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال این چنین باد کردن پدران را پسری قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف در چو من شاعر از دیده‌ی حرمت نگری قصبی خواهم و دراعه نخواهم زر و سیم زان که ناید به سر این دو هر دو به پانصد بدری ور تو شاهانه مرا هم به گدا خوانی من سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز چه برهنه‌ست که نستد ز کسی آستری ز آنت گفتم که همی دانم کز خوش سخنی شکری والله در طبع و به لذت شکری همه لطفی و همه همتی و پاک خرد چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری من سوی درگهت از بهر صلت جستن تو سست پایی نکنم ار تو کنی سخت سری همه از کور همی سرمه‌ی بینش خواهم همه از هیز همی جویم داروی غری شکرلله که ترا یافتم ای بحر سخا از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دری اثری نیک بمانیم پس از خود به جهان سخت زیبا بود از مردم نیکو اثری تا به از ماه بود در شرف قدر زحل تا به از دیو در عمل و چهره پری باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمری بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا زان که در باغ عطا سخت به آیین شجری مها زورمندی مکن با کهان که بر یک نمط می‌نماند جهان سر پنجه‌ی ناتوان بر مپیچ که گر دست یابد برآیی به هیچ عدو را بکوچک نباید شمرد که کوه کلان دیدم از سنگ خرد نبینی که چون با هم آیند مور ز شیران جنگی برآرند شور نه موری که مویی کزان کمترست چو پر شد ز زنجیر محکمترست مبر گفتمت پای مردم ز جای که عاجز شوی گر درآیی ز پای دل دوستان جمع بهتر که گنج خزینه تهی به که مردم به رنج مینداز در پای کار کسی که افتد که در پایش افتی بسی □تحمل کن ای ناتوان از قوی که روزی تواناتر از وی شوی به همت برآر از ستیهنده شور که بازوی همت به از دست زور لب خشک مظلوم را گو بخند که دندان ظالم بخواهند کند □به بانگ دهل خواجه بیدار گشت چه داند شب پاسبان چون گذشت؟ خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش گرفتم کز افتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا نیستی؟ براینت بگویم یکی سرگذشت که سستی بود زین سخن درگذشت ای که از سرچشمه‌ی نوشت برفت آب نبات مرده‌ی مرجان جان‌افزای تست آب حیات از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد مشورت کردند در تعویق کار تا معلم در فتد در اضطرار چون نمی‌آید ورا رنجوریی که بگیرد چند روز او دوریی تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار هست او چون سنگ خارا بر قرار آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد که بگوید اوستا چونی تو زرد خیر باشد رنگ تو بر جای نیست این اثر یا از هوا یا از تبیست اندکی اندر خیال افتد ازین تو برادر هم مدد کن این‌چنین چون درآیی از در مکتب بگو خیر باشد اوستا احوال تو آن خیالش اندکی افزون شود کز خیالی عاقلی مجنون شود آن سوم و آن چارم و پنجم چنین در پی ما غم نمایند و حنین تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی باد بختت بر عنایت متکی متفق گشتند در عهد وثیق که نگرداند سخن را یک رفیق بعد از آن سوگند داد او جمله را تا که غمازی نگوید ماجرا رای آن کودک بچربید از همه عقل او در پیش می‌رفت از رمه آن تفاوت هست در عقل بشر که میان شاهدان اندر صور زین قبل فرمود احمد در مقال در زبان پنهان بود حسن رجال میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو سخن چون ز تنگی به سختی رسید فراخیش را زود بینی کلید فرستاده باز آمد از پیش سام ابا شادمانی و فرخ پیام بسی گفت و بشنید و زد داستان سرانجام او گشت همداستان سبک پاسخ نامه زن را سپرد زن از پیش او بازگشت و ببرد به نزدیک رودابه آمد چو باد بدین شادمانی ورا مژده داد پری روی بر زن درم برفشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی شاره سربند پیش آورید شده تار و پود اندرو ناپدید همه پیکرش سرخ یاقوت و زر شده زر همه ناپدید از گهر یکی جفت پر مایه انگشتری فروزنده چون بر فلک مشتری فرستاد نزدیک دستان سام بسی داد با آن درود و پیام زن از حجره آنگه به ایوان رسید نگه کرد سیندخت او را بدید زن از بیم برگشت چون سندروس بترسید و روی زمین داد بوس پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی به آواز گفت از کجایی بگوی زمان تا زمان پیش من بگذری به حجره درآیی به من ننگری دل روشنم بر تو شد بدگمان بگویی مرا تا زهی گر کمان بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی همی نان فراز آرم از چند روی بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی چو آن جامه‌های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی همه رازها پیش مادر بگوی که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از خشم مادر به جای فرو ریخت از دیدگان آب مهر به خون دو نرگس بیاراست چهر به مادر چنین گفت کای پر خرد همی مهر جان مرا بشکرد مرا مام فرخ نزادی ز بن نرفتی ز من نیک یا بد سخن سپهدار دستان به کابل بماند چنین مهر اویم بر آتش نشاند چنان تنگ شد بر دلم بر جهان که گریان شدم آشکار و نهان نخواهم بدن زنده بی‌روی او جهانم نیرزد به یک موی او بدان کو مرا دید و بامن نشست به پیمان گرفتیم دستش بدست فرستاده شد نزد سام بزرگ فرستاد پاسخ به زال سترگ زمانی بپیچید و دستور بود سخنهای بایسته گفت و شنود فرستاده را داد بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز به دست همین زن که کندیش موی زدی بر زمین و کشیدی به روی فرستاده آرنده‌ی نامه بود مرا پاسخ نامه این جامه بود فروماند سیندخت زان گفت‌گوی پسند آمدش زال را جفت اوی چنین داد پاسخ که این خرد نیست چو دستان ز پرمایگان گرد نیست بزرگست پور جهان پهلوان همش نام و هم رای روشن روان هنرها همه هست و آهو یکی که گردد هنر پیش او اندکی شود شاه گیتی بدین خشمناک ز کابل برآرد به خورشید خاک نخواهد که از تخم ما بر زمین کسی پای خوار اندر آرد به زین رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش چنان دید رودابه را در نهان کجا نشنود پند کس در جهان بیامد ز تیمار گریان بخفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت چون عشق تو داعی عدم شد نتوان به وجود متهم شد جایی که وجود عین شرک است آنجا نتوان مگر عدم شد جانا می عشق تو دلی خورد کو محو وجود جام‌جم شد در پرتو نیستی عشقت بیش از همه بود و کم ز کم شد بر لوح فتاد ذره‌ای عشق لوح از سر بی‌خوردی قلم شد عشق تو دلم در آتش افکند تا گرد همه جهان علم شد دل در سر زلف تو قدم زد ایمانش نثار آن قدم شد دل در ره تو نداشت جز درد با درد دلم دریغ ضم شد رازی که دلم نهفته می‌داشت بر چهره‌ی من به خون رقم شد تا تو بنواختی چو چنگم رگ بر تن من چو زیر و بم شد عطار به نقد نیم جان داشت وان نیز به محنت تو هم شد خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است که بر خزانه‌ی این رازهای پنهان زد؟ که قفل تافته افتاده است و در باز است به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است زمان قهقهه‌ی کبک ، خوش دراز کشید مجال گریه‌ی خونین و چنگل باز است حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی غبار بال بر افشان که وقت پرواز است قطب شیر و صید کردن کار او باقیان این خلق باقی‌خوار او تا توانی در رضای قطب کوش تا قوی گردد کند صید وحوش چو برنجد بی‌نوا مانند خلق کز کف عقلست جمله رزق حلق زانک وجد حلق باقی خورد اوست این نگه دار ار دل تو صیدجوست او چو عقل و خلق چون اعضا و تن بسته‌ی عقلست تدبیر بدن ضعف قطب از تن بود از روح نی ضعف در کشتی بود در نوح نی قطب آن باشد که گرد خود تند گردش افلاک گرد او بود یاریی ده در مرمه‌ی کشتی‌اش گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش یاریت در تو فزاید نه اندرو گفت حق ان تنصروا الله تنصروا هم‌چو روبه صید گیر و کن فداش تا عوض گیری هزاران صید بیش روبهانه باشد آن صید مرید مرده گیرد صید کفتار مرید مرده پیش او کشی زنده شود چرک در پالیز روینده شود گفت روبه شیر را خدمت کنم حیله‌ها سازم ز عقلش بر کنم حیله و افسونگری کار منست کار من دستان و از ره بردنست از سر که جانب جو می‌شتافت آن خر مسکین لاغر را بیافت پس سلام گرم کرد و پیش رفت پیش آن ساده دل درویش رفت گفت چونی اندرین صحرای خشک در میان سنگ لاخ و جای خشک گفت خر گر در غمم گر در ارم قسمتم حق کرد من زان شاکرم شکر گویم دوست را در خیر و شر زانک هست اندر قضا از بد بتر چونک قسام اوست کفر آمد گله صبر باید صبر مفتاح الصله غیر حق جمله عدواند اوست دوست با عدو از دوست شکوت کی نکوست تا دهد دوغم نخواهم انگبین زانک هر نعمت غمی دارد قرین در این جو دل چو دولاب خرابست که هر سویی که گردد پیشش آبست وگر تو پشت سوی آب داری به پیش روت آب اندر شتابست چگونه جان برد سایه ز خورشید که جان او به دست آفتابست اگر سایه کند گردن درازی رخ خورشید آن دم در نقابست زهی خورشید کاین خورشید پیشش چو سیماب از خطر در اضطرابست چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج بجز یک شب دگر در انسکابست به هر سی شب دو شب جمع‌ست و لاغر دگر فرقت کشد فرقت عذابست اگر چه زار گردد تازه روی‌ست ضحوکی عاشقان را خوی و دابست زید خندان بمیرد نیز خندان که سوی بخت خندانش ایابست خمش کن زانک آفات بصیرت همیشه از سال‌ست و جوابست پادشاهی بود بس عالی گهر گشت عاشق بر غلام سیم بر شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی نه نشستی و نه آسودی دمی از غلامانش برتبت بیش داشت دایما در پیش چشم خویش داشت شاه چون در قصر تیر انداختی آن غلام از بیم او بگداختی زانک از سیبی هدف کردی مدام پس نهادی سیب بر فرق غلام سیب را بشکافتی حالی به تیر و آن غلام از بیم گشتی چون زریر زو مگر پرسید مردی بی‌خبر کز چه شد گلگونه‌ی رویت چو زر این همه حرمت که پیش شه‌تر است شرح ده کین زرد رویت از چه خاست گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا گر رسد از تیرش آسیبی مرا گوید انگارم غلامی خود نبود در سپاهم ناتمامی خود نبود ور چنان باشد که آید تیر راست جمله گویندش ز بخت پادشاست من میان این دو غم در پیچ پیچ بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین ناله من گوش دار و درد حال من ببین از میان صد بلا من سوی تو بگریختم دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه‌ام جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین در وضو هر عضو را وردی جدا آمدست اندر خبر بهر دعا چونک استنشاق بینی می‌کنی بوی جنت خواه از رب غنی تا ترا آن بو کشد سوی جنان بوی گل باشد دلیل گلبنان چونک استنجا کنی ورد و سخن این بود یا رب تو زینم پاک کن دست من اینجا رسید این را بشست دستم اندر شستن جانست سست ای ز تو کس گشته جان ناکسان دست فضل تست در جانها رسان حد من این بود کردم من لیم زان سوی حد را نقی کن ای کریم از حدث شستم خدایا پوست را از حوادث تو بشو این دوست را خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب من به بوی سر آن زلف پریشان بروم دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت به هواداری آن سرو خرامان بروم در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت با دل زخم کش و دیده گریان بروم نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم به هواداری او ذره صفت رقص کنان تا لب چشمه خورشید درخشان بروم تازیان را غم احوال گران باران نیست پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون همره کوکبه آصف دوران بروم دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد در ظلمت نیاز بجهد سکندری خضر طرب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد برخوان از آنکه طعمه‌ی جانست هیچ تن آنجا به پای عقل بجز جان نمی‌رسد جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد خوانی که خواجه‌ی خرد از بهر جان نهاد مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد فتراک این سوار به تو کی رسد که خود گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد طوفان رسید در غمت و انوری هنوز قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد آمدی باز و به نظاره برون آمد دل لحظه‌یی باش که جان نیز برون می‌آید خوشم از گریه‌ی خود گرچه همه خون دلست زانکه بوی تو زهر قطره‌ی خون می‌آید مستی ورندی عاشق کشی و عشوه و ناز هر چه گویند از آن تنگ دهن می‌آید به وفاداری اوگشت تنم خاک و هنوز نکهت دوستی از ز کفن می آید □رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود ای قیامت تو بیا زود که تا باز آید ای صبا از سر آن کوی غباری به من آر مگر این دل که زجا رفت بجا باز آید □ره ده ای دیده و خار مژه را یک سو کن که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد □خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند هر چه آمد ز برای دل درویش آمد همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی تو نه آن صورتی که بی رویت متصور شود شکیبایی من ز دست تو خویشتن بکشم تا تو دستم به خون نیالایی گفته بودی قیامتم بینند این گروهی محب سودایی وین چنین روی دلستان که تو راست خود قیامت بود که بنمایی ما تماشاکنان کوته دست تو درخت بلندبالایی سر ما و آستان خدمت تو گر برانی و گر ببخشایی جان به شکرانه دادن از من خواه گر به انصاف با میان آیی عقل باید که با صلابت عشق نکند پنجه توانایی تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست شب هجران و روز تنهایی روشنت گردد این حدیث چو روز گر چو سعدی شبی بپیمایی من باده‌ی عشق نوش کردم چون مست شدم خروش کردم هر عربده‌ای که باده انگیخت با زاهد خرقه‌پوش کردم هر کس که زما و من سخن گفت او را به دو می خموش کردم چون هوش برفت از رقیبان این بار حدیث هوش کردم پندم مده، ای رفیق، بسیار انگار که: پند گوش کردم بگذار، که من نماز خود را در خانه‌ی می فروش کردم بر آتش عشق اوحدی را امروز تمام جوش کردم می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین میش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین همی‌گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین چو می‌گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین این رنگ نگر که زلفش آمیخت وین فتنه نگر که چشمش انگیخت وین عشوه‌نگر که چشم او داد دل برد و به جانم اندر آمیخت بگریخت دلم ز تیر مژگانش در دام سر دو زلفش آویخت افتاد به دام زلف آن بت هر دل که ز چشمکانش بگریخت بفروخت دل من آتش عشق وانگاه بدین سرم فرو ریخت بر خاک نهم به پیش آن روی کین عشق مرا چو خاک بر بیخت کودکی در بر، قبائی سرخ داشت روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت همچو جان نیکو نگه میداشتش بهتر از لوزینه می‌پنداشتش هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد هر زمان گرد و غبارش می‌سترد از نظر باز حسودش می‌نهفت سر خیش میدید و چون گل میشکفت گر بدامانش سرشکی میچکید طفل خرد، آن اشک روشن میمکید گر نخی از آستینش میشکافت بهر چاره سوی مادر میشتافت نوبت بازی بصحرا و بدشت سرگران از پیش طفلان میگذشت فتنه افکند آن قبا اندر میان عاریت میخواستندش کودکان جمله دلها ماند پیش او گرو دوست میدارند طفلان رخت نو وقت رفتن، پیشوای راه بود روز مهمانی و بازی، شاه بود کودکی از باغ می‌آورد به که بیا یک لحظه با من سوی ده دیگری آهسته نزدش می‌نشست تا زند بر آن قبای سرخ دست روزی، آن رهپوی صافی اندرون وقت بازی شد ز تلی واژگون جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست این یکی یکسر درید، آن یک شکست طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست پارگیهای قبا دید و گریست از سرش گر جه بسی خوناب ریخت او برای جامه از چشم آب ریخت گر بچشم دل ببینیم ای رفیق همچو آن طفلیم ما در این طریق جامه‌ی رنگین ما آز و هوی است هر چه بر ما میرسد از آز ماست در هوس افزون و در عقل اندکیم سالها داریم اما کودکیم جان رها کردیم و در فکر تنیم تن بمرد و در غم پیراهنیم عابدی کز حق سعادت داشت او چار صد ساله عبادت داشت او از میان خلق بیرون رفته بود راز زیر پرده با حق گفته بود هم دمش حق بود و او هم‌دم بس است گر نباشد او و دم، حق هم بس است حایطی بودش درختی در میان بر درختش کرد مرغی آشیان مرغ خوش الحان و خوش آواز بود زیر یک آواز او صد راز بود یافت عابد از خوش آوازی او اندکی انسی بدمسازی او حق سوی پیغامبر آن روزگار روی کرد و گفت، با آن مرد کار می‌بباید گفت، کاخر ای عجب این همه طاعت بکردی روز و شب سالها از شوق من می‌سوختی تا به مرغی آخرم بفروختی گرچه بودی مرغ زیرک از کمال بانگ مرغی کردت آخر در جوال من ترا بخریده و آموخته تو ز نااهلی مرا بفروخته من خریدار تو، تو بفروختیم ما وفاداری ز تو آموختیم تو بدین ارزان فروشی هم مباش هم‌دمت ماییم، بی هم‌دم مباش دیگری گفتش دلم پر آتش است زانک زاد و بود من جای خوش است هست قصری زرنگار و دلگشای خلق را نظاره‌ی او جان فزای عالمی شادی مرا حاصل ازو چون توانم برگرفتن دل ازو شاه مرغانم در آن قصر بلند چون کشم آخر درین وادی گزند شهریاری چون دهم کلی ز دست چون کنم بی آن چنان قصری نشست هیچ عاقل رفت از باغ ارم تا که بیند در سفر داغ و الم گفت ای دون همت نامرد تو سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو گلخنست این جمله‌ی دنیای دون قصر تو چندست ازین گلخن کنون قصر تو گر خلد جنت آمدست با اجل زندان محنت آمدست گر نبودی مرگ را بر خلق دست لایق افتادی درین منزل نشست تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا دانه‌ی در، در بن دریای الا الله درست لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا از کن اول برآرد شعبده استاد فکر وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها روح داند گشت گرد حلقه‌ی هفت آسمان ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین حاصل روحست گفتار عزیزان ختا تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا دور باید بود از انکار بر درگاه عشق کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید خطبه‌ی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا تا برون ناری جگر از سینه‌ی دیو سپید چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا مهره اندر حقه‌ی استاد آن بیند بعدل کز کمند حلقه‌ی نظارگان گردد رها یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل یا برون از حلقه‌ی نظاره چون طفلان دوتا غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا از سپیدی اویس و از سیاهی بلال مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا در نوای گردش گردون فروشد سیمجور لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا» این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما» سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری جوشن در صبر است شکیبنده دلان را رخساره چون پنجه ماهی که تو داری بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست صد دعوی ازین به گواهی که تو داری به نما به ملک روی که سازد ز رقابت در نامه من ثبت گناهی که تو داری ز آلودگی بال ملایک به حذر باش ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری در بزم سبک می‌کندت محتشم امشب بی‌لنگری شعله‌ی آهی که تو داری می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را زنده کن در می پرستی سنت پرویز را مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را جمال صفاهان نظام دوم که گیتی سیم جعفر انگاشتش چو قحط کرم دید در مرز دهر علی‌وار تخم کرم کاشتش دهان جهان ناله‌ی آز داشت به در سخاوت بینباشتش به سلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش به معماری کعبه چون دست برد زمانه براهیم پنداشتش از آن کفتاب سخا بود چرخ ز روی زمین سایه برداشتش جهان را همین یک جوان مرد بود فلک هم حسد برد و نگذاشتش چنان سوخت خاقانی از سوگ او که با شام برمی‌زند چاشتش زین خام قلتبان پدری دارم کز آتش آفرید جهاندارش هم‌زاد بود آزر نمرودش استاد بود یوسف نجارش هم طبع او چو تیشه تراشنده هم خوی او برنده چو منشارش روز از فلک بود همه فریادش شب با زحل بود همه پیکارش مریخ اگر به چرخ یکم بودی حالی بدوختی به دو مسمارش نقرس گرفته پای گران سیرش اصلع شده دماغ سبکبارش چون لیقه‌ی دوات کهن گشته پوسیده گوشت در تن مردارش آبش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش منبر گرفته مادر مسکینم از دست آن مناره‌ی خونخوارش با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش کای کاش جولهستی خاقانی تا این سخنوری نبدی کارش با این همه که سوخته و پخته است جان و دلم ز خامی گفتارش او نایب خداست به رزق من یارب ز نائبات نگه دارش جدلی فلسفی است خاقانی تا به فلسی نگیری احکامش فلسفه در جدل کند پنهان وانگهی فقه برنهد نامش مس بدعت به زر بیالاید پس فروشد به مردم خامش دام در افکند مشعبدوار پس بپوشد به خار و خس دامش مرغ را هم به لطف صید کنند پس ببرند سر به ناکامش علم دین پیشت آورد وانگه کفر باشد سخن به فرجامش کار او و تو تا گه تطهیر کار طفل است و آن حجامش شکرش در دهان نهد و آنگه ببرد پاره‌ای ز اندامش رحم کن رحم، نظر باز مگیر لطف کن لطف، خبر بازمگیر گیرم آتش زده‌ای در جانم آخر آبم ز جگر بازمگیر گر به مستی سخنی گفتم، رفت سخن رفته ز سر بازمگیر گنه کرده بناکرده شمار عذر بپذیر و نظر بازمگیر گلبن مهر تو در باغ دل است آب از آن گلبن‌تر بازمگیر از چو من هندوک حلقه بگوش گر کله نیست کمر بازمگیر آخر آن بوسه که روزی دادی داده را روز دگر بازمگیر گر زکاتی به محرم بدهی چون خسیسان به صفر بازمگیر های خاقانی میدان هواست دل بدادی، سر و زر بازمگیر تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی جان منی و یار من دولت پایدار من باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی یا جهت ستیز من یا جهت گریز من وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی حق تعالی گفت ای داود پاک بندگانم را بگو کای مشت خاک گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا بندگی کردن نه زشتستی مرا گر نبودی هیچ نور و هیچ نار نیستی با من شما را هیچ کار من چو استحقاق آن دارم عظیم می‌پرستیدیم نه از اومید و بیم گر رجا و خوف نه در پی بدی پس شما را کار با من کی بدی می‌سزد چون من خداوندم مدام کز میان جان پرستیدم مدام بنده را گو بازکش از غیر دست پس به استحقاق ما را می‌پرست هرچ آن جز ما بود در هم فکن چون فکندی بر همش در هم شکن چون شکستی، پاک در هم سوز تو جمع کن خاکسترش یک روز تو این همه خاکستر آنگه برفشان تا شود از باد عزت بی‌نشان چون چنین کردی ترا آید کنون آنچ می‌جویی ز خاکستر برون گر ترا مشغول خلد و حور کرد تو یقین دان کان ز خویشت دور کرد دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست آن که دیشب به من گفت و ز بزمش راندی از تو امروز جدا نیست دگر چیزی هست طوطی نطق حریفان همه لال است و به کس خلقت آئینه‌نما نیست دگر چیزی هست بزم حالیست ز نا محرم و از چهره‌ی راز خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه بر من بی سرو پا نیست دگر چیزی هست عقل گفت این همه ناز است دگر چیزی نیست غمزه‌اش گفت چرا نیست دگر چیزی هست محتشم این همه تلخی و ترش ابروئی ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا و نهی المودة ان اصیح نفیرا اضحت علی ید الغرام طویلة و ذراع صبری لایزال قصیرا یا ناقلا عنی بانی صابر لقد افتریت علی قولا زورا من مصفی ممن یقدر جوره عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟ لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی ما کنت ارضی ان اکون امیرا یا سائلا عن یوم جد رحیلهم ما کان الا لیلة دیجورا لم تحتبس رکب بواد معطش الا جمعت من البکاء غدیرا کم اتقی هیف القدود تجانبا فیغرنی کحل العیون غرورا هل یطفن الصبر نار جوانحی و معالم الاحباب تلمع نورا و لو اعب الخیل استوین کواعبا و اهلة الحی اکتملن بدورا ود الاساری ان یفک وثاقهم و اود انی لا ازال اسیرا ان جار خل تستعن بنظیره الا خلیلا لم تجده نظیرا رحم الاعادی لوعتی و توجعی ما لحبة یعرضون نفورا؟ ان لم تحس بزفرتی و تشوقی انصت، فتسمع للبکاء صریرا یا صاحبی یوم الوصال منادما کن لی لیالی بعدهن سمیرا هل بت یا نفس الربیع بجنة؟ ام جت من بلدالعراق بشیرا عجبا بانی لست شارب مسکر واظل من سکر الهوی مخمورا صرفا محاعقلی، ورد قرائتی شعرا، و غیر مسجدی ماخورا ظما بقلبی لایکاد یسیغه رشف الزلال و لو شربت بحورا ماذا الصبا والشیب غیر لمتی و کفی بتغییر الزمان نذیرا یا آلفا بخلیله بک نعمة احذر فدیتک ان تکون کفورا قطع المهامة واحتمال مشقة لرضی الا حبة لایظن کثیرا حسوالمرارة فی کوس ملامة حلو، اذا کان الحبیب مدیرا و جلالة المنظور لم تتجل لی لو لم تکن نفسی لدی حقیرا یا من به السعدی غاب عن الوری ارفق بمن اضحی الیک فقیرا صلنی ودع ثم النعیم لاهله لا اشتهی الا الیک مصیرا فرض علی مترصد الامل البعید بان یکون مع الزمان صبورا و لعل ان تبیض عینی بالبکا ارتد یوما التقیک بصیرا چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها ساقی، ار جام می، دمادم نیست جان فدای تو، دردیی کم نیست من که در میکده کم از خاکم جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان که دلم بی‌شراب خرم نیست از خودی خودم خلاصی ده کز خودم زخم هست مرهم نیست چون حجاب من است هستی من گر نباشد، مباش، گو: غم نیست ز آرزوی دمی دلم خون شد که شوم یک نفس درین دم نیست بهر دل درهم و پریشانم چه کنم؟ کار دل فراهم نیست خوشدلی در جهان نمی‌یابم خود خوشی در نهاد عالم نیست در جهان گر خوشی کم است مرا خوش از آنم که ناخوشی هم نیست کشت امید را، که خشک بماند بهتر از آب چشم من نم نیست ساقیا، یک دمم حریفی کن کین دمم جز تو هیچ همدم نیست ساغری ده، مرا ز من برهان که عراقی حریف و محرم نیست بنالید درویشی از ضعف حال بر تندرویی خداوند مال نه دینار دادش سیه دل نه دانگ بر او زد به سرباری از طیره بانگ دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت ای شگفت توانگر ترش روی، باری، چراست؟ مگر می‌نترسد ز تلخی خواست؟ بفرمود کوته نظر تا غلام براندش بخواری و زجر تمام به ناکردن شکر پروردگار شنیدم که برگشت از او روزگار بزرگیش سر در تباهی نهاد عطارد قلم در سیاهی نهاد شقاوت برهنه نشاندش چو سیر نه بارش رها کردو نه بارگیر فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک مشعبد صفت، کیسه و دست پاک سراپای حالش دگرگونه گشت بر این ماجری مدتی برگذشت غلامش به دست کریمی فتاد توانگر دل و دست و روشن نهاد به دیدار مسکین آشفته حال چنان شاد بودی که مسکین به مال شبانگه یکی بر درش لقمه جست ز سختی کشیدن قدمهاش سست بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود کن مرد درمنده را چو نزدیک بردش ز خوان بهره‌ای برآورد بی خویشتن نعره‌ای شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرده اشکش به دیباجه راز بپرسید سالار فرخنده خوی که اشکت ز جور که آمد به روی؟ بگفت اندرونم بشورید سخت بر احوال این پیر شوریده بخت که مملوک وی بودم اندر قدیم خداوند اسباب و املاک و سیم چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش به درها دراز بخندید وگفت ای پسر جور نیست ستم بر کس از گردش دور نیست نه آن تند روی است بازارگان که بردی سر از کبر بر آسمان؟ من آنم که آن روزم از در براند به روز منش دور گیتی نشاند نگه کرد باز آسمان سوی من فرو شست گرد غم از روی من خدای ار به حکمت ببندد دری گشاید به فضل و کرم دیگری بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم آتشین آب و گلین رطل کند درمانم دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا گر دهد جام زرم دست بر او افشانم منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم رطل دریا صفت آرید که جام زردشت گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم دوستانم همه انصاف دهند از پی من که چه انصاف ده و جورکش دورانم گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است به گلین رطل دل از بند خرد برهانم من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم بردمد از بن هر موی گل و ریحانم همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف من نهنگم نه حریف صدف ایشانم ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو خون خرگوش کند آب‌خور مارانم گاو زر ده به کف سامری و در کف من آب خضری که در او آتش موسی رانم جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم چار دیوار گلین را که در او مهمانم آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم جوهری مغ شده و درج سفالین خم می وز نگین گهر و رطل گلین میزانم سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید کاتش درد نشاندن به شما نتوانم رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم می بنالید که من خون دل خاقانم چون به می خون جهان در گل افسرده خورم چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم من که خاقانیم از خون دل تاجوران می‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم ای شکر با لب تو شیرین نه پیش زلف تو مشک مشکین نه ماهرویان ره جفا سپرند با همه کس ولیک چندین نه گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد هرچه خواهی بکن ولی این نه چون ز عطار بگذری کس را در صفاتت زبان شیرین نه دل چو دانه ما مثال آسیا آسیا کی داند این گردش چرا تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها سنگ گوید آب داند ماجرا آب گوید آسیابان را بپرس کو فکند اندر نشیب این آب را آسیابان گویدت کای نان خوار گر نگردد این که باشد نانبا ماجرا بسیار خواهد شد خمش از خدا واپرس تا گوید تو را هر که او دیده‌ی مردم کش مستت دیدست بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند که مرا مردم این دیده‌ی حسرت دیدست ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست گوئی ان سنبل عنبرشکن مشک‌فروش بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند که دل ریش پریشان مرا دزدیدست خبرت هست که اشکم چو روان می‌گشتی در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست عاشقی روزی مگر خون می‌گریست زو کسی پرسید کین گریه زچیست گفت می‌گویند فردا کردگار چون کند تشریف رویت آشکار چل هزاران سال بدهد بردوام خاصگان قرب خود را بار عام یک زمان زانجا به خود آیند باز در نیاز افتند، خو کرده به ناز زان همی گریم که با خویشم دهند یک نفس در دیده‌ی خویشم نهند چون کنم آن یک نفس با خویش من می‌توان کشتن ازین غم خویشتن تا که با خود بینیم بد بینیم با خدا باشم چو بی‌خود بینیم آن زمان کز خود رهایی باشدم بی‌خودی عین خدایی باشدم هرک او رفت از میان اینک فنا چون فنا گشت از فنا اینک بقا گر ترا هست ای دل زیر و زبر بر صراط و آتش سوزان گذر غم مخور کاتش ز روغن در چراغ دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ چون بر آن آتش کند روغن گذر از وجود روغنی آید بدر گرچه ره پر آتش سوزان کند خویشتن را قالب قرآن کند گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی تو بدین منزل به هیچ الارسی خویش را اول ز خود بی‌خویش کن پس براقی از عدم درپیش کن جامه‌ای از نیستی در پوش تو کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو پس سر کم کاستی در برفکن طیلسان لم یکن بر سرفکن در رکاب محو کن مایی ز هیچ رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ برمیانی در کمی زیر و زبر بی میان بربند از لاشی کمر طمس کن جسم وز هم بگشای زود بعد از آن در چشم کش کحل نبود گم شو وزین هم به یک دم گم بباش پس از این قسم دوم هم گم بباش همچنین می‌رو بدین آسودگی تا رسی در عالم گم بودگی گر بود زین عالمت مویی اثر نیست زان عالم ترا مویی خبر ای بگفته در دلم اسرارها وی برای بنده پخته کارها ای خیالت غمگسار سینه‌ها ای جمالت رونق گلزارها ای عطای دست شادی بخش تو دست این مسکین گرفته بارها ای کف چون بحر گوهرداد تو از کف پایم بکنده خارها ای ببخشیده بسی سرها عوض چون دهند از بهر تو دستارها خود چه باشد هر دو عالم پیش تو دانه افتاده از انبارها آفتاب فضل عالم پرورت کرده بر هر ذره‌ای ایثارها چاره‌ای نبود جز از بیچارگی گر چه حیله می‌کنیم و چاره‌ها نورهای شمس تبریزی چو تافت ایمنیم از دوزخ و از نارها به خدایی که از صنایع او روی هر بوستان منقش گشت که مرا در فراق خدمت تو زندگانی چو مرگ ناخوش گشت چو بهمن به تخت نیا بر نشست کمر با میان بست و بگشاد دست سپه را درم داد و دینار داد همان کشور و مرز بسیار داد یکی انجمن ساخت از بخردان بزرگان و کار آزموه ردان چنین گفت کز کار اسفندیار ز نیک و بد گردش روزگار همه یاد دارید پیر و جوان هرانکس که هستید روشن‌روان که رستم گه زندگانی چه کرد همان زال افسونگر آن پیرمرد فرامرز جز کین ما در جهان نجوید همی آشکار و نهان سرم پر ز دردست و دل پر ز خون جز از کین ندارم به مغز اندرون دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش که از درد ایشان برآمد خروش چو اسفندیاری که اندر جهان بدو تازه بد روزگار مهان به زابلستان زان نشان کشته شد ز دردش دد و دام سرگشته شد همانا که بر خون اسفندیار به زاری بگرید به ایوان نگار هم از خون آن نامداران ما جوانان و جنگی سواران ما هر آنکس که او باشد از آب پاک نیارد سر گوهر اندر مغاک به کردار شاه آفریدون بود چو خونین بباشد همایون بود که ضحاک را از پی خون جم ز نام‌آوران جهان کرد کم منوچهر با سلم و تور سترگ بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ به چین رفت و کین نیا بازخواست مرا همچنان داستانست راست چو کیخسرو آمد از افراسیاب ز خون کرد گیتی چو دریای آب پدرم آمد و کین لهراسپ خواست ز کشته زمین کرد با کوه راست فرامرز کز بهر خون پدر به خورشید تابان برآورد سر به کابل شد و کین رستم بخواست همه بوم و بر کرد با خاک راست زمین را ز خون بازنشناختند همی باره بر کشتگان تاختند به کینه سزاوارتر کس منم که بر شیر درنده اسپ افگنم اگر بشمری در جهان نامدار سواری نبینی چو اسفندیار چه بیند و این را چه پاسخ دهید بکوشید تا رای فرخ نهید چو بشنید گفتار بهمن سپاه هرانکس که بد شاه را نیکخواه به آواز گفتند ما بنده‌ایم همه دل به مهر تو آگنده‌ایم ز کار گذشته تو داناتری ز مردان جنگی تواناتری به گیتی همان کن که کام آیدت وگر زان سخن فر و نام آیدت نپیچد کسی سر ز فرمان تو که یارد گذشتن ز پیمان تو چو پاسخ چنین یافت از لشکرش به کین اندرون تیزتر شد سرش همه سیستان را بیاراستند برین بر نهادند و برخاستند به شبگیر برخاست آوای کوس شد از گرد لشکر سپهر آبنوس همی رفت زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن صد هزار مغنی غنا را درآور به جوش که در باغ بلبل نباید خموش مگر خاطرم را به جوش آوری من گنگ را در خروش آوری همان فیلسوف جهاندیده گفت که چون دانش آمد ره شاه رفت دهن مهر کرد ز می خوشگوار که بنیاد شادی ندید استوار یکی روز کز صبح زرین نقاب به نظارگان رخ نمود آفتاب سکندر به آیین فرهنگ خویش ملوکانه برشد به اورنگ خویش درآمد رقیبی که اینک ز راه فرستاده هندو آمد به شاه نماید که در حضرت شهریار پیام آورم باز خواهید بار بفرمود شه تا شتاب آورند مغان را سوی آفتاب آورند به فرمان شه سوی مغ تاختند رهش باز دادند و بنواختند درآمد مغ خدمت آموخته مغانه چو آتش برافروخته چو تابنده خورشید را دید زود به رسم مغانش پرستش نمود به فرمان شاهش رقیبان دست نشاندند جایی‌که شاید نشست سخن می‌شد از هر دری دلپسند ز خاک زمین تا به چرخ بلند به اندازه‌ی هر کس هنر می‌نمود به گفتار خود قدر خود می‌فزود چو در هندو آمد نشاط سخن گل تازه رست از درخت کهن بسی نکته‌های گره بسته گفت که آن در ناسفته را کس نسفت فلک راز لب حقه پرنوش کرد جهان را ز در حلقه در گوش کرد ثنای جهاندار گیتی پناه چنان گفت کافروخت آن بارگاه چو گشت از ثنا پیر پرداخته نقاب سخن شد برانداخته که تاریک پروانه‌ای سوی باغ روان شد به امید روشن چراغ مگر کان چراغ آشنائی دهد من تیره را روشنائی دهد منم پیشوای همه هندوان به اندیشه پیر و به قوت جوان سخنهای سربسته دارم بسی که نگشاید آن بسته را هر کسی شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد توئی بر همه روزگار خرد رشته‌ی در یکتای توست درفش گره باز کن رای توست اگر چه خداوند تاجی و تخت بر دانشت نیز داد است بخت اگر گفته را از تو یابم جواب پرستش بگردانم از آفتاب وگر ناید از شه جوابی به دست دگرباره بر خر توان رخت بست ولیکن نخواهم که جز شهریار رود در سخن هیچکس را شمار زمن پرسش و پاسخ آید ز تو جواب سخن فرخ آید ز تو جهاندار گفتا بهانه مجوی سخن هر چه پوشیده داری بگوی جهاندیده‌ی هندو زمین بوسه داد زبانی چو شمشیر هندی گشاد چو کرد آفرینی سزاوار شاه بپرسیدش از کار گیتی پناه که چون من ز خود رخت بیرون برم؟ سوی آفریننده ره چون برم؟ یکی آفریننده دانم که هست کجا جویمش چون شوم ره به دست؟ نشانش پدید است و او ناپدید در بسته را از که جویم کلید وجودش که صاحب معانی شدست زمینیست یا آسمانی شد است در اندیشه یا در نظر جویمش چو پرسند جایش کجا گویمش کجا جای دارد ز بالا و زیر به حجت شود مرد پرسنده سیر جهاندار پاسخ چنین داد باز که هم کوتهست این سخن هم دراز چو از خویشتن روی بر تافتی به ایزد چنان دان که ره یافتی طلب کردن جای او رای نیست که جای آفریننده را جای نیست نه کس راز او را تواند شمرد نه اندیشه داند بدو راه برد بدان چیزها دارد اندیشه راه که باشد بدو دیده را دستگاه خدا را نشاید در اندیشه جست که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست هر اندیشه‌ای کان بود در ضمیر خیالی بود آفرینش پذیر هرانچ او ندارد در اندیشه جای سوی آفریننده شد رهنمای به غفلت نشاید شد این راه را که ابر از تو پنهان کند ماه را نشان بس بود کرده بر کردگار چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار به ایزد شناسی همین شد قیاس از این نگذرد مرد ایزدشناس چو هندو جواب سکندر شنید به شب بازی دیگر آمد پدید که هرچ از زمین باشد و آسمان نهایت گهی باشدش بیگمان خبرده که بیرون از این بارگاه به چیزی دیگر هست یا نیست راه اگر هست چون زان کس آگاه نیست وگر نیست بر نیستی راه نیست جهاندار گفت از حساب کهن به آزرم تر سکه زن بر سخن برون زاسمان و زمین برمتاز که نائی به سررشته‌ی خویش باز فلک بر تو زان هفت مندل کشید که بیرون ز مندل نشاید دوید از این مندل خون نشاید گذشت که چرخ ایستادست با تیغ و طشت حصاریست این بارگاه بلند در او گشته اندیشها شهر بند چو اندیشه زاین پرده درنگذرد پس پرده راز پی چون برد نجوید دگر پرده‌ی راز را خبرهای انجام و آغاز را بدین داستانها زند رهنمای که نادیده را نیست اندیشه جای گر اندیشی آنرا که نادیده‌ای چو نیکو ببینی خطا دیده‌ای بسا کس که من دیده انگاشتم خیالش در اندیشه بنگاشتم سرانجام چون دیدمش وقت کار نه آن بود کز وی گرفتم شمار جهانی دگر هست پوشیده روی به آنجا توان کردن این جستجوی دگر باره گفتش به من گوی راست که ملک جهان بر دو قسمت چراست جهانی بدین خوبی آراستن چه باید جهانی دگر خواستن چو پیداست کاینجا توانیم زیست به آنجا سفر کردن از بهر چیست چو آنجا نشستنگه آمد درست به اینجا گذشتن چه باید نخست خردمند شه گفت: ای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد که ایزد دو گیتی بدان آفرید که آنجا بود گنج و اینجا کلید در اینجا کنی کشت و کارنوی در آنجا بر کشته را بدروی در این گردد از حال خود هر چه هست در آن بر یکی حال باید نشست دو پرگار برزد جهان آفرین در این آفرینش دران آفرین پلست این و بر پل بباید گذشت به دریا بود سیل را بازگشت چو چشمه روان گردد از کوهسار به دریاش باید گرفتن قرار دگر باره پرسید هندوی پیر که جان چیست در پیکر جان پذیر نماید مرا کاتشی تافتست شراری از او کالبد یافتست فرو مردن جان و آتش یکیست در این بد بود گر کسی را شکیست چو آتش در او گرم دل گشت شاه به تندی در او کرد لختی نگاه بدو گفت کاهریمنی سان توست اگر جانی آتش بود جان توست نخواندی که جان چون سفر ساز گشت از آن کس که آمد بدو بازگشت چو ز آتش بود جنبش جان نخست به دوزخ توان جای او باز جست دگر آنکه گفتی به وقت فراغ فرو مردن جان بود چون چراغ غلط گفته‌ای جان علوی گرای نمیرد ولیکن شود باز جای حکایت ز شخصی که او جان سپرد چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد بگویند جان داد و این نیست زرق ز داده بود تا فرو مرده فرق ز جان درگذر کان فروغیست پاک ز نور الهی نه از آب و خاک دگر گونه هندو سخن کرد ساز به پرسیدن خوابش آمد نیاز که بیننده‌ی خواب را در خیال چه نیرو برون آورد پروبال که منزل به منزل رود کوه و دشت ببیند جهان در جهان سرگذشت چو بیننده آنجاست این خفته کیست و گر نقشبند آن شد این نقش چیست به پاسخ دگر باره شد شاه تیز که خواب از خیالی بود خانه خیز خیال همه خوابها خانگیست در آن آشنائی نه بیگانگیست اگر مرده گر زنده بینی به خواب ز شمع تو می‌خیزد آن نور و تاب نماینده‌ی اندیشه‌ی پاک توست نموده‌ی تمنای ادراک توست گرت در دل آید که راز نفهت چرا گشت پیدا برآنکس که خفت روان چون برهنه شود در خیال نپوشد براو صورت هیچ حال نبینی کسی کو ریاضتگر است به بیداری آن گنج را رهبر است همان بیند آن مرد بیدار هوش که دیگر کس از خواب و خواب از سروش دگر باره هندو درآمد به گفت گهر کرد با نوک الماس جفت که بی چشم بد شاهیی ده مرا ز چشم بد آگاهیی ده مرا چه نیروست در جنبش چشم بد که نیکوی خود را کند چشم زد از او کارگرتر جهان آزمای ندیده است بیننده‌ی جان گزای همه چیز را کازمایش رسد چو دیده پسندد فزایش رسد جز او را که هرچ او پسند آورد سر و گردنش زیر بند آورد به هر حرفتی در که دیدیم ژرف درستی ندیدیم در هیچ حرف همین یک کماندار شد کز نخست بر آماج گه تیر او شد درست بگو تا چه نیروست نیروی او سپند از چه برد آفت از خوی او چه دانم که من چشم بد دیده‌ام پسندیده یا نا پسندیده‌ام جهاندار گفتش که صاحب قیاس چنین آرد از رای معنی شناس که بر هر چه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر بر آن چیز کارد همی تاختن کند با هوا رای دم ساختن بنه چون درآرد بدان رخنه گاه هوا نیز باید در آن رخنه راه هوا گر هوائی بود سودمند در ارکان آن چیز ناید گزند مزاج هوا چون بود زهرناک بیندازد آن چیز را در مغاک هوائی بد است آنکه بر چشم زد بد آرد به همراهی چشم بد ولیکن به نزدیک من در نهفت جز این علتی هست کان کس نگفت نه چشم بد است آنچنان کارگر که نقش روند است پیش نظر چو بیند عجب کاریی در خیال به تأدیب چشمش دهد گوشمال تعجب روانیست در راه او نباید جز او در نظرگاه او چو نقش حریفی شگفت آیدش دغا باختن در گرفت آیدش گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ کسی را که چشمی رسد ناگهان دهن دره‌اش اوفتد در دهان رساننده‌ی چشم را جوش خون بخاری ز پیشانی آرد برون به این هر دو معنی شناسند و بس که این چشم زن بود و آن چشم رس سپند از پی آن شد افروخته که آفت به آتش شود سوخته فسونگر دگرگونه گفتست راز که چون به اسپند آتش آمد فراز رسد بر فلک دود مشگین سپند فلک خود زره باز دارد گزند دگر باره هندوی رومی پرست درآورد پولاد هندی به دست که از نیک و بد مرد اخترسگال خبر چون دهد چون زند نقش فال ز نقشی که از کار ناید برون به نیک و به بد چون شود رهنمون چنین گفتش آن مایه‌ی ایزدی که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی هر آیینه در نقش این گنبد است اگر نیک نیکست اگر بد بداست سگالنده‌ی فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند نمودار طالع نماید درست ز تخمی که خواهد دران زرع رست خدائی که هست آفرینش پناه چو بیند نیازی در این عرضه‌گاه به اندازه‌ی آنکه باشد نیاز نماید به ما بودنیهای راز فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید از آن باده هندو چنان مست شد که یکباره شمشیرش از دست شد دگر باره پرسید کز چین و زنگ ورقهای صورت چرا شد دو رنگ چو یکسان بود رنگ‌ها در لوید چرا این سیه گشت و آن شد سپید جهاندار گفت این گراینده‌ی گوی دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی دو رویست خورشید آیینه وش یکی روی در چین یکی در حبش به روئی کند رویها را چو ماه به روئی دگر رویها در سیاه چو هندوی دانا به چندین سوال زبون شد ز فرهنگ دانش سگال به تسلیم شه بوسه بر خاک زد شه از خرمی سر بر افلاک زد همه زیرکان بر چنان هوش و رای دمیدند و خواندند نام خدای هرگز بود ای رفیق والا وارسته تو از منی و از ما من سایه صفت فتاده بر خاک فارغ ز کشاکش تمنا تو باز گشاده بال همت در خوف هوای لا و الا افراخته رایت جلالت بر طره‌ی هفت سقف مینا تکیه زده همچو پادشاهان بر اوج سریر چرخ خضرا وز حجره‌ی تنگ آفرینش بیرون زده رخت دل به صحرا بربود نقاب ما سوی الله از چشم خرد در آن تماشا در شعله‌ی نور عشق یکرنگ با لمعه‌ی برق حسن یکتا آزاد زبند امر تکلیف ایمن ز فضولی من و ما در جذبه‌ی وصل یار از آن سان شبنم که فتد درون دریا چون قطره ازین رجوع رجعت یک لحظه بدان شد آمد اینجا آیا که چه کار و بار بینی آن دم که جمال یار بینی دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو به هواداری آن عارض و قامت برخاست مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست نه دهانیست که در وهم سخندان آید مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست لیکن این حال محالست که پنهان ماند تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست گرفتن سهل باشد، این جهان را کلید آن جهان، باید شهان را مکن بس بر همین کز تیغ و از رای همه دنیا گرفتی، شسته بر جای به همت آسمان را قلعه کن باز به ملک خشکی و تری مکن ناز بکن کاری همین جا تا توانی که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی مسلم بایدت گر پادشاهی بباید کردن از دلها گدائی دعا زین به نمیدانم به جایت که از دلها حشم بخشد خدایت مکن تیغ سیاست را چنان تیز که چون آتش، نداند کرد پرهیز شه آن به کاو عمل چون آب راند که هم جان بخشد و، هم جان ستاند کسی کاو مملکت را بد سگال است بکش، کان خون، بی حرمت حلال است به کار دیگران، بر شعله زن آب خرد بیدار دار و تیغ در خواب چو هستندت همه پائین پرستان زبر دستی مکن بر زیر دستان رهت چون رفت خلق از دیده در پیش ره‌ی خود را تو روب از دیده‌ی خویش به چندین، مشعل امشب کار ره کن ره ظلمات فردا را نگه کن ازینجا بر چراغی گر توانی که تا آن‌جا به تاریکی نمانی چراغی نی که باد از وی برد نور چراغی کان نمیرد از دم صور مشو مغرور این مشتی خیالات که در پیش تو می‌آید به حالات جهان خوابیست پیش چشم بیدار به خوابی دل نه بندد مرد هوشیار تو یک ذره غباری از زمینی که اندر خواب خود را کوه بینی چو بر تو دست تقدیر آورد زور کنی روشن که جمشیدی و یامور بخواب اندر مگر موشی شتر شد ز پری تنش دل نیز پر شد ز خواب خوش بر آمد شاد گشته همی شد سو به سو پر باد گشته بنا گاه اشتری باری برو ریخت ز صد من یک جو آزاری برو ریخت ته آن بار مسکین موش درماند به مسکینی جمازه در عدم راند خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر اگر بر عکس ننمایند تأثیر چو بازیچه است ملک سست بنیاد بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد نمیگویم که ترک خسروی کن، ره‌ی کم توشگان را پیروی کن، تو کی این پای ره پیمای داری که زنجیر زر اندر پای داری تواین ره کی روی کز ناز و تمکین زنی ده گام بر یک خشت زرین به دل اصحاب دل را آشنا باش درون درویش و بیرون پادشاه باش به شاهی سهل باشد ملک را نی به ملک بندگی رس گر توانی نه اندک، کارها بسیار کردی ولی بهر دل خود کارکردی کنون کار از پی آن کن که هر بار دهد در کار اندک، مزد بسیار چو توقیعی که اندر پادشاهی است خلافت نامه‌ی ملک خدائی است ستون ملک نبود پایه‌ی تخت نه چوب چتر باشد عمده‌ی بخت بسی دیدم کمرهای کریمان همه در یتیمش از یتیمان جفای خلق پیش شاه گویند جفا چون شه کند، داد از که جویند؟ نه هر فرقی سزای تاج شاهی است نه هر سر لایق صاحب کلاهی است همه باشند بهر تاج محتاج یکی را زانهمه روزی شود تاج فلک هر لحظه میدوزد کلاهی کزان تاجی نهد بر فرق شاهی کسی را تاج زر بر سر دهد زیب که ناید بر ضعیف از تختش آسیب رساند از کف خود جمله را بهر کز آن پرورده‌ی راحت شود دهر غم عالم چنان باشد به جانش که باشد عالمی غم بهر آنش جهانداری به از عالم ستانی که از خورشید ناید سائبانی رعیت چون خلل یابد ز بنیاد کجا ماند بنای دولت آباد رعیت مایه‌ی بنیاد مال است زمال اسباب ملک آماده حال ست چو تیشه بشکند از راندن سخت نه کرسی ساختن بتوان و نی تخت کسی کاز بهر تو صد رنج ورزد، ز تو آخر به یک راحت خیزد؟ نه شه را از گل دیگر سرشتند نه نعمت زان او تنها نوشتند چو ماهم گوهریم از یک خزانه، چرا گنجد تفاوت در میانه ؟؟ کند شیر، ار بخوردن، بخل گرگی برو تهمت بود نام بزرگی! درخت ار سایه نبود بر زمینش چرا خلقی بود سایه نشینش بداد دست ده، تا صد شود شاد به دست داد ماند کشور آباد کند ابری که دایم سایه‌بانی به از باران که باشد ناگهانی فروخوان نامه‌ی مظلوم زان پیش که بینی رو سیه زو نامه‌ی خویش سپید است ار چه ایوان شهنشاه سیه گردد ز دود تیره‌ی آه عنان شاه گر بر آسمان است دعا را دست بالاتر از آن است ته غار اژدهای با چنان زور شود مسکین چو در چشمش خزد مور توان بی توانان هست چندان که پیچد سخت دست زورمندان پگه خیز است خورشید سمائی که دارد عالمی زو روشنائی چو سلطان بندگی را پیش گیرد خدا آن بندگی زو درپذیرد وگر شد رسم شاهان جام گلگون به اندازه نه از اندازه بیرون مبین یک جرعه در طاس شرابی که طوفان است از بهر خرابی سرود و لهو هم باید به مقدار که چون بسیار شد، عکس آورد بار نشاید تا بدان حد نغمه و نای که پای تخت هم بر خیزد از جای در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی چکنم باز گرفتار شدم در هوسی نفس صبح فرو بندد از آه سحرم گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی بجهانی شدم از دمدمه‌ی کوس رحیل که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی تشنه در بادیه مردیم باومید فرات وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی خون دل شکسته‌ی ما را چه می‌مکی؟ بگشای زلف و غارت دلها ببین، اگر از بند زلف دل‌شکن خویش درشکی مانند گل ز جامه پدیدار میشود اندام روشن تو ز خوبی و نازکی هر کس که دید روی ترا نیک روز شد روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی ترک تو چون کنم؟ که ز ترکی هزار بار گر تیغ بر سرم شکنی، تاج تارکی گویی حسود چاره سگالم چها کند؟ گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی تا دیده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام چون ز لبت نبود مرا روی یک شکر ای بس که پشت دست به دندان گرفته‌ام تا آب زندگانی تو دیده‌ام ز دور دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌ام چون توشه‌ی وصال توام دست می نداد در پا فتاده گوشه‌ی هجران گرفته‌ام چون بر کمان ابروی تو تیر دیده‌ام گر خواست وگرنه کم جان گرفته‌ام آوازه‌ی لب تو ز خلقی شنیده‌ام زان تشنه راه چشمه‌ی حیوان گرفته‌ام آن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست یارب رهی چه دور و پریشان گرفته‌ام چون خشک‌سال وصل تو در کون دیده‌ام از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌ام گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک این جرم نیز بر دل بریان گرفته‌ام برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم کو را به دست ابر گریبان گرفته‌ام گفتی که من به کار تو سر تیز می‌کنم کین پر دلی ز زلف زره‌سان گرفته‌ام خونی گشاد از همه سر تیزی توام وین تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌ام چون تو ز ناز و کبر نگنجی به شهر در من شهر ترک گفته بیابان گرفته‌ام عطار تا که از تو چو یوسف جدا افتاد یعقوب‌وار کلبه‌ی احزان گرفته‌ام جانم از باده‌ی لعل تو خراب افتادست دلم از آتش هجر تو کباب افتادست گر چه خواب آیدت ای فتنه‌ی مستان در چشم هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست باز مرغ دل من در گره زلف کژت همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست ای که بالای بلند تو بلای دل ماست دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست دست گیرید که در لجه دریای سرشک تن من همچو خسی بر سر آب افتادست خبر من بسر کوی خرابات برید که خرابی من از باده‌ی ناب افتادست تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید بنگر این پشه که در جام شراب افتادست خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو برسرکوی خرابات خراب افتادست الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس ندیدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهی مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی سخن صیقلگر مرآت روح است سخن مفتاح ابواب فتوح است سخن گنج است و دل گنجور این گنج وز او میزان عقل و جان گهرسنج در این میزان گنج و عقل سنجان که عقلش کفه‌ای شد کفه‌ی جان سخن در کفه ریزد آنقدر در که چون خالی شود عالم کند پر نه گوهرهاش کانی لامکانی ز دیگر بوم و بر نی این جهانی گهرها نی صدف نی حقه دیده نه از ترکیب عنصر آفریده صدف مادر نه و عمان پدر نه چو این درها یتیم و دربدر نه در گفتار عمانی صدف نیست صدف را غیر بادی زو به کف نیست درین فانی دیار خشک قلزم مجو این در که خود هم می‌شوی گم ز شهر و بحر این عالم بدر شو به شهری دیگر و بحری دگر شو دیاری هست نامش هستی آباد در او بحری ز خود موجش نه از باد در آن دریا مجال غوص کس نی کنار و قعر راه پیش و پس نی چو این دریا بجنبد زو بخاری به امکان از قدم آرد نثاری ز در لامکانی هر مکانی ز ایثارش شود گوهر ستانی بدان سرحد مشرف گر کنی پای بدانی پایه‌ی نطق گهر زای سخن خورده‌ست آب زندگانی نمرده‌ست و نمیرد جاودانی سپهر کهنه و خاک کهن زاد سخن نازاده دارد هر دو را یاد اگر خاک است در راهش غباریست و گر چرخ است پیشش پرده داریست تواریخ حدوثش تا قدم یاد که چون در بطن قدرت بود و کی زاد سخن گر طی نکردی شقه‌ی عیب کجا هستی برآوردی سر از جیب سخن طغراست منشور قدم را معلم شد سخن لوح و قلم را دبستان ازل را در گشاده قلم را لوح در دامن نهاده جهان او را دبستانی پر اطفال «الف ، بی » خوان عقل او کهن سال سخن را با سخن گفت و شنود است نمود بود و بود بی‌نمود است سخن را رشته زان چرخ است رشته که آمد پره‌اش بال فرشته سر این رشته گم دارد خردمند که چون این رشته با جان یافت پیوند ازین پیوند باید سد گره بیش خورد هر دم به تار حکمت خویش نیارد سر برون مضراب فرهنگ که پیوند از کجا شد تار این چنگ نوایی کاندر این قانون راز است ز مضراب زبانها بی‌نیاز است در این موسیقی روحانی ارشاد چو موسیقار حرف مابود باد از این نخلی که شد بر جان رطب بار نماید نوش جان گر خود خورد خار ازین شاخ گل بستان جاوید خوش آید خار هم در جیب امید از آن خاری که آید بوی این گل به عشق او نهد سد داغ بلبل گل خودروست تا رست از گل که که داند تا زند سر از دل که هما پرواز عنقا آشیانی‌ست زبانش چتر شاهی رایگانی‌ست گدایی گر برش سرمایه یابد به پایش هر که افتد پایه یابد ز ابر بال او در پر فشانی ببارد ز آسمان تاج کیانی ز پایش چون سری عیوق سا شد به تعظیمش سر عیوق تا شد کسی را کاین هما بر سر نشیند به بالادست اسکندر نشیند ز تاجش خسروی معراج یابد جهان در سایه‌ی آن تاج یابد فلک در خطبه‌اش جایی نهد پا که هست از منبرش سد پایه بالا به منشوری که طغرا شد به نامش نویسند از امیران کلامش سخن را من غلام خانه زادم ولیکن اندکی کاهل نهادم به خدمت دیر دیر آیم از آنست که با من گاهگاهی سرگرانست کنم این خدمت شایسته زین پس که نبود پیشخدمت تر ز من کس بر این آفتابم ایستاده قرار ذرگی با خویش داده کمال است او همه، من جمله نقصم قبولم کرده اما زان به رقصم بدین خورشید اگر چه ذره مانند نخواهم یافت تا جاوید پیوند ولی این نام بس زین جستجویم که در سلک هواداران اویم چه شد کاین کور طبعان نظر پست کزین خورشید کوری دیده‌شان بست کنندم زین هواداری ملامت من و این شیوه تا روز قیامت دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند» داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند فریاد که گنجینه‌طرازان معانی گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند در خون دلم رسید فتوی از جمله مفتیان معنی با خلق بگو که دور باشید از زرق من و فسوس دعوی با دل گفتم چنین خوش استت دل نعره زنان که آری آری برداشت ربابکی دل من بنواخت که ما خوشیم یعنی کان طعنه از این سوی وجود است آن جا که منم کجاست طعنی آن جا که منم چو من نگنجم گنجد دگری بگو که نی نی تا من باشی تو او نبینی زیرا که شب است و چشم اعمی تا چشم تو این بود چه بینی در بتگه نفس نقش مانی ای عاجز خویش رو به تبریز در شمس الدین گریز باری اشک ما آبیست روشن در هوات خود به چشم اندر نیامد اشک مات در طوافت سعی خواهم کرد از آنک سعی‌ها کردست گردون در صفات خون من ریزی و دل گیری نوا بینوایی به دلم را از نوات ای خط سبزت برات خون من کم نویس آن خط که مردیم از برات دی دوایی می نبشتی از قلم حال من نشنید و دل خون شد دوات ای به زلف و خال چون لیل دجا در دل و جانم غم لیلی دوجات نزد ترکان ما ترا قدر ار چه نیست نزد ما، ای ترک، یک دم باش مات دل بلات ار بت پرستان میدهند بت پرستم من، که دادم دل بلات گر نجات از عشق جویی، اوحدی پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا آنکس که گوید از ره معنی کنون همی اندر میان خلق ممیز چو من کجا دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار بیگانه را همی بگزیند بر آشنا با یکدگر کنند همی کبر هر گروه آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی» با این همه که کبر نکوهیده عادتست آزاده را همی ز تواضع بود بلا گر من نکوشمی به تواضع نبینمی از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا با جاهلان اگرچه به صورت برابرم فرقی بود هرآینه آخر میان ما آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز از دوستان مذلت و از دشمنان جفا قومی ره منازعت من گرفته‌اند بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها بر دشمنان همی نتوان بود موتمن بر دوستان همی نتوان کرد متکا من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا با من همه خصومت ایشان عجب ترست ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها گردد همی شکافته دلشان ز خشم من همچون مه از اشارت انگشت مصطفا چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست گردد همه دعاوی آن طایفه هبا ناچار بشکند همه ناموس جاودان در موضعی که در کف موسا بود عصا ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا آنم که برده‌ام علم علم در جهان بر گوشه‌ی ثریا از مرکز ثرا با عقل من نباشد مریخ را توان با فضل من نباشد خورشید را ذکا شاهان همی کنند به فضل من افتخار حران همی کنند به نظم من اقتدا با خاطرم منیرم و با رای صافیم کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی عالیست همتم به همه وقت چون فلک صافیست نظم من به همه وقت چون هوا بر همت منست سخاهای من دلیل بر نظم من بست سخنهای من گوا هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من کردار ناستوده و گفتار ناسزا این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس در نثر من مذمت و در نظم من هجا در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا آنرا که او به صحبت من سر درآورد گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا ار ذلتی پدید شود زو معاینه انگارمش صواب و نبینم ازو خطا اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا مقدار آفتاب ندانند مردمان تا نور او نگردد از آسمان جدا آنگاه قدر او بشناسند با یقین کاید شب و پدید شود بر فلک سها اندر حضر نباشد آزاده را خطر وندر حجر نباشد یاقوت را بها شد گفته‌ی سنایی چون کعبه نزد خلق زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا تا کلک او به گاه فصاحت روان بود بازار او به نزد بزرگان بود روا آن گه به کام او نفسی بر نیاورند در دوستی کجا بود این قاعده روا آزار او کشند به عمدا به خویشتن زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا در فضل او کنند به هر موضعی حسد بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا عاقل که این شنید بداند حقیقتی کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا تا ناصحان او نسگالند جز نفاق تا دشمنان او ننمایند خود صفا ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها مرد آن بود که دوستی او بود بجای لوبست الجبال و انشقت السما ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه‌ها جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود در زیر چتر وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی بی گهان در پیش کردی روح‌های پاک را ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق می‌نگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی من گمان‌ها داشتم اندر وفای لطف تو لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است مطربا پیوند کن تو پرده‌ها شاد آمدی چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن به خدا چرخ همان دید که من دیدستم ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست گفت کاهش دهدم فایده بالیدن فایده زفت شدن در کمی و کاستن است از پی خرج بود مکسبه‌ها ورزیدن پر پروانه پی درک تف شمع بود چونک آن یافت نخواهد پر و دریازیدن در فنا جلوه شود فایده هستی‌ها پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن پس خمش باش همی‌خور ز کمان‌هاش خدنگ چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل به فصل خزان درنبینی درخت که بی برگ ماند ز سرمای سخت برآرد تهی دستهای نیاز ز رحمت نگردد تهیدست باز؟ مپندار از آن در که هرگز نبست که نومید گردد برآورده دست قضا خلعتی نامدارش دهد قدر میوه در آستینش نهد همه طاعت آرند و مسکین نیاز بیا تا به درگاه مسکین نواز چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ از این بیش نتوان نشست خداوندگارا نظر کن به جود که جرم آمد از بندگان در وجود گناه آید از بنده‌ی خاکسار به امید عفو خداوندگار کریما به رزق تو پرورده‌ایم به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم گدا چون کرم بیند و لطف و ناز نگردد ز دنبال بخشنده باز چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عقبی همین چشم داریم نیز عزیزی و خواری تو بخشی و بس عزیز تو خواری نبیند ز کس خدایا به عزت که خوارم مکن به ذل گنه شرمسارم مکن مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم به گیتی بتر زین نباشد بدی جفا بردن از دست همچون خودی مرا شرمساری ز روی تو بس دگر شرمساری مکن پیش کس گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای سپهرم بود کهترین پایه‌ای اگر تاج بخشی سر افرازدم تو بردار تا کس نیندازدم تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم فرو مانده نفس اماره‌ایم نمی‌تازد این نفس سرکش چنان که عقلش تواند گرفتن عنان که با نفس و شیطان برآید به زور؟ مصاف پلنگان نیاید ز مور به مردان راهت که راهی بده وز این دشمنانم پناهی بده خدایا به ذات خداوندیت به اوصاف بی مثل و مانندیت به لبیک حجاج بیت‌الحرام به مدفون یثرب علیه‌السلام به تکبیر مردان شمشیر زن که مرد وغا را شمارند زن به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته که ما را در آن ورطه‌ی یک نفس ز ننگ دو گفتن به فریاد رس امیدست از آنان که طاعت کنند که بی طاعتان را شفاعت کنند به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار به پیران پشت از عبادت دو تا ز شرم گنه دیده بر پشت پا که چشمم ز روی سعادت مبند زبانم به وقت شهادت مبند چراغ یقینم فرا راه دار ز بند کردنم دست کوتاه دار بگردان ز نادیدنی دیده‌ام مده دست بر ناپسندیده‌ام من آن ذره‌ام در هوای تو نیست وجود و عدم ز احتقارم یکی است ز خورشید لطفت شعاعی بسم که جز در شعاعت نبیند کسم بدی را نگه کن که بهتر کس است گدا را ز شاه التفاتی بس است مرا گر بگیری به انصاف و داد بنالم که عفوم نه این وعده داد خدایا به ذلت مران از درم که صورت نبندد دری دیگرم ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کامدم در به رویم مبند چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟ مگر عجز پیش آورم کای غنی فقیرم به جرم و گناهم مگیر غنی را ترحم بود بر فقیر چرا باید از ضعف حالم گریست؟ اگر من ضعیفم پناهم قوی است خدایا به غفلت شکستیم عهد جه زور آورد با قضا دست جهد؟ چه برخیزد از دست تدبیر ما؟ همین نکته بس عذر تقصیر ما همه هرچه کردم تو بر هم زدی چه قوت کند با خدایی خودی؟ نه من سر ز حکمت بدر می‌برم که حکمت چنین می‌رود بر سرم چو آمد نامه‌ی معشوق چالاک به عاشق، گفت آن مهجور غمناک غنوده بخت شد بیدار ما را مشرف کرد خواهد یار ما را طرب پیوند خواهد کرد با دل روا گشت آنچه میجست از خدا دل خنک دردی که درمانی پذیرد! خوشا کاری که سامانی پذیرد! با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی راضی شدم که: بینم روی ترا به خوابی صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی هر گه که بر در تو من آب روی جویم خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟ در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی یک تن کجا تواند؟پوشید از نظرها روی ترا، که این جا شهریست و آفتابی در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟ یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی ای خرد را تو کار سازنده جان و تن را تو دل نوازنده در صفات تو محو شد صفتم گم شد اندر ره تو معرفتم روشنایی ببخش از آن نورم از در خویشتن مکن دورم رشحه‌ی نور در دماغم ریز زیت این شیشه در چراغم ریز تا ببینم چو در نظر باشی راه یابم چو راه بر باشی بنمایی،چرا ندانم دید؟ ننمایی، کجا توانم دید؟ گر چه شد مدتی که در راهم همچنان در هبوط این چاهم از پس پرده میکنم بازی تا مگر پرده را براندازی بر درت بی‌ادب زدم انگشت حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت تا ز در حلقه را در آویزم میزنم آه و اشک میریزم بتو میپویم، ای پناهم تو مگر آری دگر به راهم تو سرم از راه شد، به راه آرش دست من گیر و در پناه آرش زین خیالات بر کنارم کش پرده‌ی عفو پیش کارم کش با منی درد سر چه میخواهم؟ چو تو دارم دگر چه میخواهم؟ کرمت چون ز من بریده نشد چه ببینم دگر؟ که دیده نشد بی‌خود ار زانکه باختم ندبی تو به چوب خودم بکن ادبی با چنین داغ بندگی، که مراست به سر خود چه گردم از چپ و راست؟ از تو گشت استخوان من پر مغز اگر چه کاری نیامد از من نغز باد نخوت برون کن از خاکم متصل کن به عنصر پاکم روشنم کن چو روز شبخیزان به شبم زین وجود بگریزان چون بر اندیشم از تو اندر حال مرغ اندیشه را بریزد بال تو بجویی مرا؟ خیالست این باز پرسی ز من؟ محالست این تا حدوث مرا قدم چه کند؟ وان وجود اندرین عدم چه کند؟ دیر شد کز دکان گریخته‌ام و آب رویی، که بود، ریخته‌ام خجلم من ز بینوایی خویش شرمسار از گریز پایی خویش وه! که از کار خود چه تنگدلم! می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم! سود دیدم، سفر به آن کردم بختم آشفته شد، زیان کردم دلم از کار تن به جان آمد هم ز من بر من این زیان آمد جگرم خون شد از پریشانی آه! ازین جان سخت پیشانی! گشته چندین ورق سیاه از من من کجا میروم؟ که آه از من! تنگدستی چو من چه کار کند؟ تا ازو خود کسی شمار کند بی‌چراغ تو من به چاه افتم دست من گیر، تا به راه افتم جز عطای تو پایمردم نیست غیر ازین اشک و روی زردم نیست از تو عذر گناه می‌خواهم چون تو گفتی: بخواه، میخواهم دست حاجت کشیده، سر در پیش آمدم بر درت من درویش مگرم رحمت تو گیرد دست ورنه اسباب ناامیدی هست چکند عذر پیچ بر پیچم؟ که ز کردار خویش بر هیچم نتوانستم آنچه فرمودی بتوانم، به من چو بنمودی گر ببخشی تو، جای آن دارم ور بسوزی، سزای آن دارم غم ما خور، که از غمت شادیم مهل از دستمان، که افتادیم گر چراغی به راه ما داری به در آییم ازین شب تاری ما چه داریم کان نداده‌ی تست؟ چه نهد کس که نانهاده‌ی تست؟ به عنایت علاج کن رنجم دستگاهی فرست از آن گنجم دست و دامن گشاده مییم مدوان، چون پیاده مییم چون گریزم؟ که پای راهم نیست چون نشینم؟ که دستگاهم نیست گر چه دانم که نیک بد کردم چه توان کرد؟ چونکه خود کردم قلمی بر سر گناهم کش راه گم کرده‌ام، براهم کش گر تو توفیق بندگیم دهی جاودان خط زندگیم دهی دل من خوش کن از شمایل خود گردنم پر کن از حمایل خود کام من پیش تست، پیشم خوان خاکپای سگان خویشم خوان با وفا عقد کن روانم را همدم صدق ساز جانم را دیر شد، ساغر میم درده که من امشب نمیروم در ده میدوم در پی تو سرگشته تا به پایان برم سر رشته من ازین دو رهی به آزارم تو فرستاده‌ای، تو باز آرم چون نهشتند در سرم مغزی نغز دانی تو کمتر از نغزی عشق و دیوانگی و سرمستی کرد بازم بدین تهی دستی از برای تو در تو دارم دست چون تو باشی، هر آنچه باید هست کردگارا، به حرمت نیکان که در آرم به سلک نزدیکان ریشه‌ی آز بر کش از جانم به نیاز و طمع مرنجانم از شراب حضور سیرم کن در نفاذ سخن دلیرم کن تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود اگر تو ملک جهان را به دست آوردی مباش غره که ناپایدار خواهد بود به مال غره چه باشی که یک دو روزی بعد همه نصیبه‌ی میراث خوار خواهد بود تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود تو را به کنج لحد سالها بباید خفت تن تو طعمه‌ی هر مور و مار خواهد بود اگر تو در چمن روزگار همچو گلی دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود نیازمندی یاران نداردت سودی مگر عمل که تو را باز یار خواهد بود بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی که حال بیخبران سخت زار خواهد بود بهشت می‌طلبی، از گنه نپرهیزی؟ بهشت منزل پرهیزگار خواهد بود گذر ز باطل و مردانه حق‌پرستی کن ز حق‌پرستی بهتر چه کار خواهد بود؟ بساز چاره‌ی رفتن که رهروان رفتند که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای خود به کنار مدعی خنده زنان نشسته‌ای زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو سلسله‌ای به پای دل بسته و سخت بسته‌ای غنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهن لب نگشوده غنچه‌ای خنده نکرده پسته‌ای خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود کوکب نامساعدی طالع ناخجسته‌ای ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام محمود بین چگونه غلام ایاز گشت فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه بر روی هم غمت در شادی فراز گشت یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست به جست و جوی نگاری، که نور دیده‌ی ماست مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟ چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟ چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟ نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست به نور طلعت تو یافتم وجود تو را به آفتاب توان دید کفتاب کجاست؟ ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن که آفتاب رخت در همه جهان پیداست به قامت خوش خوبان نگاه می‌کردم لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد ازین سپس کشش من همه سوی بالاست شگفت نیست که در بند زلف توست دلم که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست به غمزه گر نربودی دل همه عالم ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟ وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟ ور از جهان سخن سر تو برون افتاد سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی از آن که در نظرش جمله کاینات هباست دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم ما را به گوشه‌ی چشم، تسخیر می‌توان کرد از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟ ما را خراب‌حالی، از رعشه‌ی خمارست از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد گر گوش هوش باشد، در پرده‌ی خموشی صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی از ناله در دل سنگ، تاثیر می‌توان کرد حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا و تلاقینا ملاحا فی فناکم خفرات فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا فاذا کاسات راح کدماء بیدینا فبلا فم شربنا و بلا روح سکرنا فبلا راس فخرنا و بلا رجل سرینا فبلا انف شممنا و بلا عقل فهمنا و بلا شدق ضحکنا و بلا عین بکینا نور الله زمانا حازنا الوصل امانا و سقی الله مکانا بحبیب التقینا و شربنا من مدام سکر ذات قوام فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل مگر به خالق و دادار خلق عز و جل حرام را چو ندانستمی همی ز حلال چو سرو قامت من در حریر بود و حلل به طبع رفت به زیرم همی جهان جهان چو خوش لگام یکی اسپ تیز رو به مثل دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل من فریفته گشته به جهل، تکیه زده به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط به عمر کوته خود در دراز کرده امل مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل مدار دست گزافه به پیش این سفله که دست باز نیابی مگر شکسته و شل ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل محل و جاه چه جوئی به چاکری ز امیر؟ چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟ به دست جان تو بر دنبلی به دست طمع ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل روا بود که به میر اجل تو پشت کنی اگر امیر اجل باز دارد از تو اجل تو را به درگه میر اجل که برد؟ طمع اگر طمع نبود خود تی امیر اجل وگر اجل به امیر اجل نیز رسد چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟ چرا که باز نگردی به طاعت خالق به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟ به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک طری و تازه شود تیره روی باغ به طل حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل چو گور دشت بسی رفته‌ای نشیب و فراز چو عندلیب بسی گفته‌ای سرود و غزل چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟ هزار شکر خداوند را که خرسند است دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت دل معطل مانده، شده خراب و طلل سبک به سوی در طاعت خدای گرای اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل اگرچه غرقه‌ای از فضل او نمید مباش به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را گلاب شاید و کافور سازد و صندل مکن چنانکه در این باب عامیان گویند «چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل» سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم اگر تو این خر لنگت برون بری ز وحل دراز گشت مقامت در این رباط کهن گران شدی و سبک جان بدی تو از اول چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی کنون بباید بی‌توشه رفتن ای منبل ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل تو را جوانی و جلدی گلیم و سندل بود کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل همه شدند رفیقان، تو را بباید شد، به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل رهی درازت پیش است و سهمگن که درو طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل به راستی رو، پورا، و راستی فرمای کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل نخست منزلت از دین حق به راستی است درین خلاف نکرده است خلق از اهل ملل اگر به دین حق اندر به راستی بروی سرت ز تیره و حل برشود به چرخ زحل چو گاو مهمل منشین ز دین و، دانش جوی اگر تو گاو نه‌ای مانده از خرد مهمل یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل ز جهل بر وحلی، گر به علم دین برسی خدای عز و جل دست گیردت ز وحل به گوش در سخن حجت ای پسر عسل است جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت مهره‌ی مهر تو در حقه‌ی دل منزل داشت من همین از نظر افتاده چشمت بودم ور نه صد مساله با مردم صاحب دل داشت دوش با سرو حدیث غم خود می‌گفتم کاو هم از قد تو خون در دل و پا در گل داشت خون بهای دلم از چشم تو نتوانم خواست که به یک غمزه‌ی دو صد غرقه به خون بسمل داشت هر تنی در طلبت لایق جان دادن نیست نیک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت خال هندوی تو بر آتش عارض شب و روز پی احضار دل سوختگان فلفل داشت در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت حضرت دهلی کنف دین و داد جنت عدن ست که آباد باد هست چو ذات ارم اندر صفات حرسها الله عن الحاد ثات از سه حصارش دو جهان یک مقام و از دو جهان یک نفسش ده سلام قبه اسلام شده در جهان بسته او قبه هفت اسمان ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون ترا پرسید من خواهم ز سر بیضه‌ی مرغی چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت چرا شد آن چنان مشوم و چون شد این چنین میمون نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون یکی را بیشه‌ی ساوی یکی را وادی آمون یکی را قله‌ی قاف و یکی را ساحل سیحون یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل «تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون همو بخشنده‌ی دولت همو داننده فکرت همو دارنده‌ی گیتی همو دارنده‌ی گردون که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون که پر کرد و که آگند از گیا و قطره‌ی باران دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون چمن پر حقه‌ی لولو که داند کرد در نیسان شمر پر فیبه‌ی جوشن که داند کرد در کانون زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون» که بندد چون خزان آید هزاران کله‌ی ادکن که باشد چون بهار آید هوا را کله‌ی گردون که گرداند ملون کوه را چون روضه‌ی رضوان که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون دوار مختلف را متفق با هم که گرداند به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون درین عالم ز ریگ و قطره‌ی باران بنی آدم ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون الاهی بنده‌ی بیچاره‌ی مسکین سنایی را که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد این طرفه که نام او منصوری شاعر بود تاریخ وفاتش نیز منصوری شاعر شد مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید تاب طره جانان برون نمی‌آید چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید تو از کدام بهشتی که با طراوت تو گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید برون نمی‌رود از جان دردمند فراق امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز روانم از چه کنعان برون نمی‌آید به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم که بار هر دو جهان را فکند از دوشم اگر چه وصل تو ممکن نمی‌شود، لیکن درین معامله تا ممکن است می‌کوشم غم تو را به نشاط جهان نشاید داد من این خریده‌ی خود را به هیچ نفروشم به خواب خوش نرود چشم من از خوشحالی اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم به هیچ حال ز خاطر فرامشم نشوی ولی دریغ که از خاطرت فراموشم ز یک خدنگ نشانی به خون خویشتنم اگر هزار زره بر سر زره پوشم دو گوشت ار ز خروشیدنم به تنگ آمد چنین مزن که ز دستت چو چنگ نخروشم بیار ساغر می را به گردش ای ساقی که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند چنین که مست و خراب از پیاله‌ی دوشم چنان زبانه کشید آتش تظلم من که آب چشمه‌ی رحمت نکرد خاموشم ز هر طرف به کمینم نشسته شیرانند من از نهایت غفلت به خواب خرگوشم فروغی از می گلگون سخن بگو ور نه من آن دماغ ندارم که یاوه بنیوشم چو مشگین جعد شب را شانه کردند چراغ روز را پروانه کردند به زیر تخته‌نرد آبنوسی نهان شد کعبتین سندروسی بر آمد مشتری منشور بر دست که شاه از بند و شاپور از بلا رست در آن دیر کهن فرزانه شاپور فرو آسود کز ره بود رنجور درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر که فردا جای آن خوبان کدامست کدامین آب و سبزیشان مقامست خبر دادنش آن فرزانه پیران ز نزهت گاه آن اقلیم گیران که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ سحرگه آن سهی سروان سرمست بدان مشگین چمن خواهند پیوست چو شد دوران سنجابی و شق دوز سمور شب نهفت از قاقم روز سر از البرز بر زد جرم خورشید جهان را تازه کرد آیین جمشید پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز میان در بست شاپور سحرخیز بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی خجسته کاغذی بگرفت در دست بعینه صورت خسرو در او بست بر آن صورت چو صنعت کرد لختی بدوسانید بر ساق درختی وز آنجا چون پری شد ناپدیدار رسیدند آن پریرویان پریوار به سرسبزی بر آن سبزه نشستند گهی شمشاد و گه گل دسته بستند گه از گلها گلاب انگیختندی گه از خنده طبرزد ریختندی عروسانی زناشوئی ندیده به کابین از جهان خود را خریده نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی‌گنجد کس چون در پوست می‌آوردند و در می‌دل نشاندند گل آوردند و بر گل می‌فشاندند نهاده باده بر کف ماه و انجم جهان خالی ز دیو و دیو مردم همه تن شهوت آن پاکیزگان را چنان کائین بود دوشیزگان را چو محرم بود جای از چشم اغیار ز مستی رقصشان آورد در کار گه این می‌داد بر گلها درودی گه آن می‌گفت با بلبل سرودی ندانستند جز شادی شماری نه جز خرم دلی دیدند کاری در آن شیرین لبان رخسار شیرین چو ماهی بود گرد ماه پروین به یاد مهربانان عیش می‌کرد گهی می‌داد باده گاه می‌خورد چو خودبین شد که دارد صورت ماه بر آن صورت فتادش چشم ناگاه به خوبان گفت کان صورت بیارید که کرد است این رقم پنهان مدارید بیاوردند صورت پیش دلبند بر آن صورت فرو شد ساعتی چند نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن نه میشایستش اندر بر گرفتن بهر دیداری ازوی مست می‌شد به هر جامی که خورد از دست می‌شد چو می‌دید از هوش می‌شد دلش سست چو می‌کردند پنهان باز می‌جست نگهبانان بترسیدند از آن کار کز آن صورت شود شیرین گرفتار دریدند از هم آن نقش گزین را که رنگ از روی بردی نقش چین را چو شیرین نام صورت برد گفتند که آن تمثال را دیوان نهفتند پری زار است ازین صحرا گریزیم به صحرای دگر افتیم و خیزیم از آن مجمر چو آتش گرم گشتند سپندی سوختند و در گذشتند کواکب را به دود آتش نشاندند جنیبت را به دیگر دشت راندند من کجا بودم عجب بی‌تو این چندین زمان در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را تا رود خاکی به خاک تا روان گردد روان من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج سود من بی‌روی تو بد زیان اندر زیان ور تو ای استاسرا متهم داری مرا روی زرد و چشم تر می‌دهد از دل نشان رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران باری این دم رسته‌ام با تو درپیوسته‌ام ای سبک روح جهان درده آن رطل گران واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان مست جام حق شوم فانی مطلق شوم پر برآرم در عدم برپرم در لامکان جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان همچو ذره مر مرا رقص باره کرده‌ای پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان ای عجب گویم دگر باقیات این خبر نی خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان قد هدانا ربنا من سقام طبنا قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا قد سقانا ما یشا فی کأس کالجفان ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود عشرت و شرب مرا می‌نباید شد نهان از کف این نیکبخت می‌خورم همچون درخت ور نه من سرسبز چون می‌روم مست و جوان چون سنان است این غزل در دل و جان دغل بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو بوسه جان بایدت بر دهن خویش زن بهر جمال تو است جندره حوریان عکس رخ خوب توست خوبی هر مرد و زن پرده خوبی تو شقه زلف تو است ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر دست و دلش درشکست باز بماندش دهن این قفص پرنگار پرده مرغ دل است دل تو بنشناختی از قفص دل شکن پرده برانداخت دل از گل آدم چنانک سجده درآمد ملک گشت به دل مفتتن واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن ز اول بامداد سرمستی ور نه دستار کژ چرا بستی سخت مستست چشم تو امروز دوش گویی که صرف خوردستی جان مایی و شمع مجلس ما السلام علیک خوش هستی باده خوردی و بر فلک رفتی مست گشتی و بند بشکستی صورت عقل جمله دلتنگیست صورت عشق نیست جز مستی مست گشتی و شیرگیر شدی بر سر شیر مست بنشستی باده کهنه پیر راه تو بود رو که از چرخ پیر وارستی ساقی انصاف حق به دست توست که جز آن شراب نپرستی عقل ما برده‌ای ولیک این بار آن چنان بر که بازنفرستی یکی کرد بر پارسایی گذر به صورت جهود آمدش در نظر قفایی فرو کوفت بر گردنش ببخشید درویش پیراهنش خجل گفت کانچ از من آمد خطاست ببخشای بر من، چه جای عطاست؟ به شکرانه گفتا به سر بیستم که آنم که پنداشتی نیستم ای جهان داوری که دوران را عهد نامه‌ی بقا فرستادی وی کیان گوهری که کیوان را مدد از کبریا فرستادی عزم را چند روزه ره به کمین راه گیر قضا فرستادی پیش مهدی که پیشگاه هدی است عدل را پیشوا فرستادی آب دین رفته بود از آتش کفر رفته را باز جا فرستادی وقت قدرت سهیل را ز یمن به سلام سها فرستادی روز کین اژدهای رایت را به مصاف و غزا فرستادی کرکسان را ز چرخ چون گنجشک در دم اژدها فرستادی به سم کوه پیکران در رزم کوه را در هوا فرستادی ز آب تیغ کیالواشیری آتش اندر وغا فرستادی آخر نام خویش را بر چرخ بیم نار بلا فرستادی از سنا برق آتش شمشیر عرشیان را سنا فرستادی شررش در کواکب افکندی دودش اندر سما فرستادی کوه را زهره آب گشت وببست کامتحانش از دها فرستادی زهره‌ی آب گشته‌ی کوه است که ثنا را جزا فرستادی نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد که به خلق خدا فرستادی هرچه خورشید زاده بود از خاک هم به خورشید وا فرستادی اعظم اسپهبدا به خاقانی گنج خاقان عطا فرستادی بدره‌ها دادی از نهان و کنون حله‌ها بر ملا فرستادی چشمه‌ها راندی از مکارم و باز قلزمی از سخا فرستادی اسمانی که اختران دادی مهر و مه بر قفا فرستادی هر زری کافتاب زاد از کان به رهی بارها فرستادی پس ازین آفتاب بخشی از آنک نقد کان را فنا فرستادی پارم امسال شد به سعی عطات که مثال رضا فرستادی جان مصروع شوق را ز مثال خط حرز و شفا فرستادی چو سه حرف میانه‌ی نامت از قبولم لوا فرستادی خاطرم مریمی است حامل بکر که دمیش از صبا فرستادی مریمی کش هزار و یک درد است صد هزارش دوا فرستادی من به جان کشته‌ی هوای توام کشته را خون بها فرستادی خون بها گر هزار دینار است تو دو چندان مرا فرستادی زین صلت کو قصاص کشتن راست من شدم زنده تا فرستادی گنج عرشی گشایمت به زبان که مرا کیمیا فرستادی همه دزدان گنج من کورند تا مرا توتیا فرستادی من نیایش‌گر نیای توام که صلت چون نیا فرستادی بخشش تو به قدر همت توست نه به قدر ثنا فرستادی هم‌چنین بخش تا چنین گویند که سزا را سزا فرستادی فضل و فطنت سپاس‌دار تو اند کاین عطیت به ما فرستادی نشنوی آنکه حاسدان گویند کاین همه زر چرا فرستادی نفخه‌ی روح اول البشر است که به مردم گیا فرستادی سال قحط انگبین و شیر بهشت به لبی ناشتا فرستادی ماه دی کرم پیله را از قوت پیل بالا نوا فرستادی کرم شب‌تاب را شب یلدا در بن چه ضیا فرستادی در سراب وحش به نیلوفر ز ابر همت نما فرستادی شاه‌باز کلاه گمشده را در زمستان قبا فرستادی بد نکردی و خود نکو دانی کاین نکوئی کجا فرستادی دانم از جان که را ستودم و باز دانی احسان که را فرستادی افسر زر چو شاه دابشلیم بر سر بید پا فرستادی ثانی اسکندری، ارسطو را گنج بی‌منتها فرستادی شاه نعمان کفی و نابغه را زر و فر و بها فرستادی مصطفی دولتا سوی حسان خلعه چون مصطفا فرستادی مرتضی صولتا سوی قنبر هدیه چون مرتضی فرستادی برگشایم در فلک به دعات که کلید دعا فرستادی باش تاج کیان که بر سر چرخ تاج عز و علا فرستادی نیک مردی کجاست خاقانی که در او درد مردمی یابی نیست مرغی که حوصله‌ش به جهان دانه پرورد مردمی یابی خود جهان مخنث آن کس نیست که در او مرد مردمی یابی طبع روشن داشت خاقانی حوادث تیره کرد ور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی گر کلید خاطرش نشکستی اندر قفل غم از خزانه‌ی غیب لفظش وحی مانند آمدی گر به اول نستندندی اصل شیرینی ز موم نخل مومین را رطب شیرین تر از قند آمدی بس کن خاقانیا ز مدحت دونان تا ز سگان خلق شیر شرزه نجویی تا به چنین لفظ نام سفله نرانی ز آب خضر کام مار گرزه نشویی هر زه واحسنت هرزه بود که گفتی نذر کن اکنون که بیش هرزه نگویی ز آب سخن بحر ارجیش را من مدد می‌دهم تا تو تاثیر بینی ازین بحر ماهی گرفتندی اکنون چو من آمدستم صدف گیر بینی بس کن از سودای خوبان داشتن خاقانیا کز سر سودا خرد را در سر آرد خیرگی صورت خوبان به معنی چون ببینی آینه است کز برون سو روشنی دارد درون سو تیرگی من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست نه احتمال نشستن نه پای رفتارم کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست سفر کنید رفیقان که من گرفتارم نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی من این طریق محبت ز دست نگذارم مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل درست شد به حقیقت که نقش دیوارم در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی همه جهان به درآیند گو به انکارم کجا توانمت انکار دوستی کردن که آب دیده گواهی دهد به اقرارم جانب سایه شده مردم روان سایه به دنباله مردم دوان □پرده نشین گشت فلک سوبسوی با همه زالی شد پوشیده روی □از سم اسپش که زمین کرد چاک خاک پر از مه شد و مه پر ز خاک □دیدن او را کله افگند ماه بلکه فتادش گرء، دیدن کلاه □خواست که پیشش ز سپهر برین ماه فرود آید و بوسد زمین □سوی فلک رفت زمیدانش گرد هم به فلک ماه زمین بوس کرد □اوج معانی نه به مقدار طبع بلکه گذشته ز سماوات سبع □رفت زمین را چو حجاب از میان گشت پدید از ته‌ی آب آسمان □بس که زمین رفت ز همراهیش گاو زمین شد خورش ماهیش ما دل خود را به دست شوق شکستیم هر شکنش را به تار زلف تو بستیم تا ننشیند به خاطر تو غباری از سر جان خاستیم و با تو نشستیم از پی پیوند حلقه‌ی سر زلفت رشته‌ی الفت ز هر چه بود گسستیم از سر ما پا مکش که با تو به یاری بر سر مهر نخست و عهد الستیم پیک صباگر پیامی از تو بیارد ما همه سرگشتگان باد به دستیم بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر دست نجستیم و از کمند نجستیم گر بکشند از گناه عشق تو ما را باز نگردیم از این طریق که هستیم گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد هوش نیاییم از این شراب که مستیم بنده‌ی عشقیم و محو دوست فروغی ذره‌ی پاکیم و آفتاب پرستیم چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم و آتش چهره نمودی و ببردی آبم آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام کاب سرچشمه‌ی حیوان نکند سیرابم دوش هندوی تو در روی تو روشن می‌گفت که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم آرزو می‌کندم با تو شبی در مهتاب که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات این خیالست من خسته مگر در خوابم رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد ور بمانم شرف بندگیت دریابم بوصالت که ره بادیه بر روی خسک با وصالت نکند آرزوی سنجانم راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب گر بود گوشه‌ی ابروی کژت محرابم همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند عقل با آن سراندازی به میدان رخش در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند از برای رغم من گویی ازین میدان حسن عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک آنهمه تر دامنی در چشمه‌ی حیوان بماند گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند عاقبت از دشنه‌ی مژگانش روی اندر کشید عافیت در سلسله‌ی زلفینش در زندان بماند بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند به گراید رایت رایش بسوی عاطفت زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق بسته‌ی احسان و عدلش جمله‌ی انسان بماند کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او در مداین از بنای قصر او اطلال ماند هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند ای خونبهای نافه چین خاک راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام ای من فدای شیوه چشم سیاه تو خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال از دل نیایدش که نویسد گناه تو آرام و خواب خلق جهان را سبب تویی زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم و آستانه دولت پناه تو حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت آتش زند به خرمن غم دود آه تو نه از چینم حکایت کن نه از روم که من دل با یکی دارم در این بوم هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد نشاید خوردن الا رزق مقسوم رطب شیرین و دست از نخل کوتاه زلال اندر میان و تشنه محروم از آن شاهد که در اندیشه ماست ندانم زاهدی در شهر معصوم به روی او نماند هیچ منظور به بوی او نماند هیچ مشموم نه بی او عشق می‌خواهم نه با او که او در سلک من حیفست منظوم رفیقان چشم ظاهربین بدوزید که ما را در میان سریست مکتوم همه عالم گر این صورت ببینند کس این معنی نخواهد کرد مفهوم چنان سوزم که خامانم نبینند نداند تندرست احوال محموم مرا گر دل دهی ور جان ستانی عبادت لازمست و بنده ملزوم نشاید برد سعدی جان از این کار مسافر تشنه و جلاب مسموم چو آهن تاب آتش می‌نیارد همی‌باید که پیشانی کند موم بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح بیا، که زنده به بوی تو می‌شوند ارواح تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد که بر سواد شب تیره پرتو مصباح به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟ هزار سال گر افاق طی کند سیاح من از شریعت عشق تو دارم این فتوی که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح صلاح ما همه در گوشه‌ی خراباتست چرا ملامت ما می‌کنند اهل صلاح؟ سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما دردا که نیستت خبر از روزگار ما در کار تو ز دست زمانه غمی شدم ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی فریاد و نالهای دل زار زار ما دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند با ما به یادگاری از آن روزگار ما بودیم بر کنار ز تیمار روزگار تا داشت روزگار ترا در کنار ما آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای امروز نیست جز غم تو غمگسار ما آری به اختیار دل انوری نبود دست قضا ببست در اختیار ما ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود دوش ترکی تیغ زن را مست می‌دیدیم بخواب چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز بلبل شب خیز کارش ناله‌ی شبگیر بود چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه‌وار زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود نقش می‌بستم کزو یکباره دامن در کشم لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود پیر دیرم دوش می‌گفت ای جوانان بنگرید کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام زیر بامش کار خواجو ناله‌های زیر بود آه درد مرا دوا که کند؟ چاره‌ی کارم ای خدا که کند؟ چون مرا دردمند هجرش کرد غیر وصلش مرا دوا که کند؟ از خدا وصل اوست حاجت من حاجت من جز او روا که کند؟ من به دست آورم وصالش لیک ملک عالم به من رها که کند؟ دادن دل بدو صواب نبود در جهان جز من به این خطا که کند؟ لایق است او به هر وفا که کنم راضیم من به هر جفا که کند دی مرا دید، داد دشنامی این چنین لطف دوست با که کند؟ ای توانگر به حسن غیر از تو جود با همچو من گدا که کند؟ وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟ ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند جان به مرگ ار زتن جدا گردد مهرت از جان به من جدا که کند؟ سیف فرغانی از سر این کوی چون تو رفتی حدیث ما که کند؟ دیگی که پار پختم چون ناتمام بود باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود امسال نام خویش بشویم به آب می کان زهدهای پار من از بهر نام بود بسیار سالهاست که دل راه می‌رود وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟ چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر آن بار خاص باشد و این بار عام بود بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش در ورطها سلامت ما زان سلام بود زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم کین چند گاه گردن ما زیر وام بود دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی من بعد کام باشد، کان جمله گام بود وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر کان بار بس گران و شتر بس حمام بود بر آسمان عشق وجود هلال من صد بار بدر گشت ولی در غمام بود جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود اکنون درست گشت: جز احرام عشق او در بند هر کمر که شد این دل حرام بود گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش گر در محبت تو بریزند خون من خود روز رستخیز شوم عذرخواه خویش امروز اگر به جرم وفا می‌کشی مرا فردای حشر معترفم بر گناه خویش اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش برگشته‌ام ز کوی تو تا یک جهان امید نومید کس مباد ز امیدگاه خویش روزی اگر در آینه افتد نگاه تو مفتون شوی ز فتنه‌ی چشم سیاه خویش از خاک غیر نرگس بیمار بر نخاست تا چشم ما گریست به حال تباه خویش درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی آه ار نگیردم غم او در تباه خویش نازد به خیل غمزه بت نازنین من چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش با جور او بساز فروغی که اهل دل جایی نمی‌برند شکایت ز شاه خویش مست توام نه از می و نه از کوکنار وقت کنارست بیا گو کنار برجه مستانه کناری بگیر چون شجر و باد به وقت بهار شاخ تر از باد کناری چو یافت رقص درآمد چو من بی‌قرار این خبر افتاد به خوبان غیب تا برسیدند هزاران نگار لاله رخ افروخته از که رسید سنبله پا به گل از مرغزار سوسن با تیغ و سمن با سپر سبزه پیادست و گل تر سوار فندق و خشخاش به دست آمده نعنع و حلبو به لب جویبار جدول هر گونه حویجی جدا تا مددی یابد از یار یار کرده دکان‌ها همه حلواییان پرشکر و فستق از بهر کار میوه فروشان همه با طبل‌ها بر سر هر پشته فشانده ثمار لیک ز گل گوی که همرنگ اوست جمله ز بو گو که پریست یار بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ جانب باغ آمده قادم یزار می‌زندم نرگس چشمک خموش خطبه مرغان چمن گوش دار گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند بلبلان را در سماع آورده‌اند ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس برده‌اند جرعه‌ای خوردیم و کار از دست رفت تا چه بی هوشانه در می‌کرده‌اند ما به یک شربت چنین بیخود شدیم دیگران چندین قدح چون خورده‌اند آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده‌اند خیمه بیرون بر که فراشان باد فرش دیبا در چمن گسترده‌اند زندگانی چیست مردن پیش دوست کاین گروه زندگان دل مرده‌اند تا جهان بودست جماشان گل از سلحداران خار آزرده‌اند عاشقان را کشته می‌بینند خلق بشنو از سعدی که جان پرورده‌اند به روز شنبه‌ی سادس ز ماه ذی الحجه به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله چو ایرانیان آگهی یافتند یکایک سوی چاره بشتافتند چو گشتند زان رنج یکسر ستوه نشستند یک با دگر همگروه که این کار ز اندازه اندر گذشت ز روم و ز هند و سواران دشت یکی چاره باید کنون ساختن دل و جان ازین کار پرداختن بجستند موبد فرستاده‌یی سخن‌گوی و بینادل آزاده‌یی کجا نام آن گو جوانوی بود دبیری بزرگ و سخن‌گوی بود بدان تا به نزدیک منذر شود سخن گوید و گفت او بشنود به منذر بگوید که ای سرفراز جهان را به نام تو بادا نیاز نگهدار ایران نیران توی به هر جای پشت دلیران توی چو این تخت بی‌شاه و بی‌تاج شد ز خون مرز چون پر دراج شد تو گفتیم باشی خداوند مرز که این مرز را از تو دیدیم ارز کنون غارت از تست و خون ریختن به هر جای تاراج و آویختن نبودی ازین پیش تو بدکنش ز نفرین بترسیدی و سرزنش نگه کن بدین تا پسند آیدت به پیران سر این سودمند آیدت جز از تو زبر داوری دیگرست کز اندیشه‌ی برتران برترست بگوید فرستاده چیزی که دید سخن نیز کز کاردانان شنید جوانوی دانا ز پیش سران بیامد سوی دشت نیزه‌وران به منذر سخن گفت و نامه بداد سخنهای ایرانیان کرد یاد سخنهایش بشنید شاه عرب به پاسخ برو هیچ نگشاد لب چنین گفت کای دانشی چاره‌جوی سخن زین نشان با شهنشاه گوی بگوی این که گفتی به بهرامشاه چو پاسخ بجویی نمایدت راه فرستاد با او یکی نامدار جوانوی شد تا در شهریار چو بهرام را دید داننده مرد برو آفریننده را یاد کرد ازان برز و بالا و آن یال و کفت فروماند بینادل اندر شگفت همی می چکد گویی از روی اوی همی بوی مشک آید از موی اوی سخن‌گوی بی‌فر و بی‌هوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت بدانست بهرام کو خیره شد ز دیدار چشم و دلش تیره شد بپرسید بسیار و بنواختش به خوبی بر تخت بنشاختش چو گستاخ شد زو بپرسید شاه کز ایران چرا رنجه گشتی به راه فرستاد با او یکی پرخرد که او را به نزدیک منذر برد بگوید که آن نامه پاسخ نویس به پاسخ سخنهای فرخ نویس وزان پس نگر تا چه دارد پیام ازو بشنود پاسخ او تمام بیامد جوانو سخنها بگفت رخ منذر از رای او برشکفت چو بشنید زان مرد بنا سخن مر آن نامه را پاسخ افگند بن جوانوی را گفت کای پرخرد هرانکس که بد کرد کیفر برد شنیدم همه هرچ دادی پیام وزان نامداران که کردی سلام چنین گوی کاین بد که کرد از نخست که بیهوده پیکار بایست جست شهنشاه بهرام گور ایدرست که با فر و برزست و با لشکرست ز سوراخ چون مار بیرون کشید همی دامن خویش در خون کشید گر ایدونک من بودمی رای زن به ایرانیان بر نبودی شکن جوانوی روی شهنشاه دید وزو نیز چندی سخنها شنید بپرسید تا شاید او تخت را بزرگی و پیروزی و بخت را ز منذر چو بشنید زان‌سان سخن یکی روشن اندیشه افگند بن چنین داد پاسخ که ای سرفراز به دانایی از هرکسی بی‌نیاز از ایرانیان گر خرد گشته شد فراوان از آزادگان کشته شد کنون من یکی نامجویم کهن اگر بشنوی تا بگویم سخن ترا با شهنشاه بهرام گور خرامید باید ابی جنگ و شور به ایران زمین در ابا یوز و باز چنانچون بود شاه گردن‌فراز شنیدن سخنهای ایرانیان همانا ز جنبش نباید زیان بگویی تو نیز آنچ اندرخورد خردمندی و دوری از بی‌خرد ز رای بدان دور داری منش بپیچی ز بیغاره و سرزنش چو بشنید منذر ورا هدیه داد کسی کردش از شهر آباد شاد ازان پس به هرسو یکی نامه کرد به جایی که درویش بد جامه کرد بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست به هرجای درویش و بی‌گنج کیست ز کار جهان یکسر آگه کنید دلم را سوی روشنی ره کنید بیامدش پاسخ ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری که آباد بینیم روی زمین به هرجای پیوسته شد آفرین مگر مرد درویش کز شهریار بنالد همی از بد روزگار که چون می گسارد توانگر همی به سر بر ز گل دارد افسر همی به آواز رامشگران می خورند چو ما مردمان را به کس نشمرند تهی دست بی‌رود و گل می خورد توانگر همانا ندارد خرد بخندید زان نامه بیدار شاه هیونی برافگند پویان به راه به نزدیک شنگل فرستاد کس چنین گفت کای شاه فریادرس ازان لوریان برگزین ده هزار نر و ماده بر زخم بربط سوار به ایران فرستش که رامشگری کند پیش هر کهتری بهتری چو برخواند آن نامه شنگل تمام گزین کرد زان لوریان به نام به ایران فرستاد نزدیک شاه چنان کان بود در خور نیک‌خواه چو لوری بیامد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه به هریک یکی گاو داد و خری ز لوری همی ساخت برزیگری همان نیز خروار گندم هزار بدیشان سپرد آنک بد پایدار بدان تا بورزد به گاو و به خر ز گندم کند تخم و آرد به بر کند پیش درویش رامشگری چو آزادگان را کند کهتری بشد لوری و گاو و گندم بخورد بیامد سر سال رخساره زرد بدو گفت شاه این نه کار تو بود پراگندن تخم و کشت و درود خری ماند اکنون بنه برنهید بسازید رود و بریشم دهید کنون لوری از پاک گفتار اوی همی گردد اندر جهان چاره‌جوی سگ و کبک بفزود بر گفت شاه شب و روز پویان به دزدی به راه غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی که ز ایام، دلت زود آزرد آب، افزون و بزرگست فضا ز چه رو، کاستی و گشتی خرد زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی نه فتاد و نه شکست و نه فسرد گفت، زنگی که در آئینه‌ی ماست نه چنانست که دانند سترد دی، می هستی ما صافی بود صاف خوردیم و رسیدیم به درد خیره نگرفت جهان، رونق من بگرفتش ز من و بر تو سپرد تا کند جای برای تو فراخ باغبان فلکم سخت فشرد چه توان گفت به یغماگر دهر چه توان کرد، چو میباید مرد تو بباغ آمدی و ما رفتیم آنکه آورد ترا، ما را برد اندرین دفتر پیروزه، سپهر آنچه را ما نشمردیم، شمرد غنچه، تا آب و هوا دید شکفت چه خبر داشت که خواهد پژمرد ساقی میکده‌ی دهر، قضاست همه کس، باده ازین ساغر خورد با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟ از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست گفته‌ای: درد ترا نیست نشانی پیدا اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست دیگران را همه اسبابی و مالی باشد اوحدی را بجزین دیده‌ی تر چیزی نیست خاصیت عشقت که برون از دو جهان است آن است که هرچیز که گویند نه آن است برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است بیرون ز ضمیر دل و اندیشه‌ی جان است بیننده‌ی انوار تو بس دوخته چشم است گوینده‌ی اسرار تو بس گنگ زبان است از وصف تو هر شرح که دادند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است در پرده‌ی پندار چو بازی و خیال است جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است گر عقل نشان است ز خورشید جمالت یک ذره ز خورشید، فلک مژده‌رسان است یک ذره‌ی حیران شده را عقل چو داند کز جمله‌ی خورشید فلک چند نشان است چو عقل یقین است که در عشق عقیله است بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ چون در نفس باز پس انگشت گزان است گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است فی‌الجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم کان اصل که جان است هم از خویش نهان است عطار که پی برد بسی دانش و بینش اندر پی آن است که بالای عیان است ضعف پیری قوت طبعم شکست راه فکرت بر ضمیر من ببست در دلم فهم سخندانی نماند بر لبم حرف سخنرانی نماند به که سر در جیب خاموشی کشم پا به دامان فراموشی کشم نسبتی دارد به حال من قوی این دو بیت از مثنوی مولوی: «کیف یاتی النظم لی و القافیه؟ بعد ما ضعفت اصول العافیه» «قافیه اندیشم و، دلدار من گویدم: مندیش جز دیدار من!» کیست دلدار؟ آنکه دل‌ها دار اوست جمله دل‌ها مخزن اسرار اوست دارد او از خانه‌ی خود آگهی به که داری خانه‌ی او را تهی تا چون بیند دور ازو بیگانه را جلوه‌گاه خود کند آن خانه را خاصه نظم این کتاب از بهر اوست مظهر آیات لطف و قهر اوست در ثنایش نغز گفتاری کنم در دعایش ناله و زاری کنم چون ندارم دامن قربش به دست بایدم در گفت و گوی او نشست چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسپ زریری برافگند زین خرامید تازان به آوردگاه به سه بهره کرد آن کیانی سپاه ازان سه یکی را به بستور داد دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد دگر بهره را بر برادر سپرد بزرگان ایران و مردان گرد سیم بهره را سوی خود بازداشت که چون ابر غرنده آواز داشت چو بستور فرخنده و پاک تن دگر فرش آورد شمشیر زن بهم ایستادند از پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی همیدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین نگردیم یک تن ازین جنگ باز نداریم زین بدکنان چنگ باز بر اسپان بکردند تنگ استوار برفتند یکدل سوی کارزار چو ایشان فگندند اسپ از میان گوان و جوانان ایرانیان همه یکسر از جای برخاستند جهان را به جوشن بیاراستند ازیشان بکشتند چندان سپاه کزان تنگ شد جای آوردگاه چنان خون همی رفت بر کوه و دشت کزان آسیاها به خون بربگشت چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش ابا نامداران و مردان خویش گو گردکش نیزه اندر نهاد بران گردگیران یبغو نژاد همی دوختشان سینه‌ها باز پشت چنان تا همه سرکشان را بکشت چو دانست خاقان که ماندند بس نیارد شدن پیش او هیچ‌کس سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندر گدشت همانگاه اندر گریغ اوفتاد بشد رویش اندر بیابان نهاد پس اندر نهادند ایرانیان بدان بی‌مره لشکر چینیان بکشتند زیشان به هر سو بسی نبخشودشان ای شگفتی کسی ازان پس چو گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زو توانگر شدند گزین کرد از ایران چل و هشت هزار جهاندیده گردان و جنگی سوار در گنجای کهن برگشاد که بنهاد پیروز و فرخ قباد جهان را ببخشید بر چار بهر یکایک همه نامزد کرد شهر از آن نامدران ده و دو هزار گزین کرد ز ایران و نیران سوار فرستاد خسرو سوی مرز روم نگهبان آن فرخ آزاد بوم بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه مگر هرکسی برکند مرز خویش بداند سر مایه و ارز خویش هم از نامداران ده و دو هزار سواران هشیار خنجرگزار بدان تا سوی ز ابلستان شوند ز بوم سیه در گلستان شوند بدیشان چنین گفت هرکو ز راه بگردد ندارد زبان را نگاه به خوبی مر او را به راه آورید کزین بگذرد بند و چاه آورید به هرسو فرستید کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان طلایه بباید به روز و شبان مخسپید در خیمه بی‌پاسبان ز لشکر ده و دو هزار دگر دلاور سواران پرخاشخر بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان به راه الانان فرستادشان بدیشان سپرد آن در باختر بدان تا نیاید ز دشمن گذر بدان سرکشان گفت بیدار بید همه در پناه جهاندار بید ده ودو هزار دگر برگزید ز مردان جنگی چنان چون سزید به سوی خراسان فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان که از مرز هیتال تا مرزچین نباید که کس پی نهد بر زمین مگر به آگهی و بفرمان ما روان بسته دارد به پیمان ما بهر کشوری گنج آگنده هست که کس را نباید شدن دوردست چو باید بخواهید و خرم بوید خردمند باشید و بی غم بوید در گنج بگشاد و چندی درم که بودی ز هرمز برو بر رقم بیاورد و گریان به درویش داد چو درویش پیوسته بد بیش داد از آنکس که او یار بندوی بود به نزدیک گستهم و زنگوی بود که بودند یازان به خون پدر ز تنهای ایشان جدا کرد سر چو از کین و نفرین به پردخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه از آن پس شب و روز گردنده دهر نشست و ببخشید بر چار بهر از آن چار یک بهر موبد نهاد که دارد سخنهای نیکو بیاد ز کار سپاه و ز کار جهان به گفتی به شاه آشکار و نهان چو در پادشاهی به دیدی شکست ز لشکر گر از مردم زیر دست سبک دامن داد بر تافتی گذشته بجستی و دریافتی دگر بهر شادی و رامشگران نشسته به آرام با مهتران نبودی نه اندیشه کردی ز بد چنان کز ره نامداران سزد سیم بهره گاه نیایش بدی جهان آفرین را ستایش بدی چهارم شمار سپهر بلند همی بر گرفتی چه و چون و چند ستاره شمر پیش او بر بپای که بودی به دانش ورا رهنمای وزین بهره نیمی شب دیر یاز نشستی همی با بتان طراز همان نیز یک ماه بر چار بهر ببخشید تا شاد باشد ز دهر یکی بهره میدان چوگان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر دگر بهره زو کوه و دشت شکار ازان تازه گشتی ورا روزگار هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز به رخشنده روز و شب دیر یاز هر آنکس که بودی و را پیش گاه ببستی به شهر اندر آیین و راه دگر بهره شطرنج بودی و نرد سخن گفت از روزگار نبرد سه دیگر هر آنکس که داننده بود فزاینده‌ی چیز و خواننده بود به نوبت و را پیش بنشاندی سخنهای دیرینه برخواندی چهارم فرستادگان را ز راه همی‌خواندندی به نزدیک شاه نوشتی همه پاسخ نامه باز بدادی بدان مرد گردن فراز فرستاده با خلعت و کام خویش ز در بازگشتی به آرام خویش همه روز منشور هر کشوری نوشتی سپردی بهر مهتری چو بودی سر سال نو فوردین که رخشان شدی در دل از هور دین نهادی یکی گنج خسرو نهان که نشناختی کهتری در جهان گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک بی‌آتش رز دیگ هوس خام توان یافت خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت نامت نشود تا نشوی سوخته‌ی عشق کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت تا کی کنی گله که نه خوب است کار من وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟ چون بنگری که شست بدادی به طمع شش نوحه کنی که وای گل و وای خار من چون من ز بهر مال دهم روزگار خویش آید به مال باز به من روزگار من؟ هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز بر قول من گوا بس پیرار و پار من در من نگر که منت بسم روشن آینه یکسر نگار خویش ببین و در نگار من غره مشو به عارض عنبر نبات خویش واندر نگر به عارض کافور بار من مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد کامد سپاه دهر سوی کارزار من جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟ اندر حصار من نرسد دست روزگار چشم زمانه خیره شد اندر غبار من کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند این صد هزار ساله عروس از کنار من آن غمگسار دینه مرا غم‌فزای گشت وان غم‌فزای هست کنون غمگسار من آزاد شد ز بار همه خلق گردنم امروز چون ز خلق بیفتاد بار من دانا مرا بجست و من او را بخواستم من خوستار او شدم او خواستار من راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد تا آشکاره اهل خرد شد شکار من سوی قوی نهان من از چشم دل نگر غره مشو به پشت ضعیف و نزار من گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم خورشید نور خویش بسوزد به نار من تیره است زهره پیش ضمیر منیر من خوار است تیر زی قلم تیره‌خوار من از من نثار شکر و جواب مفصل است آن را که او سال طرازد نثار من چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد سقراط دست بر گره استوار من؟ وان بندها که بست فلاطون پیش بین خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من این پایگه مرا زین بهین خلایق است این پایگه نداشت کس اندر تبار من بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت هرگز کسی ندید عجب‌تر ز کار من خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان بر وی نثار کرده خرد کردگار من با بیم و ناامید به سختی زی او شدم زو بختیار گشتم و شد بخت یار من گفتم به راه جهل همی توشه بایدم گفتا تو را بس است یکی شاخسار من جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم باری کزو رمیده نشد کاروبار من بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم خرماست بار بنده کنون بر چنار من تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام گشته است با قرار دل بی‌قرار من گر تخم و بار من نبریدی، به رغم دیو خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت من زهر مار او شدم او زهر مار من وین طرفه‌تر که روز و شبان می طلب کنم من زندگی ایشان و ایشان دمار من ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور بر گردن تو یوغ من است و سپار من من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره‌ای دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟ زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو زی دره نامده‌است یکی از هزار من عفریت دوستدار تو و دستیار توست جبریل دستیار من و دوستدار من تو اسپ بی‌فسار و فسار است عهد تو قیمت فزایدت چو ببینی فسار من بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی کو نیست زیر طوق من و گوشوار من عهد و بیان بس است تو را طوق و گوشوار این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من آبی است نزد من که خمار تو بشکند پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من» شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد با جان هوشیارم شخص نزار من چون من دوازده است تو را اسپ و بارگیر لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من در بارگه امام شافع فرزند رسول و نور یزدان شد سید ما به مهر فطری در قرب جوار از مقیمان این موت به از حیات جاوید این دولت قرب به ز صد جان هر مصرع ازین سه بیت غراست تاریخ وفاتش ای سخندان به گودرز گفت آن زمان پهلوان کز ایدر برو زود روشن روان پیامی ز من پیش کاووس بر بگویش که مارا چه آمد به سر به دشنه جگرگاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر گرت هیچ یادست کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من ازان نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تن درست به نزدیک من با یکی جام می سزد گر فرستی هم اکنون به پی مگر کاو ببخت تو بهتر شود چو من پیش تخت تو کهتر شود بیامد سپهبد بکردار باد به کاووس یکسر پیامش بداد بدو گفت کاووس کز انجمن اگر زنده ماند چنان پیلتن شود پشت رستم به نیرو ترا هلاک آورد بی‌گمانی مرا اگر یک زمان زو به من بد رسد نسازیم پاداش او جز به بد کجا گنجد او در جهان فراخ بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ شنیدی که او گفت کاووس کیست گر او شهریارست پس طوس کیست کجا باشد او پیش تختم به پای کجا راند او زیر فر همای چو بشنید گودرز برگشت زود بر رستم آمد به کردار دود بدو گفت خوی بد شهریار درختیست خنگی همیشه به بار ترا رفت باید به نزدیک او درفشان کنی جان تاریک او ره عشاق راهی بی‌کنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است تو هر وقتی که جانی برفشانی هزاران جان نو بر تو نثار است وگر در یک قدم صد جان دهندت نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است چه خواهی کرد خود را نیم‌جانی چو دایم زندگی تو بیاراست کسی کز جان بود زنده درین راه ز جرم خود همیشه شرمسار است درآمد دوش در دل عشق جانان خطابم کرد کامشب روز بار است کنون بی‌خود بیا تا بار یابی که شاخ وصل بی باران به بار است چو شد فانی دلت در راه معشوق قرار عشق جانان بی‌قرار است تو را اول قدم در وادی عشق به زارش کشتن است آنگاه دار است وزان پس سوختن تا هم بوینی که نور عاشقان در مغز نار است چو خاکستر شوی و ذره گردی به رقص آیی که خورشید آشکار است تو را از کشتن و وز سوختن هم چه غم چون آفتابت غمگسار است کسی سازد رسن از نور خورشید که اندر هستی خود ذره‌وار است کسی کو در وجود خویش ماندست مده پندش که بندش استوار است درین مجلس کسی باید که چون شمع بریده سر نهاده بر کنار است شبانروزی درین اندیشه عطار چو گل پر خون و چون نرگس نزار است وزین سو به دریا رسید اردشیر به یزدان چنین گفت کای دستگیر تو کردی مرا ایمن از بدکنش که هرگز مبیناد نیکی تنش برآسود و ملاح را پیش خواند ز کار گذشته فراوان براند نگه کرد فرزانه ملاح پیر به بالا و چهر و بر اردشیر بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورنگ او گشت شاد بیامد به دریا هم اندر شتاب به هر سو برافگند زورق به آب ز آگاهی نامدار اردشیر سپاه انجمن شد بران آبگیر هرانکس که بد بابکی در صطخر به آگاهی شاه کردند فخر دگر هرک از تخم دارا بدند به هر کشوری نامدارا بدند چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر ز شادی جوان شد دل مرد پیر همی رفت مردم ز دریا و کوه به نزدیک برنا گروها گروه ز هر شهر فرزانه‌یی رای‌زن به نزد جهانجوی گشت انجمن زبان برگشاد اردشیر جوان که ای نامداران روشن‌روان کسی نیست زین نامدار انجمن ز فرزانه و مردم رای‌زن که نشنید کاسکندر بدگمان چه کرد از فرومایگی در جهان نیاکان ما را یکایک بکشت به بیدادی آورد گیتی به مشت چو من باشم از تخم اسفندیار به مرز اندرون اردوان شهریار سزد گرد مر این را نخوانیم داد وزین داستان کس نگیریم یاد چو باشید با من بدین یارمند نمانم به کس نام و تخت بلند چه گویید و این را چه پاسخ دهید که پاسخ به آواز فرخ نهید هرانکس که بود اندر آن انجمن ز شمشیر زن مرد و از رای‌زن چو آواز بشنید بر پای خاست همه راز دل بازگفتند راست که هرکس که هستیم بابک‌نژاد به دیدار و چهر تو گشتیم شاد و دیگر که هستیم ساسانیان ببندیم کین را کمر بر میان تن و جان ما سربسر پیش تست غم و شادمانی به کم بیش تست به دو گوهر از هرکسی برتری سزد بر تو شاهی و کنداوری به فرمان تو کوه هامون کنیم به تیغ آب دریا همه خون کنیم چو پاسخ بدان گونه دید اردشیر سرش برتر آمد ز ناهید و تیر بران مهتران آفرین گسترید به دل در ز اندیشه کین گسترید به نزدیک دریا یکی شارستان پی‌افگند و شد شارستان کارستان یکی موبدی گفت با اردشیر که ای شاه نیک‌اختر و دلپذیر سر شهریاری همی نو کنی بر پارس باید که بی‌خو کنی ازان پس کنی رزم با اردوان که اختر جوانست و خسرو جوان که او از ملوک طوایف به گنج فزونست و زو دیدی آزار و رنج چو برداشتی گاه او را ز جای ندارد کسی زین سپس با تو پای چو بشنید گردن فراز اردشیر سخنهای بایسته و دلپذیر چو برزد سر از تیغ کوه آفتاب به سوی صطخر آمد از پیش آب خبر شد بر بهمن اردوان دلش گشت پردرد و تیره‌روان نکرد ایچ بر تخت شاهی درنگ سپاهی بیاورد با ساز جنگ چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک جامم لبالب از می وصل است و من خجل کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما آماده شد بلای دل دردمند ما ما مهر از آن پسر سر مویی نمی‌بریم برند اگر به خنجر کین بندبند ما تا چشم خود به دوره‌ی ساقی گشاده‌ایم دور زمانه چشم ببست از گزند ما گفتم که نوش‌داروی عشاق خسته چیست گفتا تبسمی ز لب نوش‌خند ما شیرین لبان به خون دل خود تپیده‌اند در صیدگاه خسرو گل‌گون سمند ما تسبیح شیخ حلقه‌ی زنار می‌شود گر جلوه‌گر شود بت مشکین کمند ما یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را کز دست برد هوش دل هوشمند ما از چشم روزگار ستانیم داد خویش گر دانه‌های خاک تو گردد سپند ما بگشا به خنده غنچه میگون خویش را تا مدعی خموش نشیند ز پندما ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما دلم در بحر سودای تو غرق است نکو بشنو که این معنی نه زرق است فراقت ریخت خونم این چه تیغ است نفاقت سوخت جانم این چه برق است جهان بستد ز ما طوفان عشقت امانی ده که ما را بیم غرق است تو هم هستی در این طوفان ولیکن تو را تا کعب و ما را تا به فرق است اگرچه دیگری بر ما گزیدی ندانستی کز او تا ما چه فرق است آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آنست که امسال عرب وار برآمد آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن جامه به در کرد و دگربار برآمد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد ای قوم گمان برده که آن مشعله‌ها مرد آن مشعله زین روزن اسرار برآمد این نیست تناسخ سخن وحدت محضست کز جوشش آن قلزم زخار برآمد یک قطره از آن بحر جدا شد که جدا نیست کدم ز تک صلصل فخار برآمد رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید امروز در این لشکر جرار برآمد گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد از برج دگر آن مه انوار برآمد گفتار رها کن بنگر آینه عین کان شبهه و اشکال ز گفتار برآمد شمس الحق تبریز رسیدست مگویید کز چرخ صفا آن مه اسرار برآمد یار ما را به هیچ برنگرفت وانچه گفتیم هیچ درنگرفت پرده‌ی ما دریده گشت و هنوز پرده از روی کار برنگرفت درنیامد ز راه دیده به دل تا دل از راه سینه برنگرفت خدمت ما بجز هبا نشمرد صحبت ما بجز هدر نگرفت جز وفا سیرت دلم نگذاشت جز جفا عادتی دگر نگرفت هیچ روزی مرا به سر نامد که دلم عشق او از سر نگرفت چو می‌خواهد که نامم نشنود بیگانه رای من ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من ز رغم من به نوعی مدعی را کام می‌بخشی که می‌خواهد باخلاص از خدای من بقای من بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را به حاجب هم به جنبان گوشه‌ی چشمی برای من ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من به تشریف غلامی گر بلند آوازه‌ام سازی زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر سرمست زییم مست میریم هم مست دوان دوان به محشر گر خاک شویم وگر بریزیم ساقی با ماست بنده پرور خاکش خوش باد کوست عاشق خاکش ز شراب جان مخمر آن خاک شکوفه کرد یعنی مستیم از این سر و از آن سر مهتر چو خراب گشت و خوش شد خاکست خرابتر ز مهتر خاکی گشتی چو مست گشتی ملاح تو برکشید لنگر خود لنگر ما گسست کلی هر لوح جدا ز لوح دیگر از بند و ز غرقه بازرستند هر تخته کشتی است رهبر چون خوش نبود چنین خرابی بگشای دو چشم عقل و بنگر رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر هم مطمن رافت و هم ایمن از خطر گفتند تیغ بار که هست از ازل تو را عین فراخ دامن عون خدا سپر ای تاج بخش فرق سلاطین کامکار وی نور بخش چشم خوانین نامور هستم امیدورا که چون باد برگ ریز بر هر زمین که روز جدال افکنی گذر رمحت ز صدر زین برباید هزار تن تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر عیش تو را زیاد کند عون کردگار جیش تو را حصار شود حفظ دادگر تیغت شود مقلد سبابه نبی خصمت اگر کند سپر از قبه‌ی قمر بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد چون تیغ شعله‌اش ز نیام‌آوری به در بار زره بر آن تن نازک منه که من افکنده‌ام ز داعیه صد جوشنت ببر بر لشگر خود آیت امید خوانکه زود می‌آید از دعا ز قفا لشگری دگر دشمن اگر شود به مثل کوهی از حدید خواهد به خون نشست ز تیغ تو تا کمر خصمت که کرده است به زر ساز کارزار از بهر خود خریده همانا بلا بزر تو می‌روی و گریه‌ی این بی‌دل اسیر در سنگ خاره می‌کند از دوریت اثر چون استجابت دعوات از ریاضتست ای قبله‌ی امم چه مطول چه مختصر با محتشم گرت همه‌ی عالم دعا کنند آیا بود کدام دعا مستجاب‌تر در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق ذبح معظم جان او را دیت قربان بود گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب تا ترا فردا ز عزت بهره‌ی مردان بود مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو هر چه از عزت کمال روضه‌ی رضوان بود حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود ای دلبر بی‌صورت صورتگر ساده وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده از گفتن اسرار دهان را تو ببسته و آن در که نمی‌گویم در سینه گشاده تا پرده برانداخت جمال تو نهانی دل در سر ساقی شد و سر در سر باده صبحی که همی‌راند خیال تو سواره جان‌های مقدس عدد ریگ پیاده و آن‌ها که به تسبیح بر افلاک بنامند تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده جان طاقت رخسار تو بی‌پرده ندارد وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو بر گردن اشتر تن من بسته قلاده شمس الحق تبریز دلم حامله توست کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان سلطان نگر که مایه‌ی مشتی گدا ببرد جان و دلی که بود مرا چون به پیش او قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد میداد عقل دردسری پیش از این کنون عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی این دولت از میانه نسیم صبا ببرد گفتیم حال عجز عبید از برای او نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد قومی که بر براق بصیرت سفر کنند بی ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند از خارخار این گر طبع آن طرف روند بزم و سرای گلشن جای دگر کنند بر پای لولیان طبیعت نهند بند شاهان روح زو سر از این کوی درکنند پای خرد ببسته و اوباش نفس را دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند اجزای ما بمرده در این گورهای تن کو صور عشق تا سر از این گور برکنند مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق از نور عشق مس وجود تو زر کنند انصاف ده که با نفس گرم عشق او سردا جماعتی که حدیث هنر کنند چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد آیند و زله‌های گران مایه جز کنند زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند در ظل میرآب حیات شکرمزاج شاید که آتشان طبیعت شرر کنند از رشک نورها است که عقل کمال را از غیرت ملاحت او کور و کر کنند جز حق اگر به دیدن او غمزه‌ای کند آن دیده را به مهر ابد بی‌خبر کنند فخر جهان و دیده تبریز شمس دین کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند اندر فضای روح نیابند مثل او گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند خالی مباد از سر خورشید سایه‌اش تا روز را به دور حوادث سپر کنند نادر از عالم توحید کسی برخیزد کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد آستین کشته‌ی غیرت شود اندر ره عشق کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد سنگ‌وش در ره سیلاب کجا دارد پای هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست که نه از پنجه‌ی هر بوالهوسی برخیزد زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر یک زمان از دوش برگیر ای پسر زان که تا در بند و زنجیر توایم از در بندیم و زنجیر ای پسر عرصه تا کی کرد خواهی عارضین چون گل بی خار بر خیز ای پسر هر زمان آیی به تیر انداختن هم کمان در دست و هم تیر ای پسر زان که چشم بد بدان عارض رسد زود در ده بانگ تکبیر ای پسر آن لب و دندان و آن شیرین زبان انگبین‌ست و می و شیر ای پسر جست نتواند دل از عشق تو هیچ جست که تواند ز تقدیر ای پسر پای بفشارد سنایی در غمت تا به دست آیی به تدبیر ای پسر بنامیزد به چشم من چنانی که نیکوتر ز ماه آسمانی اگر چون دیده ودل بودیم دی بیا کامروز چون جان جهانی به یک دل وصلت ارزانم برآمد چه می‌گویم به صد جان رایگانی اگر با من نیی بی‌تو نیم من عجب هم در میان هم بر کرانی خیالت رنجه گردد گه گه آخر تو نیز این ماه‌گر خواهی توانی ترا بر من به دل باشد که یارم مرا از تو گذر نبود که جانی من از تو روی برگشتن ندانم تو گر برگردی از من آن تو دانی بهار روی تو بازار مشتری بشکست فریب چشم تو ناموس سامری بشکست رخ تو پرده‌ی دیبای ششتری بدرید لب تو نامزد قند عسکری بشکست قد تو هوش جهانی بچابکی بربود خط تو توبه‌ی خلقی بدلبری بشکست چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند دل فرشته و هنگامه‌ی پری بشکست چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن خلیل ما همه بتهای آزری بشکست چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود بعشوه گوشه‌ی بادام عبهری بشکست ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست ز بسکه می‌کند از دیده سیم پالائی بچهره قیمت بازار زرگری بشکست بی تو حرامست به خلوت نشست حیف بود در به چنین روی بست دامن دولت چو به دست اوفتاد گر بهلی بازنیاید به دست این چه نظر بود که خونم بریخت وین چه نمک بود که ریشم بخست هر که بیفتاد به تیرت نخاست وان که درآمد به کمندت نجست ما به تو یک باره مقید شدیم مرغ به دام آمد و ماهی به شست صبر قفا خورد و به راهی گریخت عقل بلا دید و به کنجی نشست بار مذلت بتوانم کشید عهد محبت نتوانم شکست وین رمقی نیز که هست از وجود پیش وجودت نتوان گفت هست هرگز اگر راه به معنی برد سجده صورت نکند بت پرست مستی خمرش نکند آرزو هر که چو سعدی شود از عشق مست خلیلی الهدی انجی و اصلح ولکن من هداه الله افلح نصیحت نیکبختان گوش گیرند حکیمان پند درویشان پذیرند گش ایها داراغت خاطر نرنزت که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت من استضعفت لاتغلظ علیه من استأسرت لاتکسر یدیه چه نیکو گفت در پای شتر مور که ای فربه مکن بر لاغران زور که منعم بی‌مبر کول ایچ درویش کوایش می بنی دنبل مزش نیش دع استنقاص من طال احترامه فقوس‌الدهر لم تبرح سهامه جراحت بند باش ار می‌توانی تو را نیز ار بیندازد چه دانی ببات این دهر دون را تیر اری پشت نه هر کش تیر نه کمان بو کسی ای کشت تأدب تستقم لاطف تقدم تواضع ترتفع لاتعل تندم که دوران فلک بسیار بودست که بخشودست و دیگر در ربودست نه کت تفسیر وفق خواند است ابهشت بسم دی که سوری ماند بیده ببدشت لیعف المهتدی عن س من ضل ولا یستهزکم من قائم زل منم کافتادگان را بد نگفتم که ترسیدم که روزی خود بیفتم کمسسکی اوت اس بخت آو بهریت مخن هر دم برای چنداکی بگریت متی زرت الفتی غبا اجلک فلا تکثر حبیبک لا یملک ز بسیار آمدن عزت بکاهد چو کم بینند خاطر بیش خواهد عزیزی کت هن‌اش هر دم مدوپش که دیدر زر ملال آرد بش از بش تبصر فی فقیر یشتهی الزاد ولا تحسد غنیا قدره زاد وگر گویند آن جاه و محل بین تو پای روستایی در وحل بین و چه ترش روی کت برغ خوان نی تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی تلقفت الشوا و البقل بعده سل الجوعان کیف الخبز وحده بپرس آن را که جسم از ناقه خونست که قدر نعمت او داند که چونست غرش نان هاجه از حلوا نپرست نن تی گلشکر هن غت بگریت افق یا من تلهی حول منقل عن الحطاب فی واد عقنقل فقیر از بهر نان بر در دعاخوان تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست که مسکینی و سرما گسنه خفتست تحب المال لو احببت قدمت و ان خلفت محبوسا تندمت منه گر عقل داری در تن و هوش اگر مردی ده و بخش و خور و پوش نوا که بیفته از هنجار و رسته پشیمان به که نم خو توشه بسته صرفت العمر فی تحصیل مالک تفکر یا معنی فی مالک کسی از زرع دنیا خوشه برداشت که چندی خورد و چندی توشه برداشت که مپسندت که مو خو از غصه بکشم که گردم کرد نخرم یا نبخشم بهاء الوجه مع خبث النفوس کمصباح علی قبرالمجوسی به گور گبر ماند زاهد زور درون مردار و بیرون مشک و کافور کعارف باد بکاند از جمه نو اگور جدمنت کش در به از تو متی عاشرت محلوقی العوارض اذا قالوا لک اکفر لاتعارض مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر چو رفتی در بغل نه دست تدبیر چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند که پاکش خورد دیک تی چه او کند وجد یا صاح و اکفف من ملامه لعل القوم فیهم ذو کرامه مگو در نفس درویشان هنر نیست که گرد مردیست هم زیشان به در نیست کاحسان بکنه واهروی اصولی شنه میان زز بخت صاحب قبولی نعما قال خیاط بموصل بمأجور له قدر ففصل سخن سهل است بر طرف زبان گفت نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟ غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز کجمی می‌بری خهتر ورانداز خفی السر لاتودع خلیلک حذارا منه ان ینسی جمیلک مگو با دوست می‌گویم چه باکست که گر دشمن شود بیم هلاکست تو از دشمن بترسی غافل از دوست که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست یقول الراجز ابنی لا تلاعب اذا لم تحتمل بطش الملاعب چه خوش گفت آن پسر با یار طناز تو در نی بسته‌ای آتش مینداز کری مم دی که ایرو واجونی گفت مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت ان استحسنت هذا القول بعدی قل اللهم نور قبر سعدی چه باشد گر ز رحمت پارسایی کند در کار درویشی دعایی کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا فرشته بندگیش را به اختیار کند پری رخی که ز کف برده اختیار مرا ربود هوش مرا چشم او به سرمستی که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر که طره‌اش به خود انداخت کار و بار مرا نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا گرفته‌ام به درستی شکنج زلف بتی اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا فروغی آن که به من توبه می‌دهد از عشق خدا کند که ببیند جمال یار مرا تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او بشکن خمار را سر که سر همه شکست او بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او شده‌ایم آتشین پا که رویم مست آن جا تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او به کسی نظر ندارد بجز آینه بت من که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم که حریف او شدستم که در ستم ببست او تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست ملتفت نیست به من باز نمی‌دانم چیست بودی بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز کرده قانون دگر ساز نمی‌دانم چیست گوشه‌ی چشم به من دارد و مخصوصان را می‌کند سوی خود آواز نمی‌دانم چیست صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من این نگاه غلط انداز نمی‌دانم چیست من گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده با حریفان جدل آغاز نمی‌دانم چیست راز در پرده و اهل غرض استاده خموش غرض از پوشش این راز نمی‌دانم چیست محتشم سر به گریبان حیل برده رقیب فکر آن شعبده پرداز نمی‌دانم چیست گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل چون سایه به پایش فکند رحل اقامت در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند دل می‌کشدم باز به آن جلوه‌ی قامت عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت دامن ز کفم می‌کشی و می‌روی امروز دست من و دامان تو فردای قیامت امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ بر خاک شهیدان تو خار است علامت ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت آن یکی می‌دید خواب اندر چله در رهی ماده سگی بد حامله ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید بس عجب آمد ورا آن بانگها سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان هیچ‌کس دیدست این اندر جهان چون بجست از واقعه آمد به خویش حیرت او دم به دم می‌گشت بیش در چله کس نی که گردد عقده حل جز که درگاه خدا عز و جل گفت یا رب زین شکال و گفت و گو در چله وا مانده‌ام از ذکر تو پر من بگشای تا پران شوم در حدیقه‌ی ذکر و سیبستان شوم آمدش آواز هاتف در زمان که آن مثالی دان ز لاف جاهلان کز حجاب و پرده بیرون نامده چشم بسته بیهده گویان شده بانگ سگ اندر شکم باشد زیان نه شکارانگیز و نه شب پاسبان گرگ نادیده که منع او بود دزد نادیده که دفع او شود از حریصی وز هوای سروری در نظر کند و بلافیدن جری از هوای مشتری و گرم‌دار بی بصیرت پا نهاده در فشار ماه نادیده نشانها می‌دهد روستایی را بدان کژ می‌نهد از برای مشتری در وصف ماه صد نشان نادیده گوید بهر جاه مشتری کو سود دارد خود یکیست لیک ایشان را درو ریب و شکیست از هوای مشتری بی‌شکوه مشتری را باد دادند این گروه مشتری ماست الله اشتری از غم هر مشتری هین برتر آ مشتریی جو که جویان توست عالم آغاز و پایان توست هین مکش هر مشتری را تو به دست عشق‌بازی با دو معشوقه بدست زو نیابی سود و مایه گر خرد نبودش خود قیمت عقل و خرد نیست او را خود بهای نیم نعل تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل حرص کورت کرد و محرومت کند دیو هم‌چون خویش مرجومت کند هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط مشتری را صابران در یافتند چون سوی هر مشتری نشتافتند آنک گردانید رو زان مشتری بخت و اقبال و بقا شد زو بری ماند حسرت بر حریصان تا ابد هم‌چو حال اهل ضروان در حسد مشتاق یارم و به در یار می‌روم دلدارم اوست، در پی دلدار می‌روم تا بینم آفتاب رخ او ز روزنی مانند سایه بر در و دیوار می‌روم او در میان دایره‌ی خانه نقطه‌وار من گرد خط کوچه چو پرگار می‌روم صدبار چون خلیل مرا سوختند وباز همچون کلیم در پی دیدار می‌روم دوشم نشان دوست به بازار داده‌اند عیبم مکن که بر سر بازار می‌روم با یادش ار برهنه به خارم برآورند گویی که: بر حریر، نه بر خار می‌روم با صوفیان صومعه احوال من بگوی کز خانقاه بر در خمار می‌روم از گردنم حمایل تسبیح برگشای امشب که من به بستن زنار می‌روم گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟ از پیش این طبیب، که بیمار می‌روم بیچاره شد ز چاره‌ی کار من اوحدی زانش وداع کردم و ناچار می‌روم روزی از طالع مبارک بخت رفت بهرم‌گور بر سر تخت هرکجا شاه و شهریاری بود تاج بخشی و تاجداری بود همه در زیر تخت پایه شاه صف کشیدند چون ستاره و ماه شه زبان برگشاد چون شمشیر گفت کای میر و مهتران دلیر لشگر از بهر صلح باید و جنگ کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ از شما کیست کو به هیچ نبرد مردیی کان ز مردم آید کرد من که از دهر بر گزیدمتان در کدامین مصاف دیدمتان کامد از هیچکس چنان کاری کاید از پر دلی و عیاری از سر تیغتان به وقت گزند بر کدامین مخالف آمد بند یا که دیدم که پای پیش نهاد دشمنی بست و کشوری بگشاد این زند لاف کایرجی گهرم وان به دعوی که آرشی هنرم این ز گیو آن ز رستم آرد نام این نه کنیت هژبر و آن ضرغام کس ندیدم که کارزاری کرد چون گه کار بود کاری کرد خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت گوید افسوس شاه ما که بخفت می‌خورد وز کسی نیارد یاد از چنین شه کسی نباشد شاد گرچه من می‌خورم چنان نخورم که ز مستی غم جهان نخورم گر خورم حوضه می از کف حور تیغم از جوی خون نباشد دور برق‌وارم به وقت بارش میغ به یکی دست می به دیگر تیغ می‌خورم کار مجلس آرایم تیغ را نیز کار فرمایم خواب خرگوش من نهفته بود خصم را بیند ارچه خفته بود خنده و مستیم به تأویلست خنده شیر و مستی پیلست شیر در وقت خنده خون ریزد کیست کز پیل مست نگریزد ابلهان مست و بی‌خبر باشند هوشیاران می دگر باشند آنکه در عقل پستیش نبود می‌خورد لیک مستیش نبود بر سر باده چونکه رای آرم تاج قیصر به زیر پای آرم چون منش را به باده تیز کنم بر سر خصم جرعه‌ریز کنم دوستان را چو در می‌آویزم گنج قارون ز آستین ریزم دشمنان را گهی که بیخ زنم به کبابی جگر به سیخ زنم نیک‌خواهان من چه پندارند کاختران سپهر بیکارند من اگر چند خفته باشم و مست بخت بیدار من به کاری هست به چنین خوابها که من مستم خواب خاقان نگر که چون بستم به یکی پی غلط که افشردم رخت هندو نگر که چون بردم سگ بود کو ز ناتوانی خویش خوش نخسبد به پاسبانی خویش اژدها گرچه خسبد اندر غار شیر نر بر درش نیابد بار شه چو این داستان خوش بر گفت روی آزادگان چو گل بشکفت همه سر بر زمین نهادندش پاسخی عاجزانه دادندش کانچه شه گفت با کمربندان هست پیرایه خردمندان همه راحرز جان و تن کردیم حلقه گوش خویشتن کردیم تاج بر فرق شه خدای نهاد کوشش خلق باد باشد باد سرورانی که سروری کردند با تو بسیار همسری کردند هیچکس با تو تاجور نشدند همه در سر شدند و سر نشدند آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه کس ندیدست از سپید و سیاه دیو را بست و اژدها را سوخت پیل را کشت و کرگدن را دوخت شیر بگذار و گور نخچیرست دام و دد خود نشانه تیرست به جز او کیست کو به وقت شکار گردن گور درکشد به کنار گاه سازد هدف ز خال پلنگ گاه دندان کند ز کام نهنگ گه در ابروی هند چین فکند گه به هندی سپاه چین شکند گه ز فغفور باج بستاند گه ز قیصر خراج بستاند گرچه شیر افکنان بسی بودند کز دهن مغز شیر پالودند شیر مرد اوست کو به سیصد مرد قهر سیصد هزار دشمن کرد قصه خسروان پیشینه هست پیدا ز مهر و از کینه گر برآورد هر کسی نامی بود با لشگری به ایامی در مصافی چنین به چندان مرد آنچه او کرد کس نیارد کرد چون ز شاهان شمار برگیرند زو یکی با هزار برگیرند هریکی را یکی نشان باشد او به تنها همه جهان باشد لخت بر هر سری که سخت کند چون در طارمش دو لخت کند تیرش ار سوی سنگ خاره شود سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود نوش بخشد به مهره مار سنان مار گیرد به اژدهای عنان هر تنی کو خلاف او سازد شمع‌وارش زمانه بگدازد سر که بر تیغ او برون آید زان سر البته بوی خون آید مستی او نشان هشیاریست خواب او خواب نیست بیداریست وان زمانی که می‌پرست شود او خورد می عدوش مست شود اوست از جمله خلق داناتر بر همه نیک و بد تواناتر کاردان اوست در زمانه و بس نیست محتاج کاردانی کس تا زمین زیر چرخ دارد پای بر فلک باد حکم او را جای هم زمین در پناه سایه او هم فلک زیر تخت پایه او کاردانان چو این سخن گفتند پیش یاقوت کهربا سفتند شاه نعمان از آن میان برخاست بزم شه را به آفرین آراست گفت هرجا که تخت شاه رسد گرچه ماهی بود به ماه رسد آدمی کیست تا به تارک شاه راست یا کج کند حساب کلاه افسر ایزد نهاد بر سر تو سبز باد از سر تو افسر تو ما که مولای بارگاه توایم سرور از سایه کلاه توایم از تو داریم هرچه ما را هست بر تر و خشک ما تو داری دست از عرب تا عجم به مولائی سر فشانیم اگر بفرمائی مدتی هست کز هنرمندی بر در شه کنم کمربندی چون شدم سر بزرگ درگاهش یافتم راه توشه از راهش کر مثالم دهد به معذوری تا به خانه شوم به دستوری لختی از رنج ره برآسایم چون رسد حکم شاه باز آیم گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه سر نگردانم از پرستش گاه شاه فرمود تا ز گوهر و گنج دست خازن شود جواهرسنج آورد تحفهای سلطانی مصری و مغربی و عمانی حمل‌داران در آمدند به کار حمل بر حمل ساختند نثار زر به خروار و مشک نافه به گیل وز غلام و کنیز چندین خیل مرتفع جامه‌های قیمت مند بیشتر زانکه گفت شاید چند تازی اسبان پارسی پرورد همه دریا گذار و کوه نورد تیغ هندی و ذرع داودی کشتی جود راند بر جودی لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس داندش در فروش و لعل شناس گوهر آموده تاجی از سر خویش با قبائی ز دخل ششتر بیش داد تا زان دهش رخش رخشید وز یمن تا عدن به او بخشید با چنین نعمتی ز درگه شاه رفت نعمان چو زهره از بر ماه در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم به من لطفی نداری ورنه می‌کردی سد آزارم که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم دی ز دیر آمد برون سنگین دلی با لبی پرخنده بس مستعجلی عالمی نظارگی حیران او دست بر دل مانده پای اندر گلی علم در وصف لبش لایعملی عقل در شرح رخش لایعقلی زلف همچون شست او می‌کرد صید هر کجا در شهر جانی و دلی عاشقان را از خیال زلف او تازه می‌شد هر زمانی مشکلی تا نگردی هندوی زلفش به جان نه مبارک باشی و نه مقبلی جمله پشت دست می‌خایند از او هست هرجا عالمی و عاقلی منزل عشقش دل پاک است و بس نیست عشقش در خور هر منزلی تا تو بی حاصل نگردی از دو کون هرگز از عشقش نیابی حاصلی شد دل عطار غرق بحر عشق کی تواند غرقه دیدن ساحلی گفت چون سقراط در نزع اوفتاد بود شاگردیش، گفت ای اوستاد چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم در کدامین جای در خاکت کنیم گفت اگر تو بازیابیم ای غلام دفن کن هر جا که خواهی والسلام من چو خود را زنده در عمری دراز پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز من چنان رفتم که در وقت گذر یک سری مویم نبود از خود خبر □دیگری گفتش که‌ای نیک اعتقاد برنیامد یک دم از من بر مراد جمله‌ی عمرم که در غم بوده‌ام مستمند کوی عالم بوده‌ام بر دل پر خون من چندان غمست کز غمم هر ذره‌ای در ماتم است دایما حیران و عاجز بوده‌ام کافرم، گر شاد هرگز بوده‌ام مانده‌ام زین جمله غم در خویش من بر سری چون راه گیرم پیش من گر نبودی نقد چندینی غمم زین سفر بودی دلی بس خرمم لیک چون دل هست پر خون، چون کنم با تو گفتم جمله، اکنون چون کنم □گفت ای مغرور شیدا آمده پای تا سر غرق سودا آمده نامرادی و مراد این جهان تابجنبی بگذرد در یک زمان هرچ آن در یک نفس می‌بگذرد عمر هم بی آن نفس می‌بگذرد چون جهان می‌بگذرد، بگذر تو نیز ترک او گیر و بدو منگر تو نیز زانک هر چیزی که آن پاینده نیست هرک دلبندد درو دل زنده نیست هر که شد محرم دل در حرم یار بماند وان که این کار ندانست در انکار بماند اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند غریبی می چه خواهد یارب از من؟ که با من روز و شب بسته است دامن غریبی دوستی با من گرفته‌است مرا از دوستی گشته‌است دشمن ز دشمن رست هر کو جست لیکن از این دشمن بجستن نیست رستن غریبی دشمنی صعب است کز تو نخواهد جز زمین و شهر و مسکن چو خان و مان بدو دادی بخواهد به خان و مانت چون دشمن نشستن بجز با تو نیارامد چو رفتی کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟ چو با من دشمن من دوستی جست مرا ز انده کهن زین گشت نو تن سزد کاین بدکنش را دوست گیرم چو بیرون زو دگر کس نیست با من به سند انداخت گاهم گه به مغرب چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت به زیر دسته سرمه‌ی کرده هاون غریبی هاون مردان علم است ز مرد علم خود علم است روغن ازین روغن در این هاون طلب کن که بی‌روغن چراغت نیست روشن وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی بخیره ترب در هاون میفگن نگردد مرد مردم جز به غربت نگیرد قدر باز اندر نشیمن نهال آنگه شود در باغ برور که برداریش از آن پیشینه معدن تواند سنگ را هرگز بریدن اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟ به جام زر بر دست شه آید مروق می چو بیرون آید از دن به شهر و برزن خود در چه یابی جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟ به خانه در زنور قرص خورشید همان بینی که در تابد ز روزن اگر مر روز رامی‌دید خواهی سر از روزن برون بایدت کردن چو جان درتن خرد دردل نهفته است به آمختن ز دل برکن نهنبن اگر خواهی که بوی خوش بیابی به مشک سوده در باید دمیدن دل از بیهوده خالی کن خرد را به دسته‌ی سیر در خوش نیست سوسن زخار و خس چو گلشن کرد خواهی بباید رفت بام و بوم گلشن چنان باشد سخن در مغز جاهل چو در ریزی به خم گوز ارزن اگر سوسن همی خواهی نشاندن نخست از جای سوسن سیر برکن چرا با جام می می علم جوئی؟ چرا باشی چو بوقلمون ملون؟ نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر به زر رشته میاژن اگر گردن به دانش داد خواهی ز جهل آزاد باید کرد گردن به پیش دن درون دانش چه‌جوئی؟ تو را دن به، به گرد دن همی دن چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید به طمع گوز خم را خیره مشکن چو نتوانی نشاندن گوز و خرما نباید بید و سنجد را فگندن بخندد هوشیار از حکمت مست هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟ به نزد عقل حکمت را ترازوست ز یک من تا هزاران بار صد من اگر نادان خریدار دروغ است تو با نادان مکن همواره هیجن نشاید کرد مر هشیار دل را به باد بی‌خرد بر باد خرمن سوی من جاهل است، ارچه حکیم است به نزد عامه، هندوی برهمن نه سور است ارچه همچون سور از دور پر از بانگ است و انبوه است شیون نیابد فضل و مزد روزه‌داران برهمن، گرچه چون روزه است لکهن به پیش تیغ دنیا مرد دینی جز از حکمت نپوشد خود و جوشن به حکمت شایدت مر خویشتن را هم اینجاست در بهشت عدن دیدن چو در پیدا نهانی را ببینی بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟ نه مشک است و نه کافور و نه چندن در این پیدا نهانی را چو دیدی برون رفت اشترت از چشم سوزن چو گلشن را نمی‌بینی نیاری همی بیرون شد از تاریک گلخن نمی‌یاری ز نادانی فگندن گلیم خر به وعده‌ی خز ادکن از این دریای بی‌معبر به حکمت ببایدت، ای برادر، می گذشتن ز حکمت خواه یاری تا برآئی که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن از این تاریک چه بیرون شدن را ز مردان مرد باید وز زنان زن چو قصد شعر حجت کرد خواهی به فکرت دامن دل در کمر زن یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب رجعتی می‌خواستم لیکن طلاق افتاده بود در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود ای معبر مژده‌ای فرما که دوشم آفتاب در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زان چشم مست طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی نه نور از چشم‌ها یارست رفتن سوی صورت‌ها نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه نه چشم باز من شخصی نه جان خفته ریائی مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانائی ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی چو خوشه‌ی نسترن پروین درفشنده به سبزه بر به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی کنیسه‌ی مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟ سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزائی تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان نهد کس نافه‌ی مشکین به پیش گنده غوشائی؟ شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد زمام کشتی دل تا کسی نداده به عشقت خبر ز جنبش دریای اضطراب ندارد نماند کس که به خواب جنون نرفت ز چشمت جز آن که عقل به ذاتش گمان خواب ندارد بهر زه چند نهفتن رخی که شعشعه‌ی آن نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد میان چشم من و روی اوست صحبت گرمی که تاب گرمی آن پرده‌ی حجاب ندارد جهان عشق چه بی قید عالمی است که آنجا شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد بر آستانه‌ی حکم ایاز هیچ غلامی سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان من و فراق تو کان دوزخ این عذاب ندارد سوالهاست ز رازم رقیب پرده در تو را که گر سکوت نورزد یکی جواب ندارد به پرسش سگ خویش آمدی و یافت حیاتی اگر به کعبه روی آن قدر ثواب ندارد قدم دریغ مدار از سرم که جز تو طبیبی دوای محتشم خسته خراب ندارد من کی آرم رحم خلم آلود را ره نمایم حلم علم‌اندود را صد هزاران صفع را ارزانیم گر زبون صفعها گردانیم من چه گویم پیشت اعلامت کنم یا که وا یادت دهم شرط کرم آنچ معلوم تو نبود چیست آن وآنچ یادت نیست کو اندر جهان ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن که فراموشی کند بر وی نهان هیچ کس را تو کسی انگاشتی هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی چون کسم کردی اگر لابه کنم مستمع شو لابه‌ام را از کرم زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای چون ز رخت من تهی گشت این وطن تر و خشک خانه نبود آن من هم دعا از من روان کردی چو آب هم نباتش بخش و دارش مستجاب هم تو بودی اول آرنده‌ی دعا هم تو باش آخر اجابت را رجا تا زنم من لاف کان شاه جهان بهر بنده عفو کرد از مجرمان درد بودم سر به سر من خودپسند کرد شاهم داروی هر دردمند دوزخی بودم پر از شور و شری کرد دست فضل اویم کوثری هر که را سوزید دوزخ در قود من برویانم دگر بار از جسد کار کوثر چیست که هر سوخته گردد از وی نابت و اندوخته قطره قطره او منادی کرم کانچ دوزخ سوخت من باز آورم هست دوزخ هم‌چو سرمای خزان هست کوثر چون بهار ای گلستان هست دوزخ هم‌چو مرگ و خاک گور هست کوثر بر مثال نفخ صور ای ز دوزخ سوخته اجسامتان سوی کوثر می‌کشد اکرامتان چون خلقت الخلق کی یربح علی لطف تو فرمود ای قیوم حی لالان اربح علیهم جود تست که شود زو جمله ناقصها درست عفو کن زین بندگان تن‌پرست عفو از دریای عفو اولیترست عفو خلقان هم‌چو جو و هم‌چو سیل هم بدان دریای خود تازند خیل عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها چون کبوتر سوی تو آید شها بازشان وقت سحر پران کنی تا به شب محبوس این ابدان کنی پر زنان بار دگر در وقت شام می‌پرند از عشق آن ایوان و بام تا که از تن تار وصلت بسکلند پیش تو آیند کز تو مقبلند پر زنان آمن ز رجع سرنگون در هوا که انا الیه راجعون بانگ می‌آید تعالوا زان کرم بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم بس غریبیها کشیدیت از جهان قدر من دانسته باشید ای مهان زیر سایه‌ی این درختم مست ناز هین بیندازید پاها را دراز پایهای پر عنا از راه دین بر کنار و دست حوران خالدین حوریان گشته مغمز مهربان کز سفر باز آمدند این صوفیان صوفیان صافیان چون نور خور مدتی افتاده بر خاک و قذر بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند هم‌چو نور خور سوی قرص بلند این گروه مجرمان هم ای مجید جمله سرهاشان به دیواری رسید بر خطا و جرم خود واقف شدند گرچه مات کعبتین شه بدند رو به تو کردند اکنون اه‌کنان ای که لطفت مجرمان را ره‌کنان راه ده آلودگان را العجل در فرات عفو و عین مغتسل تا که غسل آرند زان جرم دراز در صف پاکان روند اندر نماز اندر آن صفها ز اندازه برون غرقگان نور نحن الصافون چون سخن در وصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ درید بحر را پیمود هیچ اسکره‌ای شیر را برداشت هرگز بره‌ای گر حجابستت برون رو ز احتجاب تا ببینی پادشاهی عجاب گرچه بشکستند حامت قوم مست آنک مست از تو بود عذریش هست مستی ایشان به اقبال و به مال نه ز باده‌ی تست ای شیرین فعال ای شهنشه مست تخصیص توند عفو کن از مست خود ای عفومند لذت تخصیص تو وقت خطاب آن کند که ناید از صد خم شراب چونک مستم کرده‌ای حدم مزن شرع مستان را نبیند حد زدن چون شوم هشیار آنگاهم بزن که نخواهم گشت خود هشیار من هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن تا ابد رست از هش و از حد زدن خالدین فی فناء سکرهم من تفانی فی هواکم لم یقم فضل تو گوید دل ما را که رو ای شده در دوغ عشق ما گرو چون مگس در دوغ ما افتاده‌ای تو نه‌ای مست ای مگس تو باده‌ای کرگسان مست از تو گردند ای مگس چونک بر بحر عسل رانی فرس کوهها چون ذره‌ها سرمست تو نقطه و پرگار و خط در دست تو فتنه که لرزند ازو لرزان تست هر گران‌قیمت گهر ارزان تست گر خدا دادی مرا پانصد دهان گفتمی شرح تو ای جان و جهان یک دهان دارم من آن هم منکسر در خجالت از تو ای دانای سر منکسرتر خود نباشم از عدم کز دهانش آمدستند این امم صد هزار آثار غیبی منتظر کز عدم بیرون جهد با لطف و بر از تقاضای تو می‌گردد سرم ای ببرده من به پیش آن کرم رغبت ما از تقاضای توست جذبه‌ی حقست هر جا ره‌روست خاک بی‌بادی به بالا بر جهد کشتی بی‌بحر پا در ره نهد پیش آب زندگانی کس نمرد پیش آبت آب حیوانست درد آب حیوان قبله‌ی جان دوستان ز آب باشد سبز و خندان بوستان مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند آب عشق تو چو ما را دست داد آب حیوان شد به پیش ما کساد ز آب حیوان هست هر جان را نوی لیک آب آب حیوانی توی هر دمی مرگی و حشری دادیم تا بدیدم دست برد آن کرم هم‌چو خفتن گشت این مردن مرا ز اعتماد بعث کردن ای خدا هفت دریا هر دم ار گردد سراب گوش گیری آوریش ای آب آب عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ از صحاف مثنوی این پنجمست بر بروج چرخ جان چون انجمست ره نیابد از ستاره هر حواس جز که کشتیبان استاره‌شناس جز نظاره نیست قسم دیگران از سعودش غافلند و از قران آشنایی گیر شبها تا به روز با چنین استارهای دیوسوز هر یکی در دفع دیو بدگمان هست نفط‌انداز قلعه‌ی آسمان اختر ار با دیو هم‌چون عقربست مشتری را او ولی الاقربست قوس اگر از تیر دوزد دیو را دلو پر آبست زرع و میو را حوت اگرچه کشتی غی بشکند دوست را چون ثور کشتی می‌کند شمس اگر شب را بدرد چون اسد لعل را زو خلعت اطلس رسد هر وجودی کز عدم بنمود سر بر یکی زهرست و بر دیگر شکر دوست شو وز خوی ناخوش شو بری تا ز خمره‌ی زهر هم شکر خوری زان نشد فاروق را زهری گزند که بد آن تریاق فاروقیش قند سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی یعنی تو پهلوی منی یارب تویی این یا نه‌ای؟ تو مست و دلها بردرت گشته روان از هر طرف در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده‌ای ای درد تو مهمان من مهمان دردت جان من درد تو تنها زان من درمان تو زان همه‌ای □بس که دو دیده‌ی سیه بر کف پای سودمش گشت سفید چشم من شد کف پای او سیه سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده‌ای از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده‌ای □گر به آغوش بریزند گل اندر برمن آنهمه خار بود چون تو در آغوش نه ای دوش گفتی که کنم چاره‌ی کارت فردا آخر امر و زچرا بر سخن دوش نه‌ای ؟ درد تو دلا نهان نماند اندوه تو جاودان نماند از عشق مشو چنین شکفته کان روی نکو چنان نماند آوازه‌ی تو فرو نشیند وز محنت تو نشان نماند گر با همه کس چنین کند دل یک دلشده در جهان نماند از درد تو دل نماند و بیمست کز بی‌رحمیت جان نماند از کار جهان کرانه‌ای دل کازار درین میان نماند آن سود بسم که تو بمانی بل تا همه سو زیان نماند امسال نیست سوز محرم بسان پار امسال دیده‌ها نه چو پارند اشگبار امسال نیست زمزمه‌ای در جهان ولی کو آن نوای زاری و آن ناله‌های زار امسال اشگها همه در دیده‌هاست جمع اما روان نمی‌کندش یک سخن گذار سید حسین روضه کجا شد که سقف چرخ سازد سیه ز آه محبان نوحه دار سید حسین روضه کجا شد که پر کند گوش فلک ز ناله دلهای بی قرار سید حسین روضه کجا شد که سر دهد سیلابهای اشک به این نیلگون حصار افسوس از آن کلام مثر که می‌فکند هم لرزه در زمین و هم آشوب در جدار صد حیف از آن عبارت دلکش که می‌کشید از قعر جان ماتمیان آه پرشرار ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببیند وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر ای حاضران کسی که درین سال غایبست هست از شما بیاری و ذکری امیدوار ای دوستان کنید به یک قطره مردمی با چشم تر کنید چو بر خاک او گذار محراب را که روی در او بود سال و مه پشتش خمیده ماند ز حرمان هلال‌وار منبر که پایه پایه‌اش از پایبوس وی سرگرم بود پای به گل ماند سوگوار او رفت و داغ ماتمیان نیم سوز ماند وین داغ ماند بر جگر اهل روزگار امسال کز بلاغت او یاد میکنند بر یاد پار خاک نشینان دل فکار وز خاک او علم نور میرود سوی فلک چو شعله‌ی خورشید در غبار گوئی گذشته است به خاکش شه شهید با والد ممجد و جد بزرگوار امسال کز جهان شده دلتنگ و برده است هنگامه را به ملک وسیع آن گران وقار دارد خرد گمان که درایوان نشسته است منب نشین ز غایت تعظیم کردگار در خدمت رسول بر اطراف منبرش ارواح انبیاء همه با چشم اشگبار بر فقره سخنش کرده آفرین در نقل‌های نوحه او شاه ذوالفقار خیرالنسا ز غرفه‌ی جنت نهاده گوش بر طرز روضه خوانی اوزار و سوگوار بر حسن ندبه‌اش حسن از چشم قطره‌ریز کرده هزار در ثمین بر سمن نثار شاه شهید خود به عزای خود آمده وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو اهل بهشت نوحه‌گری کرده اختیار با آن که در بهشت نمی‌باشد آتشی رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار فریاد محتشم که جهان کم نوا بماند از نوحه حسین علی خاصه این دیار روزی که ما رسیم باو وز عطای حق از زندگان خلد نیابیم در شمار آن روز در قضای عزای شه شهید چندان کنیم نوحه که افتد زبان ز کار یارب به حق شاه حسین آن شه قتیل کور است جبرئیل امین زار بر مزار کاین شور بخش مجلس عاشور را به حشر ساز از شفاعت نبی و آل کامکار وز ما به روح او برسان آن قدر درود کز وی رسانده ای به شهیدان نامدار در راه تو هر که راهبر شد هر لحظه به طبع خاک تر شد هر خاک که ذره‌ی قدم گشت در عالم عشق تاج سر شد تا تو نشوی چو ذره ناچیز نتوانی ازین قفس به در شد هر کو به وجود ذره آمد فارغ ز وجود خیر و شر شد در هستی خود چو ذره گم گشت ذاتی که ز عشق معتبر شد ذره ز که پرسد و چه پرسد زیرا که ز خویش بی‌خبر شد خورشید ز خویش ذره‌ای دید وآنگه به دهان شیر در شد گر ذره‌ی راه نیست خورشید پیوسته چرا چنین به سر شد چون ذره کسی که پیشتر رفت سرگشته‌ی راه بیشتر شد در عشق چو ذره شو که عشقش بر آهن و سنگ کارگر شد بنمود نخست پرده‌ی زلف در پرده نشست و پرده در شد درداد ندا که همچو ذره فانی صفتی که در سفر شد موی سر زلف ماش جاوید همراهی کرد و راهبر شد عطار چو ذره تا فنا گشت در دیده‌ی خویش مختصر شد ماییم قدیم عشق باره باقی دگران همه نظاره نظارگیان ملول گشتند ماند این دم گرم شعله خواره چون چرخ حریف آفتابیم پنهان نشویم چون ستاره انگشت نما و شهره گشتیم چون اشتر بر سر مناره از ما بنماند جز خیالی و آن نیز برفت پاره پاره مردان طریق چاره جستند با هستی خود نبود چاره در آتش عشق صف کشیدند چون آهن و مس و سنگ خاره مردانه تمام غرق گشتند اندر دریای بی‌کناره ای خجل از تو شکر و آزادی لایق آن وصال کو شادی عشق را بین که صد دهان بگشاد چون تو چشمان عشق بگشادی ای دلا گرد حوض می‌گشتی دیدی آخر که هم درافتادی ز آب و آتش چو باد بگذشتی ای دل ار آتشی و ار بادی دل و عشق‌اند هر دو شاگردش خورد شاگرد را به استادی اولا هر چه خاک و خاکی بود پیش جاروب باد بنهادی تا همه باد گشت آبستن تا از آن باد عالمی زادی زاده باد خورد مادر را همچو آتش ز تاب بیدادی کرمکی در درخت پیدا شد تا بخوردش ز اصل و بنیادی عشق آن کرم بود در تحقیق در دل صد جنید بغدادی نی جنیدی گذاشت و نی بغداد عشق خونی به زخم جلادی چون خلیفه بکوفت طبل بقا کرد خالق اساس ایجادی یک وجودی بزرگ ظاهر شد همه شادی و عشرت و رادی شمس تبریز چهره‌ای بنما تا نمایم سخن بعبادی جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی جان مانی سجده کردی صورت پرویز را با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را گر شب وصلت نماید مر شب معراج را نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را ای نهاده پای همت بر سر اوج سما وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا بر سریر حکمت اندر خطه‌ی کون و فساد از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا گوی همت باختی با خلق در میدان عقل باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو با قناعت همنشینی با فراغت آشنا سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست مردگان آز و معلولان غفلت را شفا بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض اطلس رومی و شال ششتری از بوریا شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا تا حریم کعبه باشد قبله‌ی اهل سنن تا نعیم سدره باشد طعمه‌ی اهل بقا سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی وز حسن خود بماند انگشت در دهانت قصد شکار داری یا اتفاق بستان عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت من فتنه زمانم وان دوستان که داری بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد من از عشق و تو از خوبی به عالم در سمر گشته زهی وامق زهی عذرا بنامیزد بنامیزد شد غلام ملک به می خوردن بشدند از پیش به پی کردن یافتندش به کنج میخانه مفلس و عور و مست و دیوانه پس بگفتند پند و هیچ نگفت میکشیدند و او دگر میخفت رند کی میگذشت آشفته بارها خانه پدر رفته دید کان گیرو ده مجازی نیست گفت: خشم ملوک بازی نیست بهلیدش چنانکه مست افتد که بلا بیند ار به دست افتد خواجه هر چند پر هنر داند جرم خود بنده نیکتر داند قصه‌ی این پسر بپرس ازمن کین خمارش به از خمار شکن آنچه گفتیم حال دانا بود که به علم و بدین توانا بود بکش زارم چه دایم حرف از آزار می‌گویی تو خود آزار من کن از چه با اغیار می‌گویی رقیبان سد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار می‌گویی تغافل می‌زنی گر یک سخن سد بار می‌گویم و گر گویی جوابی روی بر دیوار می‌گویی حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم پس از عمری که حرفی با من بیمار می‌گویی نگفتی حال خود تا بود یارای سخن وحشی مگر وقتی که نبود قوت گفتار می‌گویی اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند که جور قاعده باشد که بر غلام کنند هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد ز دست دوست نشاید که انتقام کنند به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی چو روی باز کنی بازت احترام کنند مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند یکی به گوشه چشم التفات کن ما را که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر حلال نیست که بر دوستان حرام کنند ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق نظر به روی تو شاید که بردوام کنند دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو غریب نیست که در شهر ما مقام کنند من از روی تو نپیچم که شرط عشق آنست که روی در غرض و پشت برملام کنند به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده این شهریار عادل و سالار سروران توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران از شر نفس و فتنه‌ی خلقش نگاه دار یارب به حق سیرت پاک پیمبران بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض نیکش بود که نیک تأمل کند در آن دانی که دیر زود به جای تو دیگری حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن درویش دست گیر و خردمند پروران این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی چشمست و روی و قامت زیبای دلبران نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد گردان شاهنامه و خانان و قیصران بسیار کس برو بگذشتست روزگار اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند از دور ملک دادگران و ستمگران عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری خالی مباش یک نفس از حال کهتران دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران از من شنو نصیحت خالص که دیگری چندین دلاوری نکند بر دلاوران نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش گر بشنوی سبق بری از سعد اختران بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک خالی مباد مجلست از ماه پیکران پسران فلان سه بدبختند که چهارم نزاد مادرشان این بدست آن بتر به نام ایزد وان بتر تر که خاک بر سرشان خدایا فضل کن گنج قناعت چو بخشیدی و دادی ملک ایمان گرم روزی نماید تا بمیرم به از نان خوردن از دست لیمان گدایان بینی اندر روز محشر به تخت ملک بر چون پادشاهان چنان نورانی از فر عبادت که گویی آفتابانند و ماهان تو خود چون از خجالت سر برآری که بر دوشت بود بار گناهان اگر دانی که بد کردی و بد رفت بیا پیش از عقوبت عذرخواهان چو می‌دانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ صبر بر قسمت خدا کردن به که حاجت به ناسزا بردن تشنه بر خاک گرم مردن به کاب سقای بی‌صفا خوردن هر بد که به خود نمی‌پسندی با کس مکن ای برادر من گر مادر خویش دوست داری دشنام مده به مادر من هان ای نهاده تیر جفا در کمان حکم اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین گر تیر تو ز جوشن فولاد بگذرد پیکان آه بگذرد از کوه آهنین دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش چندان روان بود که برآید روان او هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد آباد بعد از آن نبود خاندان او نه نیکان را بد افتادست هرگز نه بدکردار را فرجام نیکو بدان رفتند و نیکان هم نماندند چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندان که در معنی بری راه چو معنی یافتی صورت رها کن که این تخمست و آنها سر به سر کاه اگر بقراط جولاهی نداند نیفزاید برو بر قدر جولاه جامع هفت چیز در یک روز عجبست ار نمیرد آن دابه سیر بریان و جوز و ماهی و ماست تخم مرغ و جماع و گرمابه تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای چنان زندگانی کن ای نیکرای به وقتی که اقبال دادت خدای که خایند از بهرت انگشت دست گرت بر زمین آید انگشت پای نخواهی کز بزرگان جور بینی عزیز من به خردان برببخشای اگر طاقت نداری صدمت پیل چرا باید که بر موران نهی پای؟ امید عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را به طبیعت شناس بنمایی بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن دلیل راه تو باشد به عز دانایی خداوندان نعمت را کرم هست ولیکن صبر به بر بینوایی اگر بیگانگان تشریف بخشند هنوز از دوستان خوشتر گدایی طبیبی را حکایت کرد پیری که می‌گردد سرم چون آسیایی نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی نه دستی ماند جهدم را نه پایی نه دیدن می‌توانم بی‌تأمل نه رفتن می‌توانم بی‌عصایی روان دردمندم را ببندیش اگر دستت دهد تدبیر و رایی وگر دانی که چشمم را بسازد بساز از بهر چشمم توتیایی ندیدم در جهان چون خاک شیراز وزین ناسازتر آب و هوایی گرم پای سفر بودی و رفتار تحول کردمی زینجا به جایی حکایت برگرفت آن پیر فرتوت ز جور دور گیتی ماجرایی طبیب محترم درماند عاجز ز دستش تا به گردن در بلایی بگفتا صبر کن بر درد پیری که جز مرگش نمی‌بینم دوایی ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید به تجربت بزند بر محک دانایی اگر چه رای تو در کارها بلند بود بود بلندتر از رای هر کسی رایی مرا گر صاحب دیوان اعلی چرا گوید به خدمت می‌نیایی چو می‌دانم قصور پایه‌ی خویش خلاف عقل باشد خودنمایی بای فضیلة أسعی الیکم و کل الصید فی جوف الفراء بشن از من سخنی حق پدر فرزندی گر به رای من و اندیشه‌ی من خرسندی چیست دانی سر دینداری و دانشمندی آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی رحم الله معشر الماضین که به مردی قدم سپردندی راحت جان بندگان خدای راحت جان خود شمردندی کاش آنان چو زنده می‌نشوند باری این ناکسان بمردندی نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی گرگ اگر نیز گنهکار نباشد به حقیقت جای آنست که گویند که یوسف تو دریدی خواستم تا زحلی گویمت از روی قیاس بازگویم نه که صدباره ازو نحس تری ملخ از تخم تو چیزی نتواند که خورد ترسم از گرسنگی تخم ملخ را بخوری دامن جامه که در خار مغیلان بگرفت گر تو خواهی که به تندی برهانی بدری یار مغلوب که در چنگ بداندیش افتاد یاری آنست که نرمی کنی و لابه‌گری ور به سختی و درشتی پی او خوای بود تو از ان دشمن خونخواره ستمکارتری کو هنوز از تن مسکین سر مویی نازرد تو به نادانی تعجیل سرش را ببری غماز را به حضرت سلطان که راه داد؟ همصحبت تو همچو تو باید هنروری امروز اگر نکوهش من کرد پیش تو فردا نکوهش تو کند پیش دیگری اگر ممالک روی زمین به دست آری وز آسمان بربایی کلاه جباری وگر خزاین قارون و ملک جم داری نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری ای پسندیده حیف بر درویش تا دل پادشه به دست آری تو برای قبول و منصب خویش حیف باشد که حق بیازاری شنیده‌ام که فقیهی به دشتوانی گفقت که هیچ خربزه داری رسیده؟ گفت آری ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنی وزان چهار به دانگی قیاس کن باری سال کرد که چندین تفاوت از پی چیست که فرق نیست میان دو جنس بسیاری بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منست نیامدست به دستم به وجه آزاری وزان دگر پسرانم به غارت آوردند حرام را نبود با حلال مقداری فقیه گفت حکایت دراز خواهی کرد ازین حرامترت هست صد به دیناری؟ گر از خراج رعیت نباشدت باری تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟ پس آنکه مملکت از رنج برد او داری روا مدار که بر خویشتن بیازاری دیگران در ریاضتند و نیاز ای که در کام نعمت و نازی چه خبر دارد از پیاده سوار او همی تیزد و تو می‌تازی هر کجا خط مشکلی بکشند جهد کن تا برون خط باشی چون غلط بشنوی شتاب مکن تا نباید که خود غلط باشی خامشی محترم به کنج ادب به که گوینده‌ی سقط باشی آن مکن در عمل که در عزلت خوار و مذموم و متهم باشی در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی مکافات بدی کردن حلالست چو بی‌جرم از کسی آزرده باشی بدی با او روا باشد ولیکن نکویی کن که با خود کرده باشی دوش در سلک صحبتی بودم گوش و چشمم به مطرب و ساقی پایمال معاشرت کردم هر چه سالوس بود و زراقی گفتم ای دل قرار گیر اکنون که همین بود حد مشتاقی دیگر از بامداد می‌بینم طلب نفس همچنان باقی ز لوح روی کودک بر توان خواند که بد یا نیک باشد در بزرگی سرشت نیک و بد پنهان نماند توان دانست ریحان از دو برگی بس دست دعا بر آسمان بود تا پای برآمدت به سنگی ای گرگ نگفتمت که روزی ناگه به سر افتدت پلنگی حاجت خلق از در خدای برآید مرد خدایی چکار بر در والی؟ راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد هر دو جهان پیش چشم همت عالی نظر کردم به چشم رای و تدبیر ندیدم به ز خاموشی خصالی نگویم لب ببند و دیده بر دوز ولیکن هر مقامی را مقالی زمانی درس علم و بحث تنزیل که باشد نفس انسان را کمالی زمانی شعر و شطرنج و حکایت که خاطر را بود دفع ملالی خدایست آنکه ذات بی‌نظیرش نگردد هرگز از حالی به حالی بی‌هنر را دیدن صاحب هنر نیش بر جان می‌زند چون کژدمی هر که نامردم بود عذرش بنه گر به چشمش درنیاید مردمی راست می‌خواهی به چشم خارپشت خار پشتی خوشترست از قاقمی نبایدت که پریشان شود قواعد ملک نگاه دار دل مردم از پریشانی چنانکه طایفه‌ای در پناه جاه تواند تو در پناه دعا و نماز ایشانی ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی خرم تن آنکه نام نیکش ماند پس مرگ جاودانی اینست جزای سنت نیک ور عادت بد نهی تو دانی مقابلت نکند با حجر به پیشانی مگر کسی که تهور کند به نادانی کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود توانی و نکنی و یا کنی و نتوانی نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیا که التفات نکردند به روی اهل معانی پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمانی یاران کجاوه، غم ندارند از منقطعان کاروانی ای ماه محفه سر فرود آر تا حال پیادگان بدانی چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را روا بود که به کمترگناه بند کنی تو نیز بنده‌ای آخر ستیز نتوان برد خلاف امر خداوندگار چند کنی ای که گر هر سر موییت زبانی دارد شکر یک نعمت از انعام خدایی نکنی حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست که به جای آوری و سست وفایی نکنی پادشاهیت میسر نشود روز به خلق تا به شب بر در معبود گدایی نکنی از من بگوی شاه رعیت نواز را منت منه که ملک خود آباد می‌کنی و ابله که تیشه بر قدم خویش می‌زند بدبخت گو ز دست که فریاد می‌کنی؟ هر دم زبان مرده همی گوید این سخن لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی دل در جهان مبند که دوران روزگار هر روز بر سری نهد این تاج خسروی سخن عشق جز اشارت نیست عشق در بند استعارت نیست دل شناسد که چیست جوهر عشق عقل را ذره‌ای بصارت نیست در عبارت همی نگنجد عشق عشق از عالم عبارت نیست هر که را دل ز عشق گشت خراب بعد از آن هرگزش عمارت نیست عشق بستان و خویشتن بفروش که نکوتر ازین تجارت نیست گر شود فوت لحظه‌ای بی عشق هرگز آن لحظه را کفارت نیست دل خود را ز گور نفس برآر که دلت را جز این زیارت نیست تن خود را به خون دیده بشوی که تنت را جز این طهارت نیست پر شد از دوست هر دو کون ولیک سوی او زهره‌ی اشارت نیست دل شوریدگان چو غارت کرد بانگ بر زد که جای غارت نیست تن در این کار در ده ای عطار زانکه این کار ما حقارت نیست بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود با کاروان رباط کسی هر دوان دوان از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان خفته و نشسته جمله روانند با شتاب هرگز شنود کس به جهان خفته و روان! در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر، گر بایدت بپرس ز دانای هندوان جای درنگ نیست مرنجان در این رباط برجستن درنگ به بیهودگی روان هرک آمده است زود برفته است بی‌درنگ برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان فردا یکی دگر شود از درد تو نوان بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی حرمت نیافت خسرو و ازو و نه پهلوان حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک بی‌حرمتی است عادت ناخوب بدخوان بازی است عمر ما به جهان اندر، ای پسر، بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا از بانوا شهان و نکوحال بانوان عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد، زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب خرسند کی شود سگ بیچاره به استخوان؟ تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط جستی همی تو برتن ایشان چو آهوان آن موی قیر گونت چو روز سپید گشت از بس که روزهات فرو شد به قیروان؟ قیرت چو شیر کرد جهان، جادوی است این جادو بود کسی که کند کار جاودان پیری عوانی است، نگه کن، که آمده‌است ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان اندر پدر همی نگر و دل شده مباش بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان اینک پدرت نامه‌ی چرخ است سوی تو مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان این پندها که من شنوانیدمت همه یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان ای ساقی از آن قدح که دانی پیش آر سبک مکن گرانی یک قطره شراب در صبوحی باشد که به حلق ما چکانی زان پیش خمار در سر آید یک باده به دست ما رسانی بگذر تو ز خویش و از قرابات پیش آر قرابه‌ی مغانی در عقل مغیش تا نبینی وز علم مجوس تا نخوانی کین جای نه جای قیل و قال است کافسانه کنی و قصه خوانی این جای مقام کم زنان است تو مرد ردا و طیلسانی ساقی تو بیا و بر کفم نه یک کوزه‌ی آب زندگانی یک قطره‌ی درد اگر بنوشی یابی تو حیات جاودانی ساقی شو و راوقی در انداز زان لعل چو در که می‌چکانی عطار بیا ز پرده بیرون تا چند سخن ز پرده رانی امشب ز هجر یار بخواهم گریستن زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن نالیده‌ام هزار شب از هجر و بعد ازین هر شب هزار بار بخواهم گریستن گو: روی من نگار شو از خون دل که من بی‌روی آن، نگار بخواهم گریستن چون بی‌شمار غصه کشیدم ز هجر او زین غصه بی‌شمار بخواهم گریستن بی‌اختیار چند کند گریه دیده‌ای؟ چندی به اختیار بخواهم گریستن تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من پنهان و آشکار بخواهم گریستن آن لاله و گل که بوستان ساخت همه دانی ز کجا علم برافراخت همه از بس که زمین سیر شد از خوردن خلق هر خون که در و بود برانداخت همه در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع سوختم تا گرم شد هنگامه‌ی دلها ز من بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع سوختم صد بار و از بی‌اعتباریها نگشت قطره‌ی آبی به چشم روزن از دودم چو شمع پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع مایه‌ی اشک ندامت گشت و آه آتشین هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع احمقانه از سنان رحمت مجو زان شهی جو کان بود در دست او باسنان و تیغ لابه چون کنی کو اسیر آمد به دست آن سنی او به صنعت آزرست و من صنم آلتی کو سازدم من آن شوم گر مرا ساغر کند ساغر شوم ور مرا خنجر کند خنجر شوم گر مرا چشمه کند آبی هم ور مرا آتش کند تابی دهم گر مرا باران کند خرمن دهم ور مرا ناوک کند در تن جهم گر مرا ماری کند زهر افکنم ور مرا یاری کند خدمت کنم من چو کلکم در میان اصبعین نیستم در صف طاعت بین بین خاک را مشغول کرد او در سخن یک کفی بربود از آن خاک کهن ساحرانه در ربود از خاکدان خاک مشغول سخن چون بی‌خودان برد تا حق تربت بی‌رای را تا به مکتب آن گریزان پای را گفت یزدان که به علم روشنم که ترا جلاد این خلقان کنم گفت یا رب دشمنم گیرند خلق چون فشارم خلق را در مرگ حلق تو روا داری خداوند سنی که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی گفت اسبابی پدید آرم عیان از تب و قولنج و سرسام و سنان که بگردانم نظرشان را ز تو در مرضها و سببهای سه تو گفت یا رب بندگان هستند نیز که سببها را بدرند ای عزیز چشمشان باشد گذاره از سبب در گذشته از حجب از فضل رب سرمه‌ی توحید از کحال حال یافته رسته ز علت و اعتلال ننگرند اندر تب و قولنج و سل راه ندهند این سببها را به دل زانک هر یک زین مرضها را دواست چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست هر مرض دارد دوا می‌دان یقین چون دوای رنج سرما پوستین چون خدا خواهد که مردی بفسرد سردی از صد پوستین هم بگذرد در وجودش لرزه‌ای بنهد که آن نه به جامه به شود نه از آشیان چون قضا آید طبیب ابله شود وان دوا در نفع هم گمره شود کی شود محجوب ادراک بصیر زین سببهای حجاب گول‌گیر اصل بیند دیده چون اکمل بود فرع بیند چونک مرد احول بود دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت دست و پیشانیش بوسیدن گرفت وز مقام و راه پرسیدن گرفت پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر گفت گنجی یافتم آخر بصبر گفت ای نور حق و دفع حرج معنی‌الصبر مفتاح الفرج ای لقای تو جواب هر سوال مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال ترجمانی هرچه ما را در دلست دستگیری هر که پایش در گلست مرحبا یا مجتبی یا مرتضی ان تغب جاء القضا ضاق الفضا انت مولی‌القوم من لا یشتهی قد ردی کلا لن لم ینته چون گذشت آن مجلس و خوان کرم دست او بگرفت و برد اندر حرم صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو ضبط تو دید و جست برون از کمند تو ای پای تا به سر چونی قند دلپسند افغان که طعمه‌ی مگسانست قند تو دست مرا که ساخته‌ای زیر دست غیر کوتاه به ز میوه‌ی نخل بلند تو چند افکنی در آتش سوزان دل مرا هست این سیاه روز دل من پسند تو ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد با من چه می‌کند خلف ارجمند تو دل برگرفتی ز تو جانا اگر بدی در سینه‌ی من آن دل هجران پسند تو تلخی مکن که خنده نگهداشتن به زور می‌بارد از لب و دهن نوشخند تو امروز کو که باز بتر بیندت به من بدگوی من که دوش همی داد پند تو چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم دستی که می‌زدم به عنان سمند تو ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای فردای رستخیز به جان عذر خواه تست بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف خون کسی که ریخته بر خاک راه تست پای غرور بر سر صید حرم نهد هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست بس دل اسیر زلف و زنخدان نموده‌ای بس یوسف عزیز که در بند چاه تست شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست روزی که صف کشند خلایق پی حساب جرمی که در حساب نیاید گناه تست مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند کیفیتی که در نگه گاه‌گاه تست رخشنده آفتاب فروغی فرو رود هر جا که جلوه‌ی رخ تابنده ماه تست در حلقه‌ی فقیران قیصر چه کار دارد؟ در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟ در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟ در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟ جایی که عاشقان را درس حیات باشد ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟ جایی که این عزیزان جام شراب نوشند آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟ وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟ در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟ بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟ آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟ دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت: با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟ زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح دلت مباد به تیر دعای من مجروح عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح شکست شیشه‌ی دل در کفش که می‌خواهد به شیشه ریزه آزار پای من مجروح ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز ز خار گلی داغهای من مجروح جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید که هست صد دل بی‌غم برای من مجروح دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت درون هم از دل الماس سای من مجروح شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده دواپذیر و دل بی‌دوای من مجروح خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح نماند محتشم از دوستان دلی که نشد ز سوز گریه بر های‌های من مجروح گرمی دل نیست چو حاصل مرا سرد شد از آب سخن دل مرا تاکی از ین شیوه به ننگی شوم بی غرض اماج خدنگی شوم تام گدائی کنم اسکندری خلعت عیسی فگنم بر خری محتشمانند درین روزگار مس به زر اندوده‌ی ناقص عیار کور دل از دولت و کوته نظر دولت شان از دل شان کورتر گوش گران و همه ناموس جوی سفله وش و دون صفت و تنگ خوی بی کرمی نام فروشی کنند بی گهری مرتبه کوشی کنند خورده به درویش نیاز ند پیش بیش رسانند بدانجا که بیش گر برسانند، مثل ، برگدای یک درمی ده طلبند از خدای این سخن چند که بی‌خواست است شاعری ای نیست همه راست ست لیک به خواهش چو مرا نیست راه جز بخدا یابه در باد شاه هر چه گفتم زکسی باک نیست زهر نخوردم غم تریاک نیست نیت آن دارم ازین پس به راز کز درشه نیز شوم بی‌نیاز پشت بجویم نه پناهی زکس چون خداوند کنم روی و بس چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت رحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرد دل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافت کام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کرد نه مرا خواهش حور است و نه امید قصور یاد او آمد و فکر همه را باطل کرد گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد وقتی از حالت عشاق خبردار شدم که مرا عشق تو خون در دل و در پا گل کرد این سلاسل که تو داری همه را حیران ساخت وین شمایل که تو داری همه را مایل ساخت شبی افتاد به بزم تو فروغی را راه عشق تا محشرش افسانه‌ی هر محفل کرد دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینه‌خواه ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی پر از آب چشم و پر از گرد روی همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بی‌کران رود آب یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی فرنگیس گفت این بجز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چاره‌ی جان میان را ببند نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه یکی باره‌ی گام‌زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک گذر نیست از داد یزدان پاک به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر به جان بی‌گنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار وز ایران بیاید یکی چاره‌گر به فرمان دادار بسته کمر از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بود در نهفت سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیه‌ی شاه نیست سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه به دست بدان کرد خواهد تباه به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دوان خون بران چهره‌ی ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود شتاب و بدی کار آهرمنست پشیمانی جان و رنج تنست سری را که باشی بدو پادشا به تیزی بریدن نبینم روا ببندش همی دار تا روزگار برین بد ترا باشد آموزگار چو باد خرد بر دلت بروزد از ان پس ورا سربریدن سزد بفرمای بند و تو تندی مکن که تندی پشیمانی آرد به بن چه بری سری را همی بی‌گناه که کاووس و رستم بود کینه خواه پدر شاه و رستمش پروردگار بپیچی به فرجام زین روزگار چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس ببندند بر کوهه‌ی پیل کوس دمنده سپهبد گو پیلتن که خوارند بر چشم او انجمن فریبرز کاووس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر برین کینه بندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از کینه‌ور نه من پای دارم نه پیوند من نه گردی ز گردان این انجمن همانا که پیران بیاید پگاه ازو بشنود داستان نیز شاه مگر خود نیازت نیاید بدین مگستر یکی تا جهانست کین بدو گفت گرسیوز ای هوشمند بگفت جوانان هوا را مبند از ایرانیان دشت پر کرگس است گر از کین بترسی ترا این بس است همین بد که کردی ترا خود نه بس که خیره همی بشنوی پند کس سیاووش چو بخروشد از روم و چین پر از گرز و شمشیر بینی زمین بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش گر ایدونک او را به جان زینهار دهی من نباشم بر شهریار به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان مگر خود به زودی سرآید زمان برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی که چندین به خون سیاوش مپیچ که آرام خوار آید اندر بسیچ به گفتار گرسیوز رهنمای برآرای و بردار دشمن ز جای زدی دام و دشمن گرفتی بدوی ز ایران برآید یکی های و هوی سزا نیست این را گرفتن به دست دل بدسگالان بباید شکست سپاهی بدین گونه کردی تباه نگر تا چگونه بود رای شاه اگر خود نیازردتی از نخست به آب این گنه را توانست شست کنون آن به آید که اندر جهان نباشد پدید آشکار و نهان بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من ندیدم به دیده گناه و لیکن ز گفت ستاره شمر به فرجام زو سختی آید به سر گر ایدونک خونش بریزم به کین یکی گرد خیزد ز ایران زمین رها کردنش بتر از کشتنست همان کشتنش رنج و درد منست به توران گزند مرا آمدست غم و درد و بند مرا آمدست خردمند گر مردم بدگمان نداند کسی چاره‌ی آسمان فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست پیاده بیامد به نزدیک شاه به خون رنگ داده دو رخساره ماه به پیش پدر شد پر از درد و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک بدو گفت کای پرهنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار دلت را چرا بستی اندر فریب همی از بلندی نبینی نشیب سر تاجداران مبر بی‌گناه که نپسندد این داور هور و ماه سیاوش که بگذاشت ایران زمین همی از جهان بر تو کرد آفرین بیازرد از بهر تو شاه را چنان افسر و تخت و آن گاه را بیامد ترا کرد پشت و پناه کنون زو چه دیدی که بردت ز راه نبرد سر تاجداران کسی که با تاج بر تخت ماند بسی مکن بی‌گنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است با باد و دم یکی را به چاه افگند بی‌گناه یکی با کله برشناند به گاه سرانجام هر دو به خاک اندرند ز اختر به چنگ مغاک اندرند شنیدی که از آفریدون گرد ستمگاره ضحاک تازی چه برد همان از منوچهر شاه بزرگ چه آمد به سلم و به تور سترگ کنون زنده بر گاه کاووس شاه چو دستان و چون رستم کینه خواه جهان از تهمتن بلرزد همی که توران به جنگش نیرزد همی چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران که نندیشد از گرز کنداوران همان گیو کز بیم او روز جنگ همی چرم روباه پوشد پلنگ درختی نشانی همی بر زمین کجا برگ خون آورد بار کین به کین سیاوش سیه پوشد آب کند زار نفرین به افراسیاب ستمگاره‌ای بر تن خویشتن بسی یادت آید ز گفتار من نه اندر شکاری که گور افگنی دگر آهوان را به شور افگنی همی شهریاری ربایی ز گاه درین کار به زین نگه کن پگاه مده شهر توران به خیره به باد بباید که روز بد آیدت یاد بگفت این و روی سیاوش بدید دو رخ را بکند و فغان برکشید دل شاه توران برو بر بسوخت همی خیره چشم خرد را بدوخت بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی کزین بد مرا چیست رای به کاخ بلندش یکی خانه بود فرنگیس زان خانه بیگانه بود مر او را دران خانه انداختند در خانه را بند برساختند بفرمود پس تا سیاووش را مرآن شاه بی‌کین و خاموش را که این را بجایی بریدش که کس نباشد ورا یار و فریادرس سرش را ببرید یکسر ز تن تنش کرگسان را بپوشد کفن بباید که خون سیاوش زمین نبوید نروید گیا روز کین همی تاختندش پیاده کشان چنان روزبانان مردم کشان سیاوش بنالید با کردگار که‌ای برتر از گردش روزگار یکی شاخ پیدا کن از تخم من چو خورشید تابنده بر انجمن که خواهد ازین دشمنان کین خویش کند تازه در کشور آیین خویش همی شد پس پشت او پیلسم دو دیده پر از خون و دل پر ز غم سیاوش بدو گفت پدرود باش زمین تار و تو جاودان پود باش درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان به پیران نه زین‌گونه بودم امید همی پند او باد بد من چو بید مرا گفته بود او که با صد هزار زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار چو برگرددت روز یار توام بگاه چرا مرغزار توام کنون پیش گرسیوز اندر دوان پیاده چنین خوار و تیره‌روان نبینم همی یار با خود کسی که بخروشدی زار بر من بسی چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت کشانش ببردند بر سوی دشت ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی آن ماه مهر پیکر نامهربان ما گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما در باغ سرو را ز حیا پای در گلست از اعتدال قد چو سرو روان ما برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما آب حیات کز ظلماتش نشان دهند آبیست پیش کوثر آتش نشان ما مائیم فتنه‌ئی که در آخر زمان بود ور نی کدام فتنه بود در زمان ما بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما میکرد در کرشمه به ابرو اشارتی یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما کس با میان ما نکند دست در کمر الا کمر که حلقه شود برمیان ما خواجو اگر چه در سر سودای ما رود تا باشدش سری سر او و آستان ما دوش در ره نگارم آمد پیش آن به خوبی ز ماه گردون بیش گشته از روی و زلف خونخوارش خاک گلرنگ و باد مشک پریش چون مرا دید ساعتی از دور آن بت نیکخواه نیک‌اندیش به اشارت نهان ز دشمن گفت کالسلام علیک ای درویش روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار نشاط دل غمگین من است دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است دولت فقر خدایا به من ارزانی دار کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین من است حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است زین پیش که از جهان پرغم جستیم وفا نشد مسلم چون ملکت جم نماند جاوید می نوش به یاد ملکت جم ای آنکه نگشته است خالی از سینه‌ی من غم تو یکدم بازآ که در آرزوی رویت تدبیر دل رمیده کردم گفتم به طبیب درد خود را دردم چو طبیب دید در دم بنوشت به خون دل جوابی وان نیز به صبر کرد مرهم بنشینی اگر مجال داری بر خاک درش شبی چو شبنم ای بیدل اگر تو دست یابی بر گوی به ساکنان محرم ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی خود ز خودیم و از خداییم خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد نقد امید عمر من در طلب وصل شد گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم کتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران در شفاعت مو به موی احمد مختار مست او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده‌ایم از شراب آن سری گردد سر و دستار مست یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر شهر پرآشوب بین و جمله بازار مست گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست چو پیش عاشق آمد نامه‌ی دوست حدیثی دید همچون مغز در پوست سر و زر کو که منت یارم جست فرصت آمدنت یارم جست بن مویی ز دلم کم نشود سر موئی ز تنت یارم جست نه میی از قدحت یارم خواست نه گلی از چمنت یارم جست نه من آیم نه توام دانی خواند نه تو آئی نه منت یارم جست گم شد از من دل من چون دهنت نه دلم نه دهنت یارم جست چون کنم قصه لبت کشت مرا که قصاص از سخنت یارم جست هم شوم زنده چو تخم قز اگر جای در پیرهنت یارم جست بر تو نظاره هزار انجمن است از کدام انجمنت یارم جست من کیم کز شکر و پسته‌ی تو بوس فندق‌شکنت یارم جست وطنت در دل خاقانی باد تا مگر زان وطنت یارم جست آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند با یار ز من خبر بگویید وین راز نهفته تر بگویید چشمش من مستمند را کشت در گوش وی این قدر بگویید □سنگی که از آسمان بیفتد جز بر خر شیشه گر نیاید دل به سودای تو سر اندازد سر ز عشقت کله براندازد چون تو هر هفت کرده آیی حور بر تو هر هفت زیور اندازد به تو وزلف کافرت ماند ترک غازی که چنبر اندازد منم آن مرغ کذر افروزد خویشتن را در آذر اندازد طالعم از برت برون انداخت گر بنالم برون‌تر اندازد کیست کز سرنبشت طالع من سرگذشتی به داور اندازد چشم من در نثار بالایت هم به بالات گوهر اندازد زیر پای غم تو خاقانی پیل بالا سر و زر اندازد عقل او گوهر ار زجان دارد پیش شاه مظفر اندازد شه قزل ارسلان که در صف شرع تیغ عدلش سر شر اندازد سگ درگاه او قلاده‌ی حکم در گلوی غضنفر اندازد همتش که اجری مسیح دهد طوق در حلق قیصر اندازد آتش تیغ او گه پیکار شعله در قصر قیصر اندازد بحر اخضر نیرزد آن قطره کز سر کلک اسمر اندازد آسمان در نثار ساغر او سبحه‌ی سعد اکبر اندازد خنجر او چو حربه‌ی مهدی است که به دجال اعور اندازد دور نه چرخ بهر اقطاعش قرعه بر هفت کشور اندازد تیر چون در کمان نهد بحری است که نهنگ شناور اندازد دام ماهی شود ز زخم نهنگ گر به سد سکندر اندازد چون کشد قوس جو زهر بینی که به جوزای ازهر اندازد اسد از سهم ناخنان ریزد عقرب از بیم نشتر اندازد از شکوه همای رایت شاه کرکس آسمان پر اندازد دهر دربان اوست بر خدمش ناوک ظلم کمتر اندازد آنکه در کعبه اعتکاف گرفت سنگ چون بر کبوتر اندازد دولتش را ز قصد خصم چه باک گر هوس‌های منکر اندازد اینت نادان که آتش افروزد خویشتن در شرر در اندازد نصرتش رهبر است و رهرو ملک رای با رای رهبر اندازد یاری از کردگار دان که رسول خاک در روی کافر اندازد گر مخالف معسکری سازد طعنه‌ای در برابر اندازد بخت شه چرخ را فرود آرد کتش اندر معسکر اندازد بد سگالش کجا ز بحر نیاز کشتی جان به معبر اندازد دست رحمت کجا زند در آنک تیغ او دست جعفر اندازد خصم فرعونی ار به کینه‌ی شاه آلت سحر بیمر اندازد ید بیضای شاه موسی وار اژدهای فسون خور اندازد بخت، صیاد پیشه‌ای است که صید نه به زوبین و خنجر اندازد قصر جان را مهندس قدرت نه به پرگار و مسطر اندازد شه چو چوگان زند سلیمان وار رین بر آن باد صرصر اندازد جفت و طاق سپهر درشکند جفته‌ای کان تکاور اندازد بشکند سنبله به پای چنانک داس من چشم اختر اندازد گه گه از ننگ آهن ار نعلی زآن سم راه گستر اندازد میخش از روم در عرب فکند گردش از چین به بربر اندازد نعش از آن گرد سندسی سازد بر سر هر سه دختر اندازد دشمن بد نهاد فعل سگی بر شه شیر پیکر اندازد دیو کژ کژ به مردم اندیشد فحل بد بد به مادر اندازد مغ که از رخ نقاب شرم انداخت ناحفاظی به خواهر اندازد دست نمرود بین که ناک کفر در سپهر مدور اندازد سنگ تهمت نگر که دست یهود بر مسیح مطهر اندازد به رعیت ملک همان انداخت که به امت پیمبر اندازد لاجرم امتش همان خواهند که به مختار حیدر اندازد تا زمین بر کتف ز خلعت روز طیلسان مزعفر اندازد تا سپهر از ستارگان بر سر شب گهر تاب معجر اندازد دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدر اندازد قدرتش باد تا طراز کمال بر سپهر معمر اندازد داد مرا روزگار مالش دست جفا با که توانم نمود نالش از این بی وفا در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان بر لبم آورده جان با که گزارم عنا محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها برنتوانم گرفت پره‌ی کاهی ز ضعف گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه آه دهد پاسخم کوه به جای صدا پای نهم در عدم بو که به دست آورم هم نفسی تا کند درد دلم را دوا این همه محنت که هست درد دو چشم من است هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی خسته‌ی هر ناحفاظ بسته‌ی هر ناسزا از لگد حادثات سخت شکسته دلم بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا پیش بزرگان ما آب کسی روشن است فعل سگ گنجه است قدح خر روستا خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس خود به وجود خری خلد نیابد وبا این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن وان چو ملخ می‌برد کشته‌ی دین را نما من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر درد ورا انحطاط رنج ورا انتها عازر ثانی منم یافته از وی حیات عیسی دلها وی است داده تنم را شفا آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک او به شماخی نهاد کعبه‌ی دیگر بنا در ازل آن کعبه بود قبله‌ی دین هدی تا ابد این کعبه باد قبله‌ی مجد و علا ای فضلا پروری کز شرف نام تو مدعیان را درید قافیه‌ی من قفا تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است روده‌ی اهل ریا بهر خواص تو را مائده‌ی خوش مذاق ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام اهل سخن را سزد گفته‌ی من پیشوا خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک رد شده‌ی عالمم قلب همه دست‌ها نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای سر لان تسمع خیر من ان تری نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد لشکر جاه و جلال موکب عز و علا شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید دارم امید بر این اشک چو باران که دگر برق دولت که برفت از نظرم بازآید آن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید گر نثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید کوس نودولتی از بام سعادت بزنم گر ببینم که مه نوسفرم بازآید مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ همتی تا به سلامت ز درم بازآید ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز انجام دور حسن تو آغاز رستخیز جولانی تو راست که جولان ز لعب تو صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز هر روز می‌کند ز ره دعوی آفتاب کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز داده خواص نافه به ناف زمین هوا هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز دانی که چیست دوستی و کوشش وصال با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز هرچند آتشش بود افسرده محتشم او تیز می‌کند به نگه‌های تیز تیز با دف و نی، دوش آن مرد عرب وه! چه خوش می‌گفت، از روی طرب: ایهاالقوم الذی فی‌المدرسه کل ما حصلتموها وسوسه فکر کم ان کان فی غیر الحبیب مالکم فی‌النشاة الاخری نصیب فاغسلوا یا قوم عن لوح الفاد کل علم لیس ینجی فی‌المعاد ساقیا! یک جرعه از روی کرم بر بهائی ریز، از جام قدم تا کند شق، پرده‌ی پندار را هم به چشم یار بیند یار را ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان یاقوت جان فزایت کام نیازمندان رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان زلفت بدستگیری اومید مستمندان از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان آهوی نیمه مستت صیاد شیرگیران هندوی بت پرستت زنار هوشمندان کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان دردت ز روی تعیین درمان دردمندان خواجو جفای دشمن تا کی کند تحمل مپسند بروی آخر غوغای ناپسندان نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟ ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟ به بویت زنده‌ام هر جا که هستی به رویت آرزومندم، کجایی؟ نیایی نزد این رنجور یک دم نپرسی حال این درهم، کجایی؟ چو روی تو نبینم هر سحرگاه بنالم زار: کای همدم، کجایی؟ ز من هر دم برآید ناله و آه چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟ درآ شاد از درم: کز آرزویت به جان آمد دل پر غم، کجایی؟ دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی‌افتاد از او در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود از روی میر ممنان شد فخر صد بغداد از او ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان مست و خرامان می‌رود چشم بدان کم باد از او شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه‌ها داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین گر فهم کردی ذره‌ای کاین شاه خوبان زاد از او عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او کخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته‌ست این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او تا بردرید این عشق او پرده عروس جان‌ها تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود تا کور گردد دیده نادیده حساد از او شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده از زاری و افغان من گردد دل او سخت تر ای گریه بر آبم مران ای آه بر بادم مده چون میرم و کین منش باقی بود ای بخت بد جز جانب دوزخ صلازین محنت آبادم مده زین سان که آن نامهربان شاد است از ناشادیم گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر خواهی به داد من رسی بیداد کن دادم مده هردم کنم صد کوه غم در بیستون عشق تو من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده گفتم به بیدادم مکش درخنده شد کای محتشم حکمت بر افلاطون مخوان تعلیم بیدادم مده خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این ساقی نوش لبم دوش به یک باده نواخت کس نداده‌ست به مستان شکری بهتر از این چشم امید ز خاک در می‌خانه مپوش که نماید به نظر خاک دری بهتر از این میوه‌ی عیش بسی چیدم از آن نخل مراد کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این بر فراز قدش آن روی فروزان بنگر کز سر سرو نتابد قمری بهتر از این زیر آن زلف ببین طرف بناگوشش را کز پی شام نبینی سحری بهتر از این پیش تیغت چه کنم گر نکنم سینه سپر که ندارند ضعیفان سپری بهتر از این کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این اشک صاحب نظران این همه پامال مکن زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این بام آن کعبه‌ی مقصود بلند است ای کاش عشق می‌داد مرا بال و پری بهتر از این گفتمش چشم و چراغ دل صاحب نظری گفت بگشای فروغی نظری بهتر از این ای در نبرد حیدر کرار روزگار وی راست کرده خنجر تو کار روزگار معمور کرده از پی امن جهانیان معمار حزم تو در و دیوار روزگار در دهر جز خرابی مستی نیافتند زان دم که هست حزم تو معمار روزگار واضح به پیش رای تو اشکال حادثات واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار رای تو از ورای ورقهای آسمان تکرار کرده دفتر اسرار روزگار زان سوی آسمان به تصرف برون شدی گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار قدرت برون بماند چون بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار ور در درون دائره ماندی ز رفعتش درهم نیامدی خط پرگار روزگار بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار با خرج جود تو نه همانا وفا کند این مختصر خزانه و انبار روزگار پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب بر تو قضا و بستده اقرار روزگار تزویر این و آن نه همانا به دل کند اقرار روزگار به انکار روزگار زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست احسنت ای خدای نگهدار روزگار تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند الا که سرو و سوسن از احرار روزگار جودت چو در ضمان بهای وجود شد بگشاد کاروان قدر بار روزگار طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت آویخت بخل را عدم از دار روزگار ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده از حرص دانگانه به گفتار روزگار تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه پنهان کند طراوت رخسار روزگار باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک ز انگشت پای پاچه‌ی شلوار روزگار واندر گریزگاه هزیمت به پای در از بیم سرکشان شده دستار روزگار تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک یک دشت خصم را به نمکسار روزگار ترجیح داده کفه‌ی آجال خصم را از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد زاسیب او گسسته شود تار روزگار بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون دست قدر ز پای ظفر خار روزگار چون باد حمله‌ی تو به دشمن خبر برد کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست القاب و کنیتت شده تذکار روزگار در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام القابت ای خلاصه‌ی اخیار روزگار هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو ای بد نکرده حیدر کرار روزگار دانی که جز به حال تو لایق نباشد این کای در نبرد حیدر کرار روزگار کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش کامثال این قصیده ز اشعار روزگار در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار کس را به روزگار دگر ی اد کی بود وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون باشد همیشه رونق بازار روزگار بادا همیشه رونق بازار ملک تو تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار دست دوام دامن جاه تو دوخته بر دامن سپهر به مسمار روزگار در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار در زینهار عدل تو ایام و بس ترا حفظ خدای داده به زنهار روزگار صبحدم چون شاه این نیلی تتق بارگی راندی به میدان افق شه سلامان، مست و نیم خواب پای کردی سوی میدان در رکاب با گروهی از نژاد خسروان خردسال و تازه‌روی و نوجوان هر یکی در خیل خوبان سروری آفت ملکی بلای کشوری صولجان بر کف، به میدان تاختی گوی زرین در میان انداختی یک به یک چوگان‌زنان جویای حال گرد یک مه حلقه کرده صد هلال گرچه بودی زخم چوگان از همه بود چابک‌تر سلامان از همه گوی بردی از همه با صد شتاب گوی مه بود و سلامان آفتاب آری، آن کس را که دولت یار شد وز نهال بخت برخوردار شد، هیچ چوگان زیر این چرخ کبود گوی نتواند ز میدانش ربود باز افتادیم در سودای تو از نشاط آن رخ زیبای تو دستمان گیر الله الله زینهار زان که بنهادیم سر در پای تو باز ما را جاودان در بند کرد حلقه‌ی زلفین عنبرسای تو باز کاسد کرد در بازار عشق عقل ما را لعل روح افزای تو ما دو صد منزل دوان باز آمدیم مردمی کن یک قدم باز آی تو روی سوی عشق تو آورده‌ایم گر چه آگه نیستیم از رای تو با ملاحت خود سراسر نقش کرد نیکویی بر روی چون دیبای تو باز ما را عالمی چون حلقه کرد آن دو چشم جادوی رعنای تو مر سنایی را کنون تا جاودان در پذیرش تا بود مولای تو دامن قاتل به دست آمد دم بسمل مرا دعوی خون بیش ازین کی باشد از قاتل مرا آن یکی دانم ز بی‌خویشی خویش ناله می‌کردی ز درویشی خویش گفتش ابرهیم ادهم ای پسر فقر تو ارزان خریدستی مگر مرد گفتش کاین سخن ناید به کار کس خرد درویشی آنگه شرم‌دار گفت من باری به جان بگزیده‌ام پس به ملک عالمش بخریده‌ام می‌خرم یک دم به صد عالم هنوز زانک به می‌ارزدم هر دم هنوز چون به ارزم یافتم من این متاع پادشاهی را به کل کردم وداع لاجرم من قدر می‌دانم، تو نه شکر آن برخویش می‌خوانم، تو نه اهل همت جان و دل درباختند سالها با سوختن در ساختند مرغ همتشان به حضرت شد قرین هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین گر تو مرد این چنین همت نه‌ای دور شو کاهل، ولی نعمت نه‌ای نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب از دست دل سوخته و دیده خونبار یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب من در نظرش سوختمی ز آتش سینه و او ساختی از بهر من سوخته جلاب از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز شد صحن گلستان صدف للی خوشاب در پاش فکندم سرشوریده از آنروی کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب یاران بخور و خواب بسر برده همه شب وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب او خون جگر خورده و من خون‌دل ریش او می به قدح داده و من دل به می ناب او بر سر من اشک فشان گشته چو باران و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب من باغم دل ساخته و سوخته در تب و او از دم دود من دلسوخته در تاب چون دید که خون دلم از دیده روان بود میداد روان شربتم از اشک چو عناب جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو کس نیست که او را خبری باشد از این باب بود معروف زاده‌ای عاقل مستعد و محصل و فاضل کرده تحصیل علم حکمت و شرع طالب اصل کار و تارک فرع مرد سالک، جوان صاحب درد رخ سوی خانقاه شبلی کرد به ارادت درآمد از در او تا رهاند ز بار خود سر او شیخ شبلی ز عالم تجرید عشق فرمود اولا به مرید گفتش: اول به حسن عاشق شو وندر آن عشق نیک صادق شو پس بیا، چون صفات شد حاصل تا رسانم تو را به عالم دل چون مرید آن سخن شنید از شیخ این اشارت به جان خرید از شیخ امر شیخش چو آن چنان آمد به خرابات عاشقان آمد گوش کن تا:، چها مقدر فرد در کرامات شیخ تعبیه کرد چون که از خانقه برون آمد بوی شوقش به اندرون آمد در گذرگه کسی که اول دید دل بدو داد و عشق او بخرید حسن او را به چشم عشق بدید عشق او بر وجود خویش گزید زو دماغ دلش معطر شد در دلش عشق او مقرر شد گشت ناگاه از هوای دلش بسته در دام عشق پای دلش وان که بربود ناگهان دل وی به خرابات رفت و او در پی بخرابات رفت و سر بنهاد با خراباتیان خراب افتاد قرب سالی مرید عاشق مست در خرابات بود باده به دست ز آتش عشق دوست می‌جوشید باده‌ی عشق او همی نوشید چون خودی خودش ز یاد برفت خرمنش جملگی به باد برفت عشق «اویی» او ازو بربود او نه معدوم ماند و نه موجود شیخ شبلی به چشم حال بدید که به غایت رسید کار مرید از خراباتیش طلب فرمود نقد آن عشق را عیار افزود زان مجازش حقیقی بنمود قفل غم از در دلش بگشود زان میانش به خلوتی بنشاند کاندر آن لوح سر عشق بخواند مرد عاشق چو پیر خلوت شد از می مهر مست حضرت شد چون که در راه عشق صادق شد مقتدای هزار عاشق شد حبذا عشق و حبذا عشاق حبذا ذکر دوست را عشاق حبذا آن زمان که پرده‌ی عشق بیخود از سر کنند با عشاق نبرند از وفا طمع هرگز نگریزند از جفا عشاق خوش بلایی است عشق از آن دارند دل و جان را درین بلا عشاق آفتاب جمال او دیدند نور دادند از آن ضیا عشاق داده‌اند اندرین هوس جان‌ها چون سکندر در آن هوا عشاق بگشادند در سرای وجود دری از عالم صفا عشاق ای عراقی، چو تو نمی‌دانند این چنین درد را دوا عشاق آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی ما را همی فریبد گشت دمادم تو من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟ بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی ایام بر دو قسم است آینده و گذشته وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی پس تو که روزگارت با اول است و آخر هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی هرگز قدیم باشد جنبده‌ی مکانی؟ زین قول می‌بخندد شهری و روستائی پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم غدار گنده پیری پر مکر و با روائی هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی در چنگل عقابی در کام اژدهائی گر هوش یار داری امروز بایدت جست ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی رفتند همرهانت منشین بساز توشه مر معدن بقا را زین منزل فنائی جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟ بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟ بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟ گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران اندر غم قبائی تو از در قفائی از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده آن به که مهر او را از دل فرو زدائی ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی چندین چرا خرامی آراسته بگشی در جبه‌ی بهائی گر نیستی بهائی؟ تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق با صورت رجالی بر سیرت نسائی طاووس خواستندت می‌آفرید از اول طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی از دوستی دنیا بنده‌ی امیر و شاهی وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟ گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو با کردگار عالم در مکر و کیمیائی ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا والله که بر خطائی حقا که بر خطائی چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی دجال را نبینی بر امت محمد گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟ یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی امروز شرم ناید آزاده زادگان را کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب ما را توی نگهبان زین آفت سمائی تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت آن گفته‌ی کسائی یا ملک‌المحشر، ترحم لا ترتشی کل سقیط ردی ترحمه تنعش تحبس ارواحنا فی صورت صورت فی ورق مدرک جل عن المنقش نورک شعشاعه یخرق حجب الدجی تمنعها غیرة عن بصر الاعمش ضء فضاء الفلا عن درک ادراکه تدرجه راقة فی نظر الا خفش قارب معراجنا، فارق الی‌المرتقی حان رحیل السری فانا عن المفرش وارکب خیل السخا، فهو حسان النهی وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش فاسرق درا اذا کنت اخی سارقا واشرب من کاسنا معتجلا تنتشی کاروانی شکر از مصر به شیراز آید اگر آن یار سفرکرده ما بازآید گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار چیست تا در نظر عاشق جانباز آید من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید من همان روز که روی تو بدیدم گفتم هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس آن که محبوب منست از همه ممتاز آید گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تراست بر دو لب هم درد و هم درمان تراست گر دو صد یعقوب داری زیبدت کانچه یوسف داشت صد چندان تراست خنده‌ی تو چون دم عیساست کو هر چه در لب داشت در دندان تراست چند گویی کان و کان یک ره ببین کانچه در کانست در ارکان تراست چند گویی جان و جان یک دم بخند کانچه در جانست در مرجان تراست از لطیفی آنت جان خواند از آنک هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست هر زمان گویی همی چوگان من گوی از آن کیست گر چوگان تراست چون همی دانی که میدان آن تست گوی هم می دان که در میدان تراست بنده گر خوبست گر زشت آن تست عاشق ار دانا و گر نادان تراست صورت ار با تو نباشد گو مباش خاک بر سر جسم را چون جان تراست من ترا هرگز بنگذارم ولیک گر تو بگذاری مرا فرمان تراست هیچ مرغ آسان سنایی را نیافت دولتی مرغی که این آسان‌تر است چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد که بودش داستانهای کهن یاد که چون شد ماه کسری در سیاهی به هرمز داد تخت پادشاهی جهان افروز هرمز داد می‌کرد به داد خود جهان آباد می‌کرد همان رسم پدر بر جای می‌داشت دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت نسب را در جهان پیوند می‌خواست به قربان از خدا فرزند می‌خواست به چندین نذر و قربانش خداوند نرینه داد فرزندی چه فرزند گرامی دری از دریای شاهی چراغی روشن از نور الهی مبارک طالعی فرخ سریری به طالع تاجداری تخت‌گیری پدر در خسروی دیده تمامش نهاده خسرو پرویز نامش از آن شد نام آن شهزاده پرویز که بودی دایم از هر کس پر آویز گرفته در حریرش دایه چون مشک چو مروارید تر در پنبه خشک رخی از آفتاب اندوه کش تر شکر خندیدنی از صبح خوشتر چو میل شکرش در شیر دیدند به شیر و شکرش می پروریدند به بزم شاهش آوردند پیوست بسان دسته گل دست بر دست چو کار از مهد با میدان فتادش جهان از دوستی در جان نهادش بهر سالی که دولت می‌فزودش خرد تعلیم دیگر می‌نمودش چو سالش پنج شد در هر شگفتی تماشا کردی و عبرت گرفتی چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست رسوم شش جهت را باز می‌جست چنان مشهور شد در خوبروئی که مطلق یوسف مصرست گوئی پدر ترتیب کرد آموزگارش که تا ضایع نگردد روزگارش بر این گفتار بر بگذشت یک چند که شد در هر هنر خسرو هنرمند چنان قادر سخن شد در معانی که بحری گشت در گوهرفشانی فصیحی کو سخن چون آب گفتی سخن با او به اصطرلاب گفتی چو از باریک بینی موی می‌سفت به باریکی سخن چون موی می‌گفت پس از نه سالگی مکتب رها کرد حساب جنگ شیر و اژدها کرد چو بر ده سالگی افکند بنیاد سر سی سالگان می‌داد بر باد بسر پنجه شدی با پنجه شیر ستونی را قلم کردی به شمشیر به تیر از موی بگشادی گره را به نیزه حلقه بربودی زره را در آن آماج کو کردی کمان باز ز طبل زهره کردی طبلک باز کسی کو ده کمان حالی کشیدی کمانش را به حمالی کشیدی ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش بید برگش برگ بیدی چو برق نیزه را بر سنگ راندی سنان در سینه خارا نشاندی چو عمر آمد به حد چارده سال بر آمد مرغ دانش را پر و بال نظر در جستنیهای نهان کرد حساب نیک و بدهای جهان کرد بزرگ امید نامی بود دانا بزرگ امید از عقل و توانا زمین جو جو شده در زیر پایش فلک را جو به جو پیموده رایش به دست آورده اسرار نهانی کلید گنجهای آسمانی طلب کردش به خلوت شاهزاده زبان چون تیغ هندی بر گشاده جواهر جست از آن دریای فرهنگ به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ دل روشن به تعلیمش برافروخت وزو بسیار حکمتها در آموخت ز پرگار زحل تا مرکز خاک فرو خواند آفرینش‌های افلاک به اندک عمر شد دریا درونی به هر فنی که گفتی ذو فنونی دل از غفلت به آگاهی رسیدش قدم بر پایه شاهی رسیدش چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانی‌های این گردنده پرگار ز خدمت خوشترش نامد جهانی نبودی فارغ از خدمت زمانی جهاندار از جهانش دوستر داشت جهان چبود ز جانش دوستر داشت ز بهر جان درازیش از جهان شاه ز هر دستی درازی کرد کوتاه منادی را ندا فرمود در شهر که وای آن کس که او بر کس کند قهر اگر اسبی چرد در کشتزاری و گر غصبی رود بر میوه داری و گر کس روی نامحرم به بیند همان در خانه ترکی نشیند سیاست را ز من گردد سزاوار بر این سوگندهائی خورد بسیار چو شه در عدل خود ننمود سستی پدید آمد جهان را تندرستی خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست چون گوهر مدح خواجه سفتم وز غیب شنیدم، آنچه گفتم اکنون قدری در معانی ریزم بسر چنید ثانی قطب ز من و پناه ایمان سر جمله جمله‌ی کریمان در شرع، نظام دین احمد یعنی که، نظام دین محمد در حجره‌ی فقر پادشاهی در عالم دل جهان پناهی در عالم وحدت ایستاده بر هر دو جهان قدم نهاده از خواجگی آستین کشیده در پایه‌ی بندگی رسیده بیناتر جمله پاکبینان بیدارترین شب نشینان مسند ز سپهر بر ترش باد خسرو چو ستاره چاکرش باد تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست آنجا که جمال دلبر آمد والله که میان خانه صحراست وانجا که مراد دل برآمد یک خار به از هزار خرماست گر چه نفس هوا ز مشکست ورچه سلب زمین ز دیباست هر چند شکوفه بر درختان چون دو لب دوست پر ثریاست هر چند میان کوه لاله چون دیده میان روی حوراست چون دولت عاشقی در آمد اینها همه از میانه برخاست هرگز نشود به وصل مغرور هر دیده که در فراق بیناست اکنون که ز باغ زاغ کم شد بلبل ز گل آشیانه آراست بر هر سر شاخ عندلیبی‌ست زین شکر که زاغ کم شد و کاست فریاد همی کند که باری امروز زمانه نوبت ماست بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن ای حلقه زن این در در باز نتان کردن زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی‌روزن این باید و آن باید از شرک خفی زاید آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن آن باید کو آرد او جمله گهر بارد یا رب که چه‌ها دارد آن ساقی شیرین فن دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه او خواجه و من بنده پستی بود و روغن این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته داور امت جلال الدین، خلیفه‌ی ذو الجلال گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین صورت انصاف در آخر زمان انگیخته بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش صدمه‌ی ادبار خسف از خان و مان انگیخته خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته هم خلیفه‌ی مصر و بغداد است هم فیض کفش دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته زهره چون بهرام چوبین باره‌ی چوبین به زیر آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل سر دروده وز درون آواز امان انگیخته کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست در جهان آوازه‌ی شادی رسان انگیخته از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان کارنامه‌ی هشت بنیان جنان انگیخته حلقه‌ی زرین بر آن گوش گهربندش ببین خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین بسته بر هم گردن شهری، دل دیوانه را در میان حلقهای زلف چون بندش ببین چشم معنی برگشای و چشمه‌ی آب حیات مضمر اندر گوشه‌ی لعل شکرخندش ببین اشک همچون دجله‌ی من در غمش دیدی بسی بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین دیده‌ای کان عهد یاران قدیمی چون شکست؟ این زمان با دوستان تازه پیوندش ببین عاشقان از آرزوی روی او جان می‌دهند آرزوی عاشقان آرزومندش ببین اوحدی پندم همی گوید که: ترک عشق کن دیدن رویی چنان و دادن پندش ببین! بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم اسیر قید محبت سر از کمند نتابد گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی ولی عجب که خیالت نمی‌رود ز ضمیرم چو شمع مجلسم ار زانکه می‌کشی شب هجران چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم کمال شوق بجائی رسید و حد مودت که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت نوای ناله‌ی زارم ادای نغمه‌ی زیرم نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت نوای نغمه‌ی بلبل شنو بجای صریرم مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا چون تو از آن قان نه‌ای رو که یکی مغولکی مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی گر تو کتاب خانه‌ای طالب باغ جان نه‌ای گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی‌اصولکی رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن تا نشوی از او چو زر در غم نیم پولکی گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان یا تو ز هر فسرده‌ای سوی دلم رسولکی نور خدایگان جان در تبریز شمس دین کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟ که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد که چرخ غاشیه‌ی ما کشد به دوش امشب بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من در افگنم به رواق فلک خروش امشب خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای مرا مبر ز سرکوی می‌فروش امشب شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ بیار باده و بنشین و باده نوش امشب عتاب رنگ به من نامه‌ای فرستادی مرا به پرده‌ی تشریف راه نو دادی صحیفه‌های معانی نوشتی و سر آن به دست مهر ببستی و مهر بنهادی چو نقش عارض و زلف تو نوک خامه‌ی تو نمود بر ورق روز از شب استادی مرا نمودی کای پای بست محنت ما به غم مباش که ما را هنوز بر یادی مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی کنون که بنده‌ی مائی ز هر غم آزادی از آن زمان که بدیدم نگار خامه‌ی تو نگار نامه‌ی من گشت نامت از شادی ز لطف‌ها که نمودی گمان برم که همی در بهشت بر اهل نیاز بگشادی ز فصل‌ها که نوشتی یقین شدم که همی دم مسیح بر مردگان فرستادی دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند غم تو شادی من شد که شادمان بادی ای محافل را به دیدار تو زین طاعتت بر هوشمندان فرض عین آسمان در زیر پای همتت بر زمین مالنده فرق فرقدین از مقامات تا ثریا همچنان کز ثریا تا ثری فرقست و بین ای نهاده پای رفعت بر فلک وی ربوده گوی عقل از اعقلین کاش کابن مقله بودی در حیات تا بمالیدی خطت بر مقلتین در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک ور کسی گوید جز این میلست و مین ای کمال نیک مردی بر تو ختم نیک‌نامی منتشر در خافقین عالم عادل امین شرق و غرب سرور آفاق شمس‌الدین حسین کز بهاء طلعتش چون آفتاب می‌درخشد نور بین‌الحاجبین ماه و پروین را نگه در قدر او همچنان کز بطن ماهی در بطین آنکه بیرون از ثنا و حمد او بر سخن‌دانان سخن عیب است و شین عقل را پرسیدم اندر عهد او هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟ پنجه بر شیران نیارد کرد تیز ور هزاران مکر داند بوالحصین من که چندین منت از وی بر منست چون نگویم شکر او، والشکر دین تا نپنداری که مشغولم ز ذکر یا ز خدمت غافلم یک طرف عین تا به گردون بر برخشند اختران تا به گیتی در بتابد نیرین جاودان در بارگاهت عیش باد تا به گردون می‌رود آواز قین بخت را با دوستانت اتفاق چرخ را با دشمنان حرب حنین ابر رحمت بر تو باران سال و ماه روح راحت بر روان والدین نامت اندر مشرق و مغرب روان چشم بد دور از تو بعدالمشرقین باز دل از در تو دور افتاد در کف صد بلا صبور افتاد نیک نزدیک بود بر در تو تا چه بد کرد کز تو دور افتاد یا حسد برد دشمن بد دل یا مرا دوستی غیور افتاد ماتم خویشتن همی دارد چون مصیبت زده، ز سور افتاد چون ز خاک در تو سرمه نیافت دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد جان که یک ذره انده تو بیافت در طربخانه‌ی سرور افتاد از بهشت رخ تو بی‌خبر است تن که در آرزوی حور افتاد چون عراقی نیافت راه به تو گمرهی گشت و در غرور افتاد چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز به زین بر نشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستونست راست برو بر فگندند برگستوان برو بر نشست آن شه خسروان چو هر دو برابر فرود آمدند ابر پیل بر نای رویین زدند یکی رزمگاهی بیاراستند یلان هم نبردان همی خواستند بکردند یک تیرباران نخست بسان تگرگ بهاران درست بشد آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کان شگفتی ندید بپوشیده شد چشمه‌ی آفتاب ز پیکانهاشان درفشان چو آب تو گفتی جهان ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی وزان گرزداران و نیزه‌وران همی تاختند آن برین این بران هوازی جهان بود شبگون شده زمین سربسر پاک گلگون شده بیامد نخست آن سوار هژیر پس شهریار جهان اردشیر به آوردگه رفت نیزه به دست تو گفتی مگر طوس اسپهبدست برین سان همی گشت پیش سپاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه بیامد یکی ناوکش بر میان گذارنده شد بر سلیح کیان ز بور اندر افتاد خسرو نگون تن پاکش آلوده شد پر ز خون دریغ آن نکو روی همرنگ ماه که بازش ندید آن خردمند شاه بیامد بر شاه شیر اورمزد کجا زو گرفتی شهنشاه پزد ز پیش اندر آمد به دشت اندرا به زهر آب داده یکی خنجرا خروشی برآورد برسان شیر که آورد خواهد ژیان گور زیر ابر کین آن شاهزاده سوار بکشت از سواران دشمن هزار به هنگامه‌ی بازگشتن ز جنگ که روی زمین گشته بد لاله رنگ بیامد یکی تیرش اندر قفا شد آن خسرو شاهزاده فنا بیامد پسش باز شیدسپ شاه که ماننده‌ی شاه بد همچو ماه یکی دیزه‌یی بر نشسته چو نیل به تگ همچو آهو به تن همچو پیل به آوردگه گشت و نیزه بگاشت چو لختی بگردید نیزه بداشت کدامست گفتا کهرم سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ بیامد یکی دیو گفتا منم که با گرسنه شیر دندان زنم به نیزه بگشتند هر دو چو باد بزد ترک را نیزه‌ی شاهزاد ز باره در آورد و ببرید سر به خاک اندر افگنده زرین کمر همی گشت بر پیش گردان چین بسان یکی کوه بر پشت زین همانا چنو نیز دیده ندید ز خوبی کجا بود چشمش رسید یکی ترک تیری برو برگماشت ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت دریغ آن شه پروریده به ناز بشد روی او باب نادیده باز تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او چون بدیدم کان غلامش رخت بر بازل نهاد زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره شب شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل تا به منزل نارمید او گام خود در گل نهاد راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی در دو دیده‌ی عالمی از عشق خود پلپل نهاد چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد ای آتش سودای تو خون کرده جگرها بر باد شده در سر سودای تو سرها در گلشن امید به شاخ شجر من گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها آلوده به خونابه‌ی هجر تو روان‌ها پالوده ز اندیشه‌ی وصل تو جگرها وی مهره‌ی امید مرا زخم زمانه در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت از بیخبری او به جهان رفت خبرها یارب غم آن سرو خرامان به که گویم ؟ دل نیست بدستم سخن جان به که گویم ؟ خونابه‌ی پیدا همه بینند خود از چشم احوال جگر خوردن پنهان به که گویم ؟ نماز شام چو کردم بسیج راه سفر درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر در آب دیده همی گشت زلف مشکینش چو شاخ سنبل سیراب در می احمر مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم که هرگز از خط عشق تو برندارم سر هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای هنوز وعده‌ی یک وصل نارسیده به سر بهانه‌ی سفر و عزم رفتن آوردی دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت از آن دیار خبرده مرا وزان کشور کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم که جان جان و قرار دلی و نور بصر سفر مربی مردست و آستانه‌ی جاه سفر خزانه‌ی مالست و اوستاد هنر به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر ز دست فتنه‌ی این اختران بی‌معنی ز دام عشوه‌ی این روزگار دون‌پرور همی به خدمت آن صدر روزگار شوم که روزگار ازو یافتست قدر و خطر نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای خدایگان وزیران وزیر خوب سیر محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست مدبران فلک را مدار گرد مدر بر شمایل حلمش نموده کوه سبک بر بسایط طبعش نموده بحر شمر چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر شمر ز تربیت جود او شود دریا عرض به تقویت جاه او شود جوهر ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر سعادت ابدی در هوای او مدغم نوایب فلکی در خلاف او مضمر اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر شود به دولت او خاک شوره مهر گیا شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر به ابر بهمن اگر دست جود بنماید عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر چو دست دولت او بر زمانه بگشودند کشید پای به دامن درون قضا و قدر ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر به روز بار ترا مهر بالش ومسند به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر کند نسیم رضای تو کاه را فربه کند سموم خلاف تو کوه را لاغر به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر به زیر سایه‌ی عدل تو نیست خوف و رجا ورای پایه‌ی قدر تو نیست زیر و زبر بجز در آینه‌ی خاطر تو نتوان دید ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست ز خاک جز که به آواز صور در محشر قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد که منزلیش بود باختر دگر خاور هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق به قد کوه و تن پیل و پویه‌ی صرصر گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر گه تحرک او منقطع صبا و دبور بر تحمل او مضطرب حدید و حجر درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر بزرگوارا دریا دلا خداوندا ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من چو شکرم در آب و چو عود بر آذر بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر بجز مدیح توام برنیاید از دیوان بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر سرشک و چهره‌ی خصمت چو سیم باد و چو زر تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر چو برقی می‌جهد چیزی عجب آن دلستان باشد از آن گوشه چه می‌تابد عجب آن لعل کان باشد چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد عجب آن شمع جان باشد که نورش بی‌کران باشد گر از وی درفشان گردی ز نورش بی‌نشان گردی نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر بمال آن چشم و خوش بنگر که بینی هر چه آن باشد چو دیدی تاب و فر او فنا شو زیر پر او ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد چو ما اندر میان آییم او از ما کران گیرد چو ما از خود کران گیریم او اندر میان باشد نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن نماید در مکان لیکن حقیقت بی‌مکان باشد چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد اگر همدم امین باشد بگویم کان فلان باشد بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پرشعری یکی چون خیمه‌ی خاقان، دوم چون خرگه خاتون سیم چون حجره‌ی قیصر، چهارم قبه‌ی کسری گل زرد و گل خیری وبید وباد شبگیری ز فردوس آمدند امروز سبحان‌الذی اسری یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی بنالد مرغ با خوشی، ببالد مورد با کشی بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی‌معنی یکی چون عاشق بیدل، دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژه‌ی مجنون، چهارم چون لب لیلی گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی یکی مقصوره‌ی عتاب و دیگر چامه‌ی دعبل سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی زبان و اقحوان و ارغوان و ضیمران نو جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری گل زرد و گل دورو، گل سرخ و گل نسرین ز درد و داغ دادستند ما را خط استغنی یکی چون روی بیماران، دوم چون روی میخواران سیم چون دست با حنی چهارم دست بی‌حنی به زیر گل زند چنگی، به زیر سروبن نایی به زیر یاسمین عروة، به زیر نسترن عفری یکی«نی بر سرکسری»، دوم «نی بر سر شیشم» سه دیگر پرده‌ی سرکش، چهارم پرده‌ی لیلی حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل همی‌خوانند اشعار و همی‌گویند یا لهفی یکی چون بشربن خازم، دوم چون عمر و بویحیی سیم چون اعشی همدان، چهار نهشل حری نوای قمری، و طوطی، که: با رودست و می‌برسر نشید بلبل و صلصل: «قفانبک» و «من ذکری» یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی سیم چون ستی زرین، چهارم چون علی مکی چو طوبی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل نشسته ارغنون‌سازان به زیر سایه‌ی طوبی یکی چون چتر زنگاری،دوم چون سبز عماری سیم چون قامت حوری، چهارم نامه‌ی مانی گل سرخ و پر تیهو، گل زرد و پر نارو به شعر و عشق این هردو، کنند این هر دو تا دعوی یکی همچون جمیل آمد، دوم مانند بثینه سه دیگر چون زهیر آمد، چهارم چون ام اوفی کنار آبدان گشته به شاخ ارغوان حامل سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی یکی چون دیده‌ی یعقوب و دیگر چون رخ یوسف سه دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی به باغ مشکبوی اندر، نسیم باغ را جنبش به راغ سبز روی اندر، فرات آب را مجری یکی چون روی این خواجه، دوم چون امر این مهتر سیم چون رای این سید، چهارم دست این مولی خداوندیکه حزم وعزم و خشنودی و خشم او رسیدستند این هر یک، به حد غایةالقصوی یکی پرانتر از صرصر، دوم برانتر از خنجر سیم شیرینتر از شکر، چهارم تلخ چون دفلی چو خوانش هیچ خوانی نه، چو حالش هیچ حالی نه چو هالش هیچ هالی نه، چو جانش هیچ جانی نی یکی سرمایه‌ی نعمت، دوم سرمایه‌ی دولت سه دیگر سایه‌ی رحمت، چهارم مایه‌ی تقوی فعالش مایه‌ی خیر و جمالش آیت خوبی جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی یکی ماء معین آمد دگر عین الیقین آمد سیم حبل المتین آمد، چهارم عروةالوثقی عداوت کردن و قصد و خلاف و کین او هریک برآرند از سر شیران جنگی طامةالکبری یکی چون مشک بویقطان، دوم چون دام بوجعده سیم چون چنگ بوالحارث، چهارم دست بویحیی به روی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش نظیر او ندانم کس، چه در دنیی، چه در عقبی یکی چون چشمه زمزم، دوم چون زهره‌ی ازهر سیم چون روضه‌ی رضوان، چهارم جنة الماوی رضای او کند روشن، ثنای او کند نیکو هوای او کند بینا، سخای او کند فریی یکی جان و دل لاغر، دوم مغز و سر تاری سه دیگر صورت زشت و چهارم دیده‌ی اعمی سنا و سیرت پاک و نهاد و هیبت او را چهار آیات معجز کرد ما را از نبی الاعلی یکی معراج نیکویی، دوم ساماح پیروزی سه دیگر چشمه‌ی کوثر چهارم حیة تسعی وقار و عزم و برش را و باسش را و سهمش را نداند کرد آن صافی و سر ابن ابی سلمی یکی از کوه دارد زور و دیگر جنبش از ماهی سه دیگر قوت از تنین، چهارم هیبت از افعی من از عبدالمجید افلح ابن المنتشر منم همه خیر و همه خوبی همه بر و همه نشری یکی طعم عسل دارد، دوم شیرینی شکر سه دیگر لذت من و چهارم خوشی سلوی حدیث لفظهای او و جد ... و جور او هم اندر عالم علوی هم اندر عالم سفلی یکی درویش را نعمت، دوم محبوس را راحت سیم بیراه را عطفت، چهارم دیده‌ی اعمی خداوندا! یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی یکی بتخانه‌ی آزر، دوم بتخانه‌ی مشکو سه دیگر جنت العدن و چهارم جنت الماوی کنون هر وقت و هر ساعت به زیر شاخ و زیرگل تن خویش و تن ما را چهار آلای کن احری یکی طنبوره‌ی کویی دوم طنبور حدادی سه دیگر جام بغدادی، چهارم باد الصری الا تا از صبورانست، نام چار پیغمبر هم اندر مصحف اولی، هم اندر مصحف اخری یکی یعقوب بن اسحق و دیگر یوسف چاهی سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی جمالت باد و جاهت باد و عزت باد و آسانی هم اندر عالم کبری، هم اندر عالم صغری یکی بی رنج و بی‌سختی، دوم بی‌درد و بیماری سیم بی‌ذل و بی‌خواری، چهارم بی‌غمی شادی خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری قمری است رونموده پر نور برگشوده دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری به درون توست مصری که تویی شکرستانش چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم ره میخانه برگیرم در طامات بربندم چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم سر زلف تو بوی گلزار دارد لب لعل تو رنگ گلنار دارد از آن غم که یکدم سر گل نبودت ببین گل که چون پای بر خار دارد اگر روی تو نیست خورشید عالم چرا خلق را ذره کردار دارد وگر نقطه‌ی عاشقان نیست خالت چرا عاشقان را چو پرگار دارد وگر زلف تو نیست هندوی ترسا چرا پس چلیپا و زنار دارد دهانت چو با پسته‌ای تنگ ماند شکر تنگ بسته به خروار دارد خط سبز زنگار رنگ تو یارب چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد چرا روی کردی ترش تا ز خطت نگین مسین تو زنگار دارد ندارم به روی تو چشم تعهد که روی تو خود چشم بیمار دارد چو تیمار چشم خودش می نبینم مرا چشم زخمی چه تیمار دارد مکن بیقرارم چو گردون که گردون به صاحب قرانیم اقرار دارد به یک بوسه جان مرا زنده گردان که جانم به عالم همین کار دارد فرید از لب تو سخن چون نگوید که شعر از لب تو شکربار دارد چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست یا کالمینا یا حاکمینا یا مالکینا لا تظلمونا یا ذا الفضائل زهر الشمائل سیف الدلائل لا تظلمونا یا نعم ساقی حلو التلاقی مر الفراق لا تظلمونا فی القلب بارق مثل الطوارق بین المشارق لا تظلمونا نادی المنادی فی کل وادی لا بالعناد لا تظلمونا افدیک روحی عند الصبوح یا ذا الفتوح لا تظلمونا هذا فادی فی العشق بادی فی الحب عادی لا تظلمونا اسمع کلامی نومی جرامی عند الکرام لا تظلمونا عشقی حصانی نحو المعانی هذا کفانی لا تظلمونا العشق حال ملک و مال نومی محال لا تظلمونا چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم ساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثار ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم چون خیال او برون شد ما در این درماندیم آن که مرا آرزوست دیر میسر شود وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت زان همه آتش نگفت دود دلی برشود ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت گر در و دیوار ما از تو منور شود گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود هوش خردمند را عشق به تاراج برد من نشنیدم که باز صید کبوتر شود گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری سنت پرهیزگار دین قلندر شود هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود چون متصور شود در دل ما نقش دوست همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم آن کمیت عربی را که فلک پیمای است وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم در زندان جهان را به شجاعت بکنیم شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم زنگیان شب غم را همه سر برداریم زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم قدح باده نسازیم جز از کاسه سر گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم موج دریای حقایق که زند بر که قاف زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار صدر ما راست اگر چه که در این دهلیزیم گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم آهوان تبتی بهر چرا آمده‌اند زانک امروز همه مشک و عبر می بیزیم چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را عقل می‌گوید که: نه، نه، زودتر باید شدن اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟ خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست سوی او عیسی‌صفت بی‌پا و سر باید شدن نیست این‌جا از بزرگان ناظری بر حال من بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن در پی کام دل خود بی‌جگر باید شدن پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد گر تو مرغ زیرکی بی‌بال و پر باید شدن گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود تسبیح شیخ حلقه‌ی زنار می‌شود ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام مسجد رواق خانه‌ی خمار می‌شود گر دم زند ز طره‌ی او باد صبح دم آفاق پر ز نافه‌ی تاتار می‌شود هر کس که منع من کند از تار زلف او آخر بدان کمند گرفتار می‌شود جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک حایل میانه‌ی من و دلدار می‌شود ای گلبن مراد بدین تازه نازکی مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد خوابیده فتنه‌ایست که بیدار می‌شود شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود مهجورم از وصال تو در عین اتصال محروم آن که محرم اسرار می‌شود هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست در کیش اهل عشق گنهکار می‌شود هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست هنوز زوری و زور آزماییی نشدست هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست دل ایستاده به دریوزه‌ی کرشمه، ولی هنوز فرصت عرض گداییی نشدست ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز عجب که داعیه‌ی بیوفاییی نشدست همین تواضع عام است حسن را با عشق میان ناز و نیاز آشنایی نشدست نگه ذخیره‌ی دیدار گو بنه امروز که هست فرصت و طرح جداییی نشدست هنوز اول عشق است صبر کن وحشی مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست چنین در کارها بسیار مندیش مگو ورنه بکن کاری که گفتی نباید کز چنین تدبیر بسیار ز تاریکی به تاریکی درافتی رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف دید او را کز زمرد بود صاف گرد عالم حلقه گشته او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط گفت تو کوهی دگرها چیستند که به پیش عظم تو بازیستند گفت رگهای من‌اند آن کوهها مثل من نبوند در حسن و بها من به هر شهری رگی دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا گوید او من بر جهانم عرق را پس بجنبانم من آن رگ را بقهر که بدان رگ متصل گشتست شهر چون بگوید بس شود ساکن رگم ساکنم وز روی فعل اندر تگم هم‌چو مرهم ساکن و بس کارکن چون خرد ساکن وزو جنبان سخن نزد آنکس که نداند عقلش این زلزله هست از بخارات زمین درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد گلبن جان‌های ما خندان مبادا بی‌شما بشنو از ایمان که می‌گوید به آواز بلند با دو زلف کافرت کایمان مبادا بی‌شما عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده جان ما را دیدن ایشان مبادا بی‌شما جان‌های مرده را ای چون دم عیسی شما ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بی‌شما تو آب روشنی تو در این آب گل مکن دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن پاکان به گرد در به تماشا نشسته‌اند دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن مس را که زر کنند یکی علم دیگر است زین‌ها که می‌کنی نشود زر بهل مکن دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌ای سی سال دور باشد سی را چهل مکن چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن هنگامه‌هاست در ره هر جا مه‌ای است رو بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد جان بباید داد و بستد بوسه‌ای بی‌کنارت در میان نتوان نهاد نیم‌جانی دارم از تو یادگار بر لبت لب رایگان نتوان نهاد در جهان چشمت خرابی می‌کند جرم بر دور زمان نتوان نهاد خون ما ز ابرو و مژگان ریختی تیر به زین در کمان نتوان نهاد حال من زلفت پریشان می‌کند پس گنه بر دیگران نتوان نهاد در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد هر چه هست اندر همه عالم تویی نام هستی بر جهان نتوان نهاد چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی منتی بر عاشقان نتوان نهاد بر در وصلت چو کس می‌گذرد تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق گه برین و گه بر آن نتوان نهاد تا نگیرد دست من دامان تو پای دل بر فرق جان نتوان نهاد چون عراقی آستین ما گرفت رخت او بر آسمان نتوان نهاد دلیری کاو صف مردان بدیده‌ست نه بازش، دیده در خواب آرمیده‌ست گوی را زیبد اندر زیر، توسن که صف تیغ داند باغ سوسن رود یک سر چو باد آن جا که یک سر چو برگ بید بارد، تیغ و خنجر نیندازد، گر آید ببر و یا شیر چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر بسی بینی عروسان قبا پوش بگشت کوچه‌های شهر پر جوش نه شیران را کند کس حمله تعلیم نه روبه را گریز و حیله تسلیم نباشد هم شجاع و هم خردمند بجز غازی ملک شیر عدو بند چو دید آهنگ لشکرهای خسرو که آید روی در روی و روا رو اشارت کرد تا فرمان گزاران کنند آئین ترتیب سواران که و مه شد ز حکم کارفرمای سلیح و ساز خود را زیور آرای ز صیقل‌های صف‌ها، یافت جوشن که فتح از غیب‌هایش گشت روشن کمان‌ها چون هلال اندر بلندی پلان مریخ سان در زورمندی خدنگ افکن به عشق اندر کمان دید چو می خوار حریص اندر مه‌ی عید به تیر آراستن هر تیر سازی چو باز آموز در تعلیم بازی چو سوهان سوی پیکان کرده آهنگ رسیده خیل چین در غارت زنگ فرس بری و کوهی و تتاری تذر و باغ و کبک کوهساری حشم را چون سلیح و آلت رزم مرتب گشت بهر جنبش و عزم سبک غازی ملک کین را کمر بست امید خویش بر تقدیر بر بست نیاز بندگی را یار خود کرد توکل را پناه کار خود کرد برون آمد ز شهر فرخ خویش سوی هندوستان کرده رخ خویش ظفر پر مایه شد چون عادل از داد زمین در لرزه شد چون مردم از باد سپاه اندک ولی نیروی دل پر نه نیروئی که گنجد در تصور ز جای خود چو در جنبیدن آمد ملایک ز آسمانش دیدن آمد شتابان شد به تندی سوی بدخواه درو نظارگی سیاره و ماه همی آمد صف پولاد بسته ز اقبال و ظفر بنیاد بسته به پیش آهنگ آن قلب معظم ملک فخر الدول گشته مقدم ملک دریا صفت در صف دریا خلف در پیش، همچون موج دریا به بالای ملک ماهی نشانه چو ماهی بر سر دریا روانه چو آمد نیک نزدیک «علاپور» «علاپور» از مهابت شد بلا پور همی کردند سیر ماه و انجم دوان مریخ پیر از چرخ پنجم در آن جولانگه‌ی جیحون مسافت محیط حوض شد جیحون آفت خبر شد جمع دهلی را در آن عزم که پیش آمد به هیجا غازی رزم به خود گفتند کین یک میر کم زور چگونه با صف دهلی کند شور ندید انبوه مردم را قیاسی نکرد از پری لشکر هراسی همی آمد به رسم زورمندان چو گرگی در شکار گوسفندان نه مردم بلکه اژدرها است این مرد بهر انگشت خنجرهاست این مرد کسی کافتد دل شیران ز گردش نشاید سهل گیری در نبردش بهر جنگ مغل کور خش برگرد به فوجی ده «تومن» زیر و زبر کرد چنین شطرنج بازی کاوست در کین کند سر زیر شاهان را چو فرزین چو گفتند این سخن را مرد دانا هراسان گشت دل‌های توانا درین اثنا یکی زیشان بر آشفت که چندین وصف دشمن چون توان گفت؟ گر او مرد است، نی ما زن شماریم؟ که با چندین سپه تابش نداریم؟ اگر خاک افگنیم آن سویگان مشت زمین سان آسمان سازیم بر پشت! همی باید کشیدن خنجر کار که از خفتن نگردد بخت بیدار به یک پی حمله‌ای را نیم بر وی که قلبش بی سپر گردد به یک پی کنیمش خاک، اگر دریاست فوجش بیاشامیم، اگر طوفانست موجش چه باشد در دل دریا کف خاک که باشد پیش صرصر مشت خاشاک امیران، چار و ناچار، اندران عزم کمر بستند بهر کوشش و رزم همان مرتد که کیش کافری داشت به کیش هندوان سهم سری داشت به حیله خویش را پر زور می‌ساخت بلا می‌دید و خود را کور می‌ساخت دو چشمش کور بد در لشکر خویش ولیکن احول اندر لشکر پیش بلی شخصی که در دل سست زور است سوی خصم احول و در خویش کور است در آن حال، آن بزرگان را خبرها به فتراک اجل بستند سرها چو گشت آراسته لشکر به هنجار به هنجاری که هست آرایش کار عزیمت گشت محکم در نیت‌ها که خون ریزند فردا، بی دیت‌ها شب هندو نسب چون لشکر آراست نفیر پاسبانان سو به سو خاست به هم مهتاب و ظلمت شد شب آرای چو خیل هندو و مومن به یک جای سلیح آرای شد خلقی ز هر باب گریزان شد ز دیده پیش از آن خواب که و مه در خیال بامدادان: که ما گردیم یا بد خواه شادان؟ کرا در خاک سازند آشیانه؟ که باز آید سلامت سوی خانه؟ کرا امروز، سر مهمانست، بر دوش، که فرادا خواست کرد از تن فراموش؟ کرا امروز دست و پای بر جای، که فردا هر یک افتد در دگر جای؟ کدامین هم نشین با ماست این دم، که فردا خواست گشت از جمع ما کم؟ درین سودا مشوش بود هر کس که شد جنبش پدید از پیش و از پس مسافت در میان هر دو لشکر قیاس ده کروهی بود کم تر شبا شب راه مقصد بر گرفتند سوی مقصود کار از سر گرفتند چو صبح تیغ زن خنجر برآورد جهان خفتان زرین در بر آورد شب از خورشید روشن یافت بازی چو قلب کافر از شمشیر غازی سپاهی تشنه و بی آب و پر گرد در آن گرد، از خوی خویش، آبخور کرد رسید اندر مقام حرب که، تیز ز آب تیز شمشیر آتش انگیز روان گشتند هر سو کارداران که آرایند صف‌های سواران صف پیلان چو صف ابر آزار هر ابری، برق حمله، باد رفتار به پشت پیل ترکان تیر در شست چو کوهی که به پشت کوه بنشست پس پیلان، سواران صف کشیده به جوش از پشت ماهی تف کشیده نه یک صف بلکه صد سد گران سنگ که صحرای جهان زیشان شده تنگ همه خان و ملوک اندر چپ و راست به سختی در نشسته از پی خاست سلیح و ساز هر یک خسروانه ز آهن گشته دریای روانه جوانان کرده ترکش‌ها پر از تیر برایشان در دریغ، این عالم پیر ز هر سو غلغل تکبیر می‌خاست چنانکه افغان ز چرخ پیر می‌خاست جدا صف‌های هندو ز اهل ایمان چو گرد بخل ز آثار کریمان فرس هندی و راوت نیز هندی برهمن پیش در هندو پسندی درآمد صف دهلی یک طرف تنگ ز دیگر سو برای قلبه‌ی جنگ صف غازی ملک شد فوج بر فوج چو دریائی که بیرون بفگند موج صف دهلی چو آن صف را نهان دید گریز و عجز دشمن در گمان دید قوی شد زین گمان دلهای ایشان که مانا جمع دشمن شد پریشان به جولان شد سوار از هر کرانی سبک شد بهر جولان هر گرانی ملک غازی ستاریه حیدر عصر که بودش هم عنان هم فتح و هم نصر به پیش آهنگ فرزند سرافراز چو شهبازی سوی مرغان به پرواز بهاء الدین ملک دین را اسد هم بسی شیران لشکر نامزد هم علی حیدر، شهاب‌الدین هر یک یگانه در دو روی تیغ، هر یک دگر گردن کشان و نام داران به جان تشنه به جای تیر باران بهر جا فوجهای سخت بسته به عزم جان سپاری رخت بسته ستاده جوق جوق اندر چپ و راست که کی زان سو ملک غازی کند خاست چو قلب دهلی از پیش اندر آمد خروش جنبش از لشکر برآمد ز هر سو قلب غازی فوج در فوج محیط این سپه شد موج در موج چو تیر پر دلان زد نغمه‌ی نی جگرهای کبابش داده هم می کمان کاو خم زد اندر کینه جوئی به استهزا تواضع کرد گوئی نمود اندر نظرها در چنان راغ هوا از پر کرکس چو پر زاغ پر کرکس که می‌زد ناله‌ی زار صلامی داد کر کس را به مردار گمان رفت از درفش تیغ در مشت که محرابیست یا محراب زرتشت ز شمشیری که هر یک سیر می‌زد شعاع تیغ هم شمشیر می‌زد نظر از رخش خنجر خیره می‌شد جهان در چشم مردم تیره می‌شد سنان جاسوسی هر دیده می‌کرد همه زخم زبان پوشیده می‌کرد برهنه در جگر می‌رفت هر نی به خون پوشیده بیرون می‌زد از وی به نیزه مرد زان سان سینه می‌خست که بید سرخش از نی نیزه می‌جست بسا پهلو که برقش بود در میغ که مومن سوی مومن چون کشد تیغ؟ ولی با گبر و هندو بود کینه که خون می بیختش غربیل سینه غرض، اعظم ملک غازی چو در جنگ محل دید از برای سیر آهنگ گره بسته برای فتح بر تاخت به یک حمله صف دشمن برانداخت شکست اندر جهان لشکر افگند که در پیشش مه و اختر سرافگند شد از مومن به گردون بانگ تکبیر ز گبران بانک «ناراین» هوا گیر پلنگانی که چون آهو دویدند بهر رخنه چو موشان می‌خزیدند شده پیل از خدنگ غرقه سوفار بسان خار پشت و پشته‌ی خار ز پیل آویخته هر پیلبانی تن آویزان و بیرون رفته جانی ز دیگر پیل بانان جهد و تعجیل که در سوراخ موری در خزد پیل نمی‌زد پیل را چندان کسی تیر که کار آید مگر بهر جهانگیر چو مرتد خانخانان روی بر تافت عنان‌ها هر کسی سوی دگر تافت ملک فخر الدول بود انددر پای ران پی که بر گیرد از آن فوجی گران پی آرام جانم میرود، جان را صبوری چون بود آنکس شنا سد حال من ، کاو همچو من در خون بود رنجم مبادا بر تنی ، چون من مبادا دشمنی من دانم و همچون منی ، کاندوه دوری چون بود زلفش که در جانم گزد، چون مار پنهانم گزد ماری کزینسانم گزد، کی در خور افسون بود لیلی و موی مشک بو، آنکس که دیده مو به مو دانم که زنجیر از چه رو، در گردن مجنون بود آن را که غمت ز در براند بختش همه دربدر دواند وآن را که عنایت تو ره داد جز بر در تو رهی نداند وآن را که قبول عشقت افتاد جان را بدهد، غمت ستاند عاشق که گذر کند به کویت جان پیش سگ درت فشاند با وصل بگو که: عاشقان را از دست فراق وارهاند بیچاره دلم که کشته‌ی توست دور از رخ تو نمی‌تواند بویی به نسیم کوی خود ده تا صبحدمی به دل رساند کین مرده به بوت زنده گردد وز عشق رخت کفن دراند مگذار که خسته دل عراقی بی‌عشق تو عمر بگذراند بسی نماند ز اشعار عاشقانه‌ی تو که شاه بیت سخنها شود فسانه‌ی تو به بزم عشق ترشح کند چو آب حیوة زلال ذوق ز اشعار عاشقانه‌ی تو به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند هزار نغمه‌ی ایشان و یک ترانه‌ی تو چو بر رباب غزل پرده‌ساز شد طبعت به چنگ زهره بریشم دهد چغانه‌ی تو چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی دمی ز شاه معطل نبود خانه‌ی تو چو دام شعر تو را گشت مرغ جانها صید میان دانه‌ی دلهاست آشیانه‌ی تو کسی که حلقه‌ی آن در زند به پای ادب بیاید و بنهد سر بر آستانه‌ی تو ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی ادام ز آب دهن یافت خشک نانه‌ی تو به نزد تو زر سلطان سفال رنگین است از آنکه گوهر نفس است در خزانه‌ی تو بدین صفت که تو را سرکش بنان شد رام مگر عصای کلیم است تازیانه‌ی تو ز جیب فکر چو سر برکند سخن در حال چو موی راست شود فرق او به شانه‌ی تو تو بحر فضل و تو را در میانه گوهر نظم سخن بگو که خموشی بود کرانه‌ی تو از آن ز دایره‌ی اهل عصر بیرونی که غیر نقطه‌ی دل نیست در میانه‌ی تو از آن به خلق چو سیمرغ روی ننمایی که ناپدید چو عنقا شده‌ست لانه‌ی تو ترازویی که گرت در کفی بود دنیا ز راستی نگراید جوی زبانه‌ی تو ترا که کرسی دل زین خرابه بیرون است بهشت وار ز عرش است آسمانه‌ی تو بترک ملک دو عالم چهار تکبیر است یکی نماز تهجد یکی دو گانه‌ی تو ز خمر عشق قدحهاست هر یکی غزلت چو آب گشته روان از شرابخانه‌ی تو نشانه‌ای ست سخنهای تو ولی نه چنانک به تیر طعنه‌ی مردم رسد نشانه‌ی تو ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامی‌ست که مرغ روح همی پرورد به دانه‌ی تو به دولت شرف نفس تو عزیز شود متاع شاعر که خوار است در زمانه‌ی تو گفت ما اول فرشته بوده‌ایم راه طاعت را بجان پیموده‌ایم سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرش را همدم بدیم پیشه‌ی اول کجا از دل رود مهر اول کی ز دل بیرون شود در سفر گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن ما هم از مستان این می بوده‌ایم عاشقان درگه وی بوده‌ایم ناف ما بر مهر او ببریده‌اند عشق او در جان ما کاریده‌اند روز نیکو دیده‌ایم از روزگار آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار نی که ما را دست فضلش کاشتست از عدم ما را نه او بر داشتست ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم در گلستان رضا گردیده‌ایم بر سر ما دست رحمت می‌نهاد چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو گاهوارم را کی جنبانید او از کی خوردم شیر غیر شیر او کی مرا پرورد جز تدبیر او خوی کان با شیر رفت اندر وجود کی توان آن را ز مردم واگشود گر عتابی کرد دریای کرم بسته کی گردند درهای کرم اصل نقدش داد و لطف و بخششست قهر بر وی چون غباری از غشست از برای لطف عالم را بساخت ذره‌ها را آفتاب او نواخت فرقت از قهرش اگر آبستنست بهر قدر وصل او دانستنست تا دهد جان را فراقش گوشمال جان بداند قدر ایام وصال گفت پیغامبر که حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است آفریدم تا ز من سودی کنند تا ز شهدم دست‌آلودی کنند نه برای آنک تا سودی کنم وز برهنه من قبایی بر کنم چند روزی که ز پیشم رانده‌ست چشم من در روی خوبش مانده‌ست کز چنان رویی چنین قهر ای عجب هر کسی مشغول گشته در سبب من سبب را ننگرم کان حادثست زانک حادث حادثی را باعثست لطف سابق را نظاره می‌کنم هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم ترک سجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد نه از جحود هر حسد از دوستی خیزد یقین که شود با دوست غیری همنشین هست شرط دوستی غیرت‌پزی همچو شرط عطسه گفتن دیر زی چونک بر نطعش جز این بازی نبود گفت بازی کن چه دانم در فزود آن یکی بازی که بد من باختم خویشتن را در بلا انداختم در بلا هم می‌چشم لذات او مات اویم مات اویم مات او چون رهاند خویشتن را ای سره هیچ کس در شش جهت از ششدره جزو شش از کل شش چون وا رهد خاصه که بی چون مرورا کژ نهد هر که در شش او درون آتشست اوش برهاند که خلاق ششست خود اگر کفرست و گر ایمان او دست‌باف حضرتست و آن او من بدعهد را چه می‌گویی هرچه گویی سزای آن هستم حاکم ار جرم من بود مردم داور ار لطف تو بود جستم لطف باری بریده باد از من تا به خدمت چرا نپیوستم می‌ندانم ز پای سر زین غم تا برفت آن سعادت از دستم خواستم تا بیایم و گویم کز حریفان دینه چون رستم به سر تو که ذات هشیاریست که هنوز این زمان چنان مستم که گشادن نمی‌توانم چشم وین قوافی به حیله بربستم خداوندیست تدبیر جهان را بری از شبه و مثل و جنس و همتا اگر روزی مرادت بر نیارد جزع سودی ندارد صبر کن تا □مظلوم دست بسته‌ی مغلوب را بگوی تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا کاین دست بسته را بگشایند عاقبت وان گشاده باز ببندند بر قفا □سپاس دار خدای لطیف دانا را که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را همیشه باد خصومت جهود و ترسا را که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر هم پهلوی خم سر نه‌ای خواجه هرجایی پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی هشیار به سگ ماند جز جنگ نمی‌داند تو جنس سگ کهفی از جنگ مبرایی سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه چون دید در آن درگه شکر و شکرافزایی بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه این جاست تماشاها تو مرد تماشایی بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده در سرکه درافتاده آن خوش لب حلوایی سر پهلوی آن خم نه کوزه به بر خم به بجهی به سوی او جه ای مست علالایی بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب آن چه بی‌خورشید روی او ز غم بر ما گذشت از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت لحظه‌ای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت شبی خفته بد ماه با شهریار پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار همانا که برزد یکی تیز دم شهنشاه زان تیز دم شد دژم بپیچید در جامه و سر بتافت که از نکهتش بوی ناخوش بیافت ازان بوی شد شاه ایران دژم پراندیشه جان ابروان پر ز خم پزشکان داننده را خواندند به نزدیک ناهید بنشاندند یکی مرد بینادل و نیک‌رای پژوهید تا دارو آمد به جای گیاهی که سوزنده‌ی کام بود به روم اندر اسکندرش نام بود بمالید بر کام او بر پزشک ببارید چندی ز مژگان سرشک بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت به کردار دیبا رخش برفروخت اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر دژم شد دلارای را جای مهر دل پادشا سرد گشت از عروس فرستاد بازش بر فیلقوس غمی دختر و کودک اندر نهان نگفت آن سخن با کسی در جهان چو نه ماه بگذشت بر خوب‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر ز بالا و اروند و بویا برش سکندر همی خواندی مادرش بفرخ همی داشت آن نام را کزو یافت از ناخوشی کام را همی گفت قیصر به هر مهتری که پیدا شد از تخم من قیصری نیاورد کس نام دارا به بر سکندر پسر بود و قیصر پدر همی ننگش آمد که گفتی به کس که دارا ز فرزند من کرد بس بر آخر یکی مادیان بد بلند که کارزاری و زیبا سمند همان شب یکی کره‌یی زاد خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ ز زاینده قیصر برافراخت یال که آن زادنش فرخ آمد به فال به شبگیر فرزند را خواستی همان مادیان را بیاراستی بسودی همان کره را چشم و یال که همتای اسکندر او بد به سال سپهر اندرین نیز چندی بگشت ز هرگونه‌یی سالیان برگذشت سکندر دل خسروانی گرفت سخن گفتن پهلوانی گرفت فزون از پسر داشتی قیصرش بیاراستی پهلوانی برش خرد یافت لختی و شد کاردان هشیوار و با سنگ و بسیاردان ولی عهد گشت از پس فیلقوس بدیدار او داشتی نعم و بوس هنرها که باشد کیان را به کار سکندر بیاموخت ز آموزگار تو گفتی نشاید مگر داد را وگر تخت شاهی و بنیاد را وزان پس که ناهید نزد پدر بیامد زنی خواست دارا دگر یکی کودک آمدش با فر و یال ز فرزند ناهید کهتر به سال همان روز داراش کردند نام که تا از پدر بیش باشد به کام چو ده سال بگذشت زین با دو سال شکست اندر آمد به سال و به مال بپژمرد داراب پور همای همی خواندندش به دیگر سرای بزرگان و فرزانگان را بخواند ز تخت بزرگی فراوان براند بگفت این که دارای داراکنون شما را به نیکی بود رهنمون همه گوش دارید و فرمان کنید ز فرمان او رامش جان کنید که این تخت شاهی نماند دراز به خوشی رود زود خوانند باز بکوشید تا مهر و داد آورید به شادی مرا نیز یاد آورید بگفت این و باد از جگر برکشید شد آن برگ گلنار چون شنبلید گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد لعلست یا لبانت قندست یا دهانت تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی حقا که در دهانش این انگبین نباشد گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی با یار مهربانت باید که کین نباشد گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل در کار نازنینان جان نازنین نباشد ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد عشقش حرام بادا بر یار سروبالا تردامنی که جانش در آستین نباشد سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد الا گرش برانی علت جز این نباشد آنها که در حقیقت اسرار می‌روند سرگشته همچو نقطه‌ی پرگار می‌روند هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند هم در میان بحر نگونسار می‌روند هم در سلوک گام به تدریج می‌نهند هم در طریق عشق به هنجار می‌روند راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت ایشان به حکم وقت به یکبار می‌روند گر می‌رسند سخت سزاوار می‌رسند ور می‌روند سخت سزاوار می‌روند در جوش و در خروش از آنند روز و شب کز تنگنای پرده‌ی پندار می‌روند از زیر پرده فارغ و آزاد می‌شوند گرچه به پرده باز گرفتار می‌روند هرچند مطلقند ز کونین و عالمین در مطلقی گرفته‌ی اسرار می‌روند بار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند وآزاد همچو سرو سبکبار می‌روند چون نیست محرمی که بگویند سر خویش سر در درون کشیده چو طومار می‌روند چون سیر بی نهایت و چون عمر اندک است در اندکی هر آینه بسیار می‌روند تا روی که بود که به بینند روی دوست روی پر اشک و روی به دیوار می‌روند بی وصف گشته‌اند ز هستی و نیستی تا لاجرم نه مست و نه هشیار می‌روند از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند کز خود نه گم شده نه پدیدار می‌روند از مشک این حدیث مگر بوی برده‌اند بر بوی آن به کلبه عطار می‌روند هر کار که هست جز به کام تو مباد هر خصم که هست جز به دام تو مباد هر سکه که هست جز به نام تو مباد هر خطبه که هست جز به بام تو مباد □دولت همه ساله بی‌جلال تو مباد همت همه ساله بی‌جمال تو مباد هر بنده که هست بی‌کمال تو مباد خورشید جهان تویی، زوال تو مباد □تاریک شد از مهر دل افروزم روز شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز □ای کرده سپاه اختران یاری تو فخرست جهان را به جهانداری تو مستند مخالفان ز هشیاری تو بخت همه خفته شد ز بیداری تو □در بندم از آن دو زلف بند اندر بند نالانم از آن عقیق قند اندر قند ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ آخر غم هجران تو چند اندر چند □مسعود جهاندار چو مسعود ملک بنشست به حق به جای محمود ملک از ملک جز این نبود مقصود ملک کز ملک به تربیت رسد جود ملک آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد نافه‌ی مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد شادمانم که وطن در دل غمگین دارد عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم مست خفتست و کمان برسر بالین دارد ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک همچنان شور شکرخنده‌ی شیرین دارد دل گمگشته ز چشم تو طلب می‌کردم کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد خواجو از چشمه‌ی نوشت چو حکایت گوید همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد شدست نور محمد هزار شاخ هزار گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ هزار راهب و قسیس بردرد زنار تو را اگر سر کارست روزگار مبر شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی‌زنهار جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع که پات خار ندید و سرت نیافت خمار بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار خیار امت محتاج شمس تبریزند شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی‌هنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ چو کودک ز کوشش به مردی شدی بهر بخششی در بی آهو بدی ز کشور به درگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند نوشتی عرض نام دیوان اوی بیاراستی کاخ و ایوان اوی چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان یکی موبدان را ز کارآگهان که بودی خریدار کار جهان ابر هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگه داشتی کار اوی هرانکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتن‌درست آمدی شهنشاه را نامه کردی بران هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران جهاندار چون نامه برخواندی فرستاده را پیش بنشاندی هنرمند را خلعت آراستی ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی چو کردی نگاه اندران بی‌هنر نبستی میان جنگ را بیشتر چنین تا سپاهش بدانجا رسید که پهنای ایشان ستاره ندید ازیشان کسی را که بد رای‌زن برافراختندی سرش ز انجمن که هرکس که خشنودی شاه جست زمین را به خوان دلیران بشست بیابد ز من خلعت شهریار بود در جهان نام او یادگار به لشکر بیاراست گیتی همه شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه به دیوانش کارآگهان داشتی به بی‌دانشی کار نگذاشتی بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون کسی را که کمتر بدی خط و ویر نرفتی به دیوان شاه اردشیر سوی کارداران شدندی به کار قلم‌زن بماندی بر شهریار شناسنده بد شهریار اردشیر چو دیدی به درگاه مرد دبیر نویسنده گفتی که گنج آگنید هم از رای او رنج بپراگنید بدو باشد آباد شهر و سپاه همان زیردستان فریادخواه دبیران چو پیوند جان منند همه پادشا بر نهان منند چو رفتی سوی کشور کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار نباید که مردم فروشی به گنج که برکس نماند سرای سپنج همه راستی جوی و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس سپاه آنچ من یار دادمت بس درم بخش هر ماه درویش را مده چیز مرد بداندیش را اگر کشور آباد داری به داد بمانی تو آباد وز داد شاد و گر هیچ درویش خسپد به بیم همی جان فروشی به زر و به سیم هرانکس که رفتی به درگاه شاه به شایسته کاری و گر دادخواه بدندی به سر استواران اوی بپرسیدن از کارداران اوی که دادست ازیشان و بگرفت چیز وزیشان که خسپد به تیمار نیز دگر آنک در شهر دانا که‌اند گر از نیستی ناتوانا که‌اند دگر کیست آنک از در پادشاست جهاندیده پیرست و گر پارساست شهنشاه گوید که از رنج من مبادا کسی شاد بی‌گنج من مگر مرد با دانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا و پیر جهاندیدگان را همه خواستار جوان و پسندیده و بردبار جوانان دانا و دانش‌پذیر سزد گر نشینند بر جای پیر چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ خرد یار کردی و رای و درنگ فرستاده‌یی برگزیدی دبیر خردمند و با دانش و یادگیر پیامی به دادی به آیین و چرب بدان تا نباشد به بیداد حرب فرستاده رفتی بر دشمنش که بشناختی راز پیراهنش شنیدی سخن گر خرد داشتی غم و رنج بد را به بد داشتی بدان یافت او خلعت شهریار همان عهد و منشور با گوشوار وگر تاب بودی به سرش اندرون به دل کین و اندر جگر جوش خون سپه را بدادی سراسر درم بدان تا نباشند یک تن دژم یکی پهلوان خواستی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی دبیری به آیین و با دستگاه که دارد ز بیداد لشکر نگاه وزان پس یکی مرد بر پشت پیل نشستی که رفتی خروشش دو میل زدی بانگ کای نامداران جنگ هرانکس که دارد دل و نام و ننگ نباید که بر هیچ درویش رنج رسد گر بر آنکس بود نام و گنج به هر منزلی در خورید و دهید بران زیردستان سپاسی نهید به چیز کسان کس میازید دست هرانکس که او هست یزدان‌پرست به دشمن هرانکس که بنمود پشت شود زان سپس روزگارش درشت اگر دخمه باشد به چنگال اوی وگر بند ساید بر و یال اوی ز دیوان دگر نام او کرده پاک خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک به سالار گفتی که سستی مکن همان تیز و پیش دستی مکن همیشه به پیش سپه دار پیل طلایه پراگنده بر چار میل نخستین یکی گرد لشکر به گرد چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد به لشکر چنین گوی کاین خود کیند بدین رزمگاه اندرون برچیند از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی همان صد به پیش یکی اندکی شما را همه پاک برنا و پیر ستانم همه خلعت از اردشیر چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی نباید که گردان پرخاشجوی بیاید که ماند تهی قلب گاه وگر چند بسیار باشد سپاه چنان کن که با میمنه میسره بکوشند جنگ‌آوران یکسره همان نیز با میسره میمنه بکوشند و دلها همه بر بنه بود لشکر قلب بر جای خویش کس از قلبگه نگسلد پای خویش وگر قلب ایشان بجنبد ز جای تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی چو پیروز گردی ز کس خون مریز که شد دشمن بدکنش در گریز چو خواهد ز دشمن کسی زینهار تو زنهارده باش و کینه مدار چو تو پشت دشمن ببینی به چیز مپرداز و مگذر هم از جای نیز نباید که ایمن شوید از کمین سپه باشد اندر در و دشت کین هرآنگه که از دشمن ایمن شوی سخن گفتن کس همی نشنوی غنیمت بدان بخش کو جنگ جست به مردی دل از جان شیرین بشست هرانکس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر من از بهر ایشان یکی شارستان برآرم به بومی که بد خارستان ازین پندها هیچ گونه مگرد چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد به پیروزی اندر به یزدان گرای که او باشدت بی‌گمان رهنمای ز جایی که آمد فرستاده‌یی ز ترکی و رومی و آزاده‌یی ازو مرزبان آگهی داشتی چنین کارها خوار نگذاشتی بره بر بدی خان او ساخته کنارنگ زان کار پرداخته ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی به گستردنی چو آگه شدی زان سخن کاردار که او بر چه آمد بر شهریار هیونی سرافراز و مردی دبیر برفتی به نزدیک شاه اردشیر بدان تا پذیره شدندی سپاه بیاراستی تخت پیروز شاه کشیدی پرستنده هر سو رده همه جامه‌هاشان به زر آژده فرستاده را پیش خود خواندی به نزدیکی تخت بنشاندی به پرسش گرفتی همه راز اوی ز نیک و بد و نام و آواز اوی ز داد و ز بیداد وز کشورش ز آیین وز شاه وز لشکرش به ایوانش بردی فرستاده‌وار بیاراستی هرچ بودی به کار وزان پس به خوان و میش خواندی بر تخت زرینش بنشاندی به نخچیر بردیش با خویشتن شدی لشکر بیشمار انجمن کسی کردنش را فرستاده‌وار بیاراستی خلعت شهریار به هر سو فرستاد پس موبدان بی‌آزار و بیداردل بخردان که تا هر سوی شهرها ساختند بدین نیز گنجی بپرداختند بدان تا کسی را که بی‌خانه بود نبودش نوا بخت بیگانه بود همان تا فراوان شود زیردست خورش ساخت با جایگاه نشست ازو نام نیکی بود در جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان چو او در جهان شهریاری نبود پس از مرگ او یادگاری نبود منم ویژه زنده کن نام اوی مبادا جز از نیکی انجام اوی فراوان سخن در نهان داشتی به هر جای کارآگهان داشتی چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار ازان آگهی یافتی شهریار چو بایست برساختی کار اوی نماندی چنان تیره بازار اوی زمین برومند و جای نشست پرستیدن مردم زیردست بیاراستی چون ببایست کار نگشتی نهانش به کس آشکار تهی‌دست را مایه دادی بسی بدو شاد کردی دل هرکسی همان کودکان را به فرهنگیان سپردی چو بودی ورا هنگ آن به هر برزنی در دبستان بدی همان جای آتش‌پرستان بدی نماندی که بودی کسی را نیاز نگه داشتی سختی خویش راز به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه نچستی بداد اندر آزرم کس چه کهتر چه فرزند فریادرس چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی نجستی همی رای تاریک اوی ز دادش جهان یکسر آباد کرد دل زیردستان به خود شاد کرد جهاندار چون گشت با داد جفت زمانه پی او نیارد نهفت فرستاده بودی به گرد جهان خردمند و بیدار کارآگهان به جایی که بودی زمینی خراب وگر تنگ بودی به رود اندر آب خراج اندر آن بوم برداشتی زمین کسان خوار نگذاشتی گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای ز دانا سخن بشنو ای شهریار جهان را برین گونه آباد دار چو خواهی که آزاد باشی ز رنج بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج بی‌آزاری زیردستان گزین بیابی ز هرکس به داد آفرین ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی بی‌میان و دهن تنگ تو از پیکر و دل زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی ناوک غمزه‌ات از نوک سنان یک سر موی زاهد صومعه در حلقه‌ی زنار شود گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی نکشد این دل دیوانه سودائی من سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی طره مفشان که غرامت بر ماست طیره منشین که قیامت برخاست غمزه بر کشتن من تیز مکن کان نه غمزه است که شمشیر قضاست بس که از خصم توام بیم سر است بر سر این همه خشم تو چراست گر عتابی ز سر ناز برفت مرو از جای که صحبت برجاست گفت بیهوده بر انگشت مپیچ بر کسی کو به تو انگشت نماست هیچ بد در تو نگفتم بالله خود خیال تو بر این گفته گواست این قدر گفتم کان روی چو گل بسته‌ی دیده‌ی هر خس نه رواست من همانم تو همان باش به مهر که همه شهر حدیث تو و ماست بنده خاقانی اگر کرد گناه عذر آن کرده به جان خواهد خواست ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست حاش لله تا نداری این سخن را سرسری زانکه گر حاجت فتد تا فضله‌ای را کم کنی ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد در نظام عالم از روی خرد گر بنگری آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه‌ور تا تو نادانسته و بی‌آگهی نانی خوری در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری تو جهان را کیستی تا بی‌معونت کار تو راست می‌دارند از نعلین تا انگشتری چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد اینکه می‌خواهی ازو وانگه بدین مستکبری او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری عمر خود خود می‌کنی ضایع ازو تاوان مخواه هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک‌اختری خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست این سیاستها که موروثست از پیغمبری من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم ای مسلمانان فغان از دست دشمن‌پروری شعر دانی چیست دور از روی تو حیض‌الرجال قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست زانکه بی‌داور نیارم کرد چندین داوری ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین منتشر با قصه‌ی محمود ذکر عنصری کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری زانکه امثال مرا بی‌شاعری بسیار داد کاخهای چارپوشش باغهای چل‌گری مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون‌گری کشتیی بر خشک می‌ران زانکه ساحل دور نیست گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری لیک نادر طالب آید کز فروغ در حق او نافع آید آن دروغ او به قصد نیک خود جایی رسد گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد چون تحری در دل شب قبله را قبله نی و آن نماز او روا مدعی را قحط جان اندر سرست لیک ما را قحط نان بر ظاهرست ما چرا چون مدعی پنهان کنیم بهر ناموس مزور جان کنیم گویند سعدیا به چه بطال مانده‌ای سختی مبر که وجه کفافت معینست این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟ یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی صاحب هنر که مال ندارد تغابنست بی‌زر میسرت نشود کام دوستان چون کام دوستان ندهی کام دشمنست آری مثل به کرکس مردارخور زدند سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای حاجت برم که فعل گدایان خرمنست گر گوییم که سوزنی از سفله‌ای بخواه چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست گفتی رضای دوست میسر شود به سیم این هم خلاف معرفت و رای روشنست صد گنج شایگان به بهای جوی هنر منت بر آنکه می‌دهد و حیف بر منست کز جور شاهدان بر منعم برند عجز من فارغم که شاهد من منعم منست ره نمودن به خیر ناکس را پیش اعمی چراغ داشتنست نیکویی با بدان و بی‌ادبان تخم در شوره‌بوم کاشتنست دشمن اگر دوست شود چند بار صاحب عقلش نشمارد به دوست مار همانست به سیرت که هست ورچه به صورت به در آید ز پوست دهل را کاندرون زندان بادست به گردون می‌رسد فریادش از پوست چرا درد نهانی برد باید؟ رها کن تا بداند دشمن و دوست ماه را دید مرغ شب پره گفت شاهدت روی و دلپذیرت خوست وینکه خلق آفتاب خوانندش راست خواهی به چشم من نه نکوست گفت خاموش کن که من نکنم دشمنی با وی از برای تو دوست خواست تا عیبم کند پرورده‌ی بیگانگان لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست ای نفس چون وظیفه‌ی روزی مقررست آزاد باش تا نفسی روزگار هست از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست چون دولت جوان خداوندگار هست در سرای به هم کرده از پس پرده مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست از آن بترس که مکنون غیب می‌داند گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد حلال باد خراجش که مزد چوپانیست وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانیست صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق بهتر ز جامه‌ای که درو هیچ مرد نیست ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن که پند مصلحت آموز کاربندش نیست اگر به لطف به سر می‌رود به قهر مگوی که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست اگر خود بردرد پیشانی پیل نه مردست آنکه در وی مردمی نیست بنی آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست در حدود ری یکی دیوانه بود سال و مه کردی به کوه و دشت گشت در بهار و دی به سالی یک دو بار آمدی در قلب شهر از طرف دشت گفت ای آنان که تان آماده بود گاه قرب و بعد این زرینه طشت توزی و کتان به گرما پنج و شش قندز و قاقم به سرما هفت و هشت گر شما را بانوایی بد چه شد؟ ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟ راحت هستی و رنج نیستی بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت بیا که پرده برانداختم ز صورت حال من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت به تماشای میوه راضی شو ای که دستت نمی‌رسد بر شاخ گر مرا نیز دسترس بودی بارگه کردمی و صفه و کاخ و آدمی را که دست تنگ بود نتواند نهاد پای فراخ چه سود از دزدی آنگه توبه کردن که نتوانی کمند انداخت بر کاخ بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ شنیدم که بیوه‌زنی دردمند همی گفت و رخ بر زمین می‌نهاد هر آن کدخدا را که بر بیوه‌زن ترحم نباشد زنش بیوه باد ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟ چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟ چون به مردم شود این عالم آباد خراب چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟ از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟ از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟ ای خردمند اگر مستان آگاه نیند تو از این جای حذر گیر که جای حذر است به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است نشود غره به بسیاری جهال جهان که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک بر سزای بشر و برگ سزای بقر است جز خردمند مدان عالم را تخم و بری همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد نبود مردم، هرچند که مردم صور است آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟ نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟ سخنت سوی خردمند محال و هدر است وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است نظر تیره در این راه نداند سرخویش ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است و گرت رغبت باشد که در آئی زین در بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است سوی آن باید رفتنت که از امر خدای بر خزینه‌ی خرد و علم خداوند در است آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او، با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثر است گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟ قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟ هر خردمند بداند که بدین حال و صفت باب علم نبی و باب شبیر و شبر است وگرت رهبر باید به سوی سیرت او زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است روی یزدان جهاندار و خداوند زمان که ز تایید خدائی به درش بر حشر است رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان کف اوشاید بودن که جهان را جگراست فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است خار و سنگ دره‌ی یمگان با طاعت تو در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است تو خداوند چو خورشید به عالم سمری همچنین بنده‌ی زارت به خراسان سمر است سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود تا خداوند زمان را به سوی من نظر است آمد ز نای دولت بار دگر نوایی ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی تابان شده‌ست کانی خندان شده جهانی آراسته‌ست خوانی در می‌رسد صلایی بر بوی نوبهاری بر روی سبزه زاری در عشق خوش عذاری ما مست و های هایی او بحر و ما سحابی او گنج و ما خرابی در نور آفتابی ما همچو ذره‌هایی شوریده‌ام معافم بگذار تا بلافم مه را فروشکافم با نور مصطفایی بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی ز آنک جان است و پی دادن جان می‌لرزی از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است چونک تو جان جهانی تو جهان می‌لرزی چون قماشات تو اندر همه بازار که راست سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد که تو صیادی و با تیر و کمان می‌لرزی تو به صورت مهی اما به نظر مریخی قاصد کشتن خلقی چو سنان می‌لرزی گه پی فتنه گری چون می خم می‌جوشی گه چو اعضای غضوب از غلیان می‌لرزی دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد تو چرا همچو دل اندر خفقان می‌لرزی به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ باز چون برگ تو از باد خزان می‌لرزی خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند ظاهرا صف شکنی و به نهان می‌لرزی قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند سقف صبری تو که از بار گران می‌لرزی چون که قاف یقین راسخ و بی‌لرزه بود در گمانی تو مگر که چو کمان می‌لرزی دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش کز دم فال زنان همچو زنان می‌لرزی سوار سخن را ضمیر است میدان سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان خرد را عنان ساز و اندیشه را زین براسپ زبان اندر این پهن میدان به میدان خویش اندر اسپ سخن را اگر خوب و چابک سواری بگردان به میدان تنگ اندرون اسپ کره نگر تا نتازی به پیش سواران سواران تازنده را نیک بنگر در این پهن میدان ز تازی و دهقان عرب بر ره شعر دارد سواری پزشکی گزیدند مردان یونان ره هندوان سوی نیرنگ و افسون ره رومیان زی حساب است و الحان مسخر نگار است مر چینیان را چو بغدادیان را صناعات الوان یکی باز جوید نهفته ز پیدا یکی باز داند گران را ز ارزان طلب کردن جای و تدبیر مسکن طرازیدن آب و تقدیر بنیان در این هر طریقی که بر تو شمردم سواران جلدند و مردان فراوان که دانست از اول، چه گوئی که ایدون زمان را بپیمود شاید به پنگان؟ که دانست کز نور خورشید گیرد همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟ که دانست کاندر هوا بی‌ستونی ستاده است دریا و کوه و بیابان؟ که دانست چندین زمین را مساحت صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟ که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده‌است از اول نه انبر نه خایسک و سندان که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله حرارت براند ز ترکیب انسان؟ که فرمود از اول که درد شکم را پرز باید از چین و از روم والان؟ که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان که دانست کافزون شود روشنائی به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟ که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده‌است مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟ که بود آنکه کمتر به گفتار او شد عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟ اگر جانور کان عزیز است بر ما که بسیار نفع است ما را ز حیوان همی خویشتن را نبینیم نفعی نه در سیم و زر و نه در در و مرجان در اینها به چشم دلت ژرف بنگر که این را به چشم سرت دید نتوان به درمان چشم سر اندر بماندی بکن چشم دل را یکی نیز درمان ز چشم سرت گر نهان است چیزی نماند ز چشم دل آن چیز پنهان نهان نیست چیزی زچشم سر و دل مگر کردگار جهان فرد و سبحان خرد هدیه‌ی اوست ما را که در ما به فرمان او شد خرد جفت با جان خرد گوهر است و دل و جانش کان است بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان خرد کیمیای صلاح است و نعمت خرد معدن خیر و عدل است و احسان به فرمان کسی را شود نیک‌بختی به دو جهان که باشد خرد را به فرمان نگه‌بان تن جان پاک است لیکن دلت را خرد کرد بر جان نگهبان به زندان دنیا درون است جانت خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان خرد سوی هر کس رسولی نهفته که در دل نشسته به فرمان یزدان همی گوید اندر نهان هر کسی را که چون آن چنین است و این نیست چونان از آغاز چون بود ترکیب عالم چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟ اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی تهی جایگاهی است بی‌حد سامان چه گوئی در آن جای گردنده گردون روان است یا ایستاده است ازین سان؟ خدای جهان آنکه نابوده داند خداوند این عالم آباد و ویران چرا آفرید این جهان را چو دانست که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟ خرد کو رسول خدای است زی تو چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان از این در به برهان سخن گوی با من نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان گر این علمها را بدانند قومی تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان بیاموز اگر چند دشوارت آید که دشوار از آموختن گردد آسان بیاموز از آن که‌ش بیاموخت ایزد سر از گرد غفلت به دانش بیفشان بیاموز تا همچو سلمان بباشی که سلمان از آموختن گشت سلمان ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن به میدان مردان برون مای عریان به میدان حکمت بر اسپ فصاحت مکن جز به تنزیل و تاویل جولان مدد یابی از نفس کلی به حجت چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان نبینی که پولاد را چون ببرد، چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟ تو را نفس کلی، چو بشناسی او را، نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را نشانده است دهقانش بر طرف بستان گل از نفس کل یافته‌است آن عنایت که تو خوش منش گشته‌ای زان و شادان زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان اگر جان نبودی به سیم و زر اندر به صد من درم کس ندادی یکی نان وگر جان نبودی به سیم و زر اندر بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟ به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل که که را به نرمی کند پست باران سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته که سحبان به کوته سخن گشت سحبان نبینی که بدرید صد من زره را بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟ خرد را به ایمان و حکمت بپرور که فرزند خود را چنین گفت لقمان چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت بیاموزی آنگه زبان‌های مرغان بگویند با تو همان مور و مرغان که گفتند ازین پیشتر با سلیمان در این قبه‌ی گوهر نامرکب ز بهر چه کرده‌است یزدانت مهمان؟ تو را بر دگر زندگان زمینی چه گوئی، ز بهر چه داده‌است سلطان؟ حکیما، ز بهر تو شد در طبایع جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر سیه خاک در زیر زنگاری ایوان تو را بر جهانی جزین، این عجایب که پیداست اینجا، دلیل است و برهان جهانی است آن پاک و پرنور و راحت تمام و مهیا و بی‌عیب و نقصان اثرهای آن عالم است این کزوئی در این تنگ زندان تو شادان و خندان اگر نیستی آن جهان، خاک تیره شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟ به امید آن عالم است، ای برادر، شب و روز بی‌خواب و با روزه رهبان مکان نعیم است و جای سلامت چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان گر آن را نبینی همی، همچو عامه سزای فسار و نواری و پالان نگر تات نفریبد این دیو دنیا حذردار از این دیو، هان ای پسر هان از این دیو تعویذ کن خویشتن را سخن‌های صاحب جزیره‌ی خراسان چنین چند گردی در این گوی گردان؟ کز این گوی گردان شدت پشت چوگان به چنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه همی کن ستغفار و می‌خور پشیمان از این چاه برشو به سولان دانش به یک سو شو از جوی و از جر عصیان ناله از باطن برآرد کای خدا آنچ دادی دادم و ماندم گدا ریختم سرمایه بر پاک و پلید ای شه سرمایه‌ده هل من مزید ابر را گوید ببر جای خوشش هم تو خورشیدا به بالا بر کشش راههای مختلف می‌راندش تا رساند سوی بحر بی‌حدش خود غرض زین آب جان اولیاست کو غسول تیرگیهای شماست چون شود تیره ز غدر اهل فرش باز گردد سوی پاکی بخش عرش باز آرد زان طرف دامن کشان از طهارات محیط او درسشان از تیمم وا رماند جمله را وز تحری طالبان قبله را ز اختلاط خلق یابد اعتلال آن سفر جوید که ارحنا یا بلال ای بلال خوش‌نوای خوش‌صهیل میذنه بر رو بزن طبل رحیل جان سفر رفت و بدن اندر قیام وقت رجعت زین سبب گوید سلام این مثل چون واسطه‌ست اندر کلام واسطه شرطست بهر فهم عام اندر آتش کی رود بی‌واسطه جز سمندر کو رهید از رابطه واسطه‌ی حمام باید مر ترا تا ز آتش خوش کنی تو طبع را چون نتانی شد در آتش چون خلیل گشت حمامت رسول آبت دلیل سیری از حقست لیک اهل طبع کی رسد بی‌واسطه‌ی نان در شبع لطف از حقست لیکن اهل تن درنیابد لطف بی‌پرده‌ی چمن چون نماند واسطه‌ی تن بی‌حجاب هم‌چو موسی نور مه یابد ز جیب این هنرها آب را هم شاهدست که اندرونش پر ز لطف ایزدست جز جانب دل به دل نیاییم یک لحظه برون دل نپاییم ماننده نای سربریده بی‌برگ شدیم و بانواییم همچون جگر کباب عاشق جز آتش عشق را نشاییم ما ذره آفتاب عشقیم ای عشق برآی تا برآییم ما را به میان ذره‌ها جوی ما خردترین ذره‌هاییم ور زانک بجویی و نیابی بدهیم نشان که ما کجاییم در خانه چو آفتاب درتافت گرد سر روزن سراییم زهی لعل تو در درج منضود عذارت آتش و زلف سیه دود میانت چون تنم پیدای پنهان دهانت چون دلم معدوم موجود مریض عشق را درد تو درمان اسیر شوق را قصد تو مقصود چرا کردی بقول بد سگالان طریق وصل را یکباره مسدود گناه از بنده و عفو از خداوند تمنا از گدا وز پادشه جود فکندی با قیامت وعده وصل خوشا روزی که باشد روز موعود خلاف عهد و قطع مهر و پیوند میان دلبران رسمیست معهود روان کن ای نگار آتشین روی زلالی آتشی زان آب معقود ز من بشنو نوای نغمه‌ی عشق که خوش باشد زبور از لفظ داود بود حکمت روان بر جان خواجو که سلطانست ایاز و بنده محمود زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد وز دیده سرشک لاله رنگ آمد هر گوشه که گوش دادم از عشقش آواز نی و نوای چنگ آمد بس چنگ زدم به دامن پاکان تا دامن پاک او به چنگ آمد از خانه‌ی آن کمان ابرو بود تیری که به سینه بی‌درنگ آمد آهم به دلش نکرد تاثیری فریاد که تیر من به سنگ آمد ساقی به مذاقم از ازل کرده شهدی که مقابل شرنگ آمد چشمش پی صید دل مهیا شد آهو به گرفتن پلنگ آمد جز عاشق پاک دیده نشناسد یاری که به صد هزار رنگ آمد بازیچه‌ی آن بت شکر لب شد هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد من بنده‌ی خواجه‌ای که در معنی آسوده ز قید صلح و جنگ آمد تا میکده مسکن فروغی شد فارغ ز خیال نام و ننگ آمد گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق ور بدرد طبل شادی لشکر عشاق را مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان زان شکرهایی که روید هر دم از نی‌های عشق یک زمان ابری بیاید تا بپوشد ماه را ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق در میان ریگ سوزان در طریق بادیه بانگ‌های رعد بینی می‌زند سقای عشق ساقیا از بهر جانت ساغری بر خلق ریز یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق شمس تبریز ار بتاند از قباب رشک حق قبه‌های موج خیزد آن دم از دریای عشق امیرالجبال آنکه با جاه جودش نه گردون براند نه دریا ستیزد چو دست گهر بار او نیست گردون به پرویزن ابر گوهر چه بیزد پلنگ خلافش نزد هیچ کس را که درحال موش اجل برنمیزد فلک ساغر ماه نو پیش دارد که از جام همت جراعی بریزد مگر سیم سیماب شد دستش آتش هر آنجا که این آمد آن می‌گریزد که از موج دریای دستش کم آمد که گوید که از کوه دریا نخیزد ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن در ترانه معنی دم ز سر مولا زن و آن گه از غدیر خم باده‌ی تولا زن تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد کن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد با هیولی توحید در لباس انسانی حیدر احد منظر، احمد علی سیما آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا در جمال او ظاهر سر علم الاسما بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان ثانیی است بی‌اول، اولی است بی‌ثانی در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را هم به جان بیاویزید گوهر تولا را پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را این وصی برحق را، این ولی والا را با رضای او کوشید در رضای یزدانی» کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟ کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟ به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟ جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟ گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را هر که در دل افرازد رایت ولایش را همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار بر در نادیده معنی خیمه‌ی اسرار زن نوش شهد از پیش آن در زهر قاتل بار کن طمع از روی حقیقت پیش زهر مار زن چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن ای افسر کوه و چرخ را جوشن خود تیره به روی و فعل تو روشن چون باد سحر تو را برانگیزد دیوی سیهی به لولو آبستن وانگه که تهی شدی ز فرزندان چون پنبه شوی به کوه بر خرمن امروز به آب چشم تو حورا در باغ بشست سبزه پیراهن وز گوهر و زر، مخنقه و یاره در کرد به دست و بست بر گردن حورا که شنود ای مسلمانان پرورده به آب چشم آهرمن؟ دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن با باد چو بیدلان همی گردی نه خواب و قرار و نه خور و مسکن گه همچو یکی پر آتش اژدرها گه همچو یکی پر آب پرویزن یک چند کنون لباس بد مهری از دلت همی بباید آهختن زیرا که ز دشت باد نوروزی بربود سپید خلعت بهمن وامیخته شد به فر فروردین با چندن سوده آب چون سوزن اکنون نچرد گوزن بر صحرا جز سنبل و کرویا و آویشن بازی نکند مگر به جماشی با زلف بنفشه عارض سوسن چون روی منیژه شد گل سوری سوسن به مثل چو خنجر بیژن باد سحری به سحر ماهر شد بربود ز خلق دل به مکر و فن مفتی و فقیه و عابد و زاهد گشتند همه دنان به گرد دن گر بیدل و مست خلق شد یارب چون است که مانده‌ام به زندان من من رانده بهم چو پیش گه باشد طنبوری و پای کوب و بربط‌زن از بهر خدای سوی این دیوان یکی بنگر به چشم دلت، ای سن ده جای به زر عمامه‌ی مطرب صد جای دریده موزه‌ی مذن حاکم به چراغ در بسی از مستی از دبه‌ی مزگت افگند روغن زین پایگه زوال هر روزی سر بر نکند ز مستی آن کودن ور مرغ بپرد از برش گوید پری برکن به پیش من بفگن وز بخل نیوفتد به صد حیلت از مشت پر ارزنش یکی ارزن بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی گرد در او نشایدت گشتن چون رشوه به زیر زانوش درشد صد کاج قوی به تارکش برزن حاکم درخورد شهریان باید نیکو نبود فرشته در گلخن نشناسم از این عظیم گو باره جز دشمن خویش به مثل یک تن گویند «چرا چو ما نمی‌باشی بر آل رسول مصطفی دشمن؟» گفتار، محمد رسول الله واندر دل، کینه چون که قارن دیوانه شده است مردم اندر دین آن زین‌سو باز وین از آن‌سو زن بی‌بند نشایدی یکی زینها گر چند به نرخ زر شدی آهن ای آنکه به امر توست گردنده این گنبد پر چراغ بی‌روزن از گرد من این سپاه دیوان را به قدرت و فضل خویش بپراگن جز آنکه به پیش تو همی نالم من پیش که دانم این سخن گفتن؟ حاکم به میان خصم و آن من پیغمبر توست روز پاداشن بس که در منظر تو حیرانم صورتت را صفت نمی‌دانم پارسایان ملامتم مکنید که من از عشق توبه نتوانم هر که بینی به جسم و جان زندست من به امید وصل جانانم به چه کار آید این بقیت جان که به معشوق برنیفشانم گر تو از من عنان بگردانی من به شمشیر برنگردانم گر بخوانی مقیم درگاهم ور برانی مطیع فرمانم من نه آنم که سست بازآیم ور ز سختی به لب رسد جانم گر اجابت کنی و گر نکنی چاره من دعاست می‌خوانم سهل باشد صعوبت ظلمات گر به دست آید آب حیوانم تا کی آخر جفا بری سعدی چه کنم پای بند احسانم کار مردان تحملست و سکون من کیم خاک پای مردانم ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود ویرانه‌ی تن از چه ره آباد میکنی معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود دانش چو گوهریست که عمرش بود بها باید گران خرید که ارزان نمی‌شود روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود دشواری حوادث هستی چو بنگری جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود هر رهنورد را نبود پای راه شوق هر دست دست موسی عمران نمی‌شود کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود کار آگهی که نور معانیش رهبرست بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی این درد با مباحثه درمان نمی‌شود آن کو شناخت کعبه‌ی تحقیق را که چیست در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود ما آدمی نیم، از ایراک آدمی دردی کش پیاله‌ی شیطان نمی‌شود پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود ندانم که گفت این حکایت به من که بوده‌ست فرماندهی در یمن ز نام آوران گوی دولت ربود که در گنج بخشی نظیرش نبود توان گفت او را سحاب کرم که دستش چو باران فشاندی درم کسی نام حاتم نبردی برش که سودا نرفتی از او بر سرش که چند از مقالات آن باد سنج که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت در ذکر حاتم کسی باز کرد دگر کس ثنا کردن آغاز کرد حسد مرد را بر سر کینه داشت یکی را به خون خوردنش بر گماشت که تا هست حاتم در ایام من نخواهد به نیکی شدن نام من بلا جوی راه بنی طی گرفت به کشتن جوانمرد را پی گرفت جوانی به ره پیشباز آمدش کز او بوی انسی فراز آمدش نکو روی و دانا و شیرین زبان بر خویش برد آن شبش میهمان کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بد اندیش را دل به نیکی ربود نهادش سحر بوسه بر دست و پای که نزدیک ما چند روزی بپای بگفتا نیارم شد این جا مقیم که در پیش دارم مهمی عظیم بگفت ار نهی با من اندر میان چو یاران یکدل بکوشم به جان به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رای است و نیکو سیر؟ سرش پادشاه یمن خواسته‌ست ندانم چه کین در میان خاسته‌ست! گرم ره نمایی بدان جا که اوست همین چشم دارم ز لطف تو دوست بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن به تیغ از تنم نباید که چون صبح گردد سفید گزندت رسد یا شوی ناامید چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد به خاک اندر افتاد و بر پای جست گهش خاک بوسید و گه پای و دست بینداخت شمشیر و ترکش نهاد چو بیچارگان دست بر کش نهاد که گر من گلی بر وجودت زنم به نزدیک مردان نه مردم، زنم دو چشمش ببوسید و در بر گرفت وزان جا طریق یمن بر گرفت ملک در میان دو ابروی مرد بدانست حالی که کاری نکرد بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی به فتراک بر؟ مگر بر تو نام‌آوری حمله کرد نیاوردی از ضعف تاب نبرد؟ جوانمرد شاطر زمین بوسه داد ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد که دریافتم حاتم نامجوی هنرمند و خوش منظر و خوبروی جوانمرد و صاحب خرد دیدمش به مردانگی فوق خود دیدمش مرا بار لطفش دو تا کرد پشت به شمشیر احسان و فضلم بکشت بگفت آنچه دید از کرمهای وی شهنشه ثنا گفت بر آل طی فرستاده را داد مهری درم که مهرست بر نام حاتم کرم مر او را سزد گر گواهی دهند که معنی و آوازه‌اش همرهند همچو آن شخص درشت خوش‌سخن در میان ره نشاند او خاربن ره گذریانش ملامت‌گر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی جامه‌های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغژ گفت الایام یا عم بیننا گفت عجل لا تماطل دیننا تو که می‌گویی که فردا این بدان که بهر روزی که می‌آید زمان آن درخت بد جوان‌تر می‌شود وین کننده پیر و مضطر می‌شود خاربن در قوت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشک تر او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‌حس آمدی گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان غافلی باری ز زخم خود نه‌ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای یا تبر بر گیر و مردانه بزن تو علی‌وار این در خیبر بکن یا به گلبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را تا که نور او کشد نار ترا وصل او گلشن کند خار ترا تو مثال دوزخی او ممنست کشتن آتش به ممن ممکنست مصطفی فرمود از گفت جحیم کو بممن لابه‌گر گردد ز بیم گویدش بگذر ز من ای شاه زود هین که نورت سوز نارم را ربود پس هلاک نار نور ممنست زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست نار ضد نور باشد روز عدل کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل گر همی خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار چشمه‌ی آن آب رحمت ممنست آب حیوان روح پاک محسنست بس گریزانست نفس تو ازو زانک تو از آتشی او آب خو ز آب آتش زان گریزان می‌شود کتشش از آب ویران می‌شود حس و فکر تو همه از آتشست حس شیخ و فکر او نور خوشست آب نور او چو بر آتش چکد چک چک از آتش بر آید برجهد چون کند چک‌چک تو گویش مرگ و درد تا شود این دوزخ نفس تو سرد تا نسوزد او گلستان ترا تا نسوزد عدل و احسان ترا بعد از آن چیزی که کاری بر دهد لاله و نسرین و سیسنبر دهد باز پهنا می‌رویم از راه راست باز گرد ای خواجه راه ما کجاست اندر آن تقریر بودیم ای حسود که خرت لنگست و منزل دور زود سال بیگه گشت وقت کشت نی جز سیه‌رویی و فعل زشت نی کرم در بیخ درخت تن فتاد بایدش بر کند و در آتش نهاد هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد این دو روزک را که زورت هست زود پیر افشانی بکن از راه جود این قدر تخمی که ماندستت بباز تا بروید زین دو دم عمر دراز تا نمردست این چراغ با گهر هین فتیلش ساز و روغن زودتر هین مگو فردا که فرداها گذشت تا بکلی نگذرد ایام کشت پند من بشنو که تن بند قویست کهنه بیرون کن گرت میل نویست لب ببند و کف پر زر بر گشا بخل تن بگذار و پیش آور سخا ترک شهوتها و لذتها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست این سخا شاخیست از سرو بهشت وای او کز کف چنین شاخی بهشت عروة الوثقاست این ترک هوا برکشد این شاخ جان را بر سما تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش مر ترا بالاکشان تا اصل خویش یوسف حسنی و این عالم چو چاه وین رسن صبرست بر امر اله یوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بیگه شدست حمد لله کین رسن آویختند فضل و رحمت را بهم آمیختند تا ببینی عالم جان جدید عالم بس آشکار ناپدید این جهان نیست چون هستان شده وان جهان هست بس پنهان شده خاک بر بادست و بازی می‌کند کژنمایی پرده‌سازی می‌کند اینک بر کارست بی‌کارست و پوست وانک پنهانست مغز و اصل اوست خاک همچون آلتی در دست باد باد را دان عالی و عالی‌نژاد چشم خاکی را به خاک افتد نظر بادبین چشمی بود نوعی دگر اسپ داند اسپ را کو هست یار هم سواری داند احوال سوار چشم حس اسپست و نور حق سوار بی‌سواره اسپ خود ناید به کار پس ادب کن اسپ را از خوی بد ورنه پیش شاه باشد اسپ رد چشم اسپ از چشم شه رهبر بود چشم او بی‌چشم شه مضطر بود چشم اسپان جز گیاه و جز چرا هر کجا خوانی بگوید نی چرا نور حق بر نور حس راکب شود آنگهی جان سوی حق راغب شود اسپ بی راکب چه داند رسم راه شاه باید تا بداند شاه‌راه سوی حسی رو که نورش راکبست حس را آن نور نیکو صاحبست نور حس را نور حق تزیین بود معنی نور علی نور این بود نور حسی می‌کشد سوی ثری نور حقش می‌برد سوی علی زانک محسوسات دونتر عالمیست نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست لیک پیدا نیست آن راکب برو جز به آثار و به گفتار نکو نور حسی کو غلیظست و گران هست پنهان در سواد دیدگان چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم چون ببینی نور آن دینی ز چشم نور حس با این غلیظی مختفیست چون خفی نبود ضیائی کان صفیست این جهان چون خس به دست باد غیب عاجزی پیش گرفت و داد غیب گه بلندش می‌کند گاهیش پست گه درستش می‌کند گاهی شکست گه یمینش می‌برد گاهی یسار گه گلستانش کند گاهیش خار دست پنهان و قلم بین خط‌گزار اسپ در جولان و ناپیدا سوار تیر پران بین و ناپیدا کمان جانها پیدا و پنهان جان جان تیر را مشکن که این تیر شهیست نیست پرتاوی ز شصت آگهیست ما رمیت اذ رمیت گفت حق کار حق بر کارها دارد سبق خشم خود بشکن تو مشکن تیر را چشم خشمت خون شمارد شیر را بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر تیر خون‌آلود از خون تو تر آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون ما شکاریم این چنین دامی کراست گوی چوگانیم چوگانی کجاست می‌درد می‌دوزد این خیاط کو می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو ساعتی کافر کند صدیق را ساعتی زاهد کند زندیق را زانک مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست آن رهد کو در امان ایزدست آینه خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است چونک مخلص گشت مخلص باز رست در مقام امن رفت و برد دست هیچ آیینه دگر آهن نشد هیچ نانی گندم خرمن نشد هیچ انگوری دگر غوره نشد هیچ میوه‌ی پخته با کوره نشد پخته گرد و از تغیر دور شو رو چو برهان محقق نور شو چون ز خود رستی همه برهان شدی چونک بنده نیست شد سلطان شدی ور عیان خواهی صلاح الدین نمود دیده‌ها را کرد بینا و گشود فقر را از چشم و از سیمای او دید هر چشمی که دارد نور هو شیخ فعالست بی‌آلت چو حق با مریدان داده بی گفتی سبق دل به دست او چو موم نرم رام مهر او گه ننگ سازد گاه نام مهر مومش حاکی انگشتریست باز آن نقش نگین حاکی کیست حاکی اندیشه‌ی آن زرگرست سلسله‌ی هر حلقه اندر دیگرست این صدا در کوه دلها بانگ کیست گه پرست از بانگ این که گه تهیست هر کجا هست او حکیمست اوستاد بانگ او زین کوه دل خالی مباد هست که کوا مثنا می‌کند هست که کواز صدتا می‌کند می‌زهاند کوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمه‌ی آب زلال چون ز که آن لطف بیرون می‌شود آبها در چشمه‌ها خون می‌شود زان شهنشاه همایون‌نعل بود که سراسر طور سینا لعل بود جان پذیرفت و خرد اجزای کوه ما کم از سنگیم آخر ای گروه نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود نه بدن از سبزپوشان می‌شود نی صدای بانگ مشتاقی درو نی صفای جرعه‌ی ساقی درو کو حمیت تا ز تیشه وز کلند این چنین که را بکلی بر کنند بوک بر اجزای او تابد مهی بوک در وی تاب مه یابد رهی چون قیامت کوهها را برکند بر سر ما سایه کی می‌افکند این قیامت زان قیامت کی کمست آن قیامت زخم و این چون مرهمست هر که دید این مرهم از زخم ایمنست هر بدی کین حسن دید او محسنست ای خنک زشتی که خوبش شد حریف وای گل‌رویی که جفتش شد خریف نان مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود هیزم تیره حریف نار شد تیرگی رفت و همه انوار شد در نمکلان چون خر مرده فتاد آن خری و مردگی یکسو نهاد صبغة الله هست خم رنگ هو پیسها یک رنگ گردد اندرو چون در آن خم افتد و گوییش قم از طرب گوید منم خم لا تلم آن منم خم خود انا الحق گفتنست رنگ آتش دارد الا آهنست رنگ آهن محو رنگ آتشست ز آتشی می‌لافد و خامش وشست چون بسرخی گشت همچون زر کان پس انا النارست لافش بی زبان شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گوید او من آتشم من آتشم آتشم من گر ترا شکیست و ظن آزمون کن دست را بر من بزن آتشم من بر تو گر شد مشتبه روی خود بر روی من یک‌دم بنه آدمی چون نور گیرد از خدا هست مسجود ملایک ز اجتبا نیز مسجود کسی کو چون ملک رسته باشد جانش از طغیان و شک آتش چه آهن چه لب ببند ریش تشبیه مشبه را مخند پار در دریا منه کم‌گوی از آن بر لب دریا خمش کن لب گزان گرچه صد چون من ندارد تاب بحر لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر جان و عقل من فدای بحر باد خونبهای عقل و جان این بحر داد تا که پایم می‌رود رانم درو چون نماند پا چو بطانم درو بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست حلقه گرچه کژ بود نی بر درست ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد پاک کی گردد برون حوض مرد پاک کو از حوض مهجور اوفتاد او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد پاکی این حوض بی‌پایان بود پاکی اجسام کم میزان بود زانک دل حوضست لیکن در کمین سوی دریا راه پنهان دارد این پاکی محدود تو خواهد مدد ورنه اندر خرج کم گردد عدد آب گفت آلوده را در من شتاب گفت آلوده که دارم شرم از آب گفت آب این شرم بی من کی رود بی من این آلوده زایل کی شود ز آب هر آلوده کو پنهان شود الحیاء یمنع الایمان بود دل ز پایه‌ی حوض تن گلناک شد تن ز آب حوض دلها پاک شد گرد پایه‌ی حوض دل گرد ای پسر هان ز پایه‌ی حوض تن می‌کن حذر بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در میانشان برزخ لا یبغیان گر تو باشی راست ور باشی تو کژ پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ پیش شاهان گر خطر باشد بجان لیک نشکیبند ازو با همتان شاه چون شیرین‌تر از شکر بود جان به شیرینی رود خوشتر بود ای ملامت‌گر سلامت مر ترا ای سلامت‌جو رها کن تو مرا جان من کوره‌ست با آتش خوشست کوره را این بس که خانه‌ی آتشست همچو کوره عشق را سوزیدنیست هر که او زین کور باشد کوره نیست برگ بی برگی ترا چون برگ شد جان باقی یافتی و مرگ شد چون ترا غم شادی افزودن گرفت روضه‌ی جانت گل و سوسن گرفت آنچ خوف دیگران آن امن تست بط قوی از بحر و مرغ خانه سست باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب حلقه‌های سلسله‌ی تو ذو فنون هر یکی حلقه دهد دیگر جنون داد هر حلقه فنونی دیگرست پس مرا هر دم جنونی دیگرست پس فنون باشد جنون این شد مثل خاصه در زنجیر این میر اجل آنچنان دیوانگی بگسست بند که همه دیوانگان پندم دهند تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم تو را که این هوس اندر جگر نخاست بخسب به جست و جوی وصالش چو آب می‌پویم تو را که غصه آن نیست کو کجاست بخسب طریق عشق ز هفتاد و دو برون باشد چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش تو را که رغبت لوت و غم عشاست بخسب ز کیمیاطلبی ما چو مس گدازانیم تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب چو مست هر طرفی می‌فتی و می‌خیزی که شب گذشت کنون نوبت دعاست بخسب قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب به دست عشق درافتاده‌ایم تا چه کند چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری چو لوت را به یقین خواب اقتضاست بخسب من از دماغ بریدم امید و از سر نیز تو را دماغ تر و تازه مرتجاست بخسب لباس حرف دریدم سخن رها کردم تو که برهنه نه‌ای مر تو را قباست بخسب دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست دلا بکوش مگر دامنش به دست آری که وصل بی‌طلب و انتظار ممکن نیست من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست در آن دیار که مائیم حالیا آنجا مسافران صبا را گذار ممکن نیست عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست من که خاقانیم جفای وطن برده‌ام وز جفا گریخته‌ام از خسان چو سار شور انگیز چون ملخ بر ملا گریخته‌ام شاه بازم هوا گرفته بلی کز کمین بلا گریخته‌ام نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم کز دم اژدها گریخته‌ام گرنه آزرده‌ام ز دست خسان دست بر سر چرا گریخته‌ام ترسم از قهر ناخدا ترسان لاجرم در خدا گریخته‌ام از کمین کمان کشان قضا در حصار رضا گریخته‌ام من ز ارجیش ز ابر دست رئیس وقت سیل سخا گریخته‌ام آن نه سیل است چیست طوفان است پس ز طوفان سرا گریخته‌ام الغریق الغریق می‌گویم ز آن چناند سیل تا گریخته‌ام گر همه کس ز منع بگریزد منم آن کز عطا گریخته‌ام □من که خاقانیم به هیچ بدی بد نخواهم که اوست یزدانم پس به نیکان کجا بد اندیشم سر ز سنت چگونه گردانم گر ضمیرم به هیچ کافر بد بد سگالید نامسلمانم عادت این داشتم به طفلی باز که به‌رنجم ولی نرنجانم خود برنجم گرم برنجانند که ز رنج افریده شد جانم کوه را کاصل او هم از سنگ است بشکند زخم سنگ، من آنم همه رنج من از وجود من است لاجرم زین وجود نالانم من هم از باد سر به درد سرم ابرم، از باد باشد افغانم همچو خاکم سزد که خوار کنند آن عزیزان که خاک ایشانم زردرویم ز چرخ دندان‌خای تیره‌رایم ز عمر محنت‌زای نه امیدی که سرخ دارم روی نه نوبدی که تازه دارم رای با که گویم که حق من بشناس باکه گویم که بند من بگشای از قیاسی که تکیه‌گاه منست باز جستم زمانه را سر و پای روشنم شد که در بسیط زمین نیک عهدی نیافرید خدای من دلق گرو کردم عریان خراباتم خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو تو آن مناجاتی من آن خراباتم خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن جان را نتوان دیدن من جان خراباتم نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم من همدم سلطانم حقا که سلیمانم کلی همه ایمانم ایمان خراباتم با عشق در این پستی کردم طرب و مستی گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم هر جا که همی‌باشم همکاسه اوباشم هر گوشه که می گردم گردان خراباتم گویی بنما معنی برهان چنین دعوی روشنتر از این برهان برهان خراباتم گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم ور بی‌سر و سامانم سامان خراباتم ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی ویران دلم را بین ویران خراباتم گویی که تو را شیطان افکند در این ویران خوبی ملک دارد شیطان خراباتم هر گه که خمش باشم من خم خراباتم هر گه که سخن گویم دربان خراباتم چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج که برد از اوستادی در سخن رنج که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند دلش دربند و جانش در هوس ماند ز بادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام می‌ریخت بسان گوسپند کشته بر جای فرو افتاد و می‌زد دست بر پای تن از بی‌طاقتی پرداخته زور دل از تنگی شده چون دیده مور هوی بر باد داده خرمنش را گرفته خون دیده دامنش را چو زلف خویش بی‌آرام گشته چو مرغی پای‌بند دام گشته شده ز اندیشه هجران یارش ز بحر دیده پر گوهر کنارش گهی از پای میافتاد چون مست گه از بیداد می‌زد دست بر دست دلش حراقه آتش زنی داشت بدان آتش سر دودافکنی داشت مگر دودش رود زان سو که دل بود که افتد بر سر پوشیده‌ها دود گشاده رشته گوهر ز دیده مژه چون رشته در گوهر کشیده ز خواب ایمن هوسهای دماغش ز بیخوابی شده چشم و چراغش دهن خشک و لب از گفتار بسته ز دیده بر سر گوهر نشسته سهی سروش چو برگ بید لرزان شده زو نافه کاسد نیفه ارزان زمانی بر زمین غلطید غمناک ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک چو نسرین بر گشاده ناخنی چند به نسرین برگ گل از لاله می‌کند گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خائید فندق را به عناب گهی چون کوی هر سو می‌دویدی گهی بر جای چون چوگان خمیدی نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد درختی بر شده چون گنبد نور گدازان گشت چون در آب کافور بهاری تازه چون رخشنده مهتاب ز هم بگسست چون بر خاک سیماب شبیخون غم آمد بر ره دل شکست افتاد بر لشگرگه دل کمین سازان محنت بر نشستند یزک‌داران طاقت را شکستند ز بنگاه جگر تا قلب سینه به غارت شد خزینه بر خزینه به صد جهد ازمیان سلطان جان رست ولیک آنگه که خدمت را میان بست گهی دل را به نفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی گهی با بخت گفتی کای ستمکار نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار مرادی را که دل به روی نهادی بدست آوردی و از دست دادی فرو شد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی بهاری را که در بروی گشادی ربودی گل به دل خارش نهادی چراغی کز جهانش برگزیدی ترا دادند و بادش در دمیدی به آب زندگانی دست کردی نهان شد لاجرم کز وی نخوردی ز مطبخ بهره جز آتش نبودت وز آن آتش نشاط خوش نبودت از آن آتش بر آمد دودت اکنون پشیمانی ندارد سودت اکنون گهی فرخ سروش آسمانی دلش دادی که یابی کامرانی گهی دیو هوس می‌بردش از راه که می‌بایست رفتن بر پی شاه چو بسیاری درین محنت بسر برد هم آخر زان میان کشتی بدر برد به صد زاری ز خاک راه برخاست ز بس خواری شده با خاک ره راست به درگاه مهین بانو گذر کرد ز کار شاه بانو را خبر کرد دل بانو موافق شد درین کار نصیحت کرد و پندش داد بسیار که صابر شو درین غم روزکی چند نماند هیچ کس جاوید در یند نباید تیز دولت بود چون گل که آب تیز رو زود افکند پل چو گوی افتادن و خیزان به بود کار که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار نروید هیچ تخمی تا نگندد نه کاری بر گشاید تا نبندد مراد آن به که دیر آید فرادست که هرکس زود خور شد زود شد مست نباید راه رو کو زود راند که هر کو زود راند زود ماند خری کوشست من بر گیرد آسان ز شست و پنج من نبود هراسان نه بینی ابر کو تندی نماید بگرید سخت و آنگه بر گشاید بباید ساختن با سختی اکنون که داند کار فردا چون بود چون بسی در کار خسرو رنج دیدی بسی خواری و دشواری کشیدی اگر سودی نخوردی زو زیان نیست بود ناخورده یخنی باک از آن نیست کنون وقت شکیبائیست مشتاب که بر بالا به دشواری رود آب چو وقت آید که آب آید فرا زیر نماند دولتت در کارها دیر بد از نیک آنگهی آید پدیدت که قفل از کار بگشاید کلیدت بسا دیبا که یابی سرخ و زردش کبود و ازرق آید در نوردش بسا در جا که بینی کرد فرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای چو بانو زین سخن لختی فرو گفت بت بی‌صبر شد با صابری جفت وزین در نیز شاپور خردمند بکار آورد با او نکته‌ای چند دلش را در صبوری بند کردند به یاد خسروش خسرند کردند شکیبا شد در این غم روزگاری نه در تن دل نه در دولت قراری ای غارت عشق تو جهانها بر باد غم تو خان و مانها شد بر سر کوی لاف عشقت سرها همه در سر زبانها در پیش جنیبت جمالت از جسم پیاده گشته جانها در کوکبه‌ی رخ چو ماهت صد نعل فکنده آسمانها نظارگیان روی خوبت چون در نگرند از کرانها در روی تو روی خویش بینند زینجاست تفاوت نشانها گویم که ز عشوهای عشقت هستیم ز عمر بر زبانها گویی که ترا از آن زیان بود الحق هستی تو خود از آنها تا کی گویی چو انوری مرغ دیگر نپرد از آشیانها داند همه‌کس که آن چه طعنه‌ست دندانست بتا در این دهانها در سرای مغان رفته بود و آب زده نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده عذار مغبچگان راه آفتاب زده عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده ز شور و عربده شاهدان شیرین کار شکر شکسته سمن ریخته رباب زده سلام کردم و با من به روی خندان گفت که ای خمارکش مفلس شراب زده که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده وصال دولت بیدار ترسمت ندهند که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم هزار صف ز دعاهای مستجاب زده فلک جنیبه کش شاه نصره الدین است بیا ببین ملکش دست در رکاب زده خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده که چون فرهاد روز خود به سر برد چو شمع صبح دم در سوختن مرد خلل در عشق شیرین در نیامد بر آمد جان و شیرین بر نیامد خبر بردند بر شیرین خون ریز که خون کوهکن را ریخت پرویز همه گفتند کاین رسمی نو افتاد که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد روان شد نازنین کز راه یاری شهید خویش را گرید به زاری به بالین گاه او شد با دلی تنگ به آب دیده شست از خون او سنگ اشارت کرد تا فرمان برانش بشستند از گلاب و زعفرانش کفن کردند و بسپردند غمناک غریبی را به غربت خانه‌ی خاک بسی بگریست شیرین بر غریبیش فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش چه در دست آمد آن نامهربان را که بی جرمی بکشت آن بی‌زبان را چو نتوانست خونم را پی افگند گناهم را سباست بروی افگند چو فردا دست خون در دامن آید دیت بر خسرو و خون بر من آید به خدمت بود فرتوتی کهنسال چو گردون در جهان سوزی شده زال نگون پشتی ولیکن کژ خرامان مهی در سلخ و نامش ماه سامان بهر جا در مصیبت روفته جای بهر کو در عروسی کوفته پای گشاده گریه‌ی تزویر چون می هزاران اهرمن حل کرده در وی فریب انگیزی از گیرائی گفت که کردی پشه و سیمرغ را جفت ز داروها که کار آید زنان را زره برده بسی سیمین تنان را مفرحها ز مروارید و از در که خوبان را برد هوش از بلا در گیاهانی به تسخیر ازموده بهر ذره دو صد ابلیس سوده چو در گوش آمدش گفتار شیرین به دندان خست لب زان کار شیرین که بانو را پرستاری چو من پیش پس آنگه بهر ناچیزی دلش ریش به فرما تا به یک پوشیده نیرنگ کنم صحرای عالم بر شکر تنگ شکیبا کرد شیرین را فسونش نوازشها نمود از حد فزونش به گرمی داد فرمان تا براند شکر را شربت شیرین چشاند عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل روان شد تا سپاهان میل بر میل به چاره ره در ایوان شکر کرد چو موری کو به خوزستان گذر کرد بیامد تا بر شکر به صد نوش نهاد از مهربانی حلقه در گوش چو محرم شد همه شادی و غم را به مادر خواندگی بر زد علم را ز شیرین کاری جادو زن پیر مزاجش با شکر در خورد چون شیر پری روی از چنان جادو زبانی جدا بودن نیارستی زمانی گهیش از عشق خسرو راز گفتی گهش ز اندوه شیرین باز گفتی عجوز فتنه باوی روی در روی درون رفته به شکر موی در موی چنان افتاد وقتی فرصت کار که کرد آهنگ می سرو سمن بار به قدر هفته‌ای در کامرانی پیاپی داشت دور دوستکانی بخار باده در سر کرد کارش صداع انگیز شد مغز از خمارش فتادش در مزاج از رنج سستی به بیماری کشیدش تندرستی ز بالین جستن سرو خرامان به سامان کاری آمد ماه سامان به تدبیر آستین بالید و بنشست همی آمیخت نیزنگی بهر دست گمان بر اعتمادش بسته بیمار کبوتر نازک و شاهین ستم کار چونا گه یافت آن فرصت که می جست به نوشین شربتی زهرش فرو شست قدح پر کرد و در دست شکر داد لبش را ز آخرین شربت خبر داد چو ماه نازنین کرد آن قدح نوش درون نازکش افتاد در جوش خرابی یافت اندر قالبش راه ز پرواز از عدم شد جانش آگاه نخست از بی خودی خود را بهش کرد وداع ما در فرزند کش کرد که رحمت بر تو باد ای مادر پیر که در زحمت نکردی هیچ تقصیر ز تو آن سایه دیدم بر سر خویش که امیدم نبود از مادر خویش کشد تقدیر جان کم نصیبان گنه بر مرگ و تهمت بر طبیبان ز من با شرط تعظیمی که دانی زمین بوسی به بزم خسروانی به مالی زیر پایش دیده غمناک بگوئی آسمان را قصه‌ی خاک که ما رفتیم با جان پر امید ترا جان تازه با دو عمر جاوید درین گفتن پلک در هم غنودش درامد خواب مرگ و در ربودش زهر چشم انجمن را خون برامد نفیر از انجم گردون بر آمد جوان مردان به سرها خاک کردند عروسان آستین‌ها چاک کردند ز مژگان خلق خون دیده پالود برامد ناله‌های آتش آلود به خسرو نیز گشت آن قصه روشن که مهمان شد شکر در سبز گلشن نشست از سوگواری با تنی چند به ماتم چاک زد پیراهنی چند ز نرگس بهر آن سرو خرامان به خاک افشاند در دامان به دامان به صد تلخی ز شیرین کرد فریاد که به زین خواست نتوان خون فرهاد عمل‌ها را جزاها در کمین است جزای آن که من کردم همین است نکو را نیک و بد را بد شماراست به پاداش عمل گیتی به کار است چو خسرو جرم خود را یافت پاداش پشیمان وار گشت از دیده خون پاش طمع یک بارگی برداشت از دوست رضا بی مغز گشت و کینه بی پوست ز ار من در مدائن رفت غمناک ز حسرت کام خشک و دیده نمناک باز چون در مزاج این ارکان متضاعف شد اعتدال و توان قوت و حس و جنبش به مراد مدد روح رستنیها داد جسم چون زین دو روح یاری یافت بر حیات و روش سواری یافت حرکت کرد بر زمین چپ و راست رستنی خورد و خواب و راحت خواست زین میان ماده گشت و نر پیدا وز پی ماده گشت نر شیدا ماده و نر به هم چو جفت شدند در تمنای خیز و خفت شدند تا ز تولیدشان جهان پر گشت کوه و صحرا و غار و وادی و دشت چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی چنین بهار نیاید به هیچ بستانی شکست و بست، دل و دست شه سواران را چنین سوار نیاید به هیچ میدانی هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی دل شکسته‌ی ما را نمی‌توان بستن مگر به تار سر زلف عنبرافشانی چگونه جمع کنم این دل پریشان را گرم مدد نکند طره‌ی پریشانی کنون به چاره‌ی رنجور خویش کوشش کن نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای مگر که حاجب قصر جلال خاقانی ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی قدر ورای هوایش نخوانده طوماری قضا خلاف رضایش نداده فرمانی فروغی از نظر پادشاه روی زمین بر آسمان سخن آفتاب تابانی ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش گر بباید بود عمری در دهان مار باش چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش شمع با انوار جانانست و تو پروانه‌ای دشمن جان و غلام شمع با انوار باش کار پروانه‌ست گرد شمع خود را سوختن تو نه آخر کمتر از پروانه‌ای در کار باش مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند صید را پای ببندند و رها نیز کنند نظری کن به من خسته که ارباب کرم به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند تو خطایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند دوش در میکده با آن صنم قافیه‌دان خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران «برقع از روی برافکن که همه خلق جهان به یکی روز ببینند دو خورشید عیان» رخ رخشان بنما، دیده‌ی جان را بفروز لب میگون بگشا آتش دل را بنشان مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان موی عنبر شکنت سلسله‌ی گردن دل روی خورشیدوشت شعله‌ی عالم جان دستم از حلقه‌ی مویت همه شب مشک فروش چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان من ندیدم ز رخ خوب تو فرخنده‌تری جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان آفتاب فلک جاه ملک ناصردین که قرینش ملکی نامده در هیچ قران رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان زهی دست وزارت از تو معمور چنان کز پای موسی پایه‌ی طور زهی معمار انصاف تو کرده در و دیوار دین و داد معمور قضا در موکب تقدیر نفراشت ز عزمت رایتی الا که منصور قدر در سکنه‌ی ایام نگذاشت ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور تو از علم اولی وز فعل آخر چه جای صاحبست و صدر و دستور تو پیش از عالمی گرچه درویی چو رمز معنوی در کسوت زور حقیقت مردم چشم وجودی بنامیزد زهی چشم بدان دور سموم قهرت از فرط حرارت مزاج مرگ را کردست محرور نسیم لطفت ار با او بکوشد نهد در نیش کژدم نوش زنبور تواند داد پیش از روز محشر قضا در حشر و نشر خلق منشور به سعی کلک تو کز خاصیت هست صریرش را مزاج صدمت صور اگر جاه رفیعت خود نکردست به عمر خود جز این یک سعی مشکور که بر گردون به حسبت سایه افکند ازو بس خدمتی نادیده مبرور تمامست اینکه تا صبح ابد شد هم از معروف و هم خورشید مشهور ترا این جاه قاهر قهر ما نیست که قهرش مرگ را کردست مقهور حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند اگر ایام فربه کرد و مغرور همان ایام دولت روز روشن برو کرد از تعب شبهای دیجور جهانداری کجا آید ز نااهل سقنقوری کجا آید ز کافور خداوندا ز حسب بنده بشنو به حسبت بیت ده منظوم و منثور اگر من بنده را حرمان همی داشت دو روز از خدمتت محروم و مهجور تو دانی کز فرود دور گردون مخیر نیست کس الا که مجبور به یک بد خدمتی عاصی مدانم که در اخلاص دارم حظ موفور چو مرجع با رضا و رحمت تست به هر عذرم که خواهی دار معذور گرم غفران تو در سایه گیرد خود آن کاری وبد نور علی نور وگر با من به کرد من کنی کار به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور بیا تا کج نشینم راست گویم که کژی ماتم آرد راستی سور مرا الحق ز شوق خدمت تو دل غمناک بود و جان رنجور یکی زین کارگیران گفت می‌دان که بحرآباد دورست از نشابور چو اندر موکب عالی نرفتی مرو راهیست پر ترکان خون‌خور یکی در کف قلج سرهال و تازان یکی برکف قدح سرمست و مخمور صفی‌الدین موفق هم نرفتست وز آحاد حریفان چند مذکور مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم چو انگوری که گیرد رنگ از انگور الا تا هیچ مقدورست و کاین که اندر لوح محفوظست مسطور مبادا کاین از تاثیر دوران به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور سپهر از پایه‌ی قصر تو قاصر زمان بر مدت عمر تو مقصور ترا ملک سلیمان وز سلیمی عدوت اندر سرای دیو مزدور گر سال عمر من به سر آید روا بود اندی که سال عیش همیشه به جا بود پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود ای آمده به طمع وصال نگار خویش نشنیده‌ای که عشق برای بلا بود پروانه‌ی ضعیف کند جان فدای شمع تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود دیدار وی همان بود و سوختن همان گویی فنای وی همه اندر بقا بود آن را که زندگیش به عشق‌ست مرگ نیست هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست پارسا روی هست لیکن نیست قلتبان شکل نیست لیکن هست وبالت نه از سر نهفتن درست که از گوهر راز سفتن درست مگو راست بندیش خاقانیا همه آفت از راست گفتن درست گیرم که دل درست ما نیست آخر نام درست ما هست خاقانی را اگر سفیهی هنگام جدل زبان فروبست این هم ز عجایب خواص است کالماس به ضرب سرب بشکست ده دهی باشد زر سخنم گرچه مرا چون نجیبان دگر جامه به زر معلم نیست ترک چون هست به انداختن زوبین جلد چه زیان دارد اگر مولد او دیلم نیست من که خاقانیم ز هر دو جهان بی‌نیازم چه خوب هر دو چه زشت عافیت خواهم این سرا نه یسار مغفرت خواهم آن سرا نه بهشت مرغکی را وقت کشتن می‌دوانید ابلهی گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار می‌دواند وین دویدن را فذلک کشتن است گنج دانش توراست خاقانی کار نادان به آب و رنگ چراست؟ نام شاهی به شیر دادستند پس حلی بر تن پلنگ چراست؟ هفت اندام ماهی از سیم است هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟ چو خاک سیه را دهی آب روشن به سالی گلی بردهد بوستانت منم خاک تو گر دهی آب لطفم دهم صد گل شکر در یک زمانت چون ز یاران رفته یاد آرم آه و واحسرتا علی من مات چون ز عمر گذشته یاد آرم آه و واغصتا علی مافات خاقانیا قبول و رد از کردگار دان زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست هر حکم را که دوست کند دوستدار باش مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست دروغ است آنکه گوید این که در سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت دل او هست سنگین پس چه معنی که عشق او عقیق از اشک من ساخت من از دل آزمائی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت به کرم پیله می‌ماند دل من که خود را هم به فعل خود کفن ساخت کنون دل انده دل می‌خورد زانک هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت شکر انعام پادشا گفتن نتوان کان ورای غایت‌هاست راه شکرش به پای هرکس نیست که حدش زان سوی نهایت‌هاست گرچه انعام او مرا شکر است شکر او را ز من شکایت‌هاست آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش سروی است در برم که براندام نازنین ماند نشان ز بند قبا چست بستنش سر رشته‌ی رضا به دل غیر بسته یار اما چنان نبسته که به توان گسستنش باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک مرگیست بی‌تکلف از آن قید رستنش آسوده خاطرم که تو در خاطر منی گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم باری نگه کن ای که خداوند خرمنی گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من مهر از دلم چگونه توانی که برکنی حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک عهد وفای دوست نشاید که بشکنی این عشق را زوال نباشد به حکم آنک ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست ور متفق شوند جهانی به دشمنی خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز پیکان چرخ را سپری باشد آهنی با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست با سخت بازوان به ضرورت فروتنی از وصل تو آتش جگر خیزد وز هجر تو ناله‌ی سحر خیزد سرگشته‌ی عالم هوای تو هر روز ز عالم دگر خیزد دیوانه‌ی زلف و خسته‌ی چشمت هر فردایی ز دی بتر خیزد گویی به هلاک جانت برخیزم برخاسته گیر از این چه برخیزد هنگام قیام خاک‌پایت را خورشید فلک به فرق سر خیزد مه چون سگ پاسبانت ار خواهی هر لحظه ز آستان در خیزد ما را ز دهان تنگ شیرینت زان چه که به تنگها شکر خیزد کانجا سخن زر به خروارست وانجا سخنت ازین چه برخیزد روی چو زرست انوری را بس وز کیسه‌ی او زر این قدر خیزد تشنه خویش کن مده آبم عاشق خویش کن ببر خوابم تا شب و روز در نماز آیم ای خیال خوش تو محرابم گر خیال تو در فنا یابم در زمان سوی مرگ بشتابم بر امید خیال گوهر تو جاذب هر مسی چو قلابم بر امید مسبب الاسباب رهزن کاروان اسبابم رحمتی آر و پادشاهی کن کاین فراق تو بر نمی‌تابم زان همی‌گردم و همی‌نالم که بر آب حیات دولابم زان چو روزن گشاده‌ام دل و چشم که تویی آفتاب و مهتابم آن زمانی که نام تو شنوم مست گردند نام و القابم آن زمانی که آتش تو رسد بجهد این دل چو سیمابم بس کن از گفت کز غبار سخن خود سخن بخش را نمی‌یابم بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان ز رنگ لاله‌ی او وز دم بنفشه‌ی او جهان نگارنمایست و باد مشک افشان همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد به گرد لاله‌ی آن سرو قد موی میان کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان بهشتوار شود بوستان عارض او چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان کنون برافکند از پرنیان درخت ردا کنون بگسترد از حله باغ شادروان کنون چو مست غلامان سبز پوشیده به بوستان شود از باد زاد سرو نوان کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان نه باغ را بشناسی ز کلبه‌ی عطار نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک امین ملت محمود پادشاه زمان خدایگان خردپرور مروت ارز بلند همت و زایر نواز و حرمتدان ازو شود همه امیدهای خلق روا بدو شود همه دشوارهای دهر آسان کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن به وصف کردن او در ببارد و عنبر ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را سخنوری که کند مدح او سر دیوان جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد سخن طلب را نزدیک او دهند نشان سخنشناسان بر جود او شدند یقین کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان عطای وافر، برهان جود او بنمود عطا بود به همه حال جود را برهان همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ ز برکشیدن زر عطای او وزان عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش به دستش اندر زرین شدی دوال عنان به حیله پایگه همتش همی‌طلبد ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند کسی که دیده بود فر سایه‌ی یزدان همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند ز فر سایه‌ی او کشته باز یابد جان همه دلایل فرهنگ را به اوست مب همه مسائل سربسته را ازوست بیان به روز معرکه اندر مصاف دشمن او ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید اجل فرو شود اندر تنش به جای روان مبارزان عدو پیش او چنان آیند چو مورچه که بود برگرفته دانه گران به سوی باز شد از پیش او چنان تازند چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان ز سهم نامش دست دبیر سست شود چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان همیشه باشد از مهر او و کینه‌ی او ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان ز کین او دل دشمن چنان شود که شود ز نور ماه درخشنده جامه‌ی کتان ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان همیشه تا چو گل نسترن بود لل چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان همیشه تابود آز و امید در دل خلق چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان خدایگان جهان باد و پادشاه زمین به عون ایزد کشور گشا و شهرستان ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان ای بلبل خوش آوا، آوا ده ای ساقی ، آن قدح باما ده □جوانی گسست و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی □با صد هزار مردم تنهایی بی صد هزار مردم تنهایی ما مست شراب جان فزاییم سرخوش ز می گره گشاییم در کنج شرابخانه گنجی است ما طالب گنج کنجهاییم آنها که هوای می ندارند زنهار گمان مبر که ماییم هر جا که صراحیی ز جامی است گر جان طلبد درآ درآییم تا حاصل ما ز می درآید برداشته دست در دعاییم تا ما گل روی دوست دیدیم چون بلبل مست می سراییم ما گوهر نور ذات پاکیم روشن سخنی است می نماییم ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی‌خود ز خودیم و از خداییم حادثه‌ی چرخ بین فایده‌ی روزگار سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی او سبب عز دهر یافته از بخت خویش ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش دیده مجال سخن در وطن مفردی خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام بحر معانی گرفت همت طبعش تمام نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل دید چو در دولتش قاعده‌ی سرمدی حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش نازد بر همتش حاسد آن حاسدی ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی حنجر ادبار را خنجر اقبال زن سلسله‌ی جاه در کنگر سدره فگن ناز همالان مکش زان که به هر انجمن از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی آیت بختت نمود از عز برهان خویش سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش دیده‌ی اقبال را اکنون چون اثمدی حافظ چون خاطری صافی چون جوهری ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری نرم چو آب روان زان به گه شاعری ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل نیست به چهره حبش بابت چین و چگل تا نبود نزد عقل راد بسان ردی حربه‌ی اقبال گیر ساز ز طبعش فسان شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان نامه‌ی اقبال خوان زان که تویی خوش زبان کعبه‌ی زوار را تو حجرالاسودی گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد دین خداییت باد با روش احمدی حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی یا پرده رهاوی یا پرده رهایی بی زیر و بی‌بم تو ماییم در غم تو در نای این نوا زن کافغان ز بی‌نوایی قولی که در عراق است درمان این فراق است بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی ای آشنای شاهان در پرده سپاهان بنواز جان ما را از راه آشنایی در جمع سست رایان رو زنگله سرایان کاری ببر به پایان تا چند سست رایی از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی گر یار راست کاری ور قول راست داری در راست قول برگو تا در حجاز آیی در پرده حسینی عشاق را درآور وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی عاشقی ترک خواب و خور کرده جای خود را ز گریه تر کرده حیرت حسن دوست جانش را از تن خویش بی‌خبر کرده دایم اندر نماز و روزه‌ی عشق درس عشاق را ز بر کرده پیش تیر ارادت معشوق جگر خویش را سپر کرده کارش از دست خود بدر رفته یارش از کوی خود بدر کرده در ره کوی دوست بی‌سر و پا دل و جان داده، پا ز سر کرده همت عالیش عراقی را سفر راه پرخطر کرده شاه روزی جانب دیوان شتافت جمله ارکان را در آن دیوان بیافت گوهری بیرون کشید او مستنیر پس نهادش زود در کف وزیر گفت چونست و چه ارزد این گهر گفت به ارزد ز صد خروار زر گفت بشکن گفت چونش بشکنم نیک‌خواه مخزن و مالت منم چون روا دارم که مثل این گهر که نیاید در بها گردد هدر گفت شاباش و بدادش خلعتی گوهر از وی بستد آن شاه و فتی کرد ایثار وزیر آن شاه جود هر لباس و حله کو پوشیده بود ساعتیشان کرد مشغول سخن از قضیه تازه و راز کهن بعد از آن دادش به دست حاجبی که چه ارزد این به پیش طالبی گفت ارزد این به نیمه‌ی مملکت کش نگهدارا خدا از مهلکت گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ بس دریغست این شکستن را دریغ قیمتش بگذار بین تاب و لمع که شدست این نور روز او را تبع دست کی جنبد مرا در کسر او که خزینه‌ی شاه را باشم عدو شاه خلعت داد ادرارش فزود پس دهان در مدح عقل او گشود بعد یک ساعت به دست میر داد در را آن امتحان کن باز داد او همین گفت و همه میران همین هر یکی را خلعتی داد او ثمین جامگیهاشان همی‌افزود شاه آن خسیسان را ببرد از ره به جاه این چنین گفتند پنجه شصت امیر جمله یک یک هم به تقلید وزیر گرچه تقلدست استون جهان هست رسوا هر مقلد ز امتحان آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید دست بدار از طعام مایده جان رسید جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید لشکر والعادیات دست به یغما نهاد ز آتش والموریات نفس به افغان رسید البقره راست بود موسی عمران نمود مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید نفس چو محتاج شد روح به معراج شد چون در زندان شکست جان بر جانان رسید پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید زود از این چاه تن دست بزن در رسن بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر یا ساقی عشقنا تذکر فالعیش بلا نداک ابتر ما را سر صنعت و دکان نیست ای ساقی جان کجاست ساغر لا تترکنا سدی صحایا الخیر ینال لا یوخر کم جوی وفا عتاب کم کن ای زنده کن هزار مضطر الحنطه حیث کان حنطه اذ کان کذاک یوم بیدر چون پیشه مرد زرگری شد هر شهر که رفت کیست زرگر ابرارک یشربون خمراً فی ظل سخایک المخیر خود دل دهدت که برنهی بار بر مرکب پشت ریش لاغر من کاسک للثری نصیب و الارض بذاک صار اخضر بگذار که می‌چرد ضعیفی در روضه رحمتت محرر یا ساقی‌هات لا تقصر یا طول حیاتنا المقصر در سایه دوست چون بود جان همچون ماهی میان کوثر طهر خطراتنا و طیب من کأس مدامک المطهر ما را بمران وگر برانی هم بر تو تنیم چون کبوتر و الفجر لذی لیال عشر من نهر رحیقک المفرج آمد عثمان شهاب دین هین واگو غزل مرا مکرر دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غداری معلمت همه شوخی و دلبری آموخت به دوستیت وصیت نکرد و دلداری چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری به صید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی به خیره کشتن تن‌ها چه جلد و عیاری دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق سخن بگوی که در جسم مرده جان آری گرت ارادت باشد به شورش دل خلق بشور زلف که در هر خمی دلی داری چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد به پیش قبله رویت بتان فرخاری دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند که روی چون قمرت شمسه‌ایست پرگاری به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان که نیم دایره‌ای برکشند زنگاری هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری چون به تدبیر حکیم نامدار یافت گیتی بر شه یونان قرار یک نگین‌وار از همه روی زمین خارجش نگذاشت از زیر نگین شه شبی در حال خویش اندیشه کرد شیوه‌ی نعمت‌شناسی پیشه کرد خلعت اقبال بر خود چست یافت هر چه از اسباب دولت جست، یافت غیر فرزندی که از عز و شرف از پس رفتن، بود او را خلف در ضمیر شه چون این اندیشه خاست گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست گفت: ای دستور شاهی پیشه‌ات! آفرین بادا! بر این اندیشه‌ات! هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست جز به جان فرزند را پیوند نیست حاصل از فرزند گردد کام مرد زنده از فرزند ماند نام مرد چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست خاک تو چون مرده‌ای، گلشن بدوست دستت او گیرد، اگر افتی ز پای پایت او باشد، اگر مانی به جای پشت تو از پشتی‌اش گردد قوی عمرت از دیدار او یابد نوی دشمنت را شیوه از وی شیون است خاصه، گویی بهر قهر دشمن است ای در غم عشقت مرا اندیشه‌ی بهبود نه کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه کی نامبردار فرخنده شاه سوی گاه بازآمد از رزمگاه به بستور گفتا که فردا پگاه سوی کشور نامور کش سپاه بیامد سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه بر نهاد به ایران زمین باز کردند روی همه خیره دل گشته و جنگجوی همه خستگان را ببردند نیز نماندند از خواسته نیز چیز به ایران زمین باز بردندشان به دانا پزشکان سپردندشان چو شاه جهان باز شد باز جای به پور مهین داد فرخ همای سپه را به بستور فرخنده داد عجم را چنین بود آیین و داد بدادش از آزادگان ده هزار سواران جنگی و نیزه گزار بفرمود وگفت ای گورزمساز یکی تا برشاه توران بتاز به ایتاش و خلخ ستان بر گذر بکش هر ک یابی به کین پدر ز هر چیز بایست بردش به کار بدادش همه بی‌مر و بی‌شمار هم آنگاه بستور برد آن سپاه و شاه جهان از بر تخت و گاه نشست وکیی تاج بر سر نهاد سپه را همه یکسره بار داد در گنج بگشاد وز خواسته سپه را همه کرد آراسته سران را همه شهرها داد نیز کسی را نماند ایچ ناداده چیز کرا پادشاهی سزا بد بداد کرا پایه بایست پایه نهاد چو اندر خور کارشان داد ساز سوی خانهاشان فرستاد باز خرامید برگاه و باره ببست به کاخ شهنشاهی اندر نشست بفرمود تا آذر افروختند برو عود و عنبر همی سوختند زمینش بکردند از زر پاک همه هیزمش عود و عنبرش خاک همه کاخ را کار اندام کرد پسش خان گشتاسپبان نام کرد بفرمود تا بردر گنبدش بدادند جاماسپ را موبدش سوی مرز دارانش نامه نوشت که ما را خداوند یافه نهشت شبان شده تیره‌مان روز کرد کیان را به هر جای پیروز کرد به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین چنین است کار جهان آفرین چو پیروزی شاهتان بشنوید گزیتی به آذر پرستان دهید چو آگاه شد قیصر آن شاه روم که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم فرسته فرستاد باخواسته غلامان و اسپان آراسته شه بت‌پرستان و رایان هند گزیتش بدادند شاهان سند مرا تاثیر عشقت بر دل آمد همه دعوی عقلم باطل آمد دلم بردی به جانم قصد کردی مرا این واقعه بس مشکل آمد ز دل نالم ز روی تو چه نالم برویم هرچه آید زین دل آمد حساب وصل با عشقت بکردم مرا صد ساله محنت فاضل آمد مرا زلفت عمل فرمود در عشق همه درد دلم زو حاصل آمد همه روی زمین یاری گزیدم ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد ای برده به زلف کفر و دینم وز غمزه نشسته در کمینم سرگشته و سوکوار از آنم شوریده و خسته دل ازینم تا دایره وار کرد زلفت بر نقطه‌ی خون نگر چنینم از بس که زنم دو دست بر سر آید به فغان دو آستینم گه دست گشاده به آسمانم گه روی نهاده بر زمینم با این همه جور کز تو دارم بی نور رخت جهان نبینم بر باد مده مرا که ناگه در تو رسد آه آتشینم عطار شدم ز بوی زلفت ای زلف تو مشک راستینم شعرم به همه جهان رسیدست مانند کبوتران مرعش شوخ آن باشد که وقت پاسخ ما را بدهد جواب ناخوش شکر ز لبش چو خواستم گفت بگذر ز سر حدیث زرکش □ای کریمی که از سخاوت تو روید از سنگ خاره مرزنگوش تا جهان اسب دولتت زین کرد چرخ را هست غاشیه بر دوش آنکه او تای خدمتت نزند چون ربابش فلک بمالد گوش چنگ مدح تو ساختم چه شود که چو بربط شوم عتابی‌پوش □دوش دور از تو ای مدبر عقل نه به تدبیر عقل دوراندیش پیشت از گونه گونه بی‌نفسی که نگون باد نفس کافرکیش کرده‌ام آنکه یاد آن امروز می‌کند جانم از خجالت ریش هیچ دانی چگونه خواهم گفت عذر می خوردگی و مستی خویش □به خدایی که کرد گردون را کلبه‌ی قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری خویش هیچ سودی مگر تباهی خویش هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی وز گل همه جباری وز خار سلام علیک من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا این شهره امانت را هشدار سلام علیک گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه بر مالک خود گویم در نار سلام علیک آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک چون صنع و نشان او دارد همه صورت‌ها ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیک داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم منصور تو را گوید بر دار سلام علیک مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان محتاج همت گوید ناچار سلام علیک شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند در زیر زبان گوید بیمار سلام علیک چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد کز کبر نمی‌گوید بر پار سلام علیک از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده آورده از آن عالم هر چار سلام علیک بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم از کار فروماندم ای کار سلام علیک یوسف همدان، امام روزگار صاحب اسرار جهان، بینای کار گفت چندانی که از بالا و پست دیده ور می‌بنگرد در هرچ هست هست یک یک ذره یعقوب دگر یوسف گم کرده می‌پرسد خبر درد باید در ره او انتظار تا درین هر دو برآید روزگار ور درین هر دو نیابی کار باز سر مکش زنهار از این اسرار باز در طلب صبری بباید مرد را صبر خود کی باشد اهل درد را صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی بوک جایی راه یابی از کسی هچو آن طفلی که باشد در شکم هم چنان با خود نشین با خود به هم از درون خود مشو بیرون دمی نانت اگر باید همی خور خون دمی قوت آن طفل شکم خونست بس وین همه سودا ز بیرونست بس خون خورو در صبر بنشین مردوار تا برآید کار تو از دست کار دو تن، پرور ای شاه کشور گشای یکی اهل بازو، دوم اهل رای ز نام آوران گوی دولت برند که دانا و شمشیر زن پرورند هر آن کو قلم را نورزید و تیغ بر او گر بمیرد مگو ای دریغ قلم زن نکودار و شمشیر زن نه مطرب که مردی نیاید ز زن نه مردی است دشمن در اسباب جنگ تو مدهوش ساقی و آواز چنگ بسا اهل دولت به بازی نشست که ملکت برفتش به بازی ز دست جوانی چنین گفت روزی به پیری که چون است با پیریت زندگی بگف، اندرین نامه حرفی است مبهم که معنیش جز وقت پیری ندانی تو، به کز توانائی خویش گوئی چه میپرسی از دوره‌ی ناتوانی جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا نماند در این خانه‌ی استخوانی متاعی که من رایگان دادم از کف تو گر میتوانی، مده رایگانی هر آن سرگرانی که من کردم اول جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی چو سرمایه‌ام سوخت، از کار ماندم که بازی است، بی‌مایه بازارگانی از آن برد گنج مرا، دزد گیتی که در خواب بودم گه پاسبانی گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه پیشگاه حضرتش گردنکشانرا بوسه جای بر غبار آستانش پادشاهان را جباه چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر شاه گیتی‌دار جمشید فریدون دستگاه آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب سایه‌ی حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه خسروان را درگه والای او امید گاه بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاکرا سرو گردد گر از آنحضرت نظر یابد گیاه مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گوا چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله ای تو مجموعه‌ی شوخی و سراپای تو شوخ جلوه‌ی شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ همه‌ی اطوار تو دلکش همه‌ی اوضاع تو خوش همه‌ی اعضای تو شیرین همه‌ی اجزای تو شوخ سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ فتنه در مملکت دل نکند دست دراز به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ جامه‌ی ناز به قد دگران شد کوتاه خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ نیست همتای تو امروز کسی در شوخی ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ چون بدید این غزل بدین سان خوب ملتفت شد به طالب آن مطلوب دست یازید و بر گرفت و بخواند در بد و نیک این سخن می‌راند چون به آخر رسید خوش بگریست گفت: بیچاره این عراقی کیست؟ گفتم: ای جان جان، من مسکین در بیابان عشق گفته‌ام این گفت: آنگه شود مرا باور که بدین قافیت یکی دیگر بر بدیهه بگویی اندر حال باشد این در فراق و آن ز وصال آن غزل در فراق جانان بود وین یکی در وصال باید زود گفتم: ای مایه‌ی سخن گفتن از تو بنوشتن و ز من گفتن گفت: کو کاغذ و دوات و قلم؟ دادمش: تا نوشت این غزلم: اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان آن که چون او طامعی در بحر و بر صورت نیست جمریانش ناگهان کشتند و هر فردی که بود رست از اخذ و جهید آن خر گدای زرپرست عقل چون تاریخ قتلش خواست از پیر خرد گفت هر فردی که بود از اشعث طماع رست □حافظ بی‌چاره در راه اجل سر به امر خالق اکبر نهاد از قضا تاریخ رحلت کردنش زین معما شد که حافظ سر نهاد □نمودیم این دو در وقف از ره صدق برین مسجد که نورش رفته تا سقف چو تاریخش طلب کردند گفتم برین مسجد نمودیم این دو در وقت □زبدة الاخوان فصیح خوش کلام صاحب نظم و مقالات فصیح آن که در شعر و معما روز و شب می‌ستودش دهر مخفی و صریح از صبوح و باده او را گشته بود چهره‌ی شخص کمالاتش صبیح ناگه از بیداد صیاد اجل داد جان بر باد چون صید ذبیح بهر تاریخ وفاتش چون نیافت عقل دوراندیش تاریخ صحیح کرده بر مدت فزون یک سال و گفت حیف و صد حیف از کمالات فصیح □حافظ آن خود رو درخت باغ نظم زد به تیغ کین عدویی بیخ او بود بس قابل ولی شمشیر را قابل شمشیر شد تاریخ او □شخصی که به ریشیش چو نظر می‌دوزم صد فصل ز ریشخند می‌آموزم اصلاح چو کرد خواست تاریخش را خندید یکی و گفت ریشت گوزم از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند منعم از ناله رسد پند دهی را که شود هدف تیر نگاه تو و آهی نکند من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت بنده این حوصله دارد که گناهی نکند دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست نتوانست که تعظیم سیاهی نکند آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد شعله‌ی آتش سوزنده به کاهی نکند محتشم این همه از گریه نگردد رسوا که تواند کند گاهی و گاهی نکند روزی بت من مست به بازار برآمد گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد صد دلشده را از غم او روز فرو شد صد شیفته را از غم او کار برآمد رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او گویند که بر برگ گلش خار برآمد آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد ای قوم درین عزا بگریید بر کشته‌ی کربلا بگریید با این دل مرده خنده تا چند امروز درین عزا بگریید فرزند رسول را بکشتند از بهر خدای را بگریید از خون جگر سرشک سازید بهر دل مصطفی بگریید وز معدن دل به اشک چون در بر گوهر مرتضی بگریید با نعمت عافیت به صد چشم بر اهل چنین بلا بگریید دلخسته‌ی ماتم حسینید ای خسته دلان، هلا! بگریید در ماتم او خمش مباشید یا نعره زنید یا بگریید تا روح که متصل به جسم است از تن نشود جدا بگریید در گریه سخن نکو نیاید من میگویم شما بگریید بر دنیی کم بقا بخندید بر عالم پر عنا بگریید بسیار درو نمی‌توان بود بر اندکی بقا بگریید بر جور و جفای آن جماعت یک دم ز سر صفا بگریید اشک از پی چیست تا بریزید چشم از پی چیست تا بگریید در گریه به صد زبان بنالید در پرده به صد نوا بگریید تا شسته شود کدورت از دل یک دم ز سر صفا بگریید نسیان گنه صواب نبود کردید بسی خطا بگریید وز بهر نزول غیث رحمت چون ابر گه دعا بگریید به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد که سود تست سود من، زیان من زیان تو تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی مرا این بس که در گنجم به کنجی در جهان تو سر از خاک زمینم بر ندارد آسمان هرگز اگر ساکن خودم خواند زمین و آسمان تو لبت می‌پرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو گمان بردی که برگشتم به جور از آستانت من؟ بلی در حق مسکینان خود این باشد گمان تو دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن چو روی از ما نمی‌پوشی، کسی باید ضمان تو از آن حشمت که می‌بینم نخواهد هیچ کم گشتن فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو تو با آن حس و زیبایی نگردی هم نشین من که از خواری و گمراهی نمی‌یابم نشان تو رخت را شد به جان و دل خریدار اوحدی، لیکن بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟ کن میان مجرمان حکم ای ایاز ای ایاز پاک با صد احتراز گر دو صد بارت بجوشم در عمل در کف جوشت نیابم یک دغل ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار امتحانها از تو جمله شرمسار بحر بی‌قعرست تنها علم نیست کوه و صد کوهست این خود حلم نیست گفت من دانم عطای تست این ورنه من آن چارقم و آن پوستین بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت هر که خود بشناخت یزدان را شناخت چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین باقی ای خواجه عطای اوست این بهر آن دادست تا جویی دگر تو مگو که نیستش جز این قدر زان نماید چند سیب آن باغبان تا بدانی نخل و دخل بوستان کف گندم زان دهد خریار را تا بداند گندم انبار را نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد تا شناسی علم او را مستزاد ور بگویی خود همینش بود و بس دورت اندازد چنانک از ریش خس ای ایاز اکنون بیا و داده ده داد نادر در جهان بنیاد نه مجرمانت مستحق کشتن‌اند وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند تا که رحمت غالب آید یا غضب آب کوثر غالب آید یا لهب از پی مردم‌ربایی هر دو هست شاخ حلم و خشم از عهد الست بهر این لفظ الست مستبین نفی و اثباتست در لفظی قرین زانک استفهام اثباتیست این لیک در وی لفظ لیس شد قرین ترک کن تا ماند این تقریر خام کاسه‌ی خاصان منه بر خوان عام قهر و لطفی چون صبا و چون وبا آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا می‌کشد حق راستان را تا رشد قسم باطل باطلان را می‌کشد معده حلوایی بود حلوا کشد معده صفرایی بود سرکا کشد فرش سوزان سردی از جالس برد فرش افسرده حرارت را خورد دوست بینی از تو رحمت می‌جهد خصم بینی از تو سطوت می‌جهد ای ایاز این کار را زوتر گزار زانک نوعی انتقامست انتظار ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی یزدادلها صبغ فی احمرها القانی مجلس ز پری‌رویان چون بزم سلیمانی باغنه‌ی داودی مرغان خوش الحانی یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی کم من علل تشفی من غایة الاحزانی شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی این القدم الاولی این النظر الثانی خاقانی اگر خواهی کز عشق سخن‌رانی کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی العبد نویس از جان بر تخته‌ی پیشانی باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن از در حق به یک سبو کم نشده‌ست آب جو زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به عید شده‌ست و عام را گر رمضان است باش گو رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو مهره که درربوده‌ای بر کف دست نه دمی و آن گروی که برده‌ای بار دوم ز ما مجو مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو خامش کرده جملگان ناطق غیب بی‌زبان خطبه بخوانده بر جهان بی‌نغمات و گفت و گو شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش بمسوز جز دلم را که ز آتشت به داغم بنگر به سینه من اثر سنان آتش که ستاره‌های آتش سوی سوخته گراید که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن بروید که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید دهن پرآتش من سخن از دهان آتش گستاخ مکن تو ناکسان را در چشم میار این خسان را درزی دزدی چو یافت فرصت کم آرد جامه رسان را ایشان را دار حلقه بر در هم نیز نیند لایق آن را پیشت به فسون و سخره آیند از طمع مپوش این عیان را ایشان چو ز خویش پرغمانند چون دور کنند ز تو غمان را جز خلوت عشق نیست درمان رنج باریک اندهان را یا دیدن دوست یا هوایش دیگر چه کند کسی جهان را تا دیدن دوست در خیالش می‌دار تو در سجود جان را پیشش چو چراغپایه می‌ایست چون فرصت‌هاست مر مهان را وامانده از این زمانه باشی کی بینی اصل این زمان را چون گشت گذار از مکان چشم زو بیند جان آن مکان را جان خوردی تن چو قازغانی بر آتش نه تو قازغان را تا جوش ببینی ز اندرونت زان پس نخری تو داستان را نظاره نقد حال خویشی نظاره درونست راستان را این حال بدایت طریقست با گم شدگان دهم نشان را چون صد منزل از این گذشتند این چون گویم مران کسان را مقصود از این بگو و رستی یعنی که چراغ آسمان را مخدومم شمس حق و دین را کوهست پناه انس و جان را تبریز از او چو آسمان شد دل گم مکناد نردبان را ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام بنده‌ی قد خوش و رفتار چالاک توام قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام فارغ از حال دل آشفته‌ی‌زار منی فتنه‌ی خال رخ خوب طربناک توام بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی می‌زند شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را گر به دست آید غبار دامن پاک توام اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک از برای کعبه چاکر بود باید میل را آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت در خم زلف از برای عاشقان قندیل را ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم بنده را نام خویشتن نبود هر چه ما را لقب دهند آنیم گر برانند و گر ببخشایند ره به جای دگر نمی‌دانیم چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم دوستان در هوای صحبت یار زر فشانند و ما سر افشانیم مر خداوند عقل و دانش را عیب ما گو مکن که نادانیم هر گلی نو که در جهان آید ما به عشقش هزاردستانیم تنگ چشمان نظر به میوه کنند ما تماشاکنان بستانیم تو به سیمای شخص می‌نگری ما در آثار صنع حیرانیم هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم سعدیا بی وجود صحبت یار همه عالم به هیچ نستانیم ترک جان عزیز بتوان گفت ترک یار عزیز نتوانیم چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره بر شد به گاه بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بودو شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و تابنده جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره‌شناس و گرانمایه بود ابا او به دانش کرا پایه بود بپرسید ازو شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رای چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس ببایدت کردن ز اختر شمار بگویی همی مر مرا روی کار که چون باشد آغاز و فرجام جنگ کرا بیشتر باشد اینجا درنگ نیامد خوش آن پیر جاماسپ را به روی دژم گفت گشتاسپ را که میخواستم کایزد دادگر ندادی مرا این خرد وین هنر مرا گر نبودی خرد شهریار نکردی زمن بودنی خواستار مگر با من از داد پیمان کند که نه بد کند خود نه فرمان کند جهانجوی گفتا به نام خدای بدین و به دین آور پاک رای به جان زریر آن نبرده سوار به جان گرانمایه اسفندیار که نه هرگزت روی دشمن کنم نفرمایمت بد نه خود من کنم تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی خردمند گفت این گرانمایه شاه همیشه بتو تازه بادا کلاه ز بنده میازار و بنداز خشم خنک آنکسی کو نبیند به چشم بدان ای نبرده کی نامجوی چو در رزم روی اندر آری بروی بدانگه کجا بانگ و ویله کنند تو گویی همی کوه را برکنند به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد جهان را ببینی بگشته کبود زمین پر ز آتش هوا پر زدود وزان زخم آن گرزهای گران چنان پتک پولاد آهنگران به گوش اندر آید ترنگا ترنگ هوا پر شده نعره‌ی بور و خنگ شکسته شود چرخ گردونها زمین سرخ گردد از ان خونها تو گویی هوا ابر دارد همی وزان ابر الماس بارد همی بسی بی پدر گشته بینی پسر بسی بی پسر گشته بینی پدر نخستین کس نام‌دار اردشیر پس شهریار آن نبرده دلیر به پیش افگند اسپ تازان خویش به خاک افگند هر ک آیدش پیش پیاده کند ترک چندان سوار کز اختر نباشد مر آن را شمار ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندر نوشته شود دریغ آنچنان مرد نام آورا ابا رادمردان همه سرورا پس آزاده شیدسپ فرزند شاه چو رستم درآید به روی سپاه پس آنگاه مر تیغ را برکشد بتازد بسی اسپ و دشمن کشد بسی نامداران و گردان چین که آن شیر مرد افگند بر زمین سرانجام بختش کند خاکسار برهنه کند آن سر تاجدار بیاید پس آنگاه فرزند من ببسته میان را جگر بند من ابر کین شیدسپ فرزند شاه به میدان کند تیز اسپ سیاه بسی رنج بیند به رزم اندرون شه خسروان را بگویم که چون درفش فروزنده‌ی کاویان بیفگنده باشند ایرانیان گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش به یک دست شمشیر و دیگر کلاه به دندان درفش فریدون شاه برین سان همی‌افگند دشمنان همی برکند جان آهرمنان سرانجام در جنگ کشته شود نکو نامش اندر نوشته شود پس ازاده بستور پور زریر به پیش افگند اسپ چون نره شیر بسی دشمنان را کند ناپدید شگفتی‌تر از کار او کس ندید چو آید سرانجام پیروز باز ابر دشمنان دست کرده دراز بیاید پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نامدار ز آهرمنان بفگند شست گرد نماید یکی پهلوی دستبرد سرانجام ترکان به تیرش زنند تن پیلوارش به خاک افگنند بیاید پس آن نره شیر دلیر سوار دلاور که نامش زریر به پیش اندر آید گرفته کمند نشسته بر اسفندیاری سمند ابا جوشن زر درخشان چو ماه بدو اندرون خیره گشته سپاه بگیرد ز گردان لشکر هزار ببندد فرستد بر شهریار به هر سو کجا بنهد آن شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی نه استد کس آن پهلوان شاه را ستوه آورد شاه خرگاه را پس افگنده بیند بزرگ اردشیر سیه گشته رخسار و تن چون زریر بگرید برو زار و گردد نژند برانگیزد اسفندیاری سمند به خاقان نهد روی پر خشم و تیز تو گویی ندیدست هرگز گریز چو اندر میان بیند ارجاسپ را ستایش کند شاه گشتاسپ را صف دشمنان سر بسر بردرد ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد همی خواند او زند زردشت را به یزدان نهاده کیی پشت را سرانجام گردد برو تیره‌بخت بریده کندش آن نکو تاج و تخت بیاید یکی نام او بیدرفش به سرنیزه دارد درفش بنفش نیارد شدن پیش گرد گزین نشیند به راه وی اندر کمین باستد بران راه چون پیل مست یکی تیغ زهر آب داده به دست چو شاه جهان بازگردد ز رزم گرفته جهان را و کشته گرزم بیندازد آن ترک تیری بروی نیارد شدن آشکارا بروی پس از دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید به ترکان برد باره و زین اوی بخواهد پسرت آن زمان کین اوی پس آن لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتد چو شیر سترگ همی تازند این بر آن آن برین ز خون یلان سرخ گردد زمین یلان را بباشد همه روی زرد چو لرزه برافتد به مردان مرد برآید به خورشید گرد سپاه نبیند کس از گرد تاریک راه فروغ سر نیزه و تیر و تیغ بتابد چنان چون ستاره ز میغ وزان زخم مردان کجا می‌زنند و بر یکدگر بر همی افگند همه خسته و کشته بر یکدگر پسر بر پدر بر پدر بر پسر وزان ناله و زاری خستگان به بند اندر آیند نابستگان شود کشته چندان ز هر سو سپاه که از خونشان پر شود رزمگاه پس آن بیدرفش پلید و سترگ به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ همان تیغ زهر آب داده به دست همی تازد او باره چون پیل مست به دست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار ابر بیدرفش افگند اسپ تیز برو جامه پر خون و دل پر ستیز مر او را یکی تیغ هندی زند ز بر نیمه‌ی تنش زیر افگند بگیرد پس آن آهنین گرز را بتاباند آن فره و برز را به یک حمله از جایشان بگسلد چو بگسستشان بر زمین کی هلد بنوک سر نیزه‌شان بر چند کندشان تبه پاک و بپراگند گریزد سرانجام سالار چین از اسفندیار آن گو بافرین به ترکان نهد روی بگریخته شکسته سپر نیزها ریخته بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه بدان ای گزیده شه خسروان که من هرچ گفتم نباشد جز آن نباشد ازین یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم که من آنچ گفتم نگفتم مگر به فرمانت ای شاه پیروزگر وزان کم بپرسید فرخنده شاه ازین ژرف دریا و تاریک راه ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این راز کی گفتمی چو شاه جهاندار بشنید راز بران گوشه‌ی تخت خسپید باز ز دستش بیفتاد زرینه گرز تو گفتی برفتش همی فر و برز به روی اندر افتاد و بیهوش گشت نگفتش سخن نیز و خاموش گشت چو با هوش آمد جهان شهریار فرود آمد از تخت و بگریست زار چه باید مرا گفت شاهی و گاه که روزم همی گشت خواهد سیاه که آنان که بر من گرامی‌ترند گزین سپاهند و نامی‌ترند همی رفت و خواهند از پیش من ز تن برکنند این دل ریش من به جاماسپ گفت ار چنینست کار به هنگام رفتن سوی کارزار نخوانم نبرده برادرم را نسوزم دل پیر مادرم را نفرمایمش نیز رفتن به رزم سپه را سپارم به فرخ گرزم کیان زادگان و جوانان من که هر یک چنانند چون جان من بخوانم همه سربسر پیش خویش زره‌شان نپوشم نشانم به پیش چگونه رسد نوک تیر خدنگ برین آسمان بر شده کوه سنگ خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیک‌خو مهتر بافرین گر ایشان نباشند پیش سپاه نهاده بسر بر کیانی کلاه که یارد شدن پیش ترکان چین که بازآورد فره پاک دین تو زین خاک برخیز و برشو به گاه مکن فره پادشاهی تباه که داد خدایست وزین چاره نیست خداوند گیتی ستمگاره نیست ز اندوه خوردن نباشدت سود کجا بودنی بود و شد کار بود مکن دلت را بیشتر زین نژند بداد خدای جهان کن بسند بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشید گون گشت بر شد به گاه نشست از برگاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل از اندیشه‌ی دل نیامدش خواب به رزم و به بزمش گرفته شتاب تو با من نسازی که از صحبت من ملامت فزاید شما را و تاسه تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم تو در فاژه افتی و من در عطاسه نه هرجا که باشد سخن زر نباشد که پابند زر دیده‌ام صد حماسه نه من بوفراسم امیر قبیله تو خود می‌شناسی به علم فراسه کتاب و کراسه است اینجا تجمل چه آید ترا از کتاب و کراسه گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ نباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن همه شب چشم توام مست نمایند بخواب ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب مر عاشق را ز ره چه بیمست چون همره عاشق آن قدیمست از رفتن جان چه خوف باشد او را که خدای جان ندیمست اندر سفرست لیک چون مه در طلعت خوب خود مقیمست کی منتظر نسیم باشد آن کس که سبکتر از نسیمست عشق و عاشق یکی‌ست ای جان تا ظن نبری که آن دو نیمست چون گشت درست عشق عاشق هم منعم خویش و هم نعیمست او در طلب چنین درستی در پیش سهیل چون ادیمست چون رفت در این طلب به دریا دری‌ست اگر چه او یتیمست ای دیده کرم ز شمس تبریز مر حاتم را مگو کریمست صوفیی می‌رفت در بغداد زود در میان راه آوازی شنود کان یکی گفت انگبین دارم بسی می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی شیخ صوفی گفت ای مرد صبود می‌دهی هیچی به هیچی، گفت دور تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس کس به هیچی کی دهد چیزی به کس هاتفی گفتش که‌ای صوفی درآی یک دکان زینجا که هستی برترآی تا به هیچی ما همه چیزت دهیم ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم هست رحمت آفتابی تافته جمله‌ی ذرات را دریافته رحمت او بین که با پیغامبری در عتاب آمد برای کافری اگر کار بوده است و رفته قلم چرا خورد باید به بیهوده غم؟ وگر ناید از تو نه نیک و نه بد روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم عقوبت محال است اگر بت‌پرست به فرمان ایزد پرستد صنم ستم گار زی تو خدای است اگر به دست تو او کرد بر من ستم کتاب و پیمبر چه بایست اگر نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟ وگر جمله حق است قول خدای بر این راه پس چون گزاری قدم؟ نگه کن که چون مذهب ناصبی پر از باد و دم است و پر پیچ و خم مرو از پس این رمه‌ی بی شبان ز هر هایهائی چو اشتر مرم مخور خام کاتش نه دور است سخت به خاکستر اندر بخیره مدم سخن را به میزان دانش بسنج که گفتار بی علم باد است و دم سخن را به نم کن به دانش که خاک نیامد بهم تا ندادیش نم نهاده‌ی خدای است در تو خرد چو در نار نور و چو در مشک شم خرددوست جان سخن گوی توست که از نیک شاد است و از بد دژم تو را جانت نامه است و کردار خط به جان برمکن جز به نیکی رقم به نامه درون جمله نیکی نویس که در دست توست ای برادر قلم به گفتار خوب و به کردار نیک چراغی شو اندر سنان علم شبان گشت موسی به کردار نیک چنان چون شنودی بر این خفته رم به فعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پر مایه جم فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم الم چون رسانی به من خیره خیر چو از من نخواهی که یابی الم؟ اگر آرزوت است کازادگان تو را پیشکاران بوند و خدم به جز فعل نیکو و گفتار خوب نه بگزار دست و نه بگشای دم به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم از آغاز بودش به داد آورید خدای این جهان را پدید از عدم اگر داد کرده‌است پس تا ابد خدای است و ما بندگان، لاجرم اگر داد و بیداد دارو شوند بود داد تریاک و بیداد سم ندانی همی جستن از داد نفع ازیرا حریصی چنین بر ستم به مردی و نیروی بازو مناز که نازش به علم است و فضل و کرم شنودی که با زور و بازوی پیل رهی بود کاووس را روستم به دین جوی حرمت که مرد خرد به دین شد سوی مردمان محترم به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر بدو مفتخر شد عرب بر عجم خسیس است و بی‌قدر بی‌دین اگر فریدونش خال است و جمشید عم ز بی دین مکن خیره دانش طمع که دین شهریار است و دانش حشم دهن خشک ماند به گاه نظر اگر در دهانش نهی رود زم درم پیشت آید چو دین یافتی ازیرا که بنده است دین را درم گر از دین و دانش چرا بایدت سوی معدن دین و دانش بچم سوی ترجمان کتاب خدای امام الانام است و فخر الامم نکرد از بزرگان عالم جز او کسی علم و ملک سلیمان بهم امام تمام جهان بو تمیم که بیرون شد از دین بدو تار و تم بر آهخته از بهر دین خدای به تیغ از سر سرکشان آشتم مر او را گزید احکم الحاکمین به حکمت میان خلایق حکم نه جز بر زبانش «نعم» را مکان نه جز در عطاهاش کان نعم نه جز قول اومر قضا را مرد نه جز ملک او مر حرم را حرم کف راد او مر نعم را مقر سر تیغ او مستقر نقم مشهر شده‌است از جهان حضرتش چو خورشید و عالم سراسر ظلم ز دانش مرا گوش دل بود کر ز گوشم به علمش برون شد صمم دل از علم او شد چو دریا مرا چو خوردم ز دریای او یک فخم به جان و دلم در ز فرش کنون بهشت برین است و باغ ارم اگر تهمتم کرد نادان چه باک از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟ از آن پاکتر نیست کس در جهان که هست او سوی متهم متهم ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم رفت این روز دراز و در حس گشت فراز ز اول روز خماریم به شب زان بتریم باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم معده گاو گرفته‌ست ره معده دل ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش همه محبوس نقوش و وثنات صوریم کوزه‌ها دان تو صور را و ز هر شربت فکر همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم شربت از کوزه نروید بود از جای دگر همچو کوزه ز اصول مددش بی‌خبریم از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط سبب قربت مفرط معزول از بصریم گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست متصل با کرم دوست چو آب و جگریم چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت با مهندس ز درون هندسه‌ای برشمریم چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم زان بهاری که خزانی نبود در پی او همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان واسطه روز و شب خویش مثال سحریم من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز امروز در جهان به نیازست ناز ما و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند از ره چرا برند به آوازه‌ی حجاز محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون نبود ز هر دو کون مرادش بجز ایاز رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز در دام زلف سرزده‌ات مرغ جان من همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز سرو سهی که هست شب و روز در قیام چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست راه امید بسر قدم رهروان دراز آن یکی درویش گفت اندر سمر خضریان را من بدیدم خواب در گفتم ایشان را که روزی حلال از کجا نوشم که نبود آن وبال مر مرا سوی کهستان راندند میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند که خدا شیرین بکرد آن میوه را در دهان تو به همتهای ما هین بخور پاک و حلال و بی‌حساب بی صداع و نقل و بالا و نشیب پس مرا زان رزق نطقی رو نمود ذوق گفت من خردها می‌ربود گفتم این فتنه‌ست ای رب جهان بخششی ده از همه خلقان نهان شد سخن از من دل خوش یافتم چون انار از ذوق می‌بشکافتم گفتم ار چیزی نباشد در بهشت غیر این شادی که دارم در سرشت هیچ نعمت آرزو ناید دگر زین نپردازم به حور و نیشکر مانده بود از کسب یک دو حبه‌ام دوخته در آستین جبه‌ام دل رفت و ز خون دیده ما را پیداست به رخ از آن علامت برخیز که می‌رود زمستان بگشای در سرای بستان نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان وین پرده بگوی تا به یک بار زحمت ببرد ز پیش ایوان برخیز که باد صبح نوروز در باغچه می‌کند گل افشان خاموشی بلبلان مشتاق در موسم گل ندارد امکان آواز دهل نهان نماند در زیر گلیم و عشق پنهان بوی گل بامداد نوروز و آواز خوش هزاردستان بس جامه فروختست و دستار بس خانه که سوختست و دکان ما را سر دوست بر کنارست آنک سر دشمنان و سندان چشمی که به دوست برکند دوست بر هم ننهد ز تیرباران سعدی چو به میوه می‌رسد دست سهلست جفای بوستانبان برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام ور چه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده‌ام عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده‌ام خواجگی در راه تو در خاک راه افگنده‌ام تا بدیدم درج مروارید خندان ترا بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکنده‌ام تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده‌ام دست دست من بد از اول که در عشق آمدم کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده‌ام برین سان همی خورد شست و سه سال کس اندر زمانه نبودش همال سر سال در پیش او شد دبیر خردمند موبد که بودش وزیر که شد گنج شاه بزرگان تهی کنون آمدم تا چه فرمان دهی هرانکس که دارد روانش خرد به مال کسان از بنه ننگرد چنین پاسخ آورد این خود مساز که هستیم زین ساختن بی‌نیاز جهان را بدان باز هل کافرید سر گردش آفرینش بدید همی بگذرد چرخ و یزدان به جای به نیکی ترا و مرا رهنمای بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد به درگاه بی‌مر سپاه گروهی که بایست کردند گرد بر شاه شد پور او یزدگرد به پیش بزرگان بدو داد تاج همان طوق با افسر و تخت عاج پرستیدن ایزد آمدش رای بینداخت تاج و بپردخت جای گرفتش ز کردار گیتی شتاب چو شب تیره شد کرد آهنگ خواب چو بنمود دست آفتاب از نشیب دل موبد شاه شد پر نهیب که شاه جهان برنخیرد همی مگر از کرانی گریزد همی بیامد به نزد پدر یزدگرد چو دیدش کف اندر دهانش فسرد ورا دید پژمرده رنگ رخان به دیبای زربفت بر داده جان چنین بود تا بود و این بود روز تو دل را به آز و فزونی مسوز بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ هم ایدر ترا ساختن نیست برگ بی‌آزاری و مردمی بایدت گذشته چو خواهی که نگزایدت همی نو کنم بخشش و داد اوی مبادا که گیرد به بد یاد اوی ورا دخمه‌یی ساختند شاهوار ابا مرگ او خلق شد سوکوار کنون پرسخن مغزم اندیشه کرد بگویم جهان جستن یزدگرد ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی هر مرده‌ی که خواهی برگیر و امتحان کن پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟! سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی همراه باش ما را، گو باش صد بیابان تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! » از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! » ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی » گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم » ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟ ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن دو گوش را ببستن، از عشوه‌ی حریفان آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن از خاک زاده‌ی وز بستان خاک مستی لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید از قوت روح آید دندان دل دمیدن میل کباب جستن، طمع شراب خوردن اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن پنبه اگر نکندی، پنبه‌ی دگر میفزا ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ ایا دلی چو صبا ذوق صبح‌ها دیده ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده گهی به بحر تحیر گهی به دامن کوه کمر ببسته و در کوه کهربا دیده ورای دیده و دل صد دریچه بگشاده برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده چو جوششی و بخاری فتاد در دریا ز لذت نظرش رست در قفا دیده چو موج موج درآمیخت چشم با دریا عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده به پیش دیده دو عالم چو دانه پیش خروس چنین بود نظر پاک کبریادیده نه طالب است و نه مطلوب آن که در توحید صفات طالب و مطلوب را جدا دیده اله را کی شناسد کسی که رست ز لا ز لا کی رست بگو عاشق بلادیده رموز لیس و فی جبتی بدانسته هزار بار من این جبه را قبا دیده دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت تویی حیات من ای دیده خدادیده ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟ به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟ که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟ به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟ به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی بلبل شیدا درآمد مست مست وز کمال عشق نه نیست و نه هست معنیی در هر هزار آواز داشت زیر هر معنی جهانی راز داشت شد در اسرار معانی نعره زن کرد مرغان را زفان بند از سخن گفت برمن ختم شد اسرار عشق جمله‌ی شب می‌کنم تکرار عشق نیست چون داود یک افتاده کار تا زبور عشق خوانم زار رار زاری اندر نی ز گفتار منست زیر چنگ از ناله‌ی زار من است گلستانها پر خروش از من بود در دل عشاق جوش از من بود بازگویم هر زمان رازی دگر در دهم هر ساعت آوازی دگر عشق چون بر جان من زور آورد همچو دریا جان من شور آورد هرک شور من بدید از دست شد گرچه بس هشیار آمد مست شد چون نبینم محرمی سالی دراز تن زنم، با کس نگویم هیچ راز چون کند معشوق من در نوبهار مشک بوی خویش بر گیتی نثار من بپردازم خوشی با او دلم حل کنم بر طلعت او مشکلم باز معشوقم چو ناپیدا شود بلبل شوریده کم گویا شود زانک رازم درنیابد هر یکی راز بلبل گل بداند بی‌شکی من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خویش محو مطلقم در سرم از عشق گل سودا بس است زانک مطلوبم گل رعنا بس است طاقت سیمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی چون بود صد برگ دلدار مرا کی بود بی‌برگیی کار مرا گل که حالی بشکفد چون دلکشی از همه در روی من خندد خوشی چون ز زیر پرده گل حاضر شود خنده بر روی منش ظاهر شود کی تواند بود بلبل یک شبی خالی از عشق چنان خندان لبی هدهدش گفت ای به صورت مانده باز بیش از این در عشق رعنایی مناز عشق روی گل بسی خارت نهاد کارگر شد بر تو و کارت نهاد گل اگر چه هست بس صاحب جمال حسن او در هفته‌ای گیرد زوال عشق چیزی کان زوال آرد پدید کاملان را آن ملال آرد پدید خنده‌ی گل گرچه در کارت کشد روز و شب در ناله‌ی زارت کشد درگذر از گل که گل هر نوبهار برتو می‌خندد نه در تو، شرم دار کنون داستان گوی در داستان ازان یک دل ویک زبان راستان ز تختی که خوانی ورا طاق دیس که بنهاد پرویز دراسپریس سرمایه‌ی آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود بگاهی که رفت آفریدون گرد وزان تا زیان نام مردی ببرد یکی مرد بد در دماوند کوه که شاهش جدا داشتی ازگروه کجا جهن بر زین بدی نام اوی رسیده بهر کشوری کام اوی یکی نامور شاه را تخت ساخت گهر گرد بر گرد او در نشاخت که شاه آفریدون بدوشاد بود که آن تخت پرمایه آزاد بود درم داد مر جهن را سی‌هزار یکی تاج زرین و دو گوشوار همان عهد ساری و آمل نوشت که بد مرز منشور او چون بهشت بدانگه که ایران به ایرج رسید کزان نامداران وی آمد پدید جهاندار شاه آفریدون سه چیز بران پادشاهی برافزود نیز یکی تخت و آن گرزه‌ی گاوسار که ماندست زو در جهان یادگار سدیگر کجا هفت چشمه گهر همی‌خواندی نام او دادگر چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز همان شاد بد زو منوچهر نیز هر آنکس که او تاج شاهی به سود بران تخت چیزی همی‌برفزود چو آمد به کیخسرو نیک بخت فراوان بیفزود بالای تخت برین هم نشان تا به لهراسپ شد وزو همچنان تا به گشتاسپ شد چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت که کار بزرگان نشاید نهفت به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد فزونی چه داری به دین کارکرد یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما راکه خواهد ستود چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید بدید از در گنج دانش کلید برو بر شمار سپهر بلند همی‌کرد پیدا چه و چون وچند ز کیوان همه نقشها تا به ماه بران تخت کرد او به فرمان شاه چنین تابگاه سکندر رسید ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید همی‌برفزودی برو چند چیز ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز مر آن را سکندر همه پاره کرد ز بی دانشی کار یکباره کرد بسی از بزرگان نهان داشتند همی دست بر دست بگذاشتند بدین گونه بد تا سر اردشیر کجا گشته بد نام آن تخت پیر ازان تخت جایی نشانی نیافت بران آرزو سوی دیگر شتاف بمرد او و آن تخ ازو بازماند ازان پس که کام بزرگی براند بدین گونه بد تا به پرویزشاه رسید آن گرامی سزاوار گاه ز هر کشوری مهتران رابخواند وزان تخت چندی سخنها براند ازیشان فراوان شکسته بیافت به شادی سوی گرد کردن شتافت بیاورد پس تخت شاه اردشیر ز ایران هر آنکس که بد تیزویر بهم بر زدند آن سزاوار تخت به هنگام آن شاه پیروزبخت ورا درگر آمد ز روم و ز چین ز مکران و بغداد و ایران زمین هزار و صد و بیست استاد بود که کردار آن تختشان یادبود که او را بنا شاه گشتاسپ کرد برای و به تدبیر جاماسپ کرد ابا هریکی مرد شاگرد سی ز رومی و بغدادی و پارسی نفرمود تا یک زمان دم زدند بدو سال تا تخت برهم زدند چوبر پای کردند تخت بلند درخشنده شد روی بخت بلند برش بود بالای صد شاه رش چو هفتاد رش برنهی ازبرش صد و بیست رش نیز پهناش بود که پهناش کمتر ز بالاش بود بلندیش پنجاه و صد شاه رش چنان بد که بر ابر سودی سرش همان شاه رش هر رشی زو سه رش کزان سر بدیدی بن کشورش بسی روز در ماه هر بامداد یکی فرش بودی به دیگر نهاد همان تخت به دوازده لخت بود جهانی سراسر همه تخت بود بروبش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر کرده نگار همه نقره‌ی خام بد میخ بش یکی صد به مثقال با شست و شش چو اندر بره خور نهادی چراغ پسش دشت بودی و در پیش باغ چوخورشید درشیرگشتی درشت مرآن تخت را سوی او بود پشت چو هنگامه‌ی تیر ماه آمدی گه میوه و جشنگاه آمدی سوی میوه و باغ بودیش روی بدان تا بیابد زهرمیوه بوی زمستان که بودی گه با دونم بر آن تخت برکس نبودی دژم همه طاقها بود بسته ازار ز خز و سمور از در شهریار همان گوی زرین و سیمین هزار بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار به مثقال ازان هریکی پانصد کز آتش شدی سرخ همچون به سد یکی نیمه زو اندر آتش بدی دگر پیش گردان سرکش بدی شمار ستاره ده و دو و هفت همان ماه تابان ببرجی که رفت چه زو ایستاده چه مانده بجا بدیدی به چشم سر اخترگرا ز شب نیز دیدی که چندی گذشت سپهر از بر خاک بر چند گشت ازان تختها چند زرین بدی چه مایه ز زر گوهر آگین بدی شمارش ندانست کردن کسی اگر چند بودیش دانش بسی هرآن گوهری کش بهاخوار بود کمابیش هفتاد دینار بود بسی نیز بگذشت بر هفتصد همی‌گیر زین گونه از نیک و بد بسی سرخ گوگرد بدکش بها ندانست کس مایه و منتها که روشن بدی در شب تیره چهر چوناهید رخشان شدی بر سپهر دو تخت از بر تخت پرمایه بود ز گوهر بسی مایه بر مایه بود کهین تخت را نام بد میش سار سر میش بودی برو بر نگار مهین تخت راخواندی لاژورد که هرگز نبودی بر و باد و گرد سه دیگر سراسر ز پیروزه بود بدو هر که دیدیش دلسوزه بود ازین تابدان پایه بودی چهار همه پایه زرین و گوهرنگار هرآنکس که دهقان بد و زیردست ورامیش سر بود جای نشست سواران ناباک روز نبرد شدندی بران گنبد لاژورد به پیروزه بر جای دستور بود که از کدخداییش رنجور بود چو بر تخت پیروزه بودی نشست خردمند بودی و مهترپرست چو رفتی به دستوری رهنمای مگر یافتی نزد پرویز جای یکی جامه افکنده بد زربفت برش بود وبالاش پنجاه و هفت بگوهر همه ریشه‌ها بافته زبر شوشه‌ی زر برو تافته بدو کرده پیدانشان سپهر چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه پدیدار کرده ز هر دستگاه هم از هفت کشور برو بر نشان ز دهقان و از رزم گردنکشان برو بر نشان چل و هشت شاه پدیدار کرده سر تاج و گاه برو بافته تاج شاهنشهان چنان جامه هرگز نبد درجهان به چین دریکی مرد بد بی‌همال همی‌بافت آن جامه راهفت سال سرسال نو هرمز فوردین بیامد بر شاه ایران زمین ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه گران مایگان برگرفتند راه به گسترد روز نو آن جامه را ز شادی جداکرد خوکامه را بران جامه بر مجلس آراستند نوازنده‌ی رود و می خواستند همی آفرین خواند سرکش برود شهنشاه را داد چندی درود بزرگان به رو گوهر افشاندند که فرش بزرگش همی‌خواندند بوی دلدار ما نمی‌آید طوطی این جا شکر نمی‌خاید هر مقامی که رنگ آن گل نیست بلبل جان‌ها بنسراید خوش برآییم دوست حاضر نیست عشق هرگز چنین نفرماید همه اسباب عشق این جا هست لیک بی‌او طرب نمی‌شاید مادر فتنه‌ها که می‌باشد طربی بی‌رخش نمی‌زاید هر شرابی که دوست ساقی نیست جز خمار و شکوفه نفزاید همه آفاق پرستاره شود گازری را مراد برناید بی اثرهای شمس تبریزی از جهان جز ملال ننماید پیرانه‌سر همای سعادت به من رسید وقت زوال، سایه‌ی دولت به من رسید پیمانه‌ام ز رعشه‌ی پیری به خاک ریخت بعد از هزار دور که نوبت به من رسید بی‌آسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟ دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید شد مهربان سپهر به من آخر حیات در وقت صبح، خواب فراغت به من رسید صافی که بود قسمت یاران رفته شد درد شرابخانه‌ی قسمت به من رسید مجنون غبار دامن صحرای غیب بود روزی که درد و داغ محبت به من رسید این خوشه‌های گوهر سیراب، همچو تاک صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز گر ز من دارد دلت گردی پس از قتلم بسوز بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ریز جرعه‌ای زان می که شیرین بهر خسرو کرده صاف ای فلک کاری کن و در کاسه‌ی فرهاد ریز روز قسمت به اسحاب تربیت یارب که گفت کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز ای دل آن بی رحم چون فرمان به خونریزت دهد زخم او بنما و خون از دیده‌ی جلاد ریز ای سپهر از بهر تاب آوردن این سلسله روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز در حرم گر پا نهی آید ندا کای آسمان خون صید این زمین در پای این صیاد ریز خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز ای گشته جهان و دیده دامش را صد بار خریده مر دلامش را بر لفظ زمانه هر شبانروزی بسیار شنوده‌ای کلامش را گفته‌است تو را که «بی مقامم من» تا چند کنی طلب مقامش را؟ بارنده به دوستان و یاران بر نم نیست غم است مر غمامش را چون داد نوید رنج و دشواری آراسته باش مر خرامش را بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را جز کشتن یار خویش و فرزندان کاری مشناس مر حسامش را چون چاشت کند ز خویش و پیوندت تو ساخته باش کار شامش را گر بر تو سلام خوش کند روزی دشنام شمار مر سلامش را کس را به نظام دیده‌ای حالی کو رخنه نکرد مر نظامش را؟ وز باب و ز مام خویش نربودش یا زو نر بود باب و مامش را پرهیز کن از جهان بی‌حاصل ای خورده جهان و دیده دامش را و آگاه کن، ای برادر، از غدرش دور و نزدیک و خاص و عامش را آن را که همی ازو طمع دارد گو «ساخته باش انتقامش را» گر بر فلک است بام کاشانه‌ش چون دشت شمار پست بامش را من کز همه حال و کارش آگاهم هرگز طلبم مراد و کامش را؟ وین دل که حلال او نمی‌جوید چون خواهد جست مر حرامش را؟ آن را طلب، ای جهان، که جویایست این بی‌مزه ناز و عز و رامش را واشفته بدو سپاری و برکه شاهنشه ری کنی غلامش را وز مشتری و قمر بیارائی مرقبقب زین و اوستامش را آخر بدهی به ننگ و رسوائی بی شک یک روز لاف و لامش را هرچند که شاه نامور باشد نابوده کنی نشان و نامش را واشفته کنی به دست بیدادی احوال به نظم و نغز و رامش را بشنو پدرانه، ای پسر، پندی آن پند که داد نوح سامش را پرهیز کن از کسی که نشناسد دنیی و نعیم بی‌قوامش را وز دل به چراغ دین و علم حق نتواند برد مر ظلامش را زو دست بشوی و جز به خاموشی پاسخ مده، ای پسر، پیامش را بگذارش تا به دین همی خرد دنیای مزور و حطامش را منگر به مثل جز از ره عبرت رخساره‌ی خشک چون رخامش را بل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیو از پس خویشتن لگامش را بر راه امام خود همی نازد او را مپذیر و مه امامش را دیوی است حریص و کام او حرصش بشناس به هوش دیو و کامش را چون صورت و راه دیو او دیدی بگذار طریقت نغامش را وانکه بگزار شکر ایزد را وین منت و نعمت تمامش را وامی است بزرگ شکر او بر تو بگزار به جهد و جد وامش را شکری بگزار علم و دینش را زان به که شراب یا طعامش را مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی حال دل بی‌هوش را هرگز نداند هوشمند بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند زان باده‌ها که عاشقان در مجلس دل می‌خورند خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می‌کند فرهاد هم از بهر او بر کوه می‌کوبد کلند مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی می‌رمد بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ریش خند افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می‌دمد هر ناله‌ای دارد یقین زان دو لب چون قند قند می‌بین که چون در می‌دمد در هر گلی در هر دلی حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟ به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟ همی پویم به سویت گرد عالم همی جویم تو را هر جا، کجایی؟ چو تو از حسن در عالم نگنجی ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟ چو آنجا که تویی کس را گذر نیست ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟ تو پیدایی ولیکن جمله پنهان وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟ ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست چه دانم تا درین غوغا کجایی؟ فتاد اندر سرم سودای عشقت شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟ درین وادی خون‌خوار غم تو بماندم بی کس و تنها، کجایی؟ دل سرگشته‌ی حیران ما را نشانی در رهی بنما، کجایی؟ چو شیدای تو شد مسکین عراقی نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟ سر سودای تو را سینه‌ی ما محرم نیست سینه‌ی ما چه که ارواح ملایک هم نیست کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او شیر مردان را از نافه‌ی آهو کم نیست هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نیست بی‌دلی را که دمی با تو مهیا گردد قیمت هر دو جهان نیمه‌ی آن یک‌دم نیست دیده‌ی شوخ تو را کشتن خلق آئین شد تا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیست زین خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر کاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیست رو که سلطان جمالی تو و در عالم عشق آخرین صف ز گدایان تو جز آدم نیست چون به صد تیر بخستی دل خاقانی را خود در آن، حقه‌ی نوشین تو یک مرهم نیست نازنینی را رها کن با شهان نازنین ناز گازر برنتابد آفتاب راستین سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب چند بینی سایه خود نور او را هم ببین درفکنده‌ای خویش غلطی بی‌خبر همچون ستور آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود زان که در ظلمت نماید نقش‌های سهمگین از ستاره روز باشد ایمنی کاروان زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست زانک او گشته‌ست با شب آشنا و همنشین شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین ای قوی ربقه‌ی اخلاص به تو خلعت لطف سخن خاص به تو بحر معنی ز سخن پرگهرست هر یک آویزه‌ی گوش دگرست در بلورین صدف چرخ کهن نیست والا گهری به ز سخن سخن آواز پر جبریل است روح‌بخش دم اسرافیل است سخن از عرش برین آمده است بهر پاکان به زمین آمده است نیست در کان گهری بهتر از این یا در امکان هنری بهتر از این نامه‌ی کون به وی طی شده است آدمی، آدمی از وی شده است فضل کلک و شرف نامه به اوست عقل را گرمی هنگامه به اوست گر نبودی سخن تازه‌رقم نشدی لوح و قلم، لوح و قلم قلم و لوح به کار سخن‌اند روز و شب نقش نگار سخن‌اند به سخن زنده شود نام همه به سخن پخته شود خام همه طبع ما خرم از اندیشه‌ی اوست خرم آن کس که سخن پیشه‌ی اوست شب که از فکر سخن پشت خم‌ایم فرق را کرده رفیق قدم‌ایم حلقه‌ی خاتم صدق‌ایم و یقین دل نگین، حرف سخن نقش نگین زیر این دایره‌ی بی سر و بن نتوان مدح سخن جز به سخن مدح‌گویان که فلک معراج‌اند، گاه مدحت به سخن محتاج‌اند حامل سر ودیعت، سخن است رهبر راه شریعت، سخن است جلوه‌ی حسن ز وصافی اوست سکه‌ی عشق ز صرافی اوست سخن از چشمه‌ی جان گیرد آب زر رخشان ز شرر یابد تاب آب آن، روضه‌ی دین افروزد تاب این، خرمن ایمان سوزد ای بسا قفل درین کاخ دو در که کلیدش نتوان ساخت ز زر لب به افسون سخن آلایند آن گره در نفسی بگشایند چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه به دیوان چنین گفت کامروز کار به رنج و به سختیست با شهریار یکی دیو باید کنون نغزدست که داند ز هرگونه رای و نشست شود جان کاووس بیره کند به دیوان برین رنج کوته کند بگرداندش سر ز یزدان پاک فشاند بر آن فر زیباش خاک شنیدند و بر دل گرفتند یاد کس از بیم کاووس پاسخ نداد یکی دیو دژخیم بر پای خاست چنین گفت کاین چربدستی مراست غلامی بیاراست از خویشتن سخن‌گوی و شایسته‌ی انجمن همی بود تا یک زمان شهریار ز پهلو برون شد ز بهر شکار بیامد بر او زمین بوس داد یکی دسته‌ی گل به کاووس داد چنین گفت کاین فر زیبای تو همی چرخ‌گردان سزد جای تو به کام تو شد روی گیتی همه شبانی و گردنکشان چون رمه یکی کار ماندست کاندر جهان نشان تو هرگز نگردد نهان چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اندر نشیب و فراز چگونست ماه و شب و روز چیست برین گردش چرخ سالار کیست دل شاه ازان دیو بی‌راه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد گمانش چنان شد که گردان سپهر به گیتی مراو را نمودست چهر ندانست کاین چرخ را مایه نیست ستاره فراوان و ایزد یکیست همه زیر فرمانش بیچاره‌اند که با سوزش و جنگ و پتیاره‌اند جهان آفرین بی‌نیازست ازین ز بهر تو باید سپهر و زمین پراندیشه شد جان آن پادشا که تا چون شود بی پر اندر هوا ز دانندگان بس بپرسید شاه کزین خاک چندست تا چرخ ماه ستاره شمر گفت و خسرو شنید یکی کژ و ناخوب چاره گزید بفرمود پس تا به هنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب ازان بچه بسیار برداشتند به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند همی پرورانیدشان سال و ماه به مرغ و به گوشت بره چندگاه چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر بدان سان که غرم آوریدند زیر ز عود قماری یکی تخت کرد سر درزها را به زر سخت کرد به پهلوش بر نیزهای دراز ببست و بران‌گونه بر کرد ساز بیاویخت از نیزه ران بره ببست اندر اندیشه دل یکسره ازن پس عقاب دلاور چهار بیاورد و بر تخت بست استوار نشست از بر تخت کاووس شاه که اهریمنش برده بد دل ز راه چو شد گرسنه تیز پران عقاب سوی گوشت کردند هر یک شتاب ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند بدان حد که شان بود نیرو به جای سوی گوشت کردند آهنگ و رای شنیدم که کاووس شد بر فلک همی رفت تا بر رسد بر ملک دگر گفت ازان رفت بر آسمان که تا جنگ سازد به تیر و کمان ز هر گونه‌ای هست آواز این نداند بجز پر خرد راز این پریدند بسیار و ماندند باز چنین باشد آنکس که گیردش آز چو با مرغ پرنده نیرو نماند غمی گشت پرهاب خوی درنشاند نگونسار گشتند ز ابر سیاه کشان بر زمین از هوا تخت شاه سوی بیشه‌ی شیرچین آمدند به آمل بروی زمین آمدند نکردش تباه از شگفتی جهان همی بودنی داشت اندر نهان سیاووش زو خواست کاید پدید ببایست لختی چمید و چرید به جای بزرگی و تخت نشست پشیمانی و درد بودش به دست بمانده به بیشه درون زار و خوار نیایش همی کرد با کردگار امروز مرا چه شد چه دانم امروز من از سبک دلانم در دیده عقل بس مکینم در دیده عشق بی‌مکانم افسوس که ساکن زمینم انصاف که صارم زمانم این طرفه که با تن زمینی بر پشت فلک همی‌دوانم آن بار که چرخ برنتابد از قوت عشق می کشانم از سینه خویش آتشش را تا سینه سنگ می رسانم از لذت و از صفای قندش پرشهد شده‌ست این دهانم از مشکل شمس حق تبریز من نکته مشکل جهانم کی دل از حلقه‌ی آن زلف دو تا خواهد رفت آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت چهره‌ی شاهد مقصود نخواهد دیدن هر که در حلقه‌ی رندان به خطا خواهد رفت گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست از میان قاعده‌ی مهر و وفا خواهد رفت گر چنین دست به شمشیر ستم خواهی برد هر دلی ناله کنان رو به خدا خواهد رفت گر شبی وعده‌ی دیدار تو را خواهد داد هر سری در قدم پیک صبا خواهد رفت دل ز نوشین دهنت کامروا خواهد شد تشنه کامی به لب آب بقا خواهد رفت نوش‌داروی دهان تو حرامش بادا دردمندی که به دنبال دوا خواهد رفت به امیدی که به خاک سر کوی تو رسد قالب خاکی‌ام آخر به هوا خواهد رفت همه از خاک در دوست به حسرت رفتند تا دگر بر سر عشاق چه‌ها خواهد رفت زان سر زلف به هم خورده فروغی پیداست که به سودای محبت سر ما خواهد رفت بود امیری را یکی اسپی گزین در گله‌ی سلطان نبودش یک قرین او سواره گشت در موکب به گاه ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه چشم شه را فر و رنگ او ربود تا به رجعت چشم شه با اسپ بود بر هر آن عضوش که افکندی نظر هر یکش خوشتر نمودی زان دگر غیر چستی و گشی و روحنت حق برو افکنده بد نادر صفت پس تجسس کرد عقل پادشاه کین چه باشد که زند بر عقل راه چشم من پرست و سیرست و غنی از دو صد خورشید دارد روشنی ای رخ شاهان بر من بیذقی نیم اسپم در رباید بی حقی جادوی کردست جادو آفرین جذبه باشد آن نه خاصیات این فاتحه خواند و بسی لا حول کرد فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد زانک او را فاتحه خود می‌کشید فاتحه در جر و دفع آمد وحید گر نماید غیر هم تمویه اوست ور رود غیر از نظر تنبیه اوست پس یقین گشتش که جذبه زان سریست کار حق هر لحظه نادر آوریست اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا می‌شود مسجود از مکر خدا پیش کافر نیست بت را ثانیی نیست بت را فر و نه روحانیی چست آن جاذب نهان اندر نهان در جهان تابیده از دیگر جهان عقل محجوبست و جان هم زین کمین من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین چونک خوارمشه ز سیران باز گشت با خواص ملک خود هم‌راز گشت پس به سرهنگان بفرمود آن زمان تا بیارند اسپ را زان خاندان هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه جانش از درد و غبین تا لب رسید جز عمادالملک زنهاری ندید که عمادالملک بد پای علم بهر هر مظلوم و هر مقتول غم محترم‌تر خود نبد زو سروری پیش سلطان بود چون پیغامبری بی‌طمع بود او اصیل و پارسا رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا بس همایون‌رای و با تدبیر و راد آزموده رای او در هر مراد هم به بذل جان سخی و هم به مال طالب خورشید غیب او چون هلال در امیری او غریب و محتبس در صفات فقر وخلت ملتبس بوده هر محتاج را هم‌چون پدر پیش سلطان شافع و دفع ضرر مر بدان را ستر چون حلم خدا خلق او بر عکس خلقان و جدا بارها می‌شد به سوی کوه فرد شاه با صد لابه او را دفع کرد هر دم ار صد جرم را شافع شدی چشم سلطان را ازو شرم آمدی رفت او پیش عماد الملک راد سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد که حرم با هر چه دارم گو بگیر تا بگیرد حاصلم را هر مغیر این یکی اسپست جانم رهن اوست گر برد مردم یقین ای خیردوست گر برد این اسپ را از دست من من یقین دانم نخواهم زیستن چون خدا پیوستگیی داده است بر سرم مال ای مسیحا زود دست از زن و زر و عقارم صبر هست این تکلف نیست نی تزویریست اندرین گر می‌نداری باورم امتحان کن امتحان گفت و قدم آن عمادالملک گریان چشم‌مال پیش سلطان در دوید آشفته‌حال لب ببست و پیش سلطان ایستاد راز گویان با خدا رب العباد ایستاده راز سلطان می‌شنید واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید کای خداگر آن جوان کژ رفت راه که نشاید ساختن جز تو پناه تو از آن خود بکن از وی مگیر گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر زانک محتاجند این خلقان همه از گدایی گیر تا سلطان همه با حضور آفتاب با کمال رهنمایی جستن از شمع و ذبال با حضور آفتاب خوش‌مساغ روشنایی جستن از شمع و چراغ بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما کفر نعمت باشد و فعل هوا لیک اغلب هوش‌ها در افتکار هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار در شب ار خفاش کرمی می‌خورد کرم را خورشید جان می‌پرورد در شب ار خفاش از کرمیست مست کرم از خورشید جنبنده شدست آفتابی که ضیا زو می‌زهد دشمن خود را نواله می‌دهد لیک شهبازی که او خفاش نیست چشم بازش راست‌بین و روشنیست گر به شب جوید چو خفاش او نمو در ادب خورشید مالد گوش او گویدش گیرم که آن خفاش لد علتی دارد ترا باری چه شد مالشت بدهم به زجر از اکتیاب تا نتابی سر دگر از آفتاب بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او ولیکن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد به فلک می‌رسد خروش خروس بشنو آوای مرغ و ناله‌ی کوس شد خروس سحر ترنم ساز در ده آن جام همچو چشم خروس این تذروان نگر که در رفتار می‌نمایند جلوه‌ی طاوس ساقیا باده ده که در غفلت عمر بر باد می‌رود بفسوس عالم آن گنده پیر بی آبست که بر افروخت آتش کاوس فلک آن پیر زال مکارست که ز دستان او زبون شد طوس گر فریبد ترا به بوس و کنار تا توانی کنار گیر از بوس زانکه از بهر قید دامادست که گره می‌کنند زلف عروس هر که او دل بدست سلطان داد گو برو خاک پای دربان بوس داروی این مرض که خواجو راست برنخیزد ز دست جالینوس آن دقوقی در امامت کرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز و آن جماعت در پی او در قیام اینت زیبا قوم و بگزیده امام ناگهان چشمش سوی دریا فتاد چون شنید از سوی دریا داد داد در میان موج دید او کشتیی در قضا و در بلا و زشتیی هم شب و هم ابر و هم موج عظیم این سه تاریکی و از غرقاب بیم تند بادی همچو عزرائیل خاست موجها آشوفت اندر چپ و راست اهل کشتی از مهابت کاسته نعره وا ویلها برخاسته دستها در نوحه بر سر می‌زدند کافر و ملحد همه مخلص شدند با خدا با صد تضرع آن زمان عهدها و نذرها کرده بجان سر برهنه در سجود آنها که هیچ رویشان قبله ندید از پیچ پیچ گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی آن زمان دیده در آن صد زندگی از همه اومید ببریده تمام دوستان و خال و عم بابا و مام زاهد و فاسق شد آن دم متقی همچو در هنگام جان کندن شقی نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست در دعا ایشان و در زاری و آه بر فلک زیشان شده دود سیاه دیو آن دم از عداوت بین بین بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق عاقبت خواهد بدن این اتفاق چشمتان تر باشد از بعد خلاص که شوید از بهر شهوت دیو خاص یادتان ناید که روزی در خطر دستتان بگرفت یزدان از قدر این همی‌آمد ندا از دیو لیک این سخن را نشنود جز گوش نیک راست فرمودست با ما مصطفی قطب و شاهنشاه و دریای صفا کانچ جاهل دید خواهد عاقبت عاقلان بینند ز اول مرتبت کارها ز آغاز اگر غیبست و سر عاقل اول دید و آخر آن مصر اولش پوشیده باشد و آخر آن عاقل و جاهل ببیند در عیان گر نبینی واقعه‌ی غیب ای عنود حزم را سیلاب کی اندر ربود حزم چه بود بدگمانی بر جهان دم بدم بیند بلای ناگهان ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد بنگر به سوی روزن بگشای در توبه پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد از جرم و جفاجویی چون دست نمی‌شویی بر روی بزن آبی میقات صلا آمد زین قبله به یاد آری چون رو به لحد آری سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد آن نور شود گلشن چون نور خدا آمد ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم محرم آیینه‌ی خورشید از پاس دمیم دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم مدتی آدم گل از نظاره‌ی فردوس چید ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟ در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم برنمی‌آید ز ابر آن آفتاب بی‌زوال ورنه ما آماده‌ی فانی شدن چون شبنمیم روزی فرزند گردد هر چه می‌کارد پدر ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم عقده‌ها داریم صائب در دل از بی‌حاصلی گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم چون فناش از فقر پیرایه شود او محمدوار بی‌سایه شود فقر فخری را فنا پیرایه شد چون زبانه‌ی شمع او بی‌سایه شد شمع جمله شد زبانه پا و سر سایه را نبود بگرد او گذر موم از خویش و ز سایه در گریخت در شعاع از بهر او کی شمع ریخت گفت او بهر فنایت ریختم گفت من هم در فنا بگریختم این شعاع باقی آمد مفترض نه شعاع شمع فانی عرض شمع چون در نار شد کلی فنا نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا هست اندر دفع ظلمت آشکار آتش صورت به مومی پایدار برخلاف موم شمع جسم کان تا شود کم گردد افزون نور جان این شعاع باقی و آن فانیست شمع جان را شعله‌ی ربانیست این زبانه‌ی آتشی چون نور بود سایه‌ی فانی شدن زو دور بود ابر را سایه بیفتد در زمین ماه را سایه نباشد همنشین بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه باز چون ابری بیاید رانده رفت نور از مه خیالی مانده از حجاب ابر نورش شد ضعیف کم ز ماه نو شد آن بدر شریف مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد لطف مه بنگر که این هم لطف اوست که بگفت او ابرها ما را عدوست مه فراغت دارد از ابر و غبار بر فراز چرخ دارد مه مدار ابر ما را شد عدو و خصم جان که کند مه را ز چشم ما نهان حور را این پرده زالی می‌کند بدر را کم از هلالی می‌کند ماه ما را در کنار عز نشاند دشمن ما را عدوی خویش خواند تاب ابر و آب او خود زین مهست هر که مه خواند ابر را بس گمرهست نور مه بر ابر چون منزل شدست روی تاریکش ز مه مبدل شدست گرچه همرنگ مهست و دولتیست اندر ابر آن نور مه عاریتیست در قیامت شمس و مه معزول شد چشم در اصل ضیا مشغول شد تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از دارالقرار دایه عاریه بود روزی سه چار مادرا ما را تو گیر اندر کنار پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف ز انعکاس لطف حق شد او لطیف بر کنم پر را و حسنش را ز راه تا ببینم حسن مه را هم ز ماه من نخواهم دایه مادر خوشترست موسی‌ام من دایه‌ی من مادرست من نخواهم لطف مه از واسطه که هلاک قوم شد این رابطه یا مگر ابری شود فانی راه تا نگردد او حجاب روی ماه صورتش بنماید او در وصف لا هم‌چو جسم انبیا و اولیا آنچنان ابری نباشد پرده‌بند پرده‌در باشد به معنی سودمند آن‌چنان که اندر صباح روشنی قطره می‌بارید و بالا ابر نی معجزه‌ی پیغامبری بود آن سقا گشته ابر از محو هم‌رنگ سما بود ابر و رفته از وی خوی ابر این چنین گردد تن عاشق به صبر تن بود اما تنی گم گشته زو گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو پر پی غیرست و سر از بهر من خانه‌ی سمع و بصر استون تن جان فدا کردن برای صید غیر کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر هین مشو چون قند پیش طوطیان بلک زهری شو شو آمن از زیان یا برای شادباشی در خطاب خویش چون مردار کن پی کلاب پس خضر کشتی برای این شکست تا که آن کشتی ز غاصب باز رست فقر فخری بهر آن آمد سنی تا ز طماعان گریزم در غنی گنجها را در خرابی زان نهند تا ز حرص اهل عمران وا رهند پر نتانی کند رو خلوت گزین تا نگردی جمله خرج آن و این زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟ با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟ ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا وین قصه خود بر او باد هواست گویی صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی در دین خوبرویان کشتن رواست گویی نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟ از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی با دیگران بیاری آسان بر آورد سر این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی درمان دل خود از که جویم افسانه‌ی خویش با که گویم تخمی که نروید آن چه کارم چیزی که نیابم آن چه جویم آورد فراق زردرویی دور از رخت ای صنم به رویم ای یوسف عصر بی‌رخ تو بیت‌الاحزان شدست کویم اندر ره حرص با دو همراه چون بیم و امید چند پویم من تشنه بر آن لبم وگر چند بر چهره همی رود دو جویم بی‌سنگ شدم ز فرقت آری وقتست اگرنه سنگ و رویم مغنی بیار آن ره باستان مرا یاریی ده در این داستان زدستان گیتی مگر جان برم بر این داستان ره به پایان برم چنین آمد از فیلسوف این سخن که چون شد به شه تازه روز کهن به فیروزی بخت فرخنده فال درآمد به بخشیدن ملک و مال ز بس بخشش او در آن مرز و بوم برافتاد درویشی از اهل روم نهادند سر خسروان بردرش به فرماندهی گشته فرمان برش به فرخندگی شاه فیروز بخت یکی روز برشد به فیروزه تخت سخن راند از انصاف و از دین و داد گهی درج می‌بست و گه می‌گشاد چو لختی سخن گفت از آن در که بود به خلوتگه خویش رغبت نمود از آن فیلسوفان گزین کرد هفت که بر خاطر کس خطائی نرفت ارسطو که بد مملکت را وزیر بلیناس برنا و سقراط پیر فلاطون و والیس و فرفوریوس که روح القدس کردشان دست‌بوس همان هفتمین هرمس نیک رای که بر هفتمین آسمان کرد جای چنین هفت پرگار بر گرد شاه در آن دایره شه شده نقطه گاه طرازنده بزمی چو تابنده هور هم از باده خالی هم از باد دور دل شه در آن مجلس تنگبار به ابرو فراخی درآمد به کار به دانندگان راز بگشاد و گفت که تا کی بود راز ما در نهفت بسی شب به مستی شد و بیخودی گذاریم یک روز در بخردی یک امروز بینیم در ماه و مهر گشائیم سر بسته‌های سپهر بدانیم کاین خرگه گاو پشت چگونه درآمد به خاک درشت چنین بود تا بود بالا و زیر بدانسان که بد گفت باید دلیر چنان واجب آمد به رای درست که ترکیب اول چه بود از نخست چه افزایش و کاهش نو بنو بنا بود پیشینه شد پیشرو نخستین سبب را در این تاروپود بجوئیم از اجرام چرخ کبود بدین زیرکی جمعی آموزگار نیارد به‌هم بعد از این روزگار ندانیم کز مادر این راه رنج کرا پای خواهد فروشد به گنج بگوئید هر یک به فرهنگ خویش که این کار از آغاز چون بود پیش به تقدیر و حکم جهان آفرین نخست آسمان کرده شد با زمین بیا تا برون آوریم از نهفت که اول بهار جهان چون شکفت چگونه نهادش بنا گر بنا؟ چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟ چو شاه این سخن را سرآغاز کرد چنان گنج سربسته را باز کرد ز تاریخ آن کارگاه کهن فروبست بر فیلسوفان سخن ولیکن نیوشنده را در جواب سخن واجب آمد به فکر صواب چنان رفت رخصت به رای درست کارسطو کند پیشوائی نخست الحمدلله رب العالمین علی ما اوجب اشکر من تجدید الائه واستنقذالدین من کلاب سالبه واستنبط الدر من غایات دأمائه بقائد نصر الاسلام دولته نصرا و بالغ فی تمکین اعلائه کهف الاماثل فخرالدین صاحبنا مولی تقاصرت الاوهام عن رائه ما انحل منعقد الا بهمته و حل داهیة الا بأعدائه یثنی علیه ذو والاحلام جمهرة و ما هنالک مثن حق اثنائه لولا یمن به رب العباد علی شیراز ما کان یرجوالبرء من دائه فالحمدلله حمدا لایحاط به والعالمون حیاری دون احصائه لازال فی نعم والحق ناصره بحق ما جمع القرآن من آیه دبیر خامه ز استاد کهن زاد درین نامه چنین داد سخن داد که یوسف چون به خوبی سر برافروخت دل یعقوب را مشعوف خود ساخت به سان مردم‌اش در دیده بنشست ز فرزندان دیگر دیده بربست گرفتی با وی آن‌سان لطف‌ها پیش که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش درختی بود در صحن سرای‌اش به سبزی و خوشی بهجت‌فزای‌اش ستاده در مقام استقامت فکنده بر زمین ظل کرامت پی تسبیح، هر برگش زبانی بنامیزد! عجب تسبیح خوانی! به هر فرزند که‌ش دادی خداوند از آن خرم درخت سدره مانند همان‌دم تازه شاخی بردمیدی که با قدش برابر سرکشیدی چو در راه بلاغت پا نهادی به دستش ز آن عصای سبز دادی بجز یوسف که از تایید بخت‌اش عصا لایق نیامد ز آن درخت‌اش شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت که: «ای بازوی سعی‌ات با ظفر جفت! دعا کن! تا کفیل کار و کشت‌ام برویاند عصایی از بهشت‌ام که از عهد جوانی تا به پیری کند هر جا که افتم دستگیری دهد در جلوه‌گاه جنگ و بازی مرا بر هر برادر سرفرازی» پدر روی تضرع در خدا کرد برای خاطر یوسف دعا کرد رسید از سدره پیک ملک سرمد عصایی سبز در دست از زبرجد نه زخم تیشه‌ی ایام دیده نه رنج اره‌ی دوران کشیده قوی‌قوت، گران‌قیمت، سبک‌سنگ نیالوده به زنگ روغن و رنگ پیام آورد کاین فضل الهی‌ست ستون بارگاه پادشاهی‌ست چو شد یوسف از آن تحفه، قوی‌دست ز حسرت حاسدان را پشت بشکست به خود بستند ز آن هر یک خیالی نشاندند از حسد در دل نهالی ای چهره‌ی زیبای تو رشک بتان آذری هر چند وصفت می‌کنم در حسن از آن زیباتری هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر حوری ندانم ای پسر فرزند آدم یا پری؟ آفاق را گردیده‌ام مهر بتان ورزیده‌ام بسیار خوبان دیده‌ام اما تو چیز دیگری ای راحت و آرام جان با روی چون سرو روان زینسان مرو دامنکشان کارام جانم می‌بری عزم تماشا کرده‌ای آهنگ صحرا کرده‌یی جان ودل ما برده‌ای اینست رسم دلبری عالم همه یغمای تو خلقی همه شیدای تو آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری خسرو غریبست و گدا افتاده در شهر شما باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری خرد دوش از من بپرسید و گفتا که ای پیش نطق تو منطق فسانه بگو چیست آن طرفه صیاد دلها که از لفظ و معنیش دامست و دانه دلم گفت خاموش تا من بگویم که من حاکم عدلم اندر میانه هوا و نفاق از میان برگرفتم کلام رشید آن خداوند خانه رشید اختیار زمانه است و طبعش در این فن چو در زلف ژولیده شانه قوی باشد اندر زمان تو الحق که گردد کسی اختیار زمانه زه تربیت بر کمانی نهادی که آمد همه تیر او بر نشانه بمانید با یکدگر تا جهان را چهار آستانست و نه آسمانه به غم خویش چنان شیفته کردی بازم کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم هر که از ناله‌ی شبگیر من آگاه شود هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟ آن چنانم که ببینی و ندانی بازم عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید که حلالت نکنم گر نکشی از نازم اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی هم به خاک سر کوی تو بود پروازم اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی پیش روی تو چو شمعش به شبی بگذارم چو صبح رایت خورشید آشکار کند ز مهر قبله‌ی افلاک زرنگار کند زمانه مشعله‌ی قدسیان برافروزد سپهر کسوت روحانیان شعار کند خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند به زخم تیغ ممالک‌ستان کشور گیر هزار رخنه در این نیلگون حصار کند جهان حراقه‌ی شب را به تف گرمی صبح ز تاب شعله‌ی خورشید پر شرار کند زمانه دامن افلاک را زلطف شفق هزار لاله‌ی نورسته در کنار کند سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست بدان امید که در پای شه نثار کند صفای صبح دل عاشقان به دست آرد نسیم باد صبا ساز نوبهار کند رسید موسم نوروز و گاه آن آمد که دل هوای گلستان و لاله‌زار کند صبا فسانه‌ی حوران سروقد گوید چمن حکایت خوبان گلعذار کند عروس گل ز عماری جمال بنماید به ناز جلوه‌کنان عزم جویبار کند سحاب گردن و گوش مخدرات چمن ز فیض خویش پر از در شاهوار کند هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه نوای بلبل شوریده بی‌قرار کند صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل روایت از نفس نافه‌ی تتار کند ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد اگر نگاه در این نظم آبدار کند چنار دست برآورده روز و شب چون من دعای دولت سلطان کامکار کند در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را که ترک باده‌ی جانبخش خوشگوار کند کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند غلام نرگس آنم که با صراحی می گرفته دست بتی بر چمن گذار کند گهی به بوسه‌ای از لعل او شود قانع گهی به نقطه‌ای از لعلش اختصار کند گهی حکایت عیش گذشته گوید باز گهی شکایت احداث روزگار کند دمی ز نغمه‌ی نی ناله‌ی حزین شنود دمی به ساغر می چاره‌ی خمار کند نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق چو یاد صحبت یاران غمگسار کند کنار من شود از خون دیده مالامال دل رمیده چو یاد دیار و یار کند در این غریبی و آوارگی چنین که منم مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند عبید را به از این نیست در چنین سختی که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند نه بیش در طلب مال بی‌ثبات رود نه اعتماد بر این جاه مستعار کند به آب توبه ز کار جهان بشوید دست ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین به سوی بارگه شاه و شهریار کند مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق دلش به عاطفت خود امیدوار کند جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند غبار درگه او تاج افتخار کند یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد ز تاب حمله‌ی او کوه زینهار کند جهان پناها هرکس که بختیار بود دعای جان تو سلطان بختیار کند زمانه نام تو جمشید تاج‌بخش نهاد فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند به روز معرکه بدخواه در برابر تو چو روبهیست که با شیر کارزار کند حسود جاه تو هرگه که پایه‌ای طلبد سیاست تو اشارت به پای دار کند هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا به نان بحر نوال تو شرمسار کند نه جرم در بر عفو تو ناامید شود نه آز بر در بر تو انتظار کند ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر که بر دعا سخن خویش اختصار کند مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند هزار سال محاسب اگر شمار کند چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام از هوس عشق او چرخ زند نه فلک وز می او جان و دل نوش کند جام جام چون به تجلی بتافت جانب جان‌ها شتافت باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده‌ای با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته‌ای با کدامین پای راه بی‌رهی بسپرده‌ای با کدامین دست بردی حادثات دهر را از جمال دلربایی آینه بسترده‌ای نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده‌ای نی هزاران بار اندر کوره‌های امتحان درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده‌ای نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده‌ای چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو از ورای این همه تو چونک اهل پرده‌ای چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو کز درون بحر دانش صافیی نی درده‌ای گفت جانم کز عنایت‌های مخدوم زمان صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده‌ای گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل از ورای این نشان‌ها که به گفت آورده‌ای بی علاج و حیله‌ها گر سنگ باشی در زمان گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده‌ای ای گل آبدار نوروزی دیدنت فرخی و فیروزی ای فروزنده از رخانت جان آتش عشق تا کی افروزی دل بدخواه سوز اندر عشق چونکه دلهای عاشقان سوزی از لب آموز خوب مذهب خوب از دو زلفین چه تنبل آموزی ای دریده دل من از غم عشق زان لب چون عقیق کی دوزی بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم آن یار نکوی من بگرفت گلوی من گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم ای مونس و غمگسار عاشق وی چشم و چراغ و یار عاشق ای داروی فربهی و صحت از بهر تن نزار عاشق ای رحمت و پادشاهی تو بربوده دل و قرار عاشق ای کرده خیال را رسولی در واسطه یادگار عاشق آن را که به خویش بار ندهی کی بیند کار و بار عاشق از جذب و کشیدن تو باشد آن ناله زار زار عاشق تعلیم و اشارت تو باشد آن حیله گری و کار عاشق از راه نمودن تو باشد آن رفتن راهوار عاشق ای بند تو دلگشای عاشق وی پند تو گوشوار عاشق دیرست که خواب شب نمانده است در دیده شرمسار عاشق دیرست که اشتها برفتست از معده لقمه خوار عاشق دیرست که زعفران برستست از چهره لاله زار عاشق دیرست کز آب‌های دیده دریا کردی کنار عاشق زین‌ها چه زیانش چون تو باشی چاره گر و غمگسار عاشق صد گنج فروشیش به دانگی وان دانگ کنی نثار عاشق ای لاف ابیت عند ربی آرایش و افتخار عاشق لو لاک لما خلقت الافلاک نه چرخ به اختیار عاشق بس کن که عنایتش بسنده است برهان و سخن گزار عاشق ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند جان باقی خوش شاد معطر گیرند بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند ترک این شرب بگویند در این روزی چند عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند چون ستاره شب تاریک پی مه گردند چو مه چارده رخسار منور گیرند گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک پدر و مادر روحانی دیگر گیرند چون ببینند که تن لقمه گورست یقین جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند بسا رنجها کز جهان دیده‌اند ز بهر بزرگی پسندیده‌اند سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو بهر دیگر کس است تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد برو نیز شادی سرآید همی سرش زیر گرد اندر آید همی ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن بترس از خدا و میازار کس ره رستگاری همین است و بس کنون ای خردمند بیدار دل مشو در گمان پای درکش ز گل ترا کردگارست پروردگار توی بنده و کرده‌ی کردگار چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری نشاید خور و خواب با آن نشست که خستو نباشد بیزدان که هست دلش کور باشد سرش بی‌خرد خردمندش از مردمان نشمرد ز هستی نشانست بر آب و خاک ز دانش منش را مکن در مغاک توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست جهان آفرید و مکان و زمان پی پشه‌ی خرد و پیل گران چو سالار ترکان به دل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن چنان شاهزاده جوان را بکشت ندانست جز گنج و شمشیر پشت هم از پشت او روشن کردگار درختی برآورد یازان به بار که با او بگفت آنک جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است خداوند خورشید و کیوان و ماه کزویست پیروزی و دستگاه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه ازین دانش آگاه نیست پسر را بفرمود گودرز پیر به توران شدن کار را ناگریز به فرمان او گیو بسته میان بیامد به کردار شیر ژیان همی تاخت تا مرز توران رسید هر آنکس که در راه تنها بدید زبان را به ترکی بیاراستی ز کیخسرو از وی نشان خواستی چو گفتی ندارم ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی به خم کمندش بیاویختی سبک از برش خاک بربیختی بدان تا نداند کسی راز او همان نشنود نام و آواز او یکی را همی برد با خویشتن ورا رهنمون بود زان انجمن همی رفت بیدار با او به راه برو راز نگشاد تا چندگاه بدو گفت روزی که اندر جهان سخن پرسم از تو یکی در نهان گر ایدونک یابم ز تو راستی بشویی به دانش دل از کاستی ببخشم ترا هرچ خواهی ز من ندارم دریغ از تو پرمایه تن چنین داد پاسخ که دانش بسست ولیکن پراگنده با هر کسست اگر زانک پرسیم هست آگهی ز پاسخ زبان را نیابی تهی بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست بباید به من برگشادنت راست چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام چنین نام هرگز نپرسیده‌ام چو پاسخ چنین یافت از رهنمون بزد تیغ و انداختش سرنگون به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا خوردن باره و آب شور همی گشت گرد بیابان و کوه به رنج و به سختی و دور از گروه چنان بد که روزی پراندیشه بود به پیشش یکی بارور بیشه بود بدان مرغزار اندر آمد دژم جهان خرم و مرد را دل به غم زمین سبز و چشمه پر از آب دید همی جای آرامش و خواب دید فرود آمد و اسپ را برگذاشت بخفت و همی بر دل اندیشه داشت همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که آن خواب دید ز کیخسرو ایدر نبینم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان کنون گر به رزم‌اند یاران من به بزم اندرون غمگساران من یکی نامجوی و یکی شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز همی برفشانم به خیره روان خمیدست پشتم چو خم کمان همانا که خسرو ز مادر نزاد وگر زاد دادش زمانه به باد ز جستن مرا رنج و سختیست بهر انوشه کسی کاو بمیرد به زهر سرش پر ز غم گرد آن مرغزار همی گشت شه را کنان خواستار یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور یکی سرو بالا دل آرام پور یکی جام پر می گرفته به چنگ به سر بر زده دسته‌ی بوی و رنگ ز بالای او فره‌ی ایزدی پدید آمد و رایت بخردی تو گفتی منوچهر بر تخت عاج نشستست بر سر ز پیروزه تاج همی بوی مهر آمد از روی او همی زیب تاج آمد از موی او به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهره جز در خور گاه نیست پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی گره سست شد بر در رنج او پدید آمد آن نامور گنج او چو کیخسرو از چشمه او را بدید بخندید و شادان دلش بردمید به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیونیست مرا کرد خواهد همی خواستار به ایران برد تا کند شهریار چو آمد برش گیو بردش نماز بدو گفت کای نامور سرافراز برانم که پور سیاوش توی ز تخم کیانی و کیخسروی چنین داد پاسخ ورا شهریار که تو گیو گودرزی ای نامدار بدو گفت گیو ای سر راستان ز گودرز با تو که زد داستان ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فرهی بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد مرا مادر این از پدر یاد کرد که از فر یزدان گشادی سخن بدانگه که اندرزش آمد به بن همی گفت با نامور مادرم کز ایدر چه آید ز بد بر سرم سرانجام کیخسرو آید پدید بجا آورد بندها را کلید بدانگه که گردد جهاندار نیو ز ایران بیاید سرافراز گیو مر او را سوی تخت ایران برد بر نامداران و شیران برد جهان را به مردی به پای آورد همان کین ما را بجای آورد بدو گفت گیو ای سر سرکشان ز فر بزرگی چه داری نشان نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطه‌ی قار بود تو بگشای و بنمای بازو به من نشان تو پیداست بر انجمن برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه که میراث بود از گه کیقباد درستی بدان بد کیان را نژاد چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز گرفتش به بر شهریار زمین ز شادی برو بر گرفت آفرین از ایران بپرسید و ز تخت و گاه ز گودرز وز رستم نیک‌خواه بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی جهاندار دارنده‌ی خوب و زشت مراگر نمودی سراسر بهشت همان هفت کشور به شاهنشهی نهاد بزرگی و تاج مهی نبودی دل من بدین خرمی که روی تو دیدم به توران ز می که داند به گیتی که من زنده‌ام به خاکم و گر بتش افگنده‌ام سپاس از جهاندار کاین رنج سخت به شادی و خوبی سرآورد بخت برفتند زان بیشه هر دو به راه بپرسید خسرو ز کاووس شاه وزان هفت ساله غم و درد او ز گستردن و خواب وز خورد او همی گفت با شاه یکسر سخن که دادار گیتی چه افگند بن همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز ز کاووس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بی پای و پر ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی سراسر به ویرانی آورد روی دل خسرو از درد و رنجش بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت بدو گفت کاکنون ز رنج دراز ترا بردهد بخت آرام و ناز مرا چون پدر باش و با کس مگوی ببین تا زمانه چه آرد به روی سپهبد نشست از بر اسپ گیو پیاده همی رفت بر پیش نیو یکی تیغ هندی گرفته به چنگ هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ زدی گیو بیدار دل گردنش به زیر گل و خاک کردی تنش برفتند سوی سیاووش گرد چو آمد دو تن را دل و هوش گرد فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بران بر نهادند کار که هر سه به راه اندر آرند روی نهان از دلیران پرخاشجوی فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم ازین آگهی یابد افراسیاب نسازد بخورد و نیازد به خواب بیاید به کردار دیو سپید دل از جان شیرین شود ناامید یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کسی آشکار و نهان جهان پر ز بدخواه و پردشمنست همه مرز ما جای آهرمنست تو ای بافرین شاه فرزند من نگر تا نیوشی یکی پند من که گر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم یکی مرغزارست ز ایدر نه دور به یکسو ز راه سواران تور همان جویبارست و آب روان که از دیدنش تازه گردد روان تو بر گیر زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه چو خورشید بر تیغ گنبد شود گه خواب و خورد سپهبد شود گله هرچ هست اندر آن مرغزار به آبشخور آید سوی جویبار به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بگذار گام چو آیی برش نیک بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر سیاوش چو گشت از جهان ناامید برو تیره شد روی روز سپید چنین گفت شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر زین سپس باد را همی باش بر کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید ترا خواستار ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت بر پیش گیو بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیراب و گشتند باز نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ همی داشت در آبخور پای خویش از آنجا که بد دست ننهاد پیش چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت بمالید بر چشم او دست و روی بر و یال ببسود و بشخود موی لگامش بدو داد و زین بر نهاد بسی از پدر کرد با درد یاد چو بنشست بر باره بفشارد ران برآمد ز جا آن هیون گران به کردار باد هوا بردمید بپرید وز گیو شد ناپدید غمی شد دل گیو و خیره بماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند همی گفت کاهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه همی بود تاپیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو که شاید که اندیشه‌ی پهلوان کنم آشکارا به روشن روان بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کاشکارا بود بر تو راز تو از ایزدی فر و برز کیان به موی اندر آیی ببینی میان بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد یکی بر دل اندیشه آمدت یاد چنین بود اندیشه‌ی پهلوان که اهریمن آمد بر این جوان کنون رفت و رنج مرا باد کرد دل شاد من سخت ناشاد کرد ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو همی آفرین خواند بر شاه نیو که روز و شبان بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد که با برز و اورندی و رای و فر ترا داد داور هنر با گهر ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راه‌جوی چو نزد فرنگیس رفتند باز سخن رفت چندی ز راه دارز بدان تا نهانی بود کارشان نباشد کسی آگه از رازشان فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید دو رخ را به یال و برش بر نهاد ز درد سیاوش بسی کرد یاد چو آب دو دیده پراگنده کرد سبک سر سوی گنج آگنده کرد به ایوان یکی گنج بودش نهان نبد زان کسی آگه اندر جهان یکی گنج آگنده دینار بود زره بود و یاقوت بسیار بود همان گنج گوپال و برگستوان همان خنجر و تیغ و گرز گران در گنج بگشاد پیش پسر پر از خون رخ از درد خسته جگر چنین گفت با گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج ز دینار وز گوهر شاهوار ز یاقوت وز تاج گوهرنگار ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان همه پاسبانیم و گنج آن تست فدی کردن جان و رنج آن تست زمین از تو گردد بهار بهشت سپهر از تو زاید همی خوب و زشت جهان پیش فرزند تو بنده باد سر بدسگالانش افگنده باد چو افتاد بر خواسته چشم گیو گزین کرد درع سیاووش نیو ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند ببردند چندانک برتافتند همان ترگ و پرمایه برگستوان سلیحی که بود از در پهلوان سر گنج را شاه کرد استوار به راه بیابان برآراست کار چو این کرده شد برنهادند زین بران باد پایان باآفرین فرنگیس ترگی به سر بر نهاد برفتند هر سه به کردار باد سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی که خسرو به ایران نهادست روی نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت که آمد ز ایران سرافراز گیو به نزدیک بیدار دل شاه نیو سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت ز گردان گزین کرد کلباد را چو نستیهن و گرد پولاد را بفرمود تا ترک سیصد سوار برفتند تازان بران کارزار سر گیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی او بر و بوم را سپاهی برین گونه گرد و جوان برفتند بیدار دو پهلوان فرنگیس با رنج دیده پسر به خواب اندر آورده بودند سر ز پیمودن راه و رنج شبان جهانجوی را گیو بد پاسبان دو تن خفته و گیو با رنج و خشم به راه سواران نهاده دو چشم به برگستوان اندرون اسپ گیو چنان چون بود ساز مردان نیو زره در بر و بر سرش بود ترگ دل ارغنده و تن نهاده به مرگ چو از دور گرد سپه را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید خروشی برآورد برسان ابر که تاریک شد مغز و چشم هژبر میان سواران بیامد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاژورد زمانی به خنجر زمانی به گرز همی ریخت آهن ز بالای برز ازان زخم گوپال گیو دلیر سران را همی شد سر از جنگ سیر دل گیو خندان شد از زور خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم ازان پس گرفتندش اندر میان چنان لشکری همچو شیر ژیان ز نیزه نیستان شد آوردگاه بپوشید دیدار خورشید و ماه غمی شد دل شیر در نیستان ز خون نیستان کرد چون میستان ازیشان بیفگند بسیار گیو ستوه آمدند آن سواران ز نیو به نستیهن گرد کلباد گفت که این کوه خاراست نه یال و سفت همه خسته و بسته گشتند باز به نزدیک پیران گردن فراز همه غار و هامون پر از کشته بود ز خون خاک چون ارغوان گشته بود چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر پر از خون بر و چنگ برسان شیر بدو گفت کای شاه دل شاد دار خرد را ز اندیشه آزاد دار یکی لشکر آمد بر ما به جنگ چو کلباد و نستیهن تیز چنگ چنان بازگشتند آن کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست گذشته ز رستم به ایران سوار ندانم که با من کند کارزار ازو شاد شد خسرو پاک‌دین ستودش فراوان و کرد آفرین بخوردند چیزی کجا یافتند سوی راه بی راه بشتافتند چو ترکان به نزدیک پیران شدند چنان خسته و زار و گریان شدند برآشفت پیران به کلباد گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت چه کردید با گیو و خسرو کجاست سخن بر چه سانست برگوی راست بدو گفت کلباد کای پهلوان به پیش تو گر برگشایم زبان که گیو دلاور به گردان چه کرد دلت سیر گردد به دشت نبرد فراوان به لشکر مرا دیده‌ای نبرد مرا هم پسندیده‌ای همانا که گوپال بیش از هزار گرفتی ز دست من آن نامدار سرش ویژه گفتی که سندان شدست بر و ساعدش پیل دندان شدست من آورد رستم بسی دیده‌ام ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام به زخمش ندیدم چنین پایدار نه در کوشش و پیچش کارزار همی هر زمان تیز و جوشان بدی به نوی چو پیلی خروشان بدی برآشفت پیران بدو گفت بس که ننگست ازین یاد کردن به کس نه از یک سوارست چندین سخن تو آهنگ آورد مردان مکن تو رفتی و نستیهن نامور سپاهی به کردار شیران نر کنون گیو را ساختی پیل مست میان یلان گشت نام تو پست چو زین یابد افراسیاب آگهی بیندازد آن تاج شاهنشهی که دو پهلوان دلیر و سوار چنین لشکری از در کارزار ز پیش سواری نمودید پشت بسی از دلیران ترکان بکشت گواژه بسی باشدت بافسوس نه مرد نبردی و گوپال و کوس شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای مه نکویی ز روی او دارد شب سیاهی ز موی او دارد خود بدین چشم چون توان دیدن آنچه از حسن روی او دارد از سر کوی او به کعبه مرو کعبه خانه به کوی او دارد گل به بستان جمال ازو گیرد مشک در نافه بوی او دارد نه تو تنهاش آرزومندی هر چه هست آرزوی او دارد ذره گر در هوا کند حرکت هوس جست و جوی او دارد ناله‌ی بلبل از پی گل نیست روز و شب گفت و گوی او دارد من به جان مایلم بدان عاشق که دلش میل سوی او دارد سیف از گریه خاک را تر کرد آبها سر به جوی او دارد سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد آب از گل رخساره او عکس پذیرفت و آتش به سر غنچه گلنار برآمد سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد زاهد چو کرامات بت عارض او دید از چله میان بسته به زنار برآمد بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش اندر نظر هر که پری وار برآمد من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب دیبای جمال تو به بازار برآمد کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم آن کام میسر شد وین کار برآمد سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد کز باغ دلش بوی گل یار برآمد الهی غنچه‌ی امید بگشای! گلی از روضه‌ی جاوید بنمای بخندان از لب آن غنچه باغم! وزین گل عطرپرور کن دماغم! درین محنت‌سرای بی مواسا به نعمت‌های خویش‌ام کن شناسا! ضمیرم را سپاس اندیشه گردان! زبانم را ستایش‌پیشه گردان! ز تقویم خرد بهروزی‌ام بخش! بر اقلیم سخن فیروزی‌ام بخش! دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج ز گنج دل زبان را کن گهر سنج! گشادی نافه‌ی طبع مرا ناف معطر کن ز مشکم قاف تا قاف! ز شعرم خامه را شکرزبان کن! ز عطرم نامه را عنبرفشان کن! سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست درین خم‌خانه‌ی شیرین‌فسانه نمی‌یابم نوایی ز آن ترانه حریفان باده‌ها خوردند و رفتند تهی‌خم‌ها رها کردند و رفتند نبینم پخته‌ی این بزم، خامی که باشد بر کف‌اش ز آن باده، جامی بیا ساقی رها کن شرمساری! ز صاف و درد پیش آر آنچه داری! گر مه و گز زهره و گر فرقدی از همه سعدان فلک اسعدی نیستی از چرخ و ازین آسمان سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟ چونک به صورت تو ممثل شوی ماه رخ و دلبر و زیبا قدی از تو پدید آمده سودای عشق وز تو بود خوبی و زیبا خدی گم شده‌ی هر دل و اندیشه‌ی هرچه شود یاوه توش واجدی خاتم هر ملک و ممالک توی تاج سر هر شه و هر سیدی نوبت خود بر سر گردون زدند چونک دمی خویش بر ایشان زدی هر بدیی کو به تو آورد رو خوب شود، رسته شود از بدی ای نظرت معدن هر کیمیا ای خود تو مشعله‌ی هر خودی در خور عامست چنین شرحها کو صفت و معرفت ایزدی؟ گر برسد برق ازان آسمان گیرد خورشید و فلک کاسدی گرد نیایند وجود و عدم عاشقی و شرم، دو ضدند هم چون تلف عشق موبد شدی گر تو یکی روح بدی صد شدی مست و خراب و خوش و بیخود شود خلق، چو تو جلوه‌گر خود شدی ای دل من باده بخور فاش فاش حد نزنندت، چو تو بی‌حد شدی حد اگر باشد هم بگذرد شاد بمان تو که مخلد شدی ای دل پرکینه مصفا شدی وی تن دیرینه، مجدد شدی مست همی باش و میا سوی خود چون به خود آیی، تو مقید شدی روح چو بست و بدن همچو خاک آبی و از خاک مجرد شدی تیره بدی در بن خنب جهان راوقی اکنون و مصعد شدی خواست چراغت که بمیرد ولیک رو که به خورشید موید شدی جان تو خفاش بد و باز شد چونک درین نور معود شدی هم نفسی آمد، لب را ببند تا بکی ام دم تو درآمد شدی ساقی جان آمد با جام جم نوبت عشرت شد خامش کنیم هر چه درین چره کهن ساختند قالبی از بهر سخن ساختند لیک نیفتاد به روی ز می قالب این سکه به از آدمی زنده به جز آدمیان نیست کس کادمی از ناطقه زنده است و بس پس چو چنین است سخن جان ماست وانکه بد و زنده بود زان ماست این خرد و نطق که زان تواند هر دو به هم شیره‌ی جان تواند گر به خرد گنج نهان داده‌اند لیک کلیدش به زبان داده‌اند حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست وز روزگار بهره بجز از ملال نیست نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست از خوان ممسکان مطلب توشه‌ی حیات کان لقه پیش اهل طریقت حلال نیست در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل احوال کس مپرس که جای سال نیست چون زلف تابداده‌ی خوبان در این دیار هرجا که سرکشی است بجز پایمال نیست در موج فتنه‌ای که خلایق فتاده‌اند فریاد رس بجز کرم ذوالجلال نیست از غم چنان برست دل ما که بعد از این در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت: «شیراز جای مردم صاحب کمال نیست» درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمی‌دانم برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس ره عطار را زین غم بجز گلخن نمی‌دانم نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می‌لرزم که بر بی‌حاصلی می‌لرزم و بسیار می‌لرزم ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی ز بیم چشم بد بر دیده‌ی بیدار می‌لرزم به مستی می‌توان بر خود گوارا کرد هستی را درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می‌لرزم به چشم ناشاسان گوهرم سیماب می‌آید ز بس بر خویشتن از سردی بازار می‌لرزم به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته‌ام دل را نسیمی گر وزد بر طره‌ی دلدار می‌لرزم نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم به هر جانب که مایل گردد این دیوار، می‌لرزم به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می‌لرزم به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی بدی تو بلبل مستی میانه جغدان رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی بسی خمار کشیدی از این خمیر ترش به عاقبت به خرابات جاودان رفتی پی نشانه دولت چو تیر راست شدی بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی نشان‌های کژت داد این جهان چو غول نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی دلا چه نادره مرغی که در شکار شکور تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی خموش باش مکش رنج گفت و گوی بخسب که در پناه چنان یار مهربان رفتی گرچه در دیده‌ی‌تر جای تو نتوان کردن به همین قطع تمنای تو نتوان کردن وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی هجر را مانع سودای تو نتوان کردن کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش چون خلاف دل دانای تو نتوان کردن گرچه کفر است ز بس سرکشیت می‌ترسم کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را صدف گوهر یکتای تو نتوان کردن خواهم از خلق نهانت کنم اما چه کنم که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن گر سراپا چو فلک دیده توان گشت هنوز سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی که پیاله‌هاست مردم تو شراب بخش خنبی هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان سر اسب را مگردان که تو سر نه‌ای تو سنبی که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی ز جهان گریز و وابر تو ز طاق و از طرنبش چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته طرنبی تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد ز چه سنی است مروی ز چه رافضی است قنبی بفرست سوی بینش همه نطق را و تن را که تو را یکی نظر به که همیشه می غرنبی هشیار شدم ساقی دستار به من واده یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا ده نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن رخت من و نقد من بردار و به یغما ده خواهی که همه دریا آب حیوان گردد از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس با تشنگی بساز که در ساغر سپهر غیر از دل گداخته، آبی ندید کس طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست دریا به ته رسید و سحابی ندید کس این ماتم دگر، که درین دشت آتشین دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس حرفی است این که خضر به آب بقا رسید زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس از گردش فلک، شب کوتاه زندگی زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس از دانش آنچه داد، کم رزق می‌نهد چون آسمان، درست حسابی ندید کس صائب به هر که می‌نگرم مست و بیخودست هر چند ساقیی و شرابی ندید کس کفر سر زلف تو ایمان ماست درد غم عشق تو درمان ماست مجلس ما بیتو ندارد فروغ زانکه رخت شمع شبستان ماست ایکه جمالت ز بهشت آیتیست آیت سودای تو در شان ماست تا دل ما در غم چوگان تست هر دو جهان عرصه‌ی میدان ماست زلف سیاه تو در آشفتگی صورت این حال پریشان ماست چون نرسد دست بلعل لبت خاک درت چشمه‌ی حیوان ماست گفت خیال تو که خواجو هنوز عاشق و سرگشته و حیران ماست روز پنجشنبه است روزی خوب وز سعادت به مشتری منسوب چون دم صبح گفت نافه گشای عود را سوخت خاک صندل سای بر نمودار خاک صندل فام صندلی کرد شاه جامه و جام آمد از گنبد کبود برون شد به گنبد سرای صندل گون باده خورشد ز دست لعبت چین واب کوثر ز دست حورالعین تا شب از دست حور می می‌خورد وز می خورده خرمی می‌کرد صدف این محیط کحلی رنگ چو برآمود در به کام نهنگ شاه ازان تنگ چشم چین پرورد خواست کز خاطرش فشاند گرد بانوی چین ز چهره چین بگشاد وز رطب جوی انگبین بگشاد گفت کای زنده از تو جان جهان برترین پادشاه پادشهان بیشتر زانکه ریگ در صحراست سنگ در کوه و آب در دریاست عمر بادت که هست بختت یار بادی از عمر و بخت برخوردار ای چو خورشید روشنائی بخش پادشا بلکه پادشائی بخش من خود اندیشناک پیوسته زین زبان شکسته و بسته و آنگهی پیش راح ریحانی کرد باید سکاهن افشانی لیک چون شه نشاط جان خواهد وز پی خنده زعفران خواهد کژ مژی را خریطه بگشایم خنده‌ای در نشاطش افزایم گویم ار زانکه دلپذیر آید در دل شاه جایگیر آید چون دعا کرد ماه مهر پرست شاه را بوسه داد بر سر دست گفت وقتی ز شهر خود دو جوان سوی شهری دگر شدند روان هریکی در جوال گوشه خویش کرده ترتیب راه توشه خویش نام این خیر و نام آن شر بود فعل هریک به نام درخور بود چون بریدند روزکی دو سه راه توشه‌ای را که داشتند نگاه خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت این غله می‌درود و آن می‌کاشت تا رسیدند هر دو دوشادوش به بیابانی از بخار بجوش کوره‌ای چون تنور از آتش گرم کاهن از وی چو موم گشتی نرم گرمسیری ز خشک ساری بوم کرده باد شمال را به سموم شر خبر داشت کان زمین خراب دوریی درد و ندارد آب مشکی از آب کرده پنهان پر در خریطه نگاهداشت چو در خیر فارغ که آب در راهست بی‌خبر کاب نیست آن چاهست در بیابان گرم و راه دراز هر دو می‌تاختند با تک و تاز چون به گرمی شدند روزی هفت آب شر ماند و آب خیر برفت شر که آن آبرا ز خیر نهفت با وی از خیر و شر حدیث نگفت خیر چون دید کو ز گوهر بد دارد آبی در آبگینه خود وقت وقت از رفیق پنهانی می‌خورد چون رحیق ریحانی گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت تشنه در آب او نظر می‌کرد آب دندانی از جگر می‌خورد تا به حدی که خشک شد جگرش باز ماند از گشادگی نظرش داشت با خود دو لعل آتش رنگ آب دارنده و آبشان در سنگ می‌چکید آب ازان دو لعل نهان آب دیده ولی نه آب دهان حالی آن لعل آبدار گشاد پیش آن ریگ آبدار نهاد گفت مردم ز تشنگی دریاب آتشم را بکش به لختی آب شربتی آب از آن زلال چو نوش یا به همت ببخش یا بفروش این دو گوهر در آب خویش انداز گوهرم را به آب خود بنواز شر که خشم خدای باد بر او نام خود را ورق گشاد بر او گفت کز سنگ چشمه بر متراش فارغم زین فریب فارغ باش می‌دهی گوهرم به ویرانی تا به آباد شهر بستانی چه حریفم که این فریب خورم من ز دیو آدمی فریب‌ترم نرسد وقت چاره سازی من مهره تو به حقه بازی من صد هزاران چنین فسون و فریب کرده‌ام از مقامری به شکیب نگذارم که آب من بخوری چون به شهر آیی آب من ببری آن گهر چون ستانم از تو به راز کز منش عاقبت ستانی باز گهری بایدم که نتوانی کز منش هیچ گونه بستانی خبر گفت آن چه گوهر است بگوی تا سپارم به دست گوهرجوی گفت شر آن دو گوهر بصرست کاین ازان آن از این عزیزترست چشمها را به من فروش به آب ور نه زین آبخورد روی بتاب خیر گفت از خدا نداری شرم کاب سردم دهی به آتش گرم چشمه گیرم که خوشگوار بود چشم کندن بگو چه کار بود چون من از چشم خود شوم درویش چشمه گر صد شود چه سود از بیش چشم دادن ز بهر چشمه نوش چون توان؟ آب را به زر بفروش لعل بستان و آنچه دارم چیز بدهم خط بدانچه دارم نیز به خدای جهان خورم سوگند که بدین داوری شوم خرسند چشم بگذار بر من ای سره مرد سرد مهری مکن به آبی سرد گفت شر کاین سخن فسانه بود تشنه را زین بسی بهانه بود چشم باید گهر ندارد سود کین گهر بیش از این تواند بود خیر در کار خویش خیره بماند آب چشمی بر آب چشمه فشاند دید کز تشنگی بخواهد مرد جان ازان جایگه نخواهد برد دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت گفت برخیز تیغ و دشنه بیار شربتی آب سوی تشنه بیار دیده آتشین من برکش واتشم را بکش به آبی خوش ظن چنین برد کز چنان تسلیم یابد امیدواری از پس بیم شر که آن دید دشنه باز گشاد پیش آن خاک تشنه رفت چو باد در چراغ دو چشم او زد تیغ نامدش کشتن چراغ دریغ نرگسی را به تیغ گلگون کرد گوهری را ز تاج بیرون کرد چشم تشنه چو کرده بود تباه آب ناداده کرد همت راه جامه و رخت و گوهرش برداشت مرد بی دیده را تهی بگذاشت خیر چون رفته دید شر ز برش نبد آگاهیی ز خیر و شرش بر سر خون و خاک می‌غلتید به که چشمش نبد که خود را دید بود کردی ز مهتران بزرگ گله‌ای داشت دور از آفت گرگ چارپایان خوب نیز بسی کانچنان چارپا نداشت کسی خانه‌ای هفت و هشت با او خویش او توانگر بد آن دگر درویش کرد صحرا نشین کوه نورد چون بیابانیان بیابان گرد از برای علف به صحرا گشت گله را می‌چراند دشت به دشت هر کجا دیدی آبخورد و گیاه کردی آنجا دو هفته منزلگاه چون علف خورد جای را می‌ماند گله بر جانب دگر می‌راند از قضا را دران دو روز نه دیر پنجه آنجا گشاده بود چو شیر کرد را بود دختری به جمال لعبتی ترک چشم و هندو خال سروی آب از رگ جگر خورده نازنینی به ناز پرورده رسن زلف تا به دامن بیش کرده مه را رسن به گردن خویش جعد بر جعد چون بنفشه باغ به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ سحر غمزش که بود از افسون مست بر فریب زمانه یافته دست خلق از آن سحر بابلی کردن دلنهاده به بابلی خوردن شب ز خالش سواد یافته بود مه ز تابندگیش تافته بود تنگی پسته شکر شکنش بوسه را راه بسته بر دهنش آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی خانیی آب بود دور از راه بود ازان خانی آب آن به نگاه کوزه پر کرد ازاب آن خانی تا برد سوی خانه پنهانی ناگهان ناله‌ای شنید از دور کامد از زخم خورده‌ای رنجور بر پی ناله شد چو ناله شنید خسته در خاک و خون جوانی دید دست و پائی ز درد می‌افشاند در تضرع خدای را می‌خواند نازنین را ز سر برون شد ناز پیش آن زخم خورده رفت فراز گفت ویحک چه کس توانی بود این‌چنین خاکسار و خون‌آلود این ستم بر جوانی تو که کرد وینچنین زینهار بر تو که خورد خیر گفت ای فرشته فلکی گر پری زاده‌ای وگر ملکی کار من طرفه بازیی دارد قصه من درازیی دارد مردم از تشنگی و بی آبی تشنه را جهد کن که دریابی آب اگر نیست رو که من مردم ور یکی قطره هست جان بردم ساقی نوش لب کلید نجات دادش آبی به لطف آب حیات تشنه گرم دل ز شربت سرد خورد بر قدر آنکه شاید خورد زنده شد جان پژمریده او شاد گشت آن چراغ دیده او دیده‌ای را کنده بود ز جای درهم افکند و بر نام خدای گر خراشیده شد سپیدی توز مقله در پیه مانده بود هنوز آنقدر زور دید در پایش که برانگیخت شاید از جایش پیه در چشم او نهاد و ببست وز سر مردمی گرفتش دست کرد جهدی تمام تا برخاست قایدش گشت و برد بر ره راست تا بدانجا که بود بنگه او مرد بی دیده بود همره او چاکری را که اهل خانه شمرد دست او را به دست او سپرد گفت آهسته تا نرنجانی بر در ما برش به آسانی خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید باز نمود گفت مادر چرا رها کردی کامدی با خودش نیاوردی تا مگر چاره‌ای نموده شدی کاندکی راحتش فزوده شدی گفت کاوردم ار به جان برسد چشم دارم که این زمان برسد چاکری کو به خانه راه آورد خسته را سوی خوابگاه آورد جای کردند و خوان نهادنش شوربا و کباب دادندش مرد گرمی رسیده با دم سرد خورد لختی و سر نهاد به درد کرد کامد شبانگه از صحرا تا خورد آنچه بشکند صفرا دید چیزی که آن نه عادت بود جوش صفراش ازان زیادت بود بیهشی خسته دید افتاده چون کسی زخم خورده جان داده گفت کین شخص ناتوان از کجاست واینچین ناتوان و خسته چراست آنچه بر وی گذشته بود نخست کس ندانست شرح آن به درست قصه چشم کندنش گفتند که به الماس جزع او سفتند کرد چون دیدگان جگر خسته شد ز بی دیده‌ای نظر بسته گفت کز شاخ آن درخت بلند باز بایست کرد برگی چند کوفتن برگ و آب ازو ستدن سودن آنجا وتاب ازو ستدن گر چنین مرهمی گرفتی ساز یافتی دیده روشنائی باز رخنه دیده گرچه باشد سخت به شود زاب آن دو برگ درخت پس نشان داد کاندرخت کجاست گفت از آن آبخورد که خانی ماست هست رسته کهن درختی نغز کز نسیمش گشاده گردد مغز ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ دوریی در میان هردو فراخ برگ یک شاخ ازو چو حله حور دیده رفته را درآرد نور برگ شاخ دگر چو آب حیات صرعیان را دهد ز صرع نجات چون ز کرد آن شنید دختر کرد دل به تدبیر آن علاج سپرد لابه‌ها کرد و از پدر درخواست تا کند برگ بینوائی راست کرد چون دید لابه کردن سخت راه برداشت رفت سوی درخت باز کرد از درخت مشتی برگ نوشداروی خستگان از مرگ آمد آورد نازنین برداشت کوفت چندانکه مغز باز گذاشت کرد صافی چنانکه درد نماند در نظرگاه دردمند فشاند دارو و دیده را بهم دربست خسته از درد ساعتی بنشست دیده بر بخت کارساز نهاد سر به بالین تخت باز نهاد بود تا پنج روز بسته سرش و آن طلاها نهاده بر نظرش روز پنجم خلاص دادندش دارو از دیده برگشادندش چشم از دست رفته گشت درست شد به عینه چنانکه بود نخست مرد بی دیده برگشاد نظر چون دو نرگس که بشکفد به سحر خیر کان خیر دید برد سپاس کز رمد رسته شد چو گاو خراس اهل خانه ز رنج دل رستند دل گشادند و روی بربستند از بسی رنجها که بر وی برد مهربان گشته بود دختر کرد چون دو نرگس گشاد سرو بلند درج گوهر گشاده گشت ز بند مهربان‌تر شد آن پریزاده بر جمال جوان آزاده خیر نیز از لطف رسانی او مهربان شد ز مهربانی او گرچه رویش ندیده بود تمام دیده بودش به وقت خیز و خرام لفظ شیرین او شنیده بسی لطف دستش بدو رسیده بسی دل درو بسته بود و آن دلبند هم درو بسته دل زهی پیوند خیر با کرد پیر هر سحری بستی از راه چاکری کمری به شتربانی و گله‌داری کردی آهستگی و هشیاری از گله دور کردی آفت گرگ داشتی پاس جمله خرد و بزرگ کرد صحرا رو بیابانی چون از او یافت آن تن‌آسانی به تولای خود عزیزش کرد حاکم خان و مان و چیزش کرد خیر چون شد به خانه در گستاخ قصه جستجوی گشت فراخ باز جستند حال دیده او کز که بود آن ستم رسیده او خیر از ایشان حدیث شر ننهفت هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت قصه گوهر و خریدن آب کاتش تشنگیش کرد کباب وانکه از دیده گوهرش برکند به دگر گوهرش رساند گزند این گهر سفت و آن گهر برداشت واب ناداده تشنه را بگذاشت کرد کان داستان شنید ز خیر روی بر خاک زد چو راهب دیر کانچنان تند باد بی اجلی نرساند این شکوفه را خللی چون شنیدند کان فرشته سرشت چه بلا دید ازان زبانی زشت خیر از نام گشت نامی‌تر شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر داشتندش چنانکه باید داشت نازنین خدمتش به کس نگذاشت روی بسته پرستشی می‌کرد آب می‌داد و آتشی می‌خورد خیر یکباره دل بدو بسپرد از وی آن جان که باز یافت نبرد کرد بر یاد آن گرامی در خدمت گاو و گوسپند و شتر گفت ممکن نشد که این دلبند با چو من مفلسی کند پیوند دختری را بدین جمال و کمال نتوان یافت بی خزینه و مال من که نانشان خورم به درویشی کی نهم چشم خویش بر خویشی به ازان نیست کز چنین خطری زیرکانه برآورم سفری چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت شامگاهی به خانه رفت از دشت دل ز تیمار آن عروس به رنج چون گدائی نشسته بر سر گنج تشنه و در برابر آب زلال تشنه‌تر زانکه بود اول حال آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش ز آب دیده شکوفه کرد گلش گفت با کرد کای غریب نواز از غریبان بسی کشیدی ناز نور چشمم بنا نهاده تست دل و جان هر دو باز داده تست چون به خوان ریزه تو پروردم نعمت از خوان تو بسی خوردم داغ تو برتر از جبین منست شکر تو بیش از آفرین منست گر بجوئی درون و بیرونم بوی خوان تو آید از خونم خوان بر سر بر این ندارم دست سر بر خوان اگر بخواهی هست بیش از این میهمان نشاید بود نمکی بر جگر نشاید سود بر قیاس نواله خواری تو ناید از من سپاس داری تو مگرم هم به فضل خویش خدای دهد آنچه آورم حق تو بجای گرچه تیمار یابم از دوری خواهم از خدمت تو دستوری دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش عزم دارم که بامداد پگاه سوی خانه کنم عزیمت راه گر به صورت جدا شوم ز برت نبرد همتم ز خاک درت چشم دارم به چون تو چشمه نور که ز دوری دلم نداری دور همتم را گشاده بال کنی وانچه خوردم مرا حلال کنی چون سخن گو سخن به آخر برد در زد آتش به خیل خانه کرد گریه کردی از میان برخاست های هائی فتاد در چپ و راست کرد گریان و کرد زاده بتر مغزها خشک و دیده‌ها شد تر از پس گریه سر فرو بردند گوئی آبی بدند کافسردند سر برآورد کرد روشن رای کرد خالی ز پیشکاران جای گفت با خیر کای جوان به هوش زیرک و خوب و مهربان و خموش رفته گیرت به شهر خود باری خورده از همرهی دگر خاری نعمت و ناز و کامگاری هست بر همه نیک و بد تو داری دست نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند جز یکی دختر عزیز مرا نیست و بسیار هست چیز مرا دختر مهربان خدمت دوست زشت باشد که گویمش نه نکوست گرچه در نافه است مشک نهان آشکاراست بوی او به جهان گر نهی دل به ما و دختر ما هستی از جان عزیزتر بر ما بر چنین دختری به آزادی اختیارت کنم به دامادی وانچه دارم ز گوسفند و شتر دهمت تا ز مایه گردی پر من میان شما به نعمت و ناز می‌زیم تا رسد رحیل فراز خیر کین خوشدلی شنید ز کرد سجده‌ای آنچنانکه شاید برد چون بدین خرمی سخن گفتند از سر ناز و دلخوشی خفتند صبح هرون صفت چو بست کمر مرغ نالید چون جلاجل زر از سر طالع همایون بخت رفت سلطان مشرقی بر تخت کرد خوشدل ز خوابگه برخاست کرد کار نکاح کردن راست به نکاحی که اصل پیوندست تخم اولاد ازو برومندست دختر خویش را سپرد به خیر زهره را داد با عطارد سیر تشنه مرده آب حیوان یافت نور خورشید بر شکوفه بتافت ساقی نوش لب به تشنه خویش شربتی داد از آب کوثر بیش اولش گرچه آب خانی داد آخرش آب زندگانی داد شادمان زیستند هر دو به هم زآنچه باید نبود چیزی کم عهد پیشینه یاد می‌کردند وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند کرد هر مایه‌ای که با خود داشت بر گرانمایگان خود بگذاشت تا چنان شد که خان و مان و رمه به سوی خیر بازگشت همه چون از آن مرغزار آب و درخت برگرفتند سوی صحرا رخت خیر شد زی درخت صندل بوی که ازو جانش گشت درمان جوی نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ چید بسیار برگهی فراخ کرد از آن برگها دو انبان پر تعبیه در میان بار شتر آن یکی بد علاج صرع تمام وان دگر خود دوای دیده به نام با کس احوال برگ باز نگفت آن دوا را ز دیده داشت نهفت تا به شهری شتافتند ز راه که درو صرع داشت دختر شاه گرچه بسیار چاره می‌کردند به نمی‌شد دریغ می‌خوردند هر پزشگی که بود دانش بهر آمده بر امید شهر به شهر تا برند از طریق چاره‌گری آفت دیو را ز پیش پری پادشه شرط کرده بود نخست که هرانکو کند علاج درست دختر او را دهم به آزادی ارجمندش کنم به دامادی وانکه بیند جمال این دختر نکند چاره سازی درخور بر وی از تیغ ترکتاز کنم سرش از تن به تیغ باز کنم بی دوائی که دید آن بیمار کشت چندین پزشک در تیمار سر بریده شده هزار طبیب چه ز شهری چه مردمان غریب این سخن گشت در ولایت فاش لیک هر یک به آرزوی معاش سر خود را به باد برمی‌داد در پی خون خویش می‌افتاد خیر کز مردم این سخن بشنید آن خلل را خلاص با خود دید کس فرستاد و پادشه را گفت کز ره این خار من توانم رفت نبرم رنج او به فضل خدای واورم با تو شرط خویش به جای لیک شرط آن بود به دستوری کز طمع هست بنده را دوری این دوا را که رای خواهم کرد از برای خدای خواهم کرد تا خدایم به وقت پیروزی کند اسباب این غرض روزی چونکه پیغام او رسید به شاه شاه دادش به دست بوسی راه خیر شد خدمتی به واجب کرد شاه پرسید و گفت کای سره مرد چیست نام تو؟ گفت نامم خیر کاخترم داد از سعادت سیر شاه نامش خجسته دید به فال گفت کای خیرمند چاره سگال در چنین شغل نیک فرجامت عاقبت خیر باد چون نامت وانگه او را به محرمی بسپرد تا به خلوت سرای دختر برد پیکری دید خیر چون خورشید سروی ازباد صرع گشته چو بید گاو چشمی چو شیر آشفته شب نیاسوده روز ناخفته اندکی برگ ازان خجسته درخت داشت با خود گره برو زده سخت سود و زان سوده شربتی برساخت سرد و شیرین که تشنه را بنواخت داد تا شاهزاده شربت خورد وز دماغش فرو نشست آن گرد رست ازان ولوله که سودا بود خوردن و خفتنش به یک جا بود خیر چون دید کان شکفته بهار خفت و ایمن شد از نهیب غبار شد برون زان سرای مینوفش سر سوی خانه کرد با دل خوش وان پری‌رخ سه روز خفته بماند با پدر حال خود نگفته بماند در سیم روز چونکه سر برداشت خورد آن چیزها که درخور داشت شه که این مژده‌اش به گوش رسید پای بی کفش در سرای دوید دختر خویش را به هوش و به رای دید بر تخت در میان سرای روی بر خاک زد به دختر گفت کی به جز عقل کس نیافته جفت چونی از خستگی و رنجوری کز برت باد فتنه را دوری دختر شرمگین ز حشمت شاه بر خود آیین شکر داشت نگاه شاه رفت از سرای پرده برون اندهش کم شد و نشاط فزون داد دختر به محرمی پیغام تا بگوید به شاه نیکو نام که شنیدم که در جریده جهد پادشا را درست باشد عهد چون به هنگام تیغ تارک سای شرط خویش آورید شاه به جای با سری کو به تاج شد در خورد عهد خود را درست باید کرد تا چو عهدش بود به تیغ درست به گه تاج هم نباشد سست صد سر ازتیغ یافت گزند گو یکی سر به تاج باش بلند آنکه زو شد مرا علاج پدید وز وی این بند بسته یافت کلید کار او را به ترک نتوان گفت کز جهانم جز او نباشد جفت به که ما دل ز عهد نگشاییم وز چنین عهده‌ای برون آییم شاه را نیز رای آن برخاست که کند عهد خویشتن را راست خیر آزاده را به حضرت شاه باز جستند و یافتند به راه گوهری یافته شمردندش در زمان نزد شاه بردندش شاه گفت ای بزرگوار جهان رخ چه داری ز بخت خویش نهان خلعت خاص دادش از تن خویش از یکی مملکت به قیمت بیش بجز این چند زینت دگرش کمر زر حمایل گهرش کله بستند گرد شهر و سرای شهریان ساختند شهر آرای دختر آمد ز طاق گوشه بام دید داماد را چو ماه تمام چابک و سرو قد و زیبا روی غالیه خط جوان مشگین موی به رضای عروس و رای پدر خیر داماد شد به کوری شر بر در گنج یافت سلطان دست مهر آنچش درست بود شکست عیش ازان پس به کام دل می‌راند نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند شاه را محتشم وزیری بود خلق را نیک دستگیری بود دختری داشت دلربای و شگرف چهره چون خون زاغ بر سر برف آفت آبله رسیده به ماه ز ابله دیده‌هاش گشته تباه خواست دستوریی در آن دستور که دهد خیر چشم مه را نور هم به شرطی که شاه کرد نخست کرد مه را دوای خیر درست وان دگر نیز گشت با او جفت گوهری بین که چند گوهر سفت یافت خیر از نشاط آن سه عروس تاج کسری و تخت کیکاوس گاه با دختر وزیر نشست بر همه کام خویش یافته دست چشم روشن گهی به دختر شاه کاین چو خورشید بود و آن چون ماه شادمانه گهی به دختر کرد به سه نرد ازجهان ندب می‌برد تا چنان شد که نیکخواهی بخت برساندش به پادشاهی و تخت ملک آن شهر در شمار گرفت پادشاهی برو قرار گرفت از قضا سوی باغ شد روزی تا کند عیش با دل افروزی شر که همراه بود در سفرش گشت سر دلش قضای سرش با جهودی معاملت می‌ساخت خیر دید آن جهود را بشناخت گفت این شخص را به وقت فراغ از پس من بیاورید به باغ او سوی باغ رفت و خوش بنشست کرد پیش ایستاده تیغ به دست شر درآمد فراخ کرده جبین فارغ از خیر بوسه داد زمین گفت خیرش بگو که نام تو چیست ایکه خواهد سر تو بر تو گریست گفت نامم مبشر سفری در همه کارنامه هنری خیر گفتا که نام خویش بگوی روی خود را به خون خویش بشوی گفت بیرون ازین ندارم نام خواه تیغم نمای و خواهی جام گفت خیر ای حرامزاده خس هست خونت حلال بر همه کس شر خلقی که با هزار عذاب چشم آن تشنه کندی از پی آب وان بتر شد که در چنان تابی بردی آب وندادیش آبی گوهر چشم و گوهر کمرش هر دو بردی و سوختی جگرش منم آن تشنه گهر برده بخت من زنده بخت تو مرده تو مرا کشتی و خدای نکشت مقبل آن کز خدای گیرد پشت دولتم چون خدا پناهی داد اینکم تاج و تخت شاهی داد وای بر جان تو که بد گهری جان بری کرده‌ای و جان نبری شر که در روی خیر دید شناخت خویشتن زود بر زمین انداخت گفت زنهار اگرچه بد کردم در بد من مبین که خود کردم آن نگر کاسمان چابک سیر نام من شر نهاد و نام تو خیر گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست کاید از نام چون منی به درست با من آن کن تو در چنین خطری کاید از نام چون تو ناموری خیرکان نکته رفت بر یادش کرد حالی ز کشتن آزادش شر چو از تیغ یافت آزادی می‌شد و می‌پرید از شادی کرد خونخواره رفت بر اثرش تیغ زد وز قفا برید سرش گفت اگرخیر هست خیراندیش تو شری جز شرت نیاید پیش در تنش جست و یافت آن دو گهر تعبیه کرده در میان کمر آمد آورد پیش خیر فراز گفت گوهر به گوهر آمد باز خیر بوسید و پیش او انداخت گوهری ار به گوهری بنواخت دست بر چشم خود نهاد و بگفت کز تو دارم من این دو گوهر جفت این دو گوهر بدان شد ارزانی کاین دو گوهر بدوست نورانی چونکه شد کارهای خیر به کام خلق ازو دید خیرهای تمام دولت آنجا که راهبر گردد خار خرما و خاره زر گردد چون سعادت بدو سپرد سریر آهنش نقره شد پلاس حریر عدل را استوار کاری داد ملک را بر خود استواری داد برگهائی کزان درخت آورد راحت رنجهای سخت آورد وقت وقت از برای دفع گزند تاختی سوی آن درخت بلند آمدی زیر آن درخت فرود دادی آن بوم را سلام و درود بر هوای درخت صندل بوی جامه را کرده بود صندل شوی جز به صندل خری نکوشیدی جامه جز صندلی نپوشیدی صندل سوده درد سر ببرد تب ز دل تابش از جگر ببرد ترک چینی چو این حکایت چست به زبان شکسته کرد درست شاه جای از میان جان کردش یعنی از چشم بد نهان کردش نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه به خنده گفتم: طوبی لمن یری عکه خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ خوشم جوانی و این بوستان و این برکه من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب حسود بر در و بسیار گوی در سکه مرا تو گویی می‌خوردنست اصل فساد به جان تو که همی‌آیدم ز تو ضحکه اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد بسا فساد که در یثربست و در مکه ور این فساد ز من دست باز دار و برو که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟ نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه کجا نبیذست آنجا بود جوانمردی کجا نبیذست آنجایگه بود برکه وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش تن آنگه شود بی‌گمان ارجمند سزاوار شاهی و تخت بلند کز انبوه دشمن نترسد به جنگ به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ به جایی فریب و به جایی نهیب گهی فر و زیب و گهی در نشیب چو بازارگانی بدین دژ شوم نگویم که شیر جهان پهلوم فراز آورم چاره از هر دری بخوانم ز هر دانشی دفتری تو بی‌دیده‌بان و طلایه مباش ز هر دانشی سست مایه مباش اگر دیده‌بان دود بیند به روز شب آتش چو خورشید گیتی فروز چنین دان که آن کار کرد منست نه از چاره‌ی هم نبرد منست سپه را بیارای و ز ایدر بران زره‌دار با خود و گرز گران درفش من از دور بر پای کن سپه را به قلب اندرون جای کن بران تیز با گرزه‌ی گاوسار چنان کن که خوانندت اسفندیار وزان جایگه ساربان را بخواند به پیش پشوتن به زانو نشاند بدو گفت صد بارکش سرخ‌موی بیاور سرافراز با رنگ و بوی ازو ده شتر بار دینار کن دگر پنج دیبای چین بارکن دگر پنج هرگونه‌یی گوهران یکی تخت زرین و تاج سران بیاورد صندوق هشتاد جفت همه بند صندوقها در نهفت صد و شست مرد از یلان برگزید کزیشان نهانش نیاید پدید تنی بیست از نامداران خویش سرافراز و خنجرگزاران خویش بفرمود تا بر سر کاروان بوند آن گرانمایگان ساروان به پای اندرون کفش و در تن گلیم به بار اندرون گوهر و زر و سیم سپهبد به دژ روی بنهاد تفت به کردار بازارگانان برفت همی راند با نامور کاروان یلان سرافراز چون ساروان چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش بدید آن دل و رای هشیار خویش چو بانگ درای آمد از کاروان همی رفت پیش اندرون ساروان به دژ نامدارن خبر یافتند فراوان بگفتند و بشتافتند که آمد یکی مرد بازارگان درمگان فرو شد به دینارگان بزرگان دژ پیش باز آمدند خریدار و گردن‌فراز آمدند بپرسید هریک ز سالار بار کزین بارها چیست کاید به کار چنین داد پاسخ که باری نخست به تن شاه باید که بینم درست توانایی خویش پیدا کنم چو فرمان دهد دیده دریا کنم شتربار بنهاد و خود رفت پیش که تا چون کند تیز بازار خویش یکی طاس پر گوهر شاهوار ز دینار چندی ز بهر نثار که بر تافتش ساعد و آستین یکی اسپ و دو جامه دیبای چین بران طاس پوشیده‌تایی حریر حریر از بر و زیر مشک و عبیر به نزدیک ارجاسپ شد چاره‌جوی به دیبا بیاراسته رنگ و بوی چو دیدش فرو ریخت دینار و گفت که با شهریاران خرد باد جفت یکی مردم ای شاه بازارگان پدر ترک و مادر ز آزادگان ز توران به خرم به ایران برم وگر سوی دشت دلیران برم یکی کاروانی شتر با منست ز پوشیدنی جامه‌های نشست هم از گوهر و افسر و رنگ و بوی فروشنده‌ام هم خریدار جوی به بیرون دژ کاله بگذاشتم جهان در پناه تو پنداشتم اگر شاه بیند که این کاروان به دروازه‌ی دژ کشد ساروان به بخت تو از هر بد ایمن شوم بدین سایه‌ی مهر تو بغنوم چنین داد پاسخ که دل شاددار ز هر بد تن خویش آزاد دار نیازاردت کس به توران زمین همان گر گرایی به ماچین و چین بفرمود پس تا سرای فراخ به دژ بر یکی کلبه در پیش کاخ به رویین دژاندر مر او را دهند همه بارش از دشت بر سر نهند بسازد بران کلبه بازارگاه همی داردش ایمن اندر پناه برفتند و صندوقها را به پشت کشیدند و ماهار اشتر به مشت یکی مرد بخرد بپرسید و گفت که صندوق را چیست اندر نهفت کشنده بدو گفت ما هوش خویش نهادیم ناچار بر دوش خویش یکی کلبه برساخت اسفندیار بیاراست همچون گل اندر بهار ز هر سو فراوان خریدار خاست بران کلبه بر تیز بازار خاست ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان دوان شد به نزدیک شاه ز دینار وز مشک و دیبا سه تخت همی برد پیش اندرون نیکبخت بیامد ببوسید روی زمین بر ارجاسپ چندی بکرد آفرین چنین گفت کاین مایه‌ور کاروان همی راندم تیز با ساروان بدو اندرون یاره و افسرست که شاه سرافراز را در خورست بگوید به گنجور تا خواسته ببیند همه کلبه آراسته اگر هیچ شایسته بیند به گنج بیارد همانا ندارد به رنج پذیرفتن از شهریار زمین ز بازارگان پوزش و آفرین بخندید ارجاسپ و بنواختش گرانمایه‌تر پایگه ساختش چه نامی بدو گفت خراد نام جهانجوی با رادی و شادکام به خراد گفت ای رد زاد مرد به رنجی همی گرد پوزش مگرد ز دربان نباید ترا بار خواست به نزد من آی آنگهی کت هواست ازان پس بپرسیدش از رنج راه ز ایران و توران و کار سپاه چنین داد پاسخ که من ماه پنج کشیدم به راه اندرون درد و رنج بدو گفت از کار اسفندیار به ایران خبر بود وز گرگسار چنین داد پاسخ که ای نیک‌خوی سخن راند زین هر کسی بارزوی یکی گفت کاسفندیار از پدر پرآزار گشت و بپیچید سر دگر گفت کو از دژ گنبدان سپه برد و شد بر ره هفتخوان که رزم آزماید به توران زمین بخواهد به مردی ز ارجاسپ کین بخندید ارجاسپ گفت این سخن نگوید جهاندیده مرد کهن اگر کرکس آید سوی هفتخوان مرا اهرمن خوان و مردم مخوان چو بشنید جنگی زمین بوسه داد بیامد ز ایوان ارجاسپ شاد در کلبه را نامور باز کرد ز بازارگان دژ پرآواز کرد همی بود چندی خرید و فروخت همی هرکسی چشم خود را بدوخت ز دینارگان یک درم بستدی همی این بران آن برین برزدی فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاه زرگری در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند کاینک پس پرده است آن کو می‌کند صورتگری ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی بریز خون صراحی بیار باده باقی خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز شراب راوقی از دست لعبتان رواقی تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی نوای نغمه‌ی عشاق از اصفهان چه خوش آید مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی کجا بگرد سمندت رسد پیاده‌ی مسکین بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی تو خون خواجو اگر می‌خوری غریب نباشد که از نتیجه‌ی خونخواران جنگ براقی بگفت این و زان جایگه برگرفت ازان مرز تا روم لشکر گرفت سپهبد طلایه به داراب داد طلایه سنان را به زهر آب داد هم‌انگه طلایه بیامد ز روم وزین سو نگهدار این مرز و بوم زناگه دو لشکر بهم بازخورد برآمد هم‌آنگاه گرد نبرد همه یک به دیگر برآمیختند چو رود روان خون همی ریختند چو داراب دید آن سپاه نبرد به پیش اندر آمد به کردار گرد ازان لشکر روم چندان بکشت که گفتی فلک تیغ دارد به مشت همی رفت زان گونه بر سان شیر نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر چنین تا به لشکرگه رومیان همی تاخت بر سان شیر ژیان زمین شد ز رومی چو دریای خون جهانجوی را تیغ شد رهنمون به پیروزی از رومیان گشت باز به نزدیک سالار گردنفراز بسی آفرین یافت از رشنواد که این لشکر شاه بی‌تو مباد چو ما بازگردیم زین رزم روم سپاه اندر آید به آباد بوم تو چندان نوازش بیابی ز شاه ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه همه شب همی لشکر آراستند سلیح سواران بپیراستند چو خورشید برزد سر از تیره راغ زمین شد به کردار روشن چراغ بهم بازخوردند هر دو سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه چو داراب پیش آمد و حمله برد عنان را به اسپ تگاور سپرد به پیش صف رومیان کس نماند ز گردان شمشیرزن بس نماند به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده کرد آن سپاه بزرگ وزان جایگه شد سوی میمنه بیاورد چندی سلیح و بنه همه لشکر روم برهم درید کسی از یلان خویشتن را ندید دلیران ایران به کردار شیر همی تاختند از پس اندر دلیر بکشتند چندان ز رومی سپاه که گل شد ز خون خاک آوردگاه چهل جاثلیق از دلیران بکشت بیامد صلیبی گرفته به مشت چو زو رشنواد آن شگفتی بدید ز شادی دل پهلوان بردمید برو آفرین کرد و چندی ستود بران آفرین مهربانی فزود شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ همی بازگشتند یکسر ز جنگ سپهبد به لشکرگه رومیان برآسود و بگشاد بند میان ببخشید در شب بسی خواسته شد از خواسته لشکر آراسته فرستاد نزدیک داراب کس که ای شیردل مرد فریادرس نگه کن کنون تا پسند تو چیست وزی خواسته سودمند تو چیست نگه دار چیزی که رای آیدت ببخش آنچ دل رهنمای آیدت هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش تو نامی‌تری از خداوند رخش چو آن دید داراب شد شادکام یکی نیزه برداشت از بهر نام فرستاد دیگر سوی رشنواد بدو گفت پیروز بادی و شاد چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر همان پاس از تیره شب درگذشت طلایه پراگنده بر گرد دشت غو پاسبان خاست چون زلزله همی شد چو اواز شیر یله چو زرین سپر برگرفت آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خواب ببستند گردان ایران میان همی تاختند از پس رومیان به شمشیر تیز آتش افروختند همه شهرها را همی سوختند ز روم و ز رومی برانگیخت گرد کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد خروشی به زاری برآمد ز روم که بگذاشتند آن دلارام بوم به قیصر بر از کین جهان تنگ شد رخ نامدارانش بی‌رنگ شد فرستاده آمد بر رشنواد که گر دادگر سر نپیچد ز داد شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر سر بخت روم اندرآمد به زیر که گر باژ خواهید فرمان کنیم بنوی یکی باز پیمان کنیم فرستاد قیصر ز هر گونه چیز ابا برده‌ها بدره بسیار نیز سپهبد پذیرفت زو آنچ بود ز دینار وز گوهر نابسود زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی کشیدی در میان کار خلقی را به طراری پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی در آن مدت، که بود از محنت تب جهان بر چشم من تاریک چون شب دلم مصباح گشت و فکرتم زیت بدین پرتو بگفتم پانصد بیت شب شنبه، که بود آغاز هفته رجب را بیست روز از ماه رفته به سال «واو» و« ذال» از سال هجرت به پایان بردم این در حال ضجرت چو دیدم در سخن خیرالکلامش نهادم « منطق‌العشاق» نامش به اصل از طبع دراک منند این نبات خاطر پاک منند این شگرفانند یکسر بالغ و بکر به تایید الهی زاده از فکر سبق گیرند بر آب از روانی گر ایشان را به آب خود بخوانی چو هر یک را زلیخایی شمردم گران کاوین به یوسفشان سپردم خرد را نزهتی، جان را بهاریست جهان را از من این خوش یادگاریست نظر در وی به چشم راست باید جمالش چشم کژبین را نشاید خداوندا، نگه دارش ز دزدان ز چشم عیب جوی زن به مزدان بپوشان آنچه ما کردیم و گفتیم مکن پیدا، اگر چیزی نهفتیم بدیهایی، که از ما گشت پیدا به روی ما میار، از لطف، فردا در آن روزی که تابی بر جهان نور مدار از اوحدی توفیق خود دور ای به روی تو عالمی نگران نیست عشق تو کار بی‌خبران بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران گوهری را که کس نداند قدر کی بدانند قدر مختصران مرد عشق تو هم تویی که تویی دایما در جمال خود نگران چون دویی راه نیست در ره تو جز یکی نیست دیده دیده‌وران پرده بردار و بیش ازین آخر پرده‌ی عاشقان خود مدران هرچه صد سال گرد آوردند با تو در باختند پاک‌بران پاک‌بازان چو مانده‌اند از تو پس چه سنجند هیچ این دگران دل عطار مرغ دانه‌ی توست باشه در مرغ خویشتن مپران خونخواره راهی می‌روم تا خود به پایان کی رسد پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو این سر که من می‌بینمش لیکن به سامان کی رسد گر چه توانی چاره‌ام سهل است گو دردم بکش نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس تا چون گلی زو بشکفد یا میوه‌ی آن کی رسد نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان عذیری منک یا مولا فان الهم استولی و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی‌درمان دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان فماء مشبه النار عزیز مثل دینار فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی زمستان درویش در تنگ سال چه سهل است پیش خداوند مال سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت چو مردانه‌رو باشی و تیز پای به شکرانه باکند پایان بپای به پیر کهن بر ببخشد جوان توانا کند رحم بر ناتوان چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب عرب را که در دجله باشد قعود چه غم دارد از تشنگان زرود کسی قیمت تندرستی شناخت که یک چند بیچاره در تب گداخت تو را تیره شب کی نماید دراز که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟ براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازای شب به بانگ دهل خواجه بیدار گشت چه داند شب پاسبان چون گذشت؟ هر که را در عشق تو کاری بود هر سر مویی برو خاری بود یک زمان مگذار بی درد خودم تا مرا در هجر تو یاری بود مست گشتم از تو گفتی صبر کن صبر کردن کار هشیاری بود دل ز من بردی و گفتی غم مخور گر دلی نبود نه بس کاری بود گر تو را در عشق دین و دل نماند این چنین در عشق بسیاری بود دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک طره تو چست طراری بود بی نمکدان لبت در هر دو کون می‌ندانم تا جگر خواری بود گر بخندی عاشق بیمار را وقت بیماری شکرباری بود رسته دندانت در بازار حسن تا قیامت روز بازاری بود گر بهای بوسه خواهی جز به جان می‌ندانم تا خریداری بود نافه وصلت که بویی کس نیافت کی سزای ناسزاواری بود ای عجب بی زلف عنبر بیزتو هر کسی خواهد که عطاری بود دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی که به از گوشه‌ی می‌خانه ندیدم جایی آنچنان بی خبرم ساخت نگاه ساقی که نه از می خبرم هست و نه از مینایی با تو ای می غم ایام فراموشم شد که فرح بخش و طرب خیز و نشاط افزایی ترک سرمستی و در کردن خون هشیاری طفل نادانی و در بردن دل دانایی کافر عشق تو آزاده ز هر آیینی بسته‌ی زلف تو آسوده ز هر سودایی ذره را پرتو مهر تو کند خورشیدی قطره را گردش جام تو کند دریای عشق بازان تو را با مه و خورشید چه کار کاهل بینش نروند از پی هر زیبایی بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی از کمند تو فروغی به سلامت بجهد که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی ای زلف تو دام ماه افکنده ره بینان را ز راه افکنده زهاد زمانه را سر زلفت در معرض صد گناه افکنده دل پیش رخت به جان کمر بسته جان پیش لبت کلاه افکنده عشق لب لعل تو هزار آتش در جان گدا و شاه افکنده خط تو کزوست خون جان من در دیده‌ی عقل کاه افکنده در یک ساعت هزار آتش را رویت به خط سیاه افکنده تو یوسف عالم و زنخدانت دل برده و جان به چاه افکنده تو خسرو دلبران و روی تو صد مشعله در سپاه افکنده دل در سر زلف دلربای تو باری است به جایگاه افکنده عطار چو شاهی رخت دیده رخ طرح نهاده شاه افکنده از اصل چو حورزاد باشیم شاید که همیشه شاد باشیم ما داد طرب دهیم تا ما در عشق امیرداد باشیم چون عشق بنا نهاد ما را دانی که نکونهاد باشیم در عشق توام گشاد دیده چون عشق تو باگشاد باشیم ما را چو مراد بی‌مرادی است پس ما همه بر مراد باشیم چون بنده بندگان عشقیم کیخسرو و کیقباد باشیم چون یوسف آن عزیز مصریم هر چند که در مزاد باشیم بر چهره یوسفی حجابی است اندر پس پرده راد باشیم خود باد حجاب را رباید ما منتظران باد باشیم ما دل به صلاح دین سپردیم تا در دل او به یاد باشیم کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین آری به چشم من همه چشمی کحیل نیست روز قیامت آمد و وصلت نداد دست الحق که چون فراق تو لیلی طویل نیست آنان که بر جمال تو بگشاده‌اند چشم یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست جز نقد جان و دل که پسند تو نیستند چیزی میسرم ز کثیر و قلیل نیست امروز در میانه‌ی عشاق روی تو مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست روز جزا که اجر شهیدان رقم زنند ماییم و قاتلی که به فکر قتیل نیست گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست منت خدای راکه برندم خیال عشق جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت یک تن درست نیست کزین غم علیل نیست برقی که سوخت کشت فروغی به یک فروغ کمتر ز نور موسی و نار خلیل نیست دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت هر کجا بوی دلارامی شنید یا رخ خوب نگاری دید رفت هرکجا شکرلبی دشنام داد یا نگاری زیر لب خندید رفت در سر زلف بتان شد عاقبت در کنار مهوشی غلتید رفت دل چو آرام دل خود بازیافت یک نفس با من نیارامید رفت چون لب و دندان دلدارم بدید در سر آن لعل و مروارید رفت دل ز جان و تن کنون دل برگرفت از بد و نیک جهان ببرید رفت عشق می‌ورزید دایم، لاجرم در سر چیزی که می‌ورزید رفت باز کی یابم دل گم گشته را؟ دل که در زلف بتان پیچید رفت بر سر جان و جهان چندین ملرز آنکه شایستی بدو لرزید رفت ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟ دلبرت یاری دگر بگزید رفت دل من رفت نتوان یافت بازش که دستی نیست بر زلف درازش □کی بود آنکه نشینم با تو باده در دست و گل اندر آغوش □هست بازار تو در دلها گرم حسن چندان که توانی بفروش □دل رفت و روزها شد کز وی خبر نیاید ای دور مانده چو نی در زلف عنبر ینش طاقت ندارد آن رخ از نازکی نفس را ای بار تند مگذر بر برگ یاسمینش ای جامه دار ازینسان چستش مبند یکتا کز بخیه نقش گیرد اندام ناز ننینش □دل رفت و در زنخدانش آوا ز دادم او را گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش من فسون تو نخواهم خورد بیش ترهات از دعوی و دعوت مگو رو سخن از کبر و از نخوت مگو چند حرف طمطراق و کار بار کار و حال خود ببین و شرم‌دار کبر زشت و از گدایان زشت‌تر روز سرد و برف وانگه جامه تر چند دعوی و دم و باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت از قناعت کی تو جان افروختی از قناعتها تو نام آموختی گفت پیغامبر قناعت چیست گنج گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج این قناعت نیست جز گنج روان تو مزن لاف ای غم و رنج روان تو مخوانم جفت کمتر زن بغل جفت انصافم نیم جفت دغل چون قدم با میر و با بگ می‌زنی چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی با سگان زین استخوان در چالشی چون نی اشکم تهی در نالشی سوی من منگر بخواری سست سست تا نگویم آنچ در رگهای تست عقل خود را از من افزون دیده‌ای مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای همچو گرگ غافل اندر ما مجه ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به چونک عقل تو عقیله‌ی مردمست آن نه عقلست آن که مار و کزدمست خصم ظلم و مکر تو الله باد فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد هم تو ماری هم فسون‌گر این عجب مارگیر و ماری ای ننگ عرب زاغ اگر زشتی خود بشناختی همچو برف از درد و غم بگداختی مرد افسونگر بخواند چون عدو او فسون بر مار و مار افسون برو گر نبودی دام او افسون مار کی فسون مار را گشتی شکار مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار در نیابد آن زمان افسون مار مار گوید ای فسون‌گر هین و هین آن خود دیدی فسون من ببین تو به نام حق فریبی مر مرا تا کنی رسوای شور و شر مرا نام حقم بست نی آن رای تو نام حق را دام کردی وای تو نام حق بستاند از تو داد من من به نام حق سپردم جان و تن یا به زخم من رگ جانت برد یا که همچون من به زندانت برد زن ازین گونه خشن گفتارها خواند بر شوی جوان طومارها در آن دیار که هجران بود حیات نباشد اساس زندگی خضر را ثبات نباشد منادی است ز هجران که هر که بندی شد ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد مبین به ظاهر بی‌لطفیش که هست بتان را تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد متاعهای وفا هست در دکانچه‌ی عشقم که در سراسر بازار کاینات نباشد به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد بساط دوری و شترنج غایبانه به خوبان به خود فرو شده وحشی عجب که مات نباشد در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی هر پارگی بهمت من میشود درست پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی در راه خویشتن، اثر پای ما ببین ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی تو پای بند ظاهر کار خودی و بس پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم پیش هزار دیده‌ی بینا چه می‌کنی پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی شادی به روزگار شناسندگان مست جانها فدای مرتبه‌ی نیستان هست از ناز برکشیده کله گوشه‌ی بلی در گوش کرده حلقه معشوقه‌ی الست گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست دستار عقلشان کف طرار عشق برد بازار توبه‌شان شکن زلف لا شکست برخاستند از سر اسرار هر دو کون چون شاه عشق در دل ایشان فرو نشست زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک مردی که راه فقر به سر برد حیدر است آنجا که پای جای ندارد فشرده پای وانجا که دست جای ندارد فشانده دست در قعر بحر نور فرو خورده غوطها وز شوق ذوق ملک عدم نیستی به هست عطار جام دولت ایشان به کف گرفت جاوید از آن شراب معطر بماند مست قلندران تهی سر کلاه دارانند به ترک یار بگفتند و بربارانند نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن که پشت لشکر معنی چنین سوارانند تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا که در میان سیاهی سپید کارانند چو برق همتشان شعله بر تو اندازد به پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند درین دیار اگر از شهرشان کنند برون به هر دیار که رفتند شهریارانند مرو به جانب اغیار، اگر مدد خواهی بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند چنان لگام ریاضت کنند بر سر نفس که سرکشی نتواند به هر کجا رانند ز فقر شبلی معروف چند لاف زنی؟ درین جوال که بینی از آن هزارانند چو اوحدی ز خلایق بریده‌اند امید ولی به رحمت خالق امیدوارانند آه شراره بارم کان از درون برآمد ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد می‌کرد دل تفأل از مصحف جمالش از زلف او به فالش جیم جنون برآمد فانوس وار ما را از شمع دل فروزی آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد از لاله‌ی جگر خون احوال کوهکن پرس کان داغدار با او در بیستون برآمد از چشم پر فن او در یک فریب دادن از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد همچو گویی سجده کن بر رو و سر جانب آن صدر شد با چشم تر جمله خلقان منتظر سر در هوا کش بسوزد یا برآویزد ورا این زمان این احمق یک لخت را آن نماید که زمان بدبخت را همچو پروانه شرر را نور دید احمقانه در فتاد از جان برید لیک شمع عشق چون آن شمع نیست روشن اندر روشن اندر روشنیست او به عکس شمعهای آتشیست می‌نماید آتش و جمله خوشیست هنگام گلست باده باید ساقی و حریف ساده باید گر غنچه گره بر ابرو افکند پیشانی گل گشاده باید ساقی برخیز و یار بنشان کاین شسته و آن ستاده باید جانست پیام اهل دل را جانی که به کف نهاده باید و آنگاه حریف ساده و مست دردست من اوفتاده باید خسرو ز بتان کرشمه بد نیست معشوقه‌ی خود مرا ده باید □مه بر ناید برابر تو گر فرمایی برابر آید □در زلف بتان پیچ ای دل کاین رشته سر دراز دارد بیچاره کسی که بر درتو یک سینه و صد نیاز دارد نی نی غلطم خوش آنکه یاری عاشق کش و دلنواز دارد □با ما سخن سمن مگویید کو بوی بهار ما ندارد □آتش همگی گلست و ریحان آنرا که جز از خدا نترسد ای ناطق الهی و ای دیده حقایق زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق تو بس قدیم پیری بس شاه بی‌نظیری جان را تو دستگیری از آفت علایق در راه جان سپاری جان‌ها تو را شکاری آوخ کز این شکاران تا جان کیست لایق مخلوق خود کی باشد کز عشق تو بلافد ای عاشق جمالت نور جلال خالق گویی چه چاره دارم کان عشق را شکارم بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق لطف تو گفت پیش آ قهر تو گفت پس رو ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست صادق ای آفتاب جان‌ها ای شمس حق تبریز هر ذره از شعاعت جان لطیف ناطق خوی او از خام‌کاری کم نکرد سینه‌ی من سوخت چشمش نم نکرد دشمنان با دشمنان از شرم خلق آشتی رنگی کنند آنهم نکرد از مکن گفتن زبانم موی شد او هنوز از جور موئی کم نکرد روزی از روی خودم چون روی خود جان غم پرورد را خرم نکرد سینه‌ام زان پس که چون گوهر بسفت چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد عشق او تا بر سر من آب خورد آب خورد جانم الا غم نکرد در جفا هم جنس عالم بود لیک آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد خار غم در راه خاقانی نهاد وز پی برداشتن قد خم نکرد هزار بار کشیده‌ست عشق کافرخو شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو شب آن چنان به گاه آمده که هی برخیز گرفته گوش مرا سخت همچو گوش سبو ز هر چه پر کندم من سبوی تسلیمم سبو اسیر سقاست چون گریزد از او هزار بار سبو را به سنگ بشکست او شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل بدان هوس که خورد غوطه در میانه جو جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار مگویید که بسیار نباشد آن بار که گردون نکشد یار سبکروح گر بر دل عشاق نهد بار نباشد تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق با آن نتوان گفت که بیدار نباشد از دیده من پرس که خواب شب مستی چون خاستن و خفتن بیمار نباشد گر دست به شمشیر بری عشق همانست کان جا که ارادت بود انکار نباشد از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه کم پای برهنه خبر از خار نباشد مرغان قفس را المی باشد و شوقی کن مرغ نداند که گرفتار نباشد دل آینه صورت غیبست ولیکن شرطست که بر آینه زنگار نباشد سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد دربند نسیم خوش اسحار نباشد آن را که بصارت نبود یوسف صدیق جایی بفروشد که خریدار نباشد به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم بیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌ای بر شکرش نبات‌ها چون مگسی است زحمتی جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود در غلبات نور خود آه عظیم آیتی بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت گشته سخن سبوصفت بر یم بی‌نهایتی ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز زیرا که جمال تو ز اندازه برونست در زلف تو تاب و گره و بند و شکنجست در چشم تو مکر و حیل و زرق و فسونست تا من رخ چون چشمه‌ی خورشید تو دیدم چشمم ز غم عشق تو چون چشمه‌ی خونست ای رفته ز نزدیک سنایی خبرت هست کز عشق تو حال من دل سوخته چونست از مهر تو چون نقطه‌ی خونست دلم زانک بر ماه ترا دایره‌ی غالیه گونست نگاری را که می‌جویم به جانش نمی‌بینم میان حاضرانش کجا رفت او میان حاضران نیست در این مجلس نمی‌بینم نشانش نظر می‌افکنم هر سو و هر جا نمی‌بینم اثر از گلستانش مسلمانان کجا شد نامداری که می‌دیدم چو شمع اندر میانش بگو نامش که هر کی نام او گفت به گور اندر نپوسد استخوانش خنک آن را که دست او ببوسید به وقت مرگ شیرین شد دهانش ز رویش شکر گویم یا ز خویش که کفو او نمی‌بیند جهانش زمینی گر نیابد شکل او چیست که می‌گردد در این عشق آسمانش بگو القاب شمس الدین تبریز مدار از گوش مشتاقان نهانش نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما بربند سر سفره بگشای ره بالا ای یاوه‌ی هر جایی وقتست که بازآیی بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا » مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر می‌خا بادی که زند بر نی قندست درو مضمر وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی کو سفره‌ی نان‌افزا کو دلبر جان افزا از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا هر سال نه جوها را می پاک کند از گل تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا سرنامه‌ی تو ماها هفتاد و دو دفتر شد وان زهره‌ی حاسد را هفتاد و دو دف تر شد ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن بگشای در جنت یعنی که دل روشن بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی در خدمت عیسی هم باید مددی کردن گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردون آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن تا چند ازین کو کو چون فاخته‌ی ره‌جو می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو از شیر بگیر این خو مردی نه‌ی آخر زن پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه شمشیر وغا برکش کمیخت اسد برکن ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو تا روح روان گردد چون آب روان در جو ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش بی‌مستی آن ساغر مستست دل و لاغر بی‌سرمه‌ی آن قیصر هر چشم بود اعمش در بیشه‌ی شیران رو تا صید کنی آهو در مجلس سلطان رو وز باده‌ی سلطان چش هر سوی یکی ساقی با باده‌ی راواقی هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد آن پنجه‌ی شیرانه بیرون بود از هر شش خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی از وش علیهم دان این شعشعه و این رش نوری که ذوق او جان مست ابد ماند اندر نرسد وا خورشید تو در گردش چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند والله اگر سامری کرد به عمری از آنک چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند مفلسی من تو را از بر من می‌برد سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند گر بکشم که گهی زلف دراز تو را طره‌ی طرار تو طیره‌گری می‌کند راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟ چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟ به آفتاب نماند مگر به یک معنی که در تأمل او خیره می‌شود ابصار نظر در آینه‌ی روی عالم افروزش مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار برات خوبی و منشور لطف و زیبایی نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار به مشک سوده‌ی محلول در عرق ماند که بر خریر نویسد کسی به خط غبار لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم که این چو دانه‌ی نارست و آن چو شعله‌ی نار چو در محاورت آید دهان شیرینش کجا شدند تماشا کنان شیرین کار نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار متابع توام ای دوست گر نداری ننگ مطاوع توام ای یار اگر نداری عار تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار تو از سر من و از جان من عزیزتری بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار حلال نیست محبت مگر کسانی را که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست هنوز باز نکردیم دوری از طومار اگر در سخن اینجا که هست دربندم هنوز باز نکردیم دوری از طومار سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار جهان دانش و ابر سخا و کان کرم سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند به رای روشن او اعتماد و استظهار خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین عماد قبه‌ی اسلام و قبله‌ی زوار محمد بن محمد که یمن همت اوست معین و مظهر دین محمد مختار اکابر همه عالم نهاده گردن طوع بر آستان جلالش چو بندگان صغار نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد که قصد باب معالی کنندش از اقطار چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار برآید از ظلمات دویت هر ساعت چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار پناه ملت حق تا چنین بزرگانند هنوز هست رسول خدای را انصار عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار مرین یگانه اهل زمانه را یارب به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار که می‌برد به خداوند منعم محسن پیام بنده‌ی نعمت‌شناس شکرگزار که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار مرا هزار زبان فصیح بایستی که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد به عجز می‌کنم از حق بندگی اقرار وگر به جلوه‌ی طاوس شوخیی کردم به چشم نقص نبینندم اهل استبصار که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به که بر محک نزند سیم ناتمام عیار هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار برای ختم سخن دست در دعا داریم امیدوار قبول از مهیمن غفار همیشه تا که ملک را بود تقلب دور همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود یا از دهان آن که شنید از دهان دوست ای یار آشنا علم کاروان کجاست تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار ما سر فدای پای رسالت رسان دوست دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید رحمت کند مگر دل نامهربان دوست گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست گر آستین دوست بیفتد به دست من چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست حکایت فاش گشت اندر زمانه به گوش عالمی رفت این فسانه چو اندر شهر گشت این داستان نو رسید آگاهی اندر گوش خسرو که شیرین راز عشق سست بنیاد به دل شد رغبت خسرو به فرهاد ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز همه گفتند شهرا یک به یک باز فتاد اندر دل شه خارخاری که دامان گلشن بگرفت خاری بزرگ امید گفتش کانچه را یست منت گویم دگر به دان خدای است روان کن نامه‌ای با یاد گاری عتاب و لطف را در وی شماری جواب نامه را چون باز خوانیم مزاجش هر چه باشد بازدانیم وزان پاسخ قیاس خویش گیریم بدان اندازه کاری پیش گیریم ملک فرمود کاین معنی صواب است کلید هر سالی را جوابست دبیر خاص را فرمود تا زود کند نوک قلم را عنبر آلود به املای ملک مرد هنرسنج فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج برای تو فدا کردیم جان‌ها کشیده بهر تو زخم زبان‌ها شنیده طعنه‌های همچو آتش رسیده تیر کاری زان کمان‌ها اگر دل را برون آریم پیشت ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها اگر دشمن تو را از من بدی گفت مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها بیا ای آفتاب جمله خوبان که در لطف تو خندد لعل کان‌ها که بی‌تو سود ما جمله زیانست که گردد سود با بودت زیان‌ها گمان او بسستش زهر قاتل که در قند تو دارد بدگمان‌ها بیش از دی گرم استغنا زدن گریده‌ی غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ی کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ی گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ی چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ی چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ی پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ی محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ی حیف و صد حیف کز نهیب اجل شد ز احباب دور کلبعلی در گرفتش ز خلق عالم و کرد میل غلمان و حور کلبعلی خلق در ماتم وی و دارد خود به فردوس سور کلبعلی چون به دارالسرور خلدبرین شد روان از غرور کلبعلی بهر تاریخ زد رقم هاتف شد به دارالسرور کلبعلی به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما مرا بی او شکیبایی چه می‌فرمائی ای همدم شکیب آمد علاج هجر دانم کو شکیب اما ز هر عاشق رموز عشق مشنو سر عشق گل ز مرغان چمن نتوان شنید از عندلیب اما خورد هر تشنه لب آب از لب مردم فریب او از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران طبیبش کاش می‌آمد به بالین عنقریب اما گفت امیر او را که اینها راستست لیک بخش تو ازینها کاستست صد هزاران را چو من تو ره زدی حفره کردی در خزینه آمدی آتشی از تو نسوزم چاره نیست کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست لعنت این باشد که سوزانت کند اوستاد جمله دزدانت کند با خدا گفتی شنیدی روبرو من چه باشم پیش مکرت ای عدو معرفتهای تو چون بانگ صفیر بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر صد هزاران مرغ را آن ره زدست مرغ غره کشنایی آمدست در هوا چون بشنود بانگ صفیر از هوا آید شود اینجا اسیر قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند عاد را تو باد دادی در جهان در فکندی در عذاب و اندهان از تو بود آن سنگسار قوم لوط در سیاهابه ز تو خوردند غوط مغز نمرود از تو آمد ریخته ای هزاران فتنه‌ها انگیخته عقل فرعون ذکی فیلسوف کور گشت از تو نیابید او وقوف بولهب هم از تو نااهلی شده بوالحکم هم از تو بوجهلی شده ای برین شطرنج بهر یاد را مات کرده صد هزار استاد را ای ز فرزین‌بندهای مشکلت سوخته دلها سیه گشته دلت بحر مکری تو خلایق قطره‌ای تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای کی رهد از مکر تو ای مختصم غرق طوفانیم الا من عصم بس ستاره‌ی سعد از تو محترق بس سپاه و جمع از تو مفترق با این همه مهر و مهربانی دل می‌دهدت که خشم رانی وین جمله شیشه خانه‌ها را درهم شکنی به لن ترانی در زلزله است دار دنیا کز خانه تو رخت می‌کشانی نالان تو صد هزار رنجور بی تو نزیند هین تو دانی دنیا چو شب و تو آفتابی خلقان همه صورت و تو جانی هر چند که غافلند از جان در مکسبه و غم امانی اما چون جان ز جا بجنبد آغاز کنند نوحه خوانی خورشید چو در کسوف آید نی عیش بود نه شادمانی تا هست از او به یاد نارند ای وای چو او شود نهانی ای رونق رزم و جان بازار شیرینی خانه و دکانی خاموش که گفت و گو حجابند از بحر معلق معانی من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‌کران آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده‌ست دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل بر من بزن زخم و مهل حقا نمی‌خواهم امان سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی‌نشان مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو یکی گفتا بدان ماند که در خواب در اندازد کسی خود را به غرقاب بسی کوشد که بیرون آورد رخت ندارد سودش از کوشیدن سخت چو از خواب اندر آید تاب دیده هراسی باشد اندر خواب دیده سماع آرام جان زندگانیست کسی داند که او را جان جانست کسی خواهد که او بیدار گردد که او خفته میان بوستان‌ست ولیک آن کو به زندان خفته باشد اگر بیدار گردد در زیان‌ست سماع آن جا بکن کان جا عروسیست نه در ماتم که آن جای فغانست کسی کو جوهر خود را ندیدهست کسی کان ماه از چشمش نهانست چنین کس را سماع و دف چه باید سماع از بهر وصل دلستان‌ست کسانی را که روشان سوی قبله‌ست سماع این جهان و آن جهانست خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند همی‌گردند و کعبه در میانست اگر کان شکر خواهی همان جاست ور انگشت شکر خود رایگانست ای خداوند یکی یار جفاکارش ده دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده چند روزی جهت تجربه بیمارش کن با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند مدتی گردش این گنبد دوارش ده کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند ببر انکار از او و دم اقرارش ده گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده دیده تحمل نمی‌کند نظرت را پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را نزد من ای از جهان یگانه به خوبی ملک دو عالم بهاست یک نظرت را مشکلم است این که چون همی نکند حل آب سخن آن لبان چون شکرت را عشق تو داده است در ولایت جان حکم هجر ستمکار و وصل دادگرت را منتظرم لیک نیست وقت معین همچو قیامت وصال منتظرت را میل ندارد به آفتاب و به روزش هر که به شب دید روی چون قمرت را پرده برافگن زدور و گرنه به بادی گرد به هر سو بریم خاک درت را پر زلی شود چو بحر کنارش کوه اگر در میان رود کمرت را مصحف آیات خوبیی و به اخلاص فاتحه خوانیم جمله‌ی سورت را خوب چو طاوسی و به چشم تعشق ما نگرانیم حسن جلوه گرت را مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر زلف تو خوش‌بو کند کنار و برت را چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت سیف شنودیم شعرهای ترت را مس تو را حکم کیمیاست ازین پس سکه اگر از قبول ماست زرت را وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم فاش کنیم اندرین جهان خبرت را بر سر بازار روزگار بریزیم بر طبق عرض حقه‌ی گهرت را گرچه زره‌وار رخنه کرد به یک تیر قوس دو ابروم صبر چون سپرت را پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز بیهده بر سنگ دیگران تبرت را بر در ما کن اقامت و به سگان ده بر سر این کو زواده‌ی سفرت را بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار گر که و دانه فزون کنند خرت را تا نرسد گردنت به تیغ زمانه از کله او نگاه دار سرت را جان تو از بحر وصلم آب نیابد تا جگرت خون وخون کنم جگرت را گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی جمله ببینند از آسمان گذرت را تا به نشان قبول مات رساند بر سر تیر نیاز بند پرت را رو قدم همت از دوکون برون نه بیخ برآور ازین و آن شجرت را ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را زنده شود مرده از مساس تو گر تو ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را قصر ملوک است جسم تو و معانی‌ست این همه دیوارهای پر صورت را دفتر اسرار حکمتی و یدالله جلد تو کرده‌ست جسم مختصرت را مریم بکر است روح تو به طهارت ای مدد از جان دم مسیح اثرت را در شکم مادر ضمیر چو خواهم عیسی انجیل خوان کنم پسرت را کعبه‌ی زوار فیض مایی و از عشق یمن یمین‌الله است هر حجرت را چون حرم قدس عشق ماست مقامت زمزم مکه است تشنه آبخورت را و از اثر حکم بارقات تجلی فعل یکی دان بصیرت و بصرت را تا ز تو باقی‌ست ذره‌ای، نبود امن منزل پر خوف و راه پر خطرت را چون تو زهستی خویش وانرهی سیف زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم در کنج خراباتی افتاده خراب اولی چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست در سر هوس ساقی در دست شراب اولی از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی من بار هجر می‌کشم و ناقه محملم برگیر ساربان نفسی باری از دلم طوفان آب دیده گر ازین صفت رود زین پس مگر سفینه رساند بمنزلم با درد خود مرا بگذارید و بگذرید کایندم نماند طاقت قطع منازلم گفتم قدم برون نهم از آستان دوست از آب دیده پای فرو رفت در گلم هرجا که می‌نشینم و هر جا که می‌روم نقشش نمی‌رود نفسی از مقابلم گر دیگری بضربت خنجر شود قتیل من کشته دو ساعد سیمین قاتلم آندم که خاک گردم و خاکم شود غبار از بحر عشق باد نیارد بساحلم هر چند عمر در سر تحصیل کرده‌ام بیحاصلیست در غم عشق تو حاصلم خواجو برو که قافله کوس رحیل زد ای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم نرگس بیمار تو گشته پرستار من تا چه کند این طبیب با دل بیمار من خفته‌ی بیدار گیر گر چه ندیدی ببین چشم پر از خواب خویش دیده‌ی بیدار من رسم تو عاشق کشی شیوه‌ی من عاشقی تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من با همه تیر بلا کامده بر دل مرا از مژه‌ات بر نگشت بخت نگون ساز من آب رخ گل به ریخت لاله‌ی رخسار تو خرمن بلبل بسوخت زمزمه‌ی زار من ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم تا تو کمر بسته‌ای از پی آزار من رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من تا خم زلف تو را دام دلم کرده‌اند میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست قبله حسد می‌برد از بت و زنار من هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من گر دو جهان می‌شود از کرم می‌فروش مست نخواهد شدن خاطر هشیار من تا سخنی گفته‌ام زان لب شیرین سخن خسرو ایران نمود گوش به گفتار من ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد کز گهرش برده اب نظم گهر بار من تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار شهره هر شهر شد دفتر اشعار من آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش داد من غمگین داد من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد در کف غصه دوران دل حافظ خون شد از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم خانه‌پردازیم و سوی خانه‌ی یزدان شویم طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل بی‌زن و فرزند و بی‌خان و سر و سامان شویم گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم گاه در صحن بیابان با خران همره بویم گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم گه به دست ملحدان چون آب در آبان شویم ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنند ما به تکبیری عصای موسی عمران شویم غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم تازه رخ چون برگ و شاخ از قطره‌ی باران شویم از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق چون ز قادسیه سوی عقبه‌ی شیطان شویم پای چون در بادیه‌ی خونین نهادیم از بلا همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود چون نباشد این عزیزان سخت بی‌درمان شویم غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم قافله باز آید اندر شهر بی‌دیدار ما ما به تیغ قهر حق کشته‌ی غریبستان شویم همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم دوستان گویند حج کردیم و می‌آییم باز ما به هر ساعت همی طعمه‌ی دگر کرمان شویم نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما هدیه جان سازیم و استقبال آن پیکان شویم چون بدو باقی شدیم از جسم خود فانی شویم چون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم این سفر بستان عیاران راه ایزدست ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم حاجیان خاص مستان شراب دولتند ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم بادیه بوته‌ست و ما چون زر مغشوشیم راست چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم گر چه در ریگ روان عاجز شویم از بی‌دلی چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه یا به زیر پشته‌ی ریگ روان پنهان شویم ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک! رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک! آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک! ای از برای بردن گنجینه‌های مور چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک! زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک ای از برای گوی هوا نفس خویش را میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک! فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک! ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد! گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک! در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور تن پروری به نان و به آب از برای خاک در دور ما از آتش بیداد ظالمان چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک آتش خورم بسان شتر مرغ کب و نان مسموم حادثات شد اندر وعای خاک ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک! داروی درد خود مطلب از کسی که نیست یک تن درست در همه دارالدوای خاک زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک از خون لبالب است درین دور انای خاک در شیب حسرتند ز بالای قصر خود این سروران پست شده زیر پای خاک بس خوب را که از پی معنی زشت او صورت بدل کنند به زیر غطای خاک ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست در موضعی که گور تو سازند وای خاک! گر عقل هست در سر تو پای بازگیر زین چاه سر گرفته‌ی نادلگشای خاک بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک! از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک دایم تو از محبت دنیا و حرص مال نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک بستان عدن پر گل و ریحان برای تست تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک جانت بسی شکنجه‌ی غم خورد و کم نشد انس دلت ز خانه‌ی وحشت‌فزای خاک در صحن این خرابه غباری نصیب تست ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند کتش گرفت خاصه درین دور جای خاک آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک خود شیر شادیی نرساند به کام تو این سالخورده مادر اندوه زای خاک عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است آیینه‌ی مکدر عبرت نمای خاک گویی زمان رسید که از هیضه قی کند کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک آتش مثال حله‌ی سبز فلک بپوش بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک بی‌عشق مرد را علم همت است پست بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک ره کی برد به سینه‌ی عاشق هوای غیر خود چون رسد به دیده‌ی اختر فدای خاک تا آدمی بود بود این خاک را درنگ کمد حیوة آدمی آب بقای خاک و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا فرزانه را سخن نبود در فنای خاک حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور قومی که چون منید هلموا صلای خاک گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک ای قادری که جمله عیال تواند خلق از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند در سایه‌ی عنایت تو ذره‌های خاک تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک ناورد محنت است درین تنگنای خاک چهارم مرد موبد گفت کاین راز به شخصی ماند اندر حجله ناز عروسی در کنارش خوب چون ماه بدو در یافته دیوانگی راه نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت نه از دیوانگی با وی توان ساخت هم آخر چون شود دیوانگی چیر گریزد مرد از او چون آهو از شیر در این اندیشه لختی قصه راندند ورق نادیده حرفی چند خواندند چو می‌مردند می‌گفتند هیهات کزین بازیچه دور افتاد شهمات ز مرده هر کسی افسانه راند نمرده راز مرده کس نداند مگر پیغمبران کایشان امینند به نامحرم نگویند آنچه بینند رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت ز عنبرین دم باد سحر توان دانست که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت حکایت غم او من نگفته‌ام تنها که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت دل شکسته‌ی ما را درست نتوان کرد غم نهفته‌ی او را به غیر نتوان گفت ز توبه دادن مستان عشق معلوم است که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت کسی به خلوت جانان رسد به آسانی که ترک جان به امید حضورش آسان گفت غلام خاک در خواجه‌ی خراباتم که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت مرید جذبه‌ی بی اختیار منصورم که سر عشق تو را در میان میدان گفت نظر مپوش ز احوال آن پریشانی که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت کمال حسن تو را من به راستی گفتم که حد خوبی گل را هزار دستان گفت به آفتاب تفاخر سزد فروغی را که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک که منشی فلکش قبله‌گاه شاهان گفت سخن در صلاح است و تدبیر وخوی نه در اسب و میدان و چوگان و گوی تو با دشمن نفس هم‌خانه‌ای چه در بند پیکار بیگانه‌ای؟ عنان باز پیچان نفس از حرام به مردی ز رستم گذشتند و سام تو خود را چو کودک ادب کن به چوب به گرز گران مغز مردان مکوب وجود تو شهری است پر نیک و بد تو سلطان و دستور دانا خرد رضا و ورع: نیکنامان حر هوی و هوس: رهزن و کیسه بر چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان؟ تو را شهوت و حرص و کین و حسد چو خون در رگانند و جان در جسد هوی و هوس را نماند ستیز چو بینند سر پنجه‌ی عقل تیز رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد نخواهم در این نوع گفتن بسی که حرفی بس ار کار بندد کسی کافرک را هیکلی بد یادگار یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار گفت آن حجره که شب جا داشتم هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم گر چه شرمین بود شرمش حرص برد حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد از پی هیکل شتاب اندر دوید در وثاق مصطفی و آن را بدید کان یدالله آن حدث را هم به خود خوش همی‌شوید که دورش چشم بد هیکلش از یاد رفت و شد پدید اندرو شوری گریبان را درید می‌زد او دو دست را بر رو و سر کله را می‌کوفت بر دیوار و در آنچنان که خون ز بینی و سرش شد روان و رحم کرد آن مهترش نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو گبر گویان ایهاالناس احذروا می‌زد او بر سر کای بی‌عقل سر می‌زد او بر سینه کای بی‌نور بر سجده می‌کرد او کای کل زمین شرمسارست از تو این جزو مهین تو که کلی خاضع امر ویی من که جزوم ظالم و زشت و غوی تو که کلی خوار و لرزانی ز حق من که جزوم در خلاف و در سبق هر زمان می‌کرد رو بر آسمان که ندارم روی ای قبله‌ی جهان چون ز حد بیرون بلرزید و طپید مصطفی‌اش در کنار خود کشید ساکنش کرد و بسی بنواختش دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش تا نگرید ابر کی خندد چمن تا نگرید طفل کی جوشد لبن طفل یک روزه همی‌داند طریق که بگریم تا رسد دایه‌ی شفیق تو نمی‌دانی که دایه‌ی دایگان کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار تا بریزد شیر فضل کردگار گریه‌ی ابرست و سوز آفتاب استن دنیا همین دو رشته تاب گر نبودی سوز مهر و اشک ابر کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر کی بدی معمور این هر چار فصل گر نبودی این تف و این گریه اصل سوز مهر و گریه‌ی ابر جهان چون همی دارد جهان را خوش‌دهان آفتاب عقل را در سوز دار چشم را چون ابر اشک‌افروز دار چشم گریان بایدت چون طفل خرد کم خور آن نان را که نان آب تو برد تن چو با برگست روز و شب از آن شاخ جان در برگ‌ریزست و خزان برگ تن بی‌برگی جانست زود این بباید کاستن آن را فزود اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن تا بروید در عوض در دل چمن قرض ده کم کن ازین لقمه‌ی تنت تا نماید وجه لا عین رات تن ز سرگین خویش چون خالی کند پر ز مشک و در اجلالی کند زین پلیدی بدهد و پاکی برد از یطهرکم تن او بر خورد دیو می‌ترساندت که هین و هین زین پشیمان گردی و گردی حزین گر گدازی زین هوسها تو بدن بس پشیمان و غمین خواهی شدن این بخور گرمست و داروی مزاج وآن بیاشام از پی نفع و علاج هم بدین نیت که این تن مرکبست آنچ خو کردست آنش اصوبست هین مگردان خو که پیش آید خلل در دماغ و دل بزاید صد علل این چنین تهدیدها آن دیو دون آرد و بر خلق خواند صد فسون خویش جالینوس سازد در دوا تا فریبد نفس بیمار ترا کین ترا سودست از درد و غمی گفت آدم را همین در گندمی پیش آرد هیهی و هیهات را وز لویشه پیچد او لبهات را هم‌چو لبهای فرس و در وقت نعل تا نماید سنگ کمتر را چو لعل گوشهاات گیرد او چون گوش اسب می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب بر زند بر پات نعلی ز اشتباه که بمانی تو ز درد آن ز راه نعل او هست آن تردد در دو کار این کنم یا آن کنم هین هوش دار آن بکن که هست مختار نبی آن مکن که کرد مجنون و صبی حفت الجنه بچه محفوف گشت بالمکاره که ازو افزود کشت صد فسون دارد ز حیلت وز دغا که کند در سله گر هست اژدها گر بود آب روان بر بنددش ور بود حبر زمان برخنددش عقل را با عقل یاری یار کن امرهم شوری بخوان و کار کن خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر یا به آن راه که او رفته نشانم مدهید ترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش نام آن سرو خدا را به زبانم مدهید بعد ازین بودن من موجب بدنامی اوست خون من گرم بریزید و امانم مدهید من که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهید من که چون نی همه دردم بروید از سر من خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید پهلوی محتشم چون فکند خواب اجل خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را بدشمن نشاید سپرد سرشک اندر آید بمژگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند سترگ آن بود چو بی‌کام دل بنده باید بدن بکام کسی داستانها زدن سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار گرش زآرزو بازدارد سپهر همان آفرینش نخواند بمهر ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود آرزوهای او دلگسل و دیگر کش از بن نباشد خرد خردمندش از مردمان نشمرد چو این داستان سربسر بشنوی ببینی سر مایه‌ی بدخوی چو خورشید بنمود بالای خویش نشست از بر تند بالای خویش بزیر اندر آورد برج بره چنین تا زمین زرد شد یکسره تبیره برآمد ز درگاه طوس همان ناله‌ی بوق و آوای کوس ز کشور برآمد سراسر خروش زمین پرخروش و هوا پر ز جوش از آواز اسپان و گرد سپاه بشد قیرگون روی خورشید و ماه ز چاک سلیح و ز آوای پیل تو گفتی بیاگند گیتی به نیل هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش ز تابیدن کاویانی درفش بگردش سواران گودرزیان میان اندرون اختر کاویان سپهدار با افسر و گرز و نای بیامد ز بالای پرده‌سرای بشد طوس با کاویانی درفش بپای اندرون کرده زرینه کفش یکی پیل پیکر درفش از برش بابر اندر آورده تابان سرش بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی وز تخم نوذر بدند برفتند یکسر چو کوهی سیاه گرازان و تازان بنزدیک شاه بفرمود تا نامداران گرد ز لشکر سپهبد سوی شاه برد چو لشکر همه نزد شاه آمدند دمان با درفش و کلاه آمدند بدیشان چنین گفت بیدار شاه که طوس سپهبد به پیش سپاه بپایست با اختر کاویان بفرمان او بست باید میان بدو داد مهری به پیش سپاه که سالار اویست و جوینده راه بفرمان او بود باید همه کجا بندها زو گشاید همه بدو گفت مگذر ز پیمان من نگه‌دار آیین و فرمان من نیازرد باید کسی را براه چنینست آیین تخت و کلاه کشاورز گر مردم پیشه‌ور کسی کو بلشکر نبندد کمر نباید که بر وی وزد باد سرد مکوش ایچ جز با کسی همنبرد نباید نمودن ببی رنج رنج که بر کس نماند سرای سپنج گذر زی کلات ایچ گونه مکن گر آن ره روی خام گردد سخن روان سیاوش چو خورشید باد بدان گیتیش جای امید باد پسر بودش از دخت پیران یکی که پیدا نبود از پدر اندکی برادر به من نیز ماننده بود جوان بود و همسال و فرخنده بود کنون در کلاتست و با مادرست جهانجوی با فر و با لشکرست نداند کسی را ز ایران بنام ازان سو به نباید کشیدن لگام سپه دارد و نامداران جنگ یکی کوه بر راه دشوار و تنگ همو مرد جنگست و گرد و سوار بگوهر بزرگ و بتن نامدار براه بیابان بباید شدن نه نیکو بود راه شیران زدن چنین گفت پس طوس با شهریار که از رای تو نگذرد روزگار براهی روم کم تو فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی سپهبد بشد تیز و برگشت شاه سوی کاخ با رستم و با سپاه یکی مجلس آراست با پیلتن رد و موبد و خسرو رای زن فراوان سخن گفت ز افراسیاب ز رنج تن خویش وز درد باب ز آزردن مادر پارسا که با ما چه کرد آن بد پرجفا مرا زی شبانان بی‌مایه داد ز من کس ندانست نام و نژاد فرستادم این بار طوس و سپاه ازین پس من و تو گذاریم راه جهان بر بداندیش تنگ آوریم سر دشمنان زیر سنگ آوریم ورا پیلتن گفت کین غم مدار به کام تو گردد همه روزگار وزان روی منزل بمنزل سپاه همی رفت و پیش‌اندر آمد دو راه ز یک سو بیابان بی آب و نم کلات از دگر سوی و راه چرم بماندند بر جای پیلان و کوس بدان تا بیاید سپهدار طوس کدامین پسند آیدش زین دو راه بفرمان رود هم بران ره سپاه چو آمد بر سرکشان طوس نرم سخن گفت ازان راه بی‌آب و گرم بگودرز گفت این بیابان خشک اگر گرد عنبر دهد باد مشک چو رانیم روزی به تندی دراز بب و بسایش آید نیاز همان به که سوی کلات و چرم برانیم و منزل کنیم از میم چپ و راست آباد و آب روان بیابان چه جوییم و رنج روان مرا بود روزی بدین ره گذر چو گژدهم پیش سپه راهبر ندیدیم از این راه رنجی دراز مگر بود لختی نشیب و فراز بدو گفت گودرز پرمایه شاه ترا پیش‌رو کرد پیش سپاه بران ره که گفت او سپه را بران نباید که آید کسی را زیان نباید که گردد دل‌آزرده شاه بد آید ز آزار او بر سپاه بدو گفت طوس ای گو نامدار ازین گونه اندیشه در دل مدار کزین شاه را دل نگردد دژم سزد گر نداری روان جفت غم همان به که لشکر بدین سو بریم بیابان و فرسنگها نشمریم بدین گفته بودند همداستان برین بر نزد نیز کس داستان براندند ازان راه پیلان و کوس بفرمان و رای سپهدار طوس پس آگاهی آمد بنزد فرود که شد روی خورشید تابان کبود ز نعل ستوران وز پای پیل جهان شد بکردار دریای نیل چو بشنید ناکار دیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان بفرمود تا هرچ بودش یله هیونان وز گوسفندان گله فسیله ببند اندر آرند نیز نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز همه پاک سوی سپد کوه برد ببند اندرون سوی انبوه برد جریره زنی بود مام فرود ز بهر سیاوش دلش پر ز دود بر مادر آمد فرود جوان بدو گفت کای مام روشن‌روان از ایران سپاه آمد و پیل و کوس بپیش سپه در سرافراز طوس چه گویی چه باید کنون ساختن نباید که آرد یکی تاختن جریره بدو گفت کای رزمساز بدین روز هرگز مبادت نیاز بایران برادرت شاه نوست جهاندار و بیدار کیخسروست ترا نیک داند به نام و گهر ز هم خون وز مهره‌ی یک پدر برادرت گر کینه جوید همی روان سیاوش بشوید همی گر او کینه جوید همی از نیا ترا کینه زیباتر و کیمیا برت را بخفتان رومی بپوش برو دل پر از جوش و سر پر خروش به پیش سپاه برادر برو تو کینخواه نو باش و او شاه نو که زیبد کز این غم بنالد پلنگ ز دریا خروشان برآید نهنگ وگر مرغ با ماهیان اندر آب بخوانند نفرین به افراسیاب که اندر جهان چون سیاوش سوار نبندد کمر نیز یک نامدار به گردی و مردی و جنگ و نژاد باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد بدو داد پیران مرا از نخست وگر نه ز ترکان همی زن نجست نژاد تو از مادر و از پدر همه تاجدار و هم نامور تو پور چنان نامور مهتری ز تخم کیانی و کی‌منظری کمربست باید بکین پدر بجای آوریدن نژاد و گهر چنین گفت ازان پس بمادر فرود کز ایران سخن با که باید سرود که باید که باشد مرا پایمرد ازین سرفرازان روز نبرد کز ایشان ندانم کسی را بنام نیامد بر من درود و پیام بدو گفت ز ایدر برو با تخوار مدار این سخن بر دل خویش خوار کز ایران که و مه شناسد همه بگوید نشان شبان و رمه ز بهرام وز زنگه‌ی شاوران نشان جو ز گردان و جنگ‌آوران همیشه سر و نام تو زنده باد روان سیاوش فروزنده باد ازین هر دو هرگز نگشتی جدای کنارنگ بودند و او پادشای نشان خواه ازین دو گو سرفراز کز ایشان مرا و ترا نیست راز سران را و گردنکشان را بخوان می و خلعت آرای و بالا و خوان ز گیتی برادر ترا گنج بس همان کین و آیین به بیگانه کس سپه را تو باش این زمان پیش رو تویی کینه‌خواه جهاندار نو ترا پیش باید بکین ساختن کمر بر میان بستن و تاختن بدو گفت رای تو ای شیر زن درفشان کند دوده و انجمن چو برخاست آوای کوس از چرم جهان کرد چون آبنوس از میم یکی دیده‌بان آمد از دیده‌گاه سخن گفت با او ز ایران سپاه که دشت و در و کوه پر لشکرست تو خورشید گویی ببند اندرست ز دربند دژ تا بیابان گنگ سپاهست و پیلان و مردان جنگ فرود از در دژ فرو هشت بند نگه کرد لشکر ز کوه بلند وزان پس بیامد در دژ ببست یکی باره‌ی تیز رو بر نشست برفتند پویان تخوار و فرود جوان را سر بخت بر گرد بود از افراز چون کژ گردد سپهر نه تندی بکار آید از بن نه مهر گزیدند تیغ یکی برز کوه که دیدار بد یکسر ایران گروه جوان با تخوار سرایند گفت که هر چت بپرسم نباید نهفت کنارنگ وز هرک دارد درفش خداوند گوپال و زرینه کفش چو بینی به من نام ایشان بگوی کسی را که دانی از ایران بروی سواران رسیدند بر تیغ کوه سپاه اندر آمد گروها گروه سپردار با نیزه‌ور سی هزار همه رزمجوی از در کارزار سوار و پیاده بزرین کمر همه تیغ دار و همه نیزه‌ور ز بس ترگ زرین و زرین درفش ز گوپال زرین و زرینه کفش تو گفتی به کان اندرون زر نماند برآمد یکی ابر و گوهر فشاند ز بانگ تبیره میان دو کوه دل کرگس اندر هوا شد ستوه چنین گفت کاکنون درفش مهان بگو و مدار ایچ گونه نهان بدو گفت کان پیل پیکر درفش سواران و آن تیغهای بنفش کرا باشد اندر میان سپاه چنین آلت ساز و این دستگاه چو بشنید گفتار او را تخوار چنین داد پاسخ که ای شهریار پس پشت طوس سپهبد بود که در کینه پیکار او بد بود درفشی پش پشت او دیگرست چو خورشید تابان بدو پیکرست برادر پدر تست با فر و کام سپهبد فریبرز کاوس نام پسش ماه پیکر درفشی بزرگ دلیران بسیار و گردی سترگ ورانام گستهم گژدهم خوان که لرزان بود پیل ازو ز استخوان پسش گرگ پیکر درفشی دراز بگردش بسی مردم رزمساز بزیر اندرش زنگه‌ی شاوران دلیران و گردان و کنداوران درفشی پرستار پیکر چو ماه تنش لعل و جعد از حریر سیاه ورا بیژن گیو راند همی که خون بسمان برفشاند همی درفشی کجا پیکرش هست ببر همی بشکند زو میان هژبر ورا گرد شیدوش دارد بپای چو کوهی همی اندر آید ز جای درفش گرازست پیکر گراز سپاهی کمندافگن و رزم ساز درفشی کجا پیکرش گاومیش سپاه از پس و نیزه‌داران ز پیش چنان دان که آن شهره فرهاد راست که گویی مگر با سپهرست راست درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ نشان سپهدار گیو سترگ درفشی کجا شیر پیکر بزر که گودرز کشواد دارد بسر درفشی پلنگست پیکر گراز پس ریونیزست با کام و ناز درفشی کجا آهویش پیکرست که نستوه گودرز با لشکرست درفشی کجا غرم دارد نشان ز بهرام گودرز کشوادگان همه شیرمردند و گرد و سوار یکایک بگویم درازست کار چو یک‌یک بگفت از نشان گوان بپیش فرود آن شه خسروان مهان و کهان را همه بنگرید ز شادی رخش همچو گل بشکفید چو ایرانیان از بر کوهسار بدیدند جای فرود و تخوار برآشفت ازیشان سپهدار طوس فروداشت بر جای پیلان و کوس چنین گفت کز لشکر نامدار سواری بباید کنون نیک‌یار که جوشان شود زین میان گروه برد اسپ تا بر سر تیغ کوه ببیند که آن دو دلاور کیند بران کوه سر بر ز بهر چیند گر ایدونک از لشکر ما یکیست زند بر سرش تازیانه دویست وگر ترک باشند و پرخاش جوی ببندد کشانش بیارد بروی وگر کشته آید سپارد بخاک سزد گر ندارد از آن بیم و باک ورایدونک باشد ز کارآگاهان که بشمرد خواهد سپه را نهان همانجا بدونیم باید زدن فروهشتن از کوه و باز آمدن بسالار بهرام گودرز گفت که این کار بر من نشاید نهفت روم هرچ گفتی بجای آورم سر کوه یکسر بپای آورم بزد اسپ و راند از میان گروه پراندیشه بنهاد سر سوی کوه چنین گفت پس نامور با تخوار که این کیست کامد چنین خوارخوار همانانیندیشد از ما همی بتندی برآید ببالا همی ییک باره‌ای برنشسته سمند بفتراک بربسته دارد کمند چنین گفت پس رای‌زن با فرود که این را بتندی نباید بسود بنام و نشانش ندانم همی ز گودرزیانش گمانم همی چو خسرو ز توران بایران رسید یکی مغفر شاه شد ناپدید گمانی همی آن برم بر سرش زره تا میان خسروانی برش ز گودرز دارد همانا نژاد یکی لب بپرسش بباید گشاد چو بهرام بر شد ببالای تیغ بغرید برسان غرنده میغ چه مردی بدو گفت بر کوهسار نبینی همی لشکر بیشمار همی نشنوی ناله‌ی بوق و کوس نترسی ز سالار بیدار طوس فرودش چنین پاسخ آورد باز که تندی ندیدی تو تندی مساز سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد میارای لب را بگفتار سرد نه تو شیر جنگی و من گور دشت برین گونه بر ما نشاید گذشت فزونی نداری تو چیزی ز من بگردی و مردی و نیروی تن سر و دست و پای و دل و مغز و هوش زبانی سراینده و چشم و گوش نگه کن بمن تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده منمای دست سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی شوم شاد اگر رای فرخ نهی بدو گفت بهرام بر گوی هین تو بر آسمانی و من بر زمین فرود آن زمان گفت سالار کیست برزم اندرون نامبردار کیست بدو گفت بهرام سالار طوس که با اختر کاویانست و کوس ز گردان چو گودرز و رهام و گیو چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو چو گستهم و چون زنگه‌ی شاوران گرازه سر مرد کنداوران بدو گفت کز چه ز بهرام نام نبردی و بگذاشتی کار خام ز گودرزیان ما بدوییم شاد مرا زو نکردی بلب هیچ یاد بدو گفت بهرام کای شیرمرد چنین یاد بهرام با تو که کرد چنین داد پاسخ مر او را فرود که این داستان من ز مادر شنود مرا گفت چون پیشت آید سپاه پذیره شو و نام بهرام خواه دگر نامداری ز کنداوران کجا نام او زنگه‌ی شاوران همانند همشیرگان پدر سزد گر بر ایشان بجویی گذر بدو گفت بهرام کای نیکبخت تویی بار آن خسروانی درخت فرودی تو ای شهریار جوان که جاوید بادی به روشن‌روان بدو گفت کری فرودم درست ازان سرو افگنده شاخی برست بدو گفت بهرام بنمای تن برهنه نشان سیاوش بمن به بهرام بنمود بازو فرود ز عنبر بگل بر یکی خال بود کزان گونه بتگر بپرگار چین نداند نگارید کس بر زمین بدانست کو از نژاد قباد ز تخم سیاوش دارد نژاد برو آفرین کرد و بردش نماز برآمد ببالای تند و دراز فرود آمد از اسپ شاه جوان نشست از بر سنگ روشن‌روان ببهرام گفت ای سرافراز مرد جهاندار و بیدار و شیر نبرد دو چشم من ار زنده دیدی پدر همانا نگشتی ازین شادتر که دیدم ترا شاد و روشن‌روان هنرمند و بینادل و پهلوان بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه که از نامداران ایران گروه بپرسم ز مردی که سالار کیست برزم اندرون نامبردار کیست یکی سور سازم چنانچون توان ببینم بشادی رخ پهلوان ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر ببخشم ز هر چیز بسیار مر وزان پس گرایم به پیش سپاه بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه سزاوار این جستن کین منم بجنگ آتش تیز برزین منم سزد گر بگویی تو با پهلوان که آید برین سنگ روشن‌روان بباشیم یک هفته ایدر بهم سگالیم هرگونه از بیش و کم به هشتم چو برخیزد آوای کوس بزین اندر آید سپهدار طوس میان را ببندم بکین پدر یکی جنگ سازم بدرد جگر که با شیر جنگ آشنایی دهد ز نر پر کرگس گوایی دهد که اندر جهان کینه را زین نشان نبندد میان کس ز گردنکشان بدو گفت بهرام کای شهریار جوان و هنرمند و گرد و سوار بگویم من این هرچ گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس ولیکن سپهبد خردمند نیست سر و مغز او از در پند نیست هنر دارد و خواسته هم نژاد نیارد همی بر دل از شاه یاد بشورید با گیو و گودرز و شاه ز بهر فریبرز و تخت و کلاه همی گوید از تخمه‌ی نوذرم جهان را بشاهی خود اندر خورم سزد گر بپیچد ز گفتار من گراید بتندی ز کردار من جز از من هرآنکس که آید برت نباید که بیند سر و مغفرت که خودکامه مردیست بی تار و پود کسی دیگر آید نیارد درود و دیگر که با ما دلش نیست راست که شاهی همی با فریبرز خواست مرا گفت بنگر که بر کوه کیست چو رفتی مپرسش که از بهر چیست بگرز و بخنجر سخن گوی و بس چرا باشد این روز بر کوه‌کس بمژده من آیم چنو گشت رام ترا پیش لشکر برم شادکام وگر جز ز من دیگر آید کسی نباید بدو بودن ایمن بسی نیاید بر تو بجز یک سوار چنینست آیین این نامدار چو آید ببین تا چه آیدت رای در دژ ببند و مپرداز جای یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برکشید از کمر بدو داد و گفت این ز من یادگار همی دار تا خودکی آید بکار چو طوس سپهبد پذیرد خرام بباشیم روشن‌دل و شادکام جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین بزر افسر و خسروانی نگین چو بهرام برگشت با طوس گفت که با جان پاکت خرد باد جفت بدان کان فرودست فرزند شاه سیاوش که شد کشته بر بی گناه نمود آن نشانی که اندر نژاد ز کاوس دارند و ز کیقباد ترا شاه کیخسرو اندرز کرد که گرد فرود سیاوش مگرد چنین داد پاسخ ستمکاره طوس که من دارم این لشکر و بوق و کوس ترا گفتم او را بنزد من آر سخن هیچگونه مکن خواستار گر او شهریارست پس من کیم برین کوه گوید ز بهر چیم یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه برین گونه بگرفت راه سپاه نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنک دارد سپه را زیان بترسیدی از بی‌هنر یک سوار نه شیر ژیان بود بر کوهسار سپه دید و برگشت سوی فریب بخیره سپردی فراز و نشیب وزان پس چنین گفت با سرکشان که ای نامداران گردنکشان یکی نامور خواهم و نامجوی کز ایدر نهد سوی آن ترک روی سرش را ببرد بخنجر ز تن بپیش من آرد بدین انجمن میان را ببست اندران ریونیز همی زان نبردش سرآمد قفیز بدو گفت بهرام کای پهلوان مکن هیچ برخیره تیره روان بترس از خداوند خورشید و ماه دلت را بشرم آور از روی شاه که پیوند اویست و همزاد اوی سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی که گر یک سوار از میان سپاه شود نزد آن پرهنر پور شاه ز چنگش رهایی نیابد بجان غم آری همی بر دل شادمان سپهبد شد آشفته از گفت اوی نبد پند بهرام یل جفت اوی بفرمود تا نامبردار چند بتازند نزدیک کوه بلند ز گردان فراوان برون تاختند نبرد وراگردن افراختند بدیشان چنین گفت بهرام گرد که این کار یکسر مدارید خرد بدان کوه سر خویش کیخسروست که یک موی او به ز صد پهلوست هران کس که روی سیاوش بدید نیارد ز دیدار او آرمید چو بهرام داد از فرود این نشان ز ره بازگشتند گردنکشان بیامد دگرباره داماد طوس همی کرد گردون برو بر فسوس ز راه چرم بر سپدکوه شد دلش پرجفا بود نستوه شد چو از تیغ بالا فرودش بدید ز قربان کمان کیان برکشید چنین گفت با رزم دیده تخوار که طوس آن سخنها گرفتست خوار که آمد سواری و بهرام نیست مرا دل درشتست و پدرام نیست ببین تا مگر یادت آید که کیست سراپای در آهن از بهر چیست چنین داد پاسخ مر او را تخوار که این ریونیزست گرد و سوار چهل خواهرستش چو خرم بهار پسر خود جزین نیست اندر تبار فریبنده و ریمن و چاپلوس دلیر و جوانست و داماد طوس چنین گفت با مرد بینا فرود که هنگام جنگ این نباید شنود چو آید به پیکار کنداوران بخوابمش بر دامن خواهران بدو گر کند باد کلکم گذار اگر زنده ماند بمردم مدار بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار چه گویی تو ای کار دیده تخوار بدو گفت بر مرد بگشای بر مگر طوس را زو بسوزد جگر بداند که تو دل بیاراستی که بااو همی آشتی خواستی چنین با تو بر خیره جنگ آورد همی بر برادرت ننگ آورد چو از دور نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن خمانیده شیز ز بالا خدنگی بزد بر برش که بر دوخت با ترگ رومی سرش بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز بخاک اندر آمد سر ریو نیز ببالا چو طوس از میم بنگرید شد آن کوه بر چشم او ناپدید چنین داستان زد یکی پرخرد که از خوی بد کوه کیفر برد چنین گفت پس پهلوان با زرسپ که بفروز دل را چو آذرگشسپ سلیح سواران جنگی بپوش بجان و تن خویشتن دار گوش تو خواهی مگر کین آن نامدار وگرنه نبینم کسی خواستار زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد دلی پر ز کین و لبی پر ز باد خروشان باسپ اندر آورد پای بکردار آتش درآمد ز جای چنین گفت شیر ژیان با تخوار که آمد دگرگون یکی نامدار ببین تا شناسی که این مرد کیست یکی شهریار است اگر لشکریست چنین گفت با شاه جنگی تخوار که آمد گه گردش روزگار که این پور طوسست نامش زرسپ که از پیل جنگی نگرداند اسپ که جفتست با خواهر ریونیز بکین آمدست این جهانجوی نیز چو بیند بر و بازوی و مغفرت خدنگی بباید گشاد از برت بدان تا بخاک اندر آید سرش نگون اندر آید ز باره برش بداند سپهدار دیوانه طوس که ایدر نبودیم ما بر فسوس فرود دلاور برانگیخت اسپ یکی تیر زد بر میان زرسپ که با کوهه‌ی زین تنش را بدوخت روانش ز پیکان او برفروخت بیفتاد و برگشت ازو بادپای همی شد دمان و دنان باز جای خروشی برآمد ز ایران سپاه زسر برگرفتند گردان کلاه دل طوس پرخون و دیده پراب بپوشید جوشن هم اندر شتاب ز گردان جنگی بنالید سخت بلرزید برسان برگ درخت نشست از بر زین چو کوهی بزرگ که بنهند بر پشت پیلی سترگ عنان را بپیچید سوی فرود دلش پر ز کین و سرش پر ز دود تخوار سراینده گفت آن زمان که آمد بر کوه کوهی دمان سپهدار طوسست کامد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ برو تا در دژ ببندیم سخت ببینیم تا چیست فرجام بخت چو فرزند و داماد او را برزم تبه کردی اکنون میندیش بزم فرود جوان تیز شد با تخوار که چون رزم پیش آید و کارزار چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان بجنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند چنین گفت با شاهزاده تخوار که شاهان سخن را ندارند خوار تو هم یک سواری اگر ز آهنی همی کوه خارا ز بن برکنی از ایرانیان نامور سی هزار برزم تو آیند بر کوهسار نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک سراسر ز جا اندر آرند پاک وگر طوس را زین گزندی رسد به خسرو ز دردش نژندی رسد بکین پدرت اندر آید شکست شکستی که هرگز نشایدش بست بگردان عنان و مینداز تیر بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر سخن هرچ از پیش بایست گفت نگفت و همی داشت اندر نهفت ز بی‌مایه دستور ناکاردان ورا جنگ سود آمد و جان زیان فرود جوان را دژ آباد بود بدژ درپرستنده هفتاد بود همه ماهرویان بباره بدند چو دیبای چینی نظاره بدند ازان بازگشتن فرود جوان ازیشان همی بود تیره‌روان چنین گفت با شاهزاده تخوار که گر جست خواهی همی کارزار نگر نامور طوس را نشکنی ترا آن به آید که اسپ افگنی و دیگر که باشد مر او را زمان نیاید به یک چوبه تیر از کمان چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه بیاید کنون لشکرش همگروه ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی براوهای پرتاب اوی فرود از تخوار این سخنها شنید کمان را بزه کرد و اندر کشید خدنگی بر اسپ سپهبد بزد چنان کز کمان سواران سزد نگون شد سر تازی و جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکر گه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر گواژه همی زد پس او فرود که این نامور پهلوان را چه بود که ایدون ستوه آمد از یک سوار چگونه چمد در صف کارزار پرستندگان خنده برداشتند همی از چرم نعره برداشتند که پیش جوانی یکی مرد پیر ز افراز غلتان شد از بیم تیر سپهبد فرود آمد از کوه سر برفتند گردان پر اندوه سر که اکنون تو بازآمدی تندرست بب مژه رخ نبایست شست بپیچید زان کار پرمایه گیو که آمد پیاده سپهدار نیو چنین گفت کین را خود اندازه نیست رخ نامداران برین تازه نیست اگر شهریارست با گوشوار چه گیرد چنین لشکر کشن خوار نباید که باشیم همداستان به هر گونه‌ی کو زند داستان اگر طوس یک بار تندی نمود زمانه پرآزار گشت از فرود همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم زرسپ گرانمایه زو شد بباد سواری سرافراز نوذرنژاد بخونست غرقه تن ریونیز ازین بیش خواری چه بینیم نیز گرو پور جمست و مغز قباد بنادانی این جنگ را برگشاد همی گفت و جوشن همی بست گرم همی بر تنش بر بدرید چرم نشست از بر اژدهای دژم خرامان بیامد براه چرم فرود سیاوش چو او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید همی گفت کین لشکر رزمساز ندانند راه نشیب و فراز همه یک ز دیگر دلاورترند چو خورشید تابان بدو پیکرند ولیکن خرد نیست با پهلوان سر بی‌خرد چون تن بی‌روان نباشند پیروز ترسم بکین مگر خسرو آید بتوران زمین بکین پدر جمله پشت آوریم مگر دشمنان را به مشت آوریم بگوکین سوار سرافراز کیست که بر دست و تیغش بباید گریست نگه کرد ز افراز بالا تخوار ببی دانشی بر چمن رست خار بدو گفت کین اژدهای دژم که مرغ از هوا اندر آرد بدم که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز ترکان بهم برشکست بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد بسی کوه و رود و بیابان سپرد پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر بپی بسپرد گردن شیر نر بایران برادرت را او کشید بجیحون گذر کرد و کشتی ندید وراگیو خوانند پیلست و بس که در رزم دریای نیلست و بس چو بر زه بشست اندر آری گره خدنگت نیابد گذر بر زره سلیح سیاوش بپوشد بجنگ نترسد ز پیکان تیر خدنگ بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران مگر خسته گردد هیون گران پیاده شود بازگردد مگر کشان چون سپهبد بگردن سپر کمان را بزه کرد جنگی فرود پس آن قبضه‌ی چرخ بر کف بسود بزد تیر بر سینه‌ی اسپ گیو فرود آمد از باره برگشت نیو ز بام سپد کوه خنده بخاست همی مغز گیو از گواژه بکاست برفتند گردان همه پیش گیو که یزدان سپاس ای سپهدار نیو که اسپ است خسته تو خسته نه‌یی توان شد دگر بار بسته نه‌یی برگیو شد بیژن شیر مرد فراوان سخنها بگفت از نبرد که ای باب شیراوژن تیزچنگ کجا پیل با تو نرفتی بجنگ چرا دید پشت ترا یک سوار که دست تو بودی بهر کارزار ز ترکی چنین اسپ خسته بدست برفتی سراسیمه برسان مست بدو گفت چون کشته شد بارگی بدو دادمی سر به یکبارگی همی گفت گفتارهای درشت چو بیژن چنان دید بنمود پشت برآشفت گیو از گشاد برش یکی تازیانه بزد بر سرش بدو گفت نشنیدی از رهنمای که با رزمت اندیشه باید بجای نه تو مغز داری نه رای و خرد چنین گفت را کس بکیفر برد دل بیژن آمد ز تندی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد که زین را نگردانم از پشت اسپ مگر کشته آیم بکین زرسپ وزآنجا بیامد دلی پر ز غم سری پر ز کینه بر گستهم کز اسپان تو باره‌ای دستکش کجا بر خرامد بافراز خوش بده تا بپوشم سلیح نبرد یکی تا پدید آید از مردمرد یکی ترک رفتست بر تیغ کوه بدین سان نظاره برو بر گروه چنین داد پاسخ که این نیست روی ابر خیره گرد بلاها مپوی زرسپ سپهدار چون ریونیز سپهبد که گیتی ندارد بچیز پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد بگردنده گردون همی ننگرد ازو بازگشتند دل پر ز درد کس آورد با کوه خارا نکرد مگر پر کرگس بود رهنمای وگرنه بران دژ که پوید بپای بدو گفت بیژن که مشکن دلم کنون یال و بازو ز هم بگسلم یکی سخت سوگند خوردم بماه بدادار گیهان و دیهیم شاه کزین ترک من برنگردانم اسپ زمانم سراید مگر چون زرسپ بدو گفت پس گستهم راه نیست خرد خود از این تیزی آگاه نیست جهان پرفراز و نشیبست و دشت گر ایدونک زینجا بباید گذشت مرا بارگیر اینک جوشن کشد دو ماندست اگر زین یکی را کشد نیابم دگر نیز همتای او برنگ و تگ و زور و بالای اوی بدو گفت بیژن بکین زرسپ پیاده بپویم نخواهم خود اسپ چنین داد پاسخ بدو گستهم که مویی نخواهم ز تو بیش و کم مرا گر بود بارگی ده هزار همه موی پر از گوهر شاهوار ندارم بدین از تو آن را دریغ نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ برو یک بیک بارگیها ببین کدامت به آید یکی برگزین بفرمای تا زین بر آن کت هواست بسازند اگر کشته آید رواست یکی رخش بودش بکردار گرگ کشیده زهار و بلند و سترگ ز بهر جهانجوی مرد جوان برو برفگندند بر گستوان دل گیو شد زان سخن پر ز دود چو اندیشه کرد از گشاد فرود فرستاد و مر گستهم را بخواند بسی داستانهای نیکو براند فرستاد درع سیاوش برش همان خسروانی یکی مغفرش بیاورد گستهم درع نبرد بپوشید بیژن بکردار گرد بسوی سپد کوه بنهاد روی چنانچون بود مردم جنگجوی چنین گفت شاه جوان با تخوار که آمد بنوی یکی نامدار نگه کن ببین تا ورا نام چیست بدین مرد جنگی که خواهد گریست بخسرو تخوار سراینده گفت که این را ز ایران کسی نیست جفت که فرزند گیوست مردی دلیر بهر رزم پیروز باشد چو شیر ندارد جز او گیو فرزند نیز گرامیترستش ز گنج و ز چیز تو اکنون سوی بارگی دار دست دل شاه ایران نشاید شکست و دیگر که دارد همی آن زره کجا گیو زد بر میان برگره برو تیر و ژوپین نیابد گذار سزد گر پیاده کند کارزار تو با او بسنده نباشی بجنگ نگه کن که الماس دارد بچنگ بزد تیر بر اسپ بیژن فرود تو گفتی باسپ اندرون جان نبود بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی سوی تیغ با تیغ بنهاد روی یکی نعره زد کای سوار دلیر بمان تا ببینی کنون رزم شیر ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ بیایند با تیغ هندی بچنگ ببینی مرا گر بمانی بجای به پیکار ازین پس نیایدت رای چو بیژن همی برنگشت از فرود فرود اندر آن کار تندی نمود یکی تیر دیگر بیانداخت شیر سپر بر سر آورد مرد دلیر سپر بر درید و زره را نیافت ازو روی بیژن بپستی نتافت ازان تند بالا چو بر سر کشید بزد دست و تیغ از میان برکشید فرود گرانمایه زو بازگشت همه باره‌ی دژ پرآواز گشت دوان بیژن آمد پس پشت اوی یکی تیغ بد تیز در مشت اوی به برگستوان بر زد و کرد چاک گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک به دربند حصن اندر آمد فرود دلیران در دژ ببستند زود ز باره فراوان ببارید سنگ بدانست کان نیست جای درنگ خروشید بیژن که ای نامدار ز مردی پیاده دلیر و سوار چنین بازگشتی و شرمت نبود دریغ آن دل و نام جنگی فرود بیامد بر طوس زان رزمگاه چنین گفت کای پهلوان سپاه سزد گر برزم چنین یک دلیر شود نامبردار یک دشت شیر اگر کوه خارا ز پیکان اوی شود آب و دریا بود کان اوی سپهبد نباید که دارد شگفت ازین برتر اندازه نتوان گرفت سپهبد بدارنده سوگند خورد کزین دژ برآرم بخورشید گرد بکین زرسپ گرامی سپاه برآرم بسازم یکی رزمگاه تن ترک بدخواه بیجان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید دلیران دژدار مردی هزار ز سوی کلات اندر آمد سوار در دژ ببستند زین روی تنگ خروش جرس خاست و آوای زنگ جریره بتخت گرامی بخفت شب تیره با درد و غم بود جفت بخواب آتشی دید کز دژ بلند برافروختی پیش آن ارجمند سراسر سپد کوه بفروختی پرستنده و دژ همی سوختی دلش گشت پر درد و بیدار گشت روانش پر از درد و تیمار گشت بباره برآمد جهان بنگرید همه کوه پرجوشن و نیزه دید رخش گشت پرخون و دل پر ز دود بیامد به بالین فرخ فرود بدو گفت بیدار گرد ای پسر که ما را بد آمد ز اختر بسر سراسر همه کوه پر دشمنست در دژ پر از نیزه و جوشنست بمادر چنین گفت جنگی فرود که از غم چه داری دلت پر ز دود مرا گر زمانه شدست اسپری زمانه ز بخشش فزون نشمری بروز جوانی پدر کشته شد مرا روز چون روز او گشته شد بدست گروی آمد او را زمان سوی جان من بیژن آمد دمان بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار نخواهم ز ایرانیان زینهار سپه را همه ترگ و جوشن بداد یکی ترگ رومی بسر برنهاد میانرا بخفتان رومی ببست بیامد کمان کیانی بدست چو خورشید تابنده بنمود چهر خرامان برآمد بخم سپهر ز هر سو برآمد خروش سران گراییدن گرزهای گران غو کوس با ناله‌ی کرنای دم نای سرغین و هندی درای برون آمد از باره‌ی دژ فرود دلیران ترکان هرآنکس که بود ز گرد سواران و ز گرز و تیر سر کوه شد همچو دریای قیر نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد ازین گونه تا گشت خورشید راست سپاه فرود دلاور بکاست فراز و نشیبش همه کشته شد سربخت مرد جوان گشته شد بدو خیره ماندند ایرانیان که چون او ندیدند شیر ژیان ز ترکان نماند ایچ با او سوار ندید ایچ تنها رخ کارزار عنان را بپیچید و تنها برفت ز بالا سوی دژ خرامید تفت چو رهام و بیژن کمین ساختند فراز و نشیبش همی تاختند چو بیژن پدید آمد اندر نشیب سبک شد عنان و گران شد رکیب فرود جوان ترگ بیژن بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید چو رهام گرد اندر آمد به پشت خروشان یکی تیغ هندی به مشت بزد بر سر کتف مرد دلیر فرود آمد از دوش دستش به زیر چو از وی جدا گشت بازوی و دوش همی تاخت اسپ و همی زد خروش بنزدیک دژ بیژن اندر رسید بزخمی پی باره‌ی او برید پیاده خود و چند زان چاکران تبه گشته از چنگ کنداوران بدژ در شد و در ببستند زود شد آن نامور شیر جنگی فرود بشد با پرستندگان مادرش گرفتند پوشیدگان در برش بزاری فگندند بر تخت عاج نبد شاه را روز هنگام تاج همه غالیه موی و مشکین کمند پرستنده و مادر از بن بکند همی کند جان آن گرامی فرود همه تخت مویه همه حصن رود چنین گفت چون لب ز هم برگرفت که این موی کندن نباشد شگفت کنون اندر آیند ایرانیان به تاراج دژ پاک بسته میان پرستندگان را اسیران کنند دژ وباره کوه ویران کنند دل هرک بر من بسوزد همی ز جانم رخش برفروزد همی همه پاک بر باره باید شدن تن خویش را بر زمین بر زدن کجا بهر بیژن نماند یکی نمانم من ایدر مگر اندکی کشنده تن و جان من درد اوست پرستار و گنجم چه در خورد اوست بگفت این و رخسارگان کرد زرد برآمد روانش بتیمار و درد ببازیگری ماند این چرخ مست که بازی برآرد به هفتاد دست زمانی بخنجر زمانی بتیغ زمانی بباد و زمانی بمیغ زمانی بدست یکی ناسزا زمانی خود از درد و سختی رها زمانی دهد تخت و گنج و کلاه زمانی غم و رنج و خواری و چاه همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست اگر خود نزادی خردمند مرد ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد بباید به کوری و ناکام زیست برین زندگانی بباید گریست سرانجام خاکست بالین اوی دریغ آن دل و رای و آیین اوی پرستندگان بر سر دژ شدند همه خویشتن بر زمین برزدند یکی آتشی خود جریره فروخت همه گنجها را بتش بسوخت یکی تیغ بگرفت زان پس بدست در خانه‌ی تازی اسپان ببست شکمشان بدرید و ببرید پی همی ریخت از دیده خوناب و خوی بیامد ببالین فرخ فرود یکی دشنه با او چو آب کبود دو رخ را بروی پسر بر نهاد شکم بردرید و برش جان بداد در دژ بکندند ایرانیان بغارت ببستند یکسر میان چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد بایرانیان گفت کین از پدر بسی خوارتر مرد و هم زارتر کشنده سیاوش چاکر نبود ببالینش بر کشته مادر نبود همه دژ سراسر برافروخته همه خان و مان کنده و سوخته بایرانیان گفت کز کردگار بترسید وز گردش روزگار ببد بس درازست چنگ سپهر به بیدادگر برنگردد بمهر زکیخسرو اکنون ندارید شرم که چندان سخن گفت با طوس نرم بکین سیاوش فرستادتان بسی پند و اندرزها دادتان ز خون برادر چو آگه شود همه شرم و آذرم کوته شود ز رهام وز بیژن تیز مغز نیاید بگیتی یکی کار نغز هماننگه بیامد سپهدار طوس براه کلات اندر آورد کوس چو گودرز و چون گیو کنداوران ز گردان ایران سپاهی گران سپهبد بسوی سپدکوه شد وزانجا بنزدیکی انبوه شد چو آمد ببالین آن کشته زار بران تخت با مادر افگنده خوار بیک دست بهرام پر آب چشم نشسته ببالین او پر ز خشم بدست دگر زنگه‌ی شاوران برو انجمن گشته کنداوران گوی چون درختی بران تخت عاج بدیدار ماه و ببالای ساج سیاوش بد خفته بر تخت زر ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر برو زار بگریست گودرز و گیو بزرگان چو گرگین و بهرام نیو رخ طوس شد پر ز خون جگر ز درد فرود و ز درد پسر که تندی پشیمانی آردت بار تو در بوستان تخم تندی مکار چنین گفت گودرز با طوس و گیو همان نامداران و گردان نیو که تندی نه کار سپهبد بود سپهبد که تندی کند بد بود جوانی بدین سان ز تخم کیان بدین فر و این برز و یال و میان بدادی بتیزی و تندی بباد زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد ز تیزی گرفتار شد ریونیز نبود از بد بخت ما مانده چیز هنر بی‌خرد در دل مرد تند چو تیغی که گردد ز زنگار کند چو چندین بگفتند آب از دو چشم ببارید و آمد ز تندی بخشم چنین پاسخ آورد کز بخت بد بسی رنج وسختی بمردم رسد بفرمود تا دخمه‌ی شاهوار بکردند بر تیغ آن کوهسار نهادند زیراندرش تخت زر بدیبای زربفت و زرین کمر تن شاهوارش بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند سرش را بکافور کردند خشک رخش را بعطر و گلاب و بمشک نهادند بر تخت و گشتند باز شد آن شیردل شاه گردن‌فراز زراسپ سرافراز با ریونیز نهادند در پهلوی شاه نیز سپهبد بران ریش کافورگون ببارید از دیدگان جوی خون چنینست هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد ازو بار و برگ سه روزش درنگ آمد اندر چرم چهارم برآمد ز شیپور دم سپه برگرفت و بزد نای و کوس زمین کوه تا کوه گشت آبنوس هرآنکس که دیدی ز توران سپاه بکشتی تنش را فگندی براه همه مرزها کرد بی‌تار و پود همی رفت پیروز تا کاسه‌رود بدان مرز لشکر فرود آورید زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید خبر شد بترکان کز ایران سپاه سوس کاسه رود اندر آمد براه ز تران بیامد دلیری جوان پلاشان بیداردل پهلوان بیامد که لشکر همی بنگرد درفش سران را همی بشمرد بلشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و بیکسو ز انبوه بود نشسته برو گیو و بیژن بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم درفش پلاشان ز توران سپاه بدیدار ایشان برآمد ز راه چو از دور گیو دلاور بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید چنین گفت کامد پلاشان شیر یکی نامداری سواری دلیر شوم گر سرش را ببرم ز تن گرش بسته آرم بدین انجمن بدو گفت بیژن که گر شهریار مرا داد خلعت بدین کارزار بفرمان مرا بست باید کمر برزم پلاشان پرخاشخر به بیژن چنین گفت گیو دلیر که مشتاب در چنگ این نره شیر نباید که با او نتابی بجنگ کنی روز بر من برین جنگ تنگ پلاشان چو شیر است در مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار بدو گفت بیژن مرا زین سخن به پیش جهاندار ننگی مکن سلیح سیاوش مرا ده بجنگ پس آنگه نگه کن شکار پلنگ بدو داد گیو دلیر آن زره همی بست بیژن زره را گره یکی باره‌ی تیزرو برنشست بهامون خرامید نیزه بدست پلاشان یکی آهو افگنده بود کبابش بر آتش پراگنده بود همی خورد و اسپش چران و چمان پلاشان نشسته به بازو کمان چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید خروشی برآورد و اندر دمید پلاشان بدانست کامد سوار بیامد بسیچیده‌ی کارزار یکی بانگ برزد به بیژن بلند منم گفت شیراوژن و و دیوبند بگو آشکارا که نام تو چیست که اختر همی بر تو خواهد گریست دلاور بدو گفت من بیژنم برزم اندرون پیل و رویین‌تنم نیا شیر جنگی پدر گیو گرد هم اکنون ببینی ز من دستبرد بروز بلا در دم کارزار تو بر کوه چون گرگ مردار خواه همی دود و خاکستر و خون خوری گه آمد که لشکر بهامون بری پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد سواران بنیزه برآویختند یکی گرد تیره برانگیختند سنانهای نیزه بهم برشکست یلان سوی شمشیر بردند دست بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت ببودند لرزان چو شاخ درخت بب اندرون غرقه شد بارگی سرانشان غمی گشت یکبارگی عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزمساز چنین تا برآورد بیژن خروش عمودگران برنهاده بدوش بزد بر میان پلاشان گرد همه مهره‌ی پشت بشکست خرد ز بالای اسپ اندر آمد تنش نگون شد بر و مغفر و جوشنش فرود آمد از باره بیژن چو گرد سر مرد جنگی ز تن دور کرد سلیح و سر و اسپ آن نامجوی بیاورد و سوی پدر کرد روی دل گیو بد زان سخن پر ز درد که چون گردد آن باد روز نبرد خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه که تا گرد بیژن کی آید ز راه همی آمد از راه پور جوان سر و جوشن و اسپ آن پهلوان بیاورد و بنهاد پیش پدر بدو گفت پیروز باش ای پسر برفتند با شادمانی ز جای نهادند سر سوی پرده‌سرای بیاورد پیش سپهبد سرش همان اسپ با جوشن و مغفرش چنان شاد شد زان سخن پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان بدو گفت کای پور پشت سپاه سر نامداران و دیهیم شاه همیشه بزی شاد و برترمنش ز تو دور بادا بد بدکنش ازان پس خبر شد بافراسیاب که شد مرز توران چو دریای آب سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه زمین شد ز کین سیاوش سیاه سپهبد به پیران سالار گفت که خسرو سخن برگشاد از نهفت مگر کین سخن را پذیره شویم همه با درفش و تبیره شویم وگرنه ز ایران بیاید سپاه نه خورشید بینیم روشن نه ماه برو لشکر آور ز هر سو فراز سخنها نباید که گردد دراز وزین رو برآمد یکی تندباد که کس را ز ایران نبد رزم یاد یکی ابر تند اندر آمد چو گرد ز سرما همی لب بدندان فسرد سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ کشید از بر کوه بر برف نخ بیک هفته کس روی هامون ندید همه کشور از برف شد ناپدید خور و خواب و آرامگه تنگ شد تو گفتی که روی زمین سنگ شد کسی را نبد یاد روز نبرد همی اسپ جنگی بکشت و بخورد تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد چنگ و بازو بجای بهشتم برآمد بلند آفتاب جهان شد سراسر چو دریای آب سپهبد سپه را همی گرد کرد سخن رفت چندی ز روز نبرد که ایدر سپه شد ز تنگی تباه سزد گر برانیم ازین رزمگاه مبادا برین بوم و برها درود کلات و سپدکوه گر کاسه رود ز گردان سرافراز بهرام گفت که این از سپهبد نشاید نهفت تو ما را بگفتار خامش کنی همی رزم پور سیاوش کنی مکن کژ ابر خیره بر کار راست بیک جان نگه کن که چندین بکاست هنوز از بدی تا چه آیدت پیش به چرم اندر است این زمان گاومیش سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ نبد نامورتر ز جنگی زرسپ بلشکر نگه کن که چون ریونیز که بینی بمردی و دیدار نیز نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود نوشته چنین بود بود آنچ بود مرا جام ازو پر می و شیر بود جوان را ز بالا سخن تیر بود کنون از گذشته نیاریم یاد به بیداد شد کشته او گر بداد چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه که آن کوه هیزم بسوزد براه کنونست هنگام آن سوختن به آتش سپهری برافروختن گشاده شود راه لشکر مگر بباشد سپه را بروبر گذر بدو گفت گیو این سخن رنج نیست وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست غمی گشت بیژن بدین داستان نباشم بدین گفت همداستان مرا با جوانی نباید نشست بپیری کمر بر میان تو بست برنج و بسختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم مرا برد باید بدین کار دست نشاید تو با رنج و من با نشست بدو گفت گیو آنک من ساختم بدین کار گردن برافراختم کنون ای پسر گاه آرایشست نه هنگام پیری و بخشایشست ازین رفتن من ندار ایچ غم که من کوه خارا بسوزم به دم بسختی گذشت از در کاسه‌رود جهان را همه رنج برف آب بود چو آمد برران کوه هیزم فراز ندانست بالا و پهناش باز ز پیکان تیر آتشی برفروخت بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت ز آتش سه هفته گذرشان نبود ز تف زبانه ز باد و ز دود چهارم سپه برگذشتن گرفت همان آب و آتش نشستن گرفت سپهبد چو لشکر برو گرد شد ز آتش براه گروگرد شد سپاه اندر آمد چنانچون سزد همه کوه و هامون سراپرده زد چنانچون ببایست برساختند ز هر سو طلایه برون تاختند گروگرد بودی نشست تژاو سواری که بودیش با شیر تاو فسیله بدان جایگه داشتی چنان کوه تا کوه بگذاشتی خبر شد که آمد ز ایران سپاه گله برد باید به یکسو ز راه فرستاد گردی هم اندر شتاب بنزدیک چوپان افراسیاب کبوده بدش نام و شایسته بود بشایستگی نیز بایسته بود بدو گفت چون تیره گردد سپهر تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر نگه کن که چندست ز ایران سپاه ز گردان که دارد درفش و کلاه ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم همه کوه در جنگ هامون کنیم کبوده بیامد چو گرد سیاه شب تیره نزدیک ایران سپاه طلایه شب تیره بهرام بود کمندش سر پیل را دام بود برآورد اسپ کبوده خروش ز لشکر برافراخت بهرام گوش کمان را بزه کرد و بفشارد ران درآمد ز جای آن هیون گران یکی تیر بگشاد و نگشاد لب کبوده نبود ایچ پیدا ز شب بزد بر کمربند چوپان شاه همی گشت رنگ کبوده سیاه ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست بدو گفت بهرام برگوی راست که ایدر فرستنده‌ی تو که بود کرا خواستی زین بزرگان بسود ببهرام گفت ار دهی زینهار بگویم ترا هرچ پرسی ز کار تژاوست شاها فرستنده‌ام بنزدیک او من پرستنده‌ام مکش مر مرا تا نمایمت راه بجایی که او دارد آرامگاه بدو گفت بهرام با من تژاو چو با شیر درنده پیکار گاو سرش را بخنجر ببرید پست بفتراک زین کیانی ببست بلشکر گه آورد و بفگند خوار نه نام‌آوری بد نه گردی سوار چو خورشید بر زد ز گردون درفش دم شب شد از خنجر او بنفش غمی شد دل مرد پرخاشجوی بدانست کو را بد آمد بروی برآمد خروش خروس و چکاو کبوده نیامد بنزد تژاو سپاهی که بودند با او بخواند وزان جایگه تیز لشکر براند تژاو سپهبد بشد با سپاه بایران خروش آمد از دیده‌گاه که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ سپهبد نهنگی درفشی پلنگ ز گردنکشان پیش او رفت گیو تنی چند با او ز گردان نیو برآشفت و نامش بپرسید زوی چنین گفت کای مرد پرخاشجوی بدین مایه مردم بجنگ آمدی ز هامون بکام نهنگ آمدی بپاسخ چنین گفت کای نامدار ببینی کنون رزم شیر سوار بگیتی تژاوست نام مرا بهر دم برآرند کام مرا نژادم بگوهر از ایران بدست ز گردان وز پشت شیران بدست کنون مرزبانم بدین تخت و گاه نگین بزرگان و داماد شاه بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی که تیره شود زین سخن آبروی از ایران بتوران که دارد نشست مگر خوردنش خون بود گر کبست اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه بدین مایه لشکر تو تندی مجوی بتندی بپیش دلیران مپوی که این پرهنر نامدار دلیر سر مرزبان اندر آرد بزیر گر اایدونک فرمان کنی با سپاه بایران خرامی بنزدیک شاه کنون پیش طوس سپهبد شوی بگویی و گفتار او بشنوی ستانمت زو خلعت و خواسته پرستنده و اسپ آراسته تژاو فریبنده گفت ای دلیر درفش مرا کس نیارد بزیر مرا ایدر اکنون نگینست و گاه پرستنده و گنج و تاج و سپاه همان مرز و شاهی چو افراسیاب کس این را ز ایران نبیند بخواب پرستار وز مادیانان گله بدشت گروگرد کرده یله تو این اندکی لشکر من مبین مراجوی با گرز بر پشت زین من امروز با این سپاه آن کنم کزین آمدن تان پشیمان کنم چنین گفت بیژن بفرخ پدر که ای نامور گرد پرخاشخر سرافراز و بیداردل پهلوان به پیری نه آنی که بودی جوان ترا با تژاو این همه پند چیست بترکی چنین مهر و پیوند چیست همی گرز و خنجر بباید کشید دل و مغز ایشان بباید درید برانگیخت اسپ و برآمد خروش نهادند گوپال و خنجر بدوش یکی تیره گرد از میان بردمید بدان سان که خورشید شد ناپدید جهان شد چو آبار بهمن سیاه ستاره ندیدند روشن نه ماه بقلب سپاه اندرون گیو گرد همی از جهان روشنایی ببرد بپیش اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ وزان سوی با تاج بر سر تژاو که بودیش با شیر درنده تاو یلانش همه نیک‌مردان و شیر که هرگز نشدشان دل از رزم سیر بسی برنیامد برین روزگار که آن ترک سیر آمد از کارزار سه بهره ز توران سپه کشته شد سربخت آن ترک برگشته شد همی شد گریزان تژاو دلیر پسش بیژن گیو برسان شیر خروشان و جوشان و نیزه بدست تو گفتی که غرنده شیرست مست یکی نیزه زد بر میان تژاو نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو گراینده بدبند رومی زره بپیچید و بگشاد بند گره بیفگند نیزه بیازید چنگ چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ بدان سان که شاهین رباید چکاو ربود آن گرانمایه تاج تژاو که افراسیابش بسر برنهاد نبودی جدا زو بخواب و بیاد چنین تا در دژ همی تاخت اسپ پس‌اندرش بیژن چو آذرگشسپ چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی بیامد خروشان پر از آب روی که از کین چنین پشت برگاشتی بدین دژ مرا خوار بگذاشتی سزد گر ز پس برنشانی مرا بدین ره بدشمن نمانی مرا تژاو سرافراز را دل بسوخت بکردار آتش رخش برفروخت فراز اسپنوی و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب پس اندر نشاندش چو ماه دمان برآمد ز جا باره زیرش دنان همی تاخت چون گرد با اسپنوی سوی راه توران نهادند روی زمانی دوید اسپ جنگی تژاو نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو تژاو آن زمان با پرستنده گفت که دشوار کار آمد ای خوب جفت فروماند این اسپ جنگی ز کار ز پس بدسگال آمد و پیش غار اگر دور از ایدر به بیژن رسم بکام بداندیش دشمن رسم ترا نیست دشمن بیکبارگی بمان تا برانم من این بارگی فرود آمد از اسپ او اسپنوی تژاو از غم او پر از آب روی سبکبار شد اسپ و تندی گرفت پسش بیژن گیو کندی گرفت چو دید آن رخ ماه‌روی اسپنوی ز گلبرگ روی و پر از مشک موی پس پشت خویش اندرش جای کرد سوی لشکر پهلوان رای کرد بشادی بیامد بدرگاه طوس ز درگاه برخاست آوای کوس که بیدار دل شیر جنگی سوار دمان با شکار آمد از مرغزار سپهدار و گردان پرخاشجوی بویرانی دژ نهادند روی ازان پس برفتند سوی گله که بودند بر دشت ترکان یله گرفتند هر یک کمندی بچنگ چنانچون بود ساز مردان جنگ بخم اندر آمد سر بارگی بیاراست لشکر بیکبارگی نشستند بر جایگاه تژاو سواران ایران پر از خشم و تاو تژاو غمی با دو دیده پرآب بیامد بنزدیک افراسیاب چنین گفت کامد سپهدار طوس ابا لشکری گشن و پیلان کوس پلاشان و آن نامداران مرد بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد همه مرز و بوم آتش اندر زدند فسیله سراسر بهم برزدند چو بشنید افراسیاب این سخن غمی گشت و بر چاره افگند بن بپیران ویسه چنین گفت شاه که گفتم بیاور ز هر سو سپاه درنگ آمدت رای از کاهلی ز پیری گران گشته و بددلی نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد نشستن نشاید بدین مرز کرد بسی خویش و پیوند ما برده گشت بسی مرد نیک‌اختر آزرده گشت کنون نیست امروز روز درنگ جهان گشت بر مرد بیدار تنگ جهاندار پیران هم اندر شتاب برون آمد از پیش افراسیاب ز هر مرز مردان جنگی بخواند سلیح و درم داد و لشکر براند چو آمد ز پهلو برون پهلوان همی نامزد کرد جای گوان سوی میمنه بارمان و تژاو سواران که دارند با شیر تاو چو نستهین گرد بر میسره کجا شیر بودی بچنگش بره جهان پر شد از ناله‌ی کرنای ز غریدن کوس و هندی درای هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش سپاهی ز جنگ‌آوران صدهزار نهاده همه سر سوی کارزار ز دریا بدریا نبود ایچ راه ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه همی رفت لشکر گروها گروه نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه بفرمود پیران که بیره روید از ایدر سوی راه کوته روید نباید که یابند خود آگهی ازین نامداران با فرهی مگر ناگهان بر سر آن گروه فرود آرم این گشن لشکر چو کوه برون کرد کارآگهان ناگهان همی جست بیدار کار جهان بتندی براه اندر آورد روی بسوی گروگرد شد جنگجوی میان سرخس است نزدیک طوس ز باورد برخاست آوای کوس بپیوست گفتار کارآگهان بپیران بگفتند یک یک نهان که ایشان همه میگسارند و مست شب و روز با جام پر می بدست سواری طلایه ندیدم براه نه اندیشه‌ی رزم توران سپاه چو بشنید پیران یلان را بخواند ز لشکر فراوان سخنها براند که در رزم ما را چنین دستگاه نبودست هرگز بایران سپاه گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار برفتند نیمی گذشته ز شب نه بانگ تبیره نه بوق و جلب چو پیران سالار لشکر براند میان یلان هفت فرسنگ ماند نخستین رسیدند پیش گله کجا بود بر دشت توران یله گرفتند بسیار و کشتند نیز نبود از بد بخت مانند چیز گله‌دار و چوپان بسی کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد وزان جایگه سوی ایران سپاه برفتند برسان گرد سیاه همه مست بودند ایرانیان گروهی نشسته گشاده میان بخیمه درون گیو بیدار بود سپهدار گودرز هشیار بود خروش آمد و بانگ زخم تبر سراسیمه شد گیو پرخاشخر ستاده ابر پیش پرده‌سرای یکی اسپ بر گستوان ور بپای برآشفت با خویشتن چون پلنگ ز بافیدن پای آمدش ننگ بیامد باسپ اندر آورد پای بکردار باد اندر آمد ز جای بپرده‌سرای سپهبد رسید ز گرد سپه آسمان تیره دید بدو گفت برخیز کامد سپاه یکی گرد برخاست ز اوردگاه وزان جایگه رفت نزد پدر بچنگ اندرون گرزه‌ی گاو سر همی گشت بر گرد لشکر چو دود برانگیخت آن را که هشیار بود یکی جنگ با بیژن افگند پی که این دشت رزم است گر باغ می وزان پس بیامد سوی کارزار بره برشتابید چندی سوار بدان اندکی برکشیدند نخ سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ همی کرد گودرز هر سو نگاه سپاه اندر آمد بگرد سپاه سراسیمه شد خفته از داروگیر برآمد یکی ابر بارانش تیر بزیر سر مست بالین نرم زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم سپیده چو برزد سر از برج شیر بلشکر نگه کرد گیو دلیر همه دشت از ایرانیان کشته دید سر بخت بیدار برگشته دید دریده درفش و نگونسار کوس رخ زندگان تیره چون آبنوس سپهبد نگه کرد و گردان ندید ز لشکر دلیران و مردان ندید همه رزمگه سربسر کشته بود تنانشان بخون اندر آغشته بود پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر همه لشگر گشن زیر و زبر به بیچارگی روی برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه همه میسره خسته و میمنه ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود برفتند بی‌مایه و تار و پود چنین آمد این گنبد تیزگرد گهی شادمانی دهد گاه درد سواران توران پس پشت طوس دلان پر ز کین و سران پر فسوس همی گرز بارید گویی ز ابر پس پشت بر جوشن و خود و گبر نبد کس برزم اندرون پایدار همه کوه کردند گردان حصار فرومانده اسپان و مردان جنگ یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ سپاهی ازین گونه گشتند باز شده مانده از رزم و راه دراز ز هامون سپهبد سوی کوه شد ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد فراوان کم آمد ز ایرانیان برآمد خروشی بدرد از میان همه خسته و بسته بد هرک زیست شد آن کشته بر خسته باید گریست نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای نه اسپ و نه مردان جنگی بپای نه آباد بوم نه مردان کار نه آن خستگانرا کسی خواستار پدر بر پسر چند گریان شده وزان خستگان چند بریان شده چنین است رسم جهان جهان که کردار خویش از تو دارد نهان همی با تو در پرده بازی کند ز بیرون ترا بی‌نیازی کند ز باد آمدی رفت خواهی به گرد چه دانی که با تو چه خواهند کرد ببند درازیم و در چنگ آز ندانیم باز آشکارا ز راز دو بهره ز ایرانیان کشته بود دگر خسته از رزم برگشته بود سپهبد ز پیکار دیوانه گشت دلش با خرد همچو بیگانه گشت بلشکرگه اندر می و خوان و بزم سپاه آرزو کرد بر جای رزم جهاندیده گودرز با پیر سر نه پور و نبیره نه بوم و نه بر نه آن خستگان را خورش نه پزشک همه جای غم بود و خونین سرشک جهاندیدگان پیش اوی آمدند شکسته دل و راه‌جوی آمدند یکی دیدبان بر سر کوه کرد کجا دیدگان سوی انبوه کرد طلایه فرستاد بر هر سویی مگر یابد آن درد را دارویی یکی نامداری ز ایرانیان بفرمود تا تنگ بندند میان دهد شاه را آگهی زین سخن که سالار لشکر چهه افگند بن چه روز بد آمد بایرانیان سران را ز بخشش سرآمد زیان رونده بر شاه برد آگهی که تیره شد آن روزگار مهی چو شاه دلیر این سخنها شنید بجوشید وز غم دلش بردمید ز کار برادر پر از درد بود بران درد بر درد لشکر فزود زبان کرد گویا بنفرین طوس شب تیره تا گاه بانگ خروس دبیر خردمند را پیش خواند دل آگنده بودش ز غم برفشاند یکی نامه بنوشت پر آب چشم ز بهر برادر پر از درد و خشم بسوی فریبرز کاوس شاه یکی سوی پرمایگان سپاه سر نامه بود از نخست آفرین چنانچون بود رسم آیین و دین بنام خداوند خورشید و ماه کجا داد بر نیکوی دستگاه جهان و مکان و زمان آفرید پی مور و پیل گران آفرید ازویست پیروزی و زو شکیب بنیک و ببد زو رسد کام و زیب خرد داد و جان و تن زورمند بزرگی و دیهیم و تخت بلند رهایی نیابد سر از بند اوی یکی را همه فر و اورند اوی یکی را دگر شوربختی دهد نیاز و غم و درد و سختی دهد ز رخشنده خورشید تا تیره خاک همه داد بینم ز یزدان پاک بشد طوس با کاویانی درفش ز لشکر چهل مرد زرینه کفش بتوران فرستادمش با سپاه برادر شد از کین نخستین تباه بایران چنو هیچ مهتر مباد وزین گونه سالار لشکر مباد دریغا برادر فرود جوان سر نامداران و پشت گوان ز کین پدر زار و گریان بدم بران درد یک چند بریان بدم کنون بر برادر بباید گریست ندانم مرا دشمن و دوست کیست مرو گفتم او را براه چرم مزن بر کلات و سپدکوه دم بران ره فرودست و با لشکرست همان کی نژاد است و کنداور است نداند که این لشکر از بن کیند از ایران سپاهند گر خود چیند ازان کوه جنگ آورد بی‌گمان فراوان سران را سرآرد زمان دریغ آنچنان گرد خسرونژاد که طوس فرومایه دادش بباد اگر پیش از این او سپهبد بدست ز کاوس شاه اختر بد بدست برزم اندرون نیز خواب آیدش چو بی می‌نشیند شتاب آیدش هنرها همه هست نزدیک اوی مبادا چنان جان تاریک اوی چو این نامه خوانی هم‌اندر شتاب ز دل دور کن خورد آرام و خواب سبک طوس را بازگردان بجای ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای سپهدار و سالار زرینه کفش تو می باش با کاویانی درفش سرافراز گودرز ازان انجمن بهر کار باشد ترا رای زن مکن هیچ در جنگ جستن شتاب ز می دور باش و مپیمای خواب بتندی مجو ایچ رزم از نخست همی باش تا خسته گردد درست ترا پیش رو گیو باشد بجنگ که با فر و برزست و چنگ پلنگ فرازآور از هر سوی ساز رزم مبادا که آید ترا رای بزم نهاد از بر نامه بر مهر شاه فرستاده را گفت برکش براه ز رفتن شب و روز ماسای هیچ بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ بیامد فرستاده هم زین نشان بنزدیک آن نامور سرکشان بنزد فریبرز شد نامه دار بدو داد پس نامه‌ی شهریار فریبرز طوس و یلان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند همان نامور گیو و گودرز را سواران و گردان آن مرز را چو برخواند آن نامه‌ی شهریار جهان را درختی نو آمد ببار بزرگان و شیران ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین بیاورد طوس آن گرامی درفش ابا کوس و پیلان و زرینه کفش بنزد فریبرز بردند و گفت که آمد سزا را سزاوار جفت همه ساله بخت تو پیروز باد همه روزگار تو نوروز باد برفت و ببرد آنک بد نوذری سواران جنگ‌آور و لشکری بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ بره‌بر نکرد ایچ‌گونه درنگ زمین را ببوسید در پیش شاه نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه بدشنام بگشاد لب شهریار بران انجمن طوس را کرد خوار ازان پس بدو گفت کای بدنشان که کمباد نامت ز گردنکشان نترسی همی از جهاندار پاک ز گردان نیامد ترا شرم و باک نگفتم مرو سوی راه چرم برفتی و دادی دل من به غم نخستین بکین من آراستی نژاد سیاوش را کاستی برادر سرافراز جنگی فرود کجا هم چنو در زمانه نبود بکشتی کسی را که در کارزار چو تو لشکری خواستی روزکار وزان پس که رفتی بران رزمگاه نبودت بجز رامش و بزمگاه ترا جایگه نیست در شارستان بزیبد ترا بند و بیمارستان ترا پیش آزادگان کار نیست کجا مر ترا رای هشیار نیست سزاوار مسماری و بند و غل نه اندر خور تاج و دیهیم و مل نژاد منوچهر و ریش سپید ترا داد بر زندگانی امید وگرنه بفرمودمی تا سرت بداندیش کردی جدا از برت برو جاودان خانه زندان توست همان گوهر بد نگهبان توست ز پیشش براند و بفرمود بند به بند از دلش بیخ شادی بکند فریبرز بنهاد بر سر کلاه که هم پهلوان بود و هم پور شاه ازان پس بفرمود رهام را که پیدا کند با گهر نام را بدو گفت رو پیش پیران خرام ز من نزد آن پهلوان بر پیام بگویش که کردار گردان سپهر همیشه چنین بود پر درد و مهر یکی را برآرد بچرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند کسی کو بلاجست گرد آن بود شبیخون نه کردار مردان بود شبیخون نسازند کنداوران کسی کو گراید بگرز گران تو گر با درنگی درنگ آوریم گرت رای جنگست جنگ آوریم ز پیش فریبرز رهام گرد برون رفت و پیغام و نامه ببرد بیامد طلایه بدیدش براه بپرسیدش از نام وز جایگاه بدو گفت رهام جنگی منم هنرمند و بیدار و سنگی منم پیام فریبرز کاوس شاه به پیران رسانم بدین رزمگاه ز پیش طلایه سواری چو گرد بیامد سخنها همه یاد کرد که رهام گودرز زان رزمگاه بیامد سوی پهلوان سپاه بفرمود تا پیش اوی آورند گشاده‌دل و تازه‌روی آورند سراینده رهام شد پیش اوی بترس از نهان بداندیش اوی چو پیران ورا دید بنواختش بپرسید و بر تخت بنشاختش برآورد رهام راز از نهفت پیام فریبرز با او بگفت چنین گفت پیران برهام گرد که این جنگ را خرد نتوان شمرد شما را بد این پیش دستی بجنگ ندیدیم با طوس رای و درنگ بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ همی کشت بی‌باک خرد و بزرگ چه مایه بکشت و چه مایه ببرد بدو نیک این مرز یکسان شمرد مکافات این بد کنون یافتند اگر چند با کینه بشتافتند کنون گر تویی پهلوان سپاه چنانچون ترا باید از من بخواه گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ ز لشکر نیاید سواری بجنگ وگر جنگ جویی منم برکنار بیارای و برکش صف کارزار چو یک مه بدین آرزو بشمرید که از مرز توران‌زمین بگذرید برانید لشکر سوی مرز خویش ببینید یکسر همه ارز خویش وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ مخواهید زین پس زمان و درنگ یکی خلعت آراست رهام را چنانچون بود درخور نام را بنزد فریبرز رهام گرد بیاورد نامه چنانچون ببرد فریبرز چون یافت روز درنگ بهر سو بیازید چون شیرچنگ سر بدره‌ها را گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت کشیدند و لشکر بیاراستند ز هر چیز لختی بپیراستند چو آمد سر ماه هنگام جنگ ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ خروشی برآمد ز هر دو سپاه برفتند یکسر سوی رزمگاه ز بس ناله بوق و هندی درای همی آسمان اندر آمد ز جای هم از یال اسپان و دست و عنان ز گوپال و تیغ و کمان و سنان تو گفتی جهان دام نر اژدهاست وگر آسمان بر زمین گشت راست نبد پشه را روزگار گذر ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر سوی میمنه گیو گودرز بود رد و موبد و مهتر مرز بود سوی میسره اشکش تیزچنگ که دریای خون راند هنگام جنگ یلان با فریبرز کاوس شاه درفش از پس پشت در قلبگاه فریبرز با لشکر خویش گفت که ما را هنرها شد اندر نهفت یک امروز چون شیر جنگ آوریم جهان بر بداندیش تنگ آوریم کزین ننگ تا جاودان بر سپاه بخندند همی گرز و رومی کلاه یکی تیرباران بکردند سخت چو باد خزانی که ریزد درخت تو گفتی هوا پر کرگس شدست زمین از پی پیل پامس شدست نبد بر هوا مرغ را جایگاه ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه درفشیدن تیغ الماس گون بکردار آتش بگرد اندرون تو گفتی زمین روی زنگی شدست ستاره دل پیل جنگی شدست ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز برآمد همی از جهان رستخیز ز قلب سپه گیو شد پیش صف خروشان و بر لب برآورده کف ابا نامداران گودرزیان کزیشان بدی راه سود و زیان بتیغ و بنیزه برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند چو شد رزم گودرز و پیران درشت چو نهصد تن از تخم پیران بکشت چو دیدند لهاک و فرشیدورد کزان لشکر گشن برخاست گرد یکی حمله بردند برسوی گیو بران گرزداران و شیران نیو ببارید تیر از کمان سران بران نامداران جوشن‌وران چنان شد که کس روی کشور ندید ز بس کشتگان شد زمین ناپدید یکی پشت بر دیگری برنگاشت نه بگذاشت آن جایگه را که داشت چنین گفت هومان به فرشیدورد که با قلبگه جست باید نبرد فریبرز باید کزان قلبگاه گریزان بیاید ز پشت سپاه پس آسان بود جنگ با میمنه بچنگ آید آن رزمگاه و بنه برفتند پس تا بقلب سپاه بجنگ فریبرز کاوس شاه ز هومان گریزان بشد پهلوان شکست اندر آمد برزم گوان بدادند گردنکشان جای خویش نبودند گستاخ با رای خویش یکایک بدشمن سپردند جای ز گردان ایران نبد کس بپای بماندند بر جای کوس و درفش ز پیکارشان دیده‌ها شد بنفش دلیران بدشمن نمودند پشت ازان کارزار انده آمد بمشت نگون گشته کوس و درفش و سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان چو دشمن ز هر سو بانبوه شد فریبرز بر دامن کوه شد برفتند ز ایرانیان هرک زیست بران زندگانی بباید گریست همی بود بر جای گودرز و گیو ز لشکر بسی نامبردار نیو چو گودرز کشواد بر قلبگاه درفش فریبرز کاوس شاه ندید و یلان سپه را ندید بکردار آتش دلش بردمید عنان کرد پیچان براه گریز برآمد ز گودرزیان رستخیز بدو گفت گیو ای سپهدار پیر بسی دیده‌ای گرز و گوپال و تیر اگر تو ز پیران بخواهی گریخت بباید بسر بر مرا خاک ریخت نماند کسی زنده اندر جهان دلیران و کارآزموده مهان ز مردن مرا و ترا چاره نیست درنگی تر از مرگ پتیاره نیست چو پیش آمد این روزگار درشت ترا روی بینند بهتر که پشت بپیچیم زین جایگه سوی جنگ نیاریم بر خاک کشواد ننگ ز دانا تو نشنیدی آن داستان که برگوید از گفته‌ی باستان که گر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند بمشت تو باشی و هفتاد جنگی پسر ز دوده ستوده بسی نامور بخنجر دل دشمنان بشکنیم وگر کوه باشد ز بن برکنیم چو گودرز بشنید گفتار گیو بدید آن سر و ترگ بیدار نیو پشیمان شد از دانش و رای خویش بیفشارد بر جایگه پای خویش گرازه برون آمد و گستهم ابا برته و زنگه‌ی یل بهم بخوردند سوگندهای گران که پیمان شکستن نبود اندران کزین رزمگه برنتابیم روی گر از گرز خون اندر آید بجوی وزان جایگه ران بیفشاردند برزم اندرون گرز بگذاردند ز هر سو سپه بیکران کشته شد زمانه همی بر بدی گشته شد به بیژن چنین گفت گودرز پیر کز ایدر برو زود برسان تیر بسوی فریبرز برکش عنان بپیش من آر اختر کاویان مگر خود فریبرز با آن درفش بیاید کند روی دشمن بنفش چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ بیامد بکردار آذرگشسپ بنزد فریبرز و با او بگفت که ایدر چه داری سپه در نهفت عنان را چو گردان یکی برگرای برین کوه سر بر فزون زین مپای اگر تو نیایی مرا ده درفش سواران و این تیغهای بنفش چو بیژن سخن با فریبرز گفت نکرد او خرد با دل خویش جفت یکی بانگ برزد به بیژن که رو که در کار تندی و در جنگ نو مرا شاه داد این درفش و سپاه همین پهلوانی و تخت و کلاه درفش از در بیژن گیو نیست نه اندر جهان سربسر نیو نیست یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش بزد ناگهان بر میان درفش بدو نیمه کرد اختر کاویان یکی نیمه برداشت گرد از میان بیامد که آرد بنزد سپاه چو ترکان بدیدند اختر براه یکی شیردل لشکری جنگجوی همه سوی بیژن نهادند روی کشیدند گوپال و تیغ بنفش به پیکار آن کاویانی درفش چنین گفت هومان که آن اخترست که نیروی ایران بدو اندر است درفش بنفش ار بچنگ آوریم جهان جمله بر شاه تنگ آوریم کمان را بزه کرد بیژن چو گرد بریشان یکی تیرباران بکرد سپه یکسر از تیر او دور شد همی گرگ درنده را سور شد بگفتند با گیو و با گستهم سواران که بودند با او بهم که مان رفت باید بتوران سپاه ربودن ازیشان همی تاج و گاه ز گردان ایران دلاور سران برفتند بسیار نیزه‌وران بکشتند زیشان فراوان سوار بیامد ز ره بیژن نامدار سپاه اندر آمد بگرد درفش هوا شد ز گرد سواران بنفش دگر باره از جای برخاستند بران دشت رزمی نو آراستند به پیش سپه کشته شد ریونیز که کاوس را بد چو جان عزیز یکی تاجور شاه کهتر پسر نیاز فریبرز و جان پدر سر و تاج او اندر آمد بخاک بسی نامور جامه کردند چاک ازان پس خروشی برآورد گیو که ای نامداران و گردان نیو چنویی نبود اندرین رزمگاه جوان و سرافراز و فرزند شاه نبیره جهاندار کاوس پیر سه تن کشته شد زار بر خیره خیر فرود سیاوش چون ریونیز بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز اگر تاج آن نارسیده جوان بدشمن رسد شرم دارد روان اگر من بجنبم ازین رزمگاه شکست اندر آید بایران سپاه نباید که آن افسر شهریار بترکان رسد در صف کارزار فزاید بر این ننگها ننگ نیز ازین افسر و کشتن ریو نیز چنان بد که بشنید آواز گیو سپهبد سرافراز پیران نیو برامد بنوی یکی کارزار ز لشکر بران افسر نامدار فراوان ز هر سو سپه کشته شد سربخت گردنکشان گشته شد برآویخت چون شیر بهرام گرد بنیزه بریشان یکی حمله برد بنوک سنان تاج را برگرفت دو لشکر بدو مانده اندر شگفت همی بود زان گونه تا تیره گشت همی دیده از تیرگی خیره گشت چنین هر زمانی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند ز گودرزیان هشت تن زنده بود بران رزمگه دیگر افگنده بود هم از تخمه‌ی گیو چون بیست و پنج که بودند زیبای دیهیم و گنج هم از تخم کاوس هفتاد مرد سواران و شیران روز نبرد جز از ریونیز آن سر تاجدار سزد گر نیاید کسی در شمار چو سیصد تن از تخم افراسیاب کجا بختشان اندر آمد بخواب ز خویشان پیران چو نهصد سوار کم آمد برین روز در کارزار همان دست پیران بد و روز اوی ازان اختر گیتی‌افروز اوی نبد روز پیکار ایرانیان ازان جنگ جستن سرآمد زمان از آوردگه روی برگاشتند همی خستگان خوار بگذاشتند بدانگه کجا بخت برگشته بود دمان باره‌ی گستهم کشته بود پیاده همی رفت نیزه بدست ابا جوشن و خود برسان مست چو بیژن بگستهم نزدیک شد شب آمد همی روز تاریک شد بدو گفت هین برنشین از پسم گرامی‌تر از تو نباشد کسم نشستند هر دو بران بارگی چو خورشید شد تیره یکبارگی همه سوی آن دامن کوهسار گریزان برفتند برگشته کار سواران ترکان همه شاددل ز رنج و ز غم گشته آزاددل بلشکرگه خویش بازآمدند گرازنده و بزم ساز آمدند ز گردان ایران برآمد خروش همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش دوان رفت بهرام پیش پدر که ای پهلوان یلان سربسر بدانگه که آن تاج برداشتم بنیزه بابراندر افراشتم یکی تازیانه ز من گم شدست چو گیرند بی‌مایه ترکان بدست ببهرام بر چند باشد فسوس جهان پیش چشمم شود آبنوس نبشته بران چرم نام منست سپهدار پیران بگیرد بدست شوم تیز و تازانه بازآورم اگر چند رنج دراز آورم مرا این ز اختر بد آید همی که نامم بخاک اندر آید همی بدو گفت گودرز پیر ای پسر همی بخت خویش اندر آری بسر ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی در دم اختر شوم فال چنین گفت بهرام جنگی که من نیم بهتر از دوده و انجمن بجایی توان مرد کاید زمان بکژی چرا برد باید گمان بدو گفت گیو ای برادر مشو فراوان مرا تازیانه‌ست نو یکی شوشه‌ی زر بسیم اندر است دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست فرنگیس چون گنج بگشاد سر مرا داد چندان سلیح و کمر من آن درع و تازانه برداشتم بتوران دگر خوار بگذاشتم یکی نیز بخشید کاوس شاه ز زر وز گوهر چو تابنده ماه دگر پنج دارم همه زرنگار برو بافته گوهر شاهوار ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو یکی جنگ خیره میارای نو چنین گفت با گیو بهرام گرد که این ننگ را خرد نتوان شمرد شما را ز رنگ و نگارست گفت مرا آنک شد نام با ننگ جفت گر ایدونک تازانه بازآورم وگر سر ز گوشش بگاز آورم بر او رای یزدان دگرگونه بود همان گردش بخت وارونه بود هرانگه که بخت اندر آید بخواب ترا گفت دانا نیاید صواب بزد اسپ و آمد بران رزمگاه درخشان شده روی گیتی ز ماه همی زار بگریست بر کشتگان بران داغ دل بخت‌برگشتگان تن ریونیز اندران خون و خاک شده غرق و خفتان برو چاک چاک همی زار بگریست بهرام شیر که زار ای جوان سوار دلیر چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک بزرگان بایوان تو اندر مغاک بران کشتگان بر یکایک بگشت که بودند افگنده بر پهن‌دشت ازان نامداران یکی خسته بود بشمشیر ازیشان بجان رسته بود همی بازدانست بهرام را بنالید و پرسید زو نام را بدو گفت کای شیر من زنده‌ام بر کشتگان خوار افگنده‌ام سه روزست تا نان و آب آرزوست مرا بر یکی جامه خواب آرزوست بشد تیز بهرام تا پیش اوی بدل مهربان و بتن خویش اوی برو گشت گریان و رخ را بخست بدرید پیراهن او را ببست بدو گفت مندیش کز خستگیست تبه بودن این ز نابستگیست چو بستم کنون سوی لشکر شوی وزین خستگی زود بهتر شوی یکی تازیانه بدین رزمگاه ز من گم شدست از پی تاج شاه چو آن بازیابم بیایم برت رسانم بزودی سوی لشکرت وزانجا سوی قلب لشکر شتافت همی جست تا تازیانه بیافت میان تل کشتگان اندرون برآمیخته خاک بسیار و خون فرود آمد از باره آن برگرفت وزانجا خروشیدن اندر گرفت خروش دم مادیان یافت اسپ بجوشید برسان آذرگشسپ سوی مادیان روی بنهاد تفت غمی گشت بهرام و از پس برفت همی شد دمان تا رسید اندروی ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی چو بگرفت هم در زمان برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی سوار و تن باره پرخاک و خوی چنان تنگدل شد بیکبارگی که شمشیر زد بر پی بارگی وزان جایگه تا بدین رزمگاه پیاده بپیمود چون باد راه سراسر همه دشت پرکشته دید زمین چون گل و ارغوان کشته دید همی گفت کاکنون چه سازیم روی بر این دشت بی‌بارگی راه‌جوی ازو سرکشان آگهی یافتند سواری صد از قلب بشتافتند که او را بگیرند زان رزمگاه برندش بر پهلوان سپاه کمان را بزه کرد بهرام شیر ببارید تیر از کمان دلیر چو تیری یکی در کمان راندی بپیرامنش کس کجا ماندی ازیشان فراوان بخست و بکشت پیاده نپیچید و ننمود پشت سواران همه بازگشتند ازوی بنزدیک پیران نهادند روی چو لشکر ز بهرام شد ناپدید ز هر سو بسی تیر گرد آورید چو لشکر بیامد بر پهلوان بگفتند با او سراسر گوان فراوان سخن رفت زان رزمساز ز پیکار او آشکارا و راز بگفتند کاینت هژبر دلیر پیاده نگردد خود از جنگ سیر بپرسید پیران که این مرد کیست ازان نامداران ورانام چیست یکی گفت بهرام شیراوژن است که لشکر سراسر بدو روشن است برویین چنین گفت پیران که خیز که بهرام را نیست جای گریز مگر زنده او را بچنگ آوری زمانه براساید از داوری ز لشکر کسی را که باید ببر کجا نامدارست و پرخاشخر چو بشنید رویین بیامد دمان نبودش بس اندیشه‌ی بدگمان بر تیر بنشست بهرام شیر نهاده سپر بر سر و چرخ زیر یکی تیرباران برویین بکرد که شد ماه تابنده چون لاژورد چو رویین پیران ز تیرش بخست یلان را همه کند شد پای و دست بسستی بر پهلوان آمدند پر از درد و تیره‌روان آمدند که هرگز چنین یک پیاده بجنگ ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت نشست از بر باره‌ی تند تاز همی رفت با او بسی رزمساز بیامد بدو گفت کای نامدار پیاده چرا ساختی کارزار نه تو با سیاوش بتوران بدی همانا بپرخاش و سوران بدی مرا با تو نان و نمک خوردن است نشستن همان مهر پروردن است نباید که با این نژاد و گهر بدین شیرمردی و چندین هنر ز بالا بخاک اندر آید سرت بسوزد دل مهربان مادرت بیا تا بسازیم سوگند و بند براهی که آید دلت را پسند ازان پس یکی با تو خویشی کنیم چو خویشی بود رای بیشی کنیم پیاده تو با لشکری نامدار نتابی مخور باتنت زینهار بدو گفت بهرام کای پهلوان خردمند و بیناو روشن‌روان مرا حاجت از تو یکی بارگیست وگر نه مرا جنگ یکبارگیست بدو گفت پیران که ای نامجوی ندانی که این رای را نیست روی ترا این به آید که گفتم سخن دلیری و بر خیره تندی مکن ببین تا سواران آن انجمن نهند این چنین ننگ بر خویشتن که چندین تن از تخمه‌ی مهتران ز دیهیم داران و کنداوران ز پیکار تو کشته و خسته شد چنین رزم ناگاه پیوسته شد که جوید گذر سوی ایران کنون مگر آنک جوشد ورا مغز و خون اگر نیستی رنج افراسیاب که گردد سرش زین سخن پرشتاب ترا بارگی دادمی ای جوان بدان تات بردی بر پهلوان برفت او و آمد ز لشکر تژاو سواری که بودیش با شیر تاو ز پیران بپرسید و پیران بگفت که بهرام را از یلان نیست جفت بمهرش بدادم بسی پند خوب نمودم بدو راه و پیوند خوب سخن را نبد بر دلش هیچ راه همی راه جوید بایران سپاه بپیران چنین گفت جنگی تژاو که با مهر جان ترا نیست تاو شوم گر پیاده بچنگ آرمش سر اندر زمان زیر سنگ آرمش بیامد شتابان بدان رزمگاه کجا بود بهرام یل بی‌سپاه چو بهرام را دید نیزه بدست یکی برخروشید چون پیل مست بدو گفت ازین لشکر نامدار پیاده یکی مرد و چندین سوار بایران گرازید خواهی همی سرت برفرازید خواهی همی سران را سپردی سر اندر زمان گه آمد که بر تو سرآید زمان پس آنگه بفرمود کاندر نهید بتیر و بگرز و بژوپین دهید برو انجمن شد یکی لشکری هرانکس که بد از دلیران سری کمان را بزه کرد بهرام گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت چو دریای خون شد همه کوه و دشت چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ همی خون چکانید بر تیره میغ چو رزمش برین گونه پیوسته شد بتیرش دلاور بسی خسته شد چو بهرام یل گشت بی‌توش و تاو پس پشت او اندر آمد تژاو یکی تیغ زد بر سر کتف اوی که شیر اندر آمد ز بالا بروی جدا شد ز تن دست خنجرگزار فروماند از رزم و برگشت کار تژاو ستمگاره را دل بسوخت بکردار آتش رخش برفروخت بپیچید ازو روی پر درد و شرم بجوش آمدش در جگر خون گرم چو خورشید تابنده بنمود پشت دل گیو گشت از برادر درشت ببیژن چنین گفت کای رهنمای برادر نیامد همی باز جای بباید شدن تا وراکار چیست نباید که بر رفته باید گریست دلیران برفتند هر دو چو گرد بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد بدیدار بهرامشان بد نیاز همی خسته و کشته جستند باز همه دشت پرخسته و کشته بود جهانی بخون اندر آغشته بود دلیران چو بهرام را یافتند پر از آب و خون دیده بشتافتند بخاک و بخون اندر افگنده خوار فتاده ازو دست و برگشته کار همی ریخت آب از بر چهراوی پر از خون دو تن دیده از مهر اوی چو بازآمدش هوش بگشاد چشم تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم چنین گفت با گیو کای نامجوی مرا چون بپوشی بتابوت روی تو کین برادر بخواه از تژاو ندارد مگر گاو با شیر تاو مرا دید پیران ویسه نخست که با من بدش روزگاری نشست همه نامداران و گردان چین بجستند با من بغاز کین تن من تژاو جفاپیشه خست نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست چو بهرام گرد این سخن یاد کرد ببارید گیو از مژه آب زرد بدادار دارنده سوگند خورد بروز سپید و شب لاژورد که جز ترگ رومی نبیند سرم مگر کین بهرام بازآورم پر از درد و پر کین بزین برنشست یکی تیغ هندی گرفته بدست بدانگه که شد روی گیتی سیاه تژاو از طلایه برآمد براه چو از دور گیو دلیرش بدید عنان را بپیچید و دم درکشید چو دانست کز لشکر اندر گذشت ز گردان و گردنکشان دور گشت سوی او بیفکند پیچان کمند میان تژاو اندر آمد به بند بران اندر آورد و برگشت زود پس آسانش از پشت زین در ربود بخاک اندر افگند خوار و نژند فرود آمد و دست کردش به بند نشست از بر اسپ و او را کشان پس اندر همی برد چون بیهشان چنین گفت با او بخواهش تژاو که با من نماند ای دلیر ایچ تاو چه کردم کزین بی‌شمار انجمن شب تیره دوزخ نمودی بمن بزد بر سرش تازیانه دویست بدو گفت کین جای گفتار نیست ندانی همی ای بد شور بخت که در باغ کین تازه کشتی درخت که بالاش با چرخ همبر بود تنش خون خورد بار او سر بود شکار تو بهرام باید بجنگ ببینی کنون زخم کام نهنگ چنین گفت با گیو جنگی تژاو که تو چون عقابی و من چون چکاو ز بهرام بر بد نبردم گمان نه او را بدست من آمد زمان که من چون رسیدم سواران چین ورا کشته بودند بر دشت کین بران بد که بهرام بیجان شدست ز دردش دل گیو پیچان شدست کشانش بیارد گیو دلیر بپیش جگر خسته بهرام شیر بدو گفت کاینک سر بی‌وفا مکافات سازم جفا را جفا سپاس از جهان‌آفرین کردگار که چندان زمان دیدم از روزگار که تیره‌روان بداندیش تو بپردازم اکنون من از پیش تو همی کرد خواهش بریشان تژاو همی خواست از کشتن خویش تاو همی گفت ار ایدونک این کار بود سر من بخنجر بریدن چه سود یکی بنده باشم روان ترا پرستش کنم گوربان ترا چنین گفت با گیو بهرام شیر که ای نامور نامدار دلیر گر ایدونک از وی بمن بد رسید همان روز مرگش نباید چشید سر پر گناهش روان داد من بمان تا کند در جهان یاد من برادر چو بهرام را خسته دید تژاو جفا پیشه را بسته دید خروشید و بگرفت ریش تژاو بریدش سر از تن بسان چکاو دل گیو زان پس بریشان بسوخت روانش ز غم آتشی برفروخت خروشی برآورد کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان که گر من کشم ور کشی پیش من برادر بود گر کسی خویش من بگفت این و بهرام یل جان بداد جهان را چنین است ساز ونهاد عنان بزرگی هرآنکو بجست نخستین بباید بخون دست شست اگر خود کشد گر کشندش بدرد بگرد جهان تا توانی مگرد خروشان بر اسپ تژاوش ببست به بیژن سپرد آنگهی برنشست بیاوردش از جایگاه تژاو بنزدیک ایران دلش پر ز تاو چو شد دور زان جایگاه نبرد بکردار ایوان یکی دخمه کرد بیاگند مغزش بمشک و عبیر تنش را بپوشید چینی حریر برآیین شاهانش بر تخت عاج بخوابید و آویخت بر سرش تاج سر دخمه کردند سرخ و کبود تو گفتی که بهرام هرگز نبود شد آن لشکر نامور سوگوار ز بهرام وز گردش روزگار چو برزد سر از کوه تابنده شید برآمد سر تاج روز سپید سپاه پراگنده گردآمدند همی هر کسی داستانها زدند که چندین ز ایرانیان کشته شد سربخت سالار برگشته شد چنین چیره دست ترکان بجنگ سپه را کنون نیست جای درنگ بر شاه باید شدن بی‌گمان ببینیم تا بر چه گردد زمان اگر شاه را دل پر از جنگ نیست مرا و تو را جای آهنگ نیست پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر بشد کشته و زنده خسته جگر اگر جنگ فرمان دهد شهریار بسازد یکی لشکر نامدار بیاییم و دلها پر از کین و جنگ کنیم این جهان بر بداندیش تنگ برین رای زان مرز گشتند باز همه دل پر از خون و جان پر گداز برادر ز خون برادر به درد زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد برفتند یکسر سوی کاسه رود روانشان ازان کشتگان پر درود طلایه بیامد بپیش سپاه کسی را ندید اندران جایگاه بپیران فرستاد زود آگهی کز ایرانیان گشت گیتی تهی چو بشنید پیران هم اندر زمان بهر سو فرستاد کارآگهان چو برگشتن مهتران شد درست سپهبد روان را ز انده بشست بیامد بشبگیر خود با سپاه همی گشت بر گرد آن رزمگاه همه کوه و هم دشت و هامون و راغ سراپرده و خیمه بد همچو باغ بلشکر ببخشید خود برگرفت ز کار جهان مانده اندر شگفت که روزی فرازست و روزی نشیب گهی شاد دارد گهی با نهیب همان به که با جام مانیم روز همی بگذرانیم روزی بروز بدان آگهی نزد افراسیاب هیونی برافگند هنگام خواب سپهبد بدان آگهی شاد شد ز تیمار و درددل آزاد شد همه لشکرش گشته روشن‌روان ببستند آیین ره پهلوان همه جامه‌ی زینت آویختند درم بر سر او همی ریختند چو آمد بنزدیکی شهر شاه سپهبد پذیره شدش با سپاه برو آفرین کرد و بسیار گفت که از پهلوانان ترا نیست جفت دو هفته ز ایوان افراسیاب همی بر شد آواز چنگ و رباب سیم هفته پیران چنان کرد رای که با شادمانی شود باز جای یکی خلعت آراست افراسیاب که گر برشماری بگیرد شتاب ز دینار وز گوهر شاهوار ز زرین کمرهای گوهرنگار از اسپان تازی بزرین ستام ز شمشیر هندی بزرین نیام یکی تخت پرمایه از عاج و ساج ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج پرستار چینی و رومی غلام پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام بنزدیک پیران فرستاد چیز ازان پس بسی پندها داد نیز که با موبدان باش و بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش نگه کن خردمند کارآگهان بهرجای بفرست گرد جهان که کیخسرو امروز با خواستست بداد و دهش گیتی آراستست نژاد و بزرگی و تخت و کلاه چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه ز برگشتن دشمن ایمن مشو زمان تا زمان آگهی خواه نو بجایی که رستم بود پهلوان تو ایمن بخسپی بپیچد روان پذیرفت پیران همه پند اوی که سالار او بود و پیوند اوی سپهدار پیران و آن انجمن نهادند سر سوی راه ختن بپای آمد این داستان فرود کنون رزم کاموس باید سرود دید در خواب او شبی و خواب کو واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو هاتفی گفتش کای دیده تعب رقعه‌ای در مشق وراقان طلب خفیه زان وراق کت همسایه است سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین بس بخوان آن را به خلوت ای حزین چون بدزدی آن ز وراق ای پسر پس برون رو ز انبهی و شور و شر تو بخوان آن را به خود در خلوتی هین مجو در خواندن آن شرکتی ور شود آن فاش هم غمگین مشو که نیابد غیر تو زان نیم جو ور کشد آن دیر هان زنهار تو ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا این بگفت و دست خود آن مژده‌ور بر دل او زد که رو زحمت ببر چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان می‌نگنجید از فرح اندر جهان زهره‌ی او بر دریدی از قلق گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق یک فرح آن کز پس شصد حجاب گوش او بشنید از حضرت جواب از حجب چون حس سمعش در گذشت شد سرافراز و ز گردون بر گذشت که بود کان حس چشمش ز اعتبار زان حجاب غیب هم یابد گذار چون گذاره شد حواسش از حجاب پس پیاپی گرددش دید و خطاب جانب دکان وراق آمد او دست می‌برد او به مشقش سو به سو پیش چشمش آمد آن مکتوب زود با علاماتی که هاتف گفته بود در بغل زد گفت خواجه خیر باد این زمان وا می‌رسم ای اوستاد رفت کنج خلوتی و آن را بخواند وز تحیر واله و حیران بماند که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها چون فتاده ماند اندر مشقها باز اندر خاطرش این فکر جست کز پی هر چیز یزدان حافظست کی گذارد حافظ اندر اکتناف که کسی چیزی رباید از گزاف گر بیابان پر شود زر و نقود بی رضای حق جوی نتوان ربود ور بخوانی صد صحف بی سکته‌ای بی قدر یادت نماند نکته‌ای ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب علمهای نادره یابی ز جیب شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان کان فزون آمد ز ماه آسمان کانک می‌جستی ز چرخ با نهیب سر بر آوردستت ای موسی ز جیب تا بدانی که آسمانهای سمی هست عکس مدرکات آدمی نی که اول دست برد آن مجید از دو عالم پیشتر عقل آفرید این سخن پیدا و پنهانست بس که نباشد محرم عنقا مگس باز سوی قصه باز آ ای پسر قصه‌ی گنج و فقیر آور به سر شکر خدا را که ز فضل خدای گشت مزین چو بهشت این سرای بیست خزانه است درو پر ز گنج بیست خزینه ز صد و بیست و پنج ور همه بین آوری اندر شمار سه صد و ده بر شمر و سه هزار دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود در شکار بی‌دلان صد دیده جان دام بود وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود آهوی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌ای روحانیی چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت بیخودم من می‌ندانم فتنه آن پیر بود شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود چو بی‌گاه است و باران خانه خانه صلای جمله یاران خانه خانه چو جغدان چند این محروم بودن به گرداگرد ویران خانه خانه ایا اصحاب روشن دل شتابید به کوری جمله کوران خانه خانه ایا ای عاقل هشیار پرغم دل ما را مشوران خانه خانه به نقش دیو چند این عشقبازی لقبشان کرده حوران خانه خانه بدیدی دانه و خرمن ندیدی بدین حالند موران خانه خانه مکن چون و چرا بگذار یارا چرا را با ستوران خانه خانه در آن خانه سماع ختنه سور است ولیکن با طهوران خانه خانه بنا کرده‌ست شمس الدین تبریز برای جمع عوران خانه خانه الا ای شمع دل را روشنایی که جانم با تو دارد آشنایی چو دل پیوست با تو گو همی‌باش میان جان و تن رسم جدایی گرفتار تو زآن گشتم که روزی به تو از خویشتن یابم رهایی دلم در زلف تو بهر رخ تست که مطلوب است در شب روشنایی منم درویش همچون تو توانگر که سلطان می‌کند از تو گدایی مرا دی نرگس مست تو می‌گفت منم بیمار تو نالان چرایی؟ بدو گفتم از آن نالم که هر سال چو گل روزی دو سه مهمان مایی نه من یک شاعرم در وصف رویت که تنها می‌کنم مدحت سرایی، طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی» دلم هست «انوری» دیده «سنایی» اگر خاری نیفتد در ره نطق بیاموزم به بلبل گل ستایی من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی تو را این لطف و حسن ای دلستان هست چو شعر سیف فرغانی عطایی گشایش از تو خواهد یافت کارم که هم دلبندی و هم دلگشایی بخندید تموز بر سرخ سیب همی‌کرد با بار و برگش عتاب که آن دسته گل بوقت بهار بمستی همی‌داشتی درکنار همی باد شرم آمد از رنگ اوی همی یاد یار آمد از چنگ اوی چه کردی که بودت خریدار آن کجا یافتی تیز بازار آن عقیق و زبرجد که دادت بهم ز بار گران شاخ تو هم بخم همانا که گل را بها خواستی بدان رنگ رخ را بیاراستی همی رنگ شرم آید از گردنت همی مشک بوید ز پیراهنت مگر جامه از مشتری بستدی به لوئل بر از خون نقط برزدی زبرجدت برگست و چرمت بنفش سرت برتر از کاویانی درفش بپیرایه زرد وسرخ وسپید مرا کردی از برگ گل ناامید نگارا بهارا کجا رفته‌ای که آرایش باغ بنهفته‌ای همی مهرگان بوید از باد تو بجام می‌اندر کنم یاد تو چورنگت شود سبز بستایمت چو دیهیم هرمز بیارایمت که امروز تیزست بازار من نبینی پس از مرگ آثار من یک سریه می‌فرستادش رسول به هر جنگ کافر و دفع فضول یک جوانی را گزید او از هذیل میر لشکر کردش و سالار خیل اصل لشکر بی‌گمان سرور بود قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود این همه که مرده و پژمرده‌ای زان بود که ترک سرور کرده‌ای از کسل وز بخل وز ما و منی می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی هم‌چو استوری که بگریزد ز بار او سر خود گیرد اندر کوهسار صاحبش در پی دوان کای خیره سر هر طرف گرگیست اندر قصد خر گر ز چشمم این زمان غایب شوی پیشت آید هر طرف گرگ قوی استخوانت را بخاید چون شکر که نبینی زندگانی را دگر آن مگیر آخر بمانی از علف آتش از بی‌هیزمی گردد تلف هین بمگریز از تصرف کردنم وز گرانی بار که جانت منم تو ستوری هم که نفست غالبست حکم غالب را بود ای خودپرست خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال اسپ تازی را عرب گوید تعال میر آخر بود حق را مصطفی بهر استوران نفس پر جفا قل تعالوا گفت از جذب کرم تا ریاضتتان دهم من رایضم نفسها را تا مروض کرده‌ام زین ستوران بس لگدها خورده‌ام هر کجا باشد ریاضت‌باره‌ای از لگدهااش نباشد چاره‌ای لاجرم اغلب بلا بر انبیاست که ریاضت دادن خامان بلاست سکسکانید از دمم یرغا روید تا یواش و مرکب سلطان شوید قل تعالوا قل تعالو گفت رب ای ستوران رمیده از ادب گر نیایند ای نبی غمگین مشو زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو گوش بعضی زین تعالواها کرست هر ستوری را صطبلی دیگرست منهزم گردند بعضی زین ندا هست هر اسپی طویله‌ی او جدا منقبض گردند بعضی زین قصص زانک هر مرغی جدا دارد قفص خود ملایک نیز ناهمتا بدند زین سبب بر آسمان صف صف شدند کودکان گرچه به یک مکتب درند در سبق هر یک ز یک بالاترند مشرقی و مغربی را حسهاست منصب دیدار حس چشم‌راست صد هزاران گوشها گر صف زنند جمله محتاجان چشم روشن‌اند باز صف گوشها را منصبی در سماع جان و اخبار و نبی صد هزاران چشم را آن راه نیست هیچ چشمی از سماع آگاه نیست هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر هر یکی معزول از آن کار دگر پنج حس ظاهر و پنج اندرون ده صف‌اند اندر قیام الصافون هر کسی کو از صف دین سرکشست می‌رود سوی صفی کان واپسست تو ز گفتار تعالوا کم مکن کیمیای بس شگرفست این سخن گر مسی گردد ز گفتارت نفیر کیمیا را هیچ از وی وام گیر این زمان گر بست نفس ساحرش گفت تو سودش کند در آخرش قل تعالوا قل تعالوا ای غلام هین که ان الله یدعوا للسلام خواجه باز آ از منی و از سری سروری جو کم طلب کن سروری سر زلف تو پر خون می‌نماید رجوع از صیدش اکنون می‌نماید کمند زلف تو در صید یارب چگونه چست و موزون می‌نماید شب زلف تو خوش باد از پی آنک همه کارش شبیخون می‌نماید که می‌داند که آن زنجیر زلفت چگونه عقل مجنون می‌نماید چو زلف تو بشوریده است عالم رخت از پرده بیرون می‌نماید ز حسن روی تو چون روی تابم که هر ساعت در افزون می‌نماید عجب خاصیتی دارد رخ تو که از شبرنگ گلگون می‌نماید چو دریا چشم من زان گشت در عشق که درجت در مکنون می‌نماید دهانت ای عجب سی در مکنون ز چشم سوزنی چون می‌نماید مرا گفتی دلت یکرنگ گردان که صد رنگ او چو گردون می‌نماید مرا کو دل ندارم هیچ دل من وگر دارم دلی خون می‌نماید دل عطار با خاک در تو چو خونی کرده معجون می‌نماید ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌ست او همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته ولی در گلشن جانشان شقایق‌های تو بر تو حقایق‌های نیک و بد به شیر خفته می‌ماند که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو روان گشته‌ست از بالا زلال لطف تا این جا که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو نمی‌بینی تو این زمزم فروتر می‌روی هر دم اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو شب فراق که داند که تا سحر چندست مگر کسی که به زندان عشق دربندست گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانندست پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوندست قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومندست بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست خیال روی تو بیخ امید بنشاندست بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی به زیر هر خم مویت دلی پراکندست اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکندست ز دست رفته نه تنها منم در این سودا چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوندست ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغ‌دل کینه‌خواه به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید همی دست رستم نخواهید بست برین رزمگه بر نشاید نشست زواره به دشنام لب برگشاد همی کرد گفتار ناخوب یاد برآشفت ازان پور اسفندیار سواری بد اسپ‌افگن و نامدار جوانی که نوش آذرش بود نام سرافراز و جنگاور و شادکام برآشفت با سگزی آن نامدار زبان را به دشنام بگشاد خوار چنین گفت کری گو برمنش به فرمان شاهان کند بدکنش نفرمود ما را یل اسفندیار چنین با سگان ساختن کارزار که پیچد سر از رای و فرمان او که یارد گذشتن ز پیمان او اگر جنگ بر نادرستی کنید به کار اندرون پیش دستی کنید ببینید پیکار جنگاوران به تیغ و سنان و به گرز گران زواره بفرمود کاندر نهید سران را ز خون بر سر افسر نهید زواره بیامد به پیش سپاه دهاده برآمد ز آوردگاه بکشتند ز ایرانیان بی‌شمار چو نوش‌آذر آن دید بر ساخت کار سمند سرافراز را بر نشست بیامد یکی تیغ هندی به دست یکی نامور بود الوای نام سرافراز و اسپ‌افگن و شادکام کجا نیزه‌ی رستم او داشتی پس پشت او هیچ نگذاشتی چو از دور نوش‌آذر او را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید یکی تیغ زد بر سر و گردنش بدو نیمه شد پیل‌پیکر تنش زواره برانگیخت اسپ نبرد به تندی به نوش‌آذر آواز کرد که او را فگندی کنون پای دار چو الوای را من نخوانم سوار زواره یکی نیزه زد بر برش به خاک اندر آمد همانگه سرش چو نوش‌آذر نامور کشته شد سپه را همه روز برگشته شد برادرش گریان و دل پر ز جوش جوانی که بد نام او مهرنوش غمی شد دل مرد شمشیرزن برانگیخت آن باره‌ی پیلتن برفت از میان سپه پیش صف ز درد جگر بر لب آورده کف وزان سو فرامرز چون پیل مست بیامد یکی تیغ هندی به دست برآویخت با او همی مهرنوش دو رویه ز لشکر برآمد خروش گرامی دو پرخاشجوی جوان یکی شاهزاده دگر پهلوان چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند در آوردگه تیز شد مهرنوش نبودش همی با فرامرز توش بزد تیغ بر گردن اسپ خویش سر بادپای اندرافگند پیش فرامرز کردش پیاده تباه ز خون لعل شد خاک آوردگاه چو بهمن برادرش را کشته دید زمین زیر او چون گل آغشته دید بیامد دوان نزد اسفندیار به جایی که بود آتش کارزار بدو گفت کای نره شیر ژیان سپاهی به جنگ آمد از سگزیان دو پور تو نوش‌آذر و مهرنوش به خواری به سگزی سپردند هوش تو اندر نبردی و ما پر ز درد جوانان و کی‌زادگان زیر گرد برین تخمه این ننگ تا جاودان بماند ز کردار نابخردان دل مرد بیدارتر شد ز خشم پر از تاب مغز و پر از آب چشم به رستم چنین گفت کای بدنشان چنین بود پیمان گردنکشان تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ ترا نیست آرایش نام و ننگ نداری ز من شرم وز کردگار نترسی که پرسند روز شمار ندانی که مردان پیمان‌شکن ستوده نباشد بر انجمن دو سگزی دو پور مرا کشته‌اند بران خیرگی باز برگشته‌اند چو بشنید رستم غمی گشت سخت بلرزید برسان شاخ درخت به جان و سر شاه سوگند خورد به خورشید و شمشیر و دشت نبرد که من جنگ هرگز نفرموده‌ام کسی کین چنین کرد نستوده‌ام ببندم دو دست برادر کنون گر او بود اندر بدی رهنمون فرامرز را نیز بسته دو دست بیارم بر شاه یزدان‌پرست به خون گرانمایگانشان بکش مشوران ازین رای بیهوده هش چنین گفت با رستم اسفندیار که بر کین طاوس نر خون مار بریزیم ناخوب و ناخوش بود نه آیین شاهان سرکش بود تو ای بدنشان چاره‌ی خویش ساز که آمد زمانت به تنگی فراز بر رخش با هردو رانت به تیر برآمیزم اکنون چو با آب شیر بدان تا کس از بندگان زین سپس نجویند کین خداوند کس وگر زنده مانی ببندمت چنگ به نزدیک شاهت برم بی‌درنگ بدو گفت رستم کزین گفت و گوی چه باشد مگر کم شود آبروی به یزدان پناه و به یزدان گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای رفت محیا شبی به خانه و دید زن خود با غیاث بازاری گفت ای قحبه این چه اطوار است دیگران را به خانه می‌آری سخنی در جواب شوهر گفت که از آن فهم شد وفاداری : چکنم کان نمی‌توانی کرد تو که سد من دل و شکم داری «اسب لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری » ما بار دگر گوشه‌ی خمار گرفتیم دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم گفتند خودی تو درین راه حجاب است ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم ای بس که چو پروانه‌ی پر سوخته از شمع در کوی رجا دامن پندار گرفتیم از کعبه‌ی جان چون که ندیدیم نشانی از کعبه‌ی ظاهر ره خمار گرفتیم از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند اندر ره دین شیوه‌ی کفار گرفتیم چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار دل پرداز او را به دل گفتا که: ناچارست یاری همین سرگشته‌ی بیچاره، باری باد نوروزی همی در بوستان سامر شود تا به سحرش دیده‌ی هر گلبنی ناظر شود گل که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود ابر هزمان پیش روی آسمان بندد نقاب آسمان بر رغم او در بوستان ظاهر شود زردگل بیمار گردد، فاخته بیمار پرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود آستین نسترن پر بیضه‌ی عنبر شود دامن بادام‌بن پر لل فاخر شود مرغ بی بربط، به بربط ساختن دانا شود آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود کبک رقاصی کند، سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد، آن بدان شاهر شود باد همچون دزد گردد هر طرف دیباربای بوستان آراسته چون کلبه‌ی تاجر شود هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر دوستی از دوستان خواجه‌ی طاهر شود اختیار اول سلطان که از گیهان منش اختیار ذوالجلال اول و آخر شود بر هوای خویشتن قاهر شد و بهتر کسی او بود کو بر هوای خویشتن قاهر شود نیست جابر بر کس و بر خویشتن، و آنکس که او بر کسی جابر بود، بر خویشتن جابر شود پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شده‌ست هادم بخل او بود کو جود را عامر شود نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزه‌تر نفس تن چون خلق تن طاهر شود طاهر شود قدرتش بر خشم سخت خویش می‌بینم روان مرد باید، کو به خشم سخت بر قادر شود همتش آنست تا غالب شود بر دشمنان راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود ای قوی رای و قوی خاطر، مرا معلوم نیست هیچ کس چون تو، قوی رای و قوی خاطر شود نعمت بسیار داری، شکر از آن بسیارتر نعمت افزونتر شود آن را که او شاکر شود عقل و دین آمرت گشت و گشت مامورت هوی عقل و دین مامور گردد، چون هوی آمر شود از صیانت، هیچ با فاجر نیامیزی به هم هر که با فاجر نشیند، همچنان فاجر شود دولت ضایر به گاه صلح تو نافع شود دولت نافع به گاه خشم تو ضایر شود کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود تا موحد را دل اندر معرفت روشن شود تا منجم‌را دو چشم اندر فلک ناظر شود طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود طایر میمون فراز تخت تو طایر شود خال مشکین بر گلستان می زنی دل همی سوزی و بر جان می زنی بر بیاض برگ گل عمر مرا هر زمان فال دگرسان می زنی صید خواهی کرد دلها را به زلف زلف را بر یکدگر زان می زنی زان دو لعل آتشین آبدار آتش اندر آب حیوان می زنی از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر کز سر کین تیر مژگان می زنی گفته‌ای ایمانت را راهی زنم چون بکشتی الحق آسان می زنی در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد تا تو رای عهد و پیمان می زنی دامن اندر خون زند عطار زانک تو نفس با او ز هجران می زنی خان جم کوکبه عبدالرزاق که کند دیدن او جان تازه آن که رخسار و جمالش دایم هست چون گل به گلستان تازه آن که ز ابر کرمش کشت امید هست چون سبزه ز باران تازه آن که با جود کفش هر روزه عهد نو سازد و پیمان تازه شهر کاشان را از همت او شد پس از زلزله بنیان تازه گشت از مسجد و بازار و حصار همه‌ی ابنیه‌ی آن تازه پایه‌ها راست شد ارکان محکم گنبدش نوشد و ایوان تازه زان بناهای مجدد گردید مسجد جامع ویران تازه منهدم بود چنان کش گفتی نتوان کرد به عمران تازه همتش گشت چون آنجا معمار سقف‌ها نوشد و جدران تازه شد چنان تازه که در هفت اقلیم مسجدی نیست بدین‌سان تازه از طواف حرم محترمش ممنان را شود ایمان تازه در وی افواج ملایک آیند هر دم از گنبد گردان تازه بهر تاریخ خرد با هاتف گفت شد مسجد کاشان تازه زهی صاحب ملک پرور که گیتی سخای ترا چرخ یک روزه آید زلعل نگین تو درحکم مطلق همی لرزه در چرخ پیروزه آید چو وهم تو در سیر برهان نماید ازو باد را سنگ در موزه آید اگر آز من نعمت تو بداند در ایام تو نوبت روزه آید زدهر سیه کاسه الحق چنانم که از پشت من دسته‌ی کوزه آید هوا ماه دیگر چنان گرم گردد که دوزخ به دنیا به دریوزه آید اگر آن نخواهم که از پیله باشد بباید مرا آنچه از قوزه آید فلاطون که بر جمله بود اوستاد ز دریای دل گنج گوهر گشاد که روشن خرد پادشاه جهان مباد از دلش هیچ رازی نهان ز دولت بهر کار یاریش باد گذر بر ره رستگاریش باد حدیثی که پرسد دل پاک او بگوئیم و ترسیم از ادراک او ز حرف خطا چون نداریم ترس؟ که از لوح نادیده خوانیم درس در اندیشه‌ی من چنان شد درست که ناچیز بود آفرینش نخست گر از چیز چیز آفریدی خدای ازال تا ابد مایه بودی به جای تولد بود هر چه از مایه خاست خدائی جدا کدخدائی جداست کسی را که خواند خرد کارساز به چندین تولد نباشد نیاز جداگانه هر گوهری را نگاشت که در هیچ گوهر میانجی نداشت چوگوهر به گوهر شد آراسته خلاف از میان گشت برخاسته از آن سرکشان مخالف گرای بدین سروری کرد شخصی به پای اگر گیری از پر موری قیاس توان شد بدان عبرت ایزدشناس ناخورده شراب می‌خروشیم خود تا چه کنیم؟ اگر بنوشیم آنگاه شنو خروش مستان این لحظه هنوز ما خموشیم کو تابش می که پخته گردیم؟ از خامی خویش چند جوشیم؟ چون می نخرند زهد و تقوی پس بیهده ما چه می‌فروشیم؟ از جام طرب‌فزای ساقی یاران همه مست و ما به هوشیم گر غمزه‌ی مست او ببینیم هیهات! که باز چون خروشیم؟ هر چند بدو رسید نتوان لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم شب خوش بودیم بی‌عراقی امروز در آرزوی دوشیم ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته عالمی در شور و شوری در جهان انداخته عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته آرزویت غلغلی در آسمان انداخته چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ در دل بیچارگان شور و فغان انداخته دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است آرزویی در دل این ناتوان انداخته چند باشد بی‌دلی در آرزوی روی تو؟ بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته بی‌تو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟ چون نیاید باز تیر از کمان انداخته مانده‌ام در چاه هجران، پای در دنبال مار دست در کام نهنگ جان ستان انداخته هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان جذبه‌های دلربایی ریسمان انداخته؟ تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگار گون همه لب کشت هر یکی کاردی ز خوان برداشت تا پزند از سمو طعامک چاشت نیست فکری به غیر یار مرا عشق شد در جهان فیار مرا زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت زرع کشتست و ذرع گوشه‌ی کشت اشتر گرسنه کسیمه برد کی شکوهد ز خار؟ چیره خورد هر کرا راهبر زغن باشد گذر او به مرغزن باشد دیوه هر چند کابرشم بکند هرچه آن بیشتر به خویش تند گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟ وز بد زاغ بوم را چه رسید؟ دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار گرچه نامردمست آن ناکس نشود سیر ازو دلم یرگس دخت کسری ز نسل کیکاوس درستی نام، نغز چون طاوس تبر از بس که زد به دشمن کوس سرخ شد همچو لالکای خروس آن که از این سخن شنید ارزش باز پیش آر، تا کند پژهش خویشتن پاک دار و بی‌پرخاش هیچ کس را مباش عاشق غاش خویشتن پاک دار بی‌پرخاش رو به آغاش اندرون مخراش خویش بیگانه گردد از پی دیش خواهی آن روز مزد کمتر دیش از بزرگی که هستی، ای خشنوک چاکرت بر کتف نهد دفنوک از تو خالی نگارخانه‌ی جم فرش دیبا فگنده بر بجکم من چنین زار ازان جماش شدم همچو آتش میان داش شدم من چنان زار ازان جماش درم همچو آتش میان داش درم جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فرو گسلم باد بر تو مبارک و خنشان جشن نوروز و گوسپند کشان بودنی بود، می بیار اکنون رطل پرکن ، مگوی بیش سخون چون نهاد او پهند را نیکو قید شد در پهند او آهو چون به بانگ آمد از هوا بخنو می خور و بانگ رود و چنگ شنو از شبستان ببشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه ریش و سبلت همی خضاب کنی خویشتن را همی عذاب کنی آن که نشک آفرید و سرو سهی وان که بید آفرید و نار و بهی آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست زان روز که قصد فلک از غصه‌ی رتبت در گوشه‌ی حبسش گرو حادثه کردست بالله به نان و نمک او که جهان نیز جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان شمس کشید نیزه‌ای صبح فراشت رایتی عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو آینه وجود را کی کنمی رعایتی گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی گر چه نوای بلبلان هست دوای بی‌دلان خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست نظری کن که بجانم خطر از بیماریست حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی که در او همچو دل من اثر از بیماریست هرطبیبی که علاج دل بیمار کند تو مپندار که او را خبر از بیماریست تا جدا مانده‌ام از روی تو ای سیمین بر رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست من پرستار دو چشم خوش بیمار توام گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست تا دلم فتنه‌ی آن نرگس بیمار تو شد بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست همه بیماری او روز و شب از نرگس تست ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست حق تعالی گفت با موسی به راز کاخر از ابلیس رمزی جوی باز چون بدید ابلیس را موسی به راه گشت از ابلیس موسی رمزخواه گفت دایم یاددار این یک سخن من مگو تا تو نگردی همچومن گر به مویی زندگی باشد ترا کافری نه بندگی باشد ترا راه را انجام در ناکامیست نان نیک مرد در بدنامیست زانک اگر باشد درین ره کامران صد منی سر برزند در یک زمان همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم به هر هنگام هر مرغی به هر پری همی‌پرد مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم دهان مگشای بی‌هنگام و می ترس از زبان من زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما پس عمر ما بی‌حد بود ما را نباشد غایتی ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی گوش تو گیرد می‌کشد کو بر تو دارد رافتی مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی ماه دیدم شد مرا سودای چرخ آن مهی نی کو بود بالای چرخ تو ز چرخی با تو می‌گویم ز چرخ ور نه این خورشید را چه جای چرخ زهره را دیدم همی‌زد چنگ دوش ای همه چون دوش ما شب‌های چرخ جان من با اختران آسمان رقص رقصان گشته در پهنای چرخ در فراق آفتاب جان ببین از شفق پرخون شده سیمای چرخ سر فروکن یک دمی از بام چرخ تا زنم من چرخ‌ها در پای چرخ سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل چشم از خورشید شد بینای چرخ ماه خود بر آسمان دیگرست عکس آن ماهست در دریای چرخ آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است انصاف بده چه لایق آن دهن است شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز این بی‌نمکی ز شور بختی منست آنجا که توئی همه غم و جنگ و جفاست چون غرقه‌ی ما شدی همه لطف و وفاست گر راست شوی هر آنچه ماراست تراست ور راست نه‌ای چپ ترا گیرم راست آن جان که از او دلبر ما شادانست پیوسته سرش سبز و لبش خندان است اندازه‌ی جان نیست چنان لطف و جمال آهسته بگوئیم مگر جانانست آن جاه و جمالی که جهان‌افروز است وان صورت پنهان که طرب را روز است امروز چو با ما است درو آویزیم دی رفت و پریر رفت که روز امروز است آن چشم فراز از پی تاب شده است تا ظن نبری که فتنه در خواب شده است صد آب ز چشم ما روان کردی دی امروز نگر که صد روان آب شده است آن چشم که خون گشت غم او را جفت است زو خواب طمع مدار کوکی خفته است پندارد کاین نیز نهایت دارد ای بیخبر از عشق که این را گفته است آن چیست کز او سماعها را شرف است وان چیست که چون رود محل تلف است میید و میرود نهان تا دانند کاین ذوق و سماعها نه از نای و دف است آن چیست که لذتست از او در صورت وان چیست که بی‌او است مکدر صورت یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز یک لحظه ز لامکان زند بر صورت آن خواجه که بار او همه قند تر است از مستی خود ز قند خود بیخبر است گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی نی گفت ندانست که آن نیشکر است آن دم که مرا بگرد تو دورانست ساقی و شراب و قدح و دور، آنست واندم که ترا تجلی احسانست جان در حیرت چو موسی عمرانست آن را که بود کار نه زین یارانست کاین پیشه‌ی ما پیشه‌ی بیکارانست این راه که راه دزد و عیارانست چه جای توانگران و زردارانست آن را که خدای چون تو یاری داده است او را دل و جان و بیقراری داده است زنهار طمع مدار زانکس کاری زیرا که خداش طرفه کاری داده است آن را که غمی باشد و بتواند گفت گر از دل خود بگفت بتواند رفت این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت آن روح که بسته بود در نقش صفات از پرتو مصطفی درآمد بر ذات واندم که روان گشت ز شادی میگفت شادی روان مصطفی را صلوات آن روی ترش نیست چنینش فعل است می‌گوید و میخورد در اینش فعل است آنکس که بر این چرخ برینش فعل است این نیست عجب که در زمینش فعل است آن سایه‌ی تو جایگه و خانه‌ی ما است وان زلف تو بند دل دیوانه‌ی ما است هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است اما نه چو شمع که پروانه‌ی ما است آن شاه که خاک پای او تاج سر است گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است اینک رخ زرد من گوا گفت برو رخ را چه گلست کار او همچو زر است آن شب که ترا به خواب بینم پیداست چون روز شود چو روز دل پرغوغاست آن پیل که دوش خواب هندستان دید از بند بجست طاقت آن پیل کراست آن شه که ز چاکران بدخو نگریخت وز بی‌ادبی و جرم صد تو نگریخت او را تو نگوی لطف، دریا گویش بگریخت ز ما دیو سیه او نگریخت آن عشق مجرد سوی صحرا می‌تاخت دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت با خود می‌گفت چون ز صورت برهم با صورت عشق عشقها خواهم باخت آن قاضی ما چو دیگران قاضی نیست میلش بسوی اطلس مقراضی نیست شد قاضی ما عاشق از روز ازل با غیر قضای عشق او راضی نیست آنکس که امید یاری غم داده است هان تا نخوری که او ترا دم داده است در روز خوشی همه جهان یار تواند یار شب غم نشان کسی کم داده است آنکس که بروی خواب او رشک پریست آمد سحری و بر دل من نگریست او گریه و من گریه که تا آمد صبح پرسید کز این هر دو عجب عاشق کیست آنکس که ترا به چشم ظاهر دیده است بر سبلت و ریش خویشتن خندیده است وانکس که ترا ز خود قیاسی گیرد آن مسکین را چه خارها در دیده است آنکس که درون سینه را دل پنداشت گامی دو سه رفت و جمله حاصل پنداشت تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع این جمله رهست خواجه منزل پنداشت آنکس که ز سر عاشقی باخبر است فاش است میان عاشقان مشتهر است وانکس که ز ناموس نهان میدارد پیداست که در فراق زیر و زبر است آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کو کلهت نهاد طرار تو اوست وانکس که ترا بار دهد بار تو اوست وانکس که ترا بی‌تو کند یار تو اوست آنکو ز نهال هوست شبخیزانست چون مست بهر شاخ در آویزنست کز شاخ طرب حامله‌ی فرزند است کو قره‌ی عین طرب‌انگیزانست آن نور مبین که در جبین ما هست وان ض یقین که در دل آگاهست این جمله‌ی نور بلکه نور همه نور از نور محمد رسول‌الله است آواز تو ارمغان نفخ صور است زان قوت و قوت هر دل رنجور است آواز بلند کن کهتا پست شوند هرجا که امیریست و یا مأمور است از بسکه دل تو دام حیلت افراخت خود را و ترا ز چشم رحمت انداخت ماننده‌ی فرعون خدا را نشناخت چون برق گرفت عالمی را بگداخت از بی‌یاری ظریفتر یاری نیست وز بی‌کاری لطیفتر کاری نیست هرکس که ز عیاری و حیله ببرید والله که چو او زیرک و عیاری نیست از جمله طمع بریدنم آسانست الا ز کسی که جان ما را جانست از هرکه کسی برد برای تو برد از تو که برد دمی کرا امکان است از حلقه‌ی گوش از دلم باخبر است در حلقه‌ی او دل از همه حلقه‌تر است زیر و زبر چرخ پر است از غم او هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است از دوستی دوست نگنجم در پوست در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست هرگز نزید به کام عاشق معشوق معشوق که بر مراد عاشق زید اوست از دیدن اغیار چو ما را مدد است پس فرد نه‌ایم و کار ما در عدد است از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است هردل که نه بی‌خود است زیر لگد است از عهد مگو که او نه بر پای منست چون زلف تو عهد من شکن در شکن است زان بند شکن مگو که اندر لب تست یا زان آتش که از لبت در دهن است از کفر و ز اسلام برون صحرائیست ما را به میان آن فضا سودائیست عارف چو بدان رسید سر را بنهد نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست از نوح سفینه ایست میراث نجات گردان و روان میانه‌ی بحر حیات اندر دل از آن بحر برسته است نبات اما چون دل نه نقش دارد نه جهات العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات افغان کردم بر آن فغانم می‌سوخت خامش کردم چو خامشانم می‌سوخت از جمله کرانه‌ها برون کرد مرا رفتم به میان و در میانم می‌سوخت افکند مرا دلم به غوغا و گریخت جان آمد و هم از سر سودا و گریخت آن زهره‌ی بی‌زهره چو دید آتش من بربط بنهاد زود برجا و گریخت امروز چه روز است که خورشید دوتاست امروز ز روزها برونست و جداست از چرخ بخاکیان نثار است و صداست کای دلشدگان مژده که این روز شماست امروز در این خانه کسی رقصانست که کل کمال پیش او نقصانست ور در تو ز انکار رگی جنبانست آنماه در انکار تو هم تابانست امروز من و جام صبوحی در دست میافتم و میخیزم و میگردم مست با سرو بلند خویش من مستم و پست من نیست شوم تا نبود جزوی هست امروز مهم دست زنان آمده است پیدا و نهان چو نقش جان آمده است مست و خوش و شنگ و بی‌امان آمده است زانروی چنینم که چنان آمده است امشب آمد خیال آن دلبر چست در خانه‌ی تن مقام دل را میجست دل را چو بیافت زود خنجر بکشید زد بر دل من که دست و بازوش درست امشب شب آن دولت بی‌پایانست شب نیست عروسی خداجویانست آن جفت لطیف با یکی گویانست امشب تتق خوش نکو رویانست امشب شب آنست که جان شبهاست امشب شب آنست که حاجات رواست امشب شب بخشایش و انعام و عطاست امشب شب آنست که همراز خداست امشب شب من بسی ضعیف و زار است امشب شب پرداختن اسرار است اسرار دلم جمله خیال یار است ای شب بگذر زود که ما را کار است امشب منم و طواف کاشانه‌ی دوست میگردم تا بصبح در خانه‌ی دوست زیرا که بهر صبوح موسوم شده است کاین کاسه‌ی سر بدست پیمانه‌ی اوست امشب هردل که همچو مه در طلب است ماننده‌ی زهره او حریف طرب است از آرزوی لبش مرا جان بلب است ایزد داند خموش کاین شب چه شب است اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد بی‌چون باشد و جود من چون همه اوست اندر سر ما همت کاری دگر است معشوقه خوب ما نگاری دگر است والله که بعشق نیز قانع نشویم ما را پس از این خزان بهاری دگر است انصاف بده که عشق نیکوکار است زانست خلل که طبع بدکردار است تو شهوت خویش را لقب عشق نهی از شعوت تا عشق ره بسیار است او پاک شده است و خام ار در حرم است در کیسه بدان رود که نقد درم است قلاب نشاید که شود با او یار از ضد بجهد یکی اگر محترم است ای آب حیات قطره از آب رخت وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت گفتم که شب دراز خواهم مهتاب آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت ای آمده بامداد شوریده و مست پیداست که باده دوش گیرا بوده است امروز خرابی و نه روز گشتست مستک مستک بخانه اولیست نشست ای آنکه درینجهان چو تو پاکی نیست زیبا و لطیف و چست و چالاکی نیست زین طعنه در اینراه بسی خواهد بود با ما تو چگونه‌ای دگر باکی نیست ای بنده بدانکه خواجه‌ی شرق اینست از ابر گهربار ازل برق اینست تو هرچه بگوئی از قیاسی گوئی او قصه ز دیده میکند فرق اینست ای بی‌خبر از مغز شده غره بپوست هشدار که در میان جانداری دوست حس مغز تنست و مغز حست جانست چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست ای تن تو نمیری که چنان جان با تست ای کفر طرب‌فزا، که ایمان با تست هرچند که از زن صفتان خسته شدی مردی به صفت همت مردان با تست ای جان جهان جان و جهان باقی نیست جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست بر کعبه‌ی نیستی طوافی دارد عاشق چو ز کعبه است آفاقی نیست ای جان خبرت هست که جانان تو کیست وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست ای تن که بهر حیله رهی میجوئی او میکشدت ببین که جویان تو کیست ای جان ز دل تو بر دل من راهست وز جستن آن در دل من آگاه است زیرا دل من چو آب صافی خوش است آب صافی آینه‌دار ماه است ای حسرت خوبان جهان روی خوشت وی قبله‌ی زاهدان دو ابروی خوشت از جمله صفات خویش عریان گشتم تا غوطه خورم برهنه در جوی خوشت ای خرمنت از سنبله‌ی آب حیات انبار جهان پر است از تخم موات ز انبار نخواهم که پر است از خیرات بر خرمن من خود نویسم امشب تو برات ای خواجه ترا غم جمال و جاهست و اندیشه‌ی باغ و راغ و خرمنگاهست ما سوختگان عالم توحیدیم ما را سر لا اله الا الله است ای در دل من نشسته شد وقت نشست ای توبه شکن رسید هنگام شکست آن باده‌ی گلرنگ چنین رنگی بست وقت است که چون گل برود دست بدست ای دل تا ریش و خسته میدارندت دیوانه و پای بسته میدارندت ماننده‌ی دانه‌ای که مغزی داری پیوسته از آن شکسته میدارندت ای دل تو و درد او که درمان اینست غم میخور و دم مزن که فرمان اینست گر پای بر آرزو نهادی یکچند کشتی سگ نفس را و قربان اینست ای دوست مکن که روزها را فرداست نیکی و بدی چو روز روشن پیداست در مذهب عاشقی خیانت نه رواست من راست روم تو کژ روی ناید راست ای ذکر تو مانع تماشای تو دوست برق رخ تو نقاب سیمای تو دوست با یاد لبت از لب تو محرومم ای یاد لبت حجاب لبهای تو دوست ای ساقی اگر سعادتی هست تراست جانی و دلی و جان و دل مست تراست اندر سر ما عشق تو پا میکوبد دستی میزن که تا ابد دست تراست ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است چون می‌نزند رهی ره او که زده است او میداند که عشق را نیک و بد است نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است ای شب چه شبی که روزها چاکر تست تو دریائی و جان جان اخگر تست اندر دل من شعله زنانست امشب آن آتش و آن فتنه که اندر سر تست ای شب ز می تو مر مرا مستی نیست بیخوابی من گزاف و سردستی نیست خوابم چو ملک بر آسمان پریده‌ست زیرا جسدم بسی درین پستی نیست ای طالب اگر ترا سر این راهست واندر سر تو هوای این درگاهست مفتاح فتوح اهل حق دانی چیست خوش گفتن لا اله الا الله است ای عقل برو که عاقل اینجا نیست گر موی شوی موی ترا گنجانیست روز آمد و روز هر چراغی که فروخت در شعله‌ی آفتاب جز رسوا نیست ای فکر تو بر بسته نه پایت باز است آخر حرکت نیز که دیدی راز است اندر حرکت قبض یقین بسط شود آب چه و آب جو بدین ممتاز است ای کز تو دلم پر سمن و یاسمنست وز دولت تو کیست که او همچو منست برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز سر کوی تو برخاستن است ای لعل و عقیق و در و دریا و درست فارغ از جای و پای بر جا و درست ای خواجه‌ی روح و روح‌افزا و درست دیر آمدنت رواست دیرآ و درست این بانگ خوش از جانب کیوان منست این بوی خوش از گلشن و بستان منست آن چیز که او بر دل و بر جان منست تا بر رود او کجا رود آن منست این چرخ غلام طبع خود رایه‌ی ماست هستی ز برای نیستی مایه‌ی ماست اندر پس پرده‌ها یکی دایه‌ی ماست ما آمده نیستیم این سایه‌ی ماست این چرخ و فلکها که حد بینش ماست در دست تصرف خدا کم ز عصاست هر ذره و قطره گر نهنگی گردد آن جمله مثال ماهیی در دریاست این جمله شرابهای بی‌جام کراست ما مرغ گرفته‌ایم این دام کراست از بهر نثار عاشقان هر نفسی چندین شکر و پسته و بادام کراست این جو که تراست هر کسی جویان نیست هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست رستم باید که کار نامردان نیست این سینه‌ی پرمشغله از مکتب اوست و امروز که بیمار شدم از تب اوست پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب جز از می و شکری که آن از لب اوست این شکل سفالین تنم جام دلست و اندیشه‌ی پخته‌ام می خام دلست این دانه‌ی دانش همگی دام دلست این من گفتم و لیک پیغام دلست این عشق شهست و رایتش پیدا نیست قرآن حقست و آیتش پیدا نیست هر عاشق از این صیاد تیری خورده است خون میرود و جراحتش پیدا نیست این غمزه که میرنی ز نوری دگر است و اندیشه که میکنی عبوری دگر است هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست این دست که میزنی ز شوری دگر است این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست وین دل که در این قالب من هر شب و روز با من ز برای او به جنگست ز چیست این فصل بهار نیست فصلی دگر است مخموری هر چشم ز وصلی دگر است هرچند که جمله شاخها رقصانند جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است این گرمابه که خانه‌ی دیوانست خلوتگه و آرامگه شیطانست دروی پریی، پری رخی پنهانست پس کفر یقین کمینگه ایمانست این مستی من ز باده‌ی حمرا نیست وین باده بجز در قدح سودا نیست تو آمده‌ای که باده‌ی من ریزی من آن باشم که باده‌ام پیدا نیست این من نه منم آنکه منم گوئی کیست گویا نه منم در دهنم گوئی کیست من پیرهنی بیش نیم سر تا پای آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست این نعره عاشقان ز شمع طرب است شمع آمد و پروانه خموش این عجب است اینک شمعی که برتر از روز و شب است بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است این همدم اندرون که دم میدهدت امید رسیدن به حرم می‌دهدت تو تا دم آخرین دم او میخور کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت ای هر بیدار با خبرهای تو خفت ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت از بیم تو بیش از این نمیرم گفت ای هرچه صدف بسته‌ی دریای لبت وی هرچه گهر فتاده در پای لبت از راهزنان رسیده جانم تا لب گر ره ندهی وای من و وای لبت ای همچو خر و گاو که و جو طلبت تا چند کند سایس گردون ادبت لب چند دراز میکنی سوی لبش هر گنده دهان چشیده از طعم لبت با تو سخنان بیزبان خواهم گفت از جمله‌ی گوشها نهان خواهم گفت جز گوش تو نشنود حدیث من کس هرچند میان مردمان خواهم گفت با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت جان طالب منزلست و منزل مرگست اما خر تو میانه‌ی راه بخفت باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت از سنبل تر رونق عطاران برد وز نرگس مست خون هشیاران ریخت با دشمن تو چو یار بسیار نشست با یار نشایدت دگربار نشست پرهیز از آن گلی که با خار نشست بگریز از آن مگس که بر مار نشست با دل گفتم که دل از او جیحونست دلبر ترش است و با تو دیگر گونست خندید دلم گفت که این افسونست آخر شکر ترش ببینم چونست باران به سر گرم دلی بر میریخت بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز کاین جان مرا خدای از آب انگیخت با روز بجنگیم که چون روز گذشت چون سیل به جویبار و چون باد بدشت امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت تا روز همی زنیم طاس و لب طشت بازآی که یار بر سر پیمانست از مهر تو برنگشت صد چندانست تو بر سر مهری که ترا یکجانست او چون باشد که جان جان جانست با شاه هر آنکسی که در خرگاهست آن از کرم و لطف و عطای شاهست با شاه کجا رسی بهر بیخویشی زانجانب بیخودی هزاران راهست با شب گفتم گر بمهت ایمانست این زود گذشتن تو از نقصانست شب روی به من کرد و چنین عذری گفت ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست تا شب میگو که روز ما را شب نیست در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست عشق آن بحریست کش کران ولب نیست بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است با ناله‌ی سرنای جگرسوز خوش است ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر بنواز بر این صفت که تا روز خوش است با عشق نشین که گوهر کان تو است آنکس را جو که تا ابد آن تو است آنرا بمخوان جان که غم جان تو است بر خویش حرام کن اگر نان تو است با ما ز ازل رفته قراری دگر است این عالم اجساد دیاری دگر است ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز بیرون ز نماز روزگاری دگر است با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست گفتا که ز شکری بریدند مرا بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست با هرکه نشستی و نشد جمع دلت وز تو نرمید زحمت آب و گلت زنهار تو پرهیز کن از صحبت او ورنی نکند جان کریمان بحلت با هستی و نیستیم بیگانگی است وز هر دو بریدیم نه مردانگی است گر من ز عجایبی که در دل دارم دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست پائی که همی رفت به شبستان سر مست دستی که همی چید ز گل دسته بدست از بند و گشاد دهن دام اجل آن دست بریده گشت و آن پای شکست عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از آستانه لیلی کجا رود گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست بسیار سر که در سر مهر و وفا رود ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست قارون اگر به خیل تو آید گدا رود مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی کاین پای لایقست که بر چشم ما رود در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست الا در آن مقام که ذکر شما رود ای هوشیار اگر به سر مست بگذری عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود ای آشنای کوی محبت صبور باش بیداد نیکوان همه بر آشنا رود سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست در پات لازمست که خار جفا رود چشم تو طلسم جاودانست یا فتنه‌ی آخرالزمانست تا چشم بدی به زیر بنهد دیگر به کرشمه در نهانست ما را به کرشمه صید کردست چشمست که چو چشم آهوانست با لشکر غمزه‌ی تو در شهر ( ... ) الامانست پیکان خدنگ غمزه‌ی تو شک نیست که زهر بی‌کمانست از لعل لب شکرفشانت یک بوسه به صد هزار جانست ارزان شده است بوسه‌ی تو ارزان چه بود که رایگانست هستم همه ساله دست بر سر چون پای فراق در میانست گویند صبور باش سعدی این کار به گفت دیگرانست ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز هر شب سپهر پرده‌ی زربفت ساخته رویت به دست صبح به یکدم دریده باز بدری که در مقابل خورشید آمدست از خجلت رخت به هلالی رسیده باز در پای اسب خیل خیال تو آفتاب زربفت هر شبانگهیی گستریده باز از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز گر زاهد زمانه ببیند جمال تو از دامن تو دست ندارد کشیده باز چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر عطار را ز دست مشقت خریده باز خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم خام دیدم خویش را در پخته‌ای آویختم خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم عشق گوید راست می گویی ولی از خود مبین من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم گفت ناصح بشنوید این پند من تا دل و جانتان نگردد ممتحن با گیاه و برگها قانع شوید در شکار پیل‌بچگان کم روید من برون کردم ز گردن وام نصح جز سعادت کی بود انجام نصح من به تبلیغ رسالت آمدم تا رهانم مر شما را از ندم هین مبادا که طمع رهتان زند طمع برگ از بیخهاتان بر کند این بگفت و خیربادی کرد و رفت گشت قحط و جوعشان در راه زفت ناگهان دیدند سوی جاده‌ای پور پیلی فربهی نو زاده‌ای اندر افتادند چون گرگان مست پاک خوردندش فرو شستند دست آن یکی همره نخورد و پند داد که حدیث آن فقیرش بود یاد از کبابش مانع آمد آن سخن بخت نو بخشد ترا عقل کهن پس بیفتادند و خفتند آن همه وان گرسنه چون شبان اندر رمه دید پیلی سهمناکی می‌رسید اولا آمد سوی حارس دوید بوی می‌کرد آن دهانش را سه بار هیچ بویی زو نیامد ناگوار چند باری گرد او گشت و برفت مر ورا نازرد آن شه‌پیل زفت مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد بوی می‌آمد ورا زان خفته مرد از کباب پیل‌زاده خورده بود بر درانید و بکشتش پیل زود در زمان او یک بیک را زان گروه می‌درانید و نبودش زان شکوه بر هوا انداخت هر یک را گزاف تا همی‌زد بر زمین می‌شد شکاف ای خورنده‌ی خون خلق از راه برد تا نه آرد خون ایشانت نبرد مال ایشان خون ایشان دان یقین زانک مال از زور آید در یمین مادر آن پیل‌بچگان کین کشد پیل بچه‌خواره را کیفر کشد پیل‌بچه می‌خوری ای پاره‌خوار هم بر آرد خصم پیل از تو دمار بوی رسوا کرد مکر اندیش را پیل داند بوی طفل خویش را آنک یابد بوی حق را از یمن چون نیابد بوی باطل را ز من مصطفی چون برد بوی از راه دور چون نیابد از دهان ما بخور هم بیابد لیک پوشاند ز ما بوی نیک و بد بر آید بر سما تو همی‌خسپی و بوی آن حرام می‌زند بر آسمان سبزفام همره انفاس زشتت می‌شود تا به بوگیران گردون می‌رود بوی کبر و بوی حرص و بوی آز در سخن گفتن بیاید چون پیاز گر خوری سوگند من کی خورده‌ام از پیاز و سیر تقوی کرده‌ام آن دم سوگند غمازی کند بر دماغ همنشینان بر زند پس دعاها رد شود از بوی آن آن دل کژ می‌نماید در زبان اخسا آید جواب آن دعا چوب رد باشد جزای هر دغا گر حدیثت کژ بود معنیت راست آن کژی لفظ مقبول خداست بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد که سرمای فراق او زکام آورد مستان را درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را سیر، یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدر بد بوئی گفت، از عیب خویش بی‌خبری زان ره از خلق، عیب میجوئی گفتن از زشتروئی دگران نشود باعث نکوروئی تو گمان میکنی که شاخ گلی بصف سرو و لاله میروئی یا که همبوی مشک تاتاری یا ز ازهار باغ مینوئی خویشتن، بی سبب بزرگ مکن تا هم از ساکنان این کوئی ره ما، گر کج است و ناهموار تو خود، این ره چگونه میپوئی در خود، آن به که نیکتر نگری اول، آن به که عیب خود گوئی ما زبونیم و شوخ جامه و پست تو چرا شوخ تن نمیشوئی تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری تو کبیری تو کبیری تو کبیر ابن کبیری تو اصولی تو اصولی تو اصول ابن اصولی تو خبیری تو خبیری تو خبیر ابن خبیری تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیفی تو جهانی دو جهان را به یکی کاه نگیری هله ای روح مصور هله ای بخت مکرر نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری تو از آن شهر نهانی که بدان شهر کشانی نشوی غره به چیزی نه ز کس عذر پذیری همگی آب حیاتی همگی قند و نباتی همگی شکر و نجاتی نه خماری نه خمیری به یکی کرم منکس بدهی دیبه و اطلس نکند بر تو زیان کس که شکوری و شکیری به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری اگرت بیند آتش همگی آب شود خوش اگرت بیند منکر برهد او ز نکیری پس ایاز مهرافزا بر جهید پیش تخت آن الغ سلطان دوید سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت ای همایی که همایان فرخی از تو دارند و سخاوت هر سخی ای کریمی که کرمهای جهان محو گردد پیش ایثارت نهان ای لطیفی که گل سرخت بدید از خجالت پیرهن را بر درید از غفوری تو غفران چشم‌سیر روبهان بر شیر از عفو تو چیر جز که عفو تو کرا دارد سند هر که با امر تو بی‌باکی کند غفلت و گستاخی این مجرمان از وفور عفو تست ای عفولان دایما غفلت ز گستاخی دمد که برد تعظیم از دیده رمد غفلت و نسیان بد آموخته ز آتش تعظیم گردد سوخته هیبتش بیداری و فطنت دهد سهو نسیان از دلش بیرون جهد وقت غارت خواب ناید خلق را تا بنرباید کسی زو دلق را خواب چون در می‌رمد از بیم دلق خواب نسیان کی بود با بیم حلق لاتاخذ ان نسینا شد گواه که بود نسیان بوجهی هم گناه زانک استکمال تعظیم او نکرد ورنه نسیان در نیاوردی نبرد گرچه نسیان لابد و ناچار بود در سبب ورزیدن او مختار بود که تهاون کرد در تعظیمها تا که نسیان زاد یا سهو و خطا هم‌چو مستی کو جنایتها کند گوید او معذور بودم من ز خود گویدش لیکن سبب ای زشتکار از تو بد در رفتن آن اختیار بی‌خودی نامد بخود تش خواندی اختیارت خود نشد تش راندی گر رسیدی مستی بی‌جهد تو حفظ کردی ساقی جان عهد تو پشت‌دارت بودی او و عذرخواه من غلام زلت مست اله عفوهای جمله عالم ذره‌ای عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای عفوها گفته ثنای عفو تو نیست کفوش ایها الناس اتقوا جانشان بخش و ز خودشان هم مران کام شیرین تو اند ای کامران رحم کن بر وی که روی تو بدید فرقت تلخ تو چون خواهد کشید از فراق و هجر می‌گویی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن صد هزاران مرگ تلخ شصت تو نیست مانند فراق روی تو تلخی هجر از ذکور و از اناث دور دار ای مجرمان را مستغاث بر امید وصل تو مردن خوشست تلخی هجر تو فوق آتشست گبر می‌گوید میان آن سقر چه غمم بودی گرم کردی نظر کان نظر شیرین کننده‌ی رنجهاست ساحران را خونبهای دست و پاست چو بشنید خاقان که بهرام را چه آمد بروی از پی نام را چوآن نامه نزدیک خاقان رسید شد از درد گریان هران کان شنید از آن آگهی شد دلش پر ز درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد ازان کار او در شگفتی بماند جهاندیدگان را همه پیش خواند بگفت آنک بهرام یل را رسید بشد زار و گریان هران کوشنید همه چین برو زار و گریان شدند ابی آتش تیز بریان شدند یکایک همه کار او را بساخت نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت قلون را به توران دو فرزند بود ز هر گونه‌یی خویش و پیوند بود چو دانسته شد آتشی بر فروخت سرای و همه بر زن او بسوخت دو فرزند او را بر آتش نهاد همه چیز او را به تاراج داد ازان پس چو نوبت به خاتون رسید ز پرده به گیسوش بیرون کشید به ایوان کشید آن همه گنج اوی نکرد ایچ یاد از در رنج اوی فرستاد هرسو هیونان مست نیامدش خراد بر زین بدست همه هرچ در چین و را بنده بود به پوشیدشان جامه‌های کبود بیک چند با سوک بهرام بود که خاقان ازان کار بدنام بود هم بلای تو به جان بی قراران می‌رسد هم غم عشقت نصیب غمگساران می‌رسد ذره‌ای غم از تو چون خواهد گدای کوی تو کین چنین میراث غم با شهسواران می‌رسد من ندارم زهره خاک پای تو کردن طمع زانکه این دولت به فرق تاجداران می‌رسد هر کسی از نقش روی تو خیالی می‌کند پس به بوی وصل تو چون خواستاران می‌رسد هیچ کس را در دمی صورت نبندد تا چرا نقش روی تو بدین صورت نگاران می‌رسد گل مگر لافی زد از خوبی کنون پیش رخت عذر خواه از ده زبان چون شرمساران می‌رسد پیش رویت بلبل ار در پیش می‌آید شفیع او عرق کرده ز پس چون میگساران می‌رسد دور از روی تو نتواند بروی کس رسید آنچه از رویت به روی دوستداران می‌رسد زلف شبرنگت چو بر گلگون سواری می‌کند عالمی فتنه به روی بی قراران می‌رسد رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشی به زلف کاشک من دور از تو چون ابر بهاران می‌رسد بر خطت چون زار می‌گریم مکن منعم ازانک این همه سرسبزی سبزه ز باران می‌رسد کی رسد آشفتگی از روزگار بوالعجب آنچه از چشمت بدین آشفته‌کاران می‌رسد دل سپر بفکند از هر غمزه‌ی چشم تو بس در کم از یک چشم زد صد تیرباران می‌رسد هیچ درمانم نکردی تا که یارم خوانده‌ای جمله‌ی درد تو گویی قسم یاران می‌رسد چون طمع ببریدن از وصلت نشان کافری است لاجرم عطار چون امیدواران می‌رسد خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله که طوفان خورده‌ای از ورطه‌ی طوفان برون آید غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس که آن شاه جهان از چشمه‌ی حیوان برون آید به مجلس محتشم را باز خندان می‌برد آن گل معاذالله اگر این بار هم گریان برون آید ای ز آب زندگانی آتشی افروخته واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق تخته‌ی عمر سنایی شسته از آموخته کیست درین دور پیر اهل معانی آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی قربت معشوق از اهل عشق توان یافت راه بود بی شک از صور به معانی گر تو چو شاهان برین بساط نشینی نیست تو را خانه در حدود مکانی در نفسی هر چه آن تست ببازی در ندبی ملک هر دو کون نمانی نور امانت ز تو چنان بدرخشد کتش برق از خلال ابر دخانی خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه آب در اجزای تو کند حیوانی علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج گویی انا الحق و نام خویش ندانی همچو عروسان به چشم سر تو پیدا رو بنمایند رازهای نهانی جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی برد بدن از جوار روح گرانی فاتحه‌ی این حدیث دارد یک رنگ ست جهت را بنور سبع مثانی هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت از عمل جان به علمهای زبانی گر خورد آب حیوة زنده نگردد دل که ندارد بدو تعلق جانی من نرسیدم بدین مقام که گفتم گر برسی تو سلام من برسانی بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را در ظلمات گم مکن چشمه‌ی آفتاب را گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن پرده‌ی رخ که پیش او باد برد نقاب را سوخته فراق را وعده‌ی خام تر مده رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را بی تو به حال مر گم و جان به عذاب می‌کنم بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را گشته حجاب عارضت زلف و نسیم بی‌خبر آه کجاست تا کند بر طرف این حجاب را تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسه‌ای یک نفسک به خواب کن نرگس نیم خواب را دی به نیاز گفتمت بنده‌ی توست محتشم روی ز بنده تافتی بنده‌ام این عتاب را بیا ساقی آن می نشان ده مرا از آن داروی بیهشان ده مرا بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فراموش کنم نظامی بس این صاحب آوازگی کهن گشتن و هم‌چنان تازگی چو شیران سرپنجه بگشای چنگ چو روبه میارای خود را به رنگ شنیدم که روباه رنگین بروس خود آرای باشد به رنگ عروس چو باران بود روز یا باد و گرد برون ناورد موی خویش از نورد به کنجی کند بی علف جای خویش نلیسد مگر دست با پای خویش پی پوستی خون خود را خورد همه کس تن او پوست را پرورد سرانجام کاید اجل سوی او وبال تن او شود موی او بدان موینه قصد خونش کنند به رسوائی از سر برونش کنند بساطی چه باید بر آراستن کزو ناگزیر است برخاستن هر آن جانور کو خودآرای نیست طمع را بر آزار او رای نیست برون آی از این پرده‌ی هفت رنگ که زنگی بود آینه زیر زنگ بس این جادوئیها برانگیختن چو جادو به کس درنیامیختن نه گوگرد سرخی نه لعل سپید که جوینده باشد ز تو ناامید به مردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خو گرست آدمی اگر کان گنجی چو نائی بدست بسی گنج از اینگونه در خاک هست چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار چه خرما بود نخل بن را چه خار جوانی شد و زندگانی نماند جهان گو ممان چون جوانی نماند جوانی بود خوبی آدمی چو خوبی رود کی بود خرمی چو پی سست و پوسیده گشت استخوان دگر قصه سخت روئی مخوان غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فرو شوی دست بهی چهره‌ی باغ چندان بود که شمشاد با لاله خندان بود چو باد خزانی درآید به باغ زمانه دهد جای بلبل به زاغ شود برگ ریزان ز شاخ بلند دل باغبانان شود دردمند ریاحین ز بستان شود ناپدید در باغ را کس نجوید کلید بنال ای کهن بلبل سالخورد که رخساره سرخ گل گشت زرد دو تا شد سهی سرو آراسته کدیور شد از سایه برخاسته چو تاریخ پنجه درآمد به سال دگرگونه شد بر شتابنده حال سر از بار سنگین درآمد به سنگ جمازه به تنگ آمد از راه تنگ فرو ماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز بر خاستن تنم گونه‌ی لاجوردی گرفت گلم سرخی انداخت زردی گرفت هیون رونده ز ره مانده باز به بالینگه آمد سرم را نیاز همان بور چوگانی باد پای به صد زخم چوگان نجنبد ز جای طرب را به میخانه گم شد کلید نشان پشیمانی آمد پدید برآمد ز کوه ابر کافور بار مزاج زمین گشت کافور خوار گهی دل به رفتن نیاید به گوش صراحی تهی گشت و ساقی خموش سر از لهو پیچید و گوش از سماع که نزدیک شد کوچگه را وداع به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ که دوران کند دست یازی فراخ تماشای پروانه چندان بود که شمع شب افروز خندان بود چو از شمع خالی کنی خانه را نبینی دگر نقش پروانه را به روز جوانی و نوزادگی زدم لاف پیری و افتادگی کنون گر به غم شادمانی کنم به پیرانه سر چون جوانی کنم چو پوسیده چوبی که در کنج باغ فروزنده باشد به شب چون چراغ شب افروز کرمی که تابد ز دور ز بی‌نوری شب زند لاف نور اگر دیدمی در خود افزایشی طلب کردمی جای آسایشی به آسودگی عمر نو کردمی جهان را به شادی گرو کردمی چو روز جوانی به پایان رسید سپیده دم از مشرق آمد پدید به تدبیر آنم که سر چون نهم چگونه پی از کار بیرون نهم سری کو سزاوار باشد به تاج سرین گاه او مشک باید نه عاج از آن پیش کاین هفت پرگار نیز کند خط عمر مرا ریز ریز درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش نگهدارم آوازه‌ی هست خویش به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم به واماند خود چاره‌سازی کنم چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت به گیلان ندارم سر بازگشت در این ره چو من خوابنیده بسیست نیارد کسی یاد که آنجا کسیست به یادآور ای تازه کبک دری که چون بر سر خاک من بگذری گیا بینی از خاکم انگیخته سرین سوده پائین فرو ریخته همه خاک فرش مرا برده باد نکرده ز من هیچ هم عهد یاد نهی دست بر شوشه خاک من به یاد آری از گوهر پاک من فشانی تو بر من سرشکی ز دور فشانم من از آسمان بر تو نور دعای تو بر هر چه دارد شتاب من آمین کنم تا شود مستجاب درودم رسانی رسانم درود بیائی بیایم ز گنبد فرود مرا زنده پندار چون خویشتن من آیم به جان گر تو آیی به تن مدان خالی از هم نشینی مرا که بینم تو را گر نبینی مرا لب از خفته‌ای چند خامش مکن فرو خفتگان را فرامش مکن چو آن‌جا رسی می درافکن به جام سوی خوابگاه نظامی خرام نپنداری ای خضر پیروز پی که از می مرا هست مقصود می از آن می همه بی‌خودی خواستم بدان بی‌خودی مجلس آراستم مرا ساقی از وعده ایزدیست صبوح از خرابی می‌از بیخودیست وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام به می دامن لب نیالوده‌ام گر از می شدم هرگز آلوده کام حلال خدایست بر من حرام ترا دانش و دین رهاند درست در رستگاری ببایدت جست وگر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دایم بوی مستمند به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین چهارم علی بود جفت بتول که او را به خوبی ستاید رسول که من شهر علمم علیم در ست درست این سخن قول پیغمبرست گواهی دهم کاین سخنها ز اوست تو گویی دو گوشم پرآواز اوست علی را چنین گفت و دیگر همین کزیشان قوی شد به هر گونه دین نبی آفتاب و صحابان چو ماه به هم بسته‌ی یکدگر راست راه منم بنده‌ی اهل بیت نبی ستاینده‌ی خاک و پای وصی حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد چو هفتاد کشتی برو ساخته همه بادبانها برافراخته یکی پهن کشتی بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و ولی خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر خداوند جوی می و انگبین همان چشمه‌ی شیر و ماء معین اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و علی گیر جای گرت زین بد آید گناه منست چنین است و این دین و راه منست برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم دلت گر به راه خطا مایلست ترا دشمن اندر جهان خود دلست نباشد جز از بی‌پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش هر آنکس که در جانش بغض علیست ازو زارتر در جهان زار کیست نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان همه نیکی ات باید آغاز کرد چو با نیکنامان بوی همنورد از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی دریغا که شد در نقاب تراب رخ عالم‌آرای سیدعلی دریغا که گم شد در این خاکدان ثمین در یکتای سیدعلی سوی خلد رو کرد ازین تیره خاک روان مصفای سیدعلی چو بیرون شد از دنیی دون و شد بهشت برین جای سیدعلی به تاریخ آن کلک هاتف نوشت شده خلد ماوای سیدعلی آمد بهار خرم و آورد خرمی وز فر نوبهار شد آراسته زمی خرم بود همیشه بدین فصل آدمی با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان از ابر نوبهار چو باران فروچکید چندین هزار لاله ز خارا برون دمید آن حله‌ای که ابرمر او را همی‌تنید باد صبا بیامد و آن حله بردرید آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید و آمد پدید باز همه دشت پرنیان از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت چون باد نوبهار برو دوش برگذشت شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت افکند نیلگون به سرش معجر کتان آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم زو دسته بست هر کس مانند صد قلم بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم اندر میان هر قلمی زو یکی شکم آگنده آن شکمش به کافور و زعفران آن سوسن سپید شکفته به باغ در یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر کز نیل ابره استش و از عاج آستر از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر دارد همیشه دوخته از پیش بادبان برگ گل سپیدبه مانند عبقری برگ گل دو رنگ بکردار جعفری برگ گل مورد بشکفته‌ی طری چون روی دلربای من، آن ماه سعتری زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری گویی که زر دارد یک پاره در میان چون ابر دید در کف صحرا قباله‌ها بارانها چکید و ببارید ژاله‌ها تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها بشکفت لاله‌ها چو عقیقین پیاله‌ها وانگه پیاله‌ها، همه آگنده مشک و بان بنمود چون ز برج بره آفتاب روی گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی چون دید دوش گل را اندر کنار جوی آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان گلها کشیده‌اند به سر بر کبودها نه تارها پدید برآنها نه پودها مرغان همی‌زنند همه روز رودها گویند زار زار همه شب سرودها تا بامداد گردد، از شط و رودها مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان تا بوستان بسان بهشت ارم شود صحرا ز عکس لاله چو بیت‌الحرم شود بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر قمری همی‌سراید اشعار چون جریر صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان تا بادها وزان شد بر روی آبها آن آبها گرفت شکنها و تابها تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها بستند باغها ز گل و می خضابها برداشتند بر گل و سوسن شرابها از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان عاشق ز مهر یار بدین وقت می‌خورد چون می‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد اطراف گلستان را چون نیک بنگرد پیراهن صبوری چون غنچه بردرد از نرگس طری و بنفشه حسد برد کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار گر در کنار یار بود، خوش بود بهار ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار با من چنان بزی که همی‌زیستی تو پار این ناز بیکرانت تو برگیر از میان تا زین سپس همی گه و بی‌گاه خوش زییم دانی به هیچ حال زبون کسی نییم تا روز با سماع بتانیم و با مییم داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوارست و اقبال او همان پور سپاهدار خراسان، محمدست فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست نیکو خصال و نیکخویست و موحدست آنکس که او به حق سزاوار سوددست جز وی کسی ندانم امروز در جهان نصرست باب میر که فخر انامه بود بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود از میر ممنینش منشور و نامه بود خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود بودند خلق زو به همه وقت شادمان اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر فرمانبرش بدند همه سیدان عصر افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد شکر آن خدای را که چنین باشدش توان امروز خلق را همه فخر از تبار اوست وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی زین زمان تویی و چراغ دول تویی چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو خورشید زد علامت دولت به بام تو تا گشت دولت از بن دندان غلام تو چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان از نام و کنیت تو جهان را محامدست وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست کت بخت تابعست و جهانت مساعدست تو آسمانی و هنر تو عطاردست وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان با این نکو نیت که تو داری بدین صفت دارد به کارهای تو سلطان تو نیت زیر نگین خاتم تو کرد مملکت بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت این کار را ز اصل نکو بود عاقبت آخر هزار بار نکوتر شود از آن تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود تا ابر نوبهار مهی را مطر بود تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود از آب تیر ماهی و از باد مهرگان عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد پیشت به پای صد صنم چنگساز باد دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد بر تو در سعادت همواره باز باد عیش تو باد دایم با یار مهربان به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من که منتی است ز شمشیر او به گردن من فرشته سینه سپر می‌کند چو از سر ناز سوار می‌گذرد ترک ناوک‌افکن من اگر تجلی آن ماه سبز خط این است بهل که برق بسوزد تمام خرمن من سال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی کنون که دست محبت گرفته دامن من چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم هزار ناله برآید ز قلب دشمن من اثر در آن دل سنگین نمی‌کند چه کنم وگرنه رخنه به فولاد کرده شیون من سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد حکایت شب تاریک و روز روشن من نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است فغان اگر نرسد روزی معین من به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده که مرغ سدره خورد حسرت نشیمن من فروغی از رخ آن مه نظر نمی‌بندم اگر سپهر ببندد کمر به کشتن من چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم شوریدگان حلقه‌ی زنجیر عشق را انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم از ما مپرس نکته‌ی معقول از آنکه ما پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم گر خواب ما به نرگس پرخواب بسته‌ئی ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده‌ایم در راه مهر سایه‌ی دیوار محرمست زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماه رویم در آغوش بود چنان مست دیدار و حیران عشق که دنیا و دینم فراموش بود نگویم می لعل شیرین گوار که زهر از کف دست او نوش بود ندانستم از غایت لطف و حسن که سیم و سمن یا بر و دوش بود به دیدار و گفتار جان پرورش سراپای من دیده و گوش بود نمی‌دانم این شب که چون روز شد کسی بازداند که باهوش بود مذن غلط کرد بانگ نماز مگر همچو من مست و مدهوش بود بگفتیم و دشمن بدانست و دوست نماند آن تحمل که سرپوش بود به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا زبان درکش امروز کان دوش بود مبادا که گنجی ببیند فقیر که نتواند از حرص خاموش بود جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت جان چست شد که تا بپرد وین تن گران هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت جان میزبان تن شد در خانه گلین تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت در وحشتی بماند که تن را گمان نبود جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت پایان فراق بین که جهان آمد این جهان اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی گویی رسول نامد وین را بیان نرفت در هر دهان که آب از آزادیم گشاد در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا که از مرض نبود آگهی طبیبانرا گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند معینست که سوداست عندلیبانرا ز خوان مرحمت آنها که می‌دهند نصیب به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را اگر ز خاک محبان غبار برخیزد مآخذت نکند هیچکس حبیبان را گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک چه التفات ببانگ جرس نجیبان را گهی که عاشق و معشوق را وصال بود گمان مبر که بود آگهی رقیبان را میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا عجب نباشد اگر در ادای خطبه‌ی عشق مفارقت کند از تن روان خطیبانرا غریب نبود اگر یار آشنا خواجو مراد خویش مهیا کند غریبانرا صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد آن که یک جرعه می از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت جان فدای شکرین پسته خاموشش باد چشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود باده او همدل من بام فلک منزل من گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود چون سلامان را شد اسباب جمال از بلاغت جمع، در حد کمال، سرو نازش نازکی از سر گرفت باغ لطفش رونق دیگر گرفت نارسیده میوه‌ای بود از نخست چون رسیدن شد بر آن میوه درست، خاطر ابسال چیدن خواست‌اش وز پی چیدن، چشیدن خواست‌اش لیک بود آن میوه بر شاخ بلند بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز کم نه ز اسباب جمال‌اش هیچ چیز با سلامان عرض خوبی ساز کرد شیوه‌ی جولانگری آغاز کرد گاه بر رسم نغوله پیش سر بافتی زنجیره‌ای از مشک تر تا بدان زنجیره‌ی داناپسند ساختی پای دل شهزاده، بند گاه مشکین موی را بشکافتی فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی گه نهادی چون بتان دلفروز بر کمان ابروان از وسمه، توز تا ز جان او به زنگاری کمان صید کردی مایه‌ی امن و امان برگ گل را دادی از گلگونه زیب تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب دانه‌ی مشکین نهادی بر عذار تا بدان مرغ دلش کردی شکار گه گشادی بند از تنگ شکر گه شکستی مهر بر درج گهر تا چو شکر بر دلش شیرین شدی وز لب گویاش گوهر چین شدی گه نمودی از گریبان گوی زر زیر آن طوق مرصع از گهر، تا کشیدی با همه فرخندگی گردنش را زیر طوق بندگی گه به کاری دس سیمین‌بر زدی ز آن بهانه آستین را برزدی تا نگارین ساعد او آشکار دیدی و، کردی به خون چهره، نگار گه چو بهر خدمتی کردی قیام سخت‌تر برداشتی از جای گام تا ز بانگ جنبش خلخال او تاج در فرقش، شدی پامال او بودی القصه به صد مکر و حیل جلوه گر در چشم او در هر محل صبح و شام‌اش روی در خود داشتی یک دم‌اش غافل ز خود نگذاشتی زآنکه می‌دانست کز راه نظر عشق دارد در دل عاشق اثر جز به دیدار بتان دلپذیر عشق در دلها نگردد جای گیر عاشقان پیدا و دلبر ناپدید در همه عالم چنین عشقی که دید نارسیده یک لبی بر نقش جان صد هزاران جان‌ها تا لب رسید قاب قوسین از علی تیری فکند تا سپرهای فلک‌ها را درید ناکشیده دامن معشوق غیب دل هزاران محنت و ضربت کشید ناگزیده او لب شیرین لبی چند پشت دست در هجران گزید ناچریده از لبش شاخ شکر دل هزاران عشوه او را چرید ناشکفته از گلستانش گلی صد هزاران خار در سینه خلید گر چه جان از وی ندید الا جفا از وفاها بر امید او رمید آن الم را بر کرم‌ها فضل داد وان جفا را از وفاها برگزید خار او از جمله گل‌ها دست برد قفل او دلکشترست از صد کلید جور او از دور دولت گوی برد قندها از زهر قهرش بردمید رد او به از قبول دیگران لعل و مروارید سنگش را مرید این سعادت‌های دنیا هیچ نیست آن سعادت جو که دارد بوسعید این زیادت‌های این عالم کمیست آن زیادت جو که دارد بایزید آن زیادت دست شش انگشت تست قیمت او کم به ظاهر مستزید آن سناجو کش سنایی شرح کرد یافت فردیت ز عطار آن فرید چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش یک شبی بگذشت با تو شد پلید چرب و شیرین از غذای عشق خور تا پرت برروید و دانی پرید آخر اندر غار در طفلی خلیل از سر انگشت شیری می‌مکید آن رها کن آن جنین اندر شکم آب حیوانی ز خونی می‌مزید قد و بالایی که چرخش کرد راست عاقبت چون چرخ کژقامت خمید قد و بالایی که عشقش برفراشت برگذشت آن قدش از عرش مجید نی خمش کن عالم السر حاضرست نحن اقرب گفت من حبل الورید دلی پر گوهر اسرار دارم ولیکن بر زبان مسمار دارم چو یک همدم نمی‌دارم در آفاق سزد گرد روی در دیوار دارم چو هیچ آزاده‌ی داننده دل نیست چه سود ارجان پر از گفتار دارم درین تنهایی و سرگشتگی من نه یک همدم نه یک دلدار دارم مرا گویند کو عزلت گرفته است درین عزلت خدا را یار دارم سر کس می‌ندارم چون کنم من مگر من طبع بوتیمار دارم سرم ببریده باد از بن قلم‌وار اگر یک دم سر دستار دارم مرا گویند او کس را ندارد اگر بینم کسی نهمار دارم مرا از خلق ناهموار تا چند همی هموار و ناهموار دارم ندانم برد من تیمار یک کس چگونه این همه تیمار دارم ز دنیایی مرا چیزی که نقد است جهانی زحمت اغیار دارم چو در عالم نمی‌بینم رفیقی میان خاره دل پر خار دارم کجاست اندر جهان اسرارجویی که تا با او شبی بیدار دارم بر امید هم آوازی شب و روز طریق گنبد دوار دارم چه جویم همدمی چون می‌نیابم که هم دم دم به دم اسرار دارم به حمدالله رغما للمرائی تنی پاک و دلی هشیار دارم درون دل مرا گلزار عشق است که دایم سر درین گلزار دارم برون نایم ازین گلزار هرگز چو خود را در درون غمخوار دارم همه دنیا چو مردار است حقا نیم سگ چون سر مردار دارم فریدم فرد بنشستم که در دل ز فردیت بسی انوار دارم درخت موسی از دورم نمودند سزد گر آه موسی‌وار دارم اگر موسی نیم موسیچه هستم درون سینه موسیقار دارم چو موسیقار می‌نالم به زاری که کاری مشکل و دشوار دارم ز کار خویشتن تا چند گویم که باشم من کجا مقدار دارم ز هر چیزی که گفتم توبه کردم زبان اکنون بر استغفار دارم میان خلق از آن معنی عزیزم که نفس خویشتن را خوار دارم خطا گفتم غلط کردم که در راه به نادانی خویش اقرار دارم مگردانید سر از من به خواری که سرگردانی بسیار دارم مرا سودای دلبندی چنان کرد که عمری رفت و عمری کار دارم چو از هستی او با خویش افتم ز ننگ هستی خود عار دارم دلی در راه او در کفر و اسلام میان کعبه و خمار دارم بوینیدم بسوزیدم در آتش که زیر خرقه در زنار دارم ندام ذره‌ای مقصود حاصل ولی اندیشه صد خروار دارم فغان از هستی عطار امروز من این غم جمله از عطار دارم خداوندا تو می‌دانی که دیر است که از ایوان تو ادرار دارم به فضل ادرار خود را تازه گردان که هم بی برگم و هم بار دارم گر استعداد ادرار توام نیست به دست توست چون انکار دارم شبی تاریک نور از ماه برده فلک را غول وار از راه برده زمانه با هزاران دست بی‌زور فلک با صد هزاران دیده شبکور شهنشه پای را با بند زرین نهاده بر دو سیمین ساق شیرین بت زنجر موی از سیمگون دست به زنجیر زرش بر مهره می‌بست ز شفقت ساقهای بند سایش همی مالید و می‌بوسید پایش حکایت‌های مهرانگیز می‌گفت که بر بانگ حکایت خوش توان خفت به هر لفظی دهن پر نوش می‌داشت بر آواز شهنشه گوش می‌داشت چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش به شیریت در سرایت کرد خوابش دو یار نازنین در خواب رفته فلک بیدار و از چشم آب رفته جهان می‌گفت کامد فتنه سرمست سیاهی بر لبش مسمار می‌بست فرود آمد ز روزن دیو چهری نبوده در سرشتش هیچ مهری چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش‌فشانی چو دزد خانه بر کالا همی جست سریر شاه را بالا همی جست به بالین شه آمد تیغ در مشت جگرگاهش درید و شمع را کشت چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ که خون برجست ازو چون آتش از میغ چو از ماهی جدا کرد آفتابی برون زد سر ز روزن چون عقابی ملک در خواب خوش پهلو دریده گشاده چشم و خود را کشته دیده ز خونش خوابگه طوفان گرفته دلش از تشنگی از جان گرفته به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب کنم بیدار و خواهم شربتی آب دگر ره گفت با خطر نهفته که هست این مهربان شبها نخفته چو بیند بر من این بیداد و خواری نخسبد دیگر از فریاد و زاری همان به کین سخن ناگفته باشد شوم من مرده و او خفته باشد به تلخی جان چنان داد آن وفادار که شیرین را نکرد از خواب بیدار شکفته گلبنی بینی چو خورشید به سرسبزی جهان را داده امید برآید ناگه ابری تند و سرمست بخون ریز ریاحین تیغ در دست بدان سختی فرو بارد تگرگی کزان گلبن نماند شاخ و برگی چو گردد باغبان خفته بیدار به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار چه گوئی کز غم گل خون نریزد چو گل ریزد گلابی چون نریزد ز بس خون کز تن شه رفت چون آب در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب دگر شبها که بختش یار گشتی به بانگ نای و نی بیدار گشتی فلک بنگر چه سردی کرد این بار که خون گرم شاهش کرد بیدار پریشان شد چو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده پرند از خوابگاه شاه برداشت یکی دریای خون دیده آه برداشت ز شب می‌جست نور آفتابی دریغا چشمش آمد در خرابی سریری دید سر بی‌تاج کرده چراغی روغنش تاراج کرده خزینه در گشاده گنج برده سپه رفته سپهسالار مرده به گریه ساعتی شب را سیه کرد بسی بگریست وانگه عزم ره کرد گلاب و مشک با عنبر برآمیخت بر آن اندام خون آلود می‌ریخت فرو شستش به گلاب و به کافور چنان کز روشنی می‌تافت چون نور چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کز آن بهتر نسازند چو شه را کرده بود آرایشی چست به کافور و گلاب اندام او شست همان آرایش خود نیز نو کرد بدین اندیشه صد دل را گرو کرد دل شیرویه شیرین را ببایست ولیکن با کسی گفتن نشایست نهانی کس فرستادش که خوش باش یکی هفته درین غم بارکش باش چو هفته بگذرد ماه دو هفته شود در باغ من چون گل شکفته خداوندی دهم بر هر گروهش ز خسرو بیشتر دارم شکوهش چو گنجش زیر زر پوشیده دارم کلید گنج‌ها او را سپارم چو شیرین این سخنها را نیوشید چو سرکه تند شد چون می بجوشید فریبش داد تا باشد شکیبش نهاد آن کشتنی دل بر فریبش پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو ز منسوخ کهن تا کسوت نو به محتاجان و محرومان ندا کرد ز بهر جان شاهنشه فدا کرد ای غذای جان مستم نام تو چشم عقلم روشن از انعام تو عقل من دیوانه جانم مست شد تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو شش جهت از روی من شد همچو زر تا بدیدم سیم هفت اندام تو حلقه‌ی زلف توام دامی نهاد تا به حلق آویختم در دام تو دشنه‌ی چشمت اگر خونم بریخت جان من آسوده از دشنام تو گفته بودی کز توام بگرفت دل جان بده تا خط کشم در نام تو منتظر بنشسته‌ام تا در رسد از پی جان خواستن پیغام تو وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی تا شدم بی صبر و بی آرام تو وام داری بوسه‌ای و از تو من بیشتر دل بسته‌ام در وام تو وام نگذاری و گویی بکشمت از تقاضاهای بی هنگام تو بوسه در کامت نگه‌دار و مده گر بدین بر خواهد آمد کام تو کی چو شمعی سوختی عطار دل گر نبودی همچو شمعی خام تو هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد که مرا در پی او قوت رفتار نماند گر بت من ز در دیر درآید سرمست از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی که درین میکده جم را به جز از جام نماند خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند آن چنان آتش سودای تو افروخته شد که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند با وجود تو لب و چشم نظربازان را هوس شکر و اندیشه‌ی بادام نماند فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند در پی شاهد و می کوش که ایام نماند مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او ای پر نمک دلم همه بر ریش کرده‌ای بر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شب لیکن ز جمله بر دل ما بیش کرده‌ای گفتی که از فراق چه رنجت همی رسد آری قیاس ما ز دل خویش کرده‌ای تو مپندار کز این در به ملامت بروم دلم این جاست بده تا به سلامت بروم ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم بود در کنجی یکی دیوانه خوار پیش او شد آن عزیز نامدار گفت می‌بینم ترا اهلیتی هست در اهلیتت جمعیتی گفت کی جمعیتی یابم ز کس چون خلاصم نیست از کیک و مگس جمله‌ی روزم مگس دارد عذاب جمله‌ی شب نایدم از کیک خواب نیم سارخکی چو در نمرود شد مغز آن سرگشته دل پر دود شد من مگر نمرود وقتم کز حبیب کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب □دیگری گفتش گنه دارم بسی با گنه چون ره برد آنجا کسی چون مگس آلوده باشد بی‌خلاف کی رسد سیمرغ را در کوه قاف چون ز ره سر تافت مرد پر گناه کی تواند یافت قرب پادشاه □گفت ای غافل مشو نومید ازو لطف می‌خواه و کرم جاوید ازو گر به آسانی نیندازی سپر کار دشوارت شود ای بی‌خبر گر نبودی مرد تایب را قبول کی بدی هر شب برای او نزول گر گنه کردی، در توبه‌ست باز توبه کن کین در نخواهد شد فراز گر به صدق آیی درین ره تو دمی صد فتوحت پیش بازآید همی دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا آن زمان کاقبال بی‌ادبار بینی بر درت تا تو دولت داری آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما هجده هزار عالم است آینه‌ی جمال تو تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو جمله‌ی اهل دیده را از تو زبان ز کار شد نیست مجال نکته‌ای در صفت کمال تو چرخ رونده قرن‌ها بی سر و پای در رهت پشت خمیده می‌رود در غم گوشمال تو تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو مانده‌اند دور دور اهل دو کون از رهت زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو گرچه فرید در جهان هست فصیح‌تر کسی رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو خوش آن نسیم که بوئی ز زلف یار آرد به عاشقی خبر یار غمگسار آورد به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل به باغ مژده‌ی ایام نوبهار آرد خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود عنایتی به سر عاشقان زار آرد که حال من به سر کوی یار عرضه کند که یادش از من مهجور دلفکار آرد به اختیار نکردم جدائی از بر یار بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد غریب شهر کسانم که در شمار آیم غریب بی سر و پا را که در شمار آرد عبید را به از آن نیست در چنین سختی که روی عجز به درگاه کردگار آرد مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد تهوری کند و دولتی به کار آرد که آن غریب پریشان خسته کشتی عمر ز موج لجه‌ی ایام برکنار آرد چو بخت دولت اقبال و فتح و نصرت روی به سوی بارگه شاه کامکار آرد جمال دنیی ودین خسرویکه روز نبرد به زخم تیر فلک را به زینهار آرد ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش شکست در نفس آهوی تتار آرد جهان پناها آنی که گرد موکب تو برای چرخ نهم تاج افتخار آرد همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال به پیش رفت تو بی‌دفع و انتظار آرد ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد عنایت تو کسی را که در حصار آرد حسود جاه ترا تخت و تاج باید لیک زمانه از پی او ریسمان و دار آرد عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او کمان ونیزه و شمشیر و تیربار آرد خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم برای گوش امل در شاهوار آرد همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز متاع شعر به بازار روزگار آرد دعا به پیش تو آرم که هرکسی تحفه به قدر طاقت و امکان و اقتدار آرد تو پایدار بمان تا ابد که بخت ترا زمانه مژده‌ی اقبال پایدار آرد به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه به دامان گل تازه درآویزیم مستانه چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه که جان‌ها کز الست آمد بسی بی‌خویش و مست آمد از آن در آب و گل هر دم همی‌لغزیم مستانه دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه صلاح دیده ره بین صلاح الدین صلاح الدین برای او ز خود شاید که بگریزیم مستانه هر کی در او نیست از این عشق رنگ نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ عشق برآورد ز هر سنگ آب عشق تراشید ز آیینه زنگ کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح عشق بزد آتش در صلح و جنگ عشق گشاید دهن از بحر دل هر دو جهان را بخورد چون نهنگ عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو نیست گهی روبه و گاهی پلنگ چونک مدد بر مدد آید ز عشق جان برهد از تن تاریک و تنگ عشق ز آغاز همه حیرتست عقل در او خیره و جان گشته دنگ در تبریزست دلم ای صبا خدمت ما را برسان بی‌درنگ یا ساقی شرف بشراباتک زندی فالراح مع الروح من افضالک عندی برخیز که شورید خرابات افندی مستان نگر و نقل و شرابات افندی هر مست درآویخته با مست ز مستی گردان شده ساقی به مساقات افندی یک موی نمی‌گنجد در حلقه مستان جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی بسم الله ساقی ولی نعمت برخیز تا جان بدهیمت به مکافات افندی در هر دو جهان است و نبوده‌ست و نباشد جز دیدن روی تو کرامات افندی چون تنگ شکر میر خرابات درآمد یا رب چه لطیف است ملاقات افندی می‌خندد و می‌گوید من خفته بدم مست هیهای شنیدم من و هیهات افندی زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین صد غلغله در سقف سماوات افندی خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد کافزون ز زجاجه‌ست و ز مشکات افندی در خانه خمار و خرابات کی دیده‌ست معراج و تجلی و مقامات افندی با مست خرابات خدا تا بنپیچی تا وا ننماید همه رگ‌هات افندی در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس کامروز عیان است خفیات افندی روزی که روم جانب دریای معانی یاد آیدت این جمله مقالات افندی شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص در سایه زلف تو مناجات افندی از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم سوره قصص و نادره آیات افندی مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور رستیم به شاهیت ز شهمات افندی عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور فارغ ز بدایات و نهایات افندی چون سایه فناییم به خورشید جمالت ایمن شده از جمله آفات افندی سرمست بیا جانب بازار نظر کن تا راست شود جمله مهمات افندی تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار این است و دگر جمله خرافات افندی سلطان غزل‌هاست و همه بنده اینند هر بیتش مفتاح مرادات افندی من کردم خاموش تو باقیش بفرما ای جان اشارات و عبارات افندی شمس الحق تبریز تویی موسی ایام بر طور دلم رفته به میقات افندی ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم زیرا که مطلق حاکمم ممن کنم کافر کنم ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم باز در اسرار روم جانب آن یار روم نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم تا کی از این شرم و حیا شرم بسوزان و بیا همره دل گردم خوش جانب دلدار روم صبر نمانده‌ست که من گوش سوی نسیه برم عقل نمانده‌ست که من راه به هنجار روم چنگ زن ای زهره من تا که بر این تنتن تن گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم خسته دام است دلم بر در و بام است دلم شاهد دل را بکشم سوی خریدار روم گفت مرا در چه فنی کار چرا می نکنی راه دکانم بنما تا که پس کار روم تا که ز خود بد خبرش رفت دلم بر اثرش کو اثری از دل من تا که بر آثار روم تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد کف به کف یار دهم در کنف غار روم درس رئیسان خوشی بی‌هشی است و خمشی درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد عصر عالم را به پای و عمر را به سر جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون شاهراه دوزخست و نعره‌ی این المفر اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر از برای قوت دل را شکر با گل بهست از برای قوت دین را شما با یکدگر ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانگه داران جان بودند آنجا جامه در حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا» جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر» از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک چو غم و دود عاشقان به سوی آسمان شود نبود رشک عشق تو بجهد خون عاشقان چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود چه زمان باشد آن زمان که بلرزد ز تو زمین چه عجب باشد آن مکان چو مکان لامکان شود ز خیال نگار من چو بخندد بهار من رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود بفشان گل که گلشنی همه را چشم روشنی به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم که دل لاله‌ها سیه ز غم ارغوان شود رخ یارم چو گلستان رخ زارم چو زعفران رخ او چون چنین بود رخ عاشق چنان شود همه نرگس شود رزان ز پی دید گلستان گل تو بهر بوسه‌اش همه شکل دهان شود به وصال بهار او چو بخندد دل چمن ز غم هجر جوی‌ها چو سرشکم روان شود چو پرست از محبتش دل آن عالم خل که درختش ز شکر دوست سراسر زبان شود چو سر از خاک برزنند ز درختان ندا رسد که تو هر چه نهان کنی همه روزی عیان شود گل سوری گشاد رخ به لجاج گل سه تو گل گفتش نمایمت چو گه امتحان شود ز تک خاک دانه‌ها سوی بالا برآمده که عنایت فتاده را به علی نردبان شود تو زمین خورنده بین بخورد دانه پرورد عجب این گرگ گرسنه رمه را چون شبان شود همه گرگان شبان شده همه دزدان چو پاسبان چه برد دزد عاشقان چو خدا پاسبان شود مشتاب ار چه باغ را ز کرم سفره سبز شد بنشین منتظر دمی که کنون وقت خوان شود ز رفیقان گلستان مرم از زخم خاربن که رفیق سلاح کش مدد کاروان شود خمش ای دل که گر کسی بود او صادق طلب جهت صدق طالبان خمشی‌ها بیان شود چون دربسته است درج ناپدیدش به یک بوسه توان کرد کلیدش شکر دارد لبش هرگز نمیری اگر یک ذره بتوانی چشیدش ندید از خود سر یک موی بر جای کسی کز دور و از نزدیک دیدش مگر طراری بسیار می‌کرد کمند طره‌اش زان سر بریدش اگر نبود کمند طره‌ی او که یارد سوی خود هرگز کشیدش اگرچه او جهان بفروخت بر من به صد جان جان پرخونم خریدش ز جان بیزار شو در عشق جانان اگر خواهی به جای جان گزیدش دلم جایی رسید از عشق رویش که کار از غم به جان خواهد رسیدش اگر بر گویم ای عطار آن غم کزو دل خورد نتوانی شنیدش سفر سازنده‌ی این طرفه صحرا به عزم کارسازی زد چنین پا که چون دستور از آن راز آگهی یافت رخ از ذوق بساط خرمی تافت به خود زد رأی در تغییر فرزند که گر بگذارمش در خانه یک چند به رسوایی شود ناگه فسانه فتد افسانه‌ی او در میانه جنون از خانه اندارد برونش به گوش شه رسد حرف جنونش چو خسرو پرسد از من شرح حالش بگویم چیست باعث بر ملالش بسی در چاره‌ی آن کار کوشید چنین در کارش آخر مصلحت دید که همره سازدش با کاردانی رفیق او کند بسیار دانی تجارت کردنش سازد بهانه به شهری دیگرش سازد روانه که شاید درد عشق او شود کم چو یک چندی برآید گرد عالم اگر خواهی در این دیر مجازی دوایی بهر درد عشقبازی بنه بهر سفر رو در بیابان که درد عشق را اینست درمان وزیر دانش اندوز خردمند چو کرد این فکر در تدبیر فرزند طلب فرمود و پیش خود نشاندش به گوش از هر دری حرفی رساندش پس آنگه گفت کای تابنده خورشید جهان را از تو روشن صبح امید مثل باشد درین دیرینه مسکن جهان گشتن به از آفاق خوردن گرت باید به فر سروری دست سفر کن زانکه این فر در سفر هست چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز دهد زینت به تاج هر سرافراز ز یکجا آب چون نبود مسافر شود یکسان بخاک تیره آخر بنه سر در سفر ، منشین به یک جا گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا در نامی شود هر قطره باران ز ابرش چون سفر باشد به عمان به کار خویش حیران ماند ناظر بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر نه روی آنکه گوید «نی» جوابش نه رای آنکه سازد «با» خطابش برو درماند پیشش آخر کار جوابش گفت چون شد حرف بسیار که مقصود پدر چون رفتن ماست ز ما بودن به جای خویش بیجاست ز سر سازم به راه مدعا پای به جان خدمت کنم خدمت بفرمای پدر زان گفتگو گردید خوشحال ز فکر کار او شد فارغ‌البال طلب فرمود مرد کاردانی به غایت زیرکی بسیار دانی ز گرم و سردعالم بوده آگاه جفای راه دیده گاه و بیگاه به تاج خویش دادش سر بلندی به تشریف شریفش ارجمندی پس آنگه گفت کای از کار آگاه ز دامان تو دست فتنه کوتاه نماند بر تو پنهان این حکایت که ناظر راست سودای تجارت چه باشد گر بود در خدمت تو به کام خود رسد از دولت تو جوابش گفت مرد کار دیده که او را در قدم باشم به دیده وزیر آماده کرد اسباب رهشان میسر شد وداع پادشهشان پس آنگه بهر رفتن بار بستند به مرکبهای تازی برنشستند ز شهر آورد ناظر روی در راه ز پس می‌دید و از دل می‌کشید آه نظر سوی سواد شهر می‌کرد ز دل پر می‌کشید آه از سر درد چو آن کش وقت رحلت کردن آید به عالم دیده‌ی حسرت گشاید بیا وحشی کزین دیر غم آباد به رفتن گام بگشاییم چون باد چنین تا چند در یکجا نشینیم ز حد شد تا به کی از پا نشینیم به یک جا خانه آن مقدار کردیم که خود را پیش مردم خوار کردیم ز ما دلگیر گردیدند یاران به جان گشتند دشمن دوستداران خوش آنکس را که یکجا نیست مسکن نه کس را دوست می‌بیند نه دشمن شنیدم که از پادشاهان غور یکی پادشه خر گرفتی بزور خران زیر بار گران بی علف به روزی دو مسکین شدندی تلف چو منعم کند سفله را، روزگار نهد بر دل تنگ درویش، بار چو بام بلندش بود خودپرست کند بول و خاشاک بر بام پست شنیدم که باری به عزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار تگاور به دنبال صیدی براند شبش درگرفت از حشم دور ماند بتنها ندانست روی و رهی بینداخت ناکام شب در دهی یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم پسر را همی‌گفت کای شادبهر خرت را مبر بامدادان به شهر که آن ناجوانمرد برگشته بخت که تابوت بینمش بر جای تخت کمر بسته دارد به فرمان دیو به گردون بر از دست جورش غریو در این کشور آسایش و خرمی ندید و نبیند به چشم آدمی مگر این سیه نامه‌ی بی‌صفا به دوزخ برد لعنت اندر قفا پسر گفت: راه درازست و سخت پیاده نیارم شد ای نیکبخت طریقی بیندیش و رایی بزن که رای تو روشن تر از رای من پدر گفت: اگر پند من بشنوی یکی سنگ برداشت باید قوی زدن بر خر نامور چند بار سر و دست و پهلوش کردن فگار مگر کان فرومایه‌ی زشت کیش به کارش نیاید خر لنگ ریش چو خضر پیمبر که کشتی شکست وز او دست جبار ظالم ببست به سالی که در بحر کشتی گرفت بسی سالها نام زشتی گرفت تفو بر چنان ملک و دولت که راند که شنعت بر او تا قیامت بماند پسر چون شنید این حدیث از پدر سر از خط فرمان نبردش بدر فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ خر از دست عاجز شد از پای لنگ پدر گفتش اکنون سر خویش گیر هر آن ره که می‌بایدت پیش گیر پسر در پی کاروان اوفتاد ز دشنام چندان که دانست داد وز این سو پدر روی در آستان که یارب به سجاده‌ی راستان که چندان امانم ده از روزگار کز این نحس ظالم برآید دمار اگر من نبینم مر او را هلاک شب گور چشمم نخسبد به خاک اگر مار زاید زن باردار به از آدمی زاده‌ی دیوسار زن از مرد موذی ببسیار به سگ از مردم مردم‌آزار به مخنث که بیداد با خود کند ازان به که با دیگری بد کند شه این جمله بشنید و چیزی نگفت ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت همه شب به بیداری اختر شمرد ز سودا و اندیشه خوابش نبرد چو آواز مرغ سحر گوش کرد پریشانی شب فراموش کرد سواران همه شب همی تاختند سحرگه پی اسب بشناختند بر آن عرصه بر اسب دیدند و شاه پیاده دویدند یکسر سپاه به خدمت نهادند سر بر زمین چو دریا شد از موج لشکر، زمین یکی گفتش از دوستان قدیم که شب حاجبش بود و روزش ندیم رعیت چه نزلت نهادند دوش؟ که ما را نه چشم آرمید و نه گوش شهنشه نیارست کردن حدیث که بر وی چه آمد ز خبث خبیث هم آهسته سر برد پیش سرش فرو گفت پنهان به گوش اندرش کسم پای مرغی نیاورد پیش ولی دست خر رفت از اندازه بیش بزرگان نشستند و خوان خواستند بخوردند و مجلس بیاراستند چو شور و طرب در نهاد آمدش ز دهقان دوشینه یاد آمدش بفرمود و جستند و بستند سخت بخواری فگندند در پای تخت سیه دل برآهخت شمشیر تیز ندانست بیچاره راه گریز سر ناامیدی برآورد و گفت نشاید شب گور در خانه خفت نه تنها منت گفتم ای شهریار که برگشته بختی و بد روزگار چرا خشم بر من گرفتی و بس؟ منت پیش گفتم، همه خلق پس چو بیداد کردی توقع مدار که نامت به نیکی رود در دیار ور ایدون که دشخوارت آمد سخن دگر هرچه دشخوارت آید مکن تو را چاره از ظلم برگشتن است نه بیچاره بی‌گنه کشتن است مرا پنج روز دگر مانده گیر دو روز دگر عیش خوش رانده گیر نماند ستمگار بد روزگار بماند بر او لعنت پایدار تو را نیک پندست اگر بشنوی وگر نشنوی خود پشیمان شوی بدان کی ستوده شود پادشاه که خلقش ستایند در بارگاه؟ چه سود آفرین بر سر انجمن پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟ همی گفت و شمشیر بالای سر سپر کرده جان پیش تیر قدر نبینی که چون کارد بر سر بود قلم را زبانش روان تر بود شه از مستی غفلت آمد به هوش به گوشش فرو گفت فرخ سروش کز این پیر دست عقوبت بدار یکی کشته گیر از هزاران هزار زمانی سرش در گریبان بماند پس آنگه به عفو آستین برفشاند به دستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت بزرگیش بخشید و فرماندهی ز شاخ امیدش برآمد بهی به گیتی حکایت شد این داستان رود نیکبخت از پی راستان بیاموزی از عاقلان حسن خوی نه چندان که از جاهل عیب جوی ز دشمن شنو سیرت خود که دوست هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست وبال است دادن به رنجور قند که داروی تلخش بود سودمند ترش روی بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش از این به نصیحت نگوید کست اگر عاقلی یک اشارت بست من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام می‌کردم هر که هست اندر پی بهبود خویش دور افتادست از مقصود خویش تو ایازی پوستین را یاد دار تا نیفتی دور از محمود خویش عاشقی باید که بر هم سوزد او عالمی از آه خون آلود خویش نیست از تو یک نفس خشنود دوست تا تو هستی یک نفس خشنود خویش زاهد افسرده چوب سنجد است خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش حلقه‌ی معشوق گیر و وقف کن بر در او جان غم فرسود خویش چون درین سودا زیان از سود به پس درین سودا زیان کن سود خویش تا کی از بود تو و نابود تو درگذر از بود و از نابود خویش آتشی در هستی تاریک زن پس برون آی از میان دود خویش گر فنا گردی چو عطار از وجود فال گیر از طالع مسعود خویش وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد شاه من از طرف بارگاه برآمد کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند روز سپید از شب سیاه برآمد از در خرگه برآمد آن مه و گفتم یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد طرف کله برشکست وماه برآمد سرو ندیدم که در قبا بخرامید مه نشنیدم که با کلاه برآمد بسکه ببارید آب حسرتم از چشم گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد شاه پریچهرگان چوطره برافشاند فتنه بیکباره از سپاه برآمد هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز ناله دلهای داد خواه برآمد آه که شمع دلم بمرد چو خواجو از من دلخسته بسکه آه برآمد شاه گشادست رو دیده شه بین که راست باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست از اثر روی شه هر نفسی شاهدی سر کشد از لامکان گوید کابین که راست ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق سینه صیاد کو دیده شاهین که راست هین که براقان عشق در چمنش می‌چرند تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل چهره زر لایق آن بر سیمین که راست خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست قبله‌ی روی صوفیان بارگه صفای او سرمه‌ی چشم قدسیان خاک در سرای او گوهر بحر اجتبا، مهر سپهر اصطفا یافته نور انبیا روشنی از ضیای او تافته حسن ایزدی از رخ خوب احمدی خضر بقای سرمدی یافته از لقای او برده ز مرسلان سبق خاتم انبیا به حق طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن خاص و ندیم ذوالمنن هر دو جهان سرای او چاکر درگهش جهان حاجبیش به انس و جان عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او در فنای محض افشانند مردان آستی دامن خود برفشاند از دروغ و راستی مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش لیک هم مطلق نه‌ای زیرا که در غوغاستی در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس می‌کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان‌هاستی عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم عمری گذشت تا به امید اشارتی چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم در گوشه امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم نه فلک مر عاشقان را بنده باد دولت این عاشقان پاینده باد بوستان عاشقان سرسبز باد آفتاب عاشقان تابنده باد تا قیامت ساقی باقی عشق جام بر کف سوی ما آینده باد بلبل دل تا ابد سرمست باد طوطی جان هم شکرخاینده باد تا ابد پستان جان پرشیر باد مادر دولت طرب زاینده باد شیوه عاشق فریبی‌های یار کم مباد و هر دم افزاینده باد از پی لعلش گهربارست چشم این گهر را لعلش استاینده باد چشم ما بگشاد چشم مست او طالبان را چشم بگشاینده باد دل ز ما بربود حسن دلربا چابک و صیاد و برباینده باد مرغ جانم گر نپرد سوی عشق پر و بال مرغ جان برکنده باد عشق گریان بیندم خندان شود ای جهان از خنده‌اش پرخنده باد سنگ‌ها از شرم لعلش آب شد شرم‌ها از شرم او شرمنده باد من خموشم میوه نطق مرا می بپالاید که پالاینده باد از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت داروی درد محبت ترک درمان کردنست دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت از سر یکدانه گندم در نمی‌آری گذشت وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت راه دریا گیر اگر للی عمانت هواست دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت چو بشناخت آهنگری پیشه کرد از آهنگری اره و تیشه کرد چو این کرده شد چاره‌ی آب ساخت ز دریای‌ها رودها را بتاخت به جوی و به رود آبها راه کرد به فرخندگی رنج کوتاه کرد چراگاه مردم بدان برفزود پراگند پس تخم و کشت و درود برنجید پس هر کسی نان خویش بورزید و بشناخت سامان خویش بدان ایزدی جاه و فر کیان ز نخچیر گور و گوزن ژیان جدا کرد گاو و خر و گوسفند به ورز آورید آنچه بد سودمند ز پویندگان هر چه مویش نکوست بکشت و به سرشان برآهیخت پوست چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم چهارم سمورست کش موی گرم برین گونه از چرم پویندگان بپوشید بالای گویندگان برنجید و گسترد و خورد و سپرد برفت و به جز نام نیکی نبرد بسی رنج برد اندران روزگار به افسون و اندیشه‌ی بی‌شمار چو پیش آمدش روزگار بهی ازو مردری ماند تخت مهی زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ نپیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر ای زبده‌ی راز آسمانی وی حله‌ی عقل پر معانی ای در دو جهان ز تو رسیده آوازه‌ی کوس «لن ترانی» ای یوسف عصر همچو یوسف افتاده به دست کاروانی لعل تو به غمزه کفر و دین را پرداخته مخزن امانی لعل تو به بوسه عقل و جان را برساخته عقل جاودانی با آفت زلف تو که بیند یک لحظه زعمر شادمانی با آتش عشق تو که یابد یک قطره ز آب زندگانی موسی چکند که بی‌جمالت نکشد غم غربت شبانی فرعون که بود که با کمالت کوبد در ملک جاودانی «آن» گویم «آن» چو صوفیانت نی نی که تو پادشاه آنی جان خوانم جان چو عاشقانت نی نی که تو کدخدای جانی از جمله‌ی عاشقان تو نیست یکتن چو سنایی و تو دانی زیبد که سبک نداری او را گر گه گهکی کند گرانی انتبه قبل السحر یا ذالمنام نوبت عشرت بزن پیش آر جام تا سوار عقل بردارد دمی طبع شورانگیز را دست از لگام دوری از بط در قدح کن پیش از آنک در خروش آید خروس صبح بام مرغ جانم را به مشکین سلسله طوق بر گردن نهادی چون حمام ز آهنین چنگال شاهین غمت رخنه رخنه است اندرون من چو دام ساعتی چون گل به صحرا درگذر یک زمان چون سرو در بستان خرام تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنایی حرام طوطیان جان سعدی را به لطف شکری ده از لب یاقوت فام ناله بلبل به مستی خوشترست ساتکینی ساتکینی ای غلام ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو آتش بخار چشمه‌ی تیغ چو آب تو گردون کجاست بر در قدر بلند تو خورشید کیست پرتو رای صواب تو از آسمان که نام و لقب را نزول زوست پیروز شاه عالم عادل خطاب تو ایام در مواکب قلب سپاه تست و اسلام در حمایت عالی جناب تو در کشت‌زار روزی برگی نگشت سبز الا به اهتمام کف چون سحاب تو خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد تا دست تو نگفت منم فتح باب تو در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو گردو ز خست شهله‌ی نوک سنان تست ور کوثر است جرعه‌ی جام شراب تو گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت آری پناه رحمت تست از عذاب تو آنجا که از زبان سنان در سخن شوی در عرصه‌ی جهان ندهد کس جواب تو بیداری است با تو چنان در مقام حزم کانجا به خواب هم نتوان دید خواب تو چون صبح چاک سینه درآید به معرکه دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو زودا که آسمان ممالک تهی کند از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق پاینده باد دولت مالک رقاب تو هزار جان مقدس فدای سلطانی که دست کفر برو برنبست پالانی ببرد او به سلامت میان چندین باد به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی کی برشکافت زره بر تن چنین کافر به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی برای قاعده نی غم به پیش تابوتش دریده صورت خیرات او گریبانی خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست لفافه را طربی و جنازه را جانی بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر زانک از این بحث بجز شور و شری می‌نشود نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار بنده‌ی فضل خداوندیست و آزاد از همه نه عبای خویش داند نه قبای شهریار هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار صدهزاران کیسه‌ی سوداییان در راه عشق از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار عالمی در بادیه‌ی قهر تو سرگردان شدند تا که یابد بر در کعبه‌ی قبولت بر بار هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی مر فرشته‌ی مرگ را با ما نباشد هیچ کار مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار دست مایه‌ی بندگانت گنج خانه‌ی فضل تست کیسه‌ی امید از آن دو زد همی امیدوار آب و گل را زهره‌ی مهر تو کی بودی اگر هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع سنت همنام خود را هست دایم جانسپار گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار فتویی کز خانه‌ی حدادیان آمد برون نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد از سخن چشم عدوی احمد مختار تار در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار از پی این تهنیت را عاملان آسمان اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار قطره‌ی آبی که آن را از هوا گیرد صدف روزگار آن را تواند کرد در شاهوار بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار جمشید فلک سریر شاه اسمعیل کش افسر خورشید تبارک بادا تاریخ جلوسش از فلک جستم گفت : ایام شه نوش مبارک بادا ای تو پناه همه روز محن بازسپردم به تو من خویشتن قلزم مهری که کناریش نیست قطره آن الفت مرد است و زن شیر دهد شیر به اطفال خویش شاه بگوید به گدا کیمسن بلک شود آتش دایه خلیل سرمه یعقوب شود پیرهن نور بد و شد بصر از آفتاب آب بنوشد ز ثری یاسمن بلک کشد از بت سنگین غذا با همه کفرش به عبادت شمن قهر کند دایگی از لطف تو زهر دهد دایه چو آری تو فن گردد ابریشم بر کرم گور حله شود بر تن ممن کفن بس کن از این شرح و خمش کن که تا بلبل جان خطبه کند بر فنن بیخود ز نوای دل دیوانه‌ی خویشم ساقی و می و مطرب و میخانه‌ی خویشم زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان هر جا که روم معتکف خانه‌ی خویشم بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس از بال و پر خویش، پریخانه‌ی خویشم یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم در کعبه همان ساکن بتخانه‌ی خویشم دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب ویران شده‌ی همت مردانه‌ی خویشم آن زاهد خشکم که در ایام بهاران در زیر گل از سبحه‌ی صد دانه‌ی خویشم صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق بیرون نبرد بیخودی از خانه‌ی خویشم بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی گفت پیغامبر که ان فی البیان سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان هین مکن جلدی برو ای بوالکرم مسجد و ما را مکن زین متهم که بگوید دشمنی از دشمنی آتشی در ما زند فردا دنی که بتاسانید او را ظالمی بر بهانه‌ی مسجد او بد سالمی تا بهانه‌ی قتل بر مسجد نهد چونک بدنامست مسجد او جهد تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان هین برو جلدی مکن سودا مپز که نتان پیمود کیوان را بگز چون تو بسیاران بلافیده ز بخت ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت هین برو کوتاه کن این قیل و قال خویش و ما را در میفکن در وبال درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد باز گل جلوه‌کنان روی به صحرا دارد نوجوان است سر عیش و تماشا دارد خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد لطف بین کین گل نورسته‌ی رعنا دارد آب هر لحظه چو داود زره میسازد باد خاصیت انفاس مسیحا دارد لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری نو عروسیست که پیراهن والا دارد قصه‌ی سرو دراز است نمیشاید گفت کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد اینچنین زار که بلبل به چمن می‌نالد نسبتی با من دلداده‌ی شیدا دارد بوستان را همه اسباب مهیاست ولی خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد نقد امروز غنیمت شمر از دست مده کور بختست که اندیشه‌ی فردا دارد بت من جلوه‌کنان گر به چمن درگذرد با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد قطره‌ی اشگ من خسته جگر در غم او هست خونی که تعلق به سویدا دارد عالمی بنده‌ی اوگشته واو از سر صدق هوس بندگی صاحب دانا دارد رکن دین خواجه‌ی مه چاکر خورشید غلام که دل و مرتبه‌ی حاتم و دارا دارد در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود تن ز پولاد و دل از صخره‌ی صما دارد صاحبا شاهد شد سرمه‌ی چشم افلاک خاک پای تو که در دیده‌ی ما جا دارد خرد پیر ترا دولت برنا یار است خنک این پیر که آن دولت برنا دارد دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا همچو ابریست که خاصیت دریا دارد پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد کیست خورشید که این زهره و یارا دارد حلقه‌ی چاکری تست که دارد مه نو کمر بندگی تست که جوزا دارد راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت که زجودت همه کس عیش مهنا دارد گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد می‌نواز از سر انعام دعاگویان را که دعاهای به اخلاص اثرها دارد تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند هر مربی که چو من بنده مربی دارد دایما کامروا باش و به شادی گذران که جهانی به جناب تو تولی دارد نگارا جز تو دلداری ندارم بجز تو در جهان یاری ندارم بجز بازار وسواس تو در دل به جان تو که بازاری ندارم اگرچه خاطرم آزرده‌ی تست ز تو در خاطر آزاری ندارم ز کردار تو چون نازارم ای دوست که در حق تو کرداری ندارم ترا باری به هر غم غمخوری هست غم من خور که غمخواری ندارم بسان انوری در گلستانم چه بدبختم که خود خاری ندارم روی تو که اختر زمین است رشگ مه آسمان نشین است قدت که بلای راستان است کاهنده‌ی سرو راستین است اندام تو زیر پیرهن نیز سوزنده‌ی برگ یاسمین است چشم سیهت به تیغ مژگان گردنزن آهوان چین است خال تو که هست نقطه‌ی کفر انگشت نمای اهل دین است دشنام تو زان لبان شیرین زهریست که غرق انگبین است آن غمزه که گرم چشم‌بندی است بازی ده عقل دوربین است خاک در بنده کمینت تاج سر بنده کمین است در دیده‌ی محتشم خیالت نقشی است که در ته نگین است تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم خود زمانی نیست پیش دیده‌ی من راه خواب بس که این توفان خون در راه خواب انداختم تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو اوحدی را در سال و در جواب انداختم برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر چون ما بترک گلشن و بستان گرفته‌ایم گو باغبان بیا ودر بوستان بگیر پیر مغان گرت بخرابات ره دهد قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر از عقل پیر درگذر و جام می بخواه وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت از دست گلرخان می چون ارغوان بگیر گر وعده‌ات بملکت نوشیروان دهند بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر یا چون میان یار ز هستی کنار کن یا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیر ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر خواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواست برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند از برای دیدن من، بارها گشتند جمع عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند دل روشن من چو برگشت ازوی سوی تخت شاه جهان کرد روی که این نامه را دست پیش آورم ز دفتر به گفتار خویش آورم بپرسیدم از هر کسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی و دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار نیست برین گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم سراسر زمانه پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود ز نیکو سخن به چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرخ مهان اگر نامدی این سخن از خدای نبی کی بدی نزد ما رهنمای به شهرم یکی مهربان دوست بود تو گفتی که با من به یک پوست بود مرا گفت خوب آمد این رای تو به نیکی گراید همی پای تو نبشته من این نامه‌ی پهلوی به پیش تو آرم مگر نغنوی گشتاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست شو این نامه‌ی خسروان بازگوی بدین جوی نزد مهان آبروی چو آورد این نامه نزدیک من برافروخت این جان تاریک من ای یار یگانه چند خسبی وی شاه زمانه چند خسبی بر روزن توست بنده از کی ای رونق خانه چند خسبی ای کرده به زه کمان ابرو برزن به نشانه چند خسبی افسانه ما شنو که در عشق گشتیم فسانه چند خسبی ماییم چو میخ سر نهاده بر روی ستانه چند خسبی گر خنب ببسته است پیش آر باقی شبانه چند خسبی درده قدح شراب و چون شمع بنشین به میانه چند خسبی بشتاب مها که این شب قدر آمد به کرانه چند خسبی عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست از دل و جان عاشق زار توام کشته‌ی اندوه و تیمار توام آشتی کن بامن، آزرمم بدار، من نه مرد جنگ و آزار توام گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر عفو کن، من خود گرفتار توام شاید ار یکدم غم کارم خوری چون که من پیوسته غمخوار توام حال من می‌پرس گه گاهی به لطف چون که من رنجور و بیمار توام چون عراقی نیستم فارغ ز تو روز و شب جویای دیدار توام بزم و شراب لعل و خرابات و کافری ملک قلندرست و قلندر از او بری گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست زیرا که آفریده نباشد قلندری تا کی عطارد از زحل آرد مدبری مریخ نیز چند زند زخم خنجری تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز تا چند زهره بخش کند جام احمری تا چند آفتاب به تف مطبخی کند بازار تنگ دارد بر خلق مشتری تا چند آب ریزد دولاب آسمان تا چند آب نشف کند برج آذری تا چند شب پناه حریفان بد شود تا چند روز پرده درد بر مستری تا چند دی برآرد از باغ‌ها دمار تا کی بهار دوزد دیباج اخضری زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد ای مرغ روح وقت نیامد که برپری وین پر درشکسته پرخون خویش را سوی جناب مالک و مخدوم خود بری اندر زمین چه چفسی نی کوه و آهنی زیر فلک چه باشی نی ابر و اختری زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر نی آب خضر جویی نی حوض کوثری ای آب و روغنی که گرفتار آمدی با آنچ در دلست نگویی چه درخوری بود آن دیوانه خون از دل چکان زانک سنگ انداختندش کودکان رفت آخر تا به کنج گلخنی بود اندر کنج گلخن روزنی شد از آن روزن تگرگی آشکار بر سردیوانه آمد در نثار چون تگرگ از سنگ می‌نشناخت باز کرد بیهوده زبان خود دراز داد دیوانه بسی دشنام زشت کز چه اندازند بر من سنگ و خشت تیره بود آن خانه افتادش گمان کین مگر هم کودکانند این زمان تا که از جایی دری بگشاد باد روشنی در خانه‌ی گلخن فتاد باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ دل شدش از دادن دشنام تنگ گفت یا رب تیره بود این گلخنم سهو کردم، هرچ گفتم آن منم گر زند دیوانه‌ی این شیوه لاف تو مده از سرکشی با او مصاف آنک اینجا مست لا یعقل بود بی‌قرار و بی کس و بی دل بود می‌گذارد عمر در ناکامیی هر زمانش تازه بی‌آرامیی تو زفان از شیوه‌ی او دور دار عاشق و دیوانه را معذوردار گر نظر در سر بی‌نوران کنی جمله آن بی شک ز معذوران کنی از کمانداران خاص اندر زمان خواستی ناکرده زه چاچی کمان بی مدد آن را به زه آراستی بانگ زه از گوشه‌ها برخاستی دست مالیدی بر آن چالاک و چست تا بن گوش‌اش کشیدی از نخست گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن رهسپر گشتی به هنجار نشان ورگشادی تیر پرتابی ز شست بودی‌اش خط افق جای نشست گرنه مانع سختی گردون شدی از خط دور افق بیرون شدی شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار رعیت چو بیخند و سلطان درخت درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش اگر جاده‌ای بایدت مستقیم ره پارسایان امیدست و بیم طبیعت شود مرد را بخردی به امید نیکی و بیم بدی گر این هر دو در پادشه یافتی در اقلیم و ملکش پنه یافتی که بخشایش آرد بر امیدوار به امید بخشایش کردگار گزند کسانش نیاید پسند که ترسد که در ملکش آید گزند وگر در سرشت وی این خوی نیست در آن کشور آسودگی بوی نیست اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یک سواره سر خویش گیر فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رعیت ز شاه ز مستکبران دلاور بترس ازان کو نترسد ز داور بترس دگر کشور آباد بیند به خواب که دارد دل اهل کشور خراب خرابی و بدنامی آید ز جور رسد پیش بین این سخن را به غور رعیت نشاید به بیداد کشت که مر سلطنت را پناهند و پشت مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوشدل کند کار بیش مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش زدیدن بخفت برآن باش تا هرچه نیت کنی نظر در صلاح رعیت کنی الا تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای گریزد رعیت ز بیدادگر کند نام زشتش به گیتی سمر بسی بر نیاید که بنیاد خود بکند آن که بنهاد بنیاد بد خرابی کند مرد شمشیر زن نه چندان که دود دل طفل و زن چراغی که بیوه زنی برفروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست که در ملکرانی بانصاف زیست چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحم فرستند بر تربتش بدو نیک مردم چو می‌بگذرند همان به که نامت به نیکی برند خدا ترس را بر رعیت گمار که معمار ملک است پرهیزگار بد اندیش تست آن و خونخوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دستها برخداست نکو کار پرور نبیند بدی چو بد پروری خصم خون خودی مکافات موذی به مالش مکن که بیخش برآورد باید ز بن مکن صبر بر عامل ظلم دوست چه از فربهی بایدش کند پوست سر گرگ باید هم اول برید نه چون گوسفندان مردم درید چه خوش گفت بازارگانی اسیر چو گردش گرفتند دزدان به تیر چو مردانگی آید از رهزنان چه مردان لشکر، چه خیل زنان شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر ببست کی آن جا دگر هوشمندان روند چو آوازه‌ی رسم بد بشنوند؟ نکو بایدت نام و نیکو قبول نکودار بازارگان و رسول بزرگان مسافر بجان پرورند که نام نکویی به عالم برند تبه گردد آن مملکت عن قریب کز او خاطر آزرده آید غریب غریب آشنا باش و سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست نکودار ضیف و مسافر عزیز وز آسیبشان بر حذر باش نیز ز بیگانه پرهیز کردن نکوست که دشمن توان بود در زی دوست قدیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست شنیدم که شاپور دم در کشید چو خسرو به رسمش قلم درکشید چو شد حالش از بینوایی تباه نبشت این حکایت به نزدیک شاه چو بذل تو کردم جوانی خویش به هنگام پیری مرانم ز پیش غریبی که پر فتنه باشد سرش میازار و بیرون کن از کشورش تو گر خشم بروی نگیری رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست وگر پارسی باشدش زاد بوم به صنعاش مفرست و سقلاب و روم هم آن جا امانش مده تا به چاشت نشاید بلا بر دگر کس گماشت که گویند برگشته باد آن زمین کز او مردم آیند بیرون چنین عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس چو مفلس فرو برد گردن به دوش از او بر نیاید دگر جز خروش چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید بر او ناظری بر گماشت ور او نیز در ساخت با خاطرش ز مشرف عمل بر کن و ناظرش خدا ترس باید امانت گزار امین کز تو ترسد امینش مدار امین باید از داور اندیشناک نه از رفع دیوان و زجر و هلاک بیفشان و بشمار و فارغ نشین که از صد یکی را نبینی امین دو همجنس دیرینه را هم‌قلم نباید فرستاد یک جا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار چو دزدان زهم باک دارند و بیم رود در میان کاروانی سلیم یکی را که معزول کردی ز جاه چو چندی برآید ببخشش گناه بر آوردن کام امیدوار به از قید بندی شکستن هزار نویسنده را گر ستون عمل بیفتد، نبرد طناب امل به فرمانبران بر شه دادگر پدروار خشم آورد بر پسر گهش می‌زند تا شود دردناک گهی می‌کند آبش از دیده پاک چو نرمی کنی خصم گردد دلیر وگر خشم گیری شوند از تو سیر درشتی و نرمی بهم در به است چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه است جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش نیامد کس اندر جهان کو بماند مگر آن کز او نام نیکو بماند نمرد آن که ماند پس از وی بجای پل و خانی و خان و مهمان سرای هر آن کو نماند از پسش یادگار درخت وجودش نیاورد بار وگر رفت و آثار خیرش نماند نشاید پس مرگش الحمد خواند چو خواهی که نامت بود جاودان مکن نام نیک بزرگان نهان همین نقش بر خوان پس از عهد خویش که دیدی پس از عهد شاهان پیش همین کام و ناز و طرب داشتند به آخر برفتند و بگذاشتند یکی نام نیکو ببرد از جهان یکی رسم بد ماند از او جاودان به سمع رضا مشنو ایذای کس وگر گفته آید به غورش برس گنهکار را عذر نسیان بنه چو زنهار خواهند زنهار ده گر آید گنهکاری اندر پناه نه شرط است کشتن به اول گناه چو باری بگفتند و نشنید پند دگر گوش مالش به زندان و بند وگر پند و بندش نیاید بکار درختی خبیث است بیخش برآر چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش در عقوبت بسی که سهل است لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگرباره بست بازگردان قصه‌ی عشق ایاز که آن یکی گنجیست مالامال راز می‌رود هر روز در حجره‌ی برین تا ببیند چارقی با پوستین زانک هستی سخت مستی آورد عقل از سر شرم از دل می‌برد صد هزاران قرن پیشین را همین مستی هستی بزد ره زین کمین شد عزرائیلی ازین مستی بلیس که چرا آدم شود بر من رئیس خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام صد هنر را قابل و آماده‌ام در هنر من از کسی کم نیستم تا به خدمت پیش دشمن بیستم من ز آتش زاده‌ام او از وحل پیش آتش مر وحل را چه محل او کجا بود اندر آن دوری که من صدر عالم بودم و فخر زمن بر دیده ره خیال بستی در سینه به جای جان نشستی وز غیرت آنکه دم برآرم در کام دلم نفس شکستی مرهم به قیامت است آن را کامروز به تیر غمزه خستی تا خون نگشادم از رگ جان تب‌های نیاز من نبستی از چاه غمم برآوریدی در نیمه‌ی ره رسن گسستی دیوانه کنی و پس گریزی هشیار نه‌ای مگر که مستی گر وصل توام دهد بلندی هجران تو آردم به پستی تو پای طرب فراخ می نه ما و غم عشق و تنگ‌دستی نگذاری اگر چنین که هستم و امانمت آنچنان که هستی خاقانی را نشایی ایراک خود بینی و خویشتن پرستی نگویی باز: کای غم خوار چونی؟ همیشه با غم و تیمار چونی؟ کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟ جدا افتاده از دلدار چونی؟ مرا دانی که بیمارم ز تیمار نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟ نیاری یاد از من: کای ز غم زار درین رنج و غم بسیار چونی؟ مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟ تو گر چه بینیم غلتان به خون در نگویی آخر: ای افگار چونی؟ سحرگه با خیالت دیده می‌گفت: که هر شب با من بیدار چونی؟ خیالت گفت: کری نیک زارم ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟ سگ کویت عراقی را نگوید شبی: کای یار من، بی یار چونی؟ از بس که در خیال مکیدم لبان او یاقوت فام شد لب گوهرفشان او نقد وجود من همه مصروف هیچ شد یعنی نداد کام دلم را دهان او پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم با قامت خمیده کشیدم کمان او قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر زخمی نخورده‌ام که نماند نشان او دستی که از رکاب سمندش بریده شد ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او چندان که در پیش به درستی دویده‌ام الا دل شکسته ندیدم مکان او بی پرده در حضور من امشب نشسته است گر صد هزار بار کنند امتحان او سودا نگر که بر سر بازار عاشقی خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او در عهد شه کلام فروغی بها گرفت یارب که در زمانه بماند زمان او ظل الله ناصردین شه که آمده‌ست چندین هزار آیت رحمت نشان او بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد ساقی برات ما ران بر عالم خرابی گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن کو بوسه کخر ار من خاک تو آفتابی دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی خاقانی است و جانی یک‌باره کشته از غم پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی او راست طالع امروز اندر سخن طرازی چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار چه نعمتست به از باده باده‌خواران را همین بسست وگر چند نعمتش بسیار بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ که میر پره زدستی به دشت بهر شکار امیر ما عضد دولت و مید دین در امید بزرگان و قبله‌ی احرار بزرگواری کاندر میان گوهر خویش پدیدتر ز علم در میان صف سوار مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار به روی باره اگر برزند به بازی تیر زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار سلاح در خور قوت، هزار من کندی اگر نیابد او را ز بهر بازی یار کمان او را بینی فتاده پنداری مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست ز دیدنش نشود سیر دیده‌ی نظار نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار درم کشست و کریمی که در خزانه‌ی او درم نیابد چندانکه برکشد زوار درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار اگر بیابد روزی هزار تنگ درم هزار و صد بدهد کارش این بود هموار مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار چنان ملک را باید که باشدی هر روز خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار شریفتر زان چیزی بود که محتشمان همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم کنند باور و بر من نباید استغفار رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار مرا بخدمتش امروز بهترست از دی مرا به دولتش امسال خوشترست از پار هزار سال زیاد این بزرگوار ملک عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز به شادکامی بر کف گرفته جام عقار همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار گامی پشوتن که دستور بود ز کشتن دلش سخت رنجور بود به پیش جهاندار بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست اگر کینه بودت به دل خواستی پدید آمد از کاستی راستی کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش مفرمای و مپسند چندین خروش ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار نگه کن بدین گردش روزگار یکی را برآرد به ابر بلند یکی زو شود زار و خوار و نژند پدرت آن جهانگیر لشکر فروز نه تابوت را شد سوی نیمروز نه رستم به کابل به نخچیرگاه بدان شد که تا نیست گردد به چاه تو تا باشی ای خسرو پاک و راد مرنجان کسی را که دارد نژاد چو فرزند سام نریمان ز بند بنالد به پروردگار بلند بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری چو با کردگار افگند داوری چو رستم نگهدار تخت کیان همی بر در رنج بستی میان تو این تاج ازو یافتی یادگار نه از راه گشتاسپ و اسفندیار ز هنگامه‌ی کی قباد اندرآی چنین تا به کیخسرو پاک‌رای بزرگی به شمشیر او داشتند مهان را همه زیر او داشتند ازو بند بردار گر بخردی دلت بازگردان ز راه بدی چو بشنید شاه از پشوتن سخن پشیمان شد از درد و کین کهن خروشی برآمد ز پرده‌سرای که ای پهلوانان با داد و رای بسیچیدن بازگشتن کنید مبادا که تاراج و کشتن کنید بفرمود تا پای دستان ز بند گشادند و دادند بسیار پند تن کشته را دخمه کردند جای به گفتار دستور پاکیزه‌رای ز زندان به ایوان گذر کرد زال برو زار بگریست فرخ همال که زارا دلیرا گوا رستما نبیره‌ی گو نامور نیرما تو تا زنده‌بودی که آگاه بود که گشتاسپ اندر جهان شاه بود کنون گنج تاراج و دستان اسیر پسر زار کشته به پیکان تیر مبیناد چشم کس این روزگار زمین باد بی‌تخم اسفندیار ازان آگهی سوی بهمن رسید به نزدیک فرخ پشوتن رسید پشوتن ز رودابه پردرد شد ازان شیون او رخش زرد شد به بهمن چنین گفت کای شاه نو چو بر نیمه‌ی آسمان ماه نو به شبگیر ازین مرز لشکر بران که این کار دشوار گشت و گران ز تاج تو چشم بدان دور باد همه روزگاران تو سور باد بدین خانه‌ی زال سام دلیر سزد گر نماند شهنشاه دیر چو شد کوه بر گونه‌ی سندروس ز درگاه برخاست آوای کوس بفرمود پس بهمن کینه‌خواه کزانجا برانند یکسر سپاه هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای تبیره ابا بوق و هندی درای از آنجا به ایران نهادند روی به گفتار دستور آزاده‌خوی سپه را ز زابل به ایران کشید به نزدیک شهر دلیران کشید برآسود و بر تخت بنشست شاد جهان را همی داشت با رسم و داد به درویش بخشید چندی درم ازو چند شادان و چندی دژم جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست آن چه فتنه‌ست که در حلقه رندان بنشست وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست چیست این بوی دلاویز که با باد صباست تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست شادی وصل نباید من دلسوخته را اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست بوصال تو که گر کوه تحمل بکند این همه بار فراق تو که برخاطر ماست محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم که ره بادیه از خون دلم ناپیداست به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست گر دهد باد صبا مژده‌ی وصلت خواجو مشنو کان همه چون درنگری باد هواست هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد خسته‌ی من نیمه جانی داشت احوالش چه شد هیچ می‌پرسی که مرغی کز دیاری گاه گاه می‌رسید و نامه‌ای می‌بود بربالش چه شد هیچ کلک فکر میرانی بر این کان خسته را جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد در ضمیرت هیچ می‌گردد که پار افتاده‌ای مرغ روحش گرد من می‌گشت امسالش چه شد پیش چشمت هیچ می‌گردد که در دشت خیال آهوی من بود مجنونی به دنبالش چه شد پیش دستت چاکری استاده بد آخر ببین مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد ملک عیش محتشم یارب چرا شد سرنگون گشت بختش واژگون اقبالش چه شد عشق گزین عشق و در او کوکبه می‌ران و مترس ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس جانوری لاجرم از فرقت جان می‌لرزی ری بهل و واو بهل شو همگی جان و مترس چون تو گمانی ابدا خایفی از روز یقین عین گمان را تو به سر عین یقین دان و مترس در دل کان نقد زری غایبی از دیدن خود رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس دل ز تو برهان طلبد سایه برهان نه تویی بر مثل سایه برو باز به برهان و مترس سایه که فانی کندش طلعت خورشید بقا سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس در فرو بست و برفت آنگه شتاب سوی محراب و دعای مستجاب حق نمودش آنچ بنمودش تمام گشت واقف بر سزای انتقام روز دیگر جمله خصمان آمدند پیش داود پیمبر صف زدند همچنان آن ماجراها باز رفت زود زد آن مدعی تشنیع زفت واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین یومذ مسفره ضاحکه بود چنان ناعمه لسعیها راضیه بود چنین دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی‌خبر بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را ششصد و پنجه‌ست و هم هست چهار از سنین هست به شهر ولوله این که شده‌ست زلزله شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین یونس جان که پیش از این کان من المسبحین بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم بحر معلق از صور صاف بده‌ست پیش از این تیره نگشت آن صفا خیره شده‌ست چشم ما از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین گردن آنک دست او دست حدث پرست او تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او کینه چو از خبر بود بی‌خبری است دفع کین خواست یکی نوشته‌ای عاشقی از معزمی گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین شبی کان سرو سیم اندام را درخواب می‌دیدم تن خود را عیان از رعشه چون سیماب می‌دیدم در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب می‌دیدم نمی‌دیدم تنش را از لطافت لیک روی خود در آن آئینه چون برگ خزان در آب می‌دیدم چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران که شمع ماه را در جنب او بی تاب می‌دیدم همانا آب حیوان بود جسم نازنین او که باغ حسن را از وی طراوت یاب می‌دیدم تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من کنار خویشتن را پر ز سیم ناب می‌دیدم در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا که یار این است گفتن آن چه من در خواب می‌دیدم روزی از روضه بهشتی خویش کرد بر می روانه کشتی خویش باده‌ای چند خورد سردستی سوی صحرا شد از سرمستی به شکار افکنی گشاد کمند از پی گور کند گوری چند از بسی گور کو به زور گرفت همه دشت استخوان گور گرفت آخرالامر مادیان گوری آمد افکند در جهان شوری پیکری چون خیال روحانی تازه‌روئی گشاده پیشانی پشت مالیده‌ای چو شوشه زر شکم اندوده‌ای به شیر و شکر خط مشکین کشیده سر تا دم خال بر خال از سر بن تا سم درکشیده به جای زناری برقعی از پرند گلناری گوی برده زهم تکان طللش برده گوی از همه تنش کفلش آتشی کرده با گیاخویشی گلرخی در پلاس درویشی ساق چون تیر غازیان به قیاس گوش خنجر کشیده چون الماس سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش گردنی ایمن از کناره گوش سیرم پشتش از ادیم سیاه مانده زین کوهه را میان دو راه عطف کیمختش از سواد ادیم یافت آنچ از سواد یابد سیم پهلو از پیه و گردن از خون پر این برنج از عقیق و آن از در خز حمری تنیده بر تن او خون او در دوال گردن او رگ آن خون بر او دوال انداز راست چون زنگی دوالک باز کفلی با دمش به دم‌سازی گردنی با سمش به سربازی گور بهرام دید و جست به زور رفت بهرام گور از پی گور گوری الحق دونده بود و جوان گور گیران پسش چو شیر دوان ز اول روز تا به گاه زوال گور می‌رفت و شیر در دنبال شاه از آن گور بر نتافت ستور چون توان تافتن عنان از گور گور از پیش و گورخان از پس گور و بهرام گور و دیگر کس تا به غاری رسید دور از دشت که برو پای آدمی نگذشت چون درآمد شکار زن به شکار اژدها خفته دید بر در غار کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکار افکنی بسیچ شده آتشی چون سیاه دود به رنگ کاورد سر برون ز دود آهنگ چون درختی در او نه بار و نه برگ مالک دوزخ و میانجی مرگ دهنی چون دهانه غاری جز هلاکش نه در جهان کاری بچه گور خورده سیر شده به شکار افکنی دلیر شده شه چو بر رهگذر بلا را دید اژدها شد که اژدها را دید غم گور از نشاط گورش برد دست برران نهاد و پای فشرد در تعجب که این چه نخجیر است و ایدر آوردنم چه تدبیر است شد یقینش که گور غمدیده هست ازان اژدها ستمدیده خواند شه را که دادگر داند کز ستمگاره داد بستاند گفت اگر گویم اژدهاست نه گور زین خیانت خجل شوم در گور من و انصاف گور و دادن داد باک جان نیست هرچه بادا باد از میان دو شاخهای خدنگ جست مقراضه فراخ آهنگ در کمان سپید توز نهاد بر سیاه اژدها کمین گشاد اژدها دیده باز کرده فراخ کمد از شست شاه تیر دو شاخ هردو چشمه در آن دو چشم نشست راه بینش برآفرینش بست بدو نوک سنان سفته شاه سفته شد چشم اژدهای سیاه چونکه میدان بر اژدها شد تنگ شه درآمد به اژدها چو نهنگ ناچخی راند بر گلوش دلیر چون بر اندام گور پنجه شیر اژدها را درید کام و گلو ناچخ هشت مشت شش پهلو بانگی از اژدها برآمد سخت در سر افتاد چون ستون درخت شه نترسید از آن شکنج و شکوه ابرکی ترسد از گریوه کوه سر به آهن برید از اهریمن کشته و سر بریده به دشمن از دمش برشکافت تا به دمش بچه گور یافت در شکمش بیگمان شد که گور کین اندیش خواندش از بهر کینه خواهی خویش چنبری کرد پیش یزدان پشت کاژدها کشت و اژدهاش نکشت خواست تا پای بر ستور آرد رخش در صیدگاه گور آرد گور چون شاه را ندید قرار آمد از دور و در خزید به غار شه دگرباره در گرفتن گور شد در آن غار تنگنای به زور چون قدر مایه شد به سختی و رنج یافت گنجی و بر فروخت چو گنج خسروانی نهاده چندین خم چون پری روی بسته از مردم گورخان را چو گور در خم کرد رفت از آن گورخانه پی گم کرد شه چو بر قفل گنج یافت کلید و اژدها را ز گنج خانه برید آمد از تنگنای غار برون گشت جویای راه و راهنمون ساعتی بود و خاصگان سپاه به طلب آمدند از پی شاه چون یکایک به شاه پیوستند گرد بر گرد شاه صف بستند شاه فرمود تا کمر بندان هم دلیران و هم تنومندان راه در گنجدان غار کنند گنج بیرون برند و بار کنند سیصد اشتر ز بختیان جوان شد روانه به زیر گنج روان شه که با خود حساب گور کند و اژدها را اسیر گورکند لاجرم عاقبت به پا رنجش هم سلامت دهند و هم گنجش چون به قصر خورنق آمد باز گنج پرداز شد بنوش و بناز ده شتر بار از آن به حضرت شاه ارمغانی روانه کرد به راه ده دیگر به منذر و پسرش داد با آن طرایف دگرش صرف کرد آن همه به بی خوفی فارغ از مشرفان و مستوفی وین چنین چند گنج خانه گشاد به عزیزی ستد به خواری داد گفت منذر که نقش‌بند آید باز نقشی ز نوبر آراید نقش بند آمد و قلم برداشت صورت شاه و اژدها بنگاشت هرچه کردی بدین صفت بهرام بر خورنق نگاشتی رسام در عشق به سر نخواهم آمد با دامن تر نخواهم آمد بی خویش شدم چنان که هرگز با خویش دگر نخواهم آمد از حلقه‌ی عاشقان بی دل یک لحظه بدر نخواهم آمد تا جان دارم ز عشق جانان یک ذره به سر نخواهم آمد در عشق چنان شدم که کس را زین پس به نظر نخواهم آمد در سوختگی چو آتشم من زین سوخته‌تر نخواهم آمد چون نیست شدم مرا چه باک است گر خواهم وگر نخواهم آمد پر سوخته بادم ار درین راه چون مرغ به پر نخواهم آمد عطار مرا حجاب راه است با او به سفر نخواهم آمد امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا سده‌ی آصفیش بود سلیمان به سجود میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود آن که از واسطه‌ی باس خلایق خالق قامت دولتش آراست به تشریف خلود وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را کرد پا بست و داد ابدی حی ودود آن که خاک در کاخش متغیر شده است بس که رخساره‌ی خود سوده به رو چرخ کبود کسوت دولت او را ز بقای ابدی گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود خط آزادی خود خواسته کیوان از وی که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود بود سرگشته به میدان وزارت گوئی دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود ای مه بار گه افروز که هر صبح کند آفتابت ز کمال ادب از دور سجود از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود صحن درگاه جلالت فلک از مساحی به خط نامتناهی نتواند پیمود از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین هر درودی که سروش از فلک آورد فرود تا نهاده است قضا قاعده‌ی طاعت تو راستان را همه دم کار قیام است و قعود قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند کافریده است وجودت همه از گوهر جود آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایره‌ی تنگ پای افشردن دیوار جهانست و حدود ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود گر گدائی شود از صدق ستاینده‌ی تو پادشاهان جهانش همه خواهند ستود محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود چه شور گو تو هم از جایزه‌ی مدحت خویش رفعت پایه‌ی قدرش بنمائی به حسود تا کمین ذره‌ی ذرات وجودش گردد نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا رود را چون بنوازی کند آغاز سرود تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد خلق در سایه‌ی حکام توانند آسود بر سر خلق خدا سایه‌ی عدل تو بود تا زمان ابد انجام قیامت ممدود درد من هیچ دوا نپذیرد زانکه حسن تو فنا نپذیرد گر من از عشق رخت توبه کنم هرگز آن توبه خدا نپذیرد از لطافت که رخت را دیدم نقش تو دیده‌ی ما نپذیرد نتوانم که تو را بینم از آنک چشم خفاش ضیا نپذیرد گرچه زلف تو دل ما می‌خواست سر گرفته است عطا نپذیرد ما بدادیم دل اما چه کنیم اگر آن زلف دوتا نپذیرد هرچه پیش تو کشم لعل لبت از من بی سر و پا نپذیرد می‌کشم پیش‌کش لعل تو جان این قدر تحفه چرا نپذیرد در ره عشق تو جان می‌بازم زانکه جان بی تو بها نپذیرد چه دغا می‌دهی آخر در جان جان عزیز است دغا نپذیرد گر بگویم که چه دیدم از تو هیچکس گفت گدا نپذیرد ور نگویم، ز غمت کشته شوم کشته دانی که دوا نپذیرد تو مرا کشتی و خلقیت گواه کس ز قول تو گوا نپذیرد خستگی دل عطار از تو مرهمی به ز وفا نپذیرد تعالی‌الله چه دولت داشتم دوش که بود آن بخت بیدارم درآغوش خوش آن حالت که گاه گفتن راز دهانم بود نزدیک بنا گوش دو سه بار ای خیال یار با من بگو خوابی که دیدستم شب دوش فغان خسرو است از سوزش دل بنالد دیگ چون زآتش کند جوش گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست ور گمانت آید که گاه دل ربودن در سماع روی و آوازت هلاک پارسایی نیست هست ور تو اندیشی که گاه گوهر افشاندن ز لعل از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند مرا مکش، که نیاز منت بکار آید چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟ مرا به دست سر زلف خویش باز مده اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن که اهل دیده به مردم نگاه باز کند چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟ که او نگاه به چشم خوش ایاز کند ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است زمانه پرده‌ی عشاق بس که ساز کند به آب دیده عراقی وضو همی سازد چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند پیل چو کوهی که بود بی‌سکون چارستون زیر که بی ستون وان جل زر نیش به فرو شکوه سایه همی کرد به بالای کوه سود بگردون سر شنگرف سای رنگ شفق زو شده شنگرف زای پیچش خرطوم بسان کمند اژدری افتاده ز کوه بلند اژدر آن کوه شده پارپیچ مار ازو یافته در غار پیچ بر شده بالا و سوارش بلند چون دو پیاده به پس پیل بند در ته پا کوه زمین سای او پایه‌ی کوهی به صفت پای او زان سپر انگیزیی سهمناک در ته‌ی پایش سپری گشته خاک شاه ز بندی که به پایش فگند مات شده صد شه از آن پیل بند گر به سپل پای برادر ز جای سلسله فریاد بر ارد ز پای کشتی عاج است تو گوئی روان گشته دو گوشش زد و سو بادبان گوش که با چشم همی کرد لاغ مروحه‌ای بود به پیش چراغ طرفه که آن مروحه ز آسیب باد هیچ گزندی به چراغش نداد بر کشد از تارک بدخواه مغز وزین دندان کند این کار نغز در صف کین کرده به دندان ستیز خون عدو خورده به دندان تیز خصم ترش را که بدندان درید زان ترشی کندی دندان ندید چون جرسش، در روش، آواز داد گنبد گردنده صدا باز داد بانگ بلندش زده با رعد کوس ابر بلندش به قدم داد بوس خورده زخم خانه‌ی دولت شراب مست شده، کرده جهانی خراب از می شه بس که رخش یافت رنگ کرد فراموش خورشهای بنگ تا ز می مجلس شه مژده یافت بنگ رها کرد و به مجلس شتافت الغرض آن پیل و همان تاج و تخت کان نرسد جز به خداوند بخت ای ببرده آب آتش روی تو عالمی در آتشند از خوی تو مشک و می را رنگ و مقداری نماند ای نه مشک و می چو روی و موی تو چشمکانت جاودانند ای صنم نرگس آمد ای عجب جادوی تو تیر عشقت در جهان بر من رسید غازیانه زان کمان ابروی تو زنگیانند آن دو زلف پای کوب بلعجب اندر نظاره سوی تو با خروش و با فغان دیوانه‌وار خاک پاشم بر سر اندر کوی تو هر کسی مشغول در دنیا و دین دین و دنیای سنایی روی تو ای خوش آنان که قدم در ره میخانه‌ی زدند بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند خون من باد حلال لب شیرین دهنان که به کام دل ما خنده‌ی مستانه زدند جانم آمد به لب امروز مگر یاران دوش قدح باده به یاد لب جانانه زدند مردم از حسرت جمعی که از آن حلقه‌ی زلف سر زنجیر به پای دل دیوانه زدند بنده حضرت شاهی شدم از دولت عشق که گدایان درش افسر شاهانه زدند عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار که به دریای غمش از پی دردانه زدند هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند گرنه کاشانه‌ی دل خلوت خاص غم تست پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند کس نجست از دل گم گشته‌ی ما هیچ نشان مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند آخر از پیرهن شمع فروغی سر زد آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید به خاک از رشحه‌ی خون نقش شیرین آید ولیلی رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید آن نه روی است ماه دو هفته است وان نه قد است سرو برفته است پیش ماه دو هفته‌ی رخ تو ماه و خورشید طفل یک هفته است ذره‌ای عشق آفتاب رخش همه دلها به جان پذیرفته است نرگس اوست ای عجب بیمار دل عشاق درد بگرفته است هر کجا صف کشیده مژه او فتنه بیدار و عافیت خفته است از دهانش که هست معدومی نیست عالم تهی پر آشفته است به دهانش خوش آمد است محال هر که حرفی از آن دهان گفته است در دهانش که هست سی و دو در در پس یک عقیق ناسفته است می‌نبینی دهانش اگر بینی کاشکار است آنکه بنهفته است تا درافشان شد از دهانش فرید بر سر طاق عالمش جفته است چونک موسی بازگشت و او بماند اهل رای و مشورت را پیش خواند آنچنان دیدند کز اطراف مصر جمع آردشان شه و صراف مصر او بسی مردم فرستاد آن زمان هر نواحی بهر جمع جادوان هر طرف که ساحری بد نامدار کرد پران سوی او ده پیک کار دو جوان بودند ساحر مشتهر سحر ایشان در دل مه مستمر شیر دوشیده ز مه فاش آشکار در سفرها رفته بر خمی سوار شکل کرباسی نموده ماهتاب آن بپیموده فروشیده شتاب سیم برده مشتری آگه شده دست از حسرت به رخها بر زده صد هزاران همچنین در جادوی بوده منشی و نبوده چون روی چون بدیشان آمد آن پیغام شاه کز شما شاهست اکنون چاره‌خواه از پی آنک دو درویش آمدند بر شه و بر قصر او موکب زدند نیست با ایشان بغیر یک عصا که همی‌گردد به امرش اژدها شاه و لشکر جمله بیچاره شدند زین دو کس جمله به افغان آمدند چاره‌ای می‌باید اندر ساحری تا بود که زین دو ساحر جان بری آن دو ساحر را چو این پیغام داد ترس و مهری در دل هر دو فتاد عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت سر به زانو بر نهادند از شگفت چون دبیرستان صوفی زانوست حل مشکل را دو زانو جادوست طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن برای خوشه خرما به گرد خار می گردم نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا ولیکن پر برویاند که چون طیار می گردم جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم نمی‌دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم نمی‌دانی که بو بردم که بر گلزار می گردم مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم چرا ساکن نمی‌گردم بر این و آن همی‌گویم که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد ز حرمت عار می دارم از آن بر عار می گردم بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم در این ایوان سربازان که سر هم در نمی‌گنجد من سرگشته معذورم که بی‌دستار می گردم نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم چه لب را می گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می گردم بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی شفق وار از پی شمست بر این اقطار می گردم صبحست ساقیا می چون آفتاب کو خاتون آب جامه‌ی آتش نقاب کو چون لعل آبدار ز چشمم نمی‌رود از جام لعل فام عقیق مذاب کو در مانده‌ایم با دل غمخواره می کجاست در آتشیم با جگر تشنه آب کو اکنون که مرغ پرده‌ی نوروز می‌زند ای ماه پرده ساز خروش رباب کو دردیکشان کوی خرابات عشق را بیرون ز گوشه‌ی جگر آخر کباب کو گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو خواجوکه یک نفس نشدی خالی از قدح مخمور تا بچند نشیند شراب کو بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت جنایتی که بکردم اگر درست بباشد فراق روی تو چندین بسست حد جنایت به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن کجا برم گله از دست پادشاه ولایت به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت الا حریم لیلی، علیکم سلامی ادرتم علینا صفیةالمدام فذا ربیع وصل و نوبة التلاقی و نعمة احاطت جمیعة الانام تداولوا کوسا واسکروا رسا کذا بکون خقا ولیمة الکرام فوصلکم مدید صلوا بلا انقطاع و نزلکم مزید کلوا بلا غرام فلا یهیم قلبی بظلمة اللیالی ولا تعام عینی علت عن‌المنام آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست جنت فراز سرو قیامت قیام اوست گر زانکه مشک ناب ز چین می‌شود پدید صد چین در آن دو سلسله‌ی مشک‌فام اوست مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول ای من غلام دولت آنکو غلام اوست عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد لیکن امید بنده بانعام عام اوست پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار کان سوختن ز پختن سودای خام اوست مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک خرم دلی که دانه خال تو دام اوست هر کو کند بماه تمامت مشابهت این روشنست کز نظر ناتمام اوست خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل دانم که نانوشته بخواند مشیر ما ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما بس قرنها سپهر بگردد بدین روش تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما پستان خود به مهر بیالود و دوستی روز نخست دایه که می‌داد شیر ما در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود کغشته شد به آب محبت خمیر ما دلبر ز آه و ناله‌ی من هیچ غم نداشت دانست کان شکار نیفتد به تیر ما زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما سهلست دستگیری افتاد گان ولی وقتی بود که دوست شود دستگیر ما با خار ساختیم، که گل دیر بردمد شاخ بلند دوست به دست قصیر ما از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر در دل نشیند این سخن دلپذیر ما ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید کمینه خاصیت عشق جذبه‌ایست که کس را ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد عجبست بسیار عجب که رسد به بالین طرب سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد من و گریه‌ی تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی از رشته‌ی جانم گره غم بگشایی مجروح توام شاید اگر زخم ببندی رحمی کن ار حقه‌ی مرهم بگشایی کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی صد مشکل ازین‌گونه به یک‌دم بگشایی اندیشه مکن سلسله‌ی چرخ نبرد گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی روزی که تن فرسایدم در خاک و جان آسایدم هر ذره‌ی خاکم تو را جوید پس از فرسودگی ای زاهد آسوده جان تا چند طعن عاشقان آزار جان ما مکن شکرانه‌ی آسودگی من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون هاتف تو از وی بهتری با صدهزار آلودگی سخت خوشی چشم بدت دورباد سال و مه و روز و شبت سور باد بنده‌ی زلفین تو شد غالیه خاک کف پای تو کافور باد خادم و فراش تو رضوان سزد چاکر و دربان درت حور باد عاشق محنت‌زده چون هست شاد حاسد خرم شده مهجور باد وصل تو بادا همه نزدیک ما هجر تو جاوید ز ما دور باد خوشا هندوستان و رونق دین شریعت را کمال عز و تمکین بدین عزت شده اسلام منصور بدان خواری سران کفر مقهور بذمه گر نبودی رخصت شرع نماندی نام هندو ز اصل تا فرع ز غزنین تا لب دریا درین باب همه اسلام بینی بر یکی آب چنین گوید خبر داننده‌ی حال کز آن میمون خبر میمون شدش فال که از غزنه چو بیرون کرد صمصام معزالدین محمد گوهر سام از آن سلطان غازی بی‌مدارا به هندوستان شد اسلام آشکارا سریر دهلی از وی یافت بنیاد که بنیاد سریرش تا ابد باد چو بود است اعتقادی در نهادش قوی ماند این بنا چون اعتقادش چنان کو ز آهن شمشیر شاهی ز دود از روی هندوستان سیاهی ز یزدان با هزاران دل فروزی جزای این عمل باداش روزی! هر آنچه آن شاه غازی کرد بنیاد ز قطب الدین سلطان گشت آباد زهی بنده که از یک حکم محذوم همایون کرد ز اسلام این کهن بوم ز شمشیری که زد بر رای قنوج در آبش غرقه کرد از آتشین موج فگند از آب گنگش جامه در نیل گرفت از وی هزار و چارصد فیل چنان قطبی چو در مغرب سرامد ز مشرق چتر شمس‌الدین برآمد تف تیغش چنان گشت آسمان‌گیر که همچون صبح دم شد جهانگیر چو ذوالقرنین تا یک قرن کامل نتاج فتح زاد از تیغ حامل زحد «مالوه» تا عرصه‌ی سند نمودار غزای اوست در هند چو رفت آن شمس روشن در سیاهی برآمد اختر فیروز شاهی به بخشش خلق عالم را رهی کرد همه گنجینه‌ی شمسی تهی کرد چو ششماهی در آن دولت بسر برد چو طفل هشت ماهه دولتش مرد از آن پس چون پسر کم بود شایان به دختر گشت رای نیک رایان رضیه دختری مرضیه سیرت سریر آراست، از جای سریرت مهی چند آفتابش بود در میغ چو برق، از پرده میزد پر توتیغ چو تیغ اندر نیام از کار میماند فراوان فتنه بی آزار می‌ماند برید از صدمه‌ی شاهی نقابش ز پرده روی بنمود آفتابش چنان میراند زور ماده‌ی شیران که حامل می‌شدند از وی دلیران سه سالی کش قوی بد پنجه و مشت کسی بر حرف او ننهاد انگشت چهارم چون ز کار او ورق گشت برو هم خامه‌ی تقدیر بگذشت روان شد زان پس از حکم الهی نگین سکه‌ی بهرام شاهی سه سال او نیز اندر عشرت و جام نشاطی راند چون پیشینه بهرام برو هم کرد بهرام فلک زور شد آن بهرام نیز اندر دل گور از آن پس بر فراز تخت مقصود سعادت داد هفت اختر به مسعود دو سه سالی دگر از دولت و بخت علائی داشت از وی مسند و تخت چو آن گلهای کم عمر از چمن جست جوان سروی به بالین گاه بنشست به محمودی شه روی زمین گشت به گیتی ناصر دنیا و دین گشت به سال بیست ز اوج پایه‌ی خویش جهان میداشت اندر سایه‌ی خویش عجب مهدی همه در کامرانی بهر خانه نشاط و شادمانی نه کس دادی کمند کینه را تاب نه کس دیدی خیال فتنه در خواب مسلمان چیره دست و هندوان رام ندانستی کس از جنس مغل نام شهی در ذاتش از یزدان شکوهی هم از سنگ و هم از گوهر چو کوهی خود از مستغرق کار الهی به امرش بندگان در کار شاهی چنین تا دور او هم بر سر آمد جهان را نوبتی دیگر درآمد الغ خانی کش آن محمود والا به خویشی کرده بودش کار بالا ز بهر عون مظلومان دل تنگ غیاث الدین و دنیا شد بر او رنگ شهی بود او که بخشایش و زور خرام پیل نپسندید بر مور در ایامش مغل ره یافت این سوی به تاراج بضاعت گشت ره جوی شد آن خورشید روشن نیز مستور به برج خاک شد از بیت معمور پس از وی پور پور وی به شادی برامد بر سریر کیقبادی ز سر نو کرد اکلیل شهان را معز الدین و دنیا شد جهان را سه سالی سکه‌ی او نیز در ضرب رواجی داشت اندر شرق تا غرب چو او هم رخش عشرت را عنان داد بدو هم چرخ دور همگنان داد به هر پیمانه پر می ریختی در هم آخر خفت چون پیمانه شد پر دو ماهی داد پس چون صورت خواب چراغ کیقبادی شمس دین تاب هنوز آن صبح بود اندر تبا شیر که شیرش واگرفت این دایه‌ی پیر چو بود این طفل در کار جهان خام جهان بر پخته کاری یافت آرام به فیروزی درین فیروزه‌گون مهد سر فیروز شه شد سرور عهد ز بهر خطبه‌ی صدق و صوابش جلال الدین و دنیا شد خطابش چو بر تخت بنشست فرخ قباد کلاه بزرگی به سر برنهاد سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که آزادگان را بدو بود فخر چو بر تخت پیروز بنشست گفت که از من مدارید چیزی نهفت شما را سوی من گشادست راه به روز سپید و شبان سیاه بزرگ آنکسی کو به گفتار راست زبان را بیاراست و کژی نخواست چو بخشایش آرد بخشم اندرون سر راستان خواندش رهنمون نهد تخت خشنودی اندر جهان بیابد بدادآفرین مهان دل خویش را دور دارد ز کین مهان و کهانش کنند آفرین هرانگه که شد پادشا کژ گوی ز کژی شود شاه پیکارجوی سخن را بباید شنید از نخست چو دانا شود پاسخ آید درست چو داننده مردم بود آزور همی دانش او نیاید به بر هرآنگه که دانا بود پرشتاب چه دانش مر او را چه در سر شراب چنان هم که باید دل لشکری همه در نکوهش کند کهتری توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه‌تر شد ز درویش نیز چو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوری چو عیب تن خویش داند کسی ز عیب کسان برنخواند بسی ستون خرد بردباری بود چو تندی کند تن بخواری بود چو خرسند گشتی به داد خدای توانگر شدی یکدل و پاکرای گر آزاد داری تنت را ز رنج تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج هران کس که بخشش کند با کسی بمیرد تنش نام ماند بسی همه سر به سر دست نیکی برید جهان جهان را ببد مسپرید همه مهتران آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند جوان بود سالش سه پنج و یکی ز شاهی ورا بهره بود اندکی همی‌راند کار جهان سوفزای قباد اندر ایران نبد کدخدای همه کار او پهلوان راندی کس را بر شاه ننشاندی نه موبد بد او را نه فرمان روای جهان بد به دستوری سوفزای چنین بود تا بیست و سه ساله گشت به جام اندرون باده چون لاله گشت بیامد بر تاجور سوفزای به دستوری بازگشتن به جای سپهبد خود و لشکرش ساز کرد بزد کوس و آهنگ شیراز کرد همی‌رفت شادان سوی شهر خویش ز هر کام برداشته بهر خویش همه پارس او را شده چون رهی همی‌بود با تاج شاهنشهی بدان بد که من شاه بنشاندم به شاهی برو آفرین خواندم گر از من کسی زشت گوید بدوی ورا سرد گوید براند ز روی همی باژ جستی ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری چو آگاهی آمد بسوی قباد ز شیراز وز کار بیداد و داد همی‌گفت هر کس که جز نام شاه ندارد ز ایران ز گنج و سپاه نه فرمانش باشد به چیزی نه رای جهان شد همه بنده‌ی سوفزای هرآنکس که بد رازدار قباد برو بر سخنها همی‌کرد یاد که از پادشاهی بنامی بسند چرا کردی ای شهریار بلند ز گنج تو آگنده‌تر گنج او بباید گسست از جهان رنج او همه پارس چون بنده‌ی او شدند بزرگان پرستنده‌ی او شدند ز گفتار بد شد دل کیقباد ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد همی‌گفت گر من فرستم سپاه سر او بگردد شود رزمخواه چو من دشمنی کرده باشم به گنج ازو دید باید بسی درد و رنج کند هر کسی یاد کردار اوی نهانی ندانند بازار اوی ندارم ز ایران یکی رزمخواه کز ایدر شود پیش او با سپاه بدو گفت فرزانه مندیش زین که او شهریاری شود بفرین تو را بندگانند و سالار هست که سایند بر چرخ گردنده دست چو شاپور رازی بیاید ز جای بدرد دل بدکنش سوفزای شنید این سخن شاه و نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت همانگه جهاندیده‌ای کیقباد بفرمود تا برنشیند چو باد به نزدیک شاپور رازی شود برآواز نخچیر و بازی شود هم اندر زمان برنشاند ورا ز ری سوی درگاه خواند ورا دو اسبه فرستاده آمد بری چو باد خزانی به هنگام دی چو دیدش بپرسید سالار بار وزو بستد آن نامه‌ی شهریار بیامد به شاپور رازی سپرد سوار سرافراز را پیش برد برو خواند آن نامه‌ی کیقباد بخندید شاپور مهرک‌نژاد که جز سوفزا دشمن اندر جهان ورا نیست در آشکار و نهان ز هر جای فرمانبران را بخواند سوی طیسفون تیز لشکر براند چو آورد لشکر به نزدیک شاه هم اندر زمان برگشادند راه چو دیدش جهاندار بنواختش بر تخت پیروزه بنشاختش بدو گفت زین تاج بی‌بهره‌ام ببی بهره‌ئی در جهان شهره‌ام همه سوفزا راست بهر از مهی همی نام بینم ز شاهنشهی ازین داد و بیداد در گردنم به فرجام روزی بپیچد تنم به ایران برادر بدی کدخدای به هستی ز بیدادگر سوفزای بدو گفت شاپور کای شهریار دلت را بدین کار رنجه مدار یکی نامه باید نوشتن درشت تو را نام و فر و نژادست و پشت بگویی که از تخت شاهنشاهی مرا بهره رنجست و گنج تهی تویی باژخواه و منم با گناه نخواهم که خوانی مرا نیز شاه فرستادم اینک یکی پهلوان ز کردار تو چند باشم نوان چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی چو من دشمن و لشکری جنگجوی نمانم که برهم زند نیز چشم نگویم سخن پیش او جز بخشم نویسنده‌ی نامه را خواندند به نزدیک شاپور بنشاندند بگفت آن سخنها که با شاه گفت شد آن کلک بیجاده با قار جفت چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه بیاورد شاپور لشکر به راه گزین کرد پس هرک بد نامدار پراگنده از لشکر شهریار خود و نامداران پرخاشجوی سوی شهر شیراز بنهاد روی چو آگاه شد زان سخن سوفزای همانگه بیاورد لشکر ز جای پذیره شدش با سپاهی گران گزیده سواران و جوشنوران رسیدند پس یک به دیگر فراز فرود آمدند آن دو گردن‌فراز چو بنشست شاپور با سوفزای فراوان زدند از بد و نیک رای بدو داد پس نامه‌ی شهریار سخن رفت هرگونه دشوار و خوار چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره‌روان چو آن نامه برخواند شاپور گفت که اکنون سخن را نباید نهفت تو را بند فرمود شاه جهان فراوان بنالید پیش مهان بران سان که برخوانده‌ای نامه را تو دانی شهنشاه خودکامه را چنین داد پاسخ بدو پهلوان که داند مرا شهریار جهان بدان رنج و سختی که بردم ز شاه برفتم ز زاولستان با سپاه به مردی رهانیدم او را ز بند نماندم که آید برویش گزند مرا داستان بود نزدیک شاه همان نزد گردان ایران سپاه گر ای دون که بندست پاداش من تو را چنگ دادن به پرخاش من نخواهم زمان از تو پایم ببند بدارد مرا بند او سودمند ز یزدان وز لشکرم نیست شرم که من چند پالوده‌ام خون گرم بدانگه کجا شاه در بند بود به یزدان مرا سخت سوگند بود که دستم نبیند مگر دست تیغ به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ مگر سر دهم گر سرخوشنواز به مردی ز تخت اندر آرم بگاز کنونم که فرمود بندم سزاست سخنهای ناسودمندم سزاست ز فرمان او هیچ گونه مگرد چو پیرایه دان بند بر پای مرد چو بنشست شاپور پایش ببست بزد نای رویین و خود برنشست بیاوردش از پارس پیش قباد قباد از گذشته نکرد ایچ یاد بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند به شیراز فرمود تا هرچ بود ز مردان و گنج و ز کشت و درود بیاورد یک سر سوی طیسفون سپردش به گنجور او رهنمون چو یک هفته بگذشت هرگونه رای همی‌راند با موبد از سوفزای چنین گفت پس شاه را رهنمون که یارند با او همه طیسفون همه لشکر و زیردستان ما ز دهقان وز در پرستان ما گر او اندر ایران بماند درست ز شاهی بباید تو را دست شست بداندیش شاه جهان کشته به سر بخت بدخواه برگشته به چو بشنید مهتر ز موبد سخن بنو تاخت و بیزار شد از کهن بفرمود پس تاش بیجان کنند بروبر دل و دیده پیچان کنند بکردند پس پهلوان را تباه شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه چو آگاهی آمد بایرانیان که آن پیلتن را سرآمد زمان خروشی برآمد ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد برآشفت ایران و برخاست گرد همی هر کسی کرد ساز نبرد همی‌گفت هرکس که تخت قباد اگر سوفزا شد به ایران مباد سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد اندکی برفتند یکسر بایوان شاه ز بدگوی پردرد و فریادخواه کسی را که بر شاه بدگوی بود بداندیش او و بلاجوی بود بکشتند و بردند ز ایوان کشان ز جاماسب جستند چندی نشان که کهتر برادر بد و سرفراز قبادش همی‌پروریدی بناز ورا برگزیدند و بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند به آهن ببستند پای قباد ز فر و نژادش نکردند یاد چنینست رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن یکی پور بد سوفزا را گزین خردمند و پاکیزه و به آفرین جوانی بی‌آزار و زرمهر نام که از مهر او بد پدر شادکام سپردند بسته بدو شاه را بدان گونه بد رای بدخواه را که آن مهربان کینه‌ی سوفزای بخواهد بدرد از جهان کدخدای بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست نسودی ببد با جهاندار دست پرستش همی‌کرد پیش قباد وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد جهاندار زو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت همی‌کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من گر ای دون که یابم رهایی ز بند تو را باشد از هر بدی سودمند ز دل پاک بردارم آزار تو کنم چشم روشن بدیدار تو بدو گفت زر مهر کای شهریار زبان را بدین باز رنجه مدار پدر گر نکرد آنچ بایست کرد ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد تو را من بسان یکی بنده‌ام به پیش تو اندر پرستنده‌ام چو گویی به سوگند پیمان کنم که هرگز وفای تو را نشکنم ازو ایمنی یافت جان قباد ز گفتار آن پر خرد گشت شاد وزان پس بدو راز بگشاد و گفت که اندیشه از تو تخواهم نهفت گشادست بر پنج تن راز من جزین نشنود یک تن آواز من همین تاج و تخت از تو دارم سپاس بوم جاودانه تو را حق‌شناس چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای سبک بند را برگشادش ز پای فرستاد و آن پنج تن را بخواند همه رازها پیش ایشان براند شب تیره از شهر بیرون شدند ز دیدار دشمن به هامون شدند سوی شاه هیتال کردند روی ز اندیشگان خسته و راه جوی برین گونه سرگشته آن هفت مرد باهواز رفتند تازان چو گرد رسیدند پویان به پرمایه ده بده در یکی نامبردار مه بدان خان دهقان فرود آمدند ببودند و یک هفته دم برزدند یکی دختری داشت دهقان چو ماه ز مشک سیه بر سرش بر کلاه جهانجوی چون روی دختر بدید ز مغز جوان شد خرد ناپدید همانگه بیامد بزرمهر گفت که باتو سخن دارم اندر نهفت برو راز من پیش دهقان بگوی مگر جفت من گردد این خوبروی بشد تیز و رازش به دهقان بگفت که این دخترت را کسی نیست جفت یکی پاک انبازش آمد به جای که گردی بر اهواز بر کدخدای گرانمایه دهقان بزرمهر گفت که این دختر خوب را نیست جفت اگر شاید این مرد فرمان تو راست مرین را بدان ده که او را هواست بیامد خردمند نزد قباد چنین گفت کین ماه جفت تو باد پسندیدی و ناگهان دیدیش بدان سان که دیدی پسندیدیش قباد آن پری روی را پیش خواند به زانوی کنداورش برنشاند ابا او یک انگشتری بود و بس که ارزش به گیتی ندانست کس بدو داد و گفت این نگین را بدار بود روز کاین را بود خواستار بدان ده یکی هفته از بهر ماه همی‌بود و هشتم بیامد به راه بر شاه هیتال شد کیقباد گذشته سخنها بدو کرد یاد بگفت آنچ کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان بدو گفت شاه از بد خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز به پیمان سپارم تو را لشکری ازان هر یکی بر سران افسری که گر باز یابی تو گنج و کلاه چغانی بباشد تو را نیکخواه مرا باشد این مرز و فرمان تو را ز کرده نباشد پشیمان تو را زبردست را گفت خندان قباد کزین بوم هرگز نگیریم یاد چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه چغانی که باشد که یازد بگاه چو کردند عهد آن دو گردن فراز در گنج زر و درم کرد باز به شاه جهاندار دادش رمه سلیح سواران و لشکر همه بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار همه نامداران گرد و سوار ز هیتالیان سوی اهواز شد سراسر جهان زو پر آواز شد چو نزدیکی خان دهقان رسید بسی مردم از خانه بیرون دوید یکی مژده بردند نزد قباد که این پور بر شاه فرخنده باد پسرزاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی چو بشنید در خانه شد شادکام همانگاه کسریش کردند نام ز دهقان بپرسید زان پس قباد که ای نیکبخت از که داری نژاد بدو گفت کز آفریدون گرد که از تخم ضحاک شاهی ببرد پدرم این چنین گفت و من این چنین که بر آفریدون کنیم آفرین ز گفتار او شادتر شد قباد ز روزی که تاج کیی برنهاد عماری بسیجید و آمد به راه نشسته بدو اندرون جفت شاه بیاورد لشکر سوی طیسفون دل از درد ایرانیان پر ز خون به ایران همه سالخورده ردان نشستند با نامور بخردان که این کار گردد به ما بر دراز میان دو شهزاد گردن‌فراز ز روم و ز چین لشکر آید کنون بریزند زین مرز بسیار خون بباید خرامید سوی قباد مگر کان سخنها نگیرد بیاد بیاریم جاماسب ده ساله را که با در همتا کند ژاله را مگرمان ز تاراج و خون ریختن به یک سو گراییم ز آویختن برفتند یکسر سوی کیقباد بگفتند کای شاه خسرونژاد گر از تو دل مردمان خسته شد بشوخی دل و دیدها شسته شد کنون کامرانی بدان کت هواست که شاه جهان بر جهان پادشاست پیاده همه پیش او در دوان برفتند پر خاک تیره‌روان گناه بزرگان ببخشید شاه ز خون ریختن کرد پوزش به راه ببخشید جاماسب را همچنین بزرگان برو خواندند آفرین بیامد به تخت کیی برنشست ورا گشت جاماسب مهترپرست برین گونه تا گشت کسری بزرگ یکی کودکی شد دلیر و سترگ به فرهنگیان داد فرزند را چنان بار شاخ برومند را همه کار ایران و توران بساخت بگردون کلاه مهی برفراخت وزان پس بیاورد لشکر بروم شد آن باره‌ی او چو یک مهره موم همه بوم و بر آتش اندر زدند همه رومیان دست بر سر زدند همی‌کرد زان بوم و بر خارستان ازو خواست زنهار دو شارستان یکی مندیا و دگر فارقین بیامختشان زند و بنهاد دین نهاد اندر آن مرز آتشکده بزرگی بنوروز و جشن سده مداین پی افگند جای کیان پراگنده بسیار سود و زیان از اهواز تا پارس یک شارستان بکرد و برآورد بیمارستان اران خواند آن شارستان را قباد که تازی کنون نام حلوان نهاد گشادند هر جای رودی ز آب زمین شد پر از جای آرام و خواب ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد نفاق پیشه سپهرا ز کینه‌ات فریاد مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث نه مونسی که کند در فنای من امداد نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم برد سلام به آن نخل بوستان مراد سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز برو به عالم ارواح ازین خراب آباد نشان گمشده‌ی من بجو ز خرد و بزرگ سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد به جلوه‌گاه جوانان پارسا چه رسی ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی ز روی درد برآر از زبان من فریاد بگو برادرت ای نور دیده داده پیام که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام دلم که می‌شد از ادراک دوری تو هلاک تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک گر از تو بگسلم ای نونهال رشته‌ی مهر به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک شبی نمی‌گذرد کز غمت نمی‌گذرد شرار آهم از انجم فغانم از افلاک بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست بهر زه می‌کشم از سینه آه آتشناک اجل چو جامه‌ی جانم نمی‌درد بی‌تو درین هوس به عبث می‌کنم گریبان چاک ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک روا بود که تو در زیر خاک باشی و من سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی در یگانه من از چه ساختی دریا کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی ز دیده‌ی پدر ای یوسف دیار بقا چرا به مصر فنا بی‌برادران رفتی به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس که بی‌توقف ازین تیره‌ی خاکدان رفتی درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق تو را چه غم که سوی روضه‌ی جنان رفتی ز رفتن تو من از عمر بی‌نصیب شدم سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم کجائی ای گل گلزار زندگانی من کجائی ای ثمر نخل شادمانی من ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو چو آتشی زده در خرمن جوانی من بیا ببین که چه سان بی‌بهار عارض تو به خون دل شده تر چهره‌ی خزانی من خیال مرثیه‌ات چون کنم که رفته به باد متاع خرده شناسی و نکته دانی من اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین چرا نخست نیامد به جان ستانی من چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم که خاک بر سر من باد و مهربانی من ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری که بی‌وجود تو تلخ است زندگانی من ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو که هست تا به دم مرگ یار جانی من چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان زمانه شد متحیر ز سخت جانی من که هر که جان رودش زنده چون تواند بود چراغ مرده فروزنده چون تواند بود کجاست کام دل و آرزوی دیده‌ی من کجاست نور دو چشم رمد رسیده‌ی من گزیده‌اند ز من جمله‌ی همدمان دوری کجاست همدم یکتای برگزیده‌ی من فغان که از قفس سینه زود رفت برون چو مرغ روح تو مرغ دل رمیده‌ی من امید بود که روز اجل رود در خاک به اهتمام تو جسم ستم کشیده‌ی من فغان که چرخ به صد اهتمام می‌شوید غبار قبر تو اکنون به آب دیده‌ی من زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست پر از نمک دل مجروح خون چکیده‌ی من سیاه باد زبانش که بی‌محابا راند زبان به مرثیه این کلک سر بریده‌ی من ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید طراوت از غزل و صنعت از قصیده‌ی من چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت ربود از منت ای در شاه وار دریغ شکفته‌تر ز تو در باغ ما نبود گلی به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی به حیله‌ی گرگ اجل ساختت شکار دریغ دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب گل عذار تو بی‌وقت شد به زیر نقاب فغان که بی‌گل رویت دلم فکار بماند به سینه‌ام ز تو صد گونه خار بماند غبار خط تو تا شد نهان ز دیده‌ی من ز آهم آینه‌ی دیده در غبار بماند ز لاله‌زار جهان تا شدی به باغ جنان دلم ز داغ فراقت چو لاله‌زار بماند ز بودن تو مرا شادی که بود به دل به دل به غم شد و در جان بی‌قرار بماند تو از میان شدی و همدمی نماند به من به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند تو رستی از غم این روزگار تیره ولی مصیبتی به من تیره روزگار بماند اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا به راه پیک اجل چشم انتظار بماند فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد بنای فرقت ما و تو استوار بماند طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ گسست رابطه‌ی ما ز هم دریغ چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض مرا که بی‌مه روی تو دیده روشن نیست شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست چو او برادر با جان برابر من بود مرا ز درویش زنده بودن نیست ببین برابری او با جان که تاریخش به جز برادر با جان برابر من نیست خبر ز حالت ما آن برادران دارند که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم قدم ز بار فراق تو شد کمان او جدل به چرخ مقوس نمی‌توان چه کنم توان تحمل بار فراق کرد به صبر ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز برون نمی‌رود از مغز استخوان چه کنم به جانم و اجل از من نمی‌ستاند جان درین معامله درمانده‌ام به جان چه کنم ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا نمی‌دهند به راه عدم نشان چه کنم به همزبانیم آیند دوستان لیکن مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز اجل نمی‌نهدم مهر بر دهان چه کنم هلاک محتشم از زیستن به هست اما اجل مضایقه‌ای می‌کند در آن چکنم محیط اشک مرا در غم تو نیست کران من فتاده در آن بحر بی‌کران چه کنم چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد شکوفه‌ای که سر از خاک برکند بی تو چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی ز دست حادثه‌اش چاک در گریبان باد درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه لباس زندگیش چاک تا به دامان باد اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد چو روزگار من آشفته و پریشان باد اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد من شکسته دل سخت جان سوخته بخت که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان تو را به سایه‌ی طوبی و سدره‌ی جا بادا نوید آیه‌ی طوبی لهم تو را بادا زلال رحمت حق تا بود بخلد روان روان پاک تو در جنت‌العلا بادا اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت به سایه‌ی علم سبز مصطفی بادا چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب تو را ثواب شهیدان کربلا بادا دمی که حشر غریبان کنند روزی تو شفاعت علی موسی رضا بادا چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب به گوشت از ملک جنت این ندا بادا که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش بیا و از کف حورا می طهور بنوش تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم اگر صد چون تومیرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ به شوخی شیر گیرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم چو از تنگ دهانم قند ریزد ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟ اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد ترا بر من که داد این پادشاهی؟ که از لعلم حساب خرج خواهی؟ چو من در ملک خوبی پادشاهم ز لب شکر بدان بخشم که خواهم ترا با روی و زلف من چه کارست؟ که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟ برای آن همی دادی غرورم که بر بندی به هر نزدیک و دورم مرا از بهر این می‌خواستی تو؟ خریدار شگرفی راستی تو! به هر جرمی میور در گناهم که گر شهری بسوزم پادشاهم نسازد پادشاهان را غلامی تو می‌سوز اندرین سودا، که خامی برون آور، ترا گر حجتی هست که نتوان با تو دل در دیگری بست من آن آهووش صحرا نوردم که خود را بسته‌ی دامی نکردم دلم هر لحظه جایی انس گیرد به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟ گهی گل چینم و گه خار گیرم هر آن کس را که خواهم یار گیرم یکی را بر لب خود میر سازم یکی را آهنین زنجیر سازم دل مردم بسوزم تا توانم ولی هرگز پشیمانی ندانم ز روبه بازی زلفم حذر کن سر خود گیر و با او سربسر کن سرم سودای او ورزد که خواهد دلم از بهر آن لرزد که خواهد همی گویی: ترا چون موی شد تن تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من ای سنبل تازه دسته بسته و افکنده برآب دسته دسته خط تو بنفشه‌ئی نباتی قد تو صنوبری خجسته آن هندوی پر دل تو در چین بس قلب دلاوران شکسته در دیده‌ی من خیال قدت چون سرو ز طرف چشمه رسته پیش دهن شکر فشانت بی مغز بود حدیث پسته چون زلف تو در کشاکش افتاد شد رشته‌ی جان ما گسسته دریاب که باز کی دهد دست صیدی که بود ز قید جسته برخیز و چراغ صبحگاهی زاه سحرم نگر نشسته خواجو دل خسته را بزنجیر در جعد مسلسل تو بسته مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد ملک‌ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن کز عهد می‌آید برون یک دیدن پنهان تو بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او آخر تو را چون می‌کشد این درد بی درمان تو گفتم تو مرا مرثیت کنی خویشان مرا تعزیت کنی فرزند مرا چون برادران در هر هنری تربیت کنی یابی به جهان عمر تا که قاف تا قاف پر از قافیت کنی شاهان جهان را به مدح‌ها هر جنس بسی تهنیت کنی جان را و روان را به فضل و عقل تیمار کشی تقویت کنی اعمال خرد را ز طبع و دل ترتیب همی تمشیت کنی میدان سخن را به نظم و نثر پر باره‌ی نیکو شیت کنی در عالم دانش به سعی فهم طاعت همه بی‌معصیت کنی کی بود گمانم کز این جهان بی‌زاد به رفتن نیت کنی هر آنکس که بد کرد با شهریار شب و روز ترسان بد از روزگار چو شیروی ترسنده و خام بود همان تخت پیش اندرش دام بود بدانست اختر شمر هرک دید که روز بزرگان نخواهد رسید برفتند هرکس که بد کرده بود بدان کار تاب اندر آورده بود ز درگاه یکسر به نزد قباد از آن کار تاب بیداد کردند یاد که یک بار گفتیم و این دیگرست تو را خود جزین داوری درسرست نشسته به یک شهر بی بر دو شاه یکی گاه دارد یکی زیرگاه چو خویشی فزاید پدر با پسر همه بندگان راببرند سر نییم اندرین کار همداستان مزن زین سپس پیش ما داستان بترسید شیروی و ترسنده بود که در چنگ ایشان یکی بنده بود چنین داد پاسخ که سرسوی دام نیارد مگر مردم زشت نام شما را سوی خانه باید شدن بران آرزو رای باید زدن به جویید تا کیست اندر جهان که این رنج برماسرآرد نهان کشنده همی‌جست بدخواه شاه بدان تا کنندش نهانی تباه کس اندر جهان زهره‌ی آن نداشت زمردی همان بهره‌ی آن نداشت که خون چنان خسروی ریختی همی‌کوه در گردن آویختی ز هر سو همی‌جست بدخواه شاه چنین تا بدیدند مردی به راه دو چشمش کبود و در خساره زرد تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد پر از خاک پای و شکم گرسنه تن مرد بیدادگر برهنه ندانست کس نام او در جهان میان کهان و میان مهان بر زاد فرخ شد این مرد زشت که هرگز مبیناد خرم بهشت بدو گفت کاین رزم کارمنست چو سیرم کنی این شکار منست بدو گفت روگر توانی بکن وزین بیش مگشای لب بر سخن یکی کیسه دینار دادم تو را چو فرزند او یار دادم تو را یکی خنجری تیز دادش چوآب بیامد کشنده سبک پرشتاب چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه ورا دیده پابند در پیش گاه به لرزید خسرو چو او را بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید بدو گفت کای زشت نام تو چیست که زاینده را برت و باید گریست مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی‌یار و جفت چنین گفت خسرو که آمد زمان بدست فرومایه‌ی بدگمان به مردم نماند همی‌چهراو به گیتی نجوید کسی مهر او یکی ریدکی پیش او بد بپای بریدک چنین گفت کای رهنمای بروتشت آب آر و مشک و عبیر یکی پاک ترجامه‌ی دلپذیر پرستنده بشنید آواز اوی ندانست کودک همی رازاوی ز پیشش بیامد پرستار خرد یکی تشت زرین بر شاه برد ابا جامه و آبدستان وآب همی‌کرد خسرو ببردن شتاب چو برسم بدید اندر آمد بواژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ چو آن جامه‌ها را بپوشید شاه به زمزم همی توبه کرد از گناه یکی چادر نو به سر در کشید بدان تا رخ جان ستان راندید بشد مهر هرمزد خنجر بدست در خانه‌ی پادشا راببست سبک رفت و جامه ازو در کشید جگرگاه شاه جهان بر درید بپیچید و بر زد یکی سرد باد به زاری بران جامه بر جان بداد برین گونه گردد جهان جهان همی راز خویش از تو دارد نهان سخن سنج بی‌رنج گر مرد لاف نبیند ز کردار او جز گزاف اگر گنج داری و گر گرم ورنج نمانی همی در سرای سپنج بی‌آزاری و راستی برگزین چو خواهی که یابی به داد آفرین چو آگاهی آمد به بازار و راه که خسرو بران گونه برشد تباه همه بدگمانان به زندان شدند به ایوان آن مستمندان شدند گرامی ده و پنج فرزند بود به ایوان شاه آنک دربند بود به زندان بکشتندشان بی‌گناه بدانگه که برگشته شد بخت شاه جهاندار چیزی نیارست گفت همی‌داشت آن انده اندر نهفت چو بشنید شیرویه چندی گریست از آن پس نگهبان فرستاد بیست بدان تا زن و کودکانشان نگاه بدارد پس از مرگ آن کشته شاه شد آن پادشاهی و چندان سپاه بزرگی و مردی و آن دستگاه که کس را ز شاهنشهان آن نبود نه از نامداران پیشین شنود یکی گشت با آنک نانی فراخ نیابد نبیند برو بوم و کاخ خردمند گوید نیارد بها هر آنکس که ایمن شد از اژدها جهان رامخوان جز دلاور نهنگ بخاید به دندان چو گیرد به چنگ سرآمد کنون کار پرویز شاه شد آن نامور تخت و گنج و سپاه یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند پیش از آن کز آب و خاک آدم آلاینده‌ست عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟ دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟ بر من آن است که با فرقت او می‌سازم وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟ جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟ خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟ یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟ چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟ بر من از گوشه‌ی ناگاه بتازد چه کنم؟ من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟ چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش نمودن روز را در زیر شب پوش گه از بادام کردن جعبه‌ی نیش گه از یاقوت کردن چشمه‌ی نوش برآوردن برای فتنه‌ی خلق هزاران صبحدم از یک بناگوش تو خورشیدی از آن پیش تو آرند فلک را از مه نو حلقه در گوش پری و سرو و خورشیدی ولیکن قدح گیر و کمربند و قباپوش گل و مه پیش تو بر منبر حسن همه آموخته کرده فراموش سنایی را خریدستی دل و جان اگر صد جان دهندت باز مفروش شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند در پس آینه رویم زن رعنا بینند اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود عودی خاک ز دندانش مطرا بینند صبح را در رداء ساده‌ی احرام کشند تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند خود فلک شقه‌ی دیبای تن کعبه شود هم ز صبحش علم شقه‌ی دیبا بینند دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند دیو را ره زدن روح چه یارا بینند بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار که به دست همه تسبیح ثریا بینند اختران از پی تسبیح همه زیر آیند کتش دل زده در قبه‌ی بالا بینند نیک لرزانند از مذن تسبیح فلک اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر کن ردا جامه‌ی احرام مسیحا بینند نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر چادر سبز درد تا زن رسوا بینند ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعه‌ی دهر دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند کی کند خاک در این کاسه‌ی مینای فلک که در او آتش و زهر آبخور ما بینند غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند همه خاک است که در کاسه‌ی مینا بینند خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند ها ره واقصه و قصه‌ی آن راه شویم که ز برکه‌ش برکه برکه سینا بینند بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب قبه‌ی سیم زده حله و احیا بینند از خفاجه به سر راه معونت یابند وز عرینه به لب چاه مواسا بینند گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم تف باحورا چو نکهت حورا بینند قرصه‌ی شمس شود قرصه‌ی ریوند ز لطف بهر تفته جگران کافت گرما بینند چرخ نارنج صفت شیشه‌ی کافور شود که ز انفاس مریدان دم سرما بینند علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر آفتابی به شب آراسته عمدا بینند تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکه‌ی زر بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر لکن ایوان امان کعبه علیا بینند همه شب‌های غم آبستن روز طرب است یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند خوشی عافیت از تلخی دارو یابند تابش معنی در ظلمت اسما بینند برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند پس به صحرای فلک جای تماشا بینند بگذرند از سر موئی که صراطش دانند پس سر مائده‌ی جنت ماوا بینند حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار پس خارستان گلزار تمنا بینند حفت النار همه راه سقر گلزار است باز خارستان سر تاسر صحرا بینند شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند غوره یابند به رز پس می‌حمرا بینند آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند تاب مهر است کز او غوره منقا بینند فر کعبه است که در راه دل و باغ امید شوره و غوره‌ی ما چشمه و صهبا بینند تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز نیک را هم نظر نیک مکافا بینند تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق دل دریا کش سرمست چو دریا بینند دیو کز وادی محرم شنود ناله‌ی کوس چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند گوسفند فلک و گاو زمین را به منی حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند آسمان در حرم کعبه کبوتروار است که ز امنش به در کعبه مسما بینند آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند بر در کعبه معلق زن و دروا بینند این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند شقه‌ای کز بر کعبه فلکش می‌خوانند سایه‌ی جامه‌ی کعبه است که بالا بینند روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند کعبه را بینند از حلقه‌ی در حلقه‌ی زلف نقطه‌ی خالش از آن صخره‌ی صما بینند جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه‌ی زلف عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند گفتی آن حلقه‌ی زلف از چه سپید است چو شیر که ز خال سیهی عنبر سارا بینند کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند حلقه‌ی زلف کهن رنگ بگرداند لیک خال را رنگ همان غالیه گونا بینند عشق بازان که به دست آرند آن حلقه‌ی زلف دست در سلسله‌ی مسجد اقصی بینند خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند نور در جوهر آن سنگ معبا بینند از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع چشمه‌ی خضر ز ظلمات مفاجا بینند گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند در مدینه ملک و عرض معلا بینند خاکیان جگر آتش زده از باد سموم آب خور خاک در حضرت والا بینند مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد کاین دو را زله ز خوان پایه‌ی طاها بینند خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند ز آن اباها که بر این خوانچه‌ی دنیا بینند زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک گونه‌ی سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند عقل واله شده از فر محمد یابند طور پاره شده از نور تجلی بینند عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند سرمه‌ی دیده ز خاک در احمد سازند تا لقای ملک العرش تعالی بینند حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان شاخ و برگی است که آن روضه‌ی غرا بینند داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دارا بینند بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند جایش آن به که به خاک عربش جا بینند گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک آن نکوتر که در آیینه‌ی بیضا بینند لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است نی از آن روح که در تبت و یغما بینند یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند کی توان برد به خرما ز دل کس غصه کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند جانم از غم بلب رسیده‌ی تست دلم از دیده خون چکیده‌ی تست راستی را قد خمیده‌ی من نقشی از ابروی خمیده‌ی تست طوطی جانم از پی شکرت زآشیان بدن پریده‌ی تست با لب لعل روح پرور تو جوهر روح پروریده‌ی تست شاید ار سر نهند سرداران پیش رویت که برکشیده‌ی تست دل شوریدگان بی آرام در سر زلف آرمیده‌ی تست دیده نادیده می‌کنی و مرا دیده پیوسته در دو دیده‌ی تست بنده را کو به زر کنند بها بی‌بها بنده زر خریده‌ی تست دل خواجو بجان رسید و مرا جان غمگین بلب رسیده‌ی تست خوردن باده گر شود ناچار کوش تا نگذرد حریف از چار خادمی چست و صاحبی خوشخوی ساقیی نغز و مطربی خوش گوی تا زر و سیم و نقل داری و می منه از جای خویش بیرون پی گر خوری می به خانه‌ی دگران بر حریفان مباش سرد و گران چشم در شاهد حریف مکن هزل با مردم شریف مکن نقل کم خور، که می‌خمار کند نقل کم کن که سرفگار کند به قبول کسان ز جای مشو عندلیب سخن سرای مشو وقت خوردن دو باده کمتر نوش تا نباید به دست رفتن و دوش تا بگردد خورش گوارنده مشو، ای خواجه، می گسارنده می بهل، تا که کار خود بکند که به آخر شکار خود بکند خورش و می چو در هم آمیزی خون خود را به خوان خود ریزی می خوری، اعتراف کن به گناه تا نگردد حرام سرخ و سیاه چند گویی که: باده غم ببرد؟ دین و دنیا نگر که هم ببرد بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست بطر و خرمی ز ناجفسیست آن که شیرین به غم سرور کند از دل خویش غم چه دور کند؟ بهتر از غم کدام یار بود؟ که شب و روز برقرار بود می چنان خور که او مباح شود نه کزو خانه مستراح شود هر چه مستی کند حرامست آن گر شرابست و گر طعامست آن مستی مال و جاه و زور و جمال هم حرامست و نیست هیچ حلال به ضرورت نجس حلال بود بیضرورت نفس وبال بود آب زمزم گرت کند سرمست رو بشوی از حلال بودن دست تو در آبی، چنین دلیر مرو بر کنارش رسی، به زیر مرو گر چه غم سوز و غصه کاهست او زو برمن، آب زیر کاهست او گر چه آبی تنک نماید و سهل پای در وی منه تو از سر جهل بر حذر باش ز آب آتش رنگ که تفش اژدهاست و ناب نهنگ آتش باده بر مکن زین پس که ترا آتش جوانی بس می که آتش ندیده جوش کند چون به آتش رسد خروش کند می چو آتش بر آتشت ریزد می ندانی چه فتنه بر خیزد؟ زین دو آتش چو دیگ برجوشی گر به یکباره خود سیاووشی کاسه‌ای کندرو خوشی نبود چه شود گر دو آتشی نبود؟ بهل این آتش ار کمست، ار بیش که درشت آتشیست اندر پیش مکن، ای نفس و کار خود دریاب روز شد برگشای چشم از خواب چند راضی شوی به خورد و به خفت؟ ترک این بیخودی بباید گفت باده نوشندگان جام الست نشوند از شراب دنیا مست ذوق پاکان زخم و مستی نیست جاه نیکان به کبر و هستی نیست هر کرا عشق او خراب کند فارغ از بنگ و از شراب کند از کف من چو جام‌جم داری دیگر اندر جهان چه غم داری؟ گر چه اختر به اختیار تو شد ور چه شیر فلک شکار تو شد تو بیکبارگی ز دست مشو وز شراب غرور مست مشو بس ازین آب و خاک غارت کن آب و خاکی دگر عمارت کن گاه مستی و گه خرابی تو کس نداند که از چه بابی تو؟ چون نکردی خرابی آبادان بر خرابی چه میشوی شادان؟ خیز و آباد کن مقامی نیک تا برآری به خیر نامی نیک چند راحت بری ز ملک کسان؟ راحتی هم به ملک خود برسان دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش ز افسانه‌ی وارستگی رستم ز شرم مدعی افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش ای ز روی تو آفتاب خجل وز لبت آب زندگی حاصل عاشقان را خیال عارض تو در شب تیره نور دیده و دل زانکه روی تو را ز غایت لطف برگ گل شرمسار و لاله خجل ز آرزوی قد تو سرو سهی خشک بر جای مانده پا در گل ای لبت را اسیر آب حیات وی رخت را غلام شمع چگل از برای کمند گیسویت رشته‌ی جان عاشقان مگسل رمقی بود باقی از جانم که تو ناگه بدو شدی واصل وای اگر خاطرت به جانب ما لحظه‌ای دیرتر شدی مایل اتفاقی عجب: عراقی و وصل! زانکه آشفته گم کند منزل روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا روی زرد و آه سرد و دیده‌ی گریان بود زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز حور باشد هر که او پرورده‌ی رضوان بود هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم بر سر خاک درت گر بودم راه شبی سرمه‌وارش همه در دیده‌ی بیدار کشم دلم آن نیست که من بعد به کاری آید مگرش من به تمنای تو در کار کشم به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست اگرم دست دهد قند به خروار کشم هر که گل چیند از خار نباید نالید من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟ اوحدی، قصه‌ی بیگانه بر یار برند من به پیش که بر جور که از یار کشم؟ ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در چون کرم پیله پرده خود را کند تمام زان پرده گور او کند این دیر پرده در چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر چون دانه و زمین بود و آب بر سری آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است از راه پنج حس تو فروبند هفت در پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار زیرا که هست زیر صراط آتش سقر بیدار گرد ای دل غافل که در جهان همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم بر باد ده چو خاک به یک ناله‌ی سحر گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست آخر بدان چگونه رسد قوت بشر پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ موری بمرد در همه اقصای بحر و بر چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل جایی که ناپدید شود صد جهان گهر انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر از فتنه و بلا نتوانی گریختن گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است در هر دو کون هست سوی او نهاده سر صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر در وقت حرص تا که به دست آورد جوی گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر صد بار خون خویش کند خلق را حلال تا لقمه‌ی حرام به دست آورد مگر اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری چندان عذاب و حسرت و اندیشه‌ی دگر اول سال گور و عذابی که دور باد وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر بیدار باش ای دل بیچاره‌ی غریب بر جان خود بترس و بیندیش الحذر چندین هزار دام بلا هست در رهت خود را نگاه دار ازین دام پر خطر آن کاسه‌ی سری که پر از باد عجب بود خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر وانگه به روز حشر به پیش جهانیان واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر نیک و بدی که کرد درآید به گرد او وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر راه صراط تیزتر از تیغ پیش او دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر او در میان خوف و رجا می‌طپد ز بیم تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم چون در چنین مقام سخن نیست معتبر درمان آدمی به حقیقت فنای اوست تا لذتی بیابد و عمری برد به سر ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید تا کی کنید در شکم خاک خون زبر آخر نگه کنید که بعد از هزار سال زیر قدم چگونه بماندید پی سپر آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت چون شد که گشت چشم شما مور را ممر زین پیش بوده‌اید جگر گوشه‌ی جهان اکنون چه شد که آب ندارید در جگر زین پیش در شما اثری کرد هر سخن پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید امروز جمله گرد و غبارید سر به سر شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز افتاده چشم خانه‌ی زیبای او به در چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر یارب ز هیبت تو و اندیشه‌ی مدام هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر از بیم قهر تو دل عطار خسته شد از روی لطف در من دلخسته کن نظر چیزی که دیدی از من آشفته روزگار ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت یارب به فضل پرده‌ی او پیش کس مدر حکم نو کن که شاه دورانی سکه تازه زن که سلطانی حکم مطلق تو راست در عالم حاکمان قالب‌اند و تو جانی آن چه شاهان به خواب می‌جستند چون مسلم شدت به آسانی همه مرغان چو دانه چین تواند تو همایی میان مرغانی بر سر آمد رواق دولت تو ز آن که تو صاف صاف انسانی برتر آید ز جان ملک و ملک گر دهی دل به روح حیوانی شرط‌ها را ز عاشقان برگیر که تو احوال شان همی‌دانی دام‌ها را ز راه شان بردار خواه تقدیر و خواه شیطانی تا شوم سرخ رو در این دعوی که تو چون حق لطیف فرمانی شمس تبریز رحمت صرفی ز آن که سر صفات رحمانی گفت استاد عالم عاقل: از دو حال است آدمی کامل اولین اکتساب علم خدا که حیات است نفس ناطقه را زنده کردن روان خود به علوم به زدودن ز روح زنک ظلوم از مناهی دین حذر کردن میوه‌ی شاخ «واتقوا» خوردن دوم از ملک ناشدن غافل هم نشینان صالح و عاقل کامران بودن از طریق عدول لطف و قهری بجای هر معمول خاطر اهل دل طلب کردن دور بودن ز مردم آزردن رتبت اهل حق به جان جستن آشکارا و از نهان جستن این صفت‌ها، که سیرت سلف است صاحبان خلیفه را خلف است اندر ایام او به حمدالله خواجه دارد همه به دولت شاه آن مشارالیه اهل هنر آن سرشته ز نور پا تا سر علم علم با نهایت عقل رایت اوست در ولایت عقل علم علم بی‌نهایت ملک آب و آتش که دیده در یک سلک؟ چشم بد دور آز آن جمال و کمال دایمش پایدار باد اقبال عشق توام داغ چنان می‌کند کتش سوزنده فغان می‌کند بر دل من چون دل آتش بسوخت بر سر من اشک‌فشان می‌کند درنگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان می‌کند عشق تو بی‌رحم‌تر از آتش است کتشم از عشق ضمان می‌کند آتش سوزنده به جز تن نسوخت عشق تو آهنگ به جان می‌کند هر که ز زلف تو کشد سر چو موی زلف تواش موی کشان می‌کند آنچه که جستند همه اهل دل مردم چشم تو عیان می‌کند وآنچه که صد سال کند رستمی زلف تو در نیم زمان می‌کند چون نزند چشم خوشت تیر چرخ کابروی تو چرخ کمان می‌کند گر همه خورشید سبک‌رو بود پیش رخت سایه گران میکند هر که کند وصف دهانت که نیست هست یقین کان به گمان می‌کند خط تو چون مهر نبوت به نسخ ختم همه حسن جهان می‌کند چون ز پی خضر همه سبز رست خط تو زان قصد نشان می‌کند چشمه‌ی خضر است دهانت به حکم خط تو سرسبزی از آن می‌کند پسته وآن فستقی مغز او دعوی آن خط و دهان می‌کند بی خبری دی خط تو دید و گفت برگ گل از سبزه نهان می‌کند می‌نشناسد که دهانش ز خط غالیه در غالیه‌دان می‌کند چون دهنش ثقبه‌ی سوزن فتاد رشته‌ی آن ثقبه میان می‌کند دی ز دهانش شکری خواستم گفت که نرمم به زبان می‌کند سود ندارد شکری بی جگر می‌ندهد زانکه زیان می‌کند کز نفس سردت و باران اشک لاله‌ی من برگ خزان می‌کند شفقت او بین که رخم در سرشک چون رخ خود لاله‌ستان می‌کند شیوه او می‌نبد اندر فرید گرچه ز صد شیوه برآن می‌کند توبه من درست نیست خموش من بی‌توبه را به کس مفروش بنده عیب ناک را بمران رحمت خویش را از او بمپوش تو سمیع ضمیر و فکری و ما لب ببسته همی‌زنیم خروش هر غم و شادیی که صورت بست پیش تصویر توست خدمت کوش نقش تسلیم گشته پیش قلم گه پلنگش کنی و گاهی موش می‌نماید فسرده هر چیزم همچو دیگند هر یکی در جوش می‌زند نعره‌های پنهانی ذره ذره چو مرغ مرزنگوش وقت آمد که بشنوید اسرار می‌گشاید خدا شما را گوش وقت آمد که سبزپوشان نیز در رسند از رواق ازرق پوش شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا من خود نمی‌آورم دگری می‌کشد مرا یاران مدد که جذبه‌ی عشق قوی کمند دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا صد میل آتشین به گناه نگاه گرم در دیده‌ی تیز بین نظری میشکد مرا من مست آن قدر که توان پای می‌کشم امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا دست از رکاب من بگسل محتشم که باز دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا همچو آن خرگوش کو بر شیر زد روح او کی بود اندر خورد قد شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم کز ره گوشم عدو بر بست چشم مکرهای جبریانم بسته کرد تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد زین سپس من نشنوم آن دمدمه بانگ دیوانست و غولان آن همه بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست پوستشان برکن کشان جز پوست نیست پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ چون زره بر آب کش نبود درنگ این سخن چون پوست و معنی مغز دان این سخن چون نقش و معنی همچو جان پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش چون قلم از باد بد دفتر ز آب هرچه بنویسی فنا گردد شتاب نقش آبست ار وفا جویی از آن باز گردی دستهای خود گزان باد در مردم هوا و آرزوست چون هوا بگذاشتی پیغام هوست خوش بود پیغامهای کردگار کو ز سر تا پای باشد پایدار خطبه‌ی شاهان بگردد و آن کیا جز کیا و خطبه‌های انبیا زانک بوش پادشاهان از هواست بارنامه‌ی انبیا از کبریاست از درمها نام شاهان برکنند نام احمد تا ابد بر می‌زنند نام احمد نام جمله‌ی انبیاست چونک صد آمد نود هم پیش ماست من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم منم و این صنم و باقی عمر من از او جای دگر می نروم خاکیان رو به اثر آوردند من ز اثیرم به اثر می نروم ای دو دیده ز نظر دورم کن من چو دیده به نظر می نروم بخت من زیر و زبر کرد غمش چون فلک زیر و زبر می نروم خانه چرخ و زمین تاریک است من ز خرگاه قمر می نروم گر چو خورشید مرا تیغ زند من ز تیغش به سپر می نروم بس بود عشق شهم تاج و کمر من سوی تاج و کمر می نروم گم کنم خویش در اوصاف ملک من در اوصاف بشر می نروم عشق او چون شجر و من موسی من گزافه به شجر می نروم زان شجر خواند یکی نور مرا ور نه من بهر خضر می نروم چون شجر خوش بکشم آب حیات من چو هیزم به سفر می نروم شمس تبریز که نور سحر است جز به نورش به سحر می نروم به زبان چرب جانا بنواز جان ما را به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را طبع کافی که عسکر هنر است چون نی عسکری همه شکر است قطره‌ی کوثر و قمطره‌ی هند از شکرهای لفظ او اثر است نه کلکش به نیشکر ماند کز پی تب بریدن بشر است گل شکر را ز رشک نیشکرش زهر در حلق و خار در جگر است نی مصریش قند می‌زاید تا سمرقند قند او سمر است در شکرریز نوعروس سخن نی مصریش خاطب هنر است بل عروس فلک ببرد دست کان نی مصر یوسف دگر است گر شکر زاد کلک او چه عجب پس شکر خواهد این عجب خبر است زعفران گرچه بیخ در آب است آرزومند ژاله‌ی سحر است زین اشارت که کرد خاقانی سر فراز است بلکه تاجور است پشت خم راست دل به خدمت او همچو نون و القلم همه کمر است بختم از سرنگونی قلمش چون سخن‌های او بلند سر است سیم و شکر فرستم و خجلم که چرا دسترس همین قدر است شکر و سیم پیش همت او از من و شعر، شرمسار تر است خود دل و طبع او ز سیم و شکر کان طمغاج و باغ شوشتر است شعر گفتم به عذر سیم و شکر مختصر عذر خواه مختصر است سیم سنگ است پیش دیده از آنک هم تراشش زط کلک او گهر است اتصال نجوم خاطر او فیض طبع مرا نویدگر است زین سپس ابروار پاشم جان کاین قدر فتح باب ماحضر است تا ابد نام او بر افسر عقل مهر بر سیم و نقش بر حجر است هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن گر تو مقامرزاده‌ای در صرفه چون افتاده‌ای صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن صد جان فدای یار من او تاج من دستار من جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن دیری است که دیوانه آن چشم کبودم سرمستم از این باده‌ی دیرینه که بودم از روی فروزنده‌ی او پرده فکندم از کار فروبسته‌ی دل عقده گشادم بینایی من در رخش از گریه فزون شد چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم وقتی در دل را به رخم باز نمودند کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم تا بر سر بازار غمش پای نهادم نی هم است و نه اندیشه‌ی سودم برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر آسوده ز آیین مسلمان و یهودم ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید آن روز که بر باد رود خاک وجودم صف های ملائک همه در عالم رشکند تا شد خم ابروی تو محراب سجودم فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی تا رنگ ز آیینه‌ی دل پاک زدودم در خبر آمد که خال ممنان خفته بد در قصر بر بستر ستان قصر را از اندرون در بسته بود کز زیارتهای مردم خسته بود ناگهان مردی ورا بیدار کرد چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد گفت اندر قصر کس را ره نبود کیست کین گستاخی و جرات نمود گرد برگشت و طلب کرد آن زمان تا بیاید زان نهان گشته نشان او پس در مدبری را دید کو در پس پرده نهان می‌کرد رو گفت هی تو کیستی نام تو چیست گفت نامم فاش ابلیس شقیست گفت بیدارم چرا کردی بجد راست گو با من مگو بر عکس و ضد ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعده‌ی دیدار هر کسی به قیامت لیله‌ی اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصه‌ی گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتباد نور نتابد مگر جمال محمد شاید اگر آفتاب و ماه نتابند پیش دو ابروی چون هلال محمد چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمی‌گیرد از خیال محمد سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد اشتر و گاو و قجی در پیش راه یافتند اندر روش بندی گیاه گفت قج بخش ار کنیم این را یقین هیچ کس از ما نگردد سیر ازین لیک عمر هرکه باشد بیشتر این علف اوراست اولی گو بخور که اکابر را مقدم داشتن آمدست از مصطفی اندر سنن گرچه پیران را درین دور لام در دو موضع پیش می‌دارند عام یا در آن لوتی که آن سوزان بود یا بر آن پل کز خلل ویران بود خدمت شیخی بزرگی قایدی عام نارد بی‌قرینه‌ی فاسدی خیرشان اینست چه بود شرشان قبحشان را باز دان از فرشان ای برده نماز من ز هنگام هین وقت نماز شد بیارام ای خورده تو خون صد قلندر ای بر تو حلال خون بیاشام عشق تو و آنگهی سلامت ای دشمن ننگ و دشمن نام مستی تو وانگهی سر و پا دیوانه وانگهی سرانجام یک حرف بپرسمت بگویی دلسوخته دیده چنین خام پیداست که یار من ملول است خاموش شدم به کام و ناکام اگر او ماه منستی شب من روز شدستی اگر او همرهمستی همه را راه زدستی وگر او چهره مستی به سر دست بخستی ز کجا عقل بجستی ز کجا نیک و بدستی وگر او در صمدیت بنمودی احدیت به خدا کوه احد هم خوش و مست احدستی و اگر باغ نه مستی که در او میوه برستی ز کجا میوه تازه به درون سبدستی سبد گفت رها کن سوی آن باغ نهان شو اگر این گفت نبودی نه مدد بر مددستی دلا مقید آن گیسوان پرچین باش در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد اسیر حلقه‌ی آن چین زلف مشکین باش چو شاهدان شکرخنده در حدیث آیند تو در مشاهده آن دهان نوشین باش اگر به شربت شمشیر او سری داری حریف ضربت آن بازوان سیمین باش بده به شیوه‌ی فرهاد جان به شیرینی مرید پسته‌ی شکرفشان شیرین باش شبی ز روی عرقناک او سخن سر کن پی شکستن بازار ماه و پروین باش ببین خرابی دوران چرخ مینا رنگ تو هم خراب ز جام شراب رنگین باش چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل کنون ز طره‌ی او زیر چنگ شاهین باش نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد رهین منت سرپنجه‌ی نگارین باش اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی بر آستانه‌ی سلطان عشق مسکین باش گر از مقام مقیمان سدره بی‌خبری مقیم بارگه شاه ناصرالدین باش ز فر طلعت او آفتاب تابان شو ز قرب حضرت او آسمان تمکین باش گهی ز دولت او مستحق احسان شو گهی ز خدمت او مستعد تحسین باش شها فروغی شاعر مدیح گستر تست گهی مراقب مدحت شعار دیرین باش سماع از بهر جان بی‌قرارست سبک برجه چه جای انتظارست مشین این جا تو با اندیشه خویش اگر مردی برو آن جا که یارست مگو باشد که او ما را نخواهد که مرد تشنه را با این چه کارست که پروانه نیندیشد ز آتش که جان عشق را اندیشه عارست چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید در آن ساعت هزار اندر هزارست شنیدی طبل برکش زود شمشیر که جان تو غلاف ذوالفقارست بزن شمشیر و ملک عشق بستان که ملک عشق ملک پایدارست حسین کربلایی آب بگذار که آب امروز تیغ آبدارست هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان که مست بودم از آن می که جام اوست جهان به کام دوست می مهر دوست می‌خوردم در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان به چشم یار رخ خوب یار می‌دیدم در آن مقام که می‌زیستم به جان کسان تبسم لب ساقی مرا شرابی داد ز باده‌ای که شد از لطف او قدح خندان مرا پیاله چو جام جهان‌نما باشد ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان شراب داد مرا ساقی از خمستانی که جرعه‌چین در اوست روضه‌ی رضوان بساط عیش من افکند در گلستانی که خاکروب در اوست حوری و غلمان درین بساط یکی بود ساغر و ساقی درین مقام یکی بود مطرب و الحان که دید جام که کار شراب ناب کند؟ که دید می که بود جام او رخ تابان؟ هم از لطافت می می‌گرفت رنگ قدح هم از صفای قدح می‌نمود باده عیان صفای جام بیامیخت با لطافت می ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا پدید می‌شود این رنگ‌های بی‌پایان؟ مگر شراب به جام جهان‌نما دادند که می‌نماید از اجرام جام، این الوان؟ از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن گهی به گونه‌ی معشوق آشکار شود گهی به گونه‌ی عاشق چو نوبهار و خزان ز عکس روشن آن باده می‌شود روشن جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟ که مه ز تابش خورشید می‌شود رخشان به بوی جرعه کنون سال‌های گوناگون می پدید شود از سرای غیب در آن همه جهان ز می عشق یار سرمستند ولیک مستی هر مست هست دیگرسان نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد عجب نباشد اگر می‌شود به سر غلتان چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف هم از برای مه و مهر می‌رود خندان ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟ شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟ وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟ سرشته‌اند ز می طینتم وگرنه چرا همیشه مست و خرابم ز غمزه‌ی جانان؟ وگرنه مردمک چشم آن نگار منم چراست نام من از جمله‌ی جهان انسان؟ چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان این سخن پایان ندارد تیز دو هین نماز آمد دقوقی پیش رو ای یگانه هین دوگانه بر گزار تا مزین گردد از تو روزگار ای امام چشم‌روشن در صلا چشم روشن باید ایدر پیشوا در شریعت هست مکروه ای کیا در امامت پیش کردن کور را گرچه حافظ باشد و چست و فقیه چشم‌روشن به وگر باشد سفیه کور را پرهیز نبود از قذر چشم باشد اصل پرهیز و حذر او پلیدی را نبیند در عبور هیچ ممن را مبادا چشم کور کور ظاهر در نجاسه‌ی ظاهرست کور باطن در نجاسات سرست این نجاسه‌ی ظاهر از آبی رود آن نجاسه‌ی باطن افزون می‌شود جز بب چشم نتوان شستن آن چون نجاسات بواطن شد عیان چون نجس خواندست کافر را خدا آن نجاست نیست بر ظاهر ورا ظاهر کافر ملوث نیست زین آن نجاست هست در اخلاق و دین این نجاست بویش آید بیست گام و آن نجاست بویش از ری تا بشام بلک بویش آسمانها بر رود بر دماغ حور و رضوان بر شود اینچ می‌گویم به قدر فهم تست مردم اندر حسرت فهم درست فهم آبست و وجود تن سبو چون سبو بشکست ریزد آب ازو این سبو را پنج سوراخست ژرف اندرو نه آب ماند خود نه برف امر غضوا غضة ابصارکم هم شنیدی راست ننهادی تو سم از دهانت نطق فهمت را برد گوش چون ریگست فهمت را خورد همچنین سوراخهای دیگرت می‌کشاند آب فهم مضمرت گر ز دریا آب را بیرون کنی بی عوض آن بحر را هامون کنی بیگهست ار نه بگویم حال را مدخل اعواض را و ابدال را کان عوضها و آن بدلها بحر را از کجا آید ز بعد خرجها صد هزاران جانور زو می‌خورند ابرها هم از برونش می‌برند باز دریا آن عوضها می‌کشد از کجا دانند اصحاب رشد قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب ماند بی مخلص درون این کتاب ای ضیاء الحق حسام الدین راد که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد تو بنادر آمدی در جان و دل ای دل و جان از قدوم تو خجل چند کردم مدح قوم ما مضی قصد من زانها تو بودی ز اقتضا خانه‌ی خود را شناسد خود دعا تو بنام هر که خواهی کن ثنا بهر کتمان مدیح از نا محل حق نهادست این حکایات و مثل گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل لیک بپذیرد خدا جهد المقل حق پذیرد کسره‌ای دارد معاف کز دو دیده‌ی کور دو قطره کفاف مرغ و ماهی داند آن ابهام را که ستودم مجمل این خوش‌نام را تا برو آه حسودان کم وزد تا خیالش را به دندان کم گزد خود خیالش را کجا یابد حسود در وثاق موش طوطی کی غنود آن خیال او بود از احتیال موی ابروی ویست آن نه هلال مدح تو گویم برون از پنج و هفت بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت بی‌رخت جانا، دلم غمگین مکن رخ مگردان از من مسکین، مکن خود ز عشقت سینه‌ام خون کرده‌ای از فراقت دیده‌ام خونین مکن بر من مسکین ستم تا کی کنی؟ خستگی و عجز من می‌بین، مکن چند نالم از جفا و جور تو؟ بس کن و بر من جفا چندین مکن هر چه می‌خواهی بکن، بر من رواست بی نصیبم زان لب شیرین مکن بر من خسته، که رنجور توام گر نمی‌گویی دعا، نفرین مکن در همه عالم مرا دین و دلی است دل فدای توست، قصد دین مکن خواه با من لطف کن، خواهی جفا من نیارم گفت: کان کن، این مکن با عراقی گر عتابی می‌کنی از طریق مهر کن، وز کین مکن شراب از دست خوبان سلسبیلست و گر خود خون میخواران سبیلست نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست همی‌بینم که خرما بر نخیلست نه وسمست آن به دلبندی خضیبست نه سرمست آن به جادویی کحیلست سرانگشتان صاحب دل فریبش نه در حنا که در خون قتیلست الا ای کاروان محمل برانید که ما را بند بر پای رحیلست هر آن شب در فراق روی لیلی که بر مجنون رود لیلی طویلست کمندش می‌دواند پای مشتاق بیابان را نپرسد چند میلست چو مور افتان و خیزان رفت باید و گر خود ره به زیر پای پیلست حبیب آن جا که دستی برفشاند محب ار سر نیفشاند بخیلست ز ما گر طاعت آید شرمساریم و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست بدیل دوستان گیرند و یاران ولیکن شاهد ما بی‌بدیلست سخن بیرون مگوی از عشق سعدی سخن عشقست و دیگر قال و قیلست یاران و دوستداران جمعند و جام گردان مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان قومی در انتظاریم، این جا دمی گذر کن وین قوم را به لطفی از لب غلام گردان گوینده گشته مطرب وانگه کدام گفتن؟ گردنده گشته ساقی و آن گه کدام گردان؟ ساغر ز سیم ساده با آب لعل دایر مجمر ز زر پخته با عود خام گردان غیر از تو هیچ کامی در خورد نیست ما را بخرام و عیش ما را زان رخ تمام گردان شام سیاه ما را چون صبح کن ز چهره صبح سفید دشمن از غصه شام گردان من باده با تو خوردن کردم حلال بر خود گو: خویش را همی کش، بر ما حرام گردان تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان آمد رمضان و عید با ماست قفل آمد و آن کلید با ماست بربست دهان و دیده بگشاد وان نور که دیده دید با ماست آمد رمضان به خدمت دل وان کش که دل آفرید با ماست در روزه اگر پدید شد رنج گنج دل ناپدید با ماست کردیم ز روزه جان و دل پاک هر چند تن پلید با ماست روزه به زبان حال گوید کم شو که همه مرید با ماست چون هست صلاح دین در این جمع منصور و ابایزید با ماست با من صنما دل یک دله کن گر سر ننهم آنگه گله کن مجنون شده‌ام از بهر خدا زان زلف خوشت یک سلسله کن سی پاره به کف در چله شدی سی پاره منم ترک چله کن مجهول مرو با غول مرو زنهار سفر با قافله کن ای مطرب دل زان نغمه خوش این مغز مرا پرمشغله کن ای زهره و مه زان شعله رو دو چشم مرا دو مشعله کن ای موسی جان شبان شده‌ای بر طور برو ترک گله کن نعلین ز دو پا بیرون کن و رو در دست طوی پا آبله کن تکیه گه تو حق شد نه عصا انداز عصا و آن را یله کن فرعون هوا چون شد حیوان در گردن او رو زنگله کن عقل در میدان عشق آهسته می‌راند فرس وز سم آتش می‌جهاند توسن تند هوس آن چنانم مضطرب کز من گران لنگریست در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را ساز ز آواز حدی می‌باید و بانگ جرس گر خورند آب به قابس می‌کنند آخر از آن آن چه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس رشته‌ی جان شد چنان باریک کاندر جسم زار بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس گر سگ کویش دهد یک بارم آواز از قفا از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس می‌تواند راندم زین شکرستان هرگه او ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچ کس دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان هر که را درد کهن‌تر یافت درمان تازه کرد نور تو صحرا گرفت و اشک من دریا نمود موسی آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد تازگی امروز از اشعار او بیند عراق کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی ای آفتاب روش و ای سایه همای ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی مقدور من سریست که در پایت افکنم گر زان که التفات بدین مختصر کنی عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی دانی که رویم از همه عالم به روی توست زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی ای که هم آغوش یار حور سرشتی عیش ابد کن که در میان بهشتی صاحب این حسن را سزد که بگوید ماه فلک را که مه بهیم و تو زشتی دل ز تو غافل نگشت یک نفس اما هم نفسش در تمام عمر نگشتی خون غزالان کعبه ریخته چشمت چون ندیدم صنم به هیچ کنشتی لازم عشق آمد آن جمال، خدا را عاشق بی چاره ره با جرم چه کشتی از غم عشقت چه جامه‌ها که دریدم وز پی قتلم چه نامه‌ها که نوشتی خستی و درمان خستگان ننمودی کشتی و بر خاک کشتگان نگذشتی وای بر آن دل که درد عشق ندادی حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی تخم محبت بری نداد فروغی دانه‌ی بی‌حاصل از برای چه کشتی حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست دل به تماشای او بر در و دیوار شد پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند از همه ذرات کون او چو خریدار شد حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد گر چه جزین چند بار فتنه‌ی او دیده‌ام بنده‌ی این بار من، کین همه انبار شد اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی کریاس دلها موی او، اردوی جانها کوی او میران غلام روی او، از بیدلی یللی بلی ترلک بسیم انباشته،مژگان بکیبر کاشته بالا چو توغ افراشته، روز یلی یللی بلی ازیرت بیرون تاخته، قوش بلا انداخته ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی چشمش دلم را قامچی، دل عشق او را یامچی آن زلف چون ارقامچی، شب زاولی یللی بلی ترکانه کین اندوخته: ما را بیرغو سوخته افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی تابان سهیل از فندقش، بر گوشه‌ی اروندقش ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق گفتم: بیا، گفتی که: یق، ماماتلی یللی بلی کاکل ز ماه آویختی، غوغا چشم انگیختی خونم بگزلک ریختی، بی‌کاهلی یللی بلی با دیگران سر غامشی، کردی بصدا سرامشی ما را چنین نارامشی، چون می‌هلی؟ یللی بلی ای در سخن نامت علم، شعری چنین آرا ز قلم اللم یلی یللم یلم یللی یلی یللی بلی کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی برای یادگار خویش شعری چند از هاتف نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی زین وجودت به جان خلاص دهند بازت از نو وجود خاص دهند بکشند اولت به یک دم صور وز دم دیگرت قصاص دهند ز آتشین پل چو تشنه در گذری آبت از چشمه‌ی خواص دهند مهره از باز پس بگرداند از پسین ششدرت خلاص دهند نام خاقانی از تو محو کنند به بهین نامت اختصاص دهند چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد خیال باده‌ی صافی ز سر برون کردن کجا ز دست من می پرست برخیزد چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد گهی که شست گشاید هزار نعره زند نگار صف شکنم را ز شست برخیزد معینست که آنماه پیکر از سر مهر کنون که عهد مودت شکست برخیزد شبی دراز بسا ناله‌ی دل مجروح کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی روان من ز سر هر چه هست برخیزد چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد ای پسر، چون ملازم شاهی نتوان بود غافل و ساهی بخش کن روز خویش و شب را نیز مگذران بر فسوس عمر عزیز شب سه ساعت به امر حق کن صرف سه حساب و کتاب و رقعه و حرف سه به تدبیر ملک و رای صواب سه به آسایش و تنعم و خواب روز را هم بدین قیاس نصیب بکنی، گر مدبری و مصیب پیش سلطان خشمناک مرو در دم پنجه‌ی هلاک مرو موج دریاست قربت شاهان خشم ایشان بلای ناگاهان اول روز پیش شاه مدام جهد کن تا سبق بری به سلام در مکش خط به نام نزدیکان پی منه بر مقام نزدیکان شاه را بی‌نفاق طاعت کن به قبولی ازو قناعت کن گر ترا کم دهد مرو در خشم وز به آن بیشتر مگردان چشم چشم بر کن به دوستان قرین گوش بر دشمنان گوشه‌نشین هیزم خشک و برق آتش بار مرد خفته است و دشمن بیدار سود کس در زیان او مپسند فتنه بر آستان او مپسند هر کرا شاه بر کشد، بپذیر وانکه را دشمنست دوست مگیر دل درو بند و گنجش افزون کن وانکه نگذاشت رنجش افزون کن بنوازد، دعا کنش بر جان بزند، سر مپیچش از فرمان مال خواهد، کلید گنج ببر مرد جوید، بکوش و رنج ببر گر به آبت فرستد، ار آتش به رخ هر دو رخ در آور خوش با کسی کو به راه پیشترست نزد سلطان به جاه بیشترست گر بزرگی کند مدارش خرد که ترا بار او بباید برد آنکه در صید شاه دام نهد بوسه بر دست هر غلام دهد تا که باشد دل غلامی دور از تو کارت کجا پذیرد نور؟ بر فتوح کسان میفگن چشم ور فتوحت نشد مرو در خشم ور گروهی مخالف شاهند راه ایشان مده، که بیراهند عیب کس بر تو چون شود تابان دیده از دیدنش فرو خوابان جهد کن تا چو ناکس و اوباش نکنی سر مملکت را فاش بر میان دار بند به کوشی بر زبان نیز مهر خاموشی با کسی، کش نمیتوان زد مشت ور بکوشد، نمیتوانی کشت اندکی خلق خوشترک باید ور فتوحیست مشترک باید خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی درو معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کج پیش او نشاید برد گر نباشد بدین صفاتت دست پیش ایزد کمر نشاید بست زلیخا چو گشت از می عشق مست به دامان یوسف درآویخت دست چنان دیو شهوت رضا داده بود که چون گرگ در یوسف افتاده بود بتی داشت بانوی مصر از رخام بر او معتکف بامدادان و شام در آن لحظه رویش بپوشید و سر مبادا که زشت آیدش در نظر غم آلوده یوسف به کنجی نشست به سر بر ز نفس ستمگاره دست زلیخا دو دستش ببوسید و پای که ای سست پیمان سرکش درآی به سندان دلی روی در هم مکش به تندی پریشان مکن وقت خوش روان گشتش از دیده بر چهره جوی که برگرد و ناپاکی از من مجوی تو در روی سنگی شدی شرمناک مرا شرم باد از خداوند پاک چه سود از پشیمانی آید به کف چو سرمایه‌ی عمر کردی تلف؟ شراب از پی سرخ رویی خورند وز او عاقبت زرد رویی برند به عذرآوری خواهش امروز کن که فردا نماند مجال سخن اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد ولی چون دیده‌ی منکر نبیند دیده‌ی باطن ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق که گرد کعبه‌ی وحدت همی صدبار در جنبد همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم که دریای روان او ز شوق یار در جنبد چو بیند دیده‌ی جانش جمال یار، بخروشد دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن من که دادم بی قراری را قرار خویشتن کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار پرده را برداشتم از روی کار خویشتن دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن گر امید از طره‌ی عنبرفشانت برکنم چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن زان فکندستی به محشر وعده‌ی دیدار خویش تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا مشک می‌بارد ز کلک مشکبار خویشتن مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت جمال یوسف مصریست پیش دیده‌ی اعمی مقیم طور محبت ز شوق باز نداند شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی کمال معجزه‌ی حسن بین که غایت سحرست شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی نمونه‌ئیست ز نقشت نگارخانه‌ی مانی رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند که التفات نماید بحور و جنت و طوبی بجام باده صافی بشوی جامه‌ی صوفی چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی مست شدم تا به خرابات دوش نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش جوش دلم چون به سر خم رسید زآتش جوش دلم آمد به جوش پیر خرابات چو بانگم شنید گفت درآی ای پسر خرقه‌پوش گفتمش ای پیر چه دانی مرا گفت ز خود هیچ مگو شو خموش مذهب رندان خرابات گیر خرقه و سجاده بیفکن ز دوش کم زن و قلاش و قلندر بباش در صف اوباش برآور خروش صافی زهاد به خواری بریز دردی عشاق به شادی بنوش صورت تشبیه برون بر ز چشم پنبه‌ی پندار برآور ز گوش تو تو نه‌ای چند نشینی به خود پرده‌ی تو بردر و با خود بکوش قعر دلت عالم بی‌منتهاست رخت سوی عالم دل بر بهوش گوهر عطار به صد جان بخر چند بود پیش تو گوهر فروش ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی وی سرو روان دی بگلستان که بودی وی آیت رحمت که کست شرح نداند کی بود نزول تو و در شان که بودی چون صبح برآمد به سر بام که رفتی چون شام در آمد بشبستان که بودی کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی قلب که شکستی و بمیدان که بودی ای کام روانم لب چون آب حیاتت در ظلمت شب چشمه‌ی حیوان که بودی دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می‌سوخت آرام دل و آرزوی جان که بودی برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی درصحن گلستان گل خندان که بودی تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی تبارک‌الله ازین حوض خانه‌ی دلکش که در شک جوی جنانست و آبروی جهان بنای بی‌خللش چون بنای روضه خلد هوای معتدلش چون هوای عالم جان فکنده طرح شگرفی مهندس تردست که می‌چکد به مثل آب از طراوت آن زبان خامه نقاش کرده صنعتها که در ثناش زبون است خامه دو زبان چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش که در زمین شریفش به عکس طبع زمان مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب که شعله‌وار به اوج از حضیض گشته روان چه جای آب که خاک از شرافت این بوم سزد که میل به بالا نماید از پایان فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان خدای عالمش از چشم بد نگهدارد که مانده است برو چشم عالمی حیران بدیده‌ی خرد این حوض خانه را شانی است که می‌دهد ز بهشت حیات بخش نشان بنا نمودن این حوض راست تاریخی که به اویست مطابق بنای حوض جنان نکرد محتشم اندر صفات این منزل به صد زبان یکی از صدهزار نکته بیان ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟ لبی بگشود چون شکر که با عناب گیرد خو رخی بنمود چون شیرین که از شبنم پذیرد خوی به کام خود چو پیش آمد ببوسیدم به کام دل لبی چون لاله در بستان، رخی چون آتش اندر دی رقیب آن دید و با من گفت: هی! هی! چیست این عادت در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هی‌هی؟ نسیم زلف او یابم چو بر آتش نهم عنبر نشان لعل او بینم چو اندر دست گیرم می اگر چون نی کنی زاری مه و سال از فراق او عجب نبود، که سال و مه دم او می‌خورم چون نی بسان اوحدی باید جفا بین و بلا ورزی کسی کش رای آن باشد که پیوندی کند با وی خانه دل باز کبوتر گرفت مشغله و بقر بقو درگرفت غلغل مستان چو به گردون رسید کرکس زرین فلک پر گرفت بوطربون گشت مه و مشتری زهره مطرب طرب از سر گرفت خالق ارواح ز آب و ز گل آینه‌ای کرد و برابر گرفت ز آینه صد نقش شد و هر یکی آنچ مر او راست میسر گرفت هر که دلی داشت به پایش فتاد هر که سر او سر منبر گرفت خرمن ارواح نهایت نداشت مورچه‌ای چیز محقر گرفت گر ز تو پر گشت جهان همچو برف نیست شوی چون تف خود درگرفت نیست شو ای برف و همه خاک شو بنگر کاین خاک چه زیور گرفت خاک به تدریج بدان جا رسید کز فر او هر دو جهان فر گرفت بس که زبان این دم معزول شد بس که جهان جان سخنور گرفت حریص گنج بنای گهر سنج بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج بباید گنجی از گوهر گشادن گره از سیم و قفل از زر گشادن بود بر زر مدار کار عالم به زر آسان شود دشوار عالم اگر خواهی هنر را سخت بازو زر بی سنگ باید در ترازو به خلق و لطف خاطرها شود رام زر و سیم است دام، آن دانه‌ی دام دو چیز آمد کمند هوشمندان کز آن بندند پای ارجمندان یکی جودی که بی‌منت دهد کام یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست که در دستت کمند زیرکی نیست بگفتندش که ما صنعت شناسیم هنر را پایه‌ی قیمت شناسیم تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است به پیش ما هنر را اعتباراست هنر کمیاب باشد زر بسی هست هنر چیزیست کان با کم کسی هست هر آن جوهر که نایابست کانش چو پیدا شد بود نرخ گرانش به زر نرخ هنر هست از هنر دور چه نیکو گفت آن استاد مشهور هر آن صنعت که برسنجی به مالی بهای گوهری باشد سفالی به گنج سیم و زر بنواختندش به شغل خویش راضی ساختندش به تعریف و به تحسین و به تعظیم به انعام و به احسان زر و سیم به مرد تیشه سنج سخت بازو چو زر کردند گوهر در ترازو ز کار کارفرمایان بر آشفت گره بر گوشه‌ی ابرو زد و گفت مگر از بهر زر ما کار سنجیم ز میل طبع خود زینسان به رنجیم چه مایه زر که ما بر باد دادیم از آن روزی که بازو بر گشادیم به ذوق کارفرما کار سازیم ز مزد کارفرما بی‌نیازیم بلی گفتید در پیشانی مرد نوشته حالت پنهانی مرد برای صورت باطن نمایی چنین آیینه‌ای باشد خدایی ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج که پنهانش به هر بازوست سد گنج تهی دستی خروشد از غم قوت که او را نیست بازو بند یاقوت به ناخن تنگدستی گو بکن کان که الماسش نباشد در نگین دان ترا دانیم محتاجی به زر نیست که سد گنجت به پای یک هنر نیست به ذوق کارفرما پیش نه پای که خیزد ذوق کار از کارفرما اگر تو کارفرما را بدانی چو نقش سنگ در کارش بمانی بگفت این کارفرما خود کدام است که درهر نسبتی کارش تمام است بگفتندش که آن شیرین مشهور کزو پرویز را شوریست در شور ز نام او قیاس کار او کن حلاوت سنجی گفتار او کن نه تنها دیده جاسوس جمال است که راه گوش هم راه خیال است به کامش درنشست آن نام چون نوش چنان کش تلخکامی شد فراموش از آن نامش که جنبش در زبان بود اثر در حل و عقد استخوان بود از آن جنبش که در ارکان فتادش تزلزل در بنای جان فتادش از آن نامش به جان میلی درآمد چه میلی کز درش سیلی درآمد از آن سیلش که در رفت از ره گوش نگون شد سقف و طاق خانه‌ی هوش به استادی ره آن سیل می‌بست دل خود را گذر بر میل می‌بست بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای که افتد چشم من بر کارفرمای بگفتندش چنین باشد بلی خیز بس است این نازهای صنعت‌آمیز گرت حسن هنر پرناز دارد که یارد تا از آنت باز دارد ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام بود نازی، چنین شد رسم ایام ولی این ناز هر جا درنگیرد بود کس کش به کاهی بر نگیرد سخی را پرده زینسان می‌گشادند غرض از پرده بیرون می‌نهادند عبارت با کنایت یار می شد به نکته مدعا اظهار می‌شد از آن تخمی که می‌کردند در گل وفا می‌رستش از جان، مهر از دل چنانش مهر غالب شد در آن کام که ره می‌خواست طی سازد به یک گام هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز ز جان فریاد برخیزد که هان خیز تقاضای دل امید پرورد تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد هوس را در گریبان اخگر افتاد صبوری را خسک در بستر افتاد دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه سراپای وجود آماده‌ی راه به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است توقف از صلاح کار دور است کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش چو محبوسان بود در خانه‌ی خویش به زندان گر رود از باغ و بستان درنگ بوستان بند است زندان چو دیدندش به رفتن استواری در آن ناسازگاری سازگاری ستودندش به تعریف و به تحسین به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین طلب را کفش پیش پا نهادند غرض را رخت در صحرا نهادند جهانیدند بر صحرا ز انبوه عنان دادند بر هنجار آن کوه به ذوق خویش هر یک نکته پیوند سخن را بر مذاق خود ز سد بند عمل پیوند عشق تازه آغاز نهان از یک به یک در پوزش راز از این پرسیدی آداب بساطش وزان ترتیب اسباب نشاطش که در بزمش بساط آرایی از کیست بساطش را نشاط افزایی از کیست مذاقش را چه زهر است و چه تریاک هوس سوز است طبعش یا هوسناک دلش سخت است یا نرم است چونست عتابش بیش یا لطفش فزونست غروری خواهدش بودن به ناچار که اسباب غرورش هست بسیار بگوییدم که رخش بی نیازی کجا تازد کجا آرد به بازی بگفتندش که آری پر غرور است ولی جایی که استغنا ضرور است تغافلهای او با تاجداران تواضعهای او با خاکساران کس ار مسکین بود مسکین نوازست و گر نه پای استغنا دراز است سحاب رحمت است و سخت باران ولی بر کشتزار عجز کاران از آن ابری که گردد قطره‌انگیز کند از رشحه‌ی خود سبزه نوخیز چو آید وقت آن کان سبزه‌ی تر رسد جایی کز آن دهقان خورد بر فرو بارد چنان محکم تگرگی که نی شاخش بجا ماند نه برگی چنان ابری که گر بر خشک خاری نم خود را دهد گاهی گذاری چنان نشوی دهد دربار آن خار که نخلی گردد و آرد رطب بار وفا تخمی‌ست رسته از گل او فراموشی نمی‌داند دل او دلی دارد که گر موری شود ریش به سد عذرش فرستد مرهم خویش به یک ایما بیابد یک جهان راز به یک دیدن بگوید سد چنان باز ز شوخیها که مخصوص جوانیست تو گویی عاشق مرکب دوانیست به خاصان بر نشسته صبح تا شام ندارد هیچ جا یک ذره آرام ازین جانب دواند تیر در شست شود ز آنسوی مرغ کشته در دست یکی چابک عنانش زیر زین است که نی بر آسمان، نی بر زمین است هر آن جنبش که بر خاطر گذشته بدان میزان عنان انداز گشته رود بر راه موی پر خم و پیچ که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ گرش افتد به چشم مور رفتار نگردد ور از آن رفتن خبردار بتازد آنقدر روزیش کان راه نپوید ابلق گردون به یک ماه همان در رقص باشد زیر رانش اگر تازد جهان اندر جهانش برقصد چون نرقصد آری آری که دارد آنچنان چابک سواری سواری چون سوار لعب دانی سواری خود سر و چابک عنانی چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند چو او ره سر کند دنباله دارند بتازد از کناره در میانه به بالا برده دست و تازیانه ز شوخی در پی این یک دواند به بازی بر سر آن یک جهاند کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست شکار انداز کبک کوهساری‌ست بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه سمندش را گذار افتد بر این راه بگفتندش که راهی نیست بسیار از اینجا تا به آن دامان کهسار عجب نبود که آید از پی گشت که نزدیک است آن صحرا به این دشت یکی سدگشت شوق و اضطرابش ز دل یکباره طاقت رفت و تابش هجوم آورد رغبتهای جانی سراپا دیده شد در دیده‌بانی نه یک دیدن همه دستش نظر گاه نشانده سد نگه در هر گذرگاه بلی چون آرزو در دل نهد گام نظر گردد مجاور در ره کام به وسواس گمان آرزومند به راه آرزو سالی شود بند اساسی دارد این امید دیدار که نتوان کندنش کاهی ز دیوار اگر سد تیشه‌ی حرمان شود تیز نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز نفرساید بنای استوارش نسازد کهنه طول انتظارش خوش است امید و امید خوش انجام که در ریزد به یکبار از در و بام خوشا امید اگر آید فرادست خوشا بخت کسی کاین دولتش هست تک و پوی نظر از حد گذشته در آن صحرا نگاهش پهن گشته می‌دوید از هر طرف در جست و جو چشم پرخون تیغ در کف عشق او دوش خفته خلق اندر خواب خوش او به قصد جان عاشق سو به سو گاه چون مه تافته بر بام‌ها گاه چون باد صبا او کو به کو ناگهان افکند طشت ما ز بام پاسبانان درشده در گفت و گو در میان کوی بانگ دزد خاست او بزد زخمی و پنهان کرد رو گرد او را پاسبانی درنیافت کش زبون گشته‌ست چرخ تندخو بر سر زخم آمد افلاطون عقل کو نشان‌ها را بداند مو به مو گفت دانستم که زخم دست کیست کو است اصل فتنه‌های تو به تو چونک زخم او است نبود چاره‌ای آنچ او بشکافت نپذیرد رفو از پی این زخم جان نو رسید جان کهنه دست‌ها از خود بشو عشق شمس الدین تبریزی است این کو برون است از جهان رنگ و بو دلم بی عشق تو یک دم نماند چه می‌گویم که جانم هم نماند چو با زلفت نهم صد کار برهم یکی چون زلف تو بر هم نماند واگر صد توبه‌ی محکم بیارم ز شوق تو یکی محکم نماند جهان عشق تو نادر جهانی است که آنجا رسم مدح و ذم نماند دلی کز عشق عین درد گردد ز دردش در جهان مرهم نماند اگر یگ ذره از اندوه نایافت به عالم برنهی عالم نماند کسی کو در غم عشقت فرو شد ز دو کونش به یک جو غم نماند مزن دم پیش کس از سر این کار که یک همدم تو را همدم نماند اگرچه آینه نقش تو دارد چو با او دم زنی محرم نماند اگر عطار بی درد تو ماند به جان تازه به دل خرم نماند سکندر چو بشنید از یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند پس نامه‌یی بر حریر ز شیراوژن اسکندر شهرگیر به نزدیک قیدافه‌ی هوشمند شده نام او در بزرگی بلند نخست آفرین خداوند مهر فروزنده‌ی ماه و گردان سپهر خداوند بخشنده داد و راست فزونی کسی را دهد کش سزاست به تندی نجستیم رزم ترا گراینده گشتیم بزم ترا چو این نامه آرند نزدیک تو درخشان شود رای تاریک تو فرستی به فرمان ما باژ و ساو بدانی که با ما ترا نیست تاو خردمندی و پیش‌بینی کنی توانایی و پاک دینی کنی وگر هیچ تاب اندر آری به کار نبینی جز از گردش روزگار چو اندازه گیری ز دارا و فور خود آموزگارت نباید ز دور چو از باد عنوان او گشت خشک نهادند مهری بروبر ز مشک بیامد هیون تگاور به راه به فرمان آن نامبردار شاه چو قیدافه آن نامه‌ی او بخواند ز گفتار او در شگفتی بماند به پاسخ نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو زمین گسترید ترا کرد پیروز بر فور هند به دارا و بر نامداران سند مرا با چو ایشان برابر نهی به سر بر ز پیروزه افسر نهی مرا زان فزونست فر و مهی همان لشکر و گنج شاهنشهی که من قیصران را به فرمان شوم بترسم ز تهدید و پیچان شوم هزاران هزارم فزون لشکرست که بر هر سری شهریاری سرست وگر خوانم از هر سوی زیردست نماند برین بوم جای نشست یکی گنج در پیش هر مهتری چو آید ازین مرز با لشکری تو چندین چه رانی زبان بر گزاف ز دارا شدستی خداوند لاف بران نامه بر مهر زرین نهاد هیونی برافگند بر سان باد ای کار غم تو غمگساری اندوه غم تو شادخواری از کبر نگاه کرد رویت در چشمه‌ی خور به چشم خواری از تابش روی و تاب زلفت شب روشن گشت و روز تاری فقر غم تو ز باغ دلها برکند نهال کامگاری ای شربت بوسه‌ی تو شافی وی ضربت غمزه‌ی تو کاری داری سر آنکه بیش از اینم در بند فراق خود بداری گویی بی‌من دل تو چونست چونست به صد هزار زاری روزی که غم نوم نمایی آنرا به غنیمتی شماری با یاران این کنند احسنت چشم بد دور نیک یاری امروز بر اسب جور با من هر گوشه همی کنی سواری ترسم فردا گه مظالم تاب ثقةالملوک ناری چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم چون کار به جان آری جان دگرت خوانم زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم آیم به سر کویت وز در به درت خوانم زین خواندن بی‌حاصل بستم لب و بس کردم هم کم شنوی دانم گر بیشتر خوانم گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم این عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم از محنت خاقانی بس بی‌خبری ویحک دانم نشوی در خط گر بی‌خبرت خوانم ای سروری که از گل دل قامت قلم بی‌خدمت دوات تو بسته کمر نخاست بادا همیشه ملک جمال تو منتظم کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست بی‌طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست بی‌لفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی از مسند امامت صدری دگر نخاست برادر خواجه عادل طاب مثواه پس از پنجاه و نه سال از حیاتش به سوی روضه‌ی رضوان سفر کرد خدا راضی ز افعال و صفاتش خلیل عادلش پیوسته بر خوان وز آنجا فهم کن سال وفاتش به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده می‌ریزد که چون صبح از دلم سر می‌زند مهر دل‌افروزی نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع اگر بودی من بی‌خانمان را بخت فیروزی ندارم در شب هجران درون کلبه‌ی احزان به غیر از ناله‌ی دم سازی ورای گریه‌ی دلسوزی ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی دل غم‌پروری داریم و جان محنت اندوزی دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی نبودی بی‌نظام این نظم صبیان تا به این غایت اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند حقا کز این غمان برسد مژده امان گر سالکی به عهد امانت وفا کند گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست فهم ضعیف رای فضولی چرا کند مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد وان کو نه این ترانه سراید خطا کند ما را که درد عشق و بلای خمار کشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت عیسی دمی کجاست که احیای ما کند برافکن سایبان ظلمت از نور که باد از روی خوبت چشم بد دور رخت در چشم ما نورست در چشم نظر بر طلعتت نور علی نور بیاقوتت برات آورده سنبل ز ریحان تو در خط رفته کافور ترا بر جان من فرمان روانست که سلطان آمرست و بنده مامور بهشتی روی اگر در گلشن آید تو پنداری که این خلدست و آن حور گرم روی زمین گردد مصور نبیند ناظرم جز روی منظور ز بادامش حریفان نیمه مستند ولی آنماهرخ در پرده مستور ز لعلش بوسه‌ئی می‌خواستم گفت نباید داد شیرینی برنجور از آن خواجو بیاقوتش کند میل که دایم آب خواهد طبع محرور یارب که داد آینه آن بت پرست را کو دید حسن خویش و زما برد دست را دیوانه‌ی بتان کند رو به کعبه زانک تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را چندین چه غمزه می‌زنی از بهر کشتنم صید توزنده نیست مکن رنجه شست را سپهر قصد من زار ناتوان دارد که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من به ما عداوت دیرینه در میان دارد اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد منم خرابه نشینی که گلخن تابان به پیش کلبه‌ی من حکم بوستان دارد منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت به قصد سوختنم آتشی نهان دارد کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد چه سازم آه که از بخت واژگونه من بعکس گشت خواصی که زعفران دارد دلا اگر طلبی سایه‌ی همای شرف مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای ز هر چه هست توجه به استخوان دارد گرت دهد به مثل زال چرخ گرده‌ی مهر چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد بدوز دیده ز مکرش که ریزه‌ی سوزن پی هلاک تو اندر میان نان دارد کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان همیشه روسیهی پیش مردمان دارد ز دستبرد اراذل مدام دربند است چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد کسی که مار صفت در طریق آزار است مدام بر سر گنج طرب مکان دارد خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد شه سریر ولایت محمد بن حسن که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند دلش که خنده به جود و عطای کان دارد به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد دری که گوهری بحر در دکان دارد دهان کان زر اندود بازمانده چرا اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد اگر نه دامن چترش پناه مهر شود ز باد فتنه چراغش که در امان دارد به راه او شکفد غنچه‌ی تمنایش هوای باغ جنان آن که در جهان دارد لباس عمر عدو را ز مهجه‌ی علمش نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد تویی که رخش ترا از برای پای انداز زمانه اطلس نه توی آسمان دارد برون خرام که بهر سواری تو مسیح سمند گرم رو مهر را عنان دارد نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد به دهر راست روی سرفراز گشته که او سری به خون عدوی تو چون سنان دارد بود گشایش کار جهان به پهلویش ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد کلید حب تو بهر گشاد کارش بس کسی که آرزوی روضه‌ی جنان دارد ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ کبوتر از پر شهباز سایبان دارد اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب که پاس گله به سد خوبی شبان دارد شها ز گردش دوران شکایتیست مرا که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد ز واژگونی این بخت خویش حیرانم که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد همیشه در پی آزار جان زار من است به قصد من کمر کینه بر میان دارد حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد همیشه تا که بود کشتی سپهر که او ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را ز موج خیز فنا دور و در امان دارد کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانه‌ای باشد چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی که اینهم در میان مردمان افسانه‌ای باشد من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش که چون خود را بسوزد کمتر از پروانه‌ای باشد میان آشنایان هر چه می‌خواهی بکن با من ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانه‌ای باشد مگو وحشی کجا می‌باشد ای سلطان مهرویان کجا باشد مقامش گوشه‌ی میخانه‌ای باشد دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش گاه چون نای بدم از غم تو با ناله گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش هم به جان تو که بر یاد لب نوشینت هر چه در عالم زهرست توان کردن نوش کوس شه خالی و بانک غلغلش درد سر است هر که قانع شد به خشک و ترشه‌ی بحر وبر است تا ز هر بادی به جنبی ، پا به دامن کش چو کوه کادمی مشتی غبار و عمر باد صرصر است شکرگو ، ار فقر نفست را کشد ، زیرا خلیل چون تبر برداشت منت بر بتان آذر است دولت آن نبود که سلطان را پرستی چون سگان خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است مرد بینا در گلیم و پادشاه عالم است تیغ خفته در نیام و پاسبان کشور است پیر ار از نامردای رگ چو پیدا شد ز پوست بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است هست بینایی بشر آنجا که عین عزت است هست مرغابی ملک جایی که به حر اخضر است فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست سایه زیر پابود هر گه که برتارک خور است در تصوف ، رسم جستن، خنده کردن بر خود است در تیمم مسح کردن خاک کردن برسر است دل زسوداهای گوناگون بشوی و جمع باش زانکه اوراق سفید ایمن ز بیم ابتر است کار بیداران نباشد خوابگاه آراستن همت درویش خواب آلوده جایی لنگر است رخش همت را فگن بر گستوان از دلق فقر نقش محراب بکن کاینجا جهاد اکبر است خستن نفس گزنده‌ی مذهب صاحب دلت کشتن مار گزنده‌ی قوت افسون گر است از جراحت زنده گردد دل که فاسد شد چو خون ورد «الشافی هوالله» بر زبان نشتر است کاراین جا کن که تشویش است در محشر بسی آب از این جا بر، که در دریا، بسی شور و شر است احتراق مفلسی مصباح راه ظلمت است ذوالفقار حیدری مفتاح به آب خیبر است هر که پا بسته به زر باشد به زنجیرست اسیر بیش از این نبود که او بسته به زنجیر زر است رسم مردم نیست خود بینی ببین مردم به چشم عین بینایی و در خود ننگرد، زان سرور است چشم حاصل کن که آنگه می‌نماید بی‌حجاب آنچه پنهان در پس این شیشه‌ی صافی در است هر که خواند علم شرع آنهم نه از بهر خداست از پی تعظیم میرد اعتقاد داور است هر کرا خاموش بینی ، پند می‌گوید بگیر کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است کاشان که مصر روی زمین است در جهان می‌خواست در ولای چنین یوسفی چنان یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار مهر زمین فروغ ده ماه آسمان یعنی گزیده‌ی نایب نواب نامدار دارای کامران سروسر خلیل ترکمان یعنی امین بار گه سلطنت که هست بالا ترش ز منظره‌ی لامکان مکان خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار جمشید نوظهور جوانبخت کامران چابک‌سوار عرصه‌ی دولت که صولتش گوی زر از سپهر رباید به صولجان ضغیم شکار بیشه‌ی صولت که هیبتش خالی کند هزار اسد را جسد ز جان در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان از صدر زین هزار سوار افکند به خاک در دست او اشاره‌ای از ابروی کمان چون باد نخوت از سر ظالم برون برد گرگ ستیزه پیشه کند سجده‌ی شبان تغییر خواه حالت اجسام اگر بود یابند کوه را سبک و کاه را گران تبدیل جوی صورت اجرام اگر شود خور ماه‌وش نماید و مه آفتاب سان گر بر فلک سواره گذار افکند شود منت کش از سم فرسش فرق فرقدان خورشید و ماه روز و شب اندر طلایه‌اند بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان نارند سر فرو به سپهر از غرور و کبر آن راستان که سجده کنندش بر آستان عنقای همتش که بر او عالم است تنگ بر ذروه سپهر نهم دارد آستان دامان سایلان فراخ آستین درد در کیسه کرم چو کند دست درفشان چندان ثمر دهد که شود چشم آز سیر باغ سخای او که بهاریست بی‌خزان دریای جود او متلاطم اگر شود آرد جهان در شهوار بر کران چون انفراد و وحدت و بی‌جفت بودنست مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان بلقیس آمد از تتق سلطنت برون از بهر آن ستوده سلیمان نوجوان بلقیس نه خدیجه‌ی خورشید احتجاب کز حوریان حله‌نشین می‌دهد نشان معصومه‌ی ستیزه که ستار واحدش در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان گیتی فروز شمسه‌ی ایوان سلطنت مصباح دودمان کبیر امیرخان از عفتش فزون نتوان یافت عفتی الا عفاف سیده آخرالزمان القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر با همچو یافتند ز جنسیت اقتران بر صفحه‌ی خیال که باد ایمن از زوال طبع مورخ از مدد خامه بیان این خسروانه بیت روان زد رقم که هست تاریخ این مقارنه هر مصرعی از آن باهم به جان شدند قرین آن دو ماه نو بلقیس کامکار و سلیمان کامران طبع تو محتشم چو در اثنای عقد نظم آورد این دو مصرع تاریخ بر زبان بعد از قرار قافیه و التزام بحر کاین هر دو راست بعد ز تاریخ یک جهان گو لاف سحر زن که به این فکرهای دور در دور خویش دعوی اعجاز می‌توان گر تو خواهی وطن پر از دلدار خانه را رو تهی کن از اغیار ور تو خواهی سماع را گیرا دور دارش ز دیده انکار هر که او را سماع مست نکرد منکرش دان اگر چه کرد اقرار هر که اقرار کرد و باده شناخت عاقلش نام نه مگو خمار به بهانه به ره کن آن‌ها را تا شوی از سماع برخوردار وز میان خویش را برون کن تیز تا بگیری تو خویش را به کنار سایه یار به که ذکر خدای این چنین گفتست صدر کبار تا نگویی که گل هم از خارست زانک هر خار گل نیارد بار خار بیگانه را ز دل برکن خار گل را به جان و دل می‌دار موسی اندر درخت آتش دید سبزتر می‌شد آن درخت از نار شهوت و حرص مرد صاحب دل همچنین دان و همچنین پندار صورت شهوتست لیکن هست همچو نار خلیل پرانوار شمس تبریز را بشر بینند چون گشایند دیده‌ها کفار دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدان‌پرست نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران همی‌خواهم از داور بی‌نیاز که باشد مرا زندگانی دراز که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود ستون خرد داد و بخشایشست در بخشش او را چو آرایشست زبان چرب و گویندگی فر اوست دلیری و مردانگی پر اوست هران نامور کو ندارد خرد ز تخت بزرگی کجا برخورد خردمند هم نیز جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد نشست کیی دیگری را سپرد نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس همی‌بود یک سال با داد و پند خردمند وز هر بدی بی‌گزند دگر سال روی هوا خشک شد به جو اندرون آب چون مشک شد سه دیگر همان و چهارم همان ز خشکی نبد هیچکس شادمان هوا را دهان خشک چون خاک شد ز تنگی به جو آب تریاک شد ز بس مردن مردم و چارپای پیی را ندیدند بر خاک جای شهنشاه ایران چو دید آن شگفت خراج و گزیت از جهان برگرفت به هر سو که انبار بودش نهان ببخشید بر کهتران و مهان خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران با دستگاه غله هرچ دارید پیدا کنید ز دینار پیروز گنج آگنید هر آنکس که دارد نهانی غله وگر گاو و گر گوسفند و گله به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جانور بی‌نواست به هر کارداری و خودکامه‌ای فرستاد تازان یکی نامه‌ای که انبارها برگشایند باز به گیتی برآنکس که هستش نیاز کسی گر بمیرد بنایافت نان ز برنا و از پیر مرد و زنان بریزم ز تن خون انباردار کجا کار یزدان گرفتست خوار بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمد و دست برداشتند همی به آسمان اندر آمد خروش ز بس مویه و درد و زاری و جوش ز کوه و بیابان وز دشت و غار ز یزدان همی‌خواستی زینهار برین گونه تا هفت سال از جهان ندیدند سبزی کهان و مهان بهشتم بیامد مه فوردین برآمد یکی ابر با آفرین همی در بارید بر خاک خشک همی‌آمد از بوستان بوی مشک شده ژاله برگل چو مل در قدح همی‌تافت از ابر قوس قزح زمانه‌برست از بد بدگمان به هرجای بر زه نهاده کمان چو پیروز ازان روز تنگی‌برست بر آرام بر تخت شاهی نشست یکی شارستان کرد پیروز کام بفرمود کو را نهادند نام جهاندار گوینده گفت این ریست که آرمام شاهان فرخ پیست دگر کرد بادان پیروزنام خنیده بهرجایش آرام و کام که اکنونش خوانی همی اردبیل که قیصر بدو دارد از داد میل چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پر خرد شاد کرد درم داد با لشکر نامدار سوی جنگ جستن برآراست کار بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو همی‌رفت با کارسازان نو قباد از پس پشت پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه که پیروز را پاک فرزند بود خردمند شاخی برومند بود بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود با مهر و داد یکی پارسی بود بس نامدار ورا سوفزا خواندی شهریار بفرمود پیروز کایدر بباش چو دستور شایسته نزد بلاش سپه را سوی جنگ ترکان کشید همی تاج و تخت کیی را سزید همی‌راند با لشکر و گنج و ساز که پیکار جویند با خوشنواز نشانی که بهرام یل کرده بود ز پستی بلندی برآورده بود نبشته یکی عهد شاهنشهان که از ترک و ایرانیان در جهان کسی زین نشان هیچ برنگذرد کزان رود برتر زمین نشمرد چو پیروز شیراوژن آنجا رسید نشان کردن شاه ایران بدید چنین گفت یکسر بگردنکشان که از پیش ترکان برین همنشان مناره برآرم به شمشیر و گنج ز هیتال تا کس نباشد به رنج چو باشد مناره به پیش برک بزرگان به پیش من آرند چک بگویم که آن کرد بهرام گور به مردی و دانایی و فر و زور نمانم بجایی پی خوشنواز به هیتال و ترک از نشیب و فراز چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون گذر کرد خود با سپاه همی‌بشکند عهد بهرام گور بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور دبیر جهاندیده را خوشنواز بفرمود تا شد بر او فراز یکی نامه بنوشت با آفرین ز دادار بر شهریار زمین چنین گفت کز عهد شاهان داد به گردی نخوانمت خسرونژاد نه این بود عهد نیاکان تو گزیده جهاندار و پاکان تو چو پیمان آزادگان بشکنی نشان بزرگی به خاک افگنی مرا با تو پیمان بباید شکست به ناچار بردن بشمشیر دست به نامه ز هر کارش آگاه کرد بسی هدیه با نامه همراه کرد سواری سراینده و سرفراز همی‌رفت با نامه‌ی خوشنواز چو آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت زان نامور پیشگاه فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد دیوانه شو بگویش که تا پیش رود برک شما را فرستاد بهرام چک کنون تا لب رود جیحون تو راست بلندی و پستی و هامون تو راست من اینک بیارم سپاهی گران سرافراز گردان جنگ آوران نمانم مگر سایه‌ی خوشنواز که باشد بروی زمین بر دراز فرستاده آمد بکردار گرد شنیده سخنها همه یاد کرد همی‌گفت یک چند با خوشنواز ازان شاه گردنکش و دیرساز چو گفتار بشنید و نامه بخواند سپاه پراگنده را برنشاند بیاورد لشکر به دشت نبرد همان عهد را بر سر نیزه کرد که بستد نیایش ز بهرامشاه که جیحون میانجیست ما را به راه یکی مرد بینادل و چرب‌گوی ز لشکر گزین کرد با آبروی بدو گفت نزدیک پیروز رو به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو بگویش که عهد نیای تو را بلند اختر و رهنمای تو را همی بر سر نیزه پیش سپاه بیارم چو خورشید تابان به راه بدان تا هر آنکس که دارد خرد به منشور آن دادگر بنگرد مرا آفرین بر تو نفرین بود همان نام تو شاه بی‌دین بود نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست نه اندر جهان مردم زیردست که بیداد جوید کسی در جهان بپیچد سر از عهد شاهنشهان به داد و به مردی چو بهرام شاه کسی نیز ننهاد بر سر کلاه برین بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن ناسزاست که بیداد جوید همی جنگ من چنین با سپه کردن آهنگ من نباشی تو زین جنگ پیروزگر نیابی مگر ز اختر نیک بر ازین پس نخواهم فرستاد کس بدین جنگ یزدان مرا یار بس فرستاده با نامه آمد چو گرد سخنها به پیروز بر یاد کرد چو برخواند آن نامه‌ی خوشنواز پر از خشم شد شاه گردن فراز فرستاده را گفت چندین سخن نگویم جهاندیده مرد کهن که از چاچ یک پی نهد نزد رود به نوک سنانش فرستم درود فرستاده آمد بر خوشنواز فراوان سخن گفت با او به راز که نزدیک پیروز ترس خدای ندیدم نبودش کسی رهنمای همه دیدمش جنگ جوید همی به فرمان یزدان نگوید همی چو بشندی زو این سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز چنین گفت کای داور داد و پاک تویی آفریننده‌ی هور و خاک تو دانی که پیروز بیدادگر ز بهرام بیشی ندارد هنر پی او ز روی زمین برگسل مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل سخنهای بیداد گوید همی بزرگی به شمشیر جوید همی به گرد سپه بر یکی کنده کرد سرش را بپوشید و آگنده کرد کمندی فزون بود بالای اوی همان سی ارش کرده پهنای اوی چو این کرده شد نام یزدان بخواند ز پیش سمرقند لشکر براند وزان روی سرگشته پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه وزین روی پر بیم دل خوشنواز چنین تا برکنده آمد فراز برآمد ز هردو سپه بوق و کوس هوا شد ز گرد سپاه آبنوس چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب خون اندر آمد به جوی چو نزدیکی کنده شد خوشنواز همی‌گفت با داور پاک راز وزان روی چون باد پیروزشاه همی‌تاخت با خوارمایه سپاه چو آمد به نزدیکی خوشنواز سپهدار ترکان ازو گشت باز عنان را بپیچید و بنمود پشت پس او سپاه اندر آمد درشت برانگیخت پس باره پیروزشاه همی‌راند با گرز و رومی کلاه به کنده در افتاد با چند مرد بزرگان و شیران روز نبرد چو نرسی برادرش و فرخ قباد بزرگان و شاهان فرخ نژاد برین سان نگون شد سر هفت شاه همه نامداران زرین کلاه وزان جایگه شاددل خوشنواز به نزدیکی کنده آمد فراز برآورد زان کنده هر کس که زیست همان خاک بربخت ایشان گریست بزرگان و پیکارجویان هران کسی را که در کنده آمد زمان شکسته سر و پشت پیروزشاه شه نامداران با تاج و گاه ز شاهان نبد زنده جز کیقباد شد آن لشکر و پادشاهی بباد همی‌راند با کام دل خوشنواز سرافراز با لشکر رزمساز به تاراج داده سپاه و بنه نه کس میسره دید و نه میمنه ز ایرانیان چند بردند اسیر چه افگنده بر خاک و خسته به تیر نباید که باشد جهانجوی زفت دل زفت با خاک تیره‌ست جفت چنین آمد این چرخ ناپایدار چه با زیردست و چه با شهریار بپیچاند آن را که خود پرورد اگر تو شوی پاسبان خرد نماند برین خاک جاوید کس تو را توشه از راستی باد و بس چو بگذشت برکنده بر خوشنواز سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز به آهن ببستند پای قباد ز تخت و نژادش نکردند یاد چو آگاهی آمد به ایران سپاه ازان کنده و رزم پیروز شاه خروشی برآمد ز کشور بدرد ازان شهر یاران آزادمرد چو اندر جهان این سخن گشت فاش فرود آمد از تخت زرین بلاش همه گوشت بازو به دندان بکند همی‌ریخت بر تخت خاک نژند سپاهی و شهری ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد همه کنده موی و همه خسته روی همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی که تا چون گریزند ز ایران زمین گرآیند لشکر ازان دشت کین کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز مردم از عقل به دربرد که او دانا شد شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد پر نشد چون صدف از لولو لالا دهنی که نه از حسرت او دیده ما دریا شد سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد بیا ساقی آن آتش توبه سوز به آتشگه مغز من برفروز به مجلس فروزی دلم خوش بود که چون شمع بر فرقم آتش بود خردمند را خوبی از داد اوست پناه خدا ایمن آباد اوست کسی کو بدین ملک خرسند نیست به نزدیک دانا خردمند نیست خرد نیک همسایه شد آن بدست که همسایه‌ی کوی نابخردست چو در کوی نابخردان دم زنی به ار داستان خرد کم زنی دراین ده کسی خانه آباد کرد که گردن ز دهقانی آزاد کرد تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش ز گردن زنان برنیاری خروش چو دریا به سرمایه‌ی خویش باش هم از بود خود سود خود برتراش به مهمانی خویش تا روز مرگ درختی شو از خویشتن ساز برگ چو پیله ز برگ کسان خورد گاز همه تن شد انگشت و قی کرد باز گزارنده‌تر پیری از موبدان گزارش چنین کرد با بخردان که چون شاه روم آمد آراسته همش تیغ در دست و هم خواسته خبر گرم شد در همه مرز و بوم که آمد برون اژدهائی ز روم به پرخاش دارا سر افراخته همه آلت داوری ساخته جهان را بدین مژده نوروز بود که بیداد دارا جهانسوز بود ازو بوم و کشور به یکبارگی ستوه آمدند از ستمکارگی ز دارا پرستی منش خاسته به مهر سکندر بیاراسته چو دارای دریا دل آگاه گشت که موج سکندر ز دریا گذشت ز پیران روشن‌دل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن ز هر کاردانی برای درست در آن داوری چاره‌ای باز جست که بدخواه را چون درآرد شکست بد چرخ را چون کند باز بست چه افسون درآموزد از رهنمون که آید ز کار سکندر برون چو در جنگ پیروزیش دیده بود ز پیروز جنگیش ترسیده بود نکردش در آن کار کس چاره‌ای نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای چو دانسته بودند کو سرکشست به سوزندگی گرم چون آتشست سخنهای کس درنیارد به گوش در آن کار بودند یکسر خموش به تخمه در از زنگه شاوران سری بود نامی ز نام آوران فریبرز نامی که از فر و برز تن جوشنش بود و بازوی گرز به بیعت در آن انجمن گاه بود ز احوال پیشینه آگاه بود ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه که آباد باد از تو این بزمگاه مبادا تهی عالم از نام تو همان جنبش دور از آرام تو گذشته نیای من از عهد پیش چنین گفت با من در اندرز خویش که چون کرد کیخسرو آهنگ غار خبر داد از آن جام گوهر نگار که در طالع زود ماتانه دیر فرود آید اختر ز بالا به زیر برون آید از روم گردنکشی زند در هر آتشکده آتشی همه ملک ایران بدست آورد به تخت کیان برنشست آورد جهان گیرد و هم نماند به جای سرانجام روزی درآید ز پای مبادا که این مرد رومی نژاد در آن قالب افتد که هرگز مباد به ار شاه بر یخ زند نام او نیارد در این کشور آرام او نباید کزو دولت آید به رنج که مفلس به جان کوشد از بهر گنج فریبی فرستد که طاعت کند به یک روم تنها قناعت کند فریب خوش از خشم ناخوش بهست برافشاندن آب از آتش بهست مکن تکیه بر زور بازوی خویش نگهدار وزن ترازوی خویش برآتش میاور که کین آورد سکاهن بر آهن کمین آورد اگر سهم شیری بیفتد ز شیر حرون استری مغزش آرد به ریز به ناموس شاید جهان داشتن و زان جاست رایت برافراشتن برون آرش از دعوی همسری کزین پایه دارا کند سروری هر آن جو که با زر بود هم عیار به نرخ زر آرندش اندر شمار بسا شیر درنده‌ی سهمناک که از نوک خاری درآید به خاک چو با کژدمی گرم کینی کنی مبین خردش ار خرده بینی کنی بیندیش از آن پشه‌ی نیش دار که نمرود را گفت سر پیش دار جهان آن کسی راست کاندر نبرد پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد گرسنه چو با سیر خاید کباب به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب نه بیگانه گر هست فرزند وزن چو هم جامه گردد شود جامه کن چو شد جامه بر قد فرزند راست نباید دگر مهر فرزند خواست چو بالا برآرد گیاه بلند سهی سرو را باشد از وی گزند ز پند برزگان نباید گذشت سخن را ورق در نباید نوشت که چون آزموده شود روزگار به یاد آیدت پند آموزگار سگالش گری کو نصیحت شنید در چاره را در کف آرد کلید شه ار پند آن پیر پالوده مغز هراسان شد از کار آن پای لغز ولیکن نکشت آتش گرم را به سر کوچکی داشت آزرم را شد از گفته‌ی رایزن خشمناک بپیچید چون مار بر روی خاک گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم در بسته را درو دید چون اژدها در گوزن به چشمی که دور افتد از سنگ وزن که در من چه نرم آهنی دیده‌ای که پولاد او را پسندیده‌ای نمائی به من مردی اهل روم ره کوه آتش برآری به موم عقابان به بازی و کبکان به چنگ سر بازبازان درآرد به ننگ چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمر بسته چون او بسی دلیری کند با من آن نادلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر سرش لیکن آنگه در آید ز خواب که شیر از تنش خورده باشد کباب بود خایه‌ی مرغ سخت و گران نه با پتک و خایسک آهنگران که دانست کین کودک خردسال شود با بزرگان چنین بدسگال به اول قدح دردی آرد به پیش گذارد شکوه من و شرم خویش بخود ننگ را رهنمونی کنم که پیش زبونان زبونی کنم اگر خود شود غرقه در زهر مار نخواهد نهنگ از وزغ زینهار ز رومی کجا خیزد آن دست زور که کشتی برون راند از آب شور بشوراند اورنگ خورشید را تمنا کند جای جمشید را به تاراج ایران برآرد علم برد تخت کیخسرو و جام جم شکوه کیان بیش باید نهاد قدم در خور خویش باید نهاد سگ کیست روباه نا زورمند که شیر ژیان را رساند گزند ز شیران بود روبهان را نوا نخندد زمین تا نگرید هوا تهی دست کو مایه داری کند چو لنگی است کو راهواری کند تو خود نیک دانی که با این شکوه ز یک طفل رومی نیایم ستوه به دست غلامان مستش دهم به چوب شبانان شکستش دهم هزبری که از سگ زبونی کند خر پیر با او حرونی کند عقابی که از پشه گیرد گریز گر افتادنش هست گو بر مخیز پلنگی که ترسد ز روباه پیر بشوراد مغزش به سرسام تیر ببینی که فردا من پیل زور سرش چون سپارم به سم ستور که باشد زبونی خراجی سری که همسر بود نابلند افسری نشیننده بر بزمگاه کیان منم تاج بر سر کمر بر میان که را یارگی کز سر گفتگوی ز من جای آبا کند جستجوی کلاه کیان هم کیان را سزد درین خز تن رومیان کی خزد من از تخمه‌ی بهمن و پشت کی چرا ترسم از رومی سست پی ز روئین دز و درع اسفندیار بر اورنگ زرین منم یادگار اگر باز گردد به پیشینه راه بر او روز روشن نگردد سیاه وگر کشتی آرد به دریای من سری بیند افکنده در پای من چو دریا به تلخی جوابش دهم ز خاکش ستانم به آبش دهم از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب ستیزنده چون روستائی بود شکستش به از مومیائی بود خر از زین زر به که پالان کشد که تا رخت خر بنده آسان کشد من آن صید را کرده‌ام سربلند منش باز در گردن آرم کمند تو ای مغز پوسیده سالخورد ز گستاخی خسروان باز گرد نه چابک شد این چابکی ساختن کمندی به کوهی در انداختن چراغی به صحرا برافروختن فلک را جهانداری آموختن مکش جز به اندازه خویش پای که هر گوهری را پدیدست جای قبا کو نه در خورد بالا بود هم انگاره دزدیده کالا بود تو را فترت پیری از جای برد کهن گشتگیت از سر رای برد چو پیر کهن گردد آزرده پشت ز نیزه عصا به که گیرد به مشت ز پیری دگرگون شود رای نغز فراموش کاری درآید به مغز ز پیران دو چیزست با زیب و ساز یکی در ستودان یکی در نماز جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای تن ناتوان کی سواری کند سلیح شکسته چه یاری کند سپه به که برنا بود زان که پیر میانجی کند چون رسد تیغ و تیر به هنگام خود گفت باید سخن که بی‌وقت بر ناورد ناربن خروسی که بیگه نوا بر کشید سرش را پگه باز باید برید زبان بند کن تا سر آری بسر زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر سر بی‌زبان کو به خون تر بود بهست از زبانی که بی سر بود زبان را نگهدار در کام خویش نفس بر مزن جز به هنگام خویش زبان به که او کام‌داری کند چو کامش رسد کامگاری کند زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام چو از کام خود گامی آید برون به هر سو که جنبد شود سرنگون بسا گفتنیها که باشد نهفت به دیگر زبان بایدش باز گفت به گفتن کسی کو شود سخت کوش نیوشنده را درنیاید به گوش سخن به که با صاحب تاج و تخت بگویند سخته نگویند سخت چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی چو از کینه‌ای بر فروزند چهر به فرزند خود بر نیارند مهر همانا که پیوند شاه آتشست به آتش در از دور دیدن خوشست نصیحت موافق بود شاه را گر از کبر خالی کند راه را نصیحت گری با خداوند زور بود تخمی افکنده در خاک شور چو آگاه گشت آن نصیحت گزار که از پند او گرم شد شهریار سخن را دگرگونه بنیاد کرد به شیرین زبان شاه را یاد کرد که دارای دور آشکارا توئی مخالف چه دارد چو دارا توئی که باشد سکندر که آرد سپاه ز دارای دولت ستاند کلاه ترا این کلاه آسمان دوختست ستاره چراغ تو افروختست کلوخی که با کوه سازد نبرد به سنگی توان زو برآورد کرد درخت کدو تانه بس روزگار کند دعوی همسری با چنار چو گردد ز دولابه‌ی نال سیر رسن بسته در گردن آید به زیر کدوئی است او گردن افراخته ز ساق گیائی رسن ساخته رسن زود پوسد چو باشد گیاه دگر باره دلوش درافتد به چاه چو خورشید مشعل درآرد به باغ به پروانگی پیش میرد چراغ به هنگام سر پنجه روباه لنگ چگونه نهد پای پیش پلنگ گره ز ابروی خویش بر گوشه نه که بر گوشه بهتر کمان را گره به آهستگی کار عالم برار که در کار گرمی نیاید به کار چراغ ار به گرمی نیفروختی نه خود را نه پروانه را سوختی خمیر آمده و آتش اندر تنور نباشد زنان تا دهن راه دور شکیب آورد بندها را کلید شکیبنده را کس پشیمان ندید نه نیکوست شطرنج بد باختن فرس در تک و پیل در تاختن بسا رود کز زخم خوردن شکست که تا زخمه رودی آمد بدست تو شاهی قیاس تو افزون کنم حساب تو با دیگران چون کنم به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد بسی گونه زین داستان یاد کرد جهاندار دارای جوشیده مغز نشد نرم دل زان سخنهای نغز در آن تندی و آتش افروختن کز او خواست مغز سخن سوختن طلب کرد کاید ز دیوان دبیر به کار آورد مشک را با حریر دبیر نویسنده آمد چو باد نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد روان کرد کلک شبه رنگ را ببرد آب مانی و ارژنگ را یکی نامه‌ی نغز پیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت سخنهائی از تیغ پولادتر زبان از سخن سخت بنیادتر چو شد نامه نغز پرداخته بر او مهر شاهانه شد ساخته رساننده‌ی نامه‌ی خسروان ز دارا به اسکندر آمد روان بدو داد نامه چو سر باز کرد دبیر آمد و خواندن آغاز کرد کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر اگرچه او به‌سر اندر چو تو بصر دارد نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد ز مردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان اگر جفاش نماید جفاش بردارد ز بیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو به دست راست درون، بی گمان تبر دارد درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد در این سرای ببیند چو اندرو آمد که این سرای ز مرگی در دگر دارد همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد کسی که مسکن در خانه‌ی دو در دارد چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو مقر خویش نداردش، ره گذر دارد به چشم سر نتواندش دید مرد خرد به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را همی بپای جهاندار دادگر دارد ز بهر دانا دارد همی بپای خدای جهان و دین را، نه ز بهر این حشر دارد بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان اگر نه معده همی مر تو را بجز دارد هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر کسی که معده پر از آتش جگر دارد سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری که در تنت دو ستمگار مستقر دارد ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت فسوس‌ها همه از یکدگر بتر دارد نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد مباش عام که عامه به جهل تهمت خویش چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد تو گوش و چشم دلت بر گشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد قبای شاه ز دیباست نرم و با قیمت اگرچه زیر و درون پنبه و آستر دارد نگاه کن که چه چیز است در تنت که تنت بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد چه گوهر است که یک مشت خاک در تن ما، به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟ بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟ چرا که تا به تن اندر بود نیارامد تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟ همی دلت بطپد زو به سان ماهی ازانک زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد به زیر چرخ قمر در قرار می‌نکند قرارگاه مگر برتر از قمر دارد ازین سرای برون هیچ می‌نداند چیست از این سبب همه ساله به دل فکر دارد جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش زهوش و عقل در این راه راهبر دارد شریف جان تو زین قبه‌ی کبود برون چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید «خدای ما به جهان در زن و پسر دارد» از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود به جهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد» خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟ نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد بزرگ نیست نه دانا به نزد او مگر آنک عمامه‌ی قصب و اسپ و سیم و زر دارد هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او به صورت بشر اندر چنین بقر دارد بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟ مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد زشعر حجت وز پندهاش برتو خوری اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد گر از گره زلفت جانم کمری سازد در جمع کله‌داران از خویش سری سازد گردون که همه کس را زو دست بود بر سر از دست سر زلفت هر شب حشری سازد طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم یا به بتری گردد یا گلشکری سازد جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم در درد بمردیم و بدرمان نرسیدیم گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان جان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیم گشتیم گدایان سر کویش و هرگز در گرد سراپرده‌ی سلطان نرسیدیم چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک در سایه‌ی آن سرو خرامان نرسیدیم رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی در چشمه‌ی خورشید درفشان نرسیدیم در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش هرگز به لب چشمه‌ی حیوان نرسیدیم ایوب صبوریم که از محنت کرمان چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو در کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم سخت زیبا می‌روی یک بارگی در تو حیران می‌شود نظارگی این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی هر که را پیش تو پای از جای رفت زیر بارش برنخیزد بارگی چشم‌های نیم خوابت سال و ماه همچو من مستند بی میخوارگی خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن یا بکش یک بارگی دوست تا خواهی به جای ما نکوست در حسودان اوفتاد آوارگی سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست چاره عاشق بجز بیچارگی بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد لرزه‌ام بر رگ جان افتد و افتم درپات باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا در دل پر شرر و دیده‌ی پر نم گذرد چون غجک دم به دم آید ز دلم ناله‌ی زار تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او هر شب از غرفه‌ی مه نعره‌ی آدم گذرد اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد ای ایزدت را رحمت آفریده در سایه‌ی لطف بپروریده ای نور جمالت از رخ تو انگشت اشارت کنان بریده آوازه‌ی تو در هوای وحدت پیش از ازل و ابد خنیده عرشی که سر آسیمه بود ز اول در زیر قدمهایت آرمیده بر فرش خرد گرد بر نشسته تا عشق بساط تو گستریده اندر ازل از بهر چاکرت خود لبیک همه عاشقان شنیده ای دست فرو شسته ز آفرینش گشته ملکی هر کجا که دیده بی روی تو عقلی ندیده صبحی از مشرق روح‌القدس دمیده بی زلف تو جانی ندیده دینی با کفر عزازیل آرمیده لاغر شده عقل از همه فضولی از بس که ز تو فاقه‌ها کشیده فربی شده روح از همه معانی از بس که ز بستان تو چریده آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند زردشت به مخرق زبان بریده با داد تو اندر جهان نیابند جز چشم بتان هیچ پژمریده آنجا که کریمیت خوان نهاده ابلیس طفیلی بدو رسیده و آنجا که سمند تو سم نموده آدم علم خویش خوابنیده مردم تویی از کل آفرینش در آینه‌ی چشم اهل دیده موسی به کنار تو برنشسته از نیل و عصا آدمش کشیده فراش تو نوح از نهیب طوفان در زورق اقبال تو خزیده در برزگریت آمده براهیم ریحان و گل از آتشش دمیده موسی به سقاییت بوده روزی بس باده که از جام تو چشیده از چاکری تو براق عیسی چون شمس به چارم فلک رسیده از لطف تو عقل اندر آفرینش ناخوانده ترا نام آفریده در پیش قدت چون الف بگویم در کامم دالی شود خمیده لعل تو بسی توبه‌ها شکسته جزع تو بسی پرده‌ها دریده در زلف تو سیصد هزار خم هست در هر چم او یوسفی چمیده در مجلس تو جبرییل سامی بر درت مگس گیر بر تنیده در رسته‌ی سنت سنایی از دل داده خرد و عشق تو خریده ای خصم تو پست و قدر والا وی عقل تو پیر و بخت برنا ای کرده به خدمت همایونت هفت اختر و نه فلک تولا ای پار گشاده بند امسال و امروز بدیده نقش فردا هم دست تو دستگاه روزی هم پای تو پایگاه بالا رای تو که کسوت کواکب بر چرخ کنند ازو مطرا ملک چو بنات را کشیدست در سلک نظام چون ثریا آنی که گر آسمان کند دست با کین تو در کمر چو اعدا بگشاید روز انتقامت بند کمر از میان جوزا من بنده به عادتی که رفتست رفتم به در سرای والا گفتند که تو خبر نداری کان کوه وقار شد به صحرا ای ذره به باغ رفت خورشید وی قطره به کوشک رفت دریا اینک به درم نشسته حیران با رشک نهان و اشک پیدا برخوانم راحلون اگر نیست امید به مرحبا و اهلا چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی نه اگر برای لطفی به بهانه‌ی عتابی ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی همه خرقه‌ی صلاحم شده خارخار و گل گل ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی بگذار درس دانش که نهایتی ندارد ز کتاب عشق وحشی بنویس یک دو بابی ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی ای ساربان آهسته رو کرام جانم می‌رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود روی چو ماه داری زلف سیاه داری بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم گفتم که بند دارم گفتا گناه داری یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت تا بر گل مورد چون خوابگاه داری دل جایگاه دارد اندر میان آتش تو در میان آن دل چون جایگاه داری مست ثنای عشقست در مجلست سنایی گر هیچ عقل داری او را نگاه داری برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش خواهی که بود خاک درت افسر عشاق در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم در باز به یک داو قمار ای پسر خوش تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش از جان و جوانی نبود شاد سنایی تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش صد سجده‌ی شکر از دل و از جان به تو آرد او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش ندارد باورت اکمه ز الوان وگر صد سال گویی نقل و برهان سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی به نزد وی نباشد جز سیاهی نگر تا کور مادرزاد بدحال کجا بینا شود از کحل کحال خرد از دیدن احوال عقبا بود چون کور مادرزاد دنیا ورای عقل طوری دارد انسان که بشناسد بدان اسرار پنهان بسان آتش اندر سنگ و آهن نهاده است ایزد اندر جان و در تن چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن ز نورش هر دو عالم گشت روشن از آن مجموع پیدا گردد این راز چو دانستی برو خود را برانداز تویی تو نسخه‌ی نقش الهی بجو از خویش هر چیزی که خواهی سر چه سنجد که هوش می‌بشود تن چه ارزد که توش می‌بشود دلم از خون چو خم به جوش آمد جان چو کف ز او به جوش می‌بشود منم آن بید سوخته که به من دیده راوق فروش می‌بشود چون گریزد دل از بلا که جهان بر دلم تخته پوش می‌بشود من ز گریه نیم خموش ولیک مرغ جانم خموش می‌بشود ساقی غم که جام جام دهد عمر در نوش نوش می‌بشود بختم آوخ که طفل گرینده است که به هر لحظه روش می‌بشود طفل بد را که گریه‌ی تلخ است به که در خواب نوش می‌بشود خواب آشفته دیده بودم دوش عالم امشب چو دوش می‌بشود آه کز مردن امام شهاب آه من سخت کوش می‌بشود دلم از راه گوش بیرون شد بیم آن بد که هوش می‌بشود نه به دل بودم این سخن نه به گوش که دل از راه گوش می‌بشود ای دریغ ای دریغ چندان رفت کسمان پر خروش می‌بشود تف آه از دلم سرشته به خون سبحه سوز سروش می‌بشود به وفاتش امام انجم را ردی زر ز دوش می‌بشود داغ بر دل زیاد خاقانی گر ز دل یاد اوش می‌بشود من که درین دایره دهربند چون گره نقطه شدم شهربند دسترس پای گشائیم نیست سایه ولی فر همائیم نیست پای فرو رفته بدین خاک در با فلکم دست به فتراک در فرق به زیر قدم انداختم وز سر زانو قدمی ساختم گشته ز بس روشنی روی من آینه دل سر زانوی من من که به این آینه پرداختم آینه دیده درانداختم تا زکدام آینه تابی رسد یا ز کدام آتشم آبی رسد چون نظر عقل به رای درست گرد جهان دست برآورد چست دید از آن مایه که در همتست پایه دهی را که ولی نعمتست شاه قوی طالع فیروز چنگ گلبن این روضه فیروزه رنگ خضر سکندر منش چشمه رای قطب رصد بند مجسطی گشای آنکه ز مقصود وجود اولست و آیت مقصود بدو منزلست شاه فلک تاج سلیمان نگین مفخر آفاق ملک فخر دین نسبت داودی او کرده چست بر شرفش نام سلیمان درست رایت اسحاق ازو عالیست ضدش اگر هست سماعیلیست یکدله شش جهت و هفتگاه نقطه نه دایره بهرام شاه آنکه ز بهرامی او وقت زور گور بود بهره بهرام گور مفخر شاهان به تواناتری نامور دهر به داناتری خاص کن ملک جهان بر عموم هم ملک ارمن و هم شاه روم سلطنت اورنگ خلافت سریر روم ستاننده ابخاز گیر عالم و عادل‌تر اهل وجود محسن و مکرم‌تر ابنای جود دین فلک و دولت او اخترست ملک صدف خاک درش گوهرست چشمه و دریاست به ماهی و در چشمه آسوده و دریای پر با کفش این چشمه سیماب ریز خوانده چو سیماب گریزا گریز خنده زنان از کمرش لعل ناب بر کمر لعل کش آفتاب آفت این پنجره لاجورد پنجه در او زد که به دو پنجه کرد کوس فلک را جرسش بشکند شیشه مه را نفسش بشکند خوب سرآغازتر از خرمی نیک سرانجامتر از مردمی جام سخا را که کفش ساقیست باقی بادا که همین باقیست چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو جفت او گفت هست این درود که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم بدین کارکرد از که یابی درم دل گازر از درد پژمرده بود یکی کودک زیرکش مرده بود زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان بدو گفت گازر که بازآر هوش ترا زشت باشد ازین پس خروش کنون گر بماند سخن در نهفت بگویم به پیش سزاوار جفت به سنگی که من جامه را برزنم چو پاکیزه گردد به آب افگنم دران جوی صندوق دیدم یکی نهفته بدو اندرون کودکی چو من برگشادم در بسته باز به دیدار آن خردم آمد نیاز اگر بود ما را یکی پور خرد نبودش بسی زندگانی بمرد کنون یافتی پور با خواسته به دینار و دیبا بیاراسته چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد سر تنگ صندوق را برگشاد زن گازر آن دید خیره بماند بروبر جهان‌آفرین را بخواند رخی دید تابان میان حریر به دیدار ماننده‌ی اردشیر پر از در خوشاب بالین او عقیق و زبرجد به پایین او به دست چپش سرخ دینار بود سوی راست یاقوت شهوار بود بدو داد زن زود پستان شیر ببد شاد زان کودک دلپذیر ز خوبی آن کودک و خواسته دل او ز غم گشت پیراسته بدو گفت گازر که این را به جان خریدار باشیم تا جاودان که این کودک نامداری بود گر او در جهان شهریاری بود زن گازر او را چو پیوند خویش بپرورد چونانک فرزند خویش سیم روز داراب کردند نام کز آب روان یافتندش کنام چنان بد که روزی زن پاک‌رای سخن گفت هرگونه با کدخدای که این گوهران را چه سازی کنون که باشد بدین دانشت رهنمون به زن گفت گازر که این نیک جفت چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت همان به کزین شهر بیرون شویم ز تنگی و سختی به هامون شویم به شهری که ما را ندانند کس که خواریم و ناشادگر دست رس به شبگیر گازر بنه برنهاد برفت و نکرد از بر و بوم یاد ببردند داراب را در کنار نکردند جز گوهر و زر به بار بپیمود زان مرز فرسنگ شست به شهری دگر ساخت جای نشست به بیگانه شهر اندرون ساخت جای بران سان که پرمایه‌تر کدخدای به شهری که بد نامور مهتری فرستاد نزدیک او گوهری ازو بستدی جامه و سیم و زر چنین تا فراوان نماند از گهر به خانه جز از سرخ گوگرد نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز زن گازر از چیز شد رهنمای چنین گفت یک روز با کدخدای که ما بی‌نیازیم زین کارکرد توانگر شدی گرد پیشه مگرد چنین داد پاسخ بدو کدخدای که این جفت پاکیزه و رهنمای همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش همیشه ز هر کار پیشه است پیش تو داراب را پاک و نیکو بدار بدان تا چه بار آورد روزگار همی داشتندش چنان ارجمند که از تند بادی ندیدی گزند چو برگشت چرخ از برش چند سال یکی کودکی گشت با فر و یال به کشتی شدی با بزرگان به کوی کسی را نبودی تن و زور اوی همه کودکان همگروه آمدند به یکبارگی زو ستوه آمدند به فریاد شد گازر از کار او همی تیره شد تیز بازار او بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ که از پیشه جستن ترا نیست ننگ چو داراب زان پیشه بگریختی همی گازر از دیده خون ریختی شدی روزگارش به جستن دو بهر نشان خواستی زو به دشت و به شهر به جاییش دیدی کمانی به دست به آیین گشاده بر و بسته شست کمان بستدی سرد گفتی بدوی که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی چه گردی همی گرد تیر و کمان به خردی چرا گشته‌ای بدگمان به گازر چنین گفت کای باب من چرا تیره گردانی این آب من به فرهنگیان ده مرا از نخست چو آموختم زند و استا درست ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی کنون از من این کدخدایی مجوی بدو مرد گازر بسی برشمرد ازان پس به فرهنگیانش سپرد بیاموخت فرهنگ و شد برمنش برآمد ز پیغاره و سرزنش بدان پروراننده گفت ای پدر نیاید ز من گازری کارگر ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن ز گیتی سواری مرا پیشه کن نگه کرد گازر سواری تمام عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام سپردش بدو روزگاری دراز بیاموخت هرچش بدان بد نیاز عنان و سنان و سپر داشتن به آوردگه باره برگاشتن همان زخم چوگان و تیر و کمان هنرجوی دور از بد بدگمان بران گونه شد زین هنرها که چنگ نسودی به آورد با او پلنگ ای بهار سبز و تر شاد آمدی وی نگار سیمبر شاد آمدی درفکندی در سر و جان فتنه‌ای ای حیات جان و سر شاد آمدی درفکن اندر دماغ مرد و زن صد هزاران شور و شر شاد آمدی از بر سیمین تو کارم زر است ای بلای سیم و زر شاد آمدی پای خود بر تارک خورشید نه ای تو خورشید و قمر شاد آمدی لعل گوید از میان کان تو را سوی آن کوه و کمر شاد آمدی شمس تبریزی که عالم از رخت هست مست و بی‌خبر شاد آمدی کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند کمال یافت همه کار تو به باد و بدم به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم ز کردگار نترسی و پس خراب کنی هزار خانه‌ی درویش را به نوک قلم امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی گلیم موسی عمران و چادر مریم ز بهر ده درم قلب را نداری باک که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم شراب جنت و حور و قصور می طلبی بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند چنانکه اهل شیاطین ز توبه‌ی آدم سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم پرده بگشای که من سوخته‌ی روی توام حسرت اندوخته‌ی طلعت نیکوی توام من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست تیغ بردار که منت کش بازوی توام سینه چاکان محبت همه دانند که من سپر انداخته‌ی تیغ دو ابروی توام نتوان کام مرا داد به دشنامی چند که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن این قدر هست که درویش سر کوی توام من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند دل سودازده هر لحظه کشد موی توام ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او صد بار بر زانو نهم سر بی‌رخش هر ساعتی نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او از سایه سر گردان ترم، بی‌آفتاب عارضش تا سایه‌ای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال چو روشنست که هر روز را زوالی هست مباد روی چو روز ترا زوال جمال کسی که نیست چو من تشنه‌ی جمال حرم حرام باد برو شربت زلال جمال هوای یار همائی بلند پروازست که در دلم طیران می‌کند ببال جمال خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت زهی کمال کمال و زهی جمال جمال راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان زان که سر در باختن در عشق اول منزلست فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست چند گردی گرد این بیچارگان؟ بی‌کسان را جوئی از بس بی‌کسی! تا توانستی ربودی چون عقاب چون شدی عاجز گرفتی کر گسی فاسقی بودی به وقت دست رس پارسا گشتی کنون از مفلسی ناخورده شراب می‌خروشیم بنگر چه کنیم؟ اگر بنوشیم از بی‌خبری خبر نداریم پس بیهده ما چه می‌خروشیم؟ تا چند پزیم دیگ سودا؟ کز خامی خویشتن بجوشیم دل مرده، برون کشیم خرقه وز ماتم دل پلاس پوشیم این زهد مزوری که ما راست کس می نخرد، چه می‌فروشیم؟ با آنکه به ما نمی‌شود راست این کار، ولیک هم بکوشیم باشد که ز جام وصل جانان یک جرعه به کام دل بنوشیم شب خوش بودیم بی‌عراقی امروز در آرزوی دوشیم آنچنانک ناگهان شیری رسید مرد را بربود و در بیشه کشید او چه اندیشد در آن بردن ببین تو همان اندیش ای استاد دین می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها جان ما مشغول کار و پیشه‌ها آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق زیر آب شور رفته تا به حلق گر بترسندی از آن فقرآفرین گنجهاشان کشف گشتی در زمین جمله‌شان از خوف غم در عین غم در پی هستی فتاده در عدم مبارک باد می‌گویند شه را جهانی بسته صف در خدمت او ولیکن من بعکس جمله هستم مبارکباد گوی خلعت او چرا زان رو که خلعت شد مشرف به تشریف قبول حضرت او تو کی بشنوی ناله‌ی دادخواه به کیوان برت کله‌ی خوابگاه؟ چنان خسب کاید فغانت به گوش اگر دادخواهی برآرد خروش که نالد ز ظالم که در دور تست؟ که هر جور کو می‌کند جور تست نه سگ دامن کاروانی درید که دهقان نادان که سگ پرورید دلیر آمدی سعدیا در سخن چو تیغت به دست است فتحی بکن بگوی آنچه دانی که حق گفته به نه رشوت ستانی و نه عشوه ده طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان کاین آب صافی بی‌گره جان می فزاید دم به دم از باد آب بی‌گره گر ساعتی پوشد زره بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم در نقش بی‌نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو در برگ بی‌برگی نگر هر شاخ را باغ ارم زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل تن ریخته از شرم او بگریخته جان در حرم از باده و از باد او بس بنده و آزاد او چون کان فروبر نفس چون که برآورده شکم از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای علم چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا ای بی‌تو راحت‌ها عنا ای بی‌تو صحت‌ها سقم چه سازی سرای و چه گویی سرود فروشو بدین خاک تیره فرود یقین‌دان که همچون تو بسیار کس فکندست در چرخ چرخ کبود چه برخیزد از خود و آهن تو را چو سر آهنین نیست در زیر خود اگر جامه‌ی عمر تو زآهن است اجل بگسلد از همش تار و پود اگر سر کشی زین پل هفت طاق سر و سنگ ماننده آب رود ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ چو گویی ندانی فراز از فرود چو دور سپهرت نخواهد گذاشت ز دور سپهری چه نالی چو رود رفیقان هم‌راز را کن وداع عزیزان همدرد را کن درود درخت بتر بودن از بن بکن ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود مکن همچو عطار عمر عزیز همه ضایع اندر سرای و سرود باز سرگشته‌ی مژگان سیهی گردیدم باز خود را هدف تیر ملامت دیدم بازم افکند ز پا شکل همایون فالی باز بر خاک رهی قرعه‌ی صفت گردیدم باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت باز بر پیر خرد ذوق تو می‌خندیدم باز در وادی غیرت به هوای صنمی قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم باز از کشور افسرده دلی رفته برون شورش انگیز بیابان بلا گردیدم باز در ملک غم از یافتن منصب عشق خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم باز شد روی بتی قبله‌ی من کز دو جهان روی چون محتشم شیفته گردانیدم از تو مهرم چو در نهاد بود من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟ جز مرادت مرا مرادی نیست غیر ازین خاطری و یادی نیست هرکه او در غم تو دل بنهاد آرزوها به آرزوی تو داد شوق دل‌ها ارادت تو بود ذوق جان‌ها عبادت تو بود تا که خاک درت پناه من است آستان تو سجده‌گاه من است من ز کویت بدر ندانم رفت زانکه زین در کجا توانم رفت؟ زین سخن‌ها خلاصه دانی چیست؟ آنکه: دور از تو من ندانم زیست گرچه داری چو من هزار هزار ختم گشت این سخن برین گفتار مار نون نکاح چو بزدت ای به حری و رادمری طاق هان و هان تا ز کس طلب نکنی هیچ تریاق به ز طای طلاق □جامه‌ی ازرق همی پوشی و نزدیک تو نه از حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرق چون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستی حاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود وه که با من وعده می‌فرمود و با دل می‌رود اشگم از بی دست و پائی در پی این دل شکار بر زمین غلطان چو مرغ نیم به سمل می‌رود حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع تا گشاید چشم تر بیند که محمل می‌رود با وجود آن که ضبط گریه خود می‌کنم ناقه‌اش از اشک من تا سینه در گل می‌رود نوگلی کازارش از جنبیدن باد صباست آه کز آه من آزرده غافل می‌رود محتشم بهر نگاه آخرین در زیر تیغ می‌کند عجزی که خون از چشم قاتل می‌رود امطلع شمس باب دارک ام بدر؟ اقدک ام غصن من البان لا ادری؟ تمیش ولم تحسن الی بنظرة ملکت غنی لاتکبرن علی فقری اکاد اذا تمشی لدی تبخترا اموت، و احیی ان مررت علی قبری تواریت عنی بالحجاب مغاضبا و هل یتواری نور وجهک بالخدر؟ الم ترنی احدی یدی تبسطت الیک، و اخری من یدی علی صدری؟ اتأمرنی بالصبر عنک جلادة و عندی غرام یستطیل علی الصبر اباح دمی ثغر تبسم ضاحکا عسی یرحم الله القتیل علی الثغر و رب صدیق لامنی فی وداده الم یره یوما فیوضح لی عذری اسیرالهوی ان شت فاصرخ شکایة و ان شت فاصبر لافکاک عن الاسر و من شرب الخمر الذی اناذقته الی غد حشر لایفیق من السکر الصبوح الصبوح کامد کار النثار النثار کامد یار کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار چرخ بر کار و یار ما به صبوح می‌کند لعبتان دیده نثار جام فرعونی اندرآر که صبح دست موسی برآرد از کهسار در سفال خم آتشی است که هست عقل حراق او و روح شرار در کف از جام خنگ بت بنگر بر رخ از باده سرخ بت بنگار خاصه کایام بست پرده‌ی کام خاصه دوران گشاد رشته‌ی کار مرغ دل یافت دانه‌ی سلوت برق می سوخت کشته‌ی تیمار بار مشک است و زعفران در جام پس خط جام چون خط طیار کو تذوران بزم و کوثر جام کز سمن زار بشکفد گل زار این این الکس والا قداح این این الشموس و الاقمار به مغان آی تا مرا بینی که ز حبل المتین کنم زنار عقل اگر دم زند به دست میش چون زره بر دهان زنم مسمار خوانچه کن سنت مغان می‌آر وز بلورین رکاب می‌بگسار عجب است این رکاب و می‌گویی کمد از ماه نو شفق دیدار می‌کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار آفتاب ار سوار شد بر شیر هست می شیر آفتاب سوار جرعه‌ای گر به آسمان بخشی شود از خفتگی زمین کردار ور زمین را دهی ز می جرعه گردد از مستی آسمان رفتار می‌کند در طبایع اربع ظلمات ثلاث را انوار ساقی آرد گه خمار شکن فقع شکرین ز دانه‌ی نار نار به نقل چون شراب خوریم نقل ما نار بینی از لب یار تیغ خونین کشد می کافر زخمه گوید که جاهد الکفار گر به مستی رسی و می نرسد نرسد دست بر می بازار بر فلک شو ز تیغ صبح مترس که نترسد ز تیغ و سر عیار بر فلک خوانچه کن به دولت می ز اختران خواه نز خم خمار ماه نو کن قدح چو هست توان وز شفق گیر می چو هست یسار ها ثریا نه خوشه‌ی عنب است دست برکن ز خوشه می بفشار مار کز روی زهد خاک خورد ریزد از کام زهر جان او بار نحل کاب عنب خورد بر تاک آرد از لب شراب نوش گوار مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذت از عشرت خنفسا را چه کار با عطار هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرک سار لیکن ار کس حریف پنداری عقل طعن آورد بر این پندار یا اگر گوئی اهل دل کس هست گویدت دل خطاست این گفتار گر تو در وهم همدمی جویی در ره جست گم کنی هنجار به خطائی که بگذرد در وهم عاقلان را سزاست استغفار دوستکانی به هفت مردان بخش سر به مهرش کن و به خضر سپار از زکات سر قدح گاهی جرعه‌ای کن به خاکیان ایثار بس بس ای دل ز کار آب که عقل هست از آب کار او بیزار مدت لهو را غم است انجام باده‌ی نیک را بد است خمار هر طرب را مقابل است کرب هر یمین را برابر است یسار سنگ را آب بردمد ز شکم آب را سنگ درفتد به زهار یک فرح را هزار غم ز پس است که پس هر فرح غم است هزار هر چه زین روی کعبتین یک و دوست بر دگر روی او شش است و چهار گاو عنبر فکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار دل تصاویر خانه‌ی نظر است شهد الله نبشته گرد عذار حرز عقل است مرهم دل ریش تیغ روز است صیقل شب تار چون رباب است دست بر سر عقل از دم وصل تو تظلم دار همچو دف کاغذینش پیراهن همچو چنگش پلاس بین شلوار باده را بر خرد مکن غالب دیو را بر فلک مکن سالار چند خواهی ز آهوی سیمین گاو زرین که می‌خورد گلنار گر بود ز آن می چو زهره‌ی گاو خاطر گاو زهره شیر شکار هم ز می دان که شاه باز خرد کبک زهره شود به سیرت سار از من آموز دم زدن به صبوح دم مسغفرین بالاسحار جام کیخسرو است خاطر من که کند راز کائنات اظهار سلسبیل حلال خور زین جام وز حمیم حرام شو بیزار فیض ابن السحاب خور چو صدف حیض ابن العنب بجا بگذار شیر پستان شیر خوردستی حیض خرگوش پس مخور زنهار ز آب رنگین حجاب عقل مساز شعله‌ی نار پیش شیر میار بول شیطان مکن به قاروره پیش چشم طبیب عقل مدار عیش اسلاف در سفال مدان گل سیراب در سراب مکار لهو و لذت دو مار ضحاکند هر دو خون خوار و بی‌گناه آزار عقل و دین لشکر فریدونند که برآرند از دو مار، دمار گر چه خاقانی اهل حضرت نیست یاد دربانش هست دست افزار نیست چون پیل مست معرکه لیک عنکبوتی است روی بر دیوار سار مسکین که نیست چون بلبل رومی ارغنون زن گلزار لاجرم شاید ار به رسته‌ی بید زنگی چار پاره زن شد سار ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟ پیدا چو نمی‌گردی، پنهان ز که پرسیمت؟ از جمله بپرسیدم احوال نهان تو ای جمله ترا از هم‌پرستان، ز که پرسیمت؟ در جسم نمی‌گنجی وز جان نروی بیرون جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟ ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟ وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟ گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس فی‌القصه اگر روزی بتوان، ز که پرسیمت گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟ گویی که: سراندازد پرسیدن سر من ما را چو بترسانی، ترسان ز که پرسیمت؟ بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟ بی تو دل من دمی قرار نگیرد پند نصیحت کنان به کار نگیرد هر چه در امکان عقل بود بگفتیم این دل شوریده اعتبار نگیرد داد من امروز ده، که روز ضرورت یار نباشد که دست یار نگیرد صید توام، ترک من مگیر، که دیگر صید چنین کس به روزگار نگیرد روز نباشد که در فراق رخ تو روی من از خون دل نگار نگیرد بر سر من گر تو خاک راه ببیزی از تو دلم ذره‌ای غبار نگیرد هر چه بخواهی بکن، که بنده‌ی منقاد حکم خداوند خویش خوار نگیرد رنج کش، ای اوحدی، که بی‌المی کس آرزوی خویش در کنار نگیرد طالب وصلی، که بردبار نباشد بوسه از آن لعل قند بار نگیرد چو بیژن سپه را همه راست کرد به ایرانیان برکمین خواست کرد بدانست ماهوی و از قلبگاه خروشان برفت ازمیان سپاه نگه کرد بیژن درفشش بدید بدانست کو جست خواهد گزید به برسام فرمود کز قلبگاه به یکسو گذار آنک داری سپاه نباید که ماهوی سوری ز جنگ بترسد به جیحون کشد بی‌درنگ به تیزی ازو چشم خود برمدار که با او دگرگونه سازیم کار چو برسام چینی درفشش بدید سپه را ز لشکر به یکسو کشید همی‌تاخت تاپیش ریگ فرب پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب مر او را بریگ فرب دربیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت چو نزدیک ماهو برابر به بود نزد خنجر او را دلیری نمود کمربند بگرفت و او را ز زین برآورد و آسان بزد بر زمین فرود آمد و دست او را ببست به پیش اندر افگند و خود برنشست همانگه رسیدند یاران اوی همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی ببرسام گفتند کاین را مبر بباید زدن گردنش راتبر چنین داد پاسخ که این راه نیست نه زین تاختن بیژن آگاه نیست همانگه به بیژن رسید آگهی که آمد بدست آن نهانی رهی جهانجوی ماهوی شوریده هش پر آزار و بی‌دین خداوندکش چو بشنید بیژن از آن شادشد ببالید وز اندیشه آزاد شد شراعی زدند از بر ریگ نرم همی‌رفت ماهوی چون باد گردم گنهکار چون روی بیژن بدید خردشد ز مغز سرش ناپدید شد از بیم همچون تن بی‌روان به سر بر پراگند ریگ روان بدو گفت بیژن که ای بدنژاد که چون تو پرستار کس را مباد چرا کشتی آن دادگر شاه را خداوند پیروزی و گاه را پدر بر پدر شاه و خود شهریار ز نوشین روان در جهان یادگار چنین داد پاسخ که از بدکنش نیاید مگر کشتن و سرزنش بدین بد کنون گردن من بزن بینداز در پیش این انجمن بترسید کش پوست بیرون کشد تنش رابدان کینه در خون کشد نهانش بدانست مرد دلیر به پاسخ زمانی همی‌بود دیر چنین داد پاسخ که ای دون کنم که کین از دل خویش بیرون کنم بدین مردی و دانش و رای و خوی هم تاج وتخت آمدت آرزوی به شمشیر دستش ببرید و گفت که این دست را در بدی نیست جفت چو دستش ببرید گفتا دو پا ببرید تا ماند ایدر بجا بفرمود تا گوش و بینیش پست بریدند و خود بارگی برنشست بفرمود کاین را برین ریگ گرم بدارید تا خوابش آید ز شرم منادیگری گرد لشکر بگشت به درگاه هرخیمه‌یی برگذشت که ای بندگان خداوند کش مشورید بیهوده هرجای هش چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه نبخشود هرگز مبیناد گاه سه پور جوانش به لشکر بدند همان هر سه با تخت و افسر بدند همان جایگه آتشی بر فروخت پدر را و هر سه پسر را بسوخت از آن تخمه‌ی کس در زمانه نماند وگر ماند هرکو بدیدش براند بزرگان بارن دوده نفرین کنند سرازکشتن شاه پرکین کنند که نفرین برو باد و هرگز مباد که او را نه نفرین فرستد بداد کنون زین سپس دور عمر بود چو دین آورد تخت منبر بود اندر آن وادی گروهی از عرب خشک شد از قحط بارانشان قرب در میان آن بیابان مانده کاروانی مرگ خود بر خوانده ناگهانی آن مغیث هر دو کون مصطفی پیدا شد از ره بهر عون دید آنجا کاروانی بس بزرگ بر تف ریگ و ره صعب و سترگ اشترانشان را زبان آویخته خلق اندر ریگ هر سو ریخته رحمش آمد گفت هین زوتر روید چند یاری سوی آن کثبان دوید گر سیاهی بر شتر مشک آورد سوی میر خود به زودی می‌برد آن شتربان سیه را با شتر سوی من آرید با فرمان مر سوی کثبان آمدند آن طالبان بعد یکساعت بدیدند آنچنان بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری راویه پر آب چون هدیه‌بری پس بدو گفتند می‌خواند ترا این طرف فخر البشر خیر الوری گفت من نشناسم او را کیست او گفت او آن ماه‌روی قندخو نوعها تعریف کردندش که هست گفت مانا او مگر آن شاعرست که گروهی را زبون کرد او بسحر من نیایم جانب او نیم شبر کش‌کشانش آوریدند آن طرف او فغان برداشت در تشنیع و تف چون کشیدندش به پیش آن عزیز گفت نوشید آب و بردارید نیز جمله را زان مشک او سیراب کرد اشتران و هر کسی زان آب خورد راویه پر کرد و مشک از مشک او ابر گردون خیره ماند از رشک او این کسی دیدست کز یک راویه سرد گردد سوز چندان هاویه این کسی دیدست کز یک مشک آب گشت چندین مشک پر بی اضطراب مشک خود روپوش بود و موج فضل می‌رسید از امر او از بحر اصل آب از جوشش همی‌گردد هوا و آن هوا گردد ز سردی آبها بلک بی علت و بیرون زین حکم آب رویانید تکوین از عدم تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای در سبب از جهل بر چفسیده‌ای با سببها از مسبب غافلی سوی این روپوشها زان مایلی چون سببها رفت بر سر می‌زنی ربنا و ربناها می‌کنی رب می‌گوید برو سوی سبب چون ز صنعم یاد کردی ای عجب گفت زین پس من ترا بینم همه ننگرم سوی سبب و آن دمدمه گویدش ردوا لعادوا کار تست ای تو اندر توبه و میثاق سست لیک من آن ننگرم رحمت کنم رحمتم پرست بر رحمت تنم ننگرم عهد بدت بدهم عطا از کرم این دم چو می‌خوانی مرا قافله حیران شد اندر کار او یا محمد چیست این ای بحر خو کرده‌ای روپوش مشک خرد را غرقه کردی هم عرب هم کرد را کارم از دست دل فرو بستست عقلم از جام عشق سرمستست زلف او در تکسرست ولیک دل شوریده حال من خستست با دلم کس نمی کند پیوند بجز از حاجبش که پیوستست هر کجا در زمانه دلبندیست دل در آن زلف دلگسل بستست یا رب این حوری از کدام بهشت همچو مرغ از چمن برون جستست با منش هر که دید می‌گوید فتنه بنگر که با که بنشستست عجب از سنبل تو می‌دارم که چه شوریده‌ی زبر دستست دل ریشم چو در غمت خون شد مردم دیده دست ازو شستست گرچه بگسسته‌ئی دل از خواجو بدرستی که عهد نشکستست یک عرابی بار کرده اشتری دو جوال زفت از دانه پری او نشسته بر سر هر دو جوال یک حدیث‌انداز کرد او را سال از وطن پرسید و آوردش بگفت واندر آن پرسش بسی درها بسفت بعد از آن گفتش که این هر دو جوال چیست آکنده بگو مصدوق حال گفت اندر یک جوالم گندمست در دگر ریگی نه قوت مردمست گفت تو چون بار کردی این رمال گفت تا تنها نماند آن جوال گفت نیم گندم آن تنگ را در دگر ریز از پی فرهنگ را تا سبک گردد جوال و هم شتر گفت شاباش ای حکیم اهل و حر این چنین فکر دقیق و رای خوب تو چنین عریان پیاده در لغوب رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن شمه‌ای از حال خود هم شرح کن این چنین عقل و کفایت که تراست تو وزیری یا شهی بر گوی راست گفت این هر دو نیم از عامه‌ام بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام گفت اشتر چند داری چند گاو گفت نه این و نه آن ما را مکاو گفت رختت چیست باری در دکان گفت ما را کودکان و کو مکان گفت پس از نقد پرسم نقد چند که توی تنهارو و محبوب‌پند کیمیای مس عالم با توست عقل و دانش را گوهر تو بر توست گفت والله نیست یا وجه العرب در همه ملکم وجوه قوت شب پا برهنه تن برهنه می‌دوم هر که نانی می‌دهد آنجا روم مر مرا زین حکمت و فضل و هنر نیست حاصل جز خیال و درد سر پس عرب گفتش که رو دور از برم تا نبارد شومی تو بر سرم دور بر آن حکمت شومت ز من نطق تو شومست بر اهل زمن یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم ور ترا ره پیش من وا پس روم یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ به بود زین حیله‌های مردریگ احمقی‌ام پس مبارک احمقیست که دلم با برگ و جانم متقیست گر تو خواهی کت شقاوت کم شود جهد کن تا از تو حکمت کم شود حکمتی کز طبع زاید وز خیال حکمتی نی فیض نور ذوالجلال حکمت دنیا فزاید ظن و شک حکمت دینی برد فوق فلک زوبعان زیرک آخر زمان بر فزوده خویش بر پیشینیان حیله‌آموزان جگرها سوخته فعلها و مکرها آموخته صبر و ایثار و سخای نفس و جود باد داده کان بود اکسیر سود فکر آن باشد که بگشاید رهی راه آن باشد که پیش آید شهی شاه آن باشد که پیش شه رود نه بمخزنها و لشکر شه شود تا بماند شاهی او سرمدی همچو عز ملک دین احمدی آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها وین اختیارها را بشکسته اختیارش من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش عشقش بلای توبه داده سزای توبه آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش چون دوست و دشمن او هستند رهزن او ماییم و دامن او بگرفته استوارش از عشق جام و دورش شاید کشید جورش چون گوش دوست داری می‌بوس گوشوارش من حلقه‌های زلفش از عشق می‌شمارم ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش لطفش همی‌شمارم دل با دم شمرده جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی تو هر چه می‌فرمایی همه شکر می‌خایی برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو اگر ملولی بستان قنینه‌ای از مستان که راحت جانست آن بدار دست از دستان ایا بت جان افزا نه وعده کردی ما را که من بیایم فردا زهی فریب و سودا ایا بت ناموسی لب مرا گر بوسی رها کنی سالوسی جلا کنی طاووسی سری ز روزن درکن وثاق پرشکر کن جهان پر از گوهر کن بیا ز ما باور کن نهال نیکی بنشان درخت گل را بفشان بیا به نزد خویشان دغل مکن با ایشان دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی برکن بیار باده روشن خمار ما را بشکن از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر شراب با یاران خور میان یاران خوشتر ز بیخودی آشفتم به دلبر خود گفتم که با غمت من جفتم به هر سوی که افتم به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط مران تو کشتی بی‌شط بگیر راه اوسط بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا که هر چه کاری این جا تو را بروید ده تا اگر تو تخمی کشتی چرا پشیمان گشتی اگر به کوه و دشتی برو که زرین طشتی ملول گشتی‌ای کش بخسب و رو اندرکش ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش ببند از این سو دیده برو ره دزدیده به غیب آرامیده به پر جان پریده نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لایق بود خفیف و سابق برای عذرا وامق مگو دگر کوته کن سکوت را همره کن نظر به شاهنشه کن نظاره آن مه کن ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او چیست مراد سر ما ساغر مردافکن او چیست مراد دل ما دولت پاینده او چرخ معلق چه بود کهنه ترین خیمه او رستم و حمزه کی بود کشته و افکنده او چون سوی مردار رود زنده شود مرد بدو چون سوی درویش رود برق زند ژنده او هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او هیچ نبود و نبود همسر و ماننده او ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند فخر جهان راست که او هست خداونده او ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشه او ای خنک آن ره که تویی باج ستاننده او عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر خوش مگسی را که تویی مانع و راننده او نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او دام بود دانه او مرده بود زنده او بس کن اگر چه که سخن سهل نماید همه را در دو هزاران نبود یک کس داننده او صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش کمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش هر پاسبان که طره‌ی بام زمانه داشت چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش صبح از صفت چویوسف و مه نیمه‌ی ترنج بکران چرخ دست بریده برابرش شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش شب را نهند حامله خاور چراست زرد کبستنی دلیل کند روی اصفرش شب عقد عنبرینه‌ی گردون فرو گسست تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش آنک عروس روز، پس حجله معتکف گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد کز حلق مرغ می‌شنوم بانگ زیورش مانا که محرم عرفات است آفتاب کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب وز طیلسان مشتری آرند میزرش بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح کاحرام را ازار سپید است در خورش بینی که موقف عرفات آمده مسیح از آفتاب جامه‌ی احرام در برش پس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار تا نسخه‌ی مناسک حج گردد از برش نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان آرد طواف کعبه و گردد مجاورش کامروز حلقه‌ی در کعبه است آسمان حلقه زنان خانه‌ی معمور چاکرش بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح زان است فوق طارم پیروزه منظرش چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند با صورت صلیب برایوان قیصرش قاضی از من نصیحتی بشنو نه مطول به از طویله‌ی در بارها گفتمت خر از کفه دور خر بغایی مکن تو گرد آخر پند احرار دامنت نگرفت این به تصحیف تا قیامت حر کیک دریاچه‌ی من افکندی وینکت سنگ اوفتاده به سر هین که شاخ هجا به بار آمد بیش از این بخ نام وننگ مبر خشک ریشی گری کری نکند هان وهان چاردست و پای شتر این زمان بیش از این نمی‌گویم ایها الشیخ بالسلامة مر پس از این خون تو به گردن تو گر بدان آریم که گویم پر گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او سر کرده صورت‌های او از بحر جان آبگون آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد نه چرخ صدق‌ها زند تو منکری نک آزمون بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او خود کوه مسکین که بود آن جا که شد موسی زبون خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان گر چه ز بیرون ذره‌ای صد آفتابی از درون خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو کنون او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او طاسی که بهر سجده‌اش شد طشت گردون سرنگون ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم گشته است در میانه روی عمر ما تمام ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم عزم درست کار پر و بال می‌کند با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم از نقش پای ما سخنی چند چون قلم مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم صائب ز راز سینه‌ی بحریم با خبر چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم خانه چو خورشید به جوزا گرفت رفت در آن خانه درون جا گرفت رفت در آن خانه‌ی تیر از مسیر محرق ازآتش خورشید تیر باد ز جوزا شده آتش ز مهر سوخت جهانی ز زمین تا سپهر بس که ستد روز جهان را زتاب دیده نشد نقش شب الا به خواب صبح هم از تافتن شب برست طالب شب گشت چراغی بدست تافته از گرمی خود آفتاب تابش او کرده جهان را به تاب شب شده چون روز وی اندر گداز روز چو شبهای زمستان دراز بیش بقا، روز بمانند سال بیش بقا تر شده بعد از زوال خلق کشان در پنه‌ی سایه رخت سایه گریزان به پناه درخت جانب سایه شده مردم روان سایه به دنباله‌ی مردم دوان بس که شده سایه زگرمی سیاه گرم در انداخته خود را به چاه خواست کند خلق زگرمای خویش در پنه‌ی سایه‌ی خود جای خویش لیک ز تاب فلک تا بناک سایه نماند از تن مردم به خاک گرم چنان گشت هوا در جهان آتش گویند، بسوزد زبان ! خون برگ مرد زبون آمده خوی شد ، از پوست برون آمده پای مسافر بره گرم دور ز ابله پر قبر چو نان تنور چوب شد از غایت خشکی نبات از پی یک شربت آب حیات سبزه‌ی در پاش ز مرد نمای کاه شده ، بلکه شده کهربای لاله سیه کشت زخشکی چو مشک چون به سیاهی کشد از کشت خشک سنگ که آتش ز وی اید برون ماند ز خورشید در آتش درون باد زنه دست به دست همه وز دم او باد به دست همه گرم هوا بر سر هر میوه زار گرمی او پختگی آورد بار بر سر هرمیوه ز تاب تموز مرغ شده پخته خور و خام سوز ز آتش خورشید که شد میوه پز بلبل و گنجشک شده میوه گز خشک شده برگ درختان به شاخ میوه‌ی تر گشته بیستان فراخ چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر نیست با رخسان او بی‌شاه دارالملک دین خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند کفر خالی از گمان و دین جمالی از یقین خاکپای و خار راهش دیده را و دست را توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین چون به کوی اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف پای آن بت ز آستان چون دست موسی ز آستین چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ار تنگ چین خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست آن مگر دولت گیای خطه‌ی روح‌الامین آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت تا من و تو رنجه دل گردیم و آن بت شرمگین لیک چون دید آسمان کز حسن او چون آفتاب رامش و آرامش و آرایشست اندر زمین حسن را بر چهره‌ی او بنده کرد و بر نوشت آسمان از مشک بر گردش صلاح‌المسلمین از دو یاقوتش دو چیز طرفه یابم در دو حال چون بگوید حلقه باشد چون خمش گردد نگین دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبین هر زمان گویی سنایی کیست خیز اندر نگر هم سنا و هم سنایی را در آن صورت ببین خود سنایی او بود چون بنگری زیرا بر اوست لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سین شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد سر بسیار گدایان که لگد کوب شود نشود هیچ کم از کوکبه‌ی شاهی حسن یوسف ار ملتفت سجده‌ی یعقوب شود خاک بادا به سر آن مژه‌ی گرد آلود کش در آن کو نپسندند که جاروب شود طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی‌ست طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم زین چه خوشتر که محب کشته‌ی محبوب شود برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود مدتی شد تا دل ما صورت آن سرو راست دوست میدارد، ولیکن زهره‌ی گفتن کراست؟ روی او در حسن چون ما هست، می‌گویم تمام قد او در لطف چون سروست، بنمودیم راست گر زبان در کام من شیرین شود چون نام او بر زبانم رانم، سرم در معرض اندیشهاست ای زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف در ضمیرم گر بگردد، هم نپندارم رواست اوحدی گر مهر او ورزی،بنه گردن به جور بیدقی را زودتر باید زدن کوشاه خواست عاشق و درویشی اینجا، در دعا و صبر کوش چاره‌ی عاشق صبوری، کار درویشان دعاست آن سگی در کو گدای کور دید حمله می‌آورد و دلقش می‌درید گفته‌ایم این را ولی باری دگر شد مکرر بهر تاکید خبر کور گفتش آخر آن یاران تو بر کهند این دم شکاری صیدجو قوم تو در کوه می‌گیرند گور در میان کوی می‌گیری تو کور ترک این تزویر گو شیخ نفور آب شوری جمع کرده چند کور کین مریدان من و من آب شور می‌خورند از من همی گردند کور آب خود شیرین کن از بحر لدن آب بد را دام این کوران مکن خیز شیران خدا بین گورگیر تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر گور چه از صید غیر دوست دور جمله شیر و شیرگیر و مست نور در نظاره صید و صیادی شه کرده ترک صید و مرده در وله هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار تا کند او جنس ایشان را شکار مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین خوانده‌ای القلب بین اصبعین مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار چون ببیند شد شکار شهریار هر که او زین مرغ مرده سر بتافت دست آن صیاد را هرگز نیافت گوید او منگر به مرداری من عشق شه بین در نگهداری من من نه مردارم مرا شه کشته است صورت من شبه مرده گشته است جنبشم زین پیش بود از بال و پر جنبشم اکنون ز دست دادگر جنبش فانیم بیرون شد ز پوست جنبشم باقیست اکنون چون ازوست هر که کژ جنبد به پیش جنبشم گرچه سیمرغست زارش می‌کشم هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای در کف شاهم نگر گر بنده‌ای مرده زنده کرد عیسی از کرم من به کف خالق عیسی درم کی بمانم مرده در قبضه‌ی خدا بر کف عیسی مدار این هم روا عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان از دم من او بماند جاودان شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد من عصاام در کف موسی خویش موسیم پنهان و من پیدا به پیش بر مسلمانان پل دریا شوم باز بر فرعون اژدها شوم این عصا را ای پسر تنها مبین که عصا بی‌کف حق نبود چنین موج طوفان هم عصا بد کو ز درد طنطنه‌ی جادوپرستان را بخورد گر عصاهای خدا را بشمرم زرق این فرعونیان را بر درم لیک زین شیرین گیای زهرمند ترک کن تا چند روزی می‌چرند گر نباشد جاه فرعون و سری از کجا یابد جهنم پروری فربهش کن آنگهش کش ای قصاب زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب گر نبودی خصم و دشمن در جهان پس بمردی خشم اندر مردمان دوزخ آن خشمست خصمی بایدش تا زید ور نی رحیمی بکشدش پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی پس کمال پادشاهی کی بدی ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران بر مثلها و بیان ذاکران تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند چند خواهی زیست ای مردار چند شاد باشید ای محبان در نیاز بر همین در که شود امروز باز هر حویجی باشدش کردی دگر در میان باغ از سیر و کبر هر یکی با جنس خود در کرد خود از برای پختگی نم می‌خورد تو که کرد زعفرانی زعفران باش و آمیزش مکن با دیگران آب می‌خور زعفرانا تا رسی زعفرانی اندر آن حلوا رسی در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش تو بکردی او بکردی مودعه زانک ارض الله آمد واسعه خاصه آن ارضی که از پهناوری در سفر گم می‌شود دیو و پری اندر آن بحر و بیابان و جبال منقطع می‌گردد اوهام و خیال این بیابان در بیابانهای او هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو آب استاده که سیرستش نهان تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان کو درون خویش چون جان و روان سیر پنهان دارد و پای روان مستمع خفتست کوته کن خطاب ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب خیز بلقیسا که بازاریست تیز زین خسیسان کسادافکن گریز خیز بلقیسا کنون با اختیار پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان زین خران تا چند باشی نعل‌دزد گر همی دزدی بیا و لعل دزد خواهرانت یافته ملک خلود تو گرفته ملکت کور و کبود ای خنک آن را کزین ملکت بجست که اجل این ملک را ویران‌گرست خیز بلقیسا بیا باری ببین ملکت شاهان و سلطانان دین شسته در باطن میان گلستان ظاهر آحادی میان دوستان بوستان با او روان هر جا رود لیک آن از خلق پنهان می‌شود میوه‌ها لایه‌کنان کز من بچر آب حیوان آمده کز من بخور طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال چون روان باشی روان و پای نی می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت نی پدید آید ز مردم زشتیت هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت گر تو نیکوبختی و سلطان زفت بخت غیر تست روزی بخت رفت تو بماندی چون گدایان بی‌نوا دولت خود هم تو باش ای مجتبی چون تو باشی بخت خود ای معنوی پس تو که بختی ز خود کی گم شوی تو ز خود کی گم شوی از خوش‌خصال چونک عین تو ترا شد ملک و مال نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا مریم بکر معالی را منم روح القدس عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا نکته‌ی دوشیزه‌ی من حرز روح است از صفت خاطر آبستن من نور عقل است از صفا عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر دست نثر من زند سحبان وائل را قفا هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟ وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟ پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا من همی در هند معنی راست هم چون آدمم وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا چون میان کاسه‌ی ارزیز دلشان بی‌فروغ چون دهان کوزه‌ی سیماب کفشان بی‌عطا من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان غر زنان برزنند و غرچگان روستا گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک من سهیلم کمدم بر موت اولادالزنا جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی ریزه خوار سفره‌ی راز منند از ناشتا مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا شراب شیره انگور خواهم حریف سرخوش مخمور خواهم مرا بویی رسید از بوی حلاج ز ساقی باده منصور خواهم ز مطرب ناله سرنای خواهم ز زهره زاری طنبور خواهم چو یارم در خرابات خراب است چرا من خانه معمور خواهم بیا نزدیکم ای ساقی که امروز من از خود خویشتن را دور خواهم اگر گویم مرا معذور می دار مرا گوید تو را معذور خواهم مرا در چشم خود ره ده که خود را ز چشم دیگران مستور خواهم یکی دم دست را از روی برگیر که در دنیا بهشت و حور خواهم اگر چشم و دلم غیر تو بیند در آن دم چشم‌ها را کور خواهم ببستم چشم خود از نور خورشید که من آن چهره پرنور خواهم چو رنجوران دل را تو طبیبی سزد گر خویش را رنجور خواهم چو تو مر مردگان را می دهی جان سزد گر خویش را در گور خواهم بباید عشق را ای دوست دردک دل پردرد و رخساران زردک ای بی‌درد دل و بی‌سوز سینه بود دعوی مشتاقیت سردک جهان عشق بس بی‌حد جهانست تو داری دیدگان نیک خردک چه داند روستایی مخزن شاه کماج و دوغ داند جان کردک بجز بانگ دفت نبود نصیبی چو هستی چون خصی در روز گردک اگر خواهی که مرد کار گردی ز کار و بار خود شو زود فردک چو چیزی یافتی خود را تو مفروش به پیش هر دکان مانند قردک که دعوی مردیت بی‌جان مردان بدان آرد که گویندت که مردک اگر ناگاه مردی پیش افتد به خون خود دری کاری نبردک تو دیده بسته‌ای در زهد می‌باش به تسبیح و به ذکر چند وردک مکن شیخی دروغی بر مریدان ار آن ناز و کرشمه ای فسردک شه شطرنجی ار تو کژ ببازی به شمس الدین تبریزی تو نردک آخر بشنید آن مه آه سحر ما را تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم ای دور قمر بنگر دور قمر ما را کو رستم دستان تا دستان بنماییمش کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او لقمه نتوان کردن کان شکر ما را ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را چون بی‌نمکی نتوان خوردن جگر بریان می‌زن به نمک هر دم بریان جگر ما را بی پای طواف آریم بی‌سر به سجود آییم چون بی‌سر و پا کرد او این پا و سر ما را بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی کو مست الست آمد بشکست در ما را چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد نوری که ملک سازد جسم بشر ما را تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد زیرا که همی‌داند ضعف نظر ما را فرمود که نور من ماننده مصباح است مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق ادر کأسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا اذا ما شت اسراری ادر کأسا من النار فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا و من انواره انشقت علی الاحجار احداق فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا و خمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق دردا که درین بادیه بسیار دویدیم در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم بسیار درین بادیه شوریده برفتیم بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم گه رقص‌کنان گوشه‌ی خمار گزیدیم کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ در بند ازینیم که در بند کلیدیم از خون رحم چون به گو خاک فتادیم از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم چون شیر ز انگشت براهیم برآمد انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم وامروز که بالغ شدگانیم به صورت یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم از دست فتادیم نه دیده نه چشیده زان باده که از جرعه‌ی او بوی شنیدیم چون هستی عطار درین راه حجاب است از هستی عطار به یکبار بریدیم جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو چون همه رو گرفته‌ای روی دگر کجا بود آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد گنج که در زمین بود ماه که در سما بود با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود گر چه که بنده‌ای بود خاصه که در هوا بود این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود ز بهر آنکه ناچارست دیدن به هر سختی نمی‌شاید بریدن اگر در بند آن شیرین زبانی سخن باید که جز شیرین نرانی چو با خوبان نباشی مرد کشتی نباید کرد با ایشان درشتی بتان که اهل تعلق به قید شان بندند غریب سخت دلی چند سست پیوندند تهیه‌ی سبب گریه‌های چون زهر است شکر فشانی اینان که در شکر خندند در این جریده افسوس رنگ معنی نیست چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند به رود نیل فکندند دیده‌ی پدران جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه که هست رنگی و بویی بدانچه خرسندند حقوق خدمت سد ساله لعب اطفال است به کشوری که در آن کودکان خداوندند ز شور این نمکینان جز این نیاید کار که بر جراحت وحشی نمک پراکندند یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی انت شمس الحق تخفی بین شعشاع الضحی کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی لیتنی یوما اخر میتا فی فیه ان فی موتی هناک دوله لا ترتجی فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی فی عیون فضله الوافی زلال للظما غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهوی مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما نوره یهدی الی قصر رفیع آمن لا ابالی من ضلال فیه لی هذا الهدی ابشری یا عین من اشراق نور شامل ما علیک من ضریر سرمدی لا یری اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا لا نبالی من لیال شیبتنا برهه بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا یا لها من س حظ معرض عن فضله منکر مستکبر حیران فی وادی الردی معرض عن عین هدل مستدیم للبقا طالب للماء فی وسواس یوم للکری عین بحر فجرت من ارض تبریز لها ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت چو آتش در فتادش خویش را گفت که: پیش از تجربت چون دوست گیری بنه گردن، که پیش دوست میری سخن در دوستداری آزمودست کزیشان نیز ما را رنج بودست دل من زان کسی یاری پذیرد که چون در پای افتم دست گیرد درین منزل نبینی دوستداری که گر کاری فتد آید به کاری چنین‌ها دوستی را خود نشاید که اندر دوستی یک هفته پاید برگ نسرین ترا بی خار می‌یابم هنوز باغ رخسارت پر از گلنار می‌یابم هنوز دوش می‌گفتی که چشم ناتوانم خوشترست خوشترست اما منش بیمار می‌یابم هنوز تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک سوز عشقش همچنان از دار می‌یابم هنوز از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر کاین زمان در دامن کهسار می‌یابم هنوز همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق لیک در دل حسرت دلدار می‌یابم هنوز ماه کنعانم برفت از کلبه‌ی احزان ولی عکس رویش بر در و دیوار می‌یابم هنوز اول شب بود کان یار از شبستانم برفت وز نسیم صبح بوی یار می‌یابم هنوز جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش دامنش پر نافه‌ی تاتار می‌یابم هنوز گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام خلوتش در خانه خمار می‌یابم هنوز دل آن ماه نیز این فکر میکرد کزان عاشق به خواری ذکر میکرد چو اندر کیسه اندک دید سیمش به سنگ انداز هجران کرد بیمش بگفت این نامه را تا: نقش بستند نخستین زهر در شکر شکستند کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم ساقی سیمتن چه خسبی خیز آب شادی بر آتش غم ریز بوسه‌ای بر کنار ساغر نه پس بگردان شراب شهدآمیز کابر آزاد و باد نوروزی درفشان می‌کنند و عنبربیز جهد کردیم تا نیالاید به خرابات دامن پرهیز دست بالای عشق زور آورد معرفت را نماند جای ستیز گفتم ای عقل زورمند چرا برگرفتی ز عشق راه گریز گفت اگر گربه شیر نر گردد نکند با پلنگ دندان تیز شاهدان می‌کنند خانه زهد مطربان می‌زنند راه حجاز توبه را تلخ می‌کند در حلق یار شیرین زبان شورانگیز سعدیا هر دمت که دست دهد به سر زلف دوستان آویز دشمنان را به حال خود بگذار تا قیامت کنند و رستاخیز اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی به برج عاشقان شه میان صادقان ره که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی برون از نور و دود است او که افروزید این آتش از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی چه آسان می‌شود مشکل به نور پاک اهل دل چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد که در دستت بجز ساغر نباشد زمان خوشدلی دریاب و در یاب که دایم در صدف گوهر نباشد غنیمت دان و می خور در گلستان که گل تا هفته دیگر نباشد ایا پرلعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد بیا ای شیخ و از خمخانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بسته زیور نباشد شرابی بی خمارم بخش یا رب که با وی هیچ درد سر نباشد من از جان بنده سلطان اویسم اگر چه یادش از چاکر نباشد به تاج عالم آرایش که خورشید چنین زیبنده افسر نباشد کسی گیرد خطا بر نظم حافظ که هیچش لطف در گوهر نباشد باز گرد و حال مطرب گوش‌دار زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار بانگ آمد مر عمر را کای عمر بنده‌ی ما را ز حاجت باز خر بنده‌ای داریم خاص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم ای عمر بر جه ز بیت المال عام هفتصد دینار در کف نه تمام پیش او بر کای تو ما را اختیار این قدر بستان کنون معذور دار این قدر از بهر ابریشم‌بها خرج کن چون خرج شد اینجا بیا پس عمر زان هیبت آواز جست تا میان را بهر این خدمت ببست سوی گورستان عمر بنهاد رو در بغل همیان دوان در جست و جو گرد گورستان دوانه شد بسی غیر آن پیر او ندید آنجا کسی گفت این نبود دگر باره دوید مانده گشت و غیر آن پیر او ندید گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست صافی و شایسته و فرخنده‌ایست پیر چنگی کی بود خاص خدا حبذا ای سر پنهان حبذا بار دیگر گرد گورستان بگشت همچو آن شیر شکاری گرد دشت چون یقین گشتش که غیر پیر نیست گفت در ظلمت دل روشن بسیست آمد او با صد ادب آنجا نشست بر عمر عطسه فتاد و پیر جست مر عمر را دید ماند اندر شگفت عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت گفت در باطن خدایا از تو داد محتسب بر پیرکی چنگی فتاد چون نظر اندر رخ آن پیر کرد دید او را شرمسار و روی‌زرد پس عمر گفتش مترس از من مرم کت بشارتها ز حق آورده‌ام چند یزدان مدحت خوی تو کرد تا عمر را عاشق روی تو کرد پیش من بنشین و مهجوری مساز تا بگوشت گویم از اقبال راز حق سلامت می‌کند می‌پرسدت چونی از رنج و غمان بی‌حدت نک قراضه‌ی چند ابریشم‌بها خرج کن این را و باز اینجا بیا پیر لرزان گشت چون این را شنید دست می‌خایید و بر خود می‌طپید بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر بس که از شرم آب شد بیچاره پیر چون بسی بگریست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمین و خرد کرد گفت ای بوده حجابم از اله ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه ای بخورده خون من هفتاد سال ای ز تو رویم سیه پیش کمال ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عمر رفته در جفا داد حق عمری که هر روزی از آن کس نداند قیمت آن در جهان خرج کردم عمر خود را دم بدم در دمیدم جمله را در زیر و بم آه کز یاد ره و پرده‌ی عراق رفت از یادم دم تلخ فراق وای کز تری زیر افکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد وای کز آواز این بیست و چهار کاروان بگذشت و بیگه شد نهار ای خدا فریاد زین فریادخواه داد خواهم نه ز کس زین دادخواه داد خود از کس نیابم جز مگر زانک او از من بمن نزدیکتر کین منی از وی رسد دم دم مرا پس ورا بینم چو این شد کم مرا همچو آن کو با تو باشد زرشمر سوی او داری نه سوی خود نظر جانا، نظری، که دل فگار است بخشای، که خسته نیک زار است بشتاب، که جان به لب رسید است دریاب کنون، که وقت کار است رحم آر، که بی‌تو زندگانی از مرگ بتر هزار بار است دیری است که بر در قبول است بیچاره دلم ، که نیک خوار است نومید چگونه باز گردد؟ از درگهت، آن کامیدوار است ناخورده دلم شراب وصلت از دردی هجر در خمار است مگذار به کام دشمن ، ای دوست بیچاره مرا ، که دوستدار است رسواش مکن به کام دشمن کو خود ز رخ تو شرمسار است خرم دل آن کسی، که او را اندوه و غم تو غمگسار است یادیش ازین و آن نیاید آن را که، چو تو نگار، یار است کار آن دارد، که بر در تو هر لحظه و هر دمیش بار است نی آنکه همیشه چون عراقی بر خاک درت چو خاک خوار است در خراسان بود دولت بر مزید زانک پیدا شد خراسان را عمید صد غلامش بود ترک ماه روی سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی هر یکی در گوش دری شب‌فروز شب شده در عکس آن در همچو روز با کلاه شفشه و با طوق زر سر به سر سیمن برو زرین سپر با کمرهای مرصع بر میان هر یکی را نقره خنگی زیر ران هرک دیدی روی آن یک لشگری دل بدادی حالی و جان بر سری از قضا دیوانه‌ای بس گرسنه ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه دید آن خیل غلامان را ز دور گفت آن کیستند این خیل حور جمله‌ی شهرش جوابش داد راست کین غلامان عمید شهرماست چون شنید این قصه آن دیوانه زود اوفتاد اندر سر دیوانه دود گفت ای دارنده‌ی عرش مجید بنده پروردن بیاموز از عمید گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش برگ داری لازم این شاخ باش ور نداری برگ این شاخ بلند پس مکن گستاخی و بر خود مخند خوش بود گستاخی دیوانگان خویش می‌سوزند چون پروانگان هیچ نتوانند دید آن قوم راه چه بدو چه نیک جز زان جایگاه دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده زهی مبارک و زیبا به فال در دیده به بوی وصل دو دیده خراب و مست شده‌ست چگونه باشد یا رب وصال در دیده چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین ز فر دولت آن خوش خصال در دیده چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید گشاد هدهد جان پر و بال در دیده چو آفتاب جمالش بدیده‌ها درتافت چه شعله‌هاست ز نور جلال در دیده چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم عقول هیچ ندارد مجال در دیده دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین چه باده‌هاست از او مال مال در دیده چه عشقست این که در دل شد؟ کزو پایم درین گل شد به بند او در افتادم کشیدم بند و مشکل شد چه شربت بود عشق او؟ که جان را زهر قاتل شد قیامت بیند آن دستی کز آن قامت حمایل شد چو با آیینه‌ی خاطر جمال او مقابل شد هر آن نقشی که بر دل بد نهفته گشت و باطل شد ازو من سایه‌ای بودم به نور آن سایه زایل شد مریدی را مرادی بد ازان دلدار حاصل شد ریاضت اوحدی می‌برد که این درویش واصل شد تا کیم انتظار فرمایی وقت آن نامد که روی بنمایی اگرم زنده باز خواهی دید رنجه شو پیشتر چرا نایی عمر کوته‌ترست از آن که تو نیز در درازی وعده افزایی از تو کی برخورم که در وعده سپری گشت عهد برنایی نرسیدیم در تو و نرسد هیچ بیچاره را شکیبایی به سر راهت آورم هر شب دیده‌ای در وداع بینایی روز من شب شود و شب روزم چون ببندی نقاب و بگشایی بر رخ سعدی از خیال تو دوش زرگری بود و سیم پالایی مردیم در خمار و شرابی نیافتیم گشتیم غرق آتش وآبی نیافتیم کردیم حال خون دل از دیدگان سال لیکن بجز سرشک جوابی نیافتیم تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد همچون دل شکسته خرابی نیافتیم رفتیم در هوایش و برخاک کوی او بردیم آب خویش و مبی نیافتیم جان را براه بادیه از تاب تشنگی کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم بیرون ز زلف و عارض خورشید پیکران برآفتاب پر غرابی نیافتیم در ده قدح که جز دل بریان خون چکان در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک روی ترا بجز تو حجابی نیافتیم خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی وی ماه روز وش ز شبستان کیستی با لعل نیم ذره‌ی خندان چو آفتاب سایه نشین دیده‌ی گریان کیستی ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو گویی کز ایزد آمده در شان کیستی پشت من از زبان شکسته شکست خورد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت بی‌شرم کودکی ز دبستان کیستی چون شانه‌ی سر است گل آلود پای دل جویای آنکه آینه‌ی جان کیستی دوشت نیاز این جگر سوخته نبود امشب به وعده‌ی دل بریان کیستی خاکی دلم در آتش و خون آب می‌شود تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی از دیده جرعه دان کنم از رخ نمک‌ستان تا نوش جام و خوش نمک‌خوان کیستی محراب جان مایی ازین مایه آگهم آگه نیم که صورت ایوان کیستی بر هر صفت که داری خاقانی آن توست ای از صفت برون شده تو آن کیستی کدام باغ به دیدار دوستان ماند کسی بهشت نگوید به بوستان ماند درخت قامت سیمین‌برت مگر طوبی‌ست که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند کجاست آنکه به انگشت می‌نمود هلال کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید میان رویت و خورشید در گمان ماند عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام که تا به زیر زمینم در استخوان ماند شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد که قطره قطره خونش به ناردان ماند غریق بحر مودت ملامتش مکنید که دست و پا بزند هر که در میان ماند به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب که ابروانت به خمیدن کمان ماند جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست وفا و صحبت یاران مهربان ماند اگر روی به هم درکشی چو نافه‌ی مشک طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی که عود یار گرامی به عود جان ماند لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو به بر گرفتن مهر گلابدان ماند خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت به خط صاحب دیوان ایلخان ماند امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین که پایگاه رفیعش به اسمان ماند خدای خواست که اسلام در حمایت او ز تیر حادثه در باره‌ی امان ماند وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام درت به مشرب شیرین کاروان ماند به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست ز هول قدر تو موقوف آستان ماند تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟ من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا من آن نیم که در این موقفم زبان ماند فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند تو معن زائده‌ای در کمال فضل و ادب که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند جهان نماند و اقبال روزگار تو باد که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند علی‌الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت حقیقت است که فکرت مع‌الزمان ماند تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار که آن نماند و این ذکر جایدان ماند به رغم انف اعادی دراز عمر بمان که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی امروز که بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی چون شمع نکورویی در رهگذر باد است طرف هنری بربند از شمع نکورویی آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت تیری که در کمان توقف کشیده داست وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت از بهر پای بوس وداعی که رویداد رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت افروخت آخر از نگه گرم آتشی در محتشم نهفته برآورد دود و رفت از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه مه نور همی خواهد از روی تو در پرده جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه ای قبله‌ی جان هر شب بر خاک درت عاشق چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه چون جوف صدف او را پر در دهنی باید و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه سیف ار ز تو می‌خواهد بوسه تو برو می‌خند کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه گر پای رقیبانت بوسند محبانت ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست در شکرینه یقین سرکه انکار نیست گر چه تو خون خواره‌ای رهزن و عیاره‌ای قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست کان شکرهاست او مستی سرهاست او ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست هر که دلی داشتست بنده دلبر شدست هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست پود چه کار آیدش آنک ورا تار نیست با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان نار نماید در او جز گل و گلزار نیست ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو نقل بخیلانه‌ات طعمه خمار نیست دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست ای غم شادی شکن پر شکرست این دهن کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن از دام زلف و دانه خال تو در جهان یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن دایم به لطف دایه طبع از میان جان می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کب حیات می‌خورد از جویبار حسن حافظ طمع برید که بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن نقل کن از وبال کفر بدین مصطفی را دلیل مطلق بین خاتم انبیاء، رسول هدی صاحب جبرئیل، امین خدا قصد و مقصود و آخر و اول اولین خلق و آخرین مرسل پادشاه دیار جود و وجود مقصد علم و عالم مقصود حافظ صفحه‌ی معانی دل چشمه‌ی آب زندگانی دل صوفی خانقاه الرحمان عالم علم «علم القرآن» آنکه پوشیده خلعت «لولاک» وز بلندیش پست شد افلاک خواجه‌ی بارگاه کونین اوست سالک راه قاب قوسین اوست تیر دینش چو بر نشانه زدند پنج نوبت به هفت خانه زدند شرعش از علم گسترید فنون در نواحی چرخ بوقلمون چاکرش آفتاب و بنده سهیل روی او «والضحی» و مو «واللیل» ای عشق پرده در که تو در زیر چادری در حسن حوریی تو و در مهر مادری در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها در گوش حلقه کرده به قانون چاکری در آینه نظر کن و در چشم خود نگر صد جان گره گره شده از وی به ساحری در هر گره نگه کن وضع خدای بین در هم ببسته موسی و فرعون و سامری از زیر دامنت تو برون آر شمع را تا نقش حق بخندد بر نقش آزری تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را هر دم بمیرد ایمان در پای کافری چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم گشتم هزار بار من از جان و جا بری خشک و تر دو چشم و لب من روان شده در قلزمی که خشک نیابند و نی تری دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش کای باوفا و عهد ز من باوفاتری دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا تبریز این سلام بر جان ما بری دل‌بران مهرنمایند و وفا نیز کنند دل بران مهر چه بندی که جفا نیز کنند چند گویند که گه‌گه به دلش میگذری این حدیثی است که بهر دل ما نیز کنند عالمی را بکش از غمزه که ترکان به خدنگ گربکشتند بسی صید رها نیز کنند عاشقان گرچه ترا بهرجفا بد گویند از پی چشم بد خلق دعا نیز کنند هجر مپسند چو دانی که وکیلان سپهر دوستان را بهم آرند و جدا نیز کنند منعمان گر چه برانند گدا را از در گه گهی حاجت درویش روا نیز کنند سوی خسرو نگهی کن به طفیل دگران کاهل دولت نگهی سوی گدا نیز کنند □باده کش دوزخیان بهتر ازین متقیان کز پی خلد برین طاعت معبود کنند □دل ستد از من بیمار و به پرسش نامد چون خبر یافت که جان می‌دهم آنگه برسید نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم بیار باده که جان تازه می‌شود ز نسیم مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم گر از بهشت نگارم عنان بگرداند بروز حشر من و دوزخ عذاب الیم ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست چنانکه فرقت درویش از آستان کریم کمان بسیم بسی در جهان بدست آید نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سیم چنین که بر رخ زردم نظر نمی‌فکنی معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان که مرغ باز نیاید بشیانه مقیم اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند پیام من که رساند بدوستان قدیم بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستی هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی شادیم ز فرخندگی بخت که ما را فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی ما خسته نشینیم و تو در چشمه‌ی نوشی ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد فریاد که سرمایه‌ی خون جگرستی شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین پیداست از این چشمه که در چشم ترستی شاید اگر از عشق رخت شهره‌ی شهرم زیرا که در آفاق به خوبی سمرستی نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر کز چشم سیه فتنه‌ی صاحب نظرستی تا دیده‌ات آن زلف بناگوش ندیده‌ست آسوده دل از گریه‌ی شام و سحر ستی افسوس که آن سرو خرامنده فروغی عمری است گران مایه ولی در گذرستی بهار دل دوستدار علی همیشه پر است از نگار علی دلم زو نگار است و علم اسپرم چنین واجب آید بهار علی بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن دل ناصبی را به خار علی از امت سزای بزرگی و فخر کسی نیست جز دوستدار علی ازیرا کز ابلیس ایمن شده است دل شیعت اندر حصار علی علی از تبار رسول است و نیست مگر شیعت حق تبار علی به صد سال اگر مدح گوید کسی نگوید یکی از هزار علی به مردی و علم و به زهد و سخا بنازم بدین هر چهار علی ازیرا که پشتم ز منت به شکر گران است در زیر بار علی شعار و دثارم ز دین است و علم هم این بد شعار و دثار علی تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو نه‌ای آگه از پود و تار علی محل علی گر بدانی همی بیندیشی از کار و بار علی مکن خویشتن مار بر من که نیست تو را طاقت زهر مار علی به بی‌دانشی هر خسی را همی چرا آری اندر شمار علی؟ علی شیر نر بود لیکن نبود مگر حربگه مرغزار علی نبودی در این سهمگن مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی یکی اژدها بود در چنگ شیر به دست علی ذوالفقار علی سه لشکر شکن بود با ذوالفقار یمین علی با یسار علی سران را درافگند سر زیر پای سر تیغ جوشن گذار علی نبود از همه خلق جز جبرئیل به حرب حنین نیزه‌دار علی به روز هزاهز یکی کوه بود شکیبا، دل بردبار علی چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی همی رشک برد از زن خویش مرد گه حمله‌ی مردوار علی گر از غارت دیو ترسی همی درآمدت باید به غار علی به غار علی در نشد کس مگر به دستوری کاردار علی ز علم است غار علی، سنگ نیست نشاید به سنگ افتخار علی نبینی به غار اندرون یکسره سرای و ضیاع و عقار علی نبارد مگر ز ابر تاویل قطر بر اشجار و بر کشت زار علی نبود اختیار علی سیم و زر که دین بود و علم و اختیار علی شریعت کجا یافت نصرت مگر ز بازوی خنجر گزار علی؟ ز کفار مکه نبود ایچ کس به دل ناشده سوکوار علی سر از خس برون کرد نارست هیچ کس اندر همه روزگار علی همیشه ز هر عیب پاکیزه بود زبان و دو دست و ازار علی گزین و بهین زنان جهان کجا بود جز در کنار علی؟ حسین و حسن یادگار رسول نبودند جز یادگار علی بیامد به حرب جمل عایشه بر ابلیس زی کارزار علی بریده شد ابلیس را دست و پای چو بانگ آمد از گیرودار علی از آتش نیابند زنهار کس چو نایند در زینهار علی که افگند نام از بزرگان حرب مگر خنجر نامدار علی؟ به بدر و احد هم به خیبر نبود مگر جستن حرب کار علی پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ به هنگام خور بود یار علی شتربان و فراش با دیگ‌پز نبودند جز پیشکار علی سواری که دعوی کند در سخن بیا، گو، من اینک سوار علی اگر ناصبی گوش دارد زمن نکو حجت خوش‌گوار علی به حجت به خرطومش اندر کشم علی‌رغم او من مهار علی وگر سر بتابد به بی‌دانشی ز علم خوش بی‌کنار علی نیاید به دشت قیامت مگر سیه روی و سر پرغبار علی خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی در چشم بامدادان به بهشت برگشودن نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی سحاب سیل فشان چشم رودبار منست سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست غم ار چه خون دلم می‌خورد مضایقه نیست که اوست در همه حالی که غمگسار منست هلال اگر چه به ابروی یار می‌ماند ولی نمونه‌ئی از این تن نزار منست چو اختیار من از کاینات صحبت تست گمان مبر که جدائی باختیار منست خیال لعل تو هر جا که می‌کنم منزل مقیم حجره‌ی چشم گهر نگار منست کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب برزوی تو تا روز در کنار منست مرا ز دیده می‌فکن که آبروی محیط ز فیض مردمک چشم در نثار منست فرونشان بنم جام گرد هستی من اگر غبار حریفان ز رهگذر منست طمع مدار که خواجو ز یار برگردد که از حیات ملول آمدن نه کار منست این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند گو بده باده درین حجله که سورست اینجا موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو جام می نوش که از صومعه دورست اینجا با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟ زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟ دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟ ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود دانم که شرمسار شوی از فعال خویش چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر نقش تو استوار کنم در خیال خویش جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود ای بس درودها که فرستد به آل خویش! ما را به خویش خوان و بر خویش بارده باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش گر در سرای دوست نیابی مجال خویش همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم اگر به دست من آید چو خضر آب حیات ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم ز خارخار غم تو چو خارچین گردم ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام به مسجد فلک هفتمین نماز کنم همه سعادت بینم چو سوی نحس روم همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل چو ذره‌ها همه را مست و عشقباز کنم پریر عشق مرا گفت من همه نازم همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی من از برای تو خود را همه نیاز کنم خموش باش زمانی بساز با خمشی که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم ای هوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم پرده برانداختی کار به اتمام رفت ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت عارف مجموع را در پس دیوار صبر طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت آخر عمر از جهان چون برود خام رفت ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت همت سعدی به عشق میل نکردی ولی می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت بود در جود و سخا دریا کفی ملکش از بحر عطا دریا کفی پر شدی از فیض آن ابر کرم عرصه‌ی گیتی ز دینار و درم بزم جودش را چو می‌آراستم نسبتش با معن و حاتم خواستم لیک اندر جنب او بی قال و قیل معن باشد مبخل و حاتم بخیل بسکه دستش داشتی با بسط، خوی تافتی انگشت او از قبض، روی قبض کف گر خواستی، انگشت او خم نکردی پشت خود در مشت او هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم برسان به همدمانم که من از چه روگرانم چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان در بند کمند تو دل حلقه گشایان وی برده بدندان سر انگشت تحیر ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان همچون مه نو گشته‌ام از مهر تو در شهر انگشت نما گشته‌ی انگشت نمایان عمرم بنهایت رسد و دور بخر لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان این نکهت مشکین نفس باد بهشتست یا بوی تو یا لخلخه‌ی غالیه سایان با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت تا کم نشود مشغله‌ی بی سر و پایان محمول سبکروح که در خواب گرانست او را چه غم از ولوله‌ی هرزه درایان باید که برآید چو برآید نفس صبح از پرده‌سرا زمزمه‌ی پرده‌سرایان منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات در بزم سلاطین که دهد راه گدایان قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ قدر یاران وفادار ندانست دریغ درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس یار حال من بیمار ندانست دریغ یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات مردم و حال مرا یار ندانست دریغ وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ در رهی می‌رفت پیری راهبر دید از روحانیان خلقی مگر بود نقدی سخت رایج در میان می‌ربودند آن ز هم روحانیان پیر کرد آن قوم را حالی سال گفت چیست این نقد برگویید حال مرغ روحانیش گفت ای پیرراه دردمندی می‌گذشت این جایگاه برکشید آهی ز دل پاک و برفت ریخت اشک گرم بر خاک و برفت ما کنون آن اشک گرم و آه سرد می‌بریم از یک دگر در راه درد یا رب اشک و آه بسیاریم هست گر ندارم هیچ این باریم هست چون روایی دارد آنجا اشک راه بنده دارد این متاع آن جایگاه پاک کن از آه صحن جان من پس بشوی از اشک من دیوان من می‌روم گم راه، ره نایافته دل چو دیوان جز سیه نایافته ره نمایم باش و دیوانم بشوی از دو عالم تخته‌ی جانم بشوی بی‌نهایت درد دل دارم ز تو جان اگر دارم خجل دارم ز تو عمر در اندوه تو بردم به سر کاشکی بودیم صد عمر دگر تا در اندوهت به سر می‌بردمی هر زمان دردی دگر می‌بردمی مانده‌ام از دست خود در صد ز حیر دست من ای دست گیر من تو گیر شیخ را علم شرع باید و دین حکمتی کان بود درست و متین نفسی طیب و دمی مشکی سرو مغزی منزه از خشکی خاطری مطمن و چشمی سیر در مضای سخن جسور و دلیر کارها کرده در خلا و ملا رخ نپیچیده از عذاب و بلا بوده در حکم مرشدی ز نخست برده فرمان اوستادی چست دل خود را به خون بپرورده نفس خود کشته خون خود خورده چاره‌ی نفس خود توانسته سر نص و دلیل دانسته فارغ از حجت و قیاس شده در نهان آدمی شناس شده کرده دوری ز راه معنی، دور گشته نزدیک با معالم نور در ولایت به مسند شاهی بر نشسته ز روی آگاهی نه ز رد خسی دلش رنجه نز قبول کسی قوی پنجه گفته جانش به صبر ایوبی سخت راسست و زشت را خوبی نه کسی را گرفت بر کارش نه شکن در فنون گفتارش گشته یار از کتاب و از سنت طالبان را به سعی بی‌منت وقتشان بر سر زبان راند که: خدا خواهد و خدا داند بر تو هر مشکلی که گیرد عقد کندش کشف بر تو دردم نقد روح در عرش و جسم در زندان چهره‌ی او گشاده، لب خندان اگرش مال کم شود شادست و گر افزون شودبرش بادست دنیی او ز بهر دین باشد خرمنش بهر خوشه‌چین باشد شهره‌ی شهرها به پاک روی بازوی او به عقل و شرع قوی دل او از ریا بپرهیزد نورش از نور کبریا خیزد هر چه خواهد فلک فراخور او دمبدم حاضر آورد بر او شغل او بهجت و سرور بود کارش ارشاد یا حضور بود از پی جمع ساز و آلت او کرده ایزد به خود کفالت او مظهر حق و مظهر تحقیق بر خلایق دلش رحیم و شفیق دیدن و داد او مبارک فال خبر و یاد او همایون حال روی او هیبت و وقار دهد خوی او لطف خلق بار دهد مس به بویش ز دور زر گردد خس به یادش به از گهر گردد هر که با او نشست شاهی شد وانکش آمد به دست ماهی شد گر مرید کسی شوی این کس این طلب کن، که در جهان این بس این کسان باز دست سلطانند وآن دگرها مگس همی رانند به چنین پیر دست شاید داد که جوان را کند ز بند آزاد به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد تو را در این سخن انکار کار ما نرسد اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز به یار یک جهت حق گزار ما نرسد هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیری نقش نگار ما نرسد هزار نقد به بازار کائنات آرند یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد دریغ قافله عمر کان چنان رفتند که گردشان به هوای دیار ما نرسد دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش که بد به خاطر امیدوار ما نرسد چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از ره گذار ما نرسد بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او به سمع پادشه کامگار ما نرسد این سخن پایان ندارد آن گروه صورتی دیدند با حسن و شکوه خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق لیک زین رفتند در بحر عمیق زانک افیونشان درین کاسه رسید کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید کرد فعل خویش قلعه‌ی هش‌ربا هر سه را انداخت در چاه بلا تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان الامان و الامان ای بی‌امان قرنها را صورت سنگین بسوخت آتشی در دین و دلشان بر فروخت چونک روحانی بود خود چون بود فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود عشق صورت در دل شه‌زادگان چون خلش می‌کرد مانند سنان اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید چندمان سوگند داد آن بی‌ندید انبیا را حق بسیارست از آن که خبر کردند از پایانمان کاینچ می‌کاری نروید جز که خار وین طرف پری نیابی زو مطار تخم از من بر که تا ریعی دهد با پر من پر که تیر آن سو جهد تو ندانی واجبی آن و هست هم تو گویی آخر آن واجب بدست او توست اما نه این تو آن توست که در آخر واقف بیرون‌شوست توی آخر سوی توی اولت آمدست از بهر تنبیه و صلت توی تو در دیگری آمد دفین من غلام مرد خودبینی چنین آنچ در آیینه می‌بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از آن ز امر شاه خویش بیرون آمدیم با عنایات پدر یاغی شدیم سهل دانستیم قول شاه را وان عنایت‌های بی اشباه را نک در افتادیم در خندق همه کشته و خسته‌ی بلا بی ملحمه تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش بودمان تا این بلا آمد به پیش بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق آنچنان که خویش را بیمار دق علت پنهان کنون شد آشکار بعد از آنک بند گشتیم و شکار سایه‌ی رهبر بهست از ذکر حق یک قناعت به که صد لوت و طبق چشم بینا بهتر از سیصد عصا چشم بشناسد گهر را از حصا در تفحص آمدند از اندهان صورت کی بود عجب این در جهان بعد بسیاری تفحص در مسیر کشف کرد آن راز را شیخی بصیر نه از طریق گوش بل از وحی هوش رازها بد پیش او بی روی‌پوش گفت نقش رشک پروینست این صورت شه‌زاده‌ی چینست این هم‌چو جان و چون جنین پنهانست او در مکتم پرده و ایوانست او سوی او نه مرد ره دارد نه زن شاه پنهان کرد او را از فتن غیرتی دارد ملک بر نام او که نپرد مرغ هم بر بام او وای آن دل کش چنین سودا فتاد هیچ کس را این چنین سودا مباد این سزای آنک تخم جهل کاشت وآن نصیحت را کساد و سهل داشت اعتمادی کرد بر تدبیر خویش که برم من کار خود با عقل پیش نیم ذره زان عنایت به بود که ز تدبیر خرد سیصد رصد ترک مکر خویشتن گیر ای امیر پا بکش پیش عنایت خوش بمیر این به قدر حیله‌ی معدود نیست زین حیل تا تو نمیری سود نیست کسی خراب خرابات و مست می‌باشد از او عمارت ایمان و خیر کی باشد یکی وجود چو آتش بود نباشد آب محال باشد یک مه بهار و دی باشد منم خراب خرابات و مست طاعت حق درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد عمارتیست خراباتیان شهر مرا که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد شکوفه‌هاست درختان زهد را ز شراب نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی بگفت دیدم معدوم را که شیء باشد به سایه‌ها و به خورشید شمس تبریزی که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد قاصرات الطرف فی حجب الخیام حال ترکانست گویی والسلام عکس کین و مهر ایشان کفر و دین رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام هم به معنی زهره را نایب مناب هم به صورت ماه را قایم مقام همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست همچو گردون، گاه تند و گاه رام بر ثوابت جزع ایشان را ستم از کواکب اسب ایشان را ستام کوچ ایشان رحلت صیف و شتا خوی ایشان جنبش شمس و غمام روز نرمی همچو سوسن خوش نسیم وقت تندی همچو توسن بد لگام تنگ چشمانند، لیکن دوربین خوبرویانند، لیکن خویش کام صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم هیات خرگاهشان رکن و مقام روی ایشان در کله خورشید و ماه چشم ایشان در قبا ماهی و دام رونق بعظاق رنگ آمیز شان جلوه‌ی طاوس را ماند مدام میل ترکان کن، که یابی برقرار نزد ترکان رو، که بینی بر دوام ساقیان بربری از پیش و پس بادهای کوثری از کاس و جام دلبران کاسه گیر بوسه ده دلبران عشقبار نیک نام گر مرادی هست اینست، ای پسر ور بهشتی هست اینست،ای غلام اوحدی را با چنین قوم اوفتاد راه سلطانیه و دارالسلام هست بازیهای آن شیر علم مخبری از بادهای مکتتم گر نبودی جنبش آن بادها شیر مرده کی بجستی در هوا زان شناسی باد را گر آن صباست یا دبورست این بیان آن خفاست این بدن مانند آن شیر علم فکر می‌جنباند او را دم به دم فکر کان از مشرق آید آن صباست وآنک از مغرب دبور با وباست مشرق این باد فکرت دیگرست مغرب این باد فکرت زان سرست مه جمادست و بود شرقش جماد جان جان جان بود شرق فاد شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز قشر و عکس آن بود خورشید روز زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب پیش او نه روز بنماید نه شب ور نباشد آن چو این باشد تمام بی‌شب و بی روز دارد انتظام هم‌چنانک چشم می‌بیند به خواب بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان زین برادر آن برادر را بدان ور بگویندت که هست آن فرع این مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین می‌بیند خواب جانت وصف حال که به بیداری نبینی بیست سال در پی تعبیر آن تو عمرها می‌دوی سوی شهان با دها که بگو آن خواب را تعبیر چیست فرع گفتن این چنین سر را سگیست خواب عامست این و خود خواب خواص باشد اصل اجتبا و اختصاص پیل باید تا چو خسپد او ستان خواب بیند خطه‌ی هندوستان خر نبیند هیچ هندستان به خواب خر ز هندستان نکردست اغتراب جان هم‌چون پیل باید نیک زفت تا به خواب او هند داند رفت تفت ذکر هندستان کند پیل از طلب پس مصور گردد آن ذکرش به شب اذکروا الله کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست لیک تو آیس مشو هم پیل باش ور نه پیلی در پی تبدیل باش کیمیاسازان گردون را ببین بشنو از میناگران هر دم طنین نقش‌بندانند در جو فلک کارسازانند بهر لی و لک گر نبینی خلق مشکین جیب را بنگر ای شب‌کور این آسیب را هر دم آسیبست بر ادراک تو نبت نو نو رسته بین از خاک تو زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب بسط هندستان دل را بی‌حجاب لاجرم زنجیرها را بر درید مملکت بر هم زد و شد ناپدید آن نشان دید هندستان بود که جهد از خواب و دیوانه شود می‌فشاند خاک بر تدبیرها می‌دراند حلقه‌ی زنجیرها آنچنان که گفت پیغامبر ز نور که نشانش آن بود اندر صدور که تجافی آرد از دار الغرور هم انابت آرد از دار السرور بهر شرح این حدیث مصطفی داستانی بشنو ای یار صفا دلبرم در حسن طاق افتاده است قسم من زو اشتیاق افتاده است بر سر پایم چو کرسی ز انتظار کو چو عرش سیم ساق افتاده است گر رسد یک شب خیال وصل او برق در زیرش براق افتاده است لیک اندر تیه هجرش گرد من سد اسکندر یتاق افتاده است کی فتد در دوزخ این آتش کزو در خراسان و عراق افتاده است بر هم افتاده چو زلفش هر نفس کشته تو در فراق افتاده است می‌ندانم تا به عمدا می‌کشد یا چنین خود اتفاق افتاده است تا که روی همچو ماهش دیده‌ام ماه بختم در محاق افتاده است ابروی او جز کمان چرخ نیست زانکه همچون چرخ طاق افتاده است چون ندارد ترک سیمینم میان پس چرا زرین نطاق افتاده است این همه باریک بینی فرید از میان آن وشاق افتاده است گفت زن یک آفتابی تافتست عالمی زو روشنایی یافتست نایب رحمان خلیفه‌ی کردگار شهر بغدادست از وی چون بهار گر بپیوندی بدان شه شه شوی سوی هر ادبیر تا کی می‌روی همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیایی خود کجاست چشم احمد بر ابوبکری زده او ز یک تصدیق صدیق آمده گفت من شه را پذیرا چون شوم بی بهانه سوی او من چون روم نسبتی باید مرا یا حیلتی هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی همچو مجنونی که بشنید از یکی که مرض آمد به لیلی اندکی گفت آوه بی بهانه چون روم ور بمانم از عیادت چون شوم لیتنی کنت طبیبا حاذقا کنت امشی نحو لیلی سابقا قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان شب‌پران را گر نظر و آلت بدی روزشان جولان و خوش حالت بدی گفت چون شاه کرم میدان رود عین هر بی‌آلتی آلت شود زانک آلت دعوی است و هستی است کار در بی‌آلتی و پستی است گفت کی بی‌آلتی سودا کنم تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم پس گواهی بایدم بر مفلسی تا مرا رحمی کند شاه غنی تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ وا نما تا رحم آرد شاه شنگ کین گواهی که ز گفت و رنگ بد نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد صدق می‌خواهد گواه حال او تا بتابد نور او بی قال او شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان میان شاخه‌ها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت بخود گفتا کازین شاخ تنومند قضایم هیچگه نتواند افکند سموم فتنه کرد آهنگ تاراج ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج قبای سرخ گل دادند بر باد ز مرغان چمن برخاست فریاد ز بن برکند گردون بس درختان سیه گشت اختر بس نیکبختان به یغما رفت گیتی را جوانی کرا بود این سعادت جاودانی ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند برفت از روی رونق بوستان را چه دولت بی گلستان باغبان را ز جانسوز اخگری برخاست دودی نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه فتاد آن برگ مسکین بر سر راه از آن افتادن بیگه، برآشفت نهان با شاخک پژمان چنین گفت که پروردی مرا روزی در آغوش بروز سختیم کردی فراموش نشاندی شاد چون طفلان بمهدم زمانی شیردادی، گاه شهدم بخاک افتادنم روزی چرا بود نه آخر دایه‌ام باد صبا بود هنوز از شکر نیکیهات شادم چرا بی موجبی دادی به بادم هنرهای تو نیرومندیم داد ره و رسم خوشت، خورسندیم داد گمان میکردم ای یار دلارای که از سعی تو باشم پای بر جای چرا پژمرده گشت این چهر شاداب چه شد کز من گرفتی رونق و آب بیاد رنج روز تنگدستی خوشست از زیردستان سرپرستی نمودی همسر خوبان با غم ز طیب گل، بیاکندی دماغم کنون بگسستیم پیوند یاری ز خورشید و ز باران بهاری دمی کاز باد فروردین شکفتم بدامان تو روزی چند خفتم نسیمی دلکشم آهسته بنشاند مرا بر تن، حریر سبز پوشاند من آنگه خرم و فیروز بودم نخستین مژده‌ی نوروز بودم نویدی داد هر مرغی ز کارم گهرها کرد هر ابری نثارم گرفتم داشتم فرخنده نامی چه حاصل، زیستم صبحی و شامی بگفتا بس نماند برگ بر شاخ حوادث را بود سر پنجه گستاخ چو شاهین قضا را تیز شد چنگ نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ چو ماند شبرو ایام بیدار نه مست اندر امان باشد، نه هشیار جهان را هر دم آئینی و رائی است چمن را هم سموم و هم صبائی است ترا از شاخکی کوته فکندند ولیک از بس درختان ریشه کندند تو از تیر سپهر ار باختی رنگ مرا نیز افکند دست جهان سنگ نخواهد ماند کس دائم بیک حال گل پارین نخواهد رست امسال ندارد عهد گیتی استواری چه خواهی کرد غیر از سازگاری ستمکاری، نخست آئین گرگست چه داند بره کوچک یا بزرگست تو همچون نقطه، درمانی درین کار که چون میگردد این فیروزه پرگار نه تنها بر تو زد گردون شبیخون مرا نیز از دل و دامن چکد خون جهانی سوخت ز اسیب تگرگی چه غم کاز شاخکی افتاد برگی چو تیغ مهرگانی بر ستیزد ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد بساط باغ را بی گل صفا نیست تو برگی، برگ را چندان بها نیست چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز نزیبد چون توئی را ناله و سوز چو آن گنجینه گلشن را شد از دست چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست مرا از خویشتن برتر مپندار تو بشکستی، مرا بشکست بازار کجا گردن فرازد شاخساری که بر سر نیستش برگی و باری نماند بر بلندی هیچ خودخواه درافتد چون تو روزی بر گذرگاه گرمابه سه داشتم به لوهور وین نزد همه کسی عیان است امروز سه سال شد که مویم ماننده‌ی موی کافران است بر تارک و گوش و گردن من گویی نمدتر گران است از رنج دل اندکی بگفتم باقی همه در دلم نهان است پاداشن من درین غم و رنج بر ایزد پاک غیبدان است یکی شد تا به کویت بانگ زاغ و نغمه‌ی بلبل گلستان سر کوی تو با زاغ و زغن مانده هر که درین درد گرفتار نیست یک نفسش در دو جهان کار نیست هر که دلش دیده‌ی بینا نیافت دیده‌ی او محرم دیدار نیست هر که ازین واقعه بویی نبرد جز به صفت صورت دیوار نیست خوار شود در ره او همچو خاک هرکه در این بادیه خونخوار نیست ای دل اگر دم زنی از سر عشق جای تو جز آتش و جز دار نیست پرده‌ی این راز که در قمر جان است جز قدح دردی خمار نیست آنکه سزاوار در گلخن است در حرم شاه سزاوار نیست گلخنی مفلس ناشسته روی مرد سراپرده‌ی اسرار نیست کعبه‌ی جانان اگرت آرزوست در گذر از خود ره بسیار نیست گرچه حجاب تو برون از حد است هیچ حجابیت چو پندار نیست پرده‌ی پندار بسوز و بدانک در دو جهانت به ازین کار نیست چند کنی از سر هستی خروش نیست شو اندر طلب یار، نیست از طمع خام درین واقعه سوخته‌تر از دل عطار نیست آه که از جور چرخ، وز ستم روزگار خسرو ملک وجود، شد به دیار عدم آه که برچیده شد زود ز بزم جهان مسند شهبازخان خان جمیل الشیم رفت امیر زمان تاج اعاظم که بود معدن عز و شرف منبع جود و کرم نخل بلندش که بود سرو ریاض جهان خم شد و از پا فتاد زین فلک پشت خم دیده‌ی ایام ریخت از غم او سیل خون بر سر عالم فشاند ماتم او خاک غم چون ز غم آباد دهر یافت ملالت نهاد در روضات جنان با دل خرم قدم خامه‌ی هاتف نوشت از پی تاریخ او آه ز دنیا برفت صاحب سیف و قلم به برج دل رسیدی بیست این جا چو آن مه را بدیدی بیست این جا بسی این رخت خود را هر نواحی ز نادانی کشیدی بیست این جا بشد عمری و از خوبی آن مه به هر نوعی شنیدی بیست این جا ببین آن حسن را کز دیدن او بدید و نابدیدی بیست این جا به سینه تو که آن پستان شیرست که از شیرش چشیدی بیست این جا هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می‌کشد آتش سودای او جانم در آتش می‌کشد تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد گاه می‌سوزد چو عود و گه دمی خوش می‌کشد شحنه‌ی سودای او شوریدگان عشق را هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می‌کشد عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می‌کشد جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب هر که را دل سوی آن زلف مشوش می‌کشد خاطر عطار از نور معانی در سخن آفتاب تیر بر چرخ منقش می‌کشد ای نغمه‌ی خوشت دم داود را شعار وی عندلیب را نفست کرده شرمسار انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش و اعجاز عیسوی ز دمت گشته آشکار دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق بردارد از نوای خوشت نغمه‌ی هزار وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار ای بس که بلبل سحر از شوق نغمه‌ات بر سر زند بسان مگس دست اضطرار مرغ چمن که رود زن بزم گلشنست پر می‌زند ز شوق تو بر طرف جویبار با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار قولت چو با عمل بفروداشت می‌رسد بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار بلبل ز بام و زیر تو با نغمه‌های زیر خواجو بزیر بام تو با نالهای زار ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا پیدا شده فتیله‌ی زخم پنهان مرا تا زد به نام من غم او قرعه‌ی جنون شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام هرگز ندیده است کسی سرگران مرا از یک نفس برآر ز من دود شمعسان نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست بیرون در گذاشت به حال سگان مرا عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق باز نیابی به عقل سر معمای عشق عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی راست بود آن زمان از تو تولای عشق ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم خام بود از تو خام پختن سودای عشق عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن جان عزیزان نگر مست تماشای عشق دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق چون اثر او نماند محو شد اجزای او جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور پاک دینی گفت مشتی حیله‌جوی مرد را در نزع گردانند روی پیش از این این بی‌خبر را بر دوام روی گردانیده بایستی مدام برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود روی چون اکنون بگردانی چه سود هرک را آن لحظه گردانند روی او جنب میرد تو زو پاکی مجوی دیگری گفتش که من زر دوستم عشق زر چون مغز شد در پوستم تا مرا چون گل زری نبود به دست همچو گل خندان بنتوانم نشست عشق دنیا و زر دنیا مرا کرد پر دعوی و بی‌معنی مرا گفت ای از صورتی حیران شده از دلت صبح صفت پنهان شده روز و شب تو روز کوری مانده بسته‌ای صورت چو موری مانده مرد معنی باش در صورت مپیچ چیست معنی اصل صورت چیست ، هیچ زر به صورت رنگ گردانیده سنگ تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ زر که مشغولت کند از کردگار بت بود ، در خاکش افکن زینهار زر اگر جایی به غایت در خورست هم برای قفل فرج استر است نه کسی را از زر تو یاریی نه ترا هم نیز برخورداریی گر تو یک جو زر دهی درویش را گاه او را خون خوری گه خویش را تو به پشتی زری با خلق دوست داغ پهلوی تو بر پشتی اوست ماه نو مزد دکان می‌بایدت چه دکان آن مزد جان می‌بایدت جان شیرینت شد و عمر عزیز تا درآمد از دکانت یک پشیز این همه چیزی به هیچی داده تو پس چنین دل بر همه بنهاده تو لیک صبرم هست تا در زیر دار نردبانت از زیر بکشد روزگار در جهان چندانک آویزت بود هر یکی صد آتش تیزت بود غرق دنیا هم بباید دینت نیز دین بنیزی دست ندهد ای عزیز تو فراغت جویی اندر مشغله چون نیابی، در تو افتد ولوله نفقه‌ای چیزی که داری چار سو لن تنالوا البر حتی تنفقوا هرچ هست آن ترک می‌باید گرفت گر بود جان، ترک می‌باید گرفت چون ترا در دست جان نتوان گذاشت مال و ملک و این و آن نتوان گذاشت گر پلاسی خواب‌گاهت آمدست آن پلاست بند راهت آمدست آن پلاست خوش بسوز ای حق‌شناس تا کی از تزویر با حق هم پلاس گر نسوزی آن پلاس اینجا ز بیم کی رهی فردا ز پهنای گلیم هرک صید وای خود شد وای او گم شود از وای سر تا پای او وا دو حرف آمد، الف واو ای غلام هر دو را در خاک و خون بینی مدام واو را بین در میان خون قرار پس الف را بین میان خاک خوار دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی دم خون ریختن از دیدن رویت مکن منعم که کس در حالت بسمل نبندد چشم قربانی بدین حسن ای شه خوبان نه جانا نخوانمت نی جان اگر چیزی بود خوش‌تر ز جان جانان من آنی ملک شانی و پشت قدر احباب از سگان کمتر پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمی‌دانم چه گویم شرح بی صبری چو می‌دانم که میدانی بجز مهر و مهت آیینه‌ای در خور نمی‌بینم که در خوبی به مه میمانی و از خور نمی‌مانی ز پند محتشم ماند ای صنم پاکیزه دامانت الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ فگندند مردی سبک بر دو اسپ که در شب به نزدیک خسرو شود از ایران به آگاهی نو شود فرستاده آمد بر شاه نو گذشته شبی تیره از ماه نو ز آشوب بغداد گفت آنچ دید جوان شد چو برگ گل شنبلید چنین گفت هرکو زراه خرد بتیزی ز بی‌دانشی بگذرد نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند گراین بد که گفتی خوش آمد مرا خور و خواب در آتش آمد مرا ولیکن پدر چون به خون آخت دست از ایران نکردم سران نشست هم او را کنون چون یکی بنده‌ام سخن هرچ گوید نیوشنده‌ام هم اندر زمان داغ دل با سپاه بکردار آتش بیامد ز راه سپاهی بد از بردع و اردبیل همی‌رفت با نامور خیل خیل از ارمینیه نیز چندی سپاه همی‌تاخت چون باد با پور شاه چوآمد ببغداد زو آگهی که آمد خریدار تخت مهی همه شهر ز آگاهی آرام یافت جهانجوی از آرامشان کام یافت پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مهتری بود بهر نهادند بر پیشگه تخت عاج همان طوق زرین وپرمایه تاج بشهر اندرون رفت خسرو بدرد بنزد پدر رفت با بادسرد چه جوییم زین گنبد تیزگرد که هرگز نیاساید از کارکرد یکی راهمی تاج شاهی دهد یکی را بدریا بماهی دهد یکی را برهنه سروپای و سفت نه آرام و خواب و نه جای نهفت یکی را دهد توشه‌ی شهد و شیر بپوشد بدیبا و خز و حریر سرانجام هردو بخاک اندرند بتارک بدام هلاک اندرند اگر خود نزادی خردمند مرد ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد ندیدی جهان ازبنه به بدی اگر که بدی مرد اگر مه بدی کنون رنج در کارخسرو بریم بخواننده آگاهی نو بریم ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو با اوج آفتاب زند لاف برتری فرمان تو که زیر رکابش رود جهان با روزگار سوده عنان در برابری بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند تا حشر باقیست چو دریا توانگری دست تو رازقست و ضمیر تو غیب‌دان بی‌دعوی خدایی و لاف پیمبری احوال مبرمی و گدایی شاعران دانند همگان که مه شعر و مه شاعری شد مدتی که عزم زمین‌بوس تازه کرد در خدمت مبارک میمونت انوری واکنون بر آستانه‌ی عالیت روز و شب کش آسمانه باد پر از ماه و مشتری از لطف شامل تو طمع دارد این قدر کاخر چه می‌کنی و کجایی چه می‌خوری چند گریزی ز ما چند روی جا به جا جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا روز دو سه‌ای زحیر گرد جهان گشته گیر همچو سگان مرده گیر گرسنه و بی‌نوا مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را چند کشی در کنار صورت گرمابه را دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن من به سما می‌روم نیست زر آن جا روا جغد نه‌ای بلبلی از چه در این منزلی باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی خاک ره باید شمردن دولت پرویز را دین زردشتی و آیین قلندر چند چند توشه باید ساختن مر راه جان آویز را هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین بدره‌ی ناداشتی به روز رستاخیز را زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را وین گروه لاابالی جان عشق‌انگیز را ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را هجران رفیق بخت زبون کسی مباد خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد یارب حریف گرم کنی همچو آرزو گرم اختلاط داغ درون کسی مباد این شعله‌های ظاهر و باطن گداز هجر پیراهن درون و برون کسی مباد آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از و سیل بنای صبر و سکون کسی مباد سد بند شوق پاره کند زور آرزو یارب که بخت شور و جنون کسی مباد نعلم به نام جمله‌ی اجزا در آتش است جادوی او به فکر فسون کسی مباد وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد این بخت بد که راهنمون کسی مباد مور بر دانه بدان لرزان شود که ز خرمنهای خوش اعمی بود می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم که نمی‌بیند چنان چاش کریم صاحب خرمن همی‌گوید که هی ای ز کوری پیش تو معدوم شی تو ز خرمنهای ما آن دیده‌ای که در آن دانه به جان پیچیده‌ای ای به صورت ذره کیوان را ببین مور لنگی رو سلیمان را ببین تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای وا رهی از جسم گر جان دیده‌ای آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست کوه را غرقه کند یک خم ز نم منفذش چون باز باشد سوی یم چون به دریا راه شد از جان خم خم با جیحون برآرد اشتلم زان سبب قل گفته‌ی دریا بود هرچه نطق احمدی گویا بود گفته‌ی او جمله در بحر بود که دلش را بود در دریا نفوذ داد دریا چون ز خم ما بود چه عجب در ماهیی دریا بود چشم حس افسرد بر نقش ممر تش ممر می‌بینی و او مستقر این دوی اوصاف دید احولست ورنه اول آخر آخر اولست هی ز چه معلوم گردد این ز بعث بعث را جو کم کن اندر بعث بحث شرط روز بعث اول مردنست زانک بعث از مرده زنده کردنست جمله عالم زین غلط کردند راه کز عدم ترسند و آن آمد پناه از کجا جوییم علم از ترک علم از کجا جوییم سلم از ترک سلم از کجا جوییم هست از ترک هست از کجا جوییم سیب از ترک دست هم تو تانی کرد یا نعم المعین دیده‌ی معدوم‌بین را هست بین دیده‌ای کو از عدم آمد پدید ذات هستی را همه معدوم دید این جهان منتظم محشر شود گر دو دیده مبدل و انور شود زان نماید این حقایق ناتمام که برین خامان بود فهمش حرام نعمت جنات خوش بر دوزخمی شد محرم گرچه حق آمد سخی در دهانش تلخ آید شهد خلد چون نبود از وافیان در عهد خلد مر شما را نیز در سوداگری دست کی جنبد چو نبود مشتری کی نظاره اهل بخریدن بود آن نظاره گول گردیدن بود پرس پرسان کین به چند و آن به چند از پی تعبیر وقت و ریش‌خند از ملولی کاله می‌خواهد ز تو نیست آن کس مشتری و کاله‌جو کاله را صد بار دید و باز داد جامه کی پیمود او پیمود باد کو قدوم و کر و فر مشتری کو مزاح گنگلی سرسری چونک در ملکش نباشد حبه‌ای جز پی گنگل چه جوید جبه‌ای در تجارت نیستش سرمایه‌ای پس چه شخص زشت او چه سایه‌ای مایه در بازار این دنیا زرست مایه آنجا عشق و دو چشم ترست هر که او بی‌مایه‌ی بازار رفت عمر رفت و بازگشت او خام تفت هی کجا بودی برادر هیچ جا هی چه پختی بهر خوردن هیچ با مشتری شو تا بجنبد دست من لعل زاید معدن آبست من مشتری گرچه که سست و باردست دعوت دین کن که دعوت واردست باز پران کن حمام روح گیر در ره دعوت طریق نوح گیر خدمتی می‌کن برای کردگار با قبول و رد خلقانت چه کار اگر عشقت به جای جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم که من معشوق اینم کان ندارم اگر جانم بخواهد شد ز عشقت غم عشق تورا فرمان ندارم تو گفتی رو مکن در من نگاهی که خوبی دارم و پیمان ندارم من سرگشته چون فرمان نبردم از آن بر نیک و بد فرمان ندارم چو خود کردم به جای خویشتن بد چرا بر خویشتن تاوان ندارم کنون ناکام تن در دام دادم که من خود کرده را درمان ندارم چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو من بیچاره آخر جان ندارم بده عطار را یک بوسه بی زر که زر دارم ولی چندان ندارم گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی شور در میراث خواران بنی آدم زنی بارنامه‌ی بی‌نیازی برگشایی تا به کی آتش اندر بار مایه‌ی کعبه و زمزم زنی صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن تو چو رستم پیشه‌ای آن به که بر رستم زنی در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی پاکبازان جهان چون سوخته‌ی نفس تواند خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را لب فرهاد نبوسید لب شیرین را صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را گر شبی حلقه‌ی آن طره مشکین گیرم مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز بنگر آن سینه‌ی سیمین و دل سنگین را ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی بشکنی رونق بازار مه و پروین را گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار برکنی ریشه‌ی سرو و سمن و نسرین را گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی بت پرستان نپرستند بت سیمین را کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من که مسلمان نتوان گفت من بی دین را ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر گرد خورشید کشی دایره‌ی مشکین را جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟ به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟ چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟ زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان، اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟ همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی خزینه‌ی علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟ خزینه‌ی راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟ که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را وی بر خطا گزیده طریق صواب را در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد مست از خطا نگردد واجب عقاب را گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ امید رستگاری یوم‌الحساب را ور زانکه باز رای ادب کردنی بود نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را آخر گهر وفا ببارید آخر سر عاشقان بخارید ما خاک شما شدیم در خاک تخم ستم و جفا مکارید بر مظلومان راه هجران این ظلم دگر روا مدارید ای زهره ییان به بام این مه بر پرده زیر و بم بزارید یا نیز شما ز درد دوری همچون من خسته دلفکارید محروم نماند کس از این در ما را به کسی نمی‌شمارید آن درد که کوه از او چو ذرست بر ذرگکی چه می‌گمارید ای قوم که شیرگیر بودیت آن آهو را کنون شکارید زان نرگس مست شیرگیرش بی خمر وصال در خمارید زان دلبر گلعذار اکنون بس بی‌دل و زعفران عذارید با این همه گنج نیست بی‌رنج بر صبر و وفا قدم فشارید مردانه و مردرنگ باشید گر در ره عشق مرد کارید چون عاشق را هزار جانست بی صرفه و ترس جان سپارید جان کم ناید ز جان مترسید کاندر پی جان کامکارید عشقست حریف حیله آموز گرد از دغل و حیل برآرید در عشق حلال گشت حیله در عشق رهین صد قمارید حقست اگر ز عشق آن سرو با جمله گلرخان چو خارید حقست اگر ز عشق موسی بر فرعونان نفس مارید جان را سپر بلاش سازید کاندر کف عشق ذوالفقارید در صبر و ثبات کوه قافید چون کوه حلیم و باوقارید چون بحر نهان به مظهر آید ماننده موج بی‌قرارید هنگام نثار و درفشانی چون ابر به وقت نوبهارید در تیر شهیت اگر شهیدیت در پیش مهیت اگر غبارید پاینده و تازه همچو سروید چون شاخ بلند میوه دارید ز آسیب درخت او چو سیبید چون سیب درخت سنگسارید گر سنگ دلان زنندتان سنگ با گوهر خویش یار غارید چون دامن در پیش دوانید گر همچو سجاف بر کنارید چون همسفرید با مه خویش پیوسته چو چرخ در دوارید هم عشق شما و هم شما عشق با اشتر عشق هم مهارید گر نقب زنست نفس و دزدست آخر نه در این حصین حصارید از عشق خورید باده و نقل گر مقبل وگر حلال خوارید دیدیت که تان همی‌نگارد دیگر چه خیال می‌نگارید اوتان به خود اختیار کردست چه در پی جبر و اختیارید محکوم یک اختیار باشید گر عاشق و اهل اعتبارید خاموش کنم اگر چه با من در نطق و سکوت سازوارید چاکر ز روی عجز سوئالی همی کند از روی مهتری سخنم را جواب ده مهمان رسیده باده ندارم ز مکرمت با چون خودی نمای مرا یا شراب ده □شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارنده غلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکنده اگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آید تو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد جانی که بر افروزد از شمع جمال تو می‌دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد گفتی دلت از هجرم می‌ترسد و می‌سوزد بی وصل تو هر ساعت دل‌سوخته‌تر ترسد از آه دل عطار آخر به نمی‌ترسی کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد هر که بی دوست می‌برد خوابش همچنان صبر هست و پایابش خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که ز سر برگذشت سیلابش نه به خود می‌رود گرفته عشق دیگری می‌برد به قلابش چه کند پای بند مهر کسی که نبیند جفای اصحابش هر که حاجت به درگهی دارد لازمست احتمال بوابش ناگزیرست تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش سایرست این مثل که مستسقی نکند رود دجله سیرابش شب هجران دوست ظلمانیست ور برآید هزار مهتابش برود جان مستمند از تن نرود مهر مهر احبابش سعدیا گوسفند قربانی به که نالد ز دست قصابش بفرمود کاسپ سیه زین کنید به بالای او زین زرین کنید پس از لشکر نامور صدسوار برفتند با فرخ اسفندیار بیامد دمان تا لب هیرمند به فتراک بر گرد کرده کمند ازین سو خروشی برآورد رخش وزان روی اسپ یل تاج‌بخش چنین تا رسیدند نزدیک آب به دیدار هر دو گرفته شتاب تهمتن ز خشک اندر آمد به رود پیاده شد و داد یل را درود پس از آفرین گفت کز یک خدای همی خواستم تا بود رهنمای که با نامداران بدین جایگاه چنین تندرست آید و با سپاه نشینیم یکجای و پاسخ دهیم همی در سخن رای فرخ نهیم چنان دان که یزدان گوای منست خرد زین سخن رهنمای منست که من زین سخنها نجویم فروغ نگردم به هر کار گرد دروغ که روی سیاوش گر دیدمی بدین تازه‌رویی نگردیدمی نمانی همی چز سیاوخش را مر آن تاج‌دار جهان بخش را خنک شاه کو چون تو دارد پسر به بالا و فرت بنازد پدر خنک شهر ایران که تخت ترا پرستند بیدار بخت ترا دژم گردد آنکس که با تو نبرد بجوید سرش اندر آید به گرد همه دشمنان از تو پر بیم باد دل بدسگالان به دو نیم باد همه ساله بخت تو پیروز باد شبان سیه بر تو نوروز باد چو بشنید گفتارش اسفندیار فرود آمد از باره‌ی نامدار گو پیلتن را به بر در گرفت چو خشنود شد آفرین برگرفت که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان سزاوار باشد ستودن ترا یلان جهان خاک بودن ترا خنک آنک چون تو پسر باشدش یکی شاخ بیند که بر باشدش خنک آنک او را بود چون تو پشت بود ایمن از روزگار درشت خنک زال کش بگذرد روزگار به گیتی بماند ترا یادگار بدیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسپ‌افگن و نره شیر بدو گفت رستم که ای پهلوان جهاندار و بیدار و روشن‌روان یکی آرزو دارم از شهریار که باشم بران آرزو کامگار خرامان بیایی سوی خان من به دیدار روشن کنی جام من سزای تو گر نیست چیزی که هست بکوشیم و با آن بساییم دست چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای از یلان جهان یادگار هرانکس کجا چون تو باشد به نام همه شهر ایران بدو شادکام نشاید گذر کردن از رای تو گذشت از بر و بوم وز جای تو ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان به زابل نفرمود ما را درنگ نه با نامداران این بوم جنگ تو آن کن که بر یابی از روزگار بران رو که فرمان دهد شهریار تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ نباشد ز بند شهنشاه ننگ ترا چون برم بسته نزدیک شاه سراسر بدو بازگردد گناه وزین بستگی من جگر خسته‌ام به پیش تو اندر کمر بسته‌ام نمانم که تا شب بمانی به بند وگر بر تو آید ز چیزی گزند همه از من انگار ای پهلوان بدی ناید از شاه روشن‌روان ازان پس که من تاج بر سر نهم جهان را به دست تو اندر نهم نه نزدیک دادار باشد گناه نه شرم آیدم نیز از روی شاه چو تو بازگردی به زابلستان به هنگام بشکوفه‌ی گلستان ز من نیز یابی بسی خواسته که گردد بر و بومت آراسته بدو گفت رستم که ای نامدار همی جستم از داور کردگار که خرم کنم دل به دیدار تو کنون چون بدیدم من آزار تو دو گردن فرازیم پیر و جوان خردمند و بیدار دو پهلوان بترسم که چشم بد آید همی سر از خوب خوش برگراید همی همی یابد اندر میان دیو راه دلت کژ کند از پی تاج و گاه یکی ننگ باشد مرا زین سخن که تا جاودان آن نگردد کهن که چون تو سپهبد گزیده سری سرافراز شیری و نام‌آوری نیایی زمانی تو در خان من نباشی بدین مرز مهمان من گر این تیزی از مغز بیرون کنی بکوشی و بر دیو افسون کنی ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم به دیدار تو رامش جان کنم مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود نبیند مرا زنده با بند کس که روشن روانم برینست و بس ز تو پیش بودند کنداوران نکردند پایم به بند گران به پاسخ چنین گفتش اسفندیار که ای در جهان از گوان یادگار همه راست گفتی نگفتی دروغ به کژی نگیرند مردان فروغ ولیکن پشوتن شناسد که شاه چه فرمود تا من برفتم به راه گر اکنون بیایم سوی خان تو بوم شاد و پیروز مهمان تو تو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد سیاه دگر آنک گر با تو جنگ آورم به پرخاش خوی پلنگ آورم فرامش کنم مهر نان و نمک به من بر دگرگونه گردد فلک وگر سربپیچم ز فرمان شاه بدان گیتی آتش بود جایگاه ترا آرزو گر چنین آمدست یک امروز با می بساییم دست که داند که فردا چه شاید بدن بدین داستانی نباید زدن بدو گفت رستم که ایدون کنم شوم جامه‌ی راه بیرون کنم به یک هفته نخچیر کردم همی به جای بره گور خوردم همی به هنگام خوردن مرا باز خوان چون با دوده بنشینی از پیش خوان ازان جایگه رخش را برنشست دل خسته را اندر اندیشه بست بیامد دمان تا به ایوان رسید رخ زال سام نریمان بدید بدو گفت کای مهتر نامدار رسیدم به نزدیک اسفندیار سواریش دیدم چو سرو سهی خردمند و با زیب و با فرهی تو گفتی که شاه فریدون گرد بزرگی دانایی او را سپرد به دیدن فزون آمد از آگهی همی تافت زو فر شاهنشهی مطربی کز وی جهان شد پر طرب رسته ز آوازش خیالات عجب از نوایش مرغ دل پران شدی وز صدایش هوش جان حیران شدی چون برآمد روزگار و پیر شد باز جانش از عجز پشه‌گیر شد پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پالدم گشت آواز لطیف جان‌فزاش زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش آن نوای رشک زهره آمده همچو آواز خر پیری شده خود کدامین خوش که او ناخوش نشد یا کدامین سقف کان مفرش نشد غیر آواز عزیزان در صدور که بود از عکس دمشان نفخ صور اندرونی کاندرونها مست ازوست نیستی کین هستهامان هست ازوست کهربای فکر و هر آواز او لذت الهام و وحی و راز او چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف شد ز بی کسبی رهین یک رغیف گفت عمر و مهلتم دادی بسی لطفها کردی خدایا با خسی معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال باز نگرفتی ز من روزی نوال نیست کسب امروز مهمان توم چنگ بهر تو زنم کان توم چنگ را برداشت و شد الله‌جو سوی گورستان یثرب آه‌گو گفت خواهم از حق ابریشم‌بها کو به نیکویی پذیرد قلبها چونک زد بسیار و گریان سر نهاد چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد خواب بردش مرغ جانش از حبس رست چنگ و چنگی را رها کرد و بجست گشت آزاد از تن و رنج جهان در جهان ساده و صحرای جان جان او آنجا سرایان ماجرا کاندرین جا گر بماندندی مرا خوش بدی جانم درین باغ و بهار مست این صحرا و غیبی لاله‌زار بی پر و بی پا سفر می‌کردمی بی لب و دندان شکر می‌خوردمی ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ کردمی با ساکنان چرخ لاغ چشم بسته عالمی می‌دیدمی ورد و ریحان بی کفی می‌چیدمی مرغ آبی غرق دریای عسل عین ایوبی شراب و مغتسل که بدو ایوب از پا تا به فرق پاک شد از رنجها چون نور شرق مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ در نگنجیدی درو زین نیم برخ کان زمین و آسمان بس فراخ کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ وین جهانی کاندرین خوابم نمود از گشایش پر و بالم را گشود این جهان و راهش ار پیدا بدی کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی امر می‌آمد که نه طامع مشو چون ز پایت خار بیرون شد برو مول مولی می‌زد آنجا جان او در فضای رحمت و احسان او گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست چون کنم کین خلق را تمییز نیست گفت حق تمییز را پیدا کنم عقل بی‌تمییز را بینا کنم گرچه چون دریا برآوردند کف موسیا تو غالب آیی لا تخف بود اندر عهده خود سحر افتخار چون عصا شد مار آنها گشت عار هر کسی را دعوی حسن و نمک سنگ مرگ آمد نمکها را محک سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت هر دو را از بام بود افتاد طشت بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند چون محک پنهان شدست از مرد و زن در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن وقت لافستت محک چون غایبست می‌برندت از عزیزی دست دست قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم ای زر خالص من از تو کی کمم زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش لیک می‌آید محک آماده باش مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز زر خالص را چه نقصانست گاز قلب اگر در خویش آخربین بدی آن سیه که آخر شد او اول شدی چون شدی اول سیه اندر لقا دور بودی از نفاق و از شقا کیمیای فضل را طالب بدی عقل او بر زرق او غالب بدی چون شکسته‌دل شدی از حال خویش جابر اشکستگان دیدی به پیش عاقبت را دید و او اشکسته شد از شکسته‌بند در دم بسته شد فضل مسها را سوی اکسیر راند آن زراندود از کرم محروم ماند ای زراندوده مکن دعوی ببین که نماند مشتریت اعمی چنین نور محشر چشمشان بینا کند چشم بندی ترا رسوا کند بنگر آنها را که آخر دیده‌اند حسرت جانها و رشک دیده‌اند بنگر آنها را که حالی دیده‌اند سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند پیش حالی‌بین که در جهلست و شک صبح صادق صبح کاذب هر دو یک صبح کاذب صد هزاران کاروان داد بر باد هلاکت ای جوان نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست وای آن جان کش محک و گاز نیست خواجه‌ای می‌گفت در وقت نماز کای خدا رحمت کن و کارم بساز آن سخن دیوانه‌ای بشنید ازو گفت رحمت می‌بپوشی زود ازو تو ز ناز خود نگنجی در جهان می‌خرامی از تکبر هر زمان منظری سر بر فلک افراشته چار دیوارش به زر بنگاشته ده غلام و ده کنیزک کرده راست رحمت اینجا کی بود بر پرده راست خود تو بنگر تا تو با این جمله کار جای رحمت داری آخر شرم دار گر چو من یک گرده قسمت داریی آنگهی تو جای رحمت داریی تا نگردانی ز ملک و مال روی یک نفس ننمایدت این حال روی روی این ساعت بگردان از همه تا شوی فارغ چو مردان از همه زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود انکار مهر سد ره سد تغافل است اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود من خود گره به کار خود انداختم که تو زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود افسانه‌ایست بودن شیرین به کوهکن آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود وحشی کسی که چشم وفا داشتم ازو زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود خنب‌های لایزالی جوش باد باده نوشان ازل را نوش باد تیزچشمان صفا را تا ابد حلقه‌های عشق تو در گوش باد دوش گفتم ساقیش را هوش دار ساقیش گفتا مرا بی‌هوش باد ای خدا از ساقیان بزم غیب در دو عالم بانگ نوشانوش باد عقل کل کو راز پوشاند همی مست باد و راز بی‌روپوش باد هر سحر همچون سحرگه بی‌حجاب آفتاب حسن در آغوش باد شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست صد هزاران آفرین بر روش باد ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را آیینه‌ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی ای خم چرخ از خم ابروی تو آفتاب و ماه عکس روی تو تا به کوی عقل و جان کردی گذر معتکف شد عقل و جان در کوی تو کی دهد آن را که بویی داده‌ای هر دو عالم بوی یکتا موی تو در میان جان و دل پنهان شدی تا نیاید هیچ‌کس ره سوی تو چون تویی جان و دلم را جان و دل من ز جان و دل شدم هندوی تو عشق تو چندان که می‌سوزد دلم می نیاید از دلم جز بوی تو پشت گردانید دایم از دو کون تا ابد عطار در پهلوی تو سگی پای صحرا نشینی گزید به خشمی که زهرش ز دندان چکید شب از درد بیچاره خوابش نبرد به خیل اندرش دختری بود خرد پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نیز دندان نبود؟ پس از گریه مرد پراگنده روز بخندید کای مامک دلفروز مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش دریغ آمدم کام و دندان خویش محال است اگر تیغ بر سر خورم که دندان به پای سگ اندر برم توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی به یارکان صفا جز می صفا مدهید چو می‌دهید بدیشان جدا جدا مدهید در این چنین قدح آمیختن حرام بود به عاشقان خدا جز می خدا مدهید برهنگان ره از آفتاب جامه کنید برهنگان ره عشق را قبا مدهید چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد به جانشان خبر از وعده صبا مدهید به بوی وصل اگر عاشقی قرار گرفت بهانه را نپذیرم بهانه‌ها مدهید شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید شراب آتش و ما زاده‌ایم از آتش اگر حریف شناسید جز به ما مدهید برای زخم چنین غازیان بود مرهم کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید به من رسید نوید وصال دلداران چو کشته را دم عیسی و کشته را باران چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار گشوده‌اند سر طبله‌های عطاران به حق صحبت و یاری که چون شوم در خاک بود هنوز مرا میل صحبت یاران چو رفت آب رخم در سر وفاداری بهل که خاک شوم در ره وفاداران ترا که بر سر سنجاب خفته‌ئی چه خبر که شب چگونه بروز آورند بیداران ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه هزار بار بمیرند پیش بیماران چنین که باده‌ی دوشین مرا ز خویش ببرد مگر بدوش برندم ز کوی خماران کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق برو درست نباشد نماز هشیاران چگونه خواب برد ساکنان هودج را ز غلغل جرس و ناله‌ی گرفتاران مجال نیست که در شب کسی برآرد سر ز بسکه دست برآورده‌اند عیاران دل ار چه روی سپردی بطره‌اش خواجو کسی چگونه دهد نقد خود بطراران دل روی مراد از آن ندیده است کز اهل دلی نشان ندیده است دل هر دو جهان سه باره پیمود یک اهل در این میان ندیده است در شیب و فراز این دو منزل یک پیک وفا روان ندیده است چرخ آمده کعبتین بی‌نقش کس نقش وفا از آن ندیده است جنسی که من از جهان ندیدم پیش از من هم جهان ندیده است از منقطعان راه امید یک تن رصد امان ندیده است روز آمد و روز شد جهان را کس یک پی کاروان ندیده است تا پشت وفا زمانه بشکست کس راستی از زمان ندیده است از پشت شکسته‌ی وفا به بازوی فلک کمان ندیده است خاقانی سود و مایه‌ی عمر الا ز زبان زیان ندیده است آویختگی سر ترازو الا ز سر زبان ندیده است عالم ز همه ملوک عالم جنس ملک اخستان ندیده است خاقان کبیر، کز جلالت آن دید که خضر خان ندیده است شروان شه آفتاب دولت کورا دوم آسمان ندیده است جمشید کیان که دین جز او را روئین‌تن هفت خوان ندیده است گو در ملک اخستان نگر آنک کیخسرو باستان ندیده است گو رایت بوالمظفری بین آنک اختر کاویان ندیده است گویند که مرز تور و ایران چون رستم پهلوان ندیده است آن کیست که در صف غلامانش صد رستم سیستان ندیده است بر نیزه‌ی او سماک رامح کمتر ز زحل سنان ندیده است جز بانو و شاه کوه و دریا کس در یک دودمان ندیده است دو ابر و دو آفتاب و دو بحر کس جز کف هر دوان ندیده است دو روح و دو نور کس جز ایشان بر یک سر خوان و خان ندیده است گیتی افق سپهر عصمت جز حضرت بانوان ندیده است جمشید ملک نظیر بلقیس جز بانوی کامران ندیده است قیدافه‌ی مملکت که دهرش جز رابعه‌ی کیان ندیده است او رابعه‌ی بنات نعش است خود رابعه کس چنان ندیده است جز نه زن سیدش به ده نوع کس مثل به صد قران ندیده است رح القدس آن صفا کز او دید از مریم پاک جان ندیده است بر پرده‌ی مریم دوم چرخ جز قیصر پاسبان ندیده است از قصر جلالتش به صد دور خورشید یک آستان ندیده است یک خوان شرف نساخت کایام سیمرغش مورخوان ندیده است برخوان کفش طفیل امید جز رضوان میزبان ندیده است در مجلس و خوانش چاشنی گیر جز جنت نقلدان ندیده است هر سو که همای بخت پرید الا درش آشیان ندیده است تا نخل گرفت بوی عدلش کس در رطب استخوان ندیده است بیند قلمش به گاه توقیع هرک آتش در فشان ندیده است تا نامد مهد دولت او کس شروان خیروان ندیده است ملاح خرد به کشتی وهم در بحر دلش کران ندیده است در جنب سخاش بحر و کان را کس قوت امتحان ندیده است زین پس کفش آفتاب بخشد کاندر خور بخش کان ندیده است کس بی‌کف راد صفوة الدین در جسم کرم روان ندیده است در پرده نهان چو راز غیب است غیب از دل خود نهان ندیده است چون کعبه مجاور حجاب است آن کعبه که کس عیان ندیده است ذات ملکه است جنت عدن کس جنت بی‌گمان ندیده است شاه ادریس است و خود جز ادریس از مردان کس جنان ندیده است بر نه فلک او ستاره‌ی قطب کس قطب سبک عنان ندیده است با قطب جز این دو قرة العین کس مرقد فرقدان ندیده است بر روس و حبش که روز و شب راست جز داغ ادب نشان ندیده است این روس و حبش دو خادمش دان کاین خادم روی آن ندیده است ای بانوی خاندان جمشید جم زین به خاندان ندیده است ای ساره صفات و آسیه زهد کس چون تو زبیده سان ندیده است هر کس که ثنات بر زبان راند جز کوثر در دهان ندیده است بر آتش هر که مدح راند جز طوبی و ضیمران ندیده است خاک در تو هر آنکه بوسید جز گوهر رایگان ندیده است چون تو ملکه نبود و چون من کس شاعر مدح خوان ندیده است من دانم داستان مدحت کس زین به داستان ندیده است آن دید ضمیرم از ثنایت کز نیسان بوستان ندیده است و آن بیند بزمت از زبانم کز بلبل گلستان ندیده است ذکر تو به باغ خاطر من شاخی است که مهرگان ندیده است این مدحت تازه بر در تو مشکی است که پرنیان ندیده است بنده ز دکان شعر برخاست چون بازاری در آن ندیده است حلاج، دکان گذاشت ایراک جز آتش در دکان ندیده است بانوی جهان نپرسدش حال کو حال دل نوان ندیده است از هیچ کسی به هیچ دردی تسکین شفارسان ندیده است از هر که علاج خواست الا درد دل ناتوان ندیده است قرب دو سه سال هست کز شاه یک حرمت و نیم نان ندیده است اقطاع و برات رفت و از کس یک پرسش غم نشان ندیده است شاه است گران سر ار چه رنجی زین بنده‌ی جان گران ندیده است گفته است به ترک خدمت اکنون کانعام خدایگان ندیده است دستوری خواهد از خداوند کز درگه شه مکان ندیده است زنهاری توست و از تو بهتر یک داور مهربان ندیده است خواهد ز تو استعانت ایرا بهتر ز تو مستعان ندیده است دادش بده و فغانش بشنو کاندوخته جز فغان ندیده است این شعر وداعی از زبانم سحر است و کس این بیان ندیده است مرغ دو زبان چو کلک من کس بر گلبن ده بنان ندیده است بر نطق سوارم و عطارد این مرکب، زیر ران ندیده است باغی است بقای بانوی عصر کز باد فنا، خزان ندیده است بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده است صد عید چنین ضمان کند عمر دولت به ازین ضمان ندیده است نیکنامی نباشد، از ره عجب خنگ آز و هوس همی راندن روز دعوی، چو طبل بانگ زدن وقت کوشش، ز کار واماندن خستگان را ز طعنه، جان خستن دل خلق خدای رنجاندن خود سلیمان شدن به ثروت و جاه دیگران را ز دیو ترساندن با درافتادگان، ستم کردن زهر را جای شهد نوشاندن اندر امید خوشه‌ی هوسی هر کجا خرمنی است، سوزاندن گمرهان را رفیق ره بودن سر ز فرمان عقل پیچاندن عیب پنهان دیگران گفتن عیب پیدای خویش پوشاندن بهر یک مشت آرد، بر سر خلق آسیا چون زمانه گرداندن گویمت شرط نیکنامی چیست زانکه این نکته بایدت خواندن خاری از پای عاجزی کندن گردی از دامنی بیفشاندن عارضه‌ی تازه بین که رخ به من آورد درد کهن بارگیر خویشتن آورد تب زده لرزم چو آفتاب همه شب دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد تفته چو شمعم زبان سیاه چو شمعی کز تف گریه گذار در لگن آورد شمع نه دندانه گردد از شکن آخر در تنم آسیب تب همان شکن آورد برحذرم ز آتش اجل که بسوزد کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد طعنه‌ی بیمار پرس صعب‌تر از تب کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد آتش تب در زمین گنجه همه شب در دم من آه آسمان شکن آورد صدمه‌ی آهم شنید مذن شب گفت زلزله‌ی گنجه باز تاختن آورد چرخ بدی می‌کند سزای حزن اوست بخت چرا بر من این همه حزن آورد ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز آبله بین کان نکال بر سفن آورد در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست آب حیاتش نگر که در سخن آورد دلی که بسته‌ی زنجیر زلف یاری نیست به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست سری که نیست در او کارگاه سودائی به کارخانه‌ی عیشش سری و کاری نیست ز عقل برشکن و ذوق بیخودی دریاب که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست ملامت من مسکین مکن که در ره عشق به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست دگر مگوی که هر بحر را کناری هست از آنکه بجز غم عشق را کناری نیست ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان منم که مثل من آشفته روزگاری نیست اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو داده‌ست ز کان تو لعل تو نشانی‌ها آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت از بهر گشاد ما دربند قبایی تو از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو ای جهان را به دولت تو نظام آسمان را به خدمت تو قیام نقطه‌ی پای کبریای تو راست حیز افزون ز ساحت اوهام آتش قهرت ار زبانه کشد چون سپند از فلک جهند اجرام گر شکوهت مکان طلب گردد پا ز حیز برون نهند اجسام کرده رایت برای راه صواب بر سر بختی زمانه‌ی زمام گر نه سررشته در کف تو بود بگسلد توسن سپهر لجام تیغ که آیین اوست خونریزی مانده در عهد تو به حبس نیام صعوه در دور تو اسیر عقاب باز در عهد تو اسیر حمام گر زند بانگ بر جهان غضب جهد از بیم تا عدم بدو گام ور دهد مهلت زمان کرمت پا به ذیل ابد کشد ایام آید از همگنان خصایص تو صمدیت گر آید از اصنام سگ کوچکترین غلام تو را مهتران بنده‌ی آن دو بنده غلام که در آفاق دیده از حکما دین پناهی که بهر نفی حرام در میان لای نفیش ار نبود غیر اسمی نماند از اسلام افتخار قبیله‌ی آدم شاه بیت قصیده‌ی ایام آصف جم صفات قاسم بیک رای لقمان ضمیر خضر الهام عامل کارخانه‌ی رزاق قاسم روزی خواص و عوام کمترین پاسبان او کیوان کمترین تیغ بند او بهرام بهر طی ره ستایش او اگر امروز تا به روز قیام درید کاتبان هفت اقلیم بر صحایف قدم زنند اقلام طی نگردد ره آن قدر که بود کلک را در میانه اقدام ای پی طوف بارگاه شما بسته خلق از چهار رکن احرام من کوته قدم ز طول امل به صد امید و صدهزار مرام دو خزانه در از کلام بدیع هر دری گوشوار گوش گرام کردم ارسال از عراق به هند بعد ابلاغ صد درود و سلام که نثار دو بارگه سازند حاملانش به اهتمام تمام دو معاذ خلایق آفاق دو معز مفاخر ایام یکی از عین قدر قبله‌ی خاص یکی از فرط فیض کعبه‌ی عام قصه کوته خلاصه دوسرا مجلس شاه و محفل خدام وز خداوند خود امیدم بود که نهد حکمتش به دقت تام دست بر نبض کار این بی‌کس گوش بر شرح حال این گمنام تا مزاج سقیم مطلب من صحتی تام یابد از اسقام یعنی از مال طفلم آن چه بود در دکن پیش بد ادایان وام به نخستین اشاره‌ای که کند بستانند چاکران عظام بلکه با آن به لطف ضم سازد صله‌ای از شه بزرگ انعام باری آنها فتاد در تعویق از تقاضای بخت نافرجام این زمان از کمال لطف و کرم ای خجل از مکارم تو کرام بهر عرض کلام من یملک ای سخنهای تو ملوک کلام به زکات قدوم فیض لزوم وقت فرصت به بزم شام خرام در میان مهم من نه پای ساز کار مرا نظام انجام گر نه پای تو در میان باشد نرسد کار عالمی به نظام نیست مخفی ز عالم و جاهل که به توفیق خالق علام می‌تواند نهاد حکمت تو نرمی موم در مزاج رخام می‌تواند شد از تصرف تو نطفه‌ی تغییریاب در ارحام پس مهمات محتشم هرچند گشته باشد ز بی‌کسی‌ها خام دور نبود که پیش تدبیرت گردد آسان‌ترین جمله‌ی فهام متصل خواهم از خدا که به دهر ز اتصال لیالی و ایام بس که عهدت شود طویل الذیل سر برآرد ز جیب صبح قیام بازم صنما چه می‌فریبی بازم به دغا چه می‌فریبی هر لحظه بخوانیم که ای دوست ای دوست مرا چه می‌فریبی عمری تو و عمر را وفا نیست بازم به وفا چه می‌فریبی دل سیر نمی‌شود به جیحون او را به سقا چه می‌فریبی تاریک شده‌ست چشم بی‌تو ما را به عصا چه می‌فریبی ای دوست دعا وظیفه ماست ما را به دعا چه می‌فریبی آن را که مثال امن دادی با خوف و رجا چه می‌فریبی گفتی به قضای حق رضا ده ما را به قضا چه می‌فریبی چون نیست دواپذیر این درد ما را به دوا چه می‌فریبی تنها خوردن چو پیشه کردی ما را به صلا چه می‌فریبی چون چنگ نشاط ما شکستی ما را به سه تا چه می‌فریبی ما را بی‌ما چو می‌نوازی ما را با ما چه می‌فریبی ای بسته کمر به پیش تو جان ما را به قبا چه می‌فریبی خاموش که غیر تو نخواهیم ما را به عطا چه می‌فریبی ای تن تو پاک‌تر از جان پاک روح تو پرورده روحی فداک نقطه گه خانه رحمت توئی خانه بر نقطه زحمت توئی راهروان عربی را تو ماه یاوگیان عجمی را تو راه ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای چون تو کریمان که تماشا کنند رستی تنها نه به تنها کنند از سر خوانی که رطب خورده‌ای از پی ما زله چه آورده‌ای لب بگشا تا همه شکر خورند ز آب دهانت رطب‌تر خورند ای شب گیسوی تو روز نجات آتش سودای تو آب حیات عقل شده شیفته روی تو سلسله شیفتگان موی تو چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای صبح ز خورشید رخت خنده‌ای عالم تردامن خشک از تو یافت ناف زمین نافه مشک از تو یافت از اثر خاک تو مشگین غبار پیکر آن بوم شده مشک بار خاک تو از باد سلیمان بهست روضه چگویم که ز رضوان بهست کعبه که سجاده تکبیر تست تشنه جلاب تباشیر تست تاج تو و تخت تو دارد جهان تخت زمین آمد و تاج آسمان سایه نداری تو که نور مهی رو تو که خود سایه نور اللهی چار علم رکن مسلمانیت پنج دعا نوبت سلطانیت خاک ذلیلان شده گلشن به تو چشم غریبان شده روشن به تو تا قدمت در شب گیسو فشان بر سر گردون شده دامن کشان پر زر و در گشته ز تو دامنش خشتک زر سوزه پیراهنش در صدف صبح به دست صفا غالیه بوی تو ساید صبا لاجرم آنجا که صبا تاخته لشگر عنبر علم انداخته بوی کز آن عنبر لرزان دهی گر به دو عالم دهی ارزان دهی سدره ز آرایش صدرت زهیست عرش در ایوان تو کرسی نهیست روزن حاجت چو بود صبح تاب ذره بود عرش در آن آفتاب گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای تا تو به خاک اندری ای گنج پاک شرط بود گنج سپردن به خاک گنج ترا فقر تو ویرانه بس شمع ترا ظل تو پروانه بس چرخ مقوس هدف آه تست چنبر دلوش رسن چاه تست ایندو طرف گرد سپید و سیاه راه تو را پیک ز پیکان راه عقل شفا جوی و طبیبش توئی ماه سفرساز و غریبش توئی خیز و شب منتظران روز کن طبع نظامی طرب افروز کن ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم شحنه‌ی شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت معده را پر کرده‌ای دوش از خمیر و از فطیر خواب آمد چشم پر شد کنچ می‌جستی بگیر بعد پرخوردن چه آید خواب غفلت یا حدث یار بادنجان چه باشد سرکه باشد یا که سیر سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر وقت روزه از میان دل برآید ناله زار بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری که الحق به انصاف درخورد آنی بدین تیزی و روشنایی و گوهر ترا در کجا می‌خورد زندگانی نه در دست تقدیر ملکی بگیری نه در حرب ایام خونی برانی ترا ذوالفقار علی خود گرفتم گران قلتبانی گران قلتبانی حقوقی که در گردنت هست واجب به گوش دلت چون فرو می‌نخوانی بدین مایه داد و ستد بعد ماهی چه تاخیر سردست چون می‌توانی چرا قدر مردم ندانی ولیکن تو مردم نه‌ای قدر مردم چه دانی خرابی عالم ز تو هست پیدا مباد آنکه اندر جهان تو بمانی رخسار تو شمع کایناتست وز قند تو شور در نباتست ریحان خط سیاه شیرین پیرامن شکرت نباتست خضرست مگر که سرنوشتش برگوشه‌ی چشمه‌ی حیاتست برعرصه حسن شاه گردون پیش دو رخ تو شاه ماتست یک قطره ز اشک ما محیطست یک چشمه ز چشم ما فراتست عنوان سواد خط سبزت برنامه‌ی نامه‌ی نجاتست وجهی ز برات دلربائی یا نسخه‌ئی از شب براتست آخر به زکوة حسن ما را دریاب که موسم زکوتست خواجو ز تو کی ثبات جوید ز آنروی که عمر بی ثباتست هرگز نبود سرو به بالا که تو داری یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری گر شمع نباشد شب دلسوختگان را روشن کند این غره غرا که تو داری حوران بهشتی که دل خلق ستادند هرگز نستانند دل ما که تو داری بسیار بود سرو روان و گل خندان لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور با ساعد سیمین توانا که تو داری سحر سخنم در همه آفاق ببردند لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند جای مگسست این همه حلوا که تو داری این روی به صحرا کند آن میل به بستان من روی ندارم مگر آن جا که تو داری سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست تا سر نرود در سر سودا که تو داری تا میل نباشد به وصال از طرف دوست سودی نکند حرص و تمنا که تو داری شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست سوخته داند که چیست پختن سودای خام اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر چهره‌ی خوب تو رشک لعبت نوشاد نرگس مستت بلای جادوی کشمیر نقش جمالت نگارخانه‌ی مانی خط سیاه تو روزنامه‌ی تقدیر ترک پری روی من ندانمت امروز خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر خط کله برشکن گلاله برافشان بند قبا برگشای و جام طرب گیر از در خویشم مران که از خم گیسو حلق دلم بسته‌ئی بحلقه‌ی زنجیر درد و غمم چون ز پا فکند چه درمان کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر قصه‌ی مشتاق را چه حاجت تقریر فصل بهاران نه ممکنست خموشی بلبل شب خیز را ز ناله‌ی شبگیر هر که فرو خواند عشق نامه‌ی خواجو کرد پر از خون دیده طی طوامیر ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی ای گل چمن بیارا می‌خند آشکارا زیرا سه ماه پنهان در خار می‌دویدی ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور بر یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی دادم از دست برون دامن دلبر به عبث به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث چهره‌ی عصمت او یافت تغییر به دروغ مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث تیره گشت آینه‌ی پاکی آن مه به خلاف شد سیه روز من سوخته اختر به عبث بود در قبضه‌ی تسخیر من اقلیم وصال ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث جامه‌ی هجر که بر قامت صبر است دراز بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث فعل و قول آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر چون ندارد سیر سرت در درون بنگر اندر بول رنجور از برون فعل و قول آن بول رنجوران بود که طبیب جسم را برهان بود وآن طبیب روح در جانش رود وز ره جان اندر ایمانش رود حاجتش ناید به فعل و قول خوب احذروهم هم جواسیس القلوب این گواه فعل و قول از وی بجو کو به دریا نیست واصل هم‌چو جو یا ویح نفسنا بفوات الفضائل یا ویل روحنا بفسادالوسائل قد حن واشتکی فلذا الصخر بکیا علی علی هجران فخرالقبایل لو ان فراقی حمل‌الطور والصفا زمانا یسیرا هدمت بالزلازل لو ان شرارا من هوانا تبلجت علی ظاهری احرقت کل العواذل لو ان قلیلا من جمالک اثرت علی‌البر لم توحش فلا بالقوافل بحق وصال نورالقلب فضله بنور نای عن درکه کل فاضل و حرمه‌ی اسرار جرت و لطایف کنیت بها سرا و لست بقایل و جودک و النعماء ما لم تسمه لسانی و قلبی عنه لیس بزائل تجود بوصل مشرق باهر نری به جملة حاجاتنا و المسائل فانی لا اسطاع زورة زایر بجفنین مقروحین در الهوامل ارید ترابا من تراب فنائه مدبر نورالعین منی و کاحل اکل ثری تبریز مثل ترابه فلا کان جسم قال روحی ممائلی فلا زال شمس الدین مولا و سیدا و ذو منة فی ذمتی و هو کافلی روی نیکوی تو ز مه کم نیست جز ترا نیکویی مسلم نیست دهنت ذره و کم از ذره است رخ ز خورشید ذره‌یی کم نیست گر جهانی غم است در دل من چون تو اندر دل منی غم نیست تازه کن جان خسرو از غم خویش کین جراحت سزای مرهم نیست بیا تا عاشقی از سر بگیریم جهان خاک را در زر بگیریم بیا تا نوبهار عشق باشیم نسیم از مشک و از عنبر بگیریم زمین و کوه و دشت و باغ و جان را همه در حله اخضر بگیریم دکان نعمت از باطن گشاییم چنین خو از درخت تر بگیریم ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت ز سر خویش برگ و بر بگیریم در دل ره برده‌اند ایشان به دلبر ز دل ما هم ره دلبر بگیریم مسلمانی بیاموزیم از وی اگر آن طره کافر بگیریم دلی دارد غمش چون سنگ مرمر از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه سبو و کوزه و ساغر بگیریم کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن که ما از نور او صد فر بگیریم گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل چند بگشته است گرد این کره‌ی گل؟ علت جنبش چه بود از اول بودش؟ چیست درین قول اهل علم اوایل؟ کیست مر این قبه را محرک اول؟ چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟ از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟ جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد وین نشود بر عقول مبهم و مشکل حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد آن ازلی حال بود محدث و زایل هرکه مر او را بر این مقام بگیری گرچه سوار است عاجز آید و راجل علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل ناقص محتاج را کمال که بخشد جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟ بار درخت جهان چه آمد؟ مردم بار درختان ز تخمهاست دلایل بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست از جو جو زایدو از پلپل پلپل تو که بر تخم عالمی که مر او را برگ سخن گفتن است و بار فضایل صانع مصنوع را تو باشی فرزند پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل عاقل داند که او چه گفت ولیکن رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل هرکه نداند که این لطیف سخن گوی از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل بند بدید است بسته چون نه بدید است بند همی بیند از عروق و مفاصل غافل ساهی است از شناختن خویش تا بتوانی مجوی صحبت غافل از پس دانش قدم نهاد نیارد باز شود پیش یک درم به دو منزل ای زپس مال در بمانده شب و روز نیستی الا که سایه‌ای متمول دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل مال چنه است و زمانه دام جهان است ای همه سال به دام پر چنه مایل مرغ که در دام پر چنه طمع افگند بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار ستر قناعت به روی خویش فروهل فتنه مشو خیره بر حمایل زرین علم نکوتر، زعلم ساز حمایل فتنه‌ی این روزگار پر غش و غلی زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل سائل دانا نماند هیچ کس امروز سائل شاهند خلق و سائل عامل گر تو به سوی سال علم شتابی پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل در ره دین پوی بر ستور شریعت وز علما دان در این طریق منازل گر تو ببری به جهد بادیه‌ی جهل آب تو را بس جواب و، زاد مسائل بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن باز نهاده دهان‌ها چو حواصل دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند یکسره امروز حاکمند و معدل هر یکی از بهر صید این ضعفا را تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل بنگرشان تا به چشم سرت ببینی جایگه حق گرفته هیکل باطل خامش و آهستگان به روز ولیکن در می و مجلس به شب به سان جلاجل هر که ثوابش شراب و ساقی حور است تکیه زده با موافقان متقابل و امروز اینجا همی نیاید هرگز عاجل نقدش دهد به نسیه‌ی آجل هیچ نبیند که رنج بیند یک روز ظالم در روزگار خویش و نه قاتل بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد باز ستمگار دیر ماند و مقبل این همه مکر است از خدای تعالی منشین ایمن ز مکرش ای متغافل راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل بحر عظیم از قیاس عالم عالی است کشتی او چیست؟ این قباب اسافل باز جهان بحر دیگر است و بدو در شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل باد مقابل چو راند کشتی را راست هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا به چه بار است کشتیت متحمل بارش افعال توست، وان همه فردا شهره بباشد سوی شعوب و قبایل بنگر تا عقل کان رسول خدای است برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟ بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟ اینجا بنگر حساب خویش هم امروز کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل تا به تغافل ز کار خویش نیفتی فردا ناگه به رنج نامتبدل ای مطرب درد، پرده بنواز هان! از سر درد در ده آواز تا سوخته‌ای دمی بنالد تا شیفته‌ای شود سرافراز هین! پرده بساز و خوش همی سوز کان یار نشد هنوز دمساز دلدار نساخت، چون نسوزم؟ سوزم، چو نساخت محرم راز ماتم زده‌ام، چرا نگریم؟ محنت زده‌ام، چه می‌کنم ناز؟ ای یار، بساز تا بسوزم یا با سوزم بساز و بنواز یک جرعه ز جام عشق در ده تا بو که رهانیم ز خود باز ور سوختن من است رایت من ساخته‌ام، بسوز و بگداز گر یار نساخت، ای عراقی، خیز از سر سوز نوحه آغاز در درد گریز، کوست همدم با سوز بساز، کوست همساز بنده گر درهنر عطارد نیست ای به رامش قوی تر از ناهید هر زمان از کدام زهره و دل بار خواهد به مجلس خورشید رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود درود باد بر این موکب خجسته، درود به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود سپهر گوهر بارد همی به مینا درع سحاب لل پاشد همی به سیمین خود شکسته تاج مرصع به شاخک بادام گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود به روی آب نگه کن که از تطاول باد چنان بود که گه مسکنت جبین یهود صنیع آزر بینی و حجت زردشت گواه موسی یابی و معجز داوود به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک مرا به خرمی ملک شاد باید بود گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا تا که بهار جان‌ها تازه کند دل تو را بوی سلام یار من لخلخه بهار من باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من سخت خوش است این وطن می‌نروم از این سرا جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو روز شدشت گو بشو بی‌شب و روز تو بیا مست رود نگار من در بر و در کنار من هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا آمد جان جان من کوری دشمنان من رونق گلستان من زینت روضه رضا از پی بهبود درد ما دوا سودی نداشت هر که شد بیمار درد عشق بهبودی نداشت بود روزی آن عنایتها که باما می‌نمود خوش نمودی داشت اما آنچنان بودی نداشت دوش کامد با رقیبان مست و خنجر می‌کشید غیر قصد کشتن ما هیچ مقصودی نداشت عشق غالب گشت اگر در بزم او آهی زدم کی فروزان گشت جایی کاشتی دودی نداشت جای خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد آنکه اشک گرم و آه آتش آلودی نداشت داشت سودای رخش وحشی به سر، در هر نفس لیک از آن سودا چه حاصل یکدمش سودی نداشت وحشی از درد محبت لذتی چندان نیافت هر که جسمی ریش و جان درد فرسودی نداشت تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد جمال صورت و معنی ز امن صحت توست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد در این چمن چو درآید خزان به یغمایی رهش به سرو سهی قامت بلند مباد در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو بجز جان او سپند مباد شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد خوشا وقتی که از بستانسرائی برآید نغمه‌ی دستانسرائی بده ساقی که صوفی را درین راه نباشد بی می صافی صفائی اگر زر می‌زنی در ملک معنی به از مستی نیابی کیمیائی سحاب از بی حیائی بین که هر دم کند با دیده‌ی ما ماجرائی چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان بدرویشی رسد بانگ نوائی درین آرامگه چندانکه بینم نبینم بیریائی بوریائی و گر خود نافه‌ی مشک تتارست نیابم اصل او را بی‌خطائی سریر کیقباد و تاج کسری نیرزد گرد نعلین گدائی اگر خواهی که خود را بر سر آری بباید زد بسختی دست و پائی درین وادی فرو رفتند بسیار که نشنیدند آواز درائی ندارم چشم در دریای اندوه که گیرد دست خواجو آشنائی چو از زلف شب بازشد تابها فرو مرد قندیل محرابها سپیده‌دم، از بیم سرمای سخت بپوشید بر کوه سنجابها به میخوارگان ساقی آواز داد فکنده به زلف اندرون تابها به بانگ نخستین از آن خواب خوش بجستیم چون گو ز طبطابها عصیر جوانه هنوز از قدح همی‌زد بتعجیل پرتابها از آواز ما خفته همسایگان بی‌آرام گشتند در خوابها برافتاد بر طرف دیوار و بام ز بگمازها نور مهتابها منجم به بام آمد از نور می گرفت ارتفاع سطرلابها ابر زیر و بم شعر اعشی قیس همی‌زد زننده به مضرابها و کاس شربت علی لذة و اخری تداویت منها بها لکی یعلم الناس انی امرو اخذت المعیشة من بابها بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری داوود روزگاری با نغمه زبوری یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت گفتم که آفتابی یا نور نور نوری ای آسمان برین دم گردان و بی‌قراری وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین دل نام تو نگوید از غایت غیوری خورشید چون برآید خود را چرا نماید با آفتاب رویت از جاهلی و کوری بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی این نیست از ستیری این نیست از ستوری تره فروش کویش این عقل را نگیرد تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری بازآمده‌ست بازی صیاد هر نیازی ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری بازآمدی به خانه‌ای قبله زمانه والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری چونک تا اقصای هندستان رسید در بیابان طوطیی چندی بدید مرکب استانید پس آواز داد آن سلام و آن امانت باز داد طوطیی زان طوطیان لرزید بس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس شد پشیمان خواجه از گفت خبر گفت رفتم در هلاک جانور این مگر خویشست با آن طوطیک این مگر دو جسم بود و روح یک این چرا کردم چرا دادم پیام سوختم بیچاره را زین گفت خام این زبان چون سنگ و هم آهن وشست وانچ بجهد از زبان چون آتشست سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف زانک تاریکست و هر سو پنبه‌زار درمیان پنبه چون باشد شرار ظالم آن قومی که چشمان دوختند زان سخنها عالمی را سوختند عالمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند جانها در اصل خود عیسی‌دمند یک زمان زخمند و گاهی مرهمند گر حجاب از جانها بر خاستی گفت هر جانی مسیح‌آساستی گر سخن خواهی که گویی چون شکر صبر کن از حرص و این حلوا مخور صبر باشد مشتهای زیرکان هست حلوا آرزوی کودکان هرکه صبر آورد گردون بر رود هر که حلوا خورد واپس‌تر رود نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید الا حقیر ما را الا خسیس ما را کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید دود سیاه ما را در نور می‌کشاند زهد قدیم ما را خمار می‌نماید هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد تا چیست اینک او را بازار می‌نماید شیریست پور آدم صندوق عالم اندر صندوق درشدست او بیمار می‌نماید روزی که او بغرد صندوق را بدرد کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید صدیق با محمد بر هفت آسمانست هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید وین احولان خس را دوچار می‌نماید جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست نور از درخت موسی چون نار می‌نماید آب حیات آمد وین بانگ سیلابست گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید هر طبله که گشایم زان قند بی‌کرانست کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید گل خواهد کرد از گل ما خاری که شکسته در دل ما از کوی وفا برون نیائیم دامن‌گیر است منزل ما مرغان حرم ز رشک مردند چون بال فشاند بسمل ما نام گنهی نبرد تا کشت ما را به چه جرم قاتل ما کار دگر از صبا نیامد جز کشتن شمع محفل ما بی‌رحمی برق بین چه پرسی از کشته ما و حاصل ما خندد به هزار مرغ زیرک در دام تو صید غافل ما هاتف آخر به مکتب عشق طفلی حل کرد مشکل ما جان عطارد از تپش خاطر وحید چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش جان وحید را به فلک برد ذو الجلال تا هم فلک به جای عطارد نشاندش هر کو در نقص دید در خود کامل‌تر اهل دین شمارش وان کایت جهل بست بر خود فرزانه‌ی راستین شمارش هرکو هنری است و عیب خود گفت با جان هنر قرین شمارش عالم که به جهل خود مقر شد از جمله‌ی صادقین شمارش خود را چو ستوده‌ای نکوهد عیسی فلک نشین شمارش منصف که به صدق نفس خود را خائن شمرد امین شمارش وآنکس که به خود فرو نیاید پوینده‌ی حق گزین شمارش عارف که نگشت خویشتن بین معصوم خدای‌بین شمارش دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایه‌ی آفرین شمارش ای خداوند بنده خاقانی عذر خواه است عذر او بنیوش آنچه خود می‌کنی ز فضل مگوی و آنچه او می‌کند ز جرم بپوش هر دو فرموش کن که مرد کریم هم عطا هم خطا کند فرموش چشم بر کار دوست دار چنان که غیوران بر اهل پرده‌ی خویش رشک بر دوست برفزونتر از آنک بر زن اختیار کرده‌ی خویش جنس زن یابی و نیابی کس جنس یاران درد خورده‌ی خویش سفره‌ای و بر او چو سفره‌ی گل از برون سرخ و از درون زردیش خواجه شد هندوی غلامی ترک تا وفا دارد از جوان مردیش ریت حق ببر معتزلی دیدنی نیست، ببین انکارش معتقد گردد از اثبات دلیل نفی لاتدرکه الابصارش گوید از دیدن حق محرومند مشتی آب و گل روزی خوارش خوش جوابی است که خاقانی داد از پی رد شدن گفتارش گفت من طاعت آن کس نکنم که نبینم پس از آن دیدارش منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش فلک به مسخره‌ی مست پشت خم ز فتادن ز زخم سیلی مردان کبود گردن پستش به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر به روز مشعله‌ی تاب‌ناک داده به دستش من که خاقانیم نموداری مختصر دیده‌ام ز طالع خویش گرچه هر کوکب سعادت بخش برگذر دیده‌ام ز طالع خویش بیت اولاد و بیت اخوان را بسته در دیده‌ام ز طالع خویش لیکن از هشتم و ششم خود را کم ضرر دیده‌ام ز طالع خویش بس که بیت الحیات را ز نخست شیر نر دیده‌ام ز طالع خویش باز وقت ظفر به بیت‌المال سگ‌تر دیده‌ام ز طالع خویش سر خر کو به خواب در بخت است دورتر دیده‌ام ز طالع خویش پس به بیداری آزمایش را دم خر دیده‌ام ز طالع خویش هست صد عیب طالعم را لیک یک هنر دیده‌ام ز طالع خویش که نماند دراز دشمن من من اثر دیده‌ام ز طالع خویش بر کس آزار من مبارک نیست اینقدر دیده‌ام ز طالع خویش به خدائی که کرد گردون را کلبه‌ی قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش ای شحنه‌ی شش جهات عالم در چار دری و هفت طارم ای جنت انس را تو کوثر وی کعبه‌ی قدس را تو زمزم نیرو ده توست ناف خرچنگ عشرت‌گه تو دهان ضیغم هم‌خانه شوی به مهد عیسی رجعت کنی از اشارت جم در بوته‌ی خاک سازی اکسیر آتش ز اثیر و ز آسمان دم گه یاره کنی ز ماه و گه تاج گه رنگ دهی به خاک و گه شم از رفتن توست بر تن دهر پر نقطه‌ی زر سیاه ملحم وز آمدن تو دست گیتی افراخته آستین معلم تف علم تو در دم صبح بر بیرق شام سوخت پرچم خاقانی را تویی همه روز روزی ده و رازدار و محرم تاب و تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم از خوارزم آر مهر این تب وز جیحون ساز نوش این سم جان داروی او بیار یعنی خاک در قدوه‌ی معظم در گرد رکاب او همی دو در گرد عنان او همی چم تا خورشیدی پیاده بینند خورشید دگر فراز ادهم مختار عجم بهاء دین آنک منشور جلال اوست معجم با جوش ضمیر و جیش نطقش مه شد زمن و عطارد ابکم با لطف کفش گرفت تریاق چون چشم گوزن کام ارقم به ز آدمی است و آدمی نام لیک آدم از او شده مکرم در نام نگه مکن که فرق است از زاده‌ی عوف و پور ملجم بی‌قوت ده اناملش نیست هفت اختر مکرمت مقوم بی‌یاری زال و پر عنقا بر خصم ظفر نیافت رستم ای کحل کفایت تو برده از دیده‌ی آخر الزمان نم لفظی ز تو وز عقول یک خیل رمزی ز تو وز فحول یک رم مولای تو ثابت‌بن قره شاگرد تو یحیی‌بن اکثم تقدیر به همت تو واخورد گفت ای پدر قدم تقدم رای تو به آسمان ندا کرد کای طفل معاملت تعلم داده است قضا بهای قدرت نه گلشن و هشت باغ درهم انصاف بده که هست ارزان یوسف صفتی به هفده درهم بالای مدیح تو سخن نیست کس زخمه نکرد برتر از بم در وصف تو کی رسم به خاطر بر عرش که بر شود به سلم؟ طبع تو شناسد آب شعرم دیلم داند نژاد دیلم گر چه شعرا بسی است امروز این طائفه را منم مقدم هرچند درین دیار منحوس بسته است مرا قضای مبرم مرخاتم را چه نقص اگر هست انگشت کهن محل خاتم در قالب آدم امیدم ای هم‌دم روح، روح در دم یعنی برسان به حضرت شاه این عقد جواهر منظم چون بحر میان جانبین بود کارم ز خطر نمود مبهم در حال به گوش هوش من گفت وصف تو که با ضمیر شد ضم کای مادر موسی معانی فارغ شو و «فاقذ فیه فی‌الیم» ای داعی حضرت تو ایام گرچه نکنم دعا مقسم گویم که چهار اساس عمرت چو سبع شداد باد محکم کار تو تمام باد چونانک نقصان نرسد پس اذاتم دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی به زان که درد دل به زبان آورد کسی در عشق می‌دهند به مقدار رنج گنج تا تن به زیر بار گران آورد کسی کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را در جرگه‌ی تو سخت کمان آورد کسی پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را گر باز یوسفی به جهان آورد کسی بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم کی در خیال سود و زیان آورد کسی جان میشود ضمان دل اما نمی‌دهد حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی میجوئی از بتان دل من چون بود اگر ز ایشان به غمزه‌ی تو نشان آورد کسی هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم او را مگر گرفته عنان آورد کسی پس آگاهی آمد به بهرام گور که از چرخ شد تخت را آب شور پدرت آن سرافراز شاهان بمرد به مرد و همه نام شاهی ببرد یکی مرد بر گاه بنشاندند به شاهی همی خسروش خواندند بخوردند سوگند یکسر سپاه کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه که بهرام فرزند او همچو اوست از آب پدر یافت او مغز و پوست چو بشنید بهرام رخ را بکند ز مرگ پدر شد دلش مستمند برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن کودک و مرد و زن چو یک ماه بنشست با سوک شاه سر ماه نو را بیاراست گاه برفتند نعمان و منذر بهم همه تازیان یمن بیش و کم همه زار و با شاه گریان شدند ابی آتش از درد بریان شدند زبان برگشادند زان پس ز بند که ای پرهنر شهریار بلند همه در جهان خاک را آمدیم نه جویای تریاک را آمدیم بمیرد کسی کو ز مادر بزاد زهش چون ستم بینم و مرگ داد به منذر چنین گفت بهرام گور که اکنون چو شد روز ما تار و تور ازین تخمه گر نام شاهنشهی گسسته شود بگسلد فرهی ز دشت سواران برآرند خاک شود جای بر تازیان بر مغاک پراندیشه باشید و یاری کنید به مرگ پدر سوگواری کنید ز بهرام بشنید منذر سخن به مردی یکی پاسخ افگند بن چنین گفت کاین روزگار منست برین دشت روز شکار منست تو بر تخت بنشین و نظاره باش همه ساله با تاج و با یاره باش همه نامداران برین هم‌سخن که نعمان و منذر فگندند بن ز پیش جهانجوی برخاستند همه تاختن را بیاراستند بفرمود منذر به نعمان که رو یکی لشکری ساز شیران نو ز شیبان و از قیسیان ده هزار فرازآر گرد از در کارزار من ایرانیان را نمایم که شاه کدامست با تاج و گنج و سپاه بیاورد نعمان سپاهی گران همه تیغ‌داران و نیزه‌وران بفرمود تا تاختنها برند همه روی کشور به پی بسپرند ره شورستان تا در طیسفون زمین خیره شد زیر نعل اندرون زن و کودک و مرد بردند اسیر کس آن رنجها را نبد دستگیر پر از غارت و سوختن شد جهان چو بیکار شد تخت شاهنشهان پس آگاهی آمد به روم و به چین به ترک و به هند و به مکران زمین که شد تخت ایران ز خسرو تهی کسی نیست زیبای شاهنشهی همه تاختن را بیاراستند به بیدادی از جای برخاستند چو از تخم شاهنشهان کس نبود که یارست تخت کیی را بسود به ایران همی هرکسی دست آخت به شاهنشهی تیز گردن فراخت ای پیشه‌ی تو جفانمایی در بند چه چیزی و کجایی باری یک شب خیال بفرست گر ز آنکه تو خود همی نیایی در باختن قمار با دوست دست اولین مکن دغایی بیگانگی ای نگار بگذار چون با تو فتادم آشنایی دانم که تو نه حریفی و من آخر نه که از برم جدایی تاریکی هجر چند بینم نادیده به وصل روشنایی ای حسن خوش تو کرده کاسد بازار روای پارسایی وی روی کش تو کرده فاسد اندیشه‌ی مردم ریایی بی جان بادا هرآنکه گوید دلداری را تو ناسزایی زین بیش مکن جفا و بیداد بر عاشق خویشتن: سنایی بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه همه راه و بی‌راه لشکر گذشت چنان شد که یک ماه ماند او به دشت سراپرده و خیمه‌ها ساختند ز نخچیر دشتی بپرداختند کسی را نیامد بران دشت خواب می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب بیابان همی آتش افروختند تر و خشک هیزم بسی سوختند برفتند بسیار مردم ز شهر کسی کش ز دینار بایست بهر همی بود چندی خرید و فروخت بیابان ز لشکر همی برفروخت ز نخچیر دشت و ز مرغان آب همی یافت خواهنده چندان کباب که بردی به خروار تا خان خویش بر کودک خرد و مهمان خویش چو ماهی برآمد شتاب آمدش همی با بتان رای خواب آمدش بیاورد لشکر ز نخچیرگاه ز گرد سواران ندیدند راه همی رفت لشکر به کردار گرد چنین تا رخ روز شد لاژورد یکی شارستان پیشش آمد به راه پر از برزن و کوی و بازارگاه بفرمود تا لشکرش با بنه گذارند و ماند خود او یک تنه بپرسید تا مهتر ده کجاست سر اندر کشید و همی رفت راست شکسته دری دید پهن و دراز بیامد خداوند و بردش نماز بپرسید کاین خانه ویران کراست میان ده این جای ویران چراست خداوند گفت این سرای منست همین بخت بد رهنمای منست نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر نه دانش نه مردی نه پای و نه پر مرا دیدی اکنون سرایم ببین بدین خانه نفرین به از آفرین ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای جهاندار را سست شد دست و پای همه خانه سرگین بد از گوسفند یکی طاق بر پای و جای بلند بدو گفت چیزی ز بهر نشست فراز آور ای مرد مهمان‌پرست چنین داد پاسخ که بر میزبان به خیره چرا خندی ای مرزبان گر افگندنی هیچ بودی مرا مگر مرد مهمان ستودی مرا نه افگندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی به جای دگر خانه جویی رواست که ایدر همه کارها بی‌نواست ورا گفت بالش نگه کن یکی که تا برنشینم برو اندکی بدو گفت ایدر نه جای نکوست همانا ترا شیر مرغ آرزوست پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم چنان چون بیابی یکی نان نرم چنین داد پاسخ که ایدو گمان که خوردی و گشتی ازو شادمان اگر نان بدی در تنم جان بدی اگر چند جانم به از نان بدی بدو گفت گر نیستت گوسفند که آمد به خان تو سرگین فگند چنین داد پاسخ که شب تیره شد مرا سر ز گفتار تو خیره شد یکی خانه بگزین که یابی پلاس خداوند آن خانه دارد سپاس چه باشی به نزدیکی شوربخت که بستر کند شب ز برگ درخت به زر تیغ داری به زربر رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب ز یزدان بترس و ز من دور باش به هر کار چون من تو رنجور باش چو خانه برین‌گونه ویران بود گذرگاه دزدان و شیران بود بدو گفت اگر دزد شمشیر من ببردی کنون نیستی زیر من کدیور بدو گفت زین در مرنج که در خان من کس نیابد سپنج بدو گفت شاه ای خردمند پیر چه باشی به پیشم همی خیره خیر چنانچون گمانم هم از آب سرد ببخشای ای مرد آزادمرد کدیور بدو گفت کان آبگیر به پیش است کمتر ز پرتاب تیر بخور چند خواهی و بردار نیز چه جویی بدین بی‌نوا خانه چیز همانا بدیدی تو درویش مرد ز پیری فرومانده از کارکرد چنین داد پاسخ که گر مهتری نداری مکن جنگ با لشکری چه نامی بدو گفت فرشیدورد نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد بدو گفت بهرام با کام خویش چرا نان نجویی بدین نام خویش کدیور بدو گفت کز کردگار سرآید مگر بر من این روزگار نیایش کنم پیش یزدان خویش ببینم مگر بی‌تو ویران خویش چرا آمدی در سرای تهی که هرگز نبینی مهی و بهی بگفت این و بگریست چندان به زار که بگریخت ز آواز او شهریار بخندید زان پیر و آمد به راه دمادم بیامد پس او سپاه چو بیرون شد از نامور شارستان به پیش اندر آمد یکی خارستان تبر داشت مردی همی کند خار ز لشکر بشد پیش او شهریار بدو گفت مهتر بدین شارستان کرا دانی ای دشمن خارستان چنین داد پاسخ که فرشیدورد بماند همه ساله بی‌خواب و خورد مگر گوسفندش بود صدهزار همان اسپ و استر بود زین شمار زمین پر ز آگنده دینار اوست که مه مغز بادش بتن‌بر مه پوست شکم گرسنه مانده تن برهنه نه فرزند و خویش نه‌بار و بنه اگر کشتمندش فروشد به زر یکی خانه بومش کند پر گهر شبانش همی گوشت جوشد به شیر خود او نان ارزن خورد با پنیر دو جامه ندیدست هرگز به هم ازویست هم بر تن او ستم چنین گفت با خارزن شهریار که گر گوسفندش ندانی شمار بدانی همانا کجا دارد اوی شمارش بتو گفت کی یارد اوی چنین گفت کای رزم دیده سوار ازان خواسته کس نداند شمار بدان خارزن داد دینار چند بدو گفت کاکنون شدی ارجمند بفرمود تا از میان سپاه بیاید یکی مرد دانا به راه کجا نام آن مرد بهرام بود سواری دلیر و دلارام بود فرستاد با نامور سی سوار گزین کرده شایسته مردان کار دبیری گزین کرد پرهیزگار بدان‌سان که دانست کردن شمار بدان خارزن گفت ز ایدر برو همی خارکندی کنون زر درو ازان خواسته ده یکی مر تراست بدین مردمان راه بنمای راست دل افرزو بد نام آن خارزن گرازنده مردی به نیروی تن گرانمایه اسپی بدو داد و گفت که با باد باید که گردی تو جفت دل‌افروز بد گیتی افروز شد چو آمد به درگاه پیروز شد بیاورد لشکر به کوه و به دشت همی گوسفند از عدد برگذشت شتر بود بر کوه ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان ز گاوان ورز و ز گاوان شیر ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر همه دشت و کوه و بیابان کنام کس او را به گیتی ندانست نام بیابان سراسر همه کنده سم همان روغن گاو در سم به خم ز شیراز وز ترف سیصدهراز شتروار بد بر لب جویبار یکی نامه بنوشت بهرام هور به نزد شهنشاه بهرام گور نخست آفرین کرد بر کردگار که اویست پیروز و پروردگار دگر آفرین بر شهنشاه کرد که کیش بدی (را) نگونسار کرد چنین گفت کای شهریار جهان ز تو شاد یکسر کهان و مهان کز اندازه دادت همی بگذرد ازین خامشی گنج کیفر برد همه کار گیتی به اندازه به دل شاه ز اندیشه‌ها تازه به یکی گم شده نام فرشیدورد نه در بزمگاه و نه اندر نبرد ندانست کس نام او در جهان میان کهان و میان مهان نه خسروپرست و نه یزدان‌شناس ندانست کردن به چیزی سپاس چنین خواسته گسترد در جهان تهی‌دست و پر غم نشسته نهان به بیداد ماند همی داد شاه منه پند گفتار من بر گناه پی افگن یکی گنج زین خواسته سیوم سال را گردد آراسته دبیران داننده را خواندم برین کوه آباد بنشاندم شمارش پدیدار نامد هنوز نویسنده را پشت برگشت کوز چنین گفت گوینده کاندر زمین ورا زر و گوهر فزونست زین برین کوهسارم دو دیده به راه بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه ز من باد بر شاه ایران درود بمان زنده تا نام تارست و پود هیونی برافگند پویان به راه بدان تا برد نامه نزدیک شاه چو آن نامه برخواند بهرام‌گور به دلش اندر افتارد زان کار شور دژم گشت و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست رومی و چینی حریر نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند پیروز و به روزگار خداوند دانایی و فرهی خداوند دیهیم شاهنشهی نبشت آن که گر دادگر بودمی همین مرد را رنج ننمودمی نیاورد گرد این ز دزدی و خون نبد هم کسی را به بد رهنمون همی بد که این مرد بد ناسپاس ز یزدان نبودش به دل در هراس یکی پاسبان بد برین خواسته دل و جان ز افزون شدن کاسته بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشد به پیکار و ناسودمند به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ نسازیم ازان رنج بنیاد گنج نبندیم دل در سرای سپنج فریدون نه پیداست اندر جهان همان ایرج و سلم و تور از مهان همان جم و کاوس با کیقباد جزین نامداران که داریم یاد پدرم آنک زو دل پر از درد بود نبد دادگر ناجوانمرد بود کسی زین بزرگان پدیدار نیست بدین با خداوند پیکار نیست تو آن خواسته گرد کن هرچ هست ببخش و مبر زان به یک چیز دست کسی را که پوشیده دارد نیاز که از بد همی دیر یابد جواز همان نیز پیری که بیکار گشت به چشم گرانمایگان خوار گشت دگر هرک چیزیش بود و بخورد کنون ماند با درد و با بادسرد کسی را که نامست و دینار نیست به بازارگانی کسش یار نیست دگر کودکانی که بینی یتیم پدر مرده و مانده بی زر و سیم زنانی که بی‌شوی و بی‌پوشش‌اند که کاری ندانند و بی‌کوشش‌اند بریشان ببخش این همه خواسته برافروز جان و روان کاسته تو با آنک رفتی سوی گنج باد همه داد و پرهیزگاریت باد نهان کرده دینار فرشیدورد بدو مان همی تا نماند به درد مر او را چه دینار و گوهر چه خاک چو بایست کردن همی در مغاک سپهر گراینده یار تو باد همان داد و پرهیز کار تو باد نهادند بر نامه‌بر مهر شاه فرستاد برگشت و آمد به راه امشب به راستی شب ما روز روشنست عید وصال دوست علی رغم دشمنست باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صبح یا نکهت دهان تو یا بوی لادنست هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر چشمم که در سرست و روانم که در تنست گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمنست دور از تو در جهان فراخم مجال نیست عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست عاشق گریختن نتواند که دست شوق هر جا که می‌رود متعلق به دامنست شیرین به در نمی‌رود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس بادبیزنست جور رقیب و سرزنش اهل روزگار با من همان حکایت گاو دهلزنست بازان شاه را حسد آید بدین شکار کان شاهباز را دل سعدی نشیمنست قلب رقیق چند بپوشد حدیث عشق هرچ آن به آبگینه بپوشی مبینست زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی با مایه‌ی جمالت ناید ز مهر شمعی در سایه‌ی سلیمان ناید ز دیو شاهی آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی هر روز صبح صادق از غیرت جمالت بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی گرد سم سمندت بر گلشن سمایی در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی خوشخوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست از قایل الاهی تا قابل گیاهی آویختی به عمدا از بهر بند دلها زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی فراش خاک کویت پاکان آسمانی قلاش آبرویت پیران خانقاهی در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی عقلم همی نداند تفسیر خطت آری نامحرمی چه داند شرح خط الاهی در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی با خنده و کرشمه آنجا که روی آری هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان آه از درون جانش تو در میان آهی در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی بلبلان که رساند نسیم باغ ارم بتشنگان که دهد آب چشمه‌ی زمزم مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم به نامه بهر جگر خستگان دود فراق بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم کجا بطعنه‌ی دشمن ز دوست برگردم که غرق بحر مودت نترسد از شبنم گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود منم کنون و سرخاکسار و پای علم بیار نکهت جان بخش بوستان وصال که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین ز جام می ندهد جرعه‌ئی به ملکت جم چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم سر خیل سپاه تاجداران سر جمله جمله شهریاران خاقان جهان ملک معظم مطلق ملک الملوک عالم دارنده تخت پادشاهی دارای سپیدی و سیاهی صاحب جهت جلال و تمکین یعنی که جلال دولت و دین تاج ملکان ابوالمظفر زیبنده ملک هفت کشور شروانشه آفتاب سایه کیخسرو کیقباد پایه شاه سخن اختسان که نامش مهریست که مهر شد غلامش سلطان به ترک چتر گفته پیدا نه خلیفه نهفته بهرام نژاد و مشتری چهر در صدف ملک منوچهر زین طایفه تا به دور اول شاهیش به نسل دل مسلسل نطفه‌اش که رسیده گاه بر گاه تا آدم هست شاه بر شاه در ملک جهان که باد تا دیر کوته قلم و دراز شمشیر اورنگ نشین ملک بی‌نقل فرمانده بی‌نقیصه چون عقل گردنکش هفت چرخ گردان محراب دعای هفت مردان رزاق نه کاسمان ارزاق سردار و سریر دار آفاق فیاضه چشمه معانی دانای رموز آسمانی اسرار دوازده علومش نرمست چنانکه مهر مومش این هفت قواره شش انگشت یک دیده چهار دست و نه پشت تا بر نکشد ز چنبرش سر مانده است چو حلقه سر به چنبر دریای خوشاب نام دارد زو آب حیات وام دارد کان از کف او خراب گشته بحر از کرمش سرای گشته زین سو ظفرش جهان ستاند زان سو کرمش جهان فشاند گیرد به بلا رک روانه بخشد به جناح تازیانه کوثر چکد از مشام بختش دوزخ جهد از دماغ لختش خورشید ممالک جهانست شایسته بزم و رزم از آنست مریخ به تیغ و زهره با جام بر راست و چپش گرفته آرام زهره دهدش به جام یاری مریخ کند سلیح داری از تیغش کوه لعل خیزد وز جام چو کوه لعل ریزد چون بنگری آن دو لعل خونخوار خونی و مییست لعل کردار لطفش بگه صبوح ساقی لطفیست چنانکه باد باقی زخمش که عدو به دوست مقهور زخمیست که چشم زخم ازو دور در لطف چو باد صبح تازد هرجا که رسد جگر نوازد در زخم چو صاعقه است قتال بر هر که فتاد سوخت در حال لطف از دم صبح جان فشان‌تر زخم از شب هجر جانستان‌تر چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد چون طره پرچمش بلرزد غوغای زمین جوی نیرزد در گردش روزگار دیر است کاتش زبر است و آب زیر است تا او شده شهسوار ابرش بگذشت محیط آب از آتش قیصر به درش جنیبه داری فغفور گدای کیست باری خورشید بدان گشاده‌روئی یک عطسه بزم اوست گوئی وان بدر که نام او منیر است در غاشیه داریش حقیر است گویند که بود تیر آرش چون نیزه عادیان سنان کش با تیر و کمان آن جهانگیر در مجری ناوک افتد آن تیر گویند که داشت شخص پرویز شکلی و شمایلی دلاویز با گرد رکابش ار ستیزد پرویز به قایمی بریزد بر هر که رسید تیغ تیزش بربست اجل ره گریزش بر هر زرهی که نیزه رانده یک حلقه در آن زره نمانده زوبینش به زخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده در مهر چو آفتاب ظاهر در کینه چو روزگارقاهر چون صبح به مهر بی‌نظیر است چون مهر به کینه شیر گیر است بربست به نام خود به شش حرف گرد کمر زمانه شش طرف از شش زدن حروف نامش بر نرد شده ندب تمامش گر دشمن او چو پشه جو شد با صرصر قهر او نکو شد چون موکب آفتاب خیزد سایه به طلایه خود گریزد آنجا که سمند او زند سم شیر از نمط زمین شود گم تیرش چو برات مرگ راند کس نامه زندگی نخواند چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون برآرد چون تیغ دو رویه بر گشاید ده ده سر دشمنان رباید بر دشمن اگر فراسیابست تنها زدنش چو آفتابست لشگر گره کمر نبسته کو باشد خصم را شکسته چون لشگر او بدو رسیده از لشگر خصم کس ندیده صد رستمش ارچه در رکابست لشکر شکنیش ازین حسابست چون بزم نهد به شهر یاری پیدا شود ابر نو بهاری چندان که وجوه ساز بیند بخشد نه چنانکه باز بیند چندان که به روزی او کند خرج دوران نکند به سالها درج بخشیدن گوهرش به کیل است تحریر غلام خیل خیل است زان جام که جم به خود نبخشید روزی نبود که صد نبخشید سفتی جسد جهان ندارد کز خلعت او نشان ندارد یا جودش مشک قیر باشد چینی نه که چین حقیر باشد گیرد به جریده حصاری بخشید به قصیده دیاری آن فیض که ریزد او به یک جوش دریاش نیاورد در آغوش زر با دل او که بس فراخست گوئی نه زر است سنگلاخست گر هر شه را خزینه خیزد شاه اوست گر او خزینه ریزد با پشه‌ای آن چنان کند جود کافزون کندش ز پیل محمود در سایه تخت پیل سایش پیلان نکشند پیل پایش دریای فرات شد ولیکن دریای روان فرات ساکن آن روز که روز بار باشد نوروز بزرگوار باشد نادیه بگویم از جد و بخت کو چون بود از شکوه بر تخت چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه یا چشمه آفتاب روشن کاید به نظاره گاه گلشن یا پرتو رحمت الهی کاید به نزول صبحگاهی هر چشم که بیند آنچنان نور چشم بد خلق ازو شود دور یارب تو مرا کاویس نامم در عشق محمدی تمامم زان شه که محمدی جمالست روزیم کن آنچه در خیالست ترا باری چو من گر یار باید ازین به مر مرا تیمار باید اگر بیمار باشد ور نباشد مر این دل را یکی دلدار باید اگر ممکن نباشد وصل باری بسالی در یکی دیدار باید بیازردی مرا وانگه تو گویی چه کردی کز منت آزار باید مرا گویی که بیداری همه شب دو چشم عاشقان بیدار باید چو من وصل جمال دوست جویم مرا دیده پر از زنگار باید چه کردی بستدی آن دل کز آن دل مرا در عشق صد خروار باید مرا طعنه زنی گویی دلیرا دلی بستان چرا بیکار باید دل خسته چه قیمت دارد ای دوست که چندین با منت گفتار باید طمع برداشتم از دل ولیکن مر این جان را یکی زنهار باید همه خون کرد باید در دل خویش هر آنکس را که چون تو یار باید ایا نیکوتر از عمر و جوانی نکو رو را نکو کردار باید مرا دیدار تو باید ولیکن ترا یارا همی دینار باید مرا دینار بی مهرست رخسار چنین زر مر ترا بسیار باید اگر خواهی به خون دل کنی نقش ولیکن نقش را پرگار باید باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان بر امید دانه در دام او افتادیم ای پسر گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر از هوس بر حلقه‌ی زلفین تو بستیم دل تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر ترا که گنج گشودی ز زخم مار چه غم چو شاخ گل بکف آید ز نوک خار چه غم اگر هزار فغان کرده است بلبل مست چو غنچه پرده بر اندازد از هزار چه غم معاشری که مدام از قدح گزیرش نیست چو می ز جام فرح نوشد از خمار چه غم در آنزمان که شود وصل معنوی حاصل بصورت ار نشوی زائر مزار چه غم میان لیلی و مجنون چو قرب جانی هست اگر چنانکه بود دوری دیار چه غم ز روزگار میندیش و کار خویش بساز چو روزگار برآمد ز روزگار چه غم بزیر بار غم ار پست گشته‌ام غم نیست مرا که ترک شتر کرده‌ام ز بار چه غم ترا چه غم بود از درد ما که سلطان را ز رنج خاطر درویش دلفگار چه غم درین میان که گرفتار عشق شد خواجو گرش مراد نهد چرخ در کنار چه غم ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی تو نه‌ای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی بزن آتشی که داری به جهان بی‌قراری بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد نکند به کشتی جان جز باده بادبانی مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی هله ای بلای توبه بدران قبای توبه بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی تو خراب هر دکانی تو بلای خان و مانی زه کوه قاف گیری چو شتر همی‌کشانی عجب آن دگر بگویم که به گفت می‌نیاید تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی مغنی یک امشب برآواز چنگ خلاصم ده از رنج این راه تنگ مگر چون شود راه بر من فراخ برم رخت بیرون ازین سنگلاخ زمستان چو پیدا کند دستبرد فرو بارد از ابر باران خرد گلو درد آفاق را از غبار لعابی زجاجی دهد روزگار در و دشت را شبنم چرخ کوز کند ایمن از تف و تاب تموز به تشنه گیاهی جلاب گیر یخ خرد کرده دهد ز مهریر جوان‌مردی باغ پیرایه سنج شود مفلس از کیمیاهای گنج دهند آب ریحان فروشان دی سفالینه خم را ز ریحان می خم خان دهقان چو آید به جوش قصب بفکند پیر پشمینه پوش غزالان که در نافه مشک آورند کباب‌تر و نقل خشک آورند نشینند شاهان به رامشگری خورند آب حیوان اسکندری چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن چه بازی بر آراست چرخ کهن چو زاسکندر آمد به روم آگهی که عالم شد ازشاه عالم تهی ملوک طوایف بهر کشوری نشستند و گیتی ندارد سری بزرگان اگر دست‌بوس آورند به درگاه اسکندروس آورند همه زیور روم شد زاغ رنگ به روم اندر آمد شبیخون زنگ همان نامه شه که بنوشت پیش به مادر سپردند بر مهر خویش چو مادر فرو خواند غم نامه را سیه کرد هم جام و هم جامه را ز طومار آن نامه‌ی دل شکن چو طومار پیچید بر خویشتن ولی گر چه شد روز بر وی سیاه سر خود نپیچید از اندرز شاه به امید خوشنودی جان او نگهداشت سوگند و پیمان او پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد و خون می‌گریست چو شد کار او نیز هم ساخته ازو نیز شد کار پرداخته ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر می‌کشی زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمی‌کشی امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم امروز و بالاترم، کامروز خوشتر می‌کشی امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو می‌افکنی ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر می‌کشی امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته تا خود کرا پیش از همه امروز دربر می‌کشی ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری از دل چه خوش دل می‌بری، وز سر چه خوش سر می‌کشی ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی ای روز، گوهر می‌دهی، وی شب، تو عنبر می‌کشی ای صبحدم، خوش می‌دمی، وی باد، نیکو همدمی وی مهر، اختر می‌کشی، وی ماه، لشکر می‌کشی ای گل، به بستان می‌روی، وی غنچه پنهان می‌روی وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر می‌کشی ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر می‌کشی ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر می‌کشی ای باد، پیکی هر سحر، کز یار می‌آری خبر خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر می‌کشی ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان وی آب، بر سر می‌دوی، وز بحر گوهر می‌کشی ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی‌کشی ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می‌کشی آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می‌کشی عیسی جان را از ثری، فوق ثریا می‌کشی بی‌فوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی می‌کشی متانند موسی چشمها از چشم پیدا می‌کنی موسی دل را هر زمان بر طور سینا می‌کشی این عقل بی‌آرام را، می‌بر که نیکو می‌بری وین جان خون‌آشام را می‌کش که زیبا می‌کشی تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی از عین جان برخاستی، ما را سوی ما می‌کشی ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون تا صدر الا کشکشان، لا را بالا می‌کشی از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا می‌کشی شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان می‌کشند تو از چه و زندانشان سوی تماشا می‌کشی تن را که لاغر می‌کنی، پر مشک و عنبر می‌کنی مر پشه‌ی را پیش کش، شهپر عنقا می‌کشی زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت می‌دهی طوطی جان پاک را، مست و شکرخا می‌کشی نزدیک مریم بی‌سبب، هنگام آن درد و تعب از شاخ خشک بی‌رطب هر لحظه خرما می‌کشی یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون از راه پنهان هردمش ای جان به بالا می‌کشی یونس به بحر بی‌امان محبوس بطن ماهیی او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می‌کشی در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل خوان ملایک می‌نهی، نزل مسیحا می‌کشی ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می‌کشی فردوس جان را از کرم در پیش مهمان می‌کشی درد دل عشاق را، خوش سوی درمان می‌کشی هر تشنه‌ی مشتاق را، تا آب حیوان می‌کشی خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را هرکس که او انسان بود او را تو این سان می‌کشی سلطان سلطانان توی، احسان بی‌پایان توی در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان می‌کشی پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع می‌کنی گویی کمینه بنده‌ی، خوان پیش سلطان می‌کشی زنبیلشان پر می‌کنی، پر لعل و پر در می‌کنی چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان می‌کشی الله یدعو آمده آزادی زندانیان زندانیان غمگین شده، گویی به زندان می‌کشی فرعون را احسان تو از نفس ثعبان می‌خرد گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان می‌کشی فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان می‌کشی » فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان می‌کشی موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان می‌کشی؟! موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان می‌کشی؟! ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده این کف به سر بر می‌رود، چون سر به کیوان می‌کشی ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم می‌کشی افزون شود رنج دلم، گر لحظه‌ی کم می‌کشی ای آنک ما را می‌کشی، بس بی‌محابا می‌کشی تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا می‌کشی چند استخوان مرده را، بار دگر جان می‌دهی زندانیان غصه را، اندر تماشا می‌کشی زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک جان هردو دستک می‌زند، کو را همانجا می‌کشی ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی ره زن، که خوش ره می‌زنی، می‌کش، که زیبا می‌کشی ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا می‌کشی چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا می‌کشی » ای عقل هستم می‌کنی،وی عشق مستم می‌کنی هرچند پستم می‌کنی، تا رب اعلا می‌کشی ای عشق می‌کن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر ای سیل می‌غری، بغر، ما را به دریا می‌کشی ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا می‌کشی هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما می‌کشی ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی از کبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟! ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی از کبر چون سر می‌نهی؟ وز کاهلی پا می‌کشی؟! ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان می‌بایدت وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا می‌کشی ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می‌کشی والله که زیبا می‌کشی، حقا که نیکو می‌کشی بی‌دست و خنجر می‌کشی، بیچون و بی‌سو می‌کشی ای جهان را عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته حلقه‌ی شب رنگ زلف پرچمت روزها رخسار فتح آراسته در دو دم بنشانده از باران تیر هر کجا گرد خلافی خاسته خسروان نقش نگین خسروی نام را جز نام تو ناخواسته گنجها خواهان ز دستت زان شدند کز پی خواهنده داری خواسته در بلاد ملک تو با خاک بیز راستی ناید ز خاک آراسته ای به قدر و رای چرخ و آفتاب باد ماه دولتت ناکاسته چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور فتد در معدنیان آتشی کز گرمی آهن زره سازی کند آسان‌تر از داود آهنگر گر افتد مرغی از تاب هوا در آتش سوزان پی دفع حرارت تنگ گیرد شعله را در بر سمندر گر برون آید ز آتش دوزخی بیند که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر گنه‌کاران سمندر سان به آتش در روند آسان نسیمی گر ازین گرما وزد بر عرصه‌ی محشر یخ اندر زیر و آتش بر زبر یابند بالینه به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر به جز سطح معقر آن هم از نزدیکی آتش نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر به نوعی مایعات بیضه گردد صلب از گرمی که هرچندش به جوشانی شود صلبیتش کمتر نظیر این هوا ظاهر شود اما به شرط آن که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت ازین گرما اگر یخ در گدازید و اگر مرمر شود نقش حجر زایل ولی از حفظ یزدانی نگردد زایل از زر سکه‌ی شاه جهان پرور محیط مرکز دوران طراز سکه‌ی شاهی که می‌گردند گوئی گرد نامش سکه‌ها بر زر جهان سالار اعظم حارس محروسه‌ی عالم قوام طینت آدم دلیل قدرت داور جلال‌الدین محمد اکبر آن خاقان جم فرمان حفیظ عالم امکان عزیز خالق اکبر جهانبانی که گر طالب شود دربسته ملکی را فلک صد عالم در بسته را به روی گشاید در سلیمانی که گر خواهد صبا را ز یرران خود تکاسف کرده سازد جای یک زین پشت پهناور قدر امری که گر در قطره‌ی عظم او دمد بادی کند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر نظیر شام اجلاسش بساط صبح نورانی عدیل روز اقبالش شب معراج پیغمبر به یک احسان کند از روی همت کار صد حاتم به یک سائل دهد در روز بخشش باج صد کشور برد باد از شکوه صعوه‌ی او شوکت عنقا شود آب از هراس روبه او زهره قصور زند گر بر زمین رمح دو سر از زورمندیها رود از ناف گاو و سینه‌ی ماهی برون یکسر صف‌آرای یزک داران خیلش خسرو خاقان پرستار کشک داران قصرش کسری و قیصر هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود می‌آرد به جنبش بهر گرد افشاندنش روح‌الامین شهپر به یک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر نچربد یک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش تزلزل بشکند نه کشتی افلاک را لنگر سم گاو زمین یابد خبر از زور بازویش زند چون بر سر شیر فلک گر ز جبل پیکر اگر راند به خاور خیل زور آور شود صدجا خلل از غلظت گرد سپه در سد اسکندر به عزم کبریا با خسروان گر سنجدش دروان ز دیوار آید آواز هوالاعظم هوالاکبر زهی شاه بزرگ القاب کادنی بندگانت را به خدمت نیز اعظم نویسد ذره‌ی احقر اگر خواهی ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان که در ظلمات از هر ذره خورشیدی برآرد سر و گر تاریک خواهی دهر را چون روز خصم خود به جای مشعل بیضا برآید دود از خاور بروز باد اگر خواهی روان جسم جمادی را جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر به جیب جوشن جیشت سراغ مثل اسب خود در و دروازه کنکان زند هنگامه‌ی محشر وجودنازکت رونق ده بازار حلاجی هراس نیزه‌ات غارتگر دکان جوشن گر ز تاب شعله‌ی رمحت درخت فتنه بار افکن ز آب چشمه تیغت نهال فتح بارآور در آن عالم که می‌گنجد شکوه‌ی کبریای تو زمین و آسمان دیگر است و وسعت دیگر سرایت گر کند در عالم استغنای ذات تو رضیع از خشک لب سیر و نگیرد شیر از مادر اگر تبدیل طبع آب و خاک اندر خیال آری بجنبد کشتی اندر بحر چون صرصر دود دربر وگر حفظت به حال خویشتن خواهد طبایع را کبود از سیلی سرما نگردد چهره‌ی اخگر خورد گر بر زمین و آسمان زور تلاش تو زمین را بگسلد لنگر فلک را بشکند محور ز مصباحی که خواهی کلبه‌ی احباب از آن روشن نخیزد دود تا محشر چه قندیل مه انور وزان آتش که خواهی تیره از وی خانه‌ی اعدا تولد یابد از هر یک شرر صد توده‌ی خاکستر شها مشتاق خاک هند ایرانی غلام تو که از توران بر او بار است محنتهای زور آور اگر می‌داشت تا غایت شفیعی کز رحیق او کند پر ساقیان بزم شاهنشاه را ساغر درین ملک از خرابیها نمی‌دیدند چون دریا لبش خشک و کفش خالی و آهش سرد و چشمش تر به این بعد مسافت چشم آن دارد که خسرو را ز مدحت گستری گردد به قرب معنوی چاکر که چون مرغان بی‌بال و پر از بار دل ویران ز ایران نیستش جنبش میسر گرد برآرد پر در اقطار جهان تا ز اقتضای گردش دوران به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر نهد بر سر یکایک مستعدان خلافت را کلاه پادشاهی سایه‌ی شاه همایون فر تو بر روی زمینی آن بلند اقبال کز گردون رسد در روز هیجا به هر عون عسکرت لشگر نهد یک دم به نظم این غزل سمع همایون را که هست از مخزن پرگوهرش کوچکترین گوهر بگو ای نامه‌بر به یار کای منظور خوش منظر ملایم خوی زیبا روی مشگین موی سیمین بر ای زلف تو بند و دام عاشق ای روی تو ناز و کام عاشق در جستن تو بسی جهانها بگذشته به زیر گام عاشق بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق وز شربت لطف خویش تر کن آخر یک روز کام عاشق وز باده‌ی وصل خویش پر کن یک شب صنما تو جام عاشق اکنون که همه جهان بدانست از عشق تو ننگ و نام عاشق بشنو جانا تو از سنایی تا بگذارد پیام عاشق بر عاشق اگر سلام نکنی باری بشنو سلام عاشق امشب دگر حریف شرابت که بوده است تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده است آن دم که دور گشته و ساقی تو بوده‌ای پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها لذت چش سوال و جوابت که بوده است دوری که اقتضای غضب کرده طبع می شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است چون محتشم نبوده به گرد درت دوان مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان بپرسید مر زال را موبدی ازین تیزهش راه بین بخردی که از ده و دو تای سرو سهی که رستست شاداب با فرهی ازان بر زده هر یکی شاخ سی نگردد کم و بیش در پارسی دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایه و تیزتاز یکی زان به کردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبید و هر دو شتابنده‌اند همان یکدیگر را نیابنده‌اند سدیگر چنین گفت کان سی سوار کجا بگذرانند بر شهریار یکی کم شود باز چون بشمری همان سی بود باز چون بنگری چهارم چنین گفت کان مرغزار که بینی پر از سبزه و جویبار یکی مرد با تیز داسی بزرگ سوی مرغزار اندر آید سترگ همی بدرود آن گیا خشک و تر نه بردارد او هیچ ازان کار سر دگر گفت کان برکشیده دو سرو ز دریای با موج برسان غرو یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش به شام آن بود این به بام ازین چون بپرد شود برگ خشک بران بر نشیند دهد بوی مشک ازان دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده سوگوار بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارستان یافتم استوار خرامند مردم ازان شارستان گرفته به هامون یکی خارستان بناها کشیدند سر تا به ماه پرستنده گشتند و هم پیشگاه وزان شارستان شان به دل نگذرد کس از یادکردن سخن نشمرد یکی بومهین خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان بدان شارستان‌شان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد به پرده درست این سخنها بجوی به پیش ردان آشکارا بگوی گر این رازها آشکارا کنی ز خاک سیه مشک سارا کنی تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت گر از پا درآید، نماند اسیر که افتادگان را بود دستگیر به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی چو تمکین و جاهت بود بر دوام مکن زور بر ضعف درویش و عام که افتد که با جاه و تمکین شود چو بیدق که ناگاه فرزین شود نصیحت شنو مردم دور بین نپاشند در هیچ دل تخم کین خداوند خرمن زیان می‌کند که بر خوشه چین سرگران می‌کند نترسد که نعمت به مسکین دهند وزان بار غم بر دل این نهند؟ بسا زرومندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت دل زیر دستان نباید شکست مبادا که روزی شوی زیر دست تو کمترخواره‌ای هشیار می‌رو میان کژروان رهوار می‌رو تو آن خنبی که من دیدم ندیدی مرا خنبک مزن ای یار می‌رو ز بازار جهان بیزار گشتم تو دلالی سوی بازار می‌رو چو من ایزار پا دستار کردم تو پا بردار و با دستار می‌رو مرا تا وقت مردن کار این است تو را کار است سوی کار می‌رو مرا آن رند بشکسته‌ست توبه تو مرد صایمی ناهار می‌رو شنیدی فضل شمس الدین تبریز نداری دیده در اقرار می‌رو برگذری درنگری جز دل خوبان نبری سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی‌سر نشوی کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری نعمت تن خام کند محنت تن رام کند محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری آه گدارو شده‌ای خاطر تو خوش نشود تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری گر چه که صد شرط کنی بی‌همه شرطی بدهی ز آنک تو بس بی‌طمعی زر به حرمدان نبری بدرد مرده کفن را به سر گور برآید اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود همه گویا همه جویا همگی جانور آید تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین نقش نعل مرکب تو قبله‌ی روحانیان خاکپای چاکرانت توتیای حور عین مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش آدمی از آدم آرد حور از خلد برین جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین مشکن دل مرد مشتری را بگذار ره ستمگری را رحم آر مها که در شریعت قربان نکنند لاغری را مخمور توام به دست من ده آن جام شراب گوهری را پندی بده و به صلح آور آن چشم خمار عبهری را فرمای به هندوان جادو کز حد نبرند ساحری را در شش دره‌ای فتاد عاشق بشکن در حبس شش دری را یک لحظه معزمانه پیش آ جمع آور حلقه پری را سر می نهد این خمار از بن هر لحظه شراب آن سری را صد جا چو قلم میان ببسته تنگ شکر معسکری را ای عشق برادرانه پیش آ بگذار سلام سرسری را ای ساقی روح از در حق مگذار حق برادری را ای نوح زمانه هین روان کن این کشتی طبع لنگری را ای نایب مصطفی بگردان آن ساغر زفت کوثری را پیغام ز نفخ صور داری بگشای لب پیمبری را ای سرخ صباغت علمدار بگشا پر و بال جعفری را پرلاله کن و پر از گل سرخ این صحن رخ مزعفری را اسپید نمی‌کنم دگر من درریز رحیق احمری را ای رخت خرم و دهانت خوش وآن نظر کردن نهانت خوش روش قد نازنینت خوب شیوه‌ی چشم ناتوانت خوش وصل آن رخ به جان همی طلبم به رخم در نگر که جانت خوش! یارب، آن پرده کی براندازی؟ تا ببینیم جاودانت خوش به دهن میوه‌ی بهشتی تو میوه شیرین و استخوانت خوش چند گویی: زیان کنی از من؟ سود کی کردم؟ ای زیانت خوش کی ببینیم تنگ چون کمرت؟ دست خود کرده در میانت خوش باز ما را دلیست آشفته با سر زلف دلستانت خوش اوحدی را شبی ببینی تو مرده بر خاک آستانت خوش نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد دانه‌های خال او دام راه آدم گشت حلقه‌های موی او مار حلق شیطان شد از سیاهی بختم زلف یار در هم گشت وز تباهی حالم چشم دوست حیران شد تا به پای او دادم نقد جان به آسانی مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد مطربی به مستی کرد ذکر چشم و زلف او حال ما دگرگون گشت جمع ما پریشان شد خسروی به شیرینی تلخ کرد کامم را کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد تا به خون خود خفتن زخمم از تو مرهم یافت تا به درد دل مردم، دردم از تو درمان شد تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را خاک عنبرآگین گشت باد عنبر افشان شد ساقی از می باقی جرعه‌ای به خاک افشاند در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد زاری من آوردش بر سر دل‌آزاری تا نیازم افزون گشت ناز او فراوان شد چندی از رخ و زلفش سنبل و سمن چیدم خط سبز او سر زد روزگار ریحان شد عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت در کمال دانایی محو طفل نادان شد نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم جهان بروی تو می‌دیدم ار چه همچو جهانت وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم تن فدای خار می‌کرد آن بلال خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال که چرا تو یاد احمد می‌کنی بنده‌ی بد منکر دین منی می‌زد اندر آفتابش او به خار او احد می‌گفت بهر افتخار تا که صدیق آن طرف بر می‌گذشت آن احد گفتن به گوش او برفت چشم او پر آب شد دل پر عنا زان احد می‌یافت بوی آشنا بعد از آن خلوت بدیدش پند داد کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد عالم السرست پنهان دار کام گفت کردم توبه پیشت ای همام روز دیگر از پگه صدیق تفت آن طرف از بهر کاری می‌برفت باز احد بشنید و ضرب زخم خار برفروزید از دلش سوز و شرار باز پندش داد باز او توبه کرد عشق آمد توبه‌ی او را بخورد توبه کردن زین نمط بسیار شد عاقبت از توبه او بیزار شد فاش کرد اسپرد تن را در بلا کای محمد ای عدو توبه‌ها ای تن من وی رگ من پر ز تو توبه را گنجا کجا باشد درو توبه را زین پس ز دل بیرون کنم از حیات خلد توبه چون کنم عشق قهارست و من مقهور عشق چون شکر شیرین شدم از شور عشق برگ کاهم پیش تو ای تند باد من چه دانم که کجا خواهم فتاد گر هلالم گر بلالم می‌دوم مقتدی آفتابت می‌شوم ماه را با زفتی و زاری چه کار در پی خورشید پوید سایه‌وار با قضا هر کو قراری می‌دهد ریش‌خند سبلت خود می‌کند کاه‌برگی پیش باد آنگه قرار رستخیزی وانگهانی عزم‌کار گربه در انبانم اندر دست عشق یک‌دمی بالا و یک‌دم پست عشق او همی‌گرداندم بر گرد سر نه به زیر آرام دارم نه زبر عاشقان در سیل تند افتاده‌اند بر قضای عشق دل بنهاده‌اند هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار روز و شب گردان و نالان بی‌قرار گردشش بر جوی جویان شاهدست تا نگوید کس که آن جو راکدست گر نمی‌بینی تو جو را در کمین گردش دولاب گردونی ببین چون قراری نیست گردون را ازو ای دل اختروار آرامی مجو گر زنی در شاخ دستی کی هلد هر کجا پیوند سازی بسکلد گر نمی‌بینی تو تدویر قدر در عناصر جوشش و گردش نگر زانک گردشهای آن خاشاک و کف باشد از غلیان بحر با شرف باد سرگردان ببین اندر خروش پیش امرش موج دریا بین بجوش آفتاب و ماه دو گاو خراس گرد می‌گردند و می‌دارند پاس اختران هم خانه خانه می‌دوند مرکب هر سعد و نحسی می‌شوند اختران چرخ گر دورند هی وین حواست کاهل‌اند و سست‌پی اختران چشم و گوش و هوش ما شب کجااند و به بیداری کجا گاه در سعد و وصال و دلخوشی گاه در نحس فراق و بیهشی ماه گردون چون درین گردیدنست گاه تاریک و زمانی روشنست گه بهار و صیف هم‌چون شهد و شیر گه سیاستگاه برف و زمهریر چونک کلیات پیش او چو گوست سخره و سجده کن چوگان اوست تو که یک جزوی دلا زین صدهزار چون نباشی پیش حکمش بی‌قرار چون ستوری باش در حکم امیر گه در آخر حبس گاهی در مسیر چونک بر میخت ببندد بسته باش چونک بگشاید برو بر جسته باش آفتاب اندر فلک کژ می‌جهد در سیه‌روزی خسوفش می‌دهد کز ذنب پرهیز کن هین هوش‌دار تا نگردی تو سیه‌رو دیگ‌وار ابر را هم تازیانه‌ی آتشین می‌زنندش کانچنان رو نه چنین بر فلان وادی ببار این سو مبار گوشمالش می‌دهد که گوش دار عقل تو از آفتابی بیش نیست اندر آن فکری که نهی آمد مه‌ایست کژ منه ای عقل تو هم گام خویش تا نیاید آن خسوف رو به پیش چون گنه کمتر بود نیم آفتاب منکسف بینی و نیمی نورتاب که به قدر جرم می‌گیرم ترا این بود تقریر در داد و جزا خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر بر همه اشیا سمیعیم و بصیر زین گذر کن ای پدر نوروز شد خلق از خلاق خوش پدفوز شد باز آمد آب جان در جوی ما باز آمد شاه ما در کوی ما می‌خرامد بخت و دامن می‌کشد نوبت توبه شکستن می‌زند توبه را بار دگر سیلاب برد فرصت آمد پاسبان را خواب برد هر خماری مست گشت و باده خورد رخت را امشب گرو خواهیم کرد زان شراب لعل جان جان‌فزا لعل اندر لعل اندر لعل ما باز خرم گشت مجلس دلفروز خیز دفع چشم بد اسپند سوز نعره‌ی مستان خوش می‌آیدم تا ابد جانا چنین می‌بایدم نک هلالی با بلالی یار شد زخم خار او را گل و گلزار شد گر ز زخم خار تن غربال شد جان و جسمم گلشن اقبال شد تن به پیش زخم خار آن جهود جان من مست و خراب آن و دود بوی جانی سوی جانم می‌رسد بوی یار مهربانم می‌رسد از سوی معراج آمد مصطفی بر بلالش حبذا لی حبذا چونک صدیق از بلال دم‌درست این شنید از توبه‌ی او دست شست دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید دل چون ز سر محرم اسرار انس شد آن سر سر بمهر مستر به من رسید وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت از ناف روضه نافه‌ی اذفر به من رسید نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت در صورت روان مصور به من رسید دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت جان در میان نهادم و دلبر به من رسید از من جدا شد و چو من از من جدا شدم از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید جامی از آن طهور مطهر به من رسید نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود زیرا که آرزوی سکندر به من رسید با من به جنگ بود جهانی و من به لطف از داوری گذشتم و داور به من رسید چون بی‌سبب خلیفه نسب بودم، از قدیم تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار برداشتند و این سخن تر به من رسید در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من قانون درست کردم و دفتر به من رسید دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید غواص بحر فکر منم ورنه از کجا چندین هزار دانه‌ی گوهر به من رسید؟ با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید این نیست جز نتیجه‌ی زاری وزانکه من زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو این بخشش از محمد و حیدر به من رسید صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید از علت ضلال دلم تن درست شد بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید لوزینه‌ی حدیثم از آن نغز طعم شد کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید سری که داد ناطقه با اوحدی قرار از کارگاه نطق مقرر به من رسید شیخ گفت او را مپندار ای رفیق که ندارم رحم و مهر و دل شفیق بر همه کفار ما را رحمتست گرچه جان جمله کافر نعمتست بر سگانم رحمت و بخشایش است که چرا از سنگهاشان مالش است آن سگی که می‌گزد گویم دعا که ازین خو وا رهانش ای خدا این سگان را هم در آن اندیشه دار که نباشند از خلایق سنگسار زان بیاورد اولیا را بر زمین تا کندشان رحمة للعالمین خلق را خواند سوی درگاه خاص حق را خواند که وافر کن خلاص جهد بنماید ازین سو بهر پند چون نشد گوید خدایا در مبند رحمت جزوی بود مر عام را رحمت کلی بود همام را رحمت جزوش قرین گشته بکل رحمت دریا بود هادی سبل رحمت جزوی بکل پیوسته شو رحمت کل را تو هادی بین و رو تا که جزوست او نداند راه بحر هر غدیری را کند ز اشباه بحر چون نداند راه یم کی ره برد سوی دریا خلق را چون آورد متصل گردد به بحر آنگاه او ره برد تا بحر همچون سیل و جو ور کند دعوت به تقلیدی بود نه از عیان و وحی تاییدی بود گفت پس چون رحم داری بر همه همچو چوپانی به گرد این رمه چون نداری نوحه بر فرزند خویش چونک فصاد اجلشان زد بنیش چون گواه رحم اشک دیده‌هاست دیده‌ی تو بی نم و گریه چراست رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز خود نباشد فصل دی همچون تموز جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند من چو بینمشان معین پیش خویش از چه رو رو را کنم همچون تو ریش گرچه بیرون‌اند از دور زمان با من‌اند و گرد من بازی‌کنان گریه از هجران بود یا از فراق با عزیزانم وصالست و عناق خلق اندر خواب می‌بینندشان من به بیداری همی‌بینم عیان زین جهان خود را دمی پنهان کنم برگ حس را از درخت افشان کنم حس اسیر عقل باشد ای فلان عقل اسیر روح باشد هم بدان دست بسته‌ی عقل را جان باز کرد کارهای بسته را هم ساز کرد حسها و اندیشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روی آب را دست عقل آن خس به یکسو می‌برد آب پیدا می‌شود پیش خرد خس بس انبه بود بر جو چون حباب خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب چونک دست عقل نگشاید خدا خس فزاید از هوا بر آب ما آب را هر دم کند پوشیده او آن هوا خندان و گریان عقل تو چونک تقوی بست دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد حس را بی‌خواب خواب اندر کند تا که غیبیها ز جان سر بر زند هم به بیداری ببینی خوابها هم ز گردون بر گشاید بابها شاهدی گفت بشمعی کامشب در و دیوار، مزین کردم دیشب از شوق، نخفتم یکدم دوختم جامه و بر تن کردم دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت بستم و باز بگردن کردم کس ندانست چه سحرآمیزی به پرند، از نخ و سوزن کردم صفحه‌ی کارگه، از سوسن و گل بخوشی چون صف گلشن کردم تو بگرد هنر من نرسی زانکه من بذل سر و تن کردم شمع خندید که بس تیره شدم تا ز تاریکیت ایمن کردم پی پیوند گهرهای تو، بس گهر اشک بدامن کردم گریه‌ها کردم و چون ابر بهار خدمت آن گل و سوسن کردم خوشم از سوختن خویش از آنک سوختم، بزم تو روشن کردم گر چه یک روزن امید نماند جلوه‌ها بر درو روزن کردم تا تو آسوده‌روی در ره خویش خوی با گیتی رهزن کردم تا فروزنده شود زیب و زرت جان ز روی و دل از آهن کردم خرمن عمر من ار سوخته شد حاصل شوق تو، خرمن کردم کارهائیکه شمردی بر من تو نکردی، همه را من کردم ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟ نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن اینکه شد زرد و کهن پیرهن جان است پیرهن باشد جان را و خرد را تن عاریت داشتم این را از تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن من ز حرب چو تو آهرمن کی ترسم که مرا طاعت تیغ است و خرد جوشن من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن زن جادوست جهان، من نخرم زرقش زن بود آنکه مرو را بفریبد زن زرق آن زن را با بیژن نشنودی که چه آورد به آخر به سر بیژن؟ همچو بیژن به سیه چاه درون مانی ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن چون همی بر ره بیژن روی ای نادان پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟ صحبت این زن بدگوهر بدخو را گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن صحبت او مخر و عمر مده، زیرا جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن طمع جانت کند گر چه بدو کابین گنج قارون بدهی یا سپه قارن مر مرا بر رس از این زن، که مرا با او شست یا بیش گذشته است دی و بهمن خوی او این است ای مرد، که دانا را نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن کودن و خوار و خسیس است جهان و خس زان نسازد همه جز با خس و با کودن خاصه امروز نبینی که همی ایدون بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟ به خراسان در تا فرش بگسترده است گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن خلق را چرخ فرو بیخت، نمی‌بینی خس مانده است همه بر سر پرویزن؟ زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی که به ترب اندر هرگز نبود روغن خویشتن دار چو احوال همی بینی خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن این خسان باد عذابند، چو نادانان باد ایشان مخر و باد مکن خرمن چون طمع داری افروختن آتش به شب اندر زان پر وانگک روشن دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی که جهان سایه‌ی ابر است و شب آبستن؟ این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است نور و شادی و بهی نیست در این معدن معدن نور بر این گنبد پیروزه است که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن گر به شب بنگری اندر فلک و عالم بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن مسکن شخص توست این فلک ای مسکین جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟ آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون که‌ت بگفته است که اندیشه مدار از جان هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟ دشمن توست تن بد کنش ای غافل به شب و روز مباش ایمن از این دشمن همه شادی و طرب جوید و مهمانی که بیارندش از این برزن و زان برزن گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟ مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن» لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن خری آموختت آن کس که بفرمودت که «همیشه شکم و معده همی آگن» نیک بندیش که از بهر چه آوردت آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت بر مکافاتش دامن به کمر در زن آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم چون ببینیش در آن معدن پاداشن پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟ سخن حجت بشنو که همی بافد نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن سخن حکمتی و خوب چنین باید صعب و بایسته و در بافته چون آهن ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود خاطر هرکس از و می‌شد، به نوعی شادمان شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود تجلت من سمات الامانی تباشیر المسرة والامان و صبح النحج لاح وهب سحرا نسیم الانس موصوب الجنان واضحی الروض مخضرا فبادر الی الاقداح من کف القیان نهان چون زاهدان تا کی خوری می چو رندان فاش کن راز نهانی بزن مطرب نوای ارغنونی بده ساقی شراب ارغوانی ادر کاسا و لاتسکن و عجل ودع هذا التکاسل والتوانی معتقة لدی الحکماء حلت علی نغم المثالث والمثانی غم فردا نخور دیگر تو خوش باش منت میگویم آن دیگر تو دانی مجوی از عهد گردون استواری مخواه از طبع دنیا مهربانی مده وقت طرب یکباره از دست دوباره نیست کس را زندگانی می‌نوشین ز دست دلبری گیر که در قد و خدش حیران بمانی یضاهی خده وردا طریا تبسم ثغره کالا قحوانی ز حالش هوشیاران کرده مستی ز چشمش برده مستان ناتوانی چو گل افسانه در مجلس فروزی چو بلبل شهره در شیرین زبانی خرد گوید چو آری در کنارش ندیدم کس بدین نازک میانی زمان عشرتست و بزم خسرو سلیمان دوم جمشید ثانی ابواسحق سلطان جوانبخت که برخوردار بادا از جوانی شکوه افزای تخت کیقبادی سریر افروز بزم خسروانی فریدون حشمتی در تاج بخشی سکندر رقعتی در کامرانی به اقبالش فلک را سربلندی به دورانش جهان را شادمانی کند پیوسته بر ایوان قدرش زحل چوبک ز نی مه پاسبانی همش تایید و نصرت لایزالی همش اقبال و دولت آسمانی همایون سایه‌ی چتر بلندش چو خورشید است در کشورستانی همیشه کوتوال دولت او کند بر بام گردون دیده‌بانی خجسته کلک او در گنج پاشی مبارک دست او در زر فشانی گهربار است چون ابر بهاری درم ریز است چون باد خزانی به عهد عدل سلطان جوان بخت که او را میرسد فرمان روانی نجونا من تطرق حادثات عفو نامن بلیات الزمانی ثنای شاه کار هرکسی نیست مقرر بر عبید است این معانی همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ کند خورشید تابان قهرمانی ظفر با موکب او همعنان باد که بروی ختم شد صاحبقرانی عزم کجا کرده‌ای باز که برخاستی موی به شانه زدی زلف بیاراستی ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی سرو که قد تو دید گفت زهی راستی آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست فتنه‌ی آخر زمان خاست چو برخاستی دوش در آن سرخوشی هوش ز ما میر بود کاسه که میداشتی عذر که میخواستی پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف می‌توان مرد از برای او تکلف برطرف تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف چند آری در میان تعریف بزم صوفیان باده صافی به دست آور تصرف بر طرف بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب گر شود از وعدهای او تخلف برطرف محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک ای نازک نازک‌دل دل جو که دلت ماند روزی که جدا مانی از زرک و از مالک اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک تو رستم دستانی از زال چه می‌ترسی یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد بر چرخ همی‌گشتی سرمستک و خوش حالک می‌گشتی و می‌گفتی ای زهره به من بنگر سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو بگذار منجم را در اختر و در فالک من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر می‌گفت به زیر لب لا تخدعنی والک می‌گفتم و می‌پختم در سینه دو صد حیلت می‌گفت مرا خندان کم تکتم احوالک خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو نی بلبل قوالی درمانده در این قالک بعد ماهی خلق گفتند ای مهان از امیران کیست بر جایش نشان تا به جای او شناسیمش امام دست و دامن را به دست او دهیم چونک شد خورشید و ما را کرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ چونک شد از پیش دیده وصل یار نایبی باید ازومان یادگار چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که یابیم از گلاب چون خدا اندر نیاید در عیان نایب حق‌اند این پیغامبران نه غلط گفتم که نایب با منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب نه دو باشد تا توی صورت‌پرست پیش او یک گشت کز صورت برست چون به صورت بنگری چشم تو دوست تو به نورش در نگر کز چشم رست نور هر دو چشم نتوان فرق کرد چونک در نورش نظر انداخت مرد ده چراغ ار حاضر آید در مکان هر یکی باشد بصورت غیر آن فرق نتوان کرد نور هر یکی چون به نورش روی آری بی‌شکی گر تو صد سیب و صد آبی بشمری صد نماند یک شود چون بفشری در معانی قسمت و اعداد نیست در معانی تجزیه و افراد نیست اتحاد یار با یاران خوشست پای معنی‌گیر صورت سرکشست صورت سرکش گدازان کن برنج تا ببینی زیر او وحدت چو گنج ور تو نگدازی عنایتهای او خود گدازد ای دلم مولای او او نماید هم به دلها خویش را او بدوزد خرقه‌ی درویش را منبسط بودیم یک جوهر همه بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب چون بصورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایه‌های کنگره گنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان این فریق شرح این را گفتمی من از مری لیک ترسم تا نلغزد خاطری نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز گر نداری تو سپر وا پس گریز پیش این الماس بی اسپر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا زین سبب من تیغ کردم در غلاف تا که کژخوانی نخواند برخلاف آمدیم اندر تمامی داستان وز وفاداری جمع راستان کز پس این پیشوا بر خاستند بر مقامش نایبی می‌خواستند ز شاهیش بگذشت چون هفت سال همه موبدان زو به رنج و وبال سر سال هشتم مه فوردین که پیدا کند در جهان هور دین یکی کودک آمدش هرمزد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز هم‌انگه پدر کرد بهرام‌نام ازان کودک خرد شد شادکام به در بر ستاره‌شمر هرک بود که شایست گفتار ایشان شنود یکی مایه‌ور بود با فر و هوش سر هندوان بود نامش سروش یکی پارسی بود هشیار نام که بر چرخ کردی به دانش لگام بفرمود تا پیش شاه آمدند هشیوار و جوینده راه آمدند به صلاب کردند ز اختر نگاه هم از زیچ رومی بجستند راه از اختر چنان دید خرم نهان که او شهریاری بود در جهان ابر هفت کشور بود پادشا گو شاددل باشد و پارسا برفتند پویان بر شهریار همان زیچ و صلابها بر کنار بگفتند با تاجور یزدگرد که دانش ز هرگونه کردیم گرد چنان آمد اندر شمار سپهر که دارد بدین کودک خرد مهر مر او را بود هفت کشور زمین گرانمایه شاهی بود بافرین ز گفتارشان شاد شد شهریار ببخشیدشان گوهر شاهوار چو ایشان برفتند زان بارگاه رد و موبد و پاک دستور شاه نشستند و جستند هرگونه رای که تا چاره‌ی آن چه آید به جای گرین کودک خرد خوی پدر نگیرد شو خسروی دادگر گر ایدونک خوی پدر دارد اوی همه بوم زیر و زبر دارد اوی نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد روشن‌روان همه موبدان نزد شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند بگفتند کاین کودک برمنش ز بیغاره دورست و ز سرزنش جهان سربسر زیر فرمان اوست به هر کشوری باژ و پیمان اوست نگه کن به جایی که دانش بود ز داننده کشور به رامش بود ز پرمایگان دایگانی گزین که باشد ز کشور برو آفرین هنر گیرد این شاه خرم نهان ز فرمان او شاد گردد جهان چو بشنید زان موبدان یزدگرد ز کشور فرستادگان کرد گرد هم‌انگه فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم همان نامداری سوی تازیان بشد تا ببیند به سود و زیان به هر سو همی رفت خواننده‌یی که بهرام را پروراننده‌یی بجوید سخنگوی و دانش‌پذیر سخن‌دان و هر دانشی یادگیر بیامد ز هر کشوری موبدی جهاندیده و نیک‌پی بخردی چو یکسر بدان بارگاه آمدند پژوهنده نزدیک شاه آمدند بپرسید بسیار و بنواختشان به هر برزنی جایگه ساختشان برفتند نعمان و منذر به شب بسی نامداران گرد از عرب بزرگان چو در پارس گرد آمدند بر تاجور یزدگرد آمدند همی گفت هرکس که ما بنده‌ایم سخن بشنویم و سراینده‌ایم که باید چنین روزگار از مهان که بایسته فرزند شاه جهان به بر گیرد ودانش آموزدش دل از تیرگیها بیفروزدش ز رومی و هندی و از پارسی نجومی و گر مردم هندسی همه فیلسوفان بسیاردان سخن‌گوی وز مردم کاردان بگفتند هریک به آواز نرم که ای شاه باداد و با رای و شرم همه سربسر خاک پای توایم به دانش همه رهنمای توایم نگر تا پسندت که آید همی وگر سودمندت که آید همی چنین گفت منذر که ما بنده‌ایم خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم هنرهای ما شاه داند همه که او چون شبانست و ما چون رمه سواریم و گردیم و اسپ افگنیم کسی را که دانا بود بشکنیم ستاره‌شمر نیست چون ما کسی که از هندسه بهره دارد بسی پر از مهر شاهست ما را روان به زیر اندرون تازی اسپان دمان همه پیش فرزند تو بنده‌ایم بزرگی وی را ستاینده‌ایم چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان که اوراست بر نیکویی دست‌رس به نیرو نیازش نیاید به کس همو آفریننده‌ی روزگار به نیکی همو باشد آموزگار چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران بجز تخم زشتی نکشت به زاری همی بند ساید کنون چو جان را نبودش خرد رهنمون همان تاج ایران بدو در سپرد ز گیتی بجز نام زشتی نبرد گسسته شد آن لشکر و بارگاه به نیروی یزدان که بنمود راه هرانکس که باشد ز رومی به شهر ز شمشیر باید که یابند بهر همه داد جویید و فرمان کنید به خوبی ز سر باز پیمان کنید هیونی بر آمد ز هر سو دمان ابا نامه‌ی شاه روشن روان ز لشکرگه آمد سوی طیسفون بی‌آزار بنشست با رهنمون چو تاج نیاکانش بر سر نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد بفرمود تا شد به زندان دبیر به انقاس بنوشت نام اسیر هزار و صد و ده برآمد شمار بزرگان روم آنک بد نامدار همه خویش و پیوند قیصر بدند به روم اندرون ویژه مهتر بدند جهاندار ببریدشان دست و پای هرانکس که بد بر بدی رهنمای بفرمود تا قیصر روم را بیارند سالار آن بوم را بشد روزبان دست قیصرکشان ز زندان بیاورد چون بیهشان جفادیده چون روی شاپور دید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید بمالید رنگین رخش بر زمین همی کرد بر تاج و تخت آفرین زمین را سراسر به مژگان برفت به موی و به روی گشت با خاک جفت بدو گفت شاه ای سراسر بدی که ترسایی و دشمن ایزدی پسر گویی آنرا کش انباز نیست ز گیتیش فرجام و آغاز نیست ندانی تو گفتن سخن جز دروغ دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ اگر قیصری شرم و رایت کجاست به خوبی دل رهنمایت کجاست چرا بندم از چرم خر ساختی بزرگی به خاک اندر انداختی چو بازارگانان به بزم آمدم نه با کوس و لشکر به رزم آمدم تو مهمان به چرم خر اندر کنی به ایران گرایی و لشکر کنی ببینی کنون جنگ مردان مرد کزان پس نجویی به ایران نبرد بدو گفت قیصر که ای شهریار ز فرمان یزدان که یابد گذار ز من بخت شاها خرد دور کرد روانم بر دیو مزدور کرد مکافات بد گر کنی نیکوی به گیتی درون داستانی شوی که هرگز نگردد کهن نام تو برآید به مردی همه کام تو اگر یابم از تو به جان زینهار به چشمم شود گنج و دینار خوار یکی بنده باشم به درگاه تو نجویم جز آرایش گاه تو بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر چرا کردی این بوم زیر و زبر کنون هرک بردی ز ایران اسیر همه باز خواهم ز تو ناگزیر دگر خواسته هرچ بردی به روم مبادا که بینی تو آن بوم شوم همه یکسر از خانه بازآوری بدین لشکر سرفراز آوری از ایران هرانجا که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست سراسر برآری به دینار خویش بیابی مکافات کردار خویش دگر هرک کشتی ز ایرانیان بجویی ز روم از نژاد کیان به یک تن ده از روم تاوان دهی روان را به پیمان گروگان دهی نخواهم بجز مرد قیصرنژاد که باشند با ما بدین بوم شاد دگر هرچ ز ایران بریدی درخت نبرد درخت گشن نیک‌بخت بکاری و دیوارها برکنی ز دلها مگر خشم کمتر کنی کنون من به بندی ببندم ترا ز چرم خران کی پسندم ترا گرین هرچ گفتم نیاری به جای بدرند چرمت ز سر تا به پای دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد به یک جای بینیش سوراخ کرد مهاری به بینی او برنهاد چو شاپور زان چرم خر کرد یاد دو بند گران برنهادش به پای ببردش همان روزبان باز جای خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست گفت آری من قصابم گردران با گردنست دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده‌ست غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت تیغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان شعله‌ی آتش رخشان شرری آمد و رفت طایر غمزه‌ی او را طلبیدم به نیاز ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر در میان من و آن مه خبری آمد و رفت وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت عشق است بر آسمان پریدن صد پرده به هر نفس دریدن اول نفس از نفس گسستن اول قدم از قدم بریدن نادیده گرفتن این جهان را مر دیده خویش را بدیدن گفتم که دلا مبارکت باد در حلقه عاشقان رسیدن ز آن سوی نظر نظاره کردن در کوچه سینه‌ها دویدن ای دل ز کجا رسید این دم ای دل ز کجاست این طپیدن ای مرغ بگو زبان مرغان من دانم رمز تو شنیدن دل گفت به کار خانه بودم تا خانه آب و گل پریدن از خانه صنع می پریدم تا خانه صنع آفریدن چون پای نماند می کشیدند چون گویم صورت کشیدم پیش ازین زان گفته بودیم اندکی خود چه گوییم از هزارانش یکی خواستم گفتن در آن تحقیقها تا کنون وا ماند از تعویقها حمله‌ی دیگر ز بسیارش قلیل گفته آید شرح یک عضوی ز پیل گوش کن هاروت را ماروت را ای غلام و چاکران ما روت را مست بودند از تماشای اله وز عجایبهای استدراج شاه این چنین مستیست ز استدراج حق تا چه مستیها کند معراج حق دانه‌ی دامش چنین مستی نمود خوان انعامش چه‌ها داند گشود مست بودند و رهیده از کمند های هوی عاشقانه می‌زدند یک کمین و امتحان در راه بود صرصرش چون کاه که را می‌ربود امتحان می‌کردشان زیر و زبر کی بود سرمست را زینها خبر خندق و میدان بپیش او یکیست چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست آن بز کوهی بر آن کوه بلند بر دود از بهر خوردی بی‌گزند تا علف چیند ببیند ناگهان بازیی دیگر ز حکم آسمان بر کهی دیگر بر اندازد نظر ماده بز بیند بر آن کوه دگر چشم او تاریک گردد در زمان بر جهد سرمست زین که تا بدان آنچنان نزدیک بنماید ورا که دویدن گرد بالوعه‌ی سرا آن هزاران گز دو گز بنمایدش تا ز مستی میل جستن آیدش چونک بجهد در فتد اندر میان در میان هر دو کوه بی امان او ز صیادان به که بگریخته خود پناهش خون او را ریخته شسته صیادان میان آن دو کوه انتظار این قضای با شکوه باشد اغلب صید این بز همچنین ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین رستم ارچه با سر و سبلت بود دام پاگیرش یقین شهوت بود همچو من از مستی شهوت ببر مستی شهوت ببین اندر شتر باز این مستی شهوت در جهان پیش مستی ملک دان مستهان مستی آن مستی این بشکند او به شهوت التفاتی کی کند آب شیرین تا نخوردی آب شور خوش بود خوش چون درون دیده نور قطره‌ای از باده‌های آسمان بر کند جان را ز می وز ساقیان تا چه مستیها بود املاک را وز جلالت روحهای پاک را که به بوی دل در آن می بسته‌اند خم باده‌ی این جهان بشکسته‌اند جز مگر آنها که نومیدند و دور همچو کفاری نهفته در قبور ناامید از هر دو عالم گشته‌اند خارهای بی‌نهایت کشته‌اند پس ز مستیها بگفتند ای دریغ بر زمین باران بدادیمی چو میغ گستریدیمی درین بی‌داد جا عدل و انصاف و عبادات و وفا این بگفتند و قضا می‌گفت بیست پیش پاتان دام ناپیدا بسیست هین مدو گستاخ در دشت بلا هین مران کورانه اندر کربلا که ز موی و استخوان هالکان می‌نیابد راه پای سالکان جمله‌ی راه استخوان و موی و پی بس که تیغ قهر لاشی کرد شی گفت حق که بندگان جفت عون بر زمین آهسته می‌رانند و هون پا برهنه چون رود در خارزار جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار این قضا می‌گفت لیکن گوششان بسته بود اندر حجاب جوششان چشمها و گوشها را بسته‌اند جز مر آنها را که از خود رسته‌اند جز عنایت که گشاید چشم را جز محبت که نشاند خشم را جهد بی توفیق خود کس را مباد در جهان والله اعلم بالسداد مرغان که کنون از قفص خویش جدایید رخ باز نمایید و بگویید کجایید کشتی شما ماند بر این آب شکسته ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست یا دام بشد از کف و از صید جدایید امروز شما هیزم آن آتش خویشید یا آتشتان مرد شما نور خدایید آن باد وبا گشت شما را فسرانید یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید در هر سخن از جان شما هست جوابی هر چند دهان را به جوابی نگشایید در هاون ایام چه درها که شکستید آن سرمه دیدست بسایید بسایید ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید این زادن ثانیست بزایید بزایید گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار پیدا شود آن روز که روبند گشایید ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز والله که شما خاصبک روز سزایید آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت! چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟ دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟ کاتش سودای او در دل شیدا گرفت خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟ کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد رفیقا شناسی که من ز اهل شروان نه از بیم جان در شما می‌گریزم خطائی نکردم به‌حمدالله آنجا که اینجا ز بیم خطا می‌گریزم چه خوش گفت سالار موران که با جم نکردم بدی زو چرا می‌گریزم ز بهر فراغت سفر می‌گزینم پی نزهت اندر فضا می‌گریزم مرا زحمت صادر و وارد آنجا عنا می‌نمود از عنا می‌گریزم قضا هم ز داغ فراق عزیزان دلم سوخت هم زان قضا می‌گریزم دلی بودم از غم چو سیماب لرزان چو سیماب از آن جابه جا می‌گریزم به تبریز هم پای‌بند عیالم از آن پای بند بلا می‌گریزم ز تبریز چون سوی ارمن بیایم هم از ظلمتی در ضیا می‌گریزم □نه سیل است طوفان نوح است ویحک من از نوح طوفان سزا می‌گریزم ز ارجیش ز انعام صدر ریاست ز فرط حیا بر ملا می‌گریزم چو سیمرغ از آشیان سلیمان سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم همه الغریق الغریق است بانگم که من غرقه‌ام در شنا می‌گریزم نمی‌خواستم رفت ز ارمن ولیکن ز طوفان بی‌منتها می‌گریزم خجل سارم از بس نوا و نوالش کنون زان نوال و نوا می‌گریزم به فریادم از بس عطای شگرفش علی‌الله زنان از عطا می‌گریزم رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه چو موران ز سیل سخا می‌گریزم هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم چو روی راه سواره ز پی اسب تو گردم مکن ای جان همه ساله تو به فردام حواله تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد اشکال بدایع همه در پرده‌ی رشکند زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد صد بیضه‌ی عنبر نخرد کس به جوی نیز زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی از مشک برافکند و به گوش چمن آورد آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد سر از غم کم عمری خود در کفن آورد اول نفس از مشک چو عطار همی زد آخر جگری سوخته دل‌تر ز من آورد مطرب مجلس بساز زمزمه‌ی عود خادم ایوان بسوز مجمره‌ی عود قرعه‌ی همت برآمد آیت رحمت یار درآمد ز در به طالع مسعود دوست به دنیا و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید چون حرکات ایاز بر دل محمود روز گلستان و نوبهار چه خسبی خیز مگر پر کنیم دامن مقصود باغ مزین چو بارگاه سلیمان مرغ سحر برکشیده نغمه‌ی داود راوی روشندل از عبارت سعدی ریخته در بزم شاه للی منضود وارث ملک عجم اتابک اعظم سعد ابوبکر سعد زنگی مودود دل دادم و کار برنیامد کام از لب یار برنیامد با او سخن از کنار گفتم در خط شد و کار برنیامد دل گفت حدیث بوسه میکن اکنون که کنار برنیامد در معنی بوسه‌ی تهی هم گفتم دو سه بار برنیامد بس کردم ازین سخن که چندان نقدی به عیار برنیامد از هرکه به کوی او فروشد جز من به شمار برنیامد در راه غمش دواسبه راندم یک ذره غبار برنیامد مقصود نیافت هر که در عشق خاقانی وار بر نیامد ای پرده‌ی معظم بانوی روزگار ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار صحن ارم تو را و در او روح را نشست حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص از بهر کعبه پرده‌ی رنگین زرنگار همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون گردونی از دوقطب در آویخت استوار گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار در صفه‌ی تو دختر قیصر بساط بوس در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار داری سپهر هفتم و جبریل معتکف داری بهشت هشتم و ادریس میربار می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار گویی تو را به رشته‌ی زرین افتاب نساج کارگاه فلک بافت پود و تار گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل سایه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار میدان سر فرازی و رضوان به خط نور جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار میدان چار سوی تو روحانی آیتی است گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار در سایه‌ی تو بانوی مشرق گرفته جای دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار بانوی توست رابعه‌ی دختران نعش وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه خورشید روم پرور و ماه حبش نگار ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو وی کرده پرده داری تو مریم اختیار تو نیستان شیر سیاهی در این حرم تو آشیان باز سپیدی در این دیار شیر سیاه معرکه خاقان کامران باز سفید مملکه بانوی کام کار بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست آری که باز ماده به آید گه شکار شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن کردندی از پرستش تو ملک را شعار کردی به درگه تو سیاوش چاوشی بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار گر در زمین شام سلیمان دیو بند بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار شهر سباست خطه‌ی دربند ز احتشام بیت المقدس است شماخی ز اقتدار قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار اسکندر است دولت و قیدافه بانوان نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار کاکنون به بندگی و پرستاری درش قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار عادت بود که هدیه‌ی نوروزی آورند آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار نوروز چون من است تهی دست و همچو من جان تهی کند به در بانوان نثار طبع مراست جان تهی تحفه‌ی سخن نوروز راست جان تهی باد نوبهار اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند از نطفه‌های باد شود باغ بار دار از دست کشت صلب ملک در زمین ملک آرد درخت تازه بهار حیات بار نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی خواهی کنیش نام فریبرز نام دار ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش وز نه زن رسول به ده نوع یادگار خاقانی است بر در تو زینهاریی ای بانوان مملکت شرق زینهار در زینهار بخت نگهدار توست حق زنهار زینهاری خود را نگاهدار تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه این مهر و ماه را ملک العرش باد یار از کردگار عمر تو باد از شمار بیش واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند وز علاج سر سودای فراوان ننشست هر که را بوی گلستان وصال تو رسید همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست چو شیرین که گهی پیشش رسیدی نمک بودی که بر ریشش رسیدی چو مرغی تشنه کابی بینداز دام نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام سپهر افسون غم در وی دمیدی دلش از هوش و هوش از وی رمیدی شدی از دست چون شوریده کاران به ماندی بی خبر چون سایه داران سحر تا شام خارا سوختی زاه میان خار غلطیدی شبانگاه گهی در آرز وی چشم دلبند زدی بر چشم آهو بوسه‌ای چند گهی در گوشه با مرغان نشستی ز وحشت دل بدیشان باز بستی یوسف ما را به چاه انداختند گرگ او را در گناه انداختند و آنگه از بهر برون آوردنش کاروانی را به راه انداختند از فراق روی او یعقوب را سالها در آه آه انداختند چون خریداران بدیدندش ز جهل در بها سیم سیاه انداختند شد به مصر و از زلیخا دیدنش باز در زندان شاه انداختند خواب زندان را چو معنی باز یافت تختش اندر بارگاه انداختند شد پس از خواری عزیز و در برش خلعت« ثم اجتباه» انداختند تا نبیند هر کسی آن ماه را برقعی بر روی ماه انداختند چون گواه انگشت بر حرفش نهاد زخم بر دست گواه انداختند حال سلطانیش چون مشهور شد جست و جویی در سپاه انداختند دشمنش را از هوای سرزنش صاع در آب و گیاه انداختند قرعه‌ی خط بشارت بردنش بر بشیر نیک خواه انداختند باز با قوم خودش کردند جمع جمله را در عزو جاه انداختند این حکایت سر گذشت روح تست کش درین زندان و چاه انداختند اوحدی چون باز دید این سرو گفت سر او را با اله انداختند ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی حور را از دست داده از پی کمپیرکی من گریبان می‌درانم حیف می‌آید مرا غمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب سر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی کیست کمپیرک یکی سالوسک بی‌چاشنی تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر او به پنهانی همی‌خندد که ابله میرکی نی به بستان جمال او شکوفه تازه‌ای نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت ورا رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است می‌کشد زنجیر مهرش بی‌مدد زنجیرکی هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد که به جان‌دادن من گریه‌ی بسیار نکرد که مرا در نظرآورد که از غایت ناز چین برابر و نزد و روی به دیوار نکرد هیچ سنگین دل بی‌رحم به غیر از تو نبود که سرود غم من در دل او کار نکرد روح آن کشته‌ی غم شاد که تا بود دمی یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد روز مردن ز تو وحشی گله‌ها داشت ولی رفت از کار زبان وی و اظهار نکرد ان لم امت یوم الوداع تأسفا لاتحسبونی فی المودة منصفا من مات لاتبکوا علیه ترحما و ابکوا لحی فارق المتألفا یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا بینی و بینک موعد لن یخلفا لما حدا الحادی و جد رحیلهم ظفر العدو بما یمل و اشتفی ساروا باقسی من جبال تهامه قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا یا سائلی عمن بلیت بحبه ابت المحاسن ان تعد و توصفا ماذا یقال ولا شبیه لحسنه لو کان ذا مثل اذا لتألفا فکشفن عما فی البراقع مختف و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا هل یقنعن من الحبیب بنظرة ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی اوقفت راحلتی بارض مودع و بکیت حتی ان بللت الموقفا منهم الیهم شکوتی و توجعی ما انصفون ولم اجد مستنصفا سعدی صبرا فالتصبر لم یکن فی العشق الا ان یکون تکلفا آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید و ایمان خاک را عرش را بر آب بنیاد او نهاد خاکیان را عمر بر باد او نهاد آسمان را در زبردستی بداشت خاک را در غایت پستی بداشت آن یکی را جنبش مادام داد وان دگر را دایما آرام داد آسمان چون خیمه‌ی برپای کرد بی ستون کرد و زمینش جای کرد کرد در شش روز هفت انجم پدید وز دو حرف آورد نه طارم پدید مهره‌ی انجم ز زرین حقه ساخت با فلک در حقه هر شب مهره باخت دام تن را مختلف احوال کرد مرغ جان را خاک در دنبال کرد بحر را بگذاشت در تسلیم خویش کوه را افسرده کرد از بیم خویش بحر را از تشنگی لب خشک کرد سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد روح را در صورت پاک اونمود این همه کار از کفی خاک او نمود عقل سرکش را به شرع افکنده کرد تن به جان و جان به ایمان زنده کرد کوه را هم تیغ داد و هم کمر تا به سرهنگی او افراخت سر گاه گل در روی آتش دسته کرد گاه پل بر روی دریا بسته کرد نیم پشه بر سر دشمن گماشت بر سر او چار صد سالش بداشت عنکبوتی را به حکمت دام داد صدر عالم را درو آرام داد بست موری را کمر چون موی سر کرد او را با سلیمان در کمر خلعت اولاد عباسش بداد طاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد پیشوایانی که ره بین آمدند گاه و بی‌گاه از پی این آمدند جان خود را عین حیرت یافتند هم ره جان عجز و حسرت یافتند درنگر اول که با آدم چه کرد عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد بازبنگر نوح را غرقاب کار تا چه برد از کافران سالی هزار باز ابراهیم را بین دل شده منجنیق و آتشش منزل شده باز اسمعیل را بین سوگوار کبش او قربان شده در کوی یار باز در یعقوب سرگردان نگر چشم کرده در سر کار پسر باز یوسف را نگر در داوری بندگی و چاه و زندان بر سری باز ایوب ستمکش را نگر مانده در کرمان و گرگان پیش در باز یونس را نگر گم گشته راه آمده از مه به ماهی چند گاه باز موسی را نگر ز آغاز عهد دایه فرعون و شده تابوت مهد باز داود زره‌گر را نگر موم کرده آهن از تف جگر باز بنگر کز سلیمان خدیو ملک وی بر باد چون بگرفت دیو باز آن را بین که دل پر جوش شد اره بر سر دم نزد خاموش شد باز یحیی را نگر در پیش جمع زار سر بریده در طشتی چو شمع باز عیسی را نگر کز پای دار شد هزیمت از جهودان چند بار باز بنگر تا سر پیغامبران چه جفا و رنج دید از کافران تو چنان دانی که این آسان بود بلکه کمتر چیز ترک جان بود چند گویم چون دگر گفتم نماند گر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند کشته‌ی حیرت شدم یکبارگی می‌ندانم چاره جز بی‌چارگی ای خرد در راه تو طفلی بشیر گم شده در جست و جویت عقل پیر در چنان ذاتی من آنگه کی رسم از زعم من در منزه کی رسم نه تو در علم آیی و نه در عیان نی زیان و سودی از سود و زیان نه ز موسی هرگزت سودی رسد نه ز فرعونت زیان بودی رسد ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست چون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی چون به سر ناید کجا ماند یکی ای جهانی خلق حیران مانده تو بزیر پرده پنهان مانده پرده برگیر آخر و جانم مسوز بیش ازین در پرده پنهانم مسوز گم شدم در بحر حیرت ناگهان زین همه سرگشتگی بازم رهان در میان بحر گردون مانده‌ام وز درون پرده بیرون مانده‌ام بنده را زین بحر نامحرم برآر تو درافکندی مرا تو هم برآر نفس من بگرفت سر تا پای من گر نگیری دست من ای وای من جانم آلودست از بیهودگی من ندارم طاقت آلودگی یا ازین آلودگی پاکم بکن یا نه در خونم کش و خاکم بکن خلق ترسند از تو من ترسم ز خود کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد مرده‌یی‌ام می‌روم بر روی خاک زنده گردان جانم ای جانبخش پاک ممن و کافر به خون آغشته‌اند یا همه سرگشته یا برگشته‌اند گر بخوانی این بود سرگشتگی ور برانی این بود برگشتگی پادشاها دل به خون آغشته‌ام پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام گفته‌ای من با شماام روز و شب یک نفس فارغ مباشید از طلب چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم تو چو خرشیدی و ما هم سایه‌ایم چه بود ای معطی بی‌سرمایگان گر نگه داری حق همسایگان با دلی پر درد و جانی با دریغ ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ گر دریغ خویش برگویم ترا گم بباشم تا به کی جویم ترا ره برم شو زان که گم راه آمدم دولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم هرکه در کوی تو دولت یار شد در تو گم گشت وز خود بی‌زار شد نیستم نومید و هستم بی‌قرار بوک درگیرد یکی از صد هزار خورد بر شب صبحدم شام ای غلام زنده گردان جانم از جام ای غلام جام در ده و این دل پر درد را وارهان از ننگ و از نام ای غلام جمله‌ی شب همچو شمعی سوختم صبح دم زد ما چنین خام ای غلام دست ایامم به روی اندر فکند هین که رفت از دست ایام ای غلام گام بیرون نه که دست روزگار ندهدت پیشی به یک گام ای غلام چند باشی بر امید دانه‌ای همچو مرغی مانده در دام ای غلام چند باشی در میان خرقه گیر تازه گردان زود اسلام ای غلام گر همی خواهی که از خود وارهی با قلندر دردی آشام ای غلام عاشق ره شو که کار مرد عشق برتر است از مدح و دشنام ای غلام بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق هست بی آغاز و انجام ای غلام هر که او در عشق بی‌آرام نیست کی تواند یافت آرام ای غلام گاه مرد مسجدی گه رند دیر هر دو نبود کام و ناکام ای غلام یا مرو در مسجد و زنار بند یا مده در دیر ابرام ای غلام چون تو اندر راه باشی ناتمام کی رسد کارت به اتمام ای غلام رو تو خاص خاص شو یا عام عام تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام گفت عطار آنچه می‌دانست باز یادت آید این به هنگام ای غلام دل را به غم تو باز بستیم جان را کمر نیاز بستیم تن کو سگ توست هم به کویت بر شاخ گلش به ناز بستیم از دل به دلت رسول کردیم وز دیده زبان راز بستیم دیدیم رخت که قبله‌ی ماست زآنسو که توئی نماز بستیم خونین تتق از پی خیالت بر چشم خیال باز بستیم بر بوی خیال زود سیرت خواب شب دیر باز بستیم جان از پی گرد موکب تو بر شه ره ترکتاز بستیم مرغی که کبوتر هوائی است بر گوشه‌ی دام باز بستیم جوری که ز غمزه‌ی تو دیدیم بر عالم کینه ساز بستیم خاقانی‌وار لاشه‌ی عمر بر آخور حرص و آز بستیم بده یک جام ای پیر خرابات مگو فردا که فی التأخیر آفات به جای باده درده خون فرعون که آمد موسی جانم به میقات شراب ما ز خون خصم باشد که شیران را ز صیادیست لذات چه پرخونست پوز و پنجه شیر ز خون ما گرفتست این علامات نگیرم گور و نی هم خون انگور که من از نفی مستم نی ز اثبات چو بازم گرد صید زنده گردم نگردم همچو زاغان گرد اموات بیا ای زاغ و بازی شو به همت مصفا شو ز زاغی پیش مصفات بیفشان وصف‌های باز را هم مجردتر شو اندر خویش چون ذات نه خاکست این زمین طشتیست پرخون ز خون عاشقان و زخم شهمات خروسا چند گویی صبح آمد نماید صبح را خود نور مشکات به نال ای دل که دیگر ماتم آمد بگری ای دیده ایام غم آمد گل غم سرزد از باغ مصیبت جهان را تازه شد داغ مصیبت جهان گردید از ماتم دگرگون لباس تعزیت پوشیده گردون ز باغ غصه کوه از پا فتاده زمین را لرزه بر اعضا فتاده فلک تیغ ملامت بر کشیده ز ماه نو الف بر سر شیده ازین غم آفتاب از قصر افلاک فکنده خویش را چون سایه بر خاک عروس مه گسسته موی خود را خراشیده به ناخن روی خود را خروش بحر از گردون گذشته سرشک ابر از جیحون گذشته تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری به بار از دیده هر اشگی که داری که روز ماتم آل رسول است عزای گلبن باغ بتول است عزای سید دنیا و دین است عزای سبط خیرالمرسلین است عزای شاه مظلومان حسین است که ذاتش عین نور و نور عین است دمی کز دست چرخ فتنه پرداز ز پا افتاد آن سرو سرافراز غبار از عرصه‌ی غبرا برآمد غریو از گنبد خضرا برآمد ملایک بی‌خود از گردون فتادند میان کشتگان در خون فتادند مسلمانان خروش از جان برآرید محبان از جگر افغان برآرید درین ماتم بسوز و درد باشید به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید بسان غنچه دلها چاک سازید چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید ز خون دیده در جیحون نشینید چو شاخ ارغوان در خون نشینید به ماتم بیخ عیش از جان برآرید به زاری تخم غم در دل بکارید که در دل این زمان تخم ملامت برشادی دهد روز قیامت خداوندا به حق آل حیدر به حق عترت پاک پیامبر که سوی محتشم چشم عطا کن شفیعش را شهید کربلا کن گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو از وعده‌ی دروغ، دلی شاد کن مرا پیوسته است سلسله‌ی خاکیان به هم بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا شاید به گرد قافله‌ی بیخودان رسم ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی دیوانه‌ی قلمرو ایجاد کن مرا بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا دارد به فکر صائب من گوش عالمی یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین حال سرگردان این بی‌پا و بی‌سر یاد کن چون جهان تاریک بینی از سپاه زنگ شب از اسیران شب هجران کافر یاد کن چون ببینی نسر طایر بر فلک بر آتشین ز آتش مرغ دل سوزیده شهپر یاد کن چون ببینی بر فلک مریخ خون آشام را چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن لب ببند و خشک آر و هر چه بینی خشک و تر در لب و چشمم نگر زان خشک و زین‌تر یاد کن ای صبر پای دار که پیمان شکست یار کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک منت منه که طرفی از این برنبست یار اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد در دل شکن امید که پیمان شکست یار خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم به خواب دوش که را دیده‌ام نمی‌دانم ز خوشدلی و طرب در جهان نمی‌گنجم ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی کز این شکوفه و گل حسرت گلستانم همیشه دامن شادی کشیدمی سوی خویش کشد کنون کف شادی به خویش دامانم ز بامداد کسی غلملیج می کندم گزاف نیست که من ناشتاب خندانم ترانه‌ها ز من آموزد این نفس زهره هزار زهره غلام دماغ سکرانم شکرلبی لب ما را به گاه شیرین کرد که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم صلا که قامت چون سرو او صلا درداد که من نماز شما را لطیف ارکانم صلا که فاتحه قفل‌های بسته منم بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است که بنگرید نصیب مرا که دربانم چنانک پیش جنونم عقول حیرانند من از فسردگی این عقول حیرانم فسرده ماند یخی که به زیر سایه بود ندید شعشعه آفتاب رخشانم تبسم خوش خورشید هر یخی که بدید سبال مالد و گوید که آب حیوانم بیار ناطق کلی بگو تو باقی را ز گفتنم برهان من خموش برهانم ذکر بیفکر علم بی‌عملست دل بیعشق چشم پر سبلست حلقه‌ی ذکر حلقه‌ی دل تست گله‌ی ما ز حلق پر گل تست ذکر در دل چو جای کردو نشست بانگ خواهی بلند و خواهی پست آنکه نامش همیبری شنواست گر نداری فغان و نعره رواست وآنکه سر حروف می‌داند بی‌زبان و حروف میخواند نتوانش سپاس، فکر آنست حاضرش میشناس، ذکر آنست لال گردی و گنگ ارین دانی ور ندانی، کرا همی خوانی؟ آنکه او را نه آشنایی تو به کدامش زبان ستایی تو؟ دل نادان ز کار سست آید دم ز دانش زنی درست آید هیچ دانی که رویت اندر کیست؟ چو ندانی خروش بیهده چیست؟ دل غایب به بانگ محتاجست که چو حاضر شود به معراجست چو دلت با زبان نشد هم عهد زشت باشد به ذکر کردن جهد یار باید دل و زبان باهم تا توان زد ز نام پاکش دم دل چو پر نقش و رنگ باشد و بوی به زبان هر چه بایدت میگوی در دلت دار و گیر تاراجست زان به تلقین پیر محتاجست پیر داند که کیست لایق ذکر؟ هر کسش چون ادا کند بی‌فکر؟ همه را گر به ذکر بنشانی نرهی هرگز از پیشمانی پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه‌ی دین بر سر جمع خرقه‌ی سوخته در حلقه‌ی زنار نهاد در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد درد خمار بنوشید و دل از دست بداد می‌خوران نعره‌زنان روی به بازار نهاد گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود گلم آن است که او در ره من خار نهاد باز گفتم که اناالحق زده‌ای سر در باز گفت آری زده‌ام روی سوی دار نهاد دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت از پی پیر قدم در پی عطار نهاد گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم بس کردم از دستان زیرا مثل مستان از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم با نقش خیال او همراهم و هم جفتم چون صورت آیینه من تابع آن رویم زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست درهای معانی که در رشته دم سفتم صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده تا گرم گردد هر زمان هنگامه‌ای در کوی تو طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده با لاابالی مشربان خوش‌بر سر میدان درآ دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده جان وصال تو تقاضا می‌کند کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند بالله ار در کافری باشد روا آنچه هجران تو با ما می‌کند در بهای بوسه‌ای از من لبت دل ببرد و دین تقاضا می‌کند بارها گفتم که جان هم می‌دهم همچنان امروز و فردا می‌کند غارت جان می‌کند چشم خوشت هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند زلف را گو یاری چشمت مکن کانچه بتوان کرد تنها می‌کند چند گویی راز پیدا می‌کنی راز من ناز نو پیدا می‌کند آتش دل گرچه پنهان می‌کنم آب چشمم آشکارا می‌کند آنچنان شوخی که گر گویند کیست کانوری را عشق رسوا می‌کند گرچه می‌دانم ولیکن رغم را گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند به زیر لب حدیق تلخ ، کان بیدادگر دارد بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر کدامین بی‌گله را میکشد دیگر چه سر دارد کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد عزیز مصر چون افگند سایه در آن خیمه زلیخا بود و دایه عنان بربودش از کف شوق دیدار به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار علاجی کن! که یک دیدار بینم کزین پس صبر را دشوار بینم نباشد شوق دل هرگز از آن بیش که همسایه بود یار وفا کیش زلیخا را چو دایه مضطرب دید به تدبیرش به گرد خیمه گردید شکافی زد به صد افسون و نیرنگ در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی برآورد از دل غم‌دیده آهی که واویلا، عجب کاری‌م افتاد! به سر نابهره دیداری‌م افتاد! نه آنست این که من در خواب دیدم به جست و جوش این محنت کشیدم نه آنست این که عقل و هوش من برد عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد نه آنست این که گفت از خویش رازم ز بیهوشی به هوش آورد بازم دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد طلوع اخترم بدبختی آورد برای گنج بردم رنج بسیار فتاد آخر مرا با اژدها کار چو من در جمله عالم بیدلی نیست میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست خدا را، این فلک، بر من ببخشای! به روی من دری از مهر بگشای! به رسوایی مدر پیراهنم را! به دست کس میالا دامنم را! به مقصود دل خود بسته‌ام عهد که دارم پاس گنج خود به صد جهد مسوز از غم من بی دست و پا را! مده بر گنج من دست، اژدها را! همی نالید از جان و دل چاک همی مالید روی از درد بر خاک درآمد مرغ بخشایش به پرواز سروش غیب دادش ناگه آواز که ای بیچاره، روی از خاک بردار! کزین مشکل تو را آسان شود کار عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست ازو خواهی جمال دوست دیدن وز او خواهی به مقصودت رسیدن مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات! کزو ماند سلامت قفل سیمت کلیدش را بود دندانه از موم! بود کار کلید موم معلوم! زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود به شکرانه سر خود بر زمین سود زبان از ناله و لب از فغان بست چو غنچه خوردن خون را میان بست ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد به ره می‌بود چشم انتظارش که کی این عقده بگشاید ز کارش خواجه‌ای از خان و مان آواره شد وز فقاعی کودکی بی‌چاره شد شد ز فرط عشق سودایی ازو گشت سر غوغای رسوایی ازو هرچ او را بود اسباب و ضیاع می‌فروخت و می‌خرید از وی فقاع چون نماندش هیچ، بس درویش شد عشق آن بی‌دل یکی صد بیش شد گرچه می‌دادند نان او را تمام گرسنه بودی و سیر از جان مدام زانک چندانی که نانش می‌رسید جمله می‌برد و فقاعی می‌خرید دایما بنشسته بودی گرسنه تا خرد یک دم فقاعی صد تنه سایلی گفتش که ای آشفته کار عشق چه بود سر این کن آشکار گفت آن باشد که صد عالم متاع جمله بفروشی برای یک فقاع تا چنین کاری نیفتد مرد را او چه داند عشق را و درد را پسر داشتم چون بلند آفتابی ز ناگه به تاری مغاکش سپردم به درد پسر مادرش چون فروشد به خاک آن تن دردناکش سپردم یکی بکر چون دختر نعش بودم به روشن‌دلی چون سماکش سپردم چو دختر سپردم به داماد گفتم که گنج زر است این به خاکش سپردم بماندم من و ماند عبد المجیدی ودیعت به یزدان پاکش سپردم اگر کس نباشد پناهش به شروان پناهش بس است آن خداکش سپردم ای زلف تو دام دل دانا و خردمند دشوار جهد دل که در افتاد درین بند بودیم خردمند که زد عشق تو برما دیوانگی آورد و نماندیم خردمند ای باد بجنبان سر آن زلف و ببخشای برحال پریشان پریشان شده‌یی چند اصحاب هوس چاشنی عشق چه دانند؟ لذت ندهد تشنه‌ی می را شکر و قند عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی جهل است خردمندی‌و دیوانه خردمند تا جان بود از مهر رخش بر نکنم دل گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند □سیلاب سرشک هجران توأم دوش تا دوش بد امروز به بالای سر آمد یار ب چه توان کرد که می‌خواری و رندی پیش همه عیب است و مرا این هنرآمد گر عادت بخت من و خوی تو چنین است مشکل بود از کلبه‌ی احزان بدر آمد □دل خود چه متاعی است که از ما طلبد دوست حقا که اگر جان طلبد زود برآید زنهار که آن بند قباچست نبندی کز نازکیش بخیه براندام برآید او کرده ترش گوشه‌ی ابرو ز سر خشم من منتظر لب که چه دشنام برآید ای ساقی بدمست مزن تیغ که در تن خون آن قدرم نیست که در جام برآید آن را که بهشتی صفتی داغ نکردست گر از نه دوزخ کشیش خام برآید □گفتی که سرت خاک کنم بر سر این کو ای خاک بر ان سر که بدین شاد نباشد □یارب که می خوش دلیت باد گوارا هر چند که از مات گهی یاد نیاید فرداش مخوانید به بالین‌گه من زانک شیرین به سر تربت فرهاد نیاید □چون عاشق صادق شدی ایمن منشین زانک شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی عیبش همه آنست که با بنده نسازد نگه کن زده صف دو انبوه لشکر یکی را یکی ایستاده برابر نه آن جای این را نه این جای آن را بگردند هردو به هردو صف اندر به دو سوی صف دو برادر مبارز ابا هر یکی پنج فرزند در خور رسولی شغب کو میان دو صف‌شان دوان زین برادر سوی آن برادر رسولی که پیغام او از پس او همی ماند اندر میان دو لشکر کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن همه روی بر روی بنهند یکسر ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او که از او من تن خود را ز شکر بازندانم تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم زیر بار غمی گرفتارم کاندرو دم زدن نمی‌آرم عمر و عیشم به رنج می‌گذرد من از این عمر و عیش بیزارم در تمنای یک دمی بی‌غم همه شب تا به روز بیدارم تا غمت می‌کشد گریبانم دامنت چون ز دست بگذارم حاصل دولت جوانی خویش دامنی پر ز آب و خون دارم جان خراباتی و عمر بهار هین که بشد عمر چنین هوشیار جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار صورت دل آمد و پیشم نشست بسته سر و خسته و بیماروار دست مرا بر سر خود می‌نهاد کای به غم دوست مرا دست یار درد سرم نیست ز صفرا و تب از می عشقست سرم پرخمار این همه شیوه‌ست مرادش توی ای شکرت کرده دلم را شکار جان من از ناله چو طنبور شد حال دلم بشنو از آواز تار صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش تن دنبلیست بر کتف جان برآمده چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش گز می‌کنند جامه عمرت به روز و شب هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش بیچاره آدمی که زبونست عشق را زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش جرعه‌ای می نخورده از دستش بیخودم کرد نرگس مستش هر که از جام عشق او می‌خورد توبه گر سنگ بود بشکستش به کسی مبتلا شدم که نرست مرغ از دام و ماهی از شستش به همه جای می‌رود حکمش به همه کس همی رسد دستش از عنایت مپرس کن معنی نیست در حق بنده گر هستش هر که عاشق نشد، به دامن دوست نرسد دست همت پستش سیف از مشک بوی دوست شنید بر گریبان خویشتن بستش ای به دیده‌ی دریغ خاک درت همه سوگند من به جان و سرت گوش را منتست بر همه تن از پی آن حدیث چون شکرت اشک چون سیم و رخ چو زر کردم از برای نثار رهگذرت مایه‌ی کیمیاست خاک درت کی درآید به چشم سیم و زرت دل بی‌رحم تو رحیم شود گر ز حال دلم شود خبرت مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل شرط کفویت بود در عقل نقل تو ز شح و بخل خواهی وز دها تا ببندی پور ما را بر گدا گفت صالح را گدا گفتن خطاست کو غنی القلب از داد خداست در قناعت می‌گریزد از تقی نه از لیمی و کسل هم‌چون گدا قلتی کان از قناعت وز تقاست آن ز فقر و قلت دونان جداست حبه‌ای آن گر بیابد سر نهد وین ز گنج زر به همت می‌جهد شه که او از حرص قصد هر حرام می‌کند او را گدا گوید همام گفت کو شهر و قلاع او را جهاز یا نثار گوهر و دینار ریز گفت رو هر که غم دین برگزید باقی غمها خدا از وی برید غالب آمد شاه و دادش دختری از نژاد صالحی خوش جوهری در ملاحت خود نظیر خود نداشت چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت حسن دختر این خصالش آنچنان کز نکویی می‌نگنجد در بیان صید دین کن تا رسد اندر تبع حسن و مال و جاه و بخت منتفع آخرت قطار اشتر دان به ملک در تبع دنیاش هم‌چون پشم و پشک پشم بگزینی شتر نبود ترا ور بود اشتر چه قیمت پشم را چون بر آمد این نکاح آن شاه را با نژاد صالحان بی مرا از قضا کمپیرکی جادو که بود عاشق شه‌زاده‌ی با حسن و جود جادوی کردش عجوزه‌ی کابلی کی برد زان رشک سحر بابلی شه بچه شد عاشق کمپیر زشت تا عروس و آن عروسی را بهشت یک سیه دیوی و کابولی زنی گشت به شه‌زاده ناگه ره‌زنی آن نودساله عجوزی گنده کس نه خرد هشت آن ملک را و نه نس تا به سالی بود شه‌زاده اسیر بوسه‌جایش نعل کفش گنده پیر صحبت کمپیر او را می‌درود تا ز کاهش نیم‌جانی مانده بود دیگران از ضعف وی با درد سر او ز سکر سحر از خود بی‌خبر این جهان بر شاه چون زندان شده وین پسر بر گریه‌شان خندان شده شاه بس بیچاره شد در برد و مات روز و شب می‌کرد قربان و زکات زانک هر چاره که می‌کرد آن پدر عشق کمپیرک همی‌شد بیشتر پس یقین گشتش که مطلق آن سریست چاره او را بعد از این لابه گریست سجده می‌کرد او که هم فرمان تراست غیر حق بر ملک حق فرمان کراست لیک این مسکین همی‌سوزد چو عود دست گیرش ای رحیم و ای ودود تا ز یا رب یا رب و افغان شاه ساحری استاد پیش آمد ز راه جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی دانم که تو ز آن لب‌ها جانی دگرم بخشی تب‌هاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب آری ببرد تب‌ها گر نیشکرم بخشی با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی پروانه‌ی جان‌بازم پر سوخته‌ی شمعت می‌افتم و می‌خیزم تا باز پرم بخشی از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد در کنار جویباران قامت و رخسار او سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد هر که در عاشقی تمام بود پخته خوانش اگر چه خام بود آنکه او شاد گردد از غم عشق خاص دانش اگر چه عام بود چه خبر دارد از حلاوت عشق هر که در بند ننگ و نام بود دوری از عشق اگر همی خواهی کز سلامت ترا سلام بود در ره عاشقی طمع داری که ترا کار بر نظام بود این تمنا و این هوس که تراست عشقبازی ترا حرام بود عشق جویی و عافیت طلبی عشق یا عافیت کدام بود بنده‌ی عشق باش تا باشی تا سنایی ترا غلام بود تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد به یاد روی تو هر بامداد دیده‌ی من ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته تو چشم خیره‌ی من بین که: آب می‌ریزد ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیده‌ی او ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد مادر عشق طفل عاشق را پیش سلطان بی‌امان نبرد تا نشد بالغ و ز جان فارغ پیش آن جان جان جان نبرد روبه عقل گر چه جهد کند ره بدان صارم الزمان نبرد جان فدا عشق را که او دل را جز به معراج آسمان نبرد عاشقان طالب نشان گشته عشقشان جز که بی‌نشان نبرد خون چکیده‌ست ره ره این نه بس است عاشقی جز که خون فشان نبرد هر کشان خون نه بوی مشک دهد تو یقین دان که بوی آن نبرد دیده را کحل شمس تبریزی جز به معشوق لامکان نبرد بحر ما را کنار بایستی وین سفر را قرار بایستی شیر بیشه میان زنجیرست شیر در مرغزار بایستی ماهیان می‌طپند اندر ریگ راه در جویبار بایستی بلبل مست سخت مخمورست گلشن و سبزه زار بایستی دیده‌ها از غبار خسته شدست دیده اعتبار بایستی همه گل خواره‌اند این طفلان مشفقی دایه وار بایستی ره به آب حیات می‌نبرند خضر را آبخوار بایستی دل پشیمان شدست ز آنچ گذشت دل امسال پار بایستی اندر این شهر قحط خورشیدست سایه شهریار بایستی شهر سرگین پرست پر گشته‌ست مشک نافه تتار بایستی مشک از پشک کس نمی‌داند مشک را انتشار بایستی دولت کودکانه می‌جویند دولت بی‌عثار بایستی مرگ تا در پیست روز شبست شب ما را نهار بایستی چون بمیری بمیرد این هنرت زین هنرهات عار بایستی چنگ در ما زدست این کمپیر چنگ او تار تار بایستی طالب کار و بار بسیارند طالب کردگار بایستی دم معدود اندکی ماندست نفسی بی‌شمار بایستی نفس ایزدی ز سوی یمن بر خلایق نثار بایستی مرگ دیگی برای ما پخته‌ست آن خورش را گوار بایستی یاد مردن چو دافع مرگست هر دمی یادگار بایستی هر دمی صد جنازه می‌گذرد دیده‌ها سوگوار بایستی ملک‌ها ماند و مالکان مردند ملکتی پایدار بایستی عقل بسته شد و هوا مختار عقل را اختیار بایستی هوش‌ها چون مگس در آن دوغست هوش را هوشیار بایستی زین چنین دوغ زشت گندیده این مگس را حذار بایستی معده پردوغ و گوش پر ز دروغ همت الفرار بایستی گوش‌ها بسته است لب بربند از خرد گوشوار بایستی از کنایات شمس تبریزی شرح معنی گذار بایستی ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟ ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟ عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟ شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟ چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟ چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت در کمین جلوه‌ی سرو دلارای که‌ای؟ نشکنی از چشمه‌ی کوثر خمار خویش را از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای؟ گوهر کش این علاقه‌ی در ز آن در کند این علاقه را پر کان هودجی مراحل ناز و آن حجلگی عماری راز، چون بارگی از حرم برون راند حادی به حداگری فسون خواند هر کعبه‌ی روی به قصد منزل می‌راند به صد شتاب محمل از حی ثقیف نازنینی خورشیدرخی قمر جبینی در خاتم مهتری‌ش انگشت سردار قبیله پشت بر پشت با محمل او مقابل افتاد ز آنجا هوسی‌ش در دل افتاد بر پرده‌ی محملش نظر داشت بادی بوزید و پرده برداشت در پرده بدید آفتابی بل کز رخش آفتاب، تابی زلفین نهاده بر بناگوش کرده شب و روز را هم آغوش چشمش به نگاه جادوانه نیرنگ و فریب جاودانه چون دید ز پرده روی آن ماه رفت آگهی‌اش ز جان آگاه شد ملک دلش شکاری عشق وافتاد ز زخم کاری عشق هر چند که مرد چاره داند، کی چاره‌ی کار خود تواند؟ دورست زبه پیش دانش‌اندیش از کارد، تراش دسته‌ی خویش آورد به دست کاردانی افسون‌سخنی فسانه‌خوانی پیش پدر وی‌اش فرستاد دعوی‌ها کرد و وعده‌ها داد گفتا: «به نسب بزرگوارم! چون تو نسب بزرگ دارم! وادی وادی ز میش تا بز با چوپانان راد گربز، از اشتر و اسب گله گله خادم نر و ماده یک محله، هر چیز طلب کنی، بیارم در پای تو ریزم آنچه دارم داماد نی‌ام تو را و فرزند، هستم به قبول بندگی، بند» چون شد پدرش ز خوان آن پیر زین طعمه‌ی پاک، چاشنی‌گیر آن تازه‌جوان پسندش افتاد بی تاب و گره به بندش افتاد گفتا که: «جمال او ندیده فرزند من است و نور دیده!» رفت و طلبید مادرش را آن قدر شناس گوهرش را او نیز به این سخن رضا داد وین داعیه را به سینه جا داد گفتا که: «مناسب است و لایق، این کار به حال هر دو عاشق لیلی چو به این شود هم آغوش، از یار کهن کند فراموش مجنون چو ازین خبر برد بوی، در آرزوی دگر کند روی ما هم برهیم در میانه، از گفت و شنید این فسانه، لیکن چو به لیلی این سخن گفت ز اندیشه چو زلف خود برآشفت از شعله‌ی این غم‌اش جگر سوخت رنگ سمنش چو لاله افروخت نی تاب خلاف رای مادر بیرون‌شدن از رضای مادر، نی‌طاقت ترک یار دیرین سر تافتن از قرار دیرین نگشاد دهن به چاره کوشی گفتند: رضاست این خموشی! دادند به خواستگار پیغام تا در پی این غرض زند گام دلداده چو این پیام بشنید کار دو جهان به کام خود دید آرایش مجلس طرب کرد اشراف قبیله را طلب کرد هر یک به مقام خود نشستند مه را به ستاره عقد بستند خلقی همه شاد، غیر لیلی خندان به مراد، غیر لیلی از خنده ببست درج گوهر وز گریه گشاد لل تر وآن تشنه‌جگر ستاده از دور بر آب نظر نهاده از دور روزی دو سه چون به صبر بنشست شوق آمد و پشت صبر بشکست شد همبر نخل راستینش زد دست هوس در آستینش زد بانگ که: «خیز و دور بنشین! زین تازه رطب صبور بنشین! خوش نیست ز پاشکسته شاخی میدان هوس بدین فراخی! آن کس که فگار خار اوی‌ام دل‌خسته در انتظار اوی‌ام، صبر و دل و دین فدای من کرد جان را هدف بلای من کرد، در بادیه از من است دل تنگ در کوه ز من زند به دل سنگ، آهو به خیال من چراند جامه به هوای من دراند، از من نفسی نبوده غافل وز من به کسی نگشته مایل، یک بار ندیده سیر، رویم گامی نزده دلیر، سویم راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم خرسند به پری از تذروم ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز وین پر سوی او نکرده پرواز پیمان وفای اوست طوقم غالب به لقای اوست شوقم چون با دگری در آورم سر؟ وز وصل کسی دگر خورم بر؟ مغرور مشو به حشمت خویش! می‌دار نگاه، عزت خویش! سوگند به صنع صانع پاک! اعجوبه‌نگار تخته‌ی خاک، که‌ت بار دگر اگر ببینم دست آورده در آستینم، بر روی تو آستین فشانم بر فرق تو تیغ کین برانم بر کین تو گر نباشدم دست خود دست به کشتن خودم هست خود را بکشم به تیغ بیداد وز دست جفات گردم آزاد» بیچاره چو این وعید و سوگند بشنید از آن لب شکر خند، دانست که پای سعی کندست وآن ناقه‌ی بی‌زمام تندست چون بود به دام او گرفتار وز بیم مفارقت دل‌افگار، ناچار به درد و داغ او ساخت با بوی گلی ز باغ او ساخت هر لحظه ز وصل فرقت آمیز وز راحت‌های محنت‌انگیز، بیخ املی‌ش کنده می‌شد صد ره می‌مرد و زنده می‌شد تا بود همیشه کارش این بود سرمایه‌ی روزگارش این بود و آن روز که مرد هم بر این مرد زاد ره آن جهان هم این برد سنبل گل پوش را بر سمن آورده‌ای وین همه آشوب را بهر من آورده‌ای سرو چمان را به ناز سوی چمن برده‌ای قامت شمشاد را در شکن آورده‌ای نرگس مخمور را جام به کف داده‌ای غنچه‌ی خاموش را در سخن آورده‌ای حقه‌ی یاقوت را قوت روان کرده‌ای چشمه‌ی جان بخش را در دهن آورده‌ای در گران مایه را از عدن آرد سپهر تو ز دهان درج در در عدن آورده‌ای قافله‌ی مشک را از ختن آرد نسیم تو ز خط انبار مشک در ختن آورده‌ای عیسی دل‌ها تویی کز نفس جان فزا مرده‌ی صدساله را جان به تن آورده‌ای یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه تا تو چه سرنگون زان ذقن آورده‌ای جیب فروغی درید تا تو به گل‌زار حسن پیرهن از برگ گل بر بدن آورده‌ای جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم قحط وفاست در بنه‌ی آخر الزمان هان ای حکیم پرده‌ی عزلت بساز هان در دم سپید مهره‌ی وحدت به گوش دل خیز از سیاه خانه‌ی وحشت به پای جان هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان سودای این سواد مکن بیش در دماغ تکلیف این کثیف منه بیش بر روان فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه صفری شمر فذالک این تیره خاکدان جیحون آفت است بر آن ابگینه پل که پایه بلاست بر آ، غول دیده‌بان چشم بهی مدار که در چشم روزگار آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان دهر سپید دست سیه کاسه‌ای است صعب منگر به خوش زبانی این ترش میزبان کن خوش‌ترین نواله که از دست او خوری لوزینه‌ای است خرده‌ی الماس در میان دل دستگاه توست به دست جهان مده کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان هر لحظه هاتفی به تو آواز می‌دهد کاین دامگه نه جای امان است الامان آواز این خطیب الهی تو نشنوی کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران اول بیار شیر بهای عروس فقر وانگه ببر قباله‌ی اقبال رایگان خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست کابین این عروس کم از گنج کاویان تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن مگذار شاه دل به در مات خانه در زین در که هست درد ز عزلت فرونشان خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان بی‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بید چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان زنبور خانه‌ی طمع آلوده شد مشور زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک نیلوفر از سراب نداده است کس نشان خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان خود را درم خرید رضای خدای کن دامن ازین خدای فروشان فرو نشان پرواز در هوای هویت کن از خرد بر تله‌ی هوا چه پری از تل هوان از لا رسی به صدر شهادت که عقل را از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد هر شرک و شک که در ره الا شود عیان بنمود صبح صادق دین محمدی هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان دندان‌های تاج بقا شرع مصطفاست عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان باز یافت پیر سراندیب در زمان آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز قد صدقت برآمد ز لامکان آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان آدم به گاهواره‌ی او بود شیر خوار ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان در دین شفای علت عامل برای حق زی حق شفیع زلت آدم پی جنان هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان او سرو جویبار الهی و نفس او چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال نفکنده بر بیان قلم سایه‌ی بنان مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان گه با چهار پیر زبان کرده در دهن گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان مهر آزمای مهره‌ی بازوش جان و عقل حلقه به گوش حلقه‌ی گیسوش انس و جان حبل الله است معتکفان را دو زلف او هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد فرش رفوگری است بر این فرش باستان بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت روح القدس دلیلش و معراج نردبان جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن بگذاشته رکابش و برتافته عنان جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان خورشید بر عمامه‌ی او بر فشانده تاج بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان هر داستان که آن نه ثنای محمدی است دستان کاهنان شمر آن را نه داستان خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن از صادقین وفا طلب از قانتین ادب وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان همچون درخت گندم باش از برای فرض گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین وز نفس بهترین سکناتی صیام دان یارب دل شکسته و دین درست ده کنجا که این دو نیست و بالی‌است بی‌کران خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت او را امان ده از خطر آخر الزمان ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش از ننگ حبس خانه‌ی شروانش وارهان گر خوانده‌ای سعادت عقباش رد مکن ور داده‌ای منت دنیاش واستان تو از دست که می‌خوردی؟ که خشم آلوده‌ای دیگر مگر با دشمنان ما قدح پیموده‌ای دیگر؟ ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟ اگر دشمن ندانستی که بی ما بوده‌ای دیگر میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی میان خویش و اشک ما چرا بگشوده‌ای دیگر؟ دلم را سوده‌ای صدبار و چون از عاشقان خود کم از من کس نمی‌بینی، چرا فرسوده‌ای دیگر؟ مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی نمیدانم که خونم را چرا پیموده‌ای دیگر؟ مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی شنیدم زان که: در غیبت کرم فرموده‌ای دیگر دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری پس از ماهی که روی خود به من بنموده‌ای دیگر مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو زهی! از جست و جوی من، که چون آسوده‌ای دیگر! دلت بر اوحدی هرگز نمی‌سوزد به دلداری فغان و نالهای او مگر نشنوده‌ای دیگر؟ به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود که ای خزانه‌ی ارزاق را کف تو کلید به لطف و خوی تو در بوستان موجودات شکوفه‌ای نشکفت و شمامه‌ای ندمید چنانکه سیرت آزادگان بود کرمی به من رسید که کردی ولی به من نرسید ناگهان بانگ در سرای افتد که فلان را محل وعده رسید دوستان آمدند تا لب گور قدمی چند و باز پس گردید وان کزو دوستر نمی‌داری مال و ملک و قباله برد و کلید وین که پیوسته با تو خواهد بود عمل تست نفس پاک و پلید نیک دریاب و بد مکن زنهار که بد و نیک باز خواهی دید یارب این نامه سیه کرده‌ی بیفایده عمر همچنان از کرمت بر نگرفتست امید گر به زندان عقوبت بریم روز شمار جای آنست که محبوس بمانم جاوید هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری من بیمایه‌ی بدبخت، تهیدست چو بید لیکن از مشرق الطاف الهی نه عجب که چو شب روز شود بر هه تابد خورشید ما کیانیم که در معرض یاران آییم؟ ماکیان را چه محل در نظر باز سپید؟ حقیقتیست که دانا سرای عاریتی ز بهر هشتن و پرداختن نفرماید من این مقام نه از بهر آن بنا کردم که پنج روز بقا اعتماد را شاید خلاف عهد زمان بی‌خلاف معلومست که هیچ نوع نبخشد که باز نرباید بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم به جای من دگری همچنین بیاساید ازین قدر نگریزد که مرغ و ماهی را به قدر خویش حقیر آشیانه‌ای باید سرای دام همایست نیک‌بختان را بود که در همه عمرت یکی به دام آید بسا کسا که گرش در به روی بگشایی سعادت ابدت در به روی بگشاید حلال نیست که صورت کنند بر دیوار که رد شرع بود زو خلل بیفزاید همین نصیحت سعدی به آب زر بنویس که خانه را کس ازین خوبتر نیاراید اگر تو عاشقی معشوق دور است وگر تو زاهدی مطلوب حور است ره عاشق خراب اندر خراب است ره زاهد غرور اندر غرور است دل زاهد همیشه در خیال است دل عاشق همیشه در حضور است نصیب زاهدان اظهار راه است نصیب عاشقان دایم حضور است جهانی کان جهان عاشقان است جهانی ماورای نار و نور است درون عاشقان صحرای عشق است که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است در آن صحرا نهاده تخت معشوق به گرد تخت دایم جشن و سور است همه دلها چو گلهای شکفته است همه جان‌ها چو صف‌های طیور است سراینده همه مرغان به صد لحن که در هر لحن صد سور و سرور است ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن که ره بس دور و جانان بس غیور است طریق تو اگر این جشن خواهی ز جشن عقل و جان و دل عبور است اگر آنجا رسی بینی وگرنه دلت دایم ازین پاسخ نفور است خردمندا مکن عطار را عیب اگر زین شوق جانش ناصبور است بنوش باده که فصل بهار میید نوید خرمی از روزگار میید ز ابر قطره‌ی آب حیات میبارد ز باد نفخه‌ی مشک تتار میید برای رونق بزم معاشران لاله گرفته جام می خوشگوار میید میان باغ به صد لب شکوفه میخندد که سبزه میدمد و گل به بار میید دماغ شیفتگان را به جوش میرد خروش مرغ که از مرغزار میید هزار پیرهن از شوق میکند پاره به گوش غنچه چو بانک هزار میید به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری گشاده پنجه باری شکار میید به هر کجا که رود مرده زنده گرداند نسیم کز طرف جویبار میید کنون چو غنچه و گل هرکجا که زنده‌دلیست به زیر سایه‌ی بید و چنار میید کنار آب و کنار بتان غنیمت دان کنون که موسم بوس و کنار میید غلام دولت آنم که مست سوی چمن گرفته دست بتی چون نگار میید به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف به بزم شاه جهان با نثار میید جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه به سوی درگه او بنده‌وار میید خدایگان سلاطین که دولت او را مدد ز حضرت پروردگار میید شهیکه مژده‌ی اقبال و کامرانی او ز اوج طارم نیلی حصار میید فلک خزاین جنات آستانه‌ی تو کجا سپهر برین در شمار میید به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم ز زخم تیغ تو در زینهار میید ز باد نیزه‌ی آتش نهیب چون آبت عدوی سوخته دل خاکسار میید به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح پذیره‌اش ز یمین و یسار میید خجسته سایه‌ی چتر جهانگشای ترا ز همنشینی خورشید عار میید به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش ز نام رستم و اسفندیار میید ز گفته‌های کسان عرض میکنم بیتی که عرض کردنش اینجا به کار می‌آید ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده که بوی دولتت از روزگار میید هزار سال بمان کامران که دولت تو بدانچه رای کنی کامکار میید خدایا چون به منشور الهی رقم کردی سپیدی و سیاهی ز باران عنایت گل سرشتی برات مردمی بر وی نبشتی مثال هستی ما هم ز اول به توقیع کرم کردی مسجل ز گنج بخششم هر چیز دادی کلید گنج ایمان نیز دادی چراغم را چو خود بخشیده‌ای نور مکن بخشیده‌ی خود را ز من دور زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست عقل بر دانه‌ی خال سیهت مفتونست تا خیال لب و دندان تو در چشم منست مردم چشم من از لعل و گهر قارونست پیش للی سرشکم ز حیا آب شود در ناسفته که در جوف صدف مکنونست عاقل آنست که منکر نشود مجنون را کانکه نظاره‌ی لیلی نکند مجنونست خون شد از رشک خطت نافه‌ی آهوی ختا گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست عقل را کنه جمالت متصور نشود زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست می پرستان اگر از جام صبوحی مستند مستی ما همه زان چشم خوش می‌گونست تا جدا مانده‌ام از روی تو هرگز گفتی کان جگر خسته‌ی دل سوخته حالش چونست رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست شیخ مهنه بود در قبضی عظیم شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم دید پیری روستایی را ز دور گاو می‌بست و ازو می‌ریخت نور شیخ سوی او شد و کردش سلام شرح دادش حال قبض خود تمام پیر چون بشنید گفت ای بوسعید از فرود فرش تا عرش مجید گر کنند این جمله پر ارزن تمام نه به یک کرت، به صد کرت مدام ور بود مرغی که چیند آشکار دانه‌ی ارزن پس از سالی هزار گر ز بعد با چندین زمان مرغ صد باره بپردازد جهان از درش بویی نیابد جان هنوز بو سعیدا زود باشد آن هنوز طالبان را صبر می‌باید بسی طالب صابر نه افتد هر کسی تا طلب در اندرون ناید پدید مشک در نافه ز خون ناید پدید از درونی چون طلب بیرون رود گر همه گردون بود در خون رود هرک را نبود طلب، مردار اوست زنده نیست او ، صورت دیوار اوست هرکرا نبود طلب مرد آن بود حاش لله صورتی بی‌جان بود گر به دست آید ترا گنجی گهر در طلب باید که باشی گرم‌تر آنک از گنج گهر خرسند شد هم بدان گنج گهر دربند شد هرک او در ره بچیزی بازماند شد بتش آن چیز کو بت بازماند چون تنک مغز آمدی بی‌دل شدی کز شراب مست لایعقل شدی می مشو آخر به یک می‌مست نیز می‌طلب چون بی‌نهایت هست نیز هر کرا درد بی نهایت نیست عشق را پس برو عنایت نیست عشق شاهیست پا به تخت ازل جز بدو مرد را ولایت نیست عشق در عقل و علم درماند عشق را عقل و علم رایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت نیست عشق حی است بی بقا و فنا عاشقان را ازو شکایت نیست ز بی کاهی امشب ستور فقیر بجز عون و عون کار دیگر نداشت ز شب تادم صبح بر یاد کاه نظر از ره کهکشان برنداشت دلم قوت کار می‌برنتابد تنم این همه بار می‌برنتابد دل من ز انبارها غم چنان شد که این بار آن بار می‌برنتابد چگونه کشد نفس کافر غم تو چو دانم که دین‌دار می‌برنتابد پس پرده‌ی پندار می‌سوزم اکنون که این پرده پندار می‌برنتابد دل چون گلم را منه خار چندین گلی این همه خار می‌برنتابد چنان شد دل من که بار فراقت نه اندک نه بسیار می‌برنتابد چنان زار می‌بینمش دور از تو که یک ناله‌ی زار می‌برنتابد سزد گر نهی مرهمی از وصالش که زین بیش تیمار می‌برنتابد جهانی است عشقت چنان پر عجایب که تسبیح و زنار می‌برنتابد نه در کفر می‌آید و نه در ایمان که اقرار و انکار می‌برنتابد دلم مست اسرار عشقت چنان شد که بویی ز اسرار می‌برنتابد مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را که این دیده دیدار می‌برنتابد چگونه جمال تو را چشم دارم که این چشم اغیار می‌برنتابد گرفتاری عشق سودای رویت دلی جز گرفتار می‌برنتابد خلاصی ده از من مرا این چه عار است که عطار این عار می‌برنتابد ای یار بی تکلف ما را نبید باید وین قفل رنج ما را امشب کلید باید جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری وین خرقه‌های دعوی بر هم درید باید ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید زنار جاحدی را از جان خرید باید از روی آن صنوبر ما را چراغ باید وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید جامی بهای جانی بستان ز دست دلبر آمد مراد حاصل اکنون مرید باید چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر پایی بکوفت باید بیتی شنید باید ای ساقی سمنبر در ده تو باده‌ی تر زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید از باده‌ی تو مستند ای دوست این عزیزان رنج و عنای مستان اکنون کشید باید سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید از بوستان رحمت حالی کرانه جویید چون در سرای همت می‌آرمید باید از گفتن عبارت گر عبرتی نگیری در گردن اشارت معنی گزید باید تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت اینجا گل ریاست می‌پژمرید باید ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی گر لب شفات آرد آخر بدید باید هر چند دیر مانی آخر برفت باید چون شکری بخوردی زهری چشید باید بفروخته خریدی آورده را ببردی یاری چه دیده‌ای تو زین پس چه دید باید چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید هر که گوید کان چراغ دیده‌ها را دیده‌ام پیش من نه دیده‌اش را کامتحان دیده‌ام چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌ام گر چه او عیار و مکار است گرد خویشتن از میان رخت او من نقدها دزدیده‌ام پای از دزدی کشیدم چونک دست از کار شد زانک دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌ام جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند من ز بال و پر خود بی‌بال و پر پریده‌ام من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌ام من به چنگ خود همیشه پرده‌ام بدریده‌ام من به ناخن‌های خود هم اصل خود برکنده‌ام من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌ام ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌ای نوبهارت وانماید آنچ من کاریده‌ام چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌ام چو بشنید این گفتهای درشت نهان کرد ازو روی و بنمود پشت ز بالا زدش تند یک پشت دست بیفگند و آمد به جای نشست بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی خود چینی به کردار باد ز تندی به جوش آمدش خون برگ نشست از بر باره‌ی تیزتگ خروشید و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه ز پای و رکیب و ز دست و عنان ز بازوی وز آب داده سنان ازان پس دلیران شدند انجمن بگفتند کاینت گو پیلتن نشاید نگه کردن اسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی ازان پس خروشید سهراب گرد همی شاه کاووس را بر شمرد چنین گفت با شاه آزاد مرد که چون است کارت به دشت نبرد چرا کرده‌ای نام کاووس کی که در جنگ نه تاو داری نه پی تنت را برین نیزه بریان کنم ستاره بدین کار گریان کنم یکی سخت سوگند خوردم به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار کنم زنده کاووس کی را به دار که داری از ایرانیان تیز چنگ که پیش من آید به هنگام جنگ همی گفت و می بود جوشان بسی از ایران ندادند پاسخ کسی خروشان بیامد به پرده‌سرای به نیزه درآورد بالا ز جای خم آورد زان پس سنان کرد سیخ بزد نیزه برکند هفتاد میخ سراپرده یک بهره آمد ز پای ز هر سو برآمد دم کرنای رمید آن دلاور سپاه دلیر به کردار گوران ز چنگال شیر غمی گشت کاووس و آواز داد کزین نامداران فرخ نژاد یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد بشد طوس و پیغام کاووس برد شنیده سخن پیش او برشمرد بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار گهی گنج بودی گهی ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند ز خیمه نگه کرد رستم بدشت ز ره گیو را دید کاندر گذشت نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب هین همی بست بر باره رهام تنگ به برگستوان بر زده طوس چنگ همی این بدان آن بدین گفت زود تهمتن چو از خیمه آوا شنود به دل گفت کین کار آهرمنست نه این رستخیز از پی یک تنست بزد دست و پوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه و سپاه درفشش ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی و دژم چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ بدو گفت از ایدر به یکسو شویم بوردگه هر دو همرو شویم بمالید سهراب کف را به کف بوردگه رفت از پیش صف به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت از ایران نخواهی دگر یار کس چو من با تو باشم بورد بس به آوردگه بر ترا جای نیست ترا خود به یک مشت من پای نیست به بالا بلندی و با کتف و یال ستم یافت بالت ز بسیار سال نگه کرد رستم بدان سرافراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه تپه شد بسی دیو در جنگ من ندیدم بدان سو که بودم شکن نگه کن مرا گر ببینی به جنگ اگر زنده مانی مترس از نهنگ مرا دید در جنگ دریا و کوه که با نامداران توران گروه چه کردم ستاره گوای منست به مردی جهان زیر پای منست بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمه‌ی نامور نیرمی چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمه‌ی سام نیرم نیم که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روی روز سپید جاییست نشسته چاکر تو جایی که درو طرب افزاید با مطربه‌ای چو ماه تابان چنگی تر و خوش همی سراید اسباب نشاط جمله داریم جز طلعت تو که می‌بباید درخواست همی کنیم هر دو تشریف دهد سبک بیاید مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر بر سر او تو عصای محو موسی وار زن عقل از بهر هوس‌ها دارداری می کند زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن در همه هستی ز نار چهره او نار زن از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن اشتری گم کرده‌ای ای معتمد هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست لیک دانی کین نشانیها خطاست وانک اشتر گم نکرد او از مری همچو آن گم کرده جوید اشتری که بلی من هم شتر گم کرده‌ام هر که یابد اجرتش آورده‌ام تا در اشتر با تو انبازی کند بهر طمع اشتر این بازی کند او نشان کژ بشناسد ز راست لیک گفتت آن مقلد را عصاست هرچه را گویی خطا بود آن نشان او به تقلید تو می‌گوید همان چون نشان راست گویند و شبیه پس یقین گردد ترا لا ریب فیه آن شفای جان رنجورت شود رنگ روی و صحت و زورت شود چشم تو روشن شود پایت دوان جسم تو جان گردد و جانت روان پس بگویی راست گفتی ای امین این نشانیها بلاغ آمد مبین فیه آیات ثقات بینات این براتی باشد و قدر نجات این نشان چون داد گویی پیش رو وقت آهنگست پیش‌آهنگ شو پی روی تو کنم ای راست‌گو بوی بردی ز اشترم بنما که کو پیش آنکس که نه صاحب اشتریست کو درین جست شتر بهر مریست زین نشان راست نفزودش یقین جز ز عکس ناقه‌جوی راستین بوی برد از جد و گرمیهای او که گزافه نیست این هیهای او اندرین اشتر نبودش حق ولی اشتری گم کرده است او هم بلی طمع ناقه‌ی غیر روپوشش شده آنچ ازو گم شد فراموشش شده هر کجا او می‌دود این می‌دود از طمع هم‌درد صاحب می‌شود کاذبی با صادقی چون شد روان آن دروغش راستی شد ناگهان اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت اشتر خود نیز آن دیگر بیافت چون بدیدش یاد آورد آن خویش بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش آن مقلد شد محقق چون بدید اشتر خود را که آنجا می‌چرید او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت می‌نجستش تا ندید او را بدشت بعد از آن تنهاروی آغاز کرد چشم سوی ناقه‌ی خود باز کرد گفت آن صادق مرا بگذاشتی تا باکنون پاس من می‌داشتی گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام وز طمع در چاپلوسی بوده‌ام این زمان هم درد تو گشتم که من در طلب از تو جدا گشتم بتن از تو می‌دزدیدمی وصف شتر جان من دید آن خود شد چشم‌پر تا نیابیدم نبودم طالبش مس کنون مغلوب شد زر غالبش سیتم شد همه طاعات شکر هزل شد فانی و جد اثبات شکر سیتم چون وسیلت شد بحق پس مزن بر سیتم هیچ دق مر ترا صدق تو طالب کرده بود مر مرا جد و طلب صدقی گشود صدق تو آورد در جستن ترا جستنم آورد در صدقی مرا تخم دولت در زمین می‌کاشتم سخره و بیگار می‌پنداشتم آن نبد بیگار کسبی بود چست هر یکی دانه که کشتم صد برست دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست چون در آمد دید کان خانه‌ی خودست گرم باش ای سرد تا گرمی رسد با درشتی ساز تا نرمی رسد آن دو اشتر نیست آن یک اشترست تنگ آمد لفظ معنی بس پرست لفظ در معنی همیشه نارسان زان پیمبر گفت قد کل لسان نطق اصطرلاب باشد در حساب چه قدر داند ز چرخ و آفتاب خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ایست آفتاب از آفتابش ذره‌ایست چو بشنید مهران ز کید این سخن بدو گفت ازین خواب دل بد مکن نه کمتر شود بر تو نام بلند نه آید بدین پادشاهی گزند سکندر بیارد سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران چو خواهی که باشد ترا آب‌روی خرد یار کن رزم او را مجوی ترا چار چیزست کاندر جهان کسی آن ندید از کهان و مهان یکی چون بهشت برین دخترت کزو تابد اندر زمین افسرت دگر فیلسوفی که داری نهان بگوید همه با تو راز جهان سه دیگر پزشکی که هست ارجمند به دانندگی نام کرده بلند چهارم قدح کاندرو ریزی آب نه ز آتش شود کم نه از آفتاب ز خوردن نگیرد کمی آب اوی بدین چیزها راست کن آب روی چو آید بدین باش و مسگال جنگ چو خواهی که ایدر نسازد درنگ بسنده نباشی تو با لشکرش نه با چاره و گنج و با افسرش چو بر کار تو رای فرخ کنیم همان خواب را نیز پاسخ کنیم یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ کزو پیل بیرون شدی بی‌درنگ تو آن خانه را همچو گیتی شناس همان پیل شاهی بود ناسپاس که بیدادگر باشد و کژ گوی جز از نام شاهی نباشد بدوی ازین پس بیاید یکی پادشا چنان سست و بی‌سود و ناپارسا به دل سفله باشد به تن ناتوان به آز اندرون نیز تیره‌روان کجا زیردستانش باشند شاد پر از غم دل شاه و لب پر ز باد دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز نه کرپاس نغز از کشیدن درید نه آمد ستوه آنک او را کشید ازین پس بیاید یکی نامدار ز دشت سواران نیزه گزار یکی مرد پاکیزه و نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی یکی پیر دهقان آتش‌پرست که بر واژ برسم بگیرد بدست دگر دین موسی که خوانی جهود که گوید جز آن را نشاید ستود دگر دین یونانی آن پارسا که داد آورد در دل پادشا چهارم بیاید همین پاک‌رای سر هوشمندان برآرد ز جای چنان چارسو از پی پاس را کشیدند زانگونه کرپاس را تو کرپاس را دین یزدان شناس کشنده چهار آمد از بهر پاس همی درکشد این ازان آن ازین شوند آن زمان دشمن از بهر دین دگر تشنه‌یی کو شد از آب خوش گریزان و ماهی ورا آب‌کش زمانی بیاید که پاکیزه مرد شود خوار چون آب دانش بخورد به کردار ماهی به دریا شود گر از بدکنش بر ثریا شود همی تشنگان را بخواند برآب کس او را ز دانش نسازد جواب گریزند زان مرد دانش‌پژوه گشایند لبها به بد هم‌گروه به پنجم که دیدی یکی شارستان بدو اندرون ساخته کارستان پر از خورد و داد و خرید و فروخت تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت ز کوری یکی دیگری را ندید همی این بدان آن بدین ننگرید زمانی بیاید کزان سان شود که دانا پرستار نادان شود بدیشان بود دانشومند خوار درخت خردشان نیاید به بار ستاینده‌ی مرد نادان شوند نیایش کنان پیش یزدان شوند همی داند آنکس که گوید دروغ همی زان پرستش نگیرد فروغ ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر خورش را نبودی بروبر گذر زمانی بیاید که مردم به چیز شود شاد و سیری نیابند نیز نه درویش یابد ازو بهره‌یی نه دانش پژوهی و نه شهره‌یی جز از خویشتن را نخواهند بس کسی را نباشند فریادرس به هفتم که پرآب دیدی سه خم یکی زو تهی مانده بد تا بدم دو از آب دایم سراسر بدی میانه یکی خشک و بی‌بر بدی ازین پس بیاید یکی روزگار که درویش گردد چنان سست و خوار که گر ابر گردد بهاران پرآب ز درویش پنهان کند آفتاب نبارد بدو نیز باران خویش دل مرد درویش زو گشته ریش توانگر ببخشد همی این بران یکی با دگر چرب و شیرین‌زبان شود مرد درویش را خشک لب همی روز را بگذراند به شب دگر آنک گاوی چنان تن درست ز گوساله‌ی لاغر او شیر جست چو کیوان به برج ترازو شود جهان زیر نیروی بازو شود شود کار بیمار و درویش سست وزو چیز خواهد همی تن‌درست نه هرگز گشاید سر گنج خویش نه زو باز دارد به تن رنج خویش دگر چشمه‌یی دیدی از آب خشک به گرد اندرش آبهای چو مشک نه زو بردمیدی یکی روشن آب نه آن آبها را گرفتی شتاب ازین پس یکی روزگاری وبد که اندر جهان شهریاری بود که دانش نباشد به نزدیک اوی پر از غم بود جان تاریک اوی همی هر زمان نو کند لشکری که سازند زو نامدار افسری سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نو آیین یکی پیش‌گاه کنون این زمان روز اسکندرست که بر تارک مهتران افسرست چو آید بدو ده تو این چار چیز برآنم که چیزی نخواهد به نیز چو خشنود داری ورا بگذرد که دانش پژوهست و دارد خرد ز مهران چو بشنید کید این سخن برو تازه شد روزگار کهن بیامد سر و چشم او بوس داد دلارام و پیروز برگشت شاد ز نزدیک دانا چو برگشت شاه حکیمان برفتند با او براه دل من، چون به عشق مایل شد عشق در گردنش حمایل شد چون دل و عشق متفق گشتند دل من عشق گشت و او دل شد گاه بر رست چون نبات از گل از دلم عشق و گاه نازل شد روی بنمود و دل ببرد و نشست کار من در فراق مشکل شد من نمی‌دانم این بلا، دل را از چه افتاده وز چه حاصل شد؟ ای عراقی، مکن شکایت دل این بس او را که عشق منزل شد هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو یار غیری و فغان من از آن است که تو همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو میدری غنچه صفت پرده‌ی ناموس ولی بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل لیک امید من خسته چنان است که تو همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر زان که از همت صاحب نظران است که تو گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت دیده معنی از آن رو نگران است که تو می‌روی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی محتشم را نه چنان آفت جان است که تو مر مغی را گفت مردی کای فلان هین مسلمان شو بباش از ممنان گفت اگر خواهد خدا ممن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم گفت می‌خواهد خدا ایمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو لیک نفس نحس و آن شیطان زشت می‌کشندت سوی کفران و کنشت گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند یار او باشم که باشد زورمند یار آن تانم بدن کو غالبست آن طرف افتم که غالب جاذبست چون خدا می‌خواست از من صدق زفت خواست او چه سود چون پیشش نرفت نفس و شیطان خواست خود را پیش برد وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد تو یکی قصر و سرایی ساختی اندرو صد نقش خوش افراختی خواستی مسجد بود آن جای خیر دیگری آمد مر آن را ساخت دیر یا تو بافیدی یکی کرباس تا خوش بسازی بهر پوشیدن قبا تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد رغم تو کرباس را شلوار کرد او زبون شد جرم این کرباس چیست آنک او مغلوب غالب نیست کیست چون کسی بی‌خواست او بر وی براند خاربن در ملک و خانه‌ی او نشاند صاحب خانه بدین خواری بود که چنین بر وی خلاقت می‌رود هم خلق گردم من ار تازه و نوم چونک یار این چنین خواری شوم چونک خواه نفس آمد مستعان تسخر آمد ایش شاء الله کان من اگر ننگ مغان یا کافرم آن نیم که بر خدا این ظن برم که کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکت او حکم جو ملکت او را فرو گیرد چنین که نیارد دم زدن دم آفرین دفع او می‌خواهد و می‌بایدش دیو هر دم غصه می‌افزایدش بنده‌ی این دیو می‌باید شدن چونک غالب اوست در هر انجمن تا مبادا کین کشد شیطان ز من پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن آنک او خواهد مراد او شود از کی کار من دگر نیکو شود سر آن خرگوش دان دیو فضول که به پیش نفس تو آمد رسول تا که نفس گول را محروم کرد ز آب حیوانی که از وی خضر خورد بازگونه کرده‌ای معنیش را کفر گفتی مستعد شو نیش را اضطراب ماه گفتی در زلال که بترسانید پیلان را شغال قصه‌ی خرگوش و پیل آری و آب خشیت پیلان ز مه در اضطراب این چه ماند آخر ای کوران خام با مهی که شد زبونش خاص و عام چه مه و چه آفتاب و چه فلک چه عقول و چه نفوس و چه ملک آفتاب آفتاب آفتاب این چه می‌گویم مگر هستم بخواب صد هزاران شهر را خشم شهان سرنگون کردست ای بد گم‌رهان کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف آفتابی از کسوفش در شغاف خشم مردان خشک گرداند سحاب خشم دلها کرد عالمها خراب بنگرید ای مردگان بی حنوط در سیاستگاه شهرستان لوط پیل خود چه بود که سه مرغ پران کوفتند آن پیلکان را استخوان اضعف مرغان ابابیلست و او پیل را بدرید و نپذیرد رفو کیست کو نشنید آن طوفان نوح یا مصاف لشکر فرعون و روح روحشان بشکست و اندر آب ریخت ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت کیست کو نشنید احوال ثمود و آنک صرصر عادیان را می‌ربود چشم باری در چنان پیلان گشا که بدندی پیل‌کش اندر وغا آنچنان پیلان و شاهان ظلوم زیر خشم دل همیشه در رجوم تا ابد از ظلمتی در ظلمتی می‌روند و نیست غوثی رحمتی نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید جمله دیدند و شما نادیده‌اید دیده را نادیده می‌آرید لیک چشمتان را وا گشاید مرگ نیک گیر عالم پر بود خورشید و نور چون روی در ظلمتی مانند گور بی نصیب آیی از آن نور عظیم بسته‌روزن باشی از ماه کریم تو درون چاه رفتستی ز کاخ چه گنه دارد جهانهای فراخ جان که اندر وصف گرگی ماند او چون ببیند روی یوسف را بگو لحن داودی به سنگ و که رسید گوش آن سنگین دلانش کم شنید آفرین بر عقل و بر انصاف باد هر زمان والله اعلم بالرشاد صدقوا رسلا کراما یا سبا صدقوا روحا سباها من سبا صدقوهم هم شموس طالعه یومنوکم من مخازی القارعه صدقوهم هم بدور زاهره قبل ان یلقوکم بالساهره صدقوهم هم مصابیح الدجی اکرموهم هم مفاتیح الرجا صدقوا من لیس یرجو خیرکم لا تضلوا لا تصدوا غیرکم پارسی گوییم هین تازی بهل هندوی آن ترک باش ای آب و گل هین گواهیهای شاهان بشنوید بگرویدند آسمانها بگروید دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم می‌کند بی خم از جا اشکی که می‌فشاندم می‌زد به جانم آتش آهی که می کشیدم دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم با آن که هیچ پیکی از کوی او نیامد پیغام می‌شمردم حرفی که می‌شنیدم خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی من نیز در محبت پیراهنی دریدم از عالمی گسستم تا با تو عهد بستم از خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدم قد تو در نظر بود هر جا که می‌نشستم بام تو زیر پر بود هر سو که می‌پریدم تا ناامید گشتم، امید من برآمد دیدی که ناامیدی شد مایه‌ی امیدم در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان شوقم زیاده می‌شود چندان که می‌دویدم تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد زیرا که دوستی را از دوستان بریدم بعد از هزار خواری در باغ او فروغی شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم ای لبت ختم کرده دلبندی بنده بودن تو را خداوندی آفتاب سپهر رویت را بر گرفته ز ره به فرزندی دیده‌ام آب زندگانی تو من بمیرم ز آرزومندی در غم آب زندگانی تو گر بمیرم به درد نپسندی تا به زلفت دراز کردم دست همچو زلفت به پای افکندی چون به زلف تو دست بگشادیم چون به موییم در فروبندی قلعه‌ی آسمان به یک سر موی بگشایی به حکم دلبندی عاشقان چون سپر بیفکندند زره زلف چند پیوندی چون کرشمه کنی به نرگس مست گم شود عقل را خردمندی تا به آزادی آمدی در کار سرو را بن ز بیخ بر کندی بوسه‌ای بی جگر بده آخر چند عطار را جگر بندی ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او کی هلدم با خود کی می‌دهدم بر سر می گل دهدم در مه دی بلبل گلزارم از او من خوش و تو نیم خوشی جهد بکن تا بچشی تا قدحی می‌بکشی ز آنک گرفتارم از او باز وقت است که از آمدن باد بهار بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار آید از مهد زمین طفل نباتی بیرون دایه‌ی ابر دهد پرورش او به کنار دفتر شکوه‌ی گل مرغ چمن بگشاید که چها می‌کشم از جور گل و خواری خار لب به دندان گزد از قطره شبنم غنچه که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال که اثرها بکند عاقبت این ناله‌ی زار جدول آب نگر داغ دل از برگ سمن غنچه‌ی تازه ببین خنده زن از باد بهار این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد وان به شکلیست که معشوق نماید دیدار لاله‌ی راغ که دارد خفقانش خسته نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره زردی چشم ز ماهی کند آن یک تیمار زاغ انداخت به گلزار چنین آوازه کاینک از کشور وی خیل خزان گشت سوار برگ داران شکوفه شده همراه نسیم می‌نمودند سراسیمه ز هر گوشه فرار بید لرزان شد و پنداشت پی غارت باغ سپه برف فرود آمد از این سبز حصار می‌کند فاخته فریاد که در باغ چرا دست زور از پی آزار برآورد چنار نیست بیمش که به یک دم فکند دستش را صرصر معدلت خسرو عالی مقدار آنکه از صولت شمشیر جهان آرا برد ظلمت ظلم ز آیینه دوران به کنار کان دم از ریزش خود با کف جودش می‌زد لیک چون دید سحاب کرمش گوهر بار کرد پهلو تهی از مردم و شد گوشه نشین تا که از سرزنش خلق نیابد آزار ای که از بحر سبق برده کفت در بخشش وی که از ابر گرو برده یدت در ادرار مخزن پر گهر و دست گهرپاش ترا که یکی بحر محیط است و یکی ابر بهار بحر می‌گفتم اگر بحر بدی پر گوهر ابر می‌خواندم اگر ابر بدی گوهربار کوس کین با تو در این عرصه‌ی پر فتنه که زد که نگردید علم بر سر او شمع مزار دایمی بر سر خصم تو علم خواهد بود لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار دیده‌ی بخت عدوی تو چنان رفته به خواب که عجب گر شود از صور قیامت بیدار گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار کامرانا نظری کن که ز پا افتادم دستگیرا شدم از دست چنینم مگذار در گذر از سر این نکته سرایی وحشی وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر تا که از تیز روی نعل مه نو فکند ابلق چرخ در این مرحله‌ی صاعقه بار سخت رویی که نه رخ بر سم اسب تو نهد باد چون نعل به‌هر گوشه هبه چشمش مسمار ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوین شهی گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت من غایه الاحسان او من جوده او من کرم من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای از مفخر من شمس دین از اول جف القلم یا ندیمی ضاع عمری وانقضی قم لاستدراک وقت قدمضی واغسل الادناس عنی بالمدام واملا الاقداح منها یا غلام اعطنی کأسا من الخمر الطهور انها مفتاح ابواب السرور خلص الارواح من قیدالهموم اطلق الاشباح من اسر الغموم کاندرین ویرانه‌ی پر وسوسه دل گرفت از خانقاه و مدرسه نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر عالمی خواهم از این عالم به در تا به کام دل کنم خاکی به سر صلح کل کردیم با کل بشر تو به ما خصمی کن و نیکی نگر من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان طوق زر عشق او هم لایق این گردن است بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان آینه آهن دلی باید که تا زخمش کشد زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان لیک روی دوست بینی بی‌خبر باشی ز زخم چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان صد هزاران حسن یوسف در جمال روی کیست شمس تبریزی ما آن خوش نشین خوش نشان بود بازرگان و او را طوطیی در قفص محبوس زیبا طوطیی چونک بازرگان سفر را ساز کرد سوی هندستان شدن آغاز کرد هر غلام و هر کنیزک را ز جود گفت بهر تو چه آرم گوی زود هر یکی از وی مرادی خواست کرد جمله را وعده بداد آن نیک مرد گفت طوطی را چه خواهی ارمغان کارمت از خطه‌ی هندوستان گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان چون ببینی کن ز حال من بیان کان فلان طوطی که مشتاق شماست از قضای آسمان در حبس ماست بر شما کرد او سلام و داد خواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست گفت می‌شاید که من در اشتیاق جان دهم اینجا بمیرم در فراق این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت این چنین باشد وفای دوستان من درین حبس و شما در گلستان یاد آرید ای مهان زین مرغ زار یک صبوحی درمیان مرغزار یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود ای حریفان بت موزون خود من قدحها می‌خورم پر خون خود یک قدح می‌نوش کن بر یاد من گر نمی‌خواهی که بدهی داد من یا بیاد این فتاده‌ی خاک‌بیز چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز ای عجب آن عهد و آن سوگند کو وعده‌های آن لب چون قند کو گر فراق بنده از بد بندگیست چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ ای جفای تو ز دولت خوب‌تر و انتقام تو ز جان محبوب‌تر نار تو اینست نورت چون بود ماتم این تا خود که سورت چون بود از حلاوتها که دارد جور تو وز لطافت کس نیابد غور تو نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان این چه بلبل این نهنگ آتشیست جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست عاشق کلست و خود کلست او عاشق خویشست و عشق خویش‌جو جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند برزگاران جهانند و همه روز و همه شب بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند چون درختان ببارند به دیدار ولیکن چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند دنه‌شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند ای برادر به‌حذرباش زغرقه به‌میان‌شان زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان ممنان را زجفای سپه دیو حصارند سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند چون ره قبله شود گم به حکم قبله‌ی خلقند چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند چمن پر گهر شد ز باران ژاله زمین پر کواکب ز یاقوت لاله ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل ز سنبل بر افگند سوسن کلاله به جای می‌لعل پر کرده گلها ز سیماب رخشنده زرین پیاله صبا را چمن کرده هر بامدادی به گلزار پردامنی زر حواله ز زرورق غنچه بر خوان گلبن همی پیچد از بهر بلبل نواله به هر گوشه بینی خرامان و خرم غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله گرم دستگاه گل و لاله بودی به گنجی گران می‌نبشتم قباله کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی چو مرغان عاشق در آیی بناله بهاری چنین باد و شش ساله ماهی صبوحی کن از باده‌ی پنج ساله ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم هوست هست که صافی دل و صوفی گردی خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید انا گویان خودی را به سر دار کشیم چند داریم نهان زیر مرقع زنار وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست کای خودپسند، با منت این بدسری چراست از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست گردیدن است کار من، از ابتدای کار آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست این چشمه‌ی فساد، ندانستم از کجاست زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد شاید که بازگشت تو، این درد را دواست با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست همواره جود کردم و چیزی نخواستم طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست با درد دردنوشان درمان چه کار دارد با ناله‌ی خموشان الحان چه کار دارد در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد دریا کشان غم را از موج خون مترسان با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد از دفتر معانی نقش صور فرو شوی با نامه‌ی الهی عنوان چه کار دارد زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا روز و شب هستند همچون مادران مهربان در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای از برای پایداریت اهل شهر و روستا چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس علم باید تا کند درد حماقت را دوا صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا حاسدت روزه‌ی خموشی نذر کرد از عاجزی تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا ای نبیره‌ی قاضی با محمدت محمود، آنک بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا ملک چون در خانه‌ی محمودیان زیبد همی همچنان در خانه‌ی محمودیان زیبد قضا هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ آن عطا نبود که باشد مایه‌ی رنج و عنا لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد جوهری عقل داند کرد آن در را بها تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک بر صحیفه‌ی عمر نبود یادگاری چون ثنا تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا ای ازل دایه بوده جان ترا وی خرد مایه داده کان ترا ای جهان کرده آستین پر جان از پی نثر آستان ترا سالها بهر انس روح‌القدس بلبلی کرده بوستان ترا شسته از آب زندگانی روح از پی فتنه ارغوان ترا کرده ایزد ز کارخانه‌ی عقل سیرت و خوی و طبع و سان ترا تیرهای یقین به شاگردی چون کمان بوده مر گمان ترا کرده بر روی آفتاب فلک نقش دستان و داستان ترا نور روی از سیاهی مویت کرده مغزول پاسبان ترا از برای خمار مستانت نوش دان کرده بوسه‌دان ترا از برون تن تو بتوان دید از لطیفی درون جان ترا پرده داری به داد گویی طبع از پی مغز استخوان ترا از نحیفی همی نبیند هیچ چشم سر صورت دهان ترا از لطیفی همی نیابد باز چشم سر سیرت نهان ترا در میانست هر کرا هستی‌ست از پی نیستی میان ترا هیچ باکی مدار گر زه نیست آن کمان شکل ابروان ترا زان که تیر فلک همی هر دم زه کند در ثنا کمان ترا تا چسان دو لبت رها کرده ناتوان نرگس توان ترا زان دو تا عیسی و دو تا بیمار شرم ناید همی روان ترا از پی چه معالجت نکنند آن دو عیسی دو ناتوان ترا ای وفا همعنان عنای ترا وی بقا همنشین نشان ترا نافرید آفریدگار مگر جز زیان مرا زبان ترا چند زیر لبم دهی دشنام تا ببندم میان زیان ترا می بدان آریم که برخیزم بوسه باران کنم لبان ترا به بیمم دهی به زخم سنان کی گذارم بدین عنان ترا تو سنان تیز کن از دل و چشم شد سنایی سپر سنان ترا ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها در آفتاب کرده ز عنبر کلالها هاروت تو ز معجزه دارد لیلها ماروت تو ز شعبده دارد مثالها هر روز بامداد برآیی و بر زنی از مشک سوده بر سمن تازه خالها ای کاشکی ز خواسته مفلس نبودمی تا کردمی فدای جمال تو مالها نی بر امید فضل گذارم همی جهان آخر کند خدای دگرگونه حالها جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یغنی عن قدر در حذر شوریدن شور و شرست رو توکل کن توکل بهترست با قضا پنجه مزن ای تند و تیز تا نگیرد هم قضا با تو ستیز مرده باید بود پیش حکم حق تا نیاید زخم از رب الفلق آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار قوم رندانیم در کنج خرابات فنا خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده تر در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار بود آیا که در میکده‌ها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند نامه تعزیت دختر رز بنویسید تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند در میخانه ببستند خدایا مپسند که در خانه تزویر و ریا بگشایند حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا گر چه درد عشق او خود راحت جان منست خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی از میان شمع بینی برفروزد شمع تو نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا دررباید جانت را او از سزا و ناسزا لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما در جهان محو باشی هست مطلق کامران در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا شعله‌های نور بینی از میان گردها محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها زو فروآ تو ز تخت و سجده‌ای کن زانک هست آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا ای مهر تو بر سینه‌ی من مهر نهاده ای عشق تو از دیده‌ی من آب گشاده بسته کمر بندگی تو همه احرار از سر کله خواجگی و کبر نهاده دستان دو دست تو به عیوق رسیده آوازه‌ی آواز تو در شهر فتاده ابدال شکسته همه در راه تو توبه زهاد گرفته همه بر یاد تو باده مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود قاصد ره داد شیر ور نه کی باور کند این چه که روباه لنگ دنبه ز شیری ربود گوید گرگی بخورد یوسف یعقوب را شیر فلک هم بر او پنجه نیارد گشود هر نفس الهام حق حارس دل‌های ماست از دل ما کی برد میمنه دیو حسود دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز در ره حق هر کی کاشت دانه جو جو درود هر که تو را کرد خوار رو به خدایش سپار هر کی بترساندت روی به حق آر زود غصه و ترس و بلا هست کمند خدا گوش کشان آردت رنج به درگاه جود یارب و یارب کنان روی سوی آسمان آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود گر سر فرعون را درد بدی و بلا لاف خدایی کجا دردهدی آن عنود چون دم غرقش رسید گفت اقل العبید کفر شد ایمان و دید چونک بلا رو نمود رنج ز تن برمدار در تک نیلش درآر تا تن فرعون وار پاک شود از جحود نفس به مصرست امیر در تک نیلست اسیر باش بر او جبرئیل دود برآور ز عود عود بخیلست او بو نرساند به تو راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود مفخر تبریز گفت شمس حق و دین نهفت رو ترش از توست عشق سرکه نشاید فزود دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز همرهش فوجی ز می‌خواران پر ظرف از شراب واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر در گداز از بی‌ثباتی‌ها چو برف اندر تموز چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیم‌سوز دست مخمورانه‌ای از ناز بردوشم فکند کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست غافل است از فتنه زائی‌های این چرخ عجوز من بنده‌ی آنم که ببوسد دهن تو وز هر دهنی نشنود الا سخن تو ترسم به جنون کار کشد اهل خرد را در سلسله‌ی زلف شکن بر شکن تو اندیشه‌ی مردم همه از شور قیامت تشویش من از قامت عاشق فکن تو شاید که شود رنگ به خون دل شیرین هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو بلبل خجل از زمزمه‌ی مرغ دل من گل منفعل از غنچه‌ی شاخ چمن تو هر طایر خوش نغمه که در باغ بهشت است حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو از فخر نهد پا به سر یوسف مصری هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود زخم دل عشاق ز مشک ختن تو بس جامه‌ی طاقت که بر اندام فروغی گردیده قبا از هوس پیرهن تو دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت کب شیرین چو بخندی برود از شکرت راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست نتواند که ببیند مگر اهل نظرت راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت آن چنان سخت نیاید سر من گر برود نازنینا که پریشانی مویی ز سرت غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم عشق توتاوان است بر من چون نیم در خورد تو مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق جمله‌ی عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم! گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم! آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم! نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ در بر گلخانه‌ی طبع تو خار است، ای حکیم! نافه‌ی چین است مشکین خامه‌ات کثار وی مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم! یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم! حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم! مدح این بی‌دولتان عار است دانا را ولیک چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم! تو چه دانی که ما چه مرغانیم هر نفس زیر لب چه می خوانیم چون به دست آورد کسی ما را ما گهی گنج گاه ویرانیم چرخ از بهر ماست در گردش زان سبب همچو چرخ گردانیم کی بمانیم اندر این خانه چون در این خانه جمله مهمانیم گر به صورت گدای این کوییم به صفت بین که ما چه سلطانیم چونک فردا شهیم در همه مصر چه غم امروز اگر به زندانیم تا در این صورتیم از کس ما هم نرنجیم و هم نرنجانیم شمس تبریز چونک شد مهمان صد هزاران هزار چندانیم آن حکیمی گفت دیدم هم تکی در بیابان زاغ را با لکلکی در عجب ماندم بجستم حالشان تا چه قدر مشترک یابم نشان چون شدم نزدیک من حیران و دنگ خود بدیدم هر دوان بودند لنگ خاصه شه‌بازی که او عرشی بود با یکی جغدی که او فرشی بود آن یکی خورشید علیین بود وین دگر خفاش کز سجین بود آن یکی نوری ز هر عیبی بری وین یکی کوری گدای هر دری آن یکی ماهی که بر پروین زند وین یکی کرمی که در سرگین زید آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس وین یکی گرگی و یا خر با جرس آن یکی پران شده در لامکان وین یکی در کاهدان همچون سگان با زبان معنوی گل با جعل این همی‌گوید که ای گنده‌بغل گر گریزانی ز گلشن بی گمان هست آن نفرت کمال گلستان غیرت من بر سر تو دورباش می‌زند کای خس ازینجا دور باش ور بیامیزی تو با من ای دنی این گمان آید که از کان منی بلبلان را جای می‌زیبد چمن مر جعل را در چمین خوشتر وطن حق مرا چون از پلیدی پاک داشت چون سزد بر من پلیدی را گماشت یک رگم زیشان بد و آن را برید در من آن بدرگ کجا خواهد رسید یک نشان آدم آن بود از ازل که ملایک سر نهندش از محل یک نشان دیگر آنک آن بلیس ننهدش سر که منم شاه و رئیس پس اگر ابلیس هم ساجد شدی او نبودی آدم او غیری بدی هم سجود هر ملک میزان اوست هم جحود آن عدو برهان اوست هم گواه اوست اقرار ملک هم گواه اوست کفران سگک طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود زهره می پرست من از قمری چه می‌شود بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود جان سپهست و من علم جان سحرست و من شبم این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود من همگی چو شیشه‌ام شیشه گریست پیشه‌ام آه که شیشه دلم از حجری چه می‌شود باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان بی خبرند از این کز او بی‌خبری چه می‌شود از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را به قتلم کوشی ای زیبا جوان و من درین حیرت که از قتل کهن پیری چه خیزد نوجوانی را تمام مهربانان را به خود نامهربان کردم به امیدی که سازم مهربان نامهربانی را چه باشد جادهی ای سرو سرکش در پناه خود تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر کزین افزون نشاید خست جان خسته جانی را بود شاهی شاه را بد سه پسر هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر هر یکی از دیگری استوده‌تر در سخا و در وغا و کر و فر پیش شه شه‌زادگان استاده جمع قرة العینان شه هم‌چون سه شمع از ره پنهان ز عینین پسر می‌کشید آبی نخیل آن پدر تا ز فرزند آب این چشمه شتاب می‌رود سوی ریاض مام و باب تازه می‌باشد ریاض والدین گشته جاری عینشان زین هر دو عین چون شود چشمه ز بیماری علیل خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل خشکی نخلش همی‌گوید پدید که ز فرزندان شجر نم می‌کشید ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین متصل با جانتان یا غافلین ای کشیده ز آسمان و از زمین مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد جز نفخت کان ز وهاب آمدست روح را باش آن دگرها بیهدست بیهده نسبت به جان می‌گویمش نی بنسبت با صنیع محکمش دگر روز کین طاق پیروزه رنگ برآورد یاقوت رخشان ز سنگ الانی سواری چو غرنده شیر برآمد سیاه اژدهائی به زیر یکی گرز هفتاد مردی بدست که البرز را مغز درهم شکست مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد ز گردان گیتی برآورد گرد ز رومی و ایرانی و خاوری بسی را فکند اندران داوری همان روسی افکن سوار دلیر برون آمد از پره چون نره شیر کمان را زهی برزد از چرم خام بشست اندر آورد یک تیر تام به نیروی دست کمان گیر او بیفتاد الانی به یک تیر او چو ماسوره‌ی هندباری به رنگ میان آکنیده به تیر خدنگ دگر ره یکی روسی گربه چشم چو شیران به ابرو درآورده خشم سلاح آزمائی درآموخته بسی درع را پاره بردوخته درآمد به شمشیر بازی چو برق ز سر تا قدم زیر پولاد غرق پذیره شده شورش جنگ را لحیفی برافکنده شبرنگ را اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ نبود آزموده خطرهای جنگ به تنهائی آن پیشه ورزیده بود ز شمشیر دشمن نلرزیده بود چو آن اژدها دم برانداختش شکاری زبون دید بشناختش سلاحی بر او دید بیش از نبرد جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد به یک ضربتش جان ز تن درکشید به جل برقعش برقع اندر کشید دگر روسیی بست بر کین کمر همان رفت با او که با آن دگر دلیر دگر جنگ را ساز کرد به تیری دگر جان ازو باز کرد بهر تیر کز شست او شد روان به پهلو درآمد یکی پهلوان به ده چوبه‌ی تیر آن سوار بهی زده پهلوان کرد میدان تهی دگر باره پنهان ز بینندگان بیامد بجای نشینندگان چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار نبد هیچکس را دگر یارگی که با او برون افکند بارگی به جایی رسیدند کر بیم تیغ پراکندگیشان درآمد چو میغ شکیبی به ناموس می‌ساختند خیالی به نیرنگ می‌باختند ای جوان بخت پیر ملت و ملک صدر دنیا امین دولت و دین ای چهل سال نام و کنیت تو بوده نقش نگین دولت و دین چیست دانی محمد یوسف علم آستین دولت و دین خاتم و خامه‌ی تواند هنوز در یسار و یمین دولت و دین تخم ذکر جمیل کاشته‌ای سالها در زمین دولت و دین داغ نام نکو نهادستی عمرها بر سرین دولت و دین دیده در عزم تو قضا پیدا هم شک و هم یقین دولت و دین کرده در حزم تو قدر پنهان همه غث و سمین دولت و دین نظر صائب ترا گوید آسمان پیش‌بین دولت و دین قلم منصف ترا خواند چرخ حبل متین دولت و دین چشم زخم قران کجا بیند تا تو باشی قرین دولت و دین راستی به ترا توان گفتن خواجه‌ی راستن دولت و دین از تو معمور بود چندین گاه حصنهای حصین دولت و دین بی‌تو دیدی که از پی یک سهو چون قفا شد جبین دولت و دین تا قیامت چو باز دوخته چشم مانده شیر عرین و دولت و دین دیر مان ای به گونه گونه شرف اختیار و گزین دولت و دین تا کس از آفرین سخن گوید بر تو باد آفرین دولت و دین هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود شد دلم صفرایی از دست فراق این جمال آنکه صفرایی نشد در عشق سودایی بود آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست» داناش گفت «معدن چون و چراست این» نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست» دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست» چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند پیداست همچو روز که گفتار او خطاست بخشیده‌ی خدای ز تو کی جدا شود؟ آن کو جدا شود ز تو بخشیده‌های ماست از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق گفتند گونه‌گون و دویدند چپ و راست آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است» وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست» چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را او بر بقای خویش و فناهای ما گواست فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو جان را فنا به عقل محال است و نارواست بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست باقی است چرخ کرده‌ی یزدان و، شخص تو فانی است از انکه کرده‌ی این بی‌خرد رحاست بی دانش آمدی و در اینجا شناختی کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست چون و چرا نتیجه‌ی عقل است بی‌گمان چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟ جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق آن مستحق لعنت وین در خور ثناست قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست بر جانور بجمله سخن گوی جانور زان است پادشا که برو عقل پادشاست چون تو خدای خر شدی از قوت خرد پس عقل بهره‌ای ز خدای است قول راست بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره‌داد کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌است گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست عدل است و راستی همه آثار عقل پاک عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست از عدل‌های عقل یکی شکر نعمت است بخشنده‌ی خرد ز تو زیرا که شکر خواست از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست شکر است آب نعمت و نعمت نهال او با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود این پند مر تو را به ره راست بر عصاست عالم یکی خط است کشیده‌ی خدای حق وان خط را میانه و آغاز و انتهاست دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین چون خط دایره که بر انجامش ابتداست علم است کار جانت و عمل کار تن که دین از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست پرهیز تخم و مایه‌ی دین است و زی خدای پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست لختی عنان بکش سپس این جهان متاز زیرا که تاختن سپس این جهان عناست بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟ ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد زیرا که آرزو خرد خلق را وباست دردی است آرزو که به پرهیز به شود پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست گیتی به بند طمع ببسته است خلق را زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست از دست بند طمع جهان چون رهاندت جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟ بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است زین راه سر متاب که این راه اولیاست چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست مزگت کلیسیا نشده‌است، ای پسر، هگرز گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست این است پند حجت وین است مغز دین وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف تو آن دری که برون ناید از هزار صدف برای چون تو دری شاید ای چکیده‌ی صنع اگر دهان بگشاید هزار بار صدف عجب که تا به قیامت محیط هستی را گران شود به چنین در شاهوار صدف توان گرفت بزر ز احترام گوشی را که در راز تو را باشد ای نگار صدف شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش چنین دری نفکنده است برکنار صدف به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان چنان پر است که از در شاهوار صدف از تف دل آتشین دهانم زان نام تو بر زبان نرانم ترسم که چو صبر از غم تو نام تو بسوزد از زبانم فریاد کز آتش دل من فریاد بسوخت در دهانم بالای سر ایستاد روزم در پستی غم فتاد جانم مشتی خاکم سبکتر از باد هم کشتی آهن گرانم گر آهن نیستی تف آه با خود بردی بر آسمانم چون ریمهن ز بند آهن پالوده‌ی سوخته روانم لب‌تشنه‌ترم ز سگ گزیده از دست کس آب چون ستانم وز کوی کس آب چون توان خواست کتش ندهند رایگانم دور از تو ز بی‌تنی که هستم چون وصل تو هست بی‌نشانم مجهول کسی نیم، شناسند من شاعر صاحب القرانم از من اثری نماند ماناک خاقانی دیگرم، نه آنم بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه کشتن و خون ریختن در کافری نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه با رخ چون چشمه‌ی خورشید و زلف چون صلیب تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش نرگس اندر بوستان رخساره‌ی او دید و گفت حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند دست او در گردنم یا خون من در گردنش با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش هر شبم سرمست در کوی افکنی وز بر خویشم به هر سوی افکنی در خم چوگان خویشم هر زمان خسته و سرگشته چون گوی افکنی گر بریزم پیش رویت اشک زار همچو اشکم باز بر روی افکنی چون همه تیری بیندازی تمام پس کمان کین به بازوی افکنی بوی گل اندر دماغ جان ما زان سر زلف سمن بوی افکنی گر سخن گویم ز چین زلف تو از سر کین چین در ابروی افکنی ور کشد مویی دل از زلف تو سر حلق را در حلقه‌ی موی افکنی هر شبی عطار را تا وقت صبح عاشقی دیوانه در روی افکنی لا قی‌الفراش نارا کن هکذا حبیبی فی النار قد تواری کن هکذا حبیبی ذاق القراش ذوقا والشمع ذاب شوقا والدمع منه سارا کن هکذا حبیبی فی العشق مذرجعتا باللیل ما هجعنا فی مجلس السکاری کن هکذا حبیبی العاشقون قاموا، ذااللیل لاتناموا لا تنفروا فرارا کن هکذا حبیبی الوصل سال سیلا مجنون صار لیلی لیل غدا نهارا کن هکذا حبیبی الشمس فی ضحاها و القلب قد یراها والعقل فیه حارا کن هکذا حبیبی من الکلیم دلا و لرب قد تجلی انی آنست نارا کن هکذا حبیبی ای عجب ار دشمن من خود منم خیره گله چون کنم از دشمنم؟ دشمن من این تن بد مهر مست کرده گره دامن بر دامنم وایم از این دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم جامه بدرند از اعدا و آنک جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم دشمن من چاهی و تیره است و من برتر از این تیزرو روشنم این فلکی جان مرا شصت سال داشت در این زندان چاهی تنم گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا مانده به چاه اندر چون بیژنم؟ چونکه در این چاه چو نادان به باد داده تبر در طلب سوزنم نیست جز آن روی که دل زین خسیس خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم پیش ازین سفله به چاه اوفتد من سر از این چه به فلک برکنم در طلب دانش و دین چند گاه دامن مردان به کمر در زنم گرد کسی گردم کز بند جهل طاعتش آزاد کند گردنم آنکه چو آب خوش علمش بکرد از تعب آتش جهل ایمنم تا تن من گشت به پیرامنش دیو نگشته است به پیرامنم تا دل من طاعت او یافته است طاعت من دارد آهرمنم پیش‌رو خلق پس از مصطفی کز پس او فخر بود رفتنم بوالحسن آن معدن احسان کزو دل به سخن گشته است آبستنم گرت به سیم و زر دین حاجت است بر سر هر دو من ازو خازنم عالم و افلاک نیرزد همی بی‌سخن او به یکی ارزنم آتشم ار آهن و روئی وگر آب شوی آب تورا آهنم بیخ سفاهت ز دل تو به پند برکنم و حکمت بپراگنم وز سر جاهل به سخن تاج فخر پیش خردمند به پای افگنم مرد تی گر نه چنین یابیم ور نه چنینم که بگفتم زنم شاد شدی چون بشنیدی که پار بیران شد گوشه‌ای از مسکنم شادیت انده شود امسال اگر برگذری بر درو بر برزنم نیستم آن من که سلاح فلک کار کند بر زره و جوشنم چرخ مرا بنده بود چون ازو ایزد دادار بود ضامنم شاد من از دین هدی گشته‌ام پس که تواند که کند غمگنم؟ گر تنم از جامه برهنه شود علم و خرد گرد تنم بر تنم گرچه زمان عهدم بشکست من عهد خداوند زمان نشکنم روی خدا و دل عالم معد کز شرفش حکمت را معدنم آنکه چو بگذارم نامش به دل فرخ نوروز شود بهمنم خلق به رنج است و من از فر او هم به دل و هم به جسد ساکنم خلق مرا گفت نیارد که خیز جز به گه «قدقامت» مذنم میوه‌ی معقول به دست خرد از شجر حکمت او می‌چنم سوزن سوزانم در چشم جهل لیکن در باغ خرد سوسنم گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟» زشت نشایدت بدین گفتم روغن و کنجاره بهم خوب نیست ویشان کنجاره و من روغنم از فلک ریمن باکیم نیست رام بسی بود همین ریمنم گر تنم از گلشن دورست من از دل پر حکمت در گلشنم دهر بفرسود و بفرسودمان بر فلک جافی ازین خشمنم شصت و دو سال است که بکوبد همی روز و شبان در فلکی هاونم چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم تاش نسائی ندهد مشک بوی فضل ازین است فرو سودنم به جائی دلت گرم سوداست گوئی دل بی‌سر و برگ از آنجاست گوئی تو را مستی هست پنهان نه پیدا ولیکن نه مستی صهباست گوئی دل نیست برجا فلک بر تو دیدی ز جام هوس باده پیماست گوئی به من می‌کنی لطفی از حد زیاده مرادت ازین لطف ایذاست گوئی بهر چشم برهم زدن بهر قتلم ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی فلک بر زمین از دو چشم تر من گمارنده هفت دریاست گوئی متاع قرار و سکون در دل ما درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی به دل هرچه دیدند بردند خوبان دل عاشقان خوان یغماست گوئی پراکنده عشقی که دانم به طعنش لب اوست گویا دل ماست گوئی ز بزم بتان محتشم خاست طوفان ستیزنده‌ی مست من آنجاست گوئی نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد تو مپندار که از باد هوا می‌نالد عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم باری آن خسته‌ی بیدل ز کجا می‌نالد می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش بسکه آن غمزده‌ی بی سر و پا می‌نالد می زنندش نتواند که ننالد نفسی زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد گل رخسار تو چون دسته بستند بهار و باغ در ماتم نشستند صبا را پای در زلف تو بشکست چو چین زلف تو بر هم شکستند که خواهد رست از این آسیب فتنه که نوک خار و برگ گل نرستند کرا در باغ رخسارت بود راه از آن دلها که در زلف تو بستند که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه ز غمزه‌ت یک جهان ترکان مستند چو در پیش لبت از بیم چشمت همه خواهندگان لبها ببستند منه بر کار این بیچارگان پای چه خواهی کرد مشتی زیردستند دست می ندهد که بی تو دم زنم بی تو دستی شاد چون برهم زنم کو مرا در درد عشقش همدمی تا دم درد تو با همدم زنم نی که بی تو دم نیارم زد از آنک گر زنم دم بی تو نامحرم زنم از غم من چون تو خوشدل می‌شوی خوش نباشد گر نفس بی غم زنم با تو باید از دوعالم یک دمم تا دو عالم را به یک دم کم زنم گر ز دوری جای بانگت بشنوم بانگ بر خیل بنی آدم زنم گر دهد یک مژه‌ی تو یاربم بر سپاه جمله‌ی عالم زنم پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت تا برین فیروزه‌گون طارم زنم نفی تهمت را چو جام لعل تو پیشم آید لاف جام جم زنم گفته بودی دم مزن از زخم من گرچه زخمت بر جگر محکم زنم چون گلوگیر است زخم عشق تو من چگونه پیش زخمت دم زنم کافرم گر پیش روی تو مرا زخمی آید رای از مرهم زنم می‌روم در عشق هم‌بر با فرید تا قدم بر گنبد اعظم زنم ندیمی خاص بودش نام شاپور جهان گشته ز مغرب تالهاور ز نقاشی به مانی مژده داده به رسامی در اقلیدس گشاده قلم زن چابکی صورتگری چست که بی کلک از خیالش نقش می‌رست چنان در لطف بودش آبدستی که بر آب از لطافت نقش بستی زمین بوسید پیش تخت پرویز فرو گفت این سخنهای دلاویز که گر فرمان دهد شاه جهانم بگویم صد یک از چیزی که دانم اشارت کرد خسرو کی جوانمرد بگو گرم و مکن هنگامه را سرد زبان بگشاد شاپور سخنگوی سخن را بهره داد از رنگ و از بوی که تا گیتیست گیتی بنده بادت زمانه سال و مه فرخنده بادت جمالت را جوانی هم نفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد غمین باد آنکه او شادت نخواهد خراب آنکس که آبادت نخواهد بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق از آن سوی کهستان منزلی چند که باشد فرضه دریای دریند زنی فرماندهست از نسل شاهان شده جوش سپاهش تا سپاهان همه اقلیم اران تا به ارمن مقرر گشته بر فرمان آن زن ندارد هیچ مرزی بی‌خرابی همه دارد و مگر تختی و تاجی هزارش قلعه بر کوه بلند است خزینه‌اش را خدا داند که چند است ز جنس چارپا چندان که خواهی به افزونی فزون از مرغ و ماهی ندارد شوی و دارد کامرانی به شادی می‌گذارد زندگانی ز مردان بیشتر دارد سترکی مهین بانوش خوانند از بزرگی شمیرا نام دارد آن جهانگیر شمیرا را مهین بانوست تفسیر نشست خویش را در هر هوائی به هر فصلی مهیا کرده جائی به فصل گل به موقان است جایش که تا سرسبز باشد خاک پایش به تابستان شود بر کوه ارمن خرامد گل به گل خرمن به خرمن به هنگام خزان آید به ابخاز کند در جستن نخجیر پرواز زمستانش به بردع میل چیر است که بردع را هوای گرمسیر است چهارش فصل ازینسان در شمار است به هر فصلی هوائیش اختیار است نفس یک یک به شادی می‌شمارد جهان خوش خوش به بازی می‌گذارد درین زندانسرای پیچ بر پیچ برادرزاده‌ای دارد دگر هیچ پری دختی پری بگذار ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی شب افروزی چو مهتاب جوانی سیه چشمی چو آب زندگانی کشیده قامتی چون نخل سیمین دو زنگی بر سر نخلش رطب چین ز بس کاورد یاد آن نوش لب را دهان پر آب شکر شد رطب را به مروارید دندانهای چون نور صدف را آب دندان داده از دور دو شکر چون عقیق آب داده دو گیسو چون کمند تاب داده خم گیسوش تاب از دل کشیده به گیسو سبزه را بر گل کشیده شده گرم از نسیم مشک بیزش دماغ نرگس بیمار خیزش فسونگر کرده بر خود چشم خود را زبان بسته به افسون چشم بد را به سحری کاتش دلها کند تیز لبش را صد زبان هر صد شکر ریز نمک دارد لبش در خنده پیوست نمک شیرین نباشد وان او هست تو گوئی بینیش تیغیست از سیم که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم ز ماهش صد قصب را رخنه یابی چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نه یابی به شمعش بر بسی پروانه بینی زنازش سوی کس پروانه بینی صبا از زلف و رویش حله‌پوش است گهی قاقم گهی قندز فروش است موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد که لعل اروا گشاید در بریزد نهاده گردن آهو گردنش را به آب چشم شسته دامنش را به چشم آهوان آن چشمه نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش هزار آغوش را پر کرده از خار یک آغوش از گلشن ناچیده دیار شبی صد کس فزون بیند به خوابش نه بیند کس شبی چون آفتابش گر اندازه ز چشم خویش گیرد برآهوئی صد آهو بیش گیرد ز رشک نرگس مستش خروشان به بازار ارم ریحان فروشان به عید آرای ابروی هلالی ندیدش کس که جان نسپرد حالی به حیرت مانده مجنون در خیالش به قایم رانده لیلی با جمالش به فرمانی که خواهد خلق را کشت به دستش ده قلم یعنی ده انگشت مه از خوبیش خود را خال خوانده شب از خالش کتاب فال خوانده ز گوش و گردنش لولو خروشان که رحمت بر چنان لولو فروشان حدیثی و هزار آشوب دلبند لبی و صد هزاران بوسه چون قند سر زلفی ز ناز و دلبری پر لب و دندانی از یاقوت و از در از آن یاقوت و آن در شکر خند مفرح ساخته سودائیی چند خرد سرگشته بر روی چو ماهش دل و جان فتنه بر زلف سیاهش هنر فتنه شده بر جان پاکش نبشته عهده عنبر به خاکش رخش نسرین و بویش نیز نسرین لبش شیرین و نامش نیز شیرین شکر لفظان لبش را نوش خوانند ولیعهد مهین بانوش دانند پریرویان کزان کشور امیرند همه در خدمتش فرمان پذیرند ز مهتر زادگان ماه پیکر بود در خدمتش هفتاد دختر بخوبی هر یکی آرام جانی به زیبائی دلاویز جهانی همه آراسته با رود و جامند چو مه منزل به منزل می‌خرامند گهی بر خرمن مه مشک پوشند گهی در خرمن گل باده نوشند ز برقع نیستشان بر روی بندی که نارد چشم زخم آنجا گزندی بخوبی در جهان یاری ندارند به گیتی جز طرب کاری ندارند چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ از پیل دندان به حمله جان عالم را بسوزند به ناوک چشم کوکب را بدوزند اگر حور بهشتی هست مشهور بهشت است آن طرف وان لعتبان حور مهین بانو که آن اقلیم دارد بسی زینگونه زر و سیم دارد بر آخر بسته دارد ره نوردی کز او در تک نیابد باد گردی سبق برده ز وهم فیلسوفان چو مرغابی نترسد زاب طوفان به یک صفرا که بر خورشید رانده فلک را هفت میدان باز مانده به گاه کوه کندن آهنین سم گه دریا بریدن خیز ران دم زمانه گردش و اندیشه رفتار چو شب کارآگه و چون صبح بیدار نهاده نام آن شبرنگ شبدیز بر او عاشق‌تر از مرغ شب آویز یکی زنجیر زر پیوسته دارد بدان زنجیر پایش بسته دارد نه شیرین‌تر ز شیرین خلق دیدم نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم چو بر گفت این سخن شاپور هشیار فراغت خفته گشت و عشق بیدار یکایک مهر بر شیرین نهادند بدان شیرین زبان اقرار دادند که استادی که در چین نقش بندد پسندیده بود هرچ او پسندد چنان آشفته شد خسرو بدان گفت کزان سودا نیاسود و نمی‌خفت همه روز این حکایت باز می‌جست جز این تخم از دماغش برنمی‌رست در این اندیشه روزی چند می‌بود به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود چو کار از دست شد دستی بر آورد صبوری را به سرپائی در آورد به خلوت داستان خواننده را خواند بسی زین داستان با وی سخن راند بدو گفت ای به کار آمد وفادار به کار آیم کنون کز دست شد کار چو بنیادی بدین خوبی نهادی تمامش کن که مردی اوستادی مگو شکر حکایت مختصر کن چو گفتی سوی خوزستان گذر کن ترا باید شد چون بت‌پرستان به دست آوردن آن بت را به دستان نظر کردن که در دل دارد؟ سر پیوند مردم زاد دارد؟ اگر چون موم نقش می‌پذیرد بر او زن مهر ما تا نقش گیرد ور آهن دل بود منشین و بر گرد خبر ده تا نکوبم آهن سرد دوات من ز برون جدول و درون دریاست نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند عمود صبح ندیدی سواد شام در او دوات من به دو معنی بدان نشان ماند رواست کو ید بیضای موسوی است دوات که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند زبان خامه‌ی جوشن در زره بر من به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات از آن به خانه‌ی زراد خسروان ماند عنان جیحون در دست طبع خاقانی است از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند □دور دور بدی است خاقانی هیچ بد فعل نیک ننماید نیکی از بد مجوی و راضی باش که ز نیکان تو را بدی ناید □مبر ای خواجه آب خاقانی که زوال آب عمر تو ببرد هرکه برگش دهد شکستن دل بشکند شاخ عمر و بر نخورد چون به نیکان کسی بد اندازد بدش افتد چو نیک درنگرد رگ چشم حیا کسی که برید رگ جان بقاش اجل ببرد بر عزیزان کسی که خواری کرد زود گردد ذلیل و درگذرد هرکه آرد به روی نیکان بد هم نتیجه‌ی بدیش پی سپرد نامه‌ی مصطفی درد پرویز جامه‌ی جان او پسر بدرد □ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود اگرچه بد به حضور تو نیک فخر آرد شعار فخر تو از عار باژ گونه شود ز بد گهر همه نیک تو بد شود لیکن به قول نیک تو فعل بدش نکو نشود به رنگ خویش کنندت بدان نبینی آن که زر به صحبت سیماب سیم گونه شود وگر چنان که ز سیماب زر سپید شده است ببین در آتش تا سرخ رو چونه شود آن گل سوریست در کلاله نهفته یا به عبیرست برگ لاله نهفته در دهن کوچک چو پسته‌ی او بین رسته‌ی دندان همچو ژاله نهفته از گل و شکر نواله ایست لب او داعیه‌ی بوسه در نواله نهفته سینه‌ی من هر نفس که زد به فراقش در دم او شد هزار ناله نهفته خط خوشش را حوالتست به خونم کی شود آن خط و آن حواله نهفته؟ در جگر اوحدی نگر، که ببینی از غم او درد چند ساله نهفته دم به دم او را غزل بسوزتر آید از نظرش تا شد آن غزاله نهفته ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی حکایت شب هجران و حال و روز جدائی زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی به نوک خامه‌ی مژگان تحیتی که نوشتم بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو مقوس ابروان در سجده‌ی مشگین هلال تو همایون طایران باغ حسن از شعله‌ی حسنت بر آتش پر زنان پروانه‌ی شمع جمال تو زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو ز دل کردم برون بهر نزولت جمله‌ی خوبان را که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی که با غیرم مساوی می‌دهد جام وصال تو درین باغند عالی شاخها بی‌حد چه سود اما که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو ز غیرت در حریم حرمت او محتشم داری حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا سیه ابریست چشمم در هوای هاله‌ی خطش علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا پر از جدول نماید صفحه‌ی آیینه‌ی رویش که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا بلبل آهسته به گل گفت شبی که مرا از تو تمنائی هست من به پیوند تو یک رای شدم گر ترا نیز چنین رائی هست گفت فردا به گلستان باز آی تا ببینی چه تماشائی هست گر که منظور تو زیبائی ماست هر طرف چهره‌ی زیبائی هست پا بهرجا که نهی برگ گلی است همه جا شاهد رعنائی هست باغبانان همگی بیدارند چمن و جوی مصفائی هست قدح از لاله بگیرد نرگس همه جا ساغر و صهبائی هست نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست نه ز زاغ و زغن آوائی هست نه ز گلچین حوادث خبری است نه به گلشن اثر پائی هست هیچکس را سر بدخوئی نیست همه را میل مدارائی هست گفت رازی که نهان است ببین اگرت دیده‌ی بینائی هست هم از امروز سخن باید گفت که خبر داشت که فردائی هست در فروبند که ما عاشق این انجمنیم تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم سرو و سوسن چه کم آید چو میان چمنیم باده تو به کف و باد تو اندر سر ماست فارغ از باد و بروت حسن و بوالحسنیم چو تویی مشعله ما ز تو شمع فلکیم چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم رسن دام تو ما را چو رهانید ز چاه ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم چونک بر بام فلک از پی ما خیمه زدند ما از این خرگله خرگاه چرا برنکنیم همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل نه چو گردابه گندیده به خود مرتهنیم هین از آن رطل گران ده سبکم بیش مگو ور بگویی تو همین گو که غریق مننیم شمس تبریز که سرمایه لعل است و عقیق ما از او لعل بدخشان و عقیق یمنیم چونک کمند تو دلم را کشید یوسفم از چاه به صحرا دوید آنک چو یوسف به چهم درفکند باز به فریادم هم او رسید چون رسن لطف در این چه فکند چنبره دل گل و نسرین دمید قیصر از آن قصر به چه میل کرد چه چو بهشتی شد و قصر مشید گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت گفت که خورشید به من بنگرید هر که فسردست کنون گرم شد جمره عشقت بگدازد جلید قیصر رومست که بر زنگ زد اوست که ترسابچه خواندش فرید پرتو دل بود که زد بر سعیر پر شد و بشکافت که هل من مزید دوزخ گفتش که مرا جان ببخش تا بخورم هرک ز یزدان برید برگذر از آتش ای بحر لطف ور نه بمردم تبشم بفسرید گفت که ای آتش قوم مرا زود به من ده که خداشان گزید جمله یکایک به کف او سپرد گفت که نار تو ز نورم رهید تافت ز تبریز رخ شمس دین شمس بود نور جهان را کلید یاران همه مخمور و قدح پر می نابست ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست مرغ دل من در شکن زلف دلارام یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست چشم من سودازده یا درج عقیقست اشک من دلسوخته یا لعل مذابست ورد سحرم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگست و آهنگ مناجات من آواز ربابست دور از تو مپندار که هنگام صبوحم با این جگر سوخته حاجت بکبابست سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست با روی بتان کعبه‌ی دل دیر مغانست در دیر مغان زمزم جان جام شرابست کار خرد از باده خرابست ولیکن صاحب خرد آنست که او مست و خرابست دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست برفت آن دل که با صبر آشنا بود چه می‌گویم ؟ نمیدانم کجا بود ؟ همه شب دیده‌ام خفتن ندادست که بوی گلرخ من باصبا بود منال ای بلبل از بد عهدی گل که تابودست خوبی بی‌وفا بود □من بیچاره را کشته است خوش خوش همی خندد پشیمانی ببیند همی‌جوید وفا از خوب رویان دلم را حد نادانی ببیند رخ خسرو غبار آلوده می‌دید بران در نقش پیشانی ببیند بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای کامکاری کو چو خشم خویشتن راند به روم طوق زرین را کند بر گردن قیصر درای دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش همزانو و اقبال همروی سرای گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای از فراز همت او آسمان را نیست راه وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش مرکبی، زین کرده و خاره بر و جادو ربای گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود بر طراز عنکبوت و حلقه‌ی ناخن پرای وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای مرکبی دریاکش و طیاره‌ای عنبرفشان دایه‌ای درپرور و دوشیزه‌ای یاقوت‌زای ای خداوندی که فرمان ترا یابد همی تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای فر و روی خویشتن را بر فراز و برفروز ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در ربای دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش دشمن و اعدا شکن، بردار کن کین آزمای اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران بت فریب و کین گداز و دین پژوه و ره نمای خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پای حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو: ریز ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر چون ببینی بخل و جود : این را گزین، آن را گزای نافه را و مشک را و سیم را و جام را برنواز و برفتال و برفشان و برگرای ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف گنج نه، باره فکن، شمشیر زن، بخت آزمای عشق و مهر وخال و زلف و روی و چشم و خط و لب ور زو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای اسب و اشتر، زر و سیم و جام و عود و مشک ناب رام گیر و برفشان و برفراز و سوز وسای هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای جز بخیلان را مروب و جز لیمان را مبند جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای گفت شیر ای گرگ این را بخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن نایب من باش در قسمت‌گری تا پدید آید که تو چه گوهری گفت ای شه گاو وحشی بخش تست آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست بز مرا که بز میانه‌ست و وسط روبها خرگوش بستان بی غلط شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو چونک من باشم تو گویی ما و تو گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید پیش چون من شیر بی مثل و ندید گفت پیش آ ای خری کو خود خرید پیشش آمد پنجه زد او را درید چون ندیدش مغز و تدبیر رشید در سیاست پوستش از سر کشید گفت چون دید منت ز خود نبرد این چنین جان را بباید زار مرد چون نبودی فانی اندر پیش من فضل آمد مر ترا گردن زدن کل شیء هالک جز وجه او چون نه‌ای در وجه او هستی مجو هر که اندر وجه ما باشد فنا کل شیء هالک نبود جزا زانک در الاست او از لا گذشت هر که در الاست او فانی نگشت هر که بر در او من و ما می‌زند رد بابست او و بر لا می‌تند سر عشقت کس تواند گفت؟ نی در وصفت کس تواند سفت؟ نی دیده‌ی هر کس به جاروب مژه خاک درگاهت تواند رفت؟ نی از گلستان جمال دلگشات هیچ بی‌دل را گلی بشکفت؟ نی آفتابا، در هوایت ذره‌ام آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ نی حلقه بر در می‌زدم، گفتی: درآی اندر آن بودم که غیرت گفت: نی آخر این بخت مرا بیداریی هیچ کس را بخت چندین خفت؟ نی از برای تو عراقی طاق شد از همه خوبان و با تو جفت نی شبی شوقم شبیخون بر سر آورد ز غم در پای دل جوشی برآورد تنم زنار گبران در میان بست دل شوریده شوری در جهان بست بکلی از خرد بیگانه گشتم چو افیون خوردگان دیوانه گشتم چو زلفش بیقراری پیشه کردم فغان و آه و زاری پیشه کردم ز مژگان اشگ خونین میفشاندم به آبی آتش دل می‌نشاندم نمی‌آسودم از فریاد و زاری نمی‌ترسیدم از دشنام و خواری خروشم گوش گردون خیره میکرد هوا را دود آهم تیره میکرد پیاپی زهر هجران می‌چشیدم قلم بر هستی خود میکشیدم همه شب گرد منزلگاه یارم طواف کعبه‌ی جان بود کارم ضمیرم با خیالش راز میخواند بسوز این بیتها را باز میخواند یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آن که می‌خواهد در آغوش نداند دوش بر دوش حریفان که تنها مانده چون خفت از غمش دوش نکوگویان نصیحت می‌کنندم ز من فریاد می‌آید که خاموش ز بانگ رود و آوای سرودم دگر جای نصیحت نیست در گوش مرا گویند چشم از وی بپوشان ورا گو برقعی بر خویشتن پوش نشانی زان پری تا در خیالست نیاید هرگز این دیوانه با هوش نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم که دریای درون می‌آورد جوش بیا تا هر چه هست از دست محبوب بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش مرا در خاک راه دوست بگذار بر او گو دشمن اندر خون من کوش نه یاری سست پیمانست سعدی که در سختی کند یاری فراموش نشان بی نشانان بی نشانیست زبان بی زبانان بی زبانیست دوای دردمندان دردمندیست سزای مهربانان مهربانیست ورای پاسبانی پادشاهیست بجای پادشاهی پاسبانیست چو جانان سرگران باشد بپایش سبک جان در نیفشاندن گرانیست خوش آن آهوی شیرافکن که دایم توانائی او در ناتوانیست مگر پیروزه‌ی خط تو خضرست که لعلت عین آب زندگانیست بلی صورت بود عنوان معنی نه اینصورت که سر تا سر معانیست سحر فریاد شب خیزان درین راه تو پنداری درای کاروانیست خط زرنگاریت بر صفحه‌ی ماه سوادی از مثال آسمانیست مغان زنده دلرا خوان که در دیر مراد از زندخوانی زنده خوانیست چو خواجو آستین برعالم افشان که شرط رهروان دامن فشانیست چو در دخمه شد شهریار جهان ز ایران برفتند گریان مهان کنارنگ با موبد و پهلوان هشیوار دستور روشن‌روان همه پاک در پارس گرد آمدند بر دخمه یزدگرد آمدند چو گستهم کو پیل کشتی بر اسپ دگر قارن گرد پور گشسپ چو میلاد و چون پارس مرزبان چو پیروز اسپ‌افگن از گرزبان دگر هرک بودند ز ایران مهان بزرگان و کنداوران جهان کجا خوارشان داشتی یزدگرد همه آمدند اندران شهرگرد چنین گفت گویا گشسپ دبیر که ای نامداران برنا و پیر جهاندارمان تا جهان آفرید کسی زین نشان شهریاری ندید که جز کشتن و خواری و درد و رنج بیاگندن از چیز درویش گنج ازین شاه ناپاک‌تر کس ندید نه از نامداران پیشین شنید نخواهیم بر تخت زین تخمه‌کس ز خاکش به یزدان پناهیم و بس سرافراز بهرام فرزند اوست ز مغز و دل و رای پیوند اوست ز منذر گشاید سخن سربسر نخواهیم بر تخت بیدادگر بخوردند سوگندهای گران هرانکس که بودند ایرانیان کزین تخمه کس را به شاهنشهی نخواهیم با تاج و تخت مهی برین برنهادند و برخاستند همی شهریاری دگر خواستند چو آگاهی مرگ شاه جهان پراگنده شد در میان مهان الان شاه و چون پارس پهلوسیاه چو بیورد و شگنان زرین کلاه همی هریکی گفت شاهی مراست هم از خاک تا برج ماهی مراست جهانی پرآشوب شد سر به سر چو از تخت گم شد سر تاجور به ایران رد و موبد و پهلوان هرانکس که بودند روشن‌روان بدین کار در پارس گرد آمدند بسی زین نشان داستانها زدند که این تاج شاهی سزاوار کیست ببینید تا از در کار کیست بجویید بخشنده‌یی دادگر که بندد برین تخت زرین کمر که آشوب بنشاند از روزگار جهان مرغزاریست بی‌شهریار یکی مرد بد پیر خسرو به نام جوانمرد و روشن‌دل و شادکام هم از تخمه سرفرازان بد اوی به مرز اندر از بی‌نیازان بد اوی سپردند گردان بدو تاج و گاه برو انجمن شد ز هر سو سپاه چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن للی لالا دارد اندر گوشوار تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگار از داغگاه شهریار داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار اندر آن دریا سماری وان سماری جانور وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار خسرو فرخ سیر بر باره‌ی دریا گذر با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زایران را با فسار فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامگار روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک نیم دیگر مطربان و باده‌ی نوشین گوار زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست نامه‌ی شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا چشمه‌ی حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود گر برافتد سایه‌ی شمشیر تو بر کوکنار گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار تا طرازنده‌ی مدیح تو دقیقی درگذشت ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار بسم‌الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم فاتحه فکرت و ختم سخن نام خدایست بر او ختم کن پیش وجود همه آیندگان بیش بقای همه پایندگان سابقه سالار جهان قدم مرسله پیوند گلوی قلم پرده گشای فلک پرده‌دار پردگی پرده شناسان کار مبدع هر چشمه که جودیش هست مخترع هر چه وجودیش هست لعل طراز کمر آفتاب حله گر خاک و حلی بند آب پرورش‌آموز درون پروران روز برآرنده روزی خوران مهره کش رشته باریک عقل روشنی دیده تاریک عقل داغ نه ناصیه داران پاک تاج ده تخت نشینان خاک خام کن پخته تدبیرها عذر پذیرنده تقصیرها شحنه غوغای هراسندگان چشمه تدبیر شناسندگان اول و آخر بوجود و صفات هست کن و نیست کن کاینات با جبروتش که دو عالم کمست اول ما آخر ما یکدمست کیست درین دیر گه دیر پای کو لمن الملک زند جز خدای بود و نبود آنچه بلندست و پست باشد و این نیز نباشد که هست پرورش آموختگان ازل مشکل این کار نکردند حل کز ازلش علم چه دریاست این تا ابدش ملک چه صحراست این اول او اول بی ابتداست آخر او آخر بی‌انتهاست روضه ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست کشمکش هر چه در و زندگیست پیش خداوندی او بندگیست هر چه جز او هست بقائیش نیست اوست مقدس که فنائیش نیست منت او راست هزار آستین بر کمر کوه و کلاه زمین تا کرمش در تتق نور بود خار زگل نی زشکر دور بود چونکه به جودش کرم آباد شد بند وجودش از عدم آزاد شد در هوس این دو سه ویرانه ده کار فلک بود گره در گره تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز چون گهر عقد فلک دانه کرد جعد شب از گرد عدم شانه کرد زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد کرد قبا جبه خورشید و ماه زین دو کله‌وار سپید و سیاه زهره میغ از دل دریا گشاد چشمه خضر از لب خضرا گشاد جام سحر در گل شبرنگ ریخت جرعه آن در دهن سنگ ریخت زاتش و آبی که بهم در شکست پیه در و گرده یاقوت بست خون دل خاک زبحران باد در جگر لعل جگرگون نهاد باغ سخا را چو فلک تازه کرد مرغ سخن را فلک آوازه کرد نخل زبانرا رطب نوش داد در سخن را صدف گوش داد پرده‌نشین کرد سر خواب را کسوت جان داد تن آب را زلف زمین در بر عالم فکند خال (عصی) بر رخ آدم فکند روی زر از صورت خواری بشست حیض گل از ابر بهاری بشست زنگ هوا را به کواکب سترد جان صبا را به ریاحین سپرد خون جهان در جگر گل گرفت نبض خرد در مجس دل گرفت خنده به غمخوارگی لب کشاند زهره به خنیاگری شب نشاند ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه به گوشان اوست پای سخنرا که درازست دست سنگ سراپرده او سر شکست وهم تهی پای بسی ره نبشت هم زدرش دست تهی بازگشت راه بسی رفت و ضمیرش نیافت دیده بسی جست و نظیرش نیافت عقل درآمد که طلب کردمش ترک ادب بود ادب کردمش هر که فتاد از سر پرگار او جمله چو ما هست طلبگار او سدره نشینان سوی او پر زدند عرش روان نیز همین در زدند گر سر چرخست پر از طوق اوست ور دل خاکست پر از شوق اوست زنده‌ی نام جبروتش احد پایه تخت ملکوتش ابد خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان دل که زجان نسبت پاکی کند بر در او دعوی خاکی کند رسته خاک در او دانه‌ایست کز گل باغش ارم افسانه‌ایست خاک نظامی که بتایید اوست مزرعه دانه توحید اوست از نظر افتاده‌ی یاریم مدتها شدست زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌ریخت مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد مشک در دامن یکتائی والا می‌ریخت شعر شیرین مرا ماه مغنی می‌خواند و آب شکر بلب لعل شکر خا می‌ریخت در قدمهای خیال تو بدامن هر دم چشم دریا دل من لل لالا می‌ریخت قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند وز لب روح‌فزا راح مصفا می‌ریخت چون صبا شرح گلستان جمالت می‌داد از هوا دامن گل برسرصحرا می‌ریخت اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت کاب او دمبدم از رهگذر ما می‌ریخت موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت مردم دیده‌ی خواجو چو قدح می‌پیمود خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم دیده بخت به افسانه او شد در خواب کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید با که گویم که بگوید سخنی با یارم دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا بجز از خاک درش با که بود بازارم جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد جامست تن خاکی جانست می پاکی جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد ساقی وفاداری کز مهر کله دارد ساقی که قبای او از حلم تگل دارد شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه خاک در او گردد گر علم و عمل دارد شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد از آب حیات او آن کس که کشد گردن در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد اما کر و فر خود در برج حمل دارد جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص از غایت بی‌مثلی صد گونه مثل دارد ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند تا برآمد در جهان آوازه‌ی زلف و رخش کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت برید ای عفی‌الله خود نصیب من کله‌واری نماند واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند شرط خاقانی است با جور و جفایش ساختن خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند عقل را دل گزیده فرزندیست روح را هم یگانه دلبندیست نفس نطقی و روح انسانی دل تست، این رواست گردانی علت آن دو چیست؟ حضرت هو سبب این دو دل، ولی دل کو؟ زان دو زاد و ز هر دو آزادست کو یکی و آن یکیش بر بادست دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد و نازنین باشد حافظ راز و محرم پرده است دل از آن رو، که خانه پرورده است قلب در قلب لشکر ابوین صالح البنیتست و مصلح بین واحد اینست و ثالث و ثانی تو بدان، آنچنانکه میدانی همچو ترسا مباش سرگردان رخ ز ثالث ثلاثه برگردان روح قدسی مدان بجز دل خود پدر و مادرش روان و خرد قلبت از جان و از خرد زادست باز در قلب هر دو استادست نفس تا از کژی خلاص نیافت جای در بارگاه خاص نیافت در وجود تو بر، صلیب دلست وندرین باغ عندلیب دلست دل به طفلی سخن سرای آید دل چو عیسی بر خدای آید خر عیسی تنست و دل عیسی این سخن را مدان به تلبیسی دل عیسی بر آسمان زد چنگ خر عیسی به ریسمان آونگ مریم از آسمان بنگریزد عیسی از آسمان نپرهیزد ملکی را بر آسمان هشتند مریمی را به ریسمان رشتند اندر آن دل کسی ندارد راه جز کلام خدای و ذکر اله وگر این دل رها کنی در حال گربه او را بدرد از چنگال این چنین دل به سگ دهی، نخورد برچنان دل فرشته رشک برد «بیت لحم» تو نیست گر دانی بجز این هیکل هیولانی بر مسیح دل تو «بیت‌اللحم» لایق آتشست و بابت فحم معنی دار و صورت بندش چار طبع مسیح و پیوندش آنکه بر دار شد مسیح گلست وآنکه بر آسمان مسیح دلست تیر سیرش چو بر گشاد آمد ملکوت سماش یاد آمد نه بپرورد مریم از پاکی روح حق در مشیمه‌ی خاکی؟ مهر دوشیزگی تمیمه‌ی او مهر تابنده در مشیمه‌ی او هر که بر فرج ازین حصار کند با ملک دست در کنار کند فکرتش چون نشد بغیری خرج نفخ روحش دمیده شد در فرج تن، کزان آستان فتوح کند آستینش قبول روح کند چون نگشت از مقابلی هدفش قابل نفخ روح شد صدفش نفس را دل دلیل فرزندی کرد ثابت به حکم مانندی نیست جز دل عصای این بنده که کند خاک مرده را زنده دهد آنرا که امر حق شد جفت ز رحم بچه و ز پستان گفت آب اصلست و فرعها بی‌مر امر حق نیز را چنین بنگر نفس او چون که شد به عصمت فاش صدف روح گشت سرتاپاش قطره کز حق نزول داند کرد صدف دل قبول داند کرد مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور خویشتن را به زندگی در گور تا دل و حق دل ندانی تو حکمت این سجل نخوانی تو نظر دل چو بر کمال بود عشق خوانند و عشق حال بود در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش در حلقه‌ی می‌خواران بی‌کار نباید شد یا خواجه‌ی فرمانده یا بنده‌ی فرمان باش گر صحبت یوسف را پیوسته طمع داری با آینه روشن یا آینه گردان باش خواهی که به چنگ آری آن زلف مسلسل را یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش گر باده ننوشیدی شرمنده‌ی ساقی شو ور عشق نورزیدی از کرده پشیمان باش چون خنده زند لعلش در در دل دریا ریز چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش سرچشمه‌ی حیوان را نسبت به لبش کم کن از عالم حیوانی بیرون رو و انسان باش گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت در عرصه‌ی میدانش گوی خم چوگان باش اسباب پریشانی جمع است برای من جمعیت اگر خواهی زان طره پریشان باش تا آگهیت بخشند از مساله معنی در کارگه صورت عاشق شو و حیران باش در عهد ملک غم را از شهر به در کردند شکرانه‌ی این شادی ساغرکش و خندان باش شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید تا مهر درخشان است، آرایش ایوان باش گر روز فروغی را تاریک نمی‌خواهی در خانه‌ی تاریکش خورشید درخشان باش مادام ینسرح الغزلان فی الوادی احذر یفوتک صید یا بن صیاد و اعلم بان امام المرء بادیة وقاطع البر محتاج الی الزاد یا من تملک مألوف الذین غدوا هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟ و انما مثل الدنیا و زینتها ریح تمر بکام و اطواد اذ لامحالة ثوب العمر منتزع لافرق بین سقلاط و لباد مالا بن آدم عندالله منزلة الا و منزله رحب لقصاد طوبی لمن جمع الدنیا و فرقها فی مصرف الخیر لا باغ ولا عاد کما تیقن ان الوقت منصرف ایقن بانک محشور لمیعاد و ربما بلغت نفس بجودتها ما لا یبلغها تهلیل عباد رکب الحجاز تجوب البر فی طمع والبر احسن طاعات و اوراد جد، وابتسم، و تواضع، و اعف عن زلل و انفع خلیلک، و انقطع غلة الصادی ولا تضرک عیون منک طامحة ان الثعالب ترجوا فضل آساد و هل تکاد تدی حق نعمته؟ والشکر یقصر عن انعامه البادی ان کنت یا ولدی بالحق منتفعا هذی طریقة سادات و أمجاد قرعت بابک و الاقبال یهتف بی شرعت فی منهل عذب لوراد لاتعتبن علی مافیه من عظة ان النصیحة مألوفی و معتادی قرعت بابک و الاقبال یهتف بی شرعت فی منهل عذب لوراد غنیت باسمک والجدران من طرب تکاد ترقص کالبعران للحادی یا دولة جمعت شملی بریته بلغتنی املا رغما لحسادی یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی الیک، الا ارادالله اسعادی انی اصطفیتک دون الناس قاطبة اذ لایشبه اعیان بحاد دم یا سحاب لجوالفرس منبسطا و امطر نداک علی الحضار والبادی خیر ارید بشیراز حللت به یا نعمة الله دومی فیه و ازدادی لازلت فی سعة الدنیا و نعمتها ما اهتز روض و غنی طیره الشادی تم القصیدة ابقی الله شانکم بقاء سمسمة فی کیر حداد اگر چه در ره هستی هزار دشواریست چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست بپات رشته فکندست روزگار و هنوز نه آگهی تو که این رشته‌ی گرفتاریست بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست نهفته در پس این لاجورد گون خیمه هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد سزاش تاب و تب روزگار بیماریست بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را مگوی نور تجلی فسون و طراریست اگر که در دل شب خون نمیکند گردون بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست بگاهوار تو افعی نهفت دایه‌ی دهر مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست بخیره بار گران زمانه چند کشی ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست بلند شاخه‌ی این بوستان روح افزای اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست برو که فکرت این سودگر معامله نیست متاع او همه از بهر گرم بازاریست بخر ز دکه‌ی عقل آنچه روح می‌طلبد هزار سود نهان اندرین خریداریست زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست گلشن مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک بخانه‌ی دگران پیشه‌ی تو معماریست بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت سزای کار در آخر همان سزاواریست بهل که عاقبت کار سرنگونت کند بلندئی که سرانجام آن نگونساریست گریختن ز کژی و رمیدن از پستی نخست سنگ بنای بلند مقداریست ز روشنائی جان، شامها سحر گردد روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست بعد از آن گفتند ای مادر بیا گور بابا کو تو ما را ره نما بردشان بر گور او بنمود راه پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه بعد از آن گفتند ای بابا به ما شاه پیغامی فرستاد از وجا که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند آب رویش پیش لشکر برده‌اند نیست با ایشان سلاح و لشکری جز عصا و در عصا شور و شری تو جهان راستان در رفته‌ای گرچه در صورت به خاکی خفته‌ای آن اگر سحرست ما را ده خبر ور خدایی باشد ای جان پدر هم خبر ده تا که ما سجده کنیم خویشتن بر کیمیایی بر زنیم ناامیدانیم و اومیدی رسید راندگانیم و کرم ما را کشید نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد نیاز بلهوس همچون نماز بی‌وضو باشد ز مستی آنکه می‌گوید اناالحق کی خبر دارد که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد به خون غلتیدم از عشق تو، سد چون من نگرداند به یک پیمانه آن ساقی کش این می‌در سبو باشد نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی ، یارب چه خواند این طبیعت را کسی وین خو چه خو باشد بدین بی مهری ظاهر مشو نومید ازو وحشی چه می‌دانی توشاید در ته خاطر نکو باشد دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ پراگنده نعلین و پرنده سنگ یکی فتنه دید از طرف بر شکست یکی در میان آمد و سر شکست کسی خوشتر از خویشتن دار نیست که با خوب و زشت کسش کار نیست تو را دیده در سر نهادند و گوش دهن جای گفتار و دل جای هوش مگر بازدانی نشیب از فراز نگویی که این کوته است، آن دراز ما عاشق همت بلندیم دل در خود و در جهان چه بندیم آن به که یکی قلندری وار می‌گیریم ار چه دانشمندیم از بهر پسر به سر بیاییم وز بهر جگر جگر برندیم ار هیچ شکار حاجت آید خود را به دو دست ما کمندیم با یک دو سه جام به که خود را زنار چهار کرد بندیم خود را به دو باده وارهانیم چون زیر هزار گونه بندیم ای یار ز چشم بد چه ترسی بر آتش می چو ما سپندیم چندان بخوریم می که از خود آگه نشویم زان که چندیم شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست سید و صدر جهان بار ندادست کجاست دیر شد دیر که خورشید فلک روی نمود چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست دوش گفتند که رنجور ترک بود آری بار نادادنش امروز بر آن قول گواست پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان تا چگونه است بهش هست که دلها درواست ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان مردمی کن بکن این کار که این کار شماست ور توانی که رهی بازدهی به باشد تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست که تواند که به اندیشه درآرد به جهان کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی نعمت و ایمنی امروز نه در حال بقاست وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست چون چنین است بهین کاری تسلیم و رضاست آفریده چکند گر نکشد بار قضا کافرینش همه در سلسله‌ی بند قضاست والی ما که سپهر است ولایت سوز است وای کین والی سوزنده به غایت والاست اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سوداست چه توان کرد برون شد ز قضا ممکن نیست دامن از عمر بیفشاند و به یک ره برخاست ای ز اولاد پیمبر وسط عقد مپرس کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست به وفات تو جهان ماتم اولاد رسول تازه‌تر کرد مگر سلخ رجب عاشوراست از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را که تر و خشک جهان رهرو سیلاب فناست با تو گیتی چو جفا کرد وفا با که کند وین عجب نیست که خود عادت او جمله جفاست دایه‌ی دهر نپرورد کسی را که نخورد بینی ای دوست که این دایه چه بی‌مهر و وفاست گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد که شبان‌روزی چون ذکر تو در نشو و نماست ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت وان تصور نه به اندازه‌ی این سینه‌ی ماست کیست با این همه کز ناله‌ی زارش همه شب سقف گردون نه پر از ولوله‌ی صوت و صداست کیست ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست کز فراقت نه مژه ابرو کنارش دریاست تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم که یتیمی جهان گرچه نه طفلست خطاست تا به خاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست ای دریغا که ز تو درد دلی ماند به دست وانکه این درد نه دردیست که درمانش دواست ای دریغا که غم هجر و غم رفتن تو نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست ای دریغا که ثناها به دعا باز افتاد چون چنین است بهین ذکر درین حال دعاست یاربش در کنف لطف خدایی خوددار کان چنان لطفی کان درخور آنست تراست چون رهانیدی از این تفرقها جمعش کن با که با اهل عبا زانکه هم از اهل عباست ور به گیتی نظری کرد برو تنگ مکن که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک مرا امید وصال تو زنده می‌دارد و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا لان روحی قد طاب ان یکون فداک عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست وگر خون به فتوی بریزی رواست کرا شرع فتوی دهد بر هلاک الا تا نداری ز کشتنش باک وگر دانی اندر تبارش کسان برایشان ببخشای و راحت رسان گنه بود مرد ستمگاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟ □تنت زورمندست و لشکر گران ولیکن در اقلیم دشمن مران که وی بر حصاری گریزد بلند رسد کشوری بی گنه را گزند □نظر کن در احوال زندانیان که ممکن بود بی‌گنه در میان □چو بازارگان در دیارت بمرد به مالش خساست بود دستبرد کزان پس که بر وی بگریند زار بهم باز گویند خویش و تبار که مسکین در اقلیم غربت بمرد متاعی کز او ماند ظالم ببرد بیندیش ازان طفلک بی پدر وز آه دل دردمندش حذر بسا نام نیکوی پنجاه سال که یک نام زشتش کند پایمال پسندیده کاران جاوید نام تطاول نکردند بر مال عام بر آفاق اگر سر بسر پادشاست چو مال از توانگر ستاند گداست بمرد از تهیدستی آزاد مرد ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد دگر ره گفت کای دریای دربار چو در صافی و چون دریا عجب کار عجب دارم زیارانی که خفتند که خواب دیده را با کس نگفتند همه گفتند چون ما در زمین آی نگوید کس چنین رفتم چنین آی جوابش داد دانای نهانی که نقد این جهانست آن جهانی نگنجد آن ترنم اندرین ساز مخالف باشد ار برداری آواز نفس در آتش آری دم بگیرد و گر آتش در آب آری بمیرد دیدن روی تو هم از بامداد درد مرا بین که چه آرام داد در دل عشاق چه آتش فکند جانب اسرار چه پیغام داد چون ز سر لطف مرا پیش خواند جان مرا باده بی‌جام داد صافی آن باده چو ارواح خورد کاسه آلوده به اجسام داد صافی آن باده ز ارواح جو زانک به اجسام همین نام داد در تبریزست تو را دام دل رحمت پیوسته در آن دام داد بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین لبست آن یا شکر یا جان شیرین بتی دارم که چین ابروانش حکایت می‌کند بتخانه چین از آن ساعت که دیدم گوشوارش ز چشمانم بیفتادست پروین هر آن وقتی که دیدارش نبینم جهانم تیره باشد بر جهان بین به خوابی آرزومندم ولیکن سر بی دوست چون باشد به بالین از آب و گل چنین صورت که دیدست تعالی خالق الانسان من طین غرور نیکوان باشد نه چندان جفا بر عاشقان باشد نه چندین من از مهری که دارم برنگردم تو را گر خاطر مهرست و گر کین نگارینا به شمشیرت چه حاجت مرا خود می‌کشد دست نگارین به دست دوستان برکشته بودن ز دنیا رفتنی باشد به تمکین بکش تا عیب گیرانم نگویند نمی‌آید ملخ در چشم شاهین نظر کردن به خوبان دین سعدیست مباد آن روز کو برگردد از دین شهریاری کرد قصری زرنگار خرج شد دینار بر وی صد هزار چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پس گرفت از فرش آرایش نظام هر کسی می‌آمدند از هر دیار پیش خدمت با طبقهای نثار شه حکیمان و ندیمان را بخواند پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند گفت این قصر مرا در هیچ‌حال هیچ باقی هست از حسن و کمال هر کسی گفتند در روی زمین هیچ کس نه دید و نه بیند چنین زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت رخنه‌ای ماندست و آن عیب است سخت گر نبودی قصر را آن رخنه عیب تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب شاه گفتا من ندیدم رخنه‌ای هم برانگیزی تو جاهل فتنه‌ای زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز رخنه‌ای هست آن ز عزرائیل باز بوک آن رخنه توانی کرد سخت ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت گرچه این قصرست خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست لیک باقی نیست، این را حیله چیست از سرای و قصر خود چندین مناز رخش کبر و سرکشی چندین مناز گر کسی از خواجگی و جای تو با تو عیب تو بگوید وای تو چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن جای پرهیزست در کوی شکرریزان گذشت یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن کیست کو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست هله چون می‌نزند ره ره او را کی زدست او ز هر نیک و بد خلق چرا می‌لنگد بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است دف دریدست طرب را به خدا بی‌دف او مجلس یارکده بی‌دم او بارکدست شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی وگر بهار نوی مذهب خزان گیری چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری خدای داد دو دستت که دامن من گیر بداد عقل که تا راه آسمان گیری که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید ببینیش چو به کف آینه نهان گیری بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است به هر خمی که درآیی از او نشان گیری ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی خری شوی به صفت راه کهکشان گیری وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر چرا تنور خبازی که جمله نان گیری خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری ما به نظاره‌ی رویت بجهان آمده‌ایم وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده‌ایم چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم گر برآریم فغان از غم دل معذوریم کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر در صف عشق تو با تیر و کمان آمده‌ایم بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان ساکن کوی خرابات مغان آمده‌ایم اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده‌ایم راستی گویم به سروی ماند این بالای تو در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست افتقار ما نه امروزست و استغنای تو گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو گرنه تو ای زود سیر تشنه‌ی خون منی با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی هست یقینم که من مهر تو را نگسلم نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی در طلب خون من قاعده‌ها می‌نهی در ره امید من قافله‌ها می‌زنی بر پی دو نان شوی از سر دون همتی باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی دست به شاخ جفا از پی آن برده‌ای تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی گرنه مستمند دشمن خاقانیم بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من که خاطرش بگرفتست این غبار چرا ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود دمید از دل مسکین هزار خار چرا چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل در آن لبست همیشه گشاد کار چرا میان ابروی خود چون گره زند از خشم گره گره شود از غم دل فکار چرا زهی تعلق جان با گشاد و خنده او یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم وگر نه خوبی او گشت بی‌کنار چرا برون صورت اگر لطف محض دادی روی پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی علم را بنیاد او کن مر علم را بام او از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی در چو این منظر چو بگزاری فریضه‌ی کردگار بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟ گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی در جهان دین میان خلق تا محشر همی کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟ ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه چون حدیث از حیدر و از شیعه‌ی حیدر کنی؟ کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟ دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟ رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟ جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟ چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟ مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟ لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟ بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای، زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی آل پیغمبر بسی کشته‌ی بت منحوس توست تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیده‌ی تو باد آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟ نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن مر مرا بنده‌ی یکی نادان بدمحضر کنی من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی چشم خویش از نور او پر زهره‌ی ازهر کنی ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟ چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا آب را در دجله از خون عدو احمر کنی ای نبیره‌ی آنک ازو شد در جهان خیبر خبر دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین پس از تکبر دامن بدو نیالوده ز شیر بیشه‌ی سلجوقیان به یک جولان شکاریی که به صد سال کرده بربوده هزار بار ز بهر طلایه‌ی حزمت بسیط خاک جهان بادوار پیموده چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده چو دیده عاجزیی بی‌ملال بخشوده زبان نداده به جود و عطا رسانیده وعید کرده به جرم و جزا نفرموده ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو طراز توزی و تار قصب نفرسوده به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده دو گشته خانه‌ی خورشید کی به روز مصاف چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی در آن دیار شبی تا به روز نغنوده اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده قضاست امر تو گویی که از شرایط او نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده ز سعی غنچه‌ی پیکان تست گلبن فتح شکفته دایم و افتاده توده بر توده شمایل تو به عینه نتایج خردست که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده چو بنشست با سوگ ماهی بلاش سرش پر ز گرد و رخش پرخراش سپاه آمد و موبد موبدان هر آنکس که بود از رد و بخردان فراوان بگفتند با او ز پند سخنها که بودی ورا سودمند بران تخت شاهیش بنشاندند بسی زر و گوهر برافشاندند چو بنشست بر گاه گفت ای ردان بجویید رای و دل بخردان شما را بزرگیست نزدیک من چو روشن شود رای تاریک من به گیتی هر آنکس که نیکی کند بکوشد که تا رای ما نشکند هر آنکس کجا باشد او بدسگال که خواهد همی کار خود را همال نخستین به پندش توانگر کنم چو نپذیرد از خونش افسر کنم هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست بنالد بر ما یکی زیردست دل مرد بیدادگر بشکنم همه بیخ و شاخش ز بن برکنم مباشید گستاخ با پادشا بویژه کسی کو بود پارسا که او گاه زهرست و گه پای‌زهر مجویید از زهر تریاک بهر ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی مشو پیش تختش مگر تازه‌روی چو خشم آورد شاه پوزش گزین همی خوان به بیداد و دادآفرین هرآنگه که گویی که دانا شدم به هر دانشی بر توانا شدم چنان دان که نادان‌تری آن زمان مشو بر تن خویش بر بدگمان وگر کار بندید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا ز شاهان داننده یابید گنج کسی را ز دانش ندیدم به رنج برو مهتران آفرین خواندند ز دانایی او فرو ماندند برفتند خشنود ز ایوان اوی به یزدان سپرده تن و جان اوی بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ یکی پهلوان جست با رای و سنگ که باشد نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را بود نیکخواه بدان کار شایسته بد سوفزای یکی نامور بود پاکیزه‌رای جهاندیده از شهر شیراز بود سپهبددل و گردن‌افراز بود هم او مرزبان بد بزابلستان ببست و بغزنین و کابلستان چو آگاهی آمد سوی سوفزای ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای ز مژگان سرشکش برخ برچکید همه جامه‌ی پهلوی بردرید ز سر برگرفتند گردان کلاه به ماتم نشستند با سوگ شاه همی‌گفت بر کینه‌ی شهریار بلاش جوان چون بود خواستار بدانست کان کار بی‌سود شد سر تاج شاهی پر از دود شد سپاه پراگنده را گرد کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد فراز آمدش تیغزن صد هزار همه جنگجوی از در کارزار درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه‌ور شاد کرد فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان خردمند و بیدار و روشن‌روان یکی نامه بنوشت پر داغ و درد دو دیده پر از آب و رخسار زرد به نامه درون پندها یاد داد ز جمشید و کیخسرو کیقباد وزان پس فرستاد نزد بلاش که شاها تو از مرگ غمگین مباش که این مرگ هر کس نخواهد چشید شکیبایی و نام باید گزید ز باد آمده باز گردد بدم یکی داد خواندش و دیگر ستم کنون من به دستوری شهریار بسیجم برین گونه بر کارزار کزین کینه و خون پیروز شاه بنالد ز چرخ روان هور و ماه فرستاده زین روی برداشت پای وزان سوی گریان بشد باز جای بیاراست لشکر چو پر تذرو بیامد ز زاولستان سوی مرو یکی مرد بگزید بیداردل که آهسته دارد به گفتار دل نویسنده‌ی نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز یکی نامه بنویس زی خوشنواز که ای بی‌خرد روبه دیوساز گنهکار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت به شاه آنک تو کردی ای بیوفا ببینی کنون زور تیغ جفا به کشتی شهنشاه را بی‌گناه نبیره جهاندار بهرام شاه یکی کین نو ساختی در جهان که آن کینه هرگز نگردد نهان چرا پیش او چون یکی چابلوس نرفتی چو برخاست آوای کوس نیای تو زین خاندان زنده بود پدر پیش بهرام پاینده بود من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه نماند به هیتالیان تاج و گاه اسیران و آن خواسته هرچ هست که از رزمگاه آمدستت بدست همه بازخواهم به شمشیر کین بخ مرو آورم خاک توران زمین نمانم جهان را بفرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو بفرمان یزدان ببرم سرت ز خون همچو دریا کنم کشورت نه کین باشد این چند گویم دراز که از کین پیروز با خوشنواز شود زیر خاک پی من تباه به یزدان روانش بود دادخواه فرستاده با نامه‌ی سوفزای بیامد چو شیر دلاور ز جای چو آشفته آمد بر خوشنواز بشد پیش تخت و ببردش نماز بدو داد پس نامه‌ی سوفزای همی‌بود یک چند پیشش بپای نویسنده‌ی نامه را داد و گفت که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت به مهتر چنین گفت مرد دبیر که این نامه پر گرز و تیغست و تیر شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای ازان پر سخن نامه‌ی سوفزار هم اندر زمان زود پاسخ نبشت سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت نخستین چنین گفت کز کردگار بترسیم وز گردش روزگار که هر کس که بودست یزدان‌پرست نیاورد در عهد شاهان شکست فرستادمش نامه‌ی پندمند دگر عهد آن شهریار بلند برو خوار بود آنچ گفتم سخن هم اندیشه‌ی روزگار کهن چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی سپه را چو روی اندر آمد به روی به پیروز بر اختر آشفته شد نه برکام من شاه تو کشته شد چو بشکست پیمان شاهان داد نبود از جوانیش یک روز شاد نیامد پسند جهان‌آفرین تو گویی که بگرفت پایش زمین هر آنکس که عهد نیا بشکند سر راستی را بپای افگند چو پیروز باشد به دشت نبرد شکسته بکنده درون پر ز گرد گر آیی تو ایدر هم آراستست نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست فرستاده با نامه تازان ز جای به یک هفته آمد سوی سوفزای چو برخواند آن نامه را پهلوان به دشنام بگشاد گویا زبان ز میدان خروشیدن گاودم شنیدند و آوای رویینه خم بکش میهن آورد چندان سپاه که بر چرخ خورشید گم کرد راه برین همنشان روز بگذاشتند همی راه را خانه پنداشتند چو آگاهی آمد سوی خوشنواز به دشت آمد و جنگ را کرد ساز به پیکند شد رزمگاهی گزید که چرخ روان روی هامون ندید وزین روی پر کینه دل سوفزای به کردار باد اندر آمد ز جای چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی جهان شد پر آواز پرخاشجوی غو پاسبانان و بانگ جرس همی‌آمد از دور بر پیش و پس چنین تا پدید آمد از میغ شید در و دشت شد چون بلور سپید دو لشکر همی جنگ را ساختند درفش بزرگی برافراختند از آواز گردان پرخاشخر بدرید مر اژدها را جگر هوا دام کرکس شد از پر تیر زمین شد ز خون سران آبگیر ز هر سو ز مردان تلی کشته بود کرا از جهان روز برگشته بود بجنبید بر قلبگه سوفزای یکایک سپاه اندر آمد ز جای وزان روی با تیغ کین خوشنواز بپیچید و آمد به تنگی فراز یکی تیغ زد بر سرش سوفزای سپاه اندر آمد به تندی ز جای بجست از کف تیغزن خوشنواز به شیب اندر انداخت اسب از فراز بدید آنک شد روزگارش درشت عنان را بپیچید و بنمود پشت چو باد دمان از پسش سوفزای همی‌تاخت با نیزه‌ی سرگرای بسی کرد زان نامداران اسیر بسی کشته شد هم بپیکان و تیر همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید بره بر بسی کشته و خسته دید ز بالا نگه کرد پس خوشنواز سپه را به هامون نشیب و فراز همه دشت پرکشته و خواسته شده دشت چون چرخ آراسته سلیح و کمرها و اسب و رهی ستام و سنان و کلاه مهی همی‌برد هر کس بر سوفزای تلی گشته چون کوه البرز جای ببخشید یکسر همه بر سپاه نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه به لشکر چنین گفت کامروز کار به کام ما بد از روزگار چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست به کین شهنشاه ایران شویم برین دز به کردار شیران شویم همه لشکرش دست بر برزدند همی هر کسی رای دیگر زدند برین همنشان تا ز خم سپهر پدید آمد آن زیور تاج مهر تبیره برآمد ز پرده‌سرای نشست از بر باره بر سوفزای فرستاده‌ای آمد از خوشنواز به نزدیک سالار گردن‌فراز که از جنگ و پیکار و خون ریختن نباشد جز از رنج و آویختن دو مرد خردمند نیکو گمان به دوزخ فرستیم هر دو روان اگر بازجویی ز راه ردی بدانی که آن کار بد ایزدی نه بر باد شد کشته پیروزشاه کز اختر سرآمد بدو سال و ماه گنهکار شد زانک بشکست عهد گزین کرد حنظل بینداخت شهد کنون بودنی بود و بر ما گذشت خنک آنک گرد گذشته نگشت اسیران وز خواسته هرچ بود ز سیم و زر و گوهر نابسود ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت که آن روز بگذاشت پیروزبخت فرستم همه نزد سالار شاه سراپرده و گنج و پیل و سپاه چو پیروزگر سوی ایران شوی به نزدیک شاه دلیران شوی نباشد مرا سوی ایران بسیچ تو از عهد بهرام گردن مپیچ شهنشاه گیتی ببخشید راست مرا ترک و چین است و ایران تو راست چو بشنید پیغام او سوفراز بیاورد لشکر به پرده‌سرای فرستاده را گفت پیش سپاه بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه بیامد فرستاده‌ی خوشنواز بگفت آنچ بود آشکارا و راز چنین گفت لشکر که فرمان تو راست بدین آشتی رای و پیمان تو راست به ایران نداند کسی از تو به بما بر تویی شاه و سالار و مه چنین گفت با سرکشان سوفزای که امروز ما را جزین نیست رای کزیشان ازین پس نجوییم جنگ به ایران بریم این سپه بی‌درنگ که در دست ایشان بود کیقباد چو فرزند پیروز خسرو نژاد همان موبد موبدان اردشیر ز لشکر بزرگان برنا و پیر اگر جنگ سازیم با خوشنواز شودکار بی‌سود بر ما دراز کشد آنک دارد ز ایران اسیر قباد جهانجوی چون اردشیر اگر نیستی در میانه قباد ز موبد نکردی دل و مغز یاد گر او را ز ترکان بد آید بروی نماند به ایران جز از گفت و گوی یکی ننگ باشد که تا رستخیز بماند میان دلیران ستیز فرستاده را نغز پاسخ دهیم درین آشتی رای فرخ نهیم مگر باز بینیم روی قباد که بی او سر پادشاهی مباد همان موبد پاکدل اردشیر کسی را که بینید برنا و پیر فرستاده را خواند پس پهلوان سخن گفت با او به شیرین زبان چنین گفت کاین ایزدی بود و بس جهان بد سگالد نگوید بکس بزرگان ایران که هستند اسیر قبادست با نامدار اردشیر دگر هر که دارید بر نای بند فرستید سوی منش ارجمند دگر خواسته هرچ دارید نیز ز دینار وز تاج و هرگونه چیز یکایک فرستید نزدیک من به پیش بزرگان این انجمن به تاراج و کشتن نیازیم دست که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست ز جیحون به روز دهم بگذریم وزان پس پیی خاک را نسپریم همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار چو رفتی یکایک برو برشمار فرستاده هم در زمان گشت باز بیامد گرازان بر خوشنواز بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد همانگاه برداشت بند قباد همان خواسته سر به سر گرد کرد کجا یافت از خاک و دشت نبرد همان تخت با تاج پیروز شاه چو چیز پراگنده‌ی آن سپاه فرستاد یکسر سوی سوفزای به دست یکی مرد پاکیزه‌رای چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد بزرگان همه خیمه بگذاشتند همه دست بر آسمان داشتند که پور شهنشاه را بی‌گزند بدیدند با هرک بد ارجمند همانگه فروهشت پرده‌سرای سپهبد باسب اندر آورد پای ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد ابا نامور موبد و کیقباد چو آگاهی آمد به ایران زمین ازان نیک‌پی مهتر بفرین همان جنگ و پیکار با خوشنواز ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز همان موبد موبدان اردشیر اسیران که بودند برنا و پیر که از جنگ برگشت پیروز و شاد گشاده شد از بند پای قباد بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت ز ایران سپاهست بر کوه و دشت خروشی ز ایران برآمد که گوش تو گفتی همی کر شود زان خروش بزرگان فرزانه برخاستند پذیره شدن را بیاراستند بلاش آن زمان تخت زرین نهاد که تا برنشیند برو کیقباد چو آمد به شهر اندرون سوفزای بزرگان برفتند یک سر ز جای پذیره شدن را بیاراست شاه همی‌رفت با آنک بودش سپاه بلاش آن زمان دید روی قباد رها گشته از بند پیروز و شاد مر او را سبک شاه در برگرفت ز هیتال و چین دست بر سر گرفت ز راه اندر ایوان شاه آمدند گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند همی‌بود جشنی نه بر آرزوی ز تیمار پیروز آزاده‌خوی همه چامه گر سوفزا را ستود ببربط همی رزم ترکان سرود مهان را همه چشم بر سوفزای ازو گشته شاد و بدو داده رای همه شهر ایران بدو گشت باز کسی را که بد کینه‌ی خوشنواز بدان پهلوان دل همی شاد کرد روان را ز اندیشه آزاد کرد ببد سوفزای از جهان بی‌همال همی‌رفت زین گونه تا چار سال نبودی جز آن چیز کو خواستی جهان را به رای خود آراستی چر فرمان او گشت در شهر فاش به خوبی بپرداخت گاه از بلاش بدو گفت شاهی نرانی همی بدان را ز نیکان ندانی همی همی پادشاهی به بازی کنی ز پری وز بی‌نیازی کنی قباد از تو در کار داناترست بدین پادشاهی تواناترست به ایوان خویش اندر آمد بلاش نیارست گفتن که ایدر مباش همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود که بی‌کوشش و درد و نفرین بود خم زلف تو دام کفر و دین است ز کارستان او یک شمه این است جمالت معجز حسن است لیکن حدیث غمزه‌ات سحر مبین است ز چشم شوخ تو جان کی توان برد که دایم با کمان اندر کمین است بر آن چشم سیه صد آفرین باد که در عاشق کشی سحرآفرین است عجب علمیست علم هیت عشق که چرخ هشتمش هفتم زمین است تو پنداری که بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام الکاتبین است مشو حافظ ز کید زلفش ایمن که دل برد و کنون دربند دین است مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم به گرد کوی او هر شب بدان امید چون عطار مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم یکی را تب آمد ز صاحبدلان کسی گفت شکر بخواه از فلان بگفت ای پسر تلخی مردنم به از جور روی ترش بردنم شکر عاقل از دست آن کس نخورد که روی از تکبر بر او سر که کرد مرو از پی هرچه دل خواهدت که تمکین تن نور جان کاهدت کند مرد را نفس اماره خوار اگر هوشمندی عزیزش مدار اگر هرچه باشد مرادت خوری ز دوران بسی نامرادی بری تنور شکم دم بدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن به تنگی بریزاندت روی رنگ چو وقت فراخی کنی معده تنگ کشد مرد پرخواره بار شکم وگر در نیابد کشد بار غم شکم بنده بسیار بینی خجل شکم پیش من تنگ بهتر که دل در قیامت کجا رود با نفس؟ علم هر بوالفضول و هر با خفس علم نفسست و عقل و علم‌اله کز جهان با تو میشود همراه وین سه علم ار کنی به عقل نظر از کلام و حدیث نیست به در علم کان جز حدیث و قرآنست سر بسر ساز و آلت نانست جان ازین علم نقش گیرد و بس چه کند علم ترهات و هوس؟ حاصل این سه علم ارچه بسیست زود دریابد، ار به خانه کسیست جان بسیطست و این سه علم بسیط تو فرو رفته در وجیز و وسیط زینت عقل چیست؟ دانش و داد شرف نفس؟ خلق خوب نهاد زین سه هم با تو نقل باید کرد نفس را نیز عقل باید کرد و آن دو را در میان چو واسطه نیست به حقیقت دو نیستند، یکیست گر نداری سر صداع و نبرد گرد این ثالث ثلاثه مگرد نفس و عقلند کدخدای فلک زین دو شاید شد آشنای فلک این دو فرمانده، ار ندانندت به فلک بر شوی، برانندت زین سه علم آنکه هست بیگانه ندهندش بر آسمان خانه اگر این جا شناختی رستی ورنه، جان میکن اندرین پستی پی این زاد رو، که زاد اینست روح را توشه‌ی معاد اینست هر که او آشنا نشد با نجم همچو شیطان کند شهابش رجم دیو چون استراق سمع کند آتشش احتراق جمع کند تا چو آن آتش اندرو افتد سر معلق‌زنان فرو افتد رفتن دیو تا هوا باشد جای او برفلک کجا باشد؟ فلکی چون نبود همراهش برنیامد کلاه ازین چاهش تو به بادی چو یخ فروبندی به تفی آخ واخ فرو بندی چون توانی گذشت ازین دو نهنک؟ مگر آنشب که خورده باشی بنک اعتدال ار ز زر بیاموزی در اثیر اوفتی، برافروزی قلب را سوختن یقین باشد وین اثیر از برای این باشد نقد آنکس که خالص آمد تفت از خلاص اثیر بیرون رفت راه گردون پر آتش اندازیست پس تو پنداشتی که بربازیست؟ گرنه پیش این زبانه‌ها بودی آسمان آشیانه‌ها بودی چون سمندر نگشته آتش‌خوار چون روی بر سپهر آتش بار؟ ای چو روباه، نزد شیر مرو پیش او باش حق دلیر مرو گذرت بر اثیر خواهد بود راه بر زمهریر خواهد بود سرد و گرم این دم ار نورزی تو زین بسوزی وزان بلرزی تو طاقت هیچ سرد و گرمت نیست به فلک میروی و شرمت نیست تا تنت همچو جان نگردد پاک نتوانی گذشت بر افلاک چون شود جمع نور با سایه چه سپهر و چه نردبان پایه؟ آنکه از آب و خاک مایه نداشت برفلک شد، که هیچ سایه نداشت سایه زایل شود چو نور آمد غیب بگریخت چون حضور آمد هر کرا عقل و روح دایه بود تن او را کدام سایه بود؟ نور بر سایه چون زیادت شد غیب در کسوت شهادت شد چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم بگریزم از عمارت سخن خراب گویم به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم به میانه قشورم همه از لباب گویم من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم بر رافضی چگونه ز بنی قحانه لافم بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم به زبان خموش کردم که دل کباب دارم دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل بسستم در آب نمیدی آن ردا را کش طمع طراز بود شستم چون سایه جهان پس من آمد چون دید که من ازو بجستم جوینده‌ی جسته گشت، از من می‌جست چو من همیش جستم وان دیو که پیش من همی رفت بر پای بماند و من نشستم برگردن من نشسته بودی و اکنونش به زیر پای خستم برگشت زمن بشست دستش چون شسته شد از هواش دستم لیکن نرهم همی ز قومش هرچند زمکر او بجستم یک چند میان جمع دیوان تا کور بدم چو دیو ز ستم از لشکرشان سپس نماندم تا بود چو کاهشان سپستم لیکن ببرید دیوم از من چون دید که من چنو نه مستم من دست هوا به حبل حکمت بستم به سزا و سخت بستم بر چرخ رسید بانگ و نامم منگر به حدیث نرم و پستم این امت بت‌پرست را بین آویخته حلقشان به شستم خواهند همی که همچو ایشان من جز که خدای را پرستم والله که همی نخورد خواهم با شکر بت‌پرست پستم در من نرسند ازانکه بیش است از ششصدشان به فضل شستم چون من نبود کسی که بیش است از قامت او بسی بدستم ای شاد شده بدانکه یک چند چون مویه گران همی گرستم پیوسته شدم نسب به یمگان کز نسل قبادیان گسستم از خاکم اگر بکند دیوت در سنگ بر غم تو برستم تیغ حجت به روز روشن در حلق امام تو شکستم مردیم چنانکه تو بخواهی، ای دیو، بهر کجا که هستم دل در شکمش به تیر برهان هرچند نخواستی تو خستم بیمار و شکسته‌دل شده‌ستند از قوت حجت درستم هر سال یکی کتاب دعوت به اطراف جهان همی فرستم تا داند خصم من که چون تو در دین نه ضعیف و خوار و سستم صوفی بیا که آینه صافیست جام را تا بنگری صفای می لعل فام را راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را عنقا شکار کس نشود دام بازچین کان جا همیشه باد به دست است دام را در بزم دور یک دو قدح درکش و برو یعنی طمع مدار وصال دوام را ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضه دارالسلام را ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به ترحم غلام را حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را گوهر این نه صدف آقا عزیز شیعه‌ی یکرنگ علی ولی حق پسری داد ز لطفش که هست نور رخش چون مه تابان جلی نام محمدعلیش ساختند زاد چون با حب نبی و علی مولد او چون دل احباب را ساخت چو آیینه ز غم منجلی عقل به هاتف پی تاریخ گفت بدر منیر است محمدعلی ندا رسید به عاشق ز عالم رازش که عشق هست براق خدای می‌تازش تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی ز عشق آنک درآید به چنگل بازش گرفت چهره عشاق رنگ و سکه زر ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش در آن هوا که هوا و هوس از او خیزد چه دید مرغ دل از ما ز چیست پروازش گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز که بست شهپر او را کی برد انگازش مگو که غیرت هر لحظه دست می‌خاید که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا که هر چه بند کند او تو را براندازش ای به رخسار کفر و ایمان هم وی به گفتار درد و درمان هم زلف پر تاب تو چو قامت من چنبرست ای نگار چوگان هم خیره ماند از لب تو بیجاده به سر تو که لعل و مرجان هم از رخ تو دلیل اثباتست عالم عقل را و برهان هم در ره تو ز رنج کهسارست بی کناره ز غم بیابان هم بر سر کوی عاشقی صبرست ایستاده ذلیل و حیران هم بر دل و جان بنده حکم تراست ای شهنشاه حسن فرمان هم چند گویی که از تو برگردم با همه بازیست و با جان هم؟ چندین هزار صید فتد از قفای تو هر گه که التفات کنی بر قفای خویش امکان شکوه هست ز جور و جفای تو شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن یا با رضای او بگذر از رضای خویش در شاه راه عشق مرو با هوای نفس گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش دردا که درد عشق مجال این قدر نداد عشاق را که چاره کنند از برای خویش ما را اگر فلک بگذارد به اختیار بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش تو آن شهریاری که از آستینت کشد بر سر خویش خورشید معجر چو از خون گردان و از گرد میدان شود دشت دریا شود بحر چون بر فلک گردد از نوک رمحت مشبک زمین گردد از نعل رخشت مجدر در پرده دل بنگر صد دختر آبستان زان گنجگه دل‌ها زان سجده گه مستان بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان در عربده افتاده از عشق چنین خوبان هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی آیند و روند این‌ها در هر چمن و بستان خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد ز تاب می گل رویش چنان برافروزد که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه ز دود آن همه بوی کباب برخیزد چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی پرده او را مدر چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر عشق بود دلستان پرورش دوستان سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر عشق خران جو به جو تا لب دریای هو کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمدور دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر اقسم بالعادیات احلف بالموریات غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر هر که بجز عاشق است در ترشی لایقست لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر شکل جهان کهنه‌ای عاشق او کهنه تر بنالم به تو ای علیم قدیر از اهل خراسان صغیر و کبیر چه کردم که از من رمیده شدند همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟ مقرم به فرقان و پیغمبرت نه انباز گفتم تو را نه نظیر نگفتم مگر راست، گفتم که نیست تو را در خدائی وزیر ای قدیر به امت رسانید پیغام تو رسولت محمد بشیر و نذیر قران را به پیغمبرت ناورید مگر جبرئیل آن مبارک سفیر مقرم به مرگ و به حشر و حساب کتابت ز بر دارم اندر ضمیر نخوردم برایشان به جان زینهار نجستم سپاه و کلاه و سریر سلیمان نیم، همچو دیوان ز من چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟ همان ناصرم من که خالی نبود زمن مجلس میر و صدر وزیر به نامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر ادب را به من بود بازو قوی به من بود چشم کتابت قریر به تحریر الفاظ من فخر کرد همی کاغذ از دست من بر حریر دبیری یکی خرد فرزند بود نشد جز به الفاظ من سیر شیر دبیران اسیرند پیش سخن سخن پیش طبعم به طبع است اسیر اگر سیر کشتم همی بشکفید به اقبال من نرگس از تخم سیر مرا بود حاصل ز یاران خویش به شخص جوان اندرون عقل پیر کنون زان فزونم به هر فضل و علم که طبعم روان است و خاطر منیر بجای است در من به فضل خدای همان فهم و آن طبع معنی پذیر به چاه اندرون بودم آن روز من بر آوردم ایزد به چرخ اثیر از این قدر کامروز دارم به علم نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر گر آنگه به دنیا تنم شهره بود کنون بهترم چون به دینم شهیر گر از خاک و از آب بودم، کنون گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر کنون میر پیشم ندارد خطر گر آنگه خطر داشتم پیش میر ز دین‌اند پیشم به دنیا درون عزیزان ذلیل و خطیران حقیر اگر میر میر است و کامش رواست چنان که‌ش گمان است، گو شو ممیر کرا بانگ و نامش شود زیر خاک چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟ چه بایدت رغبت به شیره کنون که چون شیر گشته‌است بر سرت قیر؟ گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک شده‌ستی کنون پژمریده زریر نیارد کنون تازگی باز تو نه خورشید تابان نه ابر مطیر یکی سرو بودی چو آهن قوی تو را سرو چنبر شد آهن خمیر هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟ چو تیرت سخن باید ایرا که نیست گناه تو گر نیست قدت چو تیر بدان منگر ای خواجه کز ظاهری نبینی همی مرد دین را ظهیر بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر بیاموز و ماموز مر عام را زعلم نهانی قلیل و کثیر به خوشه‌ی قران در ببین دانه را به انگور دین در رها کن عصیر گر از تو چو از من نفورست خلق تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر دلم پر ز درد است، جهال خلق زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟ رها کرده‌ام پیش موشان پنیر نجنبد زجای،ای‌پسر،چون درخت به باد سحرگاه کوه ثبیر اگر دیو بستد خراسان ز من گواه منی ای علیم قدیر خراسانیان گر نجستند دین بتر زین که خودشان گرفتی مگیر به پیش ینال و تگین چون رهی دوانند یکسر غنی و فقیر چو عادند و ترکان چو باد عقیم بدین باد گشتند ریگ هبیر مثالی از امثال قرآن تو را نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر بیاویزد آن کس به غدر خدای که بگریزد از عهد روز غدیر چه گوئی به محشر اگر پرسدت از آن عهد محکم شبر با شبیر؟ گر امروز غافل توی همچنین بر این درد فردا بمانی حسیر وگر پند گیری زحجت، به حشر تو را پند او بس بود دستگیر گفت آن زیرک که ای قوم پسند درس خوانید و کنید آوا بلند چون همی‌خواندند گفت ای کودکان بانگ ما استاد را دارد زیان درد سر افزاید استا را ز بانگ ارزد این کو درد یابد بهر دانگ گفت استا راست می‌گوید روید درد سر افزون شدم بیرون شوید بود صاحبدلی به دانش و هوش در نواحی فارس تره‌فروش از قضای خدا و صنع اله می‌گذشت او به راه خود ناگاه پیش قصری رسید و در نگرید صورت دختر اتابک دید صورتی خوب دید و حیران شد دل مجموع او پریشان شد قرب سالی ز عشق می‌نالید که رخ خوب دوست باز ندید دایم از گریه دیده پرخون داشت چشمها چشمه‌های جیحون داشت بجز اوصاف او نخواند و نگفت دایم از حسرتش نخورد و نخفت با سگ کوی او همی گردید سگ کویش بر آدمی بگزید تا بدو خادمی پیام آورد کین گذشت از حکایت آن کرد سر خود گیر و گوش کن سخنی چون تویی را کجا رسد چو منی؟ گر تو سودای عاشقی داری شاید ار قصر شاه بگذاری تو کجایی و ما کجا؟ هیهات! در بیابان و آرزوی فرات؟ لیک اگر صادقی درین معنی راه برگیر و بگذر از دعوی به فلان کوه رو، مقامی ساز کنج گیر و مگوی با کس راز طاعت کردگار عادت کن صانع خویش را عبادت کن روزگاری بدین صفت می‌باش خود شود طاعت نهانی فاش در تو مردم ارادت افزایند به تبرک به خدمتت آیند هیچ چیزی ز کس قبول مکن نیز با هیچ کس مگوی سخن چون شوی در میان خلق علم به اتابک رسد حدیث تو هم چون اتابک تو را مرید شود اندهت را فرح پدید شود چون که عاشق پیام دوست شنید امر او را به جان و دل بگزید شد به کوهی که او اشارت کرد چار دیوارکی عمارت کرد وندر آنجا، چنان که دختر گفت از عبادت نیارمید و نخفت نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم گر چه از دل می‌رود عشق به جان آمیخته با وجود این وداع صعب گریان نیستیم گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسوده‌ایم درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم آنچه مارا خوار می‌کرد آن محبت بود و رفت گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل بی‌دانائی و راه علم و تحصیل در هر فنش دلا نه از اهل جهان دانند به لاف مهر شاه اسمعیل بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر در همه عالم توئی از همه بدخوی‌تر گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی‌وفا لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوی‌تر بود گناه من آنک با تو یگانه شدم نیست مرا ز آب چشم هیچ گنه‌شوی‌تر تا دل من سوی توست بارگه صبر من هست به کوی عدم بلکه از آنسوی‌تر در صف عشاق تو کمتر خاقانی است لیک به وصف تو در، اوست سخنگوی‌تر همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند زبون مرغ شکاری و صید روباهند رهین منت گندم فروش و دهقانند چو طائران دگر، جمله را پر و بال است چرا برای رهائی، پری نیفشانند همی فتاده و مفتون دانه و آبند همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند جز این بساط، بساط دگر نمیدانند شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان عجب گرسنه و درمانده و پریشانند نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند نه زیر کند، از آن پای بند زندانند زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما هنوز شیفته‌ی این بنا و بنیانند بگفت، این همه دانستی و ندانستی که این قبیله گرفتار دام انسانند شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند درین حصار، ز درماندگان چه کار آید که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند چه رنگها که درین نقشهای الوانند نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت خبر نداد، گرانند یا که ارزانند در آن زمان که نهادند پایه‌ی هستی قرار شد که زبردست را نرجانند نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا که هر چه بیش بدانند، باز نادانند بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی مباشران قضا، میزنند و میرانند حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند چه آشیان شما و چه بام کوته ما همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال کمالها همه انجام کار، نقصانند به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم نوشته شد که چنین روزها فراوانند از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند ره وجود، بجز سنگلاخ عبرت نیست فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند کبکی به دهن گرفت موری می‌کرد بر آن ضعیف زوری زد قهقهه مور بیکرانی کی کبک تو این چنین ندانی شد کبک دری ز قهقهه سست کاین پیشه من نه پیشه تست چون قهقهه کرد کبک حالی منقار زمور کرد خالی هر قهقهه کاین چنین زند مرد شک نه که شکوه ازو شود فرد خنده که نه در مقام خویش است در خورد هزار گریه بیش است چون من ز پی عذاب و رنجم راحت به کدام عشوه سنجم آن پیر خری که می‌کشد بار تا جانش هست می‌کند کار آسودگی آنگهی پذیرد کز زیستن چنین بمیرد در عشق چه جای بیم تیغ است تیغ از سر عاشقان دریغ است عاشق ز نهیب جان نترسد جانان طلب از جهان نترسد چون ماه من اوفتاد در میغ دارم سر تیغ کو سر تیغ سر کو ز فدا دریغ باشد شایسته تشت و تیغ باشد زین جان که بر آتش اوفتاد است با ناخوشیم خوش اوفتاد است جانیست مرا بدین تباهی بگذار ز جان من چه خواهی مجنون چو حدیث خود فرو گفت بگریست پدر بدانچه او گفت زین گوشه پدر نشسته گریان زانسو پسر اوفتاده عریان پس بار دگر به خانه بردش بنواخت به دوستان سپردش وان شیفته دل به شور بختی می‌کرد صبوریی به سختی روزی دو سه در شکنجه می‌زیست زانگونه که هر که دید بگریست پس پرده درید و آه برداشت سوی در و دشت راه برداشت می‌زیست به رنج و ناتوانی می‌مرد کدام زندگانی چون گرم شدی به عشق وجدش بردی به نشاط گاه نجدش برنجد شدی چو شیر سرمست آهن بر پای و سنگ بر دست چون برزدی از نفیر جوشی گفتی غزلی به هر خروشی از هر طرفی خلایق انبوه نظاره شدی به گرد آن کوه هر نادره‌ای کز او شنیدند در خاطر و در قلم کشیدند بردند به تحفه‌ها در آفاق زان غنیه غنی شدند عشاق ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین اتاغه از سر دستار میل سر دوش ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش به زور غمزه‌ی کمان‌ها کشیده تا سردوش سرشک کرده هم آغوش کامکاران را قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر رود جریده زند برهزار جوشن پوش ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون یکی شراب خورد دیگری رود از هوش ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش باز از کرشمه زخمه‌ی نو در فزوده‌ای درد نوم به درد کهن برفزوده‌ای کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پاره‌ی دگرش در فزوده‌ای در ساز ناز بود تو را نغمه‌های خوش این دم قیامت است که خوش‌تر فزوده‌ای آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل کم کرده‌ای و در سخن زر فزوده‌ای باری اگر طویله‌ی عمرم گسسته‌ای چشم مرا طویله‌ی گوهر فزوده‌ای هردم هزار بار به خونم نشانده‌ای روزی که سوز هجران کمتر فزوده‌ای خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده‌ای گرد مه خط سیهکار نداری، داری روز روشن به شب تار نداری، داری صنعت دلکش داود ندانی، دانی زره از طره‌ی طرار نداری، داری زلف رام دام دل‌آویز نسازی، سازی فکر دلهای گرفتار نداری، داری صف دلها همه از تیر ندوزی، دوزی خم ابروی کمان دار نداری، داری خون مردم همه بر خاک نریزی، ریزی چشم سر مست دل آزار نداری، داری بی دلان را همه رنجور نخواهی، خواهی عاشقان را همه بیمار نداری، داری چشم صاحب نظر از سحر نبندی، بندی چشم افسونگر سحار نداری، داری پی خون ریزی عشاق نکوشی، کوشی سپه غمزه خونخوار نداری، داری بر فلک توسن اقبال نتازی، تازی بر قمر عقرب جرار نداری، داری جام می از کف اغیار ننوشی، نوشی سر خونخواریم ای یار نداری، داری بر فروغی ز جفا تیغ نیازی، یازی قصد یاران وفادار نداری، داری نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟ اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را چهره شرمگین تو بستد شرمگان من شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم ای دل من به دست تو بشنو داستان من گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را گرد در تو می دوم ای در تو امان من عشق برید ناف من بر تو بود طواف من لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن زانک سوی تو می رود این سخن روان من مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف هرچه گویی من ترا فرمان برم در بد و نیک آمد آن ننگرم در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم گفت زن آهنگ برم می‌کنی یا بحیلت کشف سرم می‌کنی گفت والله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی در سه گز قالب که دادش وا نمود هر چه در الواح و در ارواح بود تا ابد هرچه بود او پیش پیش درس کرد از علم الاسماء خویش تا ملک بی‌خود شد از تدریس او قدس دیگر یافت از تقدیس او آن گشادیشان کز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود در فراخی عرصه‌ی آن پاک جان تنگ آمد عرصه‌ی هفت آسمان گفت پیغامبر که حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست در زمین و آسمان و عرش نیز من نگنجم این یقین دان ای عزیز در دل ممن بگنجم ای عجب گر مرا جویی در آن دلها طلب گفت ادخل فی عبادی تلتقی جنة من رویتی یا متقی عرش با آن نور با پهنای خویش چون بدید آن را برفت از جای خویش خود بزرگی عرش باشد بس مدید لیک صورت کیست چون معنی رسید هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین الفتی می‌بود بر روی زمین تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم زان تعلق ما عجب می‌داشتیم کین تعلق چیست با این خاکمان چون سرشت ما بدست از آسمان الف ما انوار با ظلمات چیست چون تواند نور با ظلمات زیست آدما آن الف از بوی تو بود زانک جسمت را زمین بد تار و پود جسم خاکت را ازینجا بافتند نور پاکت را درینجا یافتند این که جان ما ز روحت یافتست پیش پیش از خاک آن می‌تافتست در زمین بودیم و غافل از زمین غافل از گنجی که در وی بد دفین چون سفر فرمود ما را زان مقام تلخ شد ما را از آن تحویل کام تا که حجتها همی گفتیم ما که به جای ما کی آید ای خدا نور این تسبیح و این تهلیل را می‌فروشی بهر قال و قیل را حکم حق گسترد بهر ما بساط که بگویید ازطریق انبساط هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر همچو طفلان یگانه با پدر زانک این دمها چه گر نالایقست رحمت من بر غضب هم سابقست از پی اظهار این سبق ای ملک در تو بنهم داعیه‌ی اشکال و شک تا بگویی و نگیرم بر تو من منکر حلمم نیارد دم زدن صد پدر صد مادر اندر حلم ما هر نفس زاید در افتد در فنا حلم ایشان کف بحر حلم ماست کف رود آید ولی دریا بجاست خود چه گویم پیش آن در این صدف نیست الا کف کف کف کف حق آن کف حق آن دریای صاف کامتحانی نیست این گفت و نه لاف از سر مهر و صفا است و خضوع حق آنکس که بدو دارم رجوع گر بپیشت امتحانست این هوس امتحان را امتحان کن یک نفس سر مپوشان تا پدید آید سرم امر کن تو هر چه بر وی قادرم دل مپوشان تا پدید آید دلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم چون کنم در دست من چه چاره است درنگر تا جان من چه کاره است ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله بی‌دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده‌ست این مسله اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده شب هم مکن اندیشه‌ای زین زنگی پرزنگله خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله آمدیم اینجا که در صدر جهان گر نبودی جذب آن عاشق نهان ناشکیباکی بدی او از فراق کی دوان باز آمدی سوی وثاق میل معشوقان نهانست و ستیر میل عاشق با دو صد طبل و نفیر یک حکایت هست اینجا ز اعتبار لیک عاجز شد بخاری ز انتظار ترک آن کردیم کو در جست و جوست تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست تا رهد از مرگ تا یابد نجات زانک دید دوستست آب حیات هر که دید او نباشد دفع مرگ دوست نبود که نه میوه‌ستش نه برگ کار آن کارست ای مشتاق مست کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست شد نشان صدق ایمان ای جوان آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن گر نشد ایمان تو ای جان چنین نیست کامل رو بجو اکمال دین هر که اندر کار تو شد مرگ‌دوست بر دل تو بی کراهت دوست اوست چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست صورت مرگست و نقلان کردنیست چون کراهت رفت مردن نفع شد پس درست آید که مردن دفع شد دوست حقست و کسی کش گفت او که توی آن من و من آن تو گوش دار اکنون که عاشق می‌رسد بسته عشق او را به حبل من مسد چون بدید او چهره‌ی صدر جهان گوییا پریدش از تن مرغ جان همچو چوب خشک افتاد آن تنش سرد شد از فرق جان تا ناخنش هرچه کردند از بخور و از گلاب نه بجنبید و نه آمد در خطاب شاه چون دید آن مزعفر روی او پس فرود آمد ز مرکب سوی او گفت عاشق دوست می‌جوید بتفت چونک معشوق آمد آن عاشق برفت عاشق حقی و حق آنست کو چون بیاید نبود از تو تای مو صد چو تو فانیست پیش آن نظر عاشقی بر نفی خود خواجه مگر سایه‌ای و عاشقی بر آفتاب شمس آید سایه لا گردد شتاب سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر من رها کردم جگر را هرچ خواهد گو بشو بر دهانم زن اگر من زین سخن گویم دگر بنده ساقی عشقم مست آن دردی درد گوشه‌ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر گر بیاید غم بگویم آنک غم می‌خورد رفت رو به بازار و ربابی از برای من بخر به خدایی که دست قدرت او نیل شب برعزار روز کشید کین برادر ندید یک لحظه بی‌شما راحت و نخواهد دید بی‌شما هیچ بر گل دل او باد شبگیری صبا نوزید هیچ یک از دریچه‌ی جانش مرغ لذات و عیش خوش نپرید گل گلشن لطف عبدالغنی که بادش بهشت معلی نصیب به غربت فتاد و شراب اجل شد از جام دورش همان جا نصیب ولی چون پس از اربعینی شدش چنین منزلی راحت‌افزا نصیب خرد فکر تاریخ وی کرد و گفت چه جای مبارک شد او را نصیب ما اجنبی ز قاعده‌ی کار عالمیم بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم با مرکز و محیط نداریم هیچ کار هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم حک کردنی چو نقطه‌ی سهویم بر ورق ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم با سینه برهنه به شیران نهیم رو انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم وحشی رسوم راحت و آزار با هم است زین عادت بد است که آزار عالمیم ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم ز گریه رخت به غرقاب خون کشیدم ورفتم قدم به زمین ریخت از دو شیشه‌ی دیده گلاب آن گل حسرت که از تو چیدم و رفتم ز نخل تفرقه خیزت که داد بر به رقیبان علاقه دل و پیوند جان بردم و رفتم چو غیر چید گل وصلت از مساهله من چو خار در جگر خویشتن خلیدم و رفتم درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل ز پاس دامن آن پرده بر دریدم و رفتم رخ امید به عهدت ز عاقبت نگریها سیه در آینه‌ی بخت خویش دیدم و رفتم به پند دیده‌ی صحبت پسند کار نکردم نصیحت دل عزلت گزین شنیدم و رفتم مرا لقب کن ازین پس سگ رمیده ز آهو کز آهوئی چو تو با صد هوس رمیدم و رفتم شکیب را چو نیامد ز پس نوید امیدی به شرح محتشم پیش بین رسیدم و رفتم سوی آن سلطان خوبان الرحیل سوی آن خورشید جانان الرحیل کاروان بس گران آهنگ کرد هین سبکتر ای گرانان الرحیل سوی آن دریای مردی و بقا مردوار ای مردمان هان الرحیل آفتاب روی شه عالم گرفت صبح شد ای پاسبانان الرحیل همچو مرغان خلیلی سوی سر زانک بی‌سر نیست سامان الرحیل سوی اصل خویش یعنی بحر جان جمع یاران همچو باران الرحیل ای شده بگلربگان ملک غیب کمترینه عاشق قان الرحیل خانه و فرزند و بستر ترک کن اسپ و استر زین و پالان الرحیل پیش شمس الدین تبریزی شاه خاک بی‌جان گشته با جان الرحیل جز من به جهان نبود کس در خور عشق زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق تحویل کنم نام خود از دفتر عشق تا باز رهم من از بلا و سر عشق نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق عشق آفت دینست که دارد سر عشق جز تیر بلا نبود در ترکش عشق جز مسند عشق نیست در مفرش عشق جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق جان باید جان سپند بر آتش عشق گویند که کرده‌ای دلت برده‌ی عشق وین رنج تو هست از دل آورده‌ی عشق گر بر دارم ز پیش دل پرده‌ی عشق بینند دلی به نازپرورده‌ی عشق کی بسته کند عقل سراپرده‌ی عشق کی باز آرد خرد ز ره برده‌ی عشق بسیار ز زنده به بود مرده‌ی عشق ای خواجه چه واقفی تو از خرده‌ی عشق چشمی دارم ز اشک پیمانه‌ی عشق جانی دارم ز سوز پروانه‌ی عشق امروز منم قدیم در خانه‌ی عشق هشیار همه جهان و دیوانه‌ی عشق خورشید سما بسوزد از سایه‌ی عشق پس چون شده‌ای دلا تو همسایه‌ی عشق جز آتش عشق نیست پیرایه‌ی عشق اینست بتا مایه و سرمایه‌ی عشق آن روز که شیر خوردم از دایه‌ی عشق از صبر غنی شدم به سرمایه‌ی عشق دولت که فگند بر سرم سایه‌ی عشق بر من به غلط ببست پیرایه‌ی عشق کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک امروز شدی ز باد سردم بی‌باک فردا کنم از دست تو بر تارک خاک ای آصف این زمانه از خاطر پاک همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک ای همچو فرشته اندری عالم خاک آثار تو و شخص تو دور از ادراک زین پیش به شبهای سیاه شبه‌ناک خورشید همی نمودی از عارض پاک امروز به عارضت همی گوید خاک ای روز زمانه «انعم الله مساک» ناید به کف آن زلف سمن مال به مال نی رقص کند بر آن رخان خال به خال ای چون گل نو که بینمت سال به سال گردنده چو روزگاری از حال به حال هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل در عشق بجز درد ندارم حاصل از تو نکنم شکایت ای شمع چگل کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل ای عهد تو عهد دوستان سر پل از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل از گفته‌ی بد گوی تو چون هر عاقل در کوشش خصم تو چو هر بی‌حاصل خالی نکنم تا ننهندم در گل سودای تو از دماغ و مهر تو ز دل با چهره‌ی آن نگار خندان ای گل بیرون نبری زیره به کرمان ای گل بیهوده تن خویش مرنجان ای گل هان چاک مزن بر به گریبان ای گل ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل وز بی‌خبری کار اجل داشته سهل اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش نایافته از زمانه یک ساعت مهل در عشق تو خفته همچو ابروی توام زخمم چه زنی نه مرد بازوی توام در خشم شدی که گفتمت ترک منی؟ بگذاشتم این حدیث، هندوی توام از روی عتاب اگر چه گویی سردم در صف بلا گرچه دهی ناوردم روزی اگر از وفای تو برگردم در مذهب و راه عاشقی نامردم بسیار ز عاشقیت غمها خوردم در هجر بسی شب که به روز آوردم رنج دل و خون دیده حاصل کردم گر جان برم از دست تو مرد مردم بر دل ز غم فراق داغی دارم در یافتن کام فراغی دارم با این همه پر نفس دماغی دارم بر رهگذر باد چراغی دارم هر بار ز دیده از تو در تیمارم تا بهره ز دیدار تو چون بردارم ای یار چو ماه اگر دهی دیدارم چون چرخ هزار دیده در وی دارم هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد امیدی دارم نامت پس ازین یارا به اسم دارم نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم چون مار سرم بکوب ارت دم دارم از سگ بترم اگر به مردم دارم در خوابگه از دل شب آتش بیزم چون خاکستر به روز ز آتش خیزم هر گه که کند عشق تو آتش تیزم چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم کند خوش باشم گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم خود را و مرا به درد مسپار ای چشم واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم تا جانت برآید اشک می بار ای چشم افسرده شد از دم دهانم دم چشم بر ناخن من گیا دمید از نم چشم چشمم ز پی دیدن روی تو بود بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم گر با فلکم کنی برابر بیشم عالم همه یک ذره نیرزد پیشم هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم کز گوهر خود ملایکت را خویشم روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن شهره صنم تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم کان دین عرب فزود و این ملک عجم چون گل صنما جامه به صد جا چاکم چون لاله به روز باد سر بر خاکم چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم در غم خوردن چو یاسمین چالاکم با دولت حسن دوست اندر جنگم زیرا که همی نیاید اندر چنگم چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم خاری و گلی با من و با یک عالم ای گشته فراق تو غم‌افزای دلم امید وصال تو تماشای دلم آگاه نه‌ای بتا که بندی محکم دست ستمت نهاده بر پای دلم پر شد ز شراب عشق جانا جامم چون زلف تو درهم زده شد ایامم از عشق تو این نه بس مراد و کامم کز جمله‌ی بندگان نویسی نامم یک بوسه بر آن لبان خندان نزنم تا بر پایت هزار چندان نزنم گر جان خواهی ز بهر یک بوسه ز من از عشق لب تو هیچ دندان نزنم بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم بی دیدارت عیش مرفه چکنم گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم گر این نکنی نعوذبالله چکنم گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم شایسته‌ی تو نیم، چه تدبیر کنم دارد پشتم ز وعده‌ی خام تو خم بارد چشمم ز بردن نام تو نم تا کرد قضا حدیثم از کام تو کم هرگز نروم به گام در دام تو دم ای چون شکن زلف تو پشتم خم خم وی چون اثر خلق تو صبرم کم کم در مهر و وفایت آزمودم دم دم با این همه تو بهی و آخر هم هم از آمدنم فزود رنج بدنم از بودن خود همیشه اندر محنم وز بیم شدن باغم و درد حزنم نه آمدن و نه بدن و نه شدنم با ابر همیشه در عتابش بینم جوینده‌ی نور آفتابش بینم گر مردمک دیده‌ی من نیست چرا چون چشم گشایم اندر آبش بینم فتحی که به آمدنت منصور شوم عمری که ز رفتن تو رنجور شوم ماهی که ز دیدن تو پر نور شوم جانی که نخواهم که ز تو دور شوم در وصل شب و روز شمردیم بهم در هجر بسی راه سپردیم بهم تقدیر به یکساعت برداد به باد رنجی که به روزگار بردیم بهم مجرم رخ تو که ما بدو آساییم ما با رخ و با خرام تو برناییم ما جرم ترا چو روی تو آراییم خود جرم تو کرده‌ای که مجرم ماییم چوبی بودم بود به گل در پایم در خدمت مختار فلک شد جایم در خدمت او چنان قوی شد رایم کامروز ستون آسمان را شایم گفتم که مگر دل ز تو برداشته‌ایم معلوم شد ای صنم که پنداشته‌ایم امروز که بی روی تو بگذاشته‌ایم دل را به بهانه‌ها فرو داشته‌ایم چون می دانی همه ز خاک و آبیم امروز همه اسیر خورد و خوابیم در تو نرسیم اگر بسی بشتابیم سرمایه تویی سود ز خود کی یابیم یک چند در اسلام فرس تاخته‌ایم یک چند به کفر و کافری ساخته‌ایم چون قاعده‌ی عشق تو بشناخته‌ایم از کفر به اسلام نپرداخته‌ایم راحت همه از غمی برانداخته‌ایم در بوته‌ی روزگار بگداخته‌ایم کاری نو چو کار عاقلان ساخته‌ایم نقدی به امید نسیه در باخته‌ایم از دیده درم خرید روی تو شدیم وز گوش غلام های و هوی تو شدیم بی روی تو بر مثال روی تو شدیم بازیچه‌ی کودکان کوی تو شدیم ما شربت هجر تو چشیدیم و شدیم هجران تو بر وصل گزیدیم و شدیم در جستن وصل تو ز نایافتنت دل رفت و طمع ز جان بریدیم و شدیم زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم دور از تو هزار درد و محنت دیدیم اندر هوست پرده‌ی خود بدریدیم تو عشوه فروختی و ما بخریدیم کاری که نه با تو بی‌نظام انگاریم صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم نادیدن تو هوای کام انگاریم بی تو همه خرمی حرام انگاریم تا ظن نبری که از تو آگاه‌تریم ما از تو به صد دقیقه گمراه‌تریم هر چند به کار خویش روباه‌تریم از دامن دوست دست کوتاه‌تریم ماننده‌ی باد اگر چه بی‌پا و سریم پیوسته چو آتش ره بالا سپریم زان پیش که رخت ما سوی خاک کشند ما خاک فروشیم و بدان آب خوریم با خوی بد تو گر چه در پرخاشیم باری به غمت به گرد عالم فاشیم چون نزد تو ما ز جمله‌ی اوباشیم سودای تو می‌پزیم و خوش می‌باشیم ای روی تو پاکیزه‌تر از کف کلیم آنرا مانی که کرد احمد به دو نیم تا آن رخ یوسفی به ما بنمودی ما بر سر آتشیم چون ابراهیم قائم به خودی از آن شب و روز مقیم بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم قلاشانیم و لاابالی حالیم فتنه‌شدگان چشم و زلف و خالیم جان داده فدای رطل مالامالیم روشن بخوریم و تیره بر سر مالیم هستیم ز بندگیت ما شاد ای جان زیرا که شدیم از همه آزاد ای جان گر به شودی ز ما ترا نا شادی خون دل من مبارکت باد ای جان اکنون که ز دونی ای جهان گذران استام ز زر همی زنی بهر خران از ننگ تو ای مزین بی‌خبران منصور سعید رست وای دگران عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو رهیدن نتوان یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان راز نماند پنهان گه سوی من آیی از لطیفی پویان گه عهد شکن شوی چو رشوت جویان گه برگردی ستیزه‌ی بدگویان این درنخورد ز فعل نیکورویان آزار ترا گرچه نهادم گردن غم خورد مرا غمم نخواهی خوردن از محتشمی نیست مرا آزردن تو محتشمی مرا چه باید کردن اندر دریا نهنگ باید بودن واندر صحرا پلنگ باید بودن مردانه و مرد رنگ باید بودن ورنه به هزار ننگ باید بودن در بند بلای آن بت کش بودن صد بار بتر زان که در آتش بودن اکنون که فریضه‌ست بلاکش بودن خوش باید بود وقت ناخوش بودن تا چند ز سودای جهان پیمودن واندر بد و نیک جان و تن فرسودن چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن بگزین ز جهان نشستن و آسودن ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفه‌ست که جز با تو نیامیزد خس هشدار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا همه آب دیده‌ها ریزد خس گر شاد نخواهی این دلم شاد مکن ور یاد نیایدت ز من یاد مکن لیکن به وفا بر تو که این خسته دلم از بند غم عشق خود آزاد مکن فرمان حسود فتنه‌انگیز مکن چشم از پی کشتن رهی تیز مکن چون عذر گذشته را نخواهی باری با من سخنان وحشت‌انگیز مکن تا با خودی ارچه همنشینی با من ای بس دوری که از تو باشد تا من در من نرسی تا نشوی یکتا من اندر ره عشق یا تو گنجی یا من گه بردوزی به دامنم بر دامن گه نگذاری که گردمت پیرامن گه دوست همی شماریم گه دشمن تا من کیم از تو ای دریغا تو به من اکنون که ستد هوای تو داد از من گر جان بدهم نیایدت یاد از من مسکین من مستمند کاندر غم تو می‌سوزم و تو فارغ و آزاد از من گه یار شوی تو با ملامت‌گر من گه بگریزی ز بیم خصم از بر من بگذار مرا چو نیستی در خور من تو مصلح و من رند نداری سر من با من شب و روز گرم بودی به سخن تا چون زر شد کار تو ای سیمین‌تن برگشتی از دوست تو همچون دشمن بدعهد نکوروی ندیدم چو تو من ای چون گل نوشکفته برطرف چمن گلبوی شود ز نام تو کام و دهن گر گل بر خار باشد ای سیمین تن چون گل بر تست خار بر دیده‌ی من پندی دهمت اگر پذیری ای تن تا سور ترا به دل نگردد شیون عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن ای یار قلندر خراباتی من با من تو به بند دامن اندر دامن من نیز قلندرانه در دادم تن هر دو به خرابات گرفتیم وطن گر کرده بدی تو آزمون دل من دل بسته نداری تو بدون دل من گر آگاهی از اندرون دل من زینگونه نکوشی تو به خون دل من بد کمتر ازین کن ای بت سیمین‌تن کایزد به بدت باز دهد پاداشن یکباره مکن همه بدیها با من لختی بنه ای دوست برای دشمن ای شاه چو لاله دارد از تو دشمن دل تیره و چاک دامن و خاک وطن چون چرخ چراست خصمت ای گرد افگن نالنده و گردان و رسن در گردن بی تیر غمت پشت کمان دارم من دادم به تو دل ترا چو جان دارم من پیش تو اگر چه بر زمین دارم پای دستی ز غمت بر آسمان دارم من غمهای تو در میان جان دارم من شادی ز غم تو یک جهان دارم من از غایت غیرتت چنان دارم من کز خویشتنت نیز نهان دارم من بختی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از میانه بگریزم من ای بی سببی همیشه آزرده‌ی من و آزردن تو ز طبع تو پرده‌ی من بر چرخ زند بخت سراپرده‌ی من گر عفو کنی گناه ناکرده‌ی من چون آمد شد بریدم از کوی تو من دانم نرهم ز گفت بد گوی تو من بر خیره چر آنگ ه کنم سوی تو من بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من از عشوه‌ی چرخ در امانم ز تو من و آزاد ز بند این و آنم ز تو من هر چند ز غم جامه‌درانم ز تو من والله که نمانم ار بمانم ز تو من دلها همه آب گشت و جانها همه خون تا چیست حقیقت از پس پرده و چون ای بر علمت خرد رد و گردون دون از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون در جنب گرانی تو ای نوشتکین حقا که کم از نیست بود وزن زمین وین از همه طرفه‌تر که در چشم یقین تو هیچ نه و از تو گرانی چندین بهرام دواند هر دو جوینده‌ی کین آن قوت ملک آمد و این قوت دین هر روز کند اسب سعادت را زین بهرام فلک ز بهر بهرام زمین پار ارچه نمی‌کرد چو کفرم تمکین امسال عزیز کرد ما را چون دین در پرورش عاشقی ای قبله‌ی چین هم قهر چنان باید و هم لطف چنین آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گویی که چه کرده‌ام نگویی با من آن چیست نکرده‌ای چگویم با تو ای طالع سعد روح فرخنده به تو وی صورت بخت عقل نازنده به تو ای آب حیات شرع پاینده به تو ما زنده به دین و دین ما زنده به تو ای قامت سرو گشته کوتاه به تو در شب مرو ای شده خجل ماه به تو گر رنج رسد مباد ناگاه به تو آن رنج رسد به من پس آنگاه به تو آنی که عدو چو برگ بیدست از تو در حسن زمانه را نویدست از تو مه را به ضیا هنوز امیدست از تو این رسم سیه‌گری سپیدست از تو بی آنکه به کس رسید پیوند از تو آوازه به شهر در پراکند از تو کس بر دل تو نیست خداوند از تو ای فتنه‌ی روزگار تا چند از تو جز گرد دلم گشت نداند غم تو در بلعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم نماند غم تو ای مفلس ما ز مجلس خرم تو دل مرد رهی را که برآمد دم تو شد بر دو کمان سنایی پر غم تو یا ماتم دل دارد یا ماتم تو ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو اقبال فرو شد که برآمد دم تو دیوانه شدست عقل در ماتم تو جان چیست که خون نگرید اندر غم تو چون موی شدم ز رشک پیراهن تو وز رشک گریبان تو و دامن تو کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا وآنرا شب و روز دست در گردن تو دل سوخته شد در تف اندیشه‌ی تو بفکند سپر در صف اندیشه‌ی تو دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد چون موم شود در کف اندیشه‌ی تو ای زلف و رخ تو مایه‌ی پیشه‌ی تو وی مطلع مه کناره‌ی ریشه‌ی تو وی کشته هزار شیر در بیشه‌ی تو تو بی‌خبر و جهان در اندیشه‌ی تو ای همت صد هزار کس در پی تو وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو ای تعبیه جان عاشقان در پی تو ای من سر خویش کشته‌ام در پی تو دل کیست که گوهری فشاند بی تو یا تن که بود که ملک راند بی تو حقا که خرد راه نداند بی تو جان زهره ندارد که بماند بی تو چون آتش تیز بی‌قرارم بی تو چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو بر آب همی قدم گذارم بی تو از باد بپرس تا چه دارم بی تو ای عقل اگر چند شریفی دون شو وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو در پرده‌ی آن نگار دیگرگون شو با دیده درآی و بی زبان بیرون شو اندر ره عشق دلبران صادق کو عذر است همه زاویه‌ها وامق کو یک شهر همه طبیب شد حاذق کو گیتی همه نطقست یکی ناطق کو باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو آن کودک زن فریب مردافکن کو گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت آن صبر که بازماند آن از من کو ای معتبران شهر والیتان کو تابنده خدای در حوالیتان کو وی قوم جمال صدر عالیتان کو زیبای زمانه بلمعالیتان کو گفتی گله کرده‌ای ز من با که و مه بهتان چنین بر من بیچاره منه از تو به کسی گله نکردم بالله گفتم که اگر نکوترم داری به ما ذات نهاده بر صفاتیم همه موصوف صفت سخره‌ی ذاتیم همه تا در صفتیم در مماتیم همه چون رفت صفت عین حیاتیم همه گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه هرگز نشود بر تو دل بنده تباه از گفته‌ی بدگوی ز ما عذر مخواه کایینه سیه نگردد از روی سیاه از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه داری سه چهار پنج ماهم گمراه ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه از هشت بهشت آمده‌ای در نه ماه با من ز دریچه‌ای مشبک دلخواه از لطف سخن گفت و من استاده به راه گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه زین عالم بی وفا بپردازی به خود را ز برای حرص نگدازی به عالم چو به دست ابلهان دادستند با روی زمانه همچنان سازی به گر تو به صلاح خویش کم نازی به با حالت نقد وقت در سازی به در صومعه سر ز زهد نفرازی به بتخانه اگر ز بت بپردازی به جز یاد تو دل بهر چه بستم توبه بی ذکر تو هر جای نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه ای خروسان از وی آموزید بانگ بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ صبح کاذب آید و نفریبدش صبح کاذب عالم و نیک و بدش اهل دنیا عقل ناقص داشتند تا که صبح صادقش پنداشتند صبح کاذب کاروانها را زدست که به بوی روز بیرون آمدست صبح کاذب خلق را رهبر مباد کو دهد بس کاروانها را به باد ای شده تو صبح کاذب را رهین صبح صادق را تو کاذب هم مبین گر نداری از نفاق و بد امان از چه داری بر برادر ظن همان بدگمان باشد همیشه زشت‌کار نامه‌ی خود خواند اندر حق یار آن خسان که در کژیها مانده‌اند انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند وآن امیران خسیس قلب‌ساز این گمان بردند بر حجره‌ی ایاز کو دفینه دارد و گنج اندر آن ز آینه‌ی خود منگر اندر دیگران شاه می‌دانست خود پاکی او بهر ایشان کرد او آن جست و جو کای امیر آن حجره را بگشای در نیم شب که باشد او زان بی‌خبر تا پدید آید سگالشهای او بعد از آن بر ماست مالشهای او مر شما را دادم آن زر و گهر من از آن زرها نخواهم جز خبر این همی‌گفت و دل او می‌طپید از برای آن ایاز بی ندید که منم کین بر زبانم می‌رود این جفاگر بشنود او چون شود باز می‌گوید به حق دین او که ازین افزون بود تمکین او کی به قذف زشت من طیره شود وز غرض وز سر من غافل بود مبتلی چون دید تاویلات رنج برد بیند کی شود او مات رنج صاحب تاویل ایاز صابرست کو به بحر عاقبتها ناظرست هم‌چو یوسف خواب این زندانیان هست تعبیرش به پیش او عیان خواب خود را چون نداند مرد خیر کو بود واقف ز سر خواب غیر گر زنم صد تیغ او را ز امتحان کم نگردد وصلت آن مهربان داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم من ویم اندر حقیقت او منم راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم ز آن سرای راحت‌آباد قدم جویم نصیر جذبه‌ای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن جرعه‌ای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟ تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟ تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر در کشم در رشته‌ی جان آن گهر را سبحه‌وار تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر یاد رویش عاشقان را خوشتر از عیش نعیم باد کویش بی‌دلان را بهتر از بوی عبیر هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟ چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟ در هوای امر او خورشید چون ذره دوان در فضای قدر او عالم هباء مستطیر با تجلی جلالش محو گردد کاینات با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟ تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر جز به علم او نداند ذات او را هر علیم جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان گشته نور او حجاب دیده‌های مستیر با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر چذبه‌ای از نور نارش گشته موسی را دلیل قطره‌ای از آب رویش خضر را کرده نضیر بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر در دم عیسی دمیده شمه‌ای از خلق او تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر از برای پرده‌داران درش فراش صنع بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر شقه‌ی شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر بر لب جو، از برای کوزه‌ای آب روان بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر ای ز تسبیح تو تازه چهره‌ی هر خاص و عام وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟ کی به روز آید شب بیچاره‌ی خوار حقیر؟ از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر جمله‌ی امیدوران را به کام دل رسان ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او گر شحنه‌ی بدگوی او در حلقم افغان نشکند گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند زان غمزه‌ی کافر نشان ای شاه شروان الامان آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند دوشینه مهی به خواب دیدم یعنی به شب آفتاب دیدم شب ها به هوای خاک کویش چشم همه را پرآب دیدم هر گوشه ز تیر غمزه‌ی او دل خسته و بی حساب دیدم از آتش شوق او به گلشن مرغان همه را کباب دیدم یک نکته ز هر دو لعل او بود هر نشه که در شراب دیدم در هر سر موی صید بندش صد پیچ و هزار تاب دیدم در هر خم عنبرین کمندش یک جمع در اضطراب دیدم در عشق هر آن دعا که کردم یک جا همه مستجاب دیدم دل های شکسته را ز وصلش یک سر همه کامیاب دیدم آسایش جان اهل دل را در کشمکش عذاب دیدم طومار گناه عاشقان را سر دفتر هر ثواب دیدم از باده‌ی چشم او فروغی مردم همه را خراب دیدم هر روز که جلوه می‌کند رویش بر می‌خیزد قیامت ز کویش می‌نتوان دید روی او لیکن می‌بتوان دید روی در رویش می‌نتوان یافت سوی او راهی ای بس که برآمدم ز هر سویش تا فال گرفته‌ام جمال او چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش در هر نفسم هزار جان باید تا صید کنند کمند گیسویش هر روز به نو خراج می‌آرند از هندستان به هندوی مویش جان بر کف دست می‌رسد هر شب از ترکستان هزار هندویش شد حلقه به گوش لل لالا در لالایی درج لولویش خورشید که تیغ می‌زند در میغ افکند سپر ز جزع جادویش دل را به دهان شیر می‌خواند رو به بازی چشم آهویش خواهم که ببیند ابرویش رستم تا هست خود این کمان به بازویش رستم به هزار سال چون زالی بر زه نکند کمان ابرویش عطار که طاق از ابروی او شد دردی دارد که نیست دارویش ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است پر به ما منمای زاهد خرقه‌ی پشمینه را گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز فریب خورده چشمت هزار شعبده باز رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است که اشگ من به درد صدهزار پرده‌ی راز به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز به طول و عرض شبی در وصال می‌خواهم که بر تو عرض کنم قصه‌های دور و دراز به نام نامی محمود در قلمرو عشق زدند سکه‌ی شاهی ولی طفیل ایاز به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی که هست آتش پروانه سوز شمع گداز بپرس از نفست سر آن دهن که جز او کسی نرفته به راه عدم که آید باز به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز ای که هر خلعتی که در بر توست زینت دوش آسمان باشد جسمش از جامه تو پوشیده‌ست هر که در حیز مکان باشد خلعت خاصه کز شرافت آن شرفم برهمه جهان باشد گشته شاعر، بلی شود شاعر هر که همدوش شاعران باشد آنچه او گفته بنده می‌خواند زانکه خود سخت بی‌زبان باشد گفته : ای درفشان گوهر بخش که کفت رشک بحر و کان باشد بر درت اطلس فلک پوشد آنکه او خاک آستان باشد خلعت خاصه کز شرافت آن دعویم بر همه عیان باشد می‌پسندی که جامه چون من در بر مردکی چنان باشد کش نه کفش و نه چاقشور بود نه کمربند در میان باشد باشد او را همین سرتاسی نه سری هم که مو بر آن باشد فوطه‌ای چون فتیله مشعل آن سر کل در آن نهان باشد مصلحت چیست من به او چه کنم هر چه امر خدایگان باشد تا عشق تو سوخت همچو عودم یک ذره نماند از وجودم تا بگذشتی چو باد بر من بر خاک فتاده در سجودم یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم خود را صد ره بیازمودم عشقت چو نشست در دلم ساخت برخاست ز ره زیان و سودم از جوهر عشق هر دو عالم یک ذره ز خویش می‌نمودم چون نیک به خود نگاه کردم من خود به میانه در نبودم چون من به خودی نبود گشتم آیینه کاینات بودم گه پرده‌ی آسمان گشادم گه چهره‌ی آفتاب سودم از بس که بسوختم درین تاب عطار نیم ولیک عودم دی جدل با معطلی کردم که ز توحید هیچ ساز نداشت آستین فضول می‌افشاند که ز ایمان بر او طراز نداشت آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی بجز مجاز نداشت نیک دور از خدای بود ز من بد او جز خدای باز نداشت بی‌نیازا تو نصرتم دادی بر کسی کو به تو نیاز نداشت پیل اندر خانه‌ی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکیش کف می‌بسود آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودانست این نهاد آن یکی را دست بر گوشش رسید آن برو چون بادبیزن شد پدید آن یکی را کف چو بر پایش بسود گفت شکل پیل دیدم چون عمود آن یکی بر پشت او بنهاد دست گفت خود این پیل چون تختی بدست همچنین هر یک به جزوی که رسید فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یکی دالش لقب داد این الف در کف هر کس اگر شمعی بدی اختلاف از گفتشان بیرون شدی چشم حس همچون کف دستست و بس نیست کف را بر همه‌ی او دست‌رس چشم دریا دیگرست و کف دگر کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر جنبش کفها ز دریا روز و شب کف همی‌بینی و دریا نه عجب ما چو کشتیها بهم بر می‌زنیم تیره‌چشمیم و در آب روشنیم ای تو در کشتی تن رفته به خواب آب را دیدی نگر در آب آب آب را آبیست کو می‌راندش روح را روحیست کو می‌خواندش موسی و عیسی کجا بد کفتاب کشت موجودات را می‌داد آب آدم و حوا کجا بد آن زمان که خدا افکند این زه در کمان این سخن هم ناقص است و ابترست آن سخن که نیست ناقص آن سرست گر بگوید زان بلغزد پای تو ور نگوید هیچ از آن ای وای تو ور بگوید در مثال صورتی بر همان صورت بچفسی ای فتی بسته‌پایی چون گیا اندر زمین سر بجنبانی ببادی بی‌یقین لیک پایت نیست تا نقلی کنی یا مگر پا را ازین گل بر کنی چون کنی پا را حیاتت زین گلست این حیاتت را روش بس مشکلست چون حیات از حق بگیری ای روی پس شوی مستغنی از گل می‌روی شیر خواره چون ز دایه بسکلد لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد بسته‌ی شیر زمینی چون حبوب جو فطام خویش از قوت القلوب حرف حکمت خور که شد نور ستیر ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر تا پذیرا گردی ای جان نور را تا ببینی بی‌حجب مستور را چون ستاره سیر بر گردون کنی بلک بی گردون سفر بی‌چون کنی آنچنان کز نیست در هست آمدی هین بگو چون آمدی مست آمدی راههای آمدن یادت نماند لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند هوش را بگذار وانگه هوش‌دار گوش را بر بند وانگه گوش دار نه نگویم زانک خامی تو هنوز در بهاری تو ندیدستی تموز این جهان همچون درختست ای کرام ما برو چون میوه‌های نیم‌خام سخت گیرد خامها مر شاخ را زانک در خامی نشاید کاخ را چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان سست گیرد شاخها را بعد از آن چون از آن اقبال شیرین شد دهان سرد شد بر آدمی ملک جهان سخت‌گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون‌آشامی است چیز دیگر ماند اما گفتنش با تو روح القدس گوید بی منش نه تو گویی هم بگوش خویشتن نه من ونه غیرمن ای هم تو من همچو آن وقتی که خواب اندر روی تو ز پیش خود به پیش خود شوی بشنوی از خویش و پنداری فلان با تو اندر خواب گفتست آن نهان تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق بلک گردونی ودریای عمیق آن تو زفتت که آن نهصدتوست قلزمست وغرقه گاه صد توست خود چه جای حد بیداریست و خواب دم مزن والله اعلم بالصواب دم مزن تا بشنوی از دم ز نان آنچ نامد در زبان و در بیان دم مزن تا بشنوی زان آفتاب آنچ نامد درکتاب و در خطاب دم مزن تا دم زند بهر تو روح آشنا بگذار در کشتی نوح همچو کنعان کشنا می‌کرد او که نخواهم کشتی نوح عدو هی بیا در کشتی بابا نشین تا نگردی غرق طوفان ای مهین گفت نه من آشنا آموختم من بجز شمع تو شمع افروختم هین مکن کین موج طوفان بلاست دست و پا و آشنا امروز لاست باد قهرست و بلای شمع کش جز که شمع حق نمی‌پاید خمش گفت نه رفتم برآن کوه بلند عاصمست آن که مرا از هر گزند هین مکن که کوه کاهست این زمان جز حبیب خویش را ندهد امان گفت من کی پند تو بشنوده‌ام که طمع کردی که من زین دوده‌ام خوش نیامد گفت تو هرگز مرا من بری‌ام از تو در هر دو سرا هین مکن بابا که روز ناز نیست مر خدا را خویش وانباز نیست تا کنون کردی واین دم نازکیست اندرین درگاه گیرا ناز کیست لم یلد لم یولدست او از قدم نه پدر دارد نه فرزند و نه عم ناز فرزندان کجا خواهد کشید ناز بابایان کجا خواهد شنید نیستم مولود پیراکم بناز نیستم والد جوانا کم گراز نیستم شوهر نیم من شهوتی ناز را بگذار اینجا ای ستی جز خضوع و بندگی و اضطرار اندرین حضرت ندارد اعتبار گفت بابا سالها این گفته‌ای باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای چند ازینها گفته‌ای با هرکسی تا جواب سرد بشنودی بسی این دم سرد تو در گوشم نرفت خاصه اکنون که شدم دانا و زفت گفت بابا چه زیان دارد اگر بشنوی یکبار تو پند پدر همچنین می‌گفت او پند لطیف همچنان می‌گفت او دفع عنیف نه پدر از نصح کنعان سیر شد نه دمی در گوش آن ادبیر شد اندرین گفتن بدند و موج تیز بر سر کنعان زد وشد ریز ریز نوح گفت ای پادشاه بردبار مر مرا خر مرد و سیلت برد بار وعده کردی مر مرا تو بارها که بیابد اهلت از طوفان رها دل نهادم بر امیدت من سلیم پس چرا بربود سیل از من گلیم گفت او از اهل و خویشانت نبود خود ندیدی تو سپیدی او کبود چونک دندان تو کرمش در فتاد نیست دندان بر کنش ای اوستاد تا که باقی تن نگردد زار ازو گرچه بود آن تو شو بیزار ازو گفت بیزارم ز غیر ذات تو غیر نبود آنک او شد مات تو تو همی دانی که چونم با تو من بیست چندانم که با باران چمن زنده از تو شاد از تو عایلی مغتذی بی واسطه و بی حایلی متصل نه منفصل نه ای کمال بلک بی چون و چگونه و اعتلال ماهیانیم و تو دریای حیات زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات تو نگنجی در کنار فکرتی نی به معلولی قرین چون علتی پیش ازین طوفان و بعد این مرا تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن ای سخن‌بخش نو و آن کهن نه که عاشق روز و شب گوید سخن گاه با اطلال و گاهی با دمن روی با اطلال کرده ظاهرا او کرا می‌گوید آن مدحت کرا شکر طوفان را کنون بگماشتی واسطه‌ی اطلال را بر داشتی زانک اطلال لیم و بد بدند نه ندایی نه صدایی می‌زدند من چنان اطلال خواهم در خطاب کز صدا چون کوه واگوید جواب تا مثنا بشنوم من نام تو عاشقم برنام جان آرام تو هرنبی زان دوست دارد کوه را تا مثنا بشنود نام ترا آن که پست مثال سنگ لاخ موش را شاید نه ما را در مناخ من بگویم او نگردد یار من بی صدا ماند دم گفتار من با زمین آن به که هموارش کنی نیست همدم با قدم یارش کنی گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را حشر گردانم بر آرم از ثری بهر کنعانی دل تو نشکنم لیکت از احوال آگه می‌کنم گفت نه نه راضیم که تو مرا هم کنی غرقه اگر باید ترا هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم حکم تو جانست چون جان می‌کشم ننگرم کس را وگر هم بنگرم او بهانه باشد و تو منظرم عاشق صنع توم در شکر و صبر عاشق مصنوع کی باشم چو گبر عاشق صنع خدا با فر بود عاشق مصنوع او کافر بود هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست در پای دوست هر که نشد کشته‌ی مرد نیست ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست می‌ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم شبها که همدمم به جز آه سرد نیست بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست جمعند وحشیان همه بر من همین دل است آن وحشی که با من صحرانورد نیست تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست هرچند دل رفیق غم و درد و محنت است جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست سکندر که صیتش جهان را گرفت بسیط زمین و زمان را گرفت چو گرد جهان گشتن آغاز کرد به کشورگشایی سفر ساز کرد ز دیدار او مادرش ماند باز بر او گشت ایام دوری دراز تراشید مشکین رقم خامه‌ای خراشید مشحون به غم نامه‌ای سر نامه نام خداوند پاک فرح‌بخش دل‌های اندوهناک فرازنده‌ی افسر سرکشان فروزنده‌ی طلعت مهوشان به صبح آور شام هر شب نشین حرارت بر هر دل آتشین وز آن پس ز مادر هزاران سپاس بر اسکندر آن بنده‌ی حق شناس بر او باد کز حد خود نگذرد بجز راه اهل خرد نسپرد خیال بزرگی به خود گو مبند! که بر خاک خواری فتد خودپسند چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال که خواهد گرفتن به زودی زوال؟ کف بسته مشت است و آید درشت ز دارنده بر روی خواهنده مشت مکن عجب را گو به دل آشیان! که دین را گزندست و جان را زیان بسا مرد کو دم ز تدبیر زد ولی بر خود از عجب خود تیر زد جهان کهنه زالی ست زیرک‌فریب به زرق و دغا خویش را داده زیب نداند کس از صلح او جنگ او به نیرنگ‌سازی‌ست آهنگ او نشد خانه‌ای در حریمش به پای که سیل حوادث نکندش ز جای بنایی برآورده در چل‌چله نگونسار سازد به یک زلزله به هر کس که در بند احسان شود چو طفلان ز داده پشیمان شد کند رخنه در سد اسکندری کند از گل آنگه مرمت‌گری در او یک سر موی، تمییز نیست تفاوت کن چیز و ناچیز نیست تو خون خلق بریزی و روی درتابی ندانمت چه مکافات این گنه یابی تصد عنی فی الجور و النوی لکن الیک قلبی یا غایه المنی صاب چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم تو از غرور جوانی همیشه در خوابی الی العداه وصلتم و تصحبونهم و فی ودادکم قد هجرت احبابی نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی احبتی امرونی بترک ذکراه لقد اطعت ولکن حبه آبی غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت همی گواهی بر من دهد به کذابی مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک منم در آتش و از حال من تو درتابی من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت جگر لاله بر آن دلشده‌ی زار بسوخت حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت دیشب آن رند که در حلقه‌ی خماران بود بزد آهی و در خانه‌ی خمار بسوخت ایکه از سر انا الحق خبری یافته‌ئی چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت تو که احوال دل سوختگان میدانی مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت صبر بسیار مفرمای من سوخته را که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت زان مفرح که جگرسوختگان را سازد قدحی ده که دل خسته‌ی بیمار بسوخت داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت خون دل در جگر نافه‌ی تاتار بسوخت بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت اگر از هستی خواجو اثری باقی بود این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت نازم خدنگ غمزه‌ی آن دل‌پذیر را کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را مایل کسی به شه‌پر فوج فرشته نیست چندان که من ز شست دل‌آرام تیر را منعم ز سیر صورت زیبای او مکن از حالت گرسنه خبر نیست سیر را وقتی به فکر حال پریشان فتاده‌ام کز دست داده‌ام دل و چشم و ضمیر را مقبول اهل راز نگردد نماز من گر در نظر نیاوردم آن بی‌نظیر را فرخنده منظری شده منظور چشم من کز جلوه میزند ره چندین بصیر را شد گیسوان سلسله مویی کمند من کز حلقه‌اش نجات نباشد اسیر را تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را هر دل که شد به گوشه‌ی چشم وی آشنا یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش بوسیده درگه ملک ملک گیر را زیب کلاه و تخت محمد شه دلیر کار است ملک و ملت و تاج و سریر را گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود ور به یاری و کریمی شبکی روز آری از برای دل پرآتش یاران چه شود ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد کوری دیده ناشسته شیطان چه شود ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود ور سواره تو برانی سوی میدان آیی تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید گر خر نفس شود لایق جولان چه شود بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت پس از مجاهده چون همدم تو می‌گشتم دل از مشاهده مدهوش و بی خبر می‌گشت به آرزوی تو یک قوم کو به کو می‌رفت به جستجوی تو یک شهر در به در می‌گشت به طره‌ی تو کسی می‌کشید دست مراد که هم چو گوی ز چوگان او به سر می‌گشت شب فراق تو در خون خویش می‌خفتم ز بس که هر سر مویم چو نیشتر می‌گشت غم تو هر چه فزونش به نیشتر می‌زد ارادت دل صد پاره بیشتر می‌گشت دهان نوش تو را چون خیال می‌بستم لعاب در دهنم نشه‌ی شکر می‌گشت شبی که از غم روی تو گریه می‌کردم تمام روی زمین ز آب دیده تر می‌گشت فغان که شد سر کویی گذر فروغی را که هر طرف از پدری از پی پسر می‌گشت اگر خرمنی را تبه کرد برقی که دودش گذر کرد از چرخ گردون وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی که صد دیده گردیده چون ابر نیسان وگر بحر جمعیتی خورده برهم که یک شهر را پرتوش کرده ویران اجل گرد ماتم رسانیده دیگر ز صحرای غبرا به ایوان کیهان چو موجی زد این بحر یارب که یک سر تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان چو باد مخالف برآمد که یک گل تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان که داد ای فلک آخرین تیغ کینت که پیوند یاران بریدی بدین سان که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت که کار به این مشکلی کردی آسان چه مقصود بودت که یک دودمان را چراغ فرح کشتی از باد حرمان زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش دریدی ز سنگین دلی تا به دامان تو را از دل آمد که آن تازه گل را کنی همچو خاشاک با خاک یکسان تو چون کندی از باغ جان گلبنی را که گل بوی گل داشت از نکهت آن تو چون جیب جان پاره کردی گلی را که می‌آمدش بوی جان از گریبان درین ماتم ای دوستان دور نبود اگر از دل دشمنان خیزد افغان سزد گر ازین غصه‌ی بدخواه صد ره گزد پشت دست تاسف به دندان چو او بود مقصود و گلزار هستی پدر را درین برک ریزنده بستان چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس که از گلشن جانش آورد دوران همان به که از بهر تاریخ فوتش به کلک بدایع رقم خوش نویسان نویسند مقصود گلزار هستی نگارند گلدسته‌ی گلشن جان صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد وی سروری که هر نفس از خاک درگهت گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد وانکو چو آستانه مقیم درت نشد سیلاب فتنه خانه‌ی عمرش خراب کرد یکباره جور و فتنه‌ی عنان از جهان بتافت تا صیت عدل و جود تو پا در رکاب کرد هر منصبی کز آصف و جم یادگار ماند بازوی تو به تیغ و قلم اکتساب کرد تیغ عدو شکافت تو گوئی چه جوهریست کزوی به روز معرکه بحر اضطراب کرد زخمش چه معجزیست که سرها به باد داد برقش چه آتشیست که جانها کباب کرد هرک از در سال درآمد به پیش تو کلک تو از کرم به عطایش جواب کرد شاها طلوع اختر سعدیکه ناگهان چون فتح و نصر روی به عالی جناب کرد چون ماه تو به منظر زیبا نهاد روی چون جرم خور به برج حمل انقلاب کرد آن لحظه کو عزیمت ملک ظهور ساخت دولت دو اسبه پیشتر از وی شتاب کرد تا بر سرش نثار کند دست روزگار پر حقه‌ی سپهر ز در خوشاب کرد شد قدر آفتاب ز همنامیش بلند زان روح چرخ تهنیت آفتاب کرد در سایه‌ی تو تا به ابد کامکار باد خود بخت نیک در ازلش کامیاب کرد جاوید باد دولت و عمر تو وین دعا ایزد به فضل و رحمت خود مستجاب کرد قند خجل می‌شود از لب چون شکرش قوت دل می‌دهد بوسه‌ی جان پرورش زهر غمش می‌خورم بوک به شیرین لبان کام دلم خوش کند پسته‌ی پر شکرش لذت قند و نبات چاشنیی از لبش چشمه‌ی آب حیوة رشحه‌ی لعل ترش از دهنش قند ریخت لعل شکربار او در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش دل شده را قوت جان از لب لعل وی است هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش از کله و از قبا هست برون یار ما یار شما خرگهی‌ست خیمه بود چادرش در بر او دیگری می‌خورد آب حیوة ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش در غم یار یار بایستی یا غمم را کنار بایست به یکی غم چو جان نخواهم داد یک چه باشد هزار بایستی دشمن شادکام بسیارند دوستی غمگسار بایستی در فراقند زین سفر یاران این سفر را قرار بایستی تا بدانستیی ز دشمن و دوست زندگانی دوبار بایستی شیر بیشه میان زنجیرست شیر در مرغزار بایستی ماهیان می‌طپند اندر ریگ چشمه یا جویبار بایستی بلبل مست سخت مخمورست گلشن و سبزه زار بایستی دیده را عبرت نیست زین پرده دیده اعتبار بایستی همه گل خواره‌اند این طفلان مشفقی دایه وار بایستی ره بر آب حیات می‌نبرند خضری آبخوار بایستی دل پشیمان شده‌ست دل امسال پار بایستی اندر این شهر قحط خورشیدست سایه شهریار بایستی شهر سرگین پرست پر گشته‌ست مشک نافه تتار بایستی مشک از پشک کس نمی‌داند مشک را انتشار بایستی دولت کودکانه می‌جویند دولتی بی‌عثار بایستی چون بمیری بمیرد این هنرت زین هنرهات عار بایستی طالب کار و بار بسیارند طالب کردگار بایستی مرگ تا در پی‌است روز شبست شب ما را نهار بایستی دم معدود اندکی ماندست نفسی بی‌شمار بایستی نفس ایزدی ز سوی یمن بر خلایق نثار بایستی ملک‌ها ماند و مالکان مردند ملکت پایدار بایستی عقل بسته شد و هوا مختار عقل را اختیار بایستی هوش‌ها چون مگس در آن دوغست هوش‌ها هوشیار بایستی زین چنین دوغ زشت گندیده پوز دل را حذار بایستی معده پردوغ و گوش پر ز دروغ همت الفرار بایستی گوش‌ها بسته است لب بربند از خرد گوشوار بایستی از آن باده ندانم چون فنایم از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم زمانی قعر دریایی درافتم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم زمانی از من آبستن جهانی زمانی چون جهان خلقی بزایم چو طوطی جان شکر خاید به ناگه شوم سرمست و طوطی را بخایم به جایی درنگنجیدم به عالم بجز آن یار بی‌جا را نشایم منم آن رند مست سخت شیدا میان جمله رندان‌های هایم مرا گویی چرا با خود نیایی تو بنما خود که تا با خود بیایم مرا سایه هما چندان نوازد که گویی سایه او شد من همایم بدیدم حسن را سرمست می گفت بلایم من بلایم من بلایم جوابش آمد از هر سو ز صد جان ترایم من ترایم من ترایم تو آن نوری که با موسی همی‌گفت خدایم من خدایم من خدایم بگفتم شمس تبریزی کیی گفت شمایم من شمایم من شمایم ای گشته ز تابش صفای تو آیینه‌ی روی ما قفای تو بادست به دست آب و آتش را با صفوت و نور خاکپای تو با تو چه کند رقیب تاریکت بس نیست رقیب تو ضیای تو خود قاف ز هم همی فرو ریزد از سایه‌ی کاف کبریای تو در کوی تو من کدام سگ باشم تا لاف زنم ز روی و رای تو هر چند که خوش نیایدت هل تا لافی بزند ز تو گدای تو این هژده هزار عالم و آدم نابوده بهای یک بهای تو قیمت گر تو حسود بود ای جان زان هژده قلب شد بهای تو ای راحت تو همه فنای ما وی شادی ما همه بقای تو هم دوست همی کشی و هم دشمن چه خشک و چه تر در آسیای تو ایندست که مر تراست در شوخی اندر دو جهان کراست پای تو دیریست که هر زمان همی کوبند این دبدبه بر در سرای تو من بنده‌ی زندگانی خویشم لیکن نه برای خود برای تو هر چند نیافت اندرین مدت یک شعله سنایی از سنای تو با اینهمه هست بر زبان نونو شهری و سنایی و ثنای تو گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی بشر به پای دویده ملک به پر بپریده به غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلایی چو پر و پاش نماند چو او ز هر دو بماند تو را به فقر بداند چه آفتی چه بلایی مثال لذت مستی میان چشم نشستی طریق فهم ببستی چه آفتی چه بلایی در آن دلی که گزیدی خیال وار دویدی بگفتی و بشنیدی چه آفتی چه بلایی چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی غم تو دامن جانی کشید جانب کانی به سوی گنج نهانی چه آفتی چه بلایی چه سوی گنج کشیدش ز جمله خلق بریدش دگر کسی بندیدش چه آفتی چه بلایی چه راحتی و چه روحی چه کشتیی و چه نوحی چه نعمتی چه فتوحی چه آفتی چه بلایی بگفتمت چه کس است این بگفتیم هوس است این خمش خمش که بس است این چه آفتی چه بلایی هوس چه باشد ای جان مرا مخند و مرنجان رهم نما و بگنجان چه آفتی چه بلایی تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی نهان و عین چو جانی چه آفتی چه بلایی مرا چو دیک بجوشی مگو خمش چه خروشی چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی بجوش دیک دلم را بسوز آب و گلم را بدر خط و سجلم را چه آفتی چه بلایی بسوز تا که برویم حدیث سوز بگویم به عود ماند خویم چه آفتی چه بلایی دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلایی عارت آمد که دمی قصه‌ی ما گوش کنی؟ قصه‌ی غصه این بی‌سر و پا گوش کنی؟ پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی چه زیان دارد؟ اگر بی‌سر و پایی روزی عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی گوش بر قول حسودان مکن، ای رانه رواست که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی با تو از راستی قد تو می‌باید گفت کان چه از صدق بگویم به صفا گوش کنی خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟ به خدا، گر بودت هیچ زیان گر نفسی قصه‌ی اوحدی از بهر خدا گوش کنی نهفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران‌زمین نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مراو را سزید به فرزند تا لشکری برگزید گرازان سوی خاور اندرکشید به تخت کیان اندر آورد پای همی خواندندیش خاور خدای دگر تور را داد توران زمین ورا کرد سالار ترکان و چین یکی لشکری نا مزد کرد شاه کشید آنگهی تور لشکر به راه بیامد به تخت کی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست بزرگان برو گوهر افشاندند همی پاک توران شهش خواندند از ایشان چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدر شاه ایران گزید هم ایران و هم دشت نیزه‌وران هم آن تخت شاهی و تاج سران بدو داد کورا سزا بود تاج همان کرسی و مهر و آن تخت عاج نشستند هر سه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک چون سبک روحی دهد رطل‌گران، اندیشه نیست ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما چون نمی‌دزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست گل نهالی به بوستان آورد مرغ را باز در فغان آورد سخنی بلبل از لبش می‌گفت غنچه را آب در دهان آورد نکهت نفحه‌ی شمامه‌ی صبح مژده‌ی گل ببوستان آورد دوستان را نسیم باد صبا بوی انفاس دوستان آورد نفس باد صبحدم چو مسیح با تن خاک مرده جان آورد هم عفا الله صبا که عاشق را خبر یار مهربان آورد درد خواجو بصبر به نشود زانکه با خویش از آن جهان آورد لیک نومید نیست کاب حیات از سیاهی برون توان آورد مجلس چو چراغ و تو چو آبی وز آب چراغ را خرابی خورشید بتافته‌ست بر جمع رو تو ز میان که چون سحابی بر خوان منشین که نیک خامی کو بوی کباب اگر کبابی در پیش شدی که حاجبم من والله که نه حاجبی حجابی چون حاجب باب را نشان‌هاست دانند تو را که از چه بابی گشتی تو سوار اسب چوبین از جهل به حمله می‌شتابی یا عشق گزین که هر سه نقد است یا زهد چو طالب ثوابی با بیداران نشین و برخیز کاین قافله رفت تو به خوابی از شمس الدین رسی به منزل و اندر تبریز راه یابی باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی هر ساعتی به شکلی، هر لحظه‌ای بینگی دوداز دلم برآری، خون از جگر بریزی گر تشنه‌ای به خونم، حاکم تویی،ولیکن در پای خویش ریزش،روزی اگر بریزی مانند آفتابی، کز بس شعاع خوبی چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی در شهر اگر نماند شکر، چه غم؟ که روزی لعل تو گر بخندد، شهری شکر بریزی بالله که برنگیرم سر ز آستانه‌ی تو گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی صد نوبت اوحدی را خون ریختی و گر تو آنی که می‌شناسم، بار دگر بریزی پروانه نمی‌شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور هر کس به تعلقی گرفتار صاحب نظران به عشق منظور آن روز که روز حشر باشد دیوان حساب و عرض منشور ما زنده به ذکر دوست باشیم دیگر حیوان به نفخه صور یا رب که تو در بهشت باشی تا کس نکند نگاه در حور ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه سلسبیل و کافور بیمست شراره آه مشتاق کتش بزند حجاب مستور من دانم و دردمند بیدار آهنگ شب دراز دیجور آخر ز هلاک ما چه خیزد سیمرغ چه می‌کند به عصفور نزدیک نمی‌شوی به صورت وز دیده دل نمی‌شوی دور از پیش تو راه رفتنم نیست گردن به کمند به که مهجور سعدی چو مرادت انگبینست واجب بود احتمال زنبور صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی حکایت می‌کند رنگت که جاسوس القلوب آمد صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد رخسار صبح را نگر از برقع زرش کز دست شاه جامه‌ی عیدی است در برش گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت صاعی بساخت کز پی عید است درخورش مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان کان صاع دید ببار سحر درش آری به صاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه و داغ نهاده مشهرش داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد خورشید طشت خون و مه عید نشترش مه روزه دار بود همانا از آن شده است تن چون خلال مایده‌ی عید لاغرش یا حلقه‌گویی از پی آن شد که روز عید خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است بر صد هزار عید برات مقررش گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی گریه‌ی ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت خنده‌ی برق درخشنده ببین کوی به کوی ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش باده‌ی کهنه بی آشام و گل تازه ببوی تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی در می‌خانه برو باده‌ی دیرینه بنوش لب دریا بنشین دامن سجده بشوی صورت حال مرا سرو چمن می‌داند که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی گفتم از گریه مگر باز شود عقده‌ی دل آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی همه تدبیر من این است که دیوانه شوم کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین که به او می نشود شیر فلک روی به روی کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوه مستی و رندی نرود از پیشم زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را زان که در کم خردی از همه عالم بیشم بر جبین نقش کن از خون دل من خالی تا بدانند که قربان تو کافرکیشم اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس حافظ راز خود و عارف وقت خویشم ای جوان زیر چرخ پیر مباش یا ز دورانش در نفیر مباش یا برون شو ز چرخ چون مردان ورنه با ویل و وای و ویر مباش اثر دوزخ ار نمی‌خواهی ساکن گنبد اثیر مباش گر سعیدیت آرزوست به عدن در سراپرده‌ی سعیر مباش تو ورای چهار و پنج و ششی در کف هفت و هشت اسیر مباش در سرا ضرب عقل و نفس و فلک ناقدی باش و جز بصیر مباش در میان غرور و وهم و خیال بسته‌ی دیو بسته گیر مباش هر دمی با گشاد نامه‌ی عقل گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش منی انداز باش چون مردان گر نه‌ای زن منی پذیر مباش گر ترا جان به وزر آلودست داروی وزر کن وزیر مباش از برای خلاف و استبداد به سرو دنب جز بگیر مباش ای به گوهر و رای طبع و فلک بهر آز این چنین حقیر مباش مار قانع بسی زید تو به حرص گر نه‌ای مور زود میر مباش از پی خرس حرص و موش طمع گاه گوز و گهی پنیر مباش «من» و «سلوی» چو هست اندر تیه در نیاز پیاز و سیر مباش از کمان یافت دور گشتن تیر تو ز کژ دور شو چو تیر مباش گر همی در و عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش گر خطر بایدت خطر کن جان ورنه ایمن بزی خطیر مباش چون ترا خاک تخت خواهد بود گو کنون تخت اردشیر مباش تا ز یک وصف خلق متصفی شو فقیهی گزین فقیر مباش فقه خوان لیک در جهنم جاه همچو قابوس وشمگیر مباش چون زفر درس و ترس با هم خوان ورنه بیهوده در زفیر مباش در ره دین چو بو حنیفه ز علم چون چراغی بجز منیر مباش چون تو طفلی و شرع دایه‌ی تست جز ازین دایه سیر شیر مباش مجمع اکبر ار نخواهد بود طالب جامع کبیر مباش ور کنون سوی کعبه خواهی رفت ره مخوفست بی‌خفیر مباش با چنین غافلان نذر شکن جز چو پیغمبران نذیر مباش از پی ذکر بر صحیفه‌ی عمر چون نکو نه‌ای دبیر مباش با تو در گورتست علم و عمل منکر «منکر» و «نکیر» مباش پاس پیوسته دار بر در حق کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش خار خارت چو نیست در ره او پس در آن کوی خیر خیر مباش همه دل باش و آگهی نیاز بی‌خبر بر در خبیر مباش زیر بی‌آگهی کند زاری پس تو گر آگهی چو زیر مباش چون قلم هر دمی فدا کن سر لیک از بن شکر بی‌صریر مباش چون به پیش تو نیست یوسف تو پس چو یعقوب جز ضریر مباش ای سنایی تو بر نظاره‌ی خلق در سخن فرد و بی‌نظیر مباش در زحیری ز سغبه‌ی گفتن گفت بگذار و در زحیر مباش در هوای صفا چو بوتیمار دردت ار هست گو صفیر مباش با قرارست نور دیده‌ی سر چشم سر گو: برو قریر مباش شکر کن زان که شرع و شعرت هست خرت ار نیست گو شعیر مباش گر چه خصمت فرزدق ست به هجو تو به پاداش او جریر مباش خود نقیریست کل عالم و تو در نقار از پی نقیر مباش از پی یوسف کسان به غرض گاه بشرا و گه بشیر مباش همه بر کشتهای تشنه ز قحط ابر باش و بجز مطیر مباش هر کجا پای عاشقی‌ست روان باد کشتیش باش و قیر مباش ای سنایی خواجه‌ی جانی غلام تن مباش خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش در میان نیکوان زهره طبع ماهروی چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش در لباس شیرمردان در صف کم کاستی همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست در جهان تیره‌ای بی‌باده‌ی روشن مباش یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش ای آنکه رخ چو ماه داری رخساره‌ی من چو کاه داری آیین دل سمنبران را بر سیم ز سیب جاه داری بر عرصه‌ی شطرنج خوبی از لطف هزار شاه داری در مجمع خیل خوبرویان چون یوسف پیشگاه داری هر لحظه رهی دگر نمایی برگوی که چند راه داری در شوخی دست برد خواهی کز خوبی دستگاه داری گر قتل سناییت گناهست دانم که بسی گناه داری غض الزمان و غض عین کماله به کمال بسطته عن المستنجد ختم الخلائف فی‌الخلائق حسبة به خلیفة الله المطاع المهتدی پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب بر سر کوی خرابات کسی آباد است که مدام از می دیرینه خراب است، خراب گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز خون خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب گر فروغی نرود از سر کویت چه کند که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب تا چهره آن یگانه دیدم دل در غم بی‌کرانه دیدم گفتی فرداست روز بازار بازار تو را بهانه دیدم دل را چو انار ترش و شیرین خون بسته و دانه دانه دیدم زهر عالم همه عسل شد تا شهد تو در میانه دیدم جان را چو وثاق و جای زنبور از شهد تو خانه خانه دیدم بر آتشم و هنوز در عشق زان دوزخ یک زبانه دیدم شطرنج که صد هزار خانه‌ست از جمله آن دو خانه دیدم یک خانه پر از خمار دیدم یک خانه می مغانه دیدم چون عشق چنین دو روی دارد سرگشتگی زمانه دیدم وانگه زین سر به سوی آن سر دزدیده ره و دهانه دیدم زان ره خرد دقیقه بین را اندیشه ابلهانه دیدم او بر سر گنج بی‌نشانی سرگشته که من نشانه دیدم او زیر پر همای دولت گوید که به خواب لانه دیدم جانی که ز غم ز پا درآمد در عالم دل روانه دیدم جانی که فسانه داند این را او را همگی فسانه دیدم نالنده و بی‌خبر ز نالش چون بربط و چون چغانه دیدم بس شانه مکن که طره عشق بیرون ز حدود شانه دیدم صد شب بر او ترانه گویی روزت گوید تو را ندیدم هر درد که آن دوا ندارد سوی دل خود دوانه دیدم خداوندا مده آن یار را غم مبادا قامت آن سرو را خم تو می دانی که جان باغ ما اوست مبادا سرو جان از باغ ما کم همیشه تازه و سرسبز دارش بر او افشان کرامت‌ها دمادم معظم دارش اندر دین و دنیا به حق حرمت اسمای اعظم وجودش در بنی آدم غریب است بدو صد فخر دارد جان آدم مخلد دار او را همچو جنت که او جنات جنات است مبهم ز رنج اندرون و رنج بیرون معافش دار یا رب و مسلم جهان شاد است وز او صد شکر دارد که عیسی شکرها دارد ز مریم دعاهایی که آن در لب نیاید که بر اجزای روح است آن مقسم مجاب و مستجابش کن پی او که تو داناتری والله اعلم چه سازم که سوی تو راهی ندارم کجایی که جز تو پناهی ندارم چگونه کشم بار هجرت چو کوهی که من طاقت برگ کاهی ندارم وصال تو یکدم به دستم نیاید که سرمایه و دستگاهی ندارم مریز آب روی من آخر که من خود به نزدیک کس آب و جاهی ندارم مگردان ز من روی و با راهم آور که جز عشق رویی و راهی ندارم چرا دست آلایی آخر به خونم که شاهی نیم من سپاهی ندارم مکش ماه رویا من بی گنه را که جز عشق رویت گناهی ندارم مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من به جز عفو تو عذرخواهی ندارم به رویم نگه کن که بر درد عشقت به جز اشک خونین گواهی ندارم ز عطار و از شیوه‌ی او بگشتم که جز شیوه‌ی چون تو ماهی ندارم تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد شمشماد همی لرزد چون بید ز بالایت بالای چنین، رعنا در شهر بلا باشد زین‌سان که گریبانم بگرفت غم عشقت این خرقه که می‌بینی یک روز قبا باشد من میکنم آن طاعت کز بنده سزد، لیکن شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد خلقی ز پیت پویان، مهر تو به جان جویان زین جمله دعا گویان تا بخت کرا باشد؟ آب غم عشق تو بگذشت ز سر ما را وآنگه تو ز بی‌رحمی بگذاشته تا: باشد لعلت نکند سعیی در چاره‌ی کار من بیچاره کسی کو را کاری به شما باشد غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز آن روز که من جویم شهریش بها باشد گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد گفتی که: روا گردد از من همه حاجت‌ها مرد اوحدی از عشقت، آخر چه روا باشد؟ تا توانی هیچ درمانم مکن هیچ گونه چاره‌ی جانم مکن رنج من می‌بین و فریادم مرس درد من می‌بین و درمانم مکن جز به دشنام و جفا نامم مبر جز به درد و غصه فرمانم مکن گر نخواهی کشتنم از تیغ غم مبتلای درد هجرانم مکن ور بر آن عزمی که ریزی خون من جز به تیغ خویش قربانم مکن از من مسکین به هر جرمی مرنج پس به هر جرمی مرنجانم، مکن گر گناهی کردم از من عفو کن ور خطایی رفت تاوانم مکن تا عراقی ماند در درد فراق درد با من گوی و درمانم مکن درین کز دل بدی با من شکی نیست که خوبان را زبان با دل یکی نیست چو نی یک استخوانم نیست درتن که بر وی از تو زخم ناوکی نیست بهر دردم که خواهی مبتلا کن که ایوب تو را صبر اندکی نیست رموز ناله‌ی بلبل که داند درین گلشن که مرغ زیرکی نیست دلم از دست طفلی ترک سر کرد که بی‌آسیب تیغش تارکی نیست نه از غالب حریفیهای حسن است که یک عالم حریف کودکی نیست در وارستگی در قلزم عشق مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست اگر مرد رهی راه فنا پوی که سالک را ازین به مسلکی نیست مرنجان محتشم را کو سگ توست سگی کاندر وفای او شکی نیست توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی تا تو نگاه کرده‌ای گشته بلند آتشی سکه عشق می‌شود تازه که باز از بتان نوبت حسن می‌زند کودک پادشه وشی گشته به قصد بی‌دلان مایل خانه کمان صید فکن خدنگی از پادشاهانه‌تر کشی سهم کشنده ناوکی می‌کشدم که در پیم داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی در حرکات پشت زین هست سبک‌تر از صبا آن که بپا نشست ازو کوه کشیده ابرشی ای منم از خمار غم کز تازه دگر ساقی عشق در قدح کرده شراب بی‌غشی باز به بزم زلف را دام که کرده بوده‌ای کامد از انجمن برون محتشم مشوشی چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید که آن شیردل مرد جز شاه نیست همان چهر او جز در گاه نیست فرستاده‌یی جست روشن‌روان فرستاد موبد بر پهلوان که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه فرستاده‌ی موبد آمد دوان ز جایی که بد تا در پهلوان بگفت آنک در باغ شادی و بخت شکفته شد آن خسروانی درخت سپهبد ز گفتار او گشت شاد دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش کنی جز ترا ناسزاست که دانست هرگز که شاپور شاه ببیند سپه نیز و او را سپاه سپاس از تو ای دادگر یک خدای جهاندار و بر نیکویی رهنمای چو شب برکشید آن درفش سیاه ستاره پدید آمد از گرد ماه فراز آمد از هر سوی لشکری به جایی که بد در جهان مهتری سوی سورستان سربرافراختند یگان و دوگانه همی تاختند به درگاه پالیزبان آمدند به شادی بر میزبان آمدند چو لشکر شد آسوده بر درسرای به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای به شاه جهان گفت پس میزبان خجستست بر ماه پالیزبان سپاه انجمن شد بدین درسرای نگه کن کنون تا چه آیدت رای بفرمود تا برگشادند راه اگر چه فرومایه بد جایگاه چو رفتند نزدیک آن نامجوی یکایک نهادند بر خاک روی مهان را همه شاه در بر گرفت ز بدها خروشیدن اندر گرفت بگفت آنک از چرم خر دیده بود سخنهای قیصر که بشنیده بود هم آزادی آن بت خوب‌چهر بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر کزو یافتم جان و از کردگار که فرخنده بادا برو روزگار وگر شهریاری و فرخنده‌یی بود بنده‌ی پرهنر بنده‌یی منم بنده این مهربان بنده را گشاده‌دل و نازپرورده را ز هر سو که اکنون سپاه منست وگر پادشاهی و راه منست همه کس فرستید و آگه کنید طلایه پراگنده بر ره کنید ببندید ویژه ره طیسفون نباید که آگاهی آید برون چو قیصر بیابد ز ما آگهی که بیدار شد فر شاهنشهی بیاید سپاه مرا برکند دل و پشت ایرانیان بشکند کنون ما نداریم پایاب اوی نه پیچیم با بخت شاداب اوی چو موبد بیاید بیارد سپاه ز لشکر ببندیم بر پشه راه بسازیم و آرایشی نو کنیم نهانی مگر باغ بی‌خو کنیم بباید به هر گوشه‌یی دیده‌بان طلایه به روز و به شب پاسبان ازان پس نمانیم از رومیان کسی خسپد ایمن گشاده‌میان یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند گر نسیم نافه‌ی تاتار نبود گو مباش گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش منکه از جام می لعل تو مست افتاده‌ام گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند عود اگر در طبله‌ی عطار نبود گو مباش هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من نقل سازد جهت این جگر خسته من دست خود بر سر من مالد از روی کرم که تو چونی هله ای بی‌دل و پابسته من سر گران گشته از آن باده بی‌ساغر من زعفران کشته بدین لاله بررسته من زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم ای گسسته رگت از زخمه آهسته من چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات چون دلم برنجهد زان بت برجسته من هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو یک زمانی سخن پخته به نبشته من چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن ای به شب‌ها و سحرها به دعا جسته من چند صف‌ها بشکستی و بدیدی همه را هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی که حریص آمد بر گفتن پیوسته من چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟ اگر در من نگه کردی نگارم بدیدی گر فراقش چونم آخر بپرسیدی دمی حال فگارم نکرد آن دوست از من یاد روزی به کام دشمنان شد روزگارم چرا خواهد به کام دشمنانم چو می‌داند که او را دوست دارم؟ عزیزی بودم اول بر در او عزیزان، بنگرید: آخر چه خوارم؟ فرو شد روز من بی‌مهر رویش چو شب تیره شده است این روزگارم نه دلداری که باشد مونس دل نه غمخواری که باشد غمگسارم نمی‌دانم که دامان که گیرم؟ که تا از جیب محنت سر برآرم عراقی، دامن غم گیر و خوش باش که هم با تو درین تیمار یارم الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ صبح شما جام می، حلقه‌ی مه جام صبح رنگ خم عیسی است باده‌ی گلرنگ جام اشک تر مریم است ژاله‌ی درفام صبح قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح کعبه‌ی ما طرف خم زمزم ما درد خام مصحف ما خط جام سبحه‌ی‌ما نام صبح مرغ بهنگام زد نعره‌ی هنگامه گیر کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ در جل زرین کشید ابلق خوش‌گام صبح خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته پیر خردبین به می خرقه در انداخته کم زن کوی مغان برده به می ره به ده رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک مشتی خاک قمار در قمر انداخته ساقی می توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته بر لب باریک جام عاشق لب دوخته بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته خط و لب ساقیان عیسی زنار دار بر خط زنار جام جم کمر انداخته عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر داس سر سنبله در بصر انداخته خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ بر در سلطان عهد تاج زر انداخته مه حلی زهره را کرده به زر نثار در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک رستم خورشید رخش مالک جان ملوک آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد سیم بناگوش او رونق کارم ببرد لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد ناله‌کنان می‌روم سنگی در بر چو آب کب من و سنگ من غمزه‌ی یارم ببرد رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد عشق برون آورد مهره ز دندان مار آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببرد دید دلم وقف عشق خانه‌ی بام آسمان خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند آب رخم هم به آب گریه‌ی زارم ببرد از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر خاک در شهریار آب نثارم ببرد پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش شقه‌ی چارم فلک چتر سیاهش سزد وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون آدم از الهام او عطسه‌ی جاهش سزد اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم عالم ضحاک فعل بسته‌ی چاهش سزد قبله‌ی بخت سفید تیغ کبودش بس است خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک بر سر روح القدس پایه‌ی گاهش سزد هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است کیت حق پروری در گهر طغرل است داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح اینت مبارک همای، آنت همایون فلک ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات از هنر شهریار پر شد اکنون فلک وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک وز پی آن تا کند جامه‌ی بختش سپید می‌کند از قرص ماه قرصه‌ی صابون فلک رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک خامه‌ی مصریش راست در دهن افیون مصر فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک دید که در لشکرش قیصر هارون شده است زانگله‌ی زهره ساخت زنگل هارون فلک چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون شقه‌ی اطلس زمین کسوت اکسون فلک فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند هیبت او کوه را بند کمر درشکست صولت او چرخ را سقف قمر در شکست طالعش افکند دست در کمر آسمان چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل بر در دجال ظلم آمد و در درشکست تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر خانه‌ی اهریمنان زیر وزبر درشکست گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم زیر پل مکه شد پول به سر درشکست تا خفقان علم خنده‌ی شمشیر دید درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست همتش آورد پای بر سر هفت آسمان هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست روز نشد کفتاب تیغ تو را چون شفق از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست گو ز تف تیغ تو زهره‌ی شیران نگر آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست دیده‌ی چرخ کهن بر چمن و باغ ملک تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک جز محل پاردم جای عنان دیده نیست شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت شهر گشایا، جهان بسته‌ی کام تو باد بحر نوالا، فلک تشنه‌ی جام تو باد خطبه‌ی این دار ملک وقف بر القاب توست سکه‌ی این دار ضرب تازه به نام تو باد ناصیه‌ی حور عین پرچم شب‌رنگ توست شهپر روح الامین پر سهام تو باد بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای هفته‌ی دار السلام روز سلام تو باد ثانی اسکندری آینه‌ی تو حسام صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او شمه‌ی ریحان فتح بهر مشام تو باد خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو یاور خاقان چین شفقت عام تو باد این سخنان در عراق هست ز من یادگار زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت برویم و رخت هستی ببریم از آستانت چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو چو کمر شدست راضی بکناری از میانت ببسته است پری نهانیی پایم ز بند اوست که من در میان غوغایم ز کوه قافم من که غریب اطرافم به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل از آن سپس پر عنقای روح بگشایم ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است برای سایه نشینان چو خیمه برپایم چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد چه صوفیم که به سودای دی و فردایم مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه هم از برای برآویختن نمی‌شایم ز لطف توست که از جغدیم برآوردی چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم اگر ز جود کف تو به بحر راه برم تمام گوهر هستی خویش بنمایم شکار درک نیم من ورای ادارکم به پای وهم نیم من درازپهنایم سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو مرا بجوی همان جا که من همان جایم سبک بنواز ای مطرب ربایی بگردان زوتر ای ساقی شرابی که آورد آن پری رو رنگ دیگر ز چشمه زندگی جوشید آبی چه آتش زد نهان دلبر به دل‌ها که مجلس پر شد از بوی کبابی چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن نگویی ناله نی را جوابی نی نه چشم زان چشمان چه گوید چنین بیدار باشد مست خوابی دل سنگین چو یابد تاب آن چشم شود در حال او در خوشابی گدازد هر دو عالم بحر گیرد چون آن مه رو براندازد نقابی ایا ساقی به اصحاب سعادت بده حالی تو باری خمر نابی قدم تا فرق پر دارید از این می که بوی شمس تبریزی بیابی بهار دلکش و باغ معانی چنین پیدا کند راز نهانی که شیرین آن بهار گلشن راز بهاران شد به دشتی غصه پرداز بهشتی کوثر اندر چشمه سارش دم عیسی نهان در نوبهارش فضایش چون سرای می‌فروشان هوایش چون دماغ باده نوشان همه صحرا گرفته لاله و گل خروش ساری و دستان بلبل زبان سوسنش از گفت خاموش که آهنگ تذوراتش کند گوش به پای چشمه با گلهای شاداب فروغ آتش افزون گشته از آب ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ برآورده برون چون آتش از سنگ در او رضوان به منت گشته مزدور ز خاکش برده عطر طره حور گلش یکسر به رنگ ارغوان بود ولیکن با نشاط زعفران بود ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده به قصد جان غم خنجر کشیده ز بس در وی درخت سایه گستر نبودش جز سیاه سایه پرور نگون بید موله در سمن زار سمن را سجده می‌بردی شمن زار از آن ساغر که نرگس داده پیوست شقایق خورده و افتاده سرمست از آن لحنی که موزون کرده شمشاد شنیده سرو و گشته از غم آزاد نگون از کوه سیل از ابر آزار توگفتی کوهکن گرید به کهسار چمن از باد گشته عنبر آگین تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین چمان در آن چمن شیرین مه رو چو شاخ طوبی اندر باغ مینو ز قامت سرو بن را جلوه آموز شقایق را ز عارض چهره افروز ز درویش ارغوان را آب رفته ز مویش سنبل اندر تاب رفته سر زلف آشنا با شانه کرده ز سنبل باد را بیگانه کرده دو نرگس را نمود از سرمه مشکین چمن کرد از دو آهو صفحه‌ی چین تبسم را درون غنچه ره داد به دست غمزه تیری از نگه داد بهم بر زد کمند صید پرویر بلای زهر گشت آشوب پرهیز عدوی کوهکن را کرده سرمست هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست بلای عقل را آموخت رفتار عدوی صبر را فرمود گفتار تفرج را سوی سرو و سمن شد گلستانی به تاراج چمن شد به پای سرو گه آرام بگرفت به زیر یاسمن گه جام بگرفت نگویی میل سرو و یاسمن داشت که سرو و یاسمی در پیرهن داشت خرام آموختی سرو و چمن را طراوت وام دادی یاسمن را ز چشم آموخت نرگس را فریبی ز طرز دلبری دادش نصیبی به سنبل شد ز گیسو داد گستر که گر دل می‌بری باری چنین بر به گلگشت از رخ خویش آتش افکن که آتش در دل بلبل چنین زن به جان سرو تالی داد سروش که داد آگاهی از جان تذورش چو لختی جان شیرین آرمیدش به سوی باده میل دل کشیدش یکی زان ماهرویان گشت ساقی به جامش کیمیای عمر باقی بپیمود آتش اندیشه سوزش فروزان کرد ماه شب فروزش به لب چون برد راح ارغوانی به کوثر داد آب زندگانی چو آتش گشت از می‌روی شیرین نمود از روی شیرین خوی شیرین چو سر خوش گشت از جام پیاپی بزد آهی وگفت ای بخت تا کی اسیر محنت ایام بودن به کام دشمنان نا کام بودن کجا شیرین کجا آن دشت و وادی کجا شیرین و کوی نامردای کجا شیرین و زهر غم چشیدن کجا شیرین و بار غم کشیدن کجا شیرین کجا این درد و این سوز کجا شیرین کجا این صبح و این روز نه از کس آتشم در خرمن افتاد که این آتش هم از من در من افتاد گرفتم دشمنی را دوست داری شمردم خود سری را حق گزاری محبت خواستم از خود پرستی نهادم نام هشیاری به مستی وفا کردم طلب از بیوفایی سزای من که جستم ناسزایی به تلخی روز شیرین می‌رود سر لب خسرو شکر خاید ز شکر گهی انصاف دادی کاین چه راه است به کس بستن گناه خود گناه است تو صیدی افکنی بر خاک چالاک نبندی از غرور او را به فتراک چو صیاد دگر گیرد ز راهش گنهکار از چه خوانی بیگناهش ترا در دست ز آب صاف جامی ننوشی تا بنوشد تشنه کامی اگر درهم شوی بس ناصواب است نه جرم تشنه و نه جرم آب است ترا پا در شود ناگه به کنجی ز استغنا به یک دانگش نسنجی چو از وی مفلسی کامی برآرد پیشمان گر شوی سودی ندارد چو در دست تو شمعی شب فروز است تو گویی چهره‌ام خورشید روز است از او گر بی‌کسی محفل فروزد اگر سوزد دلت آن به که سوزد وگر بهر فریب خاطر خویش نمودی معذرت را مرهم ریش که گر چه سینه از غم ریش کردم سپاس من که پاس خویش کردم نهان کردم ز دزد خانه کالا به گنج خویش بستم راه یغما به گلچینان در گلزار بستم هوس‌را آرزو در دل شکستم ببستم چنگل شاهین ز دراج ندادم گنج گوهر را به تاراج نهفتم غنچه‌ای از باد شبگیر گرفتم آهویی از پنجه شیر حذر از دشمن خون خواره کردم رطب را پاس از افیون خواره کردم چنین با خویشتن می‌گفت و می‌گشت که آمد برق خرمن سوزی از دشت سواری چون شرر ز آتش جهیده ز خسرو در بر شیرین رسیده به دستش نامه‌ی سر بسته شاه جگر سوز و درون آشوب و جانکاه عباراتی به زهر آلوده پیکان بدل آتش برآتش گشته دامان اشاراتی همه چون خنجر تیز جگر سوراخ کن، خونابه انگیز چو شیرین حرف حرف نامه را دید به خویش از تاب دل چون نامه پیچید به یاران گفت جشن ای سوگواران که آمد نامه یاران به یاران کرا لب تشنه اینک آب حیوان کرا شب تیره اینک مهر تابان کرا برجست چشم این شادمانی کرا خارید کام این ارمغانی که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد بگو این نامه‌ی شه کوریت باد که فالی زد که این شادی برآمد که آهی زد که این اندر سر آمد کدامین طالع این امداد کرده‌ست که شاه از مستمندان یاد کرده‌ست پرستاری ز شه بیمار گشته‌ست که بخت بی کسان بیدار گشته‌ست شکر را آسمان خاری به پا کرد که خسرو صدقه بخشید فدا کرد ازین بی شبهه شه را مدعایی‌ست ز مسکینان طلبکار دعایی‌ست همیشه خوش ز دور آسمانی شکر از طالع و شاه از جوانی پس آنگه نامه شه را بینداخت ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت به تلخی پاسخ این نامه بنوشت ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی منشی فلک داده بر این قول گواهی جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی ناخورده مسیر قلمت وهن توقف نادیده نظام سخنت ننگ تناهی نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست بل نسخه‌ی ماهیت اشیاست کماهی زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد بی‌رایحه‌ی خاصه ز اسرار الهی با جذبه‌ی نوک قلم کاه‌ربایت پذرفته هیولای سخن صورت کاهی چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی خصم ار به کمال تو تبشه نکند به خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی معلوم شد از عارضه‌ی تو که کسی نیست بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر گم کرد سر رشته‌ی صحبت ز تباهی بودند بر من همه اصحاب مناصب وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی الا تو و دانی که زیانیت نبودی از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد حال تو که در عمر به غیری نه پناهی لایق به کمال تو همین دید که تا حشر کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی اگر زگردش جافی فلک همی ترسی چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟ وگر حذر نکند سود با سفاهت او چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟ چرا که باز نداری چو مردمان به هوش خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟ به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی به علم بر غرض گردش فلک بر رس اگر به کوته قامت برو همی نرسی نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ نگاه کن که تو اندر میانه‌ی قفسی گهی ز سردی نجم زحل همی فسری گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی اگر به جنس یکی‌اند و آتش‌اند همه به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست کز این نصیحت کرده‌ستت آن یکی طبسی تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین شده‌ستی از شرف مردمی سوی تیسی هگرز همبر دانا نبود نادانی چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی به فضل کوش و بدو جوی آب‌روی ازانک به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو به صورت بشری در به سیرت مگسی بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی که جمع باشند آن روز جنی و انسی گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز ز کرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس که آن برون برد از دل خیانت و پیسی اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی که در تنور نهندت هریسه یا عدسی چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟ تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس کنون که زرد شده‌ستی چو گندم نجسی بدان بکوش که گردنت را گشاده کند کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی همی به آتش خواهند بردنت زیراک به زور آتش، زری جدا شود ز مسی اگر زری نکند کار برتو آن آتش وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی روبهی می‌دوید از غم جان روبه دیگرش بدید چنان گفت خیرست بازگوی خبر گفت خیرگیر می‌کند سلطان گفت تو خر نی چه می‌ترسی گفت آری ولیک آدمیان می‌ندانند و فرق می‌نکنند خر و روباهشان بود یکسان زان همی ترسم ای برادر من که چو خر برنهندمان پالان خر ز روباه می‌بنشناسند اینت کون خران و بی‌خبران زنده بی دوست خفته در وطنی مثل مرده‌ایست در کفنی عیش را بی تو عیش نتوان گفت چه بود بی وجود روح تنی تا صبا می‌رود به بستان‌ها چون تو سروی نیافت در چمنی و آفتابی خلاف امکان‌ست که برآید ز جیب پیرهنی وان شکن برشکن قبایل زلف که بلاییست زیر هر شکنی بر سر کوی عشق بازاریست که نیارد هزار جان ثمنی جای آنست اگر ببخشایی که نبینی فقیرتر ز منی هفت کشور نمی‌کنند امروز بی مقالات سعدی انجمنی از دو بیرون نه یا دلت سنگیست یا به گوشت نمی‌رسد سخنی ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب خطت کشیده دائره‌ی شب بر آفتاب زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب آنجا که زلف تست همه یکسره شب است وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب از چهره آفتابی و از بوسه شکری بس لایق است با شکرت همبر آفتاب انگیختست حسن تو گل با مه تمام وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب گویی که نوک خامه‌ی دستور پادشاه ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر داد ز رای روشن او رهبر آفتاب عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب بر طالع قویش دعاگوی مشتری بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب هر صبحدم بسوزد بهر بخور او مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب بر منبری که خطبه‌ی مدحش ادا کنند بوسد ز فخر پایه‌ی آن منبر آفتاب زیبد زمانه را که کند بهر مدح او خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب ای از محل چنانکه زهر آفریده جان وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب نام شب از صحیفه‌ی ایام بسترد از رای تو اجازت یابد گر آفتاب بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب تا کیمیای خاک درت بر نیفکند در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب سیمرغ صبح را ندهد مژده‌ی صباح تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام گویی همی برآید از خاور آفتاب با بندگانت پای ندارند سرکشان میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب از تف و تاب خنجر مردان لشکرت در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب ای چاکری جاه ترا لایق آسمان وی بندگی رای ترا در خور آفتاب هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب نشگفت اگر نویسد این شعر انوری بر روی روزگار به آب زر آفتاب تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب سر سبز باد ناصحت از دور آسمان پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب به کوی میکده هر سالکی که ره دانست دری دگر زدن اندیشه تبه دانست زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست بر آستانه میخانه هر که یافت رهی ز فیض جام می اسرار خانقه دانست هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانست ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم چنان گریست که ناهید دید و مه دانست حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست افسانه سرای شکرین گفت ز الماس زبان، گهر چنین سفت: کان گوشه نشین روی بسته بودی همه وقت دل شکسته پرداخته دل ز صبر و آرام گشتی همه شب چو ماه بر بام هنگام سحر، ز بخت ناشاد چون ابر گریستی به فریاد ناگاه شبی، ز بعد سالی بگرفت ز اندهش ملالی دید از نظر جمالش دیوانه‌ی خویش را به صد درد کامد به نظاره خیال پرورد نالید بسی ز زلف و خالش گه شست به خون دل سرایش گاه از مژه رفت خاک پایش می‌خواند قصیده‌های دل سوز می‌کرد گله ز بخت بد روز زان ناله که زد به خواب در یار بیننده‌ی خواب گشت بیدار چون جست ز خواب تا نشیند وان دیده‌ی خویش باز بیند نی یار و نه آن وفا سگالی بستر تهی و کنار خالی لختی ز طپانچه روی را کوفت خونابه ز رخ باستین روفت آهی زد و سوخت پرده‌ی راز وز پرده برون فتادش آواز در خانه همه مزاج دانان بر بسته دهن چوبی زبانان زان بیم که خواست زهره سفتن کس زهره نداشت پند گفتن چون، سبزه‌ی این کبود گلشن، آراسته شد، ز صبح روشن آن مهد نشین، به جهد برخاست بر پشت جمازه محمل آراست بگشاد زمام را به تندی کامد ز تکش صبا به کندی میراند شتر به دشت پویان آن گمشده را به خاک جویان چون شیب و فراز را بسی جست وز هر خاری چو گلبنی رست دیدش، چو ز بن شکسته شاخی، افتاده، میان سنگلاخی بر پشته‌ی کوه پشت داده بر بالش خار سر نهاده آورده صباش بوی لیلی مژگانش به خواب کرده میلی او خفته و سر به خاکدانش شیران شکار، پاسبانش از بوی ددان صید فرسای از کار بشد جمازه را پای آن تشنه جگر، ز جان خود سیر آمد سبک از جمازه در زیر اندیشه نکرد از آن دد و دام در خوابگه‌ی رفیق زد گام با عشق چو صدق بود هم دست هر یک ز ددان به جانبی جست او پهلوی یار خویشتن رفت جان جلوه کنان به سوی تن رفت افشاند غبارش از تن ریش بنهاده سرش به زانوی خویش از گریه‌ی زار در مکنون می‌ریخت ولی بر وی مجنون آن چشم که راه خواب می‌زد بر عاشق خفته آب می‌زد یعنی که ز گریه‌ی گهر بار زد بر رخش آب و کرد بیدار باران چو نشاند سبزه را گرد از خواب درامد آن گل زرد مجنون که ز خواب دیده بگشاد چشمش به جمال لیلی افتاد از جانش برامد آتشین جوش زد نعره و باز گشت بی‌هوش بیمار که دارویش بتر کرد دردش به طبیب نیز اثر کرد او داشته دل، ولی سپرده این، یافته جان، و لیک مرده ار، خفته میان خاک مانده این، بر شرف هلاک مانده او، باخبر از گزند این غم این، بی خبر از خود و ازو هم آمد، چو دران قصاص هجران، در هر دو، ز بوی یکدگر جان جستند ز جا فرشته و حور چون مرده به محشر از دم صور مجنون ز جگر نفیر می‌زد لیلی ز کرشمه تیر می‌زد گشت آن پری از دو چشم غماز دیوانه خویش را فسون ساز از ساعد و زلف کرد تسلیم زنجیر ز مشک و طوقش از سیم چون بود دو دل یکی به سینه یعنی که دو در به یک خزینه تن نیز به یک سبیله شد راست نقش دویی از میانه برخاست در ساخت به مهر دوست با دوست وامیخت دو مغز در یکی پوست شد تازه دو چاشنی به یک خوان شد زنده دو کالبد به یک جان آسود، دو مرغ در یکی دام وامیخت دو باده در یکی جام آراسته شد دو تن به یک ذوق افروخته شد دو دل به یک شوق بودند، به یاری، آن دو هم عهد آمیخته همچو شیر با شهد چون حاجت دوستی روا شد هر چیز که جز غرض، وفا شد از بوس و کنار دل بیاسود جز مصحلتی، دگر همه بود از هر نمطی سخن شد آغاز آمد به میان جریده‌ی راز مجنون ز نشاط یار جانی بگشاد زبان به در فشانی: کای از خم زلف عنبرین تاب بر بسته به چشم دوستان خواب عمری، در تو بدیده رفتم عمری دگر، از غمت نخفتم امروز که بعد روزگاری بادی خوشی آمد از بهاری ز آسایش دل ربود خوابم ناگه به سر آمد آفتابم در خواب چنان نمود بختم کاختر به فلک نهاد رختم بر تخت من و تو روی بر روی چون موج دو چشمه بر یکی جوی خوابم چو ز پیش پرده برداشت تعبیر نظاره در نظر داشت تا روز قیامت ار بود تاب نتوان خفتن، به یاد این خواب لیلی، که دو خواب هم عنان دید بیداری بخت را نشان دید اول بگزید لب به دندان پس باز گشاد لعل خندان دوشینه خیال خود کم و بیش آن آینه را نهاد در پیش چون عکس دو آینه یکی بود رفت، ار به یگانگی شکی بود آن هر دو، چو بخت خویش بیدار زان خواب عجب، به حیرت کار افسانه‌ی خواب چون به سر شد بیداری هجر پرده در شد هر یک ز شب سیاه بی روز می‌کرد شکایتی جگر سوز چندان غم دل شد آشکارا کامد به نفیر سنگ خارا چندان نم دیده رفت در خاک کز تندی سیل شد زمین چاک هر دو چو دو سرو ناز پرورد ز آسیب خزان فتاده در گرد مجنون ز خیال غیرت اندیش می‌خواست برد ز سایه‌ی خویش زان آه که بی‌دریغ می‌زد بر سایه‌ی خویش تیغ می‌زد وان یار یگانه وفا جوی کشته به یگانگی یکی گوی خود را چو نکرد ز آشنا فرق می‌کرد به خون دو دیده را غرق دو سوخته دل، بهم رسیده سیوم نه کسی جز آب دیده حوران ز نسیم شوقشان مست بگشاده فرشته در دعا دست از عشرت آن دو مست بی‌جام در رقص درامده دد و دام تیهو به عقاب راز گفته یوسف به کنار گرگ خفته جولان زده آهویی به نخجیر بر گردن شیر بسته زنجیر صیاد که تیر بی‌حد انداخت بر صید کشید و بر خود انداخت ساقی و حریف جام در دست ناخورده شراب، هر دو سرمست صبحی به چنین امیدواری نشگفت شکوفه‌ی بهاری بر گنج رسیده دزد را پای خازن شده و خزینه‌ی بر جای افزون ز طلب چو بافت مردم شک نیست که دست و پا کند گم مفلس که رسد به گنج ناگاه ز افزونی حرص گم کند راه آب از پس مرگ تشنه جستن هم کار آید ولی به شستن آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی در عشق جهانی را بدنام کنی حالی می‌جوش ز سر گیرد خمخانه به رقص آید گر از شکرقندت در جام کنی حالی از چشم چو بادامت در مجلس یک رنگی هر نقل که پیش آید بادام کنی حالی حاشا ز عطای تو کان نسیه بود ای جان گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو صدساله ره ار باشد یک گام کنی حالی از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده و آن کره گردون را هم رام کنی حالی بر بام فلک صد در بگشاید و بنماید گر حارس بامت را بر بام کنی حالی هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید که ای بنده‌ی آز چندین مکوش که روزی به گوش آیدت یک خروش که چندین مرنج از پی تاج و تخت به رفتن بیارای و بربند رخت چنین داد پاسخ بدو شهریار که بهر من این آمد از روزگار که جز جنبش و گردش اندر جهان نبینم همی آشکار و نهان ازان کوه با ناله آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود بران راه تاریک بنهاد روی به پیش اندرون مردم راه‌جوی چو آمد به تاریکی اندر سپاه خروشی برآمد ز کوه سیاه که هرکس که بردارد از کوه سنگ پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ وگر برندارد پشیمان شود به هر درد دل سوی درمان شود سپه سوی آواز بنهاد گوش پراندیشه شد هرکسی زان خروش که بردارد آن سنگ اگر بگذرد پی رنج ناآمده نشمرد یکی گفت کین رنج هست از گناه پشیمانی و سنگ بردن به راه دگر گفت لختی بباید کشید مگر درد و رنجش نباید چشید یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد یکی دیگر از کاهلی داشت خرد چو از آب حیوان به هامون شدند ز تاریکی راه بیرون شدند بجستند هرکس بر و آستی پدیدار شد کژی و کاستی کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی زبرجد چنان خار بگذاشت اوی پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت ازان گوهر پربها سر بگاشت دو هفته بر آن جایگه بر بماند چو آسوده‌تر گشت لشکر براند تو خود دانی که من بی‌تو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم چو شمعی ام که بی‌گفتن نمایم نقش هر چیزی مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم ای به جود و به قدر بر ز فلک گر سجودت برد فلک شاید دست جودت جهان همی بخشد پای قدرت فلک همی ساید فلکت پشت پای از آن بوسد حاسدت پشت دست از این خاید همتت از سر علو و سمو به جهان دست می‌نیالاید اخترت از پی سعود و شرف به فلک بر همی نیاساید شبه تو چرخ هم ترا آرد مثل تو دهر هم ترا زاید هرکه را در دل از هوای تو مهر با دلش چرخ راز بگشاید هرکرا برتن از قبول تو حرز المش چون شفا بنگراید دشمنت دشمن خودست چنان که برو ذات او نبخشاید خنجر کین او چه پیرایی خود زیانش سرش بپیراید ای نیاز از می سخای تو مست با توام کی به کس نیاز آید مشربی دادیم که شربت آن غم بکاهد طرب بیفزاید از لطافت چنانکه جز به عرض جوهرش سوی سفل نگراید ظل او بر زمین نبیند کس زانکه او چون هوا بننماید با منش چون خرد بدید چه گفت گفت چون تو ترا که بستاید چون به شکلت نگه کنم گویم کس به گل آفتاب انداید گر به جرمت نگه کنم گویم کس به گز ماهتاب پیماید تا درآن مشرب آن بود شربت که زدل رنگ رنج بزداید باد بر دست تو میی که به عکس رنگ رخسار لاله برباید صرف و پالوده‌ای چنانکه به لطف زابگینه چو ضو بپالاید رای و فرمانت بر زمانه روان تا خرد رای بد نفرماید جامه‌ی عمر تو بفرسوده تا قضا آسمان نفرساید سخن آرای مدح تو چو خرد تا سخن را خر بیاراید ای به جاه تو جان ما خرم روح را راح تو همی باید جام از بهر می همی بایست جسم از بهر جان همی باید دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت به دم سرد سحرگاهی من بازنشست هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت دل شوریده ما عالم اندیشه ماست عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت بربود انده تو صبرم و نیکو بربود بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت یک چند روزگار نه از راه مکرمت بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود چون چیز اندکی به هم افتاد باز برد گفتی که نزد ما به امانت نهاده بود وامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتی کز مادر زمانه به تدریج زاده بود چون با تو نیست گویمش آن بازخواست زود گویی دهنده از سر جودی نداده بود گردون چو سگ به فضله‌ی خود بازگشت کرد بیچاره او که کارش با این فتاده بود □کسی را که بد مست باشد، قفا چنان کن به سیلی که نیلی بود که پیران هشیار دل گفته‌اند که درمان بدمست سیلی بود ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟ مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟ هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید: من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود کس را چو نمی‌خواهی کاگه شود از حالت خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود آراست جهاندار دگرباره جهان را چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد خورشید بپیمود مسیر دوران را ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را کاید حسد از تازگیش تازه جوان را هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب رضوان بگشاید همه درهای جنان را گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون از خاک برآورد مر آن گنج نهان را ابری که همی برف ببارید ببرید شد غرقه‌ی بحری که ندید ایچ کران را آن ابر درر بار ز دریا که برآید پر کرده ز در و درم و دانه دهان را از بس که ببارید به آب اندر لولو چون لولو تر کرد همه آب روان را رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن بر ما بوزید از قبل راحت جان را کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور شادی روان داد مر آن شاد روان را بر کوه از آن توده‌ی کافور گرانبار خورشید سبک کرد مر آن بار گران را خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر تا بر کند آن لاله‌ی خوش خفته ستان را چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه چون نیل شود خیره کند گوهر کان را شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر تو طعمه‌ی من کرده‌ای آن مار دمان را قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم اکنون که بتابید و بپوشید کتان را طاووس کند جلوه چو از دور به بیند بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را زاغ از شغب بیهده بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را پیوسته هما گوید: یکیست یگانه تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را گنجشک بهاری صفت باری گوید کز بوم به انگیزد اشجار نوان را هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر در گفتن هو دارد پیوسته لسان را چرغان به سر چنگ درآورده تذروان تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را شارک چو موذن به سحر حلق گشاده آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را آن کبک مرقع سلب برچده دامن از غالیه غل ساخته از بهر نشان را بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را نازیدن ناز و نواهای سریچه ناطق کند آن مرده‌ی بی‌نطق و بیان را آن کرکی گوید که: توی قادر قهار از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را مرغابی سرخاب که در آب نشیند گوید که خدایی و سزایی تو جهان را در خوید چنین گوید کرک که: خدایا تو خالق خلقانی صد قرن قران را گویند تذروان که تو آنی که بدانی راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار بر امت پیغمبر، ایمان و امان را آن کرکس با قوت گوید که به قدرت جبار نگهدار، این کون و مکان را بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید آراسته دارید مر این سیرت و سان را بلبل چه مذکر شده و قمری قاری برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی کی غافل، بگذار جهان گذران را آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را در جستن نان آب رخ خویش مریزید در نار مسوزید روان از پی نان را ایزد چو به زنار نبستست میانتان در پیش چو خود خیره مبندید میان را زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت از قبضه‌ی شیطان بستانید عنان را مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک پیریت به نهمار فرستاده خزان را ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگ گل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ ناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم من لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ ای بت گلرخ بگردان باده‌ی گلرنگ را تا برد ز آئینه‌ی جانم می چون زنگ زنگ بلبل دستان سرا را گو برآر آوای نای مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ نام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهش زانکه باشد عشق بازانرا ز نام و ننگ ننگ چرخ پنداری بخواهد شیفتن زان همی پوشد لباس پر درن شاخ را بنگر چو پشت دل شده برگ را بنگر چو روی ممتحن ابر آشفته برآمد وز دمن بوستان پرگشت از اطلال و دمن زیر میغ تیره قرص آفتاب چون نشسته گرد بر زرین لگن باد مهر مهرگان چون برفگند چرخ را از ابر تیره پیرهن آفتاب از اوج زی دریا شتافت تا بشوید گرد و خاک از خویشتن شاه رومی چون هزیمت شد ز ما شاه زنگی کینه خواهد آختن زین قبل می کرد باید هر شبی دختران آسمان را انجمن دوش نامد چشمم از فکرت فراز تا چه می‌خواهد ز من جافی زمن شب سیاه و چرخ تیره من چو مور گرد گردان اندر این پر قیر دن چون زشب نیمی بشد گفتم مگر باز شد مر دهر داهی را دهن زهر تابنده ز چرخ تیره جرم همچو خالی از یقین بر روی ظن نور راه کهکشان تابان درو چون به سوده لاجورد اندر لبن وان ثریا چون ز دست جبرئیل مانده نوری بر قفای اهرمن جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن ای سپاهی کز سر خاور بود هر شبی تا باخترتان تاختن از نهیب تیرتان هر شب زمین ز ابر تیره پیش روی آرد مجن لرز لرزنده غضنفر در عرین ترس ترسنده عقاب اندر و کن از چه می‌ترسد به شب هر جانور؟ از بد این دهر پر مکر و محن ای به غفلت خفته زیر دام دهر ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟ دام و دد را دام می‌سازی و باز دام توست این گنبد بسیار فن روز و شب را دهر حبلی ساخته است کشت خواهدمان بدین پیسه رسن خویشتن‌دار، ای جوان، از پیر دهر تات نفریبد به غدر این پیرزن من ندیدم گنده پیری همچنین مرگ ریس و شر باف و مکر تن نیستش کار، ای برادر، روز و شب جز که خالی کردن از شویان وطن گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد نیک بنگر تا چه کرد از بد به من بر سرم یک دسته مرزنگوش بود کرد مرزنگوش را سحرش سمن مر مرا بفریفت از آغاز کار تا شدم بریان به مهرش جان و تن تن بدو دادم چنین تا گوشتم خورد و اکنون می بسوزد باب زن دل بگردان زو و گرد او مگرد سربکش زین بدنشان و دل بکن آفتاب آز اگر رنجه کندت از نمیدی چترکی بر سر فگن لشکر آز و نیاز و حرص را خواردار و بشکر و بر هم شکن خلق یکسر بت‌پرستان گشته‌اند جانهاشان چون شمن شد، بت بدن بت‌برست از بت‌پرست و تو همی رست نتوانی از این ملعون و ثن بت نشسته در میان پیرهنت تو همی لعنت کنی بر برهمن خویشتن بشناس و بر خود باز کن چشم دل وز سرت بیرون کن وسن ور به دین اندر بخواهی داد داد عهد بوالقاسم بگیز از بوالحسن این منتی بر اهل زمین بود از آسمان وین رحمت خدای جهان بود بر جهان تا گرد نان روی زمین منزجر شدند گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان اقصای بر و بحر به تأیید عدل او آمد به تیغ حادثه درباره‌ی امان بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان آن دور شد که ناخن درنده تیز بود و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای فرماندهی گمارد بر خلق مهربان شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپاه کشد تا به قیروان گر تاختن به لشکر سیاره آورد از هم بیوفتند ثریا و فرقدان سلطان روم و روس به منت دهد خراج چیپال هند و سند به گردن کشد قلان ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق بل کمترینه بنده‌ی تو پادشه نشان حق را به روزگار تو بر خلق منتیست کاندر حساب عقل نیاید شمار آن در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار گر سر به بندگی بنهادی بر آستان گنجشک را که دانه‌ی روزی تمام شد از پیش باز، باز نیاید به آشیان نفس درنده، پند خردمند نشنود بگذار تا درشت بیوبارد استخوان گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند الا کسی که خود بزند سینه بر سنان اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند بر بام آسمان نتوان شد به نردبان بخت بلند باید و پس کتف زورمند بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان ای پادشاه روی زمین دور از آن تست اندیشه کن تقلب دوران آسمان بیخی نشان که دولت باقیت بردهد کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان چون کام جاودان متصور نمی‌شود خرم تنی که زنده کند نام جاودان نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر اندر دل وی افکن و بر دست وی بران آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان گر در عراق نقد تو را بر محک زنند بسیار زر که مس به درآید ز امتحان لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان دست ملوک، لازم فتراک دولتت چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان در اهتمام صاحب صدر بزرگوار فرمانروای عالم و علامه‌ی جهان اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست قدر مهان روی زمین پیش او مهان گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی با بحر کف او خبر کان و اسم کان نظم مدیح او نه به اندازه‌ی منست لیکن رواست نظم لالی به ریسمان ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب وی سایه‌ی خدای بسی سالها بمان خالی مباد گلشن خضرای مجلست ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان تا بر درت به رسم بشارت همی زنند دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد آه از حجاب حجره‌ی دل بر در اوفتاد هجران ماه روزه پیام وصال داد اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد گوید به چند روز دگر طبع نفس را دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد آن شد که از تقرب مصحف به اختیار از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد فرمانده‌ی زمین و زمان مجد دین که مجد با طینت مطهر او در خور اوفتاد آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد بر وسعت ممالک جاهش گواه شد صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد در باختر سیاست او چون کمان کشید تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک از قهر تو در آینه‌ی خنجر اوفتاد دریا دلی و غرقه‌ی دریای نیستی از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک افسار در مقابله‌ی افسر اوفتاد روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد مرگ از برای دادن دارو طبیب شد بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد در موضعی که جود تو پرواز کرد زود در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد در درج گوشها به نظاره عقود را از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد دریای انتقام تو آنجا که موج زد از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد پیغام تو به فکر درافکند اضطراب از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد الحق محال نیست که بنده چو دیگران از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود دستارش از عقیله‌ی مه معجر اوفتاد بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد با منکران عقل در این خطه کار او داند همی خدای که بس منکر اوفتاد کافور در غذاش به افطار هر شبی از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد از بس که بار داوری این و آن کشید او را سخن به حضرت این داور اوفتاد تا آگه است عقل که از خامه‌ی قضا نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد بازآمد آستین فشانان آن دشمن جان و عقل و ایمان غارتگر صد هزار خانه ویران کن صد هزار دکان شورنده صد هزار فتنه حیرتگه صد هزار حیران آن دایه عقل و آفت عقل آن مونس جان و دشمن جان او عقل سبک کجا رباید عقلی خواهد چو عقل لقمان او جان خسیس کی پذیرد جانی خواهد چو بحر عمان آمد که خراج ده بیاور گفتم که چه ده دهی است ویران طوفان تو شهرها شکست است یک ده چه زند میان طوفان گفتا ویران مقام گنج است ویرانه ماست ای مسلمان ویرانه به ما ده و برون رو تشنیع مزن مگو پریشان ویرانه ز توست چون تو رفتی معمور شود به عدل سلطان حیلت مکن و مگو که رفتم اندر پس در مباش پنهان چون مرده بساز خویشتن را تا زنده شوی به روح انسان گفتی که تو در میان نباشی آن گفت تو هست عین قرآن کاری که کنی تو در میان نی آن کرده حق بود یقین دان باقی غزل به سر بگوییم نتوان گفتن به پیش خامان خاموش که صد هزار فرق است از گفت زبان و نور فرقان امیر دل همی‌گوید تو را گر تو دلی داری که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری ببین بی‌نان و بی‌جامه خوش و طیار و خودکامه ملایک را و جان‌ها را بر این ایوان زنگاری چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری چو من تازی همی‌گویم به گوشم پارسی گوید مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او به هر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری شب این روز آن باشد فراق آن وصال این قدح در دور می‌گردد ز صحت‌ها و بیماری گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری راه عشق او که اکسیر بلاست محو در محو و فنا اندر فناست فانی مطلق شود از خویشتن هر دلی که کو طالب این کیمیاست گر بقا خواهی فنا شو کز فنا کمترین چیزی که می‌زاید بقاست گم شود در نقطه‌ی فای فنا هر چه در هر دو جهان شد از تو راست در چنین دریا که عالم ذره‌ای است ذره‌ای هست آمدن یارا کراست گر ازین دریا بگیری قطره‌ای زیر او پوشیده صد دریا بلاست برنیاری جان و ایمان گم کنی گر درین دریا بری یک ذره خواست گرد این دریا مگرد و لب بدوز کین نه کار ما و نه کار شماست گر گدایی را رسد بویی ازین تا ابد بر هرچه باشد پادشاست از خودی خود قدم برگیر زود تا ز پیشان بانگت آید کان ماست دم نیارد زد ازین سیر شگرف هر که را یک‌دم سر این ماجراست زهد و علم و زیرکی بسیار هست آن نمی‌خواهند درویشی جداست آنچه من گفتم زبور پارسی است فهم آن نه کار مرد پارساست سلطنت باید که گردد آشکار تا بدانی تو که این معنی کجاست در دل عشاق از تعظیم او کبریایی خالی از کبر و ریاست محو کن عطار را زین جایگاه کین نه کسب اوست بل عین عطاست کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن زمین به اختر میمون و طالع مسعود ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار سحر که مرغ درآید به نغمه داوود به باغ تازه کن آیین دین زردشتی کنون که لاله برافروخت آتش نمرود بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش هر آن چه می‌طلبد جمله باشدش موجود جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش ازین زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این کردم نگاهی آرزو و آن هم نکردی از جفا دارند چشم ای بی‌وفا یاران ز یاران بیش ازین دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب گرمی مکش آتش مزن در خامکاران بیش ازین بر گرد رنگی گشت جان ز آب دم تیغت ولی زان ابرتر می‌داشت دل امیدباران بیش ازین ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما تسکین مجو تمکین مخواه از بی‌قراران بیش ازین تازان به جولانگه درا کز ناز بر اهل وفا توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش ازین هردم به بزم ای محتشم ساقی کشانت می‌کشد باشند در قید ورع پرهزگاران بیش ازین باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار این چو پیکان بشارت‌بر، شتابان در هوا وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی‌قرار مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست چهره‌ی گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار رونق بازار بت‌رویان بشد زیرا که بود بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زار باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت لاله می‌روید ز خارا گل همی روید ز خار باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار بر گل سوری می صافی حلالست و مباح خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست افتخار روزگار و اختیار شهریار دست جود آسمان از دست جودش مایه‌خواه نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عیار عقل پروردست گویی روح او را در ازل روح پروردست گویی شخص او را برکنار راست‌کاری پیشه کردست از برای آنکه نیست در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار خود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین تا قیامت با درم آید برون دست چنار ای به جنب همت تو پایه‌ی اجرام پست وی به پیش طلعت تو چشمه‌ی خورشید تار دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار در پناه درگه اقبال و بام قدرتست هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده‌دار فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد مرد کو صورت پرست آمد بود معنی‌گذار لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار طبع گنگش بی‌زبان گویا شود چون کلک تو گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بنده‌وار گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار سغبه‌ی او باشد امروز آنکه منکر بود دی طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار چهره‌ی بدخواهت از انده چو آبی باد زرد سینه‌ی بد گوت پر خون از تفکر چون انار شادمان در دولت عالی و جاه بی‌کران کامران از نعمت باقی و عمر بی‌کنار ازآن پس چو خاقان به پردخت دل ز خون شد همه کشور چین چوگل چنین گفت یک روز کز مرد سست نیاید مرگ کار نا تندرست بدان نامداری که بهرام بود مر ازو همه رامش و کام بود کنون من ز کسهای آن نامدار چرا بازماندم چنین سست و خوار نکوهش کند هرک این بشنود ازین پس به سوگند من نگرود نخوردم غم خرد فرزند اوی نه اندیشه‌ی خویش و پیوند اوی چو با ما به فرزند پیوسته شد به مهر و خرد جان او شسته شد بفرمود تا شد برادرش پیش سخن گفت با او زا ندازه بیش که کسهای بهرام یل را ببین فراوان برایشان بخواند آفرین بگو آنک من خود جگر خسته‌ام بدین سوک تا زنده‌ام بسته‌ام به خون روی کشور بشستم ز کین همه شهر نفرین بدو آفرین بدین درد هر چند کین آورم وگر آسمان بر زمین آورم ز فرمان یزدان کسی نگذرد چنین داند آنکس که دارد خرد که او را زمانه بران گونه بود همه تنبل دیو وارونه بود بران زینهارم که گفتم سخن بران عهد و پیمان نهادیم بن سوی گردیه نامه‌یی بد جدا که ای پاکدامن زن پارسا همه راستی و همه مردمی سرشتت فزونی و دور از کمی ز کار تو اندیشه کردم دراز نشسته خرد با دل من براز به از تو ندیدم کسی کدخدای بیار ای ایوان ما را برای بدارم تو را همچوجان و تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم وزان پس بدین شهر فرمان تو راست گروگان کنم دل بدانچت هواست کنون هرکه داری همه گرد کن به پیش خردمند گوی این سخن ازین پس ببین تاچه آیدت رای به روشن روانت خرد رهنمای خرد را بران مردمان شاه کن مرا زآن سگالیده آگاه کن همی‌رفت برسان قمری ز سرو بیامد برادرش تازان به مرو جهانجوی با نامور رام شد به نزدیک کسهای بهرام شد بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود که از کین آن کشته آشفته بود ازان پس چنین گفت کای بخردان پسندیده و کار دیده ردان شما را بدین مزد بسیار باد ورا داور دادگر یار باد یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد که کس در جهان ز آن گمانی نبرد پس آن نامه پنهان به خواهرش داد سخنهای خاقان همه کرد یاد ز پیوند وز پند و نیکوسخن چه از نو چه از روزگار کهن ز پاکی و از پارسایی زن که هم غمگسارست و هم رای زن جوان گفت و آن پاکدامن شنید ز گفتار او خامشی برگزید وزان پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خود کامه را خرد را چو با دانش انباز کرد به دل پاسخ نامه را ساز کرد بدو گفت کاین نامه برخواندم خرد رابر خویش بنشاندم چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهاندیده و پیشگاهان کنند بد و باد روشن جهان بین من که چونین بجوید همی کین من دل او ز تیمار خسته مباد امید جهان زو گسسته مباد مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی بدو شاد بادا کلاه مهی کنون چون نشستیم با یکدگر بخوانیم نامه همه سر به سر بدان کو بزرگست و دارد خرد یکایک بدین آرزو بنگرد کنون دوده را سر به سر شیونست نه هنگامه‌ی این سخن گفتنست چو سوک چنان مهتر آید به سر ز فرمان خاقان نباشد گذر مرا خود به ایران شدن روی نیست زن پاک رابه تو راز شوی نیست اگر من بدین زودی آیم به راه چه گوید مرا آن خردمند شاه خردمند بی‌شرم خواند مرا چو خاقان بی آزرم داند مرا بدین سوک چون بگذرد چار ماه سواری فرستم به نزدیک شاه همه بشنوم هرچ باید شنید بگویندگان تا چه آید پدید بگویم یکایک به نامه درون چو آید به نزدیک او رهنمون تو اکنون از ایدر به شادی خرام به خاقان بگو آنچ دادم پیام فراوان فرستاده را هدیه داد جهاندیده از مرو برگشت شاد جهان از باد نوروزی جوان شد زهی زیبا که این ساعت جهان شد شمال صبحدم مشکین نفس گشت صبای گرم‌رو عنبرفشان شد تو گویی آب خضر و آب کوثر ز هر سوی چمن جویی روان شد چو گل در مهد آمد بلبل مست به پیش مهد گل نعره‌زنان شد کجایی ساقیا درده شرابی که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد قفس بشکن کزین دام گلوگیر اگر خواهی شدن اکنون توان شد چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد یقین می‌دان که چون وقت اندر آید تو را هم می‌بباید از میان شد چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر که همره دور رفت و کاروان شد بلایی ناگهان اندر پی ماست دل عطار ازین غم ناگهان شد شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار صید کردی و شادمانه شدی چون شدی شاد سوی خانه شدی چون شد آن روز غم عنان گیرش رغبت آمد به سوی نخجیرش یک تنه سوی صید رفت برون تا ز دل هم به خون بشوید خون کرد صیدی چنانکه بودش رای غصه را دست بست و غم را پای چون ز صید پلنگ و شیر و گراز خواست تا سوی خانه گردد باز در تک و تاب زانکه تاخته بود مغزش از تشنگی گداخته بود گرد برگرد آن زمین بشتافت آب تا بیش جست کمتر یافت دید دودی چو اژدهای سیاه سر برآورده در گرفتن ماه کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان برصعود فلک بسیچ کنان گفت آن دود گرچه زاتش خاست از فروزندش آب باید خواست چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند گله‌ی گوسفند سم تا گوش گشته در آفتاب یخنی جوش سگی آویخته ز شاخ درخت بسته چون سنگ دست و پایش سخت سوی خرگاه راند مرکب تیز دید پیری چو صبح مهرانگیز پیر چون دید میهمان برجست به پرستشگری میان دربست چون زمین میهمان پذیری کرد و آسمان را لگام‌گیری کرد اولش پیشکش درود آورد وانگه از مرکبش فرود آورد هر چه در خانه داشت ما حضری پیشش آورد و کرد لابه گری گفت شک نیست کاین چنین خوانی نیست درخورد چون تو مهمانی لیک از آبادی اینطرف دورست خوان اگر بینواست معذورست شه چو نان پاره شبان را دید شربتی آب خورد و دست کشید گفت نان آنگهی خورم که نخست زانچه پرسم خبردهی به درست کین سگ بسته مستمند چراست شیرخانه است گرگ بند چراست پیر گفت ای جوان زیبا روی گویمت آنچه رفت موی به موی این سگی بود پاسبان گله من بدو کرده کار خویش یله از وفاداری و امینی او شاد بودم به همنشینی او گر کله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال من بدو داده حرز خانه خویش خوانده او را نه سگ شبانه‌ی خویش و او به دندان و چنگ دشمن سوز بازوی آهنین من شب و روز گر من از دشت رفتمی سوی شهر گله از پاس او گرفتی بهر ور شدی شغل من به شهر دراز گله را او به خانه بردی باز چند سالم یتاق داری کرد راست بازی و راست کاری کرد تا یکی روز بر صحیفه‌ی کار گله را نقش بر زدم به شمار هفت سر گوسفند کم دیدم غلطم در حساب ترسیدم بعد یک هفته چون شمردم باز هم کم آمد به کس نگفتم راز پاس می‌داشتم به رای و به هوش در خطای کسم نیامد گوش گر چه می‌داشتم به شبها پاس نشدم هیچ شب حریف شناس وانک آگاه‌تر به کار از من پاسبان‌تر هزار بار از من باز چون کردم آن شمار درست هم کم آمد چنانکه روز نخست همه شب خاطرم به غم می‌بود کز گله گوسفند کم می‌بود ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت چون یخی کو به آفتاب گداخت تا به حدی که عامل صدقات آنچه ماند از منش ستد به زکات اوفتادم من بیابانی از گله صاحبی به چوپانی نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا گفتم این رخنه گر ز چشم بدست دستکار کدام دام و ددست با سگی این چنین که شیری کرد کیست کاین آشنا دلیری کرد تا یکی روز بر کناره آب خفته بودم درآمدم از خواب همچنان سرنهاده بر سر چوب دست و پائی کشیده بی آشوب ماده گرگی ز دور دیدم چست کامد و شد سگش برابر سست خواند سگ را به سگ زبانی خویش سگ دویدش به مهربانی پیش گرد او گشت و گرد می‌افشاند گه دم و گه دبوس می‌جنباند عاقبت بر سرین گرگ نشست کام دل راند و رفت کار از دست آمد و خفت و آرمید تنش مهر حق السکوت بر دهنش گرگ چون رشوه داده بود ز پیش جست حق القدوم خدمت خویش گوسفندی قوی که سر گله بود پایش از بار دنبه آبله بود برد و خوردش به کمترین نفسی وین چنین رشوه خورده بود بسی سگ ملعون به شهوتی که براند گله‌ای را به دست گرگ بماند گله‌ای را که کارسازی کرد در سر کار عشقبازی کرد چند نوبت معاف داشتمش او خطا کرد و من گذاشتمش تا هم آخر گرفتمش با گرگ بستمش بر چنین خطای بزرگ کردمش در شکنجه زندانی تاکند بنده بنده فرمانی سگ من گرگ راه بند منست بلکه قصاب گوسفند منست بر امانت خیانتی بردوخت وان امینی به خائنی بفروخت رخصت آن شد که تا نخواهد مرد از چنین بند جان نخواهد برد هر که با مجرمان چنین نکند هیچکس بر وی آفرین نکند شاه بهرام ازان سخندانی عبرتی برگرفت پنهانی این سخن رمز بود چون دریافت خورد چیزی و سوی شهر شتافت گفت با خود کزین شبانه‌ی پیر شاهی آموختم زهی تدبیر در نمودار آدمیت من من شبانم گله رعیت من این که دستور تیزبین منست در حفاظ گله امین منست چون نماند اساس کار درست از امین رخنه باز باید جست تا بگوید که این خرابی چیست اصل و بنیاد این خرابی کیست چون به شهر آمد از گماشتگان خواست مشروح بازداشتگان چون در آن روزنامه کرد نگاه روز بر وی چو نامه گشت سیاه دید سرگشته یک جهان مجروح نام هر یک نبشته در مشروح گفته در شرح‌های ماتم و سور کشتن از شه شفاعت از دستور نام شه را به جور بد کرده نیکنامی به نام خود کرده شاه دانست کان چه شیوه گریست دزد خانه به قصد خانه بریست چون سگی کو گله به گرگ سپرد شیون انگیخت با شبانه کرد خود سگان در سگی چنین باشند بخروشند چونکه بخراشند مصلحت دید بازداشتنش روز کی ده فرو گذاشتنش گفت اگر مانمش به منصب خویش کس به رفعش قلم نیارد پیش چون ز حشمت کنم درش را دور در شب تیره به نماید نور بامدادان که روز روشن گشت شب تاریک فرش خود بنوشت صبح یک زخمی دو شمشیری داد مه را ز خون خود سیری بارگه بر سپهر زد بهرام بار خود کرد بر خلایق عام مهتران آمدند از پس و پیش صف کشیدند بر مراتب خویش راست روشن درآمد از در کاخ رفت بر صدرگاه خود گستاخ شه در او دید خشمناک و درشت بانگ برزد چنانکه او را کشت کای همه ملک من خراب از تو رفته رونق ز ملک و آب از تو گنج خود را به گوهر آکندی گوهر و گنج من پراکندی ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز خانه‌ی بندگان من بردی پای در خون هرکس افشردی از رعیت بجای رسم و خراج گه کمر خواستی و گاهی تاج حق نعمت گذاشتی از یاد نیست شرمت ز من که شرمت باد هست بر هر کسی به ملت خویش کفر نعمت ز کفر ملت پیش حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهد به نعمت خوار از تو بر من چه راست روشن گشت راستی رفت و روشنی بگذشت لشگر و گنج را رساندی رنج تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج چه گمان برده‌ای که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب رخنه سازی تو دست مستان را بشکنی پای زیردستان را بهر من باد خاک اگر بهرام تیغ فرمش کند چون گیرد جام گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود زین سخن صد هزار چنبر ساخت همه در گردن وزیر انداخت پس بفرمود تا زبانی زشت سوی دوزخ دواندش ز بهشت از عمامه کمند کردنش در کشیدند و بند کردنش پای در کنده دست در زنجیر این چنین کس وزر بود نه وزیر چون بدان قهرمان در آمد قهر شه منادی روانه کرد به شهر تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد چون شنیدند جمله خیل و سپاه سرنهادند سوی حضرت شاه شه به زندانیان چنین فرمود کز دل دردناک خون آلود هرکسی جرم خود پدید کند بند خود را بدان کلید کند بندیان ز بند جسته برون آمدند از هزار شخص فزون شاه از آن جمله هفت شخص گزید هر یکی را ز حال خود پرسید گفت با هر یکی گناه تو چیست از کجائی و دودمان تو کیست ساقیا برخیز و می در جام کن در خرابات خراب آرام کن آتش ناپاکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن صحبت زنار بندان پیشه‌گیر خدمت جمشید آذرفام کن با مغان اندر سفالی باده خور دست با زردشتیان در جام کن چون ترا گردون گردان رام کرد مرکب ناراستی را رام کن نام رندی بر تن خود کن درست خویشتن را لاابالی نام کن خویشتن را گر همی بایدت کام چون سنایی مفلس خودکام کن ای ملک ترا عرصه‌ی عالم سرکویی از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی بی‌موکب جاه تو فلک بیهده تازی با حجت عدل تو ستم بیهده گویی خاقانت نخوام که سزاوار خطابت حرفی نستد هیچ زبانی ز گلویی تو سایه‌ی یزدانی و بی‌حکم تو کس را از سایه‌ی خورشید نه رنگی و نه بویی مهدی جهانی تو که دجال حوادث از حال به حالی شده وز خوی به خویی جز در جهت باره‌ی عدل تو نیفتد هرکس که اشارت کند امروز به سویی جز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نیابند هر صادر و وارد که درآیند به کویی جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک آری نرسد ملک به هر گمشده جویی بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی در نسبت فرمان تو هستند عناصر چون چار عیال آمده در طاعت شویی بی‌رای تو خورشید نتابد غم او خور کو نیز در این کوکبه دارد تک و پویی با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر جایی که تو باشی که کند یاد چنویی گفتم که جهان جمله چو گوییست به صورت گفتند حدیثیست محال از همه رویی المنة لله که همی بینمش امروز اندر خم چوگان مراد تو چو گویی نصرت به‌لب چشمه‌ی شمشیر تو بگذشت آن کرده ز خون حاصل هر معرکه جویی سقای سر کوی امل خصم ترا دید فریاد برآورد که سنگی و سبویی ای خصم ترا حادثه چون سایه ملازم آن رنگ نیابد به از آن هیچ رکویی حال بد بدخواه تو مانند پیازیست مویی نبرد در مزه توییش به تویی تا هست فلک باعث نرمی و درشتی تا هست شب آبستن زشتی و نکویی در ملک تو اوراد زبانها همه این باد کای ملک ترا عرصه‌ی عالم سر کویی ای خداوندی که مقصود بنی‌آدم تویی کارساز دولت و فرمان‌ده عالم تویی آفرینش خاتمی آمد در انگشت قضا گر جهان داند وگرنه نقش این خاتم تویی ماتم سنجر اگر قتل ملکشه تازه کرد ای ملکشاه معظم سور آن ماتم تویی ملک مشرق گر ترا شد ملک مغرب هم تراست شاه ایران گر تویی دارای توران هم تویی هرکه دارد از تو دارد اسم و رسم خسروی شاه اعظم شان تست و خسرو اعظم تویی مور و مار و مرغ و ماهی جمله در حکم تواند گم مکن انگشتری کاکنون بجای جم تویی یوسف و موسی و عیسی نیستی لیک از ملوک شاه یوسف روی و موسی دست و عیسی‌دم تویی حمله بی‌شرک پذیری جمله بی‌منت دهی خسروا در یک قبا صد رستم و حاتم تویی پادشاه نسل آدم تا جهان باشد تو باش زانکه اهل پادشاهی از بنی آدم تویی فایض است از رایت و از پرچمت صبح و سحر آنکه او را صبح رایت وز سحر پرچم تویی زهی ز روی بزرگی خلاصه‌ی دنیی علو قدر تو برهان آسمان دعوی به اهتمام تو دایم عمارت عالم ز التفات تو خارج عداوت دنیی تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک به امر و نهی امور جهان دهد فتوی تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید شناسد آنکه تامل کند در این معنی کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود گهر محمد مسعود و کان علی یحیی من باز ره خانه‌ی خمار گرفتم ترک ورع و زهد به یک بار گرفتم سجاده و تسبیح به یک سوی فکندم بر کف می چون رنگ رخ یار گرفتم کارم همه با جام می و شاهد و شمع است ترک دل و دین بهر چنین کار گرفتم شمعم رخ یار است و شرابم لب دلدار پیمانه همان لب که به هنجار گرفتم چشم خوش ساقی دل و دین برد ز دستم وین فایده زان نرگس بیمار گرفتم پیوسته چینین می زده و مست و خرابم تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم شیرین لب ساقی چو می و نقل فرو ریخت بس کام کز آن لعل شکربار گرفتم چون مست شدم خواستم از پای درآمد حالی سر زلف بت عیار گرفتم آویختم اندر سر آن زلف پریشان این شیفتگی بین که دم مار گرفتم گفتی: کم سودای سر زلف بتان گیر، چندین چه نصیحت کنی؟ انگار گرفتم با توبه و تقوی تو ره خلد برین گیر من با می و معشوقه ره نار گرفتم در نار چو رنگ رخ دلدار بدیدم آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم المنة لله که میان گل و گلزار دلدار در آغوش دگربار گرفتم بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب چون من به دو انگشت لب یار گرفتم دور از لب و دندان عراقی لب دلدار هم باز به دست خوش دلدار گرفتم بود در دل چنان، که این دفتر نبود از نصف اولین کمتر لیک خامه از جنبش پیوست چون بدین جا رسید سر بشکست چرخ اگر باز بگذرد ز ستیز سازدم گزلک عزیمت تیز، دهم از سر، تراش آن خامه برسانم به مقطع، این نامه ورنه آن را که خاطر صافی‌ست اینقدر هم که گفته شد کافی‌ست هم برین حرف، این خجسته کلام ختم شد، والسلام والاکرام! خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد جهان طورست و من موسی که من بی‌هوش و او رقصان ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد چو روی تو گل رنگین ندیدم تو را چون گل وفا آیین ندیدم من اندر مرکز رخسار خوبان چو خالت نقطه‌ی مشکین ندیدم ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست ز مشغولی به مه پروین ندیدم چو تو ای بت رخت را سجده کرده بت سنگین دل سیمین ندیدم برآرم نعره‌ی عشقت چو فرهاد که چون تو خسرو شیرین ندیدم چو تو در روم نبود دلستانی نه اندر چین ولی من چین ندیدم به سوی سیف فرغانی نظر کن که چون او عاشق مسکین ندیدم الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش جان بتلخی می‌دهیم ای جان شیرین دست گیر دل بسختی می‌نهیم ای دلستان بدرود باش می‌رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می‌زنند خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده‌ام از سرشک دیده‌ی گوهر فشان بدرود باش گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی می‌نشست می‌رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینک ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان که آمد این دو رنگ خوش از آن بی‌رنگ جان اینک فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می‌بخشد که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست چو اصل حرف بی‌حرفست چو اصل نقد کان اینک تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی تو منکر می‌شوی لیکن هزاران ترجمان اینک اگر نه صید یاری تو بگو چون بی‌قراری تو چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک اشارت می‌کند جانم که خامش که مرنجانم خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک هر که را اندیشه‌ی درمان بود درد عشق تو برو تاوان بود بر کسی درد تو گردد آشکار کو ز چشم خویشتن پنهان بود گرچه دارد آفتابی در درون لیک همچون ذره سرگردان بود ای دل محجوب بگذر از حجاب زانکه محجوبی عذاب جان بود گر هزاران سال باشی در عذاب می‌توان گفتن که بس آسان بود لیک گر افتد حجابی در رهت این عذاب سخت صد چندان بود چند اندیشی بمیر از خویش پاک تا نمیری کی تو را درمان بود چون بمیرد شمع برهد از بلا نه دگر سوزنده نه گریان بود هر دم از سر گیر چو شمع و بسوز زانکه سوز شمع تا پایان بود چون بسوزی پاک پیش چشم تو هر دو کون و ذره‌ای یکسان بود عرش را گر چشم جان آید پدید تا ابد در خردلی حیران بود عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است ذره ذره جامه‌ی جانان بود تو درون جامه‌ی جانان مدام تا ایازت دایما سلطان بود صد هزاران چیز داند شد به طبع آن عصا کان لایق ثعبان بود آن عصا کان سحره‌ی فرعون خورد نی عصای موسی عمران بود وان نفس کان مردگان را زنده کرد نی دم عیسی حکمت‌دان بود آن عصا آنجا یدالله بود و بس وان نفس بی شک دم رحمان بود وان هزاران خلق کز داود مرد آن نه زین الحان که زان الحان بود در بر مردی که این سر پی برد مردی رستم همه دستان بود گر ندانستی تو این سر تن بزن تا در آن ساعت که وقت آن بود تن زن ای عطار و تن زن دم مزن زانکه اینجا دم زدن نقصان بود چو غزنینی به محشر زنده گردد بسنجد طاعتش ایزد به میزان کم آید طاعتش گوید خدایا ترازو چشمه دارد سر بگردان دریغ آن روزگار شادمانی دریغ آن در تنم زندگانی کجا رفت آنکه طبعم شادمان بود امیدم حاصل و بختم جوان بود ای لعل تو پرده‌دار پروین وای زلف تو سایبان نسرین چشم تو ز نیم زهر غمزه خون کرد هزار جان شیرین صد عیسی دردمند را بیش در سایه‌ی زلف کرده بالین از چشم بد ایمنی که دارد دندان و لب تو شکل یاسین آهسته‌تر ای سوار چالاک بر دیده‌ی ما متاز چندین حقی که نه از وفاست بگذار راهی که نه از صفاست مگزین آن کز تف عشق توست در تب جویان ز لب تو مهر تسکین هر ذره که بر تو می‌فشاند لطفی بکن ای نگار برچین خاقانی را از آن خود دان نیک و بد او از آن خود بین آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز گر نبودم به مراد دل او دی و پریر به مراد دل او باشم از امروز فراز دوش ناگاه رسیدم به در حجره‌ی او چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز! به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز خسرو گیتی مسعود که مسعود شود هر که یک روز شود بر در او باز فراز شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست از پس ایزد در ملک جهان بی انباز تا پرستند ملک را همه شاهان جهان چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز شهریاری که خلافش طلبد زود افتد از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان سرنگون گردد بر جامه‌ی او نقش طراز هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه‌ی باز همه میران را دعویست، ملک را معنی همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم موم هر جای که آتش بود آید به گداز اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز جادوان شاد زیاد این ملک کامروا لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز ای خداوند ملوک عرب و آن عجم ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین در گذار مهره‌ی اصل بنی آدم زنیم جمله اسباب هوا را برکشیم از تن سلب پس تبرا را برو پوشیم و کف بر هم زنیم از علایقها جدا گردیم و ساکن‌تر شویم بر بساط نیستی یک چند گاهی دم زنیم تیغ توحید از ضمیر خالص خود برکشیم بر قفای ملحدان زان ضربتی محکم زنیم آتش نفس لجوج ار هیچ‌گون تیزی کند ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم آن یکی می‌رفت بالای درخت می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت صاحب باغ آمد و گفت ای دنی از خدا شرمیت کو چه می‌کنی گفت از باغ خدا بنده‌ی خدا گر خورد خرما که حق کردش عطا عامیانه چه ملامت می‌کنی بخل بر خوان خداوند غنی گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن پس ببستش سخت آن دم بر درخت می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت گفت آخر از خدا شرمی بدار می‌کشی این بی‌گنه را زار زار گفت از چوب خدا این بنده‌اش می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش چوب حق و پشت و پهلو آن او من غلام و آلت فرمان او گفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیارست اختیارست اختیار اختیارات اختیارش هست کرد اختیارش چون سواری زیر گرد اختیارش اختیار ما کند امر شد بر اختیاری مستند حاکمی بر صورت بی‌اختیار هست هر مخلوق را در اقتدار تا کشد بی‌اختیاری صید را تا برد بگرفته گوش او زید را لیک بی هیچ آلتی صنع صمد اختیارش را کمند او کند اختیارش زید را قدیش کند بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند آن دروگر حاکم چوبی بود وآن مصور حاکم خوبی بود هست آهنگر بر آهن قیمی هست بنا هم بر آلت حاکمی نادر این باشد که چندین اختیار ساجد اندر اختیارش بنده‌وار قدرت تو بر جمادات از نبرد کی جمادی را از آنها نفی کرد قدرتش بر اختیارات آنچنان نفی نکند اختیاری را از آن خواستش می‌گوی بر وجه کمال که نباشد نسبت جبر و ضلال چونک گفتی کفر من خواست ویست خواست خود را نیز هم می‌دان که هست زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست امر عاجز را قبیحست و ذمیم خشم بتر خاصه از رب رحیم گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند هیچ گاوی که نپرد شد نژند گاو چون معذور نبود در فضول صاحب گاو از چه معذورست و دول چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند اختیارت هست بر سبلت مخند جهد کن کز جام حق یابی نوی بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی آنگه آن می را بود کل اختیار تو شوی معذور مطلق مست‌وار هرچه گویی گفته‌ی می باشد آن هر چه روبی رفته‌ی می باشد آن کی کند آن مست جز عدل و صواب که ز جام حق کشیدست او شراب جادوان فرعون را گفتند بیست مست را پروای دست و پای نیست دست و پای ما می آن واحدست دست ظاهر سایه است و کاسدست تا چند معزای معزی که خدایش زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد بی‌طمع باش اگر همی خواهی تا نیفتی ز پایه‌ی امجاد زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع کرد آهنگ دانه‌ی صیاد ناشده حلق او چو حلقه‌ی دام همچو حرف طمع شدش ابعاد که مصاریع گنج خانه‌ی فضل در کف مالکست یا حماد راه رو تا به عقل بشناسی خاک زرگر ز خانه‌ی حداد گر نخواهی ز نرگس و لاله چهره گه زرد و گه سیه چو مداد در جهان همچو سوسن عاشق چهره زیبنده باش و طبع آزاد زندگی ضعف یک دو روزه‌ی تو آتش فتنه در جهان افتاد تا ابد بیش ذات پاک ترا از جهان هیچ کار بد مرساد یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد از گشت آسمان و ز تقدیر ایزدی بر کس چنین نباشد و بر کس چنین مباد یا روزگار کینه کش از مرد دانشست یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد گر چه شمشیر حیدر کرار کافران کشت و قلعه‌ها بگشاد تا سه تا نان نداد در حق او هفده آیت خدای نفرستاد من نگویم که قاسم‌الارزاق نعمت داده از تو بستاناد بلکه گویم که هیچ بخرد را حاجتومند تو نگرداناد مرا به غزنین بسیار دوستان بودند به نامه‌ای ز من آن قوم را نیامد یاد مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود خدای عزوجل جمله را بیامرزاد خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس در گذشته‌ست ز شادی و گذشته زا شد کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد چه ممسکی که ز جود تو قطره‌ای نچکد اگر در آب کسی جامه‌ی تو برتابد به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد به ابر برشده مانی بلند و بی‌باران کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد سرشگی کز غم معشوق بارم همه رنگ لب معشوق دارد شنیدستی به عالم هیچ عاشق که از دیده لب معشوق بارد ای که از بهر خدمت در تو بست دولت میان و کام گذارد پیش از آن کم زمانه آش کند فضل کن سیدی فرست آن آرد هر که از دیدن تو خرم نیست باد در گوش گیر و در دل کارد ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد بسیار تفاخر مکن امروز که فردا معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد چون ز بد گوی من سخن شنوی بر تو تهمت نهم ز روی خرد گویم ار تو نبودیی خرسند او مرا پیش تو نگفتی بد اگر خواهی که این معنی بدانی تو را هم هست مرگ و زندگانی ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست مثالش در تن و جان تو پیداست جهان چون توست یک شخص معین تو او را گشته چون جان او تو را تن سه گونه نوع انسان را ممات است یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است دو دیگر زان ممات اختیاری است سیم مردن مر او را اضطراری است چو مرگ و زندگی باشد مقابل سه نوع آمد حیاتش در سه منزل جهان را نیست مرگ اختیاری که آن را از همه عالم تو داری ولی هر لحظه می‌گردد مبدل در آخر هم شود مانند اول هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا ز تو در نزع می‌گردد هویدا تن تو چون زمین سر آسمان است حواست انجم و خورشید جان است چو کوه است استخوانهایی که سخت است نباتت موی و اطرافت درخت است تنت در وقت مردن از ندامت بلرزد چون زمین روز قیامت دماغ آشفته و جان تیره گردد حواست هم چو انجم خیره گردد مسامت گردد از خوی هم چو دریا تو در وی غرقه گشته بی سر و پا شود از جان‌کنش ای مرد مسکین ز سستی استخوانها پشم رنگین به هم پیچیده گردد ساق با ساق همه جفتی شود از جفت خود طاق چو روح از تن به کلیت جدا شد زمینت «قاع صف صف لاتری» شد بدین منوال باشد حال عالم که تو در خویش می‌بینی در آن دم بقا حق راست باقی جمله فانی است بیانش جمله در «سبع المثانی» است به «کل من علیها فان» بیان کرد «لفی خلق جدید» هم عیان کرد بود ایجاد و اعدام دو عالم چو خلق و بعث نفس ابن آدم همیشه خلق در خلق جدید است و گرچه مدت عمرش مدید است همیشه فیض فضل حق تعالی بود از شان خود اندر تجلی از آن جانب بود ایجاد و تکمیل وز این جانب بود هر لحظه تبدیل ولیکن چو گذشت این طور دنیی بقای کل بود در دار عقبی که هر چیزی که بینی بالضرورت دو عالم دارد از معنی و صورت وصال اولین عین فراق است مر آن دیگر ز «عند الله باق» است مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر در اول می‌نماید عین آخر بقا اسم وجود آمد ولیکن به جایی کان بود سائر چو ساکن هر آنچ آن هست بالقوه در این دار به فعل آید در آن عالم به یک بار خیز تا رخت دل براندازیم وز پی نیکوئی سر اندازیم با حریفان درد مهره‌ی مهر بر بساط قلندر اندازیم دین و دنیا حجاب همت ماست هر دو در پای دلبر اندازیم دوست در روی ما چو سنگ انداخت ما به شکرانه شکر اندازیم مردم دیده را سپند کنیم پیش روی بر آذر اندازیم گرچه از توسنی چو طالع ماست ما کمند وفا دراندازیم گر بدین حیله صید شد بخ‌بخ ورنه کاری دگر براندازیم تا کی از غصه‌های بدگویان قصه‌ها پیش داور اندازیم شرح این حال پیش دوست کنیم سنگ فتنه به لشکر اندازیم تحفه سازیم جان خاقانی پیش خاقان اکبر اندازیم شعر دور از تو حیض مردانست بعد پنجاه اگر نبندد به مرد عاقل به ناخن هذیان جگر خویش اگر نرندد به بر سپیدی که جای گریه بود آن ندانم چه گر نخندد به ای جان و جهان چه می‌گریزی وی فخر شهان چه می‌گریزی ما را به چه کار می‌فرستی پنهان پنهان چه می‌گریزی چون تیر روی و بازآیی این دم ز کمان چه می‌گریزی باری تو هزار گنج داری زین نیم زیان چه می‌گریزی ای که شکرت کران ندارد بنشین به میان چه می‌گریزی چون محرم هر شکر دهان است از پیش دهان چه می‌گریزی ایمن ز امان توست عالم ای امن امان چه می‌گریزی عالم همه گرگ مردخوار است ای دل ز شبان چه می‌گریزی خامش که زبان همه زیان است تو سوی زیان چه می‌گریزی میر خرابات تویی ای نگار وز تو خرابات چنین بی‌قرار جمله خرابات خراب تواند جمله اسرار ز توست آشکار جان خراباتی و عمر عزیز هین که بشد عمر چنین هوشیار جان و جهان جان مرا دست گیر چشم جهان حرف مرا گوش دار خاک کفت چشم مرا توتیاست وعده تو گوش مرا گوشوار خمر کهن بر سر عشاق ریز صورت نو در دل مستان نگار ساغر بازیچه فانی ببر ساغر مردانه ما را بیار آتش می بر سر پرهیز ریز وای بر آن زاهد پرهیزکار حق چو شراب ازلی دردهد مرد خورد باده حق مردوار پرورش جان به سقاهم بود از می و از ساغر پروردگار دل عاشق به جان فرو ناید همتش بر جهان فرو ناید خاکیی را که یافت پایه‌ی عشق سر به هفت آسمان فرو ناید ور دهد تاج عقل با دو کلاه سر عاشق بدان فرو ناید عشق اگر چند مرغ صحرائی است جز به صحرای جان فرو ناید سالها شد که مرغ در سفر است که به هیچ آشیان فرو ناید حلقه‌ی کاروان عشق آنجاست که خرد در میان فرو ناید عاقبت نیز جز به صد فرسنگ ز آن سوی کاروان فرو ناید تو ندانی که چیست لذت عشق تا به تو ناگهان فرو ناید عشق خاص کس است خاقانی به شما ناکسان فرو ناید عشق داند که قحط سال کسی است زان به کس میهمان فرو ناید خورشید آسمان وزارت که روی ملک آئینه‌وش ز صیقل عدلش منور است سلطان بارگاه سیادت که عهد او پاینده دار دولت آل پیامبر است آن داور زمانه که دارائی جهان برقد کبریاش لباس محقر است آن والی زمانه که کوس ولای او یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است یعنی امین دین محمد که نام او بر لوح دل نشسته‌تر از سکه بر زر است بودش به من گمان خطائی که ذات من در ارتکاب آن ز ملک بی‌گنه‌تر است با آن که داده بود به خود مدتی قرار کاظهار آن مخالف تمکین و لنگر است زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست زانجا که شوخ طبعی آن نکته‌پرور است صندوق نار دوش فرستاد بهر من یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم بردیده اگر جانا سروی چو تو ننشانم خود را به سر کویت بدنام ابد کردم ازهر چه جز این کردم از کرده پشیمانم جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را این درد دل است آخر افسانه نمی‌خوانم چاک دلم ای محرم چون دوخت نمی‌دانی ضایع چه کنی رشته درچاک گریبانم عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی خسرو به غزل بر گو تا دست برافشانم ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می‌رود دلربا می‌آیدم در چشم و دلبر می‌رود بامدادان کان مه از خرگاه می‌آید برون ز آتش رخسارش آب چشمه‌ی خور می‌رود من بتلخی جان شیرین می‌دهم فرهادوار وز لب شیرین جانان آب شکر می‌رود آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می‌رود گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند جای آن باشد چرا کو بر سر زر می‌رود تیره می‌گردد سحرگه دیده‌ی سیارگان بسکه دود آه من در چشم اختر می‌رود می‌رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست زانکه هر ساعت که می‌آید فزونتر می‌رود چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من می‌کند فریاد و خون از چشم ساغر می‌رود ای بهشتی پیکر از فردوس می‌آئی مگر کز عقیق جانفزایت آب کوثر می‌رود گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست رخت ممن در سر تشویش کافر می‌رود چون دبیر از حال خواجو می‌کند رمزی بیان خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می‌رود غرابا مزن بیشتر زین نعیقا که مهجور کردی مرا ازعشیقا نعیق تو بسیار و ما را عشیقی نباید به یک دوست چندین نعیقا ایا رسم و اطلال معشوق وافی شدی زیر سنگ زمانه سحیقا عنیزه برفت از تو و کرد منزل به مقراط و سقط اللوی و عقیقا خوشا منزلا، خرما جایگاها که آنجاست آن سرو بالا رفیقا بود سرو در باغ و دارد بت من همی بر سر سرو باغی انیقا ایا لهف نفسی که این عشق بامن چنین خانگی گشت و چونین عتیقا ز خواب هوی گشت بیدار هرکس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا بدان شب که معشوق من مرتحل شد دلی داشتم ناصبور و قلیقا فلک چون بیابان و مه چون مسافر منازل: منازل، مجره: طریقا بریدم بدان کشتی کوه‌لنگر مکانی بعید و فلاتی سحیقا کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم کوه ز کوهی برود سنگ ز سنگی بشود پس من اگر آدمیم کمتر از ایشان نشوم آهن پولاد و حجر در کف تو موم شود من که همه موم توام چونک بدین سان نشوم تو هر چند صدری شه مجلسی ز هستی نرستی در این محبسی بده وام جان گر وجوهیت هست درآ مفلسانه اگر مفلسی غریبان برستند و تو حبس غم گه از بی‌کسی و گه از ناکسی در این راه بیراه اگر سابقی چو واگردد این کاروان واپسی لطیفان خوش چشم هستند لیک به چشمت نیایند زیرا خسی نه بازی که صیاد شاهان شوی برو سوی مردار چون کرکسی نه‌ای شاخ تر و پذیرای آب نه درخورد باغ و زر و مغرسی برو سوی جمعی چو در وحشتی بیفروز شمعی چرا مغاسی چو استارگان اندر این برج خاک گهی گنسی و گهی خنسی خمش کن مباف این دم از بهر برد چو در برد ماندی تو خود اطلسی ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار کز آسمان جام برآید صد آفتاب بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست خوشتر بود بهار خراباتیان خراب یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام وز بند من مرا نرهاند مگر شراب خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان کواز صور برنکند هم مرا ز خواب مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم وز شور و عربده همه عالم کنم خراب تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار مستم کن آنچنان که ندانم که من منم خود را دمی مگر به خرابات افگنم فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار زین حقه‌ی دو رنگ جهان مهره برچنم قلاش وار بر سر عالم نهم قدم عیاروار از خودی خود بر اشکنم در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟ تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟ پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم آری چو آفتاب بیفتد در آینه گوید هر آینه که: همه مهر روشنم سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای تا آفتاب غیب درآید ز روزنم چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه مطلق بود وجود من، ار چه معینم چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم ساقی، بیار دانه‌ی مرغان لامکان در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست زان سوی کاینات یکی بال گسترم در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم وز آشیان هفت دری جان برون برم شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد سدره مقام و کنگره‌ی عرش منظرم چه عرش و چه ثری؟ که همه ذره‌ای بود در پیش آفتاب ضمیر منورم نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب در بحر ژرف بیخودی ار غوطه‌ای خورم «سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم ای بی‌خبر ز حالت مستان با خبر باری نظاره کن، به خرابات بر گذر آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟ خود را، چو گوی، در خم چوگان فکنده‌اند گوی مرا از خم چوگان ربوده‌اند کشت امید را ز دو چشم آب داده‌اند بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اند تا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اند هر لحظه دیده‌اند عیان عکس روی دوست آیینه‌ی دل از قبل آن زدوده‌اند در وسع آدمی نبود آنچه کرده‌اند اینان مگر ز طینت انسان نبوده‌اند؟ آن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بیخودی آندم بدان که ایشان، ایشان نبوده‌اند در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده‌اند کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌اند آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را از دردیی سرشته‌ی انوار کرده‌اند این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان آب و گلی خزانه‌ی اسرار کرده‌اند در صبح دم برای صبوح از نسیم می مستانه خفته را همه بیدار کرده‌اند چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر نظارگی خویش به دیدار کرده‌اند نقشی که کرده‌اند درین کارگاه صنع در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اند افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف چندین هزار قطره‌ی دریای بی‌کران افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان در ساحت قدم نبود کون را اثر در بحر قطره را نتوان یافتن نشان آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر توحید بی‌مشارکت آنجا شود عیان بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک او باشد و هم او بود و هیچ این و آن جمله یکی بود، نبود از دویی خبر نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان این قطره‌ای ز قلزم توحید بیش نیست ناید یقین حقیقت توحید در میان توحید لایزال نیاید چو در مقال روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال برتر ز چند و چون جبروت جلال او بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی گرد سرادقات جمال و کمال او گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان ناچیز گشتی از سطوات جلال او ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال عالم بسوختی ز فروغ جمال او از لطف قهر باز نموده فراق او وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان در حسرت جمال رخ بی‌مثال او بس یافته نسیم گلستان ز رافتش زنده شده به بوی نسیم شمال او ای بی‌خبر ز نفحه‌ی گلزار بوی او آخر بنال زار سحرگه به کوی او ای بی‌نیاز، آمده‌ام بر در تو باز بر درگه قبول تو آورده‌ام نیاز امیدوار بر در لطفت فتاده‌ام امید کز درت نشوم ناامید باز دل زان توست، بر سر کویت فکنده‌ام زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر بازش رهانی از تف هجران جان گداز از کارسازی دل خود عاجز آمده‌ام از لطف خویش کار دل خسته‌ام بساز خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز زیرا که از نخست بپرورده‌ای به ناز چون بر در تو بار بود دوستانت را ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده دل من کافر چشم تو به غارت برده بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده از تن سوخته مهر تو مهارت برده دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد غمزه‌ی شوخ تو در نیم اشارت برده دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن دشمنان در همه آفاق بشارت برده شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری بر سر کوی تو ما را به زیارت برده من ازین دیده‌ی خونبار شبی می‌بینم سیل برخاسته و شهر و عمارت برده بی‌تو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم اشک خون چهره‌ی ما را ز طهارت برده اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند گر چه بود از دگران گوی عبارت برده بده آن باده به ما باده به ما اولیتر هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو مسجد عیسی ز جان سقف سما اولیتر یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم غنج‌های چو صبی را نه صبا اولیتر عقل را قبله کند آنک جمال تو ندید در کف کور ز قندیل عطا اولیتر تو عطا می ده و از چرخ ندا می‌آید که ز دریا و ز خورشید عطا اولیتر لطف‌ها کرده‌ای امروز دو تا کن آن را چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر چونک خورشید برآید بگریزد سرما هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم آن ستورست که در آب و گیا اولیتر سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر صورت کون تویی آینه کون تویی داد آینه به تصویر بقا اولیتر خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست طبل اگر پشت سپاهست غزا اولیتر جان ز رازت خبر نمی‌یابد عقل خوی تو درنمی‌یابد چون تو بازارگان ترکستان می‌نیارد مگر نمی‌یابد وصل چون دارم از تو چشم که چشم بر خیالت ظفر نمی‌یابد گشت قانع به پاسخ تو دلم وز لبت این قدر نمی‌یابد غم عشق تو با دلم خو کرد گویی از من گذر نمی‌یابد آری این جور و ظلم با که کند چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد گوهر روح بود خواجه وزیر لیک محبوس مانده در تن خویش چون تنش روح گشت تیز چنو باز پرید سوی معدن خویش گر مقصر شدم به خدمت تو بد مکن بر رهی کمانی خویش بهترین خدمتست آنکه رهی دور دارد ز تو گرانی خویش ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم هزاران سان عنا و درد جامع نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست به من بر هست همچون سیف قاطع مرا زان مرد نشناسی تو زنهار که گردم از تو اندر راه راجع طمع چون بگسلم از خلق از تو مرا خوا یار باش و خوا منازع چو بی‌طمعی و آزادی گزیدم دلم بیزار گشت از حرص و قانع بر آزادمردان و کریمان گرانتر نیست کس از مرد طامع ازین یاران چون ماران باطن خلاف یکدگر همچون طبایع بسان نسر طایر راست باشد به پیش و پس بسان نسر واقع عدو بسیار کس کو هر کسی را نماند حقتعالی هیچ ضایع چو عیسی را عدو بسیار شد زود ببرد ایزد ورا در چرخ رابع خسیسان را چرا اکرام کردیم بخیلان را چرا کردیم صانع همیشه خاک بر فرق کسی باد که نشناسد بدی را از بدایع حذر کن ای سنایی تو از اینها ترا باری ندانم چیست مانع ببر زین ناکسان و دیگران گیر «کثیرالناس ارض الله واسع» ثنا گفتیم ما مر خواجه‌ای را که نشناسد مقفا را ز مردف عطارد در اسد بادش همیشه یکی مقلوب و آن دیگر مصحف ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف در کوی تصوف به تکلف مگذر هیچ زیرا که حرامست درین کوی تکلف در عشوه‌ی خویشی تو و این مایه ندانی ای دوست ترا از تو تویی تست تخلف راهیست حقیقت که درو نیست تکلف زنهار مکن در ره تحقیق توقف می‌نشنود امروز سنایی به حقیقت بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف گر زین که اگر نشنوی ای دوست ازین پس بر شاهد یوسف نکنی قصه‌ی یوسف بجهم از بد ایام چنانک از کمان ختنی تیر خدنگ گر به هر جور که آید بکشد من پلنگم نکشم جور پلنگ خواری و اسب گرانمایه مباد من و این نفس عزیز و خر لنگ هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه نی عید کهن گشته آدینه دیگینه عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان از نور جمال خود نی خرقه پشمینه ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه درپوش چنین خرقه می‌گرد در این حلقه مانند دل روشن در پیشگه سینه در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه در دیده حس این دم افسانه دیرینه نص وحی روح قدسی دان یقین وان قیاس عقل جزوی تحت این عقل از جان گشت با ادراک و فر روح او را کی شود زیر نظر لیک جان در عقل تاثیری کند زان اثر آن عقل تدبیری کند نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح کو یم و کشتی و کو طوفان نوح عقل اثر را روح پندارد ولیک نور خور از قرص خور دورست نیک زان به قرصی سالکی خرسند شد تا ز نورش سوی قرص افکند شد زانک این نوری که اندر سافل است نیست دایم روز و شب او آفل است وانک اندر قرص دارد باش و جا غرقه‌ی آن نور باشد دایما نه سحابش ره زند خود نه غروب وا رهید او از فراق سینه کوب این‌چنین کس اصلش از افلاک بود یا مبدل گشت گر از خاک بود زانک خاکی را نباشد تاب آن که زند بر وی شعاعش جاودان گر زند بر خاک دایم تاب خور آنچنان سوزد که ناید زو ثمر دایم اندر آب کار ماهی است مار را با او کجا همراهی است لیک در که مارهای پر فن‌اند اندرین یم ماهییها می‌کنند مکرشان گر خلق را شیدا کند هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند واندرین یم ماهیان پر فن‌اند مار را از سحر ماهی می‌کنند ماهیان قعر دریای جلال بحرشان آموخته سحر حلال بس محال از تاب ایشان حال شد نحس آنجا رفت و نیکوفال شد تا قیامت گر بگویم زین کلام صد قیامت بگذرد وین ناتمام خسروا گوهر ثنای ترا جز به الماس عقل نتوان سفت دی چو خورشید در حجاب غروب روی از شرم رای تو بنهفت بیتی از گفته باز می‌گفتم رای عالی بر امتحان آشفت گردی ار عقل داشت صحن دماغ جان به جاروب هیبت تو برفت نطقم اندر حجاب شرم بماند خرم اندر خلاف عجز بخفت حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل نشکفت عذر مستی مگیر و بی‌خردی آشکارست این سخن نه نهفت خود تو انصاف من بده چو منی چون تویی را ثنا تواند گفت؟ عقل الحق از آن شریفترست که شود با دماغ مستان جفت ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم من میان اصبعین حکم حقم چون قلم در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم ای جان لطیف و ای جهانم از خواب گرانت برجهانم بی‌شرم و حیا کنم تقاضا دانی که غریم بی‌امانم گر بر دل تو غبار بینم از اشک خودش فرونشانم ای گلبن جان برای مجلس بگرفته امت که گل فشانم یک بوسه بده که اندر این راه من باج عقیق می ستانم بسیار شب است کاندر این دشت من از پی باج راهبانم شب نعره زنم چو پاسبانان چون طالب باج کاروانم همخانه گریخت از نفیرم همسایه گریست از فغانم خونیی را کشت شاهی در عقاب دید آن صوفی مگر او را به خواب در بهشت عدن خندان می‌گذشت گاه خرم گه خرامان می‌گذشت صوفیش گفتا تو خونی بوده‌ای دایما در سرنگونی بوده‌ای از کجا این منزلت آمد پدید زانچ تو کردی بدین نتوان رسید گفت چون خونم روان شد به رزمی می‌گذشت آنجا حبیب اعجمی در نهان در زیرچشم آن پیر راه کرد درمن طرفة العینی نگاه این همه تشریف و صد چندین دگر یافتم از عزت آن یک نظر هرک چشم دولتی بر وی فتاد جانش در یک دم به صد سر پی فتاد تانیفتد بر تو مردی را نظر از وجود خویش کی یابی خبر گر تو بنشینی به تنهایی بسی ره بنتوانی بریدن بی‌کسی پیر باید، راه را تنها مرو از سر عمیا درین دریا مرو پیر ما لابد راه آمد ترا در همه کاری پناه آمد ترا چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه بی عصا کش کی توانی برد راه نه ترا چشمست و نه ره کوته است پیر در راهت قلاوز ره است هرک شد درظل صاحب دولتی نبودش در راه هرگز خجلتی هرک او در دولتی پیوسته شد خار در دستش همه گل دسته شد صورت او را ز معنی آشنایی با دلست ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست هر که او را دیده‌ای باشد، شناسد صورتی کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست ما نظر با روی او از راه معنی کرده‌ایم آنکه ما را بسته‌ی صورت شناسد غافلست چون دلی داری، به دلداری فرو بندش روان ور نداری، رو، که ما را این حکایت با دلست گر فقیه از عشق منعت می‌کند،مشنو،که او سالها تحصیل کرد و هم چنان بی‌حاصلست طالبان عشق را دیوانه می‌گویند خلق و آنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست اوحدی، اقبال می‌جویی، رخش را قبله ساز هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست تا سرا پرده زد به علیین قدر صدر اجل قوام‌الدین از پی آبروی راهش را آب زد ز آبروی روح امین وز پی قدر خویش صدرش را بست روح‌القدس به عرش آذین شد عراق از نگار خامه‌ی او خوش لقا چون نگار خانه‌ی چین در شکر خواب رفت فتنه ازو از سر اندیب تا به قسطنطین دولتش بر کسی که چشم افگند نیز در ابرویش نبینی چین تا بجنبید عدل او بگریخت فتنه در خواب و ظلم در سجین بر گرسنه چو زاغ شد در زخم چون سر زخمه مخلب شاهین بر برهنه چو سیر کرد از رحم چون تن شیر پنجه شیر عرین بر فلک نور پاش رویش بس چون قمر را سیه کند تنین در زمین کار ساز جودش بس چون زحل در کف آورد شاهین چون گل از نم همی بخندد ملک تا گرفت از جمال او تزیین تا نه بس روزگار چون خورشید خاک زرین کند برای رزین ای ز فر تو دین و ملک چنان که جهان از ورود فروردین حق گزیدت پی صلاح جهان حق گزین کی بود چو خلق گزین خاک پایت همی به دیده برند همه دارندگان خلد برین ای ز جاه جهان به بام جهان مترقی به جذب حبل متین ای مفرح جهان جسمی را از تو روح رهی چراست حزین چشم درد مرا مبند از عز چشم بندی ز آفتاب مبین دل گرم مرا بساز از لطف گل شکر را به جای افسنتین من نگویم که این بدست ولیک من نیم در خور چنین تمکین پیش چون من گرسنه کس ننهد قرص خورشید و خوشه‌ی پروین کردش اکرام خود خیل ولیک نخورد جبرییل عجل سمین تا تو ای خضر عصر در شهری بنده را غول همرهست و قرین گام دربان مارم از بر کوه گاه مهمان مور زیر زمین ای پی سهم خشت دارانت خشت دارم چو مردگان بالین ای زمین خوش مرا مکن ناخوش که مکافات آن نباشد این زین و مرکب ترا مرا بگذار تا شوم زین پیادگی فرزین شهپر جبرییل مرکب اوست چکند جبرییل مرکب و زین بر تن و جان من گماشت فلک هر چه ابلیس را ینال و تکین این یکی گویدم که برگو هان و آن دگر گویدم که برجه هین گر چه گنگی بیا و شعر بخوان ور چه کوری درآ و صدر ببین این بترساندم و آن الملک و آن امیدم کند به این الدین این براند به لفظ چون دشنه و آن بخواند به ریش چون زوبین من به زاری به هر گیا گویان کای ز گرگان نبیره‌ی گرگین مسکن خود گذاشتم به شما می چه خواهید از من مسکین من به چشم شما کسی شده‌ام ورنه کس نیستم به چشم یقین جز به کژ کژ همی فزون نشود ماتین جز به چپ نشد عشرین گاهم آن گوید ای کذا و کدا گاهم این گوید ای چنین حنین یک دم آن باد سبلتت بنشان در وثاق آی با کیا بنشین پیشم آرد دوات بن سوراخ قلم سست و کاغذ پر زین هان و هان در بروت من بندد که شوم در عرق چو غرقه‌ی هین زود کن یک دو کاغذم بنویس شعر پیشین و شعر باز پسین گر چه صد کار داشتم در مرو لیک بهر تو رفتم از غزنین چرب شیرینش اینکه بر خواند به گناهی در آیت از «والتین» زحمت ره چگونه خواهد بود هر کجا رحمت قبول چنین حق به دست من و من از جهال در ملامت چو صاحب صفین بحمدالله که نیستند این قوم در حریم قوام حرمت بین زان که ناید قوام باری هیچ از کسان اجل قوام‌الدین همه هم صورتند و هم سیرت همه هم نسبتند و هم آیین من ندانم کیم کزین درگاه خلق در شادیند و من غمگین من چه دانم کمال حضرت تو خر چه داند جمال حورالعین این چنین دولتی مرا جویان من گریزان چو زوبع از یاسین آری آری ز ضعف باشد اگر گرد دوشیزه کم تند عنین صورت ار با تو نیست جان با تست عاشق و بنده و رهی و رهین روح عیسی ترا چه جویی رنج دم آدم ترا چه خواهی طین در شاهان تراست آنچه بماند صدفست آن بمان به راه نشین مهر چون عجز شب پرک دیدست گر درو ننگرد نگیرد کین گر چه از خوی بنده گرم شوند خواجگان عجول کبر آگین همه صفرای خواجگان ببرد ذوق این قطعه‌ی ترش شیرین تا ز روز و شبست در عالم مادت سال و ماه و مدت و حین مادت و مدت بقای تو باد رفته و مانده‌ی شهور و سنین ای مقتدای اهل طریقت کلام تو ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان کی مردم زمانه در آید به دام تو چون نفس ما و نفس تو کشته‌ی حسام تست برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو ای باطن تو آینه‌ی ظاهرت شده برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم با من نشانده دارد و تو در مقام تو معذور دار ازینکه درین راه مر مرا پروای تو نمانده ز شادی سلام تو دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد زیرا نبود واقف وقت کلام تو لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو ای عامه‌ی رسوم و همه شهر خاص تو وی خاصه‌ی خدای و همه خلق عام تو نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق پیوسته گشت با الفت عین و لام تو اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی جز حرف عاشقی ندماند مسام تو وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان لیکن مباد توخته صد سال وام تو چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام از وام خود جدا شو آنک دوام تو چون پست همتان دگر در طریق عشق هرگز مباد گام تو مامور کام تو ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو وی کلاه فرق مردان پای تابه‌ی پای تو چرخ گردان در طواف خانه‌ی تمکین تو عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ کحل ما زاغ‌البصر در دیده‌ی بینای تو پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو خلد را نور جمال از روی جان افروز تست حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو ای ندیده بر زمین کس سایه‌ی بالای تو در شب معراج همراهت نبودی جبرییل گر براق او نبودی همت والای تو تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه آینه‌ی سیمین‌بر آن آنجا بود سیمای تو نیست امید سنایی در مقامات فزع جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو هر که سر رشته‌ی تو یابد باز درش از سوزنی کنند فراز عاشق تو کسی بود که چو شمع نفسی می‌زند به سوز و گداز باز خندد چو گل به شکرانه گر سر او جدا کنند به گاز آنکه بر جان خویش می‌لرزد کی تواند چو شمع شد جان‌باز تا که خوف و رجات می‌ماند هست نام تو در جریده‌ی ناز چون نه خوفت بماند و نه رجا برهی هم ز زنار و هم ز نیاز هست این راه بی‌نهایت دور توی بر توی بر مثال پیاز هر حقیقت که توی اول داشت در دوم توی هست عین مجاز ره چنین است و پیش هر قدمی صد هزاران هزار شیب و فراز با لبی تشنه و دلی پر خون خلق کونین مانده در تک و تاز از فنایی که چاره‌ی تو فناست توشه‌ی این ره دراز بساز تا که باقی است از تو یک سر موی سر مویی به عشق سر مفراز گرچه هستی تو مرد پرده‌شناس نیست از پرده‌ی تو این آواز پرده بر خود مدر که در دو جهان کس درین پرده نیست پرده‌نواز گر بسی مایه داری آخر کار حیرت و عجز را کنی انباز نیست هر مرغ مرغ این انجیر نیست هر باز باز این پرواز مگسی بیش نیستی به وجود بو که در دامت اوفتد شهباز یک زمانت فراغت او نیست باری اول ز خویش واپرداز در دریای عشق آن کس یافت که به خون گشت سالهای دراز تو طمع می‌کنی که بعد از مرگ برخوری از وصال شمع طراز هر که در زندگی نیافت ورا چون بمیرد چگونه یابد باز زنده چون ره نبرد در همه عمر مرده چون ره برد به پرده‌ی راز گر به نادر کس این گهر یابد خویش را گم کند هم از آغاز پای در نه درین ره ای عطار سر گردن‌کشان همی انداز الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش گول شود هول شود وز همه معزول شود دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش در عشق قدیم سال خوردیم وز گفت حسود برنگردیم زین دمدمه‌ها زنان بترسند بر ما تو مخوان که مرد مردیم مردانه کنیم کار مردان پنهان نکنیم آنچ کردیم ما را تو به زرد و سرخ مفریب کز خنجر عشق روی زردیم بر درد هزار آفرین باد باقی بر ما که یار دردیم شنیدم که از پارسایان یکی به طیبت بخندید با کودکی دگر پارسایان خلوت نشین به عیبش فتادند در پوستین به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب نظر بازگفتند و گفت مدر پرده بر یار شوریده حال نه طیبت حرام است و غیبت حلال! حاش لله ایش شاء الله کان حاکم آمد در مکان و لامکان هیچ کس در ملک او بی‌امر او در نیفزاید سر یک تای مو ملک ملک اوست فرمان آن او کمترین سگ بر در آن شیطان او ترکمان را گر سگی باشد به در بر درش بنهاده باشد رو و سر کودکان خانه دمش می‌کشند باشد اندر دست طفلان خوارمند باز اگر بیگانه‌ای معبر کند حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند که اشداء علی الکفار شد با ولی گل با عدو چون خار شد ز آب تتماجی که دادش ترکمان آنچنان وافی شدست و پاسبان پس سگ شیطان که حق هستش کند اندرو صد فکرت و حیلت تند آب روها را غذای او کند تا برد او آب روی نیک و بد این تتماجست آب روی عام که سگ شیطان از آن یابد طعام بر در خرگاه قدرت جان او چون نباشد حکم را قربان بگو گله گله از مرید و از مرید چون سگ باسط ذراعی بالوصید بر در کهف الوهیت چو سگ ذره ذره امرجو بر جسته رگ ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا چون درین ره می‌نهند این خلق پا حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر تا که باشد ماده اندر صدق و نر پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ گشته باشد از ترفع تیزتگ این اعوذ آنست کای ترک خطا بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا تا بیایم بر در خرگاه تو حاجتی خواهم ز جود و جاه تو چونک ترک از سطوت سگ عاجزست این اعوذ و این فغان ناجایزست ترک هم گوید اعوذ از سگ که من هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن تو نمی‌یاری برین در آمدن من نمی‌آرم ز در بیرون شدن خاک اکنون بر سر ترک و قنق که یکی سگ هر دو را بندد عنق حاش لله ترک بانگی بر زند سگ چه باشد شیر نر خون قی کند ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای سالها شد با سگی در مانده‌ای چون کند این سگ برای تو شکار چون شکار سگ شدستی آشکار ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن طفل را از پایه‌ی اول نبودی برتری طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت آنچه بولی می‌کنی تازانج آبی می‌خوری گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام خنده‌ی بی‌وقت را خندیده کردی داوری دیده بر آواز واجب دار تا بی‌شبهتی از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری باد را منکر نه‌ای بی‌اختیار اندر نماز چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری فعل طبع از راه تسخیرست بی‌هیچ اختیار در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم ره به دشواری توان برد از طریق شاعری چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج این یکی را در عداد آن دو چون می‌نشمری گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را فضله‌ی زنبور را هم چون به مخرج ننگری دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک هست بازوبند را در گاو بحری عنبری معده گر در قی همی امساک واجب داشتی کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری زندگانی صدر عالی باد ایزدش پاسبان و کالی باد هر چه نسیه‌ست مقبلان را عیش پیش او نقد وقت و حالی باد مجلس گرم پرحلاوت او از حریف فسرده خالی باد جان‌ها واگشاده پر در غیب بسته پیشش چو نقش قالی باد بر یمین و یسار او دولت هم جنوبی و هم شمالی باد دو ولایت که جسم و جان خوانند بر سر هر دو شاه و والی باد بخت نقدست شمس تبریزی او بسم غیر او ملی باد ملولان همه رفتند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید چو او ماه شکافید شما ابر چرایید چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید چو مه روی نباشید ز مه روی متابید چو رنجور نباشید سر خویش مبندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید مدانید که چونید مدانید که چندید چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید چو در کان نباتید ترش روی چرایید چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید چنین برمستیزید ز دولت مگریزید چه امکان گریزست که در دام کمندید گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید همان یار بیاید در دولت بگشاید که آن یار کلیدست شما جمله کلندید خموشید که گفتار فروخورد شما را خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید ای آفتاب طفلی در سایه‌ی جمالت شیر و شکر مزیده از چشمه‌ی زلالت هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت بر باد داده دل را آوازه‌ی فراقت در خواب کرده جان را افسانه‌ی وصالت عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد تا حشر مست خفته در خلوت خیالت خورشید کاسمان را سر رزمه‌ی می‌گشاید یک تار می‌نسنجد در رزمه جمالت ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم سر پا برهنه گردان در وادی کمالت سیمرغ مطلقی تو بر کوه قاف قربت پرورده هر دو گیتی در زیر پر و بالت صف قتال مردان صف‌های مژه توست صد قلب برشکسته در هر صف قتالت عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت تا کی از دست فراق تو ستم‌ها بینیم؟ هیچ باشد که تو را بار دگر وابینیم دل دهیم، از سر زلف تو چو بویی یابیم جان فشانیم، اگر آن رخ زیبا بینیم روی خوب تو که هر دم دگران می‌بینند چه شود گر بگذاری تو دمی ما بینیم؟ ما که دور از تو ز هجرانت به جان آمده‌ایم از فراق تو بگو: چند بلاها بینیم؟ خورد زنگار غمت آینه‌ی دل به فسوس نیست ممکن که جمال تو در آنجا بینیم گم شد آخر دل ما، بر در تو آمده‌ایم تا بود کان دل گم‌کرده‌ی خود وابینیم گر بیابیم دلی، بر سر کویت یابیم ور ببینیم رخی، در دل بینا بینیم روی بنمای، که امروز ندیدیم رخت ای بسا حسرت و اندوه که فردا بینیم! روی زیبای تو، ای دوست، به کام دل خویش تا عراقی بنمیرد نه همانا بینیم برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من در میان پختگان عشق او خامم هنوز از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز باش به کامم که به کام توام زنده و نازنده به نام توام □حکمت و حکمش که ندارد زوال هم ز خلل خالی و هم از خیال بر در تو آمده‌ام شرمسار از شر من در گذر و در گزار □اشتر پوینده‌ی پولاد پای کوه نما از تن کوهان نمای □ابر شده کوه بلند از شکوه برق شده بر سر او تیغ کوه □آب معانی ز دلم زاد زود آتش طبعم به قلم داد دود چو از روم وز چین وز ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را نبد با جهاندار تاو همه مهتران را ز ایران بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند ازان پس شهنشاه بر پای خاست به خوبی بیاراست گفتار راست چنین گفت کای نامداران شهر ز رای و خرد هرک دارید بهر بدانید کاین تیرگردان سپهر ننازد به داد و نیازد به مهر یکی را چو خواهد برآرد بلند هم آخر سپارد به خاک نژند نماند به جز نام زو در جهان همه رنج با او شود در نهان به گیتی ممانید جز نام نیک هرانکس که خواهد سرانجام نیک ترا روزگار اورمزد آن بود که خشنودی پاک یزدان بود به یزدان گرای و به یزدان گشای که دارنده اویست و نیکی فزای ز هر بد به دادار گیهان پناه که او راست بر نیک و بد دستگاه کند بر تو آسان همه کار سخت ز رای دلفروز و پیروز بخت نخستین ز کار من اندازه گیر گذشته بد و نیک من تازه گیر که کردم به دادار گیهان پناه مرا داد بر نیک و بد دستگاه زمین هفت کشور به شاهی مراست چنان کز خداوندی او سزاست همی باژ خواهم ز روم و ز هند جهان شد مرا همچو رومی پرند سپاسم ز یزدان که او داد زور بلند اختر و بخش کیوان و هور ستایش که داند سزاوار اوی نیایش بر آیین و کردار اوی مگر کو دهد بازمان زندگی بماند بزرگی و تابندگی کنون هرچ خواهیم کردن ز داد بکوشیم وز داد باشیم شاد ز ده یک مرا چند بر شهرهاست که دهقان و موبد بران بر گواست چو باید شما را ببخشم همه همان ده یک و بوم و باژ و رمه مگر آنک آید شما را فزون بیارد سوی گنج ما رهنمون ز ده یک که من بستدم پیش ازین ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین همی از پی سود بردم به کار به در داشتن لشکر بی‌شمار بزرگی شما جستم و ایمنی نهان کردن کیش آهرمنی شما دست یکسر به یزدان زنید بکوشید و پیمان او مشکنید که بخشنده اویست و دارنده اوی بلند آسمان را نگارنده اوی ستمدیده را اوست فریادرس منازید با نازش او به کس نباید نهادن دل اندر فریب که پیش فراز اندر آید نشیب کجا آنک بر سود تاجش به ابر کجا آنک بودی شکارش هژبر نهالی همه خاک دارند و خشت خنک آنک جز تخم نیکی نکشت همه هرک هست اندرین مرز من کجا گوش دارند اندرز من نمایم شما را کنون راه پنج که سودش فزون آید از تاج و گنج تا حلقه‌ی زنجیر دل آن زلف دراز است درهای جنون بر من سودازده باز است شور دل فرهاد شکر خنده‌ی شیرین تاج سر محمود و کف پای ایاز است چشمی که تویی شاهد او محو تماشا جایی که تویی قبله‌ی او گرم نماز است زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند حال دل آن صعوه که در چنگل باز است گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز صاحب نظر آن است که در عین نیاز است سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید کز شمع فروزنده مهیای گداز است تشویش جزا با همه تقصیر نداریم چون خواجه‌ی بخشنده‌ی ما بنده‌نواز است نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی هنگام نیاز من و هنگامه‌ی ناز است این چنین ذاالنون مصری را فتاد کاندرو شور و جنونی نو بزاد شور چندان شد که تا فوق فلک می‌رسید از وی جگرها را نمک هین منه تو شور خود ای شوره‌خاک پهلوی شور خداوندان پاک خلق را تاب جنون او نبود آتش او ریشهاشان می‌ربود چونک در ریش عوام آتش فتاد بند کردندش به زندانی نهاد نیست امکان واکشیدن این لگام گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام دیده این شاهان ز عامه خوف جان کین گره کورند و شاهان بی‌نشان چونک حکم اندر کف رندان بود لاجرم ذاالنون در زندان بود یکسواره می‌رود شاه عظیم در کف طفلان چنین در یتیم در چه دریا نهان در قطره‌ای آفتابی مخفی اندر ذره‌ای آفتابی خویش را ذره نمود واندک اندک روی خود را بر گشود جمله‌ی ذرات در وی محو شد عالم از وی مست گشت و صحو شد چون قلم در دست غداری بود بی گمان منصور بر داری بود چون سفیهان‌راست این کار و کیا لازم آمد یقتلون الانبیا انبیا را گفته قومی راه گم از سفه انا تطیرنا بکم جهل ترسا بین امان انگیخته زان خداوندی که گشت آویخته چون بقول اوست مصلوب جهود پس مرورا امن کی تاند نمود چون دل آن شاه زیشان خون بود عصمت و انت فیهم چون بود زر خالص را و زرگر را خطر باشد از قلاب خاین بیشتر یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند کز عدو خوبان در آتش می‌زیند یوسفان از مکر اخوان در چهند کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند از حسد بر یوسف مصری چه رفت این حسد اندر کمین گرگیست زفت لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت این حسد در فعل از گرگان گذشت رحم کرد این گرگ وز عذر لبق آمده که انا ذهبنا نستبق صد هزاران گرگ را این مکر نیست عاقبت رسوا شود این گرگ بیست زانک حشر حاسدان روز گزند بی گمان بر صورت گرگان کنند حشر پر حرص خس مردارخوار صورت خوکی بود روز شمار زانیان را گند اندام نهان خمرخواران را بود گند دهان گند مخفی کان به دلها می‌رسید گشت اندر حشر محسوس و پدید بیشه‌ای آمد وجود آدمی بر حذر شو زین وجود ار زان دمی در وجود ما هزاران گرگ و خوک صالح و ناصالح و خوب و خشوک حکم آن خوراست کان غالبترست چونک زر بیش از مس آمد آن زرست سیرتی کان بر وجودت غالبست هم بر آن تصویر حشرت واجبست ساعتی گرگی در آید در بشر ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها از ره پنهان صلاح و کینه‌ها بلک خود از آدمی در گاو و خر می‌رود دانایی و علم و هنر اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام خرس بازی می‌کند بز هم سلام رفت اندر سگ ز آدمیان هوس تا شبان شد یا شکاری یا حرس در سگ اصحاب خویی زان وفود رفت تا جویای الله گشته بود هر زمان در سینه نوعی سر کند گاه دیو و گه ملک گه دام و دد زان عجب بیشه که هر شیر آگهست تا به دام سینه‌ها پنهان رهست دزدیی کن از درون مرجان جان ای کم از سگ از درون عارفان چونک دزدی باری آن در لطیف چونک حامل می‌شوی باری شریف این همه چابکی و زیبایی این چنین از کجا همی آیی چون مه چارده به نیکویی چون بت آزری به زیبایی مه نخوانم ترا معاذالله مه نهانست تا به پیدایی ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز شب دو و بی‌قرار و هرجایی کی توان کردنت همی مانند که تو خورشید عالم‌آرایی گر نه شکار غم دلدارمی گردن شیر فلک افشارمی دست مرا بست، وگر نی کنون من سر تو بهتر ازین خارمی گر نبدی رشک رخ چون گلشن بلبل هر گلشن و گلزارمی گر گل او در نگشادی، چرا خار صفت بر سر دیوارمی؟ نیست یکی کار که او آن نکرد ورنه چرا کاهل و بی‌کارمی؟ عشق طبیبست که رنجور جوست ورنه چرا خسته و بیمارمی؟ کشت خلیل از پی او چار مرغ کاش به قربانیش آن چارمی تا پی خوردن به شکر خوردنش طوطی با صد سر و منقارمی وز جهت قوت دگر طوطیان چون لب او جمله شکر کارمی گر نه دلی داد چو دریا مرا چون دگران تند و جگر خوارمی در سر من عشق بپیچید سخت ورنه چرا بی‌دل و دستارمی؟ بر لب من دوش ببوسید یار ورنه چرا با مزه گفتارمی؟ بر خط من نقطه‌ی دولت نهاد ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟ گر نه‌امی پست، که دیدی مرا؟! ورنه امی مست بهنجارمی چونک ز مستی کژ و مژ می‌روم کاش که من بر ره هموارمی یا مثل لاله رخان خوشش معتزلی بر سر کهسارمی بس! که گرین بانگ دهل نیستی همچو خیالات در اسرارمی عمر سعد وقاس را با سپاه فرستاد تا جنگ جوید ز شاه چو آگاه شد زان سخن یزگرد ز هر سو سپاه اندر آورد گرد بفرمود تا پور هرمزد راه به پیماید و بر کشد با سپاه که رستم بدش نام و بیدار بود خردمند و گرد و جهاندار بود ستاره شمر بود و بسیار هوش به گفتارش موبد نهاده دو گوش برفت و گرانمایگان راببرد هر آنکس که بودند بیدار و گرد برین گونه تا ماه بگذشت سی همی رزم جستند در قادسی بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی بدانست رستم شمار سپهر ستاره شمر بود و با داد و مهر همی‌گفت کاین رزم را روی نیست ره آب شاهان بدین جوی نیست بیاورد صلاب و اختر گرفت ز روز بلا دست بر سر گرفت یکی نامه سوی برادر به درد نوشت و سخنها همه یاد کرد نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان گنهکارتر در زمانه منم ازی را گرفتار آهرمنم که این خانه از پادشاهی تهیست نه هنگام پیروزی و فرهیست ز چارم همی‌بنگرد آفتاب کزین جنگ ما را بد آید شتاب ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند همان تیر و کیوان برابر شدست عطارد به برج دو پیکر شدست چنین است و کاری بزرگست پیش همی سیر گردد دل از جان خویش همه بودنیها ببینم همی وزان خامشی برگزینم همی بر ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم دریغ این سر و تاج و این داد و تخت دریغ این بزرگی و این فر و بخت کزین پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان برین سالیان چار صد بگذرد کزین تخمه‌ی گیتی کسی نشمرد ازیشان فرستاده آمد به من سخن رفت هر گونه بر انجمن که از قادسی تا لب رودباد زمین را ببخشیم با شهریار وزان سو یکی برگشاییم راه به شهری کجاهست بازارگاه بدان تا خریم و فروشیم چیز ازین پس فزونی نجوییم نیز پذیریم ما ساو و باژ گران نجوییم دیهیم کند او ران شهنشاه رانیز فرمان بریم گر از ما بخواهد گروگان بریم چنین است گفتار و کردار نیست جز از گردش کژ پرگار نیست برین نیز جنگی بود هر زمان که کشته شود صد هژبر دمان بزرگان که بامن به جنگ اندرند به گفتار ایشان همی‌ننگرند چو میروی طبری و چون ارمنی به جنگ‌اند با کیش آهرمنی چو کلبوی سوری و این مهتران که گوپال دارند و گرز گران همی سر فرازند که ایشان کیند به ایران و مازنداران برچیند اگرمرز و راهست اگر نیک و بد به گرز و به شمشیر باید ستد بکوشیم و مردی به کار آوریم به ریشان جهان تنگ و تار آوریم نداند کسی راز گردان سپهر دگر گونه‌تر گشت برما به مهر چو نامه بخوانی خرد را مران بپرداز و بر ساز با مهتران همه گردکن خواسته هرچ هست پرستنده و جامه‌ی برنشست همی تاز تا آذر آبادگان به جای بزرگان و آزادگان همی دون گله هرچ داری زاسپ ببر سوی گنجور آذرگشسپ ز زابلستان گر ز ایران سپاه هرآنکس که آیند زنهار خواه بدار و به پوش و بیارای مهر نگه کن بدین گردگردان سپهر ازو شادمانی و زو در نهیب زمانی فرازست و روزی نشیب سخن هرچ گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرانیز روی درودش ده ازما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند گراز من بد آگاهی آرد کسی مباش اندرین کار غمگین بسی چنان دان که اندر سرای سپنج کسی کو نهد گنج با دست رنج چوگاه آیدش زین جهان بگذرد از آن رنج او دیگری برخورد همیشه به یزدان پرستان گرای بپرداز دل زین سپنجی سرای که آمد به تنگ اندرون روزگار نبیند مرا زین سپس شهریار تو با هر که از دوده‌ی ما بود اگر پیر اگر مرد برنا بود همه پیش یزدان نیایش کنید شب تیره او را ستایش کنید بکوشید و بخشنده باشید نیز ز خوردن به فردا ممانید چیز که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شوربختی درم رهایی نیابم سرانجام ازین خوشا باد نوشین ایران زمین چو گیتی شود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار کزین تخمه‌ی نامدار ارجمند نماندست جز شهریار بلند ز کوشش مکن هیچ سستی به کار به گیتی جزو نیستمان یادگار ز ساسانیان یادگار اوست بس کزین پس نبینند زین تخمه‌ی کس دریغ این سر و تاج و این مهر و داد که خواهدشد این تخت شاهی بباد تو پدرود باش و بی‌آزار باش ز بهر تن شه به تیمار باش گراو رابد آید تو شو پیش اوی به شمشیر بسپار پرخاشجوی چو با تخت منبر برابر کنند همه نام بوبکر و عمر کنند تبه گردد این رنجهای دراز نشیبی درازست پیش فراز نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر چو روز اندر آید به روز دراز شود ناسزا شاه گردن فراز بپوشد ازیشان گروهی سیاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش به رنج یکی دیگری بر خورد به داد و به بخشش همی‌ننگرد شب آید یکی چشمه رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند ستاننده‌ی روزشان دیگرست کمر بر میان و کله بر سرست ز پیمان بگردند وز راستی گرامی شود کژی و راستی پیاده شود مردم جنگجوی سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی کشاورز جنگی شود بی‌هنر نژاد و هنر کمتر آید ببر رباید همی این ازآن آن ازین ز نفرین ندانند باز آفرین نهان بدتر از آشکارا شود دل شاهشان سنگ خارا شود بداندیش گردد پدر بر پسر پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید به کار به گیتی کسی رانماند وفا روان و زبانها شود پر جفا از ایران وز ترک وز تازیان نژادی پدید آید اندر میان نه دهقان نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند بود دانشومند و زاهد به نام بکوشد ازین تا که آید به کام چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام همه چاره‌ی ورزش و ساز دام پدر با پسر کین سیم آورد خورش کشک و پوشش گلیم آورد زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش نباشد بهار و زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید چو بسیار ازین داستان بگذرد کسی سوی آزادگی ننگرد بریزند خون ازپی خواسته شود روزگار مهان کاسته دل من پر از خون شد و روی زرد دهن خشک و لبها شده لاژورد که تامن شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و ز ما ببرید مهر مرا تیز پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید به کار همان تیغ کز گردن پیل و شیر نگشتی به آورد زان زخم سیر نبرد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان مرا کاشکی این خرد نیستی گر اندیشه نیک و بد نیستی بزرگان که در قادسی بامنند درشتند و بر تازیان دشمنند گمانند کاین بیش بیرون شود ز دشمن زمین رود جیحون شود ز راز سپهری کس آگاه نیست ندانند کاین رنج کوتاه نیست چو برتخمه‌ی‌یی بگذرد روزگار چه سود آید از رنج و ز کارزار تو را ای برادر تن آباد باد دل شاه ایران به تو شاد باد که این قادسی گورگاه منست کفن جوشن و خون کلاه منست چنین است راز سپهر بلند تو دل را به درد من اندر مبند دو دیده زشاه جهان برمدار فدی کن تن خویش در کارزار که زود آید این روز آهرمنی چو گردون گردان کند دشمنی چو نامه به مهر اندر آورد گفت که پوینده با آفرین باد جفت که این نامه نزد برادر برد بگوید جزین هرچ اندر خورد ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم قبا و پیرهن او که می‌رسد به تنش من از قباش به رشکم قبا ز پیرهنش عجب اگر نتوان نقش خاطرش دریافت ز نازکی بتوان دید روح در بدنش ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت دست هوا به رشته‌ی جانم گره زده است نزد گره گشای هوا می‌فرستمت جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟ این دردها که بر دل خاقانی آمده است یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش احتیاطش کرد از سهو و خباط چون قضا آید چه سودست احتیاط صوفیان تقصیر بودند و فقیر کاد فقر ان یعی کفرا یبیر ای توانگر که تو سیری هین مخند بر کژی آن فقیر دردمند از سر تقصیر آن صوفی رمه خرفروشی در گرفتند آن همه کز ضرورت هست مرداری مباح بس فسادی کز ضرورت شد صلاح هم در آن دم آن خرک بفروختند لوت آوردند و شمع افروختند ولوله افتاد اندر خانقه کامشبان لوت و سماعست و شره چند ازین صبر و ازین سه روزه چند چند ازین زنبیل و این دریوزه چند ما هم از خلقیم و جان داریم ما دولت امشب میهمان داریم ما تخم باطل را از آن می‌کاشتند کانک آن جان نیست جان پنداشتند وان مسافر نیز از راه دراز خسته بود و دید آن اقبال و ناز صوفیانش یک بیک بنواختند نرد خدمتهای خوش می‌باختند گفت چون می‌دید میلانش بوی گر طرب امشب نخواهم کرد کی لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند گه به سجده صفه را می‌روفتند دیر یابد صوفی آز از روزگار زان سبب صوفی بود بسیارخوار جز مگر آن صوفیی کز نور حق سیر خورد او فارغست از ننگ دق از هزاران اندکی زین صوفیند باقیان در دولت او می‌زیند چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران خر برفت و خر برفت آغاز کرد زین حراره جمله را انباز کرد زین حراره پای‌کوبان تا سحر کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر از ره تقلید آن صوفی همین خر برفت آغاز کرد اندر حنین چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع خانقه خالی شد و صوفی بماند گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند رخت از حجره برون آورد او تا بخر بر بندد آن همراه‌جو تا رسد در همرهان او می‌شتافت رفت در آخر خر خود را نیافت گفت آن خادم ببش برده است زانک خر دوش آب کمتر خورده است خادم آمد گفت صوفی خر کجاست گفت خادم ریش بین جنگی بخاست گفت من خر را به تو بسپرده‌ام من ترا بر خر موکل کرده‌ام از تو خواهم آنچ من دادم به تو باز ده آنچ فرستادم به تو بحث با توجیه کن حجت میار آنچ من بسپردمت وا پس سپار گفت پیغامبر که دستت هر چه برد بایدش در عاقبت وا پس سپرد ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین نک من و تو خانه‌ی قاضی دین گفت من مغلوب بودم صوفیان حمله آوردند و بودم بیم جان تو جگربندی میان گربگان اندر اندازی و جویی زان نشان در میان صد گرسنه گرده‌ای پیش صد سگ گربه‌ی پژمرده‌ای گفت گیرم کز تو ظلما بستدند قاصد خون من مسکین شدند تو نیایی و نگویی مر مرا که خرت را می‌برند ای بی‌نوا تا خر از هر که بود من وا خرم ورنه توزیعی کنند ایشان زرم صد تدارک بود چون حاضر بدند این زمان هر یک به اقلیمی شدند من که را گیرم که را قاضی برم این قضا خود از تو آمد بر سرم چون نیایی و نگویی ای غریب پیش آمد این چنین ظلمی مهیب گفت والله آمدم من بارها تا ترا واقف کنم زین کارها تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذوق‌تر باز می‌گشتم که او خود واقفست زین قضا راضیست مردی عارفست گفت آن را جمله می‌گفتند خوش مر مرا هم ذوق آمد گفتنش مر مرا تقلیدشان بر باد داد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان خشم ابراهیم با بر آفلان عکس ذوق آن جماعت می‌زدی وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی عکس چندان باید از یاران خوش که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش عکس کاول زد تو آن تقلید دان چون پیاپی شد شود تحقیق آن تا نشد تحقیق از یاران مبر از صدف مگسل نگشت آن قطره در صاف خواهی چشم و عقل و سمع را بر دران تو پرده‌های طمع را زانک آن تقلید صوفی از طمع عقل او بر بست از نور و لمع طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع مانع آمد عقل او را ز اطلاع گر طمع در آینه بر خاستی در نفاق آن آینه چون ماستی گر ترازو را طمع بودی به مال راست کی گفتی ترازو وصف حال هر نبیی گفت با قوم از صفا من نخواهم مزد پیغام از شما من دلیلم حق شما را مشتری داد حق دلالیم هر دو سری چیست مزد کار من دیدار یار گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار چل هزار او نباشد مزد من کی بود شبه شبه در عدن یک حکایت گویمت بشنو بهوش تا بدانی که طمع شد بند گوش هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاه و زر همچنان باشد که موی اندر بصر جز مگر مستی که از حق پر بود گرچه بدهی گنجها او حر بود هر که از دیدار برخوردار شد این جهان در چشم او مردار شد لیک آن صوفی ز مستی دور بود لاجرم در حرص او شبکور بود صد حکایت بشنود مدهوش حرص در نیاید نکته‌ای در گوش حرص چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار که رخت عمر ز کی باز می‌برد طرار چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری چرا از او که خبر می‌کند کنی آزار تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار یکی همیشه همی‌گفت راز با خانه مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن که چاره سازم من با عیال خود به فرار خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار جواب گفت مر او را فصیح آن خانه که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف که قوتم برسیدست وقت شد هش دار همی‌زدی به دهانم ز حرص مشتی گل شکاف‌ها همی‌بستی سراسر دیوار ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم طبیب آید و بندد بر او ره گفتار خمار درد سرت از شراب مرگ شناس مده شراب بنفشه بهل شراب انار وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار بخور شراب انابت بساز قرص ورع ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار به حق گریز که آب حیات او دارد تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست بگو که خواست از او خاست چون بود بی‌کار مرید چیست به تازی مرید خواهنده مرید از آن مرادست و صید از آن شکار اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا چراست این دل من خون و چشم من خونبار خزان مرید بهارست زرد و آه کنان نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند مرید حق ز چه ماند میان ره مردار به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان زبان حال گشا و خموش باش ای یار چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین بود در روز و شبش حال اینچنین محرمان آن پیش شه گفتند باز جان او افتاد از آن غم در گداز گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست! بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست! چون گل آدم سرشتند از نخست شد به قدش خلعت صورت درست، ریخت بالای وی از سر تا قدم چل صباح ابر بلا، باران غم چون چهل بگذشت روزی تا به شب بر سرش بارید باران طرب لاجرم از غم کس آزادی نیافت جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت شه، سلامان را در آن ماتم چو دید بر دلش صد زخم رنج و غم رسید چاره‌ی آن کار نتوانست هیچ بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ کرد عرض رای بر دانا حکیم کای جهان را قبله‌ی امید و بیم! هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست حل آن اندیشه‌ی روشندلی‌ست سوخت ابسال و سلامان از غمش کرده وقت خویش وقف ماتمش نی توان ابسال را آورد باز نی سلامان را توان شد چاره‌ساز گفتم اینک مشکل خود پیش تو چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام در کف صد غصه مضطر مانده‌ام داد آن دانا حکیم او را جواب کای نگشته رایت از رای صواب! گر سلامان نشکند پیمان من و آید اندر ربقه‌ی فرمان من، زود باز آرم به وی ابسال را کشف گردانم به وی این حال را چند روزی چاره‌ی حالش کنم جاودان دمساز ابسال‌اش کنم از حکیم این را سلامان چون شنید زیر فرمان وی از جان آرمید خار و خاشاک درش رفتن گرفت هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت خوش بود خاک در کامل شدن بنده‌ی فرمان صاحبدل شدن بشنو این نکته! که دانا گفته است گوهری بس خوب و زیبا سفته است: «رخنه کز نادانی افتد در مزاج، یابد از دانا و دانایی علاج!» گفت روبه این حکایت را بهل دستها بر کسب زن جهد المقل دست دادستت خدا کاری بکن مکسبی کن یاری یاری بکن هر کسی در مکسبی پا می‌نهد یاری یاران دیگر می‌کند زانک جمله کسب ناید از یکی هم دروگر هم سقا هم حایکی این بهنبازیست عالم بر قرار هر کسی کاری گزیند ز افتقار طبل‌خواری در میانه شرط نیست راه سنت کار و مکسب کردنیست ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا دریای جمال تو چون موج زند ناگه پرگنج شود پستی فردوس شود بالا هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی می‌گو که جفای تو حلواست همه حلوا گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را آن عشرت نو که برگرفتیم پا دار که ما ز سر گرفتیم آن دلبر خوب باخبر را مست و خوش و بی‌خبر گرفتیم هر لحظه ز حسن یوسف خود صد مصر پر از شکر گرفتیم در خانه حسن بود ماهی رفتیمش و بام و در گرفتیم آن آب حیات سرمدی را چون آب در این جگر گرفتیم چون گوشه تاج او بدیدیم مستانه‌اش از کمر گرفتیم هر نقش که بی‌وی است مرده‌ست از بهر تو جانور گرفتیم هر جانوری که آن ندارد او را علف سقر گرفتیم هر کس گهری گرفت از کان از کان همه سیمبر گرفتیم از تابش نور آفتابی چون ماه جمال و فر گرفتیم شمس تبریز چون سفر کرد چون ماه از آن سفر گرفتیم چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری وگر از اصل تو دوری چه از این مشعله‌ها را خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی تو عزبخانه مه را تو چنین مشعله‌ها را بنگر رزم جهان را بنگر لشکر جان را که به مردی بگشادند کمین مشعله‌ها را تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی تو بدانی و ببینی به یقین مشعله‌ها را تو صلاح دل و دین را چو بدان چشم ببینی به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن عشوه می‌ریزد از آن مستانه گل بر سر زدن ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن قسمی از بیگانگی دارد که می‌بارد از آن خانه‌ی دل را به دست آشنائی در زدن باده در خلوت کشیدن‌های او را در قفاست سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را می‌کشد از انتظار خنجر دیگر زدن پیش آن چشم ای غزالان عشوه‌ی چشم شما نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن پیش که صبح بر درد شقه‌ی چتر عنبری خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری پیش که غمزه زن شود چشم ستاره‌ی سحر بر صدف فلک رسان خنده‌ی جام گوهری برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان صبح قبا زره زند، ابر کند زره‌گری زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش صبح برهنه می‌کند بر تن چرخ زیوری گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خنده‌نی خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری روز به روزت از فلک نزل دو صبح می‌رسد صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی داد دمی که می‌دهد صبح‌دمت به نوبری فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری عمر پلی است رخنه‌سر، حادثه سیل پل شکن کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته‌ای خوش ترش و گران سری خواب تو می‌نشاندم بر سر آتش هوس کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سری است بر سری برق تویی و بید من، سوخته‌ی توام کنون سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری منتظری که از فلک خوانچه‌ی زر برآیدت خوانچه کن و چمانه‌کش خوانچه‌ی زر چه می‌بری جز جگری نخورده‌ای بر سر خوانچه‌ی زر برآیدت عمر تو می‌خورد تو هم در غم خوانچه‌ی زری کرده‌ی چرخ جو به جو دیده و آزموده‌ای کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری در ده از آن چکیده خون ز آبله‌ی تن رزان کبله‌ی رخ فلک، برد عروس خاوری از پس زر اختران کامده بر محک شب رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری تیره شد آب اختران ز آتش روز و می‌کند بر درجات خط جام آب چو آتش اختری چرخ کبود جامه بین ریخته اشک‌ها ز رخ تا تو ز جرعه بر زمین جامه‌ی عید گستری آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده کرده ز سیم ده دهی صره‌ی زر شش سری در کف ساقی از قدح حقه‌ی لعل آتشی در گلوی قدح ز کف رشته‌ی عقد عنبری ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه او نرمد ز جام اگر ز آینه می‌رمد پری در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر آتش موسوی است آن در بر گاو سامری از قطرات جرعه‌ها ژاله‌ی زرد ریخته یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون گشته به زهره‌ی فلک حامله هم به دختری کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو زیر خزینه‌ی شکم کاسه‌ی سر ز مضطری چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب روز چو محرمان زند لاف سپید چادری در عرفات بختیان بادیه کرده پی‌سپر ما و تو بسپریم هم بادیه‌ی قلندری در عرفات عاشقان بختی بی‌خبر توئی کز همه بارکش‌تری وز همه بی‌خبرتری دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد چون تو صبوح کرده‌ای مرد نماز دیگری ور سوی مشعر الحرام آمده‌اند محرمان محرم می شویم ما میکده کرده مشعری ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری ور به طواف کعبه‌اند از سر پای سر زنان ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه‌ای پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد روی سپید جامه را داغ سیاه گازری کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری گر حج و عمره کرده‌اند از در کعبه رهروان ما حج و عمره می‌کنیم از در خسرو سری خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری مکر جهان را پدید نیست کرانه دام جهان را زمانه بینم دانه دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار چون سپری گشت دانه چون خر لانه طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک طاعت و علم است بند و فند زمانه با تو روان است روزگار حذر کن تا نفریبد در این رهت بروانه سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟ نیک نگه کن که در حصار جوانیت گرگ درنده است در گلوت و مثانه دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک شهر جوانی پر از زر است و رسانه پیری اگر تو درون شوی ز در شهر سخت کند بر تو در به تنبه و فانه عالم دجال توست و تو به دروغش بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه قصه‌ی دجال پر فریب شنودی گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟ گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه بس به گرانی روی گهی سوی مسجد سوی خرابات همچو تیر نشانه دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی روی به محراب و دل به سوی چمانه از پس دیوی دوان چو کودک لیکن رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه ممنی و می خوری، بجز تو ندیدم در جسد ممنانه جان مغانه قول و عمل چیست جز ترازوی دینی قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه راه نمایدت سوی روضه‌ی رضوان گر بروی بر رهی در این دو میانه دام جهان است برتو و خبرت نیست گاهی مستی و گه خمار شبانه پیش تو آن راست قدر کو شنواندت پیش ترنگ چغانه لحن ترانه راه خران است خواب و خوردن و رفتن خیره مرو با خرد به راه خرانه از خور زی خواب شو زخواب سوی خور تات برون افگند زمان به کرانه گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟ آمدنی اندر این سرای کسانند خیره برون شو تو زین سرای کسانه مرگ ستانه است در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه دختر و مادرت از این ستانه برون شد رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه تنگ فراز آمده است حالت رفتنت سود نداردت کرد گربه به شانه در ره غمری به یک مراغه چه جوئی ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟ اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه گفته‌ی حجت به جمله گوهر علم است گوهر او را ز جانت ساز خزانه چند از این راه نو روزگار پرده آن یار قدیمی بیار آتش فرعون بکش ز آب بحر مفرش نمرود به آتش سپار چرخ فلک را به خدایی مگیر انجم و مه را مشناس اختیار شمس و شموسی که سرآخر شدست چون خر لنگست در آن مستدار باد چو راکع شد و خود را شناخت نیست در آخر چو خسان بی‌مدار چشم در آن باد نهادست خس کو کشدش جانب هر دشت و غار خیره در آن آب بماندست سنگ کوش بغلطاند در سیل بار گر بد و نیکیم تو از ما مگیر ما همه چنگیم و دل ما چو تار گاه یکی نغمه تر می‌نواز گاه ز تر بگذر و رو خشک آر گر ننوازی دل این چنگ را بس بود اینش که نهی برکنار نور علی نور چو بنوازیش باده خوش و خاصه به فصل بهار در کف عشقست مهار همه اشتر مستیم در این زیر بار گاه چو شیری متمثل شود تا برمد خلق از او چون شکار گاه چو آبی متشکل شود خلق رود تشنه بدو جان سپار در سینه دلت مایل هر شعله‌ی آهی است در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است جان از سر میدان تو بیرون نتوان برد کز صف زده مژگان تو هر گونه سپاهی است یک باره نشاید ز کسی چشم بپوشی کاسوده دل از چشم تو گاهی به نگاهی است فریاد که دل در سر سودای تو ما را انداخت به راهی که برون از همه راهی است گر شاهد درد دل عاشق رخ زرد است در دعوی عشق تو مرا طرفه گواهی است از خط تو مهر کهنم تازه شد امروز نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است چون خون مرا تیغ تو هر لحظه نریزد کز عشق توام هر نفسی تازه گناهی است هرگز نکشم منت خورشید فلک را تا بر سر من سایه‌ی کج کرده کلاهی است در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است اندیشه‌ای از فتنه‌ی افلاک ندارد آن را که ز خاک در می‌خانه پناهی است گویند فروغی که مه و سال تو چون است در مملکت عشق نه سالی و نه ماهی است میپزد باز سرم بیهده سودای دگر میکند خاطر شوریده تمنای دگر هوس سروقدی گرد دلم میگردد که ندارد به جهان همسر و همتای دگر دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور گشته رسوای جهان با دو سه شیدای گرد گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید «سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر» رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب که ابر را عربان نام کرده‌اند رباب چنانک ابر سقای گل و گلستانست رباب قوت ضمیرست و ساقی الباب در آتشی بدمی شعله‌ها برافزود بجز غبار نخیزد چو دردمی به تراب رباب دعوت بازست سوی شه بازآ به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب گشایش گره مشکلات عشاقست چو مشکلیش نباشد چه درخورست جواب جواب مشکل حیوان گیاه آمد و کاه که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب خر از کجا و دم عشق عیسوی ز کجا که این گشاد ندادش مفتح الابواب که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا برای ملک وصال و برای رفع حجاب به بانگ او همه دل‌ها به یک مهم آیند ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را وظیفه خوف و رجا آمد و ثواب و عقاب ساقیا گه جام ده گه جام خور گر به معنی پخته‌ای می خام خور زر بده بستان می تلخ آنگهی با بت شیرین سیم‌اندام خور گردن محکم نداری پس که گفت کز زبونی سیلی ایام خور ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر توبه بشکن می‌ستان و جام خور با فلک تندی مکن عطاروار باده بستان لیک با آرام خور زهی! گرد جهان سر گشته از من چنین بی موجبی بر گشته از من کجا رفت آن که شب خوابت نمی‌برد؟ ز اشک دیده سیلابت همی برد؟ مرا گفتی که: از عشق تو مستم به دستان کردن آوردی به دستم چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی جفا کردی، که بر من چیر گشتی وفا آموختی پیوسته ما را حرامست، ار تو خود دانی وفا را چرا تخم وفا می‌کاشتی تو؟ چو عزم بی‌وفایی داشتی تو به حیلت‌ها به دامم در کشیدی چو پایم بسته دیدی سر کشیدی ببر کین و مبر پیوند یاری که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری فراقی کامشبم دل می‌خراشد من اول روز دانستم که باشد دل اندر یار هر جایی که بندد؟ و گر بندد به ریش خویش خندد بداند، هر کرا داننده نامست که باد آورده را بادی تمامست بیندیش، ار ز من خواهی بریدن که در هجرم بلا خواهی کشیدن چراباید شکست خویش جستن؟ بلای خود به دست خویش جستن؟ دلم سیر آمد از مهر آزمایی چو می‌بینم که یار بی‌وفایی خود آنروزت که با من عشق نو بود دلت صد جای دیگر در گرو بود مرا نیز از میان می‌آزمودی خجل گشتی چو مرد من نبودی نکردی بعد ازین یکروز یادم چو دانستی که من نیز اوستادم ز مهرت مهره زان برچیده بودم که این بازیچه را من دیده بودم چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟ کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا بدو چشم تو که تا زنده‌ام تو خداوندی و من بنده‌ام سر زلف تو گواه منست که من از بهر رخت زنده‌ام به رخ خویش بنازی چنان که من از عشق تو تا زنده‌ام چه زنم خنده که در عشق تو ز دو صد گریه بود خنده‌ام این چنین نقشی اگر در چین بود قبله‌ی خوبان آن ملک این بود این چنین رخسار و دندان و جبین مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟ گر دهی دشنام ازان لبها دعاست هر چه حلوایی دهد شیرین بود گر دلت سیر آید از من طرفه نیست عهد خوبان را بقا چندین بود گوش بر گفتار ما کمتر کنی فی‌المثل گر سوره‌ی یاسین بود ز آشنایان همچو فرزین بگذری با غریبان اسب لطفت زین بود چون به بخت اوحدی آید سخن جمله صلحت خشم و مهرت کین بود جز به چشم عظمت هر که درو در نگرد مژه در دیده‌ی او خار مغیلان گردد گر نسیم کرمش بر در دوزخ به جهد هاویه خوبتر از روضه‌ی رضوان گردد هنرش هست فراوان گهرش هست نکو چون شجر نیک بود میوه فراوان گردد طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم چو بیمار دل آید نگاریم و ندیمیم طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم شتابید شتابید که ما بر سر راهیم جهان درخور ما نیست که ما ناز و نعیمیم غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم که تن شاخ درختی است و ما باد نسیمیم ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است خمش باش خمش باش هم آنیم و هم اینیم سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود نمی‌دانم چرا برداشت از من سایه‌ی رحمت سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود میندیش از جزا هرچند فاشم کشته‌ای ای مه که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو به این امید گاهی بر در امید گاه خود آفرین خدای بر جانت که چه شیرین لبست و دندانت هر که را گم شدست یوسف دل گو ببین در چه زنخدانت فتنه در پارس بر نمی‌خیزد مگر از چشم‌های فتانت سرو اگر نیز آمدی و شدی نرسیدی بگرد جولانت شب تو روز دیگران باشد کفتابست در شبستانت تا کی ای بوستان روحانی گله از دست بوستانبانت بلبلانیم یک نفس بگذار تا بنالیم در گلستانت گر هزارم جفا و جور کنی دوست دارم هزار چندانت آزمودیم زور بازوی صبر و آبگینست پیش سندانت تو وفا گر کنی و گر نکنی ما به آخر بریم پیمانت مژده از من ستان به شادی وصل گر بمیرم به درد هجرانت سعدیا زنده عارفی باشی گر برآید در این طلب جانت ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن آنچه او در کار من کردست در کارش مکن هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری شوکت حسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن انتقام از من کشد مپسند بر من این‌ستم رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز التماس لطف با او کردن از یارش مکن ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما جانا اگر چه یار دگر می‌کنی مکن اسباب عشق زیر و زبر می‌کنی مکن گویی دگر کنم مگرم کار به شود حقا که کار خویش بتر می‌کنی مکن منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک خود را بگرد شهر سمر می‌کنی مکن بر گل ز مشک ناب رقم می‌کشی مکش هر مشک را نقاب قمر می‌کنی مکن ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود رخساره‌ی مرا تو چو زر می‌کنی مکن مجد دین ای جهان جود و کرم دست جود تو ابر و باران باد ساحت عالم از طراوت تو چون رخ باغ در بهاران باد نظر چشم و بوسه‌های لبت به لب و چشم گلعذاران باد شربت خوشگوار امروزت چون همه عمر خوش‌گواران باد ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست بر خاک آستانه‌ی او سرنهاده کیست چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب همراه او سوار کدام و پیاده کیست در کوی او عزیز کدام است و کیست خار در بزم او نشسته که و ایستاده کیست عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست آن کس که ساغر می نابش دهد کدام وان کس که می‌ستاند از او جام باده کیست رندی که باز بسته در عیش بر جهان تنها به روی او در عشرت گشاده کیست اغیار سر نهاده فراغت به پای یار محرومتر ز هاتف از پا فتاده کیست بنال بلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم آزاریست میر گفت او کیست کو سنگی زند بر سبوی ما سبو را بشکند چون گذر سازد ز کویم شیر نر ترس ترسان بگذرد با صد حذر بنده‌ی ما را چرا آزرد دل کرد ما را پیش مهمانان خجل شربتی که به ز خون اوست ریخت این زمان هم‌چون زنان از ما گریخت لیک جان از دست من او کی برد گیر هم‌چون مرغ بالا بر پرد تیر قهر خویش بر پرش زنم پر و بال مردریگش بر کنم گر رود در سنگ سخت از کوششم از دل سنگش کنون بیرون کشم من برانم بر تن او ضربتی که بود قوادکان را عبرتی با همه سالوس با ما نیز هم داد او و صد چو او این دم دهم خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی از دهانش می بر آمد آتشی ای بزرگی که در بزرگی و جاه قدرت از چرخ هفتمین بیشست عقل با دانش تو بی‌دانش چرخ با همت تو درویشست دیده‌ی دیده‌ی ذکاء تو است هرچه در خاطر بداندیشست باز بی‌پاس دولتت کبک است گرگ بی‌داغ طاعتت میشست نور در چشم دشمنت نارست نوش در کام حاسدت نیشست عالمی در حمایت کف تست کف تو در حمایت خویشست بنده را گرچه کمترین هنرست اینکه نقش جهان بدکیشست جز به سعی تو برنخواهد گشت بنده را این مهم که در پیشست شهریاری بود در یونان زمین چون سکندر صاحب تاج و نگین بود در عهدش یکی حکمت‌شناس کاخ حکمت را قوی کرده اساس اهل حکمت یک به یک شاگرد او حلقه بسته جمله گرداگرد او شاه چون دانست قدرش را شریف ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف جز به تدبیرش نرفتی نیم‌گام جز به تلقینش نجستی هیچ کام در جهانگیری ز بس تدبیر کرد قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد شاه چون نبود به نفس خود حکیم یا حکیمی نبودش یار و ندیم، قصر ملکش را بود بنیاد، سست کم فتد قانون حکم او درست ظلم را بندد به جای عدل، کار عدل را داند بسان ظلم، عار عالم از بیداد او گردد خراب چشمه‌سار ملک دین از وی سراب نکته‌ای خوش گفته است آن دوربین: «عدل دارد ملک را قائم، نه دین» کفر کیشی کو به عدل آید فره ملک را از ظالم دیندار، به گفت با داوود پیغمبر، خدای کامت خد را بگو ای نیک رای! کز عجم چون پادشاهان آورند نام ایشان جز به نیکی کم برند گر چه بود آتش پرستی دینشان بود عدل و راستی آیینشان قرنها زایشان جهان معمور بود ظلمت ظلم از رعایا دور بود بندگان فارغ ز غم فرسودگی داشتند از عدلشان آسودگی این گنبد پیروزه‌ی بی‌روزن گردان چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟ من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان ناگاه گلستانش پدید آرد گلها چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان این گوی سیه را به میان خانه که آویخت نه بسته طنابی نه ستونی زده زین‌سان؟ این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟ تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟ این گوی به کردار یکی خوان عظیم است بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟ ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان! تاچند در این گوی بخواهد نگرستن این چرخ بدین چشم فروزنده‌ی رخشان؟ چشم فلک است این که بدو تیره زمین را همواره همی بیند این گنبد گردان کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان جوینده‌ی این جوهر را دست چهار است از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان آن کان نخستینت نمودم که زمین است وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان ای گوهر بی‌رنگ، بدین کان دوم در رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن‌دان هیکل به تو گشته‌است گرانمایه ازیراک هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان مرجان تو مرجان خدای است ازیراک از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان زنهار که مر جان را بی‌جان نگذاری زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان روزی بشکافند مر این تیره صدف را هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان زنهار چنان کامده‌ای اول، از اینجا خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان چیزی به گران هیچ خردمند نخرد هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان بستان خدای است، چنان دان که، شریعت پر غله و پر کشته درختان فراوان بسیار در این بستان هر گونه درخت است هم کشته‌ی رحمان و هم از کشته‌ی شیطان ای ره‌گذری مرد، گرت رغبت باشد در نعمت و در میوه‌ی این نادره بستان دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است در باغ مشو جز که به دستوری دهقان گر میوه‌ت باید به سوی سیو و بهی شو منگر سوی بی‌میوه و پر خار مغیلان چون نخل بلند است سپیدار ولیکن بسیار فزون دارد در بار برین آن مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن این از در قصر آمد و آن از در ویران چون ابر بلند است سیه دود ولیکن از دود جدا گشت سیه ابر به باران هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا از دامن برتر بود، ای پور، گریبان هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان چونان که خرد را به میان دو محمد فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان دهقان و خداونده‌ی این خانه رسول است سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان هرچند ستمگاران بسیار شده‌ستند فرزند رسول است بر این باغ نگهبان گرچه نبود میوه‌ی خوش بی‌پشه و کرم دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان هرچند که در خانه‌ی تو خانه کند موش خانه نسپاری تو همی خیره به موشان در خانه‌ی تو موش به سوراخ درون است او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟ گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟ هرچند که بر منبر نادان بنشیند هرگز نشود همبر با دانا نادان گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند دستان نتواند زدن و ناورد الحان از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر خورشید کند عالم پر نور نه سرطان میدان خدای است قران، هر که سوار است گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان تا کیست که بر پشته‌ی حرف متشابه آورد کند اسپش با پویه و جولان دشوار طلب کردن تاویل کتاب است کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان معنی‌ی سخن ایزد پیغمبر داند بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان بر مشکل این معجزه جز آل نبی را کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران هرچند سخن گوید طوطی نشناسد آن را که همی گوید هرگز سر و سامان ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را ماننده‌ی مرغی که بیاموزد دستان همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست بی‌حاصل و بی‌معنی و بی‌حجت و برهان از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان تشنه‌ت نشود هرگز تا آب نخوردی هرچند که آب آب همی گوئی هزمان چون باز نگردی بسوی موسی و هارون یک‌ره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان گویند که پیغمبر ما امت و دین را چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان پیغمبری ای بی‌خردان ملک الهی است از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است شو نامه‌ی شاهان جهان پاک فروخوان با دختر و داماد و نبیره به جهان در میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟ یا سوی شما کار نکرده‌است پیمبر بر قول خداوند جهان داور سبحان! از بهر چه گوئید چنین خام سخن‌ها؟ ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان! آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان حسرت نکند کودک را سود به پیری هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان هر کس که به تابستان در سایه بخسبد خوابش نبرد گرسنه شب‌های زمستان سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد بیمار به سامره و درمان به بدخشان از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم توبه نپذیرند چو افتاد به زندان فرزند نبی جای جد خویش گرفته است وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان آن است گزیده، که خدایش بگزیند بیهوده چه گوئی سخن بی‌سر و سامان؟ آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی فرزند وی امروز نشسته است به فرمان آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده‌است در خلق، ندانی تو به از خالق دیان ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان قربان تو فرزند رسول است، ره خویش از حکمت او جوی سوی روضه‌ی رضوان زی درگه او شو که سلیمان زمان است تا باز رهد جان تو از محنت دیوان ای بار خدای همه ذریت آدم با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان آنی که پدید آمد در باغ شریعت از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان چون بنده‌ت «مستنصر بالله» بگوید پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان مر بنده‌ت را دشمن و بدگوی بسی هست زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم خشنودی ایزدت به از خاک خراسان بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی «این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟» بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان چون طره عنبر شکنش در شکن افتد از سنبل تر سلسله برنسترن افتد دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد کام دل شوریده ز لعل تو برآرم گر چین سر زلف تو در دست من افتد چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید از بلبل شوریده فغان در چمن افتد طوطی که شکر می‌شکند در شکرستان نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد لعل لب در پوش تو چون در سخن آید خون در جگر ریش عقیق یمن افتد هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد در دام غم از درد دل خویشتن افتد خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک آتش ز دل سوخته‌اش در کفن افتد ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری ز شکوفه‌هات دانم که تو هم ز وی خماری بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون برود به آفتابی که فزود از شراری چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری همه باغ دام گشته همه سبزفام گشته گل و لاله جام بر کف که هلا بیا چه داری گل و لاله‌ها چو دام‌اند و نظاره گر چو صیدی که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری چو نسیم شاخه‌ها را به نشاط اندرآرد بوزد به دشت و صحرا دم نافه تتاری چو گذشت رنج و نقصان همه باغ گشت رقصان که ز بعد عسر یسری بگشاد فضل باری همه شاخه‌هاش رقصان همه گوشه‌هاش خندان چو دو دست نوعروسان همه دستشان نگاری همه مریمند گویی به دم فرشته حامل همه حوریند زاده ز میان خاک تاری چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای کوبان سر و آستین فشانان ز نشاط بی‌قراری به بهار ابر گوید بدی ار نثار کردم جهت تو کردم آن هم که تو لایق نثاری به بهار بنگر ای دل که قیامت است مطلق بد و نیک بردمیده همه ساله هر چه کاری که بهار گوید ای جان دم خود چو دانه‌ها دان بنشان تو دانه دم که عوض درخت آری چو گشاد رازها را به بهار آشکارا چه کنی بدین نهانی که تو نیک آشکاری ای ز بس بار تو انبوه شده، دل تو نقطه‌ی اندوه شده! خط ایام تو در صلح و نبرد منتهی گشته به این نقطه‌ی درد نه برین نقطه درین دایره پای! گرد این نقطه چو پرگار برآی! بو که از غیب نویدی برسد زین چمن بوی امیدی برسد هست در ساحت این بر شده خاک عرصه‌ی روضه‌ی امید، فراخ کار بر خویش چنین تنگ مگیر! وز دم ناخوشی آهنگ مگیر! گر بود خاطر تو جرم‌اندیش عفو ایزد بود از جرم تو بیش نامه‌ات گر ز گنه پر رقم است نامه‌شوی تو سحات کرم است گر چو کوهی‌ست گناه تو، عظیم کاهش کوه دهد حلم حلیم چون شود موج زنان قلزم جود در کف موج خسی را چه وجود؟ هیچ بودی و کم از هیچ بسی ساخت فضل ازل از هیچ، کسی از عدم صورت هستی دادت ساخت از قید فنا آزادت گذرانید بر اطوار کمال پرورانید به انوار جمال در دلت تخم خدادانی کاشت دولت معرفت ارزانی داشت یافت تاج شرف سجده، سرت زیور گوهر خدمت، کمرت بر تو ابواب مطالب بگشاد صید مقصود به دست تو نهاد به همین گونه قوی دار امید که چو افتی به جهان جاوید بی سبب ساخته گردد کارت بی درم سود کند بازارت بردرد پرده شب نومیدی صبح امید کند خورشیدی ای بسا تشنه‌لب خشک‌دهان بر لب از تشنگی افتاده زبان مانده حیرت زده در صحرائی چرخ طولی و زمین پهنائی خاک تفسیده هوا آتشبار بادش آتش زده در هر خس و خار نه در او خیمه بجز چرخ برین نه در او سایه بجز زیر زمین سوسمار از تف آن در تب و تاب همچو ماهی که فتد دور از آب ناگهان تیره سحابی ز افق پیش خورشید فلک، بسته تتق بر سر تشنه شود باران‌ریز گردد از بادیه توفان‌انگیز رشحه‌ی ابر کند سیرابش سایه‌ی آن برد از تن تابش وی بسا گم شده ره، در شب تار غرقه در سیل ز باران بهار متراکم شده در وی ظلمات منقطع گشته شبه‌های نجات دام و دد کرده بر او دندان تیز اژدها بسته بر او راه گریز بارگی جسته و بار افکنده دل ز امید خلاصی کنده ناگهان ابر زهم بگشاید نور مه روی زمین آراید ره شود ظاهر و رهبر حاضر راهرو خرم و روشن خاطر آنکه زین گونه کرم آید از او، ناامیدی‌ت کجا شاید از او؟ روز و شب بر در امید نشین! طالب دولت جاوید نشین! فضل او کمده در شیب و فراز آشناپرور و بیگانه‌نواز هر که ره برد به هم‌خانگی‌اش نسزد تهمت بیگانگی‌اش ملک دانسته بود از رای پر نور که غم پرداز شیرین است شاپور به خدمت خواند و کردش خاص درگاه ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه چو تنها ماند ماه سرو بالا فشاند از نرگسان لولوی لالا به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب بر او مانند سالی شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر گران جنبش چو زاغی کوه بر پر شبی دم سرد چون دلهای بی‌سوز برات آورده از شبهای بی‌روز کشیده در عقابین سیاهی پر و منقار مرغ صبح گاهی دهل زن را زده بر دستها مار کواکب را شده در پایها خار فتاده پاسبان را چوبک از دست جرس جنبان خراب و پاسبان مست سیاست بر زمین دامن نهاده زمانه تیغ را گردن نهاده زناشوئی به هم خورشید و مه را رحم بسته به زادن صبح گه را گرفته آسمان را شب در آغوش شده خورشید را مشرق فراموش جنوبی طالعان را بیضه در آب شمالی پیکران را دیده در خواب زمین در سر کشیده چتر شاهی فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی سواد شب که برد از دیدها نور بذات‌النعش را کرده ز هم دور ز تاریکی جهان را بند بر پای فلک چون قطب حیران مانده بر جای جهان از آفرینش بی‌خبر بود مگر کان شب جهان جای دگر بود سر افکنده فلک دریا صفت پیش ز دامن در فشانده بر سر خویش به در دزدی ستاره کرده تدبیر فرو افتاده ناگه در خم قیر بمانده در خم خاکستر آلود از آتش خانه دوران پر دود مجره بر فلک چون کاه بر راه فلک در زیر او چون آب در کاه ثریا چون کفی جو بد به تقدیر که گرداند به کف هندو زنی پیر نه موبد را زبان زند خوانی نه مرغان رانشاط پر فشانی بریده بال نسرین پرنده چو واقع بود طایر پر فکنده به هر گام از برای نور پاشی ستاده زنگیی با دور باشی چراغ بیوه‌زن را نور مرده خروس پیره‌زن را غول برده شنیدم گر به شب دیوی زند راه خروس خانه بردارد علی الله چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر خروسی را نبود آواز تکبیر دل شیرین در آن شب خیره مانده چراغش چون دل شب تیره مانده ز بیماری دل شیرین چنان تنگ که می‌کرد از ملالت با جهان جنگ خوش است این داستان در شان بیمار که شب باشد هلاک جان بیمار بود بیمای شب جان سپاری ز بیماری بتر بیمار داری زبان بگشاد و می‌گفت ای زمانه شب است این یا بلائی جاودانه چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی چو زنگی آدمی خواری است گوئی از آن گریان شدم کین زنگی تار چو زنگی خود نمی‌خندد یکی بار چه افتاد ای سپهر لاجوردی که امشب چون دگر شبها نگردی مگر دود دل من راه بستت نفیر من خسک در پا شکستت نه زین ظلمت همی یابم امانی نه از نور سحر بینم نشانی مرا بنگر چه غمگین داری ای شب ندارم دین اگر دین داری ای شب شبا امشب جوانمردی بیاموز مرا یا زود کش یا زود شو روز چرا بر جای ماندی چون سیه میغ بر آتش می‌روی یا بر سر تیغ دهل زن را گرفتم دست بستند نه آخر پای پروین را شکستند من آن شمعم که در شب زنده داری همه شب می‌کنم چون شمع زاری چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش که باشد شمع وقت سوختن خوش گره بین بر سرم چرخ کهن را به باید خواند و خندید این سخن را بخوان ای مرغ اگر داری زبانی بخند ای صبح اگر داری دهانی اگر کافر نه‌ای ای مرغ شب گیر چرا بر ناوری آواز تکبیر و گر آتش نه‌ای صبح روشن چرا نایی برون بی‌سنگ و آهن در این غم بد دل پروانه وارش که شمع صبح روشن کرد کارش نکو ملکی است ملک صبحگاهی در آن کشور بیابی هر چه خواهی کسی کو بر حصار گنج ره یافت گشایش در کلید صبح گه یافت غرض‌ها را حصار آنجا گشایند کلید آنجاست کار آنجا گشایند در آن ساعت که باشد نشو جانها گل تسبیح روید بر زبانها زبان هر که او باشد برومند شود گویا به تسبیح خداوند اگر مرغ زبان تسبیح خوان است چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی‌زبانان نیز دانند چو شیرین کیمیای صبح دریافت از آن سیماب کاری روی بر تافت شکیبائیش مرغان را پر افشاند خروس الصبر مفتاح‌الفرج خواند شبستان را به روی خویشتن رفت به زاری با خدای خویشتن گفت خداوندا شبم را روز گردان چو روزم بر جهان پیروز گردان شبی دارم سیاه از صبح نومید درین شب رو سپیدم کن چو خورشید غمی دارم هلاک شیر مردان برین غم چون نشاطم چیر گردان ندارم طاقت این کوره تنگ خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ توئی یاری رس فریاد هر کس به فریاد من فریاد خوان رس ندارم طاقت تیمار چندین اغثنی یا غیاث المستغیثین به آب دیده طفلان محروم بسوز سینه پیران مظلوم به بالین غریبان بر سر راه به تسلیم اسیران در بن چاه به داور داور فریاد خواهان به یارب یارب صاحب گناهان بدان حجت که دل را بنده دارد بدان آیت که جان را زنده دارد به دامن پاکی دین پرورانت به صاحب سری پیغمبرانت به محتاجان در بر خلق بسته به مجروحان خون بر خون نشسته به دور افتادگان از خان و مان‌ها به واپس ماندگان از کاروانها به وردی کز نوآموزی بر آید به آهی کز سر سوزی بر آید به ریحان نثار اشک‌ریزان به قرآن و چراغ صبح خیزان به نوری کز خلایق در حجاب است به انعامی که بیرون از حساب است به تصدیقی که دارد راهب دیر به توفیقی که بخشد واهب خیر به مقبولان خلوت برگزیده به معصومان آلایش ندیده به هر طاعت که نزدیکت صواب است به هر دعوت که پیشت مستجاب است به آن آه پسین کز عرش پیشست بدان نام مهین کز شرح بیشست که رحمی بر دل پر خونم‌آور وزین غرقاب غم بیرونم آور اگر هر موی من گردد زبانی شود هر یک ترا تسبیح خوانی هنوز از بی‌زبانی خفته باشم ز صد شکرت یکی ناگفته باشم تو آن هستی که با تو کیستی نیست توئی هست آن دگر جز نیستی نیست توئی در پرده وحدت نهانی فلک را داده بر در قهرمانی خداوندیت را انجام و آغاز نداند اول و آخر کسی باز به درگاه تو در امید و در بیم نشاید راه بردن جز به تسلیم فلک بر بستی و دوران گشادی جهان و جان و روزی هر سه دادی اگر روزی دهی ور جان ستانی تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی به توفیق توام زین گونه بر پای برین توفیق توفیقی برافزای چو حکمی راند خواهی یا قضائی به تسلیم آفرین در من رضائی اگر چه هر قضائی کان تو رانی مسلم شد به مرگ و زندگانی من رنجور بی‌طاقت عیارم مده رنجی که من طاقت ندارم ز من ناید به واجب هیچ کاری گر از من ناید آید از تو باری به انعام خودم دلخوش کن این بار که انعام تو بر من هست بسیار ز تو چون پوشم این راز نهانی و گر پوشم تو خود پوشیده دانی چو خواهش کرد بسیار از دل پاک چو آب چشم خود غلتید بر خاک فراخی دادش ایزد در دل تنگ کلیدش را بر آورد آهن از سنگ جوان شد گلبن دولت دیگر بار ز تلخی رست شیرین شکر بار نیایش در دل خسرو اثر کرد دلش را چون فلک زیر و زبر کرد در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بی‌حد زان کند تا هیچ از حد نگذری با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت پنهان دری که هر شبی زان در همی‌بیرون پری چون می‌پری بر پای تو رشته خیالی بسته‌اند تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان می‌خوری جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست جان جعفر طیار شد تا می‌نماید جعفری عزم رفتن کرده‌ای چون عمر شیرین یاد دار کرده‌ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف لیک عهدی کرده‌ای با یار پیشین یاد دار کرده‌ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد لیک شب‌های مرا ای یار بی‌کین یاد دار قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می‌کنم ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار بر لب دریای چشمم دیده‌ای صحرای عشق پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار التماس آتشینم سوی گردون می‌رود جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک جلوه‌ی مخصوص منست از قامت چالاک او صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک چشم دارد بر سر من حلقه‌ی فتراک او ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ باکی از مرد ندارد غمزه‌ی بی‌باک او بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او کوه‌کن را می‌کند از شکوه‌ی شیرین خموش در وفا اسراف من در مرحمت امساک او جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد رشته‌ی تدبیر از پیراهن صد چاک او عرش رحمن دلست، اگر دانی دل باقی، نه این دل فانی دل باقی محل نور خداست دل فانی ازین محله جداست ز آسمان گر بیفتی اندر خاک به از آن کت بیفگند دل پاک هر که دل دارد این دلیلش بس خود رسولست و این رسیلش بس دل، که سیمرغ را شکار کند چرخ زالش چگونه خوار کند؟ شاهد دل، که نامش ایمانست در پس هفت پرده پنهانست دل ز معنی کند طرب سازی تو به دستار و سر چه مینازی؟ « لیس فی جبتی» بیان دلست «لی مع‌اللله وقت» از آن دلست هم دلست آنکه گفت: سبحانی جان نیارست گفت، تا دانی جان که بر پای قید تن دارد به چه یارای این سخن دارد؟ دل نداری، ز جان چه کار آید؟ جان بیدل چه در شمار آید؟ فیض یزدان ز دل بریده نشد دل ندیدند و فیض دیده نشد حالت و حیلت دلند اینها دل طلب کن، که حاصلند اینها از تن و جان خود جدایی کن دل به دست آور و خدایی کن راه تحقیق را دلیل دلست آتش عشق را خلیل دلست با علی عشق و دل چو یاور بود در چنین فتحها دلاور بود در خیبر به دست نتوان کند دل تواند، دل اندرین دل بند جان چو پروانه گشت شمع دلست تن پریشان محل جمع دلست از تنت هر دری به بازاریست دل شب و روز بر در یاریست دل بغیر از حضور نپذیرد بی‌حضورش کنی، فرو میرد آن دلی کز فلک به تنگ آید نه عجب کش ز دیو ننگ آید نقش بر دل مکن، که آبست او گل ممالش، که آفتابست او در دلت هر چه جز اله بود گر فرشته است غول راه بود دل عارف محل ایمانست جای اسلام و قالب جانست گرنه دل مقدمش قبول کند نور ایمان کجا نزول کند؟ با تو دل را تعلق بکری با نبی نسبت ابابکری سر ایمان، که پیچ در پیچست گر نه تصدیق دل بود هیچست چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه یکی خراب لب لعل او نخورده شراب یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه یکی ز غمزه‌ی خونخواره‌اش تپیده به خون یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل یکی ز گردش چشمان او به حال تباه یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه بپا نموده قیامت ز قامت دلجو پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر که نقش رایت منصور اوست نصرالله شکسته حمله‌ی او پشت صد هزار سوار دریده صارم او قلب صدهزار سپاه رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه همیشه عاشق دیدار اوست دیده‌ی بخت مدام شایق بالای اوست جامه‌ی جاه فروغی از کرم شاه دستگیر شود بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه تا زخوبی دل ز من بربوده‌ای کمترک بر جان من بخشوده‌ای تا مرا بر خویش عاشق کرده‌ای روی خوب خود به من ننموده‌ای بر من مسکین نمی‌بخشی، مگر ناله‌های زار من نشنوده‌ای؟ از وفا و دوستی کم کرده‌ای در جفا و دشمنی افزوده‌ای کی خبر باشد تو را از حال من؟ من چنین در رنج و تو آسوده‌ای کاشکی دانستمی باری که تو هیچ با من یک نفس خوش بوده‌ای؟ تا در خود بر عراقی بسته‌ای صد در از محنت برو بگشوده‌ای کاشکی دانستمی باری که تو با عراقی یک نفس خوش بوده‌ای؟ در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است التفات او به دانه طوف او بر دام کو گر چه هر روزی به هجران همچو سالی می‌بود چونک از هجران گذشتی لیل یا ایام کو جانور را زادنش از ماده و نر وز رحم در ولادت‌های روحانی بگو ارحام کو ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن بوی جامت بی‌قرارم کرد آخر جام کو هست احرامت در این حج جامه هستیت را از سر سرت بکندن شرط این احرام کو چونک هستی را فکندی روح اندر روح بین جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو وین همه جان‌های تشنه بحر را چون یافتند محو گشتند اندر آن جا جز یکی علام کو دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد زین سوی بحر است از آن سو شهر یا اقلام کو آنچ این تن می‌نویسد بی‌قلم نبود یقین آنک جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو هوش و عقل آدمیزادی ز سردی وی است چونک آن می گرم کردش عقل یا احلام کو اندر آن بی‌هوشی آری هوش دیگر لون هست هوش بیداری کجا و رأیت احلام کو مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری است چون قفص بشکست و شد بر وی از آن احکام کو با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو در مساس تن به تن محتاج حمام است مرد در مساس روح‌ها خود حاجت حمام کو گر شوی تو رام خود رامت شود جمله جهان گر تو رستم زاده‌ای این رخشت آخر رام کو گر تو ترک پخته گویی خام مسکر باشدت پس تو را در جام سر آثار و بوی خام کو چون بخوردی بی‌قدم بخرام در دریای غیب تو اگر مستی بیا مستانه‌ای بخرام کو فرض لازم شد عبادت عشق را آخر بگو فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو عشقبازی‌های جان و آنگهی اکراه و زور عشق بربسته کجا و ای ولی اکرام کو رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام کو خدمتی از خوف خود انعام را باشد ولیک خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد ز آنک جز آن خاک این خاکیش را آرام کو چه دیدم خواب شب کامروز مستم چو مجنونان ز بند عقل جستم به بیداری مگر من خواب بینم که خوابم نیست تا این درد هستم مگر من صورت عشق حقیقی بدیدم خواب کو را می پرستم بیا ای عشق کاندر تن چو جانی به اقبالت ز حبس تن برستم مرا گفتی بدر پرده دریدم مرا گفتی قدح بشکن شکستم مرا گفتی ببر از جمله یاران بکندم از همه دل در تو بستم مرا دل خسته کردی جرمم این بود که از مژگان خیالت را بجستم ببر جان مرا تا در پناهت دو دستک می زنم کز جان بسستم چه عالم‌هاست در هر تار مویت بیفشان زلف کز عالم گسستم که در هفتم زمین با تو بلندم که در هفتم فلک بی‌روت پستم هر شبی با دلی و صد زاری منم و آب چشم و بیداری بنماندست آب در جگرم بس که چشمم کند گهرباری دل تو از کجا و غم ز کجا؟ تو چه دانی که چیست غمخواری؟ آگه از حال من شوی آنگاه که چو من یک شبی به روز آری امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم بوی پیراهن گم کرده خود می‌شنوم گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم ای رفیقان سفر دست بدارید از ما که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه هجر دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم سلاطین نژادا خلیفه پناها توئی مملکت بخش و اسلام پرور از آن گشت شروان سمرقند اعظم که گردون تو را خواند خاقان اکبر اثیر است و اخضر به بزم تو امشب یکی تف منقل، یکی موج ساغر زهی آفتابی که در حضرت تو بهم اتفاق اثیر است و اخضر اگر رفت خورشید گردون به مغرب برآمد ز رای تو خورشید دیگر وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن که خورشید رجعت کند هم به خاور که خورشید این قدر آخر شناسد که شه با سلیمان به قدر است همبر گر او را پری بود و شیطان به فرمان مرا این را فرشته است و ارواح چاکر به جنت طبق‌های نقل تو شاها طبق‌های گردون نماید مزور خداوند این سبز طشت معلق کند طشت شمع تو از هفت اختر عجب نیست کز کام شیر فسرده همی آب ریزد به ایوانت اندر عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت به میدان در از کام شیران جانور به گیتی کسی دید هیچ اژدهائی که از کام شیری برون آورد سر تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را گوارنده نامد برآوردش از بر تو بحری و حوضی میان سرایت چو اندر میان فلک چشمه‌ی خور بدین بحر حوض جنان شد نظاره درین حوض حوت فلک شد مجاور مرا این حوض را نیل خوانده است گردون که موسی و خضر اندر او شد شناور درختان نارنج را سایه بر وی چو در چشم عاشق خط سبز دلبر در او قرصه‌ی خور ز چرخ ترنجی چو نارنج در شیشه بینی مصور در او جرم گردون چو در قعر قلزم یکی ریگ پیروزه رنگ مدور بر این آب غیرت بد آب حیوان بر این حوض رشک آورد حوض کوثر مگر گوش خاقانی امشب به عادت ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد ببرند دستش به فرمان داور پس این گوهر از گوش بستد زبانش به صد عذر در پایت افشاند یک سر بدین سکه آورد نقد بدیهه شد از کیمیای سخن سحر گستر شها نیک دانی که امروز گیتی ندارد چو من ساحر کیمیاگر تو باقی بمان کز بقای تو هرگز در این پیشه کس ناید او را برابر بود اعور و کوسج و لنگ و پس من نشته برو چون کلاغی بر اعور □نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت سه پیراهن سلب دوست یوسف را به عمر اندر یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟ □بر رخش زلف عاشقست چو من لاجرم همچو منش نیست قرار من و زلفین او نگونساریم او چرا بر گلست و من بر خار؟ همچو چشمم توانگرست لبم آن به لعل، این به لل شهوار تا به خاک اندرت نگرداند خاک و ماک از تو بر ندارد کار رک، که با اندشار بنمایی دل تو خوش کند به خوش گفتار باد یک چند بر تو پیماید اندر آتش روا شود بازار لعل می را ز درج خم پرکش در کدو نیمه کن، به پیش من آر زن و دخترش گشته مویه کنان رخ کرده به ناخنان شد کار ملک دنیا و مردمان در وی گورخانه است و مردگان در وی نیست بستان تو مباش در او هست زندان تو ممان در وی هر که را دل در او قرار گرفت گر چه زنده است نیست جان در وی این جهان بر مثال مرداری‌ست اوفتاده بسی سگان در وی آدمی‌زاده چون خورد چیزی که سگان را دهان بود در وی؟ گوشتی لاغر است و چندین سگ زده چون گربه ناخنان در وی عدل را ساق لاغر است ولیک ظلم را فربه است ران در وی اندرین آزمون سرا ای پیر طفل بودی شدی جوان در وی چشم بگشا ببین که نامده‌ای بهر بازی چو کودکان در وی خاک دنیاست چون وحل، زنهار مرکب خویشتن مران در وی اندرین غبر هیچ آب مخور که گلوگیر گشت نان در وی آرزوها نواله‌ای چرب است نیست چون پیه استخوان در وی گر چه شیرین بود چو نوش کنی نیش بینی بسی نهان در وی عرصه‌ی ملک پر ز دیو شده‌ست نیست از آدمی نشان در وی همه را یک سر و دو رو دیدم آزمودم یکان یکان در وی جمله از بهر لقمه‌ای چو سگان دشمنانند دوستان در وی چون زر کم عیار قلب آمد هر که را کردم امتحان در وی ... صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست آن خواجه‌ی شرعست که سلطان قضاتست آن عقل مجرد که وجود به کمالش هم قاعده جنبش وهم اصل ثباتست از نسبت او دولت ودین هر دو حمیدند این دانم وآن ذات که داند که چه ذاتست اوصافت بزرگیش چه اصلی و چه مالیست کان را همه اوصاف فلک فرع و زکاتست گردون ز کفایت به کف آورد رکابش آری چکند کسب شرف کار کفاتست طوفان حوادث اگرآفاق بگیرد بر سده‌ی او باش که جودی نجاتست ای آنکه جهت پایه‌ی جاه تو نیابد ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست ای قبله احرار جهان خدمت میمونت در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست تو کعبه‌ی آمالی و ز قافله‌ی شکر هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ در بازی اول قدرش گوید ماتست در خدمت میمون تو گو راه وفا رو آنرا که ز سیلی قدر بیم وفاتست ای کلک گهربار تو موصوف به وصفی کان معجزه‌ی جمله‌ی اوصاف وصفاتست آتش که بر او آب شود چیره بمیرد وین حکم نه حکمیست که محتاج ثقاتست کلک تو شهابیست که هرگزبنمیرد گرچه فلکش دجله و نیلست وفراتست فرخنده قدوم تو که کمتر اثری زو تمکین ولاتست و مراعات رعاتست اقبال جناب تو مرا نشو و نما داد ابرست قدوم تو و اقبال نباتست من بنده چنان کوفته‌ی حادثه بودم گفتی که عظامم زلگدکوب رفاتست بوسیدن دست تو درآورد به من جان در قلزم دست تو مگر آب حیاتست تا مقطع دوران فلک را به جهان در هر روز به توقیع دگرگونه براتست بادا به مراد تو چه تقدیر و چه دوران تا بر اثر نعش فلک دور بناتست این خدمت منظوم که در جلوه‌ی انشاد دوشیزه‌ی شیرین حرکات و سکناتست زان راوی خوش‌خوان نرسانید به خدمت کز شعر غرض شعر نه آواز رواتست گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا از بلای عشق او روزی امانستی مرا گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من گر به کوی او محل پاسبانستی مرا چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد به دیگری نگرد یا به خود محالست این کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم جواب داد که در غایت کمالست این نماز شام به بام ار کسی نگاه کند دو ابروان تو گوید مگر هلالست این لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعلست تو خود بگوی که خون می‌خوری حلالست این چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم ز دوستی که فراقست یا وصالست این شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این درازنای شب از چشم دردمندان پرس عزیز من که شبی یا هزار سالست این قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم مداد نیست کز او می‌رود زلالست این کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این تا ببازار جهان سوداگریم گاه سود و گه زیان میوریم گر نکو بازارگانیم از چه روی هرگز این سود و زیانرا نشمریم جان زبون گشته است و در بند تنیم عقل فرسوده است و در فکر سریم روح را از ناشتائی میکشیم سفره‌ها از بهر تن میگستریم گر چه عقل آئینه کردار ماست ما در آن آئینه هرگز ننگریم گر گرانباریم، جرم چرخ چیست بار کردار بد خود میبریم چون سیاهی شده بضاعت دهر را ما سیه کاریم کانرا میخریم پند نیکان را نمیداریم گوش اندرین فکرت کازیشان بهتریم پهلوان اما بکنج خانه‌ایم آتش اما در دل خاکستریم کاردانان راه دیگر میروند ما تبه‌کاران براه دیگریم گرگ را نشناختستیم از شبان در چراگاهی که عمری میچریم بر سپهر معرفت کی بر شویم تا بپر و بال چوبین میپریم واعظیم اما نه بهر خویشتن از برای دیگران بر منبریم آگه از عیب عیان خود نه‌ایم پرده‌های عیب مردم میدریم سفلگیها میکند نفس زبون ما همی این سفله را میپروریم بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم بگذریم از جان و از تن نگذریم باده‌ی تحقیق چون خواهیم خورد؟ ما که مست هر خم و هر ساغریم چونکه هر برزیگری را حاصلی است حاصل ما چیست گر برزیگریم چونکه باری گم شدیم اندر رهی به که بار دیگر آن ره نسپریم زان پراکندند اوراق کمال تا بکوشش جمله را گرد آوریم تا بیفشانند بر چینندمان طوطی وقت و زمان را شکریم سایلی بنشست در پیش جنید گفت ای صید خدا، بی هیچ قید خوش دلی مرد کی حاصل بود گفت آن ساعت که او در دل بود تا که ندهد دست وصل پادشاه پای مرد تست ناکامی راه ذره را سرگشتگی بینم صواب زانک او را نیست تاب آفتاب ذره گر صد بار غرق خون شود کی از آن سرگشتگی بیرون شود ذره تا ذره بود ذره بود هرک گوید نیست، او غره بود گر بگردانند او را آن نه اوست ذره است و چشمه‌ی رخشان نه اوست هرک او از ذره برخیزد نخست اصل او هم ذره‌ای باشد درست گر به کل گم گشت در خورشید او هم بود یک ذره تا جاوید او ذره گر بس نیک و گر بس بد بود گرچه عمری تگ زند در خود بود می‌روی ای ذره چون مستی خراب تا تو در گشتی شوی با آفتاب صبر دارم، ای چو ذره بی‌قرار تا تو عجز خودببینی آشکار هر کس که به جان دسترسی داشته باشد باید که به دل مهر کسی داشته باشد زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد ترسد که مبادا نفسی داشته باشد دل ناله‌کنان رفت پی محمل دلدار کاین قافله باید جرسی داشته باشد گر یاد گلستان نکند هیچ عجب نیست مرغی که به تنها قفسی داشته باشد از الفت بیگانه بیندیش که حیف است دامان تو هر بوالهوسی داشته باشد در پرده قدح نوش فروغی که مبادا سنگی به کمینت عسسی داشته باشد آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص هر کرا خدمت جان‌پرور تو روزی کرد ای ولی‌نعمت احرار سوی نعمت و ناز آز را داعی جود تو ره‌آموزی کرد با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات باد نوروزی و باران شبانروزی کرد فضله‌ی بزم توفراش به نوروز برفت باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد بخت پیروز ترا گنبد فیروزه‌ی چرخ تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد زبده‌ی گوهر آن شاه که از گوشه‌ی تخت سالها گوهر تاجش فلک‌افروزی کرد پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند فتنه بی‌عدل کزین پیش جانسوزی کرد وز سراپرده‌ی آن شاه کز انگشت نفاذ ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد از شب و روز میندیش که با تست بهم آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد ای هر دهن ز یاد لبت پر عسل شده در هر دهن خوشی لب تو مثل شده آوازه‌ی وصال تو کوس ابد زده مشاطه‌ی جمال تو لطف ازل شده از نیم ذره پرتو خورشید روی تو ارواح حال گشته و اجسام حل شده جان‌ها ز راه حلق بر افکنده خویشتن در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب آورده خط به خون من و در عمل شده ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر وز کافری زلف تو در دین خلل شده بر تو چو من بدل نگزینم، روا مدار آبی که من خورم ز تو با خون بدل شده من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمی‌دارم مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن مرا گفته‌ست لاتسکن تو را همدم نمی‌دارم مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پرورده‌ست چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی‌دارم در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد خرد خواهد که دریازد منش محرم نمی‌دارم ز شادی‌ها چو بیزارم سر غم از کجا دارم به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‌دارم پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم که من آن سرو آزادم که برگ غم نمی‌دارم درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‌دارم تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم بر اشهب بر نمی‌شینم سر ادهم نمی‌دارم جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمی‌دارم به باغ عشق مرغانند سوی بی‌سویی پران من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمی‌دارم منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمی‌دارم ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی‌دارم آنکس که چو سیمرغ بی نشانست از رهزن ایام در امانست ایمن نشد از دزد جز سبکبار بر دوش تو این بار بس گرانست اسبی که تو را میبرد بیک عمر بنگر که بدست که‌اش عنانست مردم‌کشی دهر، بی سلاح است غارتگری چرخ، ناگهانست خودکامی افلاک آشکار است از دیده‌ی ما خفتگان نهانست افسانه‌ی گیتی نگفته پیداست افسونگریش روشن و عیانست هر غار و شکافی بدامن کوه با عبرت اگر بنگری دهانست بازیچه‌ی این پرده، سحربازیست بی باکی این دست، داستانست دی جغد به ویرانه‌ای بخندید کاین قصر ز شاهان باستانست تو از پی گوری دوان چو بهرام آگه نه که گور از پیت دوانست شمشیر جهان کند مینماند تا مستی و خواب تواش فسان است بس قافله‌ی گم گشته است از آنروز کاین گمشده، سالار کاروانست بس آدمیان پای بند دیوند بسیار سر اینجا بر آستانست از پای در افتد به نیمه‌ی راه آن رفته که بی توشه و توانست زین تیره تن، امید روشنی نیست جانست چراغ وجود، جانست شادابی شاخ و شکوفه در باغ هنگام گل از سعی باغبانست دل را ز چه رو شوره‌زار کردی خارش بکن ایدوست، بوستانست خون خورده و رخسار کرده رنگین این لعل که اندر حصار کانست آری، سمن و لاله روید از خاک تا ابر بهاری گهر فشانست در کیسه‌ی خود بین که تا چه داری گیرم که فلان گنج از فلانست ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز بالاتر از اندیشه و گمانست ای چشمه‌ی کوچک بچشم فکرت بحریست که بی کنه و بی کرانست اینجا نرسد کشتی بساحل گر زانکه هزارانش بادبانست بر پر که نگردد بلند پرواز مرغیکه درین پست خاکدانست گرگ فلک آهوی وقت را خورد در مطبخ ما مشتی استخوانست اندیشه کن از باز، ای کبوتر هر چند تو را عرصه آسمانست جز گرد نکوئی مگرد هرگز نیکی است که پاینده در جهانست گر عمر گذاری به نیکنامی آنگاه تو را عمر جاودانست در ملک سلیمان چرا شب و روز دیوت بسر سفره میهمانست پیوند کسی جوی کاشنائی است اندوه کسی خور که مهربانست مگذار که میرد ز ناشتائی جان را هنر و علم همچو نانست فضل است چراغی که دلفروزست علم است بهاری که بی خزانست چوگان زن، تا بدستت افتد این گوی سعادت که در میانست چون چیره بدین چار دیو گردد آنکس که چنین بیدل و جبانست گر پنبه شوی، آتشت زمین است ور مرغ شوی، روبهت زمانست بس تیرزنان را نشانه کردست این تیر که در چله‌ی کمانست در لقمه‌ی هر کس نهفته سنگی بر خوان قضا آنکه میزبانست یکرنگی ناپایدار گردون کم عمرتر از صرصر و دخانست فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار عقل تو بر این قلعه مرزبانست کالا مخر از اهرمن ازیراک هر چند که ارزان بود گرانست آن زنده که دانست و زندگی کرد در پیش خردمند، زنده آنست آن کو بره راست میزند گام هر جا که برد رخت، کامرانست بازیچه‌ی طفلان خانه گردد آن مرغ که بی پر چو ماکیانست آلوده کنی خاطر و ندانی کالایش دل، پستی روانست هیزم کش دیوان شد، زبونیست روزی خور دونان شدن هوانست ننگ است بخواری طفیل بودن مانند مگس هر کجا که خوانست این سیل که با کوه می‌ستیزد بیغ افکن بسیار خانمانست بندیش ز دیوی که آدمی روست بگریز ز نقشی که دلستانست در نیمه‌ی شب، ناله‌ی شباویز کی چون نفس مرغ صبح خوانست از منقبت و علم، نیم ارزن ارزنده‌تر از گنج شایگانست کردار تو را سعی رهنمونست گفتار تو را عقل ترجمانست عطار سپهرت زریر بفروخت بگرفتی و گفتی که زعفرانست در قیمت جان از تو کار خواهند این گنج مپندار رایگانست اطلس نتوان کرد ریسمان را این پنبه که رشتی تو، ریسمانست ز اندام خود این تیرگی فروشوی در جوی تو این آب تا روانست پژمان نشود ز آفتاب هرگز تا بر سر این غنچه سایبانست برزیگری آموختی و کشتی این دانه زمانی که مهرگانست مسپار به تن کارهای جان را این بی هنر از دور پهلوانست یاری نکند با تو خسرو عقل تا جهل بملک تو حکمرانست مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین هنگام درو، حاصلت همانست هر نکته که دانی بگوی، پروین تا نیروی گفتار در زبانست از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم زان پسته‌ی خندان چه شکرها که نخوردیم زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم یک دم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم صدبار زخم دل ما زد نمک، اما یک بار لبان نمکینش نمکیدیم خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم آخر سر ما را به مکافات بریدند در نامه‌ی او بس که سر خامه بریدیم چندان که در آفاق دویدیم فروغی الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی مشورت آرم بدو در مشکلی آن یکی گفتش که اندر شهر ما نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما بر نیی گشته سواره نک فلان می‌دواند در میان کودکان صاحب رایست و آتش‌پاره‌ای آسمان قدرست و اخترباره‌ای فر او کروبیان را جان شدست او درین دیوانگی پنهان شدست لیک هر دیوانه را جان نشمری سر منه گوساله را چون سامری چون ولیی آشکارا با تو گفت صد هزاران غیب و اسرار نهفت مر ترا آن فهم و آن دانش نبود وا ندانستی تو سرگین را ز عود از جنون خود را ولی چون پرده ساخت مر ورا ای کور کی خواهی شناخت گر ترا بازست آن دیده‌ی یقین زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین پیش آن چشمی که باز و رهبرست هر گلیمی را کلیمی در برست مر ولی را هم ولی شهره کند هر که را او خواست با بهره کند کس نداند از خرد او را شناخت چونک او مر خویش را دیوانه ساخت چون بدزدد دزد بینایی ز کور هیچ یابد دزد را او در عبور کور نشناسد که دزد او که بود گرچه خود بر وی زند دزد عنود چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را کی شناسد آن سگ درنده را شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید روز از برون خیمه دراستاد و جابه‌جای آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟ گویی به جام، اختر ناهید در چکید چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک همرنگ سرخ‌بید است اما نه سرخ‌بید آن می که ناچشیده هنوز از میان جام چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید گر پر وی نبستی زنجیره‌ی حباب از لطف، می ز جام همی خواستی پرید بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را چنین جوان که تویی برقعی فروآویز و گر نه دل برود پیر پای برجا را تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو ببرد قیمت سرو بلندبالا را دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز نظر به روی تو کوری چشم اعدا را من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق معاف دوست بدارند قتل عمدا را تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری که بندگان بنی سعد خوان یغما را در این روش که تویی بر هزار چون سعدی جفا و جور توانی ولی مکن یارا صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار پای تا سر همچو آتش بی‌قرار گفت من حیران و فرتوت آمدم بی‌دل و بی‌قوت و قوت آمدم همچو موسی بازو و زوریم نیست وز ضعیفی قوت موریم نیست من نه پر دارم نه پا نه هیچ نیز کی رسم در گرد سیمرغ عزیز پیش او این مرغ عاجز کی رسد صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد در جهان او را طلب کاران بسیست وصل او کی لایق چون من کسیست در وصال او چو نتوانم رسید بر محالی راه نتوانم برید گر نهم رویی بسوی درگهش یا بمیرم یا بسوزم در رهش چون نیم من مرد او، این جایگاه یوسف خود باز می‌جویم ز چاه یوسفی گم کرده‌ام در چاهسار بازیابم آخرش در روزگار گر بیابم یوسف خود را ز چاه بر پرم با او من از ماهی به ماه □هدهدش گفت ای زشنگی و خوشی کرده در افتادگی صد سرکشی جمله سالوسی تو من این کی خرم نیست این سالوسی تو درخورم پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز گر بسوزند این همه تو هم بسوز گر تو یعقوبی به معنی فی المثل یوسفت ندهند کمتر کن حیل می‌فروزد آتش غیرت مدام عشق یوسف هست بر عالم حرام زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش آن دولت عالم را وان جنت خرم را کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش آن باده همی‌جوشد وز خلق همی‌پوشد تا روی شود از وی خمار بشوریدش چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او باشد که بدید آید بسیار بشوریدش شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد هر کس که از او دارد زنار بشوریدش چو بهرام و خسرو به هامون شدند بر شیر با دل پر از خون شدند چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان نهاده یکی افسر اندر میان بدان موبدان گفت تاج از نخست مر آن را سزاتر که شاهی بجست و دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان بران بد که او پیش‌دستی کند به برنایی و تن‌درستی کند بدو گفت بهرام کری رواست نهانی نداریم گفتار راست یکی گرزه گاوسر برگرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت بدو گفت موبد که ای پادشا خردمند و بادانش و پارسا همی جنگ شیران که فرمایدت جز از تاج شاهی چه افزایدت تو جان از پی پادشاهی مده خورش بی‌بهانه به ماهی مده همه بی‌گناهیم و این کار تست جهان را همه دل به بازار تست بدو گفت بهرام کای دین‌پژوه تو زین بی‌گناهی و دیگر گروه هم‌آورد این نره شیران منم خریدار جنگ دلیران منم بدو گفت موبد به یزدان پناه چو رفتی دلت را بشوی از گناه چنان کرد کو گفت بهرامشاه دلش پاک شد توبه کرد از گناه همی رفت با گرزه‌ی گاوروی چو دیدند شیران پرخاشجوی یکی زود زنجیر بگسست و بند بیامد بر شهریار بلند بزد بر سرش گرز بهرام گرد ز چشمش همی روشنایی ببرد بر دیگر آمد بزد بر سرش فرو ریخت از دیده خون از برش جهاندار بنشست بر تخت عاج به سر بر نهاد آن دلفروز تاج به یزدان پناهید کو بد پناه نماینده‌ی راه گم کرده راه بشد خسرو و برد پیشش نماز چنین گفت کای شاه گردن‌فراز نشست تو بر گاه فرخنده باد یلان جهان پیش تو بنده باد تو شاهی و ما بندگان توایم به خوبی فزایندگان توایم بزرگان برو گوهر افشاندند بران تاج نو آفرین خواندند ز گیتی برآمد سراسر خروش در آذر بد این جشن روز سروش برآمد یکی ابر و شد تیره‌ماه همی تیر بارید ز ابر سیاه نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ نبینم همی در هوا پر زاغ حواصل فشاند هوا هر زمان چه سازد همی زین بلند آسمان نماندم نمکسود و هیزم نه جو نه چیزی پدیدست تا جودرو بدین تیرگی روز و بیم خراج زمین گشته از برف چون کوه عاج همه کارها را سراندر نشیب مگر دست گیرد حسین قتیب کنون داستانی بگویم شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت رو قرار از دل مستان بستان رو خراج از گل بستان بستان کله مه ز سر مه برگیر گرو گل ز گلستان بستان سخن جان رهی گفتی دوش آن توست آن هله بستان بستان ای که در باغ رخش ره بردی گل تازه به زمستان بستان ای که از ناز شهان می‌ترسی طفل عشقی سر پستان بستان دل قوی دار چو دلبر خواهی دل خود از دل سستان بستان چابک و چست رو اندر ره عشق مهره را از کف چستان بستان شیخ نصرآباد را بگرفت درد کرد چل حج بر توکل اینت مرد بعد از آن موی سپید و تن نزار برهنه دیدش کسی با یک از ار دل دلش تابی و در جانش تفی بسته زناری و بگشاده کفی آمده نه از سر دعوی و لاف گرد آتش گاه گبری در طواف گفت گفتم ای بزرگ روزگار این چه کار تست آخر شرم دار کرده‌ای چندین حج و بس سروری حاصل آن جمله آمد کافری این چنین کار از سر خامی بود اهل دل را از تو بدنامی بود وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست می‌ندانی این که آتش گاه کیست شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد آتشم در خانه و رخت اوفتاد شد ازین آتش مرا خرمن بباد داد کلی نام و ننگ من بباد گشته‌ای کالیو کار خویش من من ندانم حیله‌ای زین بیش من چون درآید این چنین آتش به جان کی گذارد نام و ننگم یک زمان تا گرفتار چنین کار آمدم ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم ذره‌ای گر حیرتت آید پدید همچو من صد حسرتت آید پدید یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت گلی را که نه رنگ باشد نه بوی غریب است سودای بلبل بر اوی! به محمود گفت این حکایت کسی بپیچید از اندیشه بر خود بسی که عشق من ای خواجه بر خوی اوست نه بر قد و بالای نیکوی اوست شنیدم که در تنگنایی شتر بیفتاد و بشکست صندوق در به یغما ملک آستین برفشاند وزان جا بتعجیل مرکب براند سواران پی در و مرجان شدند ز سلطان به یغما پریشان شدند نماند از وشاقان گردن فراز کسی در قفای ملک جز ایاز نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ من اندر قفای تو می‌تاختم ز خدمت به نعمت نپرداختم گرت قربتی هست در بارگاه به خلعت مشو غافل از پادشاه خلاف طریقت بود کاولیا تمنا کنند از خدا جز خدا گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست تو را تا دهن باشد از حرص باز نیاید به گوش دل از غیب راز حقایق سرایی است آراسته هوی و هوس گرد برخاسته نبینی که جایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد چو شد کار توران زمین ساخته دل شاه ز اندیشه پرداخته بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست با مشک و چینی حریر به نرسی یکی نامه فرمود شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه سر نامه کرد آفرین نهان ازین بنده بر کردگار جهان خداوند پیروزی و دستگاه خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند گردنده چرخ بلند خداوند ارمنده خاک نژند بزرگی و خردی به پیمان اوست همه بودنی زیر فرمان اوست نوشتم یکی نامه از مرز چین به نزد برادر به ایران زمین به نزد بزرگان ایرانیان نوشتن همین نامه بر پرنیان هرانکس که او رزم خاقان ندید ازین جنگجویان بباید شنید سپه بود چندانک گفتی سپهر ز گردش به قیر اندر اندود چهر همه مرز شد همچو دریای خون سر بخت بیداد گشته نگون به رزم اندرون او گرفتار شد وزو چرخ گردنده بیزار شد کنون بسته آوردمش بر هیون جگر خسته و دیدگان پر ز خون همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دلها پر از خون گرم پذیرفت باژ آنک بدخواه بود به راه آمدند آنک بی‌راه بود کنون از پس نامه من با سپاه بیایم به کام دل نیک‌خواه هیونان کفک‌افگن بادپای برفتند چون ابر غران ز جای چو نامه به نزدیک نرسی رسید ز شادی دل پادشا بردمید بشد موبد موبدان پیش اوی هرانکس که بود از یلان جنگ جوی به شادی برآمد ز ایران خروش نهادند هر یک به آواز گوش دل نامداران ز تشویر شاه همی بود پیچان ز بهر گناه به پوزش به نزدیک موبد شدند همه دل‌هراسان ز هر بد شدند کز اندیشه کژ و فرمان دیو ببرد دل از راه گیهان خدیو بدان مایه لشکر که برد این گمان که یزدان گشاید در آسمان شگفتیست این کز گمان بگذرد هم از رای داننده مرد خرد چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت همین پوزش ما بباید نوشت که گر چند رفت از برزگان گناه ببخشد مگر نامبردار شاه بپذرفت نرسی که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت که ایرانیان از پی درد و رنج همان از پی بوم و فرزند و گنج گرفتند خاقان چین را پناه به نومیدی از نامبردار شاه نه از دشمنی بد نه از درد و کین نه بر شاه بودست کس را گزین یکی مهتری نام او برزمهر بدان رفتن راه بگشاد چهر بیامد به نزدیک شاه جهان همه رازها برگشاد از نهان ز گفتار او شاه خشنود گشت چنین آتش تیز بی‌دود گشت چغانی و چگلی و بلخی ردان بخاری و از غرجگان موبدان برفتند با باژ و برسم به دست نیایش کنان پیش آتش‌پرست که ما شاه را یکسره بنده‌ایم همان باژ را گردن افگنده‌ایم همان نیز هر سال با باژ و ساو به درگه شدی هرک بودیش تاو این بیابان خود ندارد پا و سر بی‌جواب نامه خستست آن پسر کای عجب چونم نداد آن شه جواب با خیانت کرد رقعه‌بر ز تاب رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه کو منافق بود و آبی زیر کاه رقعه‌ی دیگر نویسم ز آزمون دیگری جویم رسول ذو فنون بر امیر و مطبخی و نامه‌بر عیب بنهاده ز جهل آن بی‌خبر هیچ گرد خود نمی‌گردد که من کژروی کردم چو اندر دین شمن نگارا صحبت از اغیار بگسل گل خندان من ازخار بگسل ندانم تا که گفت آن بی‌وفا را که مهر از دوستان یک بار بگسل □چو از زلفش بدین روز اوفتادم تو هم ای شب مکن برمن تطاول نباشد چون جمالت مجلس افروز اگر خورشید بنشیند به محفل □حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل □در حریم کعبه روحانیون یعنی که دل جز خیال دوست کس را نیست امکان زوال □تا بخواند آیت عشق از خط مشکین یار رفت از یادم روایات فروع بی‌اصول □هوس دارم پس از مردن قد سرو روان یعنی ازان قامت به خاک خویش رفتار آرزو دارم □الا ای ساقی فار غدلان می هم بدیشان ره که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم برو ای بخت خواب آلود از پهلوی بیداران که تو شب کوریی زاری و من شب کاریی دارم □سرشکم گفت در وقتی که می‌غلتید بر رویم چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم □شبی روشن کن آخر کلبه‌ی تاریک من چون من دل تاریک در کار تو کردم چشم روشن هم □بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم □شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده به خاکم همچنان پر خون دارید و مشوییدم گلی کز خاک من روید به گوش اهل دل گوید که من بوی فلان دارم مبوییدم مبوییدم همه جا از شهیدان نور خیزد و ز دلم آتش نشان است این میان کشتگان گر بجوییدم بانگ بر وی زد نمودار کرم که امین حضرتم از من مرم از سرافرازان عزت سرمکش از چنین خوش محرمان خود درمکش این همی گفت و ذباله‌ی نور پاک از لبش می‌شد پیاپی بر سماک از وجودم می‌گریزی در عدم در عدم من شاهم و صاحب علم خود بنه و بنگاه من در نیستیست یکسواره نقش من پیش ستیست مریما بنگر که نقش مشکلم هم هلالم هم خیال اندر دلم چون خیالی در دلت آمد نشست هر کجا که می‌گریزی با توست جز خیالی عارضی باطلی کو بود چون صبح کاذب آفلی من چو صبح صادقم از نور رب که نگردد گرد روزم هیچ شب هین مکن لاحول عمران زاده‌ام که ز لاحول این طرف افتاده‌ام مر مرا اصل و غذا لاحول بود نور لاحولی که پیش از قول بود تو همی‌گیری پناه ازمن به حق من نگاریده‌ی پناهم در سبق آن پناهم من که مخلصهات بوذ تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ آفتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت یار را اغیار پنداری همی شادیی را نام بنهادی غمی اینچنین نخلی که لطف یار ماست چونک ما دزدیم نخلش دار ماست اینچنین مشکین که زلف میر ماست چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود چونک فرعونیم چون خون می‌شود خون همی‌گوید من آبم هین مریز یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز تو نمی‌بینی که یار بردبار چونک با او ضد شدی گردد چو مار لحم او و شحم او دیگر نشد او چنان بد جز که از منظر نشد غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را که از زلف رسای او به کف مستمسکی دارد حدیث بردباری را بپرس از عاشق صادق که بر دل حسرت بسیار و طاقت اندکی دارد دم از دانش مزن با دانه خال نکورویان که از هر حلقه‌دام عشق مرغ زیرکی دارد به حرمت بوسه باید داد خاک صید گاهی را که صیادش هزاران بسمل از هر ناوکی دارد فقیه و چشمه‌ی کوثر، من و لعل لب ساقی به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد هوای دل عنانم می‌کشد هر دم نمی‌دانی که از هر گوشه صید افکن سوار خانگی دارد یقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونه هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد فروغی را بجز مردن علاجی نیست دور از او که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد تو در شهری و ما محروم از آن روی زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی! به بویت شاد میگردم همانا نمیدانم که بادت میبرد بوی به کوی خود دگر بیرون نیایی اگر بینی که من خاکم در آن کوی نبودت هرگز این عادت، مگر باز غلط کردی گذر کردن بدین سوی ترا هر موی دردستیست و آنگاه من آشفته از دست تو چون موی عجب گوی زنخ داری ندانم که چوگان که خواهد بود این گوی؟ چو خواهم بوسه گویی: اوحدی، زر به نقد این بشنو و باقی تو میگوی شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس حلقه‌ی بیرون در از خانه باشد بی‌خبر حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس چون شرر انجام ما در نقطه‌ی آغاز بود دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس پشت و روی نامه‌ی ما، هر دو یک مضمون بود روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس نشاه‌ی می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس آن دوست که من دارم وان یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم ای روی دلارایت مجموعه زیبایی مجموع چه غم دارد از من که پریشانم دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند از روی تو بیزارم گر روی بگردانم در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم گویند مکن سعدی جان در سر این سودا گر جان برود شاید من زنده به جانانم ای همایون سرای فرخنده که شد از رونقت طرب زنده طاق کسری ز دفترت کسریست هشت جنت ز گلشنت قصریست خاکت از مشک و سنگت از مرمر بادت از خلد و آبت از کوثر کوه پیموده سنگ و بر سخته بهر فرش تو تخته بر تخته با زر شمسه‌ی تو در یاری لاجورد سپهر زنگاری کاشی و آجرت به هر خرده مال قارون به دم فرو برده گچ بام تو نه سپهر به دور از ره کهکشان کشیده به ثور کرده با شاخ گلبنت ز فلک شاخ طوبی خطاب « طوبی لک» نقشبندان کن به کنده گری بر درت کرده عمر خود سپری در تک این رواق بالنده پشت ماهی به گاو نالنده ماه ازین طارم زمین مرکز در دم آفتابت آجر پز صحن معمورت آستان سپهر سقف مرفوعت آشیانه‌ی مهر چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ کار سنگ از تو چون نگار شده جام با سنگ سازگار شده بوعلی طوسی که پیر عهد بود سالک وادی جد و جهد بود آن چنان جا کو به ناز و عز رسید من ندانم هیچکس هرگز رسید گفت فردا اهل دوزخ زار زار اهل جنت را بپرسند آشکار کز خوشی جنت و ذوق وصال حال خود گویید با ما حسب حال اهل جنت جمله گویند این زمان خوشی فردوس برخاست از میان زانک ما را در بهشت پر کمال روی بنمود آفتاب آن جمال چون جمال او به ما نزدیک شد هشت خلد از شرم آن تاریک شد در فروغ آن جمال جان فشان خلد را نه نام باشد نه نشان چون بگویند اهل جنت حال خویش اهل دوزخ در جواب آیند پیش کای همه فارغ ز فردوس و جنان هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم از قدم تا فرق غرق آتشیم روی چون بنمود ما را آشکار حسرت واماندگی از روی یار چون شدیم اگه که ما افتاده‌ایم وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم ز آتش حسرت دل ناشاد ما آتش دوزخ ببرد از یاد ما هر کجا کین آتش آید کارگر ز آتش دوزخ کجا ماند خبر هرک را شد در رهش حسرت پدید کم تواند کرد از غیرت پدید حسرت و آه و جراحت بایدت در جراحت ذوق و راحت بایدت گر درین منزل تو مجروح آمدی محرم خلوت گه روح آمدی گر تو مجروحی دم از عالم مزن داغ می‌نه بر جراحت، دم مزن دگر ره گفت ما اینجا چرائیم کجا خواهیم رفتن وز کجائیم جوابش داد و گفت از پرده این راز نگردد کشف هم با پرده میساز که ره دورست ازین منزل که مائیم ندیده راه منزل چون نمائیم چو زین ره بستگان یابی رهائی بدانی خود که چونی وز کجائی در جهان تا که سایه‌ی شاهست جور مانند سایه در چاهست دو جهان را صلای عید زدند سکه بر نام بوسعید زدند جفت خورشید شد در ایامش نام سلطان محمد از نامش داور داده ده، بهادر خان که نیامد نظیر او به جهان شاه کشور تراز والا طرز شاه دانا نواز دانش ورز شاه توفیق جوی صافی تن شاه تحقیق گوی صوفی فن شاه شب زنده‌دار عزلت جوی شاه پاکیزه خلوت کم گوی صمت و تقلیل و عزلتست و سهر که اساس ولایتست و ظفر هر کسی را که این صفت ازلیست در کرامات پادشاه ولیست این یقین درست کو را هست تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟ دشمنش گر هزار کس باشد زو سر تازیانه بس باشد زنده‌ای را که او نخواست نزیست گر کرامات نیست این پس چیست؟ آنکه رفت از درش نیامد باز ما به این دیده دیده‌ایم این راز و آنکه را دوست داشت چشمش روی هم چو زینب حرام شد بر شوی چه کنی از جنید و شهرش یاد؟ اینک این هم جنید و هم بغداد مرشد دین طریقت او بس کاشف حق حقیقت او بس حال این شاه گر ز من پرسی جبرییلست بر سر کرسی همه علمی به کام دانسته سر گیتی تمام دانسته قمری رخ، عطاردی خامه پارسی خط و ایغری نامه در جبینش ز عصمت مهدی همه پیدا ظهور هم عهدی نام مهدی ز مهد مشتق شد عصمت شاه مهد مطلق شد بر خلایق ز بس بلندی رای روی او را عزیز کرد خدای هر که با نامش آشنا گردید همه حاجات او روا گردید چرخ بسته میان به طاعت او بحر محتاج استطاعت او درچمن گفته بلبل و قمری مدح این گلبن اولوالامری عقل همتای او ندارد یاد چرخ مانند او ندید و نزاد ز صفش نام بده چتر و علم در کفش کام دیده تیغ و قلم فتح با رایتش به همراهی ملک بگرفته ماه تا ماهی از دلش جمله داد و دین زاید ملک را خود ملک چنین باید جاودان جمله داد و دین زاید ملک را خود ملک چنین باید جاودان باد و بر خوراد از بخت شاه بغداددار کسری تخت شرعین الکمال بادا دور از چنین شاه و از چنین دستور مرا دلیست گرفتار عشق دلداری سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی که ماه را بر حسنش نماند بازاری همای فری طاووس حسن و طوطی نطق به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد کنون بماندم بی او چو نقش دیواری ز وصل او چو کناری طمع نمی‌دارم کناره کردم و راضی شدم به دیداری ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست چه چاره سازد در دام دل گرفتاری در اشتیاق جمالش چنان همی‌نالم چو بلبلی که بماند میان گلزاری حدیث سعدی در عشق او چو بیهده‌ست نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری چو خسرو دید کان خواری بر او رفت به کار خویشتن لختی فرو رفت درستش شد که هرچ او کرد بد کرد پدر پاداش او بر جای خود کرد به سر بر زد ز دست خویشتن دست و زان غم ساعتی از پای ننشست شفیع انگیخت پیران کهن را که نزد شه برند آن سرو بن را مگر شاه آن شفاعت در پذیرد گناه رفته را بر وی نگیرد کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت به پوزش پیش می‌رفتند پیران پس اندر شاهزاده چون اسیران چو پیش تخت شد نالید غمناک به رسم مجرمان غلطید بر خاک که شاها بیش ازینم رنج منمای بزرگی کن به خردان بر ببخشای بدین یوسف مبین کالوده گرگست که بس خردست اگر جرمش بزرگست هنوزم بوی شیر آید ز دندان مشو در خون من چون شیر خندان عنایت کن که این سرگشته فرزند ندارد طاقت خشم خداوند اگر جرمیست اینک تیغ و گردن ز تو کشتن ز من تسلیم کردن که برگ هر غمی دارم درین راه ندارم برگ ناخشنودی شاه بگفت این و دگر ره بر سر خاک چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک چو دیدند آن گروه آن بردباری همه بگریستند الحق بزاری وزان گریه که زاری بر مه افتاد ز گریه هایهائی بر شه افتاد که طفلی خرد با آن نازنینی کند در کار از اینسان خرده‌بینی به فرزندی که دولت بد نخواهد جز اقبال پدر با خود نخواهد چه سازد با تو فرزندت بیندیش همان بیند ز فرزندان پس خویش به نیک و بد مشو در بند فرزند نیابت خود کند فرزند فرزند چو هرمز دید کان فرزند مقبل مداوای روان و میوه دل بدان فرزانگی واهسته رائیست بدانست او که آن فر خدائیست سرش بوسید و شفقت بیش کردش ولیعهد سپاه خویش کردش از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو جهان در ملک داد آوازه نو رخش سیمای عدل از دور می‌داد جهانداری ز رویش نور می‌داد جامی از گفت و گو ببند زبان! هیچ سودی ندیده، چند زیان؟ پای کش در گلیم گوشه‌ی خویش! دست بگشا به کسب توشه‌ی خویش! روی دل در بقای سرمد باش! نقد جان زیر پای احمد پاش! فیض ام‌الکتاب پروردش لقب امی خدای از آن کردش لوح تعلیم ناگرفته به بر همه ز اسرار لوح داده خبر قلم و لوح بودش اندر مشت ز آن نفر سودش از قلم انگشت از گنه شست دفتر همه پاک ورقی گر سیه نکرد چه باک؟ بر خط اوست انس و جان را سر گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟ جان او موج خیز علم و یقین سر لاریب فیه اینست، این! قم فانذر ، حدیث قامت او فاستقم، شرح استقامت او جعبه‌ی تیر مارمیت، کفش چشم تنگ سیه دلان، هدفش وصف خلق کسی که قرآن است خلق را وصف او چه امکان است؟ لاجرم معترف به عجز و قصور می‌فرستم تحیتی از دور مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد بحر نهنگ‌دار غم از موج آتشین دود سیاه بر صدف آسمان کشد مرغان روزگار نگر کاژدهای غم گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد و آن کو به گوشه‌ای ز میانه کرانه کرد هم گوشه‌ی دلش ستم بی‌کران کشد مسکین درخت گندم از اندیشه‌ی ملخ ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشد هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک خط بر خط مزور این سوزیان کشد نای است بی‌زبان به لبش جان فرودمند بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند او بر در خدای کفن در روان کشد از زرق دوستان تبع دشمنان شود بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد تو جان مایی، ماه سمایی فارغ ز جمله اندیشهایی جویی ز فکرت، داروی علت فکرست اصل علت فزایی فکرت برون کن، حیرت فزون کن نی مرد فکری مرد صفایی فکرت درین ره شد ژاژ خایی مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟! بد نام مجنون رست از کشاکش باهوش کرمی، مست اژدهایی کرم بریشم، اندیشه دارد زیرا که جوید صنعت نمایی صنعت نماید، چیزی بزاید از خود برآید زان خیره‌رایی صنعت رها کن، صانع بست استت شاهد همو بس، کم ده گوایی او نیستها را دادست هستی او قلبها را بخشد روایی داد او فلک را دوران دایم نامد زیانش بی‌دست و پایی خامش! برآن باش که پر نگویی هرچند با خود بر می‌نیایی در کوی تو لولیی، گدایی آمد به امید مرحبایی بر خاک درت گدای مسکین با آنکه نرفته بود جایی از دولت لطف تو، که عام است محروم چراست بی‌نوایی؟ پیش که رود؟ کجا گریزد؟ از دست غمت شکسته پایی مگذار که بی نصیب ماند از درگه پادشه گدایی چشمم ز رخ تو چشم دارد هر دم به مبارکی لقایی جانم ز لب تو می‌کند وام هر لحظه به تازگی بقایی جستم همه جای را، ندیدم جز در دل تنگ جایگایی بی روی تو هر رخی که دیدم ننمود مرا جز ابتدایی دل در سر زلف هر که بستم دادم دل خود به اژدهایی در بحر فراق غرق گشتم دستم نگرفت آشنایی در بادیه‌ی بلا بماندم راهم ننمود رهنمایی در آینه‌ی جهان ندیدم جز عکس رخت جهان نمایی خود هر چه بجز تو در جهان است هست آن چو سراب یا صدایی فی‌الجمله ندید دیده‌ی من از تیرگی جهان صفایی اکنون به در تو آمدم باز یابم مگر از درت عطایی؟ در چشم نهاده‌ام که یابم از خاک در تو توتیایی در گلشن عشق تو عراقی مرغی است که نیستش نوایی مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری ازان پس بفرمود تا گرگسار بیامد بر نامور شهریار بدادش سه جام دمادم نبید می سرخ و جام از گل شنبلید بدو گفت کای بد تن بدنهان نگه کن بدین کردگار جهان نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ به منزل که انگیزد این بار شور بود آب و جای گیای ستور به آواز گفت آن زمان گرگسار که ای نامور فرخ اسفندیار اگر باز گردی نباشد شگفت ز بخت تو اندازه باید گرفت ترا یار بود ایزد ای نیکبخت به بار آمد آن خسروانی درخت یکی کار پیشست فردا که مرد نیندیشد از روزگار نبرد نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ نه بیند ره جنگ و راه گریغ به بالای یک نیزه برف آیدت بدو روز شادی شگرف آیدت بمانی تو با لشکر نامدار به برف اندر ای فرخ اسفندیار اگر بازگردی نباشد شگفت ز گفتار من کین نباید گرفت همی ویژه در خون لشکر شوی به تندی و بدرایی و بدخوی مرا این درستست کز باد سخت بریزد بران مرز بار درخت ازان پس که اندر بیابان رسی یکی منزل آید به فرسنگ سی همه ریگ تفتست گر خاک و شخ برو نگذرد مرغ و مور و ملخ نبینی به جایی یکی قطره آب زمینش همی جوشد از آفتاب نه بر خاک او شیر یابد گذر نه اندر هوا کرگس تیزپر نه بر شخ و ریگش بروید گیا زمینش روان ریگ چون توتیا برانی برین گونه فرسنگ چل نه با اسپ تاو و نه با مرد دل وزانجا به رویین‌دژ آید سپاه ببینی یک مایه‌ور جایگاه زمینش به کام نیاز اندر است وگر باره با مه به راز اندر است بشد بامش از ابر بارنده‌تر که بد نامش از ابر برنده‌تر ز بیرون نیابد خورش چارپای ز لشکر نماند سواری به جای از ایران و توران اگر صدهزار بیایند گردان خنجرگزار نشینند صد سال گرداندرش همی تیرباران کنند از برش فراوان همانست و کمتر همان چو حلقه‌ست بر در بد بدگمان چو ایرانیان این بد از گرگسار شنیدند و گشتند با درد یار بگفتند کای شاه آزادمرد بگرد بال تا توانی مگرد اگر گرگسار این سخنها که گفت چنین است این خود نماند نهفت بدین جایگه مرگ را آمدیم نه فرسودن ترگ را آمدیم چنین راه دشوار بگذاشتی بلای دد و دام برداشتی کس از نامداران و شاهان گرد چنین رنجها برنیارد شمرد که پیش تو آمد بدین هفتخوان برین بر جهان آفرین را بخوان چو پیروزگر بازگردی به راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه به راهی دگر گر شوی کینه‌ساز همه شهر توران برندت نماز بدین سان که گوید همی گرگسار تن خویش را خوارمایه مدار ازان پس که پیروز گشتیم و شاد نباید سر خویش دادن به باد چو بشنید این‌گونه زیشان سخن شد آن تازه رویش ز گردان کهن شما گفت از ایران به پند آمدید نه از بهر نام بلند آمدید کجاآن همه خلعت و پند شاه کمرهای زرین و تخت و کلاه کجا آن همه عهد و سوگند و بند به یزدان و آن اختر سودمند که اکنون چنین سست شد پایتان به ره بر پراگنده شد رایتان شما بازگردید پیروز و شاد مرا کام جز رزم جستن مباد به گفتار این دیو ناسازگار چنین سرکشیدید از کارزار از ایران نخواهم برین رزم کس پسر با برادر مرا یار بس جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست به مردی نباید کسی همرهم اگر جان ستانم وگر جان دهم به دشمن نمایم هنر هرچ هست ز مردی و پیروزی و زور دست بیابید هم بی‌گمان آگهی ازین نامور فر شاهنشهی که با دژ چه کردم به دستان و زور به نام خداوند کیوان و هور چو ایرانیان برگشادند چشم بدیدند چهر ورا پر ز خشم برفتند پوزش‌کنان نزد شاه که گر شاه بیند ببخشد گناه فدای تو بادا تن و جان ما برین بود تا بود پیمان ما ز بهر تن شاه غمخواره‌ایم نه از کوشش و جنگ بیچاره‌ایم ز ما تا بود زنده یک نامدار نپیچیم یک تن سر از کارزار سپهبد چو بشنید زیشان سخن بپیچید زان گفتهای کهن به ایرانیان آفرین کرد و گفت که هرگز نماند هنر در نهفت گر ایدونک گردیم پیروزگر ز رنج گذشته بیابیم بر نگردد فرامش به دل رنجتان نماند تهی بی‌گمان گنجتان همی رای زد تا جهان شد خنک برفت از بر کوه باد سبک برآمد ز درگاه شیپور و نای سپه برگرفتند یکسر ز جای به کردار آتش همی راندند جهان‌آفرین را بسی خواندند سپیده چو از کوه سر برکشید شب آن چادر شعر در سرکشید چو خورشید تابان نهان کرد روی همی رفت خون در پس پشت اوی به منزل رسید آن سپاه گران همه گرزداران و نیزه‌وران بهاری یکی خوش‌منش روز بود دل‌افروز یا گیتی‌افروز بود سراپرده و خیمه فرمود کی بیاراست خوان و بیاورد می هم‌اندر زمان تندباری ز کوه برآمد که شد نامور زان ستوه جهان سربسر گشت چون پر زاغ ندانست کس باز هامون ز زاغ بیارید از ابر تاریک برف زمینی پر از برف و بادی شگرف سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت دم باد ز اندازه اندر گذشت هوا پود گشت ابر چون تار شد سپهبد ازان کار بیچار شد به آواز پیش پشوتن بگفت که این کار ما گشت با درد جفت به مردی شدم در دم اژدها کنون زور کردن نیارد بها همه پیش یزدان نیایش کنید بخوانید و او را ستایش کنید مگر کاین بلاها ز ما بگذرد کزین پس کسی مان به کس نشمرد پشوتن بیامد به پیش خدای که او بود بر نیکویی رهنمای نیایش ز اندازه بگذاشتند همه در زمان دست برداشتند همانگه بیامد یکی باد خوش ببرد ابر و روی هوا گشت کش چو ایرانیان را دل آمد به جای ببودند بر پیش یزدان به پای سراپرده و خیمه‌ها گشته‌تر ز سرما کسی را نبد پای و پر همانجا ببودند گردان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز سپهبد گرانمایگان را بخواند بسی داستانهای نیکو براند چنین گفت کایدر بمانید بار مدارید جز آلت کارزار هرانکس که هستند سرهنگ‌فش که باشد ورا باره صد آب کش به پنجاه آب و خورش برنهید دگر آلت گسترش بر نهید فزونی هم ایدر بمانید بار مگر آنچ باید بدان کارزار به نیروی یزدان بیابیم دست بدان بدکنش مردم بت‌پرست چو نومید گردد ز یزدان کسی ازو نیک‌بختی نیاید بسی ازان دژ یکایک توانگر شوید همه پاک با گنج و افسر شوید چو خور چادر زرد بر سرکشید ببد باختر چون گل شنبلید بنه برنهادند گردان همه برفتند با شهریار رمه چو بگذشت از تیره شب یک زمان خروش کلنگ آمد از آسمان برآشفت ز آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار که گفتی بدین منزلت آب نیست همان جای آرامش و خواب نیست کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ چنین داد پاسخ کز ایدر ستور نیابد مگر چشمه‌ی آب شور دگر چشمه‌ی آب‌یابی چو زهر کزان آب مرغ و ددان راست بهر چنین گفت سالار کز گرگسار یکی راهبر ساختم کینه‌دار ز گفتار او تیز لشکر براند جهاندار نیکی دهش را بخواند گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی و به دشنام بتم آیی و تهدید دهی مردگان را بنشانی و به جان ترسانی ور به مجنون سقطی از لب لیلی آری همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی من که چون دیگ بر آتش ز تبش خشک لبم گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترسانی باده‌ای گر تو ز تلخی ویم بیم دهی ساده‌ای گر مگسان را تو بخوان ترسانی پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی یکی شاهدی در سمرقند داشت که گفتی بجای سمر قند داشت جمالی گرو برده از آفتاب ز شوخیش بنیاد تقوی خراب تعالی الله از حسن تا غایتی که پنداری از رحمتست آیتی همی رفتی و دیده‌ها در پیش دل دوستان کرده جان بر خیش نظر کردی این دوست در وی نهفت نگه کرد باری بتندی و گفت که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم؟ گرت بار دیگر ببینم به تیغ چو دشمن ببرم سرت بی دریغ کسی گفتش اکنون سر خویش گیر از این سهل تر مطلبی پیش گیر نپندارم این کام حاصل کنی مبادا که جان در سر دل کنی چو مفتون صادق ملامت شنید بدرد از درون ناله‌ای برکشید که بگذار تا زخم تیغ هلاک بغلطاندم لاشه در خون و خاک مگر پیش دشمن بگویند و دوست که این کشته دست و شمشیر اوست نمی‌بینم از خاک کویش گریز به بیداد گو آبرویم بریز مرا توبه فرمایی ای خودپرست تو را توبه زین گفت اولی ترست ببخشای بر من که هرچ او کند وگر قصد خون است نیکو کند بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم به بوی خوشش اگر میرم امروز در کوی دوست قیامت زنم خیمه پهلوی دوست مده تا توانی در این جنگ پشت که زنده‌ست سعدی که عشقش بکشت چو دریا شور در جانم میفکن ز سودا در بیابانم میفکن چو پر پشه‌ی وصلت ندیدم به پای پیل هجرانم میفکن به دست خویش در پای خودم کش به دست و پای دورانم میفکن به دشواری به دست آید چو من کس چنین از دست آسانم میفکن اگر از تشنگی چون شمع مردم به سیرابی طوفانم میفکن به چشم او کز ابروی کمان کش به دل در تیر مژگانم میفکن زره چون در نمی‌پوشیم از زلف میان تیربارانم میفکن چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست به جان تو که در جانم میفکن چو پایم نیست با چوگان زلفت چو گویی پیش چوگانم میفکن چو من جمعیت از زلف تو دارم چو زلف خود پریشانم میفکن خط آوردی و جان می‌خواهی از من ز خط خود به دیوانم میفکن چو شد خاک رهت عطار حیران به خاک راه حیرانم میفکن ز من بشنو حدیث بی کم و بیش ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش چو هستی را ظهوری در عدم شد از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد قریب آن هست کو را رش نور است بعید آن نیستی کز هست دور است اگر نوری ز خود در تو رساند تو را از هستی خود وا رهاند چه حاصل مر تو را زین بود نابود کز او گاهیت خوف و گه رجا بود نترسد زو کسی کو را شناسد که طفل از سایه‌ی خود می‌هراسد نماند خوف اگر گردی روانه نخواهد اسب تازی تازیانه تو را از آتش دوزخ چه باک است گر از هستی تن وجان تو پاک است از آتش زر خالص برفروزد چو غشی نبود اندر وی چه سوزد تو را غیر تو چیزی نیست در پیش ولیکن از وجود خود بیندیش اگر در خویشتن گردی گرفتار حجاب تو شود عالم به یک بار تویی در دور هستی جزو سافل تویی با نقطه‌ی وحدت مقابل تعین‌های عالم بر تو طاری است از آن گویی چوشیطان همچو من کیست از آن گویی مرا خود اختیار است تن من مرکب و جانم سوار است زمام تن به دست جان نهادند همه تکلیف بر من زان نهادند ندانی کین ره آتش‌پرستی است همه این آفت و شومی ز هستی است کدامین اختیار ای مرد عاقل کسی را کو بود بالذات باطل چو بود توست یک سر همچو نابود نگویی که اختیارت از کجا بود کسی کو را وجود از خود نباشد به ذات خویش نیک و بد نباشد که را دیدی تو اندر جمله عالم که یک دم شادمانی یافت بی غم که را شد حاصل آخر جمله امید که ماند اندر کمالی تا به جاوید مراتب باقی و اهل مراتب به زیر امر حق والله غالب مثر حق شناس اندر همه جای ز حد خویشتن بیرون منه پای ز حال خویشتن پرس این قدر چیست وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست هر آن کس را که مذهب غیر جبر است نبی فرمود کو مانند گبر است چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت مر آن نادان احمق او و من گفت به ما افعال را نسبت مجازی است نسب خود در حقیقت لهو و بازی است نبودی تو که فعلت آفریدند تو را از بهر کاری برگزیدند به قدرت بی‌سبب دانای بر حق به علم خویش حکمی کرده مطلق مقدر گشته پیش از جان و از تن برای هر یکی کاری معین یکی هفتصد هزاران ساله طاعت به جای آورد و کردش طوق لعنت دگر از معصیت نور و صفا دید چو توبه کرد نور «اصطفی» دید عجب‌تر آنکه این از ترک مامور شد از الطاف حق مرحوم و مغفور مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون زهی فعل تو بی چند و چه و چون جناب کبریایی لاابالی است منزه از قیاسات خیالی است چه بود اندر ازل ای مرد نااهل که این یک شد محمد و آن ابوجهل کسی کو با خدا چون و چرا گفت چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت ورا زیبد که پرسد از چه و چون نباشد اعتراض از بنده موزون خداوندی همه در کبریایی است نه علت لایق فعل خدایی است سزاوار خدایی لطف و قهر است ولیکن بندگی در جبر و فقر است کرامت آدمی را اضطرار است نه زان کو را نصیبی ز اختیار است نبوده هیچ چیزش هرگز از خود پس آنگه پرسدش از نیک و از بد ندارد اختیار و گشته مامور زهی مسکین که شد مختار مجبور نه ظلم است این که عین علم و عدل است نه جور است این که محض لطف و فضل است به شرعت زان سبب تکلیف کردند که از ذات خودت تعریف کردند چو از تکلیف حق عاجز شوی تو به یک بار از میان بیرون روی تو به کلیت رهایی یابی از خویش غنی گردی به حق ای مرد درویش برو جان پدر تن در قضا ده به تقدیرات یزدانی رضا ده یارب چه بلا که عشق یارست زو عقل به درد و جان فکارست دل برد و جمال کرد پنهان فریاد که ظلم آشکارست گر جان منست ازو به جانم من هیچ ندانم این چکارست ناید بر من خیال او هیچ وین هم ز خلاف روزگارست کارم چو نگار نیست با او زان بر رخ من ز خون نگارست زو هیچ شمار برنگیرم زیرا که جفاش بی‌شمارست ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار بناگه روبهی کردش گرفتار ز چشمش برد، وحشت روشنائی بزد بال و پر، از بی دست و پائی ز روز نیکبختی یادها کرد در آن درماندگی، فریادها کرد فضای خانه و باغش هوس بود چه حاصل، خانه دور از دسترس بود بیاد آورد زان اقلیم ایمن ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن نهان با خویشتن بس گفتگو کرد در آن یکدم، هزاران آرزو کرد گه تدبیر، احوالی زبون داشت بجای دل، ببر یکقطره خون داشت بیاد آورد زان آزاد گشتن ز صحرا جانب ده بازگشتن نمودن رهروان خرد را راه ز هر بیراهه و ره بودن آگاه ز دنبال نو آموزان دویدن شدن استاد درس چینه چیدن گشودن پر ز بهر سایبانی نخفتن در خیال پاسبانی بکار، از کودکان پیش اوفتادن رموز کارشان تعلیم دادن برو به لابه کرد از عجز، کایدوست ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست منه در رهگذار چون منی دام مکن خود را برای هیچ بدنام گرفتم سینه‌ی تنگم فشردی مرا کشتی و در یک لحظه خوردی ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند تبه گردید عمر مرغکی چند یکی را کودک همسایه آزرد یکی را گربه، آن یک را سگی برد طمع دیو است، با وی برنیائی چو خوردی، باز فردا ناشتائی هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند سیه کارند، در هر جا که باشند دچار زحمتی تا صید آزی اگر زین دام رستی، بی‌نیازی مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه بسا گردد شکار گرگ، روباه چه گردی هرزه در هر رهگذاری دهی هر دم گلوئی را فشاری بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم درین ره هر چه فرمودند، کردیم ز روز خردیم، خصلت چنین بود دلی روئین بزیر پوستین بود گرم سر پنجه و دندان بود سخت مرا این مایه بود از کیسه‌ی بخت در آن دفتر که نقش ما نوشتند یکی زشت و یکی زیبا نوشتند چو من روباه و صیدم ماکیانست گذشتن از چنین سودی زیانست بسی مرغ و خروس از قریه بردم بگردنها بسی دندان فشردم حدیث اتحاد مرغ و روباه بود چون اتفاق آتش و کاه چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست همینم اقتضای خلقت و خوست تو خود دادی بساط خویش بر باد تو افتادی که کار از دست افتاد تو مرغ خانگی، روباه طرار تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار اسیر روبه نفس آن چنانیم که گوئی پر شکسته ماکیانیم بهای زندگی زین بیشتر بود اگر یک دیده‌ی صاحب نظر بود منه بردست دیو از سادگی دست کدامین دست را بگرفت و نشکست مکن بی فکرتی تدبیر کاری که خواهد هر قماشی پود و تاری بوقت شخم، گاوت در گرو بود چو باز آوردیش، وقت درو بود اگرچه خور به چرخ چارمین است شعاعش نور و تدبیر زمین است طبیعت های عنصر نزد خور نیست کواکب گرم و سرد و خشک و تر نیست عناصر جمله از وی گرم و سرد است سپید و سرخ و سبز و آل و زرد است بود حکمش روان چون شاه عادل که نه خارج توان گفتن نه داخل چو از تعدیل شد ارکان موافق ز حسنش نفس گویا گشت عاشق نکاح معنوی افتاد در دین جهان را نفس کلی داد کابین از ایشان می پدید آمد فصاحت علوم و نطق و اخلاق و صباحت ملاحت از جهان بی‌مثالی درآمد همچو رند لاابالی به شهرستان نیکویی علم زد همه ترتیب عالم را به هم زد گهی بر رخش حسن او شهسوار است گهی با نطق تیغ آبدار است چو در شخص است خوانندش ملاحت چو در لفظ است گویندش بلاغت ولی و شاه و درویش و توانگر همه در تحت حکم او مسخر درون حسن روی نیکوان چیست نه آن حسن است تنها گویی آن چیست جز از حق می‌نیاید دلربایی که شرکت نیست کس را در خدایی کجا شهوت دل مردم رباید که حق گه گه ز باطل می‌نماید مثر حق شناس اندر همه جای ز حد خویشتن بیرون منه پای حق اندر کسوت حق بین و حق دان حق اندر باطل آمد کار شیطان بیا ساقی آن می‌که رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشست مگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ فریبنده راهی شد این راه دور که بر چرخ هفتم توان دید نور درین ره فرشته زره می‌رود که آید یکی دیو و ده می‌رود به معیار این چارسو رهروی نسنجد دو جو تا ندزدد جوی قراضه قراضه رباید نخست ربایند ازو چون که گردد درست بجو می‌ستاند ز دهقان پیر به من می‌فرستند به دیوان میر ز من رخت این همرهان دور باد زبانم بر این نکته معذور باد از این آشنایان بیگانه خوی دوروئی نگر یک زبانی مجوی دو سوراخ چون رو به حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز ولیکن چو کژدم به هنگام هوش نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش گزارش گر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت که چون شاه چین زین برابرش نهاد فلک نعل زنگی بر آتش نهاد سپهر از کمین مهر بیرون جهاند ستاره ز کف مهره بیرون فشاند جهان از دلیران لشکر شکن کشیده چو انجم بسی انجمن از آیینه پیل و زنگ شتر صدف را شبه رست بر جای در ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد در اندام گاو استخوان گشت خرد شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد بر آراست لشگر به آیین روم چو آرایش نقش بر مهر موم ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری آگه از هر زبان دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست کشیده دمش طوطیان را به دام سخن پروری طوطیا نوش نام به شیرین سخن‌های مردم فریب ربوده نیوشندگان را شکیب ندیم سکندر به بی گاه و گاه محاسب در احکام خورشید و ماه سکندر به حکم پیام آوری بر خویش خواندش به نام آوری بفرمود تا هیچ نارد درنگ شتابان شود سوی سالار زنگ رساند بدو بیم شمشیر شاه مگر بشنود باز گردد ز راه به زنگی زبان رهنمونی کند که آهن در آتش زبونی کند جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن ز رومی به زنگی رساند این سخن که دارنده تاج و شمشیر و تخت روان کرد رایت به نیروی بخت جوان دولت و تیز و گردنکشست گه خشم سوزنده چون آتشست چو بر شاه آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور بر پای مور چنان به که با او مدارا کنی بنالی و عذر آشکارا کنی نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب به مهرش روان باید آراستن مبارک نشد کین ازو خواستن جهانش گه صلح و جنگ آزمود ز جنگش زیان دید و از صلح سود شه زنگ چون گوش کرد آن سخن بپیچید بر خود چو مار کهن دماغش ز گرمی برآمد به جوش برآورد چون رعد غران خروش بفرمود تا طوطیا نوش را کشند و برنداز تنش هوش را ربودنش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهره‌ی کهربای بریدند در طشت زرین سرش به خون غرقه شد نازنین پیکرش چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد بخوردش چو آبی و آبی نخورد کسانی که بودند با او به راه شدند آب در دیده نزدیک شاه نمودند کان رومی خوب چهر چه بد دید از آن زنگی سرد مهر شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ به خون ریختن شد دل انگیخته ز خون چنان بی گنه ریخته شد از رومیان رنگ یکبارگی که دیدند از آنگونه خونخوارگی سیاهان ازان کار دندان سفید ز خنده لب رومیان ناامید شب آن به که پوشیده دندان بود که آن لحظه میرد که خندان بود سکندر به آهستگی یک دو روز گذشت از سر خشم اندیشه سوز شباهنگ چون برزد از کوه دود برآهنگ شب مرغ دستان نمود برآویخت هندوی چرخ از کمر به هارونی شب حرسهای زر جلاجل زنان گفت هارون شاه که شه تاجور باد و دشمن تباه طلایه برون شد بره داشتن یتاقی به نوبت نگه داشتن دگر روز کاورد گردون شتاب برون زد سر از کنج کوه آفتاب بغرید کوس از در شهریار جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام در آمد به شورش دم گاو دم به خمبک زدن خام روئینه خم ترازوی پولاد سنجان به میل ز کفه به کفه همی راند سیل سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف ز قاروره و یاسج و بید برگ قواره قواره شده درع و ترک زهرین حمله زهرای تیغ شده آب خون در دل تند میغ چو لشگر به لشگر درآورد روی مبارز برون آمد از هر دو سوی بسی یک به دیگر درآویختند بسی خون بناورد گه ریختند سبق برد بر لشگر روم زنگ چو بر گور پی بر کشیده پلنگ خرابی درآورد زنگی به روم ز هر بوم افغان برآورد بوم که رومی بترسید از آن پیش خورد که با طوطیا نوش زنگی چه کرد درافکند خون دلاور به جام بخورد از سر خامی آن خون خام چو زنگی نمود آنچنان بازیی ز رومی نیامد عنان تازیی بدانست سالار لشگر شناس که در رومی از زنگی آمد هراس چو لشگر هراسان شود در ستیز سگالش نسازد مگر بر گریز وزیر خردمند را خواند پیش خبر دادش از راز پنهان خویش که بددل شدند این سپاه دلیر ز شمشیر ناخورده گشتند سیر به لشگر توان کردن این کارزار به تنها چه برخیزد از یک سوار ز خون خوردن طوطیا نوش گرد همه لشگر از بیم خواهند مرد کند هر یک آیین ترس آشکار نیابد ز ترسندگان هیچ کار چو بد دل شد این لشگر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی همان زنگیان چیره دستی کنند چو پیلان آشفته مستی کنند چه دستان توان آوریدن به دست کزان زنگیان را درآید شکست برانداز رایی که یاری دهد ازین وحشتم رستگاری دهد جهاندیده دستور فریاد رس گشاد از سر کاردانی نفس که شاها خرد رهنمون تو باد ظفر یار و دشمن زبون تو باد جهان داور آفرینش پناه پناه تو باد ای جهانگیر شاه به هر جا که روی آری از کوه و دشت بهی بادت از چرخ پیروز گشت سیاهان که ماران مردم زنند نه مردم همانا که اهریمنند اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی گر آزرم خواهیم از این سگدلان نخوانندمان عاقلان عاقلان وگر جای خالی کنیم از نبرد ز گیتی برآرند یکباره گرد بلی گر زما داشتندی هراس میانجی برایشان نهادی سپاس میانجی که باشد که بس بیهشند وگر راست خواهی میانجی کشند یکی چاره باید برانداختن به تزویر مردم خوری ساختن گرفتن تنی چند زنگی ز راه گرفتار کردن در این بارگاه نشستن تو را خامش و خشمناک درانداختن زنگیان را به خاک یکی را سر از تن بریدن به درد به مطبخ فرستادن از بهر خورد به زنگی زبان گفتن این را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی بفرمای تا مطبخی در نهفت نهد جفته و آن را کند خاک جفت بجوشد سر گوسپندی سیاه تهی ز استخوان آورد نزد شاه شه آن چرم ناپخته‌ی نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمام بگوید که مغزش بیارید نیز کزین نغزتر کس نخوردست چیز اگر هیچ دانستمی در نخست که زنگی خوری داردم تندرست اسیران رومی نپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی چو آن آدمی خواره یابد خبر که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر بدین ترس بگذارد آن کین گرم که آهن به آهن توان کرد نرم گر این چاره سازی به دست آوریم بر آن چیره دستان شکستن آوریم به گرگی ز گرگان توانیم رست که بر جهل جز جهل نارد شکست بفرمود شه تا دلیران روم نمایند چالش در آن مرز و بوم کمین بر گذرگاه زنگ آورند تنی چند زنگی به چنگ آورند شدند آن دلیران فرمان پذیر گرفتند از آن زنگیی چند اسیر به نوبتگه شاه بردند شان به سرهنگ نوبت سپردند شان درآوردشان نوبتی دار شاه قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه شه از خشمناکی چو غرنده شیر که آرد گوزن گران را به زیر یکی را بفرمود تا زان گروه ببرند سر چون یکی پاره کوه به مطبخ سپردند کین را بگیر بساز آنچه شه را بود ناگزیر دگرگونه با مطبخی رفته راز که چون ساز می‌باید آن ترکتاز دگر زنگیان پیش خسرو به پای فرومانده عاجز در آن رسم و رای چو فرمود خسرو که خوان آورند بساط خورش در میان آورند بیاورد خوان زیرک هوشمند بر او لفچهای سر گوسپند شه از هم درید آنخورش را به زور چو شیری که او بردرد چرم گور بیایستگی خورد و جنباند سر که خوردی ندیدم بدین سان دگر چو زنگی بخوردن چنین دلکشست کبابی دگر خوردنم ناخوشست همه ساق زنگی خورم در شراب کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب به رغم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد از آن گوسفند چو ترسنده اژدها کردشان چو ماران به صحرا رها کردشان شدند آن سیاهان بر شاه زنگ خبر باز دادند از آن روز تنگ که این اژدها خوی مردم خیال نهنگی است کاورده بر ما زوال چنان می‌خورد زنگی خام را که زنگی خورد مغز بادام را سر لفجنان را که آرد ببند خورد چون سرو لفجه گوسفند دل زنگیان را درآمد هراس که از پرنیان سر برون زد پلاس فرو پژمرید آتش انگیزشان ز گرمی نشست آتش تیزشان چو روز دگر مرغ بگشود بال تهی شد دماغ سپهر از خیال به غول سیه بانگ برزد خروس در آمد به غریدن آواز کوس شغبهای شیپور از آهنگ تیز چو صور اسرافیل در رستخیز ز نعره برآوردن گاو دم شده ز آسمان زهره‌ی گاو گم دهلهای گرگینه چرم از خروش درآورده مغز جهان را به جوش ز شوریدگی تنبک زخم ریز دماغ فلک سفته از زخم تیز دل ترکتازان در آن داروگیر برآورده از نای ترکی نفیر زمین لرزه مقرعه در دماغ زده آتشین مقرعه چون چراغ روارو زنان تیر پولاد سای در اندام شیران پولاد خای پلارک چنان تاف از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ دو لشگر دگر باره برخاستند دگرگونه صفها برآراستند دو ابر از دو سو در خروش آمدند دو دریای آتش به جوش آمدند برآمیخته لشگر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دو رنگ سم باد پایان پولاد نعل به خون دلیران زمین کرده لعل ترنگ کمانهای بازو شکن بسی خلق را برده از خویشتن درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان‌تر از چشمه‌ی آفتاب زده لشگر روم رایت بلند زمین در کمان آسمان در کمند به قلب اندر اسکندر فیلقوس جناحی بر آراسته چون عروس ز پیش سپه زنگی قیرگون جناحی برآورده چون بیستون صف زنده پیلان به یک‌جا گروه چو گرد گریوه کمرهای کوه مژه چون سنان چشمها چون عقیق ز خرطوم تا دم در آهن غریق دگرگونه بر هر یکی تخت عاج برو زنگیی بر سر از مشک تاج چو آواز بر پیل سرکش زدی زدی آتش ارخود بر آتش زدی ز پس پیل کامد به چالش برون شد از پای پیلان زمین نیلگون پیاده روان گرد پیل بلند به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند چو آیین پیکار شد ساخته منش‌ها شد از مهر پرداخته ستمگر سیاهی زراجه بنام ز لشگر گه زنگ بگشاد گام در آمد چو پیل استخوانی به دست کزو پیل را استخوان می‌شکست سیه ماری افسون گرگی در او سرآماسی از سر بزرگی در او دهانش فراخ و سیه چون لوید کزو چشم بیننده گشتی سپید خمی از خماهن برانگیخته به خمها سکاهن برو ریخته برو سینه‌ای همچو پولاد ترس حدیث تنومندی آن خود مپرس علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟ نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچو دو طاس خون بسی خویشتن را به زنگی ستود که سوزان‌تر از آتشم زیر دود زراجه منم پیل پولاد خای که بر پشت پیلان کشم پیل پای چو در پیل پای قدح می‌کنم به یک پیل پا پیل را پی کنم چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز گرم شیر پیش آیدو گر هزبر براو سیل بارم چو غرنده ابر فرس بفکند جوش من نیل را رخ من پیاده نهد پیل را سلاح از تنم رسته چو شیر نر ز پولاد دارم سلاحی دگر چو الماس و آهن رگ تن مرا چه حاجت به الماس و آهن مرا چو گردن برآرم به گردن کشی نه زابی هراسم نه از آتشی درم پهلوی پهلوانان به تیغ خورم گرده گردنان بی دریغ به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم مرا در جهان از کسی شرم نیست ستیزه بسی هست و آزرم نیست ستیزنده را دارد آزرم سست خر از زیر پالان برآید درست چو من زنگی آنگه که خندان بود سیه شیری الماس دندان بود بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج ز رومی سواری توانا و چست بر آن آتش افکند خود را نخست به آتش کشی باز مالید گوش چو پروانه‌ای کایدش خون بجوش درآمد برو زنگی جنگ سود به یک ضربت از تن سرش را ربود دگر کینه خواهی درآمد به جنگ فلک هم درآورد پایش به سنگ چنین تا به مقدار هفتاد مرد به تیغ آمد از رومیان در نبرد دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز دل از جای شد لشگر روم را چو از کوره‌ی آتشین موم را چو کرد آن زبانی سپه را زبون نیامد بناورد او کس برون سر گردنان شاه گردون گرای ز پرگار موکب تهی کرد جای بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه را داد پیچ زده بر میان گوهر آگین کمر در آورده پولاد هندی به سر به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول زنگی گره به گره یمانی یکی تیغ زهر آبجوش حمایل فروهشته از طرف دوش کمندی چو ابروی طمغاچیان به خم چون کمان گوشه چاچیان لحیفی برافکنده بر پشت بور درآمد بزین آن تن پیل زور عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد به کبک دری چون درآید عقاب چگونه جهد بر زمین آفتاب؟ از آن تیزتر خسرو پیلتن به تندی درآمد به آن اهرمن بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر عقاب جوان آمد آرام گیر اگر بر نتابی عنان را ز راه کنم بر تو عالم چو رویت سیاه سیه روی ازانی که از تیغ تیز درین حربگه کرد خواهی گریز مرو تا به خون سرخ رویت کنم مسلسل‌تر از جعد مویت کنم فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ من آئینه‌ام کز من افتاد زنگ سپیده برد روی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم ندانی تو پیگار شمشیر سخت بیاموزمت من به بازوی بخت گر آیی ز جایی نگهدار جای و گرنه سرت بسپرم زیر پای من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنه صبح زنگی کشم چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلیان جامه در خم نیل چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ به زنگه رود گوش سالار زنگ چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد باز و عنان برگشاد برو حمله‌ای برد چون شیر مست یکی گرزه‌ی شیر پیکر به دست ز سختی که زد بر سرش گرز را برافتاد تب لرزه البرز را به یک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت سرو گردن و سینه و پای و دست ز پا تا به خرد درهم شکست چو کار زراجه ز راحت برید یکی محنت دیگر آمد پدید سیاهی به کردار نخل بلند هراسان ازو دیده‌ی نخل بند به خسرو درآمد چو تند اژدها بر او کرد زخمی چو آتش رها نشد کارگر تیغ بر درع شاه بغرید زنگی چو ابر سیاه چو دارای روم آن سیه را بدید نهنگ سیاه از میان برکشید چنان ضربتی زد بر آن نخل بن که شیر جوان بر گوزن کهن سر زنگی نخل بالا فتاد چو زنگی که از نخل خرما فتاد دگر زنگیی رفت سوی مصاف زبان برگشاده به مشتی گزاف که ابری سیاه آمد از کوه زنگ نبارد مگر اژدها و نهنگ سیه کوله‌ی گرد بازو منم گران کوه را هم ترازو منم ز تن برکنم گردن پیل را به دم درکشم چشمه‌ی نیل را بر آن کس که جانش به آهن گزم بسی جامها در سکاهن رزم جهان جوی چون دید کان یافه گوی ز خون ناف خود را کند نافه بوی سر تیغ بر گردن افراختش در آن یافه گفتن سرانداختنش از آن سهمگن‌تر سیاهی قوی عنان راند بر چالش خسروی چنان زد برو تیغ زنگار خورد که زنگی ز گردش درآمد به گرد سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد به زخمی دگر دیده بر هم نهاد دگر تا شب از نامداران زنگ نیامد کسی را تمنای جنگ جهاندار با فتح دمساز گشت شبانگه به آرامگه بازگشت چو گلنارگون کسوت آفتاب کبودی گرفت از خم نیل آب نگهبان این مار پیکر درفش زر اندود بر پرنیان بنفش رقیبان لشگر به آیین پاس نگهبان‌تر از مرد انجم شناس یزکداری از دیده نگذاشتند یتاقی که رسمی است می‌داشتند سحرگه که آمد به نیک اختری گل سرخ بر طاق نیلوفری سکندر برون آمد از خوابگاه برآراست بر حرب دشمن سپاه روان کرد رخش عنانتاب را برانگیخت چون آتش آن آب را به قلب اندرون پای خود را فشرد بهر پهلوی پهلوی را سپرد چپ و راست را بست از آهن حصار فرو برد چون کوه بیخ استوار همان لشگر زنگ و خیل حبش به هر گوشه‌ای گشته شمشیرکش حبش بریمین بربری بریسار به قلب اندرون زنگی دیوسار چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ جرس دار زنگی بجنباند زنگ در آمد به غریدن ابر سیاه ز ماهی تف تیغ برشد به ماه چنان آمد از هر دو لشگر غریو کزان هول دیوانه شد مغز دیو گره بر گلوها فروبست گرد ز بی خونی اندامها گشت زرد ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز میانجی همی جست راه گریز ز بس شورش رق روئینه طاس به گردون گردان در آمد هراس ز خر مهره‌ی مغز پرداخته زمین مغز کوه از سر انداخته ز روئین دز کوس تندر خروش به دزهای روئین درافتاد جوش ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کامد سرافیل و صور ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ ز هر غار بر شد غباری به میغ ز منقار پولاد پران خدنگ گره بسته خون در دل خاره سنگ کمان کج ابرو به مژگان تیر ز پستان جوشن برآورده شیر کمند گره داده‌ی پیچ پیچ به جز گرد گردن نمی‌گشت هیچ چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز ز موزونی ضربهای سنان به رقص آمده اسب زیر عنان به زنبوره‌ی تیر زنبور نیش شده آهن و سنگ را روی ریش زمین خسته از خون انجیدگان هوا بسته از آه رنجیدگان برآراسته قلب شاه از نبرد چو کوهی که انباشد از لاجورد همان تیغزن زنگی سخت کوش برآورده چون زنگ زنگی خروش کفیده دل و بر لب آورده کف دهن باز کرده چو پشت کشف چو از هر دو سو گشت قلب استوار ز هر دو سپه رفت بیرون سوار نمودند بسیار مردانگی هم از زیرکی هم ز دیوانگی برآورد زنگی ز رومی هلاک که این نازنین بود و آن هولناک شه از نازنین لشگر اندیشه کرد که از نازنینان نیاید نبرد به دل گفت آن به که شیری کنم درین ترسناکان دلیری کنم چو لشگر زبون شد در این تاختن به خود باید این رزم را ساختن برون شد دگر باره چون آفتاب که آرد به خونریزی شب شتاب تنی چند را زان سپاه درشت به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت کسی کان چنان دید بنیاد او تهی کرد پهلو ز پولاد او سپهدار رومی چو بی جنگ ماند تکاور سوی لشگر زنگ راند پلنگر که او بود سالار زنگ بدانست کامد ز دریا نهنگ به یاران خود گفت کاین صید خام کجا جان برد چون در آید به دام سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد به پوشید خفتانی از کرگدن مکوکب به زر زاستین تا بدن یکی خود پولاد آیینه فام نهاد از بر فرق چون سیم خام درفشان یکی تیغ چون چشم گور پلارک درو رفته چون پای مور برآهیخت و آمد بر تند شیر نشاید شدن سوی شیران دلیر بغرید کای شیر صید آزمای هماوردت آمد مشو باز جای مرو تا نبرد دلیران کنیم درین رزمگه جنگ شیران کنیم به بینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست ز جوشیدن زنگی خامکار بجوشید خون در دل شهریار چو بدخواه کین در خروش آورد ستیزنده را خون به جوش آورد سکندر بدو گفت چندین ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف ز مردانگی لاف چندین مزن هراسان شو از سایه‌ی خویشتن بترس ار چه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیر افکنان تنی را که نتوانی از جای برد به پرخاش او پی چه خواهی فشرد به پهلوی شیر آنگهی دست کش که داری به شیر افکنی دستخوش به تاراج خود ترکتازی کنی که گنجشک باشی و بازی کنی بیا تا بگردیم میدان خوشست ببینیم کز ما که سختی کشست گرفته مزن در حریف افکنی گرفته شوی گر گرفته زنی بر آشفت زندگی ز گفتار شاه به چالش درآمد چو دود سیاه فروهشت بر ترک شه تیغ را ز برق آتشی کی رسد میغ را برآشفته شد شاه از آن زشت روی چو تیغ از تنش سر برآورد موی به تندی یکی تیغ زد بر تنش نشد کارگر زخم بر جوشنش بسی جمله بر یکدیگر ساختند یکی زخم کاری نینداختند بدینگونه تا شب درآمد بسر نشد زخم کس در میان کارگر چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید شد سوی کوه شب آمد شبیخون رها کردنیست به میعاد فردا وفا کردنیست سیه کار شب چون شود شحنه سود برون آید آتش ز گردنده دود کنم با تو کاری در این کارزار که اندر گریزی به سوراخ مار به شرطی که چون صبح راند سپاه تو را نیز چون صبح بینم پگاه بگفت این و از حربگه بازگشت برین داستان شاه دمساز گشت به مهلت ز شب عذر خواه آمدند ز میدان سوی خوابگاه آمدند چو روز دگر چشمه‌ی آفتاب برانگیخت آتش ز دریای آب دو لشگر به هم برکشیدند کوس چو شطرنجی از عاج و از آبنوس تذروان رومی و زاغان زنگ شده سینه‌ی باز یعنی دو رنگ سیاهان چو شب رومیان چون چراغ کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ برآمد یکی ابر زنگار گون فرو ریخت از دیده دریای خون در آن سیل کز پای شد تا به فرق یکی تشنه مانده یکی گشته غرق جهان خسرو آهنگ پیکار کرد به بدخواه بر چشم بد کار کرد برآراست بازار ناورد را برانگیخت ز آب روان گرد را کژ اکندی از گور چشمه حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر یکی درع رخشنده‌ی چشمه دار که در چشم نامد یکی چشمه وار سنان کش یکی نیزه‌ی سی ارش به آب جگر یافته پرورش حمایل یکی تیغ هندی چو آب به گوهرتر از چشمه‌ی آفتاب کلاهی ز پولاد چین بر سرش که گوهر به رشک آمد از گوهرش برآویخته ناچخی زهردار به وقت زدن تلخ چون زهر مار نشست از بر باره‌ی کوه فش به دیدن همایون به رفتار خوش روان کرد مرکب به میعادگاه پذیره که دشمن کی آید ز راه نیامد پلنگر که پژمرده بود به اندیشه لنگر فرو برده بود دگر زنگیی را چو عفریت مست فرستاد تا گوهر آرد به دست به یک ناچخ شه که بر وی رسید ز زنگی رگ زندگانی برید دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه کزو چشم بینندگان شد ستوه همان خورد کان ناسزای دگر چنین چند را خاک خارید سر سیه روی‌تر زان یی دیو سار به پیچش درآمد چو پیچنده مار بر او نیز شه ناچخی راند زود به زخمی برآورد ازو نیز دود سیاهی دگر زان ستمگاره‌تر به حرب آمد از شیر خونخواره‌تر همان شربت یار پیشینه خورد زمانه همان کار پیشینه کرد نیامد دگر کس به میدان دلیر که ترسیده بودند از آن تند شیر عنان داد خسرو سوی خیل زنگ برون خواست بدخواه خود را به جنگ پلنگر چو دید آن چنان دستبرد شد اندامش از زخم ناخورده خرد اگر خواست ورنه جنیبت جهاند سوی حربگه کام و ناکام راند عنان بر شه افکند چالش کنان به صد خاریش بخت مالش کنان بسی زخمها زد به نیروی سخت نشد کارگر بر خداوند بخت شه شیر زهره بر آن پیل زور بجوشید چون شیر بر صید گور پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامگاری درست طریدی بناورد زنگی نمود که بر نقطه پرگار تنگی نمود به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش چنان زد بر او ناچخ نه گره که هم کالبد سفته شد هم زره به یک باد شد کشتی خصم خرد فرو ماند لنگر پلنگر به مرد بفرمود شاه از سربارگی که لشگر بجنبد به یکبارگی سپاه از دو سو جنبش انگیختند شب و روز را درهم آمیختند ز بیم چکاچک که آمد ز تیر کفن گشت در زیر جوشن حریر ترنگا ترنگ درفشنده تیغ به مه درقها را برآورده میغ تنوره ز تفتیدن آفتاب به سوزندگی چون تنوری بتاب ز جوشیدن سر به سرسام تیز جهان کرده از روشنائی گریز ز بس زنگی کشته بر خاک راه زمین گشته در آسمان رو سیاه عقیق از شبه آتش افروخته شبه گشته در آسمان سیه سوخته سبک شد شبه گشت گوهر گران چنین است خود رسم گوهر گران اسیر سمنبرک شد مشک بید غراب سی صید باز سپیده سراسیمگی در منش تاخته ز رخت خرد خانه پرداخته ز دلدادن چاوشان دلیر دلاور شده گور بر جنگ شیر زگفتن که هوی و دگر باره‌هان برآورده سر های و هوی از جهان ستیز دو لشگر چو از حد گذشت زمانه یکی را ورق در نوشت قوی دست را فتح شد رهنمون به زنهار خواهی درآمد زبون در آن تاختن لشگر رومیان به زنگی کشی بسته هر سو میان سکندر به شمشیر بگشاد دست به بازار زنگی در آمد شکست چو زنگی درآمد به زنگانه رود ز شهرود رومی برآمد سرود سر رایت شاه بر شد به ماه ز غوغای زنگی تهی گشت راه فرو ریخت باران رحمت ز میغ فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ به گردن در افسار یا پالهنگ کسی را که زیر علم تاختند به فرمان خسرو سر انداختند در آن وادی از زنگیان کس نماند وگر ماند جز بخش کرکس نماند گروهی که بر پیل کردند زور فتادند چون پیله در پای مور کری بنده کو بار مردم کشد گهی شم کشد گه بریشم کشد چو خصمان گرفتار خواری شدند حبش در میان زینهاری شدند شه آن وحشیان را که بود از حبش نفرمود کشتن در آن کشمکش ببخشود بر سختی کارشان به شمشیر خود داد زنهارشان بفرمود تا داغشان برکشند حبش زین سبب داغ بر آتشند فروزنده‌شان کرد از آن گرم داغ کز آتش فروزنده گردد چراغ ز بس غارت آورردن از بهر شاه غنیمت نگنجید در عرضگاه چو شاه آن متاع گران سنج دید چو دریا یکی دشت پر گنج دید به جز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود هم از زر کانی هم از لعل و در بسی چرم و قنطارها کرده پر ز کافور چون سیم صحرا ستوه ز سیم چو کافور صدر پاره کوه همان زنده پیلان گنجینه کش همان تازی اسبان طاووس وش همان برده بومی و بربری سبق برده بر ماه و بر مشتری ز برگستوانهای گوهر نگار همان چرم زرافه‌ی آبدار همه روی صحرا پر از خواسته به گنجینه و گوهر آراسته شه از فتح زنگی و تاراج گنج برآسود ایمن شد از درد و رنج به عبرت در آن کشتگان بنگریست بخندید پیدا و پنهان گریست که چندین خلایق در این داروگیر چرا کشت باید به شمشیر و تیر خطا گر بر ایشان نهم نارواست ور از خود خطا بینم اینهم خطاست فلک را سر انداختن شد سرشت نشاید کشیدن سر از سرنوشت چو دود از پی لاجوردی نقاب سر از گنبد لاجوردی متاب فلکها که چون لاجوردی خزند همه جامه لاجوردی رزند درین پرده‌ی کج سرودی مگوی در این خاک شوریده آبی مجوی که داند که این خاک انگیخته به خون چه دلهاست آمیخته همه راه اگر نیست بیننده کور ادیم گوزنست و کیمخت گور خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند دشمن از غصه‌ی من علت بیماری داشت دوستان مژده، که آن ناخوش بیمار نماند چشم من بر سر خاک درش از شوق امشب سیل خونین صفتی ریخت، که دیوار نماند ناله میکردم و گفت: اوحدی، این روزی دو قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند حاجبت رگ ز دست دانستم از چه معنی از آنکه محرورست رگ زند هرکه او بود محرور عذر عذرت مخواه معذورست خیری خانه گر خراب شدست غم مخور تابحانه معمورست من ز خیری به تابخانه شوم که نه من لنگم و نه ره دورست □تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست که به پریش گمان همه کس مغرورست خانه چون خانه‌ی بوبکر ربابیست ولیک اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز در و دیوار تمنی همه نامعمورست حال او دور مشو با کرم خویش بگو تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین همانکه صورت آدم کند سلاله‌ی طین را حکیم بار خدایی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را نعیم خطه‌ی شیراز و لعبتان بهشتی ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را کمان ابرو ترکان به تیر غمزه‌ی جادو گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را هزار ناله‌ی بیدل ز هر کنار برآید چو پر کنند غلامان شاه، خانه‌ی زین را به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس که دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت که زیر دست نشانده مقربان مکین را در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت که رعب او متزلزل کند بروج حصین را وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل پناه ملک بود پادشاه روی زمین را سنان دولت او دشمنان دولت و دین را چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش چو وامدار که دریابد آستین ضمین را شروح فکر من اندر بیان خاصیت او تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را ایا رسیده به جایی کلاه گوشه‌ی قدرت که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی شبه فروش چه داند بهای در ثمین را نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز به از خدای نبینی نگاهدار و معین را مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است بستان جام و درآشام که آن شربت تو است عدد ذره در این جو هوا عشاقند طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است هر که را همت عالی بود و فکر بلند دانک آن همت عالی اثر همت تو است فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است ز آن سوی کمد محنت هم از آن سو است دوا هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است هم خمار از می آید هم از او دفع خمار هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان خطبه‌ی تو بوده اندر نیکنامی معجزه وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین رفت خواهد عهد تو در عهده‌ی امن و امان گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب سور تو عین سرور و شادمانی جاودان زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب وصلتی کردی به رسم بخردان باستان نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان که لشکر کشد جنگ را سوی روم نهد پی بران خاک آباد بوم چو مغز اندرین کار خودکامه کرد هم‌انگه سطالیس را نامه کرد هرانکس کجا بد ز تخم کیان بفرمودشان تا ببندد میان همه روی را سوی درگه کنند ز بدها گمانیش کوته کنند چو این نامه بردند نزد حکیم دل ارسطالیس شد به دو نیم هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد که آن نامه‌ی شاه گیهان رسید ز بدکام دستش بباید کشید ازان بد که کردی میندیش نیز از اندیشه درویش را بخش چیز بپرهیز و جان را به یزدان سپار به گیتی جز از تخم نیکی مکار همه مرگ راییم تا زنده‌ایم به بیچارگی در سرافگنده‌ایم نه هرکس که شد پادشاهی ببرد برفت و بزرگی کسی را سپرد بپرهیز و خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیش‌گاه ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین سپاه آید از هر سوی هم‌چنین به روم آید آنکس که ایران گرفت اگر کین بسیچد نباشد شگفت هرآنکس که هست از نژاد کیان نباید که از باد یابد زیان بزرگان و آزادگان را بخوان به بخش و به سور و به رای و به خوان سزاوار هر مهتری کشوری بیارای و آغاز کن دفتری به نام بزرگان و آزادگان کزیشان جهان یافتی رایگان یکی را مده بر دگر دستگاه کسی را مخوان بر جهان نیز شاه سپر کن کیان را همه پیش بوم چو خواهی که لشکر نیاید به روم سکندر چو پاسخ بران گونه یافت به اندیشه و رای دیگر شتافت بزرگان و آزادگان را ز دهر کسی را کش از مردمی بود بهر بفرمود تا پیش او خواندند به جای سزاوار بنشاندند یکی عهد بنوشت تا هر یکی فزونی نجوید ز دهر اندکی بران نامداران جوینده کام ملوک طوایف نهادند نام همان شب سکندر به بابل رسید مهان را به دیدار خود شاد دید یکی کودک آمد زنی را به شب بدو ماند هرکس که دیدش عجب سرش چون سر شیر و بر پای سم چو مردم بر و کتف و چون گاو دم بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد سزد گر نباشد ازان زن نژاد ببردند هم در زمان نزد شاه بدو کرد شاه از شگفتی نگاه به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت که این بچه در خاک باید نهفت ز اخترشناسان بسی پیش خواند وزان کودک مرده چندی براند ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت بپوشید بر خسرو نیک‌بخت ز اخترشناسان بپرسید و گفت که گر هیچ ماند سخن در نهفت هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن نیابید جز کام شیران کفن ستاره‌شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه تو بر اختر شیر زادی نخست بر موبدان و ردان شد درست سر کودک مرده بینی چو شیر بگردد سر پادشاهیت زیر پرآشوب گردد زمین چندگاه چنین تا نشیند یکی پیشگاه ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود همی گفت و آن را نشانه نمود سکندر چو بشنید زان شد غمی به رای و به مغزش درآمد کمی چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست مرا دل پر اندیشه زین باره نیست مرا بیش ازین زندگانی نبود زمانه نکاهد نخواهد فزود جمالت عشق می‌افزاید امروز رخت غارت‌کنان می‌آید امروز مه و خورشید در خوبی و کشی غلام روی خوبت شاید امروز سر زلفت سر آن دارد اکنون که راز عاشقان بگشاید امروز بسا جان منتظر بر لب رسیده که تا عشقت چه می‌فرماید امروز بنامیزد نگارا از نکویی چنانی کت چنان می‌باید امروز نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم که زنده می‌کندم از نگاه بی گه و گاهش گناه عشق بتی دامنم گرفته به محشر که کردگار نگیرد به صدهزار گناهش مگر به صید دل آن طفل نی سوار درآمد که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش از آن همیشه کشد شانه را به زلف مسلسل که خون کند دل دیوانگان سلسله خواهش به حالت دل من سنگ ناله کرد زمانی که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش نظر ز چاه زنخدان آن چگونه بپوشم که یوسف دلم افتاده در میانه‌ی چاهش سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی که سر برهنه کشانم بر آستانه‌ی شاهش ابوالمظفر کشورگشای ناصردین شه که از ستاره فزون تر بود شمار سپاهش فروغی از رخ زیبای دوست پرده برافکن که آسمان بکشد پرده بر شمایل ماهش لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت ایکه وصف روی زردم در قلم می‌آوری سیم اگر بی وجه می‌باشد بزر باید نوشت خونبهای جان شیرین من شوریده حال برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت هر که گردد کشته‌ی تیغ فراق این داستان برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید هلال عید در ابروی یار باید دید شکسته گشت چو پشت هلال قامت من کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود گل وجود من آغشته گلاب و نبید بیا که با تو بگویم غم ملالت دل چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید بهای وصل تو گر جان بود خریدارم که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید به لب رسید مرا جان و برنیامد کام به سر رسید امید و طلب به سر نرسید ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید چون ملک از لوح محفوظ آن خرد هر صباحی درس هر روزه برد بر عدم تحریرها بین بی‌بنان و از سوادش حیرت سوداییان هر کسی شد بر خیالی ریش گاو گشته در سودای گنجی کنج‌کاو از خیالی گشته شخصی پرشکوه روی آورده به معدنهای کوه وز خیالی آن دگر با جهد مر رو نهاده سوی دریا بهر در وآن دگر بهر ترهب در کنشت وآن یکی اندر حریصی سوی کشت از خیال آن ره‌زن رسته شده وز خیال این مرهم خسته شده در پری‌خوانی یکی دل کرده گم بر نجوم آن دیگری بنهاده سم این روشها مختلف بیند برون زان خیالات ملون ز اندرون این در آن حیران شده کان بر چیست هر چشنده آن دگر را نافیست آن خیالات ار نبد نامتلف چون ز بیرون شد روشها مختلف قبله‌ی جان را چو پنهان کرده‌اند هر کسی رو جانبی آورده‌اند یکی خانه کردند بس خوب و دلبر درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر به خانه‌ی مهین درنشاندند جفتان به یک جا دو خواهر زن و دو برادر دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده نهفته زنان زیر شویان خود در نه کمتر شوند این چهار و نه افزون نه هرگز بدانند به را ز بتر ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی به فرزندشان داد یزدان داور سه فرزند دارند پیدا و پنهان ازیشان دو پیدا و یکی مستر نیاید برون آن مستر به صحرا نشسته نهفته است بر سان دختر وز این هر یکی هفت فرزند دیگر بزاده‌است نه هیچ بیش و نه کمتر ز هر هفتی از جمله‌ی این سه هفتان یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد دگر جمله گشتند او را مسخر همی گوید آن پادشا هر چه خواهد همه دیگران مانده خاموش و مضطر به خانه‌ی مهین در همیشه است پران پس یکدگر دو مخالف کبوتر بگیرند جفت و نسازند یک جا نباشند هرگز جدا یک ز دیگر به خانه‌ی کهین در نیایند هرگز که خانه‌ی مهین استشان جا و در خور بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر کبوتر که دیده‌است کز گردش او جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟ به خانه‌ی کهین در همیشه سه مهمان از این دو کبوتر خورد نعمت و بر نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم نه این دو کبوتر بیابد سدیگر سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف وگرچه پدرشان یکی بود و مادر ازیشان یکی کینه‌دار است و بدخو دگر شاد و جویای خواب است و یا خور سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر سه مهمان به یک خانه در باز کرده بر اندازه‌ی خویش هر یک یکی در همی هر یکی گوید آن دیگران را که «زین در درآئید کاین راه بهتر» اگر زین سه آنک او شریف و والا مر آن دیگران را سرآرد به چنبر خداوند آن خانه آزاد گردد هم امروز اینجا و هم روز محشر وگر این یکی را فریبند آن دو خداوند خانه بماند در آذر بد و نیک چون نیست امروز یکسان چنان دان که فردا نباشند هم سر شناسی تو خانه‌ی مهین و کهین را بخانه‌ی تو هست این سه تن نیک بنگر کبوتر تو را بر سر است ایستاده که از زیر پرش نیاری برون سر نگر کان چه تخم است کامروز کاری همان بایدت خورد فردا ازو بر درختی شگفت است مردم که بارش گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر یکی برگ او مبرم و شاخ بسد یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم بدی و بهی نیش و نوش است هم بر تو گزدم بینداز و بردار مبرم تو بردار آن نوش و از نیش بگذر دو مرد است مردم توانا و دانا جز این هر که بینی به مردمش مشمر تواناست بر دانش خویش دانا نه داناست آنک او تواناست بر زر هزاران توان یافت خنجر به دانش یکی علم نتوان گرفتن به خنجر توانا دو گونه است هر چند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر جوان را جوانی فلک باز خواهد ستاند توان از توانگر ستمگر به چیزی دگر نیست داننده دانا ستمگار زی او یکی‌اند و داور کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟ چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟ به دانش گرای، ای برادر، که دانش تو را بر گذارد از این چرخ اخضر به دانش توانی رسید، ای برادر، از این گوی اغبر به خورشید ازهر جهان خار خشک است و دانش چو خرما تو از خار بگریز وز بار می‌خور جهان آینه است و درو هر چه بینی خیال است و ناپایدار و مزور جوانیش پیری شمر، مرده زنده شرابش سراب و منور مغبر جهان بحر ژرف است و آبش زمانه تو را کالبد چون صدف جانت گوهر اگر قیمتی در خواهی که باشی به آموختن گوهر جان بپرور بیندیش تا: چیست مردم که او را سوی خویش خواند ایزد دادگستر چه خواهد همی زو که چونین دمادم پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟ بر اندیش کاین جنبش بی‌کرانه چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر که جنباند این را به همواری ایدون؟ چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟ گر از نور ظلمت نیاید چرا پس تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟ وگر نیست مر قدرتش را نهایت چرا پس که هست آفریده مقدر؟ ور از راست کژی نشاید که آید چرا هست کرده‌ی مصور مصور؟ ور آباد خواهد که دارد جهان را چرا بیشتر زو خراب است و بی‌بر؟ بیابان بی‌آب و کوه شکسته دو صدبار بیش است از شهر و کردر بدین پرده اندر نیابد کسی ره جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر ره سر یزدان که داند؟ پیمبر پیمبر سپرده است این سر به حیدر اگر تو مقری ز من خواه پاسخ وگر منکری پس تو پاسخ بیاور ز خانه‌ی کهین و مهین و از آن دور کبوتر جوابم بیاور مفسر بگو آن دو خواهر زن و دو برادر کدامند و فرزندشان ماده و نر بیان کن که از چیست تقصیر عالم جوابم ده از خشک این شعر وز تر ندانی به حق خدای و نداند کس این جز که فرزند شبیر و شبر جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی‌یار و یاور تو گوئی که چون و چرا را نجویم سوی من همین است بس مذهب خر تو را بهره از علم خار است یا که مرا بهره مغز است و دانه‌ی مقشر سوی گاو یکسان بود کاه و دانه به کام خر اندر چه میده چه جو در منم بسته‌ی بند آن کو ز مردم چنان است سنگ یاقوت احمر چو مدحت به آل پیمبر رسانم رسد ناصبی را ازو جان به غرغر جزیره‌ی خراسان چو بگرفت شیطان درو خار بنشاند و بر کند عرعر مرا داد دهقانی این جزیره به رحمت خداوند هر هفت کشور خداوند عصر آنکه چون من مرو را ده و دو ستاره است هریک سخن‌ور چو مردم زحیوان بهست و مهست او ز مردم بهین و مهین است یکسر به نورش خورد ممن از فعل خود بر به نازش برد کافر از کرده کیفر چو بر منبر جد خود خطبه خواند باستدش روح الامین پیش منبر چو آن شیر پیکر علامت ببندد کند سجده بر آسمانش دو پیکر نه جز امر او را فلک هست بنده نه جز تیغ او راست مریخ چاکر به لشکر بنازند شاهان و دایم ز شاهان عصر است بر درش لشکر درش دشت محشر تنش کان گوهر دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر اگر سوی قیصر بری نعل اسپش ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر همی تا جهان است وین چرخ اخضر بگردد همی گرد این گوی اغبر هزاران درود و دو چندان تحیت از ایزد بر آن صورت روح پیکر هر که خصم اندر او کمند انداخت به مراد ویش بباید ساخت هر که عاشق نبود مرد نشد نقره فایق نگشت تا نگداخت هیچ مصلح به کوی عشق نرفت که نه دنیا و آخرت درباخت آن چنانش به ذکر مشغولم که ندانم به خویشتن پرداخت همچنان شکر عشق می‌گویم که گرم دل بسوخت جان بنواخت سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست تحفه روزگار اهل شناخت آفرین بر زبان شیرینت کاین همه شور در جهان انداخت هرچه در عالم بود، لیلی بود ما نمی‌بینیم در وی، غیر وی حیرتی دارم از آن رندی که گفت چند گردم بهر لیلی گرد حی ای بهائی، شاهراه عشق را جز به پای عشق، نتوان کرد طی □یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار برای من، همه دیوانگان را جوابش داد: کاین کاریست مشکل شمارم، خواهی ار فرزانگان را □ساز بر خود حرام، آسایش که فراغت طریق مردی نیست پا بفرسای در ره طلبش پا همین بهر هرزه گردی نیست □مستان که گام در حرم کبریا نهند یک جام وصل را دو جهان در بها دهند سنگی که سجده‌گاه نماز ریای ماست ترسم که در ترازوی اعمال ما نهند □به بازار محشر، من و شرمساری که بسیار، بسیار کاسد قماشم بهائی، بهائی، یکی موی جانان دو کون ارستانم، بهائی نباشم □می‌کشد غیرت مرا، غیری اگر آهی کشد زانکه می‌ترسم که از عشق تو باشد آه او □جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت رخساره در نقاب ز بهر چه می‌کنی؟ □گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است □نقض کرم است آن که قدرش در حوصله‌ی امید گنجد □مبارک باد عید، آن دردمند بی‌کسی را که نه کس را مبارکباد گوید نه کسی او را □عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی مسجدی بد بر کنار شهر ری هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم بس که اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک ازین آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که پریانند تند اندرو مهمان کشان با تیغ کند آن دگر گفتی که سحرست و طلسم کین رصد باشد عدو جان و خصم آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش بر درش کای میهمان اینجا مباش شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت وان یکی گفتی که شب قفلی نهید غافلی کاید شما کم ره دهید تا دهان او لبالب شد ز نوش غنچه را در پوست خون آمد به جوش بزم او بهتر ز گلگشت بهشت نام او خوش تر ز الهام سروش با غمش تا طاقتی داری بساز در پی‌اش تا ممکنت باشد بکوش صید قید او نمی‌یابد خلاص مست جام او نمی‌آید به هوش با چنان صورت چسان بندم نظر با چنین آتش چسان مانم خموش می‌خرم خار جفایش را به جان می‌کشم بار گرانش را به دوش ما و گل‌زاری که از نیرنگ عشق گل بود خاموش و بلبل در خروش تا پیامش بشنوی از هر لبی پنبه‌ی غفلت برون آور ز گوش رهزن آدم شد آن خال سیاه آه از این گندم‌نمای جوفروش دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم تا قیامت سرخوشیم از خواب دوش پادشاهی بود بس صاحب جمال در جهان حسن بی‌مثل و مثال ملک عالم مصحف اسرار او در نکویی آیتی دیدار او می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت کو تواند از جمالش بهره یافت روی عالم پر شد از غوغای او خلق را از حد بشد سودای او گاه شب دیزی برون راندی به کوی برقعی گلگون فرو هشتی به روی هرک کردی سوی آن برقع نگاه سر بریدندیش از تن بی‌گناه وانک نام او براندی بر زفان قطع کردندی زفانش در زمان ور کسی اندیشه کردی زان وصال عقل و جان برباد دادی زان محال روز بودی کز غم عشقش هزار می‌بمردند اینت عشق و اینت کار گر کسی دیدی جمالش آشکار جان بدادی و بمردی زار زار مردن از عشق رخ آن دل‌نواز بهتر از صد زندگانی دراز نه کسی را صبر بودی زو دمی نه کسی را تاب او بودی همی خلق می‌بودند دایم زین طلب صبر نه بااو و بی‌او ای عجب گر کسی را تاب بودی یک زمان شاه روی خویش بنمودی عیان لیک چون کس تاب دید او نداشت لذتی جز در شنید او نداشت چون نیامد هیچ خلقی مرد او جمله می‌مردند و دل پر درد او آینه فرمود حالی پادشاه کاندر آینه توان کردن نگاه روی را از آینه می تافتی هرکس از رویش نشانی یافتی گر تو می‌داری جمال یار دوست دل بدان کایینه‌ی دیدار اوست دل بدست آر و جمال او ببین آینه کن جان جلال او ببین پادشاه تست بر قصر جلال قصر روشن ز آفتاب آن جمال پادشاه خویش را در دل ببین هوش را در ذره‌ی حاصل ببین هر لباسی کان به صحرا آمدست سایه‌ی سیمرغ زیبا آمدست گر ترا سیمرغ بنماید جمال سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود هرچ دیدی سایه‌ی سیمرغ بود سایه را سیمرغ چون نبود جدا گر جدایی گویی آن نبود روا هر دو چون هستند با هم بازجوی در گذر از سایه وانگه رازجوی چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای گر ترا پیدا شود یک فتح باب تو درون سایه بینی آفتاب سایه در خورشید گم بینی مدام خود همه خورشید بینی والسلام دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد با او چه کرد شاید با او که گفت یارد جانم فدای زلفش تا خون او بریزد عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد جان را چه قیمت آرد گر در غمش نسوزد دل را محل چه باشد گر درد او ندارد گیتی بسی نماند گر چهره باز گیرد زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد آوازه‌ی جمالش دلها همی نوازد لیکن بر وصالش کس را نمی‌گذارد یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده هر سر موی حواس من به راهی می‌رود این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز خانه‌ی تن را چراغی از دل بیدار ده نشاه‌ی پا در رکاب می ندارد اعتبار مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟ پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده شیوه‌ی ارباب همت نیست جود ناتمام رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده دلم که حلقه‌ی گیسوی یار می‌گیرد درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم که دامن من شوریده کار می‌گیرد نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد غلام آن بت چینم که سرحد ختنش طلایه‌ی سپه زنگبار می‌گیرد دو چشم آهوی روباه باز صیادش بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد چو دم ز نافه‌ی زلف تو می‌زند خواجو جهان شمامه‌ی مشک تتار می‌گیرد ای جهان را دلگشا اقبال عشق یفعل الله ما یشا اقبال عشق ای صفا و ای وفا در جور عشق ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق ای بده جانتر ز جان دیدار عشق وی فزون از جان و جا اقبال عشق تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم جان اخلاص و ریا اقبال عشق گر بگردد آفتاب از ضعف نیست نقل کرد از جا به جا اقبال عشق خلق گوید عاقبت محمود باد عاقبت آمد به ما اقبال عشق من دهان بستم که بگشادست پر در دل خلق خدا اقبال عشق بد دعا زنبیل و این دولت خلیل می‌نگنجد در دعا اقبال عشق وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق چنان شد ز گفتار او پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان گله هرچ بودش به زابلستان بیاورد لختی به کابلستان همه پیش رستم همی راندند برو داغ شاهان همی خواندند هر اسپی که رستم کشیدیش پیش به پشتش بیفشاردی دست خویش ز نیروی او پشت کردی به خم نهادی به روی زمین بر شکم چنین تا ز کابل بیامد زرنگ فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ یکی مادیان تیز بگذشت خنگ برش چون بر شیر و کوتاه لنگ دو گوشش چو دو خنجر آبدار بر و یال فربه میانش نزار یکی کره از پس به بالای او سرین و برش هم به پهنای او سیه چشم و بورابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولادسم تنش پرنگار از کران تا کران چو داغ گل سرخ بر زعفران چو رستم بران مادیان بنگرید مر آن کره‌ی پیلتن را بدید کمند کیانی همی داد خم که آن کره را بازگیرد ز رم به رستم چنین گفت چوپان پیر که ای مهتر اسپ کسان را مگیر بپرسید رستم که این اسپ کیست که دو رانش از داغ آتش تهیست چنین داد پاسخ که داغش مجوی کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی همی رخش خوانیم بورابرش است به خو آتشی و به رنگ آتش است خداوند این را ندانیم کس همی رخش رستمش خوانیم و بس سه سالست تا این بزین آمدست به چشم بزرگان گزین آمدست چو مادرش بیند کمند سوار چو شیر اندرآید کند کارزار بینداخت رستم کیانی کمند سر ابرش آورد ناگه ببند بیامد چو شیر ژیان مادرش همی خواست کندن به دندان سرش بغرید رستم چو شیر ژیان از آواز او خیره شد مادیان یکی مشت زد نیز بر گردنش کزان مشت برگشت لرزان تنش بیفتاد و برخاست و برگشت از وی بسوی گله تیز بنهاد روی بیفشارد ران رستم زورمند برو تنگتر کرد خم کمند بیازید چنگال گردی بزور بیفشارد یک دست بر پشت بور نکرد ایچ پشت از فشردن تهی تو گفتی ندارد همی آگهی بدل گفت کاین برنشست منست کنون کار کردن به دست منست ز چوپان بپرسید کاین اژدها به چندست و این را که خواهد بها چنین داد پاسخ که گر رستمی برو راست کن روی ایران زمی مر این را بر و بوم ایران بهاست بدین بر تو خواهی جهان کرد راست لب رستم از خنده شد چون بسد همی گفت نیکی ز یزدان سزد به زین اندر آورد گلرنگ را سرش تیز شد کینه و جنگ را گشاده زنخ دیدش و تیزتگ بدیدش که دارد دل و تاو و رگ کشد جوشن و خود و کوپال او تن پیلوار و بر و یال او چنان گشت ابرش که هر شب سپند همی سوختندش ز بیم گزند چپ و راست گفتی که جادو شدست به آورد تا زنده آهو شدست دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نوآیین و فرخ سوار در گنج بگشاد و دینار داد از امروز و فردا نیامدش یاد خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک برخیز پی جلوه که برداریم از خاک از عکس رخت دامن آفاق گلستان وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک هم زخم ز شست تو شود مایه‌ی مرهم هم زهر ز دست تو دهد نشه‌ی تریاک با چشم تو آسوده‌ام از فتنه‌ی ایام با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک جور است که در جام فشانند به جز می حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک بر هر سر شاخی که زند برق محبت نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک گوشم همه بر ناله‌ی زار دل خویش است چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک فریاد که از دست گریبان تو ما راست هم جامه‌ی صدپاره، هم سینه‌ی صد چاک با این همه آبی که فروریختم از چشم خاک سر کویت نشد از چهره‌ی من پاک با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی کایمن نتوان بودن از آن غمزه‌ی بی‌باک تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم زخم زیر پرده پنهان می‌خورم چون غم تو کیمیای شادی است چون شکر زهر غمت زان می‌خورم چون ز درد توست درمان دلم دردی دردت فراوان می‌خورم چند گویم کز تو غم خوردم بسی کین زمان صد بار چندان می‌خورم در میان پیرهن مانند شمع خون خود خندان و گریان می‌خورم تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان می‌خورم کی بود کاواز بردارم تمام کز کف خضر آب حیوان می‌خورم درنگر ای جان که در جشن وفا جام جم از دست جانان می‌خورم خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم هر غمی کان هست بر عطار سخت بر امید ذوق درمان می‌خورم تیغ خوش و تیغ زبان ناخوش است تیغ چو آبست و زبان آتش است نومید نیستیم ز احسان نوبهار هرچند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعره‌ی مستانه‌ای در کار گردون کرده‌ایم! کس زبان چشم خوبان را نمی‌داند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم ! گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم چون زمین، آینه‌ی حسن بهاران شده‌ایم نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟ پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم ما چو سرواز راستی دامن به بار افشانده‌ایم آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده‌ایم نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشانده‌ایم دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ایم زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ می نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بوده‌ایم حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان می‌توان دانست از دستی که بر هم سوده‌ایم چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم دور طرب به نشاه‌ی دیگر گذاشتیم یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم بر دانه‌ی ناپخته دویدیم چو آدم ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم بنای خانه بدوشی بلند کرده‌ی ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم حاصل ما ز عزیزان سفر کرده‌ی خویش مشت آبی است که بر آینه‌ی دیده زدیم دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب سایه‌ی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم آسودگی کنج قفس کرد تلافی یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم داغ عشق تو ز اندازه‌ی ما افزون است دستی از دور برین آتش سوزان داریم دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل حال خار سر دیوار گلستان داریم از حادثه لرزند به خود قصر نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم در تلافی، میوه‌ی شیرین به دامن می‌دهیم همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر می‌خوریم نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام از حق گذشته‌ایم و به باطل نمی‌رسیم دست کرم ز رشته‌ی تسبیح برده‌ایم روزی نمی‌رود که به صد دل نمی‌رسیم منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان می‌کشیم! یوسف به زر قلب فروشان دگرانند ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم عنان گسسته‌تر از سیل در بیابانیم به هر طرف که قضا می‌کشد شتابانیم نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را نهال بادیه و سبزه‌ی بیابانیم چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد آب روان می‌دانیم چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ ما که خود را به زر قلب گران می‌دانیم چون صبح، خنده با جگر چاک می‌زنیم در موج خیز خون، نفس پاک می‌زنیم بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم! دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانه‌ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟ پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب خیز تا چون موجه‌ی دریا وداع هم کنیم لذت نمانده است در آینده‌ی حیات از عیشهای رفته دلی شاد می‌کنیم خضر با عمر ابد پوشیده جولان می‌کند ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می‌کنیم طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان گر نماز از ما نمی‌آید، وضویی می‌کنیم دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش مانند خضر، تشنه‌ی آب بقا نیم دیوانه‌ام ولیک بغیر از دو زلف یار دیگر به هیچ سلسله‌ای آشنا نیم وفا و مردمی از روزگار دارم چشم ببین ز ساده‌دلیها چه از که می‌جویم همان از طاعت من بوی کیفیت نمی‌آید اگر سجاده‌ی خود در می گلفام می‌شویم آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم از آب، همین گریه‌ی تلخی است به جویم آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان در مقابل می‌رویم ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم سرما در قدم دار فنا افتاده است ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمی‌دهیم! کار جهان تمامی، هرگز نمی‌پذیرد پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان همیشه داغ دل دردمند من تازه است که شب خموش نگردد چراغ بیماران دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمی‌سازند که در خرابی هم یکدلند میخواران زان چهره‌ی عرقناک، زنهار بر حذر باش سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟ گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان گر به بیداری غرور حسن مانع می‌شود می‌توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان پیش ازین، بر رفتگان افسوس می‌خوردند خلق می‌خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن برگریزان مکافات است دندان ریختن! سال‌ها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک می‌باید به دامان ریختن چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن هیچ همدردی نمی‌یابم سزای خویشتن می‌نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن این چنین زیر و زبر عالم نمی‌ماند مدام می‌نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم می‌بایدم اکنون ز لب جام گرفتن چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت بارست به من عبرت از ایام گرفتن! ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران گوارا کرد بر من چاه را، از قیمت افتادن از دست نوازش تپش دل نشود کم ساکن نشود زلزله از پای فشردن گریزد لشکر خواب گران از قطره‌ی آبی به یک پیمانه از سر عقل را وا می‌توان کردن خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما چه از ما می‌توان بردن، چه با ما می‌توان کردن؟ گرفتم این که نظر باز می‌توان کردن به بال چشم، چه پرواز می‌توان کردن؟ نمانده از شب آن زلف گر چه پاسی بیش هنوز درد دل آغاز می‌توان کردن قسمت خود بین نمی‌گردد زلال زندگی ای سکندر، سنگ بر آیینه می‌باید زدن جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون خنده در هنگامه‌ی ماتم نمی‌باید زدن زین بیابان می‌برم خود را برون چون گردباد بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن چون سیاهی شد ز مو، هشیار می‌باید شدن صبح چون روشن شود بیدار می‌باید شدن داشتم چون سرو از آزادگی امیدها من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن؟ هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه‌ای نیست غیر از زود رفتن، عذر بیجا آمدن دلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستم که در بهشت مکرر نمی‌توان بودن بیستون را الم مردن فرهاد گداخت سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن چه می‌پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟ که چون نرگس سر آمد عمر من در چشم مالیدن خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن به روی سبزه و گل همچو آب غلتیدن جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار که در بهشت حلال است باده نوشیدن کنون که شیشه‌ی می‌مالک الرقاب شده است ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن ندارم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم ز سنگ خاره می‌باید مرا آدم تراشیدن در عشق پیش بینی، سنگ ره وصال است شد سیل محو در بحر، از پیش پا ندیدن نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه سرزمینی که زمین‌گیر توان گردیدن خاکم به چشم در نگه واپسین مزن زنهار بر چراغ سحر آستین مزن انصاف نیست آیه‌ی رحمت شود عذاب چینی که حق زلف بود بر جبین مزن ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر یکی چنان شود که چراغ پدر کند روشن ز عمر، قسمت ما نیست جز زمان وداع چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن درین دو هفته که ابر بهار در گذرست تو نیز دامن امید چون صدف واکن دل را به آتش نفس گرم آب کن ای غافل از خزان، گل خود را گلاب کن از آب زندگی به شراب التفات کن از طول عمر، صلح به عرض حیات کن از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر روی گشاده را سپر حادثات کن فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان به جای تربت مجنون مرا زیارت کن! این راه دور، بیش ز یک نعره‌وار نیست ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن به خاکمال حوادث بساز زیر فلک به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن منمای به کوته نظران چهره‌ی خود را از آه من ای آینه رخسار حذر کن هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید کاری که به همت رود از پیش، خبر کن عمر عزیز را به می‌ناب صرف کن این آب را به لاله‌ی سیراب صرف کن هر کس که زر به زر دهد اهل بصیرت است فصل شکوفه را به می‌ناب صرف کن سر جوش عمر را گذراندی به درد می درد حیات را به می ناب صرف کن ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن حشر خواب آلودگان از نعره‌ی مستانه کن می‌رود فیض صبوح از دست، تا دم می‌زنی پیش این دریای رحمت، دست را پیمانه کن سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن گر توانی، آشنایی با نگاه خود مکن قبله‌ی من! عکس در شرع حیا نامحرم است خلوت آیینه را هم جلوه‌گاه خود مکن ز باده توبه در ایام نوبهار مکن به اختیار پشیمانی اختیار مکن به استخاره اگر توبه کرده‌ای زاهد به استخاره دگر زینهار کار مکن از خود برون نرفته هوای سفر مکن این راه را به پای زمین گیر سر مکن در قلزمی که ابر کرم موج می‌زند اندیشه چون حباب ز دامان‌تر مکن از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود زین صدای آب، سنگین‌تر شد آخر خواب من صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید پرده‌ی دیگر شد از غفلت برای خواب من نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟ که می‌آید برون از سنگ و از آهن رقیب من! یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من با هیچ قفل، راست نیامد کلید من مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا من همان ذوقم که می‌یابند از گفتار من به یک خمیازه‌ی گل طی شد ایام بهار من به یک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من در حسرت یک مصرع پرواز بلندست مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من با خرابیهای ظاهر، دلنشین افتاده‌ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من گفتم از پیری شود بند علایق سست‌تر قامت خم حقله‌ای افزود بر زنجیر من یک دل غمگین، جهانی را مکدر می‌کند باغ را در بسته دارد غنچه‌ی دلگیر من جوانی برد با خود آنچه می‌آمد به کار از من خس و خاری به جا مانده است از چندین بهار از من بجز کسب هوا از من دگر کاری نمی‌آید درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من دیده‌ی بیدار انجم محو شد در خواب روز همچنان در پرده‌ی غیب است خواب چشم من اندیشه از شکست ندارم، که همچو موج افزوده می‌شود ز شکستن سپاه من کشاکش رگ جان من اختیاری نیست چو موج، در کف دریا بود اراده من به نسیمی ز هم اوراق دلم می‌ریزد به تامل گذر از نخل خزان دیده‌ی من ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا که بی‌تلاش به چنگ آمده است شیشه‌ی من من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات خشکتر می‌شود از می‌لب پیمانه‌ی من عاقبت پیر خرابات ز بی‌پروایی ریخت پیش بط می سبحه‌ی صد دانه‌ی من می‌شود نخل برومند سبکبار از سنگ سخن سخت، گران نیست به دیوانه‌ی من خراب حالی ازین بیشتر نمی‌باشد که جغد خانه جدا می‌کند ز خانه‌ی من ز گریه‌ای که مرا در گلو گره گردد سپهر سفله کند کم ز آب و دانه‌ی من بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده‌ام آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من! با کمال ناگواریها گوارا کرده است محنت امروز را اندیشه‌ی فردای من خون می‌خورد کریم ز مهمان سیر چشم داغ است عشق از دل بی آرزوی من گردون سفله لقمه‌ی روزی حساب کرد هر گریه‌ای که گشت گره در گلوی من بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد می‌شناسد بستر بیگانه را پهلوی من رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا با میهمان ز خانه صفا می‌رود برون یک ساعت است گرمی هنگامه‌ی هوس زود از سر حباب هوا می‌رود برون هر تمنایی که پختم زیر گردون، خام شد زین تنور سرد هیهات است نان آید برون دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست از زمین ما به ناخن آب می‌آید برون غم ز محنت خانه‌ی من شاد می‌آید برون سیل از ویرانه‌ام آباد می‌آید برون هر کجا تدبیر می‌چیند بساط مصلحت از کمین بازیچه‌ی تقدیر می‌آید برون از حوادث هر که را سنگی به مینا می‌خورد از دل خونگرم ما آواز می‌آید برون چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می‌کنم از دل بی‌حاصلم صد آه می‌آید برون ناله‌ی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم این سزای آن که از بتخانه می‌آید برون داغ بر دل شدم از انجمن یار برون دست خالی نتوان رفت ز گلزار برون مرا هر کس که بیرون می‌کشد از گوشه‌ی خلوت ستمکاری است کز آغوش یارم می‌کشد بیرون بر سیه بختی ارباب سخن می‌گرید ناله‌ای کز دل چاک قلم آید بیرون زنده شد عالمی از خنده‌ی جان پرور او که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟ گر بداند که چه شورست درین عالم خاک کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون نشاه‌ی باده‌ی گلرنگ به تخت است مدام دولت از سلسله‌ی تاک نیاید بیرون آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم که به صد گریه‌ی مستانه نیاید بیرون هر که داند که خبرها همه در بیخبری است هرگز از گوشه‌ی میخانه نیاید بیرون کسی که می‌نهد از حد خود قدم بیرون کبوتری است که می‌آید از حرم بیرون دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون ز آسمان کهنسال چشم جود مدار نمی‌دهد، چو سبو کهنه گشت، نم بیرون بر لب ساغر ازان بوسه‌ی سیراب زنند که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون زلیخا همتی در عرصه‌ی عالم نمی‌یابد به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟ پرده‌ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن خون مرا به گردن او گر ندیده‌ای در ساغر بلور، می‌ناب را ببین از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی بی اشاره‌ی محراب را ببین گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من گریه‌ها دارم چو شمع انجمن در آستین از سکندر صفحه‌ی آیینه‌ای بر جای ماند تا چه خواهد ماند از مجموعه‌ی ما بر زمین آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد چاک شد چون دانه‌ی گندم دل اولاد او حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو من بسته‌ام لب طمع، اما نگار من دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو! باغ و بهار چشم و دل قانع من است صحرای ساده‌ای که نروید گیاه ازو ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او طومار درد و داغ عزیزان رفته است این مهلتی که عمر درازست نام او طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی که پنداری زمین را می‌کشند از زیر پای او نمی‌دانم کجا آن شاخ گل را دیده‌ام صائب که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه ما را به صد خیال فکنده است خواب تو من نیستم حریف زبانت، مگر زنم از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو به قسمت راضیم ای سنگدل، دیگر چه می‌خواهی خمار بی‌شراب از من، شراب بی خمار از تو چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است به داغ یاس، جگر گوشه‌ی خلیل از تو خاطرات از شکوه‌ی ما کی پریشان می‌شود؟ زلف پر کرده است از حرف پریشان، گوش تو درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی‌باشد که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو ذوق وصال می‌گزد از دور پشت دست گرم است بس که صحبت من با خیال تو خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست من مشت خون خویش نمودم حلال تو به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می‌خندی که در خواب بهاران است پنداری خزان تو حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟ بوسه‌ی من کارها دارد به خاک پای تو! در جبهه‌ی ستاره‌ی من این فروغ نیست یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟ شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم با زندگی خوشم که بمیرم برای تو دایم به روی دست دعا جلوه می‌کنی هرگز ندیده است کسی نقش پای تو خبر به آینه می‌گیرم از نفس هر دم به زندگی شده‌ام بس که بدگمان بی تو سایه‌ی بال هما خواب گران می‌آرد در سراپرده‌ی دولت دل بیدار مجو بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو جان خاک آن مهی که خداش است مشتری آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری چون از خودی برون شد او آدمی نماند او راست چشم روشن و گوش پیمبری تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک بسته‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این چون آن او است خالق عالم به یک سوی بحری که کمترین شبه را گوهری کند حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری آن ذره است لایق رقص چنان شعاع کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری آن ذره‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب خود ننگرد به تابش او جز که سرسری بنما مها به کوری خورشید تابشی تا زین سپس زنخ نزند از منوری درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین تا هر دو کون پر شود از نور داوری آن زخم، که از تو بر دل ماست مشنو که: به مرهمی توان کاست کی وعده وفا کنی تو امروز؟ کامروز ترا هزار فرداست زلفت، که به کژ روی بر آمد با ما به وفا کجا شود راست؟ دریاب، که دست ما فرو بست این فتنه، که از سر تو برخاست یک روز گرم به پرسش آیی عذرت نتوان به سالها خواست عشق و لب لعلت، این چه سوزست عقل و سر زلفت، این چه سود است؟ آرایش عالم از رخ تست مشاطه رخت چه داند آراست؟ مطرب، بنواز نوبتی خوش کامروز زمانه نوبت ماست قولی بزن از طریق عشاق یا خود غزلی که اوحدی راست جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟ بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند آن صنم قریش کو؟ مایه‌ی کام و عیش کو؟ تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟ مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند جز از گوی و میدان نبودیش کار گهی زخم چوگان و گاهی شکار چنان بد که یک روز بی‌انجمن به نخچیرگه رفت با چنگ زن کجا نام آن رومی آزاده بود که رنگ رخانش به می داده بود به پشت هیون چمان برنشست ابا سرو آزاده چنگی به دست دلارام او بود و هم کام اوی همیشه به لب داشتی نام اوی به روز شکارش هیون خواستی که پشتش به دیبا بیاراستی فروهشته زو چار بودی رکیب همی تاختی در فراز و نشیب رکابش دو زرین دو سیمین بدی همان هر یکی گوهر آگین بدی همان زیر ترکش کمان مهره داشت دلاور ز هر دانشی بهره داشت به پیش اندر آمدش آهو دو جفت جوانمرد خندان به آزاده گفت که ای ماه من چون کمان را به زه برآرم به شست اندر آرم گره کدام آهو افگنده خواهی به تیر که ماده جوانست و همتاش پیر بدو گفت آزاده کای شیرمرد به آهو نجویند مردان نبرد تو آن ماده را نر گردان به تیر شود ماده از تیر تو نر پیر ازان پس هیون را برانگیز تیز چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز کمان مهره انداز تا گوش خویش نهد هم‌چنان خوار بر دوش خویش هم‌انگه ز مهره بخاردش گوش بی‌آزار پایش برآرد به دوش به پیکان سر و پای و گوشش بدوز چو خواهی که خوانمت گیتی فروز کمان را به زه کرد بهرام گور برانگیخت از دشت آرام شور دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت به دشت اندر از بهر نخچیر داشت هم‌انگه چو آهو شد اندر گریز سپهبد سروهای آن نره تیز به تیر دو پیکان ز سر برگرفت کنیزک بدو ماند اندر شگفت هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت سرش زان سروی سیه ساده گشت همان در سروگاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخچیرگیر دو پیکان به جای سرو در سرش به خون اندرون لعل گشته برش هیون را سوی جفت دیگر بتاخت به خم کمان مهره در مهره ساخت به گوش یکی آهو اندر فکند پسند آمد و بود جای پسند بخارید گوش آهو اندر زمان به تیر اندر آورد جادو کمان سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت بدان آهو آزاده را دل بسوخت بزد دست بهرام و او را ز زین نگونسار برزد به روی زمین هیون از بر ماه‌چهره براند برو دست و چنگش به خون درفشاند چنین گفت کای بی‌خرد چنگ‌زن چه بایست جستن به من برشکن اگر کند بودی گشاد برم ازین زخم ننگی شدی گوهرم چو او زیر پای هیون در سپرد به نخچیر زان پس کنیزک نبرد من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم عادت برق بود وقت مطر خندیدن چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن زر در آتش چو بخندید تو را می گوید گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن ور دمی مدرسه احمد امی دیدی رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن ای منجم اگرت شق قمر باور شد بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم من آدم بهشتیم اما در این سفر حالی اسیر عشق جوانان مه وشم در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم شیراز معدن لب لعل است و کان حسن من جوهری مفلسم ایرا مشوشم از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم خشم مرو خواجه! پشیمان شوی جمع نشین، ورنه پریشان شوی طیره مشو خیره مرو زین چمن ورنه چو جغدان سوی ویران شوی گر بگریزی ز خراجات شهر بارکش غول بیابان شوی گر تو ز خورشید حمل سر کشی بفسری و برف زمستان شوی روی به جنگ آر و به صف شیروار ورنه چو گربه تو در انبان شوی کم خور ازین پاچه‌ی گاو، ای ملک سیر چریدی، خر شیطان شوی کافر نفست چو زبون تو شد گر همه کفری همه ایمان شوی روی مکن ترش ز تلخی یار تا ز عنایت گل خندان شوی دست و دهان را چو بشویی ز حرص صاحب و همکاسه‌ی سلطان شوی ای دل، یک لحظه تو دیوانه‌ی با دمی خواجه‌ی دیوان شوی گاه بدزدی، ره ایرن زنی گاه روی شحنه‌ی توران شوی گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق) مطرب آن ماه خراسان شوی بوقلمونی چه شود گر چو عقل یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟ گر نکنی این همه خاموش باش تا به خموشی همگی جان شوی روی به شمس الحق تبریز کن تا ملک ملک سلیمان شوی بعد از آن صدیق پیش مصطفی گفت حال آن بلال با وفا کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست این زمان در عشق و اندر دام تست باز سلطانست زان جغدان برنج در حدث مدفون شدست آن زفت‌گنج جغدها بر باز استم می‌کنند پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند جرم او اینست کو بازست و بس غیر خوبی جرم یوسف چیست پس جغد را ویرانه باشد زاد و بود هستشان بر باز زان زخم جهود که چرا می یاد آری زان دیار یا ز قصر و ساعد آن شهریار در ده جغدان فضولی می‌کنی فتنه و تشویش در می‌افکنی مسکن ما را که شد رشک اثیر تو خرابه خوانی و نام حقیر شید آوردی که تا جغدان ما مر ترا سازند شاه و پیشوا وهم و سودایی دریشان می‌تنی نام این فردوس ویران می‌کنی بر سرت چندان زنیم ای بد صفات که بگویی ترک شید و ترهات پیش مشرق چارمیخش می‌کنند تن برهنه شاخ خارش می‌زنند از تنش صد جای خون بر می‌جهد او احد می‌گوید و سر می‌نهد پندها دادم که پنهان دار دین سر بپوشان از جهودان لعین عاشق است او را قیامت آمدست تا در توبه برو بسته شدست عاشقی و توبه یا امکان صبر این محالی باشد ای جان بس سطبر توبه کردم و عشق هم‌چون اژدها توبه وصف خلق و آن وصف خدا عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز عاشقی بر غیر او باشد مجاز زانک آن حسن زراندود آمدست ظاهرش نور اندرون دود آمدست چون رود نور و شود پیدا دخان بفسرد عشق مجازی آن زمان وا رود آن حسن سوی اصل خود جسم ماند گنده و رسوا و بد نور مه راجع شود هم سوی ماه وا رود عکسش ز دیوار سیاه پس بماند آب و گل بی آن نگار گردد آن دیوار بی مه دیووار قلب را که زر ز روی او بجست بازگشت آن زر بکان خود نشست پس مس رسوا بماند دود وش زو سیه‌روتر بماند عاشقش عشق بینایان بود بر کان زر لاجرم هر روز باشد بیشتر زانک کان را در زری نبود شریک مرحبا ای کان زر لاشک فیک هر که قلبی را کند انباز کان وا رود زر تا بکان لامکان عاشق و معشوق مرده ز اضطراب مانده ماهی رفته زان گرداب آب عشق ربانیست خورشید کمال امر نور اوست خلقان چون ظلال مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت رغبت افزون گشت او را هم بگفت مستمع چون یافت هم‌چون مصطفی هر سر مویش زبانی شد جدا مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست گفت این بنده مر او را مشتریست هر بها که گوید او را می‌خرم در زیان و حیف ظاهر ننگرم کو اسیر الله فی الارض آمدست سخره‌ی خشم عدو الله شدست بدان خدای که در جست و جوی قدرت او مسافران فلک را قدم بفرسودست به دست احمد مرسل به کافران قریش هزار معجزه‌ی رنگ رنگ بنمودست ز ناودان قضا آب حکم بگشادست به لاژورد بقا بام چرخ اندودست کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست مقدسی است که آسیب دامن امکان بساط بارگه کبریاش نبسودست ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را طریق کسب کمالات خاص بنمودست مشاعل فلکی را ز کارخانه‌ی صنع بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست چنان که طره‌ی شب را به قهر شانه زدست به لطف آینه‌ی جرم ماه بزدودست ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست خمیرمایه‌ی بخشش به خاک بخشیدست برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست سوار روح به چوگان یای نسبت او ز کوی گردون گوی کمال بربودست درازدستی ادراک و تیزگامی وهم طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد سنان لاله به خون دلش بیالودست سیاه روی سپهر کبود کسوت را رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست پس از خزانه‌ی حسن و جمال خورشیدش کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست بیاض روز به پالونه‌ی هوای مشف هزار سال بر این تیره خاک پالودست گهی به خرج بخار از بحار کم کردست گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست ترا که میر خراسانی از ره تقدیم بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست که انوری را بی‌خدمت مبارک تو هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری خیال رایت و آواز نوبتت بودست شکستهای امانی به عشوه می‌بسته است درشتهای حوادث به حیله می‌بودست کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست نه بر زبان گذرانیده‌ام نه بر خاطر نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست عاقلا از سر جهان برخیز که نه معشوقه‌ی وفادارست گیر کامروز بر سر گنجی پا نه فردات بر دم مارست باز آشفته‌ام از خوی تو چندان که مپرس تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس از بتان حال دل گمشده می‌پرسیدم خنده‌ای کرد نهان آن گل خندان که مپرس در تب عشق به جان کندن هجران شده‌ام ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس میان ما و تو دوری به اختیار نبود مرا زمان فراق تو در شمار نبود گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود کنون ز هجر به روزی فتاده‌ام، که درو گمان می‌برم که خود آن روز و روزگار نبود هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود نظر به کار دل او حدیث بود ولی چه سود از آن؟ چو دل ساده مرد کار نبود ای بر فلک از رخ علم نور کشیده زلف تو قلم در شب دیجور کشیده حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست از غالیه بر صفحه‌ی کافور کشیده گفتار تو زنبور زبان از شکرینی خط در ورق زاده‌ی زنبور کشیده ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه خود را تو زما بی‌سببی دور کشیده اندیشه‌ی وصل تو بسر نشتر سودا خون از جگر عاشق محرور کشیده از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را گرد تو ز ماتم‌زدگان سور کشیده بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم هم سرو سهی برده و هم حور کشیده از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی داغ ستمت بر دل رنجور کشیده هر که از پرورنده رنج ندید در جهان جز غم و شکنج ندید میوه‌ی بیشه چون نپروردست دل داننده را نه در خوردست خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود خرس نیزار خورد به ناچارش زود در کخ کخ اوفتد کارش در درختش که پر گره شد و زشت در زنند آتش و کنند انگشت چون بسوزد دگر به شهر برند وندر آن کوره‌های قهر برند آتشی باز بر فروزانند در دم آهنش بسوزانند ز تفش سنگ در خروش آید آهن از تاب او به جوش آید تن او را به سیخ گردانند تا صدش بار در نور دانند دست استاد و رخ سیاه کند در و بام دکان تباه کند کوره‌ی او ز هر نفس زدنی آدمی را کند چو اهرمنی سال و مه جفت ناخوشی گردد در دو بوته دو آتشی گردد از وجودش اثر بجا نهلند خاک او نیز در سرا نهلند تا بدانی که چرک خود رستن به چنین آتشی توان شستن تو خود رویی وز خود رایی چون زمانی به خود نمییی؟ در حیات به غم کنند انگشت تا ز دودش سیاه گردی و زشت چون بمیری در آن سرات برند پیش نار سقرفزات برند به دم دوزخت در اندازند گه بسوزند و گاه بگدازند ماکیان چون سقط چرید و سبوس عرصه‌ی خایه کردنست و عبوس گر نیاید همی نخوانندش ور بیاید به سنگ رانندنش روزش از چپ و راست تیر زنان شب در آن خانهای پیرزنان خوف در جان و طوف در سرگین گه به آن خانه پوید و گه این دهیانش به سر در آویزند شهریانش به قهر خون ریزند باز چون میل آب و دانه نکرد بر زمین آشیان و خانه نکرد چند روزی به محنت و زاری که ریاضت کشید و بیداری لایق دست میر و شاه شود در خور مسند و کلاه شود تا درو فر شاه کار کند مرغ ده سنگ خود شکار کند از بلندان نظر بلند شود تا نصیب تو چون و چند بود؟ فر احمد چو در علی پیوست در خیبر گرفت در یکدست گر تو داری، مبند بر خود راه ور نداری، ز دیگران میخواه به که درین گفته معجز بیان درج بود نام خدای جهان شکر که قیوم کریم احد جانده پوزش طلب و جانستان پایه‌ی ده عقده ز گیتی گشای پادشه ملک به حارس رسان کرد اگر حکم که شاه سلیم ماه فلک فطرت جم پاسبان بار جهان بست و باقدام این دل ز بقا کند و ز آثار آن خورد بهم حد جهانی ولی شد به دمی تازه زمین و زمان از که ز شاهی که به اقبال اوست فتنه‌ی ایام ز مردم نهان شاهسواری که ز شاهان بود امجد و اشجع به کمال و توان شیر مصافی که به هیجا در آب جسته مبارز ز بنان سنان کوه شکوهی که ز تمکین نهاد بزم تعین به اساس کران صاحب عالم که ازو برقرار مانده رفاهیت کون و مکان باد بر این طرفه بنا از نشاط تا ابد این بانی صاحبقران عزلت ده روزه او را بلی باد به دل خسروی جاودان هست محال آن که ببندد به فکر آدمی این عقد درر عقده‌سان ای ملک ستان کبیر وی شه کامل نسق کامران گرچه به لوح دل دانای خود زد رقم مدت امن و امان بیش ز هر پادشهی کوس هم کوفت در اصلاح مهم جان باد ازو دور به دوران که هست پادشه و شیردل و نوجوان می نگرد دل چو به هر مصرعی کامده یک فکر از آن داستان هست بدانسان که به رمز و حساب فهم شود سال جلوسش از آن یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟ ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی! از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن» گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟ بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن! هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟ ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی: ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن صبر با عشق بس نمی‌آید یار فریادرس نمی‌آید دل ز کاری که پیش می‌نرود قدمی باز پس نمی‌آید عشق با عافیت نیامیزد نفسی هم‌نفس نمی‌آید بی‌غمی خوش ولایتست ولیک زیر فرمان کس نمی‌آید داد در کاروان خرسندیست زان خروش جرس نمی‌آید چه کنم عسکری که نی‌شکرش بی‌خروش مگس نمی‌آید گویی از جانت می‌برآید پای چه حدیثست بس نمی‌آید کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست در طلب کاری گلزار وصالت امروز نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست شربت وصل تو را وقت صلای عام است ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست من به شکرانه‌ی وصلت دل و جان پیش کشم گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست در بهای نظری از تو بدادم جانی بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ «کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست» الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی که عالم‌ها کنی شیرین نمی‌آیی زهی کاهل غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول یکی می‌رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی مه از گردون ندا کردش من این سویم تو لاتعجل مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می‌جویی از آن جا جو که می‌آید نگردد مشکل این جا حل تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی تو آنی کز برای پا همی‌زد او رگ اکحل در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد ز مستی آن کند با خود که در مستی کند منبل گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل ز بعد این می و مستی چو کار من تو کردستی توکل کرده‌ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل تویی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را بزرگانی که بر شالوده‌ی جان ساختند ایوان خریداری نکردند این سرای استخوانی را اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را بمهمانخانه‌ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست برای لاشخواران واگذار این میهمانی را بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را شبان آز را با گله‌ی پرهیز انسی نیست بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را نشان پای روباه است اندر قلعه‌ی امکان بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را تو گه سرگشته‌ی جهلی و گه گم گشته‌ی غفلت سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران برای خفتگان میزن درای کاروانی را در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد ز انده تار باید کرد پود شادمانی را یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را زندگانی ولی نعمت من باد دراز در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز باد معلوم خداوند که من بنده همی نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز از موالید جهانم من و در کل جهان چیست کان را متغیر نکند عمر دراز از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز در بنی‌آدم چونان که صوابست خطاست کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز این معانی همه معلوم خداوند منست چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت که در کس به سلامی مثلا کردم باز خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض به خدایی که جز او را نتوان برد نماز پایم از خطه‌ی فرمان تو بیرون نشود سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم صورت ساحت من قاعده‌ی کینه مساز گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا از سیاست شده با عقده‌ی گردون انباز نه مرا زهره‌ی آن کز تو بپرسم کان چیست نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن دهر بر جامه‌ی عمرم کشد از مرگ طراز تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر شسته از آب خسخای تو جهان تخته‌ی آز نامه‌ی عمر ترا از فلک این باد خطاب زندگانی ولی نعمت من باد دراز افتخار جهان حمیدالدین که خرد مدح تو همی خواند دانکه از هیچ روی نتوان گفت که نداند همی و نتواند ماند یک چیز آنکه خود نکند گرچه حالی تواند و داند زانکه بر بی‌نیاز واجب نیست کز پی نفع کس قضا راند لم در افعال او نیاید از آن که سبب در میانه بنشاند غنی مطلق از غرض دورست فعل او کی به فعل ما ماند هیچ تدبیر نیست جز تسلیم خویشتن بیش از این نرنجاند آنکه ایشان برو نظر کردند اولش عاشقی خبر کردند عشق در هر دلی که جای گرفت دست برد اندرون و پای گرفت عشق در هر دلی که سر بر زد خیمه از عقل و علم برتر زد هر دلی کو به عشق بینا شد منزلش زیر بود و بالا شد هر دلی را که عشق روی نمود هر زمانی ارادتش افزود هر ارادت که عشق را شاید از رضا و موافقت زاید هر ارادت که از محبت شد یا ز انعام یا ز رایت شد اولش عام و آخرش خاص است محض لطف است و عین اخلاص است در کلام خدای می‌خوانی که: «علیک محبت منی» چون محبت رسد به عین کمال در دل و جان و الهان جمال عشق نامش نهند اولوالاشواق چون رسد آن به حد استغراق اندرین بحر اگر غریق شوی تو خود استاد این طریق شوی گر شنیدی و شد تو را معلوم رو بخوان تا نکو شود مفهوم تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی طوطی به هوای شکرستان تو برخاست بر افسر شاهان سرافراز نشیند هر گرد که از گوشه‌ی دامان تو برخاست داغی است که در سینه‌ی صد چاک نهفتند هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست در کار فروبسته عشاق فکندند هر عقده‌ی که از زلف پریشان تو برخاست صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را هر نافه که از طره‌ی پیچان تو برخاست در انجمن باده کشانش ننشانند پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق بیش ازین طاقت ندارم گفته‌ام سد بار بیش ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش از کدامین درد خود نالم که از دست غمت سینه‌ام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش باز آمده‌ای از آن جهانم من پیدا شده‌ای از آن نهانم من کار من و حال من چه می‌پرسی کین می‌دانم که می ندانم من هرچند که در جهان نیم لیکن سرگشته‌تر از همه جهانم من در هر نفسی هزار عالم را از پس کنم و به یک مکانم من هر دم که نهان طلب کنم خود را چه سود که آن زمان عیانم من وآن دم که عیان نشان خود خواهم آن لحظه بدان که بی‌نشانم من وان دم که نهان خود عیان جویم از هر دو گذشته آن زمانم من من اینم و آنم و به هم هردو فی‌الجمله نه اینم و نه آنم من زان راز که سر جان عطار است گفتن سخنی نمی‌توانم من جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش هر چند به بر گیری او را نبود سیری دانی به چه بنشیند این بار به آمیزش آن تشنه ده روزه کی به شود از کوزه الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش در وصل تو می‌جوید وز شرم نمی‌گوید کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش کاری که کند بنده تقدیر زند خنده کای خفته بجو آخر این کار به آمیزش زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش ترک آزار کردن خواجه دفتر کفر راست دیباجه منکر آمد به پیش او معروف شد به منکر عنان او مصروف نفس محنت گریز راحت‌جوی داردش در ره اباحت روی گاه لافش ز مذهب تجرید گه گزافش ز مشرب توحید از علامات عقل و دین عاری مذهبش حصر در کم آزاری ورد او از مباحیان کهن: کس میازار و هر چه خواهی کن! نسبت خود کند به درویشان دم زند از ارادت ایشان هر که درویش، از او بود بیزار کی ز درویش آید این کردار؟ نیست درویشی این، که زندقه است نیست جمعیت این، که تفرقه است دلش از سر کار واقف نه معرفت بی‌شمار و عارف نه همچو جوز تهی نماید نغز لیک چون بشکنی، نیابی مغز لفظ‌ها پاک و معنی‌اش گرگین نافه‌ی چین ، لفافه‌ی سرگین نافه نگشاده، مشک افشاند ور گشایی، جهان بگنداند آنکه شرع خدای ازوست تباه نیست گویا ز سر شرع آگاه کرده در کوی و خانه و بازار شرع و دین را بهانه‌ی آزار کار باطل کند به صورت حق برد از شرع مصطفی رونق می‌کند پایه‌ی شریعت پست تا دهد دایه‌ی طبیعت، دست میر بازار و شحنه‌ی شهر است شرع از او، او ز شرع، بی‌بهره‌ست فی المثل گر یکی ز عام الناس بفروشد سه چار گز کرباس خالی از داغ صاحب تمغا، در همه شهر افکند غوغا اول از شرع دست موزه کند زو سال نماز و روزه کند بعد از آن‌اش سوی عسس خانه بفرستد برای جرمانه خصم دین شد به حیله و دستان ای خدا داد دین از او بستان شرع را خوار کرد، خوارش کن! شرم بگذاشت، شرمسارش کن! نقش بند جان که جان‌ها جانب او مایلست عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست آنک باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین از زمین تا آسمان‌ها منزل بس مشکلست دل مثال ابر آمد سینه‌ها چون بام‌ها وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست آب از دل پاک آمد تا به بام سینه‌ها سینه چون آلوده باشد این سخن‌ها باطلست این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست آنک برد از ناودان دیگران او سارقست آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست هر که نرگس‌ها بچیند دسته بند عاملست گر چه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست هر کی پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد گر چه ظالم می‌نماید نیست ظالم عادلست پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش دل مترسان ای برادر گر چه منزل‌هایلست هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‌ست هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌ای زانک روح ساده تو زنگ‌ها را قابلست هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست می خور از انفاس روح او که روحش بسملست این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل‌ست وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل‌ست گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سال تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست حق ز رخت کرده ظهور ای صنم این چه ظهور است و چه نور ای صنم قامت تو شور قیامت نمود این چه قیام است و چه شور ای صنم هیچ نمازی نپذیرد قبول تا تو نباشی به حضور ای صنم با رخ تو خواهش حور و قصور محض گناه است و قصور ای صنم با غم تو خاطر عشاق را عین نشاط است و سرور ای صنم با تو دلم را سر آمیزش است وز همه در غین نفور ای صنم پرده برانداز که اهل قصور دیده بپوشند ز حور ای صنم مردم هشیار همه گرم عجز چشم و سرمست غرور ای صنم صبر محال است ز رویت که نیست خس به سر شعله صبور ای صنم تا شب هجران تو را دیده‌ام فارغم از روز نشور ای صنم زنده به بوی تو شوم روز حشر نی ز دم نغمه‌ی صور ای صنم ما همه موسی بیابان عشق نخل قدت نخله‌ی طور ای صنم ماه فروغی نشدی تا نکرد بندگی صدر صدور ای صنم حضرت نصرالله کز رای او روی تو شد چشمه‌ی نور ای صنم کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟ به نام من ز لبت بوسه‌ای سال کند؟ دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند نه محرمی که لبم نامه‌ی بلا خواند نه همدمی که دلم قصه‌ی وصال کند نیامدست مرا در خیال جز رخ تو اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو که از سماع حدیث تو وجد و حال کند به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم شبی دراز، که روز مرا چو سال کند اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری نه هم‌دلیش بیاید که احتمال کند؟ ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟ به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزه‌ی تو امید نیست که آن نیز را حلال کند ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر دوای خویش به دیدار آن جمال کند وقت آن شد که به شمشیر زبان جدل آغازم و کارت سازم نقد عزت که نه شایسته‌ی توست از تو بستانم و کارت سازم هر لباسی که بدوزم از هجو زیب قد چو منارت سازم واندرین شهر به صد رسوائی بر خر هجو سوارت سازم لاح صباح الوصال در شموس القراب صاح قماری الطرب دار کوس الشراب شاهد سرمست من دید مرا در خمار داد ز لعل خودم در عقیق مذاب چهره‌ی زیبای او برده ز من صبر و هوش جام طرب زای او کرده نهادم خراب من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب ساحت آن دلگشای روضه‌ی آن جانفزای ذره‌ی آن آفتاب سایه‌ی آن مهر ناب دل متحیر درو کینت جهانی عظیم جان متعجب درو کینت گشاد عجاب هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب عکس جمال قدیم نور بهای قدیر کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب شعشعه‌ی روی او کرد جهان مستنیر لخلخه‌ی خوی او کرد جهان مستطاب نور جبینش به روز مشرق صبح یقین صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب دیده‌ی ادراک او ناظر احکام لوح چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب پرتو انوار او محرق نور حجاب از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان در ملکوتش خیم در جبروتش قباب در دم او تافته از دم عیسی نشان در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب ساقی لطف قدم داده به جام کرم بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش باز شده در خروش سینه‌ی او کاب آب اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال اشرق مستهترا من سطوات‌القراب لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب راهبر اصفیا پیشرو اولیا هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب ناشر علم‌الیقین کاشف عین‌الیقین واجد حق‌الیقین هادی مهدی خطاب مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز مکمل کامل صفات عالی عالی‌جناب پرسی اگر در جهان کیست امام‌الامام؟ نشنوی از آسمان جز زکریا جواب نیستی ار مستحیل از پس آل رسول آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب در نظر همتش هر دو جهان نیم جو در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب سالک مسلوک را در بر او بازگشت طالب مطلوب را از در او فتح باب سده‌ی اقبال او قبله‌ی اهل ثواب کعبه‌ی افضال او مامن اهل‌العقاب نظرة انعامه روح قلوب الصدور تربت اقدامه کحل عیون النقاب ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟ خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب پیش سلیمان چو مور تحفه‌ای آرم ملخ مجلس داود را نغمه طنین ذباب خاک درت را از آن دردسری می‌دهم بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب چنگ به فتراک تو زان زده‌ام بنده‌وار تا کنیم روز عرض با خدمت هم رکاب در کنف لطف تو برده عراقی پناه درگه رحمان بود عاجزکان را مب گر شنود مصطفی مدحت حسان تو گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب باد به انفاس تو زنده دل عاشقان تا بود انفاس خلق در دو جهان بی‌حساب چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب چو خورشید جمالت جلوه‌گر شد چو ذره هر دو عالم مختصر شد ز هر ذره چو صد خورشید می‌تافت همه عالم به زیر سایه در شد چو خورشید از رخ تو ذره‌ای یافت بزد یک نعره وز حلقه به در شد جهان آشفته و شوریده‌دل گشت فلک سرگشته و دریوزه‌گر شد هزاران قرن پوشیده کبودی ز سر آمد به پا وز پا به سر شد ازین چندین بگردید او که ناگاه خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد بسا رستم که اینجا زن‌صفت گشت بسا مطرب که اینجا نوحه‌گر شد قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت قضا کانجا رسید اندک قدر شد بشست از جان و از دل دست جاوید کسی کو مرد راه این سفر شد درین ره هر که نعلینی بینداخت هزاران راهرو را تاج سر شد ولی چون سر بباخت اول درین راه ازین نعلین آخر تاجور شد درین منزل کسی کو پیشتر رفت به هر گامش تحیر بیشتر شد عجب کارا که موری می‌نداند که با عرش معظم در کمر شد شبی موجی ازین دریا برآمد از آن وقتی فلک زیر و زبر شد چو کرسی عرش حیران ماند برجای چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد چه دریایی است این کز هیبت آن جهان هر ساعتی رنگ دگر شد ازین دریا چو عکسی سایه انداخت جدا هر ذره‌ای بحر گهر شد ازین دریا دو عالم شور بگرفت که تا ترتیب عالم معتبر شد درآمد موج دیگر آخرالامر دو عالم محو گشت و بی اثر شد ز حل و عقد شرح این مقالات دل عطار در خون جگر شد مرد زان گفتن پیشمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن عوان گفت خصم جان جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم چون قضا آید فرو پوشد بصر تا نداند عقل ما پا را ز سر چون قضا بگذشت خود را می‌خورد پرده بدریده گریبان می‌درد مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم گر بدم کافر مسلمان می‌شوم من گنه‌کار توم رحمی بکن بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن کافر پیر ار پشیمان می‌شود چونک عذر آرد مسلمان می‌شود حضرت پر رحمتست و پر کرم عاشق او هم وجود و هم عدم کفر و ایمان عاشق آن کبریا مس و نقره بنده‌ی آن کیمیا ای عید روزه‌داران ابروی چون هلالت وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت خورشید چرخ خوبی عکس فلک نوردت ناهید برج شادی روی قمر مثالت پشت فلک شکسته مهر قضا توانت روی زمین گرفته عشق قدر مجالت عمر منی، وفا کن، تا برخوردم ز وصلت مرغ توام، رها کن، تا می‌پرم به بالت دردا! که در فراقت خرمن به باد دادم وانگه ندیده یک جو از خرمن وصالت گفتی مرا که: داری میلی به جانب من میلم بسیست لیکن، لیکن می‌ترسم از ملالت کی چون خیال گشتی از ناخوشی تن او!؟ گر اوحدی ندیدی در خواب خوش خیالت بیچاره اوحدی را ملکی نبود و مالی ورنه هم از کناری بفریفتی به مالت خنک آن پیشه کار حاجتمند به کم و بیش ازین جهان خرسند گشته قانع به رزق و روزی خویش دست در کار کرده، سر در پیش کرده بر عجز خویشتن اقرار بر قصور گذشته استغفار به دل از یاد حق نباشد دور حاضرش داند از هدایت و نور چند سال از برای کار و هنر خورده سیلی ز اوستاد و پدر رنج خود بر گرفته از مردم کرده از دست رنج خود پی گم دیده دیدار فتح حالت خود کرده بر لطف حق حوالت خود دل او دارد از امانت نور دست او باشد از خیانت دور بگزارد به وقت پنج نماز سر نگرداند از خضوع و نیاز عجب در روی خود رها نکند طاعت خویش پر بها نکند شب شود، سر به سوی خانه نهد هر چه حق داد در میانه نهد چون ز خورد و خورش بپردازد شکر رزاق ورد خود سازد خرده‌ی نان به عاجز و درویش برساند هم از نصیبه‌ی خویش گر چه اهل هنر بسی باشد رستگار اینچنین کسی باشد مظهر صنع رای اینانست جنت عدم جای اینانست زانکه نظم جهان ز پیشه ورست هر نظامی که هست در هنرست مرد را کار به ز بیکاریست کاربد خبث و مردم آزاریست خلق را از همست حاجت و خواست آنکه محتاج خلق نیست خداست گر چه سرهنگ آلت قهرست خسته را نوش و جسته را زهرست ور چه کناس را نجس خوانی آنچه او میکند تو نتوانی حرفت خوب داشتست آن مرد که ازو خاطری نخفت به درد آنچه آزار نیست عصیان نیست مردم آزار مرد ایمان نیست دانش آموز و تخم نیکی کار تا دهد میوه‌های خوبت بار خوب گفت این سخن چو در نگری: کار علمست و پیشه برزگری پادشاه و وزیر و لشکر و میر زاهد و عامی و امام و دبیر آنکه از بهر دانه میپویند وانکه آب و علف همی جویند همه را برزگر جواب دهد و آن او ابر و آفتاب دهد آفتابی ز علم روشن‌تر نیست، بی‌علم روزگار مبر گر نخواهی تو نور علم افروخت در تنور اثیر خواهی سوخت شنیدم در ایام حاتم که بود به خیل اندرش بادپایی چو دود صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی که بر برق پیشی گرفتی همی به تگ ژاله می‌ریخت بر کوه و دشت تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت یکی سیل رفتار هامون نورد که باد از پیش باز ماندی چو گرد ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم بگفتند برخی به سلطان روم که همتای او در کرم مرد نیست چو اسبش به جولان و ناورد نیست بیابان نوردی چو کشتی برآب که بالای سیرش نپرد عقاب به دستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه من از حاتم آن اسب تازی نهاد بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد بدانم که در وی شکوه مهی است وگر رد کند بانگ طبل تهی است رسولی هنرمند عالم به طی روان کرد و ده مرد همراه وی زمین مرده و ابر گریان بر او صبا کرده بار دگر جان در او به منزلگه حاتم آمد فرود بر آسود چون تشنه بر زنده رود سماطی بیفگند و اسبی بکشت به دامن شکر دادشان زر بمشت شب آن جا ببودند و روز دگر بگفت آنچه دانست صاحب خبر همی گفت و حاتم پریشان چو مست به دندان ز حسرت همی کند دست که ای بهره ور موبد نیک نام چرا پیش از اینم نگفتی پیام؟ من آن باد رفتار دلدل شتاب ز بهر شما دوش کردم کباب که دانستم از هول باران و سیل نشاید شدن در چراگاه خیل به نوعی دگر روی و راهم نبود جز او بر در بارگاهم نبود مروت ندیدم در آیین خویش که مهمان بخسبد دل از فاقه ریش مرا نام باید در اقلیم فاش دگر مرکب نامور گو مباش کسان را درم داد و تشریف و اسب طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب خبر شد به روم از جوانمرد طی هزار آفرین گفت بر طبع وی ز حاتم بدین نکته راضی مشو از این خوب تر ماجرایی شنو دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم حریف عهد مودت شکست و من نشکستم خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟ رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟ این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر هم ببخشیدی دلش بر ناله‌ی شبهای من گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟ اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر بادشه شرق، که آن مژده یافت روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت روی به کاس کی آورد و گفت تا شود آن ماه بخورشید جفت سوی برادر شود آراسته با سپه و کوکبه‌ی و خواسته جست، پی هدیه نصیحت گران دیده فروز همه قیمت گران جامه هندی که ندانند نام از تنگی تن بنماید تمام عود به خروار قرنفل به من خرمنی از نافه‌ی مشک ختن عنبر و کافور معنبر سرشت صندل خالص چو درخت بهشت سر به فلک برده بسی ژنده پیل کوه گران را به قیامت دلیل داد به شهزاده و کردش روان ساخته با کوکبه‌ی خسروان دل آمد و دی به گوش جان گفت ای نام تو این که می‌نتان گفت درنده آنک گفت پیدا سوزنده آنک در نهان گفت چه عذر و بهانه دارد ای جان آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت گل داند و بلبل معربد رازی که میان گلستان گفت آن کس نه که از طریق تحصیل آموخت ز بانگ بلبلان گفت صیادی تیر غمزه‌ها را آن ابروهای چون کمان گفت صد گونه زبان زمین برآورد در پاسخ آن چه آسمان گفت ای عاشق آسمان قرین شو با او که حدیث نردبان گفت زان شاهد خانگی نشان کو هر کس سخنی ز خاندان گفت کو شعشعه‌های قرص خورشید هر سایه نشین ز سایه بان گفت با این همه گوش و هوش مستست زان چند سخن که این زبان گفت چون یافت زبان دو سه قراضه مشغول شد و به ترک کان گفت وز ننگ قراضه جان عاشق ترک بازار و این دکان گفت در گوشم گفت عشق بس کن خاموش کنم چو او چنان گفت مبارک باد و میمون باد و خرم همایون خلعت سلطان عالم بلی خود خلعت سلطان بهرحال مبارک باشد و میمون و خرم ترا بیرون ز تشریف شهنشاه که حد و قدر آن کاریست معظم نیارد داد گردون هیچ دولت که نه قدرش بود از قدر تو کم ایا در امر تو تعجیل مضمر و یا در نهی تو تاخیر مدغم مقدم عهد و در دولت مخر مخر عهد و در فرمان مقدم فلک را قدر تو والا ذعالی جهان را حزم تو بنیاد محکم کند امن تو آب فتنه تیره کند سهم تو سور زهره ماتم زمین تاب عنان تو ندارد چه جای این حدیثست آسمان هم ستم تا پای عدلت در میان بست نهادست از تحیر دست بر هم کفت را خواستم گفتن زهی ابر دلت را خواستم گفتن زهی یم قضا گفتا معاذالله مگو این که ما را اندرین حکمیست ملزم دلش را گفته‌ام عقل مجرد کفش را گفته‌ام جود مجسم به قدرت آسمانی زان زمین شد تصرفهای کلکت را مسلم ز کلک بی‌قرار تست گویی قرار ملک سطان معظم نباشد منتظم بی‌کلک تو ملک حدیث رستمست و رخش رستم به کلک و رای در ملک آن کنی تو که در عمر آن نکردست از کف و دم به اعجاز عصا موسی عمران به ایجاب دعا عیسی مریم چه اندر صدر تو دیوان طغری چه اندر دست دیوان خاتم جم تویی کز فتح باب دست تو هست همیشه خشکسال آز را نم جراحتهای آسیب فلک را ز داروخانه‌ی خلق تو مرهم همه اسلام رادر راحت و رنج همه آفاق را در شادی و غم برد یمن از یمینت نوک خامه دهد یسر از یسارت نقش خاتم چو تو در دور آدم کس ندیدست کریم ابن کریمی تا به آدم غرض ذات تو بود ارنه نگشتی بنی‌آدم به کرمنا مکرم بیانم هست از وصف تو عاجز زبانم هست در نعت تو ابکم سخن کوتاه شد گر راست خواهی تویی مانند تو والله اعلم الا تا از خم گردون برون نیست نه صبح اشهب و نه شام ادهم مبادا صبح تایید ترا شام مبادا پشت اقبال ترا خم ابد با مدت عمرت هم آواز چو از روی تناسب زیر با بم کمینه پاسبانت بخت بیدار فروتر بارگاهت چرخ اعظم ناگه از میکده فغان برخاست ناله از جان عاشقان برخاست شر و شوری فتاد در عالم های و هویی ازین و آن برخاست جامی از میکده روان کردند در پیش صد روان، روان برخاست جرعه‌ای ریختند بر سر خاک شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست جرعه با خاک در حدیث آمد گفت و گویی از میان برخاست سخن جرعه عاشقی بشنید نعره زد و ز سر جهان برخاست بخت من، چون شنید آن نعره سبک از خواب، سر گران برخاست گشت بیدار چشم دل، چو مرا عالم از پیش جسم و جان برخاست خواستم تا ز خواب برخیزم بنگرم کز چه این فغان برخاست؟ بود بر پای من، عراقی، بند بند بر پای چون توان برخاست؟ ای عمیدی که باز غزنین را سیرت و صورتت چو بستان کرد باز عکس جمال گلفامت حجره‌ی دیده را گلستان کرد باز نطق زبان در بارت صدف عقل را در افشان کرد خاطر دوربین روشن تو عیب را پیش عقل عنوان کرد خاطر دور یاب کندورت عفو را بارگیر عصیان کرد آنچه در طبع خلق خلق تو کرد بر چمن ابرهای نیسان کرد و آنچه در گوش شاه شعرت خواند در صدف قطره‌های باران کرد چون بدید این رهی که گفته‌ی تو کافران را همی مسلمان کرد کرد شعر جمیل تو جمله چون نبی را گزیده عثمان کرد چون ولوع جهان به شعر تو دید عقل او گرد طبع جولان کرد شعرها را به جمله در دیوان چون فراهم نهاد دیوان کرد دفتر خویش را ز نقش حروف قایل عقل و قابل جان کرد تا چو دریای موج‌زن سخنت در جهان در و گوهر ارزان کرد چون یکی درج ساخت پر گوهر عجز دزدان برو نگهبان کرد طاهر این حال پیش خواجه بگفت خواجه یک نکته گفت و برهان کرد گفت آری سنایی از سر جهل با نبی جمع ژاژطیان کرد در و خرمهره در یکی رشته جمع کرد آنگهی پریشان کرد دیو را با فرشته در یک جای چون همه ابلهان به زندان کرد خواجه طاهر چو این بگفت رهیت خجلی شد که وصف نتوان کرد لیک معذور دار از آنک مرا معجز شعرهات حیران کرد زانک بهر جواز شعر ترا شعر هر شاعری که دستان کرد بهر عشق پدید کردن خویش خویشتن در میانه پنهان کرد من چه دانم که از برای فروخت آنک خود را نظیر حسان کرد پس چو شعری بگفت و نیک آمد داغ مسعود سعد سلمان کرد شعر چون در تو حسود ترا جگر و دل چو لعل و مرجان کرد رو که در لفظ عاملان فلک مر ترا جمع فضل وحدان کرد سخن عذب سهل ممتنعت بر همه شعر خواندن آسان کرد هر ثنایی که گفتی اندر خلق خلق و اقبال تو ترا آن کرد چه دعا گویمت که خود هنرت مر ترا پیشوای دو جهان کرد شکر ایزد را که تا من بوده‌ام حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد از طمع هرگز ندادم پشت خم وز حسد هرگز نکردم روی زرد نیستم آزاد مرد ار کرده‌ام یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد با سلامت قانعم در گوشه‌ای خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد چند چیزک دوست دارم زین جهان چون گذشتی زین حدیث اندر نورد جامه‌ی نو جای خرم بوی خوش روی خوب و کتب حکمت تخت نرد یار نیک و بانگ رود و جام می دیگ چرب و نان گرم آب سرد برنگردم زین سخن تا زنده‌ام گر خرد داری تو زین هم بر نگرد گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد نسیه را بر نقد مگزین و بکوش تا نباشی یک زمان از عیش فرد آنچه دی کرد به من آن پسر سر گرغر اندر آفاق ندیدم که یکی لمتر کرد گفتمش پوتی و لوتی کنی امروز مرا دست بر سر زد و پس پای سبک در سر کرد دست در گردنم آورد پس او از سر لطف گوش و آغوش مرا پر گهر و زیور کرد تا تو آبی خوری آن جان جهان بی‌مکری پشتم از آب تهی و شکم از نان پر کرد آنکه تدبیر ظفر گستر او گر خواهد عقده‌ی نفی ز دیباچه‌ی لا برگیرد تیغ را در سخن ملک زبان کنده شود هر کجا او قلم کامروا برگیرد در هوایی که در او پای سمند تو رسد تشنه از عین سراب آب بقا برگیرد با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران گر چه دی بی‌خردی بود کنون بخرد شد راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت زین کاهدان بپری تا کهربا چه باشد صد بار عهد کردی کاین بار خاک باشم یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد تو گوهری نهفته در کاه گل گرفته گر رخ ز گل بشویی ای خوش لقا چه باشد از پشت پادشاهی مسجود جبرئیلی ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد ای اولیای حق را از حق جدا شمرده گر ظن نیک داری بر اولیا چه باشد جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی آنگه سری برآری از کبریا چه باشد از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت در جنگ اگر نپیچی ای مرتضا چه باشد بس کن که تو چو کوهی در کوه کان زر جو که را اگر نیاری اندر صدا چه باشد دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود اشکی که می‌دارم نهان از غیرت اندر چشم‌تر که برکشایم یک زمان روی زمین جیحون شود گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را از ریزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده کش پرده از هم می‌درد گر قطره‌ای افزون شود من خود نمی‌گویم به کس رازی که دارم پاس آن اما اگر گوید کسی در بزم او صد خون شود خواهم نوشتن نامه‌ای اما نمی‌دانم چسان خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود شرح جراحتهای غم هرگه نویسد محتشم خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان یا مه چارده که به سر برنهد کلاه گل با وجود او چو گیاست پیش گل مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل با او چنان که در پی سلطان رود سپاه گویند از او حذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندانم گریزگاه اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه دل خود دریغ نیست که از دست من برفت جان عزیز بر کف دستست گو بخواه ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ وان سینه سفید که دارد دل سیاه بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم آن‌ها تویی وین‌ها تویی وزین و آن تنها تویی وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی دریای درافشان تویی کان‌های پرزر و درم عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی ادراک و بی‌هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان ای بی‌نشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم هر زنده‌ای را می کشد وهم خیالی سو به سو کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم وه! که کارم ز دست می‌برود روزگارم ز دست می‌برود خود ندارم من از جهان چیزی وآنچه دارم ز دست می‌برود یک دمی دارم از جهان و آن نیز چون برآرم ز دست می‌برود بر زمانه چه دل نهم؟ که روان همچو یارم ز دست می‌برود در خزان ار دلی به دست آرم در بهارم ز دست می‌برود از پی صید دل چه دام نهم؟ که شکارم ز دست می‌برود چه کنم پیش یار جان افشان؟ که نثارم ز دست می‌برود نیست جز آب دیده در دستم زان نگارم ز دست می‌برود طالعم بین که: در چنین غم‌ها غمگسارم ز دست می‌برود بخت بنگر که: پای بر دم مار یار غارم ز دست می‌برود دستگیرا، نظر به کارم کن بین که کارم ز دست می‌برود ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای گه تمامی داده مایه‌ی آب دستت را فلک گه غلامی کرده سایه‌ی خاکپایت را همای از تو بی‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب از خرد یزدان‌شناسی وز زبان یزدان سنای چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین چون تویی هرگز نزاید گنبد آزاده‌زای بنده‌ی جود تو زیبد آفتاب نور بخش مطرب بزم تو شاید زهره‌ی بربط سرای چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان همچو بی‌جانان ز جان و بی دلان از دلربای چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای سوی خانه‌ی دوست ناید چون قوی باشد محب وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای از دل و جان رفت باید سوی خانه‌ی ایزدی چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک عالم‌السر نیک داند های هوی از های های رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو گرت دونی از حد خامی درآید گو درای کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای این شرف بس باشدت کواز خیزد روز حشر کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی گر باطنت از نور یقینست منور بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی دعوی که مجرد بود از شاهد معنی باطل شودش اصل به چونی و چرایی گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت بیمار دلت را نبود هیچ شفایی کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقین‌دان کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی این هست وجودش متعلق به مجازی و آن هست حصولش متولد ز ریایی تا این دو رفیق بد همراه تو باشند هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی تو بسته شده در گره آز شب و روز وز دست هوا خورده به ناکام قفایی بفروخته دین را به یکی گرده و کرده پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی بویی نرسید به مشامت ز حقیقت همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب نایدت زد و برد قبایی و کلایی تا زین تن آلوده برون ناید کبرت حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی بیرون کن ازین خانه‌ی خاکی دل خود را وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی گر خاطر اوهام برنده شود از خلق بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید حقا که بود موقن و باقی به بقایی در حوصله‌ی تنگ تو زین بیش نگنجد این هدیه چو دادند نخواهند جزایی کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید وندر ره توحید چنین جوی بهایی شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی بر بام خرابات چه جغدی چه همایی گر نزد سنایی بشدی خلقت اول از دیده نمودی ره تحقیق سنایی دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان مگر کان عالم پر خیر بی‌چون و چرا یابی تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی همان مهد مسیحا دم نگر کو بی‌پدر چون بد حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی درخت و آن شب تاریک و شعله‌ی آتش روشن اگر زان چوب می‌جویی تو آن معنی کجا یابی ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوه‌ی یوسف در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی تحرک ز آب می‌آید به سنگ آسیا هزمان تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی تو راه دین ایزد را نمی‌دانی وگر جویی هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد تیر پر کش کشته‌ی او کو که ریزم بر جگر دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد بود در تسخیر بیداری من دی با محال آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟ دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود نفس را بریان و حلوا می‌دهی، او دشمنست دشمنان را دادن حلوا و بریانی، چه سود گر خدا را بنده‌ای، بگذار نام خواجگی پیش او چون سر نهادی، باز پیشانی چه سود؟ نام خود سلمان نهادی، تا مسلمان خوانمت چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟ رفت پنجه سال و حسرت میخوری اکنون، ولی تیر چون از شست بیرون شد پشیمانی چه سود اسب چوگانی خریدی، زین زرین ساختی چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟ گر به دیوان قیامت بردنت باید حساب بر سر طومارها طغرای دیوانی چه سود؟ کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟ عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟ چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟ چون نخواهی ماند دیر، از خانه و خانی چه سود؟ می‌کنی درمان درد مردم از دانش، ولی این همه درمان در آن ساعت که درمانی چه سود؟ نامه‌ی عیب کسان، گیرم، که برخوانی چو آب نیم حرف از نامه‌ی خود برنمی‌خوانی چه سود؟ چند پی گفتی که: دستی نیک دارم در هنر با چنین دستی چو دست‌آموز شیطانی چه سود؟ هر زمان گویی: کزین پس پیش گیرم راستی این حکایت خود بگویی، لیک نتوانی چه سود؟ بی‌غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان کفش مهمان چون بخواهی برد، مهمانی چه سود؟ از برای سود زر جان در زیان انداختی چون نمی‌مانی و این زرها همی‌مانی چه سود؟ اوحدی، چون دیوت از انگشت برد انگشتری زیر دستت بعد ازین ملک سلیمانی چه سود؟ سست مکن زه که من تیر توام چارپر روی مگردان که من یک دله‌ام نی دوسر از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب ظلمت شب‌ها ز چیست کوره خاک کدر معدن صبرست تن معدن شکر است دل معدن خنده‌ست شش معدن رحمت جگر بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا منبت هر دست و پا عشق بود در صور نی پدر و مادرت یک دمه‌ای عشق باخت چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر عشق که بی‌دست او دست تو را دست ساخت بی‌سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر رنگ همه روی‌ها آب همه جوی‌ها مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور نظاره چه می‌آیی در حلقه بیداری گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری در حلقه سر اندرکن دل را تو قویتر کن شاهی است تو باور کن بر کرسی جباری تا بازرهی زان دم تا مست شوی هر دم گاهی ز لب لعلش گاهی ز می ناری بگشای دهانت را خاشاک مجو در می خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان بس نیست رخ خوبش دلجویی و دلداری دی نامه او خواندم در قصه بی‌خویشی بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری نقش تو چو نقش من رخ بر رخ خود کرده‌ست با ما غم دل گویی یا قصه جان آری من با صنم معنی تن جامه برون کردم چون عشق بزد آتش در پرده ستاری در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت زیرا که چو جان آیی بی‌رنگ صباواری برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردان گردباد تندگردی تیره اندروا ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا تو گفتی گرد زنگارست بر آیینه‌ی چینی تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه‌گون دیبا بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا همی‌رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا بسان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر صفحه‌ی مینا چو دودین آتشی، کبش به روی اندر زنی ناگه چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا دل ترسا همی‌داند کزو کیشش تبه گردد لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا خلافش بدسگالان را بدانگونه همی‌بکشد که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا امید خلق غواصست و دست راد او دریا به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا جهان را برترین جایست زیر پایه‌ی تختش چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده‌ستی که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم همانا قصر تو کعبه‌ست و گرد قصر تو بطحا ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی که پیش تو جبین بر خاک ننهاده‌ست چون مولا هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون چو بر دیبای فیروزه فشانده لل لالا گهی چون آینه‌ی چینی نماید ماه دو هفته گهی چون مهره‌ی سیمین نماید زهره‌ی زهرا عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی قرین کامگاری باش و یار دولت برنا میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما ایا نگار صدف سینه‌ی گهر دندان عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان نهفته‌دار رخ خویش را ز هر دیده نگاه‌دار لب خویش را ز هر دندان ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان، لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان اگر تو برق درافشان ندیده‌ای هرگز بگیر آینه می‌خند و می‌نگر دندان ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست که از لب تو به کامی رسد مگر دندان چو خضر چشمه‌ی حیوان شده‌ست مورد او چو از دهان تو کرده‌ست آبخور دندان همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد غم تو در دل من همچو کرم در دندان شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان به جای خون دهنم پر عسل شود گر من فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل سگی است دوخته بر آستان در دندان دلم که منفعت او به جان خلق رسد درو نهاد غمت از پی ضرر دندان چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده که هست درج دهان تو را گهر دندان بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد لب افق چو بدید از شعاع خور دندان ز سوز عشق تو لب چون چراغ می‌سوزد مرا کز آتش آه است چون شرر دندان به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا به کلبتین رود از جای خود بدر دندان ز ذوق عالم عشق است بی‌اثر عاقل ز چاشنی طعام است بی‌خبر دندان به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست چو نقش کردن نقاش در صور دندان ... ما دل به دست مهر تو زان باز داده‌ایم کاندر طریق عشق تو گرم اوفتاده‌ایم ما رطل‌های درد تو زان در کشیده‌ایم کز رمزهای درد تو سری گشاده‌ایم گفتی که دل بداده و فارغ نشسته‌ای اینک برای دادن جان ایستاده‌ایم ما آستین ناز تو از دست کی دهیم چون دامن نیاز به دست تو داده‌ایم تا هم‌قدم شدیم سگ پاسبانت را از فرق فرقدین قدم برنهاده‌ایم کس را چه دست بر ما گر عاشق توایم مولای کس نه‌ایم که آزاد زاده‌ایم ما هم به باده همدم خاقانیم و بس کو راه باده‌خانه که جویای باده‌ایم کسی که از پس احمد روا بود مرسل بزرگوار امیر امام خاقانی است رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را که در جهان سخن ملک او سلیمانی است رسول بازپسین را هزار گونه قسم به جان پاک عزیز رسول شروانی است غیب را ابری و آبی دیگرست آسمان و آفتابی دیگرست ناید آن الا که بر خاصان پدید باقیان فی لبس من خلق جدید هست باران از پی پروردگی هست باران از پی پژمردگی نفع باران بهاران بوالعجب باغ را باران پاییزی چو تب آن بهاری نازپروردش کند وین خزانی ناخوش و زردش کند همچنین سرما و باد و آفتاب بر تفاوت دان و سررشته بیاب همچنین در غیب انواعست این در زیان و سود و در ربح و غبین این دم ابدال باشد زان بهار در دل و جان روید از وی سبزه‌زار فعل باران بهاری با درخت آید از انفاسشان در نیکبخت گر درخت خشک باشد در مکان عیب آن از باد جان‌افزا مدان باد کار خویش کرد و بر وزید آنک جانی داشت بر جانش گزید دنیا که من و تو را مکان است بنگر که چه تیره خاکدان است پر کژدم و پر ز مار گوری از بهر عذاب زندگان است هر زنده که اندروست امروز در حسرت حال مردگان است جایی‌ست که اندرو کسی را نی راحت تن نه انس جان است در وی که چو خرمنت بکوبند گردانه به که خری گران است، بیدار درو نیافت بالش کاین بستر از آن خفتگان است این دنیی دون چو گوسپند است کش دنبه چو پاچه استخوان است زهری‌ست هزار شاه کشته مغزش که در استخوان نهان است در وی که شفا نیافت رنجور پیوسته صحیح ناتوان است از بهر خلاص تو درین حبس کاندر خطری و جای آن است، دست تو گسسته ریسمانی‌ست پای تو شکسته نردبان است نوشش سبب هزار نیش است سودش همه مایه‌ی زیان است نا ایمن و خوار در وی امروز آن کس که عزیز انس و جان است چون صید که در پی‌اش سگانند چون کلب که در پی کسان است هر چند که خواجه ظالمان را همواره چو گربه گرد خوان است، چون سگ شکمش نمی‌شود سیر با آنکه چو سفره پر ز نان است آن کس که چو سیف طالبش را دیوانه شمرد عاقل آن است یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید ز سراپرده اسرار خدا می‌آید بوستان را کرمش خلعت نو می‌پوشد خستگان را ز دواخانه دوا می‌آید در نمازند درختان و به تسبیح طیور در رکوعست بنفشه که دوتا می‌آید هر چه آمد سوی هستی ره هستی گم کرد که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد اصل خود دید ز ارواح جدا می‌آید رنگ او یافت از آن روی چنین خوش رنگست بوی او یافت کز او بوی وفا می‌آید مست او گشت از آن رو همگان مست ویند خوش لقا گشت کز آن ماه لقا می‌آید نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم که شکر رشک برد ز آنچ مرا می‌آید زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست زان کریمست که از گنج عطا می‌آید آنک سرمست نباشد برمد از مردم تا نگویند کز او بوی صبا می‌آید بس کن ای دوست که سنبوسه چو بسیار خوری که ز سنبوسه تو را بوی گیا می‌آید سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم میان جان‌ها جان مجرد چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد فسون و عشوه او را خریدم فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم ناقه‌ی آن محمل نشین چون راند از منزل مرا جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب می‌شوی شمع بزم غیر و می‌خواهی در آن محفل مرا بعد عمری زد به من تیغی و از من درگذشت کشت لیک از حسرت تیغ دگر قاتل مرا بارها گفتم که پیکانش ز دل بیرون کشم جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق غرقه در دریا تو را آسوده در ساحل مرا چاره جو هاتف برای مشکل عشقم ولی مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا زلف مشکینت چو دامست، ای پسر عارضت ماه تمامست، ای پسر در فروغ روی و چین زلف تو مایه‌ی صد صبح و شامست، ای پسر تا بود بر دیگری وصلت حلال بر من آسایش حرامست، ای پسر زان دهان تنگ شیرینم بده بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای پسر هر زمان گویی که: فردای دگر سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر گر تو صد بارم بسوزی در فراق تا نسازی، کار خامست، ای پسر در غمت گر نشکنم خود را، مرنج آدمی را ننگ و نامست، ای پسر عالمی را بنده‌ی خود کرده‌ای اوحدی نیزت غلامست، ای پسر نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را که گل نشسته به خون از لطافت بدنش بتی دریده به تن جامه‌ی صبوری من که سر به سر همه جان است زیر پیرهنش کسی رسانده به لب جان نازنین مرا که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش مهی به روز سیاهم نشاند و می‌خواهم که روزگار نشاند به روزگار منش ز انجمن به چمن رو نهاد و می‌ترسم که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش سحر ز روی خود ای کاش پرده بردارد که باغبان زند آتش به باغ یاسمنش سزای قتل ندانم مگر وجودی را که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش یکی گذشته به صد نامرادی از در او یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد ببین چه می‌کشم از پسته‌ی شکرشکنش ستاده دوش فروغی به راه ماهوشی که پادشاه نشاند به صدر انجمنش ستوده ناصردین شه پناه روی زمین که آسمان همه جا گوش داده بر سخنش انصاف بده که نیک یاری زو هیچ مگو که خوش نگاری در رود زدن شکر سماعی در گوی زدن شکر سواری مه جبهت و آفتاب رویی زهره دل و مشتری عذاری بنوشت زمانه گویی آنجا در جانت کتاب بردباری بنگاشت خدای گویی اینجا در دیده‌ت نقش حقگزاری از لعل تو هست عاقلان را یک نوش و هزار گونه خاری در جزع تو هست عاشقان را یک غمزه و صد هزار خاری جز غمزه‌ی تو که دید هرگز یک ناوک و صد جهان حصاری جز خنده‌ی تو که داشت در دهر یک شکر و نه فلک شکاری در رزم تو هیچ دل نپوشد بر تن زره ستیزه‌کاری در بزم تو هیچ شه ندارد بر سر کله بزرگواری ای شوخ سیه‌گری که از تو کم دید کسی سپیدکاری از ابجد برتری ازیراک نی یک نه دو نه سه نه چهاری سرمازدگان آب و گل را در جمله، بهار در بهاری جان و دل و دین بنده با تست تا اینهمه را چگونه داری چون بازسپید دلفریبی چون شیرسیاه جانشکاری تا پای من اندرین میانست دستی به سرم فرو نیاری من پای فرو نهادم ایراک دانم سر پای من نداری دشنام دهی که ای سنایی بس خوش سخن و بزرگواری هر چند جواب شرط من نیست با این همه صد هزار باری یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی دراندازد به جان عاقلان بی‌خبر سوزی بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی همه عاشق شوندش زار هم بی‌دین و هم بادین همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی شود گوش طبیعت هم ز سر غیب‌ها واقف شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته شود دروازه عشرت از آن می‌روی در بازی شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی که رسم و قاعده غم‌ها ز جان خلق بردارند رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی درون بحر بی‌پایان مرگ و نیستی جان‌ها بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی نبودستت بجز هم مشک زلفین تو غمازی که از عشقت بسی جان‌ها چو چوب خشک می‌سوزد ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی خنک گردد همه دل‌ها نماند حسرت و آزی الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی تنت زین جهان است و دل زان جهان هوا یار این و خدا یار آن دل تو غریب و غم او غریب نیند از زمین و نه از آسمان اگر یار جانی و یار خرد رسیدی بیار و ببردی تو جان وگر یار جسمی و یار هوا تو با این دو ماندی در این خاکدان مگر ناگهان آن عنایت رسد که ای من غلام چنان ناگهان که یک جذب حق به ز صد کوشش است نشان‌ها چه باشد بر بی‌نشان نشان چون کف و بی‌نشان بحر دان نشان چون بیان بی‌نشان چون عیان ز خورشید یک جو چو ظاهر شود بروبد ز گردون ره کهکشان خمش کن خمش کن که در خامشی است هزاران زبان و هزاران بیان خاکم که مرا منی نیابی بادم که مرا تنی نیابی هیچم به عیار تو دو جو کم گر بر محکم زنی نیابی دشمن کامم ز دوستداریت وز من دم دشمنی نیابی چون من تو شدم تو زی مغان شو کنجا توئی و منی نیابی چون سایه مرا به تیرگی جوی کاندر ره روشنی نیابی گفتی که چه نامی از دلت پرس کز من صفت منی نیابی نقش الحجر دل تو نامم جز عاشق گلخنی نیابی بار دل من توئی که جز گل بار گل خوردنی نیابی در سینه‌ی آتشین طلب دل کاندر بر سوسنی نیابی دل تافته شد مجوی ازو صبر کز آتش آهنی نیابی پیروزه‌ی چرخ را از آهم جز رنگ خماهنی نیابی خاقانی را چنان مکن گم کانگه که طلب کنی نیابی چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو درد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو دی خیال تو بیامد به در خانه دل در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو تو چو سرنای منی بی‌لب من ناله مکن تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی بدگمان باشد عاشق تو از این‌ها دوری همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی همچو نایم ز لبت می‌چشم و می‌نالم کم زنم تا نکند کس طمع انبازی نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت برسد سوی دماغ و بکند غمازی تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی نه هر آواز گواه است خبر می‌آرد این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی مبدی از کشور هندوستان رهگذری کرد سوی بوستان مرحله‌ای دید منقش رباط مملکتی یافت مزور بساط غنچه به خون بسته چو گردون کمر لاله کم عمر ز خود بی‌خبر از چمن انگیخته گل رنگ رنگ وز شکر آمیخته می تنگ تنگ گل چو سپر خسته پیکان خویش بید به لرزه شده بر جان خویش زلف بنفشه رسن گردنش دیده نرگس درم دامنش لاله گهر سوده و فیروزه گل یک نفسه لاله و یک روزه گل مهلت کس تا نفسی بیش نه کس نفسی عاقبت اندیش نه پیر چو زان روضه مینو گذشت بعد مهی چند بدان سو گذشت زان گل و بلبل که در آن باغ دید ناله مشتی زغن و زاغ دید دوزخی افتاد بجای بهشت قیصر آن قصر شده در کنشت سبزه به تحلیل به خاری شده دسته گل پشته خاری شده پیر در آن تیز روان بنگریست بر همه خندید و به خود برگریست گفت بهنگام نمایندگی هیچ ندارد سر پایندگی هر چه سر از خاکی و آبی کشد عاقبتش سر به خرابی کشد به ز خرابی چو دگر کوی نیست جز بخرابی شدنم روی نیست چون نظر از بینش توفیق ساخت عارف خود گشت و خدا را شناخت صیرفی گوهر آن راز شد تا به عدم سوی گهر باز شد ای که مسلمانی و گبریت نیست چشمه‌ای و قطره ابریت نیست کمتر ازان موبد هندو مباش ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش چند چو گل خیره‌سری ساختن سر به کلاه و کمر افراختن خیز و رها کن کمر گل ز دست کو کمر خویش به خون تو بست هست کلاه و کمر آفات عشق هر دو گروه کن به خرابات عشق گه کلهت خواجگی گل دهد گه کمرت بندگی دل دهد کوش کزین خواجه غلامی رهی یا چو نظامی ز نظامی رهی بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟ دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟ من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟ مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟ دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی اجابت میکنی؟ یا عذر می‌آری؟ چه میگویی؟ به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟ دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟ منت در راه می‌افتم چو خاک ره ز مسکینی تو با افتاده‌ای چو من، ز جباری چه میگویی؟ شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟ زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟ مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین به خونم تشنه‌ای یا خود تو پنداری چه میگویی پس از صد وعده کم دادی ترا امروز می‌بینم بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه می‌گویی؟ سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه می‌خایی؟ حکایت میکنی، یا شهد می‌باری؟ چه میگویی؟ شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم میسر میشود؟ یا خود نمی‌یاری؟ چه میگویی؟ گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟ درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟ ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی زهدت به چه کار آید، گر رانده‌ی درگاهی؟ کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی بیچاره‌ی توفیقند، هم صالح و هم طالح درمانده‌ی تقدیرند، هم عارف و هم عاملی جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟ دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی وین روز به شام آید، گر پادشه شامی کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن جویبار ملک را آب روان شمشیر توست تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ساقیا می ده به قول مستشار متمن ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟ گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم یک دم نرود بی‌تو، کین دیده‌ی سرگردان از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم با من نکند خویشی بیگانه‌ی خوی تو کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟ من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر هوای یار دگر دارم و دیار دگر به دیگری دهم این دل که خوار کرده‌ی تست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم به فکر صید دگر باشد و شکار دگر خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف حکایتیست که گفتی هزار بار دگر اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی وگر شراب نداری چرا خبر نکنی وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی نگر به سبزقبایان باغ کمده‌اند به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی چو خرقه و شجره داری از بهار حیات چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی چو اعتبار ندارد جهان بر درویش به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه‌اش حکمت بود کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم مانند درد دیده‌ای بر دیده برچفسیده‌ای ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم خالی نمی‌گردد وطن خالی کن این تن را ز من مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم تو آن نکرده‌ای از فعل خیر با من و غیر که دست فضل کند دامن امید رها جز آستانه‌ی فضلت که مقصد اممست کجاست در همه عالم وثوق اهل بها متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی که گفت خیر صلوة الکریم اعودها مباش غره به گفتار مادح طماع که دام مکر نهاد از برای صید نصیب امیر ظالم جاهل که خون خلق خورد چگونه عالم و عادل شود به قول خطیب احدا سامع المناجات صمدا کافی المهمات هیچ پوشیده از تو پنهان نیست عالم السر و الخفیات زیر و بالا نمی‌توانم گفت خالق الارض والسموات شکر و حمد تو چون توانم گفت حافظ فی جمع حالات هر دعایی که می‌کند سعدی فاستجب یا مجیب دعوات به سکندر نه ملک ماند و نه مال به فریدون نه تاج ماند و نه تخت بیش از آن کن حساب خود که تو را دیگری در حساب گیرد سخت چو خویشتن نتواند که می‌خورد قاضی ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت که گفت پیرزن از میوه می‌کند پرهیز؟ دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به درخت چنین که هست نماند قرار دولت و ملک که هر شبی را بی‌اختلاف روزی هست چو دست دست تو باشد دراز چندان کن که دست دست تو باشد اگر بگردد دست علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست مرا گویند با دشمن برآویز گرت چالاکی و مردانگی هست کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ کند هرگز چنین دیوانگی مست؟ تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟ یکی از بخت کامران بینی دیگری تنگ عیش و کوته‌دست آن در آن چاه خویشتن نفتاد وین برین تخت خویشتن ننشست تاج دولت خدای می‌بخشد هر که را این مقام و رتبت هست لاجرم خلق را به خدمت او کمر بندگی بباید بست به راه راست توانی رسید در مقصود تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست تو چوب راست بر آتش دریغ می‌داری کجا به آتش دوزخ برند مردم راست عیب آنان مکن که پیش ملوک پشت خم می‌کنند و بالا راست هر که را بر سماط بنشستی واجب آمد به خدمتش برخاست چون مکافات فضل نتوان کرد عذر بیچارگان بباید خواست گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست کدام برگ درختست اگر نظر داری که سر صنع الهی برو نه مکتوبست امید خلق برآور چنانکه بتوانی به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست که گر ز پای درآیی بدانی این معنی که دستگیری درماندگان چه مصلحتست هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟ نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست مرکب از بهر راحتی باشد بنده از اسب خویش در رنجست گوشت قطعا بر استخوانش نیست راست خواهی چو اسب شطرنجست پدرم بنده‌ی قدیم تو بود عمر در بندگی به سر بردست بنده‌زاده که در وجود آمد هم به روی تو دیده بر کردست خدمت دیگری نخواهد کرد که مرا نعمت تو پروردست در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست کسی گفت عزت به مال اندرست که دنیا و دین را درم یاورست چه مردی کند زور بازوی جاه؟ که بی‌مال، سلطان بی‌لشکرست تهیدست با هیبت و بانگ و نام زن زشتروی نکو چادرست بدان مرغ ماند که بر جسم او پر و ریش بسیار و خود لاغرست دگر کس نگر تا جوابش چه داد به جاهست اگر آدمی سرورست مذلت برد مرد مجهول نام وگر خود به مال آستانش زرست خداوند را جاه باید نه مال وگر مال خواهی به جاه اندرست اگر راست خواهی ز سعدی شنو قناعت از این هر دو نیکوترست دست بر پشت مار مالیدن به تلطف نه کار هشیارست کان بداخلاق بی‌مروت را سنگ بر سر زدن سزاوار است گر سفیهی زبان دراز کند که فلانی به فسق ممتازست فسق ما بی‌بیان یقین نشود و او به اقرار خویش غمازست هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست قارون گرفتمت که شوی در توانگری سگ نیز با قلاده‌ی زرین همان سگست کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای عاجزی‌ام در خرابی زاده من در خرابی می‌روم بی‌باده من گرچه معموری بسی خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم هرک در جمعیتی خواهد نشست در خرابی بایدش رفتن چو مست در خرابی جای می‌سازم به رنج زانک باشد در خرابی جای گنج عشق گنجم در خرابی ره نمود سوی گنجم جز خرابی ره نبود دور بردم از همه کس رنج خویش بوک یابم بی طلسمی گنج خویش گر فرو رفتی به گنجی پای من باز رستی این دل خودرای من عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست زانک عشقش کار هر مردانه نیست من نیم در عشق او مردانه‌ای عشق گنجم باید و ویرانه‌ای □هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست من گرفتم کامدت گنجی به دست بر سر آن گنج خود را مرده گیر عمر رفته ره به سر نابرده گیر عشق گنج و عشق زر از کافریست هرک از زر بت کند او آزریست زر پرستیدن بود از کافری نیستی آخر ز قوم سامری هر دلی کز عشق زر گیرد خلل در قیامت صورتش گردد بدل گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی این سخن شد فاش در هر مجلسی چون سواره گشتی اندر ره ایاس می‌دویدی آن گدای حق شناس چون به میدان آمدی آن مشک موی رند هرگز ننگرستی جز بگوی آن سخن گفتند با محمود باز کان گدایی گشت عاشق بر ایاز روزدیگر چون به میدان شد غلام می‌دوید آن رند در عشقی تمام چشم درگوی ایاز آورده بود گوییی چون گوی چوگان خورده بود کرد پنهان سوی او سلطان نگاه دید جانش چون جو و رویش چو کاه پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی می‌دوید از هر سوی میدان چو گوی خواندش محمود و گفتش ای گدا خواستی هم کاسگی پادشاه رند گفتش گر گدا می‌گوییم عشق بازی را ز تو کمتر نیم عشق و افلاس است در هم‌سایگی هست این سرمایه‌ی سرمایگی عشق از افلاس می‌گیرد نمک عشق مفلس را سزد بی‌هیچ شک تو جهان داری دلی افروخته عشق را باید چو من دل سوخته ساز وصل است اینچ تو داری و بس صبر کن در درد هجران یک نفس وصل را چندین چه سازی کار و بار هجر را گر مرد عشقی پای دار شاه گفتش ای ز هستی بی‌خبر جمله چون برگوی می‌داری نظر گفت زیرا گو چو من سرگشته است من چو او و او چو من آغشته است قدر من او داند و من آن او هر دو یک گوییم در چوگان او هر دو در سرگشتگی افتاده‌ایم بی سرو بی تن به جان استاده‌ایم او خبر دارد ز من، من هم ازو باز می‌گوییم مشتی غم ازو دولتی‌تر آمد از من گوی راه کاسب او را نعل بوسد گاه گاه گرچه همچون گوی بی پا و سرم لیک من از گوی محنت کش ترم گوی برتن زخم از چوگان خورد وین گدای دل‌شده بر جان خورد گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس از پی او می‌دود آخر ایاس من اگر چه زخم دارم بیش ازو درپیم بی او و من در پیش ازو گوی گه گه در حضور افتاده است وین گدا پیوسته دور افتاده است آخر او را چون حضوری می‌رسد از پی وصلش سروری می‌رسد من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد گوی وصلی یافت و از من گوی برد شهریارش گفت ای درویش من دعوی افلاس کردی پیش من گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا مفلسی خویش را داری گوا گفت تا جان من بود مفلس نیم مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم لیک اگر در عشق گردم جان فشان جان فشاندن هست مفلس را نشان در تو ای محمود کو معنی عشق جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق این بگفت و بود جانیش از جهان داد جان بر روی جانان ناگهان چون به داد آن رند جان بر خاک راه شد جهان محمود را زان غم سیاه گر به نزدیک تو جان بازیست خرد تو درآ تا خود ببینی دست برد گر ترا گویند یک ساعت درآی تا تو زین ره بشنوی بانگ درای چون چنان بی پا و سرگردی مدام کانچ داری جمله در بازی تمام چون درافتی، تا خبر باشد ترا عقل و جان زیر و زبر باشد ترا می‌شد اندر حشم حشمت و جاه پادشاوار وزیری بر راه گرد او حلقه، مرصع کمران موکبش ناظم عالی گهران دیدن حشمت او باده اثر چشم نظارگیان مست نظر هر که آن دولت و شوکت نگریست بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟» بود چابک‌زنی آنجا حاضر گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟ رانده‌ای از حرم قرب خدای کرده در کوکبه‌ی دوران جای خورده از شعبده‌ی دهر فریب مبتلا گشته به این زینت و زیب زیر این دایره‌ی پر خم و پیچ مانده‌ای از همه محروم به هیچ آمد آن زمزمه در گوش وزیر داشت در سینه دلی پندپذیر بر هدف کارگر آمد تیرش صید شد کوه‌سپر نخجیرش همه اسباب وزارت بگذاشت به حرم راه زیارت برداشت بود تا بود در آن پاک حریم همچو پاکان به دل پاک مقیم ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد ذوق آن بر دل آگاه رسد صاحب جذبه ز خود بازرهد وز بد و نیک خرد باز رهد جای در کعبه‌ی امید کند روی در قبله‌ی جاوید کند پری رخان که برخ رشک لعبت چینند چه آگه از من شوریده حال مسکینند اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد که خسروان جهان طالبان شیرینند مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها کاسیر طره‌ی خوبان خلخ و چینند مقامران محبت که پاک بازانند کجا ز عرصه‌ی مهر تو مهره بر چینند نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند آن سبوی آب را در پیش داشت تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت گفت این هدیه بدان سلطان برید سایل شه را ز حاجت وا خرید آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد بگو خنده می‌آمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان زانک لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر خاک را خضرا کند شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها آب از لوله روان در گوله‌ها چونک آب جمله از حوضیست پاک هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک ور در آن حوض آب شورست و پلید هر یکی لوله همان آرد پدید زانک پیوستست هر لوله به حوض خوض کن در معنی این حرف خوض لطف شاهنشاه جان بی‌وطن چون اثر کردست اندر کل تن لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب چون همه تن را در آرد در ادب عشق شنگ بی‌قرار بی سکون چون در آرد کل تن را در جنون لطف آب بحر کو چون کوثرست سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست هر هنر که استا بدان معروف شد جان شاگردان بدان موصوف شد پیش استاد اصولی هم اصول خواند آن شاگرد چست با حصول پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان فقه خواند نه اصول اندر بیان پیش استادی که او نحوی بود جان شاگردش ازو نحوی شود باز استادی که او محو رهست جان شاگردش ازو محو شهست زین همه انواع دانش روز مرگ دانش فقرست ساز راه و برگ به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی به میان دلق مستی به قمارخانه جان بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی ز تو یک سال دارم بکنم دگر نگویم ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی میان دو تن دشمنی بود و جنگ سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ ز دیدار هم تا به حدی رمان که بر هر دو تنگ آمدی آسمان یکی را اجل در سر آورد جیش سرآمد بر او روزگاران عیش بداندیش او را درون شاد گشت به گورش پس از مدتی برگذشت شبستان گورش در اندوده دید که وقتی سرایش زر اندوده دید خرامان به بالینش آمد فراز همی گفت با خود لب از خنده باز خوشا وقت مجموع آن کس که اوست پس از مرگ دشمن در آغوش دوست پس از مرگ آن کس نباید گریست که روزی پس از مرگ دشمن بزیست ز روی عداوت به بازوی زور یکی تخته برکندش از روی گور سر تا جور دیدش اندر مغاک دو چشم جهان بینش آگنده خاک وجودش گرفتار زندان گور تنش طعمه کرم و تاراج مور چنان تنگش آگنده خاک استخوان که از عاج پر توتیا سرمه دان ز دور فلک بدر رویش هلال ز جور زمان سرو قدش خلال کف دست و سرپنجه‌ی زورمند جدا کرده ایام بندش ز بند چنانش بر او رحمت آمد ز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل پشیمان شد از کرده و خوی زشت بفرمود بر سنگ گورش نبشت مکن شادمانی به مرگ کسی که دهرت نماند پس از وی بسی شنید این سخن عارفی هوشیار بنالید کای قادر کردگار عجب گر تو رحمت نیاری بر او که بگریست دشمن به زاری بر او تن ما شود نیز روزی چنان که بروی بسوزد دل دشمنان مگر در دل دوست رحم آیدم چو بیند که دشمن ببخشایدم به جایی رسد کار سر دیر و زود که گویی در او دیده هرگز نبود زدم تیشه یک روز بر تل خاک به گوش آمدم ناله‌ای دردناک که زنهار اگر مردی آهسته‌تر که چشم و بناگوش و روی است و سر اسب را باز کشیدی در زین راه را کردی بر خانه گزین راه بیداری آوردی پیش دل من کردی گمراه و حزین بدل و شق بپوشیدی درع بدل جام گرفتی زوبین دست بردی به سوی تیر و کمان روی دادی به سوی حرب و کمین نه براندیشی از کرب زمان نه ببخشایی بر خلق زمین تا نبینم رخ چون ماه ترا بارم از دیده به رخ بر پروین چون بخسبم ز فراق تو مرا غم بود بستر و حیرت بالین ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من ای سراپا ناز قربان سراپای تو من با وجود جلوه‌ی تو خلق حیران منند بس که حیران گشته‌ام برقد رعنای تو من کرده چشم نیم‌بازت رخنه در بنیاد جان این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من تا نگردد خواری من برملا پیش کسان می‌نوازی بنده را ای بنده رای تو من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز پای در گل از خیال نخل بالای تو من در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق خار در پا رفته راه تمنای تو من محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من باز پیش جمع آمد سر فراز کرد از سر معالی پرده باز سینه می‌کرد از سپه داری خویش لاف می‌زد از کله داری خویش گفت من از شوق دست شهریار چشم بربستم ز خلق روزگار چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه تا رسد پایم به دست پادشاه در ادب خود را بسی پرورده‌ام همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام تا اگر روزی بر شاهم برند از رسوم خدمت آگاهم برند من کجا سیمرغ را بینم به خواب چون کنم بیهوده روی او شتاب زقه‌ای از دست شاهم بس بود در جهان این پایگاهم بس بود چون ندارم ره روی را پایگاه سرفرازی میکنم بر دست شاه من اگر شایسته‌ی سلطان شوم به که در وادی بی‌پایان شوم روی آن دارم که من بر روی شاه عمر بگذارم خوشی این جایگاه گاه شه را انتظاری می‌کنم گاه در شوقش شکاری می‌کنم هدهدش گفت ای به صورت مانده باز از صفت دور و به صورت مانده باز شاه را در ملک اگر همتا بود پادشاهی کی برو زیبا بود سلطنت را نیست چون سیمرغ کس زانک بی همتا به شاهی اوست و بس شاه نبو آنک در هر کشوری سازد او از خود ز بی‌مغزی سری شاه آن باشد که همتا نبودش جز وفا و جز مدارا نبودش شاه دنیا گر وفاداری کند یک زمان دیگر گرفتاری کند هرک باشد پیش او نزدیک‌تر کار او بی‌شک بود تاریک‌تر دایما از شاه باشد بر حذر جان او پیوسته باشد پر خطر شاه دنیا فی المثل چون آتش است دور باش از وی که دوری زو خوش است زان بود در پیش شاهان دور باش کی شده نزدیک شاهان دور باش بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟ که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود بود هنگامه‌ی من گرم چنان ز آتش شوق که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت زانکه در بوته‌ی غیرت به گداز آمده بود چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد بنده‌اش من که عجب بنده نواز آمده بود آرزو بود که هر لحظه به سویت می‌تاخت داشت می‌دانی و خوش در تک و تاز آمده بود وحشی از بزم که این مایه‌ی خوشحالی یافت که سوی کلبه‌ی ما با می و ساز آمده بود جان و سر تو که بگو بی‌نفاق در کرم و حسن چرایی تو طاق روی چو خورشید تو بخشش کند روز وصالی که ندارد فراق دل ز همه برکنم از بهر تو بهر وفای تو ببندم نطاق گر تو مرا گویی رو صبر کن باشد تکلیف بما لایطاق سخت بود هجر و فراق ای حبیب خاصه فراقی ز پی اعتناق چون پدر و مادر عقلست و روح هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق روم چو در مهر تو آهی کنند دود رسد جانب شام و عراق در تتق سینه عشاق تو ماه رخان قندلبان سیم ساق رقص کنان در خضر لطف تو نوش کنان ساغر صدق و وفاق دست زنان جمله و گویان بلاغ طاق و طرنبین و طرنبین و طاق مژده کسی را که زرش دزد برد مژده کسی را که دهد زن طلاق خاصه کسی را که جهان را همه ترک کند فرد شود بی‌شقاق لاجرمش عشق کشد پیشکش همچو محمد به سحرگه براق بربردش زود براق دلش فوق سماوات رفاع طباق جان و سر تو که بگو باقیش که دهنم بسته شد از اشتیاق هر چه بگفتم کژ و مژ راست کن چونک مهندس تویی و من مشاق جاهلی از گنج خرد تنگدست آرزوی گنج به دل نقش بست در طلب گنج به ویرانه‌ها بود سراسیمه چو دیوانه‌ها رفت یکی روز به ویرانه‌ای چون دل ویران خودش خانه‌ای جغد به میراث در او خانه گیر گشته بسی جغد در آن خانه پیر گشته روان ریگ در آن سرزمین خشت در او بود مربع نشین دید برون آمده ماری عجب بر تن او نقش و نگاری عجب شکل خوشی در نظرش نقش بست نقش زدش راه و گرفتش به دست یک دو سه گامش به کف خویش داشت غافل از آن زهر که در نیش داشت بر کف او نیش فرو برد مار نیش مگو دشنه‌ی زهراب دار دست برافشاند و درآمد ز پای سر به زمین سود و برآورد وای داشت یکی دشمن دانا رسید بر سر آن خسته که مارش گزید چاره‌ی آن زهر دل آزار جست کارد زد و پنجه‌اش انداخت چست زهر کش جهل نظر باز کرد دشمن خود دید و سخن ساز کرد گفت چه از دست من آید کنون رفت چو سر پنجه ز دستم برون جز نم خون کامده از تن فرو آنچه ز دست آیدم امروز کو یافته‌ای دست و به جان رنجه‌ام سستی تو گر نبری پنجه‌ام گفت خردپیشه که خاموش باش شرح دهم یک دو سخن گوش باش مار ز یاری چو کفت بوسه داد داد دمش خرمن عمرت به باد تیغ من از خون تو چون رنگ بست داد ترا چشمه‌ی حیوان به دست بوسه‌ی آن رخت کشیدت به خاک زخم منت باز رهاند از هلاک تا تو بدانی که ز دشمن ضرر به که رسد دوستی از اهل شر ای علم کبر برافراخته تاج تواضع ز سر انداخته هر که به این تاج نشد بهره‌ور به که نیابند ز خاکش اثر خاک ره مردم آزاده باش بر صفت خاک ره افتاده باش خاک صفت راه تواضع گزین خاکی‌و از خاک نیاید جز این سجده گه پاک دلان گشته خاک زانکه فتد در ره مردان پاک گر کست از بوسه کند پای ریش دست نیاری ز تکبر به پیش خاک به هر پای بود بوسه ده خاک به فرقت که ز تو خاک به خواجه آکنده به کبر و منی کوهش اگر هیکل گردن کنی مشکل اگر سرکشیش کم شود در ره تعظیم قدش خم شود ای سرت از قاف گرانتر بسی کوه به این سنگ نیابد کسی حیرتم از گردن پر زور تست کاو به چنین بار بماند درست بر همه خلق است تقدم ترا وجه شرف چیست به مردم ترا گر به لباست بود این برتری این که نباشد به چه فخر آوری ور تو به گنج و درمی محترم چون کنی آن دم که نباشد درم گوهر آدم اگر از درهم است خر که زرش بار کنی آدم است رو که ز زر خر نشود آدمی هیچ خر از زر نشود آدمی زان فکنی جامه‌ی اطلس به دوش تا شود آن بر خریت پرده پوش رو که ترا آن خری دیگر است جامه‌ی اطلس چو سزای خر است لاف خرد چون زند آن خود پرست کش بنشانند اگر زیر دست خانه‌ی تابوت تمنا کند تا زبر دست کسان جا کند خواجه خرامنده به سد احترام صوف و سقر لاط به دست غلام هر قدمش فکری و رایی دگر هر دمش اندیشه به جایی دگر شانه زن از پنجه به قسطاس خویش ریش کن از غایت وسواس خویش بیهده داده‌ست ز کف نقد جان ریش نگر می‌کند از بهر آن کرده ز سودا در گفتار باز کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز این روش مردم بیدار نیست خواجه به خواب است و خبردار نیست دیده‌ای آخر که چو کس شد به خواب خود به خودش هست عتاب و خطاب خواجه به خواب است که خوابش حرام زان ندهد باز جواب سلام منعم پر کبر به خود پای بند ساخته در گاه سرا را بلند تا چو زند گام برون از سرا پشت نسازد ز تکبر دو تا گر نه ز ایام خورد گوشمال جستنش از خواب نماید محال خواجه که پر گشته ز باد غرور خم نکند پشت تواضع به زور مشک پر از باد کجا خم شود گر نه ز بادش قدری کم شود باد به خود کرده ولی وقت کار پوست کند از سر او روزگار گشت چو از باد قوی گوسفند پنجه قصاب از او پوست کند چند به این باد به سر می‌بری نیستی آخر دم آهنگری دم که به باد است چنین پای بست هیچ بجز باد ندارد به دست ای ز دمت رفته جهانی به رنج چند توان بود چو دم باد سنج باد چو بر شمع ره انداخته تاج زرش خاک سیه ساخته باد در پرده‌ی هر پاک زاد هست بلی پرده در غنچه باد چند شوی همچو گل بوستان در صفت خویش سراسر زبان دعوی گل راه به سوییش هست زانکه نکو رنگی و بوییش هست بخت تو بر چیست چه داری بگو کیستی و در چه شماری بگو لاف ز بالای پدر می‌کنی خود بنما تا چه هنر می‌کنی شمع که ز آینده ازو گشته دود خانه کند روشن و آن یک کبود ناخلفی پا چو نهد در میان پرتو عزت برد از دودمان چون گذر روزنه را دود بست شمع فروزنده ز پرتو نشست پرتو جمعی ز سر یک تن است مجلسی از مشعله‌ای روشن است مجلس جمع است فروزان ز شمع شمع چو بنشست شود تیره جمع شمع نه‌ای، جامه‌ی شمعی چه سود روشنی شمع نیاید ز دود نیست ترا نقد خرد در کنار زان نکنی رسم تواضع شعار کفه چو خالی‌ست شود سرفراز پر چو شد افتاد به خاک نیاز پست نشد پایه اهل صفا گر چه فرو دست تواش گشت جا مرتبه‌ی شمع نگردیده پست گر چه که از دود فروتر نشست خس نشود کس به زبردست کس آب همانست و همانست خس سرزنش ناخن از این پستی است کش چو تو عادت به زبردستی است شد به فرودست چو ساعد مقیم بین که گرفتند بتانش به سیم گر کست از راه خوش آمد ستود آنچه نباشی تو نباید شنود حرف خوش آمد مشنو کان خطاست مضحکه‌ی خلق مشو کان بلاست زاغ که شد باز سفیدش لقب عقده‌ی سد خنده گشاید ز لب نیست خوش آمد به در از چند حال بی‌غرضی نیست خوش آمد سگال رخت چو در کوی خوش آمد برند گر ز طمع نیست زتو بد برند چون به جگر شد دل قصاب بند بوسه زند بر قدم گوسفند در هدف گربه چو افتاد موش وصف دگر کرد به هر تار موش تو همه تن عیب و خوش آمد سگال نام نهادت به هنر بی‌مثال آنکه ستاید به خوش آمد ترا از تو نکوتر نشناسد ترا ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد کله از سر بنهادند و کمر بگشادند این همه عربده و تندی و ناسازی چیست نه همه همره و هم قافله و هم زادند ساقیا دست من و دامن تو مخمورم تو بده داد دل من دگران بیدادند من عمارت نپذیرم که خرابم کردی ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد به صفات تو که در کشتن من استادند بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست بنده آن نفرم کز خود خود آزادند دختران دارم چون ماه پس پرده دل ماه رویان سماوات مرا دامادند دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند خسروان فلک اندر پیشان فرهادند چون همه باز نظر از جز شه دوخته‌اند گرد مردار نگردند نه ایشان خادند همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند دل ندارند و عجب این که همه دلشادند گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند این فقیران تراشنده همه خرادند خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست عاشقانند تو را منتظر میعادند تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید باده عشق تو خواهم که دگرها بادند شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود همه در عشق تو موم‌اند اگر پولادند نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش نقاش دوربین را از دست بر نیاید نقش دگر نهادن پیش نگار دستش کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش هر کس که دید روزی از دور صورت او نزدیک دوربینان دورست باز رستش در سالها نیاید روزی به پرسش ما ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش جز روی او نباشد قندیل شب نشینان جز کوی او نباشد محراب بت پرستش نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش جان توجه بروی مهوش کرد دل تمسک بزلف دلکش کرد مهر رویش که آب آتش برد خاک بر دست آب و آتش کرد آنکه کارم چو طره برهم زد همچو زلفم چرا مشوش کرد ابرویش تا چه شد که پیوسته بر مه و مشتری کمانکش کرد هر خدنگی که غمزه‌اش بگشود نسبتش دل بتیر آرش کرد مردم دیده‌ام بخون جگر صفحه‌ی چهره را منقش کرد روز خواجو بروی او خوش بود خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست یا ماه شب چارده بر روی زمینست در ابر سیه شعشه‌ی بدر منیرست یا در شکن کاکل او نور جبینست آن ماه تمامست که برگوشه بامست یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست گویند که زیباست بغایت مه نخشب لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست آن لعل گهر پوش مگر چشمه‌ی نوشست یا درج عقیقست که بر در ثمینست هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست این نکهت مشکین نفس باد بهارست یا چین سر زلف تو یا نافه‌ی چینست بالای بلندت که ازو کارتو بالاست بالاش نگویم که بلای دل و دینست خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات در سواد سر زلفت به خطا می‌نگرم هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم راه عشق تو درازست ولی سعدی وار می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم به نام آنکه ما را نام بخشید زبان را در فصاحت کام بخشید به نور خود بر افروزنده‌ی دل به نار بیدلی سوزنده‌ی دل سر هر نامه‌ای از نام او خوش جهان جان ز عکس جام او هوش درود از ما، سلام از حضرت او دمادم بر رسول و عترت او ابوالقاسم، که شد عالم طفیلش فلک دهلیز چاوشان خیلش قصه‌ی آن آبگیرست ای عنود که درو سه ماهی اشگرف بود در کلیله خوانده باشی لیک آن قشر قصه باشد و این مغز جان چند صیادی سوی آن آبگیر برگذشتند و بدیدند آن ضمیر پس شتابیدند تا دام آورند ماهیان واقف شدند و هوشمند آنک عاقل بود عزم راه کرد عزم راه مشکل ناخواه کرد گفت با اینها ندارم مشورت که یقین سستم کنند از مقدرت مهر زاد و بوم بر جانشان تند کاهلی و جهلشان بر من زند مشورت را زنده‌ای باید نکو که ترا زنده کند وان زنده کو ای مسافر با مسافر رای زن زانک پایت لنگ دارد رای زن از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست که وطن آن سوست جان این سوی نیست گر وطن خواهی گذر آن سوی شط این حدیث راست را کم خوان غلط دگر روز خسرو بیاراست گاه به سر برنهاد آن کیانی کلاه نهادند در گلشن سور خوان چنین گفت پس رومیان را بخوان بیامد نیاطوس با رومیان نشستند با فیلسوفان بخوان چو خسرو فرود آمد از تخت بار ابا جامه‌ی روم گوهر نگار خرامید خندان و برخوان نشست بشد نیز بند وی برسم بدست جهاندار بگرفت و از نهان به زمزم همی رای زد با مهان نیاطوس کان دید بنداخت نان از آشفتگی باز پس شد ز خوان همی‌گفت و ازو چلیپا بهم ز قیصر بود بر مسیحا ستم چو بندوی دید آن بزد پشت دست بخوان بر به روی چلیپا پرست غمی گشت زان کار خسرو چودید بر خساره شد چون گل شنبلید به گستهم گفت این گو بی‌خرد نباید که بی‌داوری می‌خورد ورا با نیاطوس رومی چه کار تن خویش را کرد امروز خوار نیاطوس زان جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست بپوشید رومی زره رزم را ز بهر تبه کردن بزم را سواران رومی همه جنگ جوی به درگاه خسرو نهادند روی هم آنگه ز لشکر سواری چو باد به خسرو فرستاد رومی نژاد که بندوی ناکس چرا پشت دست زند بر رخ مرد یزدان‌پرست گر او را فرستی به نزدیک من و گرنه ببین شورش انجمن ز من بیش پیچی کنون کز رهی که جوید همی تخت شاهنشهی چو بشنید خسرو برآشفت و گفت که کس دین یزدان نیارد نهفت کیومرث و جمشید تا کی قباد کسی از مسیحا نکردند یاد مبادا که دین نیاکان خویش گزیده سرافراز و پاکان خویش گذارم بدین مسیحا شوم نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم تو تنها همی کژگیری شمار هنر دیدم از رومیان روز کار به خسرو چنین گفت مریم که من بپا آورم جنگ این انجمن به من ده سرافراز بندوی را که تا رومیان از پی روی را ببینند و باز آرمش تن درست کسی بیهوده جنگ هرگز نجست فرستاد بندوی را شهریار به نزد نیاطوس با ده سوار همان نیز مریم زن هوشمند که بودی همیشه لبانش بپند بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر ندیدی که با شاه قیصر چه گفت ز بهر بزرگی ورا بود جفت ز پیوند خویشی و از خواسته ز مردان وز گنج آراسته تو پیوند خویشی همی‌برکنی همان فر قیصر ز من بفگنی ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین بگردد چو آید به ایران زمین مگو ایچ گفتار نا دلپذیر تو بندوی را سر به آغوش گیر ندانی که دهقان ز دین کهن نپیچد چرا خام گویی سخن مده رنج و کردار قیصر بباد بمان تا به باشیم یک چند شاد بکین پدر من جگر خسته‌ام کمر بر میان سوک را بسته‌ام دل او سراسر پر از کین اوست زبانش پر از رنج و تیماراوست که او از پی واژ شد زشت گوی تو از بی‌خرد هوشمندی مجوی چو مریم برفت این سخنها بگفت نیاطوس بشنید و کینه نهفت هم از کار بندوی دل کرد نرم کجا داشت از روی بندوی شرم بیامد به نزدیک خسرو چو گرد دل خویش خوش کرد زان گفته مرد نیاطوس گفت ای جهاندیده شاه خردمندی از مست رومی مخواه توبس کن بدین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش برین گونه چون شد سخنها دراز به لشکر گه آمد نیاطوس باز من ز پی شرم خداوند خویش رفته ز جای خود و پیوند خویش مادر من پیرزن سبحه سنج مانده به دهلی ز فراقم به رنج روز و شب از دوری من بی‌قرار سوخته‌ی داغ من خام کار حال خود ونامه‌ی امیدوار باز نمودم به خداوند گار داد اجازت به رضای تمام تا نهم اندر ره‌ی مقصود گام خرچ رهم زان کف دریا اثر گرم روان کرد دو کشتی زر تا زچنان بخشش مفلس پناه شکرکنان پای نهادم به راه شوق کشان کرد گریبان من گریه زده دست به دامان من حامل خون کرد غم مادرم زاد همین بود به راه اندرم قطع کنان راه چوپیکان تیز بلکه چوتیر آمد اندر گریز یک مه کامل بکشیدم عنان راه چنین بودو کشش آن چنان هم چو مه عید خوش وشاد بهر درمه ذیقعده رسیدم به شهر خنده زنان همچو گل بوستان چشم گشادم به رخ دوستان مرغ خزان دیده به بستان رسید تشنه‌ی به سرچشمه‌ی حیوان رسید مرده دل از حال پریشان خویش زنده شد از دیدن خویشان خویش دیده نهادم به هزاران نیاز بر قدم ما در آژرم ساز مادر من خسته‌ی تیمار من چون نظر افگند به دیدار من پرده ز روی شفقت بر گرفت اشک فشانان ببرم در گرفت داد سکونی دل آشفته را کرد وفا نذر پذیرفته را مطربا عیش و نوش از سر گیر یک دو ابریشمک فروتر گیر ننگ بگذار و با حریف بساز جنگ بگذار جام و ساغر گیر لطف گل بین و جرم خار مبین جعد بگشا و مشک و عنبر گیر فربه از توست آسمان و زمین این یک استاره را تو لاغر گیر داروی فربهی خلق تویی فربهش کن چو خواهی و برگیر خرمش کن به یک شکرخنده شکری را ز مصر کمتر گیر بخت و اقبال خاک پای تواند هر چه می‌بایدت میسر گیر چونک سعد و ظفر غلام تواند دشمنت را هزار لشکر گیر ای دل ار آب کوثرت باید آتش عشق را تو کوثر گیر گر غلامی قیصرت باید بنده‌اش را قباد و قیصر گیر هر که را نبض عشق می‌نجهد گر فلاطون بود تواش خر گیر هر سری کو ز عشق پر نبود آن سرش را ز دم مأخر گیر هین مگو راز شمس تبریزی مکن اسپید و جام احمر گیر سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود دشمن خواب می‌شود دیده من برای تو جامه صبر می‌درد عقل ز خویش می‌رود مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو چیست دل خراب من کارگه وفای تو خابیه جوش می‌کند کیست که نوش می‌کند چنگ خروش می‌کند در صفت و ثنای تو عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم دید مرا که بی‌توام گفت مرا که وای تو دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی رفتم و مانده‌ام دلی کشته به دست و پای تو هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم نمی‌خواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و می‌ترسم که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی مرا این بس که آنجا ناله‌ی زاری ز من باشد این بداند کانک اهل خاطرست غایب آفاق او را حاضرست پیش مریم حاضر آید در نظر مادر یحیی که دورست از بصر دیده‌ها بسته ببیند دوست را چون مشبک کرده باشد پوست را ور ندیدش نه از برون نه از اندرون از حکایت گیر معنی ای زبون نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود همچو شین بر نقش آن چفسیده بود تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان ور بدانستند لحن همدگر فهم آن چون مرد بی نطقی بشر در میان شیر و گاو آن دمنه چون شد رسول و خواند بر هر دو فسون چون وزیر شیر شد گاو نبیل چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل این کلیله و دمنه جمله افتراست ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست معنی اندر وی مثال دانه‌ایست دانه‌ی معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل ماجرای بلبل و گل گوش دار گر چه گفتی نیست آنجا آشکار عجب اژدهایی ست کلک دو سر که ریزد برون گنج‌های گهر کند اژدها بر در گنج، جای ولی کم بود اژدها گنج‌زای شد آن اژدها، گنج در مشت تو بر او حلقه زد مار انگشت تو چه گوهر فشان‌اند این گنج و مار که شد پرگهر دامن روزگار زهی طبع تو اوستاد سخن! ز مفتاح کلکت گشاد سخن سخن را که از رونق افتاده بود به کنج هوان رخت بنهاده بود، تو دادی دگر باره این آبروی کشیدی به جولانگه گفت و گوی که این مال و جاه ارچه جان‌پرورست، کمال سخن از همه بهترست ز من این هنر بس که جان کاستم به نقش حقایق، دل آراستم بر این نخل نظمی که پرورده‌ام به خون دل‌اش در بر آورده‌ام مصیقل شد آیینه‌سان سینه‌ام دو عالم مصور در آیینه‌ام زبان سوده شد زین سخن، خامه را ورق شد سیه زین رقم، نامه را چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!» همان به که در کوی دل ره کنیم زبان را بدین حرف، کوته کنیم حیات ابد رشح کلک تو باد! نظام ادب نظم سلک تو باد! یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود گاه چو قطار شتر می‌کشدم از پی خود گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان گاه مرا خار کند در ره بداختر خود هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود من به شهادت نشدم ممن آن شاهد جان ممنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود چند صفت می‌کنیش چونک نگنجد به صفت بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف اهرمن را صفت برتری یزدان نیست گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست این عروسیست که از حس رخش با تن تو گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست درد این باد هوا در تن هرکس که شود هست دردی که بجز سوختنش درمان نیست جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا مایه‌ی عرض درین جز غرض جانان نیست گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست تحفه‌ی بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی کاندرین کوی بجز رهگذر مردان نیست چند گوئی که مرا حجت و برهان باید هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست کشته‌ی حق شو تا زنده بمانی ور نه با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم که گلیم تو بجز بافته‌ی هامان نیست تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست ای بسا یونس نامان که درین آب شدند که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل ورنه عالم تهی از کرده‌ی بوسفیان نیست گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست من وفانام بسی دانم کش جز به جفا طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست آهست آری سندان به همه جای ولیک خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر می این خواجه سزای لب سرمستان نیست جان فشان در سر این کوی که از عیاران شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا در کف نیستی تو، علم طغیان نیست تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن زان کجا عروه‌ی وثقای تو جز قرآن نیست گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت روشنی عالم جز از فلک گردان نیست صبح هزار عید وجود است جوهرش خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش نی نی به بزم عید و به روز وغاش هست کیخسرو آب دار و سکندر علم برش ز آن عید زای گوهر شمشیر آب دار شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش ز آن هندوی حسام که در هند عید ازوست اران شکارگه شد و ایران مسخرش زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند از بیضه‌ی عراق و ز بیضای عسکرش خود کمترین نثار بهائی است عید را بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش عیدا که روم را بود از پایگاه او کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش عید افسر است بر سر اوقات بهر آنک شبهی است عین عید ز نعل تکاورش چون عین عید نعلش در نقش گوش و چشم هاء مشفق آمد و میم مدورش چون آینه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش وز رنگ عید شانه زده دم احمرش چون کرم پیله سرمه‌ی عیدی کشیده چشم پرچم شده ز طره‌ی حوار و احورش بحر کلیم دست بر این ابر طوروش با فال عید و نور انا لله رهبرش بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر از غرش درخش و ز غرنده تندرش آن شب که روز عید و شبیخون یکی شمرد صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش هرای زر چو اختر و برگستوان چو چرخ افکند بخت زیور عیدی بر اشقرش عید عدو به مرگ بدل شد که باز دید باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش نصرت نثار عید برافشاند کز عراق شاه مظفر آمد و جاه موقرش مهدی است شاه و عید سلاطین ز فتح او خصم از غلامی آمده دجال اعورش آن روز رفت آب غلامان که یوسفی تصحیف عید شد به بهای محقرش عید ملایک است ز لشکرگه ملک دیوی غلام بوده ثریا معسکرش آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید زرتشت ابتر است و حدیث مبترش حج ملوک و عمره‌ی بخت است و عید دهر بر درگهی که کعبه‌ی کعبه است و مشعرش من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه ایام عید نحر بود که بودم مجاورش کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید بر من فشاند شقه‌ی دیبای اخضرش گفت آستان شاه شما عید جان ماست سنگ سیاه ما شده هندوی اصفرش اینجا چه مانده‌ای تو که آنجاست عید بخت زین پای بازگردد و ببین صدر انورش گفتم که یک دو عید بپایم به خدمتت چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش گفتا مپای و رو حج و عید دگر برآر تا هر که هست بانگ برآید ز حنجرش اقبال بین که حاصل خاقانی آمده است کاندر سه مه دو عید و دو حج شد میسرش عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیل عید دگر به حضرت خاقان اکبرش گفتم کدام عید نه اضحی بود نه فطر بیرون ز این دو عید چه عید است دیگرش گفت آستان خسرو و آنگاه عید نو این حرف خرده‌ای است گران، خرد مشمرش چون دعوت مسیح شمر شاخ بخت او هر روز عید تازه از آن می‌دهد برش هر هفته هفت عید و رقیبان هفت بام آذین هفت رنگ ببندند بر درش کرد افتاب خطبه‌ی عیدی به نام او ز آن از عمود صبح نهادند منبرش عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک بر بندگی شاه نبشتند محضرش از نقش عید یک نقط ایام برگرفت بر چهره‌ی عروس ظفر کرد مظهرش تا دور صبح و شام به سالی دهد دو عید هر صبح و شام باد دو عید مکررش از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید وز عید زاده مرگ بداندیش ابترش دل اگر توشه و توانی داشت در ره عقل کاروانی داشت دیده گر دفتر قضا میخواند ز سیه کاریش امانی داشت رهزن نفس را شناخته بود گنجهایش نگاهبانی داشت کشت و زرعی به ملک جان میکرد بی نیاز از جهان، جهانی داشت گوش ما موعظت نیوش نبود ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت ما در این پرتگه چه میکردیم مرکب آز گر عنانی داشت با چنین آتش و تف و دم و دود کاشکی این تنور نانی داشت آزمند این چنین گرسنه نبود اگر این سفره میهمانی داشت همه را زنده می‌نشاید گفت زندگی نامی و نشانی داشت داستان گذشتگان پند است هر که بگذشت داستانی داشت رازهای زمانه را میگفت در و دیوار گر زبانی داشت اشکها انجم سپهر دلند این زمین نیز آسمانی داشت تن بدریوزه خوی کرد و ندید که چو جان گنج شایگانی داشت خیره گفتند روح گنج تن است گنج اگر بود، پاسبانی داشت تن که یک عمر زنده‌ی جان بود هرگز آگه نشد که جانی داشت آنچنان شو که گل شوی نه گیاه باغ ایام باغبانی داشت نیکبخت آن توانگری که بدل غم مسکین ناتوانی داشت چاشت را با گرسنگان میخورد تا که در سفره نیم نانی داشت زندگانی تجارتی است کاز آن همه کس غبنی و زیانی داشت بوریاباف بود جوله‌ی دهر نه پرندی نه پرنیانی داشت رو به روزگار خواب نکرد تا که این قلعه ماکیانی داشت گم شد و کس نیافتش دیگر گهر عمر، کاش کانی داشت صید و صیاد هر دو صید شدند تا قضا تیری و کمانی داشت دل بحق سجده کرد و نفس بزر هر کسی سر بر آستانی داشت ما پراکندگان پنداریم ورنه هر گله‌ای شبانی داشت موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است زندگی بحر بی کرانی داشت خامه‌ی دهر بر شکوفه نوشت: هر بهاری ز پی خزانی داشت تیره و کند گشت تیغ وجود کاشکی صیقل و فسانی داشت در ستایش‌های شمس الدین نباشم مفتتن تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن چونک هست او کل کل صافی صافی کمال وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده‌ای چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق گر چه هم می بازگردد آن به خالق فاعلمن لیک باقی وصف‌ها بستوده باشی جزو در شمس حق و دین چو دریا کی شود داخل بدن حق همی‌گوید منم هش دار ای کوته نظر شمس حق و دین بهانه‌ست اندر این برداشتن هر چه تو با فخر تبریز آوری بی‌خردگی آن به عین ذات من تو کرده‌ای ای ممتحن نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی برجست و بر دوید برو بر به روز بیست پرسید از چنار که تو چند روزه‌ای گفتا چنار عمر من افزون‌تر از دویست گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست گفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگ کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست فردا که بر من و تو زد باد مهرگان آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی مگر مراد دل خویش در کنار کشی چو اختیار دلت عشق روی دلداریست ضرورتست که جورش به اختیار کشی به یاد او قدح زهر ناب می‌باید که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی به هر صفت که میسر شود بکن جهدی که خویش را به سر کوی آن نگار کشی ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟ سعادت تو همین بس که جور یار کشی اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت روا بود که همه عمرش انتظار کشی چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی آمد نفس صبح و سلامت نرسانید بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید یا تو به دم صبح سلامی نسپردی یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم چه سود که بختم سوی بامت نرسانید باد آمد و بگسست هوا را زره ابر بوی زره‌ی غالیه فامت نرسانید بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید عمری است که چون خاک جگر تشنه‌ی عشقم و ایام به من جرعه‌ی جامت نرسانید مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی کو چاشنی کام به کامت نرسانید نایافتن کام دلت کام دل توست پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید به قصد کوی تو بی‌رحم عاشقان ز وطن‌ها روان شوند فکنده به دوش خویش کفن‌ها فغان که در همه‌ی عمر یک سخن نشنیدی ز ما و می‌شنوی زین سبب ز خلق سخن‌ها به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی اگر این آصفی می‌بود این بر خیارا هم سلیمان آصفی می‌کرد او را بلکه دربانی چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو طراز آفرینش نسخه‌ی الطاف ربانی سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی چنان افکند عهدش طرح جمعیت که می‌ترسم ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و می‌گوید که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها که از باریدن باران بود در ابر بارانی تقاضا می‌کند دور ابد پیوند دورانش که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت برای فهم انسانیت وی فهم انسانی چو زر از تنگنای آستین می‌ریزد آن یم دل فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم که در نظاره‌اش یک یک به فعل آرند حیرانی اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بی‌همتا که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی وزیری چون تو می‌باید کز استیلای ذات خود وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی شوی گر مایل معماری ویرانه‌ی عالم ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل زمین‌ها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی حسد رخش تسلط بر ملوک نظم می‌تازد تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه می‌ریزد گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی فدای نقطه‌های رشحه کلک تو می‌گردد در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی نمی‌خواهم تو را ای کعبه‌ی حاجات کم دشمن که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده تلاطم‌هایش سیلی کاری دریای طوفانی ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک می‌بیزد به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی تو در عالم چنان گنجیده‌ای کز معجز انشا همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا جهانبانی به رغبت می‌دهندت گر تو بستانی زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو می‌آید که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی نمی‌دانم عجب از گرمی بازار تدبیرت ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان فرستد گل به شهر از بوته‌ها خار بیابانی و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی فلک بی‌رخصتت یک کار بی‌تابانه خواهد کرد اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی لباس خصم خود بینت قضا بی‌جیب می‌دوزد که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی تو را مداح جز من نیست اما می‌کند غیرت زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد به سحبان العجم مشهور عالم‌گیر کاشانی تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم ز دیگر مدح‌ها ای خسرو ملک سخندانی که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه ز دست به اذل ممدوح می‌بیند زرافشانی جهان‌دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون به آئینی که می‌بینی به عنوانی که می‌دانی غرض کز غبن‌های فاحش ای اصل کفایتها شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی ولی فاحش‌ترین غبن‌ها این بود داعی را که از وصلت نشد واصل به صحبت‌های روحانی ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن‌افشانی زبان آماده‌ی عرض ثنا و مدح خوانیها ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو بنای خانه‌ی عیش مرا از نو شود بانی ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی همایون منصب پر رونق بی‌انتقال تو ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی بیا ما چند کس با هم بسازیم چو شادی کم شود با غم بسازیم بیا تا با خدا خلوت گزینیم چو عیسی با چنین مریم بسازیم گر از فرزند آدم کس نماند چه غم داریم با آدم بسازیم ور آدم نیز از ما گوشه گیرد به جان تو که بی‌او هم بسازیم یکی جانی است ما را شادی انگیز که گر ویران شود عالم بسازیم اگر دریا شود آتش بنوشیم وگر زخمی رسد مرهم بسازیم به پیش کعبه رویش بمیریم بدان چاه و بدان زمزم بسازیم بوالبشر کو علم الاسما بگست صد هزاران علمش اندر هر رگست اسم هر چیزی چنان کان چیز هست تا به پایان جان او را داد دست هر لقب کو داد آن مبدل نشد آنک چستش خواند او کاهل نشد هر که اول ممنست اول بدید هر که آخر کافر او را شد پدید اسم هر چیزی تو از دانا شنو سر رمز علم الاسما شنو اسم هر چیزی بر ما ظاهرش اسم هر چیزی بر خالق سرش نزد موسی نام چوبش بد عصا نزد خالق بود نامش اژدها بد عمر را نام اینجا بت‌پرست لیک ممن بود نامش در الست آنک بد نزدیک ما نامش منی پیش حق این نقش بد که با منی صورتی بود این منی اندر عدم پیش حق موجود نه بیش و نه کم حاصل آن آمد حقیقت نام ما پیش حضرت کان بود انجام ما مرد را بر عاقبت نامی نهد نی بر آن کو عاریت نامی نهد چشم آدم چون به نور پاک دید جان و سر نامها گشتش پدید چون ملک انوار حق در وی بیافت در سجود افتاد و در خدمت شتافت مدح این آدم که نامش می‌برم قاصرم گر تا قیامت بشمرم این همه دانست و چون آمد قضا دانش یک نهی شد بر وی خطا کای عجب نهی از پی تحریم بود یا به تاویلی بد و توهیم بود در دلش تاویل چون ترجیح یافت طبع در حیرت سوی گندم شتافت باغبان را خار چون در پای رفت دزد فرصت یافت کالا برد تفت چون ز حیرت رست باز آمد به راه دید برده دزد رخت از کارگاه ربنا انا ظلمنا گفت و آه یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه پس قضا ابری بود خورشیدپوش شیر و اژدرها شود زو همچو موش من اگر دامی نبینم گاه حکم من نه تنها جاهلم در راه حکم ای خنک آن کو نکوکاری گرفت زور را بگذاشت او زاری گرفت گر قضا پوشد سیه همچون شبت هم قضا دستت بگیرد عاقبت گر قضا صد بار قصد جان کند هم قضا جانت دهد درمان کند این قضا صد بار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند از کرم دان این که می‌ترساندت تا به ملک ایمنی بنشاندت این سخن پایان ندارد گشت دیر گوش کن تو قصه‌ی خرگوش و شیر کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند باختیار هلاک خود اختیار کند نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد دلم شکایت آنهم بروزگار کند بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت بسا که دیده بدامن گهر نثار کند بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم دلم سزای من از دیده در کنار کند اگر ز تربت من سر برآورد خاری هنوز در دلم آن خار خار خار کند ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد برای مهره کسی جان فدای مار کند خمار می‌کندم بی لب تو می خوردن اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند گر از وصال تو خواجو امید برگیرد خیال روی تو بازش امیدوار کند ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش غمزه‌اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز للاش بنده‌ی آن حقه‌ی یاقوت خموش شبه‌اش غالیه آسا و شبش غالیه سا عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش گر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام کرده از گفته‌ی من لل لالا در گوش بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی بشکر خنده شکر ریخته از چشمه‌ی نوش از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش چون بنوشیدم از آن باده‌ی نوشین قدحی لعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوش گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش شحنه‌ی غمزه‌ی زوبین شکنش گفت که هی برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش دوش در هجر آن بت عیار تا به روزم نبود خواب و قرار همه با ماه و زهره بودم انس همه با آه و ناله بودم کار نه کسی یک زمان مرا مونس نه کسی یک نفس مرا غمخوار همه بستر ز اشک من رنگین همه کشور ز آه من بیدار رخم از خون چو لاله‌ی خودرنگ اشکم از غم چو لل شهوار بر و رویم ز زخم دست کبود دل و جانم به تیر هجر فکار رخم از رنج زرد همچو ترنج دلم از درد پاره همچو انار نفسم سرد و سینه آتشگاه دهنم خشک و دیده طوفان‌بار گاه چون شمع قوت آتش تیز گاه چون زیر جفت ناله‌ی زار دست بر سر زنان همی گفتم کای فلک دست از این ضعیف بدار تن بفرسود چند ازین محنت جان بپالود چند از این آزار تا کی این جور کردن پیوست چند از این نحس بودن هموار برگذر از ره جفا و مرا روزکی چند بی‌غمی بگذار طاقتم نیست از خدای بترس بیش ازینم به دست غم مسپار این همی گفتم و همی کردم خاک بر سر ز گنبد دوار یار چون نالهای من بشنید گفت با من به سر در آن شب تار مکن ای انوری خروش و جزع که شدت بخت جفت و دولت یار بار انده مکش که بار دگر برهانیدت ایزد از غم و بار بند بگشود چرخ، تنگ مباش راه بنمود بخت، باک مدار به تو آورد سعد گردون روی روی زی درگه خداوند آر شمس دین پهلوان لشکر شاه پشت اسلام و قبله‌ی احرار خاص سلطان اغلبک آنکه کفش در سخا هست همچو ابر بهار موی بر سایلان زبان خواهد طبعش از بهر بخشش دینار نظر لطف او بر آنکه فتاد باز رست از زمانه‌ی غدار زیر پر همای دولت او چه یکی تن چه صدهزار هزار روز هیجا بر اسب که‌پیکر چو برون آید از پی پیکار مرکب زهره طبع مه نعلش که تن باد پای خوش رفتار گه زمین را کند ز پویه هوا گه هوا را زمین کند ز غبار برباید شهاب ناوک او انجم از چرخ و نقش از دیوار پیش او مار و مرغ در صف جنگ تحفه و هدیه از برای نثار مهر آرد گرفته در دندان دیده آرد گرفته در منقار سایه‌ی رمح و عکس شمشیرش بگر بیفتد بر جبال و بحار سنگ این خاک گردد از انده آب آن قیر گردد از تیمار ای به ملکت چو وارث داود ای به مردی چو حیدر کرار ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی وی چو دهرت هزار خدمتگار تا چو تیرست کار دولت تو بی‌زبانست خصم چون سوفار تو بشادی نشین که گشت فلک خود برآرد ز دشمن تو دمار بس ترا پشت نصرت یزدان بس ترا یار دولت دادار آنکه در دیده‌ی تو دارد قدر وانکه بر درگه تو یابد بار رفعت این را همی دهد تشریف دولت آنرا همی نهد مقدار بنده نیز ار به حکم اومیدی مدحتی گفت ازو عجب مشمار عالمی را چو از تو شاکر دید گشت در دام خدمت تو شکار ور ز اقبال قربتی یابد پیش تخت تو چون صغار و کبار جست از جور عالم جافی رست از مکر گیتی مکار کرد در منزل قبول نزول گشت بر مرکب مراد سوار تا نباشد به رنگ روز چو شب تا نباشد به فعل نور چو نار شب اعدات را مباد کران روز شادیت را مباد کنار پای بدگوی حاسدت در بند سر بدخواه و دشمنت بر دار بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق عشق ز فرمان حسن داد به دست توام وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق زلف تو را آن که کرد سلسله‌ی پیوند حسن ساخت جنون مرا سلسله‌ی جنبان عشق کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب تا روشنت شود سخن گنج در خراب او را ز خود چو بازشناسی درو گریز خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب سرچشمه‌ی تویی تو، آن نور راستیست وان کش توظن بری که تویی لمعه‌ی سراب از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب پیوسته باژگونه نظر می‌کنی به خود خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟ ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم تا نسخه‌ای ز خیر ببینی هزار باب نیکی ستاره‌ایست کزو می‌کند طلوع انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند اندر حساب هستی و او صدر آن حساب او لب هستی تو و اکنون تو قشر او زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟ معراج واصلان تو بدین آستان طلب ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب او را اگر بجای بمانی، بماندت همواره در مذلت و جاوید در عذاب پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب سرش به حال من نظر لطف برگماشت کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد و آنگاه خود ز دیده‌ی من رفت در نقاب تا راه دل به حضرت او برد اوحدی آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب حور تویی، بوستان بهشت برین است باده به من ده که سلسبیل همین است حادثه‌ها را ز چشم مست تو بیند بر سر هر کس که چشم حادثه بین است کس نستاند به هیچ نافه‌ی چین را تا سر زلف تو سر به سر همه چین است تا که دو زلف تو بر یسار و یمین است چشم دو عالم بدان یسار و یمین است زلف گره‌گیر خود بین که بدانی کارگشای دل اسیر من این است از دم تیر بلا کجا بگریزم کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است تا تو سوار سمند برق عنانی خرمن مه در میان خانه زین است کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی چون صفت خواجه‌ی کریم چنین است زخم درونم چگونه چاره پذیرد تا سر و کارم بدان لب نمکین است راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت شوخ پری پیکری که پرده نشین است چشم من و دور جام باده رنگین تا که سپهر دو رنگ بر سر کین است دوره‌ی ساقی مدام باد که خوش گفت دور خوشی دور شاه ناصر دین است بسته‌ی او هر چه در کنار و میان است بنده‌ی او هر که در زمان و زمین است تاج و نگین دور از او مباد فروغی تا که نشان در جهان ز تاج و نگین است خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست در بهشتست که همخوابه حورالعینیست دولت آنست که امکان فراغت باشد تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست همه عالم صنم چین به حکایت گویند صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش همه گویند که این ماهی و آن پروینیست گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن ای که در هر بن موییت دل مسکینیست جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست هر که ماه ختن و سرو روانت گوید او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه تا بگردد جمله گل این خارخارت ساقیا جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا کار را بگذار می را بار کن بر اسب جام تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا چشمه رواق می را نحل بگشا سوی عیش تا ز چشمه می‌شود هر چشم و چارت ساقیا عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی چونک بیخودتر شدی گیرد کنارت ساقیا از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه به زندگی نتوانم رها شدن ز شما اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟ دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود گریختن زمن و در قفا شدن ز شما غم شما گر ازین سان کشد گریبانم چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما ای به میدان‌های وحدت گوی شاهی باخته جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن من جهان روح را از غیر عشقت آخته مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد کبوتری که نیاید به زیر پنجه‌ی شاه سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد سمند چرخ که بی‌تازیانه می‌رقصد پی سواری او زیر زین زرین باد کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد نشیب حضرت او سجده‌گاه خورشید است فراز رایت او بوسه‌گاه پروین باد بساط بارگهش چهره‌ی امیران است چراغ انجمنش دیده‌ی سلاطین باد غبار رزمگهش بر سر سماوات است شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد زمانه در صف میدان او به توصیف است ستاره بر در ایوان او به تحسین باد جمال او همه روز آفتاب اجلال است جلال او همه شب آسمان تمکین باد رخ محب وی از جام باده گلگون است کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد همه دعای فروغی به دولت شاه است همیشه ورد زبان فرشته آمین باد به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند دلم به نرگس بر شیفته شده‌ست و تباه به روی و بالا ماهی و سروی و نبود بدان بلندی سرو و بدین تمامی ماه به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر ز چرخ ماه سوی چهره‌ی تو کرد نگاه ز رشک چهره‌ی تو ماه تیره گشت و خجل ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دو تاه چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده‌ست ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه به مجلس اندر تا ایستاده‌ای دل من همی‌طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم در این تفکر گم گشته‌ام میان دو راه ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم به مدح خواجه‌ی سید وزیر زاده‌ی شاه ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق مقدمست به فضل و مقدمست به جاه بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه به چشم همتش ار سوی آسمان نگری یکی مغاک نماید سپاه و ژرف چو چاه به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم بدین عقوبت واجب شود معاذالله نه هر که چیزی نکند از آن همی‌نکند که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه چرا نگویم کو را سخا همی‌گوید که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاه کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت که کوه زر به بر چشم او نماید کاه به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه همه بزرگان کاندر زمین ایرانند به آستانه‌ی او بر زمین نهاده جباه به همت و به سخا و به هیبت و به سخن به مردمی که چنو آفریده نیست اله به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن به صد گنه نگراید به نیم بادافراه خدای در سر او همتی نهاده بزرگ از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او به کام دل برسیدند زایری پنجاه یکی منم که چنان آمدم مثل بر او که کرد بی‌بنه آید هزیمت از بنگاه کنون چنان شدم از بر او کجا تن من به ناز پوشد توزی و صدره‌ی دیباه به صره زر به هم کردم و به بدره درم همی‌روم که کنم خلق را ازین آگاه به راه منزل من گر رباط ویران بود کنون ستاره‌ی خورشید باشدم خرگاه چنین کنند بزرگان، ز نیست هست کنند بلی، ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه همیشه تا نبود خوبکار چون بدکار چنان کجا نبود نیکخواه چون بدخواه همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ چنان کجا هنر شیر برتر از روباه جهان متابع او باد و روزگار مطیع خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد بجز به نیکی نام نکوش در افواه دلا در عشق تو صد دفترستم که صد دفتر ز کونین ازبرستم منم آن بلبل گل ناشکفته که آذر در ته خاکسترستم دلم سوجه ز غصه وربریجه جفای دوست را خواهان ترستم مو آن عودم میان آتشستان که این نه آسمانها مجمرستم شد از نیل غم و ماتم دلم خون بچهره خوشتر از نیلوفرستم درین آلاله در کویش چو گلخن بداغ دل چو سوزان اخگرستم نه زورستم که با دشمن ستیزم نه بهر دوستان سیم و زرستم ز دوران گرچه پر بی جام عیشم ولی بی دوست خونین ساغرستم چرم دایم درین مرز و درین کشت که مرغ خوگر باغ و برستم منم طاهر که از عشق نکویان دلی لبریز خون اندر برستم قصه کوته کن که رای نفس کور برد او را بعد سالی سوی گور شاه چون از محو شد سوی وجود چشم مریخیش آن خون کرده بود چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر دید کم از ترکشش یک چوبه تیر گفت کو آن تیر و از حق باز جست گفت که اندر حلق او کز تیر تست عفو کرد آن شاه دریادل ولی آمده بد تیر اه بر مقتلی کشته شد در نوحه‌ی او می‌گریست اوست جمله هم کشنده و هم ولیست ور نباشد هر دو او پس کل نیست هم کشنده‌ی خلق و هم ماتم‌کنیست شکر می‌کرد آن شهید زردخد کان بزد بر جسم و بر معنی نزد جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست تا ابد معنی بخواهد شاد زیست آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت دوست بی‌آزار سوی دوست رفت گرچه او فتراک شاهنشه گرفت آخر از عین الکمال او ره گرفت و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود صورت و معنی به کلی او ربود ای جز می مشک بر سر دوش از زخم دلم مکن فراموش امشب به کنار من توان خفت کز دست غمت نخفته‌ام دوش من شب همه شب نشسته بیدار آهوی تو مست خواب خرگوش از روی تو پرده برفکندند وز راز دلم فتاد سرپوش ای خواجه بخر به هیچم آخر ور بی‌هنرم دوباره بفروش بالای خوشت بلای جان است وقتی که نباشدم در آغوش خامی نرود ز طبع بیرون تا دیگ هوس نیفتد از جوش از هر چه بجز حکایت عشق ما پنبه نهاده‌ایم در گوش مملوک به عجز و خواجه مغرور بلبل به خروش و غنچه خاموش نیشی که زند شکر دهانی خوش تر ز هزار چشمه‌ی نوش کی با تو توان گرفتن آرام کاشوب دلی و آفت هوش زلف و خط و خال او فروغی در ماتم عاشقان سیه پوش تفاوتی نکند قدر پادشایی را که التفات کند کمترین گدایی را به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد که در به روی ببندند آشنایی را مگر حلال نباشد که بندگان ملوک ز خیل خانه برانند بی‌نوایی را و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود هزار شکر بگوییم هر جفایی را همه سلامت نفس آرزو کند مردم خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را خیال در همه عالم برفت و بازآمد که از حضور تو خوشتر ندید جایی را سری به صحبت بیچارگان فرود آور همین قدر که ببوسند خاک پایی را قبای خوشتر از این در بدن تواند بود بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن دگر نبینی در پارس پارسایی را منه به جان تو بار فراق بر دل ریش که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را دگر به دست نیاید چو من وفاداری که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی که یحتمل که اجابت بود دعایی را بیا ساقی آن می‌که او دلکشست به من ده که می در جوانی خوشست مگر چون بدان می دهان تر کنم بدو بخت خود را جوان‌تر کنم چو بیداری بخت شد رهنمون ز تاریکی آمد سکندر برون چنان رهبری کردش آن مادیان که نامد چپ و راستی در میان بر آن خط که روز نخستین گذشت چو پرگار بود آخرش بازگشت چو اقبال شد شاه را کارساز به روشن جهان ره برون برد باز سوی لشگر آمد عنان تافته مرادی طلب کرده نایافته نیفتاد از ان تاب در تافتن که روزی به قسمت توان یافتن نرنجید اگر ره به حیوان نبرد که در راه حیوان چو حیوان نمرد چو اندوهی آمد مشو ناسپاس ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس برهنه ز صحرا به صحرا شدن به از غرقه در آب دریا شدن برنجد سر از درد سرهای سخت نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت بسی کار کز کار مشکل‌تر است تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است چو دیدند لشگر ره آورد خویش نهادند سنگ ره آورد پیش همه سنگها سرخ یاقوت بود کزو دیده را روشنی قوت بود یکی را ز کم گوهری دل به درد یکی را ز بی گوهری باد سرد پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت چو آسود روزی دو شاه از شتاب ستد داد دیرینه از خورد و خواب به یاد آمدش حال آن سنگ خرد که پنهان بدو آن فرشته سپرد ترازو طلب کرد و کردش عیار ز بسیار سنگین فزون بود بار ز مثقال بیش آمد از من گذشت بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت به صد مرد گپانی افراختند درو سنگ و هم‌سنگش انداختند فزون آمد از وزن صد پاره کوه ز بر سختنش هر کس آمد ستوه شنیدم که خضر آمد از دورو گفت که این سنگ را خاک سازید جفت کفی خاک با او چو کردند یار به هم سنگیش راست آمد عیار شه آگاه شد زان نمودار نغز که خاکست و خاکش کند سیر مغز یکی روز با خاصگان سپاه چو مینو یکی مجلس آراست شاه کمر بر کلاه فریدون کشید سر تخت بر تاج گردون کشید غلامان زرین کمر گرد تخت چو سیمین ستون گرد زرین درخت همه تاجداران روی زمین در آن پایه چون سایه زانو نشین ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر سخن می‌شد از گردش چرخ پیر ز تاریکی و آب حیوان بسی سخن در سخن می‌شد از هر کسی که گر زیر تاریکی آن آب هست شتابنده را چون نیاید بدست وگر نیست آن آب در تیره خاک چرا نامش از نامها نیست پاک درین باره میشد سخنهای نغز کزو روشنائی درآید به مغز ز پیران آن مرز بیگانه بوم چنین گفت پیری به دارای روم که شاه جهانگیر آفاق گرد که چون آسمان شد ولایت نورد گر از بهر آن جوید آب حیات که از پنجه‌ی مرگ یابد نجات در این بوم شهریست آباد و بس که هرگز نمیرد در او هیچکس کشیده در آن شهر کوهی بلند شده مردم شهر ازو شهر بند بهر مدتی بانگی آید ز کوه که آید نیوشنده را زان شکوه بخواند ز مردم یکی را به نام که خیز ای فلان سوی بالا خرام نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر نگردد یکی لحظه آرام گیر ز پستی کند سوی بالا شتاب بپرسندگان زو نیاید جواب پس کوه خارا شود ناپدید کس این بند را می‌نداند کلید گر از مرگ خواهد تن شه امان بدان شهر باید شدن بی‌گمان شه از گفت آن مرد دانش بسیچ فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ به کار آزمائی دلش تیز شد در آن عزم رایش سبک خیز شد بفرمود کز زیرکان سپاه تنی چند را سر درآید به راه در آن منزل آرامگاه آورند سخن را درستی به شاه آورند به اندرزشان گفت از آواز کوه نباید که جنبد کسی زین گروه اگر نام پیدا کند یا نشان بران گفته گردند دامن فشان مگر چون شود راه پاسخ دراز برون آید از زیر آن پرده راز نصیحت پذیران به اندرز شاه سوی شهر پوشیده جستند راه در آن شهر با فرخی تاختند به جایی‌خوش آرامگه ساختند خبرهای شهر آشکار و نهفت چنان بود کان پیر پیشینه گفت به هر وقتی آوازی از کوهسار رسیدی به نام یکی زان دیار نیوشنده چون نام خود یافتی به رغبت سوی کوه بشتافتی چنان در دویدن شدی ناصبور کزان ره نگشتی به شمشیر دور رقیبان شه چارها ساختند نواهای آن پرده نشناختند چو گردون گردنده لختی بگشت فلک منزلی چند راه در نوشت ز پیکان شه گردش روزگار یکی را به رفتن شد آموزگار از آن راز جویان پنهان پژوه یکی را به خود خواند هاتف ز کوه به تک خاست آنکس که بشنید نام سوی هاتف کوه شد شادکام گرفتند یاران زمامش به چنگ که در پویه بنمای لختی درنگ نباید که پوینده شیدا شود مگر راز این پرده پیدا شود شتابنده را زان نمی‌داشت سود فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود نمی‌گفت چیزی که آید به کار به رفتن شده چون فلک بی‌قرار رهانید خود را به صد زرق و زور شد آواره ز ایشان چو پرنده مور بماندند یاران ازو در شگفت وزو هر کسی عبرتی برگرفت که زیرکتر ما در این ترکتاز نگر چون شد از ما و نگشاد راز براین نیز چون مدتی در گذشت بتابید خورشید بر کوه و دشت به یاری دگر نیز نوبت رسید شد او نیز در نوبتی ناپدید قدر مایه مردم که ماندند باز نخواندند یک حرف ازان لوح راز هراسنده گشتند از آن داوری که کس را نکرد آسمان یاوری ز بی‌راهی خود به راه آمدند وز آن شهر نزدیک شاه آمدند نمودند حالت که از ما بسی سوی کوه شد باز نامد کسی نه هنگام رفتن درنگی نمود نه امید باز آمدن نیز بود ندانیم کاواز آن پرده چیست نوازنده ساز آن پرده کیست چو ما راه آن پره نشناختیم از آن پرده اینک برون تاختیم ز ما چند کس کرد بر کوه ساز نیامد یکی بانگ از آن کوه باز چو دیدیم کایشان گرفتند کوه گرفتیم دشت آمدیم این گروه چنین است خود گنبد تیز گشت گهی کوه گیرند ازو گاه دشت سکندر چو راز رقیبان شنید رهی دید باز آمدش ناپدید بدان راهش آنگه نیاز آمدی کزو یک تن رفته باز آمدی ز حیرت در آن کار سرگشته ماند که عنوان آن نامه را کس نخواند خبر داشت کان رفتن ناگهان کسی راست کو را سر آید جهان مثل زد که هر کس که او زاد مرد ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد چو با گور گیران ندارند زور به پای خود آیند گوران به گور گه تیر خوردن عقاب دلیر به پر خود آید ز بالا به زیر گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق ملالت بر برون تو نمی‌گویی چه کاره ستی غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده‌ست و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان دل بیچاره را می‌دان که او محتاج چاره ستی وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی ز تابش‌های خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر اگر بودی مسلمانی مذن بر مناره ستی اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی هماره ستی در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خواره ستی اگر دیدی تو ظلمت‌ها ز قوت‌های این لقمه ز جور نفس تردامن گریبان‌هات پاره ستی به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب به هر یا رب که می‌گویی تو لبیکت دوباره ستی ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود تا بیابی هم‌چو او ملک خلود خفته بود آن شه شبانه بر سریر حارسان بر بام اندر دار و گیر قصد شه از حارسان آن هم نبود که کند زان دفع دزدان و رنود او همی دانست که آن کو عادلست فارغست از واقعه آمن دلست عدل باشد پاسبان گامها نه به شب چوبک‌زنان بر بامها لیک بد مقصودش از بانگ رباب هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب ناله‌ی سرنا و تهدید دهل چیزکی ماند بدان ناقور کل پس حکیمان گفته‌اند این لحنها از دوار چرخ بگرفتیم ما بانگ گردشهای چرخست این که خلق می‌سرایندش به طنبور و به حلق ممنان گویند که آثار بهشت نغز گردانید هر آواز زشت ما همه اجزای آدم بوده‌ایم در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی لیک چون آمیخت با خاک کرب کی دهند این زیر و آن بم آن طرب آب چون آمیخت با بول و کمیز گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز چیزکی از آب هستش در جسد بول گیرش آتشی را می‌کشد گر نجس شد آب این طبعش بماند که آتش غم را به طبع خود نشاند پس غدای عاشقان آمد سماع که درو باشد خیال اجتماع قوتی گیرد خیالات ضمیر بلک صورت گردد از بانگ و صفیر آتش عشق از نواها گشت تیز آن چنان که آتش آن جوزریز از کف ایام امان کس نیافت وز روش دهر زمان کس نیافت شام و سحر هست رصددار عمر زین دو رصد خط امان کس نیافت رفت زمانی که ز راحت در او نام غم از هیچ زبان کس نیافت و آمد عهدی که ز خرم‌دلان در همه آفاق نشان کس نیافت اهل میندیش که در عهد ما سایه‌ی عنقا به جهان کس نیافت جنس طلب کردی خاقانیا کم طلب آن چیز که آن کس نیافت ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین ای تاج هنرمندی معراج خردمندی تعریف چه می باید چون جمله تویی تعیین هر ذره که می جنبد هر برگ که می خنبد بی کام و زبان گفتی در گوش فلک بنشین جان همه جانا ای دولت مولانا جان را برهانیدی از ناز فلان الدین از نفخ تو می روید پر ملاء الاعلی وز شرق تو می تفسد پشت فلک عنین از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین ناگاه سحرگاهی بی‌رخنه و بیراهی آورد طبیب جان یک خمره پرافسنتین تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین پیغامبر بیماران نافعتری از باران در خمره چه داری گفت داروی دل غمگین حرز دل یعقوبم سرچشمه ایوبم هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شیرین گفتم که چنان دریا در خمره کجا گنجد گفتا که چه دانی تو این شیوه و این آیین کی داند چون آخر استادی بی‌چون را گنجاند در سجین او عالم علیین یوسف به بن چاهی بر هفت فلک ناظر و اندر شکم ماهی یونس زبر پروین گر فوقی وگر پستی هستی طلب و مستی نی بر زبرین وقف است این بخت نه بر زیرین خامش که نمی‌گنجد این حصه در این قصه رو چشم به بالا کن روی چو مهش می بین اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی که میدانم به خصم من نخواهی داد جان من ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من نمی‌دانم چسان در ره فتادم که رفت از تاب رفتن هم زیادم من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟ نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟ چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟ من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟ جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم از پی دوستی تو به بلا افتادم حاصلم از غم عشق تو نه بجز خون جگر من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟ پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر که بشد کار من از دست و ز پا افتادم تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟ چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟ چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟ که درین واقعه‌ی بد ز قضا افتادم ما به عهدت خانه‌ی دل از طرب پرداختیم در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم سایه‌پرور ساخت صد مجنون صحراگرد را رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما توسن جرات به میدان محبت تاختیم عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد این جامه بر قد او ترسم دراز باشد منشین ز آتش من آهنین دل ایمن کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را گردن طراز محمود طوق ایاز باشد ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی تا از نیاز مردم او بی‌نیاز باشد حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر بر محتشم در جور هرچند باز باشد تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست آنچه از باده‌ی دوشینه بماند باقی عنت الورق علی قلقلة الاقداح و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل فی‌الکری طیفک ما غاب عن اماق تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست که به رخسار چو مه نادره‌ی آفاقی گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا فی‌الهوی لا تتناهی طرق العشاق سر برای تو که هم دردی و هم درمانی جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق دلق از رق بمی لعل گرو کن خواجو که مناسب نبود عاشقی و زراقی جام می گیر که بر بام سماوات زنیم علم مرشدی و نوبت به اسحاقی قطره چون آب شد به تابستان گشت آن آب سوی بحر روان وز روانی خود به بحر رسید خویشتن را ورای بحر ندید هستی خویش را در او گم ساخت هیچ چیزی به غیر آن نشناخت گاه او را عیان به صورت موج دید، هم در حضیض و هم در اوج متراکم شد آن بخار و، از آن متکاون شد ابر در نیسان متقاطر شد ابر و باران گشت رونق افزای باغ و بستان گشت قطره‌ها چون به یکدگر پیوست سیل شد بر رونده راه ببست سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان تافت یکسر به سوی بحر، عنان چون به دریا رسید، کرد آرام شد درین دوره سیر بحر، تمام قطره این را چو دید، نتوانست کردن انکار دیده و، دانست کوست موج و بخار و سیل و سحاب اوست کف، اوست قطره، اوست حباب هیچ جز بحر در جهان نشناخت عشق با هر چه باخت، با او باخت از چب و راست چون گشاد نظر غیر دریا ندید چیز دگر همچنین عارفان عشق آیین در جهان نیستند جز حق بین دیده‌ی جمله مانده بر یک جاست لیکن اندر نظر تفاوتهاست جسته‌اند دیوانگان از سلسله ز آنک برزد بوی جان از سلسله نعره‌ها از عاشقان برخاسته الامان و الامان از سلسله جان مشتاقان نمی‌گنجد همی در زمین و آسمان از سلسله پیش لیلی می‌برم من هر دمی جان مجنون ارمغان از سلسله حلقه‌های عشق تو در گوش ماست هوش ما را تو مران از سلسله فتنه بین کز سلسله انگیختی فتنه را هم می‌نشان از سلسله صد نشان بر پای جان از بند توست گر چه جان شد بی‌نشان از سلسله شمس تبریزی مرادم زلف توست گر چه کردم من بیان از سلسله سر زلفت چو در جولان بیاید به ساعت فتنه در میدان بیاید ز چشم کافر تو هر زمانی هزاران رخنه در ایمان بیاید گل رخسار تو تا جیب بگشاد خرد را خار در دامان بیاید لب لعل تو تا در خنده آید اجل را سنگ در دندان بیاید ز دست ناوک اندازان چشمت نخستین ضربتی بر جان بیاید در جان می‌زند هجر تو دیری است که بانگ حلقه و سندان بیاید دل خاقانی از تو نامزد شد بهر دردی که بی‌درمان بیاید عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند اول قدم ز روی وفا جان فدی کند دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف گر جان کنند در سر کارش کری کند زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند بستم دکان مشغله را در به روی خلق تا عشق او در آید و بیع و شری کند از آستان نمی‌گذرم تا جفای او خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش کان به شهید عشق که از خون ردی کند مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست روز از تحملی ز سگان حمی کند باد هواست، چار حد آن خراب کن هر خانه را که جز هوس او بنی کند ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به آیا کسی که عشق ندارد چه می‌کند؟ در پرده‌ی عشق آهنگ زدای فتنه قانون ساز کن صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن دست خرد کوتاه شد از ضبط ملک عافیت ای عشق فرصت یافتی بنیاد دست انداز کن آمد صدای طبل باز از صید گاهی در کمین شهباز عشقی پر گشوده‌ای مرغ جان‌پرواز کن عشق اینک از ره می‌رسد ای جان به استقبال رو غم حلقه بر در می‌زند ای دل برو در باز کن شد زنده از یک پرسشت تا زنده‌ام مانند من داری گواهی این چنین رو دعوی اعجاز کن نوعی که هستی خویش را بنما و بر هم زن جهان از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن چون بر مراد محتشم غمگین نواز است آن صنم ای دل تو نازان شو به غم ای غم تو بر دل ناز کن گر من خمار خود ز لب یار بشکنم بازار کارخانه‌ی اسرار بشکنم بر بام هفت قلعه‌ی گردون علم زنم دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم در هم کشم طناب سراپرده کبود بند و طلسم گنبد دوار بشکنم منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم قلب سپاه کوکب سیار بشکنم گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم بفروزم از چراغ روان شمع عشق را ناموس این حدیقه‌ی انوار بشکنم تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت جامی بده که توبه بیکبار بشکنم خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه‌ئی زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم عیسی لبی و مرده دلم در برابرت چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین ز آن لب که آتش است و عسل می‌دهد برت گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت یاقوت هست زاده‌ی خورشید نی مگوی خورشید هست زاده‌ی یاقوت احمرت خون ریز ماست غمزه‌ی جادوت پس چرا خونین سلب شده است لب معجز آورت مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت کاینک نشان خون به لب شکرین درت از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت خاقانیی که بسته‌ی بادام چشم توست چون پسته بین گشاده دهان در برابرت اجازت داد شیرین باز لب را که در گفت آورد شیرین رطب را عقیق از تارک لل برانگیخت گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت نخستین گفت کای شاه جوانبخت به تو آراسته هم تاج و هم تخت به نیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست به بالای تو دولت را قبا چست به بازوی تو گردون را کمان سست ز یارت بخت باد از بخت یاری که پشتیوان پشت روزگاری پس آنگه تند شد چون کوه آتش به خسرو گفت کی سالار سرکش تو شاهی رو که شه را عشقبازی تکلف کردنی باشد مجازی نباشد عاشقی جز کار آنکس که معشوقیش باشد در جهان بس مزن طعنه مرا در عشق فرهاد به نیکی کن غریبی مرده را یاد مرا فرهاد با آن مهربانی برادر خوانده‌ای بود آن جهانی نه یکساعت به من در تیز دیده نه از شیرین جز آوازی شنیده بدان تلخی که شیرین کرد روزش چو عود تلخ شیرین بود سوزش از او دیدم هزار آزرم دلسوز که نشنیدم پیامی از تو یکروز مرا خاری که گل باشد بر آن خار به از سروی که هرگز ناورد بار ز آهن زیر سر کردن ستونم به از زرین کمر بستن به خونم مسی کز وی مرا دستینه سازند به از سیمی که در دستم گدازند چراغی کو شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد بود عاشق چو دریا سنگ در بر منم چون کوه دایم سنگ بر سر به زندان مانده چون آهن درین سنگ دل از شادی و دست از دوستان تنگ مبادا تنگدل را تنگ دستی که با دیوانگی صعب است مستی چو مستی دارم و دیوانگی هست حریفی ناید از دیوانه مست قلم در کش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم همان انگار کامد تند بادی ز باغت برد برگی بامدادی مرا سیلاب محنت در بدر کرد تو رخت خویشتن برگیر و برگرد من اینک مانده‌ام در آتش تیز تو در من بین و عبرت گیر و بگریز هوا کافور بیزی می نماید هوای ما اگر سرد است شاید چو ابر از شور بختی شد نمک بار دل از شیرین شورانگیز بردار هوا داری مکن شب را چو خفاش چو باز جره خور روز روباش شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی گذشت آن مهربانیها که دیدی شعیری زان شعار نو نماند است و گر تازی ندانی جو نماند است نه آن ترکم که من تازی ندانم شکن کاری و طنازی ندانم فلک را طنزگه کوی من آمد شکن خود کار گیسوی من آمد دلت گر مرغ باشد پر نگیرد دمت گر صبح باشد در نگیرد اگر صد خواب یوسف داری از بر همانی و همان عیسی و بس خر گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی برو کز هیچ روئی در نگنجی اگر موئی که موئی در نگنجی به زور و زرق کسب اندوزی خویش نشاید خورد بیش از روزی خویش گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش حلالی خور چو بازان شکاری مکن چون کرکسان مردار خواری مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست یکی را تلخ‌تر گریانم از جام یکی را عیش خوشتر دارم از نام گلابم گر کنم تلخی چه باکست گلاب آن به که او خود تلخ ناکست نبیذی قاتلم بگذارم از دست که از بویم بمانی سالها مست چو نام من به شیرینی بر آید اگر گفتار من تلخ است شاید دو شیرینی کجا باشد بهم نغز رطب با استخوان به جوز با مغز درشتی کردنم نزخار پشتی است بسا نرمی که در زیر درشتی است گهر در سنگ و خرما هست در خار وز اینسان در خرابی گنج بسیار تحمل را بخود کن رهنمونی نه چندانی که بار آرد زبونی زبونی کان ز حد بیرون توان کرد جهودی شد جهودی چون توان کرد چو خرگوش افکند در بردباری کند هر کودکی بروی سواری چو شاهین باز ماند از پریدن ز گنجشکش لگد باید چشیدن شتر کز هم جدا گردد قطارش ز خاموشی کشد موشی مهارش کسی کو جنگ شیران آزماید چو شیر آن به که دندانی نماید سگان وقتی که وحشت ساز گردند ز یکدیگر به دندان باز گردند پس آنگه بر زبان آورد سوگند به هوش زیرک و جان خردمند به قدر گنبد پیروزه گلشن به نور چشمه خورشید روشن به هر نقشی که در فردوس پاکست به هر حرفی که در منشور خاکست بدان زنده گه او هرگز نمیرد به بیداری که خواب او را نگیرد به دارائی که تن‌ها را خورش داد به معبودی که جان را پرورش داد که بی کاوین اگر چه پادشاهی ز من برنایدت کامی که خواهی بدین تندی ز خسرو روی برتافت ز دست افکند گنجی را که دریافت نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران بیا که بحر معلق تویی و من ماهی میان بحرم و این بحر را کی دید میان ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان آن یکی یاری پیمبر را بگفت که منم در بیعها با غبن جفت مکر هر کس کو فروشد یا خرد همچو سحرست و ز راهم می‌برد گفت در بیعی که ترسی از غرار شرط کن سه روز خود را اختیار که تانی هست از رحمان یقین هست تعجیلت ز شیطان لعین پیش سگ چون لقمه نان افکنی بو کند آنگه خورد ای معتنی او ببینی بو کند ما با خرد هم ببوییمش به عقل منتقد با تانی گشت موجود از خدا تابه شش روز این زمین و چرخها ورنه قادر بود کو کن فیکون صد زمین و چرخ آوردی برون آدمی را اندک اندک آن همام تا چهل سالش کند مرد تمام گرچه قادر بود کاندر یک نفس از عدم پران کند پنجاه کس عیسی قادر بود کو از یک دعا بی توقف بر جهاند مرده را خالق عیسی بنتواند که او بی توقف مردم آرد تو بتو این تانی از پی تعلیم تست که طلب آهسته باید بی سکست جو یکی کوچک که دایم می‌رود نه نجس گردد نه گنده می‌شود زین تانی زاید اقبال و سرور این تانی بیضه دولت چون طیور مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید گرچه از بیضه همی آید پدید باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها مرغها زایند اندر انتها بیضه‌ی مار ارچه ماند در شبه بیضه گنجشک را دورست ره دانه‌ی آبی به دانه سیب نیز گرچه ماند فرقها دان ای عزیز برگها هم‌رنگ باشد در نظر میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر برگهای جسمها ماننده‌اند لیک هر جانی بریعی زنده‌اند خلق در بازار یکسان می‌روند آن یکی در ذوق و دیگر دردمند همچنان در مرگ یکسان می‌رویم نیم در خسران و نیمی خسرویم مغنی برآرای لحنی درست که این نیست ما را خطائی نخست بدان لحن بردن توان بامداد همه لحنهای جهان را زیاد فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟ که ما نیز در خاک خواهیم خفت چنان شد حکایت در آن مرز و بوم که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم چو در پرده‌ی مرگ ره یافتم ز هر پرده‌ای روی برتافتم بدان طفل مانم که هنگام خواب به گهواره‌ی خوابش آید شتاب به خفتن منش رهنمون آیدش نداند که این خواب چون آیدش درین چار طبع مخالف نهاد که آب آمد و آتش و خاک و باد چگونه توان راستی یافتن ز کژی بباید عنان تافتن بود چار دیوار آن خانه سست که بنیادش اول نباشد درست گذشت از صد و سیزده سال من به ده سالگان ماند احوال من همان آرزو خواهیم در سرست کهن من شدم آرزو نوترست بدین آرزو چون زمانی گذشت فلک فرش او نیز هم درنوشت انجامش روزگار والیس . . . سرودی بر آهنگ فریاد من مغنی به یادآرد بر یاد من مگر بگذرم زاب این هفت رود بکن شادم از شادی آن سرود چو والیس را سر درآمد به خواب درافکند کشتی به طوفان آب نشسته رفیقان یاریگرش به یاریگری چون فلک برسرش چو بر ناتوان یافت تیمار دست تنومند را ناتوانی شکست ز نیروی طالع خبر باز جست بناهای اوتاد را یافت سست ستاره دل از داد برداشته ستمگر شده داد بگذاشته به آن هم‌نشینان که بودند پیش خبر داد از اندازه عمر خویش چنین گفت کایمن مباشید کس از این هفت هندوی کحلی جرس که این اختران گر چه فرخ پیند ز نافرخی نیز خالی نیند چو نحس اوفتد دور سیارگان بود دور دور ستمکارگان شمار ستم تا نیاید به سر به گیتی نیاید کسی دادگر چو باز اختر سعد یابد قران به نیکی رسد کار نیک اختران فلک تا رسیدن بدان بازگشت ورقهای ما باری اندر نوشت چو گفت این پناهنده را کرد یاد فروبست لب دیده برهم نهاد اگر گوش بر دشمنانت نباشد لب من دمی بی‌دهانت نباشد ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد نشینی تو با هر کسی وز کسی من چو پرسم نشانی، نشانت نباشد چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟ چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟ نجویم طریقی، نپویم به راهی که آمد شد کاروانت نباشد سری را، که پیوسته بر دوش دارم نخواهم که بر آستانت نباشد لب خود بنه بر لب من، که سهلست اگر نام من بر زبانت نباشد من از غصه صد پی دل خویشتن را بسوزم، که از بهر جانت نباشد اگر اوحدی را ز وصل رخ خود بسودی رسانی، زیانت نباشد پرسش خسته‌ای روا باشد که درین درد بی‌دوا باشد بنماید ترا، چنانکه تویی اگر آیینه را صفا باشد بی‌قفا روی نیست در خارج وندر آیینه بی‌قفا باشد اندر آیینه هیچ ننماید که نه آیین شهر ما باشد در صفا نیست صورت دوری دوری از ظلمت هوا باشد این جدایی ز کندی روشست روش عارفان جدا باشد از ختایی خطت اگر دویی است این دوبینی ازین خطا باشد نشود اوحدی ز مهرش دور تا ازو ذره‌ای بجا باشد هرگز از دل خبر نداشته‌ای بر دلم رنج از آن گماشته‌ای سپر افکنده آسمان تا تو رایت جور برافراشته‌ای که خورد بر ز تو که تو هرگز تخم پیوند کس نکاشته‌ای همرهی جسته‌ای ز من وانگه در میان رهم گذاشته‌ای به خرابات گذارم ندهند از خامی سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی صوفی رندم و معروف به شاهدبازی عاشق مستم و مشهور به درد آشامی سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب همه همسایه بدیدند ز کوته بامی آن زبونم که اگر بر سر بازار بری بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک تو درین بند ندانی که برون از دامی خیز، تا قصد کوی یار کنیم گذری بر در نگار کنیم روی در خاک کوی او مالیم وز غمش ناله‌های زار کنیم به زبانی، که بیدلان گویند رمزکی چند آشکار کنیم هجر او را، که جان ما خون کرد به کف وصل در سپار کنیم حاش لله کزو کنیم گله! گله از بخت و روزگار کنیم ما، اگر بر مراد او سازیم ترک تدبیر و اختیار کنیم زود پا در بساط وصل نهیم دست با دوست در کنار کنیم چون لب یار شکرافشان شد ما به شکرانه جان نثار کنیم عشق رویش چو پرده برگیرد گر نمیریم پس چه کار کنیم از عراقی چو رو بگردانیم روی در روی غمگسار کنیم کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار تا گرفت او روزه‌ی پیوسته در تابوت مرگ خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک در میان طبله‌ی شنگرف پشت سوسمار لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار مایه‌ی حمد و سعادت احمد مسعود آنک مر محامد را شعارست و سعادت را دثار آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار یادگار خواجه‌ی خود یافتی وقت است اگر یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار آن سپهر ایوانکه از بخت بلند داردش کیوان به صد اخلاص پاس وان فلک مسند که می‌گوید ملک پاسبان آستانش را سپاس میرامین‌الدین محمد که آسمان ارتفاع از شان او کرد اقتباس وز بلندی زد سر ایوان وی طعنه‌ی کوته کمندی بر حواس آن که دارد اطلس زر دوز چرخ پیش فرش مجلسش قدر پلاس وانکه دارد قبه‌ی زرین مهر پیش گل میخ درش رنگ نحاس هم مه و ناهید را هر شام گه روبخشت آستان او مماس هم رخ خورشید را هر صبح دم با در گردون اساس او مساس در سجود آستانش چرخ را از نهیب پاسبان در دل هراس چون خیال منزل دقت پسند گشت او را در دل دقت‌شناس کرد برپا این چنین قصری که هست آسمان یک طاقش از روی قیاس داد ترتیب این چنین کاخی که هست پایه‌اش را جز به اوج خور تماس حاصل این عالی بناصورت چو بست از خرد تاریخ او شد التماس طبع سحرانگیز پوشانید تیز از دو تاریخ این دو مصرع را لباس قصر گردون طاق کیوان پاسبان کاخ عالی پایه‌ی اعلی اساس ناله‌ی بلبل شوریده به جایی برسید گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟ کز میان غنچه‌ی مسکین به قبایی برسید هر که بر بوی گل و ناله‌ی بلبل سحری در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه که به دستش ز سر خار جفایی برسید پی همراهی این قافله بودم عمری تا به گوش دلم آواز درایی برسید قصه‌ی مور پریشان به سلیمان گفتند اثر نعمت سلطان به گدایی برسید آفتابی ز سر منظره بنمود جمال ذره‌ای در هوس او به هوایی برسید اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان درد سر برد و به خاک کف پایی برسید مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟ دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت قصه‌ی شوق رها کردم و خاطر نگرانی گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم صورت حال نگه دار که معنیش ندانی درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند: روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟ که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته نه گریزنده‌ی وحشی، که به سنگم برمانی اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی مسجد مقام عجب است، می‌خانه جای مستی زین هر دو خانه بگذر گر مرد حق‌پرستی کی با تو می‌توان گفت اسرار نیستی را تا مو به مو اسیری در شهربند هستی گر بوی زلف او را از باد می‌شنیدی شب تا سحر ز شادی یک جا نمی‌نشستی تن به هر بلایی آنجا که مبتلایی سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی دستی که دادی آخر از دست من کشیدی عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی گر علم دوستی را تعلیم می‌گرفتی پیوند دوستان را هرگز نمی‌گسستی درمان نمی‌پسندد هر دل که درد دادی مرهم نمی‌پذیرد هر سینه‌ای که خستی بر آستان یارم برد آسمان غبارم بالا گرفت کارم در منتهای پستی دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش از قید او نرستی وز بند او نجستی گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست زیرا که من ندادم دستی به هیچ دستی هشیاریت فروغی معلوم نیست گویا مدهوش چشم ساقی مست می الستی خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج ما که باشیم که اندیشه‌ی ما نیز کنند؟ از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی اشتر در او نگنجد با آن همه درازی آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی رطل گران شه را این مرغ برنتابد بویی کز او بیابی صد مغز را ببازی از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی تا برنتابد آن را پشت هزار تازی شد پرده‌ام دریده تا پرده‌ها بسوزم از آتشی که خیزد در پرده حجازی چون عشق او بغرد وین پرده‌ها بدرد با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد مریم دل نشود حامل انوار مسیح تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست از غم آنک ورا تره به نانی نرسد این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟ حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست ممن و سجاده‌ی خود، کافر و زنار خویش آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش کیسه‌ی خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت من نمی‌دانم نهفتن کیسه از طرار خویش ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟ دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش ای که از من کار خود را چاره می‌جویی که چیست؟ این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت که به یک دیدن او از دلم آرام برفت چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟ که رواج شکر و قیمت بادام برفت به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت جام در دست گرفتیم به یاد دهنش می به شرم لب او چون عرق از جام برفت نتوانم شدن از سایه‌ی دیوارش دور که توانم ز تن و قوتم از کام برفت ای صبا، از دهن او خبری بارسان که به امید تو ما را همه ایام برفت دوست در ولوله‌ی آن که: چو قاصد برسد دشمن اندر طلب آن که: چه پیغام برفت؟ دل ما را به چه پرسی که: چرا شد بر او؟ حاجتش بود، به آوازه‌ی انعام برفت هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت ما خود آن دانه ندیدیم که این مور برد بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار ازمیان همه در عشق مرا نام برفت اوحدی گر ز بر او برود معذورست کز لبش کام نمی‌دید و به ناکام برفت با قد تو قد سرو خم دارد چون قد تو باغ، سرو کم دارد وصلت ز همه وجود به لیکن تا هجر تو روی در عدم دارد شادم به تو و یقین همی دانم کین یک شادی هزار غم دارد در کار تو نیست عقل بر کاری کار آن دارد که یک درم دارد دایم چو قلم به تارکم پویان زان قامت و قد که چون قلم دارد در راه تو انوری تو خود دانی عمریست که تا ز سر قدم دارد گر سرزنش همه جهان خواهی آن نیز به دولت تو هم دارد شنیدم که یک بار در حله‌ای سخن گفت با عابدی کله‌ای که من فر فرماندهی داشتم به سر بر کلاه مهی داشتم سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق گرفتم به بازوی دولت عراق طمع کرده بودم که کرمان خورم که ناگه بخوردند کرمان سرم بکن پنبه‌ی غفلت از گوش هوش که از مردگان پندت آید به گوش چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد گهی به بلعجبی فتنه‌ای برانگیزد به هیچ وقت به بازی کرشمه‌ای نکند که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد گهی کزو به نفورم بر من آید زود گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم ز عشق نعره‌ی «هل من مزید» برخیزد نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد جواب آن غزل خواجه بو سعید است این «مرا دلیست که با عافیت نیامیزد» ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی خورشید که بسیار بگشت از همه سویی یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی زابروی هلالیت که طاق است چو گردون با پشت دو تا مانده هرجا که کمانی چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری از دایره‌ی ماه رخ از نقطه دهانی ارباب یقین ده یک‌یک ذره گرفتند شکل دهن تنگ تو از روی گمانی حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد زیرا که تو را چون الف افتاد میانی مویی ز میان تو کسی می بنداند گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی در عشق تو کار همه عشاق برآمد زیرا که خریدند به صد سود و زیانی چون لاله دلم سوخته‌تن غرقه‌ی خون است تا یافته‌ام گرد رخت لاله ستانی چون حال من سوخته دل تنگ درآمد از جان رمقی مانده مرا باش زمانی عطار جگر سوخته را بود دل تنگ دل در سر کار تو شد او مانده زمانی بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد دارم از گلشن ایام درین فصل بهار آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر کز تر و خشک من زار برآورده دمار داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند راضی الا به هلاک من آزرده زار داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب این اثر مانده که نگذاشته از من آثار کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار غنچه در دیده‌ی من اخگر و گل آتش تیز ارغوان بر سر آن شعله‌ی ریزنده شرار لاله‌ی پیراهنی آلوده به خونابه‌ی داغ چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار می‌نماید به نظر سایه‌ی سرو و چمنم روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار بر لب آب روان سبزه شبنم شسته مژه اشک فشانیست به چشم من زار نیست در گوشه باغم متمیز در گوش بانگ زاغ و زغن و نغمه‌ی قمری و هزار کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون مهجه رایت اقبال مرا از ادبار از ریاض طرب آورده به دشت تعبم چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم قدرت خویش کند آینه‌ی دهر اظهار مریم ثانیه کز رابعه‌ی چرخ اسیر سجده خواهند کنیزان وی از استکبار آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم کاسمان راست به خاک در او استظهار آفتابی که اگر از تتق آید بیرون ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار کامیابی که اگر طول بقا در خواهد بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار حفظ او گر نبود دست بدارد از هم چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار حرف تانیث گر از آینه گردد منفک نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار از نگارین صور جاریه‌های حرمش صورتی را که کشد کلک مصور به جدار ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر روی برتابد و از شرم کند در دیوار در ریاض حرم او که دو صد گلزار است نکند آب و هوا تربیت نرگس زار که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی به گل عارض آن شمسه‌ی خورشید عذار گر به سیمای وی از روزن جنت حوری خفته خواب عدم را به نماید دیدار تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار گر زمین حرمش از نظر نامحرم روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین نه به اعجاز به میراث رسول مختار قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار بهر یک تن چو کند قافله‌ی جود روان نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار عدل او چون شکند صولت سر پنجه‌ی ظلم خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار سایه‌ی بخت سیاه از سر خصمش نرود گر شود فی‌المثل از مرتبه‌ی خورشید سوار سروراوندی دلشاد که از مرتبه است فرش روبنده‌ی کنیزان تو را ز آنها عار وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام بختیانم به قطارند و روان در اقطار وز جواهر کشی بار دواوین منست حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند به جناب تو خبیری به سبیل اخبار دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن با چنین خاطر افکار خطا در افکار طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی توتیا وار عزیزش کند اندر انظار وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار به سخط کس نکند با من بیچاره سخن به غلط کس نکند بر من افتاده گذار گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام نیست دیار به من یار درین طرفه دیار قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجه‌ی تو محتشم نادره اندیشه‌ی شیرین گفتار دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب فکند در دل الهام پذیرت جبار که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار وز غلامان تو آن بنده‌ی بی‌همتا کیست که مباهیست به او دور سپهر دوار وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند نام نواب معلی تو تا روز شمار سبک خیز، ای نسیم نوبهاری چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟ بدان سر خیل خوبان بر سلامی بگو: کز خیل مشتاقان غلامی به صد زاری سلامت می‌رساند نه یکدم، صبح و شامت می‌رساند زمین بوسیده، می‌گوید به زاری که: چون خاک زمین گشتم به خواری بیندیش از فغان سوکواران بترس از ناله‌ی شب زنده‌داران نمی‌بردم گمان از رویت اینها غریبست از چنان رویی چنینها ز روی خوب، بد نیکو نیاید ز روی زشت خود نیکو نیاید مکن در پای هجران پایمالم ازین بهتر نظر می‌کن به حالم تو خوبی، ترک باید کرد زشتی در دوزخ فرو بند، ای بهشتی گرفتار توام، غافل چرایی؟ چنین بد مهر و سنگین‌دل چرایی؟ بپالود از غمت خون دل من دریغ! آن محنت بی‌حاصل من به دست خود دل خود کرده‌ام ریش پشیمانی چه سود از کرده‌ی خویش؟ نه کس در عاشقی حیران‌تر از من نه کس در عشق سرگردان‌تر از من ز سودای تو گشت آواره این دل نکردی چاره‌ی بیچاره این دل تو رخ پوشیده‌ای، مهجور از آنم ز من فارغ شدی، رنجور از آنم دریغ! آن هر شبی بیداری من به بوی پرسشت بیماری من چه باشد گر دهان دردمندی شود شیرین از آن لبها به قندی؟ من از پیوند این صورت بریدم چو مقصودی که می‌جستم ندیدم چو نزدیک خودم روزی نخوانی شب خوش باد! من رفتم، تو دانی برآوردم ز پای این خار و رستم بیفگندم ز دوش این بار و رستم بسا دردی که از دوری کشیدم! بسا رنجی که از هجر تو دیدم! دلی کز عشق جانان جان ندارد توان گفتن که او ایمان ندارد درین میدان که یارد گشت یکدم که کس مردی یک جولان ندارد شگرفی باید از گنج دو عالم که جان یک لحظه بی‌جانان ندارد به آسانی منه در کوی او پای که رهرو راه را آسان ندارد چه عشق است این که خود نقصان نگیرد چه درد است این که خود درمان ندارد دلم در درد عشق او چنان است که دل بی درد عشقش جان ندارد مرو در راه او گر ناتوانی که دور است این ره و پایان ندارد اگر قوت نداری دور ازین راه که کوی عاشقان پیشان ندارد برو عطار دم درکش که جانان همه عمرت چنین حیران ندارد درد دلم را طبیب چاره ندانست مرهم این ریش پاره پاره ندانست راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان حال دل غرقه از کناره ندانست طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز هیچ منجم در آن ستاره ندانست یار به یک بار میل سوی جفا کرد حق وفای هزار باره ندانست برد گمانی که: ما به عشق اسیریم این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست خال بنا گوش اوز گوشه نشینان برد چنان دل، که گوشواره ندانست قافله‌ی عقل را به ساعد سیمین راه ز جایی بزد که باره ندانست دوش به خونی گریستم، که ز موجش عقل به اندیشها گذاره ندانست سختی ازان دید، اوحدی، که به اول قاعده‌ی آن دل چو خاره ندانست به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی در این منازل گردون در این طواف همایون گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی جواب ده به حق آنک بس لطیف جوابی هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی چه ناله‌هاست نهان و چه زخم‌هاست دلم را زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی رباب می‌زن و می‌گرد مست گرد خرابی همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه کبابی ای روی تو آیت نکویی حسن تو کمال خوبرویی راتب شده عالم کهن را هردم ز تو فتنه‌ای به نویی معروف لبت به تنگ‌باری چونان که دلت به تنگ‌خویی بردی دل و در کمین جانی یارب تو از این همه چه جویی گویی شب وصل با تو گویم الحق تو کنی خود آنچه گویی در کوی غمت به جان رسیدم گفتم تو کجا و در چه کویی گفتا بدو روزه غیبت آخر تا چند ز یک سخن که گویی من هم به جوار زلف آنم کز عشوه تو در جوال اویی آن به که مرا تمکین نکنی تا همچو خودم گرگین نکنی بر روی منه تو دست مرا تا مست مرا غمگین نکنی تو رنگرزی، تو نیل‌پزی هان کینه را، زنگین نکنی ای خواجه، بهل، فتراک مرا تا خنگ مرا بی‌زین نکنی از دور ترک زانو بزنی زانوی مرا بالین نکنی تو هرچه کنی داعی توم هرچند که تو آمین نکنی دل را بروم، ملک تو کنم تا تو دل خود پرکین نکنی رخساره کنم وقف قدمت تا تو رخ خود پرچین نکنی خاموش کنم، طبلک نزنم تا از دل و جان تحسین نکنی شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام نیاز راز تو عید و سوئال را روزه ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه ز سرخ‌رویی توفیق تست نزد خرد سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه ز آب‌روی سخای تو روزکی چندست که آز را بنبشته است آب در کوزه ز تست پسته‌ی سربسته‌ی سپهر حرون سبک اجابت و نازک‌شکن چو چلقوزه بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا که روز چند برآرند رنگ بربوزه عجب مدار که اندیشه‌مندیی دارم به تازه کردن این کهنه‌های نادوزه زداه ریزه‌ام آکنده خانه‌ایست چو گور همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه سالی دارم ای خواجه خدایی که امروز این چنین شیرین چرایی کی باشد مه که گویم ماه رویی کی باشد جان که گویم جان فزایی مثالی لایق آن روی خوبت بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی رها کن این همه با ما تو چونی تو جانی و به چونی درنیایی تو صدساله ره از چونی گذشتی میان موج‌های کبریایی هوای خویشتن را سر بریدی ز میل نفس خود کردی جدایی همه میل دل معشوق گشتی به تسلیم و رضا و مرتضایی از این هم درگذشتم چونی ای جان که این دم رستخیز سحرهایی همی‌پیچی به صد گون چشم ما را به صد صورت جهان را می‌نمایی زمانی صورت زندان و چاهی زمانی گلستان و دلربایی همان یک چیز را گه مار سازی گهی بخشی درختی و عصایی به دست توست بوقلمون همه چیز ز انسان و ز حیوان و نمایی گهی نیل است و گاهی خون بسته گهی لیل است و گه صبح ضیایی بدین خوف و رجاها منعقد شد که از هر ضد ضد بر می‌گشایی سالی چند دارم از تو حل کن که مشکل‌های ما را مرتجایی سال اول آن است ای سخندان که هم اول هم آخر جان مایی چو اول هم تویی و آخر تویی هم ز کی دانم وفا و بی‌وفایی دوم آن است ای آن کت دوم نیست که رنج احولی را توتیایی حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق که روشن باز می‌داند فروغ آفتاب از می ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی چه تلخم می‌دهی ساقی بدین تیزی جواب از می بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب چنان مستست کز مستی نمی‌داند رباب از می چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می نگارا مردگان از جان چه دانند کلاغان قدر تابستان چه دانند بر بیگانگان تا چند باشی بیا جان قدر تو ایشان چه دانند بپوشان قد خوبت را از ایشان که کوران سرو در بستان چه دانند خرامان جانب میدان خویش آ مباش آن جا خران میدان چه دانند بزن چوگان خود را بر در ما که خامان لطف آن چوگان چه دانند بهل ویرانه بر جغدان منکر که جغدان شهر آبادان چه دانند چه دانند ملک دل را تن پرستان گدایان طبع سلطانان چه دانند یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا حدیث رستم دستان چه دانند جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو این فریب و این جفا با ما مگو چارپا را قدر طاقت با رنه بر ضعیفان قدر قوت کار نه دانه‌ی هر مرغ اندازه‌ی ویست طعمه‌ی هر مرغ انجیری کیست طفل را گر نان دهی بر جای شیر طفل مسکین را از آن نان مرده گیر چونک دندانها بر آرد بعد از آن هم بخود گردد دلش جویای نان مرغ پر نارسته چون پران شود لقمه‌ی هر گربه‌ی دران شود چون بر آرد پر بپرد او بخود بی‌تکلف بی‌صفیر نیک و بد دیو را نطق تو خامش می‌کند گوش ما را گفت تو هش می‌کند گوش ما هوشست چون گویا توی خشک ما بحرست چون دریا توی با تو ما را خاک بهتر از فلک ای سماک از تو منور تا سمک بی‌تو ما را بر فلک تاریکیست با تو ای ماه این فلک باری کیست صورت رفعت بود افلاک را معنی رفعت روان پاک را صورت رفعت برای جسمهاست جسمها در پیش معنی اسمهاست در سرم از عشقت این سودا خوش است در دلم از شوقت این غوغا خوش است من درون پرده جان می‌پرورم گر برون جان می کند اعدا خوش است چون جمالت برنتابد هیچ چشم جمله‌ی آفاق نابینا خوش است همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون هر که در خون می‌نگردد ناخوش است بندگی را پیش یک بند قبات صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است جان فشان از خنده‌ی جان‌پرورت زاهد خلوت نشین رسوا خوش است گر زبانم گنگ شد در وصف تو اشک خون آلود من گویا خوش است چون تو خونین می‌کنی دل در برم گرچه دل می‌سوزدم اما خوش است این جهان فانی است گر آن هم بود تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است گر نباشد هر دو عالم گو مباش تو تمامی با توام تنها خوش است ماه‌رویا سیرم اینجا از وجود بی وجودم گر بری آنجا خوش است پرده از رخ برفکن تا گم شوم کان تماشا بی وجود ما خوش است الحق آنجا کفتاب روی توست صد هزاران بی سر و بی پا خوش است صد جهان بر جان و بر دل تا ابد واله‌ی آن طلعت زیبا خوش است پرتو خورشید چون صحرا شود ذره‌ی سرگشته ناپروا خوش است چون تو پیدا آمدی چون آفتاب گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است از درون چاه جسمم دل گرفت قصد صحرا می‌کنم صحرا خوش است دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف این زمان دریا شدم دریا خوش است وای عجب تا غرق این دریا شدم بانگ می‌دارم که استسقا خوش است غرق دریا تشنه می‌میرم مدام این چه سودایی است این سودا خوش است ز اشتیاقت روز و شب عطار را دیده پر خون و دلی شیدا خوش است مردم اگر این تن ساسیستی جز که یکی جانور او کیستی؟ جانوران بنده‌ش گشتی اگر مردم تو جوهر ناریستی رمز سخن‌های من ار دانیی قول منت مژده به شادیستی وعده نبودیش به ملک ابد گر گهرش گوهر فانیستی نعمت باقی نرسیدی بدو گر نه از این جوهر باقیستی مایه اگر چرخ و طبایع بدی هیچ نه زادی کس و نه زیستی گر تو تن خود را بشناسیی نیز تو را بهتر ازین چیستی؟ خویشتن خود را دانستیی گرت یکی دانا هادیستی گر خبرستیت که تو کیستی کار جهان پیش تو بازیستی بازی گیتی است چرا جستیش گرت به کردار تو اصلیستی؟ دانی اگر بازی، باری، بد است گر نه، پس آن بازی شادیستی گر خبری هست ازین سوی تو جستن بیشی همه پیشیستی جستن پیشیت بفرمودمی گرت به پیشی در بیشیستی لابل بیشی نبود جز به فضل فضل چه گوئی که چه شهریستی؟ هست بسوی تو همانا چنانک فضل به دانستن تازیستی فضل به شعر است تو گوئی، مگر سوی تو شعر آیت کرسیستی شعر تو ژاژست، مگر سوی تو فضل همه ژاژ درانیستی نیست چنین، ور نه بجای قران شعر و رسالت‌ها صابیستی فضل اگر تازی بودی و شعر راوی تو همبر مقریستی فضل به تاویل قران است و مرد داندی ار مغزش صافیستی تاویل بالله نمودی تو را رهبرت ار مصحف کوفیستی آرزوی خواند قرآنت نیست جز که مگر نام تو قاریستی خواندن بی‌معنی نپسندیی گر خردت کامل و وافیستی خیره شدستم ز تو گویم مگر مذهب تو مذهب طوطیستی فوطه بپوشیی تا عامه گفت «شاید بودن کاین صوفیستی» گرت به فوطه شرفی نو شدی فوطه‌فروش تو بهشتیستی راه نبینی تو و گوئی دلت رانده مگر در شب تاریستی راست همی گویم بر من مکن روی ترش گوئی تیزیستی رنگ نیابی همی از علم و بوی گوئی نه چشم و نه بینیستی روی نیاری بسوی شهر علم گوئی مسکنت به وادیستی ز آب خرد خشک نگشتی زبانت گرت یکی مشفق ساقیستی ز آب خرد گر خبرستی تو را میل تو زی مذهب شاعیستی گر برسیدی به لبت آب من آب تو نزدیک تو دردیستی بنده‌ی جهلی و بمانده بدانک جان تو را جهل زغاریستی گر نبدی فضل خدا و رسول کی ز کسی طاعت و نیکیستی این سخن ای غافل کی گفتمی گرنه چنین محکم و عالیستی؟ نه سخن خوب و نه پند و نه علم کس نه مزکی و نه قاضیستی زینت سالی کنم ار یارمی پاسخ اگرت از دل یاریستی دانی گر هیچ نبودی رسول خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟ وانگه کس برده نگشتی ز خلق نه نکبستی و نه شادیستی؟ در خلل ظلمت بودی اگر خلق ز پیغمبر خالیستی؟ اینت بسنده است، اگر خواهیی بشمرمی برتر ازین بیستی نیست تو را طاقت این پند سخت هستی اگر، نفس تو زاکیستی بیا ساقی و، طرح نو درفکن! گلین خشت از طارم خم شکن! برآور به خلوتگه جست و جوی به آن خشت، بر من در گفت و گوی! بیا مطرب و، عود را ساز ده! ز تار وی‌ام بر زبان بند نه! چو او پرده سازد شوم جمله گوش نشینم ز بیهوده گویی خموش بیا ساقی و، زآن می دلپسند که گردد از او سفله، همت بلند، فروریز یک جرعه در جام من! که دولت زند قرعه بر نام من بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود که بر روی کار آرد آب‌ام ز رود، درین کاخ زنگاری افکن خروش! فروبند از کوس شاهی‌م گوش! بیا ساقیا، ساغر می بیار! فلک‌وار دور پیاپی بیار! از آن می که آسایش دل دهد خلاصی ز آلایش گل دهد بیا مطربا! عود بنهاده گوش به یک گوشمال آورش در خروش! خروشی که دل را به هوش آورد به دانا پیام سروش آورد بیا ساقی! آن باده‌ی عیب‌شوی که از خم فتاده به دست سبوی، بده! تا دمی عیب‌شویی کنیم درون فارغ از عیب‌جویی کنیم بیا مطرب و، پرده‌ای خوش بساز! وز آن پرده کن چشم عیبم فراز! که تا گردم از عیب‌جویی خموش شوم بر سر عیب‌ها پرده‌پوش بیا ساقی! آن جام غفلت‌زدای به دل روزن هوشمندی گشای، بده! تا ز حال خود آگه شویم به آخرسفر، روی در ره شویم بیا مطرب و، ناله آغاز کن! شترهای ما را حدی ساز کن که تا این شترهای کاهل‌خرام شوند اندرین مرحله تیزگام بیا ساقی! آب چو آذر بیار! نه می، بلکه کبریت احمر بیار! که بر مس ما کیمیایی کند به نقد خرد رهنمایی کند بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم! که کرد از دلم مرغ آرام، رم پی حلق این مرغ ناگشته رام ز ابریشم چنگ کن حلقه دام! بیا ساقیا! در ده آن جام صاف! که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف به هر جا که افتد ز عکسش فروغ به فرسنگ‌ها رخت بندد دروغ بیا مطربا! زآنکه وقت نواست بزن این نوا را در آهنگ راست! که کج جز گرفتار خواری مباد! بجز راست را رستگاری مباد! بیا ساقی! آن جام گیتی‌فروز که شب را نهد راز بر روی روز، بده! تا ز مکر آوران جهان نماند ز ما هیچ مکری نهان بیا مطربا! همچو دانا حکیم که می‌داند از نبض حال سقیم، بنه بر رگ چنگ انگشت خویش! بدان، درد پنهان هر سینه‌ریش بیا ساقیا! درده آن جام خاص! که سازد مرا یک دم از من خلاص ببرد ز من نسبت آب و گل به ارواح قدس‌ام کند متصل بیا مطربا! در نی افکن خروش! که باشد خروشش پیام سروش کشد شایدم جذبه‌ی آن پیام ازین دون‌نشیمن به عالی‌مقام بیا ساقی! آن می که سیری دهد درین بیشه‌ام زور شیری دهد بده! تا درآیم چو شیر ژیان به هم برزنم کار سود و زیان بیا مطربا! وز کمان رباب که از رشته‌ی جان زهش برده تاب ز هر نغمه‌ی زیر، تیری فکن! به من چوی شکاری نفیری فکن! بیا ساقیا! بین به دلتنگی‌ام! ببخش از می لعل یکرنگی‌ام! چو جام بلور از می لاله‌گون برونم برآور به رنگ درون! بیا مطربا! برکش آهنگ را! ره صلح کن نوبت جنگ را! ز ترکیب‌های موافق‌نغم شود صد مخالف موافق به هم بیا ساقی! ای یار بی‌چارگان! ده آن می! که در چشم میخوارگان درین زرکش آیینه‌ی نقره کوب از او بد نماید بد و خوب، خوب بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت بزن بر رگ پیر خم گشته پشت! که هر حرف دشوار و آسان که هست رساند به گوش من آن‌سان که هست بیا ساقی! آن آتشین می بیار! که سوزد ز ما آنچه نید به کار زر ناب ما گردد افروخته شود هر چه نی‌زر بود، سوخته بیا مطرب و، باد در دم به نی! که از خرمن هستی‌ام باد وی، به دور افگند کاه بیگانه را گذارد پی مرغ جان، دانه را بیا ساقی! آن طلق محلول را که زیرک کند غافل گول را، بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق دهم جفت و طاق جهان را طلاق بیا مطرب و، تاب ده گوش عود! به گوش حریفان رسان این سرود! که رندان آزاده را در نکاح نباشد بجز دختر رز، مباح بیا ساقیا! در ده آن جام عدل! که فیروزی آمد سرانجام عدل بکش بازوی مکنت از جور دور! که چندان بقا نیست در دور جور بیا مطربا! پرده‌ای معتدل که آرام جان بخشد و انس دل، بزن! تا ز آشفته‌حالی رهیم ز تشویق بی‌اعتدالی رهیم بیا ساقیا! آن بلورینه‌جام که از روشنی دارد آیینه نام، بده! تا علی‌رغم هر خودنما نماید خرد عیب ما را به ما بیا مطربا! در نوا موشکاف! وز آن مو که بشکافتی، پرده باف! که تا پرده بر چشم خود گستریم چو خودبین حریفان به خود بنگریم بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟ بنه بر کفم مایه‌ی بیخودی! چنان فارغم کن ز ملک و ملک! که سر در نیارم به چرخ فلک بیا مطربا! کز غم افسرده‌ام ز پژمردگی گوییا مرده‌ام چنان گرم کن در سماعم دماغ! که بخشد ز دور سپهرم فراغ بیا ساقیا! می روان‌تر بده! سبک باش و جان گران‌تر بده! به کف باده در ساغر زر، درآی! چو به دادی، از به به بهتر درآی! بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست مکن! کین عجب جانفزا پرده‌ایست به هر پرده رازی بود دلنواز که آن را ندانند جز اهل راز بیا ساقیا! لعل بگداخته به جام بلور تر انداخته، بده! تا به اقبال پایندگان بشوییم دست از نو آیندگان بیا مطربا! زخمه‌ای برتراش! رگ چنگ را زین نوا ده خراش! که سرمایه‌ی زندگانی، بسوخت هر آنکس که باقی به فانی فروخت بیا ساقیا! ز آن می راو کی که صید طرب را کند ناو کی بده! تا درین دام دل‌ناشکیب ببندیم گوش از صفیر فریب بیا مطربا! وآن نی فارسی که بر رخش عشرت کند فارسی بزن! تا به همراهی آن سوار کنیم از بیابان محنت، گذار بیا ساقیا! می به کشتی فکن! کزین موج‌زن بحر کشتی‌شکن، سلامت کشم رخت خود بر کنار وز این بیقراری‌م زاید قرار بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن! وز آن پرده این دلکش آهنگ زن! که: خوش وقت آن بی‌سروپا گدای که زد افسر شاه را پشت پای! بیا ساقیا! رطل سنگین بیار! که سازد سبک‌بار را بردبار به رخسار امید رنگ آورد به عمر شتابان، درنگ آورد بیا مطربا، بر نی انگشت نه! ز کارش به انگشت بگشا گره! ز تو هر گشادش که خواهد فتاد، نباشد جز آن کارها را گشاد بیا ساقیا! تا به می برده پی کنیم از میان قاصد و نامه طی، ببندیم بار از مضیق خیال گشاییم در بارگاه وصال بیا مطربا! کز نوای نفیر ببندیم بر خامه صوت صریر، زنیم آتش از آه، هنگامه را بسوزیم هم خامه، هم نامه را بیا ساقیا! باده در جام کن! به رندان لب تشنه انعام کن! به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند نخواهد جز آن از جهان با تو ماند بیا مطربا! پرده‌ای ساز! لیک به هنجار نیکو و گفتار نیک به گیتی مزن جز به نیکی نفس که این است آیین نیکان و بس بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم وز این می قدح را جگرگون کنیم که غم‌دیده را آه و زاری به است جگرخواری از می گساری به است بیا مطربا! کز طرب بگذریم ز چنگ طرب تارها بردریم ز چنگ اجل چون نشاید گریخت ز چنگ طرب تار باید گسیخت بیا ساقیا! جام دلکش بیار! می گرم و روشن چو آتش بیار! که تا لب بر آن جام دلکش نهیم همه کلک و دفتر بر آتش نهیم بیا مطربا! تیز کن چنگ را! بلندی ده از زخمه آهنگ را! که تا پنبه از گوش دل برکشیم همه گوش گردیم و دم در کشیم دید موری طاسک لغزنده‌ای از سر تحقیر، زد لبخنده‌ای کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است وز درون، تاریکی و دود و دم است فصل باران است و برف و سیل و باد ناگه این دیوار خواهد اوفتاد ای که در این خانه صاحبخانه‌ای هر که هستی، از خرد بیگانه‌ای نیست، میدانم ترا انبار و توش پس چه خواهی خوردن، ای بی‌عقل و هوش از برای کار خود، پائی بزن نوبت تدبیر شد، رائی بزن زندگانی، جز معمائی نبود وقت، غیر از خوان یغمائی نبود تا نپیمائی ره سعی و عمل این معما را نخواهی کرد حل هر کجا راهی است، ما پیموده‌ایم هر کجا توشی است، آنجا بوده‌ایم تو ز اول سست کردی پایه را سود، اندک بود اندک مایه را نیست خالی، دوش ما از بار ما کوشش اندر دست ما، افزار ما گر به سیر و گشت، می‌پرداختیم از کجا آن لانه را می‌ساختیم هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد هر که زیرک بود، او زد دستبرد دستبردی زد زمانه هر نفس دستبردی هم تو زن، ای بوالهوس آخر، این سرچشمه خواهد شد خراب در سبوی خویش، باید داشت آب سرد میگردد تنور آسمان در تنور گرم، باید پخت نان مور، تا پی داشت در پا، سرفشاند چون تو، اندر گوشه‌ی عزلت نماند مادر من، گفت در طفلی بمن رو، بکوش از بهر قوت خویشتن کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد جنس ما را نیست، خرد و سالخورد بس بزرگست این وجود خرد ما وقت دارد کار و خواب و خورد ما خرد بودیم و بزرگی خواستیم هم در افتادیم و هم برخاستیم مور خوارش گفت، کای یار عزیز گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز نیک دانستم که اندر دوستی همچو مغز خالص بی پوستی یک نفس، بنای این دیوار باش در خرابیهای ما، معمار باش این بنا را ساختیم، اما چه سود خانه‌ی بی صحن و سقف و بام بود مهره‌ی تدبیر، دور انداختیم زان سبب، بردی تو و ما باختیم کیست ما را از تو خیراندیش تر کاشکی می‌آمدی زین پیشتر گر باین ویرانه، آبادی دهی در حقیقت، داد استادی دهی فکر ما، تعمیر این بام و فضاست هر چه پیش آید جز این، کار قضاست تو طبیب حاذق و ما دردمند ما در این پستی، تو در جای بلند تا که بر مییدت کاری ز دست رونقی ده، گر که بازاری شکست مور مغرور، این حکایت چون شنید گفت، تا زود است باید رفت و دید پای اندر ره نهاد، آمد فرود گر چه رفتن بود و برگشتن نبود کار را دشوار دید، از کار ماند در عجب زان راه ناهموار ماند مور طفل، اما حوادث پیر بود احتمال چاره‌جوئی دیر بود دام محکم، ضعف در حد کمال ایستادن سخت و برگشتن محال از برای پایداری، پای نه بهر صبر و بردباری، جای نه چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار گفت: گر کارآگهی، اینست کار خانه‌ی ما را نمیکردی پسند بد پسند است، این وجود آزمند تو بدین طفلی، که گفت استاد شو باد افکن در سر و بر باد شو خوب لغزیدی و گشتی سرنگون خوب خواهیمت مکید، این لحظه خون بسکه از معماری خود، دم زدی خانه‌ی تدبیر را، بر هم زدی دام را اینگونه باید ساختن چون تو خودبین را بدام انداختن عیب کردی، این ره لغزیده را طاس را دیدی، ندیدی بنده را من هزاران چون تو را دادم فریب زان فریب، آگه شوی عما قریب هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست هیچ گفتی در پس این پرده چیست دیده را بستی و افتادی بچاه ره شناسا، این تو و این پرتگاه طاس لغزنده است، ای دل، آز تو مبتلائی، گر شود دمساز تو زین حکایت، قصه‌ی خود گوشدار تو چو موری و هوی چون مورخوار چون شدی سرگشته در تیه نیاز با خبر باش از نشیب و از فراز تا که این روباه رنگین کرد دم بس خروس از خانه‌داران گشت گم پا منه بیرون ز خط احتیاط تا چو طومارت، نپیچاند بساط ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده تا آتشی در می‌زده در خنب‌ها پا کوفته دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این جان‌های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم هم بی‌کله سرور شده هم بی‌قبا پا کوفته قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته کو او و کو بیچاره‌ای کو هست در تقلید خود در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته با این همه او به بود از غافل منکر که او گه می‌کند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت‌ها به رقص مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته صفات قلندر نشان برنگیرد صفات تجرد بیان برنگیرد عدم خانه‌ی نیستی راست گنجی که وصلش وجود جهان برنگیرد گشاد از دل تنگ درویش یابد خدنگی که هیچش کمان برنگیرد من آن خاکسارم، که گر برگذاری بیفتم، کسم رایگان برنگیرد به بالای من بر کشیدند دلقی که پهنای هفت آسمان برنگیرد دل دین طلب تنگ تن برنتابد تن راهرو بار جان برنگیرد مکن یاد دنیا، که اندیشه‌ی ما هماییست کین استخوان برنگیرد به ما گوهری داد دست عنایت که اندازه‌ی بحر و کان برنگیرد تو سرمایه بسیار گردان، که دل را چو سرمایه پر شد زیان برنگیرد زبان درکش،ای اوحدی، زین حکایت که ناگه سرت با زبان برنگیرد ازان یار بیگانگی دارد آن کس که پندار خویش از میان برنگیرد بیا ساقی آن آب جوی بهشت درافکن بدانجام آتش سرشت از آن آب و آتش مپیچان سرم به من ده کز آن آب و آتش ترم چه فرخ کسی کو بهنگام دی نهد پیش خود آتش و مرغ ومی بتی نار پستان بدست آورد که در نار بستان شکست آورد از آن نار بن تا به وقت بهار گهی نار جوید گهی آب نار برون آرد آنگه سر از کنج کاخ که آرد برون سر شکوفه ز شاخ جهان تازه گردد چو خرم بهشت شود خوب صحرا و بیغوله زشت بگیرد سرزلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان گل آگین کند چشمه قند را به شادی گزارد دمی چند را گزارشگر دفتر خسروان چنین کرد مهد گزارش روان که چون در سپاهان کمر بست شاه رسانید بر چرخ گردان کلاه برآسود روزی دو در لهو و ناز ز مشکوی دارا خبر جست باز در هفت گنجینه را باز کرد برسم کیان خلعتی ساز کرد ز مصری و رومی و چینی پرند برآراست پیرایه‌ی ارجمند لباس گرانمایه‌ی خسروی که دل را نوا داد و تن را نوی قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم ز گوهر بسی عقد آراسته برآموده با آن بسی خواسته بسی نامه مهر ناکرده باز ز نیفه بسی جامه‌ی دل‌نواز فرستاد یکسر به مشکوی شاه به سرخی بدل کرد رنگ سیاه به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد به سنگ سیه بر زر سرخ سود مگر بر محک زر همی آزمود شبستان دارا ز ماتم بشست بجای بنفشه گل سرخ رست چو آراست آن باغ بدرام را برافروخت روی دلارام را شکیبائی آورد روزی سه چار که تا بشکفد غنچه‌ی نوبهار عروسان به زیور کشی خو کنند سر و فرق را نغز و نیکو کنند تمنای دل در دماغ آورند نظر سوی روشن چراغ آورند چو دانست کز سوک چیزی نماند رعونت به عذر آستین برفشاند به دستور شیرین زبان گفت خیز زبان و قدم هر دو بگشای تیز به مشکوی دارا شو از ما بگوی که اینجا بدان گشتم آرام جوی که تا روی مهروی دارا نزاد ببینم که دیدنش فرخنده باد حصاری کشم در شبستان او برآرم سر زیر دستان او یکی مهد زرین برآموده در همه پیکر از لعل و پیروزه پر ببر تا نشیند در او نازنین خرامان شود آسمان بر زمین دگر باد پایان با زین زر ز بهر پرستندگانش ببر چو دستور دانا چنین دید رای کمر بست و آورد فرمان بجای ره خانه خاص دارا گرفت همه خانه را در مدارا گرفت در آمد به مشگوی مشگین سرشت چو آب روان کاید اندر بهشت بهشتی پر از حور زیبنده دید فریبنده شد چون فریبنده دید بدان سیب چهران مردم فریب همی کرد بازی چو مردم به سیب نخستین حدیثی که آمد فرود ز شه داد پوشیدگان را درود که مشگوی شه را ز شه نور باد دوئی از میان شما دور باد اگر چرخ گردان خطائی نمود بدین خانه دست آزمائی نمود شه از جمله آن زیانها که رفت گناهی ندارد در آنها که رفت امیدم چنان شد سرانجام کار که نومید از او گردد امیدوار به اقبال این خانه رای آورد خداوندی خود بجای آورد به فرمان دارا و فرهنگ خویش نهد شغل پیوند را پای پیش جهان پادشا را چنین است کام به عصمت سرائی چنین نیک‌نام که روشن شود روی چون عاج او شود روشنک درة التاج او به روشن رخش چشم روشن کند بدان سرخ گل خانه گلشن کند ز دارا چنین در پذیرفت عهد به مه بردن اینک فرستاد مهد جهاندار کاینجا عنان باز کرد تمنای این شغل را ساز کرد زبان کسان بست ازین گفتگوی به پای خود آمد بدین جستجوی پریروی را سوی مهد آورید به ترتیب این کار جهد آورید چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایه شاه دایم بمان کس خانه هم خانه زادی شود به یاد آمده هم به یادی شود به آب زر این نکته باید نوشت شتربان درود آنچه خر بنده کشت کمر گوشه مهد او تاج ماست زمین بوس آن مهد معراج ماست اگر برده گیرد سرافکنده‌ایم وگر جفت سازد همان بنده‌ایم ز فرمان او سر نباید کشید کجا رای او هست زرین کلید اگر سر درآرد بدین شغل شاه سر روشنک را رساند به ماه به کابین خسرو رضا داده‌ایم که از تخمه خسروان زاده‌ایم به روزی که فرمان دهد شهریار که پیوند را باشد آن اختیار به درگاه خسرو خرامش کنیم به آئین پرستیش رامش کنیم چو دستور فرزانه پاسخ شنید سوی شاه شد باز گفت آنچه دید رخ شه برافروخت از خرمی که صید جواب خوشست آدمی جوابی که در گوش گرد آورد نیوشنده را دل به درد آورد به روزی که طالع برومند بود نظرها سزاوار پیوند بود جهان‌جوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش به رسم کیان نیز پیمان گرفت وفا در دل و مهر در جان گرفت در آن بیعت از بهر تمکین او به ملک عجم بست کابین او بفرمود تا کاردانان دهر در آرایش آرند بازار و شهر به منسوج خوارزم و دیبای روم مطرز کنند آن همه مرز وبوم سپاهان بدانسان که میخواستند به دیبا و گوهر بیاراستند کشیدند بر طره‌ی کوی و بام شقایق نمطهای بیجاده فام علم‌ها به گردون برافراختند جهان را نوآرایشی ساختند پر از کله شد کوی و بازارها دگرگونه شد سکه‌ی کارها نشاندند مطرب بهر برزنی اغانی سرائی و بربط زنی شکر ریز آن عود افروخته عدو را چو عود و شکر سوخته ز خیزان طرف تا لب زنده رود زمین زنده گشت از نوای سرود ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را می‌گزید گلاب سپاهان و مشک طراز سر شیشه و نافه کردند باز شفق سرخ گل بسته بر سور شاه طبق پر شکر کرده خورشید و ماه سپهر از شکر کوشکی ساخته ز گل گنبدی دیگر افراخته همه بوم و کشور ز شادی بجوش مغنی برآورده هر سو خروش چو شب جلوه کرد از پرند سیاه رخ و زلف آراست از مشک و ماه صدف بود گفتی مگر ماه چرخ درو غالیه سوده عطار کرخ ز بهر شه آن ماه مشگین کمند ز چشم و دهان ساخت بادام و قند فرستاد هر دو به مشکوی شاه که در خورد مشکو بود مشک و ماه دگر روز چون آفتاب بلند عروسانه سر برکشید از پرند دل شاه روم از پی آن عروس به شورش در افتاد چون زنگ روس یکی مجلس آراست از رود و می که مینو ز شرمش برآورد خوی به می لهو می‌کرد با مهتران سر و ساغرش هر دو از می گران ببخشید چندان در آن روز گنج که آمد زمین از کشیدن به رنج چو شب عقد خورشید درهم شکست عقیقی در آمد شفق را به دست به پیروزه‌ی بوسحاقیش داد سخن بین که با بوسحاقان فتاد ملک یافت بر کام دل دسترس به مشکوی مشگین فرستاد کس که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ چنین گفت با روشنک مادرش ز روشن روان شاه اسکندرش که یاقوت یکتای اسکندری چو همتای در شد به هم گوهری بدین عقد دولت پناهی کنیم همان میری و پادشاهی کنیم نباید سر از حکم او تافتن که نتوان ازو بهتری یافتن کمر کن سر زلف بر بند کیش که فرخ بود بر تو فرخندگیش جز او هر که او با تو سر می‌زند چو زلف تو سر بر کمر میزند به گوش تو گر حلقه‌ی زر بود چو بی او بود حلقه‌ی دربود مدارای او کن که دارای ماست چو دارا دلش بر مدارای ماست پذیرفت ازو دختر دل‌نواز پذیرفتی سخت با شرم و ناز پریزاده را از پی بزم شاه نشاندند در مهد زرین چو ماه به خلوتگه خسروش تاختند ز نظارگان پرده پرداختند پس آن که شد پیشکشهای نغز که بینندگان را برافروخت مغز سبک مادر مهربان دستبرد گرامی صدف را به دریا سپرد که از تخم شاهان و گردنکشان همین یک سهی سرو مانده نشان نگویم گرامی‌ترین گوهری سپردم به نامی‌ترین شوهری پدر کشته‌ای بی پدر مانده‌ای یتیمی ولایت برافشانده‌ای سپردم به زنهار اسکندری تو دانی و فردا و آن داوری پذیرفت شاهنشه از مادرش نهاد افسر همسری بر سرش به سوسن سپردند شمشاد را چمن جای شد سرو آزاد را شه از لعل آن گوهر شاهوار به گوهر خریدن درآمد به کار پریچهره‌ای دید کز دلبری پرستنده شد پیکرش را پری خرامنده سروی رطب بار او شکر چاشنی گیر گفتار او فریبنده چشمی جفاجوی و تیز دوا بخش بیمار و بیمار خیز ارش کوته و زلف وگردن دراز لبی چون شکر خال با او به راز زنخ ساده و غبغب آویخته گلابی ز هر چشمی انگیخته به خوناب پرورده‌ای چون جگر سر از دیده بر کرده‌ای چون بصر بهر شور کز لب برانگیختی نمک بر دل خسته‌ای ریختی به هر خنده کز لب شکر ریز کرد شکر خنده‌ای را منش تیز کرد رخی چون گل و آب گل ریخته میان لاغر و سینه انگیخته شکن گیر گیسویش از مشگ ناب زده سایه بر چشمه‌ی آفتاب سکندر که آن چشمه و سایه دید برآسوده شد چون به منزل رسید به چشم وفا سازگار آمدش دلش برد چون در کنار آمدش به کام دلش تنگ در بر گرفت وز آن کام دل کام دل برگرفت شده روشن از روشنک جان او ز فردوس روشنتر ایوان او جهان بانوش خواند پیوسته شاه بر او داشت آیین حشمت نگاه که بیدار و با شرم و آهسته بود ز ناگفتنیها زبان بسته بود کلید همه پادشاهی که داشت بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت یکی ساعت از دیدن روی او شکیبا نشد تا نشد سوی او به شادی در آن کشور چون بهشت برآسود با آن بهشتی سرشت چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد خروس صراحی درآمد به جوش خروش از سر خم همی گفت نوش ز حلق خروسان طاوس دم فرو ریخت در طاسها خون خم می‌و مجلس شه بر آواز چنگ به رخسار گیتی در آورد رنگ شه هفت کشور به رسم کیان یکی هفت چشمه کمر بر میان برآمد چو خورشید بالای تخت فلک در غلامی کمر کرده سخت بر آراسته بزمی از نای و نوش به لطفی که بیننده را برد هوش نشاندند شایستگان را ز پای بقدر هنر هر یکی جست جای شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری ز تری که میرفت رود و رباب هوس را همی برد چون رود آب سکندر سخا را سرآغاز کرد در گنج اسکندری باز کرد ز بس گنج دادن به ایران سپاه ز دامن گهر موج زد بر کلاه جهان را به پیرایه‌های نوی برآراست از خلعت خسروی همانا که بود آفتاب بلند همه عالم از نور او بهره‌مند بلند آفتابی که شد گنج بخش بدادن نگردد تهی چون درخش جهاندار بخشنده باید نه خس خصال جهان‌داری اینست و بس چون پدید آمد که آن مسجد نبود خانه‌ی حیلت بد و دام جهود پس نبی فرمود کان را بر کنند مطرحه‌ی خاشاک و خاکستر کنند صاحب مسجد چو مسجد قلب بود دانه‌ها بر دام ریزی نیست جود گوشت اندر شست تو ماهی‌رباست آنچنان لقمه نی بخشش نه سخاست مسجد اهل قبا کان بد جماد آنچ کفو او نبد راهش نداد در جمادات این چنین حیفی نرفت زد در آن ناکفو امیر داد نفت پس حقایق را که اصل اصلهاست دان که آنجا فرقها و فصلهاست نه حیاتش چون حیات او بود نه مماتش چون ممات او بود گور او هرگز چو گور او مدان خود چه گویم حال فرق آن جهان بر محک زن کار خود ای مرد کار تا نسازی مسجد اهل ضرار بس در آن مسجدکنان تسخر زدی چون نظر کردی تو خود زیشان بدی یارب که بقای جاودانی بادا کامت بادا و کامرانی بادا هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی خاصیت آب زندگانی بادا عشرت بادا صبح تو و شام ترا آغاز تو را خوشی و انجام ترا شبهای ترا باد نشاط شب عید نوروز ز هم نگسلد ایام ترا شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مرا چون سوی چمن روم که از باد بهار دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا جان سوخت ز داغ دوری یار مرا افزود سد آزار بر آزار مرا من کشتنیم کز او جدایی جستم ای هجر به جرم این بکش زار مرا از بهر نشیمن شه عرش جناب بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب گردید سپهر خیمه و انجم میخ شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب اندر ره انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست من نام بگرداندم و یعقوب شدم ای یوسف من نام تو یعقوب چراست آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است شاها سربخت بر در دولت تست یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست گر خیمه‌ی چرخ را ستونی باید اندازه ستون خیمه‌ی رفعت تست اکسیر حیات جاودانم بفرست کام دل و آرزوی جانم بفرست آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است آنم بفرست و در زمانم بفرست شوخی که خطش آیه‌ی فرخ فالی است نادیدن آن موجب سد بد حالی است تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست این صبر هراسنده ولی یارم نیست دندان به جگر نهادنی می‌باید اما چه کنم صبر جگر دارم نیست مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت مهری نه چو این مهر که میدانی داشت این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن با یوسف مصر پیر کنعانی داشت شاها سر روزگار پامال تو باد گردون ز کتل کشان اجلال تو باد هر صید مرادی که بود در عالم فتراک پرست رخش اقبال تو باد شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد چون گوی فلک در خم چوگان تو باد آن سینه پر داغ که خصمت دارد صندوقه تیرهای پران تو باد صید افکنی مراد آیین تو باد عیوق شکارگاه شاهین تو باد هر سر که نه در پای سمند تو بود بر بسته به جای طبل برزین تو باد شاها در جهان عرصه‌ی در گاه تو باد آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد این خیمه‌ی بی ستون که چرخش خوانند قایم به ستون خیمه‌ی جاه تو باد جرم است سراپای من خاک نهاد لیکن بودم به عفو او خاطر شاد ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد کوی تو که آواره هزاری دارد هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا جاییست که خضر هم گذاری دارد وحشی که همیشه میل ساغر دارد جز باده کشی چه کار دیگر دارد پیوسته کدویش ز می ناب پر است یعنی که مدام باده در سر دارد گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد اینها که من از جفای هجران دیدم یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد تیرت چو ره نشان پران گیرد هر بار نشان زخم پیکان گیرد از حیرت آن قدرت بخت اندازی مردم لب خود بخش به دندان گیرد دل زان بت پیمان گسلم می‌سوزد برق غم او متصلم می‌سوزد از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم می‌سوزد یارب که زمانه دلنوازت باشد ایام همیشه کار سازت باشد رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال خورشید به جای طبل بازت باشد می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد بسپرد به شحنه فراق تو مرا تا او به عقوبت تمامم بکشد شاها به عداوت توکس یار نشد کاو در نظر جهانیان خوار نشد با نشأه‌ی خصمی تو آنکس که بخفت در خواب شد آنچنان که بیدار نشد آنان که به کویی نگران می‌گردند پیوسته مرا به قصد جان می گردند از رشک نبات می‌دهم جان که چرا گرد سر هم نام فلان می‌گردند آن زمره که از منطق ما بی‌خبرند سد نغمه‌ی ما به بانک زاغی نخرند زاغیم شده به عندلیبی مشهور ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند مجنون به من بی سر و پا می‌ماند غمخانه‌ی من به کربلا می‌ماند جغدی به سرای من فرود آمد و گفت کاین خانه به ویرانه ما می‌ماند ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند من شیشه نیم که بشکند سنگ توام مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند یا صاحب ننگ و نام می‌باید بود یا شهره‌ی خاص و عام می‌باید بود القصه کمال جهد می‌باید کرد در وادی خود تمام می‌باید بود در کوی توام پای تمنا نرود من سعی بسی کنم ولی پا نرود خواهم که ز کویت روم اما چه کنم کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود تا پای کسی سلسله آرا نشود او را سر قدر آسمان سا نشود باز ار نشود صید و نیفتد در قید او را به سر دست شهان جا نشود در صید گهت که جان طرب ساز آید سیمرغ اسیر چنگل بازآید هر جا که صدای طبل باز تو رسد سد مرغ دل از شوق به پرواز آید ازدیده ز رفتن تو خون می‌آید بر چهره سرشک لاله گون می‌آید بشتاب که بی توجان ز غمخانه‌ی تن اینک به وداع تو برون می‌آید خوش آن که ره عشق بتی پیماید برخاک رهش روی ارادت ساید یک سو نظرش که غیر پیدا نشود دل در طرفی که یار کی می‌آید تا شکل هلال گردد از چرخ پدید کز بهر در شادی عید است کلید روز وشب عمر بی زوالت بادش مستلزم اجر روزه و شادی عید نوروز شد و بنفشه از خاک دمید بر روی جمیلان چمن نیل کشید کس را به سخن نمی‌گذارد بلبل در باغ مگر غنچه به رویش خندید آهنگ سفر می‌کند آن ماه عذار ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر در محملش آویز دلا همچو جرس وزناله و فریاد زبان باز مدار یارب که در این دایره‌ی دیر مدار باشی ز چنان زندگیی برخوردار کایام شریف عیدش ار جمع کنند سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار دانی شاها که مهر فرخنده اثر تحویل حمل نمود و بودش چه نظر تا روز نشاطت که به گلشن گذرد هرروز فزونتر بود از روز دگر ای صیت معالجات تو عالم گیر و آوازه تو کرده جهان را تسخیر یارب که جدا مباد تا عالم هست صحت ز تنت چو نور از بدر منیر آن شمع که دوش بود تب تا سحرش صحت پی رفع تب در آمد ز درش تب از بدنش راه‌گریزی می‌جست فصاد جهاند از ره نیشترش ای منشاء دانایی و ای مایه هوش بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من هشیار نگردم و نمانم مدهوش ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع هیهات که جان وداع تن کرد و نداد چندان مهلت که تن شتابد به وداع فن تو و سد هزار برهان کمال شغل من و یک جهان خیالات محال تو منزوی مدرسه‌ی عالی فضل من بیهده گرد راست بازار خیال در نامه رقم ز خانه‌ای یافته‌ام وز عنبر تر شمامه‌ای یافته‌ام از شوق دمی هزار بارش خوانم گویی تو که گنج نامه‌ای یافته‌ام تا کار جهان به کام کس نیست مدام عیش تو مدام باد و کار تو تمام در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر یارب که بود چو روزه در عید حرام تا در ره عشق آشنای تو شدم با سد غم و درد مبتلای تو شدم لیلی‌وش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم امشب همه شب ز هجر نالان بودم با بخت سیه دست و گریبان بودم قربان شومت دی به که همره بودی کامشب همه شب به خویش گریان بودم از آبله‌ای تازه گل باغ ارم حاشا که شود طراوت روی تو کم نی جوهر حسن لاله است از ژاله نی زیور خوبی گل است از شبنم ای آنکه به یکرنگی تو متصفم در بندگیت مقرم و معترفم با «فاف» و «ر» و « الف ،ب » و «ه » ز کرم بفرست بدست «غین » و « لام» و « الفم» تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم آهسته ز فرقت تو فریاد کنم وقت است که دست از دهن بردارم از دست غمت هزار بیداد کنم رخسار تو ای تازه گل گلشن جان کز آبله شبنمی نشسته ست بر آن لاله ست ولی آمده با ژاله قرین ماهی‌ست ولی کرده به سیاره قران تا بود چنین بود و چنین است جهان از حادثه دهر کرا بود امان بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت جاوید تو مانی ای سلیمان زمان خورشید که هست شمسه‌ی هفت ایوان خواهی که بگویمت که چون گشت عیان زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان در نفی رخت شمع شبی راند سخن روزش دیدم گرفته کنجی مسکن ماننده‌ی عاصیی که در روز جزا با روی سیاه سر برآرد ز کفن ای مدت شاهی جهان مدت تو در عید سرور خلق از دولت تو گر عید تواند که مجسم گردد آید ز پی تهنیت خلعت تو ای رفعت و شان فروترین پایه تو خوبی یکی از هزار پیرایه‌ی تو از بهر خدا سایه زمن باز مگیر ای سایه‌ی رحمت خدا سایه‌ی تو خوش آن که شود بساط مهجوری طی در بزم وصال می‌کشم پی در پی می‌جویمت آنچنان که مهجور وصال مشتاق توام چنان که مخمور به می گر درخور مهرم احترامی بودی نزدیک توام قدر تمامی بودی من می‌گفتم که عشق من تا به کجاست گر ز آنطرف از عشق مقامی بودی ای کاش برات من براتی بودی کر مفلسیم خط نجاتی بودی بالله که آنچنان برایت می‌بود گر از طرف تو التفاتی بودی در عهد معالجات تو بیماری بیکار شد از شیوه خلق آزاری نی از پی آزار به سوی تو شتافت آمد که شکایت کند از بیکاری گر با تو گهی نظر کنم پنهانی لازم نبود که طبع خود رنجانی من بودم و دیدنی چو این هم منع است آن نیز به یاران دگر ارزانی ای درگه تو عید گه روحانی در تهنیتت هم انسی و هم جانی از لطف تو عیدیی طمع دارم لیک ترسم که توام طفل طبیعت خوانی کسی که عاشق آن رونق چمن باشد عجب مدار که در بی‌دلی چو من باشد حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد چو عشق سلسله خویش را بجنباند جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد وگر درونه صد برج و صد بدن باشد اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست وگر چه پیل شوی عشق کرکدن باشد وگر به قعر چهی درروی برای گریز چو دلو گردن از او بسته رسن باشد وگر چو موی شوی موی می‌شکافد عشق وگر کباب شوی عشق باب زن باشد امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای کار بوزینه نبوده‌ست فن نجاری دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست شرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام وز قدیم‌الدهر شاهان پیشوای خاص و عام قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه رای تو خورشید و او را آسمان در اهتمام فتنه‌ها از بخت بیدار تو در زندان خواب تیغها از عهده‌ی کلک تو در حبس نیام کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام گوش گردون بر صریر کلک تو دانی ز چیست زانکه در ترتیب عالم کلک تست او را امام راستی به با کف و کلک تو بیرون برده‌اند نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول آنکه می‌گوید هم از تذهیب مصحف شد تمام ای ترا در سلک بیعت هم ضعیف و هم قوی وی ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام مسندت گر جوهری قایم به ذات آمد رواست عقل ازین تسلیم هرگز باز پس ننهاد گام ملک و ملت چون عرض شد باری اندر جنب او زانکه هست این هردو را دایم بدین مسند قوام بدر در اصل لغت ماه تمام آمد ولیک تو نه آن بدری بگویم تو کدامی او کدام تو تمام با ثباتی باز بدر آسمان از دو نقصان در تحیر از خلف هم از امام پایه‌ی قدر ترا از مه نشان می‌خواستم گفت او تن کی دهد با ما در این خلقان خیام سبز خنگ آسمان در زیر زرین قدر تست زان ز ماهش نعل کردستند و از پروین ستام دایه‌ی جود ترا گفتم کرا خواهی رضیع گفت باری آز را کو نیست امکان فطام ابر را گفتم چه گویی در محیط دست او گفت هان درمی‌کشی یا نه زبانت را به کام گفتمش چون گفت هرگز دیده‌ای ای ساده‌دل فتوی از محض کرم مفتی ز ابنای لام رعد را معنی دیگر نیست الا قهقهه برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او این چنین کو می‌کشد زین هر دو مسکین انتقام صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات کز علو پایه وصفت می‌نگنجد در کلام می‌نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام خسرو صاحب‌قران طوطی که از انصاف تو باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام ملک او را هست رایت چون سکندر را خضر تیغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام هرکجا با تیغ چونان شد چنین کلکی قرین چرخ در فرمان بری بالله اگر خاید لگام هرکجا تیغی چنان کلک چنین را شد معین فتنه‌جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام تیغ او کلک ترا هر ساعتی گوید ببین کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام آن حشم کز اختیار آسمان بیرون شدند داده‌اند اکنون به دست اختیار تو زمام وان کسان کابنای شاهانشان غلامی کرده‌اند گشته‌اند اکنون به سمع و طاعتت یکسر غلام آنکه زر شد در مسام کان ز بیم او عرق می‌رود رازش کنون پیشت عرق‌وار از مسام وانکه نشنیدی پیام آیتی در شان عدل می‌برد اکنون ز عدلت سوی مظلومان پیام تا نه بس گر تو بوی در خدمت این پادشاه من همی بینم که زاید توامان جاهت مدام سکه را لب گشته از شادی نامش خنده‌ناک خطبه را رخ گشته از تاثیر ذکرش لعل‌فام ملک را رای تو گر افزون کند نشگفت ازآنک صید کم ناید چو مستظهر بود از دانه دام عالمی معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک عون تو بیرون نهد رخت خرابی از مدام صاحبا من بنده را بی‌خدمت میمون تو هیچ شب حامل نشد الا به صبحی همچو شام گرچه انعام تو عام آمد ادای شکر آن خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام زانکه بر من همچو روزی دایم و بی‌سابقه است خرد باشد این چنین انعام وانگه بر دوام گرچه سوسن ده‌زبان گردم چو بلبل صد لغت هم نیارم کرد تا باشم به شکر آن قیام از فلک با این همه گرد در همایون خدمتت مدتی باشم طبیعی چون دگر یاران به کام گرنه از آب سخن پیدا کنم سحر حلال در مدیحت بر تنم باد جهان بادا حرام ای حروف آفرینش را کمال تو الف وانگهش از لاجورد سرمدی بر چهره لام ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات هرچه مدحست اندرین مصراع گفتم والسلام تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام منقسم خاطر مبادی هرگز از گردون دون متصل اقبال بادی دایم از اجرام رام از بهشتت باد ساقی وز رحیقت باد می از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام از اقالیم نفاذ تو توقف را خروج در گلستان بقای تو تباهی را ز کام از وجودت جاودان سعد علو پاینده ذات یعنی از هستیت مسعود و علی پاینده نام ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم پیران ره، بما ننمودند راه راست از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو آتش چرا به خرمن پروانه میزند سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر در تیه آز، راه تو دانه میزند بی رنج، زین پیاله کسی می نخورد بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن که فرصتی که ترا داده‌اند، بی بدل است دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است با قضا، چیره زبان نتوان بود که بدوزند، گرت صد دهن است دور جهان، خونی خونخوارهاست محکمه‌ی نیک و بد کارهاست خیال کژ به کار کژ گواهی است سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است به از پرهیزکاری، زیوری نیست چو اشک دردمندان، گوهری نیست مپوش آئینه کس را به زنگار دل آئینه است، از زنگش نگهدار سزای رنجبر گلشن امید، بس است بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم گناه دیده‌ی من بود، این خطاکاری وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست از تیرگی و پیچ و خم راههای ما در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست در پیش روی خلق بما جا دهند از انک ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت دوری گزین که از همه بدنامتر هموست ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست از مهر دوستان ریاکار خوشتر است دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست پروین، نشان دوست درستی و راستی است هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس کز علم مطلق آیت دوران شناسمش استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین کز چند فن فلاطن یونان شناسمش چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم جاندار عقل و عاقله‌ی جان شناسمش قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن چون آفتاب امیر خراسان شناسمش آن زر سرخ را که سیاهی محک شناخت نه شاهد محک خلف کان شناسمش سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش با آنکه مور حوصله و دیو گوهرم هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر من جان به صدق، مورچه‌ی خوان شناسمش هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر پیر من است طفل دبستان شناسمش او خود مرا حیات ابد داد خضروار ز آن قطعه‌ای که چشمه‌ی حیوان شناسمش دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت تا خوانده‌ام چهارم ایشان شناسمش در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه‌ی ایمان شناسمش بر حرف او چو دائره‌ی جزم بشمرم در گوش عقل حلقه‌ی فرمان شناسمش تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او من روز و شب جهان سخندان شناسمش تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل زرادگاه رستم دستان شناسمش کمتر تراشه‌ی قلم او عطارد است زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش اشعارش از عراق ره آورد می‌برم که اکسیر گنج خانه‌ی شروان شناسمش بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل قطران تیره قطره‌ی باران شناسمش گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت حاشا که مثل پسته‌ی خندان شناسمش جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل فهرست آفرینش انسان شناسمش خاقانی از ادیم معالیش قدوه‌ای است آن قدوه‌ای که قبله‌ی خاقان شناسمش هر کجا از خجندیان صدری است ز آتش فکرت آب می‌چکدش خاصه صدر الهدی جلال الدین کز سخن در ناب می‌چکدش آتش موسی آیدش ز ضمیر و آب خضر از خطاب می‌چکدش فکر و نطقش چو نکهت لب دوست ز آتش تر گلاب می‌چکدش مار زرینش نوش مهره دهد چون عبیر از لعاب می‌چکدش حاسدش آسیاست کز دامن آب چون آسیاب می‌چکدش آسمانی است کز گریبان آب بر زمین خراب می‌چکدش به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیر یاب می‌چکدش خور ز رشک کفش به تب لرزه است که خوی تب ز تاب می‌چکدش شب رخ چرخ پر خوی است مگر که آن خوی از افتاب می‌چکدش گفت مدحی مرا که از هر حرف همه در خوشاب می‌چکدش موکب ابر چون به شوره رسد قطرها بر سراب می‌چکدش باد نوروز چون رسد بر گل شهد تر چون شراب می‌چکدش نم شبنم به گل رسد شب‌ها هم نمی بر سداب می‌چکدش بکر طبعش نقاب هندی داشت کب حسن از نقاب می‌چکدش سبزه‌ی سر نهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب می‌چکدش خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه نام کرم به داده‌ی روی و ریای خویش بر داده‌ی تو نام کرم کی بود سزا تا داده را بهشت ستانی سزای خویش تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا زپی شفاعت من به میانه یی در آید من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب درین دیار کسی را مهل که خانه کند به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را که گور من هم از آن خاک آستانه کند به زلف او دلم از بهر خال شد بسته که مرغ میل به دام از برای دانه کند زمانه مایه‌ی بیداد بود و طره‌ی او بدان رسید که بیداد بر زمانه کند به شیوه گوشه‌ی چشمش چو ناوک اندازد ز گوشه‌ی جگر اوحدی نشانه کند بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم خواجه مجلس تویی مجلسیان حاضرند آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم شمس حق این عشق تو تشنه خون من است تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم جز نمکت نشکند شورش تبریز را فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب تا که هوا شد به صبح کوره‌ی ماورد ریز بر سر سیل روان شیشه‌گر آمد حباب بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح ساخته گوی انگله دانه‌ی در خوشاب گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ روضه‌ی دوزخ اثر حور زبانی عقاب مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا خانه‌ی دین راست گنج، گنج هدی را نصاب شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب زهره‌ی اعدا شکافت چون جگر صبح دم تا جگر آب را سده ببست از تراب گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب از دل عالم مپرس حالت صبح دلش بر کر عنین مخوان قصه‌ی دعد و رباب ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب دامن جاه تو راست پروز زرین صبح جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب گرنه به کار آمدی خیمه‌ی خاص تورا صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا جامه‌ی عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان آب کند دانه هضم در جگر آسیاب صبح ستاره نما خنجر توست اندر او گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد دیده‌ی یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد صبح لباس عروس شام پلاس مصاب مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب سحر دم او شکست رونق گویندگان چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب شمه‌ای از خاطرش گر بدمد صبح‌وار مهره‌ی نوشین کند در دم افعی لعاب تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع روز بقای تو باد هفته‌ی یوم الحساب چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیده‌ای بس شهرها پس کدامین شهر ز آنها خوشترست گفت آن شهری که در وی دلبرست هرکجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم الخیاط هر کجا که یوسفی باشد چو ماه جنتست ارچه که باشد قعر چاه ای پسته‌ی دهانت شیرین و انگبین لب من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب بودیم بر کناری عطشان آب وصلت زد بوسه‌ی تو ما را چون نان در انگبین لب هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش هر کو نهاده باشد باری دهان برین لب عاشق از آستینت شکر کشد به دامن چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد روزی دو ره نهاده خورشید بر زمین لب از بهر آب خوردن باری دهان برو نه تا لعل تر بریزد از کوزه‌ی گلین لب با داغ مهر مهرت ای بس گدا که چون من از آرزوی لعلت مالند بر نگین لب از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب دل تلخکام هجر است او را به جای باده زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چین لب تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرین خط نبات رنگت همچون ترانگبین لب چون فاخته بنالم اکنون که مر تو را شد همچون گلوی قمری ز آن خط عنبرین لب هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرین دان ز آن سان که در خموشی با لب بود قرین لب ای صدر نایبی به ولایت فرست زود معزول کن شهابک منحوس دزد را زرهای بی‌شمار به افسوس می‌برد آخر شمار او بکن از بهر مزد را تا دیگران دلیر نگردند همچو او فرمان من ببر بکش این زن به مزد را ماهرویا در جهان آوازه‌ی تست کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست هر کجا نظمیست شیرین قصه‌های عشق تست هر کجا نثریست زیبا نامهای ناز تست باز عشقت جمله باز آن را چو تیهو صید کرد هست عالی همت آن بازی که صید باز تست صدهزاران دل فدا بادا دلی را کو ز عشق سال و ماه و روز و شب مشغول شاهد باز تست دلبرا دلهای مردان جمله ملک غنج تست گلرخا جانهای پاکان جمله ملک ناز تست آسمان تند و سرکش زیر دست و رام تست روزگار تند و توسن دایه‌ی انباز تست هر کجا چشمیست بینا بارگاه عشق تست هر کجا گوشیست والا عاشق آواز تست از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟ که او هر ساعت از جایی گریزد چو صورت هست معنی نیز باید برون از حسن خیلی چیز باید نه هر گوهر که بینی شب چراغست نباشد گل به هر وادی که راغست کسی خود جان نبرد از شیوه‌ی چشم فسون سازت دگر قصد که داری ای جهانی کشته‌ی نازت نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی که آساید کسی در سایه‌ی سرو سرافرازت من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم که سر درخانه‌ی جان کرد عشق خانه پردازت ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت ماییم و دو چشم و جان خیره بنگر تو به عاشقان خیره تو چون مه و ما به گرد رویت سرگشته چو آسمان خیره عقل است شبان به گرد احوال فریاد از این شبان خیره در دیده هزار شمع رخشان وین دیده چو شمعدان خیره از شرق به غرب موج نور است سر می‌کند از نهان خیره بیرون ز جهان مرده شاهی است وز عشق یکی جهان خیره گویی که مرا از او نشان ده خیره چه دهد نشان خیره از چشم سیه سپید پرخون کز چشم بود زبان خیره در روی صلاح دین تو بنگر تا دریابی بیان خیره خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار پنجه با چنگال ضیغم غوص در کام نهنگ از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ نره غولی روز بر گردن کشیدن خیرخیر پیره‌زالی در بغل شب بر گرفتن تنگ‌تنگ از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ ره بریدن بی عصا فرسنگ‌ها با پای لنگ طعمه بگرفتن به خشم از کام شیر گرسنه صید بگرفتن به قهر از پنجه‌ی غضبان پلنگ نقش‌ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند نقب‌ها کردن پدید از خار تر در خاره سنگ روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند عمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگ یار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلح غیر را با یار از نیرنگ افکندن به جنگ صد ره آسانتر بود بر من که در بزم لام باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ چرخ گرد از هستی من گر برآرد گو برآر دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ شبی که دل به برم یاد زلف دلبر کرد دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد خیال دانه‌ی خال مهی اسیرم ساخت که صید مرغ دل از جعد دام گستر کرد شهید خنجر مژگان شاهدی شده‌ام که زنده کشته‌ی خود را به زخم دیگر کرد مخور فریب نگاهش اگر مسلمانی که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد به جان رسیده‌ام از دست ساده‌لوحی دل که یار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد سراغی از دل گم گشته دوش می‌کردم اشارتی به خم طره‌ی معنبر کرد یکی ز حسرت روی تو چاک بر دل زد یکی ز دامن کوی تو خاک بر سر کرد یکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفت یکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کرد یکی رخ تو شباهت به ماه تابان داد یکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد یکی ز خط خوشت خانه را معطر ساخت یکی ز ماه رخت دیده را منور کرد گرفت زلف سیه تا رخ تو را گفتم غلام زنگی شه روم را مسخر کرد ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه که قطره را کف جودش محیط گوهر کرد شها ثنای تو در دست قدسیان افتاد که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد فروغ طبع فروغی گرفت عالم را که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما می‌رسیم از گرد راه اینست راه آورد ما در هوای شمع رویت قطره‌های اشک گرم دم به دم بر چهره می‌بندد ز آه سرد ما بس که از یاران هم دردان جدا افتاده‌ایم گشته است از بی کسی همدرد ما با گیاه شور پرور فرقت باران نکرد آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما گر عیاذالله از ما بر دلت گردی بود حسبتا لله به باد نیستی ده گرد ما گرد از جمعیت دلها بر آرد بی‌درنگ چون ز گرد ره شود پیدا سوار فرد ما دوش آن وحشی شمایل محتشم را دید و گفت باز پیدا گشت مجنون بیابان گرد ما تو و هر روز و بزم عشرت خویش من و شبها و کنج محنت خویش منم با محنت روی زمین خوش نگه دار آسمان گو راحت خویش ز هجران مردم و بر سر ندیدم کسی را غیر سنگ تربت خویش مکش زحمت برای راندن ما که ما خواهیم بردن زحمت خویش به زیر تیغ او نالید وحشی فتادش سربه پیش از خجلت خویش هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست راستی باید طفیل آب و خاک آدمست باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم مشورتهای صوابش را خواص خاتمست ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب من چگویم چون لغتها از حروف معجمست ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو کاسمان از جمله‌ی اقطاع ما یک طارمست تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست باد را در شارع حکمت شتابی دایمست خاک را از فضله‌ی حلمت اساسی محکمست ایمنی با سده‌ی جاهت چو دمسازی گرفت فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست تا در انعام تو بر آفرینش باز شد آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست آتش جود ترا کز دود منت فارغست آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر طره‌ی شب نیزه‌ی فوج زمان را پر چمست آیینه‌ی تو سیاه رویی است او را چه خبر که ماه‌روی است آن آینه می‌زدای پیوست کورا گه پشت و گاه روی است آن پشت ز عشق روی گردان گر کرده تو را به راه روی است کز عشق چو آفتاب گردد هر ذره اگر سیاه‌روی است نه چرخ کلاه فرق عشق است پس در خور آن کلاه‌روی است تا این رویش نگردد آن روی او را همه در گناه روی است هر ذره که هست در دو عالم او را سوی پیشگاه روی است نتواند یافت هرگز این روی آن را که به عز و جاه روی است هرگز نرسد به ذروه‌ی عرش آن را که به قعر چاه روی است روی از همه شیوه بست باید آن را که به پادشاه روی است زین شوق فرید را همه عمر آورده به بارگاه روی است عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی ای از پس صد پرده درتافته رخسارت تا عالم خاکی را از عشق برآرایی جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی چندانک تو می‌کوشی جز چشم نمی‌پوشی تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی کان عهد که من کردم بی‌جان و بدن کردم نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی مست آنچ کند در می از می‌بود آن به روی در آب نماید او لیک او است ز بالایی تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن آستین را می فشاند در اشارت سوی من همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او وز شراب عشق او این جان من بی‌خویشتن زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن در سخن آمد همای و گفت بی‌روزی کسی کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن هله آن به که خوری این می و از دست روی تا به هر جا که روی خوشدل و سرمست روی چرخ گردان به تو گردد که تو آب اویی ماه چرخی چه زیان دارد اگر پست روی ماهیی لیک چنان مست توست آن دریا همه دریا ز پی آید چو تو در شست روی صدقات همه شاهان که سوی نیست رود رو سوی هست نهد چون تو سوی هست روی سابق تیزروانی تو در این راه دراز وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریز تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی که رساند به من شیفته‌ی مسکین حال؟ خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست در کف باد شمالست، خنک باد شمال! نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست میل در میل ز خون دل من مالامال دل آشفته بجای کس دیگر بستم که نه اندیشه‌ی قربست و نه امید زوال شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال اوحدی، ناله‌ی بی‌فایده سودی نکند دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال خادمه‌ی عود سوز مطربه‌ی عود ساز شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر صبح تبسم نمای مرغ ترنم نواز مجلسیان سحر محرم اسرار عشق خلوتیان صبوح غرقه‌ی دریای راز قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز یار چو غمخوار گشت غم چه بود غمگسار بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز صورت معنی کجا کشف شود برخرد عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد سرو خرامان برد قامت او را نماز خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز عشق جمال جانان دریای آتشین است گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است عاشق که در ره آید اندر مقام اول چون سایه‌ای به خواری افتاده در زمین است چون مدتی برآید سایه نماند اصلا کز دور جایگاهی خورشید در کمین است چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند برخاتم طریقت منصور چون نگین است هرکس که در معنی زین بحر بازیابد در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت بر هر هزار سالی یک مرد راه‌بین است تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم به کز این پس کندش نطق خرد ابکم ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی روی درهم مکش ار کار تو شد درهم خشک شد زمزم پاکیزه‌ی جان ناگه شستشو کرد هریمن چو درین زمزم به که از مطبخ وسواس برون آئیم تا که خود را برهانیم ز دود و دم کاخ مکر است درین کنگره مینا چاه مرگ است درین سیرگه خرم ز بداندیش فلک چند شوی ایمن ز ستم پیشه جهان چند کشی استم تو ندیدی مگر این دانه‌ی دانا کش تو ندیدی مگر این دامگه محکم وارث ملک سلیمان نتوان خواندن هر کسیرا که در انگشت بود خاتم آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی تو ازو خیره چه داری طمع مرهم فلک آنگونه به ناورد دلیر آید که نه از زال اثر ماند و نز رستم نه ببخشود بموسی خلف عمران نه وفا کرد به عیسی پسر مریم تخت جمشید حکایت کند ار پرسی که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر به یکی سور قرین است دو صد ماتم تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد ز زبردستی ایام بزیر و بم داستان گویدت از بابلیان بابل عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم فرصتی را که بدستست، غنیمت دان بهر روزی که گذشتست چه داری غم زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم گر صباحیست، مسائی رسدش از پی ور بهاریست، خزانی بودش توام صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی که شبانگه بچمن گریه کند شبنم اندرین دشت مخوف، ای بره‌ی مسکین بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا که شد آمیخته با روغن و شهدش سم دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر تا مگر باز رهانند تو را زین یم مشک حیفست که با دوده شود همسر کبک زشتست که با زاغ شود همدم برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی چه شوی بر صفت بید ز بادی خم خویش و پیوند هنر باش که تا روزی نروی از پی نان بر در خال و عم روح را سیر کن از مائده‌ی حکمت بیکی نان جوین سیر شود اشکم جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت به چه کار آمدت این سفله تن ملحم خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم ز تو در هر نفسی کاسته میگردد غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم بیم آنست که صراف قضا ناگه زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن بذل یک جوز کسی را نکند حاتم به پری پر، که عقابان نکنندت سر به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان کای کودکان خرد، گه کارکردن است روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است درمانده نیستید، شما را بقدر خویش هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است از چشم طائران شکاری، نهان شوید گویند با قبیله‌ی ما، باز دشمن است جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است از آب و دان خانه‌ی بیگانگان چه سود هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است زینسان که حمله میکند این گنبد کبود افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است هر نقطه را، بدیده‌ی تحقیق بنگرید صیاد را علامت خونین بدامن است از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است بال و پر شما، نه برای پریدن است ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است گر به دام حیله‌ی مردم فتاده‌ایم ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است یک روز گل از یاسمن نچیدی پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی از برگ گل خویش گلابی نکشیدی گردید ز دندان تو دندانه لب جام یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟ از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی از شوق شکر، مور برآورد پر و بال صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟ صاحب دل را ندارد آن زیان گر خورد او زهر قاتل را عیان زانک صحت یافت و از پرهیز رست طالب مسکین میان تب درست گفت پیغامبر که ای مرد جری هان مکن با هیچ مطلوبی مری در تو نمرودیست آتش در مرو رفت خواهی اول ابراهیم شو چون نه‌ای سباح و نه دریایی در میفکن خویش از خودراییی او ز آتش ورد احمر آورد از زیانها سود بر سر آورد کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر برد خاکستر شود چون قبول حق بود آن مرد راست دست او در کارها دست خداست دست ناقص دست شیطانست و دیو زانک اندر دام تکلیفست و ریو جهل آید پیش او دانش شود جهل شد علمی که در منکر رود هرچه گیرد علتی علت شود کفر گیرد کاملی ملت شود ای مری کرده پیاده با سوار سر نخواهی برد اکنون پای دار این چه سوداست کز تو در سر ماست وین چه غوغاست کز تو در بر ماست از تو در ما فتاده شور و شری این همه شور و شر نه در خور ماست تا تو کردی به سوی ما نظری ملک هر دو جهان مسخر ماست پاکباز آمدیم از دو جهان کاتشت در میان جوهر ماست آتشی کز تو در نهاد دل است تا ابد رهنمای و رهبر ماست دیده‌ای کو که روی تو بیند دیده تیره است و یار در بر ماست ما درین ره حجاب خویشتنیم ورنه روی تو در برابر ماست تا که عطار عاشق غم توست دل اصحاب ذوق غمخور ماست ای خواب به روز همدمانم تا بی‌کس و ممتحن نمانم چونک دیک بر آتشم نشاندی در دیک چه می‌پزی، چه دانم یک لحظه که من سری بخارم ای عشق نمی‌دهی امانم از خشم دو گوش حلم بستی تا نشنوی آهوه وفغانم ما را به جهان حواله کم کن ای جان چو که من نه زین جهانم بگشای رهم که تا سبکتر جان را به جهان جان رسانم یاری فرما، قلاوزی کن تا رخت بکوی تو کشانم ای آنک تو جان این نقوشی ترجیع کن گرین بنوشی تیزآب توی، و چرخ ماییم سرگشته چو سنگ آسیاییم تو خورشیدی و ما چو ذره از کوه برآی تا برآییم از بهر سکنجبین عسل ده ما خود همه سرکه می‌فزاییم گه خیره‌ی تو، که تو کجایی گه خیره‌ی خود که ما کجاییم گه خیره‌ی بسط خویش و ایثار یا قبض که مهره در رباییم گاهی مس و گاه زر خالص گاه از پی هردو کیمیاییم ترجیع دو، ذوق و میل ایچی در دادن و در گرفتن از چی گه شاد بخوردنست و تحصیل گه شاد به خرج آن و تحلیل چون نخل، گهی به کسب میوه گاهی به نثار آن و تنزیل گه حاتم وقت اندر ایثار گه عباسی به طوف و زنبیل ما یا آنیم و این دگر فرع یا غیر تویم بی‌دو تبدیل ور زانک مرکب از دو ضدیم تذلیل نباشدی و تبجیل هم اصلاحست عز و ذلش ماننده‌ی رفع و خفض قندیل بس اصلاحی برای افساد بس افسادی برای تنحیل بس مرغ ضعیف پرشکسته خرطوم هزار پیل خسته بلعم با عور را خلق جهان سغبه شد مانند عیسی زمان سجده‌ی ناوردند کس را دون او صحت رنجور بود افسون او پنجه زد با موسی از کبر و کمال آنچنان شد که شنیدستی تو حال صد هزار ابلیس و بلعم در جهان همچنین بودست پیدا و نهان این دو را مشهور گردانید اله تا که باشد این دو بر باقی گواه این دو دزد آویخت از دار بلند ورنه اندر قهر بس دزدان بدند این دو را پرچم به سوی شهر برد کشتگان قهر را نتوان شمرد نازنینی تو ولی در حد خویش الله الله پا منه از حد بیش گر زنی بر نازنین‌تر از خودت در تگ هفتم زمین زیر آردت قصه‌ی عاد و ثمود از بهر چیست تا بدانی کانبیا را نازکیست این نشان خسف و قذف و صاعقه شد بیان عز نفس ناطقه جمله حیوان را پی انسان بکش جمله انسان را بکش از بهر هش هش چه باشد عقل کل هوشمند هوش جزوی هش بود اما نژند جمله حیوانات وحشی ز آدمی باشد از حیوان انسی در کمی خون آنها خلق را باشد سبیل زانک وحشی‌اند از عقل جلیل عزت وحشی بدین افتاد پست که مر انسان را مخالف آمدست پس چه عزت باشدت ای نادره چون شدی تو حمر مستنفره خر نشاید کشت از بهر صلاح چون شود وحشی شود خونش مباح گرچه خر را دانش زاجر نبود هیچ معذورش نمی‌دارد ودود پس چو وحشی شد از آن دم آدمی کی بود معذور ای یار سمی لاجرم کفار را شد خون مباح همچو وحشی پیش نشاب و رماح جفت و فرزندانشان جمله سبیل زانک بی‌عقلند و مردود و ذلیل باز عقلی کو رمد از عقل عقل کرد از عقلی به حیوانات نقل ای نیمشب گریخته از رضوان وندر شکنج زلف شده پنهان ای سرو نارسیده به تو آفت ای ماه نارسیده به تو نقصان ای میوه‌ی دل من، لابل دل ای آرزوی جانم، لابل جان از من به روز عید بیازردی گفتی که تافته شدی از مهمان تو چشم داشتی که چو هر عیدی من پیش تو نوا زنم و دستان گویم که ساقیا می پیش آور مطرب یکی قصیده‌ی عیدی خوان دیدی مرا به عید که چون بودم با چشم اشکریز و دل بریان هر آهی از دل من ده دوزخ هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان هر کس به عید خویش کند شادی چه عبری و چه تازی و چه دهقان عید من آن نبود که تو دیدی عید من اینک آمد با سلطان آن عید کیست، آنکه بدو نازد ایوان و صدر و معرکه و میدان میر جلیل سید ابو یعقوب یوسف برادر ملک ایران میری که زیر منت او گیتی شاهی که زیر همت او کیوان احسان نماید و ننهد منت منت نهاد هر که نمود احسان ای نکته‌ی مروت را معنی ای نامه‌ی سخاوت را عنوان مجروح آز را بر تو مرهم درد نیاز را بر تو درمان بسیار، پیش همت تو اندک دشوار، پیش قدرت تو آسان سامان خویش گم نکند هرگز آن کس که یافت از کف تو سامان از نعمت تو گردد پوشیده هر کس که از خلاف تو شد عریان کم دل بود ز مدحت تو خالی جز آنکه نیست هیچ درو ایمان ببری، چو بر نهاده بوی مغفر شیری، چو برفکنده بوی خفتان ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر باران خون پدید کند هزمان آنجایگه که ابر بود آهن بیشک ز خون صرف بود باران چندان هنر که نزد تو گرد آمد اندر جهان نبینم صد یک زان تو زان ملک همی هنر آموزی کو کرد خانه‌ی هنر آبادان شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست آیین و رسم روستم دستان شاگرد آن شهی که به جنگ اندر گه گرگسار گیرد و گه ثعبان آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم محمود پادشاه همه کیهان آن پادشا که زیر نگین دارد از حد هند تا به حد زنگان آن پادشاه کز ملکان بستد دیهیم و تخت و مملکت و ایوان آن پادشا که دارد شاهی را رسم قباد و سیرت نوشروان آن پادشاه دادگر عادل کو راست بر همه ملکان فرمان همواره پادشاه جهان بادا آن حقشناس حقده حرمتدان گسترده شد به دولت او ده جای اندر سرای دولت، شادروان ای خسروی که هست به هر وقتی دعوی جود را بر تو برهان از تو حکیمتر نبود مردم وز تو کریمتر نبود انسان ای من ز دولت تو شده مردم وز جاه تو رسیده به نام و نان بگذاشتی مرا به لب جیلم با چند پیل لاغر ناجولان گفتی مرا که پیلان فربی کن به یشان رسان همی علف ایشان آری من آن کنم که تو فرمایی لیکن به حد مقدرت و امکان پیلی به پنج ماه شود فربی کان پنج ماه باشد تابستان من پنج مه جدا نتوانم بود از درگه مبارک تو زینسان یک روز خدمت تو مرا خوشتر از بیست ساله مملکت عمان پیش سرای پرده‌ی تو خواهم همچون فلان نشسته و چون بهمان من چون ز درگه تو جدا مانم چه مر مرا ولایت و چه زندان تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان تا نرگس اندر آید با کانون تا سوسن اندر آید با نیسان شادان زی و به کام رس و برخور از عمر خویش و از دو لب جانان کاین دولت برادر تو باشد تا روز حشر بسته به تو پیمان چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود در تصرف چون نمی‌آورد حسنت ملک دل این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو جلوه‌ی خوبی چه و منع تماشایی چه بود بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود از پی رم کرده آهویی که پنداری‌پرید کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود گر مرا می‌کرد بدخو همنشینیهای خاص وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود کس آمد به ماهوی سوری بگفت که شاه جهان گشت با خاک جفت سکوبا و قسیس و رهبان روم همه سوگواران آن مرز و بوم برفتند با مویه برنا و پیر تن شاه بردند زان آبگیر یکی دخمه کردند او رابه باغ بلند و بزرگیش برتر ز راغ چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم که ایران نبد پش ازین خویش روم فرستاد تا هر که آن دخمه کرد هم آنکس کزان کار تیمار خورد بکشتند و تاراج کردند مرز چنین بود ماهوی را کام و ارز ازان پس بگرد جهان بنگرید ز تخم بزرگان کسی را ندید همان تاج با او بد و مهر شاه شبان زاده را آرزو کردگاه همه رازدارانش را پیش خواند سخن هرچ بودش به دل در براند به دستور گفت ای جهاندیده مرد فراز آمد آن روز ننگ و نبرد نه گنجست بامن نه نام و نژاد همی‌داد خواهم سرخود بباد بر انگشتری یزدگردست نام به شمشیر بر من نگردند رام همه شهر ایران ورا بنده بود اگر خویش بد ار پراگنده بود نخواند مرا مرد داننده شاه نه بر مهرم آرام گیرد سپاه جزین بود چاره مرا در نهان چرا ریختم خون شاه جهان همه شب ز اندیشه پر خون بدم جهاندار داند که من چون بدم بدو رای زن گفت که اکنون گذشت ازین کار گیتی پر آواز گشت کنون بازجویی همی کارخویش که بگسستی آن رشته‌ی تار خویش کنون او بدخمه درون خاک شد روان ورا زهر تریاک شد جهاندیدگان را همه گرد کن زبان تیز گردان به شیرین سخن چنین گوی کاین تاج انگشتری مرا شاه داد از پی مهتری چو دانست کامد ز ترکان سپاه چوشب تیره‌تر شد مرا خواند شاه مرا گفت چون خاست باد نبرد که داند به گیتی که برکیست گرد تواین تاج و انگشتری را بدار بود روز کین تاجت آید به کار مرانیست چیزی جزین در جهان همانا که هست این ز تازی نهان تو زین پس به دشمن مده گاه من نگه دار هم زین نشان راه من من این تاج میراث دارم ز شاه به فرمان او بر نشینم به گاه بدین چاره ده بند بد را فروغ که داند که این راستست از دروغ چوبشنید ماهوی گفتا که زه تو دستوری و بر تو بر نیست مه همه مهتران را ز لشکر بخواند وزین گونه چندین سخنها براند بدانست لشکر که این نیست راست به شوخی ورا سر بریدن سزاست یکی پهلوان گفت کاین کار تست سخن گر درستست گر نادرست چوبشنید بر تخت شاهی نشست به افسون خراسانش آمد بدست ببخشید روی زمین بر مهان منم گفت با مهر شاه جهان جهان را سراسر به بخشش گرفت ستاره نظاره برو ای شگفت به مهتر پسر داد بلخ و هری فرستاد بر هر سوی لشکری بد اندیشگان را همه برکشید بدانسان که از گوهر او سزید بدان را بهرجای سالار کرد خردمند را سرنگونسارکرد چو زیراندر آمد سر راستی پدید آمد از هر سوی کاستی چولشکر فراوان شد و خواسته دل مرد بی تن شد آراسته سپه را درم داد و آباد کرد سر دوده خویش پرباد کرد به آموی شد پهلو پیش رو ابا لشکری جنگ سازان نو طلایه به پیش سپاه اندرون جهان دیده‌یی نام او گرستون به شهر بخارا نهادند روی چنان ساخته لشکری جنگجوی بدو گفت ما را سمرقند و چاچ بباید گرفتن بدین مهر و تاج به فرمان شاه جهان یزدگرد که سالار بد او بر این هفت گرد ز بیژن بخواهم به شمشیر کین کزو تیره شد بخت ایران زمین مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن فریادرس او را که به دام تو درافتاد یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن از بیم به یکبار همی خورد نیارم زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم ماندیم به تو آنهمه کشی و چمیدن رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن در حسرت آن دانه‌ی نار تو دل ما حقا که چو نارست به هنگام کفیدن یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی دزدیده در آن دیده‌ی شوخت نگریدن؟ ای راحت آن باد که از نزد تو آید پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن وان طیره گری کردن و در راه نشستن وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد مولای سگ کوی توام وقت گزیدن زنهار کیانند به زیر خم زلفت زنهار به هش باش گه زلف بریدن بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن آرامش و رامش همه در صحبت خلقست ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن کوهیست غم عشق تو موییست تن من هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند پدید آمد از دور دشتی فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ همی تاخت شاپور تا پیش ده فرود آمد از راه در خان مه یکی باغ بد کش و خرم سرای جوان اندر آمد بدان سبز جای یکی دختری دید بر سان ماه فروهشته از چرخ دلوی به چاه چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید بیامد برو آفرین گسترید که شادان بدی شاه و خندان بدی همه ساله از بی‌گزندان بدی کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور بدین ده رود اندرون آب شور به چاه اندرون آب سردست و خوش بفرمای تا من بوم آب‌کش بدو گفت شاپور کای ماه‌روی چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی که باشند با من پرستنده مرد کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد ز برنا کنیزک بپیچید روی بشد دور و بنشست بر پیش جوی پرستنده‌یی را بفرمود شاه که دلو آور و آب برکش ز چاه پرستنده بشنید و آمد دوان رسن برد بر چرخ دلو گران چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپور شاه پرستنده را گفت کای نیم‌زن نه زن داشت این دلو و چندین رسن همی برکشید آب چندین ز چاه تو گشتی پر از رنج و فریادخواه بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن کار دشوار بر شاه خوار ز دلو گران شاه چون رنج دید بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید که برتافت دلوی برین سان گران همانا که هست از نژاد سران کنیزک چو او دلو را برکشید بیامد به مهر آفرین گسترید که نوشه بدی تا بود روزگار همیشه خرد بادت آموزگار به نیروی شاپور شاه اردشیر شود بی‌گمان آب در چاه شیر جوان گفت با دختر چرب‌گوی چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی چنین داد پاسخ که این داستان شنیدم بسی از لب راستان که شاپور گردست با زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل به بالای سروست و رویین‌تنست به هرچیز ماننده‌ی بهمنست بدو گفت شاپور کای ماه‌روی سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی پدیدار کن تا نژاد تو چیست برین چهره‌ی تو نشان کییست بدو گفت من دختر مهترم ازیرا چنین خوب و کنداورم چنین داد پاسخ که هرگز دروغ بر شهریاران نگیرد فروغ کشاورز را دختر ماه‌روی نباشد بدین روی و این رنگ و بوی کنیزک بدو گفت کای شهریار هرانگه که یابم به جان زینهار بگویم همه پیش تو من نژاد چو یابم ز خشم شهنشاه داد بدو گفت شاپور کز بوستان نرست از چمن کینه‌ی دوستان بگوی و ز من بیم در دل مدار نه از نامور دادگر شهریار کنیزک بدو گفت کز راه داد منم دختر مهرک نوش‌زاد مرا پارسایی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار بیامد بپردخت شاپور جای همی بود مهتر به پیشش به پای به دو گفت کین دختر خوب‌چهر به من ده بر من گواکن سپهر بدو داد مهتر به فرمان اوی بر آیین آتش‌پرستان اوی آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد شهسواران در روش با خاکساران این کنند مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر با حریفان غم خود غمگساران این کنند محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند آن به که چون منی نرسد در وصال دوست تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست پروانه کیست تا متعلق شود به شمع باری بسوزدش سبحات جلال دوست ای دوست روزهای تنعم به روزه باش باشد که در فتد شب قدر وصال دوست دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست خرم تنی که جان بدهد در وفای یار اقبال در سری که شود پایمال دوست ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست ای پژوهنده‌ی حقایق کن نفسی رخ درین دقایق کن هر چه پرسم ترا بهانه مجوی پیش من کج نشین و راست بگوی این جهانی که اندوریی تو چیست؟ با خود یکی نگویی تو اصل او از کجا هویدا شد؟ بود یا خود نبود و پیدا شد؟ چه نخست از عدم پدید آمد؟ که مرین گنج را کلید آمد متحرک چراست چرخ بلند؟ از چه ساکن شد این زمین نژند؟ آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟ وین یکی با سکون و سرد چراست؟ این تف و باد و آب و گرد از چیست؟ وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟ به چه چیز این زمین قرار گرفت؟ وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟ ظلمت این شب سیاه از چیست؟ نور این آفتاب و ماه از چیست؟ از چه این قلعه سربلند آمد؟ کدخدا چون و خانه چند آمد؟ چند از آن مادرند و چند پدر؟ چندشان دخترست و چند پسر؟ تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟ نرسیدی به خویش، در چه رسی؟ این خرد خود کجا و روح کدام؟ دل که و نفس را چه باشد نام؟ چون فتادی به شهر بیگانه؟ به چه کار آمدی درین خانه؟ این فرستادن پیمبر چیست؟ با تو گر نیست این سخن با کیست؟ از چه پرهیز واجبست اینجا؟ چه حجاب و که حاجبست اینجا؟ سازگاری و مردمی چه بود؟ آدم از چیست و آدمی چه بود؟ زندگانی چگونه باید کرد؟ چه کسان را نمونه باید کرد؟ خلق هر منزلی کدام بود؟ منزل اصل را چه نام بود؟ آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی به چه خیزست باز گشت؟ بگوی چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟ پرسش حال خوب و زشت کجاست؟ تن و جان را عذاب چون باشد؟ هول یوم‌الحساب چون باشد؟ اصل اینها چو نیست جز یک حرف ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟ کار این سلطنت مجازی نیست باز دان این، که کار بازی نیست همه دانستنیست این به درست گر ندانسته‌ای گناه از تست به در آور اصول آن زین جام تا به کیخسروی براری نام اگر این نکتها ندانی تو اندرین خاکدان بمانی تو آخر این آمدن بکاری بود وز برای چنین شماری بود ورنه این دردسر چه میبایست؟ همه خود بود هر چه میبایست تو بدان آمدی که کار کنی زین جهان دانش اختیار کنی همه را بنگری و دریابی رنج بینی و دردسر یابی چیست ناموس؟ دل بر او بندی کیست سالوس؟ خوش بروخندی دانش این حوالتست به تو وز خدا این رسالتست به تو تا حدوث از قدم پدید شود نسبت بیش و کم پدید شود ترک این عالم فنا گویی ملک جاوید را ثنا گویی جز به علم این کجا توان دانست؟ نفس بی‌علم هیچ نتوانست این جهان بی‌وفا را بر گزیدو بد گزید لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید گشت بدبخت جهان و شد به نفرین و خزی هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید دیو پیش توست پیدا، زو حذر بایدت کرد چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است چون تو از دنیا چریدی او تو را خواهد چرید بس بی‌آراما که بستد زو بی‌آرامی جهان تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو زانکه فردا هم به آخرت او کشد که‌ت بر کشید آن ده و آن گوی ما را که‌ت پسند آید به دل گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید چون نخواهی که‌ت ز دیگر کس جگر خسته شود دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بیاید خوابنید مر مرا چون گوئی آنچه‌ت خوش نیاید همچنان؟ ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟ خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟ برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید نیکخو گفته‌است یزدان مر رسول خویش را خوی نیک است ای برادر گنج نیکی را کلید گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را پس بباید دل ز ناپاکان و بی‌باکان برید چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟ پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز جعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید بررس از سر قران و ، علم تاویلش بدان گر همی زین چه به سوی عرش بر خواهی رسید تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق کی توانی دید بی‌رنج آنچه نادان آن ندید صورت علمی تو را خود باید الفغدن به جهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد گر همی خواهی چریدن، مر تو را باید چمید گر چه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید گر طعام جسم نادان را همی خری به زر مر طعام جان دانا را به جان باید خرید لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید از نبید آمد پلیدی‌ی جهل پیدا بر خرد چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید کام را از گرد بی‌باکی به آب دین بشوی تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید چون نیندیشی که حاجات روان پاک را ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟ وین بلند و بی‌قرار و صعب دولاب کبود گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟ راز ایزد این پرده‌ی کبود است، ای پسر، کس تواند پرده‌ی راز خدائی را درید؟ گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش؟» من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید» راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟ ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید خازن علم قران فرزند شیر ایزد است ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟ آیت مجد آیتی است مبین منزل اندر نهاد مجدالدین سید و صدر روزگار که هست ز آل یاسین چو از نبی یاسین میر بوطالب آنکه مطلوبش نیست در ملک آسمان و زمین آنکه در شان او ثنا منزل وانکه در ذات او کرم تضمین آنکه بی‌داغ طوع او نکشد توسن روزگار بار سرین وانکه از چرخ جود او بشکست خازن کوهسار مهر دفین رای او دامن ار بیفشاند بر توان چیدن از زمین پروین جاه او مرکب ار برون راند جو اول دهد به علیین حلم او جوهرست و خاک عرض قدر او شاه و آسمان فرزین بسته دست خلقتنی من نار باس او بر خلقته من طین امر او با عناد کردن طبع کبک پرور برآورد شاهین نهی او باس تیزه رویی چرخ روز بد را قفا کند ز جبین برکشد زور بازوی سخطش کسوت صورت از نهاد جنین به مقاصد همیشه پیش رسد عزمش از مسرع شهور و سنین قدرتش با قدر مقارن شد خرد آنرا جدا نکرد از این خود چو ممزوج شد چگونه کند شیر و می را ز یکدگر تعیین رای او را متین نیارم گفت حاش لله نه زانکه نیست متین زانکه یک بار جنس این گفتم ادب آن بیافتم در حین اندرین روزها که می‌دادم شعر خود را به مدح او تزیین نکته‌ای راندم از رزانت رای عقل را سخت شد بر ابرو چین گفت خامش چه جای این سخنست وصف آن رای این بود که رزین آفتابیست کاسمان نکند پیش او آفتاب را تمکین آسمانی که در اثر بیش است تیغش از آفتاب فروردین ای بجایی که در هزار قران چرخ و طبعت نپرورید قرین اوج قدرت و رای پست و بلند راز حزمت نهان ز شک و یقین بحر طبع تو کرده مالامال درج نطق ترا به در ثمین فحل وهم تو کرده آبستن نوع کلک ترا به سحر مبین طوطی کلک راست گوی تو کرد عقل را در مضیقها تلقین رایض بخت کاردان تو کرد اشهب و ادهم جهان را زین ای نمودار رحمت و سخطت آب و حیوان و آتش برزین دان که در خدمت بساط وزیر که خدایش مغیث باد و معین عیش من بنده پار عیشی بود چون جوانی خوش و چو جان شیرین گفتم از غایت تنعم هست دولتم را زمانه زیر نگین کار برگشت و غم به سکنه گرفت گوشه‌ی مسکن من مسکین چرخ در بخت من کشید کمان دهر بر عیش من گشاد کمین می‌کند رخنه نظم حال مرا در چنان دار و گیر و هیناهین لگد فتنه‌ای که رخنه کند حصن ملکی چو حصن چرخ حصین دارم اکنون چنان که دارم حال نتوان گفتنت بیا و ببین چتوان کرد اگر چنان بنماند بنماند همیشه نیز چنین حالی از چور آسمان باری که نه مهرش به موضع است و نه کین آن همی بینم از حوادث سخت که ندیدست هیچ حادثه بین نشناسم همی یمین ز یسار تا تهی دارم از یسار یمین عرصه تنگست و بند سخت و مرا در همه خان و مان نه غث و سمین مکرمی نیست در همه عالم کاضطراب مرا دهد تسکین گوییا از توالد احرار شب سترون شد آسمان عنین توکن احسان که دیگران نکنند سرانگشت جز فرا تحسین خود گرفتم کنند و نیز نهند پای بر پایه‌ی الوف و مائین بهر انگشت کاید اندر سنگ ار سبک سنگم ار گران کابین خویشتن پیش ناکسان و کسان همچو هنگامه گیر و راه‌نشین گربه‌ی به بیوس نتوان بود هم در این بیشه بوده شیر عرین شعر من بنده در مدیح به بلخ این نخستین شناس و باز پسین تا عروس بهاره جلوه کند زلف شمشاد و عارض نسرین بادی اندر بهار دولت خویش تازه چون گل نه چون بنفشه حزین آب آتش نمای در جامت طرب‌انگیزتر ز ماء معین جاهت اندر امان حفظ خدای که خداوند حافظست و معین تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال به یک دمم بفروزی به یک دمم بکشی چو آتشیم به پیش تو ای لطیف خصال دل آب و قالب کوزه‌ست و خوف بر کوزه چو آب رفت به اصلش شکسته گیر سفال تو را چگونه فریبم چه در جوال کنم که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال تو در جوال نگنجی و دام را بدری که دیده است که شیری رود درون جوال نه گربه‌ای که روی در جوال و بسته شوی که شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال هزار صورت زیبا بروید از دل و جان چو ابر عشق تو بارید در بی‌امثال مثال آنک ببارد ز آسمان باران چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال چه قبه قبه کز آن قبه‌ها برون آیند گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال بگویمت که از این‌ها کیان برون آیند شنودم از تکشان بانگ ژغرغ خلخال ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق صلای عشق شنو هر دم از روان بلال بهل مرا که بگوییم عجایبت ای عشق دری گشایم در غیب خلق را ز مقال همه چو کوس و چو طبلیم دل تهی پیشت برآوریم فغان چون زنی تو زخم دوال چگونه طبل نپرد بپر کرمنا که باشدش چو تو سلطان زننده و طبال خود آفتاب جهانی تو شمس تبریزی ولی مدام نه آن شمس کو رسد به زوال دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر جهان عاشقی پایان ندارد اگر جانت همی باید جهان‌گیر مرا گویی چنین هم نیست آخر چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر من اینک در میان کارم ای دل سر و کاری همی بینی کران‌گیر در آن می‌زنی کز غم شوی خون برو هم عافیت را آستان‌گیر به بوی وصل خود رنگش نبینی به حرمت جان هجران در میان‌گیر دیده‌ای پاک بین همی باید تا که حسنش جمال بنماید حسن جانان به جان توان دیدن نه به هر دیده آن توان دیدن ای که خوانی به عشق مغرورم هیچ عیبم مکن، که معذورم گر جمال بتم نظاره کنی بدل سیب دست پاره کنی گر تو شکل و شمایلش بینی قد و گیسو حمایلش بینی همچو من، دل اسیر او شودت بت پرستیدن آرزو شودت کیست کو را دو چشم بینا بود پس رخ خوب او دلش نربود؟ هیچ کس دیده‌ی بصیر نداشت که دل و جان به حسن او نگذاشت از جمالش نمی‌شکیبد دل می‌برد عقل و می‌فریبد دل آن لطافت که حسن او دارد دل صاحبدلان به دام آرد عشق رویش همی کند پیوست حلقه در گوش عاشقان الست هر چند که بلبلان گزینند مرغان دگر خمش نشینند خود گیر که خرمنی ندارند نه از خرمن فقر دانه چینند از حلقه برون نه‌ایم ما نیز هر چند که آن شهان نگینند گر ولوله مرا نخواهند از بهر چه کارم آفرینند شیرین و ترش مراد شاهست دو دیگ نهاده بهر اینند بایست بود ترش به مطبخ چون مخموران بدان رهینند هر حالت ما غذای قومیست زین اغذیه غیبیان سمینند مرغان ضمیر از آسمانند روزی دو سه بسته زمینند زانشان ز فلک گسیل کردند هر چند ستارگان دینند تا قدر وصال حق بدانند تا درد فراق حق بینند بر خاک قراضه گر بریزند آن را نهلند و برگزینند شمس تبریز کم سخن بود شاهان همه صابر و امینند گویند که صبرآتش عشقت بنشاند زان سرو قد آزاد نشستن که تواند ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده باشد که مرا یکنفس از خود برهاند موری اگر از ضعف بگیرد سردستم تا دم بزنم گرد جهانم بدواند افکند سپهرم بدیاری که وجودم گر خاک شود باد به کرمان نرساند فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند گویم که دمی با من دلسوخته بنشین برخیزد و برآتش تیزم بنشاند چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی کان خسته‌ی دلسوخته چون می‌گذراند برحسن مکن تکیه که دوران لطافت با کس بنمی ماند و کس با تو نماند دانی که چرا نام تو در نامه نیارم زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو اسرار غمش برورق دهر بماند چو بر هرمز سر آمد پادشاهی ز خسرو تازه گشت آن کینه خواهی بر آن شد کاتش کین بر فروزد درو بهرام چوبین را بسوزد فراوان داد رایت را بلندی نبودش بر عدو فیروزمندی مصافی کرد چون فیروزمندان ولی یاری نکردش بخت چندان همی رفت از طلبگاران نهانی غبار آلوده چون باد خزانی برفتن هم رکاب شاه شاپور همی کرد از سخن کوته ته ره دور عجایت‌ها که دید از هر ولایت همه می‌کرد پیش شه حکایت ز چندین گفتها کم گشت لب تر ندیدم هیچ نقشی زان عجبتر که در چین بود از ارمن نقشبندی نبشته نقش شیرین بر پرندی چومن جادو گرم در صنعت چین گرفتم نسختی زان نقش شیرین نمایم گر خرد را پای داری دل اندر دیدنش بر جای داری به فرمان ملک گوینده در حال نورد فتنه را بگشاد تمثال ما شاخ گلیم نی گیاهیم ما شیوه تر و تازه خواهیم اشکوفه باغ آسمانیم نقل و می مجلس الهیم ما جوی نه‌ایم بلک آبیم ما ابر نه‌ایم بلک ماهیم لوح و قلمیم نی حروفیم تیغ و علمیم نی سپاهیم هم خسته غمزه چو تیریم هم بسته طره سیاهیم نندیشم از کسی که به نادانی با من رسن ز کینه کشان دارد ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد؟ دست خدای احد لم یزل ساخت یکی چنگ به روز ازل بافته ابریشمش از زلف حور بسته بر او پرده‌ی موزون ز نور نغمه‌ی او رهبر آوارگان مویه‌ی او چاره‌ی بیچارگان گفت : «گر این چنگ نوازند راست مهر فزونی کند و ظلم کاست نغمه‌ی این چنگ نوای خداست هرکه دهد گوش، برای خداست گر بنوازد کسی این چنگ را گم نکند پرده و آهنگ را هرکه دهد گوش و مهیا شود بند غرور از دل او وا شود گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ چنگ خدا محو کند نام جنگ» چون که خدا چنگ چنین ساز کرد چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد گفت که : «ما صنعت خود ساختیم سوی گروه بشر انداختیم راه نمودیم به پیغمبران تا بنماید ره دیگران کیست که این ساز بسازد کنون؟ بهر بشر چنگ نوازد کنون؟ چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من کیست نوازنده در این انجمن؟ هر که نوازد بنوازم ورا در دو جهان سر بفرازم ورا چنگ محبت چه بود؟ جود من نیست جز این مسله مقصود من» گوش بر الهام خدایی کنید وز ره ابلیس جدایی کنید رشته‌ی الهام نخواهد گسست تا به ابد متصل است از الست هرکه روانش ز جهالت بری است نغمه‌ی او نغمه‌ی پیغمبری است راهنمایان فروزان ضمیر راه نمودند به برنا و پیر رنجه شد از چنگ زدن چنگشان کس نشد از مهر هماهنگشان زمزم پاک ازلی شد ز یاد نغمه‌ی ابلیس به کار اوفتاد چنگ خدا گشت میان جهان ملعبه و دستخوش گمرهان هرکسی از روی هوا چنگ زد هرچه دلش خواست بر آهنگ زد مرغ حقیقت ز تغنی فتاد روح به گرداب تدنی فتاد عقل گران‌جان پی برهان گرفت رهزن حس ره به دل و جان گرفت لنگر هفت اختر و چار آخشیج تافت ره کشتی جان از بسیج در ره دین سخت‌ترین زخمه خاست لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست نغمه‌ی یزدان دگر و دین دگر زخمه دگر، آن دگر و این دگر دین همه سرمایه‌ی کشتار گشت یکسره بر دوش زمین بار گشت هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت زیر لبی زمزمه‌ی جنگ داشت کینه برون از دل مردم نشد کبر و تفرعن ز جهان گم نشد اشک فرو ریخت به جای سرور سوگ به پا گشت به هنگام سور مهرپرستی ز جهان رخت بست سم خر و گاو به جایش نشست گشت از این زمزمه‌های دروغ مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ زآنکه به چنگ ازلیت به فن راه خطا زد سر هر انجمن چنگ نکو بود ولی بد زدند چنگ خدا بهر دل خود زدند چنگ نزد بر دل کس چنگشان روح نجنبید بر آهنگشان یافت احوال جهان رونق جاویدانی چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه بر رخ روز درآرند شب ظلمانی باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد دل شب همچو رخ روز شود نورانی دو جهان‌گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی عضد دولت و دین آن همه افریدونی ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی رای آن بر افق عدل کند خورشیدی قدر این بر فلک ملک کند کیوانی عدل‌شان گویی خاصیت لاحول گرفت چون قضا تهنیه‌شان گفت به گیتی‌بانی زانکه در سایه‌ی او می‌نتواند که زند هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی پاسشان حبس زمین است و درو قارون‌وار فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی گر زمین را همه در سایه‌ی انصاف کشند جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی ور جهان را گره ابروی کین بنمایند بگریزد ز جهان صورت آبادانی ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند چرخ بیرون شود از ورطه‌ی سرگردانی ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی گشته بخشودن ایشان سبب آسایش گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او مرحباگویان اقبال کند رضوانی رزم ایشان چو سعیرست که در حفره‌ی او اخسوا خوانان شمشیر کند نیرانی هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی موجها خاسته از خون عدو طوفانی تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد آسمان بر سر خورشید کشد بارانی تیغشان گر به ضیافت چو خلیل‌الله نیست دام و دد را چکند روز وغا مهمانی دستشان گر ید بیضای کلیم‌الله نیست چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید گفت برنامه‌ی ما چون نکنی عنوانی ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست زان امیری برسیدند بدین سلطانی ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن انوری داد بده رو که تو هم نتوانی لیک با این همه ای در بر روح سخنت روح بی‌فایده اندر سخن روحانی گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی راه بر قافیه می گم شود از حیرانی مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت که در این ملک همه عمر کنی حسانی تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد روی نرخ امل خلق سوی ارزانی عدل ایشان سبب عافیت عالم باد ملک را عدل دهد مدت جاویدانی کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما قامت افروخته می‌رفت و به شوخی می‌گفت که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم گو عدو کور شود از حسرت بینایی ما جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما هر کجا جام می‌آن کودک خندان بخشد باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم تا کجا صرف شود مایه‌ی عقبایی ما شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست پرده‌ی روز قیامت شب تنهایی ما مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست گر مرد رهی با خبر از ناله‌ی دل باش زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست یا قافله سالار ره کعبه ندانست یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست از دیده‌ی دل‌سوختگان چهره مپوشان ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند کس هیچ ندانست که فریادرسی هست مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی تا حلقه‌ی دامی و شکاف قفسی هست ورد البشیر مبشرا ببشاره احیی الفاد عشیه بورودها فکان ارضا نورت بربیعها فکان شمسا اشرقت بخدودها یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی انظر الی نار الهوی و وقودها شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند که زیرکان جهان از کمندشان نرهند من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند جفا نه پیشه درویشیست و راهروی بیار باده که این سالکان نه مرد رهند مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شهان بی کمر و خسروان بی کلهند به هوش باش که هنگام باد استغنا هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند مکن که کوکبه دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند غلام همت دردی کشان یک رنگم نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند قدم منه به خرابات جز به شرط ادب که سالکان درش محرمان پادشهند جناب عشق بلند است همتی حافظ که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند امروز چنانم که خر از بار ندانم امروز چنانم که گل از خار ندانم امروز مرا یار بدان حال ز سر برد با یار چنانم که خود از یار ندانم دی باده مرا برد ز مستی به در یار امروز چه چاره که در از دار ندانم از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من امروز چنان شد که پر از پار ندانم از چهره زار چو زرم بود شکایت رستم ز شکایت چو زر از زار ندانم از کار جهان کور بود مردم عاشق اما نه چو من خود که کر از کار ندانم جولاهه تردامن ما تار بدرید می گفت ز مستی که تر از تار ندانم چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم مانند ترازو و گزم من که به بازار بازار همی‌سازم و بازار ندانم در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر طومار نویسم من و طومار ندانم دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل رخت بدبختی ز دل از خانه‌ی احزان کشد گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد تا ز دل پیمانه‌ی غم بر سر پیمان کشد دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو ای آفت و راحت شب و روزم چشم و دهن فراخ و تنگ تو بر نافه‌ی مشک و باغ گل دایم حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو عذر تو اگر چه لنگ من پیوست خرسند شدم به عذر لنگ تو خون جگرم چو نافه‌ی آهو از حسرت خط مشک رنگ تو پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست ممن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست سود جهان به مردم عاقل بده، که من از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست خلقی نشان دوست طلب می‌کنند و باز از دوست غافلند به چندین نشان که هست ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن قانون عشق را بگذار آن چنان که هست ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو از بهر یاد تست مرا این زبان که هست نامرد را مراد بهشتست ازان جهان ما را مراد روی تو از هر جهان که هست گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست ای من غلام خاک کف پای آن که هست آشفته را گواه نباشد به عاشقی زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست گرمی و جد معلم از صبیست چنگیی را کو نوازد بیست و چار چون نیابد گوش گردد چنگ بار نه حراره یادش آید نه غزل نه ده انگشتش بجنبد در عمل گر نبودی گوشهای غیب‌گیر وحی ناوردی ز گردون یک بشیر ور نبودی دیده‌های صنع‌بین نه فلک گشتی نه خندیدی زمین آن دم لولاک این باشد که کار از برای چشم تیزست و نظار عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق کی بود پروای عشق صنع حق آب تتماجی نریزی در تغار تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار رو سگ کهف خداوندیش باش تا رهاند زین تغارت اصطفاش چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت کی کنند آن درزیان اندر نهفت اندر آن هنگامه ترکی از خطا سخت طیره شد ز کشف آن غطا شب چو روز رستخیز آن رازها کشف می‌کرد از پی اهل نهی هر کجا آیی تو در جنگی فراز بینی آنجا دو عدو در کشف راز آن زمان را محشر مذکور دان وان گلوی رازگو را صور دان که خدا اسباب خشمی ساختست وآن فضایح را بکوی انداختست بس که غدر درزیان را ذکر کرد حیف آمد ترک را و خشم و درد گفت ای قصاص در شهر شما کیست استاتر درین مکر و دغا مرد یک موی تو فلک نبود محرم کوی تو ملک نبود ماه دو هفته گرچه هست تمام از جمال تو هفت یک نبود چون جمال تو آشکار شود همه باشی تو هیچ شک نبود ملک حسن آفتاب روی تورا با کسی نیز مشترک نبود نتوان دید ذره‌ای رخ تو تا دو عالم دو مردمک نبود آنچه در ذره ذره هست از تو در زمین نیست در فلک نبود لیک چون ذره در تو محو شود محو را ذره‌ای برک نبود! زر خورشید ذره ذره شود اگرش خال تو محک نبود هیچکس را در آفرینش حق در شکر این همه نمک نبود سر زلفت به چین رسید از هند هیچکس را چنین یزک نبود گر خسک در ره من اندازی چون تو اندازی آن خسک نبود هرچه عطار در صفات تو گفت بر محک جاودانش حک نبود هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود والسلام آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام در غلط افکنده‌ست نام و نشان خلق را عمر شکربسته را مرگ نهادند نام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام وحی در ایشان بود گنج به ویران بود تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد جوییش از جان مدام خامش کن لب ببند بی‌دهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو محو نتوان ساختن از صفحه‌ی خاطر مرا مصرع برجسته‌ی باغ و بهارم همچو سرو خاطر آزاده‌ی من فارغ است از انقلاب دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان بر میان صد حلقه‌ی زنار دارم همچو سرو خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو میوه‌ی من جز گزیدنهای پشت دست نیست منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو اگر خواهی بماند راز پنهان به دل آن راز پنهان ساز چو جان مکن راز آشکارا تا توانی که اندر محنت و اندوه مانی حکیم این راز را خود پرده در شد که رازی کن دو بیرون شد سمر شد که گل چون راز خویش از پرده بگشاد به اندک فرصتی در آتش افتاد در اول نکهت و تابش ببردند در آخر ز آتشی آبش ببردند چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد تن خود را به راه سد خطر داد نخستش پیکر از پولاد سودند وزان پس گوهرش یغما نمودند چو راز کوهکن چون کوه شد فاش به سر افکنده خسرو فکر یغماش که آن گوهر که در خورد شهان بود چودل در سینه‌ی پاکش نهان بود چنین گویید کز شیرین و فرهاد خبر در محفل پرویز افتاد که از چین چابک استادی قوی دست که در فرسودن سنگش بود دست رسیده در بر بانوی ارمن سر شیرین لبان شیرین پرفن گشاده دست در کار آزمایی نموده سحر در صنعت نمایی ز دست و تیشه‌ی آن مرد فسون ساز شده پولادسای و خاره پرداز تهی از بیستون کرده‌ست طاقی چو چرخ بی‌ستون عالی رواقی ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ که مانی را ز خاطر برده ارتنگ چنان در کار برده هندسی را که شسته نامه‌ی اقلیدسی را در این صنعت به شوق زر نبوده‌ست که با شوق دگر بازو گشوده‌ست نه بر سیم است چشم او نه بر زر که افشاند ز نوک تیشه گوهر چو مزدوران نداند زر پرستی که هست از باده دیگر به مستی چنین گویند با آن کس که گفته نباشد اعتمادی بر شنفته که شیرین گوشه‌ی چشمی نموده‌ست به کلی خاطر او را ربوده‌ست بدان هم نیز می‌ماند از آن رو که کرد او آنچه در یک مه به نیرو بود چون خسروی گر کارفرما نیاید او ز چندین خاره فرسا به حدی خاطر شیرین برآشفت که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت چنانش آتش غیرت بر افروخت که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت اگر چه غیرت اندرهرتنی هست برد بر خسرو آتش بیشتر دست که درویش ارچه غیرتمند باشد به عجز خویشتن در بند باشد ولی غیرت چو با قدرت کند زور حریف ار چرخ باشد نیست معذور چو شه غیرت کند با قدرت خویش جهان سوزد ز سوز غیرت خویش به خلوت شد شه و شاپور را خواند فزودش قدر و پیش خویش بنشاند به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز چه گویی چون کنم با این غم و سوز چه سازم با چنین نا آشنائی که بگزیده‌ست بر شاهی گدایی چه گویم با چنین بی روی و راهی که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی همانا آن پری را برده دیوی که پردازد به دیوی از خدیوی نبودم واقع از طبع زبونش که آگاهی نبودم از درونش بر آزادگان نبود ستوده که بندی دل به کس ناآزموده کسی با ناسزایی چون دهد دست سزایش عهد و پیمانی که بشکست چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش که هرکس خویش کاهد قیمت خویش به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است زمین با خصم و با ما آسمان است تو بینی تا کجا نا مهربان است تو آنرا بین که با شاهان نپراخت به نطع خسروی بازی در انداخت بگویم تا که خونش را بریزید که با شاهان گدایان کم ستیزند زمین را بوسه زد فرزانه شاپور که رای شاه باد از هر بدی دور مبادا آسمان از خدمتت سیر همه کارت به وفق رای و تدبیر جهان را روشنی از اخترت باد سرگردن کشان خاک درت باد یکی گستاخ خواهم گفت شه را به شرط آنکه شه بخشد گنه را خطا در خدمت شاهان روا نیست ولی گویم که شیرین را خطا نیست مگر شیرین نه بهر خدمت شاه سفر ازمنزل خود کرده چون ماه مگر نه شهره شد در شهر و بازار به مهر و الفت شاه جهان دار مگر نه رنجها در راه شه دید مگر نه طعنه‌ها از خلق بشنید به هر چیزی که دید از نیک و از بد قدم کی بر خلاف دوستی زد به جرم آنکه بی پیوند و آیین نیامد با شه او را سر به بالین به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت همین جرم آن نگار سیمبر داشت که از الطاف شاه اندر نظر داشت که همچون خاصگان شاهش نبیند چو خاصانش به بانویی گزیند چو شاه از لطف خود کردش گرامی ز شکر داد او را تلخکامی نشاید پیش شاهان گفت جز راست گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست همین با این روشها باورم نیست که شیرین لحظه‌ای بی شه کند زیست گمانم کاین حدیث آوازه‌ی اوست هم از نیرنگهای تازه‌ی اوست که خسرو را در اندازد به تشویش تهی سازد دل پر اندوه خویش کجا همچون جهانداری جهان را که شیرین خوش کند جان غمین را گمانم آنکه آن بیچاره مزدور بود محنت کشی از خانمان دور ز سختی لختی آسوده‌ست جانش که خسرو را کند حق مهربانش دگر در کشتن آن بی گنه مرد چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد ز مسکینی که آگاهیت نبود برو آن به که بد خواهیت نبود مکن در خون مسکینان دلیری ز مسکینی بترس و دستگیری صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر که بفرستی یکی با رای و تدبیر فرستی نامه‌ای همراه او نیز عباراتی سراسر شکوه‌آمیز هم از آخر نمایی عذرخواهی دهی امیدش از الطاف شاهی توقع دارد او نیز ای شهنشاه کز او یادآوری در گاه و بیگاه نگویی عهد شیرین بی ثبات است ز شه موقوف اندک التفات است که دلگیر از حریم شه برون رفت دل او داند و او خود که چون رفت چو آزردیش باشی عذر خواهش ور از ره رفت باز آری به رامش به افسون رای خسرو را بر آن داشت که می‌باید به شیرین نامه بنگاشت دبیر آمد به کف بگرفت خامه پرند چین گشوده بهر نامه طراز پرنیان نام خدا کرد که چرخ بی‌ستون را او بپاکرد فلک از زینت افزا شد ز انجم خرد در وی چو وهم اندر خرد گم جهان افروز از خورشید و از ماه درون آزار عقل و جان آگاه سر گردن کشان در چنبر او رخ شاهان عالم بر در او ادب فرمای عشاق از نکویان بساط آرای خاک از لاله رویان بلا پیدا کن از بالا بلندان خرد شیدا کن از مشکین کمندان شهت اما نه چون من بنده‌ی عشق دهنده عشق نی افکنده‌ی عشق برون آرا ز عقل عافیت ساز درون پیرا ز عشق خانه پرداز یکی را سر نهد در دامن دوست یکی را خون کند در گردن دوست به این درد و به آن درمان فرستد به هر کس هر چه شاید آن فرستد وزان پس از شه با داد و آیین سوی بیدادگر بانوی شیرین نگار زود رنج تلخ پاسخ بت دیر آشتی، شیرین فرخ قدح پیمای بزم بی‌وفایی نوا پرداز قانون جدایی به دل سنگ افکن مینای طاقت به خوی آتش زن کشت محبت به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک خریداری شنیدم کردت آهنگ که نبود در ترازویش بجز سنگ تو هم دل در هوای او نهادی گرفتی سنگی و سنگیش دادی بجز رسوایی خود زین چه بینی که بر شاهی گدایی برگزینی خوش است این رسم با شاهان گرانی به مسکینان بی‌دل مهربانی نه با شاهی که از شاهی گذشته‌ست به پیشت خط به مسکینی نوشته‌ست خوش است این شیوه با عالم بگویی به یک جانب نهادن زشت خویی نه دل پرداختن از شاه عالم نشستن با گرانی شاد و خرم مرا از خلق عالم خود یکی گیر ز افزونی گذشتم اندکی گیر خوش است این ره به طبع خلق بودن مدارا با همه عالم نمودن نه از سر بازکردن سروری را گزیدن رند بی پا و سری را چو شه را گوهری ارزنده باشی گدایی را نیرزد بنده باشی از این بگذشته از یاران جدایی به هر بیگانه کردن آشنایی خلل آرد به ملک خوبرویی گرفتم من نگفتم خود نکویی گرفتم کز شکر آزرده بودی که از رشکش بسی خون خورده بودی نشاید در هلاک خویش کوشی چنین از رشک شکر زهر نوشی چو غیرت دامنت ناچار بگرفت به رغم گل نشاید خار بگرفت مرا کام دل و جان از شکر نیست به غیر از شهوت تن بیشتر نیست از آن آتش که عشقت در من افروخت وجودم جمله از سر تا قدم سوخت تو خود نفشانی و نپسندیم نیز که خویش آبی زنم بر آتش تیز چو شیرین همچو فرهادیش باید چرا پرویز را شکر نشاید چرا دست و دل از انصاف شویی مرا فرمایی و خود را نگویی تو تا در فکر خویش و کام خویشی نه خصم من که خصم نام خویشی به رغم من به هر کس آشنایی به من گر دشمنی با خود چرایی ز من از بیم بدنامی گذشتی به نام دیگران بدنام گشتی نیالودی گرفتم دامن پاک چه سازی زین که خوانندت هوسناک دو رویی گر چه خوی نیکوان است ولیکن خوبرویی را زیان است به کام دوستان بد نام بودن از آن بهتر که دشمن کام بودن کنون با شکوه‌های من چه سازی به طعن و خنده دشمن چه سازی مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود کنونم جای چندین طعنه‌ها بود ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست اگر حرف بدی گویم نکو نیست اگر چه تا مرا این طبع و خو بود سپهرم برخلاف آرزو بود کجا در دوستی برخود پسندم که همچون دشمنانت بردوست خندم به نیکویی بدت را می‌شمارم به شیرینی به زهرت رغبت آرم نهم بر خویش جرمی کز تو بینم گل افشانم به خاری کز تو چینم فریبم خاطر خود گاه و بیگاه که باشد در دل سنگ توام راه به صورت گر چه تلخی می‌فزایی نهانم کام جان شیرین نمایی به عین دلبری دل مینوازی بری در آتش اما پخته سازی مثل زد دلبری دیوانه‌ای را که ماند عشق مکتب خانه‌ای را نخست استاد با طفلی کند خوی که از طفلی به دانش آورد روی کند در دامن او قند و بادام که یکسر تلخ نتوان کردنش کام چو اندک خو به دانش کرد کودک کند تلخی فزون شیرینی اندک به دانش هر چه آنرا میل جان خواست به سختی این فزود از مرحمت کاست چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ بدل گردد به صلح و دوستی جنگ بتان را نیز با دل داستانهاست به فرهنگ محبت ترجمانهاست دهند اول ز عیاری فریبش از آن چشم و ذقن بادام و سیبش ز راه و رسم دلداری در آیند چو میل افزود بر خواری فزایند وفا چندان که ورزد عاشق زار شود بی مهرتر دلدار عیار چو یکسر خاطرش با خویشتن دید چو یک جان با خود او را در دو تن دید به کلی جانب او آورد روی به کام او ز عالم برکند خوی مرا نیز از جفایش شکوه‌ها بود چو نیکو دیدم آن عین وفا بود اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست به حکم آنکه را نیکوست نیکوست ولیکن من نگویم خوش میندیش که شه را فرقها باشد ز درویش بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد دلم گفتی که کوبد آهن سرد گدایی تا چه حیلت کار فرمود که آهن نرم گشتش همچو داود نه عارت بود ای ناسفته گوهر که شاهان بر نشانندت بر افسر چرا ننگت نمی‌آید بدین حال که مسکینی در آوردت به خلخال اگر رخش هوس زینگونه دانی به رسوایی کشد کار تو دانی قلمزن چون به کار نامه پرداخت شه از خاصان غلامی را روان ساخت بدادش نامه و گفت برانگیز دل مجروح شیرین را نمک ریز اگر خواهی که آساید دل شاه نباید هیچت آسودن در این راه گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت بنای طاقت شیرین ز هم ریخت تجافی طبیبی نائیا عن‌دوائیا اخلای خلوتی ابیت و دائیا بنی ام قد ابکی دما و تروننی فما بالکم لاترحمون بکائیا الم یان اخوانی لکم ان ترحموا علیکم کیبا فی دمی اللیل باکیا فصرت ولا ادری من‌الیوم لیلتی ولا عن یمینی لو نظرت شمالیا اذا غالنی یا قوم دائی خلالکم و مت فممن یطلبون بثاریا فقوموا بلامهل و شوقوا مطیکم الی کعبه الامال دار الامانیا الی بلدة حفت بکل مسرة الی بلدة اضحت من الهم خالیا الی بلدة فیها هوای و منیتی الی بلدة فیها جیبی ثاویا قفوا عنده مستانسین و بلغوا الیه سلامی ثم بثوا غرامیا و قصوا له همی و کربی و لوعتی و شدة اسقامی و طول عنائیا و کثرة آلامی و قلة حیلتی و طول مقاساة النوی و اصطباریا و قولواله یا صاح یا غایة المنی و قاک اله العالمین الدواهیا امن طول ایام الفراق نسیتنی و حاشاک ان تنسی محبا موافیا ام اخترت غیری من محبیک مثرا و حاشاک ان تعتاضنی بسوائیا نسیت عهودا بیننا و نقضتها فیاویح نفسی ما حسبتک ناسیا مضی‌العمر فی ضر من‌العیش و انقضی و ما الدهر الاباخل عن مرامیا الی الله اشکو لیلة مد لهمة علی‌العین ارخت من دجاها غواشیا الی الله اشکو من هموم صغارها یحاکی الجبال الشامخات رواسیا سمت حبیبی من انیتی ورنتی و اصغاء آلامی و طول مقالیا من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم از دعای تو به مدح تو نمی‌پردازم علم مدح تو بیضا علم افراختنی است لیک من از عقبت ادعیه می‌افرازم روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا بسته‌ام خواب و به بیداری خود می‌نازم هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان کار یک ساله به یک روزه دعا می‌سازم خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را من به آن هم ز دعای تو نمی‌پردازم سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان از برایت به فلک رخش دعا می‌تازم بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست خاصه طرحی که من از بهر تو می‌اندازم محتشم تاب و توان باخته در دوستیت من که بی‌تاب و توانم دل و جان می‌بازم دل بشد از دست دوست را به چه جویم نطق فروبست، حال دل به چه گویم نیست کسم غم‌گسار، خوش به که باشم هست غمم بی‌کنار لهو چه جویم چون به در اختیار نیست مرا بار گرد سرا پرده‌ی مراد چه پویم زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم زنگ عنا را چو آینه همه رویم از در من عافیت چگونه درآید چون نشود پای محنت از سر کویم بس که شدم کوفته در آتش اندوه گوئی مردم نیم که آهن و رویم تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم بخت ز من دست شست شاید اگر من نقش امید از رخ مراد بشویم چون دل خود را به غم سپارم ازین روی دشمن خاقانیم مگر که نه اویم گفت با صید قفس، مرغ چمن که گل و میوه، خوش و تازه رس است بگشای این قفس و بیرون آی که نه در باغ و نه در سبزه، کس است گفت، با شبرو گیتی چکنم که سحر دزد و شبانگه عسس است ای بسا گوشه، که میدان بلاست ای بسا دام، که در پیش و پس است در گلستان جهان، یک گل نیست هر کجا مینگرم، خار و خس است همچو من، غافل و سرمست مپر قفس، آخر نه همین یک قفس است چرخ پست است، بلندش مشمار اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است کاروان است گل و لاله بباغ سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است ز گرفتاری من، عبرت گیر که سرانجام هوی و هوس است حاصل هستی بیهوده‌ی ما آه سردی است که نامش نفس است چشم دید این همه و گوش شنید آنچه دیدیم و شنیدیم بس است برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش کن تو این دل شیدا را می نوش بماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن را بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را گر می نخوری طعنه مزن مستانرا بنیاد مکن تو حیله و دستانرا تو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا مائیم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است می‌خور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت هر کس سخنی از سر سودا گفتند ز آنروی که هست کس نمیداند گفت این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست این کوزه که آبخواره مزدوری است از دیده شاهست و دل دستوری است هر کاسه می که بر کف مخموری است از عارض مستی و لب مستوری است این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجویبار و چون باد بدشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم‌نگاری بوده است تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درست کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رست چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت چون لاله بنوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هست می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست خاکی که بزیر پای هر نادانی است کف صنمی و چهره‌ی جانانی است هر خشت که بر کنگره ایوانی است انگشت وزیر یا سلطانی است دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت کاری چکنی که با اجل باشد جفت می خور که بزیر خاک میباید خفت در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هرچند بنزد عامه این باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت می نوش ندانی از کجا آمده‌ای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت پیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسی چست است در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا هان تکیه مکن که چارمیخش سست است گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بست گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت مهتاب بنور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منست گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست می لعل مذابست و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل درو پنهان است می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست از سرخی خون شهریاری بوده‌ست هر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است هر سبزه که برکنار جوئی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رسته است پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است یک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به است هر ناله که رندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سلخ به غره آید از غره به سلخ آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند آن را که به صحرای علل تاخته‌اند بی او همه کارها بپرداخته‌اند امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند فردا همه آن بود که در ساخته‌اند آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهاد بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقه خاک نهاد آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچ کسی راز همی نگشایند ما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانه عمر ما است می‌پیمایند اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند هان تاسر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند سرگردانند از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گردد گر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد در پای اجل بسی جگرها خون شد کس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران عالم چون شد افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود این عقل که در ره سعادت پوید روزی صد بار خود ترا می‌گوید دریاب تو این یکدم وقتت که نی آن تره که بدروند و دیگر روید این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد بر پشت من از زمانه تو میاید وز من همه کار نانکو میاید جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چکنم خانه فرو میاید بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایند بسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد گر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشود سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید من در عجبم ز میفروشان کایشان به زانکه فروشند چه خواهند خرید چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد کار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد همواره هم او کار عدو می‌سازد گویند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو می‌سازد در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به اندازه دهند از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند در دهر هر آن که نیم نانی دارد از بهر نشست آشیانی دارد نه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سود پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گرد بلبل به زبان پهلوی با گل زرد فریاد همی کند که می باید خورد زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرند تو زر نی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند عمرت تا کی به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد می نوش که عمریکه اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوند می در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی دارد بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپارد گر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان بارد گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذرد هشدار که سرمایه سودای جهان عمرست چنان کش گذرانی گذرد گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشد پر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد گویند هر آن کسان که با پرهیزند زانسان که بمیرند چنان برخیزند ما با می و معشوقه از آنیم مدام باشد که به حشرمان چنان انگیزند می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید کو دامن خویشتن فراهم گیرد هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدند خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند یک جام شراب صد دل و دین ارزد یک جرعه می مملکت چین ارزد جز باده لعل نیست در روی زمین تلخی که هزار جان شیرین ارزد یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شد آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد مامور کم از خودی چرا باید بود یا خدمت چون خودی چرا باید کرد آن لعل در آبگینه ساده بیار و آن محرم و مونس هر آزاده بیار چون میدانی که مدت عالم خاک باد است که زود بگذرد باده بیار از بودنی ایدوست چه داری تیمار وزفکرت بیهوده دل و جان افکار خرم بزی و جهان بشادی گذران تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نربایند دگر ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر ایدل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشتر آه سحری ز سینه خماری از ناله بوسعید و ادهم خوشتر در دایره سپهر ناپیدا غور جامی‌ست که جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور بسیار مخور و رد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر باده لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووس با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین میزندش خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ از جرم گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حل بگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد بجز بند اجل با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی ای گنج آفرینش دلها خراب از تو آرام گیر با من چون گنج در خرابی در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر در تو نگاه کردن در نور ماهتابی خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری گه خورده با لب تو از جام جم شرابی این آرزوست اکنون عطار را ز عالم این آرزوی او را هین باز ده جوابی تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را چو بی‌صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است برم از من که بسوزی که زبانه‌ست زبانم نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان که روان است روانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم! چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟ نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم از دهر جفا پیشه زی که نالم؟ گویم ز که کرده‌است نال نالم؟ با شست و دو سالم خصومت افتاد از شست و دو گشته است زار حالم مالی نشناسم ز عمر برتر شاید که بنالم ز بهر مالم یک چند جمالم فزون همی شد گفتی که یکی نو شده هلالم در خواب ندیدی مگر خیالم آن سرو سهی قد مشک خالم چون دید زمانه که غره گشتم بشکست به دست جفا نهالم بربود شب و روز رنگ و بویم برکند مه و سال پر و بالم زین دیو دژاگه چو گشتم آگه زین پس نکند صید به احتیالم گاه از در میر جلیل گوید «بنگر به فر و نعمت و جلالم گر سوی من آئی عزیز گردی پیوسته بود با تو قیل و قالم» گه یاد دهد آن زمان که بودی پیشم شده جمله تبار و آلم آنها که نبودی مگر بدیشان مسعود مرا بخت و نیک فالم گوید « به چه معنی حرام کردی برجان و تن خویشتن حلالم؟ چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟» ای دهر جز از من بجوی صیدی نه مرد چنین مکر و افتعالم من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم حق است و حقیقت به پیش رویم زانی تو فگنده پس قذالم چون طمع بریدم ز مال شاهان پس مدحت شاهان چرا سگالم؟ من جز که به مدح رسول و آلش از گفتن اشعار گنگ و لالم گر میل کند سوی هزل گوشم به انگشت خرد گوش خود بمالم جز راست نگویم میان خصمان با باد نگردم که من نه نالم هنگام عدالت به خار خارد مر دیده‌ی بدخواه را خیالم چون من ز حقایق سخن گشایم سقراط و فلاطون سزد عیالم ای فخرکننده بدانکه گوئی «بر درگه سلطان من از رجالم امروز تگینم بخواند و فردا داده است نوید عطا ینالم» زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی ننگ است مرا گر بود همالم وان چیز که او را همی بجوئی حقا که گرفته‌است ازو ملالم بحر است مرا در ضمیر روشن در شعر همی در ازان فتالم بر دشت فصاحت مطیر میغم در باغ بلاغت بزان شمالم وانجا که بیاید تموز جاهل من خفته و آسوده در ظلالم رفتم پس دنیا بسی ولیکن افلاک بران داد گوشمالم گر نیز غرور جهان بخرم پس همچو تو گم بوده در ضلالم ایزد مکنادم دعا اجابت گر جز که زفضلش بود سالم صد شکر خداوند را که آزم کم شد چو فزون شد شمار سالم در حب رسول خدا و آلش معروف چو خورشید بر زوالم وز مدحت ایشان نگر که ایدون گشته است مطرز پر مقالم مامور خداوند قصر و عصرم محمود بدو شد چنین خصالم مستنصریم ور ازین بگردم چون دشمن بی‌دینش بد فعالم زو گشت به حاصل کمال عالم من بنده‌ی آن عالم کمالم بی‌او قدحی آب‌شور بودم و امروز بدو چشمه‌ی زلالم قولم همه هزل و محال بودی هزلم همه حکمت شد و محالم بی‌مغز سفالیم دیده بودی امروز همه مغز بی‌سفالم من گوهر دین رسول حقم منکوهم اگر مانده در حبالم تاجم سر پر مغز را ولیکن مر پای تهی مغز را عقالم اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست که درد را چو امید دوا بود غم نیست دوا پذیر نباشد مریض علت شوق ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست کنون که کشتی ما در میان موج افتاد اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست صفا ز باده‌ی صافی طلب که صوفی را بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست براستان که گدایان آستان توایم وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست گرت فراق بزخم قفای غم بکشد مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست شه به ناز و نشاط شد مشغول کز ده و گیر گشته بود ملول کار هریک چنانکه بود به ساخت پس به تدبیر کار خود پرداخت به فراغت به کام دل بنشست دشمنان زیر پای و می در دست یادش آمد حدیث آن استاد کان صفت کرده بود پیشین یاد وان سراچه که هفت پیکر بود بلکه ار تنگ هفت کشور بود مهر آن دختران حور سرشت در دلش تخم مهربانی کشت کورش آنگه ز هفت جوش نشست کامد آن هفت کیمیاش به دست اولین دختر از نژاد کیان بود لیکن پدر شده ز میان خواستش با هزار خواسته بیش گوهری یافت هم ز گوهر خویش پس به خاقان روانه کرد برید برخی از مهر و برخی از تهدید دخترش خواست با خزانه و تاج بر سر هردو هفت ساله خراج داد خاقان خراج و دختر و چیز حمل دینار و گنج گوهر نیز وانگهی ترکتاز کرد به روم در فکند آتشی دران بر و بوم قیصر از بیم بر نزد نفسی دخترش داد و عذر خواست بسی کس فرستاد سوی مغرب شاه با زر مغربی و افسر و گاه دخت او نیز در کنار آورد زیرکی بین که چو به کار آورد چون سهی سرو برد ازان بستان رفت از آنجا به ملک هندستان دختر رای را به عقل و به رای خواست و آورد کام خویش به جای قاصدش رفت و خواست از خوارزم دختر خوب روی در خور بزم همچنان نامه کرد بر سقلاب خواست زیبا رخی چو قطره آب چون ز کشور خدای هفت اقلیم هفت لعبت ستد چو در یتیم از جهان دل به شادمانی داد داد عیش خوش و جوانی داد خاک سیاه بر سر آب و هوای ری دور از مجاوران مکارم نمای ری در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌ام این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری آن را که تن به اب و هوای ری آورند دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک من شاکر صدور و شکایت فزای ری نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری عقرب نهند طالع ری من ندانم آن دانم که عقرب تن من شد لقای ری سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا تب‌های گرم زاد ز زهر جفای ری ای جان ری فدای تن پاک اصفهان وی خاک اصفهان حسد توتیای ری از خاص و عام ری همه انصاف دیده‌ام جور من است ز آب و گل جان گزای ری میر منند و صدر منند و پناه من سادات ری، ائمه‌ی ری، اتقیای ری هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است شکرانه گویم از کرم پادشای ری ری در قفای جان من افتاد و من به جهد جان می‌برم که تیغ اجل در قفای ری دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای بی‌کفش می‌گریخت ز دست و بای ری گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری نامه‌ی اولیاست این نامه مبر این را به شهر هنگامه اندرین نامه بدیع سرشت ره دوزخ پدید و راه بهشت سخن مبدا و معاش و معاد اندرین چند بیت کردم یاد صفت بر و صورت فاجر حیلت دزد و حالت تاجر سخنی بی‌تکلفست و صلف قمری بی‌تبرقعست و کلف فکر در گفتنش نه پاینده ز امهات حضور زاینده نفس را این بشارتی چندند به مقاصد اشارتی چندند نام این نامه «جام جم» کردم وندرو نقش کل رقم کردم تا چو رغبت کنی جهان دیدن هر چه خواهی درو توان دیدن بشناسی درو که شاه کجاست؟ منزل او کدام و راه کجاست؟ دشمن شاهرا شکست از چیست؟ رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟ در این خانه را که یافت کلید؟ رخ این خانگی ز پرده که دید؟ چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟ وز مسمی چه مایه راه به اسم؟ باز دانی مقید از مطلق راه باطل جدا کنی از حق هیچ دیوت ز ره نیندازد غول رختت به چه نیندازد دور باشی ز مکرهای خفی راه یابی به ملت حنفی بتو گوید که آدمی چه بود؟ مرد چونست، و مردمی چه بود؟ سخره و رام هر دغل نشوی به ضلال مبین مثل نشوی مالت از دزد در امان ماند حالت از علم بی‌گمان ماند باز فکر تو چشم باز کند موکب روح ترک تاز کند گول گشتت نباشد از چپ و راست بازیابی که منزل تو کجاست؟ دیده‌ی عبرتت گشاده شود دلت از نقش غیر ساده شود تو به فتحی چنین شوی واصل و اوحدی را ثوابها حاصل گر نشاید که عذر ما خواهی دولت خواجه از خدا خواهی دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت رنج را از تن مایل به اجل دور افکند مژده‌ی پرسش او بس که به دل شور انداخت ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت از دل جن و بشر شعله‌ی غیرت سر زد از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت کلبه‌ی محتشم از غرفه‌ی مه برد سبق تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت عشق تو از بس کشش جان آمده کشتگانت شاد و خندان آمده جان شکرخای است لیکن از توش شکری دیگر به دندان آمده دوش دیدم صورت دل را چنانک باز خوش بر دست سلطان آمده صید کرده جان هر مشتاق را پر پرخون سوی جانان آمده جمله جان‌ها سوی تو آید بود یک جوی زر جانب کان آمده گفتمش از عاشقان این خون ز چیست ای تو از عشاق و رندان آمده گفت خون باشد زبان عاشقی عشق را خون است برهان آمده بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست راست گویم نور یزدان آمده درد درد شمس تبریزی مرا لحظه لحظه گنج درمان آمده فاح نشر الحمی و هب النسیم و ترانی من فرط وجدی اهیم ان لیل الوصال صبح مضییء و نهار الفراق لیل بهیم و وداع النزیل خطب جزیل و فراق الانیس داء الیم فتن العابدین صدر رخیم آه لو کان فیه قلب رحیم یا وحیدالجمال نفسی وحید یا عدیم المثال قلبی عدیم سلوتی عنکم احتمال بعید وافتضاحی بکم ضلال قدیم معشر اللائمین من یضلل‌الله بعید بانه یستقیم اجهلتم بان نارجحیم مع ذکرالحبیب روض نعیم کل من یدعی المحبة فیکم ثم یخشی الملام فهو ملیم کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را بروبد از دل ما فکر دی و فردا را چنو درخت کم افتد پناه مرغان را چنو امیر بباید سپاه سودا را روان شود ز ره سینه صد هزار پری چو بر قنینه بخواند فسون احیا را کجاست شیر شکاری و حمله‌های خوشش که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را ز آدمست در و نسل و بچه حوا را کجاست بحر حقایق کجاست ابر کرم که چشم‌های روان داده است خارا را کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد که چشم بند کند سحرهاش بینا را چنان ببندد چشمت که ذره را بینی میان روز و نبینی تو شمس کبری را ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی میان بحر و نبینی تو موج دریا را تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند چنانک جنبش مردم به روز اعمی را نخوانده‌ای ختم الله خدای مهر نهد همو گشاید مهر و برد غطاها را دو چشم بسته تو در خواب نقش‌ها بینی دو چشم باز شود پرده آن تماشا را عجب مدار اگر جان حجاب جانانست ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را عجبتر اینک خلایق مثال پروانه همی‌پرند و نبینی تو شمع دل‌ها را چه جرم کردی ای چشم ما که بندت کرد بزار و توبه کن و ترک کن خطاها را سزاست جسم بفرسودن این چنین جان را سزاست مشی علی الراس آن تقاضا را خموش باش که تا وحی‌های حق شنوی که صد هزار حیاتست وحی گویا را بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم چه کم آید قدح آن را که دهد بیست سبوکش بشکن شیشه هستی که چو تو نیست پرستم تو مپرسم که کیی تو بده آن ساغر شش سو چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم چو من از باده پرستی شده‌ام غرقه مستی دگرم خیره چه جویی که من از جوی تو جستم بده ای خواجه بابا مکن امروز محابا که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم چو منم سایه حسنت بکنم آنچ بکردی چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری خود نیست نیم ذره محابای کس تو را فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌ای هم پرده‌ای که دوزی هم خود همی دری از دیده جام جام ببارم شراب لعل چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو صد را فروبری و یکی را برآوری از تو کجا گریزم کز بهر بند من هر دم هزار دام به هر سو بگستری خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک از تو گریز نیست که خصمی و داوری روز شکار، پیرزنی با قباد گفت کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست روزی بیا به کلبه‌ی ما از ره شکار تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست هنگام چاشت، سفره‌ی بی نان ما ببین تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد آب قنات بردی و آبی بچاه نیست سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است کار تباه کردی و گفتی تباه نیست صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست جمعی سیاهروز سیهکاری تواند باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس میدان همت است جهان، خوابگاه نیست تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست چو خسرو دید کان یار گرامی ز دانش خواهد او را نیکنامی بزرگ امید را نزدیک خود خواند به امید بزرگش پیش بنشاند که‌ای تو بزرگ امید مردان مرا از خود بزرگ امید گردان اندرآ در خانه یارا ساعتی تازه کن این جان ما را ساعتی این حریفان را بخندان لحظه‌ای مجلس ما را بیارا ساعتی تا ببیند آسمان در نیم شب آفتاب آشکارا ساعتی تا ز قونیه بتابد نور عشق تا سمرقند و بخارا ساعتی روز کن شب را به یک دم همچو صبح بی درنگ و بی‌مدارا ساعتی تا ز سینه برزند آن آفتاب همچو آب از سنگ خارا ساعتی تا ز دارالملک دل برهم زند ملک نوشروان و دارا ساعتی ای داده خلاصه‌ی عمر به باد وی گشته به لهو و لعب، دلشاد ای مست ز جام هوا و هوس دیگر ز شراب معاصی بس تا چند روی به ره عاطل یک بار بخوان زهق الباطل زین بیش خطیه پناه مباش مرغابی بحر گناه مباش از توبه بشوی گناه و خطا وز توبه بجوی نوال و عطا گر تو برسی به نعیم مقیم وز توبه رهی، ز عذاب الیم توبه، در صلح بود بارب این در می‌کوب، به صد یارب نومید مباش ز عفوالله ای مجرم عاصی نامه سیاه گرچه گنه تو ز عد بیش است عفو و کرمش از حد بیش است عفو ازلی که برون ز حد است خواهان گناه فزون ز عد است لیکن چندان، در جرم مپیچ کامکان صلح نماند هیچ تا چند کنی ای شیخ کبار توبه تلقین بهائی زار کو توبه‌ی روز به شب شکند وین توبه به روز دگر فکند عمرش بگذشت، به لیت و عسی وز توبه‌ی صبح، شکست مسا ای ساقی دلکش فرخ فال دارم ز حیات، هزار ملال در ده قدحی ز شراب طهور بر دل بگشا در عیش و سرور که گرفتارم به غم جانکاه زین توبه‌ی سست بتر ز گناه ای ذاکر خاص بلند مقام! آزرده دلم ز غم ایام زین ذکر جدید فرح افزای غمهای جهان ز دلم بزدای می‌گو با ذوق و دل آگاه الله، الله، الله، الله کاین ذکر رفیع همایون فر وین نظم بدیع بلند اختر در بحر خبب، چو جلوه نمود درهای فرح بر خلق گشود آن را برخوان به نوای حزین وز قله‌ی عرش، بشنو تحسین یارب، به کرامت اهل صفا به هدایت پیشروان وفا کاین نامه‌ی نامی نیک‌اثر کاورده ز عالم قدس خبر پیوسته، خجسته مقامش کن مقبول خواص و عوامش کن به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی عقابی در رسید از اوج استیلا و پیش وی به جز تسلیم نتوانست صید ناتوانائی شکارانداز صیادی برآمد تیغ کین بر کف فکند آشوب در وحشی شکاری بند برپائی به برج خویش ساکن بود ثابت کوکبی ناگه چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم قیام‌انگیز وی گردید فرقد و بالائی ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی زبانی داده‌اند از عشوه آن چشم سخنگو را که در گوش خرد صد حرف می‌گوید به ایمائی زمین فرسایی از سجده‌های شکر واجب شد که سر در کلبه‌ی من زد کله بر آسمان سائی پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر بر آن در جبهه‌سائی آستان از سجده فرسائی اندر قمارخانه چون آمدی به بازی کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی با جمله سازواری ای جان به نیک خویی این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی گویی که من شب و روز مرد نمازکارم چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان چون هست در رکابت چندین هزار تازی شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی در جانت دردمد شه از شادیی که جانت هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان در نور روی آن شه شاهانه می‌گرازی شاهت همی‌نوازد کای پیشوای خاصان پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی هر کس که در دل او باشد هوای تبریز گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود خون برود در این میان گر تو تویی و من منم ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت سری برآر ز موجی که موج قلزم خونی که خون بهینه شرابست جگر بهینه کبابست همین دوم تو فزون کن که از فزونه فزونی چو از الست تو مستم چو در فنای تو هستم چو مهر عشق شکستم چه غم خورم ز حرونی برون بسیت بجستم درون بدیدم و رستم چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی دلی ز من بربودی که دل نبود و تو بودی چه آتشی و چه دودی چه جادوی چه فسونی نمای چهره زیبا تو شمس مفخر تبریز که نقش‌ها تو نمایی ز روح آینه گونی یار با من چون سر یاری نداشت ذره‌ای در دل وفاداری نداشت عاشقان بسیار دیدم در جهان هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت جان به ترک دل بگفت از بیم هجر طاقت چندین جگرخواری نداشت تا پدید آمد شراب عشق تو هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق گفت دارم صبر پنداری نداشت بار وصلش در جهان نگشاد کس کاندرو در هجر سرباری نداشت درد چشم من فزون شد بهر آنک توتیای از صبر پنداری نداشت بیفکن خیمه تا محمل برانند که همراهان این عالم روانند زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادر خواندگان کاروانند نباید ستن اندر صحبتی دل که بی ایشان بمانی یا بمانند نه اول خاک بودست آدمیزاد به آخر چون بیندیشی همانند پس آن بهتر که اول و آخر خویش بیندیشند و قدر خود بدانند زمین چندی بخورد از خلق و چندی هنوز از کبر سر بر آسمانند یکی بر تربتی فریاد می‌خواند که اینان پادشاهان جهانند بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری ببین تا پادشه یا پاسبانند بگفتا تخته بر کندن چه حاجت که می‌دانم که مشتی استخوانند نصیحت داروی تلخست و باید که با جلاب در حلقت چکانند چنین سقمونیای شکرآلود ز داروخانه‌ی سعدی ستانند آن عزیزی گفت شد هفتاد سال تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال کین چنین زیبا خداوندیم هست با خداوندیش پیوندیم هست چون تو مشغولی بجویایی عیب کی کنی شادی به زیبایی غیب عیب جویا، تو به چشم عیب بین کی توانی بود هرگز غیب بین اولا از عیب خلق آزاد شو پس به عشق غیب مطلق شاد شو موی بشکافی به عیب دیگران ور بپرسم عیب تو کوری در آن گر به عیب خویشتن مشغولیی گرچه بس معیوبیی مقبولیی این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌ای گر حبه‌ای آید به من صد کان پرزرش کنم دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌ای از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌ای هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌کشتنی هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌ای می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌ای پاک رایی بود بر راه صواب یک شبی محمود را دید او به خواب گفت ای سلطان نیکو روزگار حال تو چونست در دار القرار گفت تن زن خون جان من مریز دم مزن چه جای سلطانست خیز بود سلطانیم پندار و غلط سلطنت کی زیبد از مشتی سقط حق که سلطان جهاندار آمدست سلطنت او را سزاوار آمدست چون بدیدم عجز و حیرانی خویش ننگ می‌دارم ز سلطانی خویش گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان اوست سلطانم تو سلطانم مخوان سلطنت او راست و من برسودمی گر به دنیا در گدایی بودمی کاشکی صد چاه بودی جاه نی خاشه روبی بودمی و شاه نی نیست این دم هیچ بیرون شو مرا باز می‌خواهند یک یک جو مرا خشک بادا بال و پر آن همای کو مرا در سایه‌ی خود داد جای دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند روز وصل تو که عید است و منش قربانم هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند عمل صالح خود را شب و روز از حضرت چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند تو به دست کرم خویش جدا کن از من طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند در عزیزان ره عشق به خواری منگر بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند درک وجدانی به جای حس بود هر دو در یک جدول ای عم می‌رود نغز می‌آید برو کن یا مکن امر و نهی و ماجراها و سخن این که فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیارست ای صنم وان پشیمانی که خوردی زان بدی ز اختیار خویش گشتی مهتدی جمله قران امر و نهیست و وعید امر کردن سنگ مرمر را کی دید هیچ دانا هیچ عاقل این کند با کلوخ و سنگ خشم و کین کند که بگفتم کین چنین کن یا چنان چون نکردید ای موات و عاجزان عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ کای غلام بسته دست اشکسته‌پا نیزه برگیر و بیا سوی وغا خالقی که اختر و گردون کند امر و نهی جاهلانه چون کند احتمال عجز از حق راندی جاهل و گیج و سفیهش خواندی عجز نبود از قدر ور گر بود جاهلی از عاجزی بدتر بود ترک می‌گوید قنق را از کرم بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم وز فلان سوی اندر آ هین با ادب تا سگم بندد ز تو دندان و لب تو به عکس آن کنی بر در روی لاجرم از زخم سگ خسته شوی آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند تا سگش گردد حلیم و مهرمند تو سگی با خود بری یا روبهی سگ بشورد از بن هر خرگهی غیر حق را گر نباشد اختیار خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار چون همی‌خایی تو دندان بر عدو چون همی بینی گناه و جرم ازو گر ز سقف خانه چوبی بشکند بر تو افتد سخت مجروحت کند هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف هیچ اندر کین او باشی تو وقف که چرا بر من زد و دستم شکست او عدو و خصم جان من بدست کودکان خرد را چون می‌زنی چون بزرگان را منزه می‌کنی آنک دزدد مال تو گویی بگیر دست و پایش را ببر سازش اسیر وآنک قصد عورت تو می‌کند صد هزاران خشم از تو می‌دمد گر بیاید سیل و رخت تو برد هیچ با سیل آورد کینی خرد ور بیامد باد و دستارت ربود کی ترا با باد دل خشمی نمود خشم در تو شد بیان اختیار تا نگویی جبریانه اعتذار گر شتربان اشتری را می‌زند آن شتر قصد زننده می‌کند خشم اشتر نیست با آن چوب او پس ز مختاری شتر بردست بو هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی بر تو آرد حمله گردد منثنی سنگ را گر گیرد از خشم توست که تو دوری و ندارد بر تو دست عقل حیوانی چو دانست اختیار این مگو ای عقل انسان شرم دار روشنست این لیکن از طمع سحور آن خورنده چشم می‌بندد ز نور چونک کلی میل او نان خوردنیست رو به تاریکی نهد که روز نیست حرص چون خورشید را پنهان کند چه عجب گر پشت بر برهان کند هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ به یادگار نسیم صبا نگه دارد هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تست حلقه‌ها در حلق من از حلقه‌های موی تست پای مقصودم به هر راهی که پوید راه عشق روی امیدم به هر سویی که باشد سوی تست خانه‌پرداز سلامت عشق جان‌فرسای ماست فتنه‌انگیز قیامت قامت دل‌جوی تست چین زلفت ناف آهو، نافه‌اش خوناب دل آه از این خونی که اندر گردن آهوی تست بی حضورت گر نمازی کرده باشم کافرم قبله‌ام تا از پی طاعت خم ابروی تست چون هلاکم می‌کنی جز کوی خود خاکم مکن کز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تست گر به روی من در رحمت گشاید دست بخت گرد آن آیینه می‌گردم که رو بر روی تست هر که می‌بینی به بویی زندگانی می‌کند زندگانی کردن صاحب‌دلان از بوی تست اختر برج نحوست طالع منحوس من مطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تست تا زدی راه فروغی بر همه معلوم شد کافت اهل محبت غمزه‌ی جادوی تست گر یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم آن سوخته را جز غم تو کار نماند گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا از چهره خورشید و مه آثار نماند در خواب کنی سوختگان را ز می عشق تا جز تو کسی محرم اسرار نماند جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند هر گدائی که مقیم در سلطان گردد روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند بینوائی که برو لشکریان جور کنند روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق دلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکند چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند هر که در پای گلش برگ صبوحی باشد صبحدم عزم گلستان چه کند گر نکند زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند نتواند که ز هجر تو ننالد خواجو هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند ای که انکار کنی عالم درویشان را تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را طلب منصب فانی نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریده‌ی سرگردان را در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را پند دلبند تو در گوش من آید هیهات من که بر درد حریصم چه کنم درمان را سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را پیش صبا نثار کنم جان شکوفه‌وار کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس این بس مرا که دیده‌ی من شد شکوفه‌بار جانم شکوفه‌وار شکافان شد از هوس چون حجله‌ی شکوفه برانداخت نوبهار هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان در چشم من شکوفه‌وش آید خیال یار شاخ شکوفه‌دار امیدم شکسته شد چون از شکوفه قبه‌ی نو بست شاخسار کو آن شکوفه‌ی طرب و میوه‌ی دلم اکنون که پر طلسم شکوفه است میوه‌دار چون زان شکوفه عارض امید به نبود امید من بمرد به طفلی شکوفه‌وار هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده‌تر خاقانی از شکوفه امید بهی مدار من دوش به تازه عهد کردم سوگند به جان تو بخوردم کز روی تو چشم برندارم گر تیغ زنی ز تو نگردم درمان ز کسی دگر نجویم زیرا ز فراق توست دردم در آتشم ار فروبری تو گر آه برآورم نه مردم برخاستم از رهت چو گردی بر خاک ره تو بازگردم گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست تا کی کنم از طره‌ی تو فریاد تا کی کشم از غمزه‌ی تو بیداد یک شهر زن و مرد همی باز ندانند فریاد من از خنده و بیداد تو از داد آن روز که زلفین نگون تو بدیدند گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد من با رخ چون لاله و با عارض چون مشک با قامت چون تیر ز وصل تو کنم یاد تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد ویران کنی آن دل که درو سازی منزل هرگز نگذاری که بود منزلت آباد ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران آن شهر کزو خاستی آباد همی باد جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو از روی چو خورشید تو ای طرفه‌ی بغداد تو مایه‌ی خوبی شدی ای مایه‌ی خوبان افگنده درین خسته دلم عشق تو بنیاد صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد باوفاتر گشت یارم اندکی خوش برآمد دی نگارم اندکی دی بخندید آن بهار نیکوان گشت خندان روزگارم اندکی خوش برآمد آن گل صدبرگ من سبزتر شد سبزه زارم اندکی صبحدم آن صبح من زد یک نفس زان نفس من برقرارم اندکی ابر من دی بر لب دریا نشست خاک شو تا بر تو بارم اندکی خوش ببارم خاک را گل‌ها دهم باش کاندر دست خارم اندکی مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو صبر کن تا سر بخارم اندکی نی غلط گفتم که اندر عشق او کافرم گر صبر دارم اندکی امسی و اصبح بالجوی اتعذب قلبی علی نار الهوی یتقلب ان کنت تهجرنی تهذبنی به انت النهی و بلاک لا اتهذب ما بال قلبک قد قسی فالی متی ابکی و مما قد جری اتعتب مما احب بان اقول فدیتکم احیی بکم و قتیلکم اتلقب و اشرتم بالصبر لی متسلیا ما هکذی عشقوا به لا تحسبوا ما عشت فی هذا الفراق سویعه لو لا لقاک کل یوم ارقب انی اتوب مناجیا و منادیا فانا المسی بسیدی و المذنب تبریز جل به شمس دین سیدی ابکی دما مما جنیت و اشرب ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده هر دم لبش حیاتی در مرده‌ای دمنده زنار او کمندی در حلق جان کشیده ناقوس او خروشی در آسمان فگنده ای خاکیان رنجور، آمد طبیب دلها کز جانتان بشوید ترکیب آب گنده رنج درون تن را تدبیر اوست کافی درد نهان دل را درمان او بسنده کو عقل؟ تا بداند پیوند ابن و آبا کو دیده؟ تا ببیند جمع اله و بنده چون اوحدی نگر تا: بر فقر خود نگریی تا نگریی نیاید بر ما مجال خنده کان گنج را نیابی جز در سرای ویران و آن شاه را نبینی جز در قبای ژنده هر که در عاشقی قدم نزده است بر دل از خون دیده نم نزده است او چه داند که چیست حالت عشق که بر او عشق، تیر غم نزده است عشق را مرتبت نداند آنک همه جز در وصال کم نزده است دل و جان باخته است هر دو بهم گرچه با دل‌ربای دم نزده است آتش عشق دوست در شب و روز بجز اندر دلم علم نزده است یارب این عشق چیست در پس و پیش هیچ عاشق در حرم نزده است آه از آن سوخته‌دل بریان کو بجز در هوات دم نزده است روز شادیش کس ندید و چه روز باد شادی قفاش هم نزده است شادمان آن دل از هوای بتی که بر او درد و غم رقم نزده است ای آب زندگانی یک نکته از دهانت تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی وآب حیات دارد لعل گهرفشانت با من مکن مدارا اکنون که در محبت شد رازم آشکارا از غفره‌ی نهانت ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت هرگز کسی نیاید غیر از تو در خیالم تا کیست در خیالت یا چیست در کمانت بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت مفتون تست خلقی الحق که می‌توان گفت هم آفت زمینت هم فتنه‌ی دهانت تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است برخیز تا ببیند بالای دل ستانت چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم یا طرف آستینت یا خاک آستانت گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی اول نظر نماید جان را فدای جانت روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم لبیک عاشقی بزنم در میان کوه وز حال خویش عالمیان را خبر کنم جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم یا تاج وصل بر سر امید برنهم یا مردوار سر به سر دار برکنم اگر ز زلف توام حلقه‌ای به گوش رسد ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم اگر ز وصل توام مژده‌ای به گوش رسد در آن زمان همه خون دلم به جوش آید که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد نشسته‌ام به خموشی رسیده جان بر لب که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد فرید مست به محشر شکر فروش رسد بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم گر تو در سینه‌ی سیمین دل سنگین داری من هم از دولت عشقت تن رویین دارم بر سرم گر ز فلک سنگ ببارد غم نیست زان که از خشت سر کوی تو بالین دارم به امیدی که سحر بر رخت افتد نظرم نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم گر چه کامم ز لب نوش تو تلخ است اما گر کسی گوش دهد، قصه‌ی شیرین دارم کامی از دیر و حرم هیچ ندیدم در عشق گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم روز تاریک و شب تیره و اقبال سیاه همه زان خال و خط و طره‌ی مشکین دارم عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی تا بدانند خلایق که چه آیین دارم گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم مادر موسی، چو موسی را به نیل در فکند، از گفته‌ی رب جلیل خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کای فرزند خرد بی‌گناه گر فراموشت کند لطف خدای چون رهی زین کشتی بی ناخدای گر نیارد ایزد پاکت بیاد آب خاکت را دهد ناگه بباد وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است پرده‌ی شک را برانداز از میان تا ببینی سود کردی یا زیان ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی در تو، تنها عشق و مهر مادری است شیوه‌ی ما، عدل و بنده پروری است نیست بازی کار حق، خود را مباز آنچه بردیم از تو، باز آریم باز سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است رودها از خود نه طغیان میکنند آنچه میگوئیم ما، آن میکنند ما، بدریا حکم طوفان میدهیم ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم نسبت نسیان بذات حق مده بار کفر است این، بدوش خود منه به که برگردی، بما بسپاریش کی تو از ما دوست‌تر میداریش نقش هستی، نقشی از ایوان ماست خاک و باد و آب، سرگردان ماست قطره‌ای کز جویباری میرود از پی انجام کاری میرود ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم میهمان ماست، هر کس بینواست آشنا با ماست، چون بی آشناست ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت کشتی زاسیب موجی هولناک رفت وقتی سوی غرقاب هلاک تند بادی، کرد سیرش را تباه روزگار اهل کشتی شد سیاه طاقتی در لنگر و سکان نماند قوتی در دست کشتیبان نماند ناخدایان را کیاست اندکی است ناخدای کشتی امکان یکی است بندها را تار و پود، از هم گسیخت موج، از هر جا که راهی یافت ریخت هر چه بود از مال و مردم، آب برد زان گروه رفته، طفلی ماند خرد طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت بحر را چون دامن مادر گرفت موجش اول، وهله، چون طومار کرد تند باد اندیشه‌ی پیکار کرد بحر را گفتم دگر طوفان مکن این بنای شوق را، ویران مکن در میان مستمندان، فرق نیست این غریق خرد، بهر غرق نیست صخره را گفتم، مکن با او ستیز قطره را گفتم، بدان جانب مریز امر دادم باد را، کان شیرخوار گیرد از دریا، گذارد در کنار سنگ را گفتم بزیرش نرم شو برف را گفتم، که آب گرم شو صبح را گفتم، برویش خنده کن نور را گفتم، دلش را زنده کن لاله را گفتم، که نزدیکش بروی ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی خار را گفتم، که خلخالش مکن مار را گفتم، که طفلک را مزن رنج را گفتم، که صبرش اندک است اشک را گفتم، مکاهش کودک است گرگ را گفتم، تن خردش مدر دزد را گفتم، گلوبندش مبر بخت را گفتم، جهانداریش ده هوش را گفتم، که هشیاریش ده تیرگیها را نمودم روشنی ترسها را جمله کردم ایمنی ایمنی دیدند و ناایمن شدند دوستی کردم، مرا دشمن شدند کارها کردند، اما پست و زشت ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت تا که خود بشناختند از راه، چاه چاهها کندند مردم را براه روشنیها خواستند، اما ز دود قصرها افراشتند، اما به رود قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس دزدها بگماشتند از بهر پاس جامها لبریز کردند از فساد رشته‌ها رشتند در دوک عناد درسها خواندند، اما درس عار اسبها راندند، اما بی‌فسار دیوها کردند دربان و وکیل در چه محضر، محضر حی جلیل سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک در چه معبد، معبد یزدان پاک رهنمون گشتند در تیه ضلال توشه‌ها بردند از وزر و وبال از تنور خودپسندی، شد بلند شعله‌ی کردارهای ناپسند وارهاندیم آن غریق بی‌نوا تا رهید از مرگ، شد صید هوی آخر، آن نور تجلی دود شد آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد رزمجوئی کرد با چون من کسی خواست یاری، از عقاب و کرکسی کردمش با مهربانیها بزرگ شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ برق عجب، آتش بسی افروخته وز شراری، خانمان‌ها سوخته خواست تا لاف خداوندی زند برج و باروی خدا را بشکند رای بد زد، گشت پست و تیره رای سرکشی کرد و فکندیمش ز پای پشه‌ای را حکم فرمود، که خیز خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز تا نماند باد عجبش در دماغ تیرگی را نام نگذارد چراغ ما که دشمن را چنین میپروریم دوستان را از نظر، چون میبریم آنکه با نمرود، این احسان کند ظلم، کی با موسی عمران کند این سخن، پروین، نه از روی هوی ست هر کجا نوری است، ز انوار خداست رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد ز ذره بیشترندش کنون هواداران سزا بود که دل از مهر ما بپردازد چه پردها بدرانید عشق او برما! نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟ به دست کوته ما این گرو نشاید برد ز زلف او که درازست وتیر دریازد میان ما سخنی چند اندرونی رفت زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد بسی که از دهن او شکر شود در تنگ ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟ به کار اوحدی ار سایه‌ای بر اندازد عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟ گفت: چو خورد نیست فلک را قرار نیست درو نیز شما را مقام وام جهان است تو را عمر تو وام جان بر تو نماند دوام دم بکشی بازدهی زانکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام بازدهی بازپسین دم زدن بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام گر نکنی هیچ بر این وام سود چون تو نباشد به جهان نیز خام وام دم توست و برو سود نیست چونش دهی باز همی جز کلام بازده این وام و ببر سود ازانک سود حلالستت و مایه حرام خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر خوب سخن کرد تو را خوب نام برمکش و باز مده دم تهی باد مپیمای چنین بر دوام بر نفس خویش به شکر خدای سود همی گیر به رسم کرام جام می از دست بیفگن که نیست حاصل آن جام مگر وای مام خفته ازانی که نبینی ز جهل در دل تاریک همی جز ظلام خفته بود هرکه همی نشنود بر دهن عقل ز گردون پیام خفته به جانی تو ز چون و چرا نه به تن از خورد شراب و طعام بر ره و بر مذهب تن نیست جانت جانت به روزه است و تنت سیر شام حکمت و علم و خبر و پند به ز اسپ و غلام و کمر و اوستام از پس دنیا نرود مرد دین جز که به دانش نبود شادکام دنیا در دام تو آید به دین بی‌دین دنیا نبود جز که دام دام تو گشته است جهان و، چنه اسپ و ستام است و ضیاع و غلام اسپ کشنده است جهان جز به دین کرد نداندش کسی جرد و رام گر تو لگامش نکشی سوی دین او ز تو خورد زود ستاند لگام اسپ جهان را تو نگیری به تگ خیره مرو از پس او خام‌خام شام کنی طمع چو گیری عراق مصرت پیش است چو رفتی به شام ناگه روزیت به جر افگند گر بروی بر پی او گام‌گام ورچه رهی وارت گردن دهد بر تو یکی برکشد آخر حسام خوار برون راندت آخر ز در گرچه بخواند به نوید و خرام زود فرود افگندت سرنگون چونت برآورد به حیلت به بام آنچه همی جست سکندر، هگرز کی شد یک روز مرو را تمام؟ سامه کجا یافت ز دستان او رستم دستان و نه دستان سام کس نشنوده است که بگرفت ازو کار کسی تا به قیامت قوام آنچه به چشم تو ازو شکر است حنظل و زهر است به دندان و کام در در خاص آی به دین و مرو از پس دنیا چو خسان و لام طاعت یزدان به نظام آورد هرچه که دنیا کندش بی‌نظام خسته‌ی دنیا و شکسته‌ی جهان جز که به طاعت نپذیرد لحام بر من ازین پیش روا کرده بود همچو بر این قافله دنیا دلام از پس خویشم چو شتر می‌کشید چشم بکوبین و گرفته زمام منش ندیدم نه برستم ازو جز به بزرگی و جلال امام آنکه به‌نور پدر و جد او نور گرفته است جهان نفام آنکه چو گوئیش «امام است حق» هیچ کست نیز نگوید «کدام؟» سدره و فردوس مزخرف شود چون بزنندش به صحاری خیام خام نگون بخت برآید به تخت گر برود در سخنش نام خام چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین جز که مرو را نشد این هر دو تام رایت اوی است همای و، ملوک زیر همایش همه جغد و لجام نیست بدین وصف زمردم مگر مستنصر بالله علیه‌السلام تا نپذیردت، ز تو زی خدای نیست پذیرفته صلات و صیام دامن او گیر وزو جوی راه تا برهی زین همه بس و زحام پورا، گر پند پذیری همی پند من این است تو را والسلام که دست تشنه می‌گیرد به آبی خداوندان فضل آخر ثوابی توقع دارم از شیرین زبانت اگر تلخست و گر شیرین جوابی تو خود نایی و گر آیی بر من بدان ماند که گنجی در خرابی به چشمانت که گر زهرم فرستی چنان نوشم که شیرینتر شرابی اگر سروی به بالای تو باشد نباشد بر سر سرو آفتابی پری روی از نظر غایب نگردد اگر صد بار بربندد نقابی بدان تا یک نفس رویت ببینم شب و روز آرزومندم به خوابی امیدم هست اگر عطشان نمیرد که بازآید به جوی رفته آبی هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور که خواهد پنجه کردن با عقابی شبی دانم که در زندان هجران سحرگاهم به گوش آید خطابی که سعدی چون فراق ما کشیدی نخواهی دید در دوزخ عذابی ز ویرانه‌ی عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟ درآمد که درویش صالح کجاست؟ نشان سگ از پیش و از پس ندید بجز عارف آن جا دگر کس ندید خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد شنید از درون عارف آواز پای هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی نپنداری ای دیده‌ی روشنم کز ایدر سگ آواز کرد، این منم چو دیدم که بیچارگی می‌خرد نهادم ز سر کبر و رای و خرد چو سگ بر درش بانگ کردم بسی که مسکین تر از سگ ندیدم کسی چو خواهی که در قدر والا رسی ز شیب تواضع به بالا رسی در این حضرت آنان گرفتند صدر که خود را فروتر نهادند قدر چو سیل اندر آمد به هول و نهیب فتاد از بلندی به سر در نشیب چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم براستان که غباری چو شخص خاکی خویش ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم مگر میان ضعیفش تن نحیف منست که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم نه درد عشق می‌یارم نهفتن نه ترک عشق می‌یارم گرفتن نگردد مهر دل در سینه پنهان بگل خورشید چون شاید نهفتن غریبست از کسانی کاشنایند حدیث خویش با بیگانه گفتن اگر فراش دیری فرض عینست بمژگانت در میخانه رفتن بگو با نرگس میگون که پیوست نشاید مست در محراب خفتن بود کارم بیاد درج لعلت بالماس زبان دردانه سفتن مقیمان در میخانه خواجو چه حاجتشان بکوی کعبه رفتن او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک رایاو قتل منست و من برای او هلاک زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک جنبش دریای غم در گریه می‌آرد مرا می‌زند طوفان اشگ من سمک را برسماک محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو خیره طبعی بی حد از کافر دلی بی‌ترس و باک انا لا اقسم الا برجال صدقونا انا لا اعشق الا بملاح عشقونا فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا لهم الفضل علینا لم مما سبقونا ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا لحق الفضل و الا لهتکنا و هلکنا ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا انا لولای احاذر سخط الله لقلت رمق العین لزاما خلقونا خلقونا فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس و سقونا بکوس رزقونا رزقونا چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر چو روی انور او گشت دیده دیده مقام دیدن حق یافت دیده‌های بشر فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد ز اره‌های فنا و ز زخمه‌های تبر کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر ز قطره‌های دو دیده زمین شدی سرسبز اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند چو کدخدای بود از جمال شه مخبر تو طالب خبری کم نشین به بی‌خبران گروه بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر چو همنشین شود انگور با خم سرکه شراب او ترشی شد حریف اوست کبر به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی برون گریز و بو سوی بحر شهد و شکر کدام بحر خداوند شمس دین به حق به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم از گشت آسمان وز آسیب روزگار زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی ما را بسست اینکه برو آمدست کار بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش چونان که شد حرام می نوش خوشگوار ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست خواهیم زینهار به روزی هزار بار آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بینی باد داد بر امید آنک از نیش حسد زهر او در جان مسکینان رسد هر کسی کو از حسد بینی کند خویش را بی‌گوش و بی بینی کند بینی آن باشد که او بویی برد بوی او را جانب کویی برد هر که بویش نیست بی بینی بود بوی آن بویست کان دینی بود چونک بویی برد و شکر آن نکرد کفر نعمت آمد و بینیش خورد شکر کن مر شاکران را بنده باش پیش ایشان مرده شو پاینده باش چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز خلق را تو بر میاور از نماز ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر در گوزینه سیر متقلب درون جامه ناز چه خبر دارد از شبان دراز عاقل انجام عشق می‌بیند تا هم اول نمی‌کند آغاز جهد کردم که دل به کس ندهم چه توان کرد با دو دیده باز زینهار از بلای تیر نظر که چو رفت از کمان نیاید باز مگر از شوخی تذروان بود که فرودوختند دیده باز محتسب در قفای رندانست غافل از صوفیان شاهدباز پارسایی که خمر عشق چشید خانه گو با معاشران پرداز هر که را با گل آشنایی بود گو برو با جفای خار بساز سپرت می‌بباید افکندن ای که دل می‌دهی به تیرانداز هر چه بینی ز دوستان کرمست گر اهانت کنند و گر اعزاز دست مجنون و دامن لیلی روی محمود و خاک پای ایاز هیچ بلبل نداند این دستان هیچ مطرب ندارد این آواز هر متاعی ز معدنی خیزد شکر از مصر و سعدی از شیراز آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا ای به باد هوس درافتاده بادت اندر سرست یا باده یکقدم بر خلاف نفس بنه در خیال خدای ننهاده راه گم کرده از طریق صلاح در بیابان غفلت افتاده خود به یک بار از تو بستاند چرخ انصافهای ناداده رنج‌بردار دیو نفس مباش در هوای بت ای پریزاده دیدی این روزگار سفله نواز چون گرفت از تو جان آزاده چون تو آسوده‌ای چه می‌دانی که مرا نیست عیش آماده ملک آزادیت چو ممکن نیست شهر بند هواست بگشاده لاف مردی زنی و زن باشی همچو خنثی مباش نر ماده هر زمان چون پیاله چند زنی خنده در روی لعبت ساده بس که با خویشتن بگویی راز چون صراحی به اشک بیجاده خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد ای که انشا عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد طیره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان وگر ایشان نستانند روانی به من آر ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر مطربا اسرار ما را بازگو قصه‌های جان فزا را بازگو ما دهان بربسته‌ایم امروز از او تو حدیث دلگشا را بازگو من گران گوشم بنه رخ بر رخم وعده آن خوش لقا را بازگو ماجرایی رفت جان را در الست بازگو آن ماجرا را بازگو مخزن انا فتحنا برگشا سر جان مصطفی را بازگو مستجاب آمد دعای عاشقان ای دعاگو آن دعا را بازگو چون صلاح الدین صلاح جان ماست آن صلاح جان‌ها را بازگو شمسه نه مسند هفت اختران ختم رسل خاتم پیغمبران احمد مرسل که خرد خاک اوست هر دو جهان بسته فتراک اوست تازه‌ترین سنبل صحرای ناز خاصه‌ترین گوهر دریای راز سنبل او سنبله روز تاب گوهر او لعل گر آفتاب خنده خوش زان نزدی شکرش تا نبرد آب صدف گوهرش گوهر او چون دل سنگی نخست سنگ چرا گوهر او را شکست کرد جدا سنگ ملامت گرش گوهری از رهگذر گوهرش یافت فراخی گهر از درج تنگ نیست عجب زادن گوهر ز سنگ آری از آنجا که دل سنگ بود خشکی سوداش در آهنگ بود کی شدی این سنگ مفرح گزای گر نشدی درشکن و لعل‌سای سیم دیت بود مگر سنگ را کامد و خست آن دهن تنگ را هر گهری کز دهن سنگ خاست با لبش از جمله دندان بهاست گوهر سنگین که زمین کان اوست کی دیت گوهر دندان اوست فتح بدندان دیتش جان کنان از بن دندان شده دندان کنان چون دهن از سنگ بخونابه شست نام کرم کرد بخود بر درست از بن دندان سر دندان گرفت داد بشکرانه کم آن گرفت زارزوی داشته دندان گذاشت کز دو جهان هیچ بدندان نداشت در صف ناورد گه لشکرش دست علم بود و زبان خنجرش خنجر او ساخته دندان نثار خوش نبود خنجر دندانه‌دار اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند باغ پر از گل سخن خار چیست رشته پر از مهره دم مار چیست با دم طاوس کم زاغ گیر با دم بلبل طرف باغ گیر طبع نظامی که بدو چونگلست بر گل او نغز نوا بلبلست چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟ چون نمویم؟ که می‌نیابم یار کارم از دست رفت و دست از کار دیده بی‌نور ماند و دل بی‌یار دل فگارم، چرا نگریم خون؟ دردمندم، چرا ننالم زار؟ خاک بر فرق سر چرا نکنم؟ چون نشویم به خون دل رخسار؟ یار غارم ز دست رفت، دریغ! ماندم، افسوس، پای بر دم مار آفتابم ز خانه بیرون شد منم امروز و وحشت شب تار حال بیچاره‌ای چگونه بود؟ رفته از سر مسیح و او بیمار خود همه خون گریستی بر من بودی ار دوستی مرا غم‌خوار روشنایی ده رفت، افسوس! منم امروز و دیده‌ای خونبار آن چنانم که دشمنم چو بدید زار بگریست بر دل من، زار خاطر عاشقی چگونه بود هم دل از دست رفته، هم دلدار؟ سوختم ز آتش جدایی او مرهمم نیست جز غم و تیمار روز و شب خون گریستی بر من بودی ار چشم بخت من بیدار کارم از گریه راست می‌نشود چه کنم؟ چیست چاره‌ی این کار؟ دلم از من بسی خراب‌تر است خاطرم از جگرم کباب‌تر است دوش پرسیدم از دل غمگین: بی‌رخ یار چونی، ای مسکین؟ دل بنالید زار و گفت: مپرس چه دهم شرح؟ حال من می‌بین چون بود حال ناتوان موری که کند قصد کعبه از در چین؟ زیر چنگ آردش دمی سیمرغ بردش برتر از سپهر برین باز سیمرغ بر پرد به هوا ماند او اندر آن مقام حزین منم آن مور، آنکه سیمرغم مرغ عرش آشیان سدره نشین آنکه کرد از قفس چنان پرواز کاثرش در نیافت روح‌الامین چون به گردش نمی‌رسد جبریل چه عجب گر نماندش او به زمین؟ زیبد ار بفکند قفس سیمرغ بی‌صدف قدر یافت در ثمین؟ چون نگنجید زیر نه پرده شد، سراپرده زد به علیین از حدود صفات بیرون شد وندر اقطار ذات یافت مکین او روان کرده سوی رضوان انس ما ز شوقش تپان چون روح‌القدس شاید ار شود در جهان فکنیم گریه بر پیر و بر جوان فکنیم رستخیزی ز جان برانگیزیم غلغلی در همه جهان فکنیم بر فروزیم آتشی ز درون شورشی در جهانیان فکنیم سنگ بر سینه لحظه لحظه زنیم خاک بر سر، زمان زمان فکنیم آب حسرت روان کنیم از چشم سیل خون در حصار جان فکنیم غرق خونیم، خیز تا خود را زین خطرگاه بر کران فکنیم قدمی بر هوا نهیم، مگر خویشتن را بر آسمان فکنیم از پی جست و جوی او نظری در ریاضات خوش جنان فکنیم ور نیابیم در مکان او را خویشتن را به لامکان فکنیم مرکب عشق زیر ران آریم رخت از آن سوی کن فکان فکنیم پس در آن بارگاه عزت و ناز عرضه داریم از زبان نیاز کان تمنای جان حیران کو؟ آرزوی دل مریدان کو؟ ما همه عاشقیم و دوست کجاست؟ دردمندیم جمله ، درمان کو؟ گرد میدان قدس بر گردیم کاخر آن شهسوار میدان کو؟ بر رسیم از مواکب ارواح کای ندیمان خاص، سلطان کو؟ پیش مرغان عرش لابه کنیم کاخر این تخت را سلیمان کو؟ شاهباز فضای قدس کجاست؟ آفتاب سپهر عرفان کو؟ پرتو آفتاب سر قدم در سر این حدوث تابان کو؟ چند اشارت خود، صریح کنیم: غوث دین، قطب چرخ ایمان کو؟ مطلع نور ذوالجلال کجاست؟ مشرق قدس فیض سبحان کو؟ خاتم اولیاء امام زمان مرشد صدهزار حیران کو؟ صاحب حق، بهای عالم قدس، زکریا، ندیم رحمان کو؟ چه عجب گر به گوش جان همه آید از سر غیب این کلمه کین دم آن سرور شما با ماست زانکه امروز دست او بالاست دست او در یمین لم یزل است رتبتش برتر ازو قیاس شماست منزلش صحن قاب قوسین است مجلس او رباط او ادنی‌ست در هوای هویتش جولان در سرای حقیقتش ماوی‌ست هر دو عالم درون قبضه‌ی اوست بار او در درون صفه‌ی ماست گوهر «کل من علیها فان» در کف آشنای بحر بقاست گرچه در جای نیست، لیک ز لطف هر کجا کان طلب کنی آنجاست دیده باید که جان تواند دید ورنه او در همه جهان پیداست در جهان آفتاب تابان است عیب از بوم و دیده‌ی اعمی‌ست هر که خواهد که روی او بیند گو: ببین روی جان، اگر بیناست دیده‌ی روح بین به دست آرید گرتان آرزوی مولاناست آنکه او را میان جان جوییم چون نیابیم، ذکر او گوییم ای گرفته ولایت از تو نظام چون نبوت به مصطفی شده تام دیده‌ی مصطفی به تو روشن شادمان از تو انبیای کرام هم تو مطبوع اولیا به قدم هم تو مبعوث انبیا به مقام دل ابدال چاکر تو ز جان جان اوتاد از دو دیده غلام بی‌تو ما بی‌مراد مانده و تو یافته از مراد خود همه کام هیچ باشد که از فراموشی یاد آری در آن خجسته مقام؟ چه شود گر کند در آن حضرت ناقصی را عنایت تو تمام؟ چه کم آید که از سخاوت تو کار بیچاره‌ای شود به نظام؟ ای رخت تاب آفتاب ازل روشن از تو قصور دار سلام ذره بی‌تاب مهر چون باشد؟ هم چنانیم بی‌رخت و سلام گرچه سهل است این ثنا: بنیوش: مهری از لطف، عیب ذره بپوش بر تو انوار حق مقرر باد حسن او بر تو هردم اظهر باد به تجلی ذات، طلعت تو چون دلت، لحظه لحظه انور باد در طرب‌خانه‌ی وصال قدم هر زمانت سرور دیگر باد ز انعکاس صفای آب رخت منظر قدسیان منور باد وز نسیم ریاض انفاست جان روحانیان معطر باد به جمالت، که مجمع حسن است دیده‌ی جان ما منور باد هر سعادت که حاصل است تو را دوستان تو را میسر باد هفت فرزند تو، که اوتادند، هر یک غوث هفت کشور باد قطبشان صدر صفه‌ی ملکوت که مقامش ز عرش برتر باد بر سر کوی هر یکی گردون چون عراقی کمینه چاکر باد دوحه‌ی روضه‌ی منور تو رشک گلزار خلد ازهر باد مرغ در راه او پر اندازد شمع در پای او سر اندازد پسته‌ی شور شکر افشانش شور در تنگ شکر اندازد هر که چون افعیش کمر گیرد خویش را از کمر در اندازد گرد مه جادویش فسون در باغ خواب در چشم عبهر اندازد چون لبش عکس در قدح فکند تاب در جان ساغر اندازد نیم شب راه نیمروز زند چون ز شب سایه بر خور اندازد سیم پالای چشم ما هر دم سیم پالوده بر زر اندازد مردم بحر از آب دیده‌ی ما جامه‌ی موج در براندازد در هوای تو چون پرد خواجو که عقاب فلک پر اندازد یک اشارت و تو بر قتل جهان بسیار است در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است رخ رخشان تو را از مه تابان عار است عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است سر ما و قدم مغبچه‌ی باده فروش تا ز مینای می و دیر مغان آثار است روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی که چرا روز فراق و شب هجران تار است قیمت خاطر مجموع فروغی داند که از آن زلف پراکنده پریشان کار است مشاطه‌ی این عروس طناز مشاطگی اینچنین کند ساز کان پی سپر سپاه اندوه در سیل بلا فتاده چون کوه، چون ماند برون ز کوی لیلی جانی پر از آرزوی لیلی شد حیله‌گر و وسیله‌اندیش زد گام سوی قبیله‌ی خویش ز اعیان قبیله جست یک تن چون جان ز فروغ عقل روشن گفت: «این به توام امید یاری! دارم به تو این امیدواری کز من به پدر بری سلامی وز پی برسانی‌اش کلامی کخر طلب رضای من کن! دردم بنگر، دوای من کن! لیلی که مراد جان من اوست فیروزی جاودان من اوست، گو با پدرش که: کین نورزد با من! که جهان بدین نیرزد باشم به حریم احترامش داماد نه، کمترین غلامش» آن یار تمام بی‌کم و کاست گریان ز حضور قیس برخاست ز آن ملتمسی که از پدر کرد اشراف قبیله را خبر کرد با یکدگر اتفاق کردند سوگند بر اتفاق خوردند سوی پدرش قدم نهادند و آن دفتر غم ز هم گشادند با او سخنان قیس گفتند هر مهره که سفته بود سفتند دانست پدر که حال او چیست بر روی نهاد دست و بگریست محمل پی رهروی بیاراست وز اهل قبیله همرهی خواست راندند ز آب دیده سیلی تا وادی خیمه گاه لیلی آمد پدرش چنان که دانی وافکند بساط میهمانی چون خوان ز میانه برگرفتند و افسون و فسانه درگرفتند، هر کس سخنی دگر درانداخت پرده ز ضمیر خود برانداخت گفتند درین سراچه‌ی پست بالا نرود نوا ز یک دست تا جفت نگرددش دو بازو، خود گو که چسان شود ترازو؟ وآنگاه به صد زبان ثناگوی کردند به سوی میزبان روی کای دست تو بیخ ظلم کنده! حی عرب از سخات زنده! در پرده تو را خجسته ماهی‌ست کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست بر ظلمتیان شب ببخشای! وین میغ ز پیش ماه بگشای! طاق است و، بود عطیه‌ای مفت با طاق دگر گرش کنی جفت قیس هنری‌ست دیگر آن طاق چون بخت به بندگی‌ت مشتاق در اصل و نسب یگانه‌ی دهر در فضل و ادب فسانه‌ی شهر محروم‌اش ازین مراد مپسند! داماد گذاشتیم و فرزند، بپذیر به دولت غلامی‌ش! زین شهد رهان ز تلخکامی‌ش! لایق به هم‌اند این دو گوهر مشتاق هم‌اند این دو اختر آیین وفا و مهربانی گفتیم تو را، دگر تو دانی! آن دور ز راه و رسم مردم ره کرده ز رسم مردمی گم مطموره‌نشین چاه غفلت طیاره‌سوار راه غفلت یعنی که کفیل کار لیلی برهم‌زن روزگار لیلی بر ابروی ناگشاده چین زد صد عقده‌ی خشم بر جبین زد گفت: «این چه خیال نادرست است؟ چون خانه‌ی عنکبوت سست است گر این طلب از نخست بودی در کیش خرد درست بودی امروز که حیز زمانه پر شد ز نوای این ترانه، یک گوش نماند در جهان باز خالی ز سماع این سر آواز طفلان که به هم فسانه گویند، این قصه به کنج خانه گویند رندان که به نای و نوش کوشند، پیمانه بدین خروش نوشند ناصح که نهد اساس تعلیم، از صورت حال ما کند بیم رسوایی ازین بتر چه باشد؟ باشد بتر این ز هرچه باشد! شیشه که شود میان خاره ز افتادن سخت پاره پاره، کی ز آب دهان درست گردد؟ بر قاعده‌ی نخست گردد؟ خیزید و در طلب ببندید! زین گفت و شنود لب ببندید! عاری که به گردن من آید آلایش دامن من آید عاری دگرم به سر میارید! من بعد مرا به من گذارید! آن خس که به دیده خست خارم، چون دیده‌ی خود بدو سپارم؟ ز آن کس که به دل نشاند تیرم، چون دعوی دل‌دهی پذیرم؟ چون عامریان نشسته خاموش پر گشت ازین محالشان گوش مهر از لب بسته برگرفتند آیین سخن ز سر گرفتند گفتند: «حدیث عار تا چند؟ زین بیهده افتخار تا چند؟ قیس هنری بجز هنر نیست وز دایره‌ی هنر به در نیست عشقی که زده‌ست سر ز جیبش هان! تا نکنی دلیل عیبش! در پاکی طبع نیست عاری بر چهره‌ی فخر از آن غباری گفتی: لیلی ازین فسانه رسوا گشته‌ست در زمانه، رسوایی او بگو کدام است؟ کز عاشقی‌اش بلند نام است! هر چند که قیس گفت و گو کرد، دلالگی جمال او کرد دلاله اگر هزار باشد، زین‌سان نه سخن گزار باشد دلالگی جمال دلدار نه عیب بود در او و نی عار» آن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل در دایره‌ی کجی‌ش منزل چون این سخنان راست بشنید چون بی‌خبران ز راست رنجید گفتا: «به خدایی خدایی کز وی نه تهی‌ست هیچ جایی، کز لیلی اگر درین تک و پوی خواهید برای قیس یک موی، یک موی وی و هزار مجنون، گو دست ز وی بدار، مجنون! مجنون که بود، که داد خواهد؟ وز لیلی من مراد خواهد؟ جان دادن اوبس است دادش مردن ز فراق از مرادش با من دگر این سخن مگویید! کام دل خویشتن مجویید!» آنان چو جواب این شنیدند وآزار عتاب او کشیدند، نومید به خانه بازگشتند با قیس، حریف راز گشتند هر قصه که گفته بود، گفتند هر گل که شکفته بود، گفتند امید وصال یار ازو رفت و آرام دل و قرار ازو رفت از گریه به خون و خاک می‌خفت وز سینه‌ی دردناک، می‌گفت: «لیلی جان است و من تن او یارب به روان روشن او کن کس که مرا ازو جدا ساخت کاری به مراد من نپرداخت در هر نفسی‌ش باد مرگی! وز زندگی‌اش مباد برگی! پا میخ شکاف سنگ بادش! سر در دهن نهنگ بادش! بادش ناخن جدا ز انگشت! دستش کوته ز خارش پشت! جانش چو دلم فگار بادا! و آواره به هر دیار بادا!» ناقه ز حریم حی برون راند وز خاک قبیله دامن افشاند شد آهوی دشت و کبک وادی خارا کن کوه نامرادی خونابه ز کاس لاله خوردی هم‌کاسگی غزاله کردی شد باز چنانکه بود و می‌رفت وین زمزمه می‌سرود و می‌رفت: «لیلی و سرود عشرت و ناز مجنون و نفیر شوق پرداز لیلی و عنان به دست دوران مجنون و به دشت، یار گوران لیلی و به این و آن سبک رو مجنون و به آهوان تگ و دو لیلی و سکون به کوه و زنان مجنون و به کوه با گوزنان لیلی و ترانه گو به هر کس مجنون و صفیر کوف و کرکس لیلی و خروش چنگ و خرگاه مجنون و خراش گرگ و روباه لیلی و چو مه به قلعه‌داری مجنون و به غار غم حصاری آری هر کس برای کاری‌ست هر شیر سزای مرغزاری‌ست آن به که به نیک و بد بسازیم هر کس به نصیب خود بسازیم رضیت بما قسم‌الله لی و فوضت امری دلی خالقی لقد احسن‌الله فیما مضی کذالک یحسن فیما بقی ایا ساقی جان هر متقی بگردان چو مردان، می راوقی بخر جان و دلرا ز اندیشها که بر جانها حاکم مطلقی بهشت رخت گر تجلی کند نه دوزخ بماند، نه در وی شقی اگر تو گریزی ز ما، سابقی ور از تو گریزیم، تولا حقی میان شب و روز فرقی نماند چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی به صد لابه مخمور را می دهی کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟! شراب سخن بخش رقاص کن که گردد کلوخ از تفش منطقی چو حق گول جستست و قلب سلیم دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی ز فکرت دل و جان گر آرام داشت چرا رفت در سکر و در موسقی؟! تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟! تو عذرا چرایی اگر وامقی؟! جعل وش ز گل خویشتن در کشی همان چرک می‌کش، بدان لایقی همه خارکس دان، اگر پادشاست بجز خار خار، و غم عاشقی خمش کن، ببین حق را فتح باب چهددر فکرت نکته‌ی مغلقی؟! بزد نای مهراب و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس ابا ژنده‌پیلان و رامشگران زمین شد بهشت از کران تا کران ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش چه آوای نای و چه آوای چنگ خروشیدن بوق و آوای زنگ تو گفتی مگر روز انجامش است یکی رستخیز است گر رامش است همی رفت ازین گونه تا پیش سام فرود آمد از اسپ و بگذارد گام گرفتش جهان پهلوان در کنار بپرسیدش از گردش روزگار شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین نشست از بر باره‌ی تیزرو چو از کوه سر برکشد ماه نو یکی تاج زرین نگارش گهر نهاد از بر تارک زال زر به کابل رسیدند خندان و شاد سخنهای دیرینه کردند یاد همه شهر ز آوای هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای تو گفتی دد و دام رامشگرست زمانه به آرایشی دیگرست بش و یال اسپان کران تا کران بر اندوده پر مشک و پر زعفران برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان مر آن هر یکی را یکی جام زر به دست اندرون پر ز مشک و گهر همه سام را آفرین خواندند پس از جام گوهر برافشاندند بدان جشن هر کس که آمد فراز شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز بخندید و سیندخت را سام گفت که رودابه را چند خواهی نهفت بدو گفت سیندخت هدیه کجاست اگر دیدن آفتابت هواست چنین داد پاسخ به سیندخت سام که ازمن بخواه آنچه آیدت کام برفتند تا خانه‌ی زرنگار کجا اندرو بود خرم بهار نگه کرد سام اندران ماه روی یکایک شگفتی بماند اندروی ندانست کش چون ستاید همی برو چشم را چون گشاید همی بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی برآیین و کیش به یک تختشان شاد بنشاندند عقیق و زبرجد برافشاندند سر ماه با افسر نام دار سر شاه با تاج گوهرنگار بیاورد پس دفتر خواسته یکی نخست گنج آراسته برو خواند از گنجها هر چه بود که گوش آن نیارست گفتی شنود برفتند از آنجا به جای نشست ببودند یک هفته با می به دست وز ایوان سوی باغ رفتند باز سه هفته به شادی گرفتند ساز بزرگان کشورش با دست بند کشیدند بر پیش کاخ بلند سر ماه سام نریمان برفت سوی سیستان روی بنهاد تفت ابا زال و با لشکر و پیل و کوس زمانه رکاب ورا داد بوس عماری و بالای و هودج بساخت یکی مهد تا ماه را در نشاخت چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش سوی سیستان روی کردند پیش برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی کنش رسیدند پیروز تا نیمروز چنان شاد و خندان و گیتی فروز یکی بزم سام آنگهی ساز کرد سه روز اندران بزم بگماز کرد پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوی کابل براند سپرد آن زمان پادشاهی به زال برون برد لشکر به فرخنده فال سوی گرگساران شد و باختر درفش خجسته برافراخت سر شوم گفت کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند راست منوچهر منشور آن شهر بر مرا داد و گفتا همی دار و خوار بترسم ز آشوب بد گوهران به ویژه ز گردان مازنداران بشد سام یکزخم و بنشست زال می و مجلس آراست و بفراخت یال شب چارده غلامی ز مه تمام داری تو چه خواجه‌ی تمامی که چنین غلام داری مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری حشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری اگر آن قیامتی را که شنیده‌ام بیاید نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری ز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحت که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری صنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانم که تو منحصر به فردی و هزار نام داری به درستی از مقامت کسی آگهی ندارد مگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داری سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد تو که معجزات عیسی همه در کلام داری نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را به کدام قدرت از ما سر انتقام داری سزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتاد که چه دانه‌های دل کش به کنار دام داری به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را که تو در حریم سلطان بسی احترام داری سر حلقه‌ی سلاطین شه راد ناصرالدین که می عنایتش را به قدح مدام داری به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی که هنوز در محبت حرکات خام داری مست شدی عاقبت آمدی اندر میان مست ز خود می‌شوی کیست دگر در جهان عاقبت امر رست مرغ فلک از قفص عاقبت امر جست تیر مراد از کمان چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان بازرسید از الست کار برون شد ز دست فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان دارد طامات ما بوی خرابات ما هست شرابات ما از کف شاهنشهان جمله اجزای خاک روح شد و جان پاک عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان تو کمری ما میان یا تو میان ما کمر گر کمری گر میان بی‌تو مبا گر میان گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان گه بربا همچون گرگ بره درویش را گه سگ بر من گمار های کنان چون شبان چون تو ندیده‌ست کس کس تویی ای جان و بس نادره ای در جهان اسب وفا درجهان گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق گر چه نهان است یار هست سر سر نهان چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسی هم بخوری قند ما هم ببری ارمغان هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده‌ست مست غافلشان کرده‌ای زان هوس بی‌نشان باز چو ناگه کنی سلسله جنبانیی شور برآرد به کبر از جهت امتحان کافر و ممن مگو فاسق و محسن مجو جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان کیست که مست تو نیست عشوه پرست تو نیست مهره دست تو نیست دست کرم برفشان سختتر از کوه چیست چونک به تو بنگریست زنده شد از عشق زیست شهره شد اندر زمان ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید که از خوی تو جز جفا می‌نیاید جهانیست حسنت که جز تخم فتنه بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید مگر بر کجا آمد آسیب هجرت نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید چنان دست بر خون روان کرد چشمت که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید بنامیزد از دوستان زمانه یکی با یکی آشنا می‌نیاید از این پس وفا رسم هرگز میا گو چو در نوبت عشق ما می‌نیاید خوش آن کم تو گویی برو از پی تو کسی می‌نیاید چرا می‌نیاید غم تو کس تست و هرگز نبینی که پی در پیم در قفا می‌نیاید بساز انوری با بلا کز حوادث بر آزادگان جز بلا می‌نیاید دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی ای عاشق الهی ناموس خلق خواهی ناموس و پادشاهی در عشق هست خامی عاشق چو قند باید بی‌چون و چند باید جانی بلند باید کان حضرتی است سامی هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن زنار روم گم کن در عشق زلف شامی در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است نادان علم اهل است دانای علم عامی از کوی بی‌نشانش زان سوی جهل و دانش وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی بر بام عشق بی‌تن دیدم چو ماه روشن بر در بمانده‌ام من زان شیوه‌های بامی گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من از شیوه ویم من مست شراب جامی آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش گردن ببسته جان خوش در حلقه‌های دامی گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی کای دل تو خود چه چیزی وی جان تو خود کدامی ای جان شبی که زادی آن شب سری نهادی دادی تو آنچ دادی وز جان مطیع و رامی ای روح برپریدی بر ساحلی چریدی دل دادی و خریدی آن را که تش غلامی گر رند و گر قلاشی ما را تو خواجه تاشی ای شمس هر طواشی تبریز را نظامی چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد تا به جان راه برم راه ببردم به تنم ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم تا که هستم سخنم از تو و از شیوه‌ی توست چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟ نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما جستی و یافتی دگری بر مراد دل رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما گویند سردتر بود آب از سبوی نو گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما اکنون یکی به کام دل خویش یافتی چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟ صبح از پرده به در می‌آید اثر آه سحر می‌آید یا کسی مشک ختن می‌بیزد یا نسیم گل تر می‌آید خیز ای ساقی و می‌ده به صبوح که حریف چو شکر می‌آید پسری کز خط سبزش چو قلم دل عشاق به سر می‌آید ای پسر می ده و می نوش که عمر به سر تو که به سر می‌آید عمرت این یکدم حالی است تو را کیست ضامن که دگر می‌آید تویی و یکدم و آگاه نه‌ای کز دگر دم چه خبر می‌آید لیک دانی تو که بی صد غم نیست هر دمی کان ز تو بر می‌آید سنگ بر بام فلک زن به صبوح که فلک بر تو به در می‌آید داد بستان ز جهانی که درو بهتر خلق بتر می‌آید در جهانی که همه بی‌نمکی است قسم عطار جگر می‌آید آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند عارف بلا، که راحت او در بلای اوست عاشق که بر مشاهده‌ی دوست دست یافت در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست هر آدمی که کشته‌ی شمشیر عشق شد گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست از دست دوست هر چه ستانی شکر بود سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست خداوندا به فر دولت تو اگر کبک ضعیفم بازگردم به دیدار تو هستم آرزومند درآیم یا هم از در بازگردم □در آینه چون نگاه کردم یک موی سفید خود بدیدم زاندیشه‌ی ضعف و وهم پیری در آینه نیز ننگریدم امروز به شانه‌ای از آن موی دیدم دو سه تار و برطپیدم شاید که خورم غم جوانی کز پیری خود چو بررسیدم زایینه‌ی معاینه بدیدم وز شانه به صد زبان شنیدم ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست آن آب روح‌پرور آتش نشان کجاست در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند با ما بگو که مرحله کاروان کجاست از بس دل شکسته که برهم افتاده است پیدا نمی‌شود که ره ساربان کجاست در وادی فراق بجز چشمهای ما روشن بگو که چشمه‌ی آب روان کجاست خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل‌ها طمع کشتی نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی مرا مستانه می‌گفتی که ما را خویش و فرزندی پیاپی باده می‌دادی به صد لطف و به صد شادی که گیر این جام بی‌خویشی که باخویشی و هشمندی سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد وجود خسته من زیر بار جور فلک جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد رواست گر نکند یار دعوی یاری چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز طمع از وعده دیدار بر نمی‌گیرد یکی مرد درویش در خاک کیش نکو گفت با همسر زشت خویش چو دست قضا زشت رویت سرشت میندای گلگونه بر روی زشت که حاصل کند نیکبختی به زور؟ به سرمه که بینا کند چشم کور؟ نیاید نکوکار از بدرگان محال است دوزندگی از سگان همه فیلسوفان یونان و روم ندانند کرد انگبین از ز قوم ز وحشی نیاید که مردم شود به سعی اندر او تربیت گم شود توان پاک کردن ز زنگ آینه ولیکن نیاید ز سنگ آینه به کوشش نروید گل از شاخ بید نه زنگی به گرما به گردد سپید چو رد می‌نگردد خدنگ قضا سپر نیست مربنده را جز رضا عضد را پسر سخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود یکی پارسا گفتش از روی پند که بگذار مرغان وحشی ز بند قفسهای مرغ سحر خوان شکست که در بند ماند چو زندان شکست؟ نگه داشت بر طاق بستان سرای یکی نامور بلبل خوش‌سرای پسر صبحدم سوی بستان شتافت جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت بخندید کای بلبل خوش نفس تو از گفت خود مانده‌ای در قفس ندارد کسی با تو ناگفته کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود کسی گیرد آرام دل در کنار که از صحبت خلق گیرد کنار مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش به عیب خود از خلق مشغول باش چو باطل سرایند مگمار گوش چو بی‌ستر بینی بصیرت بپوش گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند جاوید سایه‌ی او بر فرق ما بماند رفت آنکه لشکری را در حمله‌ای شکستی لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب مهر ستاره‌ی خیل ، گردون لوا بماند عباس بیک اعظم کز بار احتشامش تا انقراض عالم گردون دو تا بماند خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش بر چرخ عالمی را دست دعا بماند خورشید خادم او ، گردون ملازم او تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش کز بهر چشم گردون این توتیا بماند گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند گر جان گذاشت خالی نخل رسیده‌ی او او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت یارب که تا قیامت نشو و نما بماند تو جاودان بمانی گر او نماند باقی اقبال تو جهان را تا انتها بماند وحشی همیشه ماند این زبده‌ی زمانه تا هیچکس نماند تنها خدا بماند زهی! شب نسخه‌ای از زلف و خالت تراز کسوت خوبی جمالت حروف نقش چین را نسخه کرده مسلسل گشتن زلف چو دالت به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز! که دیدم طلعت فرخنده فالت اگر بودی مرا در دست مالی نمی‌بودم بدین سان پایمالت بسی گندم نمایی می کنی، لیک نشاید شد بدین‌ها در جوالت تو می‌گوئی که که: من ما هم، ولیکن من مسکین ندیدم جز بسالت نگشتی اوحدی همچون خیالی اگر در خواب می‌دیدی خیالت ای دل اهل ارادت به تو شاد! به تو نازم! که مریدی و مراد خواهش از جانب ما نیست درست هر چه هست از طرف توست نخست تا به ناخواست دهی کاهش ما هیچ سودی ندهد خواهش ما گر به ما خواهش تو راست شود مو به مو بر تن ما خواست شود دولت نیک سرانجامی را گرم کن ز آتش خود جامی را در دلش از تف آن شعله‌فروز، هر چه غیر تو بود جمله بسوز! بود که بی‌دردسر خامی چند پا ز سر کرده رود گامی چند ره به سر منزل مقصود برد پی به بیغوله‌ی نابود برد درزند آتش هستی تابی ریزد از توبه بر آتش، آبی حسن را از وفا چه آزارست که همه ساله با جفا یارست خود وفا را وجود نیست پدید وین که در عادتست گفتارست از برون جهان وفا هم نیست کاثرش ز اندرون پدیدارست چه وفا این چه ژاژ می‌گویم که ازو حسن را چه آزارست تا مصاف وفا شکسته شدست علم عافیت نگونسارست عشق را عافیت به کار نشد لاجرم کار عاشقان زارست دست در کار عافیت نشود هر کجا عشق بر سر کارست عشق در خواب و عاشقان در خون دایه بی‌شیر و طفل بیمارست آرزو می‌پزیم چتوان کرد سود ناکرده سخت بسیارست اینکه امروز بر سر گنجی پای فردات بر دم مارست انوری از سر جهان برخیز که نه معشوقه‌ی وفادارست ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه طار فی جو الهوی و استقلعت اثقالها صار روحی فی هواه غارقا حتی دری لو تلقاه ضریر تائه احوالها فی الهوی من لیس فی الکونین بدر مثله ان روحی فی الهوی من لا تری امثالها لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت رامت الاموال کی تنثر له اموالها لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت فی بحار العز و الاقبال یوما یالها عین روحی قد اصابتها فاردتها بها حین عدت فضلها و استکثرت اعمالها افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها آه روحی من هوی صدر کبیر فائق کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها ییاس النفس اللقاء من وصال فائت حین تتلو فی کتاب الغیب من افعالها حبذا احسان مولی عاد روحا اذ نفث ناولتها شربه صفی لها احوالها ان روحی تقشع اللقیات فی الماضی مدا ثم لا تبصر مضی اذ تفکر استقبالها اختفی العشق الثقیل فی ضمیری دره ان روحی اثقلت من دره قد شالها مثله ان اثقل الیوم المخاض حره اوقعتها فی ردی لم تغنها احجالها غیر ان سیدا جادت لها الطافه ان روحی ربوه و استنزلت اطلالها سیدا مولی عزیزا کاملا فی امره شمس دین مالک اوفت لها آمالها صادف المولی بروحی و هی فی ذاک الردی من زمان اکرمته ما رات اذلالها جاء من تبریز سربال نسیج بالهوی اکتست روحی صباحا انزعت سربالها قالت الروح افتخارا اصطفانا فضله ثم غارت بعد حین من مقال نالها به دردم به دردم که اندیشه دارم کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم به وقتی که دولت بپیوست با من بپیوست هجرش به غم روزگارم که داند که حالم چگونست بی تو که داند که شبها همی چون گذارم خیالش ربودست خواب از دو چشم گرفتنش باید همی استوارم ز من برد نرمک همی هوشیاری کنون با غم او نه بس هوشیارم اگر غمگنان را غم اندر دل آمد چرا غمگنم من چو من دل ندارم چون آن گوهر پاک از من جدا شد سزد گر من از چشم یاقوت بارم وگر من نپایم به آزاد مردی ببینند مردم که چون بی قرارم همی داد ندهد زمانه مهان را اگر داد دادی نرفتی نگارم چو من یادگارش دل راد دارم دهد هجر گویی به جان زینهارم هرکس که سر زلف تو آورد بدست از غالیه فارغ شد و از مشگ برست عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ داند که میان این و آن فرقی هست تا مهر توام در دل شوریده نشست وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست ای مقصد خورشید پرستان رویت محراب جهانیان خم ابرویت سرمایه‌ی عیش تنگدستان دهنت سر رشته‌ی دلهای پریشان مویت گفتم عقلم گفت که حیران منست گفتم جانم گفت که قربان منست گفتم که دلم گفت که آن دیوانه در سلسله‌ی زلف پریشان منست دوران بقا بی‌می و ساقی حشواست بی زمزمه‌ی نای عراقی حشو است چندانکه فذالک جهان می‌نگرم بارز همه عشرتست و باقی حشواست دنیا نه مقام ماست نه جای نشست فرزانه در او خراب اولیتر و مست بر آتش غم ز باده آبی میزن زان پیش که در خاک روی باد بدست امشب من و چنگیی و معشوقه‌ی چست بودیم به عیش و عهد کردیم درست ساقی ز بلور ناب بر روی زمین میکشت عقیق و للتر میرست میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت وز عالم راز بی‌خبر خوانندت گر خیر کنی فرشته خوانند ترا ور میل بشر کنی بشر خوانندت هرچند که درد دل هر خسته بسیست وز دست فلک رشته‌ی بگسسته بسیست زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار در نامه‌ی غیب راز سربسته بسیست گل کز رخ او خجل فرو میماند چیزیش بدان غالیه‌بو میماند ماه شب چهارده چو بر می‌آید او نیست ولی نیک بدو میماند این شمع که شب در انجمن می‌خندد ماند بگلی که در چمن می‌خندد هر شب که به بالین من آید تا روز میسوزد و بر گریه‌ی من می‌خندد هر چند بهشت صد کرامت دارد مرغ و می و حور سرو قامت دارد ساقی بده این باده‌ی گلرنگ به نقد کان نسیه‌ی او سر به قیامت دارد تا یار برفت صبر از من برمید وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید گوئی نتوانم که ببینم بازش «تا کور شود هر آنکه نتواند دید» ای شعله‌ای از پرتو رویت خورشید رویم ز غمت زرد شد و موی سفید از وصل تو هر که بود در جمله جهان بر داشت نصیبی و من خسته امید فکری که بر آن طبع روان میگذرد شرحش ز معانی و بیان میگذرد شعر تو چرا نازک و شیرین نبود آخر نه بدان لب ودهان میگذرد آن زلف که بر گوشه‌ی غلطاق نهاد صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد بر چهره‌ی او چو طاق ابرویش دید مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد درویش که می خورد به میری برسد ور روبهکی خورد به شیری برسد گر پیر خورد جوانی از سر گیرد ور زانکه جوان خورد به پیری برسد من ترک شراب ناب نتوانم کرد خمخانه‌ی خود خراب نتوانم کرد یک روز اگر باده‌ی صافی نخورم ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد آن خور که ازو قوت روح افزاید یعنی می گل‌گون که فتوح افزاید من بنده‌ی آنکه در شبانگاه خورد من چاکر آن که در صبوح افزاید جان قصه‌ی آن ماه سخنگو گوید دل کام روان زان لب دلجو جوید گر عکس رخش بر چمن افتد روزی از خاک همه لاله‌ی خود رو روید عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد خال تو مرا حال تبه خواهد کرد زلف تو مرا به باد بر خواهد داد چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد تا ساخته شخص من و پرداخته‌اند در زیر لگد کوب غم انداخته‌اند گوئی من زرد روی دلسوخته را چون شمع برای سوختن ساخته‌اند گر وصل تو دست من شیدا گیرد وین درد و فراق راه صحراگیرد هم حال من از روی تو نیکو گردد هم کار من از قد تو بالا گیرد لب هر که بر آن لعل طربناک نهد پا بر سر نه کرسی افلاک نهد خورشید چو ماه پیش رویش به ادب هر روز دو بار روی بر خاک نهد از شدت دست تنگی و محنت برد در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد در تابه و صحن و کاسه و کوزه‌ی ما نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد زین گونه که این شمع روان می‌سوزد گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد گر گریه کنیم هر دو با هم شاید کو را و مرا رشته‌ی جان می‌سوزد قومی ز پی مذهب و دین می‌سوزند قومی ز برای حور عین میسوزند من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت ویشان همه در حسرت این میسوزند دل با رخ دلبری صفائی دارد کو هر نفسی میل به جائی دارد شرح شب هجران و پریشانی ما چون زلف بتان دراز نائی دارد وصف لب او سخن چو آغاز کند وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید وز گل بطلب چو گل دهن باز کند دانا ز می و مغانه می نگریزد وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب البته از این سه گانه می نگریزد هر لحظه رسد به من بلائی دیگر آید به دلم زخم ز جائی دیگر بر درد سری کز فلکم راست بود امروز فزود درد پائی دیگر ای در سر هر کس از تو سودای دگر در راه تو هر طایفه را رای دگر چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد ما جز تو نداریم تمنای دگر از شوق توام هست بر آتش خاطر بی‌وصل توام نمیشود خاطر خوش در حسرت ابرو و سر زلف خوشت پیوسته نشسته‌ام مشوش خاطر ای لعل لبت به دلنوازی مشهور وی روی خوشت به ترکتازی مشهور با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل همچون شب یلدا به درازی مشهور ای دل پس از این انده بیهوده مخور زین پیش غم بوده و نابوده مخور جان میده وداد طمع و حرص مده غم میخور و نان منت آلوده مخور ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر رفتی به سفر عظیم نیکو کردی آن روز مبادا که تو یک بار دگر ای دل پس از این غصه‌ی ایام مخور جز نی مطلب همدم و جز جام مخور مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش ادرار قلم بر نه و انعام مخور دل در پی عشق دلبرانست هنوز وز عمر گذشته در گمانست هنوز گفتیم که ما و او بهم پیر شویم ما پیر شدیم و او جوانست هنوز نه یار نوازد بکرم یک روزم نه بخت که بر وصل کند پیروزم چون شمع برابر رخش گه گاهی از دور نگه می‌کنم و میسوزم بیم است که در بیخودی افسانه شوم وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم ای عقل فضول میدهد زحمت من ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم دل سیر شد از غصه‌ی گردون خوردن وز دست ستم سیلی هر دون خوردن تا چند چو نای هر نفس ناله زدن تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن در کوچه‌ی فقر گوشه‌ای حاصل کن وز کشت حیات خوشه‌ای حاصل کن در کهنه رباط دهر غافل منشین راهی پیش است توشه‌ای حاصل کن از کار جهان کرانه خواهم کردن رو در می و در مغانه خواهم کردن تا خلق جهان دست بدارند ز من دیوانگیی بهانه خواهم کردن گفتم صنما شدم به کام دشمن زان غمزه‌ی شوخ و طره‌ی مرد افکن گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت ای خانه سیه چرا نگفتی با من بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین یک باره بشسته دست از دنیی و دین در گوشه نشسته‌ام به فسقی مشغول هرگز که شنیده فاسق گوشه‌نشین ای دل بگزین گوشه‌ای از ملک جهان زین شهر بدان شهر مرو سرگردان همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز با چادر و موزه چند گردی چو زنان از دل نرود شوق جمالت بیرون وز سینه هوای زلف و خالت بیرون این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ از دیده نمیرود خیالت بیرون ای رای تو ترجمان تقدیر شده تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده همچون ترکش دشمن جاهت بینم آویخته و شکم پر از تیر شده در درد سرم زین دل سودا پیشه کو را نبود بجز تمنی پیشه پیرانه سرش آرزوی برنائی است فریاد از این پیرک برنا پیشه ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی غیر از کرمت نداد کس داد کسی کار من مستمند بیچاره بساز کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی چون ابروی شوخ او مکن پیشانی سودازدگی زلف او می‌بینی باریک مزاجی لبش میدانی این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای رخ زردم به گلی ماند نایافته آب کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو که تو شمشاد به گلبرگ برآمیخته‌ای اشکش از دیده بجست و گفت او با همه آن شاه شیرین‌نام کو گفت آن سالوس زراق تهی دام گولان و کمند گمرهی صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو اوفتاده از وی اندر صد عتو گر نبینیش و سلامت وا روی خیر تو باشد نگردی زو غوی لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار بانگ طبلش رفته اطراف دیار سبطیند این قوم و گوساله‌پرست در چنین گاوی چه می‌مالند دست جیفة اللیلست و بطال النهار هر که او شد غره‌ی این طبل‌خوار هشته‌اند این قوم صد علم و کمال مکر و تزویری گرفته کینست حال آل موسی کو دریغا تاکنون عابدان عجل را ریزند خون شرع و تقوی را فکنده سوی پشت کو عمر کو امر معروفی درشت کین اباحت زین جماعت فاش شد رخصت هر مفسد قلاش شد کو ره پیغامبری و اصحاب او کو نماز و سبحه و آداب او سرو عقل گر خدمت جان کنند بسی کار دشوار کسان کنند بکاهند گر دیده و دل ز آز بسا نرخها را که ارزان کنند چو اوضاع گیتی خیال است و خواب چرا خاطرت را پریشان کنند دل و دیده دریای ملک تنند رها کن که یک چند طوفان کنند به داروغه و شحنه‌ی جان بگوی که دزد هوی را بزندان کنند نکردی نگهبانی خویش، چند به گنج وجودت نگهبان کنند چنان کن که جان را بود جامه‌ای چو از جامه، جسم تو عریان کنند به تن پرور و کاهل ار بگروی ترا نیز چون خود تن آسان کنند فروغی گرت هست ظلمت شود کمالی گرت هست نقصان کنند هزار آزمایش بود پیش از آن که بیرونت از این دبستان کنند گرت فضل بوده است رتبت دهند ورت جرم بوده است تاوان کنند گرت گله گرگ است و گر گوسفند ترا بر همان گله چوپان کنند چو آتش برافروزی از بهر خلق همان آتشت را بدامان کنند اگر گوهری یا که سنگ سیاه بدانند چون ره بدین کان کنند به معمار عقل و خرد تیشه ده که تا خانه‌ی جهل ویران کنند برآنند خودبینی و جهل و عجب که عیب تو را از تو پنهان کنند بزرگان نلغزند در هیچ راه کاز آغاز تدبیر پایان کنند ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من تا شاد گردد این دل ناشاد من دانی که هست بنده و آزاد تو هرکس که هست بنده و آزاد من نازم بدان که هستم شاگرد تو شادم بدان که هستی استاد من ای رونی‌یی که طرفه‌ی بغداد، تو دارد نشستگاه تو بغداد من مانا نه آگهی تو که باران اشک از بن همی بشوید بنیاد من در کوره‌یی ز آتش غم تافته است نرم آهن است گویی پولاد من نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام فریاد برگرفته ز فریاد من پنجاه و پنج سال شد و زین عدد گر هیچ گونه برگذرد داد من بنشاند روزگارم و اندر نشاند در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من ران هزبر لقمه کند رنگ من مغز عقاب طعمه کند خاد من چون باد و آب در که و دشت اوفتد تیغ چو آب و باره‌ی چون باد من با گیتی استوار کنم کار خویش گر بخت استوار کند لاد من از روزگار باز نخواهم شدن تا روزگار می بدهد داد من هیچم مکن فرامش از یاد خویش زیرا که نه فرامشی از یاد من آمد بهار و سرو برآراست قامتی گل بر کشید بهر طرب را علامتی گردیده باد بر سرآن سرو جان من گردان چو باد گرد برآن سرو قامتی قد قامت الصلوه موذن زند به صبح من نیم شب شوم به قد یار قامتی هم خون عشقان گنهش را شفیع باد چون نیستش ز کردن خونها ندامتی ای پند گوی در گذر از پند بی‌دلان دانی که مست را نبود استقامتی □ساقی بیا که موسم عیشست و موی می ده که لاله گون شده از باده روخ □رخ برفروز و زلف مسلسل گره بزن تا بشکند جمال تو به آزرم و هر مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد ای رویت آفتاب و لبت ش و ک ور شکر شد از خجالت لعل تو آب ور برش و ک و ر چو کشیدی تو رخ وط خط معنبر تو چود و قمر گرفت کردند عاشقان تو تررو و وح روح مجسمی تو نه عقل مصوری ای روح عقل مثل تو نادیده ب و ت بنگر چو دید پیش رخ و قامت توکرد از شرم کار خانه‌ی صد ساله ط و ی طی کن حدیث دور زمان جام می بیار تا باغ روح را دهم آبی ز م وی می خور مخور غم دل و دین خسروا دگر بگشا به مدح خسروا فاق ل و ب چند ای خر گدا توان گفتن که مرا بخت هم عنان بوده‌ست پسر آرق وزیرم من پدر من وزیر خان بوده‌ست چه کنم زن جلب که یک باری پدرت گر ز دین فلان بوده‌ست می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او گشته‌ام خاموش و پندارد که دارم راحتی چند حرفی از درون ریش می‌گویم به او غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش اندکی زین درد بیش از پیش می‌گویم به او غمزه‌ات خونریز دل دربند لعل نوشخند دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان گر بد آن دلبر بدکیش می‌گویم به او اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز ندانم از پی چندین جفا که با من کرد نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟ به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار جواب داد فلانی ازان ماست هنوز چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز عداوت از طرف آن شکسته پیمانست وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز کجاست خانه‌ی قاضی که در مقالت عشق میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز سلام من برسان ای صبا به یار و بگو که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون اگر ماهی سهیل‌آسا برون آید چنین آید به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید به عزم سیر بام از قصر می‌خواهم برون آئی چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید اگر این است آن بت محتشم با خود مقرر کن کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید نگویم ز جنگ بد اندیش ترس در آوازه‌ی صلح از او بیش ترس بسا کس به روز آیت صلح خواند چو شب شد سپه بر سر خفته راند زره پوش خسبند مرد اوژنان که بستر بود خوابگاه زنان به خیمه درون مرد شمشیر زن برهنه نخسبد چو در خانه زن بباید نهان جنگ را ساختن که دشمن نهان آورد تاختن حذر کار مردان کار آگه است یزک سد رویین لشکر گه است روزی بس خرمست، می‌گیر از بامداد داد زمانه بده کایزد داد تو داد خواسته داری و ساز، بیغمیت هست باز ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین وداد نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور انده فردا مبر، گیتی خوابست و باد رفته و فرمودنی، مانده و فرسودنی بود همه بودنی، کلک فرو ایستاد می‌خور کت بادنوش، بر سمن و پیلگوش روز رش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد بارد در خوشاب، از آستین سحاب وز دم حوت آفتاب، روی به بالا نهاد برجه تا برجهیم، جام به کف برنهیم تن به می‌اندر دهیم، کاری صعب اوفتاد مرغ دل‌انگیز گشت، باد سمنبیز گشت بلبل شبخیز گشت، کبک گلو برگشاد بلبل باغی به باغ، دوش نوایی بزد خوبتر از باربد نغزتر از بامشاد وقت سحرگه چکاو، خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو، ساعتکی گنج باد رعد تبیره زنست، برق کمند افکنست وقت طرب کردنست، می خور کت نوش باد قوس قزح، قوسوار، عالم فردوسوار کبک دری کوسوار، کرده گلو پر زباد باغ پر از حجله شد راغ پر از کله شد دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد زان می عنابگون، در قدح آبگون ساقی، مهتابگون ترکی، حورا نژاد ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن فاعل فعل حسن، صاحب دوکف راد در همه کاری صبور، وز همه عیبی نفور کالبد تو ز نور، کالبد ما ز لاد فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست دولت شاگرد تست گوهر و عقل اوستاد ویژه تویی در گهر، سخته تویی در هنر نکته تویی طرفه‌تر از نکت سندباد ای عوض آفتاب، روز و شبان به آب وتاب تو به مثل چون عقاب، حاسد ملعونت خاد گفته امت مدحتی، خوبتر از لعبتی سخت نکو حکمتی، چون حکم بن معاذ جایزه خواهم یکی، کم بدهی اندکی ور ندهی بیشکی، ز ایزد خواهم عیاذ سیم تو زی من رسید، جامه نیامد پدید جام بباید کشید، جامه ببایدت داد هست در آن بس کشی جامه ز تن برکشی برفکنی برکشی بنده‌ات را برچکاد بنده بنازد بدان، سر بفرازد بدان کس نگذارد بدان چون بچه بایست شاد تا طرب و مطربست، مشرق و تا مغربست تا یمن و یثرب است، آمل و استار باد بنشین خورشیدوار، می خور جمشیدوار فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد اوحدالدین انوری ای من مرید طبع تو وی هوای عشق و مهر تو مراد طبع من هم ببینم دولت وصل تو اندر ربع خویش گر محل دولت و اقبال گردد ربع من تاجداری کند آنکس که ز سردر گذرد ره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذرد کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند موج طوفان سرشکش ز کمر در گذرد نکند ترک شکر خنده‌ی شیرین خسرو لیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرد دیده دریا دلی از خون دلم می‌بیند کو تواند که روان از سر زر در گذرد نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم مگر آنکس که نخست از سر سر در گذرد باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست بهوایت ز سر سنبل تر در گذرد خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب دهدش دست که چون باد سحردر گذرد چرخ را بر سر میدان محبت هر دم ناوک آه من از هفت سپر در گذرد گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو تیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد حلقه‌ی آن صوفیان مستفید چونک در وجد و طرب آخر رسید خوان بیاوردند بهر میهمان از بهیمه یاد آورد آن زمان گفت خادم را که در آخر برو راست کن بهر بهیمه کاه و جو گفت لا حول این چه افزون گفتنست از قدیم این کارها کار منست گفت تر کن آن جوش را از نخست کان خر پیرست و دندانهاش سست گفت لا حول این چه می‌گویی مها از من آموزند این ترتیبها گفت پالانش فرو نه پیش پیش داروی منبل بنه بر پشت ریش گفت لا حول آخر ای حکمت‌گزار جنس تو مهمانم آمد صد هزار جمله راضی رفته‌اند از پیش ما هست مهمان جان ما و خویش ما گفت آبش ده ولیکن شیر گرم گفت لا حول از توم بگرفت شرم گفت اندر جو تو کمتر کاه‌کن گفت لا حول این سخن کوتاه کن گفت جایش را بروب از سنگ و پشک ور بود تر ریز بر وی خاک خشک گفت لا حول ای پدر لا حول کن با رسول اهل کمتر گو سخن گفت بستان شانه پشت خر بخار گفت لا حول ای پدر شرمی بدار خادم این گفت و میان را بست چست گفت رفتم کاه و جو آرم نخست رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد خواب خرگوشی بدان صوفی بداد رفت خادم جانب اوباش چند کرد بر اندرز صوفی ریش‌خند صوفی از ره مانده بود و شد دراز خوابها می‌دید با چشم فراز کان خرش در چنگ گرگی مانده بود پاره‌ها از پشت و رانش می‌ربود گفت لا حول این چه مالیخولیاست ای عجب آن خادم مشفق کجاست باز می‌دید آن خرش در راه‌رو گه به چاهی می‌فتاد و گه بگو گونه‌گون می‌دید ناخوش واقعه فاتحه می‌خواند او والقارعه گفت چاره چیست یاران جسته‌اند رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند باز می‌گفت ای عجب آن خادمک نه که با ما گشت هم‌نان و نمک من نکردم با وی الا لطف و لین او چرا با من کند برعکس کین هر عداوت را سبب باید سند ورنه جنسیت وفا تلقین کند باز می‌گفت آدم با لطف و جود کی بر آن ابلیس جوری کرده بود آدمی مر مار و کزدم را چه کرد کو همی‌خواهد مرورا مرگ و درد گرگ را خود خاصیت بدریدنست این حسد در خلق آخر روشنست باز می‌گفت این گمان بد خطاست بر برادر این چنین ظنم چراست باز گفتی حزم س الظن تست هر که بدظن نیست کی ماند درست صوفی اندر وسوسه وان خر چنان که چنین بادا جزای دشمنان آن خر مسکین میان خاک و سنگ کژ شده پالان دریده پالهنگ کشته از ره جمله‌ی شب بی علف گاه در جان کندن و گه در تلف خر همه شب ذکر می‌کرد ای اله جو رها کردم کم از یک مشت کاه با زبان حال می‌گفت ای شیوخ رحمتی که سوختم زین خام شوخ آنچ آن خر دید از رنج و عذاب مرغ خاکی بیند اندر سیل آب بس به پهلو گشت آن شب تا سحر آن خر بیچاره از جوع البقر روز شد خادم بیامد بامداد زود پالان جست بر پشتش نهاد خر فروشانه دو سه زخمش بزد کرد با خر آنچ زان سگ می‌سزد خر جهنده گشت از تیزی نیش کو زبان تا خر بگوید حال خویش شرفا ساقی عنایت تو گو دماغ مرا معطر کن ز آنچه آتش بر آبگینه زند بزم تاریک ما منور کن دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد مگر آن مطرب جان‌ها ز پرده در سرود آمد سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل امین غیب پیدا شد که جان را زاد و بود آمد ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتند همه خاکیش پاکی شد زیان‌ها جمله سود آمد ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده چو نور از جان رنگ آمیز این سرخ و کبود آمد نصیب تن از این رنگست نصیب جان از این لذت ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو کجا دیدی که بی‌آتش کسی را بوی عود آمد همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده‌ست حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد بر مکن پر را و دل بر کن ازو زانک شرط این جهاد آمد عدو چون عدو نبود جهاد آمد محال شهوتت نبود نباشد امتثال صبر نبود چون نباشد میل تو خصم چون نبود چه حاجت حیل تو هین مکن خود را خصی رهبان مشو زانک عفت هست شهوت را گرو بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود غازیی بر مردگان نتوان نمود انفقوا گفتست پس کسپی بکن زانک نبود خرج بی‌دخل کهن گر چه آورد انفقوا را مطلق او تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا رغبتی باید کزان تابی تو رو پس کلوا از بهر دام شهوتست بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست چونک محمول به نبود لدیه نیست ممکن بود محمول علیه چونک رنج صبر نبود مر ترا شرط نبود پس فرو ناید جزا حبذا آن شرط و شادا آن جزا آن جزای دل‌نواز جان‌فزا هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من اصفر خدی من جوی و ابیض عینی من بکا از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان الصید جل او صغر فالکل فی جوف الفرا اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می‌خواست شد فالوقت سیف قاطع لا تفتکر فیما مضی جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو اذهب و ربک قاتلا انا قعودها هنا هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا الزمه و اعلم ان ذا من غیره لا یرتجی کردیم جمله حیله‌ها ای حیله آموز نهی ماذا تری فیما تری یا من یری ما لا یری خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری بر مشتریت پرده‌ی دیبای ششتری لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست گاویست پیش آهویت این لحظه سامری چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد بنمود طبع من ید بیضا بساحری گر ننگری بچشم عنایت بسوی من بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری آن دل که من بملک دو عالم ندادمی بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری تا شد درست روی من دلشکسته زر پیدا شدست رونق بازار زرگری خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد بشکست قدر شعر چو للی جوهری بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها ور جادویی نماید بندد زبان مردم تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست تا دید محتسب که سبو می‌کشد به دوش احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان کردم سال صبحدم از پیر می فروش گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانه مراد رسید ای محب خموش ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری نتوان شراب خوردن بی‌مطربی و یاری یاری لطیف باید، گوینده‌ای موافق تا می‌تواند از تن کردن بدل گذاری آن کش نشسته باشد در خانه لاله‌رویی حاجت نباشد او را رفتن به لاله‌زاری چون تاختن کند غم آهنگ سبزه‌ای کن بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری آن ترک را به مستی امروز در میان کش ور در میان نیاید، آخر کم از کناری عیبم مکن، که دیگر مشکل خلاص یابد او را کزین گلستان دامن گرفت خاری این هفته با حریفان من کار آب کردم چون آب کارگر شد، از من مجوی کاری آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد تا جام او نباشد بی‌کلفت خماری گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری چون چشم من نگردی ابری به گلستانی چون اوحدی ننالد مرغی ز شاخساری روزن دل! آه چه خوش روزنی یا تو مگر روزن یار منی عمرک یا نخلة هل تأذنی نحو جنی غصنک کی نجتنی روزن آن خانه اگر نیستی پس تو ز چه روی چنین روشنی کل سراج حدث ینطفی غیرک یا اصلی یا معدنی هرچه کند چرخ مطوق بود جز تو که بنیاد بقا می‌کنی اتخذالحرص هنا مسکنا دونک یا نفس فلا تسکنی دانه‌ی دامست، چرا می‌خوری؟! آهن سردست، چرا می‌زنی؟! شربة اهوائک مسمومة حیلة اعدائک فی‌المکمن سخته کمانیست، پس این کمین بر پر! چون تیر، چرا ایمنی؟! قد نفد العمر وضاق‌المدی خذ بیدالهالک یا محسنی گر دو جهان ملک شود مرمرا بی‌تو گدایم، نشوم من غنی غیر سنا وجهک لا نشتهی ای وسوی عشقک لا نقتنی هرکرا عشقت به هم برمی‌زند عاقبت چون حلقه بر در می‌زند طالعی داری که از دست غمت هرکرا دستیست بر سر می‌زند در هوای تو ملک پر بفکند این‌چنین کت حسن بر در می‌زند من کیم کز عشق تو بر سر زنم بر سر از عشق تو سنجر می‌زند عشق را در سر مکن جور و جفا عشق با ما خود برابر می‌زند رای وصلت خواستم زو هجر گفت این حریف این نقش کمتر می‌زند درد هجرانت گرم اشکی دهد عشق صدبارم به سر بر می‌زند این نه بس کز عیش تلخ من لبت خنده‌ی شیرین چو شکر می‌زند تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر گرنه اندر روی کافر می‌زند تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای وین دعاگو حلقه بر در می‌زند عاشقی هرگز مباد اندر جهان عاشقی با کافری بر می‌زند از تو خوبی چون سخن از انوری هر زمانی لاف دیگر می‌زند بر دوش حاملان فلک باد پایدار برجیس وار هودج بلقیس کامکار مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر خواندست پادشاه خوانین روزگار مخدومه‌ی جهان که اگر ننهد آسمان بر رای او مدار نیابد جهان قرار تاج سر زمان که زمین حریم او فرسوده شد ز ناصیه‌ی شاه و شهریار تا کار آفتاب بود سایه گستری گسترده باد بر سر او ظل کردگار ای شمسه‌ی جهان که جهان آفرین تو را بر هرچه اختیار کنی داده اختیار دارم طویل عرضه‌ای اما به خدمتت خواهم نمود عرض به عنوان اختصار شش سال شد که راتبه من شدست هشت در دفتر عنایت نواب نامدار اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش دردسر سگان در آن جهان مدار از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل از بس که بوده‌ام ز کرم‌هاش شرمسار حاصل که از تکاهل من بوده این فتور نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار حقا که گر چنین بشدی جان گداز من این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار جنبش نکردی از پی خواهش زبان من گر آتشم زبانه زدی از دل فکار حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر وز لطف پرونده‌ی خویشم امیدوار آن زهره‌ی سپهر شرف گر مدد کند گردون کند خزاین زر بر سرم نثار تا پایه‌ی سپهر بود زیر طاق عرش بادا بنای جاه تو را پایه‌ی استوار چه پادشاست که از خاک پادشا سازد ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد باقرضواالله کدیه کند چو مسکینان که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد به مرده برگذرد مرده را حیات دهد به درد درنگرد درد را دوا سازد چو باد را فسراند ز باد آب کند چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد نظر مکن به جهان خوار کاین جهان فانیست که او به عاقبتش عالم بقا سازد ز کیمیا عجب آید که زر کند مس را مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد هزار قفل گر هست بر دلت مهراس دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد کسی که بی‌قلم و آلتی به بتخانه هزار صورت زیبا برای ما سازد هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت چه صورتست که بهر خدا خدا سازد گر آهنست دل تو ز سختی‌اش مگری که صیقل کرمش آینه صفا سازد ز دوستان چو ببری به زیر خاک روی ز مار و مور حریفان خوش لقا سازد نه مار را مدد و پشت دار موسی ساخت نه لحظه لحظه ز عین جفا وفا سازد درون گور تن خود تو این زمان بنگر که دم به دم چه خیالات دلربا سازد چو سینه بازشکافی در او نبینی هیچ که تا زنخ نزند کس که او کجا سازد مثل شدست که انگور خور ز باغ مپرس که حق ز سنگ دو صد چشمه رضا سازد درون سنگ بجویی ز آب اثر نبود ز غیب سازد نه از پستی و علا سازد ز بی‌چگونه و چون آمد این چگونه و چون که صد هزار بلی گو خود از او لا سازد دو جوی نور نگر از دو پیه پاره روان عجب مدار عصا را که اژدها سازد در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد سرای را بدهد جان و خواجه ایش کند چو خواجه را بکشد باز از او سرا سازد اگر چه صورت خواجه به زیر خاک شدست ضمیر خواجه وطنگه ز کبریا سازد به چشم مردم صورت پرست خواجه برفت ولیک خواجه ز نقش دگر قبا سازد خموش کن به زبان مدحت و ثنا کم گوی که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد تا به جان مست عشق آن یارم سرده باده‌های انوارم هر دمی گر نه جان نو دهدم ای دل از جان خویش بیزارم گرد آن مه چو چرخ می گردم پس دگر چیست در زمین کارم بر سر کارگاه خوبی بود سوزنش کرده‌ست چون تارم سوزنم چنگ شد از او در تار تا به آواز زیر می زارم تا من این کارگاه عالم را کو حجاب حق است بردارم تا بسوزم حجاب غفلت و خواب ز آتش چشم‌های بیدارم تا بیابم ز شمس تبریزی صحت این ضمیر بیمارم خانه‌ای نو ساخت روزی نو مرید پیر آمد خانه‌ی او را بدید گفت شیخ آن نو مرید خویش را امتحان کرد آن نکو اندیش را روزن از بهر چه کردی ای رفیق گفت تا نور اندر آید زین طریق گفت آن فرعست این باید نیاز تا ازین ره بشنوی بانگ نماز بایزید اندر سفر جستی بسی تا بیابد خضر وقت خود کسی دید پیری با قدی همچون هلال دید در وی فر و گفتار رجال دیده نابینا و دل چون آفتاب همچو پیلی دیده هندستان به خواب چشم بسته خفته بیند صد طرب چون گشاید آن نبیند ای عجب بس عجب در خواب روشن می‌شود دل درون خواب روزن می‌شود آنک بیدارست و بیند خواب خوش عارفست او خاک او در دیده‌کش پیش او بنشست و می‌پرسید حال یافتش درویش و هم صاحب‌عیال گفت عزم تو کجا ای بایزید رخت غربت را کجا خواهی کشید گفت قصد کعبه دارم از پگه گفت هین با خود چه داری زاد ره گفت دارم از درم نقره دویست نک ببسته سخت بر گوشه‌ی ردیست گفت طوفی کن بگردم هفت بار وین نکوتر از طواف حج شمار و آن درمها پیش من نه ای جواد دان که حج کردی و حاصل شد مراد عمره کردی عمر باقی یافتی صاف گشتی بر صفا بشتافتی حق آن حقی که جانت دیده است که مرا بر بیت خود بگزیده است کعبه هرچندی که خانه‌ی بر اوست خلقت من نیز خانه‌ی سر اوست تا بکرد آن خانه را در وی نرفت واندرین خانه بجز آن حی نرفت چون مرا دیدی خدا را دیده‌ای گرد کعبه‌ی صدق بر گردیده‌ای خدمت من طاعت و حمد خداست تا نپنداری که حق از من جداست چشم نیکو باز کن در من نگر تا ببینی نور حق اندر بشر بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت آمد از وی بایزید اندر مزید منتهی در منتها آخر رسید هر آن چیزی که در عالم عیان است چو عکسی ز آفتاب آن جهان است جهان چون زلف و خط و خال و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست تجلی گه جمال و گه جلال است رخ و زلف آن معانی را مثال است صفات حق تعالی لطف و قهر است رخ و زلف بتان را زان دو بهر است چو محسوس آمد این الفاظ مسموع نخست از بهر محسوس است موضوع ندارد عالم معنی نهایت کجا بیند مر او را لفظ غایت هر آن معنی که شد از ذوق پیدا کجا تعبیر لفظی یابد او را چو اهل دل کند تفسیر معنی به مانندی کند تعبیر معنی که محسوسات از آن عالم چو سایه است که این چون طفل و آن مانند دایه است به نزد من خود الفاظ ماول بر آن معنی فتاد از وضع اول به محسوسات خاص از عرف عام است چه داند عام کان معنی کدام است نظر چون در جهان عقل کردند از آنجا لفظها را نقل کردند تناسب را رعایت کرد عاقل چو سوی لفظ معنی گشت نازل ولی تشبیه کلی نیست ممکن ز جست و جوی آن می‌باش ساکن بدین معنی کسی را بر تو دق نیست که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست ولی تا با خودی زنهار زنهار عبارات شریعت را نگه‌دار که رخصت اهل دل را در سه حال است فنا و سکر و آن دیگر دلال است هر آن کس کو شناسد این سه حالت بداند وضع الفاظ و دلالت تو را گر نیست احوال مواجید مشو کافر ز نادانی به تقلید مجازی نیست احوال حقیقت نه هر کس یابد اسرار طریقت گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق مر این را کشف باید یا که تصدیق بگفتم وضع الفاظ و معانی تو را سربسته گر خواهی بدانی نظر کن در معانی سوی غایت لوازم را یکایک کن رعایت به وجه خاص از آن تشبیه می‌کن ز دیگر وجه‌ها تنزیه می‌کن چو شد این قاعده یک سر مقرر نمایم زان مثالی چند دیگر با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان بر قیرگون سرت که فرو ریخته‌است شیر؟ ز اول چنانت بود گمان اندر این جهان کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی اینند سال بود تنت چون ستور پیر با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان در زیر رز خزان شده با کوزه‌ی عصیر گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان همچون قلم به دست من اندر شده‌است اسیر دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت بی من قدح به دست نگیرد همی امیر پیش وزیر با خطر و حشتمم ازانک میرم همی خطاب کند «خواجه‌ی خطیر» چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر اندر محال و هزل زبانت دراز بود واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر تیر و بهار دهر جفا پیشه خرد خرد بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فرو مانده‌ای حسیر دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر شر است جمله دنیا، خیر است دین همه این شر باز داشتت از خیر خیره خیر خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر شیر زمانه زود کند سیر مرد را چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟ خیره میازمای مر این آزموده را کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر گر می‌بکرد خواهی تدبیر کار خویش بس باشد ای بصیر خرد مر تو را وزیر این عالم بزرگ ز بهر چه کرده‌اند؟ از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر ور می‌بمرد خواهند این زندگان همه پوزش همی ز بهر چه باید بدین زحیر؟ زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟ وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقیر؟ زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان با من ضعیف بنده‌ش کاری است ناگزیر ورمان همی بباید او را شناختن بی‌چون و بی چگونه، طریقی است این عسیر ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر؟ ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟ معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر تن گور توست، خشم مگیر از حدیث من زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر از خویشتن بپرس در این گور خویش تو جان و خرد بس است تو را منکر و نکیر این گور تو چنان که رسول خدای گفت یا روضه‌ی بهشت است یا کنده‌ی سعیر بهتر رهی بگیر که دو راه پیش توست سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر در راه دین حق تو به رای کسی مرو کو را ز رهبری نه صغیر است و نه کبیر بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن با چشم کور نام نهاده‌است بوالبصیر بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر دست علی گرفت و بدو داد جای خویش گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن حیدر امام توست و شبر وانگهی شبیر ور منکری وصیت او را به جهل خویش پس خود پس از رسول نباید تو را سفیر علم علی نه قال و مقال است عن فلان بل علم او چو در یتیم است بی‌نظیر اقرار کن بدو و بیاموز علم او تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر آب حیات زیر سخن‌های خوب اوست آب حیات را بخور و جاودان ممیر پندیت داد حجت و کردت اشارتی ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار از اختر بجوئید و پاسخ دهید همه کار و کردار فرخ نهید ستاره‌شناسان به روز دراز همی ز آسمان بازجستند راز بدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند به سام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرین کمر ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند هر دو به شادی همال ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان جهان زیرپای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ ببرد پی بدسگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید به گرز گران به خواب اندرد آرد سر دردمند ببندد در جنگ و راه گزند بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید پی باره‌ای کو چماند به جنگ بمالد برو روی جنگی پلنگ خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام او چو بشنید گفتار اخترشناس بخندید و پذرفت ازیشان سپاس ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم چو آرامش آمد به هنگام بیم فرستاده‌ی زال را پیش خواند زهر گونه با او سخنها براند بگفتش که با او به خوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی ولیکن چو پیمان چنین بد نخست بهانه نشاید به بیداد جست من اینک به شبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه فرستاده را داد چندی درم بدو گفت خیره مزن هیچ دم گسی کردش و خود به راه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد ببستند از آن گرگساران هزار پیاده به زاری کشیدند خوار دو بهره چو از تیره شب درگذشت خروش سواران برآمد ز دشت همان ناله‌ی کوس با کره نای برآمد ز دهلیز پرده‌سرای سپهبد سوی شهر ایران کشید سپه را به نزد دلیران کشید فرستاده آمد دوان سوی زال ابا بخت پیروز و فرخنده فال گرفت آفرین زال بر کردگار بران بخشش گردش روزگار درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را بانگ می‌آمد که ای طالب بیا جود محتاج گدایان چون گدا جود می‌جوید گدایان و ضعاف همچو خوبان کینه جویند صاف روی خوبان ز آینه زیبا شود روی احسان از گدا پیدا شود پس ازین فرمود حق در والضحی بانگ کم زن ای محمد بر گدا چون گدا آیینه‌ی جودست هان دم بود بر روی آیینه زیان آن یکی جودش گدا آرد پدید و آن دگر بخشد گدایان را مزید پس گدایان آیت جود حقند وانک با حقند جود مطلقند وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست او برین در نیست نقش پرده‌ایست هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد خیاط روزگار به بالای هیچ کس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند کخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک خود را نواله‌ی دم این اژدها نکرد بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند قاصد منزل سلمی که سلامت بادش چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد قدر یک ساعته عمری که در او داد کند حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند یا درین ره آیدم آن کام من یا چو باز آیم ز ره سوی وطن بوک موقوفست کامم بر سفر چون سفر کردم بیابم در حضر یار را چندین بجویم جد و چست که بدانم که نمی‌بایست جست آن معیت کی رود در گوش من تا نگردم گرد دوران زمن کی کنم من از معیت فهم راز جز که از بعد سفرهای دراز حق معیت گفت و دل را مهر کرد تا که عکس آید به گوش دل نه طرد چون سفرها کرد و داد راه داد بعد از آن مهر از دل او بر گشاد چون خطایین آن حساب با صفا گرددش روشن ز بعد دو خطا بعد از آن گوید اگر دانستمی این معیت را کی او را جستمی دانش آن بود موقوف سفر ناید آن دانش به تیزی فکر آنچنان که وجه وام شیخ بود بسته و موقوف گریه‌ی آن وجود کودک حلواییی بگریست زار توخته شد وام آن شیخ کبار گفته شد آن داستان معنوی پیش ازین اندر خلال مثنوی در دلت خوف افکند از موضعی تا نباشد غیر آنت مطمعی در طمع فایده‌ی دیگر نهد وآن مرادت از کسی دیگر دهد ای طمع در بسته در یک جای سخت که آیدم میوه از آن عالی‌درخت آن طمع زان جا نخواهد شد وفا بل ز جای دیگر آید آن عطا آن طمع را پس چرا در تو نهاد چون نخواستت زان طرف آن چیز داد از برای حکمتی و صنعتی نیز تا باشد دلت در حیرتی تا دلت حیران بود ای مستفید که مرادم از کجا خواهد رسد تا بدانی عجز خویش و جهل خویش تا شود ایقان تو در غیب بیش هم دلت حیران بود در منتجع که چه رویاند مصرف زین طمع طمع داری روزیی در درزیی تا ز خیاطی بی زر تا زیی رزق تو در زرگری آرد پدید که ز وهمت بود آن مکسب بعید پس طمع در درزیی بهر چه بود چون نخواست آن رزق زان جانب گشود بهر نادر حکمتی در علم حق که نبشت آن حکم را در ما سبق نیز تا حیران بود اندیشه‌ات تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات یا وصال یار زین سعیم رسد یا ز راهی خارج از سعی جسد من نگویم زین طریق آید مراد می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد سربریده مرغ هر سو می‌فتد تا کدامین سو رهد جان از جسد یا مراد من برآید زین خروج یا ز برجی دیگر از ذات البروج همیشه تا تن من برقرار خواهد بود به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست در استخوان تن من به کار خواهد بود بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود ز بهر کشتن من چرخ تیز می‌بینم که باستیزه‌ی چشم تو یار خواهد بود بلای عشق تو خوش کرده‌ایم با دل خود به بوی آنکه خزان را بهار خواهد بود دلم ز هجر تو اندر حساب داشت غمی گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟ بیا، که تا نبود پیشت اوحدی را باز همیشه دیده‌ی او اشکبار خواهد بود به دل در خواص بقا می‌گریزم به جان زین خراس فنا می‌گریزم از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم که باز از گزند بلا می‌گریزم چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم نخواهم کله وز قبا می‌گریزم درخت وفا را کنون برگ ریز است ازین برگ ریز وفا می‌گریزم گه از سایه‌ی غیر سر می‌رهانم گه از خود چو سایه جدا می‌گریزم چو بیگانه‌ای مانم از سایه‌ی خود ولی در دل آشنا می‌گریزم دلم دردمند است و هم درد بهتر طبیب دلم کز دوا می‌گریزم مرا چشم درد است و خورشید خواهم که از زحمت توتیا می‌گریزم مرا چون خرد بند تکلیف سازد ز بند خرد در هوا می‌گریزم دهان صبا مشک نکهت شد از می به بوی می اندر صبا می‌گریزم بگو با مغان کاب کاری شما راست که در کار آب شما می‌گریزم مرا ز اربعین مغان چون نپرسی که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم به انصاف دریاکشانند کانجا ز جور نهنگ عنا می‌گریزم مغان را خرابات کهف صفا دان در آن کهف بهر صفا می‌گریزم من آن هشتم هفت مردان کهفم که از سرنوشت جفا می‌گریزم بده جام فرعونیم کز تزهد چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم به من آشکارا ده آن می که داری به پنهان مده کز ریا می‌گریزم مرا از من و ما به یک رطل برهان که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم من از باده گویم تو از توبه گویی مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم حریف صبوحم نه سبوح خوانم که از سبحه‌ی پارسا می‌گریزم مرا سجده گه بیت نبت العنب بس که از بیت ام القری می‌گریزم مرا مرحبا گفتن سفره داران نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود ز قوت اللسان برملا می‌گریزم نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می‌گریزم سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم ندارم سر می که چون سگ گزیده جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم کشش خود نخواهم من آهنین جان که از سنگ آهن ربا می‌گریزم هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم مسیحم که گاه از یهودی هراسم گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم چنانم دل آزرده از نقش مردم که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم گریزد ز شکل عصا مار و گوید عصا شکلم و از عصا می‌گریزم قفا چون ز دست امل خوردم اکنون ز تیغ اجل در قفا می‌گریزم به بزغاله گفتند بگریز، گفتا: که قصاب در پی کجا می‌گریزم همه حس من یک به یک هست سلطان از این سگ مشام گدا می‌گریزم من آن دانه‌ی دست کشت کمالم کزین عمرسای آسیا می‌گریزم من آبم که چون آتشی زیر دارم ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است ازین بهرج ناروا می‌گریزم سیاه است بختم ز دست سپیدش ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم ز بیم فلک در ملک می‌پناهم ز ترس تبر در گیا می‌گریزم چو روز است روشن که بخت است تاری به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم صلای سر و تیغ می‌گوئی و من نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی در اندازمت کز سه تا می‌گریزم وغا در سه و چار بینی نه در یک من و نقش یک کز وغا می‌گریزم قماری زنم بر سر پای وانگه ز سر پای سازم به پا می‌گریزم اسیرم به بندخیالات و جان را نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم ز کی تا به کی پای‌بست وجودم ندارم سر و دست و پا می‌گریزم گریزانم از کائنات اینت همت نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم مرا منتهای طلب نیست سدره که زا سدرة المنتهی می‌گریزم به آهی بسوزم جهان را ز غیرت که در حضرت پادشا می‌گریزم نه زین هفت ده خاکدانم گریزان که از هشت شهر سما می‌گریزم مرا دان بر از هفت و نه متکائی که در ظل آن متکا می‌گریزم نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت در ایوان شمس الضحی می‌گریزم نه ادریس وارم به زندان خوفی که در هشت باغ رجا می‌گریزم صباح و مسا نیست در راه وحدت منم کز صباح و مسا می‌گریزم چو جغد ار برون راندم آسیابان بر این بام هفت آسیا می‌گریزم بقا دوستان را، فنا عاشقان را من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم چو هستی است مقصد در او نیست گردم که از خود همه در فنا می‌گریزم شوم نیست در سایه‌ی هست مطلق که در نیستی مطلقا می‌گریزم همه نعل مرکب زنم باژگونه به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم بسی زانیانند دور فلک را ازین دیر دار الزنا می‌گریزم وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم چو غوغا کند بر دلم نامرادی من اندر حصار رضا می‌گریزم نیاز عطا داشتم تا به اکنون نیازم نماند از عطا می‌گریزم طمع حیض مرد است و من می‌برم سر طمع را کز اهل سخا می‌گریزم که خرگوش حیض النسا دارد و من پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلک از جان و تنش گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا چشم دارم که سلامی برسانی ز منش به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طره عنبرشکنش در مقامی که به یاد لب او می نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و سالخورده سران پدر بر پدر پادشاهی مراست چرا بخشش اکنون برای شماست به آواز گفتند ایرانیان که ما را شکیبا مکن بر زیان نخواهیم یکسر به شاهی ترا بر و بوم ما را سپاهی ترا کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد شب و روز با پیچش و باد سرد چنین گفت بهرام کری رواست هوا بر دل هرکسی پادشاست مرا گر نخواهید بی‌رای من چرا کس نشانید بر جای من چنین گفت موبد که از راه داد نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد تو از ما یکی باش و شاهی گزین که خوانند هرکس برو آفرین سه روز اندران کار شد روزگار که جویند ز ایران یکی شهریار نوشتند پس نام صد نامور فروزنده‌ی تاج و تخت و کمر ازان صد یکی نام بهرام بود که در پادشاهی دلارام بود ازین صد به پنجاه بازآمدند پر از چاره و پرنیاز آمدند ز پنجاه بهرام بود از نخست اگر جست پای پدر گر نجست ز پنجاه بازآوریدند سی ز ایرانی و رومی و پارسی ز سی نیز بهرام بد پیش رو که هم تاجور بود و هم شیر نو ز سی کرد داننده موبد چهار وزین چار بهرام بد شهریار چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن ز ایرانیان هرک او بد کهن نخواهیم گفتند بهرام را دلیر و سبکسار و خودکام را خروشی برآمد میان سران دل هرکسی تیز گشت اندران چنین گفت منذر به ایرانیان که خواهم که دانم به سود و زیان کزین سال ناخورده شاه جوان چرایید پر درد و تیره‌روان بزرگان به پاسخ بیاراستند بسی خسته دل پارسی خواستند ز ایران کرا خسته بد یزدگرد یکایک بران دشت کردند گرد بریده یکی را دو دست و دو پای یکی مانده بر جای و جانش به جای یکی را دو دست و دو گوش و زبان بریده شده چون تن بی‌روان یکی را ز تن دور کرده دو کفت ازان مردمان ماند منذر شگفت یکی را به مسمار کنده دو چشم چو منذر بدید آن برآورد خشم غمی گشت زان کار بهرام سخت به خاک پدر گفت کای شوربخت اگر چشم شادیت بر دوختی روان را به آتش چرا سوختی جهانجوی منذر به بهرام گفت که این بد بریشان نباید نهفت سخنها شنیدی تو پاسخ‌گزار که تندی نه خوب آید از شهریار برخیز که ساقی اندرآمد وان جان هزار دلبر آمد آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد آن جان و جهان رسید و از وی صد جان جهان مصور آمد مشک آمد پیش طره او کان طره ز حسن بر سر آمد زد حلقه مشک فام و می‌گفت بگشای که بنده عنبر آمد از تابش لعل او چه گویم کز لعل و عقیق برتر آمد زان سنبل ابروش حیاتم با برگ و لطیف و اخضر آمد درده می خام و بین که ما را در مجلس خام دیگر آمد آن رایت سرخ کز نهیبش اسپاه فرج مظفر آمد هر کار که بسته گشت و مشکل آن کار بدو میسر آمد می ده که سر سخن ندارم زیرا که سخن چو لنگر آمد خوشا ملکا که ملک زندگانی است بها روزا که آن روز جوانی است نه هست از زندگی خوشتر شماری نه از روز جوانی روزگاری جهان خسرو که سالار جهان بود جوان بود و عجب خوشدل جوان بود نخوردی بی‌غنا یک جرعه باده نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده مغنی را که پارنجی ندادی به هر دستان کم از گنجی ندادی به عشرت بود روزی باده در دست مهین بانو در آمد شاد و بنشست ملک تشریف خاص خویش دادش ز دیگر وقتها دل بیش دادش چو آمد وقت خوان دارای عالم ز موبد خواست رسم باج برسم به هر خوردی که خسرو دستگه داشت حدیث باج برسم را نگه داشت حساب باج برسم آنچنان است که او بر چاشنی‌گیری نشان است اجازت باشد از فرمان موبد خورشها را که این نیک است و آن بد به می خوردن نشاند آن گه مهان را همان فرخنده بانوی جهان را به جام خاص می می‌خورد با او سخن از هر دری می‌کرد با او چو از جام نبید تلخ شد مست حکایت را به شیرین باز پیوست ز شیرین قصه آوارگی کرد به دل شادی به لب غمخوارگی کرد که بانو را برادر زاده‌ای بود چو گل خندان چو سرو آزاده‌ای بود شنیدم کادهم توسن کشیدش چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش مرا از خانه پیکی آمد امروز خبر آورد از آن ماه دل‌افروز گر اینجا یک دو هفته باز مانم بر آن عزمم که جایش باز دانم فرستم قاصدی تا بازش آرد بسان مرغ در پروازش آرد مهین بانو چو کرد این قصه را گوش فرو ماند از سخن بی‌صبر و بیهوش به خدمت بر زمین غلطید چون خاک خروشی بر کشید از دل شغبناک که آن در کو که گر بینم به خوابش نه در دامن که در دریای آبش به نوک چشمش از دریا برآرم به جان بسپارمش پس جان سپارم پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه که مسند بوس بادت زهره و ماه ز ماهی تا به ماه افسر پرستت ز مشرق تا به مغرب زیر دستت من آنگه گفتم او آید فرادست که اقبال ملک در بنده پیوست چو اقبال تو با ما سر در آرد چنین بسیار صید از در درآرد اگر قاصد فرستد سوی او شاه مرا باید ز قاصد کردن آگاه به حکم آنکه گلگون سبک خیز بدو بخشم ز همزادان شبدیز که با شبدیز کس هم تک نباشد جز این گلگون اگر بدرک نباشد اگر شبدیز با ماه تمامست به همراهیش گلگون تیز گامست و گر شبدیز نبود مانده بر جای به جز گلگون که دارد زیر او پای ملک فرمود تا آن رخش منظور برند از آخور او سوی شاپور وز آنجا یک تنه شاپور برخاست دو اسبه راه رفتن را بیاراست سوی ملک مداین رفت پویان گرامی ماه را یک ماه جویان به مشگو در نبود آن ماه رخسار مع‌القصه به قصر آمد دگر بار در قصر نگارین زد زمانی کس آمد دادش از خسرو نشانی درون بردندش از در شادمانه به خلوتگاه آن شمع زمانه چو سر در قصر شیرین کرد شاپور عقوبت باره‌ای دید از جهان دور نشسته گوهری در بیضه سنگ بهشتی پیکری در دوزخ تنگ رخش چون لعل شد زان گوهر پاک نمازش بر دو رخ مالید بر خاک ثناها کرد بر روی چو ماهش بپرسید از غم و تیمار راهش که چون بودی و چون رستی ز بیداد که از بندت نبود این بنده آزاد امیدم هست کاین سختی پسین است دلم زین پس به شادی بر یقین است یقین میدان که گر سختی کشیدی از آن سختی به آسانی رسیدی چه جایست اینکه بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست در این ظلمت ولایت چون دهد نور بدین دوزخ قناعت چون کند حور مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ که تو لعلی و باشد لعل در سنگ چو نقش چین در آن نقاش چین دید کلید کام خود در آستین دید نهاد از شرمناکی دست بر رخ سپاسش برد و بازش داد پاسخ که گر غمهای دیده بر تو خوانم ستم‌های کشیده بر تو رانم نه در گفت آید و نه در شنیدن قلم باید به حرفش در کشیدن بدان مشگو که فرمودی رسیدم در او مشتی ملالت دیده دیدم بهم کرده کنیزی چند جماش غلام وقت خود کای خواجه خوشباش چو زهره بر گشاده دست و بازو بهای خویش دیده در ترازو چو من بودم عروسی پارسائی از آن مشتی جلب جستم جدائی دل خود بر جدائی راست کردم وز ایشان کوشکی درخواست کردم دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند صبور آباد من گشت این سیه سنگ که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ چو کردند اختیار این جای دلگیر ضرورت ساخت می‌باید چه تدبیر پس آنگه گفت شاپورش که برخیز که فرمان این چنین داد است پرویز وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش به گلزار مراد شاه راندش چو زین بر پشت گلگون بست شیرین به پویه دستبرد از ماه و پروین بدان پرندگی زیرش همائی پری می‌بست در هر زیر پائی وز آن سو خسرو اندر کار مانده دلش در انتظار یار مانده اگر چه آفت عمر انتظار است چو سر با وصل دارد سهل کار است چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری به امیدی رسد امید واری صاحبا من که بهر پیشکشت از سخن صد خزانه می‌خواهم جز به آن در نمی‌فرستم مدح گنج در گنج خانه می‌خواهم از خدا بهر کحل بینائی خاک آن آستانه می‌خواهم ارتفاع اساس جاه تو را نه به حرف و افسانه می‌خواهم به عبادات روز می‌طلبم به دعای شبانه می‌خواهم لطف ادنی ملازمانت را به ز لطف زمانه می‌خواهم از کمال بلند پروازی بر سپهر آشیانه می‌خواهم بلبل بوستان مدح توام نه همین آب و دانه می‌خواهم داده‌ام داد خسروی در شعر خلعتی خسروانه می‌خواهم دگر هفته آمد به نخچیرگاه خود و موبدان و ردان سپاه بیامد یکی سرد مهترپرست چو باد دمان با گرازی به دست بپرسید مهتر که بهرامشاه کجا باشد اندر میان سپاه بدو گفت هرکس که تو شاه را چه جویی نگویی به ما راه را چنین داد پاسخ که تا روی شاه نبینم نگویم سخن با سپاه بدو گفت موبد چه باید بگوی تو شاه جهان را ندانی به روی بر شاه بردند جوینده را چنان دانشی مرد گوینده را بیامد چو بهرام را دید گفت که با تو سخن دارم اندر نهفت عنان را بپیچید بهرام گور ز دیدار لشکر برون راند دور بدو گفت مرد این جهاندیده شاه به گفتار من کرد باید نگاه بدین مرز دهقانم و کدخدای خدای بر و بوم و ورز و سرای همی آب بردم بدین مرز خویش که در کار پیدا کنم ارز خویش چو بسیار گشت آب گستاخ شد میان یکی مرز سوراخ شد شگفتی خروشی به گوش آمدم کزان بیم جای خروش آمدم همی اندران جای آواز سنج خروشش همی ره نماید به گنج چو بشنید بهرام آنجا کشید همه دشت پر سبزه و آب دید بفرمود تا کارگر با گراز بیارند چندی ز راه دراز فرود آمد از باره شاه بلند شراعی زدند از برکشتمند شب آمد گوان شمعی افروختند به هر جای آتش همی سوختند ز دریا چو خورشید برزد درفش چو مصقول کرد این سرای بنفش ز هر سو برفتند کاریگران شدند انجمن چون سپاهی گران زمین را به کندن گرفتند پاک شد آن جای هامون سراسر مغاک ز کندن چو گشتند مردم ستوه پدید آمد از خاک چیزی چو کوه یکی خانه‌یی کرده از پخته خشت به ساروج کرده بسان بهشت کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش چو موبد بدید اندر آمد به در ابا او یکی ایرمانی دگر یکی خانه دیدند پهن و دراز برآورده بالای او چند باز ز زر کرده بر پای دو گاومیش یکی آخری کرده زرینش پیش زبرجد به آخر درون ریخته به یاقوت سرخ اندر آمیخته چو دو گاو گردون میانش تهی شکمشان پر از نار و سیب و بهی میان بهی در خوشاب بود که هر دانه‌یی قطره‌ی آب بود همان گاو را چشم یاقوت بود ز پیری سر گاو فرتوت بود همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور تذروان زرین و طاوس زر همه سینه و چشمهاشان گهر چو دستور دید آن بر شاه شد به رای بلند افسر ماه شد به نرمی به شاه جهان گفت خیز که آمد همی گنجها را جهیز یکی خانه‌ی گوهر آمد پدید که چرخ فلک داشت آن را کلید بدو گفت بنگر که بر گنج نام نویسد کسی کش بود گنج کام نگه کن بدان گنج تا نام کیست گر آگندن او به ایام کیست بیامد سر موبدان چون شنید بران گاو بر مهر جمشید دید به شاه جهان گفت کردم نگاه نوشتست بر گاو جمشید شاه بدو گفت شاه ای سر موبدان به هر کار داناتر از بخردان ز گنجی که جمشید بنهاد پیش چرا کرد باید مرا گنج خویش هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد فراز آید آن پادشاهی مباد به ارزانیان ده همه هرچ هست مبادا که آید به ما برشکست اگر نام باید که پیدا کنیم به داد و به شمشیر گنج آگنیم نباید سپاه مرا بهره زین نه تنگست بر ما زمان و زمین فروشید گوهر به زر و به سیم زن بیوه و کودکان یتیم تهی‌دست مردم که دارند نام گسسته دل از نام و آرام و کام ز ویران و آباد گرد آورید ازان پس یکایک همه بشمرید ببخشید دینار گنج و درم به مزد روان جهاندار جم ازان ده یک آنرا که بنمود راه همی شاه جست از میان سپاه مرا تا جوان باشم و تن درست چرا بایدم گنج جمشید جست گهر هرک بستاند از جمشید به گیتی مبادش به نیکی امید چو با لشکر تن به رنج آوریم ز روم و ز چین نام و گنج آوریم مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز نگیرم فریب و ندانم گریز وزان جایگه شد سوی گنج خویش که گرد آورید از خوی و رنج خویش بیاورد گردان کشورش را درم داد یکساله لشکرش را یکی بزمگه ساخت چون نوبهار بیاراست ایوان گوهرنگار می لعل رخشان به جام بلور چو شد خرم و شاد بهرام گور به یاران چنین گفت کای سرکشان شنیده ز تخت بزرگی نشان ز هوشنگ تا نوذر نامدار کجا ز آفریدون بد او یادگار برین هم نشان تا سر کیقباد که تاج فریدون به سر بر نهاد ببینید تا زان بزرگان که ماند بریشان بجز آفرین را که خواند چو کوتاه شد گردش روزگار سخن ماند زان مهتران یادگار که این را منش بود و آن را نبود یکی را نکوهش دگر را ستود یکایک به نوبت همه بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم چرا گنج آن رفتگان آوریم وگر دل به دینارشان گستریم نبندم دل اندر سرای سپنج ننازم به تاج و نیازم به گنج چو روزی به شادی همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد هرانکس کزین زیردستان ما ز دهقان و از در پرستان ما بنالد یکی کهتر از رنج من مبادا سر وافسر وگنج من یکی پیر بد نام او ماهیار شده سال او بر صد و شست و چار چو آواز بشنید بر پای خاست چنین گفت کای مهتر داد و راست چنین یافتم از فریدون و جم وزان نامداران هر بیش و کم چو تو شاه ننشست کس در جهان نه کس این شنید از کهان و مهان به هنگام جم چون سخن راندند ورا گنج گاوان همی خواندند چو گنجی پراگنده‌ای در جهان میان کهان و میان مهان دلت گر به درهای دریاستی ز دریا گهر موج برخاستی ندانست کس در جهان کان کجاست به خاکست گر در دم اژدهاست تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت این سرای سپنج به دریا همانا که چندین گهر به دیده ندیدست کس بیشتر به دوریش بخشیدی این گوهران همان گاو گوهر کران تا کران پس از رفتنت نام تو زنده باد تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد بسی دفتر خسروان زین سخن سیه گردد و هم نیاید به بن ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند زشت باشد که نکویی برود ناز بماند □برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او آن که روح‌الله گمان بردیم آن قصاب بود جانا نخست ما را مرد مدام گردان وآنگه مدام درده ما را مدام گردان از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان دارالسلام ما را دارالملام کردی دارالملام ما را دارالسلام گردان این راه بی‌نهایت گر دور و گر دراز است از فضل بی‌نهایت بر ما دو گام گردان ما را اسیر کردی اماره را امیری ما را امیر گردان او را غلام گردان انعام عام خود را کردی نصیب خاصان انعام خاص خود را امروز عام گردان هر ذره را ز فضلت خورشیدییی دگر ده خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه اجل مفضل کامل کمال دین اله سزای حمد محمد که از محامد او پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا که بی‌عنایت او بی‌نظام بود و تباه قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه مثال رفعت گردون به جنب رفعت او حدیث پستی ماهیست پیش پایه‌ی ماه کلاه داری قدرش به غایتی برسید که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه به وهم از دل کتم عدم برآرد راز به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت زهی قضا و قدر لا اله الا الله قضا به قوت باران فتح باب کفش به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه ضمیر فکرتش از سر اختران منهی صفای خاطرش از راز روزگار آگاه اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر وگر به خشم کند سوی شیر شرزه دهد عنایت او شور فتنه را آرام کند سیاست او شیر شرزه را روباه ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع و یا متابع امر ترا ستاره سپاه بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام بجز حکایت شکر تو نیست در افواه از آسمانه‌ی ایوان کسری اندر ملک ترا رفیع‌ترست آستانه‌ی درگاه زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه امان دهد همه‌کس را ز خصم او چو حرم حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه تویی که دست حمایت اگر دراز کنی شود ز دامن که دست کهربا کوتاه بزرگوارا من بنده را به دولت تو نماز شام امل گشت بامداد پگاه اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی سپیدکاری گردون هزار روز سیاه نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک قضا به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من حدیث حمله‌ی شیرست و حیله‌ی روباه مرا اگر به خلاف تو متهم کردند بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه به خون زرق مرا پیرهن بیالودند وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه همیشه تا که بسیطست خاک را میدان همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک محیط آن به رضای تو باد بی‌گه و گاه نتایج قلمت فتنه‌بند و قلعه‌گشای لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه به کلک مشکل گردون گشای و دشمن‌بند به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفران‌کاه موافقت چو موالی ندیم شادی و عز مخالفت چو معادی قرین ناله و آه تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست ساحر چشمت به مقناطیس زیبایی کشد خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد چون یوسف سپهر چهارم ز چاه دی آمد به دلو در طلب تخت مشتری سیاره‌ای ز کوکبه‌ی یوسف عراق آمد که آمد آن فلک ملک پروری هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری تو چه نشین و موکب سیاره آشنا تو قحط بین و کوکبه‌ی یوسف ایدری خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل چون در ظلال یوسف صدیق دیگری یا ایهاالعزیز بخوان در سجود شکر جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری کنجا که افسر سر گردن‌کشان بود او را رسد بر افسرشان صاحب افسری فصلی که در معارضه‌ی غیر گفته‌ای تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری غوغای سرکشان فلک پایدام توست تو فتنه را بهانه ز خاقانی آوری زنبور کافر ار پی غوغا به کین توست بر عنکبوت یک‌تنه تهمت چه می‌بری در اوهن‌البیوت چه ترسی ز عنکبوت چون بر در مشبک زنبور کافری سرپنجگی نه سیرت خرگوش خنثی است ترس از هژبر دار در آن صورت نری از روزگار ترس نه از رند روزگار از سامری هراس نه از گاو سامری چون دور باش در دهن مار دیده‌ای از جوشن کشف چه هراسی؟ چه غم خوری؟ خاقانیا چو طوطی ازین آهنین قفس کوشی که نیم بال بیابی و بر پری جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا خامش که این گفتار ما می‌پرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا باید ساقی آن شیر شنگرف گون که عکسش درآرد به سیماب خون به من ده که سیماب خون گشته‌ام به سیماب خون ناخنی رشته‌ام برآنم من ای همت صبح خیز که موج سخن را کنم ریز ریز به زرین سخن گوهر آرم به چنگ سر زیر دستان درآرم به سنگ زر آن زور و زهره کی آرد به دست که دارای دین را کند زیردست زر از بهر مقصود زیور بود چو بندش کنی بندی از زر بود توانگر که باشد زرش زیر خاک ز دزدان بود روز وشب ترسناک تهی دست کاندیشه‌ی زر کند تمنای گنجش توانگر کند چو از زر تمنای زر بیشتر توانگرتر آنکس که درویش تر جهان آن جهان شد که درویش راست که هم خویشتن را و هم خویش راست شب و روز خوش میخورد بی‌هراس نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس فراوان خزینه فراوان غمست کمست انده آن را که دنیا کمست گزارنده عقد گوهر کشان خبر داد از آن گوهر زر فشان که چون کرد سالار جمشید هوش میی چند بر یاد نوشابه نوش به ریحان و ریحانی دل‌فروز بسر برد با خسروان چند روز یکی روز بنشست بر عزم کار بساطی برآراست چون نوبهار حصاری چنان ز انجمن برکشید که انجم در آن برج شد ناپدید گرانمایگان سپه را بخواند گرامی کنان هر یکی را نشاند شدند انجمن کاردانان دهر ز فرهنگ شه برگرفتند بهر شه از قصه‌ی آرزوهای خویش سخنها ز هر دستی آورد پیش که دوشم چنان در دل آمد هوس که جز با شما برنیارم نفس به نیروی رای شما مهتران جهان را نبینم کران تا کران سوی روم ازین پیش بودم بسیچ عنان مرا داد از آن چرخ پیچ بر آنم که تا جمله‌ی مرز و بوم نگردم نگردد سرم سوی روم در آباد و ویران نشست آورم همه ملک عالم به دست آورم کنم دست پیچی به سنجابیان زنم سکه بر سیم سقلابیان به هر بوم و هر کشوری گر زمیست ببینم که خوشدل کدام آدمیست از آن خوشدلی بهره یابم مگر که آهن بر آهن شود کارگر نخستین خرامش در این کوچگاه به البرز خواهم برون برد راه وزان کوچ فرخ درآیم به دشت ز صحرا به دریا کنم بازگشت تماشای دریای خزران کنم ز جرعه بر او گوهر افشان کنم چو موکب درآرم به دریا کنار کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار ببینم که تا عزم چون آیدم زمانه کجا رهنمون آیدم چه گوئید هر یک بر این داستان که دولت نپیچد سر از راستان زمین بوسه دادند یکسر سپاه که تدبیر ما هست تدبیر شاه کجا او نهد پای ما سر نهیم ز فرمان او بر سر افسر نهیم اگر آب و آتش کند جای ما نگردد ز فرمان او رای ما گر اندازد از کوه ما را به خاک بیفتیم و در دل نداریم باک ز شاه جهان راه برداشتن ز ما خدمت شاه بگذاشتن شه آسوده دل شد ز گفتارشان نوازشگری کرد بسیارشان بسیچید ره را به آهستگی گشاد از خزینه در بستگی غنی کرد گردنکشان را ز گنج ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج جهاندار چون دید کز گنج و زر غنیمت کشان را گران گشت سر در آن پیش بینی خرد پیشه کرد که لختی ز چشم بد اندیشه کرد ز بس گنج و گوهر که دربار داشت بهر جا که شد راه دشوار داشت به کوه و به صحرا و سختی و رنج سپاهش به گردون کشیدند گنج چو در خاطر آمد جهانجوی را که در چنبر آرد گلین گوی را زمین را شود میل و منزل شناس به تری و خشگی رساند قیاس بداند زمین را که پست و بلند درازاش چند است و پهناش چند ز هر داد و بیدادی آگه شود به راه آرد آن را که از ره شود فرو شوید از دور بیداد را رهاند ز خون خلق آزاد را بهر بیم‌گاهی حصاری کند ز بهر سرانجام کاری کند ز دوری در آن ره شد اندیشناک که دارد ره دور درد و هلاک نباید که ضایع شود رنج او شود روزی دشمنان گنج او سپاه از غنیمت گرانبار دید بترسید چون گنج بسیار دید یکی آنکه سیران نکوشند سخت که ترسند از ایشان ستانند رخت دگر آنکه ناسیری آید به جنگ دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ ز فرزانگان الهی پناه صد و سیزده بود با او براه همه انجمن ساز و انجم شناس به تدبیر هر شغل صاحب قیاس از آن جمله در حضرت شهریار بلیناس فرزانه بود اختیار بهر کار ازو چاره درخواستی کزو کردن چاره برخاستی ز دشواری را ه وگنجی چنان سخن راند با کارسنجی چنان جوابش چنان آمد از پیش بین که شه گنج پنهان کند در زمین سپه نیز با شاه فرمان کنند به ویرانها گنج پنهان کنند ز بهر گواهی بهر گنجدان طلسمی کند هریک از خود نشان بدان تا چو آیند از راه دور ز هر تیره چاهی برآرند نور گواهی که بر گنج خویش آورند نمودار پیشینه پیش آورند شه این رای را عالم آرای دید سپه را ملامت در این رای دید به زیر زمین گنج را جای کرد طلسمی بر آن گنج بر پای کرد بفرمود تا هر کرا گنج بود نهان کرد کز بردنش رنج بود پراکنده هر یک در آن کوه و دشت به گل گنج پوشید و خود بازگشت جدا هر یکی برسر مال خویش برانگیخت شکلی ز تمثال خویش چنان بود شب بازی روزگار که شه را دگرگون شد آموزگار ز هنجار دیگر درآمد به روم فرو ماند گنج اندران مرز و بوم همان لشگرش را ز بس برگ و ساز بدان گنج پنهان نیامد نیاز ز بس گنح پیدا که دریافتند سوی گنج پوشیده نشتافتند چو در خانه روم کردند جای ز شغل جهان در کشیدند پای یکی دیگر سنگین برافراختند به جمهور طاعتگهش ساختند همه نسخت گنج‌نامه که بود به دارنده دیر دادند زود که تا هرکه اوباشد ایزد پرست از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست هنوز اندران دیر دیرینه سال بسی گنجنامه است از آن گنج و مال کسانی که از راه خدمتگری کنند آن صنم‌خانه را چاکری از آن گنج‌نامه دهندش یکی اگر بیش باشد وگر اندکی بیایند و آن گنجدان بشکنند وزان گنج پارنج خود برکنند مگر داد دولت مرا پای رنج که پایم فرو رفت ازینسان به گنج شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد جان ما بی‌خویش شد زیرا که شه بی‌خویش بود شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود صاف او بی‌درد بود و راحتش بی‌درد بود گلشن بی‌خار بود و نوش او بی‌نیش بود یک صفت از لطف شه آن جا که پرده برگرفت آب و آتش صلح کرد و گرگ دایه میش بود جان مطلق شد ز نورش صورتی کو جان نداشت گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود نیست می‌گفتیم اندر هست گفت آری بیا هست شد عالم از او موقوف یک آریش بود امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود آن حلق و آن دهان که دریدست در لحد چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود آن جان به شیشه‌ای که ز سوزن همی‌گریخت جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود بسیار دیده‌ای که بجوشد ز سنگ آب از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود امروز غوره بین که شکر بست از نشاط امروز شوره بین که چه روینده می‌شود می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد هر جا که گریه ایست کنون خنده می‌شود آن گلشنی شکفت که از فر بوی او بی داس و تیش خار تو برکنده می‌شود پاینده گشت خضر که آب حیات دید پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود پاینده عمر باد روان لطیف ما جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود خاموش و خوش بخسپ در این خرمن شکر زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود من خامشم ولیک ز هیهای طوطیان هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدارست اندازه‌ی نافرمانی دل من بردی و از خویشتنم دور کنی برنیاید صنما کار بدین آسانی مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی‌داد ز من بستانی بی‌وفایی کنی و نادان سازی تن خویش نیستی‌ای بت یکباره بدین نادانی نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم من بدان راضی باشم که غلامم خوانی از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی گویی: اندر دل پنهانت همی‌دارم دوست به بود دشمنی از دوستی پنهانی مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل باز آمد با بوالحسن عمرانی خواجه و سید سادات رئیس الرسا همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی باد سهند بین که : برین مرغزارها چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟ در باغ رو، که دست بهار از سر درخت بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست می در پیالها کن و گل در کنارها نتوان شکایت ستم روزگار کرد گر من درین حدیث کنم روزگارها وقتی من اختیار دلی داشتم به دست عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم بنشین، که جام می بنشاند غبارها تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی بی‌یاد اوحدی نبود در بهارها آتش اندر آب هرگز دیده‌ای عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ای ؟ چون دهان و لعل شور انگیز او پسته و عناب هرگز دیده‌ای ؟ شد نقاب عارضش زلف سیاه شام پر مهتاب هرگز دیده‌ای ؟ در صدف چون رشته دندان او لولوی خوشاب هرگز دیده‌ای ؟ نرگسش درطاق ابرو خفته مست مست در محراب هرگز دیده‌ای ؟ در غمش خسرو چو چشم خون فشان چشمه‌ی خوناب هرگز دیده‌ای ؟ □دل که مرا سوختست آمده در زلف تو تا که نسوزد چومن پیش خودت جامده □ای مه غلام حسنت چون در خمار باشی نه روز خواب شسته نه موی کرده شانه از خدا جوییم توفیق ادب بی‌ادب محروم گشت از لطف رب بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد بلک آتش در همه آفاق زد مایده از آسمان در می‌رسید بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید درمیان قوم موسی چند کس بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان باز عیسی چون شفاعت کرد حق خوان فرستاد و غنیمت بر طبق باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله‌ها برداشتند لابه کرده عیسی ایشان را که این دایمست و کم نگردد از زمین بدگمانی کردن و حرص‌آوری کفر باشد پیش خوان مهتری زان گدارویان نادیده ز آز آن در رحمت بریشان شد فراز ابر بر ناید پی منع زکات وز زنا افتد وبا اندر جهات هر چه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم هر که بی‌باکی کند در راه دوست ره‌زن مردان شد و نامرد اوست از ادب بر نور گشتست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد ملک بد ز گستاخی کسوف آفتاب شد عزازیلی ز جرات رد باب آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید بانگ درای همت زین کاروان نیاید ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز بوی گل مروت زین بوستان نیاید بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز مرغی بود که یادش از آشیان نیاید کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید مدت عالم به آخر می‌رسد بی‌هیچ شک طالع عالم نمی‌بینی که چون منحوس شد احتباس روزی خلق آسمان آغاز کرد آدمی‌زاد از بقا یکبارگی مایوس شد خلق رابی‌وجه روزی عمر خواهد بود نه وجه روزی از کجا چون بوالحسن محبوس شد ای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمت چون تو مستاصل شدی یکبارگی مدروس شد □دعاگو اسبکی دارد که هر روز ز بهر کاه تا شب می‌خروشد غزل می‌گویم و در وی نگیرد دو بیتی نیز کمتر می‌نیوشد توقع دارد از اصطبل مخدوم که اورا کولواری کاه نوشد وگر که نیست در اصطبل مخدوم در این همسایه شخصی می‌فروشد □خداوندا رهی را شاهدی هست که چرخ از عشق او پروین فروشد مدام از شاخ زلف و باغ رخسار به عاشق سنبل و نسرین فروشد مرا گوید به مستی هرزه بفروش که عاشق وقت مستی آن فروشد به پیران سر نکو ناید که چاکر برای لوت او سرگین فروشد گلی از باغ وفا آمده‌ای خود خس و خار نما آمده‌ای هر کجا پای نهی گل روید تا ندانی ز کجا آمده‌ای ذره‌ی ذات تو خورشید لقاست بحری و قطره قضا آمده‌ای سایه‌ی خار تو سروستان است خرمن نشو و نما آمده‌ای نور آئینه به خود پنهان است قبله‌ی قبله نما آمده‌ای کی دلت تاب نگاهی دارد آفت آینه‌ها آمده‌ای خار و گل نام خدا می‌گویند ای سهی قد ز کجا آمده‌ای مستی و شوخی و عالم سوزی چه بگویم که چها آمده‌ای بین که در باغ جهان خاقانی از پی کسب هوا آمده‌ای اکنون که گشاد گل گریبان دست من و دامن گلستان بی‌باده‌ی زر فشان نباشم چون باد شده است عنبرافشان خاصه که به هر طرف نشسته است صد باربد از هزار دستان از شاخ شکوفه ریز گوئی کرده است فلک ستاره باران آن رنگ سیاه لاله ماناک اندر دل مشتری است کیوان در پیکر باغ شکل نرگس چشمی است که ریخته است مژگان بر قامت گل قبای اطلس زربفت نهاده گرد دامان با هم گل و سبزه و بنفشه چون قوس قزح به رنگ الوان وقت طرب است و روز عشرت ایام گل است و فصل نیسان زین پس من و آستین پر زر خاقانی و آستان جانان در باغ ثنای صاحب الجیش چون فاخته ساخته است الحان فهرست دول موفق الدین کز خط سعادت اوست عنوان عبد الغفار کز کمالش در کتم عدم گریخت نقصان بر نطع جلال نه فلک را شش ضربه دهد ز قدر و امکان ارجو که مرا به دولت او دشوار زمانه گردد آسان دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد هر که دلی دارد و نشان تو یابد از طلب چون تو دلستان نشکیبد گرچه جهان را بسی کس است شکیبا هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد ذره‌ی سودای تو که سود جهان است سود دل آن است کز زیان نشکیبد گرچه زبان را مجال یاد تو نبود یک نفس از یاد تو زبان نشکیبد چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد مردم آبی چشم از آتش عشقت بی رخت از آب یک زمان نشکیبد گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد چون نرسد دست من به جز به فغانی نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد می‌نشکیبد دمی ز کوی تو عطار بلبل گویا ز بوستان نشکیبد همی تا برآید به تدبیر کار مدارای دشمن به از کارزار چو نتوان عدو را به قوت شکست به نعمت بباید در فتنه بست گر اندیشه باشد ز خصمت گزند به تعویذ احسان زبانش ببند عدو را بجای خسک در بریز که احسان کند کند، دندان تیز چو دستی نشاید گزیدن، ببوس که با غالبان چاره زرق است و لوس به تدبیر رستم درآید به بند که اسفندیارش نجست از کمند عدو را به فرصت توان کند پوست پس او را مدارا چنان کن که دوست حذر کن ز پیکار کمتر کسی که از قطره سیلاب دیدم بسی مزن تا توانی بر ابرو گره که دشمن اگرچه زبون، دوست به بود دشمنش تازه و دوست ریش کسی کش بود دشمن از دوست بیش مزن با سپاهی ز خود بیشتر که نتوان زد انگشت با نیشتر وگر زو تواناتری در نبرد نه مردی است بر ناتوان زور کرد اگر پیل زوری وگر شیر چنگ به نزدیک من صلح بهتر که جنگ چو دست از همه حیلتی در گسست حلال است بردن به شمشیر دست اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ که گروی ببندد در کارزار تو را قدر و هیبت شود یک، هزار ور او پای جنگ آورد در رکاب نخواهد به حشر از تو داور حساب تو هم جنگ را باش چون کینه خاست که با کینه ور مهربانی خطاست چو با سفله گویی به لطف و خوشی فزون گرددش کبر و گردن کشی به اسبان تازی و مردان مرد برآر از نهاد بداندیش گرد و گر می برآید به نرمی و هوش به تندی و خشم و درشتی مکوش چو دشمن به عجز اندر آمد ز در نباید که پرخاش جویی دگر چو زنهار خواهد کرم پیشه کن ببخشای و از مکرش اندیشه کن ز تدبیر پیر کهن بر مگرد که کارآزموده بود سالخورد در آرند بنیاد رویین ز پای جوانان به نیروی و پیران به رای بیندیش در قلب هیجا مفر چه دانی کران را که باشد ظفر؟ چو بینی که لشکر ز هم دست داد به تنها مده جان شیرین به باد اگر بر کناری به رفتن بکوش وگر در میان لبس دشمن بپوش وگر خود هزاری و دشمن دویست چو شب شد در اقلیم دشمن مایست شب تیره پنجه سوار از کمین چو پانصد به هیبت بدرد زمین چو خواهی بریدن به شب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها میان دو لشکر چو یک روزه راه بماند، بزن خیمه بر جایگاه گر او پیشدستی کند غم مدار ور افراسیاب است مغزش برآر ندانی که لشکر چو یک روزه راند سر پنجه‌ی زورمندش نماند تو آسوده بر لشکر مانده زن که نادان ستم کرد بر خویشتن چو دشمن شکستی بیفگن علم که بازش نیاید جراحت به هم بسی در قفای هزیمت مران نباید که دور افتی از یاوران هوابینی از گرد هیجا چو میغ بگیرند گردت به زوبین و تیغ به دنبال غارت نراند سپاه که خالی بماند پس پشت شاه سپه را نگهبانی شهریار به از جنگ در حلقه‌ی کارزار شاید این طلعت میمون که به فالش دارند در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید یا مگر آینه در پیش جمالش دارند عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی این همه میل که با دانه خالش دارند نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت نه حریفی که توقع به وصالش دارند غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند دوستی با تو حرامست که چشمان کشت خون عشاق بریزند و حلالش دارند خرما دور وصالی و خوشا درد دلی که به معشوق توان گفت و مجالش دارند حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست دردمندان خبر از صورت حالش دارند ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش یا چون زن کم‌دان شو یا محرم مردان شو یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش چون فتنه‌ی آن ماهی چون رهرو این راهی بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش خمار و قلندر شو مست می دلبر شو ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش ای دلبر سیمین‌بر گفتی که نداری زر بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش معشوق که او چابک و چالاک نباشد آرام دل عاشق غمناک نباشد از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد روی تو و موی تو بسنده‌ست جهان را گو روز و شب و انجم و افلاک نباشد دامن نزند شادی با جان سنایی روزی که دلش از غم تو چاک نباشد عقل بند ره روانست ای پسر بند بشکن ره عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و جان حجاب راه از این هر سه نهانست ای پسر چون ز عقل و جان و دل برخاستی این یقین هم در گمانست ای پسر مرد کو از خود نرفت او مرد نیست عشق بی‌درد آفسانست ای پسر سینه خود را هدف کن پیش دوست هین که تیرش در کمانست ای پسر سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد در جبینش صد نشانست ای پسر عشق کار نازکان نرم نیست عشق کار پهلوانست ای پسر هر کی او مر عاشقان را بنده شد خسرو و صاحب قرانست ای پسر عشق را از کس مپرس از عشق پرس عشق ابر درفشانست ای پسر ترجمانی منش محتاج نیست عشق خود را ترجمانست ای پسر گر روی بر آسمان هفتمین عشق نیکونردبانست ای پسر هر کجا که کاروانی می‌رود عشق قبله کاروانست ای پسر این جهان از عشق تا نفریبدت کاین جهان از تو جهانست ای پسر هین دهان بربند و خامش چون صدف کاین زبانت خصم جانست ای پسر شمس تبریز آمد و جان شادمان چونک با شمسش قرانست ای پسر تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود که جز این شیوه‌ی شیرین نبود مشرب ما ملتی نیست به جز کفر محبت ما را هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما کس مبادا به سیه‌روزی ما در ره عشق که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما دی سحر داد به ما وعده‌ی دیدار ولی ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما گر ره وادی مقصود فروغی این است لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست: برای خاطر بیچارگان نیاسودن بکاخ دهر که آلایش است بنیادش مقیم گشتن و دامان خود نیالودن همی ز عادت و کردار زشت کم کردن هماره بر صفت و خوی نیک افزودن ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن برای خدمت تن، روح را نفرسودن برون شدن ز خرابات زندگی هشیار ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن رهی که گمرهیش در پی است نسپردن دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن زنگیی با دو ترک و دو هندو بیضه‌ای با سه زاغ ای آگاه پس از آن چار کوکب تابان چار تیره شب و دو روشن ماه چون به ترتیب ذکر جمع آیند هفت هفت ار تو بشمری آنگاه هفتمین را برون کنی میدان که نماند در آن میانه سیاه صحبت معشوق انتظار نیرزد بوی گل و لاله زخم خار نیرزد وصل نخواهم که هجر قاعده‌ی اوست خوردن می محنت خمار نیرزد ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست آنهمه نسود آفت گذار نیرزد این دو سه روز غم وصال و فراقت اینهمه آشوب کار و بار نیرزد روز شود در شمارم از غم جانان خود عمل عاشقی شمار نیرزد چو با همراز خود همداستان شد زبان بگشاد و با او همزبان شد به صد آزرم گفت ای مهربان یار برو آن خسته دلرا دل بدست آر که عشقی تازه می‌افروزدم دل بر آن بیچارگی میسوزدم دل از آن آتش که او را در چراغ است مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است گر او را در ربود از عشق سیلی مرا هم سوی آن سیل است میلی ور او را از غم ما خستگی‌هاست مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست دلم گر راست میخواهی بر اوست که باشد کو نخواهد دوست را دوست اگر گه گاه نازی می‌نمودم عیارش در وفا می‌آزمودم کنون باز آمدم زان سرکشیدن بروی دوستان خنجر کشیدن ز جور و بیوفائی سیر گشتم گذشت آن وز سر آن درگذشتم اگر در راه ما خاری رسیدش ز ما بر خاطر آزاری رسیدش به هر آزردنی جانی بیابد به هر خاری گلستانی بیابد ز لطف من بخواهش عذر بسیار بزرمش بگو کای مهربان یار ترا گر دل به مهرم درناکست مرا نیز از غمت بیم هلاکست نمیپردازم از شوقت به کاری ندارم در جهان غیر از تو یاری به پایان آمد آن غمها که دیدی به گنجی کان طلب کردی رسیدی حدیث وصل ما فردا مینداز شبستان را ز نامحرم بپرداز همی بنشین و ما را منتظر باش مهل کان راز گردد پیش کس فاش ز بهر نام خود کوشیده بهتر ز هرکس راز خود پوشیده بهتر نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن بر او از هر دری تقریر کردن حکایت از من دیوانه میگفت همه شب با من این افسانه میگفت با هیچ دوست دست به پیمان نمی‌دهی کار شکستگان را سامان نمی‌دهی آنجا که زخم کردی مرهم نمی‌کنی آنجا که درد دادی درمان نمی‌دهی هم‌چون فلک که بر سر خوان قبول ورد آن را همی که تره دهی نان نمی‌دهی آسان همی بری ز حریفان خویش دل چون قرعه بر تو افتد آسان نمی‌دهی ارزان ستانی آنچه دهم در بهای بوس پس بوسه از چه معنی ارزان نمی‌دهی مژگانت را به کشتن من رخصه داده‌ای لب را به زنده کردن فرمان نمی‌دهی خاقانی گدای به وصل تو کی رسد کز کبریا سلام به سلطان نمی‌دهی یکی را چو من دل به دست کسی گرو بود و می‌برد خواری بسی پس از هوشمندی و فرزانگی به دف بر زدندش به دیوانگی ز دشمن جفا بردی از بهر دوست که تریاک اکبر بود زهر دوست قفا خوردی از دست یاران خویش چو مسمار پیشانی آورده پیش خیالش چنان بر سر آشوب کرد که بام دماغش لگد کوب کرد نبودش ز تشنیع یاران خبر که غرقه ندارد ز باران خبر کرا پای خاطر برآمد به سنگ نیندیشد از شیشه‌ی نام و ننگ شبی دیو خود را پری چهره ساخت در آغوش این مرد و بر وی بتاخت سحرگه مجال نمازش نبود ز یاران کسی آگه ز رازش نبود به آبی فرو رفت نزدیک بام بر او بسته سرما دری از رخام نصیحتگری لومش آغاز کرد که خود را بکشتی در این آب سرد ز برنای منصف برآمد خروش که ای یار چند از ملامت؟ خموش مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت نپرسید باری به خلق خوشم ببین تا چه بارش به جان می‌کشم پس آن را که شخصم ز خاک آفرید به قدرت در او جان پاک آفرید عجب داری ار بار حکمش برم که دایم به احسان و فضلش درم؟ چنان بد که یک روز پرویز شاه همی آرزو کرد نخچیرگاه بیاراست برسان شاهنشهان که بوند ازو پیشتر در جهان چو بالای سیصد به زرین ستام ببردند با خسرو نیک نام هزار و صد و شست خسرو پرست پیاده همی‌رفت ژوپین بدست هزار و چهل چوب و شمشیر داشت که دیبای در بر زره زیر داشت پس اندر بدی پانصد بازدار هم از واشه و چرغ و شاهین کار ازان پس برفتند سیصد سوار پس بازداران با یوزدار به زنجیر هفتاد شیروپلنگ به دیبای چین اندرون بسته تنگ پلنگان و شیران آموخته به زنجیر زرین دهن دوخته قلاده بزر بسته صد بود سگ که دردشت آهو گرفتی بتگ پس اندر ز رامشگران دوهزار همه ساخته رود روز شکار به زیر اندرون هریکی اشتری به سر برنهاده ز زر افسری ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخر چارپای شتر بود پیش اندرون پانصد همه کرده آن بزم را نامزد ز شاهان برنای سیصد سوار همی‌راند با نامور شهریار ابا یاره و طوق و زرین کمر بهر مهره‌یی در نشانده گهر دوصد برده تامجمر افروختند برو عود و عنبر همی‌سوختند دوصد مرد برنای فرمانبران ابا هریکی نرگس و زعفران همه پیش بردند تا باد بوی چو آید ز هر سو رساند بدوی همه پیش آنکس که با بوی خوش همی‌رفت با مشک صد آبکش که تا ناورد ناگهان گرد باد نشاند بران شاه فرخ نژاد چو بشنید شیرین که آمد سپاه به پیش سپاه آن جهاندار شاه یکی زرد پیراهن مشک بوی بپوشید و گلنارگون کرد روی یکی از برش سرخ دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم به سر برنهاد افسر خسروی نگارش همه پیکر پهلوای از ایوان خسرو برآمد ببام به روز جوانی نبد شادکام همی‌بود تاخسرو آنجا رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید چو روی ورا دید برپای خاست به پرویز بنمود بالای راست زبان کرد گویا بشیرین سخن همی‌گفت زان روزگار کهن به نرگس گل و ارغوان را بشست که بیمار بد نرگس وگل درست بدان آبداری و آن نیکوی زبان تیز بگشاد برپهلوی که تهما هژب را سپهبدتنا خجسته کیاگرد شیراوژنا کجا آن همه مهر و خونین سرشک که دیدار شیرین بد او را پزشک کجا آن همه روز کردن به شب دل و دیده گریان و خندان دو لب کجا آن همه بند و پیوندما کجا آن همه عهد و سوگند ما همی‌گفت وز دیده خوناب زرد همی‌ریخت برجامه‌ی لاژورد به چشم اندر آورد زو خسرو آب به زردی رخش گشت چون آفتاب فرستاد بالای زرین ستام ز رومی چهل خادم نیک نام که او را به مشکوی زرین برند سوی خانه‌ی گوهر آگین برند ازان جایگه شد به دشت شکار ابا باده ورود و با میگسار چو از کوه وز دشت برداشت بهر همی‌رفت شادی کنان سوی شهر ببستند آذین بشهر و به راه که شاه آمد از دشت نخچیرگاه ز نالیدن بوق و بانگ سرود هوا گشت ز آواز بی‌تار و پود چنان خسروی برز و شاخ بلند ز دشت اندر آمد به کاخ بلند ز مشکوی شیرین بیامد برش ببوسید پای و زمین و برش به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان مرین خوب رخ را به خسرو دهید جهان را بدین مژده‌ی نو دهید مر او را به آیین پیشی بخواست که آن رسم و آیین بد آنگاه راست نشستم دوش در کنجی که سازم سر کل را به زیر فوطه پنهان در آن ساعت حکیمی در گذر بود مرا چون دید زانسان گشت خندان پریشان حال خود بودم در آن وقت ز فعل او شدم از سر پریشان به من گفتا که دارویی مرا هست کز آن دارو سر کل راست درمان بیا تا بر سرت پاشم که روید ترا موی سر از خاصیت آن کشیدم از جگر آهی و گفتم مگر نشنیده‌ای حرف بزرگان: «زمین شوره سنبل بر نیارد دراو تخم و عمل ضایع مگردان» هندوئی را باغبان سوی گلستان می‌فرستد یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان می‌فرستد یا شب شامی ز روز خاوری رخ می‌نماید یا خضر خطی بسوی آب حیوان می‌فرستد جان بجانان می‌فرستادم دلم می‌رفت و می‌گفت مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می‌فرستد می‌رساند رنج و پندارم که راحت می‌رساند می‌فرستد درد و می‌گویم که درمان می‌فرستد هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان دل بدلبر می‌سپارد جان بجانان می‌فرستد با وجودم هر که روی چشم پرخون می‌نماید زربکان می‌آورد لل بعمان می‌فرستد همچو خواجو هر که جان در پای جانان می‌فشاند روح پاکش را ز جنت حور رضوان می‌فرستد گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت بر شکل عصا آید وان مار دوسر باشد وان غصه که می‌گویی آن چاره نکردم دی هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد آن چاره همی‌کردم آن مات نمی‌آمد آن چاره لنگت را آخر چه اثر باشد از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد به خدایی که در پرستش خویش آسمان را رکوع فرمودست دست حکمش به کیله‌ی خورشید خرمن روزگار پیمودست که ز چشمم به عشق خدمت تو جان به عرض سرشک پالودست این سخن را عزیز دار که دوش چرخ با من در این سخن بودست مبدا امر جوهر انسان قابل علم کرد در پی آن آلتی از کرم بدو بخشید که بدان نیک را ز بد بگزید دادش ایجاب و سلب هر تحقیق در جهان تصور و تصدیق چون رقم بر وجود انسان راند «اعملوا صالحا» بر ایشان خواند ما همه ناقصیم و اوست تمام ابدا ذوالجلال و الاکرام وحدت او مقدس از تمثیل صنعت او منزه از تحلیل من نگویم که جان جان است او هر چه گویم ورای آن است او او مبراست از «هنا» و «هناک» ز اول فکر و آخر ادراک نیست سوی حقیقت الله نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه هر چه ادراک آن کند افهام یا بود در تصور اوهام گر همه مغز هست و گر همه پوست هر چه موجود ازوست بل همه اوست جز وجود خدای در دو جهان دومین نقش چشم احوال دان امر را اوست اول و آخر خلق را اوست باطن و ظاهر خانه‌های تن از دریچه‌ی جان هست روشن به نور «الرحمن» هست او نور آسمان و زمین پرتو نور اوست روح امین هر که را در میان جان نور است مغز جانش برای آن نور است کند اندر زجاجه‌ی مصباح شام مشکوة را بدل به صباح جان چو با نور هم‌نشین باشد آهن از آتش آتشین باشد دوست تشبیه نور کرد به نار نیک از آن روز گشت ما را کار چون که معشوق روی بنماید بصرم را بصیرت افزاید هیچ کس زان نظر سبق نبرد تا به نور خدای می‌نگرد گر تو کردی به چشم خویش نگاه «انه ناظرا بنور الله» چون تقرب کنی به طاعت دوست چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست چون بدو گویی و بدو شنوی پیش هستی او تو نیست شوی چون ز خورشید شد ضیا پیدا چون نگردد ستاره ناپیدا؟ هیچ طالب به خود درو نرسید روی او هم بدو توانی دید خاک را نیست ره به عالم پاک جان مگر هم به جان کند ادراک در ثنایش کسی که خاموش است نیش اندیشه در دلش نوش است گنگ گشتم درو و «ما احصی» « و ثناء علیه لااحصی» پدید نیست اسیران عشق را خانه کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم که خسته شد جگر آشنا و بیگانه نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را! گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه به نقدم از همه آسایشی برآوردی پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟ گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه بر شکرت جمع مگس‌ها چراست نکته لاحول مگسران کجاست هر نظری بر رخ او راست نیست جز نظری کو ز ازل بود راست اسب خسان را به رخی پی بزن عشوه ده ای شاه که این روی ماست عشوه و عیاری و جور و دغل تو نکنی ور کنی از تو رواست از تو اگر سنگ رسد گوهرست گر تو کنی جور به از صد وفاست تیره نظر چونک ببیند دو نقش جامه درد نعره زند کاین صفاست چونک هر اندیشه خیالی گزید مجلس عشاق خیالش جداست کعبه چو از سنگ پرستان پرست روی به ما آر که قبله خداست آنک از این قبله گدایی کند در نظرش سنجر و سلطان گداست جز که به تبریز بر شمس دین روح نیاسود و نخفت و نخاست مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو زاریم بین و ازین بیش میازار مرا چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا بی گل روی تو بس خار که در پای منست کیست کز پای برون آورد این خار مرا برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی نکشد گوشه‌ی خاطر سوی گلزار مرا هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد گو طلب کن بدر خانه‌ی خمار مرا تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی مست وآشفته برآرید ببازار مرا چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا تا چند به غمخانه‌ی حسرت بنشینم وقتست که با یار به عشرت بنشینم بی طاقتیم در ره او می‌رود از حد کو صبر که در گوشه‌ی طاقت بنشینم تا چند روم از پی او بند کنیدم باشد که زمانی به فراغت بنشینم داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی مگذار که با اشک ندامت بنشینم پامال شدم چند چو وحشی به ره غم از دست تو بر خاک مذلت بنشینم من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا من از کجا غم باران و ناودان ز کجا چرا به عالم اصلی خویش وانروم دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا هزار نعره ز بالای آسمان آمد تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا شراب خام بیار و به پختگان درده من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا شرابخانه درآ و در از درون دربند تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا طمع مدار که عمر تو را کران باشد صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا اجل قفص شکند مرغ را نیازارد اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا شممت روح وداد و شمت برق وصال بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال احادیا بجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال حکایت شب هجران فروگذاشته به به شکر آن که برافکند پرده روز وصال بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم کشیده‌ایم به تحریر کارگاه خیال چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد توان گذشت ز جور رقیب در همه حال بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ که کس مباد چو من در پی خیال محال قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی به خاک ما گذری کن که خون مات حلال هر که چون خر فتنه‌ی خواب و خور است گرچه مردم صورت است آن هم خر است ای شکم پر نعمت و جانت تهی چون کنی بیداد؟ کایزد داور است گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟ آزر بت‌گر توی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزر است گر درخت از بهر بر باشد عزیز جان بر است و تن درخت برور است نیک بنگر تا ببینی کز درخت جان بروئید و،نماء در برست تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم دانش اندر کان جانت گوهر است سوی دانا ای برادر همچنانک جان تنت را، علم جان را مادر است علم جان جان توست ای هوشیار گر بجوئی جان جان را در خور است چشم دل را باز کن بنگر نکو زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیار خوار و بی‌مر است زیر دست لشکری دشمن شناس کان به جاه و منزلت زین برتر است وین خردمند سخن دان زان سپس مهتر و سالار هر دو لشکر است کس سه لشکر دید زیر چادری؟ این حدیثی بس شگفت و نادر است هر کسی را زیر این چادر درون خاطر جویا به راهی رهبر است اینت گوید «کردگار ما همه چرخ و خاک و آب و باد و آذر است نیست چیزی هیچ از این گنبد برون هرچه هست این است یکسر کایدر است» وانت گوید «کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابتر است کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر کار دیوان جنگ و زشتی و شر است» وانت گوید «بر سر هفتم فلک جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است صد هزاران خوب رویانند نیز هر یکی گوئی که ماه انور است» وانکه او را نیست همت خورد و خواب این سخن زی او محال و منکر است فکرت ما زیر این چادر بماند راز یزدانی برون زین چادر است این یکی کشتی است کو را بادبان آتش است و خاک تیره لنگر است جای رنج و اندوه است این ای پسر جای آسانی و شادی دیگر است زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟ کاین حصاری بس بلند و بی‌در است قول این و آن درین ناید به کار قول قول کردگار اکبر است قول ایزد بشنو و خطش ببین قول و خط من تو را خود از بر است همچنان کز قول ما قولش به است خط او از خط ما نیکوتر است چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول از خط و از قول او کور و کر است قول او را نیست جز عالم زبان خط او را شخص مردم دفتر است خط او بر دفتر تن‌های ما چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است این جهان در جنب فکرت‌های ما همچو اندر جنب دریا ساغر است هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب بد نشان و بیهش و شوم اختر است نیست سوی من سر قیصر خطیر گر ز زر بر سر مرو را افسر است چون همی قیصر ز زر افسر کند نیست او قیصر که خر یا استر است گر همی چیزی بیایدمان خرید در بهشت، آنجا محال است ار زر است از نیاز ماست اینجا زر عزیز ورنه زر با سنگ سوده همبر است روی دینار از نیاز توست خوب ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است گر بهشتی تشنه باشد روز حشر او بهشتی نیست، بل خود کافر است ور نباشد تشنه او را سلسبیل گر چه سرد و خوش بود نادر خور است آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود مرد سیراب آب خوش را منکر است در بهشت ار خانه‌ی زرین بود قیصر اکنون خود به فردوس اندر است این همه رمز و مثل‌ها را کلید جمله اندر خانه‌ی پیغمبر است گر به خانه در ز راه در شوید این مبارک خانه را در حیدر است هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت او به چشم راست در دین اعور است مشک باشد لفظ و معنی بوی او مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است مر نهفته دختر تنزیل را معنی و تاویل حیدر زیور است مشکل تنزیل بی‌تاویل او بر گلوی دشمن دین خنجر است ای گشاینده‌ی در خیبر، قران بی گشایش‌های خوبت خیبر است دوستی تو و فرزندان تو مر مرا نور دل و سایه‌ی سر است از دل آن را ما رهی و چاکریم کو تو را از دل رهی و چاکر است خاطر من زر مدحتهات را در خراسان بی خیانت زرگر است نوا آموز این دلکش ترانه پی خواب اینچنین گوید فسانه که چون از رنج دریا رست ناظر شبی در خواب شد آشفته خاطر چو خوابش برد در چین دید خود را به جانان عشرت آیین دید خود را به جانان حرف دوری در میان داشت حدیث شکوه‌ی او بر زبان داشت که ای باعث به سرگردانی من ز عشقت بی‌سر و سامانی من چه میشد گر در این ایام دوری که بودم در مقام ناصبوری دل غم دیده‌ام می‌ساختی شاد به دشنامی ز من می‌آمدت یاد ولی عیب تو نتوان کرد این طور که این صورت تقاضا می‌کند دور ز شوق وصل جانان جست از خواب نه بزم خسروی دید و نه اسباب ز دستش رفته آن زلف گره گیر به جای آن به دستش مانده زنجیر همان محنت سرای درد و غم دید همان زندان و زنجیر و الم دید ز طغیان جنون آن بند بگسست ز همراهان خود پیوند بگسست ز محنت جامه می‌زد چاک و می‌رفت ز غم می‌ریخت بر سر خاک می‌رفت چنین تا از فلک بنمود مهتاب جهان را داد نور شمع مه تاب به دمسازی سوی مهتاب رو کرد به نور ماه ساز گفتگو کرد که ای شمع شبستان الاهی ز یمنت رسته شب از رو سیاهی چنان از لوح این ظلمت زدایی که گردد قابل صورت نمایی الا ای پیک عالم گرد شبرو به روز تیره‌ام انداز پرتو به رسم شبروی اینجا سفر کن به سوی آفتاب من گذر کن بگو کای ماه بی‌مهر جفا کار بت نامهربان شوخ دل آزار دعایت می‌رساند خسته جانی اسیر درد دوری ، ناتوانی که ای بی‌مهر دلداری نه این بود طریق و شیوه‌ی یاری نه این بود مرا دادی ز غم سر در بیابان نشستی خود به بزم عیش شادان نیامد از منت یک بار یادی که گویی بود اینجا نامرادی منم شرمنده زین یاری که کردی همین باشد وفاداری که کردی به من از راه و رسم غمگساری حکایتها که می‌کردی ز یاری دلم می‌گفت با من کاین دروغست مکن باور که شمع بی‌فروغست به حرفش خامه‌ی رومی نهادم زبان طعن بر وی می‌گشادم ولی چون دور بزم دوری آراست سراسر هر چه دل می‌گفت شد راست بگویم راست پر نا مهربانی نرنجی شیوه یاری ندانی چه گفتم بود بیجا این حکایت مرا باید ز خود کردن شکایت که شهری پر پری رخسار دیدم چنین بی‌مهر یاری برگزیدم مرا هم نیست جرمی بیگناهم ز دست دل به این روز سیاهم اگر دل پای بست او نمی‌بود مرا سر بر سر زانو نمی‌بود چو گم گشت از جهان سودایی شب برون راند از پیش خورشید مرکب غلامان پهلو از بستر کشیدند به جای خویش ناظر را ندیدند نمودند از پی او ره بسی طی ولی از هیچ ره پیدا نشد پی خوش آن کاو در بیابانی نهد رو که هرگز کس نیابد سر پی او ز ابر دیده سیل خون گشادند خروشان روی درصحرا نهادند خروش درد بر گردون رساندند ز طرف نیل سوی مصر راندند چونک صانع خواست ایجاد بشر از برای ابتلای خیر و شر جبرئیل صدق را فرمود رو مشت خاکی از زمین بستان گرو او میان بست و بیامد تا زمین تا گزارد امر رب‌العالمین دست سوی خاک برد آن متمر خاک خود را در کشید و شد حذر پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد کز برای حرمت خلاق فرد ترک من گو و برو جانم ببخش رو بتاب از من عنان خنگ رخش در کشاکشهای تکلیف و خطر بهر لله هل مرا اندر مبر بهر آن لطفی که حقت بر گزید کرد بر تو علم لوح کل پدید تا ملایک را معلم آمدی دایما با حق مکلم آمدی که سفیر انبیا خواهی بدن تو حیات جان وحیی نی بدن بر سرافیلت فضیلت بود از آن کو حیات تن بود تو آن جان بانگ صورش نشات تن‌ها بود نفخ تو نشو دل یکتا بود جان جان تن حیات دل بود پس ز دادش داد تو فاضل بود باز میکائیل رزق تن دهد سعی تو رزق دل روشن دهد او بداد کیل پر کردست ذیل داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل هم ز عزرائیل با قهر و عطب تو بهی چون سبق رحمت بر غضب حامل عرش این چهارند و تو شاه بهترین هر چهاری ز انتباه روز محشر هشت بینی حاملانش هم تو باشی افضل هشت آن زمانش هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست بوی می‌برد او کزین مقصود چیست معدن شرم و حیا بد جبرئیل بست آن سوگندها بر وی سبیل بس که لابه کردش و سوگند داد بازگشت و گفت یا رب العباد که نبودم من به کارت سرسری لیک زانچ رفت تو داناتری گفت نامی که ز هولش ای بصیر هفت گردون باز ماند از مسیر شرمم آمد گشتم از نامت خجل ورنه آسانست نقل مشت گل که تو زوری داده‌ای املاک را که بدرانند این افلاک را ای غم تو جسم را جانی دگر جان نیابد چون تو جانانی دگر ای به زلف کافر تو عقل را هر زمانی تازه ایمانی دگر وی ز تیره غمزه‌ی تو روح را هر دم اندر دیده پیکانی دگر نیست بر اثبات یزدان نزد عقل از تو بهتر هیچ برهانی دگر گر ببیند روی خوبت اهرمن بی‌گمان گوید که یزدانی دگر ای فرو برده به وصلت از طمع هر دلی بیهوده دندانی دگر وی برآورده ز عشقت در هوس هر کسی سر از گریبانی دگر نیست بیمار غم عشق ترا بهتر از درد تو درمانی دگر دل به فرمانت به ترک جان بگفت ای به از جان هست فرمانی دگر پریر آن چهره یارم چه خوش بود عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود به یادم نیست هیچ آن ماجراها ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش میان باغ و گلزارم چه خوش بود اگر چه مست جام عشق بودم رخ معشوق هشیارم چه خوش بود چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود چیزی که در حساب نبود آفتاب بود صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت نازی که در میانه‌ی لطف و عتاب بود از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت می‌آمد آرمیده و در اضطراب بود در انتظار دردم بسمل شدم هلاک با آن که در هلاک من او را شتاب بود تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر من در شکنجه بودم و او در عذاب بود در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو جز محتشم که دیده‌ی بختش به خواب بود بار دیگر یار ما هنباز کرد اندک اندک خوی از ما بازکرد مکرهای دشمنان در گوش کرد چشم خود بر یار دیگر باز کرد هر دم از جورش دل آرد نو خبر غم دل ترسنده را غماز کرد رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت یک بهانه جست و دست انکاز کرد ای دریغا راز ما با همدگر کو دگر کس را چنین همراز کرد ای دل از سر صبر را آغاز کن زانک دلبر جور را آغاز کرد عقل گوید کاین بداندیشی مکن او از آن ماست بر ما ناز کرد می‌دهد چون مه صلاح الدین ضیا کارغنون را زهره جان ساز کرد چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند هزار فتنه و آشوب در جهان فکند چو شور پسته‌ی تو تلخیی کند به شکر هزار شور و شغب در شکرستان فکند چو خلق را به سر آستین به خود خواند به غمزه‌شان بکشد خون برآستان فکند چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه که بو که خاتم مه نیز در میان فکند به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین که سایه بر سر خورشید آسمان فکند اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم بر آتش تو به جای سپند جان فکند دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید چنان بود که پس تیر در، کمان فکند گفت مردی مرد را از اهل راز پرده شد از عالم اسرار باز هاتفی در حال گفت ای پیر زود هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود پیر گفتا من بدیدم کانبیا مبتلا بودند دایم در بلا هر کجا رنج و بلایی بیش بود انبیا را آن همه در پیش بود انبیا را چون بلا آمد نصیب کی رسد راحت بدین پیر غریب من نه عزت خواهم و نه خواریی کاش در عجز خودم بگذاریی چون نصیب مهتران در دست و رنج کهتران را کی تواند بود گنج انبیا بودند سر غوغای کار من ندارم تاب، دست از من بدار هرچ گفتم از میان خود چه سود تا ترا کاری نیفتد زان چه سود گرچه در بحر خطر افتاده‌ای همچو کبکی بال و پرافتاده‌ای از نهنگ و قعر اگر آگاهیی کی سلوک این چنین ره خواهیی اول از پندار مانی بی‌قرار چون درافتی جان کی آری با کنار نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان به خوبی در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان چو آمد در دل و دیده خیالت آشنا بنشست ز ملک خویش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود قضای آسمانی را دگر کردن توان؟ نتوان چو با ابروی تو چشمم به پنهانی سخن گوید از آن معنی رقیبان را خبر کردن توان؟ نتوان چو چشم مست خونریزت ز مژگان ناوک اندازد بجز جان پیش تیر تو سپر کردن توان؟ نتوان گرفتم خود که بگریزم ز دام زلف دلگیرت ز تیر غمزه‌ی مستت حذر کردن توان؟ نتوان نگویی چشم مستت را، که خون من همی ریزد ز خون بی‌گناه او را حذر کردن توان؟ نتوان بگو با غمزه‌ی شوخت، که رسوای جهانم کرد: به پیران سر عراقی را سمر کردن توان؟ نتوان طالبی، ترک سروری کن و جاه رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه در سماوات کن به فکرت سیر روح پیوند شو به عالم خیر یاد ارواح پاک ورزش کن خویشتن را بلند ارزش کن منزل خود بلند ساز این جا خویش را ارجمند ساز اینجا تا چو باشد توجهت به فلک در رکابت روند جن و ملک بدر آر از گل طبیعت پای تا کنی در میان جنت جای روح را رفرف و براق اینست عقل را رای و اتفاق اینست راه نارفته کی رسی جایی؟ جای نادیده چون نهی پایی؟ در گذار تو هر هوس دامیست از حیات تو هر نفس گامیست دو جهانی بدین صغیری تو تا ترا مختصر نگیری تو این چنین آلتی مجازی نیست وین چنین حالتی به بازی نیست ترک یاران خویشتن دادی رشته‌ی جان به دست تن دادی تن به جاه و مال چست شود دین به علم و عمل درست شود تا تو گرد کلاه و سر گردی کی بدان رسته راهبر گردی؟ داغ ایمان به روی جان درکش علم دین بر آسمان برکش پشت بر خاکدان فانی کن روی در عالم معانی کن زنده‌ای شو به جان معرفتش تا برآیی به حیله و صفتش نفس قدسی چو کامیاب شود کار بر منهج صواب شود رنج نایافتن ز هستی تست وز بلندی که عین پستی تست چند و چند از گریز و ناخلفی؟ هم پدیدست حد خوش علفی تا بکی شرمسار باید بود؟ مدتی هم به کار باید بود این چنین کارخانه‌ای در دست تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟ کارت از کاهلی نیاید راست بعد ازین عذر رفته باید خواست گر چه بر خویش بد پسندیدی نتوان رفت راه نومیدی منشان دیگ جستجو از جوش تا رگی هست در تنت میکوش واقفی، بر در مجاز مگرد رخ نهادی به تیر باز مگرد گر چه آهسته خر همیرانی هم به جایی رسی، چه میدانی؟ باز گل می آید دل در بلا خواهد فتاد سوزشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد □مرهم از لبهات می‌جویم بدین جان فگار وای بر ریشی که آنرا از نمک مرهم کنند مرده‌ی آن قامتم کاندم که بخرامد براه مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی سر آشفته‌ی خود را به پای آن علم درکش چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش عزیزی و کریم و لطف داری ولیکن دور شو، چون هوشیاری نشاید عاشقان را یار هشیار ز هشیاران نیاید هیچ یاری مرا یکدم چو ساقی کم دهد می بگیرم دامن او را به زاری صراحی‌وار خون گریم به پیشش بجوشم همچو می در بی‌قراری که از اندیشه بیزارم، بده می مرا تا کی به اندیشه سپاری؟! چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟! که حیله آفرین و حیله‌کاری به حجت هر دمم بیرون فرستی که بس باغیرتی و تنگ باری برون و اندرون و جام و می نیست ولیکن در سخن اینست جاری قفی یا ناقتی هذا مناخ ولا تسرین من هذاالدیار فدیت‌العشق ما احلی هواه تقطع فی هواه اختیاری فلا تشغلنی یا ساقی بلهو واسکرنی بکاسات کبار ایا بدرالتمام اطلع علینا بحق العشق اسمع، لاتمار وخلصنی من‌الدنیا واسکر فلا ادری یمینی من یساری کردم با کان گهر آشتی کردم با قرص قمر آشتی خمره‌ی سرکه ز شکر صلح خواست شکر که پذرفت شکر آشتی آشتی و جنگ ز جذبه‌ی حق است نیست زدم، هست ز سر آشتی رفت مسیحا به فلک ناگهان با ملکان کرد بشر آشتی ای فلک لطف، مسیح توم گر بکنی بار دگر آشتی جذبه‌ی او داد عدم را وجود کرده بدان پیه نظر آشتی شاه مرا میل چو در آشتیست کرد در افلاک اثر آشتی گشت فلک دایه‌ی این خاکدان ثور و اسد آمد در آشتی صلح درآ، این قدر آخر بدانک کرد کنون جبر و قدر آشتی بس کن کین صبح مرا، دایمست نیست مرا بهر سپر آشتی روز طرب است و سال شادی کامروز به کوی ما فتادی تاریکی غم تمام برخاست چون شمع در این میان نهادی اندیشه و غم چه پای دارد با آن قدح وفا که دادی ای باده تو از کدام مشکی وی مه به کدام ماه زادی مستی و خوشی و شادکامی سلطان دلی و کیقبادی و آن عقل که کدخدای غم بود از ما ستدی به اوستادی شاباش که پای غم ببستی صد گونه در طرب گشادی براهی در، سلیمان دید موری که با پای ملخ میکرد زوری بزحمت، خویش را هر سو کشیدی وزان بار گران، هر دم خمیدی ز هر گردی، برون افتادی از راه ز هر بادی، پریدی چون پر کاه چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل که کارآگاه، اندر کار مشکل چنان بگرفته راه سعی در پیش که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش نه‌اش پروای از پای اوفتادن نه‌اش سودای کار از دست دادن بتندی گفت کای مسکین نادان چرائی فارغ از ملک سلیمان مرا در بارگاه عدل، خوانهاست بهر خوان سعادت، میهمانهاست بیا زین ره، بقصر پادشاهی بخور در سفره‌ی ما، هر چه خواهی به خار جهل، پای خویش مخراش براه نیکبختان، آشنا باش ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام چرا باید چنین خونابه خوردن تمام عمر خود را بار بردن رهست اینجا و مردم رهگذارند مبادا بر سرت پائی گذارند مکش بیهوده این بار گران را میازار از برای جسم، جان را بگفت از سور، کمتر گوی با مور که موران را، قناعت خوشتر از سور چو اندر لانه‌ی خود پادشاهند نوال پادشاهان را نخواهند برو جائیکه جای چاره‌سازیست که ما را از سلیمان، بی نیازیست نیفتد با کسی ما را سر و کار که خود، هم توشه داریم و هم انبار بجای گرم خود، هستیم ایمن ز سرمای دی و تاراج بهمن چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم بحکم کس نمیگردیم محکوم مرا امید راحتهاست زین رنج من این پای ملخ ندهم بصد گنج مرا یک دانه‌ی پوسیده خوشتر ز دیهیم و خراج هفت کشور گرت همواره باید کامکاری ز مور آموز رسم بردباری مرو راهی که پایت را ببندند مکن کاری که هشیاران بخندند گه تدبیر، عاقل باش و بینا راه امروز را مسپار فردا بکوش اندر بهار زندگانی که شد پیرایه‌ی پیری، جوانی حساب خود، نه کم گیر و نه افزون منه پای از گلیم خویش بیرون اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت چه در کار و چه در کار آزمودن نباید جز بخود، محتاج بودن هر آن موری که زیر پای زوریست سلیمانیست، کاندر شکل موریست باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او در حجابست از لب و گوش آن چه می‌گوید به من با دو چشم واله‌ی من نرگس شهلای او انتظار از آن سوارم می‌کشد کز بار ناز بس گران می‌جنبد از جارخش استغنای او در صبوحی می‌تواند کرد پیش از آفتاب روز را از شب جدا روی جهان آرای او چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش عشوه پنداری که می‌ریزد ز سر تا پای او پیش از آن کاید به رقص از انتظارم می‌کشد نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او باغبان چندان که گل می‌چیند از بالای شاخ من گل عیش و طرب می‌چینم از بالای او در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم می‌شود امروز صد خون بر سر کالای او می‌سزد کان خسرو خوبان به این نازد که هست کوه‌کن رسوای شیرین محتشم رسوای او منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین چو آتش‌های عشق او ز عرش و فرش بگذشته‌ست در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ‌ها لیکن شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین چو آگاهی آمد به کاووس شاه که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه بفرمود تا رستم زال زر نخستین بران کینه بندد کمر به طوس و به گودرز کشوادگان به گیو و به گرگین آزادگان بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند سراپرده‌ی شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران ابر میمنه طوس نوذر به پای دل کوه پر ناله‌ی کر نای چو گودرز کشواد بر میسره شده کوه آهن زمین یکسره سپهدار کاووس در قلبگاه ز هر سو رده برکشیده سپاه به پیش سپاه اندرون پیلتن که در جنگ هرگز ندیدی شکن یکی نامداری ز مازندران به گردن برآورده گرز گران که جویان بدش نام و جوینده بود گراینده‌ی گرز و گوینده بود به دستوری شاه دیوان برفت به پیش سپهدار کاووس تفت همی جوشن اندر تنش برفروخت همی تف تیغش زمین را بسوخت بیامد به ایران سپه برگذشت بتوفید از آواز او کوه و دشت همی گفت با من که جوید نبرد کسی کاو برانگیزد از آب گرد نشد هیچکس پیش جویان برون نه رگشان بجنبید در تن نه خون به آواز گفت آن زمان شهریار به گردان هشیار و مردان کار که زین دیوتان سر چرا خیره شد از آواز او رویتان تیره شد ندادند پاسخ دلیران به شاه ز جویان بپژمرد گفتی سپاه یکی برگرایید رستم عنان بر شاه شد تاب داده سنان که دستور باشد مرا شهریار شدن پیش این دیو ناسازگار بدو گفت کاووس کاین کار تست از ایران نخواهد کس این جنگ جست چو بشنید ازو این سخن پهلوان بیامد به کردار شیر ژیان برانگیخت رخش دلاور ز جای به چنگ اندرون نیزه‌ی سر گرای به آورد گه رفت چون پیل مست یکی پیل زیر اژدهایی به دست عنان را بپیچید و برخاست گرد ز بانگش بلرزید دشت نبرد به جویان چنین گفت کای بد نشان بیفگنده نامت ز گردنکشان کنون بر تو بر جای بخشایش است نه هنگام آورد و آرامش است بگرید ترا آنک زاینده بود فزاینده بود ار گزاینده بود بدو گفت جویان که ایمن مشو ز جویان و از خنجر سرد رو که اکنون به درد جگر مادرت بگرید بدین جوشن و مغفرت چو آواز جویان به رستم رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید پس پشت او اندر آمد چو گرد سنان بر کمربند او راست کرد بزد نیزه بر بند درع و زره زره را نماند ایچ بند و گره ز زینش جدا کرد و برداشتش چو بر بابزن مرغ برگاشتش بینداخت از پشت اسپش به خاک دهان پر ز خون و زره چاک چاک دلیران و گردان مازندران به خیره فرو ماندند اندران سپه شد شکسته دل و زرد روی برآمد ز آورد گه گفت و گوی بفرمود سالار مازندران به یکسر سپاه از کران تا کران که یکسر بتازید و جنگ آورید همه رسم و راه پلنگ آورید برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس هوا نیلگون شد زمین آبنوس چو برق درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش زمین شد به کردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرز و تیر دوان باد پایان چو کشتی بر آب سوی غرق دارند گویی شتاب همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بید برگ به یک هفته دو لشکر نامجوی به روی اندر آورده بودند روی به هشتم جهاندار کاووس شاه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه به پیش جهاندار گیهان خدای بیامد همی بود گریان به پای از آن پس بمالید بر خاک روی چنین گفت کای داور راستگوی برین نره دیوان بی‌بیم و باک تویی آفریننده‌ی آب و خاک مرا ده تو پیروزی و فرهی به من تازه کن تخت شاهنشهی بپوشید ازان پس به مغفر سرش بیامد بر نامور لشکرش خروش آمد و ناله‌ی کرنای بجنبید چون کوه لشکر ز جای سپهبد بفرمود تا گیو و طوس به پشت سپاه اندر آرند کوس چو گودرز با زنگه‌ی شاوران چو رهام و گرگین جنگ‌آوران گرازه همی شد بسان گراز درفشی برافراخته هفت یاز چو فرهاد و خراد و برزین و گیو برفتند با نامداران نیو تهمتن به قلب اندر آمد نخست زمین را به خون دلیران بشست چو گودرز کشواد بر میمنه سلیح و سپه برد و کوس و بنه ازان میمنه تا بدان میسره بشد گیو چون گرگ پیش بره ز شبگیر تا تیره شد آفتاب همی خون به جوی اندر آمد چو آب ز چهره بشد شرم و آیین مهر همی گرز بارید گفتی سپهر ز کشته به هر جای بر توده گشت گیاها به مغز سر آلوده گشت چو رعد خروشنده شد بوق و کوس خور اندر پس پرده‌ی آبنوس ازان سو که بد شاه مازندران بشد پیلتن با سپاهی گران زمانی نکرد او یله جای خویش بیفشارد بر کینه گه پای خویش چو دیوان و پیلان پرخاشجوی بروی اندر آورده بودند روی جهانجوی کرد از جهاندار یاد سنان‌دار نیزه به دارنده داد برآهیخت گرز و برآورد جوش هوا گشت از آواز او پرخروش برآورد آن گرد سالار کش نه با دیو جان و نه با پیل هش فگنده همه دشت خرطوم پیل همه کشته دیدند بر چند میل ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست سوی شاه مازندران تاخت راست چو بر نیزه‌ی رستم افگند چشم نماند ایچ با او دلیری و خشم یکی نیزه زد بر کمربند اوی ز گبر اندر آمد به پیوند اوی شد از جادویی تنش یک لخت کوه از ایران بروبر نظاره گروه تهمتن فرو ماند اندر شگفت سناندار نیزه به گردن گرفت رسید اندر آن جای کاووس شاه ابا پیل و کوس و درفش و سپاه به رستم چنین گفت کای سرفراز چه بودت که ایدر بماندی دراز بدو گفت رستم که چون رزم سخت ببود و بیفروخت پیروز بخت مرا دید چون شاه مازندران به گردن برآورده گرز گران به رخش دلاور سپردم عنان زدم بر کمربند گبرش سنان گمانم چنان بد که او شد نگون کنون آید از کوهه‌ی زین برون بر این گونه شد سنگ در پیش من نبود آگه از رای کم بیش من برین گونه خارا یکی کوه گشت ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت به لشکر گهش برد باید کنون مگر کاید از سنگ خارا برون ز لشکر هر آن کس که بد زورمند بسودند چنگ آزمودند بند نه برخاست از جای سنگ گران میان اندرون شاه مازندران گو پیلتن کرد چنگال باز بران آزمایش نبودش نیاز بران گونه آن سنگ را برگرفت کزو ماند لشکر سراسر شگفت ابر کردگار آفرین خواندند برو زر و گوهر برافشاندند به پیش سراپرده‌ی شاه برد بیفگند و ایرانیان را سپرد بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی به گردی ازین تنبل و جادوی وگرنه به گرز و به تیغ و تبر ببرم همه سنگ را سر به سر چو بشنید شد چون یکی پاره ابر به سر برش پولاد و بر تنش گبر تهمتن گرفت آن زمان دست اوی بخندید و زی شاه بنهاد روی چنین گفت کاوردم ان لخت کوه ز بیم تبر شد به چنگم ستوه برویش نگه کرد کاووس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه وزان رنجهای کهن یاد کرد دلش خسته شد سر پر از باد کرد به دژخیم فرمود تا تیغ تیز بگیرد کند تنش را ریز ریز به لشکر گهش کس فرستاد زود بفرمود تا خواسته هرچ بود ز گنج و ز تخت و ز در و گهر ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر نهادند هرجای چون کوه کوه برفتند لشکر همه هم گروه سزاوار هرکس ببخشید گنج به ویژه کسی کش فزون بود رنج ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس وز ایشان دل انجمن پرهراس بفرمودشان تا بریدند سر فگندند جایی که بد رهگذر وز آن پس بیامد به جای نماز همی گفت با داور پاک راز به یک هفته بر پیش یزدان پاک همی با نیایش بپیمود خاک بهشتم در گنجها کرد باز ببخشید بر هرکه بودش نیاز همی گشت یک هفته زین گونه نیز ببخشید آن را که بایست چیز سیم هفته چون کارها گشت راست می و جام یاقوت و میخواره خواست به یک هفته با ویژگان می به چنگ به مازندران کرد زان پس درنگ تهمتن چنین گفت با شهریار که هرگونه‌ای مردم آید به کار مرا این هنرها ز اولاد خاست که بر هر سویی راه بنمود راست به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید کنون خلعت شاه باید نخست یکی عهد و مهری بروبر درست که تا زنده باشد به مازندران پرستش کنندش همه مهتران چو بشنید گفتار خسرو پرست به بر زد جهاندار بیدار دست سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی وزانجا سوی پارس بنهاد روی هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غم‌خواره را خاری نهی بس کم آزار می‌نپندارم که تو مهر بر چون من کم‌آزاری نهی هر کجا برداری انگشت جفا زود بر حرف وفاداری نهی هیچت افتد کاین دل دیوانه را از سر رغبت سر و کاری نهی پای اگر در کار من ننهی به وصل دست شفقت بر سرم باری نهی ور ببخشی بوسه‌ی آخر به لطف مرهمی بر جان افگاری نهی کار خاقانی بسازی زین قدر کار او را نام بی‌کاری نهی همی بود یک چند با مهتران می روشن و جام و رامشگران بهار آمد و شد جهان چون بهشت به خاک سیه بر فلک لاله کشت همه بومها پر ز نخجیر گشت بجوی آبها چون می و شیر گشت گرازیدن گور و آهو به شخ کشیدند بر سبزه هر جای نخ همه جویباران پر از مشک دم بسان گل نارون می به خم بگفتند با شاه بهرام گور که شد دیر هنگام نخچیر گور چنین داد پاسخ که مردی هزار گزین کرد باید ز لشکر سوار سوی تور شد شاه نخچیرجوی جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی ز گور و ز غرم و ز آهو جهان بپرداختند آن دلاور مهان سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج به نخچیر شد شهریار دلیر یکی اژدها دید چون نره شیر به بالای او موی زیر سرش دو پستان بسان زنان از برش کمان را به زه کرد و تیر خدنگ بزد بر بر اژدها بی‌درنگ دگر تیز زد بر میان سرش فروریخت چون آب خون از برش فرود آمد و خنجری برکشید سراسر بر اژدها بردرید یکی مرد برنا فروبرده بود به خون و به زهر اندر افسرده بود بران مرد بسیار بگریست زار وزان زهر شد چشم بهرام تار وزانجا بیامد به پرده‌سرای می آورد و خوبان بربط سرای چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت شد از میوه پالیزها چون بهشت چنان ساخت کاید به تور اندرون پرستنده با او یکی رهنمون به شبگیر هرمزد خرداد ماه ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه ببیند که اندر جهان داد هست بجوید دل مرد یزدان‌پرست همی راند شبدیز را نرم‌نرم برین‌گونه تا روز برگشت گرم همی‌راند حیران و پیچان به راه به خواب و به آب آرزومند شاه چنین تا به آباد جایی رسید به هامون به نزد سرایی رسید زنی دید بر کتف او بر سبوی ز بهرام خسرو بپوشید روی بدو گفت بهرام کایدر سپنج دهید ار نه باید گذشتن به رنج چنین گفت زن کای نبرده سوار تو این خانه چون خانه‌ی خویش دار چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند زن میزبان شوی را پیش خواند بدو گفت کاه آر و اسپش بمال چو گاه جو آید بکن در جوال خود آمد به جایی که بودش نهفت ز پیش اندرون رفت و خانه برفت حصیری بگسترد و بالش نهاد به بهرام بر آفرین کرد یاد سوی خانه‌ی آب شد آب برد همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر و ابله بماند به جای هرانگه که بیند کس اندر سرای نباشد چنین کار کار زنان منم لشکری‌دار دندان کنان بشد شاه بهرام و رخ را بشست کزان اژدها بود ناتن درست بیامد نشست از بر آن حصیر بدر خانه بر پای بد مرد پیر بیاورد خوانی و بنهاد راست برو تره و سرکه و نان و ماست بخورد اندکی نان و نالان بخفت به دستار چینی رخ اندر نهفت چو از خواب بیدار شد زن بشوی همی گفت کای زشت ناشسته روی بره کشت باید ترا کاین سوار بزرگست و از تخمه‌ی شهریار که فر کیان دارد و نور ماه نماند همی جز به بهرامشاه چنین گفت با زن گرانمایه شوی که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی نداری نمکسود و هیزم نه نان چه سازی تو برگ چنین میهمان بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار تو شو خر به انبوهی اندر گذار زمستان و سرما و باد دمان به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن به ره کشته شد هم به فرجام کار به گفتار آن زن ز بهر سوار چو شد کشته دیگی هریسه بپخت برند آتش از هیزم نیم‌سخت بیاورد چیزی بر شهریار برو خایه و تره جویبار یکی پاره بریان ببرد از بره همان پخته چیزی که بد یکسره چو بهرام دست از خورشها بشست همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست چو شب کرد با آفتاب انجمن کدوی می و سنجد آورد زن بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن یکی داستان گوی با من کهن بدان تا به گفتار تو می خوریم به می درد و اندوه را بشکریم بتو داستان نیز کردم یله ز بهرامت آزادیست ار گله زن کم‌سخن گفت آری نکوست هم آغاز هر کار و فرجام ازوست بدو گفت بهرام کاین است و بس ازو دادجویی نبینند کس زن برمنش گفت کای پاک‌رای برین ده فراوان کس است و سرای همیشه گذار سواران بود ز دیوان و از کارداران بود یکی نام دزدی نهد بر کسی که فرجام زان رنج یابد بسی ز بهر درم گرددش کینه‌کش که ناخوش کند بر دلش روز خوش زن پاک‌تن را به آلودگی برد نام و آرد به بیهودگی زیانی بود کان نیابد به گنج ز شاه جهاندار اینست رنج پراندیشه شد زان سخن شهریار که بد شد ورا نام زان مایه‌کار چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس که از دادگر کس ندارد سپاس درشتی کنم زین سخن ماه چند که پیدا شود داد و مهر از گزند شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت همه شب دلش با ستم بود جفت بدانگه که شب چادر مشک‌بوی بدرید و بر چرخ بنمود روی بیامد زن از خانه با شوی گفت که هر کاره و آتش آر از نهفت ز هرگونه تخم اندرافگن به آب نباید که بیند ورا آفتاب کنون تا بدوشم ازین گاو شیر تو این کار هر کاره، آسان مگیر بیاورد گاو از چراگاه خویش فراوان گیا برد و بنهاد پیش به پستانش بر دست مالید و گفت به نام خداوند بی‌یار و جفت تهی بود پستان گاوش ز شیر دل میزبان جوان گشت پیر چنین گفت با شوی کای کدخدای دل شاه گیتی دگر شد بران ستمکاره شد شهریار جهان دلش دوش پیچان شد اندر نهان بدو گفت شوی از چه گویی همی به فال بد اندر چه جویی همی چنین گفت زن کای گرانمایه شوی مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی چو بیدادگر شد جهاندار شاه ز گردون نتابد ببایست ماه به پستانها در شود شیرخشک نبودی به نافه درون نیز مشک زنا و ربا آشکارا شود دل نرم چون سنگ خارا شود به دشت اندرون گرگ مردم خورد خردمند بگریزد از بی‌خرد شود خایه در زیر مرغان تباه هرانگه که بیدادگر گشت شاه چراگاه این گاو کمتر نبود هم آبشخورش نیز بتر نبود به پستان چنین خشک شد شیراوی دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی چو بهرامشاه این سخنها شنود پشیمانی آمدش ز اندیشه زود به یزدان چنین گفت کای کردگار توانا و داننده‌ی روزگار اگر تاب گیرد دل من ز داد ازین پس مرا تخت شاهی مباد زن فرخ پاک یزدان‌پرست دگر باره بر گاو مالید دست به نام خداوند زردشت گفت که بیرون گذاری نهان از نهفت ز پستان گاوش ببارید شیر زن میزبان گفت کای دستگیر تو بیداد را کرده‌ای دادگر وگرنه نبودی ورا این هنر ازان پس چنین گفت با کدخدای که بیداد را داد شد باز جای تو باخنده و رامشی باش زین که بخشود بر ما جهان‌آفرین به هرکاره چون شیربا پخته شد زن و مرد زان کار پردخته شد به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای همی برد خوان از پسش کدخدای نهاده بدو کاسه‌ی شیربا چه نیکو بدی گر بدی زیربا ازان شیربا شاه لختی بخورد چنین گفت پس با زن رادمرد که این تازیانه به درگاه بر بیاویز جایی که باشد گذر نگه کن یکی شاخ بر در بلند نباید که از باد یابد گزند ازان پس ببین تا که آید ز راه همی کن بدین تازیانه نگاه خداوند خانه بپویید سخت بیاویخت آن شیب شاه از درخت همی داشت آن را زمانی نگاه پدید آمد از راه بی‌مر سپاه هرانکس که این تازیانه بدید به بهرامشاه آفرین گسترید پیاده همه پیش شیب دراز برفتند و بردند یک یک نماز زن و شوی گفت این بجز شاه نیست چنین چهره جز درخور گاه نیست پر از شرم رفتند هر دو ز راه پیاده دوان تا به نزدیک شاه که شاها بزرگا ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا بدین خانه درویش بد میزبان زنی بی‌نوا شوی پالیزبان بران بندگی نیز پوزش نمود همان شاه ما را پژوهش نمود که چون تو بدین جای مهمان رسید بدین بی‌نوا خانه و مان رسید بدو گفت بهرام کای روزبه ترا دادم این مرز و این خوب ده همیشه جز از میزبانی مکن برین باش و پالیزبانی مکن بگفت این و خندان بشد زان سرای نشست از بر باره‌ی بادپای بشد زان ده بی‌نوا شهریار بیامد به ایوان گوهرنگار نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری سبزه‌ها جمله در این سبزی تو محو شوند من چه گویم که تری تو نماند به تری گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته‌ای هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری ای یار، بیا و یاریی کن رنجه شو و غم‌گساریی کن آخر سگک در تو بودم یادم کن و حق‌گزاریی کن ای نیک، ز من همه بد آمد نیکی کن و بردباریی کن بر عاشق خود مگیر خرده ای دوست بزرگواریی کن ای دل، چو تو را فتاد این کار رو بر در یار زاریی کن ای بخت، بموی بر عراقی وی دیده، تو نیز یاریی کن کریما تو گلی یا جمله قندی که چون بینی مرا چون گل بخندی عزیزا تو به بستان آن درختی که چون دیدم تو را بیخم بکندی چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی که چونی در فراقم دردمندی من آنم کز فراقت مستمندم تو آنی که خلاص مستمندی در این مطبخ هزاران جان به خرج است ببین تو ای دل پرخون که چندی چو حلقه بر درت گر چه مقیمم چه چاره چون تو بر بام بلندی بیا ای زلف چوگان حکم داری که چون گویم در این میدان فکندی سپند از بهر آن باشد که سوزد دلا می‌سوز دلبر را سپندی بیا ای جام عشق شمس تبریز که درد کهنه را تو سودمندی ای شده ... چپ سلطان ... راستی عالم هم گر به ما ... کج کنی ما را ... راست برشود به شکم خواجه بد گویدم معاذ الله که به بد گفتنش سخن رانم او به ده نوع قدح من خواند من به ده جنس مدح او خوانم او بدی گوید و چنان داند من نکو گویم و چنین دانم آنچه گویم هزار چندان است وانچه گوید هزار چندانم منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم رگ گشاده‌ی جانم به دست مهر که بندد که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم نه هیچ کام برآید ز میر و میره‌ی شهرم نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری که برنیارد شاخم بره نیارد میشم ز سردی نفس من تموز دی گردد چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم خدایگانا در باب آن معاش که گفتی صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان بنان و جامه رسان از بنان و خامه‌ی خویشم آرزو بود نعمتم لیکن از خسان ز من نپذرفتم بیش می‌خواستم زمانه نداد کم همی داد من نپذرفتم چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه دیده را دوختن لعل قبا فرمایم اول از عودم خائیده‌ی دندان کسان آخر از سوخته‌ی عالم دندان خایم گر به من دندان کردند سپید این رمزی است کاول و آخر دندان کسان را شایم باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای نقشی که در کف دیده‌ای نه کم نه افزون می‌زنی آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من هر شب برای خون من رای شبیخون می‌زنی خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می‌زنی مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم بر سر تربت من با می و مطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم یا رشا فدیته من زمن رایته لست تقول اننی ارحم من سبیته محرقنی برده کفی اذا دعوته محتجب بصده عنی اذا اتیته آه الیس ناظری مختلف لطیفه آه الیس مهجتی مسکنه و بیته قد زرع الفراق فی خدی بذر زعفر وشت علی العیون من کثره ما سقیته قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی سهمک ظل من دمی یکتب قد کفیته ای ز بگه خاسته سر مست مست مست شرابی و شراب الست عشق رسانید تو را همچو جام از بر ما تا بر خود دست دست بازوی تو قوس خدا یافت یافت تیر تو از چرخ برون جست جست هر گهری کان ز خزینه خداست در دو لب لعل تو آن هست هست فاش شد این عشق تو بی‌قصد ما بند بدرید ز دل جست جست فاش شد آن راز که در نیم شب زیر زبان گفته بدم پست پست کرم خورد چوب و بروید ز چوب عشق ز من رست و مرا خست خست گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر ناله‌ی بی گریه ببین گریه‌ی بی ناله نگر شیخکی بر فسانه بود وگزاف چشم بر هم نهاده میزد لاف در حدیثی دلیل خواستمش حرمت و آب رخ بکاستمش از مریدان او مریدی خر به غضب گفت: ازین سخن بگذر او دلیلست ازو دلیل مخواه شرح گردون ز جبرییل مخواه هر چه گوید به گوش دل بشنو ور جدل میکنی به مدرسه رو چون نظر کردم آن غضب کوشی تن نهادم به عجز و خاموشی گر نه تسلیم کردمی در حال مرغ ریش مرا نهشتی بال نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند دل چون بدید موی میان تو در کمر گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند سر در نیاورند ز اغلال در سعیر آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند روزی به پای خویش بیا و نگاه کن دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند زین الانام خواجه قلیخان که جد او بد شیخ بابویه سلام الوری علیه ناگاه از جهان به جنان نقل کرد و گشت تاریخ رحلتش ولد شیخ بابویه جهاندیده کشاورزی بدشتی بعمری داشتی زرعی و کشتی بوقت غله، خرمن توده کردی دل از تیمار کار آسوده کردی ستمها میکشید از باد و از خاک که تا از کاه میشد گندمش پاک جفا از آب و گل میدید بسیار که تا یک روز می انباشت انبار سخنها داشت با هر خاک و بادی بهنگام شیاری و حصاری سحرگاهی هوا شد سرد زانسان که از سرما بخود لرزید دهقان پدید آورد خاشاکی و خاری شکست از تاک پیری شاخساری نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن فروزینه زد، آتش کرد روشن چو آتش دود کرد و شعله سر داد بناگه طائری آواز در داد که ای برداشته سود از یکی شصت درین خرمن مرا هم حاصلی هست نشاید کتش اینجا برفروزی مبادا خانمانی را بسوزی بسوزد گر کسی این آشیانرا چنان دانم که میسوزد جهان را اگر برقی بما زین آذر افتد حساب ما برون زین دفتر افتد بسی جستم بشوق از حلقه و بند که خواهم داشت روزی مرغکی چند هنوز آن ساعت فرخنده دور است هنوز این لانه بی بانگ سرور است ترا زین شاخ آنکو داد باری مرا آموخت شوق انتظاری بهر گامی که پوئی کامجوئیست نهفته، هر دلی را آرزوئیست توانی بخش، جان ناتوان را که بیم ناتوانیهاست جان را مرا گویی که رایی من چه دانم چنین مجنون چرایی من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی من چه دانم منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی من چه دانم مرا گویی به قربانگاه جان‌ها نمی‌ترسی که آیی من چه دانم مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی من چه دانم مرا گویی چه می جویی دگر تو ورای روشنایی من چه دانم مرا گویی تو را با این قفص چیست اگر مرغ هوایی من چه دانم مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی من چه دانم بلا را از خوشی نشناسم ایرا به غایت خوش بلایی من چه دانم شبی بربود ناگه شمس تبریز ز من یکتا دو تایی من چه دانم چون نظر بر روی جانان اوفتاد آتشی در خرمن جان اوفتاد روی جان دیگر نبیند تا ابد هر که او در بند جانان اوفتاد ذره‌ای خورشید رویش شد پدید ولوله در جن و انسان اوفتاد جان انس از شوق او آتش گرفت پس از آنجا در دل جان اوفتاد کرد تاوان بی‌رخ او آفتاب لاجرم در قید تاوان اوفتاد هر که مویی سرکشید از عشق او بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد هر کجا نقش نگاری پای بست تا ابد در دست رضوان اوفتاد وانکه را رنگی و بویی راه زد در حجاب سخت خذلان اوفتاد چون وصالش دانه‌ای بر دام بست مرغ دل در دام هجران اوفتاد بی سر و بن دید عاشق راه او بی سر و بن در بیابان اوفتاد راز عشقش عالمی بی منتهاست ظن مبر کین کار آسان اوفتاد تا به کلی بر نخیزی از دو کون محرم این راز نتوان اوفتاد چون رهی بس دور و بس دشوار بود لاجرم عطار حیران اوفتاد چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد ممن ز دست عشق تو زنار برگرفت عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد جورت در امید به یک بار برگرفت شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد صوفی طریق خانه خمار برگرفت با هر که مشورت کنم از جور آن صنم گوید ببایدت دل از این کار برگرفت دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهده یار برگرفت سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم بحر من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحر بی‌کران که منم این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم فارغ از سودم و زیان چو عدم طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم گفتم آنی بگفت‌های خموش در زبان نامده‌ست آن که منم گفتم اندر زبان چو درنامد اینت گویای بی‌زبان که منم می شدم در فنا چو مه بی‌پا اینت بی‌پای پادوان که منم بانگ آمد چه می دوی بنگر در چنین ظاهر نهان که منم شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست جائی سرای تست که جای سرای نیست وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست نومیدی از عطای تو حد خطای ماست روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست حاجت بخونبها نبود چون تو می‌کشی مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست ما را بدست خویش بکش کان نوازشست دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست گفتم که ره برد به سرا پرده‌ی تو گفت خواجو که محرم حرم کبریای ماست دلم زین بیش غوغا بر نتابد سرم زین بیش سودا بر نتابد ز شوقت بر دل دیوانه‌ی ماست غمی کان سنگ خارا بر نتابد غمت را گو بدار از جان ما دست که این ویرانه یغما بر نتابد بیا امشب مگو فردا که اینکار دگر امروز و فردا بر نتابد سرت در پای اندازیم چون زلف اگر زلفت سر از پا بر نتابد عبید از درد کی یابد رهائی چو درد دل مداوا بر نتابد کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته این صدف‌های دل ما با چنین درد فراق با گهرهای صفای باوفا آمیخته روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یک شده بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده آب همچون باده با نور صفا آمیخته شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا آمده در بزم مست و با شما آمیخته مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف قفل‌های بی‌وفایی با وفا آمیخته سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی ز آنک هر حرفی از این با اژدها آمیخته یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن ز آنک تند است این سخن با کبریا آمیخته در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یک شده پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته از پی آن جان جان جان‌ها چنان گوهر شده مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته آخر دور جهان با اولش یک سر شده ابتدای ابتدا با انتها آمیخته در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای ای زهره‌ای که آتش در آسمان زدی مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌ای از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای ای هجر تو ز روز قیامت درازتر این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای ای آسمان چو دور ندیمانش دیده‌ای در دور خویش شکل مدور گرفته‌ای پیلان شیردل چو کفت را مسخرند این چند پشه را چه مسخر گرفته‌ای هان ای فقیر روز فقیری گله مکن زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌ای ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار آیینه‌ای عظیم منور گرفته‌ای ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی چون دامن بهار معنبر گرفته‌ای ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را چون کحل از مسیح پیمبر گرفته‌ای هجده هزار عالم اگر ملک تو شود بی روی دوست چیز محقر گرفته‌ای داری تکی که بگذری از خنگ آسمان کاهل چرا شدی صفت خر گرفته‌ای خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌ای الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری به من ده باده‌ی سوری مگر یک ره کنی مستم کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم گواهی امینست بر درد من سرشک روان بر رخ زرد من ببخشای بر ناله عندلیب الا ای گل نازپرورد من که گر هم بدین نوع باشد فراق به نزد تو باد آورد گرد من که دیدست هرگز چنین آتشی کز او می‌برآید دم سرد من فغان من از دست جور تو نیست که از طالع مادرآورد من من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تو درخورد من بداندیش نادان که مطرود باد ندانم چه می‌خواهد از طرد من و گر خود من آنم که اینم سزاست ببخش و مگیر ای جوانمرد من تو معذور داری به انعام خویش اگر زلتی آمد از کرد من تو دردی نداری که دردت مباد از آن رحمتت نیست بر درد من من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم گهی با خویش در جنگم گهی بی‌خویشم و دنگم چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جان‌ها را نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار جان مست گلستان تو آن گاه خار خار هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل حوریست بر یمین و نگاریست بر یسار هر صبحدم که دام شب و روز بردریم از دوست بوسه‌ای و ز ما سجده صد هزار امسال حلقه ایست ز سودای عاشقان گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل کز چنگ‌های عشق تو جانست تار تار اندر هوای عشق تو از تابش حیات بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار از نغمه‌های طوطی شکرستان توست در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق گیرند یک دگر را چون مستیان کنار مستانه جان برون جهد از وحدت الست چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار جزوی چو تیر جسته ز قبضه کمان کل او را نشانه نیست بجز کل و نی گذار جانیست خوش برون شده از صد هزار پوست در چاربالش ابد او راست کار و بار جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ تا بانوا شوند از آن جان نامدار جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب بگرفته دامن ازل محض مردوار تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس تا بر براق سر معانی شوی سوار گر چه بربود عقل و دین مرا بد مگویید نازنین مرا گوشش از بار درد گران گشتست نشنود ناله‌ی حزین مرا آخر ای باغبان یکی بنمای به من آن سرو راستین مرا دست در گل همی زنم لیکن خار می‌گیرد آستین مرا حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است طمع خام بین که قصه فاش از رقیبان نهفتنم هوس است شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است وه که دردانه‌ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است ای صبا امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است از برای شرف به نوک مژه خاک راه تو رفتنم هوس است همچو حافظ به رغم مدعیان شعر رندانه گفتنم هوس است سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان بیامد سپه را همی بنگرید سراپرده‌ی شاه نوذر بدید بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و بارگاه وزان پس به سالار بیدار گفت که ما را هنر چند باید نهفت به دستوری شاه من شیروار بجویم ازان انجمن کارزار ببینند پیدا ز من دستبرد جز از من کسی را نخوانند گرد چنین گفت اغریرث هوشمند که گر بارمان را رسد زین گزند دل مرزبانان شکسته شود برین انجمن کار بسته شود یکی مرد بی‌نام باید گزید که انگشت ازان پس نباید گزید پرآژنگ شد روی پور پشنگ ز گفتار اغریرث آمدش ننگ بروی دژم گفت با بارمان که جوشن بپوش و به زه کن کمان تو باشی بران انجمن سرفراز به انگشت دندان نیاید به گاز بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی قارن کاوه آواز کرد کزین لشکر نوذر نامدار که داری که با من کند کارزار نگه کرد قارن به مردان مرد ازان انجمن تا که جوید نبرد کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر پیرگشته دلاور قباد دژم گشت سالار بسیار هوش ز گفت برادر برآمد به جوش ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از آن لشکر گشن بد جای خشم ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی پیر جوید همی رزم اوی دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد که سال تو اکنون به جایی رسید که از جنگ دستت بباید کشید تویی مایه‌ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه بخون گر شود لعل مویی سپید شوند این دلیران همه ناامید شکست اندرآید بدین رزم‌گاه پر از درد گردد دل نیک‌خواه نگه کن که با قارن رزم زن چه گوید قباد اندران انجمن بدان ای برادر که تن مرگ راست سر رزم زن سودن ترگ راست ز گاه خجسته منوچهر باز از امروز بودم تن اندر گداز کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه که آید دو لشگر به جوش تنش کرگس و شیر درنده راست سرش نیزه و تیغ برنده راست یکی را به بستر برآید زمان همی رفت باید ز بن بی‌گمان اگر من روم زین جهان فراخ برادر به جایست با برز و شاخ یکی دخمه‌ی خسروانی کند پس از رفتنم مهربانی کند سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم را بدان جای جاوید خواب سپار ای برادر تو پدرود باش همیشه خرد تار و تو پود باش بگفت این و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست چنین گفت با رزم زن بارمان که آورد پیشم سرت را زمان ببایست ماندن که خود روزگار همی کرد با جان تو کارزار چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی‌گمان بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب پر از ناله‌ی کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای ورا دید نوذر فروریخت آب ازان مژه‌ی سیرنادیده خواب چنین گفت کز مرگ سام سوار ندیدم روان را چنین سوگوار چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهر باد کزین رزم وز مرگمان چاره نیست زمی را جز از گور گهواره نیست چنین گفت قارن که تا زاده‌ام تن پرهنر مرگ را داده‌ام فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم هنوز آن کمربند نگشاده‌ام همان تیغ پولاد ننهاده‌ام برادر شد آن مرد سنگ و خرد سرانجام من هم برین بگذرد انوشه بدی تو که امروز جنگ به تنگ اندر آورد پور پشنگ چو از لشکرش گشت لختی تباه از آسودگان خواست چندی سپاه مرا دید با گرزه‌ی گاوروی بیامد به نزدیک من جنگجوی به رویش بران گونه اندر شدم که با دیدگانش برابر شدم یکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ شب آمد جهان سر به سر تیره گشت مرا بازو از کوفتن خیره گشت تو گفتی زمانه سرآید همی هوا زیر خاک اندر آید همی ببایست برگشتن از رزمگاه که گرد سپه بود و شب شد سیاه ای باد صبا، به کوی آن یار گر بر گذری ز بنده یاد آر ور هیچ مجال گفت یابی پیغام من شکسته بگزار با یار بگوی کان شکسته این خسته جگر، غریب و غم‌خوار چون از تو ندید چاره‌ی خویش بیچاره بماند بی‌تو ناچار خورشید رخت ندید روزی بی‌نور بماند در شب تار نی این شب تیره دید روشن نی خفته عدو، نه بخت بیدار می‌کرد شبی به روز کاخر روزی بشود که به شود کار کارش چو به جان رسید می‌گفت: کای کرده به تیغ هجرم افگار ای کرده به کام دشمنانم با یار چنین، چنین کند یار؟ آخر نظری به حال من کن بنگر که: چگونه بی‌توام زار؟ یک بارگیم مکن فراموش یاد آر ز من شکسته، یاد آر مزار ز من، که هیچ هیچم از هیچ، کسی نگیرد آزار من نیک بدم، تو نیکویی کن ای نیک، بدم، به نیک بردار بگذار که بگذرم به کویت یکدم ز سگان کویم انگار بگذاشتم این حدیث، کز من دارند سگان کوی تو عار پندار که مشت خاک باشم زیر قدم سگ درت خوار القصه به جانم از عراقی مگذار، کزو نماند آثار بالجمله تو باشی و تو گویی او کم کند از میانه گفتار روی بنما به ما مکن مستور ای به هفت آسمان چو مه مشهور ما یکی جمع عاشقان ز هوس آمدیم از سفر ز راهی دور ای که در عین جان خود داری صد هزاران بهشت و حور و قصور سر فروکن ز بام و خوش بنگر جانب جمع عاشقی رنجور ساقی صوفیان شرابی ده کان نه از خم بود نه از انگور ز آن شرابی که بوی جوشش او مردگان را برون کشد از گور بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت شد کهربا به خون جگر لعل آبدار از می خزان چهره‌ی ما رنگ برنداشت یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر! دستی که در شکستن من سنگ برنداشت چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد ناز نسیم، غنچه‌ی دلتنگ برنداشت درد دل من از حد و اندازه درگذشت از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت کارم ز جور حادثه از دست درگذشت بر روی من چو بر جگر من نماند آب بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت زان غصه‌ها که بر من بی خواب و خور گذشت اشکم به قعر سینه‌ی ماهی فرو رسید آهم از روی آینه‌ی ماه درگذشت در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت عطار چون که سایه‌ی عزت بر او نماند چون سایه‌ای ز خواری خود در به در گذشت درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را در پیت رخش که گرمست که غرق عرقی عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را می‌رسی مظطرب از گر دره‌ای یوسف حسن دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را می‌نماید که به قلبی زده‌ای یک تنه وای در میان داشته آشوب سپاه که تو را تیره رنگست رخت یارب از الایش طبع کرده آئینه‌ی خود رنگ سیاه که تو را کز پناهت نشدی پاس خدا ای غافل کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را گر نه در محتشم آتش زده بی‌راهی تو شده آه که بلند و زده راه که تو را بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز دشمن عیسی و نصرانی گداز عهد عیسی بود و نوبت آن او جان موسی او و موسی جان او شاه احول کرد در راه خدا آن دو دمساز خدایی را جدا گفت استاد احولی را کاندر آ زو برون آر از وثاق آن شیشه را گفت احول زان دو شیشه من کدام پیش تو آرم بکن شرح تمام گفت استاد آن دو شیشه نیست رو احولی بگذار و افزون‌بین مشو گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را در شکن چون یک بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم شیشه یک بود و به چشمش دو نمود چون شکست او شیشه را دیگر نبود خشم و شهوت مرد را احول کند ز استقامت روح را مبدل کند چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد چون دهد قاضی به دل رشوت قرار کی شناسد ظالم از مظلوم زار شاه از حقد جهودانه چنان گشت احول کالامان یا رب امان صد هزاران ممن مظلوم کشت که پناهم دین موسی را و پشت ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه دریابی تا کی این باد کبر و آتش خشم شرم بادت که قطره‌ی آبی کهل گشتی و همچنان طفلی شیخ بودی و همچنان شابی تو به بازی نشسته و ز چپ و راست می‌رود تیر چرخ پرتابی تا درین گله گوسفندی هست ننشیند فلک ز قصابی تو چراغی نهاده بر ره باد خانه‌ای در ممر سیلابی گر به رفعت سپهر و کیوانی ور به حسن آفتاب و مهتابی ور به مشرق روی به سیاحی ور به مغرب رسی به جلابی ور به مردی ز باد درگذری ور به شوخی چو برف بشتابی ور به تمکین ابن عفانی ور به نیروی ابن خطابی ور به نعمت شریک قارونی ور به قوت عدیل سهرابی ور میسر شود که سنگ سیاه زر صامت کنی به قلابی ملک‌الموت را به حیله و زور نتوانی که دست برتابی منتهای کمال، نقصانست گل بریزد به وقت سیرابی تو که مبدا و مرجعت اینست نه سزاوار کبر و اعجابی خشت بالین گور یاد آور ای که سر بر کنار احبابی خفتنت زیر خاک خواهد بود ای که در خوابگاه سنجابی بانگ طبلت نمی‌کند بیدار تو مگر مرده‌ای نه در خوابی بس خلایق فریفتست این سیم که تو لرزان برو چو سیمایی بس جهان دیده این درخت قدیم که تو پیچان برو چو لبلابی بس بگردید و بس بخواهد گشت بر سر ما سپهر دولابی تو ممیز به عقل و ادراکی نه مکرم به جاه و انسابی تو به دین ارجمند و نیکونام نه به دنیا و ملک و اسبابی ابلهی صد عتابی خارا گر بپوشد خریست عتابی نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز گر همین صورتی و القابی ای مرید هوای نفس حریص تشنه بر زهر همچو جلابی قیمت خویشتن خسیس مکن که تو در اصل جوهری نابی دست و پایی بزن به چاره و جهد که عجب در میان غرقابی عهدهای شکسته را چه طریق چاره هم توبتست و شعابی به در بی‌نیاز نتوان رفت جز به مستغفری و اوابی تو در خلق می‌زنی شب و روز لاجرم بی‌نصیب ازین بابی کی دعای تو مستجاب کند که به یک روح در دو محرابی یارب از جنس ما چه خیر آید تو کرم کن که رب اربابی غیب دان و لطیف و بی‌چونی سترپوش و کریم و توابی سعدیا راستی ز خلق مجوی چون تو در نفس خود نمی‌یابی جای گریه‌ست بر مصیبت پیر تو چو کودک هنوز لعابی با همه عیب خویشتن شب و روز در تکاپوی عیب اصحابی گر همه علم عالمت باشد بی‌عمل مدعی و کذابی پیش مردان آفتاب صفت به اضافت چو کرم شب‌تابی پیر بودی و ره ندانستی تو نه پیری که طفل کتابی گشت قاضی طیره صوفی گفت هی حکم تو عدلست لاشپک نیست غی آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین چون پسندی بر برادر ای امین این ندانی که می من چه کنی هم در آن چه عاقبت خود افکنی من حفر برا نخواندی از خبر آنچ خواندی کن عمل جان پدر این یکی حکمت چنین بد در قضا که ترا آورد سیلی بر قفا وای بر احکام دیگرهای تو تا چه آرد بر سر و بر پای تو ظالمی را رحم آری از کرم که برای نفقه بادت سه درم دست ظالم را ببر چه جای آن که بدست او نهی حکم و عنان تو بدان بز مانی ای مجهول‌داد که نژاد گرگ را او شیر داد آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش بدری که در شکن شود از باد کاکلش سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش مرجان کهینه بنده‌ی یاقوت و للش سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش مه سایه پرور شب خورشید مسکنش شب سایه گستر مه خورشید منظرش تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار شوری فتاده در شکر از تنک شکرش هاروت در جوار هلال منعلش خورشید در نقاب شب سایه گسترش سنبل دمیده گرد گلستان عارضش ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش دل در کمند زلف دلاویز دلبرش طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش هم‌چنین تاویل قد جف القلم بهر تحریضست بر شغل اهم پس قلم بنوشت که هر کار را لایق آن هست تاثیر و جزا کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت ظلم آری مدبری جف القلم عدل آری بر خوری جف القلم چون بدزدد دست شد جف القلم خورد باده مست شد جف القلم تو روا داری روا باشد که حق هم‌چو معزول آید از حکم سبق که ز دست من برون رفتست کار پیش من چندین میا چندین مزار بلک معنی آن بود جف القلم نیست یکسان پیش من عدل و ستم فرق بنهادم میان خیر و شر فرق بنهادم ز بد هم از بتر ذره‌ای گر در تو افزونی ادب باشد از یارت بداند فضل رب قدر آن ذره ترا افزون دهد ذره چون کوهی قدم بیرون نهد پادشاهی که به پیش تخت او فرق نبود از امین و ظلم‌جو آنک می‌لرزد ز بیم رد او وانک طعنه می‌زند در جد او فرق نبود هر دو یک باشد برش شاه نبود خاک تیره بر سرش ذره‌ای گر جهد تو افزون بود در ترازوی خدا موزون بود پیش این شاهان هماره جان کنی بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی گفت غمازی که بد گوید ترا ضایع آرد خدمتت را سالها پیش شاهی که سمیعست و بصیر گفت غمازان نباشد جای‌گیر جمله غمازان ازو آیس شوند سوی ما آیند و افزایند پند بس جفا گویند شه را پیش ما که برو جف القلم کم کن وفا معنی جف القلم کی آن بود که جفاها با وفا یکسان بود بل جفا را هم جفا جف القلم وآن وفا را هم وفا جف القلم عفو باشد لیک کو فر امید که بود بنده ز تقوی روسپید دزد را گر عفو باشد جان برد کی وزیر و خازن مخزن شود ای امین الدین ربانی بیا کز امانت رست هر تاج و لوا پور سلطان گر برو خاین شود آن سرش از تن بدان باین شود وز غلامی هندوی آرد وفا دولت او را می‌زند طال بقا چه غلام ار بر دری سگ باوفاست در دل سالار او را صد رضاست زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد گر بود شیری چه پیروزش کند جز مگر دزدی که خدمتها کند صدق او بیخ جفا را بر کند چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت زانک ده مرده به سوی توبه تاخت وآنچنان که ساحران فرعون را رو سیه کردند از صبر و وفا دست و پا دادند در جرم قود آن به صد ساله عبادت کی شود تو که پنجه سال خدمت کرده‌ای کی چنین صدقی به دست آورده‌ای شکر کز فیض کرد بار دگر جنبشی بحر لطف ربانی گوهری از محیط نسل نهاد رو به ساحل چو نجم نورانی مهی از برج سلطنت گردید نور بخش جهان ظلمانی نازنین صورتی که تصویرش نیست یارای خامه مانی معتدل پیکری که تعدیلش عقل را داده سر به حیرانی میر سلطان مراد خان که ازوست در بقا روی عالم فانی نایب آب سمی جد که قضا است ابجد آموزش از ادب دانی لایق داوری و دارائی قابل خسروی و خاقانی خلف میرزا محمد خان صورت لطف و قهر سبحانی خان نوعهد نوجوانکه باو می‌کند فخر مسند خانی در سرور است تا قیام قیام از جلوسش سریر سلطانی آن جهان بان که داده از رایش بانی این جهان جهان به این‌ی وان جوان دل که هست تا ابدش زیر ران توسن طرب رانی آن که ایزد نگین ملک باو داشت با آن گرانی ارزانی وانکه از رشک خاتمش لب خویش می گزد خاتم سلیمانی مدتی کان یگانه بود ز تو خانه‌ی ازدواج را بانی بود او در محیط نسلش طاق چون در شاه‌وار عمانی گوهر فرد میر شاهی خان کش معین بادعون یزدانی چند روزی چو رفت و باز آمد ابر صلبش به گوهر افشانی گشت شهزاده دوم پیدا کاولش کردم آن ثنا خوانی محتشم این زمان قلم بردار وز خیالات طبع سبحانی بهر سال ولادتش بنگار مه نو شاه‌زاده‌ی ثانی لیک بر مدت اندرین مصراع هست چیزی زیاده نادانی گر شود شاه زاده شهزاده می‌شود رفع آن به آسانی باز گرد و قصه‌ی رنجور گو با طبیب آگه ستارخو نبض او بگرفت و واقف شد ز حال که امید صحت او بد محال گفت هر چت دل بخواهد آن بکن تا رود از جسمت این رنج کهن هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر صبر و پرهیز این مرض را دان زیان هرچه خواهد دل در آرش در میان این چنین رنجور را گفت ای عمو حق تعالی اعملوا ما شتم گفت رو هین خیر بادت جان عم من تماشای لب جو می‌روم بر مراد دل همی‌گشت او بر آب تا که صحت را بیابد فتح باب بر لب جو صوفیی بنشسته بود دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود او قفااش دید چون تخییلیی کرد او را آرزوی سیلیی بر قفای صوفی حمزه‌پرست راست می‌کرد از برای صفع دست کارزو را گر نرانم تا رود آن طبیبم گفت کان علت شود سیلیش اندر برم در معرکه زانک لا تلقوا بایدی تهلکه تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان خوش بکوبش تن مزن چون دیگران چون زدش سیلی برآمد یک طراق گفت صوفی هی هی ای قواد عاق خواست صوفی تا دو سه مشتش زند سبلت و ریشش یکایک بر کند خلق رنجور دق و بیچاره‌اند وز خداع دیو سیلی باره‌اند جمله در ایذای بی‌جرمان حریص در قفای همدگر جویان نقیص ای زننده بی‌گناهان را قفا در قفای خود نمی‌بینی جزا ای هوا را طب خود پنداشته بر ضعیفان صفع را بگماشته بر تو خندید آنک گفتت این دواست اوست که آدم را به گندم رهنماست که خورید این دانه او دو مستعین بهر دارو تا تکونا خالدین اوش لغزانید و او را زد قفا آن قفا وا گشت و گشت این را جزا اوش لغزانید سخت اندر زلق لیک پشت و دستگیرش بود حق کوه بود آدم اگر پر مار شد کان تریاقست و بی‌اضرار شد تو که تریاقی نداری ذره‌ای از خلاص خود چرایی غره‌ای آن توکل کو خلیلانه ترا وآن کرامت چون کلیمت از کجا تا نبرد تیغت اسمعیل را تا کنی شه‌راه قعر نیل را گر سعیدی از مناره اوفتید بادش اندر جامه افتاد و رهید چون یقینت نیست آن بخت ای حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن زین مناره صد هزاران هم‌چو عاد در فتادند و سر و سر باد داد سرنگون افتادگان را زین منار می‌نگر تو صد هزار اندر هزار تو رسن‌بازی نمیدانی یقین شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین پر مساز از کاغذ و از که مپر که در آن سودا بسی رفتست سر گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم لیک او بر عاقبت انداخت چشم اول صف بر کسی ماندم به کام کو نگیرد دانه بیند بند دام حبذا دو چشم پایان بین راد که نگه دارند تن را از فساد آن ز پایان‌دید احمد بود کو دید دوزخ را همین‌جا مو به مو دید عرش و کرسی و جنات را تا درید او پرده‌ی غفلات را گر همی‌خواهی سلامت از ضرر چشم ز اول بند و پایان را نگر تا عدمها ار ببینی جمله هست هستها را بنگری محسوس پست این ببین باری که هر کش عقل هست روز و شب در جست و جوی نیستست در گدایی طالب جودی که نیست بر دکانها طالب سودی که نیست در مزارع طالب دخلی که نیست در مغارس طالب نخلی که نیست در مدارس طالب علمی که نیست در صوامع طالب حلمی که نیست هستها را سوی پس افکنده‌اند نیستها را طالبند و بنده‌اند زانک کان و مخزن صنع خدا نیست غیر نیستی در انجلا پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین این و آن را تو یکی بین دو مبین گفته شد که هر صناعت‌گر که رست در صناعت جایگاه نیست جست جست بنا موضعی ناساخته گشته ویران سقفها انداخته جست سقا کوزای کش آب نیست وان دروگر خانه‌ای کش باب نیست وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان از عدم آنگه گریزان جمله‌شان چون امیدت لاست زو پرهیز چیست با انیس طمع خود استیز چیست چون انیس طمع تو آن نیستیست از فنا و نیست این پرهیز چیست گر انیس لا نه‌ای ای جان به سر در کمین لا چرایی منتظر زانک داری جمله دل برکنده‌ای شست دل در بحر لا افکنده‌ای پس گریز از چیست زین بحر مراد که بشستت صد هزاران صید داد از چه نام برگ را کردی تو مرگ جادوی بین که نمودت مرگ برگ هر دو چشمت بست سحر صنعتش تا که جان را در چه آمد رغبتش در خیال او ز مکر کردگار جمله صحرا فوق چه زهرست و مار لاجرم چه را پناهی ساختست تا که مرگ او را به چاه انداختست اینچ گفتم از غلطهات ای عزیز هم برین بشنو دم عطار نیز تو دانی که من جز تو کس را ندانم تویی یار پیدا و یار نهانم مرا جای صبر است و دانم که دانی ترا جای شکرست و دانی که دانم برانی که خونم به خواری بریزی برای رضای تو من بر همانم مرا گویی که از من بجز غم نبینی همین است اگر راست خواهی گمانم گر از وصل تو شاد گردم و گرنه به هرسان که باشد ز غم درنمانم میان من و تو هم اندر هم آمد چو درجست و جوی تو جان بر میانم عجب نیست کز انوری بر کرانی مرا بین که اویم و زو بر کرانم طاقت عشق تو زین بیشم نماند بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر برگ گفتار کمابیشم نماند شد توانگر جانم از تیمار و غم زان دل بی‌صبر درویشم نماند تا گرفتم آشنایی با غمت در جهان بیگانه و خویشم نماند چون کنم تدبیر کارت چون کنم چون دل تدبیراندیشم نماند انوری تا کی از این کافربچه کاعتقاد مذهب و کیشم نماند ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد عمرت دراز باد که ما را فراق تو خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد مجروح را جراحت و بیمار را مرض عشاق را مفارقت یار می‌کشد آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد اول جفا کشان وفادار می‌کشد وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست ما را هزار بار نه یک بار می‌کشد ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی یک دم و یک رنگ باش عاشق و آن گاه پیس ای دل شکرستان از نمکش شور کن آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون آنگه ای دل برو نقطه خالش نویس ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی خشت گل تیره‌ای ز آب جهنم بخیس شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام ای خرد دوک سار تار خیالی بریس گر نه زلفش پی شبیخون است پس چرا حال دل دگرگون است درد شیرین دوای فرهاد است غم لیلی نشاط مجنون است صبر در چنگ شوق مغلوب است عقل در کار عشق مفتون است چون ننالم که تیغ بر فرق است چون نگریم که بخت وارون است خون من ریخت قاتلی که به حشر کشته‌اش از حساب بیرون است قسمت من ز کارخانه‌ی عشق داغ و دردی که از حد افزون است می حرام است خاصه در رمضان جز بر آن لعل لب که میگون است گر ز دست تو گریه سر نکنم چه کنم با دلی که پر خون است تا فروغی غزل‌سرای تو شد صاحب صد هزار مصمون است دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن زورقی طرفه به سر از سر کوی فرود آمد متواری وار کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف ماه بر چرخ شده بسته‌ی آن سینه و بر چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش از لطیفی و تری پیرهن توزی تر خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او من سبک پای ندیدم که گران دارد سر جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق گفتم: ای عشوه فروشنده‌ی انگارده خر از خداوند نترسی که بدین حال مرا بگذاری و کنی از در من بنده گذر چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک آمد و کرد درین چهره‌ی من نیک نظر پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر روی افروخته از شرم بر آستانه‌ی در گفت: معذور همی دار که گر نیستی از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب من چون طوطی شده بی خواب در اندیشه‌ی خور او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد ژاله ژاله عرق از لاله‌ی او کرد اثر رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر دوش از یار بدم خرم و امروز شدم از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد خانه‌ی عقل دو صد کله ببندد ز درر مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر پایه‌ی مرتبتش را چو ملک نیست قیاس عرصه‌ی مکرمتش را چو فلک نیست عبر خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون همچنان بیند چون دیده در آیینه صور جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا نار کلی شود از هیبت او خاکستر آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر در شود در شکم ابر هوا قطره مطر ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر پسری چون تو نزادند درین شش روزن هفت سیاره و نه دایره و چار گهر هرگز از جود تو نگرفت کس اندازه‌ی آز هرگز از خیر تو نشنید کس آوازه‌ی شر کلک و گفتار تو پیرایه‌ی فضلست و محل لفظ و دیدار تو سرمایه‌ی سمعست و بصر شبهی دارد کلک تو به شحنه‌ی تقدیر که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند تخته‌ی قسمت تقدیر خداوند از بر ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع در همه عالم امروز چو من نیست دگر طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر ای عجب دردی است دل را بس عجب مانده در اندیشه‌ی آن روز و شب اوفتاده در رهی بی پای و سر همچو مرغی نیم بسمل زین سبب چند باشم آخر اندر راه عشق در میان خاک و خون در تاب و تب پرده برگیرند از پیشان کار هر که دارند از نسیم او نسب ای دل شوریده عهدی کرده‌ای تازه گردان چند داری در تعب برگشادی بر دلم اسرار عشق گر نبودی در میان ترک ادب پر سخن دارم دلی لیکن چه سود چون زبانم کارگر نی ای عجب آشکارایی و پنهانی نگر دوست با ما، ما فتاده در طلب زین عجب تر کار نبود در جهان بر لب دریا بمانده خشک لب اینت کاری مشکل و راهی دراز اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب دایم ای عطار با اندوه ساز تا ز حضرت امرت آید کالطرب یا ربا این لطف‌ها را از لبش پاینده دار او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار ای بسی حق‌ها که دارد بر شب تاریک ماه ای خدای روز و شب تو بر شبش پاینده دار هست منزل‌های خوش مر روح را از مذهبش ای خدایا روح را بر مذهبش پاینده دار طفل جان در مکتبش استاد استادان شدست ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار لشکر دین را ز شاهم شمس تبریزی ضیاست ای خدایا تا ابد بر موکبش پاینده دار بعد از آن خوفی هلاک جان بده مژده‌ها آمد که اینک گم شده بانگ آمد ناگهان که رفت بیم یافت شد گم گشته آن در یتیم یافت شد واندر فرح در بافتیم مژدگانی ده که گوهر یافتیم از غریو و نعره و دستک زدن پر شده حمام قد زال الحزن آن نصوح رفته باز آمد به خویش دید چشمش تابش صد روز بیش می حلالی خواست از وی هر کسی بوسه می‌دادند بر دستش بسی بد گمان بردیم و کن ما را حلال گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال زانک ظن جمله بر وی بیش بود زانک در قربت ز جمله پیش بود خاص دلاکش بد و محرم نصوح بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح گوهر ار بردست او بردست و بس زو ملازم‌تر به خاتون نیست کس اول او را خواست جستن در نبرد بهر حرمت داشتش تاخیر کرد تا بود کان را بیندازد به جا اندرین مهلت رهاند خویش را این حلالیها ازو می‌خواستند وز برای عذر برمی‌خاستند گفت بد فضل خدای دادگر ورنه زآنچم گفته شد هستم بتر چه حلالی خواست می‌باید ز من که منم مجرم‌تر اهل زمن آنچ گفتندم ز بد از صد یکیست بر من این کشفست ار کس را شکیست کس چه می‌داند ز من جز اندکی از هزاران جرم و بد فعلم یکی من همی دانم و آن ستار من جرمها و زشتی کردار من اول ابلیسی مرا استاد بود بعد از آن ابلیس پیشم باد بود حق بدید آن جمله را نادیده کرد تا نگردم در فضیحت روی‌زرد باز رحمت پوستین دوزیم کرد توبه‌ی شیرین چو جان روزیم کرد هر چه کردم جمله ناکرده گرفت طاعت ناکرده آورده گرفت هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد نام من در نامه‌ی پاکان نوشت دوزخی بودم ببخشیدم بهشت آه کردم چون رسن شد آه من گشت آویزان رسن در چاه من آن رسن بگرفتم و بیرون شدم شاد و زفت و فربه و گلگون شدم در بن چاهی همی‌بودم زبون در همه عالم نمی‌گنجم کنون آفرینها بر تو بادا ای خدا ناگهان کردی مرا از غم جدا گر سر هر موی من یابد زبان شکرهای تو نیاید در بیان می‌زنم نعره درین روضه و عیون خلق را یا لیت قومی یعلمون چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد به نظاره‌ی جمالت همه تن شکر بگیرد قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد همه عرصه‌های عالم به همان قدر بگیرد چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم ز دم فسرده‌ی من نفس سحر بگیرد چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد هر که عزم عشق رویش می‌کند عشق رویش همچو مویش می‌کند هر که ندهد این جهان را سه طلاق همچو دزد چار سویش می‌کند او نیاید در طلب اما ز شوق دل به صد جان جستجویش می‌کند او نگردد نرم از اشکم ولیک اشک دایم شست و شویش می‌کند هر که از چوگان زلفش بوی یافت بی سر و بن همچو گویش می‌کند هر که در عشقش چو تیر راست شد چون کمان زه در گلویش می‌کند سرخ‌روی او بباید شد به قطع هر که را عشق آرزویش می‌کند سخت‌دل آهن نه بر آتش نگر تا چگونه سرخ رویش می‌کند از درش عطار را بویی رسید آه از آنجا مشک بویش می‌کند گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟ ور چه مات می‌خوانیم، این دعا چه دانی تو؟ چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟ شب چو خفته می‌باشی تا به روز در خلوت گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟ ای که مرد معنی را زیر خرقه می‌جویی آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟ «ها» و «هو» که در حالت می‌زنی و او ناید چون ندیده‌ای او را «هو» و «ها» چه دانی تو؟ هفت عضو سرکش را زیر پای ناکرده آسمان هفتم را زیر پا چه دانی تو؟ جز رضای خود چیزی چون نجسته‌ای هرگز از سخط کجا ترسی؟ یا رضا چه دانی تو؟ گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟ اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟ جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد بود و وجود ما را باک از عدم نباشد سلطان وقت خویشم گرچه زروی ظاهر لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد در دست و کیسه‌ی ما دینار کس نبیند بر سکه‌ی دل ما نقش درم نباشد جان در مراد یابی در حلقه‌ای که مائیم رندان بی‌نوا را نیل و بقم نباشد چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم آزار خاطر ما شرط کرم نباشد در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد چراغ روی تو را شمع گشت پروانه مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامی فدای جانانه من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانه بر آتش رخ زیبای او به جای سپند به غیر خال سیاهش که دید به دانه به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی ز شمع روی تواش چون رسید پروانه مرا به دور لب دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز فتاد در سر حافظ هوای میخانه رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست نموده روی به بیچارگان و باز برفت به گریه چشمه‌ی چشم بریخت چندان خون که کهنه خرقه‌ی سالوسم از نماز برفت جز از خیال قد و زلف یار و غصه‌ی شوق دگر ز خاطرم اندیشه‌ی دراز برفت ز منع خلق از این بیش محترز بودم کنون حدیث من از حد احتراز برفت دریغ و درد که در هجر یار و غصه‌ی دهر برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت عبید چون جرست ناله سود می‌نکند چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید بگریختم از خانه خمار مرا یافت بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست وی بخت که آن طره طرار مرا یافت دستار ربود از سر مستان به گروگان دستار برو گوشه دستار مرا یافت من از کف پا خار همی‌کردم بیرون آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله امروز مه اندر بن انبار مرا یافت از خون من آثار به هر راه چکیدست اندر پی من بود به آثار مرا یافت چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت آن کس که به گردون رود و گیرد آهو با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت در کام من این شست و من اندر تک دریا صاید به سررشته جرار مرا یافت جامی که برد از دلم آزار به من داد آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت این جان گران جان سبکی یافت و بپرید کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟ گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟ دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر در بر من، شکر گویم دولت پیروز را گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را روز وصل از غمزه‌ی او جان سر گردان من چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟ با وصال او دلم را نیست پروای بهشت در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟ دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را اوحدی، گر قبله‌ی اقبال خواهی سجده کن آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی تا توانی دوستی با یار معنی دار دار از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود هر که مجموع نشستست پریشان نرود آن که در دامنش آویخته باشد خاری هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود سفر قبله درازست و مجاور با دوست روی در قبله معنی به بیابان نرود گر بیارند کلید همه درهای بهشت جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود صفت عاشق صادق به درستی آنست که گرش سر برود از سر پیمان نرود به نصیحتگر دل شیفته می‌باید گفت برو ای خواجه که این درد به درمان نرود به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن هیچ عیار نباشد که به زندان نرود سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت شب به پایان رود و شرح به پایان نرود روی خوب خویش را پنهان مکن دل به دست تست قصد جان مکن حجره‌ی بیداد آبادان مخواه خانه‌ی صبر مرا ویران مکن هر زمان گویی بریزم خون تو رغم بدخواهان مگوی و آن مکن سر مگردان از من و ای جان مرا در هوای خویش سرگردان مکن انوری را بی‌جنایت ای نگار در غم هجران خود گریان مکن آن‌چنان که کاروانی می‌رسید در دهی آمد دری را باز دید آن یکی گفت اندرین برد العجوز تا بیندازیم اینجا چند روز بانگ آمد نه بینداز از برون وانگهانی اندر آ تو اندرون هم برون افکن هر آنچ افکندنیست در میا با آن کای ن مجلس سنیست بد هلال استاددل جان‌روشنی سایس و بنده‌ی امیری ممنی سایسی کردی در آخر آن غلام لیک سلطان سلاطین بنده نام آن امیر از حال بنده بی‌خبر که نبودش جز بلیسانه نظر آب و گل می‌دید و در وی گنج نه پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه رنگ طین پیدا و نور دین نهان هر پیمبر این چنین بد در جهان آن مناره دید و در وی مرغ نی بر مناره شاه‌بازی پر فنی وان دوم می‌دید مرغی پرزنی لیک موی اندر دهان مرغ نی وانک او ینظر به نور الله بود هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود گفت آخر چشم سوی موی نه تا نبینی مو بنگشاید گره آن یکی گل دید نقشین دو وحل وآن دگر گل دید پر علم و عمل تن مناره علم و طاعت هم‌چو مرغ خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ مرد اوسط مرغ‌بینست او و بس غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس موی آن نور نیست پنهان آن مرغ هیچ عاریت نباشد کار او علم او از جان او جوشد مدام پیش او نه مستعار آمد نه وام گر فاش شود عیوب پنهانی ما ای وای به خجلت و پریشانی ما ما غره به دین‌داری و شاد از اسلام گبران متنفر از مسلمانی ما ای غیر بر غم تو درین دیر خراب با یار شب و روز کشم جام شراب از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز تو خون جگر خوری و من باده‌ی ناب از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت من بنده‌ی عشق و مذهب و ملت من عشق است و علی ذالک احیی و اموت روی تو که رشک ماه ناکاسته است باغی است که از هر گلی آراسته است گر زان که خدا نیز وفائی بدهد آنی که دل من از خدا خواسته است ساقی فلک ارچه در شکست من و توست خصم تن و جان می‌پرست من و توست تا جام شراب و شیشه‌ی می باشد در دست من و تو، دست دست من و توست این تیغ که شیر فلکش نخجیر است شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است پیوسته کلید فتح دارد در مشت آن دست که بر قبضه‌ی این شمشیر است این تیغ که در کف آتشی سوزان است هم دشمن عمر و هم عدوی جان است با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت چون در کف فیاض هدایت خان است این تکیه که رشک گلستان ارم است مانند حرم مکرم و محترم است بگریز در آن از ستم چرخ که صید از هر خطر ایمن است تا در حرم است یک لحظه کسی که با تو دمساز آید یا با تو دمی همدم و همراز آید از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند هرگز نرود وگر رود باز آید هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد تو خفته به استراحت و بی تو مرا تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد یارب رود از تنم اگر جان چه شود وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود مشکل شده زیستن مرا بی یاران از مرگ شود مشکلم آسان چه شود دست ساقی ز دست حاتم خوشتر جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر آن دم که دمد ز گوشه‌ی لب نایی در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر ای مستمعان را ز حدیث تو سرور وی دیده‌ی صاحب نظران را ز تو نور جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم گوشم کر باد الهی و چشمم کور باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر وز درد فراق چهره‌ام زرد نگر از مرگ دوای درد خود می‌طلبم بیمار نگر دوانگر درد نگر باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر در سینه‌ی گرمم نفس سرد نگر در گوشه‌ی بی‌مو نسیم تنها بین در زاویه‌ی بی‌کسیم فرد نگر دارم ز غم فراق یاری که مپرس روز سیهی و شام تاری که مپرس از دوری مهر دل فروزی است مرا روزی که مگوی و روزگاری که مپرس مهجور تو را شب خیالی که مپرس رنجور تو را روز ملالی که مپرس گفتی هاتف چه حال داری بی من در گوشه‌ای افتاده به حالی که مپرس دارم ز جدایی غزالی که مپرس در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس بس مرد که لاف می‌زد از مردی خویش در پیره‌زنی دیدم ازو مردی بیش ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف مردند ولی با لب و با سبلت و ریش دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق جان سوخته از آتش دلسوز فراق دردا و دریغا که بود عمر مرا شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ بی‌رنگی و جلوه می‌کنی رنگ به رنگ خوانند تو را ممن و ترسا شب و روز در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ آن گل که چو من هزار دارد بلبل دانی به سرش چیست پریشان کاکل روئیده میان سبزه‌زاری ریحان یا سرزده در بنفشه زاری سنبل اکنون که زمین شد ز بهاران همه گل صحرا همه سبزه کوهساران همه گل از فرقت توست در دل ما همه خار وز طلعت تو به چشم یاران همه گل از جور بتی ز عمر خود سیر شدم وز بیدادش ز عمر دلگیر شدم از تازه جوانی که به پیری برسد ناکرده جوانی به جهان پیر شدم از عشق تو جان بی قراری دارم در دل ز غم تو خار خاری دارم هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل می‌پنداری که با تو کاری دارم اول بودت برم گذر مسکن هم دست از دستم کشی کنون دامن هم من نیز بر آن سرم که گیرم سر خویش با من تو چنان نه‌ای که بودی من هم زان روز که شد بنای این نه طارم بس دور زد آسمان و گردید انجم تا یک در بی‌نظیر آمد به وجود وان در یگانه کیست مریم خانم من از همه عشاق تو مغموم‌ترم وز جمله شهیدان تو مظلوم‌ترم فریاد که من از همه دیدار تو را مشتاق‌ترم وز همه محروم‌ترم در دهر چه غم ز بینوایی دارم در کوی تو چون ره گدایی دارم بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک چون با سگ کویت آشنایی دارم این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو رسوا شده‌ی کوچه و بازارم ازو من می‌خواهم که دست ازو بردارم دل نگذارد که دست بردارم ازو هر گل که شمیم مشکبار آید ازو بی‌روی تو خاصیت خار آید ازو جانی که گرامی‌تر از آن چیزی نیست ای جان جهان بی تو چکار آید ازو بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه کار همه کس ز آسمان ناله و آه کاری چو زمین و آسمان نگشایند بس دیدن خاک تیره و دود سیاه این ریخته خون من و صد همچو منی هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی عذرت چه بود چو روز محشر بینی بر دامن خویش دست خونین کفنی ای خواجه که نان به زیردستان ندهی جان گیری و نان در عوض جان ندهی شرمت بادا که زیردستان ضعیف از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی افسوس که از همنفسان نیست کسی وز عمر گرانمایه نمانده است بسی دردا که نشد به کام دل یک لحظه با همنفسی بر آرم از دل نفسی هرچند که گلچهره و سیمین بدنی حیف از تو ولی که شمع هر انجمنی ای یار وفادار اگر یار منی با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد کلک زبان بریده حافظ در انجمن با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد یکی دختری بود پوران بنام چو زن شاه شد کارها گشت خام بران تخت شاهیش بنشاندند بزرگان برو گوهر افشاندند چنین گفت پس دخت پوران که من نخواهم پراگندن انجمن کسی راکه درویش باشد ز گنج توانگر کنم تانماند به رنج مبادا ز گیتی کسی مستمند که از درد او بر من آید گزند ز کشور کنم دور بدخواه را بر آیین شاهان کنم گاه را نشانی ز پیروز خسرو بجست بیاورد ناگاه مردی درست خبر چون به نزدیک پوران رسید ز لشکر بسی نامور برگزید ببردند پیروز راپیش اوی بدو گفت کای بد تن کینه جوی ز کاری که کردی بیابی جزا چنانچون بود در خور ناسزا مکافات یابی ز کرده کنون برانم ز گردن تو را جوی خون ز آخر هم آنگه یکی کره خواست به زین اندرون نوز نابوده راست ببستش بران باره بر همچوسنگ فگنده به گردن درون پالهنگ چنان کره‌ی تیز نادیده زین به میدان کشید آن خداوند کین سواران به میدان فرستاد چند به فتراک بر گرد کرده کمند که تا کره او را همی‌تاختی زمان تا زمانش بینداختی زدی هر زمان خویشتن بر زمین بران کره بربود چند آفرین چنین تا برو بر بدرید چرم همی‌رفت خون از برش نرم نرم سرانجام جانش به خواری به داد چرا جویی از کار بیداد داد همی‌داشت این زن جهان را به مهر نجست از بر خاک باد سپهر چو شش ماه بگذشت بر کار اوی ببد ناگهان کژ پرگار اوی به یک هفته بیمار گشت و بمرد ابا خویشتن نام نیکی ببرد چنین است آیین چرخ روان توانا بهرکار و ما ناتوان ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی با کمال قدرتت بر عرصه‌ی ملک قدم هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی طور سینا با تجلی جمالت ذره‌ئی پور سینا در بیان کبریایت ابکمی کاف و نون از نسخه‌ی دیوان حکمت نکته‌ئی بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلی وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیی خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبه‌ئی هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی حد البشیر بشاره یا جار دهش الفاد بما حداه و حاروا سمعوا نداء الحق من فم طارق قرب الخیام الیکم و الدار و دنا کریم وجهه قمر الدجی و خیاله لعاشقین مدار فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا سکنت قلوب بعد ما سکن البلا لبسوا لباس الجد منه و ساروا گفت از ضعف توکل باشد آن ورنه بدهد نان کسی که داد جان هر که جوید پادشاهی و ظفر کم نیاید لقمه‌ی نان ای پسر دام و دد جمله همه اکال رزق نه پی کسپ‌اند نه حمال رزق جمله را رزاق روزی می‌دهد قسمت هر یک به پیشش می‌نهد رزق آید پیش هر که صبر جست رنج کوششها ز بی‌صبری تست به سر زلف سیه دوش گره برزده بود خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزه‌ی او به گمان مهره‌ی ابرو چو کبوتر زده بود هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود ما خود آن زخم که بر سینه‌ی مجروح آمد به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟ اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی غم او چهره‌ی زردم همه وا زر زده بود طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت بس که اندر هوس شکر او پر زده بود گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود برنشین ای عزم و منشین ای امید کز رسولانش پیاپی شد نوید دود و بویی می‌رسد از عرش غیب ای نهانان سوی بوی آن پرید هر چه غفلت کور و پنهان می‌کند دود بویش می‌کند آن را سپید ما ز گردون سوی مادون آمدیم باز ما را سوی گردون برکشید همچو مریم سوی خرمابن رویم زانک خرمایی ندارد شاخ بید بس کن و از حرف در معنی گریز چند معنی را ز حرفی می‌مزید این مزیدن طفل بی‌دندان کند گر شما مردید نان را خود گزید بلعم باعور و ابلیس لعین ز امتحان آخرین گشته مهین او بدعوی میل دولت می‌کند معده‌اش نفرین سبلت می‌کند کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن سوخت ما را ای خدا رسواش کن جمله اجزای تنش خصم ویند کز بهاری لافد ایشان در دیند لاف وا داد کرمها می‌کند شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند راستی پیش آر یا خاموش کن وانگهان رحمت ببین و نوش کن آن شکم خصم سبال او شده دست پنهان در دعا اندر زده کای خدا رسوا کن این لاف لام تا بجنبد سوی ما رحم کرام مستجاب آمد دعای آن شکم شورش حاجت بزد بیرون علم گفت حق گر فاسقی و اهل صنم چون مرا خوانی اجابتها کنم تو دعا را سخت گیر و می‌شخول عاقبت برهاندت از دست غول چون شکم خود را به حضرت در سپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد از پس گربه دویدند او گریخت کودک از ترس عتابش رنگ ریخت آمد اندر انجمن آن طفل خرد آب روی مرد لافی را ببرد گفت آن دنبه که هر صبحی بدان چرب می‌کردی لبان و سبلتان گربه آمد ناگهانش در ربود بس دویدیم و نکرد آن جهد سود خنده آمد حاضران را از شگفت رحمهاشان باز جنبیدن گرفت دعوتش کردند و سیرش داشتند تخم رحمت در زمینش کاشتند او چو ذوق راستی دید از کرام بی تکبر راستی را شد غلام مکن مدار برای من ای پسر روز که کرد عارض سیمین تو چو زر روزه ز ماه روزه چو کاهی شد ای پسر ماهت چگونه ماهی، ماهی بود به سر روزه تو را چو از شکرت بوی شیر می‌آید سپید شد شکرت همچو شیر در روزه ز لعل پر نمکت بوی خون همی‌آید گشاده‌ای تو به خون دلی مگر روزه ز روزه تا تو لب چون شکر فروبستی لبم گشاد به خونابه‌ی جگر روزه ز بس که جست بصر چون هلال روی تو را تباه کرد به خون مردم بصر روزه دل از فراق تو در روزه‌ی وصال بماند به جان تو که بنگشاد او دگر روزه اگر سال کنم بوسه‌ای جواب دهی که بی‌شکی برود حالی از شکر روزه وگر به شب طلبم بوسه‌ای بگویی روز که کس نداشت بدین شام تا سحر روزه چو من ز عشق تو بیمار و زار مانده اسیر بیار بوسه و بیمار گو بخور روزه چو جان رنج کش من ز هجر در سفر است رواست گر بگشاید درین سفر روزه اگرچه من نگشایم ولیک بگشاید به یک شکر ز لب خوب دادگر روزه خدایگان فلک قدر آنکه هر رمضان ز خوان او بگشاده است قرص خور روزه سه ماه روزه گرفت و ز نور روزه او مدام در دو جهان گشت نامور روزه ز بهر روزه شه نه سپر جشنی ساخت که بو که شه بگشاید بدین قدر روزه فرشتگان که ز شوق خدای می‌دارند میان عرش معظم ز خواب و خور روزه اگرچه صایم دهرند لیک بگشایند موافقت را با شاه پر هنر روزه کسی که روزه گرفته است از شفاعت او اگر ز هیچ شماری توان شمر روزه اگرچه خشک‌لب افتاد بحر و بر امروز ز ابر دست تو بگشاد بحر و بر روزه حسام گوهریت لب ببست و نگشاید مگر به خون دلم خصم بد گهر روزه چو بام فتح گشادی ز چتر لعل گشاد همای چتر تو از دامن ظفر روزه کسی که سرکشد از طاعت تو یک سر موی هبا شمر تو نماز وی و هدر روزه خدایگانا شعر لطیف را عطار ردیف کرد به مدح تو سر به سر روزه منم که ختم سخن بر من است و زهره کراست که صد سخن بگشاید بدیهه بر روزه همیشه تا شب و روز است عید روزی باد هزار عیدت و عیدیت باد هر روزه ای رفته رونق از گل روی تو باغ را نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل آن زیب و زینت است کز اشکوفه باغ را در کار عشق تو دل دیوانه را خرد ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را زردی درد بر رخ بیمار عشق تو اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را دل را برای روشنی و زندگی، غمت چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ را اول قدم ز عشق فراغت بود ز خود مزد هزار شغل دهند این فراغ را از وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را هر کتش من دارد او خرقه ز من دارد زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد ماننده آن مردی کز حرص دو زن دارد کی شاد شود آن شه کز جان نبود آگه کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد می‌خاید چون اشتر یعنی که دهانم پر خاییدن بی‌لقمه تصدیق ذقن دارد مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد چون مست نعم گشتی بی‌غصه و غم گشتی پس مست کجا داند کاین چرخ سخن دارد گر چشمه بود دلکش دارد دهنت را خوش لیکن همه گوهرها دریای عدن دارد خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم وز های و هو، جهان همه زیر و زبر کنید از تاب سینه آتشی اندر جگر زنیم وز آب دیده سینه‌ی تفسیده تر کنیم در ماتم خودیم، بیا، زار بگرییم خاکستر جهان همه بر فرق سر کنیم نعره ز جان زنیم، همه روز تا به شب ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟ تا کی وجوه شام ز خون جگر کنیم؟ آهی برآوریم، سحرگه، ز سوز دل زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم زاری کنان به درگه دلدار خود رویم نعره‌زنان به پیش سرایش گذر کنیم باشد که یک نفس نظری سوی ما کند دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم آن لحظه از عراقی، باشد که وارهیم گر زو رها شویم، سخن مختصر کنیم چاره نیست از توام چه چاره کنم تا به تو از همه کناره کنم چکنم تا همه یکی بینم به یکی در همه نظاره کنم آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست همچو خورشید آشکاره کنم ذره‌آی چون هزار عالم هست پرده بر ذره ذره پاره کنم تا که هر ذره را چو خورشیدی بر براق فلک سواره کنم صد هزاران هزار عالم را پیش روی تو پیشکاره کنم پس به یک یک نفس هزار جهان تحفه‌ی چون تو ماه پاره کنم چون کنم قصد این سلوک شگرف کوکب کفش از ستاره کنم شیر دوشم هزار دریا بیش لیک پستان ز سنگ خاره کنم ذره‌های دو کون را زان شیر همچو اطفال شیرخواره کنم چون کمال بلوغ ممکن نیست چکنم گور گاهواره کنم ای عجب چون بسازم این همه کار هیچ باشد همه چه چاره کنم عاقبت چون فلک فرو ریزم این روش گر هزار باره کنم همه چون چرخ گرد خود گردم گرچه خورشید پشتواره کنم نرهم از دو کون یک سر موی مگر از خویشتن گذاره کنم چون ز معشوق محو گشت فرید تا کیش مرغ عشق باره کنم صد شکر کز شفای شهنشاه کامران نوشد لباس امن و امان در بر جهان از کسوت کسوف برون آمد آفتاب وز قیروان کشید تتق تا به قیروان ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج بازش نشانده است ولایت بر آسمان نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت با استقامت ابدی یافت اقتران شهباز اوج ابهت از باد تفرقه دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان نخل بزرگ سایه بستان سروری رو در بهار کرد و برون آمد از خزان چابک سوار عرصه‌ی اقبال زین نهاد بر خنگ کامرانی و شد باز کامران در ساحت وجود شه کامیاب شد صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان از بهر زیب دادن اورنگ خسروی شد بارگه نشین ملک پادشه نشان طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات در شاه راه مذهب اثنی عشر روان فرمان دهی که رونق دین محمدی داد آن چنان که بود رضای خدا در آن زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل طغرل تکین کجاست که بیند علوشان در پای باد پای مرادش همیشه چرخ گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان با قوت قضا نکند رخنه در هوا کز بی‌نفاذ او بجهد تیری از کمان روز دغا چو پای در آرد به رخش کین گوش فلک گران شود از بانگ الامان وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان یک فرد آفریده خدا کز ترحمش غرق تنعمند درین تیره خاکدان چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان داده است ذوالجلال به شخص جلالتش تشریف عمر سرمدی و عز جاودان هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی روح جدید می‌دمد اندر تن جهان امن و امان عالم کون و فساد راست آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان خواهد نهاد غاشیه مدت حیات آن شهسوار بر کتف آخرالزمان تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت بخت جهان پیر دگر باره شد جوان دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت گر بود از ته دل و گز از سر زبان چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه در دوستی و دشمنیش کرد امتحان تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند از یاس پشت دست گران جیب جان دران دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست سدی میان دست و گریبان انس و جان یارب مباد عهد شبان دگر نصیب آن گله را که موسی عمران بود شبان شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه باز از زمین رساند سر خود بر آسمان شکری دگر که از اثر صدق این خبر زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان معموره‌ی جهان که نبود ایمن از خطر بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان شکر دگر که در حرم آن جهان پناه ضایع نگشت خدمت معصومه‌ی جهان زهرا ز هادتی که ندادست روزگار شهزاده‌ای به طاعت و تقوای او نشان مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر سجاده‌اش به دوش کشد همچو کهکشان بلقیس روزگار پریخان که روزگار از صبر بر مراد خودش ساخت کامران واندر تن مبارکش از محض لطف کرد جانی دگر ز صحت شاه جهانیان وان سیل غم که در پی آن شاه‌زاده بود از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان عمرش دراز باد که تدبیر صایبش دولت سرای شاه جهان راست پاسبان وقتست کز نتایج اقبال بشنوند اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت بیرون ز طالع شه صاحبقران قران در عرصه‌ای که بود عنان خطر سبک زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی شاداب شد چنان که سبق برد از جنان مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد قربانی برای شه آماده بی‌گمان کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک دوران نداده بود به دورانیان نشان آری برای دفع بلای شهی چنین دهر احتیاج داشت به قربانی چنان وآن اضطراب کشتی او در میان خوف تسکین‌پذیر گشت وشد از ورطه بر کران در چارماهه خدمت خود در طریق صدق صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان در خیرهای مخفی و طاعات مختفی کاری که داشت ساخت ز معبود غیب‌دان ایزد برای حکمتی از نور فاطمه کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر داد این یگانه را به شه پادشه نشان منت خدای را که دل شاه دین پناه آیینه است و نیست درو صورتی نهان تابیده بر ضمیر همایونش از ازل نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم کز به دو فطرت آمده مداح خاندان واندر صفات کوکبه پادشاهیش سی سال شد که کلک به ناله است در بنان وز بهر جان درازی نواب کامیاب کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان امروز پای بادیه پویش روان چو نیست کاید دوان به سجده آن خاک آستان بهر یگانه پادشه خود که در دو کون فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان هر لحظه می‌کند ز دعاهای بی‌ریا صد کاروان به بارگه کبریا روان یارب به صفدری که اگر اتصال شرق خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان کز بهر استقامت دین ساز متصل این سلطنت به سلطنت صاحب‌الزمان ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم برنامه‌ی وجودت شد چار حرف عنوان کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون تا تو عماد دینی شد شش همه معظم ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم بر نامه‌ی وجودت نام رسول عنوان بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم در عرصه‌ی ممالک پیش نفاذ امرت هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم باست فروگشاید از خاک صبر و صولت حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم خال جمال دولت بر نامهات نقطه زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم در شیر رایت تو باد هوای هیجا روح‌الله است گویی در آستین مریم لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی با فکرت مصور با نصرت مجسم از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد تالیف آیت آری هست از حروف معجم بی‌رونقا که باشد بی‌باس تو سیاست بی‌هیزما که باشد بی‌تیغ تو جهنم از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم پیش شمال امرت پای شمال در گل پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم دست چنار هرگز بی‌زر برون نیاید گر از محیط دستت بردارد آسمان نم در شاهراه دوران با عزم تیزگامت گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم در مشکلات گیتی با رای پیش بینت اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم صایب‌تر از کمانت یک راه رو نزد پی صادق‌تر از کلامت یک صبحدم نزد دم از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن دستی ورای دستت در کارهای عالم سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم گفتم نفاذ حکمش در تو مثر آید گفتا که می چه گویی در ماورای من هم تا روز چند بینی سگبانش برنهاده شیر مرا قلاده همچون سگ معلم ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم در مدتی که بودی غایب ز دار دولت ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا غایت خدای داند والله جل اعظم تقریر حال دولت چندا که کم کنی به زان فتنه‌ی پیاپی زان آفت دمادم در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت این نیمه‌ی رجب را وان آخر محرم حالی که رای عالی داند چو روز روشن من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم همواره تا که باشد در جلوه‌گاه بستان پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم در باغ آفرینش از حرص خدمت تو همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بی‌خم هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی جان خردنگارت تا شام دهر بی‌غم روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون وز روزه‌ی تنفس بربسته خصم را دم تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق یکی پیر بد نامش آزاد سرو که با احمد سهل بودی به مرو دلی پر ز دانش سری پر سخن زبان پر ز گفتارهای کهن کجا نامه‌ی خسروان داشتی تن و پیکر پهلوان داشتی به سام نریمان کشیدی نژاد بسی داشتی رزم رستم به یاد بگویم کنون آنچ ازو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم اگر مانم اندر سپنجی سرای روان و خرد باشدم رهنمای سرآرم من این نامه‌ی باستان به گیتی بمانم یکی داستان به نام جهاندار محمود شاه ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه خداوند ایران و نیران و هند ز فرش جهان شد چو رومی پرند به بخشش همی گنج بپراگند به دانایی از گنج نام آگند بزرگست و چون سالیان بگذرد ازو گوید آنکس که دارد خرد ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار ز دادش جهان شد چو خرم بهار خنک آنک بیند کلاه ورا همان بارگاه و سپاه ورا دو گوش و دو پای من آهو گرفت تهی دستی و سال نیرو گرفت ببستم برین گونه بدخواه بخت بنالم ز بخت بد و سال سخت شب و روز خوانم همی آفرین بران دادگر شهریار زمین همه شهر با من بدین یاورند جز آنکس که بددین و بدگوهرند که تا او به تخت کیی برنشست در کین و دست بدی را ببست بپیچاند آن را که بیشی کند وگر چند بیشی ز پیشی کند ببخشاید آن را که دارد خرد ز اندازه‌ی روز برنگذرد ازو یادگاری کنم در جهان که تا هست مردم نگردد نهان بدین نامه‌ی شهریاران پیش بزرگان و جنگی سواران پیش همه رزم و بزمست و رای و سخن گذشته بسی روزگار کهن همان دانش و دین و پرهیز و رای همان رهنمونی به دیگر سرای ز چیزی کزیشان پسند آیدش همین روز را سودمند آیدش کزان برتران یادگارش بود همان مونس روزگارش بود همی چشم دارم بدین روزگار که دینار یابم من از شهریار دگر چشم دارم به دیگر سرای که آمرزش آید مرا از خدای که از من پس از مرگ ماند نشان ز گنج شهنشاه گردنکشان کنون بازگردم به گفتار سرو فروزنده‌ی سهل ماهان به مرو گر جان و دل به دست غم تو ندادمی پای نشاط بر سر گردون نهادمی گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا این کارهای بسته‌ی خود برگشادمی ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد خواجه چون دیدش فتاده همچنین بر جهید و زد کله را بر زمین چون بدین رنگ و بدین حالش بدید خواجه بر جست و گریبان را درید گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین این چه بودت این چرا گشتی چنین ای دریغا مرغ خوش‌آواز من ای دریغا همدم و همراز من ای دریغا مرغ خوش‌الحان من راح روح و روضه و ریحان من گر سلیمان را چنین مرغی بدی کی خود او مشغول آن مرغان شدی ای دریغا مرغ کارزان یافتم زود روی از روی او بر تافتم ای زبان تو بس زیانی بر وری چون توی گویا چه گویم من ترا ای زبان هم آتش و هم خرمنی چند این آتش درین خرمن زنی در نهان جان از تو افغان می‌کند گرچه هر چه گوییش آن می‌کند ای زبان هم گنج بی‌پایان توی ای زبان هم رنج بی‌درمان توی هم صفیر و خدعه‌ی مرغان توی هم انیس وحشت هجران توی چند امانم می‌دهی ای بی امان ای تو زه کرده به کین من کمان نک بپرانیده‌ای مرغ مرا در چراگاه ستم کم کن چرا یا جواب من بگو یا داده ده یا مرا ز اسباب شادی یاد ده ای دریغا نور ظلمت‌سوز من ای دریغا صبح روز افروز من ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من ز انتها پریده تا آغاز من عاشق رنجست نادان تا ابد خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد از کبد فارغ بدم با روی تو وز زبد صافی بدم در جوی تو این دریغاها خیال دیدنست وز وجود نقد خود ببریدنست غیرت حق بود و با حق چاره نیست کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست آنک افزون از بیان و دمدمه‌ست ای دریغا اشک من دریا بدی تا نثار دلبر زیبا بدی طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من هرچه روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آیدم طوطیی کید ز وحی آواز او پیش از آغاز وجود آغاز او اندرون تست آن طوطی نهان عکس او را دیده تو بر این و آن می برد شادیت را تو شاد ازو می‌پذیری ظلم را چون داد ازو ای که جان را بهر تن می‌سوختی سوختی جان را و تن افروختی سوختم من سوخته خواهد کسی تا زمن آتش زند اندر خسی سوخته چون قابل آتش بود سوخته بستان که آتش‌کش بود ای دریغا ای دریغا ای دریغ کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ چون زنم دم کتش دل تیز شد شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد آنک او هشیار خود تندست و مست چون بود چون او قدح گیرد به دست شیر مستی کز صفت بیرون بود از بسیط مرغزار افزون بود قافیه‌اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من خوش نشین ای قافیه‌اندیش من قافیه‌ی دولت توی در پیش من حرف چه بود تا تو اندیشی از آن حرف چه بود خار دیوار رزان حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم آن دمی کز آدمش کردم نهان با تو گویم ای تو اسرار جهان آن دمی را که نگفتم با خلیل و آن غمی را که نداند جبرئیل آن دمی کز وی مسیحا دم نزد حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد ما چه باشد در لغت اثبات و نفی من نه اثباتم منم بی‌ذات و نفی من کسی در ناکسی در یافتم پس کسی در ناکسی در بافتم جمله شاهان بنده‌ی بنده‌ی خودند جمله خلقان مرده‌ی مرده‌ی خودند جمله شاهان پست پست خویش را جمله خلقان مست مست خویش را می‌شود صیاد مرغان را شکار تا کند ناگاه ایشان را شکار بی‌دلان را دلبران جسته بجان جمله معشوقان شکار عاشقان هر که عاشق دیدیش معشوق دان کو به نسبت هست هم این و هم آن تشنگان گر آب جویند از جهان آب جوید هم بعالم تشنگان چونک عاشق اوست تو خاموش باش او چو گوشت می‌کشد تو گوش باش بند کن چون سیل سیلانی کند ور نه رسوایی و ویرانی کند من چه غم دارم که ویرانی بود زیر ویران گنج سلطانی بود غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر همچو موج بحر جان زیر و زبر زیر دریا خوشتر آید یا زبر تیر او دلکش‌تر آید یا سپر پاره کرده‌ی وسوسه باشی دلا گر طرب را باز دانی از بلا گر مرادت را مذاق شکرست بی‌مرادی نه مراد دلبرست هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال خون عالم ریختن او را حلال ما بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل‌بردگی من دلش جسته به صد ناز و دلال او بهانه کرده با من از ملال گفتم آخر غرق تست این عقل و جان گفت رو رو بر من این افسون مخوان من ندانم آنچ اندیشیده‌ای ای دو دیده دوست را چون دیده‌ای ای گرانجان خوار دیدستی ورا زانک بس ارزان خریدستی ورا هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین عشقهای اولین و آخرین مجملش گفتم نکردم زان بیان ورنه هم افهام سوزد هم زبان من چو لب گویم لب دریا بود من چو لا گویم مراد الا بود من ز شیرینی نشستم رو ترش من ز بسیاری گفتارم خمش تا که شیرینی ما از دو جهان در حجاب رو ترش باشد نهان تا که در هر گوش ناید این سخن یک همی گویم ز صد سر لدن آورده اقبالم دگر تا سجده‌ی این در کنم شکرانه‌ی هر سجده‌ای سد سجده‌ی دیگر کنم کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود از رشک چشم خود نمک در دیده‌ی اخترکنم بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس برگ هوا بساز و نثار از روان طلب دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند از نیستی در آینه‌ی دل نشان طلب تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب اقطاع این سوار ورای خرد شناس میدان این براق برون از جهان طلب تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم قوم گفتند ای نصوحان بس بود اینچ گفتید ار درین ده کس بود قفل بر دلهای ما بنهاد حق کس نداند برد بر خالق سبق نقش ما این کرد آن تصویرگر این نخواهد شد بگفت و گو دگر سنگ را صد سال گویی لعل شو کهنه را صد سال گویی باش نو خاک را گویی صفات آب گیر آب را گویی عسل شو یا که شیر خالق افلاک او و افلاکیان خالق آب و تراب و خاکیان آسمان را داد دوران و صفا آب و گل را تیره رویی و نما کی تواند آسمان دردی گزید کی تواند آب و گل صفوت خرید قسمتی کردست هر یک را رهی کی کهی گردد بجهدی چون کهی بیا با تو مرا کارست امروز مرا سودای گلزارست امروز بیا دلدار من دلداریی کن که روز لطف و ایثارست امروز دل من جامه‌ها را می‌دراند که روز وصل دلدارست امروز بخندان جان ما را از جمالی که بر گلبرگ و گلنارست امروز چرا جان‌ها بر آن لب مست گشتند که آن جا نقل بسیارست امروز نوای طوطیان آفاق پر شد که شکرها به خروارست امروز تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟ آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟ از انتظار وصلت آمد به جان عراقی تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟ چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟ گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی برای عصمت خوبان خلوت خانه‌ی رازت میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟ که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟ ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟ چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی ز ما گر خدمتی شایسته‌ی حضرت نمی‌آید برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟ ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی ترا اندیشه‌ی عفوست و ما ترسان ز رسوایی چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟ که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟ که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟ که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی دردی که مرا هست به مرهم نفروشم ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار شادی بفروشی تو و من غم نفروشم رازی که چو نای از لب یاران ستدم من از راه زبان بر دل همدم نفروشم آری منم آن نای زبان گم شده کاسرار الا ز ره چشم به محرم نفروشم چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم تا پیش ز کس دم نخرم دم نفروشم من نیست شدم نیست شدن مایه‌ی هستی است این نیست به هستی ابد کم نفروشم کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش زهری که به صد مهره‌ی ارقم نفروشم دستار به سرپوش زنان دادم و حقا کنرا به بهین حله‌ی آدم نفروشم زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم زین خام که دارد جگر پخته تریزش پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست حقا که به شش روز مسلم نفروشم گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم گویند که خاقانی ندهد به خسان دل دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم بر پرده‌دران رشته‌ی مریم نفروشم چمن پیرای باغ این حکایت چنین کرد از کهن پیران روایت زلیخا داشت باغی و چه باغی! کز آن بر دل ارم را بود داغی به گردش ز آب و گل، سوری کشیده گل سوری ز اطرافش دمیده نشسته گل ز غنچه در عماری به فرقش نارون در چترداری قد رعنا کشیده نخل خرما گرفته باغ را زو کار، بالا بسان دایگان پستان انجیر پی طفلان باغ از شیره پر شیر بر آن هر مرغک انجیرخواره دهان برده چو طفل شیرخواره فروغ خور به صحنش نیم‌روزان ز زنگاری مشبک‌ها فروزان به هم آمیخته خورشید و سایه ز مشک و زر زمین را داده مایه گل سرخش چو خوبان نازپرورد به رنگ عاشقان روی گل زرد صبا جعد بنفشه تاب داده گره از طره‌ی سنبل گشاده سمن با لاله و ریحان هم آغوش زمین از سبزه‌ی تر پرنیان‌پوش به هم بسته در آن نزهتگه حور دو حوض از مرمر صافی چو بلور میان‌شان چون دودیده فرقی اندک به عینه هر یکی چون آن دگر یک نه از تیشه در آن، زخم تراشی نه از زخم تراش آن را خراشی تصور کرده با خود هر که دیده که بی‌بندست و پیوند، آفریده زلیخا بهر تسکین دل تنگ چو کردی جانب آن روضه آهنگ یکی بودی لبالب کرده از شیر یکی از شهد گشتی چاشنی گیر پرستاران آن ماه فلک مهد از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد میان آن دو حوض افراخت تختی برای همچو یوسف نیک‌بختی به ترک صحبتش گفتن رضا داد به خدمت سوی آن باغش فرستاد صد از زیبا کنیزان سمن‌بر همه دوشیزه و پاکیزه گوهر، چو سرو ناز قائم ساخت آنجا پی خدمت ملازم ساخت آنجا بدو گفت: «ای سر من پایمالت تمتع زین بتان کردم حلالت» کنیزان را وصیت کرد بسیار که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار! به جان در خدمت یوسف بکوشید! اگر زهر آید از دستش، بنوشید! ولی از هر که گردد بهره‌بردار مرا باید کند اول خبردار همی زد گوییا چون ناشکیبی به لوح آرزو نقش فریبی که را افتد پسند وی از آن خیل به وقت خواب سوی او کند میل نشاند خویش را پنهان به جایش خورد بر از نهال دلربایش چو یوسف را فراز تخت بنشاند نثار جان و دل در پایش افشاند دل و جان پیش یار خویش بگذاشت به تن راه دیار خویش برداشت قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو بیامد ز شهر کشان تا به مرو همی‌بود تا روز بهرام شد که بهرام را آن نه پدارم شد به خانه درون بود با یک رهی نهاده برش نار و سیب و بهی قلون رفت تنها بدرگاه اوی به دربان چنین گفت کای نامجوی من از دخت خاقان فرستاده‌ام نه جنگی کسی‌ام نه آزاده‌ام یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا ز مهر ورا از در بستن است همان نیز بیمار و آبستن است گر آگه کنی تا رسانم پیام بدین تاجور مهتر نیک نام بشد پرده دار گرامی دوان چنین تا در خانه پهلوان چننی گفت کامد یکی بدنشان فرستاده و پوستینی کشان همی‌گوید از دخت خاقان پیام رسانم بدین مهتر شادکام چنین گفت بهرام کورا بگوی که هم زان در خانه بنمای روی بیامد قلون تا به نزدیک در بکاف در خانه بنهاد سر چو دیدش یکی پیر بد سست و زار بدو گفت گرنامه داری بیار قلون گفت شاها پیامست و بس نخواهم که گویم سخن پیش کس ورا گفت زود اندر آی و بگوی بگوشم نهانی بهانه مجوی قلون رفت با کارد در آستی پدیدار شد کژی و کاستی همی‌رفت تا راز گوید بگوش بزد دشنه وز خانه برشد خروش چو بهرام گفت آه مردم ز راه برفتند پویان به نزدیک شاه چنین گفت کاین را بگیرید زود بپرسید زو تا که راهش نمود برفتند هرکس که بد در سرای مران پیر سر را شکستند پای همه کهتران زو بر آشوفتند به سیلی و مشتش بسی کوفتند همی‌خورد سیلی و نگشاد لب هم از نیمه‌ی روز تا نیم شب چنین تا شکسته شدش دست و پای فکندندش اندر میان سرای به نزدیک بهرام بازآمدند جگر خسته و پرگداز آمدند همی‌رفت خون ازتن خسته مرد لبان پر ز باد و رخان لاژورد بیامد هم اندر زمان خواهرش همه موی برکند پاک از سرش نهاد آن سر خسته را بر کنار همی‌کرد با خویشتن کار زار همی‌گفت زار ای سوار دلیر کزو بیشه بگذاشتی نره شیر که برد این ستون جهان را ز جا براندیشه‌ی بد که بد رهنما الا ای سوار سپهبد تنا جهانگیر و ناباک و شیر اوژنا نه خسرو پرست و نه ایزدپرست تن پیل‌وار سپهبد که خست الا ای برآورده کوه بلند ز دریای خوشاب بیخت که کند که کند این چنین سبز سرو سهی که افگند خوار این کلاه مهی که آگند ناگاه دریا به خاک که افگند کوه روان در مغاک غریبیم و تنها و بی دوستدار بشهر کسان در بماندیم خوار همی‌گفتم ای خسرو انجمن که شاخ وفا را تو از بن مکن که از تخم ساسان اگر دختری بماند به سر برنهد افسری همه شهر ایرانش فرمان برند ازان تخمه‌ی هرگز به دل نگذرند سپهدار نشنید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا برین کرده‌ها بر پشیمان بری گنهکار جان پیش یزدان بری بد آمد بدین خاندان بزرگ همه میش گشتیم و دشمن چو گرک چو آن خسته بشنید گفتار او بدید آن دل و رای هشیار او به ناخن رخان خسته و کنده موی پر از خون دل و دیده پر آب روی به زاری و سستی زبان برگشاد چنین گفت کای خواهر پاک وراد ز پند تو کمی نبد هیچ چیز ولیکن مرا خود پر آمد قفیز همی پند بر من نبد کارگر ز هر گونه چون دیو بد راه بر نبد خسروی برتر از جمشید کزو بود گیتی به بیم وامید کجا شد به گفتار دیوان ز شاه جهان کرد بر خویشتن بر سیاه همان نیز بیدار کاوس کی جهاندار نیک اختر و نیک پی تبه شد به گفتار دیو پلید شنیدی بدیها که او را رسید همان به آسمان شد که گردان سپهر ببیند پراگندن ماه و مهر مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد ز خوبی همان دست کوتاه کرد پشیمانم از هرچ کردم ز بد کنون گر ببخشد ز یزدان سزد نوشته برین گونه بد بر سرم غم کرده های کهن چون خورم ز تارک کنون آب برتر گذشت غم و شادمانی همه باد گشت نوشته چنین بود وبود آنچ بود نوشته نکاهد نه هرگز فزود همان پند تویادگارمنست سخنهای توگوشوارمنست سرآمد کنون کار بیداد و داد سخنهات برمن مکن نیزیاد شماروی راسوی یزدان کنید همه پشت بربخت خندان کنید زبدها جهاندارتان یاربس مگویید زاندوه وشادی بکس نبودم بگیتی جزین نیز بهر سرآمد کنون رفتنی‌ام ز دهر یلان سینه راگفت یکسر سپاه سپردم تو رابخت بیدارخواه نگه کن بدین خواهرپاک تن زگیتی بس اومرتو رارای زن مباشید یک تن زدیگر جدا جدایی مبادا میان شما برین بوم دشمن ممانید دیر که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر همه یکسره پیش خسرو شوید بگویید و گفتار او بشنوید گر آموزش آید شما راز شاه جز او رامخوانید خورشید و ماه مرا دخمه در شهرایران کنید بری کاخ بهرام ویران کنید بسی رنج دیدم ز خاقان چین ندیدم که یک روز کرد آفرین نه این بود زان رنج پاداش من که دیوی فرستد بپرخاش من ولیکن همانا که او این سخن اگر بشنود سر نداند ز بن نبود این جز از کار ایرانیان همی دیو بد رهنمون درمیان بفرمود پس تا بیامد دبیر نویسد یکی نامه‌یی بر حریر بگوید بخاقان که بهرام رفت به زاری و خواری و بی‌کام رفت تو این ماندگان راز من یاددار ز رنج و بد دشمن آزاد دار که من با تو هرگز نکردم بدی همی راستی جستم و بخردی بسی پندها خواند بر خواهرش ببر در گرفت آن گرامی سرش دهن بر بنا گوش خواهر نهاد دو چشمش پر از خون شد و جان بداد برو هر کسی زار بگریستند به درد دل اندر همی‌زیستند همی خون خروشید خواهر ز درد سخنهای او یک به یک یاد کرد ز تیمار او شد دلش به دونیم یکی تنگ تابوت کردش ز سیم به دیبا بیاراست جنگی تنش قصب کرد در زیر پیراهنش همی‌ریخت کافور گرد اندرش بدین گونه برتا نهان شد سرش چنین است کار سرای سپنج چودانی که ایدر نمانی مرنج برون آمد چو صبح عالم افروز بسان جوی شیر از چشمه‌ی روز به کوه انداختن فرزانه فرهاد به کوه سنگ شد چون کوه پولاد دل خارا به نیروئی همی کند که در هر ضربتی جوئی همی کند چو بر کارش فتادی چشم یارش یکی را ده شدی نیروی کارش به نظاره شدی گه گه پریروی نشستی یک زمانی بر لب جوی چو دیدی دستگاه کوه کن را گزیدی پشت دست خویشتن را امیدش را به وعده بند کردی بدان وعده دلش خرسند کردی سفره کهنه کجا درخور نان تو بود خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود در زمانی که بگویی هله هان تان چه کمست کو زبانی که مجابات زبان تو بود گر سیه روی بود زنگی و هندوی توست چه غمست از سیهی چونک از آن تو بود ببری در خم خویش و خوش و یک رنگ کنی تا همه روح بود فر و نشان تو بود ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن در مقامی که عطاها و امان تو بود ما همه بر سر راهیم و جهانی گذرست چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود دل اگر بی‌ادبی کرد بر این صبر مگیر طعمش بد که در این جنگ عوان تو بود سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود هین صبوحست بده می که همه مخموریم تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود در قدح درنگری زود فرح بخش شود گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند نظری کن سوی خم‌ها که نهان تو بود سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود برسد چون نرسد چونک رسان تو بود هله درویش بخور نک قدح زفت رسید سست بودن چه بود چونک اوان تو بود هله امروز نشستیم به عشرت تا شب چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر چو بر این خاک نشستی همه آن تو بود می او خور همه او شو سر شش گوش مباش مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود بیا وحشی خموشی تا کی و چند خموشی گر چه به پیش خردمند خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانت دار کردند بر آن کس کز هنر یکسو نشسته خموشی رخنه‌ی سد عیب بسته خموشی بر سخن گر در نبستی ز آسیب زبان یک سر نرستی بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد کند هنگامه‌ی جان بر بدن سرد خموشی پاسبان اهل راز است از او کبک ایمن از آشوب باز است نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه‌ی باز شکاری اگر توتی زبان می‌بست در کام نه خود را در قفس دیدی نه در دام نه بلبل در قفس باشد ز صیاد که از فریاد خود باشد به فریاد اگر رنج قفس در خواب دیدی چو بوتیمار سر در پر کشیدی زبان آدمی با آدمیزاد کند کاری که با خس می‌کند باد زبان بسیار سر بر باد دادست زبان سر را عدوی خانه زادست عدوی خانه خنجر تیز کرده تو از خصم برون پرهیز کرده ولی آنجا که باشد جای گفتار خموشی آورد سد نقص در کار اگر بایست دایم بود خاموش زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش زبان و گوش دادت کلک نقاش که گاهی گوش شو گاهی زبان باش ز گوشت نفع نبود وز زبان سود که باشی گوش چون باید زبان بود نوا پرداز ای مرغ نواساز که مرغان دگر را رفت آواز تو اکنون بلبلی این بوستان را صلای بوستان زن دوستان را سرود طایران عشق سر کن نوا تعلیم مرغان سحر کن تو دستان زن که باشد عالمی گوش زبانها را سخن گردد فراموش کتاب عشق بر طاق بلند است ورای دست هر کوته پسند است فرو گیر این کتاب از گوشه طاق که نگشودش کس و فرسودش اوراق ورق نوساز این دیرین رقم را ولی نازک تراشی ده قلم را اگر حرفت نزاکت بار باید قلم را نازکی بسیار باید چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ زند مضراب نازک بر رگ چنگ قلم بردار و نوک خامه کن تیز به شیرین نغمه‌های رغبت آمیز نوای عشق را کن پرده‌ای ساز که در طاق سپهرش پیچد آواز فلک هنگامه کن حرف وفا را برآر از چنگ ناهید این نوا را حدیث عشق گو کز جمله آن به ز هر جا قصه‌ی آن داستان به محبت نامه‌ای از خود برون آر تو خود دانی نمی‌گویم که چون آر نموداری ز عشق پاک بازان بیانش از زبان جان گدازان زبان جان گدازان آتشین است چو شمعش آتش اندر آستین است کسی کش آن زبان در آستین نیست زبانش هست اما آتشین نیست حدیث عشق آتشبار باید زبان آتشین در کار باید نیلگون پرده برکشید هوا باغ بنوشت مفرش دیبا آبدان گشت نیلگون رخسار و آسمان گشت سیمگون سیما چون بلور شکسته، بسته شود گر براندازی آب را به هوا لوح یاقوت زرد گشت به باغ بر درختان صحیفه‌ی مینا بینوا گشت باغ مینا رنگ تا درو زاغ برگرفت نوا مطرب بینوا نوا نزند اندر آن مجلسی که نیست نوا گر نه عاشق شده‌ست برگ درخت از چه رخ زردگشت و پشت دو تا باد را کیمیای سوده که داد که ازو زر ساو گشت گیا گر گیا زرد گشت باک مدار بس بود سرخ روی خواجه‌ی ما خواجه‌ی سید اسعد آنکه ازوست هر چه سعدست زیر هفت سما آنکه با رای او یکیست قدر آنکه با امر او یکیست قضا زیر تدبیر محکمش آفاق زیر اعلام همتش دنیا تا به دریا رسید باد سخاش در شکسته‌ست زایش دریا کل جودست دست او دایم وان دگر جودها همه اجزا هرکه امروز کرد خدمت او خدمت او ملک کند فردا هر که خالی شد از عنایت او عالم او را دهد عنان عنا زایران را سرای او حرمست مسند او منا و صدر صفا هر که تنها شود ز خدمت او از همه چیزها شود تنها جز بدو سازوار نیست مدیح جز بدو آبدار نیست ثنا آفرین خدای باد بر او کفرین را بلند کرد بنا بابها گشت صدر و بالش ازو که ثنا زو گرفت فر و بها او کند فرق نیک را از بد او شناسد صواب را ز خطا خاطر من مگر به مدحت او ندهد بر مدیح خلق رضا گرچه دورم به تن ز خدمت او نکنم بی بهانه رسم رها هر زمان مدحتی فرستم نو ای رساننده زود باش هلا او سزاوارتر به مدح و ثناست جهد کن تا رسد سزا به سزا ای ستوده خوی ستوده سخن ای بلند اختر بلند عطا گر به خدمت نیامدم بر تو عذرکی تازه رخ نمود مرا تا ز درگاه تو جدا گشتم هر زمانی مرا غمیست جدا فرقت پرده‌ی تو گشت مرا پرده‌ای بر دو دیده‌ی بینا من به مدح و دعا ز دستم چنگ گر بسنده کنی به مدح و دعا تا نمازست مایه‌ی ممن تا صلیبست قبله‌ی ترسا شادمان باش و بختیار و عزیز جاودان، کامران و کامروا تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار اشگ من می‌کند این خانه به صدرنگ نگار تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم غرفه‌ها ساخته‌ام بهر تو از گوشه کنار گر کنی سیر کنان روی بصورت خانه صورت چین کند از شرم تو روبر دیوار پاکش از دیده‌ی غیر و به دلم ساز مقام که در او مردم بیگانه ندارند قرار رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد که در او حوروشی چون تو گرفتست قرار مطلع مهر شود کلبه‌ی تاریکم اگر از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار باد کاخ دل و جان منزل و کاشانه‌ی تو تا زمانی که ز آفاق نماند آثار گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار پا نه ای بت به سرا پرده‌ی چشمم ز کرم تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار محتشم کشته آنست که در کلبه‌ی خود شمع مجلس کندت ای مه خورشید عذار به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد اعاد روحی هواء بغداد و زاد روحی قضاء بغداد یصید لیث الرجال خاتلة بعین ظبی نساء بغداد ترمی برشق اللحاظ و اعجبا آرامیات ظباء بغداد بالمسک قدت نبالها و لها ابهی نصالا نساء بغداد اذا اظل السماء یحجبها اضحت و اضحت سماء بغداد من کل شمس اذا بدت فبدا وقت مساء ضحاء بغداد امسی و شمس الضحاء تصحبنی فلی صباح مساء بغداد ملواح قلبی الملاح صادبها اشرق نار لقاء بغداد بذات درع ذوی الدروع سنت للقتال التقاء بغداد قدسیق بالخراب و احربا انا الخدیر استباء بغداد رقیقة الراء عندها و غدا غلیظة الحرف باء بغداد فی نکهة العید عطرت نفسی و ذاک عطر کباء بغداد اوسع من فکرتی و انور من سواد قلبی سواء بغداد اعذب من لهجتی و اطهر من ماء جفونی عفاء بغداد فصار خاقان ماه حذقت اذا رآه اصطفاء بغداد سیقتدی حیص بیص لی نعما بحیص بیص اقتداء بغداد وکم الم لی ارحه امل لما اتاه شفاء بغداد ما حیص بالفتی و لا بیص بل کلمات مراء بغداد حیص و بیص کاذب وقطا له و منه بکاء بغداد ها انا عنقاء شایع خبری و حاسدی خنفساء بغداد یسرق لفظی کانه جرد و نبته بافقاء بغداد تشد و ابشعری طیور روضتها الغناء منها غناء بغداد یثار فیها معربا کیعربها فراش نیلی حناء بغداد خطبت فیها کقس ساعدة فسا عدتنی ذکاء بغداد بالعربی الجدید مقولة شبهنی اولیء بغداد لاعجمی ولا قصیر لهی بل کنز نطقی براء بغداد فالعجمیون کلما افتقروا لم یغن عنهم ولاء بغداد لحب مرضی الجفون جامرهم فی القلب داعیاء بغداد سود نقابهم و اوجههم صفر و فیها ابتلاء بغداد اعجیب مدلین عرضت علی عیسی لا غیاد آء بغداد فالصفر و السود یغنیهم و لهم بیض و حمر دواء بغداد بارض بغداد تلتجی امم و بالامام التجاء بغداد خلیفةالله و النبی معا بمنصبیه ازدهاء بغداد المستضی فی السواد بدرجی و من دجاه ضیاء بغداد تراب نعل الامام کحل ذوی الابصار بل کیمیاء بغداد غذت وجوه الملک تخدمه عنوی و ینوی علاء بغداد دعیت عند الامام ثم قضی علی فرضا دعاء بغداد ببغداد فی درب فالوذج مغان من الخلد انموذج نزلت بها ثم فی رحلتی تیمنت فالا بفالوذج آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل نیست بجز هوای تو قبله و افتخار جان سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من زنده کنش به فضل خود ای دم تو بهار جان بی لب می فروش تو کی شکند خمار دل بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان از تو چو مشرقی شود روشن پشت و روی دل بر چو تو دلبری سزد هر نفسی نثار جان تافتن شعاع تو در سر روزن دلی تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان از غم دوری لقا راه حبیب طی شود در ره و منهج خدا هست خدای یار جان گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده‌ای از گل سرخ پر شود بی‌چمنی کنار جان لاف زدم که هست او همدم و یار غار من یار منی تو بی‌گمان خیز بیا به غار جان گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان آن دم پای دار شد دولت پایدار جان باغ که بی‌تو سبز شد دی بدهد سزای او جان که جز از تو زنده شد نیست وی از شمار جان دانه نمود دام تو در نظر شکار دل خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان نیم حدیث گفته شد نیم دگر مگو خمش شهره کند حدیث را بر همه شهریار جان آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل ای چون مخنث غنج او چون قحبگان تخمیش او خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او علم دولت نوروز به صحرا برخاست زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست بر عروسان چمن بست صبا هر گهری که به غواصی ابر از دل دریا برخاست تا رباید کله قاقم برف از سر کوه یزک تابش خورشید به یغما برخاست طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟ وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟ چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟ چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت بس که از طرف چمن لل لالا برخاست موسم نغمه‌ی چنگست که در بزم صبوح بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست بوی آلودگی از خرقه‌ی صوفی آمد سوز دیوانگی از سینه‌ی دانا برخاست از زمین ناله‌ی عشاق به گردون بر شد وز ثری نعره‌ی مستان به ثریا برخاست عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست که دل زاهد از اندیشه‌ی فردا برخاست هر دلی را هوس روی گلی در سر شد که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست گوییا پرده‌ی معشوق برافتاد از پیش قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد که حجاب از حرم راز معما برخاست سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر سایه‌ی عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی خاطر من از تفکر خامه‌ی من از صریر اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بی‌زبان درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ ناله‌ی آن از نوایب زار چون آواز زیر ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست «رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست از پی عشق بتان مردانگی باید نمود گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست چون اناالله در بیابان هدی بشنیده‌ای پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست از پی مردان اگر خواهی که در میدان شوی صف کشیدن گرداوبی گوی و چوگان شرط نیست ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل» پس فغان و زاری اندر بیت احزان شرط نیست چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست توبه‌ی من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست دی که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست از ترانه‌ی عشق تو نور نبی موقوف گشت وز مغابه‌ی جام تو قندیلها بر هم شکست رمزهای لعل تو دست جوانمردان گشاد حلقه‌های زلف تو پای خردمندان ببست ابروی مقرونت ای دلبر کمان اندر کشید ناوک مژگانت ای جانان دل و جانم بخست با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست پارسایی را بود در عشق تو بازار سست پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست شادی و آرام نبود هر کرا وصل تو نیست هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست گرین خیال محقق شود به بیداری که روی عزم همایون ازین طرف داری خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس یکی منم که به مدحش کنم شکرباری ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست که یار با سر لطف آمدست و دلداری تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری جماعتی شعرای دروغ شیرین را اگر به روز قیامت بود گرفتاری مرا که شکر و ثنای تو گفته‌ام همه عمر مگر خدای نگیرد به راست گفتاری تو روی دختر دلبند طبع من بگشای که خانگیش برآورده‌ام نه بازاری چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم خلیفه‌زاده تحمل چرا کند خواری؟ به هر درم سر همت فرو نمی‌آید ببسته‌ام در دکان ز بی‌خریداری من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن که پیش طایفه‌ای مرگ به که بیماری خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری بوی زلفت در جهان افکنده‌ای خویشتن را بر کران افکنده‌ای از نسیم زلف مشک‌افشان خویش غلغلی اندر جهان افکنده‌ای وز کمال نور روی خویشتن آتشی در عقل و جان افکنده‌ای وز فروغ لعل روح‌افزای خویش شورشی در بحر و کان افکنده‌ای روز و شب از بهر عاشق خواندنت نعره در کون و مکان افکنده‌ای می نیایی در میان عاشقان عاشقان را در گمان افکنده‌ای بر امید وصل در صحرای دل بیدلان را در فغان افکنده‌ای مرغ دل را بر امید گنج وصل اندرین رنج آشیان افکنده‌ای روی چون مه زآستین گنج وصل خون ما بر آستان افکنده‌ای هر که را دردی است اندر عشق تو خویشتن در پیش آن افکنده‌ای دام سودای خود اندر حلق دل کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای در بلای نیک و بد عطار را روز و شب در امتحان افکنده‌ای هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین هی به سلف نفخی کن پیشتر از یوم الدین تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین هیچ عسل زهر دهد یا ز شکر سرکه جهد مغلطه تا چند دهی ای غلط انداز مهین هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین در مجلس آن رستم در عربده بنشستم صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده ای هم خر و خربنده آهسته که سرمستم ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر در دلبر ما بنگر آهسته که سرمستم تو شخصک چوبینی گر پیشترک شینی صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی پر ده می راواقی آهسته که سرمستم آن‌ها که ملولانند زین راه چه گولانند بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم شمس الحق آزاده تبریز و می ساده تا حشر من افتاده آهسته که سرمستم گردش این گنبد و مکر و دهاش گرد بر آرد همی از اولیاش کینه نجوید مگر از دوستان برچه نهادی تو الهی بناش؟ گرچه جفا دارد با عاقلان زشت نگویند ز بهر تراش هر که مرو را کند این دردمند کرد نداند به جهان کس داوش سخت دو روی است ندانم همی دشمنش از دوست نه روی از قفاش گر به من از دهر جفائی رسد نیز رسیده‌است بدو خود جفاش هر که جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله وفاش؟ این همه آرایش باغ بهار بینی وین زیب و جمال و بهاش وین که چو گل روی بشوید به شب مشک دمد بر رخ شسته صباش وین که بگرداند هزمان همی بلبل نو نو به شگفتی نواش وین که همی ابر به مشک و گلاب هر شب و هر روز بشوید لقاش وین که همی بر کتف شاخ گل باد بیفشاند رومی قباش وین که چو آهو بخرامد به دشت سنبل تر است و بنفشه چراش وین که به جوی اندر از عکس گل سرخ عقیق است تو گوئی حصاش دیده‌ی نرگس چو شود تیره ابر لولوی شهوار کشد توتیاش وین که اگر باد به گل بروزد عنبر پاشد به هوا بر هباش دیر نپاید که کند گشت چرخ این همه را یکسره ناچیز و لاش از کتف گلبن سوری به قهر باد خزانی برباید رداش وآنچه که بنواختش اردیبهشت عرضه کند آذر و دی بر بلاش تیره شود صورت پرنور او کند شود کار روان و رواش گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ باز کند مهر ضعیف و دوتاش هرچه کنون هست زمرد مثال باز نداند خرد از کهرباش سیرت این چرخ چنین یافتم بایدمان کرد بر این ره رهاش نیش زمانه چو بر آشفته شد خوار شود همچو عدو آشناش قد تو گرچند چو تیر است راست زود کند گشت زمان چون حناش گر بگمانی تو ز بدهای او قامت چون نون منت بس گواش ژرف به من بنگر و بر خوان زمن نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش مرکب من بود زمان پیش ازین کرد ندانست ز من کس جداش گشته شب و روز به درگاه من خشندیم آب و مرادم گیاش جز به هوای دل من تاختن شاد و سرافراز نبودی هواش تا به مرادم زنخش نرم بود پاک صواب است تو گفتی خطاش واکنون چون کار به آخر رسید سوی من آورد عنان عناش هرچه به آغازی بوده شود طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند نیک دلیل است تو را بر فناش زیر یکی فرش وشی گسترد باز بدزدد ز یکی بوریاش هیچ شنودی که به آل رسول رنج و بلا چند رسید از دهاش؟ دفتر پیش آر، بخوان حال آنک شهره ازو شد به جهان کربلاش تشنه کشته شد و نگرفت دست حرمت و فضل و شرف مصطفاش وان کس کو کشت مر آن شمع را باز فرو خورد همین اژدهاش غافل کی بود خداوند ازانک رفت در این سبز و بلند آسیاش؟ لیکن نشتابد در کارهاش زانکه نه این است سزای جزاش چون به نهایت برسد کار خلق خود برسد باز به هر کس سزاش گرچه دراز است مراین را زمان ثابت کرده‌است خرد منتهاش رفته برین است نهاد جهان دیگر نکنند ز بهر مراش چون و چرا بیش نداند جز آنک بر نرسد خلق به چون و چراش دهر همی گوید ک «ای مردمان رفتنیم من» به زبان شماش طاعت دارید رسولانش را تکیه مدارید چنین بر قضاش عقل عطائی است شما را ازو سخت شریف است و بزرگ این عطاش آنکه چنین داند دادن عطا هیچ قیاسی نپذیرد سخاش هرکه رود بر ره خرم بهشت بی شک جز عقل نباشد عصاش جز که به نیروی عطای خدای گفت نداند به سزا کس ثناش معذرت حجت مظلوم را رد مکن یارب و بشنو دعاش ای شده مر طبع تو را بنده شعر طبع تو افزوده جمال و بهاش شعر شدی گر بشنیدی زشرم شعر تو بر پشت کسائی کساش عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم از ناله و زاری نتوان کرد خموشم من عاشق آن گوشه‌ی چشمم، به رفیقان پیغام بده تا: ننشینند به گوشم ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم چون بوی تو مستم نکند در همه عالم هر می که به دست آرم و هر باده که نوشم بر پای غلامان تو گر روی نمالد این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم با دست حدیث دگران پیش دل من تا باد حدیث تو رسانید به گوشم بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم ای اوحدی، از بی‌ادبیها که ببینی فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم بیا ساقی آن باده‌ی چون گلاب بر افشان به من تا درآیم ز خواب گلابی که آب جگرها به دوست دوای همه درد سرها به دوست رقیب مناخیز و در پیش کن تو شو نیز و اندیشه‌ی خویش کن ز تشویق خاطر جدا کن مرا به اندیشه‌ی خود رها کن مرا ندارم سر گفتگوی کسی مرا گفتگو هست با خود بسی گرآید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود هم نشست تماشای گنج نظامی کند به بزم سخن شادکامی کند بگو خواجه‌ی خانه در خانه نیست وگر هست محتاج بیگانه نیست خطا گفتم ای پی خجسته رقیب که شد دشمنی با غریبان غریب در ما به روی کسی در مبند که در بستن در بود ناپسند چو ما را سخن نام دریا نهاد در ما چو دریا بباید گشاد در خانه بگشای و آبی بزن چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن رها کن که آیند جویندگان ببینند در شاه گویندگان که فردا چو رخ در نقاب آورم ز گیله به گیلان شتاب آورم بسا کس که آید خریدار من نیابد رهی سوی دیدار من مگر نقشی از کلک صورتگری نگارنده بینند بر دفتری سخن بین کزو دور چون مانده‌ام کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام گزارنده‌ی گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته که چون وارث ملک افراسیاب سر از چین برآورد چون آفتاب خبر یافت کامد بدان مرز و بوم دمنده چنان اژدهائی ز روم همان نامه‌ی شاه بر خوانده بود در آن کار حیران فرو مانده بود به اندیشه‌ی پاک و رای درست سررشته‌ی کار خود باز جست نخستین چنان دید رایش صواب که میثاق شه را نویسد جواب بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز نویسنده‌ی چینی آرد فراز جوابی نویسد سزاوار شاه سخن را در او پایه دارد نگاه ز ناف قلم دست چابک دبیر پراکند مشک سیه بر حریر سخنهای پرورده‌ی دلفریب که در مغز مردم نماید شکیب خطابی که امیدواری دهد عتابی که بر صلح یاری دهد فسونی که بندد ره جنگ را فریبی که نرمی دهد سنگ را زبان بندهائی چو پیکان تیز دری در تواضع دری در ستیز طراز سر نامه بود از نخست به نامی کزو نامها شد درست خداوند بی یار و یار همه به خود زنده و زنده‌دار همه جهان آفرین ایزد کارساز توانا کن ناتوانا نواز علم برکش روشنان سپهر قلم در کش دیو تاریک چهر روش بخش پرگار جنبش پذیر سکونت ده نقطه‌ی جای گیر پدید آور هر چه آمد پدید رساننده‌ی هر چه خواهد رسید ز گویا و خاموش و هشیار و مست کسی بر اسرار او نیست دست به جز بندگی ناید از هیچکس خداوندی مطلق اوراست بس بس از آفرین جهان آفرین کزو شد پدید آسمان و زمین سخن رانده در پوزش شهریار که باد آفرین بر تو از کردگار ز هر شاه کامد جهانرا پدید بدست تو داد آفرینش کلید ز دریا به دریا تو گردی نشست بر ایران و توران تو را بود دست ز پرگار مغرب چو پرداختی علم بر خط مشرق انداختی گرفتی جهان جمله بالا و زیر هنوزت نشد دل ز پیگار سیر عنان بازکش کاژدها بر رهست فسانه دراز است و شب کوتهست سکندر توئی شاه ایران و روم منم کار فرمای این مرز و بوم تو را هست چون من بسی سفته گوش یکی دیگرم من به تندی مکوش من و تو ز خاکیم و خاک از زمی همان به که خاکی بود آدمی همه سروری تا به خاکست و بس کسی نیست در خاک بهتر ز کس چو قطره به دریا درانداختند دگر قطره زو باز نشناختند حضور تو در صوب این سنگلاخ دیار مرا نعمتی شد فراخ بهر نعمتی مرد ایزد شناس فزونتر کند نزد ایزد سپاس چو ایزد به من نعمتی بر فزود سپاس ایزدم چون نباید نمود کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ کزین به ندارد خردمند هیچ شنیدم ز چندین خداوند راز که هر جا که آری تو لشگر فراز فرستی تنی چند از اهل روم به بازارگانی بدان مرز و بوم بدان تا خرند آنچه یابند خورد طعامی که پیش آید از گرم و سرد بسوزند و ریزند یکسر به چاه ندارند تعظیم نعمت نگاه ذخیره چو زان شهر گردد تهی تو چون اژدها سر بدانجا نهی ستانی ز بی برگی آن بوم را چو آتش که عاجز کند موم را من از بهر آن آمدم پیشباز که گردانم از شهر خود این نیاز اگر چه به زرق و فسون ساختن نشاید ز چین توشه پرداختن ولیک آشتی ز پرخاش و جنگ که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ مکن کشته‌ی چینیان را خراب که افتد تو را نیز کشتی در آب قوی دل مشو گرچه دستت قویست که حکم خدا برتر از خسرویست خردمند را نیست کز راه تیز کند با خداوند قوت ستیز به کار آمده عالمی چون خرد به حکم تو هر کاری از نیک و بد کسی کو کسی را نیاید به کار شمارنده زو برنگیرد شمار به اصل از جهان پادشاهی تراست که فرمان و فر الهی تراست همه چیز را اصل باید نخست که باشد خلل در بناهای سست زر از نقره کردن عقیق از بلور رسانیدن میوه باشد به زور کند هر کسی سیب را خانه رس ولی خوش نباشد به دندان کس تو را ایزد از بهر عدل آفرید ستم ناید از شاه عادل پدید ستمکارگان را مکن یاوری که پرسند روزیت ازین داوری نکو رای چون رای را بد کند خرابی در آبادی خود کند چو گردد جهان گاه گاه از نورد به گرمای گرم و به سرمای سرد در آن گرم و سردی سلامت مجوی که گرداند از عادت خویش روی چنان به که هر فصلی از فصل سال به خاصیت خود نماید خصال ربیع از ربیعی نماید سرشت تموز از تموز آورد سرنبشت هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار بگردد بر او گردش روز گار سکندر به انصاف نام آورست وگرنی ز ما هر یک اسکندرست مپندار کز من نیاید نبرد برارم به یک جنبش از کوه گرد چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج ز هندوستان آورندم خراج هژبر ژیان را درآرم به زیر زنم طاق خر پشته بر پشت شیر ولیکن به شاهی و نام آوری نیم با تو در جستن داوری گر از بهر آن کردی این ترکتاز که چون بندگان پیشت آرم نماز به درگاه تو سر نهم بر زمین نه من جمله‌ی کشور خدایان چین بهر آرزو کاوری در قیاس به فرمان پذیری پذیرم سپاس در این داوری هیچ بیغاره نیست ز مهمان پرستی مرا چاره نیست جوابی چنین خوب و خاطر نواز به قاصد سپردند تا برد باز چو بر خواند پاسخ شه شیر زور شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور سپهدار چین از شبیخون شاه نبود ایمن از شام تا صبحگاه به روزی که از روزها آفتاب بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب سپهدار چین از سر هوش و رای سگالشگری کرد با رهنمای جهاندیده‌ای بود دستور او جهان روشن از رای پر نور او حسابی که خاقان برانداختی به فرمان او کار او ساختی دران کار از آن کاردان رای جست که درکارها داشت رای درست که چون دارم این داوری را بسیچ چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ چو مهره برآمایم از مهر و کین بدین چین که آمد به ابروی چین اگر حرب سازم مخالف قویست به تارک برش تاج کیخسرویست وگر در ستیزش مدارا کنم زبونی به خلق آشکارا کنم ندانم که مقصود این شهریار چه بود از گذر کردن این دیار به خاقان چین گفت فرخ وزیر که هست از نصیحت تو را ناگزیر براندیشم از تندی رای تو که تندی شود کارفرمای تو به گنج و به لشگر غرور آیدت زبون گشتن از کار دور آیدت جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او در مبند به هر جا که آمد ولایت گرفت نشاید در این کار ماندن شگفت چه پنداشتی کار بازیست این همه نکته کار سازیست این بدینگونه کاری خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود نشاید زدن تیغ با آفتاب نه البرز را کرد شاید خراب پذیره شو ارنی سپهر بلند به دولت گزایان درآرد گزند نه اقبال را شاید انداختن نه با مقبلان دشمنی ساختن میاویز در مقبل نیکبخت که افکندن مقبلانست سخت چو مقبل کمر بست پیش آر کفش طپانچه نشاید زدن با درفش به یک ماه کم و بیش با او بساز که بیگانه این‌جا نماند دراز مزن سنگ بر آبگینه نخست که چون بشکند دیر گردد درست درستی بود زخمها را ز خون ولی زخمگه موی نارد برون در آن کوش کین اژدهای سیاه به آزرم یابد درین بوم راه به چینی بر آن روز نفرین رسید که این اژدها بر در چین رسید مپندار کز گنبد لاجورد رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد نوای جهان خارج آهنگیست خلل در بریشم نه در چنگیست درین پرده گر سازگاری کنی هماهنگ را به که یاری کنی طرفدار چین چون در آن داوری به کوشش ندید از فلک یاوری از آن کارها کاختیار آمدش پرستشگری در شمار آمدش بر آن عزم شد کاورد سر به راه به رسم رسولان شود نزد شاه ببیند جهانداری شاه را همان سرفرازان درگاه را سحرگه که زورق کش آفتاب ز ساحل برافکند زورق بر آب سپهدار چین شهریار ختن رسولی براراست از خویشتن به لشگرگه شاه عالم شتافت بدانگونه کان راز کس درنیافت چو آمد به درگاه شاهنشهی از آن آمدن یافت شاه آگهی که خاقان رسولی فرستاده چست به دیدن مبارک به گفتن درست بفرمود خسرو که بارش دهند به جای رسولان قرارش دهند درآمد پیام آور سرفراز پرستش کنان برد شه را نماز بفرمود شه تا نشیند ز پای سخنهای فرموده آرد بجای به فرمان شاه آن سخنگوی مرد نشست و نشاننده را سجده کرد زمانی شد و دیده برهم نزد به نیک و بد خویشتن دم نزد ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند اشارت چنان آمد از شهریار که پیغامی ار نیک داری بیار مه روی پوشیده در زیر میغ به گوهر زبانی در آمد چو تیغ کز آمد شد شاه ایران و روم برومند بادا همه مرز و بوم ز چین تا دگر باره اقصای چین به فرمان او باد یکسر زمین جهان بی دربارگاهش مباد سریر جهان بی پناهش مباد نهفته سخنهاست دربار من کز آن در هراسست گفتار من فرستنده‌ی من چنان دید رای که خالی کند شه ز بیگانه جای نباشد کس از خاصگان پیش او جز او کافرین باد بر کیش او اگر یک تن آنجا بود در نهفت نباید تو را راز پوشیده گفت شه از خلوتی آنچنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن بفرمود کز زر یکی پای بند نهادند بر پای سرو بلند همان ساعدش را به زرین کمر کشیدند در زیر نخجیر زر سرای آنگه از خلق پرداختند همان خاصگان سوی در تاختند ملک ماند خالی در آن جای خویش نهاده یکی تیغ الماس پیش فرستاده را گفت خالیست جای نهفته سخن را گره بر گشای به فرمان شه مرد پوشیده راز ز راز نهفته گره کرد باز چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ رخت باد چون گل برافروخته جهان از تو سرسبزی آموخته نگین فلک زیر نام تو باد همه کار دولت به کام تو باد برآنم که گربنده را شهریار شناسد نیایش نباید به کار گر از راز پوشیده آگاه نیست به از راستی پیش او راه نیست من آن قاصد خود فرستاده‌ام کزان پیش کافکندی افتاده‌ام منم شاه خاقان سپهدار چین که در خدمت شاه بوسم زمین سکندر ز گستاخی کار او پسندیده نشمرد بازار او به تندی بر او بانگ برزد درشت که پیدا بود روی دیبا ز پشت شناسم من از باز گنجشک را همان از جگر نافه‌ی مشک را ولیکن نگهدارم آزرم و آب ز پوشیدگان برندارم نقاب چه گستاخ روئی بر آن داشتت که در پرده پوشیده نگذاشتت چه بی هیبتی دیدی از شاه روم که پولاد را نرم دانی چو موم نترسیدی از زور بازوی من که خاک افکنی در ترازوی من گوزن جوان گر چه باشد دلیر عنان به که برتابد از راه شیر جوابش چنین داد خاقان چین که‌ای درخور صد هزار آفرین بدین بارگه زان گرفتم پناه که بی زینهاری ندیدم ز شاه چو من ناگرفته درآیم ز در نبرد مرا هیچ بدخواه سر سیه شیر چندان بود کینه ساز که از دور دندان نماید گراز چو دندان کنان گردن آرد به زیر ز گردن کند خون او تند شیر ز من چو دل شاه رنجور نیست جوانمردی شیر ازو دور نیست مرا بیم شمشیر چندان بود که شمشیر من تیز دندان بود چو من با سکندر ندارم ستیز کجا دارم اندیشه‌ی تیغ تیز دگر کان خیانت نکردم نخست که بر من گرفتاری آید درست تو آورده‌ای سوی من تاختن مرا با تو کفرست کین ساختن خصومتگری برگرفتم ز راه بدین اعتماد آمدم نزد شاه چو من مهربانی نمایم بسی نبرد سر مهربانان کسی وگر نیز کردم گناهی بزرگ غریبی بود عذرخواهی بزرگ نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه که رحمت کند خاصه بر بی گناه پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند اگر من بدین بارگاه آمدم به دستوری عدل شاه آمدم که شاه جهان دادگر داورست خدایش بهر کار از آن یاورست از آن چرب گفتار شیرین زبان گره بر گشاد از دل مرزبان بدو گفت نیک آمدی شاد باش چو بخت از گرفتاری آزاد باش حساب تو زین آمدن بر چه بود چو گستاخی آمد بباید نمود پناهنده گفت ای پناه جهان ندارم ز تو حاجت خود نهان بدان آمدم سوی درگاه تو که بینم رضای تو و راه تو کزین آمدن شاه را کام چیست در این جنبش آغاز و انجام چیست گرم دسترس باشد از روزگار کنم بر غرض شاه را کامگار گر آن کام نگشاید از دست من همان تیر دور افتد از شست من زمین را ببوسم به خواهشگری مگر دور گردد شه از داروی چو من جان ندارم ز خسرو دریغ چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ گهر چون به آسانی آید به چنگ به سختی چه باید تراشید سنگ مرادی که در صلح گردد تمام چه باید سوی جنگ دادن لگام اگر تخت چین خواهی و تاج تور ز فرمانبری نیست این بنده دور وگر بگذری از محابای من نبخشی به من جای آبای من پذیرنده‌ی مهر نامت شوم درم ناخریده غلامت شوم زیانی ندارد که در ملک شاه زیاده شود بنده‌ی نیکخواه به چین در قبا بسته‌ی کین مباش قبای تو را گو یکی چین مباش ز جعد غلامان کشور بها بهل بر چو من بنده‌ی چینی رها گرفتار چین کی بود روی ماه ز چین دور به طاق ابروی شاه شهنشاه گفت ای پسندیده رای سخنها که پرسیدی آرم به جای سپه زان کشیدم به اقصای چین که آرم به کف ملک توران زمین بداندیش را سر درآرم به خاک کنم گیتی از کیش بیگانه پاک به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمانبری چو تو بی شبیخون شمشیر من نهادی به تسلیم سر زیر من سرت را سریر بلندی دهم ز تاج خودت بهره‌مند دهم نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت نگیرم در این کارها بر تو سخت ولیکن به شرطی که از ملک خویش کشی هفت ساله مرا دخل بیش چو آری به من عبره‌ی هفت سال دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال نیوشنده فرهنگ را ساز داد جوابی پسندیده‌تر باز داد که چون خواهد از من خداوند تاج به عمری چنین هفت ساله خراج چنان به که پاداش مالم دهد خط عمر تا هفت سالم دهد جهانجوی را پاسخ نغز او پسند آمد و گرم شد مغز او بدو گفت شش ساله دخل دیار به پامزد تو دادم ای هوشیار چو دیدم تو را زیرک و هوشمند به یکساله دخل از تو کردم پسند چو سالار ترکان ز سالار دهر بدان خرمی گشت پیروز بهر به نوک مژه خاک درگاه رفت پس از رفتن خاک با شاه گفت که شه گر چه گفتار خود را بجای بیارد که نیروش باد از خدای مرا با چنین زینهاری نخست خطی باید از دست خسرو درست که چون من کشم دخل یکساله پیش شهم برنینگیزد از جای خویش به تعویذ بازو کنم خط شاه ز بهر سر خویش دارم نگاه دهم خط به خون نیز من شاه را که جز بر وفا نسپرم راه را برین عهدشان رفت پیمان بسی که در بیوفائی نکوشد کسی نجویند کین تازه دارند مهر مگر کز روش بازماند سپهر بفرمود شه تا رقیبان بار کنند آن فرو بسته را رستگار ز بند زرش پایه‌ی برتر نهند به تارک برش تاج گوهر نهند چو شد کار خاقان ز قیصر بساز به لشگرگه خویش برگشت باز چو سلطان شب چتر بر سر گرفت سواد جهان رنگ عنبر گرفت ستاره چنان گنجی از زر فشاند که مهد زمین گاو بر گنج راند سکندر منش کرد بر باده تیز ز می‌کرد یاقوت را جرعه ریز نشست از گه شام تا صبحدم روان کرد بر یاد جم جام جم خسک ریخته بر گذر خواب را فراموش کرده تک و تاب را دل از کار دشمن شده بی‌هراس نه بازار لشگر نه آوای پاس صبوحی ملوکانه تا صبح راند همی داشت شب زنده تا شب نماند چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت جهان گشت با تاج یاقوت جفت درآمد ز در دیدبانی پگاه که غافل چرا گشت یکباره شاه رسید اینک از دور خاقان چین بدانسان که لرزد به زیرش زمین جهان در جهان لشگر آراسته ز بوق و دهل بانگ برخاسته ز بس پای پیلان که آزرده راه شده گرد بر روی خورشید و ماه سپاهی که گر باز جوید بسی نبیند به یکجای چندان کسی همه آلت جنگ برداشته چو دریائی از آهن انباشته نشسته ملک بر یکی زنده پیل ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل چو زین شعبده یافت شاه آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی نشست از بر باره‌ی ره نورد برآراست لشگر به رسم نبرد به پرخاش خاقان کمر بست چست که نشمرد پیمان او را درست بفرمود تا کوس روئین زدند به ابرو دراز چینیان چین زنند برآراست لشگر چو کوه بلند به شمشیر و گرز و کمان و کمند سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ برآورد کوهی ز دریا به میغ چو خاقان خبر یافت از کار او که آمد سکندر به پیکار او برون آمد از موکب قلبگاه به آواز گفتا کدامست شاه بگوئید کارد عنان سوی من ندارد نهان روی از روی من سکندر چو آواز چینی شنید قبای کژآگن به چین درکشید برون راند پیل افکن خویش را رخ افکند پیل بداندیش را به نفرین ترکان زبان برگشاد که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد ز چینی بجز چین ابرو مخواه ندارند پیمان مردم نگاه سخن راست گفتند پیشینیان که عهد و وفا نیست در چینیان همه تنگ چشمی پسندیده‌اند فراخی به چشم کسان دیده‌اند وگر نه پس از آنچنان آشتی ره خشمناکی چه برداشتی در آن دوستی جستن اول چه بود وزین دشمنی کردن آخر چه سود مرا دل یکی بود و پیمان یکی درستی فراوان و قول اندکی خبر نی که مهر شما کین بود دل ترک چین پر خم و چین بود اگر ترک چینی وفا داشتی جهان زیر چین قبا داشتی مرا بسته عهد کردی چو دیو به بدعهدی اکنون برآری غریو اگر کوه پولاد شد پیکرت وگر خیل یاجوج شد لشگرت نجنبد ز یاجوج پولاد خای سکندر چو سد سکندر ز جای تذروی که بر وی سرآید زمان به نخجیر شاهینش آید گمان ملخ چون پرسرخ را ساز داد به گنجشک خطی به خون باز داد اگر سر گرائی ربایم کلاه وگر پوزش آری پذیرم گناه مرا زیت و زنبوره در کیش هست چو زنبور هم نوش و هم نیش هست سپهدار چین گفت کای شهریار نپیچیده‌ام گردن از زینهار همان نیکخواهم که بودم نخست به سوگند محکم به پیمان درست چو گشتم پذیرای فرمان تو نبندم کمر جز به پیمان تو از این جنبش آن بود مقصود من که خوشبو کنی مجمر از عود من بدانی که من با چنین دستگاه که بر چرخ انجم کشیدم سپاه نباشم چنین عاجز و روز کور که برگردم از جنگ بی دست زور بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه ز جوشنده دریا نیایم ستوه ولیکن تو را بخت یاریگرست زمینت رهی آسمان چاکرست ستیزندگی با خداوند بخت ستیزنده را سر برد بر درخت تو را آسمان می‌کند یاوری مرا نیست با آسمان داوری چو گفت این فرود آمد از پشت پیل سوی مصر شه رفت چون رود نیل چو شد دید کان خسرو عذر ساز پیاده به نزدیک او شد فراز به هرا یکی مرکبش درکشید ز سر تا کفل زیر زر ناپدید چو بر بارگی کامرانیش داد به هم پهلوی پهلوانیش داد جز آتش دگر داد بسیار چیز رها کرد آن دخل یکساله نیز چو شد شاه را خان خانان رهی خصومت شد از خاندانها تهی دو لشگر یکی شد در آن پهن جای دو لشگر شکن را یکی گشت رای سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند به داد و ستد درهم آمیختند سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام به هم بود رود و می و جامشان همان نزد یکدیگر آرامشان چو از می‌به نخچیر پرداختند به یک جای نحچیر می‌ساختند نخوردند بی یکدگر باده‌ای به آزادی از خود هر آزاده‌ای زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟ اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت تیر او تا به سرا پرده‌ی دل ماوا داشت خیمه‌ی صبر من دل شده را برپا داشت تا به چنگ غمش افتاد گریبان دلم عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی بهمان شکل که در دیده‌ی مجنون جا داشت بس که در سرکشی آن مه به من استغنا کرد غیرت عشق مرا نیز به استغنا داشت دی به مجلس لبش از ناز نجنبید ولی نرگسش با من حیران همه دم غوغا داشت از کمانخانه‌ی ابرو به تکلف امروز تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت با خیالش دل من دوش شکایتها کرد ورنه با آن دو لب امروز شکایتها داشت مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید شد نفس‌گیر ز غم خوش نفس گیرا داشت محتشم بس که در آن کوی به پهلو گردید دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله افکند در سر من آنچ از سرم برآرد نو کرد عشق ما را باده هزارساله می‌گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم بر جام می‌نبشتم این بیع را قباله ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله بربند این دهان را بگشا دهان جان را بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله جان‌های آسمانی سرمست شمس تبریز بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله چون سوی برادری بپویی باید که نخست رو بشویی در سر ز خمارت ار صداعی است تصدیع برادران نجویی یا بوی بغل ز خود برانی یا ترک کنار دوست گویی در سور مهی بنفشه مویی کی شرط بود که تو بمویی بی دام اگرت شکار باید می‌دانک چو من محال جویی ور گوش تو گرم شد ز مستی صوفی سماع و های و هویی ور هوش تو بی‌خبر شد از گوش یک توی نه ای هزارتویی ای دل انصاف ده که چون نبود دور از جور خویش شرمنده کز پی هم ز گلشن سادات سه همایون درخت افکنده اول آن نونهال گلشن جان که شدی مرده از دمش زنده گل باغ صفا صفی‌الدین که رخش بر سمن زدی خنده پس ضیای زمان و شمس زمین آن دو نخل بلند و زیبنده که شد اسباب عیش خرد و بزرگ از غم فوتشان پراکنده چون به آئین جد و باب شدند جنت آرا به ذات فرخنده تا دو تاریخ آشکار شود این دو مصراع سزد از بنده دور از بوستان مصطفوی یک نهال و دو نخل افکنده خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب هنوز از دهن بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش زمین را به خنجر بشوید همی کنون رزم کاووس جوید همی سپاه انجمن شد برو بر بسی نیاید همی یادش از هر کسی سخن زین درازی چه باید کشید هنر برتر از گوهر آمد پدید چو افراسیاب آن سخنها شنود خوش آمدش خندید و شادی نمود ز لشکر گزید از دلاور سران کسی کاو گراید به گرز گران ده و دو هزار از دلیران گرد چو هومان و مر بارمان را سپرد به گردان لشکر سپهدار گفت که این راز باید که ماند نهفت چو روی اندر آرند هر دو بروی تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی پدر را نباید که داند پسر که بندد دل و جان به مهر پدر مگر کان دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد ازان پس بسازید سهراب را ببندید یک شب برو خواب را برفتند بیدار دو پهلوان به نزدیک سهراب روشن‌روان به پیش اندرون هدیه‌ی شهریار ده اسپ و ده استر به زین و به بار ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج سر تاج زر پایه‌ی تخت عاج یکی نامه با لابه و دلپسند نبشته به نزدیک آن ارجمند که گر تخت ایران به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری ازین مرز تا آن بسی راه نیست سمنگان و ایران و توران یکی‌ست فرستمت هرچند باید سپاه تو بر تخت بنشین و برنه کلاه به توران چو هومان و چون بارمان دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان فرستادم اینک به فرمان تو که باشند یک چند مهمان تو اگر جنگ جویی تو جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند چنین نامه و خلعت شهریار ببردند با ساز چندان سوار به سهراب آگاهی آمد ز راه ز هومان و از بارمان و سپاه پذیره بشد بانیا همچو باد سپه دید چندان دلش گشت شاد چو هومان ورا دید با یال و کفت فروماند هومان ازو در شگفت بدو داد پس نامه‌ی شهریار ابا هدیه و اسپ و استر به بار جهانجوی چون نامه‌ی شاه خواند ازان جایگه تیز لشکر براند کسی را نبد پای با او بجنگ اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ دژی بود کش خواندندی سپید بران دژ بد ایرانیان را امید نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با دار و گیر هنوز آن زمان گستهم خرد بود به خردی گراینده و گرد بود یکی خواهرش بود گرد و سوار بداندیش و گردنکش و نامدار چو سهراب نزدیکی دژ رسید هجیر دلارو سپه را بدید نشست از بر بادپای چو گرد ز دژ رفت پویان به دشت نبرد چو سهراب جنگ‌آور او را بدید برآشفت و شمشیر کین برکشید ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر چنین گفت با رزم‌دیده هجیر که تنها به جنگ آمدی خیره خیر چه مردی و نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست هجیرش چنین داد پاسخ که بس به ترکی نباید مرا یار کس هجیر دلیر و سپهبد منم سرت را هم اکنون ز تن برکنم فرستم به نزدیک شاه جهان تنت را کنم زیر گل در نهان بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی به گوش آمدش تیز بنهاد روی چنان نیزه بر نیزه برساختند که از یکدگر بازنشناختند یکی نیزه زد بر میانش هجیر نیامد سنان اندرو جایگیر سنان باز پس کرد سهراب شیر بن نیزه زد بر میان دلیر ز زین برگرفتش به کردار باد نیامد همی زو بدلش ایچ یاد ز اسپ اندر آمد نشست از برش همی خواست از تن بریدن سرش بپیچید و برگشت بر دست راست غمی شد ز سهراب و زنهار خواست رها کرد ازو چنگ و زنهار داد چو خشنود شد پند بسیار داد ببستش ببند آنگهی رزمجوی به نزدیک هومان فرستاد اوی به دژ در چو آگه شدند از هجیر که او را گرفتند و بردند اسیر خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن که کم شد هجیر اندر آن انجمن ای ظفر در رکاب دولت تو تهنیت خوان فتح و نصرت تو مسند آرای ملک امن و امان قهرمان زمان ولی سلطان تا بشارت زند به فتح تومهر گشته بر کوس چرم گاو سپهر رایتت کز هر آفت است مصون نفتد عکسش اندر آب نگون عزم تو چون عنان بجنباند راه سیارگان بگرداند قهرت آنجا که در مصاف آید کار شمشیر از غلاف آید هر کجا آورد سپاه تو زور پیل پنهان شود به خانه مور بر صفی کان به جنگت آمده پیش مرگ خالی نموده ترکش خویش بر سپاهی که با تو کرده جدل گشته دندانه دار تیغ اجل لشکرت گر بر آسمان تازد آسمان با زمین یکی سازد تیغ قهرت به باد پیمایی بر سر خصم کرده میرایی چون کند حمله تو رو به عدو پشت کرده مخالف از همه رو تیر باران تو کند ز شکوه زره تنگ حلقه در بر کوه هر کجا تیغ تو سر افرازد نیزه آنجا منار سر سازد خنجرت در غلاف فتنه بلاست چون زبان در دهان اژدرهاست اژدر از دم به کوره تاب دهد تا حسامت به زهر آب دهد سپرت کسمان نشان باشد لشکری را حصار جان باشد دست یازی چو بر کمان ستیز مرگ خواهد ز تیر پای گریز تیرت آنجا که پی سپر باشد دیده مور را خطر باشد بوم و ملک تو خاک رستم خیز روبهش ضیغم هژبر ستیز کرم خاکی به خاک این بروبوم اژدها سیرت و نهنگ رسوم بسته در بحر و بر نهنگان راه دشت بر اژدها نموده سیاه رأی و تدبیرت از خلل خالی همچو ذات تو رأی تو عالی عدل تو چون شود صلاح اندیش گرگ دست آورد به گردن میش شد ز کوس تو گوش چون سیماب بانگ تو مضطرش جهاند از خواب نعل رخشت چو سنگ‌سا گردد کوه الماس توتیا گردد شرر از نعلش ار فراز آید کوه یاقوت در گداز آید ملک از انصاف تو چنان آباد که در او جغد کس ندارد یاد جغد در خانه هما چه کند ظلم در کشور شما چه مند ظلم ترک دیار تو داده به دیار مخالف افتاده وای بر خصم بخت بر گشته که تو شمشیر و او سپر گشته کار زخم است تیغ بران را گو سپر چاک زن گریبان را از بزرگان کسی به سان تو نیست خاندانی چو خاندان تو نیست هر یک از خاندان تو جانی یا جهانگیر یا جهانبانی اول آن نیر بلنداقبال آفتاب سپهر جاه و جلال ملک آرای سلطنت پیرای بی‌عدیل زمان به عدل و به رای مطلع آفتاب دین و دول مقطع‌حل و عقد ملک و ملل کار فرمای چرخ کار افزای نسق آرای ملک بار خدای از بن و بیخ ظلم برکنده تخم عدلش ز جا پراکنده صعوه شاهین کش از حمایت تو باز گنجشک در ولایت تو شیر گوید ثنای آن روباه که سگش را بر او فتاده نگاه رخش او را سپهر غاشیه دار مدتش را زمانه عاشق زار نظرش دلگشای دلتنگان گذرش بوسه گاه سرهنگان سلطنت مفتخر به خدمت او تاکی افتد قبول حضرت او سایه پرورد ظل یزدانی نام او زیب خاتم جانی گر امان از گزند خواهد کس نام عباس بیگ حرزش و بس طرفه نامی که ورد مرد و زن است حر ز جان است و هیکل بدن است عین این نام عقل را تاج است به همین تاج عقل محتاج است بای این اسم بای بسم الله الف او ستون خیمه چاه سین او بر سر ستم اره به مسمای او جهان غره غره گشته بدو جهان و بجاست زانکه کار جهان از او به نواست عالم از ذات او مکرم باد تا قیامت پناه عالم باد بر سرش ظل خسروی بادا پشت نواب از او قوی بادا بر سرم سایه‌اش مخلد باد لطف بسیار او یکی سد باد وصف بکتاش بیگ چون گویم به که همت ز همتش جویم تا نباشد سخن چو همت او نتوان کرد وصف حضرت او تا نباشد بلندی سخنم دست بر دامنش چگونه زنم رفعتش کانچنان بلند رواست زانسوی چرخ آسمان نواست عقل و دولت موافقت کردند از گریبانش سر بر آوردند عقل او حل و عقد را قانون دولتش دین و داد را مضمون خاطرش صبح دولت جاوید رای او نور دیده‌ی خورشید آفتاب ار به خاطرش گذرد سایه کوه جاودان ببرد همه کارش به دانش و فرهنگ مور در صلح و اژدها در جنگ قهر او آتش نهنگ گذار زو سمندر به بحر آتش بار لطف او مرگ را حیات دهد به حیات ابد برات دهد به خدا راست آشکار و نهانش کرده رفع دویی دلش به زبانش فخر گو بر زمانه کن پدری کش خدا بخشد آنچنان پسری نه پسر بلکه کوه فر و شکوه زو پدر پشت باز داده به کوه تا ابد یارب آن پسر باشد بر مراد دل پدر باشد با منش آنقدر عنایت باد که زبان شرح آن نیارد داد خواهم از در هزار دریا پر تاکند آن هزار دریا در همه ایثار نام قاسم بیگ پس شوم عذر خواه قاسم بیگ گر هزاران جهان در و گهر است در نثارش متاع مختصر است بود و نابود پیش او همرنگ کوه با کاه نزد او همسنگ در شمارش یک و هزار یکی خاک را با زر اعتبار یکی گنج عالم برش پشیزی نیست هیچ چیزش به چشم چیزی نیست یکتنه چون به کارزار آید گوییا یک جهان سوار آید چون زند نعره و کشد شمشیر باز گردد به سینه غرش شیر بجهد تیغش از چنار چو مار زندش گر به سالخورده چنار چون کشد بر کمان سخت خدنگ شست صافش کند مشبک سنگ نیزه چون افکند به نیزه مهر مهر افتد نگون ز رخش سپهر گر ز باران ابر آزاری سپهی را کند سپر داری نگذارد که تیر آن باران بر سپه بارد و سپه داران با نهیبش ز خصم رفته سکون جسته از حلقه زره بیرون در صف رزم تیغ بهرام است در گه بزم زهره را جام است جام زهر است یعنی اصل سرور خرم آنجا که او نمود عبور تیغ بهرام یعنی آنسان تیز که ز سهمش اجل نمود گریز خاطرش آتش ستاره شرار طبع وقادش آب آتشبار فکرتش فرد گرد تنها سیر سد بیابان از او به مسلک غیر گر همه سحر بارد از رقمش سر فرو ناورد بدان قلمش نه بدانسانش همت است بلند که به اعجاز هم شود خرسند طبع عالیش چون نشست به قدر پیش او سحر را چه عزت و قدر تازگی خانه زاد فکرت او نازکی بنده طبیعت او سخنش معجزی‌ست سحر نمای خاطرش آتشی‌ست آب گشای هرکجا شد سلیقه‌اش معمار برد قلاب زحمت از بازار شعر تا در پناه خاطر اوست هست مقبول طبع دشمن و دوست علم را در پناه پوینده درجات کمال جوینده شعر را کرده در به دولت باز بر درش یک جهان سخن پرداز جمله را حامی و پناه همه خسرو جمله پادشاه همه در ترقی همه به تربیتش ناز پروردگان مکرمتش مجلس آرای عیش خوش نقشان بهترین شخص برگزیده لسان باد از صدر تا به صف نعال مفتخر مجلسش ز اهل کمال دو گرامی برادر نامی کمدند اصل نیک فرجامی دو دلاور، دو شیر دل ، دو دلیر کب گردد ز حمله شان دل شیر دو بهادر، دو مرد مردانه دو دلیر و دو شیر فرزانه پشت بر پشت او نهاده چو کوه هریکی ز آن دو سد جهان شکوه هر سه بسته کمر به خدمت سخت پیش هر یک ستاده دولت و بخت در رکاب خدایگان باشند نه که تا حشر جاودان باشند ظل نواب باد بر سرشان سد چو وحشی بود ثناگرشان پدران و برادران و همه راعی خلق و خلقشان چو رمه ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمدست قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست تشنه‌ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا بهر پابوس سگان میر میران آمدست به خدایی که از میان دو حرف هفت چرخ و چهار طبع انگیخت بوی کافور و عود و مشک آورد رنگ طاوس و کبک و زاغ آمیخت که مرا درد هجر تو بر سر خاک اندوه و آتش غم بیخت از برم دل به خدمت تو رسید وز تنم جان ز فرقت تو گریخت این چنین کارها زمانه کند با زمانه نمی‌توان آویخت خود و شاه بهرام با رای‌زن نشستند و گفتند بی‌انجمن سخنشان بران راست شد کز یمن به ایران خرامند با انجمن گزین کرد از تازیان سی هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار به دینارشان یکسر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد چو آگاهی این به ایران رسید جوانوی نزد دلیران رسید بزرگان ازان کار غمگین شدند بر آذر پاک برزین شدند ز یزدان همی خواستند آنک رزم مگر باز گردد به شادی و بزم چو منذر به نزدیک جهرم رسید برآن دشت بی‌آب لشکر کشید سراپرده زد راد بهرامشاه به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه به منذر چنین گفت کای رای‌زن به جهرم رسیدی ز شهر یمن کنون جنگ سازیم گر گفت‌وگوی چو لشکر به روی اندر آورد روی بدو گفت منذر مهان را بخوان چو آیند پیشت بیارای خوان سخن گوی و بشنو ازیشان سخن کسی تیز گردد تو تیزی مکن بخوانیم تا چیستشان در نهان کرا خواند خواهند شاه جهان چو دانسته شد چاره‌ی آن کنیم گر آسان بود کینه پنهان کنیم ور ایدون کجا کین و جنگ آورند بپیچند و خوی پلنگ آورند من این دشت جهرم چو دریا کنم ز خورشید تابان ثریا کنم بر آنم که بینند چهر ترا چنین برز و بالا و مهر ترا خردمندی و رای و فرهنگ تو شکیبایی و دانش و سنگ تو نخواهند جز تو کسی تخت را کله را و زیبایی بخت را ور ایدونک گم کرده دارند راه بخواهند بردن همی از تو گاه من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز ببینی بروهای پرچین من فدای تو بادا تن و دین من چو بینند بی‌مر سپاه مرا همان رسم و آیین و راه مرا همین پادشاهی که میراث تست پدر بر پدر کرد شاید درست سه دیگر که خون ریختن کار ماست همان ایزد دادگر یار ماست کسی را جز از تو نخواهند شاه که زیبای تاجی و زیبای گاه ز منذر چو شاه این سخنها شنید بخندید و شادان دلش بردمید چو خورشید برزد سر از تیغ کوه ردان و بزرگان ایران گروه پذیره شدن را بیاراستند یکی دانشی انجمن خواستند نهادند بهرام را تخت عاج به سر بر نهاده بهاگیر تاج نشستی به آیین شاهنشهان بیاراست کو بود شاه جهان ز یک دست بهرام منذر نشست دگر دست نعمان و تیغی به دست همان گرد بر گرد پرده‌سرای ستاده بزرگان تازی به پای از ایرانیان آنک بد پاک‌رای بیامد به دهلیز پرده‌سرای بفرمود تا پرده برداشتند ز درشان به آواز بگذاشتند به شاه جهان آفرین خواندند به مژگان همی خون برافشاندند رسیدند نزدیک بهرامشاه بدیدند زیبا یکی تاج و گاه به آواز گفتند انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی شهنشاه پرسید و بنواختشان به اندازه بر پایگه ساختشان بیار آن جام می تا جان فشانیم نثاری بر سر جانان نشانیم بیا جانا که وقت آن درآمد که جان بر جام جان‌افشان فشانیم چو بر جان آشکارا گشت جانان ز غیرت جان خود پنهان فشانیم دمی کز ما برآید بی غم او در آن ماتم بسی طوفان فشانیم چو دریا در خروش آییم وانگه ز چشم خون‌فشان باران فشانیم وگر در دیده آید غیر او کس نمک در دیده‌ی گریان فشانیم همان بهتر که در عشقش چو عطار در از دریای بی‌پایان فشانیم دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این چه گویم نطقم آن قدرت ندارد که اینجا کلک خود در جنبش آرد کند آغاز ناخوش داستانی برد خوشحالی از طبع جهانی یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستی ز می فراق بوئی شده آفت حضورم چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم ز بلند شعله وصلی که نهاده روبه پستی چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی چه دهی تسلی من به بشارت توقف تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی بجز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی به دو روزه وصلی باقی چه امید محتشم را که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی شادش چو نمی‌خواهی غمگین‌تر ازین بادا هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد چون سایه‌ات افتاده بر روی زمین بادا با مدعی از یاری گاهی نظری داری لطف تو به او باری چون هست همین بادا جز کلبه‌ی من جائی از رخش فرو نایی یا خانه‌ی من جایت یا خانه‌ی زین بادا گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست گر تو نازی می‌کنی یعنی که من فرخنده‌ام نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست خاک پاشی می‌کنی تو ای صنم در راه ما خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست دل از مشاهده‌ی لاله‌زار نگشاید ز دستهای حنابسته کار نگشاید ز اختیار جهان، عقده‌ای است در دل من که جز به گریه‌ی بی‌اختیار نگشاید خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود دهان خویش به ابر بهار نگشاید شکایت گره دل به روزگار مبر که هیچ‌کس بجز از کردگار نگشاید زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید مراست از دل مغرور غنچه‌ای، صائب که در به روی نسیم بهار نگشاید طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند کانرا که بود جانی برخاک درت میرد ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد هر زنده‌ی صاحب دل کز جان خبری دارد چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد فرنگیس اولین مرکب روان کرد که دولت در زمین گنجی نهان کرد از آن دولت فریدونی خبر داشت زمین را باز کرد آن گنج برداشت سهیل سیمتن گفتا تذروی به بازی بود در پائین سروی فرود آمد یکی شاهین به شبگیر تذرو نازنین را کرد نخجیر عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبر بو گلی در باغ بشگفت بهشتی مرغی آمد سوی گلزار ربود آن عنبرین گل را به منقار از آن به داستانی زد فلکناز که ما را بود یک چشم از جهان باز به ما چشمی دگر کرد آشنائی دو به بیند ز چشمی روشنائی همیلا گفت آبی بود روشن روان گشته میان سبز گلشن جوان شیری بر آمد تشنه از راه بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه همایون گفت لعلی بود کانی ز غارتگاه بیاعان نهانی در آمد دولت شاهی به تاراج نهاد آن لعل را بر گوشه تاج سمن ترک سمن بر گفت یکروز جدا گشت از صدف دری شب‌افروز فلک در عقد شاهی بند کردش به یاقوتی دگر پیوند کردش پریزاد پریرخ گفت ماهی به بازی بود در نخجیر گاهی بر آمد آفتابی ز آسمان بیش کشید آن ماه را در چنبر خویش ختن خاتون چنین گفت از سر هوش که تنها بود شمشادی قصب پوش به دو پیوست ناگه سروی آزاد که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد زبان بگشاد گوهر ملک دلبند که زهره نیز تنها بود یک چند سعادت بر گشاد اقبال را دست قران مشتری در زهره پیوست چو آمد در سخن نوبت به شاپور سخن را تازه کرد از عشق منشور که شیرین انگبینی بود در جام شهنشه روغن او شد سرانجام به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم که در حلوای ایشان زعفرانم پس آنگه کردشان در پهلوی یاد که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد جهان را هر دو چون روشن درخشید ز یکدیگر مبرید و ملخشید سخن چون بر لب شیرین گذر کرد هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت چو شاپور آمد اندر چاره کار دلم را پاره کرد آن پاره کار قضای عشق اگرچه سر نبشته است مرا این سر نبشت او در نبشت است چو سر رشته سوی این نقش زیباست ز سرخی نقش رویم نقش دیباست مراکز دست خسرو نقل و جام است نه کیخسرو پنا خسرو غلام است سرم از سایه او تاجور باد ندیمش بخت و دولت راهبر باد چو دور آمد به خسرو گفت باری سیه شیری بد اندر مرغزاری گوزنی بر ره شیر آشیان کرد رسن در گردن شیر ژیان کرد من آن شیرم که شیرینم به نخجیر به گردن بر نهاد از زلف زنجیر اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم و گر شیر ژیان آید به حربم چو شیرین سوی من باشد به چربم حریفان جنس و یاران اهل بودند به هر حرفی که می‌شد دست سودند دل محرم بود چون تخته خاک بر او دستی زنی حالی شود پاک دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت قدح پر باده کرد و لعل پر نوش به خسرو داد کاین را نوش کن نوش بخور کین جام شیرین نوش بادت به جز شیرین همه فرموش بادت ملک چون گل شدی هر دم شکفته از آن لعل نسفته لعل سفته گهی گفت ای قدح شب رخت بندد تو بگری تلخ تا شیرین بخندند گهی گفت ای سحر منمای دندان مخند آفاق را بر من مخندان بدست آن بتان مجلس افروز سپهر انگشتری می‌باخت تا روز ببرد انگشتری چون صبح برخاست که بر بانگ خروس انگشتری خواست بتان چون یافتند از خرمی بهر شدند از ساحت صحرا سوی شهر جهان خوردند و یک جو غم نخوردند ز شادی کاه برگی کم نکردند چو آمد شیشه خورشید بر سنگ جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ دگر ره شیشه می بر گرفتند چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند بر آن شیشه دلان از ترکتازی فلک را پیشه گشته شیشه بازی به می خوردن طرب را تازه کردند به عشرت جان شب را تازه کردند همان افسانه دوشینه گفتند همان لعل پرندوشینه سفتند دل خسرو ز عشق یار پرجوش به یاد نوش لب می‌کرد می نوش می رنگین زهی طاوس بی‌مار لب شیرین زهی خرمای بیخار نهاده بر یکی کف ساغرمل گرفته بر دگر کف دسته گل از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت پی دل جستن دلجوی برداشت شراب تلخ در جانش اثر کرد به شیرینی سوی شیرین نظر کرد به غمزه گفت با او نکته‌ای چند که بود از بوسه لبها را زبانبند هم از راه اشارت‌های فرخ حدیث خویشتن را یافت پاسخ سخنها در کرشمه می‌نهفتند به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند همه شب پاسبانی پیشه کردند بسی شب را درین اندیشه کردند ز گرمی روی خسرو خوی گرفته صبوح خرمی را پی گرفته که شیرین را چگونه مست یابد بر آن تنگ شکر چون دست یابد نمی‌افتاد فرصت در میانه که تیر خسرو افتد بر نشانه دل شادش به دیدار دل‌افروز طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز چو بر شبدیز شب گلگون خورشید ستام افکند چون گلبرگ بربید مه و خورشید دل در صید بستند به شبدیز و به گلگون برنشستند شدند از مرز موقان سوی شهرود بنا کردند شهری از می و رود گهی بر گرد شط بستند زنجیر ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر گهی بر فرضه نوشاب شهرود جهان پر نوش کردند از می و رود گهی راندند سوی دشت مندور تهی کردنددشت از آهو و گور بدینسان روزها تدبیر کردند گهی عشرت گهی نخجیر کردند عروس شب چو نقش افکند بر دست به شهرآرائی انجم کله بربست عروس شاه نیز از حجله برخاست به روی خویشتن مجلس بیاراست عروسان دگر با او شده یار همه مجلس عروس و شاه بیکار شکر بسیار و بادام اندکی بود کبوتر بی حد و شاهین یکی بود همه بر یاد خسرو می‌گرفتند پیاپی خوشدلی را بی گرفتند شبی بی‌رود و رامشگر نبودند زمانی بی می و ساغر نبودند می و معشوق و گلزار و جوانی ازین خوشتر نباشد زندگانی تماشای گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن حمایل دستها در گردن یار درخت نارون پیچیده بر نار به دستی دامن جانان گرفتن به دیگر دست نبض جان گرفتن گهی جستن به غمزه چاره‌سازی گهی کردن به بوسه نرد بازی گه آوردن بهارتر در آغوش گهی بستن بنفشه بر بناگوش گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غم‌های دل پرداز گفتن جهان اینست و این خود در جهان نیست و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست چنین تا خبرها به ایران رسید بر پادشاه دلیران رسید که بهرام را پادشاهی و گنج ازان تو بیش است نابرده رنج پراز درد و غم شد ز تیمار اوی دلش گشت پیچان ز کردار اوی همی رای زد با بزرگان بهم بسی گفت و انداخت از بیش و کم شب تیره فرمود تا شد دبیر سرخامه را کرد پیکان تیر به خاقان چینی یکی نامه کرد تو گفتی که از خنجرش خامه کرد نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و به روزگار برازنده‌ی هور و کیوان و ماه نشاننده شاه بر پیش گاه گزاینده‌ی هرکه جوید بدی فزاینده‌ی دانش ایزدی ز نادانی و دانش وراستی ز کمی و کژی و از کاستی بیابی چو گویی که یزدان یکیست ورا یار وهمتا و انباز نیست بیابد هر آنکس که نیکی بجست مباد آنک او دست بد را بشست یکی بنده بد شاه را ناسپاس نه مهتر شناس و نه یزدان شناس یکی خرد و بیکار و بی‌نام بود پدر بر کشیدش که هنگام بود نهان نیست کردار او در جهان میان کهان و میان مهان کس او را نپذیرفت کش مایه بود وگر در خرد برترین پایه بود بنزد تو آمد بپذرفتیش چو پر مایگان دست بگرفتیش کس این راه برگیرد از راستان ؟ نیم من بدین کار هم داستان چو این نامه آرند نزدیک تو پر اندیشه کن رای تاریک تو گر آن بنده را پای کرده ببند فرستی بر ما شوی سودمند وگر نه فرستم ز ایران سپاه به توران کنم روز روشن سیاه چوآن نامه نزدیک خاقان رسید بران گونه گفتار خسرو شنید فرستاده را گفت فردا پگاه چو آیی بدر پاسخ نامه خواه فرستاده آمد دلی پر شتاب نبد زان سپس جای آرام و خواب همی‌بود تا شمع رخشان بدید به درگاه خاقان چینی دوید بیاورد خاقان هم آنگه دبیر ابا خامه و مشک و چینی حریر به پاسخ نوشت آفرین نهان ز من بنده بر کردگار جهان دگر گفت کان نامه برخواندم فرستاده را پیش بنشاندم توبا بندگان زین سان سخن نزیبد از آن خاندان کهن که مه را ندارند یکسر به مه نه که را شناسند بر جای که همه چین و توران سراسر مراست به هیتال بر نیز فرمان رواست نیم تا بدم مرد پیمان شکن تو با من چنین داستانها مزن چو من دست بهرام گیرم بدست وزان پس به مهر اندرم آرم شکست نخواند مرا داور از آب پاک جز ار پاک ایزد مرا نیست باک تو را گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر زین بدی شایدی بران نامه بر مهر بنهاد و گفت که با باد باید که باشید جفت فرستاده آمد به نزدیک شاه بیک ماه کهتر به پیمود راه چو برخواند آن نامه را شهریار بپیچید و ترسان شد از روزگار فرستاد و ایرانیان را بخواند سخنهای خاقان سراسر براند همان نامه بنمود و برخواندند بزرگان به اندیشه درماندند چنین یافت پاسخ ز ایرانیان که ای فرو آورند و تاج کیان چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر به نامه چنین کار آسان مکن مکن تیره این فر و شمع کهن گزین کن از ایران یکی مرد پیر خردمند و زیبا و گرد و دبیر کز ایدر به نزدیک خاقان شود سخن گوید و راه او بشنود بگوید که بهرام روز نخست که بود و پس از پهلوانی چه جست همی تا کار او گشت راست خداوند را زان سپس بنده خواست چو نیکو گردد به یک ماه‌کار تمامی بسالی برد روزگار چو بهرام داماد خاقان بود ازو بد سرودن نه آسان بود به خوبی سخن گفت باید بسی نهانی نباید که داند کسی شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان اگر تو باز برآری حدیث من به دهان بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران محب صادق اگر صاحبش به تیر زند محبتش نگذارد که بر کند پیکان وصال دوست به جان گر میسرت گردد بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان کدام روز دگر جان به کار بازآید که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟ شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان زمان باد بهارست، داد عیش بده که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند درین قضیه که گردد جهان پیر جوان نظاره‌ی چمن اردیبهشت خوش باشد که بر درخت زند باد نوبهار افشان مهندسان طبیعت ز جامه خانه‌ی غیب هزار حله برآرند مختلف الوان ز کارگاه قضا در درخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان به کلبه‌ی چمن از رنگ و بوی باز کنند هزار طبله‌ی عطار و تخت بازرگان بهار میوه چو مولود نازپرور دوست که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند که هر چهار به هم متفق شدند ارکان اوان منقل آتش گذشت و خانه‌ی گرم زمان برکه‌ی آبست و صفه‌ی ایوان بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه به زیر سایه‌ی رز بر کنار شادروان تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری ازین هوا که درخت آمدست در جولان ز بانگ مشغله‌ی بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان خجل شوند کنون دختران مصر چمن که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان تو خود مطالعه‌ی باغ و بوستان نکنی که بوستان بهاری و باغ لالستان کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟ کدام سرو به بالای تست در بستان؟ چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را بجز خضر نتوان گفت و چشمه‌ی حیوان به چند روز دگر کافتاب گرم شود مقر عیش بود سایه‌بان و سایه‌ی بان تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو مگر به سایه‌ی دستور پادشاه زمان سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان که گردنان اکابر نخست فرمانش نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان بلند پایه‌ی قدرش چه جای فهم و قیاس فراخ مایه‌ی فضلش چه جای حصر وبیان به گرد همتش ادراک آدمی نرسد که فهم برنتواند گذشتن از کیوان برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار درو فنون فضایل چو دانه در رمان چو بر صحیفه‌ی املی روان شود قلمش زبان طعن نهد در بلاغت سحبان چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش که از مسیحا دجال و از عمر شیطان به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست امید هست که فردا به رحمت و رضوان کسان ذخیره‌ی دنیا نهند و غله‌ی او هنوز سنبله باشد که رفت در میزان بزرگوارا شرح معالیت که دهد که فکر واصف ازو منقطع شود حیران به گرد نقطه‌ی عالم سپهر دایره گرد ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران که دید تشنه‌ی ریان بجز تو در افاق به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان خدای را به تو فضلی که در جهان دارد کدام شکر توان گفت در مقابل آن خنک عراق که در سایه‌ی حمایت تست حمایت تو نگویم، عنایت یزدان ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان بر درخت امیدت همیشه باد که نیست به دور عدل تو جز بر درخت بار گران سپهر با تو به رفعت برابری نکند که شرمسار بود مدعی، بلا برهان چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان درون خانه ضرورت چو آتشی باشد به اتفاق برون آید از دریچه دخان نخواستم دگر این باد عشق پیمودن ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج که در گنجینه بودش از سخن گنج که در مغرب زمین شاهی بناموس همی زد کوس شاهی، نام تیموس همه اسباب شاهی حاصل او نمانده آرزویی در دل او ز فرقش تاج را اقبال‌مندی ز پایش تخت را پایه‌ی بلندی فلک در خیلش از جوزا کمربند ظفر با بند تیغش سخت‌پیوند زلیخا نام، زیبا دختری داشت که با او از همه عالم سری داشت نه دختر، اختری از برج شاهی فروزان گوهری از درج شاهی نگنجد در بیان وصف جمالش کنم طبع آزمایی با خیالش ز سر تا پا فرود آیم چو مویش شوم روشن ضمیر از عکس رویش ز نوشین لعلش استمداد جویم ز وصفش آنچه در گنجد بگویم قدش نخلی ز رحمت آفریده ز بستان لطافت سر کشیده ز جوی شهریاری آب خورده ز سرو جویباری آب برده به فرقش موی، دام هوشمندان ازو تا مشک، فرق، اما نه چندان فراوان موشکافی کرده شانه نهاده فرق نازک در میانه ز فرق او، دو نیمه نافه را دل وز او در نافه کار مشک، مشکل فرو آویخته زلف سمن‌سای فکنده شاخ گل را سایه در پای دو گیسویش دو هندوی رسن‌ساز ز شمشاد سرافرازش رسن‌باز فلک درس کمالش کرده تلقین نهاده از جبینش لوح سیمین ز طرف لوح سیمینش نموده دو نون سرنگون از مشک سوده به زیر آن دو نون، طرفه دو صادش نوشته کلک صنع اوستادش ز حد نون او تا حلقه‌ی میم الف‌واری کشیده بینی از سیم فزوده بر الف، صفر دهان را یکی ده کرده آشوب جهان را شده سین‌اش عیان از لعل خندان گشاده میم را عقده به دندان ز بستان ارم رویش نمونه در او گل‌ها شکفته گونه گونه بر او هر جانب از خالی نشانی چو زنگی بچگان در گل‌ستانی زنخدانش که میم بی‌زکات است در او چاهی پر از آب حیات است به زیرش غبغب ار دانا برد راه بود گرد آمده رشحی از آن چاه قرار دل بود نایاب آنجا که هم چاه است و هم گرداب آنجا بیاض گردنش صافی‌تر از عاج به گردن آورندش آهوان باج بر و دوشش زده طعنه سمن را گل اندر جیب کرده پیرهن را دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ کف امیدشان نبسوده گستاخ ز بازو گنج سیمش در بغل بود عیار سیم، پیش آن، دغل بود پی تعویذ آن پاکیزه چون در دل پاکان عالم از دعا پر پری‌رویان به جان کرده پسندش رگ جان ساخته تعویذبندش ز تاراج سران تاج و دیهیم دو ساعد آستینش کرده پر سیم کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش نهاده مرهمی بهر دل ریش به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها دل از هر ناخنش بسته خیالی فزوده بر سر بدری ، هلالی به پنج انگشت، مه را برده پنجه ز زور پنجه، مه را کرده رنجه میانش موی، بل کز موی نیمی ز باریکی بر او از موی بیمی نیارستی کمر از موی بستن کز آن مو بودی‌اش بیم گسستن ز دست‌افشار زرین پس خمش شو! بیا وین سیم دست‌افشار بشنو! نداده در حریم آن حرمگاه حصار عصمتش اندیشه را راه سخن رانم ز ساق او که چون است بنای حسن را سیمین ستون است بنامیزد! بود گلدسته نور ولی از چشم هر بی‌نور، مستور صفای او نمود آیینه را رو درآمد از ادب پیشش به زانو از آن آیینه هم‌زانوی او شد که فیض نوریاب از روی او شد به وی هر کس که هم‌زانو نشیند رخ دولت در آن آیینه بیند قدم در لطف نیز از ساق کم نیست چون او در لطف کس صاحب قدم نیست ندانم از زر و زیور چه گویم که خواهد بود قاصر هر چه گویم پر از گوهر به تارک افسری داشت که در هر یک خراج کشوری داشت در و لعل‌اش که بود آویزه‌ی گوش همی برد از دل و جان لطف آن، هوش اگر بگسستی‌اش گوهر ز گردن شدی گنج جواهر جیب و دامن مرصع موی بندش در قفا بود هزاران عقد گوهر را بها بود نیارم بیش ازین از زر خبر داد که شد خلخال و اندر پایش افتاد گهی از عشوه در مسندنشینی به زیبا دیبه‌ی رومی و چینی گهی در جلوه‌ی ایوان خرامی ز زرکش حله‌ی مصری و شامی به هر روز نوی کافکنده پرتو نبوده بر تنش جز خلعتی نو ندادی دست جز پیراهنش را که در آغوش خود دیدی تنش را سهی سروان هواداری‌ش کردی پری‌رویان پرستاری‌ش کردی ز همزادان هزاران حورزاده به خدمت روز و شب پیشش ستاده نه هرگز بر دلش باری نشسته نه یک بارش به پا خاری شکسته نبوده عاشق و معشوق کس را نداده ره به خاطر این هوس را به شب چون نرگس سیراب خفتی سحر چون غنچه‌ی خندان شکفتی بدین‌سان خرم و دلشاد بودی وز آن غم خاطرش آزاد بودی که‌ش از ایام بر گردن چه آید وز این شب‌های آبستن چه زاید ای تماشاییان جاه و جلال بشتابید بهر استقبال که ز ره می‌رسد به سد اعزاز از در شاه موکب آمال موکبی با جهان جهان شوکت موکبی با جهان جهان اجلال خلعت خسروانه سر تا پا داشته شاه خسروان ارسال آنچنان چون عدیل سوی عدیل وآنچنان چون همال سوی همال تاج و سارق نهاده طالع و بخت بر سر دست دولت و اقبال تاجی از مهر پایه‌اش ارفع مهری ایمن ز احتمال زوال تاجی اختر بر او گهر پیرای اختری فارغ از فتور و بال پیش پیش افسری چنین وز پی اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال اسبی اندر جهندگی چو صبا اسبی اندر روندگی چو شمال در فضایی چو پهن دشت سپهر بردویده به نیم تک چو خیال در مضیقی چو تنگنای قلم شده باریک در خزیده چو نال همچو تیرش قلم جهد ز بنان چون مصور تکاورش تمثال وقت سرعت بود تقدم جوی پای او بر سر و دمش بر یال اینچنین اسب و اینچنین تشریف کش دو سد دولت است در دنبال باد یارب مبارک و میمون بر تو فرخنده بخت فرخ فال میر میران غیاث ملت و ملک شحنه‌ی کامل صنوف کمال قلزم معنی و محیط کرم عالم دانش و جهان نوال عالم از روی بخت خرم تو صبح عید است و خاطر اطفال روز بدخواه و کلبه‌ی سیهش شام مرگ است و خاطر جهال اثر خفت مخالف تو ثقل ذاتی برد ز طبع جبال سایه ذلت معاند تو لعل و گوهر کند چو سنگ و سفال وقت حاضر جوابی کرمت چون گشاید طمع زبان سال کیست نی کان زمان نباشد گنگ چیست لا، کان زمان نباشد لال پیش حاجت روایی کف تو وعده در تحت امرهای محال در جهان فراخ احسانت مدت انتظار تنگ مجال گر تو گویی که باز رو به ازل بازگردد فلک به استعجال گردد امروز دی و دی امروز شود امسال پار و پار امسال نیست در حقه‌های کیسه چرخ هیچ زهری چو زهر تو قتال افکند نرم خویی خویت دوستی در میان شیر و غزال خصم را برتو چون گزیند عقل با وجود ظهور نقص و کمال تا بود پای ابلق مهدی کس نبوسد سم خر دجال داورا خاک راه تو وحشی که ز بی‌لطفی تو شد پامال گر به احوال او نپردازی ای بدش حال و ، ای بدش احوال تا چنین است دور چرخ که نیست ماضی و حال او به یک منوال مدت دولت تو باد چنان که بردرشک ماضیش بر حال تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصه دو نیم افتادست چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست دل من در هوس روی تو ای مونس جان خاک راهیست که در دست نسیم افتادست همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت بر در میکده دیدم که مقیم افتادست حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز اتحادیست که در عهد قدیم افتادست چند کنی جای چنین به گزین؟ چون نروی سوی سرائی جز این؟ چند نشینی تو؟ که رفتند پاک همره و یارانت، هلا برنشین چند کنی صحبت دنیا طلب؟ صحبت یاری به ازین کن گزین مهر چنین خیره چه داری برانک بر تو همی دارد همواره کین؟ بچه‌ی خاکی و نبیره‌ی فلک مادر زیرین و پدرت از برین چونکه زمینی نشود بر فلک چند بود آن فلکی بر زمین؟ نیک نگه کن که حکیم علیم چونت ببسته‌است به بندی متین! چند در این بند به گشی چنین دامن دنیا بکشی واستین؟ سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر صورت بسته است همانا چنین ترسان گشتی که چنینی به زار گرت برآرند از این پارگین جهل نموده است تو را این خیال جز که چنین گفت یکی پیش بین؟ گفت که «تو زنده‌تر آنگه شوی که‌ت برهانند از این تیره طین» بلکه به زندانی چونان که گفت مه ز رسولان خدای اجمعین این فلک زود رو، ای مردمان، صعب حصاری است بلند و حصین بر دل و بر وهم جهان چرخ را زندان کرده است جهان‌آفرین تا نشناسد که برون زین فلک چیست به اندیشه‌ی کس آفرین وهم گران را که برون است ازین راست بدیدی و به عین‌الیقین خلق بدان عالم منکر شدی سست شدی بر دلشان بند حین جز به چنین صنع نیامد درست وعده‌ی بستان پر از حور عین تا نبری ظن که مگر منکر است نعمت آن عالم را بو معین نیست درین هیچ خلاقی که نیست جز که بر این گونه جهان مهین نیست چنین مرده که این عالم است وصف چنین کردش روح‌الامین جای خور و خواب تو این است و بس آن نه چنین است مکان و مکین آرزوی خویش بباید درو هر کسی از خلق مهین و کهین گر تو درو گرسنه و تشنه‌ای مرغ مسمن خور و ماء معین من نه همی طاعت ازان دارمش تا می و شیرم دهد و انگبین رنجگی تشنه نخواهم نه آب بی‌سفرم نیست به کار اسپ و زین کار ستور است خور و خفت و خیز شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟ نیستی آگاه تو هیچ از بهشت خور چه کنی گر نه خری راستین؟ نیستی آگاه به حق خدای بیهده دانی که نخوردم یمین بر نشوی تو به جهان برین تات همی دیو بود هم نشین گر همی اندر دین رغبت کنی دور کند داس جهان پوستین روی به دریا نه اگر گوهر است آرزوی جانت و در ثمین گر در دانش به تو بربسته گشت من بگشایم ز در آن زوپرین تا نشناسی تو لطیف از کثیف مانده‌ای اندر قفس آهنین کی رسد این علم به یاران دیو؟ خیره برآتش ندمد یاسمین هیچ شنیدی که چه گفتت رسول بار خدای و شرف المرسلین؟ گفت «بباید جستن علم را گر نبود جایگهش جز به چین» خانه‌ی اسرار خدای است امام روح امین است مرو را قرین تا تو نگیری رسن عهد او دست نشوید ز تو دیو لعین علم کجا باشد جز نزد او؟ شیر کجا باشد جز در عرین؟ هر که سوی حضرت او کرد روی زهره بتابدش و سهیل از جبین از رهی و حجت او خوان برو هر سحر، ای باد، هزار آفرین هر کی بالاست مر او را چه غمست هر کی آن جاست مر او را چه غمست که از این سو همه جان‌ست و حیات که از این سو همه لطف و کرمست خود از این سو که نه سویست و نه جا قدم اندر قدم اندر قدم‌ست این عدم خود چه مبارک جایست که مددهای وجود از عدمست همه دل‌ها نگران سوی عدم این عدم نیست که باغ ارمست این همه لشکر اندیشه دل ز سپاهان عدم یک علمست ز تو تا غیب هزاران سال‌ست چو روی از ره دل یک قدمست چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی دی به امید گفتمش داعی دولت توام گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست سر قبول بباید نهاد و گردن طوع که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست کلید فتح اقالیم در خزاین اوست کسی به قوت بازوی خویش نگشادست به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش گمان برند که نقاش غیراستادست اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی دو بینی از قبل چشم احول افتادست همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد ز دست خوی بد خویشتن به فریادست تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک به یاد دار که این پندم از پدر یادست اگر به پای بپویی وگر به سر بروی مقسمت ندهد روزیی که ننهادست خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز به دیگران که توبینی به عاریت دادست گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی نه در خرابه‌ی دنیا که محنت آبادست به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند که روی آب نه جای قرار و بنیادست رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی که هرکه بنده‌ی فرمان حق شد آزادست «انما العاشقون مذبوحون» «عندباب الحبیب مطروحون» عاشقان کشتگان زنده دلند ز آتش عشق دوست مشتعلند عاشقان را نه دود و نه عود است ناله‌ی عشق لحن داود است دل عاشق ز عشق بیمار است ناله‌ی زیر عاشقان زار است وصف معشوق را ز عاشق پرس حسن عذرا ز چشم وامق پرس وصف شیرین به نزد خسرو گوی مهر لیلی ز طبع مجنون جوی سوز پروانه شوق پروین دان اصل سودای ویس و رامین دان همه عالم، اگر پر از هوس است بشر را اشتیاق هند بس است جان فرهاد، اگر چه شیرین بود عاقبت هم برای شیرین بود هر که او را دلی بود، باری ناگزیرش بود ز دلداری ای که عاشق نه‌ای، حرامت باد زندگانی، که می‌دهی بر باد ما دگرباره توبه بشکستیم وز غم نام و ننگ وارستیم خرقه‌ی صوفیانه بدریدیم کمر عاشقانه بر بستیم در خرابات با می و معشوق نفسی عاشقانه بنشستیم از می لعل یار سرمستیم وز دو چشمش خمار بشکستیم شاید ار شور در جهان فگنیم کر می لعل یار سر مستیم چون بدیدیم آفتاب رخش از طرب، ذره‌وار، بر جستیم چنگ در دامن شعاع زدیم تا بدان آفتاب پیوستیم ذره بودیم، آفتاب شدیم از عراقی چو مهر بگسستیم این همه هست، خود نمی‌دانیم کین زمان نیستیم یا هستیم؟ ترش ترش بنشستی بهانه دربستی که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی هزار کوزه زرین به جای آن بدهم مگیر سخت مرا ز آنچ رفت در مستی تو را که آب حیاتی چه کم شود کوزه چه حاجت آید جان و جهان چو تو هستی بیا که روز عزیزست مجلسی برساز ولی چو دوش مکن کز میان برون جستی پریر رفتم سرمست تو به خانه عشق به خنده گفت بیا کز زحیر وارستی هزار جان بفزودی اگر دلی بردی هزار مرهم دادی اگر تنی خستی چرا نگیرم پایت که تاج سرهایی چرا نبوسم دستت که صاحب دستی دلا میی بستان کز خمارها برهی چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی برو دلا به سعادت به سوی عالم دل به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی خموش باش اگر چه که جمله سیمبران به آب زر بنویسند هر چه گفتستی ضیای حق و امام الهدی حسام الدین مجیر خلق به بالای روح از این پستی این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن از برای این جهان و آن جهان ای دلربای دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب بنشین میان مستان اینک مه و کواکب آن روز پرعجایب وان محشر قیامت گشتست پیش حسنت مستغرق عجایب چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب جان را ز تست هر دم سلطانیی مسلم این شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان سر کرده در گریبان چون صوفیان مراقب عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو ای قبله حوایج معشوقه مطالب نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت طالع شد آفتابت از جانب مغارب درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را زان جذبه‌های جانی ای جذبه تو غالب تا بیند این دو دیده صبح خدا دمیده دام طلب دریده مطلوب گشته طالب عشق و طلب چه باشد آیینه تجلی نقش و حسد چه باشد آیینه معایب کو بلبل چمن‌ها تا گفتمی سخن‌ها نگذشت بر دهان‌ها یا دست هیچ کاتب نه از نقش‌های صورت نه از صاف و نه از کدورت نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما ای از درت نرفته کس ناامید و غایب ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند احرار روزگار و افاضل ترا رهی بودند در قدیم امیران و شاعران واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی مشغول بوده‌ای که نکردی عیادتم یا خود مرا محل عیادت نمی‌نهی نی‌نی ز ابلهی است مرا از تو این طمع خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی با رنج ناتوانی ای دوستان مرا دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی گوید طبیب بهتری امروز غم مخور اینک برفت علت و آغاز شد بهی غم این غمست و بس که ز من فوت می‌شود در بزم صدر عالم رسم سه‌شنبهی آن جنت نعیم اگر در جهان بود ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت دانی که نوشداروی سهراب کی رسید آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند بار دگر امید رهائی مگر نداشت بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت میدید شعله در سر و پروای سر نداشت بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت خرمن نکرده توده کسی موسم درو در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت ای خفته به یاد یار برخیز می‌آید یار غار برخیز زنهارده خلایق آمد برخیز تو زینهار برخیز جان بخش هزار عیسی آمد ای مرده به مرگ یار برخیز ای ساقی خوب بنده پرور از بهر دو سه خمار برخیز وی داروی صد هزار خسته نک خسته بی‌قرار برخیز ای لطف تو دستگیر رنجور پایم بخلید خار برخیز ای حسن تو دام جان پاکان درماند یکی شکار برخیز خون شد دل و خون به جوش آمد این جمله روا مدار برخیز معذورم دار اگر بگفتم در حالت اضطرار برخیز ای نرگس مست مست خفته وی دلبر خوش عذار برخیز زان چیز که بنده داند و تو پر کن قدح و بیار برخیز زان پیش که دل شکسته گردد ای دوست شکسته وار برخیز بلا به من که ندارم غم بقا چکند کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب میان آتش و آبیم تا خدا چکند کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند چو آشنای تو شد دل ز من برید آری تو را کسی که به دست آورد مرا چکند دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند نوروز روز خرمی بیعدد بود روز طواف ساقی خورشید خد بود مجلس به باغ باید بردن، که باغ را مفرش کنون ز گوهر و مسند زند بود آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود نرگس بسان حلقه‌ی زنجیر زر نگر کاندر میان حلقه‌ی زرین وتد بود اندر میان لاله، دلی هست عنبرین دل عنبرین بود، چو عقیقین جسد بود آن خاک هست والد و گل باشدش ولد بس رشد والدی که لطیفش ولد بود ابر گهرفشان را هر روز بیست بار خندیدن و گریستن و جزر و مد بود خورشید چون نبرده حبیبی که باحبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه پرده زبرجدین و عقیقین رمد بود سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد زلف آن نکو بود که به پیچ و عقد بود بادام چون شیانی بارد به روز باد چون دست راد احمد عبدالصمد بود کسی راه معروف کرخی بجست که بنهاد معروفی از سر نخست شنیدم که مهمانش آمد یکی ز بیماریش تا به مرگ اندکی سرش موی و رویش صفا ریخته به موییش جان در تن آویخته شب آن جا بیفگند و بالش نهاد روان دست در بانگ و نالش نهاد نه خوابش گرفتی شبان یک نفس نه از دست فریاد او خواب کس نهادی پریشان و طبعی درشت نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز گرفتند از او خلق راه گریز ز دیار مردم در آن بقعه کس همان ناتوان ماند و معروف و بس شنیدم که شبها ز خدمت نخفت چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت شبی بر سرش لشکر آورد خواب که چند آورد مرد ناخفته تاب؟ به یک دم که چشمانش خفتن گرفت مسافر پراگنده گفتن گرفت که لعنت بر این نسل ناپاک باد که نامند و ناموس و زرقند و باد پلید اعتقادان پاکیزه پوش فریبنده‌ی پارسایی فروش چه داند لت انبانی از خواب مست که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟ سخنهای منکر به معروف گفت که یک دم چرا غافل از وی بخفت فرو خورد شیخ این حدیث از کرم شنیدند پوشیدگان حرم یکی گفت معروف را در نهفت شنیدی که درویش نالان چه گفت؟ برو زین سپس گو سر خویش گیر گرانی مکن جای دیگر بمیر نکویی و رحمت به جای خودست ولی با بدان نیکمردی بدست سر سفله را گرد بالش منه سر مردم آزار بر سنگ به مکن با بدان نیکی ای نیکبخت که در شوره نادان نشاند درخت نگویم مراعات مردم مکن کرم پیش نامردمان گم مکن به اخلاق نرمی مکن با درشت که سگ را نمالند چون گربه پشت گر انصاف خواهی سگ حق شناس به سیرت به از مردم ناسپاس به برفاب رحمت مکن بر خسیس چو کردی مکافات بر یخ نویس ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس بخندید و گفت ای دلارام جفت پریشان مشو زین پریشان که گفت گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش جفای چنین کس نباید شنود که نتواند از بی‌قراری غنود چو خود را قوی حال بینی و خوش به شکرانه بار ضعیفان بکش اگر خود همین صورتی چون طلسم بمیری و اسمت بمیرد چو جسم وگر پرورانی درخت کرم بر نیک نامی خوری لاجرم نبینی که در کرخ تربت بسی است بجز گور معروف، معروف نیست به دولت کسانی سر افراختند که تاج تکبر بینداختند تکبر کند مرد حشمت پرست نداند که حشمت به حلم اندرست تخم بطی گر چه مرغ خانه‌ات کرد زیر پر چو دایه تربیت مادر تو بط آن دریا بدست دایه‌ات خاکی بد و خشکی‌پرست میل دریا که دل تو اندرست آن طبیعت جانت را از مادرست میل خشکی مر ترا زین دایه است دایه را بگذار کو بدرایه است دایه را بگذار در خشک و بران اندر آ در بحر معنی چون بطان گر ترا مادر بترساند ز آب تو مترس و سوی دریا ران شتاب تو بطی بر خشک و بر تر زنده‌ای نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌ای تو ز کرمنا بنی آدم شهی هم به خشکی هم به دریا پا نهی که حملناهم علی البحر بجان از حملناهم علی البر پیش ران مر ملایک را سوی بر راه نیست جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست تو بتن حیوان بجانی از ملک تا روی هم بر زمین هم بر فلک تا بظاهر مثلکم باشد بشر با دل یوحی الیه دیده‌ور قالب خاکی فتاده بر زمین روح او گردان برین چرخ برین ما همه مرغابیانیم ای غلام بحر می‌داند زبان ما تمام پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر در سلیمان تا ابد داریم سیر با سلیمان پای در دریا بنه تا چو داود آب سازد صد زره آن سلیمان پیش جمله حاضرست لیک غیرت چشم‌بند و ساحرست تا ز جهل و خوابناکی و فضول او بپیش ما و ما از وی ملول تشنه را درد سر آرد بانگ رعد چون نداند کو کشاند ابر سعد چشم او ماندست در جوی روان بی‌خبر از ذوق آب آسمان مرکب همت سوی اسباب راند از مسبب لاجرم محجوب ماند آنک بیند او مسبب را عیان کی نهد دل بر سببهای جهان در جهان چندان که گویی بی‌شمار نیستی و محنت و ادبیر هست وز فلک چندان که خواهی بی‌قیاس نفرت آهو و خشم شیر هست گر ز بالای سپهر آگه نه‌ای زین قیاسش کن که اندر زیر هست دورها بگذشت بر خوان نیاز کافرم گر جز قناعت سیر هست نام آسایش همی بردم شبی چرخ گفتا زین تمنی دیر هست گفتمش چون گفت آن اندر گذشت گر کنون رغبت نمایی ... هست دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست خواجه چون نان خورد در آن موضع مور در آرزوی نان ریزه‌ست برو ای دل به سوی دلبر من بدان خورشید شرق و شمع روشن مرو هر سو به سوی بی‌سویی رو که هر مسکین بدان سو یافت مسکن بنه سر چون قلم بر خط امرش که هر بی‌سر از او افراشت گردن که جز در ظل آن سلطان خوبان دل ترسندگان را نیست ممن به دستت او دهد سرمایه زر ز پایت او گشاید بند آهن ور از انبوهی از در ره نیابی چو گنجشکان درآ از راه روزن وگر زان خرمن گل بو نیابی چه سود عنبرینه و مشک و لادن وگر سبلت ز شیرش تر نکردی برو ای قلتبان و ریش می کن چو دیدی روی او در دل بروید گل و نسرین و بید و سرو و سوسن درآمیزد دلت با آب حسنش چو آتش که درآویزد به روغن درآ در آتشش زیرا خلیلی مرم ز آتش نه‌ای نمرود بدظن درآ در بحر او تا همچو ماهی بروید مر تو را از خویش جوشن ز کاه غم جدا کن حب شادی که آن مه را برای ماست خرمن بهار آمد برون آ همچو سبزه به کوری دی و بر رغم بهمن نخمی چون کمان گر تیر اویی به قاب قوس رستستی ز مکمن زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر مثال مرهمی در کار کردن خمش کن شد خموشی چون بلادر بلادر گر ننوشی باش کودن وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود چو خاک می‌شوم آن به که خاکپای تو باشم که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود اسیر بند شود هر که بنده‌ی تو نگردد جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد دلی که بسته‌ی گیسوی دلگشای تو نبود گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی امید اهل مودت بجز لقای تو نبود ترا به چشم تو بینم چرا که دیده‌ی خواجو سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود مدام آن نرگس سرمست را در خواب می‌بینم عجب مستیست کش پیوسته در محراب می‌بینیم اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر چرا آن زلف عنبربیز را در تاب می‌بینم اگر چه واضع خطست این مقله‌ی چشمم ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می‌بینم دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می‌گیرد چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می‌بینم نسیم خلد یا بوی وصال یار می‌یابم بهشت عدن یا منزلگه احباب می‌بینم مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن من این سیلاب خون زان لعل چون عناب می‌بینم برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو که من کلی فتح خویش در این باب می‌بینم بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری صد رطل درآشامم بی‌ساغر و بی‌آلت مرغان هوایی را بازان خدایی را از غیب به دست آرم بی‌صنعت و بی‌حیلت خود از کف دست من مرغان عجب رویند می از لب من جوشد در مستی آن حالت آن دانه آدم را کز سنبل او باشد بفروشم جنت را بر جان نهم جنت ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم افعی تو دام دیو مهره‌ی تو مهر جم در ختنی روی تو حجله‌ی زنگی عروس در یمنی جزع تو حجره‌ی هندی صنم مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش تا به خدائی شود عیسی تو متهم ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم خاک توام سایه‌وار سایه ز من در مدزد نار نه‌ام برمجوش، مار نه‌ام در مرم خود چه زیانت بود گر به قبول سگی عمر زیان کرده‌ای از تو شود محتشم در طلبت کار من خام شد از دست هجر چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق نقش الف لام میم در دل یعنی الم خون چو خاقانی ریخته‌ی لعل توست قصه مخوان خون او بازده از لعل هم ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست عاقله‌ی دور ماه شاه ولی النعم ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم چون برون رفتند سوی آن درخت گفت دستش را سپس بندید سخت تا گناه و جرم او پیدا کنم تا لوای عدل بر صحرا زنم گفت ای سگ جد او را کشته‌ای تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای خواجه را کشتی و بردی مال او کرد یزدان آشکارا حال او آن زنت او را کنیزک بوده است با همین خواجه جفا بنموده است هر چه زو زایید ماده یا که نر ملک وارث باشد آنها سر بسر تو غلامی کسب و کارت ملک اوست شرع جستی شرع بستان رو نکوست خواجه را کشتی باستم زار زار هم برینجا خواجه گویان زینهار کارد از اشتاب کردی زیر خاک از خیالی که بدیدی سهمناک نک سرش با کارد در زیر زمین باز کاوید این زمین را همچنین نام این سگ هم نبشته کارد بر کرد با خواجه چنین مکر و ضرر همچنان کردند چون بشکافتند در زمین آن کارد و سر را یافتند ولوله در خلق افتاد آن زمان هر یکی زنار ببرید از میان بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه داد خود بستان بدان روی سیاه به مرگ کوه کن کزوی المها یاد می‌آید هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد می‌آید همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را که نامش بر زبانها کمتر از فرها می‌آید بد من گر به گوشت خوش نمی‌آید چه سراست این که بد گوی من از کوی تو دایم شاد می‌آید چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو اگر بیداد می‌آید ز من هم داد می‌آید ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم که خود را می‌کنم آزاد تا صیاد می‌آید سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی تو را چون یک یک از حالات مستی یاد می‌آید به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا که این کار از زبان خنجر جلاد می‌آید سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم خوش آن یاری که از وی این قدر امداد می‌آید چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد می‌آید جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی دل روی نمایت دهم ار روی نمائی سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کائی به کمین دل من ران بگشائی دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک من در شب هجران و تو در ابر خفائی گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز بیمار توام باز نپرسی و نیائی این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟ گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان یا بر جگر ریش به مهمان من آئی تو بر جگری دست نیالائی و حقا جز بر جگری نیست مرا دست روائی خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی کای خسته‌ی پیکان من آخر تو کجائی او در سخن از نابغه برده قصب السبق چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر بر خسرو توران رسدش بار خدائی دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی کز چشمه‌ی جودش نکند خضر جدائی اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش بیجاده نیارد که کند کاه ربائی شاهی که دهد صدمه‌ی کرنای فتوحش گوش کر پیران فلک را شنوائی توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز هم داعیه‌ی امنی و هم دفع وبائی شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک طاغوت پرستان را طاعون و بلائی در شانه‌ی دست ظفر آئینه‌ی غیبی هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی از سهم تو زنگار گرفت آینه‌ی چرخ کز آینه‌ی مملکه زنگار زدائی ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا در چشمه‌ی حیوان ورق زهر گیائی ذوق تو برد عارضه‌ی احمقی از خصم احسنت زهی زهر که تریاق شفائی ای نیزه‌ی شاه، ای قلم تخته‌ی نصرت از نقطه‌ی دولت الف عز و علائی ای دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشیر ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی ای جود ملک واهب رزقی و جهان را امید به توست و تو ضمان‌دار وفائی ای رایت شه نادره لرزانی و قائم بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور کز پر غراب آمده در فر همائی چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی ای نامزد خاتم جمشید که بر تو ختم است جهان‌داری و حقا که سزائی ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم ظل ملک العرشی یا عرش لوائی چون آدم و داود خلیفه توئی از حق حق زی تو پناهد که پناه خلفائی گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه عیسی عطائی، ملک الموت خطائی بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش خورشید فلک همت و برجیس حیائی چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی بودند کیان بهتر آفاق و نیایت بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی جمشید فری بل که کیومرث دهائی در کشور دولت چو نبی شهر علومی در بیشه‌ی صولت چو علی شیر وغائی مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه از نسل فریدونی نز آل عبائی گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت البرز شکافی تو اگر گرز گرائی روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون خود روزبه آئی که شه روز بهائی آوازه‌ی کوست نپذیرد به صدا کوه ترسد که شود سست دل از سخت صدائی از گرد سیاه سپهت بر تن گردون قطنی شود این ازرق عین الرسائی این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید کرایش این دائره‌ی سبز وطائی محتاج به لشکر نه‌ای ایرا که ز دولت دارنده‌ی لشکرگه این هفت بنائی دولت نبرد منت رسمی و معاشی قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی از طالع میلاد تو دیدند رصدها اختر شمران، رومی و یونانی و مائی تسییر براندند و براهین بفزودند هیلاج نمودند که جاوی بقائی کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد ابخاز به دست آوری و روم گشائی خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را توسد همه رخنه‌ی زلزال فنائی ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان چون گفته‌ی من رشک معزی و سنائی فی وصف معالیک معانی تناهت افدیک به نفسی و معادیک فدائی اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی درشان تو و من به سخا و سخن امروز ختم الامرائی به و ختم الشعرائی باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت کز عدل قبول آور اخلاص دعائی بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت ادریس بقا باش که فردوس لقائی دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی بود کمپیری نودساله کلان پر تشنج روی و رنگش زعفران چون سر سفره رخ او توی توی لیک در وی بود مانده عشق شوی ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد قد کمان و هر حسش تغییر شد عشق شوی و شهوت و حرصش تمام عشق صید و پاره‌پاره گشته دام مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی آتشی پر در بن دیگ تهی عاشق میدان و اسپ و پای نی عاشق زمر و لب و سرنای نی حرص در پیری جهودان را مباد ای شقیی که خداش این حرص داد ریخت دندانهای سگ چون پیر شد ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد این سگان شصت ساله را نگر هر دمی دندان سگشان تیزتر پیر سگ را ریخت پشم از پوستین این سگان پیر اطلس‌پوش بین عشقشان و حرصشان در فرج و زر دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر این چنین عمری که مایه‌ی دوزخ است مر قصابان غضب را مسلخ است چون بگویندش که عمر تو دراز می‌شود دلخوش دهانش از خنده باز این چنین نفرین دعا پندارد او چشم نگشاید سری بر نارد او گر بدیدی یک سر موی از معاد اوش گفتی این چنین عمر تو باد ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس عمرم همی قصیر کند این شب طویل وز انده کثیر شد این عمر من قلیل دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟ همچون نیاز تیره و همچون امل طویل کف‌الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل گفتم زمین ندارد اعراض مختلف گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل این دیده گر به لل رادست در جهان با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟ روز از وصال هجر درآبم بود مقام شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل چون مور و پشه‌ام به ضعیفی چرا کشد گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟ زنده خیال دوست همی داردم چنین کاید همی به من شب تار از دویست میل گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم‌وار گه در شود در آتش دل راست چون خلیل نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب گویی که هست بر تن او پر جبرئیل زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق زان دو رخ منقش وزان دیده‌ی کحیل چون نوحه‌یی برآرم یا ناله‌یی کنم داودوار کوه بود مر مرا رسیل او را شناسم از همه خوبان اگر فلک در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل یک چشم در سعادت نگشاد بخت من کش در زمان نه دست قضا درکشید میل نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت خواجه رئیس سید ابوالفتح بی‌عدیل آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل افعال او گزیده و آثار او بلند اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل ای درگه تو قبله خواهندگان شده کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل محکم‌ترست حزم تو از کوه بیستون صافی‌ترست عزم تو از خنجر صقیل طبع تو در زمستان باغی بود خرم فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق سوی تو بر دو دیده‌ی روشن کنم رحیل آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل تا چرخ را مدار بود خاک را قرار تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف بادت سعادتی به همه دولتی کفیل گفت غیر راستی نرهاندت داد سوی راستی می‌خواندت راست گو تا وا رهی از چنگ من مکر ننشاند غبار جنگ من گفت چون دانی دروغ و راست را ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها گفت پیغامبر نشانی داده است قلب و نیکو را محک بنهاده است گفته است الکذب ریب فی القلوب گفت الصدق طمانین طروب دل نیارامد ز گفتار دروغ آب و روغن هیچ نفروزد فروغ در حدیث راست آرام دلست راستیها دانه‌ی دام دلست دل مگر رنجور باشد بد دهان که نداند چاشنی این و آن چون شود از رنج و علت دل سلیم طعم کذب و راست را باشد علیم حرص آدم چون سوی گندم فزود از دل آدم سلیمی را ربود پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد غره گشت و زهر قاتل نوش کرد کزدم از گندم ندانست آن نفس می‌پرد تمییز از مست هوس خلق مست آرزواند و هوا زان پذیرااند دستان ترا هر که خود را از هوا خو باز کرد چشم خود را آشنای راز کرد زین حلاوتها که در کنج لب شیرین تست کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت نیک‌بخت آن سر که شبها بر سر بالین تست هر که در کون مکان می‌بینم ای سلطان حسن بی سر و سامان عشق بی‌دل و بی‌دین تست آن که چون طومار پیچیده‌ست دلها را به هم چین زلف عنبر افشان و خط مشکین تست غالبا غالب نگردد با تو دست روزگار زین توانایی که در سرپنجه‌ی سنگین تست خون‌بهایی از تو نتوان خواست کز روز ازل عشق‌بازی کیش تو، عاشق کشی آیین تست هر بلایی بر زمین نازل شود از آسمان جز بلای ما که از بالای با تمکین تست روز مردم تیره شد از ناله‌ی شبگیر ما وین هم از تحریک تار طره‌ی پرچین تست گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند کاین هم از کیفیت جام می رنگین تست گر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیست ز آن که آب زندگی در شمه‌ی نوشین تست خواجه هی چشم عنایت از فروغی بر مدار ز آن که مملوک قدیم و بنده‌ی دیرین تست عزیز آمد به فر شهریاری نشاند از خیمه مه را در عماری سپه را از پس و پیش و چپ و راست به آیینی که می‌بایست، آراست ز چتر زر به فرق نیک بختان بپا شد سایه در زرین‌درختان طرب‌سازان نواها ساز کردند شتربانان حدی آغاز کردند کنیزان زلیخا خرم و خوش که رست از دیو هجران آن پریوش عزیز و اهل او هم شادمانه که شد زین‌سان بتی بانوی خانه زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری رسانده بر فلک فریاد و زاری که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟ چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟ نخست از من به خوابی دل ربودی به بیداری هزارم غم فزودی گه از دیوانگی بندم نهادی گه از فرزانگی بندم گشادی چه دانستم که وقت چاره‌سازی ز خان و مان مرا آواره سازی مرا بس بود داغ بی‌نصیبی فزون کردی بر آن درد غریبی منه در ره دگر دام فریب‌ام! میفکن سنگ در جام شکیب‌ام! دهی وعده کزین پس کام‌یابی وز آن آرام جان آرام یابی بدین وعده به غایت شادمانم ولی گر بخت این باشد، چه دانم! برآمد بانگ رهدانان به تعجیل که اینک شهر مصر و ساحل نیل هزاران تن سواره یا پیاده خروشان بر لب نیل ایستاده ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد عماری در زر و گوهر نهان شد نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم در آن ره مرکبان را بر زمین سم همه صف‌ها کشیده میل در میل نثارافشان گذشتند از لب نیل بدین آرایش شاهانه رفتند به دولت سوی دولت‌خانه رفتند سرایی، بلکه در دنیا بهشتی ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی به پای تخت زر مهدش رساندند گهروارش به تخت زر نشاندند ولی جانش ز داغ دل نرسته از آن زر بود در آتش نشسته مرصع تاج بر فرقش نهادند میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند ولیکن بود از آن تاج گران سنگ به زیر کوه از بار دل تنگ فشاندندش به تارک گوهر انبوه ولی بود آن بر او باران اندوه در آن میدان که را باشد سر تاج که صد سر می‌رود آنجا به تاراج؟ هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا آرزوی حرم مکه و بطحاست مرا در دل آهنگ حجازست و زهی یاری بخت گر یک آهنگ درین پرده شود راست مرا سرم از دایره‌ی صبر برون خواهد شد شاید ار بگسلم این بند که در پاست مرا از خیال حجر اسود و بوسیدن او آب زمزم همه در عین سویداست مرا دل من روشن از آنست که از روزن فکر ریگ آن بادیه در دیده‌ی بیناست مرا بر سر آتش سوزنده نشینم هردم از هوای دل آشفته که برخاست مرا دلم از حلقه‌ی آن خانه مبادا محروم کز جهان نیست جزین مرتبه درخواست مرا از هوی و هوس خویش جدا باش، ای دل خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، ای دل عمر بگذشت، ز تقصیر حذر باید کرد به در کعبه‌ی اسلام گذر باید کرد ناگزیرست در آن بادیه از خشک لبی تکیه بر گریه‌ی این دیده‌ی‌تر باید کرد گرد ریگی که از آن زیر قدمها ریزد سرمه‌وارش همه در دیده‌ی سر باید کرد آب و نان و شتر و راحله تشویش دلست خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد سر تراشیدن و احرام گرفتن سهلست از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف با دل خویش به تقریر دگر باید کرد هر دلی را که ز تحقیق سخن بویی هست بشناسد که سخن را بجزین رویی هست یارب، امسال بدان رکن و مقامم برسان کام من دیدن کعبه است و به کامم برسان دولت وصل تو هرچند که خاصست، دمی عام گردان و بدان دولت عامم برسان جز به کام مدد و عون تو نتوان آمد راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر به سر تربت این صدر همامم برسان چون هلال ار بپسندی که بمانم ناقص به جمال رخ آن بدر تمامم برسان هندوی آن درم، ار خواجه جوازی بدهد صبح بیرون برو روزست به شمامم برسان گر بدان روضه گذارت بود، ای باد صبا عرضه کن عجز و زمین بوس و سلامم برسان بوی آن خاک دمی گر برهاند ز عذاب به نسیم خوش آن روضه در آییم ز خواب ای رخت قبله‌ی احرار بگردانیده شرک را گرد جهان خوار بگردانیده سکه‌ی شرع ترا قوت این دین درست بهر اقلیم چو دینار بگردانیده کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر در میان بسته و زنار بگردانیده روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا عنکبوتی ز در غار بگردانیده سر عشقت دل عشاق به دست آورده دست قهرت سر اغیار بگردانیده شوق دیدار تو دولاب فلک را هر شب ز آب این دیده‌ی بیدار بگردانیده تحفه را هر سحری باد صبا از سر لطف بوی زلف تو به گلزار بگردانیده «انااملح» که حدیث تو در افواه انداخت قصه‌ی یوسف مصری همه در چاه انداخت بوی مشک از سر زلف تو به چین آوردند بت پرستان ختا روی به دین آوردند آن عروسست کمالت که سر انگشتان در قمر وصمت نقصان مبین آوردند لشکر طره‌ی هندوی تو بر اهل ختا ای بسا صبح که از شام کمین آوردند تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند خفته‌ی عشق تو هر روز فزون خواهد شد خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر اندر آن شب که یراق تو به زین آوردند سر معراج ترا هم تو توانی گفتن در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن آن شب از هر چه به زیر فلک ماه بماند جز تو چیزی نشنیدیم که آگاه بماند جبرییل ارچه در آن شب ز رفیقان تو بود حاصل آنست که در نیمه‌ی آن راه بماند چون براق تو بدید آتش برق عظمت گشت حیران و در آن آخر بی‌کاه بماند داشت هر رقعه وجود تو ز کثرت رختی رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند آتشی در شجر اخضر هستی افتاد چون شجر سوخته شده «انی اناالله» بماند صبح با آن نفس سرد چو دیر آگه شد از شب وصل تو با گریه و با آه بماند دیدنی‌ها همه دیدی و بگفتی به همه هر که باور نکند قول تو در چاه بماند آنچه در دین تو از امن و امان پیدا شد نشنیدیم که در هیچ زمان پیدا شد سر ز برد یمن، ای برق یمان، بیرون آر دل کوته نظران را ز گمان بیرون آر علم صدق به ایوان فلکها برکش لشکر شرع به صحرای جهان بیرون آر خار دریای دل ما ز فراق رخ تست دسته‌ای گل ز در روضه‌ی جان بیرون آر هر نشانی که تو داری همه دیدیم، کنون ز پس پرده رخ فتنه‌نشان بیرون آر بی‌سخن‌های تو قلب دل ما زر نشود کیمیای سخن از درج دهان بیرون آر بدعت از هر طرفی سر به میان برد، دگر تیغ اعجاز نبوت ز میان بیرون آر ما ز کردار بد خویش ز جان در خطریم این خطر بنگر و آن خط امان بیرون آر دارم بتی به چهره‌ی صد ماه و آفتاب نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب رعناتر از شمایل نسرین میان باغ نازنده‌تر ز سروسهی بر کنار آب در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن در خوی خجلت از تب او در قدح شراب شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب خورشید در نقاب خجالت نهان شود از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب در حلقه‌های زلفش جانهای ما اسیر از چشمهای مستش دلهای ما کباب فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب هرگه که زانوئی زند و باده‌ای دهد من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب روزیکه با منست من آنروز چون عبید از عیش بهره‌مندم و از عمر کامیاب ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی گه دوستی نمایی گه دشمنی فزایی بیگانه آشنایی بدخوی خوبرویی گیرم که برگرفتی دست عنایت از من هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی جرمم نهی و گویی دارم هزار دیگر ای زودسیر دیرست تا تو بهانه‌جویی سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید تن کشتگان خود را به میان خون رها کن که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید ز فرید می‌نیاید سخن لب تو گفتن که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید رو ترش کردی مگر دی باده‌ات گیرا نبود ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود در دل مردان شیرین جمله تلخی‌های عشق جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست اندر آن دریای بی‌پایان بجز دریا نبود یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود هین خمش کن در خموشی نعره می‌زن روح وار تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود شبی قیرگون ماه پنهان شده به خواب اندرون مرغ و دام و دده چنان دید سالار پیران به خواب که شمعی برافروختی ز آفتاب سیاوش بر شمع تیغی به دست به آواز گفتی نشاید نشست کزین خواب نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی یکی یاد کن که روز نوآیین و جشنی نوست شب سور آزاده کیخسروست سپهبد بلرزید در خواب خوش بجنبید گلهشر خورشید فش بدو گفت پیران که برخیز و رو خرامنده پیش فرنگیس شو سیاووش را دیدم اکنون به خواب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب که گفتی مرا چند خسپی مپای به جشن جهانجوی کیخسرو آی همی رفت گلشهر تا پیش ماه جدا گشته بود از بر ماه شاه بدید و به شادی سبک بازگشت همانگاه گیتی پرآواز گشت بیامد به شادی به پیران بگفت که اینت به آیین خور و ماه جفت یکی اندر آی و شگفتی ببین بزرگی و رای جهان آفرین تو گویی نشاید مگر تاج را و گر جوشن و ترگ و تاراج را سپهبد بیامد بر شهریار بسی آفرین کرد و بردش نثار بران برز و بالا و آن شاخ و یال تو گویی برو برگذشتست سال ز بهر سیاوش دو دیده پر آب همی کرد نفرین بر افراسیاب چنین گفت با نامدار انجمن که گر بگسلد زین سخن جان من نمانم که یازد بدین شاه چنگ مرا گر سپارد به چنگ نهنگ بدانگه که بنمود خورشید چهر به خواب اندر آمد سر تیره مهر چو بیدار شد پهلوان سپاه دمان اندر آمد به نزدیک شاه همی ماند تا جای پردخت شد به نزدیک آن نامور تخت شد بدو گفت خورشید فش مهترا جهاندار و بیدار و افسونگرا به در بر یکی بنده بفزود دوش تو گفتی ورا مایه دادست هوش نماند ز خوبی جز از تو به کس تو گویی که برگاه شاهست و بس اگر تور را روز باز آمدی به دیدار چهرش نیاز آمدی فریدون گردست گویی بجای به فر و به چهر و به دست و به پای بر ایوان چنو کس نبیند نگار بدو تازه شد فره‌ی شهریار از اندیشه‌ی بد بپرداز دل برافراز تاج و برفراز دل چنان کرد روشن جهان آفرین کزو دور شد جنگ و بیداد و کین روانش ز خون سیاوش به درد برآورد بر لب یکی باد سرد پشیمان بشد زان کجا کرده بود به گفتار بیهوده آزرده بود بدو گفت من زین نوآمد بسی سخنها شنیدستم از هر کسی پرآشوب جنگست زو روزگار همه یاد دارم ز آموزگار که از تخمه‌ی تور وز کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز کنون بودنی هرچ بایست بود ندارد غم و رنج و اندیشه سود مداریدش اندرمیان گروه به نزد شبانان فرستش به کوه بدان تا نداند که من خود کیم بدیشان سپرده ز بهر چیم نیاموزد از کس خرد گر نژاد ز کار گذشته نیایدش یاد بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن همه نو شمرد این سرای کهن چه سازی که چاره بدست تو نیست درازست در کام و شست تو نیست گر ایدونک بد بینی از روزگار به نیکی همو باشد آموزگار بیامد به در پهلوان شادمان بدل بر همه نیک بودش گمان جهان آفرین را نیایش گرفت به شاه جهان بر ستایش گرفت پراندیشه بد تا به ایوان رسید کزان رنج و مهرش چه آید پدید شبانان کوه قلا را بخواند وزان خرد چندی سخنها براند که این را بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد و خاک نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده و دل کند خواستار شبان را ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز بریشان سپرد آن دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را بدین نیز بگذشت گردان سپهر به خسرو بر از مهر بخشود چهر چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز ز چوبی کمان کرد وز روده زه ز هر سو برافگند زه را گره ابی پر و پیکان یکی تیر کرد به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ به زخم گراز آمد و خرس و گرگ وزان جایگه شد به شیر و پلنگ هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ چنین تا برآمد برین روزگار بیامد به فرمان آموزگار شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت بنالید و نزدیک پیران گذشت که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله همی کرد نخچیر آهو نخست بر شیر و جنگ پلنگان نجست کنون نزد او جنگ شیر دمان همانست و نخچیر آهو همان نباید که آید برو برگزند بیاویزدم پهلوان بلند چو بشنید پیران بخندید و گفت نماند نژاد و هنر در نهفت نشست از بر باره دست کش بیامد بر خسرو شیرفش بفرمود تا پیش او شد به مهر نگه کرد پیران بران فر و چهر به بر در گرفتش زمانی دراز همی گفت با داور پاک راز بدو گفت کیخسرو پاک دین به تو باد رخشنده توران زمین ازیرا کسی کت نداند همی جز از مهربانت نخواند همی شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار بگیری و از کس نیایدت عار خردمند را دل برو بر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده و ناسپرده جهان که تاج سر شهریاران توی که گوید که پور شبانان توی شبان نیست از گوهر تو کسی و زین داستان هست با من بسی ز بهر جوان اسپ و بالای خواست همان جامه‌ی خسروآرای خواست به ایوان خرامید با او به هم روانش ز بهر سیاوش دژم همی پرورانیدش اندر کنار بدو شادمان گردش روزگار بدین نیز بگذشت چندی سپهر به مغز اندرون داشت با شاه مهر شب تیره هنگام آرام و خواب کس آمد ز نزدیک افراسیاب بران تیرگی پهلوان را بخواند گذشته سخنها فراوان براند کز اندیشه‌ی بد همه شب دلم بپیچید وز غم همی بگسلم ازین کودکی کز سیاوش رسید تو گفتی مرا روز شد ناپدید نبیره فریدون شبان پرورد ز رای و خرد این کی اندر خورد ازو گر نوشته به من بر بدیست نشاید گذشتن که آن ایزدیست چو کار گذشته نیارد به یاد زید شاد و ما نیز باشیم شاد وگر هیچ خوی بد آرد پدید بسان پدر سر بباید برید بدو گفت پیران که ای شهریار ترا خود نباید کس آموزگار یکی کودکی خرد چون بیهشان ز کار گذشته چه دارد نشان تو خود این میندیش و بد را مکوش چه گفت آن خردمند بسیارهوش که پروردگار از پدر برترست اگر زاده را مهر با مادرست نخستین به پیمان مرا شاد کن ز سوگند شاهان یکی یاد کن فریدون به داد و به تخت و کلاه همی داشتی راستی را نگاه ز پیران چو بشینید افراسیاب سر مرد جنگی درآمد ز خواب یکی سخت سوگند شاهانه خورد به روز سپید و شب لاژورد به دادار کاو این جهان آفرید سپهر و دد و دام و جان آفرید که ناید بدین کودک از من ستم نه هرگز برو بر زنم تیزدم زمین را ببوسید پیران و گفت که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت برین بند و سوگند تو ایمنم کنون یافت آرام جان و تنم وزانجا بر خسرو آمد دمان رخی ارغوان و دلی شادمان بدو گفت کز دل خرد دور کن چو رزم آورد پاسخش سور کن مرو پیش او جز به دیوانگی مگردان زبان جز به بیگانگی مگرد ایچ گونه به گرد خرد یک امروز بر تو مگر بگذرد به سر بر نهادش کلاه کیان ببستش کیانی کمر بر میان یکی باره‌ی‌گام زن خواست نغز برو بر نشست آن گو پاک مغز بیامد به درگاه افراسیاب جهانی برو دیده کرده پرآب روارو برآمد که بشگای راه که آمد نوآیین یکی پیشگاه همی رفت پیش اندرون شاه گرد سپهدار پیران ورا پیش برد بیامد به نزدیک افراسیاب نیا را رخ از شرم او شد پرآب بران خسروی یال و آن چنگ او بدان شاخ و آن فر و اورنگ او زمانی نگه کرد و نیکو بدید همی گشت رنگ رخش ناپدید تن پهلوان گشت لرزان چو بید ز جان جوان پاک بگسست امید زمانی چنان بود بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر بپرسید کای نورسیده جوان چه آگاه داری ز کار جهان بر گوسفندان چه گردی همی زمین را چه گونه سپردی همی چنین داد پاسخ که نخچیر نیست مرا خود کمان و پر تیر نیست بپرسید بازش ز آموزگار ز نیک و بد و گردش روزگار بدو گفت جایی که باشد پلنگ بدرد دل مردم تیزچنگ سه دیگر بپرسیدش از مام و باب ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب چنین داد پاسخ که درنده شیر نیارد سگ کارزاری به زیر بخندید خسرو ز گفتار اوی سوی پهلوان سپه کرد روی بدو گفت کاین دل ندارد بجای ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای نیاید همانا بد و نیک ازوی نه زینسان بود مردم کینه جوی رو این را به خوبی به مادر سپار به دست یکی مرد پرهیزگار گسی کن به سوی سیاووش گرد مگردان بدآموز را هیچ گرد ز اسپ و پرستنده و بیش و کم بده هرچ باید ز گنج و درم سپهبد برو کرد لختی شتاب برون بردش از پیش افراسیاب به ایوان خویش آمد افروخته خرامان و چشم بدی دوخته همی گفت کز دادگر کردگار درخت نو آمد جهان را به بار در گنجهای کهن کرد باز ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز ز دینار و دیبا و تیغ و گهر ز اسب و سلیح و کلاه و کمر هم از تخت وز بدرهای درم ز گستردنیها و از بیش و کم گسی کردشان سوی آن شارستان کجا جملگی گشته بد خارستان فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید بسی مردم آمد ز هر سو پدید بدیده سپردند یک یک زمین زبان دد و دام پرآفرین همی گفت هرکس که بودش هنر سپاس از جهان داور دادگر کزان بیخ برکنده فرخ درخت ازین‌گونه شاخی برآورد سخت ز شاه کیان چشم بد دور باد روان سیاوش پر از نور باد همه خاک آن شارستان شاد شد گیا بر چمن سرو آزاد شد ز خاکی که خون سیاوش بخورد به ابر اندر آمد درختی ز گرد نگاریده بر برگها چهر او همه بوی مشک آمد از مهر او بدی مه نشان بهاران بدی پرستشگه سوگواران بدی چنین است کردار این گنده پیر ستاند ز فرزند پستان شیر چو پیوسته شد مهر دل بر جهان به خاک اندر آرد سرش ناگهان تو از وی بجز شادمانی مجوی به باغ جهان برگ انده مبوی اگر تاج داری و گر دست تنگ نبینی همی روزگار درنگ مرنجان روان کاین سرای تو نیست بجز تنگ تابوت جای تو نیست نهادن چه باید بخوردن نشین بر امید گنج جهان‌آفرین چو آمد به نزدیک سر تیغ شست مده می که از سال شد مرد مست بجای عنانم عصا داد سال پراگنده شد مال و برگشت حال همان دیده‌بان بر سر کوهسار نبیند همی لشکر شهریار کشیدن ز دشمن نداند عنان مگر پیش مژگانش آید سنان گراینده‌ی تیزپای نوند همان شست بدخواه کردش به بند همان گوش از آوای او گشت سیر همش لحن بلبل هم آوای شیر چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم بجز یاد تابوت و تشت دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی همان تیغ برنده‌ی پارسی نگردد همی گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد و شاخ سرو همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار کزین نامور نامه‌ی باستان بمانم به گیتی یکی داستان که هر کس که اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد بدان گیتیم نیز خواهشگرست که با تیغ تیزست و با افسرست منم بنده‌ی اهل بیت نبی سراینده‌ی خاک پای وصی برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم ابا دیگران مر مرا کار نیست بدین اندرون هیچ گفتار نیست به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است از موج سرشکم که رساند به کنارم پروانه او گر رسدم در طلب جان چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم امروز مکش سر ز وفای من و اندیش زان شب که من از غم به دعا دست برآرم زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم ای باد از آن باده نسیمی به من آور کان بوی شفابخش بود دفع خمارم گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری من نقد روان در دمش از دیده شمارم دامن مفشان از من خاکی که پس از من زین در نتواند که برد باد غبارم حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم مهر بگشای لعل میگون را مست کن عاشقان محزون را رخ نمودی و جان من بر دی اثر این بود فال میمون را دل من کشته شد بقای تو باد چه توان کرد حکم بی‌چون را از درونم نمی‌روی بیرون در گرفتی درون و بیرون را نام لیلی براید اندر نقش گر بریزند خون مجنون را گفت خسرو نگیردت ما ناک خاصیت سلب گشت افسون را دگر ره لعبت طاوس پیکر گشاد ز درج لل تنگ شکر روان کرد از عقیق آن نقش زیبا سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا کزان افزون که دوران جهانست شب و روز و زمین و آسمانست جهانداور جهاندار جهان باد زمانه حکم کش او حکمران باد به فراشی کواکب در جنابش به سرهنگی سعادت در رکابش مرا در دل ز خسرو صد غبار است ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است هنوزم ناز دولت مینمائی هنوز از راه جباری در آئی هنوزت در سر از شاهی غرور است دریغا کاین غرور از عشق دور است تو از عشق من و من بی نیازی ترا شاهی رسد یا عشقبازی درین گرمی که باد سرد باید دل آسانست با دل درد باید نیاز آرد کسی کو عشق باز است که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم هوای گرم تابستان ندیدم چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب چو سبزه لب به شیر برف شستم چو گل بر چشمه‌های سرد رستم درین گور گلین و قصر سنگین به امید تو کردم صبر چندین چو زر پالودم از گرمی کشیدن فسردم چون یخ از سردی چشیدن نه دستی کین جرس بر هم توان زد نه غمخواری که با او دم توان زد همه وقتی ترا پنداشتم یار همه جائی ترا خواندم وفادار تو هرگز در دلم جائی نکردی چو دلداران مدارائی نکردی مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم که جان کردم به شمشیر تو تسلیم ترازو بر زمین چون یابد آهنگ حسابش خاک بهتر داند از سنگ گرم عقلی بود جائی نشینم وگرنه بینم از خود آنچه بینم گر از من خود نیاید هیچ کاری که بر شاید گرفت از وی شماری زنم چندان تظلم در زمانه که هم تیری نشانم بر نشانه چرا باید که چون من سرو آزاد بود در بند محنت مانده ناشاد هنوزم در دل از خوبی طربهاست هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست هنوزم هندوان آتش پرستند هنوزم چشم چون ترکان مستند هنوزم غنچه گل ناشکفته است هنوزم در دریائی نسفته است هنوزم لب پر آب زندگانیست هنوزم آب در جوی جوانیست رخم سر خیل خوبان طراز است کمینه خیل تاشم کبر و ناز است ولی نعمت ریاحین را نسیمم ولیعهد شکر در یتیمم چراغ از نور من پروانه گردد مه نو بیندم دیوانه گردد عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ گل رویم ز روی گل برد رنگ ترنج غبغبم را گر کنی یاد ز نخ بر خود زند نارنج بغداد چو سیب رخ نهم بر دست شاهان سبد واپس برد سیب سپاهان به هر در کز لب و دندان ببخشم دلی بستانم و صد جان ببخشم من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی گوزن از حسرت این چشم چالاک ز مژگان زهر پالاید نه تریاک گر آهو یک نظر سوی من آرد خراج گردنم بر گردن آرد به نازی روم را در جستجویم به بوئی باختن در گفتگویم بهار انگشت کش شد در نکوئی هر انگشتم و صد چون است گوئی بدین‌تری که دارد طبع مهتاب نیارد ریختن بر دست من آب چو یاقوتم نبیذ خام گیرد برشوت با طبرزد جام گیرد بهشت از قصر من دارد بسی نور عیار از نار پستانم برد حور به غمزه گرچه ترکی دل ستانم به بوسه دل نوازی نیز دانم ز بس کاورده‌ام در چشم هانور ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور ز تنگی کس به چشمم در نیاید کسی با تنگ چشمان بر نیاید چو بر مه مشگ را زنجیر سازم بسا شیرا کزو نخجیر سازم چو لعلم با شکر ناورد گیرد تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد شکر همشیره دندان من شد وفا هم شهری پیمان من شد جهانی ناز دارم صد جهان شرم دری در خشم دارم صد در آزرم لب لعلم همان شکر فشانست سر زلفم همان دامن کشانست ز خوش نقلی که می در جام ریزم شکر در دامن بادام ریزم اگرچه نار سیمین گشت سیبم همان عاشق کش عاقل فریبم رخم روزی که بفروزد جهان را به زرنیخی فروشد ارغوان را ز رعنائی که هست این نرگس مست نیالاید به خون هر کسی دست چه شورشها که من دارم درین سر چه مسکینان که من کشتم بر این در برو تا بر تو نگشایم به خون دست که در گردن چنین خونم بسی هست نخورده زخم دست راست بردار به دست چپ کند عشقم چنین کار تو سنگین دل شدی من آهنین جان چنان دل را نشاید جز چنین جان هر روز باد می‌برد از بوستان گلی مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی مألوف را به صحبت ابنای روزگار بر جور روزگار بباید تحملی کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند همچون کبوترش بدراند به چنگلی ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند کز وی به دیر زود نباشد تحولی مکروه طلعتیست جهان فریبناک هر بامداد کرده به شوخی تجملی دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ گویی که خود نبود درین بوستان گلی دنیا پلیست بر گذر راه آخرت اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی رتبت و تمیکن صدر موئتمن همچو قدر و همتش بی‌منتهاست آفتابش در سخاوت مقتدیست واسمان را در کفایت مقتداست طبع شد بیگانه با آز و نیاز تا کفش با جود و بخشش آشناست دست او را خواستم گفتن سخیست باز گفتم نه غلط کردم سخاست ای جوادی کز پی مدح و ثنات بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست عالمی از کبریایی سر به سر گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست زحمتی آورده‌ام بار دگر گرچه روز و شب دلت در یاد ماست کار شاعر زحمت آوردن بود وانکه رحمت آورد کار شماست هست مستغنی ز شرح از بهر آنک شرح کردن زانچه می‌دانی خطاست بادت اندر دولت باقی بقا تا بقا از ایزد باقی بقاست ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی یک جو او را خریداری به ده خروار دین خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار چون خریداران زر مفروش در بازار دین کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود در پی این سروران از دست دادی پار دین مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند تا گشاید بر دلت گنجینه‌ی اسرار دین دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره نقطه‌ی دل را که زد بر گرد او پرگار دین کار من گویی همه دین است و من بیدار دل خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای پرده‌ی بیرون در نقشی است بر دیوار دین ... ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن وی آهوی معانی آمد گه چریدن ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی کو چون خیال داند در دیده‌ها دویدن این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید بی‌گوش سر شنیدن بی‌دیده ماه دیدن داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی خود را اگر فروشد دانی عجب خریدن کو مشتری واقف در دو دم مخالف در پرده ساز کردن در پرده‌ها دویدن ای عاشق موفق وی صادق مصدق می‌بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن در بیخودی تو خود را می‌جوی تا بیابی زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن لب را ز شیر شیطان می‌کوش تا بشویی چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن ای عشق آن جهانی ما را همی‌کشانی احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن هم آفتاب داند از شرق رو نمودن ار نی به مرکز او نتوان به تک رسیدن خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن ذره‌ای نادیده گنج روی تو ره بزد بر ما طلسم موی تو گشت رویم چون نگارستان ز اشک ای نگارستان جانم روی تو هست خورشید رخت زیر نقاب جمله‌ی ذرات چشماروی تو در درون چون نافه‌ی آهوی حسن خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو شیر گردون جامه می‌پوشد کبود از سواد چشم چون آهوی تو آسمان را چون زمین در حقه کرد آرزوی حقه‌ی للی تو هندویم هندوی زلفت را به جان گر توان شد هندوی هندوی تو چون ز چشمت تیرباران در رسید طاق افتادیم از ابروی تو نی که بنمودیم صد سحر حلال در صفات نرگس جادوی تو خاک خواهم گشت تا بادی مرا بو که برساند به خاک کوی تو نی ز چون من خاک گردی از درت گر مرا بادی رساند سوی تو چون کند از توکسی پهلو تهی چون همی هستند در پهلوی تو از کمان عشق بگریز ای فرید کین کمانی نیست بر بازوی تو بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر شکوه‌ی لشگر دل را به زور یک نگه بشکن به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن فراغعت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی سر کیوان به چوب حاجیان بارگه بشکن اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را به آن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد خدمتش بر دست می‌گیرد فلک هر کرا دست غمت برمی‌کشد دست عشقت هرکرا دامن گرفت دامن از هر دو جهان درمی‌کشد از بر تو گر غمیم آرد رسول جان به صد شادیش در بر می‌کشد از همه بیش و کمی در مهر و حسن دل به هر معیار کت برمی‌کشد آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ باد شب تا روز عنبر می‌کشد من که باری سر به رشوت می‌دهم زلف تو با این همه سر می‌کشد انوری بر پایه‌ی تو کی رسد تا قبولت پایه بر تر می‌کشد چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم منزل پیر مغان کوی خرابات فناست آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست همچوباد سحری از سر بستان برخاست پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر صفت سرو به تقریر کجا آید راست گر نمی‌خواست که آرد دل مجنون در قید لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند چو نکو درنگری آینه‌ی ذات خداست گر چه صورت نتوان‌بست که جان را نقشیست نقش جانست که در آینه دل پیداست تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد حاجت از دوست بجز دوست نمی‌شاید خواست آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست چون نظر کرد رخ مهوش خود می‌آراست گر توان حور پریچهره جدائی خواجو تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است غیر بی‌غیرت درین معنی کسی را نیست شک هرکجا گرمست از تیغ دو کس بازار وصل می‌زنند آنجا حریفان نقد غیرت بر محک عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن وصل چون شد مشترک می‌گردد آن مرهم نمک بر سر هر نامه طغرائیست لازم محتشم کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک سخن درست بگویم اگرچه میترسم که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم که بر محبت ما بی‌دریغ زد مقراض من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده‌ام گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن گر چون ذره زیر بامت از هوا افتاده‌ام می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام نه مسلسل هم‌چو آبم تا هوسناک توام مهره‌ی افعی است آن لب زهر افعی باک نیست ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام خاک شهرت می‌بری کاب و هوا نگزایدت با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا نه کلید گنج خانه‌ی خاطر پاک توام شبی زال بنشست هنگام خواب سخن گفت بسیار ز افراسیاب هم از رزم‌زن نامداران خویش وزان پهلوانان و یاران خویش همی گفت هرچند کز پهلوان بود بخت بیدار و روشن روان بباید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنها بیاد به کردار کشتیست کار سپاه همش باد و هم بادبان تخت شاه اگر داردی طوس و گستهم فر سپاهست و گردان بسیار مر نزیبد بریشان همی تاج و تخت بباید یکی شاه بیداربخت که باشد بدو فره‌ی ایزدی بتابد ز دیهیم او بخردی ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند ندیدند جز پور طهماسپ زو که زور کیان داشت و فرهنگ‌گو بشد قارن و موبد و مرزبان سپاهی ز بامین و ز گرزبان یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو سپهدار دستان و یکسر سپاه ترا خواستند ای سزاوار گاه چو بشنید زو گفته‌ی موبدان همان گفته‌ی قارن و بخردان بیامد به نزدیک ایران سپاه به سر بر نهاده کیانی کلاه به شاهی برو آفرین خواند زال نشست از بر تخت زو پنج سال کهن بود بر سال هشتاد مرد بداد و به خوبی جهان تازه کرد سپه را ز کار بدی باز داشت که با پاک یزدان یکی راز داشت گرفتن نیارست و بستن کسی وزان پس ندیدند کشتن بسی همان بد که تنگی بد اندر جهان شده خشک خاک و گیا را دهان نیامد همی ز اسمان هیچ نم همی برکشیدند نان با درم دو لشکر بران گونه تا هشت ماه به روی اندر آورده روی سپاه نکردند یکروز جنگی گران نه روز یلان بود و رزم سران ز تنگی چنان شد که چاره نماند سپه را همی پود و تاره نماند سخن رفتشان یک به یک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان ز هر دو سپه خاست فریاد و غو فرستاده آمد به نزدیک زو که گر بهر ما زین سرای سپنج نیامد بجز درد و اندوه و رنج بیا تا ببخشیم روی زمین سراییم یک با دگر آفرین سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ بر آن برنهادند هر دو سخن که در دل ندارند کین کهن ببخشند گیتی به رسم و به داد ز کار گذشته نیارند یاد ز دریای پیکند تا مرز تور ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور روارو چنین تا به چین و ختن سپردند شاهی بران انجمن ز مرزی کجا مرز خرگاه بود ازو زال را دست کوتاه بود وزین روی ترکان نجویند راه چنین بخش کردند تخت و کلاه سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو سوی زابلستان بشد زال زر جهانی گرفتند هر یک به بر پر از غلغل و رعد شد کوهسار زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار جهان چون عروسی رسیده جوان پر از چشمه و باغ و آب روان چو مردم بدارد نهاد پلنگ بگردد زمانه برو تار و تنگ مهان را همه انجمن کرد زو به دادار بر آفرین خواند نو فراخی که آمد ز تنگی پدید جهان آفرین داشت آن را کلید به هر سو یکی جشنگه ساختند دل از کین و نفرین بپرداختند چنین تا برآمد برین سال پنج نبودند آگه کس از درد و رنج ببد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندار زو دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی که در وی خوشدلی را نیست جایی دل مسکین چرا غمگین نباشد؟ که در عالم نیابد دل‌ربایی تن مهجور چون رنجور نبود؟ چه تاب کوه دارد رشته تایی؟ چگونه غرق خونابه نباشم؟ که دستم می‌نگیرد آشنایی بمیرد دل چو دلداری نبیند بکاهد جان چون نبود جان فزایی بنالم بلبل‌آسا چون نیابم ز باغ دلبران بوی وفایی فتادم باز در وادی خون خوار نمی‌بینم رهی را رهنمایی نه دل را در تحیر پای بندی نه جان را جز تمنی دلگشایی درین وادی فرو شد کاروان‌ها که کس نشنید آواز درایی درین ره هر نفس صد خون بریزد نیارد خواستن کس خونبهایی دل من چشم می‌دارد کزین ره بیابد بهر چشمش توتیایی روانم نیز در بسته است همت که بگشاید در راحت سرایی تنم هم گوش می‌دارد کزین در به گوش جانش آید مرحبایی تمنا می‌کند مسکین عراقی که دریابد بقا بعد از فنایی هر که هر بامداد پیش کسیست هر شبانگاه در سرش هوسیست دل منه بر وفای صحبت او کانچنان را حریف چون تو بسیست مهربانی و دوستی ورزد تا تو را مکنتی و دسترسیست گوید اندر جهان تویی امروز گر مرا مونسی و همنفسیست باز با دیگری همین گوید کاین جهان بی‌تو بر دلم قفسیست همچو زنبور در به در پویان هر کجا طعمه‌ای بود مگسیست همه دعوی و فارغ از معنی راست‌گویی میان تهی جرسیست پیش آن ذم این کند که خریست نزد این عیب آن کند که خسیست هر کجا بینی این چنین کس را التفاتش مکن که هیچ کسیست بر مه از عنبر عذار آورده‌ای بر پرند از مشک مار آورده‌ای بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای بر گل از سنبل نگار آورده‌ای هرچه خوبان را به کار آید ز حسن در خط مشکین به کار آورده‌ای بیش رخ منمای کاندر کار تن روح را چون زیر و زار آورده‌ای دوش می‌کردی حساب عاشقان انوری ار در شمار آورده‌ای کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت غم که کرده خلل در خرام چابکت ای گل ز رهگذر که در پاخلیده خارجفایت سیاست که ز اظهار عشق کرده خموشت که حرف مهر کسی سر نمی‌زند ز ادایت اشارت که سرت را فکنده پیش به مجلس که بسته راه نگه کردن حریف ربایت سفارش که تو را راز دار کرده بدین سان که مهر حقه راست لعل روح فزایت گهی به صفحه‌ی رو زلف می‌نهی که بپوشد شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت گهی به سنبل مو دست میکشی که نگردد دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت تو از کجا و گرفتن به کوی عشق کسی جا سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جایت اگر نه جاذبه‌ی عاشقی بدی که رساندی عنان کشان ز دیار جفا به ملک وفایت متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی تو از برای یکی زار و صد هزار برایت به محتشم که سگ توست راز خویش عیان کن که چون جریده به آن کو روی دود ز قفایت هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد و گر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد بیا ساقی که لعل پالوده را بیاور بشوی این غم آلوده را فروزنده لعلی که ریحان باغ ز قندیل او برفروزد چراغ چو فرخ بود روزی از بامداد همه مرد را نیکی آید به یاد به خوبی نهد رسم بنیادها ز دولت به نیکی کند یادها سر از کوی نیک اختری برزند به نیک اختری فال اختر زند به هنگام سختی مشو ناامید کز ابر سیه بارد آب سپید در چاره‌سازی به خود در مبند که بسیار تلخی بود سودمند نفس به کز امید یاری دهد که ایزد خود امیدواری دهد گره در میاور بر ابروی خویش در آیینه فتح بین روی خویش گزارنده نقش دیبای روم کند نقش دیباچه را مشک بوم که چون شد سکندر جهان را کلید ز شمشیرش آیینه آمد پدید عروس جهان را که شد جلوه‌ساز بدان روشن آیینه آمد نیاز نبود آینه پیش از او ساخته به تدبیر او گشت پرداخته نخستین عمل کاینه ساختند زرو نقره در قالب انداختند چو افروختندش غرض برنخاست در و پیکر خود ندیدند راست رسید آزمایش به هر گوهری نمودند هر یک دگر پیکری سرانجام کاهن درآمد به کار پذیرنده شد گوهرش را نگار چو پرداخت رسام آهنگرش به صیقل فروزنده شد پیکرش همه پیکری را بدان سان که هست درو دید رسام گوهر پرست به هر شکل می‌ساختندش نخست نمی‌آمد از وی خیالی درست به پهنی شدی چهره را پهن ساز درازیش کردی جبین را دراز مربع مخالف نمودی خیال مسدس نشان دور دادی ز حال چو شکل مدور شد انگیخته تفاوت نشد با وی آمیخته به عینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند بدین هندسه ز آهن تیره مغز برافروخت شاه این نمودار نغز تو نیز ار در آن آینه بنگری به دست آری آیین اسکندری چو آن گرد روی آهن سخت پشت به نرمی درآمد ز خوی درشت سکندر درو دید پیش از گروه ز گوهر به گوهر درآمد شکوه چو از دیدن روی خود گشت شاد یکی بوسه بر پشت آیینه داد عروسی که این سنت آرد به جای دهد بوسه آیینه را رو نمای چنان بد که روزی چنان کرد رای که در پادشاهی بجنبد ز جای برون رفت با ویژه‌گردان خویش که با او یکی بودشان رای و کیش سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای به هر جایگاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی گشاده در گنج و افگنده رنج برآیین و رسم سرای سپنج ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان و خندان و دل شادمان یکی پادشا بود مهراب نام زبر دست با گنج و گسترده کام به بالا به کردار آزاده سرو به رخ چون بهار و به رفتن تذرو دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان ز ضحاک تازی گهر داشتی به کابل همه بوم و برداشتی همی داد هر سال مر سام ساو که با او به رزمش نبود ایچ تاو چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیامد بهنگام بام ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونه‌ای خواسته ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر ز دیبای زربفت و چینی حریر یکی تاج با گوهر شاهوار یکی طوق زرین زبرجد نگار چو آمد به دستان سام آگهی که مهراب آمد بدین فرهی پذیره شدش زال و بنواختش به آیین یکی پایگه ساختش سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان با فرخان گسارنده‌ی می می‌آورد و جام نگه کرد مهراب را پورسام خوش آمد هماناش دیدار او دلش تیز تر گشت در کار او چو مهراب برخاست از خوان زال نگه کرد زال اندر آن برز و یال چنین گفت با مهتران زال زر که زیبنده‌تر زین که بندد کمر یکی نامدار از میان مهان چنین گفت کای پهلوان جهان پس پرده‌ی او یکی دخترست که رویش ز خورشید روشن‌ترست ز سر تا به پایش به کردار عاج به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج بران سفت سیمنش مشکین کمند سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تیرگی برده از پر زاغ دو ابرو بسان کمان طراز برو توز پوشیده ازمشک ناز بهشتیست سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته برآورد مر زال را دل به جوش چنان شد کزو رفت آرام وهوش شب آمد پر اندیشه بنشست زال به نادیده برگشت بی‌خورد و هال چو زد بر سر کوه بر تیغ شید چو یاقوت شد روی گیتی سپید در بار بگشاد دستان سام برفتند گردان به زرین نیام در پهلوان را بیاراستند چو بالای پرمایگان خواستند برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمه‌ی زال زابل خدای چو آمد به نزدیکی بارگاه خروش آمد از در که بگشای راه بر پهلوان اندرون رفت گو بسان درختی پر از بار نو دل زال شد شاد و بنواختش ازان انجمن سر برافراختش بپرسید کز من چه خواهی بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه بدو گفت مهراب کای پادشا سرافراز و پیروز و فرمان روا مرا آرزو در زمانه یکیست که آن آرزو بر تو دشوار نیست که آیی به شادی سوی خان من چو خورشید روشن کنی جان من چنین داد پاسخ که این رای نیست به خان تو اندر مرا جای نیست نباشد بدین سام همداستان همان شاه چون بشنود داستان که ما می‌گساریم و مستان شویم سوی خانه‌ی بت پرستان شویم جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم به دیدار تو رای فرخ نهم چو بشنید مهراب کرد آفرین به دل زال را خواند ناپاک دین خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی چو دستان سام از پسش بنگرید ستودش فراوان چنان چون سزید ازان کو نه هم دین و هم راه بود زبان از ستودنش کوتاه بود برو هیچکس چشم نگماشتند مر او را ز دیوانگان داشتند چو روشن دل پهلوان را بدوی چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی مر او را ستودند یک یک مهان همان کز پس پرده بودش نهان ز بالا و دیدار و آهستگی ز بایستگی هم ز شایستگی دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت سپهدار تازی سر راستان بگوید برین بر یکی داستان که تا زنده‌ام چرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت منست عروسم نباید که رعنا شوم به نزد خردمند رسوا شوم از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی مگر تیره گردد ازین آبروی همی گشت یکچند بر سر سپهر دل زال آگنده یکسر بمهر سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس گر چه ملول گشته‌ای کم نزنی ز هیچ کس چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس دوش حریف مست من داد سبو به دست من بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود زانک خدوک می‌شود خوان مرا از این مگس من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم زانک کمند سکر می می‌کشدم ز پیش و پس خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو آب حیات می‌کشد بازگشا از او جرس آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف زین سببست مختفی آب حیات در غلس کو آصف جم گو بیا ببین بر تخت سلیمان راستین پیشش بدل دیو و دام و دد درهم زده صفهای حور عین بادی که کشیدی بساط او بر درگه اعلاش زیر زین مهری که وحوش و طیور را در طاعتش آورد بر نگین از بیم سپاهش سپاه خصم چون مور نهان گشته در زمین پای ملخی بیش نی بقدر در همت او ملک آن و این بر تخت چو عرش سبای او از عرش رسولان آفرین چون صرح ممرد شراب صرف بی‌ورزش انصاف آب و طین در سایه پر همای چتر طی کرده اقالیم ملک و دین بی‌سابقه‌ی وحی جبرئیل اسرار وجودش همه یقین بی‌واسطه‌ی هدهدش خبر از جنبش روم و قرار چین بی‌عهده‌ی عهد پیمبری آیات کمالش همه مبین وقتش نشود فوت اگرنه روز در حال کند از قفا جبین چون دیو به مزدوری افکند آنرا که خلافش کند لعین بر چرخ کشد پایه چون شهاب آنرا که وفاقش بود قرین چون رای زند در امور ملک بحر سخنش را گهر ثمین چون صف کشد اندر مصاف خصم شیر علمش را صفت عرین هم در کتف دایگان رضیع هم در شکم مادران جنین از بیعت او مهر بر زبان وز طاعت او داغ بر سرین در جنبش جیشش نهفته فتح چون موم در اجزای انگبین در دولت خصمش نهان زوال چون یاس در ایام یاسمین عزمش به وفاق فلک ضمان رایش به صلاح جهان ضمین گر عزم فلک خود بود وفی گر رای ملک خود بود رزین سدش نشود رخنه از غرور حصنی که چو حزمش بود حصین زورش نکشد طعنه از فتور حبلی که چو عهدش بود متین با کوشش او شیر آسمان شیریست مزور ز پوستین با بخشش او دست آفتاب دستی است معطل در آستین در ملک زمینش نبوده عار باری چو ملک باشی این چنین مثل ملک و ملک روزگار حوت فلک و آب پارگین با شین شهی آمد از عدم زان تاجور آمد چو حرف شین مذکور به فرزند تاج‌بخش آنجا به فریدون شد آبتین مشهور به فرزند تاجدار اینجا به ملک شه طغان تکین روزی که به مردی کنند کار وقتی که چو مردان کشند کین چون زخمه گذارند شستها آید وتر چرخ در طنین چون حمله پذیرند پر دلان آید کره‌ی خاک در حنین وز نعل سمند و سیاه و بور چون کار درافتد بهان و هین در خاره فتد عقدها چو عین در پشته فتد رخنها چو سین در مغز عدو حفرها برد تا گوهر خنجر کند دفین وز ابر سنان ژاله‌ها زند تا سوده‌ی ناچخ کند عجین دیدست به کرات بی‌شمار در معرکها چرخ تیزبین با بیلک او مرگ همعنان با رایت او فتح همنشین چین گره ابروی اجل در روی املها فکنده چین دندان سنان آسمان خراش آغوش کمند آشتی گزین از خرج عرق سرکشان نزار وز دخل ورم خستگان سمین یک طایفه را نعرها بلند یک طایفه را ناله‌ها حزین در قلب چنان ورطه‌ی خشن در عین چنان فتنه‌ی سجین از جانب او جز کمان نکرد در حمله چو بی‌طاقتان انین وز لشکر او جز اجل نبرد در خفیه چو بی‌آلتان کمین رمحش نه عصای کلیم بود وز خوردن اعدا نشد بطین عفوش نه دعای مسیح بود وز کثرت احیا نشد غمین تا غصه خورد ناقص از تمام تا طعنه کشد خاین از امین در غصه‌ی این ملک باد رای در طعنه‌ی آن خسروی تکین ساعات بقای ملک شهور ایام نفاذ ملک سنین در بزم شهی یسر بر یسار در رزم شهان یمن بر یمین دوران جهان تابع و مطیع دارای جهان ناصر و معین دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس پارسایی و سلامت هوسم بود ولی شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس تا حلقه‌های بهم برشکسته‌ای بس توبه‌های ما که بهم درشکسته‌ای گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده‌ای گاه از کرشمه دیده‌ی اختر شکسته‌ای دانم که مه جبینی ای آسمان شکن اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته‌ای آهسته‌تر، نه ملک خراسان گرفته‌ای و آسوده‌تر، نه رایت سنجر شکسته‌ای در شاه‌راه عشق تو هر محملی که بود بر دل شکستگان قلندر شکسته‌ای در گوشه‌ها هزار جگر گوشه خورده‌ای وز کبر گوشه‌ی کله اندر شکسته‌ای یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است بس کن که نه طلسم سکندر شکسته‌ای درهم شکسته‌ای دل خاقانی از جفا تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته‌ای خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست بر پر سوی عراق نه شهپر شکسته‌ای رو کز کمان گروهه‌ی خاطر به مهره‌ای بر چرخ، پر تیر سخنور شکسته‌ای خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم دشنه‌ی تحقیق برداریم ابراهیم وار گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد از درخت صدق بر روی صد عصا ثعبان کنیم بر بساط معرفت از روی باطن هر زمان مهر عز لایزالی نقش جاویدان کنیم عشق او در قلب ما چون هست سلطانی بزرگ نقش نقد ضرب ایمان نام آن سلطان کنیم پرده از روی صلاح و زهد و عفت بردریم خانه را بر عقل رعنا یک زمان زندان کنیم عاشق و معشوق و عشق این هر سه را در یک صفت گه زلیخا گی نبی گه یوسف کنعان کنیم روح باطن گر چو یوسف گم شدست از پیش ما ما چو یعقوب از غمش دل خانه‌ی احزان کنیم نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم عالم علم سنایی زین چهار ارکان کنیم چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید مشتری گردد همیشه محنت مخراق را زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را هر که بی اوصاف شد از عشق آن بت برخورد کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را ذره‌ای از حسن او در مصر اگر پیدا شدی دل ربودی یوسف یعقوب بن اسحاق را گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد زر سگالی کس ندید آن شهره‌ی آفاق را آن کیست که می‌رود به نخجیر پای دل دوستان به زنجیر همشیره جادوان بابل همسایه لعبتان کشمیر اینست بهشت اگر شنیدی کز دیدن آن جوان شود پیر از عشق کمان دست و بازوش افتاده خبر ندارد از تیر نقاش که صورتش ببیند از دست بیفکند تصاویر ای سخت جفای سست پیوند رفتی و چنین برفت تقدیر کوته نظران ملامت از عشق بی فایده می‌کنند و تحذیر با جان من از جسد برآید خونی که فروشدست با شیر گر جان طلبد حبیب عشاق نه منع روا بود نه تأخیر آن را که مراد دوست باید گو ترک مراد خویشتن گیر سعدی چو اسیر عشق ماندی تدبیر تو چیست ترک تدبیر یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد من که در آتش نگردانم عیار خویش را باده‌ی این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر این بنای طاقت نااستوار خویش را روی بپوش ای قمر خانگی تا نکشد عقل به دیوانگی بلعجبی‌های خیالت ببست چشم خردمندی و فرزانگی با تو بباشم به کدام آبروی یا بگریزم به چه مردانگی با تو برآمیختنم آرزوست وز همه کس وحشت و بیگانگی پرده برانداز شبی شمع وار تا همه سوزیم به پروانگی یا ببرد خانه سعدی خیال یا ببرد دوست به همخانگی وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم سخن راست تو از مردم دیوانه شنو تا نمیریم مپندار که مردانه شویم در سر زلف سعادت که شکن در شکن است واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم نی خمش کن که خموشانه بباید دادن پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی چو که‌ها را شکافانید کان‌ها را پدید آرد ببینی لعل اندر لعل می‌تابد چو مهتابی در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابی ز بوی خون دست او همه ارواح مست او همه افلاک پست او زهی بالطف وهابی مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش که تا فانی شود باقی شود انگور دوشابی اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و اسبابی گوینده‌ی این حدیث زیبا زین گونه نگاشت روی دیبا: کان زهره‌ی شب نشین بی‌خواب چون در غم دوست ماند بی‌تاب چون غم زدگان به درد می‌بود با ناله و آه سرد می‌بود هر گریه که کرد موج خون ریخت هر دم که زد آتشی برون ریخت با سایه ، غم دراز می‌گفت در پیش خیال راز می‌گفت هر چوب ز حجرهای دردش زر چوبه شده زرنگ زردش بی وسمه، کمان ابروانش بی سرمه، دو نرگس روانش خالی شده از جلا جمالش معزول شده ز جلوه خالش گشته خم طره‌ی چو شمشاد از زخم زبان شانه آزاد بی خویش ز گفت و گوی خویشان وز طعنه چو زلف خود پریشان غم، گر چه بگفت دردناکست در سینه گره زنی هلاکست دل دوختن غم ار چه خونست لب دوختن آفت درونست گردد چو تنور بسته سرگرم پولاد درشت را کند نرم دشنه، به جگر فرو توان خورد سختست، فرود خوردن درد مرده است که بی خروش باشد نشتر خورد و خموش باشد آن خم، که درون بود زلالش بیرون گذرد نم از سفالش آن کبک قفص چو آمدی تنگ کردی به طواف وادی آهنگ بر پشت جمازه‌ی سبک خیز از حجره‌ی غم برون شدی تیز با چند پری‌وش بهشتی راندی به سراب دشت کشتی گفتی غمی از شکسته حالی کردی به سخن درونه خالی با سبزه ز دوست راز گفتی با سرو غم دراز گفتی شب چون سوی خانه باز گشتی بازش غم دل دراز گشتی چون شمع ز غم فسرده می‌بود شب سوخته روز مرده می‌بود روزی ز غم اندرون زبونی تنگ آمد از انده درونی از کنج سرای آتش اندود سرگشته برون شتافت چون دود خوبان که بدید هم نشینش گشتند به همرهی قرینش گه، بر رخ یاسمین خمیدند گه، در ته شاخ گل چمیدند هر سرخ گلی، شکوفه پرورد لیلی، به میانه چون گل زرد هر غنچه، گشاده لب به خنده لیلی، چو بنفشه سر فگنده هر لاله، به بوی، مشک گشته لیلی، چو نهال خشک گشته هر کبک، روان به ناز مایل لیلی، چو تذرو نیم‌بسمل لختی چو دران بساط گل روی گشتند میان سبزه و جوی از گرمی آفتاب سوزان در سایه شدند نیم روزان در انجمنی که رشک مه بود یک سایه و آفتاب ده بود شخصی ز موافقان مجنون صافی گهری چو در مکنون از سوز رفیق، سینه پر داغ می‌گشت، به جلوه گاه آن باغ بشناخت که آن بتان کدامند هر یک به چه نسبت و چه نامند در حلقه‌ی‌شان نمود میلی شد در پی آزمون لیلی کان باده که کرد قیس را مست در لیلی، ازان سرایتی هست؟ در گلشن آن بهار خندان برداشت نوای دردمندان سوزان غزلی ز قیس دلکش می‌گفت چو شملهای آتش زان زمزمه‌ی جراحت انگیز می‌زد به جگر زبانه‌ی تیز خوبان که نوای او شنیدند در پرده‌ی جامه جان دریدند زان نغمه شدند دور از آرام چون آهوی هند و اشتر شام معشوقه چو نام یار بشنید وان ناله‌ی جان گذار بشنید شوریده ز جای خویش برخاست سترادبش، ز پیش برخاست در پیش غزل سرای، شد زود، رخساره به پشت پای او سوز گفت از سر گریه کای نکو خوی بیگانه نمای آشنا روی دانم که بدین دم نژندی داری اثری ز دردمندی زین نو غزلی که کردی آغاز نو گشت مرا غم کهن باز زان غم زده کاین ترانه رانی، ما را خبری ده، ار توانی کز دست دل ستم رسیده، چونست میان آب دیده؟ منزل به کدام غار دارد؟ بستر ز کدام خار دارد؟ با کیست زر و ز تیره رازش؟ چون می‌گذرد شب درازش؟ دارد به دگر خیال میلی، یا هم به خیال روی لیلی؟ بشنید چو آن سخن خردمند بگشاد به آزمون دمی چند گفت: ای ز وفا سرشته جانت قاصر ز حدیث دل زبانت آن یار که بهر اوست این گفت دل ز انده‌ی او بباید رفت کز تو شده بود دور و مهجور دور از تو ز خویش نیز شد دور دل را به تو داده بود، آزاد جان نیز به بیدلی ترا داد! تازیست، نظر به سوی تو داشت چون مرد، هم آرزوی تو داشت زان ره که گذشت، بی جمالت همره نشدش، مگر خیالت چون با تونبود دوش با دوش با خاک سیاه شد هم آغوش آن را که برامد از غمت هوش هان، تا نکنی ز دل فراموش! لیلی چو شنید این سخن را بر خاک فگند سرو بن را می‌زد سر و دست پای در خاک چون مرغ بریده سر بتا پاک خوبان دگر که حال دیدند از هر طرفی فرا دویدند شوریده ز جاش بر گرفتند فریاد و نفیر در گرفتند بی خویشتنش به خانه بردند زان گونه، به مادرش سپردند شد پیرزن جگر دریده زان تیره نفس، نفس بریده افتاد برو چو خس برآبی یا بر سر آتشی کبابی بتوان ز جگر برید پیوند دیدن نتوان خراش فرزند گر نه‌ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن بازگرد ای مرغ گر چه خسته‌ای از چنگ باز چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز دعوت حق نشنوی آنگه دعاها می‌کنی شرم بادت ای برادر زین دعای بی‌نماز سر به سر راضی نه‌ای که سر بری از تیغ حق کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان دیده‌ی روشن جز از من در همه عالم که داد در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان از برای انس جان انس و جان ای سرفراز مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان آن در که بسته باید تا چند باز دارم کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی در جان خویش گفتم چندان که راز دارم چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر در چشم من فروشد چون چشم باز دارم چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان جان من است جانان، جان دلنواز دارم نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم شوریده‌ی جهانم چون قربت تو جویم محمود نیستم من، خو با ایاز دارم بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم ورنه کسی نبوده است البته باز دارم من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده جان در میان آتش تن در گداز دارم لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم عاشقی و بی‌وفایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست قصد جان جمله خویشان کنیم هر چه خویش ما کنون اغیار ماست عقل اگر سلطان این اقلیم شد همچو دزد آویخته بر دار ماست خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود هر گلی کز ما بروید خار ماست خودپرستی نامبارک حالتیست کاندر او ایمان ما انکار ماست آنک افلاطون و جالینوس توست از منی پرعلت و بیمار ماست نوبهاری کو نوی خود بدید جان گلزارست اما زار ماست این منی خاکست زر در وی بجو کاندر او گنجور یار غار ماست خاک بی‌آتش بننماید گهر عشق و هجران ابر آتشبار ماست طالبا بشنو که بانگ آتشست تا نپنداری که این گفتار ماست طالبا بگذر از این اسرار خود سر طالب پرده اسرار ماست نور و نار توست ذوق و رنج تو رو بدان جایی که نور و نار ماست گاه گویی شیرم و گه شیرگیر شیرگیر و شیر تو کفتار ماست طالب ره طالب شه کی بود گر چه دل دارد مگو دلدار ماست شهر از عاقل تهی خواهد شدن این چنین ساقی که این خمار ماست عاشق و مفلس کند این شهر را این چنین چابک که این طرار ماست مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال ما چو طالب علم و این تکرار ماست شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست با همه شاهنشهی جاندار ماست علی ظاهری صبر کنسج العناکب و فی باطنی هم کلدغ العقارب و مغتمض الا جفان لم یدر ماالذی یکابد سهران اللیالی الغیاهب وان غمدوا سیف اللوا حظ فی الکری الیس لهم فی القلب ضربة لازب اقر بان الصبر الزم منس بلی فی مضیق الحب اغدر صاحب و عیبنی فی حبهم من به عمی و بی صمم عما یحدث عائبی و من هوسی بعدالمسافة بیننا یخایلنی ما بین جفنی و حاجبی خلیلی ما فی‌العشق مأمن داخل و مطمع محتال و مخلص هارب و لیس لمغصوب الفاد شکایة و ان هلک المغصوب فی ید غاصب طربت و بعد القول فی فم منشد سکرت و بعد الخمر فی ید ساکب ایتلفنی نبل و لم ادر من رمی ایقتلنی سیف و لم ار ضاربی تری‌الناس سکری فی مجالس شربهم و ها انا سکران و لست بشارب اخلای لاترثوا لموتی صبابة فموت الفتی فی‌الحب اعلی المناصب لعمرک ان خوطبت میتا تراضیا سیبعثنی حیا حدیث مخاطبی لقد مقت السعدی خلا یلومه علی حبکم مقت العدو المحارب و ان عتبوا ذرهم یخوضوا و یلعبوا فلی بک شغل عن ملامة عاتب شیخ نورانی ز ره آگه کند با سخن هم نور را همره کند جهد کن تا مست و نورانی شوی تا حدیثت را شود نورش روی هر چه در دوشاب جوشیده شود در عقیده طعم دوشابش بود از جزر وز سیب و به وز گردگان لذت دوشاب یابی تو از آن علم اندر نور چون فرغرده شد پس ز علمت نور یابد قوم لد هر چه گویی باشد آن هم نورناک که آسمان هرگز نبارد غیر پاک آسمان شو ابر شو باران ببار ناودان بارش کند نبود به کار آب اندر ناودان عاریتیست آب اندر ابر و دریا فطرتیست فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان وحی و مکشوفست ابر و آسمان آب باران باغ صد رنگ آورد ناودان همسایه در جنگ آورد خر دو سه حمله به روبه بحث کرد چون مقلد بد فریب او بخورد طنطنه‌ی ادراک بینایی نداشت دمدمه‌ی روبه برو سکته گماشت حرص خوردن آنچنان کردش ذلیل که زبونش گشت با پانصد دلیل لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند مردی به لب بحر محیط از حد مغرب سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق باد آمد و باران زد و جایش بپراکند مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای برداشت همان موی و بخندید بر آن چند حال تن خاقانی و اندیشه‌ی ابخاز این است و چنین به مثل مرد خردمند ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر مسکین تن نالانش به مویی شده مانند آخر به کف آمد تن نالانش دگربار گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند اکنون من و این نی که سر ناخن حور است کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند اینک دهنم بر صفت گنبده‌ی گل این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون آن دل که همی بود به خرسند خرسند خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا از تجلی جمالت دگری پیدا نیست نور حق ز آینه‌ی روی تو دایم پیداست این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن چه باشد سنگ بی‌قیمت چو خورشید اندر او تابد که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن گرفتم دامن جان را که پوشیده‌ست تشریفی که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد گر این اطلس همی‌خواهی پلاس حرص را برکن اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن بیایید بیایید به گلزار بگردیم بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم بیایید که امروز به اقبال و به پیروز چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم بسی تخم بکشتیم بر این شوره بگشتیم بر آن حب که نگنجید در انبار بگردیم هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم چو از خویش برنجیم زبون شش و پنجیم یکی جانب خمخانه خمار بگردیم در این غم چو نزاریم در آن دام شکاریم دگر کار نداریم در این کار بگردیم چو ما بی‌سر و پاییم چو ذرات هواییم بر آن نادره خورشید قمروار بگردیم چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم شاکر نعمت و پرورده احسان بودم چه کند بنده که بر جور تحمل نکند بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد که سر سبزه و پروای گلستان بودم روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند گویم آن روز که در صحبت جانان بودم که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم به وصالت که نه مستوجب هجران بودم خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم سایه‌ی سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می‌کنند ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم سبکتری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود تو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی دهان گور شود باز و لقمه ایش کند چو بسته گشت دهان تن از دم احیا دمم فزون ده تا خیک من شود پرباد که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا مباد روزی کاندر جهان تو درندمی که یک گیاه نروید ز جمله صحرا فروکش این دم زیرا تو را دمی دگر است چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست که از خدای بر او نعمتی و آلاییست هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود به اضطرار توان بود اگر شکیباییست نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست شب فراق تو هر شب که هست یلداییست خلاص بخش خدایا همه اسیران را مگر کسی که اسیر کمند زیباییست حکیم بین که برآورد سر به شیدایی حکیم را که دل از دست رفت شیداییست ولیک عذر توان گفت پای سعدی را در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست افتادم افتادم در آبی افتادم گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم بر خم نی بر می نی پیوسته بنیادم در عشق دلداری مانند گلزاری جان دیدم جان دیدم دل دادم دل دادم می خوردم می خوردم در شهرت می گردم سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم گر خودم گر جوشن پیروزم پیروزم گر سروم گر سوسن آزادم آزادم از چرخی از اوجی بر بحری بر موجی خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم مولایم مولایم در حکم دریایم در اوجش در موجش منقادم منقادم ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم هر ذره هر پره می جوید می گوید ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم حدیث شمع از پروانه پرسید نشان گنج از ویرانه پرسید فروغ طلعت از آئینه جوئید پریشانی زلف از شانه پرسید اگر آگه نید از صورت خویش برون آئید و از بیگانه پرسید مپرسید از لگن سوز دل شمع وگر پرسید از پروانه پرسید محبت دام و محبوبست دانه بدام آئید و حال دانه پرسید چو از جانانه جانم دردمندست دوای جانم از جانانه پرسید منم دیوانه و او سرو قامت حدیث راست از دیوانه پرسید حریفان گو بهنگام صبوحی نشانم از در میخانه پرسید کنون چون شد به رندی نام ما فاش ز ما از ساغر و پیمانه پرسید ز خواجو کو می و پیمانه داند همان بهتر که از پیمانه پرسید یکدمک با خود آ، ببین چه کسی از که دوری و با که هم نفسی جور کم، به ز لطف کم باشد که نمک بر جراحتم پاشد جور کم، بوی لطف آید از او لطف کم، محض جور زاید از او لطف دلدار اینقدر باید که رقیبی از او به رشک آید باز گردد عاقبت این در بلی رو نماید یار سیمین بر بلی ساقی ما یاد این مستان کند بار دیگر با می و ساغر بلی نوبهار حسن آید سوی باغ بشکفد آن شاخه‌های تر بلی طاق‌های سبز چون بندد چمن جفت گردد ورد و نیلوفر بلی دامن پرخاک و خاشاک زمین پر شود از مشک و از عنبر بلی آن بر سیمین و این روی چو زر اندرآمیزند سیم و زر بلی این سر مخمور اندیشه پرست مست گردد زان می احمر بلی این دو چشم اشکبار نوحه گر روشنی یابد از آن منظر بلی گوش‌ها که حلقه در گوش وی است حلقه‌ها یابند از آن زرگر بلی شاهد جان چون شهادت عرضه کرد یابد ایمان این دل کافر بلی چون براق عشق از گردون رسید وارهد عیسی جان زین خر بلی جمله خلق جهان در یک کس است او بود از صد جهان بهتر بلی من خمش کردم ولیکن در دلم تا ابد روید نی و شکر بلی از صومعه پیری بخرابات درآمد با باده پرستان بمناجات درآمد تجدید وضو کرد بجام می و سرمست در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت از نفی برون رفت و باثبات درآمد این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان درد دلش از راه مداوات درآمد ایدل چو در بتکده در کعبه‌گشودند بشتاب که هنگام عبادات درآمد فارغ بنشست از طلب چشمه‌ی حیوان همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد با مرغ صراحی بمقالات درآمد دل در غم عشقش بخرافات درافتاد جان با لب لعلش بمراعات درآمد مستان خرابش بدر دیر کشیدند در حال که خواجو بخرابات درآمد ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور قفس باشد به چشمش گلشن حور گرش افتد به شاخ سرو پرواز نماید شاخ سروش چنگل باز رمد طبعش ز فکر آب و دانه ارم باشد برا و صیاد خانه نهد گل زیر پا آسیب خارش نماید آشیان سوراخ مارش نه ذوق آنکه افشاند غباری کشد مرغوله ای در مرغزاری نه آن خاطر که برآزاده سروی کند بازی به منقار تذوری ز باغ و راغ در کنجی خزیده سری در زیر بال خود کشیده دل شیرین که مرغی بسته پر بود پرش ساعت به ساعت خسته تر بود ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ سرا بستان خسرو چون قفس تنگ دگر مرغان پر اندر پر نواساز غم دل بسته او را راه پرواز ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ بر آن شد تا پرد زان گوشه‌ی کاخ نهد بر شاخساری آشیانه شود ایمن از آن مرغان خانه ز کار خویش بردارد شماری کند کاری که ماند یادگاری به پرگاری کشد طرح اساسی که از کارش کند هر کس قیاسی به شغلش خویش را مشغول دارد ز خسرو طبع را معزول دارد یکی را از پرستاران خود خواند کشید آهی و اشک از دیده افشاند که دیدی آشناییهای مردم به مردم بی‌وفاییهای مردم بنامیزد زهی یاری و پیوند عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند چه تخمی‌رست از آب و گل من دلم کرد این، که لعنت بر دل من تو او را بین که مارا خواند بر خوان خودش فرمود دیگر جا به مهمان به بازارشکر خود کرده آهنگ مرا اینجا نشانده با دل تنگ چه اینجا پاس این دیوار دارم همانا فرض‌تر زین کار دارم به خسرو ماند این بستان سرایش موافق نیست طبعم را هوایش دراین آب و هوا بوی وفا نیست به چم نرگس باغش حیا نیست فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری که اینجا با گلی خو کرد و سروی یک نزهتگهی خواهم شکفته غزالی هر طرف بر سبزه خفته نم سرچشمه‌ها پیوسته با نم بساط سبزه‌ها نگسسته از هم صفیر مرغکان بر هر سر سنگ گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ چنین جایی برای من بجویید بپویید و رضای من بجویید کزین مهمان نوازیهای بسیار بسی شرمنده‌ام از روی آن یار به این مهمانی و مهمان نوازی توان سد سال کردن عشقبازی بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت چنین دارند مهمان را که او داشت فرو نگذاشت هیچ از میزبانی که برخوردار باد اززندگانی چه زهر آلود شکرها که خوردیم چه دندانهاکه بر دندان فشردیم زهی مهمان کش آن صاحب سرایی که آید در سرایش آشنایی کند از خانه و مهمان کرانه گذارد خانه با مهمان خانه فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا همه شب پای فرو هشت به کاشانه‌ی ما گفتم از بهر چکار آمده‌ای گفت که جور گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم ای بسا شب کاندرین امید روز آورده‌ایم تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم سالکان راه حق را در بیابان فنا از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم از جناب بارگاه مالک ملک وجود هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود در آن زمان که امید بقا خیال بود خیال روی توام در خیال خواهد بود از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست ازین طرف که منم اتصال خواهد بود نظر بفرقت صوری مکن که در معنی میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود براستان که سرما چنین که در سر ماست بر آستان شما پایمان خواهد بود بهر دیار که محمل رود ز چشم منش گذار بر سر آب زلال خواهد بود چو قطع بعد مسافت نمی‌دهد دستم کجا منزل قربت مجال خواهد بود کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود بباغ باده‌ی گلگون چرا حرام بود اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود بت بی‌نقش و نگارم جز تو یار ندارم تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم هوسی نیست جز اینم جز از این کار ندارم تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی تو مرا پشت و پناهی ز تو آراسته کارم جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم که در این عهد چو تیرم که بر این چنگ چو تارم تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم جانا ز غم عشق تو امروز چنانم کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس دانی که اگر بی‌تو بمانم بنمانم از دست فراقت اگرم دست نگیری زودا که فراق تو برد دست به جانم هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو از کشتن من چیست همی هیچ ندانم گشته‌ست طپان جانم ای جان و جهان برگو هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو بنگر حشر مستان از دست بنه دستان با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو برگو هله جان برگو پیش همگان برگو و آن نکته که می‌دانی با او پنهان برگو از جام رحیق او مست است عشیق او پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو من بی‌زبر و زیرم در پنجه آن شیرم ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو خورشید معینت شد اقبال قرینت شد مقصود یقینت شد بی‌شک و گمان برگو چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف زان سو مثل هاتف بی‌نام و نشان برگو در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن رویی به روان‌ها کن زین گرم روان برگو من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم ای شاه زبردستم بی‌کام و دهان برگو دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست دریای آرمیده به ساحل برابرست در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست دست از طلب مدار که دارد طریق عشق از پافتادنی که به منزل برابرست گردی که خیزد از قدم رهروان عشق با سرمه‌ی سیاهی منزل برابرست دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام دلجویی حبیب به صد دل برابرست صائب ز دل به دیده‌ی خونبار صلح کن یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست ای لاف زنی که هر کجا هستی قصه ز روزن و سرای آری تا کی سوی من نه از ره غیرت از بهر نظاره روی و رای آری پندی بشنو که تا چو مخدومم مختار شوی گر آن بجای آری شو راستیی چو من به دست آور تا چرخ چو من به زیر پای آری بره‌ی بریان هر جا که بود چاکر تست طبق حلوا داماد و تو او را خسری خوردنیهای جهان گر به شکم جمع شدند همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح کنیت تو نعم و نام تو شیخ‌الطبری □چون به ملک اندر بر آرد گردی از مردان مرد داد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سری تا از او فرزند زاید در جهان و وادهد در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتری دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز چاره‌ی کار منش ناچار می‌بایست کرد بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد پیش ازین گفتم سه بوسش را همی مردمست آن روسبی زن مردمست باز از آن فعل بدش گفتم که نه سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست گوید از سختی ور امیر سرخس پر خمست آن روسبی زن پر خمست باز گویم نی که پر خم زن بود کژدمست آن روسبی زن کژدمست کفته بادا سرش زیر پای گاو گندمست آن روسبی زن گندمست چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند انگور نه از بهر نبیدست به چرخشت عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟» انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد منم که هجو نگویم بجز خواطر خود را که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد روز دو از عشق پشیمان شوم توبه کنم باز و به سامان شوم باز به یک وسوسه‌ی دیو عشق بار دگر با سر دیوان شوم بس که ز عشق تو اگر من منم گبر شوم باز و مسلمان شوم بلعجبی جان من از سر بنه کانچه کنی من به سر آن شوم دوست تویی کاج بدانستمی کز تو به پیش که به افغان شوم من تو نگشتم که به هر خرده‌ای گه به فلان گاه به بهمان شوم از بن دندان بکشم جور تو بو که ترا بر سر دندان شوم پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و به جنگ فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست نباید که بر خیره از عشق زال همال سرافگنده گردد همال چو از دخت مهراب و از پور سام برآید یکی تیغ تیز از نیام اگر تاب گیرد سوی مادرش زگفت پراگنده گردد سرش کند شهر ایران پر آشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج همه موبدان آفرین خواندند ورا خسرو پاک‌دین خواندند بگفتند کز ما تو داناتری به بایستها بر تواناتری همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد بفرمود تا نوذر آمدش پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش بدو گفت رو پیش سام سوار بپرسش که چون آمد از کارزار چو دیدی بگویش کزین سوگرای ز نزدیک ماکن سوی خانه رای هم آنگاه برخاست فرزند شاه ابا ویژگان سرنهاده به راه سوی سام نیرم نهادند روی ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی چو زین کار سام یل آگاه شد پذیره سوی پورکی شاه شد ز پیش پدر نوذر نامدار بیامد به نزدیک سام سوار همه نامداران پذیره شدند ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند رسیدند پس پیش سام سوار بزرگان و کی نوذر نامدار پیام پدر شاه نوذر بداد به دیدار او سام یل گشت شاد چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم نهادند خوان و گرفتند جام نخست از منوچهر بردند نام پس از نوذر و سام و هر مهتری گرفتند شادی ز هر کشوری به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز خروش تبیره برآمد ز در هیون دلاور برآورد پر سوی بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه منوچهر چون یافت زو آگهی بیاراست دیهیم شاهنشهی ز ساری و آمل برآمد خروش چو دریای سبز اندر آمد به جوش ببستند آئین ژوپین وران برفتند با خشتهای گران سپاهی که از کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد ابا کوس و با نای روئین و سنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج ازین گونه لشکر پذیره شدند بسی با درفش و تبیره شدند چو آمد به نزدیکی بارگاه پیاده شد و راه بگشاد شاه چو شاه جهاندار بگشاد روی زمین را ببوسید و شد پیش اوی منوچهر برخاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش وزان گرگساران جنگ آوران وزان نره دیوان مازندران بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم گمانم چنان بد که سندان سرش که شد دوخته مغز تا مغفرش نگه کردم از گرد چون پیل مست برآمد یکی تیغ هندی به دست چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهد بجان وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید به چنگ چو آمد به نزدیک من سرفراز من از چرمه چنگال کردم دراز گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین برگسستم بکردار شیر زدم بر زمین بر چو پیل ژیان بدین آهنین دست و گردی میان چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگشت از کارزار نشیب و فراز بیابان و کوه به هر سو شده مردمان هم گروه سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت تا ماه فرخ کلاه چو روز از شب آمد بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد به کوه می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بدگمان به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب چو شب روز شد پرده‌ی بارگاه گشادند و دادند زی شاه راه بیامد سپهدار سام سترگ به نزد منوچهر شاه بزرگ چنی گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان به هندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب و کابل بسوز نباید که او یابد از بد رها که او ماند از بچه‌ی اژدها زمان تا زمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش هر آنکس که پیوسته‌ی او بود بزرگان که در دسته‌ی او بود سر از تن جدا کن زمین را بشوی ز پیوند ضحاک و خویشان اوی چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم ببوسید تخت و بمالید روی بران نامور مهر انگشت اوی سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدان باد پایان جوینده راه صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش گوی خیری که توانی ببر از میدانش چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر حاصل آنست که دایم نبود دورانش آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم که تغییر نکند ملکت جاویدانش جای گریه‌ست برین عمر که چون غنچه‌ی گل پنجروزست بقای دهن خندانش دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر که دگرباره به خون در نبرد دندانش مقبل امروز کند داروی درد دل ریش که پس از مرگ میسر نشود درمانش هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک ناامیدی بود از دخل به تابستانش گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش معرفت داری و سرمایه‌ی بازرگانی چه به از دولت باقی بده و بستانش دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی دولت آنست که محمود بود پایانش خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند مشک دارد نتواند که کند پنهانش سر چارق را بیان کن ای ایاز پیش چارق چیستت چندین نیاز تا بنوشد سنقر و بک یا رقت سر سر پوستین و چارقت ای ایاز از تو غلامی نور یافت نورت از پستی سوی گردون شتافت حسرت آزادگان شد بندگی بندگی را چون تو دادی زندگی ممن آن باشد که اندر جزر و مد کافر از ایمان او حسرت خورد طراز سبزه‌ی بر گلشن عذار خوش است معین است که گلشن به نوبهار خوش است چه خوش بود طرف روی یار از خط سبز بلی چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولی گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است به بوی مشک جراحت شود فزون و مرا جراحت دل از آن خط مشکبار خوش است به یاد سبزه خطی گشت سبزه کن وحشی که سبزه سرزده اطراف جویبار خوش است بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان هین ترک تازیی بکن کان ترک در خرگاه شد گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد تا چند از این استور تن کو کاه و جو خواهد ز من بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد معنی همی‌گوید مکن ما را در این دلق کهن دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی بس راحتی ندارم باری ز زندگانی ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی وی یار ناموافق آخر تو با که مانی جانی خراب کردم در آرزوی رویت روزم سیاه کردی دردا که می‌ندانی گفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویت بایست طیره‌رویی رو جان که ننگ جانی عمری به باد دادم اندر پی وصالت تا خود چه‌گونه باشد احوال این جهانی عشق را بی‌خویشتن باید شدن نفس خود را راهزن باید شدن بت بود در راه او هرچه آن نه اوست در ره او بت‌شکن باید شدن زلف جانان را شکن بیش از حد است کافر یک یک شکن باید شدن تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک دور دور از خویشتن باید شدن در نگنجد ما و من در راه او در رهش بی ما و من باید شدن دوست چون هرگز نیاید در وطن عاشقان را بی وطن باید شدن در ره او بر امید وصل او خاک راه تن به تن باید شدن همچو لاله غرقه در خون جگر زنده در زیر کفن باید شدن در ره او چون دویی را راه نیست با یکی در پیرهن باید شدن پس چو عطار اندر آفاق جهان پاکباز انجمن باید شدن اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست محمود را رسد که زند کوس سلطنت کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست عشق مجاز در ره معنی حقیقتست عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست حال نکو بگذرد، بخت مددها کند طالع خود دیده‌ام، شاهد این حال هست داد منجم نوید، گفت که با اخترت ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست داد مریض مرا مژده‌ی صحت طبیب گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست طایر اقبال من شهپر دولت دماند رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست وحشی و اقصای دیر کز طرف میکده دردسر قال نیست ، سر خوشی حال هست بط به صد پاکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیر الثیاب گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب همچو من بر آب چون استد یکی نیست باقی در کراماتم شکی زاهد مرغان منم با رای پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک من نیابم در جهان بی‌آب سود زانک زاد و بود من در آن بود گرچ در دل عالمی غم داشتم شستم از دل کاب هم دم داشتم آب در جوی منست اینجا مدام من به خشکی چون توانم یافت کام چون مرا با آب افتادست کار از میان آب چون گیرم کنار زنده از آبست دایم هرچ‌هست این چنین از آب نتوان شست دست من ره وادی کجا دانم برید زانک با سیمرغ نتوانم پرید آنک باشد قله‌ی آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام □هدهدش گفت ای به آبی خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده در میان آب خوش خوابت ببرد قطره‌ی آب آمد و آبت ببرد آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت بانگ برآمد ز خرابات من چرخ دوتا شد ز مناجات من عاقبت امر ظفر دررسید یار درآمد به مراعات من یا رب یا رب که چه سان می‌کند دلبر بی‌کفو مکافات من طاعت و ایمان کند آن کیمیا غفلت و انکار و جنایات من قصر دهد از پی تقصیر من زله دهد از پی زلات من جوش نهد در دل دریا و کوه از تبش روز ملاقات من گر نبدی پرده خیالات خلق سوخته بودی ز خیالات من در سپه جان زندی زلزله طبل و علم نعره و هیهات من در افق چرخ زدی شعله‌ها نیم شبان آتش میقات من دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست و بی‌مبالا نپرد عقل جزوی زین عقیله چو نبود عقل کل بر جزو لالا نلرزد دست وقت زر شمردن چو بازرگان بداند قدر کالا چه گرگینست وگر خارست این حرص کسی خود را بر این گرگین ممالا چو شد ناسور بر گرگین چنین گر طلی سازش به ذکر حق تعالا اگر خواهی که این در باز گردد سوی این در روان و بی‌ملال آ رها کن صدر و ناموس و تکبر میان جان بجو صدر معلا کلاه رفعت و تاج سلیمان به هر کل کی رسد حاشا و کلا خمش کردم سخن کوتاه خوشتر که این ساعت نمی‌گنجد علالا جواب آن غزل که گفت شاعر بقایی شاء لیس هم ارتحالا دولت ز در باز آمدی ما را پس از بی‌دولتی گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی» می‌زیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب ما در برش زاری‌کنان مانند کوس نوبتی دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی! او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟ من می‌توانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی چشمش چو غوغا می‌کند می‌ترسم از بی‌حرمتی شکر به دامن می‌کشند از لعل او تردامنان وانگه دل بیمار من می‌میرد از بی‌شربتی ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی گفت او را ناصحی ای بی‌خبر عاقبت اندیش اگر داری هنر درنگر پس را به عقل و پیش را همچو پروانه مسوزان خویش را چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم او همی‌جوید ترا با بیست چشم می‌کند او تیز از بهر تو کارد او سگ قحطست و تو انبان آرد چون رهیدی و خدایت راه داد سوی زندان می‌روی چونت فتاد بر تو گر ده‌گون موکل آمدی عقل بایستی کز ایشان کم زدی چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس از چه بسته گشت بر تو پیش و پس عشق پنهان کرده بود او را اسیر آن موکل را نمی‌دید آن نذیر هر موکل را موکل مختفیست ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست خشم شاه عشق بر جانش نشست بر عوانی و سیه‌روییش بست می‌زند او را که هین او رابزن زان عوانان نهان افغان من هرکه بینی در زیانی می‌رود گرچه تنها با عوانی می‌رود گر ازو واقف بدی افغان زدی پیش آن سلطان سلطانان شدی ریختی بر سر به پیش شاه خاک تا امان دیدی ز دیو سهمناک میر دیدی خویش را ای کم ز مور زان ندیدی آن موکل را تو کور غره گشتی زین دروغین پر و بال پر و بالی کو کشد سوی وبال پر سبک دارد ره بالا کند چون گل‌آلو شد گرانیها کند در خیابان باغ، فصل بهار می‌چمید آن گراز پست‌شعار بلبلی چند از قفای گراز بر سر شاخ گل مدیح‌طراز گه به بحر طویل و گاه خفیف می‌سرودند شعرهای لطیف در قفای گراز خودکامه این چکامه سرودی، آن چامه آن یکی نغمه‌ی مغانی داشت وآن دگر لحن خسروانی داشت مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق مترنم به شیوه‌ی عشاق گه ز گلبن به خاک جستندی گه به زیر ستاک جستندی خوک نادان به عادت جهال شده سرخوش به نغمه‌ی قوال دم به تحسینشان بجنباندی گوش واکردی و بخواباندی نیز گاهی سری تکان دادی خبرگیهای خود نشان دادی مرغکان لیک فارغ از آن راز بی‌نیاز از قبول و رد گراز زآن به دنبال او روان بودند که فقیران، گرسنگان بودند او دریدی به گاز خویش زمین تا خورد بیخ لاله و نسرین و آمدی ز آن شیارهاش پدید کرمهایی لطیف، زرد و سفید بلبلان رزق خویش می‌خوردند همه بر خوک چاشت می‌کردند جاهلانی که گشته‌اند عزیز نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز پیششان مرغکان ترانه کنند تا که تدبیر آب و دانه کنند خوک نادان به لاله‌زار اندر مرزها را نموده زیر و زبر لقمه‌هایی کلان برانگیزد خرده‌هایی از آن فرو ریزد مرغکان خرده‌هاش چینه کنند وز پی کودکان هزینه کنند نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان نغمه‌هاشان مدیح محتشمان حمقا آن به ریش می‌گیرند وز کرامات خویش می‌گیرند لیک غافل که جز چرندی نیست غیر افسوس و ریشخندی نیست شاخ دولت به نزد خاقانی میوه افشاندنش نمی‌ارزد چرب و شیرین خوانچه‌ی دنیا به مگس راندنش نمی‌ارزد زر طلب کردن از در ملکان آفرین خواندنش نمی‌ارزد □زندگی خفتگی است خاقانی خفته آگه به یک نفس گردد ایهنمه کارهای پهن و دراز تنگ و کوته به یک نفس گردد □نیت من نکوست در حق دوست دوستان را نیت نکو باشد بد او نیک من بود چه عجب زشت من نیز خوب او باشد □همه هم شهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند چه عجب زاد را به یک‌جایند لیک با یکدگر نیامیزند لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز هر که دل بردن او دید و در انکار من است ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاهراهیست که منزلگه دلدار من است بنده طالع خویشم که در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود نرگس او که طبیب دل بیمار من است آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت یار شیرین سخن نادره گفتار من است با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین درازدستی در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی ای گشته نهان از من پیدات همی جویم جای تو نمی‌دانم هرجات همی جویم بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم هر جا که رود این دل آنجات همی جویم ز آن پای تو می‌بوسم کانجاست سر زلفت یعنی سر زلفت را در پات همی جویم هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل من شمع به دست دل شبهات همی جویم با دنیی و با عقبی وصل تو نیابد سیف دل از همه برکندم یکتات همی جویم کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم دکان خود ویران کنم دکان من سودای او چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم الدار من لا دار له و المال من لا مال له خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ام چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم فتاده‌ام به طلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامن‌گیر دل رمیده و شوق بهانه خود دارم که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر چه طرف‌ها که نبستم ز رهنمائی دل دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد رمیده خاطرم از دام راه بی‌تاثیر نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچه‌ی تصویر ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم حدیث از جگر پاره می‌کنم تفسیر تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد چرا غزال قناعت نمی‌کنی تسخیر ز فیض دولت بیدار دیده می‌خواهم که صبح را دهم از گریه توشه‌ی شب‌گیر تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی ز گرد کوره‌ی وارستگی طلب اکسیر کرشمه‌های سر زلف در بنا گوشش حدیث درد دلم ره نداد در گوشش اگر زخامه کج افتاد نقش ما چه کنیم چگونه عیب تو !نیم کرد بر نقاش ؟ □مطرب از ناله‌ام چنان شد مست که فراموش کرده پرده‌ی خویش ساقیا خون من بخور به تمام می بده لیک نیم خورده‌ی خویش یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم چون شد این اعتقادنامه درست باز گردم به کار و بار نخست کار من عشق و بار من عشق است حاصل روزگار من عشق است سر رشته کشیده بود به عشق دل و جان آرمیده بود به عشق به سر رشته‌ی خود آیم باز سخن عاشقی کنم آغاز آن نه رشته، سلاسل ذهب است نام رشته بر آن نه از ادب است این مسلسل سخن که می‌خوانی هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی! تا نجوشد ز سینه عشق سخن نتوان داد شرح عشق کهن می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه تا دهم شرح عشق دیرینه گر مددگار من شود توفیق که کنم درس عشق را تحقیق، بهر آن دفتری ز نو سازم داستانی دگر بپردازم به خدمت شمسه خوبان خلخ زمین را بوسه داد و داد پاسخ که دایم شهریارا کامران باش به صاحب دولتی صاحبقران باش مبادا بی تو هفت اقلیم را نور غبار چشم زخم از دولتت دور هزارت حاجت از شاهی رواباد هزارت سال در شاهی بقاباد کسی کو باده بر یادت کند نوش گر آنکس خود منم بادت در آغوش بس است این زهر شکر گون فشاندن بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن سخن‌های فسون‌آمیز گفتن حکایت‌های بادانگیز گفتن به نخجیر آمدن با چتر زرین نهادن منتی بر قصر شیرین نباشد پادشاهی را گزندی زدن بر مستمندی ریشخندی به صید اندر سگی توفیر کردن به توفیر آهوئی نخجیر کردن چو من گنجی که مهرم خاک نشکست به سردستی نیایم بر سر دست تو زین بازیچه‌ها بسیار دانی وزین افسانها بسیار خوانی خلاف آن شد که با من در نگیرد گل آرد بید لیکن برنگیرد تو آن رودی که پایانت ندانم چو دریا راز پنهانت ندانم من آن خانیچه‌ام کابم عیانست هر آنچم در دل آید بر زبانست کسی در دل چو دریا کینه دارد که دندان چون صدف در سینه دارد حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟ کزین چربی و شیرینی شود رام؟ شکر گفتاریت را چون نیوشم که من خود شهد و شکر می‌فروشم زبانی تیز می‌بینم دگر هیچ جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی نگوئی سخته اما سخت گوئی سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست که هر کس را درین غار اژدهائیست سخن با تو نگویم تا نسنجم نسنجیده مگو تا من نرنجم قرار کارها دیر اوفتد دیر که من آیینه بردارم تو شمشیر سخن در نیک و بد دارد بسی روی میان نیک و بد باشد یکی موی درین محمل کسی خوشدل نشیند که چشم زاغ پیش از پس ببیند سر و سنگست نام و ننگ زنهار مزن بر آبگینه سنگ زنهار سخن تا چند گوئی از سر دست همانا هم تو مستی هم سخن مست سخن کان از دماغ هوشمند است گر از تحت‌الثری آید بلند است سخنگو چون سخن بیخود نگوید اگر جز بد نگوید بد نگوید سخن باید که با معیار باشد که پر گفتن خران را بار باشد یکی زین صد که می‌گوئی رهی را نگوید مطربی لشگر گهی را اگر گردی به درد سر کشیدن ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن گرت باید به یک پوشیده پیغام برآوردن توانی صد چنین کام عروسی را چو من کردی حصاری پس از عالم عروسی چشم داری ببین در اشک مروارید پوشم مکن بازی به مروارید گوشم به آه عنبرینم بین که چونست که عقد عنبرینه‌ام پر ز خونست لب چون نار دانم بین چه خرد است که نارم راز بستان دزد بر است مگر بر فندق دستم زنی سنگ که عناب لبم دارد دلی تنگ مبارک رویم اما در عماری مبارک بادم این پرهیزگاری مکن گستاخی از چشمم بپرهیز که در هر غمزه دارد دشنه تیز هر آن موئی که در زلفم نهفته است بر او ماری سیه چون قیر خفته است ترا با من دم خوش در نگیرد به قندیل یخ آتش در نگیرد به طمع این رسن در چه نیفتم به حرص این شکار از ره نیفتم دلت بسیار گم می‌گردد از راه درو زنگی بباید بستن از آه نبینی زنگ در هر کاروانی ز بهر پاس می‌دارد فغانی سحر تا کاروان نارد شباهنگ نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ غلط رانی که زخمه‌ات مطلق افتاد بر ادهم می‌زدی بر ابلق افتاد به هندوستان جنیبت می‌دواندی غلط شد ره به بابل باز ماندی به دریا می‌شدی در شط نشستی به گل رغبت نمودی لاله بستی به جان داروی شیرین ساز کردی ولی روزه به شکر باز کردی ترا من یار و آنگه جز منت یار؟ ترا این کار و آنگه با منت کار؟ مکن چندین بر این غمخوار خواری که کردی پیش از این بسیار زاری برو فرموش کن ده رانده‌ای را رها کن در دهی وامانده‌ای را چو فرزندی پدر مادر ندیده یتیمانه به لقمه پروریده چو غولی مانده در بیغوله گاهی که آنجا نگذرد موری به ماهی ز تو کامی ندیده در زمانه شده تیر ملامت را نشانه در این سنگم رها کن زار و بی زور دگر سنگی برونه تا شود گور چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ همان پندارم ای دلدار دلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز جوانمردی کن از من بار بردار گل افشانی بس از ره خار بردار گل افشاندن غبار انگیختن چند نمک خوردن نمکدان ریختن چند بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم مرا آن روز شادی کرد بدرود که شیرین را رها کردی به شهرود من مسکین که و شهر مداین چه شاید کردن (المقدور کاین) ترا مثل تو باید سر بلندی چه برخیزد ز چون من مستمندی چه آنجا کن کز او آبی برآید رگ آنجا زن کز او خونی گشاید بنای دوستی بر باد دادی مگر کاکنون اساس نو نهادی گلیم نو کز او گرمی نیاید کهن گردد کجا گرمی فزاید درختی کز جوانی کوژ برخاست چو خشک و پیر گردد کی شود راست قدم برداشتی و رنجه بودی کرم کردی خدواندی نمودی ولیک امشب شب در ساختن نیست امید حجره وا پرداختن نیست هنوز این زیربا در دیگ خامست هنوز اسباب حلوا ناتمام است تو امشب بازگرد از حکمرانی به مستان کرد نتوان میهمانی چو وقت آید که گردد پخته این کار توانم خواندنت مهمان دگربار به عالم وقت هر چیزی پدید است در هر گنج را وقتی کلید است نبینی مرغ چون بی‌وقت خواند بجای پرفشانی سر فشاند هر بلایی کز آسمان آید گرچه بر دیگری قضا باشد بر زمین نارسیده می‌گوید خانه‌ی انوری کجا باشد شبی تاریک چون دریائی از قیر به دریا در چکید چشمه‌ی شیر ز جنبیدن فلک بی کار گشته ستاره در رهش مسمار گشته ز ظلمت گشته پنهان خانه‌ی خاک چو چاه بیژن و زندان ضحاک سواد تیره چون سودای جانان به دامان قیامت بسته دامان جهان چون اژدهای پیچ در پیچ به جز دود سیه گردش دگر هیچ شبی این گونه تاریک و جگر سوز ز غم بی خواب شیرین سیه روز به آب دیده با شب راز می‌گفت ز روز بد حکایت باز می‌گفت همی نالید کای شب چند ازین داغ همائی را مکش در چنگل زاغ به پایان شو که من زین بی قراری به خواهم مردن از شب زنده داری چو خسبی آخر ای صبح سیه روی به آب چشم من رخ را فرو شوی چه شد یارب پگه خیزان شب را که در تسبیح نگشایند لب را مگر بشکست نای مطرب پیر که بر می نارد امشب ناله‌ی زیر مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد که امشب خاستن را وقت گم کرد مگر شد بسته مرغ صبح در دام که بانگی در نمی‌آرد به هنگام مگر دود دلم عالم سیه کرد دم من شمع گردون را تبه کرد وگر نه کی شبی را این در نگست که گردون بسته و سیاره لنگ است مرا زین شب سیه شد روی هستی سیه روئیست این نی شب پرستی گهی باشد که این شب روز گردد دل پر سوز من بی سوز گردد ازین ظلمات غم یابم رهائی به چشم خویش بینم روشنائی بسی می کرد زینسان نا امیدی که ناگه از افق بر زد سپیدی چو لاله گر چه بودش در جگر داغ ز باد صبحدم بشگفت چون باغ چه خوش بادیست باد صبح گاهی کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی چو شیرین یافت نور صبح دم را به روشن خاطری بر زد علم را به مسکینی جبین بر خاک مالید ز دل پیش خدای پاک نالید که ای در هر دلی داننده‌ی راز به بخشایش درت بر همگنان باز ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست تو میدانی که کام چون منی چیست چو تو امید هر امید واری امیدم هست کامیدم براری جز این در دل ندارم آرزوئی که یابم از وصال دوست بوئی ز حرمت داشتی چون بی وبالم بشارت ده به کابین حلالم درونم سوخت این حاجت نهانی گرم حاجت براری می‌توانی وجودم گشت ازین درماندگی پست تو گیری از کرم درمانده را دست نشاطی ده کزین غم شاد گردم ز زندان فراق آزاد گردم به سر کبریا در پرده‌ة غیب به وحی انبیاء در حرف لاریب به نور مخلصان در رو سپندی به صبر مفلسان در ناامیدی به ایمان تو اندر جان بد کیش به پیوند کهن بر پشت درویش بدان اشکی که شوید نامه را پاک بدان حسرت که گردد همره خاک بدان زندان تاریک مغاکی به بالین فراموشان خاکی به خون غازیان در قطع پیوند بسوز مادران مرگ فرزند به آهی کز سر شوری براید به خاری کز سر گوری براید به مهر اندوده دلهای کریمان به گرد آلوده سرهای یتیمان بدان غرقه که بر ناید ز آبی بدان تشنه که باشد در سرابی به شبهای سیاه تنگ دستان به دلهای سپید حق پرستان به بادی کاول اندر تن دراید بدان دم کاخر از مردم براید به عشق نو در آغاز جوانی به غمهای کهن در دل نهانی بدان بی دل که هستی نایدش یاد بدان دل کو بود با نیستی شاد بدان سینه که دارد عشق جاوید به هجرانی که هست از وصل نومید که برداری غم از پیراهن من نهی مقصود من در دامن من گرفتارم به دست نفس خود رای به رحمت بر گرفتاری ببخشای بر اور آرزوئی را که دارم کلید آرزو نه در کنارم اگر چه ماجرا هست از ادب دور توانی کز تو نتوان داشت مستور نخستم در لباس آرزو پوش پس این جرمم بستاری فرو پوش چو شیرین از سر صدق این دعا کرد خدا از صدقش آن حاجت روا کرد روز بر عاشقان سیاه کند مست چون قصد خوابگاه کند راه بر عقل و عافیت بزند ز آنچه او در میان راه کند گاه چون نعل اندر آذر بست یوسفان را اسیر چاه کند گاه چون زلف را ز هم بگشاد تنگ بر آفتاب و ماه کند گاه بیجاده را بطوع و بطبع در سر رنگ برگ کاه کند گه چو دندان سپید کرد بطمع ملک الموت را سیاه کند گه بیندازد از سمن بستر گاه بالین گل گیاه کند گاه زلف شکسته را بر دل حلقه‌ی حضرت الاه کند گاه خط دمیده را بر جان نسخه‌ی توبه‌ی گناه کند گاه بر جبرئیل صومعه را چار دیوار خانقاه کند گاه بر دیو هم ز سایه‌ی خویش شش سوی صحن خوابگاه کند بوی او کش عدم نبوییدی گاهش از قهر در پناه کند لب او را که بوسه گه بودی گاهش از لطف بوسه خواه کند عشق را گه دلی نهد در بر تا دل اندر برش سیاه کند عقل را گه کله نهد بر سر تا سر اندر سر کلاه کند پیشه‌ی آفتاب خود اینست چون کسی نیک تر نگاه کند جامه‌ی گازر ار سپید کند روز گازر همو سیاه کند اینهمه می‌کند ولیک از بیم آه را زهره نی که آه کند از پی آنکه رویش آینه است آه آیینه را تباه کند من غلام کسی که هر چه کند چون سنایی به جایگاه کند همه کردار او به جایگه است خاصه وقتی که مدح شاه کند شاه بهرامشاه آنکه همی دین و دولت بدو پناه کند گور با شرزه شیر از عدلش در میان شعر شناه کند صعوه در چشم باز از امنش از پی بیضه جایگاه کند تارح و زلف دلبران وصاف به گل و مشک اشتباه کند چاه صد باز را اگر خواهد تاج سیصد هزار جاه کند محترز باد ظلم از در او تا چو نحل آرزوی شاه کند چه نشستی دور چون بیگانگان اندرآ در حلقه دیوانگان شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم جان چه باشد این هوس و آن گاه جان می‌فروشد او به جانی بوسه‌ای رو بخر کان رایگان است رایگان آنک عشقش خانه‌ها برهم زده‌ست آمد اندر خانه همسایگان کف برآورده‌ست این دریا ز عشق سر فروکرده‌ست آن مه ز آسمان ای ببسته خواب‌ها امشب بیا خواب ما را بین چو وصلت بی‌نشان هر شهی را بندگانش حارسند شاه ما مر بندگان را پاسبان شاه ما از خواب و بیداری برون در میان جان ما دامن کشان اندر این شب می‌نماید صورتی مشعله در دست یا رب کیست آن خواب جست و شورش افزودن گرفت یاد آمد پیل را هندوستان آتش عشق خدا بالا گرفت تیر تقدیر خدا جست از کمان دانه‌ای کان در زمین غیب بود سر زد و همچون درختی شد عیان برق جست و آتشی زد در درخت آتش و برق شگرف بی‌امان سبزتر می‌شد ز آتش آن درخت می‌شکفت از برق و آتش گلستان این درختان سبز از آتش شوند آب دارد این درختان را زبان تا تویی پیدا نهان گردد درخت او شود پیدا چو تو گردی نهان شمس تبریز است باغ عشق را هم طراوت هم نما هم باغبان به پیکار دشمن دلیران فرست هزبران به آورد شیران فرست به رای جهاندیدگان کار کن که صید آزموده‌ست گرگ کهن مترس از جوانان شمشیر زن حذر کن ز پیران بسیار فن جوانان پیل افگن شیر گیر ندانند دستان روباه پیر خردمند باشد جهاندیده مرد که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد جوانان شایسته‌ی بخت ور ز گفتار پیران نپیچند سر گرت مملکت باید آراسته مده کار معظم به نوخاسته سپه را مکن پیشرو جز کسی که در جنگها بوده باشد بسی به خردان مفرمای کار درشت که سندان نشاید شکستن به مشت رعیت نوازی و سر لشکری نه کاری است بازیچه و سرسری نخواهی که ضایع شود روزگار به ناکاردیده مفرمای کار نتابد سگ صید روی از پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ چو پرورده باشد پسر در شکار نترسد چو پیش آیدش کارزار به کشتی و نخچیر و آماج و گوی دلاور شود مرد پرخاشجوی به گرمابه پرورده و خیش و ناز برنجد چو بیند در جنگ باز دو مردش نشانند بر پشت زین بود کش زند کودکی بر زمین یکی را که دیدی تو در جنگ پشت بکش گر عدو در مصافش نکشت مخنث به از مرد شمشیر زن که روز وغا سر بتابد چو زن چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش چو بربست قربان پیکار و کیش اگر چون زنان جست خواهی گریز مرو آب مردان جنگی مریز سواری که بنمود در جنگ پشت نه خود را که نام آوران را بکشت شجاعت نیاید مگر زان دو یار که افتند در حلقه‌ی کارزار دو همجنس همسفره‌ی همزبان بکوشند در قلب هیجا به جان که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر چو بینی که یاران نباشند یار هزیمت ز میدان غنیمت شمار صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست ور چه براند هنوز روی امید از قفاست برق یمانی بجست باد بهاری بخاست طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست اول صبحست خیز کخر دنیا فناست صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست درد دل دوستان گر تو پسندی رواست هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست در همه شهری غریب در همه ملکی گداست با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست در عشق ز تیغ و سر نیندیشم در کوی تو از خطر نیندیشم در دست تو چون به دستخون ماندم از شش در تو گذر نیندیشم پروانه‌ی عشقم اوفتان خیزان کز آتش تیز پر نیندیشم یک بوسه ز پایت آرزو دارم جان تو که بیشتر نیندیشم این آرزویم ببخش و جان بستان تا آرزوی دگر نیندیشم با دل گفتم که ترک جان کردی دل گفت کز این قدر نیندیشم گفتم که دلا ز جان نیندیشی گفتا که حق است اگر نیندیشم خاقانی‌وار بر سر کویت سر برنهم و ز سر نیندیشم آن ره که بیامدم کدامست تا بازروم که کار خامست یک لحظه ز کوی یار دوری در مذهب عاشقان حرامست اندر همه ده اگر کسی هست والله که اشارتی تمامست صعوه ز کجا رهد که سیمرغ پابسته این شگرف دامست آواره دلا میا بدین سو آن جا بنشین که خوش مقامست آن نقل گزین که جان فزایست وان باده طلب که باقوامست باقی همه بو و نقش و رنگست باقی همه جنگ و ننگ و نامست خاموش کن و ز پای بنشین چون مستی و این کنار بامست دست صبا برفروخت مشعله‌ی نوبهار مشعله داری گرفت کوکبه‌ی شاخ سار ز آتش خورشید شد نافه‌ی شب نیم سوخت قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار خامه‌ی ما نیست طلع، چهره گشای بهار نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار شاه ریاحین به باغ خیمه‌ی زربفت زد غنچه که آن دید ساخت گنبده‌ی مشک بار آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون سوسن کان دید ساخت نیزه‌ی جوشن گذار سرو ز بالای سر پنجه‌ی شیران نمود لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار یاسمن تازه داشت مجمره‌ی عود سوز شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار شاه علاء الدول، داور اعظم که هست هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار خست به زخم حسام گرده‌ی گردون تمام بست به بند کمند گردن دهر استوار ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار مرد کشد رنج آز از جهت آرزو طفل برد درد گوش از قبل گوشوار از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین دست سه عادات توست تخم سعادات کار در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار فرق تو را در خورد افسر سلطانیت گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار با تو نیارد جهان خصم تو را در میان گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار صورت مردان طلب کز در میدان بود نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است عالم اعظم توئی از پس هژده هزار گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء بود پس انبیا دولت او را مدار صبح پس شب رسد بر کمر آسمان گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار چون کنی از نطع خاک رقعه‌ی شطرنج رزم از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود پنجه‌ی شیران شکن، حلق پلنگان فشار در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب تخت محاسب شود قبه‌ی چرخ از غبار از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار فاش کند تیغ تو قاعده‌ی انتقام لاش کند رمح تو مائده‌ی کار زار باز شکافی به تیر سینه‌ی اعدا چو سیب بازنمائی به تیغ دانه‌ی دلها چو نار تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار ای ملک راستین بر سر تو سایبان وی فلک المستقیم از در تو مستعار در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم با شرف قدر توست بخت افاضل به کار در روش مدح تو خاطر خاقانی است موی معانی شکاف روی معالی نگار مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار هست طریق غریب نظم من از رسم و سان هست شعار بدیع شعر من از پود و تار ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی جمله‌ی ساعات هست بیست و چهار از شمار عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست تا به دعاها شوم از در حق خواستار روز بقای تو باد در افق بامداد رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار بزم تو فردوس وار وز در دولت در او راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس پستان یار در خم گیسوی تابدار چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح یا از در سرای اتابک غریو کوس لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن بگفته بیهوده خروس فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد در خون خود از جنبش مژگان تو افتد داند که چرا چاک زدم جیب صبوری هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد هر تن که شود با خبر از فیض شهادت خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد خون گریه کند غنچه به دامان گلستان هر گه که به یاد لب خندان تو افتد تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت نازم سر گویی که به چوگان تو افتد مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر دربند سر زلف پریشان تو افتد بر صبح بناگوش منه طره‌ی شب رنگ بگذار فروغی به شبستان تو افتد بر پای شود روز جزا محشر دیگر چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد منزل کن ای مه به دل گرم فروغی می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش که آب زندگیم در نظر نمی‌آید قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید مگر به روی دلارای یار ما ور نی به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید بسم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید دست در دامن جان خواهم زد پای بر فرق جهان خواهم زد اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت بانگ بر کون و مکان خواهم زد وانگه آن دم که میان من و اوست از همه خلق نهان خواهم زد چون مرا نام و نشان نیست پدید دم ز بی نام و نشان خواهم زد هان مبر ظن که من سوخته دل آن دم از کام و زبان خواهم زد تن پلید است بخواهم انداخت وثان دم پاک به جان خواهم زد در شکم چون زند آن طفل نفس من بی‌خویش چنان خواهم زد از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت نفس شعله‌فشان خواهم زد از سر صدق و صفا صبح صفت آن نفس نی به دهان خواهم زد چون عیان گشت مرا آنچه مپرس لاف از عین عیان خواهم زد لاف این نیست یقین است یقین پس چرا دم به گمان خواهم زد من نیم مطبخی زیر و زبر دم بی کفک و دخان خواهم زد چون سر و پای روان نیست مرا قدم از پای روان خواهم زد خصم نفس است گرم عشوه دهد بر سر خصم سنان خواهم زد تا که از وسوسه‌ی نفس پلید نفس از سود و زیان خواهم زد به خرابات فرو خواهم شد دست بر رطل گران خواهم زد آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام این دم انگشت زنان خواهم زد تیر را پیک بلا خواهم ساخت تیغ را زخم میان خواهم زد فتنه بیدار چنان خواهم کرد کز سر فتنه نشان خواهم زد هر شبان موسی عمران نبود من دم گرگ شبان خواهم زد تا کی از شعر فرید آتش عشق در همه نطق و بیان خواهم زد بفرمود تا بهمن آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت اسپ سیه بر نشین بیارای تن را به دیبای چین بنه بر سرت افسر خسروی نگارش همه گوهر پهلوی بران سان که هرکس که بیند ترا ز گردنکشان برگزیند ترا بداند که هستی تو خسرونژاد کند آفریننده را بر تو یاد ببر پنج بالای زرین ستام سرافراز ده موبد نیک‌نام هم از راه تا خان رستم بران مکن کار بر خویشتن برگران درودش ده از ما و خوبی نمای بیارای گفتار و چربی فزای بگویش که هرکس که گردد بلند جهاندار وز هر بدی بی‌گزند ز دادار باید که دارد سپاس که اویست جاوید نیکی شناس چو باشد فزاینده‌ی نیکویی به پرهیز دارد سر از بدخویی بیفزایدش کامگاری و گنج بود شادمان در سرای سپنج چو دوری گزیند ز کردار زشت بیابد بدان گیتی اندر بهشت بد و نیک بر ما همی بگذرد چنین داند آن کس که دارد خرد سرانجام بستر بود تیره‌خاک بپرد روان سوی یزدان پاک به گیتی هرانکس که نیکی شناخت بکوشید و با شهریاران بساخت همان بر که کاری همان بدروی سخن هرچ گویی همان بشنوی کنون از تو اندازه گیریم راست نباید برین بر فزون و نه کاست که بگذاشتی سالیان بی‌شمار به گیتی بدیدی بسی شهریار اگر بازجویی ز راه خرد بدانی که چونین نه اندر خورد که چندین بزرگی و گنج و سپاه گرانمایه اسپان و تخت و کلاه ز پیش نیاکان ما یافتی چو در بندگی تیز بشتافتی چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه نکردی گذر سوی آن بارگاه چو او شهر ایران به گشتاسپ داد نیامد ترا هیچ زان تخت یاد سوی او یکی نامه ننوشته‌ای از آرایش بندگی گشته‌ای نرفتی به درگاه او بنده‌وار نخواهی به گیتی کسی شهریار ز هوشنگ و جم و فریدون گرد که از تخم ضحاک شاهی ببرد همی رو چنین تا سر کیقباد که تاج فریدون به سر بر نهاد چو گشتاسپ شه نیست یک نامدار به رزم و به بزم و به رای و شکار پذیرفت پاکیزه دین بهی نهان گشت گمراهی و بی‌رهی چو خورشید شد راه گیهان خدیو نهان شد بدآموزی و راه دیو ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ ندانست کس لشکرش را شمار پذیره شدش نامور شهریار یکی گورستان کرد بر دشت کین که پیدا نبد پهن روی زمین همانا که تا رستخیز این سخن میان بزرگان نگردد کهن کنون خاور او راست تا باختر همی بشکند پشت شیران نر ز توران زمین تا در هند و روم جهان شد مر او را چو یک مهره موم ز دشت سواران نیزه گزار به درگاه اویند چندی سوار فرستندش از مرزها باژ و ساو که با جنگ او نیستشان زور و تاو ازان گفتم این با توای پهلوان که او از تو آزرده دارد روان نرفتی بدان نامور بارگاه نکردی بدان نامداران نگاه کرانی گرفتستی اندر جهان که داری همی خویشتن را نهان فرامش ترا مهتران چون کنند مگر مغز و دل پاک بیرون کنند همیشه همه نیکویی خواستی به فرمان شاهان بیاراستی اگر بر شمارد کسی رنج تو به گیتی فزون آید از گنج تو ز شاهان کسی بر چنین داستان ز بنده نبودند همداستان مرا گفت رستم ز بس خواسته هم از کشور و گنج آراسته به زاول نشستست و گشتست مست نگیرد کس از مست چیزی به دست برآشفت یک روز و سوگند خورد به روز سپید و شب لاژورد که او را بجز بسته در بارگاه نبیند ازین پس جهاندار شاه کنون من ز ایران بدین آمدم نبد شاه دستور تا دم زدم بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی چو اینجا بیایی و فرمان کنی روان را به پوزش گروگان کنی به خورشید رخشان و جان زریر به جان پدرم آن جهاندار شیر که من زین پشیمان کنم شاه را برافرزوم این اختر و ماه را که من زین که گفتم نجویم فروغ نگردم به هر کار گرد دروغ پشوتن برین بر گوای منست روان و خرد رهنمای منست همی جستم از تو من آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه پدر شهریارست و من کهترم ز فرمان او یک زمان نگذرم همه دوده اکنون بباید نشست زدن رای و سودن بدین کار دست زواره فرامرز و دستان سام جهاندیده رودابه‌ی نیک نام همه پند من یک به یک بشنوید بدین خوب گفتار من بگروید نباید که این خانه ویران شود به کام دلیران ایران شود چو بسته ترا نزد شاه آورم بدو بر فراوان گناه آورم بباشیم پیشش بخواهش به پای ز خشم و ز کین آرمش باز جای نمانم که بادی بتو بر وزد بران سان که از گوهر من سزد گفت بخشیدم بدو ایمان نعم ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم بلک جمله مردگان خاک را این زمان زنده کنم بهر ترا گفت موسی این جهان مردنست آن جهان انگیز کانجا روشنست این فناجا چون جهان بود نیست بازگشت عاریت بس سود نیست رحمتی افشان بر ایشان هم کنون در نهان‌خانه‌ی لدینا محضرون تابدانی که زیان جسم و مال سود جان باشد رهاند از وبال پس ریاضت را به جان شو مشتری چون سپردی تن به خدمت جان بری ور ریاضت آیدت بی اختیار سر بنه شکرانه ده ای کامیار چون حقت داد آن ریاضت شکر کن تو نکردی او کشیدت ز امر کن سکندر ز اقصای یونان زمین سپه راند بر قصد خاقان چین چو آوازه‌ی او به خاقان رسید ز تسکین آن فتنه درمان ندید ز لشکرگه خود به درگاه او رسولی روان کرد و همراه او کنیزی فرستاد و یک تن غلام یکی دست جامه، یکی خوان طعام سکندر چو آن تحفه‌ها را بدید سرانگشت حیرت به دندان گزید به خود گفت کاین تحفه‌های حقیر نمی‌افتد از وی مرا دلپذیر فرستادن آن بدین انجمن نه لایق به وی باشد و نی به من همانا نهان نکته‌ای خواسته‌ست که در چشم‌اش آن را بیاراسته‌ست حکیمان که در لشکر خویش داشت کز ایشان دل حکمت‌اندیش داشت به خلوتگه خاص خود خواندشان به صد گونه تعظیم بنشاندشان فروخواند راز دل خویش را که تا حل کند مشکل خویش را یکی ز آن میان گفت کز شاه چین پیامی‌ست پوشیده سوی تو این که چون آدمی را مرتب بود کنیزی که همخوابه‌ی شب بود، غلامی توانا به خدمت‌گری که در کار سخت‌ات دهد یاوری، یکی دست جامه به سالی تمام پی طعمه هر روز یک خوان طعام، چرا هر زمان رنج دیگر کشد به هر کشور از دور لشکر کشد؟ گرفتم که گیتی بگیرد تمام به دستش دهد ملک و ملت زمام به کوشش برآید به چرخ بلند، نخواهد شدن بیش ازین بهره‌مند سکندر چو از وی شنید این سخن درخت انانی شکست‌اش ز بن بگفت: «آنکه رو در هدایت بود نصیحت همینش کفایت بود» وز آن پس به خاقان در صلح کوفت ز راهش غبار خصومت بروفت جهان پادشاها! در انصاف کوش! ز جام عدالت می صاف نوش! به انصاف و عدل است گیتی به پای سپاهی چو آن نیست گیتی‌گشای اگر ملک خواهی، ره عدل پوی! وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی! چنان زی! که گر باشدت شرق جای کنندت طلب اهل غرب از خدای نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر، به نفرین‌ات از روم خیزد نفیر شد از دست ظلم تو کشور خراب به ملک دگر پا مکن در رکاب به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی چه آری به اقلیم بیگانه روی؟ رعیت به ظلم تو چون عالم‌اند ز ظلم تو بر یکدگر ظالم‌اند به عدل آر رو! تا که عادل شوند همه با تو در عدل یکدل شوند سحر این دل من ز سودا چه می‌شد از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد از آن طلعت خوش و زان آب و آتش ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد خدایا تو دانی که بر ما چه آمد خدایا تو دانی که ما را چه می‌شد ز ریحان و گل‌ها که روید ز دل‌ها سراسر همه دشت و صحرا چه می‌شد ز خورشید پرسی که گردون چه سان بد ز مه پرس باری که جوزا چه می‌شد ز معشوق اعظم به هر جان خرم به پستی چه آمد به بالا چه می‌شد تعالی تقدس چو بنمود خود را مقدس دلی از تعالی چه می‌شد چو می‌کرد بخشش نظر شمس تبریز به بینا چه بخشید و بینا چه می‌شد تو چو عزم دین کنی با اجتهاد دیو بانگت بر زند اندر نهاد که مرو زان سو بیندیش ای غوی که اسیر رنج و درویشی شوی بی‌نوا گردی ز یاران وابری خوار گردی و پشیمانی خوری تو ز بیم بانگ آن دیو لعین وا گریزی در ضلالت از یقین که هلا فردا و پس فردا مراست راه دین پویم که مهلت پیش ماست مرگ بینی باز کو از چپ و راست می‌کشد همسایه را تا بانگ خاست باز عزم دین کنی از بیم جان مرد سازی خویشتن را یک زمان پس سلح بر بندی از علم و حکم که من از خوفی نیارم پای کم باز بانگی بر زند بر تو ز مکر که بترس و باز گرد از تیغ فقر باز بگریزی ز راه روشنی آن سلاح علم و فن را بفکنی سالها او را به بانگی بنده‌ای در چنین ظلمت نمد افکنده‌ای هیبت بانگ شیاطین خلق را بند کردست و گرفته حلق را تا چنان نومید شد جانشان ز نور که روان کافران ز اهل قبور این شکوه بانگ آن ملعون بود هیبت بانگ خدایی چون بود هیبت بازست بر کبک نجیب مر مگس را نیست زان هیبت نصیب زانک نبود باز صیاد مگس عنکبوتان می مگس گیرند و بس عنکبوت دیو بر چون تو ذباب کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب بانگ دیوان گله‌بان اشقیاست بانگ سلطان پاسبان اولیاست تا نیامیزد بدین دو بانگ دور قطره‌ای از بحر خوش با بحر شور خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن کاسه‌ی یاقوت بین از لاله در صحن چمن یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار چشم روشن می‌شود نرگس ببوی پیرهن نو عروس باغ را مشاطه‌ی باغ صبا هر نفس می‌افکند در سنبل مشکین شکن طاس زرین می‌نهد نرگس چمن را بر طبق خط ریحان می‌کشد سنبل بر اوراق سمن سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن زرد شد خیری و مبد باد صبح و ویس گل باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست آب را در سایه‌ی او بین روانی بی بدن غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست کز لطافت در دهان او نمی‌گنجد سخن نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن مرغ گویا گشت مطرب گفته‌ی خواجو بگوی باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن آن روی به جز قمر که آراید وان لعل به جز شکر که فرساید بس جان که ز پرده در جهان افتد چون روی ز زیر پرده بنماید در زیبایی و عالم افروزی رویی دارد چنان که می‌باید خورشید چو روی او همی بیند می‌گردد و پشت دست می‌خاید امروز قیامتی است از خطش خطی که هزار فتنه می‌زاید گویی ز بنفشه گلستانش را مشاطه‌ی حسن می‌بیاراید آورد خطی و دل ببرد از من جان منتظر است تا چه فرماید زین بیع و شری که خط او دارد جز خون جگر مرا چه بگشاید الحق ز معاملان خط او دیری است که بوی مشک می‌آید زین گونه که خط او درآبم زد شک نیست که دوستی بیفزاید عطار اگر چنین کند سودا چه سود چو جان او نیاساید خواننده‌ی حرف آشنایی زین گونه کند سخن سرایی کان پیر جگر کباب گشته وز باده‌ی غم خراب گشته چون زد در عروس نومید شد ساخته‌ی گزند جاوید شد در پی آنکه تا چه سازد کان عاشق خسته را نوازد کرد آنچه ز چاره کردنی بود نامد به کفش کلید مقصود چون از طرفی نیافت یاری برمیر قبیله شد به زاری نوفل، ملکی بد، آدمی خوی آزاده و مهربان و دل جوی از کش و مکش دل ستم کار در سلسله‌ی بتی گرفتار هم زحمت عاشقی کشیده هم شربت عاشقان چشیده افسانه‌ی قیس، کاتش افروخت هر لحظه همی شنید و می‌سوخت چون حالت پیر دید حالی کرد از بد و نیک خانه خالی به نواخت به لطف و راز پرسید وان قصه که داشت باز پرسید پیر از جگر شکایت اندود دم بر زد و کرد خانه پر دود چون کار فتادگان به زاری جست از پی آن رمیده یاری او خود غم او ز پیش دانست وان مصحت، آن خویش دانست قاصد طلبید و داد پیغام سوی پدر بت گل اندام: کاندیشه‌ی آن کند کی بی گفت دیوانه به ماه نو شود جفت گر گفت دگر بود درین زیر گویم سخن از زبان شمشیر شد پیک و پیام برد در حال تا شد شنونده بر دگر حال بگشاد زبان چو آتش تیز پس گفت جوابی آتش انگیز: کاندازه کرا بود، درین راز، کز پرده‌ی ما برآرد آواز؟ کاری که ز نسبتش جداییست کوشیدن آن نه نیک راییست کرباس تو گر چه دلپذیرست پیوند حریر با حریرست گر مهتر ماست نوفل گرد مهتر نکند ستیزه با خرد زان گونه زبون نه‌ایم ما نیز کارزد گل ما به نرخ گشنیز چندان غم جان و تن توان خورد کز پرده برون سخن توان برد فرمان ده، اگر بدین بهانه، ما را به بدی کند نشانه ما نیز به کوشش صوابش معذور بودیم در جوابش! پیک آمد و باز داد پاسخ نوفل ز غضب شد آتشین رخ لشکر طلبید و بارگی خواست بیرون قبیله شد صف آراست خویشان صنم، که آن شنیدند شان نیز به کین برون دویدند گشت از دو طرف روانه شمشیر وا ویخت به حمله شیر با شیر هر تیغ زنی، به خنجر و خشت سرها همه می‌در و دومی کشت مرگ آمد و جان ز سینه میروفت بر نغمه‌ی تیر، پای می‌کوفت بر رسم عرب به جهد و ناورد می‌کرد ستیزه مرد با مرد شمشیر کشیده هر دلیری نوفل به میان چو تند شیری هر سو که فگند تیغ پولاد کرد از سر مرد، گردن آزاد زان کینه که بی دریغ می‌رفت یک هفته دو رویه تیغ می‌رفت خلقی سوی لعبت حصاری تنگ آمد از آن ستیزه‌کاری گفتند به اتفاق پیران در سوخته به که خانه ویران چون فتنه‌ی ما برون زد این تاب آن به که کنیم فتنه در خواب خیزیم و سبک ز خون لیلی در خاک روان کنیم سیلی آفت ز جهان چو گشت گم نام، غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام هم رخنه‌ی فتنه بسته گردد هم دل ز گزند رسته گردد مجنون که از ان خبر شد آگاه بر زد ز درون دل یکی آه بر میر سپه دوید جوشان چون سیل که در رسید خروشان بگرفت عنان مرکبش سخت می‌سوخت زخامکاری بخت گفت: ای همه مرهم از تو آزار بازا دل ازین ستیزه بازار گویند ز غصه مهترانش کاهسته کنیم برکرانش یعنی چو وی از جهان برافتد این مشغله از میان برافتد بر خصم مکش به کینه جویی تیغی که به خون دوست شویی آن نیزه مزن به دشمنان بیش کزوی دل دوستان کنی ریش! نوفل چو شنید گفت مجنون از دیده گشاد در مکنون لابد به نیام کرد شمشیر در بیشه‌ی خویش رفت چون شیر در گوشه‌ی غم نشست نالان از حالت قیس دست مالان جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد گر یار خبردار شود از غم عاشق جوری که به این قوم روا داشت ندارد وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند و آنک ندارد آذری ناید از او برادری فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری یک شبی محمود دل پر تاب شد میهمان رند گلخن تاب شد رند بر خاکسترش بنشاند خوش ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش خشک نانی پیش او آورد زود دست بیرون کرد شاه و خورد زود گفت آخر گلخنی امشب ز من عذر خواهد من سرش برم ز تن عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه گلخنی گفتش که دیدی جایگاه خورد و خفتم دیدی و ایوان من آمدی ناخوانده خود مهمان من گرد گر بار افتدت، برخیز زود پس قدم در راه نه، سر نیز زود ور سرما نبودت می‌باش خوش گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش من نه بیش از تو نه کمتر آیمت من کیم تا من برابر آیمت خوش شد از گفتار او شاه جهان هفت بار دیگرش شد میهمان روز آخر گلخنی را گفت شاه آخر از شاه جهان چیزی بخواه گفت اگر حاجت بگوید آن گدا شاهش آن حاجت بگرداند روا شاه گفتش حاجتت با من بگو خسروی کن، ترک این گلخن بگو گفت حاجتمند آنم من که شاه هم چنین مهمانم آید گاه گاه خسروی من لقای او بس است تاج فرقم خاک پای او بس است شهریار از دست تو بسیار هست هیچ گلخن تاب را این کارهست با تو در گلخن نشسته گلختی به که بی‌تو پادشاهی گلشنی چون ازین گلخن درآمد دولتم کافری باشد ازینجا رحلتم با تو اینجا گر وصالی پی نهم آن به ملک هر دو عالم کی دهم بس بود این گلخنم روشن ز تو چیست به از تو که خواهم من ز تو مرگ جان باد این دل پر پیچ را گر گزیند بر تو هرگز هیچ را من نه شاهی خواهم و نه خسروی آنچ می‌خواهم من از تو هم توی شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا میهمان می‌آی گه گاهی مرا عشق او باید ترا کار این بود آن تو او را غم و بار این بود گر ترا عشق است، از وی خواه نیز دست ازین دامن مکن کوتاه نیز دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی بحر دارد، قطره خواهد از یکی تویی نقشی که جان‌ها برنتابد که قند تو دهان‌ها برنتابد جهان گر چه که صد رو در تو دارد جمالت را جهان‌ها برنتابد روان گشتند جان‌ها سوی عشقت که با عشقت روان‌ها برنتابد درون دل نهان نقشیست از تو که لطفش را نهان‌ها برنتابد چو خلوتگاه جان آیی خمش کن که آن خلوت زبان‌ها برنتابد بدو نیک ار ببینی نیک نبود از آن بگذر کز آن‌ها برنتابد بگو تو نام شمس الدین تبریز که نامش را نشان‌ها برنتابد می‌طپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس رو که ازین دلبران کار تو داری و بس با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم نان موذن ببرد رویت و آب عسس با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب بر در تو با خروش بی خبران چون جرس دایه‌ی تو حسن نست میبردت چپ و راست سایه‌ی تو عشق ماست میدودت پیش و پس هستی دریای حسن از پی او همچنان نعل پی تست در تاج سر تست خس کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس جان همه عاشقان بر لب تو تعبیه‌ست ای همه با تو همه بی‌لب تو هیچکس انس سنایی بسست خاک سر کوی تو نور رخ مصطفا بس بود انس انس دوشم از وصل کار چون زر بود تا به روز آن نگار در بر بود جام در دست و یار در پهلو عشق در جان و شور در سر بود گل و شکر بهم فرو کرده وز دگر چیزها که در خور بود با چنان رخ ز گل که گوید باز؟ با چنان لب چه جای شکر بود؟ زلف مشکین بر آتش رخ او خوشتر از صد هزار عنبر بود من و دلدار و مطربی سه به سه چارمی حارسی که بردر بود شب کوتاه روز ما بر کرد ور نه بس کار ها میسر بود مطرب از شعرها که میپرداخت سخن اوحدی عجب تر بود گر چه عیسی دمی نمود او نیز نیم شب در میانه سر خر بود زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش آهی که برآرم ز شرر باز ندانم روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور از بس که بگریم به نظر باز ندانم گویی که مرا باز ندانی چو ببینی شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم اشکم که همی از دم سردم چو جگر بست بر چهره‌ی زردم ز جگر باز ندانم با پشت دوتا از غم روی تو چنانم کز دست غمت پای ز سر باز ندانم زانگاه که عطار تو را تنگ شکر خواند در وصف تو شعرم ز شکر باز ندانم الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها بی صحبت تو جهان نخواهم بی خشنودیت جان نخواهم گر جان و روان من بخواهی یک دم زدنت امان نخواهم جان را بدهم به خدمت تو من خدمت رایگان نخواهم رضوان و بهشت و حور و عین را بی روی تو جاودان نخواهم بر من تو نشان خویش کردی حقا که جز این نشان نخواهم بیگانه بود میان ما جان بیگانه درین میان نخواهم من عشق تو کردم آشکارا عشق چو تویی نهان نخواهم هر گه که مرا تو یار باشی من یاری این و آن نخواهم تو سودی و دیگران زیانند تا سود بود زیان نخواهم اکنون که مرا عیان یقین شد زین پس بجز از عیان نخواهم هم به بر این بت زیبا خوشکست من نشستم که همین جا خوشکست مطرب و یار من و شمع و شراب این چنین عیش مهیا خوشکست من و تو هیچ از این جا نرویم پهلوی شکر و حلوا خوشکست خجل است از رخ یارم گل تر با چنین چهره و سیما خوشکست هر صباحی ز جمالش مستیم خاصه امروز که با ما خوشکست بجهم حلقه زلفش گیرم که در آن حلقه تماشا خوشکست شمس تبریز که نور دل‌ها است دایما با گل رعنا خوشکست مطرب، آخر تو نیز شادم کن زان فراموش عهد یادم کن گر چه هرگز نکرد یاد از ما آن پریچهره یاد باد از ما یاد او کن، ولی به نام دگر تا بنوشیم یک دو جام دگر چون در آوردیش به پرده‌ی راز جز حدیثش مگوی و پرده مساز ور غزل خواهد آن رمیده غزال غزل اوحدی بخوان در حال گر چه او دلفروزتر باشد سخن ما بسوزتر باشد ورچه او ساکنست و آهسته من به خدمت دوم کمر بسته او به تن حکم کرد و فرمان نیز من دلش میکنم فدا، جان نیز من شکایت کنم ولی به نیاز او حکایت کند سراسر ناز او چو دشمن همی کند زارم من به شادی که: دوستی دارم من غمش میکشم به صد زاری او مرا میکشد به سر باری من کنم یاد ازو خلف گردم او کند ترک من، تلف گردم گر کشیدم به زلف او دستی مست بودم، مگیر بر مستی دوش می‌جستم از لبش کامی چون بمن داد ازین نمط جامی ننشستم چو تیزرو بودم که به این باده در گرو بودم درد من خور، که صاحب دردم تا بدانی که من چه میخوردم؟ جام می یافتی، ز دست مده تو خودش نوش کن، به مست مده می کزو هست قطره و مردی چون توان دادنش بهر سردی؟ پیر ما باش و شیشه پر می‌کن چون نهم جام آن نگار از دست؟ من کزین گونه رند باشم مست پای غم را به ساغری پی کن مستم از گفتگوی عام چه غم؟ عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟ جرعه‌ای می ز جام من در کش تا به جاوید مست میرو و خوش گر شود مجلس تو زین می گرم بعد ازینت ز کس نیاید شرم چه نهی پیش پخته باده‌ی خام؟ پخته را نیز پخته باید جام اندکی گر بنوشی از جامم بشناسی که پخته یا خامم اوحدی، این سخن دراز کشید شب تاریک پرده باز کشید اندرین شهر چون ظریفی نیست وز حریفان ما حریفی نیست تا بنوشیم ساغری باهم برهیم از وجود خود ما هم لاجرم جام خویش مینوشیم جامه بر جام خویش میپوشیم تو مبین اینکه نقل کم دارم این نگه کن که «جام جم» دارم خوان نقل بهشت آن منست حور محتاج نقل خوان منست زاده‌ی نیستیست هستی من پادشاهیست تنگدستی من خوردم از عشق ساغر ریزان میروم اینک اوفتان خیزان گر تو بر من ستم کنی ور داد منم و عشق، هر چه بادا باد! باشد از عشق قوت مردان آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان دایه‌ی دل چو سرفرازم کرد عشق داد وز شیر بازم کرد ای که اندر شکست ما کوشی آشتی کن، چو جام ما نوشی گر چه کوتاه دیده‌ای بامم دور کن سنگ طعنه از جامم خانه تاریک و وقت بیگاهست ره بگردان، که چاه در راهست تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد راه جویی کن و ز راه مگرد آب ازین چشمه‌ی سبیل بنوش باده زین جام سلسبیل بنوش نگفتم دوش ای زین بخاری که نتوانی رضا دادن به خواری در آن جان‌ها که شکر روید از حق شکر باشد ز هر حسیش جاری اگر صد خنب سرکه درکشد او نه تلخی بینی او را نی نزاری خدایت چون سر مستی نداده‌ست حذر کن تا سر مستی نخاری از آن سر چون سر جان را شراب است همی‌نوشد شراب اختیاری ز تو خنده همی پنهان کند او که او خمری است و تو مسکین خماری چو داد آن خواجه را سرکه فروشی چه شیرین کرد بر وی سوکواری گوارش خر از آن رخسار چون ماه کز آن یابند مردان خوشگواری درآید در تن تو نور آن ماه چنان کاندر زمین لطف بهاری ببخشد مر تو را هم خلعت سبز رهاند مر تو را از خاکساری تصورها همه زین بوی برده برون روژیده از دل چون دراری تفضل ایها الساقی و اوفر و لکن لا براح مستعار و صبحنا بخمر مستطاب فان الیمن جما فی ابتکار و مسینا بخمر من صبوح و دم و اسلم ایا خیر المداری قصد شنیدم که در اقصای مرو بود ملکزاده جوانی چو سرو مضطرب از دولتیان دیار ملک بر او شیفته چون روزگار تازگیش را کهنان در ستیز پر خطر او زان خطر نیم خیز یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت دید که پیریش در آن خواب گفت کای مه نو برج کهن را بکن وای گل نو شاخ کهن را بزن تا به تو بر ملک مقرر شود عیش تو از خوی تو خوشتر شود شه چو سر از خواب گرانبر گرفت آندو سه تن را ز میان برگرفت تازه بنا کرد و کهن درنوشت ملک بر آن تازه ملک تازه گشت رخنه کن ملک سرافکنده به لشگر بد عهد پراکنده به سر نکشد شاخ تو از سرو بن تا نزنی گردن شاخ کهن تا نشود بسته لب جویبار پنجه دعوی نگشاید چنار تا نکنی رهگذر چشمه پاک آب نزاید ز دل و چشم خاک با تو برون از تو برون پروریست گوش ترا نیک نصیحت گریست یک نفس آن تیغ برآر از غلاف چند غلافش کنی ای بر خلاف آن نفس از حقه این خاک نیست این حق آن هم نفس پاک نیست پیش چنین کس همگی پیش کش نام کرم بر همه خویش کش دولتیان کاب و درم یافتند دولت باقی ز کرم یافتند تخم کرم کشت سلامت بود چون برسد برگ قیامت بود یارت ازان گنج که احسان تست نقد نظامی سره کن کان تست بدامان گلستانی شبانگاه چنین میکرد بلبل راز با ماه که ای امید بخش دوستداران فروغ محفل شب زنده‌داران ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی ز انوارت، زمین را تابناکی شبی کز چهره، برقع برگشائی برخسار گل افتد روشنائی مرا خوشتر نباشد زان دمی چند که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند مبارک با تو، هر جا نوبهاریست مصفا از تو، هر جا کشتزاری است نکوئی کن چو در بالا نشستی نزیبد نیکوان را خودپرستی تو نوری، نور با ظلمت نخوابد طبیب از دردمندان رخ نتابد بکان اندر، تو بخشی لعل را فام تجلی از تو گیرد باده در جام فروغ افکن بهر کوتاه بامی که هر بامی نشانی شد ز نامی چراغ پیرزن بس زود میرد خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد بدین پاکیزگی و نیک رائی گهی پیدا و گه پنهان چرائی مرو در حصن تاریکی دگر بار دل صاحبدلان را تیره مگذار نشاید رهنمون را چاه کندن زمانی سایه، گه پرتو فکندن بدین گردنفرازی، بندگی چیست سیه کاری چه و تابندگی چیست بگفتا دیده‌ی ما را برد خواب به پیش جلوه‌ی مهر جهانتاب نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم ز تاب چهره‌ی خور تابناکم هر آن نوری که بینی در من، اوراست من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست نه تنها چهره‌ی تاریکم افروخت هنرها و تجلیهایم آموخت جهان افروزی از اخگر نیاید بزرگی خردسالان را نشاید درین بازار هم چون و چرائیست مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است چرا بالم که در بالا نشستم چو از خود نیست هیچم، زیردستم فروغ من بسی بیرنگ و تابست کجا مهتاب همچون آفتابست رخ افروزد چو مهر عالم آرای همان بهتر که من خالی کنم جای مرا آگاه زین آئین نکردند فراتر زین رهم تلقین نکردند ز خط خویش گر بیرون نهم گام براندازندم از بالای این بام من از نور دگر گشتم منور سحرگه بر تو بگشایند آن در چو با نور و صفا کردیم پیوند نمی‌پرسیم این چونست و آن چند درین درگه، بلند او شد که افتاد کسی استاد شد کاو داشت استاد اگر کار آگهی آگه ز کاریست هم از شاگردی آموزگاریست چه خوانی بندگی را بی نیازی چه نامی عجز را گردنفرازی درین شطرنج، فرزین دیگری بود کجا مانند زر باشد زراندود بباید زین مجازی جلوه رستن سوی نور حقیقت رخت بستن گهی پیدا شویم و گاه پنهان چنین بودست حکم چرخ گردان هزاران نکته اندر دل نهفتیم یکی بود از هزار، اینها که گفتیم ز آغاز، انده انجام داریم زمانه وام ده، ما وامداریم توانگر چون شویم از وام ایام چو فردا باز خواهد خواست این وام بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند که بس بی مایه، اما خودپسندند کی باشد من با تو باده به گرو خورده تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده صد جوش بجوشیده این عالم افسرده از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی در فکر سخن زنده در گفت سخن مرده نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ وین فکر چو اعرافی جای گنه و خرده چون نیستی آنچنان که می‌باید تن در دادم چنانکه می‌آید گفتی که از این بتر کنم خواهی الحق نه که هیچ درنمی‌باید با این همه غم که از تو می‌بینم گر خواب دگر نبینیم شاید با فتنه‌ی روزگار تو عیدست هر فتنه که روزگار می‌زاید گفتم که دلم به بوسه خرسندست گفتی ندهم وگرچه می‌باید زین طرفه ترت حکایتی دارم دل بین که همی چه باد پیماید بوسی نه بدید و هر زمان گوید باشد که کناری اندر افزاید دستی برنه که انوری ای دل از دست تو پشت دست می‌خاید ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو: عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی! چو دف آن خسته را مزن، که دمی بی‌حضور تو نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی ز برم تا برفته‌ای تو، زمانی نمی‌شود نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می سخن بوسه گفته‌ای، بنگویی که: چند و چون؟ خبر وصل داده‌ای، ننموده‌ای که: کو و کی؟ مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟ اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟ به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود خیالت از سر پر شور من بدر نشود اگر بدیده موری فرو روم صد بار معینست که آن مور را خبر نشود چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب کسی نظر نکند کز پی نظر نشود ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره بسان زر نکند کار او چو زر نشود کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود چنین که غرقه‌ی بحر خرد شدی خواجو چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا ای صقال روح و سلطان الهدی مثنوی را مسرح مشروح ده صورت امثال او را روح ده تا حروفش جمله عقل و جان شوند سوی خلدستان جان پران شوند هم به سعی تو ز ارواح آمدند سوی دام حرف و مستحقن شدند باد عمرت در جهان هم‌چون خضر جان‌فزا و دستگیر و مستمر چون خضر و الیاس مانی در جهان تا زمین گردد ز لطفت آسمان گفتمی از لطف تو جزوی ز صد گر نبودی طمطراق چشم بد لیک از چشم بد زهراب دم زخمهای روح‌فرسا خورده‌ام جز به رمز ذکر حال دیگران شرح حالت می‌نیارم در بیان این بهانه هم ز دستان دلیست که ازو پاهای دل اندر گلیست صد دل و جان عاشق صانع شده چشم بد یا گوش بد مانع شده خود یکی بوطالب آن عم رسول می‌نمودش شنعه‌ی عربان مهول که چه گویندم عرب کز طفل خود او بگردانید دیدن معتمد گفتش ای عم یک شهادت تو بگو تا کنم با حق خصومت بهر تو گفت لیکن فاش گردد ازسماع کل سر جاوز الاثنین شاع من بمانم در زبان این عرب پش ایشان خوار گردم زین سبب لیک گر بودیش لطف ما سبق کی بدی این بددلی با جذب حق الغیاث ای تو غیاث المستغیث زین دو شاخه‌ی اختیارات خبیث من ز دستان و ز مکر دل چنان مات گشتم که بماندم از فغان من که باشم چرخ با صد کار و بار زین کمین فریاد کرد از اختیار که ای خداوند کریم و بردبار ده امانم زین دو شاخه‌ی اختیار جذب یک راهه‌ی صراط المستقیم به ز دو راه تردد ای کریم زین دو ره گرچه همه مقصد توی لیک خود جان کندن آمد این دوی زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست لیک هرگز رزم هم‌چون بزم نیست در نبی بشنو بیانش از خدا آیت اشفقن ان یحملنها این تردد هست در دل چون وغا کین بود به یا که آن حال مرا در تردد می‌زند بر همدگر خوف و اومید بهی در کر و فر توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم که صید زخمی آن ترک سخت بازویم امید طلعت او می‌برد به هر جایم هوای طره‌ی او می‌کشد به هر سویم به هر چه می‌نگرم جلوه‌ی تو می‌بینم به هر که میگذارم قصه‌ی تو می‌گویم مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر به جز مراد تو هیچ از خدا نمی‌جویم اگر چه نام برآورده‌ام به لاقیدی ولی مقید آن حلقه‌های گیسویم به حلقه‌ای که سر زلف او دست افتد مسلم است که مشک ختا نمی‌بویم اگر وصال میسر شود، مگر نشود به جای پا ز پی او به فرق می‌پویم ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن اگر قبول کند خاک آن سر کویم مرا که شیر نکردی شکار در میدان کنون اسیر غزالان عنبرین مویم ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست مگر که دست به خون آب دیدگان شویم چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش کاش برداری و بر گردن دلها فکنی عقده‌هایی که بدان طره‌ی پرچین زده‌ای کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی چون به هم برفکنی طره‌ی مشک افشان را آتشی در جگر عنبر سارا فکنی گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی وقتی ار سایه‌ی بالای تو بر خاک افتد خاک را در طلب عالم بالا فکنی گفتی امروز دهم کام دل ناکامت آه اگر وعده‌ی امروز به فردا فکنی گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی دل شهری همه بر آتش سودا فکنی تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند که سر دشمن دارای صف آرا فکنی ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی چاره‌ی آن دل بی رحم فروغی نکنی گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش راه برم به سوی او شب به چراغ روی او چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش چه باده‌ها که کشیدم ز لعل باده گسارش مرا به صیدگهی می‌کشد کمند محبت که خون شیر خورند آهوان شیر شکارش اگر به داد جان ممکن است دیدن جانان ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش چگونه سرو روانی به فکر خون من افتد که ریخت خون جهانی به خاک راه گذارش دلی که می‌رود اندر قفای سلسله‌مویان نه می‌کشند به خونش نه می‌دهند قرارش کسی که سلسله می‌سازد از برای مجانین خبر هنوز ندارد ز موی سلسله دارش کجا رواست که یک جا رود به دامن گل‌چین گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید که باز داشته سودای عشق از همه کارش به گازر چنین گفت روزی که من همی این نهان دارم از انجمن نجنبد همی بر تو بر مهر من نماند به چهر تو هم چهر من شگفت آیدم چون پسر خوانیم به دکان بر خویش بنشانیم بدو گفت گازر که اینت سخن دریغ آن شده رنجهای کهن تراگر منش زان من برتر است پدرجوی را راز با مادر است چنان بد که یک روز گازر برفت ز خانه سوی رود یازید تفت در خانه را تنگ داراب بست بیامد به شمشیر یازید دست به زن گفت کژی و تاری مجوی هرآنچت بپرسم سخن راست گوی شما را که باشم به گوهر کیم به نزدیک گازر ز بهر چیم زن گازر از بیم زنهار خواست خداوند داننده را یار خواست بدو گفت خون سر من مجوی بگویم ترا هرچ گفتی بگوی سخنها یکایک بر و بر شمرد بکوشید وز کار کژی نبرد ز صندوق وز کودک شیرخوار ز دینار وز گوهر شاهوار بدو گفت ما دستکاران بدیم نه از تخمه‌ی کامکاران بدیم ازان تو داریم چیزی که هست ز پوشیدنی جامه و برنشست پرستنده ماییم و فرمان تراست نگر تا چه باید تن و جان تراست چو بشنید داراب خیره بماند روان را به اندیشه اندر نشاند بدو گفت زین خواسته هیچ ماند وگر گازر آن را همه برفشاند که باشد بهای یکی بارگی بدین روز کندی و بیچارگی چنین داد پاسخ که بیش است ازین درخت برومند و باغ و زمین بدو داد دینار چندانک بود بماند آن گران گوهر نابسود به دینار اسپی خرید او پسند یکی کم‌بها زین و دیگر کمند یکی مرزبان بود با سنگ و رای بزرگ و پسندیده و رهنمای خرامید داراب نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی همی داشتش مرزبان ارجمند ز گیتی نیامد بروبر گزند چنان بد که آمد سپاهی ز روم به غارت بران مرز آباد بوم به رزم اندرون مرزبان کشته شد سر لشکرش زان سخن گشته شد چو آگاهی آمد به نزد همای که رومی نهاد اندرین مرز پای یکی مرد بد نام او رشنواد سپهبد بد او هم سپهبدنژاد بفرمود تا برکشد سوی روم به شمشیر ویران کند روی بوم سپه گرد کرد آن زمان رشنواد عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد چو بشنید داراب شد شادکام به نزدیک او رفت و بنوشت نام سپه چون فراوان شد از هر دری همی آمد از هر سوی لشکری بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزبانان پاکیزه‌رای بدان تا سپه پیش او بگذرند تن و نام و دیوانها بشمرند همی بود چندی بران پهن دشت چو لشکر فراوان برو برگذشت چو داراب را دید با فر و برز به گردن برآورده پولاد گرز تو گفتی همه دشت پهنای اوست زمین زیر پوینده بالای اوست چو دید آن بر و چهره‌ی دلپذیر ز پستان مادر بپالود شیر بپرسید و گفت این سوار از کجاست بدین شاخ و این برز و بالای راست نماید که این نامداری بود خردمند و جنگی سواری بود دلیر و سرافراز و کنداور است ولیکن سلیحش نه اندرخور است چو داراب را فرمند آمدش سپه را سراسر پسند آمدش ز اختر یکی روزگاری گزید ز بهر سپهبد چنان چون سزید چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای ببردند لشکر ز پیش همای فرستاد بیدار کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان ز نیک و بد لشکر آگاه بود ز بدها گمانیش کوتاه بود همی رفت منزل به منزل سپاه زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه گفت ماهیخوار با ماهی ز دور که چه میخواهی ازین دریای شور خردی و ضعف تو از رنج شناست این نه راه زندگی، راه فناست اندرین آب گل آلود، ای عجب تا بکی سرگشته باشی روز و شب وقت آن آمد که تدبیری کنی در سرای عمر تعمیری کنی ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم هیچگه ما را غم صیاد نیست انده طوفان و سیل و باد نیست گر بیائی در جوار ما دمی بینی از اندیشه خالی عالمی نیمروزی گر شوی مهمان ما غرق گردی در یم احسان ما نه تپیدن هست و نه تاب و تبی نه غم صبحی، نه پروای شبی دامها بینم براه تو نهان رفتنت باشد همان، مردن همان تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار که تو یکروزی بسوزی در شرار گر نمی‌خواهی در آتش سوختن بایدت اندرز ما آموختن گر سوی خشکی کنی با ما سفر بر نگردی جانب دریا دگر گر ببینی آن هوا و آن نسیم بشکنی این عهد و پیوند قدیم گفت از ما با تو هر کس گشت دوست تو بدست دوستی، کندیش پوست گر که هر مطلوب را طالب شویم با چه نیرو بر هوی غالب شویم چشمه‌ی نور است این آب سیاه تو نکردی چون خریداران نگاه خانه‌ی هر کس برای او سزاست بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست گر بجوی و برکه لای و گل خوریم به که از جور تو خون دل خوریم جنس ما را نسبتی با خاک نیست پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند خلقت ما را چنین فرموده‌اند گر ز سطح آب بالاتر شویم زاتش بیداد، خاکستر شویم قرنها گشتیم اینجا فوج فوج می نترسیدیم از طوفان و موج لیک از بدخواه، ما را ترسهاست ترس جان، آموزگار درسهاست بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام از بدیهای جهان ترسیده‌ایم بره‌گان را ترس میباید ز گرگ گردد از این درس، هر خردی بزرگ با عدوی خود، مرا خویشی نبود دعوت تو جز بداندیشی نبود تا بود پائی، چرا مانم ز راه تا بود چشمی، چرا افتم به چاه گر بچنگ دام ایام اوفتم به که با دست تو در دام اوفتم گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار بهتر است آن شعله زین گرد و غبار تو برای صید ماهی آمدی کی برای خیر خواهی آمدی از تو نستانم نوا و برگ را گر بچشم خویش بینم مرگ را ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب وز شب تپانچه‌ها زده بر روی آفتاب بر سیم ساده بیخته از مشک سوده‌گرد بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب گه دست عشق جامه‌ی صبرم کند قبا گه آب چشم خانه‌ی رازم کند خراب چون چشمت از جفا مژه بر هم نمی‌زند چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب هم با خیال تو گله‌ای کردمی ز تو بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب ای روز و شب چو دهر در آزار انوری ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب به تاریخ عجم داننده‌ی راز چنین کرد این حکایت را سرآغاز که چون خورشید هرمز رفت در خاک کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک جهان را خسرو از سر کار نو کرد کرم را در جهان بازار نو کرد به ترتیب جهان بودی شب و روز گهی لشکر کش و گه مجلس افروز چنان آراست ملک از دانش و داد که شهر آسوده گشت و کشور آباد مقیمان زمین زان مهربانی همه مشغول عیش و کامرانی باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ مگر چشم صراحی و رگ چنگ بجز چو بین که در ره خار بودش وزو پای مراد افگار بودش نبود از کین دران فرخنده ایام کس آهن دلت را ز چو بینه بهرام از او او رنگ هرمز را نوی بود که هرمز را سپهداری قوی بود چو هرمز سوی خاقانش فرستاد به کوشش ملک خاقان داد بر باد رسید اندر مداین باده و گیر کشیده پور خاقان را به زنجیر گلو بسته بسی میر ولایت غنیتمهای چینی بی نهایت چو آن فیروزمندی دید از و شاه تغیر یافت اندر خاطرش راه ز غیرت کرد طعن بی کرانش نوید پنبه داد و دوکدانش ازین وحشت که بر بهرام ره یافت چو وحشی جست و روی از مردمی تافت ز طاعتگه به عصیان دور می‌بود گهی پیدا گهی مستور می‌بود ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده یک برق عشق جسته صد سد آب برده بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم دست هزار عذرا از آفتاب برده چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده ای در غرور دل را داده شراب غفلت پس دل بده که او را مست خراب برده شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی مردان به سر دویده تو سر به خواب برده عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست گرچه دلی است او را پی با حجاب برده مجنون چو شنید پند خویشان از تلخی پند شد پریشان زد دست و درید پیرهن را کاین مرده چه می‌کند کفن را آن کز دو جهان برون زند تخت در پیرهنی کجا کشد رخت چون وامق از آرزوی عذرا گه کوه گرفت و گاه صحرا ترکانه ز خانه رخت بربست در کوچگه رحیل بنشست دراعه درید و درع می‌دوخت زنجیر برید و بند می‌سوخت می‌گشت ز دور چون غریبان دامن بدریده تا گریبان بر کشتن خویش گشته والی لاحول ازو به هر حوالی دیوانه صفت شده به هر کوی لیلی لیلی زنان به هر سوی احرام دریده سر گشاده در کوی ملامت او فتاده با نیک و بدی که بود در ساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت می‌خواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی هر بیت که آمد از زبانش بر یاد گرفت این و آتش حیران شده هر کسی در آن پی می‌دید و همی گریست بر وی او فارغ از آنکه مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست حرف از ورق جهان سترده می‌بود نه زنده و نه مرده بر سنگ فتاده خوار چون گل سنگ دگرش فتاده بر دل صافی تن او چو درد گشته در زیر دو سنگ خرد گشته چون شمع جگر گداز مانده یا مرغ ز جفت باز مانده در دل همه داغ دردناکی بر چهره غبارهای خاکی چون مانده شد از عذاب و اندوه سجاده برون فکند از انبوه بنشست و به هایهای بگریست کاوخ چکنم دوای من چیست آواره ز خان و مان چنانم کز کوی به خانه ره ندانم نه بر در دیر خود پناهی نه بر سر کوی دوست راهی قرابه نام و شیشه ننگ افتاد و شکست بر سر سنگ شد طبل بشارتم دریده من طبل رحیل برکشیده ترکی که شکار لنگ اویم آماجگه خدنگ اویم یاری که ز جان مطیعم او را در دادن جان شفیعم او را گر مستم خواند یار مستم ور شیفته گفت نیز هستم چون شیفتگی و مستیم هست در شیفته دل مجوی و در مست آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر ویران نه چنان شد است کارم کابادی خویش چشم دارم ای کاش که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی یا صاعقه‌ای درآمدی سخت هم خانه بسوختی و هم رخت کس نیست که آتشی در آرد دود از من و جان من برآرد اندازد در دم نهنگم تا باز رهد جهان ز ننگم از ناخلفی که در زمانم دیوانه خلق و دیو خانم خویشان مرا ز خوی من خار یاران مرا ز نام من عار خونریز من خراب خسته هست از دیت و قصاص رسته ای هم نفسان مجلس ورود بدرود شوید جمله بدرود کان شیشه می که بود در دست افتاده شد آبگینه بشکست گر در رهم آبگینه شد خورد سیل آمد و آبگینه را برد تا هر که به من رسید رایش نازارد از آبگینه پایش ای بی‌خبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم من گم شده‌ام مرا مجوئید با گم شدگان سخن مگوئید تا کی ستم و جفا کنیدم با محنت خود رها کنیدم بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم از پای فتاده‌ام چه تدبیر ای دوست بیا و دست من گیر این خسته که دل سپرده تست زنده به توبه که مرده تست بنواز به لطف یک سلامم جان تازه نما به یک پیامم دیوانه منم به رای و تدبیر در گردن تو چراست زنجیر در گردن خود رسن میفکن من به باشم رسن به گردن زلف تو درید هر چه دل دوخت این پرده‌دری ورا که آموخت دل بردن زلف تو نه زور است او هندو و روزگار کور است کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم برآرم یا دست بگیر از این فسوسم یا پای بدار تا ببوسم بی کار نمی‌توان نشستن در کنج خطاست دست بستن بی‌رحمتم این چنین چه ماندی (ارحم ترحم) مگر نخواندی آسوده که رنج بر ندارد از رنجوران خبر ندارد سیری که به گرسنه نهد خوان خردک شکند به کاسه در نان آن راست خبر از آتش گرم کو دست درو زند بی‌آزرم ای هم من و هم تو آدمیزاد من خار خسک تو شاخ شمشاد زرنیخ چو زر کجا عزیز است زان یک من ازین به یک پشیز است ای راحت جان من کجائی در بردن جان من چرائی جرم دل عذر خواه من چیست جز دوستیت گناه من چیست یکشب ز هزار شب مرا باش یک رای صواب گو خطا باش گردن مکش از رضای اینکار در گردن من خطای اینکار این کم زده را که نام کم نیست آزرم تو هست هیچ غم نیست صفرای تو گر مشام سوز است لطفت ز پی کدام روز است گر خشم تو آتشی زند تیز آبی ز سرشک من بر او ریز ای ماه نوم ستاره تو من شیفته نظاره تو به گر به توام نمی‌نوازند کاشفته و ماه نو نسازند از سایه نشان تو نه پرسم کز سایه خویشتن می‌بترسم من کار ترا به سایه دیده تو سایه ز کار من بریده بردی دل و جانم این چه شور است این بازی نیست دست زور است از حاصل تو که نام دارم بی‌حاصلی تمام دارم بر وصل تو گرچه نیست دستم غم نیست چو بر امید هستم گر بیند طفل تشنه در خواب کورا به سبوی زر دهند آب لیکن چو ز خواب خوش براید انگشت ز تشنگی بخاید پایم چو دولام خم‌پذیر است دستم چو دو یا شکنج گیر است نام تو مرا چو نام دارد کو نیز دویا دولام دارد عشق تو ز دل نهادنی نیست وین راز به کس گشادنی نیست با شیر به تن فرو شد این راز با جان به در آید از تنم باز این گفت و فتاد بر سر خاک نظارگیان شدند غمناک گشتند به لطف چاره سازش بردند به سوی خانه بازش عشقی که نه عشق جاودانیست بازیچه شهوت جوانیست عشق آن باشد که کم نگردد تا باشد از این قدم نگردد آن عشق نه سرسری خیالست کورا ابد الابد زوالست مجنون که بلند نام عشقست از معرفت تمام عشقست تا زنده به عشق بارکش بود چون گل به نسیم عشق خوش بود واکنون که گلش رحیل یابست این قطره که ماند ازو گلابست من نیز بدان گلاب خوشبوی خوش می‌کنم آب خود درین جوی برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار مهربانی کن و مه را بسها باز گذار تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر ذره بی سر و پا را بهوا باز گذار چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز راه آمد شد بستان بصبا باز گذار من چو بی یار سر از پای نمی‌دانم باز آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار از گل و بلبل اگر برگ و نوا می‌طلبی همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان دردی درد بدست آر و دوا باز گذار گرت از ابر گهربار حیا می‌باشد خون ببار از مژه‌ی چشم و حیا باز گذار هر که از مروه صفا می‌طلبد گو به صبوح باده‌ی صاف طلب دار و صفا باز گذار چون دم از بحر زنم دیده‌ی خواجو گوید که ازین پس سخن بحر بما باز گداز بفیروزی در این قصر همایون که بادا تا به نفخ صور معمور به شادی بزم سلطان قصب پوش که دل را ذوق بخشد دیده را نور جمال ملک و دین شاه جوانبخت که باد از تخت و تاجش چشم بد دور صریر کلک او را دهر محکوم نفاذ امر او را چرخ مامور مدامش بخت بر اعدا مظفر همیشه رایت عالیش منصور ای برادر عاشقی را درد باید درد کو صابری و صادقی را مرد باید مرد کو چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن نعره‌های آتشین و چهره‌های زرد کو کیمیا و زر نمی‌جویم مس قابل کجاست گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست هزار بادیه در پیش بیش داری تو تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت پدید آید ازین پل هزار جای شکست به پل برون نشود با چنین پلی کارت برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست چو سیل پل‌شکن از کوه سر فرود آرد بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان تو خوش بخفته‌ای و تیر عمر رفت از شست اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم ز کار بیهده‌ی خویش جای آنت هست فرشته‌ای تو و دیوی سرشته در تو به هم گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست هزار بار به نامرده طوطی جانت چگونه زین قفس آهنین تواند جست تو گرچه زنده‌ای امروز لیک در گوری چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد ز دست ساقی جان ساغر شراب الست دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست ز کبریای حق اندیشه می‌کند پیوست به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد دلی که از کمر معرفت میان در بست به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمه‌ی شصت گره بر سر بند احسان مزن که این زرق و شیدست و آن مکر و فن زیان می‌کند مرد تفسیردان که علم و ادب می‌فروشد به نان کجا عقل یا شرع فتوی دهد که اهل خرد دین به دنیا دهد؟ ولیکن تو بستان که صاحب خرد از ارزان فروشان به رغبت خرد در راسته ناز فروشان که بتانند ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی کاین حسن فروشان همه قدر توندانند خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند جانند بدین وجه کشان نیست وفایی عمرند از این رو که به سرعت گذرانند جز رنگی و بویی نه و سد مایه‌ی آزار در پرده‌ی گل خار بنی چند نهانند بی‌جوشن فولاد صبوری نروی پیش کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست خوبند الهی که بسی سال بمانند عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان برفزوده‌ست از مکان و لامکان ای عاشقان ما مثال موج‌ها اندر قیام و در سجود تا بدید آید نشان از بی‌نشان ای عاشقان گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است کو همی‌بخشد گهرها رایگان ای عاشقان این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب می جهاند تیرهای بی‌کمان ای عاشقان چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان خرما آن دم که از مستی جانان جان ما می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود عاشقان را ننگ باشد بند راحت‌ها شدن عاشق اندر حلقه باشد از همه تن‌ها چنانک زیت را و آب را در یک محل تنها شدن و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن تو ز آه من ار هراسانی چون دلم می‌بری به آسانی؟ بر دل ما مکن جنایت پر که به ترکت کنیم اگر جانی روز آن نیست ورنه هست مرا با لبت رازهای پنهانی دل ما را ز نعمت غم تو هر شبی دعوتست و مهمانی نوبت وصل ار به من برسد راستی نوبتیست سلطانی گر چه عیدیست مرگ ما بر تو چون بمیریم، قدر ما دانی بار من در گل غم افتادی این زمان خر ز دور می‌رانی در دلت چون توان که بگذارم؟ گر به پیشان جهی به پیشانی گفته‌ای: اوحدی کدام سگست؟ سگ گم گشته، کش نمی‌خوانی ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه لطف جان تو شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو جست دلم ز قال او رفت بر خیال او شاید ای نبات خو این همه در زمان تو جان مرا در این جهان آتش توست در دهان از هوس وصال تو وز طلب جهان تو نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان ز آنک نغول می‌روم در طلب نشان تو بنده بدید جوهرت لنگ شده‌ست بر درت مانده‌ام ای جواهری بر طرف دکان تو شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟ سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟ ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران عمر خود در سر یک عقده‌ی مشکل کردیم باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا ما تماشای گل از روزنه‌ی دل کردیم آسمان بود و زمین، پله‌ی شادی با غم غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب قطع امید ز سر رشته‌ی ساحل کردیم رفت در کار سخن عمر گرامی صائب جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟ چنین گفت موبد که یک روز شاه به دیبای رومی بیاراست گاه بیاویخت تاج از بر تخت عاج همه جای عاج و همه جای تاج همه کاخ پر موبد و مرزبان ز بلخ و ز بامین و ز کرزبان چنین آگهی یافت شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان که آمد فرستاده‌ی شاه هند ابا پیل و چتر و سواران سند شتروار بارست با او هزار همی راه جوید بر شهریار همانگه چو بشنید بیدار شاه پذیره فرستاد چندی سپاه چو آمد بر شهریار بزرگ فرستاده‌ی نامدار و سترگ برسم بزرگان نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت گهرکرد بسیار پیشش نثار یکی چتر و ده پیل با گوشوار بیاراسته چتر هندی به زر بدو بافته چند گونه گهر سر بار بگشاد در بارگاه بیاورد یک سر همه نزد شاه فراوان ببار اندرون سیم و زر چه از مشک و عنبر چه از عود تر ز یاقوت والماس وز تیغ هند همه تیغ هندی سراسر پرند ز چیزی که خیزد ز قنوج و رای زده دست و پای آوریده به جای ببردند یک سر همه پیش تخت نگه کرد سالار خورشید بخت ز چیزی که برد اندران رای رنج فرستاد کسری سراسر به گنج بیاورد پس نامه‌ای بر پرند نبشته بنوشین‌روان رای هند یکی تخت شطرنج کرده به رنج تهی کرده از رنج شطرنج گنج بیاورد پیغام هندی ز رای که تا چرخ باشد تو بادی به جای کسی کو بدانش برد رنج بیش بفرمای تا تخت شطرنج پیش نهند و ز هر گونه رای آورند که این نغز بازی به جای آورند بدانند هرمهره‌ای را به نام که گویند پس خانه‌ی او کدام پیاده بدانند و پیل و سپاه رخ واسب و رفتار فرزین و شاه گراین نغز بازی به جای آورند درین کار پاکیزه رای آورند همان باژ و ساوی که فرمودشاه به خوبی فرستم بران بارگاه وگر نامداران ایران گروه ازین دانش آیند یک سر ستوه چو با دانش ما ندارند تاو نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو همان باژ باید پذیرفت نیز که دانش به از نامبردار چیز دل و گوش کسری بگوینده داد سخنها برو کرد گوینده یاد نهادند شطرنج نزدیک شاه به مهره درون کرد چندی نگاه ز تختش یکی مهره از عاج بود پر از رنگ پیکر دگر ساج بود بپرسید ازو شاه پیروزبخت ازان پیکر ومهره ومشک وتخت چنین داد پاسخ که ای شهریار همه رسم و راه از در کارزار ببینی چویابی به بازیش راه رخ و پیل و آرایش رزمگاه بدو گفت یک هفته ما را زمان ببازیم هشتم به روشن‌روان یکی خرم ایوان بپرداختند فرستاده را پایگه ساختند رد وموبدان نماینده راه برفتند یک سر به نزدیک شاه نهادند پس تخت شطرنج پیش نگه کرد هریک ز اندازه بیش بجستند و هر گونه‌ای ساختند ز هر دست یکبارش انداختند یکی گفت وپرسید و دیگر شنید نیاورد کس راه بازی پدید برفتند یکسر پرآژنگ چهر بیامد برشاه بوزرجمهر ورا زان سخن نیک ناکام دید به آغاز آن رنج فرجام دید به کسری چنین گفت کای پادشا جهاندار و بیدار و فرمانروا من این نغز بازی به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم بدو گفت شاه این سخن کارتست که روشن‌روان بادی وتندرست کنون رای قنوج گوید که شاه ندارد یکی مرد جوینده راه شکست بزرگ است بر موبدان به در گاه و بر گاه و بر بخردان بیاورد شطرنج بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر همی‌جست بازی چپ و دست راست همی‌راند تا جای هریک کجاست به یک روز و یک شب چو بازیش یافت از ایوان سوی شاه ایران شتافت بدو گفت کای شاه پیروزبخت نگه کردم این مهره و مشک و تخت به خوبی همه بازی آمد به جای به بخت بلند جهان کدخدای فرستاده‌ی شاه را پیش خواه کسی را که دارند ما را نگاه شهنشاه باید که بیند نخست یکی رزمگاهست گویی درست ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار بفرمود تا موبدان و ردان برفتند با نامور بخردان فرستاده رای را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند بدو گفت گوینده بوزرجمهر که ای موبد رای خورشید چهر ازین مهرها رای با توچه گفت که همواره با توخرد باد جفت چنین داد پاسخ که فرخنده‌رای چو از پیش او من برفتم ز جای مرا گفت کین مهره‌ی ساج و عاج ببر پیش تخت خداوند تاج بگویش که با موبد و رای‌زن بنه پیش و بنشان یکی انجمن گر این نغز بازی به جای آورند پسندیده و دلربای آورند همین بدره و برده و باژ و ساو فرستیم چندانک داریم تاو و گر شاه و فرزانگان این به جای نیارند روشن ندارند رای وگر شاه وفرزانگان این بجای نیارند روشن ندارند رای نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا به رنج چو بیند دل و رای باریک ما فزونتر فرستد به نزدیک ما برتخت آن شاه بیداربخت بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت چنین گفت با موبدان و ردان که‌ای نامور پاک دل بخردان همه گوش دارید گفتار اوی هم آن را هشیار سالار اوی بیاراست دانا یکی رزمگاه به قلب اندرون ساخته جای شاه چپ و راست صف برکشیده سوار پیاده به پیش اندرون نیزه دار هشیوار دستور در پیش شاه به رزم اندرونش نماینده راه مبارز که اسب افگند بر دو روی به دست چپش پیل پرخاشجوی وزو برتر اسبان جنگی به پای بدان تاکه آید به بالای رای چو بوزرجمهر آن سپه را براند همه انجمن درشگفتی بماند غمی شد فرستاده‌ی هند سخت بماند اندر آن کار هشیار بخت شگفت اندرو مرد جادو بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند که این تخت شطرنج هرگز ندید نه از کاردانان هندی شنید چگونه فراز آمدش رای این به گیتی نگیرد کسی جای این چنان گشت کسری ز بوزرجمهر که گفتی بدوبخت بنمود چهر یکی جام فرمود پس شهریار که کردند پرگوهر شاهوار یکی بدره دینار واسبی به زین بدو داد و کردش بسی آفرین بشد مرد دانا به آرام خویش یکی تخت و پرگار بنهاد پیش به شطرنج و اندیشه‌ی هندوان نگه کرد و بفزود رنج روان خرد بادل روشن انباز کرد به اندیشه بنهاد برتخت نرد دومهره بفرمود کردن ز عاج همه پیکر عاج همرنگ ساج یکی رزمگه ساخت شطرنج وار دو رویه برآراسته کارزار دولشکر ببخشید بر هشت بهر همه رزمجویان گیرنده شهر زمین وار لشکر گهی چارسوی دوشاه گرانمایه و نیک خوی کم و بیش دارند هر دو به هم یکی از دگر برنگیرد ستم به فرمان ایشان سپاه از دو روی به تندی بیاراسته جنگجوی یکی را چوتنها بگیرد دو تن ز لشکر برین یک تن آید شکن به هرجای پیش وپس اندر سپاه گرازان دو شاه اندران رزمگاه همی این بران آن برین برگذشت گهی رزم کوه و گهی رزم دشت برین گونه تا بر که بودی شکن شدندی دو شاه و سپاه انجمن بدین سان که گفتم بیاراست نرد برشاه شد یک به یک یاد کرد وزان رفتن شاه برترمنش همانش ستایش همان سرزنش ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه بگسترد و بنمود یک یک شاه دل شاه ایران ازو خیره ماند خرد را باندیشه اندر نشاند همی‌گفت کای مرد روشن‌روان جوان بادی و روزگارت جوان بفرمود تا ساروان دو هزار بیارد شتر تا در شهریار ز باری که خیزد ز روم و ز چین ز هیتال و مکران و ایران زمین ز گنج شهنشاه کردند بار بشد کاروان از در شهریار چوشد بارهای شتر ساخته دل شاه زان کار پرداخته فرستاده‌ی رای را پیش خواند ز دانش فراوان سخنها براند یکی نامه بنوشت نزدیک اوی پر از دانش و رامش و رنگ و بوی سر نامه کرد آفرین بزرگ به یزدان پناهش ز دیو سترگ دگر گفت کای نامور شاه هند ز دریای قنوج تا پیش سند رسیداین فرستاده‌ی رای‌زن ابا چتر و پیلان بدین انجمن همان تخت شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش امد بجای ز دانای هندی زمان خواستیم به دانش روان را بیاراستیم بسی رای زد موبد پاک‌رای پژوهید وآورد بازی به جای کنون آمد این موبد هوشمند به قنوج نزدیک رای بلند شتروار بار گران دو هزار پسندیده بار از در شهریار نهادیم برجای شطرنج نرد کنون تا به بازی که آرد نبرد برهمن فر وان بود پاک‌رای که این بازی آرد به دانش به جای ز چیزی که دید این فرستاده رنج فرستد همه رای هندی به گنج ورای دون کجا رای با راهنمای بکوشند بازی نیاید به جای شتروار باید که هم زین شمار به پیمان کند رای قنوج بار کند بار همراه با بار ما چنینست پیمان و بازار ما چوخورشید رخشنده شد بر سپهر برفت از در شاه بوزرجمهر چو آمد ز ایران به نزدیک رای برهمن بشادی و را رهنمای ابا بار با نامه وتخت نرد دلش پر ز بازار ننگ ونبرد چو آمد به نزدیکی تخت اوی بدید آن سر و افسر و بخت اوی فراوانش بستود بر پهلوی بدو داد پس نامه‌ی خسروی ز شطرنج وز راه وز رنج رای بگفت آنچه آمد یکایک به جای پیام شهنشاه با او بگفت رخ رای هندی چوگل برشگفت بگفت آن کجا دید پاینده مرد چنان هم سراسر بیاورد نرد ز بازی و از مهره و رای شاه وزان موبدان نماینده راه به نامه دورن آنچه کردست یاد بخواند بداند نپیچد ز داد ز گفتار اوشد رخ شاه زرد چو بشنید گفتار شطرنج و نرد بیامد یکی نامور کدخدای فرستاده را داد شایسته‌جای یکی خرم ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند زمان خواست پس نامور هفت روز برفت آنک بودند دانش فروز به کشور ز پیران شایسته مرد یکی انجمن کرد و بنهاد نرد به یک هفته آنکس که بد تیزویر ازان نامداران برنا و پیر همی‌بازجستند بازی نرد به رشک و برای وبه ننگ و نبرد بهشتم چنین گفت موبد به رای که این را نداند کسی سر زپای مگر با روان یار گردد خرد کزین مهره بازی برون آورد بیامد نهم روز بوزرجمهر پر از آرزو دل پرآژنگ چهر که کسری نفرمود ما را درنگ نباید که گردد دل شاه تنگ بشد موبدان را ازان دل دژم روان پر زغم ابروان پر زخم بزرگان دانا به یک سو شدند به نادانی خویش خستو شدند چو آن دید بنشست بوزرجمهر همه موبدان برگشادند چهر بگسترد پیش اندرون تخت نرد همه گردش مهرها یاد کرد سپهدار بنمود و جنگ سپاه هم آرایش رزم و فرمان شاه ازو خیره شد رای با رای‌زن ز کشور بسی نامدار انجمن همه مهتران آفرین خواندند ورا موبد پاک دین خواندند ز هر دانشی زو بپرسید رای همه پاسخ آمد یکایک به جای خروشی برآمد ز دانندگان ز دانش پژوهان وخوانندگان که اینت سخنگوی داننده مرد نه از بهر شطرنج و بازی نرد بیاورد زان پس شتر دو هزار همه گنج قنوح کردند بار ز عود و ز عنبر ز کافور و زر همه جامه وجام پیکر گهر ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یک سر به درگاه شاه یکی افسری خواست از گنج رای همان جامه‌ی زر ز سر تا به پای بدو داد وچند آفرین کرد نیز بیارانش بخشید بسیار چیز شتر دو ازار آنک از پیش برد ابا باژ و هدیه مر او را سپرد یکی کاروان بد که کس پیش ازان نراند و نبد خواسته بیش ازان بیامد ز قنوج بوزرجمهر برافراخته سر بگردان سپهر دلی شاد با نامه شاه هند نبشته به هندی خطی بر پرند که رای و بزرگان گوایی دهند نه از بیم کزنیک رایی دهند که چون شاه نوشین‌روان کس ندید نه از موبد سالخورده شنید نه کس دانشی تر ز دستور اوی ز دانش سپهرست گنجور اوی فرستاده شد باژ یک ساله پیش اگر بیش باید فرستیم بیش ز باژی که پیمان نهادیم نیز فرستاده شد هرچ بایست چیز چو آگاهی آمد ز دانا به شاه که با کام و با خوبی آمد ز راه ازان آگهی شاد شد شهریار بفرمود تاهرک بد نامدار ز شهر و ز لشکر خبیره شدند همه نامداران پذیره شدند به شهر اندر آمد چنان ارجمند به پیروزی شهریار بلند به ایوان چو آمد به نزدیک تخت برو شهریار آفرین کرد سخت ببر در گرفتش جهاندار شاه بپرسیدش از رای وز رنج راه بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر ازان بخت بیدار و مهر سپهر پس آن نامه رای پیروزبخت بیاورد و بنهاد در پیش تخت بفرمود تا یزدگرد دبیر بیامد بر شاه دانش‌پذیر چو آن نامه رای هندی بخواند یکی انجمن درشگفتی بماند هم از دانش و رای بوزرجمهر ازان بخت سالار خورشید چهر چنین گفت کسری که یزدان سپاس که هستم خردمند و نیکی‌شناس مهان تاج وتخت مرا بنده‌اند دل وجان به مهر من آگنده‌اند شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر که دانش بدو داد چندین سپهر سپاس از خداوند خورشید وماه کزویست پیروزی و دستگاه برین داستان برسخن ساختم به طلخند و شطرنج پرداختم تو آسمان منی من زمین به حیرانی که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی زمین خشک لبم من ببار آب کرم زمین ز آب تو باید گل و گلستانی زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته‌ای ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی ز توست حامله هر ذره‌ای به سر دگر به درد حامله را مدتی بپیچانی چه‌هاست در شکم این جهان پیچاپیچ کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی رسول گفت چو اشتر شناس ممن را همیشه مست خدا کش کند شتربانی گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش گهیش بندد زانو به بند عقلانی گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل که تا مهار به درد کند پریشانی چمن نگر که نمی‌گنجد از طرب در پوست که نقش چند بدو داد باغ روحانی ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را که خاک کودن از او شد مصور جانی چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی از آفتاب قدیمی که از غروب بری است که نور روش نه دلوی بود نه میزانی یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش که حامله‌ست صدف‌ها ز در ربانی من که این صفه‌ی همایونم دایه‌ی خاک و طفل گردونم در نهاد از فلک نمودارم در علو از زمانه بیرونم از شرف پاسبان کهسارم وز شرف پادشاه هامونم نه ز سعی جمال محرومم نه به قوت کمال مغبونم در قیامت به صد زبان همه شکر پای مرد سدید حمدونم آنکه آن دارد از زمانه منم که به قامت الف به خم نونم با چنین فر و زیب و حسن و جمال که چو لیلی بسی است مجنونم چه شود گر بزرگواری شد زایر سده‌ی همایونم تا بیفزود گرد دامن او آب روی جمال میمونم مخلص‌الدین که نام و ذاتش را حوت گردون و حوت ذوالنونم آنکه با دست گوهرافشانش قسمت رزق را چو قانونم با دل او عدیل دریابم با کف او نظیر جیحونم آنکه ز اقبال او هر آیینه صدف چند در مکنونم از یکی کان حسن اخلاقم وز دگر بحر نطق موزونم در چو من کس کمان قصد مکش کز تو در انتقام افزونم گنج قارون به کس دهم ندهم تا نشد جای حبس قارونم دعویی می‌کنم که در برهان نشود زرد روی گلگونم خود خلاف از میانه برداریم تو نه گرگی و من نه شعمونم تا که گوید ترا که مردودی تا که گوید مرا که معطونم با من این دوست این چه بوالعجبی است آشنا شو نه ناکس دونم من چنان بوده‌ام که اکنونی تو چنان بوده‌ای که اکنونم گر بر این مایه اختصار کنی هم تو بینی که در وفا چونم ورنه می‌دان که به روز فنا معتکف بر در شبیخونم یک زمان ساکنت رها نکنم تا ز سکان ربع مسکونم یا ز غیرت هدر کنم خونت یا به طوفان تلف شود خونم مست آن ترک به کاشانه من بود امروز وه چه غوغا که نه در خانه‌ی من بود امروز وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند با من این نوع که جانانه‌ی من بود امروز بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد می که در ساغر و پیمانه‌ی من بود امروز بسکه شب قصه‌ی دیوانگی از من سر زد بر زبان همه افسانه‌ی من بود امروز شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس زانکه یک لحظه به ویرانه‌ی من بود امروز چه جزو است آنکه او از کل فزون است طریق جستن آن جزو چون است از درشه با همه شرمندگی آمدم اندر وطن بندگی خم شده از بارگهر گردنم فرض شده خدمت شه کردنم گوشه گرفتم ورق دل به دست عقل سراسیمه و اندیشه مست روی نهان کردم از ابنای جنس نی غلطم بلکه خود از جن و انس آب معانی ز دلم زاد زود آتش طبعم به قلم داد و دود چون به توکل شدم اندیشه سنج سینه‌ی خاکیم برون داد گنج همت مردانه ببستم به کار ریختم از خامه در شاهوار با زنیامد قلمم تا سه ماه روز و شب از نقش سپید و سیاه تا ز دل کم هنر و طبع سست راست شد این چند خط نادرست ساخته گشت از روش خامه‌ای از پس شش ماه چنین نامه‌ای در رمضان شد به سعادت تمام یافت قران نامه‌ی سعدین نام آنچه به تاریخ زهجرت گذشت بود سنه ششصد و هشتاد و هشت سال من امروز اگر بررسی راست بگویم همه شش بود و سی زین نمط آراسته بکری چو ماه باد قبول دل دانای شاه کس چه شناید که چه خون خورده‌ام کاین گهر از حقه برآورده‌ام ساخته‌ام این همه لعل و گهر از خوی پیشانی و خون جگر تانهم از فکرت پنهانیش گه به جگر، گاه به پیشانیش ای از گل رخسار تو خون در دل لاله بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله بازآی که چشم و رخت ایماه غزل گوی این عین غزال آمد و آن رشک غزاله از خاک درت برنتوان گشت که کردند ما را بحوالی سرای تو حواله آورده بخونم رخ زیبای تو خطی چون بنده مقرست چه حاجت بقباله آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم دینیست ترا بر من دلسوخته حاله برخیز و بر افروز رخ از جام دلفروز کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله از آتش می بین رخ گلرنگ نگارین همچون ورق لاله پر از قطره‌ی ژاله چشمم بمه چارده هرگز نشود باز الا به بتی ماه رخ چارده ساله تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو چون موی شد از مویه و چون نال ز ناله نقش درویشست او نه اهل نان نقش سگ را تو مینداز استخوان فقر لقمه دارد او نه فقر حق پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق ماهی خاکی بود درویش نان شکل ماهی لیک از دریا رمان مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا لوت نوشد او ننوشد از خدا عاشق حقست او بهر نوال نیست جانش عاشق حسن و جمال گر توهم می‌کند او عشق ذات ذات نبود وهم اسما و صفات وهم مخلوقست و مولود آمدست حق نزاییده‌ست او لم یولدست عاشق تصویر و وهم خویشتن کی بود از عاشقان ذوالمنن عاشق آن وهم اگر صادق بود آن مجاز او حقیقت‌کش شود شرح می‌خواهد بیان این سخن لیک می‌ترسم ز افهام کهن فهمهای کهنه‌ی کوته‌نظر صد خیال بد در آرد در فکر بر سماع راست هر کس چیر نیست لقمه‌ی هر مرغکی انجیر نیست خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای نقش ماهی را چه دریا و چه خاک رنگ هندو را چه صابون و چه زاک نقش اگر غمگین نگاری بر ورق او ندارد از غم و شادی سبق صورتش غمگین و او فارغ از آن صورتش خندان و او زان بی‌نشان وین غم و شادی که اندر دل حظیست پیش آن شادی و غم جز نقش نیست صورت غمگین نقش از بهر ماست تا که ما را یاد آید راه راست صورت خندان نقش از بهر تست تا از آن صورت شود معنی درست نقشهایی کاندرین حمامهاست از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست تا برونی جامه‌ها بینی و بس جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس زانک با جامه درون سو راه نیست تن ز جان جامه ز تن آگاه نیست زن خوب فرمانبر پارسا کند مرد درویش را پادشا برو پنج نوبت بزن بر درت چو یاری موافق بود در برت همه روز اگر غم خوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار کرا خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوی اوست چو مستور باشد زن و خوبروی به دیدار او در بهشت است شوی کسی بر گرفت از جهان کام دل که یک‌دل بود با وی آرام دل اگر پارسا باشد و خوش سخن نگه در نکویی و زشتی مکن زن خوش منش دل نشان تر که خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب ببرد از پری چهره‌ی زشت خوی زن دیو سیمای خوش طبع، گوی چو حلوا خورد سرکه از دست شوی نه حلوا خورد سرکه اندوده روی دلارام باشد زن نیک خواه ولیکن زن بد، خدایا پناه! چو طوطی کلاغش بود هم نفس غنیمت شمارد خلاص از قفس سر اندر جهان نه به آوردگی وگرنه بنه دل به بیچارگی تهی پای رفتن به از کفش تنگ بلای سفر به که در خانه جنگ به زندان قاضی گرفتار به که در خانه دیدن بر ابرو گره سفر عید باشد بر آن کدخدای که بانوی زشتش بود در سرای در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند چون زن راه بازار گیرد بزن وگرنه تو در خانه بنشین چو زن اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش زنی را که جهل است و ناراستی بلا بر سر خود نه زن خواستی چو در کیله یک جو امانت شکست از انبار گندم فرو شوی دست بر آن بنده حق نیکویی خواسته است که با او دل و دست زن راست است چو در روی بیگانه خندید زن دگر مرد گو لاف مردی مزن زن شوخ چون دست در قلیه کرد برو گو بنه پنجه بر روی مرد چو بینی که زن پای بر جای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست گریز از کفش در دهان نهنگ که مردن به از زندگانی به ننگ بپوشانش از چشم بیگانه روی وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی زن خوب خوش طبع رنج است و بار رها کن زن زشت ناسازگار چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن که بودند سرگشته از دست زن یکی گفت کس را زن بد مباد دگر گفت زن در جهان خود مباد زن نو کن ای دوست هر نوبهار که تقویم پاری نیاید بکار کسی را که بینی گرفتار زن مکن سعدیا طعنه بر وی مزن تو هم جور بینی و بارش کشی اگر یک سحر در کنارش کشی ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین هر که «لا» می‌گفت وی را می‌زدی بر جان و تن تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت شاد باش ای شاه دین‌پرور چراغ انجمن گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن هیچ کس را در جهان این مایه‌ی مردی نبود کو به میدان خطر سازد برای دین وطن راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن پای این مردان نداری جامه‌ی ایشان مپوش برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان تختهاشان تخته کردی حله‌هاشان را کفن این جلال و این کمال و این جمال و منزلت نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری مانند سر بریان گشته که منم خندان من صوفی باصوفم من آمر معروفم چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان معذوری خود دیده در خویش ترنجیده عذر دگران خواهد از باب هنرمندان بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان دگرباره شه ساقی رسیدی مرا در حلقه مستان کشیدی دگرباره شکستی تو بها را به جامی پرده‌ها را بردریدی دگربار ای خیال فتنه انگیز چو می بر مغز مستان بردویدی بیا ای آهو از نافت پدید است که از نسرین و نیلوفر چریدی همه صحرا گل است و ارغوان است بدان یک دم که در صحرا دمیدی مکن ای آسمان ناموس کم کن که از سودای ماه من خمیدی بگو ای جان وگر نی من بگویم که از شرم جمالش ناپدیدی بگویم ای بهشت این دم به گوشت که بی‌او بسته‌ای و بی‌کلیدی چو خاتونان مصری ای شفق تو چو دیدی یوسفم را کف بریدی بدیدم دوش کبریتی به دستت یقین کردم که دیکی می‌پزیدی تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود پس دیوار چیزی می‌شنیدی نه عیدی که دو بار آید به سالی به رغم عید هر روزی تو عیدی خداوندا به قدرت بی‌نظیری که حسنی لانظیری برتنیدی چنین نوری دهی اشکمبه‌ای را چنینی را گزافه کی گزیدی بگو ای گل که این لطف از کی داری نه خار خشک بودی می‌خلیدی تو هم ای چشم جنس خاک بودی بگفتی من چه بینم هم بدیدی تو هم ای پای برجا مانده بودی دوانیدت دواننده دویدی دم عیسی و علمش را عدوی عجب ای خر بدین دعوت رسیدی چو مال این علم ماند مرد ریگت نه تو مانی نه علمی که گزیدی جهان پیر را گفتم جوان شو ببین بخت جوان تا کی قدیدی بیا امید بین که نیک نبود در این امید بی‌حد ناامیدی بدو پیوندم از گفتن ببرم نبرم زان شهی که تو بریدی چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی برآری کار محتاجان نخسبی تو نور خاطر این شب روانی برای خاطر ایشان نخسبی شبی بر گرد محبوسان گردون بگردی ای مه تابان نخسبی جهان کشتی و تو نوح زمانی نگاهش داری از طوفان نخسبی شب قدری که دادی وعده آن روز دراندیشی از آن پیمان نخسبی مخسب ای جان که خفتن آن ندارد چه باشد چون تو داری آن نخسبی تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان چو کردی یاد هندستان نخسبی تو نپسندی ز داد و رحمت خویش که بستان را کنی زندان نخسبی اگر خسبی نخسبد جز که چشمت تویی آن نور جاویدان نخسبی خمش کردم نگویم تا تو گویی سخن گویان سخن گویان نخسبی چو روی شمس تبریزی بدیدی سزد کز عشق آن سلطان نخسبی از دوست به هر جوری بیزار نباید شد از یار به هر زخمی افگار نباید شد ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد با عشق خوش شوخی در کار نباید شد گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی دلداده‌ی آن چابک عیار نباید شد هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد چون سوختن دل را تن در نتوان دادن از لاف به رعنایی در نار نباید شد خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود الا ز وجود خود بیزار نباید شد هر لحظه یکی صورت می‌بینی و زادن نی جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی از نعمت روحانی در مجلس پنهانی چندانک خوری می خور دستوری دادن نی آن میوه که از لطفش می آب شود در کف و آن میوه نورش را بر کف به نهان نی این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد در مشک تتاری نی در عنبر و لادن نی می‌کوبد تقدیرش در هاون تن جان را وین سرمه عشق او اندرخور هاون نی دیدی تو چنین سرمه کو هاون‌ها ساید تا بازرود آن جا آن جا که تو و من نی آن جا روش و دین نی جز باغ نوآیین نی جز گلبن و نسرین نی جز لاله و سوسن نی بگذار تنی‌ها را بشنو ارنی‌ها را چون سوخت منی‌ها را پس طعنه گه لن نی تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم دیده‌ی مرغ صراحی بقدح باز کنیم زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری از صوامع بدر میکده آواز کنیم باده از جام لب لعبت ساقی طلبم مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم چنگ در حلقه‌ی آن طره طرار زنیم چشم در عشوه‌ی آن غمزه‌ی غماز کنیم وقت آنست که در پای سهی سرو چمن برفشانیم سردست و سرانداز کنیم کعبه‌ی روی دلارای پریرویان را قبله‌ی مردمک چشم نظر باز کنیم از لب روح فزا راح مروح نوشیم همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم سایه‌ی شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد گر چه کبکیم چه اندیشه‌ی شهباز کنیم در قفس چند توان بود بیا تا چو همای پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم چون نواساز چمن نغمه‌سرا شد خواجو خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم غره وجه سلبت قلب جمیع البشر ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر انی وجدت امراه اوصفه تملکهم او قمراء محتجباء تحت حجاب الفکر داخله خارجه شارقه بارقه صورتها کالبشر خلقتها من شرر حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی کادسنا برقتها یذهب نور البصر قامتها عالیه قیمتها غالیه غمزتها ساحره ریقتها من سکر هدهدها من سباء اتحفنا من نبً مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر قلت لروح القدس ما هی قل لی عجباً قال اما تعرفها تلک لا حدی الکبر گفت استر راست گفتی ای شتر این بگفت و چشم کرد از اشک پر ساعتی بگریست و در پایش فتاد گفت ای بگزیده‌ی رب العباد چه زیان دارد گر از فرخندگی در پذیری تو مرا دربندگی گفت چون اقرار کردی پیش من رو که رستی تو ز آفات زمن دادی انصاف و رهیدی از بلا تو عدو بودی شدی ز اهل ولا خوی بد در ذات تو اصلی نبود کز بد اصلی نیاید جز جحود آن بد عاریتی باشد که او آرد اقرار و شود او توبه‌جو هم‌چو آدم زلتش عاریه بود لاجرم اندر زمان توبه نمود چونک اصلی بود جرم آن بلیس ره نبودش جانب توبه‌ی نفیس رو که رستی از خود و از خوی بد واز زبانه‌ی نار و از دندان دد رو که اکنون دست در دولت زدی در فکندی خود به بخت سرمدی ادخلی تو فی عبادی یافتی ادخلی فی جنتی در بافتی در عبادش راه کردی خویش را رفتی اندر خلد از راه خفا اهدنا گفتی صراط مستقیم دست تو بگرفت و بردت تا نعیم نار بودی نور گشتی ای عزیز غوره بودی گشتی انگور و مویز اختری بودی شدی تو آفتاب شاد باشد الله اعلم بالصواب ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر شهد خویش اندر فکن در حوض شیر تا رهد آن شیر از تغییر طعم یابد از بحر مزه تکثیر طعم متصل گردد بدان بحر الست چونک شد دریا ز هر تغییر رست منفذی یابد در آن بحر عسل آفتی را نبود اندر وی عمل غره‌ای کن شیروار ای شیر حق تا رود آن غره بر هفتم طبق چه خبر جان ملول سیر را کی شناسد موش غره‌ی شیر را برنویس احولا خود با آب زر بهر هر دریادلی نیکوگهر آب نیلست این حدیث جان‌فزا یا ربش در چشم قبطی خون نما مشو عاشق، که جانت را بسوزد غم عشق استخوانت را بسوزد تو آتش میزنی در خرمن خویش ندانی این و آنت را بسوزد مخور خوبان آتش خوی را غم که روزی خان ومانت را بسوزد ز دیده اشک خون چندین مباران که ترسم دیدگانت را بسوزد چه سود آنگاه پنهان کردن عشق که پیدا و نهانت را بسوزد؟ ز لعلم چاشنی جستی به بوسه نترسیدی دهانت را بسوزد؟ مبر نام من، ار نه با رخ خویش بگویم تا: زبانت را بسوزد اگر هجرم وجودت را بکاهد وگر مهرم روانت را بسوزد ای گشته نوک کلک تو صورت‌نگار ملک او بی‌قرار و داده مسیرش قرار ملک یارب چگونه در سر کلکی توان نهاد چندین هزار تعبیه از کار و بار ملک تا کلک در یمین تو جاری زبان نشد نور نگین زبانه نزد در یسار ملک الا از آن لعاب که منسوج کلک تست دیباچه‌ی قضا نکند پود و تار ملک علم خدای بر دو قلم ساخت حل و عقد آن رازدار غیب شد این رازدار ملک آن در ازل بکرد به یکبار ثبت حکم وین تا ابد بساخت به یکبار کار ملک کلک ترا که عاقله‌ی نسل آدمست آورده ناقد طرف از جویبار ملک ذات ترا که واسطه‌ی عقد عالمست پرورد دایه‌ی شرف اندر کنار ملک عمریست تا که نشو نبات فساد نیست با آفتاب رای تو در نوبهار ملک الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر از اعتدال دور تو بر شاخسار ملک بر چارسوی باس تو قلاب مفسدت دست بریده باز کشید از عیار ملک بر شیر مرغزار فلک تب کمین کند گر بگذرد به عهد تو در مرغزار ملک ایام امتداد نفاذ ترا بدید گفتا زهی دوام که دارد مدار ملک تقدیر گرد باره‌ی حزم تو طوف کرد گفتا زهی اساس که دارد حصار ملک از سایه‌ی وقوف تو بیرون نیافتند گرچه زنور و سایه برون شد گذار ملک دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو نونو همی فزاید خویش و تبار ملک ای بارگاه تو افق آفتاب عدل وی آستان تو ربض استوار ملک چون خوانمت وزیر که صد پادشا نشاند توقیع تو ز تاجوران در دیار ملک یک مستحق نماند کز انصاف تو نیافت معراج تخت دولت و معلاق دار ملک فاروق حق و باطل ملک زمین تویی احسنت شاد باش زهی حق‌گزار ملک خورشید روزکی دو سه پیش از وزارتت بر پای کرد نوبتی در جوار ملک یعنی که ملک را به وزارت سزا منم بر ناگرفته چون همه طفلان شمار ملک چون در سواد ملک بجنبید رایتت آن در سواد سایه‌ی او بیخ و بار ملک تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک هست از هزار گونه شرف یادگار ملک باری کسی که ملک برد انتظار اوی نه چون تویی که هرزه بری انتظار ملک ای ملک در بسیط زمین خواستار تو واندر بسیط او همه‌کس خواستار ملک تا روزگار دست تصرف همی کند اندر نهان ملت و در آشکار ملک ای در تصرف تو جهان تا ابد مباد یک روزه روزگار تو جز روزگار ملک عهدت قدیم باد و به عهد تو ملک شاد یارت خدای باد و شکوه تو یار ملک ملکی که خیمه از خم گردون برون ز دست در زینهار تو نه تو در زینهار ملک بر درگهت رکوع وضیع و شریف عصر در مجلست سجود صغار و کبار ملک خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو ای عقل بام بررو ای دل بگیر در را اعدا که در کمینند در غصه همینند چون بشنوند چیزی گویند همدگر را گر ذره‌ها نهانند خصمان و دشمنانند در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن در خانه دلم شد از بهر رهگذر را رمزی شنید زین سر زو پیش دشمنان شد می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را زان روز ما و یاران در راه عهد کردیم پنهان کنیم سر را پیش افکنیم سر را ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را وقتت خوش ای حبیبی، بشنو بحق یاری ارحم حنین قلبی لا تسع فی ضراری دل را مکن چو خاره، مگزین ز ما کناره یا منیة الفاد، دار ولا تمار ساقی خاص روحی، در ده می صبوحی اللیل قد تولی و البدر فی‌التواری ای برده هوش ما را، یار آر دوش ما را اسقیتنا کسا صرفا علی‌الخمار مار را خراب کردی، غرق شراب کردی حتی بدا و افشا، ما کان فی سراری سلطان خیل مایی، لیلی لیل مایی یا لدةاللیالی، یا بهجةالنهار ای سر طور سینا وی نور چشم بینا انت‌الکبیر فینا، فارحم علی‌اصغار هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد یا مسکرالعقول، یا هادم‌الوقار شاه سخن‌ور آمد، موج سخن درآمد نحن‌الصدا نصدی، والله خیر قاری شعری بسان دیبه‌ی زربفت بافتم وانگه به سوی صدر مجیری شتافتم عیب من اینکه نیستم از شعری سپهر ورنه به فضل موی معانی شکافتم گر پرسدم کسی که ز جودش چه یافتی ای آفتاب جود بگویم چه یافتم؟ نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم به ذوق ناله‌ی من آسمان مستانه می‌رقصد جهان ماتمسرا گردد اگر من از نوا افتم درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها نمی‌دانم کجا خیزم، نمی‌دانم کجا افتم تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان عزیزم، هر کجا چون سایه‌ی بال هما افتم پی تحصیل روزی دست و پایی می‌زنم صائب نمی‌روید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی تسبیح برافشاند سجاده براندازد چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد چون غمزه‌ی خونخوارت برقلب کمین سازد بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند وانرا که سری باشد در پات سر اندازد در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد یکی سلطنت ران صاحب شکوه فرو خواست رفت آفتابش به کوه به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت که در دوده قایم مقامی نداشت چو خلوت نشین کوس دولت شنید دگر ذوق در کنج خلوت ندید چپ و راست لشکر کشیدن گرفت دل پردلان زو رمیدن گرفت چنان سخت بازو شد و تیز چنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ ز قوم پراگنده خلقی بکشت دگر جمع گشتند و هم رای و پشت چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریاد رس به همت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغایی بود دستگیر چو بشنید عابد بخندید و گفت چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟ ندانست قارون نعمت پرست که گنج سلامت به کنج اندرست ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام بگشتی در اطراف بازار و کوی برسم عرب نیمه بر بسته روی که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطر آشفته یافت شب سردشان دیده نابرده خواب چو حر با تأمل کنان آفتاب یکی زان دو می گفت با دیگری که هم روز محشر بود داوری گر این پادشاهان گردن فراز که در لهو و عیشند و با کام و ناز درآیند با عاجزان در بهشت من از گور سر بر نگیرم ز خشت بهشت برین ملک و مأوای ماست که بند غم امروز بر پای ماست همه عمر از اینان چه دیدی خوشی که در آخرت نیز زحمت کشی؟ اگر صالح آن جا به دیوار باغ برآید، به کفشش بدرم دماغ چو مرد این سخن گفت و صالح شنید دگر بودن آن جا مصالح ندید دمی رفت تا چشمه‌ی آفتاب ز چشم خلایق فرو شست خواب دوان هر دو را کس فرستاد و خواند به هیبت نشست و به حرمت نشاند برایشان ببارید باران جود فرو شستشان گرد ذل از وجود پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل گدایان بی جامه شب کرده روز معطر کنان جامه بر عود سوز یکی گفت از اینان ملک را نهان که ای حلقه در گوش حکمت جهان پسندیدگان در بزرگی رسند ز ما بندگانت چه آمد پسند؟ شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت بخندید در روی درویش و گفت من آن کس نیم کز غرور حشم ز بیچارگان روی در هم کشم تو هم با من از سر بنه خوی زشت که ناسازگاری کنی در بهشت من امروز کردم در صلح باز تو فردا مکن در به رویم فراز چنین راه اگر مقبلی پیش گیر شرف بایدت دست درویش گیر بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت که امروز تخم ارادت نکاشت ارادت نداری سعادت مجوی به چوگان خدمت توان برد گوی تو را کی بود چون چراغ التهاب که از خود پری همچو قندیل از آب؟ وجودی دهد روشنایی به جمع که سوزیش در سینه باشد چو شمع اگر خورشید بر یک حال بودی شعاع او به یک منوال بودی ندانستی کسی کین پرتو اوست نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وی ز پیدایی است پنهان چو نور حق ندارد نقل و تحویل نیاید اندر او تغییر و تبدیل تو پنداری جهان خود هست قائم به ذات خویشتن پیوسته دائم کسی کو عقل دوراندیش دارد بسی سرگشتگی در پیش دارد ز دوراندیشی عقل فضولی یکی شد فلسفی دیگر حلولی خرد را نیست تاب نور آن روی برو از بهر او چشم دگر جوی دو چشم فلسفی چون بود احول ز وحدت دیدن حق شد معطل ز نابینایی آمد راه تشبیه ز یک چشمی است ادراکات تنزیه تناسخ زان سبب کفر است و باطل که آن از تنگ چشمی گشت حاصل چو اکمه بی‌نصیب از هر کمال است کسی کو را طریق اعتزال است رمد دارد دو چشم اهل ظاهر که از ظاهر نبیند جز مظاهر کلامی کو ندارد ذوق توحید به تاریکی در است از غیم تقلید در او هرچ آن بگفتند از کم و بیش نشانی داده‌اند از دیده‌ی خویش منزه ذاتش از چند و چه و چون «تعالی شانه عما یقولون» نخودی گفت لوبیائی را کز چه من گردم این چنین، تو دراز گفت، ما هر دو را بباید پخت چاره‌ای نیست، با زمانه بساز رمز خلقت، بما نگفت کسی این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز کس، بدین رزمگه ندارد راه کس، درین پرده نیست محرم راز بدرازی و گردی من و تو ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ هر دو گردیم جفت سوز و گداز نتوان بود با فلک گستاخ نتوان کرد بهر گیتی ناز سوی مخزن رویم زین مطبخ سر این کیسه، گردد آخر باز برویم از میان و دم نزنیم بخروشیم، لیک بی آواز این چه خامی است، چون در آخر کار آتش آمد من و تو را دمساز گر چه در زحمتیم، باز خوشیم که بما نیز، خلق راست نیاز دهر، بر کار کس نپردازد هم تو، بر کار خویشتن پرداز چون تن و پیرهن نخواهد ماند چه پلاس و چه جامه‌ی ممتاز ما کز انجام کار بی‌خبریم چه توانیم گفتن از آغاز دلداده‌ایم وز پی دلدار می‌رویم با خون دیده و دل افکار می‌رویم یاران به همتی مدد حال ما شوید کز این دیار بیدل و بی یار می‌رویم ما را بحال خود بگذارید و بگذرید کز جور یار و غصه اغیار می‌رویم گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما از خانقه به خانه‌ی خمار می‌رویم منصور وار اگر زان الحق زدیم دم ایندم نگر که چون بسردار می‌رویم تا چشم می‌پرست تو بیمار خفته است هر لحظه‌ئی به پرسش بیمار می‌رویم آزار می‌نمائی و بیزار می‌شوی دریاب کز بر تو به آزار می‌رویم نی زر بدست مانده و نی زور در بدن زاری کنان ز خاک درت زار می‌رویم با چشم در نثار باردوی ایلخان مشنو که بهر اجری و ادرار می‌رویم گفتی که هست چاره‌ی بیچارگان سفر چون چاره رفتنست بناچار می‌رویم خواجو چو یار وعده‌ی دیدار داده است ما بر امید وعده‌ی دیدار می‌رویم خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم والله که نشان‌های قروی ده یارست آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن وز حرص زبان و لب و پدفوز گزیدیم چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم شیریم که خون دل فغفور چشیدیم مستان الستیم بجز باده ننوشیم بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم حق داند و حق دید که در وقت کشاکش از ما چه کشیدید وز ایشان چه کشیدیم خیزید مخسپید که هنگام صبوح است استاره روز آمد و آثار بدیدیم شب بود و همه قافله محبوس رباطی خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم خورشید رسولان بفرستاد در آفاق کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم هین رو به شفق آر اگر طایر روزی کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم هر کس که رسولی شفق را بشناسد ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم وان کس که رسولی شفق را نپذیرد هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم خامش کن تا واعظ خورشید بگوید کو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم غلام روی توام، ای غلام، باده بیار که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار کرشمه‌های خوش تو شراب ناب من است درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار به غمزه‌ای چو مرا مست می‌توانی کرد چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار به مستی از لب تو وام کرده‌ام بوسی گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار کجاست دانه‌ی مرغان؟ که طوطی روحم فتاد از پی دانه به دام، باده بیار نظام بزم طرب از می است، مجلس ما چو می نگیرد بی می نظام، باده بیار عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد مدار منتظرم بر دوام، باده بیار اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن که آفتاب برآید ز جام، باده بیار درین مقام که خونم حلال می‌داری مدار خون صراحی حرام، باده بیار به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار نمی‌پزد تف غم آرزوی خام مرا برای پختن سودای خام باده بیار منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار به مستی از لب تو می‌توان ستد بوسی مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی غلام روی توام، ای غلام، باده بیار قصه گویم از سبا مشتاق‌وار چون صبا آمد به سوی لاله‌زار لاقت الاشباح یوم وصلها عادت الاولاد صوب اصلها امة العشق الخفی فی الامم مثل جود حوله لوم السقم ذلة الارواح من اشباحها عزة الاشباح من ارواحها ایها العشاق السقیا لکم انتم الباقون و البقیالکم ایها السالون قوموا واعشقوا ذاک ریح یوسف فاستنشقوا منطق‌الطیر سلیمانی بیا بانگ هر مرغی که آید می‌سرا چون به مرغانت فرستادست حق لحن هر مرغی بدادستت سبق مرغ جبری را زبان جبر گو مرغ پر اشکسته را از صبر گو مرغ صابر را تو خوش دار و معاف مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف مر کبوتر را حذر فرما ز باز باز را از حلم گو و احتراز وان خفاشی را که ماند او بی‌نوا می‌کنش با نور جفت و آشنا کبک جنگی را بیاموزان تو صلح مر خروسان را نما اشراط صبح هم‌چنان می‌رو ز هدهد تا عقاب ره نما والله اعلم بالصواب دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد سروبالای من آن گه که درآید به سماع چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد نظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد دوش عشق شمس دین می باختیم سوی رفعت روح می افراختیم در فراق روی آن معشوق جان ماحضر با عشق او می ساختیم در نثار عشق جان افزای او قالب از جان هر زمان پرداختیم عشق او صد جان دیگر می بداد ما در این داد و ستد پرداختیم همچو چنگ از حال خود خالی شدیم پرده عشاق را بنواختیم اندر آن پرده بده یک پردگی کز شعاعش پرده‌ها بشناختیم هر زمان خود را به سوی پرده‌ای حیله حیله پیشتر انداختیم برج برج و پرده پرده بعد از آن همچو ماه چارده می تاختیم رو نمود از سوی تبریز آفتاب تا دل از رخت طبیعت آختیم دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی گفت آری لیک کو دور یزید کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید چشم کوران آن خسارت را بدید گوش کران آن حکایت را شنید خفته بودستید تا اکنون شما که کنون جامه دریدیت از عزا پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زانک بد مرگیست این خواب گران روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند وقت شادی شد چو بشکستند بند سوی شادروان دولت تاختند کنده و زنجیر را انداختند روز ملکست و گش و شاهنشهی گر تو یک ذره ازیشان آگهی ور نه‌ای آگه برو بر خود گری زانک در انکار نقل و حشری بر دل و دین خرابت نوحه کن که نمی‌بیند جز این خاک کهن ور همی‌بیند چرا نبود دلیر پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر در رخت کو از می دین فرخی گر بدیدی بحر کو کف سخی آنک جو دید آب را نکند دریغ خاصه آن کو دید آن دریا و میغ چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟! صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست بر سر کوی تو در قید وفای خویشم ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار یارم این بار، بار می‌ندهد بخت کارم قرار می‌ندهد خواب بختم دراز شد مگرش چرخ جز کوکنار می‌ندهد روزگارم ز باغ بوک و مگر گل نگویم که خار می‌ندهد بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی این بهانه است یار می‌ندهد نیک غمناکم از زمانه ازآنک جز غمم یادگار می‌ندهد این همه هست خود ولیکن اینک با غمم غمگسار می‌ندهد زانکه تا دل به گریه خوش نکنم اشک بی‌انتظار می‌ندهد انوری دل ز روزگار ببر که دمی روزگار می‌ندهد هیچ‌کس را ز ساکنان زمین آسمان زینهار می‌ندهد ای ز گل سوری دهنت غنچه نمایی وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی میدان که: سر ما و نشان قدم تست در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی دوش این دل من خانه‌ی عشق تو همی کند و امروز دگر باره بنا کرد سرایی بی‌واسطه روزی هوس دیدن ما کن کندر دل ما جز هوست نیست هوایی یک روز به زلف تو در آویزم و رفتم شک نیست که باشد سر این رشته به جایی دی منکر ما را هوس پرده دری بود پنداشت که بتوان زدن این پرده به تایی آن کس که درین واقعه عذرم نپذیرد بر سینه نخوردست مگر تیر بلایی من گردن تسلیم به شمشیر سپردم از دوست کجا روی بپیچم به قفایی؟ زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود دل بر نتوان داشت ز ترکی به خطایی یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی هر شب به جست و جویش گردم بگرد کویش گریم در آرزویش هذا نصیب لیلی بلبل ز شاخساران با ناله‌ی هزاران گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی خواجو مگو فسانه در کش می شبانه بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی از در درآمدی و من از خود به درشدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم او را خود التفات نبودش به صید من من خویشتن اسیر کمند نظر شدم گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم دریوزه‌ای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکته‌ای فرموده‌ای جان را برای آشتی جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه کاری نمی‌بینم دگر الا نوای آشتی جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو بس بوسه‌ها که دل دهد بر خاک پای آشتی هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود من هر سخا که کرده‌ام بود آن سخای آشتی چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن تا بی‌بخار غم شود از تو فضای آشتی آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی خاموش کن ای بی‌ادب چیزی مگو در زیر لب تا بی‌ریا باشد طلب اندر دعای آشتی نرم نرمک سوی رخسارش نگر چشم بگشا چشم خمارش نگر چون بخندد آن عقیق قیمتی صد هزاران دل گرفتارش نگر سر برآر از مستی و بیدار شو کار و بار و بخت بیدارش نگر اندرآ در باغ بی‌پایان دل میوه شیرین بسیارش نگر شاخه‌های سبز رقصانش ببین لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر چند بینی صورت نقش جهان بازگرد و سوی اسرارش نگر حرص بین در طبع حیوان و نبات بعد از آن سیری و ایثارش نگر حرص و سیری صنعت عشقست و بس گر ندیدی عشق را کارش نگر گر ندیدی عشق رنگ آمیز را رنگ روی عاشق زارش نگر با چنین دشوار بازاری که اوست با زر و بی‌زر خریدارش نگر ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن گفتی که بکش دامان از خاک در جانان سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن با غمزه‌ی غارتگر ترکانه درآ از در هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن تیر ستمت خوردم، بار المت بردم یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن ای عارف گوینده نوائی برگو یا قول درست یا خطائی برگو درهای گلستان و چمن را بگشای چون بلبل مست ز آشنائی برگو ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو وز مجلس ما ملول و مهجور مشو انگور عدم بدی شرابت کردند واپس مرو ای شراب انگور مشو ای ماه چو ابر بس گرستم بی‌تو در مه به نشاط ننگریستم بی‌تو برخاستم از جان تو نشستم بی‌تو وز شرم به مردم چو نرستم بی‌تو ای مشفق فرزند دو بیتی می‌گو هردم جهت پند دو بیتی می‌گو در فرقت و پیوند دو بیتی می‌گو در عین غزل چند دو بیتی می‌گو با تست مراد از چه روی هر سو تو او تست ولی باو می‌گو تو اوئی و توئی ز احولی مخیزد چون دیده شود راست تو اوئی او تو با نامحرم حدیث اسرار مگو با مردودان حکایت از یار مگو با مردم اغیار جز اغیار مگو با اشتر خار خوار جز خار مگو بر آتش چو دیک تو خود را میجو می‌جوش تو خودبخود مرو بر هر سو مقصود تو گوهر است بشتاب و بجو زو جوش کنی کن بسوی گوهر زو بر تخته‌ی دل که من نگهبانم و تو خطی بنوشته‌ای که خوانم و تو گفتیکه بگویمت چو من مانم و تو این نیز از آنهاست که من دانم و تو ترکی که دلم شاد کند خنده‌ی او دارد به غمم زلف پراکنده‌ی او بستد ز من او خطی به آزادی خویش آورد خطی که من شدم بنده‌ی او چون پاک شد از رنگ خودی سینه‌ی تو خودبین گردی ز یار دیرینه‌ی تو بی‌آینه روی خویش نتوان دیدن در یاد نگر که اوست آئینه تو خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو آنگاه تو چنان شوی که بودی با من آنگاه چنان شوم که بودم با تو داروی ملولی رخ و رخساره‌ی تو وان نرگس مخموره‌ی خماره‌ی تو چندان نمک است در تو دانی پی چیست از بهر ستیزه‌ی جگرخواره‌ی تو در اصل یکی بد است جان من و تو پیدای من و تو و نهان من و تو خامی باشد که گویی آن من و تو برخاست من و تو از میان من و تو در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو جان چاکر آن کسی که شد چاکر تو انگشت گزان درآمدم از در تو انگشت زنان برون شدم از بر تو در کوی خیال خود چه میپوئی تو وین دیده به خون دل چه میشوئی تو از فرق سرت تا به قدم حق دارد ای بیخبر از خویش چه میجوئی تو درها همه بسته‌اند الا در تو تا ره نبرد غریب الا بر تو ای در کرم و عزت و نورافشانی خورشید و مه و ستاره‌ها چاکر تو دل در تو گمان بد بر دور از تو این نیز ز ضعف خود برد دور از تو تلخی بدهان هر دل صفرائی خود بر تو شکر حسد برد دور از تو رشک آیدم از شانه و سنگ ای دلجو تا با تو چرا رود به گرمابه فرو آن در سر زلف تو چرا آویزد وین بر کف پای تو جرا مالدرو زاندم که شنیده‌ام نوای غم تو رقصان شده‌ام چو ذره‌های غم تو ای روشنی هوای عشق تو عیان بیرون ز هواست این هوای غم تو سر رشته‌ی شادیست خیال خوش تو سرمایه‌ی گرمیست مها آتش تو هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد رامش کند آن زلف خوش سرکش تو سوگند بدان روی تو و هستی تو گر میدانم نه از تو این پستی تو مستی و تهی دستیت آورد به من من بنده‌ی مستی و تهی دستی تو صد داد همی رسد ز بیدادی تو در وهم چگونه آورم شادی تو از بندگی تو سرو آزادی یافت گل جامه‌ی خود درید ز آزادی تو عشقست که کیمیای شرقست در او ابریست که صد هزار برقست در او در باطن من ز فر او دریائیست کاین جمله‌ی کاینات غرقست در او عمرم به کنار زد کناری با تو چون عمر گذشتنیست باری با تو نی نی غلطم گذرد پیشه‌ی عمر آن عمر که یافت او گذاری با تو فرزانه‌ی عشق را تو دیوانه مگو همخرقه‌ی روح را بیگانه مگو دریای محیط را تو پیمانه مگو او داند نام خود تو افسانه مگو گر جمله برفتند نگارا تو مرو ای مونس و غمگسار ما را تو مرو پرمیکن و می ده و همی خند چو قند ای ساقی خوب عالم آرا تو مرو گر عاشق عشق ما شدی، ای مه‌رو بیرون شو ازین شش جهت تو بر تو در رو تو درین عشق، اگر جویایی در بحر دل آن چه باشی اندر لب جو گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو با نیک و بد و پیر و جوان همره شو فرزین و پیاده باش آنگه شه شو گر هیچ ترا میل سوی ماست بگو ورنه که رهی عاشق و تنها است بگو گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو گفتم روزی که من به جانم با تو دیگر نشدم بتا همانم با تو لیکن دانم که هرچه بازم ببری زان میبازم که تا بمانم با تو گفتم که کجا بود مها خانه‌ی تو گفتا که دل خراب مستانه‌ی تو من خورشیدم درون ویرانه روم ای مست، خراب باد کاشانه‌ی تو گه در دل ما نشین چو اسرار و مرو گه بر سر ما نشین چو دستار و مرو گفتی که چو دل زود روم زود آیم عشوه مده ای دلبر عیار و مرو ما چاره‌ی عالمیم و بیچاره‌ی تو ما ناظر روح و روح نظاره‌ی تو خورشید بگرد خاک سیاره‌ی تو مه پاره شده ز عشق مه پاره‌ی تو مردی یارا که بوی فقر آید از او دانند فقیران که چها زاید از او ولله که سماء و هرچه در کل سما است یا بند نصیب هرچه میباید از او مستم ز دو لعل شکرت ای مه‌رو پستم ز قد صنوبرت ای مه‌رو رویم چو زر است در غم سیم‌برت از دست مده تو این زرت ای مه‌رو من بنده‌ی تو بنده‌ی تو بنده‌ی تو من بنده‌ی آن رحمت خندیده‌ی تو ای آب حیات کی ز مرگ اندیشد آنکس که چو خضر گشت خود زنده‌ی تو نی هرکه کند رقص و جهد بالا او در فقر بود گزیده و والا او مسجود ملک تا نشود چون آدم عالم نشود به عالم اسما او هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو جز قصه‌ی آن آینه‌ی پاک مگو از خالق افلاک درونت صفتی است جز از صفت خالق افلاک مگو هرچند در این هوس بسی باشی تو بیقدر تو همچون مگسی باشی تو زنهار مباش هیچکس تا برهی آخر که تو باشی که کسی باشی تو هرچند که قد بی‌بدل دارد سرو پیش قد یارم چه محل دارد سرو گه گه گوید که قد من چون قد اوست یارب چه دماغ پرخلل دارد سرو آمد بر من خیال جانان ز پگه در کف قدح باده که بستان ز پگه درکش این جام تا به پایان ز پگه سرمست درآ میان مستان ز پگه آن دم که رسی به گوهر ناسفته سرها به هم آورده و سرها گفته کهدان جهان ز باد شد آشفته برتو بجوی که مست باشی خفته آنکس که ز دست شد بر او دست منه از باده چو نیست شد تواش هست منه زنجیر دریدن بر مردان سهل است هر زنجیری بر شتر مست منه آنی که وجود و عدمت اوست همه سرمایه‌ی شادی و غمت اوست همه تو دیده نداری که باو درنگری ورنی که ز سر تا قدمت اوست همه از دیده‌ی کژ دلبر رعنا را چه وز بدنامی عاشق شیدا را چه ما در ره عشق چست و چالاک شویم ور زانکه خری لنگ شود ما را چه السکر صار کاسدا من شفتیه والبدر تراه ساجدا بین یدیه بالحسن علیه کل شیی وافر الا فمه فانه ضاق علیه ای کان العباد ما اهواه ما یذکرنا فکیف ما ینساه قدر ان به القلوب والافواه قد احسن لا اله الا الله آهوی قمرا سهامه عیناه ما شوش عزم خاطری الا هو روحی تلفت و مهجتی تهواه قلبی ابدا یقون یا هویا هو ای آنکه به جان این جهانی زنده شرمت بادا چرا چنانی زنده بی‌عشق مباش تا نباشی مرده در عشق بمیر تا بمانی زنده ای پارسی و تازی تو پوشیده جان دیده قدح شراب نانوشیده دریا باید ز فضل حق جوشیده پیدا باید کفایت کوشیده ای بر نمک تو خلق نانی بزده بر مرکب تو داغ نشانی بزده حیفست که سوی کان رود آن بر سیم پنهان چون جان و بر جهانی بزده ای بی‌ادبانه من ز تو نالیده غیرت بشنیده گوش من مالیده جایی بروم ناله کن دزدیده آنجا که نه دل بوی برد نی دیده ای جان تو بر مقصران آشفته هم جان تو عذر جان ایشان گفته طوفان بلا اگر بگیرد عالم بر من بدو جو که مست باشم خفته ای با تو جهان ظریف و شادی باره تو جامه شادیی و مالی پاره تنها خورشید آن دهد عالم را کان را ندهد مه و هزار استاره ای خواب مرا بسته و مدفون کرده شب را و مرا بی‌خود و مجنون کرده جان را به فسون گرم از تن برده دل را بسته ز خانه بیرون کرده ای در طلب گره‌گشائی مرده در وصل بزاده وز جدائی مرده ای در لب بحر تشنه در خواب شده و اندر سر گنج از گدائی مرده ای دوست مرا دمدمه بسیار مده کاین دمدمه می‌خورد ز من هر که و مه جان و سر تو که دم کنم پیش تو زه کز دمدمه‌ی گرم کنم آب کرده ای روز الست ملک و دولت رانده وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده چون روشنی روز در آی از در من بین گردن من بسوی در کژ مانده ای سرو ز قامت تو قد دزدیده گل پیش رخ تو پیرهن بدریده بردار یکی آینه از بهر خدای تا همچو خودی شنیده‌ای یا دیده ای کوران را به لطف ره بین کرده وی گبران را پیشرو دین کرده درویشان را به ملک خسرو کرده وی خسرو را برده‌ی شیرین کرده ای میر ملیحان و مهان شیی الله وی راحت و آرامش جان شیی الله ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو میگوید خورشید جهان شیی الله باز آمد یار با دلی چون خاره وز خاره‌ی او این دل من صد پاره در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ اندر زد چنگ در من بیچاره بازچیه‌ی قدرت خدائیم همه او راست توانگری گدائیم همه بر یکدگر این زیادتی جستن چیست آخر ز در یکی سرائیم همه بفروخت مرا یار به یک دسته تره باشد که مرا واخرد آن یار سره نیکو مثلی زده است صاحب شجره ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره بیگانه شوی ز صحبت بیگانه بشنو سخن راست از این دیوانه صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه بیگاه شد و دل نرهید از ناله روزی نتوان گفت غم صد ساله ای جان جهان غصه‌ی بیگاه شدن آنکس داند که گم شدش گوساله تا روی ترا بدیدم ای بت ناآگاه سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه روزی شنوی کز غم عشقت ایماه گویند بشد فلان که انالله تو آبی و ما جمله گیاهیم همه تو شاهی و ما جمله گدائیم همه گوینده توئی و ما صدائیم همه جوینده توئی چرا نیائیم همه تو توبه مکن که من شکستم توبه هرگز ناید ز جان مستم توبه صدبار و هزاربار بستم توبه خون میگرید ز دست دستم توبه جانیست غذای او غم و اندیشه جانی دگر است همچو شیر بیشه اندیشه چو تیشه است گزافه مندیش هان تا نزنی تو پای خود را تیشه دانی شب چیست بشنو ای فرزانه خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه خاصه امشب که با مهم همخانه من مستم و مه عاشق و شب دیوانه در راه یگانگی چه طاعت چه گناه در کوی خرابات چه درویش چه شاه رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه در بندگیت حلقه بگوشم ای شاه در چاکریت به جان بکوشم ای شاه در خدمت تو چو سایه من پیش روم تو شیری و من سیاه گوشم ای شاه در عشق خلاصه‌ی جنون از من خواه جان رفته و عقل سرنگون از من خواه صد واقعه‌ی روز فزون از من خواه صد بادیه پر آتش و خون از من خواه دی از سر سودای تو من شوریده رفتم به چمن جامه چو گل بدریده از جمله خوشیهای بهارم بی‌تو جز آب روان نیامد اندر دیده روی تو نماز آمد و چشمت روزه وین هر دو کنند از لبت دریوزه جرمی کردم مگر که من مست بدم آب تو بخوردم و شکستم کوزه زلف تو که یکروزم از او روشن نه با خاک برآورد سرو با من نه با هرچه درآرد سر او زنده شود کانجا همه جانست سراسر تن نه سه چیز ز من ربوده‌ای بگزیده صبر از دل و رنگ از رخ و خواب از دیده چابک دستی که دست و بازوت درست تصویر عقول چون تو نازائیده صاحب‌نظران راست تحیر پیشه مر کوران را تفکر و اندیشه صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه صحت که کشد به سقم و رنجوری به زان جامه که سازی بستم عوری به چشمی که نبیند ره حق کوری به صحبت که تقرب نبود دوری به صوفی نشوی به فوطه و پشمینه نه پیر شوی ز صحبت دیرینه صوفی باید که صاف دارد سینه انصاف بده صوفی و آنگه کینه عشق غلب القلب و قد صار به حتی فنی القلب بما جاربه القلب کطیی خفض الریش به عشق نتف الریش و قد طار به فصلیست چو وصل دوست فرخنده شده از مردن تن چراغ دل زنده شده از خنده‌ی برق ابر در گریه شده وز گریه‌ی ابر باغ در خنده شده گفتم چکنم گفت که ای بیچاره جمله چکنم بسازم آن یکباره ور خود چکنم زیان شوی آواره آنجا بروی که بوده‌ای همواره گفتم که توئی می و منم پیمانه من مرده‌ام و تو جانی و جانانه اکنون بگشا در وفا گفت خموش دیوانه کسی رها کند در خانه گفتم که ز عشقت شده‌ام دیوانه زنجیر ترا به خواب بینم یا نه گفتا که خمش چند از این افسانه دیوانه و خواب خه‌خه‌ای فرزانه گنجیست نهانه در زمین پوشیده از ملت کفر و اهل دین پوشیده دیدم که عشق است یقین پوشیده گشتیم برهنه از چنین پوشیده گیر ایدل من عنان آن شاهنشاه امشب بر من قنق شو ایروت چو ماه ور گوید فردا مشنو زود بگوی لاحول ولا قوة الا بالله ما را می کهنه باید و دیرینه وز روز ازل تا بابد سیری نه خم از عدم و صراحی از جام وجود کان تلخ نه و شور نه و شیرینه ما مردانیم شسته بر تنگ دره مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره با فقر و صفا به هم درآمیخته‌ایم چون درگه ارتضاع آن میش و بره ماننده‌ی زنبیل بگیر این روزه تا روزه کند ترا به حق دریوزه آب حیوان خنک کند دلسوزه این روزه چو کوزه است مشکن کوزه مستم ز می عشق خراب افتاده برخواسته دل از خور و خواب افتاده در دریائی که پا و سر پیدا نیست جان رفته و تن بر سر آب افتاده من میگویم که گشت بیگاه ایماه میگوید ماه ناگهانی بیگاه ماهی که ز خورشید اگر برگردد در حال شود همچو شب تیره سیاه میخوردم باده بابت آشفته خوابم بربود حال دل ناگفته بیدار شدم ز خواب مستی دیدم دلبر شده شمع مرده ساقی خفته میدان فراخ و مرد میدانی نه احوال جهان چنانکه میدانی نه ظاهرها شان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نه وه وه که به دیدار تو چونم تشنه چندانکه ببینمت فزونی تشنه من بنده‌ی آن دو لعل سیراب توام عالم همه زانست به خونم تشنه هین نوبت صبر آمد و ماه روزه روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه بر خوان فلک گردد پی دریوزه تا پنبه‌ی جان باز رهد از غوزه هر چند در این پرده اسیرید همه زین پرده برون روید امیرید همه آن آب حیات خلق را می‌گوید بر ساحل جوی ما بمیرید همه هم آینه‌ایم و هم لقائیم همه سرمست پیالده‌ی بقائیم همه هم دافع رنج و هم شفائیم همه هم آب حیات و هم سقائیم همه یارب تو مرا به نفس طناز مده با هر چه بجز تست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم از فتنه‌ی خویش من آن توام مرا به من باز مده یارب تو یکی یار جفا کارش ده یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده تا بشناسد که عاشقان درچه غمند عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده آمد بر من دوش مه یغمائی گفتم که برو امشب اینجا نائی می‌رفت و همی گفت زهی سودائی دولت بدر آمده است و در نگشائی آن چیز که هست در سبد میدانی از سر سبد تا بابد میدانی هر روز بگویم به شبم یاد آید شب نیز بگویم که تو خود هم دانی آن خوش باشد که صاحب تمییزی بی‌آنکه بگویند و بگوید چیزی بی‌گفت و تقاضا برسد مهمانرا ترونده‌ی خوش ز صاحب پالیزی آن دل که به یاد خود صبورش کردی نزدیکتر تو شد چو دورش کردی در ساغر ما ز هر تغافل تا چند تلخیش نماند بسکه شورش کردی آن را که نکرد ز هر سود ایساقی آن زهر نبود می نمود ایساقی چون بود رونده شد نبود ایساقی میها نوشد ز بحر جود ایساقی آن رطل گران را اگر ارزان کنیی اجزای جهان را همگی جان کنیی ور زان لب خیره شکرافشان کنیی که را به مثال ذره رقصان کنیی آن روز که دیوانه سر و سودائی در سلسله‌ی دولتیان می‌آئی امروز از آن سلسله زان محرومی کامروز تو عاقلی و کارافزائی آن روی ترش نگر چو قندستانی وان چشم خوشش نگر چو هندوستان پیش قد او صف زده سروستانی پیش کف او شکسته هر دستانی آن ظلم رسیده‌ای که دادش دادی وانغمزده‌ای که جام شادش دادی آن باده‌ی اولین فراموشش شد گر باز نمی‌دهی چه یادش دادی آن میوه توئی که نادر ایامی بتوان خوردن هزار من در خامی بر ما مپسند هجر و دشمن کامی کاخر به تو باز گردد این بدنامی آنی تو که در صومعه مستم داری در کعبه نشسته بت‌پرستم داری بر نیک و بد تو مر مرا دستی نیست در دست توام تا بچه دستم داری آنی که بر دلشدگان دیر آئی وانگاه چو آئی نفسی سیر آئی گاه آهو و گه به صورت شیر آئی هم نرم و درشت همچو شمشیر آئی آنی که به صد شفاعت و صد زاری بر پات یکی بوسه دهم نگذاری گر آب دهی مرا اگر آتش باری سلطان ولایتی و فرمانداری احوال من زار حزین می‌پرسی زین پیش مپرس اگر چنین می‌پرسی من در غم تو دامن دل چاک زدم وانگاه مرا بستین می‌پرسی از آب و گلی نیست بنای چو توئی یارب که چه هاست از برای چو توئی گر نعره زنانی تو برای چو ویی لبیک کنانست برای چو توئی از جان بگریزم ار ز جان بگریزی از دل بگریزم ار از آن بگریزی تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی از چهره‌ی آفتاب مهوش گردی وز صحبت کبریت تو آتش گردی تو جهد کنی که ناخوشی خوش گردد او خوش نشود ولی تو ناخوش گردی از خلق ز راه تیزهوشی نرهی وز خود ز سر سخن‌فروشی نرهی ز این هر دو اگر سخت نکوشی نرهی از خلق وز خود جز به خموشی نرهی از رنج و ملال ما چه فریاد کنی آن به که به شکر وصل را شاد کنی از ما چه گریزی و چرا داد کنی زان ترس که وصل را بسی یاد کنی سنایی کنون با ضیا و سناست که بر وی ز سلطان سنت ثناست بدین مدح بر وی ز روح‌القدس همه تهنیت مرحبا مرحباست اگر خاطرش را به خط خطیر همی عالم عقل خواند سزاست که جز عالم عقل نبود بلی که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست علی‌بن هیصم که این هفت حرف سه روح و چهار اسطقسات ماست سه حرفست نامش که در مرتبت سه روحست آن نطق و حس و نماست زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم که وعظ تو کوران دین را عصاست به وعظت اگر مبتدع نگرود همان وعظ بر جان او اژدهاست کسی کو الف نیست با آل تو همه ساله چون لام پشتش دوتاست در اقلیم ادراک احیای او خرد را و جان را ریاست ریاست تو فوق همه عالمانی به علم که این فوق در علم بی‌منتهاست خصال و جمال تو در چشم عقل همه صورت و سیرت مصطفاست همه صیت و صوت امامان دین به پیش کمال و کلامت صداست تو از فوق و جسم و جهت برتری که فوق تو نقش خیالات ماست ز دیوان خلق تو مر خلق را همه کنیت و طبعشان بوالوفاست به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای که تصحیف آن مصحف اصفیاست مرا ماه خواندی درستست از آنک تو مهری و از مهر مه را ضیاست چگویم که کار همه خلق را همه منشا از حضرت «من تشا»ست تو دانی که بر درگه لایزال در برترین الاهی رضاست به من مقعد صدق گفتی هری ست هری کیست کاین نام بر من سزاست که جان و تنم معدن مدح تست گرش مقعد صدق خوانی رواست خط و شعر تو دید چشم و دلم چه جای خط و شعر چین و ختاست نفسهای روحانیان را کسی اگر شعر و خط خواند از وی خطاست ز جزو تو آن شربها خورد جان که خود عقل کلی از آن ناشتاست فلک در شگفت از تو گر چند او بر از آتش و آب و خاک و هواست که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم علی هیصم‌ست و علی مرتضاست قضای ثنای چو تو مهتری مرا هم ز تایید رسم و قضاست مرا این تفضل که خلق تو کرد ز افضال فضل بن یحیا عطاست ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار به ممدود و مقصود از وی رواست گرم جان ندادی به تشریف خویش مرا این شرف از کجا خواست خاست که چون من خسی را ز چون تو کسی چنین زینت و رتبت و کبریاست اگر چند باران ز ابرست لیک ز دریا فراموش کردن خطاست ثنا و ثواب جزیل و جمیل برو بیش ازیرا که او مقتداست تو دانی که از حضرت مصطفا برین گفته‌ی من فرشته گواست تو شرعی و او دین و در راه حق نه آن زین نه این زان زمانی جداست تو و او چنانید کن صدر گفت دو دست‌ست الله را هر دو راست من ار آیم ار نی همی دان که جان ز خاک درت با قبای بقاست چه تشویر دارم چو دانم که این ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست چه ترسم چو از جان و ایمان تو به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست محالست اینجا دعا کز محل زمین تو خود آسمان دعاست چارشنبه که از شکوفه مهر گشت پیروزه‌گون سواد سپهر شاه را شد ز عالم افروزی جامه پیروزه‌گون ز پیروزی شد به پیروزه گنبد از سر ناز روز کوتاه بود و قصه دراز زلف شب چون نقاب مشکین بست شه ز نقابی نقیبان رست خواست تا بانوی فسانه سرای آرد آیین بانوانه به جای گوید از راه عشقبازی او داستانی به دلنوازی او غنچه گل گشاد سرو بلند بست بر برگ گل شمامه قند گفت کای چرخ بنده فرمانت واختر فرخ آفرین خوانت من و بهتر ز من هزار کنیز از زمین بوسی تو گشته عزیز زشت باشد که پیش چشمه نوش درگشاید دکان سرکه‌فروش چون ز فرمان شاه نیست گزیر گویم ار شه بود صداع پذیر بود مردی به مصر ماهان نام منظری خوبتر ز ماه تمام یوسف مصریان به زیبائی هندوی او هزار یغمائی جمعی از دوستان و همزادان گشته هریک به روی او شادان روزکی چند زیر چرخ کبود دل نهادند بر سماع و سرود هریک از بهر آن خجسته چراغ کرده مهمانیی به خانه و باغ روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد آمد او را به باغ مهمان برد بوستانی لطیف و شیرین کار دوستان زو لطیف‌تر صدبار تا شب آنجا نشاط می‌کردند گاه می گاه میوه می‌خوردند هر زمان از نشاط پرورشی هردم از گونه دگر خورشی شب چو از مشک برکشید علم نقره را قیر درکشید قلم عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان هم در آن باغ دل گرو کردند خرمی تازه عیش نو کردند بود مهتابی آسمان افروز شبی الحق به روشنائی روز مغز ماهان چو گرم شد ز شراب تابش ماه دید و گردش آب گرد آن باغ گشت چون مستان تا رسید از چمن به نخلستان دید شخصی ز دور کامد پیش خبرش داد از آشنائی خویش چون که بشناختش همالش بود در تجارت شریک مالش بود گفت چون آمدی بدین هنگام نه رفیق و نه چاکر و نه غلام گفت کامشب رسیدم از ره دور دلم از دیدنت نبود صبور سودی آورده‌ام برون ز قیاس زان چنان سود هست جای سپاس چون رسیدم به شهر بیگه بود شهر در بسته خانه بیره بود هم در آن کاروانسرای برون بر دم آن‌بار مهر کرده درون چون شنیدم که خواجه مهمانست آمدم باز رفتن آسانست گر تو آیی به شهر به باشد داور ده صلاح ده باشد نیز ممکن بود که در شب داج نیمه سودی نهان کنیم از باج دل ماهان ز شادمانی مال برگرفت آن شریک را دنبال در گشادند باغ را ز نهفت چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت هردو در پویه گشته باد خرام تا ز شب رفت یک دو پاس تمام پیش می‌شد شریک راه نورد او به دنبال می‌دوید چو گرد راه چون از حساب خانه گذشت تیر اندیشه از نشانه گذشت گفت ماهان ز ما به فرضه نیل دوری راه نیست جز یک میل چار فرسنگ ره فزون رفتیم از خط دایره برون رفتیم باز گفتا مگر که من مستم بر نظر صورتی غلط بستم او که در رهبری مرا یارست راه دانست و نیز هشیارست همچنان می‌شدند در تک و تاب پس رو آهسته پیشرو به شتاب گرچه پس رو ز پیش رو می‌ماند پیش رو باز مانده را می‌خواند کم نکردند هردو زان پرواز تا بدان گه که مرغ کرد آواز چون پر افشاند مرغ صبحگهی شد دماغ شب از خیال تهی دیده مردم خیال پرست از فریب خیال بازی رست شد ز ماهان شریک ناپیدا ماند ماهان ز گمرهی شیدا مستی و ماندگی دماغش سفت مانده و مست بود بر جا خفت اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند چون ز گرمای آفتاب سرش گرمتر گشت از آتش جگرش دیده بگشاد بر نظاره راه گرد بر گرد خویش کرد نگاه باغ گل جست و گل به باغ ندید جز دلی با هزار داغ ندید غار بر غار دید منزل خویش مار هر غار از اژدهائی بیش گرچه طاقت نماند در پایش هم به رفتن پذیره شد رایش پویه می‌کرد و زور پایش نه راه می‌رفت و رهنمایش نه تا نزد شاه شب سه پایه خویش بود ترسان دلش ز سایه خویش شب چو نقش سیاه‌کاری بست روزگار از سپیدکاری رست بی‌خود افتاد بر در غاری هر گیاهی به چشم او ماری او در آن دیوخانه رفته ز هوش کامد آواز آدمیش به گوش چون نظر برگشاد دید دوتن زو یکی مرد بود و دیگر زن هردو بر دوش پشتها بسته می‌شدند از گرانی آهسته مرد کو را بدید بر ره خویش ماند زن را به جای و آمد پیش بانگ بر زد برو که هان چه کسی با که داری چو باد هم نفسی گفت مردی غریب و کارم خام هست ماهان گوشیارم نام گفت کاینجا چگونه افتادی کین خرابی ندارد آبادی این بر و بوم جای دیوانست شیر از آشوبشان غریوانست گفت لله و فی الله‌ای سره مرد آن کن از مردمی که شاید کرد که من اینجا به خود نیفتادم دیو بگذار کادمیزادم دوش بودم به ناز و آسانی بر بساط ارم به مهمانی مردی آمد که من همال توام از شریکان ملک و مال توام زان بهشتم بدین خراب افکند گم شد از من چو روح گشت بلند با من آن یار فارغ از یاری یا غلط کرد یا غلط کاری مردمی کم تو از برای خدای راه گم کرده را به من بنمای مرد گفت ای جوان زیباروی به یکی موی رستی از یک موی دیو بود آنکه مردمش خوانی نام او هایل بیابانی چون تو صد آدمی زره بر دست هریکی بر گریوه مردست من و این زن رفیق و یار توایم هردو امشب نگاهدار توایم دل قوی کن میان ما به خرام پی ز پی بر مگیرد و گام از گام رفت ماهان میان آن دو دلیل راه را می‌نوشت میل به میل تا دم صبح هیچ دم نزدند جز پی یکدگر قدم نزدند چون دهل بر کشید بانگ خروس صبح بر ناقه بست زرین کوس آندو زندان که بی کلید شدند هردو از دیده ناپدید شدند باز ماهان در اوفتاد ز پای چون فرو ماندگان بماند به جای روز چون عکس روشنائی داد خاک بر خون شب گوائی داد گشت ماهان در آن گریوه تنگ کوه بر کوه دید جای پلنگ طاقتش رفت از آنکه خورد نبود خورشی جز دریغ و درد نبود بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد اندک اندک به جای نان می‌خورد باز ماندن ز راه روی نداشت ره نه و رهروی فرو نگذاشت تا شب آن روز رفت کوه به کوه آمد از جان و از جهان به ستوه چون جهان سپید گشت سیاه راهرو نیز باز ماند ز راه در مغاکی خزید و لختی خفت روی خویش از روند کان نهفت ناگه آواز پای اسب شنید بر سر راه شد سواری دید مرکب خویش گرم کرده سوار در دگر دست مرکبی رهوار چون درآمد به نزد ماهان تنگ پیکری دید در خزیده به سنگ گفت کای ره‌نشین زرق نمای چه کسی و چه جای تست اینجای گر خبر باز دادی از رازم ور نه حالی سرت بیندازم گشت ماهان ز بیم او لرزان تخمی افشاند چون کشاورزان گفت کای ره‌نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام وآنچه دانست از آشکار و نهفت چون نیوشنده گوش کرد بگفت چون سوار آن فسانه زو بشنید در عجب ماند و پشت دست گزید گفت بردم به خویشتن لاحول که شدی ایمن از هلاک دو هول نر و ماده و غول چاره گرند کادمی را ز راه خود ببرند در مغاک افکنند و خون ریزند چون شود بانگ مرغ بگریزند ماده هیلا و نام نر غیلاست کارشان کردن بدی و بلاست شکر کن کز هلاکشان رستی هان سبک باش اگر کسی هستی بر جنیبت نشین عنان درکش وز همه نیک و بد زبان درکش بر پیم باد پای را میران در دل خود خدای را می‌خوان عاجز و یاوه گشت زان در غار بر پر آن پرنده گشت سوار آنچنان بر پیش فرس می‌راند که ازو باد باز پس می‌ماند چون قدر مایه راه بنوشتند وز خطرگاه کوه بگذشتند گشت پیدا ز کوه‌پایه پست ساده دشتی چگونه چون کف دست آمد از هر طرف نوازش رود ناله بربط و نوای سرود بانگ از آن سو که سوی ما به خرام نعره زین سو که نوش بادت جام همه صحرا به جای سبزه و گل غول در غول بود و غل در غل کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه کوه صحرا گرفته صحرا کوه بر نشسته هزار دیو به دیو از در و دشت برکشید غریو همه چون دیو باد خاک انداز بلکه چون دیو چه سیاه و دراز تا بدانجا رسید کز چپ و راست های و هوئی بر آسمان برخاست صفق و رقص برکشیده خروش مغز را در سر آوریده به جوش هر زمان آن خروش می‌افزود لحظه تا لحظه بیشتر می‌بود چون برین ساعتی گذشت ز دور گشت پیدا هزار مشعل نور ناگه آمد پدید شخصی چند کالبدهای سهمناک و بلند لفچهائی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و قیر کلاه همه خرطوم دار و شاخ‌گرای گاو و پیلی نموده در یکجای هریکی آتشی گرفته به دست منکر و زشت چون زبانی مست آتش از حلقشان زبانه زنان بیت گویان و شاخشانه زنان زان جلاجل که دردم آوردند رقص در جمله عالم آوردند هم بدان زخمه کان سیاهان داشت رقص کرد آن فرس که ماهان داشت کرد ماهان در اسب خویش نظر تا ز پایش چرا برآمد پر زیر خود محنت و بلائی دید خویشتن را بر اژدهائی دید اژدهائی چهارپای و دو پر وین عجبتر که هفت بودش سر فلکی کو به گرد ما کمرست چه عجب کاژدهای هفت سرست او بران اژدهای دوزخ وش کرده بر گردنش دو پای بکش وآن ستمگاره دیو بازی گر هر زمانی بازیی نمود دگر پای می‌کوفت با هزار شکن پیچ در پیچ‌تر ز تاب رسن او چو خاشاک سایه پرورده سیلش از کوه پیش در کرده سو به سو می‌فکند و می‌بردش کرد یکباره خسته و خردش می‌دواندش ز راه سرمستی می‌زدش بر بلندی و پستی گه برانگیختش چو گوی از جای گه به گردن درآوریدش پای کرد بر وی هزار گونه فسوس تا به هنگام صبج و بانگ خروس صبح چون زد دم از دهانه شیر حالی از گردنش فکند به زیر رفت و رفت از جهان نفیر و خروش دیگهای سیه نشست ز جوش چون ز دیو اوفتاد دیو سوار رفت چون دیو دیدگان از کار ماند بی‌خود در آن ره افتاده چون کسی خسته بلکه جان داده تا نتفسید از آفتاب سرش نه ز خود بود و نز جهان خبرش چون ز گرمی گرفت مغزش جوش در تن هوش رفته آمد هوش چشم مالید و از زمین برخاست ساعتی نیک دید در چپ و راست دید بر گرد خود بیابانی کز درازی نداشت پایانی ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ سرخ چون خون و گرم چون دوزخ تیغ چون بر سری فراز کشند ریگ ریزند و نطع باز کشند آن بیابان علم به خون افراخت ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت مرد محنت کشیده شب دوش چون تنومند شد به طاقت و هوش یافت از دامگاه آن ددگان کوچه راهی به کوی غمزدگان راه برداشت می‌دوید چو دود سهم زد زان هوای زهرآلود آنچنان شد که تیر در پرتاب باز ماند از تکش به گاه شتاب چون درآمد به شب سیاهی شام آن بیابان نوشته بود تمام زمی سبز دید و آب روان دل پیرش چو بخت گشت جوان خورد از آن آب و خویشتن را شست وز پی خواب جایگاهی جست گفت به گر به شب برآسایم کز شب آشفته می‌شود رایم من خود اندر مزاج سودائی وین هوا خشک و راه تنهائی چون نباشد خیالهای درشت؟ خاطرم را خیال‌بازی کشت خسبم امشب ز راه دمسازی تا نبینم خیال شب بازی پس ز هر منزلی و هر راهی باز می‌جست عافیت گاهی تا به بیغوله‌ای رسید فراز دید نقیبی درو کشیده دراز چاهساری هزار پایه درو ناشده کس مگر که سایه درو شد در آن چاهخانه یوسف‌وار چون رسن پایش اوفتاده ز کار چون به پایان چاهخانه رسید مرغ گفتی به آشیانه رسید بی خطر شد از آن حجاب نهفت بر زمین سر نهاد و لختی خفت چون درامد ز خواب نوشین باز کرد بالین خوابگه را ساز دیده بگشاد بر حوالی چاه نقش می‌بست بر حریر سیاه یک درم وار دید نور سپید چون سمن بر سواد سایه بید گرد آن روشنائی از چپ و راست دید تا اصل روشنی ز کجاست رخنه‌ای دید داده چرخ بلند نور مهتاب را بدو پیوند چون شد آگه که آن فواره نور تابد از ماه و ماه از آنجا دور چنگ و ناخن نهاد در سوراخ تنگیش را به چاره کرد فراخ تا چنان شد که فرق تا گردن می‌توانست ازو برون کردن سر برون کرد و باغ و گلشن دید جایگاهی لطیف و روشن دید رخنه کاوید تا به جهد و فسون خویشتن را ز رخنه کرد برون دید باغی نه باغ بلکه بهشت به ز باغ ارم به طبع و سرشت روضه گاهی چو صد نگار درو سرو و شمشاد بی‌شمار درو میوه دارانش از برومندی کرده با خاک سجده پیوندی میوه‌هائی برون ز اندازه جان ازو تازه او چو جان تازه سیب چون لعل جام‌های رحیق نار بر شکل درجهای عقیق به چه گوئی بر آگنیده به مشک پسته با خنده‌تر از لب خشک رنگ شفتالو از شمایل شاخ کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ موز با لقمه خلیفه به راز رطبش را سه بوسه برده به گاز شکر امرود در شکر خندی عقد عناب در گهر بندی شهد انجیر و مغز بادامش صحن پالوده کرده در جامش تاک انگور کج نهاده کلاه دیده در حکم خود سپید و سیاه ز آب انگور و نار آتش گون همچو انگور بسته محضر خون شاخ نارنج و برگ تاره ترنج نخلبندی نشانده بر هر کنج بوستان چون مشعبد از نیرنگ خربزه حقه‌های رنگارنگ میوه بر میوه سیب و سنجد و نار چون طبرخون ولی طبرزد وار چونکه ماهان چنان بهشتی یافت دل ز دوزخ سرای دوشین تافت او دران میوه‌ها عجب مانده خورده برخی و برخی افشانده ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست که بگیرید دزد را چپ و راست پیری آمد ز خشم و کیه به جوش چوبدستی بر آوریده به دوش گفت کای دیومیوه دزد کی شب به باغ آمده ز بهر چی چند سالست تا در این باغم از شبیخون دزد پی داغم تو چه خلقی چه اصل دانندت چونی و کیستی که خوانندت چون به ماهان بر این حدیث شمرد مرد مسکین به دست و پای بمرد گفت مردی غریبم از خانه دور مانده به جای بیگانه با غریبان رنج دیده به ساز تا فلک خواندت غریب نواز پیر چون دید عذر سازی او کرد رغبت به دلنوازی او چوبدستی نهاد زود ز دست فارغش کرد و پیش او بنشست گفت برگوی سرگذشته خویش تا چه دیدی ترا چه آمد پیش چه ستم دیده‌ای ز بی‌خردان چه بدی کرده‌اند با تو بدان چونکه ماهان ز روی دلداری دید در پیر نرم گفتاری کردش آگه ز سرگذشته خویش وز بلاها که آمد او را پیش آن ز محنت به محنت افتادن هر شبی دل به محنتی دادن وان سرانجام ناامید شدن گه سیاه و گهی سپید شدن تا بدان چاه و آن خجسته چراغ که ز تاریکیش رساند به باغ قصه خود یکان یکان برگفت کرد پیدا بر او حدیث نهفت پیرمرد از شگفتی کارش خیره شد چون شنید گفتارش گفت بر ما فریضه گشت سپاس کایمنی یافتی ز رنج و هراس زان فرومایه گوهران رستی به چنین گنج خانه پیوستی چونکه ماهان ز رفق و یاری او دید بر خود سپاس‌داری او باز پرسید کان نشیمن شوم چه زمین است وز کدامین بوم کان قیامت نمود دوش به من کافرینش نداشت گوش به من آتشی برزد از دماغم دود کانهمه شور یک شراره نمود دیو دیدم ز خود شدم خالی دیو دیده چنان شود حالی پیشم آمد هزار دیو کده در یکی صد هزار دیو و دده این کشید آن فکند و آنم زد دده و دیو هر دو بد در بد تیرگی را ز روشنی است کلید در سیاهی سپید شاید دید من سیه در سیه چنان دیدم کز سیاهی دیده ترسیدم ماندم از کار خویش سرگشته دهنم خشک و دیده‌تر گشته گاهی از دست دیده نالیدم گاه بر دیده دست مالیدم می‌زدم گام و می‌بریدم راه این به لاحول و آن بسم‌الله تا ز رنجم خدای داد نجات ظلمتم شد بدل به آب حیات یافتم باغی از ارم خوشتر باغبانی ز باغ دلکش‌تر ترس دوشینم از کجا برخاست وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟ پیر گفت ای ز بند غم رسته به حریم نجات پیوسته آن بیابان که گرد این طرفست دیو لاخی مهول و بی علفست وان بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار بفریبند مرد را ز نخست بشکنندش شکستنی به درست راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند مهرشان رهنمای کین باشد دیو را عادت این چنین باشد آدمی کو فریب ناک بود هم ز دیوان آن مغاک بود وین چنین دیو در جهان چندند کابلهند و بر ابلهان خندند گه دروغی به راستی پوشند گاه زهری در انگبین جوشند در خیال دروغ بی مددیست راستی حکم نامه ابدیست راستی را بقا کلید آمد معجز از سحر از آن پدید آمد ساده دل شد در اصل و گوهر تو کین خیال اوفتاد در سر تو اینچنین بازیی کریه و کلان ننمایند جز به ساده‌دلان ترس تو بر تو ترکتازی کرد با خیالت خیال بازی کرد آن همه بر تو اشتلم کردن بود تشویش راه گم کردن گر دلت بودی آن زمان بر جای نشدی خاطرت خیال نمای چون از آن غولخانه جان بردی صافی آشام تا کی از دردی مادر انگار امشب زادست و ایزدت زان جهان به ما دادست این گرانمایه باغ مینو رنگ که به خون دل آمدست به چنگ ملک من شد دران خلافی نیست در گلی نیست کاعترافی نیست میوه‌هائیست مهر پرورده هر درختی ز باغی آورده دخل او آنگهی که کم باشد زو یکی شهر محتشم باشد بجز اینم سرا و انبارست زر به خرمن گهر به خروارست این همه هست و نیست فرزندم که دل خویشتن درو بندم چون ترا دیدم از هنرمندی در تو دل بسته‌ام به فرزندی گر بدین شادی ای غلام تو من کنم این جمله را به نام تو من تا درین باغ تازه می‌تازی نعمتی می‌خوری و می‌نازی خواهمت آنچنان که رای بود نو عروسی که دلربای بود دل نهم بر شما و خوش باشم هرچه خواهید نازکش باشم گر وفا می‌کنی بدین فرمان دست عهدی بده بدین پیمان گفت ماهان چه جای این سخنست خار بن کی سزای سرو بنست چون پذیرفتم به فرزندی بنده گشتم بدین خداوندی شاد بادی که کردیم شادان ای به تو خان و مانم آبادان دست او بسه داد شاد بدو وآنگهی دست خویش داد بدو پیر دستش گرفت زود به دست عهد و میثاق کرد و پیمان بست گفت برخیز میهمان برخاست بردش از دست چپ به جانب راست بارگاهی بدو نمود بلند گسترش‌های بارگاه پرند صفحه‌ای تا فلک سر آورده گیلویی طاق او برآورده همه دیوار و صحن او ز رخام به فروزندگی چو نقره خام پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ درگهی بسته بر جناح درش کاسمان بوسه داد بر کمرش پیش آن صفه کیانی کاخ رسته صندل بنی بلند و فراخ شاخ در شاخ زیور افکنده زیورش در زمین سر افکنده کرده بر وی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته‌های درست فرشهائی کشیده بر سر تخت نرم و خوش بو چو برگهای درخت پیر گفتش برین درخت خرام ور نیاز آیدت به آب و طعام سفره آویخته است و کوزه فرود پر زنان سپید و آب کبود من روم تا کنم ز بهر تو ساز خانه‌ای خوش کنم ز بهر تو باز تا نیایم صبور باش به جای هیچ ازین خوابگه فرود میای هرکه پرسد ترا به گردان گوش در جوابش سخن مگوی و خموش به مدارای هیچکس مفریب از مراعات هر کسی به شکیب گر من آیم ز من درستی خواه آنگهی ده مرا به پیشت راه چون میان من وتو از سر عهد صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد باغ باغ تو خانه خانه تست آشیان من آشیانه تست امشب از چشم بد هراسان باش همه شبهای دیگر آسان باش پیر چون داد یک به یک پندش داد با پند نیز سوگندش نردبان پایه دوالین بود کز پی آن بلند بالین بود گفت بر شو دوال سائی کن یکی امشب دوال پائی کن وز زمین برکش آن دوال دراز تا نگردد کسی دوالک باز امشب از مار کن کمر سازی بامدادان به گنج کن بازی گرچه حلوای ما شبانه رسید زعفرانش به روز باید دید پیر گفت این و رفت سوی سرای تا بسازد ز بهر مهمان جای رفت ماهان بران درخت بلند برکشید از زمین دوال کمند بر سریر بلند پایه نشست زیر پایش همه بلندان پست در چنان خانه معنبر پوش شد چو باد شمال خانه فروش سفره نان گشاد و لختی خورد از رقاق سپید و گرده زرد خورد از آن سرد کوزه به آب زلال پرورش یافته به باد شمال چون بر آن تخت رومی آرایش یافت از فرش چینی آسایش شاخ صندل شمامه کافور از دلش کرد رنج سودا دور تکیه زد گرد باغ می‌نگریست ناگه از دور تافت شمعی بیست نو عروسان گرفته شمع به دست شاه نو تخت شد عروس پرست هفده سلطان درآمدند ز راه هفده خصل تمام برده ز ماه هر یک آرایشی دگر کرده قصبی بر گل و شکر کرده چون رسیدند پیش صفه باغ شمع بردست و خویشتن چو چراغ بزمه‌ای خسروانه بنهادند پیشگاه بساط بگشادند شمع بر شمع گشت روی بساط روی در روی شد سرور و نشاط آن پریرخ که بود مهترشان دره‌التاج عقد گوهرشان رفت و بر بزمگاه خاص نشست دیگران را نشاند هم بر دست برکشیدند مرغ‌وار نوا درکشیدند مرغ را ز هوا برد آوازشان ز راه فریب هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب رقص در پایشان به زخمه گری ضرب در دستشان به خانه بری بادی آمد نمود دستانها درگشاد از ترنج پستانها در غم آن ترنج طبع گشای مانده ماهان ز دور صندل سای کرد صد ره که چاره‌ای سازد خویشتن زان درخت اندازد با چنان لعبتان حور سرشت بی قیامت در اوفتد به بهشت باز گفتار پیرش آمد یار بند بر صرعیان طبع نهاد وان بتان همچنان دران بازی می‌نمودند شعبده سازی چون زمانی نشاط بنمودند خوان نهادند و خورد را بودند خوردهائی ندیده آتش و آب کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب زیربائی به زعفران و شکر ناربائی ز زیربا خوشتر بره شیر مست بلغاری ماهی تازه مرغ پرواری گردهای سپید چون کافور نرم و نازک چو پشت و سینه حور صحن حلوای پروریده به قند بیشتر زانکه گفت شاید چند وز کلیچه هزار جنس غریب پرورش یافته به روغن و طیب چون بدین گونه خوانی آوردند خوان مخوان بل جهانی آوردند شاه خوبان به نازنینی گفت طاق ما زود گشت خواهد جفت بوی عود آیدم ز صندل خام سوی آن عود صندلی به خرام عود بوئی بر اوست عودی پوش صندل‌آمیز و صندلی بر دوش شب چو عود سیاه و صندل زرد عود ما را به صندلش پرورد مغز ما را ز طیب هست نصیب طیبتی نیز خوش بود با طیب می‌نماید که آشنا نفسی بر درختست و می‌پزد هوسی زیر خوانش ز روی دمسازی تا کند با خیال ما بازی گر نیاید بگو که خوان پیشست مهر آن مهربان ازان بیشست که بخوان دست خویش بگشاید مگر آنگه که میهمان آید خیز تا برخوری ز پیوندش خوان نهاده مدار در بندش نازنین رفت سوی صندل شاخ دهنی تنگ و لابهای فراخ بلبل آسا بر او درود آورد وز درختش چو گل فرود آورد میهمان خود که جای کش بودش بر چنان رقص پای خوش بودش شد به دنبال آن میانجی چست گو بدان کار خود میانجی جست زان جوانی که در سر افتادش نامد از پند پیر خود یادش چون جوان جوش در نهاد آرد پند پیران کجا به یاد آرد عشق چون برگرفت شرم از راه رفت ماهان به میهمانی ماه ماه چون دید روی ماهان را سجده بردش چو تخت شاهان را با خودش بر بساط خاص نشاند این شکر ریخت وان گلاب افشاند کرد با او به خورد هم‌خوانی کاین چنین است شرط مهمانی وز سر دوستی و اخلاصش دادهر دم نواله خاصش چون فراغت رسیدشان از خوان جام یاقوت گشت قوت روان ساغری چند چون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند چون ز مستی درید پرده شرم گشت بر ماه مهر ماهان گرم لعبتی دید چون شکفته بهار نازنینی چو صد هزار نگار نرم و نازک بری چو لور و پنیر چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر رخ چو سیبی که دلپسند بود در میان گلاب و قند بود تن چو سیماب کاوری در مشت از لطافت برون رود ز انگشت در کنار آن‌چنان که گل در باغ در میان آن‌چنان که شمع و چراغ زیور مه نثار گشته بر او مهر ماهان هزار گشته بر او گه گزیدش چو قند را مخمور گه مزیدش چو شهد را زنبور چونکه ماهان به ماه در پیچید ماه چهره ز شرم سر پیچید در برآورد لعبت چین را گل صد برگ و سرو سیمین را لب بران چشمه رحیق نهاد مهر یاقوت بر عقیق نهاد چون دران نور چشم و چشمه قند کرد نیکو نظر به چشم پسند دید عفریتی از دهن تا پای آفریده ز خشمهای خدای گاو میشی گراز دندانی کاژدها کس ندید چندانی ز اژدها در گذر که اهرمنی از زمین تا به آسمان دهنی چفته پشتی نغوذ بالله کوز چون کمانی که برکشند به توز پشت قوسی و روی خرچنگی بوی گندش هزار فرسنگی بینیی چون تنور خشت پزان دهنی چون لوید رنگرزان باز کرده لبی چو کام نهنگ در برآورده میهمان را تنگ بر سر و رویش آشکار و نهفت بوسه می‌داد و این سخن می‌گفت کای به چنگ من اوفتاده سرت وی به دندان من دریده برت چنگ در من زدی و دندان هم تا لبم بوسی و زنخدان هم چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان چنگ و دندان چنین بود نه چنان آن همه رغبتت چه بود نخست وین زمان رغبتت چرا شد سست لب همان لب شدست بوسه بخواه رخ همان رخ نظر مبند ز ماه باده از دست ساقیی مستان کاورد سیکیی به صد دستان خانه در کوچه‌ای مگیر به مزد که دران کوچه شحنه باشد دزد ای چان این‌چنین همی شاید تا کنم آنچه با تو می‌باید گر نسازم چنانکه درخور تست پس چنانم که دیده‌ای ز نخست هر دم آشوبی این‌چنین می‌کرد اشتلمهای آتشین می‌کرد چونکه ماهان بینوا گشته دید ماهی به اژدها گشته سیم ساقی شده گراز سمی گاو چشمی شده به گاو دمی زیر آن اژدهای همچون قیر می‌شد از زیرش آب معنی گیر نعره‌ای زد چو طفل زهره شکاف یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف وان گراز سیه چو دیو سپید می‌زد از بوسه آتش اندر بید تا بدانگه که نور صبح دمید آمد آواز مرغ و دیو رمید پرده ظلمت از جهان برخاست وان خیالات از میان برخاست آن خزف گوهران لعل نمای همه رفتند و کس نماند به جای ماند ماهان فتاده بر در کاخ تا بدانگه که روز گشت فراخ چون ز ریحان روز تابنده شد دگر بار هوش یابنده دیده بگشاد دید جائی زشت دوزخی تافته به جای بهشت نالشی چند مانده نال شده خاک در دیده خیال شده زان بنا کاصل او خیالی بود طرفش آمد که طرفه حالی بود باغ را دید جمله خارستان صفه را صفری از بخارستان سرو و شمشادها همه خس و خار میوه‌ها مور و میوه داران مار سینه مرغ و پشت بزغاله همه مردارهای ده ساله نای و چنگ و رباب کارگران استخوانهای گور و جانوران وان تتق‌های گوهر آموده چرمهای دباغت آلوده حوضهای چو آب در دیده پارگینهای آب گندیده وانچه او خورده بود و باقی ماند وانچه از جرعه ریز ساقی ماند بود حاشا ز جنس راحتها همه پالایش جراحتها وانچه ریحان و راح بود همه ریزش مستراح بود همه بازماهان به کار خود درماند بر خود استغفراللهی برخواند پای آن نی که رهگذار شود روی آن نی که پایدار شود گفت با خویشتن عجب کاریست این چه پیوند و این چه پرگاریست دوش دیدن شکفته بستانی دیدن امروز محنتستانی گل نمودن به ما و خار چه بود حاصل باغ روزگار چه بود واگهی نه که هرچه ما داریم در نقاب مه اژدها داریم بینی ار پرده را براندازند کابلهان عشق باچه می‌بازند این رقمهای رومی و چینی زنگی زشت شد که می‌بینی پوستی برکشیده بر سر خون راح بیرون و مستراح درون گر ز گرمابه برکشند آن پوست گلخنی را کسی ندارد دوست بس مبصر که مار مهره خرید مهره پنداشت مار در سله دید بس مغفل در این خریطه خشک گره عود یافت نافه مشک چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان رست چون من ز قصه ماهان نیت کار خیر پیش گرفت توبه‌ها کرد و نذرها پذرفت از دل پاک در خدای گریخت راه می‌رفت و خون ز رخ می‌ریخت تا به آبی رسید روشن و پاک شست خود را و رخ نهاد به خاک سجده کرد و زمین به خواری رفت با کس بیکسان به زاری گفت کای گشاینده کار من بگشای وی نماینده راه من بنمای تو گشائیم کار بسته و بس تو نمائیم ره نه دیگر کس نه مرا رهنمای تنهائی کیست کورا تو راه ننمائی ساعتی در خدای خود نالید روی در سجده گاه خود مالید چونکه سر برگفت در بر خویش دید شخصی به شکل و پیکر خویش سبز پوشی چو فصل نیسانی سرخ روئی چو صبح نورانی گفت کای خواجه کیستی به درست قیمتی گوهرا که گوهر تست گفت من خضرم ای خدای پرست آمدم تا ترا بگیرم دست نیت نیک تست کامد پیش می‌رساند ترا به خانه خویش دست خود را به من ده از سر پای دیده برهم ببند و باز گشای چونکه ماهان سلام خضر شنید تشنه بود آب زندگانی دید دست خود را سبک به دستش داد دیده در بست و در زمان بگشاد دید خود را دران سلامتگاه کاولش دیو برده بود ز راه باغ را درگشاد و کرد شتاب سوی مصر آمد از دیار خراب دید یاران خویش را خاموش هریک از سوگواری ازرق پوش هرچه ز آغاز دید تا فرجام گفت با دوستان خویش تمام با وی آن دوستان که خو کردند دید کازرق ز بهر او کردند با همه در موافقت کوشید ازرقی راست کرد و در پوشید رنگ ازرق برو قرار گرفت چون فلک رنگ روزگار گرفت ازرق آنست کاسمان بلند خوشتر از رنگ او نیافت پرند هر که همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد گل ازرق که آن حساب کند قرصه از قرص آفتاب کند هر سوئی کافتاب سر دارد گل ازرق در او نظر دارد لاجرم هر گلی که ازرق هست خواندش هندو آفتاب پرست قصه چون گفت ماه زیبا چهر در کنارش گرفت شاه به مهر آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله‌ای در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله‌ای زیر قدم می‌سپرم هر سحری بادیه‌ای خون جگر می‌سپرم در طلب قافله‌ای آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب بر کف پای دل من از ره او آبله‌ای هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری هم به زمین درفکند هیبت او زلزله‌ای هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هله‌ای چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم آید عشق چله گر بر سر من با چله‌ای روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو عشوه دهد دشمن من عشوه او را مشنو جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مکن حیله دشمن مشنو دوست میازار و مرو هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست آتش سردی که بگدازد درون سنگ را هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند عقل کی منصوبه‌ی این نرد می‌داند که چیست قطره‌ای از باده‌ی عشقست سد دریای زهر هر که یک پیمانه‌ی زین می‌خورد، می‌داند که چیست وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم علت آثار روی زرد می‌داند که چیست ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده دلم را قرعه‌ی عشق و هوس بر نامت افتاده ز هر سو فتنه‌ای برخاست در ایام حسنت، من کجا ایمن توانم بود در ایامت افتاده؟ نمی‌افتد ترا در سر کزین جانب نهی گامی مگر بینی سر ما را به زیر گامت افتاده برآید شاخ مرجانی بروصد جا از آن قطره که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده ترا چشمی چو بادامست و روز و شب من مسکین چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده مرا آرام دل بردند، چشمان تو، کی بینم گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟ ترا عاشق فراوانست و بیدل در جهان، لیکن سبوی ما شد از دیوار و تشت از بامت افتاده قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی کنون می‌بینمت زان وعده خیلی وامت افتاده به دشنام اوحدی را یاد کردی، کی روا باشد؟ دعایی گفته آن مسکین و در دشنامت افتاده بلبلی را که همین با گل بستان کار است بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است غرض از بودن باغ است همین دیدن گل ورنه هر شوره زمینی که بود پر خار است چمن و غیر چمن هر دو بر آن مرغ بلاست که غم هجر گلی دارد و در آزار است خود چه فرق است از آن خار که بر چوب گل است تا از آن خار که پرچین سر دیوار است زحمت خار بود راحت بلبل اما نه بهر فصل در آن فصل که گل در بار است هر چه جز گل همه خار است چو بلبل نگرد اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار پا از آنجا بکشد سیرگه اغیار است دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش همچنان در ره امید دو چشمم چار است لن‌ترانی همه را دیده‌ی امید بدوخت ارنی گوی همان منتظر دیدار است پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز کار موقوف به فرمان دل دلدار است شرط عشق است که گر یار بگوید که مبین چشم خود را نهی انگشت که امر از یار است هر که را جان به رضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است آرزوها بزدا تا نگری جلوه حسن که دل بیغرض آیینه بی‌زنگار است هست موقوف غرض رد و قبول و بد و نیک ورنه خوبست گر اقبال و گر ادبار است جنس بازارچه‌ی عشق نباشد مطلب دو بضاعت که یکی فخر و دگر یک عار است مشرک عشق بود بلهوس کام پرست کمر دعوی عشقش به میان زنار است هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به که گهی قول وی اقرار و گهی انکاراست من یکی گویم و جاوید بدین اقرارم مرتدی معنی انکار پس از اقرار است اله اله چو یکی مظهر آثار دو کون کش متاع دو جهان ریزش یک ایثار است میرمیران که کمین رایتش از آیت شان بهترین رکن فلک را پی استظهار است در بنایی که کند جنبش از آن رای مصیب راستی لازمه‌ی ذات خط پرگار است پیش دستش که همه افسر عزت بخشد زر چه کرده‌ست ندانم که بدینسان خوار است نقل حکمش نه همین مرکز کل دارد و بس به امانت قدری نیز بر کهسار است لامکان نیست بجز عرصه گه مضماری گر همه جیش علو تو بدان مضمار است کهکشان نیست بجز منتسخ تو ماری که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب امتدادیست که آن لازمه مقدار است قطره‌ای ریخت ز ابر اثر تربیتت اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است سینه‌ی صاف تو و آن دل پوشنده‌ی راز طرفه جاییست که آیینه درو ستار است قهرمانیست غضب پیشه جهان را سخطت گره‌ی ابروی او های هوالقهار است از نهیب تو نه تنها سر ظالم شده نرم نرمی آنست که در گردن هر جبار است چشمه‌ی قهر تو را این یکی از بلعجبی است که همه ماهی او افعی آتشخوار است در تن آن که فلک زهر عناد تو نهاد استخوان ریزه در او عقرب و شریان مار است در کمانی که کشد تیر خلاف تو عدو رخنه‌ی جستن پیکان دهن سوفار است باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک رنگ خونش به همین واسطه در منقار است بیخ آزار بدینگونه که انصاف تو کند عنقریب است که هر گل که دمد بی‌خار است شاخ گل لرزد از این بیم که عدلت گوید غنچه از بهر چه مانند دل افکار است چرخ گوید چه کشم پیش تو درهای نجوم در زوایای ضمیر تو از این بسیار است دهر گوید منم و بحر وجودی کان بحر ابر احسان ترا مایه یک ادرار است لامکان را پس ازین پرکند از منظر کاخ دهر را همت عالی تو گر معمار است یا مرنجان به رکاب زر خود کابلق چرخ خوش بلند است ولیکن نه چنان رهوار است خانه زادیست کهین قلزم احسان ترا در یکتا که بهین زاده‌ی دریا بار است آرزوی دل کس را به زبان نیست رجوع پیش رأی تو که مستغنی از استفسار است در نظر حزم ترا آمده چون آتش طور نور آن آتش موهوم که در احجار است نسخه خواهش دلهاست برات کرمت نقش انگشتر تو مهر لب اظهار است داورا بلبل دستان زن معنی وحشی که خوش آهنگ ترین طایر این گلزار است در ازل جز به دعای تو صفیری نکشید وین نوا تا ابدش تعبیه در منقار است بود دایم به دعای تو و تا خواهد بود کارش اینست و جز این هر چه کند بیکار است تا چنین است که بی‌پاس نماند محفوظ جنس آن خانه که همسایه‌ی او طرار است باد حزم تو نگهبان جهان کز پی ملک پاسبانیست که تا صبح ابد بیدار است یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکم انظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال کل شیء منکم عندی لذیذ طیب منک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال یار آمد به صلح ای اصحاب ما لکم قاعدین عند الباب نوبت هجر و انتظار گذشت فادخلوا الدار یا اولی الالباب آفتاب جمال سینه گشاد فاخلعوا فی شعاعه الاثواب ادب عشق جمله بی‌ادبیست امه العشق عشقهم آداب باده عشق ننگ و نام شکست لا رأسا تری و لا اذناب لذت عشق با دماغ آمیخت کامتزاج العبید بالارباب دختران ضمیر سرمستند وسط روض القلوب و الدولاب گر شما محرم ضمیر نه‌اید فاسلوهن من وراء حجاب شمس تبریز جام عشق از تو و خذ الکبد للشراب کباب او وزیری داشت گبر و عشوه ده کو بر آب از مکر بر بستی گره گفت ترسایان پناه جان کنند دین خود را از ملک پنهان کنند کم کش ایشان را که کشتن سود نیست دین ندارد بوی مشک و عود نیست سر پنهانست اندر صد غلاف ظاهرش با تست و باطن بر خلاف شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست چاره‌ی آن مکر و آن تزویر چیست تا نماند در جهان نصرانیی نی هویدا دین و نه پنهانیی گفت ای شه گوش و دستم را ببر بینی‌ام بشکاف و لب در حکم مر بعد از آن در زیردار آور مرا تا بخواهد یک شفاعت گر مرا بر منادی‌گاه کن این کار تو بر سر راهی که باشد چارسو آنگهم از خود بران تا شهر دور تا در اندازم دریشان شر و شور چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را غم تو به غمگساری ز میان جان برآید ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید تو خدای خویی تو صفات هویی تو یکی نباشی تو هزارتویی به یکی عنایت به یکی کفایت ز غم و جنایت همه را بشویی همه یاوه گشته همه قبله هشته چه غمست کخر همه را بجویی همه چاره جویان ز تو پای کوبان همه حمدگویان که خجسته رویی تو مرا نگویی ز کدام باغی تو مرا نگویی ز کدام کویی همه شاه دوزی همه ماه سوزی همه وای وایی همه‌های و هویی تو اگر حبیبی چه عجب حبیبی تو اگر عدویی چه عجب عدویی ز حیات بشنو که حیات بخشی ز نبات بشنو که نبات خویی تو اگر ز مستی دل ما بخستی دو سبو شکستی نه دو صد سبویی تو سماع گوشی تو نشاط هوشی نظر دو چشمی شکر گلویی نه دلت گشادم که دگر نگویی نه چو موت کردم که دگر نه مویی کدوییست سرکه کدوییست باده ترشی رها کن اگر آن کدویی تو خموش آخر که رباب گشتی که به تن چو چوبی که به دل چو مویی تو چرا بکوشی جهت خموشی که جهان نماند تو اگر نگویی بکت عینی غداه البین دمعا و اخری بالبکا بخلت علینا فعاقبت التی بخلت علینا بان غمضتها یوم التقینا چه مرد آن عتابم خیز یارا بده آن جام مالامال صهبا نرنجم ز آنچ مردم می‌برنجند که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا اگر چه پوستینی بازگونه بپوشیدست این اجسام بر ما تو را در پوستین من می‌شناسم همان جان منی در پوست جانا بدرم پوست را تو هم بدران چرا سازیم با خود جنگ و هیجا یکی جانیم در اجسام مفرق اگر خردیم اگر پیریم و برنا چراغک‌هاست کتش را جدا کرد یکی اصلست ایشان را و منش یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی که سرهاشان نباشد غیر پاها در این تقریر برهان‌هاست در دل به سر با تو بگویم یا به اخفا غلط خود تو بگویی با تو آن را چه تو بر توست بنگر این تماشا نزد طبیب عقل مبارک قدم شدم حال مزاج خویش بگفتم کماجرا دل را چو از عفونت اخلاط آرزو محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا گفتا بدن ز فضله‌ی آمال ممتلی است س المزاج حرص اثر کرده در قوا بی‌شک بود مولد تب لرزه‌ی نیاز نامنهضم غذای امل بر سر غذا ای دل به عون مسهل سقمونیای صبر وقتست اگر به تنقیه کوشی ز امتلا مقصود از این میانه اگر حقنه‌ی دلست اول قدم ز اکل فضولست احتما ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد التفاتش به می صاف مروق نکنیم خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم چون سر دل ندانم کاندر میان جانم از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم پروانه وار عالم پران به گرد شمعم فریش می فرستم پریش می ستانم در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم ور زان که در گمانی نقش گمان ز من دان زان نقش منکران را در قعر می کشانم ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین زان دام مقبلان را از کفر می رهانم ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم می بین که آن نشانه‌ست از لطف بی‌نشانم هر جا که این جمال است داد و ستد حلال است وان جا که ذوالجلال است من دم زدن نتانم آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را رشته‌ی عمر پاره شد بس که ز دست جور او دوخته‌ام به یکدگر سینه‌ی پاره پاره را کشته‌ی عشق را لبش داده حیات تازه‌ای ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش آتش من نمی‌کند چاره‌ی سنگ خاره را تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی خواجه ما نمی‌خرد بنده‌ی هیچ‌کاره را خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن از پی قتل من ببین خوبی استخاره را چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش نه منصور است هر جسمی که بفرازند بردارش به بازاری گذر کردم که زر نقشی است از خاکش به گل‌زاری قدم خوردم که گل عکسی است از خارش معطر شد دماغ جان من از بوی گیسویش منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش پری رویی که من دیدم همه خلقند مفتونش مسیحایی که من دارم همه شهرند بیمارش به رویی دیده بگشادم که خون می‌جوشد از شوقش به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش چه مستیها که کردم از شراب لعل میگونش چه افسونها که دیدم از نگاه چشم سحارش چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشند غرض هر لحظه کامی می‌برم از فیض گفتارش پی شمشاد قد ماهی، نماندم قوت رفتن که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش پرستش می‌کند جان فروغی آفتابی را که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش تو جام عشق را بستان و می‌رو همان معشوق را می‌دان و می‌رو شرابی باش بی‌خاشاک صورت لطیف و صاف همچون جان و می‌رو یکی دیدار او صد جان به ارزد بده جان و بخر ارزان و می‌رو چو دیدی آن چنان سیمین بری را بده سیم و بنه همیان و می‌رو اگر عالم شود گریان تو را چه نظر کن در مه خندان و می‌رو اگر گویند رزاقی و خالی بگو هستم دو صد چندان و می‌رو کلوخی بر لب خود مال با خلق شکر را گیر در دندان و می‌رو بگو آن مه مرا باقی شما را نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو کیست آن مه خداوند شمس تبریز درآ در ظل آن سلطان و می‌رو شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد خیال یار گذر کرد این طرف ای صبر بیا که باز مرا بی قرار خواهد کرد دلم به صحبت رندان همی کشد دایم دعای پیر رابات کار خواهد کرد گزیر نیست ز تو هر جفا که هست بکن که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد به عشق مرد شود کشته وین هنر خسرو اگر حیات بود مرد وار خواهد کرد □ازاشتیاق تو ار رنج نیست خواهم شد در آرزوی تو عمر هست خواهم بود □اگر نه جان عزیزی چرا دمی بی‌تو به کام دل نفسی بر نمی‌توان آورد هزار بوسه لبم زد زشوق بر دهنم ازانکه نم دهان تو بر دهان آورد □بتان که دست نمودند خلق را در خون به عهد تو همه دست اندر آستین کردند ای باد صبا، به پیام کسی چو به شهر خطاکاران برسی بگذر ز محله‌ی مهجوران وز نفس و هوی ز خدا دوران وانگاه بگو به بهائی زار کای نامه سیاه و خطا کردار کای عمر تباه گنه پیشه! تا چند زنی تو به پا تیشه؟ یک دم به خود آی و بیین چه کسی به چه بسته دل، به که همنفسی شد عمر تو شصت و همان پستی وز باده‌ی لهو و لعب مستی گفتم که مگر چو به سی برسی یابی خود را، دانی چه کسی درسی، درسی ز کتاب خدا رهبر نشدت به طریق هدا وز سی به چهل، چو شدی واصل جز جهل از چهل، نشدت حاصل اکنون، چو به شصت رسیدت سال یک دم نشدی فارغ ز وبال در راه خدا، قدمی نزدی بر لوح وفا، رقمی نزدی مستی ز علایق جسمانی رسوا شده‌ای و نمی‌دانی از اهل غرور، ببر پیوند خود را به شکسته دلان بربند شیشه چو شکست، شود ابتر جز شیشه‌ی دل که شود بهتر ای ساقی باده‌ی روحانی زارم ز علایق جسمانی یک لمعه ز عالم نورم بخش یک جرعه ز جام طهورم بخش کز سرفکنم به صد آسانی این کهنه لحاف هیولانی گفت بسم الله بیا تا او کجاست پیش در شو گر همی گویی تو راست تا سزای او و صد چون او دهم ور دروغست این سزای تو دهم اندر آمد چون قلاووزی به پیش تا برد او را به سوی دام خویش سوی چاهی کو نشانش کرده بود چاه مغ را دام جانش کرده بود می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه اینت خرگوشی چو آبی زیر کاه آب کاهی را به هامون می‌برد آب کوهی را عجب چون می‌برد دام مکر او کمند شیر بود طرفه خرگوشی که شیری می‌ربود موسیی فرعون را با رود نیل می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل پشه‌ای نمرود را با نیم پر می‌شکافد بی‌محابا درز سر حال آن کو قول دشمن را شنود بین جزای آنک شد یار حسود حال فرعونی که هامان را شنود حال نمرودی که شیطان را شنود دشمن ار چه دوستانه گویدت دام دان گر چه ز دانه گویدت گر ترا قندی دهد آن زهر دان گر بتن لطفی کند آن قهر دان چون قضا آید نبینی غیر پوست دشمنان را باز نشناسی ز دوست چون چنین شد ابتهال آغاز کن ناله و تسبیح و روزه ساز کن ناله می‌کن کای تو علام الغیوب زیر سنگ مکر بد ما را مکوب گر سگی کردیم ای شیرآفرین شیر را مگمار بر ما زین کمین آب خوش را صورت آتش مده اندر آتش صورت آبی منه از شراب قهر چون مستی دهی نیستها را صورت هستی دهی چیست مستی بند چشم از دید چشم تا نماند سنگ گوهر پشم یشم چیست مستی حسها مبدل شدن چوب گز اندر نظر صندل شدن مرد باید که جگر سوخته چندان بودا نه همانا که چنین مرد فراوان بودا کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا خداوندا بگردانی بلا را ز آفتها نگه داری تو ما را به حق هر دو گیسوی محمد زبون گردان زبردستان ما را نسیما جانب بستان گذر کن بگو آن نازنین شمشاد ما را به تشریف قدوم خود زمانی مشرف کن خراب آباد ما را چون مرا دیدی تو او را دیده‌ای چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت زبان من به روی گردد آفرین ترا در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش مرد نابینا ببیند بازیابد راه را طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب من کنون محراب کردم آن نگارین روی را با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شده‌است تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نه‌ای خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهده‌است ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیده‌است بس که دیدست روی او یا نام او بشنیده‌است هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریده‌است کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیده‌است امروز بهر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود تا می‌خورم امروز که وقت طرب ماست می هست و درم هست و بت لاله رخان هست غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست خطر گرفت اگرچه حقیر و بی‌خطرست اگرچه خرد یکی شاخک گیاه بود که تو بدو نگری زاد سر و غاتفرست هر آن دلی که نهفتست زیر هفت زمین که تو بدو نگری همتش ز عرش برست صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست در هیچ وقت خدمت مردی نکرده‌ای و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست رنج مردم ز پیشی و بیشیست راحت و ایمنی ز درویشیست بر گزین زین جهان یکی و بس گرت با دانش و خرد خویشیست از دوست پیام آمد کاراسته کن کار مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار اینست شریعت اینست طریقت ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد ای من مقدم از همه عشاق چون تویی مر حسن را مقدم چون از کلام قد مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر می‌نتوان نکرد آری چنین کنند کریمان که شاه کرد سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد هر آن شمعی که ایزد برفروزد کسی کش پف کند سبلت بسوزد برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد هر آنکه توشه‌ی روزی و گوشه‌ای دارد به راستی ملک ملک بحر و بر باشد زیادت از سرت ار یک کله بدست آری به خاکپای قناعت که درد سر باشد عاشقی خواهی که تا پایان بری بس که بپسندید باید ناپسند زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند با خلق هر کرم که کند هم خدا کند باشد که ناگهی نگهی هم بما کند مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر کرا معاینه آمد خبر چه سود کند هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند او درین فکر تا به ما چه کند ما درین فکر تا خدا چه کند ما دل آسوده تا خدا چه کند خواجه در حیله تا به ما چه کند بزیر قبه‌ی تقدیس مست مستانند که هر چه هست همه صورت خدا دانند کار همه راست چنانکه بباید حال شادیست شاد باشی شاید انده و اندیشه را دراز چه داری دولت تو خود همان کند که بباید رای وزیران ترا به کار نیاید هر چه صوابست بخت خود فرماید چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق وانکه ترا زاد نیز چون تو نزاید ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دیگر به بهتری نگشاید خوش آید او را چون من بناخوشی باشم مرا که خوشی او بود ناخوشی شاید مرا چو گریان بیند بخندد از شادی مرا چو کاسته بیند کرشمه بفزاید هر باد که از سوی بخارا بمن آید با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد گویی مگر آن باد همی از ختن آید نی نی ز ختن باد چنان خوش نوزد هیچ کان باد همی از بر معشوق من آید هر شب نگرانم به یمن تا تو بر آیی زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق تا نام تو کم در دهن انجمن آید با هر که سخن گویم اگر خواهم و گر نی اول سخنم نام تو اندر دهن آید بده تو بار خدایا درین خجسته سفر هزار نصرة و شادی هزار فتح و ظفر به حق چار محمد به حق چار علی بدو حسن به حسین و به موسی و جعفر چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار خوشتر ازین در جهان هیچ نبوده‌است کار خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار دوست بر دوست رفت و یار بر یار آن همه اندوه بود و این همه شادی آن همه گفتار بود و این همه کردار دوست بر دوست رفت یار بر یار خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار حق تعالی که مالک الملکست لیس فی الملک غیره مالک برساند بیک دگر ما را انه قادر علی ذلک معدن شادیست این معدن جود و کرم قبله‌ی ما روی یار قبله‌ی هر کس حرم دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که عاشق گویند عاشقان را نام دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو چو تو غالبی بهر کس به تو خویش می‌سپارم بوالعجب یاری ای یار خراسانی بنده‌ی بوالعجبی‌های خراسانم همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم همه تنم دل گردد که با تو راز کنم حرام دارم با دیگران سخن گفتن کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم شیشه‌ی کثرت این طایفه را بشکستیم اینکه گویند فنا هست غلط میگویند تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان در خیال من نیامد در یقینم هم نبود بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین باشد که در وصال تو بینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان نه‌ای ببین ترا روی زرد و مرا روی زرد تو از مهر و ماه و من از مهر ماه بر فلک بر دو مرد پیشه ورند آن یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر قبای ملوک و آن نبافد مگر گلیم سیاه ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه پخته‌ی امروز یا ز باقی دینه عز ولایت به ذل عزل نیرزد گرچه ترا نور حاج تا به مدینه حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه‌ای گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه‌ای گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟ گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه‌ای گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟ گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانه‌ای بر مثال قطره‌ی برفست در فصل تموز هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه‌ای گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟ ای بار خدا به حق هستی شش چیز مرا مدد فرستی ایمان و امان و تن درستی فتح و فرج و فراخ دستی ای ساقی پیش آر ز سرمایه‌ی شادی زان می‌که همی تابد چون تاج قبادی زان باده که با بوی گل و گونه‌ی لعلست قفل در کرمست و کلید در شادی ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی تنگ دلی نی و دل تنگ نی تنگدلان را بر ما رنگ نی صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست گنج خرابه‌ی دل اندوهگین ماست یاد تو زود چون رود از دل که همرهش در اولین قدم نفس آخرین ماست به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست از توسن هوس ز ازل چون پیاده‌ایم رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است داغی کهن ز لاله رخی بر جبین است ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب از ابروان کشیده کمان در کمین ماست در بزم او همیشه ملولم که ناگهان افتد به فکر او که چرا همنشین ماست تا می‌کنیم محتشم از لعل او سخن ملک سخن تمام به زیر نگین ماست سلطان منی سلطان منی و اندر دل و جان ایمان منی در من بدمی من زنده شوم یک جان چه بود صد جان منی نان بی‌تو مرا زهرست نه نان هم آب منی هم نان منی زهر از تو مرا پازهر شود قند و شکر ارزان منی باغ و چمن و فردوس منی سرو و سمن خندان منی هم شاه منی هم ماه منی هم لعل منی هم کان منی خاموش شدم شرحش تو بگو زیرا به سخن برهان منی از بدان نیک ترس خاقانی تا دل و دین تو تبه نکنند با خدا اعتقاد پاکان دار تا پلیدانت خاک ره نکنند بر تن دین مدار خال سپید تا خط عمر تو سیه نکنند مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت به روی مه نکنند بده انصاف خود که دینداران جز بر انصاف تکیه‌گه نکنند به گناهی ز مخلصان مازار کاهل اخلاص خود گنه نکنند دوستانت خواص به، که عوام یاد مهر تو مه به مه نکنند ماه نو را چه نقص اگر گبران ماه نو بنگرند و خه نکنند گر چو جمشید جمع خاصان را اره بر سر برانی اه نکنند غمز کاره مباش چو خورشید تات چون سایه وقف چه نکنند شوخ روئی مکن که پاک دلان گه کنند احتمال و گه نکنند بیش چون نقره بوی دار مباش تات چون زر اسیر گه نکنند باش یک دل که هرکه یک دل نیست درجه‌اش را ز یک به ده نکنند از دو دل دم مزن که در یک ملک خطبه‌ی شهر بر دو شه نکنند سر میفراز تا کله داران سرت بی‌مغز چون کله نکنند به غرض دوستی مکن که خواص درس والتین پی شره نکنند با مهان آب زیر کاه مباش تات بی‌آب تر ز که نکنند پس نشین از صدور کز کشتی جز پسین جای پیشگه نکنند چون کنی دوستی دلیر درآی که جبا را سر سپه نکنند از خسان همت کسان مطلب که رخ و فیل کار شه نکنند با سران گوش راست گیر به دست تا به چشم کژت نگه نکنند ز اشک سرخ برای نزول جانانی شدست خانه‌ی چشمم نقش ایوانی مباش این همه ای گنج حسن در دل غیر بیا که هست مرا نیز کنج ویرانی به لاله زار دل داغدار من بگذر که دهر یاد ندارد چنین گلستان چه شد که گر از بی‌تکلفی یک بار شود مقام گدا تکیه‌گاه سلطانی به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب گر انفعال کشد پیش چون تو مهمانی به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل که سازیش تو معطر به گرد دامانی درآ ز در ای جان که محتشم بی‌توست مثال صورت دیوار و جسم بی‌جانی سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن صاحب صاحبقران خواجه قوام الدین حسن سادس ماه ربیع الاخر اندر نیمروز روز آدینه به حکم کردگار ذوالمنن هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن مرغ روحش کاو همای آشیان قدس بود شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن آن را که خدا نگاهبان است از فتنه دهر در امان است هرکس شد از او بلند پایه بیرون ز تصرف زمان است صیاد تهی قفس نشنید زان مرغ که سد ره آشیان است نخلی که ز باغ لایزال است با نشو و نمای جاودان است از نشو و نما چگونه افتد طوبا که درخت بی‌خزان است تا زنده‌ی عرصه‌ی الاهی هر سو که دواند کامران است گردون به تصرف مرادش چون گوی به حکم صولجان است مهرش همه ساله در رکابست ماهش همه روزه در عنان است در عرصه‌ی کام رخش عزمش چون حکم خدایگان روان است آن شاه که امر لطف و قهرش ملکت ده و سلطنت ستان است آن ماه که شمسه‌ی جلالش آرایش طاق آسمان است یعنی که حباب بخش آفاق کافاق چو جسم و او چو جان است دارای دو کون میر میران کش عرصه‌ی قدر لامکان است یارب که همیشه در جهان باد زانرو که ضروری جهان است انگشت اشاره‌اش گه جود مفتاح دفین بحر و کان است پاشیدن نقد سد خزینه با جنبش آن سر بنان است از بسکه به دامن گدایان دست کرمش گهر فشان است تا خانه هر یک از در او راهی به طریق کهکشان است تخت جم و افسر فریدون گر چه دو متاع بس گران است ز آنجا که بساط همت اوست بالله که هر دو رایگان است با عون عنایتش رعیت ایمن ز تعرض عوان است محفوظ بود ز حمله‌ی گرگ آن گله که موسی‌اش شبان است شریان عظیمه‌ای که تن را سررشته زندگی از آن است خاص از پی بر کشیدن دار بر گردن خصم ریسمان است می‌خواست مخالفت که بیند کش بال همای سایبان است گردید میسرش زهی بخت امروز ولی که استخوان است چون زهره خصم را کند آب خوف تو که در دلش نهان است هر سبزه که روید از گل او آن سبزه به رنگ زعفران است در دایره‌ی وجود ذاتت بیرون ز قیاس این و آن است ایما به ثبات دولت تست آن نقطه که ساکن میان است از حال احاطه‌ی تو رمزیست آن خط که مجاور کران است شاها ز میامن قدومت این بلده چو روضه‌ی جنان است از فیض تو خاک پاک او را اوصاف بهشت جاودان است هر آرزویی که در دل آید تا گفته‌ای این چنین چنان است در ساحت امن او جهانی از کاهش عمر در امان است دی هر که بدیدمش در او پیر امروز چو بنگرم جوان است القصه میان این دو مأمن گر هست تفاوتی از آن است کان نسیه و این بهشت نقد است آن روضه نهان و این عیان است شهریست به از بهشت اما اکنون که ترا در او مکان است فریاد از آن زمان که گویند زو مرکب عزم تو روان است این رفتن زود اگر چه باریست کان بر همه خاطری گران است خاطر به همین خوش است کاقبال زود آمدن ترا ضمان است دارم دو سه حرف واجب العرض هر چند نه جای این بیان است بر خوان وظیفه تو شاها وحشی که همیشه میهمان است زانگاه که رفته‌ای به دولت حالش نه به وضع پیش از آن است ماند به کسی که دست بسته حاضر شده بر کنار خوان است تا هست چنین که طبع اطفال درهر شب عید شادمان است یادت همه روز خوشتر از عید کاین منشاء شادی جهان است در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد آری کسی که دل داد پروای جان ندارد پرسی ز من که دارد؟ زان بی‌نشان نشانی هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود لذت بی‌کرانه ایست عشق شدست نام او قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند آن ترشی روی او روح فزا چرا بود آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود دوش کان شمع نیکوان برخاست ناله از پیر و از جوان برخاست گل سرخ رخش چو عکس انداخت جوش آتش ز ارغوان برخاست آفتابی که خواجه‌تاش مه است به غلامیش مدح خوان برخاست از غم جام خسروی لبش شور از جان خسروان برخاست روی بگشاد تا ز هر مویم صد نگهبان و دیده‌بان برخاست یارب از تاب زلف هندوی او چه قیامت ز هندوان برخاست مشک از چین زلف می‌افشاند آه از ناف آهوان برخاست چشم جادوش آتشی در زد دود از مغز جادوان برخاست فتنه‌ای کان نشسته بود تمام باز از آن ماه مهربان برخاست پیش من آمد و زبان بگشاد گفت یوسف ز کاروان برخاست دل به من ده که گر به حق گویی در غم من ز جان توان برخاست دل چو رویش بدید دزدیده بگریخت از من و دوان برخاست آتش روی او بدید و بسوخت به تجلی چو آن شبان برخاست او چو سلطان به زیر پرده نشست دل تنها چو پاسبان برخاست چون همه عمر خویش یک مژه زد همه مغزش ز استخوان برخاست نتوان کرد شرح کز چه صفت دل عطار ناتوان برخاست ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان مانده‌ام شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام از عزیزان هیچ‌کس خوابی برای من ندید گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام هیچ‌کس از بی‌سرانجامی نمی‌خواند مرا نامه‌ی در رخنه‌ی دیوار نسیان مانده‌ام نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان مانده‌ام هر نفس در کوچه‌ای جولان حیرت می‌زند در سرانجام غبار خویش حیران مانده‌ام جذبه‌ی دریا به فکر سیل من خواهد فتاد پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده‌ام قاف تا قاف جهان آوازه‌ی من رفته است گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده‌ام چون سکندر تشنه‌لب بسیار دارم هر طرف گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده‌ام گر چه در دنیا مرا بی‌اختیار آورده‌اند منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان مانده‌ام بهر رم کردن چو آهو راست می‌سازم نفس ساده‌لوح آن کس که پندارد ز جولان مانده‌ام می‌رساند بال و پر از خوشه صائب دانه‌ام در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده‌ام بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی تو حقه‌ی در بگشا سنگش به گهر بشکن ور نیشکر مصری از قند زند لافی تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن در کفه‌ی میزانت کعبه چه بود؟ سنگی ای قبله‌ی جان ز آن دل ناموس حجر بشکن هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را از بهر رضای او صدبار دگر بشکن رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن چون سیف به کوی او باید که درست آیی خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن کریم السجایا جمیل الشیم نبی البرایا شفیع الامم امام رسل، پیشوای سبیل امین خدا، مهبط جبرئیل شفیع الوری، خواجه بعث و نشر امام الهدی، صدر دیوان حشر کلیمی که چرخ فلک طور اوست همه نورها پرتو نور اوست یتیمی که ناکرده قرآن درست کتب خانه‌ی چند ملت بشست چو عزمش برآهخت شمشیر بیم به معجز میان قمر زد دو نیم چو صیتش در افواه دنیا فتاد تزلزل در ایوان کسری فتاد به لاقامت لات بشکست خرد به اعزاز دین آب عزی ببرد نه از لات و عزی برآورد گرد که تورات و انجیل منسوخ کرد شبی بر نشست از فلک برگذشت به تمکین و جاه از ملک برگذشت چنان گرم در تیه قربت براند که در سدره جبریل از او بازماند بدو گفت سالار بیت‌الحرام که ای حامل وحی برتر خرام چو در دوستی مخلصم یافتی عنانم ز صحبت چرا تافتی؟ بگفتا فراتر مجالم نماند بماندم که نیروی بالم نماند اگر یک سر مو فراتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم نماند به عصیان کسی در گرو که دارد چنین سیدی پیشرو چه نعت پسندیده گویم تورا؟ علیک السلام ای نبی الوری درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد نخستین ابوبکر پیر مرید عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید خردمند عثمان شب زنده‌دار چهارم علی، شاه دلدل سوار خدایا به حق بنی فاطمه که بر قول ایمان کنم خاتمه اگر دعوتم رد کنی ور قبول من و دست و دامان آل رسول چه کم گردد ای صدر فرخنده پی ز قدر رفیعت به درگاه حی که باشند مشتی گدایان خیل به مهمان دارالسلامت طفیل خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد زمین بوس قدر تو جبریل کرد بلند آسمان پیش قدرت خجل تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل تو اصل وجود آمدی از نخست دگر هرچه موجود شد فرع تست ندانم کدامین سخن گویمت که والاتری زانچه من گویمت تو را عز لولاک تمکین بس است ثنای تو طه و یس بس است چه وصفت کند سعدی ناتمام؟ علیک الصلوة ای نبی السلام وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا وندران کوی نهانی نظری بود مرا جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا مایه‌ی عمر بجز جان دگری بود مرا باری از دیده مریزید گلابی که به عمر لذت از عشق همین درد سری بود مرا هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش عاشق سوخته‌ی دربدری بود مرا خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا □دی غمزه‌ی تو کرد اشارت به سوی لب تا بوسه‌یی دهد ز شکر خوب تر مرا رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا چون من ترا درون دل خویش داشتم آخر چه دشنه داشته‌یی در جگر مرا چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم چون نقاب از چهره‌ی ایمان براندازد زند خیمه‌ی ادبار خود کفر از خجالت در ظلم کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب آتش اندر زد به جان شهریاران عجم خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست درز نعلین بلال او به از صد روستم همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا» وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم» چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم «صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر «منفقین» عثمان علی «مستغفرین» آمد بهم هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم» کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند هر یکی در حربگاه اندازه‌ی خود لاجرم بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم مهتر اولاد آدم خواجه‌ی هر دو جهان آنکه یزدانش امات داد بر کل امم از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه آب چشم کافران را کرد چون آب به قم سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر آفتاب دین محمد سید عالی همم مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ از عشق تاجداران در چرخ او چو باران آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ در دست جام باده آمد بتم پیاده گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ کور و کران عالم دید از مسیح مرهم گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن تا قصه خوبان که بنامند برافتاد بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید بس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد مه با سپر و تیغ شبی حمله او دید بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش در غارت شکر همه ما را حشر افتاد خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت گفتیم کز آن نور به ما این نظر افتاد تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها تو را عزت همی‌باید که آن فرعون را شاید بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت‌ها خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها دهان پرپست می‌خواهی مزن سرنای دولت را نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد که از جانش همی‌تابد به هر زخمی حکایت‌ها تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها الهی دل بلا بی دل بلا بی گنه چشمان کره دل مبتلا بی اگر چشمان نکردی دیده بانی چه داند دل که خوبان در کجابی بیا سوته دلان گردهم آئیم سخنها واکریم غم وانمائیم ترازو آوریم غمها بسنجیم هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم ته کت نازنده چشمان سرمه سائی ته کت زیبنده بالا دلربایی ته کت مشکین دو گیسو در قفائی بمو واجی که سرگردان چرائی جهان بی‌وفا زندان ما بی گل غم قسمت دامان ما بی غم یعقوب و محنت‌های ایوب همه گویا نصیب جان ما بی خوش آن ساعت که یار از در آیو شو هجران و روز غم سر آیو زدل بیرون کنم جانرا بصد شوق همی واجم که جایش دلبر آیو زشورانگیزی چرخ و فلک بی که دایم چشم بختم پر نمک بی دمادم دود آهم تا سما بی پیاپی سیل اشکم تا سمک بی خوشا آنان که با ته همنشینند همیشه با دل خرم نشینند همین بی رسم عشق و عشقبازی که گستاخانه آیند و ته بینند هر آنکس با تو قربش بیشتر بی دلش از درد هجران ریشتر بی اگر یکبار چشمانت بوینم بجانم صد هزاران نیشتر بی شوان استارگان یک‌یک شمارم براهت تا سحر در انتظارم پس از نیمه شوان که ته نیایی زدیده اشک چون باران ببارم خوشا آنانکه هر از بر ندانند نه حرفی وانویسند و نه خوانند چو مجنون سر نهند اندر بیابان ازین گو گل روند آهو چرانند سخن از هر چه واجم واتشان بی حدیث از بیش و از کم واتشان بی بدریا گر روم گوهر بر آرم هر آن گوهر که وینم واتشان بی دلی دیرم که بهبودش نمی‌بو سخنها میکرم سودش نمی‌بو ببادش میدهم نش میبرد باد در آتش می‌نهم دودش نمی‌بو خدایا واکیان شم واکیان شم بدین بیخانمانی واکیان شم همه از در برانند سوته آیم ته که از در برانی واکیان شم بهار آیو به هر شاخی گلی بی بهر لاله هزاران بلبلی بی بهر مرزی نیارم پا نهادن مبو کز مو بتر سوز دلی بی بیا جانا دل پردرد مو بین سرشک سرخ و روی زرد مو بین غم مهجوری و درد صبوری همه برجان غم پرورد مو بین ز بوی زلف تو مفتونم ای گل ز رنگ روی تو دلخونم ای گل من عاشق زعشقت بیقرارم تو چون لیلی و من مجنونم ای گل بهار آیو به صحرا و در و دشت جوانی هم بهاری بود و بگذشت سر قبر جوانان لاله رویه دمی که گلرخان آیند به گلگشت اگر شاهین بچرخ هشتمینه کند فریاد مرگ اندر کمینه اگر صد سال در دنیا بمانی در آخر منزلت زیر زمینه دلی دیرم دمی بیغم نمی‌بو غمی دیرم که هرگز کم نمی‌بو خطی دیرم مو از خوبان عالم که یار بیوفا همدم نمی‌بو وای ازین دل که نی هرگز بکامم وای ازین دل که آزارد مدامم وای ازین دل که چون مرغان وحشی نچیده دانه اندازد بدامم مو که یارم سر یاری ندیره مو که دردم سبکباری ندیره همه واجن که یارت خواب نازه چه خوابست اینکه بیداری ندیره نمیدانم که سرگردان چرایم گهی نالان گهی گریان چرایم همه دردی بدوران یافت درمان ندانم مو که بیدرمان چرایم دل از دست غمت زیر و زبر بی بچشمان اشکم از خون جگر بی هران یاری چو مو پرناز دیره دلش پر غصه جانش پر شرر بی بدنیای دنی کی ماندنی بی که دامان بر جهان افشاندنی بی همی لا تقنطوا خوانی عزیزا دلا یا ویلنا هم خواندنی بی از آن روزیکه ما را آفریدی بغیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا بحق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی مو که آشفته حالم چون ننالم شکسته پر و بالم چون ننالم همه گویند فلانی چند نالی تو آیی در خیالم چون ننالم بشم واشم که تا یاری گره دل به بختم گریه و زاری گره دل بگردی و نجوئی یار دیگر که از جان و دلت یاری گره دل خدایی که مکانش لامکان بی صفابخش جمال گلرخان بی پدید آرنده‌ی روز و شب و خلق که بر هر بنده او روزی رسان بی گلش در زیر سنبل سایه پرور نهال قامتش نخلی است نوبر زعشق آن گل رعنا همه شب چو بلبل ناله و افغان برآور دل شاد از دل زارش خبر نی تن سالم زبیمارش خبر نی نه تقصیره که این رسم قدیمه که آزاد از گرفتارش خبر نی دل ار عشقت نداره مرده اولی روان بی درد عشق افسرده اولی سحر بلبل زند در گلشن آواز که گل بی عشق حق پژمرده اولی هزاران لاله و گل در جهان بی همه زیبا به چشم دیگران بی آلاله‌ی مو به زیبایی درین باغ سرافراز همه آلالیان بی دل عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده با جامی بسازد مرا کیفیت چشم تو کافیست ریاضت کش ببادامی بسازد هر آن باغی که نخلش سر بدر بی مدامش باغبون خونین جگر بی بباید کندنش از بیخ و از بن اگر بارش همه لعل و گهر بی ببندم شال و میپوشم قدک را بنازم گردش چرخ و فلک را بگردم آب دریاها سراسر بشویم هر دو دست بی نمک را اگر دل دلبر و دلبر کدام است وگر دلبر دل و دلرا چه نام است دل و دلبر بهم آمیته وینم ندونم دل که و دلبر کدام است ته دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست شیرمردی بدم دلم چه دونست اجل قصدم کره و شیر ژیونست ز موشیر ژیان پرهیز می‌کرد تنم وا مرگ جنگیدن ندونست نفس شومم بدنیا بهر آن است که تن از بهر موران پرورانست ندونستم که شرط بندگی چیست هرزه بورم بمیدان جهانست قضا پیوسته در گوشم بواجه که این درد دل تو بی علاجه اگر گوهر ببی خواهون نداری همین این جون تو که بی رواجه لاله کاران دگر لاله مکارید باغبانان دو دست از گل بدارید اگر عهد گلان این بو که دیدم بیخ گل بر کنید و خار بکارید شوانم خواب در مرز گلان کرد گلم واچید و خوابم را زیان کرد باغبان دید که مو گل دوست دیرم هزاران خار بر گل پاسبان کرد گیج و ویجم که کافر گیج میراد چنان گیجم که کافر هم موی ناد بر این آئین که مو را جان و دل داد شمع و پروانه را پرویج میداد دمی بوره بوین حالم ته دلبر دلم تنگه شبی با مو بسر بر ته گل بر سر زنی ای نو گل مو به جای گل زنم مو دست بر سر دلم زار و دلم زار و دلم زار طبیبم آورید دردم کرید چار طبیبم چون بوینه بر موی زار کره در مون دردم را بناچار مو که سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه تب دیرم نه جایم میکند درد همیدونم که نالونم شو و روز به این بی آشنایی برکیاشم به این بی خانمانی برکیاشم همه گر مو برونند واته آیم ته از در گر برونی برکیاشم مو آن آزرده‌ی بی خانمانم مو آن محنت نصیب سخت جانم مو آن سرگشته خارم در بیابون که هر بادی وزد پیشش دوانم بوره سوته دلان با ما بنالیم زدست یار بی پروا بنالیم بشیم با بلبل شیدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بنالیم بوره روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل به دیدار تو چینم بوره بنشین برم سالان و ماهان که تا سیرت بوینم نازنینم به عشقت ای دلارا نگروستم نوید وصل تو تا نشنوستم بدل تخم وفایت کشتم آخر بجز اندوه و خواری ندروستم خوش آنساعت که دیدار ته وینم کمند عنبرین تار ته وینم نوینه خرمی هرگز دل مو مگر آن دم که رخسار ته وینم دلم دور است و احوالش ندونم کسی خواهد که پیغامش رسونم خداوندا ز مرگم مهلتی ده که دیداری بدیدارش رسونم بوره یکدم بنالیم و بسوجیم از آنرویی که هر دو تیره روجیم ته بلبل حاش لله مثل مو نی نبو جز درد و غم یک عمر روجیم دلم دردین و نالین چه واجم رخم گردین و خاکین چه واجم بگردیدم به هفتاد و دو ملت بصد مذهب منادین چه واجم از آن انگشت نمای روزگارم که دور افتاده از یار و دیارم ندونم قصد جان کردن بناحق بجز بر سرزدن چاره ندارم از آن دلخسته و سینه فگارم که گریان در ته سنگ مزارم بواجندم که ته شوری نداری سرا پا شور دارم شر ندارم بدل درد غمت باقی هنوزم کسی واقف نبو از درد و سوزم نبو یک بلبل سوته به گلشن به سوز مو نبو کافر به روزم فلک کی بشنود آه و فغانم بهر گردش زند آتش بجانم یک عمری بگذرانم با غم و درد بکام دل نگردد آسمانم نذونی ای فلک که مستمندم وامو پر بد مکه که دردمندم بیک گردش که میکردی ببینی چو رشته مو بسامانت ببندم کنون داری نظر گو واکیانم ز جورت در گدازه استخوانم بکه اندیشه‌ای بیداد پیشه که آهم تیر بو ناله کمانم ز حال خویشتن مو بیخبر بیم ندونم در سفر یا در حضر بیم فغان از دست تو ای بیمروت همین ذونم که عمری دربدر بیم گلستان جای تو ای نازنیننم مو در گلخن به خاکستر نشینم چه در گلشن چه در گلخن چه صحرا چو دیده واکرم جز ته نوینم کافرم گر منی آلاله کارم کافرم گر منی آبش بدارم کافرم گر منی نامش برم نام دو صد داغ دل از آلاله دارم غم عالم همه کردی ببارم مگر مو لوک مست سر قطارم مهارم کردی و دادی به ناکس فزودی هر زمان باری ببارم هزاران ملک دنیا گر بدارم هزاران ملک عقبی گر بدارم بوره ته دلبرم تا با ته واجم که بی روی تو آنرا گر بدارم تو خود گفتی که مو ملاح مانم به آب دیدکان کشتی برانم همی ترسم که کشتی غرق وابو درین دریای بی پایان بمانم فلک بر هم زدی آخر اساسم زدی بر خمره‌ی نیلی لباسم اگر داری برات از قصد جانم بکن آخر ازین دنیا اساسم مو که مست از می انگور باشم چرا از نازنینم دور باشم مو که از آتشت گرمی نوینم چرا از دود محنت کور باشم الهی دشمنت را خسته وینم به سینه اش خنجری تا دسته وینم سر شو آیم احوالش بپرسم سحر آیم مزارش بسته وینم دلا خونی دلا خونی دلا خون همه خونی همه خونی همه خون ز بهر لیلی سیمین عذاری چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون خوشا آنان نه سر دارند نه سامان نشینن هر دو پا پیچن به دامان شو و روزان صبوری پیش گیرن بیاد روی دلداران مدامان بعالم کس مبادا چون من آئین مو آئین کس مبو در دین و آئین هر آنکو حال موش باور نمیبو مو آئین بی مو آئین بی مو آئین بوره ای دل بوره باری بشیمان مکه کاری کز آن گردی پشیمان یه دو روزی بناکامی سرآریم باشه روزی که گل چینیم بدامان دلم از دست ته نالانه نالان اندرون دلم خون کشته پالان هزاران قول با ما بیش کردی همه قولان ته بالان بالان ته سر ورزان مو سودای ته ورزان گریبان بلرزان وا ته لرزان کفن در کردنم صحرای محشر هران وینان احوال ته پرسان ز یاد خود بیا پروا کریمان ازو کو التجا وا که بریمان کیه این تاب داره تا مو دارم نداره تاب این سام نریمان بوره منت بریم ما از کریمان بکشیم دست از خوان لیمان کریمان دست در خوان کریمی که بر خوانش نظر دارند کریمان زدست مو کشیدی باز دامان ز کردارت نبی یک جو پشیمان روم آخر بدامانی زنم دست که تا از وی رسد کارم بسامان دلم تنگ ندانم صبر کردن زدلتنگی بوم راضی بمردن ز شرم روی ته مو در حجابم ندانم عرض حالم واته کردن آنکه بی خان و بی مانه منم من آنکه بر گشته سامانه منم من آنکه شادمان به انده میکره روز آنکه روزش چو شامانه منم و من پشیمانم پشیمانم پشیمان کاروانی بوینم تا بشیمان کهن دنیا بهیچ کسی نمانده به هرزه کوله باری میکشیمان مو آن اسپید بازم سینه سوهان چراگاه مو بی سر بشن کوهان همه تیغی به سوهان میکرن تیز مو آن تیغم که یزدان کرده سوهان برندم همچو یوسف گر بزندان ویا نالم زغم چون مستمندان اگر صد باغبان خصمی نماید مدام آیم بگلزار تو خندان نوای ناله غم اندوته دونو عیار قلب خالص بوته دونو بوره سوته دلان واهم بنالیم که قدر سوته دل دلسوته دونو سری دارم که سامانش نمیبو غمی دارم که پایانش نمیبو اگر باور نداری سوی من آی بوین دردی که درمانش نمیبو به والله که جانانم تویی تو بسلطان عرب جانم تویی تو نمیدونم که چونم یا که چندم همی دونم که درمانم تویی تو بهارم بی خزان ای گلبن مو چه غم کنده ببو بیخ و بن مو برس ای سوته دل یکدم به دردم ته ای امروز دل تازه کن مو نیا مطلق بکارم این دل مو بجز خونابه اش نه حاصل مو داره در موسم گل جوش سودا چه پروایی کره اینجا دل مو وای از روزی که قاضیمان خدا بو سر پل صراطم ماجرا بو بنوبت بگذرند پیر و جوانان وای از آندم که نوبت زان ما بو چو مو یک سوته دل پروانه‌ای نه بعالم همچو مو دیوانه‌ای نه همه مارون و مورون لانه دیرن من دیوانه را ویرانه‌ایی نه مو را ای دلبر مو با ته کاره وگرنه در جهان بسیار یاره کجا پروای چون مو سوته دیری چو مو بلبل به گلزارت هزاره درین بوم و برانم پرورش نه شوانم جا و روزانم خورش نه سری دیرم که مغزی اندرو نه تنی دیرم که پروای سرش نه مو را درد دلم خو کرده واته ندونی درد دل ای بیوفا ته بوره مو سوته دل واته سپارم ته ذونی با دل و دل ذونه با ته بدنیا مو نوینم کام بی ته بدس هرگز نگیرم جام بی ته بلرزم روز و شو چون بید مجنون ندارم یک نفس آرام بی ته سحرگاهان فغان بلبلانه بیاد روی پر نور گلانه ز آه مو فلک آخر خدرکه اثر در ناله‌ی سوته دلانه بدنیا مثل مو دل سوته‌ای نه بدرد سوز غم اندوته‌ای نه چسان بندم ره سیل دو دیده که این زخم دلم لو سوته‌ای نه دل مو دایم اندر ماتم ته بدل پیوسته بی‌درد و غم ته چه پرسی که چرا قدت ببوخم خم قدم از آن پیچ و خم ته زغم جان در تنم در گیر و داره سرم در رهن تیغ آبداره ندارم اختیاری از چه جوشش دل مو تاب این سودا نداره به کس درد دل مو واتنی نه که سنگ از آسمون انداتنی نه بمو واجن که ترک یار خود که کسیس یارم که ترکش واتنی نه دل مو غیرته دلبر نگیره بجای جوهری جوهر نگیره دل مو سوته و مهر ته آذر نبی ناسوته آذر در نگیره نذونم لوت و عریانم که کرده خودم جلاد و بیجونم که کرده بده خنجر که تا سینه کنم چاک ببینم عشق بر جونم چه کرده دو چشمم را ته خون پالا کنی ته کلاه عقلم از سر وا کنی ته اگر لیلی بپرسه حال مجنون نظر او را سوی صحرا کنی ته مو را نه فکر سودایی نه سودی نه در دل فکر بهبودی نه بودی نخواهم جو کنار و چشمه سارون که هر چشمم هزارون زنده رودی شوم از شام یلدا تیره‌تر بی درد دلم ز بودردا بتر بی همه دردا رسن آخر بدرمون درمان درد ما خود بی اثر بی پی مرگ نکویان گل نرویی دگر رویی نه رنگش بی نه بویی ز خود رو هیچ حاصل برنخیزد بجز بدنامی و بی‌آبرویی به جز این مو ندارم آرزویی که باشد همدم مو لاله‌رویی اگر درد دلم واجم به کوهان دگر در کوهساران گل نرویی دل بی عشق را افسردن اولی هر که دردی نداره مردن اولی تنی که نیست ثابت در ره عشق ذره ذره به آتش سوتن اولی من دل سوته را لایق ندونی که در دیوان عشاقت بخونی هزارون بارم از خونی ببو کم ز تو زیرا که بحر بیکرونی یقینم حاصله که هرزه گردی ازین گردش که داری برنگردی بروی مو ببستی هر رهی را بدین عادت که داری کی ته مردی نپنداری که زندان خوشترم بی سرم بو گوی میدان خوشترم بی چو گلخن تار و تاریکه به چشمم گلستان بی ته زندان خوشترم بی ز بیداد فلک یارون امان بی امان جستن روز آخرزمان بی اگر پاره کرم یخه بجا بو که وامو آسمان پرسرگران بی در اشکم بدامان ریته اولی خون دلم ز چشمان ریته اولی بکس حرفی ز جورت وانواجم که حرف جور پنهان ریته اولی دل تو کی ز حالم با خبر بی کجا رحمت باین خونین جگر بی تو که خونین جگر هرگز نبودی کی از خونین جگرها با خبر بی بسوی باغ و بستان لاله وابی همه موها مثال ژاله وا بی وگر سوی خراسان کاروان را رهانم مو سوی بنگاله وا بی غم اندر سینه‌ی مو خانه دیری چو ویرانه که بوم آشانه دیری فلک اندر دل مسکین مو نه ازین غم هرچه در انبانه دیری هر آن کالوند دامان مو نشانی دامان از هر دو عالم در کشانی اشک خونین پاشم از راه الوند تا که دلبر بپایش برفشانی ز دل بیرون نبجتم ناله نایی ز مژگان تر مو ژاله نایی شوی نایه که مو خوابت بوینم به بخت مو به چشم لاله نایی چه واجم هر چه واجم واته‌شان بی سخن از بیش و از کم واته‌شان بی بدریا مو شدم گوهر برآرم هر آن گوهر که دیدم واته‌شان بی دلم بلبل صفت حیران گل بی درونم چون درخت پی بگل بی خونابه بار دیرم ارغوان وار درخت نهله بارش خون دل بی بانگ می‌زن ای منادی بر سر هر رسته‌ای هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته‌ای یک غلامی ماه رویی مشک بویی فتنه‌ای وقت نازش تیزگامی وقت صلح آهسته‌ای کودکی لعلین قبایی خوش لقایی شکری سروقدی چشم شوخی چابکی برجسته‌ای بر کنار او ربابی در کف او زخمه‌ای می‌نوازد خوش نوایی دلکشی بنشسته‌ای هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه‌ای یا ز گلزار جمالش بهر بو گلدسته‌ای یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر هر طرف یعقوب وار از غمزه‌اش دلخسته‌ای مژدگانی جان شیرین می‌دهم او را حلال هر کی آرد یک نشان یا نکته‌ای سربسته‌ای ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد ای باغ توی خوشتر یا گلشن گل در تو یا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش یا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد بیخود شده آنم سرگشته و حیرانم گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد دریای دل از لطفش پرخسرو و پرشیرین وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد آن جمله گهرها را اندرشکند در عشق وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد اگر سرم برود در سر وفای شما ز سر برون نرود هرگزم هوای شما بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد کند نزول بخاک در سرای شما در آن زمان که روند از قفای تابوتم بود مرا دل سرگشته در قفای شما شوم نشانه‌ی تیر قضا بدان اومید که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما کرا بجای شما در جهان توانم دید چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما ز بندگی شما صد هزارم آزادیست که سلطنت کند آنکو بود گدای شما گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب که هست روز و شب اوراد من دعای شما کجا سزای شما خدمتی توانم کرد جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه هر آن غریب که گشستست آشنای شما اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو چو آب می شودش دیده از حیای شما گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد کاه نبود او که به بادی پرید آب نبود او که به سرما فسرد شانه نبود او که به مویی شکست دانه نبود او که زمینش فشرد گنج زری بود در این خاکدان کو دو جهان را بجوی می‌شمرد قالب خاکی سوی خاکی فکند جان خرد سوی سماوات برد جان دوم را که ندانند خلق مغلطه گوییم به جانان سپرد صاف درآمیخت به دردی می بر سر خم رفت جدا شد ز درد در سفر افتند به هم ای عزیز مرغزی و رازی و رومی و کرد خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد خامش کن چون نقط ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد ای تتق بسته از تیره شب برقمر طوطی خطت افکنده پر برشکر خورده تاب از خم دلستانت کمند گشته آب از لب درفشانت گهر آهویت کرده بر شیر گردون کمین افعیت گشته بر کوه سیمین کمر هندویت رانده برشاه خاور سپه لشکر زنگت آورده بر چین حشر چشم پرخواب و رخسار همچون خورت برده زین عاشق خسته دل خواب و خور گشته هندوی خال تومشک ختن گشته لالای لفظ تو للی تر نافه را از کمند تو دل در گره لعل را از عقیق تو خون در جگر ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری یک زمان از سر خون ما در گذر سرنهادیم بر پایت از دست دل تا چه آید ز دست تو ما را به سر سکه‌ی روی زردم نبینی درست زانکه نبود ترا التفاتی به زر تا تو شام و سحر داری از موی و روی شام هجران خواجو ندارد سحر صبح و شامی و ماه‌رخساری با دو زلف و دو رخ دو خال آنگاه روزی و از قفا شبی و ز پی اختری با دو تیره ابر و دو ماه دو ز اهل حبش چهار از روم پنج از زنگبارشان همراه دو گهر یک شبه دو لل را گر تو نه نه شماری ای آگاه بعد وضع نهم نخواهد ماند بی‌شک و شبه دانه‌ای ز سیاه ساقی ار باده از این دست به جام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف سر و دستار نداند که کدام اندازد زاهد خام که انکار می و جام کند پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب گرد خرگاه افق پرده شام اندازد باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی ز بی‌نشانی اوصاف او نشان داریم دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم به دام تو که همه دام‌ها زبون ویند که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما که مادر و پدر و عم مگر که آن داریم بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر ز کان فضل تو تریاق بی‌کران داریم به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند ز عین رخنه اشکست نردبان داریم رهین روز چرایی چو شب کند روزی مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم فریاد که رفت خونم از یاد چون دیده به روی قاتل افتاد فرزند بشر بدین روش نیست حوری بچه‌ای تو یا پریزاد آتش به درون من کسی زد کز خانه تو را برون فرستاد تا طره‌ی پرشکن گشادی عشقم گرهی ز کار نگشاد تا دانه‌ی خال تو برآید بس خرمن جان من که رفت برباد بر بست به راستی میان را در بندگی تو سرو آزاد عشق تو حریف سخت پیمان عهد تو بنای سست بنیاد سر رشته‌ی کین ندادی از دست ویرانه‌ی دل نکردی آباد من بودم و ناله‌ی فروغی آن هم اثری نکرد فریاد محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه دراز دست‌تر از آرزوی ماست کمندش میانه‌ی هوس و حسن بسته‌اند به موئی هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش هزار جان گرامی فدای ناوک یاری که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می‌شکنندش مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو که پیش ازین ز تو بسیار دیده‌ام گله‌مندش درم خریده غلام ویست محتشم اما صلاح نیست که گویم خریده است به چندش این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست وه که گر من بازبینم روی یار خویش را مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمدست تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست سعدیا گر همتی داری منال از جور یار تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست گوش من از پی نام تو به هر کوی بماند چشم من از هوس روی تو هر سوی بماند نه به گلزار گشاید دل من نه در باغ بس‌که در جان من اندیشه‌ی آن روی بماند بامدادان به چمن ناز کنان می گشتی سرو یک‌پای ستاده به لب جوی بماند ماجرای دل خود کام چه پرسی از من ؟ سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند □پیش محراب دو ابروش که طاقست به حسن عالمی دست برآورده به یارب نگرید چشمش از هر مژه‌یی ساخته مشکین قلمی می‌دهد فتوی خون همه مذهب نگرید زلف بر مه زده در خانه‌ی دل داهدیش نشد از دل اثر ماه به عقرب نگرید اوست نوروز من و چون فتدش جعد به پای راست با روز برابر شدن شب نگرید ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقد جز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار او چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری می‌دهش چندان که چون فرزین شود رفتار او شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد هست حریف تو در این رقص باد باد چو جبریل و تو چون مریمی عیسی گلروی از این هر دو زاد رقص شما هر دو کلید بقاست رحمت بسیار بر این رقص باد تختگه نسل شما شد دماغ تخت بود جایگه کیقباد میوه هر شاخ به معده رود زانک برستست ز کون و فساد نعمت ما چو ز مکون بود خلط نگردد بخور و ارتقاد روزی هر قوم ز باغ دگر خوان بزرگست تو را ای جواد قسمت بختست برو بخت جو بخت به از رخت بود المراد بس که نسیمی به دل اندردمید زان مدد نور که آرد ولاد ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام در محنت و بلا چه گرفتار مانده‌ام؟ با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم با اهل مصطبه چه به انکار مانده‌ام؟ در صومعه چو مرد مناجات نیستم در میکده ز بهر چه هشیار مانده‌ام؟ در کعبه چون که نیست مرا جای، لاجرم قلاش وار بر در خمار مانده‌ام ساقی، بیار درد و از این درد یک زمان بازم رهان، که با غم و تیمار مانده‌ام در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من از کار هر دو عالم بی‌کار مانده‌ام کاری بکن، که کار عراقی ز دست رفت در کار او ببین که: چه غمخوار مانده‌ام باغبان گو برو باد مپیما کز گل بدم سرد سحر باز نیاید بلبل جبدا باده‌ی گلرنگ به هنگام صبوح از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل در بهاران که رساند خبر کبک دری بجز از باد بهاری به در خرگه‌ی گل بنگر از ناله‌ی شبگیر من و نغمه‌ی مرغ دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل گر صبا سلسله برآب نهد فصل ربیع از چه برگردن قمری بود از غالیه غل باد نوروز چو برخاست نیارند نشست بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل مطرب آن لحظه که آهنگ فروداشت کند زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس وی ز گیسوی تو در حلقه‌ی سودا سنبل آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکل دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل نسیم باد صبا جان من فدای تو باد بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم بساز چاره‌ی کارم کنون که کار افتاد چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد چو از تموج بحرین چشمم آگه شد چو نیل گشت ز رشک آب دجله‌ی بغداد بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد کدام یار که چون دروصال کعبه رسد زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را که آب چشمه‌ی شمشیر تیز خاصبک دارد سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد خیال تیغ فتح‌انگیز او دشمن گداز آمد مگر این دستبرد آب و آن طبع نمک دارد ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر که اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد گر مردی خویشتن ببینیم اندر پس دوکدان نشینیم دیگر نزنیم لاف مردی وز شرم ره زنان گزینیم کاری عجب اوفتاده ما را پیمانه‌ی زهر و انگبینیم تا زهر چو انگبین نگردد یک ذره جمال او نبینیم سر رشته‌ی دل ز دست دادیم کین چیست که ما کنون درینیم ای ساقی درد درد در ده کامروز ورای کفر و دینیم ما در ره یار سر ببازیم وانگه پس کار خود نشینیم آبی در ده صبوحیان را کز عشق به سینه آتشینیم صبح رخ او پدید آمد ما جمله صبوحیان ازینیم ما مستانیم و همچو عطار از مستی خویش شرمگینیم کامل العصر نیک نیک بدان با من این سیف نیک می‌نکند غرضم حاصل و دلم فارغ می‌تواند ولیک می‌نکند مرغزی‌وار گر چه قافیه نیست خود سلام علیک می‌نکند به هر کویی مرا تا کی دوانی ز هر زهری مرا تا کی چشانی چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون به تریاک سعادت کی رسانی گهی تابوتم اندازی به دریا گهی بر تخت فرعونم نشانی برآری برفراز طور سینا شراب الفت وصلم چشانی چو بنده مست شد دیدار خود را خطاب آید که موسی لن‌ترانی ایا موسی سخن گستاخ تا چند نه آنی که شعیبم را شبانی من آنم که شعیبت را شبانم تو آنی که شبانی را بخوانی منم موسی تویی جبار عالم گرم خوانی ورم رانی تو دانی شبانی را کجا آن قدر باشد که تو بی‌واسطه وی را بخوانی سخن گویی بدو در طور سینا درو در و گهر سازی نهانی ایا موسی تو رخت خویش بربند که تا خود را به منزلگه رسانی نه ایوبم که چندین صبر دارم نیم یوسف که در چاهم نشانی برون آمد گل زرد از گل سرخ مکن در باغ ویران باغبانی نشان وصل ما موی سفید است رسول آشکارا نه نهانی زهی عطار کز بحر معانی به الماس سخن در می‌چکانی توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم بس بی‌سر و پا عشقی که عاشق و معشوقم هم زارم و بیمارم هم صحت بیمارم اندیشه پرنده زین سوخته پر گشته که من قفص تنگم که جعفر طیارم باز شادروان گل بر روی خار انداختند زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو از سر شادی طبقهای نثار انداختند شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد تا بساط فستقی بر جویبار انداختند گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح موکب سلطان گل را در غبار انداختند غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟ وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند کز میان بوستانش بر کنار انداختند سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟ صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو ناله‌ی موسیچه و قمری و سار انداختند راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد دردیی در ده، کزین جا دردسر خواهیم برد ساغری پر کن، که عزم آن جهان خواهیم کرد کاروان عمر ازین منزل روان شد ناگهی چون روان شد کاروان، ما هم روان خواهیم کرد چون فشاندیم آستین بی‌نیازی بر جهان دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد جرعه‌دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد درچنین مجلس که می‌عشق است‌و ساغربیخودی ناله‌ی مستانه نقل دوستان خواهیم کرد تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو روی در روی نگار مهربان خواهیم کرد بر سر بازار وصلش جان ندارد قیمتی تا نظر در روی خوبش رایگان خواهیم کرد سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم چون نشان دیدیم، خود را بی‌نشان خواهیم کرد هر چه ما خواهیم کردن او بخواهد غیر آن آنچه آن دلبر کند ما خود همان خواهیم کرد عراقی هیچ خواهد گفت: اناالحق، این زمان بر سر دارش ز غیرت ناگهان خواهیم کرد گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز باورش می‌آید از من دعوی وارستگی خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی غیر ازین نوبت که در پیوند مایی من هم اول روز دانستم که بر من زود پیوندی، ولی دیری نپایی میکنم یادت بهر جایی که هستم گر چه خود هرگز نمیگویی: کجایی؟ رخ نمودن را نشانی نیست پیدا نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی گر نپرسی حال من عیبی نباشد کین شکستن خود نیرزد مومیایی چشم ما را روشنی از تست و بی‌تو هرگزش ممکن نباشد روشنایی اوحدی بیگانه بود از آستانت ورنه با هر کس که دیدم آشنایی خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب هر جا که منزل می کنی آییم آن جا نی مکن ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن ای آفتابت دایه‌ای ما در پیت چون سایه‌ای ای دایه بی‌الطاف تو ماندیم تنها نی مکن عشق تو به هر دلی فرو ناید و اندوه تو هر تنی نفرساید در کتم عدم هنوز موقوف است آن سینه که سوزش تو را شاید از هجر تو ایمنم چو می‌دانم کو دست به خون من نیالاید با خوی تو صورتم نمی‌بندد کز عشق تو جز دریغ برناید با دستان غم تو می‌سازم گر ناز تو زخمه در نیفزاید آن می‌کنی از جفا که لاتسل تا کیست که گوید این نمی‌شاید ز اندیشه‌ی تو قرار من رفته است گر لطف کنی قرار باز آید چون طشت میان تهی است خاقانی زان راحت‌ها که روح را باید چون زخم رسد به طشت بخروشد انشگت بر او نهی بیاساید پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان چون تأمل کند این صورت انگشت نما را آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت که سراپای بسوزند من بی سر و پا را چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری پس خروسش گفت تن زن غم مخور که خدا بدهد عوض زینت دگر اسپ این خواجه سقط خواهد شدن روز فردا سیر خور کم کن حزن مر سگان را عید باشد مرگ اسپ روزی وافر بود بی جهد و کسپ اسپ را بفروخت چون بشنید مرد پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد روز دیگر همچنان نان را ربود آن خروس و سگ برو لب بر گشود کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ ظالمی و کاذبی و بی فروغ اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست کور اخترگوی و محرومی ز راست گفت او را آن خروس با خبر که سقط شد اسپ او جای دگر اسپ را بفروخت و جست او از زیان آن زیان انداخت او بر دیگران لیک فردا استرش گردد سقط مر سگان را باشد آن نعمت فقط زود استر را فروشید آن حریص یافت از غم وز زیان آن دم محیص روز ثالث گفت سگ با آن خروس ای امیر کاذبان با طبل و کوس گفت او بفروخت استر را شتاب گفت فردایش غلام آید مصاب چون غلام او بمیرد نانها بر سگ و خواهنده ریزند اقربا این شنید و آن غلامش را فروخت رست از خسران و رخ را بر فروخت شکرها می‌کرد و شادیها که من رستم از سه واقعه اندر زمن تا زبان مرغ و سگ آموختم دیده‌ی س القضا را دوختم روز دیگر آن سگ محروم گفت کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو بهشتم جان شیرین را که می‌سوزد برای تو روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‌ست جای تو تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه که می‌کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو گرفتم عشق را در بر کله بنهاده‌ام از سر منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم چو برگ کاه می‌پرم به عشق کهربای تو ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه لقای تو بس دل‌افروز و دلارام آمدی خه به نام ایزد به هنگام آمدی بسکه بودم در پی صید چو تو آخرم امروز در دام آمدی کار آن عشرت ز تو اندام یافت زانکه تو چست و به اندام آمدی خام خوانندم که توبه بشکنم چون تو با من با می و جام آمدی سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت لطافت لب و دندان و مستی چشمش چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت بلابه گفت که از حد گذشت جور رقیب به طنز کفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت بنوش باده‌ی صافی ز دست دلبر خویش که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت عبید را دل سنگینش امتحان کردند عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت به سوی حضرت رسول‌الله می‌ورم با دل شفاعت خواه نخورم غم از آتش، ار برسد آب چشمم به خاک آن درگاه هیچ خیری ندیدم اندر خود شکر کز شر خود شدم آگاه گشت در معصیت سیاه و سپید دل و مویم که بد سپید و سیاه ره بسی رفته‌ام فزون از حد خر بسی رانده‌ام برون از راه هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه ماه خود کرده‌ام سیه به فساد روز خود کرده‌ام تبه به گناه خود چنین ماه چون بود از سال؟ خود چنین روز کی بود از ماه؟ شب سیاه است و چشم من تاریک ره دراز است و روز من کوتاه بیژن عقل با من اندر بند یوسف روح با من اندر چاه هم به دعوی گران ترم از کوه هم به معنی سبک‌ترم از کاه گاه بر نطع شهوتم چون پیل گاه بر نیل نخوتم چون شاه گرگ طبعم به حمله همچون شیر سگ سرشتم به حیله چون روباه دین فروشم به خلق و در قرآن خوانم: الدین کله لله نفس من طالب است دنیا را چه عجب التفات خر به گیاه ای مرقع شعار کرده! چه سود خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟! نه فقیری نه صوفی، ار چه بود کسوتت دلق و مسکنت خانقاه نشود پشکلش چو نافه‌ی مشک ور شتر را تبت بود شبگاه کس به افسر نگشت شاه جهان کس به خرقه نشد ولی اله نرسد خر به پایگاه مسیح ورچه پالان کنندش از دیباه نشود جامه باف، اگر گویند به مثل عنکبوت را جولاه لشکر عمر را مدد کم شد صفدر مرگ عرضه کرد سپاه ای بسا تاجدار تخت نشین که به دست حوادث از ناگاه، خیمه‌ی آسمان زرین میخ بر زمین‌شان زده است چون خرگاه دست ایام می‌زند گردن سر بی‌مغز را برای کلاه از سر فعلهای بد برخیز ای به نیکی فتاده در افواه گر چه مردم تو را نکو گویند بس بود کرده‌ی تو بر تو گواه نرهد کس به حیله از دوزخ ماهی از بحر نگذرد به شناه سرخ رویی خوهی به روز شمار رو به شب چون خروس خیز پگاه ناله کن گر چه شب رسید به صبح توبه کن گر چه روز شد بیگاه مرض صد گنه شفا یابد از سر درد اگر کنی یک آه چون ز من بازگیری آب حیات گر به خاکم نهند، یا رباه!، مر زمین را بگو که چون یوسف او غریب است اکرمی مثواه و آن چنان کن که عمر بنده شود ختم بر لا اله الا الله چنین گفت پرمایه دهقان پیر سخن هرچ زو بشنوی یادگیر که از نامداران با فر و داد ز مردان جنگی به فر ونژاد چوخاقان چینی نبود از مهان گذشته ز کسری بگرد جهان همان تا لب رود جیحون ز چین برو خواندندی بداد آفرین سپهدار با لشکر و گنج و تاج بگلزریون بودزان روی چاج سخنهای کسری به گرد جهان پراگنده شد درمیان مهان به مردی و دانایی و فرهی بزرگی وآیین شاهنشهی خردمند خاقان بدان روزگار همی دوستی جست با شهریار یکی چند بنشست با رای‌زن همه نامداران شدند انجمن بدان دوستی را همی جای جست همان از رد و موبدان رای جست یکی هدیه آراست پس بی‌شمار همه یاد کرد از در شهریار ز اسبان چینی و دیبای چین ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین طرایف که باشد به چین اندرون بیاراست از هر دری برهیون ز دینار چینی ز بهر نثار به گنجور فرمود تا سی هزار بیاورد و با هدیه‌ها یار کرد دگر را همه بار دینار کرد سخنگوی مردی بجست از مهان خردمند و گردیده گرد جهان بفرمود تا پیش اوشد دبیر ز خاقان یکی نامه‌ای برحریر نبشتند برسان ارژنگ چین سوی شاه با صد هزار آفرین گذر مرد را سوی هیتال بود همه ره پر از تیغ و کوپال بود ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه کشیده رده پیش هیتال شاه گوی غاتفر نام سالارشان به جنگ اندورن نامبردارشان چو آگه شد از کار خاقان چین وزان هدیه‌ی شهریار زمین ز لشکر جهاندیده گان را بخواند سخن سر به سر پیش ایشان براند چنین گفت باسرکشان غاتفر که مارا بدآمد ز اختر به سر اگر شاه ایران و خاقان چین بسازند وز دل کنند آفرین هراسست زین دوستی بهر ما برین روی ویران شود شهرما بباید یکی تاختن ساختن جهان از فرستاده پرداختن زلشکر یکی نامور برگزید سرافراز جنگی چنانچون سزید بتاراج داد آن همه خواسته هیونان واسبان آراسته فرستاده را سر بریدند پست ز ترکان چینی سواری نجست چوآگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پر درد و سر پر ز کین سپه را ز قجغارباشی براند به چین وختن نامداری نماند ز خویشان ارجاسب وافراسیاب نپرداخت یک تن به آرام و خواب برفتند یکسر به گلزریون همه سر پر از خشم و دل پر زخون سپهدار خاقان چین سنجه بود همی به آسمان بر زد از خاک دود ز جوش سواران به چاچ اندرون چو خون شد به رنگ آب گلزریون چو آگاه شد غاتفر زان سخن که خاقان چینی چه افگند بن سپاهی ز هیتالیان برگزید که گشت آفتاب ازجهان ناپدید زبلخ وز شگنان و آموی و زم سلیح وسپه خواست و گنج درم ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد سپاهی برآمد زهرسوی گرد ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ چو بگذشت خاقان برود برک توگفتی همی تیغ بارد فلک سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ سیه گشت خورشید چون پر چرغ ز بس نیزه وتیغهای بنفش درفشیدن گونه گونه درفش به خارا پر از گرد وکوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود بشد غاتفر با سپاهی چو کوه ز هیتال گرد آور دیده گروه چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه ز تنگی ببستند بر باد راه درخشیدن تیغهای سران گراییدن گرزهای گران توگفتی که آهن زبان داردی هوا گرز را ترجمان داردی یکی باد برخاست و گردی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه کشانی وسغدی شدند انجمن پر از آب رو کودک و مرد وزن که تا چون بود کارآن رزمگاه کرا بردهد گردش هور وماه یکی هفته آن لشکر جنگجوی بروی اندر آورده بودند روی به هر جای برتوده‌ای کشته بود ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ توگفتی همی سنگ بارد ز میغ نهان شد بگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پران عقاب بهشتم سوی غاتفر گشت گرد سیه شد جهان چوشب لاژورد شکست اندر آمد به هیتالیان شکستی که بستنش تا سالیان ندیدند وهرکس کزیشان بماند به دل در همی نام یزدان بخواند پراگنده بر هر سویی خسته بود همه مرز پرکشته وبسته بود همی این بدان آن بدین گفت جنگ ندیدیم هرگز چنین با درنگ همانا نه مردم بدند آن سپاه نشایست کردن بدیشان نگاه به چهره همه دیو بودند و دد به دل دور ز اندیشه نیک و بد ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ توگفتی ندانند راه گریغ همه چهره‌ی اژدها داشتند همه نیزه بر ابر بگذاشتند همه چنگهاشان بسان پلنگ نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ یکی زین ز اسبان نبرداشتند بخفتند و بر برف بگذاشتند خورش بارگی راهمه خار بود سواری بخفتی دو بیدار بود نداریم ما تاب خاقان چین گذر کرد باید به ایران زمین گر ای دون که فرمان برد غاتفر ببندد به فرمان کسری کمر سپارد بدو شهر هیتال را فرامش کند گرز و کوپال را وگرنه خود از تخمه‌ی خوشنواز گزینیم جنگاوری سرفراز که اوشاد باشد بنوشین‌روان بدو دولت پیر گردد جوان بگوید بدو کار خاقان چین جهانی بروبر کنند آفرین که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد نهادست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی زور و تاو ز هیتالیان کودک و مرد وزن برین یک سخن برشدند انجمن چغانی گوی بود فرخ‌نژاد جهانجوی پر دانش و بخش و داد خردمند و نامش فغانیش بود که با گنج و با لشکر خویش بود بزرگان هیتال وخاقان چین به شاهی برو خواندند آفرین پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز خاقان که شد نامدار سترگ ز هیتال و گردان آن انجمن که آمد ز خاقان بریشان شکن ز شاه چغانی که با بخت نو بیامد نشست از بر تخت نو پراندیشه بنشست شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان به ایوان بیاراست جای نشست برفتند گردان خسروپرست ابا موبد موبدان اردشیر چوشاپور وچون یزدگرد دبیر همان بخردان نماینده راه نشستند یک سر بر تخت شاه چنین گفت کسری که ای بخردان جهان گشته و کار دیده ردان یکی آگهی یافتم ناپسند سخنهای ناخوب و ناسودمند ز هیتال وز ترک وخاقان چین وزان مرزبانان توران زمین بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ وز چین وز ترک و ختن یکی هفته هیتال با ترک و چین ز اسبان نبرداشتند ایچ زین به فرجام هیتال برگشته شد دو بهره مگر خسته و کشته شد بدان نامداری که هیتال بود جهانی پر از گرز وکوپال بود شگفتست کمد بریشان شکست سپهبد مباد ایچ با رای پست اگر غاتفر داشتی نام و رای نبردی سپهر آن سپه را ز جای چوشد مرز هیتالیان پر ز شور بجستند از تخم بهرام گور نو آیین یکی شاه بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند نشستست خاقان بدان روی چاج سرافراز با لشگر و گنج تاج ز خویشان ارجاسب و افراسیاب جز از مرز ایران نبینند به خواب ز پیروزی لشکر غاتفر همی‌برفرازد به خورشید سر سزد گر نباشیم همداستان که خاقان نخواند چنین داستان که تا آن زمین پادشاهی مراست که دارند ازو چینیان پشت راست همه زیردستان از ایشان به رنج سپرده بدیشان زن و مرد و گنج چه بینید یکسر کنون اندرین چه سازیم با ترک وخاقان چین بزرگان داننده برخاستند همه پاسخش را بیاراستند گرفتند یک سر برو آفرین که ای شاه نیک اختر و پاکدین همه مرز هیتال آهرمنند دورویند واین مرز را دشمنند بریشان سزد هرچ آید ز بد هم از شاه گفتار نیکو سزد ازیشان اگر نیستی کین و درد جز از خون آن شاه آزادمرد بکشتند پیروز را ناگهان چنان شهریاری چراغ جهان مبادا که باشند یک روز شاد که هرگز نخیزد ز بیداد داد چنینست بادافره دادگر همان بدکنش را بد آید به سر ز خاقان اگر شاه راند سخن که دارد به دل کین و درد کهن سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب دگر آنک پیروز شد دل گرفت اگر زو بترسی نباشد شگفت ز هیتال وز لشکر غاتفر مکن یاد وتیمار ایشان مخور ز خویشان ارجاسب و افراسیاب زخاقان که بنشست ازان روی آب به روشن روان کار ایشان بساز تویی درجهان شاه گردن فراز فروغ از تو گیرد روان و خرد انوشه کسی کو روان پرورد تو داناتری از بزرگ انجمن نبایدت فرزانه و رای زن تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت که با فر و برزی و با رای و بخت اگر شاه سوی خراسان شود ازین پادشاهی هراسان شود هرآن گه که بینند بی‌شاه بوم زمان تا زمان لشکر آید ز روم از ایرانیان باز خواهند کین نماند بروبوم ایران زمین نه کس پای برخاک ایران نهاد نه زین پادشاهی ببد کرد یاد اگر شاه را رای کینست وجنگ ازو رام گردد به دریا نهنگ چو بشنید ز ایرانیان شهریار ز بزم وز پرخاش وز کارزار کسی را نبد گرد رزم آرزوی به بزم و بناز اندرون کرده خوی بدانست شاه جهان کدخدای که اندر دل بخردان چیست رای چنین داد پاسخ که یزدان سپاس کزو دارم اندر دو گیتی هراس که ایشان نجستند جز خواب وخورد فراموش کردند گرد نبرد شما را بر آسایش و بزمگاه گران شد چنینتان سر از رزمگاه تن آسان شود هرک رنج آورد ز رنج تنش باز گنج آورد به نیروی یزدان سرماه را بسیجیم یک سر همه راه را به سوی خراسان کشم لشکری بخواهم سپاهی ز هرکشوری جهان از بدان پاک بی‌خوکنم بداد ودهش کشوری نو کنم همه نامداران فروماندند به پوزش برو آفرین خواندند که ای شاه پیروز با فر و داد زمانه به دیدار توشاد باد همه نامداران تو را بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم هرآنگه که فرمان دهد کارزار نبیند ز ما کاهلی شهریار ازان پس چو بنشست با رای‌زن بزرگان وکسری شدند انجمن همی‌بود ازین گونه تا ماه نو برآمد نشست از برگاه نو تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد نهادند بر چادر لاژورد بدیدند بر چهره‌ی شاه ماه خروشی برآمد ز درگاه شاه چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار زرین جناغ خروش آمد و ناله‌ی گاو دم ببستند بر پیل رویینه خم دمادم به لشکر گه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه بدرگاه شد یزدگرد دبیر ابا رای‌زن موبد اردشیر نبشتند نامه به هر کشوری بهر نامداری و هرمهتری که شد شاه با لشکر از بهر رزم شما کهتری را مسازید بزم بفرمود نامه بخاقان چین فغانیش راهم بکرد آفرین یکی لشکری از مداین براند که روی زمین جز بدریا نماند زمین کوه تاکوه یک سر سپاه درفش جهاندار بر قلبگاه یکی لشکری سوی گرگان کشید که گشت آفتاب از جهان ناپدید بیاسود چندی ز بهر شکار همی‌گشت درکوه و در مرغزار بسغد اندرون بود خاقان که شاه به گرگان همی رای زد با سپاه ز خویشان ارجاسب و افراسیاب شده سغد یکسر چو دریای آب همی‌گفت خاقان سپاه مرا زمین برنتابد کلاه مرا از ایدر سپه سوی ایران کشیم وز ایران به دشت دلیران کشیم همه خاک ایران به چین آوریم همان تازیان را بدین آوریم نمانم که کس تاج دارد نه تخت نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت همی‌بود یک چند باگفت وگوی جهانجوی با لشکری جنگجوی چنین تا بیامد ز شاه آگهی کز ایران بجنبید با فرهی وزان به خت پیروزی و دستگاه ز دریا به دریا کشیده سپاه بپیچید خاقان چو آگاه شد به رزم اندرون راه کوتاه شد به اندیشه بنشست با رای‌زن بزرگان لشکر شدند انجمن سپهدار خاقان به دستور گفت که این آگهی خوار نتوان نهفت شنیدم که کسری به گرگان رسید همه روی کشور سپه گسترید ندارد همانا ز ما آگاهی وگر تارک از رای دارد تهی ز چین تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست مرا پیش او رفت باید به جنگ بپوشد درم آتش نام وننگ گماند کزو بگذری راه نیست و گر در زمانه جز او شاه نیست بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی شوم با سواران چین پیش اوی خردمند مردی به خاقان چین چنین گفت کای شهریار زمین تو با شاه ایران مکن رزم یاد مده پادشاهی و لشکر به باد ز شاهان نجوید کسی جای اوی مگر تیره باشد دل و رای اوی که با فر او تخت را شاه نیست بدیدار او در فلک ماه نیست همی باژ خواهد ز هند وز روم ز جایی که گنجست و آباد بوم خداوند تاجست و زیبای تخت جهاندار و بیدار و پیروز بخت چوبشنید خاقان ز موبد سخن یکی رای شایسته افگند بن چنین گفت با کاردان راه‌جوی که این را چه بیند خردمند روی دوکارست پیش اندرون ناگزیر که خامش نشاید بدن خیره خیر که آن را به پایان جز از رنج نیست به از بر پراگندن گنج نیست ز دینار پوشش نیاید نه خورد نه گستردنی روز ننگ و نبرد بدو ایمنی باید و خوردنی همان پوشش و نغز گستردنی هرآنکس که از بد هراسان شود درم خوار گیرد تن آسان شود ز لشکر سخنگوی ده برگزید که دانند گفتار دانا شنید یکی نامه بنبشت با آفرین سخندان چینی چو ار تنگ چین برفت آن خرد یافته ده سوار نهان پرسخن تا درشهریار به کسری چو برداشتند آگهی بیاراست ایوان شاهنشهی بفرمود تا پرده برداشتند ز درگاهشان شاد بگذاشتند برفتند هر ده برشهریار ابا نامه و هدیه و با نثار جهاندار چون دید بنواختشان ز خاقان بپرسید و بنشاختشان نهادند سر پیش او بر زمین بدادند پیغام خاقان چین به چینی یکی نامه‌ای برحریر فرستاده بنهاد پیش دبیر دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت همه انجمن ماند اندر شگفت سر نامه بود از نخست آفرین ز دادار بر شهریار زمین دگر سر فرازی و گنج و سپاه سلیح وبزرگی نمودن به شاه سه دیگر سخن آنک فغفور چین مراخواند اندر جهان آفرین مرا داد بی‌آرزو دخترش نجویند جز رای من لشکرش وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه فرستاد وهیتال بستد ز راه بران کینه رفتم من از شهر چاج که بستانم از غاتفر گنج وتاج بدان گونه رفتم ز گلزریون که شد لعلگون آب جیحون ز خون چو آگاهی آمد به ماچین و چین بگوینده برخواندیم آفرین ز پیروزی شاه ومردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی همه دوستی بودی اندرنهان که جوییم باشهریار جهان چو آن نامه بشنید و گفتار اوی بزرگی ومردی وبازار اوی فرستاده راجایگه ساختند ستودند بسیار و بنواختند چو خوان ومی آراستی میگسار فرستاده راخواستی شهریار ببودند یک ماه نزدیک شاه به ایوان بزم و به نخچیرگاه یکی بارگه ساخت روزی به دشت ز گردسواران هوا تیره گشت همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر سراسر بدان بارگاه آمدند پرستنده نزدیک شاه آمدند چوسیصدز پیلان زرین ستام ببردند وشمشیر زرین نیام درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت توگویی که زر اندر آهن سرشت بدیبا بیاراسته پشت پیل بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل زمین پرخروش وهوا پر ز جوش همی کر شد مردم تیزگوش فرستاده‌ی بردع وهند و روم ز هر شهریاری ز آباد بوم ز دشت سواران نیزه گزار برفتند یک سر سوی شهریار به چینی نمود آنک شاهی کراست ز خورشید تا پشت ماهی کراست هوا پر شد از جوش گرد سوار زمین پرشد از آلت کار زار به دشت اندر آورد گه ساختند سواران جنگی همی‌تاختند به کوپال و تیغ و بتیر و کمان بگشتند گردنکشان یک زمان همه دشت ژوپین‌زن و نیزه‌دار به یک سو پیاده به یک سو سوار فرستاده‌گان را ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری شگفت آمد از لشکر و ساز اوی همان چهره و نام وآواز اوی فرستادگان یک به دیگر به راز بگفتند کین شاه گردن‌فراز هنر جوید وهیچ پیچد عنان به کردار پیکر نماید سنان هنرگرد نمودی به ما شهریار ازو داشتی هر یکی یادگار چو هریک برفتی برشاه خویش سخن داشتی یارهمراه خویش بگفتی که چون شاه نوشین‌روان بدیده نبینند پیر و جوان سخن هرچ گفتند اندر نهان بگفتند با شهریار جهان به گنجور فرمود پس شهریار که آرد به دشت آلت کارزار بیاورد خفتان وخود و زره بفرمود تا برگشاید گره گشاده برون کرد زورآزمای نبرداشتی جوشن او زجای همان خود و خفتان و کوپال اوی نبرداشتی جز بر و یال اوی کمانکش نبودی به لشکر چنوی نه ازنامداران چنان جنگجوی به آوردگه رفت چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست به زیر اندرون با ره‌ی گامزن ز بالای او خیره شد انجمن خروش آمد و ناله کرنای هم از پشت پیلان جرنگ درای تبیره زنان پیش بردند سنج زمین آمد از سم اسبان به رنج شهنشاه با خود و گبر و سنان چپ و راست گردان و پیچان عنان فرستادگان خواندند آفرین یکایک نهادند سر بر زمین به ایوان شد از دشت شاه جهان یکایک برفتند با اومهان بفرمود تا پیش او شد دبیر ابا موبد موبدان اردشیر به قرطاس برنامه‌ی خسروی نویسنده بنوشت بر پهلوی قلم چون دو رخ را به عنبر بشست سرنامه کرد آفرین از نخست بران دادگر کوسپهر آفرید بلندی وتندی و مهر آفرید همه بنده‌گانیم و او پادشاست خرد برتوانایی او گواست نفس جز به فرمان اونشمرد پی مور بی او زمین نسپرد ازو خواستم تا مگر آفرین رساند ز ما سوی خاقان چین نخست آنک گفتی ز هیتالیان کزان گونه بستند بد را میان به بیداد برخیره خون ریختند به دام نهاده خود آویختند اگر بد کنش زور دارد چو شیر نباید که باشد به یزدان دلیر چوایشان گرفتند راه پلنگ تو پیروز گشتی برایشان به جنگ و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه ز نیروی فغفور و تخت و کلاه کسی کز بزرگی زند داستان نباشد خردمند همداستان توتخت بزرگی ندیدی نه تاج شگفت آمدت لشکر و مرز چاج چنین باکسی گفت باید که گنج نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج بزرگان گیتی مرا دیده‌اند کسان کم ندیدند بشنیده‌اند که دریای چین را ندارم بب شود کوه از آرام من درشتاب سراسر زمین زیر گنج منست کجا آب وخاکست رنج منست سه دیگر کجا دوستی خواستی به پیوند ما دل بیاراستی همی بزم جویی مرا نیست رزم نه خرد کسی رزم هرگز به بزم و دیگر که با نامبردار مرد نجوید خردمند هرگز نبرد بویژه که خود کرده باشد به جنگ گه رزم جستن نجوید درنگ بسی دیده باشد گه کارزار نخواهد گه رزم آموزگار دل خویش باید که درجنگ سخت چنان رام دارد که با تاج و تخت تو را یار بادا جهان آفرین بماناد روشن کلاه و نگین نهادند برنامه بر مهر شاه بیاراست آن خسروی تاج و گاه برسم کیان خلعت آراستند فرستاده را پیش اوخواستند ز پیغام هرچش به دل بود نیز به گفتار بر نامه بفزود نیز بخوبی برفتند ز ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند راه رسیدند پس پیش خاقان چین سراسر زبانها پر از آفرین جهاندیده خاقان بپردخت جای بیامد برتخت او رهنمای فرستاده‌گان راهمه پیش خواند ز کسری فراوان سخنها براند نخست ازهش و دانش و رای اوی ز گفتار و دیدار و بالای او دگر گفت چندست با او سپاه ازیشان که دارد نگین و کلاه ز داد وز بیداد وز کشورش هم از لشکر و گنج وز افسرش فرستاده گویا زبان برگشاد همه دیدها پیش او کرد یاد به خاقان چین گفت کای شهریار تواو را بدین زیردستی مدار بدین روزگاری که ما نزد اوی ببودیم شادان دل و تازه روی به ایوان رزم و به دشت شکار ندیدیم هرگز چنو شهریار به بالای سروست و هم زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل چو برگاه باشد سپهر وفاست به آورد گه هم نهنگ بلاست اگر تیز گردد بغرد چو ابر از آواز او رام گردد هژبر وگر می‌گسارد به آواز نرم همی دل ستاند به گفتار گرم خجسته سرو شست بر گاه و تخت یکی بارور شاخ زیبا درخت همه شهر ایران سپاه ویند پرستندگان کلاه ویند چوسازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی درجهان آن سپاه همه گرزداران با زیب وفر همه پیشکاران به زرین کمر ز پیل وز بالا و از تخت عاج ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج کس آیین او رانداند شمار به گیتی جز از دادگر شهریار اگر دشمنش کوه آهن شود برخشم اوچشم سوزن شود هرآنکس که سیر آید از روزگار شود تیز وبا او کند کارزار چوخاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد وشد چون گل شنبلید دلش زان سخنها بدو نیم شد وز اندیشه مغزش پر از بیم شد پراندیشه بنشست با رای‌زن چنین گفت با نامدار انجمن که ای بخردان روی این کارچیست پراندیشه وخسته ز آزار کیست نباید که پیروز گشته به جنگ همه نامها بازگردد به ننگ ز هرگونه‌ی موبدان خواستند چپ و راست گفتند و آراستند چنین گفت خاقان که اینست راه که مردم فرستیم نزدیک شاه به اندیشه در کار پیشی کنیم بسازیم با شاه وخویشی کنیم پس پرده ما بسی دخترست که برتارک بانوان افسرست یکی را به نام شهنشه کنیم ز کار وی اندیشه کوته کنیم چو پیوند سازیم با او به خون نباشد کس اورا به بد رهنمون بدو نازش وسرفرازی بود وزو بگذری جنگ و بازی بود ردان را پسند آمد این رای‌شاه به آواز گفتند کاین است راه ز لشکر سه پرمایه را برگزید که گویند و دانند پاسخ شنید درگنج دینار بگشاد و گفت که گوهر چرا باید اندر نهفت اگر نام راباید و ننگ را وگر بخشش و رزم و آهنگ را یکی هدیه‌ای ساخت کاندر جهان کسی آن ندید از کهان ومهان دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بودش به دل در براند نخست آفرین کرد برکردگار توانا ودانا و پروردگار خداوند کیوان و خورشید وماه خداوند پیروزی ودستگاه ز بنده نخواهد جز از راستی نجوید به داد اندرون کاستی ازو باد برشاه ایران درود خداوند شمشیر و کوپال و خود خداوند دانایی وتاج وتخت ز پیروزگر یافته کام و بخت بداند جهاندار خسرونژاد خردمند با سنگ و فرهنگ و راد که مردم به مردم بوند ارجمند اگر چند باشد بزرگ و بلند فرستادگان خردمند من که بودند نزدیک پیوند من ازان بارگه چون بدین بارگاه رسیدند وگفتند چندی ز شاه ز داد وخردمندی و بخت اوی ز تاج و سرافرازی و تخت اوی چنان آرزو خاست کز فر تو بباشیم در سایه‌ی پرتو گرامی‌تو راز خون دل چیز نیست هنرمند فرزند با دل یکیست یکی پاک دامن که آهسته‌تر فزون‌تر بدیدار وشایسته‌تر بخواهد ز من گر پسند آیدش همانا که این سودمند آیدش نباشد جدا مرز ایران ز چین فزاید ز ما درجهان آفرین پس اندر نبشتند چینی حریر ببردند با مهر پیش وزیر سه مرد گرانمایه وچرب‌گوی گزین کرد خاقان ز خویشان اوی برفتند زان بارگاه بلند به ایران به نزدیک شاه ارجمند چو بشنید کسری بیاراست تاج نشست از بر خسروی تخت عاج سه مرد گرانمایه و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند سه بدره ز دینار چون سی هزار ببردند و کردند پیشش نثار ز زرین و سیمین و دیبای چین درفشان‌تر ازآسمان بر زمین فرستادگان را چو بنشاختند به چینی زبان آفرین ساختند سزاوار ایشان یکی جایگاه همانگه بیاراست دستور شاه بگشت اندرین نیز یک شب سپهر چو برزد سر از کوه تابنده مهر نشست از برتخت پیروز شاه ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه بفرمود تاموبد و رای‌زن برفتند با نامدار انجمن چنین گفت کان نامه‌ی برحریر بیارند و بنهند پیش دبیر همه نامداران نشستند گرد خرامان بر شاه شد یزدگرد چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند ز بس خوبی و پوزش وآفرین که پیدا بد از گفت خاقان چین همه سرفرازان پرهیزکار ستایش گرفتند برشهریار که یزدان سپاس و بدویم پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه به پیروزی و فرو اورند شاه بخوبی ونرمی و پیوند شاه همه دشمنان پیش تو بنده‌اند وگر کهتری راسرافگنده‌اند همه بیم زان لشکر چاج بود ز خاقان که با گنج و با تاج بود به فر شهنشاه شد نیک‌خواه همی راه جوید به نزدیک شاه هرآنکس که دارد ز گردان خرد تن آسانی و راستی پرورد چودانست خاقان که او تاو شاه ندارد به پیوند او جست راه نباید بدین کار کردن درنگ که کس را ز پیوند اونیست ننگ ز چین تا بخارا سپاه ویند همه مهتران نیک خواه ویند چو بشنید گفتار آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند شهنشاه بسیار بنواختشان به نزدیکی تخت بنشاختشان پیام جهاندار بگزاردند براسب سخن پای بفشاردند چو بشنید شاه آن سخنهای گرم ز گردان چینی به آواز نرم چنین داد پاسخ که خاقان چین بزرگست و با دانش وآفرین به فرزند پیوند جوید همی رخ دوستی را بشوید همی هرآنکس که دارد روانش خرد به چشم خرد کارها بنگرد بسازیم و این رای فرخ نهیم سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم چنان باید اکنون که خاقان چین دل ماکند شاد بر به گزین کسی را فرستم که دارد خرد شبستان او سر به سر بنگرد یکی برگزیند که نامی ترست به خاقان چین برگرامی ترست ببیند که تا چون بود مادرش بود از نژاد کیان گوهرش چواین کرده باشد که کردیم یاد سخن را به پیوستگی داد داد فرستادگان خواندند آفرین که از شاه شادست خاقان چین که در پرده پوشیده رویان اوی ز دیدار آنکس نپوشند روی شهنشاه بشنید ز ایشان سخن برو تازه شد روزگار کهن نویسنده‌ی نامه را پیش خواند ز خاقان فراوان سخنها براند بفرمود تا نامه پاسخ نبشت گزینده سخنهای فرخ نبشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار پیروز و پروردگار به فرمان اویست گیتی به پای همویست بر نیک و بد رهنمای کسی راکه خواهد کند ارجمند ز پستی برآرد به چرخ بلند دگر مانده اندر بد روزگار چو نیکی نخواهد بدو کردگار بهرنیکی از وی شناسم سپاس وگر بد کنم زو دل اندر هراس نباید که جان باشد اندر تنم اگر بیم و امید از و برکنم رسید این فرستاده‌ی به آفرین ابا گرم گفتار خاقان چین شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت مرا شاد شد دل زپیوند تو بویژه ز پوشیده فرزند تو فرستادم اینک یکی هوشمند که دارد خرد جان او را ببند بیاید بگوید همه راز من ز فرجام پیوند و آغاز من همیشه تن و جانت پرشرم باد دلت شاد و پشتت به ما گرم باد نویسنده چون خامه بیکار گشت بیاراست قرطاس واندر نوشت همان چون سرشک قلم کرد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک برایشان یکی خلعت افگند شاه کزان ماند اندر شگفتی سپاه گزین کرد کسری خردمند و راد کجا نام او بود مهران ستاد ز ایرانیان نامور صد سوار سخنگوی و شایسته و نامدار چنین گفت کسری به مهران ستاد که رو شاد و پیروز با مهر و داد زبان وگمان بایدت چرب‌گوی خرد رهنمای ودل آزر مجوی شبستان او را نگه کن نخست بد و نیک بایدکه دانی درست به آرایش چهره و فر و زیب نباید که گیرندت اندر فریب پس پرده‌ی او بسی درخترست که با فر و بالا و با افسرست پرستار زاده نیاید به کار اگر چند باشد پدر شهریار نگر تا کدامست با شرم و داد به مادر که دارد ز خاتون نژاد نبیره جهاندار فغفور چین ز پشت سپهدار خاقان چین اگر گوهرتن بود با نژاد جهان زو شود شاد او نیز شاد چوبشنید مهران ستاد این ز شاه بسی آفرین کرد بر تاج و گاه برفت از بر گاه گیتی‌فروز به فرخنده فال و بخرداد روز به خاقان چین آگهی شد که شاه فرستاده مهران ستاد و سپاه چوآمد به نزدیک خاقان چین زمین را ببوسید و کرد آفرین جهانجوی چون دید بنواختش یکی نامور جایگه ساختش ازان کارخاقان پراندیشه گشت به سوی شبستان خاتون گذشت سخنهای نوشین‌روان برگشاد ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد بدو گفت کین شاه نوشین‌روان جوانست و بیدار و دولت جوان یکی دختری داد باید بدوی که ما را فزاید بدو آبروی تو را در پس پرده یک دخترست کجا بر سر بانوان افسرست مرا آرزویست از مهر اوی که دیده نبردارم از چهر اوی چهارست نیز از پرستندگان پرستار و بیداردل بندگان از ایشان یکی را سپارم بدوی برآسایم از جنگ وز گفت و گوی بدو گفت خاتون که با رای تو نگیرد کس اندر جهان جای تو برین گونه یک شب بپیمود خواب چنین تا برآمد ز کوه آفتاب بیامد بدر گاه مهران ستاد برتخت او رفت و نامه بداد چوآن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید وز به گزین کلید شبستان بدو داد و گفت برو تا کرا بینی اندر نهفت پرستار با او بیامد چهار که خاقان بدیشان بدی استوار چومهران ستاد آن سخنها شنید بیاورد با استواران کلید درحجره بگشاد و اندر شدند پرستندگان داستانها زدند که آن راکه اکنون تو بینی بداد ستاره ندیدست و خورشید و باد شبستان بهشتی شد آراسته پر از ماه و خورشید و پرخواسته پری چهره بر گاه بنشست پنج همه برسران تاج و در زیر گنج مگر دخت خاتون که افسر نداشت همان یاره وطوق وگوهرنداشت یکی جامه‌ی کهنه بد بر برش کلاهی زمشک ایزدی بر سرش ز گرده برخ برنگارش نبود جز آرایش کردگارش نبود یکی سرو بد بر سرش ماه نو فروزان ز دیدار او گاه نو چومهران ستاد اندرو بنگرید یکی را بدیدار چون او ندید بدانست بینادل رای راد که دورند خاقان وخاتون ز داد به دستار ودستان همی چشم اوی بپوشید وزان تازه شد خشم اوی پرستنده را گفت نزدیک شاه فراوان بود یاره و تاج و گاه من این را که بی‌تاج و آرایشست گزیدم که این اندر افزایشست به رنج از پی به گزین آمدم نه از بهر دیبای چین آمدم بدو گفت خاتون که ای مرد پیر نگویی همی یک سخن دلپذیر تو آن را با فر و زیبست و رای دل فروز گشته رسیده به جای به بالای سرو و برخ چون بهار بداند پرستیدن شهریار همی کودکی نارسیده به جای برو برگزینی نه ای پاکرای چنین پاسخ آورد مهران ستاد که خاقان اگر سر بپیچد ز داد بداند که شاه جهان کدخدای بخواند مرا نیز ناپاک رای من این را پسندم که بی‌تخت عاج ندارد ز بن یاره وطوق وتاج اگر مهتران این نبینند رای چوفرمان بود باز گردم به جای نگه کرد خاقان به گفتار اوی شگفت آمدش رای وکردار اوی بدانست کان پیر پاکیزه مغز بزرگست و شاسیته کار نغز خردمند بنشست با رای‌زن بپالود زایوان شاه انجمن چو پردخته شد جایگاه نشست برفتند با زیج رومی بدست ستاره شناسان و کندآوران هرآنکس که بودند ز ایشان سران بفرمود تا هر کرا بود مهر بجستند یک سر شمار سپهر همی‌کرد موبد به اختر نگاه زکردار خاقان و پیوند شاه چنین گفت فرجام کای شهریار دلت را ببد هیچ رنجه مدار که این کار جز بر بهی نگذرد ببد رای دشمن جهان نسپرد چنینست راز سپهر بلند همان گردش اختر سودمند کزین دخت خاقان وز پشت شاه بیاید یکی شاه زیبای گاه برو شهریاران کنند آفرین همان پرهنر سرفرازان چین چو بشنید خاقان دلش گشت خوش بخندید خاتون خورشیدفش چو از چاره دلها بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند بگفتند چیزی که بایست گفت ز فرزند خاتون که بد در نهفت بپذرفت مهران ستاد از پدر به نام شهنشاه پیروزگر میانجی بپذرفت خاقان به داد همان راکه دارد ز خاتون نژاد پرستندگان با نثار آمدند به شادی بر شهریار آمدند وزان پس یکی گنج آراسته بدو در ز هر گونه‌ای خواسته ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج همان مهر پیروزه و تخت عاج یکی دیگر ازعود هندی به زر برو بافته چند گونه گهر ابا هر یکی افسری شاهوار صد اسب و صد استر به زین و به بار شتر بارکرده ز دیبای چین بیاراسته پشت اسبان به زین چهل را ز دیبای زربفت گون کشیده زبر جد به زر اندرون صد اشتر ز گستردنی بار کرد پرستنده سیصد پدیدار کرد همی‌بود تاهرکسی برنشست برآیین چین با درفشی بدست بفرمود خاقان پیروزبخت که بنهند برکوهه‌ی پیل تخت برو بافته شوشه‌ی سیم و زر به شوشه درون چند گونه گهر درفشی درفشان به دیبای چین که پیدا نبودی ز دیبا زمین به صد مردش از جای برداشتند ز هامون به گردون برافراشتند ز دیبا بیاراست مهدی به زر به مهد اندرون نابسوده گهر چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان‌دل و راه‌جوی فرستاد فرزند را نزد شاه سپاهی همی‌رفت با او به راه پرستنده پنجاه و خادم چهل برو برگذشتند شادان به دل چوپردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب وحریر یکی نامه بنوشت ار تنگ‌وار پر آرایش و بوی و رنگ و نگار نخستین ستود آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را که هرچیز کو سازد اندر بوش بران سو بود بندگان را روش شهنشاه ایران مرا افسرست نه پیوند او از پی دخترست که تامن شنیدستم از بخردان بزرگان و بیدار دل موبدان ز فر و بزرگی و اورند شاه بجستم همی رای و پیوند شاه که اندر جهان سر به سر دادگر جهاندار چون او نبندد کمر به مردی و پیروزی و دستگاه به فر و بنیرو و تخت و کلاه به رادی و دانش به رای وخرد ورا دین یزدان همی‌پرورد فرستادم اینک جهان بین خویش سوی شاه کسری به آیین خویش بفرموده‌ام تا بود بنده‌وار چوشاید پس پرده‌ی شهریار خردگیرد از فر و فرهنگ اوی بیاموزد آیین وآهنگ اوی که بخت وخرد رهنمون تو باد بزرگی ودانش ستون تو باد نهادند مهر از بر مشک چین فرستاده را داد و کرد آفرین یکی خلعت از بهر مهران ستاد بیاراست کان کس ندارد به یاد که دادی کسی از مهان جهان فرستاده را آشکار ونهان همان نیز یارانش را هدیه داد ز دینار وز مشکشان کرد شاد همی‌رفت با دختر وخواسته سواران و پیلان آراسته چنین تا لب رود جیحون کشید به مژگان همی از دلش خون کشید همی‌بود تا رود بگذاشتند ز خشکی بران روی برداشتند ز جیحون دلی پر زخون بازگشت ز فرزند با درد انباز گشت جو آگاهی آمد ز مهران ستاد همی هر کس آن مر ده را هدیه داد یکایک همی‌خواندند آفرین ابرشاه ایران وسالار چین دلی شاد با هدیه و با نثار همه مهربان و همه دوستار ببستند آذین به شهر و به راه درم ریختند از بر تخت شاه به آموی و راه بیابان مرو زمین بود یک سر چو پر تذرو چنین تا به بسطام وگرگان رسید تو گفتی زمین آسمان را ندید زآیین که بستند بر شهر و دشت براهی که لشکر همی‌برگذشت وز ایران همه کودک و مرد و زن به راه بت چین شدند انجمن ز بالا بر ایشان گهر ریختند به پی زعفران و درم بیختند برآمیخته طشتهای خلوق جهان پرشد از ناله‌ی کوس و بوق همه یال اسبان پر از مشک ومی شکر با درم ریخته زیر پی ز بس ناله‌ی نای و چنگ و رباب نبد بر زمین جای آرام وخواب چوآمد بت اندر شبستان شاه به مهد اندرون کرد کسری نگاه یکی سرو دین از برش گرد ماه نهاده به مه بر ز عنبر کلاه کلاهی به کردار مشکین زره ز گوهر کشیده گره برگره گره بسته از تار و برتافته به افسون یک اندر دگر بافته چو از غالیه برگل انگشتری همه زیر انگشتری مشتری درو شاه نوشین‌روان خیره ماند برو نام یزدان فراوان بخواند سزاوار او جای بگزید شاه بیاراستند از پی ماه گاه چو آگاهی آمد به خاقان چین ز ایران و ز شاه ایران زمین وزان شادمانی به فرزند اوی شدن شاد وخرم به پیوند اوی بپردخت سغد وسمرقند وچاج به قجغار باشی فرستاد تاج ازین شهرها چون برفت آن سپاه همی مرزبانان فرستاد شاه جهان شد پر از داد نوشین‌روان بخفتند بردشت پیر و جوان یکایک همی‌خواندند آفرین ز هر جای برشهریار زمین همه دست برداشته به آسمان که ای کردگارمکان و زمان تواین داد برشاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار که از فر و اورند او در جهان بدی دور گشت آشکار و نهان به نخجیر چون او به گرگان رسید گشاده کسی روی خاقان ندید بشد خواب وخورد از سواران چین سواری نبرداشت از اسب زین پراگنده شد ترک سیصد هزار به جایی نبد کوشش کارزار کمانی نبایست کردن به زه نه که بد از ایدر نه چینی نه مه بدین سان بود فر و برز کیان به نخچیر آهنگ شیر ژیان که نام وی و اختر شاه بود که هم تخت و هم بخت همراه بود وزان پس بزرگان شدند انجمن از آموی تا شهر چاچ و ختن بگفتند کاین شهرهای فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد بسی بود ویران و آرام جغد چغانی وسومان وختلان و بلخ شده روز بر هر کسی تار و تلخ بخارا وخوارزم وآموی و زم بسی یاد دارمی با درد و غم ز بیداد وز رنج افراسیاب کسی را نبد جای آرام وخواب چوکیخسرو آمد برستیم از اوی جهانی برآسود از گفت وگوی ازان پس چو ارجاسب شد زورمند شد این مرزها پر ز درد وگزند از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ ندید ایچ ارجاسب جای درنگ برآسود گیتی ز کردار اوی که هرگز مبادا فلک یاراوی ازان پس چونرسی سپهدار شد همه شهرها پر ز تیمار شد چوشاپور ارمزد بگرفت جای ندانست نرسی سرش را ز پای جهان سوی داد آمد و ایمنی ز بد بسته شد دست آهرمنی چوخاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآورد گرد بیامد جهاندار بهرام گور ازو گشت خاقان پر از درد و شور شد از داد او شهرها چون بهشت پراگنده شد کار ناخوب و زشت به هنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر درد و گرم و گداز مبادا فغانیش فرزند اوی مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی جهاندار کسری کنون مرز ما بپذرفت و پرمایه شد ارز ما بماناد تا جاودان این بر اوی جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی که از وی زمین داد بیند کنون نبینیم رنج ونه ریزیم خون ازان پس ز هیتال وترک وختن به گلزریون برشدند انجمن به هر سو که بد موبدی کاردان ردی پاک وهشیار و بسیاردان ز پیران هرآنکس که بد رای‌زن بروبر ز ترکان شدند انجمن چنان رای دیدند یک سر سپاه که آیند با هدیه نزدیک شاه چو نزدیک نوشین‌روان آمدند همه یک دل و یک زبان آمدند چنان گشت ز انبوه درگاه شاه که بستند برمور و بر پشه راه همه برنهادند سر برزمین همه شاه راخواندند آفرین بگفتند کای شاه ما بنده‌ایم به فرمان تو در جهان زنده‌ایم همه سرفرازیم با ساز جنگ به هامون بدریم چرم پلنگ شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار برستند پاک از بد روزگار از ایشان فغانیش بد پیشرو سپاهی پسش جنگ سازان نو ز گردان چو خشنود شد شهریار بیامد به درگاه سالار بار بپرسید بسیار و بنواختشان بهر برزنی جایگه ساختشان وزان پس شهنشاه یزدان‌پرست به خاک آمد از جایگاه نشست ستایش همی‌کرد برکردگار که ای برتر از گردش روزگار تودادی مرا فر وفرهنگ و رای تو باشی بهر نیکی رهنمای هر آنکس که یابد ز من آگهی ازین پس نجوید کلاه مهی همه کهتری را بسازند کار ندارد کسی زهره‌ی کارزار به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب چو من خفته باشم نجویند خواب همه دام ودد پاسبان منند مهان جهان کهتران منند کرا برگزینی تو او خوار نیست جهان را جز از تو جهاندار نیست تو نیرو دهی تا مگر در جهان نخسبد ز من مور خسته روان چنین پیش یزدان فراوان گریست نگر تا چنین درجهان شاه کیست به تخت آمد از جایگه نماز ز گرگان برفتن گرفتند ساز برآمد خروشیدن گاودم ز درگاه آواز رویینه خم سپه برنشست و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ز دینار و دیبا و تاج و کمر ز گنج درم هم ز در و گهر ز اسبان و پوشیده رویان و تاج دگر مهد پیروزه و تخت عاج نشستند بر زین پرستندگان بت آرای وهرگونه‌ای بندگان فرستاد یکسر سوی طیسفون شبستان چینی به پیش اندرون به فرخنده فال و به روز آسمان برفتند گرد اندرش خادمان سرموبدان بود مهران ستاد بشد با شبستان خاقان نژاد سوی طیسفون رفت گنج و بنه سپاهی نماند از یلان یک تنه همه ویژه گردان آزداگان بیامد سوی آذرآبادگان سپاهی بیامد ز هر کشوری ز گیلان و ز دیلمان لشکری ز کوه بلوج و ز دشت سروچ گرازان برفتند گردان کوچ همه پاک با هدیه و با نثار به پیش سراپرده‌ی شهریار بدان شهرشد شهریار بزرگ که ازمیش کوته کند چنگ گرگ به فر جهاندار کسری سپهر دگرگونه‌تر شد به کین و به مهر به شهری کجا برگذشتی سپاه نیازارد زان کشتمندی به راه نجستی کسی ازکسی نان وآب بره‌بر بیاراستی جای خواب برینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هرجای هامون و دشت جهان دید یک سر پر از کشتمند در و دشت پرگاو و پرگوسفند زمینی که آباد هرگز نبود بروبر ندیدند کشت و درود نگه کرد کسری برومند یافت بهرخانه‌ای چند فرزند یافت خمیده سر از بار شاخ درخت به فر جهاندار بیداربخت به منزل رسیدند نزدیک شاه فرستاده‌ی قیصر آمد به راه ابا هدیه و جامه و سیم و زر ز دیبای رومی و چینی کمر نثاری که پوشیده شد روی بوم چنان باژ هرگز نیامد ز روم ز دینار پر کرده ده چرم گاو سه ساله فرستاده شد باژ و ساو ز قیصر یکی نامه‌ای با نثار نبشته سوی نامور شهریار فرستاده را پیش بنشاندند نگه کرد و نامه برو خواندند بسی نرم پیغامها داده بود ز چیزی که پیشش فرستاده بود کزین پس فزون‌تر فرستیم چیز که این ساو بد باژ بایست نیز بپذرفت شاه آنک او دید رنج فرستاد یکسر همه سوی گنج وزان تخت شاه اندر آمد به اسب همی‌راند تا خان آذرگشسب چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید فرود آمد از اسب برسم بدست به زمزم همی‌گفت ولب را ببست همان پیش آتش ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت همه زر و گوهر فزونی که برد سراسر به گنجور آتش سپرد پراگند بر موبدان سیم و زر همه جامه بخشیدشان با گهر همه موبدان زو توانگر شدند نیایش کنان پیش آذر شدند به زمزم همی‌خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین و زانجا بیامد سوی طیسفون زمین شد ز لشکر که بیستون ز بس خواسته کان پراگنده شد ز زر و درم کشور آگنده شد وزان شهر سوی مداین کشید که آنجا بدی گنجها را کلید گلستان چین با چهل اوستاد همی‌راند در پیش مهران ستاد چو کسری بیامد برتخت خویش گرازان و انباز با بخت خویش جهان چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز خوبی پر از خواسته نشستند شاهان ز آویختن به هر جای بیداد و خون ریختن جهان پرشد از فره ایزدی ببستند گفتی دو دست از بدی ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن جهانی به فرمان شاه آمدند ز کژی و تاری به راه آمدند کسی کو بره بر درم ریختی ازان خواسته دزد بگریختی ز دیبا و دینار بر خشک و آب برخشنده روز و به هنگام خواب بپیوست نامه به هر کشوری به هرنامداری و هر مهتری ز بازارگانان ترک و ز چین ز سقلاب وهرکشوری همچنین ز بس نافه‌ی مشک و چینی پرند از آرایش روم وز بوی هند شد ایران به کردار خرم بهشت همه خاک عنبر شد و زر خشت جهانی به ایران نهادند روی بر آسوده از رنج وز گفت وگوی گلابست گویی هوا را سرشک بر آسوده از رنج مرد و پزشک ببارید برگل به هنگام نم نبد کشتورزی ز باران دژم جهان گشت پرسبزه وچارپای در و دشت گل بود و بام سرای همه رودها همچو دریا شده به پالیز گلبن ثریا شده به ایران زبانها بیاموختند روانها بدانش برافروختند ز بازارگانان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای هرآنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود رد وموبد و بخردان ارجمند بداندیش ترسان ز بیم گزند چوخورشید گیتی بیاراستی خروشی ز درگاه برخاستی که ای زیردستان شاه جهان مدارید یک تن بد اندر نهان هرآنکس که از کار دیده‌ست رنج نیابد به اندازه‌ی رنج گنج بگویند یکسر به سالار بار کز آنکس کند مزد او خواستار وگر فام خواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی‌دستگاه نباید که یابد تهیدست رنج که گنجور فامش بتوزد ز گنج کسی کو کند در زن کس نگاه چوخصمش بیاید به درگاه شاه نبیند مگر چاه ودار بلند که با دار تیرست و با چاه بند وگر اسب یابند جایی یله که دهقان بدر بر کند زان گله بریزند خونش بران کشتمند برد گوشت آنکس که یابد گزند پیاده بماند سوارش ز اسب به پوزش رود نزد آذرگشسب عرض بسترد نام دیوان اوی به پای اندر آرند ایوان اوی گناهی نباشد کم و بیش ازین ز پستر بود آنک بد پیش ازین نباشد بران شاه همداستان بدر بر نخواهد جز از راستان هرآنکس که نپسندد این راه ما مبادا که باشد به درگاه ما جهاندار یک روز بنشست شاد بزرگان داننده را بار داد سخن گفت خندان و بگشاد چهر برتخت بنشست بوزرجمهر یکی آفرین کرد برکردگار خداوند پیروز و پروردگار چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن زشت گوی خجسته شهنشاه پیروزگر جهاندار بادانش و با گهر نبشتم سخن چند بر پهلوی ابر دفتر و کاغذ خسروی سپردم به گنجور تا روزگار برآید بخواند مگر شهریار بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن به راز اگرمرد برخیزد از تخت بزم نهد برکف خویش جان را برزم زمین را بپردازد از دشمنان شود ایمن از رنج آهرمنان شود پادشا بر جهان سر به سر بیابد سخنها همه دربدر شود دستگاهش چو خواهد فراخ کند گلشن و باغ و میدان و کاخ نهد گنج و فرزند گرد آورد بسی روز برآرزو بشمرد فر از آورد لشکر وخواسته شود کاخ و ایوانش آراسته گر ای دون که درویش‌باشد به رنج فراز آرد از هر سویی نام و گنج ز روی ریا هرچ گرد آورد ز صد سال بودنش برنگذرد شود خاک وبی‌بر شود رنج اوی به دشمن بماند همه گنج اوی نه فرزند ماند نه تخت و کلاه نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه چو بشنید آن جستن و باد اوی ز گیتی نگیرد کسی‌یاد اوی بدین کار چون بگذرد روزگار ازو نام نیکی بود یادگار ز گیتی دوچیزیست جاوید بس دگر هرچ‌باشد نماند به کس سخن گفتن نغز و کردار نیک نگردد کهن تا جهانست ریک بدین سان بود گردش روزگار خنک مرد با شرم و پرهیزگار مکن شهریارا گنه تا توان بویژه کزو شرم دارد روان بی‌آزاری وسودمندی گزین که اینست فرهنگ آیین و دین ز من یادگارست چندی سخن گمانم که هرگز نگردد کهن چو بگشاد روشن دل شهریار فروان سخن کرد زو خواستار بدو گفت فرخ کدامست مرد که دارد دلی شاد بی‌باد سرد چنین گفت کانکو بود بیگناه نبردست آهرمن او راز راه بپرسیدش از کژی و راه دیو ز راه جهاندار کیهان خدیو بدو گفت فرمان یزدان بهیست که اندر دوگیتی ازو فرهیست دربرتری راه آهرمنست که مرد پرستنده را دشمنست خنک درجهان مرد پیمان منش که پاکی وشرمست پیرامنش چوجانش تنش را نگهبان بود همه زندگانیش آسان بود بماند بدو رادی و راستی نکوبد درکژی وکاستی هران چیز کان بهره تن بود روانش پس از مرگ روشن بود ازین هر دو چیزی ندارد دریغ که به هر نیامست گر به هر تیغ کسی کو بود برخرد پادشا روان را ندارد به راه هوا سخن نشنو ازمرد افزون منش که با جان روشن بود بدکنش چوخستو بیاید به دیگر سرای هم ایدر پر از درد ماند به جای کزین بگذری سفله آن را شناس که از پاک یزدان ندارد سپاس دریغ آیدش بهره‌ی تن ز تن شود ز آرزوها ببندد دهن همان بهر جانش که دانش بود نداند نه از دانشی بشنود بپرسید کسری که از کهتران کرا باشد اندیشه‌ی مهتران چنین گفت کان کس که داناترست بهر آرزو بر تواناترست کدامست دانا بدوشاه گفت که دانش بود مرد را درنهفت چنین گفت کان کو به فرمان دیو نپردازد از راه کیهان خدیو ده‌اند اهرمن هم به نیروی شیر که آرند جان وخرد را به زیر بدو گفت کسری که ده دیو چیست کزیشان خرد را بباید گریست چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند با زور و گردن فراز دگر خشم ور شکست وننگست وکین چو نمام و دوروی و ناپاک دین دهم آنک از کس ندارد سپاس به نیکی وهم نیست یزدان شناس بدو گفت ازین شوم ده باگزند کدامست آهرمن زورمند چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز که اورا نبینند خشنود ایچ همه درفزونیش باشد بسیچ نیاز آنک او را ز اندوه و درد همی کور بینند و رخساره زرد کزین بگذری خسرو ادیو رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک اگر در زمانه کسی بی‌گزند به تندی شود جان او دردمند دگر ننگ دیوی بود با ستیز همیشه ببد کرده چنگال تیز دگر دیو کینست پرخشم وجوش ز مردم بتابد گه خشم هوش نه بخشایش آرد بروبر نه مهر دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر دگر دیو نمام کو جز دروغ نداند نراند سخن با فروغ بماند سخن چین ودوروی دیو بریده دل از بیم کیهان خدیو میان دوتن کین وجنگ آورد بکوشد که پیوستگی بشکرد دگر دیو بی‌دانش وناسپاس نباشد خردمند و نیکی شناس به نزدیک او رای و شرم اندکیست به چشمش بدو نیک هردو یکیست ز دانا بپرسید پس شهریار که چون دیو با دل کند کارزار ببنده چه دادست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو چنین داد پاسخ که دست خرد ز کردار آهرمنان بگذرد خرد باد جان تو را رهنمون که راهی درازست پیش اندرون ز شمشیر دیوان خرد جوشنست دل وجان داننده زو روشنست گذشته سخن یاد دارد خرد به دانش روان را همی‌پرورد وگر خود بود آنک خوانیم خیم که با او ندارد دل از دیو بیم جهان خوش بود بردل نیک‌خوی نگردد بگرد در آرزوی سخنهای باینده گویم کنون که دلرا به شادی بود رهنمون همیشه خردمند و امیدوار نبیند جز از شادی روزگار نیندیشد از کار بد یک زمان ره راست گیرد نگیرد کمان دگر هر که خشنود باشد به گنج نیازد نیارد تنش را به رنج کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او برخوشی بگذرد دگر دین یزدان پرستست و بس به رنج و به گنج و به آزرم کس ز فرمان یزدان نگردد سرش سرشت بدی نیست هم گوهرش برین همنشانست پرهیز نیز که نفروشد او راه یزدان به چیز بدو گفت زین ده کدامست شاه سوی نیکویها نماینده راه چنین داد پاسخ که راه خرد ز هر دانشی بی‌گمان بگذرد همان خوی نیکوکه مردم بدوی بماند همه ساله با آب روی وزین گوهران گوهر استوار تن خشندی دیدم از روزگار وزیشان امیدست آهسته‌تر برآسوده از رنج و شایسته‌تر وزین گوهران آز دیدم به رنج که همواره سیری نیابد ز گنج بدو گفت شاه از هنرها چه به که گردد بدو مرد جوینده مه چنین داد پاسخ که هر کو ز راه نگردد بود با تنی بیگناه بیابد ز گیتی همه کام ونام از انجام فرجام و آرام و کام بپرسید ازو نامبردار گو کزین ده کدامین بود پیشرو چنین داد پاسخ به آواز نرم سخنهای دانش به گفتار گرم فزونی نجوید برین بر خرد خرد بی‌گمان برهنر بگذرد وزان پس ز دانا بپرسید مه که فرهنگ مردم کدامست به چنین داد پاسخ که دانش بهست خردمند خود برجهان برمهست که دانا بلندی نیازد به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج ز نیروی خصمش بپرسید شاه که چون جست خواهی همی دستگاه چنین داد پاسخ که کردار بد بود خصم روشن‌روان وخرد ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود گر گهر چنین داد پاسخ بدو رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون گهر بی هنر زار وخوارست وسست به فرهنگ باشد روان تندرست بدو گفت جان را زدودن بچیست هنرهای تن را ستودن بچیست بگویم کنون گفتها سر به سر اگر یادگیری همه دربدر خرد مرد را خلعت ایزدیست ز اندیشه دورست ودور از بدیست هنرمند کز خویشتن درشگفت بماند هنر زو نباید گرفت همان خوش منش مردم خویش دار نباشد به چشم خردمند خوار اگر بخشش ودانش و رسم و داد خردمند گرد آورد با نژاد بزرگی و افزونی و راستی همی‌گیرد از خوی بدکاستی ازان پس بپرسید کسری ازوی که‌ای نامور مرد فرهنگ جوی بزرگی به کوشش بود گر به بخت که یابد جهاندار ازو تاج وتخت چنین داد پاسخ که بخت وهنر چنانند چون جفت با یکدیگر چنان چون تن وجان که یارند وجفت تنومند پیدا و جان در نهفت همان کالبد مرد را پوششست اگر بخت بیدار در کوششست به کوشش نیاید بزرگی به جای مگر بخت نیکش بود رهنمای و دیگر که گیتی فسانه ست و باد چو خوابی که بیننده دارد به یاد چو بیدار گردد نبیند به چشم اگر نیکویی دید اگر درد وخشم دگر پرسشی برگشاد از نهفت بدانا ستوده کدامست گفت چنین داد پاسخ که شاهی که تخت بیاراید و زور یابد ز بخت اگر دادگر باشد و نیک‌نام بیابد ز گفتار و کردار کام بدو گفت کاندر جهان مستمند کدامست بدروز و ناسودمند چنین داد پاسخ که درویش زشت که نه کام یابد نه خرم بهشت بپرسید و گفتا که بدبخت کیست که همواره از درد باید گریست چنین داد پاسخ که داننده مرد که دارد ز کردار بد روی زرد بپرسید ازو گفت خرسند کیست به بیشی ز چیز آرزومند کیست چنین داد پاسخ که آنکس که مهر ندارد برین گرد گردان سپهر بدو گفت ما را چه شایسته‌تر چنین گفت کان کس که آهسته‌تر بپرسید ازو گفت آهسته کیست که بر تیز مردم بباید گریست چنین داد پاسخ که از عیب جوی نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی به نزدیک او شرم و آهستگی هنرمندی و رای و شایستگی بپرسید ازو نامور شهریار که ازمردمان کیست امیدوار چنین گفت کان کس که کوشاترست دوگوشش بدانش نیوشاترست بپرسید ازو شهریار جهان از آگاهی نیک و بد در نهان چنین داد پاسخ که از آگهی فراوان بود کژ ومغزش تهی مگر آنک گفتند خاکست جای ندانم چه گویم ز دیگر سرای بدو گفت کسری که آباد شهر کدامست و مازو چه داریم بهر چنین داد پاسخ که آبادجای ز داد جهاندار باشد به پای بپرسید کسری که بیدارتر پسندیده‌تر مرد وهشیارتر به گیتی کدامست بامن بگوی که بفزاید از دانش آبروی چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر بدو گفت کسری که رامش کراست که دارد به شادی همی پشت راست چنین داد پاسخ که هر کو زبیم بود ایمن و باشدش زر و سیم بدو گفت ما را ستایش به چیست به نزدیک هرکس پسندیده کیست چنین داد پاسخ که او را نیاز بپوشد همی رشک با ننگ و آز همان رشک و کینش نباشد نهان پسندیده او باشد اندر جهان ز مرد شکیبا بپرسید شاه که از صبر دارد به سر بر کلاه چنین گفت کان کس که نومید گشت دل تیره‌رایش چوخورشید گشت دگرآنک روزش بباید شمرد به کار بزرگ اندرون دست برد بدو گفت غم دردل کیست بیش کز اندوه سیرآید از جان خویش چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت بیفتاد و نومید گردد ز بخت بپرسید ازو شهریار بلند که از ما که دارد دلی دردمند چنین گفت کان کو خردمند نیست توانگر کش از بخت فرزند نیست بپرسید شاه از دل مستمند نشسته به گرم اندرون بی گزند بدو گفت با دانشی پارسا که گردد برو ابلهی پادشا بپرسید نومیدتر کس کدام که دارد توانایی و نیک نام چنین گفت کان کو ز کار بزرگ بیفتد بماند نژند وسترگ بپرسید ازو شاه نوشین‌روان که ای مرد دانا و روشن‌روان که دانی که بی‌نام وآرایشست که او از در مهر و بخشایشست بدو گفت مرد فراوان گناه گنهکار درویش و بی‌دستگاه بپرسید وگفتش که برگوی راست که تا از گذشته پشیمان کراست چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ که بر سر نهد پادشا روز مرگ پشیمان شود دل کند پرهراس که جانش به یزدان بود ناسپاس ودیگر که کردار دارد بسی به نزدیک آن ناسپاسان کسی بپرسید وگفت ای خرد یافته هنرها یک اندر دگر بافته چه دانی کزو تن بود سودمند همان بر دل هر کسی ارجمند چنین داد پاسخ که ناتندرست که دل را جز از شادمانی نجست چو از درد روزی بسستی بود همه آرزو تندرستی بود بپرسید و گفتش که از آرزوی چه بیشست پیداکن ای نیک خوی بدو گفت چون سرفرازی بود همه آرزو بی‌نیازی بود چو ازبی‌نیازی بود تندرست نباید جز از کام دل چیز جست ازان پس چنین گفت با رهنمون که بردل چه اندیشه آید فزون چنین داد پاسخ که ای را سه روی بسازد خردمند با راه‌جوی یکی آنک اندیشد از روز بد مگر بی‌گنه برتنش بد رسد بترسد ز کار فریبنده دوست که با مغز جان خواهد وخون وپوست سه دیگر ز بیدادگر شهریار که بیگار بستاند از مرد کار چه نیکو بود گردش روزگار خردیافته مرد آموزگار جهان روشن وپادشا دادگر ز گردون نیابی فزون زین هنر بپرسیدش از دین و از راستی کزو دور باشد بدو کاستی بدو گفت شاها بدینی گرای کزو نگسلد یاد کرد خدای همان دوری از کژی و راه دیو بترس از جهانبان و کیهان خدیو به فرمان یزدان نهاده دو گوش وزیشان نباشد کسی با خروش ازان پس بپرسیدش از پادشا که فرماروانست بر پارسا کزایشان کدامست پیروزبخت که باشد به گیتی سزاوار تخت چنین گفت کان کوبود دادگر خرد دارد و رای و شرم و هنر بپرسیدش از دوستان کهن که باشند هم کوشه و یک‌سخن چنین داد پاسخ که از مرد دوست جوانمردی وداد دادن نکوست نخواهد به تو بد به آزرم کس به سختی بود یار و فریادرس بدو گفت کسری کرا بیش دوست که با او یکی بود از مغز و پوست چنین داد پاسخ که از نیک دل جدایی نخواهد جز از دل گسل دگر آنکسی کو نوازنده‌تر نکوتر به کردار و سازنده‌تر بپرسید دشمن کرا بیشتر که باشد بدو بر بداندیش‌تر چنین داد پاسخ که برترمنش که باشد فروان بدو سرزنش همان نیز کاو از دارد درشت پرآژنگ رخساره و بسته مشت بپرسید تا جاودان دوست کیست ز درد جدایی که خواهد گریست چنین داد پاسخ که کردار نیک نخواهد جدا بودن از یار نیک چه ماند بدو گفت جاوید چیز که آن چیز کمی نگیرد به نیز چنین داد پاسخ که انباز مرد نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد چنین گفت کین جان دانا بود که بر آرزوها توانا بود بدو گفت شاه ای خداوند مهر چه باشد به پهنا فزون از سپهر چنین گفت کان شاه بخشنده دست ودیگر دل مرد یزدان‌پرست بپرسید وگفتا چه با زیب‌تر کزان برفرازد خردمند سر چنین داد پاسخ که ای پادشا مده گنج هرگز بناپارسا چو کردار با ناسپاسان کنی همی خشن خشک اندر آب افگنی بدو گفت اندر چه چیزست رنج کزو کم شود مرد را آز گنج بدو داد پاسخ که ای شهریار همیشه دلت باد چون نوبهار پرستنده‌ی شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و گنج بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت چنین گفت با شاه بوزرجمهر که یک سر شگفتست کار سپهر یکی مرد بینیم با دستگاه کلاهش رسیده بابر سیاه که او دست چپ را نداند ز راست ز بخشش فزونی نداند نه کاست یکی گردش آسمان بلند ستاره بگوید که چونست وچند فلک رهنمونش به سختی بود همه بهر او شوربختی بود گرانتر چه دانی بدو گفت شاه چنین داد پاسخ که سنگ گناه بپرسید کز برتری کارها ز گفتارها هم ز کردارها کدامست با ننگ و با سرزنش که باشد ورا هر کسی بدکنش چنین داد پاسخ که ز فتی ز شاه ستیهیدن مردم بیگناه توانگرکه تنگی کند درخورش دریغ آیدش پوشش و پرورش زنانی که ایشان ندارند شرم بگفتن ندارند آواز نرم همان نیک‌مردان که تندی کنند وگر تنگ‌دستان بلندی کنند دروغ آنک بی‌رنگ و زشتست وخوار چه بر نابکار و چه بر شهریار به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت که هم آشکارست و هم در نهفت کزو مرد داننده جوشن کند روان را بدان چیز روشن کند چنین داد پاسخ که کوشان بدین به گیتی نیابد جز از آفرین دگر آنک دارد ز یزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس بدو گفت کسری که کرده چه به چه ناکرده از شاه وز مرد مه چه بهتر کزو باز داریم چنگ گرفته چه بهتر ز بهر درنگ چه بهتر ز فرمودن وداشتن وگر مرد را خوار بگذاشتن به پاسخ نگه داشتن گفت خشم که از بیگناهان بخوابند چشم دگر آنک بیدار داری روان بکوشی تو در کارها تا توان فروهشته کین برگرفته امید بتابد روان زو به کردار شید ز کار بزه چند یابی مزه بیفگن مزه دور باش از بزه سپاس ازخداوند خورشید و ماه که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه چو این کار دلگیرت آمد ببن ز شطرنج باید که رانی سخن به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر نامه‌ی اهل خراسان به بر خاقان بر نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان نامه‌ای مقطع آن درد دل و سوز جگر نامه‌ای بر رقمش آه عزیزان پیدا نامه‌ای در شکنش خون شهیدان مضمر نقش تحریرش از سینه‌ی مظلومان خشک سطر عنوانش از دیده‌ی محرومان تر ریش گردد ممر صوت ازو گاه سماع خون شود مردمک دیده ازو وقت نظر تاکنون حال خراسان و رعایات بودست بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون وقت آنست که راند سوی ایران لشکر خسرو عادل خاقان معظم کز جد پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک پسرش خواندی سلطان سلاطین سنجر باز خواهد ز غزان کینه که واجد باشد خواستن کین پدر بر پسر خوب سیر چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد کی روا دارد ایران را ویران یکسر ای کیومرث‌بقا پادشه کسری عدل وی منوچهرلقا خسرو افریدون فر قصه‌ی اهل خراسان بشنو از سر لطف چون شنیدی ز سر رحم به ایشان بنگر این دل افکار جگر سوختگان می‌گویند کای دل و دولت و دین را به تو شادی و ظفر خبرت هست که از هرچه درو چیزی بود در همه ایران امروز نماندست اثر خبرت هست کزین زیر و زبر شوم غزان نیست یک پی ز خراسان که نشد زیر و زبر بر بزرگان زمانه شده خردان سالار بر کریمان جهان گشته لیمان مهتر بر در دونان احرار حزین و حیران در کف رندان ابرار اسیر و مضطر شاد الا بدر مرگ نبینی مردم بکر جز در شکم مام نیابی دختر مسجد جامع هر شهر ستورانشان را پایگاهی شده نه سقفش پیدا و نه در خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک در خراسان نه خطیب است کنون نه منبر کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان بیند، از بیم خروشید نیارد مادر آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر هست در روم و خطا امن مسلمانان را نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در خلق را زین غم فریادرس ای شاه‌نژاد ملک را زین ستم آزاد کن ای پاک سیر به خدایی که بیاراست به نامت دینار به خدایی که بیفراخت به فرت افسر که کنی فارغ و آسوده دل خلق خدا زین فرومایه‌ی غز شوم پی غارت‌گر وقت آنست که یابند ز رمحت پاداش گاه آنست که گیرند ز تیغت کیفر زن و فرزند و زر جمله به یک حمله چو پار بردی امسال روانشان به دگر حمله ببر آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر سوی آن حضرت کز عدل تو گشتست چو خلد خویشتن زینجا کز ظلم غزان شد چو سقر هرکه پایی و خری داشت به حیلت افکند چکند آنکه نه پایست مر او را و نه خر رحم‌کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز در مصیبتشان جز نوحه‌گری کار دگر رحم‌کن رحم برآن قوم که جویند جوین از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر رحم‌کن رحم بر آنها که نیابند نمد از پس آنکه ز اطلسشان بودی بستر رحم‌کن رحم بر آن قوم که رسوا گشتند از پس آنکه به مستوری بودند سمر گرد آفاق چو اسکندر بر گرد ازآنک تویی امروز جهان را بدل اسکندر از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت از تو عزم ای ملک و از ملک‌العرش ظفر همه پوشند کفن گر تو بپوشی خفتان همه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر ای سرافراز جهانبانی کز غایت فضل حق سپردست به عدل تو جهان را یکسر بهره‌ای باید از عدل تو نیز ایران را گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر تو خور روشنی و هست خراسان اطلال نه بر اطلال بتابد چو بر آبادان خور هست ایران به مثل شوره تو ابری و نه ابر هم برافشاند بر شوره چو بر باغ مطر بر ضعیف و قوی امروز تویی داور حق هست واجب غم حق ضعفا بر داور کشور ایران چون کشور توران چو تراست از چه محرومست از رافت تو این کشور گر نیاراید پای تو بدین عزم رکاب غز مدبر نکشد باز عنان تا خاور کی بود کی که ز اقصای خراسان آرند از فتوح تو بشارت بر خورشید بشر پادشاه علما صدر جهان خواجه‌ی شرع مایه‌ی فخر و شرف قاعده‌ی فضل و هنر شمس اسلام فلک مرتبه برهان‌الدین آنکه مولیش بود و شمس و فلک فرمان‌بر آنکه از مهر تو تازه است چو از دانش روح وانکه بر چهر تو فتنه است بر شمس قمر یاورش بادا حق عزوجل در همه کار تا در این کار بود با تو به همت یاور چون قلم گردد این کارگر آن صدر بزرگ نیزه کردار ببندد ز پی کینه کمر به تو ای سایه‌ی حق خلق جگرسوخته را او شفیع است چنان کامت را پیغمبر خلق را زین حشر شوم اگر برهانی کردگارت برهاند ز خطر در محشر پیش سلطان جهان سنجر کو پروردت ای چنو پادشه دادگر حق‌پرور دیده‌ای خواجه‌ی آفاق کمال‌الدین را که نباشد به جهان خواجه ازو کاملتر نیک دانی که چه و تا به کجا داشت برو اعتماد آن شه دین‌پرور نیکو محضر هست ظاهر که برو هرگز پوشیده نبود هیچ اسرار ممالک چه ز خیر و چه ز شر روشن است آنکه بر آن جمله که خور گردون را بود ایران را رایش همه عمر اندر خور واندر آن مملکت و سلطنت و آن دولت چه اثر بود ازو هم به سفر هم به حضر با کمال‌الدین ابنای خراسان گفتند قصه‌ی ما به خداوند جهان خاقان بر چون کند پیش خداوند جهان از سر سوز عرضه این قصه‌ی رنج و غم و اندوه و فکر از کمال کرم و لطف تو زیبد شاها کز کمال‌الدین داری سخن ما باور زو شنو حال خراسان و غزان ای شه شرق که مر او را همه حالست چو الحمد ازبر تا کشد رای چو تیر تو در آن قوم کمان خویشتن پیش چنین حادثه‌ای کرد سپر آنچه او گوید محض شفقت باشد ازآنک بسطت ملک تو می‌خواهد نه جاه و خطر خسروا در همه انواع هنر دستت هست خاصه در شیوه‌ی نظم خوش و اشعار غرر گر مکرر بود ایطاء در این قافیتم چون ضروریست شها پرده‌ی این نظم مدر هم بر آن‌گونه که استاد سخن عمعق گفت خاک خون‌آلود ای باد باصفاهان بر بی‌گمان خلق جگرسوخته را دریابد چون ز درد دلشان یابد از این‌گونه خبر تا جهان را بفروزد خور گیتی‌پیمای از جهان‌داری ای خسرو عادل بر خور تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب گر در دلم آید که در آغوش من آیی گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست اندیشه در آن است که بر گفته نپایی شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی خاقانی از اندیشه‌ی عشق تو در آفاق چون آب روان کرد سخن‌های هوایی ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی ما را همه کاری به فراق تو فرو بست باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟ از بار غم خویش نبایست شکستن ما را که شب و روز تو بایستی وبایی ای رفته و بر سینه‌ی ما داغ نهاده سوگند به جان تو که: اندر دل مایی هر چند پسند همه خلقی ز لطافت اینت نپسندیم که در عهد نیایی بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟ ز آیینه عجب دارم آرام نمودن وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی اندر دل یکتا شده‌ی اوحدی امروز سوزیست که آتش برساند به دوتایی ان هوی النفس یقد العقال لایتهدی و یعی ما یقال خاک من و تست که باد شمال می‌بردش سوی یمین و شمال ما لک فی‌الخیمة مستلقیا وانتهض القوم و شدوا الرحال عمر به افسوس برفت آنچه رفت دیگرش از دست مده بر محال قد و عرالمسلک یا ذاالفتی افلح من هیاء زاد المل بس که در آغوش لحد بگذرد بر من و تو روز و شب و ماه و سال لاتک تغتر بمعمورة یعقبها الهدم او الانتقال گر به مثل جام جمست آدمی سنگ اجل بشکندش چون سفال لو کشف التربة عن بدرهم لم یر الاکدقیق الهلال بس که درین خاک ممزق شدست پیکر خوبان بدیع الجمال واندرس الرسم بطول الزمان وانتخر العظم بمراللیال ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال مالک تعصی و منادی القبول من قبل الحق ینادی تعال؟ زنده‌ی دل مرده ندانی که کیست؟ آنکه ندارد به خدای اشتغال عز کریم احد لایزول جل قدیم صمد لایزال پادشهان بر در تعظیم او دست برآورده به حکم سال کم حزن فی بلد بلقع من علیها بسحاب ثقال بار خدایی که درون صدف در کند از قطره‌ی آب زلال ان نطق العارف فی وصفه یعجز عن شان عدیم المثال کار مگس نیست درین ره پرید بلکه بسوزد پر عنقا و بال کم فطن بادر مستفهما عاد وقد کل لسان المقال فهم بسی رفت و نبودش طریق وهم بسی گشت و نماندش مجال لودنت الفکرة من حجبه لاحترقت من سبحات الجلال بر دل عشاق جمالش خوشست تلخی هجران به امید وصال اصبح من غایة الطافه یجترم العبد و یبقی النوال بنده دگر بر که کند اعتماد گر نکند بر کرم ذوالجلال ان مقالی حکم فاعتبر موعظة تسمع صم الجبال هر که به گفتار نصیحت کنان گوش ندارد بخورد گوشمال بادیة المحشر واد عمیق تمتحن النفس و تمضی الجمال گر قدمت هست چو مردان برو ور عملت نیست چو سعدی بنال رب اعنی و اقل عثرتی انت رجائی و علیک اتکال سبحان من تقدس بالعز و الجلال سبحان من تفرد بالجود و الجمال آن مالکی که ملکت او هست بر دوام وان قادری که قدرت او هست بر کمال سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل دیان بی نظیر و خداوند لا یزال گویای بی تلفظ و بینای بی بصر دانای بی تفکر و دارای بی ملال سبیح بلبل سحری حی لا ینام ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال از آب لطف او متبسم شود ریاض وز باد قهر او متزلزل شود جبال در گوش آسمان کشد از زر مغربی هر مه به امر کن فیکون حلقه‌ی ملال گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان بهرام از امر اوست برین قلعه کوتوال ای قصر کبریای تو محفوظ از انهدام وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال ایوان وحدت تو مبرا از انحطاط وارکان قدرت تو معرا از اختلال بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر و افکنده در هوای تو سیمرغ وهم بال بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال وهم از سرادقات جلال تو قاصرست ور عقل ره برد بتو نبود بجز خیال خواجو گر التماس ازین در کند رواست از پادشه اجابت و از بندگان سال آنچه زسر جوش دل نقشبند معنی نو بود و خیال بلند موئی به مویش به هنر به بختم پخته و سنجیده درو ریختم و صف نه زان گو نه شد از دل برون کان دیگری را به دل آید که چون هر صفتی را که بر انگیختم شعبه‌ی تازه درو ریختم نیست ز کس لولوی لالای من ژرف ببین در ته‌ی دریای من نکته‌ی من گوهر کان من ست زان کسی نیست ، ازان من ست دزدنیم ، خانه‌ی بردیگری خانه گشاده ز در دیگری مایه‌ی هر دزد، که در عالم است گر چه فزون ست، به قیمت کم است ؟ چو آگاهی آمد به ایران که شاه بیامد ز قنوج خود با سپاه ببستند آذین به راه و به شهر همی هرکس از کار برداشت بهر درم ریختند از کران تا کران هم از مشک و دینار و هم زعفران چو آگاه شد پور او یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد چو نرسی و چون موبد موبدان پذیره شدندش همه بخردان چو بهرام را دید فرزند اوی بیامد بمالید بر خاک روی برادرش نرسی و موبد همان پر از گرد رخسار و دل شادمان چنان هم بیامد به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بیاسود چون گشت گیتی سیاه به کردار سیمین سپر گشت ماه چو پیراهن شب بدرید روز پدید آمد آن شمع گیتی فروز شهنشاه بر تخت زرین نشست در بار بگشاد و لب را ببست برفتند هر کس که بد مهتری خردمند و در پادشاهی سری جهاندار بر تخت بر پای خاست بیاراست پاکیزه گفتار راست نخست از جهان‌آفرین یاد کرد ز وام خرد گردن آزاد کرد چنین گفت کز کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان بترسید و او را ستایش کنید شب تیره پیشش نیایش کنید که او داد پیروزی و دستگاه خداوند تابنده خورشید و ماه هرانکس که خواهد که یابد بهشت نگردد به گرد بد و کار زشت چو داد و دهش باشد و راستی بپیچد دل از کژی و کاستی ز ما کس مباشید زین پس به بیم اگر کوه زر دارد و گنج سیم ز دلها همه بیم بیرون کنید نیایش به دارای بیچون کنید کشاورز گر مرد دهقان‌نژاد بکوشید با ما به هنگام داد هران را که ما تاج دادیم و تخت ز یزدان شناسید وز داد و بخت نکوشم به آگندن گنج من نخواهم پراگنده کرد انجمن یکی گنج خواهم نهادن ز داد که باشد روانم پس از مرگ شاد برین نیز گر خواست یزدان بود دل روشن از بخت خندان بود برین نیکویها فزایش کنیم سوی نیک‌بختی نمایش کنیم گر از لشکر و کارداران من ز خویشان و جنگی سواران من کسی رنج بگزید و با من نگفت همی دارد آن کژی اندر نهفت ورا از تن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی‌مزه(؟) منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه شما را مگر دیگرست آرزوی که هرکس دگرگونه باشد به خوی بگویید گستاخ با من سخن مگر نو کنم آرزوی کهن همه گوش دارید و فرمان کنید ازین پند آرایش جان کنید بگفت این و بنشست بر تخت داد کلاه کیانی به سر بر نهاد بزرگان برو خواندند آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین چو دانا بود شاه پیروز بخت بنازد بدو کشور و تاج و تخت ترا مردی و دانش و فرهی فزون آمد از تخت شاهنشهی بزرگی و هم دانش و هم نژاد چو تو شاه گیتی ندارد به یاد کنون آفرین بر تو شد ناگزیر ز ما هر که هستیم برنا و پیر هم آزادی تو به یزدان کنیم دگر پیش آزادمردان کنیم برین تخت ارزانیانست شاه به داد و به پیروزی و دستگاه همه مردگان را برآری ز خاک به داد و به بخشش به گفتار پاک خداوند دارنده یار تو باد سر اختر اندر کنار تو باد برفتند با رامش از پیش تخت بزرگان و فرزانه‌ی نیک‌بخت نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ بیامد سوی خان آذر گشسپ بسی زر و گوهر به درویش داد نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد پرستنده‌ی آتش زردهشت همی رفت با باژ و برسم به مشت سپینود را پیش او برد شاه بیاموختش دین و آیین و راه بشستش به دین به و آب پاک ازو دور شد گرد و زنگار و خاک در تنگ زندانها باز کرد به هرسو درم دادن آغاز کرد کرده‌است یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس یکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق وین همه دریا که هست غرقه‌ی دریای اوست خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست شیوه‌ی شوخان شنگ، عربده‌ی رنگ رنگ غمزه‌ی چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟ کام که جست اوحدی از رخ او دور بود جامه‌ی این آرزو چون نه به بالای اوست ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست همه نازیدن آن ماه به دیدار منست همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست روی او را من از ایزد به دعا خواسته‌ام آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست دل من خواست همی بر کف او دادم دل ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست مردمان گویند این دل شده‌ی کیست براو که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست خواجه‌ی سید حجاج علی بن الفضل آنکه از بار خدایان جهان بی‌همتاست روز و شب درگه او خانه‌ی اهل هنرست سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست به سخا مرده‌ی صد ساله همی زنده کند این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست همچنو ما همه از نعمت او بهره‌وریم پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست همه نازیدنش از دیدن زوار بود وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست خدمت فرخ او باید ورزید امروز هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست مرد را خدمت یکروزه‌ی آن بارخدای گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست مهتران سپهی عاشق مهر و درمند بس درمهای درستست و بر این قول گواست دل خواجه‌ست که هرگز نگراید به درم دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست چونکه داور بود او داور بی غل و غشست چونکه حاکم بود او حاکم بی‌روی و ریاست ضعفا را به همه حالی یارست و خدای یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست نامه‌ای کرد سوی خواجه‌ی سید که به فضل شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست رمضان آمد و دیوان مونت برداشت خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست مردمان اکنون دانند که چون باید خفت مردمان اکنون دانند که چون باید خاست لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را می به می پرستان آر باده سوی مستان آر خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها آشفته شد به دیده‌ی عشاق خوابها استارگان تافته بر چرخ لاجورد چونان که اندر آب ز باران حبابها اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی از باده برفروز به بزم آفتابها مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن و انباشته به ساغر زرین شرابها در گوش مشتری شده آواز چنگها بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است وز کف برون شده است طرب را حسابها بستند باب انده و تیمار و رنج و غم وز شادی و نشاط گشادند بابها رنگین کند به باده کنون دامن سپید زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست می‌خواره را گناه و گنه را عقابها» در باده گر گناه فزون است، هم بود در آستان حجت یزدان ثوابها شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها بهر مقر و منکر او ایزد آفرید انعامها به خلد و به دوزخ عذابها خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح در پیش نه ز برگ درختان کتابها اکنون به شادی شب جشن ولادتش گردون نهاده بر کف انجم خضابها جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها ای یاس من گوید همی‌اندر فراقت یاسمن گر آفتاب روی تو روزی ده ما نیستی ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون گر نعره شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن نی ترش ماند در دلی نی پای ماند در گلی لبیک لبیک و بلی می گوی و می رو تا وطن هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم تا من بلند باشم پستم کند به داور چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم ای حلقه‌های زلفش پیچیده گرد حلقم افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم آمد خیال مستش مستانه حمله آورد چندان بهانه کردم وز دست او نرستم حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است من کی شکار دامم من کی اسیر شستم گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم ای آب زندگانی با تو کجاست مردن در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش وان شکر خنده‌ی شیرین تو از چشمه‌ی نوش گریه می‌آیدم از دور به آواز بلند که از آن گریه نمی‌آیدم آواز به گوش ای به خشم از برمن رفته و تنها خفته چشم را گوی که چندین طرف خواب بپوش □از رخت برآسمان مه شد خجل در چمن هم بوستان افروز خویش شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن چرا بیگانه ای با من چو تو از عین خویشانی زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین ز تبریز نکوآیین به قدرت‌های ربانی مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب عود را درسوز و بربط را بکوب این ننالد تا نکوبی بر رگش وان دگر در نفی و در سوزست خوب مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر خیز ای فراش فرش جان بروب تا نسوزی بوی ندهد آن بخور تا نکوبی نفع ندهد این حبوب نیر اعظم بدان شد آفتاب کو در آتش خانه دارد بی‌لغوب ماه از آن پیک و محاسب می‌شود کو نیاساید ز سیران و رکوب عود خلقانند این پیغامبران تا رسدشان بوی علام الغیوب گر به بو قانع نه‌ای تو هم بسوز تا که معدن گردی ای کان عیوب چون بسوزی پر شود چرخ از بخور چون بسوزد دل رسد وحی القلوب حد ندارد این سخن کوتاه کن گر چه جان گلستان آمد جنوب صاحب العودین لا تهملهما حرقن ذا حرکن ذا للکروب من یلج بین السکاری لا یفق من یذق من راح روح لا یتوب اغتنم بالراح عجل و استعد من خمار دونه شق الجیوب این تنجو ان سلطان الهوی جاذب العشاق جبار طلوب در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست در آن وجود که دل مرده، مرده است روان بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت برای مرد کمال و برای زن نقصان زن از نخست بود رکن خانه‌ی هستی که ساخت خانه‌ی بی پای بست و بی بنیان زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع نمیشناخت کس این راه تیره را پایان چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ بزرگ بوده پرستار خردی ایشان بگاهواره‌ی مادر، بکودکی بس خفت سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان وظیفه‌ی زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان همیشه دختر امروز، مادر فرداست ز مادرست میسر، بزرگی پسران اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت بجز گسیختگی، جامه‌ی نکو مردان توان و توش ره مرد چیست، یاری زن حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان به رسته‌ی هنر و کارخانه‌ی دانش متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان بساط اهرمن خودپرستی و سستی گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی که نرخ جامه‌ی بهمان چه بود و کفش فلان برای جسم، خریدیم زیور پندار برای روح، بریدیم جامه‌ی خذلان قماش دکه‌ی جان را، بعجب پوساندیم بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم که حله‌ی حلب ارزان شدست یا که گران از آن حریر که بیگانه بود نساجش هزار بار برازنده‌تر بود خلقان چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبه‌ی عرفان هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد به کارخانه‌ی همت، حریر گشت و کتان نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد بگوشواره و طوق و بیاره‌ی مرجان چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود ز رنگ جامه‌ی زربفت و زیور رخشان برای گردن و دست زن نکو، پروین سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان نشان بخت بلندست و طالع میمون علی الصباح نظر بر جمال روزافزون علی الخصوص کسی را که طبع موزونست چگونه دوست ندارد شمایل موزون گر آبروی بریزد میان انجمنت به دست دوست حلالست اگر بریزد خون مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست سر هلاک نداری مگرد پیرامون بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون چگونه وصف جمالش کنم که حیران را مجال نطق نباشد که بازگوید چون همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی خیال وصل تو از سر نمی‌کند بیرون در دلم افتاد آتش ساقیا ساقیا آخر کجائی هین بیا هین بیا کز آرزوی روی تو بر سر آتش بماندم ساقیا بر گیاه نفس بند آب حیات چند دارم نفس را همچون گیا چون سگ نفسم نمکساری بیافت پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا نفس ما هم رنگ جان شد گوییا نفس چون مس بود و جان چون کیمیا زان بمیرانند ما را تا کنند خاک ما در چشم انجم توتیا روز روز ماست می در جام ریز می می‌جان جام جام‌اولیا آسیا پر خون بران از خون چشم چند گردی گرد خون چون آسیا خویشتن ایثار کن عطار وار چند گوئی لا علی و لا لیا چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیارت شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت چندان که جور خواهی بر جان من همی کن کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی موقوف وقت بودی تعجیل می‌نمودی وقت نماز آمد برجه چرا نشستی بر بوی قبله حق صد قبله می‌تراشی بر بوی عشق آن بت صد بت همی‌پرستی بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان که مه بود به بالا سایه بود به پستی همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر حلقه در فلک زن زیرا درازدستی سغراق آسمانت چون کرد آن چنانت بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی می‌گویمت که چونی هرگز کسی بگوید با جان بی‌چگونه چونی چگونه استی امشب خراب و مستی فردا شود ببینی چه خیک‌ها دریدی چه شیشه‌ها شکستی هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان داری هزار صورت جز ماه و جز مهستی صد حلق را گشودی گر حلقه‌ای ربودی صد جان و دل بدادی گر سینه‌ای بخستی دیوانه گشته‌ام من هر چه از جنون بگویم زودتر بلی بلی گو گر محرم الستی ای آفتاب رویت از غایت نکویی افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید دو کون مست گردد از غایت نکویی یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی از خون عاشقانت روی زمین بشویی عطار در ره او از هر دو کون بگذر وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی ای ذره‌ای از نور تو بر عرش اعظم تافته از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده پس بی‌محابا آمده بر بیش و بر کم تافته یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته راست گفتست آن سپهدار بشر که هر آنک کرد از دنیا گذر نیستش درد و دریغ و غبن موت بلک هستش صد دریغ از بهر فوت که چرا قبله نکردم مرگ را مخزن هر دولت و هر برگ را قبله کردم من همه عمر از حول آن خیالاتی که گم شد در اجل حسرت آن مردگان از مرگ نیست زانست کاندر نقشها کردیم ایست ما ندیدیم این که آن نقش است و کف کف ز دریا جنبد و یابد علف چونک بحر افکند کفها را به بر تو بگورستان رو آن کفها نگر پس بگو کو جنبش و جولانتان بحر افکندست در بحرانتان تا بگویندت به لب نی بل به حال که ز دریا کن نه از ما این سال نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج خاک بی بادی کجا آید بر اوج چون غبار نقش دیدی باد بین کف چو دیدی قلزم ایجاد بین هین ببین کز تو نظر آید به کار باقیت شحمی و لحمی پود و تار شحم تو در شمعها نفزود تاب لحم تو مخمور را نامد کباب در گداز این جمله تن را در بصر در نظر رو در نظر رو در نظر یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه یک نظر دو کون دید و روی شاه در میان این دو فرقی بی‌شمار سرمه جو والله اعلم بالسرار چون شنیدی شرح بحر نیستی کوش دایم تا برین بحر ایستی چونک اصل کارگاه آن نیستیست که خلا و بی‌نشانست و تهیست جمله استادان پی اظهار کار نیستی جویند و جای انکسار لاجرم استاد استادان صمد کارگاهش نیستی و لا بود هر کجا این نیستی افزون‌ترست کار حق و کارگاهش آن سرست نیستی چون هست بالایین طبق بر همه بردند درویشان سبق خاصه درویشی که شد بی جسم و مال کار فقر جسم دارد نه سال سایل آن باشد که مال او گداخت قانع آن باشد که جسم خویش باخت پس ز درد اکنون شکایت بر مدار کوست سوی نیست اسپی راهوار این قدر گفتیم باقی فکر کن فکر اگر جامد بود رو ذکر کن ذکر آرد فکر را در اهتزاز ذکر را خورشید این افسرده ساز اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاش کار کن موقوف آن جذبه مباش زانک ترک کار چون نازی بود ناز کی در خورد جانبازی بود نه قبول اندیش نه رد ای غلام امر را و نهی را می‌بین مدام مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش چشمها چون شد گذاره نور اوست مغزها می‌بیند او در عین پوست بیند اندر ذره خورشید بقا بیند اندر قطره کل بحر را رخ ز زیر نقاب بنماید همه عالم خراب بنماید گوشمالی که هیچکس ننمود به مه و آفتاب بنماید اختران را که ره دو اسبه روند همچو خر در خلاب بنماید کره‌ی گل ز راه برگیرد نیل گردون سراب بنماید صد هزاران هزار نقش عجب برتر از خاک و آب بنماید هرکجا در دو کون بیداری است همه را مست خواب بنماید جمله‌ی حلق‌های مردان را سر زلفش طناب بنماید هر سر مو ز زلف سرکش او عالمی انقلاب بنماید مشکلی را که حل نشد هرگز غمزه‌ی او جواب بنماید جان عطار را ز یک تف عشق همچو شمع مذاب بنماید دی سیر برآمد دلم از روز جوانی جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی جان من دلسوخته را هیچ مرادی حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی فریاد ز دست تو که از قید حوادث یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند خون سیه از تیغ زبانش بچکانی کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو بی دار به دارا نرسد تخت کیانی سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو بر ملک بقا زن علم از عالم فانی زین پیر جهاندیده‌ی بد روز چه خواهی بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی هر چند جهانی ز سلاطین زمانه آخر نه گدای در سلطان جهانی در مصر معانی ید بیضا بنمائی وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی ور ثانی سحبانی و حسان زمانی چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت با این همه گردنکشی و چرب زبانی خاموش که تا در دهن خلق نیفتی در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس گر آب حیاتست بپاکی و روانی با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی تا غمت با من آشنایی کرد دلم از جان خود جدایی کرد تا غم تو قبول کرد مرا هستی خود ملول کرد مرا در سماع توام، چو حال گرفت از وجود خودم ملال گرفت آیت عشق تو چو بر خواندم مایه‌ی جان و دل برافشاندم هر کجا آفتاب حسن تو تافت عاشقان را بجست و نیک بیافت اگر، ای آفتاب جان‌افروز شب ما از رخ تو گردد روز اندر آن بس بود ز روی تو تاب گو: دگر آفتاب و ماه متاب ای ز عشاق گرم بازارت به ز من عالمی خریدارت من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟ نیست دعوای این سخن ز گزاف باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک باز لشگر کش برد از بغل قله‌ی کوه می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ باز از پرتو همسایگی شعله‌ی نار می‌فرستد ز دخان تحفه‌ی سمندر به ملک برف طراحی باغ از رشحات نمکین آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر خردسالی کندش ضبط برای عینک جمرات از دمه بر قله منقل زرماد پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک کف دریا شده از شدت سرما مشتاق به گرانی که گر آید ز سر آب به تک برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا به صد افسون نشود دود ز آهک منفک سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک به مقر خود از آسیب هوا گردد باز مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک روبهی را که شود پشت به جمعیت موی ذره گرم شود بر سر شیران شیرک کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن حرف امید بهار از ورق بستان حک کوه ابدال که از سبزه‌ی پژمرده و برف پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند هرزه‌ی خندان جبل جمله به او طرح خنک نزهت انگیز هوائی که ز محروسه‌ی باغ کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی از ریاض چمن شوکت مولی به کمک آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک پادشاه طبقات به شر و جن و ملک حجةالله علی الخلق علی متعال که در آئینه شک شد به خدائی مدرک آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک گر کشد بر کره‌ی مصمت خورشید کمان همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه امر جاری نسقش تیر قدر را بی‌لک او خدا نیست ولی در رخ او وجه‌الله می‌توان یافت چو خطهای خفی از عینک پیش طفل ادب آموز دبستان ویست با کمال ازلی عیسی مریم کودک بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح فکند سیم کواکب فلک اندر قلک ای به جاهی که درین دایره‌ی کم پرکار درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک در زمان سبق عالم و آدم بوده حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک پایه‌ی عون تو گردیده درین تیره مغاک این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان در کمان خانه کند چله نشینی ناوک دو جهانند یکی عالم فانی و یکی عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور نشکافد سپر لاله‌ی حمرا سپرک رتبه‌ی ذات تو را شعله‌ی انوار ظهور تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک داندت بی‌بصری همسر اغیار که او تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک صیت عدل تو و آوازه‌ی اوصاف عدوت غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان زرد روئی کشد از پیشه‌ی خود سنگ محک از درت کی به در غیر رود هرکه کند فهم لذات جنان درک عقوبات درک بک فی دایرةالارض و ما حادیها طرق سالکها فی کنف الله سلک هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک به میان حرف تو در صفحه‌ی دل کرده مقام دگران جا به کران یافته چون نقطه‌ی شک پرکم از سجده‌ی اصنام نبد خصم تو را نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک سالکی را که ره حب تو نبود مسلک محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد لقد استعصم والله به واستمسک گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل چون زند در دروازه‌ی عمرش چوبک به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند در فلک باد عماریکش او دوش ملک چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی کش یار هم آواز بگیرند به دامی دیشب همه شب دست در آغوش سلامت و امروز همه روز تمنای سلامی آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی از من مطلب صبر جدایی که ندارم سنگیست فراق و دل محنت زده جامی در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد خوکرده صحبت که برافتد ز مقامی بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی چندان بنشینم که برآید نفس صبح کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی آن جا که تویی رفتن ما سود ندارد الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست جانی به دهان آمده در حسرت کامی سعدی سخن یار نگوید بر اغیار هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی آن کوست قبله‌ی همه کس قبله‌ی جود رو و آن روست قبله‌ای که کند کعبه‌ی رودررو آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته نوعی که جز تو کس ننماید نکو درو ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو درو داری دلی که هست محل ملایمت بد خوئی هزار بت تندخو درو کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم جاری تراست خون دل از آب جو درو باید به آب داد کتابی که هیچ جا نبود حدیث حرمت جام و سبو درو زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو درو هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو نیکو است حال ما که نکو باد حال تو خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت تو جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست آن رطل‌های می که به ما داد وقت تو از قوت شراب به فریاد جام تو وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو در جای می نگنجد از فخر جای تو که می‌کند ز عشق و فرهاد وقت تو رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را زنده‌ی جاوید گردد کشته شمشیر عشق زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ئی کی کشش بودی به آهن سنگ مقناطیس را همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را دامن محمل براندازی مه محمل نشین یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را ای سراپرده‌ی سپید و سیاه ای بلند آفتاب و والا ماه شعله‌ی صبح روزگار دو رنگ در زد آتش به آسمان دوتاه از افق برکشید شیر علم در جهان اوفتاد شور سپاه هین که برکرد مرغ و ماهی را شغب از خوابگاه و خلوتگاه شد یکی را سبک عنان شتاب دیگری را گران رکاب شناه ای بخار بحار کله ببند وی عروس بهار حله بخواه ای مرصع دوات و مصری کلک وی همایون بساط و میمون‌گاه روز عیدست و تهنیت شرطست عید را تهنیت کنند به گاه به ملاقات بزم صاحب عصر به زمین بوس صدر ثانی شاه ناصرالدین که نوک خامه‌ی اوست چهره‌پرداز نصر دین اله طاهربن المظفر آنکه ظفر جز پی رایتش نداند راه آنکه در زیر سایه‌ی عدلش طاعت کهربا ندارد کاه وانکه در جنب سایه‌ی قدرش خواجه‌ی اختران نجوید جاه وانکه او یونس است و گردون حوت وانکه او یوسف است و گیتی چاه رای او را مگر ملاقاتی خواست افتاد با فلک ناگاه اتفاقا به وجه گستاخی سوی او آفتاب کرد نگاه هرچه این می‌گشاد بند قبا آن فرو می‌کشید پر کلاه ای غلامت به طبع بی‌اجبار وی مطیعت به طوع بی‌اکراه هرچه در زیر دور چرخ کبود هرچه بر پشت جرم خاک سیاه قدرتت گشته در ازاء قدر حمله‌ی شیر و حیله‌ی روباه دست عدلی دراز کردستی هم به پاداش و هم به بادافراه که نه بس روزگار می‌باید ای قضاه قهر روزگار پناه تا کنی از تصرفات زمین دست تاثیر آسمان کوتاه عدل دایم بود گواه دوام بر دوام تو عدل تست گواه فتنه در عهد حزم تو نزدست یک نفس خالی از دوکار آگاه دهر در دور دست تو نگذاشت هفت اقلیم را دو حاجت خواه دست تو فتح باب بارانیست که برآرد ز شوره مهر گیاه ای خلایق به جمله جزو و توکل و آفرینش همه پیاده‌ی تو شاه نه خدایی و داشتست خدای جاودانت از شریک و شبه نگاه شبهت از خواب و آب و آینه خاست ورنه آزاد بودی از اشباه زین فراتر نمی‌توانم شد خاطرم تیره شد دماغ تباه عاجزم در ثنای تو عاجز آه اگر همچنین بمانم آه یک دلیری کنم قرینه‌ی شرک نکنم لا اله الا الله تاکه ذکر گناه و طاعت هست سال و ماه اوفتاده در افواه از مقامات بندگی خدای هرچه جز طاعت تو باد گناه سوی تدبیر تو نوشته قضا گاه تقدیر عبده و فداه همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان دولتت دوستکام و دشمن‌کاه یک نفس حاسدان بی‌نفست برنیاورده جز که وا اسفاه عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟ عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟! جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟ چنین تنها چه می‌گردی؟ درین صحرا چه می‌کاری؟ زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری مرا گویی: « چه می‌گویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟ سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان سلام علیک بی‌پایان، بر آن کرسی جباری چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان وگر قربان نگردی تو، یقین می‌دان که مرداری خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان چرایی بی‌نمک ای جان، نه همسایه‌ی نمکساری؟ رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجود من همه دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست عشقت به دلم درآمد و شاد برفت بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت گفتم به تکلف دو سه روز بنشین بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت عشق تو چنین حکیم و استاد چراست مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست ور عشق خوش است این همه فریاد چراست عشق تو در اطراف گیائی میتاخت مسکین دل من دید نشانش بشناخت روزیکه دلم ز بند هستی برهد در کتم عدم چه عشقها خواهم باخت عشقی که از او وجود بی‌جان میزیست این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست اندر تن ماست یا برون از تن ماست یا در نظر شمس حق تبریزیست عشقی نه به اندازه‌ی ما در سر ماست و این طرفه که بار ما فزون از خر ماست آنجا که جمال و حسن آن دلبر ماست ما در خور او نه‌ایم و او درخور ماست عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت چون در سرشان جایگه پند ندید پای همه بوسید و ره خویش گرفت عمریست که جان بنده بیخویشتن است و انگشت‌نمای عالمی مرد و زن است برخاستن از جان و جهان مشکل نیست مشکل ز سر کوی تو برخاستن است قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست چنین من و ماست بیخبر از من و ما است گر آتش دل نیست پس این دود چراست ور عود نسوخت بوی این عود چراست این بودن من عاشق و نابود چراست پروانه ز سوز شمع خشنود چراست گر آه کنم آه بدین قانع نیست ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست ور سجده کنم چو سایه هرسو که مه است پنهان چه کنم ماه بدین قانع نیست گر باد بر آن زلف پریشان زندت مه طال بقا از بن دندان زندت ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح گر زانچه دلم چشیده بر جان زندت گر بر سر شهوت و هوا خواهی رفت از من خبرت که بینوا خواهی رفت ور درگذری از این ببینی بعیان کز بهر چه آمدی کجا خواهی رفت گر جمله‌ی آفاق همه غم بگرفت بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت گر دامن وصل تو کشم جنگی نیست ور طعنه‌ی عشقت شنوم ننگی نیست با وصل خوشت میزنم و میگیرم وصلی که در او فراق را رنگی نیست گر در وصلی بهشت یا باغ اینست ور در هجری دوزخ با داغ اینست عشق است قدیم در جهان پوشیده پوشیده برهنه میکند لاغ اینست گر دف نبود نیشکر او دف ماست آخر نه شراب عاشقی در کف ماست آخر نه قباد صف‌شکن در صف ماست آخر نه سلیمان نهان آصف ماست گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت گرمای تموز از دل پردرد شماست سرمای زمستان تبش سرد شماست این گرمی و سردی نرسد با صدپر بر گرد جهانیکه در او گرد شماست گر حلقه‌ی آن زلف چو شستت نگرفت تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت می طعنه زنند دشمنانم شب و روز کز پای درآمدی و دستت نگرفت کس دل ندهد بدو که خونخوار منست جان رفت چه جای کفش و دستار منست تو نیز برو دلا که این کار تو نیست این کار منست کار من است کار منست کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست کس نیست که اندر سرش این سودا نیست سررشته‌ی آن ذوق کزو خیزد شوق پیداست که هست آن ولی پیدا نیست گفتار تو زر و فعلت ارزیزین است یک حبه به نزد کس نیرزی زینست اسبی که بهاش کم ز ار ز زین است آنرا تو ز بهر ره نوروزی زینست گفتا که بیا سماع در کار شده‌است گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون دید مرا مست بهم برزد دست چون شیشه گریست توبه‌ی ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست گفتا بجهم همچو کبوتر ز کفت گفت ار بجهی کند غمم مستخفت گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت گفت از تلف منست عزو شرفت گفتم چشمم که هست خاک کویت پرآب مدار بی‌رخ نیکویت گفتا که نه کس بود که در دولت من از من همه عمر باشد آب رویت گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست گفتا که بهای بوسه‌ی ما جانست دل آمد و در پهلوی جان گشت روان یعنی که بیا بیع و بها ارزانست گفتم عشقت قرابت و خویش منست غم نیست غم از دل بداندیش منست گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی گستاخ مینداز گرو پیش منست گفتم که بیا بچشم من درنگریست من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست گفتا که چه میرمی و اینت با کیست تو مرده‌ی اینی همه ناموس تو چیست گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت از ما بشد و هوای جائی می‌پخت تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش کانجا ز برای من ابائی می‌پخت گفتم که دلم آلت و انگاز مست مانند رباب دل هم‌آواز منست خود ایندل من یار کسی دیگر بود من میگفتم مگر که همباز منست گفتند که شش جهت همه نور خداست فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست گفتی چونی بنده چنانست که هست سودای تو بر سر است و سر بر سر دست میگردد آن چیز بگرد سر من نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است گفتی گشتم ملول و سودام گرفت تا شد دل از این کار و از این جام گرفت ترسم بروی جامه دران بازآئی کان گرگ درنده باز تنهام گرفت گم باد سریکه سروران را پا نیست وان دل که به جان غرقه‌ی این سودا نیست گفتند در این میان نگنجد موئی من موی شدم از آن مرا گنجانیست کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست هم کودکی از کمال خیزد شک نیست گر زانکه پدر حدیث کودک گوید عاقل داند که آن پدر کودک نیست گویند بیا به باغ کانجا لاغ است نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است اندر دل من رنگرز صباغست کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است گویند که صاحب فنون عقل کل است مایه ده این چرخ نگون عقل کل است آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است گویند که عشق عاقبت تسکین است اول شور است و عاقبت تمکین است جانست ز آسیاش سنگ زیرین این صورت بی‌قرار بالایین است گویند مرا که این همه درد چراست وین نعره و آواز و رخ زرد چراست گویم که چنین مگو که اینکار خطاست رو روی مهش ببین و مشکل برخاست لطف تو جهانی و قرانی افراشت وین تعبیه‌های خود به چیزی ننگاشت یک قطره از آن آب در این بحر چکید یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت ما را بجز این زبان زبانی دگر است جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است آزاده‌دلان زنده به جان دگرند آن گوهر پاکشان زکانی دگر است ما را بدم پیر نگه نتوان داشت در خانه‌ی دلگبر نگه نتوان داشت آنرا که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت ما عاشق عشقیم که عشق است نجات جان چون خضر است و عشق چون آبحیات وای آنکه ندارد از شه عشق برات حیوان چه خبر دارد از کان نبات ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است از ما رخ زرد و جگرپاره طلب بازارچه‌ی قصب فروشان دگر است ماه عید است و خلق زیر و زبر است تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است چه طبل زنی که طبل با شور و شر است زان طبل همی زند که آن خواجه کراست ماهی تو که فتنه‌ای نداری ز تو دست درمان ز که جویم که دلم از تو بخست می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست مرغ جان را میل سوی بالا نیست در شش جهتش پر زدن وپروا نیست گفتی به کجا پرد که او را یابد نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت انصاف بده که نیک مردانه گرفت از دل چو بماند دلبرش دست کشید از جان چو بجست پای جانانه گرفت مر وصل ترا هزار صاحب هوس است تا خود به وصال تو که را دسترس است آن کس که بیافت راحتی یافت تمام وانکس که نیافت رنج نایافت بس است مست است دو چشم از دو چشم مستت دریاب که از دست شدم در دستت تو هم به موافقت سری در جنبان گر زانکه سر عاشق هستی هستت مستم ز خمار عبهر جادویت دفعم چو دهی چو آمدم در کویت من سیر نمی‌شوم ز لب تر کردن آن به که مرا درافکنی درجویت مستی ز ره آمد و بما در پیوست ساغر می‌گشت در میان دست بدست از دست فتاد ناگهان و بشکست جامی چه زند میانه‌ی چندین مست معشوق شراب‌خوار و بیسامانست خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست کفر سر جعد آن صنم ایمانست دیریست که درد عشق بیدرمانست من آن توام کام منت باید جست زیرا که در این شهر حدیث من و تست گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی من از دل سخت تو نمیگردم سست من بنده‌ی آن کسم که بیماش خوش است جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است گویند وفای او چه لذت دارد ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است من زان جانم که جانها را جانست من زان شهرم که شهر بی‌شهرانست راه آن شهر راه بی‌پایانست رو بی‌سر و پا شو که سر و پا آنست منصور حلاجی که اناالحق میگفت خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت درقلزم نیستی خود غوطه بخورد آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت من کوهم و قال من صدای یار است من نقشم و نقشبندم آن دلدار است چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید می‌پنداری که گفت من گفتار است من محو خدایم و خدا آن منست هر سوش مجوئید که در جان منست سلطان منم و غلط نمایم بشما گویم که کسی هست که سلطان منست میدان که در درون تو مثال غاریست واندر پس آنغار عجب بازاریست هرکس یاری گرفت و کاری بگزید این یار نهانیست عجب یاریست می‌گرییم زار و یار گوید زرقست چون زرق بود که دیده در خون غرقست تو پنداری که هر دلی چون دل تست نی نی صنما میان دلها فرقست می‌گفت یکی پری که او ناپیداست کان جان که مقدست است از جای کجاست آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست بی‌کام و دهان روزه‌گشائی او راست مینال که آن ناله شنو همسایه است مینال که بانک طفل مهر دایه است هرچند که آن دایه‌ی جان خودرایه است مینال که ناله عشق را سرمایه است ناگاه بروئید یکی شاخ نبات ناگاه بجوشید چنین آب حیات ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات شادی روان مصطفی را صلوات ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست جام می لعل نوش کرده بنشست از دیدن و از گرفتن زلف چو شست رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست نه چرخ غلام طبع خود رایه‌ی ماست هستی ز برای نیستی مایه‌ی ماست اندر پس پرده‌ها یکی دایه‌ی ماست ما آمده نیستیم این سایه‌ی ماست نی با تو دمی نشستنم سامانست نی بیتو دمی زیستنم امکانست اندیشه در این واقعه سرگردانست این واقعه نیست درد بیدرمانست نی بی‌زر و زور شه سپه بتوان داشت نی بی‌دل و زهره ره نگه بتوان داشت در سنگستان قرابه آنکس ببرد کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت هان ای دل خسته روز مردانگیست در عشق توم چه جای بیگانگیست هر چیز که در تصرف عقل آید بگذار کنون که وقت دیوانگیست هجران خواهی طریق عشاقانست وانکو ماهیست جای او عمانست گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید آن ذره که او سایه نخواهد جانست هر جان عزیز کو شناسای رهست داند که هر آنچه آید از کارگه است بر زاده‌ی چرخ و چرخ چون جرم نهی کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است هر جان که از او دلبر ما شادانست پیوسته سرش سبز و دلش خندانست اندازه‌ی جان نیست چنان لطف و جمال آهسته بگوئیم مگر جانانست هر چند به حلم یار ما جورکش است لیکن زاری عاشقان نیز خوش است جان عاشق چون گلستان میخندد تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است هرچند شکر لذت جان و جگر است آن خود دگر است و شکر او دگر است گفتم که از آن نی‌شکرم افزون کن گفتا نه یقین است که آن نی‌شکر است هرچند فراق پشت امید شکست هرچند جفا دو دوست آمال ببست نومید نمیشود دل عاشق مست مردم برسد بهر چه همت دربست هرچند که بار آن شترها شکر است آن اشتر مست چشم او خود دگر است چشمش مست است و او ز چشمش بتر است او از مستی ز چشم خود بیخبر است هر درویشی که در شکست خویش است تا ظن نبری که او خیال اندیش است آنجا که سراپرده‌ی آنخوش کیش است از کون و مکان و کل عالم پیش است هر ذره که چون گرسنه بر خوان خداست گر تا باید خورند اینخوان برپاست بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست هر ذره که در هوا و در کیوانست بر ما همه گلشن است و هم بستانست هرچند که زر ز راههای کانست هر قطره طلسمیست و در او عمانست هر ذره که در هوا و در هامونست نیکو نگرش که همچو ما مجنونست هر ذره اگر خوش است اگر محزونست سرگشته خورشید خوش بیچونست هر ذره و هر خیال چون بیداریست از شادی و اندهان ما هشیاریست بیگانه چرا نشد میان خویشان کز باخبران بی‌خبری بدکاریست هر روز به نو برآید آن دلبر مست با ساغر پرفتنه‌ی پرشور بدست گر بستانم قرابه‌ی عقل شکست ور نستانم ندانم از دستش رست هر روز حجاب بیقراران بیش است زان درد من از قطره‌ی باران بیش است آنجا که منم تا که بدانجا که منم دو کون چه باشد که هزاران بیش است هر روز دلم در غم تو زارتر است وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادارتر است هر روز دل مرا سماع و طربیست میگوید حسن او بر این نیز مه‌ایست گویند چرا خوری تو با پنج انگشت زیرا انگشت پنج آمد شش نیست هر صورت کاید به از او امکان هست چون بهتر از آن هست نه معشوق منست صورتها را همه بران از دل خویش تا صورت بیصورت آید در دست هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت وز دیده‌ی من خیال روی تو نرفت در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت هشیار اگر زر و گر زرین است اسب است ولی بهاش کم از زینست هر کو به خرابات نشد عنین است زیرا که خرابات اصول دینست هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است خونریزی او خلاصه‌ی پرهیز است خورشید چو با بنده عنایت دارد عیبی نبود که بنده بیگه خیز است یاری که به حسن از صفت افزونست در خانه درآمد که دل تو چونست او دامن خود کشان و دل میگفتش دامن برکش که خانه‌ی پرخونست یاری که به نزد او گل و خار یکیست در مذهب او مصحف و زنار یکیست ما را غم آن یار چرا باید خورد کو را خر لنگ و اسب رهوار یکیست یاری که غمش دوای هر بیمار است او را یار است هرکه با او یار است گویند مرا باش در کار مدام من بی‌کارم ولیک او در کار است یکبار به مردم و مرا کس نگریست گر بار دگر زنده شوم دانم زیست ای کرده تو قصد من ترا با من چیست یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست یک چشم من از روز جدائی بگریست چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست چون روز وصال شد فرازش کردم گفتم نگریستی نباید نگریست ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث پاکی و منزهی ز نسیان و حدث جز فکر تو در سرم همه عین خطاست جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث ما را چو ز عشق میشود راست مزاج عشق است طبیب ما و داروی علاج پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن این عشق ز کس نزاد و نی‌داد نتاج اندر سر من نبود جز رای صلاح اندر شب و روز پاک جویای صلاح امسال چنانم که نیارم گفتن یک سال دگر وای مرا وای صلاح آبی که از این دیده چو خون میریزد خونیست بیا ببین که چون میریزد پیداست که خون من چه برداشت کند دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد آنان که محققان این درگاهند نزد دل اهل دل چو برگ کاهند اهل دل خاصگان شاهنشاهند باقی همه هرچه هست خرج راهند آن تازه تنی که در بلای تو بود آغشته به خون کربلای تو بود یارب که چه کار دارد و کارستان آن بی‌کاری که از برای تو بود آنجا بنشین که همنشین مردانند تا دود کدورت ترا بنشانند اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان زانبیش که اندیشه کنی میدانند آنجا که بهر سخن دل ما گردد من می‌دانم که زود رسوا گردد چندان بکند یاد جمال خوش تو کر هر نفسش نقش تو پیدا گردد آن خوبانی که فتنه‌ی بتکده‌اند ما را به خرابات بتان ره زده‌اند کافر دل و خونخواره این ره بده‌اند وز مکر چنین عابد و زاهد شده‌اند آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد گفتا همه آن کنم که رایت خواهد دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد آن دل که به شاهد نهان درنگرد کی جانب ملکت جهان درنگرد بی‌زار شود ز چشم در روز اجل کان روی رها کند به جان درنگرد آندم که ز افلاک گهر ریز کند هر ذره بسوی اصل خود خیز کند از نخوت آن باد و زین باد هوس هر ذره ز آفتاب پرهیز کند آن ذره که جز همدم خورشید نشد بر نقد زد و سخره‌ی امید نشد عشقت به کدام سر درافتاد که زود از باد تو رقصان چو سر بید نشد آن راحت جان گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد زین گل چو درخت سر برآرم خندان کاب حیوان گرد گلم میگردد آنرا که به ضاعت قناعت باشد هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد زنهار تولا مکن الا به خدای کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد آن را که به علم و عقل افراشته‌اند او را به حساب روزی انگاشته‌اند وان را که سر از عقل تهی داشته‌اند از مال به جای آن درانباشته‌اند آن را که خدای ناف بر عشق برید او داند ناله‌های عشاق شنید هر جای که دانه دید زانجا برمید پرید بدان سوی که مرغی نپرید آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد از رحمت و فضل اوش امداد رسد کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب تا پیش از اجل مرا به فریاد رسد آن را منگر که ذوفنون آید مرد در عهد و وفا نگر که چون آید مرد از عهده‌ی عهد اگر برون آید مرد از هرچه صفت کنی فزون آید مرد آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد از عشق تو می نایدم از عشقم یاد اسباب و علل پیش من آمد همه باد بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد آن روز که جان خرقه‌ی قالب پوشید دریای عنایت از کرم میجوشید سرنای دل از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد و بخروشید زاهدی را گفت یاری در عمل کم گری تا چشم را ناید خلل گفت زاهد از دو بیرون نیست حال چشم بیند یا نبیند آن جمال گر ببیند نور حق خود چه غمست در وصال حق دو دیده چه کمست ور نخواهد دید حق را گو برو این چنین چشم شقی گو کور شو غم مخور از دیده کان عیسی تراست چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست عیسی روح تو با تو حاضرست نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست لیک بیگار تن پر استخوان بر دل عیسی منه تو هر زمان همچو آن ابله که اندر داستان ذکر او کردیم بهر راستان زندگی تن مجو از عیسی‌ات کام فرعونی مخواه از موسی‌ات بر دل خود کم نه اندیشه‌ی معاش عیش کم ناید تو بر درگاه باش این بدن خرگاه آمد روح را یا مثال کشتیی مر نوح را ترک چون باشد بیابد خرگهی خاصه چون باشد عزیز درگهی پادشاهی مست اندر بزم خوش می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش کرد اشارت کش درین مجلس کشید وان شراب لعل را با او چشید پس کشیدندش به شه بی‌اختیار شست در مجلس ترش چون زهر و مار عرضه کردش می نپذرفت او به خشم از شه و ساقی بگردانید چشم که به عمر خود نخوردستم شراب خوشتر آید از شرابم زهر ناب هین به جای می به من زهری دهید تا من از خویش و شما زین وا رهید می نخورده عربده آغاز کرد گشته در مجلس گران چون مرگ و درد هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل در جهان بنشسته با اصحاب دل حق ندارد خاصگان را در کمون از می احرار جز در یشربون عرضه می‌دارند بر محجوب جام حس نمی‌یابد از آن غیر کلام رو همی گرداند از ارشادشان که نمی‌بیند به دیده دادشان گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی سر نصح اندر درونشان در شدی چون همه نارست جانش نیست نور که افکند در نار سوزان جز قشور مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت کی شود از قشر معده گرم و زفت نار دوزخ جز که قشر افشار نیست نار را با هیچ مغزی کار نیست ور بود بر مغز ناری شعله‌زن بهر پختن دان نه بهر سوختن تا که باشد حق حکیم این قاعده مستمر دان در گذشته و نامده مغز نغز و قشرها مغفور ازو مغز را پس چون بسوزد دور ازو از عنایت گر بکوبد بر سرش اشتها آید شراب احمرش ور نکوبد ماند او بسته‌دهان چون فقیه از شرب و بزم این شهان گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی چه خموشی ده به طبعش آر هی هست پنهان حاکمی بر هر خرد هرکه را خواهد به فن از سر برد آفتاب مشرق و تنویر او چون اسیران بسته در زنجیر او چرخ را چرخ اندر آرد در زمن چون بخواند در دماغش نیم فن عقل کو عقل دگر را سخره کرد مهره زو دارد ویست استاد نرد چند سیلی بر سرش زد گفت گیر در کشید از بیم سیلی آن زحیر مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد سوی مبرز رفت تا میزک کند یک کنیزک بود در مبرز چو ماه سخت زیبا و ز قرناقان شاه چون بدید او را دهانش باز ماند عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند عمرها بوده عزب مشتاق و مست بر کنیزک در زمان در زد دو دست بس طپید آن دختر و نعره فراشت بر نیامد با وی و سودی نداشت زن به دست مرد در وقت لقا چون خمیر آمد به دست نانبا بسرشد گاهیش نرم و گه درشت زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای درهمش آرد گهی یک لخته‌ای گاه در وی ریزد آب و گه نمک از تنور و آتشش سازد محک این چنین پیچند مطلوب و طلوب اندرین لعبند مغلوب و غلوب این لعب تنها نه شو را با زنست هر عشیق و عاشقی را این فنست از قدیم و حادث و عین و عرض پیچشی چون ویس و رامین مفترض لیک لعب هر یکی رنگی دگر پیچش هر یک ز فرهنگی دگر شوی و زن را گفته شد بهر مثال که مکن ای شوی زن را بد گسیل آن شب گردک نه ینگا دست او خوش امانت داد اندر دست تو کانچ با او تو کنی ای معتمد از بد و نیکی خدا با تو کند حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی نه عفیفی ماندش و نه زاهدی آن فقیه افتاد بر آن حورزاد آتش او اندر آن پنبه فتاد جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید چون دو مرغ سربریده می‌طپید چه سقایه چه ملک چه ارسلان چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان چشمشان افتاده اندر عین و غین نه حسن پیداست این‌جا نه حسین شد دراز و کو طریق بازگشت انتظار شاه هم از حد گذشت شاه آمد تا ببیند واقعه دید آن‌جا زلزله‌ی القارعه آن فقیه از بیم برجست و برفت سوی مجلس جام را بربود تفت شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال تشنه‌ی خون دو جفت بدفعال چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار چه نشستی خیره ده در طبعش آر خنده آمد شاه را گفت ای کیا آمدم با طبع آن دختر ترا پادشاهم کار من عدلست و داد زان خورم که یار را جودم بداد آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش کی دهم در خورد یار و خویش و توش زان خورانم من غلامان را که من می‌خورم بر خوان خاص خویشتن زان خورانم بندگان را از طعام که خورم من خود ز پخته یا ز خام من چو پوشم از خز و اطلس لباس زان بپوشانم حشم را نه پلاس شرم دارم از نبی ذو فنون البسوهم گفت مما تلبسون مصطفی کرد این وصیت با بنون اطعموا الاذناب مما تاکلون دیگران را بس به طبع آورده‌ای در صبوری چست و راغب کرده‌ای هم به طبع‌آور بمردی خویش را پیشوا کن عقل صبراندیش را چون قلاووزی صبرت پر شود جان به اوج عرش و کرسی بر شود مصطفی بین که چو صبرش شد براق بر کشانیدش به بالای طباق در کف خشم و شهوت و خور و خواب این چنین عاجز و زبون که تویی خویشتن آدمی همی شمری برو ای خر فراخ کون که تویی دگر باره بگفتش کای خردمند طبیبانه در آموزم یکی پند جوابش داد کای باریک بینش جهان جان و جان آفرینش طبیبی در یکی نکته نهفته است خدا آن نکته را با خلق گفته است بیا شام و بخور خوردی که خواهی کم و بسیار نه کارد تباهی ز بسیار و ز کم بگذر که خام است نگهدار اعتدال اینت تمام است دو زیرک خوانده‌ام کاندر دیاری رسیدند از قضا بر چشمه ساری یکی کم خورد کاین جان می‌گزاید یکی پر خورد کاین جان می‌فزاید چو بر حد عدالت ره نبردند ز محرومی و سیری هر دو مردند ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند مدام معتکف آستان خمارند از آن به خاک درت مست می‌سپارم جان که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند چرا بهیچ شمارند می پرستان را که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار روا مدار جدائی که خود ترا دارند چو سایه راه نشینان بپای دیوارت اگر به فرق نپویند نقش دیوارند ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز چو بلبلان چمن در هوای گلزارند ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد در تاب مرو گر دل گمگشته‌ی ما را گویند که در حلقه‌ی گیسوی تو باشد بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم کز هر دو جهان قبله‌ی من روی تو باشد در دیده کشم خاک کف پای کسی را کو خاک کف پای سرکوی تو باشد گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد صیاد من آنست که نخجیر تو گردد سلطان من آنست که هندوی تو باشد هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد سودا زده‌ی سلسله‌ی موی تو باشد هر کس که نهد پای بر آن خاک سر کو ذکرش همه این است که گم گشته دلم کو من از اثر عشق، سیه بخت و سیه روز او از مدد حسن، سیه چشم و سیه مو دیباچه‌ی امید من آن صفحه‌ی رخسار سرمایه‌ی سودای من آن حلقه‌ی گیسو جمعی همه آشفته‌ی آن سنبل مشکین شهری همه شوریده‌ی آن نرگس جادو هم لاله نرسته‌ست بدین آب و بدین تاب هم گل به شکفته ست بدین رنگ و بدین بو من تشنه لب ساقی و او طالب کوثر حاشا که رود آب من و شیخ به یک جو برخاست ز هر گوشه بلایی به کمینم تا دیده‌ام افتاد بدان گوشه‌ی ابرو آهوی من آن کار که با شیردلان کرد هرگز نکند شیر قوی پنجه به آهو حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق نه زر به ترازویم و نه زور به بازو زیبا صنما پرده ز رخسار برانداز تا بر طرف قبله فروغی نکند رو چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو در آن غفلت به بی‌کاری بشب شد روز کار تو چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو چو روبه حیله‌ها سازی ز بهر صید عوانی تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی مگر سیری نمی‌داند سگ مردار خوار تو طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید ز بی نانی اگر از حد گذشته‌ست اضطرار تو ز بیماری مزورهای چون کشکاب می‌سازد ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو تو بی‌دارو و بی‌قوت نیابی زین مرض صحت بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو تو را زان سیم می‌باید که در کار خودی دایم چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟ که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو به جامه قالب خود را منقش می‌کنی تا شد تکلفهای بی‌معنی تو صورت نگار تو بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو ازین سیرت نمی‌ترسی که فردا گویدت ایزد که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو! ملک شمشیر زن باید، چو تو تن می‌زنی ناید ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر که مروارید اشک اوست در گوشوار تو خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو به شادی می‌کنی جولان درین میدان، نمی‌دانم در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟ بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو! چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمی‌گیرد دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه ز خرمنهای درویشان، خران بی‌فسار تو به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله‌ی زرین که گاو سامری دارد امل در اغترار تو بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه می‌باشی امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟ چو سنگ آسیا روزی ز بی‌آبی شود ساکن درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی‌شک چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا چو قارون در زمین مانده‌ست مال خاکسار تو ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان سیه رو می‌کند هر دم، سپیدی عذار تو مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوش‌تر که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو! گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در دواتت سله‌ی ماری کزو باشد دمار تو خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه چو در دیوان شه گردد سیه‌سر زرده مار تو تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور که بی دینی است دین تو و بی‌شرعی شعار تو! دل بیچاره‌ای راضی نباشد از قضای تو زن همسایه‌ای آمن نبوده در جوار تو ز بی‌دینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو ز بی‌علمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو تو را در سر کله‌داری‌ست چون کافر، از آن هر شب ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو کنی دین‌دار را خواری و دنیا دار را عزت عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو! تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی به بازار قیامت در پدید آید خسار تو ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش به نزد ره روان بازی‌ست رقص خرس‌وار تو! چه گویی، نی روش اینجا به خرقه‌ست آب روی تو چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه ز دست جبر در بندست پای اختیار تو به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو تو چنگی در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت چو زین سان در نوا آید بریشم‌وار تار تو چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی! غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو رخ‌ها بنگر تو زعفرانی کز درد همی‌دهد نشانی شهری بنگر ز درد رنجور چون باغ به موسم خزانی این درد ز غصه فراق است از هیبت حکم آسمانی بیم است فلک سیاه گردد از آتش و ناله نهانی دوزخ بنگر که سر برآورد ناگه ز میان شادمانی برخاست غریو جان ز هر سو هان ای کس بی‌کسان تو دانی فرمود که این فراق فانی است افغان ز فراق جاودانی یا رب چه شود اگر تو ما را از هر دو فراق وارهانی این گفته و بسته شد دهانم باقی تو بگو اگر توانی ای صبا، حال من بدو برسان نه چنان سرسری، نکو برسان سخن من نه بیش گوی و نه کم آنچه من گویمت، بگو، برسان به زبان کسش مده پیغام خود سخن گوی و روبرو برسان نامه با خودنگاه دار و چو او با تو گوید که، نامه کو؟ برسان گر مجالت نباشد اول روز فرصتی نیک‌تر بجو، برسان قصه‌ی این غریب سرگشته پیش آن ماه تندخو برسان حلقه‌ای باز کن ز طره‌ی او حلقه بگذاشتیم، بو برسان سخن چشم همچو جوی مرا بنگار بهانه جو برسان اوحدی گر چه در غمش یکتاست تو سلام هزار تو برسان ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا تو جان سلیمانی آرامگه جانی ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا ای بیخودی جان‌ها در طلعت خوب تو ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم از حسن جمالات پرخرم تو جانا تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه‌ای نشستی ما را همه بند دام کردی ما بند شدیم و تو بجستی جز دام تو نیست کفر و ایمان یا رب که چه بس درازدستی گر خواب و قرار رفت غم نیست دولت بر ماست چون تو هستی چون ساقی عاشقان تو باشی پس باقی عمر ما و مستی ای صورت جان و جان صورت بازار بتان همه شکستی ما را چو خیال تو بود بت پس واجب گشت بت پرستی عقل دومی و نفس اول ای آمده بهر ما به پستی این وهم من است شرح تو نیست تو خود هستی چنانک هستی ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر به گرد جمله‌ی عالم در آورده رسن دارم فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن گرچه نوای جهان خارج پرده رود چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن پیش سریر سران آب ده دست باش تات مسلم بود پشت به خم ساختن نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر با دل آتش فشان چهره دژم ساختن نتوان در خط دهر خط وفا یافتن نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن رخش به هرای زر بردن در پیش دیو پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود بر سر زند مغان بسم رقم ساختن چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن هین که در دل شکست زلزله‌ی نفخ صور گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا کز دم این دم توان زاد عدم ساختن گرچه ز روی قضا بر تو ستم‌ها رود جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن یوسف دلها توئی کایت توست از سخن پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند نام شماخی توان مصر عجم ساختن عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن چون تو طریق نجات از دم عم یافتی شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن چون به در مصطفی نایب حسان توئی فرض بود نعت او حرز امم ساختن تو چشم شیخ را دیدن میاموز فلک را راست گردیدن میاموز تو کل را جمع این اجزا مپندار تو گل را لطف و خندیدن میاموز تو بگشا چشم تا مهتاب بینی تو مه را نور بخشیدن میاموز تو عقل خویش را از می نگهدار تو می را عقل دزدیدن میاموز تو باز عقل را صیادی آموز چنین بیهوده پریدن میاموز یتیمان فراقش را بخندان یتیمان را تو نالیدن میاموز دل مظلوم را ایمن کن از ترس دل او را تو لرزیدن میاموز تو ظالم را مده رخصت به تأویل ستیزا را ستیزیدن میاموز زبان را پردگی می‌دار چون دل زبان را پرده بدریدن میاموز تو در معنی گشا این چشم سر را چو گوشش حرف برچیدن میاموز طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست صعوه‌ی کم زهره‌ام من وین دلیری از کجا رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی فی‌الیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان گر باقیست جامی آنست عمر باقی فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی لکن مع الملاحی اشرب علی‌السواقی من رند و می پرستم پندم مده که مستم کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم فالقلب مستهام من شدة الفراقی دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی گر نه تهی باشدی بیشترین جوی‌ها خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها خم که در او باده نیست هست خم از باد پر خم پر از باد کی سرخ کند روی‌ها هست تهی خارها نیست در او بوی گل کور بجوید ز خار لطف گل و بوی‌ها با طلب آتشین روی چو آتش ببین بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی آنک خدایش بشست دور ز روشوی‌ها بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها از غلط عاشقان از تبش روی او صورت او می‌شود بر سر آن موی‌ها هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند چون مگسان شسته‌اند بر سر چربوی‌ها باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خوی‌ها آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر راست شود روح چون کژ کند ابروی‌ها مفخر تبریزیان شمس حق بی‌زیان توی به تو عشق توست باز کن این توی‌ها تنگ شد از غم دل جای به من یک دل و این همه غم وای به من قتلم امروز نشد تا چه کند حسرت وعده فردای به من نقد جان دادم و یک بوسه نداد آب لب لعل شکرخای به من در محبت چه تطاول که نکرد آن سر زلف چلیپای به من نیست روزی که بلایی نرسد زان قد و قامت و بالای به من نفسی نیست که آتش نزند شعله‌ی عشق سراپای به من در گذرگاه وی از کثرت خلق بسته شد راه تماشای به من در غم عشق فروغی نرسید شادی از گلشن صحرای به من زهی در کوی عشقت مسکن دل چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل چکیده خون دل بر دامن جان گرفته جان پرخون دامن دل از آن روزی که دل دیوانه‌ی توست به صد جان من شدم در شیون دل منادی می‌کنند در شهر امروز که خون عاشقان در گردن دل چو رسوا کرد ما را درد عشقت همی کوشم به رسوا کردن دل چو عشقت آتشی در جان من زد برآمد دود عشق از روزن دل زهی خال و زهی روی چو ماهت که دل هم دام جان هم ارزن دل مکن جانا دل ما را نگه‌دار که آسان است بر تو بردن دل چو گل اندر هوای روی خوبت به خون درمی‌کشم پیراهن دل بیا جانا دل عطار کن شاد که نزدیک است وقت رفتن دل کاری است قوی ز خود بریدن خود را به فنای محض دیدن مانند قلم زبان بریده بر لوح فنا به سر دویدن صد تنگ شکر چشیده هر دم پس کرده سال از چشیدن این راز شگرف پی ببردن وانگاه ز خویش پی بریدن صد توبه به یک نفس شکستن صد پرده به یک زمان دریدن در میکده دست بر گشادن با ساقی روح می کشیدن در پرتو دوست همچو شمعی در خود به رسیدن و رسیدن بی خویش شدن ز هستی خویش در هستی او بیارمیدن همچون عطار عشق او را بر هستی خویشتن گزیدن هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی شرح نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی نای بنه دهان همی‌آرد صبح ناله‌ای چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی درده بی‌دریغ از آن شیره و شیر رایگان شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی درده باده‌ای چو زر پاک ز خویشمان ببر نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله‌ها دانش غیب یابد و تبصره و فراستی جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌ای مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی ترک زیارتت شها دان ز خری نه بی‌خری ز آنک به جان است متصل حج تو بی‌مسافتی هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی سر دل تو جز ولا تا نبود که بی‌گمان بر سر بینیت کند سر دلت علامتی حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی جان و دل مرید را از شهوات ما و من جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی پادشهی بود ملایک سپاه بر فلک از قدر زدی بارگاه در حرمش پرده نشین دختری اختر سعدی و چه سعد اختری زلف کجش حلقه کش گوش ماه چشم غزال از پی چشمش سیاه خال رخش داغ دل آفتاب غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب طره که در پای خود انداخته دام ره کبک دری ساخته منظره‌ای داشت چو قصر سپهر شمسه‌ی طاقش گل زرین مهر نسر فلک طایر دیوار او تاج زحل قبه‌ی زرکار او کنگر این منظر عالی مکان آمده بر قصر فلک نردبان بود بر آن غیرت بام سپهر صبحدمی جلوه نما همچو مهر جلوه او دید یکی خرقه پوش آمد از آن جلوه‌گری در خروش تیر جگردوزی از آن غمزه جست بر جگرش آمد و تا پرنشست تیر که از سخت کمانی بود رخنه گر خانه‌ی جانی بود داشت ز تیرش جگری دردناک آه کشیدی و تپیدی به خاک مضطر از آن درد نهانی که داشت جان به لب از آفت جانی که داشت ناظر آن منظر عالی بنا عاشق و دیوانه و سر در هوا شهر پر آوازه‌ی غوغای او هرطرف افسانه‌ی سودای او بیخودی او به مقامی کشید کز همه بگذشت و به خسرو رسید یافت چو شه حالت درویش را خواند وزیر خرد اندیش را گفت در این کار چه سازم علاج هست به تدبیر توام احتیاج از جگرش دشنه جگرگون کنم یا نکنم هم تو بگو چون کنم گفت به جم کوکبه دانا وزیر کای به تو زیبنده کلاه و سریر هست در این کشتن و خون ریختن سرزنشی بهر خود انگیختن مصلحت آنست که پنهانیش جانب خلوتگه خود خوانیش پرسیش از آتش دل گرم گرم پس سخنان شرح دهی نرم نرم پس طلبی آنچه نیاید از او وان در بسته نگشاید از او تا به طلبکاری آن پا نهد خانه به سیلاب تمنا دهد مرد مدبر به شه ارجمند هر چه بیان کرد فتادش پسند شامگهی سایه‌ی لطف خدای در حرم خاص‌ترین کرد جای خواند گدا را به حریم حرم کرد ز الطاف خودش محترم گفت که ای سوخته داغ دل داغ غمت تازه گل باغ دل آنکه چو شمع است ترا سوز ازو وانکه نشستی بچنین روز ازو بستن عقدش بتو بخشد فراغ لیک به سد عقد در شب چراغ گر به مثل مهر صباح آوری شامگه او را به نکاح آوری مرد گدا پیشه چو این مژده یافت رقص کنان جانب عمان شتافت کاسه‌ی چوبین ز میان باز کرد آب برون ریختن آغاز کرد خود نه همین یک تنه در کار بود چشم ترش نیز مدد کار بود مردم آبی چو خبر یافتند بهر تماشا همه بشتافتند رفت یکی پیش که مقصود چیست گرنه ز سوداست در این سود چیست گفت بر آنم که پی در ناب گرد برانگیزم از این بحر آب منتظرانش همه حیران شدند وز سخنش جمله پریشان شدند لب بگشودند که گر مدتی دور سپهرش بدهد مهلتی بسکه ازین بحر برون ریزد آب عرصه این بحر نماید سراب به که دراین بحر شناور شویم همچو صدف حامل گوهر شویم گر نکنیمش ز گهر کامکار زود از این بحر بر آرد دمار همچو صدف در ته دریا شدند بعد زمانی همه پیدا شدند پر ز گهر ساخته کف چون صدف بر لب دریا گهر افشان ز کف بسکه فشاندند بر آن عرصه در دامن صحرا ز گهر گشت پر دید چو آن عاشق همت بلند خاک پر از گوهر خاطر پسند رفت و ز در کیسه خود ساخت پر آمد و بر تخت شه افشاند در ز آمدنش گشت غمین شهریار فکر بسی کرد به تدبیر کار فکرت او راه به جایی نیافت از پی آن درد دوایی نیافت مرد گدا پیشه زمین بوسه داد گفت که شاها فلکت بنده باد گوی فلک قبه ایوان تو ملک بقا عرصه جولان تو چتر زر اندود تو خورشید باد مطربه بزم تو ناهید باد هست چو ناکامی من کام شاه نیست ز همت که شوم کام خواه از مدد همت والای خویش دست کشیدم ز تمنای خویش دید چو بر همت او شهریار کرد بر او عقد جواهر نثار گفت تویی قابل پیوند من هست سزاوار تو فرزند من خواند عزیزان و به سد جد و جهد بست بدو عقد زلیخای عهد دامن مقصود فتادش به دست رفت و به خلوتگه عشرت نشست مرد گداپیشه که آنجا رسید از مدد همت والا رسید همت اگر سلسله جنبان شود مور تواند که سلیمان شود ای به ره ملک سخن گام زن از تو بسی راه به ملک سخن نام سخن از تو مبدل به ننگ قافیه‌ی از نسبت نظمت به تنگ موی زنخدان گذرانی ز ناف لیک به آن مو نشوی مو شکاف گر چه شود ریش به غایت دراز ریش درازت نکند نکته ساز پایه ازین مایه نگردد بلند بز هم ازین مایه بود بهره‌مند چند عصا رایت شهرت کنی ریش برآن پرچم رایت کنی کرد عصایی و بلند اوفتاد شعر ترا هیچ بلندی نداد زین علم زرق به میدان نو کشور معنی نشود زان تو کوس کند نوحه بر آن پادشاه کاو شود اقلیم گشای سپاه تا نکنی غارت نظمی نخست ره ننماید به تو آن نظم سست آنکه بود دخل ز دخلش زیاد دست به درویش نباید گشاد مهر خموشی به لب خویش نه پستی خود را نکنی فاش نه آب که رو جانب پستی فکند پستی خود گفت به بانگ بلند کوس نه‌ای، زمزمه کوس چیست غلغل بیهوده چو ناقوس چیست خضر نه‌ای، چشمه حیوان مجوی کالبدی منزلت جان مجوی نظم دلاویز که جان‌پرور است پاره‌ای از جان سخن‌گستر است اهل تناسخ مگر این دیده‌اند کز سخن خویش نگردیده‌اند جسم سخن جلوه گه جان کنند کار مسیحاست که ایشان کنند نکته وران طایفه‌ای دیگرند از دگران پاره‌ای انسان ترند بلعجبی چند که بی سیر پای از تتق عرش نمایند جای کرسی سر چون سر زانو کنند آن طرف عرش تکاپو کنند روح به دمسازی روحانیان جسم به همخوابی جسمانیان گاه چو مو بر سرآتش به تاب گاه قصب درگذر آفتاب دامن فکرت به میان کرده چست رفته به دریوزه‌ی عقل نخست حلقه صفت سرشده دمساز پای حلقه زده بر در این نه سرای سیر جهان کرده و بر جای خویش گشته جهان بی‌مدد پای خویش نادره مرغان همایون اثر پر نه و مانند ملک تیز پر بر سر راه کرم لایزال چشم به ره تا چه نماید جمال گشته برآن دایره دیرپای لیک چو پرگار به یک جای پای پرده گشای رخ ابکار راز نیل حقیقت کش روی مجاز ماشطه‌ی حسن جمیلان فکر شانه زن زلف خیالات بکر تا که در این مرحله عمر کاه درپی این خرقه سپاریم راه قرب سخن مقصد اقصای ماست ساحت آن ملک طرب جای ماست هست سخن شاهد دلجوی ما در طلب اوست تکاپوی ما شب همه شب ما و تمنای او خواب نداریم ز سودای او از اثر بود سخن بود ماست روی سخن قبله مقصود ماست هست به محراب سخن روی ما سجده گه ما سر زانوی ما شب دم از افسانه او می‌زنیم روز در خانه او می‌زنیم نظم که سرمایه پایندگی است پایه او غیر چه داند که چیست پرتو این آتش انجم سپند دیده خفاش چه داند که چند گرمی خورشید ز عیسا بپرس خوبی یوسف ز زلیخا بپرس پایه معنی ز فلک برتر است نکته سرا مرغ ملایک پر است در خم این دایره پرشکن زمزمه‌ای بود برون از سخن در حدیث آمد که روز رستخیز امر آید هر یکی تن را که خیز نفخ صور امرست از یزدان پاک که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک باز آید جان هر یک در بدن هم‌چو وقت صبح هوش آید به تن جان تن خود را شناسد وقت روز در خراب خود در آید چون کنوز جسم خود بشناسد و در وی رود جان زرگر سوی درزی کی رود جان عالم سوی عالم می‌دود روح ظالم سوی ظالم می‌دود که شناسا کردشان علم اله چونک بره و میش وقت صبحگاه پای کفش خود شناسد در ظلم چون نداند جان تن خود ای صنم صبح حشر کوچکست ای مستجیر حشر اکبر را قیاس از وی بگیر آنچنان که جان بپرد سوی طین نامه پرد تا یسار و تا یمین در کفش بنهند نامه‌ی بخل و جود فسق و تقوی آنچ دی خو کرده بود چون شود بیدار از خواب او سحر باز آید سوی او آن خیر و شر گر ریاضت داده باشد خوی خویش وقت بیداری همان آید به پیش ور بد او دی خام و زشت و در ضلال چون عزا نامه سیه یابد شمال ور بد او دی پاک و با تقوی و دین وقت بیداری برد در ثمین هست ما را خواب و بیداری ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا حشر اصغر حشر اکبر را نمود مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود لیک این نامه خیالست و نهان وآن شود در حشر اکبر بس عیان این خیال اینجا نهان پیدا اثر زین خیال آنجا برویاند صور در مهندس بین خیال خانه‌ای در دلش چون در زمینی دانه‌ای آن خیال از اندرون آید برون چون زمین که زاید از تخم درون هر خیالی کو کند در دل وطن روز محشر صورتی خواهد شدن چون خیال آن مهندس در ضمیر چون نبات اندر زمین دانه‌گیر مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست ممنان را در بیانش حصه‌ایست چون بر آید آفتاب رستخیز بر جهند از خاک زشت و خوب تیز سوی دیوان قضا پویان شوند نقد نیک و بد به کوره می‌روند نقد نیکو شادمان و ناز ناز نقد قلب اندر زحیر و در گداز لحظه لحظه امتحانها می‌رسد سر دلها می‌نماید در جسد چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش یا چو خاکی که بروید سرهاش از پیاز و گندنا و کوکنار سر دی پیدا کند دست بهار آن یکی سرسبز نحن المتقون وآن دگر هم‌چون بنفشه سرنگون چشمها بیرون جهید از خطر گشته ده چشمه ز بیم مستقر باز مانده دیده‌ها در انتظار تا که نامه ناید از سوی یسار چشم گردان سوی راست و سوی چپ زانک نبود بخت نامه‌ی راست زپ نامه‌ای آید به دست بنده‌ای سر سیه از جرم و فسق آگنده‌ای اندرو یک خیر و یک توفیق نه جز که آزار دل صدیق نه پر ز سر تا پای زشتی و گناه تسخر و خنبک زدن بر اهل راه آن دغل‌کاری و دزدیهای او و آن چو فرعونان انا و انای او چون بخواند نامه‌ی خود آن ثقیل داند او که سوی زندان شد رحیل پس روان گردد چو دزدان سوی دار جرم پیدا بسته راه اعتذار آن هزاران حجت و گفتار بد بر دهانش گشته چون مسمار بد رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش گشته پیدا گم شده افسانه‌اش پس روان گردد به زندان سعیر که نباشد خار را ز آتش گزیر چون موکل آن ملایک پیش و پس بوده پنهان گشته پیدا چون عسس می‌برندش می‌سپوزندش به نیش که برو ای سگ به کهدانهای خویش می‌کشد پا بر سر هر راه او تا بود که بر جهد زان چاه او منتظر می‌ایستد تن می‌زند در امیدی روی وا پس می‌کند اشک می‌بارد چون باران خزان خشک اومیدی چه دارد او جز آن هر زمانی روی وا پس می‌کند رو به درگاه مقدس می‌کند پس ز حق امر آید از اقلیم نور که بگوییدش کای بطال عور انتظار چیستی ای کان شر رو چه وا پس می‌کنی ای خیره‌سر نامه‌ات آنست کت آمد به دست ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست چون بدیدی نامه‌ی کردار خویش چه نگری پس بین جزای کار خویش بیهده چه مول مولی می‌زنی در چنین چه کو امید روشنی نه ترا از روی ظاهر طاعتی نه ترا در سر و باطن نیتی نه ترا شبها مناجات و قیام نه ترا در روز پرهیز و صیام نه ترا حفظ زبان ز آزار کس نه نظر کردن به عبرت پیش و پس پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش پس چه باشد مردن یاران ز پیش نه ترا بر ظلم توبه‌ی پر خروش ای دغا گندم‌نمای جوفروش چون ترازوی تو کژ بود و دغا راست چون جویی ترازوی جزا چونک پای چپ بدی در غدر و کاست نامه چون آید ترا در دست راست چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم سایه‌ی تو کژ فتد در پیش هم زین قبل آید خطابات درشت که شود که را از آن هم کوز پشت بنده گوید آنچ فرمودی بیان صد چنانم صد چنانم صد چنان خود تو پوشیدی بترها را به حلم ورنه می‌دانی فضیحتها به علم لیک بیرون از جهاد و فعل خویش از ورای خیر و شر و کفر و کیش وز نیاز عاجزانه‌ی خویشتن وز خیال و وهم من یا صد چو من بودم اومیدی به محض لطف تو از ورای راست باشی یا عتو بخشش محضی ز لطف بی‌عوض بودم اومید ای کریم بی‌عوض رو سپس کردم بدان محض کرم سوی فعل خویشتن می‌ننگرم سوی آن اومید کردم روی خویش که وجودم داده‌ای از پیش بیش خلعت هستی بدادی رایگان من همیشه معتمد بودم بر آن چون شمارد جرم خود را و خطا محض بخشایش در آید در عطا کای ملایک باز آریدش به ما که بدستش چشم دل سوی رجا لاابالی وار آزادش کنیم وآن خطاها را همه خط بر زنیم لا ابالی مر کسی را شد مباح کش زیان نبود ز غدر و از صلاح آتشی خوش بر فروزیم از کرم تا نماند جرم و زلت بیش و کم آتشی کز شعله‌اش کمتر شرار می‌بسوزد جرم و جبر و اختیار شعله در بنگاه انسانی زنیم خار را گلزار روحانی کنیم ما فرستادیم از چرخ نهم کیمیا یصلح لکم اعمالکم خود چه باشد پیش نور مستقر کر و فر اختیار بوالبشر گوشت‌پاره آلت گویای او پیه‌پاره منظر بینای او مسمع او آن دو پاره استخوان مدرکش دو قطره خون یعنی جنان کرمکی و از قذر آکنده‌ای طمطراقی در جهان افکنده‌ای از منی بودی منی را واگذار ای ایاز آن پوستین را یاد دار بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست دور سپهر بنده‌ی درگاه جاه اوست مودود شه مید دین پهلوان شرق کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست گردون غبار پایه‌ی تخت بلند او خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست سیر ستارگان فلک نیست در بروج بر گوشهای کنگره‌ی بارگاه اوست چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست ای بس همای بخت که پرواز می‌کند در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست بر آستان چرخ به منت قدم نهد گردی که مایه و مددش خاک راه اوست انصاف اگر گواه دوام است لاجرم انصاف او به دولت دایم گواه اوست روزش چنین که هست همیشه به کام باد کاین ایمنی نتیجه‌ی روز پگاه اوست منصور باد رایت نصرت‌فزای او کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد ظل همای دولت گسترده بر سرت باد دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن چون بیضه‌ی چرخ نه تو در زیر شهپرت باد نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد هر جا زنی سرادق با هم دمان صادق خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد عشق آمد و گرد فتنه بر جایم ریخت عقلم شد و صبررفت و دانش بگریخت این واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت درپایم ریخت شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود به خشم رفت و درین گردش زمانم بست چه رنجها که به من گردش زمانه نمود گهی ز چشمه‌ی جنت مرا شرابی داد گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن چه حالها که مرا آن می شبانه نمود! در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم مرا معاینه پیری از آن میانه نمود چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم که این فتوحم از آن باده‌ی مغانه نمود گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود به استانش چو گفتم که: در میان آرم کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود رخش ز دیده‌ی معنی به صورتی دیدم که صورت دگران بازی و بهانه نمود چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود از آن غزال شنیدم به راستی غزلی که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود دیر آمدی‌ای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم بازننشست از روی تو سر نمی‌توان تافت وز روی تو در نمی‌توان بست از پیش تو راه رفتنم نیست چون ماهی اوفتاده در شست سودای لب شکردهانان بس توبه صالحان که بشکست ای سرو بلند بوستانی در پیش درخت قامتت پست بیچاره کسی که از تو ببرید آسوده تنی که با تو پیوست چشمت به کرشمه خون من ریخت وز قتل خطا چه غم خورد مست سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمی‌توان جست ور سر ننهی در آستانش دیگر چه کنی دری دگر هست نگارا تو گلی یا جمله قندی که چون بینی مرا چون گل بخندی نگارا تو به بستان آن درختی که چون دیدم تو را بیخم بکندی چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی که چونی در فراقم دردمندی من آنم کز فراقت مستمندم تو آنی که هلاک مستمندی در این مطبخ هزاران جان به خرج است ببین تو ای دل مسکین که چندی چو حلقه بر درت سر می‌زنم من چه چاره چون تو بر بام بلندی بیا ای زلف چوگان حکم داری که چون گویم در این میدان فکندی سپند از بهر آن باشد که سوزد دلا می سوز دلبر را سپندی بیا ای جام عشق شمس تبریز که درد کهنه را تو سودمندی ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی در آستین جان تو صد نافه مدرج است وان را فدای طره یاری نمی‌کنی ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی حافظ برو که بندگی پادشاه وقت گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من با خاک خوی کردم و با خار ساختم ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم تا خیمه‌ی وجود من افراشت بخت گفت کاز بهر واژگون شدنش برفراختم دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا من با یکی نظاره، جهان را شناختم رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر شهر غزنین گشت از رویش منیر از فرح خلقی به استقبال رفت او در آمد از ره دزدیده تفت جمله اعیان و مهان بر خاستند قصرها از بهر او آراستند گفت من از خودنمایی نامدم جز به خواری و گدایی نامدم نیستم در عزم قال و قیل من در به در گردم به کف زنبیل من بنده فرمانم که امرست از خدا که گدا باشم گدا باشم گدا در گدایی لفظ نادر ناورم جز طریق خس گدایان نسپرم تا شوم غرقه‌ی مذلت من تمام تا سقطها بشنوم از خاص و عام امر حق جانست و من آن را تبع او طمع فرمود ذل من طمع چون طمع خواهد ز من سلطان دین خاک بر فرق قناعت بعد ازین او مذلت خواست کی عزت تنم او گدایی خواست کی میری کنم بعد ازین کد و مذلت جان من بیست عباس‌اند در انبان من شیخ بر می‌گشت زنبیلی به دست شیء لله خواجه توفیقیت هست برتر از کرسی و عرش اسرار او شیء لله شیء لله کار او انبیا هر یک همین فن می‌زنند خلق مفلس کدیه ایشان می‌کنند اقرضوا الله اقرضوا الله می‌زنند بازگون بر انصروا الله می‌تنند در به در این شیخ می‌آرد نیاز بر فلک صد در برای شیخ باز که آن گدایی که آن به جد می‌کرد او بهر یزدان بود نه از بهر گلو ور بکردی نیز از بهر گلو آن گلو از نور حق دارد غلو در حق او خورد نان و شهد و شیر به ز چله وز سه روزه‌ی صد فقیر نور می‌نوشد مگو نان می‌خورد لاله می‌کارد به صورت می‌چرد چون شراری کو خورد روغن ز شمع نور افزاید ز خوردش بهر جمع نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا نور خوردن را نگفتست اکتفوا آن گلوی ابتلا بد وین گلو فارغ از اسراف و آمن از غلو امر و فرمان بود نه حرص و طمع آن چنان جان حرص را نبود تبع گر بگوید کیمیا مس را بده تو به من خود را طمع نبود فره گنجهای خاک تا هفتم طبق عرضه کرده بود پیش شیخ حق شیخ گفتا خالقا من عاشقم گر بجویم غیر تو من فاسقم هشت جنت گر در آرم در نظر ور کنم خدمت من از خوف سقر ممنی باشم سلامت‌جوی من زانک این هر دو بود حظ بدن عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت صد بدن پیشش نیرزد تره‌توت وین بدن که دارد آن شیخ فطن چیز دگر گشت کم خوانش بدن عاشق عشق خدا وانگاه مزد جبرئیل متمن وانگاه دزد عاشق آن لیلی کور و کبود ملک عالم پیش او یک تره بود پیش او یکسان شده بد خاک و زر زر چه باشد که نبد جان را خطر شیر و گرگ و دد ازو واقف شده هم‌چو خویشان گرد او گرد آمده کین شدست از خوی حیوان پاک پاک پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک زهر دد باشد شکرریز خرد زانک نیک نیک باشد ضد بد لحم عاشق را نیارد خورد دد عشق معروفست پیش نیک و بد ور خورد خود فی‌المثل دام و ددش گوشت عاشق زهر گردد بکشدش هر چه جز عشقست شد ماکول عشق دو جهان یک دانه پیش نول عشق دانه‌ای مر مرغ را هرگز خورد کاهدان مر اسپ را هرگز چرد بندگی کن تا شوی عاشق لعل بندگی کسبیست آید در عمل بنده آزادی طمع دارد ز جد عاشق آزادی نخواهد تا ابد بنده دایم خلعت و ادرارجوست خلعت عاشق همه دیدار دوست در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست قعرش ناپدید قطره‌های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحرست خرد این سخن پایان ندارد ای فلان باز رو در قصه‌ی شیخ زمان ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته مه با خیال روی تو، گم‌گشته اندر کوی تو شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته چون چنگ خود نوحه‌کنان مانند دف بر رخ زنان وز نای حلق افغان‌کنان بانگ رباب انداخته ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته خاقانی دل‌سوخته با جور توست آموخته در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی می‌برم آخر سر خود با سر بی‌غیرتی سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او همچو من پهلو نهد بر بستر بی‌غیرتی از جبینم کوکبی می‌تابد و می‌خوانمش بنده‌ی داغ عشق و غیرت اختر بی‌غیرتی هست در زیر نگینم کشوری عالی سواد نام او در ملک غیرت کشور بی‌غیرتی در ریاض وصل می‌بینم بری از حد برون بر نهال عشق خود اما بر بی‌غیرتی بشکنید ای دوستان دستم که تا بنشسته‌ام بر در غیرت زدم صد ره در بی‌غیرتی شاه غیرت گو که بنهد همچو ملک بی‌ملک شهر دل را در میان لشگر بی‌غیرتی ای دل آتشپاره‌ای بودی تو در غیرت چرا بر سر خود بیختی خاکستر بی‌غیرتی یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من نام دیوان غزل کن دفتر بی‌غیرتی گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او صبر بی لنگر شد از شوق تحمل گاه او داد شاه غیرتم تشریف استغنا ولی راست برقدم نیامد خلعت کوتاه او شوق او را خفت تمکین من در خاطر است من گرانی چون کنم برعکس خاطرخواه او دل به حکم خویش می‌باشد چو غالب شد هوس گرچه عمری اورعیت بود و غیرت شاه او شد به چشمم باز شیرین خوش، خوش آن زهر عتاب کز دم ابرو چکاند حاجب درگاه او دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادی به لب گوش بگرفتی جهانی از سفیر آه او محتشم زود از ره رنجش بدانش پا کشید ور نه غیرت کنده بود از کین درین ره چاه او سحرگه ره روی در سرزمینی همی‌گفت این معما با قرینی که ای صوفی شراب آن گه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی خدا زان خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی مروت گر چه نامی بی‌نشان است نیازی عرضه کن بر نازنینی ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی نمی‌بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلی نه درد دینی درون‌ها تیره شد باشد که از غیب چراغی برکند خلوت نشینی گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی اگر چه رسم خوبان تندخوییست چه باشد گر بسازد با غمینی ره میخانه بنما تا بپرسم مال خویش را از پیش بینی نه حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم الیقینی نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم که دیبا گر بپوشی سایه‌ات بر آفتاب افتد اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه‌روئی که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟ یا روضه‌ی مقدس فرزند مصطفاست؟ این داغ سینه‌ی اسدالله و فاطمه است؟ یا باغ میوه‌ی دل زهرا و مرتضاست؟ ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟ یا منزل معالی و معموره‌ی علاست؟ ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟ ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟ ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست سرها برین بساط، مگر کعبه‌ی دلست؟ رخها بر آستانه، مگر قبله‌ی دعاست؟ ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت قندیل قبه‌ی فلکی خاک این هواست تو شمع خاندان رسولی به راستی پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست کو را حرارت از جگر ماتم شماست هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست کار فتوت از دل و دست تو راست شد اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟ در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت آبی که فیضش از مدد آتش عناست قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد زان آتشی که از جگر ممنان بخاست ای تشنه‌ی فرات، یکی دیده بازکن کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد! در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست از بهر کشتن تو به کشتن یزید را لایق نبود، کشتن او لعنت خداست آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک اندر بر معاویه دیریست تا قباست فرزند بر عداوت آبا پراگند تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست با دوستان خویشتن از راه دشمنی رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟ گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست از آب چشم مردم بیگانه گرد تو گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست حالت رسیدگان غمت را گرفت شور شورابه‌ی دو دیده‌ی یک یک برین گواست کار مخالف تو برون افتد از نوا چون در عراق ساز حسینی کنند راست بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟ چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست عودی که میوه‌ی دل زهرا درو بود نشگفت اگر شکوفه‌ی او زهره‌ی سماست صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی زان روز باز پیشه‌ی من نوحه و بکاست تا میل قبه‌ی تو در آمد به چشم من تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم زیرا که کیسه‌ی زرم از سیم بی‌نواست تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی مانندش ار به نافه‌ی چینی کنم خطاست قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم بیگانه را مده سخن من، که آشناست گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست رو که به مهمان تو می‌نروم ای اخی بست مرا از طعام دود دل مطبخی رزق جهان می‌دهد خویش نهان می‌کند گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی قسمت آن باردان مایده و نان گرم قسمت این عاشقان مملکت و فرخی قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ کار بتر می‌شود گر تو در این می‌چخی جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز چند میان جهان مانده در برزخی سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل کور شود از نظر چشم سگ مسلخی زلف بتان سلسله‌ست جانب دوزخ کشد ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی لیک عنایات حق هست طبق بر طبق کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی جانب تبریز رو از جهت شمس دین چند در این تیرگی همچو خسان می‌زخی هر که بی او زندگانی می‌کند گر نمی‌میرد گرانی می‌کند من بر آن بودم که ندهم دل به عشق سروبالا دلستانی می‌کند مهربانی می‌نمایم بر قدش سنگ دل نامهربانی می‌کند برف پیری می‌نشیند بر سرم همچنان طبعم جوانی می‌کند ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق آب چشمم ترجمانی می‌کند آهن افسرده می‌کوبد که جهد با قضای آسمانی می‌کند عقل را با عشق زور پنجه نیست احتمال از ناتوانی می‌کند چشم سعدی در امید روی یار چون دهانش درفشانی می‌کند هم بود شوری در این سر بی خلاف کاین همه شیرین زبانی می‌کند مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل که زدی کلک زبان آورش از شرع نطق ناف هفته بد و از ماه رجب کاف و الف که برون رفت از این خانه‌ی بی‌نظم و نسق کنف رحمت حق منزل او دان و آنگه سال تاریخ وفاتش طلب از رحمت حق چنان مستم چنان مستم من امروز که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز به هر ره راهبر هشیار باید در این ره نیست جز مجنون قلاوز اگر زنده‌ست آن مجنون بیا گو ز من مجنونی نادر بیاموز اگر خواهی که تو دیوانه گردی مثال نقش من بر جامه بردوز خلیل آن روز با آتش همی‌گفت اگر مویی ز من باقیست درسوز بدو می‌گفت آن آتش که ای شه به پیشت من بمیرم تو برافروز بهشت و دوزخ آمد دو غلامت تو از غیر خدا محفوظ و محروز پیاپی می‌ستان از حق شرابی ندارد غیر عاشق اندر آن پوز بده صحت به بیماران عالم که در صحت نه معلومی نه مهموز چو ناگفته به پیش روح پیداست چو پوشیده شود بر روح مرموز خمش کن از خصال شمس تبریز همان بهتر که باشد گنج مکنوز گر جلوه‌گر به عرصه‌ی محشر گذرکنی هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی جان در بهای بوسه‌ی شیرین توان گرفت گیرم درین معامله قدری ضرر کنی تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم گفتا که باید از همه قطع نظر کنی غیر از وصال نیست خیال دگر مرا ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی شبها بباید از مژه خون در کنار کرد تا در کنار دوست شبی را سحر کنی هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی هر چند تو به قتل فروغی مخیری باید ز انتقام شهنشه حذر کنی جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار باید که سجده بر در او هر سحر کنی داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی آه سوزان کز ره دل می‌برم سوی دهان سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج آخر این آوازه‌ی گنج روان چون نشنوی ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی گر مرا عشقت به سختی کشت سهلست این قدر کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من گر امید صلح باری در جوابت دیدمی راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی این تمنایم به بیداری میسر کی شد کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی نقدها را بود آیا که عیاری گیرند تا همه صومعه داران پی کاری گیرند مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم طره یاری گیرند خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش که در این خیل حصاری به سواری گیرند یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست زین میان گر بتوان به که کناری گیرند از عشق تو من به دیر بنشستم زنار مغانه‌ی بر میان بستم چون حلقه‌ی زلف توست زناری زنار چرا همیشه نپرستم گر دین و دلم ز دست شد شاید چون حلقه زلف توست در دستم دست‌آویزی نکو به دست آمد در زلف تو دست تا بپیوستم چون ترسایی درست شد بر من خوردم می عشق و توبه بشکستم زان می که به جرعه‌ای که من خوردم گویی ز هزار سالگی مستم در سینه دریچه‌ای پدید آمد بسیار بر آن دریچه بنشستم صد بحر از آن دریچه پیدا شد من چشمه‌ی دل به بحر پیوستم طاقت چو نداشتم شدم غرقه زان صید که اوفتاد در شستم جانم چو ز عشق آن جهانی شد از رسم و رسوم این جهان رستم باور نکنند اگر به نطق آرم امروز بدین صفت که من هستم نه موجودم نه نیز معدومم هیچم، همه‌ام، بلند و پستم عطار درین چنین خطرگاهی تو دانی و تو که من برون جستم زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب خیمه‌ی روحانیان کرد معنبر طناب شد گهر اندر گهر صفحه‌ی تیغ سحر شد گره اندر گره حلقه‌ی درع سحاب صبح فنک پوش را ابر زره در قبا برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب نیزه کشید آفتاب حلقه‌ی مه در ربود نیزه‌ی این زر سرخ حلقه‌ی آن سیم ناب شب عربی‌وار بود بسته نقابی بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب بر کتف آفتاب باز ردای زر است کرده چو اعرابیان بر در کعبه مب حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت ز آخور سنگین طلب توشه‌ی یوم‌الحساب مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست شاه مربع نشین تازی رومی خطاب تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا سد چو وحشی بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز ای دل که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل سرو چمن پیش اعتدال تو پستست روی تو بازار آفتاب شکستست شمع فلک با هزار مشعل انجم پیش وجودت چراغ باز نشستست توبه کند مردم از گناه به شعبان در رمضان نیز چشم‌های تو مستست این همه زورآوری و مردی و شیری مرد ندانم که از کمند تو جستست این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست دیده به دل می‌برد حکایت مجنون دیده ندارد که دل به مهر نبستست دست طلب داشتن ز دامن معشوق پیش کسی گو کش اختیار به دستست با چو تو روحانیی تعلق خاطر هر که ندارد دواب نفس پرستست منکر سعدی که ذوق عشق ندارد نیشکرش در دهان تلخ کبستست دی دلبر من که سر فرازی می‌کرد ما را به کرشمه جان گدازی می کرد آئینه بدست کرده خندان خندان با صورت خویش عشق بازی می کرد نادره گویی ز سخن گستران نادره در سلک زبان آوران رفت یکی روز خطایی بر او تاختن آورد بلایی بر او والی ملکش به غضب پیش خواند جور کنانش ز بر خویش راند تند شد و گفت سزایش دهند و ز سرکین کند به پایش نهند کند بر آن پا که رود ناصواب تا نکند در ره باطل شتاب گر چه شب نیستیش در رسید شب به میان آمد و بازش خرید صبح کزین مشعل گیتی فروز شعله کشد، شعله‌ی آفاق سوز تیز کنند آتش خرمن فروش دود بر آرند از این تیره روز از ره بیداد زدندش بسی قاعده‌ی داد ندید از کسی برد کشانش عسس کینه جوی تلخ سخن گشته، ترش کرده روی کرد به چندین ستمش کند و بند کند به پا برد و به زندان فکند چوب دو شاخش چو نمود از گلو دست اجل بود گلو گیر او خم شده دستش به طریق کمان گشته زه از چوب دو شاخش عیان طرفه کمانی که قدش همچو تیر گشته از او مثل کمان خم پذیر چون نی تیری که بیندازیش بود نوایی ز سخن سازیش بر هدفش تیر تمنا رسید مطلعی از عالم بالا رسید گشت چو مژگان قلمش اشک ریز زد رقم و داد یکی را که خیز بهر بیان کردن احوال من گشته مجسم صفت حال من جامه او ساخته‌ام کاغذین داد زنان راست لباس اینچنین کرد و از آن روش سراپا سیاه تا طلبد داد من از پادشاه آن سخن تازه‌ی پر سوز و درد برد و به شه داد فرستاده مرد شاه چو بر خواند در آمد ز جای گفت شتابند به زندان سرای مژده‌اش از فر همایی دهند زودش از آن بند رهایی دهند در قفس آن مرغ خوش الحان که چه بلبل و محروم ز بستان که چه خاص‌ترین کس ز ندیمان شاه رفت به زندان و شدش عذر خواه ساخت به تشریف شهش بهره‌مند کرد سرش ز افسر خسرو بلند او که از آن ورطه جانکاه رست از اثر معنی دلخواه رست وحشی از این زمزمه دلنواز خیز و بر این دایره شو نغمه ساز بو که ز هر قید خلاصت دهند خاص‌ترین خلعت خاصت دهند ای غم و اندوه مجسم شده شادی اگر دیده ترا غم شده اینهمه غم از پی عالم مخور محنت عالم گذرد غم مخور هست غمی تخم غم بی‌شمار بیضه‌ی یک مار شود چند مار اینهمه درها که سرشک تو سود نیست دلت را چو مفرح چه سود گریه کنان از غم دل تا به کی سبزه صفت پای به گل تا به کی پای به گل چند نشینی بکوش زهر طلب در ره یاری بنوش هیچ به از یار وفادار نیست آنکه وفا نیست در او یار نیست داری اگر یار نداری غمی عالم یاری‌ست عجب عالمی کارگردانی چو فتد پیش کس رفع شود از مدد یار و بس آنچه به یک دست نشاید ربود چون دو شود دست ربایند زود یار مخوانش که چو شین در رقم داخل شادیست نه داخل به غم بر صفت راست پسندیده یار آمده در راحت و رنجت به کار صحبت ناجنس گزند آورد سد دل آسوده به بند آورد رشته به انگشت که مارش گزید بست خرد کیش و همین نکته دید کاین سخن از اهل خرد یاد دار دست مکن باز به سوراخ مار سفله که تیز است به راه ستیز چون دم خدمت زند از وی گریز چرغ که شد تشنه به خون غزال مروحه جنبان شود از زور بال یار دو رنگت کند آخر هلاک گر چه فتد پیش تو اول به خاک یوز بر آهو چو کمین آورد سینه خود را به زمین آورد آنکه زدی شعله‌ی خشمش جهان لاف وفای که زند، مشنو آن سرب چو بگداخت نماید چو آب لیک کند خوردن آن جان کباب آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست صحبت او مایه‌ی چندین جفاست خانه که سست آمده آنرا بنا رخت مقیمان نهد اندر فنا رسم وفا از همه یاری مجوی زادن گل از همه خاری مجوی خار گل و خار مغیلان جداست غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست مرد خرد پیشه نجوید ز کاه خاصیت طینت زرین گیاه مس اگر از هر علقی زر شدی نرخ زر و خاک برابر شدی در همه بحری در یکدانه نیست گنج به هر خانه‌ی ویرانه نیست هر مگسی را نبود انگبین هر نی خود رو نشود شکرین در همه کس نیست ز یاری اثر چشمه ز هر خاک نیاید به در یار که خود را به وفایت ستود بایدش از داغ جفا آزمود جوهر یاری اگرش حاصل است روشنی دیده و چشم دل است سنگ که کحل بصرش می‌کنند اول از آتش خبرش می‌کنند آنکه درشتی فن خود ساخته به که بود از نظر انداخته سرمه نرم است پی دیده نور چونکه درشت است کند دیده کور رو به درشتی چو بداندیش کرد ناله بسی از عمل خویش کرد گشته چو سوهان به درشتی مثل ناله از او خاسته در هر عمل خیز و میفکن به درشتان نظر زانکه زیان بصر است آن نظر چشم چو بر خار مغیلان نهی مردمک دیده به توفان دهی صحبت یاران ملایم خوش است یاری این طایفه دایم خوش است پا بکش از صحبت هر بلهوس یار وفادار به دست‌آر و بس زر بده و صحبت یاران بخر زین چه نکوتر که دهی زر به زر صحبت ناجنس نباید گزید تا طمع از خویش نباید برید مار که بر دست خودت جا دهی زود بری دست و به صحرا دهی تا دل لایعقلم دیوانه شد در جهان عشق تو افسانه شد آشنایی یافت با سودای تو وز همه کار جهان بیگانه شد پیش شمع روی چون خورشید تو صد هزاران جان و دل پروانه شد مرغ عقل و جان اسیر دام تو همچو آدم از پی یک دانه شد نه که مرغ جان ز خانه رفته بود ره بیاموخت و به سوی خانه شد بود تردامن در اول چون زنان وآخر اندر کار تو مردانه شد مردیش این بود کاندر عشق تو مست پیشت آمد و دیوانه شد می‌ندانم تا دل عطار هیچ شد تو را شایسته هرگز یا نشد دریغا جوانی و آن روزگار که از رنج پیری تن آگه نبود نشاط من از عیش کمتر نشد امید من از عمر کوته نبود ز سستی مرا آن پدید آمده است در این مه که هرگز در آن مه نبود سبک خشک شد چشمه‌ی بخت من مگر آب آن چشمه را زه نبود در آن چاهم افکند گردون دون که از ژرفی آن چاه را ته نبود بهشتم همی عرضه کرد و مرا حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود بسا شب که در حبس بر من گذشت که بینای آن شب جز اکمه نبود سیاهی سیاه و درازی دراز که آن را امید سحرگه نبود یکی بودم و داند ایزد همی که بر من موکل کم از ده نبود به گوش اندرم جز کس و بس نشد به لفظ اندرم جز اه و وه نبود بدم ناامید و زبان مرا همه گفته جز حسبی‌الله نبود به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد نکو دید خود را و ابله نبود که او آب و باد مرا در جهان همه ساله جز خاک و جز که نبود موجه شمرد او حدیث مرا به ایزد که هرگز موجه نبود چو شطرنج بازان دغایی بکرد مرا گفت هین شه کن و شه نبود گر این قصه او ساخت معلوم شد که جز قصه شیر و روبه نبود اگر من منزه نبودم ز عیب کس از عیب هرگز منزه نبود گرم نعمتی بود کاکنون نماند کنون دانشی هست کانگه نبود چو من دستگه داشتم هیچ وقت زبان مرا عادت نه نبود به هر گفته از پر هنر عاقلان جوابم جز احسنت و جز خه نبود تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود در این مدت آسایشی یافتم که گه بودم آسایش و گه نبود جدا گشتم از درگه پادشاه بدان درگهم بیش از این ره نبود گرفتم کنون درگه ایزدی کزین به مرا هیچ درگه نبود ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز محل رخ ز می افروختن نبود هنوز به گرد مشگ نیالوده دامن رخسار به باده بود لب آلودن تو زود هنوز که شد به می سبب آلایش وجود تو را نیامده گنهی از تو در وجود هنوز نموده رشحه‌کشیها نهالت از می ناب نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز لبت که دوش برو کاسه بوسه زده است بود بدیده‌ی باریک بین کبود هنوز ز پند محتشم افسوس کز طبیعت تو که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی ز ما سد جان نمی‌گیری که دشنامی دهی ز آن لب به سودای سبک‌روحان مکن چندین گرانجانی چوکان در سینه دارم رخنه‌ها از تیغ بدخویی ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل ولی بی تیغ جانان بر نمی‌آید به آسانی فغان کز آتش غم استخوانم گشت خاکستر نماند آنهم که می‌کردم سگش را برگ مهمانی منم زان یوسف گل پیرهن نومید افتاده حزین در گوشه‌ی بیت الحزن چون پیر کنعانی ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی به بوی غنچه در گلشن هزاران در غزلخوانی حریم دشت گشت از سبزه‌ی ترکان فیروزه چمن گردید از گلنار پر یاقوت رمانی ز گل گلهای آتشناک سر بر زد ز هر جانب عیان شد باغ را داغی که بر دل بود پنهانی ادیم خاک عطر آمیز گردید از سهیل گل حریم و بوستان گشت از چراغ لاله نورانی نفیر ناله بلبل بلند آوازه شد هر سو به تخت بوستان زد گل دگر ره کوس سلطانی سر پیوسته دارد با عصا در بوستان نرگس مگر بر درگه گل نصب کردندش به دربانی نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی امام انس و جن ، شاه ولایت ، سرور غالب که می زیبد گدای آستانش را سلیمانی اگر در بیشه‌ی گردن ز صیت عدل او باشد اسد در هم دراند ثور را چون گاو قربانی نسیمی کز حریم روضه‌اش آید عجب نبود اگر بخشد به طفلان نباتی روح حیوانی ز راح روح بخش مهر او خصم است بی‌بهره بلی کی بهره (ور) باشد جماد از روح انسانی به سلطانی نشان مهرش، اگر آباد خواهی دل که بی والی چو باشد ملک رو آرد به ویرانی دل سخت عدو خون می‌شود از تاب شمشیرش شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی به روز رزم اگر سازد علم تیغ درخشان را دواند بر سر خصم سیه‌دل رخش جولانی نهد رو در بیابان گریز از تاب شمشیرش چنان کز شعله آتش رمد غول بیابانی شها در شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم که چون ره آورد هاروت فکرم در فسون خوانی به افسون سخن بندم زبان نکته گیری را که خود را بی‌نظیر عصر داند در سخندانی نیم آنکس که دزدم گوهر مضمون مردم را چو بحر طبع دربار آورم در گوهر افشانی به ملک نظم بعضی می‌کنند از خسروی دعوی که شعر شاعران کهنه را سازند دیوانی سراسر دزد ناشاعر تمامی پیش خود برپا برابر مونس خاطر پس سر دشمن جانی جمادی چند اما کوه دانش پیش خود هر یک نشسته گوش بر آواز چون دزدان تالانی که در دم بر تو خوانند از طریق خود پسندیها چو مضمونی ز نظم خود بر آن سنگین دلان خوانی ز کافر ماجرایی طبعشان را کی قبول افتد اگر خوانی بران ناقابلان آیات قرآنی از آن دزدان ناموزون بی انصاف ناشاعر شد آن مقدارها بیقدر آیین سخندانی که هر جا سحر ساز نکته پردازیست در عالم ز عریانی بود در جامه رندان چوپانی دلا وحشی صفت یک حرف بشنود در لباس از من مکش سر در گریبان غم از اندوه عریانی ببین آب روان را با وجود آن روان بخشی که از عریان تنی می‌لرزد از باد زمستانی خوش آن کو بر در دونان نریزد آبروی خود به کنج فقر اگر جانش برون آید ز بی نانی زبان خامه را کوتاه سازم از سر نامه که در عرض شکایاتم حکایت گشت طولانی الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی خسی کز بهر مهرت در کناری می‌کشد خود را چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی قومی که به افلاس گراید دل ایشان جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان وقتی که شود کار برایشان همه مشکل جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان گر چند قدیمست خلاف گل و آتش با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان با قافله‌ی مفلسی و مرحله‌ی عشق جز بار ملامت نکشد محمل ایشان پیدا ز صفاتست و نهانست معانی در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست پیرایه و سرمایه‌ی جان و دل ایشان مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد گفتم که روی او را روزی سپند سوزم زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله از روی او سپندی کس را به سر نیامد جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد آخر سپند باید بهر چنان جمالی دردا که هیچ کس را این کار برنیامد پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد چون گام اول از خود جمله شدند فانی کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد که گوشه‌ی جگر خواند او از میان جانت تا از میان جانش بوی جگر نیامد چندان که برگشادم بر دل در معانی عطار را از آن در جز دردسر نیامد به مجنون کسی گفت کای نیک پی چه بودت که دیگر نیایی به حی؟ مگر در سرت شور لیلی نماند خیالت دگر گشت و میلی نماند؟ چو بشنید بیچاره بگریست زار که ای خواجه دستم ز دامن بدار مرا خود دلی دردمندست ریش تو نیزم نمک بر جراحت مریش نه دوری دلیل صبوری بود که بسیار دوری ضروری بود بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری به لیلی بگوی بگفتا مبر نام من پیش دوست که حیف است نام من آن جا که اوست تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد هر سر مو شدم آماده‌ی آزاری چند مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش که به گوشش نرسد ناله‌ی بیداری چند ای که هر گوشه مسیحا نفسی خسته‌ی تست چند غفلت کنی از حالت بیماری چند بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان که به جان آمدم از رنج پرستاری چند پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت گر نه هر عضو مرا با تو بود کاری چند آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد تا نیفتد ز پی قافله‌ساری چند ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزه‌ی گاو پیکر به چنگ دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب بگفتند وی را همه بیش و کم سپهبد شد از کار ایشان دژم بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون بدو گفت بگزین ز لشکر سوار وز ایدر برو تا در کوهسار دلیر و خردمند و هشیار باش به پاس اندرون نیز بیدار باش که ایرانیان مردمی ریمنند همی ناگهان بر طلایه زنند برون آمد از نزد خسرو قلون به پیش اندرون مردم رهنمون سر راه بر نامداران ببست به مردان جنگی و پیلان مست وزان روی رستم دلیر و گزین بپیمود زی شاه ایران زمین یکی میل ره تا به البرز کوه یکی جایگه دید برنا شکوه درختان بسیار و آب روان نشستنگه مردم نوجوان یکی تخت بنهاده نزدیک آب برو ریخته مشک ناب و گلاب جوانی به کردار تابنده ماه نشسته بران تخت بر سایه‌گاه رده برکشیده بسی پهلوان به رسم بزرگان کمر بر میان بیاراسته مجلسی شاهوار بسان بهشتی به رنگ و نگار چو دیدند مر پهلوان را به راه پذیره شدندش ازان سایه‌گاه که ما میزبانیم و مهمان ما فرود آی ایدر به فرمان ما بدان تا همه دست شادی بریم به یاد رخ نامور می خوریم تهمتن بدیشان چنین گفت باز که ای نامداران گردن فراز مرا رفت باید به البرز کوه به کاری که بسیار دارد شکوه نباید به بالین سر و دست ناز که پیشست بسیار رنج دراز سر تخت ایران ابی شهریار مرا باده خوردن نیاید به کار نشانی دهیدم سوی کیقباد کسی کز شما دارد او را به یاد سر آن دلیران زبان برگشاد که دارم نشانی من از کیقباد گر آیی فرود و خوری نان ما بیفروزی از روی خود جان ما بگوییم یکسر نشان قباد که او را چگونست رستم و نهاد تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد چو بشنید از وی نشان قباد بیامد دمان تا لب رودبار نشستند در زیر آن سایه‌دار جوان از بر تخت خود برنشست گرفته یکی دست رستم به دست به دست دگر جام پر باده کرد وزو یاد مردان آزاده کرد دگر جام بر دست رستم سپرد بدو گفت کای نامبردار و گرد بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم به روشن روان سر تخت ایران بیاراستند بزرگان به شاهی ورا خواستند پدرم آن گزین یلان سر به سر که خوانند او را همی زال زر مرا گفت رو تا به البرز کوه قباد دلاور ببین با گروه به شاهی برو آفرین کن یکی نباید که سازی درنگ اندکی بگویش که گردان ترا خواستند به شادی جهانی بیاراستند نشان ار توانی و دانی مرا دهی و به شاهی رسانی ورا ز گفتار رستم دلیر جوان بخندید و گفتش که ای پهلوان ز تخم فریدون منم کیقباد پدر بر پدر نام دارم به یاد چو بشنید رستم فرو برد سر به خدمت فرود آمد از تخت زر که ای خسرو خسروان جهان پناه بزرگان و پشت مهان سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان به دام تو باد نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی درودی رسانم به شاه جهان ز زال گزین آن یل پهلوان اگر شاه فرمان دهد بنده را که بگشایم از بند گوینده را قباد دلاور برآمد ز جای ز گفتار رستم دل و هوش و رای تهمتن همانگه زبان برگشاد پیام سپهدار ایران بداد سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید بیازید جامی لبالب نبید بیاد تهمتن به دم درکشید تهمتن همیدون یکی جام می بخورد آفرین کرد بر جان کی برآمد خروش از دل زیر و بم فراوان شده شادی اندوه کم شهنشه چنین گفت با پهلوان که خوابی بدیدم به روشن روان که از سوی ایران دو باز سپید یکی تاج رخشان به کردار شید خرامان و نازان شدندی برم نهادندی آن تاج را بر سرم چو بیدار گشتم شدم پرامید ازان تاج رخشان و باز سپید بیاراستم مجلسی شاهوار برین سان که بینی بدین مرغزار تهمتن مرا شد چو باز سپید ز تاج بزرگان رسیدم نوید تهمتن چو بشنید از خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه چنین گفت با شاه کنداوران نشانست خوابت ز پیغمبران کنون خیز تا سوی ایران شویم به یاری به نزد دلیران شویم قباد اندر آمد چو آتش ز جای ببور نبرد اندر آورد پای کمر برمیان بست رستم چو باد بیامد گرازان پس کیقباد شب و روز از تاختن نغنوید چنین تا به نزد طلایه رسید قلون دلاور شد آگه ز کار چو آتش بیامد سوی کارزار شهنشاه ایران چو زان گونه دید برابر همی خواست صف برکشید تهمتن بدو گفت کای شهریار ترا رزم جستن نیاید بکار من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان بگفت این و از جای برکرد رخش به زخمی سواری همی کرد پخش قلون دید دیوی بجسته ز بند به دست اندرون گرز و برزین کمند برو حمله آورد مانند باد بزد نیزه و بند جوشن گشاد تهمتن بزد دست و نیزه گرفت قلون از دلیریش مانده شگفت ستد نیزه از دست او نامدار بغرید چون تندر از کوهسار بزد نیزه و برگرفتش ز زین نهاد آن بن نیزه را بر زمین قلون گشت چون مرغ با بابزن بدیدند لشکر همه تن به تن هزیمت شد از وی سپاه قلون به یکبارگی بخت بد را زبون تهمتن گذشت از طلایه سوار بیامد شتابان سوی کوهسار کجا بد علفزار و آب روان فرود آمد آن جایگه پهلوان چنین تا شب تیره آمد فراز تهمتن همی کرد هرگونه ساز از آرایش جامه‌ی پهلوی همان تاج و هم باره‌ی خسروی چو شب تیره شد پهلو پیش‌بین برآراست باشاه ایران زمین به نزدیک زال آوریدش به شب به آمد شدن هیچ نگشاد لب نشستند یک هفته با رای زن شدند اندران موبدان انجمن بهشتم بیاراست پس تخت عاج برآویختند از بر عاج تاج دیوانه میکنی دل و جان خراب را مشکن به ناز سلسله‌ی مشک ناب را آفت جمال شاهد و ساقیست بیهده بد نام کرده‌اند به مستی شراب را خونابه میچکاندم از گریه سوز دل خوش گریه‌یی است بر سرآتش کباب را خسرو ز سوز گریه نیارد نگاهداشت آری سفال گرم به جوش آرد آب را آن یکی بیچاره‌ی مفلس ز درد که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد لابه کردی در نماز و در دعا کای خداوند و نگهبان رعا بی ز جهدی آفریدی مر مرا بی فن من روزیم ده زین سرا پنج گوهر دادیم در درج سر پنج حس دیگری هم مستتر لا یعد این داد و لا یحصی ز تو من کلیلم از بیانش شرم‌رو چونک در خلاقیم تنها توی کار رزاقیم تو کن مستوی سالها زو این دعا بسیار شد عاقبت زاری او بر کار شد هم‌چو آن شخصی که روزی حلال از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال گاو آوردش سعادت عاقبت عهد داود لدنی معدلت این متیم نیز زاریها نمود هم ز میدان اجابت گو ربود گاه بدظن می‌شدی اندر دعا از پی تاخیر پاداش و جزا باز ارجاء خداوند کریم در دلش بشار گشتی و زعیم چون شدی نومید در جهد از کلال از جناب حق شنیدی که تعال خافضست و رافعست این کردگار بی ازین دو بر نیاید هیچ کار خفض ارضی بین و رفع آسمان بی ازین دو نیست دورانش ای فلان خفض و رفع این زمین نوعی دگر نیم سالی شوره نیمی سبز و تر خفض و رفع روزگار با کرب نوع دیگر نیم روز و نیم شب خفض و رفع این مزاج ممترج گاه صحت گاه رنجوری مضج هم‌چنین دان جمله احوال جهان قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان این جهان با این دو پر اندر هواست زین دو جانها موطن خوف و رجاست تا جهان لرزان بود مانند برگ در شمال و در سموم بعث و مرگ تا خم یک‌رنگی عیسی ما بشکند نرخ خم صدرنگ را کان جهان هم‌چون نمکسار آمدست هر چه آنجا رفت بی‌تلوین شدست خاک را بین خلق رنگارنگ را می‌کند یک رنگ اندر گورها این نمکسار جسوم ظاهرست خود نمکسار معانی دیگرست آن نمکسار معانی معنویست از ازل آن تا ابد اندر نویست این نوی را کهنگی ضدش بود آن نوی بی ضد و بی ند و عدد آنچنان که از صقل نور مصطفی صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا از جهود و مشرک و ترسا و مغ جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ صد هزاران سایه کوتاه و دراز شد یکی در نور آن خورشید راز نه درازی ماند نه کوته نه پهن گونه گونه سایه در خورشید رهن لیک یک‌رنگی که اندر محشرست بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست که معانی آن جهان صورت شود نقشهامان در خور خصلت شود گردد آنگه فکر نقش نامه‌ها این بطانه روی کار جامه‌ها این زمان سرها مثال گاو پیس دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس نوبت صدرنگیست و صددلی عالم یک رنگ کی گردد جلی نوبت زنگست رومی شد نهان این شبست و آفتاب اندر رهان نوبت گرگست و یوسف زیر چاه نوبت قبطست و فرعونست شاه تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند این سگان را حصه باشد روز چند در درون بیشه شیران منتظر تا شود امر تعالوا منتشر پس برون آیند آن شیران ز مرج بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج جوهر انسان بگیرد بر و بحر پیسه گاوان بسملان آن روز نحر روز نحر رستخیز سهمناک ممنان را عید و گاوان را هلاک جمله‌ی مرغان آب آن روز نحر هم‌چو کشتیها روان بر روی بحر تا که یهلک من هلک عن بینه تا که ینجو من نجا واستیقنه تا که بازان جانب سلطان روند تا که زاغان سوی گورستان روند که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان نقل زاغان آمدست اندر جهان قند حکمت از کجا زاغ از کجا کرم سرگین از کجا باغ از کجا نیست لایق غزو نفس و مرد غر نیست لایق عود و مشک و کون خر چون غزا ندهد زنان را هیچ دست کی دهد آنک جهاد اکبرست جز بنادر در تن زن رستمی گشته باشد خفیه هم‌چون مریمی آنچنان که در تن مردان زنان خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان آن جهان صورت شود آن مادگی هر که در مردی ندید آمادگی روز عدل و عدل داد در خورست کفش آن پا کلاه آن سرست تا به مطلب در رسد هر طالبی تا به غرب خود رود هر غاربی نیست هر مطلوب از طالب دریغ جفت تابش شمس و جفت آب میغ هست دنیا قهرخانه‌ی کردگار قهر بین چون قهر کردی اختیار استخوان و موی مقهوران نگر تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر پر و پای مرغ بین بر گرد دام شرح قهر حق کننده بی‌کلام مرد او بر جای خرپشته نشاند وآنک کهنه گشت هم پشته نماند هر کسی را جفت کرده عدل حق پیل را با پیل و بق را جنس بق مونس احمد به مجلس چار یار مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار کعبه‌ی جبریل و جانها سدره‌ای قبله‌ی عبدالبطون شد سفره‌ای قبله‌ی عارف بود نور وصال قبله‌ی عقل مفلسف شد خیال قبله‌ی زاهد بود یزدان بر قبله‌ی مطمع بود همیان زر قبله‌ی معنی‌وران صبر و درنگ قبله‌ی صورت‌پرستان نقش سنگ قبله‌ی باطن‌نشینان ذوالمنن قبله‌ی ظاهرپرستان روی زن هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن ور ملولی رو تو کار خویش کن رزق ما در کاس زرین شد عقار وآن سگان را آب تتماج و تغار لایق آنک بدو خو داده‌ایم در خور آن رزق بفرستاده‌ایم خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم خوی این را مست جانان کرده‌ایم چون به خوی خود خوشی و خرمی پس چه از درخورد خویت می‌رمی مادگی خوش آمدت چادر بگیر رستمی خوش آمدت خنجر بگیر این سخن پایان ندارد وآن فقیر گشته است از زخم درویشی عقیر من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم دل من چون قلم اندر کف توست ز توست ار شادمان وگر حزینم بجز آنچ تو خواهی من چه باشم بجز آنچ نمایی من چه بینم گه از من خار رویانی گهی گل گهی گل بویم و گه خار چینم مرا تو چون چنان داری چنانم مرا تو چون چنین خواهی چنینم در آن خمی که دل را رنگ بخشی چه باشم من چه باشد مهر و کینم تو بودی اول و آخر تو باشی تو به کن آخرم از اولینم چو تو پنهان شوی از اهل کفرم چو تو پیدا شوی از اهل دینم بجز چیزی که دادی من چه دارم چه می جویی ز جیب و آستینم آخر این ناله‌ی سوزنده اثرها دارد شب تاریک، فروزنده سحرها دارد غافل از حال جگر سوخته عشق مباش که در آتشکده‌ی سینه شررها دارد مهر او تازه نهالی است به بستان وجود که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست آن که از سینه‌ی صد پاره سپرها دارد گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی به امیدی که دهان تو شکرها دارد تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری که به دیدار تو آیینه نظرها دارد تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی که نهان در شکن طره قمرها دارد از جوانی داغها بر سینه‌ی ما مانده است نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است مطلبش از دیده‌ی بینا، شکار عبرت است ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟ جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد به مرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد اجل که بی مددی قتل این و آن کردی چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد فغان که هر که به نامحرمی مثل گردید فلک برغم منش محرم وثاق تو کرد شبانه هر که به بزمی فتاد و رفت فرو صباح سر به در از غرفه رواق تر کرد ز خود هلاکتری دید و سینه چاکتری بهر که محتشم اظهار اشتیاق تو کرد گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی راستی باید بگویم با نصیب وافرم وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم این همه بگذار با شعر مجرد آمدم چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم در چنین قحط مروت با چنین آزادگان وای من گر نان خورندی دختران خاطرم اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم در غرض از آفرینش غایتم بس اولم گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت سپاه عشق تو از گوشه‌ای کمین بگشود هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟ چو در سماع عراقی حدیث دوست شنید بجای خرقه به قوال جان توان انداخت رخ تو رونق قمر بشکست لب توقیمت شکر بشکست لشکر غمزه‌ی تو بیرون تاخت صف عقلم به یک نظر بشکست بر در دل رسید و حلقه بزد پاسبان خفته دید و در بشکست من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمامتر بشکست نیش مژگان چنان زدی به دلم که سر نیش در جگر بشکست نرسد نامه‌های من به تو ز آنک پر مرغان نامه‌بر بشکست قصه‌ای می‌نوشت خاقانی قلم اینجا رسید و سر بشکست خسروی می‌شد به شهر خویش باز خلق شهر آرای می‌کردند ساز هر کسی چیزی کز آن خویش داشت بهر آرایش همه در پیش داشت اهل زندان را نبود از جزو و کل هیچ چیزی نیز الا بند و غل هم سری چندی بریده داشتند هم جگرهای دریده داشتند دست و پایی نیز چند انداختند زین همه آرایشی برساختند چون به شهر خود درآمد شهریار دید شهر از زیب و زینت آشکار چون رسید آنجا که زندان بود، شاه شد ز اسب خود پیاده زود شاه اهل زندان را چو برخود بارداد وعده کرد و سیم و زر بسیار داد هم نشینی بود شه را رازجوی گفت شاها سر این با من بگوی صد هزار آرایش افزون دیده‌ای شهر در دیبا و اکسون دیده‌ای زر و گوهر در زمین می‌ریختند مشک و عنبر در هوا می‌بیختند آن همه دیدی و کردی احتراز ننگرستی سوی آن یک چیز باز بر در زندان چرابودت قرار تا سربریده بینی اینت کار نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای جز سربریده و جز دست و پای خونیانند این همه بریده دست در بر ایشان چرا باید نشست شاه گفت آرایش آن دیگران هست چون بازیچه‌ی بازیگران هر کسی در شیوه و در شان خویش عرضه می‌کردند بر تو آن خویش جمله‌ی آن قوم تاوان کرده‌اند کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند گر نکردی امر من اینجا گذر کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر حکم خود اینجا روان می‌یافتم لاجرم اینجا عنان برتافتم آن همه در ناز خود گم بوده‌اند در غرور خود فرو آسوده‌اند اهل زندانند سرگردان شده زیر حکم و قهر من حیران شده گاه دست و گاه سر درباخته گاه خشک و گاه‌تر درباخته منتظر بنشسته، نه کار و نه بار تاروند از چاه و زندان سوی دار لاجرم گلشن شد این زندان مرا گه من ایشان را و گه ایشان مرا کار ره بینان بفرمان رفتن است لاجرم شه را به زندان رفتن است چه فسون ساختند و باز چه رنگ آسمان کبود و آب چو زنگ که دگرگون شدند و دیگرسان به نهاد و به خوی و گونه و رنگ آن شد از ابر همچو سینه‌ی غرم وین شد از برگ همچو پشت پلنگ زیر ابر اندر آسمان خورشید خیره همچون در آب تیره نهنگ زیر برگ اندر آب پنداری همچو در زیر روی زرد زرنگ آب گویی که آینه‌ی رومیست برسرش برگ چون بر آینه زنگ وز دژم روی ابر پنداری کسمان آسمانه ایست خلنگ آب روشن به جوشن اندر شد چون سواران خسرو اندر جنگ خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زاده‌ی بزرگ اورنگ آنکه نام پیمبری دارد که بسی جایگاه کرده به چنگ آنکه دو دست راد او بزدود ز آینه‌ی رادی و بزرگی زنگ نیست فرهنگی اندر این گیتی که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ ماه با فر او ندارد فر کوه با سنگ او ندارد سنگ سایه‌ی تیغش ار به سنگ افتد گوهر از بیم خون شود در سنگ تلخی خشمش ار به شهد رسد باز نتوان شناخت شهد از فنگ هر کجا بوی خوی او باشد بر توانی گرفت مشک به تنگ هر کجا دست راد او باشد نبود هیچ کس ز خواسته تنگ هر کجا او بود نیارد گشت زفتی و نیستی به صد فرسنگ هر کجا نام او بری نبود بد و بیغاره و نکوهش و ننگ هر که پردلتر و دلاورتر نکند پیش او به جنگ درنگ ای جهان داوری که نام نکو سوی تو کرد زان جهان آهنگ آفریننده‌ی جهان به تو داد نیروی رستم و هش هوشنگ نشود بر تو زایچ روی به کار هیچ دستان و تنبل و نیرنگ خسروا خوبتر ز صورت تو صورتی نیست در همه ارتنگ دشمن تو ز تو چنان ترسد که ز باز شکار دوست کلنگ زهره‌ی دشمنان به روز نبرد بر درانی چو شیر سینه‌ی رنگ تا به روم اندرون نیاید چین تا به چین اندرون نیاید زنگ شاد باش و دو چشم دشمن تو سال و مه از گریستن چو وننگ دست و گوش تو جاودان پر باد از می روشن و ترانه‌ی چنگ مهرگانت خجسته باد و دلت برکشیده بر اسب شادی تنگ سروی شنیده‌ای که بود ماه بار او؟ مه دیده‌ای که مشک بپوشد کنار او؟ من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست کاین دل هزار بار تبه شد به کار او پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من پر سلسله ز حلقه‌ی زلفش کنار او باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان کاندر مه تموز بخندد بهار او بر کام و آرزو دل بیچاره‌ی مرا ناکامگار کرد گل کامگار او این طرفه‌تر نگر تو که بر روی اوست گل وندر دل منست همه ساله خار او چندان نگار دارد رویش که هر زمان حیران شود نگارگر اندر نگار او از دل بهر نگار شکاری همی‌کند تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او خواجه‌ی رئیس فخر بزرگان روزگار کایزد شریف کرد بدو روزگار او بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل همچون شرف بزرگ شد اندر کنار او آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست و آزادگی نمودن و رادی شعار او یمن همه بزرگان اندر یمین اوست یسر همه ضعیفان اندر یسار او اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن آثار نیست از کف دیناربار او همچون خزانه‌های ملوکست خانه‌ها از بر و از کرامت و از یادگار او خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست و ایمن چو من همی‌چرد از مرغزار او درویشی و نیاز نیارد نهاد پای اندر جوار آنکه بود در جوار او از بیم آن که گرد به همسایگان رسد بیرون ز راه رفت نیارد سوار او همواره دوستدار کم آزاری و کرم خیره نیند خلق جهان دوستدار او تا بود بر بزرگخویی بردبار بود چون نیکخو دلیست دل بردبار او آنجا که تافته شود او تنگدل مباش تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او از کارها کریمی و فضل اختیار کرد هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او میران به ملک و مال کنند افتخار و بس آن نیست او که هست به مال افتخار او فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست وین هر سه چیز نیست برون از شمار او خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ ایوان او و درگه او روز بار او لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن شاید اگر که دیده کنندی نثار او با صد هزار فضل که دارد مبارزیست چونانکه خون شیر خورد ذوالفقار او ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود کاندر نبردگاه برآمد غبار او روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند ناکشته هیچ دشمن او در دیار او تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین لشکر شکستن و صفت کارزار او روز مبارزت به دلیری و دست او بر صد هزار تن بزند یکسوار او همواره شادمانه زیاد و به هر مراد توفیق جفت او و خداوند یار او چون بوستان تازه و باغ شکفته باد از روی ریدکان حصاری حصار او فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد بی جام می به مجلس او میگسار او زهی از عرش اعلی بر گذشته وز آنجا عرش بالا بر گذشته چه گویم من که از هر جا که گویم به صد عالم از آنجا بر گذشته همه روحانیان بر جای مانده تو در بی جایی از جا بر گذشته هم از عقل معظم پیش رفته هم از روح معلی بر گذشته قیامت نقد امروزت که هاتین تو از دی و ز فردا بر گذشته به خاصیت تو دری عالم افروز ز قعر هفت دریا بر گذشته به یک دم چون گهر از طشت پر زر ازین نه طشت مینا بر گذشته به نور جان به ذات حق رسیده ز آلا و ز نعما بر گذشته شده مستغرق نور مسما ز اعداد و ز اسما بر گذشته زهی دانای اسرار معانی ورای این جهان و آن جهانی مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را گدای کوی توام همچنین مبین ما را هنوز سجده‌ی آدم نکرده بود ملک که بود گرد سجود تو بر جبین ما را گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد گمان بیاری او بود بیش ازین ما را به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس اگر بود ید بیضا در آستین ما را طبیب ما که دمش پاس روح می‌دارد چه حکمت است که می‌دارد اینچنین ما را نگین خام عشق است گوهر دل و نیست به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را بلاگزینی ما اختیاری ما نیست خدا نداده دل عافیت گزین ما را گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب که می‌نمود پیاپی به همنشین ما را بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست که قاطعان طریقند در کمین ما را مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد فرد چرا شد عدد از سبب خوی بد ز آتش بادی بزاد در سر ما رفت باد گشت جدا موج‌ها گر چه بد اول یکی از سبب باد بود آنک جدایی بزاد جام دوی درشکن باده مده باد را چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد روز فضیلت گرفت زانک یکی شمع داشت هر طرفی شب ز عجز شمع و چراغی نهاد گر چه ز رب العباد هر نفسی رحمتست کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد پس خبر کردند سلطان را ازین آن گروهی که بدند اندر کمین عرضه کردند آن سخن را زیردست که فلانی گنج‌نامه یافتست چون شنید این شخص کین با شه رسید جز که تسلیم و رضا چاره ندید پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد رقعه را آن شخص پیش او نهاد گفت تا این رقعه را یابیده‌ام گنج نه و رنج بی‌حد دیده‌ام خود نشد یک حبه از گنج آشکار لیک پیچیدم بسی من هم‌چو مار مدت ماهی چنینم تلخ‌کام که زیان و سود این بر من حرام بوک بختت بر کند زین کان غطا ای شه پیروزجنگ و دزگشا مدت شش ماه و افزون پادشاه تیر می‌انداخت و برمی‌کند چاه هرکجا سخته کمانی بود چست تیر داد انداخت و هر سو گنج جست غیر تشویش و غم و طامات نی هم‌چو عنقا نام فاش و ذات نی این جهان خواب است، خواب، ای پور باب شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟ روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب تاب و نور از روی من می‌برد ماه تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد تا بماندم تافته بی‌نور و تاب آفتابم شد به مغرب چون بسی بر سرم بگذشت تابان آفتاب جز شکار مردم، ای هشیار پور، نیست چیزی کار این پران عقاب این عقاب از کوه چون سر برزند از جهان یکسر برون پرد غراب گرد رنج و غم چو بر مردم رسد زودتر می پیر گردد مرد شاب چون مرا پیری ز روز و شب رسید نیست روز و شب همانا جز عذاب هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ هم زگردش زود گردد زشت و خاب دل بدین آشفته خواب اندر مبند پیش کو از تو بتابد زو بتاب زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن تشنگان بسیار کشته است این سراب روی تازه‌ت زی سراب او منه تا نریزد زان سراب از رویت آب گرش بنکوهی ندارد باک و شرم ورش بنوازی نیابی زو ثواب گرچه بی‌خیر است گیتی، مرد را زو شود حاصل به دانش خیر ناب گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست سبز از آب و خاک شد تازه سداب گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل مرد ازو فاضل شده‌است و زود یاب این جهان الفنج گاه علم توست سر مزن چون خر در این خانه‌ی خراب کشت ورزت کرد باید بر زمین جنگ ناید با زمینت نه عتاب مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند وین دبیرستان علم است از حساب شغل کودک در دبیرستانش نیست جز که خواندن یا سال و یا جواب چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟ چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟ زین هزاران شمع کان آید پدید تا ببندد روی چرخ از شب نقاب روی خاک و موی گردان چرخ را این سیه پرده نقاب است و خضاب نیک بنگر کاندر این خیمه‌ی کبود چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب گر ز بهر مردم است این، پس چرا خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟ ور همی آباد خواهد خاک را چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟ جز براسپ علم و بغل جست و جوی خلق نتواند گذشتن زین عقاب این همی گوید «بباید جست ازین تا پدید آید صواب از ناصواب» وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها دور دار از من، هلا پرکن شراب، کار دنیا را همان داند که کرد، رطل پر کن، رود برکش بر رباب، رطل پر کن وصف عشق دعد گوی تا چه شد کارش به آخر با رباب» ای پسر، مشغول این دنیاست خلق چون به مردار است مشغولی‌ی کلاب گر نه گرگی بر ره گرگان مرو گوسپندت را مران سوی ذئاب دیو جهلت را به پند من ببند پند شاید دیو جهلت را طناب بر فلک باید شدن از راه پند ای برادر، چون دعای مستجاب خیزید که هنگام صبوح دگر آمد شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد نزدیک خروس از پی بیداری مستان دیریست که پیغام نسیم سحر آمد خورشید می اندر افق جام نکوتر چون لشکر خورشید به آفاق درآمد از می حشری به که درآرند به مجلس زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد آغاز نهید از پی می بی‌خبری را کز مادر گیتی همه کس بی‌خبر آمد بر دل نفسی انده گیتی به سر آرید گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد بر من مشکن بیش که من توبه شکستم زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد از دست گهر گستر دستور شهنشاه دستی نه، محیطی که نوالش گهر آمد دستور جلال‌الوزرا کز وزرا اوست آن شاخ که در باغ جلالت به برآمد صدری که تر و خشک جهان فانی و باقی بر گوشه‌ی خوان کرمش ماحضر آمد جز بر در او قسمت روزی نکند بخت آری چکند چون در رزق بشر آمد هرگز چو فلک راه سعادت نکند گم آن را که فلک سوی درش راهبر آمد بی‌نعمت او بیخ بقا خشک لب افتاد با همت او شاخ سخا بارور آمد از همت او شکل جهانی بکشیدند در نسبت او کل جهان مختصر آمد ای شاه نشانی که ز عدل تو جهان را در وصف نیاید که چه بختی به درآمد عدل تو هماییست که چون سایه بگسترد خاصیت خورشید در آن بی‌خطر آمد نام تو بسی تربیت نام عمر داد زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد سرمایه‌ی دریا نه به بازوی دلت بود زین روی دفینش ز کران بر حذر آمد کان در نظر رای تو نامد ز حقیری آن چیست که آن رای ترا در نظر آمد بی‌دست تو کس را به مرادی نرسد دست بوسیدن دست تو از آن معتبر آمد در شان نیاز آیت احسان و ایادیت چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر نزد همه در کوکبه‌ی خواب و خور آمد عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد ترک کله قدر ترا آستر آمد گردون که پی وهم مهندس نسپردش آمد شد تایید ترا پی سپر آمد اول قدم قدر تو بود آنکه چو برداشت عالم همه زیر آمد و قدرت زبر آمد صاحب که به سیر قلمش تیغ سکون یافت حاتم که ز دست کرمش کان به سر آمد اوصاف تو در نسبت آوازه‌ی ایشان وصف نفس عیسی و آواز خر آمد در امر تو امکان تغیر ننهفتند گویی که مثالی ز قضا و قدر آمد در کین تو امید سلامت ننهادند گویی که نشانی ز سعیر و سقر آمد دشمن کمر کین تو از بیم تو بربست نی را ز پی حمله‌ی صرصر کمر آمد از آتش باس تو مگر دود ندیدست کز ساده‌دلیش آرزوی شور و شر آمد باس تو شهابیست که در کام شیاطین با حرقتش آتش چو شراب کدر آمد خطم تو چه پروانه شود صاعقه‌ای را کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد تو ساکنی و خصم تو جنبان و چنین به زیرا که سکون حلیت کل سیر آمد عنقا که ز نازک منشی جای نگه داشت هرگز طرف دامنش از عار تر آمد وز هرزه‌روی سر چو به هر جای فرو کرد یک سال زغن ماده و یکسال نر آمد ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست هر مرغ که در عرصه‌ی ملکی به پر آمد من بنده کز این پیش نزد زخم درشتی گردون که نه احوال من او را سپر آمد در مدت ده سال که این گوشه و سکنه در قبه‌ی اسلام مرا مستقر آمد هر نور و نظامی که درآمد ز در من از جود تو آمد نه ز جای دگر آمد گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد آن تو ز دل بود از آن بی‌جگر آمد صدرا تو خداوند قدیمی نه مرا بس آنرا که هنرهای من او را سمر آمد اقران مرا زر ز طمع بیش تو دادی زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد از خدمت فرخنده‌ی تو باز نگشتند هرگز که نه تشریف توشان بر اثر آمد انعام تو بر اهل هنر گرچه به حدیست کز شکر تو کام همه‌شان پر شکر آمد نظمی که در احوال من آمد همه وقتی از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد جانم که درو نقش هوای تو گرفتست پاینده‌تر از نقش حجر بر حجر آمد اقبال ز توقیع تو نقشی بنمودش هرلحظه که بر غرفه‌ی سمع و بصر آمد از تو نگزیرد که تو در قالب عالم جانی و یقین است که جان ناگزر آمد تا در مثل آرند که اندر سفر عمر جان مرکب و دم‌زاد و جهان رهگذر آمد یک دم ز جهان جان تو جز شاد مبادا کز یک نظرت برگ چنین صد سفر آمد مقصود جهان کام تو بادا که برآید زان کز تو برآمد همه کامی که برآمد تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان کله زدی به زمین بر قبا دریدستی تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی بدیده رخ یوسف که کف بریدستی ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی تو هر چه هستی می‌باش یک سخن بشنو اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی حدیث جان توست این و گفت من چو صداست اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی وگر تمام بگویم ابایزیدستی دریغ از تو که در آرزوی غیری تو جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست دگر کیست نداند که ناپدیدستی دلا برو بر یار و مباش بسته خویش که سایح و سبک و چابک و جریدستی به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون بر شعیب چو موسی فروخزیدستی چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر چنین درازسخن را بدان کشیدستی همی‌دوم پی ظل تو شمس تبریزی مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم از نوای ناله‌ی نی گوشها را پر کنیم وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم پس نیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم چو حرفی بخوانی ز طومار عشق شود منکشف بر تو اسرار عشق بیار آب حسرت که جز سیم اشک روان نیست نقدی ببازار عشق نشانم ز کنج صوامع مجوی که شد منزلم کوی خمار عشق تلف گشت عمرم در ایام مهر بدل گشت دلقم به زنار عشق بیا تا چو بلبل بهنگام صبح بنالیم بر طرف گلزار عشق کسانی که روزی نگشتند اسیر چه دانند حال گرفتار عشق بخوانی سواد سویدای دل اگر برتو خوانند طومار عشق مکن عیب خواجو که ارباب عقل نباشند واقف بر اطوار عشق در بر شیخی سگی می‌شد پلید شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید سایلی گفت ای بزرگ پاک باز چون نکردی زین سگ آخر احتراز گفت این سگ ظاهری دارد پلید هست آن در باطن من ناپدید آنچ او را هست بر ظاهر عیان این دگر را هست در باطن نهان چون درون من چو بیرون سگست چون گریزم زو که با من هم تگ است ور پلیدی درون اندکیست صد نجس بیشی که این قله یکیست گرچه اندک حیرت آمد بند راه چه به کوهی بازمانی چه به کاه یا شبه الطیف لی انت قریب بعید جمله ارواحنا تغمس فیما ترید نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال انت جمال الکمال زدت فهل من مزید از پس دور قمر دولت بگشاد در دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسید جاء اوان السرور زال زمان الفتور لیس لدنیا غرور یا سندی لا تحید دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید هل طرب یا غلام فاملا کاس المدام انت بدار السلام ساکن قصر مشید عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی‌قول نیست حاجت لاحول نیست دیو مسلمان رسید یا لمع المشرق مثلک لم یخلق خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید عاشق از دست شد نیست شد و هست شد بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور زیر و زبر بست نور موسی عمران رسید هر چه خیال نکوست عشق هیولای اوست صورت از رشک حق پرده گر جان رسید هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار چونک جدا گشت باد خاک به ماچان رسید اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید لعبت بازی پس این پرده هست گرنه بر او این همه لعبت که بست دیده دل محرم این پرده ساز تا چه برون آید از این پرده راز در پس این پرده زنگار گون عاریتانند ز غایت برون گوهر چشم از ادب افروخته بر کمر خدمت دل دوخته هیچ در این نقطه پرگار نیست کز خط این دایره بر کار نیست این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند از پی ما دست گزین کرده‌اند پیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوازگان پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟ دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟ در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند هر دو به فتراک تو بربسته‌اند نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای بگذر از این مرغ طبیعت خراش بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش مرغ قفس پر که مسیحای تست زیر تو پر دارد و بالای تست یا ز قفس چنگل او کن جدا یا قفس خویش بدو کن رها تا بنه چون سوی ولایت برد در پر خویشت بحمایت برد چون گذری زین دو سه دهلیز خاک لوح‌تر از تو بشویند پاک ختم سپیدی و سیاهی شوی محرم اسرار الهی شوی سهل شوی بر قدم انبیا اهل شوی در حرم کبریا راه دو عالم که دو منزل شدست نیم ره یکنفس دل شدست آنکه اساس تو بر این گل نهاد کعبه جان در حرم دل نهاد نقش قبول از دل روشن پذیر گرد گلیم سیه تن مگیر سرمه کش دیده نرگس صباست رنگرز جامه مس کیمیاست تن چه بود ریزش مشتی گلست هم دل و هم دل که سخن با دلست بنده دل باش که سلطان شوی خواجه عقل و ملک جان شوی نرمی دل میطلبی نیفه‌وار نافه صفت تن بدرشتی سپار ایکه ترابه ز خشن جامه نیست حکم بر ابریشم بادامه نیست خوبی آهو ز خشن پوستیست رقش از آن نامزد دوستیست مشک بود در خشن آرام گیر گردد پر کنده چو پو شد حریر گر شکری با نفس تنگ ساز ور گهری با صدف سنگ ساز گاه چو شب نعل سحرگاه باش گه چو سحر زخمه گه آه باش بار عنا کش به شب قیرگون هر چه عنا بیش عنایت فزون ز اهل وفا هرکه بجائی رسید بیشتر از راه عنائی رسید نزل بلا عافیت انبیاست وانچه ترا عافیت آید بلاست زخم بلا مرهم خودبینیست تلخی می مایه شیرینست حارسی اژدرها گنج راست خازنی راحتها رنج راست سرو شو از بند خود آزاد باش شمع شو از خوردن خود شاد باش رنج ز فریاد بری ساحتست در عقب رنج رسی راحتست چرخ نبندد گرهی بر سرت تا نگشاید گرهی دیگرت در سفری کان ره آزادیست شحنه غم پیش رو شادیست لاف از دم عاشقان زند صبح بی‌دل دم سرد از آن زند صبح چون شعله‌ی آه بی‌دلان نقب در گنبد جان ستان زند صبح بازیچه‌ی روزگار بیند بس خنده که بر جهان زند صبح صبح ارنه مرید آفتاب است چون آه مریدسان زند صبح گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم صبح جان فشان زند صبح چون شاهد و شاه بیند از دور خنده ز میان جان زند صبح شاهد پس پرده دارد اینک شاید که دم از نهان زند صبح آن یک دو نفس که دارد از عمر با شاهد رایگان زند صبح بس بی‌خبر است ز اندکی عمر ز آن خنده‌ی غافلان زند صبح معشوق من است صبح اگر نی چون خنده‌ی بی‌دهان زند صبح چون نافه‌ی مشک شب بسوزد بس عطسه که آن زمان زند صبح خوش خوش چو یهود پاره‌ی زرد بر ازرق آسمان زند صبح وز زیور اختران به نوروز تاج قزل ارسلان زند صبح دارای جهان، جهان دولت بل داور جان و جان دولت صبح آتشی از نهان برآورد راز دل آسمان برآورد آن مذن سرخ چشم سرمست قامت به سر زبان برآورد امروز به که عمود زد صبح پس خنجر زرفشان برآورد جائی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد آن کیست که بی‌میانجی صبح دست طرب از میان برآورد کاس می و قول کاسه‌گر خواه چون کوس پگه فغان برآورد بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بر دایگان برآورد وز چوب زدن رباب فریاد چون کودک عشر خوان برآورد چنگ است پلاس پوش پیری سینه سوی کتف از آن برآورد دف کز تن آهوان سلب داشت آواز گوزن سان برآورد نای است گلو فشرده پس چیست کز سرفه قنینه جان برآورد از بس که ره دهان گرفته است بانگ از ره دیدگان برآورد چون شاه حبش دم تظلم پیش قزل ارسلان برآورد سلطان کرم مظفر الدین در جسم ظفر روان دولت ساغر گوهر از دهان فرو ریخت ساقی شکر از زبان فرو ریخت در جام صدف دو بحر دارد یک دجله به جرعه دان فرو ریخت چون خون سیاوشان صراحی خوناب دل از دهان فرو ریخت در کین سیاوش ارغنون زن آن زخمه‌ی درفشان فرو ریخت گوئی سر زخمه شاخ طوبی است کو میوه‌ی جان چنان فرو ریخت یا مریم نخل خشک بفشاند خرمای تر از میان فرو ریخت چون عاشق بوسه زن لب خم در حلق قنینه جان فرو ریخت هر جان که ز خم ستد قنینه در باطیه جان کنان فرو ریخت نالان چو کبوتری که از حلق خون در لب بچگان فرو ریخت گوئی که مسیح مرغ جان ساخت وز دم ببرش روان فرو ریخت سرخاب رخ فلک ده از می گو آبله از رخان فرو ریخت از جرعه زمین چو آسمان کن چون گوهر آسمان فرو ریخت صبح از نم ژاله اشک داود بر مرغ زبور خوان فرو ریخت در دری ابر خاطر من پیش قزل ارسلان فرو ریخت اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت تاج گهر آسمان برانداخت زرین صدف از نهان برانداخت روز آمد و کعبتین بی‌نقش زان رقعه‌ی اختران برانداخت تا یافت محک شب از سپیدی صراف فلک دکان برانداخت گوئی خم صرع‌دار شد چرخ کان زرد کف از دهان برانداخت افعی زمردین بپیچید مهره به سر زبان برانداخت سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت اینک ز تنوره لشکر جن بر لشکر دیو جان برانداخت گوئی شرری که جست از انگشت هندو به هوا سنان برانداخت مریخ چو با زحل درآمیخت پروین سهیل‌سان برانداخت طاوس غراب‌خوار هر دم گاورس ز چینه‌دان برانداخت در خرگه دوخت روبه سرخ چون سوزن بی‌کران برانداخت گوئی که دوباره تیر خونین نمردود به آسمان برانداخت یا تاج زر از سر شه زنگ تیغ قزل ارسلان برانداخت تاج سر و گوهر سلاطین بل گوهر تاج از آن دولت مجلس به دو گلستان بر افروز دیده به دو دلستان برافروز یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق دان برافروز ساقی دو طلب قدح دو بستان بزم دل ازین و آن برافروز از لاله‌ی آن و سوسن این در سینه دو بوستان برافروز هست از حجر و شجر دو آتش زان دیده وز آن رخان برافروز در سوخته‌ی شب از دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز چون صبح و شفق دو جام درخواه شب چون دل عاشقان برافروز بر روی دو مه که چون دوصبحند تا وقت دو صبح جان برافروز با چار لب و دو شاهد از می سه یک بخور و روان برافروز خاشاک دو رنگ روز و شب را آتش زن و در زمان برافروز چون روز رسد دو روزن چشم ز آن خوانچه‌ی زرفشان برافروز خوانچه کن و از دومی زمین را چون خوانچه‌ی آسمان برافروز دل عود کن و دو دیده مجمر پیش قزل ارسلان برافروز سردار ملوک هفت اقلیم روئین‌تن هفت‌خوان دولت راز زمی آسمان برافکند بنیاد دی از جهان برافکند نوروز دو اسبه یک سواری است کسیب به مهرگان برافکند از پشت سیاه زین فرو کرد بر زرده‌ی کامران برافکند سلطان یک اسبه سایه‌ی چتر بر ماهی آسمان برافکند ماهی چو صدف گرش فرو خورد چون یونسش از دهان برافکند پرواز گرفت روز و بر شب تب‌های دق از نهان برافکند چون روز کشید دهره‌ی عدل شب زهره‌ی خون‌فشان برافکند گوئی صف آقسنقر آواز بر خیل قراطغان برافکند ابر آمد و چون گوزن نالید بر کوه لعاب از آن برافکند گرچه کفن سپید یک چند بر سبزه‌ی مرده‌سان برافکن باد آن کفن سپید برداشت بس سندس و پرنیان برافکند بر چادر کوه گازر آسا از داغ سیه نشان برافکند بر کتف جهان ردای نوروز فر قزل ارسلان برافکند چون حیدر خانه‌دار اسلام شاهنشه خاندان دولت یک اهل دل از جهان ندیدم دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم چند از دل و دل که در دو عالم یک دلدل دل روان ندیدم صد قافله‌ی وفا فرو شد یک منقطع از میان ندیدم سر نامه‌ی روزگار خواندم عنوان وفا بر آن ندیدم بیداد به دشمنان نکردم و انصاف ز دوستان ندیدم چون طفل که هشت ماهه زاید می بگذرم و جهان ندیدم صد روزه به درد دل گرفتم عیدی به مراد جان ندیدم از خشمگنی کز آسمانم ماه نو از آسمان ندیدم چون سگ به زبان جراحت خویش می‌شویم و مهربان ندیدم هرچند جراحت از زبان است مرهم بجز از زبان ندیدم چون عیسی فارغم که با خود جز سوزن سوزیان ندیدم چون سوزن اگر شکسته گشتم جز چشم وسری زیان ندیدم از دام دورنگی زمانه خاقانی را امان ندیدم عادل‌تر خسروان عالم الا قزل ارسلان ندیدم چون عدل سپاهدار اسلام چون عقل نگاهبان دولت از عشوه‌ی آسمان مرا بس وز چاشنی جهان مرا بس آن پرده و این خیال بازی است از زحمت این و آن مرا بس زین ابلق روزگار دیدن بر آخور آسمان مرا بس در دخمه‌ی چرخ مردگانند زین جادوی دخمه‌بان مرا بس بر بی‌نمکی خوان گیتی این چشم نمک‌فشان مرا بس دل ندهد و جان ستاند ایام زین ده دل و جان‌ستان مرا بس موقوف روانم و روان هیچ زین هودج ناروان مرا بس بیم سرم از سر زبان است این درد سر زبان مرا بس تا درد سرم فرو نشاند این اشک گلاب سان مرا بس رنجور نفاق دوستانم ز آمیزش دوستان مرا بس با صورت خلوه، جلوه کردم این شاهد غم نشان مرا بس خاقانی را سخن همین است کز گفتن جان و جان مرا بس چرخ ار ندهد قصاص خونم عدل قزل ارسلان مرا بس جمشید زمانه شاه مغرب اقطاع ده جهان دولت ای دل به نوای جان چه باشی بی‌برگ و نوا نوان چه باشی تاری است روان گسسته ده‌جای چندین به غم روان چه باشی لوح ازل و ابد فرو خوان بنگر که تو زین و آن چه باشی آینده و رفته را نگه کن بشمر که تو در میان چه باشی بر خوان فلک جز این دو نان نیست آتش خور این دو نان چه باشی جز آتش خور گرت خورش نیست در مطبخ آسمان چه باشی روئین دژت ار گشادنی نیست در محنت هفت‌خوان چه باشی با عبرت گورخانه‌ی جان در عشرت گورخان چه باشی با این همه‌ی کره‌ی جهانی جز در رمه‌ی جهان چه باشی تقویم مهین حکم شش روز امروز تویی نهان چه باشی هر سال چو پنج روز تقویم گم بوده‌ی بی‌نشان چه باشی از کیسه‌ی سال و مه چو آن پنج دزدیده‌ی رایگان چه باشی خاقانی عاریه است عمرت از عاریه شادمان چه باشی گردانه‌ی لطف خواهی الا مرغ قزل ارسلان چه باشی استاد سرای اوست تقدیر استاده بر آستان دولت عزمش گره گمان گشاید حزمش رصد زمان گشاید با قوت عزم او عجب نیست گر چنبر آسمان گشاید هر عقده‌ی جوز هرکه مه راست رمحش به سر سنان گشاید بند دم کژدم فلک را زان نیزه‌ی مارسان گشاید خضر الهامی که چون سکندر لشکر کشد و جهان گشاید وز خاک سکندر و پی خضر صد چشمه به امتحان گشاید دریا چو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید وز بس دم دی مهی عدو را بز چهره نمک‌ستان گشاید رانده است منجم قدر حکم کفاق شه کیان گشاید حصنی است فلک دوازده برج کاقبال خدایگان گشاید هر عقده که روزگار بندد دست شه کامران گشاید وز گرد مصاف روی نصرت شاهنشه شه‌نشان گشاید یعنی که نقاب شهربانو فاروق عجم‌ستان گشاید ابخاز که هست ششدر کفر گرزش به یکی زمان گشاید روئین دژ روس را علی روس تیغ قزل ارسلان گشاید چرخ است کبوده‌ی به داغش افشرده به زیر ران دولت سندان به سنان چنان شکافد چون صور که آسمان شکافد گر تخت کیان زند به توران جیحون به سر بنان شکافد دیدی که شکاف مصطفی ماه او خورشید آنچنان شکافد گر نیل روان شکافت موسی او دریای دمان شکافد چون خنجر زهرگون کشد شاه بس زهره که آن زمان شکافد چون تیغ زند سر پلنگان همچون سم آهوان شکافد بس سینه که چون زبان افعی زان تیغ نهنگ‌سان شکافد شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد گر تیغ علی شکافت فرقی او البرز از سنان شکافد چاکر به ثنا زبان کند موی تا موی به امتحان شکافد بکران بهشت جعد سازند زان موی که این زبان شکافد آه از دل پر زنم چو پسته کز پری دل دهان شکافد دریای سخن منم اگرچه هرکس صدف بیان شکافد امروز منم زبان عالم تیغ تو شها زبان دولت بی‌حکم تو آسمان نجنبد بر اسب قضا عنان نجنبد از گوشه‌ی چار بالش تو اقبال به سالیان نجنبد مسجود زمین و آسمان است تخت تو که از مکان نجنبد یعنی که به عرش و کعبه ماند چون کعبه و عرش از آن نجنبد بی‌عزم تو رایض فلک را رگ در تن مرکبان نجنبد مهماز ز پای عزم بگشای تا ابلق آسمان نجنبد عدل تو اساس شد جهان را تا مسمار جهان نجنبد لنگی است صلاح پای لنگر تا کشتی سر گران نجنبد چون حیدر ذوالفقار برکش تا چرخ جهودسان نجنبد افیون لب فتنه را چنان ده کز خواب به امتحان نجنبد از خرمگس زمانه فریاد کز مروحه‌ی زمان نجنبد لال است عدوت گرچه اه گفت کز گفتن اه زبان نجنبد بی‌مدحت تو کلید گفتار اندر غلق دهان نجنبد پیشت کند آسمان زمین بوس کای درگهت آسمان دولت چتر ظفرت نهان مبینام بی‌رایت تو جهان مبینام پرواز همای بختت الا بر کرکس آسمان مبینام ماوی گه جیفه‌ی حسودت جز سینه‌ی کرکسان مبینام در سرسام حسد عدو را دردی است که نضج آن مبینام چون شمع و قلم به صورت او را جز زرد و سیه زبان مبینام بر منشور کمال طغرا الا قزل ارسلان مبینام بی‌جلوه‌ی سکه‌ی قبولت یک نقد هنر روان مبینام بر سکه‌ی ملک و خاتم دین جز نام تو جاودان مبینام بر قله‌ی نه حصار مینا جز قدر تو دیدبان مبینام همچون هرمان حصار عمرت محتاج به پاسبان مبینام بر ملکت مصر و قاهره هم جز قهر تو قهرمان مبینام زین دزد صفیر زن که چرخ است نقبیت به باغ جان مبینام بی‌مدحت تو به باغ دانش یک مرغ صفیرخوان مبینام صدر تو که کعبه‌ی معالی است جز قبله‌ی انس و جان مبینام تا دیده‌ی خصم را بدوزی جز تیز تو در کمان مبینام لطف ازلیت پاسبان باد شمشیر تو پاسبان دولت ای پرده سرایان که درین پرده سرائید از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید یکدم بنشینید که آشوب جهانید یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید شکر ز لب لعل شکر بار ببارید عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید خیزید و سر از عالم توحید برآرید وز پرده‌ی کثرت رخ وحدت بنمائید تا صورت جان در تتق عشق ببینید زنگ خرد از آینه‌ی دل بزدائید تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید رندان خرابات مغان را بنشانید گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم از خانه برآئید که همخانه‌ی مائید گنجینه‌ی حسنید که در عقل نگنجید یا چشمه‌ی جانید که در چشم نیائید هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید هم نغمه و هم پرده و هم پرده‌سرائید هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید بیچاره باشد همواره عاشق عشق این چنین است بیچاره عاشق گردون نگردد روزی که گردد از کوی معشوق آواره‌ی عاشق صد پاره شد دل اما همان هست بر روی خوبان هر پاره عاشق گر سر کشیدی یکباره معشوق از پا فتادی صد باره عاشق گر شرم بودی هرگز نکردی در روی معشوق نظاره عاشق نبود گر آدم ای ترک خونخوار خواهی تراشید از خاره‌ی عاشق حسنت فزون باد تا محتشم را بینند یاران همواره عاشق آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ حسن را از چهره‌ی زیبای او گل در طبق عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ اینچنین گر جانب اغیار خواهی داشتن بعد ازین خوش عاشق بسیار خواهی داشتن یک خریدار دگر ماندست و گر اینست وضع بیش ازین هم گرمی بازار خواهی داشتن بنده‌ی بسیار خواهی داشت در فرمان خویش گر چنین پروای خدمتکار خواهی داشتن باغبانا خار در راه تماشاچی منه دایم این گلها مگر بر بار خواهی داشتن ضبط خود کن وحشی این گستاخ گویی تابه کی باز می‌دانم که با او کار خواهی داشتن سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح که پیر صومعه راه در مغان گیرد نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک در او شرار چراغ سحرگهان گیرد شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد به رغم زال سیه شاهباز زرین بال در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است چو لاله کاسه‌ی نسرین و ارغوان گیرد چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح که چون به شعشعه‌ی مهر خاوران گیرد محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب که تا به قبضه‌ی شمشیر زرفشان گیرد صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد ز اتحاد هیولا و اختلاف صور خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد من اندر آن که دم کیست این مبارک دم که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد چه حالت است که گل در سحر نماید روی چه شعله است که در شمع آسمان گیرد چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل مرا چو نقطه‌ی پرگار در میان گیرد ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به که روزگار غیور است و ناگهان گیرد چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی به شادی رخ آن یار مهربان گیرد نوای مجلس ما چو برکشد مطرب گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب که روضه‌ی کرمش نکته بر جنان گیرد سکندری که مقیم حریم او چون خضر ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد جمال چهره‌ی اسلام شیخ ابو اسحاق که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد گهی که بر فلک سروری عروج کند نخست پایه‌ی خود فرق فرقدان گیرد چراغ دیده‌ی محمود آنکه دشمن را ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد عروس خاوری از شرم رأی انور او به جای خود بود ار راه قیروان گیرد ایا عظیم وقاری که هر که بنده‌ی توست ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت که مشتری نسق کار خود از آن گیرد از امتحان تو ایام را غرض آن است که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد وگرنه پایه‌ی عزت از آن بلندتر است که روزگار بر او حرف امتحان گیرد مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد ز عمر برخورد آن‌کس که در جمیع صفات نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست چنان رسد که امان از میان کران گیرد چه غم بود به همه حال کوه ثابت را که موجهای چنان قلزم گران گیرد اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد که هر چه در حق این خاندان دولت کرد جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد بگو ای یار همراز این چه شیوه‌ست دگرگون گشته‌ای باز این چه شیوه‌ست عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست عجب ای چشم غماز این چه شیوه‌ست دگربار این چه دامست و چه دانه‌ست که ما را کشتی از ناز این چه شیوه‌ست دریدی پرده ما این چه پرده‌ست یکی پرده برانداز این چه شیوه‌ست منم آن کهنه عشقی که دگربار گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه‌ست بدان آواز جان دادن حلالست زهی آواز دمساز این چه شیوه‌ست مسلمانان شما این شور بینید که مثلش نیست هنباز این چه شیوه‌ست شراب و عشق و رنگم هر سه غماز یکی پنهان سه غماز این چه شیوه‌ست روزه‌داران را هلال عید ابروی شماست شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست مشک چینی را ز غیرت بر نمی‌آید نفس زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟ این که می‌آید دم صبحست یا باد ختن؟ یا نسیم روضه‌ی فردوس؟ یا بوی شماست؟ از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست سوختیم از مهرتان، هم سایه‌ای می‌افگنید کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت کین تن باریک من، یا حلقه‌ی موی شماست اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست اول استاد، پس گهر سفتن تا نباید به درد سر خفتن مرد را کاوستاد یار شود زود باشد که مرد کار شود در عزش به رخ فراز کند چشم او را به نور باز کند بیضه وارش به زیر بال کشد بر سرش سایه‌ی کمال کشد میکند کم ز قدر قوت بدن قوت روح میدهد به سخن نهلد در حجاب ذاتش را نه به دست خلل صفاتش را به روش دل قویش گرداند تا چو خود معنویش گرداند شب و روزش چنین به اصل و به فرع پرورش میکند به مایه‌ی شرع نبرد زو نظر به سر و به جهر هر دمش میدهد ز معنی بهر در ترقیش پایه بر پایه میرساند به نور از سایه چون ازین رنجها شود بهتر به دگر گنجها شود رهبر به لباسی دگر بر آید مرد به وجودی دگر بزاید مرد جسم را کرده از ریاضت صلب روح را کرده مطمن‌القلب بر سر نفس او به سرحد صدق متمکن شود به مقعد صدق این بود راضی، آن بود مرضی برهد شیخ از آن گران قرضی حد و مد و تعرف این باشد رسم رشد و تصرف این باشد کودک نفس را ز رنج هوا نکند جز چنین طبیب دوا گر چنین رهبری شود یارت زین منازل برون برد بارت هر چه در جسم درد و داغ شود روح را روغن چراغ شود جز به سعی تن و به تقوی دل کی رسد طالب اندرین منزل؟ گر به این حال نفس گردد هست یا دهد رتبتی چنینش دست این بود سر نشانه‌ی ثانیش که تو تولید مثل میخوانیش اندرین دور ازین وجودی پاک نتوان یافتن مگر در خاک شرفه‌ای بشنید در شب معتمد برگرفت آتش‌زنه که آتش زند دزد آمد آن زمان پیشش نشست چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست می‌نهاد آنجا سر انگشت را تا شود استاره‌ی آتش فنا خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد خواجه گفت این سوخته نمناک بود می‌مرد استاره از تریش زود بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش این چنین آتش‌کشی اندر دلش دیده‌ی کافر نبیند از عمش چون نمی‌داند دل داننده‌ای هست با گردنده گرداننده‌ای چون نمی‌گویی که روز و شب به خود بی‌خداوندی کی آید کی رود گرد معقولات می‌گردی ببین این چنین بی‌عقلی خود ای مهین خانه با بنا بود معقول‌تر یا که بی‌بنا بگو ای کم‌هنر خط با کاتب بود معقول‌تر یا که بی‌کاتب بیندیش ای پسر جیم گوش و عین چشم و میم فم چون بود بی‌کاتبی ای متهم شمع روشن بی‌ز گیراننده‌ای یا بگیراننده‌ی داننده‌ای صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا بگیرایی بصیر پس چو دانستی که قهرت می‌کند بر سرت دبوس محنت می‌زند پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ سوی او کش در هوا تیری خدنگ هم‌چو اسپاه مغل بر آسمان تیر می‌انداز دفع نزع جان یا گریز از وی اگر توانی برو چون روی چون در کف اویی گرو در عدم بودی نرستی از کفش از کف او چون رهی ای دست‌خوش آرزو جستن بود بگریختن پیش عدلش خون تقوی ریختن این جهان دامست و دانه‌آرزو در گریز از دامها روی آر زو چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد چون شدی در ضد آن دیدی فساد پس پیمبر گفت استفتوا القلوب گر چه مفتیتان برون گوید خطوب آرزو بگذار تا رحم آیدش آزمودی که چنین می‌بایدش چون نتانی جست پس خدمت کنش تا روی از حبس او در گلشنش دم به دم چون تو مراقب می‌شوی داد می‌بینی و داور ای غوی ور ببندی چشم خود را ز احتجاب کار خود را کی گذارد آفتاب شاعر مفلق منم، خوان معانی مراست ریزه خور خوان من عنصری و رودکی زنده چو نفس حکیم نام من از تازگی گشته چو مال کریم حرص من از اندکی قالت من نیم‌روز، حالت من نیم‌شب تیغ کشد هندوی تیر زند ناوکی در بر این پیرزن هیچ جوان مرد نیست خلق همه کودکند من نکنم کودکی بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکی کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکی بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی تا کی گوئی چو گل دارم یاقوت و زر من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکی عذر نهم گرنه‌ای خوش سخن و راست‌بین حنظل و آنگه خوشی؟ احوال و آنگه یکی؟ بخت کیان مانک است سعد فلک مانکی است من ز پی فال سعد مانکیم مانکی اینت علی رایتی قاتل هر خارجی وینت قباد آیتی قامع هر مزدکی جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود با هنر هاشمی با کرم برمکی دی شبانگه به غلط تا به لب دجله شدم باجگه دیدم و نظاره بتان حرمی بر لب دجله ز بس نوش لب نوش‌لبان غنچه غنچه شده چون پشت فلک روی زمی نازنینان عرب دیدم و رندان عجم تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمی پیری از دور بیامد عجمی زاد و غریب چشم پوشیده و نالان ز برهنه قدمی دهنش خشک و شکفته رخش از ابر مژه جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمی تشنگی بایه برده به لب دجله فتاد سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی آب برداشتن از دجله مگر زور نداشت که نوان بود ز لرزان تنی و پشت خمی شربتی آب طلب کرد ز ملاحی و گفت هات یا شیخ ذهیبا حرمی الرقم پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم گفت: اخسا قطع الله یمین العجمی آبی از دجله چوبینم که به پیری ندهند من ز بغداد چه گویم صفت بی‌کرمی بی‌درم لاف ز بغداد مزن خاقانی گر چه امروز به میزان سخن یک درمی خاقانیا فرو خوان اسرار آفرینش از نقش هر جمادی کورا روان نبینی از خوار داشت منگر در ذات هیچ چیزی کنجا دلی است گویا کورا زبان نبینی در هر دلی است دردی در هر گلی است وردی زنهار تا به خواری در این و آن نبینی عشق تو مست جاودانم کرد ناکس جمله‌ی جهانم کرد گر سبک‌دل شوم عجب نبود که می عشق سر گرانم کرد چون هویدا شد آفتاب رخت راست چون سایه‌ای نهانم کرد چون نشان جویم از تو در ره تو که غم عشق بی‌نشانم کرد شیر عشقت به خشم پنجه گشاد پس به صد روی امتحانم کرد دردیم داد و درد من بفزود دل من برد و قصد جانم کرد گفت ای دلشده چه خواهی کرد گفتمش من کیم چه دانم کرد تا ز پیشم چو آفتاب برفت همچو سایه ز پس دوانم کرد سایه هرگز در آفتاب رسد آه کین کار چون توانم کرد چند گویی نگه کن ای عطار که یقین‌ها همه گمانم کرد جان ندارد هر که جانانیش نیست تنگ عیشست آن که بستانیش نیست هر که را صورت نبندد سر عشق صورتی دارد ولی جانیش نیست گر دلی داری به دلبندی بده ضایع آن کشور که سلطانیش نیست کامران آن دل که محبوبیش هست نیکبخت آن سر که سامانیش نیست چشم نابینا زمین و آسمان زان نمی‌بیند که انسانیش نیست عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند گر نانیش نیست ماجرای عقل پرسیدم ز عشق گفت معزولست و فرمانیش نیست درد عشق از تندرستی خوشترست گر چه بیش از صبر درمانیش نیست هر که را با ماه رویی سرخوشست دولتی دارد که پایانیش نیست خانه زندانست و تنهایی ضلال هر که چون سعدی گلستانیش نیست بسته‌ی یار قلندر مانده‌ام زان دو چشمش مست و کافر مانده‌ام تا همه رویست یارم همچو گل من همه دیده چو عبهر مانده‌ام بر دم مار آمدم ناگاه پای زان چو کژدم دست بر سر مانده‌ام در هوای عشق و بند زلف او هم معطل هم معطر مانده‌ام بر امید آن دوتا مشکین رسن پای تا سر همچو چنبر مانده‌ام چنگ در زنجیر زلفینش زدم لاجرم چون حلقه بر در مانده‌ام دورم از تو تا به روزی چشم و دل در میان آب و آذر مانده‌ام از خیال او و اشک خود مقیم دیده در خورشید و اختر مانده‌ام هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل اندر آبان و در آذر مانده‌ام دخل و خرج روز شب را در میان در سیه رویی چو دفتر مانده‌ام افسری ننهاد ز آتش بر سرم تا چنین نی خشک و نی تر مانده‌ام سالها شد تا از آن آتش چو شمع مرده فرق و زنده افسر مانده‌ام مفلس و مخلص منم زیرا مرا دل نماند و من ز دلبر مانده‌ام عیسی اندر آسمان خر با زمین من نه با عیسی نه با خر مانده‌ام بی منست او تا سنایی با منست با سنایی زین قبل درمانده‌ام گر چه دل خون کنی از خاک درت نگریزیم جز تو فریادرسی کو که درو آویزیم؟ گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیم نظری کن که خوشی از سر و جان برخیزیم مشت خاکیم به خون جگر آغشته همه از چنین خاک درین راه چه گرد انگیزیم؟ هم بسوزیم ز تاب رخ تو ناگاهی همچو پروانه ز شمع ارچه بسی پرهیزیم بیم آن است که در خون جگر غرق شویم بسکه بر خاک درت خون جگر می‌ریزیم تا دل گمشده را بر سر کویت یابیم همه شب تا به سحر خاک درت می‌بیزیم نیک و بد زان توایم، با دگریمان مگذار با تو آمیخته‌ایم، با دگری نامیزیم راه ده باز، که نزد تو پناه آوردیم بو که از دست عراقی نفسی بگریزیم چو بگشادم نظر از شیوه تو بشد کارم چو زر از شیوه تو تویی خورشید و من چون میوه خام به هر دم پخته‌تر از شیوه تو چو زهره می‌نوازم چنگ عشرت شب و روز ای قمر از شیوه تو به هر دم صد هزار اجزای مرده شود چون جانور از شیوه تو چرا ازرق قبای چرخ گردون چنین بندد کمر از شیوه تو چرا روی شفق سرخ است هر شام به خونابه جگر از شیوه تو ز شیوه ماهت استاره همی‌جست گرفتم من بصر از شیوه تو به خوبی همچو تو خود این محال است چنان خوبی به سر از شیوه تو ز انبوهی نباشد جان سوزن ز عاشق وین حشر از شیوه تو عجب چون آمد اندر عالم عشق هزاران شور و شر از شیوه تو اگر نه پرده آویزی به هر دم بدرد این بشر از شیوه تو اگر غفلت نباشد جمله عالم شود زیر و زبر از شیوه تو چرایم شمس تبریزی چو شیدا به گرد بام و در از شیوه تو حلی بندی که بی‌جنبیدن دست عروسان را به قدرت حیله‌ها بست عروس این سخن را زیوری داد که هرجا زیور بد رفت برباد ز شعر شاعر شیرین فسانه نخستش داد زیب خسروانه ز خط کاتب بی‌مثل و مانند به لطفش بار دیگر شد حلی بند ز حسن صنعت صحاف ماهر ز جلدش هم لباسی داد فاخر ولی این شاهد فرخنده منظر که غرق زیورست از پای تا سر به این پیرایه‌اش بیش افتخار است که منظور امیر نامدار است سهی سرو ریاض سرفرازی غلام شاه ابراهیم غازی الهی تا ابد آن نیک فرجام بوده شیرازه‌ی اوراق ایام بگرفت به چنگ چنگ و بنشست بنواخت به شست چنگ را شست □فرخار بزرگ و نیک جاییست کان موضع آن بت نواییست □نه کفشگری که دوختستی نه گندم و جو فرو خستی گوید ای اجزای پست فرشیم غربت من تلختر من عرشیم میل تن در سبزه و آب روان زان بود که اصل او آمد از آن میل جان اندر حیات و در حی است زانک جان لامکان اصل وی است میل جان در حکمتست و در علوم میل تن در باغ و راغست و کروم میل جان اندر ترقی و شرف میل تن در کسب و اسباب علف میل و عشق آن شرف هم سوی جان زین یحب را و یحبون را بدان حاصل آنک هر که او طالب بود جان مطلوبش درو راغب بود گر بگویم شرح این بی حد شود مثنوی هشتاد تا کاغذ شود آدمی حیوان نباتی و جماد هر مرادی عاشق هر بی‌مراد بی‌مرادان بر مرادی می‌تنند و آن مرادان جذب ایشان می‌کنند لیک میل عاشقان لاغر کند میل معشوقان خوش و خوش‌فر کند عشق معشوقان دو رخ افروخته عشق عاشق جان او را سوخته کهربا عاشق به شکل بی‌نیاز کاه می‌کوشد در آن راه دراز این رها کن عشق آن تشنه‌دهان تافت اندر سینه‌ی صدر جهان دود آن عشق و غم آتش‌کده رفته در مخدوم او مشفق شده لیکش از ناموس و بوش و آب رو شرم می‌آمد که وا جوید ازو رحمتش مشتاق آن مسکین شده سلطنت زین لطف مانع آمده عقل حیران کین عجب او را کشید یا کشش زان سو بدینجانب رسید ترک جلدی کن کزین ناواقفی لب ببند الله اعلم بالخفی این سخن را بعد ازین مدفون کنم آن کشنده می‌کشد من چون کنم کیست آن کت می‌کشد ای معتنی آنک می‌نگذاردت کین دم زنی صد عزیمت می‌کنی بهر سفر می‌کشاند مر ترا جای دگر زان بگرداند به هر سو آن لگام تا خبر یابد ز فارس اسپ خام اسپ زیرکسار زان نیکو پیست کو همی‌داند که فارس بر ویست او دلت را بر دو صد سودا ببست بی‌مرادت کرد پس دل را شکست چون شکست او بال آن رای نخست چون نشد هستی بال‌اشکن درست چون قضایش حبل تدبیرت سکست چون نشد بر تو قضای آن درست هر که با پاکدلان، صبح و مسائی داد دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد زهد با نیت پاک است، نه با جامه‌ی پاک ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد شمع خندید بهر بزم، از آن معنی سوخت خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد گرگ، نزدیک چراگاه و شبانه رفته بخواب بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود تا که در لانه‌ی خود، برگ و نوائی دارد گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده آخر این در گرانمایه بهائی دارد فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد هر که می با تو خورد عربده کرد هر که روی تو دید عشق آورد زهر اگر در مذاق من ریزی با تو همچون شکر بشاید خورد آفرین خدای بر پدری که تو فرزند نازنین پرورد لایق خدمت تو نیست بساط روی باید در این قدم گسترد خواستم گفت خاک پای توام عقلم اندر زمان نصیحت کرد گفت در راه دوست خاک مباش نه که بر دامنش نشیند گرد دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد مرد عشق ار ز پیش تیر بلا روی درهم کشد مخوانش مرد هر که را برگ بی مرادی نیست گو برو گرد کوی عشق مگرد سعدیا صاف وصل اگر ندهند ما و دردی کشان مجلس درد گر ز سر عشق او داری خبر جان بده در عشق و در جانان نگر چون کسی از عشق هرگز جان نبرد گر تو هم از عاشقانی جان مبر گر ز جان خویش سیری الصلا ور همی ترسی تو از جان الحذر عشق دریایی است قعرش ناپدید آب دریا آتش و موجش گهر گوهرش اسرار و هر سری ازو سالکی را سوی معنی راهبر سرکشی از هر دو عالم همچو موی گر سر مویی درین یابی خبر دوش مست و خفته بودم نیمشب کوفتاد آن ماه را بر من گذر دید روی زرد ما در ماهتاب کرد روی زرد ما از اشک تر رحمش آمد شربت وصلم بداد یافت یک یک موی من جانی دگر گرچه مست افتاده بودم زان شراب گشت یک یک موی بر من دیده‌ور در رخ آن آفتاب هر دو کون مست و لایعقل همی کردم نظر گرچه بود از عشق جانم پر سخن یک نفس نامد زبانم کارگر خفته و مستم گرفت آن ماه روی لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور گاه می‌مردم گهی می‌زیستم در میان سوز چون شمع سحر عاقبت بانگی برآمد از دلم موج‌ها برخاست از خون جگر چون از آن حالت گشادم چشم باز نه ز جانان نام دیدم نه اثر من ز درد و حسرت و شوق و طلب می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر هاتفی آواز داد از گوشه‌ای کای ز دستت رفته مرغی معتبر خاک بر دنبال او بایست کرد تا نرفتی او ازین گلخن به در تن فرو ده آب در هاون مکوب در قفس تا کی کنی باد ای پسر بی نیازی بین که اندر اصل هست خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر این کمان هرگز به بازوی تو نیست جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر ماندی ای عطار در اول قدم کی توانی برد این وادی به سر خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین اگر از عالم معنی خبری یافته‌ئی برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین حلقه‌ی زلف چو زنجیر پریرویان گیر زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین گر بدل قائل آن سر و سهی بالائی سر برآر از فلک و عالم بالا را بین چون درین دیر مصور شده‌ئی نقش پرست شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم که گرد آلوده هر پایی نگردد سجده گاه من به کشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من رقیبا پر دلیری بر سر آن کوی و می‌ترسم که تیغی در غلافست این طرف یعنی که آه من کمان شوق پر زور است و تیر انداز دیوانه خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من خطر بسیار دارد مدعی خود نیز می‌داند اگر وحشی نیندیشد ز خشم پادشاه من طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیم‌شبی بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را ای شبان رمه آنکه تویی سایه‌ی او نیک تیمار خور ای نیک‌شبان این رمه را گرگ را دمدمه‌ی فتنه همی گوید خیز به غنیمت شمر این تیره‌شب و این دمه را تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست کش توان کبش فدا ساختن این دمدمه را همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را در ره عشق تو پایان کس ندید راه بس دور است و پیشان کس ندید گرد کویت چون تواند دید کس زانکه تو در جانی و جان کس ندید از نهانی کس ندیدت آشکار وز هویداییت پنهان کس ندید بلعجب دردی است دردت کاندرو تا قیامت روی درمان کس ندید در خرابات خراب عشق تو یک حریف آب دندان کس ندید گوهر وصلت از آن در پرده ماند کز جهان شایسته‌ی آن‌کس ندید در بیابانت ز چندین سوخته یک نشان از صد هزاران کس ندید بس دل شوریده کاندر راه عشق جان بداد و روی جانان کس ندید جمله در راهت فرو رفته به خاک بوالعجب تر زین بیابان کس ندید خون خور ای عطار و تن در صبر ده کانچه می‌جویی تو آسان کس ندید جامه پر صورت دهر، ای جوان چرک شدوشد به کف گازران رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب منتظرم تا چه برآید ز آب؟ □لقمه‌ای از زهر زده در دهن مرگ فشردش همه در زیر غن زهی عقد فرهنگیان را میانه میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته علی رغم خورشید دست ضمیرت حلی بر جبین شباهنگ بسته چنان جادوی بخل را بسته جودت که جادو زبان را به نیرنگ بسته کفت عیسی‌آسا به اعجاز همت تب آز را پیش از آهنگ بسته دلت گوهر راز حق راست حقه درون بس فراخ و سرش تنگ بسته سراید نوای مدیح تو زهره ببین گیسوی زلف در چنگ بسته فلک چنگ پشت است و ساعات رگ‌ها که رگ بیست‌وچار است بر چنگ بسته فرستادمت اسب و دستار و جبه ز مه طوق بر اسب شب‌رنگ بسته سپید است دستار لیکن مذهب سیاه است جبه ولی رنگ بسته به دستار و جبه خجل سارم از تو در عفو مگذار چون سنگ بسته مسیح آیتی من سلیمانت کردم که بادی فرستادمت تنگ بسته دل با دل دوست در حنین باشد گویای خموش همچنین باشد گویم سخن و زبان نجنبانم چون گوش حسود در کمین باشد دانم که زبان و گوش غمازند با دل گویم که دل امین باشد صد شعله‌ی آتش است در دیده از نکته دل که آتشین باشد خود طرفه‌تر این که در دل آتش چندین گل و سرو و یاسمین باشد زان آتش باغ سبزتر گردد تا آتش و آب همنشین باشد ای روح مقیم مرغزاری تو کان جا دل و عقل دانه چین باشد آن سوی که کفر و دین نمی‌گنجد کی ما و من فلان دین باشد پیش در شد آن دقوقی در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز اقتدا کردند آن شاهان قطار در پی آن مقتدای نامدار چونک با تکبیرها مقرون شدند همچو قربان از جهان بیرون شدند معنی تکبیر اینست ای امام کای خدا پیش تو ما قربان شدیم وقت ذبح الله اکبر می‌کنی همچنین در ذبح نفس کشتنی تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل کرد جان تکبیر بر جسم نبیل گشت کشته تن ز شهوتها و آز شد به بسم الله بسمل در نماز چون قیامت پیش حق صفها زده در حساب و در مناجات آمده ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز بر مثال راست‌خیز رستخیز حق همی‌گوید چه آوردی مرا اندرین مهلت که دادم من ترا عمر خود را در چه پایان برده‌ای قوت و قوت در چه فانی کرده‌ای گوهر دیده کجا فرسوده‌ای پنج حس را در کجا پالوده‌ای چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش خرج کردی چه خریدی تو ز فرش دست و پا دادمت چون بیل و کلند من ببخشیدم ز خود آن کی شدند همچنین پیغامهای دردگین صد هزاران آید از حضرت چنین در قیام این کفتها دارد رجوع وز خجالت شد دوتا او در رکوع قوت استادن از خجلت نماند در رکوع از شرم تسبیحی بخواند باز فرمان می‌رسد بردار سر از رکوع و پاسخ حق بر شمر سر بر آرد از رکوع آن شرمسار باز اندر رو فتد آن خام‌کار باز فرمان آیدش بردار سر از سجود و وا ده از کرده خبر سر بر آرد او دگر ره شرمسار اندر افتد باز در رو همچو مار باز گوید سر بر آر و باز گو که بخواهم جست از تو مو بمو قوت پا ایستادن نبودش که خطاب هیبتی بر جان زدش پس نشیند قعده زان بار گران حضرتش گوید سخن گو با بیان نعمتت دادم بگو شکرت چه بود دادمت سرمایه هین بنمای سود رو بدست راست آرد در سلام سوی جان انبیا و آن کرام یعنی ای شاهان شفاعت کین لیم سخت در گل ماندش پای و گلیم عشق اکنون مهربانی می‌کند جان جان امروز جانی می‌کند در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی می‌کند کیمیای کیمیاسازست عشق خاک را گنج معانی می‌کند گاه درها می‌گشاید بر فلک گه خرد را نردبانی می‌کند گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد گه چو دریا درفشانی می‌کند گه چو روح الله طبیبی می‌شود گه خلیلش میزبانی می‌کند اعتمادی دارد او بر عشق دوست گر سماع لن ترانی می‌کند اندر این طوفان که خونست آب او لطف خود را نوح ثانی می‌کند بانگ انانستعین ما شنید لطف و داد و مستعانی می‌کند چون قرین شد عشق او با جان‌ها مو به مو صاحب قرانی می‌کند ارمغان‌های غریب آورده است قسمت آن ارمغانی می‌کند هر که می‌بندد ره عشاق را جاهلی و قلتبانی می‌کند سرنگون اندررود در آب شور هر که چون لنگر گرانی می‌کند تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن اقتضای بی‌زبانی می‌کند گر خسته دل همی نپسندی بیار رو تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو گر در بهشت باقی و تنها تو میروی ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو گر لاش نمود راه قلاش ای هر دو جهان غلام آن لاش ای دیده جهان و جان ندیده جانست جهان تو یک نفس باش گردیست جهان و اندر این گرد جاروب نهان شدست و فراش این مشعله از کجاست بینی آن روز که بشکنی چو خشخاش عشقی که نهان و آشکارست خون ریز و ستمگرست و اوباش چون کشته شوی در او بمانی من مات من الهوی فقد عاش عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش لا حسن یلد حیث لا عشق شاباش زهی جمال شاباش پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشته‌ی ما نوبت اقبال برد بخت جوان گشته‌ی ما تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر باخته شد در نظری آن تن جان گشته‌ی ما گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی هم سبک انداخته شد بار گران گشته‌ی ما دیده‌ی گریان به دلم فاش همی گفت خود این: کاتش غم زود کشد اشک روان گشته‌ی ما پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش هم به کف آورد غرض پیر جهان گشته‌ی ما نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی تا همگی سود نشد سود زیان گشته‌ی ما ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود این نفس از غم برهد مرد ضمان گشته‌ی ما چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار دست او در گردنم یا خون من در گردنش هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست از قفا باید برون کردن زبان سوسنش ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش گر تنم مویی شود از دست جور روزگار بر من آسانتر بود کسیب مویی بر تنش تا چه رویست آن که حیران مانده‌ام در وصف او صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود دگرباره به پرسیدش جهاندار که دارم زین قیاس اندیشه بسیار نخستم در دل آید کاین فلک چیست درونش جانور بیرون او کیست جوابش داد مرد نکته‌پرداز که نکته تا بدین دوری مینداز حسابی را کزین گنبد برونست جز ایزد کس نمی‌داند که چونست هر آنچ آمد شد این کوی دارد در او روی آوریدن روی دارد وز آنصورت که با چشم آشنا نیست به گستاخی سخن راندن روا نیست بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سر بسته گویند فلک بر آدمی در بسته دارد چو طرفه گو سخن سربسته دارد ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد دگر نشینم هرگز برای دل که برآید کجا برآید آن دل که کوی عشق فروشد موکلان چو آتش ز عشق سوی من آیند به سوی عشق گریزم که جمله فتنه از او شد که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد به خوان عشق نشستم چشیدم از نمک او چو لقمه کردم خود را مرا چو عشق گلو شد سبو به دست دویدم به جویبار معانی که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد نماز شام برفتم به سوی طرفه رومی چو دید بر در خویشم ز بام زود فروشد سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد نهیم دست دهان بر که نازکست معانی ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد اگر چه آتش مجمر ندارد شعله‌ی پیدا ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد کسی کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده بسان خاک گورستان درون پرمردگان دارد طریق عشق جان بازی‌ست تا خود زین جوانمردان کرا دولت کند یاری، کرا همت بر آن دارد چو فرهاد از غم شیرین ز بهر دوست می‌میرم که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد مرا با دوست این حال است و با هر کس نمی‌گویم اگر یک جان دو تن پرورد و گر یک تن دو جان دارد به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل صدف مجروح از آن گردد که لل در میان دارد همیشه فتنه‌ی خوبان بود در شهر و کوی ما گل آنجا می‌شود پیدا که بلبل آشیان دارد اگر چون حلقه نتوانی که رویی بردرش مالی سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را به جز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد بلندی جوی و در پستی ممان چون سیف فرغانی که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید یاران موافق را از خواب برانگیزید یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن وانگه می صافی را با درد میامیزید چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر این نفس بهیمی را از دار در آویزید خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید یاران قدیم ما در موسم گل رفتند خون جگر خود را از دیده فرو ریزید عطار گریزان است از صحبت نا اهلان گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید بریدن حیفم آید بعد از آن عهد چنین رویی نشاید آن چنان عهد گرفتم عهد ازین بهتر نداری به زودی تازه کن باری همان عهد چو گل عهد تو بس ناپایدارست از آنم پیر کردی، ای جوان عهد به عهدت دست میگیری، چه سودست؟ چو یک ساعت نمی‌پایی بر آن عهد چو فرمانت روان گردید بر من برون رفتی و بشکستی روان عهد میان بستی به خون ریزم دگر بار تو پنداری نبود اندر میان عهد دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی ترا با اوحدی همچون کمان عهد دیده‌ی جان بوعلی سینا بود از نور معرفت بینا سایه‌ی آفتاب حکمت او یافت از مشرق و لوشینا جان موسی صفات او روشن به تجلی و شخص او سینا ای سفیه فقیه‌نام تو کی باز دانی زمرد از مینا در تک چاه جهل چون مانی مسکنت روح قدس مسکینا □انوری چون خدای راه نمود مصطفی را به نور لوشینا برد قدرش به دولت فرقان پای بر فرق گنبد مینا نور عرشش به عرش سایه فکند چون تجلی به سینه‌ی سینا مسکن روح قدس شد دل او نی دل تنگ بوعلی سینا سخن از شرع دین احمد گو بی‌دلا ابلها و بی‌دنیا چشم در شرع مصطفی بگشا گر نه‌ای تو به عقل نابینا به فال نیک و به روز مبارک شنبد نبیذگیر و مده روزگار نیک به بد به دین موسی امروز خوشترست نبیذ بخور موافقتش را نبیذ نو شنبد اگر توانی یکشنبد از صبوحی کن کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد طریق و مذهب عیسی به باده‌ی خوش ناب نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد به روزگار دوشنبد نبیذ خور به نشاط به رسم موبد پیشین و موبدان موبد بگیر روز سه‌شنبد به دست باده‌ی ناب بخور که خوب بود عیش روز سه شنبد چهارشنبه که روز بلاست باده بخور به ساتگینی می‌خور به عافیت گذرد به پنجشنبه که روز خمار می زدگیست چو تلخ باده خوری راحتت فزاید خود پس از نماز دگر روزگار آدینه نبیذ خور که گناهان عفو کند ایزد دزد تو شد این زمانه‌ی ریمن آن به که نگردیش به پیرامن گر برتریت دهد فروتن شو ور ایمنیت دهد مشو ایمن کشته است هماره خنجر گیتی نه دوست شناختست نه دشمن امروز گذشت و بگذرد فردا دی رفته و رفتنی بود بهمن بی نیش، عسل که خورد ازین کندو بی خار، که چید گل ازین گلشن این بیهنر آسیای گردنده سائیده هزارها سر و گردن ایام بود چو شبروی چابک یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن ما را ببرند بی گمان روزی زین کهنه سرای بی در و روزن روغن بچراغ جان ز علم افزای کم نور بود چراغ کم روغن از گندم و کاه خویش آگه باش تو خرمنی و سپهر پرویزن خواهی که نه تلخ باشدت حاصل در مزرعه تخم تلخ مپراکن هنگام زراعت آنچه کشتستی آنت برسد بموسم خرمن گر سوی تو دیو نفس ره یابد تاریک نمایدت دل روشن بی شبهه فرشته اهرمن گردد چندی چو شود رفیق اهریمن ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت زین بیش چه میتوان خرید از من زین باغ که باغبانیش کردی جز خار ترا چه ماند در دامن مرغان ترا همی کشد رو به همیان ترا همی برد رهزن تا پای بود، راه ادب میرو تا دست بود، در هنر میزن یک جامه بخر که روح را شاید بس دیبه خریدی و خز ادکن مرجان خرد ز بحر جان آورد مینای دل از شراب عقل آکن بی دست چه زور بود بازو را بی گاو چه کار کرد گاو آهن از چاه دروغ و ذل بدنامی باید به طناب راستی رستن باید ز سر این غرور را راندن باید ز دل این غبار را رفتن کس شمع نسوخت زین فروزینه کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن خواهی که نیفکنند در دامت دیوان وجود را به دام افکن در دفتر نفس درسها خواندی در مکتب مردمی شدی کودن گر مست هنوز کوره‌ی هستی سرد از چه زنیم مشت بر آهن جز باد نبیختیم در غربال جز آب نکوفتیم در هاون جان گوهر و جسم معدنست آنرا روزی ببرند گوهر از معدن گر کج روشی، براستی بگرای آئینه‌ی راستگوی را مشکن از پرده‌ی عنکبوت عبرت گیر بر بام و در وجود، تاری تن یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک چنانش در انداخت ضعف حسد که می‌برد بر زیردستان حسد که شاه ارچه بر عرصه نام آورست چو ضعف آمد از بیدقی کمترست ندیمی زمین ملک بوسه داد که ملک خداوند جاوید باد در این شهر مردی مبارک دم است که در پارسایی چنویی کم است نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس نرفته‌ست هرگز بر او ناصواب دلی روشن و دعوتی مستجاب بخوان تا بخواند دعائی بر این که رحمت رسد ز آسمان برین بفرمود تا مهتران خدم بخواندند پیر مبارک قدم برفتند و گفتند و آمد فقیر تنی محتشم در لباسی حقیر بگفتا دعائی کن ای هوشمند که در رشته چون سوزنم پای‌بند شنید این سخن پیر خم بوده پشت بتندی برآورد بانگی درشت که حق مهربان است بر دادگر ببخشای و بخشایش حق نگر دعای منت کی شود سودمند اسیران محتاج در چاه و بند؟ تو ناکرده بر خلق بخشایشی کجا بینی از دولت آسایشی؟ ببایدت عذر خطا خواستن پس از شیخ صالح دعا خواستن کجا دست گیرد دعای ویت دعای ستمدیدگان در پیت؟ شنید این سخن شهریار عجم ز خشم و خجالت برآمد بهم برنجید و پس با دل خویش گفت چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت بفرمود تا هر که در بند بود به فرمانش آزاد کردند زود جهاندیده بعد از دو رکعت نماز به داور برآورد دست نیاز که ای بر فرازنده‌ی آسمان به جنگش گرفتی به صلحش بمان ولی همچنان بر دعا داشت دست که شه سر برآورد و بر پای جست تو گویی ز شادی بخواهد پرید چو طاووس، چون رشته در پا ندید بفرمود گنجینه‌ی گوهرش فشاندند در پای و زر بر سرش حق از بهر باطل نشاید نهفت ازان جمله دامن بیفشاند و گفت مرو با سر رشته بار دگر مبادا که دیگر کند رشته سر چو باری فتادی نگه‌دار پای که یک بار دیگر نلغزد ز جای ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته‌ست بی‌درم باش، ارت سرد نیست کاولین گام عاشقان اینست این ده و باغ و بچه وزن تو غول راهند و غل گردن تو غل و غولی چنین گذاشته به داشت چون بد بود، نداشته به دل که وحدت سرای این راهست پاک دارش،که خلوت شاهست روی دل جز در آن یگانه مکن مرغ دینی، هوای دانه مکن در و دیوار در شمار تواند انجم و آسمان بکار تواند با تو گویا زبان هر ذره که: به دنیا چنین مشو غره ملک دین را تو راست میکن کار ملک دنیا به کاردان بگذار چند ازین نیستی و این هستی؟ ازل اندر ابد زن و رستی عاشقی، هم به تاب تیشه‌ی خود آتشی در فگن به بیشه‌ی خود خرد را فسار و سوزن اندر جیب چون روی در سراچه‌ی لاریب؟ تا ترا از تو شیشه در بارست از تو تا دوست راه بسیارست آشنایی طلب، ز دنیا فرد که درین بحر غوطه داند خورد تا تو داری خبر ز هستی خود میل داری به بت‌پرستی خود دیده بازت نشد به عالم نور زان به ظلمت فروشدستی دور دیده بازت نشد به عالم غیب زان به ظلمت فرو نشستی و عیب ره که باید به پای جان رفتن با خر و بار چون توان رفتن؟ تو دل خود چو ده خراب کنی که در سنگ و خاک آب کنی خانه را در مکن، که در بندست وندرو زر منه، که زر گندست نام زر چیست؟ جیفه‌ی مردار کی خورد جیفه جز سگ و کفتار بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟ رخت اگر نیست خانه در چکند؟ مرد از آراستن تباه شود سینه از خواستن سیاه شود عارف کردگار زر چکند؟ ولی‌الله بار و خر چکند؟ من ده خویش پربها کردم به فضولان ده رها کردم در جهان داد بندگیش نداد که ز بند جهان نگشت آزاد تو ز لاهوتی، ای الهی دل ملک ناسوت را بناس بهل تا کی این سنقر و ایاز رهی؟ برهان خویش را، که باز رهی مرغ او آشیانه کی سازد؟ مور او کی به دانه پردازد؟ غیر در غار ما نمی‌گنجد عشوه در بار ما نمی‌گنجد غار ما منزل پلنگانست نه مقام خسان و ننگانست آنکه اندر جهان ندارد گنج چون توان آگنیدنش در کنج؟ تشنگان اندرین حیاض رسند به ریاضت درین ریاض رسند عزلت و جوع بود و صمت و سهر سالکان را به راستی رهبر این چهارند در طریق کمال حالت فقر و حیلت ابدال به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم چه نقش است این که طالع بست تا بر جامه‌ی عمرم طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم چه دام است این که بخت افکند کان آهوی شیر افکن به یک‌دم صید گفتارم چنان آمد که من خواهم مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم دلا سر بر زمین دار و کله بر آسمان افشان که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم به باران مژه در ابر می‌جستم وصالش را کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل که آن گل‌برگ بی‌خارم چنان آمد که من خواهم از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردم جفت جوی برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام چو از دور دستان سام سوار پدید آمد آن دختر نامدار دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوانمرد شاد درود جهان آفرین بر تو باد خم چرخ گردان زمین تو باد پیاده بدین سان ز پرده سرای برنجیدت این خسروانی دو پای سپهبد کزان گونه آوا شنید نگه کرد و خورشید رخ را بدید شده بام از آن گوهر تابناک به جای گل سرخ یاقوت خاک چنین داد پاسخ که ای ماه چهر درودت ز من آفرین از سپهر چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بدم پیش یزدان پاک همی خواستم تا خدای جهان نماید مرا رویت اندر نهان کنون شاد گشتم بواز تو بدین خوب گفتار با ناز تو یکی چاره‌ی راه دیدار جوی چه پرسی تو بر باره و من به کوی پری روی گفت سپهبد شنود سر شعر گلنار بگشاد زود کمندی گشاد او ز سرو بلند کس از مشک زان سان نپیچد کمند خم اندر خم و مار بر مار بر بران غبغبش نار بر نار بر بدو گفت بر تاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان بگیر این سیه گیسو از یک سوم ز بهر تو باید همی گیسوم نگه کرد زال اندران ماه روی شگفتی بماند اندران روی و موی چنین داد پاسخ که این نیست داد چنین روز خورشید روشن مباد که من دست را خیره بر جان زنم برین خسته دل تیز پیکان زنم کمند از رهی بستد و داد خم بیفگند خوار و نزد ایچ دم به حلقه درآمد سر کنگره برآمد ز بن تا به سر یکسره چو بر بام آن باره بنشست باز برآمد پری روی و بردش نماز گرفت آن زمان دست دستان به دست برفتند هر دو به کردار مست فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند سوی خانه‌ی زرنگار آمدند بران مجلس شاهوار آمدند بهشتی بد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای و بر پیش حور شگفت اندرو مانده بد زال زر برآن روی و آن موی و بالا و فر ابا یاره و طوق و با گوشوار ز دینار و گوهر چو باغ بهار دو رخساره چون لاله اندر سمن سر جعد زلفش شکن بر شکن همان زال با فر شاهنشهی نشسته بر ماه بر فرهی حمایل یکی دشنه اندر برش ز یاقوت سرخ افسری بر سرش همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید سپهبد چنین گفت با ماه‌روی که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی منوچهر اگر بشنود داستان نباشد برین کار همداستان همان سام نیرم برآرد خروش ازین کار بر من شود او بجوش ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان خوار گیرم بپوشم کفن پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم شوم پیش یزدان ستایش کنم چو ایزد پرستان نیایش کنم مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین جهان آفرین بشنود گفت من مگر کاشکارا شوی جفت من بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا جز از پهلوان جهان زال زر که با تخت و تاجست وبا زیب و فر همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پرده‌سرای پس آن ماه را شید پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرخ همال مالک دینار را گفت آن عزیز من ندانم حال خود، چونی تو نیز گفت برخوان خدا نان می‌خورم پس همه فرمان شیطان می‌برم دیوت از ره برد و لاحولیت نیست از مسلمانی بجز قولیت نیست در غم دنیا گرفتارآمدی خاک بر فرقت که مردار آمدی گر ترا گفتم که کن دنیا نثار این زمان می‌گویمت محکم بدار چون بدو دادی تو هر دولت که هست کی توانی دادن آسانش ز دست ای ز غفلت غرقه‌ی دریای آز می‌ندانی کز چه می‌مانی تو باز هر دو عالم در لباس تعزیت اشک می‌بارند و تو در معصیت حب دنیا ذوق ایمانت ببرد آرزو و آز تو جانت ببرد چیست دنیا آشیان حرص و آز مانده از فرعون وز نمرود باز گاه قارون کرده قی بگذاشته گاه شدادش به شدت داشته حق تعالی کرده لاشی نام او تو به جان آویخته در دام او رنج این دنیای دون تا کی ترا لاشه نابوده زین لاشی ترا تو بمانده روز و شب حیران و مست تا دهد یک ذره زین لاشیء دست هرک در یک ذره لاشی گم بود کی بود ممکن که او مردم بود هرک رابگسست در لاشیء دم او بود صد باره از لاشی کم کار دنیا چیست، بی‌کاری همه چیست بی‌کاری ،گرفتاری همه هست دنیا آتش افروخته هر زمان خلقی دگر را سوخته چون شود این آتش سوزنده تیز شیرمردی گر ازو گیری گریز همچو شیران چشم ازین آتش بدوز ورنه چون پروانه زین آتش بسوز هرک چون پروانه شد آتش پرست سوختن را شاید آن مغرور مست این همه آتش ترا در پیش و پس نیست ممکن گر نسوزی هر نفس درنگر تا هست جای آن ترا کین چنین آتش نسوزد جان ترا به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن همه‌ی گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی وانکه جان می‌دهد از حسرت تیغ تو منم تن من گر چه شد از شوق میانت موئی نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم اثری بیش نماند از من و چون باز آئی این خیالست که بینی اثری از بدنم عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق نگذارد که من سوخته دل دم بزنم اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم اگر از خویشتنم هیچ نمی‌آید یاد دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم می‌نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو چکنم دور فلک دور فکند از وطنم در پی جان جهان گرد جهان می‌گردم تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار هر آنک دشمن جان خودست بسم الله صلای دادن جان و صلای کشتن زار به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر شکار در هوس او دوان قطار قطار شکار کشته به خون اندرون همی‌زارد که از برای خدایم بکش تو دیگربار دو چشم کشته به زنده بدان همی‌نگرد که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار خمش خمش که اشارات عشق معکوسست نهان شوند معانی ز گفتن بسیار گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها من محکم قلب را و نقد را امتحان شیر و کلبم کرد حق امتحان نقد و قلبم کرد حق قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام نیکوان را رهنمایی می‌کنم شاخه‌های خشک را بر می‌کنم این علفها می‌نهم از بهر چیست تا پدید آید که حیوان جنس کیست گرگ از آهو چو زاید کودکی هست در گرگیش و آهویی شکی تو گیاه و استخوان پیشش بریز تا کدامین سو کند او گام تیز گر به سوی استخوان آید سگست ور گیا خواهد یقین آهو رگست قهر و لطفی جفت شد با همدگر زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت نفس و قوت جان را عرضه کن گر غذای نفس جوید ابترست ور غذای روح خواهد سرورست گر کند او خدمت تن هست خر ور رود در بحر جان یابد گهر گرچه این دو مختلف خیر و شرند لیک این هر دو به یک کار اندرند انبیا طاعات عرضه می‌کنند دشمنان شهوات عرضه می‌کنند نیک را چون بد کنم یزدان نیم داعیم من خالق ایشان نیم خوب را من زشت سازم رب نه‌ام زشت را و خوب را آیینه‌ام سوخت هندو آینه از درد را کین سیه‌رو می‌نماید مرد را گفت آیینه گناه از من نبود جرم او را نه که روی من زدود او مرا غماز کرد و راست‌گو تا بگویم زشت کو و خوب کو من گواهم بر گوا زندان کجاست اهل زندان نیستم ایزد گواست هر کجا بینم نهال میوه‌دار تربیتها می‌کنم من دایه‌وار هر کجا بینم درخت تلخ و خشک می‌برم من تا رهد از پشک مشک خشک گوید باغبان را کای فتی مر مرا چه می‌بری سر بی خطا باغبان گوید خمش ای زشت‌خو بس نباشد خشکی تو جرم تو خشک گوید راستم من کژ نیم تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم باغبان گوید اگر مسعودیی کاشکی کژ بودیی تر بودیی جاذب آب حیاتی گشتیی اندر آب زندگی آغشتیی تخم تو بد بوده است و اصل تو با درخت خوش نبوده وصل تو شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند آن خوشی اندر نهادش بر زند خواجه‌ی حق پیشوای راستین کوه حلم و باب علم و قطب دین ساقی کوثر، امام رهنمای ابن عم مصطفا، شیرخدای مرتضای مجتبا، جفت بتول خواجه‌ی معصوم، داماد رسول در بیان رهنمونی آمده صاحب اسرار سلونی آمده مقتدا بی‌شک به استحقاق اوست مفتی مطلق علی الاطلاق اوست چون علی از غیبهای حق یکیست عقل را در بینش او کی شکیست هم ز اقضیکم علی جان آگه است هم علی ممسوس فی ذات الله است از دم عیسی کسی گر زنده خاست او بدم دست بریده کرد راست گشته اندر کعبه آن صاحب قبول بت شکن بر پشتی دوش رسول در ضمیرش بود مکنونات غیب زان برآوردی ید بیضا ز جیب گر ید بیضا نبودیش آشکار کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار گاه در جوش آمدی از کار خویش گه فرو گفتی به چه اسرار خویش در همه آفاق هم دم می‌نیافت در درون می‌گشت و محرم می‌نیافت دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز شاه هفت اقلیم گردون بنده‌ی هندوی تست شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب بارها افتاده در پای سگان کوی تست ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر کافتاب خاوری در سایه‌ی گیسوی تست نافه‌ی خشک ختن گر زانکه می‌خیزد ز چین زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک جان ما خود در بلای غمزه‌ی جادوی تست از پریشانی چو مویت در قفا افتاده‌ام نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز یا ز چین طره‌ی مشکین عنبر بوی تست گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین امروز مرا رای چنانست که تا شب پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین زان رخ چنم امروز گل و لاله‌ی سیراب زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن چندین به چه کارست حدیثان نگارین امروز به شادی بخورم با تو که فردا ناچار مرا میر برد باز به غزنین یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر سالار و سر لشکر سلطان سلاطین ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین پر پاره‌ی زر گردد جایی که خوری می پرچشمه‌ی خون گردد جایی که کشی کین چون جام به کف گیری از زر بشود قدر چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین گر موی بر آماج نهی موی شکافی وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین آماج تو از بست بود تا به سپیجاب پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین از آرزوی جنگ زره خواهی بستر وز دوستی جنگ سپر داری بالین بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین آیین خرد داری جایی که ندارند مردان جهاندیده‌ی آموخته آیین گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن در چاه مر او را بنیفکندی گرگین رادی بر تو پوید چون یار بر یار بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین از زر تو گویند کجا یاد شود «زی» وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین» زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست وین حال بدانند همه گیتی همگین از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه در خانه همه روزه همه بندند آذین کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین تا چون مه آبان بنباشد مه آذار تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین تا چون ز در باغ درآید مه نیسان از دیدن او تازه شود روی بساتین شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند گر صورت او را بفرستی به سوی چین زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین روز و شب چون غافلی از روز و شب کی کنی از سر روز و شب طرب روی او چون پرتو افکند اینت روز زلف او چون سایه انداخت اینت شب گه کند این پرتو آن سایه نهان گه کند این سایه آن پرتو طلب صد هزاران محو در اثبات هست صد هزار اثبات در محو ای عجب چون تو در اثبات اول مانده‌ای مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب تا نمیری و نگردی زنده باز صد هزاران بار هستی بی ادب هر که او جایی فرود آمد همی هست او را مرددون‌همت لقب چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب طالب آن باشد که جانش هر نفس تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب نه سبب نه علتش باشد پدید نه بود از خود نه از غیرش نسب چون نباشد او صفت چون باشدش خود همه اوست اینت کاری بوالعجب گر تو را باید که این سر پی بری خویش را از سلب او سازی سلب بر کنار گنج ماندی خاک بیز در میان بحر ماندی خشک لب چون رطب آمد غرض از استخوان استخوان تا چند خائی بی رطب هین شراب صرف درکش مردوار پس دو عالم پر کن از شور و شعب مست جاویدان شو و فانی بباش تا شوی جاوید آزاد از تعب چون تو آزاد آیی از ننگ وجود راستت آن وقت گیرد حکم چپ از دم آن کس که این می نوش کرد دوزخ سوزنده را بگرفت تب همچو عطار این شراب صاف عشق نوش کن از دست ساقی عرب بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا که سر مرهم و اندیشه‌ی درمان دارم شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن که دل سوخته و دیده‌ی گریان دارم بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب به هواداری آن صف زده مژگان دارم من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات که سر و کار بدان زلف پریشان دارم من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل که بسی گنج در این خانه‌ی ویران دارم عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید که من این سلسله را سلسله جنبان دارم تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام منتی بر سر خورشید درخشان دارم تند سویم به غضب دید که برخیز و برو خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم داد دشنام که تقریب مینگیز و برو وحشی این دیده که گردید همه اشک امید آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه وزان روی بهرام لشکر براند به روز اندرون روشنایی نماند همی‌گفت هرکس که راند سپاه خرد باید و مردی و دستگاه دلیران که دیدند خشت مرا همان پهلوانی سرشت مرا مرا برگزیدند بر خسروان به خاک افگنم نام نوشین روان ز لشکر بر شاه شد خیره خیر کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر بزد ناگهان بر کمرگاه شاه بکژ اندر آویخت پیکان به راه یکی بنده چون زخم پیکان بدید بیامد ز دیباش بیرون کشید سبک شهریار اندر آمد دمان به بهرام چوبینه‌ی بد نشان بزد نیزه‌یی بر کمربند اوی زره بود نگسست پیوند اوی سنان سر نیزه شد به دونیم دل مرد بی‌راه شد پر ز بیم چو بشکست نیزه بر آشفت شاه بزد تیغ بر مغفر کینه خواه سراسر همه تیغ برهم شکست بدان پیکر مغفر اندر نشست همی آفرین کرد هرکس که دید هم آنکس که آواز آهن شنید گرانمایگان از پس اندر شدند چنان لشکری را بهم بر زدند خرامید بندوی نزدیک شاه که‌ای تاج تو برتو راز چرخ ماه یکی لشکرست این چومور وملخ گرفته بیابان همه ریگ و شخ نه والا بود خیره خون ریختن نه این شاه با بنده آویختن هر آنکس که خواهد ز ما زینهار به از کشته یا خسته در کارزار بدو گفت خسرو که هرگز گناه بپیچید برو من نیم کینه خواه همه پاک در زینهار منند به تاج اندرون گوشوار منند برآمد هم آنگه شب از تیره کوه سپه بازگشتند هر دو گروه چوآمد غوپاسبان و جرس ز لشکر نبد خفته بسیار کس جهان جوی بندوی ز آنجا برفت میان دو لشکر خرامید تفت ز لشکر نگه کرد کنداوری خوش آواز و گویا منا دیگری بفرمود تا بارگی برنشست به بیدار کردن میان را ببست چنین تا میان دولشکر براند کزو تا بدشمن فراوان نماند خروشی برآورد کای بندگان گنه کرده و بخت جویندگان هران کز شما او گنهکارتر به جنگ اندرون نامبردارتر به یزدانش بخشید شاه جهان گناهی‌که کرد آشکار و نهان به تیره شبان چون برآمد خروش نهادند هرکس به آواز گوش همه نامداران بهرامیان برفتن ببستند یک سر میان چو برزد سر از کوه گیتی فروز زمین را به ملحم بیاراست روز همه دشت بی‌مرد و خرگاه بود که بهرام زان شب نه آگاه بود بدان خیمه‌ها در ندیدند کس جز از ویژه یاران بهرام و بس چو بهرام زان لشکر آگاه گشت بیامد بران خیمه‌ها برگذشت به یاران چنین گفت کاکنون گریز به آید ز آرام با رستخیز شتر خواست از ساروان سه هزار هیو نان کفک افگن و نامدار ز چیزی که در گنج بد بردنی ز گستردنیها و از خوردنی ز زرین و سیمین وز تخت عاج همان یاره و طوق زرین وتاج همه بار کردند و خود برنشست میان از پی بازگشتن ببست بفرستم ای امیر به تعجیل شربتی زان کز قوام و نفع چو لفظ بدیع اوست شیرین و ترش گشته دو جوهر به هم رفیق این چون حدیث دشمن و آن چون عتاب دوست آورده زیر کان ز پی فایده برون رز را یکی ز سینه و نی را یکی ز پوست ای کرده قال و قیل تو را شیدا هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟ تا غره گشته‌ای به سخن‌هائی کاینها خبر دهند همی زانها! تا گوش و چشم یافته‌ای بنگر تا بر شنوده هست گوا بینا چون دو گوا گذشت بر آن دعوی آنگاه راست گوی بود گویا گر زی تو قول ترسا مجهول است معروف نیست قول تو زی ترسا او بر دوشنبه و تو بر آدینه تو لیل قدر داری و او یلدا بر روز فضل روز به اعراض است از نور و ظلمت و تبش و سرما روز و شب تو از شب و روز او بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا موسی به قول عام چهل رش بود وز ما فزون نبود رسول ما پس فضل فاضلان نه به اعراض است ای مرد، نه مگر به قد و بالا بفزای قامت خرد و حکمت مفزای طول پیرهن و پهنا بویات نفس باید چون عنبر شایدت اگر جسد نبود بویا تنها یکی سپاه بود دانا نادانت با سپاه بود تنها غره مشو بدانچه همی گوید بهمان بن فلان ز فلان دانا کز دیده بر شنوده گوا باید ورنی همیت رنجه کند سودا گویند عالمی است خوش و خرم بی حد و منتهاست در و نعما صحراش باغ و زیر نهفتش در بر تختهاش تکیه‌گه حورا آن است بی‌زوال سرای ما والا و خوب و پر نعم و آلا وین قول را گواست در این عالم تابنده همچو مشتری از جوزا زیرا که خاک تیره به فروردین بر روی می نقاب کند دیبا وز چوب خشک در فرو بارد دری که مشک بوی کند صحرا وین چهره‌های خوب که در نورش خورشید بی نوا شود و شیدا دانی که نیست حاضر و نه حاصل در خاک و باد و آتش و آب اینها بی شکی از بهشت همی آید این دل پذیر و نادره معنی‌ها وانچ او ز دور مرده کند زنده پس زنده و طری بود و زیبا پس جای چون بود، چو بود زنده؟ بل بر مجاز گفته شود کانجا برگفته‌ی خدای ز کردارش چندین گواهیت بدهند آنا بر قول ار به جمله گوا یابی در امهات و زاتش و در آبا وانچ از قرانش نیست گوا عالم رازی خدائی است نهان ز اعداد تاویلش از خزانه‌ی آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا فردی که نیست جز که به جد او امید مر تو را و مرا فردا چون و چرا ز حجت او یابد برهان ز کل عالم، وز اجزا چون و چرای عقل پدید آید بی‌عقل نیست چون و نه نیز ایرا ای بی‌خرد، چو خر زچرا هرگز پرسیدنت ازین نبود یارا چون و چرا عدوی تست ایرا چون و چرا همی کندت رسوا چون طوطیان شنوده همی گوئی تو بربطی به گفتن بی‌معنا ور بر رسم ز قولی، گوئی کاین از خواجه امام گفت یکی برنا پیغمبری ولیک نمی‌بینم چیزیت معجزات مگر غوغا نظمی است هر نظام پذیری را گر خوانده‌ای در اول موسیقا چون از نظام عالم نندیشی تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟ خوش بوی هست آنکه همی از وی خاک سیاه مشک شود سارا وان چیز خوش بود به مزه کایدون شیرین ازو شده‌است چنان خرما وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟ وز آتش آب از چه گرد گرما؟ دانش بجوی اگرت نبرد از راه این گنده پیر شوی کش رعنا وز بابهای علم نکو بر رس مشتاب بی‌دلیل سوی دریا به خدایی که معول به همه چیز بدوست به رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست که به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلک نه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من خاصه کنون از جوش او زان جوش بی‌روپوش او رحمت چو جیحون می رود در قلزم اسرار من پرده‌ست بر احوال من این گفتی و این قال من ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من کو نعره‌ای یا بانگی اندرخور سودای من کو آفتابی یا مهی ماننده انوار من این را رها کن قیصری آمد ز روم اندر حبش تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من نظاره کن کز بام او هر لحظه‌ای پیغام او از روزن دل می رسد در جان آتشخوار من لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من سینای موسی را نگر در سینه افکار من امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها در پیش بیداران نهد آن دولت بیدار من آن پیل بی‌خواب ای عجب چون دید هندستان به شب لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم کمد به میرابی دل سرچشمه انهار من بر گوش من زد غره‌ای زان مست شد هر ذره‌ای بانگ پریدن می رسد زان جعفر طیار من یا رب به غیر این زبان جان را زبانی ده روان در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من صبر از دل من برده‌ای مست و خرابم کرده‌ای کو علم من کو حلم من کو عقل زیرکسار من این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیمبر ای هر چه غیر داد او گر جان بود اغیار من ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من این گفت را زیبی ببخش از زیور ای ستار من ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا نی عین گو و نی عرض نی نقش و نی آثار من از کفر و از ایمان رهد جان و دلم آن سو رود دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من ای طبله‌ام پرشکرت من طبل دیگر چون زنم ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من مهمانیم کن ای پسر این پرده می زن تا سحر این است لوت و پوت من باغ و رز و دینار من خفته دلم بیدار شد مست شبم هشیار شد برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من بس سنگ و بس گوهر شدم بس ممن و کافر شدم گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من جانم نشد زین‌ها خنک یا ذا السماء و الحبک ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من امشب چه باشد قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی من آب گشتم از حیا ساکن نشد این نار من هر دم جوانتر می شوم وز خود نهانتر می شوم همواره آنتر می شوم از دولت هموار من چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من ای کف زنم مختل مشو وی مطربم کاهل مشو روزی بخواهد عذر تو آن شاه باایثار من روزی شوی سرمست او روزی ببوسی دست او روزی پریشانی کنی در عشق چون دستار من کرده‌ست امشب یاد او جان مرا فرهاد او فریاد از این قانون نو کاسکست چنگش تار من مجنون کی باشد پیش او لیلی بود دل ریش او ناموس لیلییان برد لیلی خوش هنجار من دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من زان می حرام آمد که جان بی‌صبر گردد در زمان نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من جان گر همی‌لرزد از او صد لرزه را می ارزد او کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من خلقان ز مرگ اندر حذر پیشش مرا مردن شکر ای عمر بی‌او مرگ من وی فخر بی‌او عار من آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده از عقده من فارغ شده بی‌دانش فوار من بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من پهلو بنه ای ذوالبیان با پهلوان کاهلان بیزار گشتم زین زبان وز قطعه و اشعار من جز شمس تبریزی مگو جز نصر و پیروزی مگو جز عشق و دلسوزی مگو جز این مدان اقرار من بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد انگشت نمای دو جهان گشت به عزت هر دل که سراسیمه‌ی آن زلف به خم شد چون پرده برانداختی از روی چو خورشید هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد عشاق جهان جمله تماشای تو دارند عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد تا مشعله‌ی روی تو در حسن بیفزود خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد چون آه جگرسوز ز عطار برآمد با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد بدان نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر سوی سالار نو به گویش که زشت کسان را مجوی جز آن را که برتابی از ننگ روی سخن هرچ گفتی نه گفتارتست مماناد گویا زبانت درست مگو آنچ بدخواه تو بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود بدان گاه چندان نداری خرد که مغزت بدانش خرد پرورد به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی روان و خرد را پر آهو کنی کسی کو گنهکار خواند تو را از آن پس جهاندار خواند تو را نباید که یابد بر تو نشست بگیرد کم و بیش چیزی بدست میندیش زین پس برین سان پیام که دشمن شود بر تو بر شادکام به یزدان مرا کار پیراستست نهاده بران گیتی‌ام خواستست بدین جستن عیبهای دروغ به نزد بزرگان نگیری فروغ بیارم کنون پاسخ این همه بدان تا بگویید پیش رمه پس از مرگ من یادگاری بود سخن گفتن راست یاری بود چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج بدانی که از رنج ماخاست گنج نخستین که گفتی ز هرمز سخن به بیهوده از آرزوی کهن ز گفتار بدگوی ما را پدر برآشفت و شد کار زیر و زبر از اندیشه او چو آگه شدیم از ایران شب تیره بی ره شدیم هما راه جستیم و بگریختیم به دام بلا بر نیاویختیم از اندیشه‌ی او گناهم نبود جز از جستن او شاه را هم نبود شنیدم که بر شاه من بد رسید ز بردع برفتم چو گوش آن شنید گنهکار بهرام خود با سپاه بیاراست در پیش من رزمگاه ازو نیز بگریختم روز جنگ بدان تا نیایم من او را به چنگ ازان پس دگر باره باز آمدم دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم نه پرخاش بهرام یکباره بود جهانی بران جنگ نظاره بود به فرمان یزدان نیکی فزای که اویست بر نیک و بد رهنمای چو ایران و توران به آرام گشت همه کار بهرام ناکام گشت چو از جنگ چوبینه پرداختم نخستین بکین پدر تاختم چو بند وی و گستهم خالان بدند به هر کشوری بی‌همالان بدند فدا کرده جان را همی پیش من به دل هم زبان و به تن خویش من چو خون پدر بود و درد جگر نکردیم سستی به خون پدر بریدیم بند وی را دست و پای کجا کرد بر شاه تاریک جای چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشه‌یی برگزید به فرمان ما ناگهان کشته شد سر و رای خونخوارگان گشته شد دگر آنک گفتی تو از کار خویش از آن تنگ زندان و بازار خویش بد آن تا ز فرزند من کار بد نیاید کزان بر سرش بد رسد به زندان نبد بر شما تنگ و بند همان زخم خواری و بیم گزند بدان روزتان خوار نگذاشتم همه گنج پیش شما داشتم بر آیین شاهان پیشین بدیم نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم ز نخچیر و ز گوی و رامشگران ز کاری که اندر خور مهتران شمارا به چیزی نبودی نیاز ز دینار وز گوهر و یوز و باز یکی کاخ بد کرده زندانش نام همی زیستی اندرو شادکام همان نیز گفتار اخترشناس که ما را همی از تو دادی هراس که از تو بد آید بدین سان که هست نینداختم اخترت را زدست وزان پس نهادیم مهری بر وی به شیرین سپردیم زان گفت و گوی چو شاهیم شد سال بر سی و شش میان چنان روزگاران خوش تو داری بیاد این سخن بی‌گمان اگر چند بگذشت بر ما زمان مرا نامه آمد ز هندوستان بدم من بدان نیز همداستان ز رای برین نزد مانامه بود گهر بود و هر گونه‌یی جامه بود یکی تیغ هندی و پیل سپید جزین هرچ بودم به گیتی امید ابا تیغ دیبای زربفت پنج ز هر گونه‌یی اندرو برده رنج سوی تو یکی نامه بد بر پرند نوشته چو من دیدم از خط هند بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخن‌گوی و داننده و یادگیر چوآن نامه را او به من بر بخواند پر از آب دیده همی‌سرفشاند بدان نامه در بد که شادان بزی که با تاج زر خسروی را سزی که چون ماه آذر بد و روز دی جهان را تو باشی جهاندار کی شده پادشاهی پدر سی و هشت ستاره برین گونه خواهد گذشت درخشان شود روزگار بهی که تاج بزرگی به سر برنهی مرا آن زمان این سخن بد درست ز دل مهربانی نبایست شست من آگاه بودم که از بخت تو ز کار درخشیدن تخت تو نباشد مرا بهره جز درد و رنج تو را گردد این تخت شاهی وگنج ز بخشایش و دین و پیوند و مهر نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر به شیرین سپردم چو برخواندم ز هر گونه اندیشه‌ها را ندم بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش و کم گر ای دون که خواهی که بینی به خواه اگر خود کنی بیش و کم را نگاه برانم که بینی پشیمان شوی وزین کرده‌ها سوی درمان شوی دگر آنک گفتی ز زندان و بند گر آمد ز ما برکسی برگزند چنین بود تا بود کارجهان بزرگان و شاهان و رای مهان اگر تو ندانی به موبد بگوی کند زین سخن مر تو را تازه روی که هرکس که او دشمن ایزدست ورا در جهان زندگانی بدست به زندان ما ویژه دیوان بدند که نیکان ازیشان غریوان بدند چو ما را نبد پیشه خون ریختن بدان کار تنگ اندر آویختن بدان را به زندان همی‌داشتم گزند کسان خوار نگذاشتم بسی گفت هرکس که آن دشمنند ز تخم بدانند و آهرمنند چو اندیشه ایزدی داشتیم سخنها همی‌خوار بگذاشتیم کنون من شنیدم که کردی رها مرد آن را که بد بتر از اژدها ازین بد گنهکار ایزد شدی به گفتار و کردارها بد شدی چو مهتر شدی کار هشیار کن ندانی تو داننده را یار کن مبخشای بر هر که رنجست زوی اگر چند امید گنجست زوی بر آنکس کزو در جهان جزگزند نبینی مر او را چه کمتر ز بند دگر آنک از خواسته گفته‌ای خردمندی و رای بنهفته‌ای ز کس مانجستیم جز باژ و ساو هر آنکس که او داشت با باژ تاو ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت فراوان کشیدم ازان رنج سخت جهان آفرین داور داد وراست همی روزگاری دگرگونه خواست نیم دژمنش نیز درخواست او فزونی نجوییم درکاست او به جستیم خشنودی دادگر ز بخشش ندیدم بکوشش گذر چو پرسد ز من کردگار جهان بگویم بو آشکار و نهان بپرسد که او از توداناترست بهر نیک و بد بر تواناترست همین پرگناهان که پیش تواند نه تیماردار و نه خویش تواند ز من هرچ گویند زین پس همان شوند این گره بر تو بر بد گمان همه بنده‌ی سیم و زرند و بس کسی را نباشند فریادرس ازیشان تو را دل پر آسایش است گناه مرا جای پالایش است نگنجد تو را این سخن در خرد نه زین بد که گفتی کسی برخورد ولیکن من از بهر خود کامه را که برخواند آن پهلوی نامه را همان در جهان یادگاری بود خردمند را غمگساری بود پس از ماهر آنکس که گفتار ما بخوانند دانند بازار ما ز برطاس وز چین سپه راندیم سپهبد بهر جای بنشاندیم ببردیم بر دشمنان تاختن نیارست کس گردن افراختن چو دشمن ز گیتی پراگنده شد همه گنج ما یک سر آگنده شد همه بوم شد نزد ما کارگر ز دریا کشیدند چندان گهر که ملاح گشت از کشیدن ستوه مرا بود هامون و دریا و کوه چو گنج در مها پراگنده شد ز دینار نو به دره آگنده شد ز یاقوت وز گوهر شاهوار همان آلت و جامه‌ی زرنگار چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت ز هر گوهری گنجها ماله گشت درم را یکی میخ نو ساختم سوی شادی و مهتری آختم بدان سال تا باژ جستم شمار چوشد باژ دینار بر صد هزار پراگنده افگند پند او سی همه چرم پند او سی پارسی بهر به دره‌یی در ده و دو هزار پراگنده دینار بد شاهوار جز از باژ و دینار هندوستان جز از کشور روم و جا دوستان جز از باژ وز ساو هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری جز از رسم و آیین نوروز و مهر از اسپان وز بنده‌ی خوب چهر جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ ز ما این نبودی کسی را دریغ جز از مشک و کافور و خز و سمور سیاه و سپید و ز کیمال بور هران کس که ما را بدی زیردست چنین باژها بر هیونان مست همی‌تاختند به درگاه ما نپیچید گردن کس از راه ما ز هر در فراوان کشیدیم رنج بدان تا بیا گند زین گونه گنج دگر گنج خضرا و گنج عروس کجا داشتیم از پی روز بوس فراوان ز نامش سخن را ندیم سرانجام باد آورش خواندیم چنین بیست و شش سال تا سی و هشت به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت همه مهتران خود تن آسان بدند بد اندیش یک سر هراسان بدند همان چون شنیدم ز فرمان تو جهان را بد آمد ز پیمان تو نماند کس اندر جهان رامشی نباید گزیدن به جز خامشی همی‌کرد خواهی جهان پرگزند پراز درد کاری و ناسودمند همان پرگزندان که نزد تواند که تیره شبان اور مزد تواند همی‌داد خواهند تختت بباد بدان تا نباشی به گیتی تو شاد چو بودی خردمند نزدیک تو که روشن شدی جان تاریک تو به دادن نبودی کسی رازیان که گنجی رسیدی به ارزانیان ایا پور کم روز و اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد چنان دان که این گنج من پشت تست زمانه کنون پاک در مشت تست هم آرایش پادشاهی بود جهان بی‌درم در تباهی بود شود بی‌درم شاه بیدادگر تهی دست را نیست هوش و هنر به بخشش نباشد ورا دستگاه بزرگان فسوسیش خوانند شاه ار ای دون که از تو به دشمن رسد همی بت بدست بر همن رسد ز یزدان پرستنده بیزار گشت ورا نام و آواز تو خوار گشت چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه تو را زیردستان نخوانند شاه سگ آن به که خواهنده‌ی نان بود چو سیرش کنی دشمن جان بود دگر آنک گفتی ز کار سپاه که در بو مهاشان نشاندم به راه ز بی‌دانشی این نیاید پسند ندانی همی راه سود از گزند چنین است پاسخ که از رنج من فراز آمد این نامور گنج من ز بیگانگان شهرها بستدم همه دشمنان را به هم بر زدم بدان تا به آرام برتخت ناز نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز سواران پراگنده کردم به مرز پدید آمد اکنون ز ناارز ارز چو از هر سوی بازخوانی سپاه گشاده ببیند بد اندیش راه که ایران چوباغیست خرم بهار شکفته همیشه گل کامگار پراز نرگس و نار و سیب و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی سپر غم یکایک ز بن برکنند همه شاخ نارو بهی بشکنند سپاه و سلیحست دیوار اوی به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ نگر تا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی کزان پس بود غارت و تاختن خروش سواران و کین آختن زن و کودک و بوم ایرانیان به اندیشه‌ی بد منه در میان چو سالی چنین بر تو بر بگذرد خردمند خواند تو را بی‌خرد من ای دون شنیدم کجا تو مهی همه مردم ناسزا رادهی چنان دان که نوشین روان قباد به اندرز این کرد در نامه یاد که هرکو سلیحش به دشمن دهد همی خویشتن رابه کشتن دهد که چون بازخواهد کش آید به کار بداندیش با او کند کارزار دگر آنک دادی ز قیصر پیام مرا خواندی دو دل و خویش کام سخنها نه از یادگار تو بود که گفتار آموزگار تو بود وفا کردن او و از ما جفا تو خود کی شناسی جفا از وفا بدان پاسخش ای بد کم خرد نگویم جزین نیز که اندر خورد تو دعوی کنی هم تو باشی گوا چنین مرد بخرد ندارد روا چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست به مردی چو پرویز داماد جست هر آنکس که گیتی ببد نسپرد به مغز اندرون باشد او را خرد بدانم که بهرام بسته میان ابا او یکی گشته ایرانیان به رومی سپاهی نشاید شکست نساید روان ریگ با کوه دست بدان رزم یزدان مرا یاربود سپاه جهان نزد من خوار بود شنیدند ایرانیان آنچ بود تو را نیز زیشان بباید شنود مرا نیز چیزی که بایست کرد به جای نیاطوس روز نبرد ز خوبی و از مردمی کرده‌ام به پاداش او روز بشمرده‌ام بگوید تو را زاد فرخ همین جهان را به چشم جوانی مبین گشسپ آنک بد نیز گنجور ما همان موبد پاک دستور ما که از گنج ما به دره بد صد هزار که دادم بدان رومیان یادگار نیاطوس را مهره دادم هزار ز یاقوت سرخ از در گوشوار کجا سنگ هر مهره‌یی بد هزار ز مثقال گنجی چو کردم شمار همان در خوشاب بگزیده صد درو مرد دانا ندید ایچ بد که هرحقه‌یی را چو پنجه هزار به دادی درم مرد گوهر شمار صد اسپ گرانمایه پنجه به زین همه کرده از آخر ما گزین دگر ویژه با جل دیبه بدند که در دشت با باد همره بدند به نزدیک قیصر فرستادم این پس از خواسته خواندمش آفرین ز دار مسیحا که گفتی سخن به گنج اندر افگنده چوبی کهن نبد زان مرا هیچ سود و زیان ز ترسا شنیدی تو آواز آن شگفت آمدم زانک چون قیصری سر افراز مردی و نام آوری همه گرد بر گرد او بخردان همش فیلسوفان و هم موبدان که یزدان چرا خواند آن کشته را گرین خشک چوب وتبه گشته را گر آن دار بیکار یزدان بدی سرمایه‌ی اور مزد آن بدی برفتی خود از گنج ما ناگهان مسیحا شد او نیستی در جهان دگر آنک گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن راه یزدان بجوی ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد زبان و دل و دست و پای قباد مرا تاج یزدان به سر برنهاد پذیرفتم و بودم از تاج شاد بپردان سپردیم چون بازخواست ندانم زبان در دهانت چراست به یزدان بگویم نه با کودکی که نشناسد او بد ز نیک اندکی همه کار یزدان پسندیده‌ام همان شور و تلخی بسی دیده‌ام مرا بود شاهی سی و هشت سال کس از شهر یاران نبودم همال کسی کاین جهان داد دیگر دهد نه بر من سپاسی همی‌برنهد برین پادشاهی کنم آفرین که آباد بادا به دانا زمین چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچ‌کس بدان کودک زشت و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آب روی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با به خردان شما ای گرامی فرستادگان سخن گوی و پر مایه آزادگان ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگویید چیز کنم آفرین بر جهان سر به سر که او را ندیدم مگر برگذر بمیرد کسی کو ز مادر بزاد ز کیخسرو آغاز تا کی قباد چو هوشنگ و طهمورث و جمشید کزیشان بدی جای بیم وامید که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روشن سرآمد برفت و بمرد فریدون فرخ که او از جهان بدی دور کرد آشکار و نهان ز بد دست ضحاک تازی ببست به مردی زچنگ زمانه نجست چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروزگر قارن شیرگیر قباد آنک آمد ز البرز کوه به مردی جهاندار شد با گروه که از آبگینه همی خانه کرد وزان خانه گیتی پر افسانه کرد همه در خوشاب بد پیکرش ز یاقوت رخشنده بودی درش سیاوش همان نامدار هژیر که کشتش به روز جوانی دبیر کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج وزان رنج برده ندید ایچ گنج کجا رستم زال و اسفندیار کزیشان سخن ماندمان یادگار چو گودرز و هفتاد پور گزین سواران میدان و شیران کین چو گشتاسپ شاهی که دین بهی پذیرفت و زو تازه شد فرهی چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر شدند آن بزرگان و دانندگان سواران جنگی و مردانگان که اندر هنر این ازان به بدی به سال آن یکی از دگر مه بدی به پرداختند این جهان فراخ بماندند میدان و ایوان و کاخ ز شاهان مرا نیز همتانبود اگر سال را چند بالا نبود جهان را سپردم به نیک و به بد نه آن را که روزی به من بد رسد بسی راه دشوار بگذاشتیم بسی دشمن از پیش برداشتیم همه بومها پر ز گنج منست کجا آب و خاکست رنج منست چو زین گونه بر من سرآید جهان همی تیره گردد امید مهان نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سرآیدش بخت فرشته بیاید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان گذشتن چو بر چینود پل بود به زیر پی اندر همه گل بود به توبه دل راست روشن کنیم بی‌آزاری خویش جوشن کنیم درستست گفتار فرزانگان جهاندیده و پاک دانندگان که چون بخت بیدار گیرد نشیب ز هر گونه‌یی دید باید نهیب چو روز بهی بر کسی بگذرد اگر باز خواند ندارد خرد پیام من اینست سوی جهان به نزد کهان و به نزد مهان شما نیز پدرود باشید و شاد ز من نیز بر بد مگیرید یاد چو اشتاد و خراد به رزین گو شنیدند پیغام آن پیش رو به پیکان دل هر دو دانا بخست به سر بر زدند آن زمان هر دو دست ز گفتار هر دو پشیمان شدند به رخسارگان بر تپنچه زدند ببر بر همه جامشان چاک بود سر هر دو دانا پر از خاک بود برفتند گریان ز پیشش به در پر از درد جان و پراندوه سر به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه اندرآمد شاه شیرینان ترش جان شیرینم فدای آن ترش چشم کژبین را بگفتم کژ مبین کس کند باور گل خندان ترش در هر آن زندان که درتابد رخش کس نماند در همه زندان ترش گرد باغش گشتم و والله نبود میوه‌ای اندر همه بستان ترش در حرم خندان بود سلطان ولیک می‌نماید خویش در دیوان ترش گر تو مرد ممنی باور مکن انگبین و شکر و ایمان ترش منکر ار باشد ترش نبود عجب نسبتی دارد به بادنجان ترش ای خدای بی‌نظیر ایثار کن گوش را چون حلقه دادی زین سخن گوش ما گیر و بدان مجلس کشان کز رحیقت می‌خورند آن سرخوشان چون به ما بویی رسانیدی ازین سر مبند آن مشک را ای رب دین از تو نوشند ار ذکورند ار اناث بی‌دریغی در عطا یا مستغاث ای دعا ناگفته از تو مستجاب داده دل را هر دمی صد فتح باب چند حرفی نقش کردی از رقوم سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم نون ابرو صاد چشم و جیم گوش بر نوشتی فتنه‌ی صد عقل و هوش زان حروفت شد خرد باریک‌ریس نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس در خور هر فکر بسته بر عدم دم به دم نقش خیالی خوش رقم حرفهای طرفه بر لوح خیال بر نوشته چشم و عارض خد و خال بر عدم باشم نه بر موجود مست زانک معشوق عدم وافی‌ترست عقل را خط خوان آن اشکال کرد تا دهد تدبیرها را زان نورد ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی بر عشق چو می‌چسبد عاشق ز چه رو خسپد چون دوست نمی‌خسپد با آن همه مطلوبی آن دوست که می‌باید چون سوی تو می‌آید از بهر چنان مهمان چون خانه نمی‌روبی چون رزم نمی‌سازی چون چست نمی‌تازی چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد بی‌عیب خرد جان را از جمله معیوبی اجزای درختان را چون میوه کند دارا بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی چون قد تو در چمن نباشد چون روی تو یاسمن نباشد اندر همه تنگهای شکر شیرین تر از آن دهن نباشد ای باغ، مشو غلط ز رویش کین لاله در آن چمن نباشد ای باد، مده به زلف او دل کان قاعده بی‌شکن نباشد جانا، ستمی که می‌کنی تو گر فاش کنم، ز من نباشد فردا سر گورم ار بکاوی جز داغ تو بر کفن نباشد پیوند که با تو کرد جانم وقتی بینی، که تن نباشد پیراهن وصل چون تو جانی بر قامت هر بدن نباشد دوری مگزین، که اوحدی را جز خاک درت وطن نباشد مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت داد از ره صماخ دماغ مرا خبر بر عادتی که باشد گفتم که کیست این گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت کان دم به پای می روم از عشق یا به سر در باز کرد و دست ببوسید و در کشید تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی یزدانت به کناد که کردست خود بتر یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست در خدمت بساط خداوند خواجه خور صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر تا مجلسی بیابی از خلد برده فر بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر روزی چنان که گویی فهرست عشرتست یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر آثار او چو عدت ایام بر قرار و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر کاری دگر نداری بنشین و خدمتی ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید نظمی چنان که دانی رفتست مختصر گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در ای در ضمان عدل تو معمور بحر و بر وی در مسیر کلک تو اسرار نفع و ضر ای روزگار عادل و ایام فتنه‌سوز وی آسمان ثابت و خورشید سایه‌ور عدل تو بود اگرنه جهان را نماندی با خشک ریش جور فلک هیچ خشک و تر در روزگار عدل تو با جبر خاصیت بیجاده از تعرض کاهست بر حذر گیتی ز فضله‌ی دل ودست تو ساختست در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر وز مابقی خوان تو ترتیب کرده‌اند بر خوان دهر هرچه فلک راست ماحضر قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش بردوختست از ابره‌ی افلاک آستر گردون بر نتایج کلکت بود عقیم دریا بر لطافت طبعت بود شمر بر ملک پرده کلک تو دارد همی نگاه از راز دهر اگرچه گرفتست پرده بر در ملک دهر کیست که بودست سالها زین روی پرده‌دار و زان روی پرده‌در ای چرخ استمالت و مریخ انتقام ای آقتاب تخاطر و ای مشتری خطر حرص ثنا و عشق جمالت مبارکت گر در قوای نامیه پیدا کند اثر این در زبان خامش سوسن نهد کلام وان در طباق دیده‌ی نرگس نهد بصر از عشق نقش خاتم تست آنکه طبع موم با انگبین همی نبرد دوستی به سر نشگفت اگر نگین ترا در قبول مهر چون موم نرم سجده‌ی طاعت برد حجر قهر تو آتشی است چنان اختیارسوز کاسیب او دخان کند اندیشه در فکر از شر دشمن ایمنی از بهر آنکه هست هستی و نیستیش به یک بار چون شرر بر کشتن حسود تو مولع چو آسمان کس در جهان ندیده و نشنیده در سمر طوفان چرخ جان یکی را چو غوطه داد فریاد از اخترانش برآمد که لاتذر نگذارد ار به چرخ رسد باد قهر تو آثار حسن عاریتی بر رخ قمر ور سایه‌ی تغیر تو بر جهان فتد در طبع کو کنار مرکب کند سهر بیند فلک نظیر تو لیکن به شرط آنک هم سوی تو به دیده‌ی احول کند نظر چون زاب تیغ دوده‌ی سلجوق بیخ ملک کرد از طریق نشو به هر شش جهت سفر آمد نظام شاخس و صدر شهید برگ وان شاخ و برگ را تو خداوند بار و بر دست زوال تا ابد از بهر چون تو بار در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر ز اول که داشت در تتق صنع منزوی ارواح را مشیمه و اشباح را گهر در خفیه با زمانه قضا گفت حاملی ای مادر جهان به جهانی همه هنر گفتا چگونه، گفت به آخر زمان ترا زاید وزیر عالم عادل یکی پسر هم در نفاذ امر بود پادشا نشان هم در نهاد خویش بود پادشا سیر عقلی مجرد آمده در حیز جهت روحی مقدس آمده در صورت بشر با سیر حکم او به مثل چرخ کند سیر با سنگ حلم او به مثل کوه تیز پر می‌بود تا به عهد تو بیچاره منتظر کان وعده را نبود کسی جز تو منتظر و امروز چون به کام رسید از نشاط آن کانچ از قضا شنید همان دید از قدر گردان به گرد کوی زمانه زمانه‌ایست با یک دهان ز شکر قضا تا به سر شکر دانی چه خود همای بقا در هوای دهر از بهر مدت تو گشادست بال و پر ورنه نه آن درشت پسندست روزگار کو روزگار خویش به هرکس کند هدر خود خاک درگه تو حکایت همی کند چونان که سطح آب حکایت کند صور کز روی سبق مرتبه در مجمع وجود ذات تو آمد اول و پس دهر بر اثر من این همی ندانم دانم که چون تو نیست در زیر چرخ و کس نرسیدست بر زبر در جیب چرخ گر نشود دست امتحانت در طول و عرض دامن آخر زمان نگر تا تربیت کنند سه فرزند کون را ترکیب چار مادر و تاثیر نه پدر از طوق طوع گردن این چار نرم دار در پای قدر تارک آن نه فرو سپر تا واحد است اصل شمار و نه از شمار دوران بی‌شمار به شادی همی شمر بر مرکز مراد تو ایام را مدار تا چرخ را مدار بود گرد این مدر جوینده‌ی رضای تو سلطان دادبخش دارنده‌ی بقای تو سبحان دادگر ای وصل تو دستگیر مهجوران هجر تو فزود عبرت دوران هنگام صبوح و تو چنین غافل حقا که نه‌ای بتا ز معذوران گر فوت شود همی نماز از تو بندیش به دل بسوز رنجوران برخیز و بیار آنچه زو گردد چون توبه‌ی من خمار مخموران فریاد ز دست آن گران جانان بی عافیه زاهدان و بی‌نوران از طلعتها چو روی عفریتان از سبلتها چو نیش زنبوران گویند بکوش تا به مستوری در شهر شوی چو ما ز مشهوران نزدیکی ما طلب کن ای مسکین تا روز قضا نباشی از دوران لا والله اگر من این کنم هرگز بیزارم از جزای ماجوران معلوم شما نیست ز نادانی ای زمره‌ی زاهدان مغروران آنجا که مصیر ما بود فردا بی‌رنج دهند مزد مزدوران گم شدن در گم شدن دین منست نیستی در هست آیین منست تا پیاده می‌روم در کوی دوست سبز خنگ چرخ در زین منست چون به یک دم صد جهان واپس کنم بنگرم گام نخستین منست من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست شمس تبریزی که فخر اولیاست سین دندان‌هاش یاسین منست درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستند اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند مثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری جواب داد که آزادگان تهی دستند به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند نگه کرد گرسیوز نامدار سواران ترکان گزیده هزار خنیده سپاه اندرآورد گرد بشد شادمان تا سیاووش گرد سیاوش چو بشنید بسپرد راه پذیره شدش تازیان با سپاه گرفتند مر یکدگر را کنار سیاوش بپرسید از شهریار به ایوان کشیدند زان جایگاه سیاوش بیاراست جای سپاه دگر روز گرسیوز آمد پگاه بیاورد خلعت ز نزدیک شاه سیاوش بدان خلعت شهریار نگه کرد و شد چون گل اندر بهار نشست از بر باره‌ی گام زن سواران ایران شدند انجمن همه شهر و برزن یکایک بدوی نمود و سوی کاخ بنهاد روی هم آنگه به نزد سیاوش چو باد سواری بیامد ورا مژده داد که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد به مانند شاه ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب آمد چو پیران شنود به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه را مژده بر همان مادر کودک ارجمند جریره سر بانوان بلند بفرمود یکسر به فرمانبران زدن دست آن خرد بر زعفران نهادند بر پشت این نامه بر که پیش سیاووش خودکامه بر بگویش که هر چند من سالخورد بدم پاک یزدان مرا شاد کرد سیاوش بدو گفت گاه مهی ازین تخمه هرگز مبادا تهی فرستاده را داد چندان درم که آرنده گشت از کشیدن دژم به کاخ فرنگیس رفتند شاد بدید آن بزرگی فرخ نژاد پرستار چندی به زرین کلاه فرنگیس با تاج در پیش‌گاه فرود آمد از تخت و بردش نثار بپرسیدش از شهر و ز شهریار دل و مغز گرسیوز آمد به جوش دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش به دل گفت سالی چنین بگذرد سیاوش کسی را به کس نشمرد همش پادشاهیست و هم تاج و گاه همش گنج و هم دانش و هم سپاه نهان دل خویش پیدا نکرد همی بود پیچان و رخساره زرد بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش نهادند در کاخ زرین دو تخت نشستند شادان دل و نیک‌بخت نوازنده‌ی رود با میگسار بیامد بر تخت گوهرنگار ز نالیدن چنگ و رود و سرود به شادی همی داد دل را درود چو خورشید تابنده بگشاد راز به هرجای بنمود چهر از فراز سیاوش ز ایوان به میدان گذشت به بازی همی گرد میدان بگشت چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد پس گوی بنهاد روی چو او گوی در زخم چوگان گرفت هم‌آورد او خاک میدان گرفت ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند دو مهتر نشستند بر تخت زر بدان تا کرا برفروزد هنر بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسروان یادگار هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمایی به ترکان هنر به نوک سنان و به تیر و کمان زمین آورد تیرگی یک زمان به بر زد سیاوش بدان کار دست به زین اندر آمد ز تخت نشست زره را به هم بر ببستند پنج که از یک زره تن رسیدی به رنج نهادند بر خط آوردگاه نظاره برو بر ز هر سو سپاه سیاوش یکی نیزه‌ی شاهوار کجا داشتی از پدر یادگار که در جنگ مازندران داشتی به نخچیر بر شیر بگذاشتی بوردگه رفت نیزه بدست عنان را بپیچید چون پیل مست بزد نیزه و برگرفت آن زره زره را نماند ایچ بند و گره از آورد نیزه برآورد راست زره را بینداخت زان سو که خواست سواران گرسیوز دام ساز برفتند با نیزهای دراز فراوان بگشتند گرد زره ز میدان نه بر شد زره یک گره سیاوش سپر خواست گیلی چهار دو چوبین و دو ز آهن آبدار کمان خواست با تیرهای خدنگ شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ یکی در کمان راند و بفشارد ران نظاره به گردش سپاهی گران بران چار چوبین و ز آهن سپر گذر کرد پیکان آن نامور بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر برو آفرین کرد برنا و پیر ازان ده یکی بی‌گذاره نماند برو هر کسی نام یزدان بخواند بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران و توران ترا نیست یار بیا تا من و تو بوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه بگیریم هردو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر ز ترکان مرا نیست همتاکسی چو اسپم نبینی ز اسپان بسی بمیدان کسی نیست همتای تو هم‌آورد تو گر ببالای تو گر ایدونک بردارم از پشت زین ترا ناگهان برزنم بر زمین چنان دان که از تو دلاورترم باسپ و بمردی ز تو برترم و گر تو مرا برنهی بر زمین نگردم بجایی که جویند کین سیاوش بدو گفت کین خود مگوی که تو مهتری شیر و پرخاشجوی همان اسپ تو شاه اسپ منست کلاه تو آذر گشسپ منست جز از خود ز ترکان یکی برگزین که با من بگردد نه بر راه کین بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ز بازی نشانی نیاید بروی سیاوش بدو گفت کین رای نیست نبرد برادر کنی جای نیست نبرد دو تن جنگ و میدان بود پر از خشم دل چهره خندان بود ز گیتی برادر توی شاه را همی زیر نعل آوری ماه را کنم هرچ گویی به فرمان تو برین نشکنم رای و پیمان تو ز یاران یکی شیر جنگی بخوان برین تیزتگ بارگی برنشان گر ایدونک رایت نبرد منست سر سرکشان زیر گرد منست بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی به یاران چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان یکی با سیاوش نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد نیوشنده بودند لب با گره به پاسخ بیامد گروی زره منم گفت شایسته‌ی کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد سیاوش ز گفت گروی زره برو کرد پرچین رخان پرگره بدو گفت گرسیوز ای نامدار ز ترکان لشکر ورا نیست یار سیاوش بدو گفت کز تو گذشت نبرد دلیران مرا خوار گشت ازیشان دو یل باید آراسته به میدان نبرد مرا خواسته یکی نامور بود نامش دمور که همتا نبودش به ترکان به زور بیامد بران کار بسته میان به نزد جهانجوی شاه کیان سیاوش بورد بنهاد روی برفتند پیچان دمور و گروی ببند میان گروی زره فرو برد چنگال و برزد گره ز زین برگرفتش به میدان فگند نیازش نیامد به گرز و کمند وزان پس بپیچید سوی دمور گرفت آن بر و گردن او به زور چنان خوارش از پشت زین برگرفت که لشکر بدو ماند اندر شگفت چنان پیش گرسیوز آورد خوش که گفتی ندارد کسی زیرکش فرود آمد از باره بگشاد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست برآشفت گرسیوز از کار اوی پر از غم شدش دل پر از رنگ روی وزان تخت زرین به ایوان شدند تو گفتی که بر اوج کیوان شدند نشستند یک هفته با نای و رود می و ناز و رامشگران و سرود به هشتم به رفتن گرفتند ساز بزرگان و گرسیوز سرفراز یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش و نیکخواه ازان پس مراو را بسی هدیه داد برفتند زان شهر آباد شاد به رهشان سخن رفت یک با دگر ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر چنین گفت گرسیوز کینه جوی که مارا ز ایران بد آمد بروی یکی مرد را شاه ز ایران بخواند که از ننگ ما را به خوی در نشاند دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی چنین زار و بیکار گشتند و خوار به چنگال ناپاک تن یک سوار سرانجام ازین بگذراند سخن نه سر بینم این کار او را نه بن چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت اندران جوی جز تیره آب چو نزدیک سالار توران سپاه رسیدند و هرگونه پرسید شاه فراوان سخن گفت و نامه بداد بخواند و بخندید و زو گشت شاد نگه کرد گرسیوز کینه‌دار بدان تازه رخساره‌ی شهریار همی رفت یکدل پر از کین و درد بدانگه که خورشید شد لاژورد همه شب بپیچید تا روز پاک چو شب جامه‌ی قیرگون کرد چاک سر مرد کین اندرآمد ز خواب بیامد به نزدیک افراسیاب ز بیگانه پردخته کردند جای نشستند و جستند هرگونه رای بدو گفت گرسیوز ای شهریار سیاوش جزان دارد آیین و کار فرستاده آمد ز کاووس شاه نهانی بنزدیک او چند گاه ز روم و ز چین نیزش آمد پیام همی یاد کاووس گیرد به جام برو انجمن شد فراوان سپاه بپیچید ازو یک زمان جان شاه اگر تور را دل نگشتی دژم ز گیتی به ایرج نکردی ستم دو کشور یکی آتش و دیگر آب بدل یک ز دیگر گرفته شتاب تو خواهی کشان خیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان دل شاه زان کار شد دردمند پر از غم شد از روزگار گزند بدو گفت بر من ترا مهر خون بجنبید و شد مر ترا رهنمون سه روز اندرین کار رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم چو این رای گردد خرد را درست بگویم که دران چه بایدت جست چهارم چو گرسیوز آمد بدر کله بر سر و تنگ بسته کمر سپهدار ترکان ورا پیش خواند ز کار سیاوش فراوان براند بدو گفت کای یادگار پشنگ چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ همه رازها بر تو باید گشاد به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد ازان خواب بد چون دلم شد غمی به مغز اندر آورد لختی کمی نبستم به جنگ سیاوش میان ازو نیز ما را نیامد زیان چو او تخت پرمایه پدرود کرد خرد تار کرد و مرا پود کرد ز فرمان من یک زمان سر نتافت چو از من چنان نیکویها بیافت سپردم بدو کشور و گنج خویش نکردیم یاد از غم و رنج خویش به خون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم بپیچیدم از جنگ و فرزند روی گرامی دو دیده سپردم بدوی پس از نیکویها و هرگونه رنج فدی کردن کشور و تاج و گنج گر ایدونک من بدسگالم بدوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی بدو بر بهانه ندارم ببد گر از من بدو اندکی بد رسد زبان برگشایند بر من مهان درفشی شوم در میان جهان نباشد پسند جهان‌آفرین نه نیز از بزرگان روی زمین ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست اگر بچه‌ای از پدر دردمند کند مرغزارش پناه از گزند سزد گر بد آید بدو از پناه؟ پسندد چنین داور هور و ماه؟ ندانم جز آنکش بخوانم به در وز ایدر فرستمش نزد پدر اگر گاه جوید گر انگشتری ازین بوم و بر بگسلد داوری بدو گفت گرسیوز ای شهریار مگیر اینچنین کار پرمایه خوار از ایدر گر او سوی ایران شود بر و بوم ما پاک ویران شود هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بدانست راز کم و بیش تو چو جویی دگر زو تو بیگانگی کند رهنمونی به دیوانگی یکی دشمنی باشد اندوخته نمک را پراگنده بر سوخته بدین داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون ندانی تو بستن برو رهگذار و گر بگذری نگذرد روزگار سیاووش داند همه کار تو هم از کار تو هم ز گفتار تو نبینی تو زو جز همه درد و رنج پراگندن دوده و نام و گنج ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و چنگ چو افراسیاب این سخن باز جست همه گفت گرسیوز آمد درست پشیمان شد از رای و کردار خویش همی کژ دانست بازار خویش چنین داد پاسخ که من زین سخن نه سر نیک بینم بلا را نه بن بباشیم تا رای گردان سپهر چگونه گشاید بدین کار چهر به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا برآید بلند آفتاب ببینم که رای جهاندار چیست رخ شمع چرخ روان سوی کیست وگر سوی درگاه خوانمش باز بجویم سخن تا چه دارد به راز نگهبان او من بسم بی‌گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان چو زو کژیی آشکارا شود که با چاره دل بی‌مدارا شود ازان پس نکوهش نباید به کس مکافات بد جز بدی نیست بس چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی سیاوش بران آلت و فر و برز بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز بیاید به درگاه تو با سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه سیاوش نه آنست کش دیده شاه همی ز آسمان برگذارد کلاه فرنگیس را هم ندانی تو باز تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز سپاهت بدو بازگردد همه تو باشی رمه گر نیاری دمه سپاهی که شاهی ببیند چنوی بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی تو خوانی که ایدر مرا بنده باش به خواری به مهر من آگنده باش ندیدست کس جفت با پیل شیر نه آتش دمان از بر و آب زیر اگر بچه‌ی شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر به گوهر شود باز چون شد سترگ نترسد ز آهنگ پیل بزرگ پس افراسیاب اندر آن بسته شد غمی گشت و اندیشه پیوسته شد همی از شتابش به آمد درنگ که پیروز باشد خداوند سنگ ستوده نباشد سر بادسار بدین داستان زد یکی هوشیار که گر باد خیره بجستی ز جای نماندی بر و بیشه و پر و پای سبکسار مردم نه والا بود و گرچه به تن سروبالا بود برفتند پیچان و لب پر سخن پر از کین دل از روزگار کهن بر شاه رفتی زمان تا زمان بداندیشه گرسیوز بدگمان ز هرگونه رنگ اندرآمیختی دل شاه ترکان برانگیختی چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد و کین شد دل شهریار سپهبد چنین دید یک روز رای که پردخت ماند ز بیگانه جای به گرسیوز این داستان برگشاد ز کار سیاوش بسی کرد یاد ترا گفت ز ایدر بباید شدن بر او فراوان نباید بدن بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه نخواهی همی کرد کس را نگاه به مهرت همی دل بجنبد ز جای یکی با فرنگیس خیز ایدر آی نیازست ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو برین کوه ما نیز نخچیر هست ز جام زبرجد می و شیر هست گذاریم یک چند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد به رامش بباش و به شادی خرام می و جام با من چرا شد حرام برآراست گرسیوز دام ساز دلی پر ز کین و سری پر ز راز چو نزدیک شهر سیاوش رسید ز لشکر زبان‌آوری برگزید بدو گفت رو با سیاوش بگوی که ای پاک زاده کی نام جوی به جان و سر شاه توران سپاه به فر و به دیهیم کاووس شاه که از بهر من برنخیزی ز گاه نه پیش من آیی پذیره به راه که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت به فر و نژاد و به تاج و به تخت که هر باد را بست باید میان تهی کردن آن جایگاه کیان فرستاده نزد سیاوش رسید زمین را ببوسید کاو را بدید چو پیغام گرسیوز او را بگفت سیاوش غمی گشت و اندر نهفت پراندیشه بنشست بیدار دیر همی گفت رازیست این را به زیر ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفتست از من بدان بارگاه چو گرسیوز آمد بران شهر نو پذیره بیامد ز ایوان به کو بپرسیدش از راه وز کار شاه ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی من اینک به رفتن کمر بسته‌ام عنان با عنان تو پیوسته‌ام سه روز اندرین گلشن زرنگار بباشیم و ز باده سازیم کار که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج چو بشنید گفت خردمند شاه بپیچید گرسیوز کینه‌خواه به دل گفت ار ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به نزدیک شاه بدین شیرمردی و چندین خرد کمان مرا زیر پی بسپرد سخن گفتن من شود بی فروغ شود پیش او چاره‌ی من دروغ یکی چاره باید کنون ساختن دلش را به راه بد انداختن زمانی همی بود و خامش بماند دو چشمش بروی سیاوش بماند فرو ریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد سیاوش ورا دید پرآب چهر بسان کسی کاو بپیچد به مهر بدو گفت نرم ای برادر چه بود غمی هست کان را بشاید شنود گر از شاه ترکان شدستی دژم به دیده درآوردی از درد نم من اینک همی با تو آیم به راه کنم جنگ با شاه توران سپاه بدان تا ز بهر چه آزاردت چرا کهتر از خویشتن داردت و گر دشمنی آمدستت پدید که تیمار و رنجش بباید کشید من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام ور ایدونک نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب به گفتار مرد دروغ آزمای کسی برتر از تو گرفتست جای بدو گفت گرسیوز نامدار مرا این سخن نیست با شهریار نه از دشمنی آمدستم به رنج نه از چاره دورم به مردی و گنج ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان سخنهای راست نخستین ز تور ایدر آمد بدی که برخاست زو فره‌ی ایزدی شنیدی که با ایرج کم سخن به آغاز کینه چه افگند بن وزان جایگه تا به افراسیاب شدست آتش ایران و توران چو آب به یک جای هرگز نیامیختند ز پند و خرد هر دو بگریختند سپهدار ترکان ازان بترست کنون گاو پیسه به چرم اندرست ندانی تو خوی بدش بی‌گمان بمان تا بیاید بدی را زمان نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر برادر بد از کالبد هم ز پشت چنان پرخرد بیگنه را بکشت ازان پس بسی نامور بی‌گناه شدستند بر دست او بر تباه مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی و تن درست تو تا آمدستی بدین بوم و بر کسی را نیامد بد از تو به سر همه مردمی جستی و راستی جهانی به دانش بیاراستی کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کردست آزرده‌دل دلی دارد از تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد جهان آفرین تو دانی که من دوستدار توام به هر نیک و بد ویژه یار توام نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگاه زین داوری سیاووش بدو گفت مندیش زین که یارست با من جهان آفرین سپهبد جزین کرد ما را امید که بر من شب آرد به روز سپید گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن ندادی به من کشور و تاج و گاه بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه کنون با تو آیم به درگاه او درخشان کنم تیره‌گون ماه او هرانجا که روشن بود راستی فروغ دروغ آورد کاستی نمایم دلم را بر افراسیاب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب تو دل را بجز شادمانه مدار روان را به بد در گمانه مدار کسی کاو دم اژدها بسپرد ز رای جهان آفرین نگذرد بدو گفت گرسیوز ای مهربان تو او را بدان سان که دیدی مدان و دیگر بجایی که گردان سپهر شود تند و چین اندرآرد به چهر خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون بدین دانش و این دل هوشمند بدین سرو بالا و رای بلند ندانی همی چاره از مهر باز بباید که بخت بد آید فراز همی مر ترا بند و تنبل فروخت به اورند چشم خرد را بدوخت نخست آنک داماد کردت به دام بخیره شدی زان سخن شادکام و دیگر کت از خویشتن دور کرد به روی بزرگان یکی سور کرد بدان تا تو گستاخ باشی بدوی فروماند اندر جهان گفت‌وگوی ترا هم ز اغریرث ارجمند فزون نیست خویشی و پیوند و بند میانش به خنجر بدو نیم کرد سپه را به کردار او بیم کرد نهانش ببین آشکارا کنون چنین دان و ایمن مشو زو به خون مرا هرچ اندر دل اندیشه بود خرد بود وز هر دری پیشه بود همان آزمایش بد از روزگار ازین کینه ور تیزدل شهریار همه پیش تو یک به یک راندم چو خورشد تابنده برخواندم به ایران پدر را بینداختی به توران همی شارستان ساختی چنین دل بدادی به گفتار او بگشتی همی گرد تیمار او درختی بد این برنشانده به دست کجا بار او زهر و بیخش کبست همی گفت و مژگان پر از آب زرد پر افسون دل و لب پر از باد سرد سیاوش نگه کرد خیره بدوی ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی چو یاد آمدش روزگار گزند کزو بگسلد مهر چرخ بلند نماند برو بر بسی روزگار به روز جوانی سرآیدش کار دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم دل و لب پر از باد سرد بدو گفت هرچونک می بنگرم به بادافره‌ی بد نه اندرخورم ز گفتار و کردار بر پیش و پس ز من هیچ ناخوب نشنید کس چو گستاخ شد دست با گنج او بپیچید همانا تن از رنج او اگرچه بد آید همی بر سرم هم از رای و فرمان او نگذرم بیابم برش هم کنون بی‌سپاه ببینم که از چیست آزار شاه بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی به پا اندر آتش نشاید شدن نه بر موج دریا بر ایمن بدن همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان به خواب آوری ترا من همانا بسم پایمرد بر آتش یکی برزنم آب سرد یکی پاسخ نامه باید نوشت پدیدار کردن همه خوب و زشت ز کین گر ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی سواری فرستم به نزدیک تو درفشان کنم رای تاریک تو امیدستم از کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان که او بازگردد سوی راستی شود دور ازو کژی و کاستی وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب تو زان سان که باید به زودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز برون ران از ایدر به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین همان سیصد و سی به ایران زمین ازین سو همه دوستدار تواند پرستنده و غمگسار تواند وزان سو پدر آرزومند تست جهان بنده‌ی خویش و پیوند تست بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز سیاوش به گفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید بدو گفت ازان در که رانی سخن ز پیمان و رایت نگردم ز بن تو خواهشگری کن مرا زو بخواه همی راستی جوی و بنمای راه روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش چون آشکار جویی محجوبی از نهانش چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان پاها دراز کن خوش می‌خسب در امانش چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را درتاز درجهانش اما نه در جهانش بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را چون شیشه‌های دیده ما پرگلاب کن ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد ساقی به دور باده گلگون شتاب کن بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن همچون حباب دیده به روی قدح گشای وین خانه را قیاس اساس از حباب کن حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست وان مرغ را بجز غم خور دانه‌ی دگر نیست بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست بی‌دین خر است بی‌شک ورچه به چهره خر نیست بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست داند خرد که مردم این صورت بشر نیست بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست کز بادیه‌ی جهالت جز سوی او مفر نیست زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست نیکوسمر شو ایرا مردم بجز سمر نیست آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست بر جامه‌ی‌سخنهاش جز معنی آستر نیست چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است اندک اندک گه گهی بایار بودن خوش بود ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است □خون من در گردنم کامروز دیدم روی او چنگ من فردای محشر هم به دامان منست بر آستان در او کسی که راهش هست قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر کسی برد که ز توفیق او پناهش هست گرت ز گوشه‌ی دل خواهش محبت اوست یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟ اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست تو با خدای خود ار می‌کنی معاملتی دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست یقین بدان تو که: اندیشه‌ی پناهش هست به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز به عجز قصه‌ی خود عرض کن، که گاهش هست اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟ به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست مقدسا و خدایا، به حق راهروی که از هدایت خاص تو انتباهش هست که روز بازپسین در گذار و رحمت کن بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی امید رحمت و آمرزش الهش هست در آنزمان که تو بر نامه‌ی سیه بخشی برو ببخش، که بس نامه‌ی سیاهش هست ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی ز شرم بی‌عملی گونه‌ی چو کاهش هست بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست دلی و طاقت سد آه آتشین دارم همین منم که دل و طاقت چنین دارم نعوذباله اگر بگذری به جانب غیر تو می‌خرامی و من رشک بر زمین دارم به راندن از تو شکایت کنم خدا مکناد شکایت ار کنم آزار بیش ازین دارم محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه که سخت رخش گریزی به زیر زین دارم مکن تغافل و مگذارم از کمند برون که صید بیشه‌ی بسیار در کمین دارم بیا بیا که تو از عافیت گریزانی که من گمان یکی عشق آفرین دارم کدام صبر و چه طاقت چه دین و دل وحشی ازو نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم اگر داری تو عقل و دانش و هوش بیا بشنو حدیث گربه و موش بخوانم از برایت داستانی که در معنای آن حیران بمانی ای خردمند عاقل ودانا قصه‌ی موش و گربه برخوانا قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم گوش کن همچو در غلطانا از قضای فلک یکی گربه بود چون اژدها به کرمانا شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر شیر دم و پلنگ چنگانا از غریوش به وقت غریدن شیر درنده شد هراسانا سر هر سفره چون نهادی پای شیر از وی شدی گریزانا روزی اندر شرابخانه شدی از برای شکار موشانا در پس خم می‌نمود کمین همچو دزدی که در بیابانا ناگهان موشکی ز دیواری جست بر خم می خروشانا سر به خم برنهاد و می نوشید مست شد همچو شیر غرانا گفت کو گربه تا سرش بکنم پوستش پر کنم ز کاهانا گربه در پیش من چو سگ باشد که شود روبرو بمیدانا گربه این را شنید و دم نزدی چنگ و دندان زدی بسوهانا ناگهان جست و موش را بگرفت چون پلنگی شکار کوهانا موش گفتا که من غلام توام عفو کن بر من این گناهانا گربه گفتا دروغ کمتر گوی نخورم من فریب و مکرانا میشنیدم هرآنچه میگفتی آروادین قحبه‌ی مسلمانا گربه آنموش را بکشت و بخورد سوی مسجد شدی خرامانا دست و رو را بشست و مسح کشید ورد میخواند همچو ملانا بار الها که توبه کردم من ندرم موش را بدندانا بهر این خون ناحق ای خلاق من تصدق دهم دو من نانا آنقدر لابه کرد و زاری کردی تا بحدی که گشت گریانا موشکی بود در پس منبر زود برد این خبر بموشانا مژدگانی که گربه تائب شد زاهد و عابد و مسلمانا بود در مسجد آن ستوده خصال در نماز و نیاز و افغانا این خبر چون رسید بر موشان همه گشتند شاد و خندانا هفت موش گزیده برجستند هر یکی کدخدا و دهقانا برگرفتند بهر گربه ز مهر هر یکی تحفه‌های الوانا آن یکی شیشه‌ی شراب به کف وان دگر بره‌های بریانا آن یکی طشتکی پر از کشمش وان دگر یک طبق ز خرمانا آن یکی ظرفی از پنیر به دست وان دگر ماست با کره نانا آن یکی خوانچه پلو بر سر افشره آب لیمو عمانا نزد گربه شدند آن موشان با سلام و درود و احسانا عرض کردند با هزار ادب کای فدای رهت همه جانا لایق خدمت تو پیشکشی کرده‌ایم ما قبول فرمانا گربه چون موشکان بدید بخواند رزقکم فی السماء حقانا من گرسنه بسی بسر بردم رزقم امروز شد فراوانا روزه بودم به روزهای دگر از برای رضای رحمانا هرکه کار خدا کند بیقین روزیش میشود فراوانا بعد از آن گفت پیش فرمائید قدمی چند ای رفیقانا موشکان جمله پیش میرفتند تنشان همچو بید لرزانا ناگهان گربه جست بر موشان چون مبارز به روز میدانا پنج موش گزیده را بگرفت هر یکی کدخدا و ایلخانا دو بدین چنگ و دو بدانچنگال یک به دندان چو شیر غرانا آندو موش دگر که جان بردند زود بردند خبر به موشانا که چه بنشسته‌اید ای موشان خاکتان بر سر ای جوانانا پنج موش رئیس را بدرید گربه با چنگها و دندانا موشکانرا از این مصیبت و غم شد لباس همه سیاهانا خاک بر سر کنان همی گفتند ای دریغا رئیس موشانا بعد از آن متفق شدند که ما می‌رویم پای تخت سلطانا تا بشه عرض حال خویش کنیم از ستم‌های خیل گربانا شاه موشان نشسته بود به تخت دید از دور خیل موشانا همه یکباره کردنش تعظیم کای تو شاهنشهی بدورانا گربه کرده است ظلم بر ماها ای شهنشه اولم به قربانا سالی یکدانه میگرفت از ما حال حرصش شده فراوانا این زمان پنج پنج میگیرد چون شده تائب و مسلمانا درد دل چون به شاه خود گفتند شاه فرمود کای عزیزانا من تلافی به گربه خواهم کرد که شود داستان به دورانا بعد یکهفته لشگری آراست سیصد و سی هزار موشانا همه با نیزه‌ها و تیر و کمان همه با سیف‌های برانا فوج‌های پیاده از یکسو تیغ‌ها در میانه جولانا چونکه جمع آوری لشگر شد از خراسان و رشت و گیلانا یکه موشی وزیر لشگر بود هوشمند و دلیر و فطانا گفت باید یکی ز ما برود نزد گربه به شهر کرمانا یا بیا پای تخت در خدمت یا که آماده باش جنگانا موشکی بود ایلچی ز قدیم شد روانه به شهر کرمانا نرم نرمک به گربه حالی کرد که منم ایلچی ز شاهانا خبر آورده‌ام برای شما عزم جنگ کرده شاه موشانا یا برو پای تخت در خدمت یا که آماده باش جنگانا گربه گفتا که موش گه خورده من نیایم برون ز کرمانا لیکن اندر خفا تدارک کرد لشگر معظمی ز گربانا گربه‌های براق شیر شکار از صفاهان و یزد و کرمانا لشگر گربه چون مهیا شد داد فرمان به سوی میدانا لشگر موشها ز راه کویر لشگر گربه از کهستانا در بیابان فارس هر دو سپاه رزم دادند چون دلیرانا جنگ مغلوبه شد در آن وادی هر طرف رستمانه جنگانا آنقدر موش و گربه کشته شدند که نیاید حساب آسانا حمله‌ی سخت کرد گربه چو شیر بعد از آن زد به قلب موشانا موشکی اسب گربه را پی کرد گربه شد سرنگون ز زینانا الله الله فتاد در موشان که بگیرید پهلوانانا موشکان طبل شادیانه زدند بهر فتح و ظفر فراوانا شاه موشان بشد به فیل سوار لشگر از پیش و پس خروشانا گربه را هر دو دست بسته بهم با کلاف و طناب و ریسمانا شاه گفتا بدار آویزند این سگ روسیاه نادانا گربه چون دید شاه موشانرا غیرتش شد چو دیگ جوشانا همچو شیری نشست بر زانو کند آن ریسمان به دندانا موشکان را گرفت و زد بزمین که شدندی به خاک یکسانا لشگر از یکطرف فراری شد شاه از یک جهت گریزانا از میان رفت فیل و فیل سوار مخزن تاج و تخت و ایوانا هست این قصه‌ی عجیب و غریب یادگار عبید زاکانا جان من پند گیر از این قصه که شوی در زمانه شادانا غرض از موش و گربه برخواندن مدعا فهم کن پسر جانا این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی! مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟ هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟ کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی سایه‌ی توست این جهان دایم دوان در پیش تو در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟ بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند بنده‌ی خانی و خاک زیر پای یپغوی ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟ آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟ ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟ هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟ نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟ تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد، با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی قصه‌ی سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی ای بنسیمی علم افراخته پیش غباری علم انداخته ده نه و دروازه دهقان زده ملک نه و تخت سلیمان زده تیغ نه‌ای زخم بی اندازه چیست کوس نه‌ای اینهمه آوازه چیست چون دهن تیغ درم ریز باش چون شکم کوس تهی خیز باش میکشدت دیو نه افکنده دست مده مرده نه زنده پیش مغی پشت صلیبی مکن دعوی شمشیر خطیبی مکن خطبه دولت به فصیحی رسد عطسه آدم به مسیحی رسد هرکه چو پروانه دمی خوش زند یک تنه بر لشگر آتش زند یکدو نفس خوش زن و جانی بگیر خرقه درانداز و جهانی بگیر بخشش تو چرب ربائی که هست نیست فدائی به جدائی که هست شیر شو از گربه مطبخ مترس طلق شو از آتش دوزخ مترس گر دغلی باش بر آتش حلال ور زر و یاقوتی از آتش منال چند غرور ای دغل خاکدان چند منی ای دو سه من استخوان پیشتر از ما دگران بوده‌اند کز طلب جاه نیاسوده‌اند حاصل آن جاه ببین تا چه بود سود بد اما بزیان شد چه سود گر تو زمین ریزه چو خورشید و ماه پای نهی بر فلک از قدر و جاه گرچه ازان دایره دیر اوفتی چونکه زمینی نه به زیر اوفتی ؟ تا سر خود را نبری طره‌وار پای درین طره منه زینهار مرغ نه‌ای بر نتوانی پرید تا نکنی جان نتوانی رسد با فلک از راه شگرفی درای تات شگرفانه درافتد به پای باده تو خوردی گنه زهر چیست جرم تو کردی خلل دهر چیست دهر نکوهی مکن ای نیک‌مرد دهر بجای من و تو بد نکرد جهد بسی کرد و شگرفی بسی تا کند از ما به تکلیف کسی چون من و تو هیچ کسان دهیم بیهده بر دهر چه تاوان نهیم تا نبود جوهر لعل آبدار مهر قبولش ننهد شهریار سنگ بسی در طرف عالمست آنچه ازو لعل شود آن کمست خار و سمن هردو بنسبت گیاست این خسک دیده و آن توتیاست گرچه نیابد مدد از آب جوی از گل اصلی نرود رنگ و بوی آب گرفتم لطف افزون کند خار و خسک را به سمن چون کند گرنه بدین قاعده بودی قرار قلب شدی قاعده روزگار کار به دولت نه به تدبیر ماست تا به جهان دولت روزی کراست مرد ز بیدولتی افتد به خاک دولتیان را به جهان در چه باک زنده بود طالع دولت پرست بنده دولت شو هرجا که هست ملک به دولت نه مجازی دهند دولت کس را نه به بازی دهند گرد سر دولتیان چرخ ساز تا شوی از چرخ زدن بی‌نیاز با دو سه کم زن مشو آرام گیر مقبل ایام شو و نام گیر بختور از طالع جوزا برآی جوز شکن آنگه و بخت آزمای گر در دولت زنی افتاده شو از گره کار جهان ساده شو ساده دلست آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید پیرو دل باش و مده دل به کس خود تن تو زحمت راه تو بس چند زنی دست به شاخ دگر که مرا دولت ازین بیشتر جمله عالم تو گرفتی رواست چون بگذاری طلبیدن چراست حرص بهل کو ره طاعت زند گردن حرص تو قناعت زند مرکز این گنبد فیروزه رنگ بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ یا مکن اندیشه به جنگ آورش یا به یک اندیشه به تنگ آورش معرفتی در گل آدم نماند اهل دلی در همه عالم نماند در دو هنر نامه این نه دبیر نیست یکی صورت معنی‌پذیر دوستی از دشمن معنی مجوی آب حیات از دم افعی مجوی دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود قیمتی گوهر بساط وجود در یک دانه جلیل صدف حضرت میرزا غیاث‌الدین چاکر خاندان شاه نجف ناگهان شاه‌باز روحش کرد سینه پیش خدنگ مرگ هدف وز پی سال رحلتش دل گفت آه از آن شاهباز اوج شرف خواجه غلط کرده‌ای در صفت یار خویش سست گمان بوده‌ای عاقبت کار خویش در هوس گلرخان سست زنخ گشته‌ای های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش راه زنان عشق را مرگ لقب کرده‌اند تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم چون ز توام می‌رسد تحفه دلدار خویش ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری به روز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبه‌ی روزن پس ای سردی و تاریکی که در من هست بازم خر ازین سردی و تاریکی به اندک پنبه و روغن چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد چشمت بیافرید به هر دم هزار چشم زیرا خدا ز قدرت خود قدرتش بداد وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم تو که صد هزار رحمت بر چشم‌هات باد بر تخت سلطنت بنشستست چشم تو هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد گفتم که چشم چرخ چنین چشم هیچ دید سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست چون سیل درین دامن صحرای غریبی غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست از فرد روان خجلت صد قافله دارم هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست چون آینه و آب نیم تشنه‌ی هر عکس نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست چون غنچه‌ی تصویر، دلم جمع ز تنگی است امید گشایش ز نسیم سحرم نیست زندان فراموشی من رخنه ندارد در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست صائب همه کس می‌برد از شعر ترم فیض استادگی بخل در آب گهرم نیست ای دل و جان زندگانی من غم تو برده شادمانی من کردم از چشم و دل شراب و کباب می نیایی به میهمانی من دو جهان ترک کرده‌ام که توی این جهانی و آن جهانی من اندرین باب شعر ای عطار نیست اندر زمانه ثانی من قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه در اوج‌دار ملک رسید از کران آب زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار چون باد دی ببست رکاب و عنان آب وز آرزوی سکه‌ی او هم به فر او زر درست شد درم ماهیان اب دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب شمشیر اوست اینه‌ی آسمان نمای آن آینه که هست به رویش نشان آب هرگز که آب دید مصور در آینه یا آینه که دید مصفا میان آب هرگز در آینه نتوان دید افتاب این افتاب و آینه بین در مکان آب خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب الحق چو صوفیی است مجرد حسام او کز خون وضو کند نکند امتحان آب مانا که خسف خاک بدل بود آب را شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب ز آب محیط دید کمر بر میان خاک از جرم خاک بست کمر بر میان آب انباشت شاه معده‌ی آب روان به خاک تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب از بس که خاک در جگر آب سده بست مستسقی حسام ملک گشت جان آب چندان برآمد از جگر آب ناله‌ها کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب شه رای کرد چون که علی الله آب دید کارد بهم دهان علی الله خوان آب شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف الیاس را بداد برات امان آب ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد تا بر بساط خاک سراید زمان آب خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب نور ایمان از بیاض روی اوست ظلمت کفر از سر یک موی اوست ذره ذره در دو عالم هر چه هست پرده‌ای در آفتاب روی اوست هر که را در هر دو عالم قبله‌ای است گرچه نیست آگاه آنکس سوی اوست هر دو عالم هیچ می‌دانی که چیست هر دو عکس طاق دو ابروی اوست چون کمان ابروی او درکشیم کان کمان پیوسته بر بازوی اوست آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزه‌ی جادوی اوست رستخیز آری کلمح باالبصر از خدنگ چشم چون آهوی اوست هم زمین از راه او گردی است بس هر فلک سرگشته‌ای در کوی اوست زان سیه گردد قیامت آفتاب تا شود روشن که او هندوی اوست آسمان را از درش بویی رسید تا قیامت سرنگون بر بوی اوست خلق هر دو کون را درد گناه بر امید ذره‌ای داروی اوست تا که بویی یافت عطار از درش دل نمی‌داند که در پهلوی اوست الا ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکر ز منقار سرت سبز و دلت خوش باد جاوید که خوش نقشی نمودی از خط یار سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار به روی ما زن از ساغر گلابی که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار چه ره بود این که زد در پرده مطرب که می‌رقصند با هم مست و هشیار از آن افیون که ساقی در می‌افکند حریفان را نه سر ماند نه دستار سکندر را نمی‌بخشند آبی به زور و زر میسر نیست این کار بیا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندک و معنی بسیار بت چینی عدوی دین و دل‌هاست خداوندا دل و دینم نگه دار به مستوران مگو اسرار مستی حدیث جان مگو با نقش دیوار به یمن دولت منصور شاهی علم شد حافظ اندر نظم اشعار خداوندی به جای بندگان کرد خداوندا ز آفاتش نگه دار ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن هر چند شب غفلت و مستیت دراز است ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن در پرده ناموس و دغل چند گریزی نزدیک رسیده‌ست تو را پرده دریدن هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن رحم آر بر این جان که طپان است در این دام نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن چون می خلد آن چشم بجو دارو و درمان تا بازرهی از خلش و آب دویدن داروی دل و دیده نبوده‌ست و نباشد ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن هین مخلص این را تو بفرما به تمامی که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن به یکی نامه‌ی خودم دریاب به دو انگشت کاغذم دریاب به فراقی که سوزدم کشتی به پیامی که سازدم دریاب درد من بر طبیب عرض مکن تو مسیح منی خودم دریاب کارم از دست شد ز دست فراق دست در دامنت زدم دریاب من از خیره‌کش فراق هنوز دیت وصل نستدم دریاب الله الله که از عذاب سفر به علی‌الله درآمدم دریاب دردمندم ز نقل خانه‌ی آب به گلاب و طبرزدم دریاب من که در یک دو نه سه چار یکی بسته‌ی ششدر آمدم دریاب من که خاقانیم به دست عنا چون خیال مشعبدم دریاب دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی آشنایی قصه‌ی دردم شنودی کاشکی خوب رخساری نقاب از پیش رخ برداشتی جذبه‌ی حسنش مرا از من ربودی کاشکی ای دریغا! دیده‌ی بختم بخفتی یک سحر تا شبی در خواب نازم رخ نمودی کاشکی در پی سیمرغ وصلش عالمی دل خسته‌اند بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است بر سر دردم دگر دردی فزودی کاشکی حلقه‌ی امید تا کی بر در وصلش زنم؟ دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی از پی بود عراقی زو جدا افتاده‌ام در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است هر چه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است تا نگردد جذبه‌ی توفیق صائب دستگیر از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟ ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟ روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟ گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟ چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟ دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟ در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟ گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟ گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟ چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟ گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟ زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟ های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان نعره‌ی مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟ از خمستان نعره‌ی مستان به گوش من رسید رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟ دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟ خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی جان منی مرا مکش اکنون به دوستی ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی خونم همی خوری که تو را دوستم بلی ترک این‌چنین کند که خورد خون به دوستی تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزه‌ی تو شبیخون به دوستی سرهای گردنان به شکر می‌برد لبت کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی چون می‌کنی جفای دگرگون به دوستی تو را پندی دهم ای طالب دین یکی پندی دلاویزی خوش آیین مشین غافل به پهلوی حریصان که جان گرگین شود از جان گرگین ز خارش‌های دل ار پاک گردی ز دل یابی حلاوت‌های والتین بجوشند از درون دل عروسان چو مرد حق شوی ای مرد عنین ز چشمه چشم پریان سر برآرند چو ماه و زهره و خورشید و پروین بنوش این را که تلقین‌های عشق است که سودت کم کند در گور تلقین به احسان زر به خوبان آن چنان ده که نفریبند زشتانت به تحسین نمی‌خواهند خوبان جز ممیز بمفریبان تو ایشان را به کابین ز تو آن گلرخان را ننگ آید چو بفروشی تو سرگی را به سرگین ز سنگ آسیا زیرین حمول است نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین میان سنگ‌ها آن بیش ارزد که افزون خورده باشد زخم میتین ز اشکست تجلی فضل دارد میان کوه‌ها آن طور سینین خمش کن صبر کن تمکین تو کو که را ماند ز دست عشق تمکین جوحی هر سالی ز درویشی به فن رو بزن کردی کای دلخواه زن چون سلاحت هست رو صیدی بگیر تا بدوشانیم از صید تو شیر قوس ابرو تیر غمزه دام کید بهر چه دادت خدا از بهر صید رو پی مرغی شگرفی دام نه دانه بنما لیک در خوردش مده کام بنما و کن او را تلخ‌کام کی خورد دانه چو شد در حبس دام شد زن او نزد قاضی در گله که مرا افغان ز شوی ده‌دله قصه کوته کن که قاضی شد شکار از مقال و از جمال آن نگار گفت اندر محکمه‌ست این غلغله من نتوانم فهم کردن این گله گر به خلوت آیی ای سرو سهی از ستم‌کاری شو شرحم دهی گفت خانه‌ی تو ز هر نیک و بدی باشد از بهر گله آمد شدی خانه‌ی سر جمله پر سودا بود صدر پر وسواس و پر غوغا بود باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند وآن صدور از صادران فرسوده‌اند در خزان و باد خوف حق گریز آن شقایق‌های پارین را بریز این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست که درخت دل برای آن نماست خویش را در خواب کن زین افتکار سر ز زیر خواب در یقظت بر آر هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود رو به ایقاظا که تحسبهم رقود گفت قاضی ای صنم معمول چیست گفت خانه‌ی این کنیزک بس تهیست خصم در ده رفت و حارس نیز نیست بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست امشب ار امکان بود آنجا بیا کار شب بی سمعه است و بی‌ریا جمله جاسوسان ز خمر خواب مست زنگی شب جمله را گردن زدست خواند بر قاضی فسون‌های عجب آن شکرلب وانگهانی از چه لب چند با آدم بلیس افسانه کرد چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد اولین خون در جهان ظلم و داد از کف قابیل بهر زن فتاد نوح چون بر تابه بریان ساختی واهله بر تابه سنگ انداختی مکر زن بر کار او چیره شدی آب صاف وعظ او تیره شدی قوم را پیغام کردی از نهان که نگه دارید دین زین گمرهان در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی‌رسد آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی‌رسد جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد تاختنی دو کون در پی جان نمی‌رسد گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی‌رسد عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست در اثر درد تو هر دو جهان نمی‌رسد بادیه‌ی عشق تو بادیه‌ای است بی‌کران پس به چنین بادیه کس به کران نمی‌رسد سوی تو عطار را موی‌کشان برد عشق بی خبری سوی تو موی کشان نمی‌رسد ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر ملک سجود کند و اختر و سما ای دل کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد من این گندیده طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر بر قد مرد می‌برد درزی عشق او قبا مست شوند چشم‌ها از سکرات چشم او رقص کنان درخت‌ها پیش لطافت صبا بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان نادره زمانه‌ای خلق کجا و تو کجا بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی کارگه وفا شود از تو جهان بی‌وفا ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف جانب بزم می‌کشی جان مرا که الصلا دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب هم به زبانه زبان گوید قصه با شما ای به ذات کریم بی‌همتا وی به طبع سلیم بی‌مانند وی به نخجیر گاه دهر تو را شیر گردون کمینه صید کمند ظل قدرت چو آسمان عالی قدر ظلت چو آفتاب بلند در رهت همچو بندگان همه روز خور به تشریف چاکری خرسند بر درت همچو چاکران همه شب مه به عنوان بندگی دربند افتابا سپهر ایوا نا ای به عونت سپهر حاجتمند وی به لطف تو چرخ اطلس بود از مه و افتاب زیور بند خلعتی کز تن مبارک خود وعده کردی به این فقیر نژند بس که می‌باید از تن تو شرف که نیاید ز خلق چشم گزند ترسم آن دم که لطف فرمائی از بر من فرشته‌ها به برند کجایی ساقیا می ده مدامم که من از جان غلامت را غلامم میم در ده تهی دستم چه داری که از خون جگر پر گشت جامم چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر که من بی روی تو خسته روانم چو بر جانم زدی شمشیر عشقت تمامم کن که رندی ناتمامم گهم زاهد همی خوانند و گه رند من مسکین ندانم تا کدامم ز ننگ من نگوید نام من کس چو من مردم چه مرد ننگ و نامم ز من چو شمع تا یک ذره باقی است نخواهد بود جز آتش مقامم مرا جز سوختن کاری دگر نیست بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم دل عطار مرغی دانه چین است دریغ افتد چنین مرغی به دامم برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین چون نگارین خانه‌ی دستور گردد سربسر خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر سایه‌ی او بر همای افتاد روزی در شکار زان سبب بر سایه‌ی پر همای افتاد فر مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ تا برآید بامدادان آفتاب از باختر کامران باش و روان را از طرب با بهره دار شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان هرچند چو فانوس به دل پرده کشیدم پوشیده نشد سوز درون از تو چه پنهان تا مهر گیاه خط سبزت شده پیدا مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان سرگرمیم از عشق تو بر عاقل و جاهل روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم افسانه‌ی عشقم به فسون از تو چه پنهان تا کرده رقیب آرزوی باده‌ی لعلت هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان رازی که دل محتشم از خلق نهان داشت بر جمله عیان گشت کنون از تو چه پنهان سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش شراب خانگی ترس محتسب خورده به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش محل نور تجلیست رای انور شاه چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر که هست گوش دلش محرم پیام سروش رموز مصلحت ملک خسروان دانند گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش بد از منست که گویم نکو نمی‌آید گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید گمان برند که در عودسوز سینه من بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید بشیر بود مگر شور عشق سعدی را که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب آن که جان می‌جست او را در خلاء و در م آن ز دور آتش نماید چون روی نوری بود همچنان که آتش موسی برای ابتلا الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا چون سمندر در میان آتشش باشد مقام هر که دارد در دل و جان این چنین شوق و ولا آن مگس بر برگ کاه و بول خر همچو کشتیبان همی افراشت سر گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام اینک این دریا و این کشتی و من مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن بر سر دریا همی راند او عمد می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو آن نظر که بیند آن را راست کو عالمش چندان بود کش بینشست چشم چندین بحر همچندینشست صاحب تاویل باطل چون مگس وهم او بول خر و تصویر خس گر مگس تاویل بگذارد برای آن مگس را بخت گرداند همای آن مگس نبود کش این عبرت بود روح او نه در خور صورت بود عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید دامن افشاندن و برخاستنش را بینید ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص دام به نهادن و بگریختنش را نگرید گرچه می‌گویم و غیرت به دهان می‌زندم کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید جان دیوانه‌ی من می‌رود اینک بیرون از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید مسافر چون بود رهرو کدام است که را گویم که او مرد تمام است ژنده‌ای پوشید، می‌شد پیر راه ناگهان او رابدید آن پادشاه گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش پیر گفت ای بی‌خبر، تن زن خموش گرچه ما را خود ستودن راه نیست کانک او خود را ستود آگاه نیست لیک چون شد واجبم، چون من یکی به ز چون تو صد هزاران، بی‌شکی زانک جانت روی دین نشناختست نفس تو از تو خری برساختست وانگهی بر تو نشسته‌ای امیر تو شده در زیر بار او اسیر بر سرت افسار کرده روز و شب تو به امر او فتاده در طلب هرچ فرماید ترا، ای هیچ‌کس کام و ناکام آن توانی کرد و بس لیک چون من سر دین بشناختم نفس سگ را هم خر خود ساختم چون خرم شد نفس، بنشستم برو نفس سگ بر تست ، من هستم برو چون خر من بر تو می‌گردد سوار چون منی بهتر ز چون تو صد هزار ای گرفته بر سگ نفست خوشی در تو افکنده ز شهوت آتشی آب تو آرایش شهوت ببرد از دلت و ز تن ز جان قوت ببرد تیرگی دیده و کری گوش پیری و نقصان عقل و ضعف هوش این و صد چندین سپاه و لشگرند سر به سرمیر اجل را چاکرند روز و شب پیوسته لشگر می‌رسد یعنی از پس میر ما در می رسد چون درآمد از همه سویی سپاه هم تو بازافتی و هم نفست ز راه خوش خوشی با نفس سگ در ساختی عشرتی با او به هم برساختی پای بست عشرت او آمدی زیردست قدرت او آمدی چون درآید گرد تو شاه و حشم تو جدا افتی ز سگ، سگ از تو هم گر ز هم اینجا جدا خواهید شد پس به فرقت مبتلا خواهید شد غم مخور گر با هم اینجا کم رسیم زانک در دوزخ خوشی با هم رسیم ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت شد دگرگونه دگری یار گرفت این که در کار بلای دل ما می‌کوشید اثر قول حسودست که برکار گرفت دل من آینه‌ی صورت او بود و ز غم آه می‌کردم و آن آینه زنگار گرفت نه عجب خرقه‌ی پرهیزم اگر پاره شود بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت گر ز خاک در او میل سفر می‌نکنم نبود بر من مسکین، که گرفتار گرفت بوی این درد، که امسال به همسایه رسید ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت ای صبا، از چمن وصل نسیمی برسان که ازین خانه‌ی تنگم دل بیمار گرفت با دل فارغ او زاری من سود نداشت گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت اوحدی خوار گرفت از غم و من می‌گفتم: خوار گردد که سخن‌های چنین خوار گرفت یک همدم و همنفس ندارم می‌میرم و هیچ کس ندارم گویند بگیر دامن وصل می‌خواهم و دسترس ندارم دارم هوس و نمی‌دهد دست آن نیست که این هوس ندارم گفتی گله‌ای ز ما نداری دارم گله از تو پس ندارم وحشی نروم به خواب راحت تا تکیه به خار و خس ندارم طی زمان کن ای فلک ، مژده‌ی وصل یار را پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را شد ز تو زهر خوردنم مایه‌ی رشک عالمی بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر هست نشانه‌ای دگر سینه‌ی داغدار را نحن الی سیدنا راجعون طیبه النفس به طایعون سیدنا یصبح یبتا عنا انفسنا نحن له بایعون یفسد ان جاع الی مکل نحن الی نظرته جایعون سوف تلاقیه به میعاده تحسب انا ابدا ضایعون اگر شاه دیدی وگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست چنان دان که چاره نباشد ز جفت ز پوشیدن و خورد و جای نهفت اگر پارسا باشد و رای‌زن یکی گنج باشد براگنده زن بویژه که باشد به بالا بلند فروهشته تا پای مشکین کمند خردمند و هشیار و با رای و شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم برین سان زنی داشت پرمایه شاه به بالای سرو و به دیدار ماه بدین مسیحا بد این ماه‌روی ز دیدار او شهر پر گفت و گوی یکی کودک آمدش خورشید چهر ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر ورا نامور خواندی نوش‌زاد نجستی ز ناز از برش تندباد ببالید برسان سرو سهی هنرمند و زیبای شاهنشهی چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیز و مسیح و ره زردهشت نیامد همی‌زند و استش درست دو رخ را بب مسیحا بشست ز دین پدر کیش مادر گرفت زمانه بدو مانده اندر شگفت چنان تنگدل گشته زو شهریار که از گل نیامد جز از خار بار در کاخ و فرخنده ایوان او ببستند و کردند زندان او نشستنگهش جند شاپور بود از ایران وز باختر دور بود بسی بسته و پر گزندان بدند برین بهره با او به زندان بدند بدان گه که باز آمد از روم شاه بنالید زان جنبش و رنج راه چنان شد ز سستی که از تن بماند ز ناتندرستی باردن بماند کسی برد زی نوش‌زاد آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی جهانی پر آشوب گردد کنون بیارند هر سو به بد رهنمون جهاندار بیدار کسری بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد که هرگز ورا نام نوشین مباد برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر پسر کو ز راه پدر بگذرد ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد اگر بیخ حنظل بود تر و خشک نشاید که بار آورد شاخ مشک چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشت اگر میل یابد همی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد و خاک نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ یکی داستان کردم از نوش‌زاد نگه کن مگر سر نپیچی ز داد اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدی پسر سر چرا پیچد از راه اوی نشست که جوید ابر گاه اوی ز من بشنو این داستان سر به سر بگویم تو را ای پسر در بدر چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم که ماند ز من یادگاری چنین بدان آفرین کو کند آفرین پس از مرگ بر من که گوینده‌ام بدین نام جاوید جوینده‌ام چنین گفت گوینده‌ی پارسی که بگذشت سال از برش چار سی که هر کس که بر دادگر دشمنست نه مردم نژادست که آهرمنست هم از نوش‌زاد آمد این داستان که یاد آمد از گفته باستان چو بشنید فرزند کسری که تخت بپردخت زان خسروانی درخت در کاخ بگشاد فرزند شاه برو انجمن شد فراوان سپاه کسی کو ز بند خرد جسته بود به زندان نوشین‌روان بسته بود ز زندانها بندها برگرفت همه شهر ازو دست بر سر گرفت به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدند بسی انجمن کرد بر خویشتن سواران گردنکش و تیغ‌زن فراز آمدندش تنی سی‌هزار همه نیزه‌داران خنجرگزار یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویش که بر جندشاپور مهتر تویی هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی همه شهر ازو پرگنهکار شد سر بخت برگشته بیدار شد خبر زین به شهر مداین رسید ازان که آمد از پور کسری پدید نگهبان مرز مداین ز راه سواری برافگند نزدیک شاه سخن هرچ بشنید با او بگفت چنین آگهی کی بود در نهفت فرستاده برسان آب روان بیامد به نزدیک نوشین‌روان بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد ازو شاه بشنید و نامه بخواند غمی گشت زان کار و تیره بماند جهاندار با موبد سرفراز نشست و سخن رفت چندی به راز چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر بفمود تا نزد او شد دبیر یکی نامه بنوشت با داغ و درد پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد نخستین بران آفرین گسترید که چرخ و زمان و زمین آفرید نگارنده‌ی هور و کیوان و ماه فروزنده‌ی فر و دیهیم و گاه ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل ز گرد پی مور تا رود نیل همه زیر فرمان یزدان بود وگر در دم سنگ و سندان بود نه فرمان او را کرانه پدید نه زو پادشاهی بخواهد برید بدانستم این نامه‌ی ناپسند که آمد ز فرزند چندین گزند وزان پرگناهان زندان‌شکن که گشتند با نوش‌زاد انجمن چنین روز اگر چشم دارد کسی سزد گر نماند به گیتی بسی که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد رها نیست از چنگ و منقار مرگ پی پشه و مور با پیل و کرگ زمین گر گشاده کند راز خویش بپیماید آغاز و انجام خویش کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود پر از مرد دانا بود دامنش پر از خوب رخ جیب پیراهنش چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ بدو بگذرد زخم پیکان مرگ گروهی که یارند با نوش‌زاد که جز مرگ کسری ندارند یاد اگر خود گذر یابی از روز بد به مرگ کسی شاه باشی سزد و دیگر که از مرگ شاهان داد نگیرد کسی یاد جز بدنژاد سر نوش‌زاد از خرد بازگشت چنین دیو با او هم‌آواز گشت نباشد برو پایدار این سخن برافراخت چون خواست آمد ببن نبایست کو نزد ما دستگاه بدین آگهی خیره کردی تباه اگر تخت گشتی ز خسرو تهی همو بود زیبای شاهنشهی چنین بود خود در خور کیش اوی سزاوار جان بداندیش اوی ازین بر دل اندیشه و باک نیست اگر کیش فرزند ما پاک نیست وزین کس که با او بهم ساختند وز آزرم ما دل بپرداختند وزان خواسته کو تبه کرد نیز همی بر دل ما نسنجد به چیز بداندیش و بیکار و بدگوهرند بدین زیردستی نه اندر خورند ازین دست خوارست بر ما سخن ز کردار ایشان تو دل بد مکن مرا بیم و باک از جهانداورست که از دانش برتو ران برترست نباید که شد جان ما بی‌سپاس به نزدیک یزدان نیکی‌شناس مرا داد پیروزی و فرهی فزونی و دیهیم شاهنشهی سزای دهش گر نیایش بدی مرا بر فزونی فزایش بدی گر از پشت من رفت یک قطره آب به جای دگر یافته جای خواب چو بیدار شد دشمن آمد مرا بترسم که رنج از من آمد مرا وگر گاه خشم جهاندار نیست مرا از چنین کار تیمار نیست وزان کس که با او شدند انجمن همه زار و خوارند بر چشم من وزان نامه کز قیصر آمد بدوی همی آب تیره درآمد به جوی ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست گمانند قیصر بتن خویش اوست کسی را که کوتاه باشد خرد بدین نیاکان خود ننگرد گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاد که دشنام او ویژه دشنام ماست کجا از پی و خون و اندام ماست تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ مدارا کن اندر میان با درنگ ور ای دون که تنگ اندر آید سخن به جنگ اندرون هیچ تندی مکن گرفتنش بهتر ز کشتن بود مگرش از گنه بازگشتن بود از آبی کزو سرو آزاد رست سزد گر نباید بدو خاک شست وگر خوار گیرد تن ارجمند به پستی نهد روی سرو بلند سرش برگراید ز بالین ناز مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز گرامی که خواری کند آرزوی نشاید جدا کرد او را ز خوی یکی ارجمندی بود کشته خوار چو با شاه گیتی کند کارزار تواز کشتن او مدار ایچ باک چوخون سرخویش گیرد به خاک سوی کیش قیصر گراید همی ز دیهیم ما سر بتابدهمی عزیزی بود زار و خوار و نژند گزیده به شاهی ز چرخ بلند بدین داستان زد یکی مهرنوش پرستار با هوش و پشمینه پوش که هرکو به مرگ پدر گشت شاد ورا رامش و زندگانی مباد تو از تیرگی روشنایی مجوی که با آتش آب اندر آید به جوی نه آسانیی دید بی رنج کس که روشن زمانه برینست و بس تو با چرخ گردان مکن دوستی که‌گه مغز اویی و گه پوستی چه جویی زکردار او رنگ و بوی بخواهد ربودن چو به نمود روی بدان گه بود بیم رنج و گزند که گردون گردان برآرد بلند سپاهی که هستند با نوش زاد کجا سر به پیچند چندین ز داد تو آن را جز از باد و بازی مدان گزاف زنان بود و رای بدان هران کس که ترساست از لشکرش همی از پی کیش پیچد سرش چنینست کیش مسیحا که دم زنی تیز و گردد کسی زو دژم نه پروای رای مسیحابود به فرجام خصمش چلیپا بود دگر هرکه هست از پراگندگان بدآموز و بدخواه و از بندگان از ایشان یکی برتری رای نیست دم باد با رای ایشان یکیست به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد برو زین سخنها مکن هیچ یاد که پوشیده رویان او در نهان سرآرند برخویشتن بر زمان هم ایوان او ساز زندان اوی ابا آنک بردند فرمان اوی در گنج یک سر بدو برمبند وگر چه چنین خوار شد ارجمند ز پوشیده رویان و از خوردنی ز افگندنی هم ز گستردنی برو هیچ تنگی نباید به چیز نباید که چیزی نیابد به نیز وزین مرزبانان ایرانیان هران کس که بستند با او میان چو پیروز گردی مپیچان سخن میانشان به خنجر به دو نیم کن هران کس که او دشمن پادشاست به کام نهنگش سپاری رواست جزان هرک ما را به دل دشمنست ز تخم جفا پیشه آهرمنست ز ما نیکوییها نگیرند یاد تو را آزمایش بس ازنوش زاد ز نظاره هرکس که دشنام داد زبانش بجنبید بر نوش زاد بران ویژه دشنام ما خواستند به هنگام بدگفتن آراستند مباش اندرین نیزهمداستان که بدخواه راند چنین داستان گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست دل ما برین راستی برگواست زبان کسی کو ببد کرد یاد وزو بود بیداد برنوش زاد همه داغ کن برسر انجمن مبادش زبان ومبادش دهن کسی کو بجوید همی روزگار که تا سست گردد تن شهریار به کار آورد کژی و دشمنی بداندیشی و کیش آهرمنی بدین پادشاهی نباشد رواست که فر و سر و افسر و چهر ماست نهادند برنامه بر مهر شاه فرستاده برگشت پویان به راه چو از ره سوی رام برزین رسید بگفت آنچ از شاه کسری شنید چو آن گفته شد نامه او بداد به فرمان که فرمود با نوش زاد سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن چوآن نامه برخواند مرد کهن شنید از فرستاده چندی سخن بدانگه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آوای کوس سپاهی بزرگ از مداین برفت بشد رام برزین سوی جنگ تفت پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد سپاه انجمن کرد و روزی بداد همه جاثلیقان و به طریق روم که بودند زان مرز آبادبوم سپهدار شماس پیش اندرون سپاهی همه دست شسته به خون برآمد خروش از در نوش‌زاد بجنبید لشکر چو دریا ز باد به هامون کشیدند یکسر ز شهر پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر چو گرد سپه رام برزین بدید بزد نای رویین وصف بر کشید ز گرد سواران جوشنوران گراییدن گرزهای گران دل سنگ خارا همی‌بردرید کسی روی خورشید تابان ندید به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد یکی ترگ رومی به سر برنهاد سپاهی بد از جاثلقیان روم که پیدا نبد از پی نعل بوم تو گفتی مگر خاک جوشان شدست هوا بر سر او خروشان شدست زره دار گردی بیامد دلیر کجا نام اوبود پیروز شیر خروشید کای نامور نوش‌زاد سرت را که پیچید چونین ز داد بگشتی ز دین کیومرثی هم از راه هوشنگ و طهمورثی مسیح فریبنده خود کشته شد چو از دین یزدان سرش گشته شد ز دین آوران کین آنکس مجوی کجا کارخود را ندانست روی اگر فر یزدان برو تافتی جهود اندرو راه کی یافتی پدرت آن جهاندار آزادمرد شنیدی که با روم و قیصر چه کرد تو با او کنون جنگ سازی همی سرت به آسمان برفرازی همی بدین چهرچون ماه و این فرو برز برین یال و کتف و برین دست و گرز نبینم خرد هیچ نزدیک تو چنین خیره شد جان تاریک تو دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد که اکنون همی‌داد خواهی به باد تو با شاه کسری بسنده نه‌ای وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای چو دست و عنان توای شهریار بایوان شاهان ندیدم نگار چو پای و رکیب تو و یال تو چنین شورش و دست و کوپال تو نگارنده‌ی چین نگاری ندید زمانه چو تو شهریاری ندید جوانی دل شاه کسری مسوز مکن تیره این آب گیتی‌فروز پیاده شو از باره زنهار خواه به خاک افگن این گرز و رومی کلاه اگر دور از ایدر یکی باد سرد نشاند بروی تو بر تیره گرد دل شهریار از تو بریان شود ز روی تو خورشید گریان شود به گیتی همه تخم زفتی مکار ستیزه نه خوب آید از شهریار گر از رای من سر به یک سو بری بلندی گزینی و کنداوری بسی پند پیروز یاد آیدت سخن هی ابد گوی یاد آیدت چنین داد پاسخ ورانوش‌زاد که‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد ز لشکر مرا زینهاری مخواه سرافراز گردان و فرزند شاه مرا دین کسری نباید همی دلم سوی مادر گراید همی که دین مسیحاست آیین اوی نگردم من از فره و دین اوی مسیحای دین دار اگرکشته شد نه فر جهاندار ازو گشته شد سوی پاک یزدان شد آن رای پاک بلندی ندید اندرین تیره خاک اگرمن شوم کشته زان باک نیست کجا زهر مرگست و تریاک نیست بگفت این سخن پیش پیروز پیر بپوشید روی هوا را بتیر برفتند گردان لشکر ز جای خروش آمد از کوس وز کرنای سپهبد چوآتش برانگیخت اسب بیامد بکردار آذر گشسب چپ لشکر شاه ایران ببرد به پیش سپه در نماند ایچ گرد فراوان ز مردان لشکر بکشت ازان کار شد رام برزین درشت بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد بسی کرد از پند پیروز یاد بیامد به قلب سپه پر ز درد تن از تیر خسته رخ از درد زرد چنین گفت پیش دلیران روم که جنگ پدر زار و خوارست و شوم بنالید و گریان سقف را بخواند سخن هرچ بودش به دل در براند بدو گفت کین روزگارم دژم ز من بر من آورد چندین ستم کنون چون به خاک اندر آید سرم سواری برافگن بر مادرم بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد سرآمدبدو روز بیداد و داد تو از من مگر دل نداری به رنج که اینست رسم سرای سپنج مرا بهره اینست زین تیره روز دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز نزاید جز از مرگ را جانور اگر مرگ دانی غم من مخور سر من ز کشتن پر از دود نیست پدر بتر از من که خشنود نیست مکن دخمه و تخت و رنج دراز به رسم مسیحا یکی گور ساز نه کافور باید نه مشک و عبیر که من زین جهان کشته گشتم بتیر بگفت این و لب را بهم برنهاد شد آن نامور شیردل نوش‌زاد چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه پراگنده گشتند زان رزمگاه چو بشنید کو کشته شد پهلوان غریوان به بالین او شد دوان ازان رزمگه کس نکشتند نیز نبودند شاد و نبردند چیز و را کشته دیدند و افگنده خوار سکوبای رومی سرش بر کنار همه رزمگه گشت زو پر خروش دل رام برزین پر از درد و جوش زاسقف بپرسید کزنوش زاد از اندرز شاهی چه داری به یاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند برش تن خویش چون دید خسته به تیر ستودان نفرمود و مشک و عبیر نه افسر نه دیبای رومی نه تخت چو از بندگان دید تاریک بخت برسم مسیحا کنون مادرش کفن سازد و گور و هم چادرش کنون جان او با مسیحا یکیست همانست کاین خسته بردار نیست مسیحی بشهر اندرون هرک بود نبد هیچ ترسای رخ ناشخود خروش آمد از شهروز مرد و زن که بودند یک سر شدند انجمن تن شهریار دلیر و جوان دل و دیده شاه نوشین‌روان به تابوتش از جای برداشتند سه فرسنگ بر دست بگذاشتند چوآگاه شد زان سخن مادرش به خاک اندرآمد سر و افسرش ز پرده برهنه بیامد به راه برو انجمن گشته بازارگاه سراپرده‌ای گردش اندر زدند جهانی همه خاک بر سر زدند به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد ز باد آمد و ناگهان شد به باد همه جند شاپور گریان شدند ز درد دل شاه بریان شدند چه پیچی همی خیره در بند آز چودانی که ایدر نمانی دراز گذرجوی و چندین جهان را مجوی گلش زهر دارد به سیری مبوی مگردان سرازدین وز راستی که خشم خدای آورد کاستی چو این بشنوی دل زغم بازکش مزن بر لبت بر ز تیمار تش گرت هست جام می‌زرد خواه به دل خرمی را مدان از گناه نشاط وطرب جوی وسستی مکن گزافه مپرداز مغزسخن اگر در دلت هیچ حب علیست تو را روز محشر به خواهش ولیست امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟! هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو بر چهره‌ی هر یک بت بنوشته که لاتکبت بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟! بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو » گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو » گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟ گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد جز تشنه نیاشامد از چشمه‌ی حیوانت ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده جان سیر خورد جانا، از مایده‌ی خوانت بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم رازم همه پیدا کرد، آن باده‌ی پنهانت ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو تا سجده‌ی شکر آرد، صد ماه خراسانت ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت در باز شود والله، دربان بزند قهقه بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر کز فربهی گردن، بدرید گریبانت با چهره‌ی چون اطلس، زین اطلس ما را بس تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن مستی کن و باقی را درده به عزیزانت چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا امروز گرو بندم با آن بت شکرخا من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟ من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟! او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟ دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا بر روی زمین ای جان، این سایه‌ی عشق آمد تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا! کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟! کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟! با مشعله‌ی جانان، در پیش شعاع جان تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا چون نار نماید آن، خود نور بود آخر سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده ای گوشه‌ی هر زندان با روی خوشت صحرا ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی تو چشمه‌ی حیوانی، ما جمله در استسقا لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان ساغر هله گردان کن، پر باده‌ی جان‌افزا آن باده‌ی جان‌افزا، از دل ببرد غم را چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت » گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما » ماهی که هم از اول با حر بیارامد در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما در محنت عشق او، درجست دوصد راحت زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟! ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود کعبه‌ی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم نشاه‌ی سودای ما از بس بلند افتاده بود هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم ای دل، بنشین چو سوکواری کان رفت که آید از تو کاری وی دیده ببار اشک خونین بی کار چه مانده‌ای تو، باری؟ وی جان، بشتاب بر در دوست چون نیست جز اوت هیچ یاری گو: آمده‌ام به درگه تو تا در نگری به دوستداری گر بپذیرم: اینت دولت ور رد کنی، اینت خاکساری نومید چگونه باز گردد از درگه تو امیدواری؟ یاد آر ز من، که بودم آخر در بندگی تو روزگاری چون از تو جدا فکندم ایام ناکام شدم به هر دیاری بی‌روی تو هر گلی که دیدم در دیده‌ی من خلید خاری بی‌بوی خوشت نیایدم خوش بوی خوش هیچ نوبهاری بی دوست، که را خوش آید آخر بوی گل و رنگ لاله زاری؟ و اکنون که ز جمله ناامیدم بی روی تو نیستم قراری دریاب، که مانده‌ام به ره در در گردن من فتاده باری بشتاب، که بر درت گدایی است مانا که عراقی است، آری ما در بر وی خلق فرو بسته‌ایم باز در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیده‌ای رو مرهمی بساز که دل خسته‌ایم باز گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو چون اوحدی ز هر دو جهان رسته‌ایم باز خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات آن زمانی که درآییم به بستان من و تو اختران فلک آیند به نظاره ما مه خود را بنماییم بدیشان من و تو من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر در بهشت ابدی و شکرستان من و تو آن یکی قج داشت از پس می‌کشید دزد قج را برد حبلش را برید چونک آگه شد دوان شد چپ و راست تا بیابد کان قج برده کجاست بر سر چاهی بدید آن دزد را که فغان می‌کرد کای واویلتا گفت نالان از چی ای اوستاد گفت همیان زرم در چه فتاد گر توانی در روی بیرون کشی خمس بدهم مر ترا با دلخوشی خمس صد دینار بستانی به دست گفت او خود این بهای ده قجست گر دری بر بسته شد ده در گشاد گر قجی شد حق عوض اشتر بداد جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت حازمی باید که ره تا ده برد حزم نبود طمع طاعون آورد او یکی دزدست فتنه‌سیرتی چون خیال او را بهر دم صورتی کس نداند مکر او الا خدا در خدا بگریز و وا ره زان دغا زهر با یاد تو شکر گردد شام با روی تو سحر گردد درد عشق تو بوالعجب دردی است که چو درمان کنم بتر گردد نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گل‌شکر گردد می‌کشم رطل عشق تا بغداد هم کشم گر ز سر بدر گردد بر تو تا زنده‌ام دگر نکنم گرچه کار جهان دگر گردد برنگردم من از تو تا عمر است آن ندانم که عمر بر گردد خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد بنده خاقانی از تو سرور گشت بس نماند که تاجور گردد میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها جنونست شجاعت میندیش و درانداز چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد درخت‌های حقایق از آن بهار چه می‌شد دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق خدای داند کاین دل در آن دیار چه می‌شد ز های و هوی حریفان ز نای و نوش ظریفان هوای نور صبوح و شراب نار چه می‌شد هزار بلبل مست و هزار عاشق بی‌دل در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‌شد چو عشق در بر سیمین کشید عاشق خود را ز بوسه‌های چو شکر در آن کنار چه می‌شد در آن طرف که ز مستی تو گل ز خار ندانی عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می‌شد میان خلعت جانان قبول عشق خرامان به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‌شد به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد به نور یک نظر عشق هر چهار چه می‌شد چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی ز شعله‌های لطیفش درخت و بار چه می‌شد عشق را پیر و جوان یکسان بود نزد او سود و زیان یکسان بود هم ز یکرنگی جهان عشق را نو بهار و مهرگان یکسان بود زیر او بالا و بالا هست زیر کش زمین و آسمان یکسان بود بارگاه عشق همچون دایره است صد او با آستان یکسان بود یار اگر سوزد وگر سازد رواست عاشقان را این و آن یکسان بود در طریق عاشقان خون ریختن با حیات جاودان یکسان بود سایه از کل دان که پیش آفتاب آشکارا و نهان یکسان بود کی بود دلدار چون دل ای فرید باز کی با آشیان یکسان بود تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی تو که نکته جهانی ز چه نکته می‌جهانی تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت صفتیش می‌نگاری صفتیش می‌ستانی چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی‌قلم تو صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است بنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان‌ها به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد به نشان رسی تو آن دم که تو بی‌نشان بمانی هجر الحبیب روحی و هما بلامکان حجبا عن المدارک لنهایه التدانی و هوائه ربیع نضرت به جنان و جنانه محیط و جنانه جنانی تو در قوادگی ای سرخ کافر توانی گر کنی تصنیف و تدریس اگر حوا و آدم زنده گردند به مکر و حیلت و دستان و تلبیس بگردانی دل حوا ز آدم کنی در ساعتش عاشق به ابلیس دلا دیده‌ی دوربین برگشای! درین دیر دیرینه‌ی دیرپای ببین غور دور شباروزی‌اش! به خورشید و مه، عالم افروزی‌اش! شب و روز او چون دو یغمایی‌اند دو پیمانه‌ی عمر پیمایی‌اند دو طرار هشیار و، تو خفته مست پی کیسه ببریدنت تیزدست به عبرت نظر کن که گردون چه کرد! فریدون کجا رفت و قارون چه کرد! پی گنج بردند بسیار رنج کنون خاک ریزند به سر چو گنج پی عزت نفس، خواری مکش! ز حرص و طمع خاکساری مکش! طلب را نمی‌گویم انکار کن، طلب کن، ولیکن به هنجار کن! به مردار جویی چو کرکس مباش! گرفتار هر ناکس و کس مباش! ای سر مردان برگو برگو وی شه میدان برگو برگو ای مه باقی وی شه ساقی جان سخن دان برگو برگو قبله جمعی شعله شمعی قصه ایشان برگو برگو ای همه دستان ساقی مستان راز گلستان برگو برگو هم همه دانی هم همه جانی خواجه دیوان برگو برگو آب حیاتی شاخ نباتی نکته جانان برگو برگو غم نپذیری خشم نگیری ای دل شادان برگو برگو خسرو شیرین بنشین بنشین راه سپاهان برگو برگو دل بشکفتی خیلی و گفتی باز دو چندان برگو برگو آن می صافی جام گزافی درده و خندان برگو برگو یار ربابی هر چه که یابی حرمت ایمان برگو برگو نی بستیزی نی بگریزی بی‌سر و پایان برگو برگو زخم بر دل رسید خاقانی تا خود آسیب بر خرد چه رسد نقب محنت به گنج عمر رسید تا به بنیاد کالبد چه رسد گوئی از باغ جان رسد خبرت بوئی ای مه نمی‌رسد چه رسد چرخ را ز آه من زیان چه بود؟ پیل را از پشه لگد چه رسد؟ از فراش کهن به لات رسید تا ازین نو رسیده خود چه رسد غم رسید از ترنج تازه تو را تا ز نارنج دست زد چه رسد از یکی زن رسد هزار بلا پس ببین تا ز ده به صد چه رسد سنگ باران ابر لعنت باد بر زن نیک، تا به بد چه رسد آن کس که ز جان خود نترسد از کشتن نیک و بد نترسد وان کس که بدید حسن یوسف از حاسد و از حسد نترسد آن کس که هوای شاه دارد از لشکر بی‌عدد نترسد آخر حیوان ز ذوق صحبت از جفته و از لگد نترسد آن کس که سعادت ازل دید از عاقبت ابد نترسد چون کوه احد دلی بباید تا او ز جز احد نترسد مرغی که ز دام نفس خود رست هر جای که برپرد نترسد هر جای که هست گنج گنجست کشته احد از لحد نترسد هر جانوری کز اصل آبست گر غرقه شود عمد نترسد هر تن که سرشته بهشتست بر دوزخ برزند نترسد وان را که مدد از اندرونست زین عالم بی‌مدد نترسد از ابلهیست نی شجاعت گر جاهل از خرد نترسد خود سر نبدست آن خسی را کز عشق تو پا کشد نترسد این مایه لعنتست کابله دل‌های شهان خلد نترسد هم پرده خویش می‌درد کو پرده من و تو درد نترسد پازهر چو نیستش چرا او زهر دنیا خورد نترسد در حضرت آن چنان رقیبی در شاهد بنگرد نترسد زنهار به سر برو بدان ره کان جا دلت از رصد نترسد صراف کمین درست و آن دزد از کیسه درم برد نترسد آن جا گرگان همه شبانند آن جا مردی ز صد نترسد آن جا من و تو و او نباشد چون وام ز خود ستد نترسد هرگز دل تو ز تو نرنجد هرگز ذقنت ز خد نترسد گلشن ز بهار و باغ سوسن وز سرو لطیف قد نترسد چون گل بشکفت و روی خود دید زان پس ز قبول و رد نترسد بس کن هر چند تا قیامت این بحر گهر دهد نترسد همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان آنکه در پای شکوفه می‌زد این موسم نوا پیش پیش نخل تابوت است اکنون نوحه خوان نیستش در دست جز شمع سیه بر اشک سرخ آنکه در کف بودیش این فصل شاخ ارغوان تاکند خاکسترش بر سرزدست این نو بهار نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب دوزخی گردید باغ و گلخنی شد بوستان چشم دارد گو برو آن نرگس از خواب و ببین سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان هست با این سوزش ماتم همان شور عشور زانکه دود هر دو بر می‌خیزد از یک دودمان هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار عالی از یک شهر و جا بنیاد این دو خاندان ماتم فرزند پیغمبر بود بر جمله فرض گر یزیدی سیرتی این را نداند گو بدان رفته زهرا عصمتی در خلوت آل رسول کامده آل علی از فرقت او در فغان مانده چون شبیر و شبر دو بزرگ نامدار سر به زانو، دست بر سر، خسته دل ، آزرده جان مریمی رفته‌ست و مانده زو مسیحای رضیع شسته رخ ز آب مژه ، ناشسته لبها از لبان از سریر تخت بلقیس آیتی بربسته رخت تاج افکنده ز سر بی او سلیمان زمان در جوانی رفت و دل زینسان جوانان برگرفت چون نسوزد از چنین رفتن دل پیر و جوان پای در ربع نخست از چار ربع زندگی رهزن ایام عمرش ره زده بر کاروان ابتدای فصل نوروز و درختان برگ ریز چون شکوفه بر لب پرخنده رفت از بوستان همچو غنچه تازه رو رفتن نه کار هر کسی‌ست خار در کف اول فصل بهار از گلستان کرده قسمت جزو و کل بر جزو و کل خویشتن رو نهاده بر کران و پا کشیده از میان پشه‌ای را داده اسبابی که فیل از بردنش ناله کرده بسکه حملش آمده بر وی گران یک مگس را طعمه سیمرغ داده همتش بس گشاده بال وقاف قرب کرده آشیان کاروانهای ثواب و روزه و حج و زکات کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان از جزای خیر او را قافله در قافله پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان طاقتی بخشد شه و شهزاده‌ها را ذوالمنن تا ابدشان دارد از کل نوایب در امان به فرزند پاسخ چنین داد شاه که از راستی بگذری نیست راه ازین بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار نبینم همی دشمنی در جهان نه در آشکارا نه اندر نهان که نام تو یابد نه پیچان شود چه پیچان همانا که بیجان شود به گیتی نداری کسی را همال مگر بی‌خرد نامور پور زال که او راست تا هست زاولستان همان بست و غزنین و کاولستان به مردی همی ز آسمان بگذرد همی خویشتن کهتری نشمرد که بر پیش کاوس کی بنده بود ز کیخسرو اندر جهان زنده بود به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن که او تاج نو دارد و ما کهن به گیتی مرا نیست کس هم نبرد ز رومی و توری و آزاد مرد سوی سیستان رفت باید کنون به کار آوری زور و بند و فسون برهنه کنی تیغ و گوپال را به بند آوری رستم زال را زواره فرامرز را همچنین نمانی که کس برنشیند به زین به دادار گیتی که او داد زور فروزنده‌ی اختر و ماه و هور که چون این سخنها به جای آوری ز من نشنوی زین سپس داوری سپارم به تو تاج و تخت و کلاه نشانم بر تخت بر پیشگاه چنین پاسخ آوردش اسفندیار که ای پرهنر نامور شهریار همی دور مانی ز رستم کهن براندازه باید که رانی سخن تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد ازان نامداران برانگیز گرد چه جویی نبرد یکی مرد پیر که کاوس خواندی ورا شیرگیر ز گاه منوچهر تا کیقباد دل شهریاران بدو بود شاد نکوکارتر زو به ایران کسی نبودست کاورد نیکی بسی همی خواندندش خداوند رخش جهانگیر و شیراوژن و تاج‌بخش نه اندر جهان نامداری نوست بزرگست و با عهد کیخسروست اگر عهد شاهان نباشد درست نباید ز گشتاسپ منشور جست چنین داد پاسخ به اسفندیار که ای شیر دل پرهنر نامدار هرانکس که از راه یزدان بگشت همان عهد او گشت چون باد دشت همانا شنیدی که کاوس شاه به فرمان ابلیس گم کرد راه همی باسمان شد به پر عقاب به زاری به ساری فتاد اندر آب ز هاماوران دیوزادی ببرد شبستان شاهی مر او را سپرد سیاوش به آزار او کشته شد همه دوده زیر و زبر گشته شد کسی کو ز عهد جهاندار گشت به گرد در او نشاید گذشت اگر تخت خواهی ز من با کلاه ره سیستان گیر و برکش سپاه چو آن‌جا رسی دست رستم ببند بیارش به بازو فگنده کمند زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تو دام پیاده دوانش بدین بارگاه بیاور کشان تا ببیند سپاه ازان پس نپیچد سر از ما کسی اگر کام اگر گنج یابد بسی سپهبد بروها پر از تاب کرد به شاه جهان گفت زین بازگرد ترا نیست دستان و رستم به کار همی راه جویی به اسفندیار دریغ آیدت جای شاهی همی مرا از جهان دور خواهی همی ترا باد این تخت و تاج کیان مرا گوشه‌یی بس بود زین جهان ولیکن ترا من یکی بنده‌ام به فرمان و رایت سرافگنده‌ام بدو گفت گشتاسپ تندی مکن بلندی بیابی نژندی مکن ز لشکر گزین کن فراوان سوار جهاندیدگان از در کارزار سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست چه باید مرا بی‌تو گنج و سپاه همان گنج و تخت و سپاه و کلاه چنین داد پاسخ یل اسفندیار که لشکر نیاید مرا خود به کار گر ایدونک آید زمانم فراز به لشکر ندارد جهاندار باز ز پیش پدر بازگشت او به تاب چه از پادشاهی چه از خشم باب به ایوان خویش اندر آمد دژم لبی پر ز باد و دلی پر ز غم گفت صوفی که چه بودی کین جهان ابروی رحمت گشادی جاودان هر دمی شوری نیاوردی به پیش بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش شب ندزدیدی چراغ روز را دی نبردی باغ عیش آموز را جام صحت را نبودی سنگ تب آمنی با خوف ناوردی کرب خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش گر نبودی خرخشه در نعمتش ای همه راحت روان، سرو روان کیستی ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو رهزن دل شدی مرا روح روان کیستی عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی کوش تا تکیه بر قضا ندهی به فریب عمل رضا ندهی زانکه چون خواجه مبتلا گردد پر بود کان قضا بلا گردد چون دو کس رفع حال خویش کنند پیشت اثبات مال خویش کنند به یکی میل بی‌گواه مکن جز به یک چشمشان نگاه مکن چون نخواهی تو رشوه و پاره نایبان نیز را بکن چاره که به نیروی عدل ساده‌ی تو آب ما می‌برد پیاده‌ی تو عدلت از راستی عدول کند عادلی را اگر قبول کند کارت از رونق ار چو ماه شود از وکیلان بد تباه شود چه قدر باشد این قضای تو؟ باش تا قضای سپهر گردد فاش پای بر دست شرع و سر پر شور چه بری جز وبال و وزر به گور؟ جیفه باشد که خواجه میل کند چو نظر در جحیم و ویل کند شرع را شارعیست بس باریک چشمها تیره، کوچها تاریک حکم قاضی به اعتماد کسان گر به جایی رسد تو هم برسان تا نگردی تو مجتهد در دین ننویسی جواب کس به یقین نفس مفتی ز خبث باید پاک فقنا زین مقوله‌ی بی‌باک زین قضا جز قضای بد بنماند بد و نیک ار چه هیچ خود بنماند گر بزی چند ریش شانه زده چنگ در حجت و بهانه زده دست پیچیده در میان، لنگان دره‌ای در برابر آونگان هم چو کرد کریوه چشم به راه تا که آید ز بامداد پگاه؟ که زن خویش را طلاق دهد؟ مرگ حلق که را خناق دهد؟ مهتری را نشانده اندر صدر گشته ایشان ستاره، او شده بدر هر که رشوت برد، رهش باشد وانکه پنج آورد، دهش باشد زر دهی، گوی از میانه بری ندهی، کیر خر به خانه بری قاضیی مرد وماند ازو صد باغ دل پر از درد و اندرون پر داغ باغها چون برفت و داغ بهشت با چنان داغ دوزخست بهشت سرورانی، که پیش ازین بودند در سلف پیشوای دین بودند گر بدینگونه زیستند که او ده سلمان و باغ بوذر کو؟ نرد این درد پاک باید باخت بیغرض کار خلق باید ساخت دل آنکس که درد دین دارد داغ انصاف بر جبین دارد عید بر عاشقان مبارک باد عاشقان عیدتان مبارک باد عید ار بوی جان ما دارد در جهان همچو جان مبارک باد بر تو ای ماه آسمان و زمین تا به هفت آسمان مبارک باد عید آمد به کف نشان وصال عاشقان این نشان مبارک باد روزه مگشای جز به قند لبش قند او در دهان مبارک باد عید بنوشت بر کنار لبش کاین می بی‌کران مبارک باد عید آمد که ای سبک روحان رطل‌های گران مبارک باد چند پنهان خوری صلاح الدین بوسه‌های نهان مبارک باد گر نصیبی به من دهی گویم بر من و بر فلان مبارک باد خداوندی چنین بخشنده داریم که با چندین گنه امیدواریم که بگشاید دری کایزد ببندد بیا تا هم بدین درگه بزاریم خدایا گر بخوانی ور برانی جز انعامت دری دیگر نداریم سرافرازیم اگر بر بنده بخشی وگرنه از گنه سر برنیاریم ز مشتی خاک ما را آفریدی چگونه شکر این نعمت گزاریم تو بخشیدی روان و عقل و ایمان وگرنه ما همان مشتی غباریم تو با ما روز و شب در خلوت و ما شب و روزی به غفلت می‌گذاریم نگویم خدمت آوردیم و طاعت که از تقصیر خدمت شرمساریم مباد آن روز کز درگاه لطفت به دست ناامیدی سر بخاریم خداوندا به لطفت باصلاح آر که مسکین و پریشان روزگاریم ز درویشان کوی انگار ما را گر از خاصان حضرت برکناریم ندانم دیدنش را خود صفت چیست جز این را کز سماعش بیقراریم شرابی در ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی بیا تا سر به شیدایی برآریم ای ز قدر تو آسمان در گو آفتاب از تو در خجالت ضو قدر و رای تو از ورای سپهر آفتابی و آسمانی نو دل و دست تو گاه فیض و سخا برده از ابر و آفتاب گرو بنده را صاحب استری دادست استری ماه نعل و گردون دو خلقت آسیاء کی دارد صفت آسیای او بشنو سنگ زیرین او همیشه روان گو در او آب و باد هیچ مرو ناو او از درون و او معکوس دلو او از برون و او در گو آسیابی چنین و باری نه بی‌شبانروز آسیابان رو انوری این همه مزیح ز چیست چند ازین ترهات شو هاشو خود به یک ره بگو که بی‌کارست آس دندانش ز آس کردن جو تا ترا جود صدر دولت و دین برهاند ز انتظار درو او تواند که کشت همت او هیچ بی‌ارتفاع نیست برو امشب ای دلدار مهمان توییم شب چه باشد روز و شب آن توییم هر کجا باشیم و هر جا که رویم حاضران کاسه و خوان توییم نقش‌های صنعت دست توییم پروریده نعمت و نان توییم چون کبوترزاده برج توییم در سفر طواف ایوان توییم حیث ما کنتم فولوا شطره با زجاجه دل پری خوان توییم هر زمان نقشی کنی در مغز ما ما صحیفه خط و عنوان توییم همچو موسی کم خوریم از دایه شیر زانک مست شیر و پستان توییم ایمنیم از دزد و مکر راه زن زانک چون زر در حرمدان توییم زان چنین مست است و دلخوش جان ما که سبکسار و گران جان توییم گوی زرین فلک رقصان ماست چون نباشد چون که چوگان توییم خواه چوگان ساز ما را خواه گوی دولت این بس که به میدان توییم خواه ما را مار کن خواهی عصا معجز موسی و برهان توییم گر عصا سازیم بیفشانیم برگ وقت خشم و جنگ ثعبان توییم عشق ما را پشت داری می کند زانک خندان روی بستان توییم سایه ساز ماست نور سایه سوز زانک همچون مه به میزان توییم هم تو بگشا این دهان را هم تو بند بند آن توست و انبان توییم ای گرفته حسن تو هر دو جهان در جمالت خیره چشم عقل و جان جان تن جان است و جان جان تویی در جهان جانی و در جانی جهان های و هوی عاشقانت هر سحر می نگنجد در زمین و آسمان بوالعجب مرغی است جان عاشقت کز دو کونش می نیابد آشیان جمله‌ی عالم همی بینم به تو وز تو در عالم نمی‌بینم نشان ای ز پیدایی و پنهانی تو جان من هم در یقین هم در گمان تن همی داند که هستی بر کنار جان همی داند که هستی در میان بس سخن گویی از آنی بس خموش بس هویدایی از آنی بس نهان کی تواند دید نور آفتاب چشم اعمی چون ندارد جای آن ما همه عیبیم چون یابد وصال عیب‌دان در بارگاه غیب‌دان تا نگردد جان ما از عیب پاک کی شوی با عاشقانش هم عنان آستین نا کرده پر خون هر شبی کی شود شایسته‌ی آن آستان همچو عطار از دو کون آزاد گرد بنده‌ی یکتای او شو جاودان به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود هزاردستان بد در سخن مرا و چو من نه در هزار چمن یک هزاردستان بود مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود شکفته بود همه بوستان خاطر من حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان نه خاطرم ز غم طره‌ای پریشان بود نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان همه سرایم زین پیش، کافرستان بود به گرد من بر، خوبان همه کشید رده تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود مرا نیارست آمد عدو به پیرامن که از سرشک غم او را به راه طوفان بود کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر که این گرامی گوهر نهفته در کان بود به سایه‌ی پدر اندر نهاده بودم رخت پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت بدان زمانه مرا روزگار چونان بود طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر به خوان همت من بر، دو قرصه‌ی نان بود به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب مرا که اختر والا فراز کیوان بود زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود بگشت بر سر خون من آسیای سپهر فغان من همه زین آسیای گردان بود بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا شکفته گلبن و آراسته گلستان بود که را به گیتی سیر بهار و بستانی است مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا به رنج دارو بود و به درد درمان بود برفت و تاختن آورد رنج بر سر من غمی نبود که جز گرد منش جولان بود مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود دلم بیازرد از کین روزگار و چو من به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود نه من ز نوح فزونم که او دو نیمه‌ی عمر به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود عزیزتر نیم از یوسف درست سخن که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت: « مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود» چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن کز آل سامان کارش همه بسامان بود حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت: « مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود» کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن خورشید را ز برج صراحی طلوع ده وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن خاتون بکر مهوش آتش لباس را از ابر آبگون زجاجی نقاب کن آن آتش مذاب در آب فسرده ریز و آن بسد گداخته در سیم ناب کن لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش کف را به خون دیده ساغر خضاب کن بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین از آتش جگر دل بریان کباب کن شمع از جمال ماه پری چهره برفروز قند از عقیق یار شکر لب در آب کن ای رود پرده ساز که راه دلم زنی بردار پرده از رخ و ساز رباب کن خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار از طرف باغ و باده‌ی ناب اجتناب کن چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن بردار این طبق را زیرا خلیل حق را باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن زان سرکشی نمیرد نی زین مراست مردن بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش با قند وصل همچون حلواگر است مردن از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن چون زین قفص برستی در گلشن است مسکن چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد آیینه بربگوید خوش منظر است مردن گر ممنی و شیرین هم ممن است مرگت ور کافری و تلخی هم کافر است مردن گر یوسفی و خوبی آیینه‌ات چنان است ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی کز آب زندگانی کور و کر است مردن گلت بنده گردید و شمشاد نیز غلام تو شد سرو آزاد نیز که صد رحمت ایزدی بر رخت هزار آفرین بر لبت باد نیز ز مهر تو بگریست چشمم به خون ز عشقت به نالم به فریاد نیز چو دیدی که چشم تو آبم ببرد کنون می‌دهی زلف را باد نیز نباشد ترا بعد ازین برگ من که بیخم بکندی و بنیاد نیز به لطف و نوازش بده داد ما که جور تو دیدیم و بیداد نیز نه مثل تو آمد ز پشت پدر نه مانندت از مادری زاد نیز پریر از لبت بوسه‌ای خواستیم نداد آن و دشنامها داد نیز نبود اوحدی را توقع ز تو که او را کنی در جهان یاد نیز بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست بسیارسر به کنگره عشق بسته‌اند آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق پروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تست زنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوز آن مویها که سلسله جنبان حسن تست آبش هنوز می‌رسد از رشحه‌ی جگر آن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تست دانم که تا به دامن آخر زمان کشد دست نیاز من که به دامان حسن تست تقصیر در کرشمه‌ی وحشی نواز نیست هر چند دون مرتبه‌ی شان حسن تست باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری بر صید گاه دولت نگرفته‌اند هرگز شاهان به باز و شاهین زین خوب‌ترشکاری چون بلبل ار بنالم واجب کند کزین سان در دامن دل من نگرفته بود خاری بر دل گذر نمی‌کرد این روز نامرادی وقتی که بود ما را روزی و روزگاری ایمن نمی‌نشینم، کاسان دهد بکشتن چون ما پیادگان را وانگه چنین سواری همچون علف برآیند از گورم استخوانها بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری با من مرو، که خصمم عیبت کند، چو بیند من پیر گشته وانگه در دست ازین نگاری این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری ای جوان بخت سرافراز که بر خاک درت خسرو تخت فلک سوده جبین صد باره وی درم پاش سنی پیشه که بر اهل نیاز بوده اهل کرمت قطره فشان همواره هست شش ماه که از بهر دعا گوئی تو خواب را کرده‌ام از دیده‌ی خود آواره روز هم خواهشم این بوده که در هیچ محل نگذارد صمد چاره برت بیچاره در ثنای تو هم از یاوری طبع بلند رانده‌ام بر سر سیاره و ثابت باره وز تو آن دیده‌ام امسال که گر شرح کنم خاطرت جامه طاقت کند از غم پاره شکوه هرچند که از چون تو مطاعی کفر است ای مطیعان تو هم ثابت و هم سیاره این اثر داد ثنا خوانی سی روزه‌ی من که تو از من ببری روزی سی نان خواره آنک عکس رخ او راه ثریا بزند گر ره قافله عقل زند تا بزند آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست رسدش گر به نظر گردن فردا بزند گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند عمری باید تا دیو از او بگریزد احمدی باید تا راه چلیپا بزند در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند کف حاجت بگشا جام الهی بستان تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد که کف شق قمر بر مه بالا بزند بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم ور نه در رخت تو هم آتش یغما بزند بگریز از من و از طالع شیرافکن من کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند هین خمش باش که نور تو چو بر دل‌ها زد نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید تا برون ناید از آن خط گوسفند نه در آید گرگ و دزد با گزند بر مثال دایره‌ی تعویذ هود که اندر آن صرصر امان آل بود هشت روزی اندرین خط تن زنید وز برون مثله تماشا می‌کنید بر هوا بردی فکندی بر حجر تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر یک گره را بر هوا درهم زدی تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی آن سیاست را که لرزید آسمان مثنوی اندر نگنجد شرح آن گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد گرد خط و دایره‌ی آن هود گرد ای طبیعی فوق طبع این ملک بین یا بیا و محو کن از مصحف این مقریان را منع کن بندی بنه یا معلم را به مال و سهم ده عاجزی و خیره کن عجز از کجاست عجز تو تابی از آن روز جزاست عجزها داری تو در پیش ای لجوج وقت شد پنهانیان را نک خروج خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست در دو عالم خفته اندر ظل دوست هم در آخر عجز خود را او بدید مرده شد دین عجایز را گزید چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت از عجوزی در جوانی راه یافت زندگی در مردن و در محنتست آب حیوان در درون ظلمتست دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم گاهی ز درد عشق پس خوب چهرگان گاهی ز حرص مال پس کیمیا شدم نه باک داشتم که همی عمر شد به باد نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب وقت بهار شاد به آب و گیا شدم وین آسیا دوان و درو من نشسته پست ایدون سپید سار در این آسیا شدم پنداشتم که دهر چراگاه من شده‌است تا خود ستوروار مر او را چرا شدم گر جور کرد، باز دگر باره سوی او میخواره‌وار از پس هیهایها شدم یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش گه خوب‌حال و باز گهی بی‌نوا شدم وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا به در پادشا شدم گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید کزو می‌روا شدم جز درد و رنج چیز نیامد به‌حاصلم زان کس که سوی او به امید شفا شدم وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم گفتم که راه دین بنمایند مر مرا زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف از عمر چند سال میان‌شان فنا شدم گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان، «ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟» از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم کز بیم مور در دهن اژدها شدم مکر است بی‌شمار و دها مر زمانه را من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم فریاد یافتم ز جفا و دهای دیو چون در حریم قصر امام اللوا شدم دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟ ناگاه با فریشتگان آشنا شدم بر جان من چو نور امام‌الزمان بتافت لیل السرار بودم شمس الضحی شدم «نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم دنیا به قهر حاجت من می روا کند از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم فرعون روزگار زمن کینه‌جوی گشت چون من به علم در کف موسی عصا شدم اعدای اولیای خدایم عدو شدند چون اولیاء او را من ز اولیا شدم ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش حیران من از جهالت و شومی‌ی شما شدم گر گفتم از رسول علی خلق را وصی‌است سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟ ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟ عیبم همی کنند بدانچه‌م بدوست فخر فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم از بهر دین زخانه براندند مر مرا تا با رسول حق به هجرت سوا شدم معروف و ناپدید سها بود بر فلک من بر زمین کنون به مثال سها شدم شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او برجان و مال شیعت فرمان‌روا شدم تا میر ممنان جهان مرحبام گفت نزدیک ممنان ز در مرحبا شدم نه پیش جز خدای جهان ایستاده‌ام زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم احرار روزگار رضاجوی من شدند چون من گزیده‌ی علی مرتضی شدم احمد لوای خویش علی را سپرده بود من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدعیان هیچ نگویند جوان را تا مست نباشی نبری بار غم یار آری شتر مست کشد بار گران را ای روی تو آرام دل خلق جهانی بی روی تو شاید که نبینند جهان را در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل شهد لب شیرین تو زنبورمیان را زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست کز شادی وصل تو فرامش کند آن را ور نیز جراحت به دوا باز هم آید از جای جراحت نتوان برد نشان را هزار جهد بکردم که یار من باشی مرادبخش دل بی‌قرار من باشی چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در میانه خداوندگار من باشی از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند گرت ز دست برآید نگار من باشی شبی به کلبه احزان عاشقان آیی دمی انیس دل سوکوار من باشی شود غزاله خورشید صید لاغر من گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من اگر ادا نکنی قرض دار من باشی من این مراد ببینم به خود که نیم شبی به جای اشک روان در کنار من باشی من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم مگر تو از کرم خویش یار من باشی با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش سهل است در محبت پیراهنی دریدن سر حلقه‌ی سلامت در دام او فتادن سرمایه‌ی ندامت از بام او پریدن پیمانه‌ی حیاتم پر شد فغان که نتوان پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن دانی که از تفسیر دوستی چیست از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان پیغام آشنا را از دیگری شنیدن هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن مررت بدر فی هواه بحار راوه بدر و فی الدلال و حاروا و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا و یعشق ذاک الماء ما هو نار و للعشق نور لیس للشمس مثله فظل دلیل العاشقین و ساروا عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی علیها دماء العاشقین خمار ظللت من الدنیا علی طلب الهوی اضاء لنا غیر الدیار دیار فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم و کان لهم عند المسیر بدار فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی لمن فر من هذا الدیار دمار و ان شت برهانا فسافر ببلده یقال لها تبریز و هی مزار فیشتم اهل العشق من ترباته و للروح منها زخرف و سوار تروح کلیل مظلم فی هوائه و ترجع مسرورا و انت نهار همان شاه شنگل دلی پر ز درد همی داشت از کار او روی زرد شب آمد بیاورد فرزانه را همان مردم خویش و بیگانه را چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نباشد همی ایدر از هیچ روی ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی گر از نزد ما او به ایران شود به نزدیک شاه دلیران شود سپاه مرا سست خواند به کار به هندوستان نیست گوید سوار سرافراز گردد مگر دشمنم فرستاده را سر ز تن برکنم نهانش همی کرد خواهم تباه چه بینید این را چه دانید راه بدو گفت فرزانه کای شهریار دلت را بدین‌گونه رنجه مدار فرستاده‌ی شهریاران کشی به غمری برد راه و بیدانشی کس اندیشه زین‌گونه هرگز نکرد به راه چنین رای هرگز مگرد بر مهتران زشت‌نامی بود سپهبد به مردم گرامی بود پس‌انگه بیاید از ایران سپاه یکی تاجداری چو بهرامشاه نماند ز ما کس بدینجا درست ز نیکی نباید ترا دست شست رهانیده‌ی ماست از اژدها نه کشتن بود رنج او را بها بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ به تن زندگانی فزایش نه مرگ چو بشنید شنگل سخن تیره شد ز گفتار فرزانگان خیره شد ببود آن شب و بامداد پگاه فرستاد کس نزد بهرامشاه به تنها تن خویش بی‌انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن به بهرام گفت ای دلارای مرد توانگر شدی گرد بیشی مگرد بتو داد خواهم همی دخترم ز گفتار و کردار باشد برم چو این کرده باشم بر من بایست کز ایدر گذشتن ترا روی نیست ترا بر سپه کامگاری دهم به هندوستان شهریاری دهم فروماند بهرام وا ندیشه کرد ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست و دیگر که جان بر سر آرم بدین ببینم مگر خاک ایران زمین که ایدر بدین‌سان بماندیم دیر برآویخت با دام روباه شیر چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز گفتارت آرایش جان کنم تو از هر سه دختر یکی برگزین که چون بینمش خوانمش آفرین ز گفتار او شاد شد شاه هند بیاراست ایوان به چینی پرند سه دختر بیامد چو خرم بهار به آرایش و بوی و رنگ و نگار به بهرام گور آن زمان گفت رو بیارای دل را به دیدار نو بشد تیز بهرام و او را بدید ازان ماه‌رویان یکی برگزید چو خرم بهاری سپینود نام همه شرم و ناز و همه رای و کام بدو داد شنگل سپینود را چو سرو سهی شمع بی‌دود را یکی گنج پرمایه‌تر برگزید بدان ماه‌رخ داد شنگل کلید بیاورد یاران بهرام را سواران بازیب و با نام را درم داد ودینار و هرگونه چیز همان عنبر و عود و کافورنیز بیاراست ایوان گوهرنگار ز قنوج هرکس که بد نامدار خرامان بران بزمگاه آمدند به شادی همه نزد شاه آمدند ببودند یک هفته با می به دست همه شاد و خرم به جای نشست سپینود با شاه بهرام گور چو می بود روشن به جام بلور بس نظر تیز که تقدیر کرد تا رخ زیبای تو تصویر کرد روی تو عقلم صدف عشق ساخت چشم تو جانم هدف تیر کرد نرگس جادوت دل از من ربود گفت که این جادوی کشمیر کرد جادوی کشمیر نیارد همی پیش تو یک مسله تقریر کرد زلف تو باز این دل دیوانه را حلقه درافکند و به زنجیر کرد هر که سر زلف تو در خواب دید کافریش عشق تو تعبیر کرد با سر زلف تو همه هیچ بود هرچه دلم حیله و تدبیر کرد کفر از آن خاست که در کاینات کوکبه‌ی زلف تو تأثثیر کرد زلف تو اسلام برافکنده بود لیک نکو کرد که تاخیر کرد مرغ دلم تا که زبون تو شد قصد بدو عشق زبون گیر کرد در ره عشق تو دلم جان بداد تا جگر سوخته توفیر کرد ناله‌ی شبگیر من از حد گذشت چند توان ناله‌ی شبگیر کرد کس بنداند که دل عاشقم در ره عشق تو چه تقصیر کرد لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد دانه‌ی جان در سر تشویر کرد بر دل عطار ببخشای از آنک روز جوانیش غمت پیر کرد بهر جا وصل از دوری نکوتر بجز یک جا که مهجوری نکوتر رهد عطشان ز مردن آب خوردن بجز یک جا که بهتر تشنه مردن چه جا آنجا که یار آید ز در باز برای آنکه بر دشمن کند ناز ز یاران رنج به کاو بر تن آید که بهر گوشمال دشمن آید غذا به گر خورم از پهلوی خویش کز آن گسترده خوان بهر بداندیش به ار خون جگر باشد به جامم که ریزد ساغر غیری به کامم ز شبهای سیه چندان نسوزم که شمع از آتش غیری فروزم ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست کدام است آنکه بربندیم بر دوست چو آمد یار خوش بر روی اوباش به رغم هر که خواهد باش گو باش به کام تشنه وانگه آب حیوان هلاک آن دل کز او برگیری آسان به ساغر کوثر و دلدار ساقی حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی چو عمر رفته را بخت آورد باز از آن بدبخت‌تر کو کورد باز ز شیرین کوهکن را جام لبریز بهانه گو شکر گو باش پرویز به کوه این نامراد سنگ فرسای به نقش پای شیرین چشم تر سای ز درد جان گداز و آه دل سوز ز شب روزش بتر بودی شب از روز همه شب از غم جانان نخفتی خیالش پیش چشم آورده گفتی که او از یاد ناشادم نرفته ز چشم ار رفته از یادم نرفته ز جان از تاب زلفم تاب برده ز چشم ار چشم مستم خواب برده نگفتی چون برفتم کیم از ناز نگفتم عمر رفته نایدم باز نگفتی با وفا طبعم قرین است نگفتم عادت بختم نه این است نگفتی گشت خواهم آشنامن نگفتم راست است اما نه بامن نگفتی دل ستانم جانت به خشم نگفتی این نبخشی و آنت به خشم نگفتی راز تو با کس نگویم نگفتم گویی اما پیش رویم نگفتی خسروان از من به تابند نگفتم ره نشینان تا چه یابند نگفتی یکدلم با ره نشینان نگفتم پیش آنان وای اینان نکردی آنچه نیرنگت بیاراست بیا تا آنچه گفتم بنگری راست به وصل خود نگشتی رهنمونم بیا بنگر که از هجر تو چونم چو بنشستی به دلخواهی به پیشم بیا بنگر به دلخواهی خویشم ببین از درد هجرم در تب و تاب ز چشم و دل درون آتش و آب مرا گفتی چو دل در عشق بندی دهد عشقت به آخر سر بلندی بلندی داده عشق ارجمندم ولی تنها به این کوه بلندم مرا از بهر سختی آفریدند نخست این جامه را بر تن بریدند شدم چون از بر مادر به استاد سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد همی بر سختیم سختی فزودند به بدبختیم بدبختی فزودند بدان سختی چو لختی چاره کردم ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم فتادم با دلی سنگین سر و کار که آسان کرد پیشم هر چه دشوار کجا آهن که با این سخت جانم اگر کوشم در او راهی ندانم بسی خارا به آهن سوده کردم از این خارا روان فرسوده کردم نگارا وقت دمسازیست بازآ مرا هنگام جانبازیست بازآ که از جان طاقت از تن تاب رفته در این جو مانده ماهی آب رفته بر این کهسار تاب ای ماهتابم فرو نارفته از کوه آفتابم همی ترسم که ای جان جهانم نیایی ور رود بر باد جانم گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است که جان بهر نثار دلستان است به سختی با اجل زان می‌ستیزم که باز آیی و جان بر پات ریزم به هجران سخت باشد زندگانی به امید تو کردم سخت جانی اجل را می‌دهم هر دم فریبی مگر یابم ز دیدارت نصیبی به حیلت روزگاری می‌گذارم که جان در پای دلداری سپارم چه بودی طالعم دمساز گشتی که جان رفته از تن بازگشتی زمانی روی گلگون کن بدین سوی ز گردش بخت را گلگونه کن روی براین کوه ار شدی آن برق رفتار چو برقی کاو فرود آید ز کهسار وگر از نعل او فرسودی این کوه ز من برخاستی این کوه اندوه نمی گویم کزین کارم نفور است به کار سخت همدستی ضرور است گرم همدست سازی پای گلگون کنم این کوه را یک لحظه هامون خیالت گر چه‌ای بیگانه کیشم نخست آمد به همدستی خویشم ولی چندان فریب و ناز دارد که از شوخی ز کارم باز دارد چنین می‌گفت و خون دیده باران از آن کهسار چون سیل بهاران زمانی دیده بست و بیخود افتاد چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد به نام ایزد یکی دشت از غزالان همه بالا بلندان خردسالان همه در زیر چتر از تابش خور چو تاووسان چتر آورده بر سر در فردوس را گفتی گشادند که آن حورا وشان بیرون فتادند همه صید افکنان در راه و بیراه کمند زلفشان بر گردن ماه همه گلچهرگان با زلف پرچین از ایشان دشت چون دامان گلچین سگ افکن در پی آهو به هر سو همه در پویه چون سگ دیده آهو ز مژگان چنگل شاهین گشاده چو شاهین در پی کبکان فتاده شراب لاله گونشان در پیاله همه صحرا تو گفتی رسته لاله زمین از رویشان همچون گلستان هوا از مویشان چون سنبلستان بت گلگون سوار اندر میانه روان را آرزو دل را بهانه ز مژگان رخنه کن در خانه‌ی دل ز صورت شعله زن در خانه زین خرد زنجیری زلف بلندش سر زنجیر مویان در کمندش قمر از پیشکاران جمالش جنون از دستیاران خیالش بلا را دیده بر فرمان بالاش اجل را گوش بر حکم تقاضاش نگاه فتنه بر چشمان مستش فلک را دست بیرحمی به دستش دل آشوبی ز همکاران مویش جهانسوزی ز همدستان خویش شه از گنج گهر او را خریدار فقیر از آه شبگیرش طلبکار به آن از زلف طوق بندگی نه به این از لب شراب زندگی ده چو چشم افتاد به روی کوهکن را همی مالید چشم خویشتن را به خود می‌گفت کاین آن سرونازست که شاهان را به وصل او نیاز است ؟ که شد سوی گدایان رهنمونش که ره بنمود سوی بیستونش ؟ کدام استاد این افسونگری کرد ؟ که این افسون به کار آن پری کرد ؟ که راهش زد که اندر راهش آورد ؟ به من چون دولت ناگاهش آورد ؟ کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟ که ماه آسمان افکند بر خاک ؟ مگر راه سپهر خویش دارد که ره بر این بلندی پیش دارد در این بد کمد از آن دلفریبان بتی چون سوی رنجوران طبیبان پی آگاهی فرهاد مسکین فرستادش مگر بانوی شیرین سخنهایی که بود از بیش و کم گفت برهمن را ز آهنگ صنم گفت حدیث نامه‌ی شاه جهان را جواب نامه‌ی سرو روان را گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت تمامی را به گوش کوهکن گفت از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد به جایی شد که چشم کس مبیناد تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد نثار پای گلگون بر لب آورد چو سیلاب از سر کوه آن یگانه به استقبال شیرین شد روانه شکر لب یافت اندر نیمه راهش به سد شیرینی آمد عذر خواهش به کوه آمد نگار لاله رخسار چو خورشیدی که او تابد به کهسار رسید آنجا که مرد آهنین دست به کوه آن نقشهای طرفه بر بست رسید آنجا که عشق سخت بازو به کوه افکنده بد غارت به نیرو شده سد پاره کوه از عشق پر زور بدانسان کز تجلی سینه طور چو پیش آمد رواقی دید عالی که کردش دست عشق از سنگ خالی شکسته طاق چرخ دیر بنیاد به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد همی شد تا به سنگی شد مقابل که بر تمثال آن شیرین شمایل بگفت این سینه‌ی فرهاد زار است که در وی نقش شیرین آشکار است به زلف خویش دستی زد پریوش نگشت از حال خود آن نقش دلکش از آنجا یافت کان تمثال خویش است که احوالش نه چون احوال خویش است و یا استاد چینی کرده نیرنگ یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ تبسم را درون سینه ره داد به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد به شوخی گفت کای مرد هنرور تو گویی بوده شیرینت برابر مرا خود یک نظر افزون ندیدی چسان این صورت دلکش کشیدی اگر گویم هنر بود این هنر نیست چنین تمثال کار یک نظر نیست بگفت آن یک نظر از چشم دل بود از آنش دست هجران محو ننمود چو دیدم بر رخت از دیده‌ی دل از آن دارم شب و روزت مقابل بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست به بی پروایی شیرین بهانه‌ست همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست که کس نادیده نقش کس نپرداخت و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت بگفتا داند این کاندیشد این راز که این صورت که بر مه زیبدش ناز برهر کس که جای از ناز دارد ز بس شوخی زکارش باز دارد دلی از سنگ باید جانی از روی که پردازد به سنگ و تیشه زین روی چو شیرینش چنین بی خویشتن دید به بیهوشی صلاح کوهکن دید بگفتا بایدش جامی که پیمود به مستی چند حرفی گفت و بشنود اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست وزین غافل که عاشق چون شود مست لب از اسرار عشقش چون توان بست مگر می‌خواست وصف نوگل خویش عیان تر بشنود از بلبل خویش به دور آمد شرابی چون دل پاک روان افروز دور از هر هوسناک میی سرمایه عشق جوانی کمین تعریفش آب زندگانی به صافی چون عذار دلنوازان به تلخی روزگار عشقبازان سراپا حکمت و آداب گشته فلاتونی‌ست در خم آب گشته ادبها دیده از خردی زدهقان شده در خورد بزم پادشاهان نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت نمود از لعل تر یاقوت را قوت از آن رو جام می جان پرور آمد که روزی بر لب آن دلبر آمد چو جام از لعل او شد شکر آلود به آن تلخی کش ایام پیمود چو جوش باده هوش از دل ربودش که چندان گشت آشوبی که بودش جنون کش با خرد گرگ آشتی بود چو فرصت یافت بر وی دست بگشود که بیرون شو ز سرکاین خانه‌ی ماست نیاید صحبت عقل و جنون راست خرد عشق و جنون را دید همدست از آن هنگامه رخت خویش بر بست ادب را رفت گستاخی به سر نیز که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز حجاب این کشمکش چون دید شد راست به او کس تا نگوید خیز برخاست خرد با پیشکاران تا برون راند جنون با دستیاران در درون ماند حجاب عقل رفت و جای آن بود حجاب عشق بر جا همچنان بود حجاب عشق اگر از پیش خیزد به مردی کاب مردان را بریزد چه غم گر عشق داور پرده رو نیست که خورشید است و چشم بد بر او نیست ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش زیان بیند هم از چشم بد خویش که عاشق چون نظر پرورده نبود همان بهتر که او بی‌پرده نبود چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت که اول خویش و آنگه پرده را سوخت از آتش سوختن از پرده پیش است که او خود پرده‌ی سیمای خویش است چو شیرین کوهکن را پرده در دید به شیرینی از او در پرده پرسید که ای چینی نسب مرد هنرمند به چین با کیستت خویشی و پیوند در آن شهری ز تخم سر بلندان و یا از خاندان مستمندان تو با فرهنگ و رای مهترانی نپندارم که تخم کهترانی نخستین روز کت پرسیدم از بوم نگردید از نژادت هیچ معلوم همی خواهم که دست از شرم شویی نژاد خویشتن با من بگویی دگر گفتش تو گویی بت پرستی کت اندر بت تراشی هست دستی بسی نقش است در این کوه خارا نباشد همچو این صورت دل آرا بدو فرهاد گفت آری چنین است ز چینم بت پرستی کار چین است تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی به غیر از بت پرستی می نبینی چنین می رفت در اندیشه‌ی من کز اول روز دانی پیشه‌ی من ولی معذوری ای سرو سمن سا که یک سرداری و سد گونه سودا صنم ازناز دستی برد بر روی به سد ناز و کرشمه گفت با اوی که ای از تیشه رکش کلک مانی ترا بینم به مزدوران نمانی غریبی پیشه ور از کارفرما ز سودای زر و نه فکر کالا اگر روی زمین گردد پر از در ترا بینم که چشم دل بود پر همه گوهر ز نوک تیشه داری نخواهی زر چه در اندیشه داری چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن مرا بار آورد خجلت کشیدن کشی رنج و هوای زر نداری اگر رنج دو روزه بود باری کرا داری بگو در کشور خویش که نه داری سر او نه سر خویش به حق آشنایی ها که پیشم سراسر شرح ده احوال خویشم از این گفتار فرهاد هنرمند به خود پیچد و خامش ماند یکچند وزان پس شرح غم با نازنین گفت چنین شیرین نگفت اما چنین گفت که ای لعلت زبانم برده از کار زبانت بازم آورده به گفتار چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست و گر چه هم دل بنهفتنم نیست شنیدم ای نگار لاله رخسار دلی داری غمین جانی پرآزار گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست که سودا در مزاجت راه برده‌ست به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری که یک دم خاطری مشغول داری چه باید بر سر غم غم نهادن به فکر غم کشی چون من فتادن به چنگ و باده ده خود را شکیبی نه از درد دل چون من غریبی ولی گویم به پیشت مشکل خویش به امیدی که بگشایی دل خویش مگو از غم، ره غم چون توان بست که می گویند خون با خون توان بست نگویم کز غمم آزاد سازی که از غم خاطر خود شاد سازی بدان ای گل عذار مه جبینم که من شهزاده‌ی اقلیم چینم من از چینم همه چین بت پرستند چو من یک تن ز دام بت نرستند مرا مادر پدر بودند خرسند ز هر کام از جهان الا ز فرزند پدر گفته‌ست روزی با برهمن که گر بت سازدم این دیده روشن به فرزندی نماید سرفرازم مر او را خادم بت خانه سازم چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد مرا شش ساله در بتخانه آورد یکی بتگر در آنجا رشک آذر مرا افتاد خو با مرد بتگر چو بت می کردم از جان خدمت او که بد میل دلم با صنعت او از آن خدمت روان او برافروخت هر آن صنعت که بودش با من آموخت برهمن بت تراشی داد یادم بماند آن خوی طفلی در نهادم چو از چشم محبت سوی من دید چنان گشتم که استادم پسندید بتی باری به سنگی نقش بستم ربود آن بت عنان دل ز دستم شب و روزم سر اندر پای او بود سرم پیوسته پر سودای او بود بسی گشتم که او را زنده بینم به جان آن گوهر ارزنده بینم ندیدم در همه چین همچو اویی شدم شیدایی و آشفته خویی از آن آشوب بی اندازه من همه چین گشت پرآوازه من همه گفتند شادان نیک بختی زباغ خسروی خرم درختی کش اول بت می صورت چشاند به معنی بازش از صورت کشاند همه بامن نیاز آغاز کردند مرا از همگنان ممتاز کردند برهمن چون مرا بی خویشتن دید مرا همچون صنم خود را شمن دید من از سودای بت ز آنگونه گشته که فرش بت پرستی در نوشته هجوم خلق و عشق بت چنان کرد که دورم عاقبت از خانمان کرد سفر کردم ز صورت سوی معنی ترا دیدم بدیدم روی معنی چه بودی باز چشمش بازگشتی هم از صورت به معنی بازگشتی وصال از دیده‌ی جانت گشاده‌ست ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست هوس‌های دل دیوانه تو همه بت بوده در بتخانه‌ی تو خیال منصب و ملک و زن ومال هوای عزت و سلمن و اقبال هنرهایی که بود آخر و بالت سراسر نقص می‌دیدی کمالت همه چون بت پرستی‌های خامه سیاه از وی چو بختت روی نامه چو با عشق بتان افتاد کارت شرابی شد پی دفع خمارت ز صورت های بی معنی رمیدی چنان دیدی که در معنی رسیدی بسی از سخت گوییهای اغیار به سنگ و آهن افتادت سر و کار بسی آه نفس را گرم کردی که تا سنگین دلی را نرم کردی بر دلها بسی رفتی به زاری که نقش مهر بر سنگی نگاری جفاها دیدی از بیگانه و خویش ز جور دلبر و کین بداندیش که گردیدی و سنجیدی کنونش فزودن دیدی زکوه بیستونش لبی دیدی که از شیرین کلامی شکر را داده فتوا بر حرامی رخی دیدی که خورشید سحر تاب چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب بدیدی مویی آتش پرور عشق هزاران خسرو اندر چنبر عشق قدی دیدی خرام آهو زشمشاد به رعنایی غلامش سرو آزاد تذروی دیدی از وی باغ رنگین خضاب چنگلش از خون شاهین غزالی دیدی از وی دشت را زیب و زو بر پهلوی شیران سد آسیب بهشتی دیدی از وی کلبه معمور سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور اگر چه آن هم از صورت اثر داشت ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت اگر چه نقش آن صورت زدت راه ولی جانت ز معنی بود آگاه ترا گر نی دل و گردیده بودی چو فرهادش به معنی دیده بودی برو شکری کن ار دردی رسیدت که آخر چاره از مردی رسیدت که معنی‌های مردم صورت اوست جنون سرمست جام حیرت اوست هر آن معنی که صورت را مقابل کجا بند صور بگشاید از دل چو بحر معنی آید در تلاطم شود این صورت معنی در او گم در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست یقین داند که صورت عین معنی‌ست به نام خالق پیدا و پنهان که پیدا و نهان داند به یکسان در گنج سخن را می‌کنم باز جهان پر سازم از درهای ممتاز حدیثی را که وحشی کرده عنوان وصالش نیز ناورده به پایان به توفیق خداوند یگانه به پایان آرم آن شیرین فسانه که کس انجام آن نشیند از کس که در ضمن سخن گفتندشان بس حکایتها میان آن دو رفته‌ست که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست شبی در خواب فرهاد آن به من گفت که چشمم زیر کوه بیستون خفت که آن افسانه کس نشنیده از کس که من خواهم که بنیوشند از این پس ز وحشی دید یاری روی یاری وصالش داشت از یاری به کاری بسی در معانی هردو سفتند به مقداری که بد مقدور ، گفتند به نام خسرو و فرهاد و شیرین بیان عشق را بستند آیین ولی ز آن قصه چیزی بود باقی که پرشد ساغر هر دو ز ساقی ز دور جام مردافکن فتادند سخن از لب ، ز کف خامه نهادند شدند اندر هوای وصل جانان به گیتی یادگاری ماند از آنان کنون آن خامه در دست من افتاد که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد چو شرح حال خود را کوهکن گفت ندانی پاسخش چون زان دهن گفت وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست نقاب از چهره‌ی جان بس نموده‌ست ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد که بس کام از لبش زان گفتگو داد ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا توانی ار بچکانی همی از آتش آب به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم به جای قطره‌ی باران عرق چکد ز سحاب سه کس به زاویه‌ای در نشسته مخموریم به یاد باده‌ی دوشینه هرسه مست و خراب به ذروه‌ی فلک و ماه برکشیده سرود ز چهره‌ی طرب و لهو برگرفته نقاب امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب چه کرده‌ام که بیکبارم از نظر بفکندی نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی توقعست که از بنده سایه باز نگیری ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟ ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟ با دگران مر ترا هر چه میسر نشد از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست کار من و اوحدی رندی و ناداشتی تن ز غنیمت به هزیمت سپرد بردن جان را به غنیمت شمرد □چرخ ز بیداد عنان تافته مملکت از ظلم امان یافته چنگ نوا زن به هوا سر کشید چنگ نوا زنده نوا بر کشید خوشه‌ی چرخ از علف خانه خیز بهر عروسان سحر دانه ریز □اتش از آن جا که به دل جای کرد دود برآمد ز نفس های سرد مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده خرچنگ ناپروا ز تف، پروانه‌ی نار آمده بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده آن کعبه‌ی محرم نشان، وان زمزم آتش فشان در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری از خشت زر خاوری میناش دینار آمده شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین در مغز افعی مهره بین چون دانه‌ی نار آمده روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری بر آینه‌ی اسکندری خاکستر انبار آمده هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان چون عنکبوتی در میان پروانه‌ی غار آمده ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان در خانه‌ی اسلامیان عدل تو معمار آمده ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده خوش‌تر از دانه‌ی اشکم گهری پیدا نیست حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست کسی از سر دل جام خبردار نشد بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است کز دل گمشده‌ی ما اثری پیدا نیست تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدعی اندر پس دیوار نباشد آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد ای دوست برآور دری از خلق به رویم تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد می‌خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کو باشد و من باشم و اغیار نباشد پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری الا به سر خویشتنت کار نباشد سهلست به خون من اگر دست برآری جان دادن در پای تو دشوار نباشد ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار مه را لب و دندان شکربار نباشد وان سرو که گویند به بالای تو باشد هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق صوفی نپسندند که خمار نباشد هر پای که در خانه فرورفت به گنجی دیگر همه عمرش سر بازار نباشد عطار که در عین گلابست عجب نیست گر وقت بهارش سر گلزار نباشد مردم همه دانند که در نامه سعدی مشکیست که در کلبه عطار نباشد جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست کان یار نباشد که وفادار نباشد یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود کو را به سر کشته هجران گذری بود آن دوست که ما را به ارادت نظری هست با او مگر او را به عنایت نظری بود من بعد حکایت نکنم تلخی هجران کان میوه که از صبر برآمد شکری بود رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند گویی که در آن نیم شب از روز دری بود گویم قمری بود کس از من نپسندد باغی که به هر شاخ درختش قمری بود آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود در عالم وصفش به جهانی برسیدم کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود من بودم و او نی قلم اندر سر من کش با او نتوان گفت وجود دگری بود با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی کان دل بربودند که صبرش قدری بود به صد خواهشگری شهرا پریروی به عشرتگاه خود شد میهمان جوی شهنشه نیز نگذشت از رضایش به مهمان رفت در مهمان سرایش چو هر گل کرد خوش با بلبلی جای ملک ماند و بهار عالم آرای شکر گفتا که چون من خود برانم که باقی عمر دولت با تو رانم تو هم بهر دل من گر توانی حدیثی گوش کن زان پس تو دانی شهنشه زان حدیث آمد به خود باز صنم برداشت مهر از حقه‌ی راز که گر خسرو نداند داند آفاق که من چون رستم از غوغای عشاق چه شیران را ز راه افگندم این جا چه شاهان را کلاه افگندم این جا چه زرها خاک شد بر استانم چه سرها پست شد بر آشیانم که با چندین حریفان بر در من نیالود از لب کس ساغر من نه مقصود من آن بود اندرین کار که در در پرده دارم پارسا وار ولیکن بس که نامت می‌شنیدم هوایت را بصد جان می‌خریدم کنون اقبال کرد آن کار سازی که از وصلت کنم گردن فرازی روا باشد که چندین کرده پرهیز سرانجام از فساد اتش کنم تیز مرا خواهی تو کش خواه اشتیاقت که بی تزویج، دورم ز اتفاقت ملک گفتا که هست این سهل کاری به کابینی بیرزد چون تو یاری همین دم موبدان را شو طلبگار که تا فردا ندارم صبر این کار صنم گفت ار چه جانت ناصبور است بیا امشب که فردا هم نه دور است ملک ناکام از ان سرو شکر خند به آغوشی و بوسی گشت خرسند دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است وان صید کان اوست نگون‌سر نکوتر است برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است رنجور سینه‌ام لب و زلفش دوای من کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است خوی بدش که بازستاند مرا ز من آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است در تخته‌نرد عشق فتادم به دست خوش مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است امسال نوبر دل خاقانی است عشق خوش میوه‌ای است عشق و به نوبر نکوتر است خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است دستور اعظم افسر دارندگان ملک کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است مختار دین نظام ممالک که رای او از آسمان قوی‌تر و ز اختر نکوتر است راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است در عهد این خلف دل اسلافش از شرف بر قبه‌ی مسیح مجاور نکوتر است مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است در خطبه‌ی کرم لقبش صدر عالم است بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست عدلش پی گواهی محضر نکوتر است دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است عدل است و بس کلید در هشتم بهشت کز عدل بر گشادن این در نکوتر است عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است هر که از تف سموم بیابان ظلم جست عدلش سقای برکه‌ی کوثر نکوتر است سر سامی است عالم و عدل است نضج او نضج از دوای عافیت آور نکوتر است تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است احکام کسروی نشنیدی که در سمر عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است امروز عدل بر در مختار دان و بس ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است کسری و جعفری است که یک قطره همتش از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است از خواجه‌ی زمین و درت هفتم آسمان در سایه‌ی تو چارم کشور نکوتر است از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر هر حاجبت ز خواجه‌ی سنجر نکوتر است شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است آذین باغ دولت و هارون درگهت از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است خاقانیی که نایب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است جاندار تو رضای حق است و دعای خلق کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است در ناف عالمی دل ما جای مهر توست جای ملک میان معسکر نکوتر است از یاد کرد نام تو کام سخنوران چون نکهت مسیح معطر نکوتر است چون آستین مریمی و جیب عیسوی از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است تو داوری و ما همه مظلوم روزگار مظلوم در حمایت داور نکوتر است عادل غضنفری تو و پروانه‌ی تو من پروانه در پناه غضنفر نکوتر است من خضر دانشم تو سکندر سیاستی هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است عزم مسافران به سفر در نکوتر است دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌ای مرا خانه‌ام ز کارخانه‌ی آزر نکوتر است دستار خز و جبه‌ی خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوتر است آن بس بس غضایری از بخشش ملک اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است بس بس گلاب جود که دریا فشانده‌ای غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است هرچند کن عطای موفا شگرف بود دانند کاین ثنای موفر نکوتر است گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر شکر زبان لاله‌ی احمر نکوتر است در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است بیمارم از دل و دم سردم مزور است بیمار را مگو که مزور نکوتر است بیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم عرضی که از یقین مصور نکوتر است راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است نی‌نی به دولت تو امیر سخن منم عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود در حضرت این قصیده‌ی دیگر نکوتر است هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز معمار باغ ملک معمر نکوتر است باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است خداوند خداوندان اسرار زهی خورشید در خورشید انوار ز عشق حسن تو خوبان مه رو به رقص اندر مثال چرخ دوار چو بنمایی ز خوبی دست بردی بماند دست و پای عقل از کار گشاده ز آتش او آب حیوان که آبش خوشترست ای دوست یا نار از آن آتش بروییدست گلزار و زان گلزار عالم‌های دل زار از آن گل‌ها که هر دم تازه‌تر شد نه زان گل‌ها که پژمردست پیرار نتاند کرد عشقش را نهان کس اگر چه عشق او دارد ز ما عار یکی غاریست هجرانش پرآتش عجب روزی برآرم سر از این غار ز انکارت بروید پرده‌هایی مکن در کار آن دلبر تو انکار چو گرگی می‌نمودی روی یوسف چون آن پرده غرض می‌گشت اظهار ز جان آدمی زاید حسدها ملک باش و به آدم ملک بسپار غذای نفس تخم آن غرض‌هاست چو کاریدی بروید آن به ناچار نداند گاو کردن بانگ بلبل نداند ذوق مستی عقل هشیار نزاید گرگ لطف روی یوسف و نی طاووس زاید بیضه مار به طراری ربود این عمرها را به پس فردا و فردا نفس طرار همه عمرت هم امروزست لاغیر تو مشنو وعده این طبع عیار کمر بگشا ز هستی و کمر بند به خدمت تا رهی زین نفس اغیار نمازت کی روا باشد که رویت به هنگام نمازست سوی بلغار در آن صحرا بچر گر مشک خواهی که می‌چرد در آن آهوی تاتار نمی‌بینی تغیرها و تحویل در افلاک و زمین و اندر آثار کی داند جوهر خوبت بگردد به خاکی کش ندارد سود غمخوار چو تو خربنده باشی نفس خود را به حلقه نازنینان باشی بس خوار اگر خواهی عطای رایگانی ز عالم‌های باقی ملک بسیار چنان جامی که ویرانی هوش است ز شمس حق و دین بستان و هش دار خداوند خداوندان باقی که نبودشان به مخدومیش انکار ز لطف جان او رفته بکارت چو دیدندنش ز جنت حور ابکار اگر نه پرده رشک الهی بپوشیدیش از دار و ز دیار که سنگ و خاک و آب و باد و آتش همه روحی شدندی مست و سیار به بازار بتان و عاشقان در ز نقش او بسوزد جمله بازار دو ده دان هر دو کون دو جهان را چه باشد ده که باشد اوش سالار که روح القدس پایش می ببوسید ندا آمد که پایش را مه آزار چه کم عقلی بود آن کس که این را برای جاه او گوید که مکثار به حق آنک آن شیر حقیقی چنین صید دلم کردست اشکار که از تبریز پیغامی فرستی که اینست لابه ما اندر اسحار صد بار بگفتمت نگهدار در خشم و ستیزه پا میفشار بر چنگ وفا و مهربانی گر زخمه زنی بزن به هنجار دانی تو یقین و چون ندانی کز زخمه سخت بسکلد یار می‌بخش و مخسب کاین نه نیکوست ما خفته خراب و فتنه بیدار می‌گویم و می‌کنم نصیحت من خشک دماغ و گفت و تکرار می‌خندد بر نصیحت من آن چشم خمار یار خمار می‌گوید چشم او به تسخر خوش می‌گویی بگو دگربار از تو بترم اگر ننوشم پوشیده نصیحت تو طرار استیزه گرست و لاابالیست کی عشوه خورد حریف خون خوار خامش کن و از دیش مترسان کز باغ خداست این سمن زار خاموش که بی‌بهار سبزست بی‌سبلت مهر جان و آذار گفت امر آمد برو مهلت ترا من بجای خود شدم رستی ز ما او همی‌شد و اژدها اندر عقب چون سگ صیاد دانا و محب چون سگ صیاد جنبان کرده دم سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم سنگ و آهن را بدم در می‌کشید خرد می‌خایید آهن را پدید در هوا می‌کرد خود بالای برج که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام ژغژغ دندان او دل می‌شکست جان شیران سیه می‌شد ز دست چون به قوم خود رسید آن مجتبی شدق او بگرفت باز او شد عصا تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب پیش ما خورشید و پیش خصم شب ای عجب چون می‌نبیند این سپاه عالمی پر آفتاب چاشتگاه چشم باز و گوش باز و این ذکا خیره‌ام در چشم‌بندی خدا من ازیشان خیره ایشان هم ز من از بهاری خار ایشان من سمن پیششان بردم بسی جام رحیق سنگ شد آبش به پیش این فریق دسته گل بستم و بردم به پیش هر گلی چون خار گشت و نوش نیش آن نصیب جان بی‌خویشان بود چونک با خویش‌اند پیدا کی شود خفته‌ی بیدار باید پیش ما تا به بیداری ببیند خوابها دشمن این خواب خوش شد فکر خلق تا نخسپد فکرتش بستست حلق حیرتی باید که روبد فکر را خورده حیرت فکر را و ذکر را هر که کاملتر بود او در هنر او بمعنی پس بصورت پیشتر راجعون گفت و رجوع این سان بود که گله وا گردد و خانه رود چونک واگردید گله از ورود پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود پیش افتد آن بز لنگ پسین اضحک الرجعی وجوه العابسین از گزافه کی شدند این قوم لنگ فخر را دادند و بخریدند ننگ پا شکسته می‌روند این قوم حج از حرج راهیست پنهان تا فرج دل ز دانشها بشستند این فریق زانک این دانش نداند آن طریق دانشی باید که اصلش زان سرست زانک هر فرعی به اصلش رهبرست هر پری بر عرض دریا کی پرد تا لدن علم لدنی می‌برد پس چرا علمی بیاموزی به مرد کش بباید سینه را زان پاک کرد پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش آخرون السابقون باش ای ظریف بر شجر سابق بود میوه‌ی طریف گرچه میوه آخر آید در وجود اولست او زانک او مقصود بود چون ملایک گوی لا علم لنا تا بگیرد دست تو علمتنا گر درین مکتب ندانی تو هجا همچو احمد پری از نور حجی گر نباشی نامدار اندر بلاد گم نه‌ای الله اعلم بالعباد اندر آن ویران که آن معروف نیست از برای حفظ گنجینه‌ی زریست موضع معروف کی بنهند گنج زین قبل آمد فرج در زیر رنج خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک بسکلد اشکال را استور نیک هست عشقش آتشی اشکال‌سوز هر خیالی را بروبد نور روز هم از آن سو جو جواب ای مرتضا کین سال آمد از آن سو مر ترا گوشه‌ی بی گوشه‌ی دل شه‌رهیست تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست تو ازین سو و از آن سو چون گدا ای که معنی چه می‌جویی صدا هم از آن سو جو که وقت درد تو می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی چونک دردت رفت چونی اعجمی وقت محنت گشته‌ای الله گو چونک محنت رفت گویی راه کو این از آن آمد که حق را بی گمان هر که بشناسد بود دایم بر آن وانک در عقل و گمان هستش حجاب گاه پوشیدست و گه بدریده جیب عقل جزوی گاه چیره گه نگون عقل کلی آمن از ریب المنون عقل بفروش و هنر حیرت بخر رو به خواری نه بخارا ای پسر ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم من عدم و افسانه گردم در حنین تا تقلب یابم اندر ساجدین این حکایت نیست پیش مرد کار وصف حالست و حضور یار غار آن اساطیر اولین که گفت عاق حرف قرآن را بد آثار نفاق لامکانی که درو نور خداست ماضی و مستقبل و حال از کجاست ماضی و مستقبلش نسبت به تست هر دو یک چیزند پنداری که دوست یک تنی او را پدر ما را پسر بام زیر زید و بر عمرو آن زبر نسبت زیر و زبر شد زان دو کس سقف سوی خویش یک چیزست بس نیست مثل آن مثالست این سخن قاصر از معنی نو حرف کهن چون لب جو نیست مشکا لب ببند بی لب و ساحل بدست این بحر قند نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟ هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند او را همی زنند به صد دست در جهان وز زیر لب دعای جهانی همی کند سر بسته سر سینه‌ی عشق بی‌نوا از نی شنو، که راست بیانی همی کند بادیش در سرست و هوایی همی پزد دستیش بر دلست و فغانی همی کند راهی همی زند دل عشاق را وزان بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد گه با گشاد و بست قرانی همی کند هر ساعتیش راه روان می‌دهند و او دم در کشیده جذب روانی همی کند آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟ دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد زان فتنها که نی به زمانی همی کند در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم صید دلی و غارت جانی همی کند چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد و آن پیر بین که کار جوانی همی کند متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب گر مرا بی‌تو در بهشت برند دیده از دیدنش بخواهم دوخت کاین چنینم خدای وعده نکرد که مرا در بهشت باید سوخت گفتا چه کرده‌ام که نگاهم نمی‌کنی وآن دوستی که داشتی اول چرا کمست؟ گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی سودای سور می‌پزی و جای ماتمست آشفتن چشمهای مستت دود دل یار مهربانست وین طرفه که درد چشم او را خونابه ز چشم ما روانست دو فتنه به یک قرینه برخاست پیداست که آخرالزمانست خوب را گو پلاس در بر کن که همان لعبت نگارینست زشت را گو هزار حله بپوش که همان مرده‌شوی پارینست در قطره‌ی باران بهاری چه توان گفت؟ در نافه‌ی آهوی تتاری چه توان گفت؟ گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟ سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد حبذا همت سعدی و سخن گفتن او که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد من بگویم ندیده‌ام دهنی کز دهان تو تنگتر باشد تنگتر زین دهان فراخ ولیک نه همه تنگها شکر باشد کوه عنبر نشسته بر زنخش راست گویی بهیست مشک آلود گر به چنگال صوفیان افتد ندهندش مگر به شفتالود تو آن نه‌ای که به جور از تو روی برپیچند گناه تست و من استاده‌ام به استغفار مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟ بس ای غلام بدیع‌الجمال شیرین‌کار که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری تو را خود از لب لعلست در دهان آتش آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان هر که بینی دم صاحبنظری می‌زندش آستینم زد و از هوش برفتم در حال راست گفتند که دیوانه پری می‌زندش مرا به صورت شاهد نظر حلال بود که هرچه می‌نگرم شاهدست در نظرم دو چشم در سر هرکس نهاده‌اند ولی تو نقش بینی و من نقشبند می‌نگرم شبی خواهم که پنهانت بگویم نهان از آشنایان و غریبان چنان در خود کشم چوگان زلفت کزو غافل بود گوی گریبان ولیکن هر گناهی را جزاییست گناه عشق را جور رقیبان هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن تو بت ز سنگ نه‌ای بل ز سنگ سخت‌تری که بر دهان تو بوسی نمی‌توان دادن کسی ملامتم از عشق روی او می‌کرد که خیره چند شتابی به خون خود خوردن ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک ز من مپرس که دارم کمند در گردن چند گویی که مهر ازو بردار خویشتن را به صبر ده تسکین کهربا را بگوی تا نبرد چه کند کاه پاره‌ای مسکین؟ بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید که هست در بر سیمین چون صنوبر او گلیم بین که در آن بر، چه عیش می‌راند سیه گلیمی من بین که دورم از بر او گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش کای رشک آفتاب جمال منیر تو شهری بر آتش غم هجران بسوختی اول منم به قید محبت اسیر تو انعام کن به گوشه‌ی چشم ارادتی تا بنده‌ی تو باشم و منت پذیر تو صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو وه که چه آزار بود من از مهر تو لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی سر چو برآورد صبح بپوشد گناه روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی یک جوانی بر زنی مجنون بدست می‌ندادش روزگار وصل دست بس شکنجه کرد عشقش بر زمین خود چرا دارد ز اول عشق کین عشق از اول چرا خونی بود تا گریزد آنک بیرونی بود چون فرستادی رسولی پیش زن آن رسول از رشک گشتی راه‌زن ور بسوی زن نبشتی کاتبش نامه را تصحیف خواندی نایبش ور صبا را پیک کردی در وفا از غباری تیره گشتی آن صبا رقعه گر بر پر مرغی دوختی پر مرغ از تف رقعه سوختی راههای چاره را غیرت ببست لشکر اندیشه را رایت شکست بود اول مونس غم انتظار آخرش بشکست کی هم انتظار گاه گفتی کین بلای بی‌دواست گاه گفتی نه حیات جان ماست گاه هستی زو بر آوردی سری گاه او از نیستی خوردی بری چونک بر وی سرد گشتی این نهاد جوش کردی گرم چشمه‌ی اتحاد چونک با بی‌برگی غربت بساخت برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد شب‌روان را رهنما چون ماه شد ای بسا طوطی گویای خمش ای بسا شیرین‌روان رو ترش رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخن‌گو را ببین لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان نیست یکسان حالت چالاکشان شحم و لحم زندگان یکسان بود آن یکی غمگین دگر شادان بود تو چه دانی تا ننوشی قالشان زانک پنهانست بر تو حالشان بشنوی از قال های و هوی را کی ببینی حالت صدتوی را نقش ما یکسان بضدها متصف خاک هم یکسان روانشان مختلف همچنین یکسان بود آوازها آن یکی پر درد و آن پر نازها بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف بانگ مرغان بشنوی اندر طواف آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط آن یکی از رنج و دیگر از نشاط هر که دور از حالت ایشان بود پیشش آن آوازها یکسان بود آن درختی جنبد از زخم تبر و آن درخت دیگر از باد سحر بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ جوش و نوش هرکست گوید بیا جوش صدق و جوش تزویر و ریا گر نداری بو ز جان روشناس رو دماغی دست آور بوشناس آن دماغی که بر آن گلشن تند چشم یعقوبان هم او روشن کند هین بگو احوال آن خسته‌جگر کز بخاری دور ماندیم ای پسر بت من بت پرست را چه زنی مستم از عشق مست را چه زنی روی خود پوش چشم را چه کنی بت شکن بت پرست را چه زنی آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی من واله یزدانم در حلقه مردانم زین بیش نمی‌دانم ای مه تو که را مانی هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم هم بی‌دل و دلشادم ای مه تو که را مانی هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد هم ممن و کافر شد ای مه تو که را مانی شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی با دیده بینایی ای مه تو که را مانی باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی بر عاشق دوتاقد آن کس که همی‌خندد زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی ای جان و جهان می‌زد ای مه تو که را مانی یا رب من بدانمی‌چیست مراد یار من بسته ره گریز من برده دل و قرار من یا رب من بدانمی‌تا به کجام می کشد بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من یا رب من بدانمی‌سنگ دلی چرا کند آن شه مهربان من دلبر بردبار من یا رب من بدانمی‌هیچ به یار می رسد دود من و نفیر من یارب و زینهار من یا رب من بدانمی‌عاقبت این کجا کشد یا رب بس دراز شد این شب انتظار من یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان پیش خیال چشم من روزی و روزگار من گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من کفر من است و دین من دیده نوربین من آن من است و این من نیست از او گذار من صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من این دل شهر رانده در گل تیره مانده ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی رحمت شهریار من وان همه شهر یار من رفته ره درشت من بار گران ز پشت من دلبر بردبار من آمده برده بار من آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من آن که منم شکار او گشته بود شکار من نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من هیچ خمش نمی‌کنی تا به کی این دهل زنی آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا آسوده درو والا، آهسته درو شیدا در وی سر سرجویان گردان شده از گردن در وی دل جانبازان تنها شده از تنها بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا با نقد خریدارش آینده خه از رفته با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟ زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید وز آسمان سپیده کافور بردمید صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت از تخت ملک زنگی شب را فروکشید زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید زین راه نابدید معما کی بو برد آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد حیران شدست روز که خوبش که آفرید حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید گوهر مزاد کرد که این را کی می‌خرد کس را بها نبود همو خود ز خود خرید امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید درده ز جام باده که یسقون من رحیق کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند خود را چو گم کنند بیابند آن کلید پهلوی خم وحدت بگرفته‌ای مقام با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید روز باران است و ما جو می کنیم بر امید وصل دستی می زنیم ابرها آبستن از دریای عشق ما ز ابر عشق هم آبستنیم تو مگو مطرب نیم دستی بزن تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم روشن است آن خانه گویی آن کیست ما غلام خانه‌های روشنیم ما حجاب آب حیوان خودیم بر سر آن آب ما چون روغنیم از تو همین تواضع عامی مرا بس است در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است بیهوده گرد عرصه‌ی جولانگه توام گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل یک قطره بازمانده جامی مرا بس است وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق آبگینه نتواند که بپوشد رازش مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش خون سعدی کم از آنست که دست آلایی ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش عمر به پایان رسید در هوس روی دوست برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟ گر همه عالم شوند منکر ما گو شوید دور نخواهیم شد ما ز سرکوی دوست ؟ قبله اسلامیان کعبه بود در جهان قبله‌ی عشاق نیست جز خم ابروی دوست ای نفس صبح‌دم گر نهی آنجا قدم خسته دلم رابجو در شکن موی دوست جان بفشانم زشوق در ره باد صبا گربرساند بما صبح دمی بوی دوست روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست □خصم بسی طعنه زد دوست بسی پند داد چشم به سوی تو بود گوش بدیشان نرفت □بوسه به قیمت دهد جان ببرد رایگان قیمت بوسیش هست منت جانیش نیست بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد از لذت جام تو دل ماند به دام تو جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد باغ از دی نامحرم سه ماه نمی‌زد دم بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم هر چند که در کیسه نداریم پشیزی درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم بیش آرمی ای ساقی خون‌ریز که پیشت از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم □گفتی که تو این بی‌دلی از روی که داری؟ از روی تودارم دگر از روی که دارم؟ ای خنده تو راهزن کاروان قند ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند مردم سپند بر سر آتش نهند و تو آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند ماهی ندیده‌ام چو تو در چارسوی حسن خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند بالا گرفت آه من از شمع قد تو چون شعله‌ای که از سر آتش شود بلند من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو تو سر به سر ملاحت من خسته گزند چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند عشاق را کشیده‌ای از زلف چین به چین آفاق را گرفته‌ای از خم به خم کمند جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند بیرون نمی‌رود غم لیلی به هیچ روی عاقل نمی‌شود دل مجنون به هیچ بند بر آن دو زلف دست فروغی نمی‌رسد بی همت بلند خداوند هوشمند هین کز جهان علامت انصاف شد نهان ای دل کرانه کن ز میان خانه‌ی جهان طاق و رواق ساز به دروازه‌ی عدم باج و دواج نه به سرا پرده‌ی امان بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست کاندک بقاست آن همه چون سبزه‌ی جوان بهر منال عیش ز دوران منال بیش بهر مراد جسم به زندان مدار جان کن باز را که قله‌ی عرش است جای او در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان این خاکدان دیو تماشاگه دل است طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی کاندر علاج هست تباشیرش استخوان مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان خورشید از سواد دل تو کجا رود تا بر سر تو چشمه‌ی خضر است سایبان کی باشدت نجات ز صفرای روزگار تا با شدت حیات ز خضرای آسمان بس زورقا که بر سر گردان این محیط سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان از حادثات در صف آن صوفیان گریز کز بود غمگنند و ز نابود شادمان ز ایشان شنو دقیقه‌ی فقر از برای آنک تصنیف را مصنف بهتر کند بیان جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است اندر نگین فقر طلب نقش جاودان تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد جاه سپید کار کند خاک در دهان چون عز عزل هست غم زور و زر مخور چون فر فقر هست دم مال و مل مران با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه با ساز باربد چه کنی پیشه‌ی شبان کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست آری ز گوشت گاو بود بار زعفران با ارزن است بیضه‌ی کافور هم‌نشین با فرج استر است زر پاک هم قران تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان جو تا که هست خام غذای خر است و بس چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر وز روزگار دامن همت فرو فشان منشور فقر بر سر دستار توست رو منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای « زین بیش آب روی نریزم برای نان» امروز کدخدای براعت توئی به شرط تو صدر دار و این دگران وقف آستان اهل عراق در عرق‌اند از حدیث تو شروان به نام توست شرف وان و خیروان شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک کشت از میان پشک برآمد به بوستان ای پای بست مادر و امانده‌ی پدر برابوالدیه تو را دیده دودمان همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب هل تا شود خراب جهانی به یک زمان چون کوزه‌ی فقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان دین ور نه و ریاست کرده به دینور کیش مغان و دعوت خورده به دامغان سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان یارب دل شکسته‌ی خاقانی آن توست درد دلش به فیض الهی فرو نشان اینجا اگر قبول ندارد از آن و این آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن تیغ به دست آمدی و مست شرابی تشنه‌ی خون کدام خانه خرابی حسن تو بدرید پرده‌های وجودم عشق تو نگذاشت در میانه حجابی آه منی یا جهنده شعله‌ی آتش اشک منی یا ز دیده چشمه‌ی آبی ای که به برهان عقل، منکر عشقی با تو چه گویم که در شمار دوابی دل ز غمت آخرم به ناله درآمد من که ننالیده‌ام ز هیچ عذابی زان به خطا کشتیم که کس نشنیده ترک خطایی رود به راه صوابی چشم تو خون بی حساب کرده ولیکن جرم تو ناورده کس به هیچ حسابی آه که در محفلت ز شرم محبت نیست مرا جرات سال و جوابی گر به حقیقت نه ای تو عمر فروغی بهر چه پیوسته مستعد شتابی گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار آن گه عیان شود که بود موسم درو ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سر اختران کهن سیر و ماه نو شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان از افسر سیامک و ترک کلاه زو حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو هم بدان تیغش بفرمود او قصاص کی کند مکرش ز علم حق خلاص حلم حق گرچه مواساها کند لیک چون از حد بشد پیدا کند خون نخسپد درفتد در هر دلی میل جست و جوی و کشف مشکلی اقتضای داوری رب دین سر بر آرد از ضمیر آن و این کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت همچنانک جوشد از گلزار کشت جوشش خون باشد آن وا جستها خارش دلها و بحث و ماجرا چونک پیداگشت سر کار او معجزه داود شد فاش و دوتو خلق جمله سر برهنه آمدند سر به سجده بر زمینها می‌زدند ما همه کوران اصلی بوده‌ایم از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم سنگ با تو در سخن آمد شهیر کز برای غزو طالوتم بگیر تو به سه سنگ و فلاخن آمدی صد هزاران مرد را بر هم زدی سنگهایت صدهزاران پاره شد هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد آهن اندر دست تو چون موم شد چون زره‌سازی ترا معلوم شد کوهها با تو رسایل شد شکور با تو می‌خوانند چون مقری زبور صد هزاران چشم دل بگشاده شد از دم تو غیب را آماده شد و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست زندگی بخشی که سرمد قایمست جان جمله‌ی معجزات اینست خود کو ببخشد مرده را جان ابد کشته شد ظالم جهانی زنده شد هر یکی از نو خدا را بنده شد دلا تا طلعت سلمی نیابی بدنیی روضه‌ی عقبی نیابی ز هستی رونق مستی نبینی ز توبه لذت تقوی نیابی درین بتخانه تا صورت پرستی نشان از عالم معنی نیابی چو مجنون تا درین حی زنده باشی طناب خیمه‌ی لیلی نیابی عصا تا در کفت ثعبان نگردد ز چوبی معجز موسی نیابی نشان دوست از دشمن چه پرسی که از خر منطق عیسی نیابی اگر ملک سلیمان در نبازی چو سلمان طلعت سلمی نیابی غلام عشق شو کز مفتی دل ورای عاشقی فتوی نیابی چو طفلان گر بنقشی باز مانی بغیر از صورت مانی نیابی برو خواجو که از سلطان عشقش برون از آب چشم اجری نیابی اگر شعری ز شعری بگذرانی بشعری رفعت شعری نیابی آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را خوبرویان جهان بنده به جانند او را دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز جای آنست که بر دیده نشانند او را دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب پاکبازان جهان بنده از آنند او را گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی از کف من به جهانی نجهانند او را نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من برمیدم ز برش، تا نرمانند او را قیمت قامت او را من بیدل دانم ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟ ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان بنده‌ی تست، نام که خوانند او را به حریفان بنشین خواب مرو همچو ماهی به تک آب مرو همچو دریا همه شب جوشان باش نی پراکنده چو سیلاب مرو آب حیوان نه که در تاریکی است بطلب در شب و مشتاب مرو شب روان فلکی پرنورند تو هم از صحبت اصحاب مرو شمع بیدار نه در طشت زر است به زمین در تو چو سیماب مرو شب روان را بنماید مه رو منتظر شو شب مهتاب مرو بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم عنان باد نخواهم ز دست داد کنون ولی چه سود که در دست نیست جز بادم مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد بپای خویش چو در دام عشقت افتادم ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست اگر چه من همه از دست دل بفریادم مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم امید وصل درین ره چو پای بنهادم چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم گمان مبر که فراموش کردمت هیهات ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم مگر بگوش تو فریاد من رساند باد وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم گل سرخ دیدم شدم زعفرانی یکی لعل دیدم شدم زر کانی دلم چون ستاره شبی در نظاره به هر برج می‌شد به چرخ معانی چو در برج عشاق پا درنهاد او سری کرد ماهی ز افلاک جانی چو آن مه برآمد به چشمش درآمد زمین درنگنجد از آن آسمانی دلم پاره پاره بشد عشق باره که هر پاره من دهد زو نشانی چو از بامداد او سلامی بداد او مرا از سلامش ابد شد جوانی چو بر روی من دید آثار مجنون ز رحمت بیامد بر من نهانی بگفت ای فلانی چرا تو چنانی چنین من از آنم که تو آن چنانی چه سرها که داند چه درها فشاند چه ملکی که راند کسی کش بخوانی چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون همه رمز آنست دریاب ار آنی اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز چو او را ببینی تو او را بدانی بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او وآن غمزه‌ی چو تیر و رخ مهربان او انگشت می‌گزد به تحیر کمان چرخ ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او گو: بوسه‌ای به جان بفروش، ار زیان کند دل نیز می‌دهم، که نخواهم زیان او با دشمنان دوست کنم دوستی مدام زیرا که غیرت آیدم از دوستان او از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم باشد که نام من برود بر زبان او آن کو به حسن فتنه‌ی آخر زمان بود ناچار فتنها بود اندر زمان او آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی لیکن به لاغری نرسد در میان او گویی طبیب خفته‌ی ما را خبر نبود: کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او روزی که جان اوحدی از تن جدا شود از دوستی جدا نشود استخوان او از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق گویند: کافرین خدا بر روان او طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف ابروی دوست کی شود دست کش خیال من کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق بدرقه رهت شود همت شحنه نجف بود آن دیوانه دل برخاسته برهنه می‌رفت و خلق آراسته گفت یا رب جبه‌ی ده محکمم هم چو خلقان دگر کن خرمم هاتقش آواز داد و گفت هین آفتاب گرم دادم درنشین گفت یا رب تا کیم داری عذاب جبه‌ای نبود ترا به ز آفتاب گفت رو ده روز دیگر صبرکن تا ترا یک جبه بخشم بی‌سخن چون بشد ده روز، مرد سوخته جبه‌ای آورد بر هم دوخته صد هزاران پاره بر وی بیش بود زانک آن بخشنده بس درویش بود مرد مجنون گفت ای دانای راز ژنده‌ای بر دوختی زان روز باز در خزانه‌ات جامها جمله بسوخت کین همه ژنده همی بایست دوخت صد هزاران ژنده بر هم دوختی این چنین درزی ز که آموختی کار آسان نیست با درگاه او خاک می‌باید شدن در راه او بس کسا کامد بدین درگه ز دور گه بسوخت و گه فروخت از نار و نور چون پس از عمری به مقصودی رسید عین حسرت گشت و مقصودی ندید تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب شور جهان‌سوزی عجب در انجمن افتاده شد رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او یک لقمه‌ای برداشت او باز از دهن افتاده شد در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد در بزم قلندران قلاش بنشین و شراب نوش و خوش باش تا ذوق می و خمار یابی باید که شوی تو نیز قلاش در صومعه چند خود پرستی؟ رو باده‌پرست شو چو اوباش در جام جهان‌نمای می بین سر دو جهان، ولی مکن فاش ور خود نظری کنی به ساقی سرمست شوی ز چشم رعناش جز نقش نگار هر چه بینی از لوح ضمیر پاک بخراش باشد که ببینی، ای عراقی، در نقش وجود خویش نقاش ساقی، قدحی می مغان کو؟ مطرب غزل تر روان کو؟ آن مونس دل کجاست آخر؟ و آن راحت جان ناتوان کو؟ آیینه‌ی سینه زنگ غم خورد آن صیقل غمزدای جان کو؟ از زهد و صلاح توبه کردم مخمور میم، می مغان کو؟ اسباب طرب همه مهیاست آن زاهد خشک جان فشان کو؟ گر زهد تو نیست جمله تزویر ترک بد و نیک و سوزیان کو؟ ور از دو جهان کران گرفتی جان و دل و دیده در میان کو؟ با شاهد و شمع در خرابات عیش خوش و عمر جاودان کو؟ در صومعه چند زهد ورزیم؟ صحرا و گل و می مغان کو؟ چون بلبل بی‌نوا چه باشیم؟ بوی خوش باغ و بوستان کو؟ ما را چه ز باغ و بوی گلزار؟ بوی سر زلف دلستان کو؟ با دل گفتم: مرا نگویی کان یار لطیف مهربان کو؟ ور یافته‌ای ازو نشانی خونابه‌ی چشم خون فشان کو؟ با هم بودیم روزکی چند آن عیش کجا و آن زمان کو؟ دل گفت: هر آنچه او ندانست از وی چه نشان دهیم: آن کو؟ با این همه جهد می کنم هم باشد که دمی شود چنان کو خواهد که فدا کند عراقی جان در ره او، ولیک جان کو؟ دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو فرستاد دریای فضل و هنر بدین خشک لب بحری از شعر تر روان کرد جویی ز بحر روان که دارد همی ز آب کوثر اثر روانی لفظ روانبخش او ببرد آبروی نسیم سحر دل ناتوانم همانا بدید فرستاد بهر دل من شکر چو بر جانم از فضل زیور نیافت بیاراست جانم به فضل درر اگر دیدی اشعار جان پرورش خضر آب حیوان نجستی دگر اگر چه بسی مادر فضل زاد به گیتی نیاورد زو به پسر چو بر فضل صدگونه برهان نمود به برهان شد اندر جهان نامور فرستاد بحری که غواص طبع برو بر نیارست کردن گذر در آن بحر کو گشت غواص، من چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟ چو کشتی دانش نباشد مرا نیفتم به نادانی اندر خطر مسلم شد آن بحر آن را که او شناسای بحر است و دانای بر جهان هنر دایم‌آباد باد از آن معدن فضل و کان هنر جهان پادشاها خدایی تراست از تا ابد پادشاهی تراست ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم با شیشه‌ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم آن‌جاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم آن‌جاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم در گوش عشقبازان، چون مژده‌ی وصالیم در چشم می‌پرستان، چون قطره‌ی شرابیم با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید تا نیست دختر زر، در پرده‌ی حجابیم در پله‌ی نظرها، هرگز گران نگردیم ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی چون جولهه حرص در این خانه ویران از آب دهان دام مگس گیر تنیدی از لذت و از مستی این دانه دنیا پنداشت دل تو که از این دام رهیدی در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام آن سوی که در روضه ارواح دویدی ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی کو همت شاهانه نه زان دایه دولت زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت والله که نیامیزد با خون و پلیدی آن شاه گل ما به کف خویش سرشته‌ست آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی والله که در آن زاویه کاوراد الست است آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر تا پرده ظلمات به انوار دریدی هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی این صنعت بی‌آلت و بی‌کف ز کی دیدی چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت که او چون رعد می‌نالد تو همچنان برق می‌خندی فرست باده جان را به رسم دلداری بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری بدان نشان که همه شب چو ماه می‌تابی درون روزن دل‌ها برای بیداری بدان نشان که دمم داده‌ای از می که خویش تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی چو باده را به گرو برده‌ای نمی‌آری از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی کلوخ مرده برآرد هزار طراری از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری گره گشای خداوند شمس تبریزی که چشم جادوی او زد گره به سحاری غریبیم چون حسنت ای خوش پسر یکی از سر لطف بر ما نگر سفر داد ما را چو تو تحفه‌ای زهی ما بر تو غلام سفر نظرمان مباد از خدای ار به تو جز از روی پاکیست ما را نظر دل تنگ ما معدن عشق تست که هم خردی و هم عزیزی چو زر هنوز از نهالت نرسته‌ست گل هنوز از درختت نپختست بر ببندد به عشق تو حورا میان گشاید ز رشگ تو جوزا کمر نباشد کم از ناف آهو به بوی کرا عشق زلف تو سوزد جگر نگارا ز دشنام چون شکرت که دارد ز گلبرگ سوری گذر عجب نیست گر ما قوی دل شدیم که این خاصیت هست در نیشکر بینداز چندان که خواهی تو تیر که ما ساختیم از دل و جان سپر تو بر ما به نادانی و کودکی چو متواریان کرده‌ای رهگذر بدین اتفاقی که ما را فتاد مکن راز ما پیش یاران سمر مدر پرده‌ی ما که در عشق تو شدست این سنایی ز پرده به در که از روی نسبت نیاید نکو پدر پرده‌دار و پسر پرده‌در دل و جان و عقل سناییت را ربودی بدان غمزه‌ی دل شکر چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی جهان سربه‌سر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست چو این کرده شد ساز دیگر گرفت یکی چاره کرد از شگفتی شگفت جوانی برآراست از خویشتن سخنگوی و بینادل و رایزن همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش به جز آفرین گفت و گوی بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم چو بشنید ضحاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش کلید خورش خانه‌ی پادشا بدو داد دستور فرمانروا فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنیها خورش ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورشگر بیاورد یک یک به جای به خویش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند خورش زرده‌ی خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست بخورد و برو آفرین کرد سخت مزه یافت خواندش ورا نیکبخت چنین گفت ابلیس نیرنگساز که شادان زی ای شاه گردنفراز که فردات ازان گونه سازم خورش کزو باشدت سربه‌سر پرورش برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد سیم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد بدو گفت بنگر که از آرزوی چه خواهی بگو با من ای نیکخوی خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشه‌ی جانم از چهرتست یکی حاجتستم به نزدیک شاه و گرچه مرا نیست این پایگاه که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بدو بر نهم چشم و روی چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوی بدو گفت دارم من این کام تو بلندی بگیرد ازین نام تو بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه داد از بر سفت او ببوسید و شد بر زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید دو مار سیه از دو کتفش برست عمی گشت و از هر سویی چاره جست سرانجام ببرید هر دو ز کفت سزد گر بمانی بدین در شگفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک‌به‌یک داستانها زدند ز هر گونه نیرنگها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند بسان پزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحاک رفت بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود خورش ساز و آرامشان ده به خورد نباید جزین چاره‌ای نیز کرد به جز مغز مردم مده‌شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان وها فارسیا بالحجازی اشفع واحضر کسری ثم نعمان اتبع عرش ذری سبلان ام فلک العلی و فی ظلها الارواح و النور جمع اثامنة الجنات للنفس موعد و رابعة الافلاک للشمس موضع نعم فلک بل جنة فی ذراهما لعیسی مب بل لادریس مربع اقاف به العنقاء ام ارض رحمة لمء حیات الاریحیات منبع اجودی جود منتهی سفن النهی لها لطور ظل بل لها النیل مصنع تری مکة الدنیا بها کعبة الهدی یصاد المنی من زمزم‌الفصل مشرع و تلقی سماء المجد فی درجاتها نجوم المعالی تستقیم و ترجع فذورتها للجود و الباس منجم و عرصتها للجن و الانس مفزع لها اعنت الدنیا فعن وقوفها علی حالتی قن یحط و یرفع لابهة الملک المعظم فوقها تکاد الرواسی دونها تتصدع کان اللیالی موقف لدعائه لها الشهب صوم و السموات رکع غداه استعار و احلبة الملک فاعبدوا عراة و عرف المسک لا یتضوع فوا عجبا اسعی جنا فی جنابه هل‌النمل تعلو العرش و النمل طلع هو الملک و الزوجان رابعهم انا فرابعهم یرضی الوصید و یخضع انا النبت انمانی بغیث سخائه فنبت الکدی ینمو اذا الغیث یهمع انا الماء اعلانی بشمس نواله فماة الزبی تعلوا ذالشمس تطلع هوالبحر دوالجزر و المد فی الندی کذلک داب الله یعطی و یمنع مصالح نشوالطفل تعرف طیره فتفطمه رفقا به ثم یرضع بواعث حرص المرء نار و صخرة فال صخرة تروی و لاالنار تشبع لقد نلت من جدواه کل مغبة الی ان حوانی مشرع الخضر ارتع سقیت علی نعماه فی نهل الندی فلا غللا ارجو و لا بعدا طمع نهایة فعل الخمر سکر معاقر فما زاد فوق السکر فهو مضیع دوام نعیم بالزوال مخبر و کنز دواء اللطباع مصدع بدات بفرض المدح ثم شفعته بسنة شکری ثم ها اتطوع ثناء اتی من المعی منقح بدتها کلمع البرق بی هوالمع فلا غروان یروی بما انا حکته لاجی علاء الدین قرم سمیدع نظام المعالی من خراسان سید عریف وفی صقع‌العراقین مصقع فشب قوام الملل والملک یرتدی و شاب لسان الحق و الحق یصدع فتی عالم هاد وزیر کانه کلیم و هارون و خضر و یوشع له ید فضل زیدها العلم والحجی فقس لها ظفر و سحبان اصبع دعانی قریع الدهر هذا فهزنی فقلت یدالتقریع مالی تقرع ایخفی علی الصدر المحقق اننی امیر المعانی فی الصناعة مبدع اری من یزکی نفسه خاملا و من یری فضل رب عنده فهو اورع لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی باعلان نکث شرحه یتوسع کان علاء الدین حافظ دهرنا حوی سمتاد هر تریح و توجع کذا عسل عقباه لسع لقلبه فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع الا اسمع‌الله العلاء مسرة فیسمع ما یلتذ ثم یسمع الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی تزل له ایران والترک یخشع نطقت اذت لاحت لوامع مجده فلا بدان الدیک فی‌الصبح یصقع اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه مثال باقلام الجواد موقع ایجدی اشتیاقی والموانع جمة ویبد وسباقی والجواد مدقع انصرة دین‌الله اشتاق ان یری جمال المعالی فهو للجود مربع واخشی مناواة الزمان و صرفه یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع و دمت دوام العصر و العصر طیع سر نهاده بر قدم‌های بت چین نیستی ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی چیز دیگر گشته‌ای تو رنگ پیشین نیستی در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از او سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی دوش آمد خواجه‌ای بر در بگفتش عشق او سیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی آتش عشق تو در جان خوشتر است جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای تا قیامت مست و حیران خوشتر است تا تو پیدا آمدی پنهان شدم زانکه با معشوق پنهان خوشتر است درد عشق تو که جان می‌سوزدم گر همه زهر است از جان خوشتر است درد بر من ریز و درمانم مکن زانکه درد تو ز درمان خوشتر است می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا سوختن در عشق تو زان خوشتر است چون وصالت هیچکس را روی نیست روی در دیوار هجران خوشتر است خشک سال وصل تو بینم مدام لاجرم در دیده طوفان خوشتر است همچو شمعی در فراقت هر شبی تا سحر عطار گریان خوشتر است آن یکی در خانه‌ای در می‌گریخت زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت صاحب خانه بگفتش خیر هست که همی لرزد ترا چون پیر دست واقعه چونست چون بگریختی رنگ رخساره چنین چون ریختی گفت بهر سخره‌ی شاه حرون خر همی‌گیرند امروز از برون گفت می‌گیرند کو خر جان عم چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم گفت بس جدند و گرم اندر گرفت گر خرم گیرند هم نبود شگفت بهر خرگیری بر آوردند دست جدجد تمییز هم برخاستست چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند صاحب خر را به جای خر برند نیست شاه شهر ما بیهوده گیر هست تمییزش سمیعست و بصیر آدمی باش و ز خرگیران مترس خر نه‌ای ای عیسی دوران مترس چرخ چارم هم ز نور تو پرست حاش لله که مقامت آخرست تو ز چرخ و اختران هم برتری گرچه بهر مصلحت در آخری میر آخر دیگر و خر دیگرست نه هر آنک اندر آخر شد خرست چه در افتادیم در دنبال خر از گلستان گوی و از گلهای تر از انار و از ترنج و شاخ سیب وز شراب و شاهدان بی‌حساب یا از آن دریا که موجش گوهرست گوهرش گوینده و بیناورست یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند یا از آن بازان که کبکان پرورند هم نگون اشکم هم استان می‌پرند نردبانهاییست پنهان در جهان پایه پایه تا عنان آسمان هر گره را نردبانی دیگرست هر روش را آسمانی دیگرست هر یکی از حال دیگر بی‌خبر ملک با پهنا و بی‌پایان و سر این در آن حیران که او از چیست خوش وآن درین خیره که حیرت چیستش صحن ارض الله واسع آمده هر درختی از زمینی سر زده بر درختان شکر گویان برگ و شاخ که زهی ملک و زهی عرصه‌ی فراخ بلبلان گرد شکوفه‌ی پر گره که از آنچ می‌خوری ما را بده این سخن پایان ندارد کن رجوع سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع دی مرا عاشقکی گفت غزل می‌گویی گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم غزل و مدح و هجا هرسه بدان می‌گفتم که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم این یکی شب همه شب در غم و اندیشه‌ی آن کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان که زبونی به کف آرم که ازو آید کم چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم باز کرد از سر من بنده‌ی عاجز به کرم غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم انوری لاف زدن سیرت مردان نبود چون زدی باری مردانه بیفشار قدم گوشه‌ای گیر و سر راه نجاتی بطلب که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم □کارها را طلب مکن غایت تا نمانی ز کار دل محروم زیرکان این مثل نکو زده‌اند طلب‌الغایه ای برادر شوم □به خدایی که قائمست به ذات نه چو ما بلکه قایم و قیوم که مرا در فراق خدمت تو جان ز غم مظلمست و تن مظلوم باز مرحوم روزگار شدم تا که گشتم ز خدمتت محروم هرکه محروم شد ز خدمت تو روزگارش چنین کند مرحوم پر مذبذب مباش و سر گردان که ثباتست سیرت مردان خویشتن دار و راست باش و امین کز یسار تو ناظرند و یمین قدم اندر زمین منه جز رست کاسمان را نظر به جانب تست کوش تا بی‌حضور دم نزنی بر زمین خدا قدم نزنی چون روی نرم باش و آهسته تا نگردند خاکیان خسته از تو موری اگر بیزارد پیشت آنرا به حشر باز آرد چون صغیر و کبیر نیست معاف در صغایر قدم منه به گزاف خرده را کش تو خرد میخوانی چون به پرسش رسد فرومانی مکن آزار خلق و گور ببین با سلیمان چه گفت مور ببین: که سخن گفت مور دم بسته که سلیمان شنیدش آهسته لیک داند که مور بی‌تابست هر کسی، جز کسیکه درخوابست بر ضعیفان روا نباشد زور چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟ چون حساب از نقیر خواهد بود شاید ار مور میر خواهد بود مرغ را دانه دادن از دینست منطق‌الطیر عاقلان اینست ای جوان، حاضر تو پیرانند با ادب رو، که خرده گیرانند هر که او از گذشته یاد کند با دل خود به شرم داد کند شرم دل را شکسته دارد و تن شرم بستاندت ز ما و ز من شرم با خود ترا به جنگ آرد شرم رویت به نام و ننگ آرد هر که را شرم کرد ازو دوری بدرد پرده‌های مستوری شرم باید، لاف نگرایی به حدیث گزاف نگرایی مرد را شرم سرخ روی کند خلق را خوب خلق و خوی کند یافت عثمان ز شرم و ایمان زین کاتب وحی گشت و ذوالنورین هر که داند خدای را حاضر چشم او از حیا شود ناظر نکند هر چه عقل نپسندد در باطل به خود فرو بندد شرمت از فکر عاقبت زاید وز دوام مراقبت زاید مردمی چیست؟ ستر پوشیدن پهلوانی؟ به خیر کوشیدن عشق تو در جان من ای جان من آتشی زد در دل بریان من در دل بریان من آتش مزن رحم کن بر دیده‌ی گریان من دیده‌ی گریان من پرخون مدار در نگر آخر به‌سوز جان من سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن گوش می‌دار این غم پنهان من درد این بیچاره از حد درگذشت چاره‌ای ساز و بکن درمان من خود مرا فرمان کجا باشد ولیک کج مکن چون زلف خود پیمان من هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک زاریی باشد نه فرمان زان من جان عطار از تو در آتش فتاد آب زن در آتش سوزان من سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار در ثنای میرزای کام بخش کامکار مجلس آرای وزارت انجمن پیرای عدل گوهر دریا کفایت اختر مهر اقتدار بازده گو پشت دولت از وجود او به کوه اعتمادالدوله آن پشت و پناه روزگار هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار از پسر گلزار عز کشوری را آب و رنگ و ز پدر نخل وقار لشکری را برگ و بار بیخ کش دولت نشاند بار آرد عزوشان تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار گو پسر بر دهر فرمان ده که باز انسان پدر از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر زینت افسر کنندش خسروان تاجدار آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد بشکند جایی که ناید تخته‌ای زان بر کنار بر ضمیر او که مرآت تصاویر قضاست آنچه در اوهام بالقوه است بالفعل آشکار حرف خوانان کتاب لطف او را در نظر نسخه تریاق فاروق است نقش پشت مار لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز قطره در قعر سقر ، وندر تک دریا شرار حکم او گر سایه بر کهسار اندازد به فرض چاهساری آورد پیدا به جای کوهسار ماند ار گردون به خارستان قهرش بگذرد پاره‌ای از اطلس او بر سر هر نوک خار در گشاد و بست با دستش تشبه می‌کنند گرنه این می‌بود جزر و مد نبودی در بحار با خطش کز خطه‌ی شادیست دارد نسبتی صبح خرم زانجهت خیزد ز خاک زنگبار باد اگر رخش سلیمان بود زیر ران اوست دیو طبعی کافرید از آذرش پروردگار در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند پیش از او آید به غرب از شرق تا پای جدار نقشش از عالم جهد بیرون اگر بر پشت او مقرعه در دست تمثالی کشد صورت نگار باد گویی اسب شترنج است مانده در عری در بساط بازی آن عرصه گردد راهوار بر هوا پویان تواند گشت پیش از نفخ صور کوه بر فتراک او گر دست سازد استوار از دو دستش درگه بازی دو ابروی سیاه بر فراز دیده‌ی خورشید گردد آشکار قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار آید از حد مکان بر لامکان زان پیشتر کز سر زین سایه بر خاک ره افتد از سوار باید الحق اینچنین عالم نوردی تا بود لایق ران و رکاب داور گیتی مدار مایه‌ی اکسیر از او گیرند اهل کیمیا گر به خاک رهگذر بینی به عین اعتبار ای که خاک پای یکران فلک میدان تست خسرو سیارگان را زیت تاج افتخار بهر حمل محملت بستن حلال از زر جهاز این جهان پیما که هستش کهکشان سیمین مهار وه چه گفتم چون شود محمل کش اجلال تو ناقه دیرینه سال باز مانده از قطار دست مظلومان چنان کردی قوی کاهو بره با بروت شیر بازی می‌کند در مرغزار مرغزاری را که از آب حمایت پروری هر غزالی کاندراو گردد شود ضیغم شکار با سر سد جا شکسته صرصر آید باز پس پیش راهش گر کشد حفظ تو سدی از غبار خواهد از اجرای حکمت سبزی باغ سپهر از زمین بر آسمان جاری شود سد جویبار کار فرمای طبیعت را اگر گویی ببند رخنه‌های فتنه این قلعه‌ی نیلی حصار از پی اجزای گل بر آسمان آرند گرم جزو خاکی را دخان و جزو آبی را بخار در خور اوصاف آصف نیست وحشی این مقال شو به عجز خویش قائل بر دعا کن اختصار تا توان تعریف کردن رأی نیکان را به نور تا توان تشبیه کردن روی خوبان را به نار باد از روی تو نار شمع خاور عاریت باد از روی تو نور ماه انور مستعار چون سلامان مایل ابسال شد طالع ابسال فر خفال شد یافت آن مهر قدیم او نوی شد بدو پیوند امیدش قوی فرصتی می‌جست در بیگاه و گاه یابد اندر خلوت آن ماه، راه تا شبی سویش به خلوت راه یافت نقد جان بر دست، پیش او شتافت همچو سایه زیر پای او فتاد وز تواضع رو به پای او نهاد شه سلامان نیز با صد عز و ناز کرد دست مرحمت سویش دراز چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت کام جان از چشمه‌ی نوشش گرفت داشت شکر آن یکی، شیر این دگر شد به هم آمیخته شیر و شکر روز دیگر بر همین دستور بود چشم‌زخم دهر از ایشان دور بود روز هفته، هفته شد مه، ماه سال ماه و سالی خالی از رنج و ملال همتش آن بود کن عیش و طرب نی به روز افتد ز یکدیگر، نه شب لیک دور چرخ می‌گفت از کمین: نیست داب من که بگذارم چنین ! ای بسا صحبت که روز انگیختم، چون شب آمد سلک آن بگسیختم! وای بسا دولت که دادم وقت شام، صبحدم را نوبت او شد تمام! دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد آن گمان ترسا برد ممن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد ما گرانی از دل صحرای امکان می‌بریم یوسف بی‌قیمت خود را ز کنعان می‌بریم همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می‌بریم ریشه‌ی ما نیست در مغز زمین چون گردباد رخت هستی از بساط خاک آسان می‌بریم گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم دامن و دست تهی زین باغ و بستان می‌بریم نیست برق خرمن گل، پنجه‌ی گستاخ ما ما به جای گل ز گلشن چشم حیران می‌بریم می‌کند منزل تلافی راه ناهموار را ما به امید فنا از زندگی جان می‌بریم نیست صائب بی‌غمی از وصل گل آیین ما ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان می‌بریم دگر بار از سر سوزی که دانی در آن بیچارگی و ناتوانی به خلوت پیش آن فرزانه رفتم دگر ره با سر افسانه رفتم فتادم باز در پایش به خواری بدو گفتم ز روی بیقراری چه باشد کز سر مسکین نوازی به لطفی کار مسکینی بسازی کرم کن، دست گیر، افتاده‌ای را به رحمت بنده کن آزاده‌ای را دل بیچاره‌ای از غم جدا کن درون دردمندی را دوا کن از این در گر مرا کاری برآید به لطف چون تو غمخواری برآید بکن پروازی ای باز شکاری بنه گامی مگر در دامش آری بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو چه کم گردد ز ملک پادشائی اگر گنجی بدست آرد گدائی دل مجنون ز لیلی کام گیرد سکندر زاب حیوان جام گیرد به شیرین در رسد بیچاره فرهاد پریرو روی بنماید بگلشاد به یوسف برگشاید چشم یعقوب به رامین برنماید ویس محبوب ز عذرا جان وامق تازه گردد چه غم شادیش بی‌اندازه گردد نشیند شاد با گلچهر اورنگ بدستی گل بدستی جام گلرنگ چنین هم این عبید بینوا را ز دل بیگانه‌ی عشق آشنا را فتد با چون تو یاری آشنائی بیابد از وصالت روشنائی ترا دولت به کام و بخت فیروز نیاورده شبی در هجر تا روز چه دانی قصه‌ی بیماری ما جگر خواری و شب بیداری ما ترا نیز ار غمی دامن بگیرد دلت را عشق پیرامن بگیرد از آن پس حال درویشان بدانی مصیبت نامه‌ی ایشان بخوانی به امیدی تو هم امیدواری چه باشد گر امید ما بر آری تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس بی‌خار غم ز گلشن شادی گلی برم پیموده گشت عمر به پیمانه‌ی نفس گویی به کام دل نفسی کی برآورم کردم نظر به فکر در احکام نه فلک جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم هستم یقین که در چمن باغ روزگار بی‌بر بود نهال امیدی که پرورم در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم از کحل شب چو دیده‌ی ناهید شب گمار روشن شود چو اختر طبع منورم خورشید غم ز چشمه‌ی دل سر برآورد تا کان لعل گردد بالین و بسترم حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر درویشم از نشاط و زانده توانگرم دست زمانه جدول انده به من کشید زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند پیوسته بی‌قرار چو سیماب و اخگرم وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم بی‌آب شد چو چشمه‌ی خورشید روزگار در عشق او رواست که بنشیند آذرم بر من در حوادث و انده از آن گشاد کز خانه‌ی حوادث چون حلقه بر درم خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت علمم وبال شد که فلک نیست یاورم کوته کنم سخن چو گواه دل منند چشم عقیق بارم و روی مزعفرم صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل از رنج دل به پای نفس زود بسپرم کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم وین دهر توسن است و نگردد مسخرم ای چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر شد زهر با وجود تو در کام شکرم واقف نمی‌شوی تو بر اسرار خاطرم فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم ای روزگار شیفته چندین جفا مکن آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد راه وفا سپر که جفا نیست درخورم در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم چون روشن است چشم جهان از وجود من تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترم زان کز برای دیدن گلهای معرفت در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم ملک خرد چو نیست مقرر به نام من هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد بادی گرفت در سر یعنی که من زرم اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم گشتم غلام همت خویش از برای آنک با روشنان چرخ به همت برابرم چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار بی‌بار چون چنارم و بی‌بر چو عرعرم در صفه‌ی دل از پی آزادی جهان هر ساعتی بساط قناعت بگسترم روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد بندد ز اختران خردبخش زیورم لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم تا از حد جهان ننهم پای خود برون گردون به بندگی ننهد دست بر سرم حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش من چون خیال بسته‌ی تمثال آزرم در آرزوی لفظ فلکسای من جهان بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم با من سپهر آینه کردار چند بار گفت این سخن ولیک نمی‌گشت باورم گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان در عالم خیال چه باشد چو بنگرم در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد استاد غیب تخته‌ی تهدید در برم چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم داند که از مکارم اخلاق در صفا چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع با دست کار گردش چرخ مدورم از من بدی نیامد و ناید ز من بدی کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم بر آسمان مکرمت از روشنان علم چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم در دیده‌ی جهان ز لطافت چو لعبتم بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم در آشیان عقل چو عنقای مغربم بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم روحست هم عنانم اگرچه مرکبم عقل است هم‌نشینم اگرچه مصورم در مجلس مذاکره علمست مونسم در منزل محاوره فضلست رهبرم از خلق روزگار نیاید چو من پسر در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترم از اختران فضل چو مهرم جدا کنند در پرده‌ی جهان چو حوادث مسترم داند یقین که از نظر آفتاب عقل در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم در دانشی که آن خردم را زیان شدست بر آسمان جان چو عطارد سخنورم گلهای بوستان سخن را چو گلبنم عنقای آشیان خرد را چو شهپرم از باغ فضل با لطف دسته‌ی گلم وز بحر طبع با صدف لل ترم ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب گویی بر آسمان سخن چشمه‌ی خورم زاول به پای فکر شدم در جهان علم تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم بر من چو باز شد در بستان‌سرای جان زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم باده‌ی لطیف نظم مرا بین که کلک چون سرمست می‌خرامد بر روی دفترم معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم کز خط روزگار چنین خط دلربای پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم با این کفایت و هنرم در نهاد عمر اسباب یک مراد نگردد میسرم هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت بگذارم این سرای مجازی و بگذرم ایکه لبت آب شکر ریختست بر سمنت مشگ سیه بیختست نقش ترا خامه‌ی نقاش صنع بر ورق جان من انگیختست ساقی از آن آب چو آتش بیار کاتش دل آب رخم ریختست با تو محالست برآمیختن گرچه غمت با گلم آمیختست در سر زلف تو ز آشفتگی باز بموئی دلم آویختست خانه‌ی دل عشق بتاراج داد عقل ازین واقعه بگریختست خون دل از دیده‌ی خواجو مگر عقد ثریاست که بگسیختست تا بدیدم زلف عنبرسای تو وان خجسته طلعت زیبای تو جان‌و دل نزدت فرستادم نخست آمدم بی‌جان و دل در وای تو بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو آستین پر خون و دیده پر سرشگ چشم خیره در رخ زیبای تو مشک و عنبر بارد اندر کل کون چون فشانی زلفک رعنای تو من نیارم دید در باغ طرب سرو از رشک قد و بالای تو من نیارم دیدن اندر تیره شب مه ز رشک روی روح افزای تو چون برون آیم ز زندان فراق تا نیارندم خط و طغرای تو پس بجویم من ترا و عاقبت کشته گردم آخر اندر پای تو من این عهدی که با موی تو بستم به مویت گر سر مویی شکستم پس از عمری به زلفت عهد بستم عجب سر رشته‌ای آمد به دستم ز مویت کافر زنار بندم ز رویت هندوی آتش پرستم کمند عشق را گردن نهادم طناب عقل را درهم گسستم ز مستوری چه می‌پرسی که عورم ز هشیاری چه می‌گویی که مستم شراب شادکامی را چشیدم سبوی نیک نامی را شکستم به شمشیر از سر کویش نرفتم به تدبیر از خم بندش نجستم فزون تر شد هوای او پس از مرگ تو پنداری کزین اندیشه رستم چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت که آگه نیستم از خود که هستم گواه دعویم پیر مغان است که مست از جرعه‌ی جام آلستم قیامت چون نخوانم قامتت را که تا برخاستی، از پا نشستم چه گفتی زان سهی بالا فروغی که فارغ کردی از بالا و پستم چون من بدو نامه زین ورق پیش راندم قلمی ز نکته‌ی خویش از روح قدس شنیدم آواز کای کرده لب تو گوش من باز نی آن رقم خیال کردی بل جادویی حلال کردی آن به که کنون، درین تفکر کاهل نشوی به سفتن در یک شیشه که خوش فرو توان برد بهتر ز دو صد سبوی پر درد هر گه که علم شدی به کاری در غایت آن به کوش باری از اندک خوب شو فسانه نی از حشوات بی کرانه یک دانه‌ی نار پخته، در کام بهتر زد و صد سبوی پر درد یک شاخ که میوه‌ای دهد تر بهتر ز هزار باغ بی بر یک صفحه پر از خلاصه‌ی شوق بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق آن کس که رقاق میده یابد از بهر سبوس کی شتابد کوته سخنی، ستوده حالیست بسیار سخن زدی ، ملالیست در گوش من از سپهر نیلی آمد چو نداء جبرئیلی خوش خوش، به توکل خداوند دریای گهر گشادم از بند هان ای شنونده‌ی خبردار کردم خبرت، بیا و بردار آن موج زنم کنون، که از در گردد همه دامن جهان پر نقشی که به نامه‌ی نحست است هر چند که یک به یک درست است من نیز چنانک خواندم این حرف اینجا همه کرد خواهمش صرف تا سر خوش جام اولین دست گردد ز شراب دومین مست چون ساقی پیش صاف را برد عیبم نکند کسی بدین درد، یارب، چو تمام گردد این ماه در وی مدهی خسوف را راه امید که گاه ناامیدی بخشی، سیه‌ی مرا سپیدی چون یافت دل این امیدواری ای خامه بیار تا چه داری صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین باد گل‌ها را پریشان می‌کند هر صبحدم زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی پیوند روح کردی پیغام دوست دادی بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی تا من در این سرایم این در ندیده بودم کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو در برابر من چون سرو بایستادی ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی حکایت کرد سرهنگی به کسری که دشمن را ز پشت قلعه راندیم فراریهای چابک را گرفتیم گرفتاران مسکین را رهاندیم به خون کشتگان، شمشیر شستیم بر آتشهای کین، آبی فشاندیم ز پای مادران کندیم خلخال سرشک از دیده‌ی طفلان چکاندیم ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم همان شربت به بدخواهان چشاندیم بگفت این خصم را راندیم، اما یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم کجا با دزد بیرونی درافتیم چو دزد خانه را بالا نشاندیم ازین دشمن در افکندن چه حاصل چو عمری با عدوی نفس ماندیم ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم ز جهل، این بار را با خود کشاندیم نداده ابره را از آستر فرق قبای زندگانی را دراندیم درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم نوشتیم و به اهریمن رساندیم دویدیم استخوانی را ز دنبال سگ پندار را از پی دواندیم فسون دیو را از دل نهفتیم برای گرگ، آهو پروراندیم پلنگی جای کرد اندر چراگاه همانجا گله‌ی خود را چراندیم ندانستیم فرصت را بدل نیست ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم عشق را پا و سر پدید نشد زین بیابان خبر پدید نشد جز دل دردمند مسکینان ناوکت را سپر پدید نشد همه چیز از تو بود و در همه چیز جز تو چیزی دگر پدید نشد خبری شد عیان من از فکر وز عنایت خبر پدید نشد هر که پیش تو جان نکرد ایثار از وجودش اثر پدید نشد تا تو منظور بیدلان نشدی هیچ صاحب نظر پدید نشد اوحدی، چاره‌ای بکن خود را کز تو بیچاره‌تر پدید نشد بیا ساقی آن باده بر دست گیر که از خوردنش نیست کس را گزیر نه باده جگر گوشه‌ی آفتاب که هم آتش آمد به گوهر هم آب دو پروانه بینم در این طرفگاه یکی رو سپیدست و دیگر سیاه نگردند پروانه شمع کس که پروانه ما نخوانند بس فروغ از چراغی ده این خانه را که سازد کباب این دو پروانه را گزارشکن فرش این سبز باغ چنین برفروزد چراغ از چراغ که چون یافت اسکندر فیلقوس خبرهای ناخوش ز تاراج روس نخفت آن شب از عزم کین ساختن ز هر گونه با خود برانداختن که جنبش در این کار چون آورم کز این عهد خود را برون آورم دگر روز کین بور بیجاده رنگ ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ سکندر بران خنگ ختلی نشست که چون باد برخاست چون برق جست ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند وز آنجا سوی دشت خوارزم راند سپاهی چو دریا پس پشت او حساب بیابان در انگشت او بیابان خوارزم را در نوشت ز جیحون در آمد به بابل گذشت بدان تا کند عالم از روس پاک قرارش نمی‌بود در آب و خاک در آن تاختن دیده بی خواب کرد گذر بر بیابان سقلاب کرد بیابان همه خیل قفچاق دید در او لعبتان سمن ساق دید به گرمی چو آتش به نرمی چو آب فروزان‌تر از ماه و از آفتاب همه تنگ چشمان مردم فریب فرشته ز دیدارشان ناشکیب نقابی نه بر صفحه‌ی رویشان نه باک از بردار نه از شویشان سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب چو دیدند روئی چنان بی نقاب ز تاب جوانی به جوش آمدند در آن داوری سخت کوش آمدند کس از بیم شه ترکتازی نکرد بدان لعبتان دست یازی نکرد چو شه دید خوبان آن راه را نه خوب آمد آن قاعدت شاه را پری پیکران دید چون سیم ناب سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب ز محتاجی لشگر اندیشه کرد که زن زن بود بی گمان مرد مرد یکی روز همت بدان کار داد بزرگان قفچاق را بار داد پس از آنک شاهانه بنواختشان به تشریف خود سر برافراختشان به پیران قفچاق پوشیده گفت که زن روی پوشیده به در نهفت زنی کو نماند به بیگانه روی ندارد شکوه خود و شرم شوی اگر زن خود از سنگ و آهن بود چو زن نام دارد نه هم زن بود چو آن دشتبانان شوریده راه شنیدند یک یک سخنهای شاه سر از حکم آن داوری تافتند که آیین خود را چنان یافتند به تسلیم گفتند ما بنده‌ایم به میثاق خسرو شتابنده‌ایم ولی روی بستن ز میثاق نیست که این خصلت آیین قفچاق نیست گر آیین تو روی بربستن است در آیین ما چشم در بستن است چو در روی بیگانه نادیده به جنایت نه بر روی بر دیده به وگر شاه را ناید از ما درشت چرا بایدش دید در روی و پشت عروسان ما را بسست این حصار که با حجله‌ی کس ندارند کار به برقع مکن روی این خلق ریش تو شو برقع انداز بر چشم خویش کسی کو کند دیده را در نقاب نه در ماه بیند نه در آفتاب جهاندار اگر زانکه فرمان دهد ز ما هر که خواهد بر او جان دهد بلی شاه را جمله فرمان بریم ولیکن ز آیین خود نگذریم چو بشنید شاه آن زبان آوری زبون شد زبانش در آن داوری حقیقت شد او را که با آن گروه نصیحت نمودن ندارد شکوه به فرزانه آن قصه را گفت باز وز او چاره‌ای خواست آن چاره ساز که این خوبرویان زنجیر موی دریغست کز کس نپوشند روی وبالست از این چشم بیگانه را چو از دیدن شمع پروانه را چه سازیم تا نرم خوئی کنند ز بیگانه پوشیده روئی کنند چنین داد پاسخ فراست شناس که فرمان شه را پذیرم سپاس طلسمی برانگیزم از ناف دشت که افسانه سازند ازان سرگذشت هر آن زن که در روی او بنگرد بجز روی پوشیده زو نگذرد به شرطی که شاه آرد آنجا نشست وزو هر چه در خواهم آرد به دست شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست به زور و به زر یک به یک کرد راست جهاندیده‌ی دانا به نیک اختری درآمد به تدبیر صنعت گری نو آیین عروسی در آن جلوه‌گاه برآراست از خاره سنگی سیاه برو چادری از رخام سفید چو برگ سمن بر سر مشک بید هرانزن که دیدی در آزرم اوی شدی روی پوشیده از شرم اوی درآورده از شرم چادر به روی نهان کرده رخسار و پوشیده موی از آن روز خفچاق رخساره بست که صورتگر آن نقش برخاره بست نگارنده را گفت شه کاین نگار در این سنگ‌دل قوم چون کرد کار که فرمان ما را ندارند گوش در این سنگ بینند و یابند هوش خبر داد دانای بیدار بخت که خفچاق را دل چو سنگ است سخت ببر گرچه سیمند سنگین دلند به سنگین دلان زین سبب مایلند بدین سنگ چون بگذرد رختشان از او نرم گردد دل سختشان که روئی بدین سختی از خاره سنگ چو خود را همی پوشد از نام و ننگ روا باشد ار ما بپوشیم روی ز بیداد بیگانه و شرم شوی دگر نسبتی کاسمانیست آن نگویم که رمزی نهانیست آن به پامردی این طلسم بلند بران رویها بسته شد روی بند هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت ماندست ناریخته یکی بیشه در گردش از چوبه‌ی تیر چو باشد گیا بر لب آبگیر ز پرهای تیر عقاب افکنش عقابان فزونند پیرامنش همه خیل قفچاق کانجا رسند دو تا پیش آن نقش یکتا رسند زره گر پیاده رسد گر سوار پرستش کنندش پرستنده‌وار سواری که راند فرس پیش او نهد تیری از جعبه در کیش او شبانی که آنجا رساند گله کند پیش او گوسفندی یله عقابان درآیند از اوج بلند نمانند یک موی از آن گوسفند ز بیم عقابان پولاد چنگ نگردد کسی گرد آن خاره سنگ صنم بین که آن نقش پرداز کرد که گاهی گره بست و گه باز کرد سازنده ارغنون این ساز از پرده چنین برآرد آواز کان مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده طیاره تند را شتابان می‌راند چو باد در بیابان می‌خواند سرود بی‌وفائی بر نوفل و آن خلاف رائی با هر دمنی از آن ولایت می‌کرد ز بخت بد شکایت می‌رفت سرشک ریز و رنجور انداخته دید دامی از دور در دام فتاده آهوئی چند محکم شده دست و پای در بند صیاد بدین طمع که خیزد خون از تن آهوان بریزد مجنون به شفاعت اسب را راند صیاد سوار دید و درماند گفتا که به رسم دامیاری مهمان توام بدانچه داری دام از سر آهوان جدا کن این یک دو رمیده را رها کن بیجان چه کنی رمیده‌ای را جانیست هر آفریده‌ای را چشمی و سرینی اینچنین خوب بر هر دو نبشته غیر مغضوب دل چون دهدت که بر ستیزی خون دو سه بیگنه بریزی آن کس که نه آدمیست گرگست آهو کشی آهوئی بزرگست چشمش نه به چشم یار ماند؟ رویش نه به نوبهار ماند؟ بگذار به حق چشم یارش بنواز به باد نوبهارش گردن مزنش که بی‌وفا نیست در گردن او رسن روا نیست آن گردن طوق بند آزاد افسوس بود به تیغ پولاد وان چشم سیاه سرمه سوده در خاک خطا بود غنوده وان سینه که رشک سیم نابست نه در خور آتش و کبابست وان ساده سرین نازپرورد دانی که به زخم نیست در خورد وان نافه که مشک ناب دارد خون ریختنش چه آب دارد وان پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی وان پشت که بار کس نسنجد بر پشت زمین زنی برنجد صیاد بدان نشید کو خواند انگشت گرفته در دهن ماند گفتا سخن تو کردمی گوش گر فقر نبودمی هم آغوش نخجیر دو ماهه قیدم اینست یک خانه عیال و صیدم اینست صیاد بدین نیازمندی آزادی صید چون پسندی گر بر سر صید سایه داری جان بازخرش که مایه داری مجنون به جواب آن تهی دست از مرکب خود سبک فروجست آهو تک خویش را بدو داد تا گردن آهوان شد آزاد او ماند و یکی دو آهوی خرد صیاد برفت و بارگی برد می‌داد ز دوستی نه زافسوس بر چشم سیاه آهوان بوس کاین چشم اگرنه چشم یار است زان چشم سیاه یادگار است بسیار بر آهوان دعا کد وانگاه ز دامشان رها کرد رفت از پس آهوان شتابان فریاد کنان در آن بیابان بی کینه‌وری سلاح بسته چون گل به سلاح خویش خسته در مرحله‌های ریگ جوشان گشته ز تبش چو دیگ جوشان از دل به هوا بخار داده خارا و قصب به خار داده شب چون قصب سیاه پوشید خورشید قصب ز ماه پوشید آن شیفته مه حصاری چون تار قصب شد از نزاری زانسان که به هیچ جستجوئی فرقش نکند کسی ز موئی شب چون سر زلف یار تاریک ره چون تن دوستار باریک شد نوحه کنان درون غاری چون مار گزیده سوسماری از بحر دو دیده گوهر افشاند بنشست ز پای و موج بنشاند پیچید چنانکه بر زمین مار یا بر سر آتش افکنی خار تا روز نخفت از آه کردن وز نامه چو شب سیاه کردن چون صبح به فال نیکروزی برزد علم جهان فروزی ابروی حبش به چین درآمد کایینه چین ز چین برآمد آن آینه خیال در چنگ چون آینه بود لیک در زنگ برخاست چنانکه دود از آتش چون دود عبیر بوی او خوش ره پیش گرفت بیت خوانان برداشته بانک مهربانان ناگاه رسید در مقامی انداخته دید باز دامی در دام گوزنی اوفتاده گردن ز رسن به تیغ داده صیاد بران گوزن گلرنگ آورده چو شیر شرزه آهنگ تا بی گهنیش خون بریزد خونی که چنین از او چه خیزد مجنون چو رسید پیش صیاد بگشاد زبان چو نیش فصاد کای چون سگ ظالمان زبون گیر دام از سر عاجزان برون گیر بگذار که این اسیر بندی روزی دو کند نشاط‌مندی زین جفته خون کرانه گیرد با جفت خود آشیانه گیرد آن جفت که امشبش نجوید از گم شدنش ترا چه گوید؟ کای آنکه ترا ز من جدا کرد مأخوذ مباد جز بدین درد صیاد تو روز خوش مبیناد یعنی که به روز من نشیناد گر ترسی از آه دردمندان برکن ز چنین شکار دندان رای تو چه کردی ار به تقدیر نخجیر گر او شدی تو نخجیر شکرانه این چه می‌پذیری کو صید شد و تو صیدگیری صیاد بدین سخن گزاری شد دور ز خون آن شکاری گفتا نکنم هلاک جانش اما ندهم به رایگانش وجه خورش من این شکار است گر بازخریش وقت کار است مجنون همه ساز و آلت خویش برکند و سبک نهاد در پیش صیاد سلیح و ساز برداشت صیدی سره دید و صید بگذاشت مجنون سوی آن شکار دلبند آمد چو پدر به سوی فرزند مالید بر او چو دوستان دست هرجا که شکسته دیدمی بست سر تا پایش به کف بخارید زو گرد وز دیده اشک بارید گفت ای ز رفیق خویشتن دور تو نیز چو من ز دوست مهجور ای پیشرو سپاه صحرا خرگاه نشین کوه خضرا بوی تو ز دوست یادگارم چشم تو نظیر چشم یارم در سایه جفت باد جایت وز دام گشاده باد پایت دندان تو از دهانه زر هم در صدف لب تو بهتر چرم تو که سازمند زه شد هم بر زه جامه تو به شد اشک تو اگر چه هست تریاک ناریخته به چو زهر برخاک ای سینه گشای گردن افراز در سوخته سینه‌ای بپرداز دانم که در این حصار سربست زان ماه حصاریت خبر هست وقتی که چرا کنی در آن بوم حال دل من کنیش معلوم کی مانده به کام دشمنانم چونان که بخواهی آنچنانم تو دور و من از تو نیز هم دور رنجور من و تو نیز رنجور پیری نه که در میانه افتد تیری نه که بر نشانه افتد بادی که ندارد از تو بوئی نامش نبرم به هیچ روئی یادی که ز تو اثر ندارد بر خاطر من گذر ندارد زینگونه یکی نه بلکه صد بیش می‌گفت به حسب حالت خویش از پای گوزن بند بگشاد چشمش بوسید و کردش آزاد چون رفت گوزن دام دیده زان بقعه روان شد آرمیده سیاره شب چو بر سر چاه یوسف روئی خرید چون ماه از انجمن رصد فروشان شد مصر فلک چو نیک جوشان آن میل کشیده میل بر میل می‌رفت چو نیل جامه در نیل چندان که زبان به در کند مار یا مرغ زند به آب منقار ناسوده چو مار بر دریده نغنوده چو مرغ پر بریده مغزش ز حرارت دماغش سوزنده چو روغن چراغش گر خود به مثل چو شمع مردی پهلو به سوی زمین نبردی به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم سخن درست بگویم نمی‌توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه بزم طرب کناره کنم ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی چرا ملامت رند شرابخواره کنم به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد در این شهرباری به سمعم رسید که بازارگانی غلامی خرید شبانگه مگر دست بردش به سیب ببر درکشیدش به ناز و عتیب پری چهره هرچ اوفتادش به دست ز رخت و اوانیش در سر شکست نه هرجا که بینی خطی دل فریب توانی طمع کردنش در کتیب گوا کرد بر خود خدای و رسول که دیگر نگردم به گرد فضول رحیل آمدش هم در آن هفته پیش دل افگار و سربسته و روی ریش چو بیرون شد از کازرون یک دو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل بپرسید کاین قله را نام چیست؟ که بسیار بیند عجب هر که زیست کسی گفتش این راه را وین مقام بجز تنگ ترکان ندانیم نام برنجید چون تنگ ترکان شنید تو گفتی که دیدار دشمن بدید سیه را بفرمود کای نیکبخت هم این جا که هستی بینداز رخت نه عقل است و نه معرفت یک جوم اگر من دگر تنگ ترکان روم در شهوت نفس کافر ببند وگر عاشقی لت خور و سر ببند چو مر بنده‌ای را همی پروری به هیبت بر آرش کز او برخوری وگر سیدش لب به دندان گزد دماغ خداوندگاری پزد غلام آبکش باید و خشت زن بود بنده‌ی نازنین مشت زن □گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر ز من پرس فرسوده‌ی روزگار که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار ازان تخم خرما خورد گوسپند که قفل است بر تنگ خرما و بند سر گاو و عصار ازان در که است که از کنجدش ریسمان کوته است چو دارا ز پیش سکندر برفت به هر سو سواران فرستاد تفت از ایران سران و مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند سر ماه را لشکر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد دگر باره از آب زان سو گذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت سکندر چو بشنید لشکر براند پذیره شد و سازش آنجا بماند سپه را چو روی اندرآمد به روی زمان و زمین گشت پرخاشجوی سه روز اندران رزمشان شد درنگ چنان گشت کز کشته شد جای تنگ فراوان ز ایرانیان کشته شد جهانگیر را روز برگشته شد پر از درد برگشت ز آوردگاه چو یاری ندادش خداوند ماه سکندر بیامد پس او چو گرد بسی از جهان‌آفرین یاد کرد خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای زیردستان گم کرده راه شما را ز من بیم و آزار نیست سپاه مرا با شما کار نیست بباشید ایمن به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش به جان و تن از رومیان رسته‌اید اگر چه به خون دستها شسته‌اید چو ایرانیان ایمنی یافتند همه رخ سوی رومیان تافتند سکندر بیامد به دشت نبرد همه خواسته سربسر گرد کرد ببخشید بر لشکرش خواسته به نیرو سپاهی شد آراسته ببود اندران بوم و بر چار ماه چو آسوده شد شهریار و سپاه جهاندار دارا به جهرم رسید که آنجا بدی گنجها را کلید همه مهتران پیش باز آمدند پر از درد و گرم و گداز آمدند خروشان پسر چو پدر را ندید پدر همچنین چون پسر را ندید همه شهر ایران پر از ناله بود به چشم اندرون آب چون ژاله بود ز جهرم بیامد به شهر صطخر که آزادگان را بران بود فخر فرستاده‌یی رفت بر هر سوی به هر نامداری و هر پهلوی سپاه انجمن شد به ایوان شاه نهادند زرین یکی زیرگاه چو دارا بران کرسی زر نشست برفتند گردان خسروپرست به ایرانیان گفت کای مهتران خردمند و شیران و جنگاوران ببینید تا رای پیکار چیست همی گفت با درد و چندی گریست چنین گفت کامروز مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام نیاکان و شاهان ما تا بدند به هر سال باژی همی بستدند به هر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم همه پادشاهی سکندر گرفت جهاندار شد تخت و افسر گرفت چنین هم نماند بیاید کنون همه پارس گردد چو دریای خون زن و کودک و مرد گردند اسیر نماند برین بوم برنا و پیر مرا گر شوید اندرین یارمند بگردانم این رنج و درد و گزند شکار بزرگان بدند این گروه همه گشته از شهر ایران ستوه کنون ما شکاریم و ایشان پلنگ به هر کارزاری گریزان ز جنگ اگر پشت یکسر به پشت آورید بر و بوم ایشان به مشت آورید کسی کاندرین جنگ سستی کند بکوشد که تا جان‌پرستی کند مدارید ازین پس به گیتی امید که شد روم ضحاک و ما جمشید همی گفت گریان و دل پر ز درد دو رخساره زرد و دو لب لاژورد بزرگان داننده برخاستند همه پاسخش را بیاراستند خروشی برآمد ز ایران به زار که گیتی نخواهیم بی‌شهریار همه روی یکسر به جنگ آوریم جهان بر براندیش تنگ آوریم ببندیم دامن یک اندر دگر اگر خاک یابیم اگر بوم و بر سلیح و درم داد لشکرش را همان نامداران کشورش را صاحبا جنبشت همایون باد عید و نوروز بر تو میمون باد طالع اختیار مسعودت زبده‌ی شکلهای گردون باد صولت و سرعت زمین و زمان با رکاب و عنانت مقرون باد در زوایای ظل رایت تو فتنه بر خواب امن مفتون باد دفع س المزاج دولت را لطف تدبیرهات معجون باد خاک و خاشاک منزلت ز شرف طور سینین و تین و زیتون باد از تراکم غبار موکب تو حصن سکان ربع مسکون باد وز پی غوطه‌ی حوادث را موج فوجت چو موج جیحون باد گرد جیشت که متصل مددست مدد سمک و کوه و هامون باد روز خصمت که منفصل عقبست متصل بر در شبیخون باد تن که بی‌داغ طاعتت زاید از مراعات نشو بیرون باد زر که بی مهر خازنت روید قسم میراث‌خوار قارون باد گرنه لاف از دلت زند دریا گوهرش در دل صدف خون باد ورنه بر امر تو رود گردون همچو گردون بارکش دون باد دست سرو ار دعای تو نکند الف استقامتش نون باد ور کمر جز به خدمتت بندد نیشکر آبش آب افیون باد وقت توجیه رزق آدمیان آسمان را کف تو قانون باد جادوان از ترازوی عدلت حل و عقد زمانه موزون باد در مصاف قضا به خون عدوت تا به شمشیر بید گلگون باد در کمین عدم گرت خصمیست دهر در انتقامش اکنون باد در جهان تا کمی و افزونیست کمی دشمنت بر افزون باد به ضمان خزینه‌دار ابد عز و عمرت همیشه مخزون باد اجر اعمال صالح بنده از ایادیت غیر ممنون باد وز قبول تو پیش آب سخنش خاک در چشم در مکنون باد ور مشرف شود به تشریفی قصبش پای‌مزد اکسون باد صاحبا بنده را اجازت ده تا بگویم که دشمنت چون باد خار در چشم و کلک در ناخن تیز در ریش و کیر در کون باد غریبان را دل از بهر تو خونست دل خویشان نمی‌دانم که چونست عنان گریه چون شاید گرفتن که از دست شکیبایی برونست مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمی‌آید که رایت سرنگونست دگر سبزی نروید بر لب جوی که باران بیشتر سیلاب خونست دگر خون سیاووشان بود رنگ که آب چشمه‌ها عنابگونست شکیبایی مجوی از جان مهجور که بار از طاقت مسکین فزونست سکون در آتش سوزنده گفتم نشاید کرد و درمان هم سکونست که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار زمانه مادری بی‌مهر و دونست نه اکنونست بر ما جور ایام که از دوران آدم تاکنونست نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست بزرگان چشم و دل در انتظارند عزیزان وقت و ساعت می‌شمارند غلامان در و گوهر می‌فشانند کنیزان دست و ساعد می‌نگارند ملک خان و میاق و بدر و ترخان به رهواران تازی برسوارند که شاهنشاه عادل سعد بوبکر به ایوان شهنشاهی درآرند حرم شادی کنان بر طاق ایوان که مروارید بر تاجش ببارند زمین می‌گفت عیشی خوش گذاریم ازین پس، آسمان گفت ارگذارند امید تاج و تخت خسروی بود ازین غافل که تابوتش درآرند چه شد پاکیزه‌رویان حرم را که بر سر کاه و بر زیور غبارند نشاید پاره کردن جامه و روی که مردم تحت امر کردگارند ولیکن با چنین داغ جگرسوز نمی‌شاید که فریادی ندارند بلی شاید که مهجوران بگریند روا باشد که مظلومان بزارند نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست برفت آن گلبن خرم به بادی دریغی ماند و فریادی و یادی زمانی چشم عبرت‌بین بخفتی گردش سیلاب خون باز ایستادی چه شاید گفت دوران زمان را نخواهد پرورید این سفله زادی نیارد گرش گیتی دگر بار چنان صاحبدلی فرخ‌نژادی خردمندان پیشین راست گفتند مرا خود کاشکی مادر نزادی نبودی دیدگانم تا ندیدی چنین آتش که در عالم فتادی نکوخواهان تصور کرده بودند که آمد پشت دولت را ملاذی تن گردنکشش را وقت آن بود که تاج خسروی بر سر نهادی چه روز آمد درخت نامبردار که بستان را بهار و میوه دادی مگر چشم بدان اندر کمین بود ببرد از بوستانش تند بادی نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست پس از مرگ جوانان گل مماناد پس از گل در چمن بلبل مخواناد کس اندر زندگانی قیمت دوست نداند کس چنین قیمت مداناد به حسرت در زمین رفت آن گل نو صبا بر استخوانش گل دماناد به تلخی رفت از دنیای شیرین زلال کام در حلقش چکاناد سرآمد روزگار سعد بوبکر خداوندش به رحمت در رساناد جزای تشنه مردن در غریبی شراب از دست پیغمبر ستاناد در آن عالم خدای از عالم غیب نثار رحمتش بر سر فشاناد هر آن کش دل نمی‌سوزد بدین درد خدایش هم به این آتش نشاناد درین گیتی مظفر شاه عادل محمد نامبردارش بماناد سعادت پرتو نیکان دهادش به خوی صالحانش پروراناد روان سعد را با جان بوبکر به اوج روح و راحت گستراناد به کام دوستان و بخت فیروز بسی دوران دیگر بگذراناد نمی‌دانم حدیث نامه چونست همی بینم که عنوانش به خونست ای که دایم به خویش مغروری گر تو را عشق نیست معذوری گرد دیوانگان عشق مگرد که به عقل عقیله مشهوری مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب انگوری روی زرد است و آه دردآلود عاشقان را دوای رنجوری بگذر از نام و ننگ خود حافظ ساغر می‌طلب که مخموری عاشقی چیست مبتلا بودن با غم و محنت آشنا بودن سپر خنجر بلا گشتن هدف ناوک قضا بودن بند معشوق چون به بستت پای از همه بندها جدا بودن زیر بار بلای او همه عمر چون سر زلف او دوتا بودن آفتاب رخش چو رخ بنمود پیش او ذره‌ی هوا بودن به همه محنتی رضا دادن وز همه دولتی جدا بودن گر لگدکوب صد جفا باشی همچنان بر سر وفا بودن عشق اگر استخوانت آس کند سنگ زیرین آسیا بودن آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما میرود آب حیات از چشمه‌ی نوش شما شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما مردم چشم عقیق افشان لل بار من گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما حلقه‌ی گوش شما را تا بود مه مشتری مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می‌خواهی بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا عذابست این جهان بی‌تو مبادا یک زمان بی‌تو به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا آن یکی آمد در یاری بزد گفت یارش کیستی ای معتمد گفت من گفتش برو هنگام نیست بر چنین خوانی مقام خام نیست خام را جز آتش هجر و فراق کی پزد کی وا رهاند از نفاق رفت آن مسکین و سالی در سفر در فراق دوست سوزید از شرر پخته گشت آن سوخته پس باز گشت باز گرد خانه‌ی همباز گشت حلقه زد بر در بصد ترس و ادب تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم توی ای دلستان گفت اکنون چون منی ای من در آ نیست گنجایی دو من را در سرا نیست سوزن را سر رشته‌ی دوتا چونک یکتایی درین سوزن در آ رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست در خور با جمل سم الخیاط کی شود باریک هستی جمل جز بمقراض ریاضات و عمل دست حق باید مر آن را ای فلان کو بود بر هر محالی کن فکان هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود در کف ایجاد او مضطر بود کل یوم هو فی شان بخوان مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل این سخن پایان ندارد هین بتاز سوی آن دو یار پاک پاک‌باز گفت یارش کاندر آ ای جمله من نی مخالف چون گل و خار چمن رشته یکتا شد غلط کم شو کنون گر دوتا بینی حروف کاف و نون کاف و نون همچون کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خطوب پس دوتا باید کمند اندر صور گرچه یکتا باشد آن دو در اثر گر دو پا گر چار پا ره را برد همچو مقراض دو تا یکتا برد آن دو همبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زان و زین آن یکی کرباس را در آب زد وان دگر همباز خشکش می‌کند باز او آن خشک را تر می‌کند گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند لیک این دو ضد استیزه‌نما یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا هر نبی و هر ولی را ملکیست لیک تا حق می‌برد جمله یکیست چونک جمع مستمع را خواب برد سنگهای آسیا را آب برد رفتن این آب فوق آسیاست رفتنش در آسیا بهر شماست چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی باز راند ناطقه سوی دهان تعلیم راست ورنه خود آن نطق را جویی جداست می‌رود بی بانگ و بی تکرارها تحتها الانهار تا گلزارها ای خدا جان را تو بنما آن مقام کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرصه‌ی دور و پنهای عدم عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا وین خیال و هست یابد زو نوا تنگ‌تر آمد خیالات از عدم زان سبب باشد خیال اسباب غم باز هستی تنگ‌تر بود از خیال زان شود در وی قمر همچون هلال باز هستی جهان حس و رنگ تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ علت تنگیست ترکیب و عدد جانب ترکیب حسها می‌کشد زان سوی حس عالم توحید دان گر یکی خواهی بدان جانب بران امر کن یک فعل بود و نون و کاف در سخن افتاد و معنی بود صاف این سخن پایان ندارد باز گرد تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد باد فرخنده عید و فصل بهار بر تو و شاهزاده‌های کبار میر میران که روی خرم تست عید احرار و قبله‌ی ابرار بر یمین و یسار تو چو روند آن دو شهزاده‌ی فلک مقدار اله اله چه رشکها که برند بر هم وقدر هم یمین و یسار ای ترا آسمان جنیبت کش وی ترا آفتاب غاشیه دار کوه را همچو برق سرعت داد هر کجا عزم تو نمود گذار برق را همچو کوه ساکن ساخت هر کجا حلم تو گرفت قرار مور با حفظ تو برون آید از ته پای پیل بی آزار خصم بیهوده گردگو می‌کرد گرد بازار نکبت و ادبار نه متاعی‌ست دولت و اقبال که فروشند بر سر بازار باز بر نسر طایر اندازند بازداران تو ، به روز شکار بر فلک نسر طایر ایمن نیست کبک خود چیست و بر سر کهسار گر به دیوار بر کشد به مثل نقش خصم تو کلک نقش نگار تن رود سرنگون که کوته چاه سر رود مضطرب که کو سردار بد سگالت که مرد وخاکش خورد بلکه از خاک او نماند غبار لحدش دیدمی به خواب که بود همچو سوراخ مار تیره و تار پیکری اندر او ز دود جحیم پای تا سر سیاه گشته چو قار دل پر زنگ کینه گر سوده مانده یک کف سیاهی زنگار چشم در چشمخانه خاک شده مانده یک مشت نشتر و مسمار قدرتت چون زبون نواز شده صولتت چون رود به دفع مضار عجز بگریزد از جبلت مور زهر بگریزد از طبیعت مار در کف استقامت رایت جز خط راست ناید از پر گار آب حزمت گرش به روی زنند جهد از خواب صورت دیوار داورا دادگسترا شاها ای جهان را به ذاتت استظهار واجب العرض خود به خدمت تو گر اجازت بود کنم اظهار به خدایی که لطف او بخشد سد گنه را به نیم استغفار از خطایی چو کفر سجده بت بگذرد عفو او به یک اقرار رقمی پیش طاق وحدت او لیس فی الدار غیره دیار آنکه نسبت به بی نیازی او هست یکسان چه یار و چه اغیار وانکه محتاج اوست هر کس هست خواه بدکار و خواه نیکوکار آن کس اول ز چشم تو فکند هر کرا پیش خلق خواهد خوار وانکه آخر کند غلام تواش هر کرا آفرید دولتیار که به دارالعباده‌ی تکلیف مدتی قبل از آن که یابم بار دم ازین خاندان زدم چون کرد اقتضای طبیعتم مختار این کشش ذاتی است و هر ذاتی هست تا هست ذات را آثار در میان عقیده‌ی من و غیر هست شاها تفاوت بسیار من نمی‌خواهم از تو غیر از تو او نمی‌خواهد از تو جز دینار همت هر کس از تو چیزی خواست غیر دینار جست و ما دیدار من سگ این درم اگر دگران خادم این درند وخدمتکار به خدا کز پی گدایی نیست اینکه مدح تو می‌کنم تکرار از در مدح و زیور نامت می‌دهم زیب و زینت اشعار چون بگویم گدا نیم ، هستم شاعران را گدایی است شعار هنر من گدایی است و مرا از گدایی چگونه باشد عار خاصه زینسان گداییی که گدا زان شود صاحب ضیاع و عقار از چه کس از کسی که گوید چرخ که مرا هم گدای خویش شمار آنقدر گویم ای که دست و دلت مایه بخش معادن است و بحار که گدای توام نه از همه کس همه کس داند از صغار و کبار فرقه‌ی خود پسند کس مپسند همگی عجب و جملگی پندار از پی جر و اخذ سر تا پای همه دست و زبان چو بید و چنار آنچنان فرقه زیاده طلب که طلب می‌کنند پنج از چار چه عجب گر ز بیم طامعه شان کور بنهد عصا و کل دستار گر ز ابرامشان سخن راند قابض روح بر سر بیمار خوش بمیرند خستگان آسان ندهد هیچ خسته جان دشوار شکرلله کزین گروه نیم من و شکر و زبان شکر گزار شکر کز نقد کنز لایفنی همتم پر نمود جیب و کنار وحشی این شکر و این شکایت چیست تا کی و چند طی کن این تومار در دعای دوام دولت شاه دست عجز و کف نیاز برآر تا جهان را بهار و عیدی هست در جهان باشی ای جهان وقار که جهان از رخ خجسته‌ی تست خرم و خوش چو عید و فصل بهار می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد ای دل من بسته در آن زنجیر سمن‌سا دل کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بین هر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بین خون ستم کشان را بر خود حلال کرده خون خواریش نظر کن، طبع ستمگرش بین با یک جهان صباحت چندین ملاحتش هست اقلیم آن و این را یک جا مسخرش بین گر سایبان سنبل بر فرق گل ندیدی بر سر ز جعد مشکین چتر معنبرش بین من از سیاه بختی آورده رو به دیوار وان زلفکان زنگی بر روی انورش بین با بخت سرنگونم الفت گرفته زلفش افسون عشق بنگر، مار نگون سرش بین تا قلب عاشقان را تسخیر خود نماید از صف کشیده مژگان صفهای لشکرش بین گر شام تیره خواهی صبح دمیده بینی از طره‌ی شب آسا تابنده منظرش بین جان از جدایی او تسلیم کن فروغی امروز اگر ندیدی فردای محشرش بین دلا باز آشفته کاری مکن چو دیوانگان بیقراری مکن گرت نیست دردی، غنیمت شمار ورت هست فریاد و زاری مکن چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق شکایت ز بی کار و باری مکن نگارا نگارا جدائی ز ما خدا را اگر دوست داری مکن اگر چشم سرمست اودیده‌ای دگر دعوی هوشیاری مکن ز جور و جفا هرچه ممکن بود بکن ترک پیمان و یاری مکن عبید ار سر عشق داری بیا در این راه جز جانسپاری مکن بهار آمد و گشت عالم گلستان خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان زمرد لباسند یا لعل جامه درختان که تا دوش بودند عریان دگر باغ شد پر نثار شکوفه که گل خواهد آمد خرامان خرامان چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان برون آکه صبح است وطرف چمن خوش چمن خوش بود خاصه در بامدادان نباشد چرا خاصه اینطور فصلی دل گل شکفته، لب غنچه خندان تو گویی که ایام شادی و عشرت به هم صحبتی عهد بستند و پیمان ببین صحبت عید با مدت گل ببین ربط نوروز با عید قربان ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت چو دوران اقبال دارای دوران جهاندار صورت جانگیر معنی شه کشور دل گل گلشن جان بزرگ جهان و جهان بزرگی سر سروران جهان میر میران سرش سبز بادا که نخلی چو او نیست ز گردی که آید از آن طرف دامان به دامان یوسف نهفته است کحلی که روشن کند دیده‌ی پیر کنعان جهان چیست مهمانسرای سخایش نمکدان مه و مهر نان و فلک خوان ز درگاه احسان عاجز نوازش که کار جهان می‌رسد زو به سامان نشاط شب اول حجله در سر رود پیرزن جانب بیت احزان به دوران انصاف و ایام عدلش به هم الفت گرگ و میش است چندان که بر عادت مادران گرگ ماده نخواهد جدا از لب بره پستان اگر پایه عدل اینست و انصاف وگر رتبه‌ی جود اینست و احسان عدالت به کسرا سخاوت به حاتم بود محض تهمت بود عین بهتان همیشه گشوده است بدخواه جاهش خدنگی کش از پشت خود جسته پیکان ز فعل بد خویش افکنده دایم پی جان خود افعیی در گریبان به دست خود آورده ماری و آنرا نهاده سر انگشت خود زیر دندان زهی عقرب بی بصارت که خواهد که نیش آزمایی نماید به سندان رو ای مور و انگار پامال گشتی چه می‌جویی از پای پیل سلیمان کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا چه امکان نسبت کجا این کجا آن بجنبد از این بحر گر نیم قطره به کشتی نوحت کند غرق توفان چه کارت به سیمرغ و پروازگاهش ترا گر پری باشد ای مور نادان باین پر که باریست الحق نه بالی نشاید پریدن ز پهنای عمان به عهد تو ای از تو اطراف گیتی پر از قصر ومنظر پر از کاخ و ایوان بود جغد ممنون خصمت که او را همه خانمان گشته با خاک یکسان که گر خانه خصم جاهت نبودی نمی‌بود در دهر یک خانه ویران دل بد سگال تو و شادمانی بود خانه مبخل و پای مهمان اساس وجود وی و اشک حسرت بود سقف فرسوده و روز باران عدوی تو آن قابل طوق لعنت به ابلیس آن رانده‌ی قهر یزدان فکنده‌ست طرح چنان اتحادی که خواهند سر بر زد از یک گریبان به جایی که می‌بخشد استاد فطرت به هر صورتی معنیی در خور آن چو نوبت به معنی خصم تو افتد مقرر چنین کرده وینست فرمان که کلک نگارنده بر جای نطفه کشد صورتش را به دیوار زهدان به امداد حفظ دل راز دارت کزو راز گیتی‌ست در طی کتمان در آیینه‌ی صاف عکس مقابل توان داشت از چشم بیننده پنهان به یاقوت اگر موم را دعوی افتد کز آتش نیاید در او کسر و نقصان بر آید عرق بر جبین نانشسته به نیروی حفظ تواز قعر نیران بساط فرح بخش دولت سرایت برابر به فردوس می‌کرد رضوان یکی نکته گفتش صریر در تو که رضوان شد از گفته‌ی خود پشیمان که فردوس خوبست این هست اما که در پیش ما نیست تشویش دربان جوانبخت شاها غلام تو وحشی غلام ثناگر غلام ثنا خوان برای دعا و ثنای تو دارد زبان سخن سنج و طبع سخندان گرفتم که باشد دلم گنج گوهر گرفتم بود خاطرم ابر نیسان چه آید چه خیزد از این ابر و دریا نباشد اگر بر درت گوهر افشان لبم عاشق مدح خوانیست اما دلیری از این بیش پیش تو نتوان ز تصدیعت اندیشه دارم و گرنه کجا می‌رسد حرف عاشق به پایان الا تا به هر قرن یک بار باشد ملاقات نوروز با عید قربان همه روز تو عید و نوروز باد وزان عید و نوروز عالم گلستان سفر کردم به هر شهری دویدم به لطف و حسن تو کس را ندیدم ز هجران و غریبی بازگشتم دگرباره بدین دولت رسیدم از باغ روی تو تا دور گشتم نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم به بدبختی چو دور افتادم از تو ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق خدا از نو دگربار آفریدم عجب گویی منم روی تو دیده منم گویی که آوازت شنیدم بهل تا دست و پایت را ببوسم بده عیدانه کامروز است عیدم تو را ای یوسف مصر ارمغانی چنین آیینه روشن خریدم ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین چرخ را گفتم دلیری می‌کنی در کارها گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز بی‌اجازت نامه‌ای از حضرت طغرل تکین لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین از پی آسایش خلقست و آرام جهان هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام رحمت یزدان‌شناس و رحمت طغرل تکین حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین بر جهان چون سایه‌ی ابرست و نور آفتاب بخشش بی‌وعده و بی‌منت طغرل تکین چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین به پیش آر سغراق گلگون من ندانم که باده‌ست یا خون من نجاتی است جان را ز غرقاب غم چو کشتی نوحی به جیحون من مرا خوش بشوید ز آب و ز گل رساند به اصل و به عرجون من در اجزای من خوش درآمیخته به خویشی چو موسی و هارون من زهی آب حیوان زهی آتشی که جمعند هر دو به کانون من چو نایم ببوسد چو دفم زند چه خوش چنگ درزد به قانون من برو باقی از ساقی من بجوی کز او یافت شیرینی افسون من کنون داستانهای دیرینه گوی سخنهای بهرام چوبینه گوی که چون او سوی شهر ترکان رسید به نزد دلیر و بزرگان رسید ز گردان بیدار دل ده هزار پذیره شدندش گزیده سوار پسر با برادرش پیش اندرون ابا هر یکی موبدی رهنمون چو آمد بر تخت خاقان فراز برو آفرین کرد و بردش نماز چو خاقان ورا دید برپای جست ببوسید و بسترد رویش بدست بپرسید بسیارش از رنج راه ز کار و ز پیکار شاه و سپاه هم ایزد گشسپ و یلان سینه را بپرسید و خراد برزینه را چو بهرام برتخت سیمین نشست گرفت آن زمان دست خاقان بدست بدو گفت کای مهتر بافرین سپهدار ترکان و سالار چین تو دانی که از شهریار جهان نباشد کسی ایمن اندر نهان بر آساید از گنج و بگزایدش تن آسان کند رنج بفزایدش گر ایدون که اندر پذیری مرا بهرنیک و بد دست‌گیری مرا بدین مرز بی‌یار یار توام بهر نیک و بد غمگسار توام وگر هیچ رنج آیدت بگذرم زمین را سراسر بپی بسپرم گر ایدون که باشی تو همداستان از ایدر شوم تا به هندوستان بدو گفت خاقان که ای سرفراز بدین روز هرگز مبادت نیاز بدارم تو را همچو پیوند خویش چه پیوند برتر ز فرزند خویش همه بوم با من بدین یاورند اگر کهترانند اگر مهترند تو را بر سران سرفرازی دهم هم از مهتران بی‌نیازی دهم بدین نیز بهرام سوگند خواست زیان بود بر جان او بند خواست بدو گفت خاقان به برتر خدای که هست او مرا و تو را رهنمای که تا زنده‌ام ویژه یار توام بهر نیک و بد غمگسار توام ازان پس دو ایوان بیاراستند زهر گونه‌یی جامه‌ها خواستند پرستنده و پوشش و خوردنی ز چیزی که بایست گستردنی ز سیمین و زرین که آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار فرستاد خاقان به نزدیک اوی درخشنده شد جان تاریک اوی به چوگان و مجلس به دشت شکار نرفتی مگر کو بدی غمگسار برین گونه بر بود خاقان چین همی‌خواند بهرام را آفرین یکی نامبردار بد یار اوی برزم اندرون دست بردار اوی ازو مه به گوهر مقاتوره نام که خاقان ازو یافتی نام و کام به شبگیر نزدیک خاقان شدی دولب را به انگشت خود بر زدی بران سان که کهتر کند آفرین بران نامبردار سالار چین هم آنگه زدینار بردی هزار ز گنج جهاندیده نامدار همی‌دید بهرام یک چندگاه به خاقان همی‌کرد خیره نگاه بخندید یک روز گفت ای بلند توی بر مهان جهان ارجمند بهر بامدادی بهنگام بار چنین مرد دینار خواهد هزار ببخشش گرین بیستگانی بود همه بهر او زرکانی بود بدو گفت خاقان که آیین ما چنین است و افروزش دین ما که از ما هر آنکس که جنگی ترست به هنگام سختی درنگی ترست چو خواهد فزونی نداریم باز ز مردان رزم آور جنگ ساز فزونی مر او راست برما کنون بدینار خوانیم بر وی فسون چو زو بازگیرم بجوشد سپاه ز لشکر شود روز روشن سیاه جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی و را خیره بر خویشتن چو باشد جهاندار بیدار و گرد عنان را به کهتر نباید سپرد اگر زو رهانم تو را شایدت وگر ویژه آزرم او بایدت بدو گفت خاقان که فرمان تو راست بدین آرزو رای و پیمان تو راست مرا گر توانی رهانید ازوی سرآورده باشی همه گفت و گوی بدو گفت بهرام که اکنون پگاه چو آید مقاتوره دینار خواه مخند و بر و هیچ مگشای چشم مده پاسخ و گر دهی جز به خشم گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد مقاتوره نزدیک شاه جهاندار خاقان بدو ننگرید نه گفتار آن ترک جنگی شنید ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم بخاقان چین گفت کای نامدار چرا گشتم امروز پیش تو خوار همانا که این مهتر پارسی که آمد بدین مرز با یار سی بکوشد همی تا بپیچی ز داد سپاه تو را داد خواهد بباد بدو گفت بهرام که ای جنگوی چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی چو خاقان برد راه و فرمان من خرد را نپیچد ز پیمان من نمانم که آیی تو هر بامداد تن آسان دهی گنج او را به باد بران نه که هستی تو سیصد سوار به رزم اندرون شیرجویی شکار نیرزد که هر بامداد پگاه به خروار دینار خواهی ز شاه مقاتوره بشنید گفتار اوی سرش گشت پرکین ز آزار اوی بخشم و به تندی بیازید چنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ به بهرام گفت این نشان منست برزم اندرون ترجمان منست چو فردا بیایی بدین بارگاه همی‌دار پیکان ما را نگاه چو بشنید بهرام شد تیز چنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ بدو داد و گفتا که این یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار مقاتوره از پیش خاقان برفت بیامد سوی خرگه خویش تفت قسم تو ریاست از ریاست اسمی است شریف و معنیی دون سقا بودی چو ... از اول چون ... رئیس گشتی اکنون چون ... نهی کلاه اطلس چون ... پوشی قبای اکسون خونت به گلو رساد چون ... رویت به قفا گشاد چون ... یک روز بپرسید منوچهر ز سالار کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان او داد جوابش که در این عالم فانی گفتار حکیمان به و کردار نریمان لوریی گفت مرا در عرفات که می و بنگ نگیرم پس از این گرچه زنگی لقبم بهر نشاط عادت زنگ نگیرم پس از این تو گوا باش که چو کردم حج می گلرنگ نگیرم پس از این توبه چون بیخ فرو برد به دل شاخ هر شنگ نگیرم پس از این دست سلطان خرد بوسه زدم پای سرهنگ نگیرم پس از این نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس از این صیقل عقل جلا داد مرا تا دگر زنگ نگیرم پس از این شاهد دوست کش افتاد جهان در برش تنگ نگیرم پس از این ناخن چنگ گرفتم که دگر زلف در چنگ نگیرم پس از این چنگ چون در رسن کعبه زدم گیسوی چنگ نگیرم پس از این منم که همچو کمان دستمال ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته به کینه‌ی من خدنگ غمزه‌ی ترکان نکرد با دلم آنک نهیب رنج عرب می‌کند به سینه‌ی من اگر نه کعبه بدی، در عرب چکار مرا که نیست در عجم امروز کس قرینه‌ی من یارب ز حال محنت خاقانی آگهی در حال او به عین عنایت نگاه کن یا روز بخت بی‌هنرش را سپید دار یا خط عمر بی‌خطرش را سیاه کن شب رحیل چو کردم وداع شروان را دریغ حاصل من بود و درد حصه‌ی من شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس ارس بنالید از درد حال و قصه‌ی من به تیزی دم من بود و پری غم من خروش سینه‌ی من داشت جوش غصه‌ی من تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ برای چیست؟ ندانی برای کینه‌ی من ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام هزار چشمه چو ریماهن است سینه‌ی من من آفتابم سایه نیم که گم کندم چو گم کند به کف آرد دگر قرینه‌ی من نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم که سرنگون چو کمانه کند سفینه‌ی من اگر قناعت مال است گنج فقر منم که بگذرد فلک و نگذرد خزینه‌ی من به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست خراج هر دو جهان یک شبه هزینه‌ی من چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب که حسبی الله نقش است بر نگینه‌ی من چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع که جام جم کند ایام از آبگینه‌ی من به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع نکوبد آهن سرد طمع گزینه‌ی من همای همت خاقانی سخن رانم که هیچ خوشه نگردد برای چینه‌ی من نیست سالم دو ده ولی به سخن نه فلک یک جوان ندیده چو من لیکن ار فضل هست، دولت نیست فضل بی‌دولت اسم بی‌معنی است گرچه طعنم زنند مشتی دون چه توان کرد؟ الجنون فنون کین نجویم گر آن دراز شود طعنه‌شان خود به عکس باز شود کان صفت کوه را تواند بود کز صدا باز گوید آنچه شنود آن صدا را تو زو چه پنداری جز گران جانی و سبکساری ز آل غانم اگرچه نفعی نیست باری آسوده‌اند عالمیان وای بر عالم ار فکندی حق کار عالم به دست غانمیان وقت آن کز نسب نهد خود را از ملایک نهد نه ز آدمیان اول از شیر سرخ لاف زند پس درآید سگ سیه ز میان چنان در قید مهرت پای بندم که گویی آهوی سر در کمندم گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که پند هوشمندان کار بندم مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندم نه مجنونم که دل بردارم از دوست مده گر عاقلی ای خواجه پندم چنین صورت نبندد هیچ نقاش معاذالله من این صورت نبندم چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها نه تنها من اسیر و مستمندم تو هم بازآمدی ناچار و ناکام اگر بازآمدی بخت بلندم گر آوازم دهی من خفته در گور برآساید روان دردمندم سری دارم فدای خاک پایت گر آسایش رسانی ور گزندم و گر در رنج سعدی راحت توست من این بیداد بر خود می‌پسندم ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم بر من ترحمی کن،بنگر: که بی‌تو چونم؟ غافل شدی ز حالم، با آنکه دور بینی عاجز شدم ز دستت، با آنکه ذوفنونم تریاک زهر خوبان سیمست و من ندارم درمان درد عاشق صبرست و من زبونم هر کس گرفت با خویش از ظاهرم قیاسی بگذار تا ندانند احوال اندرونم گر خون خود بریزم صدبار در غم تو دانم که: بار دیگر رخصت دهی به خونم دل خواستی تو از من، تشریف ده زمانی گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم از بس فسون که کردم افسانه شد دل من خود در تو نیست گیرا افسانه و فسونم میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟ باری، نگاه می‌کن در قامت چو نونم گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد من چون کنم صبوری آخر؟ که بی‌سکونم صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار خنده زد اندر هوا بیرق او برق‌وار بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود داد مس خاک را گونه‌ی زر عیار خسرو چین از افق آینه‌ی چین نمود زآینه‌ی چرخ رفت زنگ شه زنگ بار در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار شد قلم از دست این، رمح به دست سماک شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون مهر ز مشرق نمود مهره‌ی زر آشکار داد غراب زمین روی به سوی غروب تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد نکهت باد سحر قیمت عود قمار برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد پیش عروس سپهر زر کواکب نثار تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را کرد منور چو رای، رای زن شهریار آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین توشه‌ی جانها در آن گوشه‌ی شبپوش بین پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین گردش ایام دوش تعبیه‌ای ساختست سوخته‌ی عشق باش ساخته‌ی دوش بین برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار عاشق جانباز بین مرد کفن‌پوش بین گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست بر دل او یاد ما جمله فراموش بین صف زده در پیش او خلق خروشان شده تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین بهره‌ی ما دیده‌ای ناله و فریاد ازو بهره‌ی هر ناکسی بوسه و آغوش بین ساقی فردوس را از پی بازار او بر در میخانه‌ها بلبله بر دوش بین زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست سرو بلندم تو را راست نشانی دهم راستتر از سروقد نیست نشانی راست هست گواه قمر چستی و خوبی و فر شعشعه اختران خط و گواه سماست ای گل و گلزارها کیست گواه شما بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست عشق اگر محرم است چیست نشان حرم آنک بجز روی دوست در نظر او فناست عالم دون روسپیست چیست نشانی آن آنک حریفیش پیش و آن دگرش در قفاست چونک به راهش کند آن به برش درکشد بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست چیست نشانی آنک هست جهانی دگر نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست روز نو و شام نو باغ نو و دام نو هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست نو ز کجا می‌رسد کهنه کجا می‌رود گر نه ورای نظر عالم بی‌منتهاست عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک می‌رود و می‌رسد نو نو این از کجاست خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالم سر است بدین حال گواست فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم باده از خون رزان است نه از خون شماست این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود ور بود نیز چه شد مردم بی‌عیب کجاست چون بگیتی هر چه می‌آید روان خواهد گذشت خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت خسرو بستان متاعی در دکان روزگار کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت عشقم این بار جهان بخواهد برد برد نامم نشان بخواهد برد در غمت با گران رکابی صبر دل ز دستم عنان بخواهد برد موج طوفان فتنه‌ی تو نه دیر عافیت از جهان بخواهد برد نرگس چشم و سرو قامت تو زینت بوستان بخواهد برد رخ و دندان چو مه و پروینت رونق آسمان بخواهد برد با همه دل بگفته‌ام که مرا غم عشق تو جان بخواهد برد من خود اندر میانه می‌بینم که زمان تا زمان بخواهد برد چه کنم گو ببر گر او نبرد روزگار از میان بخواهد برد در بهار زمانه برگی نیست که نه باد خزان بخواهد برد انوری گر حریف نرد این است ندبت رایگان بخواهد برد عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست او دلیل و پیشوای قافله‌ست پیرو نور خودست آن پیش‌رو تابع خویشست آن بی‌خویش‌رو ممن خویشست و ایمان آورید هم بدان نوری که جانش زو چرید دیگری که نیم‌عاقل آمد او عاقلی را دیده‌ی خود داند او دست در وی زد چو کور اندر دلیل تا بدو بینا شد و چست و جلیل وآن خری کز عقل جوسنگی نداشت خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت ره نداند نه کثیر و نه قلیل ننگش آید آمدن خلف دلیل می‌رود اندر بیابان دراز گاه لنگان آیس و گاهی بتاز شمع نه تا پیشوای خود کند نیم شمعی نه که نوری کد کند نیست عقلش تا دم زنده زند نیم‌عقلی نه که خود مرده کند مرده‌ی آن عاقل آید او تمام تا برآید از نشیب خود به بام عقل کامل نیست خود را مرده کن در پناه عاقلی زنده‌سخن زنده نی تا همدم عیسی بود مرده نی تا دمگه عیسی شود جان کورش گام هر سو می‌نهد عاقبت نجهد ولی بر می‌جهد ای هنر از آتش تو بویا همچو عود وی فلک در خدمتت چون نیشکر بسته کمر کار من با شکر و عود آمدست اندر زفاف وین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطر عود و شکر ده به من کین غم به من آن می‌کند کاب و آتش می‌کند پیوسته باعود و شکر سه ماهه فراقت بر اهل خراسان بسی سال بودست آسان و آسان به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت خبر داشت کس را تن از دل دل از جان زبان بود در کامها بی‌تو خنجر نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان یکی از تف سینه در قعر دوزخ یکی از نم دیده در موج طوفان ز بس خار هجر تو در دیده و دل ز خونابه رخسارها چون گلستان چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان از آن بیم کز کافریهای گردون نباید که کاری رود نابسامان دعاگوی جان تو خلقی موحد مددخواه جاه تو شهری مسلمان کدامین سعادت بود بیشتر زین که باز آمدی در سعادات الوان مگر طاعتی کرده بودست خالص زمین سمرقند در حق یزدان اگر این نبودست آلوده گشتست زمین خراسان به نوعی ز عصیان که مستوجب فرقتت شد سه ماه این که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن ایا چرخ در پیش قدر تو واله و یا ابر در پیش دست تو حیران تویی آنکه در مجلست بخت ساقی تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان به کوی کمال تو در، عقل ناقص به خوان سخای تو بر، جود مهمان کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان زمین هرکجا امن تو نیست فتنه جهان هرکجا عدل تو نیست ویران کمر پیش حکم تو بربسته جوزا کله پیش قدر تو بنهاده کیوان اثرهای کین تو چون نحس عقرب نظرهای لطف تو چون سعد میزان ز مسطور کلکت شود مرده زنده مگر در دوات تو هست آب حیوان زهی فکرتت اختران را مدبر زهی دامنت آسمان را گریبان به تشریف اقبال اگر برکشیدت چه سلطان عالم چه گردون گردان ز عالم تویی اهل اقبال گردون ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان منزه بود حکم گردون ز شبهت مجرد بود رای سلطان ز طغیان از آن دم که چشم بد روزگارم ز چشم خداوند کردست پنهان گمانم به لطفت همین بود کاری مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان گمانی ازین به یقین شد نشاید امیدی از این به وفا کرد نتوان نگر تا ندانی که تاخیر بنده در این آمدن بود جز محض حرمان به ذات خداوند و جان محمد به تعظیم اسلام و اجلال ایمان به تاکید هر حکمی از شرع ایزد به تغییر هر حرفی از نص قرآن به حق دم پاک عیسی مریم به حق کف دست موسی عمران به تیمار یعقوب و دیدار یوسف به تقوی یحیی و ملک سلیمان به جود کف راد دینار بخشت که بر نامه‌ی رزق خلقست عنوان به نور دل پاک اسرار بینت که بر دعوی آفتابست برهان که در مدتی کز تو محروم بودم جهان بود بر جان من بند و زندان نفس کرده بر رویم اشک فسرده اسف کرده در جانم اندیشه بریان دلی پر مواعید تایید یزدان سری پر اراجیف وسواس شیطان تن از ایستادن به خانه شکسته دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان تو دانی که تا یک نفس بی‌تو باشم دلی باید از سنگ و جانی ز سندان کنون نذر عهدی بکردم بکلی که باطل نگردد به تاویل و دستان که تا دست مرگم گریبان نگیرد من و دامن خدمت و دست پیمان حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن به مدح اندرون باز بردن به دیوان طریقی قدیمیست و رسمی مکد همه کس بگوید چه دانا چه نادان من آن دانم و هم توانم ولیکن از آن التفاتی نکردم به ایشان که از عشق مدحت سر آن ندارم که گویم فلانکس فلانست و بهمان خداوند خود خصم را نیک داند من این مایه گفتم تو باقی همی دان الا تا ز نقصان کمالست برتر الا تا ز گردون فرودند ارکان ز آثار ارکان و تاثیر گردون مبادا کمال ترا بیم نقصان دو عیدست ما را ز روی دو معنی که خوشی و خوبیش را نیست پایان همایون یکی هست تشریف خسرو مبارک دگر عید اضحی و قربان بدان عید بادت قضا تهنیت‌گو بدین عید بادت قدر محمدت خوان زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ دلم نهاد بنای محبت چو توئی محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ حدیث درد مرا دهر در میان انداخت که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ لب زمانه به حرف سمنبری جنبید که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ هنوز محتشم این نظم تازه شهرت بود که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم خیال روی تو در چشم در فشان دارم تو آب دیده‌ی پیدا بهل، که پوشیده ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصه‌ی من که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست که از جفای تو دستی بر آسمان دارم چنان مکن که به زنار در حساب آید همین کمر که ز بهر تو در میان دارم مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟ باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم من درین شهر پای بند توام عاشق قامت بلند توام مرده‌ی آن دهان چون پسته کشته‌ی آن لب چو قند توام می‌دوانی و می‌کشی زارم چون بدیدی که در کمند توام ای هلاک دلم پسندیده دولتی باشد از پسند توام گذری می‌کن، ار طبیب منی آتشی می‌نه، ار سپند توام گو: رفیقان سفر کنند که من نتوانم، که پای بند توام ز اوحدی باز پرس حال، که من تا چه غایت نیازمند توام؟ شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده‌اند زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده‌اند خال هندو را خطی از نیمروز آورده‌اند چین گیسو را ز رخ بتخانه‌ی چین کرده‌اند گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده‌اند تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته‌اند تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده‌اند آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده‌اند و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده‌اند مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده‌اند دردمندان محبت بر امید مرهمی آستانش هر شبی تا روز بالین کرده‌اند خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار جان شیرین را فدای جان شیرین کرده‌اند کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده‌اند قصر بود روح ما نی تل ویرانه‌ای همدم ما یار ما نی دم بیگانه‌ای بادیه‌ای هایلست راه دل و کی رسد جز که دل پردلی رستم مردانه‌ای نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی نی دل تن پروری عاشق جانانه‌ای چونک فروشد تنش در تک خاک لحد رست درخت قبول از بن چون دانه‌ای عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی فتنه آن شمع چیست جز تن پروانه‌ای مسرح روح الله است جلوه روح القدس زانک ورا آفتاب هست عزبخانه‌ای گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن هم نکته‌ی وحدت را با شاهد یکتاگو هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن هم جلوه‌ی ساقی را در جام بلورین بین هم باده‌ی بی‌غش را با ساده‌ی بی غم زن ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن حال دل خونین را با عاشق صادق گو رطل می صافی را با صوفی محرم زن چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین چون می به قدح کردی بر چشمه‌ی زمزم زن در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن یا بنده‌ی عقبا شو، یا خواجه‌ی دنیا شو یا ساز عروسی کن، یا حلقه‌ی ماتم زن زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد انگشت قبولت را بر دیده‌ی پر نم زن گر هم دمی او را پیوسته طمع داری هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن تا چند فروغی را مجروح توان دیدن یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن شهسوارانی که فتح قلعه‌ی دین کرده‌اند التماس همت از دلهای مسکین کرده‌اند پاکبازان سر کوی خرابات فنا در مقام سرفرازی خشت بالین کرده‌اند سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را از برای کوری چشمان خودبین کرده‌اند آهوی چین را جگر در نامه‌ی سواد بسوخت تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده‌اند جلوه‌ی فرهاد بین کز غیرت آن خسروان نام خود نقش نگین لعل شیرین کرده‌اند زاهدان تسبیح می‌خوانند و خسرو نام دوست ذکر هر کس آن‌چنان باشد که تلقین کرده‌اند گفته بودی که کاه و جو بدهم چون ندادی از آن شدم در تاب بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب ای ببرده دل تو قصد جان مکن و آنچ من کردم تو جانا آن مکن بنگر اندر درد من گر صاف نیست درد خود مفرستم و درمان مکن داد ایمان داد زلف کافرت یک سر مویی ز کفر ایمان مکن عادت خوبان جفا باشد جفا هم بر آن عادت بر او احسان مکن گر چه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم در جفا آهسته‌تر چندان مکن عیش ما را مرگ باشد پرده دار پرده پوش و مرگ را خندان مکن ای زلیخا فتنه عشق از تو است یوسفی را هرزه در زندان مکن چون سر رندان نداری وقت عیش وعده‌ها اندر سر رندان مکن نور چشم عاشقان آخر تویی عیش‌ها بر کوری ایشان مکن نقدکی را از یکی مفلس مبر از حریصی نقد او در کان مکن شب روان را همچو استاره مسوز راه خود را پر ز رهبانان مکن شمس تبریزی یکی رویی نمای تا ابد تو روی با جانان مکن ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او معشوق را جویان شود دکان او ویران شود بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او او هست از صورت بری کارش همه صورتگری ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل غریدن شیر است این در صورت آهوی او بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او پری وشی دل دیوانه می‌کشد سویش که نیست حد بشر سیر دیدن رویش به نوگلی نگرانم که می‌دمد چو گیاه کرشمه از در و دیوار گلشن کویش هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین که موج خون ز زمین می‌رسد به بازویش قیامتست قیامت که صور فتنه دمید جهان ز فتنه‌ی نو خیز قد دلجویش ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک اگر به مصر بردبار از چمن بویش چه رغبت است که سر بر نمی‌تواند داشت ز مزرع دل مردم چرنده آهویش ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش لبش خموش و زبان کرشمه‌اش گویا ز نکته پروری گوشه‌های ابرویش چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟ یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟ زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟ ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم کز آستانه‌ی تو فراتر نمی‌شود از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت از جان اوحدیست، که در سر نمی‌شود روی تو را در رکاب شمس و قمر می‌رود لعل تو را در عنان شهد و شکر می‌رود قافله‌ی عشق تو می‌رود اندر جهان طائفه‌ی عقل‌ها هم به اثر می‌رود روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک ز آتش رخسار تو تاب بصر می‌رود بی‌تو به بازار عشق سخت کساد است صبر نقد روانتر در او خون جگر می‌رود حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو زان چون قلم بر درت راه به سر می‌رود آن روز که جانم ره کیوان گیرد اجزای تنم خاک پریشان گیرد بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد آن روز که چشم تو ز من برگردد وز بهر تو کشتنم میسر گردد در غصه‌ی آنم که چه خواهم عذرت گر چشم تو در ماتم من تر گردد آن روز که روز ابر و باران باشد شرط است که جمعیت یاران باشد زانروی که روییار را تازه کند چون مجمع گل که در بهاران باشد آن روز که عشق با دلم بستیزد جان پای برهنه از میان بگریزد دیوانه کسی که عاقلم پندارد عاقل مردی که او ز من پرهیزد آن روز که کار وصل را ساز آید وین مرغ از این قفس بپرواز آید از شه چو صفیر ارجعی باز شود پروازکنان به دست شه بازآید آن روز که مهرگان گردون زده‌اند مهر زر عاشقان دگرگون زده‌اند واقف نشوی به عقل کان چون زده‌اند کاین زر ز سرای عقل بیرون زده‌اند آن سر که بود بی‌خبر از وی خسبد آنکس که خبر یافت از او کی خسبد می‌گوید عشق در دو گوشم همه شب ای وای بر آن کسی که بی‌وی خسبد آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد وین نادره آب حیوانشان بکشد گر فاش کنند مردمانشان بکشند ور عشق نهان کنند آنان بکشند آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید مالم همه خورد و کار با دلق رسید آبی که از آن دامن خود میچیدم اکنون جوشیده است و تا حلق رسید آن کان نبات و تنگ شکر نامد وان آب حیات بحر گوهر نامد گفتم بروم به عشوه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد آن کز تو خدای این گدا می‌خواهد در دهر کدام پادشا می‌خواهد هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است زان جمله‌ی خورشید ترا می‌خواهد آن کس که بر آتش جهانم بنهاد صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد چون شش جهتم شعله‌ی آتش بگرفت آه کردم و دست بر دهانم بنهاد آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه‌ی تو هر دو جهان را چه کند آن کس که از آب و گل نگاری دارد روزی به وصال او قراری دارد ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد کو چون تو غریب شهریاری دارد آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد وز بهر مقام آشیانی دارد نی طالب کس بود نه مطلوب کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد آن کس که ز دل دم اناالحق میزد امروز بر این رسن معلق میزد وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد بر خود ز غمت هزار گون دق میزد آن کس که مرا به صدق اقرار کند چون لعبتگان مرا به بازار کند بیزارم از آن کار و نیم بازاری من بنده‌ی آن کسم که انکار کند آن کیست که بیرون درون مینگرد در اهل جنون به صد فسون مینگرد وز دیده نگر که دیده چون مینگرد و آن کیست که از دیده برون مینگرد آن لحظه که آن سرو روانم برسید تن زد تنم از شرم چو جانم برسید او چونکه چنان بد چنانم برسید من چونکه چنین نیم بدانم برسید آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست کامروز ز پیراهن تو بوی برد آن نزدیکی که دلستان را باشد من ظن نبرم که نیز جان را باشد والله نکنم یاد مر او را هرگز زانروی که یاد غایبان را باشد آن وسوسه‌ای که شرمها را ببرد آن داهیه‌ای که بندها را بدرد چون سیر برهنه گردد از رسم جهان در عشق جهان را به پیازی نخرد آنها که بتش خزان سوخته‌اند وز لطف بهار چشمشان دوخته‌اند اکنون همه را خلعت تو دوخته‌اند شیوه‌گری و غنج درآموخته‌اند آنها که به کوی عارفان افتادند با نفخه‌ی صور چابک و دلشادند قومی به فدای نفس تن در دادند قومی ز خود و جهان و جان آزادند آنها که چو آب صافی و ساده روند اندر رگ و مغز خلق چون باده روند من پای کشیدم و دراز افتادم اندر کشتی دراز افتاده روند آنها که دل از الست مست آوردند جانرا ز عدم عشق‌پرست آوردند از دل بنهادند قدم بر سر جان تا یک دل پر درد بدست آوردند آنها که شب و روز ترا بر اثرند صیاد نهانند ولی مختصرند با هر که بسازی تو از آنت ببرند گر خود نروی کشان کشانت ببرند آن یار که از طبیب دل برباید او را دارو طبیب چون فرمایند یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید والله که طبیب را طبیبی باید آن یار که عقلها شکارش میشد وان یار که کوه بیقرارش میشد گفتم که سر زلف بریدی گفتا بسیار سر اندر سر کارش میشد آهو بدود چو در پیش سگ بیند بر اسب دونده حمله و تک بیند چندان بدود که در تنش رگ بیند زیرا که صلاح خود را درین یک بیند اجری ده ارواحی و سلطان ابد گرچه به قلب بهاء دینی و ولد بگذار که ساغر وفا در شکند چون شیشه شکست پای مستان بخلد از آب حیات دوست بیمار نماند در گلبن وصل دوست یک خار نماند گویند درچه‌ایست از دل سوی دل چه جای دریچه‌ای که دیوار نماند از آتش سودای توام تابی بود در جوی دل از صحبت تو آبی بود آن آب سراب بود و آن آتش برف بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود از آتش عشق تو جوانی خیزد در سینه جمالهای جانی خیزد گر می‌کشیم بکش حلالست ترا کز کشته‌ی دوست زندگانی خیزد از آتش عشق دوست تفها بزنید وان آتش را در این علفها بزنید آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست ما را به مثل بر همه دفها بزنید از آتش عشق سردها گرم شود وز تابش عشق سنگها نرم شود ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر کز باده‌ی عشق مرد بی‌شرم شود از آدمیی دمی بجائی ارزد یک موی کز اوفتد بکانی ارزد هم آدمیی بود که از صحبت او نادیدن او ملک جهانی ارزد از تاب تو نی یار و عدو میماند در بزم تو نی رطل سبو میماند جانا گیرم که خونم آشامیدی آخر به لب شهد تو بو میماند از خاک کف پات سران حیرانند کوران همه مستند و کران حیرانند زان پاکانیکه در صفا محو شدند هم ایشان نیز اندر آن حیرانند از درد چو جان تو به فریاد آید آنگه ز خدای عالمت یاد آید والله که اگر داد کنی داد آید ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید از دیدن روئیکه ترا دیده بود ما را به خدا نور دل و دیده بود خاصه روئیکه از ازل تا بابد از دیدن روی تو نه ببریده بود از شبنم عشق خاک آدم گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد صد نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره از آن چکید و نامش دل شد از شربت سودای تو هر جان که مزید زآن آب حیات در مزید است مزید مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید زانروی اجل امید از من ببرید از عشق تو دریا همه شور انگیزد در پای تو ابرها درر میریزد از عشق تو برقی بزمین افتادست این دود به آسمان از آن میخیزد از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بی‌جان ز کجا شوی که جان خواهی شد اول به زمین از آسمان آمده‌ای آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد از لشکر صبرم علمی بیش نماند وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز دم میدمد و مرا دمی بیش نماند از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز قبول جاوید نشد لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد از ما بت عیار گریزان باشد وز یاری ما یار گریزان باشد او عقل منور است و ما مست وییم عقل از سر خمار گریزان باشد از نیکی تو طبع بداندیش نماند نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند از خیل، جلالت تو عالم بگرفت تا جمله ملک شدند و درویش نماند از یاد خدای مرد مطلق خیزد بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد این باطن مردان که عجایب بحریست چون موج زند از آن اناالحق خیزد افسوس که طبع دلفروزیت نبود جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود دادم به تو من همه دل و دیده و جان بردی تو همه ولیک روزیت نبود اکنون که رخت جان جهانی بربود در خانه نشستنت کجا دارد سو آن روز که مه شدی نمیدانستی کانگشت نمای عالمی خواهی بود امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز در گلستان دارد امروز ما یار جنون میخواهد ما مجنون و او افزون می‌خواهد گر نیست چنین پرده چرا میدرد رسوا شده او پرده برون میخواهد امشب چه لطیف و با نوا می‌گردد لطفی دارد که کس بدان پی نبرد اندر گل و سنبلی که ارواح چرد خیره شده خواب و روبرو مینگرد امشب ساقی به مشک می گردان کرد دل یغما بر دو دست در ایمان کرد چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد چندانکه وثاق عقل را ویران کرد امشب شب آن نیست که از خانه روند از یار یگانه سوی بیگانه روند امشب شب آنست که جانهای عزیز در آتش اشتیاق مستانه روند اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هزار آفرین بر غم باد اندر رمضان خاک تو زر میگردد چون سنگ که سرمه‌ی بصر میگردد آن لقمه که خورده‌ای قذر میگردد وان صبر که کرده‌ای نظر میگردد اندر ره فقر دیده نادیده کنند هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند خاک در آن باش که شاهان جهان خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند اندر طلب آن قوم که بشتافته‌اند از هرچه جز اوست روی برتافته‌اند خاک در او باش که سلطان و فقیر این سلطنت و فقر از او یافته‌اند اندیشه‌ی هشیار تو هشیار کشد زارش کشد و بزاری زار کشد شاهان همه خصم خویش بر دار کشند زان دولت بیدار تو بیدار کشد انوار صلاح دین برانگیخته باد بر دیده و جان عاشقان ریخته باد هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت با خاک صلاح دین درآمیخته باد اول که رخم زرد و دلم پرخون بود هم خرقه و همراه دلم مجنون بود آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود کاری آمد که آن همه مادون بود ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد سرو و گل و باغ مست احسان گردد گل سرمست و خار بد مست و خمار جامی در ده که جمله یکسان گردد ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد وز با نمکی راه نظر چشم تو زد آنکس که چو توتیاش عزت داری آمد به طریق شکرم چشم توزد ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد زین غلغله‌ای فتاد در انجم و چرخ در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد ای اطلس دعوی ترا معنی برد فردا به قیامت این عمل خواهی برد شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد ایام وصال یار گوئی که نبود وان دولت بیشمار گوئی که نبود از یار بجز فراق بر جای نماند رفت آن همه روزگار گوئی که نبود ای اهل صفا که در جهان گردانید از بهر بتی چرا چنین حیرانید آنرا که شما در این جهان جویانید در خود چو جوئید شما خود آنید ای اهل مناجات که در محرابید منزل دور است یک زمان بشتابید وی اهل خرابات که در غرقابید صد قافله بگذشت و شما در خوابید ای دل اثر صبح گه شام که دید یک عاشق صادق نکونام که دید فریاد همی زنی که من سوخته‌ام فریاد مکن سوخته‌ای خام که دید ای دل اگرت رضای دلبر باید آن باید کرد و گفت کو فرماید گر گوید خون گری مگوی از چه سبب ور گوید جان بده مگو کی شاید ای دل این ره به قیل و قالت ندهند جز بر در نیستی وصالت ندهند وانگاه در آن هوا که مرغان ویند تا با پر و بالی پر و بالت ندهند ای دل سر آرزو به پای اندر بند امید به فضل راهنمای اندر بند چون حاجت تو کسی روا می‌نکند نومید مشو دل به خدای اندر بند ای دوست مگو تو بنده‌ای یا آزاد بنده که خرد برای زشتی و فساد ای دست برآورده ترا دست که داد بگزار مراد خویش کاوراست مراد ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کنند در گوش تو گویم که کجا رقص کنند ای سر روان باد خزانت مرساد ای چشم جهان چشم بدانت مرساد ای آنکه تو جان آسمانی و زمین جز رحمت و جز راحت جانت مرساد ای عشق ترا پری و انسان دانند معروف تر از مهر سلیمان دانند در کالبد جهان ترا جان دانند با تو چنان زیم که مرغان دانند ای عشق توم ان عذابی لشدید ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید ای عشق که جانها اثر جان تواند ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند ای عشق که زرها همه از کان تواند پوشیده توئی و جمله عریان تواند ای قوم که برتر از مه و مهتابید از هستی آب و گل چرا میتابید ای اهل خرابات که در غرقابید خیزید که روز و شب چرا در خوابید ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید آن یار به خشم رفته را باز آرید یک جان نبرید دل اگر سخت کند یک سر نبرید پای اگر بفشارید ای مرغ عجب که صید تو شیرانند گمگشته‌ی سودای تو جان سیرانند خرم زی و آسوده که این شهر از تو زیران ز بران و زبران زیرانند این پرده‌ی دل دگر مکن تا نرود جز جانب او نظر مکن تا نرود این مجلس بیخودی که چون فردوس است از مستی خود سفر مکن تا نرود این تنهائی هزار جان بیش ارزد این آزادی ملک جهان بیش ارزد در خلوت یک زمانه با حق بودن از جان و جهان و این و آن بیش ارزد ای نرم دلانیکه وفا میکارید بر خاک سیه در صفا میبارید در هر جائی خبر ز حالم دارید در دست چنین هجر مرا مگذارید این سر که در این سینه‌ی ما میگردد از گردش او چرخ دو تا میگردد نی سر داند ز پای و نی پای از سر اندر سر و پا بی‌سر و پا میگردد این صورت آدمی که درهم بستند نقشی است که در تویله‌ی غم بستند گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی این خود چه طلسم است که محکم بستند این طرفه که یار در دامن گنجد جان دو هزار تن در این تن گنجد در یک گندم هزار خرمن گنجد صد عالم و در چشمه‌ی سوزن گنجد این عشق به جانب دلیران گردد آهو است که او بابت شیران گردد این خانه‌ی عشق از امل معمور است می‌پنداری که بیتو ویران گردد این مست به باده‌ای دگر می‌گردد قرابه تهی گشت و بسر می‌گردد ای محتسب این مست مرا دره مزن هرچند ز پیش مست‌تر می‌گردد این واقعه را سخت بگیری شاید از کوشش عاجزانه کاری ناید از رحمت ایزدی کلیدی باید تا قفل چنین واقعه را بگشاید بار دگر این خسته جگر باز آمد بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد از شوق تو بر مثال جانهای شریف سوی ملک از کوی بشر بازآمد با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد گویند که قوت دماغ از خوابست عاشق کی شد که از دماغ اندیشد با سود وصال تو زیانت نرسد جانی تو که زحمتی بجانت نرسد می‌ترساند ترا که تا هر نفسی پر دل شوی و چشم بدانت نرسد با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد گوئی که بلا بر سر او ریخته شد منصور ز سر عشق میداد نشان حلقش به طناب غیرت آویخته شد بخشای بر آن بنده که خوابش نبود بخشای بر آن تشنه که آبش نبود بخشای که هر کو نکند بخشایش در پیش خدا هیچ ثوابش نبود بر بنده بخند تا ثوابت باشد وز بنده شکر خنده جوابت باشد میگریم زار تا شرابت باشد میسوزم دل که تا کبابت باشد بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد تا چهره‌ی ما به خاک ره رشک برد به زان نبود که پیش او خاک شویم تا بو که بدین طریق در ما نگرد پرسیدم از آن کسی که برهان داند کان کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای سودائی این منطق طیر است سلیمان داند پرسید مهم که چشم تو مه را دید گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید گفتا که ز ماه عید میپرسم من گفتم که بلی عید همی پرسد عید برقی که ز میغ آن جهان روی نمود چون سوخته‌ای نیست کرا دارد سود از هر دو جهان سوخته‌ای میبایست کان برق که می‌جهد در او گیرد زود بر گور من آن کو گذرد مست شود ور ایست کند تا بابد مست شود در بحر رود بحر به مد مست شود در خاک رود گور و لحد مست شود بر یار نظر کنم خجل میگردد ور ننگرمش آفت دل میگردد در آب رخش ستارگان پیدایند بی‌آب وی آبم همه گل میگردد بس درمانها کان مدد درد شود بس دولتها که روی از آن زرد شود خوف حق آن بود کز آن گرم شوی خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود بسیار ترا خسته روان باید شد و انگشت نمای این و آن باید شد گر آدمیی بساز با آدمیان ور خود ملکی بر آسمان باید شد بشنو اگرت تاب شنیدن باشد پیوستن او ز خود بریدن باشد خاموش کن آنجا که جهان نظر است چون گفتن ایشان همه دیدن باشد بعضی به صفات حیدر کرارند بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند عشقت گوید درست خواهم در راه گوئی تو که نی شکستگان بسیارند بویت آمد گریز را روی نماند پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد از صحبت گل خار ز آتش برهد وز صحبت خار گل در آتش باشد بی‌بحر صفا گوهر ما سنگ آمد بی‌جان جهان جان و جهان تنگ آمد چون صحبت دوست صیقل جان و دلست در جان گیرش که رافع زنگ آمد بی‌تو جانا قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد گر بر تن من شود زبان هر موئی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد رختی که نداشتیم سیلاب ببرد نیک و بد زهد و پارسائیرا مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد بیدار شو ای دل که جهان می‌گذرد وین مایه‌ی عمر رایگان میگذرد در منزل تن مخسب و غافل منشین کز منزل عمر کاروان میگذرد پیران خرابات غمت بسیارند چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند بفرست شراب کاندلشدگان نه مست حقیقتند و نی هشیارند بی‌زارم از آن آب که آتش نشود در زلف مشوشی مشوش نشود معشوقه‌ی ما خوش است بیخوش نشود آن سر دارد که هیچ سرکش نشود بی‌زارم از آن لعل که پیروزه بود بی‌زارم از آن عشق که سه روزه بود بی‌زارم از آن ملک که دریوزه بود بی‌زارم از آن عید که در روزه بود هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد در حلقه‌ی زلف او، دل راست عجب شوری در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد در سینه‌ی خم هر چند، بی جوش نمی‌باشد در کاسه‌ی سرها می غوغای دگر دارد نبض دل بیتابان، زین دست نمی‌جنبد این موج سبک جولان، دریای دگر دارد در دایره‌ی امکان، این نشاه نمی‌باشد پیمانه‌ی چشم او، صهبای دگر دارد در شیشه‌ی گردون نیست، کیفیت چشم او این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها فردای قیامت هم، فردای دگر دارد ای خواجه‌ی کوته بین، بیداد مکن چندین کاین بنده‌ی نافرمان، مولای دگر دارد از گفته‌ی مولانا، مدهوش شدم صائب این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد ای لعبت مشکین کله بگشای گوی از آن کله می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین مشک از هلال انگیختی وز لاله عنبر بیختی وز مه فرود آویختی کرده به چنگ اندر عجین از هیچ مادر یا پدر چون تو نزاید یک پسر خورشیدی ای جان یا قمر گر دل ببردی شو ببین ای ماهرو نیکو سیر ای روی چو شمس و قمر من بر تو نگزینم دگر گر تو گزینی شو گزین کس را چو تو گل سور نی در خلد چون تو حور نی در پرده‌ی زنبور نی چون دو لب تو انگبین بیامد سر سروران سپاه پس تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام بماننده‌ی پور دستان سام یکی چرمه‌یی برنشسته سمند یکی گامزن باره‌ی بی‌گزند چماننده چرمه‌ی نونده‌ی جوان یکی کوه پارست گویی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدام است گفت از شما شیر دل که آید سوی نیزه‌ی جان گسل کجا باشد آن جادوی خویشکام کجا خواست نام و هزارانش نام برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچون ستونست راست بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده گریغ گرامی کفش بود برنده تیغ گرامی خرامید با خشم تیز دلی از کینه‌ی کشتگان پرستیز میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند بدان شورش اندر میان سپاه از آن زخم گردان و گرد سپاه بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزنده‌ی کاویان گرامی بدید آن درفش بنفش که افگنده بودند گردان درفش فرود آمد و برگرفت آن ز خاک بیفشاند از او خاک و بسترد پاک چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزه‌ی نامدار گزین از آن خاک برداشت و بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار بر آن گرم خاکش فگندند خوار دریغ آن نبرده سوار هژیر که بازش ندید آن خردمند پیر بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیانزاده پور زریر بکشت او از آن دشمنان بیشمار که آویخت اندر بد روزگار سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی بیامد بر آن تیره آوردگاه به آواز گفت از گزیده سپاه کدام است مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار که پیش من آیند نیزه بدست که امروز در پیش مرد آمدست سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین بکشت از گوان جهان شست مرد در آن تاختنها به گرز نبرد سرانجامش آمد یکی تیرچرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ بیفتاد زان شولک خوبرنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی چو کشته شد آن نامبرده سوار ز گردان به گردش هزاران هزار به هر گوشه‌ای بر هم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند برآمد برین رزم کردن دو هفت کزیشان سواری زمانی نخفت زمینها پر از کشته و خسته شد سراپرده‌ها نیز بربسته شد در و دشتها شد همه لاله‌گون به دشت و بیابان همی رفت خون چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه که بد می‌توانست رفتن به راه روز ما را دیگران را شب شده ز آفتابی اختران را شب شده تیر دولت‌های ما پیروز شد تیر جست و مر کمان را شب شده روز خندان در رخ عین الیقین کافرستان گمان را شب شده برپریده مرغ ایمانت کنون بی‌امان خواهی امان را شب شده هر دمی روز است اندر کان جان روز نقد توست کان را شب شده عاشقان را روزهای بی‌نشان عاقل رسم و نشان را شب شده مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟ برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟ دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است این مژده را به حلقه‌ی طفلان که می‌برد؟ اشک من و توقع گلگونه‌ی اثر؟ طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟ جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟ هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟ سر باختن درین سفر دور، دولت است ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟ صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد این دل رمیده را به بیابان که می‌برد؟ ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید مدعی که آتش اعراض فروزنده‌ی توست مدعای دل او سوختن بنده‌ی توست گر کنی پرسش و بی جرم بود چون باشد تهمت آلود گنه کاین همه شرمنده‌ی توست آن که افکنده به همت دو جهان را ز نظر این گمان می‌کندش کز نظر افکنده‌ی توست کم مبادا که طراوت ده باغ طربست گریه‌ی بنده که آب چمن خنده‌ی توست محتشم کز چمن وصل تواش رانده فلک بنده‌ی ریشه‌ی امید ز دل کنده‌ی توست این همه پروانها، سوخته از چپ و راست شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟ شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟ وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟ کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست دلبر اگر می‌کند گوش به فریاد ما زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست مطرب مجلس بگفت از لب او نکته‌ای هوش حریفان ببرد، شور ز مستان بخاست جمله به یاد رخش خرقه در انداختند گر چه ازان خرقها پیرهن ما قباست در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست گر قدمی مینهد بر سر بیمار عشق آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟ جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست اوحدی، ار زانکه دوش از تو دلی برده‌اند در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست دیده گو اشک ندامت شو و بیرون فرما دیدن دیده چه کار آیدم از دوست جدا عوض یوسف گم گشته چو اخوان بینید دیده خوب است به شرطی که بود نابینا گر چه دانم که نمی‌یابیش ای مردم چشم باش با اشک من و روی زمین می‌پیما در قیامت مگرش باز ببینم که فتاد در میان فاصله ما را ز بقا تا به فنا یار در قصرچنان مایحه‌ای ذیل جهان ماکجاییم و تماشاگه دیدار کجا یاد آن یار سفرکرده محمل تابوت کانچنان راند که نشنید کسش بانگ درا رسم پیغام و خبر نیست ، مصیبت اینست به دیاری که سفر کرد سفر کرده‌ی ما به چه پیغام کنم خوش دل آزرده‌ی خویش از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش یاد و سد یاد از آن عهد که در صحبت یار خاطری داشتم از عیش جهان بر خوردار نه مرا چهره‌ای از اشک مصیبت خونین نه مرا سینه‌ای از ناخن حسرت افکار خاطری داشتم القصه چو خرم باغی لاله عیش شکفته گل شادی بر بار آه کان باغ پر از لاله و گل یافت خزان لاله‌ها شد همه داغ دل و گلها همه خار برسیده‌ست در این باغ خزانی هیهات کی دگر بلبل ما را بود امید بهار بلبلی کش قفس تنگ و پروبال شکست به چه امید دگر یاد کند از گلزار گر همه روی زمین شد گل و گلزار چه حظ یار چون نیست مرا با گل و گلزار چه کار یار اگر هست به هر جا که روی گلزار است گل گلزار که بی یار بود مسمار است کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند راه بازآمدنش جانب کنعان بودی کاشکی آنکه نهان کشت ز ما یک تن را بر سرش راه سرچشمه‌ی حیوان بودی شب هجران چه دراز است خصوصا این شب کاش روزی ز پس این شب هجران بودی چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی سیر از عمر خود و زندگی خویشتنم نیست پروای خود از بی تو دگر زیستنم ای سرا پای وجودت همه زخم و غم و درد اینهمه خنجر و شمشیر به جان تو که کرد هیچ مردی سپهی بر سر یک خسته کشد روی این مرد سیه باد کش اینست نبرد حال تو آه چه پرسیم چه خواهد بودن حال مردی که کشندش به ستم سد نامرد غیر از آن کافتد و از هم بکنندش چه کنند شیر رنجور چو بینند شغالانش فرد که خبر داشت که چندین دد آدم صورت بهر جان تو ز خوان تو فلکشان پرورد سرد مهری فلک با چو تو خون گرمی آه کردکاری که مرا ساخت ز عالم دل سرد چون ترا زیر گل و خاک ببینند افسوس آنکه دیدن نتوانست به دامان تو گرد مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند زندگانی ترا خانه به یغما دادند یارب آنها که ز خمخانه‌ی بیدار ترا رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند یارب آنها که نهادند به بالین تو پای تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک ابر مژگان مرا مایه‌ی دریا دادند زنده باشند و به زندان بلایی دربند کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا پرواز کن به ذروه‌ی ایوان کبریا بر دل در دو کون فروبند از گمان گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا گنج وفا مجوی که در کنج روزگار گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک بنگر که با تو چند بگفتند انبیا این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش در ششدر غرور دغل بازی و دغا آخر بقای عمر تو تا چند درکشد تو در محل نیستی و معرض فنا ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش با تو همان کند دگری کی دهی رضا مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد تو همچنین نشسته چنین کی بود روا عمری که یک نفس اگرت آرزو کند نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی تا گویدت کسی که فلانی است پارسا این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا باد غرور از سر تو کی برون شود تا ندروند از تو سر تو چو گندنا از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند مویت همه سپید شد از گرد آسیا کافور گشت موی تو ساز سفر بکن کامد گه رحیل سوی عالم جزا منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا بگری چو ابر و زار گری و بسی گری در ماتم جدایی این هر دو آشنا اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌نوا از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش ور ملک کاینات مسلم شود تو را در روز واپسین که سرانجام عمر توست از خشت باشدت کله و از کفن قبا رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو در زیر خاک زرد شود همچو کهربا تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان گهواره‌ی تو گور و تو در رنج و در عنا دو زنگی عظیم درآید به گور تو وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا تو در میان خاک فرو مانده‌ای اسیر گویا زبان حال تو با حق که ربنا آن شیشه‌ی گلاب که بر خویش می‌زدی بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا چون مدتی مدید برین حال بگذرد جای گذر شود سر خاکت به زیر پا خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند باد هوا همی برد آن خاک بر هوا بسیار چون به بیزدت و باز جویدت نقدی نیابد از تو کند در دمت رها تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو برداشته زبان که دریغا و حسرتا آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا تو در هوای نفسی و آگاه نیستی کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا نه پیشوای وقت بماند نه پس روش نه پاسبان ملک بماند نه پادشا بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش که مبتلای آز و گه از حرص در بلا از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت در مات‌خانه‌ی قدر و ششدر قضا گاه از هوای کار جهان روی او چو زر گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست گه مست از جوانی و مستغرق هوا نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو بر جایگه بداردش آن خار مبتلا عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه بر جان خود نهاده که این چون و این چرا بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت من جمله‌ی حدیث بگفتم به سر ملا یارب به فضل در دل عطار کن نظر خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا یارب هزار نور به جانش رسان به نقد آن را که گویدم به دل پاک یک دعا گردنکشی به سرو سرافراز می‌رسد آزاده را به عالمیان ناز می‌رسد هرچند بی‌صداست چو آیینه آب عمر از رفتنش به گوش من آواز می‌رسد یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت آخر به کام خویش، نظر باز می رسد خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار دیگر کدام خانه برانداز می‌رسد؟ از دوستان باغ، درین گوشه‌ی قفس گاهی نسیم صبح به من باز می‌رسد این شیشه پاره‌ها که درین خاک ریخته است در بوته‌ی گداز به هم باز می‌رسد آن روز می‌شویم ز سرگشتگی خلاص کانجام ما به نقطه‌ی آغاز می‌رسد صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف از لب برون نرفته به غماز می‌رسد خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد از میان بر جست یک شیر سیاه پنجه‌ای زد کرد نقشش را تباه کله‌اش بر کند مغزش ریخت زود مغز جوزی کاندرو مغزی نبود گر ورا مغزی بدی اشکستنش خود نبودی نقص الا بر تنش گفت عیسی چون شتابش کوفتی گفت زان رو که تو زو آشوفتی گفت عیسی چون نخوردی خون مرد گفت در قسمت نبودم رزق خورد ای بسا کس همچو آن شیر ژیان صید خود ناخورده رفته از جهان قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه وجه نه و کرده تحصیل وجوه ای میسر کرده بر ما در جهان سخره و بیگار ما را وا رهان طعمه بنموده بما وان بوده شست آنچنان بنما بما آن را که هست گفت آن شیر ای مسیحا این شکار بود خالص از برای اعتبار گر مرا روزی بدی اندر جهان خود چه کارستی مرا با مردگان این سزای آنک یابد آب صاف همچو خر در جو بمیزد از گزاف گر بداند قیمت آن جوی خر او به جای پا نهد در جوی سر او بیابد آنچنان پیغامبری میر آبی زندگانی‌پروری چون نمیرد پیش او کز امر کن ای امیر آب ما را زنده کن هین سگ نفس ترا زنده مخواه کو عدو جان تست از دیرگاه خاک بر سر استخوانی را که آن مانع این سگ بود از صید جان سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی آن چه چشمست آن که بیناییش نیست ز امتحانها جز که رسواییش نیست سهو باشد ظنها را گاه گاه این چه ظنست این که کور آمد ز راه دیده آ بر دیگران نوحه‌گری مدتی بنشین و بر خود می‌گری ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود زانک شمع از گریه روشن‌تر شود هر کجا نوحه کنند آنجا نشین زانک تو اولیتری اندر حنین زانک ایشان در فراق فانی‌اند غافل از لعل بقای کانی‌اند زانک بر دل نقش تقلیدست بند رو به آب چشم بندش را برند زانک تقلید آفت هر نیکویست که بود تقلید اگر کوه قویست گر ضریری لمترست و تیز خشم گوشت‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم گر سخن گوید ز مو باریکتر آن سرش را زان سخن نبود خبر مستیی دارد ز گفت خود ولیک از بر وی تا بمی راهیست نیک همچو جویست او نه او آبی خورد آب ازو بر آب‌خوران بگذرد آب در جو زان نمی‌گیرد قرار زانک آن جو نیست تشنه و آب‌خوار همچو نایی ناله‌ی زاری کند لیک بیگار خریداری کند نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث جز طمع نبود مراد آن خبیث نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک لیک کو سوز دل و دامان چاک از محقق تا مقلد فرقهاست کین چو داوودست و آن دیگر صداست منبع گفتار این سوزی بود وان مقلد کهنه‌آموزی بود هین مشو غره بدان گفت حزین بار بر گاوست و بر گردون حنین هم مقلد نیست محروم از ثواب نوحه‌گر را مزد باشد در حساب کافر و ممن خدا گویند لیک درمیان هر دو فرقی هست نیک آن گدا گوید خدا از بهر نان متقی گوید خدا از عین جان گر بدانستی گدا از گفت خویش پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش سالها گوید خدا آن نان‌خواه همچو خر مصحف کشد از بهر کاه گر بدل در تافتی گفت لبش ذره ذره گشته بودی قالبش نام دیوی ره برد در ساحری تو بنام حق پشیزی می‌بری مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده م ای رخت رشک آفتاب شده آفتاب از رخت به تاب شده آفتابیست آن دو عارض تو زلف تو پیش او نقاب شده زود بینم ز تیر غمزه‌ی تو عالمی سر بسر خراب شده گرچه هست ای پری‌وش مه‌رو بتگری را رخت مب شده هست بر آتش غم هجرت جگر انوری کباب شده ای جگرگوشه‌ی جگرخواران غم تو مرهم دل افکاران درد دردت علاج مخموران درد عشقت شفای بیماران در بیابان آرزومندیت سر فدا کرده صاحب اسراران غلغلی در فکنده تا به فلک بر سر کوی تو وفاداران بر سر کوه نفس در غم تو رهزن خویش گشته عیاران همه شب جز تو را نمی‌بینند دیده‌ی نیم‌خواب بیداران بر همه عاشقان جهان بفروش که زبونند این خریداران کشته‌ای تخم عشق در جانها هین بباران ز چشم ما باران جان عطار آرزومند است برهانش از میان بیکاران با کاروان مصری چندین شکر نباشد در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد هر آدمی که بینی از سر عشق خالی در پایه جمادست او جانور نباشد الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را از ذوق اندرونش پروای در نباشد تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد طامات مدعی را چندین اثر نباشد رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت به جذبه‌ی نگهی کز پیش کشان می‌برد چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت یکی قبول نکرد از هزار تحفه‌ی جان بهانه غمزه‌ی مشکل پسند کرد و گذشت که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت رسید و باز به اندک ترحمی وحشی زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت آن وزیر از اندرون آواز داد کای مریدان از من این معلوم باد که مرا عیسی چنین پیغام کرد کز همه یاران و خویشان باش فرد روی در دیوار کن تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین بعد ازین دستوری گفتار نیست بعد ازین با گفت و گویم کار نیست الوداع ای دوستان من مرده‌ام رخت بر چارم فلک بر برده‌ام تا به زیر چرخ ناری چون حطب من نسوزم در عنا و در عطب پهلوی عیسی نشینم بعد ازین بر فراز آسمان چارمین چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن ازان کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر خرامیده نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سر فگنده نگون یکی دیزه‌یی بر نشسته بلند بسان یکی دیو جسته ز بند بدان لشکر دشمن اندر فتاد چنان چون در افتد به گلبرگ باد همی کشت ازیشان و سر می‌برید ز بیمش همی مرد هرکش بدید چو بستور پور زریر سوار ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار یکی اسپ آسوده‌ی تیزرو جهنده یکی بود آگنده خو طلب کرد از اسپ‌دار پدر نهاد از بر او یکی زین زر بیاراست و برگستوران برفگند به فتراک بر بست پیچان کمند بپوشید جوشن بدو بر نشست ز پنهان خرامید نیزه به دست ازین سان خرامید تا رزمگاه سوی باب کشته بپیمود راه همی تاخت آن باره‌ی تیزگرد همی آخت کینه همی کشت مرد از آزادگان هرک دیدی به راه بپرسیدی از نامدار سپاه کجا اوفتادست گفتی زریر پدر آن نبرده سوار دلیر یکی مرد بد نام او اردشیر سواری گرانمایه گردی دلیر بپرسید ازو راه فرزند خرد سوی بابکش راه بنمود گرد فگندست گفتا میان سپاه به نزدیکی آن درفش سیاه برو زود کانجا فتادست اوی مگر باز بینیش یک بار روی پس آن شاهزاده برانگیخت بور همی کشت گرد و همی کرد شور بدان تاختن تا بر او رسید چو او را بدان خاک کشته بدید بدیدش مر او را چو نزدیک شد جهان فروزانش تاریک شد برفتش دل و هوش وز پشت زین فگند از برش خویشتن بر زمین همی گفت کای ماه تابان من چراغ دل و دیده و جان من بران رنج و سختی بپروردیم کنون چون برفتی بکه اسپردیم ترا تا سپه داد لهراسپ شاه و گشتاسپ را داد تخت و کلاه همی لشکر و کشور آراستی همی رزم را به آرزو خواستی کنون کت به گیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده به کام شوم زی برادرت فرخنده شاه فرود آی گویمش از خوب گاه که از تو نه این بد سزاوار اوی برو کینش از دشمنان بازجوی زمانی برین سان همی بود دیر پس آن باره را اندر آورد زیر همی رفت با بانگ تا نزد شاه که بنشسته بود از بر رزمگاه شه خسروان گفت کای جان باب چرا کردی این دیدگان پر ز آب کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه نبینی که بابم شد اکنون تباه پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه برو کینه‌ی باب من بازخواه بماندست بابم بران خاک خشک سیه ریش او پروریده به مشک چواز پور بشنید شاه این سخن سیاهش ببد روز روشن ز بن جهان بر جهانجوی تاریک شد تن پیل واریش باریک شد بیارید گفتا سیاه مرا نبردی قبا و کلاه مرا که امروز من از پی کین اوی برانم ازین دشمنان خون به جوی یکی آتش انگیزم اندر جهان کزانجا به کیوان رسد دود آن چو گردان بدیدند کز رزمگاه ازان تیره آوردگاه سپاه که خسرو بسیچید آراستن همی رفت خواهد به کین خواستن نباشیم گفتند همداستان که شاهنشه آن کدخدای جهان به رزم اندر آید به کین خواستن چرا باید این لشکر آراستن گرانمایه دستور گفتش به شاه نبایدت رفتن بدان رزمگاه به بستور ده باره‌ی برنشست مر او را سوی رزم دشمن فرست که او آورد باز کین پدر ازان کش تو باز آوری خوب‌تر آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی زان رنگ اشارتی که به روز الست بود کمد به جان ممن و کافر اشارتی زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی چون در گهر رسید اشارت گداخت او احسنت آفرین چه منور اشارتی بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش چون می‌رسید از تف آذر اشارتی جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی آب حیوان مجوی خاقانی که منوچهر خضر خو مرده است نوبت راحت و کرم بگذشت تا چراغ کیان فرو مرده است راحت آن روز رفت کو رفته است کرم آن روز مرده کو مرده است دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی تخم وفای او را کشتم به هر زمینی خار جفای او را خوردم به هر زمانی در گردنم فکنده‌ست گیسوی او کمندی بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی در عالم جوانی کاری نیامد از من دستی زدم به پیری در دامن جوانی در وادی محبت حال دلم چه پرسی کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی ای آن که زیر تیغش امید رحم داری ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را زور این چنین که دیده‌ست آنگه ز ناتوانی گر با پری نداری نسبت چرا همیشه در خاطرم مقیمی وز دیده‌ام نهانی صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی گویا کمین غلامی از خسرو جهانی شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی چو گریبان کوه و دامن دشت از ترازوی صبح پر زر گشت روز یکشنبه آن چراغ جهان زیر زر شد چو آفتاب نهان جام زر بر گرفت چون جمشید تاج زر برنهاد چون خورشید بست چون زرد گل به رعنائی کهربا بر نگین صفرائی زر فشانان به زرد گنبد شد تا یکی خوشدلیش در صد شد خرمی را در او نهاد بنا به نشاط می و نوای غنا چون شب آمد نه شب که حجله ناز پرده عاشقان خلوت ساز شه بدان شمع شکر افشان گفت تا کند لعل بر طبرزد جفت خواست تا سازد از غنا سازی در چنان گنبدی خوش آوازی چون ز فرمان شه گزیر نبود عذر یا ناز دل پذیر نبود گفت رومی عروس چینی ناز کی خداوند روم و چین و طراز تو شدی زنده‌دار جان ملوک عز نصره خدایگان ملوک هرکه جز بندگیت رای کند سر خود را سبیل پای کند چون دعا را گزارشی سره کرد دم خود را بخور مجمره کرد گفت شهری ز شهرهای عراق داشت شاهی ز شهریاران طاق آفتابی به عالم افروزی خوب چون نوبهار نوروزی از هنر هرچه در شمار آید وان هنرمند را به کار آید داشت با آن همه هنرمندی دل نهاد از جهان به خرسندی خوانده بود از حساب طالع خویش تا نه بیند بلا و درد سری همچنان مدتی به تنهائی ساخت با یک تنی و یکتائی چاره آن شد که چار و ناچارش مهربانی بود سزاوارش چندگونه کنیز خوب خرید خدمت کس سزای خویش ندید هریکی تا به هفته کم و بیش پای بیرون نهادی از حد خویش سر برافراختی به خاتونی خواستی گنجهای قارونی بود در خانه کوژپشتی پیر زنی از ابلهان ابله گیر هر کنیزی که شه خریدی زود پیره‌زن در گزاف دیدی سود خواندی آن نو خریده را از ناز بانوی روم و نازنین طراز چون کنیز آن غرور دیدی پیش باز ماندی ز رسم خدمت خویش ای بسا بوالفضول کز یاران آورد کبر در پرستاران منجنیقی بود به زیور و زیب خانه ویران کن عیال فریب شاه چندان که جهد بیش نمود یک کنیزک به جای خویش نبود هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت چونکه بد مهر دید باز فروخت شاه بس کز کنیزکان شد دور به کنیزک فروش شد مشهور از برون هر کسی حسابی ساخت کس درون حساب را نشناخت شه ز بس جستجوی تافته شد بی‌مرادی که باز یافته شد نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت نه کنیزی چنانکه باید یافت دست از آلوده دامنان می‌شست پاک دامن جمیله‌ای می‌شست تا یکی روز مرد برده فروش برده خر شاه را رساند به گوش کامد است از بهار خانه چین خواجه‌ای با هزار حورالعین دست ناکرده چندگونه کنیز خلخی دارد و ختائی نیز هریکی از چهره عالم افروزی مهر سازی و مهربان سوزی در میانه کنیزکی چو پری برده نور از ستاره سحری سفته گوشی چو در ناسفته در فروشش بها به جان گفته لب چو مرجان ولیک للبند تلخ پاسخ ولیک شیرین خند چون شکر ریز خنده بگشاید خاک تا سالها شکر خاید گرچه خوانش نواله شکرست خلق را زو نواله جگرست من که این شغل را پذیره شدم زان رخ و زلف و خال خیره شدم گر تو نیز آن جمال و دلبندی بنگری فارغم که بپسندی شاه فرمود کاورد نخاس بردگان را به شاه برده‌شناس رفت و آورد و شاه در همه دید با فروشنده کرد گفت و شنید گرچه هریک به چهره ماهی بود آنکه نخاس گفت شاهی بود زانچه گوینده داده بود خبر خوبتر بود در پسند نظر با فروشنده گفت شاه بگوی کاین کنیزک چگونه دارد خوی گر بدو رغبتی کند رایم هرچه خواهی بها بیفزایم خواجه چین گشاده کرد زبان گفت کین نوشبخش نوش لبان جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست کارزو خواه را ندارد دوست هرچه باید ز دلبری و جمال همه دارد چنانکه بینی حال هرکه از من خرد به صد نازش بامدادان به من دهد بازش کاورد وقت آرزو خواهی آرزو خواه را به جان کاهی وانکه با او مکاس بیش کند زود قصد هلاک خویش کند بد پسند آمدست خوی کنیز تو شنیدم که بد پسندی نیز او چنین و تو آنچنان بگذار سازگاری کجا بود در کار از من او را خریده گیر به ناز داده گیرم چو دیگرانش باز به که از بیع او بداری دست بینی آن دیگران که لایق هست هرکه طبعت بدو شود خشنود بی‌بها در حرم فرستش زود شاه در هرکه دید ازان پریان نامدش رغبتی چو مشتریان جز پریچهره آن کنیز نخست در دلش هیچ نقش مهر نرست ماند حیران در آنکه چون سازد نرد با خام دست چون بازد نه دلش می‌شد از کنیزک سیر نه ز عیبش همی‌خرید دلیر عاقبت عشق سر گرائی کرد خاک در چشم کدخدائی کرد سیم در پای سیم ساق کشید گنبد سیم را به سیم خرید در یک آرزو به خود در بست کشت ماری وز اژدهائی رست وان پری رو به زیر پرده شاه خدمت اهل پرده داشت نگاه بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست جز در خفت و خیز کان دربست هیچ خدمت رها نکرد از دست خانه‌داری و اعتماد سرای یک‌یک آورد مشفقانه به جای گرچه شاهش چو سرو بالا داد او چو سایه به زیر پای افتاد آمد آن پیره‌زن به دم دادن خامه خام را به خم دادن بانگ بر زد بر آن عجوزه خام کز کنیزیش نگذراند نام شاه از آن احتراز کو می‌ساخت غور دیگر کنیزکان بشناخت پیرزن را ز خانه بیرون کرد به افسونگر نگر چه فسون کرد تا چنان شد به چشم شاه عزیز که شد از دوستی غلام کنیز گرچه زان ترک دید عیاری همچنان کرد خویشتن‌داری تا شبی فرصت آنچنان افتاد کاتشی در دو مهربان افتاد پای شه در کنار آن دلبند در خزیده میان خز و پرند قلعه آن در آب کرده حصار وآتش منجنیق این بر کار شاه چون گرم گشت از آتش تیز گفت با آن گل گلاب انگیز کاری رطب دانه رسیده من دیده جان و جان دیده من سرو با قامتت گیاه فشی طشت مه با تو آفتابه کشی از تو یک نکته می‌کنم درخواست کانچه پرسم مرا بگوئی راست گر بود پاسخ تو راست عیار راست گردد مرا چو قد تو کار وانگه از بهر این دل‌انگیزی کرد بر تازه گل شکرریزی گفت وقتی چو زهره در تسدیس با سلیمان نشسته بد بلقیس بودشان از جهان یکی فرزند دست و پایش گشاده از پیوند گفت بلقیس کای رسول خدای من و تو تندرست سر تا پای چیست فرزند ما چنین رنجور دست و پائی ز تندرستی دور درد او را دوا شناختنیست چون‌شناسی علاج ساختنیست جبرئیلت چو آورد پیغام این حکایت بدو بگوی تمام تا چو از حضرت تو گردد باز لوح محفوظ را بجوید راز چاره‌ای کو علاج را شاید به تو آن چاره ساز بنماید مگر این طفل رستگار شود به سلامت امیدوار شود شد سلیمان بدان سخن خوشنود روزکی چند منتظر می‌بود چونکه جبریل گشت هم نفسش باز گفت آنچه بود در هوسش رفت و آورد جبرئیل درود از که؟ از کردگار چرخ کبود گفت کاین را دوا دو چیز آمد وان دو اندر جهان عزیز آمد آنکه چون پیش تو نشیند جفت هردو را راستی بباید گفت آنچنان دان کزان حکایت راست رنج این طفل بر تواند خاست خواند بلقیس را سلیمان زود گفته جبرئیل باز نمود گشت بلقیس ازین سخن شادان کز خلف خانه می‌شد آبادان گفت برگوی تا چه خواهی راست تا بگویم چنانکه عهد خداست باز پرسیدش آن چراغ وجود کی جمال تو دیده را مقصود هرگز اندر جهان ز روی هوس جز به من رغبت تو بود به کس؟ گفت بلقیس چشم بد ز تو دور زانکه روشنتری ز چشمه نور جز جوانی و خوبیت کاین هست بر همه پایگه تو داری دست خوی خوش روی خوش نوازش خوش بزم تو روضه و تو رضوان فش ملک تو جمله آشکار و نهان مهر پیغمبریت حرز جهان با همه خوبی و جوانی تو پادشاهی و کامرانی تو چون ببینم یکی جوان منظور از تمنای بد نباشم دور طفل بی‌دست چون شنید این راز دستها سوی او کشید دراز گفت ماما درست شد دستم چون گل از دست دیگران رستم چون پری دید در پری‌زاده دید دستی به راستی داده گفت کای پیشوای دیو و پری چون هنر خوب و چون خرد هنری بر سر طفل نکته‌ای بگشای تا ز من دست و از تو یابد پای یک سخن پرسم ارنداری رنج کز جهان با چنین خزینه و گنج هیچ بر طبع ره زند هوست که تمنا بود به مال کست گفت پیغمبر خدای پرست کانچه کس را نبود ما را هست ملک و مال خزینه شاهی همه دارم ز ماه تا ماهی با چنین نعمتی فراخ و تمام هرکه آید به نزد من به سلام سوی دستش کنم نهفته نگاه تا چه آرد مرا به تحفه زراه طفل کاین قصه گفته آمد راست پای بگشاد و از زمین برخاست گفت بابا روانه شد پایم کرد رای تو عالم آرایم راست گفتن چو در حریم خدای آفت از دست برد و رنج از پای به که ما نیز راستی سازیم تیر بر صید راست اندازیم بازگو ای ز مهربانان فرد کز چه معنی شدست مهر تو سرد من گرفتم که می‌خورم جگری در تو از دور می‌کنم نظری تو بدین خوبی و پری‌چهری خو چرا کرده‌ای به بد مهری سرو نازنده پیش چشمه آب به هنر از راسنتی ندید جواب گفت در نسل ناستوده ما هست یک خصلت آزموده ما کز زنان هر که دل به مرد سپرد چون زه زادن رسید زاد و بمرد مرد چون هر زنی که از ما زاد دل چگونه به مرگ شاید داد در سر کام جان نشاید کرد زهر در انگبین نشاید خورد بر من این جان از آن عزیزترست که سپارم بدانچه زو خطرست من که جان دوستم نه جانان دوست با تو از عیبه برگشادم پوست چون ز خوان اوفتاد سرپوشم خواه بگذار و خواه بفروشم لیک من چون ضمیر ننهفتم با تو احوال خویشتن گفتم چشم دارم که شهریار جهان نکند نیز حال خویش نهان کز کنیزان آفتاب جمال زود سیری چرا کند همه سال ندهد دل به هیچ دلخواهی نبرد با کسی به سر ماهی هرکه را چون چراغ بنوازد باز چون شمع سر بیندازد بر کشد بر فلک به نعمت و ناز بفکند در زمین به خواری باز شاه گفت از برای آنکه کسی با من از مهر بر نزد نفسی همه در بند کار خود بودند نیک پیش آمدند و بد بودند دل چو با راحت آشنا کردند رنج خدمت گری رها کردند هر کسی را به قدر خود قدمیست نان میده نه قوت هر شکمیست شکمی باید آهنین چون سنگ کاسیاش از خورش نیاید تنگ زن چو مرد گشاده رو بیند هم بدو هم به خود فرو بیند بر زن ایمن مباش زن کاهست بردش باد هر کجا راهست زن چو زر دید چون ترازوی زر به جوی با جوی در آرد سر نار کز نار دانه گردد پر پخته لعل و نپخته باشد در زن چو انگور و طفل بی گنهست خام سرسبز و پخته روسیهست مادگان در کده کدو نامند خامشان پخته پخته‌شان خامند عصمت زن جمال شوی بود شب چو مه یافت ماهروی بود از پرستندگان من در کس جز خود آراستن ندیدم و بس در تو دیدم به شرط خدمت خویش که زمان تا زمان نمودی بیش لاجرم گرچه از تو بی کامم بی تو یک چشم زد نیارامم شاه از این چند نکته‌های شگفت کرد بر کار و هیچ در نگرفت شوخ چشم از سر بهانه نرفت تیر بر چشمه نشانه نرفت همچنان زیر بار دلتنگی می‌برید آن گریوه سنگی کرد با تشنگی برابر آب او صبوری و روزگار شتاب پیرزن کان بت همایونش کرده بود از سرای بیرونش آگهی یافت از صبوری شاه که بدان آرزو نیابد راه عاجزش کرده نو رسیده زنی از تنی اوفتاده تهمتنی گفت وقتست اگر به چاره‌گری رقص دیوان برآورم به پری رخنه در مهد آفتاب کنم قلعه ماه را خراب کنم تا دگر زخم هیچ تیر زنی نرسد بر کمان پیرزنی با شه افسونگرانه خلوت خواست رفت و کرد آن فسون که باید راست در مکافات آن جهان افروز خواند بر شه فسون پیرآموز گفت اگر بایدت که کره خام زیر زین تو زود گردد رام کره رام کرده را دو سه‌بار پیش او زین کن و به رفق بحار رایضانی که کره رام کنند توسنان را چنین لگام کنند شاه را این فریب چست آمد خشت این قالبش درست آمد شوخ و رعنا خرید نوش لبی مهره بازی کنی و بوالعجبی برده پرور ریاضتش داده او خود از اصل نرم سم زاده باشه از چابکی و دمسازی صد معلق زدی به هر بازی شاه با او تکلفی در ساخت به تکلف گرفته‌ای می‌باخت وقت بازی در آن فکندی شست وقت حاجت بدین کشیدی دست ناز با آن نمود و با این خفت جگر آنجا و گوهر اینجا سفت رغبت آمد زرشک آن خفتن در ناسفته را به در سفتن گرچه از راه رشک داده شاه گرد غیرت نشست بر رخ ماه از ره و رسم بندگی نگذشت یک سر موی از آنچه بود نگشت در گمان آمدش که این چه فنست اصل طوفان تنور پیرزنست ساکنی پیشه کرد و صبر نمود صبر در عاشقی ندارد سود تا شبی خلوت آن همایون چهر فرصتی یافت با شه از سر مهر گفت کایخسرو فرشته نهاد داور مملکت به دین و به داد چون شدی راستگوی و راست‌نظر بامن از راه راستی مگذر گرچه هر روز کان گشاید کام اولش صبح باشد آخر شام تو که روز ترا زوال مباد شب تو جز شب وصال مباد صبح‌وارم چو دادی اول نوش از چه گشتی چو شام سرکه فروش گیرم از من نخورده گشتی سیر به چه انداختیم در دم شیر داشتی تا ز غصه جان نبرم اژدهائی برابر نظرم کشتنم را چه در خورد ماری گر کشی هم به تیغ خود باری به چنین ره که رهنمون بودت وین چنین بازیی که فرمودت خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام تا نپرم که تیز پر شده‌ام به خدا و به جان تو سوگند که ازین قفل اگر گشائی بند قفل گنج گهر بیندازم با به افتاد شاه در سازم شاه از آنجا که بود دربندش چون که دید اعتماد سوگندش حال از آن ماه مهربان ننهفت گفتنی و نگفتنی همه گفت کارزوی تو بر فروخت مرا آتشی درفکند و سوخت مرا سخت شد دردم از شکیبائی وز تنم دور شد توانائی تا همان پیرزن دوا بشناخت پیرزن وارم از دوا بنواخت به دروغم مزوری فرمود داشت ناخورده آن مزور سود آتش انگیختن به گرمی تو سختیی بد برای نرمی تو نشود آب جز به آتش گرم جز به آتش نگردد آهن نرم گر نه ز آنجا که با تو رای منست درد تو بهترین دوای منست آتش از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن چون شدی شمع‌وار با من راست دود دودافکن از میان برخاست کافتاب من از حمل شد شاد کی ز بردالعجوزم آید یاد چند ازین داستان طبع نواز گفت و آن نازنین شنید به ناز چون چنان دید ترک توسن خوی راه دادش به سرو سوسن بوی بلبلی بر سریر غنچه نشست غنچه بشکفت و گشت بلبل مست طوطیی دید پر شکر خوانی بی‌مگس کرد شکر افشانی ماهیی را در آبگیر افکند رطبی در میان شیر افکند بود شیرین و چربیی عجبش کرد شیرین حوالت رطبش شه چو آن نقش راپرند گشاد قفل زرین ز درج قند گشاد دید گنجینه‌ای به زر درخورد کردش از زیب‌های زرین زرد زردیست آنکه شادمانی ازوست ذوق حلوای زعفرانی ازوست آن چه بینی که زعفران زردست خنده بین زانکه زعفران خوردست نور شمع از نقاب زردی تافت گاو موسی بها به زردی یافت زر که زردست مایه طربست طین اصفر عزیز ازین سببست شه چو این داستان شنید تمام در کنارش گرفت و خفت به کام خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد خنک آنگه که کند حق گنهت طاعت مطلق خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش ز درون قوت نورش مدد نور سما شد ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی از پای تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی وجه خدا اگر شودت منظر نظر زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی گر در سرت هوای وصال است حافظا باید که خاک درگه اهل هنر شوی شوقیست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده‌ای جانم گرفته در میان عشق هجوم آورده ای ای صید کش صیاد من تاب کمندت بازده تا چند دست و پا زند صید گلو افشرده‌ای ای عقل برچین این دکان از چار سوی عافیت کامد به بد مستی برون رطل پیایی خورده‌ای چون معدن الماس شد از عمزه‌ی تو سینه‌ام رحمی که پهلو می‌نهد آنجا دل آزرده‌ای ای غیر ،دل داری تو هم اما دلت را نور کو در هر مزار افتاده است اینسان چراغ مرده‌ای گو مرغ آیی ره بتاب از ما سمندر مشربان یعنی به آتش در شدن ناید ز هر افسرده‌ای وحشی چه معنیها که تو کردی به این صورت عیان تا ره به این معنی برد کو پی به معنی برده‌ای به فرش و اسپ و استام و خزینه چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟ به خوی نیک و دانش فخر باید بدین پر کن به سینه اندر خزینه شکر چه نهی به خوان بر چون نداری به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟ چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت چه میده است و چه کشکینه‌ی جوینه اگر نبود دگر چیزی، نباشد ز گفتار نکو کمتر هزینه چو ننوازی و ندهی گشت پیدا که جز بادی نداری در قنینه ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس اگر سرکه بود یا انگبینه زمانه گند پیری سال خورده است بپرهیز،ای برادر،زین لعینه چو تو سیصد هزاران آزموده است اگر نه بیش ،باری بر کمینه نباشد جز قرین رنج واندوه قرینی کش چنین باشد قرینه بسی حنجر بریده است او به دنبه شکسته است آهنینه بابگینه به فردا چه امیدستت ؟که فردا نه موجود است همچون روز دینه نگه کن تا کجا بودی واینجا که آوردت در این بی‌در مدینه چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی که دینه است این مدینه یا کهینه یکی دریای ژرف است این، که هرگز نرسته است از هلاکش یک سفینه ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر چه باید بود با یاران به کینه؟ که از دستش نخواهد رست یک تن اگر مردینه باشد یا زنینه ز دانش نردبانی ساز و برشو بر این پیروزه چرخ پر نگینه وز این بدخو ببر از پیش آنک او نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه آنکه سر دارد کلاهت نرسدش وانکه پر آب است جاهت نرسدش هر که پست بارگاه فقر نیست در بلندی دستگاهت نرسدش هر که در خود ماند چون گردون بسی گر نگردد گرد راهت نرسدش تا نباشد همچو یوسف خواجه‌ای بندگی در قعر چاهت نرسدش تا کسی دارد به یک ذره پناه عرش اگر باشد پناهت نرسدش عرش اگر کرسی نهد در زیر پای دست بر زلف سیاهت نرسدش گرچه سر در عرش ساید آفتاب پرتو روی چو ماهت نرسدش نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک بو که بر ترک کلاهت نرسدش تا کسی نشکست کلی قلب نفس لاف از خیل و سپاهت نرسدش تا نسوزد جمله‌ی شب شمع زار یک نسیم صبحگاهت نرسدش تا کسی بر سر نگردد چون فلک طوف گرد بارگاهت نرسدش تا کسی جان ندهد از درد خمار می ز لعل عذر خواهت نرسدش گر نشد عطار یکتا همچو موی مشک از زلف دو تاهت نرسدش سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست که پیش اهل هنر منصبی بود ما را وگرنه منقبت آفتاب معلومست چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را □طریق و رسم صاحبدولتانست که بنوازند مردان نکو را دگر چون با خداوندان بقا داد نکو دارند فرزندان او را آفتاب رخ آشکاره کند جگرم ز اشتیاق پاره کند از پس پرده روی بنماید مهر و مه را دو پیشکاره کند شوق رویش چو روی پر از اشک روی خورشید پر ستاره کند لعل دانی که چیست رخش لبش خون خارا ز سنگ خاره کند هر که او روی چو گلش خواهد مدتی خار پشتواره کند در میان با کسی همی آید کان کس اول ز جان کناره کند عاشقانی که وصل او طلبند همه را دوع در کواره کند بالغان در رهش چو طفل رهند جمله را گور گاهواره کند تا کسی روی او نداند باز چهره‌ی مردم آشکاره کند نور رویش ز هر دریچه‌ی چشم چون سیه پوش شد نظاره کند عشق او در غلط بسی فکند چون نداند کسی چه چاره کند نتوانیم توبه کرد ز عشق توبه را صد هزار باره کند شیر عشقش چو پنجه بگشاید عقل را طفل شیرخواره کند زور یک ذره عشق چندان است که ز هر سو جهان گذاره کند ضربت عشق با فرید آن کرد که ندانم که صد کتاره کند هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی الا بر آن که دارد با دلبری وصالی دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی خرم تنی که محبوب از در فرازش آید چون رزق نیکبختان بی محنت سالی همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی اول که گوی بردی من بودمی به دانش گر سودمند بودی بی دولت احتیالی سال وصال با او یک روز بود گویی و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی ایام را به ماهی یک شب هلال باشد وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی این چه دامی است که از سنبل مشکین داری که به هر حلقه‌ی آن صد دل مسکین داری همه را نیش محبت زده‌ای بر دل ریش این چه نوشی است که در چشمه‌ی نوشین داری خون بها از تو همین بس که ز خون دل من دست رنگین و کف پای نگارین داری عرقت خوشه‌ی پروین و رخت خرمن ماه وه که بر خرمن مه خوشه‌ی پروین داری همه صاحب نظران بر سر راهت جمعند خیز و بخرام اگر قصد دل و دین داری به چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجب گر خط و عارض خود سبزه و نسرین داری من اگر سنگ تو بر سینه زنم عیب مکن زان که در سینه‌ی سیمین دل سنگین داری از شکرپاشی کلک تو فروغی پیداست که به خاطر هوس آن لب شیرین داری سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه چنین آرد فسانه در میانه که پیش از وصل یوسف بود روزی زلیخا را عجب دردی و سوزی ز دل صبر و ز تن آرام رفته شکیب از جان غم فرجام رفته نه در خانه به کاری بند گشتی نه در بیرون به کس خرسند گشتی مژه پر آب و دل پرخون همی رفت درون می‌آمد و بیرون همی رفت بدو گفت آن بلنداقبال دایه که: «ای مه پایه‌ی خورشید سایه نمی‌دانم که امروزت چه حال است که جانت غرق دریای ملال است بگو کین بیقراری از که داری؟ ز نو رنجی که داری از که داری؟» بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز به کار خویش سرگردانم امروز غمی دارم، ندانم کین غم از چیست ز جانم سر زده این ماتم از کیست» چو یوسف همنشین شد با زلیخا شبا روزی قرین شد با زلیخا شبی پیش زلیخا راز می‌گفت غم و اندوه پیشین باز می‌گفت زلیخا چون حدیث چاه بشنید بسان ریسمان بر خویش پیچید فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست که جانش در غم جانسوز بوده‌ست حساب روز و مه چون نیک برداشت به پیش او یقین شد آنچه پنداشت بلی داند دلی کگاه باشد که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد شنیده‌ستم که روز کرد لیلی به قصد فصد سوی نیش میلی چو زد لیلی یکی نیش از پی خون به وادی رفت خون از دست مجنون بیا جامی ز بود خود بپرهیز! ز پندار وجود خود بپرهیز! مصفا شو ز مهر و کینه‌ی خویش! مصیقل کن رخ آیینه‌ی خویش! شود چشم دلت روشن بدان نور نماند سر جانان بر تو مستور اگر دردت دوای جان نگردد غم دشوار تو آسان نگردد که دردم را تواند ساخت درمان اگر هم درد تو درمان نگردد دمی درمان یک دردم نسازی که بر من درد صد چندان نگردد که یابد از سر زلف تو مویی که دایم بی سر و سامان نگردد که یابد از سر کوی تو گردی که همچون چرخ سرگردان نگردد که یابد از می عشق تو بویی که جانش مست جاویدان نگردد ندانم تا چه خورشیدی است عشقت که جز در آسمان جان نگردد دلا هرگز بقای کل نیابی که تا جان فانی جانان نگردد یقین می‌دان که جان در پیش جانان نیابد قرب تا قربان نگردد اگر قربان نگردد نیست ممکن که بر تو عمر تو تاوان نگردد چو خفاشی بمیری چشم بسته اگر خورشید تو رخشان نگردد اگر آدم کفی گل بود گو باش به گل خورشید تو پنهان نگردد در آن خورشید حیران گشت عطار چنان جایی کسی حیران نگردد ناز جنگ‌آمیز جانان برنتابد هر دلی ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی ناز مشعل‌دار سلطان برنتابد هر دلی عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف جرعه‌ی می را دو مهمان برنتابد هر دلی سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی تن نماند منت جان چون بری خاقانیا ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد هزار عاشق داری تو را به جان جویان که تا سعادت و دولت ز ما که را خواهد ز عشق عاشق درویش خلق در عجبند که آنچ رشک شهانست او چرا خواهد عجب نباشد اگر مرده‌ای بجوید جان و یا گیاه بپژمرده‌ای صبا خواهد و یا دو دیده کور از خدا بصر جوید و یا گرسنه ده ساله‌ای نوا خواهد همه دعا شده‌ام من ز بس دعا کردن که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد ولی به چشم تو من رنگ کافران دارم که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد چنان برآید صورت که بست صورتگر چنان بود تن خسته کیش دوا خواهد ز آفتاب مزن گفت و گوی چون سایه ز سایه ذره گریزد همه ضیا خواهد زهی سخاوت و ایثار شمس تبریزی که شمس گنبد خضرا از او عطا خواهد در فراق روی جانان بر نتابد بیش ازین سینه داغ هجر آنان بر نتابد بیش ازین با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر شور این شیرین زبانان بر نتابد بیش ازین پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر می‌کن، که پیر قوت دست جوانان بر نتابد بیش ازین مهربانا، گر توانی رحم کن بر کار ما زانکه کار ناتوانان بر نتابد بیش ازین چند راند چون سگان ما را رقیب از کوی تو؟ گرگ با چوب شبانان بر نتابد بیش ازین اوحدی، این گریه کمتر کن، که خاک کوی دوست آب چشم مهربانان برنتابد بیش ازین طبع یار نازنین در خواب نوشین سحر ناله‌ی فریاد خوانان برنتابد بیش ازین کودکی از جمله آزادگان رفت برون با دو سه همزادگان پایش ازان پویه درآمد ز دست مهر دل و مهره پشتش شکست شد نفس آن دو سه همسال او تنگ‌تر از حادثه حال او آنکه ورا دوسترین بود گفت در بن چاهیش بباید نهفت تا نشود راز چو روز آشکار تا نشویم از پدرش شرمسار عاقبت اندیش‌ترین کودکی دشمن او بود در ایشان یکی گفت همانا که در این همرهان صورت این حال نماند نهان چونکه مرا زین همه دشمن نهند تهمت این واقعه بر من نهند زی پدرش رفت وخبردار کرد تا پدرش چاره آن کار کرد هرکه درو جوهر دانائیست بر همه چیزیش توانائیست بند فلک را که تواند گشاد؟ آنکه بر او پای تواند نهاد چون ز کم و بیش فلک درگذشت کار نظامی ز فلک برگذشت دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش تا به دنباله‌ی این کار ببینم حالش جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش خلقی آغشته به خون از مژه فتانش مژده‌ی قتل مرا داد و به تعجیل گذشت ترسم آخر گذرد عمر من از اهمالش گر بیاید ز سفر یار پری‌پیکر من می‌رود جان گران مایه به استقبالش دلم از نقطه‌ی سودای غمش خالی نیست تا کشیدم به نظر صورت مشکین خالش هر دلیلی که حکیم از دم شب کرد بیان هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش هر مریضی که طبیبش تو شکرلب باشی بهر آن است که بهتر نشود احوالش به امیدی ز چمن دسته‌ی سنبل برخاست که سر زلف دراز تو کند پامالش زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش مالک اختر فیروز ملک ناصردین که به هر کار خدا خواست مبارک فالش خسروان بهر سجودش همه بر خاک افتند هر کجا خامه‌ی نقاش کشد تمثالش خسروا کام فروغی همه جا کام تو باد شکرلله که خدا داد همه آمالش چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا نشد مجنون آن لیلی بجز لیلی صد مجنون هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر که این بی‌چونتر است اندر میان عالم بی‌چون ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان کز آن شیر اجل شیران نمی‌میزند الا خون بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون باده خوردن به ساتکینی در از هنر نیست بلکه هست خطر خفتن و رفتن است حاصل او وز خطرهای مجلس اینت بتر کردن قذف و کینه جستن مهر گفتن ناصواب و جستن شر هر که او خورد ساتکینی زان جز چنین چیزها نبندد بر چون همه رنج هست و راحتی نی مردمی کن مرا بده تو مخور آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین روی سیاه چرده و زلف سیاه کار چشم سیاه تنگ خوش جاودانه بین در باغ عارضش ز برای شکار دل زلف چو دام بنگر و خال چو دانه بین با آن غرور و غفلت و خردی و بیخودی یک بوسه زو طلب کن و پنجه بهانه بین گرد میان لاغر آن خان نیکوان پیچیده دایم آن کمر تنگ خانه بین از دست زلف هندوی او جور می‌برم بخت مرا نگه کن و حال زمانه بین مرد اوحدی ز داغ غمم او هزار بار با آن دو دل حکایت مرد یگانه بین چو شیرین را ز قصر آورد شاپور ملک را یافت از میعاد گه دور فرود آوردش از گلگون رهوار به گلزار مهین بانو دگر بار چمن را سرو داد و روضه را حور فلک را آفتاب و دیده را نور پرستاران و نزدیکان و خویشان که بودند از پی شیرین پریشان چو دیدندش زمین را بوسه دادند زمین گشتند و در پایش فتادند بسی شکر و بسی شکرانه کردند جهانی وقف آتش خانه کردند مهین بانو نشاید گفت چون بود که از شادی ز شادروان برون بود چو پیری کو جوانی باز یابد بمیرد زندگانی باز یابد سرش در بر گرفت از مهربانی جهان از سر گرفتش زندگانی نه چندان دلخوشی و مهر دادش که در صد بیت بتوان کرد یادش ز گنج خسروی و ملک شاهی فدا کردش که میکن هر چه خواهی شکنج شرم در مویش نیاورد حدیث رفته بر رویش نیاورد چو می‌دانست کان نیرنگ سازی دلیلی روشن است از عشق بازی دگر کز شه نشانها بود دیده وزان سیمین بران لختی شنیده سر خم بر می جوشیده می‌داشت به گل خورشید را پوشیده می‌داشت دلش می‌داد تا فرمان پذیرد قوی دل گردد و درمان پذیرد نوازشهای بی‌اندازه کردش همان عهد نخستین تازه کردش همان هفتاد لعبت را بدو داد که تا بازی کند با لعبتان شاد دگر ره چرخ لعبت باز دستی به بازی برد با لعبت پرستی چو شیرین باز دید آن دختران را ز مه پیرایه داد آن اختران را همان لهو و نشاط اندیشه کردند همان بازار پیشین پیشه کردند ز تب نالان شدی جانان عاشق بلا گردان جانت جان عاشق ز سوز ناله‌ی عاشق گدازت به گردون می‌رسد افغان عاشق تب گرم تو عالم را سیه کرد ز خود بر سینه‌ی سوزان عاشق دمی صد بار از درد تو می‌مرد اجل می‌برد اگر فرمان عاشق به بالینت دمی نبود که گرید نیالاید به خون دامان عاشق کشی گر آهی از دل خیزد آتش ز جان عاشقان جانان عاشق به جان محتشم نه درد خود را که باشد درد و محنت زان عاشق عجب دلی که به عشق بت است پیوسته عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته بمال چشم دلا بهترک از این بنگر مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته دو کف به سوی دعا سوی بحر می‌رانی نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته میان گلبن دل جان بخسته از خاری ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته میان دل چو برآید غبار و طبل و علم هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را فصل نوبهار آمد، جام جم چه می‌جویی از می کهن پرکن، کاسه‌ی سفالین را آن که در نظر بازی ، عیب کوه‌کن کردی کاش یک نظر دیدی، عشوه‌های شیرین را باد غیرت آتش زد، در سرای عطاران تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را گر ز قد رخسارت، مژده‌ای به باغ آرند باغبان بسوزاند، شاخ سرو و نسرین را چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را در کمال خرسند، نیش غم توان خوردن گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان گریه خود دام زنست گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم زن در آمد ازطریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو است تو مرا در دردها بودی دوا من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا جان تو کز بهر خویشم نیست این از برای تستم این ناله و حنین خویش من والله که بهر خویش تو هر نفس خواهد که میرد پیش تو کاش جانت کش روان من فدا از ضمیر جان من واقف بدی چون تو با من این چنین بودی بظن هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن خاک را بر سیم و زر کردیم چون تو چنینی با من ای جان را سکون تو که در جان و دلم جا می‌کنی زین قدر از من تبرا می‌کنی تو تبرا کن که هستت دستگاه ای تبرای ترا جان عذرخواه یاد می‌کن آن زمانی را که من چون صنم بودم تو بودی چون شمن بنده بر وفق تو دل افروختست هرچه گویی پخت گوید سوختست من سپاناخ تو با هرچم پزی یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی کفر گفتم نک بایمان آمدم پیش حکمت از سر جان آمدم خوی شاهانه‌ی ترا نشناختم پیش تو گستاخ خر در تاختم چون ز عفو تو چراغی ساختم توبه کردم اعتراض انداختم می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن می‌کشم پیش تو گردن را بزن از فراق تلخ می‌گویی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن در تو از من عذرخواهی هست سر با تو بی من او شفیعی مستمر عذر خواهم در درونت خلق تست ز اعتماد او دل من جرم جست رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین ای که خلقت به ز صد من انگبین زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد در میانه گریه‌ای بر وی فتاد گریه چون از حد گذشت و های های زو که بی گریه بد او خود دلربای شد از آن باران یکی برقی پدید زد شراری در دل مرد وحید آنک بنده‌ی روی خوبش بود مرد چون بود چون بندگی آغاز کرد آنک از کبرش دلت لرزان بود چون شوی چون پیش تو گریان شود آنک از نازش دل و جان خون بود چونک آید در نیاز او چون بود آنک در جور و جفااش دام ماست عذر ما چه بود چو او در عذر خاست زین للناس حق آراستست زانچ حق آراست چون دانند جست چون پی یسکن الیهاش آفرید کی تواند آدم از حوا برید رستم زال ار بود وز حمزه بیش هست در فرمان اسیر زال خویش آنک عالم مست گفتش آمدی کلمینی یا حمیرا می‌زدی آب غالب شد بر آتش از نهیب ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب چونک دیگی حایل آمد هر دو را نیست کرد آن آب را کردش هوا ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی باطنا مغلوب و زن را طالبی این چنین خاصیتی در آدمیست مهر حیوان را کمست آن از کمیست ای ز شب وصل گرانمایه‌تر وز علم صبح سبک سایه‌تر سایه صفت چند نشینی به غم خیز که بر پای نکوتر علم چون ملکان عزم شد آمد کنند نقل بنه پیشتر از خود کنند گر ملکی عزم ره آغاز کن زین به نوا تر سفری ساز کن پیشتر از خود بنه بیرون فرست توشه فردای خود اکنون فرست خانه زنبور پر از انگبین از پی آنست که شد پیش بین مور که مردانه صفی می‌کشد از پی فردا علفی می‌کشد هر که جهان خواهد کاسانخورد تابستان برگ زمستان خورد جز من و تو هر که در این طاعتند صیرفی گوهر یکساعتند همت کس عاقبت اندیش نیست بینش کس تا نفسی بیش نیست منزل ما کز فلکش بیشیست منزلت عاقبت اندیشیست نیست بهر نوع که بینم بسی عاقبت اندیشتر از ما کسی کامه وقت ارچه ز جان خوشترست عاقبت اندیشی ازان خوشترست ما که ز صاحب خبران دلیم گوهرییم ار چه ز کان گلیم ز آمدنی آمده ما را اثر وز شدنیها شده صاحب نظر خوانده به جان ریزه اندیشناک ابجد نه مکتب ازین لوح خاک کس نه بدین داغ تو بودی و من نوبر این باغ تو بودی و من خاک تو آنروز که می‌بیختند از پی معجون دل آمیختند خاک تو آمیخته رنجهاست در دل این خاک بسی گنجهاست قیمت این خاک به واجب شناس خاکسپاسی بکن ای ناسپاس منزل خود بین که کدامست راه وامدن و رفتن از این جایگاه زامدن این سفرت رای چیست باز شدن حکمت از اینجای چیست اول کاین ملک بنامت نبود وین ده ویرانه مقامت نبود فر همای حملی داشتی اوج هوای ازلی داشتی گرچه پر عشق تو غایت نداشت راه ابد نیز نهایت نداشت مانده شدی قصد زمین ساختی سایه بر این آب و گل انداختی باز چو تنگ آیی ازین تنگنای دامن خورشید کشی زیر پای گرچه مجرد شوی از هر کسی بر سر آن نیز نمانی بسی جز بتردد سر و کاریت نیست بر سر یک رشته قراریت نیست مفلس بخشنده توئی گاه جود تازه دیرینه توئی در وجود بگذر از این مادر فرزند کش آنچه پدر گفت بدان دار هش در پدر خود نگر ای ساده مرد سنت او گیر و نگر تا چه کرد منتظر راحت نتوان نشست کان به چنین عمر نیاید بدست گر نفسی طبع نواز آمدی عمر به بازی شده باز آمدی غم خور و بنگر ز کدامین گلی شاد نشسته به کدامین دلی آنکه بدو گفت فلک شاد باش آن نه منم وان نه تو آزاد باش ما ز پی رنج پدید آمدیم نز جهت گفت و شنید آمدیم تا ستد و داد جهانی که هست راست نداریم به جانی که هست زامدنت رنگ چرا چون میست کامدنی را شدنی در پیست تا کی و تا کی بود این روزگار وامدن و رفتن بی‌اختیار شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست شک به وجودست که هم هیچ نیست تیز مپر چون به درنگ آمدی زود مرو دیر به چنگ آمدی وقت بیاید که روا رو زنند سکه ما بر درمی نو زنند تازه کنند این گل افکنده را باز هم آرند پراکنده را ای که از امروز نه‌ای شرمسار آخر از آنروز یکی شرم دار اینهمه محنت که فراپیش ماست اینت صبورا که دل ریش ماست مرکب این بادیه دینست و بس چاره این کار همین است و بس سختی ره بین و مشو سست ران سست گمانی مکن ای سخت جان آینه جهد فرا پیش دار درنگر و پاس رخ خویش دار عذر ز خود دار و قبول از خدای جمله ز تسلیم قدر در میای من اگر پرغم اگر شادانم عاشق دولت آن سلطانم تا که خاک قدمش تاج من است اگرم تاج دهی نستانم تا لب قند خوشش پندم داد قند روید بن هر دندانم گلم ار چند که خارم در پاست یوسفم گر چه در این زندانم هر کی یعقوب من است او را من مونس زاویه احزانم در وصال شب او همچو نیم قند می نوشم و در افغانم پای من گر چه در این گل مانده‌ست نه که من سرو چنین بستانم ز جهان گر پنهانم چه عجب که نهان باشد جان من جانم گر چه پرخارم سر تا به قدم کوری خار چو گل خندانم بوده‌ام ممن توحید کنون ممنان را پس از این ایمانم سایه شخصم و اندازه او قامتش چند بود چندانم هر کی او سایه ندارد چو فلک او بداند که ز خورشیدانم قیمتم نبود هر چند زرم که به بازار نیم در کانم من درون دل این سنگ دلان چون زر و خاک به کان یک سانم چونک از کان جهان بازرهم زان سوی کون و مکان من دانم بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ پدر جست و برزد یکی سرد باد بنالید و مژگان به هم بر نهاد همی گفت زار ای نبرده جوان سرافراز و از تخمه پهلوان نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه کرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا نبیره جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمه‌ی نامدار بریدن دو دستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست کدامین پدر هرگز این کار کرد سزاوارم اکنون به گفتار سرد به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را نکوهش فراوان کند زال زر همان نیز رودابه‌ی پرهنر بدین کار پوزش چه پیش آورم که دل‌شان به گفتار خویش آورم چه گویند گردان و گردنکشان چو زین سان شود نزد ایشان نشان چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه چرا روز کردم برو بر سیاه پدرش آن گرانمایه‌ی پهلوان چه گوید بدان پاک‌دخت جوان برین تخمه‌ی سام نفرین کنند همه نام من نیز بی‌دین کنند که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه بفرمود تا دیبه‌ی خسروان کشیدند بر روی پور جوان همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمه‌ی خویش بنهاد روی به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند همان خیمه و دیبه‌ی هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامه‌ی خسروی کرد چاک همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان چو اندیشه‌ی گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی گر ایشان به من چند بد کرده‌اند و گر دود از ایران برآورده‌اند دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد با تو نقشی که در تصور ماست بزبان قلم نیاید راست حاجت ما توئی چرا که ز دوست حاجتی به ز دوست نتوان خواست ماه تا آفتاب روی تو دید اثر مهر در رخش پیداست سخن باده با لبت بادست صفت مشک باخط تو خطاست در چمن ذکر نارون می‌رفت قامتت گفت بر کشیده‌ی ماست سرو آزاد پیش بالایت راستی را چو بندگان بر پاست او چو آزاد کرده‌ی قد تست لاجرم دست او چنان بالاست فتنه بنشان و یک زمان بنشین که قیامت ز قامتت برخاست هر که بینی بجان بود قائم جان وامق چو بنگری عذراست از صبا بوی روح می‌شنوم دم عیسی مگر نسیم صباست عمر خواجو بباد رفت و رواست زانک بی دوست عمر باد هواست مرا آن دلبر پنهان همی‌گوید به پنهانی به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی خداوندا تو می‌دانی که صحرا از قفص خوشتر ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی شهری است بزرگ و ما دروییم آبی است حیات و ما سبوییم بویی به مشام ما رسیده است ما زنده بدان نسیم و بوییم بازیچه مدان، تو خواجه، ما را ما از صفت جلال اوییم چوگان حیات تا بخوردیم در راه به سر دوان چو گوییم تا خوی صفات او گرفتیم نشناخت کسی که در چه خوییم؟ می‌گفت عراقی از سر سوز: ما نیز برای گفت و گوییم می‌نبینی که روزگار چه کرد به فلک برکشید دونی را بر سر آدمی مسلط کرد آنچنان خر فراخ کونی را آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن ز آیینه ندیده‌ست او الا سیهی آهن از آب حیات تو دور است به ذات تو کز کبر برآید او بالا مثل روغن پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد از لذت آن بوسه ای روت مه روشن گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن در سینه خیال او وان گاه غم و غصه در آب حیات او وانگه خطر مردن قلب زنی چند که برخاستند قالبی از قلب نو آراستند چون شکم از روی بکن پشتشان حرف نگهدار ز انگشتشان پیش تو از نور موافق‌ترند وز پست از سایه منافق‌ترند ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود ساده به دیدار و کره در وجود جور پذیران عنایت گذار عیب نویسان شکایت شمار مهر، دهن در دهن آموخته کینه، گره بر گره اندوخته گرم ولیک از جگر افسرده‌تر زنده ولی از دل خود مرده‌تر صحبتشان بر محل در مزن مست نه‌ای پای درین گل مزن خازن کوهند مگو رازشان غمز نخواهی مده آوازشان لاف زنان کز تو عزیزی شوند جهد کنان کز تو به چیزی شوند چون بود آن صلح ز ناداشتی خشم خدا باد بر آن آشتی هر نفسی کان غرض‌آمیز شد دوستیی دشمنی‌انگیز شد دوستیی کان ز توئی و منیست نسبت آن دوستی از دشمنیست زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر عیب ترا دوست چه داند؟ هنر دوست بود مرهم راحت رسان گرنه رها کن سخن ناکسان گربه بود کز سر هم پوستی بچه خود را خورد از دوستی دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار پرده‌درند اینهمه چون روزگار جمله بر آن کز تو سبق چون برند سکه کارت بچه افسون برند با تو عنان بسته صورت شوند وقت ضرورت به ضرورت شوند دوستی هر که ترا روشنست چون دلت انکار کند دشمنست تن چه شناسد که ترا یار کیست دل بود آگه که وفادار کیست یکدل داری و غم دل هزار یک گل پژمرده و صد نیش خار ملک هزارست و فریدون یکی غالیه بسیار و دماغ اندکی پرده درد هر چه درین عالمست راز ترا هم دل تو محرمست چون دل تو بند ندارد بر آن قفل چه خواهی ز دل دیگران گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست راز تو چون روز به صحرا چراست گر دل تو نز تنکی راز گفت شیشه که می خورد چرا باز گفت چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وا مگیر پای نهادی چو درین داوری کوش که همدست به دست آوری تا نشناسی گهر یار خویش یاوه مکن گوهر اسرار خویش یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش عاشق صدساله‌ام توبه کجا من کجا توبه صدساله را یار دراشکست دوش باده خلوت نشین در دل خم مست شد خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد محتسب عقل را دست فروبست دوش گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار صباح عید بده ساغریکه در رمضان بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد محاسب خردش در نیاورد به شمار غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان «توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار» بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد «شراب و سبزه و آب روان و روی نگار» بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق دعای دولت شاه جهان کنی تکرار جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق خدایگان جهان پادشاه گیتی دار ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون شهاب عزم سریعش به باد داده قرار هم از مثر رمحش ستاره در لرزه هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت درست مغربی مهر شد تمام عیار کرم پناه جوادیکه هست در جنبش جهان و هرچه در او هست خوار و بی‌مقدار خدایگانا آنی که با معالی تو خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار» کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش کهینه بنده‌ی امرت سماک نیزه گذار همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را در این حدیقه‌ی زنگارگون مسیر و مدار به کامرانی و اقبال باش تا باید ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد خلیفت وار نور صبح گاهی جهان بستد سپیدی از سیاهی فلک را چتر بد سلطان ببایست که الحق چتر بی‌سلطان نشایست در آوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز بدین تخت روان با جام جمشید به سلطانی برآمد نام خورشید ز دولتخانه این هفت فغفور سخن را تازه‌تر کردند منشور طغان شاه سخن بر ملک شد چیر قراخان قلم را داد شمشیر بدین شمشیر هر کو کار کم کرد قلم شمشیر شد دستش قلم کرد من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده بدین دل کز کدامین در در آیم کدامین گنج را سر برگشایم چه طرز آرم که ارز آرد زبان را چه برگیرم که در گیرد جهان را درآمد دولت از در شاد در روی هزارم بوسه خوش داد بر روی که کار آمد برون از قالب تنگ کلیدت را در گشادند آهن از سنگ چنین فرمود شاهنشاه عالم که عشقی نوبرآر از راه عالم که صاحب حالتان یکباره مردند زبی‌سوزی همه چون یخ فسردند فلک را از سر خنجر زبانی تراشیدی ز سر موی معانی عطارد را قلم مسمار کردی پرند زهره بر تن خار کردی چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر سلیمانی گشادن گرت خواهیم کردن حق‌شناسی نخواهی کردن آخر ناسپاسی و گر با تو دم ناساز گیریم چو فردوسی زمزدت باز گیریم توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن دلم چو دید دولت را هم آواز ز دولت کرد بر دولت یکی ناز و گر چون مقبلان دولت پرستی طمع را میل در کش باز رستی که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن ز من فربه تران کاین جنس گفتند به بازوی ملوک این لعل سفتند به دولت داشتند اندیشه را پاس نشاید لعل سفتن جز به الماس سخنهائی ز رفعت تا ثریا به اسباب مهیا شد مهیا منم روی از جهان در گوشه کرده کفی پست جوین ره توشه کرده چو ماری بر سر گنجی نشسته ز شب تا شب بگردی روزه بسته چو زنبوری که دارد خانه تنگ در آن خانه بود حلوای صد رنگ به فر شه که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست چو خواهم مرغم از روزن درآید زمین بشکافد و ماهی برآید از آن دولت که باداعداش بر هیچ به همت یاریی خواهم دگر هیچ بسا کارا که شد روشن‌تر از ماه به همت خاصه همت همت شاه گر از دنیا وجوهی نیست در دست قناعت را سعادت باد کان هست همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل چه آصف ظل ظل‌الله عبداله دریا دل خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل عموم سجده‌ی شکر ظهور او رسانیده سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل عقیم‌الطبع شد در زادن شه مادر دوران چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان به صد منت‌کشی طغراکش احکام او طغرل نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل تصرف‌های طبع میرزا سلمانیش دارد به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل خروج زر ز مخزن‌های او وقت کم‌احسانی خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل تعالی‌الله از آن دریا که از وی این در یکتا برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و می‌گوید که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل مرا کایام از قدرت زبان دهر می‌خواند در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمه‌ی حیوان شراب وی به آن جان‌پروری زهری شود قاتل عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت بجای جد و اب قائم‌مقامی را بود قایل تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت دگر نایب مناب جد عالی داور عادل خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی در عشق آفتاب تو همخرقه منی والله که عاشقی و بگویم نشان عشق بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی از گردشی کنار زمین چون ارم کنی وز گردشی دگر چه درختان که برکنی شمعی است آفتاب و تو پروانه‌ای به فعل پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی پوشیده‌ای چو حاج تو احرام نیلگون چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست والله چه نکته‌هاست در این سینه گفتنی یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز با مریدی گفت دایم در گداز تا چو اندر عشق بگدازی تمام پس شوی از ضعف چون مویی مدام چون شود شخص تو چون مویی نزار جایگاهی سازدت در زلف یار هرک چون مویی شود در کوی او بی شک او مویی شود در موی او گر تو هستی راه بین و دیده ور موی در موی این چنین بین درنگر گر سر مویی نماند از خودیت هفت دوزخ سر برآید از بدیت دانی که کجا جویی ما را به گه جستن در گردش چشم او آن نرگس آبستن در دل چو خیال او تابد ز جمال او دل بند بدراند او را نتوان بستن طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا پستان کریم او آغاز کند جستن دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی از سینه بپریدن هر ساعت برجستن دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟ دستی بزن برآور این پای در گلم را دستم چو شد حمایل در گردن خیالت پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را بردند پیش قاضی از قتل من حکایت او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی بر آستان خود نه تابوت و محملم را تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را روی ننمود یار چتوان کرد نیست تدبیر کار، چتوان کرد؟ بر درش هر چه داشتم بردم نپذیرفت یار، چتوان کرد؟ از گل روی یار قسم دلم نیست جز خارخار، چتوان کرد؟ بوده‌ام بر درش عزیز بسی گشتم این لحظه خوار، چتوان کرد؟ بر مراد دلم نمی‌گردد گردش روزگار چتوان کرد؟ غم بسیار هست و نیست دریغ، با غمم غمگسار چتوان کرد؟ از پی صید دل نهادم دام لاغر آمد شکار، چتوان کرد؟ چند باشی، عراقی، از پس دل درهم و سوکوار، چتوان کرد؟ چو چندی برآمد برین روزگار شب و روز آسایش آموزگار چنان بد که در کوه چین آن زمان دد و دام بودی فزون از گمان ددی بود مهتر ز اسپی بتن فروهشته چون مشک گیسو رسن به تن زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه دو چنگش به کردار چنگ هژبر خروشش همی‌برگذشتی ز ابر همی سنگ را درکشیدی به دم شده روز ازو بر بزرگان دژم ورا شیر کپی همی‌خواندند ز رنجش همه بوم در ماندند یکی دختری داشت خاتون چوماه اگر ماه دارد دو زلف سیاه دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم دو بی جاده خندان و نرگس دژم بران دخت لرزان بدی مام وباب اگر تافتی بر سرش آفتاب چنان بد که روزی پیاده به دشت همی گرد آن مرغزاران بگشت جهاندار خاقان ز بهر شکار بدشتی دگر بود زان مرغزار همان نیز خاتون به کاخ اندورن همی رای زد با یکی رهنمون چوآن شیر کپی ز کوهش بدید فرود آمد او را به دم درکشید بیک دم شد او از جهان در نهان سرآمد بران خوب چهره جهان چو خاقان شنید آن سیه کرد روی همان مادرش نیر بر کند موی ز دردش همه ساله گریان بدند چو بر آتش تیز بریان بدند همی چاره جستند زان اژدها که تا چین کی آید ز چنگش رها چو بهرام جنگ مقاتوره کرد وزان مرد جنگی برآورد گرد همی‌رفت خاتون بدیدار اوی بهر کس همی‌گفت کردار اوی چنان بد که یک روز دیدش سوار از ایران همان نیز صد نامدار پیاده فراوان به پیش اندرون همی‌راند بهرام با رهنمون بپرسید خاتون که این مرد کیست که با برز و با فره‌ی ایزدیست بدو گفت کهتر که دوری ز کام که بهرام یل راندانی بنام به ایران یکی چند گه شاه بود سرتاج او برتر از ماه بود بزرگانش خوانند بهرام گرد که از خسروان نام مردی ببرد کنون تا بیامد ز ایران بچین به لرزد همی زیر اسپش زمین خداوند خواند همی مهترش همی تاج شاهی نهد بر سرش بدو گفت خاتون که با فراوی سز دگر بنازیم در پر اوی یکی آرزو زو بخواهم درست چو خاقان نگردد بدان کارسست بخواهد مگر ز اژدها کین من برو بشنود درد و نفرین من بدو گفت کهتر گر این داستان بخواند برو مهتر راستان تو از شیر کپی نیابی نشان مگر کشته و گرگ پایش کشان چو خاتون شنید این سخن شاد شد ز تیمار آن دختر آزاد شد همی‌تاخت تا پیش خاقان رسید یکایک بگفت آنچ دید وشنید بدو گفت خاقان که عاری بود بجایی که چون من سواری بود همی شر کپی خورد دخترم بگوییم و ننگی شود گوهرم ندانند کان اژدهای دژم همی کوه آهن رباید به دم اگر دختر شاه نامی بود همان شاه را جان گرامی بود بدو گفت خاتون که من کین خویش بخواهم ز بهر جهان بین خویش اگر ننگ باشد وگر نام من بگویم برآید مگر کام من برآمد برین نیز روز دراز نهانی ز هرکس همی‌داشت راز چنان بد که خاقان یکی سور کرد جهان را بران سور پر نور کرد فرستاد بهرام یل رابخواند چو آمدش برتخت زرین نشاند چو خاتون پس پرده آوا شنید بشد تیز و بهرام یل را بدید فراوانش بستود وکرد آفرین که آباد بادا بتو ترک و چین یکی آرزو خواهم از شهریار که باشد بران آرزو کامگار بدو گفت بهرام فرمان تو راست برین آرزو کام و پیمان تو راست بدو گفت خاتون کز ایدر نه دور یکی مرغزارست زیبای سور جوانان چین اندران مرغزار یکی جشن سازند گاه بهار ازان بیشه پرتاب یک تیروار یکی کوه بینی سیه‌تر ز قار بران کوه خارا یکی اژدهاست که این کشور چین ازو در بلاست یکی شیر کپیش خواند همی دگر نیز نامش نداند همی یکی دخترم بد ز خاقان چین که خورشید کردی برو آفرین از ایوان بشد نزد آن جشنگاه که خاقان به نخچیر بد با سپاه بیامد ز کوه اژدهای دژم کشید آن بهار مرا او بدم کنون هر بهاری بران مرغزار چنان هم بیاید ز بهر شکار برین شهر ما را جوانی نماند همان نامور پهلوانی نماند شدند از پی شیرکپی هلاک برانگیخت از بوم آباد خاک سواران چینی ومردان کار بسی تاختند اندران کوهسار چو از دور بینند چنگال اوی برو پشت و گوش و سر و یال اوی بغرد بدرد دل مرد جنگ مر او را چه شیر و چه پیل و نهنگ کس اندر نیارد شدن پیش اوی چوگیرد شمار کم و بیش اوی بدو گفت بهرام فردا پگاه بیایم ببینم من این جشنگاه به نیروی یزدان که او داد زور بلند آفریننده‌ی ماه وهور بپردازم از اژدها جشنگاه چو بشگیر ما را نمایند راه روم به حجره خیاط عاشقان فردا من درازقبا با هزار گز سودا ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر زهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد به زخم نادره مقراض اهبطوا منها ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا دل‌ست تخته پرخاک او مهندس دل زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین که قطره‌ای را چون بخش کرد در دریا به جبر جمله اضداد را مقابله کرد خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها شه به چنین وقت برآهنگ می رخش طرب کرد روان پی به پی باده همی خورد و نمی‌خورد غم عیش همی کرد و نمی کرد کم ریخته ساقی منی رنگین به جام می ز لب شاه رسیده به کام گرم شد آوازه که خورشید شرق تافته شد بر خط مغرب چو برق ناصردین و شه کشور کشای تیغ برآورد و بکین کرد رای راند زلکهنوتی و دریای هند تا سپهش گرد برآرد زسند نیست جز ین در شب و روزش سخن کین منم اسکندر دارا شکن مردمک دیده‌ی من کیقباد کافسرجد ، فر بزرگیش داد گرچه جهانگیر شد و تاجدار نیست جهاندیده‌تر از من بکار تخت پدر کز پی پای من ست هر همه دانند که جای من ست حاصل ازین حادثه کامد پدر شاه جهان یافت پیاپی خبر کرد اشارت که دلیران رزم ساخته دارند همه ساز عزم جمع شدند از امرای دیار از ملک و خان و شه و شهریار تیغ زنان همه اقلیم هند نیزه گذاران نواحی سند روز دوشنبه، بگه‌ی چاشت گاه در مه ذی الحجه، به پایان ماه رایت منصور و به بالا کشید ماه علم سر به ثریا کشید ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا لا در چهار بالش وحدت کشد تو را جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی هژده هزار عالم ازین سوی لا رها از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق از تیه لا به منزل الا الله اندرآ دروازه‌ی سرای ازل دان سه حرف عشق دندانه‌ی کلید ابد دان دو حرف لا لا حاجبی است بر در الا شده مقیم کو ابلهان باطله را می‌زند قفا بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست دین گنج خانه‌ی حق و لا شکل اژدها حد قدم مپرس که هرگز نیامده است در کوچه‌ی حدوث عماری کبریا از حله‌ی حدوث برون شو دو منزلی تا گویدت فرشته‌ی وحدت که مرحبا پیوند دین طلب که مهین دایه‌ی تو اوست روزی که از مشیمه‌ی عالم شوی جدا حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم رحمت روان شود چو اجابت شود دعا این دم شنو که راحت از این دم شود پدید واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد خطوی از این مسالک و صد خطه‌ی خطا فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک عیسیت دوست به که حواریت آشنا می‌دان که دل ز روی شناسان آن سراست مشمارش از غریب شماران این سرا دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او شمع خزاین ملکوت افکند ضیا بینی جمال حضرت نور الله آن زمان کایینه‌ی دل تو شود صادق الصفا در دل مدار نقش امانی که شرط نیست بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا دنیا به عز فقر بده وقت من یزید کان گوهر تمام عیار ارزد این بها در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا همت ز آستانه‌ی فقر است ملک جوی آری هوا ز کیسه‌ی دریا بود سقا عزلت گزین که از سر عزلت شناختند آدم در خلافت و عیسی ره سما شاخ امل بزن که چراغی است زود میر بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای پس پایمال مال مباش از سر هوا تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان بر مالها و قال الانسان مالها حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست از مال لام بفکن و باقی شناس ما خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی‌دیده را چه میل کشی و چه توتیا از عافیت مپرس که کس را نداده‌اند در عاریت سرای جهان عافیت عطا خود مادر قضا ز وفا حامله نشد ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم وز خوی رهروان طریقت طلب وفا بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج با نوا توسن دلی و رایض تو قول لا اله اعمی‌وش و قائد تو شرع مصطفی با سایه‌ی رکاب محمد عنان درآر تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش در کهتری مشجره آورده انبیا هم موسی از دلالت او گشته مصطنع هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی نطقش معلمی که کند عقل را ادب خلقش مفرحی که دهد روح را شفا دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات چون شبهی بدید برون رفت ناشتا مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق کو در سخن گشاد سر سفره‌ی سخا بر نامده سپیده‌ی صبح ازل هنوز کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا آدم از او به برقع همت سپید روی شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا ذاتش مراد عالم و او عالم کرم شرعش مدار قبله و او قبله‌ی ثنا از آسمان نخست برون تاخت قدر او هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن کان قدر مصطفی است علی‌العرش استوی آن شب که سوی کعبه‌ی خلت نهاد روی این غول خاک بادیه را کرد زیر پا آمد پی متابعتش کوه در روش رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب آمیخت با سموم اثیری دم صبا گردون پیر گشت مرید کمال او پوشید از ارادتش این نیلگون وطا روحانیان مثلث عطری بسوخته وز عطرها مسدس عالم شده ملا یا سید البشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور زده ناهید در نوا از شیب تازیانه‌ی او عرش را هراس وز شیهه‌ی تکاور او چرخ را صدا لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا روح القدس خریطه‌کش او در آن طریق روح الامین جنیبه بر او در آن فضا زو باز مانده غاشیه‌دارش میان راه سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم بگذشته از مسافت و رفته به منتها ره رفته تا خط رقم اول از خطر پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل خود گفته این انزل حق گفت هیهنا در سور سر رسیده و دیده به چشم سر خلوت سرای قدمت بی‌چون و بی‌چرا گفته نود هزار اشارت به یک نفس بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است آموخته ز مکتب حق علم کیمیا آورده روزنامه‌ی دولت در آستین مهرش نهاده سوره‌ی والنجم اذا هوی داده قرار هفت زمین را به بازگشت کرده خبر چهار امین را ز ماجرا هر چار چار حد بنای پیمبری هر چار چار عنصر ارواح اولیا بی‌مهر چار یار در این پنج روزه عمر نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا با نفس مطمنه قرینش کن آنچنان کواز ارجعی دهدش هاتف رضا بر فضل توست تکیه‌ی امید او از آنک پاشنده‌ی عطائی و پوشنده‌ی خطا ای افضل ار مشاطه‌ی بکر سخن تویی این شعر در محافل احرار کن ادا آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می این گریه‌ی ناساز بین آن خنده‌ی موزون نگر باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر دل کشته‌ام در پای تو شب زنده دارم لاجرم خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر در غمزه‌ی جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر جهان را دگرگونه شد کارو بارش برو مهربان گشت صورت نگارش به دیبا بپوشید نوروز رویش به لولو بشست ابر گرد از عذارش به نیسان همی قرطه‌ی سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش گهی در بارد گهی عذر خواهد همان ابر بدخوی کافور بارش که کرد این کرامت همان بوستان را که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟ پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش پر از در شهوار شد گوشوارش به صحرا بگسترد نیسان بساطی که یاقوت پود است و پیروزه تارش گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن که پر نقش چین شد میان و کنارش درم خواهی از گلبانش گذر کن وشی بایدت مگذر از جویبارش چرا گر موحد نگشته است گلبن چنین در بهشت است هال و قرارش وگر آتش است اندر ابر بهاری چرا آب ناب است بر ما شرارش؟ شکم پر ز لولوی شهوار دارد مشو غره خیره به روی چو قارش نگه کن بدین کاروان هوائی که کافور و در است یکرویه بارش سوی بوستانش فرستاده دریا به دست صبا داده گردون مهارش که دیده است هرگز چنین کاروانی که جز قطره باری ندارد قطارش؟ به سال نو ایدون شد این سال خورده که برخاست از هر سوی خواستارش چو حورا که آراست این پیرزن را؟ همان کس که آراست پیرار و پارش کناره کند زو خردمند مردم نگیرد مگر جاهل اندر کنارش دروغ است گفتارهاش، ای برادر به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش» به جنگ من آمد زمانه، نبینی سرو روی پر گردم از کارزارش چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش به خرما بنی ماند از دور لیکن به نسیه است خرما و نقد است خارش نخرد بجز غمر خارش به خرما ازین است با عاقلان خارخارش پر از عیب مردم ندارد گرامی کسی را که دانست عیب و عوارش بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا، به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش سوی دهر پر عیب من خوار ازانم که او سوی من نیز خوار است بارش به دین یافته است این جهان پایداری اگر دین نباشد برآید دمارش چو من از پس دین دویدم بباید دویدن پس من به ناچار و چارش چو من مرد دینم همی مرد دنیا نه آید به کارم نه آیم به کارش نبیند زمن لاجرم جز که خواری نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش کسی را که رود و می انده گسارد بود شعر من هرگز انده گسارش؟ تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟ نبید است و نادانی اصل بلائی که مرد مهندس نداند شمارش یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی که بر شر یازد همیشه سوارش یکی بدنهال است خمر، ای برادر که برگش همه ننگ و، عار است بارش نیارم که یارم بود جاهل ایرا کرا جهل یار است یار است مارش نگر گرد میخواره هرگز نگردی که گرد دروغ است یکسر مدارش چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید نه بر بد نه بر نیک باور مدارش به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش کسی را که فردا بگریند زارش چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟ جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو نباید که بفریبدت آشکارش من آگاه گشته ستم از غدر و غورش چگونه بوم زین سپس یار غارش نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم که سخت و بلند است و محکم حصارش در این حصار از جهان کیست؟ آن کس که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش هزبری که سرهای شیران جنگی ببوسند خاک قدم بنده‌وارش به مردی چو خورشید معروف ازان شد که صمصام دادش عطا کردگارش به زنهار یزدان درون جای یابی اگرجای جوئی تو در زینهارش اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر دلیل و نهارش که دانست بگزاردن فام احمد مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر ز بیم قوی نیزه‌ی مار سارش خطیبان همه عاجز اندر خطابش هزبران همه روبه اندر غبارش همه داده گردن به علم و شجاعت وضیع و شریف و صغارو کبارش چه گویم کسی را که ابلیس گمره کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟ بگویم چو گوید «چهارند یاران» بیاهنجم از مغز تیره بخارش چهار است ارکان عالم ولیکن یکی برتر و بهتر است از چهارش چهار است فصل جهان نیز ولیکن بر آن هرسه پیداست فضل بهارش دهد راز دل عاقلی جز به مردم اگر چند نزدیک باشد حمارش؟ هگرز آشنائی بود همچو خویشی که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟ علی بود مردم که او خفت آن شب به جای نبی بر فراش و دثارش همه علم امت به تایید ایزد یکی قطره‌ی خرد بود از بحارش گر از جور دنیا همی رست خواهی نیابی مرادت جز اندر جوارش من آزاد آزاد گردان اویم که بنده است چون من هزاران هزارش یکی یادگار است ازو بس مبارک منت ره نمایم سوی یادگارش فلک چاکر مکنت بیکرانش خرد بنده‌ی خاطر هوشیارش درختی است عالی پر از بار حکمت که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوه‌ی خوش گوارش مترس از محالات و دشنام دشمن که پر ژاژ باشد همیشه تغارش از قید عهد بنده‌ی تو خود رسته بوده‌ی عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ی خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ی مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ی آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ی گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است در خانه دلم که تو پیوسته بوده‌ی گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ی در برم بهر خدمت شایسته رقیب ای محتشم تو این همه بایسته بوده‌ای آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود آب لطف از جانب او می‌رود با انوری بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود عشق تو بر هرکه عافیت به‌سر آرد هر دو جهانش به زیر پای درآرد عقل که در کوی روزگار نپاید بر سر کوی تو عمرها به‌سر آرد صبر که ساکن‌ترین عالم عشق است زلف تو هر ساعتش به رقص درآرد با توبه بیشی صبر درنتوان بست زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد بوی تو باد ار شبی برد به طوافی جمله‌ی عشاق را ز خاک برآرد گفتم یارب چه عیشها کنمی من گر ز وصال توام کسی خبر آرد هجر ترا زین حدیث خنده برافتاد گفت که آری چنین بود اگر آرد آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید سینه با داغ تو کی خواهش مرهم دارد کم و بیش آن که به دو چشم ترحم دای هرگز اندیشه نه از بیش و نه از کم دارد عاقلی کز شکن زلف تو دیوانه شود سر این سلسله باید که محکم دارد آن که کام از لب شیرین تو خواهد، باید نیش را بر قدح نوش مقدم دارد من سودا زده‌ی جمعم ز پریشانی دل کاین پریشانی از آن طره‌ی پر خم دارد شاکرم شاکر اگر زهر پیاپی بخشد خوش‌دلم خوش‌دل اگر نیش دمادم دارد گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق عاشق آن است که این نکته مسلم دارد یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد خرابت کند شاهد خانه کن برو خانه آباد گردان به زن نشاید هوس باختن با گلی که هر بامدادش بود بلبلی چو خود را به هر مجلسی شمع کرد تو دیگر چو پروانه گردش مگرد زن خوب خوش خوی آراسته چه ماند به نادان نو خاسته؟ در او دم چو غنچه دمی از وفا که از خنده افتد چو گل در قفا نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ که چون مقل نتوان شکستن به سنگ مبین دل فریبش چو حور بهشت کزان روی دیگر چو غول است زشت گرش پای بوسی نداردت پاس ورش خاک باشی نداند سپاس سر از مغز و دست از درم کن تهی چو خاطر به فرزند مردم دهی مکن بد به فرزند مردم نگاه که فرزند خویشت برآید تباه به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست برو بگوی بدرزی که رهنمای من است وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است اگر به خار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت گناه داس و تبر نیست، جرم خارکن است ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیرزن است بدان هوس که تن این و آن بیارایم مرا وظیفه‌ی دیرینه، ساده زیستن است ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار چرا که عادت من، با زمانه ساختن است شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است همیشه دوختنم کار و خویش عریانم بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است بباید آنکه شود بزم زندگی روشن نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد عبث در آرزوی همنشینی بدن است میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است هزار نکته ز باران و برف میگوید شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است هم از تحمل گرما و قرنها سختی است اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز نالم و از ناله‌ی خود در فغان آرم تو را شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را خامشی از قصه‌ی عشق بتان هاتف چرا باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند گر بلند است در میر تو سر پست مکن به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند گر بلندی‌ی در او کرد چنین پست تو را خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟ دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا تات زیر شجر گوز بسوزند سپند حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی هم بر آن سان که همی خلق جهان می‌طلبند گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟ گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند گر بخندند گروهی که ندارند خرد تو چو دیوانه به خنده‌ی دگران نیز مخند دانش‌آموز و چو نادان ز پس میر ممخ تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند بی‌سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند گردن از بار طمع لاغر و باریک شود این نبشته است زرادشت سخن‌دان در زند ترفت از دست مده بر طمع قند کسان ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند سودمند است سمند ای خردومند ولیک سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟ پیش از آن که‌ت بکند دست قوی دهر از بیخ دل از این جای سپنجیت همی باید کند عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند بر سر و پای زمانه‌ی گذران مرد حکیم بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند گردون نقاب صبح به عمدا برافکند راز دل زمانه به صحرا برافکند مستان صبح چهره مطرا به می‌کنند کاین پیر طیلسان مطرا برافکند جنبید شیب مقرعه‌ی صبح دم کنون ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند گردون یهودیانه به کتف کبود خویش آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند چون برکشد قواره‌ی دیبا زجیب صبح سحرا که بر قواره‌ی دیبا برافکند هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند با مهره‌ها کنیم قدح‌ها چو آسمان آن کعبتین به رقعه‌ی مینا برافکند دریا کشان کوه جگر باده‌ای به کف کز تف به کوه لرزه‌ی دریا برافکند کیخسروانه جام ز خون سیاوشان گنج فراسیاب به سیما برافکند عاشق به رغم سبحه‌ی زاهد کند صبوح بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند آب حیات نوشد و پس خاک مردگان بر روی هفت دخمه‌ی خضرا برافکند از بس که جرعه بر تن افسرده‌ی زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند اول کسی که خاک شود جرعه را منم چون دست صبح قرعه‌ی صهبا برافکند ساقی به یاد دار که چون جام می‌دهی بحری دهی که کوه غم از جا برافکند یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا تا بحر سینه، جیفه‌ی سودا برافکند می لعل ده چو ناخنه‌ی دیده‌ی شفق تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن گل گونه صبح را شفق آسا برافکند آبستنانه عده‌ی توبه مدار بیش کسیب توبه قفل به دل‌ها برافکند آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را آبستنی به مریم عذرا برافکند هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر تا هفت پرده‌ی خرد ما برافکند بنیاد عقل برفکند خوانچه‌ی صبوح عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند داری گشاد نامه‌ی جان در ده فلک گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند کس نیست در ده ارچه علف خانه‌ای بجاست کس بر علف چه نزل مهیا برافکند چون لاشه‌ی تو سخره گرفتند بر تو چرخ منت به نزل یک تن تنها برافکند امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک ایام، فقل بر در فردا برافکند منقل برآر چون دل عاشق که حجره را رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند سرد است سخت سنبله‌ی رز به خرمن ار تا سستیی به عقرب سرما برافکند بی‌صرفه در تنور کن آن زر صرف را کو شعله‌ها به صرفه و عوا برافکند گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب زو ذره‌های لایتجزا برافکند از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس رومی لحاف زرد به پهنا برافکند غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند خیل پری شکست به غوغا برافکند مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان پروین صفت کواکب رخشا برافکند طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو گاورس ریزهای منقا برافکند مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان می راز عاشقان شکیبا برافکند ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک طوق دگر ز عنبر سارا برافکند بردست آن تذرو چو خون کبوتران می‌بین که رنگ عید چه زیبا برافکند ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین چشم نگین نگین چو ثریا برافکند چون آب پشت دست نماید نگین نگین پس مهر جم به خاتم گویا برافکند چون بلبله دهان به دهان قدح برد گوئی که عروه بال به عفرا برافکند یا فاخته که لب به لب بچه آورد از خلق ناردان مصفا برافکند خیک است زنگی خفقان دار کز جگر وقت دهان گشا همه صفرا برافکند مطرب به سحر کاری هاروت در سماع خجلت به روی زهره‌ی زهرا برافکند انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر تب لرزه‌ی تنا تننانا برافکند چنگی بده بلورین ماهی آب دار چون آب لرزه وقت محاکا برافکند بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا کز سرفه خون قنینه‌ی حمرا برافکند در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند حلق رباب بسته طناب است اسیروار کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند در دری که خاطر خاقانی آورد قیمت به بزم خسرو والا برافکند رعد سیپد مهره‌ی شاه فلک غلام بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز بر خاک اختران مجزا برافکند تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک خورشید را گداز همانا برافکند ای بار خدای و کردگارم من فضل تو را سپاس دارم زیرا که به روزگار پیری جز شکر تو نیست غمگسارم جز گفتن شعر زهد و طاعت صد شکر تو را که نیست کارم توفیق دهم برانکه در دل جز تخم رضای تو نکارم راز دل هرکسی تو دانی دانی که چگونه دل فگارم دانی که چگونه من به یمگان تنها و ضعیف و خوار و زارم میخواره عزیز و شاد و، من زانک می می‌نخورم نژند و خوارم از بیم سپاه بوحنیفه بیچاره و مانده در حصارم زیرا که به دوستی‌ی رسولت زی لشکر او گناه‌کارم در دوستی رسول و آلش بر محنت پای می‌فشارم تو داد دهی به روز محشر زین یک رمه گاو بی‌فسارم با این رمه‌ی ستور گمره هرگز نروم نه من حمارم هرچند به خوب و خوش سخن‌ها خرمای عزیز خوش گوارم زی عامه چو خار خوارم ایراک در دیده‌ی کور عامه خارم زین یک رمه گرگ و خرس گمره یارب به تو است زینهارم ای یار نبید و رود و ساغر من یار تو بود می‌نیارم زیرا که مر این سه‌یار بد را ای خواجه تو یار و من نه یارم مستی تو و مست مست خواهد با من چه چخی که هوشیارم؟ رو تو به قطار خویش ایراک من با تو شتر نه در قطارم من، گر تو سواری ای جهان جوی، بر مرکب خوش سخن سوارم من گر چه تو شاه و پیشگاهی با قول چو در شاهوارم من گر تو به بلخ شهریاری در خانه‌ی خویش شهریارم گر من به سلام زی تو آیم زنهار مده هگرز ، بارم من بار نخواهم از تو زیراک بار تو کشد به زیر بارم از بهر خور، ای رفیق، چون خر من پشت به زیر بار نارم گه نرمم و گه درشت، چون تیغ، پیداست نهان و آشکارم با جاهل و بی‌خرد درشتم با عاقل و نرم بردبارم تا تو بمنش مرا نخواهی مندیش که منت خواستارم آنگه که مرا شکر شماری من پست ازان پست شمارم گر موم شوی تو روغنم من ور سرکه شوی منت شخارم با غدر ندارم آشنائی بل هر دو یکی است پود و تارم کینه نکشم چو عذر خواهی بل جرم به عذر درگذارم پاک است ز فحش‌ها زبانم همچون ز حرام‌ها ازارم ناید شر و مکر درشمارم نه دوغ دروغ در تغارم لافی نزدم بدن فضایل زیرا که به فضل خود مشارم بل من به نمایش ره خویش حق فضلا همی گزارم زیرا که جهان چو این و آن را یک چند گرفته بد شکارم من خفته به جهل و او همی برد با ناز گرفته در کنارم گه وعده به باغ مهرگان داد گه باز به دشت نوبهارم رویم به گل و به مشک بنگاشت چون دید که فتنه‌ی نگارم امروز همی ضعیف بینی این قامت چفته‌ی نزارم آن روز گرم بدیدیی تو پنداشتیی که من چنارم وین چرخ همی کشید خوش‌خوش چون اشتر سوی چر مهارم آن روز قوی و شاد بودم و امروز ضعیف و سوکوارم بر روی چو زر شده عقیقم بر فرق چو شیر گشت قارم زان می که بدان زمانه خوردم امروز همی کند خمارم چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خنگ سارم بیدار شدم زخواب، لابل بیدارم کرد کردگارم بزدودم زود زنگ غفلت از چشم و ز مغز پر بخارم بستردم گرد بی فساری از عارض و روی و از عذارم برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم تا رسته شدم ز دهر، با او بسیاری بود کارزارم مختار امام عصر گشتم چون طاعت و دین شدم اختیارم اکنون چو ز مشکلی بپرسی سر لاجرم و زنخ نخارم گوشم شنوا شده است ازیرا علم است همیشه گوشوارم چشمم بینا شده‌است ازیرا از حق و یقین بر انتظارم زین پس نکند شکار هرگز نه باز و نه یوز روزگارم آنگه به تبار بود، پورا، یکسر همه ناز و افتخارم وامروز به من کند همی فخر هم اهل زمین و هم تبارم آنگه به مثل سفال بودم و اکنون به یقین زر عیارم برخیز و بیازمای ار ایدونک به قول نداری استوارم وین شعر ز پیش آزمایش بر خوان و بدار یادگارم حمد ایزد نه کار توست، ای دل! هر چه کار تو، بار توست، ای دل! پشت طاقت به عاجزی خم ده! و اعترف بالقصور عن حمده! همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم مه خورشید پرتو مه چه رایات سلطانی مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی به عزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه به دوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی درین ره گر به ترک خود بگویی ببینی کان چه می‌جویی خود اویی تو جانی و چنان دانی که: جسمی تو دریایی و پنداری که جویی تویی در جمله عالم آشکارا جهان آیینه‌ی توست و تو اویی نمی‌دانم چو بحر بیکرانی چرا پیوسته در بند سبویی؟ ز بی‌رنگی تو را چون نیست رنگی از آن در آرزوی رنگ و بویی به گرد خود برآ، یک بار، آخر به گرد هر دو عالم چند پویی؟ مراد خود هم از خود بازیابی عراقی، گر به ترک خود بگویی تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی تو به گوش دل چه گفتی که به خنده‌اش شکفتی به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی به خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی ز تو خاک‌ها منقش دل خاکیان مشوش ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی سخنی به درد گویی که همو کند دوایی ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی هر دم برم به گریه پناه از فراق یار آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار! نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار هر لحظه آتشی به جگر می‌رسد مرا خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟ دل در خیال و چشم به راه از فراق یار ای دل، تو روز وصل همین نوحه می‌کنی معلوم شد که نیست گناه از فراق یار پیرهن یوسف و بو می‌رسد در پی این هر دو خود او می‌رسد بوی می لعل بشارت دهد کز پی من جام و کدو می‌رسد نفس اناالحق تو منصور گشت نور حقش توی به تو می‌رسد نیست زیان هیچ ز سنگ آب را سنگ بلاها به سبو می‌رسد آب حیاتست ورای ضمیر جوی بکن کب به جو می‌رسد آب بزن بر حسد آتشین باد در این خاک از او می‌رسد عشق و خرد خانه درون جنگیند عربده هر لحظه به کو می‌رسد هر چه دهد عاشق از رخت و بخت عاقبت آن جمله بدو می‌رسد گر چه بسی برد ز شوهر عروس او و جهازش نه به شو می‌رسد مایده‌ای خواستی از آسمان خیز ز خود دست بشو می‌رسد مژده ده ای عشق که از شمس دین از تبریز آیت نو می‌رسد آن یکی الله می‌گفتی شبی تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو می‌نیاید یک جواب از پیش تخت چند الله می‌زنی با روی سخت او شکسته‌دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای گفت لبیکم نمی‌آید جواب زان همی‌ترسم که باشم رد باب گفت آن الله تو لبیک ماست و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو جذب ما بود و گشاد این پای تو ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیکهاست جان جاهل زین دعا جز دور نیست زانک یا رب گفتنش دستور نیست بر دهان و بر دلش قفلست و بند تا ننالد با خدا وقت گزند داد مر فرعون را صد ملک و مال تا بکرد او دعوی عز و جلال در همه عمرش ندید او درد سر تا ننالد سوی حق آن بدگهر داد او را جمله ملک این جهان حق ندادش درد و رنج و اندهان درد آمد بهتر از ملک جهان تا بخوانی مر خدا را در نهان خواندن بی درد از افسردگیست خواندن با درد از دل‌بردگیست آن کشیدن زیر لب آواز را یاد کردن مبدا و آغاز را آن شده آواز صافی و حزین ای خدا وی مستغاث و ای معین ناله‌ی سگ در رهش بی جذبه نیست زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست چون سگ کهفی که از مردار رست بر سر خوان شهنشاهان نشست تا قیامت می‌خورد او پیش غار آب رحمت عارفانه بی تغار ای بسا سگ‌پوست کو را نام نیست لیک اندر پرده بی آن جام نیست جان بده از بهر این جام ای پسر بی جهاد و صبر کی باشد ظفر صبر کردن بهر این نبود حرج صبر کن کالصبر مفتاح الفرج زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست حزم را خود صبر آمد پا و دست حزم کن از خورد کین زهرین گیاست حزم کردن زور و نور انبیاست کاه باشد کو به هر بادی جهد کوه کی مر باد را وزنی نهد هر طرف غولی همی‌خواند ترا کای برادر راه خواهی هین بیا ره نمایم همرهت باشم رفیق من قلاووزم درین راه دقیق نه قلاوزست و نه ره داند او یوسفا کم رو سوی آن گرگ‌خو حزم این باشد که نفریبد ترا چرب و نوش و دامهای این سرا که نه چربش دارد و نه نوش او سحر خواند می‌دمد در گوش او که بیا مهمان ما ای روشنی خانه آن تست و تو آن منی حزم آن باشد که گویی تخمه‌ام یا سقیمم خسته‌ی این دخمه‌ام یا سرم دردست درد سر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر زانک یک نوشت دهد با نیشها که بکارد در تو نوشش ریشها زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد ماهیا او گوشت در شستت دهد گر دهد خود کی دهد آن پر حیل جوز پوسیدست گفتار دغل ژغژغ آن عقل و مغزت را برد صد هزاران عقل را یک نشمرد یار تو خرجین تست و کیسه‌ات گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات ویسه و معشوق تو هم ذات تست وین برونیها همه آفات تست حزم آن باشد که چون دعوت کنند تو نگویی مست و خواهان منند دعوت ایشان صفیر مرغ دان که کند صیاد در مکمن نهان مرغ مرده پیش بنهاده که این می‌کند این بانگ و آواز و حنین مرغ پندارد که جنس اوست او جمع آید بر دردشان پوست او جز مگر مرغی که حزمش داد حق تا نگردد گیج آن دانه و ملق هست بی حزمی پشیمانی یقین بشنو این افسانه را در شرح این ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی همی کوفت بر خاک رویینه سم چو تندر خروشید و افشاند دم تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد به گرد بیابان یکی بنگرید شد آن اژدهای دژم ناپدید ابا رخش بر خیره پیکار کرد ازان کاو سرخفته بیدار کرد دگر باره چون شد به خواب اندرون ز تاریکی آن اژدها شد برون به بالین رستم تگ آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش دگرباره بیدار شد خفته مرد برآشفت و رخسارگان کرد زرد بیابان همه سر به سر بنگرید بجز تیرگی شب به دیده ندید بدان مهربان رخش بیدار گفت که تاریکی شب بخواهی نهفت سرم را همی باز داری ز خواب به بیداری من گرفتت شتاب گر این‌بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشمیر و گرز گران سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش برش بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم چراگاه بگذاشت رخش آنزمان نیارست رفتن بر پهلوان دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک چو بیدار شد رستم از خواب خوش برآشفت با باره‌ی دستکش چنان ساخت روشن جهان‌آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین برآن تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بغرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش از کارزار بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها صداندرصد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم به تنها یکی کینه‌ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم برآویخت با او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم زو رها چو زور تن اژدها دید رخش کزان سان برآویخت با تاجبخش بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت بدرید کتفش بدندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر بزد تیغ و بنداخت از بر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش زمین شد به زیر تنش ناپدید یکی چشمه خون از برش بردمید چو رستم برآن اژدهای دژم نگه کرد برزد یکی تیز دم بیابان همه زیر او بود پاک روان خون گرم از بر تیره خاک تهمتن ازو در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند به آب اندر آمد سر و تن بشست جهان جز به زور جهانبان نجست به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل بیابان بی‌آب و دریای نیل بداندیش بسیار و گر اندکیست چو خشم آورم پیش چشمم یکیست خاک کوی توام تو می‌دانی خاک در روی من چه افشانی سر نگردانم از ره تو دمی گر به خون صد رهم بگردانی با چو من کس که ناتوان توام بتوان کرد هرچه بتوانی گر به خونم درافکنی ز درت بر نگیرم ز خاک پیشانی سر مهر غم تو در دل من راز عشقت بس است پنهانی گر به رویم نظر کنی نفسی همه از روی من فرو خوانی من ز درمان به جان شدم بیزار جان من درد توست می‌دانی گر مرا درد تو نخواهد بود سر بگردانم از مسلمانی هیچ درمان مرا مکن هرگز که نیم جز به درد ارزانی گفته بودی که دل ز تو ببرم که ز دلداری و پریشانی نتوانی که دل ز من ببری دل چگونه بری چو درمانی من ز عطار جان بخواهم برد برهد از هزار حیرانی قصد همه وصل حور و خلد برین است غایت مقصود ما نه آن و نه این است بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند همت ما فارع از هم آن و هم این است ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر لیک ره اهل معرفت نه چنین است حلقه‌ی دیوانگان خوش است که دایم ذکر پری پیکران پرده نشین است بزم بتان جای عشرت است که آنجا مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است کس نشد از سر پرده‌ی تو خبردار نقش تو بالاتر از گمان و یقین است تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم پرده‌ی چشمم نگارخانه‌ی چین است تا ننوازی مرا به گوشه‌ی چشمی چشم رقیب از چهار سو به کمین است کو سر مویی که بسته‌ی تو نباشد زلف تو زنجیر آسمان و زمین است چشمه‌ی پر نور آفتاب فروغی عکس قمر طلعتان زهره جبین است حاجت خود گر نگفتی آن فقیر او بدادی و بدانستی ضمیر آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم قدر آن دادی بدو نه بیش و کم پس بگفتندی چه دانستی که او این قدر اندیشه دارد ای عمو او بگفتی خانه‌ی دل خلوتست خالی از کدیه مثال جنتست اندرو جز عشق یزدان کار نیست جز خیال وصل او دیار نیست خانه را من روفتم از نیک و بد خانه‌ام پرست از عشق احد هرچه بینم اندرو غیر خدا آن من نبود بود عکس گدا گر در آبی نخل یا عرجون نمود جز ز عکس نخله‌ی بیرون نبود در تگ آب ار ببینی صورتی عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی لیک تا آب از قذی خالی شدن تنقیه شرطست در جوی بدن تا نماند تیرگی و خس درو تا امین گردد نماید عکس رو جز گلابه در تنت کو ای مقل آب صافی کن ز گل ای خصم دل تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور خاک ریزی اندرین جو بیشتر بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما بشنو کلام خسرو کشورگشای ما «ساقی بیار باده‌ی سرخی برای ما تا بگذرد ز چرخ برین جای پای ما در ساکنان هفت فلک خواب و خور نماند از ناله‌ی شبانه و از های های ما معشوق جام می به کفم داد و گفت نوش وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما رحم آمدش به حال من و این سخن بگفت خوش باش بعد از این که ببینی وفای ما از آتش جهنده‌ی عشقت جهان بسوخت یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما در زندگی گذر نکنی سوی ما ولیک رحمی به دل بیاور بعد از فنای ما وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن ما خاک گشته‌ایم و نیاید صدای ما برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ یا رب که دیگری ننشیند به جای ما» گفتم که ای جان خود جان چه باشد ای درد و درمان درمان چه باشد خواهم که سازم صد جان و دل را پیش تو قربان قربان چه باشد ای نور رویت ای بوی کویت اسرار ایمان ایمان چه باشد گفتی گزیدی بر ما دکانی بر بی‌گناهی بهتان چه باشد اقبال پیشت سجده کنانست ای بخت خندان خندان چه باشد بگشای ای جان در بر ضعیفان بر رغم دربان دربان چه باشد فرمود صوفی که آن نداری باری بپرسش که آن چه باشد با حسن رویت احسان کی جوید خود پیش حسنت احسان چه باشد تو شیری و ما انبان حیله در پیش شیران انبان چه باشد بردار پرده از پیش دیده کوری شیطان شیطان چه باشد بس خلق هستند کز دوست مستند هرگز ندانند که نان چه باشد کیست که در کوی تو فتنه‌ی روی نیست وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک راستی کار او جز خم موی تو نیست روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد آه که خوی بدت در خور روی تو نیست با غم هجران تو شادم ازیرا مرا طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر اندیشه می‌کنی که رهی از زحیر و رنج اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر ز اندیشه‌ها برون دان بازار صنع را آثار را نظاره کن ای سخره اثیر آن کوی را نگر که پرد زو مصورات وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر گلگونه‌ای کز اوست رخ دلبران چو گل سرفتنه‌ای کز اوست رخ عاشقان زریر خوش از عدم همی‌پرد این صد هزار مرغ از یک کمان همی‌جهد این صد هزار تیر بی‌چون و بی‌چگونه برون از رسوم و فهم بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر بی‌آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید از مطبخ خدای نیاید صله حقیر آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا و آنک از شکاف کوه برون می‌کشد بعیر وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر اندر عدم نماید هر لحظه صورتی تا این خیالیان بشتابند در مسیر فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم خود شرح این بگوید یک روز آن امیر هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار سوخت از آتش غم جان مرا هندووار لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار عشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر که در انگشت بود عادت سوزانی نار اتفاق فلکی بود و قضای ازلی عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار دیدم از پنجره‌ی حجره‌ی نخاس او را او به کاشانه بد و من به میان بازار هم بر آن‌گونه که از پنجره‌ی ابر به شب رخ رخشنده‌ی مه بیند مرد نظار کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم اینت افسونگر هندو نسب جادو سار به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست نیست دلال درین مرتبه هست او عطار زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار دمچه‌ی چشم کدامست و دماوند کدام حلقه‌ی زلف کدامست و کدامست تتار آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعه‌دار من در آن صورت او عاجز و حیران مانده دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار هندوانه عملی کرد وی و من غافل دلم از سینه برآورده و از فرق دمار جادویی کردن جادو بچه آسان باشد نبود بط بچه را اشنه‌ی دریا دشوار چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار خنده می‌آمدش و بسته همی داشت دو لب کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت که به زر پای رسد بر سر نجم سیار از خداوند مرا گر بخری فردا شب برخوری از من و از وصل من اندوه مدار گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم گفت یک بدره‌ی زر فکر کن و ریش مخار دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار نوحه‌ی زار همی کردم و می‌گفتم وای اینت بی‌سیمی و با سیم همی آید یار دلش از زاری و از نوحه‌ی من باز بسوخت به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن رو بر خواجه‌ی خود شعر برو سیم بیار خواجه‌ی عادل عالم خلف حاتم طی معطی دهر جلال‌الوزرا شمع دیار آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار رو میندیش که از بهر توام بخریدی به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی با خداوند کرا زهره از این سان گفتار گفت لا حول و لا قوة الا بالله این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار درد بی‌سیمیم آورد به سوی خانه چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار گفتم امشب بسزا بر سر بی‌سیمی خویش تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار هر شراری که برانداخت دل از روی رهی بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار من درین دمدمه‌ی کار که سیمرغ سحر به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار گرمی و تری آن شیر همانا که مرا به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم بر نهالی به زر بر طرف صفه‌ی بار گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا که فرو رفته‌ای و غمزده چون بوتیمار پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح قصه‌ی عشق کنیزک همه کردم تکرار خوش بخندید و مرا گفت سیه‌کار کسی گفتم از خواجه سیه به نبود رنگ‌نگار هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار نه ولی‌نعمت من بود و نه معشوقه‌ی من راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار وز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار دور ادبار تو تا چند به پایان آرم دور اقبال اگر هست بیار ای دیار ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم کرم و حلم ترا آمده بی‌استغفار از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی نعره‌ی زاغ و زغن چون نغم موسیقار گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم ناز حسان که کشد جز که رسول مختار من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک تا شود خاک سیه کن‌فیکون زر عیار وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار راست گویم چو کف راد گهربار تو هست منت زر شدن خاک سیاهم به چکار آفتاب فلک‌آرای تو بر جای بود جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار دل من باد گرفتار چنین بیماری تو خداوند مرا داشته هردم تیمار کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟ نیست کار از کار او، دشوارتر نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود مایه‌ی آزار او بی گاه وگاه طعنه‌ی بدخواه و پند نیک‌خواه چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید جامه‌ی آسودگی بر خود درید خاطرش از زندگانی تنگ شد سوی نابود خودش آهنگ شد چون حیات مرد، نی درخور بود مردگی از زندگی خوشتر بود روی با ابسال در صحرا نهاد در فضای جان‌فشانی پا نهاد پشته پشته هیزم از هر جا برید جمله را یک جا فراهم آورید جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند آتشی در پشته‌ی کوه او فکند هر دو از دیدار آتش خوش شدند دست هم بگرفته در آتش شدند شه نهانی واقف آن حال بود همتش بر کشتن ابسال بود بر مراد خویشتن همت گماشت سوخت او را و سلامان را گذاشت بود آن غش بر زر و این زر خوش زر خوش خالص بماند و سوخت غش چون زر مغشوش در آتش فتد گر شکستی اوفتد بر غش فتد کار مردان دارد از مردان نصیب نیست این از همت مردان غریب پیش صاحب همت، این ظاهر بود هر که بی‌همت بود، منکر بود طریق عشق جانا بی بلا نیست زمانی بی بلا بودن روا نیست اگر صد تیر بر جان تو آید چو تیر از شست او باشد خطا نیست از آنجا هرچه آید راست آید تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست سر مویی نمی‌دانی ازین سر تو را گر در سر مویی رضا نیست بلاکش، تا لقای دوست بینی که مرد بی بلا مرد لقا نیست میان صد بلا خوش باش با او خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست کسی کو روز و شب خوش نیست با او شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست که باشی تو که او خون تو ریزد وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست دوای جان مجوی و تن فرو ده که درد عشق را هرگز دوا نیست درین دریای بی پایان کسی را سر مویی امید آشنا نیست تو از دریا جدایی و عجب این که این دریا ز تو یکدم جدا نیست تو او را حاصلی و او تورا گم تو او را هستی اما او تورا نیست خیال کژ مبر اینجا و بشناس که هر کو در خدا گم شد خدا نیست ولی روی بقا هرگز نبینی که تا ز اول نگردی از فنا نیست چو تو در وی فنا گردی به کلی تو را دایم ورای این بقا نیست ز حیرت چون دل عطار امروز درین گرداب خون یک مبتلا نیست ای زده خیمه‌ی حدوث و قدم در سراپرده‌ی وجود و عدم جز تو کس واقف وجود تو نیست هم تویی راز خویش را محرم از تو غایب نبوده‌ام یک روز وز تو خالی نبوده‌ام یک دم آن گروهی که از تو باخبرند بر دو عالم کشیده‌اند رقم پیش دریای کبریای تو هست دو جهان کم ز قطره‌ای شبنم بی‌وجودت جهان وجود نداشت از جمال تو شد جهان خرم چون تجلی است در همه کسوت آشکار است در همه عالم که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست تا مرا از تو داده‌اند خبر از خودم نیست آگهی دیگر سر به دیوانگی بر آوردم تا نهادم به کوی عشق تو سر تا ز خاک در تو دور شدم غرقه گشتم میان خون جگر خاک پای تو می‌کشم در چشم درس عشق تو می‌کنم از بر جز تو کس نیست در سرای وجود نظر این است پیش اهل نظر گاه واحد، گهی کثیر شوی این سخن عقل کند باور؟ پیش ارباب صورت و معنی هست از آفتاب روشن‌تر که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست گر شبی دامنت به دست آرم تا قیامت ز دست نگذارم گرد کویت به فرق می‌گردم بیش ازین نیست در جهان کارم گر مرا از سگان خود شمری هر دو عالم به هیچ نشمارم چون خیالی شدم ز تنهایی تا خیال تو در نظر دارم کار من جز نشاط و شادی نیست تا به دام غمت گرفتارم چون بجز تو کسی نمی‌بینم غیر ازین بر زبان نمی‌آرم که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست همه عالم چو عکس صورت اوست بجز از او کسی ندارد دوست به مجاز این و آن نهی نامش به حقیقت چو بنگری همه اوست شد سبو ظرف آب در تحقیق عجب این است کاب عین سبوست قطره و بحر جز یکی نبود آب دریا، چون بنگری، از جوست بر دلش کشف کی شود اسرار؟ هر که راضی شود ز مغز به پوست در رخش روی دوست می‌بینم میل من با جمال او زآن روست گر چه خود غیر او وجودی نیست لیکن اثبات این حدیث نکوست که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست تا مرا دیده شد به روی تو باز دامن از غیر تو کشیدم باز مرغ جان من شکسته درون در هوای تو می‌کند پرواز عشق فرهاد و طلعت شیرین سر محمود و خاک پای ایاز بکشی گر ز روی دلداری گره از کار من گشایی باز هر نفس با دل شکسته‌ی من سخن عشق خود کنی آغاز در حقیقت بجز تو نیست کسی گر چه پوشیده‌ای لباس مجاز گفتم اسرار تو بپوشانم بر زبانم روانه گشت این راز که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست ساقیا، باده‌ی الست بیار تا به می بشکنیم رنج خمار آن چنان مستم از می عشقت که ز مستی نمی شوم هشیار بی کمال وجود تو نبود دو جهان را به نیم جو مقدار هاتف غیب گفت در گوشم که: به تحقیق بشنو ای گفتار اصل و فرع جهان وجود شماست لیس فی‌الدار غیرکم دیار بر زبان فصیح می‌شنوم از همه کاینات این اسرار که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست حسن پوشیده بود زیر نقاب عشق برداشت از میانه حجاب هر دو در روی خویش فتنه شدند هر دو با هم شدند مست و خراب در خرابات عاشقی با هم هر دو خوردند بی‌قدح می ناب هر که را هست دیده‌ی بیدار نرود چشم بخت او در خواب جزو را هست سوی کل رغیب قطره را هست سوی یم ابواب دیدن غیر تو خطا باشد نظر این است پیش اهل صواب چون بجز خود کسی نمی‌بیند زان جهت می‌کند به خویش خطاب که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست ای ز عکس رخت جهان روشن به خیال تو چشم جان روشن گشته از رویت آفتاب خجل شده از نورت آسمان روشن هست از پرتو جمال رخت از مکان تا بلامکان روشن به زبان شرح عشق نتوان گفت که نمی‌گردد از بیان روشن گرچه خود غیر را وجودی نیست بر عراقی شد این زمان روشن که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب مرغ شب خوان که دم از پرده‌ی عشاق زند گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب چون شدم کشته‌ی پیکان خدنک غم عشق بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب همچو زنگی بچه‌ی خال تو گردم مقبل گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس گو صراحی منه و شمع میفروز امشب تا که آموختت از کوی وفا برگشتن خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی منشیناد بروز من بد روز امشب اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو دانه‌ی خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار چاوشان چشم مستت بر گل آذین بسته‌اند بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بسته‌اند زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر از برای آن دهان بالای سر می‌آورد گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد چار شهرست خراسان را در چارطرف که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند بر هر بی‌خردی نیست که چندین دد نیست مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک معدن در و گهر بی‌سرب و بسد نیست بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست حبذا شهر نشابور که در ملک خدای گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست ای که هستی، روز و شب، جویای علم تشنه و غواص، در دریای علم رفته در حیرت که حد علم چیست؟ از کتب، آیا کدامین خواندنی است؟ هر کسی، نوعی از آن را رو کند علم بر وفق طبیعت، خو کند آن یکی گوید: حساب و هندسه جمله وهم است و خیال و وسوسه و آن دگر گوید که: هان، علم اصول فدیه باشد بر خدا و بر رسول کاش، حد علم را دانستمی تا از این تشویش و حیرت رستمی گر تو را مقصود، علم مطلق است حد آن، نزد قدیم بر حق است علم مطلق، بی‌حد و بی‌منتهاست حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست ور بود مقصود تو ای حق پرست حد علمی کان کمال انفس است علم، آن باشد که بنماید رهت علم، آن باشد که سازد آگهت علم، آن باشد که بشناسی به وی لطف و فیض قادر و قیوم و حی پس بدانی، قدرت بی‌حد او فیض و جود و نعمت بی‌عد او آن به تعظیم آردت، بی‌اختیار وین کند در جمله حال امیدوار بی‌تصنع، حب خود در دل کند بی‌تکلف، بر عمل مایل کند چون ز روی شوق، کردی بندگی آن زمان، داری نشان زندگی آنکه در طاعت، دلش افسرده است گر به ظاهر زنده، باطن مرده است قوم جهال ار عبادت می‌کنند بیشتر، از روی عادت می‌کنند یا عوامی را، به خود داعی بود یا برای دنیوی، ساعی بود ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟ سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای درد محبت است که درمان پذیر نیست هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ام هلاک بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست رفتی و از فراق تو از پا درآمدم باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست از دست آن که کرد لب غنچه را خموش مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش گر چشم فیض داری از آن چشمه‌ی کرم ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر به جوش من واله‌ی جمال تو با صد هزار چشم من بنده‌ی خطاب تو با صد هزار گوش زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش آب خضر و می شبانه یکی است مستی و عمر جاودانه یکی است بر دل ماست چشم، خوبان را صد کماندار را نشانه یکی است پیش آن چشمهای خواب آلود ناله‌ی عاشق و فسانه یکی است پله‌ی دین و کفر چون میزان دو نماید، ولی زبانه یکی است گر هزارست بلبل این باغ همه را نغمه و ترانه یکی است خنده در چشم آب گرداند ماتم و سور این زمانه یکی است پیش مرغ شکسته‌پر صائب قفس و باغ و آشیانه یکی است گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی ماه را از مشک زیور کرده‌ئی شام شبگون قمر فرسای را سایبان مهر انور کرده‌ئی در شبستان عبیر افشان زلف شمع کافوری ز رخ بر کرده‌ئی از چه رو بستانسرای خلد را منزل هندوی کافر کرده‌ئی روز را در سایه‌ی شب برده‌ئی شام را پیرایه‌ی خورد کرده‌ئی لعل در پاش زمرد پوش را پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی تا به دست آورده‌ئی طغرای حسن ملک خوبی را مسخر کرده‌ئی ای مه آتش عذار آن آب خشک کابگیر آتش تر کرده‌ئی بر کفم نه گر چه خون جان ماست آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی جان خواجو را ز جعد عنبرین هر زمان طوقی معنبر کرده‌ئی چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو روزی که اتفاق پریدن در اوفتد جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد دانم که: بر حکایت من رحمت آوری وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد محیط مروت که جوید نقاب ز رشک ضمیرش رخ آفتاب سپهر فتوت محمدحسین جهان کرم‌خان والا جناب امیری که گردنکشان را بود ز طوق غلامیش زیب رقاب دلیری که دارد ز سر پنجه‌اش همه گر بود شیر چرخ اضطراب سواری که زیبد ز چرخش سمند ز خورشید زین و ز مه نو رکاب جوادی که در خشک سال کرم ز جودش خورد کشت آمال آب کریمی که از لطفش آباد گشت به هر جا دلی بود از غم خراب ز چنگال شهباز نیروش چرخ زبون چون کبوتر به چنگ عقاب قضا خیمه‌ی دولتش چون فراخت به مسمار تایید بستش طناب کند تا بدان در یکتا قرین ثمین گوهری کرد بخت انتخاب به سلکی یکی گوهر ناب بود بدو باز پیوست دری خوشاب به محجوبه‌ای یار شد کز عفاف ز مهرند حجاب او در حجاب کرامت شعار و سعادت دثار طهارت جهان و خدارت نقاب مکارم نهاد و اکابر نژاد معلی نسب فاطمی انتساب ز رشکش پری زادمی محتجب ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب ز تاثیر این سور، گردون پیر دگر باره آمد به عهد شباب یکی محفل عیش آراست چرخ که شب‌ها نشد چشم انجم به خواب همی ریخت کیوان به رسم نثار ز درج ثوابت گهرهای ناب پی خطبه برجیس محفل طراز همی خطبه خواندی به فصل‌الخطاب کمربسته بهرام مجمر به دست همی عود کردی بر آتش مذاب فروزان ز می ساقی مهرچهر به گردش در آورده جام شراب نوازنده ناهید رقصان به کف دف و بربط و چنگ و عود و رباب ستاده سطرلاب در دست پیر همی جست طالع پی فتح باب مه آمیخت در جام شیر و شکر بیاراست زان سفره‌ی ماهتاب معنبر سحاب و معطر شمال از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب پریزادگان در هوا از نشاط رسن باز با ریسمان شهاب به عشرت همه روز پیر و جوان به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب رخ دوستان لعلی از ناب می دل دشمنانشان بر آتش کباب زمین مانده از آسمان در شگفت نعم ان هذالشیی عجاب همیشه بود تا به بزم جهان زمین را درنگ و فلک را شتاب شتابد به بزمش سرور و در آن درنگ آورد تا به یوم‌الحساب به کام دل دوستان جاودان بماناد و باد این دعا مستجاب غرض آن دو فرخنده اختر شدند چو از وصل هم خرم و کامیاب پی سال تاریخ هاتف ز شوق رقم زد: به مه شد قرین آفتاب لیلی نه که لعبت حصاری دز بانوی قلعه عماری گشت از دم یار چون دم مار یعنی به هزار غم گرفتار دلتنگ چه دستگاه یارش در بسته‌تر از حساب کارش در حلقه رشته گره‌مند زندانی بند گشته بی‌بند شویش همه روزه داشتی پاس پیرامن در شکستی الماس تا نگریزد شبی چو مستان در رخنه دیر بت‌پرستان با او ز خوشی و مهربانی کردی همه روزه جانفشانی لیلی ز سر گرفته چهری دیدی سوی او به سرد مهری روزی که نواله بی‌مگس بود شب زنگی و حجره بی عسس بود لیلی به در آمد از در کوی مشغول به یار و فارغ از شوی در رهگذری نشست دلتنگ دور از ره دشمنان به فرسنگ می‌جست کسی که آید از راه باشد ز حدیث یارش آگاه ناگاه پدید شد همان پیر کز چاره‌گری نکرد تقصیر در راه روش چو خضر پویان هنجار نمای و راه‌جویان پرسیدش لعبت حصاری کز کار فلک خبر چه داری آن وحش نشین وحشت‌آمیز بر یاد که می‌کند زبان تیز پیر از سر مهر گفت کای ماه آن یوسف بی تو مانده در چاه آن قلزم نا نشسته از موج وان ماه جدا فتاده از اوج آواز گشاده چون منادی می‌گردد در میان وادی لیلی گویان به هر دو گامی لیلی جویان به هر مقامی از نیک و بد خودش خبر نیست جز بر ره لیلیش گذر نیست لیلی چو شد آگه از چنین حال شد سرو بنش ز ناله چون نال از طاقچه دو نرگس جفت بر سفت سمن عقیق می‌سفت گفتا منم آن رفیق دلسوز کز من شده روز او بدین روز از درد نیم به یک زمان فرد فرقست میان ما در این درد او بر سر کوه می‌کشد راه من در بن چاه می‌زنم آه از گوش گشاد گوهری چند بوسید و به پیش پیر افکند کاین را بستان و باز پس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد نزدیک من آرش از ره دور چندانکه نظر کنم در آن نور حالی که بیاوری ز راهش بنشان به فلان نشانه گاهش نزدیک من آی تا من آیم پنهان به رخش نظر گشایم بینم که چه آب و رنگ دارد در وزن وفا چه سنگ دارد باشد که ز گفتهای خویشم خواند دو سه بیت تازه پیشم گردد گره من اوفتاده از خواندن بیت او گشاده پیر آن در سفته بر کمر بست زان در نسفته رخت بربست دستی سلب خلل ندیده برد از پی آن سلب دریده شد کوه به کوه تیز چون باد گاهی به خراب و گه به آباد روزی دو سه جستش اندران بوم واحوال ویش نگشت معلوم تا عاقبتش فتاده بر خاک در دامن کوه یافت غمناک پیرامون او درنده‌ای چند خازن شده چون خزینه را بند مجنون چو ز دور دید در پیر چون طفل نمود میل بر شیر زد بر ددگان به تندی آواز تا سر نکشند سوی او باز چون وحش جدا شد از کنارش پیر آمد و شد سپاس دارش اول سر خویش بر زمین زد وانگه در عذر و آفرین زد گفت ای به تو ملک عشق بر پای تا باشد عشق باش برجای لیلی که جمیله جهانست در دوستی تو تا به جانست دیریست که روی تو ندیدست نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست کوشد که یکی دمت ببیند با تو دو بدو بهم نشیند تو نیز شوی به روی او شاد از بند فراق گردی آزاد خوانی غزلی دو رامش‌انگیز بازار گذشته را کنی تیز نخلستانیست خوب و خوش رنگ درهم شده همچو بیشه تنگ بر اوج سپهر سرکشیده زیرش همه سبزه بر دمیده میعادگه بهارت آنجاست آنجاست کلید کارت آنجاست آنگه سلبی که داشت در بند پوشید در او به عهد و سوگند مجنون کمر موافقت بست از کشمکش مخالفت رست پی بر پی او نهاد و بشتافت در تشنگی آب زندگی یافت تشنه ز فرات چون گریزد با غالیه باد چون ستیزد با او ددگان به عهد همراه چون لشگر نیک عهد با شاه اقبال مطیع و بخت منقاد آمد به قرار گاه میعاد بنشست به زیر نخل منظور آماجگهی ددان از او دور پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد با آن بت خرگهی خبر داد خرگاه نشین بت پریروی همچون پریان پرید از آن کوی زانسوتر یار خود به ده گام آرام گرفت و رفت از آرام فرمود به پیر کای جوانمرد زین بیش مرا نماند ناورد زینگونه که شمع می‌فروزم گر پیشترک روم بسوزم زین بیش قدم زمان هلاکست در مذهب عشق عیب ناکست زان حرف که عیب‌ناک باشد آن به که جریده پاک باشد تا چون که به داوری نشینم از کرده خجالتی نبینم او نیز که عاشق تمامست زین بیش غرض بر او حرامست در خواه کزان زبان چون قند تشریف دهد به بی‌تکی چند او خواند بیت و من کنم گوش او آرد باده من کنم نوش پیر از سر آن بهار نوبر آمد بر آن بهار دیگر دیدش به زمین بر اوفتاده آرام رمیده هوش داده بادی ز دریغ بر دلش راند آبی ز سرشک بر وی افشاند چون هوش به مغز او درآمد با پیر نشست و خوش برآمد کرد آنگهی از نشید آواز این بی‌تک چند را سرآغاز مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد من غریب ندارم مگر تو را ای دوست چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟ چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟ کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟ که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده مرا بر آتش محنت میازما ای دوست چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست مخواه بیش زیان من گدا ای دوست ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست ز شادی همه عالم شدست بیگانه دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست ز همرهی عراقی ز راه واماندم ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست ای به زمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین کار تو زانجا که خبر داشتی برتر از آن شد که تو پنداشتی اول از آن دایه که پرورده‌ای شیر نخوردی که شکر خورده‌ای نیکوئیت باید کافزون بود نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود کز سر آن خامه که خاریده‌اند نغز نگاریت نگاریده‌اند رشته جان بر جگرت بسته‌اند گوهر تن بر کمرت بسته‌اند به که ضعیفی که درین مرغزار آهوی فربه ندود با نزار جانورانی که غلام تواند مرغ علف خواره دام تواند چون تو همائی شرف کار باش کم خور و کم گوی و کم آزار باش هر که تو بینی ز سپید و سیاه بر سر کاریست در این کارگاه جغد که شومست به افسانه در بلبل گنجست به ویرانه در هر که در این پرده نشانیش هست در خور تن قیمت جانیش هست گرچه ز بحر توبه گوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند بیش و کمی را که کشی در شمار رنج به قدر دیتش چشم دار نیک و بد ملک به کار تواند در بد و نیک آینه‌دار تواند کفش دهی باز دهندت کلاه پرده‌دری پرده درندت چو ماه خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار تا چو شبت نام بود پرده‌دار پرده زنبور گل سوریست وان تو این پرده زنبوریست چند پری چون مگس از بهر قوت در دهن این تنه عنکبوت پردگیانی که جهان داشتند راز تو در پرده نهان داشتند از ره این پرده فزون آمدی لاجرم از پرده برون آمدی دل که نه در پرده وداعش مکن هر چه نه در پرده سماعش مکن شعبده بازی که در این پرده هست بر سرت این پرده به بازی نبست دست جز این پرده به جائی مزن خارج از این پرده نوائی مزن بشنو از این پرده و بیدار شو خلوتی پرده اسرار شو جسمت را پاکتر از جان کنی چونکه چهل روز به زندان کنی مرد به زندان شرف آرد به دست یوسف ازین روی به زندان نشست قدر دل و پایه جان یافتن جز به ریاضت نتوان یافتن سیم طبایع به ریاضت سپار زر طبیعت به ریاضت برآر تا ز ریاضت به مقامی رسی کت به کسی درکشد این ناکسی توسنی طبع چو رامت شود سکه اخلاص به نامت شود عقل و طبیعت که ترا یار شد قصه آهنگر و عطار شد کاین ز تبش آینه رویت کند وان ز نفس غالیه بویت کند در بنه طبع نجات اندکیست در قفص مرغ حیات اندکیست هر چه خلاف آمد عادت بود قافله سالار سعادت بود سر ز هوا تافتن از سروریست ترک هوا قوت پیغمبریست گر نفسی نفس به فرمان تست کفش بیاور که بهشت آن تست از جرس نفس برآور غریو بنده دین باش نه مزدور دیو در حرم دین به حمایت گریز تا رهی ازکش مکش رستخیز زاتش دوزخ که چنان غالبست بوی نبی شحنه بوطالبست هست حقیقت نظر مقبلان درع پناهنده روشن‌دلان ای تو نکرده جز جفا آن چه نکرده‌ای بکن تیغ بکش به خون ما آن چه نکرده‌ای بکن ای زده عقل و راه دین خواهی اگر متاع جان بی خبر از درم درا آن چه نکرده‌ای بکن چند به منتم کشی کز ستمت نکشته‌ام ای ستمت به از وفا آن چه نکرده‌ای بکن ای که ربوده‌ای به رخ صد دل و مایلی بدین عقده‌ی زلف برگشا آن چه نکرده‌ای بکن ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان میروم این زمان بیا آن چه نکرده‌ای بکن ای نه نموده روی مه برده هزار دل ز ره روی به محتشم نما آن چه نکرده‌ای بکن درد تو صدهزار جان ارزد گرد تو نور دیدگان ارزد نه غمت را بها به جان بکنم که برآنم که بیش از آن ارزد گرچه بر من یزید عشق غمت دل و عقل و تن و روان ارزد هجر تو بر امید وصل خوشست دزد مطبخ جزای خوان ارزد از ظریفان به خاصه از چو تویی قصد جانی هزار جان ارزد درد از چاکرت دریغ مدار سگ کوی تو استخوان ارزد یاد کن بنده را به یاد کنی دزد دشنام پاسبان ارزد سر پیوند ما ندارد یار چون توان شد ز وصل برخوردار؟ کار ما با یکیست در همه شهر وان یکی تن نمیدهد در کار همدمی نیست، تا بگویم راز محرمی نیست، تا بنالم زار در خروشم به صیت آن معشوق در سماعم به صوت آن مزمار بلبلی هستم اندرین بستان غلغلی بستم اندرین گلزار مطربم پرده‌ای همی سازد که درین پرده نیست کس را بار منم آن واله پریشان سیر منم آن عاشق قلندروار غارت عشق برده نقدم و جنس رشته‌ی عشوه بسته پودم و تار رخت فردا کشیده بر در دی نقد امسال کرده در سر پار گوش بر چنگ و چشم بر ساقی جام در دست و جامه در آهار بر سویدای دل نگاشته خوش نقش سودای آن بت عیار همه مستان بهوش می‌آیند مست ما خود نمی‌شود هشیار هر کسی را بقدر خود روزیست من همان روز دیدم این شب تار بر کنارم همی کشند، ار نی در میان زود بستمی زنار می‌برد قاصد زمین و زمان می‌دهد جنبش خزان و بهار نکهت زلفش از شمال و جنوب نامه‌ی عشقش از یمین و یسار همه پویندگان آن راهند همه جویندگان آن دیدار اوحدی، گر حکایتی داری فرصتست این زمان، بیا و بیار سخنی زان رخ نهفته بگوی نفسی زین دل گرفته بر آر میوه پختست ریزشی می‌کن ابر تندست قطره‌ای می‌بار نکته‌ای باز ران از آن دفتر اندکی باز گو از آن بسیار شربتی ده، که کم کند جوشش دارویی کن، که به شود بیمار احتیاطی بکن در اول روز تا پشیمان نگردی آخر کار راز داری به دست کن، که شود تو رساننده، او پذیرفتار در ده ار قابلی بود در ده بده آواز ده بده سالار کای پسر نامه‌ای رسید از یار نفسی گوش باش و گوشم دار چیست این نامه و فغان در شهر؟ چیست این شور و فتنه در بازار؟ تو گمانی که می‌رسد معشوق آن نشانی که می‌رود دلدار همه در جست و جو و او فارغ همه در گفت و گو و او بیزار راه بسیار شد، مرنجان خر دزد همراه شد، بیفکن بار نار در زن به خرمن تشویش بار برنه ز مکمن انکار خانه در بیشه‌ی الهی بر سنگ بر شیشه‌ی ملاهی بار بر سواد سه نقش کش خامه بر در چار طبع زن مسمار این مثلث بنه بر آتش ننگ و آن مربع بریز بر گل‌عار چون دلیلان مخالفند، بگرد زین دم آهنج راه بی‌هنجار در غبارند شاه و لشکر، باش تا برون آید آن علم ز غبار راه و شاه و سپاه هر سه یکیست وین سه گفتن تعدد و تکرار جز یکی نیست صورت خواجه کثرت از آینه است و آینه‌دار آب و آیینه پیش گیر و ببین که یکی چون دو می‌شود به شمار؟ سکه‌ی شاه و نقش سکه یکیست عدد از درهمست و از دینار از یکی آب نقش می‌بندد بر سر گلبن، ار گلست، ار خار از چراغی هزار بتوان برد از یکی دانه غله صد خروار نقطه‌ای را هزار دایره هست گر قدم پیشتر نهد پرگار الفست اول حروف و حروف بر الف می‌کنند جمله مدار هم به دریاست باز گشت نمی که ز دریا جدا شود به بخار به نهایت رسان تو خط وجود نقطه‌ی اصل از انتها بردار تا بدانی که: نیست جز یک نور وان دگر سایه‌ی در و دیوار همه عالم نشان صورت اوست باز جویید، یا اولی الابصار همه تسبیح او همی گویند ریگ در دشت و سنگ در کهسار جمله با او درین مناجاتند خواه موسی و خواه موسیقار سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست با سر چوب، چنگ در گفتار پس انالاحق بدان که خواهی گفت سر منصور گیر یا سردار خیز، تا این سخن ز سر گیریم که به پایان نمی‌رسد طومار چند ازین ریش و جبه و دستار؟ دست آن دوست گیر و دست مدار ورد دل کن به جنبش و حرکت قوت جان ساز در سکون و قرار یاد او بالغدو و الاصل ذکر او بالعشی والابکار رنگ و بوی خود از میان برگیر تا ترا تنگ برکشد به کنار تا نگردی شکسته کی بینی به درستی جمال آن دلدار؟ بر کف دستش آورند و برند کوزه کش دسته بشکند به چهار آنچه گوید اگر توانی کرد هرچه گویی تو آن کند ناچار چون دیار تو از تو پاک شود کس نماند، پس از خدا، دیار مرد کاری، عیال حشر مشو کار خود هم تو کار خویش شمار نفس شوخ آورند در محشر خر ریش آورند در بازار کیل و میزان به دست توست، بسنج نقد و جنسی که کرده‌ای انبار خویشت او بس، ز دیگران به کنار چون مجرد شوی ز خویش و تبار رخ به میعاد گاه معنی کن اربعینی به آب دیده برآر تا بگوید مسیح روح سخن تا ببیند کلیم دل دیدار در جهانی تو، این چنین که تویی نظری کن به خویشتن یک بار عضوهای تو هر یکی حرفیست وندر آن حرف احرفت بسیار زین حروف اربرون کنی اسمی اسم اعظم بود، مگیرش خوار چون به خود در رسی ز خود بررس که خدا کیست؟ ای خدا آزار بر تو این داستان تو دانی گفت دست بیگانه در میانه میار منزل و راه نیست غیر از تو راه و منزل نمودمت، هشدار! سایر و سالک از تو در عجبند ملک و مالک از تو در تیمار پیل و شیر از تو در سلاسل و بند گرگ و گور از تو در شکنج و حصار آسمان سخره‌ی تو در تسخیر اختران سغبه‌ی تو در پیکار هم ز بهر تو فرقدان ثابت هم برای تو مشتری سیار در بن طور «هو» ت کرده وطن بر سر اسب «لا»ت کرده سوار هفت هیکل نوشته بر تو عیان چار تکبیر کرده بر تو نگار جز تو کامل نبود ازین ابداع بی تو دوری نبود ازین ادوار از ملک کی برآید این قدرت؟ آدمی که تواند این کردار؟ با تو نوریست، این خدایی، ضم در تو سریست، این الهی، سار این مثلها اگر ندانستی باز خواهیم گفت، یادش دار از تو این ما و من که میگوید؟ با تو این نیک و بد که داد قرار؟ گر کسی دیگرست، بازش جوی ور توی، چیست زحمت اغیار؟ اینکه پنداشتی که تست، تو نیست زانکه چون مرتفع شود پندار زین تو سیصد هزار منزل هست تا به جبریل، خاصه تا جبار و ز تو گر راستی حقیقت تست به حقیقت خود اوست بی‌اخبار این که وقتی نشان او بینی تا نگویی که: واصلم، زنهار! خاک دور، آنگهی سرادق نور «و قنا، ربنا، عذاب النار» پشک را با نسیم مشک چه انس؟ خاک را با خدای پاک چه کار؟ بی‌مکان در زمین نگنجد گل بی‌نشان هم نشین نگردد یار آن تو، کین وصل در تواند یافت تویی و من، بدانم این مقدار تو الهی حقیقتی داری کز اله تو او کند اخبار در وصولی، که عارفان گویند همگنان را به دوست استظهار هست فرقی میان دیدن و وصل نیست زرقی مرا درین گفتار وصل و دیدار اگر یکی بودی دیده خونین شدی به دیدن خار هر تجلی وصال چون باشد؟ زانکه او مختلف شود بسیار به درازی کشید قصه‌ی عشق آخر، ای دل، مرا دمی بگذار ساغری دادمت، مریز و بنوش دگری می‌دهم، بگیر و مدار غارت عشق بین و غیرت یار غیر ازو کس مهل درین بن‌غار عشق او خنجریست مردی کش شوق او آتشیست مردم خوار گربدانی که: در که داری روی؟ سر خود را ندانی از دستار بی‌حضوری و گرنه کی نگری در چنین حضرت، از یمین و یسار؟ تو امیری، کجا شوی عاشق؟ تو نمیری، کجا شوی بیدار؟ شیر زیلو چگونه گیرد صید؟ باز ایوان کجا شود طیار؟ روزنی نیست، چون بتابد نور؟ روغنی نیست، چون درافتد نار؟ لوح دل را ز نقش و حرف بشوی تا شوی فارغ از مشیر و مشار حاصل خاک را به خاک فرست بهره‌ی روح را به روح سپار دین درختیست، در دلش بنشان شرع تخمیست، در دماغش کار تو از آنجا مجرد آمده‌ای با تو نابوده این شعور و شعار هم ازین خاک توده پیوستند با تو این همرهان ناهموار چون ببینی رفیق اعلی را برهی زین مهاجر و انصار دین و دنیا مگو که: زشت بود نیفه در حیض و نافه در شلوار دل ز دنیا ببر، که دور بهست سنگ گازر ز تخته‌ی عصار گر بدانی ترا رسد تفسیر ور ندانی رواست استغفار سر اینها ز مایه‌داری پرس ور نه بنشین و خایه می‌افشار آب داند شکایت ناجنس مشک داند حکایت عطار عاملت یوز پای در دامست واعظت مرغ دانه در منقار این یکی چون کند تمام سخن؟ وان دگر کی کند به کام شکار؟ کاسه بندی چه جویی از مجنون؟ کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟ پیر ده را مگوی، اگر مردی حال گندم به موش و حیله مدار دهن تو ز ذکر ظاهر راست چه کنی با درون کج چون منار؟ بی ریاضت نرفت راهی پیش ور کسی گفت، نشنوی، زنهار! چون بدن پر شود نباید داد روزها راز نامه‌ی شب تار جام را روشنی دهد باده جامه را نازکی دهد آهار آتش و بوته‌ای همی باید تا پدید آورد زر تو عیار خود نشد پخته جز بحر حری میوه‌ی سر احمد مختار تا نیایی برون چو مار ز پوست نتوانی ربود گنج ز مار چون سمندر شوی در آتش تیز گر شوی بر سمند عشق سوار تا ترا سایه‌ایست او نشوی نور با سایه چون کند رفتار؟ سایه برگیر، تا فرو تابد از در و بام گونه گون انوار اگر این راه می‌نهی در پیش و گر این جامه می‌کشی دربار توبه‌ای کن ز روی استهدا غوطه‌ای خور به آب استغفار چون کنی توبه لازمت باشد در خلا و ملا و سر و جهار به مقامات انبیا ایمان به کرامات اولیا اقرار شود ایمان به پنج رکن درست لیکن آن پنج را چنین بگزار اول این جا شهادتی باید که نماند ز کفر و دین آثار پس نمازی، که استقامت او ببرد شاخ غفلت از بن وبار زین دو چون بگذری ز کوتی هست که دل و جان درو کنند ایثار زان سپس روزه‌ایست هستی سوز که درو نفس کشته گردد زار بعد از آن در صفای جان حجیست که از آن جا رسی به صفه‌ی بار ما به عمری ادا کنیم این پنج عارفانش به ساعتی صد بار همه اثبات نفی و اثباتست این که گوینده می‌کند تکرار در دو حرف این میسرت گردد اگر از حرف خود شوی بیزار تو شهادت نگفته‌ای، ورنه در شهادت مرتبند آن چار «لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟ در شهادت که می‌کنی تکرار «هو» پلنگیست کبریا نخجیر «لا» نهنگیست کاینات او بار «لا» دهن باز کرده دریاوش «هو» دم اندر کشیده عنقاوار باش تا «لا» بروبد این میدان «هو» در آید به قلب این مضمار «لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین «هو» کمر باز کرده، «لا» زنار «لا» سر از خط «هو» نپیچاند زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار شهر «هو» از پس کریوه‌ی «لا»ست تو نه مرد کریوه، این دشوار رقم «هو»ست حلقه‌ای، که درو نقد عزت کشند و جنس وقار هرچه جز «هو»ست در وجود نهند تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار تو صفت دیده‌ای گزیری هست از معز و مذل و نافع و ضار گر صفت نیز را بجویی نیک این تفاوت نماند و تیمار چون بدین‌جا رسند اهل سلوک شتران را فرو نهند مهار در جهان خدا همه نیک‌اند زشت ناخوب و لنگ نارهوار حاصل قصه آن که: نیست جزو با تو گفتم هزاربار، هزار رفته شد باغ و فتنه شد خفته سفته شد در و گفته شد اسرار اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد تو ببخش، ای مهیمن غفار صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت زان آب شعله‌ی رنگ نقاب حجاب را ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز دریاب نیم کشته ز هر عتاب را از هم سرو تن و دل و جان می‌برند و نیست جز لشگر غمت سبب انقلاب را در من فکند دیدن او لرزه وای اگر داند که چیست واسطه‌ی اضطراب را دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب اما دگر به چشم ندیدیم خواب را در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست قدری دل پرآتش و چشم پر آب را او می‌شود سوار و دل محتشم طپان کو پردلی که آید و گیرد رکاب را بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند سقای روح یک باده ز جام غیب درداده ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می‌ماند به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران و من گر هم نمی‌نالم دلم بیمار می‌ماند در این دریای بی‌مونس دلا می‌نال چون یونس نهنگ شب در این دریا به مردم خوار می‌ماند بدان سان می‌خورد ما را ز خاص و عام اندر شب نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‌ماند چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله ببین جز مبدع جان‌ها اگر دیار می‌ماند فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است شب ما روز ایشانست که بی‌اغیار می‌ماند جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می‌ماند ماجرای مرد و زن را مخلصی باز می‌جوید درون مخلصی ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود می‌دان و عقل این زن و مردی که نفسست و خرد نیک بایستست بهر نیک و بد وین دو بایسته درین خاکی‌سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا زن همی‌خواهد حویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه نفس همچون زن پی چاره‌گری گاه خاکی گاه جوید سروری عقل خود زین فکرها آگاه نیست در دماغش جز غم الله نیست گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام صورت قصه شنو اکنون تمام گر بیان معنوی کافی شدی خلق عالم عاطل و باطل بدی گر محبت فکرت و معنیستی صورت روزه و نمازت نیستی هدیه‌های دوستان با همدگر نیست اندر دوستی الا صور تا گواهی داده باشد هدیه‌ها بر محبتهای مضمر در خفا زانک احسانهای ظاهر شاهدند بر محبتهای سر ای ارجمند شاهدت گه راست باشد گه دروغ مست گاهی از می و گاهی ز دوغ دوغ خورده مستیی پیدا کند های هوی و سرگرانیها کند آن مرایی در صیام و در صلاست تا گمان آید که او مست ولاست حاصل افعال برونی دیگرست تا نشان باشد بر آنچ مضمرست یا رب این تمییز ده ما را بخواست تا شناسیم آن نشان کژ ز راست حس را تمییز دانی چون شود آنک حس ینظر بنور الله بود ور اثر نبود سبب هم مظهرست همچو خویشی کز محبت مخبرست نبود آنک نور حقش شد امام مر اثر را یا سببها را غلام یا محبت در درون شعله زند زفت گردد وز اثر فارغ کند حاجتش نبود پی اعلام مهر چون محبت نور خود زد بر سپهر هست تفصیلات تا گردد تمام این سخن لیکن بجو تو والسلام گرچه شد معنی درین صورت پدید صورت از معنی قریبست و بعید در دلالت همچو آبند و درخت چون بماهیت روی دورند سخت ترک ماهیات و خاصیات گو شرح کن احوال آن دو ماه‌رو بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد دی دل من می‌جهید و هر دو چشمم می‌پرید گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد بامدادان اندر این اندیشه بودم ناگهان عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد عشق از او آبستن‌ست و این چهار از عشق او این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد کسی کو آزمود، آنگاه پیوست نباید بعد از آن خاییدنش دست چو پیوندی و آنگاه آزمایی ز حیرت دست خود بسیار خایی دل عاشق سکونت پیشه باید عزیمت را نخست اندیشه باید صاحب از راه خداوند زمین و آب کن ای خداوندی ملاذی اعتضادی صاحبی من که یک دینار را امروز صاحب نیستم چون توانم کرد آب صاحبی را صاحبی چنین تا بیامد مه فوردین بیاراست گلبرگ روی زمین جهان از نم ابر پر ژاله شد همه کوه وهامون پراز لاله شد بزرگان به بازی به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ آمدند چو خسرو گشاده در باغ دید همه چشمه‌ی باغ پر ماغ دید بفرمود تا دردمیدند بوق بیاورد پس جامهای خلوق نشستند بر سبزه می خواستند به شادی زبان را بیاراستند بیاورد پس گردیه گربکی که پیدا نبد گربه از کودکی بر اسپی نشانده ستامی بزر به زر اندرون چند گونه گهر فروهشته از گوش او گوشوار به ناخن بر از لاله کرده نگار بدیده چوقار و به رخ چون بهار چو می‌خواره بد چشم او پر خمار همی‌تاخت چون کودکی گرد باغ فروهشته از باره زرین جناغ لب شاه ایران پر از خنده شد همه کهتران خنده را بنده شد ابا گردیه گفت کز آرزوی چه باید بگو ای زن خوب روی زن چاره گر برد پیشش نماز بدو گفت کای شاه گردن فراز بمن بخش ری را خرد یاد کن دل غمگنان از غم آزاد کن ز ری مردک شوم رابازخوان ورا مرد بد کیش و بد ساز دان همی گربه از خانه بیرون کند دگر ناودان یک به یک بشکند بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کای ماه لشکرشکن ز ری باز خوان آن بد اندیش را چو آهرمن آن مرد بد کیش را فرستاد کس زشت رخ رابخواند همان خشم بهرام با او براند بکشتند او را به زاری و درد کجا بد بد اندیش و بیکار مرد هممی هر زمانش فزون بود بخت ازان تاجور خسروانی درخت دردم آخر که جان آمد به لب شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب کاشکی بشکافتندی جان من باز کردندی دل بریان من پس به عالمیان نمودندی دلم شرح دادندی که درچه مشکلم تا بدانندی که با دانای راز بت پرستی راست ناید، کژ مباز بندگی این باشد و دیگر هوس بندگی افکندگیست ای هیچ کس نه خدایی می‌کنی نه بندگی کی ترا ممکن شود افکندگی هم بیفکن خویش و هم بنده بباش بنده و افکنده شو ، زنده بباش چون شدی بنده به حرمت باش نیز در ره حرمت بهمت باش نیز گر درآید بنده بی حرمت به راه زود راند از بساطش پادشاه شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام گر به حرمت باشی این نعمت تمام بخوردم از کف دلبر شرابی شدم معمور و در صورت خرابی گزیدم آتش پنهان پنهان کز او اندر رخم پیداست تابی هزاران نکته در عالم بگفتم ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی گهی سوزد دلم گه خام گردد به مانند دلم نبود کبابی مرا آن مه یکی شکلی نموده‌ست که سیصد مه نبیند آن به خوابی منم غرقه به بحر انگبینی که زنبور از کفش یابد لعابی بهشت اندر رهش کمتر حجابی خرد پیش مهش کمتر سحابی جهان را جمله آب صاف می‌بین که ماهی می‌درخشد اندر آبی اگر با شمس تبریزی نشینی از آن مه بر تو تابد ماهتابی خصم تو و قاعده‌ی ملک تو آن شده از بدو جهان مستقیم چون دو بنا بود برافراشته وان دو یکی محدث و دیگر قدیم زلزله‌ی قهر توشان پست کرد زلزلة الساعة شییء عظیم تا پرده ز صورتش برافتاد آتش به سرای آذر افتاد صبر از دل من مخواه در عشق کشتی نرود چو لنگر افتاد خط سر زد از آن لبان شیرین طوطی به میان لشکر افتاد بیرون نرود به هیچ دستان سری که ز عشق بر سر افتاد ما را به سر از محبت دوست هر لحظه هوای دیگر افتاد مردیم ز درد شام هجران دیدار به صبح محشر افتاد از خال و خط تو آتش رشک در طبله‌ی مشک و عنبر افتاد مژگان تو دید تا فروغی کار دل او به خنجر افتاد ای برادر عشق سودایی خوشست دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست در بیابان رهروان عشق را زاب چشم خویش دریایی خوشست غمگنان را هر زمان در کنج عشق یاد نام دوست صحرایی خوشست با خیال روی معشوق ای عجب جام زهرآلود حلوایی خوشست عمرها در رنج چون امروز و دی بر امید بود فردایی خوشست یکی را ز مردان روشن ضمیر امیر ختن داد طاقی حریر ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت نپوشید و دستش ببوسید و گفت: چه خوب است تشریف میر ختن وز او خوب تر خرقه‌ی خویشتن گر آزاده‌ای بر زمین خسب و بس مکن بهر قالی زمین بوس کس پرتو مستی بی‌حد نبی چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی لاجرم بسیارگو شد از نشاط مست ادب بگذاشت آمد در خباط نه همه جا بی‌خودی شر می‌کند بی‌ادب را می چنان‌تر می‌کند گر بود عاقل نکو فر می‌شود ور بود بدخوی بتر می‌شود لیک اغلب چون بدند و ناپسند بر همه می را محرم کرده‌اند هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است عندلیبان کهن را داستان تازه است تا کدامین خسته را کشتی ز تیغ بی‌دریغ زان که بر دامانت از خونش نشان تازه است برقی از هر گوشه آهنگ گلستان کرد باز گوییا بر شاخ طرح آشیان تازه است چون جرس در سینه می‌نالد دل زارم مگر نوسفر ماهی میان کاروان تازه است خلقی از مژگان و ابرو کشته در میدان عشق ترک سر مست مرا تیر و کمان تازه‌است کاش آن سرو روان بهر تماشا آمدی تا به جوی دیده‌ام آب روان تازه است ز امتحان صد ره فزون‌تر گشت و بازم زنده کرد وه که با من هر زمانش امتحان تازه است ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان کز خط سبزش مرا خط امان تازه است عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشه‌ای منحنی پیری گرفتار جوان تازه است من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج شکری را طوطی شیرین زبان تازه است دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر گفتا بس است درکش تا چند از این گدایی گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکو درخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخو زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است زیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد بس کس که جان سپارد در صورت فنایی گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی در شک و در قیاسی زین‌ها که می‌نمایی گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری فریاد رس به یاری ای اصل روشنایی چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده شد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی ای همرهان و یاران گریید همچو باران تا در چمن نگاران آرند خوش لقایی هندوان را پادشاهی بود پیر شد مگر در لشگر محمود اسیر چون بر محمود بردندش سپاه شد مسلمان عاقبت آن پادشاه هم نشان آشنایی یافت او وز دو عالم هم جدایی یافت او بعد از آن در خیمه‌ی تنها نشست دل ازو برخاست ، در سودا نشست روز و شب در گریه و در سوز بود روز از شب، شب بتر از روز بود چون بسی شد نالهای زار او شد خبر محمود را از کار او خواند محمودش به پیش خویش در گفت صد ملکت دهم زان بیشتر تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین چند گریی، نیزمگری بیش ازین خسرو هندوش گفت ای پادشاه من نمی‌گریم ز بهر ملک و جاه زان همی‌گریم که فردا ذوالجلال در قیامت گر کند از من سال گوید ای بد عهد مرد بی‌وفا کاشته با چون منی تخم جفا تا نیامد پیش تو محمود باز با جهانی پر سوار سرفراز تو نکردی یاد من، این چون بود باری از خط وفا بیرون بود گرد می‌بایست کردن لشگری بهر تو، تو خود ز بهر دیگری بی سپاهی یاد نامد از منت دوستت خوانم بگو یادشمنت تا بکی از من وفا از تو جفا در وفاداری چنین نبود روا گر رسد از حق تعالی این خطاب چون دهم این بی‌وفایی راجواب چون کنم آن خجلت و تشویر را گریه زانست ای جوان این پیر را حرف و انصاف وفاداری شنو درس و دیوان نکوکاری شنو گر وفاداری تو عزم راه کن ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن هرچ بیرون شد ز فهرست وفا نیست در باب جوان مردی روا چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد دل به عذر قدمش از سر جان برخیزد عجبی نیست که در صحبت آن تازه جوان پیر بنشیند و آن گاه جوان برخیزد ضعفم از پای درانداخت خدایا مپسند که ز کویش تن بی تاب و توان برخیزد ترسم افزونی صیدی که در این صیدگه است نگذارد که خدنگش ز کمان برخیزد خون به پیمانه کشی مغبچگان بنشینند کس نیارد ز در دیر مغان برخیزد با کمان خانه‌ی ابرو گذر انداز به شهر کز دم تیر تو شهری به امان برخیزد گر بدین پسته‌ی خندان به چمن بنشینی غنچه از شاخ به صد آه و فغان برخیزد گر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهی استخوانم ز لحد رقص‌کنان برخیزد آخر ای سرو خرامنده، فروغی تا چند از سر راه تو حسرت نگران برخیزد به خدایی که بی‌ارادت او خلق را رنج و شادمانی نیست کاندرین روزگار زن کردن بجز از محض قلتبانی نیست باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند در بوستان حسن تو گل بر سر گلست در بسته بوده‌ای و گلش را نچیده‌اند ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی زین بلبلان که سر به پر اندر کشیده‌اند آیا چگونه می‌گذرد تلخی قفس بر توتیان که بر شکرستان پریده‌اند شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور عشاق را زبان شکایت بریده‌اند از بی‌حقیقیست شکایت ز مردمی کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز زرهای کم عیار به آتش رسیده‌اند ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی گر دلشده‌ای چند پی نان و کبابی آتش خور در عشق به مانند شترمرغ اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت این چرخ فریبنده و این برق سحابی هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را بی‌لقمه او در دل و جان رزق بیابی آن وقت که از ناف همی‌خورد تنت خون نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی آن ماهی چه خورده‌ست که او لقمه ما شد در چشم نیاید خورش مردم آبی از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا زان راه شود فربه و زان ماه خضابی گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی چون سنبله شد دانه در این روز خرابی آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت من مردم و زنده شدم از داد ثوابی خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی نظاره سرسبزی اموات ترابی ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم امروز چو سرویم سرافراز و خطابی بی‌حرف سخن گوی که تا خصم نگوید کاین گفت کسان است و سخن‌های کتابی ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت حیف است طایری چو تو در خاکدان غم زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت ای غایب از نظر که شدی همنشین دل می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت در روی خود تفرج صنع خدای کن کیینه خدای نما می‌فرستمت تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت حبذا صفه‌ی بهشت مثال برترین آسمانش صف نعال مجلس نور و جلوه‌گاه سرور روضه‌ی انس و بارگاه وصال بیت معمور او مقر شرف سقف مرفوع او سپهر جلال غرفش خوشتر از ریاض بهشت شرفش خوشتر از شکوه کمال زین گرفته بها مدارج قدس یافته زان بهشت زیب جمال در بستاتین بی‌نهایت او سدرةالمنتهی هنوز نهال بر سر خوان عالم‌آرایش آفریننش طفیل و خلق عیال آفتاب صفای صفه‌ی او ایمن از وصف کسوف و زوال ذره‌های هوای غرفه‌ی او سر بسر نور آفتاب مثال صورت ذره‌های درگه اوست هر چه بینی درین جهان اشکال معنی موج‌های برکه‌ی اوست هر چه یابی زمان زمان ز احوال هر یک از ذره‌های لطف هواش جام گیتی‌نما به استقلال هر یک از شعله‌های عکس صفاش آفتابی است کاینات ضلال صفحات سطوح بی نقشش مشتمل بر نقوش حال و مل نفحات ریاض جان بخشش مرده را زنده کرده اندر حال تا نسیم هواش یافت ملک مرده را زنده کرده اندر حال تا صریر درش شنید فلک بر درش چرخ می‌زند همه سال در هوای درست او نبود هیچ بیمار جز نسیم شمال در ریاض لطیف او نرود هیچ تر دامنی جز آب زلال در نیابند نقش این خانه نقشبندان کارگاه خیال عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست هم نیابد درون خانه مجال نام آن خانه می نیارم گفت از پی عقل و العقول عقال خود تو از پیش چشم خود برخیز تا ببینی عیان به دیده‌ی حال خویشتن را درون آن خانه بر سریر سعادت و اقبال مطرب عشق برکشید سرور وصل را داد جام مالامال چون عراقی همه جهان سرمست از می وصل و بی‌خبر ز وصال تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد که موج از اثر جنبش صبا دارد شب آمد و سخن از کید مدعی می‌گفت ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال من از فراق بمیرم خدا روا دارد ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد رکاب خشم برای که کرده باز گران تحملت که عنان کرشمه‌ها دارد فتاده بس که حدیث من و تو در افواه بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد چه شاهدی است که با ماست در میان امشب که روشن است ز رویش همه جهان امشب نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی نه زهره راست فروغی در آسمان امشب میان مجلس ما صورتی همی تابد که آفتاب شد از شرم او نهان امشب بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد که هست مشتری و زهره را قران امشب شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما غنیمت است ملاقات دوستان امشب دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی که همدم است مرا یار مهربان امشب میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب بساز مطرب از آن پرده‌های شور انگیز نوای تهنیت بزم عاشقان امشب همه حکایت مطبوع درد عطار است ترانه‌ی خوش شیرین مطربان امشب از انبهی ماهی دریا به نهان گشته انبه شده قالب‌ها تا پرده جان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر زهر از هوس دریا آب حیوان گشته در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت و آن غمزه‌اش از دریا بس سخته کمان گشته دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی سوگند به جان دل کان کار چنان گشته از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش در پختن این شیران تا مغز پزان گشته از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه تا قالب جان پیشه بی‌جا و مکان گشته گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است وین عالم گورستان چون جامه کنان گشته از بهر چنین سری در سوسن‌ها بنگر دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته شمس الحق تبریزی درتافته از روزن تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته می گزید او آستین را شرمگین در آمدن بر سر کویی که پوشد جان‌ها حله بدن آن طرف رندان همه شب جامه‌ها را می کنند تا ببینی روز روشن ما و من بی‌ما و من رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن عاشقان اندرربوده از بتان روبندها زانک در وحدت نباشد نقش‌های مرد و زن بر سر گور بدن بین روح‌ها رقصان شده تا بدیده صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او در حلقه‌ی گیسوی او صد دل گرفتار آمده چشم آفت مستان شده رخ طیره‌ی بستان شده شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده بر ماه چنبر دیده‌ئی در پسته شکر دیده‌ئی وز شاخ عرعر دیده‌ئی سیب و سمن بار آمده بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا برطرف بستان از هوا در ناله‌ی زار آمده بیداد غم از دلم بگوید در ماتم من فلک بموید اشکم چو زند برآسمان موج در خرمن ما خوشه روید بلی کز مدد سرشک خونین بر صفحه‌ی دیده لاله روید □بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن تا چشم را بر هم‌زنی بینی که پایان در رسد □عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو کز زلف تو بوی دل آید و ین کجا در عنبر سارا بود؟ جان بده یا دگر اندیشه‌ی جانانه مکن دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن بسته‌ای با می و پیمانه ز مستی پیمان ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن گنج بردار و ازین منزل ویران بگذر ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن ؟ گر نداری سرآنک از سر جان در گذری چشم در نرگس مستانه‌ی جانانه مکن تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا صید آن کاکل شوریده‌ی ترکانه مکن ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن حلقه‌ی سلسله‌ی طره میفکن در پای دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن مر جان مرا روان مسکین دانی که چه کرد دوش تلقین؟ گفتا چو ستور چند خسپی بندیش یکی ز روز پیشین بنگر که چه کرده‌ای به حاصل زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟ بسیار شمرد بر تو گردون آذارو دی و تموز و تشرین بنگر که چو شنبلید گشته است آن لاله‌ی آب‌دار رنگین وان عارض چون حریر چینی گشته است به فام زرد و پرچین شاهین زمانه قصد تو کرد بربایدت این نفایه شاهین تنین جهان دهان گشاده‌است پرهیز کن از دهان تنین جان و تن تو دو گوهر آمد یکی زبرین دگر فرودین بر گوهر خانگی مبخشای بخشای بر آن غریب مسکین رفتند به جمله یار کانت بپسیچ تو راه را، و هلا، هین! زیرا که پل است خر پسین را در راه سفر خر نخستین نو گشته کهن شود علی حال ور، نیست مگر که کوه شروین آن کودک همچو انگبین شد آمد پیری ترش چو رخپین بالین سر از هوس تهی کن بر بستر دین بهوش بنشین آئین تنت همه دگر شد تو نیز به جان دگر کن آئین زین صورت خوب خویش بندیش با هفت نجوم همچو پروین چشم و دهن و دو گوش و بینی پروین تو است، خود همی بین این صورت خوب را نگه‌دار تا نفگنیش به قعر سجین غافل منشی ز دیو و برخوان بر صورت خویش سورةالتین زی حرب تو آمده است دیوی بدفعل تر از همه شیاطین آن این تن توست، ازو حذر کن وز مکر و فریب این به نفرین زین دیو نکال اگر ستوهی بر مرکب دینت برفگن زین از عهد و وفا زه و کمان ساز از فکرت و هوش تیر و ژوپین یاری ندهد تو را بر این دیو جز طاعت و حب آل یاسین گرد دل خود ز دوستی‌شان بر دیو حصار ساز و پرچین در باغ شریعت پیمبر کس نیست جز آل او دهاقین زین باغ نداد جز خس و برگ دهقان هرگز بدین مجانین زیرا که خرند و خر نداند مر عنبر و عود را ز سرگین بشتاب و بجوی راه این باغ گر نیست مگر به چین و ماچین تین و زیتون ببین در این باغ وان شهر امین و طور سینین ای جان تو را به باغ دهقان از علم و عمل جمال و تزیین در باغ شو و کنار پر کن از دانه و میوه و ریاحین برگ و خس و خار پیش خر کن شمشاد و سمن تو را و نسرین بر «حدثنا» مباش فتنه بر سخته ستان سخن به شاهین فرعون لعین بی‌خرد را بر موسی دور خویش مگزین مشک تبتی به پشک مفروش مستان بدل شکر تبرزین بالینت اگرچه خوب و نرم است سر خیره منه به زیر بالین گوئی که فلان فقیه گفته‌است آن فخر و امام بلخ و بامین کاین خلق خدای را ببینند بر عرش به روز حشر همگین وان کو نه بر این طریق باشد او کافر و رافضی است و بی‌دین ای تکیه زده بر این در از جهل بر خیره شده عصای بالین من پیش‌رو تو را نگویم چیزی که فزایدت ز من کین لیکن رود این مرا همانا کاشتر بکشم به تیغ چوبین ای حجت بقعت خراسان با دیو مکن جدال چندین در دولت فاطمی بیاگن دیوانت به شعر حجت آگین تا نور برآورد ز مغرب تاویل نماز بامدادین در همه عالم وفاداری کجاست غم به خروارست غمخواری کجاست درد دل چندان که گنجد در ضمیر حاصلست از عشق دلداری کجاست گر به گیتی نیست دلداری مرا ممکن است از بخت دل‌باری کجاست اندرین ایام در باغ وفا گر نمی‌روید گلی خاری کجاست جان فدای یار کردن هست سهل کاشکی یار بسی یاری کجاست در جهان عاشقی بینم همی یک جهان بی‌کار با کاری کجاست گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را که به آن مایه‌ی جهل این قدرت کرده دلیر که ز اندیشه‌ی دل بر حذر آسوده تو را که دران نشه تو را دست هوس سوده به گل که به رخ برقع شرم این همه بگشوده تو را زده آن آب که بر خاک وجودت ای گل که در خانه‌ی عصمت به گل اندوده تو را که به فرمودن آن فعل تواضع فرمای سجده در بزم گدایان تو فرموده تو را حزم کزدم ز پذیرفتن تکلیف نخست که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را محتشم خوی تو می‌داند و از پند عبث می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید به زیر خرقه‌ی تزویر زنار مغان تا کی ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید کوچکین رنجور بود و آن وسط بر جنازه‌ی آن بزرگ آمد فقط شاه دیدش گفت قاصد کین کیست که از آن بحرست و این هم ماهیست پس معرف گفت پور آن پدر این برادر زان برادر خردتر شه نوازیدش که هستی یادگار کرد او را هم بدان پرسش شکار از نواز شاه آن زار حنیذ در تن خود غیر جان جانی بدیذ در دل خود دید عالی غلغله که نیابد صوفی آن در صد چله عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت پیش او چون نار خندان می‌شکافت ذره ذره پیش او هم‌چون قباب دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب باب گه روزن شدی گاه شعاع خاک گه گندم شدی و گاه صاع در نظرها چرخ بس کهنه و قدید پیش چشمش هر دمی خلق جدید روح زیبا چونک وا رست از جسد از قضا بی شک چنین چشمش رسد صد هزاران غیب پیشش شد پدید آنچ چشم محرمان بیند بدید آنچ او اندر کتب بر خوانده بود چشم را در صورت آن بر گشود از غبار مرکب آن شاه نر یافت او کحل عزیزی در بصر برچنین گلزار دامن می‌کشید جزو جزوش نعره زن هل من مزید گلشنی کز بقل روید یک دمست گلشنی کز عقل روید خرمست گلشنی کز گل دمد گردد تباه گلشنی کز دل دمد وافر حتاه علم‌های با مزه‌ی دانسته‌مان زان گلستان یک دو سه گل‌دسته دان زان زبون این دو سه گل دسته‌ایم که در گلزار بر خود بسته‌ایم آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم بنان می‌فتد ای جان دریغا از بنان ور دمی هم فارغ آرندت ز نان گرد چارد گردی و عشق زنان باز استسقات چون شد موج‌زن ملک شهری بایدت پر نان و زن مار بودی اژدها گشتی مگر یک سرت بود این زمانی هفت‌سر اژدهای هفت‌سر دوزخ بود حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود دام را بدران بسوزان دانه را باز کن درهای نو این خانه را چون تو عاشق نیستی ای نرگدا هم‌چو کوهی بی‌خبر داری صدا کوه را گفتار کی باشد ز خود عکس غیرست آن صدا ای معتمد گفت تو زان سان که عکس دیگریست جمله احوالت به جز هم عکس نیست خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران شادی قواده و خشم عوان آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد که دهد او را به کینه زجر و درد تا بکی عکس خیال لامعه جهد کن تا گرددت این واقعه تا که گفتارت ز حال تو بود سیر تو با پر و بال تو بود صید گیرد تیر هم با پر غیر لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر باز صید آرد به خود از کوهسار لاجرم شاهش خوراند کبک و سار منطقی کز وحی نبود از هواست هم‌چو خاکی در هوا و در هباست گر نماید خواجه را این دم غلط ز اول والنجم بر خوان چند خط تا که ما ینطق محمد عن هوی ان هو الا بوحی احتوی احمدا چون نیستت از وحی یاس جسمیان را ده تحری و قیاس کز ضرورت هست مرداری حلال که تحری نیست در کعبه‌ی وصال بی‌تحری و اجتهادات هدی هر که بدعت پیشه گیرد از هوی هم‌چو عادش بر برد باد و کشد نه سلیمانست تا تختش کشد عاد را با دست حمال خذول هم‌چو بره در کف مردی اکول هم‌چو فرزندش نهاده بر کنار می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار عاد را آن باد ز استکبار بود یار خود پنداشتند اغیار بود چون بگردانید ناگه پوستین خردشان بشکست آن بس القرین باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد پیش از آن کت بشکند او هم‌چو عاد هود دادی پند که ای پر کبر خیل بر کند از دستتان این باد ذیل لشکر حق است باد و از نفاق چند روزی با شما کرد اعتناق او به سر با خالق خود راستست چون اجل آید بر آرد باد دست باد را اندر دهن بین ره‌گذر هر نفس آیان روان در کر و فر حلق و دندان‌ها ازو آمن بود حق چو فرماید به دندان در فتد کوه گردد ذره‌ای باد و ثقیل درد دندان داردش زار و علیل این همان بادست که امن می‌گذشت بود جان کشت و گشت او مرگ کشت دست آن کس که بکردت دست‌بوس وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس یا رب و یا رب بر آرد او ز جان که ببر این باد را ای مستعان ای دهان غافل بدی زین باد رو از بن دندان در استغفار شو چشم سختش اشک‌ها باران کند منکران را درد الله‌خوان کند چون دم مردان نپذرفتی ز مرد وحی حق را هین پذیرا شو ز درد باد گوید پیکم از شاه بشر گه خبر خیر آورم گه شوم و شر ز آنک مامورم امیر خود نیم من چو تو غافل ز شاه خود کیم گر سلیمان‌وار بودی حال تو چون سلیمان گشتمی حمال تو عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت کردمی بر راز خود من واقفت لیک چون تو یاغیی من مستعار می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم ز اسپه تو یاغیانه بر جهم تا به غیب ایمان تو محکم شود آن زمان که ایمانت مایه‌ی غم شود آن زمان خود جملگان ممن شوند آن زمان خود سرکشان بر سر دوند آن زمان زاری کنند و افتقار هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار لیک گر در غیب گردی مستوی مالک دارین و شحنه‌ی خود توی شحنگی و پادشاهی مقیم نه دو روزه و مستعارست و سقیم رستی از بیگار و کار خود کنی هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی چون گلو تنگ آورد بر ما جهان خاک خوردی کاشکی حلق و دهان این دهان خود خاک‌خواری آمدست لیک خاکی را که آن رنگین شدست این کباب و این شراب و این شکر خاک رنگینست و نقشین ای پسر چونک خوردی و شد آن لحم و پوست رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند جمله را هم باز خاکی می‌کند هندو و قفچاق و رومی و حبش جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش تا بدانی کان همه رنگ و نگار جمله روپوشست و مکر و مستعار رنگ باقی صبغة الله است و بس غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین تا ابد باقی بود بر عابدین رنگ شک و رنگ کفران و نفاق تا ابد باقی بود بر جان عاق چون سیه‌رویی فرعون دغا رنگ آن باقی و جسم او فنا برق و فر روی خوب صادقین تن فنا شد وان به جا تو یومن دین زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس دایم آن ضحاک و این اندر عبس خاک را رنگ و فن و سنگی دهد طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد از خمیری اشتر وشیری پزند کودکان از حرص آن کف می‌گزند شیر و اشتر نان شود اندر دهان در نگیرد این سخن با کودکان کودک اندر جهل و پندار و شکیست شکر باری قوت او اندکیست طفل را استیزه و صد آفتست شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست وای ازین پیران طفل ناادیب گشته از قوت بلای هر رقیب چون سلاح و جهل جمع آید به هم گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم شکر کن ای مرد درویش از قصور که ز فرعونی رهیدی وز کفور شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای اشکم تی لاف اللهی نزد که آتشش را نیست از هیزم مدد اشکم خالی بود زندان دیو کش غم نان مانعست از مکر و ریو اشکم پر لوت دان بازار دیو تاجران دیو را در وی غریو تاجران ساحر لاشی‌فروش عقل‌ها را تیره کرده از خروش خم روان کرده ز سحری چون فرس کرده کرباسی ز مهتاب و غلس چون بریشم خاک را برمی‌تنند خاک در چشم ممیز می‌زنند چندلی را رنگ عودی می‌دهند بر کلوخیمان حسودی می‌دهند پاک آنک خاک را رنگی دهد هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد دامنی پر خاک ما چون طفلکان در نظرمان خاک هم‌چون زر کان طفل را با بالغان نبود مجال طفل را حق کی نشاند با رجال میوه گر کهنه شود تا هست خام پخته نبود غوره گویندش به نام گر شود صدساله آن خام ترش طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش گرچه باشد مو و ریش او سپید هم در آن طفلی خوفست و امید که رسم یا نارسیده مانده‌ام ای عجب با من کند کرم آن کرم با چنین ناقابلی و دوریی بخشد این غوره‌ی مرا انگوریی نیستم اومیدوار از هیچ سو وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا دایما خاقان ما کردست طو گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا گرچه ما زین ناامیدی در گویم چون صلا زد دست اندازان رویم دست اندازیم چون اسپان سیس در دویدن سوی مرعای انیس گام اندازیم و آن‌جا گام نی جام پردازیم و آن‌جا جام نی زانک آن‌جا جمله اشیا جانیست معنی اندر معنی اندر معنیست هست صورت سایه معنی آفتاب نور بی‌سایه بود اندر خراب چونک آنجا خشت بر خشتی نماند نور مه را سایه‌ی زشتی نماند خشت اگر زرین بود بر کندنیست چون بهای خشت وحی و روشنیست کوه بهر دفع سایه مندکست پاره گشتن بهر این نور اندکست بر برون که چو زد نور صمد پاره شد تا در درونش هم زند گرسنه چون بر کفش زد قرص نان وا شکافد از هوس چشم و دهان صد هزاران پاره گشتن ارزد این از میان چرخ برخیز ای زمین تا که نور چرخ گردد سایه‌سوز شب ز سایه‌ی تست ای یاغی روز این زمین چون گاهواره‌ی طفلکان بالغان را تنگ می‌دارد مکان بهر طفلان حق زمین را مهد خواند شیر در گهواره بر طفلان فشاند خانه تنگ آمد ازین گهواره‌ها طفلکان را زود بالغ کن شها ای گواره خانه را ضیق مدار تا تواند کرد بالغ انتشار دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد گوییا عمر گل تازه صبای سحر است کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد ابر پر آب کند جامش و از ابر او را جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد طربی در همه دلهاست درین فصل امروز گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل کز او تا یوسف آمد یک دو منزل به صحرا شد برون تا ز آن بهانه ز دل بیرون دهد اندوه خانه گرفت اسباب عیش و خرمی پیش ولی هر لحظه شد اندوه او بیش چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد دگرباره به خانه میل‌اش افتاد اگر چه روی در منزلگه‌اش بود، گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟ که گویی رستخیز از مصر برخاست!» یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است بساط عرض عبرانی غلامی است زلیخا دامن هودج برانداخت چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت برآمد از دلش بی‌خواست فریاد ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد روان، هودج کشان هودج براندند به خلوت‌خانه‌ی خاص‌اش رساندند چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز ز حال بی‌خودی آمد به خود باز ازو پرسید دایه کای دل‌افروز! چرا کردی فغان از جان پرسوز؟ بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟ که گردد آفت من هر چه گویم در آن مجمع غلامی را که دیدی ز اهل مصر و وصف او شنیدی، ز عالم قبله گاه جان من اوست فدایش جان من! جانان من اوست ز خان و مان مرا آواره، او ساخت درین آوارگی بیچاره، او ساخت» چو دایه آتش او دید کز چیست چو شمع از آتش او زار بگریست بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار! غم شب، رنج روز خود نهان دار! بود کز صبر، امیدت برآید ز ابر تیره خورشیدت برآید آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو هر چند که جور تو بس تند قدم دارد ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد می‌دمد صبح و کله بست سحاب الصبوح الصبوح یا اصحاب می‌چکد ژاله بر رخ لاله المدام المدام یا احباب می‌وزد از چمن نسیم بهشت هان بنوشید دم به دم می ناب تخت زمرد زده است گل به چمن راح چون لعل آتشین دریاب در میخانه بسته‌اند دگر افتتح یا مفتح الابواب لب و دندانت را حقوق نمک هست بر جان و سینه‌های کباب این چنین موسمی عجب باشد که ببندند میکده به شتاب بر رخ ساقی پری پیکر همچو حافظ بنوش باده ناب زهی آفتابی که از دور دست به نور تو بینیم در هر چه هست چراغ ارچه باشد هم از جنس نور جز او را به او دید نتوان ز دور نه آن شد کله داری پادشاه که دارد به گنجینه در صد کلاه کله داری آن شد که بر هر سری نهد هر زمان از کلاه افسری دماغی که آن در سر آرد غرور ز سرها تو کردی به شمشیر دور چو عالی بود رایت و رای شاه همش بزم فرخ بود هم سپاه توئی رایت از نصرت آراسته تردد ز رای تو برخاسته کیان گر گذشتند ازین بزمگاه به سرسبزی آنک تو داری کلاه تو امروز بر خلق فرماندهی به نفس خود از آفرینش بهی کله‌دار عالم توئی در جهان که از توست بر سر کلاه مهان ز کاوس و کیخسرو و کیقباد توئی بیشدادای به از پیشداد چو در داد بیشی و پیشیت هست سزد گر شوی بر کیان پیش دست برآیی برین هفت پیروزه کاخ کنی پرده‌ی تنگ هستی فراخ ز کاس نظامی یکی طاس می خوری هم به آیین کاوس کی ستامی بدان طاس طوسی نواز حق شاهنامه ز محمود باز دو وارث شمار از دوکان کهن تو را در سخا و مرا در سخن به وامی که ناداده باشد نخست حق وارث از وارث آید درست من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت به گفتن مرا عقل توفیق داد به خواندن تو را نیز توفیق باد چو توفیق ما هر دو همره شود سخن را یکی پایه در ده شود به این گل که ریحان باغ منست در ایوان تو شب چراغ منست برآرای مجلس برافروز جام که جلاب پخته‌ست در خون خام تو می‌خور بهانه ز در دوردار مرا لب به مهرست معذوردار به آن جام کارد در اندیشه هوش همه ساله می‌خوردنت باد نوش دلت تازه با داو دولت جوان تو بادی جهان را جهان پهلوان قران تو در گردش روزگار میفتاد چون چرخ گردان ز کار بلندیت بادا چو چرخ کبود که چرخ از بلندی نیاید فرود دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو سپهر از زمین رام‌تر زیر تو درفشنده تیغت عدو سوز باد درفش کیان از تو فیروز باد اگر چه من از بهر کاری بزرگ فرستادمت یادگاری بزرگ مبادا ز تو جز تو کس یادگار وزین یادگار این سخن یاددار توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد فراقت از دل من لذت جوانی برد ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی نسیم مشک تتاری بارمغانی برد چه نیکبخت سیاهست خال هندویت که نیک پی بلب آب زندگانی برد بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت ولیکن از لب من جان بلب توانی برد بسا که مردمک چشم من ز خون جگر بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد خرد نشان دهان تو در نمی‌یابد چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد چو گشت حلقه‌ی زلفت خمیده چون چوگان ز دلبران جهان گوی دلستانی برد به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد کمال شوق ز خواجو نگر که دیده‌ی او سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد بوستان جنتست و سروم حور تیره شب ظلمتست و ما هم نور آب در پیش و ما چنین تشنه باده در جام و ما چنین مخمور دلبر از ما جدا و دل بر او ما ز می مست و می ز ما مستور بگذر از نرگسش که نتوان داشت چشم بیمار پرسی از رنجور هیچ غمخور مباد بی غمخوار هیچ ناظر مباد بی منظور ای رخت در نقاب شعر سیاه همچو خورشید در شب دیجور عین معتل عبهرت مفتوح جیم مجرور طره‌ات مکسور للات عقد بسته با یاقوت عنبرت تکیه کرده بر کافور با تو همراهم و ز غیر ملول بتو مشغولم و ز خویش نفور گر شدم تشنه‌ی لبت چه عجب کاب خواهد طبیعت محرور ای تو نزدیک دل ولی خواجو همچو چشم بد از جمال تو دور عالمی در ره تو حیرانند پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند چون به کارت رسند درمانند جان و دل گرچه عزتی دارند بر در تو غلام و دربانند دوستان را اگرچه درد ز تست مرهم درد خود ترا دانند ورچه فریادخوان شوند از تو هم به فریاد خود ترا خوانند حبذا قصر شمسه‌ی ملکات کسمان ظل آسمانه‌ی اوست مادر تاجدار کیخسرو برده‌ی بزم خسروانه اوست قصر بلقیس دهر بین که پری حارس بام بالکانه‌ی اوست صفوة الدین زیبده‌ی عجم آنک دهر هارون آستانه‌ی اوست شاه جبریل جان مریم نفس که مسیح کرم زمانه‌ی اوست دهم نه زن نبی که به قدر هشت جنت نعیم خانه‌ی اوست حاصل شش جهات هفت اقلیم عشر انعام بی‌بهانه‌ی اوست این جهان قلزم سخاش گرفت خندق آن جهان کرانه‌ی اوست تا بقا شد کبوتر حرمش نقطه‌ی شین عرش دانه‌ی اوست جاه خاتون عالم است چنانک پر صدا عالم از فسانه‌ی اوست آسمان را دوال گاو زمین از پی شیب تازیانه‌ی اوست شمع بختش جهان چنان افروخت که فک دودی از زبانه‌ی اوست قاصد بخت اوست ماه و نجوم زنگل قاصد روانه‌ی اوست مست خون حسود اوست قضا هم ز قحف سرش چمانه‌ی اوست نسل شروان شهان مهین عقدی است صفوة الدین بهین میانه‌ی اوست باد شروان به فر فرزندش که سعود ابد نشانه‌ی اوست بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانه‌ی اوست دانه‌ی گوسفند چرخ نگر کاین معانی نشان شانه‌ی اوست بلبل مدح اوست خاقانی هم در شکرش آشیانه‌ی اوست نه فلک در ثنای او بگریخت که فلک بنده‌ی یگانه‌ی اوست جاودان باد کاعتماد جهان همه به عمر جاودانه‌ی اوست زین اشارت که کرد خاقانی سر فراز است بلکه تاجور است پشت خم راست دل به خدمت تو همچو نون والقلم همه کمر است بختم از سرنگونی قلمش چون سخن‌های او بلند سر است سیم و شکر فرستم و خجلم که چرا دسترس همین قدر است شعر گفتم به قدر سیم و شکر مختصر عذرخواه مختصر است شکر و سیم پیش همت او از من و شعر شرمسارتر است خود دل و طبع او ز سیم و شکر کان طمغاج و باغ شوشتر است سیم و سنگ است پیش دیده‌ی آنک هر تراشش ز کلک او گهر است اتصال نجوم خاطر او فیض طبع مرا نویدگر است زین سپس ابروار پاشم جان این قدر فتح باب ماحضر است تا ابد نام او بر افسر عقل مهر بر سیم و نقش بر حجر است ای که روز و شب زنی از علم لاف هیچ بر جهلت نداری اعتراف ادعای اتباع دین و شرع شرع و دین مقصود دانسته به فرع و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد نه خبر از مبداء و نه از معاد بر ظواهر گشته قائل، چون عوام گاه ذم حکمت و گاهی کلام گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه دعوی فهم علوم و فلسفه نفی یا اثباتش از روی سفه تو چه از حکمت به دست آورده‌ای حاش لله، ار تصور کرده‌ای چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن سیر کردن در وجود خویشتن ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن خویش را بردن سوی انوار جان پا نهادن در جهان دیگری خوشتری، زیباتری، بالاتری کشور جان و جهان تازه‌ای کش جهان تن بود دروازه‌ای خالص و صافی شوی از خاک پاک نه ز آتش خوف و نه از آب پاک هر طرف وضع رشیقی در نظر هر طرف طور انیقی جلوه‌گر هر طرف انوار فیض لایزال حسن در حسن و جمال اندر جمال حکمت آمد گنج مقصود ای حزین! لیک اگر با فقه و زهد آید قرین فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم کی توان زد در ره حکمت قدم؟ فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن هر صباح و شام بل آنا فن فقه چبود؟ زاد راه سالکین آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر تا تعلق نایدت مانع ز سیر گر رسد مالی، نگردی شادمان ور رود هم، نبودت با کی از آن لطف دانی؟ آنچه آید از خدا خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا هر که او را این صفت حالی نشد دل ز حب ماسوی خالی نشد نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم» یأس آوردش، شده از راه گم نیست با وجه زهادت معتبر نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر گرچه اینها غالبا سد رهند پای‌بند ناقصان گمرهند آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال داند از دنیا بود بس انفعال مال دنیا را معین خود مدان ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست حب آن، رأس الخطیات آمدست بین حب الشیء و الشیء فرق هست سیب، طعمش قوت دل می‌دهد گه ز رنگش، طفل را دل می‌جهد عاقل آن را بهر قوت می‌خورد بهر رنگش، طفل حسرت می‌برد پس مدار کارها، عقل است، عقل گر نداری باور، اینک راه نقل نشست از بر رخش چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست بیامد دمان تا به نزدیک آب سپه را به دیدار او بد شتاب هرانکس که از لشکر او را بدید دلش مهر و پیوند او برگزید همی گفت هرکس که این نامدار نماند به کس جز به سام سوار برین کوهه‌ی زین که آهنست همان رخش گویی که آهرمنست اگر هم نبردش بود ژنده پیل برافشاند از تارک پیل نیل کسی مرد ازین سان به گیتی ندید نه از نامداران پیشین شنید خرد نیست اندر سر شهریار که جوید ازین نامور کارزار برین سان همی از پی تاج و گاه به کشتن دهد نامداری چو ماه به پیری سوی گنج یازان ترست به مهر و به دیهیم نازان ترست همی آمد از دور رستم چو شیر به زیر اندرون اژدهای دلیر چو آمد به نزدیک اسفندیار هم‌انگه پذیره شدش نامدار بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآیین و نوساز و فرخ جوان خرامی نیرزید مهمان تو چنین بود تا بود پیمان تو سخن هرچ گویم همه یاد گیر مشو تیز با پیر بر خیره خیر همی خویشتن را بزرگ آیدت وزین نامداران سترگ آیدت همانا به مردی سبک داریم به رای و به دانش تنک داریم به گیتی چنان دان که رستم منم فروزنده‌ی تخم نیرم منم بخاید ز من چنگ دیو سپید بسی جاودان را کنم ناامید بزرگان که دیدند ببر مرا همان رخش غران هژبر مرا چو کاموس جنگی چو خاقان چین سواران جنگی و مردان کین که از پشت زینشان به خم کمند ربودم سر و پای کردم به بند نگهدار ایران و توران منم به هر جای پشت دلیران منم ازین خواهش من مشو بدگمان مدان خویشتن برتر از آسمان من از بهر این فر و اورند تو بجویم همی رای و پیوند تو نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه دارد از چنگ من روزگار که من سام یل رابخوانم دلیر کزو بیشه بگذاشتی نره شیر به گیتی منم زو کنون یادگار دگر شاهزاده یل اسفندیار بسی پهلوان جهان بوده‌ام سخنها ز هر گونه بشنوده‌ام سپاسم ز یزدان که بگذشت سال بدیدم یکی شاه فرخ همال که کین خواهد از مرد ناپاک دین جهانی بروبر کنند آفرین توی نامور پرهنر شهریار به جنگ اندرون افسر کارزار بخندید از رستم اسفندیار بدو گفت کای پور سام سوار شدی تنگدل چون نیامد خرام نجستم همی زین سخن کام و نام چنین گرم بد روز و راه دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز همی گفتم از بامداد پگاه به پوزش بسازم سوی داد راه به دیدار دستان شوم شادمان به تو شاد دارم روان یک زمان کنون تو بدین رنج برداشتی به دشت آمدی خانه بگذاشتی به آرام بنشین و بردار جام ز تندی و تیزی مبر هیچ نام به دست چپ خویش بر جای کرد ز رستم همی مجلس آرای کرد جهاندیده گفت این نه جای منست بجایی نشینم که رای منست به بهمن بفرمود کز دست راست نشستی بیارای ازان کم سزاست چنین گفت با شاهزاده به خشم که آیین من بین و بگشای چشم هنر بین و این نامور گوهرم که از تخمه‌ی سام کنداورم هنر باید از مرد و فر و نژاد کفی راد دارد دلی پر ز داد سزاوار من گر ترا نیست جای مرا هست پیروزی و هوش و رای ازان پس بفرمود فرزند شاه که کرسی زرین نهد پیش گاه بدان تا گو نامور پهلوان نشیند بر شهریار جوان بیامد بران کرسی زر نشست پر از خشم بویا ترنجی بدست دی در صف اوباش زمانی بنشستم قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم جاروب خرابات شد این خرقه‌ی سالوس از دلق برون آمدم از زرق برستم از صومعه با میکده افتاد مرا کار می‌دادم و می‌خوردم و بی می ننشستم چون صومعه و میکده را اصل یکی بود تسبیح بیفکندم و زنار ببستم در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم معذور بدار ار غلطی رفت که مستم سرمست چنانم که سر از پای ندانم از باده که خوردم خبرم نیست که هستم یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو عیبم نکنی باز اگر باده پرستم اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم عطار درین راه قدم زن چه زنی دم تا چند زنی لاف که من مست الستم بود آن دیوانه‌ی عالی مقام خضر با او گفت ای مرد تمام رای آن داری که باشی یار من گفت با تو برنیاید کار من زانک خوردی آب حیوان چند راه تابماند جان تو تا دیرگاه من در آنم تابگویم ترک جان زانک بی جانان ندارم برگ آن چون تو اندر حفظ جانی مانده من به تو هر روز جان افشانده بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام دور می‌باشیم از هم والسلام این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم جز گوش رباب دل از خشم نمالم من جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم چون شکر و چون شیرم با خود زنم و گیرم طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم ای خواجه چه مرغم من نی کبکم و نی بازم نی خوبم و نی زشتم نی اینم و نی آنم نی خواجه بازارم نی بلبل گلزارم ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم نی بنده نی آزادم نی موم نه پولادم نی دل به کسی دادم نی دلبر ایشانم گر در شرم و خیرم از خود نه‌ام از غیرم آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن همیشه بار جفا بردن و نیاسودن همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن ز بزم تیره‌ی خود، روشنی دریغ مدار که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن جواب داد که آئین کاردانان نیست بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن کنایتی است درین رنج روز خسته شدن اشارتی است درین کار شب نخوابیدن مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم هنروران نپسندند خود پسندیدن نگاهبانی ملک تن است پیشه‌ی چشم چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن اگر پی هوس و آز خویش میگشتم کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن هزار مسله در دفتر حقیقت بود ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا از روزگار غایت مطلوب من کسیست و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا هر ساعتم به موج بلایی در افکند سیلاب ازین دو دیده‌ی همچون ارس مرا یاری که اصل کار منست، ار به من رسد با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟ ثواب من همه شد عین رو سیاهی من که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی که در گدایی او بود پادشاهی من به جرم بی‌گنهی کشتی‌ام خوشا روزی که غمزه‌ی تو درآید به عذرخواهی من توان شناخت که من دردمند عشق توام نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من ز کشتگان غمت چون گواه می‌طلبند گواه من نبود غیر بی‌گواهی من به غیر تیغ پناهم نماند و می‌پرسم که رحم در دلت آید ز بی‌پناهی من سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من نریخت تا به زمین خون پاک بازان را به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من آمدش پیغام از دولت که رو تو ز منع این ظفر غمگین مشو کاندرین خواری نقدت فتحهاست نک فلان قلعه فلان بقعه تراست بنگر آخر چونک واگردید تفت بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها شد مسلم وز غنایم نفعها ور نباشد آن تو بنگر کین فریق پر غم و رنجند و مفتون و عشیق زهر خواری را چو شکر می‌خورند خار غمها را چو اشتر می‌چرند بهر عین غم نه از بهر فرج این تسافل پیش ایشان چون درج آنچنان شادند اندر قعر چاه که همی‌ترسند از تخت و کلاه هر کجا دلبر بود خود همنشین فوق گردونست نه زیر زمین چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب گر چه ما را از میان کار بیرون می‌نهند مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند قصه‌ی دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب! بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌نهند؟ جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت گران باری از دست این خصم چیر چنان می‌برم کسیا سنگ زیر به سختی بنه گفتش، ای خواجه، دل کس از صبر کردن نگردد خجل به شب سنگ بالایی ای خانه سوز چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟ چو از گلبنی دیده باشی خوشی روا باشد ار بار خارش کشی درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنگه که خارش خوری تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری مرا از انجمن در گوشه‌ی خلوت نشانیدی ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم تو آن گنجی که در ویرانه‌ی دلها وطن داری نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم که از هر سو هزاران کشته‌ی خونین کفن داری گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو که دلها را نشان غمزه‌ی ناوک فکن داری سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری نجات از تلخ کامی می‌توان دادن فروغی را که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من دل به تو داد جان من با غم توست همنشین تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین دل زخم تو را سپر ندارد آماج تو جز جگر ندارد شرط است که بر بساط عشقت آن پای نهد که سر ندارد وین طرفه که در هوای وصلت آن مرغ پرد که پر ندارد عشق تو چو چنبر اجل شد کس نه که بر او گذر ندارد در درد توام، تو فارغ از من کس دردی ازین بتر ندارد خاقانی از آن توست دریاب کو جز تو کسی دگر ندارد چو پیر سبز پوش آسمانی ز سبزه بر کشد بیخ جوانی جوانان را و پیران را دگر بار به سرسبزی در آرد سرخ گلزار گل از گل تخت کاوسی بر آرد بنفشه پر طاوسی بر آرد بسا مرغا که عشق آوازه گردد بسا عشق کهن کان تازه گردد چو خرم شد به شیرین جان خسرو جهان می‌کرد عهد خرمی نو چو از خرم بهار و خرمی دوست به گلها بر درید از خرمی پوست گل از شادی علم در باغ می‌زد سپاه فاخته بر زاغ می‌زد سمن ساقی و نرگس جام در دست بنفشه در خمار و سرخ گل مست صبا برقع گشاده مادگان را صلا در داده کار افتادگان را شمال انگیخته هر سو خروشی زده بر گاو چشمی پیل گوشی زمین نطع شقایق پوش گشته شقایق مهد مرزن گوش گشته سهی سرو از چمن قامت کشیده ز عشق لاله پیراهن دریده بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش گشاده باد نسرین را بنا گوش عروسان ریاحین دست بر روی شگرفان شکوفه شانه در موی هوا بر سبزه گوهرها گسسته زمرد را به مروارید بسته نموده ناف خاک آبستنی‌ها ز ناف آورده بیرون رستنیها غزال شیر مست از دلنوازی بگرد سبزه با مادر به بازی تذروان بر ریاحین پر فشانده ریاحین در تذروان پر نشانده زهر شاخی شکفته نو بهاری گرفته هر گلی بر کف نثاری نوای بلبل و آوای دراج شکیب عاشقان را داده تاراج چنین فصلی بدین عاشق نوازی خطا باشد خطا بی‌عشق بازی خرامان خسرو و شیرین و شب و روز بهر نزهت گهی شاد و دل‌افروز گهی خوردند می در مرغزاری گهی چیدند گل در کوهساری ریاحین بر ریاحین باده در دست به شهرود آمدند آن روز سرمست جنیبت بر لب شهرود بستند به بانک رود و رامشگر نشستند حلاوتهای شیرین شکرخند نی شهرود را کرده نی قند همان رونق ز خوبیش آن طرف را که از باران نیسانی صدف را عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش شکر قربان ز لعل شهد خیزش از بس خنده که شهدش بر شکر زد به خوزستان شد افغان طبرزد قد چون سروش از دیوان شاهی به گلبن داده تشریف سپاهی چو گل بر نرگسش کرده نظاره به دندان کرده خود را پاره پاره سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش غلام آن بنا گوش از بن گوش تا دل من راه جانان بازیافت گوهری در پرده‌ی جان بازیافت دل که ره می‌جست در وادی عشق خویش را گم کرد ره زان بازیافت هر که از دشورای هستی برست آنچه مقصود است آسان بازیافت یک شبی درتاخت دل مست و خراب راه آن زلف پریشان بازیافت چون به تاریکی زلفش راه برد زنده گشت و آب حیوان بازیافت آفتاب هر دو عالم آشکار زیر زلف دوست پنهان بازیافت آنچه خلق از دامن آفاق جست او نهان سر در گریبان بازیافت می‌ندانم تا ز جان برخورد نیز آنکه روی و زلف جانان بازیافت هر که زلفش دید کافر شد به حکم وانکه درویش دید ایمان بازیافت طالب درد است عطار این زمان کز میان درد درمان بازیافت دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد ماه سی روزه به از چارده شب که نه سگ نه عسسش نشناسد مست به عاشق و پوشیده چنانک کس خمار هوسش نشناسد دل هم از درد به جانی به از آنک هر طبیبی مجسش نشناسد بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس های و هوی جرسش نشناسد کو سواری که شود کشته‌ی عشق عقل داغ فرسش نشناسد عاشق از روی شناسی به بلاست خرم آن کس که کسش نشناسد عشق را مرغ هوائی باید کاین هوا گون قفسش نشناسد استخوانی طلبد جان همای که به صحرا مگسش نشناسد آسمان هرچه بزاید بکشد زانکه فریاد رسش نشناسد روستم بین که به خون ریز پسر کند آهنگ و پسش نشناسد خوش نفس دارد خاقانی لیک چرخ، قدر نفسش نشناسد یکی پیر بد مرزبان هری پسندیده و دیده ازهر دی جهاندیده‌ای نام او بود ماخ سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ بپرسیدمش تا چه داری بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد چنین گفت پیرخراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و داننده روزگار دگر گفت ما تخت نامی کنیم گرانمایگان را گرامی کنیم جهان را بداریم در زیر پر چنان چون پدر داشت با داد و فر گنه کردگانرا هراسان کنیم ستم دیدگان را تن آسان کنیم ستون بزرگیست آهستگی همان بخشش و داد و شایستگی بدانید کز کردگار جهان بد و نیک هرگز نماند نهان نیاگان ما تاجداران دهر که از دادشان آفرین بود بهر نجستند جز داد و بایستگی بزرگی و گردی و شایستگی ز کهتر پرستش ز مهتر نواز بداندیش را داشتن در گداز بهرکشوری دست و فرمان مراست توانایی و داد و پیمان مراست کسی را که یزدان کند پادشا بنازد بدو مردم پارسا که سرمایه شاه بخشایشست زمانه ز بخشش بسایشست به درویش برمهربانی کنیم بپرمایه بر پاسبانی کنیم هرآنکس که ایمن شد از کار خویش برما چنان کرد بازار خویش شما را بمن هرچ هست آرزوی مدارید راز از دل نیکخوی ز چیزی که دلتان هراسان بود مرا داد آن دادن آسان بود هرآنکس که هست از شما نیکبخت همه شاد باشید زین تاج وتخت میان بزرگان درخشش مراست چوبخشایش داد و بخشش مراست شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار نبیند دو چشمش بد روزگار بخشنودی کردگار جهان بکوشید یکسر کهان و مهان دگر آنک مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد چو نیکی فزایی بروی کسان بود مزد آن سوی تو نارسان میامیز با مردم کژ گوی که او را نباشد سخن جز بروی وگر شهریارت بود دادگر تو بر وی بسستی گمانی مبر گر ای دون که گویی نداند همی سخنهای شاهان بخواند همی چو بخشایش از دل کند شهریار تو اندر زمین تخم کژی مکار هرآنکس که او پند ما داشت خوار بشوید دل از خوبی روزگار چوشاه از تو خشنود شد راستیست وزو سر بپیچی درکاستیست درشتیش نرمیست در پند تو بجوید که شد گرم پیوند تو ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد گنج چو اندر جهان کام دل یافتی رسیدی بجایی که بشتافتی چو دیهیم هفتاد بر سرنهی همه گرد کرده به دشمن دهی بهر کار درویش دارد دلم نخواهم که اندیشه زو بگسلم همی‌خواهم از پاک پروردگار که چندان مرا بر دهد روزگار که درویش را شاد دارم به گنج نیارم دل پارسا را به رنج هرآنکس که شد در جهان شاه فش سرش گردد از گنج دینار کش سرش را بپیچم ز کندواری نباید که جوید کسی مهتری چنین است انجام و آغاز ما سخن گفتن فاش و هم راز ما درود جهان آفرین برشماست خم چرخ گردان زمین شماست چو بشنید گفتار او انجمن پر اندیشه گشتند زان تن بتن سرگنج داران پر از بیم گشت ستمکاره را دل به دو نیم گشت خردمند ودرویش زان هرک بود به دل‌ش اندرون شادمانی فزود چنین بود تا شد بزرگیش راست هرآن چیز درپادشاهی که خواست برآشفت وخوی بد آورد پیش به یکسو شد از راه آیین وکیش هرآنکس که نزد پدرش ارجمند بدی شاد و ایمن زبیم گزند یکایک تبه کردشان بی‌گناه بدین گونه بد رای و آیین شاه سه مرد از دبیران نوشین روان یکی پیر ودانا و دیگر جوان چو ایزد گشسب و دگر برزمهر دبیر خردمند با فر وچهر سه دیگر که ماه آذرش بود نام خردمند و روشن دل و شادکام برتخت نوشین روان این سه پیر چو دستور بودند وهمچون وزیر همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد یکایک برآرد بناگاه گرد همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس که روزی شوند اندرو ناسپاس بایزد گشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بربند و زندانش ساخت دل موبد موبدان تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد که موبد بد وپاک بودش سرشت بمردی ورا نام بد زردهشت ازان بند ایزدگشسب دبیر چنان شد که دل خسته گردد به تیر چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد ونه پوشش نه انده گسار ز زندان پیامی فرستاد دوست به موبد که ای بنده را مغز و پوست منم بی‌زواری به زندان شاه کسی را به نزدیک من نسیت راه همی خوردنی آرزوی آیدم شکم گرسنه رنج بفزایدم یکی خوردنی پاک پیشم فرست دوایی بدین درد ریشم فرست دل موبد از درد پیغام اوی غمی گشت زان جای و آرام اوی چنان داد پاسخ که از کار بند منال ار نیاید به جانت گزند ز پیغام اوشد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن به زاندان فرستاد لختی خورش بلرزید زان کار دل در برش همی‌گفت کاکنون شود آگهی بدین ناجوانمرد بی‌فرهی که موبد به زندان فرستاد چیز نیرزد تن ما برش یک پشیز گزند آیدم زین جهاندار مرد کند برمن از خشم رخساره زرد هم از بهر ایزد گشسب دبیر دلش بود پیچان و رخ چون زریر بفرمود تا پاک خوالیگرش به زندان کشد خوردنیها برش ازان پس نشست از بر تازی اسب بیامد به نزدیک ایزد گشسب گرفتند مر یکدگر را کنار پر از درد ومژگان چو ابر بهار ز خوی بد شاه چندی سخن همی‌رفت تا شد سخنها کهن نهادند خوان پیش ایزدگشسب گرفتند پس واژ و برسم بدست پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود به زمزم همی‌گفت و موبد شنود ز دینار وز گنج وز خواسته هم از کاخ و ایوان آراسته به موبد چنین گفت کای نامجوی چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی که گر سرنپیچی ز گفتار من براندیشی از رنج و تیمار من که از شهریاران توخورده‌ام تو را نیز در بر بپرورده‌ام بدان رنج پاداش بند آمدست پس از رنج بیم گزند آمدست دلی بیگنه پرغم ای شهریار به یزدان نمایم به روز شمار چوموبد سوی خانه شد در زمان ز کارآگهان رفت مردی‌دمان شنیده یکایک بهرمزد گفت دل شاه با رای بد گشت جفت ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت به زندان فرستاد و او را بکشت سخنهای موبد فراوان شنید بروبر نکرد ایچ گونه پدید همی‌راند اندیشه برخوب و زشت سوی چاره کشتن زردهشت بفرمود تا زهر خوالیگرش نهانی برد پیش دریک خورش چو موبد بیامد بهنگام بار به نزدیکی نامور شهریار بدو گفت کامروز ز ایدر مرو که خوالیگری یافتستیم نو چو بنشست موبد نهادند خوان ز موبد بپالود رنگ رخان بدانست کان خوان زمان ویست همان راستی در گمان ویست خورشها ببردند خوالیگران همی‌خورد شاه از کران تا کران چو آن کاسه زهر پیش آورید نگه کرد موبد بدان بنگرید بران بدگمان شد دل پاک اوی که زهرست بر خوان تریاک اوی چوهرمز نگه کرد لب را ببست بران کاسه زهر یازید دست بران سان که شاهان نوازش کنند بران بندگان نیز نازش کنند ازان کاسه برداشت مغز استخوان بیازید دست گرامی بخوان به موبد چنین گفت کای پاک مغز تو راکردم این لقمه‌ی پاک ونغز دهن بازکن تا خوری زین خورش کزین پس چنین باشدت پرورش بدو گفت موبد به جان و سرت که جاوید بادا سر وافسرت کزین نوشه خوردن نفرماییم به سیری رسیدم نیفزاییم بدو گفت هرمز به خورشید وماه به پاکی روان جهاندار شاه که بستانی این نوشه ز انگشت من برین آرزو نشکنی پشت من بدو گفت موبد که فرمان شاه بیامد نماند مرا رای و راه بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت همی‌راند تا خانه‌ی خویش تفت ازان خوردن ز هر باکس نگفت یکی جامه افگند ونالان بخفت بفرمود تا پای زهر آورند ازان گنجها گر ز شهر آورند فرو خورد تریاک و نامد به کار ز هرمز به یزدان بنالید زار یکی استواری فرستاد شاه بدان تا کند کار موبد نگاه که آن زهرشد بر تنش کارگر گر اندیشه‌ی ما نیامد ببر فرستاده را چشم موبد بدید سرشکش ز مژگان برخ بر چکید بدو گفت رو پیش هرمزد گوی که بختت ببر گشتن آورد روی بدین داوری نزد داور شویم بجایی که هر دو برابر شویم ازین پس تو ایمن مشو از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی تو پدرود باش ای بداندیش مرد بد آید برویت ز بد کارکرد چو بشنید گریان بشد استوار بیاورد پاسخ بر شهریار سپهبد پشیمان شد از کار اوی بپیچید ازان راست گفتار اوی مر آن درد را راه چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید بمرد آن زمان موبد موبدان برو زار وگریان شده بخردان چنینست کیهان همه درد و رنج چه یازد بتاج وچه نازی به گنج که این روزگار خوشی بگذرد زمانه نفس را همی‌بشمرد چوشد کار دانا بزاری به سر همه کشور از درد زیر و زبر جهاندار خونریز و ناسازگار نکرد ایچ یاد از بد روزگار میان تنگ خون ریختن را ببست به بهرام آذرمهان آخت دست چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند به پیش خود اندر به زانو نشاند بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من تیزی و بدخوی چو خورشید بر برج روشن شود سرکوه چون پشت جوشن شود تو با نامداران ایران بیای همی‌باش در پیش تختم بپای ز سیمای برزینت پرسم سخن چو پاسخ گزاری دلت نرم کن بپرسم که این دوستار توکیست بدست ار پرستنده ایزدیست تو پاسخ چنین ده که این بدتنست بداندیش وز تخم آهرمنست وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه پرستنده و تخت و مهر و کلاه بدو گفت بهرام کایدون کنم ازین بد که گفتی صدافزون کنم بسیمای برزین که بود از مهان گزین پدرش آن چراغ جهان همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند که پیراهن مهر بیرون کند چو پیدا شد آن چادر عاج گون خور از بخش دوپیکر آمد برون جهاندار بنشست بر تخت عاج بیاویختند آن بهاگیر تاج بزرگان ایران بران بارگاه شدند انجمن تا بیامد سپاه ز در پرده برداشت سالار بار برفتند یکسر بر شهریار چو بهرام آذرمهان پیشرو چو سیمان برزین و گردان نو نشستند هریک به آیین خویش گروهی ببودند بر پای پیش به بهرام آذرمهان گفت شاه که سیمای برزین بدین بارگاه سزاوار گنجست اگر مرد رنج که بدخواه زیبا نباشد به گنج بدانست بهرام آذرمهان که آن پرسش شهریار جهان چگونست وآن راپی و بیخ چیست کزان بیخ اورا بباید گریست سرانجام جز دخمه‌ی بی‌کفن نیابد ازین مهتر انجمن چنین داد پاسخ که ای شاه راد زسیمای بر زین مکن ای یاد که ویرانی شهر ایران ازوست که مه مغز بادش بتن بر مه پوست نگوید سخن جز همه بتری بر آن بتری بر کند داوری چو سیمای برزین شنید این سخن بدو گفت کای نیک یار کهن ببد برتن من گوایی مده چنین دیو را آشنایی مده چه دیدی ز من تا تو یار منی ز کردار و گفتار آهرمنی بدو گفت بهرام آذرمهان که تخمی پراگنده‌ای در جهان کزان بر نخستین توخواهی درود از آتش نیابی مگر تیره دود چو کسری مرا و تو را پیش خواند بر تخت شاهنشهی برنشاند ابا موبد موبدان برزمهر چوایزدگشسب آن مه خوب چهر بپرسید کین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی بکهتر دهم گر به مهتر پسر که باشد بشاهی سزاوارتر همه یکسر از جای برخاستیم زبان پاسخش را بیاراستیم که این ترکزاده سزاوارنیست بشاهی کس او را خریدار نیست که خاقان نژادست و بد گوهرست ببالا و دیدار چون مادرست تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست کنون زین سزا مر تو را این جزاست گوایی من از بهر این دادمت چنین لب به دشنام بگشادمت ز تشویر هرمز فروپژمرید چو آن راست گفتار او را شنید به زندان فرستادشان تیره شب وز ایشان ببد تیز بگشاد لب سیم شب چو برزد سر از کوه ماه ز سیمای برزین بپردخت شاه به زندان دزدان مر او را بکشت ندارد جز از رنج و نفرین بمشت چو بهرام آذرمهان آن شنید که آن پاکدل مرد شد ناپدید پیامی فرستاد نزدیک شاه که ای تاج تو برتر از چرخ ماه تو دانی که من چند کوشیده‌ام که تا رازهای تو پوشیده‌ام به پیش پدرت آن سزاوار شاه نبودم تو را جز همه نیکخواه یکی پند گویم چوخوانی مرا بر تخت شاهی نشانی مرا تو را سودمندیست از پند من به زندان بمان یک زمان بند من به ایران تو راسودمندی بود خردمند را بی‌گزندی بود پیامش چو نزدیک هرمز رسید یکی رازدار از میان برگزید که بهرام را پیش شاه آورد بدان نامور بارگاه آورد شب تیره بهرام را پیش خواند به چربی سخن چند با او براند بدو گفت برگوی کان پند چیست که ما را بدان روزگار بهیست چنین داد پاسخ که در گنج شاه یکی ساده صندوق دیدم سیاه نهاده به صندوق در حقه‌ای بحقه درون پارسی رقعه‌ای نبشتست بر پرنیان سپید بدان باشد ایرانیان را امید به خط پدرت آن جهاندار شاه تو را اندران کرد باید نگاه چوهرمز شنید آن فرستاد کس به نزدیک گنجور فریادرس که در گنجهای پدر بازجوی یکی ساده صندوق و مهری بروی بران مهر بر نام نوشین‌روان که جاوید بادا روانش جوان هم اکنون شب تیره پیش من آر فراوان بجستن مبر روزگار شتابید گنجور و صندوق جست بیاورد پویان به مهر درست جهاندار صندوق را برگشاد فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد به صندوق در حقه با مهر دید شتابید وزو پرنیان برکشید نگه کرد پس خط نوشین‌روان نبشته بران رقعه‌ی پرنیان که هرمز بده سال و بر سر دوسال یکی شهریاری بود بی‌همال ازان پس پرآشوب گردد جهان شود نام و آواز او درنهان پدید آید ازهرسویی دشمنی یکی بدنژادی وآهرمنی پراگنده گردد ز هر سو سپاه فروافگند دشمن او را ز گاه دو چشمش کند کور خویش زنش ازان پس برآرند هوش از تنش به خط پدر هرمز آن رقعه دید هراسان شد و پرنیان برکشید دوچشمش پر از خون شد و روی زرد ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد چه جستی ازین رقعه اندرهمی بخواهی ربودن ز من سرهمی بدو گفت بهرام کای ترک زاد به خون ریختن تا نباشی تو شاد توخاقان نژادی نه از کیقباد که کسری تو را تاج بر سر نهاد بدانست هرمز که او دست خون بیازد همی زنده بی‌رهنمون شنید آن سخن‌های بی‌کام را به زندان فرستاد بهرام را دگر شب چو برزد سر از کوه ماه به زندان دژ آگاه کردش تباه نماند آن زمان بر درش بخردی همان رهنمائی و هم موبدی ز خوی بد آید همه بدتری نگر تا سوی خوی بد ننگری وزان پس نبد زندگانیش خوش ز تیمار زد بر دل خویش تش بسالی با صطخر بودی دو ماه که کوتاه بودی شبان سیاه که شهری خنک بود و روشن هوا از آنجا گذشتن نبودی روا چوپنهان شدی چادر لاژورد پدید آمدی کوه یاقوت زرد منادیگری برکشیدی خروش که این نامداران با فر و هوش اگر کشتمندی شود کوفته وزان رنج کارنده آشوفته وگر اسب در کشت زاری رود کس نیز بر میوه داری رود دم و گوش اسبش بباید برید سر دزد بردار باید کشید بدو ماه گردان بدی درجهان بدو نیکویی زو نبودی نهان بهر کشوری داد کردی چنین ز دهقان همی‌یافتی آفرین پسر بد مر او را گرامی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی مر او را پدر کرده پرویز نام گهش خواندی خسرو شادکام نبودی جدا یک زمان از پدر پدر نیز نشگیفتی از پسر چنان بد که اسبی ز آخر بجست که بد شاه پرویز را بر نشست سوی کشتمند آمد اسب جوان نگهبان اسب اندر آمد دوان بیامد خداوند آن کشت زار به پیش موکل بنالید زار موکل بدو گفت کین اسب کیست که بر دم و گوشش بباید گریست خداوند گفت اسب پرویز شاه ندارد همی کهترانرا نگاه بیامد موکل بر شهریار بگفت آنچ بشنید از کشت زار بدو گفت هرمز برفتن بکوش ببر اسب را در زمان دم و گوش زیانی که آمد بران کشتمند شمارش بباید شمردن که چند ز خسرو زیان باز باید ستد اگر صد زیانست اگر پانصد درمهای گنجی بران کشت زار بریزند پیش خداوند کار چو بشنید پرویز پوزش کنان برانگیخت از هر سویی مهتران بنزد پدر تا ببخشد گناه نبرد دم وگوش اسب سیاه برآشفت ازان پس برو شهریار بتندی بزد بانگ بر پیشکار موکل شد از بیم هرمز دوان بدان کشت نزدیک اسب جوان بخنجر جداکرد زو گوش و دم بران کشت زاری که آزرد سم همان نیز تاوان بدان دادخواه رسانید خسرو بفرمان شاه وزان پس بنخچیر شد شهریار بیاورد هر کس فراوان شکار سواری ردی مرد کنداوری سپهبدنژادی بلند اختری بره بر یکی رز پراز غوره دید بفرمود تاکهتر اندر دوید ازان خوشه‌ی چند ببردی و برد بایوان و خوالیگرش را سپرد بیامد خداوندش اندر زمان بدان مرد گفت ای بد بدگمان نگهبان این رز نبودی به رنج نه دینار دادی بها را نه گنج چرا رنج نابرده کردی تباه بنالم کنون از تو در پیش شاه سوار دلاور ز بیم زیان بزودی کمر بازکرد از میان بدو داد پرمایه زرین کمر بهر مهره‌ای در نشانده گهر خداوند رز چون کمر دید گفت که کردار بد چند باید نهفت تو با شهریار آشنایی مکن خریده نداری بهایی مکن سپاسی نهم بر تو بر زین کمر بپیچی اگر بشنود دادگر یکی مرد بد هرمز شهریار به پیروزی اندر شده نامدار بمردی ستوده بهرانجمن که از رزم هرگز ندیدی شکن که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برنهاده بماه نکردی بشهر مداین درنگ دلاور سری بود با نام وننگ بهار و تموز و زمستان وتیر نیاسود هرمز یل شیرگیر همی‌گشت گرد جهان سر به سر همی‌جست در پادشاهی هنر چو ده سال شد پادشاهیش راست ز هرکشور آواز بدخواه خاست بیامد ز راه هری ساوه شاه ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه گر از لشکر ساوه گیری شمار برو چارصد بار بشمر هزار ز پیلان جنگی هزار و دویست توگفتی مگر برزمین راه نیست ز دشت هری تا در مرورود سپه بود آگنده چون تار و پود وزین روی تا مرو لشکر کشید شد از گرد لشکر زمین ناپدید بهر مز یکی نامه بنوشت شاه که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه برو راه این لشکر آباد کن علف سازو از تیغ ما یادکن برین پادشاهی بخواهم گذشت بدریا سپاهست و بر کوه و دشت چو برخواند آن نامه را شهریار بپژمرد زان لشکر بی‌شمار وزان روی قیصر بیامد ز روم به لشکر بزیر اندر آورد بوم سپه بود رومی عدد صد هزار سواران جنگ آور و نامدار ز شهری که بگرفت نوشین روان که از نام او بود قیصر نوان بیامد ز هر کشوری لشکری به پیش اندرون نامور مهتری سپاهی بیامد ز راه خزر کز ایشان سیه شد همه بوم و بر جهاندیده بدال درپیش بود که با گنج و با لشکر خویش بود ز ارمینیه تا در اردبیل پراگنده شد لشکرش خیل خیل ز دشت سواران نیزه گزار سپاهی بیامد فزون از شمار چوعباس و چو حمزه شان پیشرو سواران و گردن فرازان نو ز تاراج ویران شد آن بوم ورست که هرمز همی باژ ایشان بجست بیامد سپه تابه آب فرات نماند اندر آن بوم جای نبات چو تاریک شد روزگار بهی ز لشکر بهرمز رسید آگهی چو بشنید گفتار کارآگهان به پژمرد شاداب شاه جهان فرستاد و ایرانیان را بخواند سراسر همه کاخ مردم نشاند برآورد رازی که بود از نهفت بدان نامداران ایران بگفت که چندین سپه روی به ایران نهاد کسی در جهان این ندارد بیاد همه نامداران فرو ماندند ز هر گونه اندیشه‌ها راندند بگفتند کای شاه با رای و هوش یکی اندرین کار بگشای گوش خردمند شاهی و ما کهتریم همی خویشتن موبدی نشمریم براندیش تا چاره‌ی کار چیست برو بوم ما را نگهدار کیست چنین گفت موبد که بودش وزیر که ای شاه دانا و دانش پذیر سپاه خزر گر بیاید به جنگ نیابند جنگی زمانی درنگ ابا رومیان داستانها زنیم زبن پایه تازیان برکنیم ندارم به دل بیم ازتازیان که ازدیدشان دیده دارد زیان که هم مارخوارند وهم سوسمار ندارند جنگی گه کارزار تو را ساوه شاهست نزدیکتر وزو کار ما نیز تاریکتر ز راه خراسان بود رنج ما که ویران کند لشکر و گنج ما چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ نباید برین کار کردن درنگ به موبد چنین گفت جوینده راه که اکنون چه سازیم با ساوه شاه بدو گفت موبد که لشکر بساز که خسرو به لشکر بود سرفراز عرض را بخوان تا بیارد شمار که چندست مردم که آید به کار عرض با جریده به نزدیک شاه بیامد بیاورد بی‌مر سپاه شمار سپاه آمدش صد هزار پیاده بسی در میان سوار بدو گفت موبد که با ساوه شاه سزد گر نشوریم با این سپاه مگر مردمی جویی و راستی بدور افگنی کژی و کاستی رهانی سر کهتر آنرا ز بد چنان کز ره پادشاهان سزد شنیدستی آن داستان بزرگ که ارجاسب آن نامدارسترگ بگشتاسب و لهراسب از بهر دین چه بد کرد با آن سواران چین چه آمد ز تیمار برشهر بلخ که شد زندگانی بران بوم تلخ چنین تا گشاده شد اسفندیار همی‌بود هر گونه کارزار ز مهتر بسال ار چه من کهترم ازو من باندیشه بر بگذرم به موبد چنین گفت پس شهریار که قیصر نجوید ز ما کارزار همان شهرها راکه بگرفت شاه سپارم بدو بازگردد ز راه فرستاده‌ای جست گرد و دبیر خردمند و گویا و دانش پذیر به قیصر چنین گوی کزشهر روم نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم تو هم پای در مرز ایران منه چو خواهی که مه باشی و روزبه فرستاده چون پیش قیصر رسید بگفت آنچ از شاه ایران شنید ز ره بازگشت آن زمان شاه روم نیاورد جنگ اندران مرز و بوم سپاهی از ایرانیان برگزید که از گردشان روز شد ناپدید فرستادشان تا بران بوم و بر به پای اندر آرند مرز خزر سپهدارشان پیش خراد بود که با فر و اورنگ و با داد بود چو آمد بار مینیه در سپاه سپاه خزر برگرفتند راه وز ایشان فراوان بکشتند نیز گرفتند زان مرز بسیار چیز چو آگاهی آمد به نزدیک شاه که خراد پیروز شد با سپاه بجز کینه‌ی ساوه شاهش نماند خرد را به اندیشه اندر نشاند یکی بنده بد شاه را شادکام خردمند و بینا و نستوه نام به شاه جهان گفت انوشه بدی ز تو دور بادا همیشه بدی بپرسید باید ز مهران ستاد که از روزگاران چه دارد بیاد به کنجی نشستست با زند و است زامید گیتی شده پیروسست بدین روزگاران بر او شدم یکی روز ویک شب بر او بدم همی‌گفت او را من از ساوه شاه ز پیلان جنگی و چندان سپاه چنین داد پاسخ چو آمد سخن ازان گفته روزگار کهن بپرسیدم از پیر مهران ستاد که از روزگاران چه داری بیاد چنین داد پاسخ که شاه جهان اگر پرسدم بازگویم نهان شهنشاه فرمود تا در زمان بشد نزد او نامداری دمان تن پیر ازان کاخ برداشتند به مهد اندرون تیز بگذاشتند چو آمد برشاه مرد کهن دلی پر زدانش سری پرسخن بپرسید هرمز ز مهران ستاد کزین ترک جنگی چه داری بیاد چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که‌ای شاه گوینده ویادگیر بدانگه کجا مادرت راز چین فرستاد خاقان به ایران زمین بخواهندگی من بدم پیشرو صدو شست مرد از دلیران گو پدرت آن جهاندار دانا و راست ز خاقان پرستارزاده نخواست مرا گفت جز دخت خاتون مخواه نزیبد پرستار در پیشگاه برفتم به نزدیک خاقان چین به شاهی برو خواندم آفرین ورا دختری پنج بد چون بهار سراسر پر از بوی و رنگ و نگار مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم بران نامور پیشگاه رخ دختران را بیاراستند سر زلف بر گل بپیراستند مگر مادرت بر سر افسر نداشت همان یاره و طوق وگوهر نداشت از ایشان جز او دخت خاتون نبود به پیرایه و رنگ وافسون نبود که خاتون چینی ز فغفور بود به گوهر زکردار بد دور بود همی مادرش را جگر زان بخست که فرزند جایی شود دوردست دژم بود زان دختر پارسا گسی کردن از خانه‌ی پادشا من او را گزین کردم از دختران نگه داشتم چشم زان دیگران مرا گفت خاتون که دیگر گزین که هر پنج خوبند و با آفرین مرا پاسخ این بد که این بایدم چو دیگر گزینم گزند آیدم فرستاد و کنداوران را بخواند برتخت شاهی به زانو نشاند بپرسش گرفت اختر دخترش که تا چون بود گردش اخترش ستاره‌شمر گفت جز نیکویی نبینی وجز راستی نشنوی ازین دخت و از شاه ایرانیان یکی کودک آید چو شیر ژیان ببالا بلند و ببازوی ستبر به مردی چو شیر و ببخشش ابر سیه چشم و پر خشم و نابردبار پدر بگذرد او بود شهریار فراوان ز گنج پدر بر خورد بسی روزگاران ببد نشمرد وزان پس یکی شاه خیزد سترگ ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ بسازد که ایران و شهریمن سراسر بگیرد بران انجمن ازو شاه ایران شود دردمند بترسد ز پیروز بخت بلند یکی کهتری باشدش دوردست سواری سرافراز مهترپرست ببالا دراز و به اندام خشک به گرد سرش جعد مویی چومشک سخن آوری جلد و بینی بزرگ سه چرده و تندگوی و سترگ جهانجوی چوبینه دارد لقب هم از پهلوانانشان باشد نسب چو این مرد چاکر باندک سپاه ز جایی بیاید به درگاه شاه مرین ترک را ناگهان بشکند همه لشکرش را بهم برزند چو بشنید گفت ستاره شمر ندیدم ز خاقان کسی شادتر به نوشین روان داد پس دخترش که از دختران او بدی افسرش پذیرفتم او را من ازبهر شاه چو آن کرده بد بازگشتم به راه بیاورد چندی گهرها ز گنج که ما یافتیم از کشیدنش رنج همان تا لب رود جیحون براند جهان بین خود را بکشتی نشاند ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت ز فرزند با درد انباز گشت کنون آنچ دیدم بگفتم همه به پیش جهاندار شاه رمه ازین کشور این مرد را باز جوی بپوینده شاید که گویی بپوی که پیروزی شاه بر دست اوست بدشمن ممان این سخن گر بدوست بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار و گریان شدند انجمن شهنشاه زو در شگفتی بماند به مژگان همی خون دل برفشاند به ایرانیان گفت مهران ستاد همی‌داشت این راستیها بیاد چو با من یکایک بگفت و بمرد پسندیده جانش به یزدان سپرد سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر برآمد چنین گفتن ناگزیر نشان جست باید ز هر مهتری اگر مهتری باشد ار کهتری بجویید تا این بجای آورید همه رنجها را به پای آورید یکی مهتری نامبردار بود که بر آخر اسب سالار بود کجا راد فرخ بدی نام اوی همه شادی شاه بد کام اوی بیامد بر شاه گفت این نشان که داد این ستوده به گردنکشان ز بهرام بهرام پورگشسب سواری سرافراز و پیچنده اسب ز اندیشه‌ی من بخواهد گذشت ندیدم چنو مرزبانی به دشت که دادی بدو بردع و اردبیل یکی نامور گشت باکوس وخیل فرستاد و بهرام را مژده داد سخنهای مهران برو کرد یاد جهانجوی پویان ز بردع برفت ز گردنکشان لشکری برد تفت چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه بفرمود تا بار دادند شاه جهاندیده روی شهنشاه دید بران نامدار آفرین گسترید نگه کرد شاه اندرو یک زمان نبودش بدو جز به نیکی گمان نشاینهای مهران ستاد اندروی بدید و بخندید وشد تازه روی ازان پس بپرسید و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش شب تیره چون چادر مشک‌بوی بیفگند وخورشید بنمود روی به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه چنین داد پاسخ بدو جنگجوی که با ساوه شاه آشتی نیست روی گر او جنگ را خواهد آراستن هزیمت بود آشتی خواستن و دیگر که بدخواه گردد دلیر چوبیند که کام توآمد بزیر گه رزم چون بزم پیش آوری به فرمانبری ماند این داوری بدو گفت هرمز که پس چیست رای درنگ آورم گر بجنبم ز جای چنین داد پاسخ که گر بدسگال بپیچد سر از داد بهتر به فال چه گفت آن گرانمایه‌ی نیک رای که بیداد را نیست با داد جای تو با دشمن بدکنش رزم جوی که با آتش آب اندر آری به جوی وگر خود دگرگونه باشد سخن شهی نو گزیند سپهر کهن چونیرو ببازوی خویش آوریم هنر هرچ داریم پیش آوریم نه از پاک یزدان نکوهش بود نه شرم از یلان چون پژوهش بود چو ناکشته ز ایراینان ده هزار بتابیم خیره سر از کارزار چه گوید تو را دشمن عیبجوی که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی چو بر دشمنان تیرباران کنیم کمان را چو ابر بهاران کنیم همان تیغ و گوپال چون صدهزار شکسته شود درصف کارزار چون پیروزی ما نیاید پدید دل از نیک بختی نباید کشید وزان پس بفرمان دشمن شویم که بی‌هشو و بیجان و بیتن شویم بکوشیم با گردش آسمان اگر درمیانه سر آرد زمان چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه ز پیش جهاندار بیرون شدند جهاندیدگان دل پر از خون شدند ببهرام گفتند کاندر سخن چو پرسد تو را بس دلیری مکن سپاهست چندان ابا ساوه شاه که بر مور و بر پیشه بستند راه چنان چون تو گویی همی پیش شاه که یارد بدن پهلوان سپاه چنین گفت بهرام با مهتران که ای نامداران و کندآوران چو فرمان دهد نامبردار شاه منم ساخته پهلوان سپاه برفتند بیدار کارآگهان هم آنگه بر شهریار جهان سخنهای بهرام چندانک بود بهر یک سراینده ده برفزود شهنشاه ایران ازان شاد شد ز تیمار آن لشکر آزاد شد ورا کرد سالار بر لشکرش بابر اندر آورد جنگی سرش هرآنکس که جست از یلان نام را سپهبد همی‌خواند بهرام را سپهبد بیامد بر شهریار که خوانم عرض را ز بهر شمار ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند گه نام جستن درنگی که‌اند بدو گفت سالار لشکر تویی بتو باز گردد بد و نیکویی سپهبد بشد تا عرض گاه شاه بفرمود تا پی او شد سپاه گزین کرد ز ایرانیان لشکری هرآنکس که بود از سران افسری نبشتند نام ده و دو هزار زره دار وبر گستوانور سوار چهل سالگون را نبشتند نام درم و برکم و بیش ازین شد حرام سپهبد چو بهرام بهرام بود که در جنگ جستن ورا نام بود یکی را کجا نام یل سینه بود کجا سینه و دل پر از کینه بود سرنامداران جنگیش کرد که پیش صف آید به روز نبرد بگرداند اسب و بگوید نژاد کند بر دل جنگیان جنگ یاد دگر آنک بد نام ایزدگشسب کز آتش نه برگاشتی روی اسب بفرمود تا گوش دارد بنه کند میسره راست با میمنه به پشت سپه بود همدان گشسب کجا دم شیران گرفتی به اسب به لشکر چنین گفت پس پهلوان که ای نامداران روشن روان کم آزار باشید و هم کم زیان بدی را مبندید هرگز میان چوخواهید کایزد بود یارتان کند روشن این تیره بازارتان شب تیره چون ناله کرنای برآمد بجنبید یکسر ز جای بران گونه رانید یکسر ستور که گر خیزد اندر شب تیره هور ز نیروی و آسودگی اسب و مرد نیندیشد از روزگار نبرد چوآگاهی آمد بر شهریار که داننده بهرام چون ساخت کار ز گفتار و کردار او گشت شاد در گنج بگشاد و روزی بداد همه گنجهای سلیح نبرد به پارس و اهواز و در باز کرد ز اسبان جنگ آنچ بودش یله بشهر اندر آورد چندی گله بفرمود تا پهلوان سپاه بخواهد هرآنچش بباید ز شاه چنین گفت بهرام را شهریار که از هر دری دیده کارزار شنیدی که با نامور ساوه شاه چه مایه سلیحست و گنج و سپاه هم از جنگ ترکان او روز کین به آوردگه بر بلرزد زمین گزیدی ز لشکر ده و دو هزار زره دار و بر گستوانور سوار بدین مایه مردم به روز نبرد ندانم که چون خیزد این کار کرد به جای جوانان شمشیرزن چهل سالگان خواستی ز انجمن سپهبد چنین داد پاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر و راست گوی شنیدستی آن داستان مهان که در پیش بودند شاه جهان که چون بخت پیروز یاور بود روا باشد ار یار کمتر بود برین داستان نیز دارم گوا اگر بشنود شاه فرمانروا که کاوس کی را بهاماوران ببستند با لشکری بی‌کران گزین کرد رستم ده و دو هزار ز شایسته مردان گرد وسوا ر بیاورد کاوس کی را ز بند بران نامداران نیامد گزند همان نیز گودرز کشوادگان سرنامداران آزادگان به کین سیاوش ده و دو هزار بیاورد برگستوانور سوار همان نیز پر مایه اسفندیار بیاو در جنگی ده و دو هزا ر بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد ازان لشکر و دز برآورد گرد از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود سپهبد که لشکر فزون ازسه چار به جنگ آورد پیچد از کار زار دگر آنک گفتی چهل ساله مرد ز برنا فزونتر نجوید نبرد چهل ساله با آزمایش بود به مردانگی در فزایش بود بیاد آیدش مهر نان و نمک برو گشته باشد فراوان فلک ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ زبهر زن و زاده و دوده را بپیچد روان مرد فرسوده را جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب ندارد زن و کودک و کشت و ورز بچیزی ندارد ز نا ارز ارز چوبی آزمایش نیابد خرد سرمایه کارها ننگرد گر ای دون که‌ه پیروز گردد به جنگ شود شاد وخندان وسازد درنگ وگر هیچ پیروز شد بر تنش نبیند جز از پشت او دشمنش چو بشنید گفتار او شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهرا بدو گفت رو جوشن کار زار بپوش و ز ایوان به میدان گذار سپهبد بیامد زنزدیک شاه کمر خواست و خفتان و درع و کلاه برافگند برگستوان بر سمند بفتراک بر بست پیچان کمند جهان جوی باگوی و چوگان و تیر به میدان خرامید خود با وزیر سپهبد بیامد به میدان شاه بغلتید در خاک پیش سپاه چو دیدش جهاندار کرد آفرین سپهبد ببوسید روی زمین بیاورد پس شهریار آن درفش که بد پیکرش اژدهافش بنفش که در پیش رستم بدی روز جنگ سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ چو ببسود خندان ببهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد به بهرام گفت آنک جدان من همی‌خواندندش سر انجمن کجا نام او رستم پهلوان جهانگیر و پیروز و روشن روان درفش ویست اینک داری بدست که پیروزی بادی وخسروپرست گمانم که تو رستم دیگری به مردی و گردی و فرمانبری برو آفرین کرد پس پهلوان که پیروزگر باش و روشن روان ز میدان بیامد بجای نشست سپهبد درفش تهمتن بدست پراگنده گشتند گردان شاه همان شادمان پهلوان سپاه سپیده چو برزد سر از کوه بر پدید آمد آن زرد رخشان سپر سپهبد بیامد بایوان شاه بکش کرده دست اندر آن بارگاه بدو گفت من بی‌بهانه شدم بفر تو تاج زمانه شدم یکی آرزو خواهم از شهریار که با من فرستد یکی استوار که تا هر کسی کو نبرد آورد سر دشمنی زیر گرد آورد نویسد به نامه درون نام اوی رونده شود در جهان کام اوی چنین گفت هر مزد که مهران دبیر جوانست و گوینده و یادگیر بفرمود تا با سپهبد برفت سپهبد سوی جنگ تازید تفت بشد لشکر از کشور طیسفون سپهدار بهرام پیش اندرون سپاهی خردمند و گرد و دلیر سپهدار بیدار چون نره شیر به موبد چنین گفت هرمز که مرد دلیرست و شادان به دشت نبرد ازان پس چه گویی چه شاید بدن همه داستانها بباید زدن بدو گفت موبد که جاوید زی که خود جاودان زندگی را سزی بدین برز و بالای این پهلوان بدین تیزگفتار روشن روان نباشد مگر شاد و پیروزگر وزو دشمن شاه زیر و زبر بترسم که او هم به فرجام کار بپیچد سر از شاه پرودگار همی درسخن بس دلیری نمود به گفتار با شاه شیری نمود بدو گفت هرمز که در پای زهر میالای زهرای بداندیش دهر چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه سزد گر سپارم بدو تاج وگاه چنین باد و هرگز مبادا جز این که او شهریاری شود به آفرین چوموبد ز شاه این سخنها شنید بپژمرد و لب را بدندان گزید همی‌داشت اندر دل این شهریار چنین تا بر آمد برین روزگار ز درگه یکی راز داری بجست که تا این سخن بازجوید درست بدو گفت تیز از پس پهلوان برو تا چه بینی به من بر بخوان بیامد سخنگوی پویان ز پس نبود آگه از کار او هیچکس که هم راهبر بود و هم فال گوی سرانجام هر کار گفتی بدوی چو بهرام بیرون شد از طیسفون همی‌راند با نیزه پیش اندرون به پیش آمدش سر فروشی به راه ازو دور بد پهلوان سپاه یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت بروبر فراوان سرشسته داشت سپهبد برانگیخت اسب از شگفت بنوک سنان زان سری برگرفت همی‌راند تا نیزه برداشت راست بینداخت آنرا بران سو که خواست یکی اختری کرد زان سر به راه کزین سان ببرم سر ساوه شاه به پیش سپاهش به راه افگنم همه لشکرش را بهم بر زنم فرستاده‌ی شاه چون آن بدید پی افگند فالی چنان چون سزید چنین گفت کین مرد پیروزبخت بیابد به فرجام زین رنج تخت ازان پس چو کام دل آرد بمشت بپیچد سر از شاه و گردد درشت بیامد برشاه و این را بگفت جهاندار با درد وغم گشت جفت ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ فرستاده‌ای خواست از در جوان فرستاد تازان پس پهلوان بدو گفت رو با سپهبد بگوی که امشب ز جایی که هستی مپوی به شبگیر برگرد و پیش من آی تهی کرد خواهم ز بیگانه جای بگویم بتو هرچ آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند فرستاده آمد بر پهلوان بگفت آنچ بشنید مرد جوان چنین داد پاسخ که لشکر ز راه نخوانند باز ای خردمند شاه زره بازگشتن بد آید بفال به نیرو شود زین سخن بدسگال چو پیروز گردم بیایم برت درفشان کنم لشکر و کشورت فرستاده آمد به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه ز گفتار اوشاه خشنود گشت همه رنج پوینده بی‌سودگشت سپهدار شبگیر لشکر براند بر ایشان همی نام یزدان بخواند همی‌رفت تا کشور خوزیان ز لشکر کسی را نیامد زیان زنی با جوالی میان پر ز کاه همی‌رفت پویان میان سپاه سواری بیامد خرید آن جوال ندادش بها و بپیچید یال خروشان بیامد ببهرام گفت که کاهست لختی مرا در نهفت بهای جوالی همی‌داشتم به پیش سپاه تو بگذاشتم کنون بستد ازمن سواری به راه که دارد به سر بر ز آهن کلاه بجستند آن مرد را در زمان کشیدند نزد سپهبد دمان ستاننده را گفت بهرام گرد گناهی که کردی سرت را ببرد دوانش به پیش سراپرده برد سرو دست و پایش شکستند خرد میانش به خنجر به دو نیم کرد بدو مرد بیداد را بیم کرد خروشی برآمد ز پرده سرای که‌ای نامداران پاکیزه‌رای هرآنکس که او برگ کاهی ز کس ستاند نباشدش فریادرس میانش به خنجر کنم به دونیم بخرید چیزی که باید بسیم همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج ازان لشکرساوه و پیل و گنج به دل بر چو اندیشه بسیارگشت ز بهرام پر درد و تیمار گشت روانش پر از غم دلش به دو نیم همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم شب تیره بر زد سر از برج ماه بخراد برزین چنین گفت شاه که بر ساز تا سوی دشمن شوی بکوشی و ز تاختن نغنوی سپاهش نگه کن که چند و چیند سپهبد کدامند و گردان کیند بفرمود تا نامه‌ی پندمند نبشتند نزدیک آن پر گزند یکی نامه با هدیه شاهوار که آن را نشاید گرفتن شمار فرستاده را گفت سوی هری همی رو چو پیدا شود لشکری چنان دان که بهرام کنداورست مپندار کان لشکری دیگرست ازان راه نزدیک بهرام پوی سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی بگویش که من با نوید و خرام بگسترد خواهم یکی خوب دام نباید که پیدا شود راز تو گر او بشنود نام و آواز تو من او را بدامت فراز آورم سخنهای چرب و دراز آورم برآراست خراد برزین به راه بیامد بران سو که فرمود شاه چو بهرام را دید با او بگفت سخنها کجا داشت اندر نهفت وزان جایگه شد سوی ساوه شاه بجایی که بد گنج و پیل و سپاه ورا دید بستود و بردش نماز شنیده همی‌گفت با او به راز بیفزود پیغامش از هر دری بدان تا شود لشکر اندر هری چوآمد به دشت هری نامدار سراپرده زد بر لب جویبار طلایه بیامد ز لشکر به راه بدیدند بهرام را با سپاه طلایه بدید آن دلاور سپاه بیامد دوان تا بر ساوه شاه بگفت آنک با نامور مهتری یکی لشکر آمد به دشت هری سخنها چو بشنید زو ساوه شاه پر اندیشه شد مرد جوینده راه ز خیمه فرستاده را باز خواند به تندی فراوان سخنها براند بدو گفت کای ریمن پر فریب مگر کز فرازی ندیدی نشیب برفتی ز درگاه آن خوارشاه بدان تا مرا دام سازی به راه به جنگ آوری پارسی لشکری زنی خیمه در مرغزار هری چنین گفت خراد برزین به شاه که پیش سپاه تو اندک سپاه گر آید بزشتی گمانی مبر که این مرزبانی بود بر گذر وگر زینهاری یکی نامجوی ز کشور سوی شاه بنهاد روی ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه بیاورد تا باشد ایمن به راه که باشد که آرد بروی تو روی ورگ کوه و دریا شود کینه جوی ز گفتار او شاد شد ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه چو خراد برزین سوی خانه رفت برآمد شب تیره از کوه تفت بسیجید و بر ساخت راه گریز بدان تا نیاید بدو رستخیز بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه به فغفور فرمود تا بی‌سپاه ز پیش پدر تا در پهلوان بیامد خردمند مرد جوان چو آمد به نزدیک ایران سپاه سواری برافگند فرزند شاه که پرسد که این جنگجویان کیند ازین تاختن ساخته بر چیند ز ترکان سواری بیامد چوگرد خروشید کای نامداران مرد سپهبد کدامست و سالارکیست به رزم اندرون نامبردار کیست که فغفور چشم ودل ساوه شاه ورا دید خواهد همی بی‌سپاه ز لشکر بیامد یکی رزمجوی به بهرام گفت آنچ بشنید زوی سپهدار آمد ز پرده سرای درفشی درفشان به سر بر بپای چو فغفور چینی بدیدش بتاخت سمند جهان را بخوی در نشاخت بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای کنون ایستاده چرا مانده‌ای شنیدم که از پارس بگریختی که آزرده گشتی وخون ریختی چنین گفت بهرام کین خود مباد که با شاه ایران کنم کینه یاد من ایدون به رزم آمدم با سپاه ز بغداد رفتم به فرمان شاه چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی بیامد بدان بارگاه مهی مرا گفت رو راه ایشان بگیر بگرز و سنان و بشمشیر و تیر چو بشنید فغفور برگشت زود به پیش پدر شد بگفت آنچه بود شنید آن سخن شاه شد بدگمان فرستاده را جست هم در زمان یکی گفت خراد برزین گریخت همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت چنین گفت پس با پسر ساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکری بی‌شمار طلایه چراشد چنین سست وخوار وزان پس فرستاد مرد کهن به نزدیک بهرام چیره سخن بدو گفت رو پارسی را بگوی که ایدر بخیره مریز آب روی همانا که این مایه دانی درست کزین پادشاه تو مرگ توجست به جنگت فرستاد نزد کسی که همتا ندارد به گیتی بسی تو را گفت رو راه بر من بگیر شنیدی تو گفتار نادلپذیر اگر کوه نزد من آید به راه بپای اندر آرم بپیل و سپاه چو بشنید بهرام گفتار اوی بخندید زان تیز بازار اوی چنین داد پاسخ که شاه جهان اگر مرگ من جوید اندر نهان چوخشنود باشد ز من شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم فرستاده آمد بر ساوه شاه بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه بدو گفت رو پارسی را بگوی که چندین چرا بایدت گفت وگوی چرا آمدستی بدین بارگاه ز ما آرزو هرچ باید بخواه فرستاده آمد ببهرام گفت که رازی که داری بر آر از نهفت که این شهریاریست نیک اختری بجوید همی چون تو فرمانبری بدو گفت بهرام کو را بگوی که گر رزمجویی بهانه مجوی گر ای دون که‌ه با شهریار جهان همی آشتی جویی اندر نهان تو را اندرین مرز مهمان کنم به چیزی که گویی تو فرمان کنم ببخشم سپاه تو را سیم و زر کرا درخور آید کلاه و کمر سواری فرستیم نزدیک شاه بدان تابه راه آیدت نیم راه بسان همالان علف سازدت اگر دوستی شاه بنوازدت ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی بدریا به جنگ نهنگ آمدی چنان بازگردی ز دشت هری که برتو بگریند هر مهتری ببرگشتنت پیش در چاه باد پست باد و بارانت همراه باد نیاوردت ایدر مگربخت بد همی‌خواست تا بر سرت بد رسد فرستاده برگشت و آمد چو باد پیام جهان جوی یک یک بداد چو بشنید پیغام او ساوه شاه برآشفت زان نامور رزمخواه ازان سرد گفتن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد فرستاده را گفت روباز گرد پیامی ببر نزد آن دیومرد بگویش که در جنگ تو نیست نام نه از کشتنت نیز یابیم کام چوشاه تو بر در مرا کهترند تو را کمترین چاکران مهترند گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من سرت برگذارم ازین انجمن فراوان بیابی زمن خواسته شود لشکرت یکسر آراسته به گفتار بی سود و دیوانگی نجوید جهانجوی مرد انگی فرستاده‌ی مرد گردنفراز بیامد به نزدیک بهرام باز بگفت آن گزاینده پیغام اوی همانا که بد زان سخن کام اوی چو بشنید با مرد گوینده گفت که پاسخ ز مهتر نباید نهفت بگویش که گرمن چنین کهترم نه ننگ آید از کهتری بر سرم شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو بتندی نجوید همی جنگ تو من از خردگی را نده‌ام با سپاه که ویران کنم لشکر ساوه شاه ببرم سرت را برم نزد شاه نیرزد که برنیزه سازم به راه چومن زینهاری بود ننگ تو بدین خردگی کردم آهنگ تو نبینی مرا جز به روز نبرد درفشی پس پشت من لاژورد که دیدار آن اژدها مرگ‌تست نیام سنانم سرو ترگ تست چو بشنید گفتارهای درشت فرستاده ساوه بنمود پشت بیامد بگفت آنچ دید و شنید سرشاه ترکان ز کین بردمید بفرمود تا کوس بیرون برند سرافراز پیلان به هامون برند سیه شد همه کشور از گرد سم برآمد خروشیدن گاودم چو بشنید بهرام کمد سپاه در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه سپه رابفرمود تا برنشست بیامد زره دار و گرزی بدست پس پشت بد شارستان هری به پیش اندرون تیغ زن لشکری بیار است با میمنه میسره سپاهی همه کینه کش یکسره تو گفتی جهان یکسر از آهنست ستاره ز نوک سنان روشنست نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه به آرایش و ساز آن رزمگان هری از پس پشت بهرام بود همه جای خود تنگ و ناکام بود چنین گفت پس باسواران خویش جهاندیده و غمگساران خویش که آمد فریبنده‌ای نزد من ازان پارسی مهتر انجمن همی‌بود تا آن سپه شارستان گرفتند و شد جای من خارستان بدان جای تنگی صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید سپه بود بر میمنه چل هزار که تنگ آمدش جای خنجرگزار همان چل هزار از دلیران مرد پس پشت لشکرش بر پای کرد ز لشکر بسی نیز بیکار بود بدان تنگی اندر گرفتار بود چو دیوار پیلان به پیش سپاه فراز آوریدند و بستند راه پس اندر غمی شد دل ساوه شاه که تنگ آمدش جایگاه سپاه توگفتی بگرید همی بخت اوی که بیکار خواهد بدن تخت اوی دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری فرستاد نزدیک بهرام وگفت که بخت سپهری تو رانیست جفت همی‌بشنوی چندپند و سخن خرد یار کن چشم دل بازکن دو تن یافتستی که اندر جهان چوایشان نبود از نژاد مهان چو خورشید برآسمان روشنند زمردی همه ساله در جوشنند یکی من که شاهم جهان را بداد دگر نیز فرزند فرخ نژاد سپاهم فزونتر ز برگ درخت اگربشمرد مردم نیکبخت گراز پیل ولشکر بگیرم شمار بخندی ز باران ابر بهار سلیحست و خرگاه و پرده سرای فزون زانک اندیشه آرد بجای ز اسبان و مردان بیابان وکوه اگر بشمرد نیز گردد ستوه همه شهر یاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندر خورند اگر گرددی آب دریا روان وگر کوه را پای باشد دوان نبردارد از جای گنج مرا سلیح مرا ساز رنج مرا جز از پارسی مهترت در جهان مرا شاه خوانند فرخ مهان تو راهم زمانه بدست منست به پیش روان من این روشنست اگر من ز جای اندر آرم سپاه ببندند بر مور و بر پشه راه همان پیل بر گستوانور هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار به ایران زمین هرک پیش آیدم ازان آمدن رنج نفزایدم از ایدر مرا تا در طیسفون سپاهست مانا که باشد فزون تو را ای بد اختر که بفریفتست فریبنده‌ی تو مگر شیفتست تو را بر تن خویشتن مهرنیست و گرهست مهرتو را چهر نیست که نشناسدی چشم اونیک وبد گزاف از خرد یافته کی سزد بپرهیز زین جنگ و پیش من آی نمانم که مانی زمانی بپای تو را کدخدایی و دختر دهم همان ارجمندی و اختر دهم بیابی به نزدیک من مهتری شوی بی‌نیازی از بد کهتری چوکشته شود شاه ایران به جنگ تو را آید آن تاج و تختش بچنگ وزان جایگه من شوم سوی روم تو رامانم این لشکر و گنج و بوم ازان گفتم این کم پسند آمدی بدین کارها فرمند آمدی سپه تاختن دانی وکیمیا سپهبد بدستت پدر گر نیا زما این نه گفتار آرایشست مرا بر تو بر جای بخشایشست بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سربپیچانی از کام من فرستاده گفت و سپهبد شنید بپاسخ سخن تیره آمد پدید چنین داد پاسخ که ای بدنشان میان بزرگان و گردنکشان جهاندار بی‌سود و بسیارگوی نماندش نزد کسی آبروی به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس به گفتار دیدم تو را دسترس کسی را که آید زمانه به سر ز مردم به گفتار جوید هنر شنیدم سخنهای ناسودمند دلی گشته ترسان زبیم گزند یکی آنک گفتی کشم شاه را سپارم بتو لشکر و گاه را یکی داستان زد برین مرد مه که درویش راچون برانی زده نگوید که جز مهتر ده بدم همه بنده بودند و من مه بدم بدین کار ما بر نیاید دو روز که بفروزد از چرخ گیتی فروز که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان فرستم بر شاه گردنکشان دگر آنک گفتی تو از دخترت هم از گنج وز لشکر و کشورت مرا از تو آنگاه بودی سپاس تو را خواندمی شاه و نیکی شناس که دختر به من دادیی آن زمان که از تخت ایران نبردی گمان فرستادیی گنج آراسته به نزدیک من دختر و خواسته چو من دوست بودی به ایران تو را نه رزم آمدی با دلیران تو را کنون نیزه‌ی من بگوشت رسید سرت را بخنجر بخواهم برید چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست همان دختر و برده رنجت مراست دگر آنک گفتی فزون از شمار مرا تاج و تختست وپیل وسوار برین داستان زد یکی نامدار که پیچان شد اندر صف کارزار که چندان کند سگ بتیزی شتاب که از کام او دورتر باشد آب ببردند دیوان دلت را ز راه که نزدیک شاه آمدی رزمخواه بپیچی ز باد افره ایزدی هم از کرده و کارهای بدی دگر آنک گفتی مراکهترند بزرگان که با طوق و با افسرند همه شارستانهای گیتی مراست زمانه برین بر که گفتم گواست سوی شارستانها گشادست راه چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه اگر توبکوبی در شارستان بشاهی نیابی مگر خارستان دگر آنک بخشیدنی خواستی زمردی مرا دوری آراستی چوبینی سنانم ببخشاییم همان زیردستی نفرماییم سپاه تو را کام و راه تو را همان زنده پیلان و گاه تو را چوصف برکشیدم ندارم بچیز نه اندیشم از لشکرت یک پشیز اگر شهریاری تو چندین دروغ بگویی نگیری بگیتی فروغ زمان داده‌ام شاه را تاسه روز که پیدا شود فرگیتی فروز بریده سرت را بدان بارگاه ببینند برنیزه درپیش شاه فرستاده آمد دو رخ چون زریر شده بارور بخت برناش پیر همی‌داد پیغام با ساوه شاه چو بشنید شد روی مهتر سیاه بدو گفت فغفور کین لابه چیست بران مایه لشکر بباید گریست بیامد به دهلیز پرده سرای بفرمود تا سنج و هندی درای بیارند با زنده پیلان و کوس کنند آسمان را برنگ آبنوس چو این نامور جنگ را کرد ساز پراندیشه شد شاه گردن فراز بفرزند گفت ای گزین سپاه مکن جنگ تا بامداد پگاه شدند از دو رویه سپه باز جای طلایه بیامد ز پرده سرای بر افراختند آتش از هر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی چو بهرام در خیمه تنها بماند فرستاد و ایرانیان را بخواند همی رای زد جنگ را با سپاه برینگونه تا گشت گیتی سیاه بخفتند ترکان و پر مایگان جهان شد جهانجویی را رایگان چو بهرام جنگی بخیمه بخفت همه شب دلش بود با جنگ جفت چنان دید درخواب بهرام شیر که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر سپاهش سراسر شکسته شدی برو راه بی‌راه و بسته شدی همی‌خواسته از یلان زینهار پیاده بماندی نبودیش یار غمی شد چو از خواب بیدار شد سر پر هنر پر ز تیمار شد شب تیره با درد و غم بود جفت بپوشید آن خواب و با کس نگفت همانگاه خراد برزین ز راه بیامد که بگریخت از ساوه شاه همی‌گفت ازان چاره اندر گریز ازان لشکر گشن وآن رستخیز که کس درجهان زان فزونتر سپاه نبیند که هستند با ساوه شاه ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی نگه کن بدین دام آهرمنی مده جان ایرانیان را بباد نگه کن بدین نامداران بداد زمردی ببخشای برجان خویش که هرگز نیامد چنین کارپیش بدو گفت بهرام کز شهر تو زگیتی نیامد جزین بهر تو که ماهی فروشند یکسر همه بتموز تا روزگار دمه تو راپیشه دامست بر آبگیر نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر چو خور برزند سر ز کوه سیاه نمایم تو را جنگ با ساوه شاه چو بر زد سراز چشمه شیر شید جهان گشت چون روی رومی سپید بزد نای رویین و برشد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش سپه را بیاراست و خود برنشست یکی گرز پرخاش دیده بدست شمردند بر میمنه سه هزار زره دار و کارآزموده سوار فرستاده بر میسره همچنین سواران جنگی و مردان کین بیک دست بر بود آذر گشسب پرستنده فرخ ایزد گشسب بدست چپش بود پیدا گشسب که بگذاشتی آب دریا براسب پس پشت ایشان یلان سینه بود که با جوشن و گرز دیرینه بود به پیش اندرون بود همدان گشسب که درنی زدی آتش از سم اسب ابا هر یکی سه هزار از یلان سواران جنگی و جنگ آوران خروشی برآمد ز پیش سپاه که ای گرزداران زرین کلاه ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ به یزدان که از تن ببرم سرش به آتش بسوزم تن و پیکرش ز دو سوی لشکرش دو راه بود که بگریختن راه کوتاه بود برآورد ده رش بگل هر دو راه همی‌بود خود در میان سپاه دبیر بزرگ جهاندار شاه بیامد بر پهلوان سپاه بدو گفت کاین را خود اندازه نیست گزاف زبان تو را تازه نیست زلشکر نگه کن برین رزمگاه چو موی سپیدیم و گاو سیاه بدین جنگ تنگی به ایران شود برو بوم ما پاک ویران شود نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه ز بس تیغ داران توران گروه یکی بر خروشید بهرام سخت ورا گفت کای بد دل شوربخت تو را از دواتست و قرطاس بر ز لشکر که گفتت که مردم شمر بیامد بخراد بر زین بگفت که بهرام را نیست جز دیو جفت دبیران بجستند راه گریز بدان تا نبیند کسی رستخیز ز بیم شهنشاه و بهرام شیر تلی برگزیدند هر دو دبیر یکی تند بالا بد از رزم دور بیکسو ز راه سواران تور برفتند هر دو بران برز راه که شاییست کردن بلشکر نگاه نهادند برترگ بهرام چشم که تاچون کند جنگ هنگام خشم چو بهرام جنگی سپه راست کرد خروشان بیامد ز جای نبرد بغلتید درپیش یزدان بخاک همی‌گفت کای داور داد و پاک گرین جنگ بیداد بینی همی زمن ساوه را برگزینی همی دلم را برزم اندر آرام ده به ایرانیان بر ورا کام ده اگر من ز بهر تو کوشم همی به رزم اندرون سر فروشم همی مرا و سپاه مرا شاد کن وزین جنگ ما گیتی آباد کن خروشان ازان جایگه برنشست یکی گرزه‌ی گاو پیکر بدست چنین گفت پس با سپه ساوه شاه که از جادوی اندر آرید راه بدان تا دل و چشم ایرانیان بپیچد نیاید شما را زیان همه جاودان جادوی ساختند همی در هوا آتش انداختند برآمد یکی باد و ابری سیاه همی تیر بارید ازو بر سپاه خروشید بهرام کای مهتران بزرگان ایران و کنداوران بدین جادویها مدارید چشم به جنگ اندر آیید یکسر بخشم که آن سر به سر تنبل وجادویست ز چاره برایشان بباید گریست خروشی برآمد ز ایرانیان ببستند خون ریختن را میان نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه که آن جادویی را ندادند راه بیاورد لشکر سوی میسره چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره چویک روی لشکر به‌هم برشکست سوی قلب بهرام یازید دست نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه گریزان سپه دید پیش سپاه بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین نگون‌سار کرد و بزد بر زمین همی‌گفت زین سان بود کارزار همین بود رسم و همین بود کار ندارید شرم از خدای جهان نه از نامداران فرخ مهان و زان پس بیامد سوی میمنه چو شیر ژیان کو شود گرسنه چنان لشکری رابه‌هم بردرید درفش سپه‌دار شد ناپدید و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه بران سو که سالار بد با سپاه بدو گفت برگشت باد این سخن گر ای دون که این رزم گردد کهن پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدامست راه برفتند وجستند راهی نبود کزان راه شایست بالا نمود چنین گفت با لشکر آرای خویش که دیوار ما آهنینست پیش هر آنکس که او رخنه داند زدن ز دیوار بیرون تواند شدن شود ایمن و جان به ایران برد به نزدیک شاه دلیران برد همه دل به خون ریختن برنهید سپر بر سر آرید و خنجر دهید ز یزدان نباشد کسی ناامید و گر تیره بینند روز سپید چنین گفت با مهتران ساوه شاه که پیلان بیارید پیش سپاه به انبوه لشکر به جنگ آورید بدیشان جهان تا رو تنگ آورید چو از دور بهرام پیلان بدید غمی گشت و تیغ از میان برکشید از آن پس چنین گفت با مهتران که ای نام‌داران و جنگ آوران کمانهای چاچی بزه برنهید همه یکسره ترگ برسرنهید به‌جان و سر شهریار جهان گزین بزرگان و تاج مهان که هرکس که بااو کمانست و تیر کمان را بزه برنهد ناگزیر خدنگی که پیکانش یازد به‌خون سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون نشانید و پس گرزها برکشید به جنگ اندر آیید و دشمن کشید سپهبد کمان را بزه برنهاد یکی خود پولاد بر سر نهاد به‌پیل اندرون تیر باران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت پس پشت او اندر آمد سپاه ستاره شد از پر و پیکان سیاه بخستند خرطوم پیلان به‌تیر ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر از آن خستگی پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید همه لشکر خویش را بسپرید سپه بر هم افتاد و چندی بمرد همان بخت بد کام‌کاری ببرد سپاه اندر آمد پس پشت پیل زمین شد بکردار دریای نیل تلی بود خرم بدان جایگاه پس پشت آن رنج دیده سپاه یکی تخت زرین نهاده بروی نشسته برو ساوه‌ی رزم‌جوی سپه دید چون کوه آهن روان همه سر پر از گرد و تیره روان پس پشت آن زنده پیلان مست همی‌کوفتند آن سپه را بدست پر از آب شد دیده‌ی ساوه شاه بدان تا چرا شد هزیمت سپاه نشست از بر تازی اسب سمند همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند بر ساوه بهرام چون پیل مست کمندی به بازو کمانی بدست به لشکر چنین گفت کای سرکشان زبخت بد آمد بر ایشان نشان نه هنگام رازست و روز سخن بتازید با تیغ‌های کهن بر ایشان یکی تیر باران کنید بکوشید وکار سواران کنید بران تل بر آمد کجا ساوه شاه همی‌بود بر تخت زر با کلاه و را دید برتازیی چون هزبر همی‌تاخت در دشت برسان ابر خدنگی گزین کرد پیکان چو آب نهاده برو چار پر عقاب بمالید چاچی کمان را بدست به چرم گوزن اندر آورد شست چو چپ راست کرد و خم آورد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست چو آورد یال یلی رابه‌گوش ز شاخ گوزنان برآمد خروش چو بگذشت پیکان از انگشت اوی گذر کرد از مهره‌ی پشت اوی سر ساوه آمد بخاک اندرون بزیر اندرش خاک شد جوی خون شد آن نامور شاه و چندان سپاه همان تخت زرین و زرین کلاه چنینست کردار گردان سپهر نه نامهربانیش پیدا نه مهر نگر تا ننازی به‌تخت بلند چو ایمن شوی دورباش از گزند چو بهرام جنگی رسید اندروی کشیدش بر آن خاک تفته بروی برید آن سر شاه‌وارش ز تن نیامد کسی پیشش از انجمن چوترکان رسیدند نزدیک شاه فگنده تنی بود بی‌سر به راه همه برگرفتند یکسر خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش پسر گفت کاین ایزدی کار بود که بهرام را بخت بیدار بود ز تنگی کجا راه بد بر سپاه فراوان بمردند زان تنگ راه بسی پیل بسپرد مردم به‌پای نشد زان سپه ده یکی باز جای چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده به‌آوردگاه چو بگذشت زان روز بد به زمان ندیدند زنده یکی بد گمان مگرآنک بودند گشته اسیر روان‌ها به غم خسته و تن به تیر همه راه برگستوان بود و ترگ سران را ز ترگ آمده روز مرگ همان تیغ هندی و تیر و کمان به هرسوی افگنده بد بدگمان ز کشته چو دریای خون شد زمین به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین همی‌گشت بهرام گرد سپاه که تا کشته ز ایران که یابد به راه از آن پس بخراد برزین بگفت که یک روز با رنج ما باش جفت نگه کن کز ایرانیان کشته کیست کزان درد ما را بباید گریست به هرجای خراد برزین بگشت به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت کم آمد زلشکر یکی نامور که بهرام بدنام آن پرهنر ز تخم سیاوش گوی مهتری سپهبد سواری دلاور سری همی‌رفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابد بجایی نشان تن خسته و کشته چندی کشید ز بهرام جایی نشانی ندید سپهدار زان کار شد دردمند همی‌گفت زار ای گو مستمند زمانی برآمد پدید آمد اوی در بسته را چون کلید آمد اوی ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم تو گفتی دل آزرده دارد بخشم چو بهرام بهرام را دید گفت که هرگز مبادی تو با خاک جفت از آن پس بپرسیدش از ترک زشت که ای دوزخی روی دور از بهشت چه مردی و نام نژاد تو چیست که زاینده را برتو باید گریست چنین داد پاسخ که من جادوام ز مردی و از مردمی یک‌سوام هران کس که سالار باشد به جنگ به کارآیمش چون بود کارتنگ به شب چیزهایی نمایم بخواب که آهستگان را کنم پرشتاب تو را من نمودم شب آن خواب بد بدان گونه تا بر سرت بد رسد مرا چاره زان بیش بایست جست چو نیرنگ‌ها را نکردم درست به‌ما اختر بد چنین بازگشت همان رنج با باد انباز گشت اگر یابم از تو به جان زینهار یکی پر هنر یافتی دست‌وار چو بشنید بهرام و اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد زمانی همی‌گفت کین روز جنگ به کار آیدم چو شود کار تنگ زمانی همی‌گفت برساوه شاه چه سود آمد ازجادویی برسپاه همه نیکویها ز یزدان بود کسی را کجا بخت خندان بود بفرمود از تن بریدن سرش جدا کرد جان از تن بی‌برش چو او رابکشتند بر پای خاست چنین گفت کای داور داد وراست بزرگی و پیروزی و فرهی بلندی و نیروی شاهنشهی نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه توجست و زان پس بیامد دبیر بزرگ چنین گفت کای پهلوان سترگ فریدون یل چون تویک پهلوان ندید و نه کسری نوشین روان همت شیرمردی هم او رند و بند که هرگز به جان‌ت مبادا گزند همه شهر ایران به تو زنده‌اند همه پهلوانان تو را بنده‌اند بتو گشت بخت بزرگی بلند به‌تو زیردستان شوند ارجمند سپهبد تویی هم سپهبدنژاد خنک مام کو چون تو فرزند زاد که فرخ نژادی و فرخ سری ستون همه شهر و بوم و بری پراگنده گشتند ز آوردگاه بزرگان و هم پهلوان سپاه شب تیره چون زلف را تاب داد همان تاب او چشم را خواب داد پدید آمد آن پرده‌ی آبنوس بر آسود گیتی ز آواز کوس همی‌گشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش بر آمد یکی زرد کشتی ز آب بپالود رنج و بپالود خواب سپهبد بیامد فرستاد کس به‌نزدیک یاران فریادرس که تا هرک شد کشته از مهتران بزرگان ترکان و جنگ آوران سران‌شان ببرید یکسر ز تن کسی راکه بد مهتر انجمن درفشی درفشان پس هر سری که بودند از آن جنگیان افسری اسیران و سرها همه گرد کرد ببردند ز آوردگاه نبرد دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در فراوان سخن‌ها براند از آن لشکر نامور بی‌شمار از آن جنبش و گردش روزگار از آن چاره و جنگ واز هر دری کجا رفته بد با چنان لشکری و زان کوشش و جنگ ایرانیان که نگشاد روزی سواری میان چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه نخستین سر ساوه برنیزه کرد درفشی کجا داشتی در نبرد سران بزرگان توران زمین چنان هم درفش سواران چین بفرمود تا برستور نوند به‌زودی برشاه ایران برند اسیران و آن خواسته هرچ بود همی‌داشت اندر هری نابسود بدان تا چه فرمان دهد شهریار فرستاد با سر فراوان سوار همان تا بود نیز دستور شاه سوی جنگ پرموده بردن سپاه ستور نوند اندر آمد ز جای به‌پیش سواران یکی رهنمای وزان روی ترکان همه برهنه برفتند بی‌ساز واسب و بنه رسیدند یکسر به‌توران زمین سواران ترک و دلیران چین چ وآمد بپرموده زان آگهی بینداخت از سر کلاه مهی خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار برآن مهتران تلخ شد روزگار همه سر پر از گرد و دیده پر آب کسی رانبد خورد و آرام و خواب ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند به‌مژگان همی خون دل برفشاند بپرسید کز لشکر بی‌شمار که در رزم جستن نکردند کار چنین داد پاسخ و را رهنمون که ما داشتیم آن سپه را زبون چو بهرام جنگی بهنگام کار نبیند کس اندر جهان یک سوار ز رستم فزونست هنگام جنگ دلیران نگیرند پیشش درنگ نبد لشکرش را ز ما صد یکی نخست از دلیران ما کودکی جهان‌دار یزدان و را برکشید ازین بیش گویم نباید شنید چو پرموده بشنید گفتار اوی پر اندیشه گشتش دل از کار اوی بجوشید و رخسارگان کرد زرد به‌درد دل آهنگ آورد کرد سپه بودش از جنگیان صدهزار همه نامدار از در کارزار ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید وزان پس کجا نامه پهلوان بیامد بر شاه روشن روان نشسته جهان‌دار با موبدان همی‌گفت کای نامور بخردان دو هفته بدین بارگاه مهی نیامد ز بهرام هیچ آگهی چه گویید ازین پس چه شاید بدن بباید بدین داستان‌ها زدن همانگه که گفت این سخن شهریار بیامد ز درگاه سالار بار شهنشاه را زان سخن مژده داد که جاوید بادا جهان‌دار شاد که بهرام بر ساوه پیروز گشت به رزم اندرون گیتی افروز گشت سبک مرد بهرام را پیش خواند وزان نامدارانش برتر نشاند فرستاده گفت ای سر افراز شاه به کام تو شد کام آن رزم‌گاه انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر که بخت بد اندیش توگشت پیر سر ساوه شاهست و کهتر پسر که فغفور خواندیش وی‌را پدر زده بر سرنیزه‌ها بر درست همه شهر نظاره آن سرست شهنشاه بشنید بر پای خاست بزودی خم آورد بالای راست همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای همی‌گفت کای داور رهنمای بد اندیش ما را تو کردی تباه تویی آفریننده هور و ماه چنان زار و نومید بودم ز بخت که دشمن نگون اندر آمد ز تخت سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه که یزدان بد این جنگ را نیک خواه بیاورد زان پس صد و سی هزار ز گنجی که بود از پدر یادگار سه یک زان نخستین بدرویش داد پرستندگان را درم بیش داد سه یک دیگر از بهر آتشکده همان بهر نوروز و جشن سده فرستاد تا هیربد را دهند که در پیش آتشکده برنهند سیم بهره جایی که ویران بود رباطی که اندر بیابان بود کند یکسر آباد جوینده مرد نباشد به راه اندرون بیم و درد ببخشید پس چار ساله خراج به درویش و آن را که بد تخت عاج نبشتند پس نامه از شهریار به هرکشوری سوی هرنامدار که بهرام پیروز شد بر سپاه بریدند بی‌بر سر ساوه شاه پرستنده بد شاه در هفت روز به هشتم چو بفروخت گیتی فروز فرستاده‌ی پهلوان رابخواند به مهر از بر نامداران نشاند مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت درختی به باغ بزرگی بکشت یکی تخت سیمین فرستاد نیز دو نعلین زرین و هر گونه چیز ز هیتال تا پیش رود برک به بهرام بخشید و بنوشت چک بفرمود کان خواسته بر سپاه ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه مگرگنج ویژه تن ساوه شاه که آورد باید بدین بارگاه وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز ممان تا شود خصم گردن فراز هم ایرانیان را فرستاد چیز نبشته به هر شهر منشور نیز فرستاده را خلعت آراستند پس اسب جهان پهلوان خواستند فرستاده چون پیش بهرام شد سپهدار از و شاد و پدرام شد غنیمت ببخشید پس بر سپاه جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه فرستاد تا استواران خویش جهان‌دیده ونام‌داران خویش ببردند یک‌سر به درگاه شاه سپهبد سوی جنگ شد با سپاه ازو چون بپرموده شد آگهی که جوید همی تخت شاهنشهی دزی داشت پرموده افراز نام کزان دز بدی ایمن و شادکام نهاد آنچ بودش بدز در درم ز دینار وز گوهر و بیش و کم ز جیحون گذر کرد خود با سپاه بیامد گرازان سوی زرم‌گاه دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ به‌ره بر نکردند جایی درنگ بدو منزل بلخ هر دو سپاه گزیدند شایسته دو رزم‌گاه میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت از در جنگ بود دگر روز بهرام جنگی برفت به دیدار گردان پرموده تفت نگه کرد پرموده را بدید ز هامون یکی تند بالا گزید سپه را سراسر همه برنشاند چنان شد که در دشت جایی نماند سپه دید پرموده چندانک دشت ز دیدار ایشان همی خیره گشت و را دید در پیش آن لشکرش به گردون برآورده جنگی سرش غمی گشت و با لشکر خویش گفت که این پیش‌رو را هزبرست جفت شمار سپاهش پدیدار نیست هم این رزم را کس خریدار نیست سپهدار گردن‌کش و خشمناک همی خون شود زیر او تیره خاک چو شب تیره گردد شبیخون کنیم ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم چو پرموده آمد به پرده سرای همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای همی‌گفت کین از هنرها یکیست اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست سواران و گردان پر مایه‌اند ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو که گردد سنان پیش او خار و خو به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون اگر یار باشد جهان آفرین به خون پدر خواهم از کوه کین بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی از ایران سوی ترک بنهاد روی ستاره شمر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را اگر زین به پیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت یکی باغ بد در میان سپاه ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد ببردند پرمایه گستردنی می و رود و رامشگر و خوردنی بیامد بدان باغ و می درکشید چوپاسی ز تیره شب اندر کشید طلایه بیامد بپرموده گفت که بهرام را جام و باغست جفت سپهدار ازان جنگیان شش هزار زلشکر گزین کرد گرد و سوار فرستاد تا گرد بر گرد باغ بگیرند گردنکشان بی‌چراغ چو بهرام آگه شد از کارشان زرای جهانجوی و بازارشان یلان سینه را گفت کای سرافراز بدیوار باغ اندرون رخنه ساز پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب نشستند با جنگجویان بر اسب ازان رخنه باغ بیرون شدند که دانست کان سرکشان چون شدند برآمد ز در ناله‌ی کرنای سپهبد باسب اندر آورد پای سبک رخنه‌ی دیگر اندر زدند سپه را یکایک بهم بر زدند هم تاخت بهرام خشتی بدست چناچون بود مردم نیم مست نجستند گردان کس از دست اوی به خون گشت یازان سر شست اوی برآمد چکاچاک و بانگ سران چو پولاد را پتک آهنگران ازان باغ تا جای پرموده شاه تن بی‌سران بد فگنده به راه چوآمد بلشکر گه خویش باز شبیخون سگالید گردن فراز چو نیمی زتیره شب اندر گذشت سپهدار جنگی برون شد به دشت سپهبد بران سوی لشکر کشید زترکان طلایه کس او را ندید چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه دم نای رویین برآمد ز راه چو آواز کوس آمد و کرنای بجستند ترکان جنگی ز جای زلشکر بران سان برآمد خروش که شیر ژیان را بدرید گوش به تاریکی اندر دهاده بخاست ز دست چپ لشکر و دست راست یکی مر دگر را ندانست باز شب تیره و نیزه‌های دراز بخنجر همی آتش افروختند زمین و هوا را همی‌سوختند ز ترکان جنگی فراوان نماند ز خون سنگها جز به مرجان نماند گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد دهن خشک و لبها شده لاجورد چنین تا سپیده‌دمان بردمید شب تیره گون دامن اندر کشید سپهدار ایران بترکان رسید خروشی چوشیر ژیان برکشید بپرموده گفت ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد نه مردی هنوز ای پسر کودکی روا باشد ار شیرمادر مکی بدو گفت شاه ای گراینده شیر به خون ریختن چند باشی دلیر زخون سران سیر شد روز جنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ نخواهی شد از خون مردم تو سیر برآنم که هستی تو درنده شیر بریده سر ساوه شاه آنک مهر برو داشت تا بود گردان سپهر سپاهی بران گونه کردی تباه که بخشایش آورد خورشید و ماه ازان شاه جنگی منم یادگار مراهم چنان دان که کشتی بزار ز ما در همه مرگ را زاده‌ایم ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم گریزانم و تو پس اندر دمان نیابی مرا تا نیاید زمان اگر باز گردم سلیحی بچنگ مگر من شوم کشته گر تو به جنگ مکن تیز مغزی و آتش سری نه زین سان بود مهتر لشکری من ایدون شوم سوی خرگاه خویش یکی بازجویم سر راه خویش نویسم یک نامه زی شهریار مگر زو شوم ایمن از روزگار گر ای دون که اندر پذیرد مرا ازین ساختن پس گزیرد مرا من آن بارگه رایکی بنده‌ام دل از مهتری پاک برکنده‌ام ز سرکینه وجنگ را دورکن بخوبی منش بریکی سورکن چوبشنید بهرام زو بازگشت که برساز شاهی خوش آواز گشت چو از جنگ آن لشکر آسوده شد بلشکر گه شاه پرموده شد همی‌گشت بر گرد دشت نبرد سرسرکشان را زتن دورکرد چوبرهم نهاده بد انبوه گشت ببالا و پهنا یکی کوه گشت مرآن جای را نامداران یل همی هرکسی خواند بهرام تل سلیح سواران وچیزی که دید بجایی که بد سوی آن تل کشید یکی نامه بنوشت زی شهریار ز پر موده و لشکر بی‌شمار بگفت آنک ما را چه آمد بروی ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی که از بیم تیغ او سوی چاره شد وزان جایگه شد خوار و آواره شد وزین روی خاقان در دز ببست بانبوه و اندیشه اندر نشست بگشتند گرد در دز بسی ندانست سامان جنگش کسی چنین گفت زان پس که سامان جنگ کنون نیست در کارکردن درنگ یلان سینه راگفت تا سه هزار ازان جنگیان برگزیند سوار چهار از یلان نیز آذرگشسب ازان جنگیان برنشاند بر اسب بفرمود تا هر که را یافتند بگردن زدن تیز بشتافتند مگر نامدار از دز آید برون چوبیند همه دشت را رود خون ببد بر در دز ازین سان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را که‌ای مهتر و شاه ترکان چین زگیتی چرا کردی این دز گزین کجا آن جهان جستن ساوه شاه کجا آن همه گنج و آن دستگاه کجا آن همه پیل و برگستوان کجا آن بزرگان روشن روان کجا آن همه تنبل و جادوی که اکنون از ایشان تو بر یکسوی همی شهر ترکان تو را بس نبود چو باب تو اندر جهان کس نبود نشستی برین باره بر چون زنان پرازخون دل ودست بر سر زنان درباره بگشای و زنهار خواه برشاه کشور مرا یارخواه ز دز گنج دینار بیرون فرست بگیتی نخورد آنک برپای بست اگرگنج داری ز کشور بیار که دینار خوارست برشهریار بدرگاه شاهت میانجی منم که بر شهرایران گوانجی منم تو را بر همه مهتران مه کنم ازاندیشه ورای تو به کنم ور ای دون که رازیست نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو گشاده کن آن راز و با من بگوی چوکارت چنین گشت دوری مجوی وگر جنگ را یار داری کسی همان گنج و دینار داری بسی بزن کوس و این کینها بازخواه بود خواسته تنگ ناید سپاه چوآمد فرستاده داد این پیام چوبشنید زو مرد جوینده کام چنین داد پاسخ که او را بگوی که راز جهان تا توانی مجوی تو گستاخ گشتی بگیتی مگر که رنج نخستینت آمد ببر به پیروزی اندر تو کشی مکن اگر تو نوی هست گیتی کهن نداند کسی راز گردان سپهر نه هرگز نماید بما نیز چهر زمهتر نه خوبست کردن فسوس مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس دروغ آزمایست چرخ بلند تودل را بگستاخی اندر مبند پدرم آن دلیر جهاندیده مرد که دیدی ورا روزگار نبرد زمین سم اسب ورا بنده بود برایش فلک نیز پوینده بود بجست آنک اورا نبایست جست بپیچید ز اندریشه نادرست هنر زیرافسوس پنهان شود همان دشمن از دوست خندان شود دگر آنک گفتی شمار سپهر فزونست از تابش هور ومهر ستوران و پیلان چوتخم گیا شد اندر دم پره‌ی آسیا بران کو چنین بود برگشت روز نمانی توهم شاد و گیتی فروز همی ترس ازین برگراینده دهر مگر زهر سازد بدین پای زهر کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمنان پر ز اندیشه گشت بریزند خونش بران هم نشان که او ریخت خون سر سرکشان گر از شهر ترکان برآری دمار همی کین بخواهند فرجام کار نیایم همان پیش تو ناگهان بترسم که برمن سرآید زمان یکی بنده‌ای من یکی شهریار بربنده من کی شوم زار وخوار به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه که دیوانه خواند مرا نیکخواه اگر خواهم از شاه تو زینهار چوتنگی بروی آیدم نیست عار وزان پس در گنج و دز مر تو راست بدین نامور بوم کامت رواست فرستاده آمد بگفت این پیام زپیغام بهرام شد شادکام نبشتند پس نامه سودمند به نزدیک پیروز شاه بلند که خاقان چین زینهاری شدست ز جنگ درازم حصاری شدست یکی مهر و منشور باید همی بدین مژده بر سور باید همی که خاقان زما زینهاری شود ازان برتری سوی خواری شود چونامه بیامد به نزدیک شاه بابر اندر آورد فرخ کلاه فرستاد و ایرانیان رابخواند برنامور تخت شاهی نشاند بفرمود تا نامه برخواندند بخواننده بر گوهر افشاندند به آزادگان گفت یزدان سپاس نیاش کنم من بپیشش سه پاس که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود همی سر به چرخ فلک بر فراخت همی خویشتن شاه گیتی شناخت کنون پیش برترمنش بنده‌ای سپهبد سری گرد و جوینده‌ای چنان شد که بر ما کند آفرین سپهدار سالار ترکان چین سپاس از خداوند خورشید وماه کجا داد بر بهتری دستگاه بدرویش بخشیم گنج کهن چو پیدا شود راستی زین سخن شما هم به یزدان نیایش کنید همه نیکویی در فزایش کنید فرستاده‌ی پهلوان را بخواند بچربی سخنها فراوان براند کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی باره و جامه زرنگار ستامی بران بارگی پر ز زر به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر فرستاده را نیز دینار داد یکی بدره و چیز بسیار داد چو خلعت بدان مرد دانا سپرد ورا مهتر پهلوانان شمرد بفرمود پس تا بیامد دبیر نبشتند زو نامه‌ای بر حریر که پرموده خاقان چویار منست بهرمزد در زینهار منست برین مهر و منشور یزدان گواست که ما بندگانیم و او پادشاست جهانجوی را نیز پاسخ نبشت پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت بدو گفت پرموده را با سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه غنیمت که ازلشکرش یافتی بدان بندگی تیز بشتافتی بدرگه فرست آنچ اندر خورست تو را کردگار جهان یاورست نگه کن بجایی که دشمن بود وگر دشمنی را نشیمن بود بگیر ونگه دار وخانش بسوز به فرخ پی وفال گیتی فروز گر ای دون که لشکر فزون بایدت فزونتر بود رنج بگزایدت بدین نامه‌ی دیگر از من بخواه فرستیم چندانک باید سپاه وز ایرانیان هرکه نزدیک تست که کردی همه راستی را درست بدین نامه در نام ایشان ببر ز رنجی که بردند یابند بر سپاه تو را مرزبانی دهم تو را افسر و پهلوانی دهم چو نامه بیامد بر پهلوان دل پهلو نامور شد جوان ازان نامه اندر شگفتی بماند فرستاده و ایرانیان را بخواند همان خلعت شاه پیش آورید برو آفرین کرد هرکس که دید سخنهای ایرانیان هرچ بود بران نامه اندر بدیشان نمود ز گردان برآمد یکی آفرین که گفتی بجنبید روی زمین همان نامور نامه‌ی زینهار که پرموده را آمد از شهریار بدان دز فرستاد نزدیک اوی درخشنده شد جان تاریک اوی فرود آمد از باره‌ی نامدار بسی آفرین خواند برشهریار همه خواسته هرچ بد در حصار نبشتند چیزی که آید به کار فرود آمد از دز سرافراز مرد باسب نبرد اندر آمد چوگرد همی‌رفت با لشکر از دز به راه نکرد ایچ بهرام یل را نگاه چوآن دید بهرام ننگ آمدش وگر چند شاهی بچنگ آمدش فرستاد و او را همانگه ز راه پیاده بیاورد پیش سپاه چنین گفت پرموده او را که من سرافراز بودم بهر انجمن کنون بی‌منش زینهاری شدم ز ارج بلندی بخواری شدم بدین روز خود نیستی خوش منش که پیش آمدم ای بد بد کنش کنون یافتم نامه‌ی زینهار همی‌رفت خواهم بر شهریار مگر با من او چون برادر شود ازو رنج بر من سبکتر شود تو را با من اکنون چه کارست نیز سپردم تو را تخت شاهی و چیز برآشفت بهرام و شد شوخ چشم زگفتار پرموده آمد بخشم بتندیش یک تازیانه بزد بران سان که از ناسزایان سزد ببستند هم در زمان پای اوی یکی تنگ خرگاه شد جای اوی چو خراد برزین چنان دید گفت که این پهلوان را خرد نیست جفت بیامد بنزد دبیر بزرگ بدو گفت کین پهلوان سترگ بیک پر پشه ندارد خرد ازی را کسی را بکس نشمرد ببایدش گفتن کزین چاره نیست ورا بتر از خشم پتیاره نیست به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد زبانها پراز بند و رخ لاژورد بگفتند کین رنج دادی بباد سر نامور پر ز آتش مباد بدانست بهرام کان بود زشت باب اندرافگند و تر گشت خشت پشیمان شد وبند او برگرفت ز کردار خود دست بر سرگرفت فرستاد اسبی بزرین ستام یکی تیغ هندی بزرین نیام هم اندر زمان شد به نزدیک اوی که روشن کند جان تاریک اوی همی‌بود تا او میان را ببست یکی باره‌ی تیزتگ برنشست سپهبد همی‌راند با اوبه راه بدید آنک تازه نبد روی شاه بهنگام پدرود کردنش گفت که آزار داری ز من درنهفت گرت هست با شاه ایران مگوی نیاید تو را نزد او آب روی بدو گفت خاقان که ما راگله زبختست و کردم به یزدان یله نه من زان شمارم که از هرکسی سخنها همی‌راند خواهم بسی اگر شهریار تو زین آگهی نیابد نزیبد برو بر مهی مرا بند گردون گردنده کرد نگویم که با من بدی بنده کرد ز گفتار اوگشت بهرام زرد بپیچید و خشم از دلیری بخورد چنین داد پاسخ که آمد نشان ز گفتار آن مهتر سرکشان که تخم بدی تا توانی مکار چوکاری برت بر دهد روزگار بدو گفت بهرام کای نامجوی سخنها چنین تا توانی مگوی چرا من بتو دل بیاراستم ز گیتی تو را نیکویی خواستم ز تو نامه کردم بشاه جهان همی زشت تو داشتم در نهان بدو گفت خاقان که آن بد گذشت گذشته سخنها همه باد گشت ولیکن چو در جنگ خواری بود گه آشتی بردباری بود تو راخشم با آشتی گر یکیست خرد بی‌گمان نزد تواندکیست چو سالار راه خداوند خویش بگیرد نیفتد بهرکار پیش همان راه یزدان بباید سپرد ز دل تیرگیها بباید سترد سخن گر نیفزایی اکنون رواست که آن بد که شد گشت با باد راست زخاقان چوبشنید بهرام گفت که پنداشتم کین بماند نهفت کنون زان گنه گر بیاید زیان نپوشم برو چادر پرنیان چوآنجارسی هرچ باید بگوی نه زان مر مراکم شود آب روی بدو گفت خاقان که هرشهریار که ازنیک وبد برنگیرد شمار ببد کردن بنده خامش بود برمن چنان دان که بیهش بود چواز دور بیند ورا بدسگال وگر نیک خواهی بود گر همال تو را ناسزا خواند وسرسبک ورا شاه ایران ومغزی تنگ بجوشید بهرام وشد زردروی نگه کرد خراد برزین بروی بترسید زان تیزخونخوار مرد که اورا زباد اندرآرد بگرد ببهرام گفت ای سزاوار گاه بخور خشم وسر بازگردان ز راه که خاقان همی راست گوید سخن توبنیوش واندیشه بدمکن سخن گر نرفتی بدین گونه سرد تو را نیستی دل پرآزار و درد بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر بجوید همی خاک وخون پدر بدو گفت خاقان که این بد مکن بتیزی بزرگی بگردد کهن بگیتی هرآنکس که او چون تو بود سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود همه بد سگالید وباکس نساخت بکژی ونابخردی سر فراخت همی ازشهنشاه ترسانییم سزا زو بود رنج وآسانییم زگردنکشان اوهمال منست نه چون بنده اوبدسگال منست هشیوار وآهسته و با نژاد بسی نامبردار دارد بیاد به جان و سرشاه ایران سپاه کز ایدر کنون بازگردی به راه بپاسخ نیفزایی وبدخوی نگویی سخن نیز تا نشنوی چوبشنید بهرام زوگشت باز بلشکر گه آمد گورزمساز چو خراد برزین وآن بخردان دبیر بزرگ ودگر موبدان نبشتند نامه بشاه جهان سخن هرچ بد آشکار ونهان سپهدار با موبد موبدان بخشم آن زمان گفت کای بخردان هم اکنون از ایدر بدز درشوید بکوشید و با باد همبر شوید بدز بر ببیند تا خواسته چه مایه بود گنج آراسته دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس سیه شد بسی یازگار از شمار نبشته نشد هم بفرجام کار بدز بر نبد راه زان خواسته گذشته بدو سال و ناکاسته ز هنگام ارجاسب و افراسیاب ز دینار و گوهر که خیزد ز آب همان نیز چیزی که کانی بود کجا رستنش آسمانی بود همه گنجها اندر آورده بود کجا نام او در جهان برده بود زچیز سیاوش نخستین کمر بهرمهره‌ای در سه یاره گهر همان گوشوارش که اندر جهان کسی را نبود ازکهان ومهان که کیخسرو آن رابه لهراسب داد که لهراسب زان پس بگشتاسب داد که ارجاسب آن را بدز درنهاد که هنگام آنکس ندارد بیاد شمارش ندانست کس در جهان ستاره شناسان و فرخ مهان نبشتند یک یک همه خواسته که بود اندر آن گنج آراسته فرستاد بهرام مردی دبیر سخن گوی و روشن دل و یادگیر بیامد همه خواسته گرد کرد که بد در دز وهم به دشت نبرد ابا خواسته بود دو گوشوار دو موزه درو بود گوهرنگار همان شوشه زر وبرو بافته بگوهر سر شوشه برتافته دو برد یمانی همه زربفت بسختند هر یک بمن بود هفت سپهبد زکشی و کنداوری نبود آگه از جستن داوری دو برد یمانی بیکسونهاد دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد بفرمود زان پس که پیداگشسب همی با سواران نشیند براسب زلشکر گزین کرد مردی هزار که با اوشود تا درشهریار زخاقان شتر خواست ده کاروان شمرد آن زمان جمله بر ساروان سواران پس پشت وخاقان زپیش همی‌راند با نامداران خویش چو خاقان بیامد به نزدیک شاه ابا گنج دیرینه و با سپاه چوبشنید شاه جهان برنشست به سر بر یکی تاج و گرزی بدست بیامد چنین تا بدرگه رسید ز دهلیز چون روی خاقان بدید همی‌بود تا چونش بیند به راه فرود آید او همچنان با سپاه ببیندش و برگردد از پیش اوی پراندیشه بد زان سخن نامجوی پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب ابا موبد خویش پیداگشسب فرود آمد از اسب خاقان همان بیامد برشاه ایران دمان درنگی ببد تا جهاندار شاه نشست از بر تازی اسبی سیاه شهنشاه اسب تگاور براند بدهلیز با او زمانی بماند چوخاقان برفت از در شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار پیاده شد از باره پرموده زود بران کهتری جادوییها نمود پیاده همان شاه دستش بدست بیا و در او را بجای نشست خرامان بیامد به نزدیک تخت مراورا شهنشاه بنواخت سخت بپرسید و بنشاختش پیش خویش بگفتند بسیار ز انداره بیش سزاوار او جایگه ساختند یکی خرم ایوان بپرداختند ببردند چیزی که شایسته بود همان پیش پرموده بایسته بود سپه را به نزدیک او جای کرد دبیری بدان کاربر پای کرد چو آگه شد از کار آن خواسته که آورد پرموده آراسته به میدان فرستاده تا همچنان برد بار پرمایه با ساروان چوآسود پرموده از رنج راه بهشتم یکی سور فرمود شاه چو خاقان زپیش جهاندار شاه نشستند برخوان او پیش گاه بفرمود تابار آن شتران بپشت اندر آرند پیش سران کسی برگرفت از کشیدن شمار بیک روز مزدور بدصدهزار دگر روز هم بامداد پگاه بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه زمیدان ببردند پنجه هزار هم ازتنگ بر پشت مردان کار از آورده صد گنج شد ساخته دل شاه زان کار پرداخته یکی تخت جامه بفرمود شاه کز آنجا بیارند پیش سپاه همان بر کمر گوهر شاهوار که نامد همی ارز او در شمار یکی آفرین خاست از بزمگاه که پیروز باداین جهاندار شاه بیین گشسب آن زمان شاه گفت که با او بدش آشکار و نهفت که چون بینی این کار چوبینه را بمردی به کار آورد کینه را چنین گفت آیین گشسب دبیر که‌ای شاه روشن دل و یادگیر بسوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش نو آیین بود ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه بدیک زمان هیونی بیامد همانگه سترگ یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ که شاه جهان جاودان شادباد همه کار اوبخشش وداد باد چنان دان که برد یمانی دوبود همه موزه از گوهر نابسود همان گوشوار سیاوش رد کزو یادگارست ما را خرد ازین چار دو پهلوان برگرفت چو او دید رنج این نباشد شگفت زشاهک بپرسید پس نامجوی کزین هرچ دیدی یکایک بگوی سخن گفت شاهک برین‌همنشان برآشفت زان شاه گردنکشان هم اندر زمان گفت چوبینه راه همی گم کند سربرآرد بماه یکی آنک خاقان چین رابزد ازان سان که ازگوهر بد سزد دگر آنک چون گوشوارش به کار بیامد مگرشد یکی شهریار همه رنج او سر به سر بادگشت همه داد دادنش بیداد گشت بگفت این و پرموده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند ببودند وخوردند تا شب زراه بیفشاند آن تیره زلف سیاه بخاقان چین گفت کز بهر من بسی زنج دیدی توازشهرمن نشسته بیازید ودستش گرفت ازو ماند پرموده اندر شگفت بدو گفت سوگند ما تازه کن همان کار بر دیگر اندازه کن بخوردند سوگندهای گران به یزدان پاک وبه جان سران که از شاه خاقان نپیچد به دل ندارد به کاری ورا دلگسل بگاه وبتاج و بخورشیدوماه بذرگشسب و به آذرپناه به یزدان که او برتر ازبرتریست نگارنده‌ی زهره ومشتریست که چون بازگردی نپیچی زمن نه از نامداران این انجمن بگفتند وز جای برخاستند سوی خوابگه رفتن آراستند چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب سرتاجداران برآمد زخواب یکی خلعت آراسته بود شاه ز زرین وسیمین و اسب وکلاه به نزدیک خاقان فرستاد شاه دومنزل همی‌رفت با او به راه سه دیگر نپیمود راه دراز درودش فرستاد وزو گشت باز چو آگاهی آمد سوی پهلوان ازان خلعت شهریار جهان زخاقان چینی که از نزد شاه چنان شاد برگشت و آمد به راه پذیره شدش پهلوان سوار از ایران هرآنکس که بد نامدار علف ساخت جایی که اوبرگذشت به شهروده و منزل وکوه دشت همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی پراز شرم جان بداندیش اوی چوپرموده را دید کرد آفرین ازو سربپیچید خاقان چین نپذرفت ازو هرچ آورده بود علفت بود اگر بدره وبرده بود همی‌راند بهرام با او به راه نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه بدین گونه برتاسه منزل براند که یک روز پرموده اورانخواند چهارم فرستاد خاقان کسی که برگرد چون رنج دیدی بسی چوبشنید بهرام برگشت از وی بتندی سوی بلخ بنهاد روی همی‌بود دربلخ چندی دژم زکرده پشیمان ودل پر زغم جهاندار زو هم نه خشنودبود زتیزی روانش پراز دود بود از آزار خاقان چینی نخست که بهرام آزار او را بجست دگر آنک چیزی که فرمان نبود ببرداشتن چون دلیری نمود یکی نامه بنوشت پس شهریار ببهرام کای دیو ناسازگار ندانی همی خویشتن راتوباز چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز هنرها ز یزدان نبینی همی به چرخ فلک برنشینی همی زفرمان من سربپیچیده‌ای دگرگونه کاری بسیجیده‌ای نیاید همی یادت از رنج من سپاه من و کوشش وگنج من ره پهلوانان نسازی همی سرت به آسمان برفرازی همی کنون خلعت آمد سزاوار تو پسندیده و در خور کار تو چوبنهاد برنامه برمهرشاه بفرمود تا دو کدانی سیاه بیارند با دوک و پنبه دروی نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی هم از شعر پیراهن لاژورد یکی سرخ مقناع و شلوار زرد فرستاده پر منش برگزید که آن خلعت ناسزا را سزید بدو گفت کاین پیش بهرام بر بگو ای سبک مایه بی‌هنر توخاقان چین را ببندی همی گزند بزرگان پسندی همی زتختی که هستی فرود آرمت ازین پس بکس نیزنشمارمت فرستاده با خلعت آمد چوباد شنیده سخنها همه کرد یاد چو بهرام با نامه خلعت بدید شکیبایی وخامشی برگزید همی‌گفت کینست پاداش من چنین از پی شاه پرخاش من چنین بد ز اندیشه شاه نیست جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست که خلعت ازینسان فرستد بمن بدان تا ببینند هر انجمن جهاندار بر بندگان پادشاست اگر مر مرا خوار گیرد رواست گمانی نبردم که نزدیک شاه بداندیشگان تیز یابند راه ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد به گفتار آهرمنان کارکرد زشاه جهان اینچنین کارکرد نزیبد به پیش خردمند مرد ازان پس که با خار مایه سپاه بتندی برفتم زدرگاه شاه همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام غم و رنج وسختی که من برده‌ام چوپاداش آن رنج خواری بود گر ازبخت ناسازگاری بود به یزدان بنالم ز گردان سپهر که از من چنین پاک بگسست مهر زدادار نیکی دهش یاد کرد بپوشید پس جامه‌ی سرخ و زرد به پیش اندرون دوکدان سیاه نهاده هرآنچش فرستاد شاه بفرمود تا هرک بود ازمهان ازان نامداران شاه جهان زلشکر برفتند نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی چورفتند و دیدند پیر وجوان بران گونه آن پوشش پهلوان بماندند زان کار یکسر شگفت دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت چنین گفت پس پهلوان با سپاه که خلعت بدین سان فرستاد شاه جهاندار شاهست وما بنده‌ایم دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم چه بینید بینندگان اندرین چه گوییم با شهریار زمین بپاسخ گشادند یکسر زبان که‌ای نامور پرهنر پهلوان چو ارج تو اینست نزدیک شاه سگانند بر بارگاهش سپاه نگر تا چه گفت آن خردمند پیر به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر سری پر زکینه دلی پر زدرد زبان و روان پر زگفتار سرد بیامد دمان تا باصطخر پارس که اصطخر بد بر زمین فخر پارس که بیزارم از تخت وز تاج شاه چونیک وبد من ندارد نگاه بدو گفت بهرام کین خود مگوی که از شاه گیرد سپاه آبروی همه سر به سر بندگان وییم دهنده‌ست وخواهندگان وییم چنین یافت پاسخ ز ایرانیان که ماخود نبندیم زین پس میان به ایران کس اورا نخوانیم شاه نه بهرام را پهلوان سپاه بگفتند وز پیش بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند سپهبد سپه را همی‌داد پند همی‌داشت با پند لب را ببند چنین تا دوهفته برین برگذشت سپهبد ز ایوان بیامد به دشت یکی بیشه پیش آمدش پر درخت سزاوار میخواره‌ی نیکبخت یکی گور دید اندر آن مرغزار کزان خوبتر کس نبیند نگار پس اندر همی‌راند بهرام نرم برو بارگی را نکرد ایچ گرم بدان بیشه در جای نخچیرگاه به پیش اندر آمد یکی تنگ راه ز تنگی چو گور ژیان برگذشت بیابان پدید آمد و راغ ودشت گرازنده بهارم و تا زنده گور ز گرمای آن دشت تفسیده هور ازان دشت بهرام یل بنگرید یکی کاخ پرمایه آمد پدید بران کاخ بنهاد بهرام روی همان گور پیش اندرون راه جوی همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب پس پشت او بود ایزد گشسب عنان تگاور بدو داد وگفت که با تو همیشه خرد باد جفت پیاده ز دهلیز کاخ اندرون همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون زمانی بدر بود ایزد گشسب گرفته بدست آن گرانمایه اسب یلان سینه آمد پس او دوان براسب تگاور ببسته میان بدو گفت ایزد گشسب دلیر که‌ای پرهنر نامبرد ارشیر ببین تا کجا رفت سالار ما سپهبد یل نامبردار ما یلان سینه درکاخ بنهاد روی دلی پر ز اندیشه سالار جوی یکی طاق و ایوان فرخنده دید کزان سان به ایران نه دید وشنید نهاده بایوان او تخت زر نشانده بهر پایه‌ای درگهر بران تخت فرشی ز دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم نشسته برو بر زنی تاجدار ببالا چو سرو و برخ چون بهار بر تخت زرین یکی زیرگاه نشسته برو پهلوان سپاه فراوان پرستنده بر گرد تخت بتان پری روی بیدار بخت چو آن زن یلان سینه را دید گفت پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت برو تیز و آن شیر دل را بگوی که ایدر تو را آمدن نیست روی همی‌باش نزدیک یاران خویش هم اکنون بیادت بهرام پیش بدین سان پیامش ز بهرام ده دلش را به برگشتن آرام ده همانگه پرستنده‌گان را به راه ز ایوان برافگند نزد سپاه که تا اسب گردان به آخر برند پرآگند زینها همه بشمرند درباغ بگشاد پالیزبان بفرمان آن تا زه رخ میزبان بیامد یکی مرد مهترپرست بباغ از پی و واژ و برسم بدست نهادند خوان گرد باغ اندرون خورش ساختند ازگمانی فزون چونان خورده شد اسب گردنگشان ببردند پویان بجای نشان بدان زن چوبرگشت بهرام گفت که با تاج تو مشتری باد جفت بدو گفت پیروزگر باش زن همیشه شکیبا دل ورای زن چوبهرام زان کاخ آمد برون تو گفتی ببارید از چشم خون منش را دگر کرد و پاسخ دگر توگفتی بپروین برآورد سر بیامد هم اندر پی نره گور سپهبد پس اندر همی‌راند بور چنین تا ازان بیشه آمد برون همی‌بود بهرام را رهنمون بشهر اندر آمد زنخچیرگاه ازان کار بگشاد لب برسپاه نگه کرد خراد برزین بدوی چنین گفت کای مهتر راست گوی بنخچیرگاه این شگفتی چه بود که آنکس ندید و نه هرگز شنود ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد دژم بود سر سوی ایوان نهاد دگر روز چون سیمگون گشت راغ پدید آمد آن زرد رخشان چراغ بگسترد فرشی ز دیبای چین تو گفتی مگر آسمان شد زمین همه کاخ کرسی زرین نهاد ز دیبای زربفت بالین نهاد نهادند زرین یکی زیرگاه نشسته برو پهلوان سپاه نشستی بیاراست شاهنشهی نهاده به سر بر کلاه مهی نگه کرد کارش دبیر بزرگ بدانست کو شد دلیر و سترگ چو نزدیک خراد برزین رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید چو خراد برزین شنید این سخن بدانست کان رنجها شد کهن چنین گفت پس با گرامی دبیر که کاری چنین بر دل آسان مگیر نباید گشاد اندرین کارلب بر شاه باید شدن تیره شب چوبهرام را دل پراز تاج گشت همان تخت زیراندرش عاج گشت زدند اندران کار هرگونه رای همه چاره از رفتن آمد بجای چورنگ گریز اندر آمیختند شب تیره از بلخ بگریختند سپهبد چو آگه شد ازکارشان ز روشن روانهای بیدارشان یلان سیه را گفت با صد سوار بتاز از پس این دو ناهوشیار بیامد از آنجا بکردار گرد ابا و دلیران روز نبرد همی‌راند تا در دبیر بزرگ رسید و برآشفت برسان گرگ ازو چیز بستد همه هرچ داشت ببند گرانش ز ره بازگشت به نزدیک بهرام بردش ز راه بدان تاکند بیگنه را تباه بدو گفت بهرام کای دیوساز چرارفتی از پیش من بی‌جواز چنین داد پاسخ که ای پهلوان مراکرد خراد برزین نوان همی‌گفت کایدر بدن روی نیست درنگ تو جز کام بدگوی نیست مرا و تو را بیم کشتن بود ز ایدر مگر بازگشتن بود چوبهرام را پهلوان سپاه ببردند آب اندران بارگاه بدو گفت بهرام شاید بدن بنیک وببد رای باید زدن زیانی که بودش همه باز داد هم از گنج خویشش بسی ساز داد بدو گفت زان پس که تو ساز خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش وزین روی خراد برزین نهان همی‌تاخت تا نزد شاه جهان همه گفتنیها بدوبازگفت همه رازها برگشاد از نهفت چنین تا ازان بیشه و مرغزار یکایک همی‌گفت با شهریار وزان رفتن گور و آن راه تنگ ز آرام بهرام و چندین درنگ وزان رفتن کاخ گوهرنگار پرستندگان و زن تاجدار یکایک بگفت آن کجا دیده بود دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود ازان تاجورماند اندر شگفت سخن هرچ بشنید در دل گرفت چوگفتار موبد بیاد آمدش ز دل بر یکی سرد باد آمدش همان نیز گفتار آن فال‌گوی که گفت او بپیچید زتخت تو روی سبک موبد موبدان را بخواند بران جای خراد برزین نشاند بخراد برزین چنین گفت شاه که بگشای لب تا چه دیدی به راه بفرمان هرمز زبان برگشاد سخنها یکایک همه کرد یاد بدوشاه گفت این چه شاید بدن همه داستانها بباید زدن که در بیشه گوری بود رهنمای میان بیابان بی‌بر سرای برتخت زرین یکی تاجدار پرستار پیش اندرون شاهوار بکردار خوابیست این داستان که برخواند از گفته باستان چنین گفت موبد بشاه جهان که آن گور دیوی بود درنهان چوبهرام را خواند از راستی پدید آمد اندر دلش کاستی همان کاخ جادوستانی شناس بدان تخت جادو زنی ناسپاس که بهرام را آن سترگی نمود چنان تاج وتخت بزرگی نمود چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست چنان دان که هرگز نیاید بدست کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه ز بلخ آوری سوی این بارگاه پشیمان شد از دوکدان شهریار وزان پنبه وجامه‌ی نابکار برین بر نیامد بسی روزگار که آمد کس از پهلوان سوار یکی سله پرخنجری داشته یکایک سرتیغ برگاشته بیاورد وبنهاد درپیش شاه همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه بفرمود تا تیغها بشکنند دران سله‌ی نابکار افگنند فرستاد نزدیک بهرام باز سخنهای پیکار و رزم دراز بدو نیمه کرده نهاده‌بجای پراندیشه شد مرد برگشته رای فرستاد وایرانیان را بخواند همه گرد آن سله اندرنشاند چنین گفت کین هدیه‌ی شهریار ببینید واین را مدارید خوار پراندیشه شد لشکر ازکار شاه به گفتار آن پهلوان سپاه که یک روزمان هدیه شهریار بود دوک وآن جامه‌ی پرنگار شکسته دگر باره خنجر بود ز زخم و ز دشنام بتر بود چنین شاه برگاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد ازونیزباد اگر نیز بهرام پورگشسب بران خاک درگاه بگذارد اسب زبهرام مه مغز بادا مه پوست نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست سپهبد چو گفتار ایشان شنید دل لشکر از تاجور خسته دید بلشکر چنین گفت پس پهلوان که بیدار باشید و روشن روان که خراد برزین برشهریار سخنهای پوشیده کردآشکار کنون یک بیک چاره‌ی جان کنید همه بامن امروز پیمان کنید مگر کس فرستم زلشکر به راه که دارند ما را زلشکر نگاه وگرنه مرا روز برگشته گیر سپه رایکایک همه کشته گیر بگفت این وخود ساز دیگر گرفت نگه کن کنون تا بمانی شگفت پراگند بر گرد کشور سوار بدان تا مگر نامه شهریار بیاید به نزدیک ایرانیان ببندند پیکار وکین رامیان برین نیز بگذشت یک روزگار نخواندند کس نامه شهریار ازان پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ یلان سینه آن نامدار سترگ چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد چوپیدا گشسب آن خردمند وراد همی رای زد با چنین مهتران که بودند شیران کنداوران چنین گفت پس پهلوان سپاه بدان لشکر تیزگم کرده راه که‌ای نامداران گردن فراز برای شما هرکسی را نیاز ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه چنین سربپیچید زآیین وراه چه سازید ودرمان این کارچیست نباید که برخسته باید گریست هرآنکس که پوشید درد ازپزشک زمژگان فروریخت خونین سرشک زدانندگان گر بپوشیم راز شود کارآسان بما بر دراز کنون دردمندیم اندرجهان بداننده گوییم یکسر نهان برفتیم ز ایران چنین کینه خواه بدین مایه لشکر بفرمان شاه ازین بیش لشکر نبیند کسی وگر چند ماند بگیتی بسی چوپرموده‌ی گرد با ساوه شاه اگر سوی ایران کشیدی سپاه نیرزید ایران بیک مهره موم وزان پس همی‌داشت آهنگ روم بپرموده و ساوه شاه آن رسید که کس درجهان آن شگفتی ندید اگر چه فراوان کشیدیم رنج نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج بنوی یکی گنج بنهاد شاه توانگر شد آشفته شد بر سپاه کنون چاره‌ی دام او چون کنیم که آسان سر از بند بیرون کنیم شهنشاه راکارهاساختست وزین چاره بی‌رنج پرداختست شما هریکی چاره‌ی جان کنید بدین خستگی تاچه درمان کنید من از راز پردخته کردم دلم زتیمارجان را همی‌بگسلم پس پرده‌ی نامور پهلوان یکی خواهرش بود روشن روان خردمند راگردیه نام بود دلارام وانجام بهرام بود چواز پرده گفت برادر شنید برآشفت وز کین دلش بردمید بران انجمن شد سری پرسخن زبان پر ز گفتارهای کهن برادر چو آواز خواهر شنید زگفتار وپاسخ فرو آرمید چنان هم زگفتار ایرانیان بماندند یکسر زبیم زیان چنین گفت پس گردیه با سپاه که‌ای نامداران جوینده راه زگفتار خامش چرا ماندید چنین از جگر خون برافشاندید ز ایران سرانید وجنگ‌آوران خردمند ودانا وافسونگران چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دشت خون چنین گفت ایزد گشسب سوار که‌ای ازگرانمایگان یادگار زبانهای ماگر شود تیغ نیز زدریای رای تو گیرد گریز همه کارهای شما ایزدیست زمردی و ز دانش و بخردیست نباید که رای پلنگ آوریم که با هرکسی رای جنگ آوریم مجویید ازین پس کس ازمن سخن کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن اگر جنگ سازید یاری کنیم به پیش سواران سواری کنیم چوخشنود باشد ز من پهلوان برآنم که جاوید مانم جوان چوبهرام بشنید گفتار اوی میانجی همی‌دید کردار اوی ازان پس یلان سینه را دید وگفت که اکنون چه داری سخن درنهفت یلان سینه گفت ای سپهدار گرد هرآنکس که اوراه یزدان سپرد چو پیروزی و فرهی یابد اوی بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی که آن آفرین باز نفرین شود وزو چرخ گردنده پرکین شود چو یزدان تو را فرهی داد و بخت همه لشکر گنج با تاج وتخت ازو گر پذیری بافزون شود دل از ناسپاسی پرازخون شود ازان پس ببهرام بهرام گفت که‌ای با خردیاروبا رای جفت چه گویی کزین جستن تخت وگنج بزرگیست فرجام گر درد ورنج بخندید بهرام ازان داوری ازان پس برانداخت انگشتری بدو گفت چندانک این در هوا بماند شود بنده‌ای پادشا بدو گفت کین را مپندار خرد که دیهیم را خرد نتوان شمرد چنین گفت زان پس بپیداگشسب که‌ای تیغ زن شیر تا زنده اسب چه بینی چه گویی بدین کار ما بود گاه شاهی سزاوار ما چنین گفت پیداگشسب سوار که‌ای از یلان جهان یادگار یکی موبدی داستان زد برین که هرکس که دانا بد وپیش بین اگر پادشاهی کند یک زمان روانش بپرد سوی آسمان به ازبنده بندن بسال دراز به گنج جهاندار بردن نیاز چنین گفت پس با دبیر بزرگ که بگشای لب را تو ای پیرگرگ دبیر بزرگ آن زمان لب ببست بانبوه اندیشه اندر نشست ازان پس چنین گفت بهرام را که هرکس جویا بود کامرا چودرخور بجوید بیابد همان درازست ویازنده دست زمان زچیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش بیاید ببر بهمدان گشسب آن زمان گفت باز که‌ای گشته اندر نشیب وفراز سخن هرچ‌گویی بروی کسان شود باد وکردار او نارسان بگو آنچ دانی به کار اندورن زنیک وبد روزگار اندرون چنین گفت همدان گشسب بلند که‌ای نزد پرمایگان ارجمند زناآمده بد بترسی همی زدیهیم شاهان چه پرسی همی بکن کار وکرده به یزدان سپار بخرما چه یازی چوترسی زخار تن آسان نگردد سرانجمن همه بیم جان باشد ورنج تن زگفتارشان خواهر پهلوان همی‌بود پیچان وتیره روان بران داوری هیچ نگشاد لب زبرگشتن هور تا نیم شب بدو گفت بهرام کای پاک تن چه بینی به گفتار این انجمن ورا گردیه هیچ پاسخ نداد نه از رای آن مهتران بود شاد چنین گفت اوبا دبیر بزرگ که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ گمانت چنینست کین تاج وتخت سپاه بزرگی و پیروزبخت ز گیتی کسی را نبد آرزوی ازان نامداران آزاده خوی مگر شاهی آسانتر از بندگیست بدین دانش تو بباید گریست بر آیین شاهان پیشین رویم سخن‌های آن برتو ران بشنویم چنین داد پاسخ مر او را دبیر که گر رای من نیستت جایگیر هم آن گوی وآن کن که رای آیدت بران رو که دل رهنمای آیدت همان خواهرش نیز بهرام را بگفت آن سواران خودکام را نه نیکوست این دانش ورای تو بکژی خرامد همی پای تو بسی بد که بیکار بدتخت شاه نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه جهان را بمردی نگه داشتند یکی چشم برتخت نگماشتند هرآنکس که دانا بدو پاک مغز زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز بداند که شاهی به ازبندگیست همان سرافرازی زافگندگیست نبودند یازان بتخت کیان همه بندگی را کمر برمیان ببستند و زیشان بهی خواستند همه دل بفرمانش آراستند نه بیگانه زیبای افسر بود سزای بزرگی بگوهر بود زکاوس شاه اندرآیم نخست کجا راه یزدان همی‌بازجست که برآسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده رابشکرد به خواری و زاری بساری فتاد از اندیشه‌ی کژ وز بدنهاد چوگودرز وچون رستم پهلوان بکردند رنجه برین بر روان ازان پس کجا شد بهاماوران ببستند پایش ببند گران کس آهنگ این تخت شاهی نکرد جز از گرم و تیمار ایشان نخورد چوگفتند با رستم ایرانیان که هستی تو زیبای تخت کیان یکی بانگ برزد برآنکس که گفت که با دخمه‌ی تنگ باشید جفت که باشاه باشد کجا پهلوان نشستند بیین وروشن روان مرا تخت زر باید و بسته شاه مباد این گمان ومباد این کلاه گزین کرد زایران ده ودوهزار جهانگیر وبرگستوانور سوار رهانید ازبند کاوس را همان گیو و گودرز وهم طوس را همان شاه پیروز چون کشته شد بایرانیان کار برگشته شد دلاور شد از کار آن خوشنوار برام بنشست برتخت ناز چو فرزند قارن بشد سوفزای که آورد گاه مهی بازجای ز پیروزی او چو آمد نشان ز ایران برفتند گردنکشان که بروی بشاهی کنند آفرین شود کهتری شهریار زمین بایرانیان گفت کین ناسزاست بزرگی وتاج ازپی پادشاست قباد ارچه خردست گردد بزرگ نیاریم دربیشه‌ی شیرگرگ چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد همه دوده را داد خواهی بباد قباد آن زمان چون بمردی رسید سرسوفزای از درتاج دید به گفتار بدگوهرانش بکشت کجا بود درپادشاهیش پشت وزان پس ببستند پای قباد دلاور سواری گوی کی نژاد بزرمهر دادش یکی پرهنر که کین پدربازخواهد مگر نگه کرد زرمهر کس راندید که با تاج برتخت شاهی سزید چوبرشاه افگند زرمهر مهر بروآفرین خواند گردان سپهر ازو بند برداشت تاکار خویش بجوید کند تیز بازار خویش کس ازبندگان تاج هرگز نجست وگر چند بودی نژادش درست زترکان یکی نامور ساوه‌شاه بیامد که جوید نگین وکلاه چنان خواست روشن جهان آفرین که اونیست گردد به ایران زمین تو را آرزو تخت شاهنشهی چراکرد زان پس که بودی رهی همی بر جهاند یلان سینه اسب که تامن زبهرام پورگشسب بنودرجهان شهریاری کنم تن خویش را یادگاری کنم خردمند شاهی چونوشین روان بهرمز بدی روز پیری جوان بزرگان کشور ورا یاورند اگر یاورانند گر کهترند به ایران سوارست سیصدهزار همه پهلوان وهمه نامدار همه یک بیک شاه را بنده‌اند بفرمان و رایش سرافگنده‌اند شهنشاه گیتی تو را برگزید چنان کز ره نامداران سزید نیاگانت را همچنین نام داد بفرجام بر دشمنان کام داد تو پاداش آن نیکویی بد کنی چنان داد که بد باتن خودکنی مکن آز را برخرد پادشا که دانا نخواند تو را پارسا اگر من زنم پند مردان دهم ببسیار سال ازبرادر کهم مده کارکرد نیاکان بباد مبادا که پند من آیدت یاد همه انجمن ماند زودرشگفت سپهدار لب را بدندان گرفت بدانست کو راست گوید همی جز از راه نیکی نجوید همی یلان سینه گفت ای گرانمایه زن تو درانجمن رای شاهان مزن که هرمز بدین چندگه بگذرد زتخت مهی پهلوان برخورد زهرمز چنین باشد اندر خبر برادرت را شاه ایران شمر بتاج کیی گر ننازد همی چراخلعت از دوک سازد همی سخن بس کن ازهرمز ترک زاد که اندر زمانه مباد آن نژاد گر از کیقباد اندرآری شمار برین تخمه‌ی بر سالیان صدهزار که با تاج بودند برتخت زر سرآمد کنون نام ایشان مبر ز پرویز خسرو میندیش نیز کزویاد کردن نیرزد بچیز بدرگاه او هرک ویژه‌ترند برادرت راکهتر وچاکرند چو بهرام گوید بران کهتران ببندند پایش ببند گران بدو گردیه گفت کای دیو ساز همی دیوتان دام سازد براز مکن برتن وجام ما برستم که از تو ببینم همی باد و دم پدر مرزبان بود مارا بری تو افگندی این جستن تخت پی چو بهرام را دل بجوش آوری تبار مرا درخروش آوری شود رنج این تخمه‌ی ما بباد به گفتار تو کهتر بدنژاد کنون راهبر باش بهرام را پرآشوب کن بزم و آرام را بگفت این وگریان سوی خانه شد به دل با برادر چو بیگانه شد همی‌گفت هرکس که این پاک زن سخن گوی و روشن دل و رای زن تو گویی که گفتارش از دفترست بدانش ز جا ماسب نامی ترست چو بهرام را آن نیامد پسند همی‌بود ز آواز خواهر نژند دل تیره اندیشه‌ی دیریاب همی تخت شاهی نمودش بخواب چنین گفت پس کین سرای سپنج نیابند جویندگان جز به رنج بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند برامشگری گفت کامروز رود بیارای با پهلوانی سرود نخوانیم جز نامه‌ی هفتخوان برین می‌گساریم لختی بخوان که چون شد برویین دز اسفندیار چه بازی نمود اندران روزگار بخوردند بر یاد او چند می که آباد بادا برو بوم ری کزان بوم خیزد سپهبد چوتو فزون آفریناد ایزد چو تو پراگنده گشتند چون تیره شد سرمیگساران ز می‌خیره شد چو برزد سنان آفتاب بلند شب تیره گشت از درفشش نژند سپهدار بهرام گرد سترگ بفرمود تا شد دبیر بزرگ بخاقان یکی نامه ار تنگ وار نبشتند پربوی ورنگ ونگار بپوزش کنان گفت هستم بدرد دلی پرپشیمانی و باد سرد ازین پس من آن بوم و مرز تو را نگه دارم از بهر ارز تو را اگر بر جهان پاک مهتر شوم تو را همچو کهتر برادر شوم توباید که دل را بشویی زکین نداری جدا بوم ایران ز چین چوپردخته شد زین دگر ساز کرد درگنج گرد آمده باز کرد سپه را درم داد واسب ورهی نهانی همی‌جست جای مهی زلشکر یکی پهلوان برگزید که سالار بوم خراسان سزید پراندیشه از بلخ شد سوی ری بخرداد فرخنده درماه دی همی‌کرد اندیشه دربیش وکم بفرمود پس تا سرای درم بسازند وآرایشی نو کنند درم مهر برنام خسرو کنند ز بازارگان آنک بد پاک مغز سخنگوی و اندرخور کار نغز به مهر آن درمها ببدره درون بفرمود بردن سوی طیسفون بیارید پرمایه دیبای روم که پیکر بریشم بد و زرش بوم بخرید تا آن درم نزدشاه برند وکند مهر او را نگاه فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش دلاور بسان خجسته سروش یکی نامه بنوشت با باد و دم سخن گتف هرگونه ازبیش و کم ز پرموده و لشکر ساوه شاه ز رزمی کجا کرده بد با سپاه وزان خلعتی کمد او را ز شاه ز مقناع وز دوکدان سیاه چنین گفت زان پس که هرگز بخواب نبینم رخ شاه با جاه و آب هرآنگه که خسرو نشیند بتخت پسرت آن گرانمایه‌ی نیکبخت بفرمان او کوه هامون کنم بیابان زدشمن چو جیحون کنم همی‌خواست تا بردرشهریار سرآرد مگر بی‌گنه روزگار همی‌یادکرد این به نامه درون فرستاده آمد سوی طیسفون ببازارگان گفت مهر درم چو هرمزد بیند بپیچد زغم چو خسرو نباشد ورا یاروپشت ببیند ز من روزگار درشت چو آزرمها بر زمین برزنم همی بیخ ساسان زبن برکنم نه آن تخمه‌ی را کرد یزدان زمین گه آمد برخیزد آن آفرین بیامد فرستاده‌ی نیک پی ببغداد با نامداران ری چونامه به نزدیک هرمز رسید رخش گشت زان نامه چون شنبلید پس آگاهی آمد ز مهر درم یکایک بران غم بیفزود غم بپیچید و شد بر پسر بدگمان بگفت این به آیین گشسب آن زمان که خسرو بمردی بجایی رسید که از ما همی سر بخواهد کشید درم را همی مهر سازد بنیز سبک داشتن بیشتر زین چه چیز به پاسخ چنین گفت آیین گشسب که بی‌تو مبیناد میدان و اسب بدو گفت هرمز که درناگهان مر این شوخ را گم کنم ازجهان نهانی یکی مرد راخواندند شب تیره با شاه بنشاندند بدو گفت هرمزد فرمان گزین ز خسرو بپرداز روی زمین چنین داد پاسخ که ایدون کنم به افسون ز دل مهر بیرون کنم کنون زهر فرماید از گنج شاه چو او مست گردد شبان سیاه کنم زهر با می‌بجام اندرون ازان به کجا دست یازم به خون ازین ساختن حاجب آگاه شد برو خواب وآرام کوتاه شد بیامد دوان پیش خسرو بگفت همه رازها برگشاد ازنهفت چوبشنید خسروکه شاه جهان همی‌کشتن او سگالد نهان شب تیره از طیسفون درکشید توگفتی که گشت از جهان ناپدید نداد آن سر پر بها رایگان همی‌تاخت تا آذر ابادگان چو آگاهی آمد بهرمهتری که بد مرزبان و سرکشوری که خسرو بیازرد از شهریار برفتست با خوار مایه سوار بپرسش گرفتند گردنکشان بجایی که بود از گرامی نشان چو بادان پیروز و چون شیر زیل که با داد بودند و با زور پیل چو شیران و وستوی یزدان پرست ز عمان چو خنجست و چون پیل مست ز کرمان چو بیورد گرد و سوار ز شیران چون سام اسفندیار یکایک بخسرو نهادند روی سپاه و سپهبد همه شاهجوی همی‌گفت هرکس که ای پور شاه تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه از ایران و از دشت نیزه وران ز خنجر گزاران و جنگی سران نگر تا نداری هراس از گزند بزی شاد و آرام و دل ارجمند زمانی بنخچیر تازیم اسب زمانی نوان پیش آذر کشسب برسم نیاکان نیایش کنیم روان را به یزدان نمایش کنیم گراز شهر ایران چو سیصد هزار گزند تو را بر نشیند سوار همه پیش تو تن بکشتن دهیم سپاسی بران کشتگان برنهیم بدیشان چنین گفت خسرو که من پرازبیمم از شاه و آن انجمن اگرپیش آذر گشسب این سران بیایند و سوگندهای گران خورند و مرا یکسر ایمن کنند که پیمان من زان سپس نشکنند بباشم بدین مرز با ایمنی نترسم ز پیکار آهرمنی یلان چون شنیدند گفتار اوی همه سوی آذر نهادند روی بخوردند سوگند زان سان که خواست که مهرتو با دیده داریم راست چوایمن شد از نامداران نهان ز هر سو برافگند کارآگهان بفرمان خسرو سواران دلیر بدرگاه رفتند برسان شیر که تا از گریزش چه گوید پدر مگر چاره‌ی نو بسازد دگر چوبشنید هرمز که خسرو برفت هم اندر زمان کس فرستاد تفت چوگستهم و بندوی را کرد بند به زندان فرستاد ناسودمند کجا هردو خالان خسرو بدند بمردانگی در جهان نو بدند جزین هرک بودند خویشان اوی به زندان کشیدند با گفت وگوی به آیین گشسب آن زمان شاه گفت که از رای دوریم و با باد جفت چو او شد چه سازیم بهرام را چنان بنده‌ی خرد و بدکام را شد آیین گشسب اندران چاره جوی که آن کار را چون دهد رنگ وبوی بدو گفت کای شاه گردن فراز سخنهای بهرام چون شد دراز همه خون من جوید اندر نهان نخستین زمن گشت خسته روان مرا نزد او پای کرده ببند فرستی مگر باشدت سودمند بدو گفت شاه این نه کارمنست که این رای بدگوهر آهرمنست سپاهی فرستم تو سالار باش برزم اندرون دست بردار باش نخستین فرستیش یک رهنمون بدان تا چه بینی به سرش اندرون اگر مهتری جوید و تاج و تخت بپیچد بفرجام ازو روی بخت وگر همچنین نیز کهتر بود بفرجامش آرام بهتر بود ز گیتی یکی بهره او را دهم کلاه یلانش به سر برنهم مرا یکسر از کارش آگاه کن درنگی مکن کارکوتاه کن همی‌ساخت آیین گشسب این سخن کجا شاه فرزانه افگند بن یکی مرد بد بسته از شهر اوی به زندان شاه اندرون چاره جوی چوبشنید کیین گشسب سوار همی‌رفت خواهد سوی کارزار کسی را ززندان به نزدیک اوی فرستاد کای مهتر نامجوی زشهرت یکی مرد زندانیم نگویم همانا که خود دانیم مرا گر بخواهی توازشهریار دوان با توآیم برین کارزار به پیش تو جان رابکوشم به جنگ چو یابم رهایی ز زندان تنگ فرستاد آیین گشسب آن زمان کسی را بر شاه گیتی دمان که همشهری من ببند اندرست به زندان ببیم و گزند اندرست بمن بخشد او را جهاندار شاه بدان تاکنون با من آید به راه بدو گفت شاه آن بد نابکار به پیش تو درکی کند کارزار یکی مرد خونریز و بیکار و دزد بخواهی ز من چشم داری بمزد ولیکن کنون زین سخن چاره نیست اگر زو بتر نیز پتیاره نیست بدو داد مرد بد آمیز را چنان بدکنش دیو خونریز را بیاورد آیین گشسب آن سپاه همی‌راند چون باد لشکر به راه بدین گونه تا شهر همدان رسید بجایی که لشکر فرود آورید بپرسید تا زان گرانمایه شهر کسی دارد از اختر و فال بهر بدو گفت هر کس که اخترشناس بنزد تو آید پذیرد سپاس یکی پیرزن مایه دار ایدرست که گویی مگر دیده‌ی اخترست سخن هرچ گوید نیاید جز آن بگوید بتموز رنگ خزان چوبشنید گفتارش آیین گشسب هم اندر زمان کس فرستاد و اسب چوآمد بپرسیدش ازکارشاه وزان کو بیاورد لشکر به راه بدو گفت ازین پس تو درگوش من یکی لب بجنبان که تا هوش من ببستر برآید زتیره تنم وگر خسته ازخنجر دشمنم همی‌گفت با پیرزن راز خویش نهان کرده ازهرکس آواز خویش میان اندران مرد کو را زشاه رهانید و با او بیامد به راه به پیش زن فالگو برگذشت بمهتر نگه کرد واندر گذشت بدو پیرزن گفت کین مرد کیست که از زخم او برتو باید گریست پسندیده هوش تو بردست اوست که مه مغز بادش بتن در مه پوست چوبشنید آیین گشسب این سخن بیاد آمدش گفت و گوی کهن که از گفت اخترشناسان شنید همی‌کرد برخویشتن ناپدید که هوش تو بر دست همسایه‌ای یکی دزد و بیکار و بیمایه ای برآید به راه دراز اندرون تو زاری کنی او بریزدت خون یکی نامه بنوشت نزدیک شاه که این را کجا خواستستم به راه نبایست کردن ز زندان رها که این بتر از تخمه‌ی اژدها همی‌گفت شاه این سخن با رهی رهی را نبد فر شاهنشهی چوآید بفرمای تا درزمان ببرد بخنجر سرش بدگمان نبشت و نهاد از برش مهر خویش چو شد خشک همسایه را خواند پیش فراوانش بستود و بخشید چیز بسی برمنش آفرین کرد نیز بدو گفت کین نامه اندر نهان ببرزود نزدیک شاه جهان چوپاسخ کند زود نزد من آر نگر تا نباشی بر شهریار ازو بستد آن نامه مرد جوان زرفتن پر اندیشه بودش روان همی‌گفت زندان و بندگران کشیدم بدم ناچمان و چران رهانید یزدان ازان سختیم ازان گرم و تیمار و بدبختیم کنون باز گردم سوی طیسفون بجوش آمد اندر تنم مغز وخون زمانی همی بد بره بر نژند پس از نامه شاه بگشاد بند چوآن نامه‌ی پهلوان را بخواند زکار جهان در شگفتی بماند که این مرد همسایه جانم بخواست همی‌گفت کین مهتری را سزاست به خون‌م کنون گر شتاب آمدش مگر یاد زین بد بخواب آمدش ببیند کنون رای خون ریختن بیاساید از رنج و آویختن پراندیشه دل زره بازگشت چنان بد که با باد انباز گشت چو نزدیک آن نامور شد ز راه کسی را ندید اندران بارگاه نشسته بخیمه درآیین گشسب نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب دلش پرز اندیشه شهریار نگر تا چه پیش آردش روزگار چو همسایه آمد بخیمه درون بدانست کو دست یازد به خون بشمشیرزد دست خونخوار مرد جهانجوی چندی برو لابه کرد بدو گفت کای مرد گم کرده راه نه من خواستم رفته جانت ز شاه چنین داد پاسخ که گرخواستی چه کردم که بدکردن آراستی بزد گردن مهتر نامدار سرآمد بدو بزم و هم کارزار زخیمه بیاورد بیرون سرش که آگه نبد زان سخن لشکرش مبادا که تنها بود نامجوی بویژه که دارد سوی جنگ روی چو از خون آن کشته بدنام شد همی‌تاخت تا پیش بهرام شد بدو گفت اینک سردشمنت کجا بد سگالیده بد برتنت که با لشکر آمد همی پیش تو نبد آگه از رای کم بیش تو بپرسید بهرام کین مرد کیست بدین سربگیتی که خواهد گریست بدو گفت آیین گشسب سوار که آمد به جنگ از در شهریار بدو گفت بهرام کین پارسا بدان رفته بود از در پادشا که با شاه ما را دهد آشتی بخواب اندرون سرش برداشتی تو باد افره یابی اکنون زمن که بر تو بگریند زار انجمن بفرمود داری زدن بر درش نظاره بران لشکر و کشورش نگون بخت را زنده بردار کرد دل مرد بدکار بیدار کرد سواران که آیین گشسب سوار بیاورده بود از در شهریار چوکار سپهبد بفرجام شد زلشکر بسی پیش بهرام شد بسی نیز نزدیک خسرو شدند بمردانگی در جهان نو شدند چنان شد که از بی شبانی رمه پراگنده گردد به روز دمه چوآگاهی آمد بر شهریار ز آیین گشسب آنک بد نامدار ز تنگی دربار دادن ببست ندیدش کسی نیز بامی بدست برآمد ز آرام وز خورد و خواب همی‌بود با دیدگان پر آب بدربر سخن رفت چندی ز شاه که پرده فروهشت از بارگاه یکی گفت بهرام شد جنگجوی بتخت بزرگی نهادست روی دگر گفت خسرو ز آزار شاه همی سوی ایران گذارد سپاه بماندند زان کار گردان شگفت همی هرکسی رای دیگر گرفت چو در طیسفون برشد این گفتگوی ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی سربندگان پرشد از درد و کین گزیدند نفرینش بر آفرین سپاه اندکی بد بدرگاه بر جهان تنگ شد بر دل شاه بر ببند وی و گستهم شد آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی همه بستگان بند برداشتند یکی را بران کار بگماشتند کزان آگهی بازجوید که چیست ز جنگ آوران بر در شاه کیست ز کار زمانه چو آگه شدند ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند شکستند زندان و برشد خروش بران سان که هامون برآید بجوش بشهر اندرون هرک به دل‌شکری بماندند بیچاره زان داوری همی‌رفت گستهم و بندوی پیش زره دار با لشکر و ساز خویش یکایک ز دیده بشستند شرم سواران بدرگاه رفتند گرم ز بازار پیش سپاه آمدند دلاور بدرگاه شاه آمدند که گر گشت خواهید با مایکی مجویید آزرم شاه اندکی که هرمز بگشتست از رای وراه ازین پس مر اورا مخوانید شاه بباد افره او بیازید دست برو بر کنید آب ایران کبست شما را بویم اندرین پیشرو نشانیم برگاه اوشاه نو وگر هیچ پستی کنید اندرین شما را سپاریم ایران زمین یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان بیک سو خرامیم باهمرهان بگفتار گستهم یکسر سپاه گرفتند نفرین برام شاه که هرگز مبادا چنین تاجور کجا دست یازد به خون پسر به گفتار چون شوخ شد لشکرش هم آنگه زدند آتش اندر درش شدند اندرایوان شاهنشهی به نزدیک آن تخت بافرهی چوتاج از سرشاه برداشتند ز تختش نگونسار برگاشتند نهادند پس داغ بر چشم شاه شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه ورا همچنان زنده بگذاشتند زگنج آنچ بد پاک برداشتند چنینست کردار چرخ بلند دل اندر سرای سپنجی مبند گهی گنج بینیم ازوگاه رنج براید بما بر سرای سپنج اگر صد بود سال اگر صدهزار گذشت آن سخن کید اندر شمار کسی کو خریدار نیکوشود نگوید سخن تا بدی نشنود عید بر بدر دین مبارک باد سنقر آن آفتاب دولت و داد آنکه شغل نظام عالم را چرخ از عدل او نهد بنیاد وانکه قصر خراب دولت را دهر از دست او کند آباد برق تیغش چو برق روشن و تیز ابر جودش چو ابر معطی و راد سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک سیر حکمش ربوده گوی از باد همتش آنچنان که از سر عجز امر او را زمانه گردن داد در شجاعت به روز حرب و مصاف آنکه شاگرد اوست هست استاد پای چون بر فلک نهاد ز قدر عدل او بر زمانه دست گشاد ای ترا رام بوده هر توسن وی ترا بنده گشته هر آزاد بنده را گرنه حشمتت بودی کاندرین حادثه شفیع افتاد که گشادیش در زمانه ز بند که رسیدیش در زمین فریاد کاندر اطراف خاوران از وی هیچ‌کس را همی نیاید یاد گرنه عدل تو داد او دادی آه تا کی برستی از بیداد چکنم از شب جهان که جهان این نخستین جفا نبود که زاد همتت چون گشاد دست به عدل قدر تو بر سپهر پای نهاد تا بود ز اختلاف جنبش چرخ یکی اندوهناک و دیگر شاد هیچ شادیت را مباد زوال هیچ اندوهت از زمانه مباد بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت ای آنک ایمنست جهان در پناه تو مه نیز بی‌لقای تو شب ایمنی نداشت کبر و منی خلق حجاب تو می‌شود در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت ماهی که مه از قفای او بینی خورشید ز روی و رای او بینی جوزا کمر کلاه او یابی گردون گره‌ی قبای او بینی عاشق‌تر و زارتر ز من یابی آن سایه که در قفای او بینی او خود نزید برای ما هرگز جان کندن ما برای او بینی اندر دل سنگ اگر نشان جوئی هم سوخته‌ی هوای او بینی با این همه گنج‌های پر معنی خاقانی را گدای او بینی از لب بفرست شربت وصلی ای یار اگر شفای او بینی ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم شکم ار زار بگرید من عیار بخندم مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم چو دلم مست تو باشد همه جان‌هاست غلامم وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم زهی نام تو سر دیوان هستی ترا بر جمله هستی پیش دستی زکان صنع کردی گوهری ساز وزان گوهر محیط هستی آغاز به سویش دیده قدرت گشادی بنای آفرینش زو نهادی ازو دردی و صافی ساز کردی زمین و آسمان آغاز کردی به روی یکدگر نه پرده بستی ثوابت را ز جنبش پا شکستی به تار کاکل خور تاب دادی لباس نور در پیشش نهادی به نور مهر مه را ره نمودی نقاب ظلمتش از رخ گشودی نمودی قبله‌ی کروبیان را گشودی کام مشتی ناتوان را به راه جستجو کردی روانشان به سیر مختلف کردی دوانشان جهان را چار گوهر مایه دادی سه جوهر را از او پیرایه دادی تک و پوی فلک دادی به نه گام زمین را ساز کردی هفت اندام شب و روزی عیان کردی جهان را دو کسوت در بر افکندی زمان را طلب کردی کف خالی زعالم ز آب ابر لطفش ساختی نم وز آن گل باز کردی طرفه جسمی برای گنج عشق خود طلسمی چو او را بر ملایک عرض کردی ملک را سجده او فرض کردی یکی را سجده‌اش در سر نگنجید به گردن طوق دار لعن گردید در گنجینه احسان گشادی در آن ویرانه گنج جان نهادی نهادی در دلش سد گنج بر گنج وزان گنجش زبان کردی گهر سنج به ده کسوت نمودی ارجمندش به تاج عقل کردی سر بلندش نهادی گنج اسما در دل او ز لطفت رست این گل از گل او به او دادی دبستان فلک را نشاندی در دبستانش ملک را به گلزار بهشتش ره نمودی در آن باغ بر رویش گشودی چو حورش برد از جا میل دانه به عزم دانه چیدن شد روانه ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس به رخش راندنش بستند قسطاس بسان خوشه کاه افشاند بر سر ز بی برگی لباس برگ در بر حدیث نا امیدی بر زبان راند قدم از روضه رضوان برون ماند نوای ناله بر گردون رسانید به عزم توبه اشک خون فشانید که یارب ظلم کرده بر تن خویش ببخشا تا نمانم زار از این بیش از آن قیدش به احسان کردی آزار به خلعت‌های عفوش ساختی شاد اگر آدم بود پرورده تست و گر عالم پدید آورده‌ی تست تویی کز هیچ چندین نقش بستی ز کلک صنع بر دیبای هستی ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج وز او دادی محیط چرخ را موج به راهت کیست مه رو بر زمینی چو من دیوانه گلخن نشینی به گلخن گرنه از دیوانگی زیست به روی او ز خاکستر نشان چیست فلک را داغ خور بردل نهادی ز بذرش پنبه بهر داغ دادی بلی رسم جهانست اینکه هر روز بود کم پنبه‌ی داغ از دگر روز درون شیشه چرخ مدور ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر ز شوقت کوه از آن از جا نجسته که او را خارها در پا نشسته تو بستی بر کمر گه کوه را زر صدف را از تو درگوش است گوهر ترا آب روان تسبیح خوانی پی‌ذکر تو هر موجش زبانی صدف را خنده در نیسان تو دادی دهانش را ز در دندان تو دادی فلک را پشت خم از بار عشقت دل مه روشن از انوار عشقت نهی درج دهان را گوهر نطق دهی تیغ زبان را جوهر نطق به کنهت فکر کس را دسترس نیست تویی یکتا و همتای تو کس نیست به نام تست در هر باغ و بستان به کام جو زبان آب جنبان که جنبش داد مفتاح زبان را وزان بگشود در گنج بیان را سرای چشم مردم روشن از چیست در این منظر فتاده سایه از کیست زهی آثار صنعت جمله هستی بلندی از تو هستی دید و پستی منم خاکی به پستی رو نهاده به زیر پای نومیدی فتاده بهارا! بهل تا گیاهی برآید درخشی ز ابر سیاهی برآید در این تیرگی صبر کن شام غم را که از دامن شرق ماهی برآید بمان تا در این ژرف یخزار تیره به نیروی خورشید راهی برآید وطن چاهسار است و بند عزیزان بمان تا عزیزی ز چاهی برآید به بیداد بدخواه امروز سر کن که روز دگر دادخواهی برآید بر این خاک تیغ دلیری بجنبد وز این دشت گرد سپاهی برآید ز دست کس ار هیچ ناید صوابی بهل تا ز دستی گناهی برآید مگر از گناهی بلایی بخیزد مگر از بلایی رفاهی برآید مگر از میان بلا گرمگاهی ز حلقوم مظلوم آهی برآید مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید هم لبان می‌فروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب روی تو زهر را تریاق سازد کفر را ایمان کند هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند چونک بر کرسی برآید پادشاه روح او چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند آنک از حاجت نظر دارد به کاسه هر کسی لطف او برگیرد و همکاسه سلطان کند دارم سر خاک پایت ای دوست آیم به در سرایت ای دوست آنها که به حسن سرفرازند نازند به خاکپایت ای دوست چون رای تو هست کشتن من راضی شده‌ام برایت ای دوست خون نیز ترا مباح کردم دیگر چکنم به جایت ای دوست دانی نتوان کشید ازین بیش بار ستم جفایت ای دوست کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی چه گوهری تو که در عرصه‌ی دو کون نگنجی همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی منم که هستی من بند ره شدست درین ره تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد از آن او بود این و از آن خویش تو دانی خبر داری که سیاحان افلاک چرا گردند گرد مرکز خاک در این محرابگه معبودشان کیست وزین آمد شدن مقصودشان چیست چه می‌خواهند ازین محمل کشیدن چه می‌جویند ازین منزل بریدن چرا این ثابت است آن منقلب نام که گفت این را به جنب آن را بیارام قبا بسته چو گل در تازه روئی پرستش را کمر بستند گوئی مرا حیرت بر آن آورد صدبار که بندم در چنین بتخانه زنار ولی چون کردحیرت تیزگامی عنایت بانگ بر زد کای نظامی مشو فتنه برین بتها که هستند که این بتها نه خود را می‌پرستند همه هستند سرگردان چو پرگار پدید آرنده خود را طلبکار تو نیز آخر هم از دست بلندی چرا بتخانه‌ای را در نبندی چو ابراهیم بابت عشق میباز ولی بتخانه را از بت بپرداز نظر بر بت نهی صورت پرستی قدم بر بت نهی رفتی و رستی نموداری که از مه تا به ماهیست طلسمی بر سر گنج الهیست طلسم بسته را با رنج‌یابی چو بگشائی بزیرش گنج یابی طبایع را یکایک میل در کش بدین خوبی خرد را نیل در کش مبین در نقش گردون کان خیالست گشودن بند این مشکل محالست مرا بر سر گردون رهبری نیست جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست اگر دانستنی بودی خود این راز یکی زین نقش‌ها در دادی آواز ازین گردنده گنبدهای پرنور بجز گردش چه شاید دیدن از دور درست آن شد که این گردش به کاریست درین گردندگی هم اختیاریست بلی در طبع هر داننده‌ای هست که با گردنده گرداننده‌ای هست از آن چرخه که گرداند زن پیر قیاس چرخ گردنده همان گیر اگر چه از خلل یابی درستش نگردد تا نگردانی نخستش چو گرداند ورا دست خردمند بدان گردش بماند ساعتی چند همیدون دور گردون زین قیاسست شناسد هر که او گردون شناسست اگر نارد نمودار خدائی در اصطرلاب فکرت روشنائی نه ز ابرو جستن آید نامه نو نه از آثار ناخن جامه تو بدو جوئی بیابی از شبه نور نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور ز هر نقشی که بنمود او جمالی گرفتند اختران زان نقش فالی یکی ده دانه جو محراب کرده یکی سنگی دو اصطرلاب کرده ز گردشهای این چرخ سبک رو همان آید کزان سنگ و از آن جو مگو ز ارکان پدید آیند مردم چنان کار کان پدید آیند از انجم که قدرت را حوالت کرده باشی حوالت را به آلت کرده باشی اگر تکوین به آلت شد حوالت چه آلت بود در تکوین آلت اگر چه آب و خاک و باد و آتش کنند آمد شدی با یکدیگر خوش همی تا زو خط فرمان نیاید به شخص هیچ پیکر جان نیاید نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد چو خود را قبله سازد خود پرستد ز خود برگشتن است ایزد پرستی ندارد روز با شب هم نشستی خدا از عابدان آن را گزیند که در راه خدا خود را نبیند نظامی جام وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی گذر بروادی ناز افکنی دامن‌کشان واندم به یک دامن فشانی آتشم را تیزتر سازی بلا بر گرد من میگرد اما دست می‌یابد گهی بر من کزین خود را بلاانگیزتر سازی هلاک از نرگس بیمار خواهی ساخت آن روزم که در خون‌خواریش امروز ناپرهیزتر سازی ز نایابی در وصل تو قیمت یاب‌تر گردد محیط حسن را هرچند طوفان خیزتر سازی به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم خطابت را اگر با من عتاب‌آمیزتر سازی نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی در کار من قدم ننهادی به پای‌مردی زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه در جستجوی کشتن من آب وانخوردی گفتی که در نوردم یک‌باره فرش صحبت فرش نگستریده ندانم که چون نوردی پنداشتم که هستی درمان سینه‌ی من پندار من غلط شد درمان نه‌ای، که دردی خاقانی آن توست مکن غارت دل او کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی ای وصل تو اصل شادمانی کان صورت‌هاست وین معانی یک لحظه مبر ز بنده که نیست بی آب سفینه را روانی من مصحف باطلم ولیکن تصحیح شوم چو تو بخوانی یک یوسف بی‌کس است و صد گرگ اما برهد چو تو شبانی هر بار بپرسیم که چونی با اشکم و روی زعفرانی این هر دو نشان برای عام است پیشت چه نشان چه بی‌نشانی ناگفته حدیث بشنوی تو ننوشته قباله را بخوانی بی خواب تو واقعه نمایی بی آب سفینه‌ها برانی خاموش ثنا و لابه کم کن کز غیب رسید لن ترانی انوری ای سخن تو به سخا ارزانی گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی در تن دانش و رامش به لطافت جانی حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد ازحدالدینی و در دهر نداری ثانی به گرانمایگی و جود روانی و خرد وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم باری اندر طمع و حرص کم از انسانی غایت همتت ار کردت سلطان سخن آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین چون خسان در طلب جامه و بند نانی زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی تا دمت در همه احوال بود روحانی از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانی وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر قرض آن پیر سرخسی شده ترکستانی وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی ای به دانایی معروف چرا می‌گویی در ثنایی که فرستادی از نادانی طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی پیرهن کهنه‌ی او گرت به جایست هنوز پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی مغز فضل و حکم و محض معالی مانند گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست اندرین شعر شکایت ز در تاوانی گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق می‌مردند و می‌گفتند نان جمله‌ی ره خلق بر هم مرده بود نیم زنده مرده را می‌خورده بود از قضا دیوانه چون آن بدیدای خلق می‌مردند و نامد نان پدید گفت ای دارنده‌ی دنیا و دین چون نداری رزق کمترآفرین هرک او گستاخ این درگه شود عذر خواهد باز چون آگه شود گر کژی گوید بدین درگه نه راست عذر آن داند به شیرینی نه خواست پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی چون تو منی من توام چند تویی و منی نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج از چه گریزد چنین روشنی از روشنی ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار هر دو چو دست تواند چه یمنی چه دنی ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم لیک دوبین گشته‌ایم زین فلک منحنی رخت از این پنج و شش جانب توحید کش عرعر توحید را چند کنی منثنی هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن با خود خود حبه‌ای با همه چون معدنی هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی هر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی روح یکی دان و تن گشته عدد صد هزار همچو که بادام‌ها در صفت روغنی چند لغت در جهان جمله به معنی یکی آب یکی گشت چون خابیه‌ها بشکنی جان بفرستد خبر جانب هر بانظر چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام اشارتی که بکردی به سر به جای سلام به حق آنک گشادی کمر که می نروم که شد قمر کمرت را چو من کمینه غلام به حق آنک نداند دل خیال اندیش مثال‌های خیال مرا به وقت پیام به حق آنک به فراش گفته‌ای که بروب ز چند گنده بغل خانه را برای کرام به حق آنک گزیدی دو لب که جام بگیر بنوش جام رها کن حدیث پخته و خام به حق آنک تو را دیدم و قلم افتاد ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام به حق آنک گمان‌های بد فرستی تو به هدهدی که بخواهی که جان ببر زین دام به حق حلقه رندان که باده می نوشند به پیش خلق هویدا میان روز صیام هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست از آنک شیشه گر عشق ساخته‌ست آن جام به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب بیا به بزم محمد مدام نوش مدام میان گفت بدم من که سست خندیدی که ای سلیم دل آخر کشیده دار لگام بگفتمش چو دهان مرا نمی‌دوزی بدوز گوش کسی را که نیست یار تمام به حق آنک حلال است خون من بر تو که بر عدو سخنم را حرام دار حرام خیال من ز ملاقات شمس تبریزی هزار صورت بیند عجب پی اعلام غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل اینچنین خواندم که روزی روبهی پایبند تله گشت اندر رهی حیله‌ی روباهیش از یاد رفت خانه‌ی تزویر را بنیاد رفت گر چه زائین سپهر آگاه بود هر چه بود، آن شیر و این روباه بود تیره روزش کرد، چرخ نیل فام تا شود روشن که شاگردیست خام با همه تردستی، از پای اوفتاد دل به رنج و تن به بدبختی نهاد گر چه در نیرنگ سازی داشت دست بند نیرنگ قضایش دست بست حرص، با رسوائیش همراه کرد تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد بود روز کار و یارائی نداشت بود وقت رفتن و پائی نداشت آهنی سنگین، دمش را کنده بود مرگ را میدید، اما زنده بود میفشردی اشکم ناهار را می‌گزیدی حلقه و مسمار را دام تادیب است، دام روزگار هر که شد صیاد، آخر شد شکار ما کیانها کشته بود این روبهک زان سبب شد صید روباه فلک خیرگیها کرده بود این خودپسند خیرگی را چاره زندانست و بند ماکیانی ساده از ده دور گشت بر سر آن تله و روبه گذشت از بلای دام و زندان بی خبر گفت زان کیست این ایوان و در گفت روبه این در و ایوان ماست پوستین دوزیم و این دکان ماست هست ما را بهتر از هر خواسته اندرین دکان، دمی آراسته ساده و پاکیزه و زیبا و نرم همچو خز شایان و چون سنجاب گرم می‌فروشیم این دم پر پشم را باز کن وقت خریدن، چشم را گر دم ما را خریداری کنی همچو ما، یک عمر طراری کنی گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم راه را هرگز نخواهی کرد گم گر ز رسم و راه ما آگه شوی ماکیانی بس کنی، روبه شوی گر که بربندی در چون و چرا سودها بینی در این بیع و شری باید آن دم کژت کندن ز تن وین دم نیکو بجایش دوختن ماکیان را این مقال آمد پسند گفت: بر گو دمت ای روباه چند گفت باید دید کالا را نخست ور نه، این بیع و شری ناید درست گر خریداری، در آی اندر دکان نرخ، آنگه پرس از بازارگان ماکیان را آن فریب از راه برد راست اندر تله روباه برد کاش میدانست روبه ناشتاست وان نه دکان است، دکان ریاست تا دهن بگشود بهر چند و چون چنگ روباه از گلویش ریخت خون آن دل فارغ، ز خون آکنده شد وان سر بی باک، از تن کنده شد ره ندیده، روی بر راهی نهاد چشم بسته، پای در چاهی نهاد هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت بر سر آنست نفس حیله‌ساز که کند راهی سوی راه تو باز تا در آن ره، سربپیچاند ترا وندر آن آتش بسوزاند ترا اهرمن هرگز نخواهد بست در تا ترا میافتد از کویش گذر در جوارت، حرص زان دکان گشود که تو بر بندی دکان خویش زود تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست تا بدانی کیستی، رفتی ز دست با مسافر، دزد چون گردید دوست زاد و برگ آن مسافر زان اوست گوهر کان هوی جز سنگ نیست آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست مقدری نه به آلت به قدرت مطلق کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق نه خشت و رشته‌ی معمار را درو بازار نه چوب و تیشه‌ی نجار را درو رونق به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق حصار برشده بی‌آب و گل ولیک به صنع به گرد او زده از بحر بی‌کران خندق نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب نه از نشیب توان دید جایگاه نفق درو به حکم روان کرده هفت سیاره ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط میان آب چنین خاک توده‌ی معلق بدانکه مبدع ابداع اوست بی‌آلت گواه بس بود ای شوربخت خام خلق چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق نه بی‌نمایش خلاق شد مهیا خلق نه بی‌کفایت وراق شد نگار ورق جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق که برفرازد هر بامداد مطلع صبح که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق که بارد از دهن ابر بر صدف لل که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق تبارک‌الله از آن قادری که قدرت او دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق گهی ز آب کند تازه چهره‌ی گلزار گهی ز باد کند باز لاله را یلمق گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر گهی هلاکت نمرود را گمارد بق تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملک‌بخش ترا سزای خدایی به هر زمان الحق ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق به حکم ماردمان را برآری از سوراخ ز بهر طعمه‌ی راسو و لقمه‌ی لقلق به دفع زهر به دانا نموده‌ای تریاق به نفع طبع به بیمار داده‌ای سرمق به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق دوات در طلب آب لطف تو دلخون قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق نه در کنام چرد بی‌امان تو آهو نه در هوای پرده بی‌رضای تو عقعق ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق تو نام سید سادات بگذرانیدی ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق به هر پیام که آورد کرده‌ام تصدیق به هرچه از تو رسیدست گفته‌ام صدق نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف نه در امامت فاروق در مجال نطق نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق سر خوارج خواهم شکافته چو انار دل روافض خواهم کفیده چون جوزق ز زخم خنجر صمصام فعل آینه‌گون ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب شداز هدایت فضل تو گفته‌ام مغلق سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک به درگه تو کند یارب ار نشاید دق چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق منم سوار سخن گرچه نیستم در زین ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق یکی جریده‌ی اعمال خود نکردم کشف هزار کس را کردم به مدح مستغرق کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر یکی را خری در گل افتاده بود ز سوداش خون در دل افتاده بود بیابان و باران و سرما و سیل فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل همه شب در این غصه تا بامداد سقط گفت و نفرین و دشنام داد نه دشمن برست از زبانش نه دوست نه سلطان که این بوم و برزان اوست قضا را خداوند آن پهن دشت در آن حال منکر بر او برگذشت شنید این سخنهای دور از صواب نه صبر شنیدن، نه روی جواب به چشم سیاست در او بنگریست که سودای این بر من از بهر چیست؟ یکی گفت شاها به تیغش بزن ز روی زمین بیخ عمرش بکن نگه کرد سلطان عالی محل خودش در بلا دیدو خر در وحل ببخشود بر حال مسکین مرد فرو خورد خشم سخنهای سرد زرش داد و اسب و قبا پوستین چه نیکو بود مهر در وقت کین یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش عجب رستی از قتل، گفتا خموش اگر من بنالیدم از درد خویش وی انعام فرمود در خورد خویش بدی را بدی سهل باشد جزا اگر مردی احسن الی من اسا شخص خفت و خرس می‌راندش مگس وز ستیز آمد مگس زو باز پس چند بارش راند از روی جوان آن مگس زو باز می‌آمد دوان خشمگین شد با مگس خرس و برفت بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت سنگ آورد و مگس را دید باز بر رخ خفته گرفته جای و ساز بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد بر مگس تا آن مگس وا پس خزد سنگ روی خفته را خشخاش کرد این مثل بر جمله عالم فاش کرد مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهرست و مهر اوست کین عهد او سستست و ویران و ضعیف گفت او زفت و وفای او نحیف گر خورد سوگند هم باور مکن بشکند سوگند مرد کژسخن چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ نفس او میرست و عقل او اسیر صد هزاران مصحفش خود خورده گیر چونک بی سوگند پیمان بشکند گر خورد سوگند هم آن بشکند زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن که کنی بندش به سوگند گران چون اسیری بند بر حاکم نهد حاکم آن را بر درد بیرون جهد بر سرش کوبد ز خشم آن بند را می‌زند بر روی او سوگند را تو ز اوفوا بالعقودش دست شو احفظوا ایمانکم با او مگو وانک حق را ساخت در پیمان سند تن کند چون تار و گرد او تند باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود نفس بداندیش را در سقر انداخیتم گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم معنی بی‌اصل را نقش بشستیم پاک صورت ناجنس را از نظر انداختیم در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق این بستردیم پاک، آن به در انداختیم زود به خسرو بر این قصه‌ی شیرین، که ما: زحمت فرهاد را از کمر انداختیم از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار کان علف تلخ را پیش خر انداختیم زقه‌ی یک مرغ بود، طعمه‌ی یک مور گشت هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمه‌وار خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم بی‌گنه بی‌جنایت گردشی بی‌نهایت بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم صورتت سهمناکی حالتت دردناکی گردش آسیاها داری و پیچ ارقم گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس کو بهشت جهان را می کند چون جهنم در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم او نهانی است یارا این چنین آشکارا پیش کرده است ما را تا شود او مکتم کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم چون تن خاکدانت بر سر آب جانت جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم در تتق نوعروسی تندخویی شموسی می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم خاک از او سبزه زاری چرخ از او بی‌قراری هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم باد پویان و جویان آب‌ها دست شویان ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم بحر با موج‌ها بین گرد کشتی خاکین کعبه و مکه‌ها بین در تک چاه زمزم شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد مرا شراره‌ی آه از ستاره می‌گذرد خراش دل ز سبک دستی کرشمه‌ی او به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد ماه یا جنتست یا رخسار شهد یا شکرست یا گفتار آهوان صید مردمند و دلم صید آن آهوان مردمدار کار ما با ستمگری افتاد که بجز قصد ما ندارد کار گل صد برگ را بباید ساخت فصل نوروز با نوای هزار پیش عشاق لطف باشد قهر نزد مشتاق فخر باشد عار دل بی مهر کی شود روشن مرغ بی بال کی بود طیار چه زند عقل با تطاول عشق چکند صید در کمند سوار مرغ وحشی اگر عقاب شود نکند کرکسان چرخ شکار کامت از دار می‌شود حاصل گام برگیر و کام دل بردار نامه‌ی نانوشته بیش مخوان قصه‌ی ناشنوده پیش میار آتش دل بسوخت خواجو را وقنا ربنا عذاب النار همیشه دور چرخ لاجوردی نداند پیشه‌ای جز ره نوردی ز دورش هر یکی گردش به کاریست به ریز هر یکی دیگر شماریست چونی امید پاینده است و نی بیم خوش آنکس کاونهد گردن به تسلیم چو نتوان رشته‌ی گردون گستن بباید دل درو ناچار بستن چه داند طوطی کافتاده در دام که از شکر دهندش طعمه در کام چه داند باز چون بندند پایش که دست شاه خواهد بود جایش دری کو خواست شد بر افسر خاص رسد در گنج شاه از دست غواص خدایا، هر که را نعمت دهی بیش در آموزش، سپاس نعمت خویش! چنین خواندم در آن دیباچه‌ی راز که هر حرفی ازو می‌کرد صد ناز که چون شاهنشه جمشید مسند علاء الدین والد نیا محمد به ملک دهلی از عون الهی برامد بر سریر پادشاهی سری کز باد کین دیدش خطرناک باب تیغ کردش طعمه‌ی خاک هم اندر هندرایان را رهی کرد هم از تاتار غزنین را تهی کرد الغخان معظم را بفرمود که لشکر جانب دریا کشد زود در آن حد «کرن رای» ای بود با نام به قدرت کامکار اندر همه کام ازو رایان ساحل در تف و تاب روان در بحر و بر فرمانش چون آب چو تیغ افشاند بر وی خان مغفور ز میدان تیره دل چو سایه از نور حرمهای مهین رای والا سرا پا غرقه در لولوی لالا به دست افتاد با پیل و خزانه جهانی پر شد از رانی و رانه بتانی ستاره بدیده نی ماه نه چشم بد در ایشان یافته راه سران جمله خوبان گل اندام پری روئی که «کنولادی» بدش نام چو دیده ز ارجمندی نازنین خوی چو جان پوشیده از بینندگان روی گرامی آفتابی سایه پرورد ولی خورشیدش از هیبت شده زرد امانت دار آن خان جهانگیر که از عصمت بران آهو نزد تیر به فیروزی چو باز آمد از آن فتح به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح به عرض بارگاه آورد در پیش متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش نهانی تحفه‌ی کان پیشکش کرد هم آن نازک تنان ما هوش کرد سران جمله «کنولا دی را نی» سزای خدمت تخت کیانی چنان ماهی و آن انجم به دنبال به فرمان در حرم رفتند در حال چو آمد در شبستان شه آن شمع پریشان خاطرش گشت اندکی جمع چنان افشرد بهر بندگی پای که کرد اندر دل شاه جهان جای کسی کش بخت و دولت پای گیرد به چشم بختیاران جای گیرد غرض القصد «کنو لادی رانی» دو دختر داشت گاه کامرانی چو رانی، سوی حضرت شد سبک پای بماند آن هر دو گوهر در کف «رای» چنان افتاد حکم ایزد پاک که شد در بزرگ اندر دل خاک دویم را عمر شش مه بود رفته که بودان شش مهمه ماه دو هفته پری روی ز مردم حور زاده سپهرش نام «دیولدی» نهاده چو «کنولادی» در را صدف بود به خدمت پیش شاه بحر کف بود همی کرد آن چنان خدمت به درگاه که حاصل می‌شدش خوشنودی شاه شبی خوش دید دارای زمن را به عرض آورد راز خویشتن را که از شاخ جوانی بر درختم دو غنچه ناشگفته داشت بختم چو زینجا باد اقبال آن طرف تاخت مرا زانجا ربود این جانب انداخت شدم من خوش ز بخت روشن خویش ولی ماند ان دو گل در گلشن خویش یکی زان دو سپرد اندر جوانی پرستاران شه را زندگانی دوم مانده است و، چون پیوند خون است دل من بهر آن خون، بی‌سکون‌ست دمی گر مهر شه بر بنده تابد به گرمی خون به خون پیوند یابد چو شه را در شد این دیباچه در گوش نموداری دگر رو دادش از هوش به دل می‌گشت جستن هر زمانش پرستاری ز بهر خضر خانش موافق باز خواندش در دل آن گفت ستاره خواست تا مه را کند جفت برای کار دان فرمان فرستاد که ما را بخت آگاهی چنان داد که داری در سرای دولت خویش مبارک روی دختی دولت اندیش چو بر طغرای فرمان دیده سائی ز دو دیده فرست آن روشنائی که گردد بیت این خورشید معمور شود روشن شبستانش بدان نور سریر آرای ملک هندوان «کرن» که بد صاحب‌قران «رای» ای در آن قرن ازین شادی که آمد ناگهانش نگنجید اندرون پوست جانش کجا در ذره گنجد این که خورشید دهد نزد خودش پیوند جاوید چو با چشمه کند بحر آشنائی شود آن چشمه هم بحر از روانی بران شد کان طرب را کار سازد علم بر پشت پیلان بر فرازد متاع قیمتی صد پیل بالا ز دیبا و خز و لولوی لالا دگر کالای گوناگون نه چندان که گنجد در خیال هوشمندان پس آن که با هزار امیدواری نشاند نازنین را در عماری فرستد سوی دولت خانه‌ی تخت که آن دولت رسد در خانه‌ی بخت درین اثنا چنان شد شاه را رای که بستاند از آن رای «کرن» جای بران سو نامزد گشتند در دم الفغان معظم پنجمین هم امیران دگر باجیش و انبوه که از پامال اسپان سرمه شد کوه چو در «گجرات» رفت آن لشکر سخت بخاک افگند رای کاردان رخت چو آنجا، نی صلاح جان و تن دید هزیمت را سلاح خویشتن دید نبرد از هم دمان و خون و پیوند به جز خاص شبستان لعبتی چند نهان از دیده‌ی مردم پری وار بسوی «دیوگیر» افگند رهوار رسید انجا و گشت ایمن ز خون‌ریز عنان را نرم کرد از جنبش تیز چو «سنکهن دیو» پور رای رایان بشد آگاه ز آگاهی سرایان که «گرن» از «گوجرات» آمد برین سوی ز تاب تیغ ترکان تافته روی به پرده دختری دارد نهفته گلی پوشیده روی ناشگفته لطافت مایه‌ای چون آب باران سزای تخت گاه تاجداران طمع در بست «سنگهن» تا به صد جهد برد در برج خویش آن ماه را مهد برادر را که «بهلیم» بود نامش بخواند و گرد حمال پیامش بران سو رفت «بهلیم دیو» چون باد به مهمان راز مهمانی برون داد چو «کرن» از رده‌ی بخت پریشان حمایت جوی بود از سوی ایشان نیارست اندران پیغام نه کرد ضرورت باز حل پیوند مه کرد فرستادند بر بومی همای مه روشن به کام اژدهائی چو یک فرسنگ ماند اندر تگاپوی که اندر «دیو گیر» آرد پری روی سپاه شه که بود اندر پی «کرن» که کردی در زمانی کار یک قرن چو باد تند زد ناگه بر ایشان همه جمعیت خس شد پریشان به کوه و دشت سر زد «کرن» سر کش سپاهی در عقب چون کوه آتش چنان بگرفت زاندیشه سر خویش که چون اندیشه نا پیدا شد از پیش در آن جنبش «دولرانی» که بختش بری میخواست چیدن از درختش دوان می‌شد به پشت باد پائی چو گل کش باد بر گیرد ز جائی به پیکان گوش او کز اوج و از پست بسان تیر می‌شد شست در شست غرض ناگه رسید از غیب تیری که تیر چرخ زان بر زد نفیری بماند آن رخش آتش پای سرکش گرفت ماه شد در برج آتش الغفان در حرم میداشت مستور چو فرزند خودش در پرده‌ی نور چو فرمان شد که آن ریحان فردوس به شهر آرند چون برجیس در قوس رسانیدند در ایوان جمشید به جلباب حیا پوشیده خورشید کنون بین کاختر هر هفت کرده چها بیرون دهد از هفت پرده بیا مطرب بساز ابریشمی چنگ برین شادی که آمد دوست در چنگ همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی‌آید بتی بنقش تو از چین بدر نمی‌آید مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا ز پا فتادی و عمرت بسر نمی‌آید چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد که یادت از من خسته جگر نمی‌آید شدم خیالی و در هر طرف که می‌نگرم بجز خیال توام در نظر نمی‌آید بیار باده‌ی گلگون که صبحدم ز خمار سرم چو نرگس مخمور بر نمی‌آید بجز مشاهده‌ی دوستان نباید دید چرا که دیده بکاری دگر نمی‌آید که آورد خبری زان به خشم رفته‌ی ما که مدتیست که از وی خبر نمی‌آید ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد که سیل خون دلش در کمر نمی‌آید به اشک و چهره‌ی خواجو کی التفات کند کسی که در نظرش سیم و زر نمی‌آید ز کجا آمده‌ای می‌دانی ز میان حرم سبحانی یاد کن هیچ به یادت آید آن مقامات خوش روحانی پس فراموش شدستت آن‌ها لاجرم خیره و سرگردانی جان فروشی به یکی مشتی خاک این چه بیع است بدین ارزانی بازده خاک و بدان قیمت خود نی غلامی ملکی سلطانی جهت تو ز فلک آمده‌اند خوبرویان خوش پنهانی نگر خواب را بیهده نشمری یکی بهره دانی ز پیغمبری به ویژه که شاه جهان بیندش روان درخشنده بگزیندش ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراگنده کرده به راه روانهای روشن ببیند به خواب همه بودنیها چوآتش برآب شبی خفته بد شاه نوشین روان خردمند و بیدار و دولت جوان چنان دید درخواب کز پیش تخت برستی یکی خسروانی درخت شهنشاه را دل بیاراستی می‌و رود و رامشگران خواستی بر او بران گاه آرام و ناز نشستی یکی تیزدندان گراز چو بنشست می خوردن آراستی وزان جام نوشین‌روان خواستی چوخورشید برزد سر از برج گاو ز هر سو برآمد خروش چگاو نشست از بر تخت کسری دژم ازان دیده گشته دلش پر ز غم گزارنده‌ی خواب را خواندند ردان را ابر گاه بنشاندند بگفت آن کجا دید در خواب شاه بدان موبدان نماینده راه گزارنده‌ی خواب پاسخ نداد کزان دانش او را نبد هیچ یاد به نادانی آنکس که خستو شود ز فام نکوهنده یک سو شود ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل را سوی چاره تافت فرستاد بر هر سویی مهتری که تا باز جوید ز هر کشوری یکی بدره با هر یکی یار کرد به برگشتن امید بسیار کرد به هر بدره‌ای بد درم ده هزار بدان تاکند در جهان خواستار گزارنده خواب دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی که بگزارد این خواب شاه جهان نهفته بر آرد ز بند نهان یکی بدره آگنده او را دهند سپاسی به شاه جهان برنهند به هر سو بشد موبدی کاردان سواری هشیوار بسیار دان یکی از ردان نامش آزادسرو ز درگاه کسری بیامد به مرو بیامد همه گرد مرو او بجست یکی موبدی دید بازند و است همی کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند یکی کودکی مهتر ایدر برش پژوهنده زند وا ستا سرش همی‌خواندندیش بوزرجمهر نهاده بران دفتر از مهر چهر عنانرا بپیچید موبد ز راه بیامد بپرسید زو خواب شاه نویسنده گفت این نه کارمنست زهر دانشی زند یارمنست ز موبد چو بشنید بوزرجمهر بدو داد گوش و بر افروخت چهر باستاد گفت این شکارمنست گزاریدن خواب کارمنست یکی بانگ برزد برو مرد است که تو دفتر خویش کردی درست فرستاده گفت ای خردمند مرد مگر داند او گرد دانا مگرد غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد بگوی آنچ داری بدو گفت یاد نگویم من این گفت جز پیش شاه بدانگه که بنشاندم پیش گاه بدادش فرستاده اسب و درم دگر هرچ بایستش از بیش و کم برفتند هر دو برابر ز مرو خرامان چو زیر گل اندر تذرو چنان هم گرازان و گویان ز شاه ز فرمان وز فر وز تاج و گاه رسیدند جایی کجا آب بود چو هنگامه خوردن و خواب بود به زیر درختی فرود آمدند چوچیزی بخوردند و دم بر زدند بخفت اندران سایه بوزرجمهر یکی چادر اندرکشیده به چهر هنوز این گرانمایه بیدار بود که با او به راه اندرون یار بود نگه کرد و پیسه یکی مار دید که آن چادر از خفته اندر کشید ز سر تا به پایش ببویید سخت شد ازپیش اونرم سوی درخت چو مار سیه بر سر دار شد سر کودک از خواب بیدار شد چو آن اژدها شورش او شنید بران شاخ باریک شد ناپدید فرستاده اندر شگفتی بماند فراوان برو نام یزدان بخواند به دل گفت کین کودک هوشمند بجایی رسد در بزرگی بلند وزان بیشه پویان به راه آمدند خرامان به نزدیک شاه آمدند فرستاده از پیش کودک برفت برتخت کسری خرامید تفت بدو گفت کای شاه نوشین‌روان تویی خفته بیدار و دولت جوان برفتم ز درگاه شاها به مرو بگشتم چو اندر گلستان تذرو ز فرهنگیان کودکی یافتم بیاوردم و تیز بشتافتم بگفت آن سخن کزلب او شنید ز مار سیاه آن شگفتی که دید جهاندار کسری ورا پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند چوبشنید دانا ز نوشین روان سرش پرسخن گشت و گویا زبان چنین داد پاسخ که در خان تو میان بتان شبستان تو یکی مرد برناست کز خویشتن به آرایش جامه کردست زن ز بیگانه پردخته کن جایگاه برین رای ما تا نیابند راه بفرمای تا پیش تو بگذرند پی خویشتن بر زمین بسپرند بپرسیم زان ناسزای دلیر که چون اندر آمد به بالین شیر ز بیگانه ایوانش پردخت کرد درکاخ شاهنشهی سخت کرد بتان شبستان آن شهریار برفتند پر بوی و رنگ و نگار سمن بوی خوبان با ناز و شرم همه پیش کسری برفتند نرم ندیدند ازین سان کسی در میان برآشفت کسری چو شیر ژیان گزارنده گفت این نه اندر خورست غلامی میان زنان اندرست شمن گفت رفتن بافزون کنید رخ از چادر شرم بیرون کنید دگر باره بر پیش بگذاشتند همه خواب را خیره پنداشتند غلامی پدید آمد اندر میان به بالای سرو و بچهر کیان تنش لرز لرزان به کردار بید دل از جان شیرین شده نا امید کنیزک بدان حجره هفتاد بود که هر یک به تن سرو آزاد بود یکی دختری مهتر چاج بود به بالای سرو و ببر عاج بود غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی به خان پدر مهربان بد بدوی بسان یکی بنده در پیش اوی به هر جا که رفتی بدی خویش اوی بپرسید ز و گفت کین مرد کیست کسی کو چنین بنده پرورد کیست چنین برگزیدی دلیر و جوان میان شبستان نوشین‌روان چنین گفت زن کین ز من کهترست جوانست و با من ز یک مادرست چنین جامه پوشید کز شرم شاه نیارست کردن به رویش نگاه برادر گر از تو بپوشید روی ز شرم توبود آن بهانه مجوی چو بشنید این گفته نوشین‌روان شگفت آمدش کار هر دو جوان برآشفت زان پس به دژخیم گفت که این هر دو در خاک باید نهفت کشنده ببرد آن دو تن را دوان پس پرده‌ی شاه نوشین‌روان برآویختشان درشبستان شاه نگونسار پرخون و تن پر گناه گزارنده‌ی خواب را بدره داد ز اسب وز پوشیدنی بهره داد فرومانده از دانش او شگفت ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت نوشتند نامش به دیوان شاه بر موبدان نماینده راه فروزنده شد نام بوزرجمهر بدو روی بنمود گردان سپهر همی روز روزش فزون بود بخت بدو شادمان بد دل شاه سخت دل شاه کسری پر از داد بود به دانش دل ومغزش آباد بود بدرگاه بر موبدان داشتی ز هر دانشی بخردان داشتی همیشه سخن گوی هفتاد مرد به درگاه بودی بخواب و بخورد هرانگه که پردخته گشتی ز کار ز داد و دهش وز می و میگسار زهر موبدی نوسخن خواستی دلش را بدانش بیاراستی بدانگاه نو بود بوزرجمهر سراینده وزیرک وخوب چهر چنان بدکزان موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان همی دانش آموخت و اندر گذشت و زان فیلسوفان سرش برگذشت چنان بد که بنشست روزی بخوان بفرمود کاین موبدان را بخوان که باشند دانا و دانش پذیر سراینده و باهش و یاد گیر برفتند بیداردل موبدان زهر دانشی راز جسته ردان چو نان خورده شد جام می‌خواستند به می جان روشن بیاراستند بدانندگان شاه بیدار گفت که دانش گشاده کنید از نهفت هران کس که دارد به دل دانشی بگوید مرا زو بود رامشی ازیشان هران کس که دانا بدند بگفتن دلیر و توانا بدند زبان برگشادند برشهریار کجا بود داننده را خواستار چو بوزرجمهر آن سخنها شنید بدانش نگه کردن شاه دید یکی آفرین کرد و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست زمین بنده تاج وتخت تو باد فلک روشن از روی و بخت تو باد گر ای دون که فرمان دهی بنده را که بگشاید از بند گوینده را بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام بدانش در از کمترین پایه‌ام نکوهش نباشد که دانا زبان گشاده کند نزد نوشین‌روان نگه کرد کسری بداننده گفت که دانش چرا باید اندر نهفت چوان برزبان پادشاهی نمود ز گفتار او روشنایی فزود بدو گفت روشن روان آنکسی که کوتاه گوید به معنی بسی کسی را که مغزش بود پرشتاب فراوان سخن باشد و دیر یاب چو گفتار بیهوده بسیار گشت سخن گوی در مردمی خوارگشت هنرجوی و تیمار بیشی مخور که گیتی سپنجست و ما بر گذر همه روشنیهای تو راستیست ز تاری وکژی بباید گریست دل هرکسی بنده‌ی آرزوست وزو هر یکی را دگرگونه خوست سر راستی دانش ایزدست چو دانستیش زو نترسی بدست خردمند ودانا و روشن روان تنش زین جهانست وجان زان جهان هران کس که در کار پیشی کند همه رای وآهنگ بیشی کند بنایافت رنجه مکن خویشتن که تیمارجان باشد و رنج تن ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی دروغ آید وکاستی ز دانش چوجان تو را مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست چو بردانش خویش مهرآوری خرد را ز تو بگسلد داوری توانگر بود هر کرا آز نیست خنک بنده کش آز انباز نیست مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود چو دانا تو را دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود توانگر شد آنکس که خشنود گشت بدو آز و تیمار او سود گشت بموختن گر فروتر شوی سخن را ز دانندگان بشنوی به گفتار گرخیره شد رای مرد نگردد کسی خیره همتای مرد هران کس که دانش فرامش کند زبان را به گفتار خامش کند چوداری بدست اندرون خواسته زر و سیم و اسبان آراسته هزینه چنان کن که بایدت کرد نشاید گشاد و نباید فشرد خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت چو داد تن خویشتن داد مرد چنان دان که پیروز شد در نبرد مگو آن سخن کاندرو سود نیست کزان آتشت بهره جز دود نیست میندیش ازان کان نشاید بدن نداند کس آهن به آب آژدن فروتن بود شه که دانا بود به دانش بزرگ و توانا بود هر آنکس که او کرده‌ی کردگار بداند گذشت از بد روزگار پرستیدن داور افزون کند ز دل کاوش دیو بیرون کند بپرهیزد از هرچ ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست به یزدان گراییم فرجام کار که روزی ده اویست و پروردگار ازان خوب گفتار بوزرجمهر حکیمان همه تازه کردند چهر یکی انجمن ماند اندر شگفت که مرد جوان آن بزرگی گرفت جهاندار کسری درو خیره ماند سرافراز روزی دهان را بخواند بفرمود تا نام او سر کنند بدانگه که آغاز دفتر کنند میان مهان بخت بوزرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر ز پیش شهنشاه برخاستند برو آفرینی نو آراستند بپرسش گرفتند زو آنچ گفت که مغز ودلش باخرد بود جفت زبان تیز بگشاد مرد جوان که پاکیزه دل بود و روشن‌روان چنین گفت کز خسرو دادگر نپیچید باید به اندیشه سر کجا چون شبانست ما گوسفند و گر ما زمین او سپهر بلند نشاید گذشتن ز پیمان اوی نه پیچیدن از رای و فرمان اوی بشادیش باید که باشیم شاد چو داد زمانه بخواهیم داد هنرهاش گسترده اندرجهان همه راز او داشتن درنهان مشو با گرامیش کردن دلیر کزآتش بترسد دل نره شیر اگر کوه فرمانش دارد سبک دلش خیره خوانیم و مغزش تنک همه بد ز شاهست و نیکی زشاه کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه سرتاجور فر یزدان بود خردمند ازو شاد وخندان بود ازآهرمنست آن کزو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست شنیدند گفتار مرد جوان فروبست فرتوت را زو زبان پراگنده گشتند زان انجمن پر از آفرین روز و شبشان دهن دگر هفته روشن دل شهریار همی‌بود داننده را خواستار دل از کار گیتی به یکسو کشید کجا خواست گفتار دانا شنید کسی کو سرافراز درگاه بود به دانندگی درخور شاه بود برفتند گویندگان سخن جوان و جهاندیده مرد کهن سرافراز بوزرجمهرجوان بشد باحکیمان روشن‌روان حکیمان داننده و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند نهادند رخ سوی بوزرجمهر که کسری همی زو برافروخت چهر ازیشان یکی بود فرزانه‌تر بپرسید ازو از قضا و قدر که انجام و فرجام چونین سخن چه گونه‌است و این برچه آید ببن چنین داد پاسخ که جوینده مرد دوان وشب و روز با کار کرد بود راه روزی برو تارو تنگ بجوی اندرون آب او با درنگ یکی بی هنر خفته بر تخت بخت همی گل فشاند برو بر درخت چنینست رسم قضا و قدر ز بخشش نیابی به کوشش گذر جهاندار دانا و پروردگار چنین آفرید اختر روزگار دگرگفت کان چیز کافزون ترست کدامست و بیشی که را در خورست چنین گفت کان کس که داننده تر به نیکی کرا دانش آید ببر دگرگفت کز ما چه نیکوترست ز گیتی کرانیکویی درخورست چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی وخوبی وشایستگی فزونتر بکردن سرخویش پست ببخشد نه از بهر پاداش دست بکوشد بجوید بگرد جهان خرامد به هنگام با همرهان دگر گفت کاندر خردمند مرد هنرچیست هنگام ننگ و نبرد چنین گفت کان کس که آهوی خویش ببیند بگرداند آیین وکیش بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن چنین داد پاسخ که گر با خرد دلش بردبارست رامش برد بداد وستد در کند راستی ببندد در کژی و کاستی ببخشد گنه چون شود کامکار نباشد سرش تیز و نا بردبار بپرسید دیگر که از انجمن نگهبان کدامست برخویشتن چنین گفت کان کو پس آرزوی نرفت از کریمی وز نیک خوی دگر کو بسستی نشد پیش کار چو دید او فزونی بدروزگار دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی کدامست نیکوتر از هر دو سوی کجا در دو گیتیش بارآورد بسالی دو بارش بهارآورد چنین گفت کان کس که با خواسته ببخشش کند جانش آراسته وگر بر ستاننده آرد سپاس ز بخشنده بازارگانی شناس دگر گفت کز مرد پیرایه چیست وزان نیکوییها گرانمایه چیست چنین داد پاسخ که بخشنده مرد کجا نیکویی با سزاوار کرد ببالد به کردار سرو بلند چو بالید هرگز نباشد نژند وگر ناسزا را بسایی به مشک نبوید نروید گل از خار خشک سخن پرسی از گنگ گر مرد کر به بار آید ورای ناید ببر یکی گفت کاندر سرای سپنج نباشد خردمند بی‌درد و رنج چه سازیم تا نام نیک آوریم درآغاز فرجام نیک آوریم بدو گفت شو دور باش از گناه جهان را همه چون تن خویش خواه هران چیزکانت نیاید پسند تن دوست و دشمن دران برمبند دگرگفت کوشش ز اندازه بیش چن گویی کزین دوکدامست پیش چنین داد پاسخ که اندر خرد جز اندیشه چیزی نه اندر خورد بکوشی چو در پیش کار آیدت چوخواهی که رنجی به بار آیدت سزای ستایش دگر گفت کیست اگر برنکوهیده باید گریست چنین گفت کان کو به یزدان پاک فزون دارد امید و هم بیم و باک دگر گفت کای مرد روشن‌خرد ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد کدامست خوشتر مرا روزگار ازین برشده چرخ ناپایدار سخن گوی پاسخ چنین داد باز که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز به خوبی زمانه ورا داد داد سزد گر نگیری جز از داد یاد بپرسید دیگر که دانش کدام به گیتی که باشیم زو شادکام چنین گفت کان کو بود بردبار به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار دگر گفت کان کو نجوید گزند ز خوها کدامش بود سودمند بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم بخوابد بخشم از گنهکار چشم دگر گفت کان چیست ای هوشمند که آید خردمند را آن پسند چنین گفت کان کو بود پر خرد ندارد غم آن کزو بگذرد وگر ارجمندی سپارد به خاک نبندد دل اندر غم و درد پاک دگر کو ز نادیدنیها امید چنان بگسلد دل چو از باد بید دگر گفت بد چیست بر پادشای کزو تیره گردد دل پارسای چنین داد پاسخ که بر شهریار خردمند گوید که آهو چهار یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ و دیگر که دارد دل از بخش تنگ دگر آنک رای خردمند مرد به یک سو نهد روز ننگ و نبرد چهارم که باشد سرش پرشتاب نجوید به کار اندر آرام و خواب بپرسید دیگر که بی عیب کیست نکوهیدن آزادگان را بچیست چنین گفت کین رابه بخشیم راست که جان وخرد درسخن پادشاست گرانمایگان را فسون ودروغ به کژی و بیداد جستن فروغ میانه بو د مرد کنداوری نکوهشگر و سر پر از داوری منش پستی وکام برپادشا به بیهوده خستن دل پارسا زبان راندن و دیده بی‌آب شرم گزیدن خروش اندر آواز نرم خردمند مردم که دارد روا خرد دور کردن ز بهر هوا بپرسید دیگر یکی هوشمند که اندرجهان چیست آن بی‌گزند چنین داد پاسخ او کز نخست درپاک یزدان بدانست وجست کزویت سپاس و بدویت پناه خداوند روز و شب و هور و ماه دل خویش راآشکار و نهان سپردن به فرمان شاه جهان تن خویشتن پروریدن به ناز برو سخت بستن در رنج وآز نگه داشتن مردم خویش را گسستن تن از رنج درویش را سپردن به فرهنگ فرزند خرد که گیتی بنادان نشاید سپرد چوفرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر بپرسید دیگر که فرزند راست به نزد پدر جایگاهش کجاست چنین داد پاسخ که نزد پدر گرامی چوجانست فرخ پسر پس ازمرگ نامش بماند به جای ازیرا پسرخواندش رهنمای بپرسید دیگر که ازخواسته که دانی که دارد دل آراسته چنین داد پاسخ که مردم به چیز گرامیست وز چیز خوارست نیز نخست آنکه یابی بدو آرزوی ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی وگر چون بباید نیاری به کار همان سنگ وهم گوهر شاهوار دگر گفت با تاج و نام بلند کرا خوانی از خسروان سودمند چنین داد پاسخ کزان شهریار که ایمن بود مرد پرهیزکار وز آواز او بدهراسان بود زمین زیر تختش تن آسان بود دگر گفت مردم توانگر بچیست به گیتی پر از رنج و درویش کیست چنین گفت آنکس که هستش بسند ببخش خداوند چرخ بلند کسی را کجا بخت انباز نیست بدی در جهان بتر از آز نیست ازو نامداران فروماندند همه همزبان آفرین خواندند چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه بخواند آنکسی راکه دانا بدند به گفتار ودانش توانا بدند بگفتند هرگونه‌ای هرکسی همانا پسندش نیامد بسی چنین گفت کسری به بوزرجمهر که از چادر شرم بگشای چهر سخن گوی دانا زبان برگشاد ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد نخست آفرین کرد بر شهریار که پیروز بادا سر تاجدار دگر گفت مردم نگردد بلند مگر سر بپیچد ز راه گزند چو باید که دانش بیفزایدت سخن یافتن را خرد بایدت در نام جستن دلیری بود زمانه ز بد دل به سیری بود وگر تخت جویی هنر بایدت چوسبزی بود شاخ و بر بایدت چوپرسند پرسندگان از هنر نشاید که پاسخ دهیم ازگهر گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار برین داستان زد یکی هوشیار که گر گل نبوید به رنگش مجوی کز آتش بروید مگر آب جوی توانگر به بخشش بود شهریار به گنج نهفته نه‌ای پایدار به گفتار خوب ار هنر خواستی به کردار پیدا کند راستی فروتر بود هرک دارد خرد سپهرش همی درخرد پرورد چنین هم بود مردم شاد دل ز کژیش خون گردد آزاد دل خرد درجهان چون درخت وفاست وزو بار جستن دل پادشاست چوخرسند باشی تن آسان شوی چو آز آوری زو هراسان شوی مکن نیک مردی به جان کسی که پاداش نیکی نیابی بسی گشاده دلانرا بود بخت یار انوشه کسی کو بود بردبار هران کس که جوید همی برتری هنرها بباید بدین داوری یکی رای وفرهنگ باید نخست دوم آزمایش بباید درست سیوم یار باید بهنگام کار ز نیک وز بد برگرفتن شمار چهارم که مانی بجا کام را ببینی ز آغاز فرجام را به پنجم اگر زورمندی بود به تن کوشش آری بلندی بود وزین هر دری جفت گردد سخن هنرخیره بی‌آزمایش مکن ازان پس چو یارت بود نیکساز بروبر به هنگامت آید نیاز چو کوشش نباشد تن زورمند نیارد سر آرزوها ببند چو کوشش ز اندازه اندر گذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت خوی مرد دانا بگوییم پنج کزان عادت او خود نباشد به رنج چونادان عادت کند هفت چیز ز وان هفت چیز به رنج‌ست نیز نخست آنک هرکس که دارد خرد ندارد غم آن کزو بگذرد نه شادان کند دل بنایافته نه گر بگذرد زو شود تافته چو از رنج وز بد تن آسان شود ز نابودنیها هراسان شود چو سختیش پیش آید از هر شمار شود پیش و سستی نیارد به کار ز نادان که گفتیم هفتست راه یکی آنک خشم آورد بی‌گناه گشاده کند گنج بر ناسزای نه زو مزد یابد بهر دو سرای سه دیگر به یزدان بود ناسپاس تن خویش را در نهان ناشناس چهارم که با هر کسی راز خویش بگوید برافرازد آواز خویش به پنجم به گفتار ناسودمند تن خویش دارد بدرد و گزند ششم گردد ایمن ز نا استوار همی پرنیان جوید از خار بار به هفتم که بستیهد اندر دروغ به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ چنان دان توای شهریار بلند که از وی نبیند کسی جز گزند چو بر انجمن مرد خامش بود ازان خامشی دل به رامش بود سپردن به دانای داننده گوش به تن توشه یابد به دل رای وهوش شنیده سخنها فرامش مکن که تاجست برتخت شاهی سخن چوخواهی که دانسته آید به بر به گفتار بگشای بند از هنر چوگسترد خواهی به هر جای نام زبان برکشی همچو تیغ از نیام چو بامرد دانات باشد نشست زبردست گردد سر زیر دست ز دانش بود جان و دل را فروغ نگر تا نگردی به گرد دروغ سخنگوی چون بر گشاید سخن بمان تا بگوید تو تندی مکن زبان را چو با دل بود راستی ببندد ز هر سو درکاستی ز بیکار گویان تو دانا شوی نگویی ازان سان کزو بشنوی ز دانش دربی‌نیازی مجوی و گر چند ازو سخنی آید بروی همیشه دل شاه نوشین‌روان مبادا ز آموختن ناتوان بپرسید پس موبد تیز مغز که اندر جهان چیست کردار نغز کجا مرد را روشنایی دهد ز رنج زمانه رهایی دهد چنین داد پاسخ که هر کو خرد بیابد ز هر دو جهان بر خورد بدو گفت گرنیستش بخردی خرد خلعتی روشنست ایزدی چنین داد پاسخ که دانش بهست چو دانا بود برمهان برمهست بدو گفت گر راه دانش نجست بدین آب هرگز روان را نشست چنین داد پاسخ که از مرد گرد سرخویش را خوار باید شمرد اگر تاو دارد به روز نبرد سر بدسگال اندر آرد بگرد گرامی بود بر دل پادشا بود جاودان شاد و فرمانروا بدو گفت گرنیستش بهره زین ندارد پژوهیدن آیین و دین چنین داد پاسخ که آن به که مرگ نهد بر سر او یکی تیره ترگ دگر گفت کزبار آن میوه دار که دانا بکارد به باغ بهار چه سازیم تاهرکسی برخوریم وگر سایه‌ی او به پی بسپریم چنین داد پاسخ که هر کو زبان ز بد بسته دارد نرنجد روان کسی را ندرد به گفتار پوست بود بر دل انجمن نیز دوست همه کار دشوارش آسان شود ورا دشمن ودوست یکسان شود دگر گفت کان کو ز راه گزند بگردد بزرگست و هم ارجمند چنین داد پاسخ که کردار بد بسان درختیست با بار بد اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی بدان کز زبانست گوشش به رنج چو رنجش نجویی سخن را بسنج همان کم سخن مرد خسروپرست جز از پیش گاهش نشاید نشست دگر از بدیهای نا آمده گریزد چو از دام مرغ و دده سه دیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد ار ویژه دانا بود نیازد به کاری که ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست نماند که نیکی برو بگذرد پی روز نا آمده نشمرد بدشمن ز نخچیر آژیرتر برو دوست همواره چون تیر و پر ز شادی که فرجام او غم بود خردمند را ارز وی کم بود تن آسانی و کاهلی دور کن بکوش وز رنج تنت سور کن که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست ازین باره گفتار بسیار گشت دل مردم خفته بیدار گشت جهان زنده باد به نوشین‌روان همیشه جهاندار و دولت جوان برو خواندند آفرین موبدان کنارنگ و بیداردل بخردان ستودند شاه جهان را بسی برفتند با خرمی هرکسی دوهفته برین نیز بگذشت شاه بپردخت روزی ز کاری سپاه بفرمود تا موبدان و ردان به ایوان خرامند با بخردان بپرسید شاه ازبن و از نژاد ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد ز شاهی وز داد کنداوران ز آغاز وفرجام نیک اختران سخن کرد زین موبدان خواستار به پرسش گرفت آنچ آید به کار به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رخشنده گوهر برآر از نهفت یکی آفرین کرد بوزرجمهر که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر چنان دان که اندر جهان نیز شاه یکی چون تو ننهاد برسرکلاه به داد و به دانش به تاج و به تخت به فر و به چهر و برای و به بخت چوپرهیزکاری کند شهریار چه نیکوست پرهیز با تاجدار ز یزدان بترسد گه داوری نگردد به میل و بکنداوری خرد راکند پادشا بر هوا بدانگه که خشم آورد پادشا نباید که اندیشه‌ی شهریار بود جز پسندیده‌ی کردگار ز یزدان شناسد همه خوب و زشت به پاداش نیکی بجوید بهشت زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی همیشه جهان را بدو آبروی هران کس که باشد ورا رای‌زن سبک باشد اندر دل انجمن سخن گوی وروشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه به مه کسی کو بود شاه را زیر دست نباید که یابد به جائی شکست بدانگه شد تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند نگه داشتن کار درگاه را به زهر آژدن کام بدخواه را چو دارد ز هر دانشی آگهی بماند جهاندار با فرهی نباید که خسبد کسی دردمند که آید مگر شاه را زو گزند کسی کو به بادافره اندرخورست کجا بدنژادست و بد گوهرست کند شاه دور از میان گروه بی‌آزار تا زو نگردد ستوه هران کس که باشد به زندان شاه گنهکار گر مردم بیگناه به فرمان یزدان بباید گشاد بزند و باست آنچ کردست یاد سپهبد به فرهنگ دارد سپاه براساید از درد فریادخواه چو آژیر باشی ز دشمن برای بداندیش را دل برآید ز جای همه رخنه‌ی پادشاهی بمرد بداری به هنگام پیش از نبرد به چیزی که گردد نکوهیده شاه نکوهش بود نیز با فر و گاه ازو دور گشتن به رغم هوا خرد را بران رای کردن گوا فزودن به فرزند برمهر خویش چو در آب دیدن بود چهر خویش ز فرهنگ وز دانش آموختن سزد گر دلت یابد افروختن گشادن برو بر در گنج خویش نباید که یادآورد رنج خویش هرانگه که یازد ببد کار دست دل شاه بچه نباید شکست چو بر بد کنش دست گردد دراز به خون جز به فرمان یزدان میاز و گر دشمنی یابی اندر دلش چو خوباشد از بوستان بگسلش که گر دیر ماند بنیرو شود وزو باغ شاهی پرآهو شود چوباشد جهانجوی با فر و هوش نباید که دارد به بدگوی گوش ز دستور بد گوهر و گفت بد تباهی به دیهیم شاهی رسد نباید شنیدن ز نادان سخن چو بد گوید از داد فرمان مکن همه راستی باید آراستن نباید که دیو آورد کاستن چواین گفتها بشنود پارسا خرد راکند بر دلش پادشا کند آفرین تاج برشهریار شود تخت شاهی برو پایدار بنازد بدو تاج شاهی و تخت بداندیش نومید گردد زبخت چو برگردد این چرخ ناپایدار ازو نام نیکو بود یادگار بماناد تا روز باشد جوان هنر یافته جان نوشین‌روان ز گفتار او انجمن خیره شد همه رای دانندگان تیره شد چو نوشین‌روان آن سخنها شنود به روزیش چندانک بد برفزود وزان پندها دیده پر آب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد یکی انجمن لب پر از آفرین برفتند ز ایوان شاه زمین برین نیز بگذشت یک هفته روز بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز بیانداخت آن چادر لاژورد بیاراست گیتی به دیبای زرد شهنشاه بنشست با موبدان جهاندیده و کار کرده ردان سرموبد موبدان اردشیر چو شاپور وچون یزدگرد دبیر ستاره شناسان و جویندگان خردمند و بیدار گویندگان سراینده بوزرجمهر جوان بیامد برشاه نوشین‌روان بدانندگان گفت شاه جهان که باکیست این دانش اندر نهان کزو دین یزدان به نیرو شود همان تخت شاهی بی‌آهو شود چوبشنید زو موبد موبدان زبان برگشاد از میان ردان چنین داد پاسخ که از داد شاه درفشان شود فر دیهیم و گاه چو با داد بگشاید از گنج بند بماند پس از مرگ نامش بلند دگر کو بشوید زبان از دروغ نجوید به کژی ز گیتی فروغ سپهبد چو با داد و بخشایشست ز تاجش زمانه پرآسایشست و دیگر که از کهتر پرگناه چو پوزش کند باز بخشدش شاه به پنجم جهاندار نیکوسخن که نامش نگردد به گیتی کهن همه راست گوید سخن کم وبیش نگردد بهر کار ز آیین خویش ششم بر پرستنده‌ی تخت خویش چنان مهر دارد که بر بخت خویش به هفتم سخن هرک دانا بود زبانش بگفتن توانا بود نگردد دلش سیر ز آموختن از اندیشگان مغز را سوختن به آزادیست ازخرد هرکسی چنانچون ببالد ز اختر بسی دلت مگسل ای شاه راد از خرد خرد نام و فرجام را پرورد منش پست وکم دانش آنکس که گفت کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت چنین گفت پس یزدگرد دبیر که ای شاه دانا و دانش‌پذیر ابرشاه زشتست خون ریختن به اندک سخن دل برآهیختن همان چون سبک سر بود شهریار بداندیش دست اندآرد به کار همان با خردمند گیرد ستیز کند دل ز نادانی خویش تیز دل شاه گیتی چو پر آز گشت روان ورا دیو انباز گشت و رایدون که حاکم بود تیزمغز نیاید ز گفتار او کار نغز دگر کارزاری که هنگام جنگ بترسد ز جان و نترسد ز ننگ توانگر که باشد دلش تنگ و زفت شکم زمین بهتر او را نهفت چو بر مرد درویش کنداوری نه کهتر نه زیبنده‌ی مهتری چوکژی کند پیر ناخوش بود پس ازمرگ جانش پرآتش بود چو کاهل بود مرد برنا به کار ازو سیر گردد دل روزگار نماند ز نا تندرستی جوان مبادش توان و مبادش روان چو بوزرجمهر این سخنهای نغز شنید و بدانش بیاراست مغز چنین گفت باشاه خورشید چهر که بادا به کام تو روشن سپهر چنان دان که هرکس که دارد خرد بدانش روان را همی‌پرورد نکوهیده ده کار بر ده گروه نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه یکی آنک حاکم بود با دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ سپهبد که باشد نگهبان گنج سپاهی که او سر بپیچد ز رنج دگر دانشومند کو از بزه نترسد چو چیزی بود بامزه پزشکی که باشد به تن دردمند ز بیمار چون باز دارد گزند چو درویش مردم که نازد به چیز که آن چیز گفتن نیرزد به نیز همان سفله کز هر کس آرام و خواب ز دریا دریغ آیدش روشن آب وگرباد نوشین بتو برجهد سپاسی ازان برسرت برنهد بهفتم خردمند کاید به خشم به چیز کسان برگمارد دو چشم بهشتم به نادان نماینده راه سپردن به کاهل کسی کارگاه همان بیخرد کو نیابد خرد پشیمان شود هم ز گفتار بد دل مردم بیخرد به آرزوی برین گونه آویزد ای نیک‌خوی چوآتش که گوگرد یابد خورش گرش درنیستان بود پرورش دل شاه نوشین‌روان زنده باد سران جهان پیش او بنده باد برین نیزبگذشت یک هفته ماه نشست از بر تخت پیروز شاه به یک دست موبد که بودش وزیر بدست دگر یزدگرد دبیر همان گرد بر گرد او موبدان سخن گو چو بوزرجمهر جوان به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه سخنها که جان را بود سودمند همی مرد بی‌ارز گردد بلند ازو گنج گویا نگیرد کمی شنودن بود مرد را خرمی چنین گفت موبد به بوزرجمهر که‌ای نامورتر ز گردان سپهر چه دانی که بیشیش بگزایدت چوکمی بود روز بفزایدت چنین داد پاسخ که کمتر خوری تن آسان شوی هم روان پروری ز کردار نیکی چو بیشی کنی همی برهماورد پیشی کنی چنین گفت پس یزدگرد دبیر که‌ای مرد گوینده و یاد گیر سه آهو کدامند با دل به راز که دارند وهستند زان بی‌نیاز چنین داد پاسخ که باری نخست دل از عیب جستن ببایدت شست بی‌آهو کسی نیست اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان چومهتر بود بر تو رشک آوری چوکهتر بود زو سرشک آوری سه دیگر سخن چین و دوروی مرد بران تا برانگیزد از آب گرد چو گوینده‌یی کو نه برجایگاه سخن گفت و زو دور شد فر و جاه همان کو سخن سر به سر نشنود نداند به گفتار و هم نگرود به چیزی ندارد خردمند چشم کزو بازماند بپیچد ز خشم بپرسید پس موبد موبدان که این برتر از دانش بخردان کسی نیست بی‌آرزو درجهان اگر آشکارست و گر در نهان همان آرزو را پدیدست راه که پیدا کند مرد را دستگاه کدامین ره آید تو را سودمند کدامست با درد و رنج و گزند چنین داد پاسخ که راه از دو سوست گذشتن تو را تا کدام آرزوست ز گیتی یکی بازگشتن به خاک که راهی درازست با بیم و باک خرد باشدت زین سخن رهنمون بدین پرسش اندر چرایی و چون خرد مرد راخلعت ایزدیست سزاوار خلعت نگه کن که کیست تنومند را کو خرد یار نیست به گیتی کس او را خریدار نیست نباشد خرد جان نباشد رواست خرد جان پاکست و ایزد گو است چوبنیاد مردی بیاموخت مرد سرافراز گردد به ننگ و نبرد ز دانش نخستین به یزدان گرای که او هست و باشد همیشه به جای بدو بگروی کام دل یافتی رسیدی به جایی که بشتافتی دگر دانش آنست کز خوردنی فراز آوری روی آوردنی بخورد و بپوشش به یزدان گرای بدین دار فرمان یزدان به جای گر آیدت روزی به چیزی نیاز به دشت و به گنج و به پیلان مناز هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی ز نامش نگردد نهان آبروی همان دوستی باکسی کن بلند که باشد بسختی تو را سودمند تو در انجمن خامشی برگزین چوخواهی که یک سر کنند آفرین چو گویی همان گوی کموختی به آموختن درجگر سوختی سخن سنج و دینار گنجی مسنج که در دانشی مرد خوارست گنج روان در سخن گفتن آژیرکن کمان کن خرد را سخن تیرکن چو رزم آیدت پیش هشیار باش تنت را ز دشمن نگهدار باش چو بدخواه پیش توصف برکشید تو را رای وآرام باید گزید برابر چو بینی کسی هم نبرد نباید که گردد تو را روی زرد تو پیروزی ار پیشدستی کنی سرت پست گردد چوسستی کنی بدانگه که اسب افگنی هوش دار سلیح هم آورد را گوش دار گرو تیز گردد تو زو برمگرد هشیوار یاران گزین در نبرد چودانی که با او نتابی مکوش ببرگشتن از رزم باز آر هوش چنین هم نگه دار تن در خورش نباید که بگزایدت پرورش بخور آن چنان کان بنگزایدت ببیشی خورش تن بنفزایدت مکن درخورش خویش را چار سوی چنان خور که نیزت کند آرزوی ز می نیزهم شادمانی گزین که مست ازکسی نشنود آفرین چو یزدان پسندی پسندیده‌ای جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای بسی از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن بشر رفی نگه دار هنگام را به روز و به شب گاه آرام را چودانی که هستی سرشته ز خاک فرامش مکن راه یزدان پاک پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن تو نو باش گرهست گیتی کهن به نیکی گرای و غنیمت شناس همه ز آفریننده دار این سپاس مگرد ایچ گونه به گرد بدی به نیکی گر ای اگر بخردی ستوده‌ترآنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان هوا را مبر پیش رای وخرد کزان پس خرد سوی تو ننگرد چوخواهی که رنج تو آید به بر ز آموزگاران مپرتاب سر دبیری بیاموز فرزند را چوهستی بود خویش و پیوند را دبیری رساند جوان را به تخت کند نا سزا را سزاوار بخت دبیریست از پیشه‌ها ارجمند کزو مرد افگنده گردد بلند چو با آلت و رای باشد دبیر نشیند بر پادشا ناگزیر تن خویش آژیر دارد ز رنج بیابد بی‌اندازه از شاه گنج بلاغت چو با خط گرد آیدش براندیشه معنی بیفزایدش ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر بخط آن نماید که دلخواه‌تر خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر هشیوار و سازیده‌ی پادشا زبان خامش از بد به تن پارسا شکیبا و با دانش و راست‌گوی وفادار و پاکیزه و تازه‌روی چو با این هنرها شود نزد شاه نشاید نشستن مگر پیش گاه سخنها چوبشنید از و شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار چنین گفت کسری به موبد که رو ورا پایگاهی بیارای نو درم خواه وخلعت سزاوار اوی که در دل نشستست گفتار اوی دگر هفته چون هور بفراخت تاج بیامد نشست از بر تخت عاج ابا نامور موبدان و ردان جهاندار و بیدار دل بخردان همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه همان نیز فرخ دبیر سپاه هم از فیلسوفان وز مهتران ز هر کشوری کار دیده سران همان ساوه و یزدگرد دبیر به پیش اندرون بهمن تیزویر به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که دل را بیارای و بنمای راه زمن راستی هرچ دانی بگوی به کژی مجو ازجهان آبروی پرستش چگونه است فرمان من نگه داشتن رای و پیمان من ز گیتی چو آگه شوند این مهان شنیده بگویند با همرهان چنین گفت با شاه بیدار مرد که ای برتر از گنبد لاژورد پرستیدن شهریار زمین نجوید خردمند جز راه دین نباید به فرمان شاهان درنگ نباید که باشد دل شاه تنگ هرآنکس که برپادشا دشمنست روانش پرستار آهرمنست دلی کو ندارد تن شاه دوست نباید که باشد ورا مغز و پوست چنان دان که آرام گیتیست شاه چونیکی کنیم او دهد دستگاه به نیک و بد او را بود دست رس نیازد بکین و بزرم کس تو مپسند فرزند را جای اوی چوجان دار در دل همه رای اوی به شهری که هست اندرو مهرشاه نیابد نیاز اندران بوم راه بدی را تو از فر او بگذرد که بختش همه نیکویی پرورد جهان را دل ازشاه خندان بود که بر چهر او فر یزدان بود چو از نعمتش بهره‌یابی بکوش که داری همیشه به فرمانش گوش به اندیشه گر سربپیچی ازوی نبیند به نیکی تو را بخت روی چو نزدیک دارد مشو برمنش وگر دور گردی مشو بدکنش پرستنده گر یابد از شاه رنج نگه کن که با رنج نامست و گنج نباید که سیر آید از کارکرد همان تیز گردد ز گفتار سرد اگر گشن شد بنده را دستگاه به فر و به نام جهاندار نه شاه گر از ده یکی باژ خواهد رواست چنان رفت باید که او را هواست گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه که چون گشن بیند ورا دستگاه ز بهری که اورا سراید ز گنج نماند که باشد بدو درد و رنج ز یزدان بود آنک ماند سپاس کند آفرین مرد یزدان‌شناس و دیگر که اندر دلش راز شاه بدارد نگوید به خورشید وماه به فرمان شاه آنک سستی کند همی از تن خویش مستی کند نکوهیده باشد گل آن درخت که نپراگند بار بر تاج وتخت ز کسهای او پیش او بدمگوی که کمتر کنی نزد او آبروی و گر پرسدت هرچ دانی نگوی به بسیار گفتن مبر آبروی هرآنکس که بسیار گوید دروغ به نزدیک شاهان نگیرد فروغ سخن کان نه اندر خورد با خرد بکوشد که بر پادشا نشمرد فزونست زان دانش اندر جهان که بشنید گوش آشکار و نهان کسی را که شاه جهان خوار کرد بماند همیشه روان پر ز درد همان در جهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود چو بنوازدت شاه کشی مکن اگر چه پرستنده باشی کهن که هرچند گردد پرستش دراز چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز اگر با تو گردد ز چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم اگر پرورد دیگری را همان پرستار باشد چو تو بی گمان و گر نیستت آگهی زان گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل بدو روی منمای و پی برگسل به فرش ببیند نهان تو را دل کژ و تیره روان تو را ازان پس نیابی تو زو نیکوی همان گرم گفتار او نشنوی در پادشا همچو دریا شمر پرستنده ملاح وکشتی هنر سخن لنگر و بادبانش خرد به دریا خردمند چون بگذرد همان بادبان را کند سایه دار که هم سایه‌دارست و هم مایه دار کسی کو ندارد روانش خرد سزد گر در پادشا نسپرد اگر پادشا کوه آتش بدی پرستنده را زیستن خوش بدی چو آتش گه خشم سوزان بود چوخشنود باشد فروزان بود ازو یک زمان شیروشهدست بهر به دیگر زمان چون گزاینده زهر به کردار دریا بود کارشاه به فرمان او تابد از چرخ ماه ز دریا یکی ریگ دارد به کف دگر دربیابد میان صدف جهان زنده بادا بنوشین‌روان همیشه به فرمانش کیوان روان نگه کرد کسری بگفتا راوی دلش گشت خرم به دیدار اوی چو گفتی که زه بدره بودی چهار بدین گونه بد بخشش شهریار چو با زه بگفتی زهازه بهم چهل بدره بودی ز گنجش درم چو گنجور باشاه کردی شمار به هربدره بودی درم ده هزار شهنشاه با زه زهازه بگفت که گفتار او با درم بود جفت بیاورد گنجور خورشید چهر درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر برین داستان برسخن ساختم به مهبود دستور پرداختم میاسای ز آموختن یک زمان ز دانش میفگن دل اندرگمان چوگویی که فام خرد توختم همه هرچ بایستم آموختم یکی نغز بازی کند روزگار که بنشاندت پیش آموزگار ز دهقان کنون بشنو این داستان که برخواند از گفته‌ی باستان چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز کزان آمد خلل در کار پرویز که از شبها شبی روشن چو مهتاب جمال مصطفی را دید در خواب خرامان گشته بر تازی سمندی مسلسل کرده گیسو چون کمندی به چربی گفت با او کای جوانمرد ره اسلام گیر از کفر برگرد جوابش داد تا بی‌سر نگردم ازین آیین که دارم برنگردم سوار تند از آنجا شد روانه به تندی زد بر او یک تازیانه ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد چو آتش دودی از مغزش بر آمد سه ماه از ترسناکی بود بیمار نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار یکی روز از خمار تلخ شد تیز به خلوت گفت شیرین را که برخیز بیا تا در جواهر خانه و گنج ببینیم آنچه از خاطر برد رنج ز عطر و جوهر و ابریشمینه بسنجیم آنچه باشد از خزینه وزان بیمایگان را مایه بخشیم روان را زین روش پیرایه بخشیم سوی گنجینه رفتند آن دو همرای ندیدند از جواهر بر زمین جای خریطه بر خریطه بسته زنجیر ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر چهل خانه که او را گنج دان بود یکی زان آشکارا ده نهان بود به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند متاعی را که ظاهر بود دیدند دیگرها را بنسخت راز جستند ز گنجوران کلیدش باز جستند کلید و نسخه پیش آورد گنجور زمین از بار گوهر گشت رنجور چو شه گنجی که پنهان بود دیدش همان با قفل هر گنجی کلیدش کلیدی در میان دید از زر ناب چو شمعی روشن از بس رونق و تاب ز مردم باز جست آن گنج را در که قفل آن کلیدش نیست در بر نشان دادند و چون آگاه شد شاه زمین را داد کندن بر نشانگاه چو خاریدند خاک از سنگ خارا پدید آمد یکی طاق آشکارا درو در بسته صندوقی ز مرمر بر آن صندوق سنگین قفلی از زر به فرمان شه آن در بر گشادند درون قفل را بیرون نهادند طلسمی یافتند از سیم ساده برو یکپاره لوح از زر نهاده بر آن لوح زر از سیم سرشته زر اندر سیم ترکیبی نوشته طلب کردند پیری کان فرو خواند شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند چو آن ترکیب را کردند خارش گزارنده چنین کردش گزارش که شاهی کاردشیر بابکان بود بچستی پیشوای چابکان بود ز راز انجم و گردون خبر داشت در احکام فلک نیکو نظر داشت ز هفت اختر چنین آورد بیرون که در چندین قران از دور گردون بدین پیکر پدید آید نشانی در اقلیم عرب صاحب قرانی سخن گوی و دلیر و خوب کردار امین و راست عهد و راست گفتار به معجز گوش مالد اختران را بدین خاتم بود پیغمبران را ز ملتها برآرد پادشائی به شرع او رسد ملت خدائی کسی را پادشاهی خویش باشد که حکم شرع او در پیش باشد بدو باید که دانا بگرود زود که جنگ او زیان شد صلح او سود چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد سیاست در دل و جانش اثر کرد به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب سواری بود کان شب دید در خواب چنان در کالب جوشید جانش که بیرون ریخت مغز از استخوانش بپرسید از بریدان جهانگرد که در گیتی که دیدست اینچنین مرد همه گفتند کاین تمثال منظور که دل را دیده بخشد دیده را نور نماند جز بدان پیغمبر پاک کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک محمد کایزد از خلقش گزید است زبانش قفل عالم را کلید است برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ چو شیرین دید شه را جوش در مغز پریشان پیکرش زان پیکر نغز به شه گفت ای به دانائی و رادی طراز تاج و تخت کیقبادی در این پیکر که پیش از ما نهفتند سخن دانی که بیهوده نگفتند به چندین سال پیش از ما بدین کار رصد بستند و کردند این نمودار چنین پیغمبری صاحب ولایت کزو پیشینه کردند این ولایت به خاصه حجتی دارد الهی دهد بر دین او حجت گواهی ره و رسمی چنین بازی نباشد برو جای سرافرازی نباشد اگر بر دین او رغبت کند شاه نماند خار و خاشاکش درین راه ز باد افراه ایزد رسته گردد به اقبال ابد پیوسته گردد برو نام نکو خواهی بماند همان در نسل او شاهی بماند به شیرین گفت خسرو راست گوئی بدین حجت اثر پیداست گوئی ولی ز آنجا که یزدان آفرید است نیاکان مرا ملت پدید است ره و رسم نیاکان چون گذارم ز شاهان گذشته شرم دارم دلم خواهد ولی بختم نسازد نو آیین آنکه بخت او را نوازد در آن دوران که دولت رام او بود ز مشرق تا به مغرب نام او بود رسول ما به حجت‌های قاهر نبوت در جهان می‌کرد ظاهر گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی گهی با سنگ خارا راز می‌گفت گهی سنگش حکایت باز می‌گفت شکوهش کوه را بنیاد می‌کند بروت خاک را چون باد می‌کند عطایش گنج را ناچیز می‌کرد نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد خلایق را ز دعوت جام می‌داد بهر کشور صلای عام می‌داد بفرمود از عطا عطری سرشتن بنام هر کسی حرزی نوشتن حبش را تازه کرد از خط جمالی عجم را بر کشید از نقطه خالی چو از نقش نجاشی باز پرداخت به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت ای خواجه تو عاقلانه می‌باش چون بی‌خبری ز شور اوباش آن چهره که رشک فخر فقرست با ناخن زشت خویش مخراش آن بت به خیال درنگنجد بت‌ها به خیال خانه متراش جمله بت و بت پرست چون اوست غیر کل و جمله چیست جز لاش نی فهم کنند خلق این را نی دستوری که دم زنم فاش این ماش برنج احولانست ور نی نه برنج هست و نی ماش پایان‌ها را کجا شناسند چون پوشیدست رشک روهاش گر می‌دزدی ز زندگان دزد ای دزد کفن به شب چو نباش اما ز قضاست مات من مات هم حکم قضاست عاش من عاش خامش که ز شب خبر ندارد آن کس که به روز خورد خشخاش در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش جان شد خیال بازی در پرده‌ی وصالش بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد صبح دو عید بنمود از سایه‌ی هلالش چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لل من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر شهد سپید در لب، موم سیاه خالش آن خال نیم جو سنگ از نقطه‌ی زره کم بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش یار از برون پرده بیدار بخت بر در خاقانی از درون سو هم خوابه‌ی خیالش گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده از صیدگاه خسرو کردم سبک سالش گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا دریا شده غریقش، آتش شده زگالش گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش بل آب زهره شیران در آتش قتالش شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش آهیخ تیغ هندی چون چشمه‌ی مصفی تا بحر گشت سیراب از چشمه‌ی زلالش مصروع بود دریا کف بر لب آوریده آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد ز اطلس بطانه سازد پروانه‌ی نوالش بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس مقراض وش بریدی مقراضه‌ی نصالش چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش تشریف ضربت او ارواح وحشیان را تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش از دور تیغ خسرو چون سبزه‌وش نمودی گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش چه فخر بال شه را از صید گور و آهو کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش گر خاک صید گاهش بگذارد آسمان‌ها بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را شعری زننده قرعه سعد السعود فالش دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه در زین سمند رستم، در کف کمند زالش مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد کارحام دهر خشک است از زادن همالش شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را هست از خط ید الله توقیع لایزالش شاهی است سایس دین نوری است سایه‌ی حق تایید حق تعالی کرده ندا تعالش ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق اما چهار میخ است آنک زمین عقالش گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش یا از مسام کوه است آب خوی خجالت کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش روح القدس براقش وز قدر هیکل او خورشید میخ زر است اندر پی نعالش قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت شد بادریسه پستان آن سال‌خورده زالش چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش هم کاسه‌ی سر او خواهد شدن سفالش جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای از آفتاب ناید یک ذره در جوالش خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش ای گوهر کمالت مصباح جان آدم خورشید امر پخته در شش هزار سالش خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش خاک در تو بادا از خوان آسمان به صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش فرمانت حرز توحید اندر میان جان‌ها جان بر میان زمانه از بهر امتثالش از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد بر تو درود بادا از مصطفی و آلش ای رخت شمع بت پرستان شمع برون بر از شبستان بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو با شبست آن هندوی بت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان شکرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان کاکلت شام شب نشینان پسته‌ات نقل می پرستان مه مطرب بزن ربابی بت ساقی بده شرابی که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خویش و رستی همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان ز لاله‌زار مرا بی‌جمال دل نواز چه فیض ز جام می لب ساقی گل عذار چه خط در انجمن که نباشد مغنی گل رخ ز صوت فاخته و نغمه‌ی هزار چه حظ شکار تا شده دلهای بی محبت را ز تیر غمزه‌ی خوبان جان شکار چه حظ چو نیست در نظر آن گل که نوبهار من است مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ غرض مشاهده حسن توست از خوبان وگر بی‌تو ز خوبان روزگار چه حظ درین دیار دل محتشم خوش است به یار گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو بی‌تو همه بازارها پژمرده اندر کارها باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر مستی کند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو از اختران آسمان از ثابت و از سایره عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو ای خوش منادی‌های تو در باغ شادی‌های تو بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو من آزمودم مدتی بی‌تو ندارم لذتی کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو بکران آبستان تو از لذت دستان تو سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها آورد جان را کشکشان تا پیش شادروان تو آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل تا درجهد دیوانه‌ای گستاخ در ایوان تو از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان تو به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنه‌کاران گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم حکمی که همچو آب روان در دیار اوست خونریز عاشقان تبه روزگار اوست از غیرتم هلاک که بر صید تازه‌ای هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست خون می‌چکاند از دل صد صید بی‌نصیب تیر شکاری که نصیب شکار اوست بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی بر عهدهای بسته نا استوار اوست حرفی که می‌گذارد و می‌داردم خموش لطف نهان و مرحمت آشکار اوست باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف صد فصل در میان خزان و بهار اوست نیکوترین نوازش جانان محتشم آزار جان خسته و جسم فکار اوست فریاد اگر نه جابر آزار او شود سلمان جابری که خداوندگار اوست بیچاره کسی که زر ندارد وز معدن زر خبر ندارد بیچاره دلی که ماند بی‌تو طوطیست ولی شکر ندارد دارد هنر و هزار دولت افسوس که آن دگر ندارد می‌گوید دست جام بخشش ما بدهیمش اگر ندارد بر وی ریزییم آب حیوان گر آب بر آن جگر ندارد بی برگان را دهیم برگی زان برگ که شاخ تر ندارد آن‌ها که ز ما خبر ندارند گویند دعا اثر ندارد نزدیک آمد که دیده بخشیم آن را که به ما نظر ندارد خاموش که مشکلات جان را جز دست خدای برندارد زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار بهشت از تو و گردون حواس از تو و ارکان زهی هشت و زهی هفت زهی پنج و زهی چار برین فرق و برین دست برین روی و برین دل زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می‌روی داماد خوبان می‌شوی ای خوب شهرآرای ما خوش می‌روی در کوی ما خوش می‌خرامی سوی ما خوش می‌جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما خوش می‌روی بر رای ما خوش می‌گشایی پای ما خوش می‌بری کف‌های ما ای یوسف زیبای ما از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد بگرفته ساغر می‌کشد حمرای ما حمرای ما والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما قومی چو دریا کف زنان چون موج‌ها سجده کنان قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی این نادره که می‌پزد حلوای ما حلوای ما جرم رهی دوستی روی تو آفت سودای دلش موی تو دل نفس عشق تو تنها زند در همه دلها هوس روی تو ناوک غمزه مزن آندان که او کشته‌ی هر غمزده‌ی خوی تو هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی کوست درو بوی تو از در خود عاشق خود را مران رحم کن انگار سگ کوی تو آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند مر محمد را دهانش کژ بماند باز آمد کای محمد عفو کن ای ترا الطاف و علم من لدن من ترا افسوس می‌کردم ز جهل من بدم افسوس را منسوب و اهل چون خدا خواهد که پرده‌ی کس درد میلش اندر طعنه‌ی پاکان برد ور خدا خواهد که پوشد عیب کس کم زند در عیب معیوبان نفس چون خدا خواهد که‌مان یاری کند میل ما را جانب زاری کند ای خنک چشمی که آن گریان اوست وی همایون دل که آن بریان اوست آخر هر گریه آخر خنده‌ایست مرد آخربین مبارک بنده‌ایست هر کجا آب روان سبزه بود هر کجا اشکی روان رحمت شود باش چون دولاب نالان چشم تر تا ز صحن جانت بر روید خضر اشک خواهی رحم کن بر اشک‌بار رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه پیوسته میان خود بربسته به زنارم تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم نه در صف درویشی شایسته‌ی آن ماهم نه در ره ترسایی اهلیت او دارم نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم نه محرم محرابم نه در خور خمارم نه ممن توحیدم نه مشرک تقلیدم نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده پیوسته چو کردم قز در پرده‌ی پندارم از زحمت عطارم بندی است قوی در ره کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین دشمن جان‌های ماست دوستی دوستان مادر فتنه شده‌ست حامله یا مسلمین آفت عالم شده‌ست ماه رخی زهره سوز فتنه آدم شده‌ست سنبله یا مسلمین لاف ز شه می‌زند سکه ز مه می‌زند بر سر ره می‌زند قافله یا مسلمین ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید از پی بی‌دل رسید مشغله یا مسلمین بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین خسروی طاهر و وزیری پاک هر دو در دین مبارز و چالاک آن فلک را کشیده اندر سلک وین جهان را نظام داده به کلک آن چو ماهست بر سپهر جلال وین چو مهرست در جهان کمال شب دین از فروغ این شده روز دل کفر از شعاع آن پر سوز هر چه این گفت او خلاف نکرد و آنچه این، او جز اعتراف نکرد تن آن دل شده، دل این جان جان آن سال و مه بر جانان زهره در بزم آن کژ آهنگی ماه با عزم این کهن لنگی قول آن را به راستی پیوند عزم این مر مخالفان را بند دل ز تضعیف این به برگ و نوا حکم تالیف آن روان و روا آن به شاهی فلک گزید اورنگ وین بمیری ز ماه دارد ننگ آن به بغداد عشق غارت کرد وین به تبریز دین عمارت کرد تیغ این منهی رموز ظفر کلک او محرز کنوز قدر سر این با خدای و خلق درست سیر آن در رضای خالق چیست هر زمان فکر آن به طرزی نو هر دمی بخت این و ارزی نو دو جهانند هر تنی به هنر بل دو جانند در تنی مضمر سخت نیکند، چشم بدشان دور باهم این پادشاه و این دستور خواجه‌ی شرع آفتاب جمع دین ظل حق فاروق اعظم شمع دین ختم کرده عدل و انصافش به حق در فراست بوده بر وحیش سبق آنک حق طاها برو خواند از نخست تا مطهر شد ز طاها و درست های طاها در دل او های و هوست فرخ آنک از های و هو درهای هوست آنک دارد بر صراط اول گذر هست او از قول پیغمبر عمر آنک اول حلقه دار السلام او بدست‌آرد زهی عالی مقام چون نخستش حق نهد در دست دست آخرش با خود برد آنجا که هست کار دین از عدل او انجام یافت نیل جنبش، زلزله آرام یافت شمع جنت بود واندر هیچ جمع هیچ کس را سایه‌ای نبود ز شمع شمع را چون سایه‌ای نبود ز نور چون گریخت از سایه او دیو دور چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش از رای قلبی خدا گشتی عیانش گه ز درد عشق جان می‌سوختش گه ز نطق حق زفان می‌سوختش چون نبی دیدش که او می‌سوخت زار گفت شمع جنت است این نامدار ای گشته دلت چو سنگ خاره با خاره و سنگ چیست چاره با خاره چه چاره شیشه‌ها را جز آنک شوند پاره پاره زان می‌خندی چو صبح صادق تا پیش تو جان دهد ستاره تا عشق کنار خویش بگشاد اندیشه گریخت بر کناره چون صبر بدید آن هزیمت او نیز بجست یک سواره شد صبر و خرد بماند سودا می‌گرید و می‌کند حراره خلقی ز جدایی عصیرت بر راه فتاده چون عصاره هر چند شده‌ست خون جگرشان چستند در این ره و چه کاره بیگانه شدیم بهر این کار با عقل و دل هزارکاره العشق حقیقه الاماره و الشعر طباله الاماره احذر فامیرنا مغیر کل سحر لدیه غاره اترک هذا وصف فراقا تنشق لهوله العباره بگریخت امام ای مذن خاموش فرورو از مناره بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی به نامت خطبه‌ی دولت برایت رایت خانی علم برکش چو استعداد فطری بی‌طلب دادت مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی به عشرت کوش کز هر گوشه می‌بینم چو ماه نو صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی چو احسان را به همت قیمت ارزان کرده‌ای بادت سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی عروس ملک چون می‌بست پیمان وفا با تو به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی جهان را با نی مثل تو می‌بایست از آن روزد به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی چو در امکان نمیگنجی سخن‌سنجان چه گویندت به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی عجب نبود که گویم سایه‌ی خورشید افتاده به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد نهد معموره‌ی عالم همان دم رو به ویرانی و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرس‌رانی عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو به دست محرمان پیوسته می‌آید به آسانی به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر ولی یک شمه می‌گویم از آن دیگر تو می‌دانی بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحه‌ی لطفت ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی تصور کردم آن تریاق را در نشه‌ی دیگر چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم چه آتش شعله‌ی آفت چه آفت قهر سلطانی پشیمانم پشیمانم که بر خود بی‌جهت بستم ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی مرا عقلی اگر می‌بود کی این کار می‌کردم چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی اگر خورشید لطف ذره‌ای بر آسمان تابد سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی و گر خود سایه‌ی قهرت زمانی بر زمین افتد شود بی‌نور چون سنگ سیه لعل بدخشانی سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد خزف گردد عقیق‌تر حجر یاقوت رمانی درافشان چون شود بر تنگ‌دستان ابر دست تو کند هر رشحه آن قلزمی هر قطره‌ی عمانی ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی به قدر دولتت گر طول یابد رشته‌ی دوران زند دم از بقای جاودانی عالم فانی عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمی‌گنجد به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی صبوحی کرده می‌آئی بیا ای صبح نورانی که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من اگر صد سجده بینی گوشه‌ی ابرو نجنبانی بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی نمی‌داند دعائی محتشم زین به که تا حشرت بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی عشق و شراب و یار و خرابات و کافری هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری از راه کج به سوی خرابات راه یافت کفرش همه هدی شد و توحید کافری بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل برخاست از تصرف و از راه داوری بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود بست او میان به پیش یکی بت به چاکری برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ اینست دین ما و طریق قلندری مرد آن بود که داند هر جای رای خویش مردان به کار عشق نباشند سر سری فارغم گر گشت دل آواره‌ای از جهان تا کم بود غمخواره‌ای آفتاب عشق تو تابنده باد تا بریزد هر کجا استاره‌ای آفتابی کو به کوه طور تافت پاره گشت و لعل شد هر پاره‌ای تابشش بر چادر مریم رسید طفل گویا گشت در گهواره‌ای هر کی او منکر شود خورشید را کور اصلی را نباشد چاره‌ای چون عصای عشق او بر دل بزد صد هزاران چشمه بین از خاره‌ای چشم بد گر چه که آن چشم من است دور بادا از چنین رخساره‌ای صد دکان مکر در بازار عشق این چنین در بست از مکاره‌ای شمس تبریزی به پیش چشم تو حلقه حلقه هر کجا سحاره‌ای گر رهی خواهی زدن بر پرده‌ی عشاق زن من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز قصه‌ی افلاک را بر تارک آفاق زن خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن جرعه‌ای درد صفا در ریز بر اصحاب درد خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن این دقیقه دید نتوان کار از آن عالی‌ترست لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن همی‌بود خسرو بران مرغزار درخت بلند ازبرش سایه دار چو بگذشت نیمی ز روز دراز بنان آمد آن پادشا رانیاز به باغ اندرون بد یکی پایکار که نشناختی چهره‌ی شهریار پرستنده راگفت خورشید فش که شاخی گهر زین کمر بازکش بران شاخ برمهره‌ی زر پنج ز هرگونه مهره بسی برده رنج چنین گفت با باغبان شهریار که این مهره‌ها تا کت آید به کار به بازار شو بهره‌یی گوشت خر دگر نان و بی‌راه جایی گذر مرآن گوهران را بها سی هزار درم بد کسی را که بودی به کار سوی نانبا شد سبک باغبان بدان شاخ زرین ازو خواست نان بدو نانوا گفت کاین رابها ندانم نیارمت کردن رها ببردند هر دو به گوهر فروش که این را بها کن بدانش بکوش چو داننده آن مهره‌ها رابدید بدو گفت کاین را که یارد خرید چنین شاخ در گنج خسرو بدی برین گونه هر سال صد نوبدی تو این گوهران از که دزدیده‌ای گر از بنده خفته ببریده‌ای سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد ابا گوهر و زر و با کارکرد چو آن گوهران زاد فرخ بدید سوی شهریار نو اندر کشید به شیروی بنمود زان سان گهر بریده یکی شاخ زرین کمر چنین گفت شیروی با باغبان که گر زین خداوند گوهر نشان نگویی هم اکنون ببرم سرت همان را که او باشد از گوهرت بدو گفت شاها به باغ اندرست زره پوش مردی کمانی بدست ببالا چو سرو و به رخ چون بهار بهر چیز ماننده‌ی شهریار سراسر همه باغ زو روشنست چو خورشید تابنده در جوشنست فروهشته از شاخ زرین سپر یکی بنده در پیش او با کمر برید این چنین شاخ گوهر ازوی مراداد و گفتا کز ایدر بپوی ز بازار نان آور و نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش بدانست شیروی کو خسروست که دیدار او در زمانه نوست ز درگاه رفتند سیصد سوار چو باد دمان تا لب جویبار چو خسرو ز دور آن سپه را بدید به پژمرد و شمشیر کین برکشید چو روی شهنشاه دید آن سپاه همه باز گشتند گریان ز راه یکایک بر زاد فرخ شدند بسی هر کسی داستانی زدند که ما بندگانیم و او خسروست بدان شاه روز بد اکنون نوست نیارد برو زد کسی باد سرد چه در باغ باشد چه اندر نبرد بشد زاد فرخ به نزدیک شاه ز درگاه او برد چندی سپاه چو نزدیک او رفت تنها ببود فراوان سخن گفت و خسرو شنود بدو گفت اگر شاه بارم دهد برین کرده‌ها زینهارم دهد بیایم بگویم سخن هرچ هست وگرنه بپویم به سوی نشست بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی نه انده گساری نه پیکارجوی چنین گفت پس مرد گویا به شاه که درکار هشیاتر کن نگاه بران نه که کشتی تو جنگی هزار سرانجام سیرآیی از کارزار همه شهر ایران تو را دشمنند به پیکار تو یک دل و یک تنند بپا تا چه خواهد نمودن سپهر مگر کینها بازگردد به مهر بدو گفت خسرو که آری رواست همه بیمم از مردم ناسزاست که پیش من آیند و خواری کنند بیم بر مگر کامگاری کنند چو بشنید از زاد فرخ سخن دلش بد شد از روزگار کهن که او را ستاره شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود که مرگ توباشد میان دو کوه بدست یکی بنده دور از گروه یکی کوه زرین یکی کوه سیم نشسته تو اندر میان دل به بیم ز بر آسمان تو زرین بود زمین آهنین بخت پرکین بود کنون این زره چون زمین منست سپر آسمان زرین منست دو کوه این دو گنج نهاده به باغ کزین گنجها بد دلم چون چراغ همانا سرآمد کنون روز من کجا اختر گیتی افروز من کجا آن همه کام و آرام من که بر تاجها بر بدی نام من ببردند پیلی به نزدیک اوی پر از درد شد جان تاریک اوی بران کوهه‌ی پیل بنشست شاه ز باغش بیاورد لشکر به راه چنین گفت زان پیل بر پهلوی که ای گنج اگر دشمن خسروی مکن دوستی نیز با دشمنم که امروز در دست آهرمنم به سختی نبودیم فریادرس نهان باش و منمای رویت بکس به دستور فرمود زان پس قباد کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد بگو تاسوی طیسفونش برند بدان خانه‌ی رهنمونش برند بباشد به آرام ما روز چند نباید نماید کس او را گزند برو بر موکل کنند استوار گلینوش را با سواری هزار چو گردنده گردون به سر بر بگشت شد آن شاه را سال بر سی و هشت کجا ماه آذر بدی روز دی گه آتش و مرغ بریان و می قباد آمد و تاج بر سر نهاد به آرام بر تخت بنشست شاد ز ایران بر و کرد بیعت سپاه درم داد یک ساله از گنج شاه نبد پادشاهیش جز هفت ماه تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه چنین است رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟ آرام نیست کشتی طوفان رسیده را بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان معشوق در کنار بود پاک دیده را یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار یک داغ صد هزار شود داغدیده را با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار در آتش است نعل، کمان کشیده را زندان جان پاک بود تنگنای جسم در خم قرار نیست شراب رسیده را شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت می‌دید کاش صائب در خون تپیده را مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست به لطف اگر بخوری خون من روا باشد به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست مناسب لب لعلت حدیث بایستی جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست لعلت اندر سخن شکر خاید رویت انگشت بر قمر خاید هر که با یاد تو شرنگ خورد هم‌چنان دان که نیشکر خاید هر که او پای بست روی تو شد پشت دست از نهیب سرخاید مرکب جان به مرغزار غمت بدل سبزه عود تر خاید بنده تا دید سیم دندانت لب همه ز آرزوی زر خاید عشقت آن اژدهاست در تن من که دلم درد و جگر خاید گوش کن حسب حال خاقانی گرچه او ژاژ بیشتر خاید گر آن مه را وفا بودی چه بودی ورش ترس از خدا بودی چه بودی دمی خواهم که با او خوش برآیم اگر او را رضا بودی چه بودی دلم را از لبش بوسیست حاجت گر این حاجت روا بودی چه بودی اگر روزی به لطف آن پادشا را نظر با این گدا بودی چه بودی خرد گر گرد من گشتی چه گشتی وگر صبرم بجا بودی چه بودی به وصلش گر عبید بینوا را سعادت رهنما بودی چه بودی شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی همتی یاران که خود را میزنم برآتشی همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی خاصگیی محرم جمشید بود خاص‌تر از ماه به خورشید بود کار جوانمرد بدان درکشید کز همه عالم ملکش برکشید چون به وثوق از دگران گوی برد شاه خزینه به درونش سپرد با همه نزدیکی شاه آن جوان دورتری جست چو تیر از کمان راز ملک جان جوانمرد سفت با کسی آن راز نیارست گفت پیرزنی ره به جوانمرد یافت لاله او چون گل خود زرد یافت گفت که سرو از چه خزان کرده‌ای کاب ز جوی ملکان خورده‌ای زرد چرائی نه جفا میکشی تنگدلی چیست درین دلخوشی بر تو جوان گونه پیری چراست لاله خودروی تو خیری چراست شاه جهانرا چو توئی رازدان رخ بگشا چون دل شاه جهان سرخ شود روی رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه گفت جوان رای تو زین غافلست بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست صبر مرا همنفس درد کرد روی مرا صبر چنین زرد کرد شاه نهادست به مقدار خویش در دل من گوهر اسرار خویش هست بزرگ آنچه درین دل نهاد راز بزرگان نتوانم گشاد در سخنش دل نه چنان بسته‌ام کز سر کم کار زبان بسته‌ام زان نکنم با تو سر خنده باز تا به زبان بر بپرد مرغ راز گر ز دل این راز نه بیرون شود دل نهم آنرا که دلم خون شود ور بکنم راز شهان آشکار بخت خورد بر سر من زینهار پیرزنش گفت مبر نام کس همدم خود هم‌دم خود دان و بس هیچ کسی محرم این دم مدان سایه خود محرم خود هم مدان زرد به این چهره دینارگون زانکه شود سرخ به غرقاب خون می‌شنوم من که شبی چند بار پیش زبان گوید سر زینهار سرطلبی تیغ زبانی مکن روز نه‌ای راز فشانی مکن مرد فرو بسته زبان خوش بود آن سگ دیوانه زبان‌کش بود مصلحت تست زبان زیر کام تیغ پسندیده بود در نیام راحت این پند بجانها درست کافت سرها بزبانها درست دار درین طشت زبانرا نگاه تا سرت از طشت نگوید که آه لب مگشای ارچه درو نوشهاست کز پس دیوار بسی گوشهاست تا چو بنفشه نفست نشنوند هم به زبان تو سرت ندروند بد مشنو وقت گران گوشیست زشت مگو نوبت خاموشیست چند نویسی قلم آهسته‌دار بر تو نویسند زبان بسته‌دار آب صفت هر چه شنیدی بشوی آینه‌سان آنچه ببینی بگوی آنچه ببینند غیوران به شب باز نگویند به روز ای عجب لاجرم این گنبد انجم فروز آنچه به شب دید نگوید به روز گر تو درین پرده ادب دیده‌ای باز مگوی آنچه به شب دیده‌ای شب که نهانخانه گنجینه‌هاست در دل او گنج بسی سینه‌هاست برق روانی که درون پرورند آنچه ببینند بر او بگذرند هرکه سر از عرش برون میبرد گوی ز میدان درون میبرد چشم و زبانی که برون دوستند از سر مویند و ز تن پوستند عشق که در پرده کرامات شد چون بدر آمد به خرابات شد این گره از رشته دین کرده‌اند پنبه حلاج بدین کرده‌اند غنچه که جان پرده اینراز کرد چشمه خون شد چو دهن باز کرد کی دهن اینمرتبه حاصل کند قصه دل هم دهن دل کند این خورش از کاسه دل خوش بود چون به دهان آوری آتش بود اینت فصاحت که زبان بستگیست اینت شتابی که در آهستگیست روشنی دل خبر آنرا دهد کو دهن خود دگران را دهد آن لغت دل که بیان دلست ترجمتش هم به زبان دلست گر دل خرسند نظامی تراست ملک قناعت به تمامی تراست بداختر چو از شهر کابل برفت بدان دشت نخچیر شد شاه تفت ببرد از میان لشکری چاه‌کن کجا نام بردند زان انجمن سراسر همه دشت نخچیرگاه همه چاه بد کنده در زیر راه زده حربه‌ها را بن اندر زمین همان نیز ژوپین و شمشیر کین به خاشاک کرده سر چاه کور که مردم ندیدی نه چشم ستور چو رستم دمان سر برفتن نهاد سواری برافگند پویان شغاد که آمد گو پیلتن با سپاه بیا پیش وزان کرده زنهار خواه سپهدار کابل بیامد ز شهر زبان پرسخن دل پر از کین و زهر چو چشمش به روی تهمتن رسید پیاده شد از باره کو را بدید ز سرشاره‌ی هندوی برگرفت برهنه شد و دست بر سر گرفت همان موزه از پای بیرون کشید به زاری ز مژگان همی خون کشید دو رخ را به خاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد که گر مست شد بنده از بیهشی نمود اندران بیهشی سرکشی سزد گر ببخشی گناه مرا کنی تازه آیین و راه مرا همی رفت پیشش برهنه دو پای سری پر ز کینه دلی پر ز رای ببخشید رستم گناه ورا بیفزود زان پایگاه ورا بفرمود تا سر بپوشید و پای به زین بر نشست و بیامد ز جای بر شهر کابل یکی جای بود ز سبزی زمینش دلارای بود بدو اندرون چشمه بود و درخت به شادی نهادند هرجای تخت بسی خوردنیها بیاورد شاه بیاراست خرم یکی جشنگاه می آورد و رامشگران را بخواند مهان را به تخت مهی بر نشاند ازان سپ به رستم چنین گفت شاه که چون رایت آید به نخچیرگاه یکی جای دارم برین دشت و کوه به هر جای نخچیر گشته گروه همه دشت غرمست و آهو و گور کسی را که باشد تگاور ستور به چنگ آیدش گور و آهو به دشت ازان دشت خرم نشاید گذشت ز گفتار او رستم آمد به شور ازان دشت پرآب و نخچیرگور به چیزی که آید کسی را زمان بپیچد دلش کور گردد گمان چنین است کار جهان جهان نخواهد گشادن بمابر نهان به دریا نهنگ و به هامون پلنگ همان شیر جنگاور تیزچنگ ابا پشه و مور در چنگ مرگ یکی باشد ایدر بدن نیست برگ بفرمود تا رخش را زین کنند همه دشت پر باز و شاهین کنند کمان کیانی به زه بر نهاد همی راند بر دشت او با شغاد زواره همی رفت با پیلتن تنی چند ازان نامدار انجمن به نخچیر لشکر پراگنده شد اگر کنده گر سوی آگنده شد زواره تهمتن بران راه بود ز بهر زمان کاندران چاه بود همی رخش زان خاک می‌یافت بوی تن خویش را کرد چون گردگوی همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک بزد گام رخش تگاور به راه چنین تا بیامد میان دو چاه دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانش خرد را بپوشید چشم یکی تازیانه برآورد نرم بزد نیک دل رخش را کرد گرم چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چنگ زمانه همی جست راه دو پایش فروشد به یک چاهسار نبد جای آویزش و کارزار بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز بدرید پهلوی رخش سترگ بر و پای آن پهلوان بزرگ به مردی تن خویش را برکشید دلیر از بن چاه بر سر کشید این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید چه کمندست که پر می‌کشد این جان‌ها را چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ که در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید لیک در خانه بی‌در تو چو مرغی بی‌پر این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید بی قراریش گشاید در رحمت آخر بر در و سقف همی‌کوب پر اینست کلید تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد هر نوی کید این جا شود از دهر قدید هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر فی امان الله کان جا همه سودست و مزید هله خاموش برو جانب ساقی وجود که می پاک ویت داد در این جام پلید ای خیالی که به دل می‌گذری نی خیالی نی پری نی بشری اثر پای تو را می‌جویم نه زمین و نه فلک می‌سپری گر ز تو باخبران بی‌خبرند نه تو از بی‌خبران باخبری مونس و یار دلی یا تو دلی تو مقیم نظری یا نظری ایها الخاطر فی مکرمه قف زمانا بخداء البصر لا تعجل به مرور و نوی بدل اللیل بض السحر حسن تدبیرک قد صاغ لنا الهیولی به حسان الصور گر صور جان و هیولی خرد است عشق تو دیگر و تو خود دگری این هیولی پدر صورت‌هاست ای تو کرده پدران را پدری نی هیولای همه آبی بود چه کند آب چو آبش ببری گر هیولا و صور جان افزاست دگرم عشوه مده تو دگری از هیولا است صور ریگ روان ریگ را هرزه چرا می‌شمری گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم اول کسی که لاف محبت زند منم گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست گو سر قبول کن که به پایش درافکنم امکان دیده بستنم از روی دوست نیست اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم برگیرم آستین برود تا به دامنم گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم شرطست احتمال جفاهای دشمنان چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم بر تخت جم پدید نیاید شب دراز من دانم این حدیث که در چاه بیژنم گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن مشکل توانم و نتوانم که نشکنم ای جهان را عدل تو آراسته باغ ملک از خنجرت پیراسته حلقه‌ی شبرنگ زلف پرچمت روزها رخسار فتح آراسته در دو دم بنشانده از باران تیر هرکجا گرد خلافی خاسته خسروان نقش نگین خسروی نام را جز نام تو ناخواسته گنجها خواهان دستت زان شدند کز پی خواهنده دادی خواسته در بلاد ملک تو با خاک پیر راستی باید ز خاک آراسته ای به قدر و رای چرخ و آفتاب باد ماه دولتت ناکاسته زهی کارت از چرخ بالا گرفته حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته رکاب ترا چرخ توسن بسوده عنان ترا بخت والا گرفته به نامت هنر فال فرخنده جسته به یادت خرد جام صهبا گرفته زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته به هنگام جود و به گاه سخاوت دل و همتت رسم دریا گرفته ز لفظ خطیبان مدحت سرایت همه عرصه‌ی عالم آوا گرفته به یک حمله در خدمت شاه عالم همه ملک جمشید و دارا گرفته به فر و به اقبال سلطان عالم سر و افسر و ملک دنیا گرفته زمان و زمین را بساط کلامت چو خورشید بالا و پهنا گرفته سر تیغت از خون او داج دشمن ز شنگرف و سیماب سیما گرفته گه از خون دل رنگ یاقوت داده گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته تویی سرفرازی که هست آفرینت ز اقصای چین تا به بطحا گرفته من مدح‌خوان را شب و روز نکبت در انواع تیمار تنها گرفته ز آمیزش عالم و طبع عالم دلم نفرت و طبع عنقا گرفته شب محنت من ز امداد فکرت درازی شبهای یلدا گرفته مرا صنعت چرخ توسن شکسته مرا صولت دهر رعنا گرفته گهم نکبت چرخ اخضر گرفته گهم حلقه‌ی دام سودا گرفته من از وحشت دل سوی حضرت تو چو موسی ره طور سینا گرفته ز خورشید رای تو و نور دستت همه دهر نور تجلی گرفته ز برهان جیب تو و معجزاتت سواد زمین دست بیضا گرفته من اندر شکایات امروز و امشب در عشوه‌ی شب ز فردا گرفته سر دامن و آستین بلا را چو وامق سر زلف عذرا گرفته ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را رها کرده و پای اجزا گرفته ز قرآن ربوده کمال فصاحت وز انجیل خط معما گرفته در خدمتت اختیاری نمانده در حضرتت جمع غوغا گرفته همیشه که نامست از حسن یوسف جهانی حدیث زلیخا گرفته بمان ای خداوند و مخدوم عالم که هست از تو دین قدر والا گرفته سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست ای دو جهان ذره‌یی از راه تو هیچ ترا از هیچ به درگاه تو پشت فلک طوق سجود از تو یافت شام عدم صبح وجود از تو یافت یافته از درگه تو فتح باب بارگه آن الیتنا ایاب بر درت ای مایه ده زندگی پیشه ما چیست بجز بندگی سوی تو نی دعوی طاعت بریم عاجزی خود به شفاعت بریم □ای به نوازش در خود کرده باز از من و از طاعت من بی‌نیاز نفس مرا کوست سرای گداخت گر ننوازی تو که خواهد نواخت تخم عمل ده که بکارش برم ابر کرم بخش کزان بر خورم کشتم از ان ابر پر آوازه کن گلشن امید مرا تازه کن آن عملم بخش که بی گفتنی پیش تو ارزد به پذیرفتنی پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست ای صد هزار جان مقدس فدای او کید به کوی عشق که آن جا مبارکست سودایییم از تو و بطال و کو به کو ما را چنین بطالت و سودا مبارکست ای بستگان تن به تماشای جان روید کخر رسول گفت تماشا مبارکست هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم یعنی که کشت‌های مصفا مبارکست چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست ای جان چار عنصر عالم جمال تو بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود کس تخم دین نکارد الا مبارکست سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو والله خجسته آمد و حقا مبارکست نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست دل را مجال نیست که از ذوق دم زند جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست هر دل که با هوای تو امشب شود حریف او را یقین بدان تو که فردا مبارکست بفزا شراب خامش و ما را خموش کن کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب پی آن گیر کاین ره پیش بردست که راه عشق پی بردن نه خردست عدو جان خویش و خصم تن گشت در اول گام هرک این ره سپردست کسی داند فراز و شیب این راه که سرگردانی این راه بردست گهی از چشم خود خون می‌فشاندست گهی از روی خود خون می‌ستردست گرش هر روز صد جان می‌رسیدست صد و یک جان به جانان می‌سپردست دلش را صد حیات زنده بودست اگر آن نفس یک ساعت بمردست ز سندانی که بر سر می‌زنندش قدم در عشق محکم‌تر فشردست کسی چون ذره گردد این هوا را که دم اندر هوای خود شمردست بسا آتش که چون اینجا رسیدست شدست آبی و همچون یخ فسردست بسا دریا کش پاکیزه گوهر که اینجا قطره‌ای آبش ببردست مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن که خفتان تو اطلس نیست بردست مده خود را ز پری این تهی باد که در جام تو نه صاف و نه دردست درین وادی دل وحشی عطار ز حیرت جلف‌تر زان مرد کردست چو دارا به رزم اندرون کشته شد همه دوده را روز برگشته شد پسر بد مر او را یکی شادکام خردمند و جنگی و ساسان به نام پدر را بران گونه چون کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید ازان لشکر روم بگریخت اوی به دام بلا در نیاویخت اوی به هندوستان در به زاری بمرد ز ساسان یکی کودکی ماند خرد بدین هم‌نشان تا چهارم پسر همی نام ساسانش کردی پدر شبانان بدندی و گر ساربان همه ساله با رنج و کار گران چو کهتر پسر سوی بابک رسید به دشت اندرون سر شبان را بدید بدو گفت مزدورت آید به کار که ایدر گذارد به بد روزگار بپذرفت بدبخت را سرشبان همی داشت با رنج روز و شبان چو شد کارگر مرد و آمد پسند شبان سرشبان گشت بر گوسفند دران روزگاری همی بود مرد پر از غم دل و تن پر از رنج و درد شبی خفته بد بابک رود یاب (؟) چنان دید روشن روانش به خاب که ساسان به پیل ژیان برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست هرانکس که آمد بر او فراز برو آفرین کرد و بردش نماز زمین را به خوبی بیاراستی دل تیره از غم بپیراستی به دیگر شب‌اندر چو بابک بخفت همی بود با مغزش اندیشه جفت چنان دید در خواب کاتش‌پرست سه آتش ببردی فروزان به دست چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر فروزان به کردار گردان سپهر همه پیش ساسان فروزان بدی به هر آتشی عود سوزان بدی سر بابک از خواب بیدار شد روان و دلش پر ز تیمار شد هرانکس که در خواب دانا بدند به هر دانشی بر توانا بدند به ایوان بابک شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن چو بابک سخن برگشاد از نهفت همه خواب یکسر بدیشان بگفت پراندیشه شد زان سخن رهنمای نهاده برو گوش پاسخ‌سرای سرانجام گفت ای سرافراز شاه به تأویل این کرد باید نگاه کسی را که بینند زین سان به خواب به شاهی برآرد سر از آفتاب ور ایدونک این خواب زو بگذرد پسر باشدش کز جهان بر خورد چو بابک شنید این سخن گشت شاد براندازه‌شان یک به یک هدیه داد بفرمود تا سرشبان از رمه بر بابک آید به روز دمه بیامد شبان پیش او با گلیم پر از برف پشمینه دل بدو نیم بپردخت بابک ز بیگانه جای بدر شد پرستنده و رهنمای ز ساسان بپرسید و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش بپرسیدش از گوهر و از نژاد شبان زو بترسید و پاسخ نداد ازان پس بدو گفت کای شهریار شبان را به جان گر دهی زینهار بگوید ز گوهر همه هرچ هست چو دستم بگیری به پیمان به دست که با من نسازی بدی در جهان نه بر آشکار و نه اندر نهان چو بشنید بابک زبان برگشاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد که بر تو نسازم به چیزی گزند بدارمت شادان‌دل و ارجمند به بابک چنین گفت زان پس جوان که من پور ساسانم ای پهلوان نبیره‌ی جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسپ یل در جهان یادگار چو بشنید بابک فرو ریخت آب ازان چشم روشن که او دید خواب بیاورد پس جامه‌ی پهلوی یکی باره با آلت خسروی بدو گفت بابک به گرمابه شو همی باش تا خلعت آرند نو یکی کاخ پرمایه او را بساخت ازان سرشبانان سرش برافراخت چو او را بران کاخ بر جای کرد غلام و پرستنده بر پای کرد به هر آلتی سرفرازیش داد هم از خواسته بی‌نیازیش داد بدو داد پس دختر خویش را پسندیده و افسر خویش را بت خورشید رخ من بگذارست امشب شب روان را رخ او مشعله دارست امشب خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب دیده‌ی آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند همه در حلقه‌ی آن زلف چو مارست امشب گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب عید را قدر نباشد بر شبهای چنین روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟ تا قبولت نکند یار نیابی اقبال مقبل آنست که در صحبت یارست امشب ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟ به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو بتاب طره مهپوش سایه گستر تو که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو به لحظه‌ئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات بود دلم متعطش بب خنجر تو بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش که در گرفت بگرد مه منور تو که من بروز و شب آشفته و پریشانم از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو که چون بخاک برند از در تو خواجو را بهیچ باب نجوید جدائی از در تو حبذا کارنامه‌ی ارژنگ ای بهار از تو رشک برده به رنگ صحنت از صحن خلد دارد عار سقفت از سقف چرخ دارد ننگ داده رنگ ترا قضا ترکیب کرده نقش ترا قدر بی‌رنگ صورت قندهار پیش تو زشت عرصه‌ی روزگار نزد تو تنگ وحش و طیرت به صورت و به صفت همه همواره در شتاب و درنگ تیر ترکانت فارغست از تاب تیغ گردانت ایمنست از زنگ داعی زایر صریر درت هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ حاکی مطربان خمت به صدا هم در آن پرده هم بر آن آهنگ لب نائیت می‌سراید نای دست چنگیت می‌نوازد چنگ بوده بر یاد خواجه بی‌گه و گاه جام ساقیت پر شراب چو زنگ مجد دین بوالحسن که فرهنگش خاک را فر دهد هوا را هنگ آنکه عدلش در انتظام امور شکل پروین دهد به هفتو رنگ وانکه سهمش در انتقام حسود ناف آهو کند چو کام نهنگ تا بود پشت و روی کار جهان گه شکر در مذاق و گاه شرنگ باد پیوسته از سرشک حسد روی بدخواه تو چو پشت پلنگ خورشید تویی و ذره ماییم بی روی تو روی کی نماییم تا کی به نقاب و پرده یک ره از کوی برآی تا برآییم چون تو صنم و چو ما شمن نیست شهری و گلی تویی و ماییم آخر نه ز گلبن تو خاریم آخر نه ز باغ تو گیاییم گر دسته‌ی گل نیاید از ما هم هیزم دیگ را بشاییم بادی داریم در سر ایراک در پیش سگ تو خاکپاییم آب رخ ما مبر ازیراک با خاک در تو آشناییم از خاک در تو کی شکیبیم تا عاشق چشم و توتیاییم یک روز نپرسی از ظریفی کاخر تو کجا و ما کجاییم زامد شد ما مکن گرانی پندار که در هوا هباییم بل تا کف پای تو ببوسیم انگار که مهر لالکاییم برف آب همی دهی تو ما را ما از تو فقع همی گشاییم با سینه‌ی چاک همچو گندم گرد تو روان چو آسیاییم بر در زده‌ای چو حلقه ما را ما رقص کنان که در سراییم وندر همه ده جوی نه ما را ما لاف زنان که ده خداییم از شیر فلک چه باک داریم چون با سگ کویت آشناییم ما را سگ خویش خوان که تا ما گوییم که شیر چرخ ماییم پرسند ز ما که‌اید گوییم ما هیچ کسان پادشاییم تو بر سر کار خویش می‌باش تا ماهله خود همی درآییم کز عشق تو ای نگار چنگی اکنون نه سناییم ناییم کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی مستم ز در خانه‌ی خمار برآرید و آشفته و شوریده ببازار برآرید چون سر انا الحق ز من سوخته شد فاش زنجیر کشانم بسردار برآرید یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید چون نام من خسته باین کار برآمد گو در رخ من خنجر آنکار برآرید ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم پرگار صفت گرد در یار برآرید گر رایت اسلام نگون می‌شود از ما آوازه ما در صف کفار برآرید برمستی ما دست تعنت مفشانید وز هستی ما گرد بیکبار برآرید امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم ما را ز در دیر به زنار برآرید خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست نامش بقدح شوئی خمار برآرید یک شبی عباسه گفت ای حاضران این همه گر پر شوند از کافران پس همه از ترکمانی پر فضول از سر صدقی کنند ایمان قبول این تواند بود، اما آمدند انبیا این صد هزار و بیست و اند تا شود این نفس کافر یک زمان یا مسلمان یا بمیرد در میان این نیارستند کرد و آن رواست در میان چندین تفاوت از چه خاست ما همه در حکم نفس کافریم در درون خویش کافر پروریم کافریست این نفس نافرمان چنین کشتن او کی بود آسان چنین چون مدد می‌گیرد این نفس از دو راه بس عجب باشد اگر گردد تباه دل سوار مملکت آمد مقیم روز و شب این نفس سگ او را ندیم اسب چندانی که می‌تازد سوار بر بر او می‌دود سگ در شکار هرک دل از حضرت جانان گرفت نفس از دل نیز هم چندان گرفت هرک این سگ را به مردی کرد بند در دو عالم شیرآرد در کمند هرک این سگ را زبون خویش کرد گرد کفشش را نیابد هیچ مرد هرک این سگ را نهد بندی گران خاک او بهتر ز خون دیگران ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد تاراج دل به طره‌ی عنبر فشان کند چون با کمر به راز درآید میان او جاسوس‌وار باز سری در میان کند گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد گه لاله‌زار سنبل تر سایه‌بان کند سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش خون در کنار تازه گل و ارغوان کند از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان افسوس بر شمایل سرو روان کند حال دلم ز زلف پریشان او بپرس تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند از چشم او فسانه‌ی رنجوریم شنو تا او به شرح وصف من ناتوان کند هم دردمند عشق که سودای او پزد سودش به دست باشد اگر سر زیان کند در کوی عشق مدعیش نام کرده‌اند آنرا که نام سر برد و فکر جان کند دارم امید آنکه به اقبال پادشاه روزی به وصل خویشتنم میهمان کند سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح در زیر سایه‌ی علمش آشیان کند گرد سمند سرکش او را سپهر پیر از روی فخر تاج سر فرقدان کند بیدانشی بود که کسی با وجود او بنشیند و حکایت نوشیروان کند ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو این چین در ابرو آورد آن سرگران کند کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی بر درگه تو بندگی پاسبان کند شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند بهرام از برای سپاه تو دائما ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک هر بامداد سجده‌ی آن آستان کند در بزم تو که مجمع شاهان عالمست ناهید دستیاری خنیاگران کند منظور خلق دوش از آن شد هلال عید کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند جود تو نام هر که به خاطر در آورد رزق هزار ساله‌ی او را ضمان کند طبع عبید را که چو گنجیست شایگان معذور دار قافیه گر شایگان کند بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو تا مهر نوربخش به اختر قران کند چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش صد بار پیر گردی و بازت جوان کند عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور می‌داد کجا شد ای عجب بی‌ما کجا شد دلم چون برگ می‌لرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد برو بر ره بپرس از رهگذریان که آن همراه جان افزا کجا شد برو در باغ پرس از باغبانان که آن شاخ گل رعنا کجا شد برو بر بام پرس از پاسبانان که آن سلطان بی‌همتا کجا شد چو دیوانه همی‌گردم به صحرا که آن آهو در این صحرا کجا شد دو چشم من چو جیحون شد ز گریه که آن گوهر در این دریا کجا شد ز ماه و زهره می‌پرسم همه شب که آن مه رو بر این بالا کجا شد چو آن ماست چون با دیگرانست چو این جا نیست او آن جا کجا شد دل و جانش چو با الله پیوست اگر زین آب و گل شد لاکجا شد بگو روشن که شمس الدین تبریز چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی نور قمری در شب قند و شکری در لب یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی چنان بر صد مرغ دل فکند آن زلف پرچین را که شاهی افکند بر صعوه‌ی بیچاره شاهین را گهی زلفش پریشان می‌کند یک دشت سنبل را گهی رخسارش آتش می‌زند یک باغ نسرین را گر از رخ آن بت زیبا گشاید پرده‌ی دیبا فرو بندند نقاشان، در بت خانه‌ی چین را کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمی‌بیند همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را نبشتست خدا گرد چهره دلدار خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار چو عشق مردم خوارست مردمی باید که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی ولیست لقمه شیرین نوش نوش گوار تو لقمه‌ای بشکن زانک آن دهان تنگست سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار به پیش حرص تو خود پیل لقمه‌ای باشد تویی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار تو زاده عدمی آمده ز قحط دراز تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ مگر که بر تو نهد پای خالق جبار چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار خداست سیرکن چشم اولیا و خواص که رسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌هاش از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار بیا تو مفخر تبریز شمس دین به حق کمینه چاکر تو شمس گنبد دوار چون نی سر گشته‌ی چوگان چو گوی رو بترک گوی سر گردان بگوی گوی چون با زخم چوگانش سریست بوک چوگان سر فرود آرد بگوی تشنگان را بر کنار جو ببین کشتگانرا در میان خون بجوی عارفان در وجد و ما در های های مطربان در شور و ما در های و هوی تشنه‌ی خمخانه باشد جان من کوزه‌گر چون از گلم سازد سبوی گر شوم خاک رهت کو راه آن ور نهم رو بر درت کو آب روی شاید ار بر چشمها جایت کنند زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی با رخت خورشید تابان گو متاب با قدت سرو خرامان گو مروی دل که بر خاک درت گم کرده‌ام می‌برم در زلف مشکین تو بوی گر ترا با موی می‌باشد سری فرق نبود موئی از من تا بموی با لبت خواجو ز آب زندگی گر نشوید دست دست از وی بشوی دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا که نماندست کنون طاقت بیداد مرا راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد مادر دهر ندانم به چه میزاد مرا دامنم دجله‌ی بغداد شد از حسرت آن که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا آنکه یک لحظه فراموش نگشت از یادم ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا من نه آنم که ز کویش به جفا برگردم گر براند زدر آن حور پریزاد مرا این خیالست که وصل تو به ما پردازد هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم که رسد در شب هجران تو فریاد مرا بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا طمع برد شوخی به صاحبدلی نبود آن زمان در میان حاصلی کمربند و دستش تهی بود و پاک که زر برفشاندی به رویش چو خاک برون تاخت خواهنده‌ی خیره روی نکوهیدن آغاز کردش به کوی که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درنده‌ی صوف پوش که چون گربه زانو به دل برنهند وگر صیدی افتد چو سگ درجهند سوی مسجد آورده دکان شید که در خانه کمتر توان یافت صید ره کاروان شیر مردان زنند ولی جامه مردم اینان کنند سپید و سیه پاره بر دوخته بضاعت نهاده زر اندوخته زهی جو فروشان گندم نمای جهانگرد شبکوک خرمن گدای مبین در عبادت که پیرند و سست که در رقص و حالت جوانند و چست چرا کرد باید نماز از نشست چو در رقص بر می‌توانند جست؟ عصای کلیمند بسیار خوار به ظاهر چنین زرد روی و نزار نه پرهیزگار و نه دانشورند همین بس که دنیا به دین می‌خرند عبائی بلیلانه در تن کنند به دخل حبش جامه‌ی زن کنند ز سنت نبینی در ایشان اثر مگر خواب پیشین و نان سحر شکم تا سر آگنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ نخواهم در این وصف از این بیش گفت که شنعت بود سیرت خویش گفت فرو گفت از این شیوه نادیده گوی نبیند هنر دیده‌ی عیب جوی یکی کرده بی آبرویی بسی چه غم داردش ز آبروی کسی؟ مریدی به شیخ این سخن نقل کرد گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد بدی در قفا عیب من کرد و خفت بتر زو قرینی که آورد و گفت یکی تیری افگند و در ره فتاد وجود نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی و آمدی سوی من همی در سپوزی به پهلوی من بخندید صاحبدل نیک خوی که سهل است از این صعب تر گو بگوی هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است از آنها که من دانم این صد یکی است ز روی گمان بر من اینها که بست من از خود یقین می‌شنام که هست وی امسال پیوست با ما وصال کجا داندم عیب هفتاد سال؟ به از من کس اندر جهان عیب من نداند بجز عالم الغیب من ندیدم چنین نیک پندار کس که پنداشت عیب من این است و بس به محشر گواه گناهم گر اوست ز دوزخ نترسم که کارم نکوست گرم عیب گوید بد اندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من کسان مرد راه خدا بوده‌اند که برجاس تیر بلا بوده‌اند زبون باش تا پوستینت درند که صاحبدلان بار شوخان برند گر از خاک مردان سبویی کنند به سنگش ملامت کنان بشکنند گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچ کردم بود آن حکم اله گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم حکم حقست ای دو چشم روشنم از دکانی گر کسی تربی برد کین ز حکم ایزدست ای با خرد بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره حکم حقست این که اینجا باز نه در یکی تره چو این عذر ای فضول می‌نیاید پیش بقالی قبول چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی بر حوالی اژدهایی می‌تنی از چنین عذر ای سلیم نانبیل خون و مال و زن همه کردی سبیل هر کسی پس سبلت تو بر کند عذر آرد خویش را مضطر کند حکم حق گر عذر می‌شاید ترا پس بیاموز و بده فتوی مرا که مرا صد آرزو و شهوتست دست من بسته ز بیم و هیبتست پس کرم کن عذر را تعلیم ده برگشا از دست و پای من گره اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای که اختیاری دارم و اندیشه‌ای ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را از میان پیشه‌ها ای کدخدا چونک آید نوبت نفس و هوا بیست مرده اختیار آید ترا چون برد یک حبه از تو یار سود اختیار جنگ در جانت گشود چون بیاید نوبت شکر نعم اختیارت نیست وز سنگی تو کم دوزخت را عذر این باشد یقین که اندرین سوزش مرا معذور بین کس بدین حجت چو معذورت نداشت وز کف جلاد این دورت نداشت پس بدین داور جهان منظوم شد حال آن عالم همت معلوم شد رسیدند بهرام و خسرو بهم گشاده یکی روی و دیگر دژم نشسته جهاندار بر خنگ عاج فریدون یل بود با فر وتاج زدیبای زربفت چینی قبای چو گردوی پیش اندرون رهنمای چو بندوی و گستهم بردست شاه چو خراد برزین زرین کلاه هه غرقه در آهن و سیم و زر نه یاقوت پیدانه زرین کمر چو بهرام روی شهنشاه دید شد از خشم رنگ رخش ناپدید ازان پس چنین گفت با سرکشان که این روسپی زاده‌ی بدنشان زپستی و کندی بمردی رسید توانگر شد و رزمگه برکشید بیاموخت آیین شاهنشهان بزودی سرآرم بدو برجهان ببینید لشکرش راسر به سر که تا کیست زیشان یکی نامور سواری نبینم همی رزم جوی که بامن بروی اندر آرند روی ببیند کنون کار مردان مرد تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد همان زخم گوپال وباران تیر خروش یلان بر ده ودار وگیر ندارد بوردگه پیل پای چومن با سپاه اندر آیم زجای ز آواز من کوه ریزان شود هژبر دلاور گریزان شود بخنجر بدریا بر افسون کنیم بیابان سراسر پرازخون کنیم بگفت و برانگیخت ابلق زجای توگفتی شد آن باره پران همای یکی تنگ آورد گاهی گرفت بدو مانده بد لشکر اندر شگفت ز آورد گه شد سوی نهروان همی‌بود بر پیش فرخ جوان تنی چند با او ز ایرانیان همه بسته برجنگ خسرو میان چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان بدو گفت گردوی کای شهریار نگه کن بران مرد ابلق سوار قبایش سپید و حمایل سیاه همی‌راند ابلق میان سپاه جهاندار چون دید بهرام را بدانستش آغاز و فرجام را چنین گفت کان دودگون دراز نشسته بران ابلق سرفراز بدو گفت گردوی که آری همان نبردست هرگز به نیکی گمان چنین گفت کز پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت همان خوک بینی و خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی بخشم بدیده ندیدی مر او را بدست کجا در جهان دشمن ایزدست نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را بفرمانبری ازان پس به بندوی و گستهم گفت که بگشایم این داستان از نهفت که گر خر نیاید به نزدیک بار توبار گران را بنزد خر آر چو بفریفت چوبینه را نره دیو کجا بیند او راه گیهان خدیو هرآن دل که از آز شد دردمند نیایدش کار بزرگان پسند جز از جنگ چو بینه را رای نیست به دل‌ش اندرون داد را جای نیست چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن نگه کرد باید ز سر تا ببن که داندکه در جنگ پیروز کیست بدان سردگر لشکر افروز کیست برین گونه آراسته لشکری بپرخاش بهرام یل مهتری دژاگاه مردی چو دیو سترگ سپاهی بکردار درنده گرگ گر ای دون که باشیم همداستان نباشد مرا ننگ زین داستان بپرسش یکی پیش دستی کنم ازان به که در جنگ سستی کنم اگر زو بر اندازه یابم سخن نوآیین بدیهاش گردد کهن زگیتی یکی گوشه اورا دهم سپاسی ز دادن بدو برنهم همه آشتی گردد این جنگ ما برین رزمگه جستن آهنگ ما مرا ز آشتی سودمندی بود خرد بی‌گمان تاج بندی بود چو بازارگانی کند پادشا ازو شاد باشد دل پارسا بدو گفت گستهم کای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همی گوهر افشانی اندر سخن تو داناتری هرچ باید بکن تو پردادی و بنده بیدادگر توپرمغزی و او پر از باد سر چوبشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه بپرسید بهرام یل را ز دور همی‌جست هنگامه‌ی رزم سور ببهرام گفت ای سرافراز مرد چگونست کارت به دشت نبرد تودرگاه را همچو پیرایه‌ای همان تخت ودیهیم را مایه‌ای ستون سپاهی بهنگام رزم چوشمع درخشنده هنگام بزم جهانجوی گردی و یزدان پرست مداراد دارنده باز از تودست سگالیده‌ام روزگار تو را بخوبی بسیجیده کارتو را تو را با سپاه تو مهمان کنم زدیدار تو رامش جان کنم سپهدار ایرانت خوانم بداد کنم آفریننده را بر تو یاد سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد هم از پشت آن باره بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز چنین داد پاسخ مر ابلق سوار که من خرمم شاد وبه روزگار تو را روزگار بزرگی مباد نه بیداد دانی ز شاهی نه داد الان شاه چون شهریاری کند ورا مرد بدبخت یاری کند تو را روزگاری سگالیده‌ام بنوی کمندیت مالیده‌ام بزودی یکی دار سازم بلند دو دستت ببندم بخم کمند بیاویزمت زان سزاوار دار ببینی ز من تلخی روزگار چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید برخساره شد چون گل شنبلید چنین داد پاسخ که ای ناسپاس نگوید چنین مرد یزدان شناس چو مهمان بخوان توآید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور نه آیین شاهان بود زین نشان نه آن سواران گردنکشان نه تازی چنین کرد ونه پارسی اگر بشمری سال صدبار سی ازین ننگ دارد خردمند مرد بگرد در ناسپاسی مگرد چو مهمانت آواز فرخ دهد برین گونه بر دیو پاسخ دهد بترسم که روز بد آیدت پیش که سرگشته بینمت بر رای خویش تو را چاره بر دست آن پادشاست که زندست جاوید وفرانرواست گنهکار یزدانی وناسپاس تن اندر نکوهش دل اندر هراس مرا چون الان شاه خوانی همی زگوهر بیک سوم دانی همی مگر ناسزایم بشاهنشهی نزیباست برمن کلاه مهی چون کسری نیا وچوهرمز پدر کرا دانی ازمن سزاوارتر ورا گفت بهرام کای بدنشان به گفتار و کردار چون بیهشان نخستین ز مهمان گشادی سخن سرشتت بدوداستانت کهن تو را با سخنهای شاهان چه کار نه فرزانه مردی نه جنگی سوار الان شاه بودی کنون کهتری هم ازبنده‌ی بندگان کمتری گنه کارتر کس توی درجهان نه شاهی نه زیباسری ازمهان بشاهی مرا خواندند آفرین نمانم که پی برنهی برزمین دگرآنک گفتی که بداختری نزیبد تو را شاهی و مهتری ازان گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو درپیش گاه که ایرانیان بر تو بر دشمنند بکوشند و بیخت زبن برکنند بدرند بر تنت بر پوست ورگ سپارند پس استخوانت بسگ بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش چراگتشه‌ای تند وبرتر منش که آهوست بر مرد گفتار زشت تو را اندر آغاز بود این سرشت ز مغز تو بگسست روشن خرد خنک نامور کو خرد پرودرد هرآن دیو کاید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز نخواهم که چون تو یکی پهلوان بتندی تبه گردد و ناتوان سزد گر ز دل خشم بیرون کنی نجوشی وبر تیزی افسون کنی ز دارنده‌ی دادگر یادکن خرد را بدین یاد بنیاد کن یکی کوه داری بزیر اندورن که گر بنگری برتر از بیستون گر از تو یکی شهریار آمدی مغیلان بی‌بر ببار آمدی تو را دل پراندیشه مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست ندانم که آمختت این بد تنی تو را با چنین کیش آهرمنی هران کاین سخن با تو گوید همی به گفتار مرگ تو جوید همی بگفت وفرود آمد از خنگ عاج ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج بنالید و سر سوی خورشید کرد زیزدان دلش پرزامید کرد چنین گفت کای روشن دادگر درخت امید از تو آید ببر تو دانی که بر پیش این بنده کیست کزین ننگ بر تاج باید گریست وزانجا سبک شد بجای نماز همی‌گفت با داور پاک راز گر این پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تا نبندم میان پرستنده باشم بتشکده نخواهم خورش جز زشیر دده ندارم به گنج اندرون زر وسیم بگاه پرستش بپوشم گلیم گر ای دون که این پادشاهی مراست پرستنده و ایمن و داد و راست تو پیروز گردان سپاه مرا به بنده مده تاج وگاه مرا اگرکام دل یابم این تاج واسپ بیارم دمان پیش آذرگشسپ همین یاره وطوق واین گوشوار همین جامه‌ی زر گوهرنگار همان نیزده بدره دینار زرد فشانم برین گنبد لاژورد پرستندگان رادهم ده هزار درم چون شوم برجهان شهریار زبهرامیان هرک گردد اسیر به پیش من آرد کسی دستگیر پرستنده فرخ آتش کنم دل موبد و هیربد خوش کنم بگفت این وز خاک برپای خاست ستمدیده گوینده‌ی بود راست زجای نیایش بیامد چوگرد به بهرام چوبینه آواز کرد که‌ای دوزخی بنده‌ی دیو نر خرد دور و دور از تو آیین وفر ستمگاره دیویست با خشم و زور کزین گونه چشم تو را کرد کور بجای خرد خشم و کین یافتی زدیوان کنون آفرین یافتی تو را خارستان شارستانی نمود یکی دوزخی بوستانی نمود چراغ خرد پیش چشمت بمرد زجان و دلت روشنایی ببرد نبودست جز جادوی پرفریب که اندر بلندی نمودت نشیب بشاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر وبارش کبست نجستست هرگز تبار تواین نباشد بجوینده بر آفرین تو را ایزد این فر و برزت نداد نیاری ز گرگین میلاد یاد ایا مرد بدبخت وبیدادگر بنابودنیها گمانی مبر که خرچنگ رانیست پرعقاب نپرد عقاب از بر آفتاب به یزدان پاک وبتخت وکلاه که گر من بیابم تو را بی‌سپاه اگر برزنم بر تو برباد سرد ندارمت رنجه زگرد نبرد سخنها شنیدیم چندی درشت به پیروزگر بازهشتیم پشت اگر من سزاوار شاهی نیم مبادا که در زیر دستی زیم چنین پاسخش داد بهرام باز که ای بی خرد ریمن دیوساز پدرت آن جهاندار دین دوست مرد که هرگز نزد برکسی باد سرد چنو مرد را ارج نشناختی بخواری زتخت اندرانداختی پس او جهاندار خواهی بدن خردمند و بیدار خواهی بدن تو ناپاکی و دشمن ایزدی نبینی زنیکی دهش جزبدی گر ای دون که هرمزد بیداد بود زمان و زمین زو بفریاد بود تو فرزند اویی نباشد سزا به ایران و توران شده پادشا تو را زندگانی نباید نه تخت یکی دخمه یی بس که دوری زبخت هم ان کین هرمز کنم خواستار دگرکاندر ایران منم شهریار کنون تازه کن برمن این داستان که از راستان گشت همداستان که تو داغ بر چشم شاهان نهی کسی کو نهد نیز فرمان دهی ازان پس بیابی که شاهی مراست ز خورشید تا برج ماهی مراست بدو گفت خسرو که هرگز مباد که باشد بدرد پدر بنده شاد نوشته چنین بود وبود آنچ بود سخن بر سخن چند باید فزود تو شاهی همی‌سازی از خویشتن که گر مرگت آید نیابی کفن بدین اسپ و برگستوان کسان یکی خسروی برزو نارسان نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد یکی شهریاری میان پر زباد بدین لشکر و چیز ونامی دروغ نگیری بر تخت شاهی فروغ زتو پیش بودند کنداوران جهانجوی و با گرزهای گران نجستند شاهی که کهتر بدند نه اندر خور تخت و افسر بدند همی هرزمان سرفرازی بخشم همی آب خشم اندرآری بچشم بجوشد همی برتنت بدگمان زمانه بخشم آردت هر زمان جهاندار شاهی ز داد آفرید دگر از هنر وز نژاد آفرید بدان کس دهد کو سزاوارتر خرددارتر هم بی آزارتر الان شاه ما را پدر کرده بود کجا برمن ازکارت آزرده بود کنون ایزدم داد شاهنشهی بزرگی و تخت و کلاه مهی پذیرفتم این از خدای جهان شناسنده آشکار ونهان بدستوری هرمز شهریار کجا داشت تاج پدر یادگار ازان نامور پر هنر بخردان بزرگان وکارآزموده ردان بدان دین که آورده بود از بهشت خردیافته پیرسر زردهشت که پیغمبر آمد بلهراسپ داد پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد هرآنکس که ما را نمودست رنج دگر آنک ازو یافتستیم گنج همه یکسر اندر پناه منند اگر دشمن ار نیک خواه منند همه بر زن وزاده بر پادشا نخوانیم کس را مگر پارسا ز شهری که ویران شداندر جهان بجایی که درویش باشد نهان توانگر کمن مرد درویش را پراگنده و مردم خویش را همه خارستانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان وکشت بمانم یکی خوبی اندر جهان که نامم‌پس از مرگ نبود نهان بیاییم و دل را تو رازو کنیم بسنجیم ونیرو ببازو کنیم چو هرمز جهاندار وباداد بود زمین و زمانه بدو شاد بود پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت تو ای پرگناه فریبنده مرد که جستی نخستین ز هرمز نبرد نبد هیچ بد جز بفرمان تو وگر تنبل و مکر ودستان تو گر ایزد بخواهد من از کین شاه کنم بر تو خورشید روشن سیاه کنون تاج را درخور کار کیست چو من ناسزایم سزاوار کیست بدو گفت بهرام کای مرد گرد سزا آن بود کز تو شاهی ببرد چو از دخت بابک بزاد اردشیر که اشکانیان را بدی دار وگیر نه چون اردشیر اردوان را بکشت بنیرو شد و تختش آمد بمشت کنون سال چون پانصد برگذشت سر تاج ساسانیان سرد گشت کنون تخت و دیهیم را روز ماست سرو کار با بخت پیروز ماست چو بینیم چهر تو وبخت تو سپاه وکلاه تو وتخت تو بیازم بدین کار ساسانیان چوآشفته شیری که گردد ژیان زدفتر همه نامشان بسترم سر تخت ساسانیان بسپرم بزرگی مر اشکانیان را سزاست اگر بشنود مرد داننده راست چنین پاسخ آورد خسرو بدوی که‌ای بیهده مرد پیکار جوی اگر پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو کیی درجهان همه رازیان از بنه خود کنید دو رویند وز مردمی برچیند نخست از ری آمد سپاه اندکی که شد با سپاه سکندر یکی میان را ببستند با رومیان گرفتند ناگاه تخت کیان ز ری بود ناپاکدل ماهیار کزو تیره شد تخم اسفندیار ازان پس ببستند ایرانیان بکینه یکایک کمر بر میان نیامد جهان آفرین را پسند ازیشان به ایران رسید آن گزند کلاه کیی بر سر اردشیر نهاد آن زمان داور دستگیر بتاج کیان او سزاوار بود اگر چند بی‌گنج ودینار بود کنون نام آن نامداران گذشت سخن گفتن ماهمه بادگشت کنون مهتری را سزاوار کیست جهان را بنوی جهاندار کیست بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را زبن برکنم چنین گفت خسرو که آن داستان که داننده یادآرد ازباستان که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد سلیح بزرگی نباید سپرد که چون بازخواهی نیاید بدست که دارنده زان چیزگشتست مست چه گفت آن خردمند شیرین سخن که گر بی‌بنانرا نشانی ببن بفرجام کارآیدت رنج ودرد بگرد درناسپاسان مگرد دلاور شدی تیز وبرترمنش ز بد گوهر آمد تو را بدکنش تو را کرد سالار گردنکشان شدی مهتر اندر زمین کشان بران تخت سیمین وآن مهرشاه سرت مست شد بازگشتی ز راه کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین تو را دام گشت بران تخت برماه خواهی شدن سپهبد بدی شاه خواهی شدن سخن زین نشان مرد دانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفت بدو گفت بهرام کای بدکنش نزیبد همی بر تو جز سرزنش تو پیمان یزدان نداری نگاه همی ناسزا خوانی این پیشگاه نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود درنهان همه دوستان بر تو بر دشمنند به گفتار با تو به دل بامنند بدین کار خاقان مرا یاورست همان کاندر ایران وچین لشکرست بزرگی من از پارس آرم بری نمانم کزین پس بود نام کی برافرازم اندر جهان داد را کنم تازه آیین میلاد را من از تخمه‌ی نامور آرشم چو جنگ آورم آتش سرکشم نبیره جهانجوی گرگین منم هم آن آتش تیز برزین منم به ایران بران رای بد ساوه‌شاه که نه تخت ماند نه مهر وکلاه کند با زمین راست آتشکده نه نوروز ماند نه جشن سده همه بنده بودند ایرانیان برین بوم تا من ببستم میان تو خودکامه را گر ندانی شمار بروچارصد بار بشمر هزار زپیلان جنگی هزار و دویست که گفتی که بر راه برجای نیست هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ من از پس خروشان چودیو سترگ چنان دان که کس بی‌هنر درجهان بخیره نجوید نشست مهان همی بوی تاج آید ازمغفرم همی تخت عاج آید از خنجرم اگر با تو یک پشه کین آورد زتختت بروی زمین آورد بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی چرا یاد گرگین نگیری بری که اندر جهان بود وتختش نبود بزرگی و اورنگ وبختش نبود ندانست کس نام او در جهان فرومایه بد درمیان مهان بیامد گرانمایه مهران ستاد بشاه زمانه نشان تو داد زخاک سیاهت چنان برکشید شد آن روز برچشم تو ناپدید تو را داد گنج وسلیح وسپاه درفش تهمتن درفشان چو ماه نبد خواست یزدان که ایران زمین بویرانی آرند ترکان چین تو بودی بدین جنگشان یارمند کلاهت برآمد بابر بلند چو دارنده چرخ گردان بخواست که آن پادشا را شود کار راست تو زان مایه مر خویشتن را نهی که هرگز ندیدی بهی و مهی گرین پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو چه بندی میان چواسکندری باید اندر جهان که تیره کند بخت شاهنشهان توبا چهره‌ی دیو و با رنگ وخاک مبادی بگیتی جزاندر مغاک زبی راهی وکارکرد تو بود که شد روز برشاه ایران کبود نوشتی همان نام من بر درم زگیتی مرا خواستی کرد کم بدی را تو اندر جهان مایه‌ای هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای هران خون که شد درجهان ریخته توباشی بران گیتی آویخته نیابی شب تیره آن را بخواب که جویی همی روز در آفتاب ایا مرد بدبخت بیدادگر همه روزگارت بکژی مبر زخشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن که این بر من و تو همی‌بگذرد زمانه دم ما همی‌بشمرد که گوید کژی به از راستی بکژی چرا دل بیاراستی چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست یکی بهر ازین پادشاهی تو راست بدین گیتی اندر بزی شادمان تن آسان و دور از بد بدگمان وگر بگذری زین سرای سپنج گه بازگشتن نباشی به رنج نشاید کزین کم کنیم ارفزون که زردشت گوید بزند اندرون که هرکس که برگردد از دین پاک زیزدان ندارد به دل بیم وباک بسالی همی‌داد بایدش پند چو پندش نباشد ورا سودمند ببایدش کشتن بفرمان شاه فکندن تن پرگناهش به راه چو بر شاه گیتی شود بدگمان ببایدش کشتن هم اندر زمان بریزند هم بی‌گمان خون تو همین جستن تخت وارون تو کنون زندگانیت ناخوش بود وگر بگذری جایت آتش بود وگر دیر مانی برین هم نشان سر از شاه وز داد یزدان کشان پشیمانی آیدت زین کار خویش ز گفتار ناخوب و کردار خویش تو بیماری وپند داروی تست بگوییم تا تو شوی تن درست وگر چیزه شد بردلت کام ورشک سخن گوی تا دیگر آرم پزشک پزشک تو پندست و دارو خرد مگر آز تاج از دلت بسترد به پیروزی اندر چنین کش شدی وز اندیشه گنج سرکش شدی شنیدی که ضحاک شد ناسپاس ز دیو و ز جادو جهان پرهراس چو زو شد دل مهتران پر ز درد فریدون فرخنده با او چه کرد سپاهت همه بندگان منند به دل زنده و مردگان منند ز تو لختکی روشنی یافتند بدین سان سر از داد برتافتند چومن گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم چو پیروز گشتی تو برساوه شاه برآن برنهادند یکسر سپاه که هرگز نبینند زان پس شکست چو از خواسته سیر گشتند ومست نباید که بردست من بر هلاک شوند این دلیران بی‌بیم وباک تو خواهی که جنگی سپاهی گران همه نامداران و کنداوران شود بوم ایران ازیشان تهی شکست اندر آید بتخت مهی که بد شاه هنگام آرش بگوی سرآید مگر بر من این گفت وگوی بدو گفت بهرام کان گاه شاه منوچهر بد با کلاه و سپاه بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان چودانی که او بود شاه جهان ندانی که آرش ورا بنده بود بفرمان و رایش سرافکنده بود بدو گفت بهرام کز راه داد تواز تخم ساسانی ای بد نژاد که ساسان شبان وشبان زاده بود نه بابک شبانی بدو داده بود بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش نه از تخم ساسان شدی برمنش دروغست گفتار تو سر به سر سخن گفتن کژ نباشد هنر تو از بدتنان بودی وبی‌بنان نه از تخم ساسان رسیدی بنان بدو گفت بهرام کاندر جهان شبانی ز ساسان نگردد نهان ورا گفت خسرو که دارا بمرد نه تاج بزرگی بساسان سپرد اگر بخت گم شد کجا شد نژاد نیاید ز گفتار بیداد داد بدین هوش واین رای واین فرهی بجویی همی تخت شاهنشهی بگفت و بخندید وبرگشت زوی سوی لشکر خویش بنهاد روی زخاقانیان آن سه ترک سترگ که ارغنده بودند برسان گرگ کجا گفته بودند بهرام را که ما روز جنگ از پی نام را اگر مرده گر زنده بالای شاه بنزد تو آریم پیش سپاه ازیشان سواری که ناپاک بود دلاور بد و تند و ناباک بود همی‌راند پرخاشجوی و دژم کمندی ببازو و درون شست خم چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج همی‌بود یازان بپرمایه تاج بینداخت آن تاب داده کمند سرتاج شاه اندرآمد ببند یکی تیغ گستهم زد برکمند سرشاه را زان نیامد گزند کمان را بزه کرد بندوی گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت که گفتت که با شاه رزم آزمای ندیدی مرا پیش اوبربپای پس آمد بلشکر گه خویش باز روانش پر ازدرد وتن پرگداز جانا دل دشمنان حزین کن با خود شبکی مرا قرین کن تیغ عشرت ز باده برکش اسب شادی به زیر زین کن من خاتم کرده‌ام دو بازو خود را به میان این نگین کن تا جان من از رخت نسوزد رخ زیر دو زلف خود دفین کن تا عیش عدو چو زهر گردد با ما سخنان چو انگبین کن بی باده مباش و بی رهی هیچ کوری همه دشمنان چنین کن چه کم گردد خدایا از خدائیت چه نقصان آید اندر پادشائیت که گر بیچاره‌ای کامی بیابد دل‌افگاری دلارامی بیابد خداوندا اگر چه دورم از یار از او ببریده‌ام امید یکبار و گرچه روزگارم زو جدا کرد فراقش جامه‌ی صبرم قبا کرد قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه ز من دور اوفتاد آن جان شیرین فراق آمد نصیبم زان نگارین زمانه خاطر ناشاد خواهد وصال از دست مشکل داد خواهد به تاثیر اختران بر باد دادند ز ما هر یک به اقلیمی فتادند به ناکامی شدیم از یکدگر دور به عشق اندر جهان گشتیم مشهور امید از وصل جانان برنگیرم مگر کز غصه‌ی هجران بمیرم به فضلت همچنان امیدوارم که امیدم نهی اندر کنارم الها پادشاها بی‌نیازا خداوندا کریما کار سازا به صدق سینه‌ی پاکان راهت به شوق عاشقان بارگاهت به شب نالیدن پا در کمندان به آه سوزناک مستمندان به حق صبر بی‌پایان ایوب به آب چشم خون افشان یعقوب به حق ره نوردان طریقت به حق نیک مردان حقیقت که بر جان من مسکین ببخشای در رحمت بر این بیچاره بگشای بده کام دل شوریده‌ی من رسان با من بت بگزیده‌ی من مرا زین بیشتر در هجر مپسند به فضل خود برآور پایم از بند بر احوال تباهم رحمت آور به آه صبحگاهم رحمت آور کرم کن بر من بیچاره گشته چنین گرد جهان آواره گشته ازین پس درد بر دردم میفزای به سوی وصل یارم راه بنمای دل ریش عبید از غم جدا کن به فضل خویشتن کامش روا کن خداوندا به حق پاکبازان به سوز سینه‌ی صاحب نیازان که هرجا هست چون من مبتلائی گرفتار کمند دلربائی دل افکاری اسیری عشق بازی به کوی عاشقی گردن فرازی ز عقل و عاقبت بیگانه گشته به سودای بتی دیوانه گشته بده مقصود جان مستمندش بکن داروی ریش دردمندش چو من کس را مکن در عشق بیمار به حق احمد معصوم مختار ندیدم در جهان کامی دریغا بماندم بی‌سرانجامی دریغا گوارنده نشد از خوان گیتی مرا جز غصه‌آشامی دریغا نشد از بزم وصل خوبرویان نصیب بخت من جامی دریغا مرا دور از رخ دلدار دردی است که آن را نیست آرامی دریغا فرو شد روز عمر و بر نیامد از آن شیرین لبش کامی دریغا درین امید عمرم رفت کاخر: کند یادم به پیغامی دریغا چو وادیدم عراقی نزد آن دوست نمی‌ارزد به دشنامی دریغا فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم بود شیخی رهنمایی پیش ازین آسمانی شمع بر روی زمین چون پیمبر درمیان امتان در گشای روضه‌ی دار الجنان گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش چون نبی باشد میان قوم خویش یک صباحی گفتش اهل بیت او سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو ماز مرگ و هجر فرزندان تو نوحه می‌داریم با پشت دوتو تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا یا که رحمت نیست در دل ای کیا چون ترا رحمی نباشد در درون پس چه اومیدست‌مان از تو کنون ما باومید تویم این پیش‌وا که بنگذاری توما را در فنا چون بیارایند روز حشر تخت خود شفیع ما توی آن روز سخت درچنان روز و شب بی‌زینهار ما به اکرام تویم اومیدوار دست ما و دامن تست آن زمان که نماند هیچ مجرم را امان گفت پیغامبر که روز رستخیز کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز من شفیع عاصیان باشم بجان تا رهانمشان ز اشکنجه‌ی گران عاصیان واهل کبایر را بجهد وا رهانم از عتاب نقض عهد صالحان امتم خود فارغ‌اند از شفاعتهای من روز گزند بلک ایشان را شفاعتها بود گفتشان چون حکم نافذ می‌رود هیچ وازر وزر غیری بر نداشت من نیم وازر خدایم بر فراشت آنک بی وزرست شیخست ای جوان در قبول حق چواندر کف کمان شیخ کی بود پیر یعنی مو سپید معنی این مو بدان ای کژ امید هست آن موی سیه هستی او تا ز هستی‌اش نماند تای مو چونک هستی‌اش نماند پیر اوست گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست هست آن موی سیه وصف بشر نیست آن مو موی ریش و موی سر عیسی اندر مهد بر دارد نفیر که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر گر رهید از بعض اوصاف بشر شیخ نبود کهل باشد ای پسر چون یکی موی سیه کان وصف ماست نیست بر وی شیخ و مقبول خداست چون بود مویش سپید ار با خودست او نه پیرست و نه خاص ایزدست ور سر مویی ز وصفش باقیست او نه از عرش است او آفاقیست ای باد صبح‌دم خبر آشنا بیار بوی نهفته زان صنم دلربا بیار ما تا که یابم از دل گم گشته آگهی یک تار مو ازآن سر زلف دو تا بیار □چون در شکار برسرآهو گذر کنی چشمت بست دست به تیر و کمان مبر □سر پا بوس تو تنها نه دل راست که مشتاق است جان ناتوان نیز □پرسی که چگونه‌ای ؟ چگویم ؟ کز مرده برون نیاید آواز گویند مرا برو ازین کوی دل گم کردم کجا روم باز ؟ کشتن آن مرد بر دست حکیم نه پی اومید بود و نه ز بیم او نکشتش از برای طبع شاه تا نیامد امر و الهام اله آن پسر را کش خضر ببرید حلق سر آن را در نیابد عام خلق آنک از حق یابد او وحی و جواب هرچه فرماید بود عین صواب آنک جان بخشد اگر بکشد رواست نایبست و دست او دست خداست همچو اسمعیل پیشش سر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاک احمد با احد عاشقان آنگه شراب جان کشند که به دست خویش خوبانشان کشند شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد تو گمان بردی که کرد آلودگی در صفا غش کی هلد پالودگی بهر آنست این ریاضت وین جفا تا بر آرد کوره از نقره جفا بهر آنست امتحان نیک و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زبد گر نبودی کارش الهام اله او سگی بودی دراننده نه شاه پاک بود از شهوت و حرص و هوا نیک کرد او لیک نیک بد نما گر خضر در بحر کشتی را شکست صد درستی در شکست خضر هست وهم موسی با همه نور و هنر شد از آن محجوب تو بی پر مپر آن گل سرخست تو خونش مخوان مست عقلست او تو مجنونش مخوان گر بدی خون مسلمان کام او کافرم گر بردمی من نام او می‌بلرزد عرش از مدح شقی بدگمان گردد ز مدحش متقی شاه بود و شاه بس آگاه بود خاص بود و خاصه‌ی الله بود آن کسی را کش چنین شاهی کشد سوی بخت و بهترین جاهی کشد گر ندیدی سود او در قهر او کی شدی آن لطف مطلق قهرجو بچه می‌لرزد از آن نیش حجام مادر مشفق در آن دم شادکام نیم جان بستاند و صد جان دهد آنچ در وهمت نیاید آن دهد تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک بر آن سرم که نیاسایم از مشقت راه روم به شهر دگر چون هلال اول ماه به سبزی سر خوان کسی نیارم دست کنم قناعت و راضی شوم به برگ گیاه کشیده باد مرا میل آهنین در چشم اگر کنم به زر آفتاب چشم سیاه دل چو آینه ام تیره شد در این پستی بس است چند نشینم چو آب در تک چاه به قعر چاه فنا اهل جاه از آن رفتند که پیش یار ستمگر نمی‌کنند نگاه اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان اقبال شهنشاهی در مرتبه‌ی خانی مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا موجود به شکل او شد نصرت ربانی آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او یک مورچه می‌بخشد صد ملک سلیمانی از دور فلک دورش دور است که بی‌جنبش دست دگرست اینجا در دایره گردانی در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش تا محتشم افرازد رایات سخن رانی نه مانند تو زیبایی ببینم نه مثلث سرو بالایی ببینم عجب دارم که: در فردوس فردا بدین صورت تماشایی ببینم دل از من خواستی،دل نیست، حالی بهل، باشد که: از جایی ببینم مرا از آستانت غیرت آید اگر بر خاک او پایی ببینم توان برد از دهانت بوسه ای چند اگر یک روز یغمایی ببینم چو دادی وعده‌ی وصلم به فردا امانم ده، که فردایی ببینم بگویم با تو حال اوحدی زود گر از هجرت محابایی ببینم دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست برادران طریقت نصیحتم مکنید که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع که نیک نامی در دین عاشقان ننگست چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست به یادگار کسی دامن نسیم صبا گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگست به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات فراخنای جهان بر وجود ما تنگست ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر در آفاق گشادست ولیکن بستست از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر نام سرچشمه‌ی حیوان چه بری با دهنش سخن قند مگو با لب شکر شکنش گر زند با دهنش بسته ز بی‌مغزی لاف هر که بیند شکند بالب و دندان دهنش ای صبا گوی زمن غنچه‌ی تر دامن را چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات گفت باید طلبید ازلب شیرین منش گر شور در غم تو چهره‌ی عاشق گاهی باز گلگون کند از خون دل خویشتنش زلف کج طبع تو هندوی بلا انگیز است چشم سر مست تو ترکیست که یغماست فنش روز و شب وصف رخ خوب تو گوید خسرو تا چه طوطی است که ازآینه باشد سخنش! زین سبب پیغامبر با اجتهاد نام خود وان علی مولا نهاد گفت هر کو را منم مولا و دوست ابن عم من علی مولای اوست کیست مولا آنک آزادت کند بند رقیت ز پایت بر کند چون به آزادی نبوت هادیست ممنان را ز انبیا آزادیست ای گروه ممنان شادی کنید هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید لیک می‌گویید هر دم شکر آب بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار شکر آب و شکر عدل نوبهار حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان مست و رقاص و خوش و عنبرفشان جزو جزو آبستن از شاه بهار جسمشان چون درج پر در ثمار مریمان بی شوی آبست از مسیح خامشان بی لاف و گفتاری فصیح ماه ما بی‌نطق خوش بر تافتست هر زبان نطق از فر ما یافتست نطق عیسی از فر مریم بود نطق آدم پرتو آن دم بود تا زیادت گردد از شکر ای ثقات پس نبات دیگرست اندر نبات عکس آن اینجاست ذل من قنع اندرین طورست عز من طمع در جوال نفس خود چندین مرو از خریداران خود غافل مشو زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو ز سوز ناله برآید ز سینه‌ات هر دم هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز هزار پایه برآری به همت و به قدم شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد به جای عقل تو شیطان به جای کعبه صنم چو روزه داری اخلاق خوب جمع شوند به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم به روزه باش که آن خاتم سلیمان است مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به هم وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت فرازآید لشکرت بر فراز علم رسید مایده از آسمان به اهل صیام به اهتمام دعاهای عیسی مریم به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر عقل در سایه‌ی حیرت شده زآن رو و دهان که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر خط ریحانی بر چهره‌ی مشکین خالش همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر وصف آن حسن درازست و من کوته بین به معانی نرسیدم ز تماشای صور پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور کمتر از نقطه بود دایره‌ی روی قمر هست آن میوه‌ی دل نوبر بستان جمال وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر از پی حسن بهین همه اجزا شد روی وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک دایم از آب لطافت گل رخسارش تر او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر اوست پیدا و سرافراز میان خوبان همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر سر انصاف به زیر قدم او آورد سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر بر جگر تیغ زند غمزه‌ی تیر اندازش دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق دیگر فروتنی به در کبریا کنیم دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم دارالشفای توبه نبستست در هنوز تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست توحید محض کز همه رو در خدا کنیم پیراهن خلاف به دست مراجعت یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم چند آید این خیال و رود در سرای دل تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم سیم دغل خجالت و بدنامی آورد خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم بستن قبا به خدمت سالار و شهریار امیدوارتر که گنه در عبا کنیم سعدی، گدا بخواهد و منعم به زر خرد ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم پیش رویت قمر نمی‌تابد خور ز حکم تو سر نمی‌تابد آتش اندر درون شب بنشست که تنورم مگر نمی‌تابد بار عشقت کجا کشد دل من که قضا و قدر نمی‌تابد ناوک غمزه بر دل سعدی مزن ای جان چو بر نمی‌تابد غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم نه دست صبر که در آستین عقل برم نه پای عقل که در دامن قرار کشم ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو چرا صبور نباشم که جور یار کشم شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل ضرورتست که درد سر خمار کشم گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم بگفت، کارشناسان بما بسی خندند اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم دگر بکار نیاید گلیم کوته ما اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم ز آفتاب سعادت مرا شراباتست که ذره‌های تنم حلقه خراباتست صلای چهره خورشید ما که فردوسست صلای سایه زلفین او که جناتست به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود که آسمان و زمین مست آن مراعاتست ز هست و نیست برون‌ست تختگاه ملک هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست هزار در ز صفا اندرون دل بازست شتاب کن که ز تأخیرها بس آفاتست حیات‌های حیات آفرین بود آن جا از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست ز نردبان درون هر نفس به معراجند پیاله‌های پر از خون نگر که آیاتست در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست نه لاف چرخه چرخ‌ست و نی سماواتست آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند نکته‌دانند و سخن گوینده‌اند در جهان مرده‌شان آرام نیست کین علف جز لایق انعام نیست هر که را گلشن بود بزم و وطن کی خورد او باده اندر گولخن جای روح پاک علیین بود کرم باشد کش وطن سرگین بود بهر مخمور خدا جام طهور بهر این مرغان کور این آب شور هر که عدل عمرش ننمود دست پیش او حجاج خونی عادلست دختران را لعبت مرده دهند که ز لعب زندگان بی‌آگهند چون ندارند از فتوت زور و دست کودکان را تیغ چوبین بهترست کافران قانع بنقش انبیا که نگاریده‌ست اندر دیرها زان مهان ما را چو دور روشنیست هیچ‌مان پروای نقش سایه نیست این یکی نقشش نشسته در جهان وآن دگر نقشش چو مه در آسمان این دهانش نکته‌گویان با جلیس و آن دگر با حق به گفتار و انیس گوش ظاهر این سخن را ضبط کن گوش جانش جاذب اسرار کن چشم ظاهر ضابط حلیه‌ی بشر چشم سر حیران مازاغ البصر پای ظاهر در صف مسجد صواف پای معنی فوق گردون در طواف جزو جزوش را تو بشمر هم‌چنین این درون وقت و آن بیرون حین این که در وقتست باشد تا اجل وان دگر یار ابد قرن ازل هست یک نامش ولی الدولتین هست یک نعتش امام القبلتین خلوت و چله برو لازم نماند هیچ غیمی مر ورا غایم نماند قرص خورشیدست خلوت‌خانه‌اش کی حجاب آرد شب بیگانه‌اش علت و پرهیز شد بحران نماند کفر او ایمان شد و کفران نماند چون الف از استقامت شد به پیش او ندارد هیچ از اوصاف خویش گشت فرد از کسوه‌ی خوهای خویش شد برهنه جان به جان‌افزای خویش چون برهنه رفت پیش شاه فرد شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد خلعتی پوشید از اوصاف شاه بر پرید از چاه بر ایوان جاه این چنین باشد چو دردی صاف گشت از بن طشت آمد او بالای طشت در بن طشت از چه بود او دردناک شومی آمیزش اجزای خاک یار ناخوش پر و بالش بسته بود ورنه او در اصل بس برجسته بود چون عتاب اهبطوا انگیختند هم‌چو هاروتش نگون آویختند بود هاروت از ملاک آسمان از عتابی شد معلق هم‌چنان سرنگون زان شد که از سر دور ماند خویش را سر ساخت و تنها پیش راند آن سپد خود را چو پر از آب دید کر استغنا و از دریا برید بر جگر آبش یکی قطره نماند بحر رحمت کرد و او را باز خواند رحمتی بی‌علتی بی‌خدمتی آید از دریا مبارک ساعتی الله الله گرد دریابار گرد گرچه باشند اهل دریابار زرد تا که آید لطف بخشایش‌گری سرخ گردد روی زرد از گوهری زردی رو بهترین رنگهاست زانک اندر انتظار آن لقاست لیک سرخی بر رخی که آن لامعست بهر آن آمد که جانش قانعست که طمع لاغر کند زرد و ذلیل نیست او از علت ابدان علیل چون ببیند روی زرد بی‌سقم خیره گردد عقل جالینوس هم چون طمع بستی تو در انوار هو مصطفی گوید که ذلت نفسه نور بی‌سایه لطیف و عالی است آن مشبک سایه‌ی غربالی است عاشقان عریان همی‌خواهند تن پیش عنینان چه جامه چه بدن روزه‌داران را بود آن نان و خوان خرمگس را چه ابا چه دیگدان منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه عشقش سپه کشید به تاراج صبر من آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه این درد و این بلا به من از چشم من رسید چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری چندان که راه بازشناسی همی ز چاه بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه گر علتیت نیست، چرا در زمان بری در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟ ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج این است حد آن که ندارد ادب نگاه چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب او را ادب کنند به زندان پادشاه لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد بنمای خانه‌ای که از او نیست پرچراغ بنمای صفه‌ای که رخش پرصفا نکرد این چشم و آن چراغ دو نورند هر یکی چون آن به هم رسید کسیشان جدا نکرد چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت نظاره جمال خدا جز خدا نکرد هر یک از این مثال بیانست و مغلطه است حق جز ز رشک نام رخش والضحی نکرد خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت به جان رسید درین پیرهن تنم بی‌تو به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت رقیب قصه‌ی دردم که گفت می‌گویم رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت جهانی جان چو پروانه از آن است که آن ترسا بچه شمع جهان است به ترسایی درافتادم که پیوست مرا زنار زلفش بر میان است درآمد دوش آن ترسا بچه مست مرا گفتا که دین من عیان است درین دین گر بقا خواهی فنا شو که گر سودی کنی آنجا زیان است بدو گفتم نشانی ده ازین راه مرا گفتا که این ره بی نشان است ز پیدایی هویدا در هویداست ز پنهانی نهان اندر نهان است فنا اندر فنای است و عجب این که اندر وی بقای جاودان است چو پیدا و نهان دانستی این راه یقین می‌دان که نه این و نه آن است به دین ما درآ گر مرد کفری که عاشق غیر این دین کفر دان است یقین می‌دان که کفر عاشقی را بنا بر کافری جاودان است اگر داری سر این پای در نه به ترک جان بگو چه جای جان است وگرنه با سلامت رو که با تو سخن گفتن ز دلق و طیلسان است برو عطار و تن زن زانکه این شرح نه کار توست کار رهبران است گفت آری گر وفا بینم نه مکر مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر من هلاک فعل و مکر مردمم من گزیده‌ی زخم مار و کزدمم مردم نفس از درونم در کمین از همه مردم بتر در مکر و کین گوش من لایلدغ الممن شنید قول پیغامبر بجان و دل گزید دلا زارت برون نتوان نهادن قدم در موج خون نتوان نهادن بر اسب عمر هرای جوانی است بر او زین سرنگون نتوان نهادن تو را هر دم غم صد ساله روزی است ذخیره زین فزون نتوان نهادن به کتف عمر میکش بار محنت که بر دهر حرون نتوان نهادن به نامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن در این منزل رصد جهان می‌ستاند گنه بر رهنمون نتوان نهادن خراب است آن جهان کاول تو دیدی اساسی نو کنون نتوان نهادن به صد غم ریسمان جان گسسته است غمی را پنبه چون نتوان نهادن دلی کز جنس برکندی نگهدار که بر ناجنس و دون نتوان نهادن سرت خاقانیا در بیم راهی است کز آنجا پی برون نتوان نهادن چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد به ماه سفندار مذ روز ارد چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر چو از گردش روز برگشت سیر که باری نزادی مرا مادرم نگشتی سپهر بلند از برم به پرگار تنگ و میان دو گوی چه گویم جز از خامشی نیست روی نه روز بزرگی نه روز نیاز نماند همی برکسی بر دراز زمانه زمانیست چون بنگری ندارد کسی آلت داوری به یارای خوان و به پیمای جام ز تیمار گیتی مبر هیچ نام اگر چرخ گردان کشد زین تو سرانجام خاکست بالین تو دلت را به تیمار چندین مبند بس ایمن مشو بر سپهر بلند که با پیل و با شیربازی کند چنان دان که از بی‌نیازی کند تو بیجان شوی او بماند دراز درازست گفتار چندین مناز تو از آفریدون فزونتر نه ای چو پرویز باتخت و افسر نه ای به ژرفی نگه کن که با یزدگرد چه کرد این برافراخته هفت گرد چو بر خسروی گاه بنشست شاد کلاه بزرگی به سر برنهاد چنین گفت کز دور چرخ روان منم پاک فرزند نوشین روان پدر بر پدر پادشاهی مراست خور و خوشه و برج ماهی مراست بزرگی دهم هر که کهتر بود نیازارم آن راکه مهتر بود نجویم بزرگی و فرزانگی همان رزم و تندی و مردانگی که برکس نماند همی زور و بخت نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت همی نام جاوید باید نه کام بنداز کام و برافراز نام برین گونه تا سال شد بر دو هشت همی ماه و خورشید بر سر گذشت امشب ز رخش انجمنم خلد برین است حوری که خدا وعده به من داده همین است رفتن به سلامت ز در دوست گمان است مردن به ملامت ز غم عشق یقین است گفتم که گرفت آتش عشق تو جهان را گفتا صفت عشق جهان‌سوز چنین است فریاد که پیوسته ز ابروی تو ما را هر گوشه کماندار بلایی به کمین است چون زخم دل اهل نظر تازه نماند تا پسته‌ی خندان تو حرفش نمکین است داغ ستمت مرهم جان‌های ستم کش سودای غمت شادی دلهای غمین است کی باز شود کار گره در گره‌ی من تا طره‌ی مشکین تو چین بر سر چین است هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است هم چین سر زلف تو غارتگر چین است این صورت زیبا که تو از پرده نمودی شایسته ایوان ملک ناصر دین است آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت کز خنجر خود تاجور و تخت نشین است هم گوشه‌ی تاجش سبب دور سپهر است هم پایه‌ی تختش جهت علم زمین است هم برق دم خنجر او سانحه سوز است هم چشم دل روشن او حادثه بین است هم حرف دعایش همه را ورد زبان است هم نام شریفش همه جان نقش نگین است شاها سخن از مدح تو تا گفت فروغی الحق که ادای سخنش سحر مبین است اعتقادی درست دار چنانک اعتمادت بدان نباشد سست بنده را بی‌شک از عذاب خدای نرهاند جز اعتقاد درست ساقی قدحی شراب در دست آمد ز شراب خانه سرمست آن توبه‌ی نادرست ما را همچون سر زلف خویش بشکست از مجلسیان خروش برخاست کان فتنه‌ی روزگار بنشست ماییم کنون و نیم جانی و آن نیز نهاده بر کف دست آن دل، که ازو خبر نداریم هم در سر زلف اوست گر هست دیوانه‌ی روی اوست دایم آشفته‌ی موی اوست پیوست در سایه‌ی زلف او بیسود وز نیک و بد زمانه وارست چو دید شعاع روی خوبش در حال ز سایه رخت بربست در سایه مجو دل عراقی کان ذره به آفتاب پیوست روی کار دیگران و پشت کار من یکی است روز و شب در دیده‌ی شب‌زنده‌دار من یکی است سنگ راه من نگردد سختی راه طلب کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده‌اند حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است ساده‌لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است زشت و زیبا در دل آیینه‌وار من یکی است می‌برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است بی‌تامل صائب از جا بر نمی‌دارم قدم خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است ز من مپرس که در دست او دلت چونست ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر که اندرون جراحت رسیدگان چونست به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست خیال روی کسی در سرست هر کس را مرا خیال کسی کز خیال بیرونست خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی که بامداد به روی تو فال میمونست چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست نه پادشاه منادی ز دست می مخورید بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد از آب دیده تو گویی کنار جیحونست گه احرام، روز عید قربان سخن میگفت با خود کعبه، زینسان که من، مرآت نور ذوالجلالم عروس پرده‌ی بزم وصالم مرا دست خلیل الله برافراشت خداوندم عزیز و نامور داشت نباشد هیچ اندر خطه‌ی خاک مکانی همچو من، فرخنده و پاک چو بزم من، بساط روشنی نیست چو ملک من، سرای ایمنی نیست بسی سرگشته‌ی اخلاص داریم بسی قربانیان خاص داریم اساس کشور ارشاد، از ماست بنای شوق را، بنیاد از ماست چراغ این همه پروانه، مائیم خداوند جهان را خانه، مائیم پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست در اینجا، بس شهان افسر نهادند بسی گردن فرازان، سر نهادند بسی گوهر، ز بام آویختندم بسی گنجینه، در پا ریختندم بصورت، قبله‌ی آزادگانیم بمعنی، حامی افتادگانیم کتاب عشق را، جز یک ورق نیست در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست مقدس همتی، کاین بارگه ساخت مبارک نیتی، کاین کار پرداخت درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه «انا الحق» میزنند اینجا، در و بام ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند سخن گویان معنی، بی زبانند بلندی را، کمال از درگه ماست پر روح‌الامین، فرش ره ماست در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست کسی را دست بر کس تاختن نیست نه دام است اندرین جانب، نه صیاد شکار آسوده است و طائر آزاد خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست بگردون بلندم، برتریهاست بدوخندید دل آهسته، کای دوست ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست چنان رانی سخن، زین توده‌ی گل که گوئی فارغی از کعبه‌ی دل ترا چیزی برون از آب و گل نیست مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست ترا گر ساخت ابراهیم آذر مرا بفراشت دست حی داور ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است مرا از پرتو جان، آب و رنگ است ترا گر گوهر و گنجینه دادند مرا آرامگاه از سینه دادند ترا در عیدها بوسند درگاه مرا بازست در، هرگاه و بیگاه ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد مرا معمار هستی، کرد آباد ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند مرا تفسیری از هر دفتر آرند ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست مرا در هر رگ، از خون جویباریست تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم تو از خاکی و ما از جان پاکیم ترا گر مروه‌ای هست و صفائی مرا هم هست تدبیری و رائی درینجا نیست شمعی جز رخ دوست وگر هست، انعکاس چهره‌ی اوست ترا گر دوستدارند اختر و ماه مرا یارند عشق و حسرت و آه ترا گر غرق در پیرایه کردند مرا با عقل و جان، همسایه کردند درین عزلتگه شوق، آشناهاست درین گمگشته کشتی، ناخداهاست بظاهر، ملک تن را پادشائیم بمعنی، خانه‌ی خاص خدائیم درینجا رمز، رمز عشق بازی است جز این نقشی، هر نقشی مجازی است درین گرداب، قربانهاست ما را بخون آلوده، پیکانهاست ما را تو، خون کشتگان دل ندیدی ازین دریا، بجز ساحل ندیدی کسی کاو کعبه‌ی دل پاک دارد کجا ز آلودگیها باک دارد چه محرابی است از دل با صفاتر چه قندیلی است از جان روشناتر خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی کند در سجدگاه دل، نمازی کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت فلک ز بد مددیها تمام یاران را چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت زمانه دست من اول به حیله بست آن گه ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او هزار رشته‌ی جان را به پیچ و تاب انداخت گرفت محتشم از ساقی غمش جامی که بوی او من میخواره را خراب انداخت غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است در حضور تو و رسوای دگر غمزه مرا از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا سرعت نبض گمانی که از آن ساخته است نظر غیر که پاس نگهم می‌دارد چهره‌ی راز مرا از تو نهان ساخته است می‌توان ساختن از دیده‌ی غماز نهان نیم نازی که اسیر تو بدان ساخته است غیر اگر جرعه‌ای از پند ندادست تو را سرت از صحبت یاران که گران ساخته است غم عشق تو که خو کرده به جانهای عزیز سخت با محتشم سوخته جان ساخته است خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست بالای این سه چیز در افزای کس نیافت چون هر سه داری از همه کس شکر بیش کن کاین هر سه کیمیاست به یک جای کس نیافت □به ماه چارده می‌ماند آن بت که اکنون چارده سالش رسیده است مه نو کرد ماه چارده را به رنجی کز پی نه ماه دیده است □خطی مجهول دیدم در مدینه بدانستم که آن خط آشنا نیست بر آن خط اولین سطری نبشته که جوزا نزد خورشید سما نیست به جان پادشا سوگند خوردم که نزد پادشاه جز پادشا نیست چو خاقانی نداند کاین چه سر است جواب این سخن گفتن روا نیست ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد پرست کافت جان عقاب می‌گردد تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم ز شرم چشمه‌ی نوش تو آب می‌گردد چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین بیاد چشم تو مست و خراب می‌گردد عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز بگرد خانه‌ی ما از چه باب می‌گردد حسن را تکیه‌گه آن طرف کلاهست امروز ناز را خواب گه سیاهست امروز تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز بود بی‌زلفت اگر یوسف حسنی در چاه به مدد کاری او بر لب چاهست امروز کو دل و تاب کزان زلف و خط و خال سیاه حسن را دغدغه‌ی عرض سپاهست امروز دوش عشق من ازو بود نهان وای به من که بر آگاهیش آن چهره گواهست امروز مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب تندخو تلخ سخن تیز نگاهست امروز محتشم پیک نظر دوش دوانید مرا روز امید مرا شعله‌ی آهست امروز در ساخت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه اندر قمارخانه‌ی چرخ و رباط دهر جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن ور در دل محیط درافتی کران مخواه از جوهر زمانه خواص وفا مجوی وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور وز سفره‌ی جهان سیه‌کاسه نان مخواه گر خرمن امید سراسر تلف شود از کیل روزگار تلافی آن مخواه در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه دل گوهر بقاست به دست جهان مده گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه عزلت تو را به کنگره‌ی کبریا برد آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه خاصانه چون خزینه‌ی خرسندی آن توست عامانه از فرشته‌ی روزی ضمان مخواه زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی چون باد شد براق تو برگستوان مخواه دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه در گوشه‌ای بمیر و پی توشه‌ی حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه از بهر تب بریدن خود دست آز را از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه داری کمال عقل پی زور و زر مشو زرادخانه یافته‌ی دوکدان مخواه چون شحنه‌ی نیاز ز دست تو یاوگی است ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند آن دانه جز ز سنبله‌ی آسمان مخواه خاقانیا زمانه زمام امل گرفت گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه کار من تا به زلف یار من است صد هزاران گره به کار من است هر کجا روز تیره‌ای بینی دست پرورد روزگار من است شادمانی به شدمن ارزانی تا غم دوست دوستدار من است ناصح تیره‌دل چنان داند که محبت به اختیار من است آن که در هیچ جا قرارش نیست دل بی‌صبر و بی‌قرار من است پی طفلان نوش لب گیرد طفل اشکی که در کنار من است صبح محشر که گفت واعظ شهر از پس شام انتظار من است آن قیامت که عاشقان خواهند قامت سرو گلعذار من است مجلس‌آرای عالم معنی صورت نازنین نگار من است من فروغی پیمبر سخنم معجزم نظم آب‌دار من است ای فتی فتوی غدرت ندهم کافت غدر هلاک امم است غدر نقابی بنیاد وفاست اینت بنیاد که جان را حرم است صبح حشر است مزن نقب چنین کافت نقب زن از صبح‌دم است غدر چون لذت دزدی است نخست کاخرش دست بریدن الم است ورم غدر کند رویت سرخ سرخی عضو دلیل ورم است تا تو بیمار نفاقی به درست هرچه صحبت شمری هم سقم است خانه در کوی وفا گیر و بدان که تو را حبل متین معتصم است من وصیت به وفا می‌کنمت گرچه امروز وفا در عدم است دوستی کم کن و چون خواهی کرد آن چنان کن که شعار کرم است هرکه را دوست براند تو مخوان گرنه در چشم وفای تو نم است وانکه را دوست به انصاف بزد منوازش که سزای ستم است وانکه را دوست بیفکند از پای سرفرازش مکن ار شاه جم است وانکه را دوست به تهمت رد کرد مپذیر ار همه ز اهل حرم است شاخ کو برکند آن را به ستیز منشان ار همه شاخ ارم است و آن گلی کو بنشاند به حسد برمکن گر همه خار قدم است هر خسی کو به کسی مردم شد قدر نشناسد کافر نعم است گل که عیسیش طرازد مرغ است نی که ادریس نشاند قلم است لطف در حق رهی چندان کن که خداوندش از آن دل خرم است نه حواری صفت است آنکه از او اسقفان خوش‌دل و عیسی دژم است کهتری را که تو تمکینش دهی عامه گوید که ز مهتر چه کم است سگ سگ است راچه بیاغالندش کاستخوان خواره‌ی شیر اجم است باد در سبلت نااهل مدم گرچه نااهل خریدار دم است تو غرورش دهی او چیره شود ظن برد کو نه رهی، ابن‌عم است بیش بر جای خدم ننشیند ایمه مخدوم چه جای خدم است کهتر از فر مهان نامور است بیدق از خدمت شه محتشم است هر فروتر به بزرگی است عزیز هر پیمبر به خدا محترم است مهتر ار چه بزند بنوازد که یکی لا و هزارش نعم است گه کند تندی و گه بخشش از آنک بحر تند است و گهربخش هم است مهتر آن به که درشت است نه نرم که درشتی صفت فحل رم است خارپشت است کم آزار و درشت مار نرم است و سراپای سم است از درشتی است سفن قائم تیغ که بر او تکیه‌گه روستم است آب نرم است ولی خائن طبع ساده رنگ است ولی پیچ و خم است سنگ در عین درشتی است امین لاجرم گاه محک گه حکم است آب را سنگ است اندر بر از آنک سنگ را بچه‌ی خور در شکم است جملةالامر سری را ز سفینه فرق کن کاین ملک است آن حشم است غصه مفزای سران را به ستیز خاصه کانفاس سران مغتنم است بی‌سران را سر و گردن مفراز برمزن دوش که ما را چه غم است پس مگو کایمه همه آدمی‌اند آدمی هست که شیطان شیم است در بزرگی جسدشان منگر که دل خرد بزرگ از همم است از خلال ملکان فرق بکن تا عصا کان ز شبان غنم است نبرد دیده بسی ناز چراغ زان که با خواب در او بهم است دیده قبله ز چراغی چکند تاش محراب ز بدر الظلم است کاوه را چون فر افریدون یافت چه غم کوره و سندان و دم است عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است مه و مشک‌اند مهان کهتر کیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است این غران خصم سرانند به طبع آری آری عدوی مشک نم است زیردستان گله بر عکس کنند گله‌شان از پی نفی تهم است بینی آن زخم گران بر سر کوس لرزه و دل سبکی بر علم است شکل شاگرد غلامانه مکن گرچه این قاعده‌ی مرتسم است زانکه شاگرد غلامی نکند عقل کاستاد سرای قدم است به ادب زی که به شمشیر ادب عرب اقلیم ستان عجم است حرز جان ساز ادب کاین کلمه بر سر افسر کسری رقم است نه کبوتر که امان یافت ز تیغ به ادب خاصه‌ی بیت الحرم است ادب صحبت خلق از سر صدق نسخت طاعت رب النسم است هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است یاد کردی به هنر جاه بس است که ز اسباب همه مدح و ذم است شمس را خوان بره نیست شرف شرف شمس به واو قسم است بشنو این نکته که خاقانی گفت کو به میزان سخن یک درم است از بدان نیک حذر دار که بد کژدم اعمی و مار اصم است زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو به سی روز مه را سرآید شمار برین سان بود گردش روزگار کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ سپید و سیاهست هر دو زمان پس یکدگر تیز هر دو دوان شب و روز باشد که می‌بگذرد دم چرخ بر ما همی بشمرد سدیگر که گفتی که آن سی سوار کجا برگذشتند بر شهریار ازان سی سواران یکی کم شود به گاه شمردن همان سی بود نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه کنون از نیام این سخن برکشیم دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان چنین تا ز گردش به ماهی شود پر از تیرگی و سیاهی شود دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند کزو نیمه شادب و نیمی نژند برو مرغ پران چو خورشید دان جهان را ازو بیم و امید دان دگر شارستان بر سر کوهسار سرای درنگست و جای قرار همین خارستان چون سرای سپنج کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج همی دم زدن بر تو بر بشمرد هم او برفرازد هم او بشکرد برآید یکی باد با زلزله ز گیتی برآید خروش و خله همه رنج ما ماند زی خارستان گذر کرد باید سوی شارستان کسی دیگر از رنج ما برخورد نپاید برو نیز و هم بگذرد چنین رفت از آغاز یکسر سخن همین باشد و نو نگردد کهن اگر توشه‌مان نیکنامی بود روانها بران سر گرامی بود و گر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بیجان شویم گر ایوان ما سر به کیوان برست ازان بهره‌ی ما یکی چادرست چو پوشند بر روی ما خون و خاک همه جای بیمست و تیمار و باک بیابان و آن مرد با تیز داس کجا خشک و تر زو دل اندر هراس تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی سخن نشنود دروگر زمانست و ما چون گیا همانش نبیره همانش نیا به پیر و جوان یک به یک ننگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد جهان را چنینست ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ازین در درآید بدان بگذرد زمانه برو دم همی بشمرد چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار به شادی یکی انجمن برشگفت شهنشاه گیتی زهازه گرفت یکی جشنگاهی بیاراست شاه چنان چون شب چارده چرخ ماه کشیدند می تا جهان تیره گشت سرمیگساران ز می خیره گشت خروشیدن مرد بالای گاه یکایک برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان همه شاد و مست گرفته یکی دست دیگر به دست چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامدران برآمد ز خواب بیامد کمربسته زال دلیر به پیش شهنشاه چون نره شیر به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر به شاه جهان گفت کای نیکخوی مرا چهر سام آمدست آرزوی ببوسیدم ای پایه‌ی تخت عاج دلم گشت روشن بدین برز و تاج بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد ترا بویه‌ی دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر سپر برگرفتند ژوپین‌وران بگشتند با خشتهای گران سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار گشاده به دیگر سو افگند خوار به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر همان جامه‌های گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران در پا مریز حلقه‌ی زلف بلند خویش ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش منت خدای را که به تسخیر ملک دل حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب کالوده مگس نتوان کرد قند خویش یا از شکنج طره کمندی به ره منه یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام آسوده‌ام به ناله‌ی ناسودمند خویش مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده‌ام دست رغبت کس نمی‌سازد به سوی من دراز چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده‌ام اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده‌ام عقده‌ای هرگز نکردم باز از کار کسی در چمن بیکار چون دست چنار افتاده‌ام نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست گوییا آیینه‌ام در زنگبار افتاده‌ام همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌ام من که صائب کار یکرو کرده‌ام با کاینات در میان مردم عالم چه کار افتاده‌ام؟ ای آرزوی دل شکسته ما در تو دل شکسته بسته بس دل که به دولت فراقت از ننگ چات باز رشته مجروح لبت بسی است کس دید یک خرما را هزار هسته سروت چو برای جان ماخاست برخاسته و به جان نشسته اندوه من ار نهند بر کوه که را بینی کمر شکسته □بر خسرو غمزه‌یی تمامست شمشیر چرا زنی دو دسته □تیرم زنی و خوشم که باری بشناختیم بدین بهانه بت نو رسیده‌ی من هوس شکار دارد دل صید کرده هر سو نه یکی هزار دارد دل من ببرد زلفش جگرم بحتست چشمش تو مباش غافل ای جان که هنوز کار دارد نتوانمش ببینم که رقیب ناموافق چه خوشست گل ولیکن چه کنم که خار دارد برو ای صبا و خالی که ترا ز هجر دیدن برسانش ار چه دانم که کم استوار دارد بخدا که سینه‌ی من بشکاف و جان به رو کن که درون خانه‌ی تو دگری چه کار دارد ؟ برسی ای سوار و بنواز به لطیف خاکی را که ز تندی سمندت دل پر خار دارد چو اسیر تست خسرو نظری به مردمی کن که زتاب زلف مست دل بی‌قرار دارد مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت به صدر حرف‌ها دارد چرا زان رو که آن داری حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری لباس خویش می‌درد قبای جسم می‌سوزد که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او که معلوم‌ست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمی‌گنجد دو چشم عقل پایان بین که صدساله رصد بیند شب قدرست وصل او شب قبرست هجر او شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب شود همچون سحر خندان عطای بی‌عدد بیند برو ای خواب خاری زن تو اندر چشم نامحرم که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش که تا در گردن او فردا ز غم حبل مسد بیند ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم دلبر از ما به صد امید ستد اول دل ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود به به مداوای حکیم گوهر معرفت آموز که با خود ببری که نصیب دگران است نصاب زر و سیم دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم تو آن کریمی کز التفات خاطر تو نیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتد خرد سزای تو نا معنییی به دست آرد هزار سال در اندیشه‌ی دراز افتد به بیست بیت مدیح تو در کرم بینی چنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتد عجب مدار که اندر سرای عالم کون گهی نشیب فتد کار و گه فراز افتد ز حرص مدح تو باشد که از درخت سخن لطیفه‌ای مثلا نیم پخته باز افتد صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات در یکی نامه محال است که تحریر کنم با سر زلف تو مجموع پریشانی خود کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم آن زمان کرزوی دیدن جانم باشد در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم نیست امید صلاحی ز فساد حافظ چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی نبودی کوه کن در عشق اگر بی‌غیرتی چون من رقابت با هوسناکی چو خسرو عار دانستی به قدر درک و دانش مرد را مقدرا می‌دانند چه خوش بودی اگر یار من این مقدار دانستی تفاوت‌ها شدی در غیرت و بی‌غیرتی پیدا اگر آن بی‌تفاوت یار از اغیار دانستی سیه‌چشمی که درخوابست از کید بداندیشان چه بودی قدر پاس دیده‌ی بیدار دانستی بت پر کار من کائین دل‌داری نمی‌داند نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی نگشتی شعله‌ی بازار رنجش یک نفس ساکن اگر ازار او را محتشم آزار دانستی برآمد ماهم از میدان سواره ز عنبر طوق و از زر کرده یاره گرفته از میان ماکناری ولی ما غرقه‌ی خون بر کناره شود در گردن جانم سلاسل خیال زلف او شبهای تاره برویم گر بخندد چرخ گوید مگر در روز می‌بینیم ستاره چو در خاکم نهند از گوشه‌ی چشم کنم در گوشه‌ی چشمش نظاره تعالی‌الله چنان زیبا نگاری برش چون سیم و دل چون سنگ خاره چو در طرف کمر بند تو بینم ز چشم من بیفتد لعل پاره وضو سازم به آب چشم و هر دم کنم برخاک کویت استخاره اگر عشقت بریزد خون خواجو بجز بیچارگی با او چه چاره ای پیش همت تو متاع سرای دهر بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت جایی که کمترین نفرت بار خود گشود یک جنس خود به مایه‌ی سد بحر و کان فروخت هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت آگه نیی که از پی وجه معاش خویش هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست آورد و در دیار جرون در زمان فروخت از بهر وجه آب وضو اندر این دیار سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت دارد کنون فروختنی آبروی و بس وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده‌ایم به هوایت ز ره دور و دراز آمده‌ایم قدحی آب که برآتش ما افشاند که درین بادیه با سوز و گداز آمده‌ایم بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم راست از راه سپاهان بحجاز آمده‌ایم غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز بعبادتگه لطفت بنماز آمده‌ایم تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم همچو مرغ سحری نغمه نواز آمده‌ایم بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را شاهبازیم کنون کز همه باز آمده‌ایم همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج که گرفتار سر زلف ایاز آمده‌ایم تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده‌ایم برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود کاندرین راه نه با توشه و ساز آمده‌ایم لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد معانی که مصور شود ز صورت دوست ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد جهان پرست ز دردیکشان مجلس او اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد درین چمن که منم بلبل خوش الحانش شکوفه‌ئیست که در بوستان نمی‌گنجد چو در کنار منی گو کمر برو ز میان که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد چگونه نام من خسته بگذرد بزبان ترا که هیچ سخن در دهان نمی‌گنجد چو آسمان دل از مهر تست سرگردان اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد بلبلی شیفته میگفت به گل که جمال تو چراغ چمن است گفت، امروز که زیبا و خوشم رخ من شاهد هر انجمن است چونکه فردا شد و پژمرده شدم کیست آنکس که هواخواه من است بتن، این پیرهن دلکش من چو گه شام بیائی، کفن است حرف امروز چه گوئی، فرداست که تو را بر گل دیگر وطن است همه جا بوی خوش و روی نکوست همه جا سرو و گل و یاسمن است عشق آنست که در دل گنجد سخن است آنکه همی بر دهن است بهر معشوقه بمیرد عاشق کار باید، سخن است این، سخن است میشناسیم حقیقت ز مجاز چون تو، بسیار درین نارون است من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم مرغ گشاده پایم برگ قفص ندارم من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم بر تشنگان خاکی آب حیات بارم موسی بدید آتش آن نور بود دلخوش من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن گر چه که بی‌قرارم در روح برقرارم من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم اما چو باخود آیم زین هر دو برکنارم آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم جان بشر به ناحق دعویش اختیار است بی‌اختیار گردد در فر اختیارم آن عقل پرهنر را بادی است در سر او آن باد او نماند چون باده‌ای درآرم همخواب رقیبانی و من تاب ندارم بی‌تابم و از غصه‌ی این خواب ندارم زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود درمانده‌ام و چاره‌ی این باب ندارم آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم ساقی می صافی به حریفان دگر ده من درد کشم ذوق می ناب ندارم وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم داشت عیسی خری کبود به رنگ که نرفتی دو روز یک فرسنگ من شنیدم که در شبان دراز با وجود چنان حضور و نماز برد یکشب ز رحمت آن بیخواب خر خود را دویست بار به آب هر پیی کش ببرد آب نخورد چشم عیسی ز رحم خواب نکرد جمع حواریان چو آن دیدند روزش از سر آن بپرسیدند گفت: او را زبان گفتن نیست گر شود تشنه جای خفتن نیست بار من برده، آب اگر نخورد پیش جبار آب من ببرد من سیر آب چون توانم خفت؟ کو شود تشنه و نداند گفت خواجگی بندگیست خالق را شفقت زمره‌ی خلایق را داروی درد خستگان بودن مومیای شکستگان بودن زیر این گرد خیمه‌ی مینا از هزاران یکی شود بینا گر به درمان خویش پردازد داروی درد خویشتن سازد سهل گیرد جهان و جاهش را کند آماده ساز راهش را دستگیر فتادگان باشد پایمرد پیادگان باشد در آزار و آز در بندد بهر بیچارگان کمر بندد نستاند زیادتی ز کسی ننهند در وجود بوالهوسی پیش گیرد ره سبکباری رخ بپیچد ز مردم آزاری نیکی داد و داده بشناسد بدی نا نهاده بشناسد باز داند ستمگران را جای ننهد در دراز دستی پای گر توانی بدیدن این را غور ورنه بر خود بدان که کردی جور عقد آن جوهری که میبندم جز به نام رسول نپسندم خواجه او بود و پادشاه خداست امر اچار یارش از چپ و راست وین دگرها چو سایه از پی نور گشته زان سایه نیز بعضی دور منعمی کندرو کرم نبود هست ابری کش آب و نم نبود زین جگر کوچکان همت خرد بی‌جگر یک درم نشاید برد آن کریمی بجز خدا نبود که ز ذاتش کرم جدا نبود کرم اینست رفته قاف به قاف بی‌جواب و سال و منت و لاف نامه‌ی دیگر نوشت آن بدگمان پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان که یکی رقعه نبشتم پیش شه ای عجب آنجا رسید و یافت ره آن دگر را خواند هم آن خوب‌خد هم نداد او را جواب و تن بزد خشک می‌آورد او را شهریار او مکرر کرد رقعه پنج بار گفت حاجب آخر او بنده‌ی شماست گر جوابش بر نویسی هم رواست از شهی تو چه کم گردد اگر برغلام و بنده اندازی نظر گفت این سهلست اما احمقست مرد احمق زشت و مردود حقست گرچه آمرزم گناه و زلتش هم کند بر من سرایت علتش صد کس از گرگین همه گرگین شوند خاصه این گر خبیث ناپسند گر کم عقلی مبادا گبر را شوم او بی‌آب دارد ابر را نم نبارد ابر از شومی او شهر شد ویرانه از بومی او از گر آن احمقان طوفان نوح کرد ویران عالمی را در فضوح گفت پیغامبر که احمق هر که هست او عدو ماست و غول ره‌زنست هر که او عاقل بود از جان ماست روح او و ریح او ریحان ماست عقل دشنامم دهد من راضیم زانک فیضی دارد از فیاضیم نبود آن دشنام او بی‌فایده نبود آن مهمانیش بی‌مایده احمق ار حلوا نهد اندر لبم من از آن حلوای او اندر تبم این یقین دان گر لطیف و روشنی نیست بوسه‌ی کون خر را چاشنی سبلتت گنده کند بی‌فایده جامه از دیگش سیه بی‌مایده مایده عقلست نی نان و شوی نور عقلست ای پسر جان را غذی نیست غیر نور آدم را خورش از جز آن جان نیابد پرورش زین خورشها اندک اندک باز بر کین غذای خر بود نه آن حر تا غذای اصل را قابل شوی لقمه‌های نور را آکل شوی عکس آن نورست کین نان نان شدست فیض آن جانست کین جان جان شدست چون خوری یکبار از ماکول نور خاک ریزی بر سر نان و تنور عقل دو عقلست اول مکسبی که در آموزی چو در مکتب صبی از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر از معانی وز علوم خوب و بکر عقل تو افزون شود بر دیگران لیک تو باشی ز حفظ آن گران لوح حافظ باشی اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه‌ی آن در میان جان بود چون ز سینه آب دانش جوش کرد نه شود گنده نه دیرینه نه زرد ور ره نبعش بود بسته چه غم کو همی‌جوشد ز خانه دم به دم عقل تحصیلی مثال جویها کان رود در خانه‌ای از کویها راه آبش بسته شد شد بی‌نوا از درون خویشتن جو چشمه را مرا مجال نباشد که: یار او باشم مگر همین که: به دل دوستار او باشم اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی هنوز در دو جهان شرمسار او باشم مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟ بهل، که عاشق مسکین زار او باشم چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید که: او گذر کند و در گذار او باشم گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست امید آنکه دمی در کنار او باشم دیار خویش رها کرده‌ام بدان سودا که چون اجل برسد در دیار او باشم کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری پس از وفات همان سوکوار او باشم کجا به اوحدی امید در توانم بست؟ من شکسته که امیدوار او باشم اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود ز جام باده‌ی عشقت خمار ممکن نیست که شراب اهل مودت مدام خواهد بود گمان برند کسانی که خام طبعانند که کار ما ز می پخته خام خواهد بود شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود بکنج میکده آن به که معتکف باشد کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما شراب و نغمه‌ی مطرب حرام خواهد بود بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود مرا که نام برآمد کنون ببدنامی گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود کجا ز دست دهم جام می چو می‌دانم که دستگیر من خسته جام خواهد بود بیا که گر نبود شمع در شب دیجور رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم عذاب روز قیامت کدام خواهد بود چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود چنین که سر به غلامی نهاده‌ئی خواجو برآستان تو سلطان غلام خواهد بود فضل یحیاست بر ضعیف و قوی فضل یحیای صاعد هروی پادشاه قضات و خواجه‌ی شرع که چو صدرست و دیگران چو روی از صعود حیات و فضل دلش نیست جز صورت صراط سوی پیش ادراک خاطر علویش محو شد نحو بوعلی نسوی شعر و خطش ز نور و از ظلمت قلب شیعی و قالب اموی شعر و خطش بدیدم و گفتم تن یزیدی چراست جان علوی گر نبودی بیان او که شدست فلک و کوکب و رشید غوی ورنه از رنگ خط و معنی شعر شدمی هم در آن زمان ثنوی یکی او ببرد ازین خادم پنجی و چاری و سه‌یی و دوی ای که سنگ هنگ نیست ترا چون خس از باد خوی یافه دوی به زیارت به سوی مشتی دون کعبه‌ی کعبتین نه ای چه شوی به هوا سوی کس نشاید رفت از پی دین روا بود که روی نخرامد به خاصه در معراج سوی قارون رکاب مصطفوی کی شوم چون تو گرچه گویم شعر کی رسد زال در کمال زوی گر چه با زر و زندگی بشود آهن از آهنی و جو ز جوی تا بود نطق جبرییل به جای چون کند پشه‌ای در آب دوی من به گرد تو خود نیارم گشت زان که من چشم دردم و تو ضوی گفتی آیم میا که گر آیی سوی من با تواضع نبوی ندی ینزل الله اندر شهر حنبلی‌وار در دهم بنوی که دریغست گوش و چشم کرام به هوا بینی و هوس شنوی نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر ز وصل روی جوانان تمتعی بردار که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من شود تقدیر چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر بیار ساغر در خوشاب ای ساقی حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر دل رمیده ما را که پیش می‌گیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر از جهت ره زدن راه درآرد مرا تا به کف رهزنان بازسپارد مرا آنک زند هر دمی راه دو صد قافله من چه زنم پیش او او به چه آرد مرا من سر و پا گم کنم دل ز جهان برکنم گر نفسی او به لطف سر بنخارد مرا او ره خوش می‌زند رقص بر آن می‌کنم هر دم بازی نو عشق برآرد مرا گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین چونک نشینم به کنج خود به درآرد مرا ز اول امروزم او می‌بپراند چو باز تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا همت من همچو رعد نکته من همچو ابر قطره چکد ز ابر من چون بفشارد مرا ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا در کف صد گون نبات بازگذارد مرا ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی عادت طبع من از وصف تو شکرخایی ماه را زرد شود روی چو در وی نگری روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی بوسه‌ای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت می‌ندانم که چرا منتظر فردایی بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست خواب را آب ببرد از حرم بینایی ای دل خام طمع آب برین آتش زن چند بر خاک درش باد همی پیمایی ذره‌ی گم شده‌ای در هوس خورشیدی قطره‌ی خشک لبی در طلب دریایی من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق روی معشوق بدیدند به ثابت رایی بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا گه به پای همدگر چون مجرمان معترف می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا نیم شب چون صبح شد آواز دادند مذنان ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا دگر باره خیاط باد صبا بر اندام گل دوخت رنگین قبا یکی را به بر ارغوانی سلب یکی را به تن خسروانی ردا ز اصحاب بستان که یکسر بدند برهنه تن و مفلس و بینوا به دست یکی بست زیبا نگار به پای یکی بست رنگین حنا بیاراست بر پیکر سرو بن یکی سبز کسوت ز سر تا به پا برافکند بر دوش بید نگون ز پیروزه دراعه‌ای پربها بسی ساخت بازیچه و پخش کرد به اطفال باغ از گل و از گیا به دست یکی پیکری خوب چهر به چنگ یکی لعبتی خوش لقا یکی بسته شکلی به رخ بلعجب یکی هشته تاجی به سر خوشنما یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز یکی را به کف حقه‌ای عطر سا پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم گسست و پراکندشان بر هوا درخت شکوفه ده انگشت خویش فرا پیش کرد و ربود آن عطا سیه ابر توفنده کز جیش دی جدا مانده در کوه جفت عنا بر آن شد که آید به یغمای باغ بتاراجد آن ایزدی حله‌ها برآمد خروشنده از کوهسار بپیچید از خشم چون اژدها که ناگاه باد صبا در رسید زدش چند سیلی همی بر قفا بنالید از آن درد ابر سیاه شد آفاق از ناله‌اش پر صدا تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم دهد خواجه اکنون مر او را جزا ببارد ز مژگان سرشک آن چنان کز آن تر شود باغ و صحن سرا گه از خشم دندان نماید همی بتابد ز دندانش نور و ضیا ببالد چمن ز آن خروش و غریو بخندد سمن ز آن فغان و بکا چنان کز خروشیدن کوس رزم بخندد همی لشکر پادشا دیدم امروز بر زمین قمری همچو سروی روان به رهگذری گوییا بر من از بهشت خدای باز کردند بامداد دری من ندیدم به راستی همه عمر گر تو دیدی به سر بر قمری یا شنیدی که در وجود آمد آفتابی ز مادر و پدری گفتم از وی نظر بپوشانم تا نیفتم به دیده در خطری چاره صبرست و احتمال فراق چون کفایت نمی‌کند نظری می‌خرامید و زیر لب می‌گفت عاقل از فتنه می‌کند حذری سعدیا پیش تیر غمزه ما به ز تقوا ببایدت سپری سلام علیک ای مقصود هستی هم از آغاز روز امروز مستی تویی می واجب آید باده خوردن تویی بت واجب آید بت پرستی به دوران تو منسوخ است شیشه بگردان آن سبوهای دودستی بیا بشنو حدیث پوست کنده همه مغزم چو در مغزم نشستی هلا ای یوسف خوبان به مصر آ ز قعر چه به حبل الله رستی بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت رسن را سخت کز چنبر بجستی منم لولی و سرنا خوش نوازم بده شکر نیم را چون شکستی به دو بوسه مخا از خشم لب را تو ده نان چون دکان‌ها را ببستی بلی گو نی مگو ای صورت عشق که سلطان بلی شاه الستی بلی تو برآردمان به بالا بلی ما فرود آرد به پستی خمش کن عشق خود مجنون خویش است نه لیلی گنجد و نی فاطمستی شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد زریر و همه بخردان را بخواند ز گشتاسپ چندی سخنها براند بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد سر تاجدار اندر آرد به گرد چه بینید و این را چه درمان کنید نشاید که این بر دل آسان کنید چنین گفت موبد که این نیک بخت گرامی به مردان بود تاج و تخت چو گشتاسپ فرزند کس را نبود نه هرگز کس از نامداران شنود ز هر سو بباید فرستاد کس دلاور بزرگان فریادرس گر او بازگردد تو زفتی مکن هنرجوی و با آز جفتی مکن که تاج کیان چون تو بیند بسی نماند همی مهر او بر کسی به گشتاسپ ده زین جهان کشوری بنه بر سرش نامدار افسری جز از پهلوان رستم نامدار به گیتی نبینیم چون او سوار به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش چنو نامور نیز نشنید گوش فرستاد لهراسپ چندی مهان به جستن گرفتند گرد جهان برفتند و نومید بازآمدند که با اختر دیرساز آمدند نکوهش از آن بهر لهراسپ بود غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش من و شب‌ها و درد انتظار و دل طپیدن‌ها نصیحت‌های نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدن‌ها پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند کجا رفت آن به روی من به شوق از شرم دیدن‌ها تغافل‌های او در بزم غیرم کشته بود امشب نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه که باغ وبیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟! یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمه‌ی حیوان که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت » بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن درخت از باد می‌رقصد کچون من بی‌قرارست آن زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن و یا در مغز هر نغزی، شراب بی‌خمارست آن نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن بخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی خرامان مست می‌آیی، قدح در دست می‌آیی که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا کمینه پشه‌ات عنقا، کمینه پیشه‌ات مردی ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی بیا ای عشق بی‌صورت، چه صورتهای خوش داری که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان‌فزایی تو چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی: « من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ » ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خون‌خواری که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ » به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی » فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی که شیر عشق بس تشنه‌ست و دارد قصد خونریزی بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی چو حله‌ی سبز پوشیدند عامه‌ی باغ، آمد گل قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه‌ی عامی لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته » بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر باده‌آشامی » جوابش گفت بلبل: « هی، اگر می‌خواره‌ی پس می کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! » جوابش داد غنچه، توز پا و سر خبر داری تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم» بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ » بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی » نه این مستی چو مستیها، نه این هش مثل آن هشها که آن سایه‌ست و این خورشید و آن پستست و این سامی اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری مرا گوید: « بیا، بوری، که من با غم تو زنبوری که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری » زهی حسنی که می‌گیرد چنین زشت از چنان خوبی زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری دلا می‌ساز با خارش، که گلزارش همی گوید: « اگرچه مشک بی‌حدم، نباشد وصل کافوری » چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمین روید وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری هزاران دشمن و ره‌زن، برای آن پدید آمد که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری نظرها را نمی‌یابی، و ناظر را نمی‌بینی چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می‌خایم ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره کزان معزول گشت افیون، و بنگ و باده‌ی شیره چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟! چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟ چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا هزاران جان انسانی برویید از گل تیره بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون ولی مکه کسی بیند، که نبود بسته‌ی خیره امیر حاج عشق آمد، رسول کعبه‌ی دولت رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را به فرعونان خود بنما کرامتهای موسی را به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را ببخشی میوه‌ی معنی درخت خشک دعوی را بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی باشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا چنان سرمست و بیخود کن، که نشاسند ماوی را چه صورتهای روحانی نگاریدی به پنهانی که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را مگر گل فهم این دارد، که سرخ وزرد می‌گردد چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را تا کی همه مدح خویش گوییم؟ تا چند مراد خویش جوییم؟ بر خیره قصیده چند خوانیم؟ بیهوده فسانه چند گوییم؟ ای دیده بیا، که خون بگرییم وی بخت، بیا، که خوش بموییم ما را چو به کام دشمنان کرد آن یار که دوستدار اوییم نگذاشت که با سگان کویش گرد سر کوی او بپوییم دانم که روا ندارد آن خود کز باغ رخش گلی ببوییم زین به نبود، کز آب دیده خیزیم و گلیم خود بشوییم؟ گردی است به راه در، عراقی آن گرد ز راه خود بروبیم گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست ور سر کشد تنعم من در جفای اوست گر می‌برد ببندگی و می‌کشد ببند آنست رای اهل مودت که رای اوست هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست هیچم بدست نیست که در پایش افکنم الا سری که پیشکش خاک پای اوست گر مدعای کشته‌ی شاهد شهادتست دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست از هر چه بر صحایف عالم مصورست حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست تا دیده دیده است رخ دلربای او دل در بلای دیده و جان در بلای اوست در هر زبان که می‌شنوم گفتگوی ماست در هر طرف که می‌شنوم ماجرای اوست خواجو کسی که مالک ملک قناعتست شاه جهان بعالم معنی گدای اوست بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتس تندم همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم میازارید از خویم که من بسیار می گویم جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم بیکار دلی باشد کو را نبود دردی کاهل فرسی باشد کزوی نجهد گردی دردی که بود از عشق جانم به فدای آن خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست گه مرده و گه زنده آهی و دمی سردی شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد دارم همه شب چشمی چون دست جوان‌مردی گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو خندید که عاشق را به زین نبود خوردی □خون ریز که گر بپوشدت کس در هر مژه صد جواب داری گفتی کنمت به غمزه بسمل بسم‌الله اگر شتاب داری □عشقی که نه جان دهند در وی بازی باشد نه عشق بازی □بیرون بیا در آفتاب آزرده می‌گردد تنت یا روی خود با روی او نسخه‌ی مقابل می‌کنی؟ تا معتکف راه خرابات نگردی شایسته‌ی ارباب کرامات نگردی از بند علایق نشود نفس تو آزاد تا بنده‌ی رندان خرابات نگردی در راه حقیقت نشوی قبله‌ی احرار تا قدوه‌ی اصحاب لباسات نگردی تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان شایسته‌ی سکان سماوات نگردی تا در صف اول نشوی فاتحه‌ی «قل» اندر صف ثانی چو تحیات نگردی شه پیل نبینی به مراد دل معشوق تا در کف عشق شه او مات نگردی تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق نزد فضلا عین مباهات نگردی محکم نشود دست تو در دامن تحقیق تا سوخته راه ملامات نگردی غم آمد همه بهره‌ی گرگسار ز گرگان جنگی و اسفندیار یکی خوان زرین بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند بفرمود تا بسته را پیش اوی ببردند لرزان و پرآب روی سه جام میش داد و پرسش گرفت که اکنون چه گویی چه بینم شگفت چنین گفت با نامور گرگسار که ای نامور شیردل شهریار دگر منزلت شیری آید به جنگ که با جنگ او برنتابد نهنگ عقاب دلاور بران راه شیر نپرد وگر چند باشد دلیر بخندید روشن‌دل اسفندیار بدو گفت کای ترک ناسازگار ببینی تو فردا که با نره‌شیر چگونه شوم من به جنگش دلیر چو تاریک شد شب بفرمود شاه ازان جایگاه اندر آمد سپاه شب تیره لشکر همی راندند بروبر همی آفرین خواندند چو خورشید زان چادر لاژورد یکی مطرفی کرد دیبای زرد سپهبد به جای دلیران رسید به هامون و پرخاش شیران رسید پشوتن بفرمود تا رفت پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت کاین لشکر سرافراز سپردم ترا من شدم رزمساز بیامد چو با شیر نزدیک شد چهان بر دل شیر تاریک شد یکی بود نر و دگر ماده شیر برفتند پرخاشجوی و دلیر چو نر اندرآمد یکی تیغ زد ببد ریگ زیرش بسان بسد ز سر تا میانش به دو نیم گشت دل شیر ماده پر از بیم گشت چو جفتش برآشفت و آمد فراز یکی تیغ زد بر سرش رزمساز به ریگ اندر افگند غلتان سرش ز خون لعل شد دست و جنگی برش به آب اندر آمد سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست چنین گفت کای داور داد و پاک به دستم ددان راتو کردی هلاک هم‌اندر زمان لشکر آنجا رسید پشوتن سر و یال شیران بدید بر اسفندیار آفرین خواندند ورا نامدار زمین خواندند وزانجا بیامد کی رهنمای به نزدیک خرگاه و پرده‌سرای نهادند خوان و خورشهای نغز بیاورد سالار پاکیزه مغز گر ترا روزی ز ما یاد آمدی دل کجا از غم به فریاد آمدی خرمن اندوه کی ماندی به جای گر ز سوی وصل تو باد آمدی کاشکی بر دست کار چاپکی بخت ما با چشمت استاد آمدی نام بیداد از جهان برخاستی گر ز زلفت گه گهی داد آمدی ور به جانی وصل تو ممکن شدی عاشقت پیوسته دلشاد آمدی خموشیت گره افکند در دل همه کس بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست مکن چو آینه خود را مقابل همه کس رخی که بال ملک را خطر ز شعله‌ی اوست روا بود که شود شمع محفل همه کس عداوتم به دل کاینات داده قرار محبتی که سرشتست در دل همه کس زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل که از خیال تو خالی شود دل همه کس زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس نظر کردم بدیدم اصل هر کار نشان خدمت آمد عقد زنار نباشد اهل دانش را مول ز هر چیزی مگر بر وضع اول میان در بند چون مردان به مردی درآ در زمره‌ی «اوفوا بعهدی» به رخش علم و چوگان عبادت اگر چه خلق بسیار آفریدند ز میدان در ربا گوی سعادت تو را از بهر این کار آفریدند پدر چون علم و مادر هست اعمال به سان قرةالعین است احوال نباشد بی‌پدر انسان شکی نیست مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست رها کن ترهات و شطح و طامات خیال خلوت و نور کرامات کرامات تو اندر حق پرستی است جز این کبر و ریا و عجب و هستی است در این هر چیز کان نز باب فقر است همه اسباب استدراج و مکر است ز ابلیس لعین بی سعادت شود صادر هزاران خرق عادت گه از دیوارت آید گاهی از بام گهی در دل نشیند گه در اندام همی‌داند ز تو احوال پنهان در آرد در تو کفر و فسق و عصیان شد ابلیست امام و در پسی تو بدو لیکن بدین‌ها کی رسی تو کرامات تو گر در خودنمایی است تو فرعونی و این دعوی خدایی است کسی کو راست با حق آشنایی نیاید هرگز از وی خودنمایی همه روی تو در خلق است زنهار مکن خود را بدین علت گرفتار چو با عامه نشینی مسخ گردی چه جای مسخ یک سر نسخ گردی مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار تلف کردی به هرزه نازنین عمر نگویی در چه کاری با چنین عمر به جمعیت لقب کردند تشویش خری را پیشوا کردی زهی ریش فتاده سروری اکنون به جهال از این گشتند مردم جمله بدحال نگر دجال اعور تا چگونه فرستاده است در عالم نمونه نمونه باز بین ای مرد حساس خر او را که نامش هست جساس خران را بین همه در تنگ آن خر شده از جهل پیش‌آهنگ آن خر چو خواجه قصه‌ی آخر زمان کرد به چندین جا از این معنی نشان کرد ببین اکنون که کور و کر شبان شد علوم دین همه بر آسمان شد نماند اندر میانه رفق و آزرم نمی‌دارد کسی از جاهلی شرم همه احوال عالم باژگون است اگر تو عاقلی بنگر که چون است کسی کارباب لعن و طرد و مقت است پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است خضر می‌کشت آن فرزند طالح که او را بد پدر با جد صالح کنون با شیخ خود کردی تو ای خر خری را کز خری هست از تو خرتر چو او «یعرف الهر من البر» چگونه پاک گرداند تو را سر و گر دارد نشان باب خود پور چه گویم چون بود «نور علی نور» پسر کو نیک‌رای و نیک‌بخت است چو میوه زبده و سر درخت است ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو نداند نیک از بد بد ز نیکو مریدی علم دین آموختن بود چراغ دل ز نور افروختن بود کسی از مرده علم آموخت هرگز ز خاکستر چراغ افروخت هرگز مرا در دل همی آید کز این کار ببندم بر میان خویش زنار نه زان معنی که من شهرت ندارم که دارم لیک از وی هست عارم شریکم چون خسیس آمد در این کار خمولم بهتر از شهرت به بسیار دگرباره رسیدالهامم از حق که بر حکمت مگیر از ابلهی دق اگر کناس نبود در ممالک همه خلق اوفتند اندر مهالک بود جنسیت آخر علت ضم چنین آمد جهان والله اعلم ولیک از صحبت نااهل بگریز عبادت خواهی از عادت بپرهیز نگردد جمع با عادت عبادت عبادت می‌کنی بگذر ز عادت رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند کی نامبردار زان روزگار نشست از بر گاه آن شهریار گزینان لشکرش را بار داد بزرگان و شاهان مهتر نژاد ز پیش اندر آمد گو اسفندیار به دست اندرون گرزه‌ی گاوسار نهاده به سر برکیانی کلاه به زیر کلاهش همی تافت ماه باستاد در پیش او شیر فش سرافگنده و دست کرده به کش چو شاه جهان روی او را بدید ز جان و جهانش به دل برگزید بدو گفت شاه ای یل اسفندیار همی آرزو بایدت کارزار یل تیغ زن گفت فرمان تراست کی تو شهریاری و گیهان تراست کی نامور تاج زرینش داد در گنجها را برو بر گشاد همه کار ایران مر او را سپرد که او را بدی پهلوی دستبرد درفشی بدو داد و گنج و سپاه هنوزت نبد گفت هنگام گاه برو گفت و پا را به زین اندرآر همه کشورت را به دین اندرآر بشد تیغ زن گردکش پورشاه بگردید بر کشورش با سپاه به روم به هندوستان برگذشت ز دریا و تاریکی اندر گذشت شه روم و هندوستان و یمن همه نامه کردند بر تهمتن وزو دین گزارش همی خواستند مرین دین به را بیاراستند گزارش همی کرد اسفندیار به فرمان یزدان همی بست کار چو آگه شدند از نکو دین اوی گرفتند ازو دین و آیین اوی بتان از سر کوه می‌سوختند بجای بت آذر برافروختند همه نامه کردند زی شهریار که ما دین گرفتیم ز اسفندیار ببستیم کشتی و بگرفت باژ کنونت نشاید ز ما خواست باژ که ما راست گشتیم و ایزدپرست کنون زندو استا سوی ما فرست چو شه نامه‌ی شهریاران بخواند نشست از بر گاه و یاران بخواند فرستاد زندی به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری بفرمود تا نامور پهلوان همی گشت هر سو به گرد جهان به هرجا که آن شاه بنهاد روی بیامد پذیره کسی پیش اوی همه کس مر او را به فرمان شدند بدان در جهان پاک پنهان شدند چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش به شادی نشست از بر تخت و گاه بیاسود یک چندگه با سپاه برادرش را خواند فرشید ورد سپاهی برون کرد مردان مرد بدو داد و دینار دادش بسی خراسان بدو داد و کردش گسی چو یکچند گاهی برآمد برین جهان ویژه گشت از بدو پاک دین فرسته فرستاد سوی پدر که ای نامور شاه پیروزگر جهان ویژه کردم به دین خدای به کشور برافگنده سایه‌ی همای کسی را بنیز از کسی بیم نه به گیتی کسی بی زر و سیم نه فروزنده گیتی به سان بهشت جهان گشته آباد و هر جای کشت سواران جهان را همی داشتند چو برزیگران تخم می‌کاشتند بدین‌سان ببوده سراسر جهان به گیتی شده گم بد بدگمان ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق رسید وقت که پیک امان ز حضرت او رساند آیت رحمت به انفس و آفاق بسی نماند که بی‌روح در زمین ختن سخن سرای شود چون درخت در وقواق به شکر آنکه جهان را خدایگان ملکی است که نایب است به ملکت ز قاسم الارزاق جلال ملت، تاج ملوک فخر الدین سپهر مجد، منوچهر مشتری اخلاق شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان به هندوی گهری چون پرند چین براق عجب مدار که از روح نامیه زین پس بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق زهی برات بقا را ز عالم مطلق نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت چون جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح به عزم رزم کنند از برای کینه سباق ز بیم ناوک پروین گسل برای گریز ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق بگیرد از تپش تیغ و ز امتلای خلاف دل زمین خفقان و دم زمان فواق تو ابروار بر آهخته خنجری چون برق فرشته‌وار نشسته بر اشهبی چو براق به یگ گشاد ز شست تو تیر غیداقی شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق در آن زمان که کن تیغ با کف تو وصال ز بس که جان بدان را دهی ز جسم فراق گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر خلایقی دگر از نوعیان کند خلاق ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق ایا شهی که ز تاثیر عدل تو بر چرخ به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق بدان خدای که پاکان خطه‌ی اول ز شوق حضرت او والهند چون عشاق که نیست چون تو سخا پروری به شرق و به غرب نه چون من است ثنا گستری به شام و عراق مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق منم که گاه کتابت سواد شعر مرا فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق دقایقی که مرا در سخن به نظم آید به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق ایا شهان زمانه عیال شفقت تو به حال من نظری کن به دیده‌ی اشفاق که خیره شد دلم از جور کنبد ازرق چو طبع محرور از فعل داروی زراق جهان موافق مهر تو است مگذارش که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام چرا ز طایفه‌ی خاصگان بماندم طاق مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان که خلق را توئی امروز نایب رزاق تو راست ملک جهان و توئی سزای ثنا چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق نماند کس که ز انعام تو به روی زمین نیافت بیت المال و نساخت باب الطاق منم که نیست در این دور بخت را با من نه اقتضای رضا و نه اتفاق وفاق بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است که قتل من کند او وقت خشیة الاملاق شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق روا مبین ز طریق کرم که زخم نیاز برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق ز بی‌نوایی مشتاق آتش مرگم چو آن کسی که به آب حیات شد مشتاق تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق عطای تو کند این درد را دوا گر نه علاج این چه شناسد حنین بن اسحاق همیشه تا در موت و حیات نابسته است بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق در تو قبله‌ی افاق باد و خلق زمین به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق مدام در حق ملکت دعای خاقانی قبول باد ز حق بالعشی و الاشراق گاه لاف از آشنایی می‌زنیم گه غمش را مرحبایی می‌زنیم همچو چنگ از پرده‌ی دل زار زار در ره عشقش نوایی می‌زنیم از دم ما می بسوزد عالمی آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم ما مسیم و این نفس‌های به درد بر امید کیمیایی می‌زنیم روز و شب بر درگه سلطان جان تا ابد کوس وفایی می‌زنیم پادشاهانیم و ما را ملک نیست لاجرم دم با گدایی می‌زنیم ما چو بیکاریم کار افتاده را بر طریق عشق رایی می‌زنیم خوان کشیدیم و دری کردیم باز سالکان را الصلایی می‌زنیم نیستان را قوت هستی می‌دهیم خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم اندرین دریا که عالم غرق اوست بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم ماجرای عشق از عطار جو تا نفس از ماجرایی می‌زنیم بیا ساقی آن جام کیخسروی که نورش دهد دیدگان را نوی لبالب کن از باده خوشگوار بنه پیش کیخسرو روزگار شها شهریارا جهان داورا فلک پایگه مشتری پیکرا کجا بزم کیخسرو و رخت او سکندر که شد بر سر تخت او چو آن کوکب از برج خود شد روان توئی کوکبه دار آن خسروان جهانداریت هست و فرماندهی بدان جان اگر در جهان دل نهی جهان گرچه در سکه‌ی نام تست زمین گر چه فرخ به آرام تست منه دل برین دل‌فریبان به مهر که با مهربانان نسازد سپهر جهان بین که با مهربانان خویش ز نامهربانی چه آورد پیش به تختی که نیرنگ سازی نمود بدان تخت گیران چه بازی نمود به جامی که یک مست را شاد کرد بر آن بام داران چه بیداد کرد چو کیخسرو هفت کشور توئی ولایت ستان سکندر توئی در آیینه و جام آن هر دو شاه چنان به که به بینی از هر دو راه به هر شغل کامروز رای آوری رهاورد فردا بجای آوری توئی تاج بخشی کز آن تاجدار سریر پدر را شدی یادگار تو شادی کن ار شاد خواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند درین باغ رنگین چو پر تذرو نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو اگر شد سهی سرو شاه اخستان تو سرسبز بادی دراین گلستان گر او داشت از نعمتم بهره‌مند رساند از زمینم به چرخ بلند تو زان بهتر و برترم داشتی در باغ را بسته نگذاشتی فلک تا بود نقش بند زمی مبنداد بر تو در خرمی مرا از کریمان صاحب زمان توئی مانده باقی که باقی بمان چه میگفتم و در چه پرداختم کجا بودم اشهب کجا تاختم چو اسکندر آن تخت و آن جام دید سریری نه در خورد آرام دید سریری که جز آسمانی بود به زندان کن زندگانی بود بلیناس فرزانه را پیش خواند به نزدیک جام جهان بین نشاند نظر خواست از وی در آیین جام که تا راز او باز جوید تمام چو دانا نظر کرد در جام ژرف رقمهای او خواند حرفا به حرف بدان جام از آنجا که پیوند بود مسلسل کشیده خطی چند بود تماشای آن خط بسی ساختند حسابی نهان بود بشناختند به شاه و به فرزانه‌ی اوستاد عددهای خط را گرفتند یاد سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم گراینده شد سوی اقلیم روم سطرلاب دوری که فرزانه ساخت برآیین آن جام شاهانه ساخت چو شاه جهان ره بدان جام یافت در آن تختگه لختی آرام یافت به فرزانه گفتا که بر تخت شاه نخواهم که سازد کس آرامگاه طلسمی بر آن تخت فرزانه بست که هر کو بر آن تخت سازد نشست اگر بیش گیرد زمانی درنگ براندازدش تخت یاقوت رنگ شنیدم که آن جنبش دیرپای هنوز اندران تخت مانده بجای چو شه رسم کیخسروی تازه کرد چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد برون آمد از دیدن تخت و جام سوی غار کیخسرو آورد گام نگهبان دز رنج بسیار برد که تا شاه را سوی آن غار برد چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ درآمد پی باد پایان به سنگ کزان ره روش بود برداشته به خار و به خارا برانباشته نماینده‌ی غار با شاه گفت که کیخسرو اینک در این غار خفت رهی دارد از صاعقه سوخته ز پیچش کمر در کمر دوخته به غارت مبر گنج غاری چنین براندیش لختی ز کاری چنین به چنگ و به دندان رهش رفته گیر چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر سبب جستن پردگیهای راز کند کار جویندگان را دراز ازین غار باید عنان تافتن به غار اژدها را توان یافتن سکندر ز گفتار او روی تافت پیاده سوی غار خسرو شتافت دوان رهبر از پیش و فرزانه پس غلامی دو با او دگر هیچکس به تدریج از آن رهگذرهای سخت به دهلیز غار اندر آورد رخت چو گنجینه‌ی غارش آمد به دست هراسنده شد مرد یزدان پرست شکافی کهن دید در ناف سنگ رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ به سختی در آن غار شد شهریار نشانی مگر یابد از یار غار چو لختی شد آن آتش آمد پدید که شد سوخته هر که آنجا رسید به فرزانه گفت این شرار از کجاست در این غار تنگ این بخار از کجاست نگه کرد فرزانه در غار تنگ که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ فروزنده چاهی درو دید ژرف که می‌تافت زان چاه نوری شگرف از آن روشنائی کس آگه نبود که جوینده را سوی آن ره نبود بدان روشنی ره بسی باز جست بر او راه روشن نمی‌شد درست رسن در میان بست مرد دلیر فرو شد در آن چاه رخشنده زیر نشان جست ازان آتش تابناک که چون می‌دمد روشنی زان مغاک پراکنده نی آتشی گرد بود چو دید اندر او کان گوگرد بود خبر داد تا برکشندش ز چاه برآمد دعا گفت بر جان شاه که باید به زودی نمودن شتاب ازین چاه کاتش برآید نه آب درو کان گوگرد افروختست به گوگرد از آن کیمیا را نهفت خبر داشت آنکو درین غار خفت برون رفت و عطری بر آتش فشاند درودی شهنشه بر آن غار خواند برون رفت و عطری بر آتش فشاند چو بیرون غار آمد و راه جست نشد هیچ هنجار بر وی درست شنیدم که ابری ز دریای ژرف برآمد به اوج و فرو ریخت برف از آن برف سر در جهان داشته دره تا گریوه شد انباشته سکندر در آن برف سرگشته ماند چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند مقیمان آن دز خبر یافتند سوی رخنه‌ی غار بشتافتند به چوب و لگد راه را کوفتند به نیرنگها برف را روفتند به چاره‌گری شاه از آن کنج غار برون آمد و رفت بر کوهسار چو این سبز طاوس جلوه نمای سپید استخوانی ربود از همای همایون کن تاج و گاه سریر فرود آمد از تاجگاه سریر سوی نوبتگاه خود بازگشت بلند اخترش باز دمساز گشت برآسوده از آن تفتن و تافتن هراس دز و رنج ره یافتن تنی کانهمه مالش و تاب یافت به مالشگر آسایش و خواب یافت فرو خفت کاسایش آمد پدید شد آسوده تا صبح صادق دمید چو صبح دوم سر بر افلاک زد شفق شیشه‌ی باده بر خاک زد بیاراست این برکه‌ی لاجورد سفال زمین را به ریحان زرد بفرمود شب بزمی آراستن می و مجلس و نقل در خواستن سریری ملک را سوی بزم خواند به نیکوترین جایگاهی نشاند می لعل بگرفت با او به دست چنین تا شدند از می آنروز مست به بخشش درآمد کف مرزبان در گنج بگشاد بر میزبان غنی کردش از دادن طوق و تاج همش تاج زر داد و هم تخت عاج مکلل به گوهر قبائی پرند چو پروین به گوهر کشی ارجمند ز پیروزه جامی ترنجی نمای که یک نیمه نارنج را بود جای یکی نصفی لعل مدهون به زر به از نار دانه چو یک نارتر ز لعل و زمرد یکی تخته نرد بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد ز بلور تابنده خوانی فراخ چو نسرین‌تر بر سرسبز شاخ تکاور ده اسب مرصع فسار همه زیر هرای گوهر نگار صد اشتر قوی پشت و مالیده ران عرق کرده در زیر بار گران ز سر بسته‌هائی که در بار بود جواهر به من زر به خروار بود قباهای خاص از پی هر کسی قبا با دلیهای زرکش بسی ز بس تحفه و خلعت خواسته سریر سریری شد آراسته بدان دستگه دست شه بوسه داد به نوبتگه خویشتن رفت شاد شهنشه بزد کوس و لشگر براند سر رایت خود به گردون رساند از آن کوهپایه درآمد به دشت سوی ژرف دریا زمین در نوشت در آن دشت یک هفته نججیر کرد پس هفته‌ای کوچ تدبیر کرد ببود اندر آن شهر خسرو سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز بابر اندر آورد برنده تیغ جهانجوی شد سوی راه وریغ که اوریغ بد نام آن شارستان بدو در چلیپا و بیمارستان ببی راه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود به نزدیک دیر آمد آواز داد که کردار تو جز پرستش مباد گر از دیر دیرینه آیی فرود زنیکی دهش باد برتو درود هم آنگاه راهب چو آوا شنید فرود آمد از دیر و او را بدید بدو گفت خسرو تویی بی‌گمان زتخت پدرگشته نا شادمان زدست یکی بدکنش بنده‌یی پلیدی منی فش پرستنده‌یی چوگفتار راهب بی‌اندازه شد دل خسرو از مهر او تازه شد ز گفتار او در شگفتی بماند برو بر جهان آفرین رابخواند ز پشت صلیبی بیازید دست بپرسیدن مرد یزدان پرست پرستنده چون دید بردش نماز سخن گفت با او زمانی دراز یکی آزمون را بدو گفت شاه که من کهتری‌ام ز ایران سپاه پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد سوی مهتر برم گرین رفتن من همایون بود نگه کن که فرجام من چون بود بدو گفت راهب که چونین مگوی توشاهی مکن خویشتن شاه جوی چو دیدمت گفتم سراسر سخن مرا هر زمان آزمایش مکن نباید دروغ ایچ دردین تو نه کژی برین راه و آیین تو بسی رنج دیدی و آویختی سرانجام زین بنده بگریختی ز گفتار او ماند خسرو شگفت چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنیها سخن بدین آمدن شاد و گستاخ باش جهان را یکی بارور شاخ باش که یزدان تو را بی‌نیازی دهد بلند اخترت سرفرازی دهد ز قیصر بیابی سلیح و سپاه یکی دختری از در تاج و گاه چو با بندگان کار زارت بود جهاندار بیدار یارت بود سرانجام بگریزد آن بد نژاد فراوان کند روز نیکیش یاد وزان رزم جایی فتد دور دست بسازد بران بوم جای نشست چو دوری گزیند ز فرمان تو بریزند خونش به پیمان تو بدو گفت خسرو جزین خود مباد که کردی تو ای پیرداننده یاد چوگویی بدین چند باشد درنگ که آید مرا پادشاهی بچنگ چنین داد پاسخ که ده با دو ماه برین برگذرد بازیابی کلاه اگر بر سر آید ده وپنج روز تو گردی شهنشاه گیتی فروز بپرسید خسرو کزین انجمن که کوشد به رنج و به آزار تن چنین داد پاسخ که بستام نام گوی برمنش باشد و شادکام دگر آنک خوانی و را خال خویش بدو تازه دانی مه و سال خویش بپرهیز زان مرد ناسودمند که باشدت زو درد و رنج و گزند بر آشفت خسرو به بستام گفت که با من سخن برگشا از نهفت تو را مادرت نام گستهم کرد تو گویی که بستامم اندر نبرد به راهب چنین گفت کینست خال به خون بود با مادر من همال بدو گفت راهب که آری همین ز گستهم بینی بسی رنج و کین بدو گفت خسرو که ای رای زن ازان پس چه گویی چه خواهد بدن بدو گفت راهب که مندیش زین کزان پس نبینی جز از آفرین نیاید بروی تو دیگر بدی مگر سخت کاری بود ایزدی بر آشوبد این سرکش آرام تو ازان پس نباشد بجز کام تو اگر چند بد گردد این بدگمان همانش بدست تو باشد زمان بدو گفت گستهم کای شهریار دلت را بدین هیچ رنجه مدار به پاکیزه یزدان که ماه آفرید جهان را بسان تو شاه آفرید به آذرگشسپ و به خورشید و ماه به جان و سر نامبردار شاه به گفتار ترسا نگر نگروی سخن گفتن ناسزا نشنوی مرا ایمنی ده ز گفتار اوی چوسوگند خوردم بهانه مجوی که هرگز نسازم بدی درنهان براندیش از کردگار جهان بدو گفت خسرو که از ترسگار نیاید سخن گفت نابکار ز تو نیز هرگز ندیدم بدی نیازی به کژی و نابخردی ولیکن ز کار سپهر بلند نباشد شگفت ار شوی پر گزند چو بایسته کاری بود ایزدی بیکسو شود دانش و بخردی به راهب چنین گفت پس شهریار که شاداب دل باش و به روزگار وزان دیر چون برق رخشان زمیغ بیامد سوی شارستان و ریغ پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر برآمد برین نیز یک چندگاه شبستان ایرج نگه کرد شاه یکی خوب و چهره پرستنده دید کجا نام او بود ماه‌آفرید که ایرج برو مهر بسیار داشت قضا را کنیزک ازو بار داشت پری چهره را بچه بود در نهان از آن شاد شد شهریار جهان از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید به کین پسر داد دل را نوید چو هنگامه‌ی زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید جهانی گرفتند پروردنش برآمد به ناز و بزرگی تنش مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای تو گفتی مگر ایرجستی به جای چو بر جست و آمدش هنگام شوی چو پروین شدش روی و چون مشک موی نیا نامزد کرد شویش پشنگ بدو داد و چندی برآمد درنگ یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه چو از مادر مهربان شد جدا سبک تاختندش به نزدنیا بدو گفت موبد که ای تاجور یکی شادکن دل به ایرج نگر جهان‌بخش را لب پر از خنده شد تو گفتی مگر ایرجش زنده شد نهاد آن گرانمایه را برکنار نیایش همی کرد با کردگار همی گفت کاین روز فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد همان کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو باز داد فریدون چو روشن جهان را بدید به چهر نوآمد سبک بنگرید چنین گفت کز پاک مام و پدر یکی شاخ شایسته آمد به بر می روشن آمد ز پرمایه جام مر آن چهر دارد منوچهر نام چنان پروردیدش که باد هوا برو بر گذشتی نبودی روا پرستنده‌ای کش به بر داشتی زمین را به پی هیچ نگذاشتی به پای اندرش مشک سارا بدی روان بر سرش چتر دیبا بدی چنین تا برآمد برو سالیان نیامدش ز اختر زمانی زیان هنرها که آید شهان را به کار بیاموختش نامور شهریار چو چشم و دل پادشا باز شد سپه نیز با او هم آواز شد نیا تخت زرین و گرز گران بدو داد و پیروزه تاج سران سراپرده‌ی دیبه‌ی هفت‌رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ چه اسپان تازی به زرین ستام چه شمشیر هندی به زرین نیام چه از جوشن و ترگ و رومی زره گشادند مر بندها را گره کمانهای چاچی وتیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ برین گونه آراسته گنجها که بودش به گرد آمده رنجها سراسر سزای منوچهر دید دل خویش را زو پر از مهر دید کلید در گنج آراسته به گنجور او داد با خواسته همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه‌جو آمدند به شاهی برو آفرین خواندند زبرجد به تاجش برافشاندند چو جشنی بد این روزگار بزرگ شده در جهان میش پیدا ز گرگ سپهدار چون قارن کاوگان سپهکش چو شیروی و چون آوگان چو شد ساخته کار لشکر همه برآمد سر شهریار از رمه گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی دانه‌ی اشک بده درگران مایه بگیر غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی واقعه‌ی آن وام او مشهور شد پای مرد از درد او رنجور شد از پی توزیع گرد شهر گشت از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت هیچ ناورد از ره کدیه به دست غیر صد دینار آن کدیه‌پرست پای مرد آمد بدو دستش گرفت شد بگور آن کریم بس شگفت گفت چون توفیق یابد بنده‌ای که کند مهمانی فرخنده‌ای مال خود ایثار راه او کند جاه خود ایثار جاه او کند شکر او شکر خدا باشد یقین چون به احسان کرد توفیقش قرین ترک شکرش ترک شکر حق بود حق او لا شک به حق ملحق بود شکر می‌کن مر خدا را در نعم نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم رحمت مادر اگر چه از خداست خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست زین سبب فرمود حق صلوا علیه که محمد بود محتال الیه در قیامت بنده را گوید خدا هین چه کردی آنچ دادم من ترا گوید ای رب شکر تو کردم به جان چون ز تو بود اصل آن روزی و نان گویدش حق نه نکردی شکر من چون نکردی شکر آن اکرام‌فن بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم نه ز دست او رسیدت نعمتم چون به گور آن ولی‌نعمت رسید گشت گریان زار و آمد در نشید گفت ای پشت و پناه هر نبیل مرتجی و غوث ابناء السبیل ای غم ارزاق ما بر خاطرت ای چو رزق عام احسان و برت ای فقیران را عشیره و والدین در خراج و خرج و در ایفاء دین ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر داده و تحفه سوی دوران مطر پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب رونق هر قصر و گنج هر خراب ای در ابرویت ندیده کس گره ای چو میکائیل راد و رزق‌ده ای دلت پیوسته با دریای غیب ای به قاف مکرمت عنقای غیب یاد ناورده که از مالم چه رفت سقف قصد همتت هرگز نکفت ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال مر ترا چون نسل تو گشته عیال نقد ما و جنس ما و رخت ما نام ما و فخر ما و بخت ما تو نمردی ناز و بخت ما بمرد عیش ما و رزق مستوفی بمرد واحد کالالف در رزم و کرم صد چو حاتم گاه ایثار نعم حاتم ار مرده به مرده می‌دهد گردگان‌های شمرده می‌دهد تو حیاتی می‌دهی در هر نفس کز نفیسی می‌نگنجد در نفس تو حیاتی می‌دهی بس پایدار نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار وارثی نا بوده یک خوی ترا ای فلک سجده کنان کوی ترا خلق را از گرگ غم لطفت شبان چون کلیم الله شبان مهربان گوسفندی از کلیم الله گریخت پای موسی آبله شد نعل ریخت در پی او تا به شب در جست و جو وان رمه غایب شده از چشم او گوسفند از ماندگی شد سست و ماند پس کلیم الله گرد از وی فشاند کف همی‌مالید بر پشت و سرش می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش نیم ذره طیرگی و خشم نی غیر مهر و رحم و آب چشم نی گفت گیرم بر منت رحمی نبود طبع تو بر خود چرا استم نمود با ملایک گفت یزدان آن زمان که نبوت را نمی‌زیبد فلان مصطفی فرمود خود که هر نبی کرد چوپانیش برنا یا صبی بی‌شبانی کردن و آن امتحان حق ندادش پیشوایی جهان گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان گفت من هم بوده‌ام دهری شبان تا شود پیدا وقار و صبرشان کردشان پیش از نبوت حق شبان هر امیری کو شبانی بشر آن‌چنان آرد که باشد متمر حلم موسی‌وار اندر رعی خود او به جا آرد به تدبیر و خرد لاجرم حقش دهد چوپانیی بر فراز چرخ مه روحانیی آنچنان که انبیا را زین رعا بر کشید و داد رعی اصفیا خواجه باری تو درین چوپانیت کردی آنچ کور گردد شانیت دانم آنجا در مکافات ایزدت سروری جاودانه بخشدت بر امید کف چون دریای تو بر وظیفه دادن و ایفای تو وام کردم نه هزار از زر گزاف تو کجایی تا شود این درد صاف تو کجایی تا که خندان چون چمن گویی بستان آن و ده چندان ز من تو کجایی تا مرا خندان کنی لطف و احسان چون خداوندان کنی تو کجایی تا بری در مخزنم تا کنی از وام و فاقه آمنم من همی‌گویم بس و تو مفضلم گفته کین هم گیر از بهر دلم چون همی‌گنجد جهانی زیر طین چون بگنجد آسمانی در زمین حاش لله تو برونی زین جهان هم به وقت زندگی هم این زمان در هوای غیب مرغی می‌پرد سایه‌ی او بر زمینی می‌زند جسم سایه‌ی سایه‌ی سایه‌ی دلست جسم کی اندر خور پایه‌ی دلست مرد خفته روح او چون آفتاب در فلک تابان و تن در جامه خواب جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف تن تقلب می‌کند زیر لحاف روح چون من امر ربی مختفیست هر مثالی که بگویم منتفیست ای عجب کو لعل شکربار تو وان جوابات خوش و اسرار تو ای عجب کو آن عقیق قندخا آن کلید قفل مشکل‌های ما ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو کو و کو و کو و کو و کو و کو کو همان‌جا که صفات رحمتست قدرتست و نزهتست و فطنتست کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش کو همان‌جا که امید مرد و زن می‌رود در وقت اندوه و حزن کو همان‌جا که به وقت علتی چشم پرد بر امید صحتی آن طرف که بهر دفع زشتیی باد جویی بهر کشت و کشتیی آن طرف که دل اشارت می‌کند چون زبان یا هو عبارت می‌کند او مع‌الله است بی کو کو همی کاش جولاهانه ماکو گفتمی عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق روح‌ها را می‌زند صد گونه برق جزر و مدش بد به بحری در زبد منتهی شد جزر و باقی ماند مد نه هزارم وام و من بی دست‌رس هست صد دینار ازین توزیع و بس حق کشیدت ماندم در کش‌مکش می‌روم نومید ای خاک تو خوش همتی می‌دار در پر حسرتت ای همایون روی و دست و همتت آمدم بر چشمه و اصل عیون یافتم در وی به جای آب خون چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست جوی آن جویست آب آن آب نیست محسنان هستند کو آن مستطاب اختران هستند کو آن آفتاب تو شدی سوی خدا ای محترم پس به سوی حق روم من نیز هم مجمع و پای علم ماوی القرون هست حق کل لدینا محضرون نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر در کف نقاش باشد محتصر دم به دم در صفحه‌ی اندیشه‌شان ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان خشم می‌آرد رضا را می‌برد بخل می‌آرد سخا را می‌برد نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو هیچ خالی نیست زین اثبات و محو کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز کوزه از خود کی شود پهن و دراز چوب در دست دروگر معتکف ورنه چون گردد بریده و متلف جامه اندر دست خیاطی بود ورنه از خود چون بدوزد یا درد مشک با سقا بود ای منتهی ورنه از خود چون شود پر یا تهی هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی پس بدانک در کف صنع ویی چشم‌بند از چشم روزی کی رود صنع از صانع چه سان شیدا شود چشم‌داری تو به چشم خود نگر منگر از چشم سفیهی بی‌خبر گوش داری تو به گوش خود شنو گوش گولان را چرا باشی گرو بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم برای عقل خود اندیشه کن گفت عیسی را یکی هشیار سر چیست در هستی ز جمله صعب‌تر گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چو ما گفت ازین خشم خدا چه بود امان گفت ترک خشم خویش اندر زمان پس عوان که معدن این خشم گشت خشم زشتش از سبع هم در گذشت چه امیدستش به رحمت جز مگر باز گردد زان صفت آن بی‌هنر گرچه عالم را ازیشان چاره نیست این سخن اندر ضلال افکندنیست چاره نبود هم جهان را از چمین لیک نبود آن چمین ماء معین تا دل ز دست بیفتاد از تو تن به اندوه فرو داد از تو دل من گشت چو دریایی خون چشم من چشمه‌ی خون زاد از تو تا دلم بنده‌ی سودای تو شد نیستم یک نفس آزاد از تو چند در خون دلم گردانی طاقتم نیست که فریاد از تو لیک فریاد نمی‌دارد سود گر زیانیم بود باد از تو تا ز عمرم نفسی می‌ماند خامشی از من و بیداد از تو خامشی به به چنین دل که مراست شرمم آید که کنم یاد از تو در ره عشق تو شادیم مباد گر نیم من به غمت شاد از تو شادمانیم نباشد که مرا کار با درد تو افتاد از تو دل عطار چو درد تو نیافت شد درین واقعه بر باد از تو ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم هم صورت او از همه نقشی بشنیدیم هم لهجه‌ی او در همه آواز بدیدیم آن قامت و بالا، که بجز ناز ندانست بی‌عشوه خرامان شد و بی‌ناز بدیدیم پیش از زحل و زهره و برجیس بگفتیم ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم چون شمع به یک لمعه گران نور نمودیم صد بار زبان در دهن گاز بدیدیم تا گشت وجود و عدم ما متساوی او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم زین کهنه قفس باز نگردیم و ز بندش تا سوی فلک فرصت پرواز بدیدیم یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم از عجز بدین در ننهادست کسی پای ما سر بنهادیم چو اعجاز بدیدیم دوش اوحدی از واقعه ما را خبری داد هم شکر که یک واقعه پرداز بدیدیم بسته به صد مهر بر اطراف شط عقد محبت کشفی با دو بط شد به فراغت ز غم روزگار قاعده‌ی صحبتشان استوار روزی از آنجا که فلک راست خوی گشت ز بی‌مهریشان کینه‌جوی طبع بطان از لب دریا گرفت رای سفر در دلشان جان گرفت کرد کشف ناله که :«ای همدمان! وز الم فرقت من بی‌غمان! خو به کرم‌های شما کرده‌ام قوت ز غم‌های شما خورده‌ام گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت دارم ازین بار، دلی لخت لخت نی به شما قوت همپایی‌ام نی ز شما طاقت تنهایی‌ام» بود ز بیشه به لب آبگیر چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر یک بط از آن چوب یکی سرگرفت و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت برد کشف نیز به آنجا دهان سخت به دندان بگرفتش میان میل سفر کرد به میل بطان مرغ هوا گشت طفیل بطان چون سوی خشکی سفر افتادشان، بر سر جمعی گذر افتادشان بانگ بر آمد ز همه کای شگفت! یک کشف اینک به دو بط گشته جفت! بانگ چو بشنید کشف لب گشاد گفت که: «حاسد به جهان کور باد!» زو لب خود بود گشادن همان ز اوج هوا زیر فتادن همان ز آن دم بیهوده که ناگاه زد بر خود و بر دولت خود راه زد جامی ازین گفتن بیهوده چند؟ زیرکی ای ورز و لب خود ببند! تا که درین دایره‌ی هولناک از سر افلاک نیفتی به خاک چند نظاره جهان کردن آب را زیر که نهان کردن رنج گوید که گنج آوردم رنج را باید امتحان کردن آنک از شیر خون روان کرده‌ست شیر داند ز خون روان کردن آسمان را چو کرد همچون خاک خاک را داند آسمان کردن بعد از این شیوه دگر گیرم چند بیگار دیگران کردن تیز برداشتی تو ای مطرب این به آهستگی توان کردن این گران زخمه‌ای است نتوانیم رقص بر پرده گران کردن یک دو ابریشمک فروتر گیر تا توانیم فهم آن کردن اندک اندک ز کوه سنگ کشند نتوان کوه را کشان کردن تا نبینند جان جان‌ها را کی توان سهل ترک جان کردن بنما ای ستاره کاندر ریگ نتوان راه بی‌نشان کردن خرامنده سروی به رخ گلستانی فروزنده ماهی به لب دلستانی بهشتی به رخسار و در حسن حوری جهانی به خوبی و در لطف جانی نه حور بهشت از طراوت بهشتی نه سرو روان از لطافت روانی به بالا بلندی به یاقوت قندی به گیسو کمندی به ابرو کمانی ز مشک ختن بر عذارش غباری ز شعر سیه بر رخش طیلسانی در آشفتگی زلفش آشوب شهری لبش در شکر خنده شور جهانی به هنگام دل بردن آن چشم جادو توانائی و خفته چون ناتوانی چو هندو سر زلفش آتش نشینی چو کوثر لب لعلش آتش نشانی سفر کرد خواجو ز درد جدائی فرو خواند بر دوستان داستانی امروز دو هفته است که روی تو ندیدم و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم ماه منی و عید من و من مه عیدی زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت در آینه‌ی صبح به بوی تو ندیدم تن غرقه‌ی خون رفتم و دل تشنه‌ی امید کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم سگ‌جان شدم از بس ستم عالم سگ‌دل روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم با درد فراق تو به جان می‌زنم الحق درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم بر هیچ در صومعه‌ای برنگذشتم کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم پای طلبم سست شد از سخت دویدن هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را به روزگار تو با ما عنایتی گفتم نهایتی بود این درد عشق را هر بامداد می‌کند از نو بدایتی معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست با تو مجال آن که بگویم حکایتی چندان که بی تو غایت امکان صبر بود کردیم و عشق را به پدیدست غایتی فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی چون در میان لشکر منصور رایتی عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی من در پناه لطف تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق این ریش اندرون بکند هم سرایتی در عشق هر آنک شد فدایی نبود ز زمین بود سمایی زیرا که بلای عاشقی را جانی شرط است کبریایی زخم آیت بندگان خاص است سردفتر عاشق خدایی کاین عالم خاک خاک ارزد آن جا که بلا کند بلایی یک جو ز بلاش گنج زرهاست ای بر سر گنج بین کجایی از سوزش آفتاب محنت در عشق چو سایه همایی ای آنک تو بوی آن نداری تو لایق آن بلا نیایی لایق نبود به زخم او را الا که وجود مرتضایی چنین گفت رودابه روزی به زال که از زاغ و سوک تهمتن بنال همانا که تا هست گیتی فروز ازین تیره‌تر کس ندیدست روز بدو گفت زال ای زن کم خرد غم ناچریدن بدین بگذرد برآشفت رودابه سوگند خورد که هرگز نیابد تنم خواب و خورد روانم روان گو پیلتن مگر باز بیند بران انجمن ز خوردن یکی هفته تن باز داشت که با جان رستم به دل راز داشت ز ناخوردنش چشم تاریک شد تن نازکش نیز باریک شد ز هر سو که رفتی پرستنده چند همی رفت با او ز بیم گزند سر هفته را زو خرد دور شد ز بیچارگی ماتمش سور شد بیامد به بستان به هنگام خواب یکی مرده ماری بدید اندر آب بزد دست و بگرفت پیچان سرش همی خواست کز مار سازد خورش پرستنده از دست رودابه مار ربود و گرفتندش اندر کنار کشیدند از جای ناپاک دست به ایوانش بردند و جای نشست به جایی که بودیش بشناختند ببردند خوان و خورش ساختند همی خورد هرچیز تا گشت سیر فگندند پس جامه‌ی نرم زیر چو باز آمدش هوش با زال گفت که گفتار تو با خرد بود جفت هرانکس که او را خور و خواب نیست غم مرگ با جشن و سورش یکیست برفت او و ما از پس او رویم به داد جهان‌آفرین بگرویم به درویش داد آنچ بودش نهان همی گفت با کردگار جهان که ای برتر از نام وز جایگاه روان تهمتن بشوی از گناه بدان گیتیش جای ده در بهشت برش ده ز تخمی که ایدر بکشت سیدی ایم هو کی، خذیدی ایم هو کی ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی خوش بود از جام تو، بیخودی ایم هو کی در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی حاضر و آواره را، مسندی ایم هو کی کعبه‌وار آفاق را، مسجدی ایم هو کی برد عشقت از دلم، زاهدی ایم هو کی اسکتوا ذاک‌الخیال، قایدی ایم هو کی ای همه دلبری و زیبایی بر دلم هیچ می‌نبخشایی دل مسکین فدای رنج تو باد شاید اندی که تو برآسایی ای سرم را ز دیده لایق‌تر خونم از دیده چند پالایی کارم از دست چرخ پرگرهست چرخ را دستبرد ننمایی گر بخواهی به حکم یک فرمان گره هفت چرخ بگشایی دل به تو دادم و دهم جان نیز انوری را دگر چه فرمایی ای در دل من چو جان کجایی؟ وی از نظرم نهان کجایی؟ کردی ز برم کناره چونی؟ رفتی بدر از میان کجایی؟ پیش آمدی از زمین چه چیزی؟ بگذشتی از آسمان کجایی؟ گفتی که: من از جهان برونم ای از تو پر این جهان، کجایی؟ در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو نادیده کسی مکان، کجایی؟ آن چیز که گفتم آن نباشی آن عین تو بد، تو آن کجایی؟ در هر چیزی نشانی از تست وانگاه تو بی‌نشان کجایی؟ از ما تو اثر نمی‌گذاری ما بر اثرت دوان، کجایی؟ هستیت یقین شد اوحدی را ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟ آن که لبش مایه‌ی حلاوت قند است کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است دوش اسیر کسی شدم که ندانم ترک سمرقند یا سوار خجند است از پی جولان چو بر سمند نشیند چشمه‌ی خورشید بر فراز سمند است گر شب وصلش کشد به روز قیامت دیده هنوز از شمایلش گله مند است پیکر زیبا به زیر جامه‌ی دیبا آتش سوزنده در میان پرند است عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم گوش مرا کی سر شنیدن پند است گر به فراق تو زنده‌ام عجبی نیست تیغ نبرد سری که پیش تو بند است خال به رخساره‌ی نکوی تو می‌گفت چاره‌ی چشم بد زمانه سپند است تا سر زلف تو شد پسند فروغی شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است خسرو گردن‌فراز ناصردین شاه آن که سپهرش اسیر خم کمند است شعرم از آن رو بلند شد که شهنشاه صاحب نظم بدیع و طبع بلند است مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با این همه از سابقه نومید مشو گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش دور خوبی گذران است نصیحت بشنو چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم زاد راه حرم وصل نداریم مگر به گدایی ز در میکده زادی طلبیم اشک آلوده ما گر چه روان است ولی به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم تا بود نسخه عطری دل سودازده را از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت سرش مدام ز شور شراب عشق خراب چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت هزار بارش از این پند بیشتر دادم که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان دربازم حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم خازن میکده فردا نکند در بازم ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم صحبت حور نخواهم که بود عین قصور با خیال تو اگر با دگری پردازم سر سودای تو در سینه بماندی پنهان چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم به هوایی که مگر صید کند شهبازم همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم ماجرای دل خون گشته نگویم با کس زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدمت اندازم بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد بیا، که خانه‌ی دل گرچه تنگ و تاریک است دمی برای دل ما درون توان آمد بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ جز آب دیده که بر چشم من روان آمد نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود برین شکسته دلم از غم تو آن آمد دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت که رسم جور و جفای تو در جهان آمد ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من چنان که بخت عراقی است همچنان آمد کنون ای خردمند روشن‌روان بجز نام یزدان مگردان زبان که اویست بر نیک و بد رهنمای وزویست گردون گردان بجای همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو چو باشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان ازان پس خبر شد بخاقان چین که شد کشته کاموس بر دشت کین کشانی و شگنی و گردان بلخ ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ همه یک بدیگر نهادند روی که این پرهنر مرد پرخاشجوی چه مردست و این مرد را نام چیست همورد او در جهان مرد کیست چنین گفت هومان به پیران شیر که امروز شد جانم از رزم سیر دلیران ما چون فرازند چنگ که شد کشته کاموس جنگی بجنگ بگیتی چنو نامداری نبود وزو پیلتن تر سواری نبود چو کاموس گو را بخم کمند بوردگه بر توان کرد بند سزد گر سر پیل را روز کین بگیرد برآرد زند بر زمین سپه سربسر پیش خاقان شدند ز کاموس با درد و گریان شدند که آغاز و فرجام این رزمگاه شنیدی و دیدی بنزد سپاه کنون چاره‌ی کار ما بازجوی بتنها تن خویش و کس را مگوی بلشکر نگه کن ز کارآگهان کسی کو سخن باز جوید نهان ببیند که این شیر دل مرد کیست وزین لشکر او را هم آورد کیست از آن پس همه تن بکشتن دهیم بوردگه بر سر و تن نهیم بپیران چنین گفت خاقان چین که خود درد ازینست و تیمار ازین که تا کیست زان لشکر پرگزند کجا پیل گیرد بخم کمند ابا آنک از مرگ خود چاره نیست ره خواهش و پرسش و یاره نیست ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم بناکام گردن بدو داده‌ایم کس از گردش آسمان نگذرد وگر بر زمین پیل را بشکرد شما دل مدارید ازو مستمند کجا کشته شد زیر خم کمند مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک ببند کمند اندر آرم بخاک همه شهر ایران کنم رود آب بکام دل خسرو افراسیاب ز لشکر بسی نامور گرد کرد ز خنجرگزاران و مردان مرد چنین گفت کین مرد جنگی بتیر سوار کمندافگن و گردگیر نگه کرد باید که جایش کجاست بگرد چپ لشکر و دست راست هم از شهر پرسد هم از نام او ازانپس بسازیم فرجام او سواری سرافراز و خسروپرست بیامد ببر زد برین کار دست که چنگش بدش نام و جوینده بود دلیر و به هر کار پوینده بود بخاقان چنین گفت کای سرفراز جهان را بمهر تو بادا نیاز گر او شیر جنگیست بیجان کنم بدانگه که سر سوی ایران کنم بتنها تن خویش جنگ‌آورم همه نام او زیر ننگ آورم ازو کین کاموس جویم نخست پس از مرگ نامش بیارم درست برو آفرین کرد خاقان چین بپیشش ببوسید چنگش زمین بدو گفت ار این کینه بازآوری سوی من سر بی‌نیاز آوری ببخشمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نباید کشیدنت رنج ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ همی رفت برسان آذرگشسپ چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ چنین گفت کین جای جنگ منست سر نامداران بچنگ منست کجا رفت آن مرد کاموس گیر که گاهی کمند افگند گاه تیر کنون گر بیاید بوردگاه نمانم که ماند بنزد سپاه بجنبید با گرز رستم ز جای همانگه برخش اندر آورد پای منم گفت شیراوژن و گردگیر که گاهی کمند افگنم گاه تیر هم اکنون ترا همچو کاموس گرد بدیده همی خاک باید سپرد بدو گفت چنگش که نام تو چیست نژادت کدامست و کام تو چیست بدان تا بدانم که روز نبرد کرا ریختم خون چو برخاست گرد بدو گفت رستم که ای شوربخت که هرگز مبادا گل آن درخت کجا چون تو در باغ بار آورد چو تو میوه اندر شمار آورد سر نیزه و نام من مرگ تست سرت را بباید ز تن دست شست بیامد همانگاه چنگش چو باد دو زاغ کمان را بزه بر نهاد کمان جفا پیشه چون ابر بود هم آورد با جوشن و گبر بود سپر بر سرآورد رستم چو دید که تیرش زره را بخواهد برید بدو گفت باش ای سوار دلیر که اکنون سرت گردد از رزم سیر نگه کرد چنگش بران پیلتن ببالای سرو سهی بر چمن بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه نیامد همی از کشیدن ستوه بدل گفت چنگش که اکنون گریز به از با تن خویش کردن ستیز برانگیخت آن بارکش را ز جای سوی لشکر خویشتن کرد رای بکردار آتش دلاور سوار برانگیخت رخش از پس نامدار همانگاه رستم رسید اندروی همه دشت زیشان پر از گفت و گوی دم اسپ ناپاک چنگش گرفت دو لشکر بدو مانده اندر شگفت زمانی همی داشت تا شد غمی ز بالا بزد خویشتن بر زمی بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست تهمتن ورا کرد با خاک راست همانگاه کردش سر از تن جدا همه کام و اندیشه شد بی‌نوار همه نامداران ایران زمین گرفتند بر پهلوان آفرین همی بود رستم میان دو صف گرفته یکی خشت رخشان بکف وزان روی خاقان غمی گشت سخت برآشفت با گردش چرخ و بخت بهومان چنین گفت خاقان چین که تنگست بر ما زمان و زمین مران نامور پهلوان را تو نام شوی بازجویی فرستی پیام بدو گفت هومان که سندان نیم برزم اندرون پیل دندان نیم بگیتی چو کاموس جنگی نبود چنو رزم‌خواه و درنگی نبود بخم کمندش گرفت این سوار تو این گرد را خوار مایه مدار شوم تا چه خواهد جهان آفرین که پیروز گردد بدین دشت کین بخیمه درآمد بکردار باد یکی ترگ دیگر بسر برنهاد درفشی دگر جست و اسپی دگر دگرگونه جوشن دگرگون سپر بیامد چو نزدیک رستم رسید همی بود تا یال و شاخش بدید برستم چنین گفت کای نامدار کمندافگن وگرد و جنگی سوار بیزدان که بیزارم از تاج و گاه که چون تو ندیدم یکی رزم‌خواه ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ نبینم همی نامداری سترگ دلیری که چندین بجوید نبرد برآرد همی از دل شیر گرد ز شهر و نژاد و ز آرام خویش سخن گوی و از تخمه و نام خویش جز از تو کسی را ز ایران سپاه ندیدم که دارد دل رزمگاه مرا مهربانیست بر مرد جنگ بویژه که دارد نهاد پلنگ کنون گر بگویی مرا نام خویش برو بوم و پیوند وآرام خویش سپاسی برین کار بر من نهی کز اندیشه گردد دل من تهی بدو گفت رستم که چندین سخن که گفتی و افگندی از مهر بن چرا تو نگویی مرا نام خویش بر و کشور و بوم و آرام خویش چرا آمدستی بنزدیک من بنرمی و چربی و چندین سخن اگر آشتی جست خواهی همی بکوشی که این کینه کاهی همی نگه کن که خون سیاوش که ریخت چنین آتش کین بما بر که بیخت همان خون پرمایه گودرزیان که بفزود چندین زیان بر زیان بزرگان کجا با سیاوش بدند نجستند پیکار و خامش بدند گنهکار خون سر بیگناه نگر تا که یابی ز توران سپاه ز مردان و اسپان آراسته کز ایران بیاورد با خواسته چو یکسر سوی ما فرستید باز من از جنگ ترکان شوم بی‌نیاز ازان پس همه نیکخواه منید سراسر بر آیین و راه منید نیازم بکین و نجویم نبرد نیارم سر سرکشان زیر گرد وزان پس بگویم بکیخسرو این بشویم دل و مغزش از درد و کین بتو بر شمارم کنون نامشان که مه نامشان باد و مه کامشان سر کین ز گرسیوز آمد نخست که درد دل و رنج ایران بجست کسی را که دانی تو از تخم کور که بر خیره این آب کردند شور گروی زره و آنک از وی بزاد نژادی که هرگز مباد آن نژاد ستم بر سیاوش ازیشان رسید که زو آمد این بند بد را کلید کسی کو دل و مغز افراسیاب تبه کرد و خون راند برسان آب و دیگر کسی را کز ایرانیان نبد کین و بست اندرین کین میان بزرگان که از تخمه‌ی ویسه‌اند دو رویند و با هر کسی پیسه‌اند چو هومان و لهاک و فرشیدورد چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد اگر این که گفتم بجای آورید سر کینه جستن بپای آورید ببندم در کینه بر کشورت بجوشن نپوشید باید برت و گر جز بدین گونه گویی سخن کنم تازه پیکار و کین کهن که خوکرده‌ی جنگ توران منم یکی نامداری از ایران منم بسی سر جدا کرده دارم ز تن که جز کام شیران نبودش کفن مرا آزمودی بدین رزمگاه همینست رسم و همینست راه ازین گونه هرگز نگفتم سخن بجز کین نجستم ز سر تا به بن کنون هرچ گفتم ترا گوش دار سخنهای خوب اندر آغوش دار چو بشنید هومان بترسید سخت بلرزید برسان برگ درخت کزان گونه گفتار رستم شنید همه کینه از دوده‌ی خویش دید چنین پاسخ آورد هومان بدوی که ای شیر دل مرد پرخاشجوی بدین زور و این برز و بالای تو سر تخت ایران سزد جای تو نباشی جز از پهلوانی بزرگ وگر نامداری ز ایران سترگ بپرسیدی از گوهر و نام من بدل دیگر آمد ترا کام من مرا کوه گوشست نام ای دلیر پدر بوسپاسست مردی چو شیر من از وهر با این سپاه آمدم سپاهی بدین رزمگاه آمدم ازان باز جویم همی نام تو که پیدا کنم در جهان کام تو کنون گر بگویی مرا نام خویش شوم شاد دل سوی آرام خویش همه هرچ گفتی بدین رزمگاه یکایک بگویم به پیش سپاه همان پیش منشور و خاقان چین بزرگان و گردان توران زمین بدو گفت رستم که نامم مجوی ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی ز پیران مرا دل بسوزد همی ز مهرش روان برفروزد همی ز خون سیاوش جگرخسته اوست ز ترکان کنون راد و آهسته اوست سوی من فرستش هم اکنون دمان ببینیم تا بر چه گردد زمان بدو گفت هومان که ای سرفراز بدیدار پیرانت آمد نیاز چه دانی تو پیران و کلباد را گروی زره را و پولاد را بدو گفت چندین چه پیچی سخن سر آب را سوی بالا مکن نبینی که پیکار چندین سپاه بدویست و زو آمد این رزمگاه بشد تیز هومان هم اندر زمان شده گونه از روی و آمد دمان بپیران چنین گفت کای نیک بخت بد افتاد ما را ازین کار سخت که این شیردل رستم زابلیست برین لشکر اکنون بباید گریست که هرگز نتابند با او بجنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ سخن گفت و بشنید پاسخ بسی همی یاد کرد از بد هر کسی نخست ای برادر مرا نام برد ز کین سیاوش بسی برشمرد ز کار گذشته بسی کرد یاد ز پیران و گردان ویسه‌نژاد ز بهرام وز تخم گودرزیان ز هر کس که آمد بریشان زیان بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر فراوان سخن گفت و نگشاد چهر ازین لشکر اکنون ترا خواستست ندانم که بر دل چه آراستست برو تا ببینیش نیزه بدست تو گویی که بر کوه دارد نشست ابا جوشن و ترگ و ببر بیان بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان ببینی که من زین نجستم دروغ همی گیرد آتش ز تیغش فروغ ترا تا نبیند نجنبد ز جای ز بهر تو ماندست زان سان بپای چو بینیش با او سخن نرم گوی برهنه مکن تیغ و منمای روی بدو گفت پیران که ای رزمساز بترسم که روز بد آید فراز گر ایدونک این تیغ زن رستمست بدین دشت ما را گه ماتمست بر آتش بسوزد بر و بوم ما ندانم چه کرد اختر شوم ما بشد پیش خاقان پر از آب چشم جگر خسته و دل پر از درد و خشم بدو گفت کای شاه تندی مکن که اکنون دگرگونه گشت این سخن چو کاموس گو را سرآمد زمان همانگاه برد این دل من گمان که این باره‌ی آهنین رستمست که خام کمندش خم اندر خمست گر افراسیاب آید اکنون چو آب نبینند جز سهم او را بخواب ازو دیو سیر اید اندر نبرد چه یک مرد با او چه یک دشت مرد بزابلستان چند پرمایه بود سیاوش را آن زمان دایه بود پدروار با درد جنگ آورد جهان بر جهاندار تنگ آورد شوم بنگرم تا چه خواهد همی که از غم روانم بکاهد همی بدو گفت خاقان برو پیش اوی چنانچون بباید سخن نرم گوی اگر آشتی خواهد و دستگاه چه باید برین دشت رنج سپاه بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد سزد گر نجوییم چندین نبرد وگر زیر چرم پلنگ اندرست همانا که رایش بجنگ اندرست همه یکسره نیز جنگ آوریم برو دشت پیکار تنگ آوریم همه پشت را سوی یزدان کنیم بنیروی او رزم شیران کنیم هم او را تن از آهن و روی نیست جز از خون وز گوشت وز موی نیست نه اندر هوا باشد او را نبرد دلت را چه سوزی بتیمار و درد چنان دان که گر سنگ و آهن خورد همان تیر و ژوپین برو بگذرد بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست درین رزمگه غم کشیدن بدست همین زابلی نامبردار مرد ز پیلی فزون نیست گاه نبرد یکی پیلبازی نمایم بدوی کزان پس نیارد سوی جنگ روی همی رفت پیران پر از درد و بیم شد از کار رستم دلش به دو نیم بیامد بنزدیک ایران سپاه خروشید کای مهتر رزم خواه شنیدم کزین لشکر بی شمار مرا یاد کردی بهنگام کار خرامیدم از پیش آن انجمن بدین انجمن تا چه خواهی ز من بدو گفت رستم که نام تو چیست بدین آمدن رای و کام تو چیست چنین داد پاسخ که پیران منم سپهدار این شیر گیران منم ز هومان ویسه مرا خواستی بخوبی زبان را بیاراستی دلم تیز شد تا تو از مهتران کدامی ز گردان جنگ آوران بدو گفت من رستم زابلی زره‌دار با خنجر کابلی چو بشنید پیران ز پیش سپاه بیامد بر رستم کینه خواه بدو گفت رستم که ای پهلوان درودت ز خورشید روشن روان هم از مادرش دخت افراسیاب که مهر تو بیند همیشه بخواب بدو گفت پیران که ای پیلتن درودت ز یزدان و از انجمن ز نیکی دهش آفرین بر تو باد فلک را گذر بر نگین تو باد ز یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم ترا زنده بر جایگاه زواره فرامرز و زال سوار که او ماند از خسروان یادگار درستند و شادان دل و سرفراز کزیشان مبادا جهان بی‌نیاز بگویم ترا گر نداری گران گله کردن کهتر از مهتران بکشتم درختی بباغ اندرون که بارش کبست آمد و برگ خون ز دیده همی آب دادم برنج بدو بد مرا زندگانی و گنج مرا زو همه رنج بهر آمدست کزو بار تریاک زهر آمدست سیاوش مرا چون پدر داشتی به پیش بدیها سپر داشتی بسا درد و سختی و رنجا که من کشیدم ازان شاه و زان انجمن گوای من اندر جهان ایزدست گوا خواستن دادگر را بدست که اکنون برآمد بسی روزگار شنیدم بسی پند آموزگار که شیون نه برخاست از خان من همی آتش افروزد از جان من همی خون خروشم بجای سرشک همیشه گرفتارم اندر پزشک ازین کار بهر من آمد گزند نه بر آرزو گشت چرخ بلند ز تیره شب و دیده‌ام نیست شرم که من چند جوشیده‌ام خون گرم ز کار سیاوش چو آگه شدم ز نیک و ز بد دست کوته شدم میان دو کشور دو شاه بلند چنین خوارم و زار و دل مستمند فرنگیس را من خریدم بجان پدر بر سر آورده بودش زمان بخانه نهانش همی داشتم برو پشت هرگز نه برگاشتم بپاداش جان خواهد از من همی سر بدگمان خواهد از من همی پر از دردم ای پهلوان از دو روی ز دو انجمن سر پر از گفتگوی نه راه گریزست ز افراسیاب نه جای دگر دارم آرام و خواب همم گنج و بوم است و هم چارپای نبینم همی روی رفتن بجای پسر هست و پوشیده‌رویان بسی چنین خسته و بسته‌ی هر کسی اگر جنگ فرماید افراسیاب نماند که چشم اندر آید بخواب بناکام لشکر باید کشید نشاید ز فرمان او آرمید بمن بر کنون جای بخشایشست سپاه اندر آوردن آرایشست اگر نیستی بر دلم درد و غم ازین تخمه جز کشتن پیلسم جز او نیز چندی دلیر و جوان که در جنگ سیر آمدند از روان ازین پس مرا بیم جانست نیز سخن چند گویم ز فرزند و چیز به پیروزگر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده‌روان ز خویشان من بد نداری نهان براندیشی از کردگار جهان بروشن روان سیاوش که مرگ مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ گر ایدونکه جنگی بود هم گروه تلی کشته بینی ببالای کوه کشانی و سقلاب و شگنی و هند ازین مرز تا پیش دریای سند ز خون سیاوش همه بیگناه سپاهی کشیده بدین رزمگاه ترا آشتی بهتر آید که جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ نگر تا چه بینی تو داناتری برزم دلیران تواناتری ز پیران چو بشنید رستم سخن نه بر آرزو پاسخ افگند بن بدو گفت تا من بدین رزمگاه کمر بسته‌ام با دلیران شاه ندیدستم از تو بجز راستی ز ترکان همه راستی خواستی پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و داند همی کوه و سنگ چو کین سر شهریاران بود سر و کار با تیرباران بود کنون آشتی را دو راه ایدرست نگر تا شما را چه اندرخورست یکی آنک هر کس که از خون شاه بگسترد بر خیره این رزمگاه ببندی فرستی بر شهریار سزد گر نفرماید این کارزار گنهکار خون سر بیگناه سزد گر نباشد بدین رزمگاه و دیگر که با من ببندی کمر بیایی بر شاه پیروزگر ز چیزی که ایدر بمانی همی تو آن را گرانمایه دانی همی بجای یکی ده بیابی ز شاه مکن یاد بنگاه توران سپاه بدل گفت پیران که ژرفست کار ز توران شدن پیش آن شهریار دگر چون گنه کار جوید همی دل از بیگناهان بشوید همی بزرگان و خویشان افراسیاب که با گنج و تختند و با جاه و آب ازین در کجا گفت یارم سخن نه سر باشد این آرزو را نه بن چو هومان و کلباد و فرشیدورد کجا هست گودرز زیشان بدرد همه زین شمارند و این روی نیست مر این آب را در جهان جوی نیست مرا چاره‌ی خویش باید گرفت ره جست را پیش باید گرفت بدو گفت پیران که ای پهلوان همیشه جوان باش و روشن‌روان شوم بازگویم بگردان همین بمنشور و شنگل بخاقان چین هیونی فرستم بافراسیاب بگویم سرش را برآرم ز خواب و زانجا بیامد بلشکر چو باد کسی را که بودند ویسه نژاد یکی انجمن کرد و بگشاد راز چنین گفت کامد نشیب و فراز بدانید کین شیر دل رستمست جهانگیر و از تخمه‌ی نیرمست بزرگان و شیران زابلستان همه نامداران کابلستان چنو کینه‌ور باشد و رهنمای سواران گیتی ندارند پای چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس بناکام رزمی بود با فسوس ز ترکان گنهکار خواهد همی دل از بیگناهان بکاهد همی که دانی که ایدر گنهکار نیست دل شاه ازو پر ز تیمار نیست نگه کن که این بوم ویران شود بکام دلیران ایران شود نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه همی گفتم این شوم بیداد را که چندین مدار آتش و باد را که روزی شوی ناگهان سوخته خرد سوخته چشم دل دوخته نکرد آن جفاپیشه فرمان من نه فرمان این نامدار انجمن بکند این گرانمایگان را ز جای نزد با دلیر و خردمند رای ببینی که نه شاه ماند نه تاج نه پیلان جنگی نه این تخت عاج بدین شاددل شاه ایران بود غم و درد بهر دلیران بود دریغ آن دلیران و چندین سپاه که با فر و برزند و با تاج و گاه بتاراج بینی همه زین سپس نه برگردد از رزمگه شاد کس بکوبند ما را بنعل ستور شود آب این بخت بیدار شور ز هومان دل من بسوزد همی ز رویین روان برفروزد همی دل رستم آگنده از کین اوست بروهاش یکسر پر از چین اوست پر از غم شوم پیش خاقان چین بگویم که ما را چه آمد ز کین بیامد بنزدیک خاقان چو گرد پر از خون رخ و دیده پر آب زرد سراپرده‌ی او پر از ناله دید ز خون کشته بر زعفران لاله دید ز خویشان کاموس چندی سپاه بنزدیک خاقان شده دادخواه همی گفت هر کس که افراسیاب ازین پس بزرگی نبیند بخواب چرا کین پی افگند کش نیست مرد که آورد سازد بروز نبرد سپاه کشانی سوی چین شویم همه دیده پر آب و باکین شویم ز چین و ز بربر سپاه آوریم که کاموس را کینه‌خواه آوریم ز بزگوش و سگسار و مازندران کس آریم با گرزهای گران مگر سیستان را پر آتش کنیم بریشان شب و روز ناخوش کنیم سر رستم زابلی را بدار برآریم بر سوگ آن نامدار تنش را بسوزیم و خاکسترش همی برفشانیم گرد درش اگر کین همی جوید افراسیاب نه آرام باید که یابد نه خواب همی از پی دوده هر کس بدرد ببارید بر ارغوان آب زرد چو بشنید پیران دلش خیره گشت ز آواز ایشان رخش تیره گشت بدل گفت کای زار و بیچارگان پر از درد و تیمار و غمخوارگان ندارید ازین اگهی بی‌گمان که ایدر شما را سرآمد زمان ز دریا نهنگی بجنگ آمدست که جوشنش چرم پلنگ آمدست بیامد بخاقان چنین گفت باز که این رزم کوتاه ما شد دراز از این نامداران هر کشوری ز هر سو که بد نامور مهتری بیاورد و این رنجها شد به باد کجا خیزد از کار بیداد داد سر شاه کشور چنین گشته شد سیاوش بر دست او کشته شد بفرمان گرسیوز کم خرد سر اژدها را کسی نسپرد سیاوش جهاندار و پرمایه بود ورا رستم زابلی دایه بود هر آنگه که او جنگ و کین آورد همی آسمان بر زمین آورد نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل نه کوه بلند و نه دریای نیل بسندست با او بوردگاه چو آورد گیرد به پیش سپاه یکی رخش دارد بزیر اندرون که گویی روان شد که بیستون کنون روز خیره نباید شمرد که دیدند هر کس ازو دستبرد یکی آتش آمد ز چرخ کبود دل ما شد از تف او پر ز دود کنون سر بسر تیزهش بخردان بخوانید با موبدان و ردان ببینید تا چاره‌ی کار چیست بدین رزمگه مرد پیکار کیست همی رای باید که گردد درست از آغاز کینه نبایست جست مگر زین بلا سوی کشور شویم اگر چند با بخت لاغر شویم ز پیران غمی گشت خاقان چین بسی یاد کرد از جهان آفرین بدو گفت ما را کنون چیست روی چو آمد سپاهی چنین جنگجوی چنین گفت شنگل که ای سرفراز چه باید کشیدن سخنها دراز بیاری افراسیاب آمدیم ز دشت و ز دریای آب آمدیم بسی باره و هدیه‌ها یافتیم ز هر کشوری تیز بشتافتیم بیک مرد سگزی که آمد بجنگ چرا شد چنین بر شما کار تنگ ز یک مرد ننگست گفتن سخن دگرگونه‌تر باید افگند بن اگر گرد کاموس را زو زمان بیامد نباید شدن بدگمان سپیده‌دمان گرزها برکشیم وزین دشت یکسر سراندر کشیم هوا را چو ابر بهاران کنیم بریشان یکی تیرباران کنیم ز گرد سواران و زخم تبر نباید که داند کس از پای سر شما یکسره چشم بر من نهید چو من برخروشم دمید و دهید همانا که جنگ‌آوران صد هزار فزون باشد از ما دلیر و سوار ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم همه پاک ناکشته بیجان شدیم چنان دان که او ژنده پیلست مست بوردگه شیر گیرد بدست یکی پیل‌بازی نمایم بدوی کزان پس نیارد سوی رزم روی چو بشنید لشکر ز شنگل سخن جوان شد دل مرد گشته کهن بدو گفت پیران کانوشه بدی روان را بپیگار توشه بدی همه نامداران و خاقان چین گرفتند بر شاه هند آفرین چو پیران بیامد بپرده سرای برفتند پرمایه ترکان ز جای چو هومان و نستیهن و بارمان که با تیغ بودند گر با سنان بپرسید هومان ز پیران سخن که گفتارشان بر چه آمد به بن همی آشتی را کند پایگاه و گر کینه جوید سپاه از سپاه بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت سپه گشت با او به پیگار جفت غمی گشت هومان ازان کار سخت برآشفت با شنگل شوربخت به پیران چنین گفت کز آسمان گذر نیست تا بر چه گردد زمان بیامد بره پیش کلباد گفت که شنگل مگر با خرد نیست جفت بباید شدن یک زمان زین میان نگه کرد باید بسود و زیان ببینی کزین لشکر بی‌کران جهانگیر و با گرزهای گران دو بهره بود زیر خاک اندرون کفن جوشن و ترگ شسته بخون بدو گفت کلباد ای تیغ زن چنین تا توان فال بد را مزن تن خویش یکباره غمگین مکن مگر کز گمان دیگر اید سخن بنا آمده کار دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم وزین روی رستم یلان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو فریبرز و گستهم و خراد نیو چو گرگین کارآزموده سوار چو بیژن فروزنده‌ی کارزار تهمتن چنین گفت با بخردان هشیوار و بیدار دل موبدان کسی را که یزدان کند نیکبخت سزاوار باشد ورا تاج و تخت جهانگیر و پیروز باشد بجنگ نباید که بیند ز خود زور چنگ ز یزدان بود زور ما خود کییم بدین تیره خاک اندرون بر چییم بباید کشیدن گمان از بدی ره ایزدی باید و بخردی که گیتی نماند همی بر کسی نباید بدو شاد بودن بسی همی مردمی باید و راستی ز کژی بود کمی و کاستی چو پیران بیامد بر من دمان سخن گفت با درد دل یک زمان که از نیکوی با سیاوش چه کرد چه آمد برویش ز تیمار و درد فرنگیس و کیخسرو از اژدها بگفتار و کردار او شد رها ابا آنک اندر دلم شد درست که پیران بکین کشته آید نخست برادرش و فرزند در پیش اوی بسی با گهر نامور خویش اوی ابر دست کیخسرو افراسیاب شود کشته این دیده‌ام من بخواب گنهکار یک تن نماند بجای مگر کشته افگنده در زیر پای و لیکن نخواهم که بر دست من شود کشته این پیر با انجمن که او را بجز راستی پیشه نیست ز بد بر دلش راه اندیشه نیست گر ایدونک باز آرد این را که گفت گناه گذشته بباید نهفت گنهکار با خواسته هرچ بود سپارد بما کین نباید فزود ازین پس مرا جای پیکار نیست به از راستی در جهان کار نیست ورین نامداران ابا تخت و پیل سپاهی بدین سان چو دریای نیل فرستند نزدیک ما تاج و گنج ازایشان نباشیم زین پس برنج نداریم گیتی بکشتن نگاه که نیکی‌دهش را جز اینست راه جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت نباید همه بهر یک نیک‌بخت چو بشنید گودرز بر پای خاست بدو گفت کای مهتر راد و راست ستون سپاهی و زیبای گاه فروزان بتو شاه و تخت و کلاه سر مایه‌ی تست روشن خرد روانت همی از خرد بر خورد ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست نگه کن که گاوت بچرم اندرست بگویم یکی پیش تو داستان کنون بشنو از گفته‌ی باستان که از راستی جان بدگوهران گریزد چو گردون ز بار گران گر ایدونک بیچاره پیمان کند بکوشد که آن راستی بشکند چو کژ آفریدش جهان آفرین تو مشنو سخن زو و کژی مبین نخستین که ما رزمگه ساختیم سخن رفت زین کار و پرداختیم ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از دشت وز رنج و کین که من دیده دارم همیشه پر آب ز گفتار و کردار افراسیاب میان بسته‌ام بندگی شاه را نخواهم بر و بوم و خرگاه را بسی پند و اندرز بشنید و گفت کزین پس نباشد مرا جنگ جفت شوم گفت بپسیچم این کار تفت بخویشان بگویم که ما را چه رفت مرا تخت و گنجست و هم چارپای بدیشان نمایم سزاوار جای چو گفت این بگفتیم کاری رواست بتوران ترا تخت و گنج و نواست یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه ز تو آشکارا نگردد گناه بگفتیم و پیران برین بازگشت شب تیره با دیو انباز گشت هیونی فرستاد نزدیک شاه که لشکر برآرای کامد سپاه تو گفتی که با ما نگفت این سخن نه سر بود ازان کار هرگز نه بن کنون با تو ای پهلوان سپاه یکی دیگر افگند بازی براه جز از رنگ و چاره نداند همی ز دانش سخن برفشاند همی کنون از کمند تو ترسیده شد روا بد که ترسیده از دیده شد همه پشت ایشان بکاموس بود سپهبد چو سگسار و فر طوس بود سر بخت کاموس برگشته دید بخم کمند اندرش کشته دید در آشتی جوید اکنون همی نیارد نشستن بهامون همی چو داند که تنگ اندر آمد نشیب بکار آورد بند و رنگ و فریب گنهکار با گنج و با خواسته که گفتست پیش آرم آراسته ببینی که چون بردمد زخم کوس بجنگ اندر آید سپهدار طوس سپهدار پیران بود پیش رو که جنگ آورد هر زمان نوبنو دروغست یکسر همه گفت اوی نشاید جز او اهرمن جفت اوی اگر بشنوی سر بسر پند من نگه کن ببهرام فرزند من سپه را بدان چاره اندر نواخت ز گودرزیان گورستانی بساخت که تا زنده‌ام خون سرشک منست یکی تیغ هندی پزشک منست چو بشنید رستم بگودرز گفت که گفتار تو با خرد باد جفت چنین است پیران و این راز نیست که او نیز با ما همواز نیست ولیکن من از خوب کردار اوی نجویم همی کین و پیکار اوی نگه کن که با شاه ایران چه کرد ز کار سیاوش چه تیمار خورد گر از گفته‌ی خویش باز آید اوی بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی بفتراک بر بسته دارم کمند کجا ژنده پیل اندرآرم ببند ز نیکو گمان اندر آیم نخست نباید مگر جنگ و پیکار جست چنو باز گردد ز گفتار خویش ببیند ز ما درد و تیمار خویش برو آفرین کرد گودرز و طوس که خورشید بر تو ندارد فسوس بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ سخنهای پیران نگیرد فروغ مباد این جهان بی سرو تاج شاه تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه چنین گفت رستم که شب تیره گشت ز گفتارها مغزها خیره گشت بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم دگر نیمه تیمار لشکر بریم ببینیم تا کردگار جهان برین آشکارا چه دارد نهان بایرانیان گفت کامشب بمی یکی اختری افگنم نیک‌پی که فردا من این گرز سام سوار بگردن بر آرم کنم کارزار از ایدر بران سان شوم سوی جنگ بدانگه کجا پای دارد نهنگ سراپرده و افسر و گنج و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج بیارم سپارم بایرانیان اگر تاختن را ببندم میان برآمد خروشی ز جای نشست ازان نامداران خسروپرست سوی خیمه‌ی خویش رفتند باز بخواب و بسایش آمد نیاز چو خورشید بنمود رخشان کلاه چو سیمین سپر دید رخسار ماه بترسید ماه از پی گفت و گوی بخم اندر امد بپوشید روی تبیره برآمد ز درگاه طوس شد از گرد اسپان زمین ابنوس زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد بپوشید رستم سلیح نبرد سوی میمنه پور کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود فریبرز بر میسره جای جست دل نامداران ز کینه بشست بقلب اندرون طوس نوذر بپای نماند آن زمان بر زمین نیز جای تهمتن بیامد بپیش سپاه که دارد یلان را ز دشمن نگاه و زان روی خاقان بقلب اندرون ز پیلان زمین چون که‌ی بیستون ابر میمنه کندر شیر گیر سواری دلاور بشمشیر و تیر سوی میسره جنگ دیده گهار زمین خفته در زیر نعل سوار همی گشت پیران به پیش سپاه بیامد بر شنگل رزم‌خواه بدو گفت کای نامبردار هند ز بربر بفرمان تو تا بسند مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه وزان پس ز رستم بجویم نبرد سرش را ز ابر اندرآرم بگرد بدو گفت شنگل من از گفت خویش نگردم نبینی ز من کم و بیش هم اکنون شوم پیش این گرد گیر تنش را کنم پاره پاره بتیر ازو کین کاموس جویم بجنگ بایرانیان بر کنم کار تنگ هم آنگه سپه را بسه بهر کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد برفتند یک بهره با ژنده پیل سپه بود صف برکشیده دو میل سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار همه پاک با افسر و گوشوار بیاراسته گردن از طوق زر میان بند کرده بزرین کمر فروهشته از پیل دیبای چین نهاده برو تخت و مهدی زرین برآمد دم ناله‌ی کرنای برفتند پیلان جنگی ز جای بیامد سوی میسره سی هزار سواران گردنکش و نیزه‌دار سوی میمنه سی هزار دگر کمان برگرفتند و چینی سپر بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین جهان سربسر آهنین گشته بود بهر جایگه‌بر تلی کشته بود ز بس ناله‌ی نای و بانگ درای زمین و زمان اندر آمد ز جای ز جوش سواران و از دار و گیر هوا دام کرگس بد از پر تیر کسی را نماند اندر آن دشت هوش ز بانگ تبیره شده کره گوش همی گشت شنگل میان دو صف یکی تیغ هندی گرفته بکف یکی چتر هندی بسر بر بپای بسی مردم از دنبر و مرغ و مای پس پشت و دست چپ و دست راست بجنگ اندر آورده زان سو که خواست چو پیران چنان دید دل شاد کرد ز رزم تهمتن دل آزاد کرد بهومان چنین گفت کامروز کار بکام دل ما کند روزگار بدین ساز و چندین سوار دلیر سرافراز هر یک بکردار شیر تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای پس پشت خاقان چینی بایست که داند ترا با سواری دویست که گر زابلی با درفش سیاه ببیند ترا کار گردد تباه ببینیم تا چون بود کار ما چه بازی کند بخت بیدار ما وزان جایگه شد بدان انجمن بجایی که بد سایه‌ی پیلتن فرود آمد و آفرین کرد چند که زور از تو گیرد سپهر بلند مبادا که روز تو گیرد نشیب مبادا که آید برویت نهیب دل شاه ایران بتو شاد باد همه کار تو سربسر داد باد برفتم ز نزد تو ای پهلوان پیامت بدادم بپیر و جوان بگفتم هنرهای تو هرچ بود بگیتی ترا خود که یارد ستود هم از آشتی راندم هم ز جنگ سخن گفتم از هر دری بی‌درنگ بفرجام گفتند کین چون کنیم که از رای او کینه بیرون کنیم توان داد گنج و زر و خواسته ز ما هر چه او خواهد آراسته نشاید گنهکار دادن بدوی براندیش و این رازها بازجوی گنهکار جز خویش افراسیاب که دانی سخن را مزن در شتاب ز ما هرک خواهد همه مهترند بزرگند و با تخت و با افسرند سپاهی بیامد بدین سان ز چین ز سقلاب و ختلان و توران زمین کجا آشتی خواهد افراسیاب که چندین سپاه آمد از خشک و آب بپاسخ نکوهش بسی یافتم بدین سان سوی پهلوان تافتم وزیشان سپاهی چو دریای آب گرفتند بر جنگ جستن شتاب نبرد تو خواهد همی شاه هند بتیر و کمان و بهندی پرند مرا این درستست کز پیلتن بفرجام گریان شوند انجمن چو بشنید رستم برآشفت سخت بپیران چنین گفت کای شوربخت تو با این چنین بند و چندین فریب کجا پای داری بروز نهیب مرا از دروغ تو شاه جهان بسی یاد کرد آشکار و نهان وزان پس کجا پیر گودرز گفت همه بند و نیرنگت اندر نهفت بدیدم کنون دانش و رای تو دروغست یکسر سراپای تو بغلتی همی خیره در خون خویش بدست این و زین بتر آیدت پیش چنین زندگانی نیارد بها که باشد سر اندر دم اژدها مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم گذاری بیایی بباد بوم ببینی مگر شاه باداد و مهر جوان و نوازنده و خوب‌چهر بدارد ترا چون پدر بی‌گمان برآرد سرت برتر از آسمان ترا پوشش از خود و چرم پلنگ همی خوشتر آید ز دیبای رنگ ندارد کسی با تو این داوری ز تخم پراکند خود بر خوری بدو گفت پیران که ای نیکبخت برومند و شاداب و زیبا درخت سخنها که داند جز از تو چنین که از مهتران بر تو باد آفرین مرا جان و دل زیر فرمان تست همیشه روانم گروگان تست یک امشب زنم رای با خویشتن بگویم سخن نیز با انجمن وزانجا بیامد بقلب سیاه زبان پر دروغ و روان کینه‌خواه چو برگشت پیران ز هر دو گروه زمین شد بکردار جوشنده کوه چنین گفت رستم بایرانیان که من جنگ را بسته دارم میان شما یک بیک سر پر از کین کنید بروهای جنگی پر از چین کنید که امروز رزمی بزرگست پیش پدید آید اندازه‌ی گرگ و میش مرا گفته بود آن ستاره‌شناس ازین روز بودم دل اندر هراس که رزمی بود در میان دو کوه جهانی شوند اندر آن همگروه شوند انجمن کاردیده مهان بدان جنگ بی‌مرد گردد جهان پی کین نهان گردد از روی بوم شود گرز پولاد برسان موم هر آنکس که آید بر ما بجنگ شما دل مدارید از آن کار تنگ دو دستش ببندم بخم کمند اگر یار باشد سپهر بلند شما سربسر یک بیک همگروه مباشید از آن نامداران ستوه مرا گر برزم اندر آید زمان نمیرم ببزم اندرون بی‌گمان همی نام باید که ماند دراز نمانی همی کار چندین مساز دل اندر سرای سپنجی مبند که پر خون شوی چون ببایدت کند اگر یار باشد روان با خرد بنیک و ببد روز را بشمرد خداوند تاج و خداوند گنج نبندد دل اندر سرای سپنج چنین داد پاسخ برستم سپاه که فرمان تو برتر از چرخ ماه چنان رزم سازیم با تیغ تیز که ماند ز ما نام تا رستخیز ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه یکی ابر گفتی برآمد سیاه که باران او بود شمشیر و تیر جهان شد بکردار دریای قیر ز پیکان پولاد و پر عقاب سیه گشت رخشان رخ آفتاب سنانهای نیزه بگرد اندرون ستاره بیالود گفتی بخون چرنگیدن گرزه‌ی گاوچهر تو گفتی همی سنگ بارد سپهر بخون و بمغز اندرون خار و خاک شده غرق و برگستوان چاک چاک همه دشت یکسر پر از جوی خون بهر جای چندی فگنده نگون چو پیلان فگنده بهم میل میل برخ چون زریر و بلب همچو نیل چنین گفت گودرز با پیر سر که تا من ببستم بمردی کمر ندیدم که رزمی بود زین نشان نه هرگز شنیدم ز گردنکشان که از کشته گیتی برین سان بود یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود بغرید شنگل ز پیش سپاه منم گفت گرداوژن رزم‌خواه بگویید کان مرد سگزی کجاست یکی کرد خواهم برو نیزه راست چو آواز شنگل برستم رسید ز لشکر نگه کرد و او را بدید بدو گفت هان آمدم رزمخواه نگر تا نگیری بلشکر پناه چنین گفت رستم که از کردگار نجستم جزین آرزوی آشکار که بیگانه‌ای زان بزرگ انجمن دلیری کند رزم جوید ز من نه سقلاب ماند ازیشان نه هند نه شمشیر هندی نه چینی پرند پی و بیخ ایشان نمانم بجای نمانم بترکان سر و دست و پای بر شنگل آمد بواز گفت که ای بدنژاد فرومایه جفت مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر نگه کن که سگزی کنون مرگ تست کفن بی‌گمان جوشن و ترگ تست همی گشت با او بوردگاه میان دو صف برکشیده سپاه یکی نیزه زد برگرفتش ز زین نگونسار کرد و بزد بر زمین برو بر گذر کرد و او را نخست بشمشیر برد آنگهی شیر دست برفتند زان روی کنداوران بزهر آب داده پرندآوران چو شنگل گریزان شد از پیلتن پراگنده گشتند زان انجمن دو بهره ازیشان بشمشیر کشت دلیران توران نمودند پشت بجان شنگل از دست رستم بجست زره بود و جوشن تنش را نخست چنین گفت شنگل که این مرد نیست کس او را بگیتی هم آورد نیست یکی ژنده پیلست بر پشت کوه مگر رزم سازند یکسر گروه بتنها کسی رزم با اژدها نجوید چو جوید نیابد رها بدو گفت خاقان ترا بامداد دگر بود رای و دگر بود یاد سپه را بفرمود تا همگروه برانند یکسر بکردار کوه سرافراز را در میان آورند تنومند را جان زیان آورند بشمشیر برد آن زمان شیر دست چپ لشکر چینیان برشکست هر آنگه که خنجر برانداختی همه ره تن بی سر انداختی نه با جنگ او کوه را پای بود نه با خشم او پیل را جای بود بدان سان گرفتند گرد اندرش که خورشید تاریک شد از برش چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر که شد ساخته بر یل شیرگیر گمان برد کاندر نیستان شدست ز خون روی کشور میستان شدست بیک زخم ده نیزه کردی قلم خروشان و جوشان و دشمن دژم دلیران ایران پس پشت اوی بکینه دل آگنده و جنگ جوی ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ ز کشته همه دشت آوردگاه تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه ز چینی و شگنی و از هندوی ز سقلاب و هری و از پهلوی سپه بود چون خاک در پای کوه ز یک مرد سگزی شده همگروه که با او بجنگ اندرون پای نیست چنو در جهان لشکر آرای نیست کسی کو کند زین سخن داستان نباشد خردمند همداستان که پرخاشخر نامور صد هزار بسنده نبودند با یک سوار ازین کین بد آمد بافراسیاب ز رستم کجا یابد آرام و خواب چنین گفت رستم بایرانیان کزین جنگ دشمن کند جان زیان هم‌اکنون ز پیلان و از خواسته همان تخت و آن تاج آراسته ستانم ز چینی بایران دهم بدان شادمان روز فرخ نهم نباشد جز ایرانیان شاد کس پی رخش و ایزد مرا یار بس یکی را ز شگنان و سقلاب و چین نمانم که پی برنهد بر زمین که امروز پیروزی روز ماست بلند آسمان لشکر افروز ماست گر ایدونک نیرو دهد دادگر پدید آورد رخش رخشان هنر برین دشت من گورستانی کنم برومند را شارستانی کنم یکی از شما سوی لشکر شوید بکوشید و با باد همبر شوید بکوبید چون من بجنبم ز جای شما برفرازید سنج و درای زمین را سراسر کنید آبنوس بگرد سواران و آوای کوس بکوبید گوپال و گرز گران چو پولاد را پتک آهنگران از انبوه ایشان مدارید باک ز دریا بابر اندر آرید خاک همه دیده بر مغفر من نهید چو من بر خروشم دمید و دهید بدرید صفهای سقلاب و چین نباید که بیند هوا را زمین وزان جایگه رفت چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست خروشان سوی میمنه راه جست ز لشکر سوی کندر آمد نخست همه میمنه پاک بر هم درید بسی ترگ و سر بد که تن را ندید یکی خویش کاموس بد ساوه نام سرافراز و هر جای گسترده کام بیامد بپیش تهمتن بجنگ یکی تیغ هندی گرفته بچنگ بگردید گرد چپ و دست راست ز رستم همی کین کاموس خواست برستم چنین گفت کای ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل بخواهم کنون کین کاموس خوار اگر باشدم زین سپس کارزار چو گفتار ساوه برستم رسید بزد دست و گرز گران برکشید بزد بر سرش گرز را پیلتن که جانش برون شد بزاری ز تن برآورد و زد بر سر و مغفرش ندیدست گفتی تنش را سرش بیفگند و رخش از بر او براند ز ساوه بگیتی نشانی نماند درفش کشانی نگونسار کرد و زو جان لشکر پرآزار کرد نبد نیز کس پیش او پایدار همه خاک مغز سر آورد بار پس از میمنه شد سوی میسره غمی گشت لشکر همه یکسره گهار گهانی بدان جایگاه گوی شیرفش با درفش سیاه برآشفت چون ترگ رستم بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید بدو گفت من کین ترکان چین بخواهم ز سگزی برین دشت کین برانگیخت اسپ از میان سپاه بیامد بر پیلتن کینه‌خواه ز نزدیک چون ترگ رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید بدل گفت پیکار با ژنده پیل چو غوطه است خوردن بدریای نیل گریزی بهنگام با سر بجای به از رزم جستن بنام و برای گریزان بیامد سوی قلبگاه برو بر نظاره ز هر سو سپاه درفش تهمتن میان گروه بسان درخت از بر تیغ کوه همی تاخت رستم پس او چو گرد زمین لعل گشت و هوا لاژورد گهار گهانی بترسید سخت کزو بود برگشتن تاج و تخت برآورد یک بانگ برسان کوس که بشنید آواز گودرز و طوس همی خواست تا کارزاری کند ندانست کین بار زاری کند چه نیکو بود هر که خود را شناخت چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت پس او گرفته گو پیلتن که هان چاره‌ی گور کن گر کفن یکی نیزه زد بر کمربند اوی بدرید خفتان و پیوند اوی بینداختش همچو برگ درخت که بر شاخ او بر زند باد سخت نگونسار کرد آن درفش کبود تو گفتی گهار گهانی نبود بدیدند گردان که رستم چه کرد چپ و راست برخاست گرد نبرد درفش همایون ببردند و کوس بیامد سرافراز گودرز و طوس خروشی برآمد ز ایران سپاه چو پیروز شد گرد لشکر پناه بفرمود رستم کز ایران سوار بر من فرستند صد نامدار هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج همان یاره و سنج و آن طوق و تاج ستانم ز چین و بایران دهم به پیروز شاه دلیران دهم از ایران بیامد همی صد سوار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار چنین گفت رستم بایرانیان که یکسر ببندند کین را میان بجان و سر شاه و خورشید و ماه بخاک سیاوش بایران سپاه بیزدان دادار جان آفرین که پیروزی آورد بر دشت کین که گر نامداران ز ایران سپاه هزیمت پذیرد ز توران سپاه سرش را ز تن برکنم در زمان ز خونش کنم جویهای روان بدانست لشکر که او شیرخوست بچنگش سرین گوزن آرزوست همه سوی خاقان نهادند روی بنیزه شده هر یکی جنگ جوی تهمتن بپیش اندرون حمله برد عنان را برخش تگاور سپرد همی خون چکانید بر چرخ ماه ستاره نظاره بر آن رزمگاه ز بس گرد کز رزمگه بردمید چنان شد که کس روی هامون ندید ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان هوا گشت چون روی زنگی سیاه ز کشته ندیدند بر دشت راه همه مرز تن بود و خفتان و خود تنان را همی داد سرها درود ز گرد سوار ابر بر باد شد زمین پر ز آواز پولاد شد بسی نامدار از پی نام و ننگ بدادند بر خیره سرها بجنگ برآورد رستم برانسان خروش که گفتی برآمد زمانه بجوش چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج همان یاره و افسر و طوق و تاج سپرهای چینی و پرده سرای همان افسر و آلت چارپای بایران سزاوار کیخسروست که او در جهان شهریار نوست که چون او بگیتی سرافراز شاه نبود و ندیدست خورشید و ماه شما را چه کارست با تاج زر بدین زور و این کوشش و این هنر همه دستها سوی بند آورید میان را بخم کمند آورید شما را ز من زندگانی بسست که تاج و نگین بهر دیگر کسست فرستم بنزدیک شاه زمین چه منشور و شنگل چه خاقان چین و گرنه من این خاک آوردگاه بنعل ستوران برآرم بماه بدشنام بگشاد خاقان زبان بدو گفت کای بدتن بدروان مه ایران مه آن شاه و آن انجمن همی زینهاریت باید چو من تو سگزی که از هر کسی بتری همی شاه چین بایدت لشکری یکی تیر باران بکردند سخت چو باد خزان برجهد بر درخت هوا را بپوشید پر عقاب نبیند چنان رزم جنگی بخواب چو گودرز باران الماس دید ز تیمار رستم دلش بردمید برهام گفت ای درنگی مایست برو با کمان وز سواری دویست کمانهای چاچی و تیر خدنگ نگه‌دار پشت تهمتن بجنگ بگیو آن زمان گفت برکش سپاه برین دشت زین بیش دشمن مخواه نه هنگام آرام و آسایش است نه نیز از در رای و آرایش است برو با دلیران سوی دست راست نگه کن که پیران و هومان کجاست تهمتن نگر پیش خاقان چین همی آسمان برزند بر زمین برآشفت رهام همچون پلنگ بیامد بپشت تهمتن بجنگ چنین گفت رستم برهام شیر که ترسم که رخشم شد از کار سیر چنو سست گردد پیاده شوم بخون و خوی آهار داده شوم یکی لشکرست این چو مور و ملخ تو با پیل و با پیلبانان مچخ همه پاک در پیش خسرو بریم ز شگنان و چین هدیه‌ی نو بریم و زان جایگه برخروشید و گفت که با روم و چین اهرمن باد جفت ایا گم شده بخت بیچارگان همه زار و با درد غمخوارگان شما را ز رستم نبود آگهی مگر مغزتان از خرد شد تهی کجا اژدها را ندارد بمرد همی پیل جوید بروز نبرد شما را سر از رزم من سیر نیست مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست ز فتراک بگشاد پیچان کمند خم خام در کوهه‌ی زین فگند برانگیخت رخش و برآمد خروش همی اژدها را بدرید گوش بهر سو که خام اندر انداختی زمین از دلیران بپرداختی هرانگه که او مهتری را ز زین ربودی بخم کمند از کمین بدین رزمگه بر سرافراز طوس بابر اندر افراختی بوق و کوس ببستی از ایران کسی دست اوی ز هامون نهادی سوی کوه روی نگه کرد خاقان ازان پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل یکی پیل بر پشت کوه بلند ورا نام بد رستم دیو بند همی کرگس آورد ز ابر سیاه نظاره بران اختر و چرخ ماه یکی نامداری ز لشکر بجست که گفتار ایران بداند درست بدو گفت رو پیش آن شیر مرد بگویش که تندی مکن در نبرد چغانی و شگنی و چینی و وهر کزین کینه هرگز ندارند بهر یکی شاه ختلان یکی شاه چین ز بیگانه مردم ترا نیست کین یکی شهریارست افراسیاب که آتش همی بد شناسد ز آب جهانی بدین گونه کرد انجمن بد آورد ازین رزم بر خویشتن کسی نیست بی‌آز و بی نام و ننگ همان آشتی بهتر آید ز جنگ فرستاده آمد بر پیلتن زبان پر ز گفتار و دل پر شکن بدو گفت کای مهتر رزمجوی چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی نداری همانا ز خاقان چین ز کار گذشته بدل هیچ کین چنو باز گردد تو زو باز گرد که اکنون سپه را سرآمد نبرد چو کاموس بر دست تو کشته شد سر رزمجویان همه گشته شد چنین داد پاسخ که پیلان و تاج بنزدیک من باید و تخت عاج بتاراج ایران نهادست روی چه باید کنون لابه و گفت و گوی چو داند که لشکر بجنگ آمدست شتاب سپاه از درنگ آمدست فرستاده گفت ای خداوند رخش بدشت آهوی ناگرفته مبخش که داند که خود چون بود روزگار که پیروز برگردد از کارزار چو بشنید رستم برانگیخت رخش منم گفت شیراوژن تاج‌بخش تنی زورمند و ببازو کمند چه روز فریبست و هنگام بند چه خاقان چینی کمند مرا چه شیر ژیان دست بند مرا بینداخت آن تابداده کمند سران سواران همی کرد بند چو آمد بنزدیک پیل سپید شد آن شاه چین از روان ناامید چو از دست رستم رها شد کمند سر شاه چین اندر آمد ببند ز پیل اندر آورد و زد بر زمین ببستند بازوی خاقان چین پیاده همی راند تا رود شهد نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد چنینست رسم سرای فریب گهی بر فراز و گهی بر نشیب چنین بود تا بود گردان سپهر گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر ازان پس بگرز گران دست برد بزرگش همان و همان بود خرد چنان شد در و دشت آوردگاه که شد تنگ بر مور و بر پشه راه ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی‌سر و دیگری سرنگون چنان بخت تابنده تاریک شد همانا بشب روز نزدیک شد برآمد یکی ابر و بادی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه سر از پای دشمن ندانست باز بیابان گرفتند و راه دراز نگه کرد پیران بدان کارزار چنان تیز برگشتن روزگار نه منشور و فرطوس و خاقان چین نه آن نامداران و مردان کین درفش بزرگان نگونسار دید بخاک اندرون خستگان خوار دید بنستیهن گرد و کلباد گفت که شمشیر و نیزه بباید نهفت نگونسار کرد آن درفش سیاه برفتند پویان ببی راه و راه همه میمنه گیو تاراج کرد در و دشت چون پر دراج کرد بجست از چپ لشکر و دست راست بدان تا بداند که پیران کجاست چو او را ندیدند گشتند باز دلیران سوی رستم سرفراز تبه گشته اسپان جنگی ز کار همه رنجه و خسته‌ی کارزار برفتند با کام دل سوی کوه تهمتن بپیش اندرون با گروه همه ترگ و جوشن بخون و بخاک شده غرق و بر گستوان چاک چاک تن از جنگ خسته دل از رزم شاد جهان را چنینست ساز و نهاد پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب ز کشته نه پیدا فراز از نشیب چنین تا بشستن نپرداختند یک از دیگری باز نشناختند سر و تن بشستند و دل شسته بود که دشمن ببند گران بسته بود چنین گفت رستم بایرانیان که اکنون بباید گشادن میان بپیش جهاندار پیروزگر نه گوپال باید نه بند کمر همه سر بخاک سیه بر نهید کزین پس همه تاج بر سر نهید کزین نامدارن یکی نیست کم که اکنون شدستی دل ما دژم چنین گفت رستم بگودرز و گیو بدان نامداران و گردان نیو چو آگاهی آمد بشاه جهان بمن باز گفت این سخن در نهان که طوس سپهبد بکوه آمدست ز پیران و هومان ستوه آمدست از ایران برفتیم با رای و هوش برآمد ز پیکار مغزم بجوش ز بهرام گودرز وز ریونیز دلم تیر تر گشت برسان شیز از ایران همی تاختم تیزچنگ زمانی بجایی نکردم درنگ چو چشمم برآمد بخاقان چین بران نامداران و مردان کین بویژه بکاموس و آن فر و برز بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز که بودند هر یک چو کوهی بلند بزیر اندرون ژنده پیلی نژند بدل گفتم آمد زمانم بسر که تا من ببستم بمردی کمر ازین بیش مردان و زین بیش ساز ندیدم بجایی بسال دراز رسیدم بدیوان مازندران شب تیره و گرزهای گران ز مردی نپیچید هرگز دلم نگفتم که از آرزو بگسلم جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ دلم گشت یکباره زین کینه تنگ کنون گر همه پیش یزدان پاک بغلتیم با درد یک یک بخاک سزاوار باشد که او داد زور بلند اختر و بخش کیوان و هور مبادا که این کار گیرد نشیب مبادا که آید بما بر نهیب نگه کن که کارآگهان ناگهان برند آگهی نزد شاه جهان بیاراید آن نامور بارگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه ببخشد فراوان بدرویش چیز که بر جان او آفرین باد نیز کنون جامه‌ی رزم بیرون کنید بسایش آرایش افزون کنید غم و کام دل بی‌گمان بگذرد زمانه دم ما همی بشمرد همان به که ما جام می بشمریم بدین چرخ نامهربان ننگریم سپاس از جهاندار پیروزگر کزویست مردی و بخت و هنر کنون می گساریم تا نیم‌شب بیاد بزرگان گشاییم لب سزد گر دل اندر سرای سپنج نداریم چندین بدرد و برنج بزرگان برو خواندند آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین کسی را که چون پیلتن کهترست ز گرودن گردان سرش برترست پسندیده باد این نژاد و گهر هم آن بوم کو چون تو آرد ببر تو دانی که با ما چه کردی بمهر که از جان تو شاد بادا سپهر همه مرده بودیم و برگشته روز بتو زنده گشتیم و گیتی‌فروز بفرمود تا پیل با تخت عاج بیارند با طوق زرین و تاج می خسروانی بیاورد و جام نخستین ز شاه جهان برد نام بزد کرنای از بر ژنده پیل همی رفت آوازشان بر دو میل چو خرم شد از می رخ پهلوان برفتند شادان و روشن‌روان چو پیراهن شب بدرید ماه نهاد از بر چرخ پیروزه‌گاه طلایه پراگند بر گرد دشت چو زنگی درنگی شب اندر گذشت پدید آمد آن خنجر تابناک بکردار یاقوت شد روی خاک تبیره برآمد ز پرده‌سرای برفتند گردان لشکر ز جای چنین گفت رستم بگردنکشان که جایی نیامد ز پیران نشان بباید شدن سوی آن رزمگاه بهر سو فرستاد باید سپاه شد از پیش او بیژن شیر مرد بجایی کجا بود دشت نبرد جهان دید پر کشته و خواسته بهر سو نشستی بیاراسته پراگنده کشور پر از خسته دید بخاک اندر افگنده پا بسته دید ندیدند زنده کسی را بجای زمین بود و خرگاه و پرده‌سرای بنزدیک رستم رسید آگهی که شد روی کشور ز ترکان تهی ز ناباکی و خواب ایرانیان برآشفت رستم چو شیر ژیان زبان را بدشنام بگشاد و گفت که کس را خرد نیست با مغز جفت بدین گونه دشمن میان دو کوه سپه چون گریزد ز ما همگروه طلایه نگفتم که بیرون کنید در و راغ چون دشت و هامون کنید شما سر بسایش و خوابگاه سپردید و دشمن بسیچید راه تن‌آسان غم و رنج‌بار آورد چو رنج آوری گنج بار آورد چو گویی که روزی تن آسان شوند ز تیمار ایران هراسان شوند ازین پس تو پیران و کلباد را چو هومان و رویین و پولاد را نگه کن بدین دشت با لشکری تو در کشوری رستم از کشوری اگر تاو دارید جنگ آورید مرا زین سپس کی بچنگ آورید که پیروز برگشتم از کارزار تبه شد نکو گشته فرجام کار برآشفت با طوس و شد چون پلنگ که این جای خوابست گر دشت جنگ طلایه نگه کن که از خیل کیست سرآهنگ آن دوده را نام چیست چو مرد طلایه بیابی بچوب هم اندر زمان دست و پایش بکوب ازو چیز بستان و پایش ببند نگه کن یکی پشت پیلی بلند بدین سان فرستش بنزدیک شاه مگر پخته گردد بدان بارگاه ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج ز دینار وز افسر و گنج و تاج نگر تا که دارد ز ایران سپاه همه یکسره خواسته پیش خواه ازین هدیه‌ی شاه باید نخست پس آنگه مرا و ترا بهر جست بدان دشت بسیار شاهان بدند همه نامداران گیهان بدند ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر همه گنج داران گیرنده شهر سپهبد بیامد همه گرد کرد برفتند گردان بدشت نبرد کمرهای زرین و بیجاده تاج ز دیبای رومی و از تخت عاج ز تیر و کمان و ز بر گستوان ز گوپال وز خنجر هندوان یکی کوه بد در میان دو کوه نظاره شده گردش اندر گروه کمان‌کش سواری گشاده‌بری بتن زورمندی و کنداوری خدنگی بینداختی چارپر ازین سو بدان سو نکردی گذر چو رستم نگه کرد خیره بماند جهان آفرین را فراوان بخواند چنین گفت کین روز ناپایدار گهی بزم سازد گهی کارزار همی گردد این خواسته زان برین بنفرین بود گه گهی بفرین زمانه نماند برام خویش چنینست تا بود آیین و کیش یکی گنج ازین سان همی پرورد یکی دیگر آید کزو برخورد بران بود کاموس و خاقان چین که آتش برآرد ز ایران زمین بدین ژنده پیلان و این خواسته بدین لشکر و گنج آراسته به گنج و بانبوه بودند شاد زمانی ز یزدان نکردند یاد که چرخ سپهر و زمان آفرید بسی آشکار و نهان آفرید ز یزدان شناس و بیزدان سپاس بدو بگرود مرد نیکی‌شناس کزو بودمان زور و فر و هنر ازو دردمندی و هم زو گهر سپه بود و هم گنج آباد بود سگالش همه کار بیداد بود کنون از بزرگان هر کشوری گزیده ز هر کشوری مهتری بدین ژنده پیلان فرستم بشاه همان تخت زرین و زرین کلاه همان خواسته بر هیونان مست فرستم سزاوار چیزی که هست وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ درنگی نه والا بود مرد سنگ کسی کو گنهکار و خونی بود بکشور بمانی زبونی بود زمین را بخنجر بشویم ز کین بدان را نمانم همی بر زمین بدو گفت گودرز کای نیک رای تو تا جای ماند بمانی بجای بکام دل شاد بادی و راد بدین رزم دادی چو بایست داد تهمتن فرستاده‌ای را بجست که با شاه گستاخ باشد نخست فریبرز کاوس را برگزید که با شاه نزدیکی او را سزید چنین گفت کای نیک پی نامدار هم از تخم شاهی و هم شهریار هنرمند و با دانش و بانژاد تو شادان و کاوس شاه از تو شاد یکی رنج برگیر و ز ایدر برو ببر نامه‌ی من بر شاه نو ابا خویشتن بستگان را ببر هیونان و این خواسته سربسر همان افسر و یاره و گرز و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج فریبرز گفت ای هژبر ژیان منم راه را تنگ بسته میان دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند بفرمود تا نامه‌ی خسروی ز عنبر نوشتند بر پهلوی سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه بجای برازنده‌ی ماه و کیوان و هور نگارنده‌ی فر و دیهیم و زور سپهر و زمان و زمین آفرید روان و خرد داد و دین آفرید وزو آفرین باد بر شهریار زمانه مبادا ازو یادگار رسیدم بفرمان میان دو کوه سپاه دو کشور شده همگروه همانا که شمشیرزن صد هزار ز دشمن فزون بود در کارزار کشانی و شگنی و چینی و هند سپاهی ز چین تا بدریای سند ز کشمیر تا دامن رود شهد سراپرده و پیل دیدیم و مهد نترسیدم از دولت شهریار کزین رزمگاه اندر آید نهار چهل روز با هم همی جنگ بود تو گفتی بریشان جهان تنگ بود همه شهریاران کشور بدند نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند میان دو کوه از بر راغ و دشت ز خون و ز کشته نشاید گذشت همانا که فرسنگ باشد چهل پراگنده از خون زمین بود گل سرانجام ازین دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز همه شهریاران که دارند بند ز پیلان گرفتم بخم کمند سوی جنگ دارم کنون رای و روی مگر پیش گرز من آید گروی زبانها پر از آفرین تو باد سر چرخ گردان زمین تو باد چو نامه بمهر اندر آمد بداد بمهتر فریبرز خسرو نژاد ابا شاه و پیل و هیونی هزار ازان رزمگه برنهادند بار فریبرز کاوس شادان برفت بنزدیک خسرو بسیچید و تفت همی رفت با او گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن به پدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از غم شهریار وزان جایگه سوی لشکر کشید چو جعد دو زلف شب آمد پدید نشستند با آرامش و رود و می یکی دست رود و دگر دست نی برفتند هر کس برام خویش گرفته ببر هر کسی کام خویش چو خورشید با رنگ دیبای زرد ستم کرد بر توده‌ی لاژورد همانگه ز دهلیز پرده‌سرای برآمد خروشیدن کرنای تهمتن میان تاختن را ببست بران باره‌ی تیزتگ برنشست بفرمود تا توشه برداشتند همی راه دشوار بگذاشتند بیابان گرفتند و راه دراز بیامد چنان لشکری رزمساز چنین گفت با طوس و گودرز و گیو که ای نامداران و گردان نیو من این بار چنگ اندر آرم بچنگ بداندیشگان را شود کار تنگ که دانست کین چاره‌گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند من او را چنان مست و بیهش کنم تنش خاک گور سیاوش کنم که از هند و سقلاب و توران و چین نخوانند ازین پس برو آفرین بزد کوس وز دشت برخاست گرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد ازان نامداران پرخاشجوی بابر اندر آمد یکی گفت و گوی دو منزل برفتند زان جایگاه که از کشته بد روی گیتی سیاه یکی بیشه دیدند و آمد فرود سیه شد ز لشکر همه دشت و رود همی بود با رامش و می بدست یکی شاد و خرم یکی خفته مست فرستاده آمد ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری بسی هدیه و ساز و چندی نثار ببردند نزدیک آن نامدار چو بگذشت ازین داستان روز چند ز گردش بیاسود چرخ بلند کس آمد بر شاه ایران سپاه که آمد فریبرز کاوس شاه پذیره شدش شاه کنداوران ابا بوق و کوس و سپاهی گران فریبرز نزدیک خسرو رسید زمین را ببوسید کو را بدید نگه کرد خسرو بران بستگان هیونان و پیلان و آن خستگان عنان را بپیچید و آمد براه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه فرود آمد و پیش یزدان بخاک بغلتید و گفت ای جهاندار پاک ستمکاره‌ای کرد بر من ستم مرا بی‌پدر کرد با درد و غم تو از درد و سختی رهانیدیم همی تاج را پرورانیدیم زمین و زمان پیش من بنده شد جهانی ز گنج من آگنده شد سپاس از تو دارم نه از انجمن یکی جان رستم تو مستان ز من بزد اسپ و زان جایگه بازگشت بران پیل وان بستگان برگذشت بسی آفرین کرد بر پهلوان که او باد شادان و روشن‌روان بایوان شد و نامه پاسخ نوشت بباغ بزرگی درختی بکشت نخست آفرین کرد بر کردگار کزو بود روشن دل و بختیار خداوند ناهید و گردان سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر سپهری برین گونه بر پای کرد شب و روز را گیتی آرای کرد یکی را چنین تیره‌بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید غم و شادمانی ز یزدان شناس کزویست هر گونه بر ما سپاس رسید آنچ دادی بدین بارگاه اسیران و پیلان و تخت و کلاه هیونان بسیار و افگندنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی همه آلت ناز و سورست و بزم بپیش تو زین سان که آید برزم مگر آنکسی کش سرآید بپیش بدین گونه سیر آید از جان خویش وزان رنج بردن ز توران سپاه شب و روز بودن بوردگاه ز کارت خبر بد مرا روز و شب گشاده نکردم به بیگانه لب شب و روز بر پیش یزدان پاک نوان بودم و دل شده چاک چاک کسی را که رستم بود پهلوان سزد گر بماند همیشه جوان پرستنده چون تو ندارد سپهر ز تو بخت هرگز مبراد مهر نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین بفرمود تا خلعت آراستند ستام و کمرها بپیراستند صد از جعد مویان زرین کمر صد اسپ گرانمایه با زین زر صد اشتر همه بار دیبای چین صد اشتر ز افگندنی هم چنین ز یاقوت رخشان دو انگشتری ز خوشاب و در افسری بر سری ز پوشیدن شاه دستی بزر همان یاره و طوق و زرین کمر سران را همه هدیه‌ها ساختند یکی گنج زین سان بپرداختند فریبرز با تاج و گرز و درفش یکی تخت زرین و زرینه کفش فرستاد و فرمود تا بازگشت از ایران بسوی سپهبد گذشت چنین گفت کز جنگ افراسیاب نه آرام باید نه خورد و نه خواب مگر کان سر شهریار گزند بخم کمند تو آید ببند فریبرز برگشت زان بارگاه بکام دل شاه ایران سپاه پس آگاهی آمد بافراسیاب که آتش برآمد ز دریای آب ز کاموس و منشور و خاقان چین شکستی نو آمد بتوران زمین از ایران یکی لشکر آمد بجنگ که شد چرخ گردنده را راه تنگ چهل روز یکسان همی جنگ بود شب و روز گیتی بیک رنگ بود ز گرد سواران نبود آفتاب چو بیدار بخت اندر آمد بخواب سرانجام زان لشکر بیشمار سواری نماند از در کارزار بزرگان و آن نامور مهتران ببستند یکسر ببند گران بخواری فگندند بر پشت پیل سپه بود گرد آمده بر دو میل ز کشته چنان بد که در رزمگاه کسی را نبد جای رفتن براه وزین روی پیران براه ختن بشد با یکی نامدار انجمن کشانی و شگنی و وهری نماند که منشور شمشیر رستم نخواند وزین روی تنگ اندر آمد سپاه بپیش اندرون رستم کینه‌خواه گر آیند زی ما برزم آن گروه شود کوه هامون و هامون چو کوه چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پر درد و سر پر ز دود همه موبدان و ردان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند کز ایران یکی لشکری جنگجوی بدان نامداران نهادست روی شکسته شدست آن سپاه گران چنان ساز و آن لشکر بی‌کران ز اندوه کاموس و خاقان چین ببستند گفتی مرا بر زمین سپاهی چنان بسته و خسته شد دو بهره ز گردنکشان بسته شد بایران کشیدند بر پشت پیل زمین پر ز خون بود تا چند میل چه سازیم و این را چه درمان کنیم نشاید که این بر دل آسان کنیم گر ایدونک رستم بود پیش رو نماند برین بوم و بر خار و خو که من دستبرد ورا دیده‌ام ز کار آگهان نیز بشنیده‌ام که او با بزرگان ایران زمین چه کردست از نیکوی روز کین چه کردست با شاه مازندران ز گرزش چه آمد بران مهتران گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از جای برخاستند که گر نامداران سقلاب و چین بایران همی رزم جستند و کین نه از لشکر ما کسی کم شدست نه این کشور از خون دمادم شدست ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن بخاری همی ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم میان تا ببستیم نگشاده‌ایم اگر خاک ما را بپی بسپرند ازین کرده‌ی خویش کیفر برند بکین گر ببندیم زین پس میان نماند کسی زنده ز ایرانیان ز پرمایگان شاه پاسخ شنید ز لشکر زبان‌آوری برگزید دلیران و گردنکشان را بخواند ز خواب و ز آرام و خوردن بماند در گنج بگشاد و دینار داد روان را بخون دل آهار داد چنان شد ز گردان جنگی زمین که گفتی سپهر اندر آمد بکین چو این بند بد را سر آمد کلید فریبرز نزدیک رستم رسید بدل شاد با خلعت شهریار بدو اندرون تاج گوهر نگار ازان شادمان شد گو پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن گرفتند بر پهلوان آفرین که آباد بادا برستم زمین بدو جان شاه جهان شاد باد بر و بوم ایرانش آباد باد همه مر ترا چاکر و بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم وزان جایگه شاد لشکر براند بیامد بسغد و دو هفته بماند بنخچیر گور و بمی دست برد ازین گونه یک چند خورد و شمرد وزان جایگه لشکر اندر کشید بیک منزلی بر یکی شهر دید کجا نام آن شهر بیداد بود دژی بود وز مردم آباد بود همه خوردنیشان ز مردم بدی پری چهره‌ای هر زمان گم بدی بخوان چنان شهریار پلید نبودی جز از کودک نارسید پرستندگانی که نیکو بدی به دیدار و بالا بی‌آهو بدی از آن ساختندی بخوان بر خورش بدین گونه بد شاه را پرورش تهمتن بفرمود تا سه هزار زرهدار بر گستوان ور سوار بدان دژ فرستاد با گستهم دو گرد خردمند با اوبهم مرین مرد را نام کافور بود که او را بران شهر منشور بود بپوشید کافور خفتان جنگ همه شهر با او بسان پلنگ کمندافگن و زورمندان بدند بزرم اندرون پیل دندان بدند چو گستهم گیتی بران گونه دید جهان در کف دیو وارونه دید بفرمود تا تیر باران کنند بریشان کمین سواران کنند چنین گفت کافور با سرکشان که سندان نگیرد ز پیکان نشان همه تیغ و گرز و کمند آورید سر سرکشان را ببند آورید زمانی بران سان برآویختند که آتش ز دریا برانگیختند فراوان ز ایرانیان کشته شد بسر بر سپهر بلا گشته شد ببیژن چنین گفت گستهم زود که لختی عنانت بباید بسود برستم بگویی که چندین مایست بجنبان عنان با سواری دویست بشد بیژن گیو برسان باد سخن بر تهمتن همه کرد یاد گران کرد رستم زمانی رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب بدانسان بیامد بدان رزمگاه که باد اندر آید ز کوه سیاه فراوان ز ایرانیان کشته دید بسی سرکش از جنگ برگشته دید بکافور گفت ای سگ بدگهر کنون رزم و رنج تو آمد بسر یکی حمله آورد کافور سخت بران بارور خسروانی درخت بینداخت تیغی بکردار تیر که آید مگر بر یل شیرگیر بپیش اندر آورد رستم سپر فرو ماند کافور پرخاشخر کمندی بینداخت بر سوی طوس بسی کرد رستم برو بر فسوس عمودی بزد بر سرش پور زال که بر هم شکستش سر و ترگ و یال چنین تا در دژ یکی حمله برد بزرگان نبودند پیدا ز خرد در دژ ببستند وز باره تیز برآمد خروشیدن رستخیز بگفتند کای مرد بازور و هوش برین گونه با ما بکینه مکوش پدر نام تو چون بزادی چه کرد کمندافگنی گر سپهر نبرد دریغست رنج اندرین شارستان که داننده خواند ورا کارستان چو تور فریدون ز ایران براند ز هر گونه دانندگان را بخواند یکی باره افگند زین گونه پی ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی برآودر ازینسان بافسون و رنج بپالود رنج و تهی کرد گنج بسی رنج بردند مردان مرد کزین باره‌ی دژ برآرند گرد نبدکس بدین شارستان پادشا بدین رنج بردن نیارد بها سلیحست و ایدر بسی خوردنی بزیر اندرون راه آوردنی اگر سالیان رنج و رزم آوری نباشد بدستت جز از داوری نیاید برین باره بر منجنیق از افسون سلم و دم جاثلیق چو بشنید رستم پر اندیشه شد دلش از غم و درد چون بیشه شد یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی سپاه اندر آورد بر چار سوی بیک روی گودرز و یک روی طوس پس پشت او پیل با بوق و کوس بیک روی بر لشکر زابلی زره‌دار با خنجر کابلی چو آن دید دستم کمان برگرفت همه دژ بدو ماند اندر شگفت هر آنکس که از باره سر بر زدی زمانه سرش را بهم در زدی ابا مغز پیکان همی راز گفت ببدسازگاری همی گشت جفت بن باره زان پس بکندن گرفت ز دیوار مردم فگندن گرفت ستونها نهادند زیر اندرش بیالود نفط سیاه از برش چو نیمی ز دیوار دژکنده شد بچوب اندر آتش پراگنده شد فرود آمد آن باره‌ی تور گرد ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد بفرمود رستم که جنگ آورید کمانها و تیر خدنگ آورید گوان از پی گنج و فرزند خویش همان از پی بوم و پیوند خویش همه سر بدادند یکسر بباد گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد دلیران پیاده شدند آن زمان سپرهای چینی و تیر و کمان برفتند با نیزه‌داران بهم بپیش اندرون بیژن و گستهم دم آتش تیز و باران تیر هزیمت بود زان سپس ناگزیر چو از باره‌ی دژ بیرون شدند گریزان گریزان بهامون شدند در دژ ببست آن زمان جنگجوی بتاراج و کشتن نهادند روی چه مایه بکشتند و چندی اسیر ببردند زان شهر برنا و پیر بسی سیم و زر و گرانمایه چیز ستور و غلام و پرستار نیز تهمتن بیامد سر و تن بشست بپیش جهانداور آمد نخست ز پیروز گشتن نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت بایرانیان گفت با کردگار بیامد نهانی هم از آشکار بپیروزی اندر نیایش کنید جهان آفرین را ستایش کنید بزرگان بپیش جهان‌آفرین نیایش گرفتند سر بر زمین چو از پاک یزدان بپرداختند بران نامدار آفرین ساختند که هر کس که چون تو نباشد بجنگ نشستن به آید بنام و بننگ تن پیل داری و چنگال شیر زمانی نباشی ز پیگار سیر تهمتن چنین گفت کین زور و فر یکی خلعتی باشد از دادگر شما سربسر بهره دارید زین نه جای گله‌ست از جهان آفرین بفرمود تا گیو با ده هزار سپردار و بر گستوان ور سوار شود تازیان تا بمرز ختن نماند که ترکان شوند انجمن چو بنمود شب جعد زلف سیاه از اندیشه خمیده شد پشت ماه بشد گیو با آن سواران جنگ سه روز اندر آن تاختن شد درنگ بدانگه که خورشید بنمود تاج برآمد نشست از بر تخت عاج ز توران بیامد سرافراز گیو گرفته بسی نامداران نیو بسی خوب چهر بتان طراز گرانمایه اسپان و هرگونه ساز فرستاد یک نیمه نزدیک شاه ببخشید دیگر همه بر سپاه وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو ابا بیژن گیو برخاستند یکی آفرین نو آراستند چنین گفت گودرز کای سرفراز جهان را بمهر تو آمد نیاز نشاید که بی‌آفرین تو لب گشاییم زین پس بروز و بشب کسی کو بپیمود روی زمین جهان دید و آرام و پرخاش و کین بیک جای زین بیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده شنید ز شاهان و پیلان وز تخت عاج ز مردان و اسپان و از گنج و تاج ستاره بدان دشت نظاره بود که این لشکر از جنگ بیچاره بود بگشتیم گرد دژ ایدر بسی ندیدیم جز کینه درمان کسی که خوشان بدیم از دم اژدها کمان تو آورد ما را رها توی پشت ایران و تاج سران سزاوار و ما پیش تو کهتران مکافات این کار یزدان کند که چهر تو همواره خندان کند بپاداش تو نیست‌مان دسترس زبانها پر از آفرینست و بس بزرگیت هر روز بافزون ترست هنرمند رخش تو صد لشکرست تهمتن بریشان گرفت آفرین که آباد بادا بگردان زمین مرا پشت ز آزادگانست راست دل روشنم بر زبانم گواست ازان پس چنین گفت کایدر سه روز بباشیم شادان و گیتی فروز چهارم سوی جنگ افراسیاب برانیم و آتش برآریم ز آب همه نامداران بگفتار اوی ببزم و بخوردند نهادند روی پس آگاهی آمد بافراسیاب که بوم و بر از دشمنان شد خراب دلش زان سخن پر ز تیمار شد همه پرنیان بر تنش خار شد بدل گفت پیگار او کار کیست سپاهست بسیار و سالار کیست گر آنست رستم که من دیده‌ام بسی از نبردش بپیچیده‌ام بپیچید وزان پس بواز گفت که با او که داریم در جنگ جفت یکی کودکی بود برسان نی که من لشکر آورده بودم بری بیامد تن من ز زین برگرفت فرو ماند زان لشکر اندر شگفت چنین گفت لشکر بافراسیاب که چندین سر از جنگ رستم متاب تو آنی که از خاک آوردگاه همی جوش خون اندر آری بماه سلیحست بسیار و مردان جنگ دل از کار رستم چه داری بتنگ ز جنگ سواری تو غمگین مشو نگه کن بدین نامداران نو چنان دان که او یکسر از آهنست اگر چه دلیرست هم یک تنست سخنهای کوتاه زو شد دراز تو با لشکری چاره‌ی او را بساز سرش را ز زین اندرآور بخاک ازان پس خود از شاه ایران چه باک نه کیخسرو آباد ماند نه گنج نداریم این زرم کردن برنج نگه کن بدین لشکر نامدار جوانان و شایسته‌ی کارزار ز بهر بر و بوم و پیوند خویش زن و کودک خرد و فرزند خویش همه سربسر تن بکشتن دهیم به آید که گیتی بدشمن دهیم چو بشنید افراسیاب این سخن فراموش کرد آن نبرد کهن بفرمود تا لشکر آراستند بکین نو از جای برخاستند ز بوم نیاکان وز شهر خویش یکی تازه اندیشه بنهاد پیش چنین داد پاسخ که من ساز جنگ بپیش آورم چون شود کار تنگ نمانم که کیخسرو از تخت خویش شود شاد و پدرام از بخت خویش سر زابلی را بروز نبرد بچنگ دراز اندر آرم بگرد برو سرکشان آفرین خواندند سرافراز را سوی کین خواندند که جاوید و شادان و پیروز باش بکام دلت گیتی افروز باش سپهبد بسی جنگها دیده بود ز هر کار بهری پسندیده بود یکی شیر دل بود فرغار نام قفس دیده و جسته چندی ز دام ز بیگانگان جای پردخته کرد بفرغار گفت ای گرانمایه مرد هم اکنون برو سوی ایران سپاه نگه کن بدین رستم رزمخواه سواران نگه کن که چنداند و چون که دارد برین بوم و بر رهنمون وزان نامداران پرخاشجوی ببینی که چنداند و بر چند روی ز گردان پهلومنش چند مرد که آورد سازند روز نبرد چو فرغار برگشت و آمد براه بکارآگهی شد بایران سپاه غمی شد دل مرد پرخاشجوی ببیگانگان ایچ ننمود روی فرستاد و فرزند را پیش خواند بسی راز بایسته با او براند بشیده چنین گفت کای پر خرد سپاه تو تیمار تو کی خورد چنین دان که این لشکر بی‌شمار که آمد برین مرز چندین هزار سپهدارشان رستم شیر دل که از خاک سازد بشمشیر گل گو پیلتن رستم زابلیست ببین تا مر او را هم آورد کیست چو کاموس و منشور و خاقان چین گهار و چو گرگوی با آفرین دگر کندر و شنگل آن شاه هند سپاهی ز کشمیر تا پیش سند بنیروی این رستم شیر گیر بکشتند و بردند چندی اسیر چهل روز بالشکر آویز بود گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود سرانجام رستم بخم کمند ز پیل اندر آورد و بنهاد بند سواران و گردان هر کشوری ز هر سو که بود از بزرگان سری بدین کشور آمد کنون زین نشان همان تاجداران گردنکشان من ایدر نمانم بسی گنج و تخت که گردان شدست اندرین کار سخت کنون هرچ گنجست و تاج و کمر همان طوق زرین و زرین سپر فرستم همه سوی الماس رود نه هنگام جامست و بزم و سرود هراسانم از رستم تیز چنگ تن آسان که باشد بکام نهنگ بمردم نماند بروز نبرد نپیچد ز بیم و ننالد ز درد ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز برآرد ز دشمن همی رستخیز تو گفتی که از روی وز آهنست نه مردم نژادست کهرمنست سلیحست چندان برو روز کین که سیر آمد از بار پشت زمین زره دارد و جوشن و خود و گبر بغرد بکردار غرنده ابر نه برتابد آهنگ او ژنده پیل نه کشتی سلیحش بدریای نیل یکی کوه زیرش بکردار باد تو گویی که از باد دارد نژاد تگ آهوان دارد و هول شیر بناورد با شیر گردد دلیر سخن گوید ار زو کنی خواستار بدریا چو کشتی بود روز کار مرا با دلاور بسی بود جنگ یکی جوشنستش ز چرم پلنگ سلیحم نیامد برو کارگر بسی آزمودم بگرز و تبر کنون آزمون را یکی کارزار بسازیم تا چون بود روزگار گر ایدونک یزدان بود یارمند بگردد ببایست چرخ بلند نه آن شهر ماند نه آن شهریار سرآید مگر بر من این کارزار اگر دست رستم بود روز جنگ نسازم من ایدر فراوان درنگ شوم تا بدان روی دریای چین بدو مانم این مرز توران زمین بدو شیده گفت ای خردمند شاه انوشه بدی تا بود تاج و گاه ترا فر و برزست و مردانگی نژاد و دل و بخت و فرزانگی نباید ترا پند آموزگار نگه کن بدین گردش روزگار چو پیران و هومان و فرشیدورد چو کلباد و نستیهن شیر مرد شکسته سلیح و گسسته دلند ز بیم وز غم هر زمان بگسلند تو بر باد این جنگ کشتی مران چو دانی که آمد سپاهی گران ز شاهان گیتی گزیده توی جهانجوی و هم کار دیده توی بجان و سر شاه توران سپاه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه که از کار کاموس و خاقان چین دلم گشت پر خون و سر پر ز کین شب تیره بگشاد چشم دژم ز غم پشت ماه اندر آمد بخم جهان گشت برسان مشک سیاه چو فرغار برگشت ز ایران سپاه بیامد بنزدیک افراسیاب شب تیره هنگام آرام و خواب چنین گفت کز بارگاه بلند برفتم سوی رستم دیوبند سراپرده‌ی سبز دیدم بزرگ سپاهی بکردار درنده گرگ یکی اژدهافش درفشی بپای نه آرام دارد تو گفتی نه جای فروهشته بر کوهه‌ی زین لگام بفتراک بر حلقه‌ی خم خام بخیمه درون ژنده پیلی ژیان میان تنگ بسته به ببر بیان یکی بور ابرش به پیشش بپای تو گفتی همی اندر آید ز جای سپهدار چون طوس و گودرز و گیو فریبرز و شیدوش و گرگین نیو طلایه گرازست با گستهم که با بیژن گیو باشد بهم غمی شد ز گفتار فرغار شاه کس آمد بر پهلوان سپاه بیامد سپهدار پیران چو گرد بزرگان و مردان روز نبرد ز گفتار فرغار چندی بگفت که تا کیست با او به پیکار جفت بدو گفت پیران که ما را ز جنگ چه چارست جز جستن نام و ننگ چو پاسخ چنین یافت افراسیاب گرفت اندران کینه جستن شتاب بپیران بفرمود تا با سپاه بیاید بر رستم کینه‌خواه ز پیش سپهبد به بیرون کشید همی رزم را سوی هامون کشید خروش آمد از دشت و آوای کوس جهان شد ز گرد سپاه آبنوس سپه بود چندانک گفتی جهان همی گردد از گرد اسپان نهان تبیره زنان نعره برداشتند همی پیل بر پیل بگذاشتند از ایوان بدشت آمد افراسیاب همی کرد بر جنگ جستن شتاب بپیران بگفت آنچ بایست گفت که راز بزرگان بباید نهفت یکی نامه نزدیک پولادوند بیارای وز رای بگشای بند بگویش که ما را چه آمد بسر ازین نامور گرد پرخاشخر اگر یارمندست چرخ بلند بیاید بدین دشت پولادوند بسی لشکر از مرز سقلاب و چین نگونسار و حیران شدند اندرین سپاهست برسان کوه روان سپهدارشان رستم پهلوان سپهکش چو رستم سپهدار طوس بابر اندر اورده آوای کوس چو رستم بدست تو گردد تباه نیابد سپهر اندرین مرز راه همه مرز را رنج زویست و بس تو باش اندرین کار فریادرس گر او را بدست تو آید زمان شود رام روی زمین بی‌گمان من از پادشاهی آباد خویش نه برگیرم از رنج یک رنج بیش دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست که امروز پیگار و رنج آن تست نهادند بر نامه بر مهر شاه چو برزد سر از برج خرچنگ ماه کمر بست شیده ز پیش پدر فرستاده او بود و تیمار بر بکردار آتش ز بیم گزند بیامد بنزدیک پولادوند برو آفرین کرد و نامه بداد همه کار رستم برو کرد یاد که رستم بیامد ز ایران بجنگ ابا او سپاهی بسان پلنگ ببند اندر آورد کاموس را چو خاقان و منشور و فرطوس را اسیران بسیار و پیلان رمه فرستاد یکسر بایران همه کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند ز هر گونه‌ای داستانها براند بدیشان بگفت انچ در نامه بود جهانگیر برنا و خودکامه بود بفرمود تا کوس بیرون برند سراپرده‌ی او به هامون برند سپاه انجمن شد بکردار دیو برآمد ز گردان لشکر غریو درفش از پس و پیش پولادوند سپردار با ترکش و با کمند فرود آمد از کوه و بگذاشت آب بیامد بنزدیک افراسیاب پذیره شدندش یکایک سپاه تبیره برآمد ز درگاه شاه ببر در گرفتش جهاندیده مرد ز کار گذشته بسی یاد کرد بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست سرانجام درمان این کار چیست خرامان بایوان خسرو شدند برای و باندیشه‌ی نو شدند سخن راند هر گونه افراسیاب ز کار درنگ و ز بهر شتاب ز خون سیاوش که بر دست اوی چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی ز خاقان و منشور و کاموس گرد گذشته سخنها همه برشمرد بگفت آنک این رنجم از یک تنست که او را پلنگینه پیراهنست نیامد سلیحم بدو کارگر بران ببر و آن خود و چینی سپر بیابان سپردی و راه دراز کنون چاره‌ی کار او را بساز پر اندیشه شد جان پولادوند که آن بند را چون شود کاربند چنین داد پاسخ بافراسیاب که در جنگ چندین نباید شتاب گر آنست رستم که مازندران تبه کرد و بستد بگرز گران بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید مرا نیست پایاب با جنگ اوی نیارم ببد کردن آهنگ اوی تن و جان من پیش رای تو باد همیشه خرد رهنمای تو باد من او را بر اندیشه دارم بجنگ بگردش بگردم بسان پلنگ تو لشکر برآغال بر لشکرش بانبوه تا خیره گردد سرش مگر چاره سازم و گر نی بدست بر و یال او را نشاید شکست ازو شاد شد جان افراسیاب می روشن آورد و چنگ و رباب بدانگه که شد مست پولادوند چنین گفت با او ببانگ بلند که من بر فریدون و ضحاک و جم خور و خواب و آرام کردم دژم برهمن بترسد ز آواز من وزین لشکر گردن‌افراز من من این زابلی را بشمشیر تیز برآوردگه بر کنم ریز ریز چو بنمود خورشید تابان درفش معصفر شد آن پرنیان بنفش تبیره برآمد ز درگاه شاه بابر اندر آمد خروش سپاه بپیش سپه بود پولادوند بتن زورمند و ببازو کمند چو صف برکشیدند هر دو سپاه هوا شد بنفش و زمین شد سیاه تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان برآشفت و بر میمنه حمله برد ز ترکان بیفگند بسیار گرد ازان پس غمی گشت پولادوند ز فتراک بگشاد پیچان کمند برآویخت با طوس چون پیل مست کمندی ببازوی گرزی بدست کمربند بگرفت و او را ز زین برآورد و آسان بزد بر زمین به پیگار او گیو چون بنگرید سر طوس نوذر نگونسار دید برانگیخت از جای شبدیز را تن و جان بیاراست آویز را برآویخت با دیو چون شیر نر زره‌دار با گرزه‌ی گاوسر کمندی بینداخت پولادوند سر گیو گرد اندر آمد دببند نگه کرد رهام و بیژن ز راه بدان زور و بالا و آن دستگاه برفتند تا دست پولادوند ببندند هر دو بخم کمند بزد دست پولاد بسیار هوش برانگیخت اسپ و برآمد خروش دو گرد از دلیران پر مایه را سرافراز و گرد و گرانمایه را بخاک اندر افگند و بسپرد خوار نظاره بران دشت چندان سوار بیامد بر اختر کاویان بخنجر بدو نیم کردش میان خروشی برآمد ز ایران سپاه نماند ایچ گرد اندر آوردگاه فریبرز و گودرز و گردنکشان گرفتند از آن دیو جنگی نشان بگفتند با رستم کینه‌خواه که پولادوند اندرین رزمگاه بزین بر یکی نامداری نماند ز گردان لشکر سواری نماند که نفگند بر خاک پولادوند بگرز و بخنجر بتیر و کمند همه رزمگه سربسر ماتمست بدین کار فریادرس رستمست ازان پس خروشیدن ناله خاست ز قلب و چپ لشکر و دست راست چو کم شد ز گودرز هر دو پسر بنالید با داور دادگر که چندین نبیره پسر داشتم همی سر ز خورشید بگذاشتم برزم اندرون پیش من کشته شد چنین اختر و روز من گشته شد جوانان و من زنده با پیر سر مرا شرم باد از کلاه و کمر کمر برگشاد و کله برگرفت خروشیدن و ناله اندر گرفت چو بشنید رستم دژم گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت بیامد بنزدیک پولادوند ورا دید برسان کوه بلند سپه را همه بیشتر خسته دید وزان روی پرخاش پیوسته دید بدل گفت کین روز ما تیره گشت سرنامداران ما خیره گشت همانا که برگشت پرگار ما غنوده شد آن بخت بیدار ما بیفشارد ران رخش را تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد بدو گفت کای دیو ناسازگار ببینی کنون گردش روزگار چو آواز رستم بگردان رسید تهمتن یلان را پیاده بدید دژم گشته زو چار گرد دلیر چو گوران و دشمن بکردار شیر چنین گفت با کردگار جهان که ای برتر از آشکار و نهان مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ بهستی ز دیدار این روز تنگ کزین سان برآمد ز ایران غریو ز پیران و هومان وز نره دیو پیاده شده گیو و رهام و طوس چو بیژن که بر شیر کردی فسوس تبه گشته اسپ بزرگان بتیر بدین سان برآویخته خیره خیر بدو گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار و شیر که بگریزد از پیش تو ژنده پیل ببینی کنون موج دریای نیل نگه کن کنون آتش جنگ من کمند و دل و زور و آهنگ من کزین پس نیابی ز شاهت نشان نه از نامداران و گردنکشان نبینی زمین زین سپس جز بخواب سپارم سپاهت بافراسیاب چنین گفت رستم بپولادوند که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند ز جنگ آوران تیز گویا مباد چو باشد دهد بی‌گمان سر بباد چو بشنید پولادوند این سخن بیاد آمدش گفته‌های کهن که هر کو ببیداد جوید نبرد جگر خسته باز آید و روی زرد گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست بد و نیک را داد دادن نکوست همان رستمست این که مازندران شب تیره بستد بگرز گران بدو گفت کای مرد رزم آزمای چه باشیم برخیره چندین بپای بگشتند وز دشت برخاست گرد دو پیل ژیان و دو شیر نبرد برانگیخت آن باره پولادوند بینداخت پس تاب داده کمند بدزدید یال آن نبرده سوار چو زین گونه پیوسته شد کارزار بزد تیغ و بند کمندش برید بجای آمد آن بند بد را کلید بپیچید زان پس سوی دست راست بدانست کان روز روز بلاست عمودی بزد بر سرش پیلتن که بشنید آواز او انجمن چنان تیره شد چشم پولادوند که دستش عنان را نبد کار بند تهمتن بران بد که مغز سرش ببیند پر از رنگ تیره برش چو پولادوند از بر زین بماند تهمتن جهان آفرین را بخواند که ای برتر از گردش روزگار جهاندار و بینا و پروردگار گرین گردش جنگ من داد نیست روانم بدان گیتی آباد نیست روا دارم از دست پولادوند روان مرا برگشاید ز بند ور افراسیابست بیدادگر تو مستان ز من دست و زور و هنر که گر من شوم کشته بر دست اوی بایران نماند یکی جنگجوی نه مرد کشاورز و نه پیشه‌ور نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر بکشتی گرفتن نهادند روی دو گرد سرافراز و دو جنگجوی بپیمان که از هر دو روی سپاه بیاری نیاید کسی کینه‌خواه میان سپه نیم فرسنگ بود ستاره نظاره بران جنگ بود چو پولادوند و تهمتن بهم برآویختند آن دو شیر دژم همی دست سودند یک با دگر گرفته دو جنگی دوال کمر چو شیده بر و یال رستم بدید یکی باد سرد از جگر برکشید پدر را چنین گفت کین زورمند که خوانی ورا رستم دیوبند بدین برز بالا و این دست برد بخاک اندر آرد سر دیو گرد نبینی ز گردان ما جز گریز مکن خیره با چرخ گردان ستیز چنین گفت با شیده افراسیاب که شد مغز من زین سخن پرشتاب برو تا ببینی که پولادوند بکشتی همی چون کند دست بند چنین گفت شیده که پیمان شاه نه این بود با او بپیش سپاه چو پیمان شکن باشی و تیره مغز نیایید ز دست تو پیگار نغز تو این آب روشن مگردان سیاه که عیب آورد بر تو بر عیب‌خواه بدشنام بگشاد خسرو زبان برآشفت و شد با پسر بدگمان بدو گفت اگر دیو پولادوند ازین مرد بدخواه یابد گزند نماند بدین رزمگه زنده کس ترا از هنرها زیانست و بس عنان برگرایید و آمد چو شیر بوردگاه دو مرد دلیر نگه کرد پیکار دو پیل مست درآورده بر یکدگر هر دو دست بپولاد گفت ای سرافراز شیر بکشتی گر آری مر او را بزیر بخنجر جگرگاه او را بکاف هنر باید از کار کردن نه لاف نگه کرد گیو اندر افراسیاب بدان خیره گفتار و چندان شتاب برانگیخت اسپ و برآمد دمان چو بشکست پیمان همی بدگمان برستم چنین گفت کای جنگجوی چه فرمان دهی کهتران را بگوی نگه کن به پیمان افراسیاب چو جای بلا دید و جای شتاب بیمد همی دل بیافروزدش بکشتی درون خنجر آموزدش بدو گفت رستم که جنگی منم بکشتی گرفتن درنگی منم شما را چرا بیم آید همی چرا دل به دو نیم آید همی اگر نیستتان جنگ را زور و دست دل من بخیره نباید شکست گر ایدونک این جادوی بی‌خرد ز پیمان یزدان همی بگذرد شما را ز پیمان شکستن چه باک گر او ریخت بر تارک خویش خاک من آکنون سر دیو پولادوند بخاک اندر آرم ز چرخ بلند وزان پس بیازید چون شیر چنگ گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ بگردن برآورد و زد بر زمین همی خواند بر کردگار افرین خروشی بر آمد ز ایران سپاه تبیره زنان برگرفتند راه بابر اندر آمد دم کرنای خروشیدن نای و صنج و درای که پولادوندست بیجان شده بران خاک چون مار پیچان شده گمان برد رستم که پولادوند ندارد بتن در درست ایچ بند برخش دلیر اندر آورد پای بماند آن تن اژدها را بجای چو پیش صف آمد یل شیرگیر نگه کرد پولاد برسان تیر گریزان بشد پیش افراسیاب دلش پر ز خون و رخش پر ز آب بخفت از بر خاک تیره دراز زمانی بشد هوش زان رزمساز تهمتن چو پولاد را زنده دید همه دشت لشکر پراگنده دید دلش تنگ‌تر گشت و لشکر براند جهاندیده گودرز را پیش خواند بفرمود تا تیرباران کنند هوا را چو ابر بهاران کنند ز یک دست بیژن ز یک دست گیو جهانجوی رهام و گرگین نیو تو گفتی که آتش برافروختند جهان را بخنجر همی سوختند بلشکر چنین گفت پولادوند که بی‌تخت و بی‌گنج و نام بلند چرا سر همی داد باید بباد چرا کرد باید همی رزم یاد سپه را بپیش اندر افگند و رفت ز رستم همی بند جانش بکفت چنین گفت پیران بافراسیاب که شد روی گیتی چو دریای آب نگفتم که با رستم شوم دست نشاید درین کشور ایمن نشست ز خون جوانی که بد ناگریز بخستی دل ما بپیکار تیز چه باشی که با تو کس اندر نماند بشد دیو پولاد و لشکر براند همانا ز ایرانیان صد هزار فزونست بر گستوان ور سوار بپیش اندرون رستم شیر گیر زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر ز دریا و دشت و ز هامون و کوه سپاه اندر آمد همه همگروه چو مردم نماند آزمودیم دیو چنین جنگ و پیکار و چندین غریو سپه را چنین صف کشیده بمان تو با ویژگان سوی دریا بران سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست ازان رزم کوتاه دید چو رستم بیامد مرا پای نیست جز از رفتن از پیش او رای نیست بباید شدن تا بدان روی چین گر ایدونک گنجد کسی در زمین درفشش بماندند و او خود برفت سوی چین و ماچین خرامید تفت سپاه اندر آمد بپیش سپاه زمین گشت برسان ابر سیاه تهمتن بواز گفت آن زمان که نیزه مدارید و تیر و کمان بکوشید و شمشیر و گرز آورید هنرها ز بالای برز آورید پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش که نخچیر بیند ببالین خویش سپه سربسر نعره برداشتند همه نیزه بر کوه بگذاشتند چنان شد در و دشت آوردگاه که از کشته جایی ندیدند راه برفتند یک بهره زنهار خواه گریزان برفتند بهری براه شد از بی‌شبانی رمه تال و مال همه دشت تن بود بی‌دست و یال چنین گفت رستم که کشتن بسست که زهر زمان بهر دیگر کسست زمانی همی بار زهر آورد زمانی ز تریاک بهر آورد همه جامه‌ی رزم بیرون کنید همه خوبکاری بافزون کنید چه بندی دل اندر سرای سپنج که دانا نداند یکی را ز پنج زمانی چو آهرمن آید بجنگ زمانی عروسی پر از بوی و رنگ بی‌آزاری و جام می‌برگزین که گوید که نفرین به از آفرین بخور آنچ داری و انده مخور که گیتی سپنج است و ما بر گذر میازار کس را ز بهر درم مکن تا توانی بکس بر ستم بجست اندران دشت چیزی که بود ز زرین وز گوهر نابسود سراسر فرستاد نزدیک شاه غلامان و اسپان و تیغ و کلاه وزان بهره‌ی خویشتن برگرفت همه افسر و مشک و عنبر گرفت ببخشید دیگر همه بر سپاه ز چیزی که بود اندران رزمگاه نشان خواست از شاه توران سپاه ز هر سو بجستند بی راه و راه نشانی نیامد ز افراسیاب نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب شتر یافت چندان و چندان گله که از بارگی شد سپه بی‌گله ز توران سپه برنهادند رخت سلیح گرانمایه و تاج و تخت خروش آمد و ناله‌ی گاودم جرس برکشیدند و رویینه خم سوی شهر ایران نهادند روی سپاهی بران گونه با رنگ و بوی چو آگاهی آمد ز رستم بشاه خروش آمد از شهر وز بارگاه از ایران تبیره برآمد بابر که آمد خداوند گوپال و ببر یکی شادمانی بد اندر جهان خنیده میان کهان و مهان دل شاه شد چون بهشت برین همی خواند بر کردگار آفرین بفرمود تا پیل بردند پیش بجنبید کیخسرو از جای خویش جهانی بیین شد آراسته می و رود و رامشگر و خواسته تبیره برآمد ز هر جای و نای چو شاه جهان اندر آمد ز جای همه روی پیل از کران تا کران پر از مشک بود و می و زعفران ز افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار بسی زعفران و درم ریختند ز بر مشک و عنبر همی بیختند همه شهر آوای رامشگران نشسته ز هر سو کران تا کران چنان بد جهان را ز شادی و داد که گیتی روان را دوامست و شاد تهمتن چو تاج سرافراز دید جهانی سراسر پرآواز دید فرود آمد و برد پیشش نماز بپرسید خسرو ز راه دراز گرفتش بغوش در شاه تنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ همی آفرین خواند شاه جهان بران نامور موبد و پهلوان بفرمود تا پیلتن برنشست گرفته همه راه دستش بدست همی گفت چندین چرا ماندی که بر ما همی آتش افشاندی چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و گردان نیو ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند نشست از بر تخت زر شهریار بنزدیک او رستم نامدار فریبرز و گودرز و رهام و گیو نشستند با نامداران نیو سخن گفت کیخسرو از رزمگاه ازان رنج و پیگار توران سپاه بدو گفت گودرز کای شهریار سخنها درازست زین کارزار می و جام و آرام باید نخست پس آنگاه ازین کار پرسی درست نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودی همانا به راه بخوان بر می آورد و رامشگران بپرسش گرفت از کران تا کران ز افراسیاب وز پولادوند ز کشتی و از تابداده کمند بدو گفت گودرز کای شهریار ز مادر نزاید چو رستم سوار اگر دیو پیش آید ار اژدها ز چنگ درازش نیابد رها هزار افرین باد بر شهریار بویژه برین شیردل نامدار بگفت آنچ کرد او بپولادوند ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند ز افگندن دیو وز کشتنش همان جنگ و پیگار و کین جستنش چو افتاد بر خاک زو رفت هوش برآمد ز گردان دیوان خروش چو آمد بهوش آن سرافراز دیو برآمد بناگاه زو یک غریو همانگه درآمد باسپ و برفت همی بند جانش ز رستم بکفت چنان شاد شد زان سخن تاجور که گفتی ز ایوان برآورد سر چنین داد پاسخ که ای پهلوان توی پیر و بیدار و روشن‌روان کسی کش خرد باشد آموزگار نگه داردش گردش روزگار ازین پهلوان چشم بد دور باد همه زندگانیش در سور باد همی بود یک هفته با می بدست ازو شادمان تاج و تخت و نشست سخنهای رستم بنای و برود بگفتند بر پهلوانی سرود تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه ازان پس چنین گفت با شهریار که ای پرهنر نامور تاجدار جهاندار با دانش و نیک‌خوست ولیکن مرا چهر زال آرزوست در گنج بگشاد شاه جهان ز پرمایه چیزی که بودش نهان ز یاقوت وز تاج و انگشتری ز دینار وز جامه‌ی ششتری پرستار با افسر و گوشوار همان جعد مویان سیمین عذار طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و زرین عمود برو بافته گوهر شاهوار چنانچون بود در خور شهریار بنزد تهمتن فرستاد شاه دو منزل همی رفت با او براه چو خسرو غمی شد ز راه دراز فرود آمد و برد رستم نماز ورا کرد پدرود و ز ایران برفت سوی زابلستان خرامید تفت سراسر جهان گشت بر شاه راست همی گشت گیتی بران سان که خواست سر آوردم این رزم کاموس نیز درازست و کم نیست زو یک پشیز گر از داستان یک سخن کم بدی روان مرا جای ماتم بدی دلم شادمان شد ز پولادوند که بفزود بر بند پولاد بند شدم به سوی چه آب همچو سقایی برآمد از تک چه یوسفی معلایی سبک به دامن پیراهنش زدم من دست ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی به چاه در نظری کردم از تعجب من چه از ملاحت او گشته بود صحرایی کلیم روح به هر جا رسید میقاتش اگر چه کور بود گشت طور سینایی زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی کسی که زنده شود صد هزار مرده از او عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی هزار گنج گدای چنین عجب کانی هزار سیم نثار لطیف سیمایی جهان چو آینه پرنقش توست اما کو به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو نه عقل ماند و نه اندیشه‌ای و نی رایی عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب راه از این جمله گرانی‌ها نهانست ای پسر چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر عشق کان از جان نباشد آفسانست ای پسر سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او هین که تیر حکم او اندر کمانست ای پسر سینه‌ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار عشق جانان سخت نیکونردبانست ای پسر هر طرف که کاروانی نازنازان می‌رود عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت کاین جهان بی‌وفا از تو جهانست ای پسر بیت‌های این غزل گر شد دراز از وصل‌ها پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف کاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر ایا گشته غره به مکر زمانه ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه یگانه‌ی زمانه شدی تو ولیکن نشد هیچ کس را زمانه یگانه زمانه بسی پند دادت، ولیکن تو می در نیابی زبان زمانه نبینی همی خویشتن را نشسته غریب و سپنجی به خانه‌ی کسانه بگفتند کاین خانه مر بوفلان را به میراث ماند از فلان و فلانه تو را گر همی پند خواهی گرفتن زبان فلان و فلانه است خانه چو خانه بماند و برفتند ایشان نخواهی تو ماندن همی جاودانه نخواهد همی ماند با باد مرگی بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه پدرت و برادرت و فرزند مادر شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه تو پنجاه سال از پس عمر ایشان فسانه شنودی و خوردی رسانه در این ره گذر چند خواهی نشستن؟ چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟ دویدی بسی از پس آرزوها به روز جوانی چو گاو جوانه کشان دامن اندر ده و کوی و برزن زنان دست بر شعرها و زمانه چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟ چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟ به شهر تو گرچه گران است آهن نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه کنون پارسائی همی کرد خواهی چو ماندی به سان خری پیر و لانه چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟ همی خیره گربه کنی تو به شانه چو دانش نداری تو، در پارسائی به سان لگامی بوی بی‌دهانه بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد چو تازی بود اسپ یک تازیانه به هنگام آموختن فتنه بودی تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه به مزد دبستان خریدی لکانه کنون لاجرم چون سخن گفت باید بماند تو را چشم بر آسمانه بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا نه بربط رهاند تو را نه ترانه بیاموز اگر پارسا بود خواهی مکن دیو را جان خویش آشیانه به دانش گرای و در این روز پیری برون افگن از سر خمار شبانه بباشی، اگر دل به دانش نشانی به اندک زمانی، به دانش نشانه به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا نیایند با تو نه خانه نه مانه خدای از تو طاعت به دانش پذیرد مبر پیش او طاعت جاهلانه گر از سوختن‌رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه کرانه کن از کار دنیا، که دنیا یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه گمان کسی را وفا ناید از وی حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟ جهان خانه‌ی راستان نیست، راهت بگردان سوی خانه‌ی راستانه تو را خانه دین است و دانش، درون شو بدان خانه و سخت کن در به فانه مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه زمانه برون گیردت زین میانه سخن‌های حجت به عقل است سخته مگردان ترازوی او را زبانه خواهی ز جنون بویی ببری ز اندیشه و غم می‌باش بری تا تنگ دلی از بهر قبا جانت نکند زرین کمری کی عشق تو را محرم شمرد تا همچو خسان زر می‌شمری فوق همه‌ای چون نور شوی تا نور نه‌ای در زیر دری هیزم بود آن چوبی که نسوخت چون سوخته شد باشد شرری وانگه شررش وا اصل رود همچون شرر جان بشری سرمه بود آن کز چشم جداست در چشم رود گردد نظری یک قطره بود در ابر گران در بحر فتد یابد گهری خار سیهی بد سوختنی گردش گل تر باد سحری یک لقمه نان چون کوفته شد جان گشت و کند نان جانوری خون گشت غذا در پیشه وری آن لقمه کند هم پیشه وری گر زانک بلا کوبد دل تو از عین بلانوشی بچری ور زانک اجل کوبد سر تو دانی پس از آن که جمله سری در بیضه تن مرغ عجبی در بیضه دری ز آن می‌نپری گر بیضه تن سوراخ شود هم پر بزنی هم جان ببری سودای سفر از ذکر بود از ذکر شود مردم سفری تو در حضری وین وهم سفر پنداشت توست از بی‌هنری یا رب برهان زین وهم کژش تو وهم نهی در دیو و پری چون در حضری بربند دهان در ذکر مرو چون در حضری آنکه گردون فراشت و انجم کرد عقل و روح آفرید و مردم کرد رشته‌ی کاینات در هم بست پس سر رشته در میان گم کرد ره فراکار خود نمی‌دانم غم من نیستت به غم زانم عاشقم بر تو و همی دانی فارغی از من و همی دانم نکنی جز جفا که نشکیبی نکنم جز وفا که نتوانم کافری می‌کنی در این معنی کافرم گر کنون مسلمانم گفتیم تا به بوسه فرمانست گفتمت تا به جان به فرمانم گرچه برخاستی تو از سر این من همه عمر بر سر آنم کی به جان برکشم ز تو دندان چون ز جان خوشتری به دندانم مهر مهر تو بر نگین دلست تاج عهد تو بر سر جانم با چنین ملک در ولایت عشق انوری نیستم سلیمانم پاک دینی گفت سی سال تمام عمر بی‌خود می‌گذارم بر دوام همچو اسمعیل در خود ناپدید آن زمان کو را پدر سر می‌برید چون بود آنکس که او عمری گذاشت همچو آن یک دم که اسمعیل داشت کس چه داند تا درین حبس تعب عمر خود چون می‌گذارم روز و شب گاه می‌سوزم چو شمع از انتظار گاه می‌گریم چر ابر نوبهار تو فروغ شمع می‌بینی خوشی می‌نبینی در سر او آتشی آنک از بیرون کند در تن نگاه کی بود هرگز درون سینه راه در خم چوگان چه گویی، هیچ جای می‌ندانم پای از سر، سر ز پای از وجودم خود نکردم هیچ سود کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود ای دریغا نیست از کس یاریم عمر ضایع گشت در بی‌کاریم چون توانستم ندانستم ، چه سود چون بدانستم، توانستم نبود این زمان جز عجز و جز بیچارگی می‌ندارم چاره‌ی یک بارگی آن سرو سهی چه نام دارد؟ کان قامت خوش خرام دارد خلقی متحیرند در وی تا خود هوس کدام دارد؟ ماهی که به حسن او صنم نیست رخسارش از آفتاب کم نیست گر دور شود ز دیده غم نیست کندر دل و جان مقام دارد من کشته‌ی عشق آن جمالم آشفته‌ی آن دو زلف و خالم آنرا خبری بود ز حالم کو نیز دلی به دام دارد آن کس که دلم همی رباید گر نیز دلم بسوخت شاید تا پخته شود چنانکه باید دیگ هوسی، که خام دارد ای دل، چه کنی خیال خوبان؟ اندیشه‌ی زلف و خال و خوبان؟ آن برخورد از جمال خوبان کو نعمت و احتشام دارد معشوق چو آفتاب دارم با او هوس شراب دارم زیرا که دلی کباب دارم و آن لب نمک تمام دارد قومی که مقربان دینند با دردکشان نمی‌نشینند آواز دهید، تا ببینند صوفی که به دست جام دارد من پند کسی نمی‌نیوشم چون بر لب مطربست گوشم در کیسه‌ی آن کسست هوشم کو کاسه‌ی می مدام دارد ای خواجه، حکایت مجازی هرگز نبود بدین درازی دریاب، که سرعشق بازی داغیست که این غلام دارد پوشیده چو نیست حال برتو امروز می زلال بر تو بی مانبود حلال بر تو آن باده که دین حرام دارد زان چهره‌ی همچو باغم، ای دوست هرگز نبود فراغم، ای دوست در خاک برد دماغم، ای دوست بوی تو که در مشام دارد خون شد دلم از غم تو، جان نیز بر چهره دوید و شد روان نیز سرخی رخم ببین، که آن نیز از دیده و دل به وام دارد شعر خوش اوحدی روانست گر گوش کنی به جای آنست کز بوسه‌ی شکرین لبانست این شهد که در کلام دارد از گفته او ترا گذر نیست وز شیوه عشق خوبتر نیست آنرا غم جان ز بیم سر نیست کو مذهب این امام دارد مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی به زیر سایه آن سرو پایدار بجو چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی درآ به دور و قدح‌های بی‌شمار بجو در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور درآ جواهر اسرار کردگار بجو دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو زهی فسرده کسی کو قرار می‌جوید تو جان عاشق سرمست بی‌قرار بجو اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه وگر عقار نداری از او عقار بجو به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی ز مشک و گل نفس خوش خلش ز خار بجو خیال یار سواره همی‌رسد ای دل پیام‌های غریب از چنین سوار بجو به نزد او همه جان‌های رفتگان جمعند کنار پرگلشان را در آن کنار بجو چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه چو شب به پیش تو آید در او نهار بجو چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است فقیروار مر او را در افتقار بجو ای روی تو شمع تاج داران زلف تو طلسم بی‌قراران اعجوبه‌ی زلف خرده کارت اغلوطه‌ی ده بزرگواران از عکس جمال جان فزایت خورشید و قمر ز شرمساران در پیش رخت پیاده گشته از بهر سجود شهسواران چون تو به کمال رخ نمایی ناقص گردند اختیاران یک ذره غم تو خوشتر آید از نقد حضور غمگساران بیکاره بمانده‌اند جمله در شیوه‌ی تو شگرف کاران در راه تو نام و ننگ بازند از ننگ وجود نامداران از نرگس توست نیست از می مخموری چشم پر خماران گر جان به طلسم زلف بردی بر جان نکنند تیرباران تو دشمن جان دوستانی با تو چه کنند دوستداران اندک سوی من نگر اگرچه بسیار شدند خواستاران تا چند ز گوهر وصالت نومید شوند امیدواران در ده می صاف وصل یکبار تا باز رهند دردخواران عطار ز یک گل وصالت بلبل گردد به نوبهاران ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خط پرگار خویش خرد شکستی به دبوس طمع در طلب تا و مگر تار خویش در طلب آنچه نیامد به دست زیر و زبر کردی کاچار خویش خیره بدادی به پشیز جهان در گران‌مایه و دینار خویش پنبه‌ی او را به چه دادی بدل ای بخرد، غالیه و غار خویش؟ یار تو و مار تو است این تنت رنجه‌ای از مار خود و یار خویش مار فسای ارچه فسون‌گر بود کشته شود عاقبت از مار خویش و اکنون کافتاد خرت، مردوار چون ننهی بر خر خود بار خویش؟ بد به تن خویش چو خود کرده‌ای باید خوردنت ز کشتار خویش پای تو را خار تو خسته است و نیست پای تو را درد جز از خار خویش راه غلط کرده‌ستی، باز گرد سوی بنه بر پی و آثار خویش پیش خداوند خرد بازگوی راست همه قصه و اخبار خویش وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش عاشق بر بیهده گفتار خویش دیو هوا سوی هلاکت کشد دیو هوا را مده افسار خویش راه ندانی، چه روی پیش ما بر طمع تیزی بازار خویش گازری از بهر چه دعوی کنی چونکه نشوئی خود دستار خویش؟ بام کسان را چه عمارت کنی چونکه نبندی بن دیوار خویش؟ چون ندهی پند تن خویش را ای متحیر شده در کار خویش؟ نار چو بیمار تی خود بخور عرضه مکن بر دگران نار خویش عار همی داری ز آموختن شرم همی نایدت از عار خویش؟ وز هوس خویش همی پر خمی بیهده‌ای در خور مقدار خویش نیست تو را یار مگر عنکبوت کو ز تن خویش تند تار خویش عیب تن خویش ببایدت دید تا نشود جانت گرفتار خویش یار تو تیمار ندارد ز تو چون تو نداری خود تیمار خویش نیک نگه کن به تن خویش در باز شود از سیرت خروار خویش نیز به فرمان تن بد کنش خفته مکن دیده‌ی بیدار خویش پاک بشوی از همه آلودگی پیرهن و چادر و شلوار خویش داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش دین و خرد باید سالار تو تات کند یارت سالار خویش یار تو باید که بخرد تو را هم تو خودی خیره خریدار خویش چونکه بجوئی همی آزار من گر نپسندی زمن آزار خویش؟ چون تو کسی را ندهی زینهار خلق نداردت به زنهار خویش رنج بسی دیدم من همچو تو زین تن بد خوی سبکسار خویش پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوش خوار گنه کار خویش یک یک بر وی بشمردم همه عیب تن خویش به اقرار خویش گفت گنه کار تو هم چون ز توست بایست کنون خود به ستغفار خویش آب خرد جوی و بدان آب شوی خط بدی پاک زطومار خویش حاکم خود باش و به دانش بسنج هرچه کنی راست به معیار خویش بنگر و با کس مکن از ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن داروی خود باش و نگه‌دار خویش مرغ خورش را نخورد تا نخست نرم نیابدش به منقار خویش وز پس آن نیز دلیلی بگیر بر خرد خویش ز کردار خویش قول و عمل چون بهم آمد بدانک رسته شدی از تن غدار خویش خوار کند صحبت نادان تو را همچو فرومایه تن خوار خویش خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند رنجه به ژاژیدن بسیار خویش سیر کند ژاژ ویت تا مگر سیر کند معده‌ی ناهار خویش راه مده جز که خردمند را جز به ضرورت سوی دیدار خویش تنها بسیار به از یار بد یار تو را بس دل هشیار خویش مرد خردمند مرا خفته کرد زیر نکو پند به خروار خویش چون دلم انبار سخن شد بس است فکرت من خازن انبار خویش در همی نظم کنم لاجرم بی عدد و مر در اشعار خویش ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای نیلگون برکه‌ی عنبر گل بسد عرقت آسمانیست که در جوف زمین دارد جای جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای بوده نقاش قضا در شجرت متواری گشته فراش صبا در چمنت ناپروای لب گل گشته به شادی وصالت خندان دل بلبل شده از بیم فراقت دروای شکن آب شمرهای ترا رقص هوا سایه‌ی برگ درختان ترا فر همای دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای سایه‌ی قصر رفیع تو نپیموده تمام به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای گفته با جمله‌ی زوار صریر در تو مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی هین که آمد به درت موکب میمون وزیر هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای به لب غنچه‌ی گل دست همایونش ببوس به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای مجلس خواجه‌ی دنیاست توقف نسزد خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای خواجه‌ی کل جهان آنکه خدایش کردست جاودان بر سر احرار جهان بارخدای آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای وانکه در ناصیه‌ی روز نبیند تقدیر از کجا ز آینه‌ی رای ممالک آرای ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای تا جهان را نبود از حرکت آسایش در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو خانه‌ی خصم تو پر ولوله و ها یا های هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان در جهان هرچه مراد تو بود می‌فرمای ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست خفتگان را چه خبر زمزمه‌ی مرغ سحر؟ حیوان را خبر از عالم انسانی نیست داروی تربیت از پیر طریقت بستان کادمی را بتر از علت نادانی نیست روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد نتوان دید در آیینه که نورانی نیست شب مردان خدا روز جهان افروزست روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست پنجه‌ی دیو به بازوی ریاضت بشکن کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست حذر از پیروی نفس که در راه خدای مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست آخری نیست تمنای سر و سامان را سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی به عمل کار برآید به سخندانی نیست تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست چاره‌ی کار بجز دیده‌ی بارانی نیست گر گدایی کنی از درگه او کن باری که گدایان درش را سر سلطانی نیست یارب از نیست به هست آمده‌ی صنع توایم وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست گر برانی و گرم بنده‌ی مخلص خوانی روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست اولین شخص گفت با بهرام کای شده دشمن تو دشمن کام راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت وانچه بود از معاش و مرکب و چیز همه بستد حیات و حشمت نیز هرکس از خوبی و جوانی او سوخت بر غبن زندگانی او چون من انگیختم خروش و نفیر زان جنایت مرا گرفت وزیر کو هواخواه دشمنان بود است تو چنینی و او چنان بود است غوریی تند را اشارت کرد تا مرا نیز خانه غارت کرد بند بر پای من نهاد به زور کرد بر من سرای را چون گور آن برادر به جور جان برده وین برادر به دست وپا مرده کرده زندانیم کنون سالیست روی شاهم خجسته‌تر فالیست شاه را چون ز گفت آن مظلوم آنچه دستور کرد شد معلوم هر چه دستور ازو به غارت برد جمله با خونبها بدو بسپرد کردش آزاد و دلخوشی دادش بر سر شغل خود فرستادش کرد شخص دوم دعای دراز در زمین بوس شاه بنده نواز گفت باغیم در کیائی بود کاشنائیش روشنائی بود چون بساط بهشت سبز و فراخ کله بر کله میوه‌ها بر شاخ در خزان داده نوبهار مرا وز پدر مانده یادگار مرا روزی از راه آتشین داغی سوی باغ من آمد آن باغی میهمان کردمش به میوه و می میهمانی سزای خدمت وی هر چه در باغ بود و در خانه پیش او ریختم به شکرانه خورد و خندید و خفت و آرامید وز شراب آنچه خواست آشامید چون زمانی به گرد باغ بگشت خواست کز عشق باغ گیرد دشت گفت بر من فروش باغت را تا دهم روشنی چراغت را گفتم این باغ را که جان منست چون فروشم که عیشدان منست هرکسی را در آتشی داغیست من بی چاره را همین باغیست باغ پندار کان تست مدام من ترا باغبان نه بلکه غلام هر گهی کافتدت به باغ شتاب میوه خور باده نوش بر لب آب و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی پیشت آرم به دست سیم تنی گفت ازین در گذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت وا پرداز جهد بسیار شد به شور و به شر باغ نفروختم به زور و به زر عاقبت چون ز کینه شد سرمست تهمتی از دروغ بر من بست تا بدان جرم از جنایت خویش باغ را بستد از من درویش وز پی آن که در تظلم گاه این تظلم نیاورم بر شاه کرد زندانیم به رنج وبال وین سخن را کمینه رفت دو سال شه بدو باغ دادو گشت آباد خانه و باغ داد چون بغداد گفت زندانی سوم با شاه کای ترا سوی هرچه خواهی راه بنده بازارگان دریا بود روزیم زان سفر مهیا بود رفتمی گه گهی به دریا بار سودها دیدمی در آن بسیار چون شناسا شدم به دانائی در بدو نیک در دریائی للئی چندم اوفتاد به چنگ شب چراغ سحر به رونق و رنگ آمدم سوی شهر حوصله پر چشم روشن بدان علاقه در خواستم کان علاقه بفروشم وزبها گه خورم گهی پوشم چون وزیر ملک خبر بشنید کان من بود عقد مروارید خواند و از من خرید با صد شرم در بها داشتم بسی آزرم چونکه وقت بها رسید فراز گونه گونه بهانه کرد آغاز من بها خواستم به غصه و درد او نیاورد جز بهانه سرد روزکی چندم از سیاه و سپید عشوه بر عشوه داد و من به امید واخر الامر خواند پنهانم کرد با خونیان به زندانم بر گناهم یکی بهانه شمرد کان بها را بدان بهانه ببرد عوض عقد من که برد از دست دست و پایم به عقده‌ها در بست او ز من گوهر آوریده به چنگ من ازو در شکنجه مانده چو سنگ او درآورده در شکنج کلاه من صدف‌وار مانده در بن چاه شد سه سال این زمان که در بندم روی شه دیده دید و خرسندم شه ز گنج وزیر بد گوهر گوهرش باز داد و زر بر سر چهارمین شخص با هزار هراس گفت کای درخور هزار سپاس مطربی عاشقم غریب و جوان بربطی خوش زنم چو آب روان مهربان داشتم نوآیینی چینیی بلکه درد بر چینی مهرش از ماه روشنی برده روز چون شب برابرش مرده هیچ را نام کرده کین دهنست نوش در خنده کین شکر شکنست خوبیش از بهار زیبا روی خانه و باغ برده رویاروی گله گیلی کشان به دامانش سرو را لوح در دبستانش در ولایت درم خریده من وز ولینعمتان دیده من برده رونق به تیز بازاری تار زلفش ز مشک تاتاری از من آموخته ترنم ساز زدنش دلفریب و روح نواز هر دو با یکدیگر به یک خانه گرم صحبت چو شمع و پروانه من بدو زنده دل چو شب به چراغ او به من شادمان چو سبزه به باغ روشن و راست همچو شمع از نور راست روشن ز بنده کردش دور شمع را در سرای خویش افروخت دل پروانه را به آتش سوخت چون بر آشفتم از جدائی او راه جستم به روشنائی او بند بر من نهاد خنداخند یعنی آشفته را بباید بند او عروس مرا گرفته به ناز من به زندان به صد هزار نیاز چار سالست کز ستمگاری داردم بی‌گنه بدین خواری شاه حالی بدو سپرد کنیز نه تهی بلکه با فراوان چیز بر عروسیش داد شیر بها با عروسش ز بند کرد رها شخص پنجم به شاه انجم گفت کای فلک با چهار طاق تو جفت من رئیس فلان رصد گاهم کز مطیعان دولت شاهم شده شغلم به کشور آرائی حلقه در گوش من به مولائی داده بود ایزدم به دولت شاه نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه از پی جان درازی شه شرق کردم آفاق را به شادی غرق از دعا زاد راه می‌کردم خیری از بهر شاه می‌کردم خرم و تازه شهر و کوی به من اهل دانش نهاده روی به من دادم از مملکت فروزی خویش هر کسی را برات روزی خویش تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم هر که زر خواست زرپذیر شدم و آنکه افتاد دستگیر شدم هیچ درمانده در نماند به بند تا رهائی ندادمش ز گزند هر چه آمد ز دخل دهقانان صرف می‌شد به خرج مهمانان دخل و خرجی چنانکه باید بود خلق راضی ز من خدا خشنود چون وزیر این سخن به گوش آورد دیگ بیداد را به جوش آورد کد خدائیم را ز دست گشاد دست بر مال و ملک بنده نهاد گفت کین مال دست رنج تو نیست بخشش تو به قدر گنج تو نیست یا به اکسیر کوره تافته‌ای یا به خروار گنج یافته‌ای قسمت من چنانکه باید داد بده ارنه سرت دهم بر باد هر معیشت که بنده داشت تمام همه بستد بدین بهانه‌ی خام و آخر کار دردمندم کرد بنده‌ی خود بدم به بندم کرد پنج سال است تا در این زندان دورم از خانمان و فرزندان شاه فرمود تا به نعمت و ناز بر سر ملک خویشتن شد باز چون به شخص ششم رسید شمار در سر بخت خود شکست خمار کرد بر شه دعای پیروزی کای ز خلق تو خلق را روزی من یکی کرد زاده لشگریم کز نیاگان خویش گوهریم بنده هست از سپاهیان سپاه پدرم بود نیز بنده شاه خدمت شاه می‌کنم به درست پدرم نیز کرده بود نخست از پی دشمنان شه پیوست می‌دوم جان و تیغ بر کف دست شاه نان پاره‌ای به منت خویش بنده را داده بد ز نعمت خویش بنده آن نان به عافیت می‌خورد بر در شاه بندگی می‌کرد خاص کردش وزیر جافی رای با جفا هیچکس ندارد پای بنده صاحب عیال و مال نداشت بجز آن مزرعه منال نداشت چند ره پیش او شدم به نفیر کز برای خدای دستم گیر تا عیاری به عدل بنماید بر عیالان من ببخشاید یا چو اطلاقیان بی‌نانم روزیی نو کند ز دیوانم بانگ برزد به من که خامش باش رنگ خویش از خدنگ خویش تراش شاه را نیست با کس آزاری تا کند وحشتی و پیکاری دشمنی بر درش نیامد تنگ تا به لشگر نیاز باشد و جنگ پیشه‌ی کاهلان مگیر بدست کار گل کن که تندرستی هست توشه گر نیست بر زیاده مکوش اسب و زین و سلاح را بفروش گفتم از طبع دیو رای بترس عجز من بین و از خدای بترس منمای از کمی و کم رختی من سختی رسیده را سختی تو همه شب کشیده پای به ناز من به شمشیر کرده دست دراز گر تو در ملک می‌زنی قلمی من به شمشیر می‌زنم قدمی تو قلم می‌زنی به خون سپاه من زنم تیغ با مخالف شاه مستان از من آنچه شه فرمود گرنه فتراک شه بگیرم زود گرم شد کز من این خطاب شنید بر من بی قلم دوات کشید گفت کز ابلهی و نادانی چون کلوخم به آب ترسانی گه به زرقم همی کنی تقلید گه به شاهم همی دهی تهدید شاه را من نشانده‌ام بر گاه نیست بی خط من سپید و سیاه سر شاهان به زیر پای منست همه را زندگی برای منست گر تولا به من نکردندی کرکسان مغزشان بخوردندی این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد پس به دژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم قرب شش سال هست بلکه فزون تا دلم پر غمست و جان پر خون شاه بنواختش به خلعت و ساز جاودان باد شاه بنده نواز چون لبش را به لطف خندان کرد رسم اقطاع او دو چندان کرد هفتمین شخص چون رسید فراز بر لب از شکر شه کشید طراز گفت منک از جهان کشیدم دست زاهدی رهروم خدای پرست تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع عاقبت را جریده بر خوانده دست بر شغل گیتی افشانده از همه خورد و خواب بی بهرم قائم اللیل و صائم الدهرم روز ناخورده کاب و نانم نیست شب نخفته که خان و مانم نیست در پرستش گهی گرفته قرار نیستم جز خداپرستی کار هر که را بنگرم رضا جویم هر که یاد آرمش دعا گویم کس فرستاد سوی من دستور خواند و رفتم مرا نشاند از دور گفت بر تو مرا گمان بدست گر عذابت کنم بجای خودست گفتم ای سیدی گمان تو چیست تا به ترتیب تو توانم زیست گفت می‌ترسم از دعای بدت مرگ می‌خواهم از خدای خودت کز سر کین وری و بدخوئی در حق من دعای بد گوئی زان دعای شبانه شبگیری ترسم افتد بدین هدف تیری پیشتر زان کز آتش کینت در من افتد شرار نفرینت دست تو بندم از دعا کردن دست تنها نه دست با گردن زیر بندم کشید و باک نداشت غم این جان دردناک نداشت هفت سالم درین خراس افکند در دو پایم کلید و داس افکند بند بر دست من کمند زده من بر افلاک دست بند زده او فرو بسته از دعا دستم من بر او دست مملکت بستم او مرا در حصار کرده به فن من بر ایوان او حصار شکن چون خدایم به رفق شاه رساند خوشدلی را دگر بهانه نماند شاه در بر گرفت زاهد را شیر کافر کش مجاهد را گفت جز نکته‌ای که ترس خداست راست روشن نگفت چیزی راست لیک دفع دعا چنان نکنند حکم زاهد چو رهزنان نکنند آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد خویشتن را دعای بد می‌کرد تا دعای بدش به آخر کار هم سر از تن ربود و هم دستار از تر و خشک هر چه داشت وزیر گفت با زاهد آن تست بگیر زاهد آن فرش داده را بنوشت زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت گفت از این نقدها که آزادم بهترم ده که بهترت دادم رقص برداشت بی مقطع ساز آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز رهروان آنگه آنچنان بودند کز زمین سر بر آسمان سودند این گروه ار چه آدمی نسبند همه دیوان آدمی لقبند تا می‌پخته یافتن در جام دید باید هزار غوره خام پخته آنست کز چنین خامان برکشد جیب و درکشد دامان ای به رفعت ز آسمان برتر نور رای تو آفتاب دگر ای تو مقصود جنس و نوع جهان وی تو مختار خاص و عام بشر کمترین آستان درگه تست برترین بام گنبد اخضر دهر در مدحتت گشاده زبان چرخ در خدمتت ببسته کمر نزد عدل تو ای به جود مثل روز بار تو ای به جاه سمر نتوان برد نام نوشروان نتوان کرد یاد اسکندر در هوای تو عیش خوش مدغم در خلاف تو بخت بد مضمر یک نسیم است از رضای تو خیر یک سموم است از خلاف تو شر ای جهان لفظ و تو درو معنی هم ازو پیش و هم بدو اندر چرخ در جنت همت تو قصیر بحر در پیش خاطر تو شمر دست راد تو ابر بی‌نقصان طبع پاک تو بحر بی‌معبر وهمت آرد ز راز چرخ نشان کلکت آرد ز علم غیب خبر کار بندد مسخر و منقاد امر و نهی ترا قضا و قدر چون بخوانی خلاف چرخ هبا چون برانی قبول بخت هدر پاسبان سرای ملک تواند نه فلک چار طبع و هفت اختر نوبت ملک پنج کن که شدست دشمن تو چو مهره در ششدر چون تو گردد به قدر خصمت اگر شبه لل شود عرض جوهر ای زمین حلم آفتاب لقا وی فلک همت ملک مخبر ای بزرگی که از بزرگی و جاه هرکه بر خدمت تو یافت ظفر کرد بیرون ز دست محنت پای برد در دولتت به کیوان سر بگذشت از فلک به مرتبه آنک کرد روزی به درگه تو گذر بنده نیز ار به حکم اومیدی خدمتی گفت ازو عجب مشمر عاجزی بود کرد با تو پناه از بد روزگار بد گوهر مهملی بود دامن تو گرفت از جفای سپهر دون‌پرور طمعش بود کز خزانه‌ی جود بی‌نیازش کنی به جامه و زر گردد از دست بخشش تو غنی یابد از فر دولت تو خطر برهد از نحوست انجم بجهد از خساست کشور مدتی شد که تا بدان اومید چشم دارد به راه و گوش به در هست هنگام آنکه باز کشد بر سر او همای جود تو پر حلقه در گوش چرخ‌کرده هرآنک کرد بر وی عنایت تو نظر بنده را گوشمال داد بسی به عنایت یکی بدو بنگر صله دادن ترا سزاوارست زانکه آن دیده‌ای ز جد و پدر بیخ کان را نشاند دست سخات شاخ آن جز کرم نیارد بر نیست نادر ز خاندان نظام دانش و رادی و ذکا و هنر نور نادر نباشد از خورشید بوی نادر نباشد از عنبر تا بود تیره خاک و صافی آب تا بود تند باد و تیز آذر عالمت بنده باد و دهر غلام آسمان تخت و آفتاب افسر عید فرخنده و قرین اقبال ملک پاینده و معین داور چون منت صدهزار مدحت‌گوی چون جهان صدهزار فرمان‌بر دیر زی شادمان و نهمت یاب کامران ملک‌دار و دولت‌خور صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار کنون که چشمه قند است لعل نوشینت سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار غبار غم برود حال خوش شود حافظ تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله خوش است بزمگه یار و ناله‌ی نی مطرب ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله بود علامت باران اشک خرمی ما شبی که باده‌ی روشن مه است و هاله پیاله اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن که کرده‌اند به او در ازل حواله پیاله عشق و درویشی و تنهایی و درد با دل مجروح من کرد آنچه کرد آه من شد سرد و دل گرم از فراق بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟ مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ علتم عشقست و برهان روی زرد دیده‌ای دارم درو پیوسته آب چهره‌ای دارم برو همواره گرد نازنینا، در فراق روی تو چند باید بودنم با سوز و درد؟ گفته بودی: غم خورم کار ترا غم نخوردی تا غمت خونم نخورد حاکمی، گر نرم گویی ور درشت بنده‌ام، گر صلح جویی ور نبرد مرد عشق از جان نترسد در غمش وآنکه از جانی بترسد نیست مرد ای که بستی دسته‌ی‌گل از رخش من به بویی قانعم زان روی ورد اوحدی، یا ترک روی او بگوی یا بساط نیک نامی در نورد روزها آن آهوی خوش‌ناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک در یکی حقه معذب پشک و مشک یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش طبع شاهان دارد و میران خموش وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد گوهر آوردست کی ارزان دهد وآن خری گفتی که با این نازکی بر سریر شاه شو گو متکی آن خری شد تخمه وز خوردن بماند پس برسم دعوت آهو را بخواند سر چنین کرد او که نه رو ای فلان اشتهاام نیست هستم ناتوان گفت می‌دانم که نازی می‌کنی یا ز ناموس احترازی می‌کنی گفت او با خود که آن طعمه‌ی توست که از آن اجزای تو زنده و نوست من الیف مرغزاری بوده‌ام در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام گر قضا انداخت ما را در عذاب کی رود آن خو و طبع مستطاب گر گدا گشتم گدارو کی شوم ور لباسم کهنه گردد من نوم سنبل و لاله و سپرغم نیز هم با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف در غریبی بس توان گفتن گزاف گفت نافم خود گواهی می‌دهد منتی بر عود و عنبر می‌نهد لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام خر کمیز خر ببوید بر طریق مشک چون عرضه کنم با این فریق بهر این گفت آن نبی مستجیب رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب زانک خویشانش هم از وی می‌رمند گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند صورتش را جنس می‌بینند انام لیک از وی می‌نیابند آن مشام هم‌چو شیری در میان نقش گاو دور می‌بینش ولی او را مکاو ور بکاوی ترک گاو تن بگو که بدرد گاو را آن شیرخو طبع گاوی از سرت بیرون کند خوی حیوانی ز حیوان بر کند گاو باشی شیر گردی نزد او گر تو با گاوی خوشی شیری مجو ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور اینست خارها که ازو چیده‌ایم گل وین جای خیمها که درو دیده‌ایم حور این لحظه آتشست به جایی که بود آب و امروز ماتمست به جایی که بود سور آن شب چه شد؟ که بی‌رخ لیلی نبود حی و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور خون جگر بریخت دل من به یاد دوست ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟ زین پیش بود نفرتم از دور از زمان دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور جز دستبوس دوست نباشد مراد من روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو بی روی او مکن، که نمازیست بی‌حضور ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای غرقه‌ی دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر مانده‌ام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر ساخته با درد بی‌درمان تو، مسکین فقیر دل که سودای تو می‌پخت آرزویش خام ماند کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟ دایه‌ی مهرت به شیر لطف پرورده است جان شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟ ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد خوشتر از خلد برین گردد درک‌های سعیر بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن گر بگذری ز خویشتن، چها می‌توان شدن شبنم به آفتاب رسید از فتادگی بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی تا همچو گوی بی سر و پا می‌توان شدن زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک درفرصتی که عقده‌گشا می‌توان شدن دوری ز دوستان سبکروح مشکل است ورنه ز هر چه هست جدا می‌توان شدن صائب در بهشت گرفتم گشاده شد از آستان عشق کجا می‌توان شدن؟ ترا رسد گره مشک بر قمر بستن به گاه شیوه‌گری لعل بر شکر بستن کمر به کشتن ما گر ببسته‌ای سهلست بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟ چو پای درد کند شرط نیست سر بستن دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش میسرم نشد از روی او نظر بستن گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست به روی دوست مروت نبود دربستن مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست این غرور نازیاد از بندی نو میدهد حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید جانی کمال یافته در پرده‌ی شما وانگه شما حدیث تن مختصر کنید عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس دلتان دهد که بندگی سم خر کنید تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید مالی که پایمال عزیزان حضرتست آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید خواهید تا شوید پذیرای در لطف خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید این روحهای پاک درین توده‌های خاک تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید از حال آن سرای جلال از زبان حال واماندگان حرص و حسد را خبر کنید ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید دیریست تا سپیده‌ی محشر همی دمد ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید در گور این جوان گرامی نظر کنید خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت سیف المناظرین میری که تا بر اهل معانی امیر بود ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود رایش نه رای بود که صدر سپهر بود رویش نه روی بود که بدر منیر بود با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین چون مرکز محیط و هوای اثیر بود در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود اندر طویل احمقی بود از آن سبب عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود بی کام او زمانه و با کام او زمین بستان سیر بود نه پستان شیر بود از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت سیف المناظرین از نکبت زمانه و حال و محال او تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او خون فنا بریخته کو ریخت خون او دست عدم شکسته که او کند بال او بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او خو با کمال او و شریفا کلام او سختا فراق او و عزیزا وصال او غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او دردا و حسرتا ز فراق جمال او تا زنده بود قابل دین بود شخص او چون رفت گشت قابل ایمان خیال او بنوشت بر صحیفه‌ی روز از سواد شب مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو زان چون خران عصر نشد در جوال او عین محمدیش الف‌دار شد به اصل این جا بماند میم و ح و میم و دال او در عالم نجات خرامید و باز رست از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان از عقل و قال او وز افلاک و حال او تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست با روح او چو حور نشسته خصال او چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست او را چو دست بر گهر لایزال او خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت سیف المناظرین ای بنیت تو طعمه‌ی صرف زمان شده وی تربت تو سرمه‌ی چشم روان شده ای در سرای کسب خرامیده مردوار از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده از بی امل شدنت هنر بی عمل شده وز بی روان شدنت روان بی زبان شده از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده مویت چو مورد بود کنون نسترن شده رویت چو لاله بود کنون زعفران شده در پیش فر سایه‌ی حکم آمده به عشق او را همای خوانده و خود استخوان شده ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده و آنگه ز بالکانه‌ی روحانیان چو دل جای روان بدیده و با دل روان شده ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع تن را بخورده جانت و بر آسمان شده بی منت سوال گمانت یقین شده بی زحمت خیال جنانت جنان شده از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا روحت چنانکه عقل نداند چنان شده هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق بی طمطراق عقل فضولی عیان شده خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت سیف المناظرین ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین باز قضات کرده بناگه شکار خویش در شاهراه حکم الاهی به دست عجز ببریده پای و کنده سر اختیار خویش ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش ای گلبن روان پدر ناگه از برم گل برده و بمانده درین دیده خار خویش زان دیده‌ی چو نرگس از خون گلی شده بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش تا در میان ماتم خود بینی آن رخش پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش تا بر کنار گور خودش بینی از جزع از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت، سیف المناظرین ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای وی زهره‌ی زمین ز طرب چون رمیده‌ای مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را در خردگی به خون جگر پروریده‌ای بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای زین درد غافلند همه کس چو مار، گر تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین میر و امام امت سیف المناظرین ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند دستگاه کفر بیش از مایه‌ی ایمان شمر ور نمی‌دانی که خود جانان چه باشد در صفا هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر چشمه‌ی حیوان چه جویی قطره‌ای آب از نیاز در کنار افشان ز چشم و چشمه‌ی حیوان شمر یوسف گم کرده از نو دیده‌ی شوخی بدوز پوست را بر قالب خود خانه‌ی احزان شمر میفشان جعد عنبر فام را ببین دلهای بی آرام خود را سپردم جان و بوسیدم دهانت به هیچ آخر گرفتم کام خود ار به دشنامی توان آلوده کردن لب شیرین درد آشام خود را دلم در عهد آن زلف و بناگوش مبارک دید صبح و شام خود را در آغاز محبت کشته گشتم بنازم بخت نیک انجام خود را زبان از پند من ای خواجه بر بند که بستم گوش استفهام خود را ز سودای سر زلف رسایش بدل کردم به کفر اسلام خود را من آن روزی که دل بستم به زلفش پریشان خواستم ایام خود را به عشق از من مجو نام و نشانی که گم کردم نشان و نام خود را فروغی سوختم اما نکردم ز سر بیرون خیال خام خود را جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟ یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟ رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن کز بهر ما هم گوشه‌ی ابرو بجنباند مگر دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر ای دل بی جرم زندانی، تو در بندی هنوز آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله اینهمه آزردگی داری و خرسندی هنوز وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی اله اله ، بسته آن سست پیوندی هنوز با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا شرم بادت زین غلامی، بی خداوندی هنوز خنده‌ات بر خود نیامد پاره‌ای بر خود بخند از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود بس است این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز ساده دل وحشی که می‌داند ترا احوال چیست وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز سوار رخش تاز دشت دعوی چنین راند از پی نخجیر معنی که روزی چند از این حالت چو بگذشت که سوی شهر منظور آمد از دشت به نزدیک پدر یک روز جا کرد به خسرو مدعای خود ادا کرد غرض چون بود آهنگ شکارش به رفتن داد رخصت شهریارش سپاه بیشمارش کرد همراه تمامی از رسوم صید آگاه اشارت کرد تا صحرانشینان حشر کردند در کوه و بیابان یلان بستند صف در دور نخجیر ز هر سو پر زنان شد طایر تیر دم شمشیر دادی رنگ را زهر وز آن زهرش ندادی سود پازهر پلنگ افتاده سر گردان و مضطر نهاده رسم دست انداز از سر به جستن روبهان درحیله سازی به خرگوشان سگان در دست یازی پی تیر یلان چون کلک جادو ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو عیان گردید از کیمخت گوران به جای دانه‌ی کیمخت پیکان فتاد از بیم سگ آهو به زاری به دست و پای شیران شکاری چنین تا شام صید انداز بودند به قصد صید شیری می‌نمودند ز چرخ این شیر زرین یال شد گم پلنگ شب نمود از کهکشان دم به عزم شب چرا شد بره برپا شبان مانندش از پی خواست جوزا به قصد صیداین گاو پلنگی اسد می‌کرد ساز تیز چنگی از این مزرع شد آب مهر نایاب چو کاهش چهره گشت از دوری آب ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ سوی دریای مغرب کرد آهنگ گشودی قفل زر شب از سر گنج وز آتش پله‌ی میزان گهر سنج کند چندان فغان از جان ناشاد که آید آه ز افغانش به فریاد فکنده زنگی شب دلو در چاه به قعر بحر ماهی را گذرگاه چو خواب آورد بر لشکر شبیخون ز لشکرگاه شد منظور بیرون سمند تند رو میراند و می‌تاخت به سایه اسبش از تندی نمی‌ساخت بسان چرخ آن رخش سبک پی بیابانی به گامی ساختی طی چنین میراند تا زین دشت اخضر نمایان شد عیار زرده‌ی خور سحرگه لشکران از خواب جستند میان از بهر خدمت چست بستند چو از شهزاده جا دیدند خالی ز جا رفتند از آشفته خالی چو صرصر پر در آن صحرا دویدند ولیکن هیچ جا گردش ندیدند ز حد چون رفت سوی شهر راندند حدیث او به گوش شه رساندند ز بخت سست خود آشفته شد سخت ز روی بیخودی افتاد از تخت به هوش خود چو آمد ناله برداشت علم در جستجوی او برافراشت به اطراف جهان مردم روان کرد ولیکن کس پیام او نیاورد خروشان شد نظر کای دیده را نور چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور مرا در دور چون نبود تأسف که این خیل بتر ز اخوان یوسف به جانم داغ یعقوبی نهادند به گرگت همچو یوسف باز دادند الا ای یوسف گمگشته بازآی چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای تو بودی آنکه منظور نظر بود فروغ عارضت نور بصر بود چه خوشحالی که گشتی از نظر دور نظر دیگر چه خواهد داشت منظور جهان پیش نظر تاریک از آنست که شمعی چون تو از بزمش نهانست خروشان بود از اینسان چند روزی ز دل می‌کرد آه سینه سوزی چو روزی چند شد آن شعله بنشست به عیش و عشرت هر روزه پیوست چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل که چیزی کز نظرشد رفت از دل شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان پاک کن از غبار من راهگذار خویش را بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین در گذرانم از ثریا پایه‌ی دار خویش را در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم شعله‌ی آتشی کنم لوح مزار خویش را ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان بهر خدا نوازشی سینه‌ی فکار خویش را گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا عمری کمان صبر همی داشتم به زه آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا باری به عمرها خبری یابمی ز تو چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا در خون من مشو که نیاری به دست باز گر جویی از زمانه به خون جگر مرا بیا ساقی از باده بردار بند بپیمای پیمودن باد چند خرابم کن از باده جام خاص مگر زین خرابات یابم خلاص خرامیدن لاجوردی سپهر همان گردبر گشتن ماه و مهر مپندار کز بهر بازی گریست سراپرده‌ای این چنین سرسریست در این پرده یک رشته بیکار نیست سر رشته بر ما پدیدار نیست که داند که فردا چه خواهد رسید ز دیده که خواهد شدن ناپدید کرا رخت از خانه بر در نهند کرا تاج اقبال بر سر نهند گزارنده‌ی نیک و بدهای خاک سخن گفت ازان پادشاهان پاک که چون صبح را شاه چین بار داد عروس عدن در به دینار داد رسیدند لشگر به جای مصاف دو پرگار بستند چون کوه قاف خسک بر گذرگاه کین ریختند نقیبان خروشیدن انگیختند یزک بر یزک سو بسو در شتاب نه در دل سکونت نه در دیده آب ز بسیاری لشگر از هر دو جای فرو بست کوشنده را دست و پای دو رویه ستادند بر جای جنگ نمودند بر پیش دستی درنگ مگر در میان صلحی آید پدید که شمشیرشان برنباید کشید چو بود از جوانی و گردنکشی هم آن جانب آبی هم این آتشی پدید آمد از بردباری ستیز دل کینه ور گشت بر کینه تیز ازان پس که بر کینه ره یافتند سر از جستن مهر برتافتند درآمد به غریدن آواز کوس فلک بر دهان دهل داد بوس شغبهای آیینه‌ی پیل مست همی شانه بر پشت پیلان شکست برآورد خرمهره آواز شیر دماغ از دم گاو دم گشت سیر چنان آمد از نای ترکی خروش که از نای ترکان برآورد جوش طراقی که از مقرعه خاسته برون رفته زین طاق آراسته روا رو برآمد ز راه نبرد هزاهز در آمد به مردان مرد زمین گفتی از یکدیگر بردرید سرافیل صور قیامت دمید غبار زمین بر هوا راه بست عنان سلامت برون شد ز دست ز بس گرد بر تارک و ترک و زین زمین آسمان آسمان شد زمین جگر تاب شد نعره‌های بلند گلوگیر شد حلقه‌های کمند ز تاب نفس بر هوا بست میغ جهان سوخت از آتش برق تیغ ز بس عطسه‌ی تیغ بر خون و خاک دماغ هوا پر شد از جان پاک سپهدار ایران هم از صبح بام بر آراست لشگر بسازی تمام نخستین صف میمنه ساز کرد ز تیغ اژدها را دهن باز کرد صف میسره هم بر آراست چست یکی کوه گفتی ز پولاد رست جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه ز قلبی که چون کوه پولاد بود پناهنده را قلعه آباد بود ز دیگر طرف لشگر آرای روم بر آراست لشگر چو نحلی ز موم سلیح و سلب داد خواهنده را قوی کرد پشت پناهنده را چپ و راست آراست از ترک و تیغ چو آرایش گلشن از اشک میغ پس و پیش را کرد چون خاره کوه بر انگیخت قلبی ثریا شکوه چو از هر دو سو لشگر آراستند یلان سربسر مرد میخواستند سیاست درآمد به گردن زنی ز چشم جهان دور شد روشنی ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک ز شمشیر برگشته جائی نبود که در غار او اژدهائی نبود نهنگ خدنگ از کمین کمان نیاسود بر یک زمین یک زمان کمند اژدهائی مسلسل شکنج دهن باز کرده به تاراج گنج ز غریدن زنده پیلان مست نفس در گلوی هزبران شکست ز بس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن پدر با پسر کین برآراسته محابا شده مهر برخاسته ستون علم جامه در خون زده نجات از جهان خیمه بیرون زده ز بس خسته‌ی تیرپیکان نشان شده آبله دست پیکان کشان چنان گرم شد آتش کارزار که از نعل اسبان برآمد شرار جهانجوی دارا ز قلب سپاه بر آشفت چون شرزه شیر سیاه به دشمن گرائی به خصم افکنی گشاده بر و بازوی بهمنی به هر جا که بازو برافراختی سر خصم در پایش انداختی نشد بر تنی تا نپرداختش نزد بر سری تا نینداختش ز بس خون رومی دران ترکتاز هزار اطلس رومی افکند باز وزین سو سکندر به شمشیر تیز برانگیخته از جهان رستخیز دو دست آوریده به کوشش برون بهر دست شمشیری الماس گون دو دستی چنان میگرائید تیغ کزو خصم را جان نیامد دریغ چو بر فرق پیل آمدی خنجرش فرو ریختی زیر پایش سرش چو بر آب دریا غضب ریختی ز دریای آب آتش انگیختی چو شیری که آتش ز دم برزند دم مادیان را به هم برزند به دارا نمودند کان تند شیر بسا شیر کز مرکب آورد زیر شه آزرم او به که یک‌سو کند کزان پهلوان پیل پهلو کند به لشگر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی چنان دید دارای دولت صواب که لشگر بجنبد چو دریای آب همه هم‌گروهه به یک‌سر زنند به یکبارگی بر سکندر زنند به فرمان فرمانده تاج و تخت بجوشد لشگر بکوشید سخت عنان یک رکابی برانگیختند دو دستی به تیغ اندر آویختند سکندر چو غوغای بدخواه دید ز خود دست آزرم کوتاه دید بفرمود تا لشگر روم نیز بدادن ندارند جان را عزیز ببندند بر دشمنان راه را به خاک اندر آرند بدخواه را دو لشگر چو مور و ملخ تاختند نبردی جهان در جهان ساختند به شمشیر پولاد و تیر خدنگ گذرگاه کردند بر مور تنگ چو زنبور گیلی کشیدند نیش به زنبوره زنبور کردند ریش سکندر دران داوریگاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت هیون بر وی افکند پیل افکنی سوی پیلتن شد چو اهریمنی یکی زخم زد بر تن پهلوان کزان زخم لرزید سرو جوان بدرید خفتان زره پاره کرد عمل بین که پولاد با خاره کرد نبرید بازوی تابنده هور ولیکن شد آزرده در زیر زور به موئی تن شاه رست از گزند بزد تیغ و بدخواه را سرفکند هراسید ازان دشمن بی‌هراس دل خصم را کرد از آنجا قیاس بران شد که از خصم تابد عنان رهائی دهد سینه را از سنان دگر باره از بخت امیدوار پی افشرد بر جای خویش استوار چو در فال فیروزی خویش دید بر اعدای خود دست خود بیش دید قوی کرد بر جنگ بازوی خویش بکوشید با هم‌ترازوی خویش نیاسود لشگر ز خون ریختن ز دشمن به دشمن درآویختن نبرد آزمایان ایران سپاه گرفتند بر لشگر روم راه زبون گشت رومی ز پیکارشان اجل خواست کردن گرفتارشان دگر ره به مردی فشردند پای نرفتند چون کوه آهن ز جای به ناموس رایت همی داشتند غنیمت به بدخواه نگذاشتند چو گوهر برآمود زنگی به تاج شه چین فرود آمد از تخت عاج مه روشن از تیره شب تافته چو آیینه روشنی یافته دو لشگر به یک‌جا گروه آمدند شدند از خصومت ستوه آمدند به آرامگاه آمدند از نبرد ز تن زخم شستند و از روی گرد پر اندیشه از گنبد تیز گشت که فردا بسر بر چه خواهد گذشت دگر روز کین روی شسته ترنج چو ریحانیان سر برون زد ز کنج سپاه از دو سو صف برآراستند هزبران به نخجیر برخاستند به پولاد شمشیر و چرم کمان بسی زور بازو نمود آسمان به غوغای لشکر درآمد شکیب که دست از عنان رفت و پای از رکیب به دارا دو سرهنگ بودند خاص به اخلاص نزدیک و دور از خلاص ز بیداد دارا به جان آمده دل آزردگی در میان آمده بران دال که خونریز دارا کنند بر او کین خویش آشکارا کنند چو زینگونه بازاری آراستند به جان از سکندر امان خواستند که مائیم خاصان دارا و بس به دارا ز ما خاص‌تر نیست کس ز بیداد او چون ستوه آمدیم به خونریز او هم گروه آمدیم بخواهیم فردا بر او تاختن ز بیداد او ملک پرداختن یک امشب به کوشش نگهدار جای که فردا مخالف درآید ز پای چو فردا علم برکشد در مصاف خورد شربت تیغ پهلو شکاف ولیکن به شرطی که بر دسترنج به ما بر گشاده کنی قفل گنج ز ما هر یکی را توانگر کنی به زر کار ما هر دو چون ز کنی سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست نشد باورش کاندو بیداد کیش کنند این خطا با خداوند خویش ولی هر کس آن در بدست آورد کزو خصم خود را شکست آورد دران ره که بیداد داد آمدش کهن داستانی به یاد آمدش که خرگوش هر مرز را بی‌شگفت سگ آن ولایت تواند گرفت چو آن عاصیان خداوند کش خبر یافتند از خداوند هش که بر گنجشان کامکاری دهد به خونریز بدخواه یاری دهد حق نعمت شاه بگذاشتند پی کشتن شاه برداشتند چو یاقوت خورشید را دزد برد به یاقوت جستن جهان پی فشرد به دزدی گرفتند مهتاب را که او برد از آن جوهر آن تاب را دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه شدند از نبردآزمائی ستوه به منزلگه خویش گشتند باز به رزم دگر روزه کردند ساز کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید اگر غم دل من جمله عمر می بودی به گیتی اندر بی‌شک بماندمی جاوید همی بپیچم از رنج دل چو شوشه‌ی زر همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید امید نیست مرا کز کسی امید بود امید منقطع و منفطع امید امید نگر چگونه بود حال من که در شب و روز چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید سپید گشت به من روی روزگار و کنون همی سیاه کند روزگارم اینت سپید! شنیدم که در مرزی از باختر برادر دو بودند از یک پدر سپهدار و گردن کش و پیلتن نکو روی و دانا و شمشیرزن پدر هر دو را سهمگن مرد یافت طلبکار جولان و ناورد یافت برفت آن زمین را دو قسمت نهاد به هر یک پسر، زان نصیبی بداد مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند پدر بعد ازان، روزگاری شمرد به جان آفرین جان شیرین سپرد اجل بگسلاندش طناب امل وفاتش فرو بست دست عمل مقرر شد آن مملکت بر دو شاه که بی حد و مر بود گنج و سپاه به حکم نظر در به افتاد خویش گرفتند هر یک، یکی راه پیش یکی عدل تا نام نیکو برد یکی ظلم تا مال گرد آورد یکی عاطفت سیرت خویش کرد درم داد و تیمار درویش خورد بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت شب از بهر درویش، شب خانه ساخت خزاین تهی کرد و پر کرد جیش چنان کز خلایق به هنگام عیش برآمد همی بانگ شادی چو رعد چو شیراز در عهد بوبکر سعد خدیو خردمند فرخ نهاد که شاخ امیدش برومند باد حکایت شنو کودک نامجوی پسندیده پی بود و فرخنده خوی ملازم به دلداری خاص و عام ثناگوی حق بامدادان و شام در آن ملک قارون برفتی دلیر که شه دادگر بود و درویش سیر نیامد در ایام او بر دلی نگویم که خاری که برگ گلی سرآمد به تایید ملک از سران نهادند سر بر خطش سروران دگر خواست کافزون کند تخت و تاج بیفزود بر مرد دهقان خراج طمع کرد در مال بازارگان بلا ریخت بر جان بیچارگان به امید بیشی نداد و نخورد خردمند داند که ناخوب کرد که تا جمع کرد آن زر از گر بزی پراگنده شد لشکر از عاجزی شنیدند بازارگانان خبر که ظلم است در بوم آن بی‌هنر بریدند ازان جا خرید و فروخت زراعت نیامد، رعیت بسوخت چو اقبالش از دوستی سربتافت بناکام دشمن بر او دست یافت ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟ چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا که باشد دعای بدش در قفا؟ چو بختش نگون بود در کاف کن نکرد آنچه نیکانش گفتند کن چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ تو برخور که بیدادگر برنخورد گمانش خطا بود و تدبیر سست که در عدل بود آنچه در ظلم جست یکی بر سر شاخ، بن می‌برید خداوند بستان نگه کرد و دید بگفتا گر این مرد بد می‌کند نه با من که با نفس خود می‌کند نصیحت بجای است اگر بشنوی ضعیفان میفگن به کتف قوی که فردا به داور برد خسروی گدایی که پیشت نیرزد جوی چو خواهی که فردا بوی مهتری مکن دشمن خویشتن، کهتری که چون بگذرد بر تو این سلطنت بگیرد به قهر آن گدا دامنت مکن، پنجه از ناتوانان بدار که گر بفگنندت شوی شرمسار که زشت است در چشم آزادگان بیفتادن از دست افتادگان بزرگان روشندل نیکبخت به فرزانگی تاج بردند و تخت به دنباله راستان گژ مرو وگر راست خواهی ز سعدی شنو خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟ ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟ غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟ بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟ طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟ دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟ هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟ گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟ خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟ عقل صد مسهل به طبعم بیش دارد تا چنین در نظم و نثرش کرد نرم چون بدانستم که بی اسهال او مجلس سردان نخواهد گشت گرم کافرم گر قطره‌ای زین پس ریم در دهانشان جز به آزرم و به شرم بانکی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان از روح او را لشکری وز راح او را رایتی کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک بیچاره جان بی‌مزه کز حق ندارد راحتی آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی پشت پایی زد خرد را روی تو رنگ هستی داد جان را بوی تو گشته چون من کشته‌ای زنار دار جان عیسی در صلیب موی تو از پی خون‌ریز جان خاکیان شهربندی شد فلک در کوی تو دیده کافوری و جان قیری کند در سیه‌کاری سپیدی خوی تو از دلت ترسم به گاه صلح از آنک سر به شکر می‌برد جادوی تو بنده‌ی دندان خویشم کو به گاز نقش یاسین کرد بر بازوی تو دربدر هر ماه چون گردد قمر دیده شاید آن هلال ابروی تو آهوی تاتار را سازد اسیر چشم جادوخیز و عنبر موی تو جان خاقانی تو داری اینت صید چرب پهلویی هم از پهلوی تو عشق تو قضای آسمانست وصل تو بقای جاودانست آسیب غم تو در زمانه دور از تو بلای ناگهانست دستم نرسد همی به شادی تا پای غم تو در میانست در زاویهای چین زلفت صد خرده‌ی عشق در میانست این قاعده گر چنین بماند بنیاد خرابی جهانست با حسن تو در نواله‌ی چرخ رخساره‌ی ماه استخوانست وز عافیتی چنین مروح در عشق تو عمر بس گرانست با آنکه نشان نمی‌توان داد کز وصل تو در جهان نشانست دل در غم انتظار خون شد بیچاره هنوز در گمانست گفتم که به تحفه پیش وعده‌اش جان می‌نهم ار سخن در آنست دل گفت که بر در قبولش هرچه آن نرود به دست جانست بازار سپید کاری تو اکنون به روایی آنچنانست کانجا سر سبز بی‌زر سرخ چون سیم سیاه ناروانست زر بایدت انوری وگر نیست غم خور که همیشه رایگانست بی‌مایه همی طلب کنی سود زان گاهی سود و گه زیانست زین دایره تا بدر نیفتی در دایره‌ی دگر نیفتی سودی کن ازین سفر، که هرگز در بهتر ازین سفر نیفتی صاحب نظر ار نمیشوی سهل هش دار! که از نظر نیفتی از بی‌هنریست او فتادن چون جمع کنی هنر، نیفتی رو دامن مقبلی به دست آر تا روز بلا مگر نیفتی زین سر تو بساز چاره‌ی خویش تا در کف دردسر نیفتی امروز فتاده باش، اگر نه فردا چه کنی؟ اگر نیفتی زین باده کجا خبر دهندت؟ یک روز چو بی‌خبر نیفتی سر دل اوحدی چه دانی؟ تا در غم آن پسر نیفتی گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم گفتم که در این بازی ما را سببی سازی گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم ز ترسایی غرض تجرید دیدم خلاص از ربقه‌ی تقلید دیدم جناب قدس وحدت دیر جان است که سیمرغ بقا را آشیان است ز روح‌الله پیدا گشت این کار که از روح القدس آمد پدیدار هم از الله در پیش تو جانی است که از قدوس اندر وی نشانی است اگر یابی خلاص از نفس ناسوت درآیی در جناب قدس لاهوت هر آن کس کو مجرد چون ملک شد چو روح الله بر چارم فلک شد ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند روی هر خاکی که از موزه‌ت جمالی کسب کرد تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند موزه‌ی خاص ترادستار کردم از شرف موزه‌ی خاص ترا زیبد که دستاری کند نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته‌اند ساف عرش از رشک آن دولت همی زاری کند موزه‌ای کز افسری بیش است در پایش کنم حاش لله بنده هرگز این سبکساری کند آ سمان از بهر تاج خسرو سیارگان روزها شد تاهمی از من خریداری کند هر کرا ای دست موزه‌اش از تفاخر دست داد برهمه عالم زبر دستی و جباری کند شاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتاب در نما نفس نباتی را صبا یاری کند زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی قطعه‌ای از عمرو و زید و نکته‌ای از خاص و عام چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت با کریم‌الدین که هست اندر کرم فخر کرام گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام چون نظام الملک در نزع اوفتاد گفت الهی می‌روم در دست باد خالقا، یا رب ، به حق آنک من هرکرا دیدم که گفت از تو سخن در همه نوعی خریدارش شدم یاری او کردم و یارش شدم بر خریداری تو آموختم هرگزت روزی به کس نفروختم چون خریداری تو کردم بسی هرگزت نفروختم چون هر کسی دردم آخر خریداریم کن یار بی‌یاران توی، یاریم کن یا رب آن دم یاریم ده یک نفس کان دمم جز تو نخواهد بود کس دیده پر خون دوستان پاک من چون بیفشاند دست از خاک من تو بده دستی در آن ساعت درست تا بگیرم دامن فضل تو چست چه رویست آن که پیش کاروانست مگر شمعی به دست ساروانست سلیمانست گویی در عماری که بر باد صبا تختش روانست جمال ماه پیکر بر بلندی بدان ماند که ماه آسمانست بهشتی صورتی در جوف محمل چو برجی کفتابش در میانست خداوندان عقل این طرفه بینند که خورشیدی به زیر سایبانست چو نیلوفر در آب و مهر در میغ پری رخ در نقاب پرنیانست ز روی کار من برقع برانداخت به یک بار آن که در برقع نهانست شتر پیشی گرفت از من به رفتار که بر من بیش از او بار گرانست زهی اندک وفای سست پیمان که آن سنگین دل نامهربانست تو را گر دوستی با ما همین بود وفای ما و عهد ما همانست بدار ای ساربان آخر زمانی که عهد وصل را آخرزمانست وفا کردیم و با ما غدر کردند بر سعدی که این پاداش آنست ندانستی که در پایان پیری نه وقت پنجه کردن با جوانست سوی جامع می‌شد آن یک شهریار خلق را می‌زد نقیب و چوبدار آن یکی را سر شکستی چوب‌زن و آن دگر را بر دریدی پیرهن در میانه بی‌دلی ده چوب خورد بی‌گناهی که برو از راه برد خون چکان رو کرد با شاه و بگفت ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت خیر تو این است جامع می‌روی تا چه باشد شر و وزرت ای غوی یک سلامی نشنود پیر از خسی تا نپیچد عاقبت از وی بسی گرگ دریابد ولی را به بود زانک دریابد ولی را نفس بد زانک گرگ ارچه که بس استمگریست لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست ورنه کی اندر فتادی او به دام مکر اندر آدمی باشد تمام گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق چون چنین افتاد ما را اتفاق هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید پیرتر اولیست باقی تن زنید گفت قج مرج من اندر آن عهود با قج قربان اسمعیل بود گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد جفت آن گاوم که آدم جد خلق در زراعت بر زمین می‌کرد فلق چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت سر فرود آورد و آن را برگرفت در هوا بر داشت آن بند قصیل اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل که مرا خود حاجت تاریخ نیست کین چنین جسمی و عالی گردنیست خود همه کس داند ای جان پدر که نباشم از شما من خردتر داند این را هرکه ز اصحاب نهاست که نهاد من فزون‌تر از شماست جملگان دانند کین چرخ بلند هست صد چندان که این خاک نژند کو گشاد رقعه‌های آسمان کو نهاد بقعه‌های خاکدان مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید غم عشقت ز جانم خوشتر آید درین تیمار گر یک دم غم تو نپرسد حال من، جانم برآید مرا شادی گهی باشد درین غم که اندوه توام از در در آید مرا یک ذره اندوه تو خوشتر که یک عالم پر از سیم و زر آید اگرچه هر کسی از غم گریزد مرا چون جان ، غم تو درخور آید مرا در سینه تاب انده تو بسی خوشتر ز آب کوثر آید چو سر در پای اندوه تو افکند عراقی در دو عالم بر سر آید ای ساقی می بیار پیوست کان یار عزیز توبه بشکست برخاست ز جای زهد و دعوی در میکده با نگار بنشست بنهاد ز سر ریا و طامات از صومعه ناگهان برون جست بگشاد ز پای بند تکلیف زنار مغانه بر میان بست می خورد و مرا بگفت می خور تا بتوانی مباش جز مست اندر ره نیستی همی رو آتش در زن بهر چه زی هست گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری ور صبح و سحر خواهی نک صبح و سحر باری ای یوسف کنعانی وی جان سلیمانی گر تاج و کمر خواهی نک تاج و کمر باری ای حمزه آهنگی وی رستم هر جنگی گر تیغ و سپر خواهی نک تیغ و سپر باری ای بلبل پوینده وی طوطی گوینده گر قند و شکر خواهی نک قند و شکر باری ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش گر زیر و زبر خواهی نک زیر و زبر باری ای جان تماشاجو موسی تجلی جو گر سمع و بصر خواهی نک سمع و بصر باری ای دیو پر از کینه وی دشمن دیرینه گر فتنه و شر خواهی نک فتنه و شر باری خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی گر خسته جگر خواهی نک خسته جگر باری دست در عشقت ز جان افشانده‌ایم و آستینی بر جهان افشانده‌ایم ای بسا خونا که در سودای تو از دو چشم خون‌فشان افشانده‌ایم وی بسا آتش که از دل در غمت از زمین تا آسمان افشانده‌ایم تا دل از تر دامنی برداشتیم دامن از کون و مکان افشانده‌ایم دل گرانی کرد در کشتی عشق رخت دل در یک زمان افشانده‌ایم چون نظر بر روی آن دلبر فتاد تن فرو دادیم و جان افشانده‌ایم هرچه در صد سال می‌کردیم جمع در دمی بر دلستان افشانده‌ایم چون ز راه نیک و بد برخاستیم دل ز بار این و آن افشانده‌ایم چون دل عطار شد دریای عشق بس جواهر کز زبان افشانده‌ایم آن یکی در عهد داوود نبی نزد هر دانا و پیش هر غبی این دعا می‌کرد دایم کای خدا ثروتی بی رنج روزی کن مرا چون مرا تو آفریدی کاهلی زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی بر خران پشت‌ریش بی‌مراد بار اسپان و استران نتوان نهاد کاهلم چون آفریدی ای ملی روزیم ده هم ز راه کاهلی کاهلم من سایه‌ی خسپم در وجود خفتم اندر سایه‌ی این فضل و جود کاهلان و سایه‌خسپان را مگر روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر هر که را پایست جوید روزیی هر که را پا نیست کن دلسوزیی رزق را می‌ران به سوی آن حزین ابر را باران به سوی هر زمین چون زمین را پا نباشد جود تو ابر را راند به سوی او دوتو طفل را چون پا نباشد مادرش آید و ریزد وظیفه بر سرش روزیی خواهم بناگه بی تعب که ندارم من ز کوشش جز طلب مدت بسیار می‌کرد این دعا روز تا شب شب همه شب تا ضحی خلق می‌خندید بر گفتار او بر طمع‌خامی و بر بیگار او که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش یا کسی دادست بنگ بیهشیش راه روزی کسب و رنجست و تعب هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب اطلبوا الارزاق فی اسبابها ادخلو الاوطان من ابوابها شاه و سلطان و رسول حق کنون هست داود نبی ذو فنون با چنان عزی و نازی کاندروست که گزیدستش عنایتهای دوست معجزاتش بی شمار و بی عدد موج بخشایش مدد اندر مدد هیچ کس را خود ز آدم تا کنون کی بدست آواز صد چون ارغنون که بهر وعظی بمیراند دویست آدمی را صوت خوبش کرد نیست شیر و آهو جمع گردد آن زمان سوی تذکیرش مغفل این از آن کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش هردو اندر وقت دعوت محرمش این و صد چندین مرورا معجزات نور رویش بی جهان و در جهات با همه تمکین خدا روزی او کرده باشد بسته اندر جست و جو بی زره‌بافی و رنجی روزیش می‌نیاید با همه پیروزیش این چنین مخذول واپس مانده‌ای خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای این چنین مدبر همی خواهد که زود بی تجارت پر کند دامن ز سود این چنین گیجی بیامد در میان که بر آیم بر فلک بی نردبان این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر که رسیدت روزی و آمد بشیر و آن همی خندید ما را هم بده زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده او ازین تشنیع مردم وین فسوس کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس تا که شد در شهر معروف و شهیر کو ز انبان تهی جوید پنیر شد مثل در خام‌طبعی آن گدا او ازین خواهش نمی‌آمد جدا گلبن عشق تو بی‌خار آمدست هر گلی را صد خریدار آمدست عالمی را از جفای عشق تو پای و پیشانی به دیوار آمدست حسن را تا کرده‌ای بازار تیز فتنه از خانه به بازار آمدست باز کاری درگرفتستی مگر نو گرفتی تازه در کار آمدست تا ترا جان جهان خواند انوری در جهان شوری پدیدار آمدست همی رفت پیش اندرون زال زر پس او بزرگان زرین کمر چو کاووس را دید دستان سام نشسته بر اورنگ بر شادکام به کش کرده دست و سرافگنده پست همی رفت تا جایگاه نشست چنین گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر مهتران و مهان چو تخت تو نشنید و افسر ندید نه چون بخت تو چرخ گردان شنید همه ساله پیروز بادی و شاد سرت پر ز دانش دلت پر ز داد شه نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش بپرسیدش از رنج راه دراز ز گردان و از رستم سرفراز چنین گفت مر شاه را زال زر که نوشه بدی شاه و پیروزگر همه شاد و روشن به بخت تواند برافراخته سر به تخت تواند ازان پس یکی داستان کرد یاد سخنهای شایسته را در گشاد چنین گفت کای پادشاه جهان سزاوار تختی و تاج مهان ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند که این راه هرگز نپیموده‌اند که بر سر مرا روز چندی گذشت سپهر از بر خاک چندی بگشت منوچهر شد زین جهان فراخ ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ همان زو و با نوذر و کیقباد چه مایه بزرگان که داریم یاد ابا لشکر گشن و گرز گران نکردند آهنگ مازندران که آن خانه‌ی دیو افسونگرست طلسمست و ز بند جادو درست مران را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد مده رنج و گنج و درم را به باد همایون ندارد کس آنجا شدن وزایدر کنون رای رفتن زدن سپه را بران سو نباید کشید ز شاهان کس این رای هرگز ندید گرین نامداران ترا کهترند چنین بنده‌ی دادگر داورند تو از خون چندین سرنامدار ز بهر فزونی درختی مکار که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشین بود چنین پاسخ آورد کاووس باز کز اندیشه‌ی تو نیم بی‌نیاز ولیکن من از آفریدون و جم فزونم به مردی و فر و درم همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست چو بردانشی شد گشاده جهان به آهن چه داریم گیتی نهان شوم‌شان یکایک به راه آورم گر آیین شمشیر و گاه آورم اگر کس نمانم به مازندران وگر بر نهم باژ و ساو گران چنان زار و خوارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن به گوش تو آید خود این آگهی کزیشان شود روی گیتی تهی تو با رستم ایدر جهاندار باش نگهبان ایران و بیدار باش جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست گرایدونک یارم نباشی به جنگ مفرمای ما را بدین در درنگ چو از شاه بنشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم اگر داد فرمان دهی گر ستم برای تو باید زدن گام و دم از اندیشه دل را بپرداختم سخن آنچ دانستم انداختم نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت به پرهیز هم کس نجست از نیاز جهانجوی ازین سه نیابد جواز همیشه جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد پشیمان مبادی ز کردار خویش به تو باد روشن دل و دین و کیش سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتن او پر از دود کرد برون آمد از پیش کاووس شاه شده تیره بر چشم او هور و ماه برفتند با او بزرگان نیو چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو به زال آنگهی گفت گیو از خدای همی خواهم آنک او بود رهنمای به جایی که کاووس را دسترس نباشد ندارم مر او را به کس ز تو دور باد آز و چشم نیاز مبادا به تو دست دشمن دراز به هر سو که آییم و اندر شویم جز او آفرینت سخن نشنویم پس از کردگار جهان‌آفرین به تو دارد امید ایران زمین ز بهر گوان رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی پس آنگه گرفتندش اندر کنار ره سیستان را برآراست کار دوش سرمست آمدم به وثاق با حریفی همه وفا و وفاق دیدم از باقی پرندوشین شیشه‌ای نیمه بر کناره‌ی طاق می چون عهد دوستان به صفا تلخ چون عیش عاشقان به مذاق هر دو در تاب خانه‌ای رفتیم که نبد آشنا هوای رواق بنشستیم بر دریچگکی که همی دید قوسی از آفاق بر یمینم ز منطقی اجزاء بر یسارم ز هندسی اوراق همه اطراف خانه لمعه‌ی برق زان رخ لامع و می براق شکر و نقل ما ز شکر وصال جرعه‌ی جام ما ز خون فراق نه مرا مطربان چابک‌دست نه مرا ساقیان سیمین ساق غزلکهای خود همی خواندم در نهاوند و راهوی و عراق ماه ناگه برآمد از مشرق مشرقی کرد خانه از اشراق به سخن درشدیم هر سه بهم چون سه یار موافق مشتاق ماه را نیکویی همی گفتیم که دریغی به اجتماع و محاق ذوشجون شد حدیث و دردادیم قصه‌ی چرخ ازرق زراق گفتم آیا کسی تواند کرد در بساط زمین علی الاطلاق منع تقدیر او به استقلال کشف اسرار او به استحقاق نه در آن دایره که در تدویر نتوانند زد نطق ز نطاق نه از آن طایفه که نشناسد معنی احتراق از احراق ماه گفتا که برق وهمی بود که برین گنبد آمدی به براق در خراسان ز امتش دگریست که برو عاشقست ملک عراق عصمت ایزدی رکاب و عنانش مدد سرمدی ستام و جناق دانی آن کیست واحدالدین است آن ملک خلقت ملوک اخلاق گفتم ای ماه نام تعیین کن گفت مخدوم و منعمت اسحق آسمان رتبتی که سجده برند آسمانهاش خاضع الاعناق مکنتش بسته با قضا پیمان قدرتش کرده با قدر میثاق خلف صدق قدر اوست قدر چون شود در نفاذ حکمش عاق فکرتش نسخه‌ی وجود آمد راز گردون درو خط الحاق رایش ار آفتاب نیست چراش سفر آسمان نیاید شاق بوی کبریت احمر صدقش از عطارد ببرده رنگ نفاق لغو سبع مثانی سخنش لغت منهیان سبع طباق خرفه‌پوشیست چرخ ارنه زدیش رفعت بارگاه او مخراق رای عالیش فالق الاصباح دست معطیش ضامن‌الارزاق بی‌نیازی عیال همت اوست صدق او در سخا بجای صداق رغبتش رغم کان و دریا را جار تکبیر کرده و سه طلاق کرمش آز را که فاقه زدست ز امتلا اندر افکند به فواق خون کانها بریخت کین سخاش کوه از آن یافت ایمنی ز خناق به کرم رغبتش بدان درجه است که به نظاره رغبت احداق کم نگردد که کم نیارد شد طول و عرض هوا به استنشاق بیش گردد که بیش داند شد شرح بسط سخن به استنطاق تا زمان همچو روز باشد و شب تا عدد همچو جفت باشد و طاق روز و شب جفت کبریا بادا در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق عز او در ازاء عز وجود ناز معشوق و ناله‌ی عشاق چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن مگر شاه ایران ازین خشم و کین برآساید و رام گردد زمین به کابل که با سام یارد چخید ازان زخم گرزش که یارد چشید چو بشنید سیندخت بنشست پست دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست یکی چاره آورد از دل به جای که بد ژرف بین و فزاینده رای وزان پس دوان دست کرده به کش بیامد بر شاه خورشید فش بدو گفت بشنو ز من یک سخن چو دیگر یکی کامت آید بکن ترا خواسته گر ز بهر تنست ببخش و بدان کین شب آبستنست اگر چند باشد شب دیریاز برو تیرگی هم نماند دراز شود روز چون چشمه روشن شود جهان چون نگین بدخشان شود بدو گفت مهراب کز باستان مزن در میان یلان داستان بگو آنچه دانی و جان را بکوش وگر چادر خون به تن بر بپوش بدو گفت سیندخت کای سرفراز بود کت به خونم نیاید نیاز مرا رفت باید به نزدیک سام زبان برگشایم چو تیغ از نیام بگویم بدو آنچه گفتن سزد خرد خام گفتارها را پزد ز من رنج جان و ز تو خواسته سپردن به من گنج آراسته بدو گفت مهراب بستان کلید غم گنج هرگز نباید کشید پرستنده و اسپ و تخت و کلاه بیارای و با خویشتن بر به راه مگر شهر کابل نسوزد به ما چو پژمرده شد برفروزد به ما چین گفت سیندخت کای نامدار به جای روان خواسته خواردار نباید که چون من شوم چاره‌جوی تو رودابه را سختی آری به روی مرا در جهان انده جان اوست کنون با توم روز پیمان اوست ندارم همی انده خویشتن ازویست این درد و اندوه من یکی سخت پیمان ستد زو نخست پس آنگه به مردی ره چاره جست بیاراست تن را به دیبا و زر به در و به یاقوت پرمایه سر پس از گنج زرش ز بهر نثار برون کرد دینار چون سی‌هزار به زرین ستام آوریدند سی از اسپان تازی و از پارسی ابا طوق زرین پرستنده شست یکی جام زر هر یکی را به دست پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ز پیروزه‌ی چند چندی گهر چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گهر به زرین و سیمین دوصد تیغ هند جزان سی به زهراب داده پرند صد اشتر همه ماده‌ی سرخ موی صد استر همه بارکش راه جوی یکی تاج پرگوهر شاهوار ابا طوق و با یاره و گوشوار بسان سپهری یکی تخت زر برو ساخته چند گونه گهر برش خسروی بیست پهنای او چو سیصد فزون بود بالای او وزان ژنده‌پیلان هندی چهار همه جامه و فرش کردند بار مستی ببینی رازدان می‌دانک باشد مست او هستی ببینی زنده دل می‌دانک باشد هست او گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب می‌دانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او سبلت قوی مالیده‌ای از شیر نقشی دیده‌ای ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او در من نگرد یار دگربار که داند زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟ از یاد خودم کرد فراموش به یکبار یادآورد از من دگر آن یار که داند؟ خون شد جگرم از غم و اندیشه‌ی آن دوست خشنود شود از من غمخوار که داند؟ بیمار دلم، خسته جگر از غم عشقش آید به عیادت بر بیمار که داند؟ ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟ باشد که شود دوست دگربار که داند؟ در بند امید، ای دل، بگشای دو دیده باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟ روشن شود این تیره شب بخت عراقی از صبح رخ یار وفادار که داند؟ بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم نیم چون خوشدل و خرم بگرییم دمی بر جان پر حسرت بموییم زمانی بر دل پر غم بگرییم گهی از درد بی‌درمان بنالیم گهی از زخم بی‌مرهم بگرییم دل ما مرد، بر تن خوش بموییم چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم چو کار از دست رفت، این گریه‌ی ما ندارد هیچ سودی، هم بگرییم خوشا آن دم که با ما یار خوش بود کنون در حسرت آن دم بگرییم نشد جان محرم اسرار جانان بر آن محروم نامحرم بگرییم تن بیمار ما درهم شد از غم بر آن بیچاره‌ی درهم بگرییم ز عمر ما دوسه دم ماند باقی بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم عراقی را کنون ماتم بداریم بر آن مسکین درین ماتم بگرییم ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟ در آرزوی خویش بمالید تو را مال چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟ بدخواه تو مال است که مالیده‌ی اوئی بدخواه تو مال است تو چون فتنه‌ی مالی؟ دام است تو را قال مقال از قبل مال زان است که همواره تو با قال و مقالی ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی گر زهد همی جوئی، چندین به در میر چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟ آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی در مزرعه‌ی معصیت و شر چو ابلیس تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی از عدل خداوند بیابی چو بیائی با بار بزه روز قضا مزد حمالی ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین زایل شده دین از تو به دنیای زوالی بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر سوی خدم و بنده و آزاد و موالی با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟ خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه با جاه بلند و حشم و همت عالی؟ ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری هرچند که با عز و جلالی و جمالی زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری با بید و سپیدار همانند و همالی ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است گر تو به تن خویش فرومایه سفالی باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت بادی است صبائی و جنوبی و شمالی این باد همی هیچ شب و روز نهالد شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی امسال بیفزود تو را دامن پیشین زیرا که الف بودی و امسال چو دالی ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی دانی که همی برتو جهان درد سگالد او در سگالید، تو درمان نسگالی؟ درمان تو آن است که تا با تو زمانه شیری بسگالد نسگالی تو شگالی مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو ممن نه مقصر بود ای پیر نه غالی بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک دین است سر سروری و اصل معالی دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند وایات قران زرو عقیق است و لی معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است امثال بر تیره و تاری چو لیالی بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید نزد عقلا جز همه خواری و نکالی راهی است به دین اندر مر شیعت حق را جز راه حروری و کرامی و کیالی راهی که درو رهبر زی شهر کمال است زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی از حجت مستنصر بشنو سخن حق روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز از رنج محالات شنودن به چه حالی از حجت حق جوی جواب سخن ایراک مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سالی مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم ز هیچ چشمه‌ی دیگر امید آب ندارم خوشم به وعده‌ی خشکی ز شیشه خانه‌ی گردون امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟ چو بازگشت به این منزل خراب ندارم در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا همین بس است که پروای انقلاب ندارم مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران درین بساط بجز پرده‌های خواب ندارم ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟ هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم اندوه دل‌افزایت تف جگر انگیزد هرگه که برون آید از چشم تو اخباری تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد چون پسته‌ی شیرینت شوری چو شکر دارد هر لحظه به شیرینی شوری دگر انگیزد عطار به وصف تو چون بحر دلی دارد کان بحر چو موج آرد سیل گهر انگیزد آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش تا جان نشود حیران او روی ننماید هر چیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی تا باخبری والله او پرده بنگشاید دم همدم او نبود جان محرم او نبود و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید در زیر درخت او می‌ناز به بخت او تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار دوان آمدش گله‌بانی به پیش بدل گفت دارای فرخنده کیش مگر دشمن است این که آمد به جنگ ز دورش بدوزم به تیر خدنگ کمان کیانی به زه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد بگفت ای خداوند ایران و تور که چشم بد از روزگار تو دور من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت بدین مرغزار اندرم ملک را دل رفته آمد بجای بخندید و گفت: ای نکوهیده رای تو را یاوری کرد فرخ سروش وگر نه زه آورده بودم به گوش نگهبان مرعی بخندید و گفت: نصحیت ز منعم نباید نهفت نه تدبیر محمود و رای نکوست که دشمن نداند شهنشه ز دوست چنان است در مهتری شرط زیست که هر کهتری را بدانی که کیست مرا بارها در حضر دیده‌ای ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای کنونت به مهر آمدم پیشباز نمی‌دانیم از بداندیش باز توانم من، ای نامور شهریار که اسبی برون آرم از صد هزار مرا گله‌بانی به عقل است و رای تو هم گله‌ی خویش داری، بپای در آن تخت و ملک از خلل غم بود که تدبیر شاه از شبان کم بود شنیدم کز هوسناکان جوانی به ناگه فتنه شد بر دلستانی رخش زرد و تنش باریک میشد جهان بر چشم او تاریک میشد شبی بیدار بود، از عشق نالان پریشان گشته چون آشفته حالان دلش را آتش سودا برآشفت چو آتش تیزتر شد باد را گفت: دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود قوت روان من ز شراب مغانه بود بود از خروش مرغ صراحی سماع من وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود دل را که بود بی خبر از جام سرمدی جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود طاوس جلوه ساز گلستان عشق را بیرون ز صحن روضه‌ی قدس آشیان نبود کس در جهان نبود مگر یار من ولیک گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود همچون کمر بگرد میانش درآمدم او را میان ندیدم و او درمیان نبود جز خون دل که آب رخم را بباد داد در جویبار چشم من آب روان نبود گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او وین بحر را چو نیک بدیدم کران بود کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید غمزه خونی مست آن شه خمار ما جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما ماه فرو رفت و آفتاب برآمد شاهد سرمست من ز خواب برآمد نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت ولوله از جان شیخ و شاب برآمد پیش جمالش ز رشک ماه فروشد وز شکن زلفش آفتاب برآمد صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند قرص مه از عنبرین حجاب برآمد از شکن زلف روز پوش قمر ساش چشمه‌ی خورشید شب نقاب برآمد عکس رخش چون در آب چشم من افتاد بوی گل و نفحه‌ی گلاب برآمد مردم چشمم بب نیل فرو شد کان خط نیلوفری ز آب برآمد وقت صبوح از هوای مجلس عشاق زمزمه‌ی نغمه‌ی رباب برآمد مجلسیانرا ز جام باده‌ی نوشین کام دل خسته از شراب برآمد خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند از نفسش بوی مشک ناب برآمد خرقه رهن خانه‌ی خمار دارد پیر ما ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما سرو را باشد سماع از ناله‌ی دلسوز مرغ مرغ را باشد صداع از ناله‌ی شبگیر ما داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته‌ایم ای بسا عاقل که شد دیوانه‌ی زنجیر ما از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد چشم کشید خنجری لعل نمود شکری بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد سر مکش از چنین سری کید تاج از آن سرش کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد نقد الست می‌رسد دست به دست می‌رسد زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد من که خریده ویم پرده دریده ویم رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد نوش کن جام شراب یک منی تا بدان بیخ غم از دل برکنی دل گشاده دار چون جام شراب سر گرفته چند چون خم دنی چون ز جام بیخودی رطلی کشی کم زنی از خویشتن لاف منی سنگسان شو در قدم نی همچو آب جمله رنگ آمیزی و تردامنی دل به می دربند تا مردانه وار گردن سالوس و تقوا بشکنی خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر خویشتن در پای معشوق افکنی ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی در مقامی که صدارت به فقیران بخشند چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان چند و چند از غم ایام جگرخون باشی حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی درد دلم را طبیب چاره ندانست مرهم این ریش پاره پاره ندانست راز دلت به صبر گفت بپوشان حال دل غرقه زان ره ندانست خال بناگوش او ز گوشه نشینان برد چنان دل که گوشواره ندانست □عطار گو ببند دکان را که من ز دوست بویی شنیده‌ام که به مشک و عبیر نیست یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس همگروه پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون ز دود دهانش جهان تیره‌گون نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ به زور کیانی رهانید دست جهانسوز مار از جهانجوی جست برآمد به سنگ گران سنگ خرد همان و همین سنگ بشکست گرد فروغی پدید آمد از هر دو سنگ دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ نشد مار کشته ولیکن ز راز ازین طبع سنگ آتش آمد فراز جهاندار پیش جهان آفرین نیایش همی کرد و خواند آفرین که او را فروغی چنین هدیه داد همین آتش آنگاه قبله نهاد بگفتا فروغیست این ایزدی پرستید باید اگر بخردی شب آمد برافروخت آتش چو کوه همان شاه در گرد او با گروه یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد ز هوشنگ ماند این سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار کز آباد کردن جهان شاد کرد جهانی به نیکی ازو یاد کرد هر گدایی مرد سلطان کی شود پشه‌ای آخر سلیمان کی شود نی عجب آن است کین مرد گدا چون که سلطان نیست سلطان کی شود بس عجب کاری است بس نادر رهی این چو عین آن بود آن کی شود گر بدین برهان کنی از من طلب این سخن روشن به برهان کی شود تا نگردی از وجود خود فنا بر تو این دشوار آسان کی شود گفتمش فانی شو و باقی تویی هر دو یکسان نیست یکسان کی شود گرچه هم دریای عمان قطره‌ای است قطره‌ای دریای عمان کی شود گر کسی را دیده دریابین نشد قطره‌بین باشد مسلمان کی شود تا نگردد قطره و دریا یکی سنگ کفرت لعل ایمان کی شود جمله یک خورشید می‌بینم ولیک می‌ندانم بر تو رخشان کی شود هر که خورشید جمال او ندید جان‌فشان بر روی جانان کی شود صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق منتظر بنشسته تا جان کی شود چند اندایی به گل خورشید را گل بدین درگه نگهبان کی شود از کفی گل کان وجود آدم است آن چنان خورشید پنهان کی شود گر به کلی برنگیری گل ز راه پای در گل ره به پایان کی شود نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای هر صبی رستم به دستان کی شود کی توانی شد تو مرد این حدیث هر مخنث مرد میدان کی شود تا نباشد همچو موسی عاشقی هر عصا در دست ثعبان کی شود عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای بر تو آن خورشید تابان کی شود ز مهجوران نمی‌جویی نشانی کجا رفت آن وفا و مهربانی در این خشکی هجران ماهیانند بیا ای آب بحر زندگانی برون آب ماهی چند ماند چه گویم من نمی‌دانم تو دانی کی باشم من که مانم یا نمانم تو را خواهم که در عالم بمانی هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو که جان جان جانی مرا گویی خمش نی توبه کردی که بگذاری طریق بی‌زبانی به خاک پای تو باخود نبودم ز مستی و شراب و سرگرانی به خاموشی به از خنبی نباشم نمی‌ماند می اندر خم نهانی شراب عشق جوشانتر شرابی است که آن یک دم بود این جاودانی رخ چون ارغوانش آن کند آن که صد خم شراب ارغوانی دگر وصف لبش دارم ولیکن دهان تو بسوزد گر بخوانی عجب مرغابی آمد جان عاشق که آرد آب ز آتش ارمغانی ز آتش یافت تشنه ذوق آبش کند آتش به آبش نردبانی بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق طایر پران شدم از ناوک پران عشق نوح را کشتی شکست از لطمه‌ی توفان عشق کس نیامد بر کنار از بحر بی‌پایان عشق نعره‌ی منصورت از هر مو به سر خواهد زدن گر نهی پای طلب در حلقه‌ی مستان عشق نشه‌ی عشاق را هرگز نمی‌دانی که چیست تا ننوشی جرعه‌ای از باده‌ی رخشان عشق توده‌ی خاکسترت گوگرد احمر کی شود تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق گوشه‌ی ابروی معشوقت نیاید در نظر تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق می‌خورد خون دل و از دیده می‌ریزد برون هر که را می‌سازد آن یاقوت لب مهمان عشق فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کن چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق یا لبم را می‌رسانم بر لب میگون دوست یا سرم را می‌گذارم بر سر پیمان عشق چون تو خورشیدی نتابیده‌ست در ایوان حسن ذره‌ای چون من نرقصیده‌ست در میدان عشق همت سلطان عشقم داد طبع شاعری شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق از طبیبان هم فروغی چاره‌ی دردم نشد جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست پس پرده اندر یکی ماه روی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند روانش خرد بود تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک از او رستم شیردل خیره ماند برو بر جهان آفرین را بخواند بپرسید زو گفت نام تو چیست چه جویی شب تیره کام تو چیست چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست کس از پرده بیرون ندیدی مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ نترسی و هستی چنین تیزچنگ شب تیره تنها به توران شوی بگردی بران مرز و هم نغنوی به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ بدرد دل شیر و چنگ پلنگ برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر چو این داستانها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت تراام کنون گر بخواهی مرا نبیند جزین مرغ و ماهی مرا یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام خرد را ز بهر هوا کشته‌ام ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم چو رستم برانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی بفرمود تا موبدی پرهنر بیاید بخواهد ورا از پدر چو بشنید شاه این سخن شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد بدان پهلوان داد آن دخت خویش بدان سان که بودست آیین و کیش به خشنودی و رای و فرمان اوی به خوبی بیاراست پیمان اوی چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان ز شادی بسی زر برافشاندند ابر پهلوان آفرین خواندند که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره دیر و دراز چو خورشید تابان ز چرخ بلند همی خواست افگند رخشان کمند به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار بگیر و بگیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز ور ایدونک آید ز اختر پسر ببندش ببازو نشان پدر به بالای سام نریمان بود به مردی و خوی کریمان بود فرود آرد از ابر پران عقاب نتابد به تندی بر او آفتاب همی بود آن شب بر ماه روی همی گفت از هر سخن پیش اوی چو خورشید رخشنده شد بر سپهر بیاراست روی زمین را به مهر به پدرود کردن گرفتش به بر بسی بوسه دادش به چشم و به سر پری چهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت بر رستم آمد گرانمایه شاه بپرسیدش از خواب و آرامگاه چو این گفته شد مژده دادش به رخش برو شادمان شد دل تاج‌بخش بیامد بمالید وزین برنهاد شد از رخش رخشان و از شاه شاد ترا کز نیکوان یاری نباشد مرا نزد تو مقداری نباشد نباشد دولت وصلت کسی را وگر باشد مرا باری نباشد ترا گر کار من دامن نگیرد ز بخت من عجب کاری نباشد گلی نشکفت باری این زمانم اگر در زیر این خاری نباشد مرا کاندر کیایی خود دلی نیست ترا بر دل از آن باری نباشد به بازاری که جان را نرخ خاکست دلی را روز بازاری نباشد دل ایمن دار و بردار انوری را کزو بهتر وفاداری نباشد گر از پیوند او فخریت نبود چنین دانم که هم عاری نباشد گران آنکس برآید بر تو کو را چو مجدالدین خریداری نباشد من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را گر بدینسان نرگس مست تو ساغر می‌دهد هوشیاری مشکل است البته مستان تو را وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را جز سر زلف پریشانت نمی‌بینم کسی کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد ملک را از رایت اقبال و رای روشنش تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است تا نزول آیت نصرت بود منصور باد من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد هرکه همچون دانه‌ی انگور با او شد دودل ریخته خونش چو خون خوشه‌ی انگور باد تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد از برای پاسبان قصر او یعنی زحل در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد مشتری را از شرف دولت‌سرای طالعش چون کلیم‌الله را خلوت سرای طور باد در کنار بارگاهش در صف حجاب بار والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد آفتاب ار کلبه‌ی بدخواه او روشن کند روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت کلکش اندر عهده‌ی توقیع آن منشور باد در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست همچنان در طی ستر نیستی مستور باد هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند شان او بر اقتضای رای او مقصور باد ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست حظ برخورداری عالم ازو موفور باد فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه‌ایست هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب مه که بیت‌المال او دارد ترا گنجور باد گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد بنده می‌گوید مبادش مرگ بل عمر دراز همچنان مقهور این دارالغرور زور باد لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه‌ای کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد تاکه بر هر هفت کشور سایه‌شان شامل شود نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد وانگه از پیرایه‌ی عدل تو تا عید دگر گردن و گوش جهان پر لل منثور باد بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد یارش نتوان گفت که از یار بنالد واندل نبود کز غم دلدار بنالد گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی کان یار نباشد که ز اغیار بنالد هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق نبود سر یار ار ز سر دار بنالد در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی در بادیه و وادی خونخوار بنالد عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد بر گریه‌ی من ساغر می گرم بگرید وز زاری من چنگ سحر زار بنالد دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور دوری نبود گر بشب تار بنالد خواجو چو درین کار نداری سر انکار آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟ ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟ رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟ بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟ گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟ بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟ ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم من از دست کمانداران ابرو نمی‌یارم گذر کردن به هر سو دو چشمم خیره ماند از روشنایی ندانم قرص خورشیدست یا رو بهشتست این که من دیدم نه رخسار کمندست آن که وی دارد نه گیسو لبان لعل چون خون کبوتر سواد زلف چون پر پرستو نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار که با او بر توان آمد به بازو همه جان خواهد از عشاق مشتاق ندارد سنگ کوچک در ترازو نفس را بوی خوش چندین نباشد مگر در جیب دارد ناف آهو لب خندان شیرین منطقش را نشاید گفت جز ضحاک جادو غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست به ترکستان رویش خال هندو عجب گر در چمن برپای خیزد که پیشش سرو ننشیند به زانو و گر بنشیند اندر محفل عام دو صد فریاد برخیزد ز هر سو به یاد روی گلبوی گل اندام همه شب خار دارم زیر پهلو تحمل کن جفای یار سعدی که جور نیکوان ذنبیست معفو گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه کم نگه کردم که رویت را ندیدم سوی غیر غیرتم بنگر که دیگر می‌کنم سویت نگاه مدعی سررشته‌ی وصلت به چنگ آورده است هست زلف در همت اینک به این مغنی گواه غیر پر کید و تو بی‌قید و من از مجلس برون جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه حکم غیرت نیست در ملک دلم جاری بلی از سیاستهای پیشین تایب است این پادشاه گردد ای بت تا کی ازین جنگهای زرگری از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه از ته دل با کسان میدار صحبت بعد از آن میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه هر کو نظر کند بتو صاحب‌نظر شود وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود چون آبگینه این دل مجروح نازکم هر چند بیشتر شکند تیزتر شود بگشا کمر که جامه‌ی جانرا قبا کنم گر زانکه دست من بمیانت کمر شود منعم مکن ز گریه که در آتش فراق از سیم اشک کار رخم همچو زر شود از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او با شیر در دل آمد و با جان بدر شود بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک بی او گمان مبر که زمانی بسرشود ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت این شام صبح گردد و این شب سحر شود خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا سایر ببال همت و طائر بپر شود منت از کردگار دادگرست که ترا کار با نظام‌ترست صدرآفاق وسعد دین که ز قدر قدمش جای تارک قمرست این مراتب کنون که می بینی اثر جزو کلی قدرست باش تا صبح دولتت بدمد کین لطایف نتیجه‌ی سحرست ای جوادی که دست و طبع ترا کان دعاگوی و بحر سجده برست پیش دست و دل تو ناچیزست هرچه در بحر و کان زر و گهرست دم و کلک تو در بیان و بنان گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست غیرت روح عیسی است این یک خجلت چوب موسی آن دگرست هرچه در زیر چرخ داناییست راستی پرتوی از آن هنرست رانده‌ای بر جهان تو آن احکام کز خجالت رخ زمانه ترست پیش دست تو ابر چون دودست بر طبع تو بحر چون شمرست ذهن پاک تو ناطق وحی است نوک کلک تو منشی ظفرست در حصار حمایت حزمت مرگ چون حلقه از برون درست مابقی را ز خوان خود پندار هرچه بر خوان دهر ماحضرست مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند تا چرا بر سر توشان گذرست جود تو آن شنیده این دیده مه مگر کور و آفتاب کرست به حقیقت بدان که مثل تو نیست زیر گردون مگر که بر زبرست آمدم با حدیث سیرت خویش که نمودار مردمان سیرست به خدایی که در دوازده برج هفت پیکش همیشه در سفرست عمل کارگاه صنعت اوست که سواد مه و بیاض خورست به صفای صفی حق آدم که سر انبیا و بوالبشرست به دعایی که کرد نوح نجی که در آفاق از آن هنوز اثرست به رضای خلیل ابراهیم که به تسلیم در جهان سمرست حق داود و لطف نعمت او که ترا در بهشت منتظرست به نماز و نیاز یعقوبی در غم یوسفی کش او پسرست به کف موسی کلیم کریم به دم عیسیی که زنده‌گرست به سر مصطفی شریف قریش که ز جمع رسل عزیرترست به صفا و وفا و صدق عتیق که ز دل جان فروش و شرع خرست به دلیری و هیبت عمری که ظهور شریعت از عمرست به حیا و حیات ذوالنورین که حقیقت ملف سورست به کف و ذوالفقار مرتضوی که به حرب اندرون چو شیر نرست حرمت جبرئیل روح امین که به عصمت جهانش زیرپرست حق میکال خواجه‌ی ملکوت که ز کروبیان مهینه‌ترست به صدا و ندای اسرافیل که منادی و منهی حشرست به کمال و جلال عزرائیل که کمین‌دار جان جانورست به صلوة و صیام و حج و جهاد کاصل اسلام از این چهار درست به حق کعبه و صفا و منی حق آن رکن کش لقب حجرست به کلام خدای عز و جل که هر آیت ازو دو صد عبرست حرمت روضه و قیامت و خلد حق حصنی که نام آن سقرست به عزیزی و حق نعمت تو که زیادت ز قطره‌ی مطرست به کریمی و لطف و رحمت حق که گنه‌کار را امیدورست که مرا در وفای خدمت تو نه به شب خواب و نه به روز خورست چمن بوستان نعت ترا خاطرم آن درخت بارورست که ز مدح و ثنا و شکر و دعا دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست آنچه گفتند حاسدان به غرض به سر تو که جملگی هدرست خاک نعل ستور تو بر من بهتر از توتیای چشم سرست زانکه دانم که پیش همت تو آفرینش به جمله بی‌خطرست سبب خدمت تو از دل پاک جان من بسته بر میان کمرست پس اگر ز اعتماد در مستی حالتی اوفتاد کان سیرست تو پسندی که رد کنی سخنم چون منی را به چون تویی نظرست چکنم بازگیرم از تو مدیح بنده را آخر این قدر بصرست چه حدیث است از تو برگردم الله الله دو قول مختصرست چون به عالم تویی مرا مقصود از در تو بگو دگر گذرست پس بگویند بنده را حاشاک مردکی ریش گاو کون خرست ای جوادی که خاک پایت را بوسه ده گشته هرکه تاجورست عفو فرمای گر مثل گنهم خون شپیر و کشتن شپرست در حلقه‌ی زلف تو هر دل خطری دارد زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم تا باد هوای تو بر من گذری دارد من در حرم عشقت همخانه‌ی هجرانم در کوی وصال آخر این خانه دری دارد تو زاده‌ی ایامی مردم نبود زین سان این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد در مذهب درویشان کذب است حدیث آن کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد کردم به سخن خود را مانند به عشاقت چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را در این خانه کژی ای دل گهی راست برون رو هی که خانه خانه ماست چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد رو آن جا که نه گرما و نه سرماست تو خواهی که مرا مستور داری منم روز و همیشه روز رسواست تو میرابی که بر جو حکم داری به جو اندرنگنجد جان که دریاست تو پر و بال داری مرغ واری به پر و بال مردان را چه پرواست نجس در جوی ما آب زلالست مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست صلا ای آفتاب لامکانی که ذره ذره از تابش ثریاست بحمدالله به عشق او بجستیم از این تنگی که محراب و چلیپاست دهل برگیر و در بازار می‌رو ندا می‌کن که یوسف خوب سیماست دریدم پرده ناموس و سالوس که جان من ز جان خویش برخاست طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست خضر نبود برکنار چشمه‌ی حیوان غریب گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب ای دل ناشکیب مژده بیار کامد آن شمسه‌ی بتان تتار آمد آن سرو جلوه کرده به ناز آمد آن گلبن خمیده ز بار آمد آن بلبل چمیده به باغ آمد آن آهوی چریده بهار آمد آن غمگسار جان و روان آمد آن آشنای بوس و کنار آمد آن ماه با هزار ادب آمد آن روی با هزار نگار آمد آن مشکبوی مشکین مو آمد آن خوبروی ماه عذار گر نژند از فراق بودی تو خویشتن را کنون نژند مدار زین بهنگامتر نباشد وقت زین دلارامتر نباشد یار عشق را باز تازه باید کرد عاشقی را بساز دیگر بار اندر این عشق نو غزلها گوی پس به گوش خدایگان بگذار آفتاب خدایگان که بدوی چون گل افروخته‌ست روی تبار میر عادل محمد محمود پشت دین محمد مختار آنکه گیتی به روی او بیند خسرو شاه‌بند شیرشکار آنکه دولت چو بندگان مطیع خدمت او کند به لیل و نهار بهتر از خدمت مبارک او نیست اندر جهان سراسر کار خدمت او امیدوارترست از دعاهای عابدان بسیار هر چه باید ز آلت ملکان همه دادستش ایزد دادار گر که سرمایه‌ی مهی هنرست هنرش را پدید نیست شمار ور بزرگی به فضل خواهد بود فضل او را پدید نیست کنار روز چوگان زدن ستاره شود گوی او بر سپهر دایره وار و اندر آماجگاه راه کند تیر او اندر آهنین دیوار نامه‌ی نانوشته برخواند خاطر پاک او به روز هزار گویی آن خاطر زدوده‌ی او یابد اندر ضمیر هر کس بار زآنچه امسال کرد خواهد خصم رایش آگاه گشته باشد پار هر چه بر عالمان بود مشکل زو بپرسی به دم کند تکرار دولت او برو بر آسان کرد هر چه بر مردمان بود دشوار گویی او از کتابهای جهان برگزیده‌ست نکته‌ی اسرار چون نسیم از سر زبان دارد فقه و تفسیر و مسند و اخبار گرچه گیتی بجمله در کف اوست ور چه آکنده گنجهاش به مار همتش برتر از تواناییست دادنش بیشتر ز دستگزار ابر و دریا سخی بوند بطبع دستش از هر دو ننگ دارد و عار در خزان از رزان نریزد برگ نیم از آن، کز دو دست او دینار پادشه اینچنین سزد که دهند پادشاهان به فضل او اقرار مملکت را ملک چنین باید تا بود کار ملک راست چو تار آفرین بر یمین دولت باد آن بلنداختر بزرگ آثار کز همه خسروان عصر جز او کس ندارد پسر بدین کردار ای ملکزاده‌ی فریشته خو ای به تو شادمان دل احرار گفتگوی تو بر زبان دارند پیشبینان زیرک و هشیار هر که فردای خویش را نگرید چنگ در دامن تو زد ستوار فر شاهی خدای ما به تو داد گر نه مردم بداند این مقدار ماه و خورشید را قران باشد هر گهی با پدر کنی دیدار همچنین باش سالهای دراز دل سلطان گرفته بر تو قرار کار تو با سعادت و اقبال وز تن و جان خویش برخوردار دیدن شاه بر تو فرخ باد همچو بر شاه دیدنت هموار میر ملک رتبه که ممتاز بود هم به صفات از همه کس هم به ذات سید قدسی صفتی کامدند شاهد معصومی او کاینات میر کریم آن که مساوی نمود در نظرش ملک حیات و ممات ناگه ازین دام گه پرخطر یافت به شهبال توجه نجات از پی تاریخ وی اندیشه گفت حیف ازین سید قدسی صفات ای ز عشقت این دل دیوانه خوش جان و دردت هر دو در یک خانه خوش گر وصال است از تو قسمم گر فراق هست هر دو بر من دیوانه خوش من چنان در عشق غرقم کز توام هم غرامت هست و هم شکرانه خوش دل بسی افسانه‌ی وصل تو گفت تا که شد در خواب ازین افسانه خوش گر تو ای دل عاشقی پروانه‌وار از سر جان درگذر مردانه خوش نه که جان درباختن کار تو نیست جان فشاندن هست از پروانه خوش قرب سلطان جوی و پروانه مجوی روستایی باشد از پروانه خوش گر تو مرد آشنایی چون شوی از شرابی همچو آن بیگانه خوش هر که صد دریا ندارد حوصله تا ابد گردد به یک پیمانه خوش مرد این ره آن زمانی کز دو کون مفلسی باشی درین ویرانه خوش تو از آن مرغان مدان عطار را کز دو عالم آیدش یک دانه خوش چونک درآییم به غوغای شب گرد برآریم ز دریای شب خواب نخواهد بگریزد ز خواب آنک بدیدست تماشای شب بس دل پرنور و بسی جان پاک مشتغل و بنده و مولای شب شب تتق شاهد غیبی بود روز کجا باشد همتای شب پیش تو شب هست چو دیگ سیاه چون نچشیدی تو ز حلوای شب دست مرا بست شب از کسب و کار تا به سحر دست من و پای شب راه درازست برانیم تیز ما به درازا و به پهنای شب روز اگر مکسب و سوداگریست ذوق دگر دارد سودای شب مفخر تبریز توی شمس دین حسرت روزی و تمنای شب گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردی خنک آنکس که زن خوب بمیرد او را گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را زن چرا شاید آن را که بری بر سر چاه در چه اندازی و کس به که نگیرد او را مارگیری را ماری ز سر سله بجست گفت هل تا برود هرکه بگیرد او را جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد شوریدگان ما را در بند زر نبینی دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد همچون عبید ما را در یوزه عار ناید در مذهب قلندر عارف گدا نباشد آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو خواجه مگر ندیده‌ای ملک و مقام ایمنی هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی من که در آن نظاره‌ام مست و سماع باره‌ام لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی هست سماع ما نظر هست سماع او بطر لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی در تک گور ممنان رقص کنان و کف زنان مست به بزم لامکان خورده شراب ممنی پیش تو است این دم او می‌نبری ز یار بو می‌نگری تو سو به سو پله چشم می‌زنی داد کوشش اندر عزت مور ذلیل سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل کعبه‌ی حاجات کز حاجت گشاده بر درش از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست کندی چنگال شیر از کید روباه محیل پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل گر اثر را از مثر دور خواهی تا به حشر بیضه‌ی ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل وز دل پر آتشم زد چشمه‌ی مهر تو سر آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل سایه‌ی اقبال و احسان تو بادا مستدام برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت مانع گرم اختلاطی‌های آتش با خلیل بخت بدرنگ من امروز گم است یارب این رنگ سواد از چه خم است دلدل دل ز سر خندق غم چون جهانم که بس افکنده سم است با من امروز فلک را به جفا آشتی نیست همه اشتلم است شد چو کشتی به کژی کار فلک که عنانش محل پاردم است دولت امروز زن و خادم راست کاین امیر ری و آن شاه قم است هر که را نعمت و مال آمد و جاه سفلگی را بعهم کلبهم است تا به درگاه خدا داری روی زر آلوده سگ حلقه دم است باز چون بر در خلق افتد کار زر بر سفله خدای دوم است این کرم جستن خاقانی چیست که کرم در همه آفاق گم است نه آخر تو آنی که ما را زیانی نه آخر توانی که ما را زیانی مگر زین بسودی که ما را بسودی وزین بر زیانی که ما را زیانی چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی چو ما را جهانی چه ما را جهانی تو پروا نداری که پروانه داری تو پیمان ندانی که پیمانه دانی چراغ چه راغی و سرو چه باغی که دل را امانی و جانرا امانی نه خورشید بامی که خورشید بامی نه عین روانی که عین روانی تو آن کاردانی که آن کاردانی که از دلستانی ز دل دل ستانی تو آتش نشانی و خواهی که ما را بتش نشانی بر آتش نشانی تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه تو جانی و جان بی‌وفای تو جانی تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی تو خان و مرا خانه از گریه خانی تو در کار و در کار خواجو نبینی تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی ای دل ز جفای یار مندیش در نه قدم و ز کار مندیش جوینده‌ی در ز جان نترسد گل می‌طلبی ز خار مندیش با پنجه‌ی شیر پنجه می‌زن از کام و دهان مار مندیش مردانه به کوی یار درشو از خنجر هر عیار مندیش گر نیل وصال یار باید از گفتن ننگ و عار مندیش چون با تو بود عنایت یار گر خصم بود هزار مندیش چون یافته‌ای جمال او را از گشتن سنگسار مندیش منصور تویی بزن اناالحق تسلیم شو و ز دار مندیش عطار تویی چو ماه و خورشید در تاب زهر غبار مندیش شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود دانی کامروز از چه زردم ای تو همه شب حریف نردم در نرد دل از تو متهم شد کو مهره ربود از نبردم گفتم که دلا بیار مهره کز رفتن مهره من به دردم بگشاد دلم بغل که می جو گر هست بیاب من نخوردم دیوانه شدم ز درد مهره دل را همه شب شکنجه کردم می گفت بلی و گاه نی نی گه عشوه بداد گرم و سردم گفتم که تو برده‌ای یقین است من از تو به عشوه برنگردم دل گفت چگونه دزد باشم من خازن چرخ لاژوردم زین دمدمه از خرم بیفکند دریافت که من سلیم مردم خر رفت و رسن ببرد و دل گفت من در پی گرد او چه گردم پیام داد سگ گله را، شبی گرگی که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است درون تیره و دندان خون فشان دارم جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم من از برای خور و خواب، تن نپروردم همیشه جان بکف و سر بر آستان دارم مرا گران بخریدند، تا بکار آیم نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم هراس نیست مرا هیچگه ز حمله‌ی گرگ هراس کم دلی بره‌ی جبان دارم هزار بار گریزاندمت به دره و کوه هزارها سخن، از عهد باستان دارم شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند من این قلاده‌ی سیمین، از آنزمان دارم رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم مرا نکشته، بغل درون نخواهی شد دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم دکان کید، برو جای دیگری بگشای فروش نیست در آنجا که من دکان دارم آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز بار دیگر غوره‌ها را پخته و انگور کن آفتابا بار دیگر باغ را سرسبز کن دشت را و کشت را پرحله و پرجور کن ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن این چنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست ساعتی این ابر را از پیش آن مه دور کن گر جهان پرنور خواهی دست از رو بازگیر ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و شاه قبایل جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی سرو ندیدم بدین صفت متمایل هر صفتی را دلیل معرفتی هست روی تو بر قدرت خدای دلایل قصه لیلی مخوان و غصه مجنون عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند هر دو به رقص آمدند سامع و قایل پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانعست و نه حائل گو همه شهرم نگه کنند و ببینند دست در آغوش یار کرده حمایل دور به آخر رسید و عمر به پایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل گر تو برانی کسم شفیع نباشد ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل با که نگفتم حکایت غم عشقت این همه گفتیم و حل نگشت مسائل سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار عشق بچربید بر فنون فضایل چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز شبی که آز برآرد کنم به همت روز دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز نه خیره گردد چشم من از شب تاری نه سست گردد پای من از طریق دراز به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم مگر به بارگه شهریار و وقت نماز چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز ز بی‌تمیزی این خلق هرچه بندیشم چو بی‌زبانان با کس همی نگویم راز نمی‌گذارد خسرو ز پیش خویش مرا که در هوای خراسان یکی کنم پرواز اگرچه از پی عز است پای باز به بند چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی که کار گیتی بی‌رنج می‌نگیرد ساز فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی که مانده‌تر شوی آن‌گه که برشوی به فراز ای گرامی بهشت مسجد نام خلد خاصی ز روح جنت عام شاه دیوارت، ای عمارت خیر بن و بیخ کنشت کنده و دیر از تو دین را نظام خواهد بود در تو مهدی امام خواهد بود نیم شب دیده‌ی مذن بام دیده زین سوت صبح و زان سو شام از ستونهات بیستون سنگی وز طبقهات آسمان رنگی به مسافر در این سرای سرور منبرت سدره را نموده ز دور بتو گردون ارادت آورده در تو گبران شهادت آورده کرده هر شب ز گنبد نیلی در هوای تو ماه قندیلی زیر این قبه‌های خرگاهی در عرق رفته گاو با ماهی ز اوج مقصوره‌ی تو پیش ملک اعتراف قصور کرده فلک از شعاع تو در شب تیره مسجد بصره را بصر خیره طور در طورهای بام تو درج قاف در کاف گنبدت شده خرج ماه نو مرغ وقت ساعت تو جمع کروبیان جماعت تو دین به پشتی روی دیوارت کرده اسباب شرک را غارت قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم کل من ارداه عسر نال من میسورکم لیس یشقی بالرزایا من یکن محفوظکم لا یبالی بالبرایا خاضعی منصورکم حارت ابصار البرایا فی بدیهیاتکم من یلاقی من یسوق الخیل فی مستورکم لیس یهدی قلبنا الا نسیم منکم لیس یجلی طرفنا الا بقربی دورکم در دهر سیه سپیدم افکند بخت سیه سپید کارم با بخت سیه عتاب کردم کز بس سیهیت دلفکارم بخت آمد و خون گریست پیشم کز رنگ سیاه شرمسارم اما چکنم قبول کن عذر کز مرگ امام سوگوارم سلطان ائمه عمدة الدین کو بود مراد روزگارم خدایگانا مهمان بنده بودستند تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند که بر خماهن گردون فروغ او سیماب نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب شرابشان نرسیده است و بنده درمانده خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب الا ای روی تو صد ماه و مهتاب مگو شب گشت و بی‌گه گشت بشتاب مرا در سایه‌ات ای کعبه جان به هر مسجد ز خورشیدست محراب غلط گفتم که اندر مسجد ما برون در بود خورشید بواب از این هفت آسیا ما نان نجوییم ننوشیم آب ما زین سبز دولاب مسبب اوست اسباب جهان را چه باشد تار و پود لاف اسباب ز مستی در هزاران چه فتادیم برون مان می‌کشد عشقش به قلاب چه رونق دارد از مجلس جان زهی چشم و چراغ جان اصحاب بخندد باغ دل زان سرو مقبل بجوشد خون ما زین شاخ عناب فتوح اندر فتوح اندر فتوحی توی مفتاح و حق مفتاح ابواب ز نفط انداز عشق آتشینت زمین و آسمان لرزان چو سیماب بر مستانش آید می به دعوی خلق گردد برانندش به مضراب خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی که آن خوبی نمی‌گنجد در القاب دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار با زلف تابدار دلاویز پر شکن با چشم نیم‌خواب جهان‌سوز پرخمار جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار گفت از کجات پرسم و خود کی رسیده‌ای چونی بماندگی و چگونست حال و کار گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار بنشست و ماجرای فراق از نخست روز آغاز کرد و قصه‌ی آن گوی و اشکبار می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار منت خدای را که به هم باز یک نفس دیدار بود بار دگرمان در این دیار القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار افتاد در معانی و تقطیع شاعری بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار گفتا اگرچه مست و خرابم سال کن رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار در بزم رشک برده برو شاخ در خزان در بذل شرم خورده از او ابر در بهار اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی دارد همان نظام که از هفت و از چهار گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب آن از جهان گزیده و دستور شهریار مودود احمد عصمی کز نفاذ امر دارد زمام گیتی در دست اختیار گفتم که چیست آن تن بی‌جان که در صبی بودی صباش دایه و مادرش جویبار زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه گه در کنار نطق کند در شاهوار گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار مودود احمد عصمی کز مکان اوست بنیاد دین و قاعده‌ی دولت استوار گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم در مدح این خلاصه‌ی مقصود روزگار طبعت بدان قیام تواند نمود گفت کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت بر فور این قصیده‌ی مطبوع آبدار ای روزگار دولت تو روز روزگار وی بر زمانه سایه‌ی تو فضل کردگار قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار حزم تو دام و دانه‌ی امروز دیده دی جود تو نقد و نسیه‌ی امسال داده پار افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز وایام را به جاه و جمال تو افتخار از آب تف هیبت تو برکشد دخان وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار تا سد حزم تو نکشیدند در وجود عالم نیافت عافیت عام را حصار عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا بحری گه کفایت و کوهی گه وقار هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر علم تو همچو خاک دهد باد را قرار نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد نه وهم را به پایه‌ی قدر تو رهگذار از خاک زور بازوی امرت برد شکیب وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار مهر تو دوستان را در دل شکفته گل کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار هم غور احتیاط ترا دهر در جوال هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار چندین سوابق از پی کام تو آفرید از تر و خشک عالم خاک آفریدگار ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست کردی بر آفرینش ذات تو اختصار تا نیست اختران را آسایش از مسیر تا نیست آسمان را آرامش از مدار بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان قصه‌ی مور بدرگاه سلیمان برسان ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی خبرآدم سرگشته برضوان برسان شمع را قصه‌ی پروانه فرو خوان روشن باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار طوطیانرا شکری از شکرستان برسان کشتگانرا ز شفاخانه‌ی جان مرهم ساز تشنگانرا بلب چشمه‌ی حیوان برسان قصه غصه درویش اگرت راه بود به مقیمان سراپرده‌ی سلطان برسان سخن شکر شیرین برفرهاد بگوی خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان در هواداری اگر کار تو بالا گیرد خدمت ذره بخورشید درفشان برسان گر از آن مایه‌ی درمان خبری یافته‌ئی دل بیمار مرا مژده‌ی درمان برسان داغ کرمان ز دل خسته‌ی خواجو برگیر خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟ سر کفر و غم ایمان که دارد؟ اگر عشق تو خون من نریزد غمت را هر شبی مهمان که دارد؟ دل من با خیالت دوش می‌گفت: که این درد مرا درمان که دارد؟ لب شیرین تو گفتا: ز من پرس که من با تو بگویم: کان که دارد؟ مرا گفتی که: فردا روز وصل است امید زیستن چندان که دارد؟ دلم در بند زلف توست ور نه سر سودای بی‌پایان که دارد؟ اگر لطف خیال تو نباشد عراقی را چنین حیران که دارد؟ شفاعت آمدم ای دوست دیده‌ی خود را کزو مپوش گل نو دمیده‌ی خود را رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم کجا برم بدن غم رسیده‌ی خود را بگوش ره ندهی ناله‌ی مرا چه کنم چه ناشنیده کند کس شنیده‌ی خود را چنین که من ز تولب می‌گزم کم ار گویی که مرهمی برسانم گزیده‌ی خود را به چاه شوق فرو مانده‌ام خداوندا فرو گذاشت مکن آفریده‌ی خود را دلبرا تا نامه‌ی عزل از وصالت خوانده‌ام ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشانده‌ام ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی یا دل از دست غم هجران تو برهانده‌ام زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش کاتش دل را به آب دیدگان بنشانده‌ام حق خدمتهای بسیار مرا ضایع مکن زان که روزی خوانده بودم گرچه اکنون رانده‌ام هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را رحم کن بر من نگارا ز آنکه بس درمانده‌ام صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم چون بمهمانخانه‌ی قدسم سماع انس بود آسمان را سبزه‌ای برگوشه‌ی خوان یافتم باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم طائر جان کوتذرو بوستان کبریاست در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم چون در این مقصوره‌ی پیروزه گشتم معتکف قطب را در کنج خلوت سبحه گردان یافتم در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست روح را هارون راه پور عمران یافتم بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری در فروش رسته‌ی بازار عمان یافتم از عشق تو جان نمی‌توان برد وز وصل نشان نمی‌توان برد بر خوان رخت ز بیم آن زلف دستی به دهان نمی‌توان برد دارم به لب تو حاجتی، لیک نامش به زبان نمی‌توان برد داری دهنی، که از لطافت ره بر سر آن نمی‌توان برد چون چشم تو پیش عارضت راه بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد گر چه کمر تو پیچ پیچست با او به زیان نمی‌توان برد کاری که کمر کند چو زلفت هر سر به میان نمی‌توان برد از غارت چشمت اندرین شهر رختی به دکان نمی‌توان برد بر سینه‌ی اوحدی ز عشقت داغیست، که آن نمی‌توان برد مطرب جان‌های دل برده تا به شب تا به شب همین پرده جان‌هایی که مست و مخمورند بر سر باده باده‌ای خورده در خرابات مفردان رفته خرقه آب و گل گرو کرده در آب فکن ساقی بط زاده آبی را بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او شاباش زهی دارو دل‌های کبابی را صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را گر آن قدح روشن جانست نهان از تن پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان تشنه شده و جویان باران سحابی را چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش وز صبر و فنا می‌کش طوطی خطابی را به نرسی چنین گفت یک روز شاه کز ایدر برو با نگین و کلاه خراسان ترا دادم آباد کن دل زیردستان به ما شاد کن نگر تا نباشی بجز دادگر میاویز چنگ اندرین رهگذر پدر کرد بیداد و پیچد ازان چو مردی برهنه ز باد خزان بفرمود تا خلعتش ساختند گرانمایه گنجی بپرداختند بدو گفت یزدان پناه تو باد سر تخت خورشید گاه تو باد به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش چو نرسی بشد هفته‌یی برگذشت دل شاه ز اندیشه پردخته گشت بفرمود تا موبد موبدان برفت و بیاورد چندی ردان بدو گفت شد کار قیصر دراز رسولش همی دیر یابد جواز چه مردست و اندر خرد تا کجاست که دارد روان از خرد پشت راست بدو گفت موبد انوشه بدی جهاندار و با فره ایزدی یکی مرد پیرست با رای و شرم سخن گفتنش چرب و آواز نرم کسی کش فلاطون به دست اوستاد خردمند و بادانش و بانژاد یکی برمنش بود کامد ز روم کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم بپژمرد چون لاله در ماه دی تنش خشک و رخساره همرنگ نی همه کهترانش به کردار میش که روز شکارش سگ آید به پیش به کندی و تندی بما ننگرید وزین مرز کس را به کس نشمرید به موبد چنین گفت بهرام گور که یزدان دهد فر و دیهیم و زور مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد یکی قیصر روم و قیصر نژاد فریدون ورا تاج بر سر نهاد بزرگست وز سلم دارد نژاد ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد کنون مردمی کرد و فرزانگی چو خاقان نیامد به دیوانگی ورا پیش خوانیم هنگام بار سخن تا چه گوید که آید به کار وزان پس به خوبی فرستمش باز ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز یکی رزم جوید سپاه آورد دگر بزم و زرین کلاه آورد مرا ارج ایشان بباید شناخت بزرگ آنک با نامداران بساخت برو آفرین کرد موبد به مهر که شادان بدی تا بگردد سپهر به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ چنان که ز وصل آن چنان ندارم حظ به غیر حیرت عشقت چه باعث است ای گل که چشم دارم و از گلستان ندارم حظ ز بس که خورده‌ام از قاصدان فریب اکنون به هیچ مژده من بدگمان ندارم حظ نوید عمر ابد هم به گوش ناخوش نیست که بی تو بس که به جانم ز جان ندارم حظ به مزدی سفرم کاش خانمان سکون که از وطن من بی‌خانمان ندارم حظ زهم ببر ز من ای همزبان که من بی او زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ ره جهان دگر محتشم کنون سر کن که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع حدیث سوز درون از زبان نی بشنو ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع برو طبیب و صداعم مده که مخمورم مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع بیا و جام عقارم بده که تا بودم نه با عقار تعلق گرفته‌ام نه ضیاع چگونه از خط حکم تو سر بگردانم که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع به روشنی نتوان بار بر شتر بستن که همچو شام بود تیره بامداد وداع برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود ورت بیند مرده هم داند که جانی شاد باش همچنین تو دم به دم آن جام باقی می‌رسان تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش بر نشانه خاک ما اینک نشان زخم تو ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش ای هما کز سایه‌ات پر یافت کوه قاف نیز ای همای خوش لقای آن جهانی شاد باش هم ظریفی هم حریفی هم چراغی هم شراب هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش تحفه‌های آن جهانی می‌رسانی دم به دم می‌رسان و می‌رسان خوش می‌رسانی شاد باش رخت‌ها را می‌کشاند جان مستان سوی تو می‌چشان و می‌کشان خوش می‌کشانی شاد باش ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد باش گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو پرچمش آرند پیشت ارمغانی شاد باش گوهر آدم به عالم شمس تبریزی تویی ای ز تو حیران شده بحر معانی شاد باش ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ صلح و حیات و مرگ بهم داده‌ای که هست وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ ای دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده یار صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ امشب دهنده می و نقلی که صد اداست با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ در عشق کس نداد شرابی به محتشم از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب می‌شوم از تو به این تلخ زبانی قانع نیم زخمی به جگر دارم و دانم که به آن نشود یار به این سخت کمانی قانع پیش آن شاه جهان‌گیر بمیرم صد بار که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع غیر را ساخت به یک آیت رحمت زنده محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم گرد سودای تو بر دامن جانم باشد گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست تا شبی محرم اسرار نهانم باشد هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست من خود این بخت ندارم که زبانم باشد جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد همی کرد پوزش ز بهر گناه مر او را همی جست هر سو سپاه خبر یافت زو رستم و گیو و طوس برفتند با لشکری گشن و کوس به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر همی بینم اندر جهان تاج و تخت کیان و بزرگان بیدار بخت چو کاووس نشنیدم اندر جهان ندیدم کس از کهتران و مهان خرد نیست او را نه دانش نه رای نه هوشش بجایست و نه دل بجای رسیدند پس پهلوانان بدوی نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی بدو گفت گودرز بیمارستان ترا جای زیباتر از شارستان به دشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی به کس بیهده رای خویش سه بارت چنین رنج و سختی فتاد سرت ز آزمایش نگشت اوستاد کشیدی سپه را به مازندران نگر تا چه سختی رسید اندران دگرباره مهمان دشمن شدی صنم بودی اکنون برهمن شدی به گیتی جز از پاک یزدان نماند که منشور تیغ ترا برنخواند به جنگ زمین سر به سر تاختی کنون باسمان نیز پرداختی پس از تو بدین داستانی کنند که شاهی برآمد به چرخ بلند که تا ماه و خورشید را بنگرد ستاره یکایک همی بشمرد همان کن که بیدار شاهان کنند ستاینده و نیک‌خواهان کنند جز از بندگی پیش یزدان مجوی مزن دست در نیک و بد جز بدوی چنین داد پاسخ که از راستی نیاید به کار اندرون کاستی همی داد گفتی و بیداد نیست ز نام تو جان من آزاد نیست فروماند کاووس و تشویر خورد ازان نامداران روز نبرد بسیچید و اندر عماری نشست پشیمانی و درد بودش بدست چو آمد بر تخت و گاه بلند دلش بود زان کار مانده نژند چهل روز بر پیش یزدان به پای بپیمود خاک و بپرداخت جای همی ریخت از دیدگان آب زرد همی از جهان‌آفرین یاد کرد ز شرم از در کاخ بیرون نرفت همی پوست گفتی برو بر به کفت همی ریخت از دیده پالوده خون همی خواست آمرزش رهنمون ز شرم دلیران منش کرد پست خرام و در بار دادن ببست پشیمان شد و درد بگزید و رنج نهاده ببخشید بسیار گنج همی رخ بمالید بر تیره خاک نیایش کنان پیش یزدان پاک چو بگذشت یک چند گریان چنین ببخشود بر وی جهان‌آفرین یکی داد نو ساخت اندر جهان که تابنده شد بر کهان و مهان جهان گفتی از داد دیبا شدست همان شاه بر گاه زیبا شدست ز هر کشوری نامور مهتری که بر سر نهادی بلند افسری به درگاه کاووس شاه آمدند وزان سرکشیدن به راه آمدند زمانه چنان شد که بود از نخست به آب وفا روی خسرو بشست همه مهتران کهتر او شدند پرستنده و چاکر او شدند کجا پادشا دادگر بود و بس نیازش نیاید بفریادرس بدین داستان گفتم آن کم شنود کنون رزم رستم بباید سرود هر که را ذوق دین پدید آید شهد دنیاش کی لذیذ آید آن چنان عقل را چه خواهی کرد که نگوسار یک نبیذ آید عقل بفروش و جمله حیرت خر که تو را سود از این خرید آید نه از آن حالتیست ای عاقل که در او عقل کس بدید آید نشود باز این چنین قفلی گر همه عقل‌ها کلید آید گر درآیند ذره ذره به بانگ آن همه بانگ ناشنید آید چه شود بیش و کم از این دریا بنده گر پاک وگر پلید آید هر که رو آورد بدین دریا گر یزیدست بایزید آید با چنین فقر و این تهی دستی وندرین خاکساری و پستی پشت گرمم بدانکه بی‌کم و کاست اعتقادی درست دارم و راست به رسول و کلام و وحی و ملک به شب قربت و عروج فلک به بهشت و بدوزخ و بالم به سماوات و عرش و لوح و قلم به ترازو و عرصه‌ی عرصات به عبور مجردان ز صراط به کرامات و معجز و بولی به ابوبکر و عمر و بعلی به شب اولین گور و عذاب به وقوف و بحشر و نشر و حساب به خدایی که واحدست و صبور به خدایی که قادرست و غفور بی‌زن و بی‌شریک و فرزندست او به کس، کس باو نه مانندست حی و قیوم و بر وعدل و علیم خالق و رازق و قدیر و قدیم بود و هست و بود ولی بیچون از جسد فرد و از جهت بیرون ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر وز خیال و ضمیر و فکر به در ملک انس و جان علی‌الاطلاق « ابدی الظهور والاشراق » حکم او عدل و وعده‌ی او راست بجز و هرچه بود و هست و اوراست پادشاها، به ذات اکرم تو به صفات و به اسم اعظم تو که ز ایمان مکن تهی دستم بر همینم بدار تا هستم گر بر در وصالت امید بار بودی بس دیده کز جمالت امیدوار بودی این فتنه‌ها نرفتی از روزگار بر ما گرنه جمال رویت در روزگار بودی ما را غم فراقت بحری است بی‌کرانه ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی یارب چه رونق استی بازار ساحری را گر چون دو چشمت او را یک کیسه‌دار بودی گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی در چشم هر ستاره صد لاله‌زار بودی رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو خاقان اکبر او را کی خواستار بودی قدیم و محدث از هم چون جدا شد که این عالم شد آن دیگر خدا شد هر که آن قامت و بالای بلندش باشد چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟ اندر آیینه‌ی او روی کسی ننماید مگر آن روی که بر پای سمندش باشد مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟ دل من صبر به هر حال تواند، لیکن دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟ از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد! شنیدم ز پیران شیرین سخن که بود اندر این شهر پیری کهن بسی دیده شاهان و دوران و امر سرآورده عمری ز تاریخ عمرو درخت کهن میوه‌ی تازه داشت که شهر از نکویی پرآوازه داشت عجب در زنخدان آن دل فریب که هرگز نبوده‌ست بر سرو سیب ز شوخی و مردم خراشیدنش فرج دید در سر تراشیدنش به موسی، کهن عمر کوته امید سرش کرد چون دست موسی سپید ز سر تیزی آن آهنین دل که بود به عیب پری‌رخ زبان برگشود به مویی که کرد از نکوییش کم نهادند حالی سرش در شکم چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیشش افتاده موی یکی را که خاطر در او رفته بود چو چشمان دلبندش آشفته بود کسی گفت جور آزمودی و درد دگر گرد سودای باطل مگرد ز مهرش بگردان چو پروانه پشت که مقراض، شمع جمالش بکشت برآمد خروش از هوادار چست که تردامنان را بود عهد سست پسر خوش منش باید و خوبروی پدر گو به جهلش بینداز موی مرا جان به مهرش برآمیخته‌ست نه خاطر به مویی در آویخته‌ست چو روی نکوداری انده مخور که موی ار بیفتد بروید دگر نه پیوسته رز خوشه‌ی تر دهد گهی برگ ریزد، گهی بر دهد بزرگان چو خور در حجاب اوفتند حسودان چو اخگر در آب اوفتند برون آید از زیر ابر آفتاب به تدریج و اخگر بمیرد در آب ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست که ممکن بود کاب حیوان در اوست نه گیتی پس از جنبش آرام یافت؟ نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟ دل از بی مرادی به فکرت مسوز شب آبستن است ای برادر به روز کار کار ملک و دوران دوران وزیر این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی عالمی از کرم این همه در آسایش امنی از قلم آن همه در آسانی جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی عدل ایشان علم کسوت آبادانی تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد هیچ مختار نزد یک دم بی‌فرمانی غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند چون برآید برهد زین همه سرگردانی حبذا عرصه‌ی ملکی که درو جغد همی بی‌دریغا نبرد آرزوی ویرانی مرحبا بسطت جاهی که درو منقطع‌اند مسرع سایه و خورشید ز بی‌پایانی نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل که نه بر مهره‌ی گردن بودش پیشانی در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف بیم آنست که آبم ببرد بی‌نانی نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان بی‌خبر باشد خاصه که بود کنعانی معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست خازن خاص ملک دارد اگر بستانی بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن روح پاکیزه برد از سخن روحانی در حضورست از این نقش یقین می‌شودم خاصه با مهره در ششدر بی‌سامانی گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود بی‌نیازند و مرا فاقه‌ی جاویدانی تو که پوشیده همی بینی از دور مرا حال بیرون و درونم نه همانا دانی طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون وز درون پیرهن بلحسن عمرانی انوری این چه پریشانی و بی‌خویشتنی است هیچ دانی که سخن بر چه نسق می‌رانی بر سر خوان قناعت شده همکاسه‌ی عقل چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی پسر سهل گدا گر شنود حال آرد کایت کدیه چو عباس خوشک می‌خوانی به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی چو در دل آمد عشق تو و قرار گرفت نماند صبر و قرارم، تو نیز می‌دانی نهفته شد گل، و بلبل پرید از چمنم بدرد خسته‌ی خارم، تو نیز می‌دانی به ناله باز سپیدم، بسان فاخته شد به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی انار بودم خندان، بران عقیق لبت کنون چو شعله‌ی نارم، تو نیز می‌دانی انار عشق تو بودست شمس تبریزی که برد بر سردارم، تو نیز می‌دانی عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد فریاد ز کفار به یک بار برآمد در صومعه‌ها نیم شبان ذکر تو می‌رفت وز لات و عزی نعره‌ی اقرار برآمد گفتم که کنم توبه در عشق ببندم تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد یک زمزمه از عشق تو با چنگ بگفتم صد ناله‌ی زار از دل هر تار برآمد آراسته حسن تو به بازار فروشد در حال هیاهوی ز بازار برآمد عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد یوسف ز می وصل تو در چاه فروشد منصور ز شوقت به سر دار برآمد ای جان جهان هر که درین ره قدمی زد کار دو جهانیش چو عطار برآمد نگارا، گر چه از ما برشکستی ز جانت بنده‌ام، هر جا که هستی ربودی دل ز من، چون رخ نمودی شکستی پشت من، چون برشکستی چرا پیوستی، ای جان، با دل من؟ چو آخر دست، از من می‌گسستی ز نوش لب چو مرهم می‌ندادی ز نیش لب چرا جانم بخستی؟ ز بهر کشتنم صد حیله کردی چو خونم ریختی فارغ نشستی اگر چه یافتی از کشتنم رنج ز محنت‌های من، باری، برستی مرا کشتی، به طنز آنگاه گویی: عراقی، از کف من نیک جستی! در همه آفاق دلداری نماند در همه روی زمین یاری نماند گل نماند اندر همه گلزار عشق راستی باید نه گل خاری نماند عقل با دل گفت کاندر باغ عشق گرچه بر شاخ وفا باری نماند یادگاری هم نماند آخر از آن دل به بادی سرد گفت آری نماند در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ چرخ را گویی جز این کاری نماند گویی آخر این همه بیگانه‌اند این ندانم آشنا یاری نماند عشق را گفتم که صبرم اندکیست گفت اینت بس که بسیاری نماند انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک در دیار یار دیاری نماند ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است ببین که در طلبت حال مردمان چون است به یاد لعل تو و چشم مست میگونت ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایون است حکایت لب شیرین کلام فرهاد است شکنج طره لیلی مقام مجنون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی که رنج خاطرم از جور دور گردون است از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من همچو رود جیحون است چگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرون است ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است منصب از منصبت رفیع‌ترست هر زمانیت منصبی دگرست این مناصب که دیده‌ای جزویست کار کلی هنوز در قدرست باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحرست پای تشریف صاحب عادل که جهان را به عدل صد عمرست ذکر تشریف شاه نتوان کرد کان ز سین سخن فراخ‌ترست در میانست و خاک پایش را خاک بوسیده هرکه تاجورست ورنه حقا که گفتمی بر تو کافرینش به جمله مختصرست بالله ار گرد دامن تو سزد هرچه در دامن فلک گهرست هرچه من بنده زین سخن گویم همه از یکدگر صوابترست سخن‌آرایی و لافی نیست خود تو بنگر عیانست یا خبرست من نمی‌گویم این که می‌گویم تا تو گویی هباست یا هدرست بر زبانم قضا همی راند پس قضا هم بدین حدیث درست ای جوادی که پیش دست و دلت ابر چون دود و بحر چون شمرست استخوان ریزهای خوان تواند هرچه بر خوان دهر ماحضرست هرکجا از عنایتت حصنی است مرگ چون حلقه از برون درست هرکجا از حمایتت حرزیست در الم چون شفا هزار اثرست باس تو شد چنانکه کاه‌ربای از ملاقات کاه بر حذرست عنصرت مایه‌ایست از رحمت گرچه در طی صورت بشرست خطوانت ز راستی که بود همه خطهای جدول هنرست وقت گفتار و گاه دیدارت سنگ را سمع و خاک را بصرست هست با خامه‌ی تو خام همه هرچه صد ساله پخته‌ی فکرست ناوکت روز انتقام بدی سپر دور فتنه و خطرست در دو حالت که دید یک آلت که همو ناوک و همو سپرست با سر خامه‌ی تو آمده گیر هرچه در قبضه‌ی قضا ظفرست گردش آفتاب سایه‌ی تست زیر فیضی کز آسمان زبرست زانکه دایم همای قدر ترا هرچه در گردش است زیرپرست شوخ چشمی آسمان دان اینک بر سرت آسمان را گذرست ورنه از شرم تو به حق خدای کز عرق روی آفتاب ترست گر کند دست در کمر با کوه کینت کز پای تا به سر جگرست بگسلد روز انتقام تو چست هر کجا بر میان او کمرست گر دهد خصم خواب خرگوشت مصلحت را بخر که عشوه خرست چرخ داند که ریشخندست آن نه چو آن ریش گاوکون خرست یک ره این دستبرد بنمایش تا ببیند اگرنه کور و کرست که به سوراخ غور کین تو در به مثل موش ماده شیر نرست آمدم با حدیث سیرت خویش که نمودار مردمان سیرست به خدایی که در دوازده میل هفت پیکش همیشه در سفرست تخته‌ی کارگاه صنعت اوست گر سواد مه و بیاض خورست که مرا در وفای خدمت تو گر به شب خواب و گر به روز خورست چمن بوستان نعت ترا خاطرم آن درخت بارورست که ز مدح و ثنا و شکر و دعا دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست شعر من در جهان سمر زان شد که شعار تو در جهان سمرست گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا به عنایت به سوی من نظرست آتش عشق سیم نیست مرا سخنم لاجرم چو آب زرست تا سه فرزند آخشیجان را چار مادر چنانکه نه پدرست ناگزیر زمانه باد بقات تا ز چار و نه و سه ناگزرست پای قدرت سپرده اوج فلک تا جهان را فلک لگد سپرست مرا که در تن بی‌قوت است جانی خشک ز عشق دیده‌ی تر دارم و دهانی خشک تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک ز چشم بر رخم از عشق آن دو لاله‌ی تر مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی ز آب دیده‌ی من بر زمین مکانی خشک اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟ بر توانگر و درویش شکر کم گوید گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم همای‌وار قناعت به استخوانی خشک ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی منم به دام زمانی تر و زمانی خشک ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم بسان آبی تر دان و ناردانی خشک سحاب‌وار به اشکی کنم جهانی تر چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک ز آه گرمم در چشمه‌ی دهان آبی نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک مرا به وصل خود ای میوه‌ی دل آبی ده از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک میان زمره‌ی عشاق سیف فرغانی چو بر کناره‌ی بام است ناودانی خشک وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب یاران مفید بود بسی یاری رقیب در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل صد خار غم به قوت غمخواری رقیب بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل من نیز میدرم خط بیزاری رقیب از جام هجر یار چوسرها شود گران ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب در دوست دشمنی من درمانده مانده‌ام بیچاره از محبت ناچاری رقیب ما را بسی مقرب دلدار کرده است دوراست این عمل ز علمداری رقیب ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب خرس هم از اژدها چون وا رهید وآن کرم زان مرد مردانه بدید چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار شد ملازم در پی آن بردبار آن مسلمان سر نهاد از خستگی خرس حارس گشت از دل‌بستگی آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست ای برادر مر ترا این خرس کیست قصه وا گفت و حدیث اژدها گفت بر خرسی منه دل ابلها دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست گفت والله از حسودی گفت این ورنه خرسی چه نگری این مهر بین گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است این حسودی من از مهرش به است هی بیا با من بران این خرس را خرس را مگزین مهل هم‌جنس را گفت رو رو کار خود کن ای حسود گفت کارم این بد و رزقت نبود من کم از خرسی نباشم ای شریف ترک او کن تا منت باشم حریف بر تو دل می‌لرزدم ز اندیشه‌ای با چنین خرسی مرو در بیشه‌ای این دلم هرگز نلرزید از گزاف نور حقست این نه دعوی و نه لاف ممنم ینظر بنور الله شده هان و هان بگریز ازین آتشکده این همه گفت و به گوشش در نرفت بدگمانی مرد سدیست زفت دست او بگرفت و دست از وی کشید گفت رفتم چون نه‌ای یار رشید گفت رو بر من تو غمخواره مباش بوالفضولا معرفت کمتر تراش باز گفتش من عدوی تو نیم لطف باشد گر بیابی در پیم گفت خوابستم مرا بگذار و رو گفت آخر یار را منقاد شو تا بخسپی در پناه عاقلی در جوار دوستی صاحب‌دلی در خیال افتاد مرد از جد او خشمگین شد زود گردانید رو کین مگر قصد من آمد خونیست یا طمع دارد گدا و تونیست یا گرو بستست با یاران بدین که بترساند مرا زین همنشین خود نیامد هیچ از خبث سرش یک گمان نیک اندر خاطرش ظن نیکش جملگی بر خرس بود او مگر مر خرس را هم‌جنس بود عاقلی را از سگی تهمت نهاد خرس را دانست اهل مهر و داد دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد ز بس گوهر کزان دریا نثار آسمان گردد سراسر آسمان مانند راه کهکشان باشد ز بس جوهر که آن کان در زمین بر روی هم ریزد همه روی زمین در زیر گنج شایگان باشد از آن دریا و کان کمد محیط مرکز دوران زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد کمین گوهر از آن دریا و ز آن کان کمترین جوهر زمین را زیب تخت و زیور تاج زمان باشد کشد در باختر بر رشته گوهر تیره شب اعما اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد نیاید جوهری را در نظر گنجینه‌ی قارون یکی زان گوهر پر قیمتش گر در دکان باشد مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد که خاک پای قدرش تاج فرق فرقدان بادش ره اقبال او جوید اگر اجلال پا یابد ثنای دست او گوید کرم را گر زبان باشد کند چون میزبان همتش ترتیب مهمانی فلک مهمانسرا گردد کواکب میهمان باشد عجب نبود که در ایام عدلش گوسفندان را به جانب‌داری گرگان خصومت با شبان باشد به اقلیمی که آید شحنه در وی حزم بیدارش قضای خواب رفته عهد شغل پاسبان باشد ز استیلای امر نافذش چون آب فواره نباشد دور کب چاه بر گردون روان باشد فلک پر کاروانست از دعای خیر او هر شب به راه کهکشان تا روز گرد کاروان باشد به بازار سیاست قهر او چون محتسب گردد بلا ارزان شود نرخ سر و جان رایگان باشد سر از گردن گریزد گردن از پیکر کران خواهد میان گردنان چون حرف تیغت در میان باشد سراپا نافه گردد گر چرد در ساحتش آهو شمیم خلق او گر عطرسای بوستان باشد نمی‌خواهد که صبح بخت او لب بندد از خنده فلک را طلبه‌ی خورشید از او پر زعفران باشد جهان گر در خور بحر نوالش کشتیی سازد زمینش لنگر آید آسمانش بادبان باشد زمان گر خانه‌ی طرح افکند شایسته‌ی قدرش سپهرش طاق گردد آسمانش کهکشان باشد زهی قدر ترا بنیاد دولت آنچنان عالی که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد توان کرد از کتان آیینه‌ی آن مه که جاویدان نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد چو زین بر پشت او بندند برقی زیر ران آید نشیند گر کسش بر پشت بادش زیر ران باشد محیط نور و ظلمت پر ز موج روز و شب سازد گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد گرش پیری دواند در ره ایام طی گشته به خیزی کهل گردد و ز دگر خیزیش جوان باشد شود پشت و شکم یک سطح با هم گاو ماهی را چو لنگر افکند یعنی رکاب او گران باشد چنان زان بگذرد کش کج نگرد موی بر پیکر به سقف سوزنش ره گر چه تار پرنیان باشد بدو آسان توان رفتن به سقف آسمان زیرا که دست و پای او بام فلک را نردبان باشد به یک اندازه از چوگان، از ابدان نیمش اندازد خم پایش اگر گوی فلک را صولجان باشد دمد تیرو جهد زین نه سپر بی‌دست ناوک زن بر آن خاکی که پای آن سبک پی را نشان باشد به میدان سعادت بی قرین رخشی چنین باید که پای دولتت را با رکاب او قران باشد زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشی همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد الا تا هست در دست فنا سر رشته‌ی تاری کز آن سررشته پیوند بقای انس و جان باشد تن و جان ترا تار تعلق نگسلد از هم میان هر دو پیوند دعای جاودان باشد نخواهی گشت با وصلم هم آواز کناری گیر و با هجران همی ساز نخواهم در تو پیوستن بیاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن جامه‌ی توبه زشت شد، وقت کنار کشت شد بر صفت بهشت شد، باغ، به صد هزار فن عمر عزیز شد به سر، تخت عزیز گل نگر بر سر سبزهای تر، در بن شاخ نارون لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان زنده دلی، مکن نهان، روی چو مرده در کفن ای شده روی زرد دین، هیچ نچیده ورد دین کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن هرچه بخواستی تویی، و آنچه نکاستی تویی رو، که به راستی تویی، انجم این دو انجمن فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او چون شده‌ای از آن او، لاف مزن ز ما و من ای دل ز وعده‌ی کنج آن شوخ یاد کن خود را به عشوه گر چه دروغ است شاد کن بنویس نامه‌یی و روان کن به دست اشک لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن اینک سواره می‌رود و تا ببینمش ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن کس به چشم در نمی‌آید که گویم مثل اوست خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست بی‌برگی بستان بین کمد دی دیوانه خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان بستان شده گورستان زندان شده کاشانه ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه آن عالم انبار است وین عالم پیمانه پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو خود نگویی تا کرابرگویمی گر گویمی زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند فی‌المثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد ز من پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی کو کسی کو هرچه می‌بیند نه رای آرد به خود تا دلش را نسخه‌ی عالم مقرر گویمی کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت تا مثال عالم صغریش از بر گویمی کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد تا میان زندگیش از سر محشر گویمی کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی کو دلی کز حلقه‌ی گردون به همت بر گذشت تا بر آن دل هفت گردون حلقه‌ی در گویمی کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش تا ز نور فیض دریای منور گویمی کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او هر زمانی صد سخن شیرین چو شکر گویمی کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی کو یکی غواص تیز اندیشه‌ی بسیار دان تا عجایب‌های این دریای منکر گویمی کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد تا ز دواری این طاق مدور گویمی کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی کو سخن دانی که او را منطق‌الطیر آرزوست تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی کو سکندر حکمتی حکمت‌پژوه تشنه‌دل تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون راز مردان جهان با دامن تر گویمی جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی گر از آن دریای معنی قطره‌ای بودی مرا حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی طفل را هم مانده‌ی حرفی و گرنه طفلمی من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من گر به جز تو در دو عالم بنده‌پرور گویمی در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن سال سال ماست و طالع طالع زهره‌ست و ماه ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید گر تو را باور نیاید سنگ بر آهن بزن بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان جان روشن را سبک بر باده روشن بزن شاخه‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن جامه‌های سبز ببریدند بر دکان غیب خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن بزن ای پسر هان و هان ترا گفتم که تو بیدار شو که من خفتم چون گل باغ سرمدی داری مهر نام محمدی داری چون محمد شدی ز مسعودی بانک برزن به کوس محمودی سکه بر نقش نیکنامی بند کز بلندی رسی به چرخ بلند تا من آنجا که شهر بند شوم از بلندیت سر بلند شوم صحبتی جوی کز نکونامی در تو آرد نکو سرانجامی همنشینی که نافه بوی بود خوبتر زانکه یافه گوی بود عیب یک همنشست باشد و بس کافکند نام زشت بر صد کس از در افتادن شکاری خام صد دیگر در اوفتند به دام زر فرو بردن یکی محتاج صد شکم را درید در ره حاج در چنین ره مخسب چون پیران گرد کن دامن از زبون گیران تا بدین کاخ باژگونه نورد نفریبی چو زن که مردی مرد رقص مرکب مبین که رهوارست راه بین تا چگونه دشوارست گر بر این ره پری چو باز سپید دیده بر راه دار چون خورشید خاصه کاین راه راه نخچیر است آسمان با کمان و با تیر است آهنت گرچه آهنیست نفیس راه سنگست و سنگ مغناطیس بار چندان بر این ستور آویز که نماند بر این گریوه تیز چون رسد تنگیی ز دور دو رنگ راه بر دل فراخ دار نه تنگ بس گره کو کلید پنهانیست پس درشتی که دروی آسانیست ای بسا خواب کو بود دلگیر واصل آن دل خوشیست در تعبیر گرچه پیکان غم جگر دوزست درع صبر از برای این روزست عهد خود با خدای محکم‌دار دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار چون تو عهد خدای نشکستی عهده بر من کز این و آن رستی گوهر نیک را ز عقد مریز وآنکه بد گوهرست ازو بگریز بدگهر با کسی وفا نکند اصل بد در خطا خطا نکند اصل بد با تو چون شود معطی آن نخواندی که اصل لایخطی کژدم از راه آنکه بدگهرست ماندنش عیب و کشتنش هنرست هنرآموز کز هنرمندی در گشائی کنی نه در بندی هرکه ز آموختن ندارد ننگ در برآرد ز آب و لعل از سنگ وانکه دانش نباشدش روزی ننگ دارد ز دانش‌آموزی ای بسا تیز طبع کاهل کوش که شد از کاهلی سفال فروش وای بسا کور دل که از تعلیم گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم نیم خورد سگان صید سگال جز به تعلیم علم نیست حلال سگ به دانش چو راست رشته شود آدمی شاید ار فرشته شود خویشتن را چو خضر بازشناس تا خوری آب زندگانی به قیاس آب حیوان نه آب حیوانست جان با عقل و عقل با جانست جان چراغست و عقل روغن او عقل جانست و جان ما تن او عقل با جان عطیه احدیست جان با عقل زنده ابدیست حاصل این دو جز یکی نبود کان دو داری در این شکی نبود تا از ین دو به آن یکی نرسی هیچکس را مگو که هیچ کسی کان یکی یافتی دو را کم زن پای بر تارک دو عالم زن از سه بگذر که محملی نه قویست از دو هم در گذر که آن ثنویست سر یک رشته گیر چون مردان دو رها کن سه را یکی گردان تا ز ثالث ثلثه جان نبری گوی وحدت بر آسمان نبری زین دو چون کم شدی فسانه مگوی چون یکی یافتی بهانه مجوی تا بدین پایه دسترس باشد هرچ ازین بگذرد هوس باشد تا جوانی و تندرستی هست آید اسباب هر مراد به دست در سهی سرو چون شکست آید مومیائی کجا به دست آید تو که سرسبزی جهان داری ره کنون رو که پای آن داری در ره دین چونی کمر بربند تا سرآمد شوی چو سرو بلند من که سرسبزیم نماند چو بید لاله زرد و بنفشه گشت سپید باز ماندم ز نا تنومندی از کله‌داری و کمر بندی خدمتی مردوار می‌کردم راستی را کنون نه آن مردم روزگارم گرفت و بست چنین عادت روزگار هست چنین نافتاده شکسته بودم بال چون فتادم چگونه باشد حال احمدک را که رخ نمونه بود آبله بر دمد چگونه بود گرچه طبعم ز سایه بر خطرست سایبانم شمایل هنرست سایه‌ای در جهان ندارد کس کو بره نیست پیش و گرگ از پس هیچکس ننگرم ز من تأمن که نشد پیش دوست و پس دشمن چون قفا دوستند مشتی خام روی خود در که آورم به سلام گرچه برنائی از میان برخاست چه کنم حرص همچنان برجاست تا تن سالخورده پیر ترست آز او آرزوپذیر ترست گوئی این سکه نقد ما دارد یا همه کس خود این بلا دارد بازدار ای دوا کن دل من از زمین بوس هر کسی گل من تیرگی چند روشنائی ده چون شکستیم مومیائی ده آنچه زو خاطرم پریشانست بکن آسان که بر تو آسانست گردنی دارم از رسن رسته مکنم زیر بار خس خسته من که قانع شدم به دانه خویش سرورم چون صدف به خانه خویش سروری به که یار من باشد سرپرستی چه کار من باشد شیر از آن پایه بزرگی یافت که سر از طوق سرپرستی تافت نانی از خوان خود دهی به کسان به که حلوا خوری ز خوان خسان صبح چون برکشید دشنه تیز چند خسبی نظامیا برخیز کان نو کن زرنج خویش مرنج باز کن بر جهانیان در گنج آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه و آن دیده‌ی دریا شده را درد و غم او صد بار به دستان مصیبت صلبوه و آن سینه‌ی آتشکده را غمزه‌ی چشمش ناگاه به شمشیر جدایی ضربوه اسباب دل و دین مرا لشکر عشقش ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدین رخ از خون دل و دیده چه روشن کتبوه! گر جان طلبند از من دلسوخته ایشان بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه با او ز پدر یاد نکردیم وز مادر کورا به فدا باد ابونا وابوه! گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو بیمار گشته به نشود جز به بوی تو باری، بپرس حال دل ناتوان من بنگر: چگونه می‌تپد از آرزوی تو؟ از آرزوی روی تو جانم به لب رسید بنمای رخ، که جان بدهم پیش روی تو حال دل ضعیف چنین زار کی شدی؟ گر یافتی نسیم گلستان کوی تو در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید در ره بماند و راه نیاورد سوی تو از لطف تو سزد که کنون دست گیریش چون بازمانده، گمشده در جست و جوی تو مطرب آغازید پیش ترک مست در حجاب نغمه اسرار الست من ندانم که تو ماهی یا وثن من ندانم تا چه می‌خواهی ز من می‌ندانم که چه خدمت آرمت تن زنم یا در عبارت آرمت این عجب که نیستی از من جدا می‌ندانم من کجاام تو کجا می‌ندانم که مرا چون می‌کشی گاه در بر گاه در خون می‌کشی هم‌چنین لب در ندانم باز کرد می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت ترک ما را زین حراره دل گرفت برجهید آن ترک و دبوسی کشید تا علیها بر سر مطرب رسید گرز را بگرفت سرهنگی بدست گفت نه مطرب کشی این دم بدست گفت این تکرار بی حد و مرش کوفت طبعم را بکوبم من سرش قلتبانا می‌ندانی گه مخور ور همی‌دانی بزن مقصود بر آن بگو ای گیج که می‌دانیش می‌ندانم می‌ندانم در مکش من بپرسم کز کجایی هی مری تو بگویی نه ز بلخ و نه از هری نه ز بغداد و نه موصل نه طراز در کشی در نی و نی راه دراز خود بگو من از کجاام باز ره هست تنقیح مناط اینجا بله یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب تو بگویی نه شراب و نه کباب نه قدید و نه ثرید و نه عدس آنچ خوردی آن بگو تنها و بس این سخن‌خایی دراز از بهر چیست گفت مطرب زانک مقصودم خفیست می‌رمد اثبات پیش از نفی تو نفی کردم تا بری ز اثبات بو در نوا آرم بنفی این ساز را چون بمیری مرگ گوید راز را دوش تا صبح از صوامع قدس می‌شنیدم خروش ماتمیان گفتم آیا کدام پاکنهاد کرده آهنگ و عزم راه جنان یکی از هاتفان غیبی گفت میر باقر کشیده پا ز جهان آن چه او گفت در طریق حساب بود تاریخ فوت میر همان عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی ای زاهد فردایی فردات مبارک باد کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد حلوا شده کلی حلوات مبارک باد در خانقه سینه غوغاست فقیران را ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد ای طالب بالایی بالات مبارک باد ای جان پسندیده جوییده و کوشیده پرهات بروییده پرهات مبارک باد خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی کالای عجب بردی کالات مبارک باد سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی شنودی تو که یک خامی ز مردان می‌برد نامی نمی‌ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی‌باکان که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی ز آتش برکند تیزی به قدرت‌های ربانی خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته اگر در خدمتت تقصیر کردم مگر لطفت مرا معذور دارد که بهتر آن کسی باشد که هردم ز مخدومان گرانی دور دارد چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی‌گردی مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی‌گردی چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی‌گردی میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‌گردی چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی‌گردی چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی‌گردی سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی‌گردی چرا چون ابر بی‌باران به پیش مه ترنجیدی چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‌گردی قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمی‌گردی چو طوافان گردونی همی‌گردند بر آدم مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‌گردی اگر خلوت نمی‌گیری چرا خامش نمی‌باشی اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‌گردی سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی دل برد به پیشانی زلف به پریشانی گر زلف بیفشانی صد جانش فرو ریزد صد جانش فرو ریزد گر زلف بیفشانی یک لحظه به پنهانی گر وصل تو دریابم گر وصل تو دریابم یک لحظه به پنهانی صد بوسه به آسانی از لعل تو بربایم از لعل تو بربایم صد بوسه به آسانی آخر نه مسلمانی رحم آر بر این مسکین رحم آر بر این مسکین آخر نه مسلمانی می‌بینی و میدانی احوال عبید آخر احوال عبید آخر می‌بینی و می‌دانی مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی عشق تو نهال حیرت آمد وصل تو کمال حیرت آمد بس غرقه حال وصل کخر هم بر سر حال حیرت آمد یک دل بنما که در ره او بر چهره نه خال حیرت آمد نه وصل بماند و نه واصل آن جا که خیال حیرت آمد از هر طرفی که گوش کردم آواز سال حیرت آمد شد منهزم از کمال عزت آن را که جلال حیرت آمد سر تا قدم وجود حافظ در عشق نهال حیرت آمد شد یار به اغیار دل آزار مصاحب دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب رنگین شدن بزم من از یار محال است زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب من رند گدا پیشه و او پادشه حسن با همچو منی کی شود از عار مصاحب یکباره چرا قطع نظر می‌کنی از ما بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب وحشی شده دمساز سگان سرکویت گردیده به یاران وفادار مصاحب هست ققنس طرفه مرغی دلستان موضع این مرغ در هندوستان سخت منقاری عجب دارد دراز همچونی در وی بسی سوراخ باز قرب صد سوراخ در منقاراوست نیست جفتش، طاق بودن کار اوست هست در هر ثقبه آوازی دگر زیر هر آواز او رازی دگر چون بهر ثقبه بنالد زار زار مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار جمله‌ی پرندگان خامش شوند در خوشی بانگ او بیهش شوند فیلسوفی بود دمسازش گرفت علم موسیقی ز آوازش گرفت سال عمر او بود قرب هزار وقت مرگ خود بداند آشکار چون ببرد وقت مردن دل ز خویش هیزم آرد گرد خود ده خر، مه بیش در میان هیزم آید بی‌قرار در دهد صد نوحه خود را زار زار پس بدان هر ثقبه‌ای از جان پاک نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک چون که از هر ثقبه هم چون نوحه‌گر نوحه‌ی دیگر کند نوعی دگر در میان نوحه از اندوه مرگ هر زمان برخود بلرزد هم چو برگ از نفیر او همه پرندگان وز خروش او همه درندگان سوی او آیند چون نظارگی دل ببرند از جهان یک بارگی از غمش آن روز در خون جگر پیش او بسیار میرد جانور جمله از زاری او حیران شوند بعضی از بی قوتی بی‌جان شوند بس عجب روزی بود آن روز او خون چکد از ناله‌ی جان سوز او باز چون عمرش رسد با یک نفس بال و پر برهم زند از پیش و پس آتشی بیرون جهد از بال او بعد آن آتش بگردد حال او زود در هیزم فتد آتش همی پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند بعد از اخگر نیز خاکستر شوند چون نماند ذره‌ای اخگر پدید ققنسی آید ز خاکستر پدید آتش آن هیزم چو خاکستر کند از میان ققنس بچه سر برکند هیچ کس را در جهان این اوفتاد کو پس از مردن بزاید نابزاد گر چو ققنس عمر بسیارت دهند هم بمیری هم بسی کارت دهند سالها در ناله و در درد بود بی‌ولد، بی‌جفت، فردی فرد بود در همه آفاق پیوندی نداشت محنت جفتی و فرزندی نداشت آخر الامرش اجل چون یاد داد آمد و خاکسترش بر باد داد تا بدانی تو که از چنگ اجل کس نخواهد برد جان چند از حیل در همه آفاق کس بی‌مرگ نیست وین عجایب بین که کس را برگ نیست مرگ اگر چه بس درشت و ظالمست گردن آنرا نرم کردن لازمست گرچه ما را کار بسیار اوفتاد سخت‌تر از جمله، این کار اوفتاد روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر منگر به گاو و ماهی وز صد چنین گذر کن پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا وین خانه کهن را بی‌زیر و بی‌زبر کن عالم فناست جمله در یک دمش بقا کن ماری است زهر دارد تو زهر او شکر کن هر سو که خشک بینی تو چشمه‌ای روان کن هر جا که سنگ بینی از عکس خود گهر کن اندر قفای عاشق هر سو که خصم بینی او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن تا چند عذر گویی کورند و می‌نبینند گر کورشان نخواهی در دیده شان نظر کن خواهی که پرده‌هاشان در دیده‌ها نباشد فرما تو پردگی را کز پرده‌ها عبر کن فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز چون ماه نو نزارم رویم تو در قمر کن تا هست جهان به کام خان باد خان کام‌ستان و کامران باد تا هست زمانه‌ی آن یگانه سر خیل اعاظم زمان بود هر بنده‌ی بارگه نشینش در مرتبه‌ی باد شه نشان باد خشت ته فرش آستانش بر تارک هفتم آسمان باد ماوای همای دولت او بالاتر از این نه آشیان باد ذاتش که یگانه‌ی زمانه است ز آفات زمانه در امان باد دستش که همیشه تاج‌بخش است افسر نه فرق فرقدان باد اقبال که مطلق‌العنان است با او همه‌وقت همعنان باد نصرت ز پی عساکر او پیوسته چو بی‌روان روان باد فتحش به ملازمت شب و روز در سلسله‌ی ملازمان باد هر فتح که رخ نماید از خان فتحی دگر از قفای آن باد از خیل غنیم او غنیمت در لشگر وی جهان جهان باد خصمش که ز عمر می‌کشد رنج منت کش مرگ ناگهان باد امروز چو شاه محتشم اوست لطفیش به محتشم نهان باد او باقی و دولتش مقارن بادولت صاحب الزمان باد این نظم بدیهه چون دعائیست معروض به خان نکته‌دان باد با دوک خویشن، پیرزنی گفت وقت کار کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید ابر آمد و گرفت سر کلبه‌ی مرا بر من گریست زار که فصل شتا رسید جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال این آرزوست گر نگری، آن یکی امید بر بست هر پرنده در آشیان خویش بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید نور از کجا به روزن بیچارگان فتد چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید از رنج پاره دوختن و زحمت رفو خونابه‌ی دلم ز سر انگشتها چکید یک جای وصله در همه‌ی جامه‌ام نماید زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من بوی طعام خانه‌ی همسایگان شنید ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید پرویزنست سقف من، از بس شکستگی در برف و گل چگونه تواند کس آرمید هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت بر بم و سقف ریخته‌ام تارها تنید در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای بر پای من بهر قدمی خارها خلید سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند بیهوده‌اش مکوب که سر دست این حدید شبی از جمله شبهای بهاری سعادت رخ نمود و بخت یاری شده شب روشن از مهتاب چون روز قدح برداشته ماه شب‌افروز در آن مهتاب روشنتر ز خورشید شده باده روان در سایه بید صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی شمامه با شمایل راز می‌گفت صبا تفسیر آیت باز می‌گفت سهی سروی روان بر هر کناری زهر سروی شکفته نوبهاری یکی بر جای ساغر دف گرفته یکی گلاب دان بر کف گرفته چو دوری چند رفت از جام نوشین گران شد هر سری از خواب دوشین حریفان از نشستن مست گشتند به رفتن با ملک همدست گشتند خمار ساقیان افتاده در تاب دماغ مطربان پیچیده در خواب مهیا مجلسی بی‌گرد اغیار بنا می‌زد گلی بی‌زحمت خار شه از راه شکیبائی گذر کرد شکار آرزو را تنگ‌تر کرد سر زلف گره گیر دلارام بدست آورد و رست از دست ایام لبش بوسید و گفت ای من غلامت بده دانه که مرغ آمد به دامت هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو کنون روز از نوست و روزی از نو من و تو جز من و تو کیست اینجا حذر کردن نگوئی چیست اینجا یکی ساعت من دلسوز را باش اگر روزی بدی امروز را باش بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند اگر خود پولی از سنگ کبود است چوبی آبست پل زان سوی رود است سگ قصاب را در پهلوی میش جگر باشد و لیک از پهلوی خویش بسا ابرا که بندد گله مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک بسا شوره زمین کز آبناکی دهان تشنگان را کرد خاکی چه باید زهر در جامی نهادن ز شیرینی بر او نامی نهادن به ترک لولوتر چون توان گفت که لولو را به‌تری به توان سفت بره در شیر مستی خورد باید که چون پخته شود گرگش رباید کبوتر بچه چون آید به پرواز ز چنگ شه فتد در چنگل باز به سر پنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجه شیرافکنی هست گوزن کوه اگر گردن فراز است کمند چاره را بازو دراز است گر آهوی بیابان گرم خیز است سکان شاه را تک تیز نیز است مزن چندین گره بر زلف و خالت زکاتی ده قضا گردان مالت چو بازرگان صد خروار قندی چه باشد گر به تنگی در نبندی چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار شکر پاسخ به لطف آواز دادش جوابی چون طبرزد باز دادش که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری خر خود را چنان چابک نه بینم که با تازی سواری برنشینم نیم چندان شگرف اندر سواری که آرم پای با شیر شکاری اگر نازی کنم مقصودم آنست که در گرمی شکر خوردن زیانست چو زین گرمی برآسائیم یک چند مرا شکر مبارک شاه را قند وزین پس بر عقیق الماس می‌داشت زمرد را به افعی پاس می‌داشت سرش گر سرکشی را رهنمون بود تقاضای دلش یارب که چون بود شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار بهر موئی که تندی داشت چون شیر هزاران موی قاقم داشت در زیر کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف می‌راند چون تیر سنان در غمزه کامد نوبت جنگ به هر جنگی درش صد آشتی رنگ نمک در خنده کین لب را مکن ریش بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ قصب بر رخ که گر نوشم نهانست بنا گوشم به خرده در میانست ازین سو حلقه لب کرده خاموش ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش به چشمی ناز بی‌اندازه می‌کرد به دیگر چشم عذری تازه می‌کرد چو سر پیچید گیسو مجلس آراست چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت نمود اندر هزیمت شاه را پشت به گوگرد سفید آتش همی کشت بدان پشتی چو پشتش ماند واپس که روی شاه پشتیوان من بس غلط گفتم نمودش تخته عاج که شه را نیز باید تخت با تاج حساب دیگر آن بودش در این کوی که پشتم نیز محرابست چون روی دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست از آن روشنترم وجهی دگر هست چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان به چشمی طیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دلدان که مگریز به صد جان ارزد آن رغبت که جانان نخواهم گوید و خواهد به صد جان چو خسرو دید کان ماه نیازی نخواهد کردن او را چاره سازی به گستاخی در آمد کی دلارام گواژه چند خواهی زد بیارام چو می‌خوردی و می‌دادی به من بار چرا باید که من مستم تو هشیار به هشیاری مشو با من که مستی چو من بی‌دل نه‌ای؟ حقا که هستی ترا این کبک بشکستن چه سوداست که باز عشق کبکت را ربود است و گر خواهی که در دل راز پوشی شکیبت باد تا با دل بکوشی تو نیز اندر هزیمت بوق می‌زن ز چاهی خمیه بر عیوق می‌زن درین سودا که با شمشیر تیز است صلاح گردن افرازان گریز است تو خود دانی که در شمشیر بازی هلاک سر بود گردن فرازی دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می‌فروشد بگوید دوستم ور خود نباشد مرا نیک افتد او را بد نباشد بسی فال از سر بازیچه برخاست چو اختر می‌گذشت آن فال شد راست چه نیکو فال زد صاحب معانی که خود را فال نیکو زن چو دانی بد آید فال چون باشی بداندیش چو گفتی نیک نیک آید فراپیش مرا از لعل تو بوسی تمامست حلالم کن که آن نیزم حرامست و گر خواهی که لب زین نیز دوزم بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشی ترا هم خون من دامن بگیرد که خون عاشقان هرگز نمیرد گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری ندارم زهره بوس لبانت چه بوسم؟ آستین یا آستانت نگویم بوسه را میری به من ده لبت را چاشنی‌گیری به من ده بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی چو بازرگان صد خروار قندی به ار با من به قندی در نبندی چو بگشائی گشاید بند بر تو فرو بندی فرو بندند بر تو چو سقا آب چشمه بیش ریزد ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد در آغوشت کشم چون آب در میغ مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ سر زلف تو چون هندوی ناپاک بروز پاک رختم را برد پاک به دزدی هندویت را گر نگیرم چو هندو دزد نافرمان پذیرم اگر چه دزد با صد دهره باشد چو بانگش بر زنی بی‌زهره باشد نبرد دزد هندو را کسی دست که با دزدی جوانمردیش هم هست کمند زلف خود در گردنم بند به صید لاغر امشب باش خرسند تو دل خر باش تا من جان فروشم تو ساقی باش تا من باده نوشم شب وصلت لبی پرخنده دارم چراغ آشنائی زنده دارم حساب حلقه خواهد کرد گوشم تو می‌خر بنده تا من می‌فروشم شمار بوسه خواهد بود کارم تو می‌ده بوسه تا من می‌شمارم بیا تا از در دولت در آئیم چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم یک امشب تازه داریم این نفس را که بر فردا ولایت نیست کس را به نقد امشب چو با هم سازگاریم نظر بر نسیه فردا چه داریم مکن بازی بدان زلف شکن گیر به من بازی کن امشب دست من گیر به جان آمد دلم درمان من ساز کنار خود حصار جان من ساز ز جان شیرین‌تری ای چشمه نوش سزد گر گیرمت چون جان در آغوش چو شکر گر لبت بوسم و گر پای همه شیرین‌تر آید جایت از جای همه تن در تو شیرینی نهفتند به کم کاری ترا شیرین نگفتند درین شادی به ار غمگین نباشی نه شیرین باشی ار شیرین نباشی شکر لب گفت از این زنهار خواری پشیمان شو مکن بی‌زینهاری که شه را بد بود زنهار خوردن بد آمد در جهان بد کار کردن مجوی آبی که آبم را بریزد مخواه آن کام کز من برنخیزد کزین مقصود بی‌مقصود گردم تو آتش گشته‌ای من عود گردم مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود گر از بازار عشق اندازه گیرم بتو هر دم نشاطی تازه گیرم ولیکن نرد با خود باخت نتوان همیشه با خوشی در ساخت نتوان جهان نیمی ز بهر شادکامی است دگر نیمه ز بهر نیک نامی است چه باید طبع را بدرام کردن دو نیکو نام را بدنام کردن همان بهتر که از خود شرم داریم بدین شرم از خدا آزرم داریم زن افکندن نباشد مرد رائی خود افکن باش اگر مردی نمائی کسی کافکند خود را بر سر آمد خود افکن با همه عالم بر آمد من آن شیرین درخت آبدارم که هم حلوا و هم جلاب دارم نخست از من قناعت کن به جلاب که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب به اول شربت از حلوا میندیش که حلوا پس بود جلاب در پیش چو ما را قند و شکر در دهان هست به خوزستان چه باید در زدن دست زلال آب چندانی بود خوش کز او بتوان نشاند آشوب آتش چو آب از سرگذشت آید زیانی و گر خود باشد آب زندگانی گر این دل چون تو جانان را نخواهد دلی باشد که او جان را نخواهد ولی تب کرده را حلوا چشیدن نیرزد سالها صفرا کشیدن بسا بیمار کز بسیار خواری بماند سال و مه در رنج و زاری اگر چه طبع جوید میوه‌تر اگر چه میل دارد دل به شکر ملک چون دید کو در کار خام است زبانش توسن است و طبع رام است به لابه گفت کای ماه جهان تاب عتاب دوستان نازست بر تاب صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست‌بندی دویدم تا به تو دستی در آرم به دست آرم تو را دستی برآرم چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست نگویم در وفا سوگند بشکن خمارم را به بوسی چند بشکن اسیری را به وعده شاد می‌کن مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن ز باغ وصل پر گل کن کنارم چو دانی کز فراقت بر چه خارم مگر زان گل گلاب آلود گردم به بوی از گلستان خشنود گردم تو سرمست و سر زلف تو در دست اگر خوشدل نشینم جان آن هست چو با تو می‌خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم کمر زرین بود چون با تو بندم دهن شیرین شود چون با تو خندم گر از من می‌بری چون مهره از مار من از گل باز می‌مانم تو از خار گر از درد سر من می‌شوی فرد من از سر دور می‌مانم تو از درد جگر خور کز تو به یاری ندارم ز تو خوشتر جگر خواری ندارم مرا گر روی تو دلکش نباشد دلم باشد ولیکن خوش باشد اگر دیده شود بر تو بدل گیر بود در دیده خس لیکن به تصغیر و گر جان گردد از رویت عنان تاب بود جان را عروسی لیک در خواب عتابی گر بود ما را ازین پس میانجی در میانه موی تو بس فلک چون جام یاقوتین روان کرد ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد ملک برخاست جام باده در دست هنوز از باده دوشینه سرمست همان سودا گرفته دامنش را همان آتش رسیده خرمنش را هوای گرم بود و آتش تیز نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز گرفت آن نار پستان را چنان سخت که دیبا را فرو بندند بر تخت بسی کوشید شیرین تا به صد زور قضای شیر گشت از پهلوی گور ملک را گرم دید از بیقراری مکن گفتا بدینسان گرم کاری چه باید خویشتن را گرم کردن مرا در روی خود بی شرم کردن چو تو گرمی کنی نیکو نباشد گلی کو گرم شد خوشبو نباشد چو باشد گفتگوی خواجه بسیار به گستاخی پدید آید پرستار به گفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشی ستور پادشاهی تا بود لنگ به دشواری مراد آید فرا چنگ چو روز بینوائی بر سر آید مرادت خود به زور از در درآید نباشد هیچ هشیاری در آن مست که غل بر پای دارد جام در دست تو دولت جو که من خود هستم اینک به دست آر آن که من در دستم اینک نخواهم نقش بی‌دولت نمودن من و دولت به هم خواهیم بودن ز دولت دوستی جان بر تو ریزم نیم دشمن که از دولت گریزم طرب کن چون در دولت گشادی مخور غم چون به روز نیک زادی نخست اقبال وانگه کام جستن نشاید گنج بی‌آرام جستن به صبری می‌توان کامی خریدن به آرامی دلارامی خریدن زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور نخست انگور و آنگه آب انگور به گرمی کار عاقل به نگردد بتک دانی که بز فربه نگردد درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند اگر با تو بیاری سر در آرم من آن یارم که از کارت بر آرم تو ملک پادشاهی را بدست آر که من باشم اگر دولت بود یار گرت با من خوش آید آشنائی همی ترسم که از شاهی برآئی و گر خواهی به شاهی باز پیوست دریغا من که باشم رفته از دست جهان در نسل تو ملکی قدیم است بدست دیگران عیبی عظیم است جهان آنکس برد کو بر شتابد جهانگیری توقف بر نتابد همه چیزی ز روی کدخدائی سکون بر تابد الا پادشائی اگر در پادشاهی بنگری تیز سبق برده است از عزم سبک خیز جوانی داری و شیری و شاهی سری و با سری صاحب کلاهی ولایت را ز فتنه پای بگشای یکی ره دستبرد خویش بنمای بدین هندو که رختت راگرفته است به ترکی تاج و تختت را گرفته است به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش مگر باطل کنی ساز طلسمش که دست خسروان در جستن کام گهی با تیغ باید گاه با جام ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن ز شش حد جهان لشگر گرفتن کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی از غم دوست به روی چو زرم برخیزی یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم تو همه روز رخ آز به خون می‌شویی قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند بوی آن می‌برم الحق تو همانا اویی ضایع از عمر من آنست که شعری گویم حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی حسام دولت و دین ای خدای داده ترا جمال احمد و جود علی و نام حسین نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ سواد عالم عین و تو چون سواد از عین عنایت ازلی صورت تو چون بنگاشت نوشت نسخه‌ی روشن ز حاصل کونین سعادت فلکی طینت تو چون بسرشت نمود از دل و دست تو مجمع‌البحرین رخ تو آب حیاتست و تشنه‌تر هر روز به دیدن تو خداوند صد چو ذوالقرنین چو ذکر جاه تو کردند آسمان من هو چو عرض قدر تو دادند اختران من این ز حسب حال در این قطعه رمزکی بشنو چنان که بینک رفتست دی پریر، وبین مرا که طوطی نظمم در این چنین وحلی چو چوژه پای به گل درنباشد آخر شین اگرچه بط و همایم کند کرامت تو بچه به زیور مسحی و زینت رانین شوم چو هیات کبک دری سراسر زیب شوم چو پیکر طاوس نر سراسر زین کنم چو فاخته در گردن از سپاس تو طوق از آنکه هست درین گردن آفرین تو دین سرایمت همه جایی به شکر بلبل‌وار وگرنه نایبه‌کش بادم از غراب‌البین بقات باد بخوبی و خرمی چندان که ابجدش ننهد بار جز به منزل غین حسود جاه ترا آن الم که در همه عمر حنین او نکند کم علاجهای حنین ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟ چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟ به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟ درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟ درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم شد بی‌حساب کشور جانها خراب از او ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او پروانه یک زمان دگر زنده بیش نیست ای شمع سرکشی مکن و رخ متاب از او سر در نقاب خواب کش ای بلهوس که تو بی‌یار زنده‌ای و نداری حجاب از او تا پرده برگرفت ز ماه تمام خویش رو زردی تمام کشید آفتاب از او وحشی که نیم کشته به خون می‌تپد ز تو با جان مگر برون رود این اضطراب از او شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا درو دو چشم بینا □درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا □چراغان در شب چک آن چنان شد که گیتی رشک هفتم آسمان شد □چو یاوندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند □نیارم بر کسی این راز بگشود مرا از خال هندوی تو بفنود □اگرچه در وفا بی شبهی و دیس نمی‌دانی تو قدر من ازندیس □بود زودا، که آیی نیک خاموش چو مرغابی زنی در آب پاغوش □الهی، از خودم بستان و گم کن به نور پاک بر من اشتلم کن □سر سرو قدش شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه □تو ازفرغول باید دور باشی شوی دنبال کار و جان خراشی □به راه اندر همی شد شاهراهی رسید او تا به نزد پادشاهی □بهشت آیین سرایی را بپرداخت زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه فلک با بخت من دایم به کینست که با من بخت و دوران هم به کینست گهم خواند جهان گاهی براند جهان گاهی چنان گاهی چنینست که می‌داند که خشت هر سرایی کدامین سروقد نازنینست ز خاک شاهدی روییده باشد به هر بستان که برگ یاسمینست وفایی گر نمی‌یابی ز یاری مده دل گر نگارستان چینست وفاداری مجوی از دهر خونخوار وفایی از کسی جو که امینست ندارد سعدیا دنیا وقاری به نزد آن کسی کو راه بینست آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش تیر که از کمان تو در طرفی روان شود برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا «دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش» عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن تا چه‌ها در می دمد این عشق در سرنای تن هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان از می لب‌هاش باری مست شد سرنای من گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید ای مسلمانان کی دیده‌ست خرقه رقصان بی‌بدن خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن ای دل مخمور گویی باده‌ات گیرا نبود باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن شهریاری دختری چون ماه داشت عالمی پر عاشق و گمراه داشت فتنه را بیداریی پیوست بود زانک چشم نیم خوابش مست بود عارض از کافور و زلف از مشک داشت لعل سیراب از لبش لب خشک داشت گر جمالش ذره‌ای پیدا شدی عقل از لایعقلی رسوا شدی گر شکر طعم لبش بشناختی از خجل بفسردی و بگداختی از قضا می‌رفت درویشی اسیر چشم افتادش بر آن ماه منیر گرده‌ای در دست داشت آن بی‌نوا نان آوان مانده بد بر نانوا چشم او چون بر رخ آن مه فتاد گرده از دستش شد و در ره فتاد دختر از پیشش چو آتش برگذشت خوش درو خندید خوش خوش برگذشت آن گدا پس خنده‌ی او چون بدید خویش را بر خاک غرق خون بدید نیم نان داشت آن گدا و نیم جان زان دو نیمه پاک شد در یک زمان نه قرارش بود شب نه روز هم دم نزد از گریه و از سوز هم یاد کردی خنده‌ی آن شهریار گریه افتادی برو چون ابر زار هفت سال القصه بس آشفته بود با سگان کوی دختر خفته بود خادمان دختر و خدمت گران جمله گشتند ای عجب واقف بر آن عزم کردند آن جفا کاران به جمع تا ببرند آن گدا را سر چو شمع در نهان دختر گدا را خواند و گفت چون تویی را چون منی کی بود جفت قصد تو دارند، بگریز و برو بر درم منشین، برخیز و برو آن گدا گفتا که من آن روز دست شسته‌ام از جان که گشتم از تو مست صد هزاران جان چون من بی‌قرار باد بر روی تو هر ساعت نثار چون مرا خواهند کشتن ناصواب یک سالم را به لطفی ده جواب چون مرا سر می‌بریدی رایگان ازچه خندیدی تو در من آن زمان گفت چون می‌دیدمت ای بی‌هنر بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر بر سر و روی تو خندیدن رواست لیک در روی تو خندیدن خطاست این بگفت و رفت از پیشش چو دود هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود زلف را تاب دام و خم برزد همه کار مرا بهم برزد دفتر دوستان خود می‌خواند به سر نام من قلم برزد صورت ماه را رقم بستر آنکه این چهره را رقم برزد آتشی کندرین دل از غم اوست به سر شعلهای غم برزد گلبن وصل او به طالع من سر به سر غنچه‌ی ستم برزد شد ز چشم ترم به خشم، چو دید لب خشک مرا، که نم برزد آه کردم ز درد عشقش و گفت: اوحدی را ببین، که دم برزد گر از جور جانان ننالی رواست که دردی که از دوست باشد دواست چه بویست کارام دل می‌برد مگر بوی زلف دلارام ماست عجب دارم از جعد مشکین او که با اوست دایم پریشان چراست نه تنها بدامش نهم پای بند بهر تار مویش دلی مبتلاست تو گوئی که صد فتنه بیدار شد چو جادویش از خواب مستی بخاست بتابیش ازین قصد آزار من مکن زانک هر نیک و بد را جزاست گدائی چو خواجو چه قدرش بود که درخیل خوبان سلیمان گداست زنهار مرا مگو که پیرم پیری و فنا کجا پذیرم من ماهی چشمه حیاتم من غرقه بحر شهد و شیرم جز از لب لعل جان ننوشم غیر سر زلف او نگیرم گر کژ نهدم کمان ابرو در حکم کمان او چو تیرم انداخته‌ای چو تیر دورم برگیر که از تو ناگزیرم پرم تو دهی چرا نپرم میرم چو تویی چرا بمیرم آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم کسمان ترسم به درد یارب و یارای من دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک غارت هاروتیان شد زهره‌ی زهرای من شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او جو به جو می‌دید شب حال دل رسوای من هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم دانه زن بیدانه بیند خرمن سودای من چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی شعر خاقانی است گوئی اشک آتش‌زای من امروز چنانی ای پری روی کز ماه به حسن می‌بری گوی می‌آیی و در پی تو عشاق دیوانه شده دوان به هر سوی اینک من و زنگیان کافر وان ملعب لعبتان جادوی آورده ز غمزه سحر در چشم درداده ز فتنه تاب در موی وز بهر شکار دل نهاده تیر مژه در کمان ابروی نرخ گل و گلشکر شکسته زان چهره خوب و لعل دلجوی چاکر شده شه اخترانت شیر فلک شده سگ کوی بر بام سراچه جمالت کیوان شده پاسبان هندوی عارض به مثل چو برگ نسرین بالا به صفت چو سرو خودروی گویی به چه شانه کرده‌ای زلف یا خود به چه آب شسته‌ای روی کز روی به لاله می‌دهی رنگ وز زلف به مشک می‌دهی بوی چون سعدی صد هزار بلبل گلزار رخ تو را غزل گوی زهی با لعل میگونت شکر هیچ خهی با روی پر نورت قمر هیچ عزیزش کن به دندان گر بیفتد ملاقاتی لبت را با شکر هیچ عرق بر عارض تو آب بر آب حدیثم در دهانت هیچ در هیچ ز وصف آن دهان من در شگفتم که مردم چون سخن گویند بر هیچ من از عشق تو افتاده بدین حال نمی‌پرسی ز حال من خبر هیچ چنان بیگانه گشته‌ستی که گویی ندیده‌ستی مرا بر ره‌گذر هیچ نشستم سالها بر خوان عشقت بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ دلی از سیف فرغانی ببردی چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ! چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی بی‌دل من بی‌دل من راست شدی هر چه بدی گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم کهنه نه‌ام خواجه نوم در مدد اندر مددی آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد چون عددی را بخورد بازدهد بی‌عددی بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب چونک چشم غیب را شد فتح باب هفت گاو فربه بس پروری خوردشان آن هفت گاو لاغری در درون شیران بدند آن لاغران ورنه گاوان را نبودندی خوران پس بشر آمد به صورت مرد کار لیک در وی شیر پنهان مردخوار مرد را خوش وا خورد فردش کند صاف گردد دردش ار دردش کند زان یکی درد او ز جمله دردها وا رهد پا بر نهد او بر سها چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس ای خلیل از بهر چه کشتی خروس گفت فرمان حکمت فرمان بگو تا مسبح گردم آن را مو به مو موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد می درآید، که گل زرد به در خواهد شد چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول غالب آنست که با دیده‌ی‌تر خواهد شد غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب وقت آنست که بی‌عین و اثر خواهد شد رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟ که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار بی‌تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار دلدار من تویی سر بازار من تویی این جمله جور بر من مسکین روا مدار ای آنک یار نیست تو را در جهان عشق من در جهان فکنده که ای یار یار یار درده از آن شراب که اول بداده‌ای زان چشم‌های مست تو بشکن مرا خمار از آسمان فرست شرابی کز آن شراب اندر زمین نماند یک عقل هوشیار روزی هزار کار برآری به یک نظر آخر یکی نظر کن و این کار را برآر ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور زین باده‌ی چون ارغوان پر کن سبک رطل گران با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان بگشای ترکش از میان تا در میان بندم کمر زلفت طراز گوش کن یک نیم ازو گل پوش کن می خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر اکنون طریقی پیش کن تدبیر کار خویش کن در راه عشق این کیش کن ک «المنع کفر بالبشر» من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمی البصر» دلم فارغ ز قید کفر و دین است که مقصودم برون از آن و این است جدا تا مانده‌ام از آستانش تو گویی گریه‌ام در آستین است دو عالم را به یک نظاره دادیم که سودای نظربازان چنین است بلای جانن من بالا بلندی است که بر بالش جای آفرین است غزالی در کمند آورده بختم که چین زلف او آشوب چین است نگاری جسته‌ام زیبا و زیرک زهی صورت که با معنی قرین است به لعل او فروشم خاتمی را که اسم اعظمش نقش نگین است تماشا کن رخش را تا بدانی که خورشید از چه خاکسترنشین است کس کان لعل و عارض دید گفتا زهی کوثر که در خلدبرین است کمان ابرو بتی دارم فروغی که از هر سو بتان را در کمین است سیر نیم سیر نی از لب خندان تو ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش جان منی چون یکی است جان من و جان تو تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب دور بگردان که من بنده دوران تو پیش کشی می‌کنی پیش خودم کش تمام تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو گفت که هم بر دری واقف و هم در بری خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر زان غمزه‌ی دود افکن آتش فکنی در من هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر نوری و نهان از من، حوری و رمان از من بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر الحق جگرم خوردی خون‌ریز دلم کردی موئیم نیازردی، پیکار چنین خوش‌تر مرغی عجب استادم در دام تو افتادم غم می‌خورم و شادم غم‌خوار چنین خوش‌تر من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوش‌تر این زنده منم بی‌تو، گر باد تنم بی‌تو کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر خاقانی جان افشان بر خاک در جانان کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوش‌تر ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم نمی‌یابم که مقبولم نمی‌دانم که مردودم ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم چون بمرد آن مرد مفسد در گناه گفت می‌بردند تابوتش به راه چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز تا نباید کرد بر مفسد نماز در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب در بهشت و روی همچون آفتاب مرد زاهد گفتش آخر ای غلام از کجا آوردی این عالی مقام در گنه بودی تو تا بودی همه پای تا فرقت بیالودی همه گفت از بی‌رحمی تو کردگار کرد رحمت بر من آشفته‌کار عشق بازی بین که حکمت می‌کند می‌کند این کار و رحمت می‌کند حکمت او در شبی چون پر زاغ کودکی را می‌فرستد با چراغ بعد از آن بادی فرستد تیزرو کان چراغ او بکش، برخیز و رو پس بگیرد طفل را در ره گذر کز چه کشتی آن چراغ ای بی‌خبر زان بگیرد طفل را تا در حساب می‌کند با او به صد شفقت عتاب گر همه کس جز نمازی نیستی حکمتش را عشق بازی نیستی کار حکمت جز چنین نبود تمام لاجرم خوداین چنین آمد مدام در ره او صد هزاران حکمتست قطره‌ی راحصه بحری رحمتست روز و شب این هفت پرگار ای پسر از برای تست در کار ای پسر طاعت روحانیون از بهر تست خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست قدسیان جمله سجودت کرده‌اند جزو و کل غرق وجودت کرده‌اند از حقارت سوی خود منگر بسی زانک ممکن نیست بیش از تو کسی جسم تو جزوست و جانت کل کل خویش را عاجز مکن در عین ذل کل تو درتافت جزوت شد پدید جان تو بشتافت عضوت شد پدید نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست چون عدد نبود درین راه واحد جزو و کل گفتی نابشد تاابد صد هزاران ابر رحمت فوق تو می‌ببارد تافزاید شوق تو چون درآید وقت رفعتهای کل از برای تست خلعتهای کل هرچ چندانی ملایک کرده‌اند از پی تو بر فذلک کرده‌اند جمله‌ی طاعات ایشان، کردگار بر تو خواهد کرد جاویدان نثار بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی وی لب لعل ترای عادت روح افزائی رقم از غالیه بر صفحه‌ی دیباچه زنی مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی لعل در پوش گهر پاش ترا للی تر چه کند کز بن دندان نکند لالائی روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی گفته بودی که ازو سیر برایم روزی چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی همه شب منتظر خیل خیال تو بود مردم دیده‌ی من در حرم بینائی گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری که سخن را نبود در دهنت گنجائی تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت از جهان شور برآورد بشکر خائی خان ذیجاه فلک مرتبه عبدالرزاق آستان برترش از ذروه کیوان بنگر چرخ و انجم همه را بر درش از بخت بلند تابع حکم ببین بنده‌ی فرمان بنگر شیر با صولتش آید به نظر گربه‌ی زال گرگ را با سخطش چون سگ چوپان بنگر درگهش قبله‌ی ارباب حوائج شب و روز آستانش کنف گبر و مسلمان بنگر دل و دستش که از آن بحر و ازین کان خجل است منبع جود ببین معدن احسان بنگر هر که از بهر امیدیش به دامان زد دست در زمان نقد تمناش به دامان بنگر خانه‌ای ساخت ز گلزار ارم کز رفعت عقل را مانده در آن واله و حیران بنگر چرخ بالد اگر از رفعت خود گو اینک سر بر ایوان زحل سوده دو ایوان بنگر آب حیوان که خضر در ظلماتش می‌جست گو بیا ظاهر و پیداش به کاشان بنگر جدولی بین و در آن صف زده سی فواره همه را بر ورق نقره درافشان بنگر در میان جدولی از آب خضر مالامال وز دو جانب دو تر و تازه گلستان بنگر از نسیم سحرش رایحه‌ی روح شنو وز زلال شمرش خاصیت جان بنگر بس که می‌بالد ازین طرفه بنا کاشان را سرهم چشمی شیراز و صفاهان بنگر یافت چون زینت اتمام ز نظارگیان این همی گفت به آن این بگذار آن بنگر پیر عقل از پی تاریخ به هاتف گفتا که به گلزار ارم چشمه‌ی حیوان بنگر زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی هوای دولت دیدار بینی شبی سر پیش آن بت بر زمین سود که عمری در پرستش کاری‌اش بود بگفت: «ای قبله‌ی جانم جمالت! سر من در عبادت پایمالت! تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم برون شد گوهر بینش ز دستم به چشم خود ببین رسوایی‌ام را! به چشمم بازده‌ی بینایی‌ام را! ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟ بده چشمی که رویش بینم از دور! چو شاه خور به تخت خاور آمد صهیل ابلق یوسف بر آمد برون آمد زلیخا چون گدایی گرفت از راه یوسف تنگنایی به رسم دادخواهان داد برداشت ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت کس از غوغا، به حال او نیفتاد به حالی شد که او را کس مبیناد! ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت به محنت خانه‌ی خود چون پی آورد دو صد شعله به یک مشت نی آورد به پیش آورد آن سنگین صنم را زبان بگشاد تسکین الم را که ای سنگ سبوی عز و جاهم! به هر راهی که باشم سنگ راهم! تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن! به سنگی گوهر قدرت شکستن بگفت این، پس به زخم سنگ خاره خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت به آب چشم و خون دل وضو ساخت تضرع کرد و رو بر خاک مالید به درگاه خدای پاک نالید: «اگر رو بر بت آوردم، خدایا! به آن بر خود جفا کردم، خدایا!، به لطف خود جفای من بیامرز! خطا کردم، خطای من بیامرز! چو آن گرد خطا از من فشاندی، به من ده باز! آنچ از من ستاندی! چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه گرفت افغان‌کنان بازش سرراه که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده! ز ذل و عجز کردش سرفکنده! به فرق بنده‌ی مسکین محتاج، نهاد از عز و جاه خسروی تاج!» چو جا کرد این سخن در گوش یوسف برفت از هیبت آن هوش یوسف به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را، که برد از جان من تاب و توان را به خلوت‌خانه‌ی خاص من آور! به جولانگاه اخلاص من آور! که تا یک شمه از حالش بپرسم وز این ادبار و اقبالش بپرسم کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد گرش دردی نه دامنگیر باشد، کلامش را کی این تاثیر باشد؟ ز غوغای سپه چون رست یوسف به خلوتگاه خود بنشست یوسف، درآمد حاجب از در، کای یگانه! به خوی نیک در عالم فسانه! ستاده بر در اینک آن زن پیر که در ره مرکبت را شد عنانگیر بگفتا: «حاجت او را روا کن! اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!» بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش که با من باز گوید حاجت خویش» بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید حجاب از حال خود، هم خود گشاید» چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص درآمد شادمان در خلوت خاص چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت دهان پرخنده یوسف را دعا گفت ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد ز وی نام و نشان وی طلب کرد بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم تو را از جمله عالم برگزیدم جوانی در غمت بر باد دادم بدین پیری که می‌بینی رسیدم گرفتی شاهد ملک اندر آغوش مرا یک بارگی کردی فراموش» چو یوسف زین سخن دانست کو کیست ترحم کرد و بر وی زار بگریست بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟ چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟» چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!» فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا شراب بیخودی زد از دلش جوش برفت از لذت آوازش از هوش چو باز از بیخودی آمد به خود باز حکایت کرد یوسف با وی آغاز بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟» بگفت: «از دست شد دور از وصالت!» بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟» بگفت: «از بار هجر جانگدازت!» بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟» بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!» بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟ به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟» بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند ز وصفت بر سر من گوهر افشاند سر و زر را نثار پاش کردم به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم نماند از سیم و زر چیزی به دستم کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!» بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟ ضمان حاجت تو کیست امروز؟» بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی نخواهم جز تو حاجت را ضمانی اگر ضامن شوی آن را به سوگند به شرح آن گشایم از زبان، بند وگر نی، لب ز شرح آن ببندم غم و درد دگر بر خود پسندم» «قسم گفتا: به آن کان فتوت به آن معمار ارکان نبوت، کز آتش لاله و ریحان دمیدش لباس حلت از یزدان رسیدش، که هر حاجت که امروز از تو دانم روا سازم به زودی، گر توانم!» بگفت: «اول جمال است و جوانی بدان گونه که خود دیدی و دانی دگر چشمی که دیدار تو بینم گلی از باغ رخسار تو چینم» بجنبانید لب، یوسف دعا را روان کرد از دو لب آب بقا را جمال مرده‌اش را زندگی داد رخش را خلعت فرخندگی داد به جوی رفته باز آورد آبش وز آن شد تازه، گلزار شبابش سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور درآمد در سواد نرگسش نور خم از سرو گل‌اندامش برون رفت شکنج از نقره‌ی خامش برون رفت جمالش را سر و کاری دگر شد ز عهد پیشتر هم بیشتر شد دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی! مراد دیگرت گر هست، برگوی!» «مرادی نیست گفتا: غیر ازینم، که در خلوتگه وصلت نشینم به روز اندر تماشای تو باشم به شب رو بر کف پای تو باشم فتم در سایه‌ی سرو بلندت شکر چینم ز لعل نوشخندت نهم مرهم دل افگار خود را به کام خویش بینم کار خود را» چو یوسف این تمنا کرد از او گوش زمانی سر به پیش افکند خاموش نظر بر غیب، بودش انتظاری جواب او نه «نی» گفت و نه «آری» میان خواست حیران بود و ناخواست که آواز پر جبریل برخاست پیام آورد کای شاه شرفناک! سلامت می‌رساند ایزد پاک که ما عجز زلیخا را چو دیدیم به تو عرض نیازش را شنیدیم، دلش از تیغ نومیدی نخستیم به تو بالای عرشش عقد بستیم تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند! که بگشاید به آن از کار او بند ز عین عاطفت یابی نظرها شود زاینده ز آن عقدت گهرها» بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد از زمین نبود مگر از جانب بالا است این اختران گویند از بالا که این خورشید چیست ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این آفتابش روی‌ها را می کند چون آفتاب رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید این چه حسن و خوبی است این حیرت حور است این این عجب خضری است ساقی گشته از آب حیات کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت قره العین و حیات جان مولاناست این این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون دستگیر روز سخت و کافل فرداست این چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این ای خوش آوازی که آوازت به هر دل می رسد شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شد شکر آن نعمت به واجب کرد اله‌العالمین را کردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگز مثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین را آن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع نام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو کنون کارهایی که من کرده‌ام ز گردنکشان سر برآورده‌ام نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بت‌پرستان زمین کس از جنگجویان گیتی ندید که از کشتگان خاک شد ناپدید نژاد من از تخم گشتاسپست که گشتاسپ از تخم لهراسپست که لهراسپ بد پور اورند شاه که او را بدی از مهان تاج و گاه هم اورند از گوهر کی‌پشین که کردی پدر بر پشین آفرین پشین بود از تخمه‌ی کیقباد خردمند شاهی دلش پر ز داد همی رو چنین تا فریدون شاه که شاه جهان بود و زیبای گاه همان مادرم دختر قیصرست کجا بر سر رومیان افسرست همان قیصر از سلم دارد نژاد ز تخم فریدون با فر و داد همان سلم پور فریدون گرد که از خسروان نام شاهی ببرد بگویم من و کس نگوید که نیست که بی‌راه بسیار و راه اندکیست تو آنی که پیش نیاکان من بزرگان بیدار و پاکان من پرستنده بودی همی با نیا نجویم همی زین سخن کیمیا بزرگی ز شاهان من یافتی چو در بندگی تیز بشتافتی ترا بازگویم همه هرچ هست یکی گر دروغست بنمای دست که تا شاه گشتاسپ را داد تخت میان بسته دارم به مردی و بخت هرانکس که رفت از پی دین به چین بکردند زان پس برو آفرین ازان پس که ما را به گفت گرزم ببستم پدر دور کردم ز بزم به لهراسپ از بند من بد رسید شد از ترک روی زمین ناپدید بیاورد جاماسپ آهنگران که ما را گشاید ز بند گران همان کار آهنگران دیر بود مرا دل بر آهنگ شمشیر بود دلم تنگ شد بانگشان بر زدم تن از دست آهنگران بستدم برافراختم سر ز جای نشست غل و بند بر هم شکستم به دست گریزان شد ارجاسپ از پیش من بران سان یکی نامدار انجمن به مردی ببستم کمر بر میان همی رفتم از پس چو شیر ژیان شنیدی که در هفتخوان پیش من چه آمد ز شیران و از اهرمن به چاره به رویین‌دژ اندر شدم جهانی بران گونه بر هم زدم بجستم همه کین ایرانیان به خون بزرگان ببستم میان به توران و چین آنچ من کرده‌ام همان رنج و سختی که من برده‌ام همانا ندیدست گور از پلنگ نه از شست ملاح کام نهنگ ز هنگام تور و فریدون گرد کس اندر جهان نام این دژ نبرد یکی تیره دژ بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود چو رفتم همه بت‌پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند به مردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین بر زدم برافراختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بود از بهشت به پیروزی دادگر یک خدای به ایران چنان آمدم باز جای که ما را به هر جای دشمن نماند به بتخانه‌ها در برهمن نماند به تنها تن خویش جستم نبرد به پرخاش تیمار من کس نخورد سخنها به ما بر کنون شد دراز اگر تشنه‌ای جام می را فراز طارت حیلی و زال حیلی اصبحت مکابدا لویلی قد اظلم بالجوی نهاری کیف اخبرکم انا بلیلی ما املاء عصتی و وجدی ما افرع من رضاک کیلی قافیه‌سنجان چو در دل زنند در به رخ تیره‌دلان گل زنند روی چو در قافیه‌سنجی کنند پشت برین دیر سپنجی کنند تن بگذارند و همه جان شوند کوه ببرند و پی کان شوند گوهر این کان همه یک‌رنگ نیست لل عمان همه هم‌سنگ نیست گوهر و لعل از دل کان می‌طلب! هر چه بیابی به از آن می‌طلب! هر که به خس کرد قناعت، خسی است به‌طلبی کن که به از به بسی است ناشده از خوی بدت دل تهی کی رسد از نظم تو بوی بهی هر چه به دل هست ز پاک و پلید در سخن آید اثر آن پدید چون گره نافه گشاید نسیم غالیه بو گردد و عنبر شمیم شاهد پرورده به صد عز و ناز بیش به مشاطه ندارد نیاز بر رخش از غالیه‌ی مشکسای خوب بود خال، ولی یک دو جای خال که از قاعده افزون فتد بر رخ معشوق، نه موزون فتد خال، جمالش به تباهی کشد روی سفیدش به سیاهی کشد این همه گفتیم ولی زین شمار چاشنی عشق بود اصل کار عشق که رقص فلک از نور اوست خوان سخن را نمک از شور اوست جامی اگر در سرت این شور نیست خوان سخن گربنهی، دور نیست مرد کرم‌پیشه کجا خوان نهد تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟ در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟ که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد! خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟ نوشداروی امان در گره حنظل نیست به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟ تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم غیری اگر آن روی به دوری بپرستید ما صبر نداریم که از دور پرستیم خلق از هوس حور طلب گار بهشتند وانگاه بهشتی تو، که ما حور پرستیم ما را غرض از دیدن خوبان صفت تست گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم روشن به چراغی شده هر خانه که بینی ما نور تو بینیم و همان نور پرستیم زان خرمگسان دور، که ما نوش لبت را زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم کوته نظران روی به گلزار نهادند ماییم که آن نرگس مخمور پرستیم با هجر تو ممکن نشد اندیشه‌ی شادی کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟ در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت ما نفس کشان کافر کافور پرستیم امروز که گشت اوحدی از هجر تو رنجور بیرون نتوان رفت، که رنجور پرستیم گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو گفت خاموش که ما را بفغان آوردی گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی گفتمش بلبل بستان جمال تو منم گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند بال برآرد این دلم چونک غمت پرک زند بارخدا تو حکم کن تا به ابد همین کند چونک ستاره دلم با مه تو قران کند اه که فلک چه لطف‌ها از تو بر این زمین کند باده به دست ساقیت گرد جهان همی‌رود آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند غیرت تو بسوزدش گر نفسی جز این کند از دل همچو آهنم دیو و پری حذر کند چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند جان چو تیر راست من در کف تست چون کمان چرخ از این ز کین من هر طرفی کمین کند دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان ز برج عدلش ار خورشید بر باغ جهان تابد به بازار آورد گل باغبان در بهمن و آبان فتاده گرگ را با میش در ایام او وصلت صدای نغمه‌ی سور است و آواز نی چوپان میان بچه شیر و گوزن است آنقدر الفت که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش که نتواند زدن راه کسی غارتگر شیطان صبا را گر بیاموزند محکم کاری حفظش بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان نموداری پدید آورد گیتی از دل و طبعش یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن در آن ایوان که دارد قهرمان قهر او دیوان قبایی کش برید ایزد به قد عهد اقبالش ازل آراستش جیب و ابد می‌دوزدش دامان زهی قدر ترا بالای اختر دامن خیمه زهی رای تو را خورشید انور شمسه ایوان اگر خورشید رایت دانه را نشو و نما بخشد شود بر خوشه پروین زمین کشته دهقان ضمیرت گر بر افروزد چراغ مردم دیده نماند در فروغ روی او از خویشتن پنهان دل خصمت که نگشاید، شدی گر فی المثل آهن تقاضای سرشتش ساختی قفل در زندان خدنگ قهر پرکش کرده و شمشیر کین بسته چو خصم واژگون بخت تو آید بر سر میدان به انداز میانش تیغ بگشاید نیام ازهم به قصد جانش از سوفار سر بیرون کند پیکان در آن میدان که صف بندند گردان دغا پیشه اجل از جا جهاند رخش و پیش صف دهد جولان شود روی زمین از مرد همچون عرصه‌ی محشر بود سطح هوا از گرد همچون نامه‌ی عصیان چنان گردی کز آن گر مایه باشد شام دوران را نیارد برد روز وصل ظلمت از شب هجران ز بس نوک سنان سرکشان بر چرخ پیوندد نماند در میان اختران یک چشم بی‌مژگان زند سد نیش بر یک جای سد چوبین بدن افعی نهد از طوق بر یک حلق اسد ابریشمین ثعبان به بالا رفتن و زیر آمدن شمشیر بشکافد هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان ز خاکش مایه هر چار عنصر در سکون اما شود آتش به هنگام شتابش اصل چار ارکان خلاف مذهب جمهور اگر شخصی سخن راند عدو را از شمار گام او ثابت کند پایان اگر باشد بر اجزای زمانش راه آمد شد خبر ز انجام کار آوردنش کاری بود آسان به پای او اگر آفاق پیماید عجب نبود به شرق و غرب اگر حاضر شود یک شخص دریک آن کند کاری که وقتی کشتی نوح نبی کرده چو در صحرای کین از خون دشمن سرکند توفان نشان دست و پای او به وقت حمله‌ی دشمن یکی در اول ایران یکی در آخر توران برآری از نیام قهر شمشیری که در آتش برآرد غسل هر جان کز لباس تن شود عریان ز آبش قطره‌ای گر در زلال زندگی افتد سرا پا زخم گیرد ماهی اندر چشمه حیوان به هر جانب که آری حمله بگریزد سراسیمه ز سویی جان بی پیکر ز سویی پیکر بی جان هژبر تیغ زن ضیغم شکار اژدها حمله که بر شیر از تب خوفش بود هر شب شب هجران ز یک سو از تو غوغای قیامت و ز دگر جانب جهان پرشور و محشر از نهیب سرور دوران جان مکرمت بگتاش بیگ عادل به اذل که ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان چو بگشاید خدنگ قهر و راند تیغ کین گردد از این یک رخنه اندر سنگ وزان یک رخنه در سندان در آن ایوان که باشد قابض ارواح بر مسند کمان او بود حاجب سنان او بود دربان حسام قهر او را مرگ روز کین بگنجاند جهان اندر جهان جان در میان قبضه و یلمان چو راه کهکشان گیرد دخان آتش قهرش سحابی گسترد در بحر کش اخگر بود باران نمی‌آیند بی هم بر سر کین بسته پنداری سر شمشیر او با پای مرگ ناگهان پیمان کمان و تیر را نادیده‌ی مثلش کارفرمایی از آن وقتی که ریط ترکش افتاده‌ست با قربان ز تیغش هر دهن کز پیکر دشمن پدید آید نهد در وی ز پیکان پیاپی رشته دندان بدینسان صف شکافی همعنان صف دری چون تو صف دشمن اگر کوه است با هامون شود یکسان معاون گر سپاه روم و چین باشد مخالف را نه از اتباع ایشان زنده بگذاری نه از اعوان به تیغ انتقام آن سرکه از گردن بیندازی سر قیصر بود ک ویزیش از گردن خاقان رعیت پرورا فرماندها خوشوقت آن کشور که چون عدل تو در وی قهرمانی می‌دهد فرمان بود از آشیان جغد ره در خانه عنقا در آن بوم و بری کش دارد انصاف تو آبادان بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانی که شد گلهای خلد از رشک او داغ دل رضوان به نام ایزد چه بستانی در او سد گلبن دولت ز هر گلبن هزاران غنچه فرمان وی خندان به حق خود عمل فرمای یعنی بگذران از وی اگر وحشی به گستاخی صفیری زد در این میدان الا تا مملکت بی سلطنت باشد تن بی سر الا تا سلطنت بی عدل باشد پیکر بی جان به تدبیر تو بادا عقل چون جان از خرد خرم به انصاف تو بادا ملک چون پیکر به جان نازان به امر و نهی گیتی آنچه گویی و آنچه فرمایی خرد را واجب التعظیم و جان را واجب الاذعان تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم تا نچشم از این نمک، چیز دگر نمی‌چشم چرخ شود غلام من، دور زند به کام من گر تو به گردش آوری جام شراب بیغشم کاسه‌ی خون و جام می، فرق ز هم نکرده‌ام بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم گر چه به هیچ حالتی یاد نکرده‌ای مرا یاد دهان تنگ تو هیچ نشد فرامشم تا که عیان ز پرده شد صورت نقش بند تو رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم دوش به قد دلکشت قصه‌ی سرو گفته‌ام گفت که شرمسار شو از حرکات دلکشم بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن چاره‌ی دل کجا کنم کز همه جا مشوشم تا فکنم فروغیا دشمن شاه را به خون دست دعا بر آسمان، تیر بلا به ترکشم ناصردین شه قوی آن که ز بیم تیغ او ترک نموده کج روی، ابروی ترک مهوشم طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت هم گام من به معبد پیر و جوان رسید این دود عود شکر که جانست مجمرش بدرید آسمانه و بر آسمان رسید انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت شادی بزاد و منفعت او به جان رسید رنجور بادیه به فضای ارم گریخت مقهور هاویه به هوای جنان رسید بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح وز فر او اثر به زمین و زمان رسید محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش از چهره‌ی سخا و سخن کاروان رسید محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت صاحب هنر به درگه صاحب‌قران رسید دستور شهریار جهان مجد دین که دین از جاه او به منفعت جاودان رسید محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل از رای او به ریت نوشیروان رسید آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان در عهد او به خامه‌ی عنبر فشان رسید نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو در کاینات نسخه‌ی سود و زیان رسید در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد حالی به سایه‌ی علم کاویان رسید برخاست چرخ در طلب کبریاء تو می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید دولت وصال عمر ابد جست سالها دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید در اضطراب دیده‌ی تسکین گشاده شد چون التفات تو به جهان جهان رسید در کرده‌ی خدای میاور حدیث رد کام از حرم به چنین خاکدان رسید ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید سلطانی از نیاز در خواجگی زند چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید نقد وجود چرخ عیار از در تو برد چون در علو به کارگه امتحان رسید تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید در عشق مال آز روان شد به سوی تو هم در نخست گام به دریا و کان رسید مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید صدرا به روزگار خزان دست طبع من در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان از آسمان گذشت و به این آستان رسید سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید آخر فلک ز مقدم من در دیار تو آوازه درفکند که جاری زبان رسید نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید این است و بس که از قبل بخت نیست شد از باده‌ی محبت تو سرگران رسید از فیض جاه باش که از فیض مکرمت از باختر ثنای تو تا قیروان رسید تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید وز بهره‌ی زمانه تو بادی که شاه را از دولت تو بهره دل شادمان رسید سر راهش افتادم از ناتوانی وزین ضعف کردم بسی کامرانی کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی ز چشمی است چشم امیدم که هرگز به کس ننگرد از ره سرگرانی زبان از شکایت بر دوست بستم ز بس یافتم لذت بی‌زبانی نشان خواهی از وی، ز خود بی‌نشان شو که من زو نشان جستم از بی‌نشانی کسی داند احوال پیران عشقش که پیرانه سر کرده باشد جوانی به هجران مرا سهل شد دادن جان که سخت است دوری ز یاران جانی دریغا که از ماه رویان ندیدم به جز بی وفایی و نامهربانی شنیدن توان نغمه‌ی ارغنون را چو ساقی دهد باده‌ی ارغوانی من و زخم کاری، تو و دل شکاری من و جان سپاری، تو و جان ستانی تو و عشوه کردن، من و دل سپردن تو و جان گرفتن، من و جان فشانی بکش خنجر کین به جان فروغی به طوری که خواهی، به طرزی که دانی در دلم بنشسته‌ای بیرون میا نی برون آی از دلم در خون میا چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی هر زمان در دیده دیگرگون میا چون کست یک ذره هرگز پی نبرد تو به یک یک ذره بوقلمون میا غصه‌ای باشد که چون تو گوهری آید از دریا برون بیرون میا سرنگون غواص خود پیش آیدت تو ز فقر بحر در هامون میا گر پدید آیی دو عالم گم شود بیش از این ای لولو مکنون میا نی برون آی و دو عالم محو کن گو برون از تو کسی اکنون، میا چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم لطف کن وز وسع من افزون میا چون به یک مویت ندارم دست رس دست بر نه برتر از گردون میا چون ز هشیاری به جان آمد دلم بی‌شرابی پیش این مجنون میا بدره‌ی موزون شعرت ای فرید بسته‌ی این بدره‌ی موزون میا گل ز رخساره‌ی تو بی آبست مه زنظاره‌ی تو بی تابست مژه‌های کژ دلاویزت کجهای دکان قصا بست با خیال تو مردم چشمم گاه هم‌خانه گاه هم‌خوابست □نرخ کردی به بوسه‌یی جانی بنده بخرید و رایگان دانست دل زهجر تو بس که تنگ آمد مرگ را عمر جاودان دانست سه کس را شنیدم که غیبت رواست وز این درگذشتی چهارم خطاست یکی پادشاهی ملامت پسند کز او بر دل خلق بینی گزند حلال است از او نقل کردن خبر مگر خلق باشند از او بر حذر دوم پرده بر بی حیائی متن که خود می‌درد پرده بر خویشتن ز حوضش مدار ای برادر نگاه که او می‌درافتد به گردن به چاه سوم کژ ترازوی ناراست خوی ز فعل بدش هرچه دانی بگوی چو شد به خنده شکر بار پسته‌ی دهنش شد آب لطف روان از لب چه ذقنش از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است که هست همچو شکر مغز پسته‌ی دهنش گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش کمان ابروی او تیر غمزه‌ای نزند که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش برهنه گر شود آب روان جان بینی چو در پیاله شراب از قرابه‌ی بدنش چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش به زیر هر شکنش عنبر است خرواری که باربند عبیر است زلف چون رسنش میان آتش شوقند و آب دیده هنوز به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش مرا که در طلبش خضروار می‌گشتم چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش کجا رسم ز لب او به بوسه‌ای چو دمی «رها نمی‌کند ایام در کنار منش» تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی من همه در حکم توام تو همه در خون منی گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست ارم دیده و آرام دل زار اینجاست بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست شکرم زان لب و سیب از رخ و نار از سینه نفرستاد، چو دانست که: بیمار اینجاست اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست روی آن نیست که: این جا بنشیند بی‌کار دل آشفته‌ی ما را، که سر و کار اینجاست از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند اندک اینست که می‌بینی و بسیار اینجاست بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست می به دست من سر گشته اگر خواهی داد هم ازین میکده درخواه، که دستار اینجاست هر چه در جمله‌ی خوبان طلبیدی از حسن به رخ دوست نظر کن، که به یک بار اینجاست پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند چو ببینند که: آن قند به خروار اینجاست بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود خود عاقبت اندر ولا نی بخل ماند نی سخا اندر سخا هم بی‌شکی پنهان عوض جویی بود هست این سخا چون سیر ره وین بخل منزل کردنت در کشتی نوح آمدی کی وقف و ره‌پویی بود حاصل عصای موسوی عشقست در کون ای روی عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود یک سو رو از گرداب تن پیش از دم غرقه شدن زیرا بقا و خرمی زان سوی شش سویی بود خود را بیفشان چون شجر از برگ خشک و برگ تر بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود ره رو مگو این چون بود زیرا ز چون بیرون بود کی شیر را همدم شوی تا در تو آهویی بود خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود فلاطون که فر الهی‌ش بود ز دانش به دل گنج شاهی‌ش بود، گشاد از دل و جان یزدان‌شناس زبان را به تمهید شکر و سپاس که: «ای اولین تخم این کشتزار! پسین میوه‌ی باغ هفت و چهار! به پای فراست بر آگرد خویش! به چشم کیاست ببین کرد خویش! به کوی وفا سست اساسی مکن! ببین نعمت و ناسپاسی مکن! به نعمت رسیدی، مکن چون خسان فراموش از انعام نعمت‌رسان ز بس می‌رسد فیض انعام ازو برد بهره هم خاص و هم عام ازو مکن اینهمه فکر دور و دراز! پی آنچه نبود به آن‌ات نیاز متاعی است دنیا، پی این متاع مکن با حریصان گیتی نزاع! جهانی شده زین بتان خاکسار بتان را به آن بت‌پرستان گذار! به عبرت ز پیشینیان یاد کن! دل از یاد پیشینیان شاد کن! مکن همنشینی به هر بدسرشت! که گیرد ازو طبع تو خوی زشت چو دشمن به دست تو گردد اسیر، از او سایه‌ی دوستی وامگیر! شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد صد آزاد را از کرم بنده کرد دلت را به دانشوری دار هوش! چو دانستی، آنگاه در کار کوش! به هر کس ره آشنایی مپوی! ز هر آشنا روشنایی مجوی! مگو، تا نپرسد ز تو نکته‌جوی! چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی! مگو راستی هم که صاحب خرد به روی قبولش نهد دست رد! چرا راستی گوید آن راست مرد که باید به صد حجت‌اش راست کرد؟» فراقت ز خون‌ریز من در نماند سر کویت از لاف زن در نماند من ار باشم ار نه سگ آستانت ز هندوی گژمژ سخن درنماند تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت ز رندان لشکر شکن درنماند در آویزش زلفت آویخت جانم که صید از نگون‌سر شدن درنماند دل از هشت باغ رخت درنیاید هم از چار دیوار تن درنماند رخت را به پیوند چشمم چه حاجت که شمع بهشت از لگن درنماند ز خون چو من خاکیی دست درکش که هجران خود از کار من درنماند چو در بیشه‌ی روزگار افتد آتش چو من مرغی از بابزندر نماند غم دل مخور کو غم تو ندارد دل از روزی خویشتن درنماند به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام ازین انجمن درنماند تو خود به صحبت امثال ما نپردازی نظر به حال پریشان ما نیندازی وصال ما و شما دیر متفق گردد که من اسیر نیازم تو صاحب نازی کجا به صید ملخ همتت فروآید بدین صفت که تو باز بلندپروازی به راستی که نه همبازی تو بودم من تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی و گر هلاک منت درخورست باکی نیست قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی میسرت نشود سر عشق پوشیدن که عاقبت بکند رنگ روی غمازی چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم که گر به قهر برانی به لطف بنوازی تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را به یک ره از نظر خویشتن بیندازی می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را آن عیش بی‌روپوش را از بند هستی برگشا در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین در بی‌دلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو هر لحظه گرمی می‌کند با بوالعلی و بوالعلا نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها امروز مهمان توام مست و پریشان توام پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا می‌دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان مانند آهن پاره‌ها در جذبه آهن ربا بد لعل‌ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذره‌ها عالم چو کوه طور شد هر ذره‌اش پرنور شد مانند موسی روح هم افتاد بی‌هوش از لقا هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما سرسبز و خوش هر تره‌ای نعره زنان هر ذره‌ای کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب و النار صراف الذهب و النور صراف الولا العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی ای هوای تو مونس جانم مایه‌ی درد و اصل درمانم مرغ جان تا بیافت دیده‌ی باز در هوای تو می‌کند پرواز گفت و گوی تو روز و شب یارم جست و جوی تو حاصل کارم دلم از عشق توست دیوانه تا تو شمعی، تو راست پروانه نیک در کار خویش حیرانم درد خود را دوا نمی‌دانم در غم دوستان مهر گسل دشمنان را بسوخت بر من دل ما همه مشتری بی‌پایه او و کالای او گران‌مایه ای ز سوداییان درین بازار فارغ از مثل من هزار هزار خواب خواهم من از خدا به دعا تا ببینم مگر به خواب تو را نکند خود به خاطرت گذری که کنی سوی بیدلی نظری چون سرماست خاک سودایت فرصتی، تا نهیم در پایت می‌سزد جز به وقت دل بردن التفاتی به بی‌دلی کردن به تلطف ز ما ربودی دل به تکبر کنون زیاد مهل تو به خود عاشقی، زهی مشکل! که ز ما بگذرد تو را در دل تو سبق برده‌ای ز نیکویان ما ز عشق تو این غزل گویان: چو آگاه شد شاه کامد پسر کلاه کیان بر نهاده بسر مهان و کهانرا همه خواند پیش همه زند و استا به نزدیک خویش همه موبدان را به کرسی نشاند پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند بیامد گو و دست کرده بکش به پیش پدر شد پرستار فش شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان چه گویید گفتا که آزاده‌اید به سختی همه پرورش داده‌اید به گیتی کسی را که باشد پسر بدو شاد باشد دل تاجور به هنگام شیرین به دایه دهد یکی تاج زرینش بر سر نهد همی داردش تا شود چیره دست بیاموزدش خوردن و بر نشست بسی رنج بیند گرانمایه مرد سورای کندش آزموده نبرد چو آزاده را ره به مردی رسد چنان زر که از کان به زردی رسد مراورا بجوید چو جویندگان ورا بیش گویند گویندگان سواری شود نیک و پیروز رزم سرانجمنها به رزم و به بزم چو نیرو کند با سرو یال و شاخ پدر پیر گشته نشسته به کاخ جهان را کند یکسره زو تهی نباشد سزاوار تخت مهی ندارد پدر جز یکی نام تخت نشسته در ایوان نگهبان رخت پسر را جهان و درفش و سپاه پدر را یکی تاج و زرین کلاه نباشد بران پور همداستان پسندند گردان چنین داستان ز بهر یکی تاج و افسر پسر تن باب را دور خواهد ز سر کند با سپاهش پس آهنگ اوی نهاده دلش نیز بر جنگ اوی چه گویید پیران که با این پسر چه نیکو بود کار کردن پدر گزینانش گفتند کای شهریار نیاید خود این هرگز اندر شمار پدر زنده و پور جویای گاه ازین خام‌تر نیز کاری مخواه جهاندار گفتا که اینک پسر که آهنگ دارد به جای پدر ولیکن من او را به چوبی زنم که گیرند عبرت همه برزنم ببندم چنانش سزاوار پس ببندی که کس را نبستست کس پسر گفت کای شاه آزاده‌خوی مرا مرگ تو کی کند آرزوی ندانم گناهی من ای شهریار که کردستم اندر همه روزگار به جان تو ای شاه گر بد به دل گمان برده‌ام پس سرم بر گسل ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست کنون بند فرما و گر خواه کش مرا دل درستست و آهسته هش سر خسروان گفت بند آورید مر او را ببندید و زین مگذرید به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران دران انجمن کس به خواهش زبان نجنبید بر شهریار جهان ببستند او را سر و دست و پای به پیش جهاندار گیهان خدای چنانش ببستند پای استوار که هرکش همی دید بگریست زار چو کردند زنجیر در گردنش بفرمود بسته به در بردنش بیارید گفتا یکی پیل نر دونده پرنده چو مرغی به پر فراز آوریدند پیلی چو نیل مر او را ببستند بر پشت پیل چو بردندش از پیش فرخ پدر دو دیده پر از آب و رخساره‌تر فرستاده سوی دژ گنبدان گرفته پس و پیش اسپهبدان پر از درد بردند بر کوهسار ستون آوریدند ز آهن چهار به کرده ستونها بزرگ آهنین سر اندر هوا و بن اندر زمین مر او را برانجا ببستند سخت ز تختش بیفگند و برگشت بخت نگهبان او کرد پس‌اند مرد گو پهلوان زاده با داغ و درد بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را وصف لب لعلت به شکر می‌نتوان کرد مویی ز میان تو نشان می‌نتوان داد صفری ز دهان تو خبر می‌نتوان کرد برگ گلت آزرده شود از نظر تیز زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است بی زلف تو دل زیر و زبر می‌نتوان کرد در واقعه‌ی عشق رخت از همه نوعی کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد این کار به افسانه به سر می‌نتوان برد وافسانه‌ی عشق تو زبر می‌نتوان کرد از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد بی توشه‌ی خون جگرم گر نخوری تو در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم این سوخته را سوخته‌تر می‌نتوان کرد گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش چون قصد تو از بیم خطر می‌نتوان کرد بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت نقاشی این روی چو زر می‌نتوان کرد ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ در گردن هندوی بصر می‌نتوان کرد چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید از آتش سوزنده حذر می‌نتوان کرد در پای غم از دست دل عاشق عطار افتاده چنانم که گذر می‌نتوان کرد مورکی بر کاغذی دید او قلم گفت با مور دگر این راز هم که عجایب نقشها آن کلک کرد هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور وین قلم در فعل فرعست و اثر گفت آن مور سوم کز بازوست که اصبع لاغر ز زورش نقش بست هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی مهتر موران فطن بود اندکی گفت کز صورت مبینید این هنر که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر صورت آمد چون لباس و چون عصا جز به عقل و جان نجنبد نقشها بی‌خبر بود او که آن عقل و فاد بی ز تقلیب خدا باشد جماد یک زمان از وی عنایت بر کند عقل زیرک ابلهیها می‌کند چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت چونک کوه قاف در نطق سفت کای سخن‌گوی خبیر رازدان از صفات حق بکن با من بیان گفت رو کان وصف از آن هایل‌ترست که بیان بر وی تواند برد دست یا قلم را زهره باشد که به سر بر نویسد بر صحایف زان خبر گفت کمتر داستانی باز گو از عجبهای حق ای حبر نکو گفت اینک دشت سیصدساله راه کوههای برف پر کردست شاه کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد می‌رسد در هر زمان برفش مدد کوه برفی می‌زند بر دیگری می‌رساند برف سردی تا ثری کوه برفی می‌زند بر کوه برف دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف گر نبودی این چنین وادی شها تف دوزخ محو کردی مر مرا غافلان را کوههای برف دان تا نسوزد پرده‌های عاقلان گر نبودی عکس جهل برف‌باف سوختی از نار شوق آن کوه قاف آتش از قهر خدا خود ذره‌ایست بهر تهدید لیمان دره‌ایست با چنین قهری که زفت و فایق است برد لطفش بین که بر وی سابق است سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی گر ندیدی آن بود از فهم پست که عقول خلق زان کان یک جوست عیب بر خود نه نه بر آیات دین کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین مرغ را جولانگه عالی هواست زانک نشو او ز شهوت وز هواست پس تو حیران باش بی‌لا و بلی تا ز رحمت پیشت آید محملی چون ز فهم این عجایب کودنی گر بلی گویی تکلف می‌کنی ور بگویی نی زند نی گردنت قهر بر بندد بدان نی روزنت پس همین حیران و واله باش و بس تا درآید نصر حق از پیش و پس چونک حیران گشتی و گیج و فنا با زبان حال گفتی اهدنا زفت زفتست و چو لرزان می‌شوی می‌شود آن زفت نرم و مستوی زانک شکل زفت بهر منکرست چونک عاجز آمدی لطف و برست منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی در خیبر است برکن که علی مرتضایی بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی گفتم از عشقش مگر بگریختم خود به دام آمد کنون آویختم گفتم از دل شور بنشانم مگر شور ننشاندم که شور انگیختم بند من در عشق آن بت سخت بود سخت‌تر شد بند تا بگسیختم عاشقان بر سر اگر ریزند خاک من به جای خاک آتش ریختم بر بناگوش سیاه مشک رنگ از عمش کافور حسرت بیختم عاجزم با چشم رنگ آمیز او گر چه از صد گونه رنگ آمیختم جانا ز غم عشق تو من زارم من زار از توده‌ی سیسنبر در بارم در بار هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات زین مایه‌ی بیزاری بیزارم بیزار تا در کف اندوه بماندست دل من زین محنت و اندوه بر آزارم آزار از بهر رضای دل تو از دل و از جان ای دوست به جان تو که آوارم آوار ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار ای نقطه‌ی خوبی و نکویی به همه وقت گردنده‌ی عشق تو چو پرگارم پرگار پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز بر درگه سودای تو بر کارم بر کار در کعبه‌ی تیمار اگر چند مقیمم ای یار چنان دان که به خمارم خمار از عشوه‌ی عشق تو اگر مست شدم مست از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو اندر چمن عشق به گلزارم گلزار بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان همی گفت کای پاک دادار هور فزاینده‌ی دانش و فر و زور همی بینی این پاک جان مرا توان مرا هم روان مرا که چندین بپیچم که اسفندیار مگر سر بپیچاند از کارزار تو دانی که بیداد کوشد همی همی جنگ و مردی فروشد همی به بادافره این گناهم مگیر توی آفریننده‌ی ماه و تیر چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ که رستم همی دیر شد سوی جنگ بدو گفت کای سگزی بدگمان نشد سیر جانت ز تیر و کمان ببینی کنون تیر گشتاسپی دل شیر و پیکان لهراسپی یکی تیر بر ترگ رستم بزد چنان کز کمان سواران سزد تهمتن گز اندر کمان راند زود بران سان که سیمرغ فرموده بود بزد تیر بر چشم اسفندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار خم آورد بالای سرو سهی ازو دور شد دانش و فرهی نگون شد سر شاه یزدان‌پرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست گرفته بش و یال اسپ سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه چنین گفت رستم به اسفندیار که آوردی آن تخم زفتی به بار تو آنی که گفتی که رویین تنم بلند آسمان بر زمین بر زنم من از شست تو هشت تیر خدنگ بخوردم ننالیدم از نام و ننگ به یک تیر برگشتی از کارزار بخفتی بران باره‌ی نامدار هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت بسوزد دل مهربان مادرت هم‌انگه سر نامبردار شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه زمانی همی بود تا یافت هوش بر خاک بنشست و بگشاد گوش سر تیر بگرفت و بیرون کشید همی پر و پیکانش در خون کشید همانگه به بهمن رسید آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی بیامد به پیش پشوتن بگفت که پیکار ما گشت با درد جفت تن ژنده پیل اندر آمد به خاک دل ما ازین درد کردند چاک برفتد هر دو پیاده دوان ز پیش سپه تا بر پهلوان بدیدند جنگی برش پر ز خون یکی تیر پرخون به دست اندرون پشوتن بر و جامه را کرد چاک خروشان به سر بر همی کرد خاک همی گشت بهمن به خاک اندرون بمالید رخ را بدان گرم خون پشوتن همی گفت راز جهان که داند ز دین‌آوران و مهان چو اسفندیاری که از بهر دین به مردی برآهیخت شمشیر کین جهان کرد پاک از بد بت‌پرست به بد کار هرگز نیازید دست به روز جوانی هلاک آمدش سر تاجور سوی خاک آمدش بدی را کزو هست گیتی به درد پرآزار ازو جان آزاد مرد فراوان برو بگذرد روزگار که هرگز نبیند بد کارزار جوانان گرفتندش اندر کنار همی خون ستردند زان شهریار پشوتن بروبر همی مویه کرد رخی پر ز خون و دلی پر ز درد همی گفت زار ای یل اسفندیار جهانجوی و از تخمه‌ی شهریار که کند این چنین کوه جنگی ز جای که افگند شیر ژیان را ز پای که کند این پسندیده دندان پیل که آگند با موج دریای نیل چه آمد برین تخمه از چشم بد که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد کجا شد به رزم اندرون ساز تو کجا شد به بزم آن خوش آواز تو کجا شد دل و هوش و آیین تو توانایی و اختر و دین تو چو کردی جهان را ز بدخواه پاک نیامدت از پیل وز شیر باک کنون آمدت سودمندی به کار که در خاک بیند ترا روزگار که نفرین برین تاج و این تخت باد بدین کوشش بیش و این بخت باد که چو تو سواری دلیر و جوان سرافراز و دانا و روشن‌روان بدین سان شود کشته در کارزار به زاری سرآید برو روزگار که مه تاج بادا و مه تخت شاه مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه چنین گفت پر دانش اسفندیار که ای مرد دانای به روزگار مکن خویشتن پیش من بر تباه چنین بود بهر من از تاج و گاه تن کشته را خاک باشد نهال تو از کشتن من بدین سان منال کجا شد فریدون و هوشنگ و جم ز باد آمده باز گردد به دم همان پاک‌زاده نیاکان ما گزیده سرافراز و پاکان ما برفتند و ما را سپردند جای نماند کس اندر سپنجی سرای فراوان بکوشیدم اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان که تا رای یزدان به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم چو از من گرفت ای سخن روشنی ز بد بسته شد راه آهرمنی زمانه بیازید چنگال تیز نبد زو مرا روزگار گریز امید من آنست کاندر بهشت دل‌افروز من بدرود هرچ کشت به مردی مرا پور دستان نکشت نگه کن بدین گز که دارم به مشت بدین چوب شد روزگارم به سر ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر فسونها و نیرنگها زال ساخت که اروند و بند جهان او شناخت چو اسفندیار این سخن یاد کرد بپیچید و بگریست رستم به درد چنین گفت کز دیو ناسازگار ترا بهره رنج من آمد به کار چنانست کو گفت یکسر سخن ز مردی به کژی نیفگند بن که تا من به گیتی کمر بسته‌ام بسی رزم گردنکشان جسته‌ام سواری ندیدم چو اسفندیار زره‌دار با جوشن کارزار چو بیچاره برگشتم از دست اوی بدیدم کمان و بر و شست اوی سوی چاره گشتم ز بیچارگی بدادم بدو سر به یکبارگی زمان ورا در کمان ساختم چو روزش سرآمد بینداختم گر او را همی روز باز آمدی مرا کار گز کی فراز آمدی ازین خاک تیره بباید شدن به پرهیز یک دم نشاید زدن همانست کز گز بهانه منم وزین تیرگی در فسانه منم صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده جام را لبریزتر از دیده‌ی عشاق کن از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده شبنم از روشندلی آیینه‌ی خورشید شد ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده روزی که گذر کنی به گورم یاد آور از این نفیر و شورم پرنور کن آن تک لحد را ای دیده و ای چراغ نورم تا از تو سجود شکر آرد اندر لحد این تن صبورم ای خرمن گل شتاب مگذار خوش کن نفسی بدان بخورم وان گاه که بگذری مینگار کز روزن و درگه تو دورم گر سنگ لحد ببست راهم از راه خیال بی‌فتورم گر صد کفنم بود ز اطلس بی‌خلعت صورت تو عورم از صحن سرای تو برآیم در نقب زنی مگر که مورم من مور توام تویی سلیمان یک دم مگذار بی‌حضورم خامش کردم بگو تو باقی کز گفت و شنود خود نفورم شمس تبریز دعوتم کن چون دعوت توست نفخ صورم باز علم زد ز بیابان عشق کرد جنیبت کش سلطان عشق باز رسید از پی هم کوه کوه موج قوی جنبش طوفان عشق باز صلا زد به دو کون و کشید فتنه‌ی جهان تا به جهان خان عشق باز به گوش مه و کیوان رسید غلغله از ساحت ایوان عشق باز دل آن فارس مطلق عنان رخش جنون تاخت به میدان عشق باز محل شد که به جان بشنوند مور و ملخ حکم سلیمان عشق باز ز معزولی عقل و خرد دور جنون آمد و دوران عشق ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد جان من و جان تو و جان عشق محتشم ازبهر بتان قتل تو حکم مطاع است ز دیوان عشق مست رسید آن بت بی‌باک من دردکش و دلخوش و چالاک من گفت به من بنگر و دلشاد شو هیچ به خود منگر غمناک من ز آب و گل این دیده تو پرگل است پاک کنش در نظر پاک من دست بزد خرقه من چاک کرد گفت مزن بخیه بر این چاک من روی چو بر خاک نهادم بگفت پاک مکن روی خود از خاک من ای منت آورده منت می‌برم ز آنک منم شیر و تو شیشاک من نفت زدم در تو و می‌سوز خوش لیک سیه می‌نکند زاک من پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم بی‌رنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم من قرص به دو نیمم چون شکل قمر گیرم ای از رخ شاه جان صد بیذق را سلطان بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم وز باد لجاج خود وز غصه نیک و بد هر چند بدم در خود والله که بتر گیرم امنی است مرا از تو امنم تویی ای مه رو یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم چون سرو خمید از من گلزار چرید از من ایمان چو رمید از من ترسم که کفر گیرم تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد با هواداران ره رو حیله هندو ببین این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین و علیک السلام فخر الدین افتخار زمان و فخر زمین ای نهفته مخدرات سخنت چهره از ناقد گمان و یقین ای تلف کرده منفقان سخات در هم آورده‌ی شهور و سنین سخره‌ی داغ و طوق عرق شماست سخن از گردن و سخا ز سرین سخنت رفت یا تو خود بردی به طفیل خودش به علیین باری از گفته‌ی تو باید گفت که ز تزویر نیستش تزیین ناپذیرفته رتبتش هرگز ننگ احسان و جلوه‌ی تحسین غور ناکرده اندرو منحول گنج نادیده اندرو تضمین شربهاییست نطق و لفظ تو عذب وز معانیش چاشنی متین پیش خطت که جان بخندد ازو نه جهان خودش بود نه جان شیرین خواستم گفت در سخن من و تو از مکانت نیافتم تمکین بانگ برزد مرا خرد که خموش تو که‌ای باری این‌چنین و چنین شاید ار در مقاومت نکند شیر بالش حدیث شیر عرین دست از کار او برون کن هان از پی کار خویشتن شو هین آسمان گر به رنگ فیروزه‌ست تن در انگشتری دهد چو نگین ای به نسبت جهانیان با تو حیله‌ی کبک و حمله‌ی شاهین تا نباشد مجال هیچ محال کرد با دامنت همیشه به کین آتش خاطرت نموده قیام به جواب خلقته من طین کرده ترجیح حشو اشعارت بارز صیت دیگران ترقین کفو کو تا بنات طبع ترا دهد از کاف کن فکان کابین دیرمان کز وجود امثالت شد زمان بکر و آسمان عنین گفته بودم که خود نطق نزنم خود بر آن عزم جبر کرد کمین وین دو بیتک نیارم اندر بست با گرانباری من مسکین کای به نزدیک مدتی من و تو در سخی داده داد غث و سمین وی ز شعر من و شعار تو فاش سهل ناممتنع چو سحر مبین تا به دور تو در زمانه نبود ای زمان تو دور دولت و دین هیچ در یتیم را هرگز عقب از بهر عاقبت آیین دی مگر بر کنار بود ترا آن همو فتنه و همو تسکین از زوایای آشیانه‌ی قدس عقل کل‌تان بدید و روح امین عقل گفتا کلیم با پسر اوست روح گفتا مسیح با پدر این صبر کن تا نتیجه‌ی خلقت باز داند شمال را ز یمین تا ببینی که در نظام امور دختر نعش را کند پروین تا ببینی که در عنا و علو آسمان را قفا کند ز جبین در صبی از صبای طبع دهد طبع دی را مزاج فروردین تو که در چشم تو نیاید کون این زمانش به چشم خویش مبین باش تا این پیاده‌ی فلکی بر بساط بقا شود فرزین باش تا بر براق نطق نهند رایض نفس ناطقش را زین باش تا بر قرینه بشناسد زلف شمشاد از رخ نسرین تا ز تاثیر صد قران یابند در خم آسمانش هیچ قرین نیز در ثمین مخوانش دگر پایه‌ی نازلش مکن تعیین زان که تا بنگری بگیرد از او عرصه‌ی روزگار در ثمین اوست آن‌کس که قفل احداثش بود بعضی هنوز در زرفین کز پی مهد عهد او تایید گاه بستر شدی و گه بالین عالمی در حنین عشقش و او در میان رحم هنوز جنین تا که از جان بود حیات بدن تا که از کان بود جهاز دفین جان پاکت که کانی از معنی است در سرای حزن مباد حزین تو و نخبت که دام عزکما هر دو در حفظ حافظ‌اند و معین سه روز شد که نگارین من دگرگونست شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست به چشمه‌ای که در او آب زندگانی بود سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست به روضه‌ای که در او صد هزار گل می‌رست به جای میوه و گل خار و سنگ و هامونست فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم از آنک کار پری خوان همیشه افسونست پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد که کار او ز فسون و فسانه بیرونست میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست گره در ابروی لیلی هلاک مجنونست بیا بیا که مرا بی‌تو زندگانی نیست ببین ببین که مرا بی‌تو چشم جیحونست به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست ندا همی‌رسدم از نقیب حکم ازل که گرد خویش مجو کاین سبب نه زان کونست خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد که کار او نه به میزان عقل موزونست بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون بهشت در بگشاید که غیر ممنونست ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجیب ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید نهان میانه کاف و سفینه نونست جوینده‌ی جان آمده ای عقل زهی کو دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو آمده که بیجاده در آفاق کهی کو این نعمت جان را که به ناگاه در آمد ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو چون نیست قبولی به سوی درد شما را در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر در صدر بهشت از ره داوود رهی کو عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو جز چهره و جز غمزه‌ی او در صف ایام روی همه‌ی دولت و پشت سپهی کو ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت در خلد برین روی چنین جایگهی کو بر گوشه‌ی خورشید جز این یوسف جان را با آب گره کرده نگونسار چهی کو معتوه شد از جستن معشوق سنایی خود در دو جهان سوخته‌ی بی عتهی کو در کارگه جور گرفتم که چو او هست در بارگه عدل چو بهرام شهی کو بهرام فلک را ز پی قبله و قبله چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو خردان و بزرگان فلک را به گه سعد جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو دلی از خلق عالم بی‌غمی کو برون از عالم دل عالمی کو درین عالم دم و غم جفت باید مرا غم هست باری همدمی کو نگویی تا که درد عاشقی را بجز مرگ از دواها مرهمی کو به عشق اندر ز بیم هجر بنمای که از خلق عالم خرمی کو اگر مردان عالم کمزنانند ترا زان کمزدن آخر کمی کو حکایت چند از ابلیس و آدم همه ابلیس گشتند آدمی کو جهان دیو طبیعت جمله بگرفت دریغا از حقیقت رستمی کو اگر دعوی کنی در ملک بنمای که در انگشت ملکت خاتمی کو سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو چو در دین بر خلاف امر و نهیی ز کامت ناله‌ی زیر و بمی کو همه سور هوای نفس سازند ز آه و درد دینشان ماتمی کو به شرع اندر ز بهر طوف کعبه ز چینی و ز زنگی محرمی کو بجز در عالم تسلیم و تحقیق دلی پر غم و پشت پر خمی کو ز بهر عدت گور و قیامت ترا در چشم دل نار و نمی کو چو در نی بست تن ایمن نشستی ز دل در جان جانت طارمی کو همه گوینده‌ی فسق و فجوریم ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو براهیمان بسی بودند لیکن بگو تا چون خلیل و ادهمی کو به عالم در فراوان سنگ و چاهست ولی چون عیسی‌بن مریمی کو سنایی‌وار در عالم تو بنگر ز بهرش ارحمی و ترحمی کو اگر فارغ شدی در دین ز دنیا بست رخ بی ریا دل بی غمی کو هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را گوهر درج سعادت اختر برج شرف آن که اقبالش بلندی می‌دهد کوتاه را ناگهان از خدمتش قومی به دولت می‌رسند کی به هر کس می‌دهند این دولت ناگاه را قصدش از شاهی به غیر ز نیک‌خواهی هیچ نیست چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را دوستان شاه را در عین شادی دیده‌ام چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را تیغ کج بر دست او داده‌ست قهر ذوالجلال تا به راه داست آرد مردم گمراه را پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را کی به ایوان رفیعش دست کیوان می‌رسد تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را ظل یزدانش نمی‌خواندندی ابنای زمان گر به او یزدان نمی‌دادی دل آگاه را تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی خورشید جهانی تو سلطان شهانی تو بی‌هوشی جانی تو گیرم که جفا کردی هم عاقبت ای سلطان بردی همه را مهمان در بخشش و در احسان حاجات روا کردی هر سنگ که بگرفتی لعل و گهرش کردی هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی یک قافله را ناگه اصحاب صفا کردی آثار فلک‌ها را اجزای زمین کردی اجزای زمین‌ها را در لطف سما کردی پس من ز چه بشناسم از چرخ زمین‌ها را چون قاعده بشکستی وز درد دوا کردی از پختگی است گر نشد آواز ما بلند کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟ سنگین نمی‌شد اینهمه خواب ستمگران گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند هموار می‌شود به نظر بازکردنی قصری که چون حباب شود از هوا بلند رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند از جوهری نگین به نگین دان شود سوار از آشنا شود سخن آشنا بلند فریاد می‌کند سخنان بلند ما آواز ما اگر نشود از حیا بلند از بس رمیده است ز همصحبتان دلم بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند بلبل به زیر بال خموشی کشید سر صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر سپهبد فرستاد نزدیک اوی سپاهی بلند اختر و رزمجوی چو آگاه شد زان سخن هفتواد ازیشان به دل در نیامدش یاد کمینگاه کرد اندران کنج کوه بیامد سوی رزم خود با گروه چو لشکر سراسر برآشوفتند به گرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بران نامداران زمین کسی بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست ز کشته چنان شد در و دشت و کوه که پیروزگر شد ز کشتن ستوه هرانکس که بد زنده زان رزمگاه سبک باز رفتند نزدیک شاه چو آگاه شد نامدار اردشیر ازان کشتن و غارت و دار و گیر غمی گشت و لشکر همی باز خواند به زودی سلیح و درم برفشاند به تندی بیامد سوی هفتواد به گردون برآمد سر بدنژاد بیاورد گنج و سلیح از حصار برو خوار شد لشکر و کارزار جدا بود ازو دور مهتر پسر چو آگاه شد او ز رزم پدر برآمد ز آرام وز خورد و خواب به کشتی بیامد برین روی آب جهانجوی را نام شاهوی بود یکی مرد بدساز و بدگوی بود ز کشتی بیامد بر هفتواد دل هفتواد از پسر گشت شاد بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش دو لشکر بشد هر دو آراسته پر از کینه سر گنج پر خواسته بدیشان نگه کرد شاه اردشیر دل مرد برنا شد از رنج پیر سپه برکشید از دو رویه دو صف ز خورشید و شمشیر برخاست تف چو آواز کوس آمد از پشت پیل همی مرد بیهوش گشت از دو میل برآمد خروشیدن گاودم جهان پر شد از بانگ رویینه خم زمین جنب جنبان شد از میخ نعل هوا از درفش سران گشت لعل از آواز گوپال وز ترگ و خود همی داد گردون زمین را درود تگ بادپایان زمین را کنان در و دشت شد پر سر بی‌تنان برآن گونه شد لشکر هفتواد که گفتی بجنبید دریا ز باد بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه برین گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاژورد ز هر سو سپه باز خواند اردشیر پس پشت او بد یکی آبگیر چو دریای زنگارگون شد سیاه طلایه بیامد ز هر دو سپاه خورش تنگ بد لشکر شاه را که بدخواه او بسته بد راه را عشق بازیچه و حکایت نیست در ره عاشقی شکایت نیست حسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست مبر این ظن که عشق را به جهان جز به دل بردنش ولایت نیست رایت عشق آشکارا به زان که در عشق روی و رایت نیست عالم علم نیست عالم عشق رویت صدق چون روایت نیست هر که عاشق شناسد از معشوق قوت عشق او به غایت نیست هر چه داری چو دل بباید باخت عاشقی را دلی کفایت نیست به هدایت نیامدست از کفر هر کرا کفر چون هدایت نیست کس به دعوی به دوستی نرسد چون ز معنی درو سرایت نیست نیک بشناس کانچه مقصودست بجز از تحفه و عنایت نیست ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف از چپ و راست می‌رسد مست طمع هر اشتری چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل زانک به پستی‌اند و ما بر سر کوه بر شرف کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف کان زمردیم ما آفت چشم اژدها آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر جنبش کی کند سرش از دم و باد لاتخف چاره خشک و بی‌مدد نفخه ایزدی بود کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات متنف ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب ای باغ خوش خندان بی‌تو دو جهان زندان آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی آرام جان خویش ز جانان خویش جوی اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی نقلست از رسول که مردم معادنند پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی برقی که بر دلت زد و دل بی‌قرار شد آن برق را در اشک چو باران خویش جوی انبان بوهریره وجود توست و بس هر چه مراد توست در انبان خویش جوی ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک بر ستاره‌ی سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر گرچه بسیار است داده‌ی سفله آن بسیار نیست هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست از درخت باردارش باز نشناسی ز دور چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست دام داران را بدان و دور باش از دامشان صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟ آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟ خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟ کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست بیم زخم و دار چون از جمله‌ی حیوان تو راست؟ چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟ چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟ این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟ چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟ گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم، لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست احمد مختار شمس و حیدر کرار نور آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو روزهای او همیشه جز شبان تار نیست چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟ بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک چون بنان او به قیمت لل شهوار نیست ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست جز به انکار توام معروف را انکار نیست ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست مایه‌ی بری تو و ابرار اولاد تواند بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست من رهی را از جفای دشمن اولاد تو خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست ملک اگر جسم و عدل جان باشد ملک و عدل خدایگان باشد شهسواری که نعل شبرنگش افسر شاه خاوران باشد سرفرازی که گرد نعلینش زینت افسر سران باشد آن که از صدمت عدالت او دزد چاوش کاروان باشد وانکه از هیبت سیاست او گرگ یاغی سگ شبان باشد ای فلک رتبه‌ی کابلق حکمت همه جا مطلق‌العنان باشد فارس دولت تو را دوران همه یک ران به زیر ران باشد نرسد سه فتنه را خللی گر نه تیغ تو در میان باشد روز هیجا همای تیر تو را طعمه از مغز استخوان باشد در زمانی که از هجوم سپاه رستخیز از دو حد عیان باشد بر هوا گرد تیره از چپ راست آتش فتنه را دخان باشد در زمینی که از غبار مصاف چهره‌ی آسمان نهان باشد گه ز دست یلان تیرانداز لرزه در پیکر کمان باشد گه ز سهم خدنگ طایر روح مرغ گم کرده آشیان باشد در کمان تیر جان شکار بود در کمین مرگ ناگهان باشد عکس پیکان ناوک پران ماهی چشمه سنان باشد هرکجا چاشنی چشاند گرز مرد را مغز در دهان باشد هرکه را شربتی دهد شمشیر سیر از شربت روان باشد هرچه در خاطر اجل گذرد تیغ را بر سر زبان باشد چو عنان فرس به جنبانی رعشه در جسم انس و جان باشد اولین حمله تو را در پی فتنه‌ی آخرالزمان باشد ملک‌الموت هم فتد به گمان کز قتالت نه در امان باشد خویش را زان میان کشد به کران جان خود را نگاهبان باشد رمحت آن گاه قبض روح کند تیغت آن وقت جانستان باشد هم شتاب تو یک زمان در حرب فتح را عمر جاودان باشد هم درنگ تو یک نفس در جنگ مهلت صد هزار جان باشد رایت آن عقده‌ای که بگشاید گره ابروی کمان باشد سهمت آن شعله‌ای که بنشاند علم اژدها نشان باشد گرنه وصف حدید تیغ توام سبب حدت لسان باشد این معانی که نکته‌های بدیع تنگ در قالب بیان باشد ای بسان قضا قدر فرمان خود به فرما روا چه‌سان باشد که حجر رونق گوهر شکند لل ارزان خزف گران باشد خاک را قیمت عبیر بود کاه را نرخ زعفران باشد لقب بوریا بود زربفت نام کرباس پرنیان باشد بلبل اندر قفس بود محبوس زاغ در باغ و بوستان باشد من چنان شمع معنی افروزم کانوری مستنیر از آن باشد دیگران را به مجلس انور سایه‌ی‌وش با تو اقتران باشد روی خصم از شکست من تا کی رشگ گلنار و ارغوان باشد استخوان ریزه‌های من تا چند غرقه در خون چه ناردان باشد محتشم رخش شکوه گرم مران کاتش آتش دخان دخان باشد خود چه نسبت تو را به خصم زبون گر ز سر تا قدم زبان باشد توئی اکنون خروس عرش سخن چه گزندت ز ماکیان باشد کی به طبع بلند آید راست که آسمان همچو ریسمان باشد اینک الماس نظم بسم‌الله هر که را میل امتحان باشد گر به سوی عرایس سخنت نظر شاه نکته‌دان باشد یابی آن منزلت که خاک رهت سرمه‌ی چشم همگنان باشد داورا تا به کی ز زاری دل بی دلی زار و ناتوان باشد کرده قالب تهی ز غصه چه نی همه دم همدم فغان باشد مانده در جلدش استخوانی چند تنگ دل چون خلال دان باشد ملک جانش بخر به نیم نظر عهده بر من گرت زیان باشد تا ز آمد شد خزان و بهار باغ گه پیر و گه جوان باشد شاه را ریاض دولت تو بی‌نشان از پی خزان باشد باد باطل به تو گمان زوال تا یقین مبطل گمان باشد باد بخت جوان و رایت پیر تا ز پیر و جوان نشان باشد تا کران هست ملک هستی را هستیت ملک بی‌کران باشد زیر فرمانت آسمان و زمین تا زمین زیر آسمان باشد کمر خدمت تو بندد چرخ تا بر افلاک کهکشان باشد گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما ور زان که نه‌ای مطرب گوینده شوی با ما گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند گر مرده‌ای ور زنده هم زنده شوی با ما پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی آتش سودای خویش در دل و جان افکنی جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن گه به خروش آوری گه به فغان افکنی گر به سر کوی خویش پرده‌ی عشاق را گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف تا دل عطار را در خفقان افکنی یک مذن داشت بس آواز بد در میان کافرستان بانگ زد چند گفتندش مگو بانگ نماز که شود جنگ و عداوتها دراز او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز گفت در کافرستان بانگ نماز خلق خایف شد ز فتنه‌ی عامه‌ای خود بیامد کافری با جامه‌ای شمع و حلوا با چنان جامه‌ی لطیف هدیه آورد و بیامد چون الیف پرس پرسان کین مذن کو کجاست که صلا و بانگ او راحت‌فزاست هین چه راحت بود زان آواز زشت گفت که آوازش فتاد اندر کنشت دختری دارم لطیف و بس سنی آرزو می‌بود او را ممنی هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش پندها می‌داد چندین کافرش در دل او مهر ایمان رسته بود هم‌چو مجمر بود این غم من چو عود در عذاب و درد و اشکنجه بدم که بجنبد سلسله‌ی او دم به دم هیچ چاره می‌ندانستم در آن تا فرو خواند این مذن آن اذان گفت دختر چیست این مکروه بانگ که بگوشم آمد این دو چار دانگ من همه عمر این چنین آواز زشت هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت خوهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار ممنان باورش نامد بپرسید از دگر آن دگر هم گفت آری ای پدر چون یقین گشتش رخ او زرد شد از مسلمانی دل او سرد شد باز رستم من ز تشویش و عذاب دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب راحتم این بود از آواز او هدیه آوردم به شکر آن مرد کو چون بدیدش گفت این هدیه پذیر که مرا گشتی مجیر و دستگیر آنچ کردی با من از احسان و بر بنده‌ی تو گشته‌ام من مستمر گر به مال و ملک و ثروت فردمی من دهانت را پر از زر کردمی هست ایمان شما زرق و مجاز راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز لیک از ایمان و صدق بایزید چند حسرت در دل و جانم رسید هم‌چو آن زن کو جماع خر بدید گفت آوه چیست این فحل فرید گر جماع اینست بردند این خران بر کس ما می‌ریند این شوهران داد جمله داد ایمان بایزید آفرینها بر چنین شیر فرید قطره‌ای ز ایمانش در بحر ار رود بحر اندر قطره‌اش غرقه شود هم‌چو ز آتش ذره‌ای در بیشه‌ها اندر آن ذره شود بیشه فنا چون خیالی در دل شه یا سپاه کرد اندر جنگ خصمان را تباه یک ستاره در محمد رخ نمود تا فنا شد گوهر گبر و جهود آنک ایمان یافت رفت اندر امان کفرهای باقیان شد دو گمان کفر صرف اولین باری نماند یا مسلمانی و یا بیمی نشاند این به حیله آب و روغن کردنیست این مثلها کفو ذره‌ی نور نیست ذره نبود جز حقیری منجسم ذره نبود شارق لا ینقسم گفتن ذره مرادی دان خفی محرم دریا نه‌ای این دم کفی آفتاب نیر ایمان شیخ گر نماید رخ ز شرق جان شیخ جمله پستی گنج گیرد تا ثری جمله بالا خلد گیرد اخضری او یکی جان دارد از نور منیر او یکی تن دارد از خاک حقیر ای عجب اینست او یا آن بگو که بماندم اندرین مشکل عمو گر وی اینست ای برادر چیست آن پر شده از نور او هفت آسمان ور وی آنست این بدن ای دوست چیست ای عجب زین دو کدامین است و کیست چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ بپیچید میرین و مرد سترگ به گشتاسپ بنمود به انگشت راست که آن اژدها را نشیمن کجاست وزو بازگشتند هر دو به درد پر از خون دل و دیده پر آب زرد چنین گفت هیشوی کان سرفراز دلیرست و دانا و هم رزمساز بترسم بروبر ز چنگال گرگ که گردد تباه این جوان سترگ چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد دل رزمسازش پر اندیشه شد فرود آمد از باره‌ی سرفراز به پیش جهاندار و بردش نماز همی گفت ایا پاک پروردگار فروزنده‌ی گردش روزگار تو باشی بدین بد مرا دستگیر ببخشای بر جان لهراسپ پیر که گر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ شود پادشاه چون پدر بشنود خروشان شود زان سپس نغنود بماند پر از درد چون بیهشان به هر کس خروشان و جویا نشان اگر من شوم زین بد دد ستوه بپوشم سر از شرم پیش گروه بگفت این و بر بارگی برنشست خروشان و جوشان و تیغی به دست کمانی به زه بر به بازو درون همی رفت بیدار دل پر زخون ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار بغرید برسان ابر بهار چو گرگ از در بیشه او را بدید خروشی به ابر سیه برکشید همی کند روی زمین را به چنگ نه بر گونه‌ی شیر و چنگ پلنگ چو گشتاسپ آن اژدها را بدید کمان را به زه کرد و اندر کشید چو باد از برش تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت دد از تیر گشتاسپی خسته شد دلیریش با درد پیوسته شد بیاسود و برخاست از جای گرگ بیامد بسان هیون سترگ سرو چون گوزنان به پیش اندرون تن از زخم پر درد ودل پر زخون چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه سرونی بزد بر سرین سیاه که از خایه تا ناف او بردرید جهانجوی تیغ از میان برکشید پیاده بزد بر میان سرش بدو نیم شد پشت و یال و برش بیامد به پیش خداوند دد خداوند هر دانش و نیک و بد همی آفرین خواند بر کردگار که ای آفریننده‌ی روزگار تویی راه گم کرده را رهنمای تویی برتر برترین یک خدای همه کام و پیروزی از کام تست همه فر و دانایی از نام تست چو برگشت از جایگاه نماز بکند آن دو دندان که بودش دراز وزان بیشه تنها سر اندر کشید همی رفت تا پیش دریا رسید بر آب هیشوی و میرین به درد نشسته زبانها پر از یاد کرد سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ که زارا سوار دلیر و سترگ که اکنون به رزمی بزرگ اندرست دریده به چنگال گرگ اندرست چو گشتاسپ آمد پیاده پدید پر از خون و رخ چون گل شنبلید چو دیدنش از جای برخاستند به زاری خروشیدن آراستند به زاری گرفتندش اندر کنار رخان زرد و مژگان چو ابر بهار که چون بود با گرگ پیکار تو دل ما پر از خون بد از کار تو بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای به روم اندرون نیست بیم از خدای بران سان یکی اژدهای دلیر به کشور بمانند تا سال دیر برآید جهانی شود زو هلاک چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک به شمشیر سلمش زدم به دو نیم سرآمد شما را همه ترس و بیم شوید آن شگفتی ببینید گرم کزان بیشتر کس ندیدست چرم یکی ژنده پیلست گویی به پوست همه بیشه بالا و پهنای اوست بران بیشه رفتند هر دو دوان ز گفتار او شاد و روشن‌روان بدیدند گرگی به بالای پیل به چنگال شیران و همرنگ نیل بدو زخم کرده ز سر تا به پای دو شیرست گویی فتاده به جای چو دیدند کردند زو آفرین بران فرمند آفتاب زمین دلی شاد زان بیشه باز آمدند بر شیر جنگی فراز آمدند بسی هدیه آورد میرین برش بر آن‌سان که بد مرد را در خورش بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی وزانجا سوی خانه بنهاد روی چو آمد ز دریا به آرام خویش کتایون بینادلش رفت پیش بدو گفت جوشن کجا یافتی کز ایدر به نخچیر بشتافتی چنین داد پاسخ که از شهر من بیامد یکی نامور انجمن مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود بدادند و چندی ز خویشان درود کتایون می‌آورد همچون گلاب همی خورد با شوی تا گاه خواب بخفتند شادان دو اختر گرای جوانمرد هزمان بجستی ز جای بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ به کردار نر اژدهای سترگ کتایون بدو گفت امشب چه بود که هزمان بترسی چنین نابسود چنین داد پاسخ که من تخت خویش بدیدم به خواب اختر و بخت خویش کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک‌دل و یک نهاد بزرگست و با او نگوید همی ز قیصر بلندی نجوید همی بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی سمن خد و سیمین‌بر و مشکبوی بیارای تا ما به ایران شویم از ایدر به جای دلیران شویم ببینی بر و بوم فرخنده را همان شاه با داد و بخشنده را کتایون بدو گفت خیره مگوی به تیزی چنین راه رفتن مجوی چو ز ایدر به رفتن نهی روی را هم آواز کن پیش هیشوی را مگر بگذراند به کشتی ترا جهان تازه شد چون گذشتی ترا من ایدر بمانم به رنج دراز ندانم که کی بینمت نیز باز به نارفته در جامه گریان شدند بران آتش درد بریان شدند چو از چرخ بفروخت گردنده شید جوانان بیداردل پر امید ازان خانه‌ی بزم برخاستند ز هرگونه‌یی گفتن آراستند که تا چون شود بر سر ما سپهر به تندی گذارد جهان گر به مهر وزان روی چون باد میرین برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت چنین گفت کای نامدار بزرگ به پایان رسید آن زیانهای گرگ همه بیشه سرتابسر اژدهاست تو نیز ار شگفتی ببینی رواست بیامد دمان کرد آهنگ من یکی خنجری یافت از چنگ من ز سر تا میانش بدو نیم شد دل دیو زان زخم پر بیم شد ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی بفرمود تا گاو گردون برند سراپرده از شهر بیرون برند یکی بزمگاهی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ببردند گاوان گردون کشان بران بیشه کز گرگ بودی نشان برفتند ودیدند پیلی ژیان به خنجر بریده ز سر تا میان چو بیرون کشیدندش از مرغزار به گاوان گردون‌کش تاودار جهانی نظاره بران پیر گرگ چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ چو قیصر بدید آن تن پیل مست ز شادی بسی دست بر زد به دست همان روز قیصر سقف را بخواند به ایوان و دختر به میرین رساند نوشتند نامه بهر کشوری سکوبا و بطریق و هر مهتری که میرین شیر آن سرافرازم روم ز گرگ دلاور تهی کرد بوم چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد ترک ما ناکرده از بهر سفر پا در رکاب ترکتاز لشگر هجران مرا پامال کرد اول از اهمال دوران در توقف بود کار لیک آخر کار خود بخت سریع اقبال کرد بی گمان دولت به میدان رخش سرعت می‌جهاند در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد آتش ما را چو مرغ نامه‌آور ساخت تیز مرغ غم را بر سر ما بی‌پر و بی‌بال کرد آن چنان حالم دگرگون شد که جان دادم به باد زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد بر زبان محتشم صد شکوه بود از هجر تو مژده‌ی وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود ای جمال معاشران چونست آن دو حمال گام گستر تو چند با اشک و رشک خواهد بود عرش و فرش از لحاف و بستر تو چند بی سرمه سای خواهد بود بر فلک همنشین اختر تو چند بی‌بوسه جای خواهد بود بر زمین شاهراه کشور تو فاقه تا کی کشد ز پیس دماغ بی کمال خوی معنبر تو تشنه تا کی بود خلیفه‌ی دل بی جمال رخ منور تو چشم را نیست رتبتی بر جسم بی رخ خوب روح پرور تو گوش را نیست منتی بر هوش بی زبان خوش سخنور تو ای چو عیسی همیشه روح‌القدس ناصر و همنشین و یاور تو تو همیشه میان گلشکری زان دل تو قویست در بر تو گلشکر کی کم آیدت چو بود خلق و لفظ تو گل به شکر تو درد با پای تو ندارد پای ز آنکه او هست مرکب سر تو زهره دارد حوادث طبعی که بگردد به گرد لشکر تو خاک پای تو نزد دشمن و دوست قدر دارد بسان افسر تو تو بپر می‌پری به سوی فلک زان که عرشیست اصل گوهر تو پس اگر گه گهی به درد آید پای در پای بر جهان بر تو آن نه از درد نقرسست که نیست پای را درد عبرت از پر تو تن آلوده گر ز نااهلی دور ماند از جمال و منظر تو هست جان بر امید آب حیات خاکروب ستانه‌ی در تو مرکب از لشکری یکی باشد خاصه ترکیب هم ز جوهر تو تن اگر چون فنا نباشد و نیست پیش صدر بهشت پیکر تو شکر حق را که پیش خدمت تست چون بقا عقل و جان و چاکر تو گر بر تو نیامدم شاید که گرانم چو بخشش زر تو تو خود از درد پای رنجوری من چه درد سر آورم بر تو من ز تشویر دفتر از تقصیر زرد بودم چو کلک لاغر تو دفترت باز تو فرستادم هم به دست علی برادر تو دف تر بود دفترت بر من بی زبان کس سخنور تو که سیه روی باد هر که بود بی‌تو خوش روی همچو دفتر تو قوت شاعره‌ی من سحر از فرط ملال متنفر شده از بنده گریزان میرفت نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینه‌ی من سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکر لهجه‌ی خوشخوان خوش الحان می‌رفت لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست در گوش من مجال نماندست پند را چون از کمند عشق امید خلاص نیست رغبت بود بکشته شدن پای بند را آنرا که زور پنجه‌ی زور آوری نماند شرطست کاحتمال کند زورمند را گر پند میدهندم و گر بند مینهند ما دست داده‌ایم بهر حال بند را نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید راحت رسد ز بند تو سر در کمند را برکشته زندگی دگر از سر شود پدید گر بر قتیل عشق برانی سمند را هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست عاشق باختیار پذیرد گزند را خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب هم چاره احتمال بود مستمند را آن کژدم زلف تو که زد بر دل من نیش از ضربت آن زخم دل نازک من ریش آنجا که بود انجمن لشگر خوبان نام تو بود اول و پای تو بود پیش بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش هر شب که کند عشق شکیبایی من کم هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش ای روی تو قارون شده از حسن و ملاحت از هجر تو قارونم و از وصل تو درویش خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار آن کس که به اول نبود عافیت اندیش هر که در بادیه‌ی عشق تو سرگردان شد همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد در منازل منشین خیز که آن کس بیند چهره‌ی مقصد و مقصود که تا پایان شد تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز دل که در سایه‌ی زلف تو چنین پنهان شد حسنت امروز همی بینم و صد چندان است لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها بر من امروز به اقبال غمت آسان شد بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد رو که در مملکت عشق سلیمانی تو دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد همچو عطار درین درد بساز ار مردی کان نبد مرد که او در طلب درمان شد هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری می‌برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک کان همه است مشترک می‌نبود ورا فری آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن سور سگان کافران می‌نخورد غضنفری مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری لاف مسیح می‌زنی بول خران چه بو کنی با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان بر سر زر برآ که لا گر تو نه‌ای محقری شهوت حلق بی‌نمک شهوت فرج پس دوک با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری نیست سزای مهتری نیست هوای سروری همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی در طلب تجلیی در نظری و منظری آب حیات جستنی جامه در آب شستنی بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری در طرب و معاشقه در نظر و معانقه فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق در تک و پوی و در سبق بی‌قدمی و بی‌پری گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر ولوله سحر نگر راست چو روز محشری جان تقی فرشته‌ای جان شقی درشته‌ای نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری خلق شده شکار او فرجه کنان کار او در پی اختیار او هر یک بسته زیوری شب به مثال هندوی روز مثال جادوی عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری جنگ میان بندگان کینه میان زندگان او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده‌اش گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی تا نکنی ملامتی گر شده‌ام سخنوری بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری لاح صبوح سره فاح نسیم بره جاء اوان دره برزه لمن یری انزله من العلی انشأه من الولا املاه من الملا فهمه لمن دری زینه لوصله الحقه باصله نوره بنوره ایقظه من الکری لیس لهم ندیده کلهم عبیده عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری طاب جوار ظله من علی مقله عز وجود مثله فی البلدان و القری از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری به حمد الله که از عون الهی به پایان آمد این «منشور شاهی» به قدر چار ماه و چند روزی فروزان شد چنین گیتی فروزی هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد هم از شیرین و خسرو قصه نو شد جمال آراست، این ماه دل افروز ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز مورخ چون شمار سال وی کرد عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد وگر تاریخ بکشایند ز ابجد ز هجرت پانزده گیرند و هفصد وگر داننده پرسد بیت چند است درین نامه‌ی، که از عشق ارجمند است به صد خوبی نشاند در دل و جان غم خوب «دول رانی خضر خان» درین میمون سواد خضر خانی ز کلک افشاندم آب زندگانی چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی نهفتم آب حیوان در سیاهی جراحتهای مشتاقان شب خیز خراشیدم به نوک خامه‌ی تیز سزد کاین شعله گردد گیتی افروز که از دود دو آتش دارد این سوز اگر چه تشنه را آبی دهد خوش زند در خرمن هستی هم آتش مرا گر چه درین گفتار دل دزد بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد نیم با این همه زین گفت و گو شاد که هنگام پریدن نیست، زین باد به سر شد نوبت حسن و جوانی نماند آبی به جوی زندگانی شد از من روزگار خرمی دور به دل کرد آسمان مشکم به کافور برون شد ماهی امیدم از شست بنا در خانه‌ی هفتاد پیوست فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت چراغ دیده را روغن تهی گشت خزان در باغ هستی غارت آورد سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد صدف را، مهر زد، لبهای خندان تزلزل یافت، گوهرهای دندان ز اوراقی که با هم غنچه بستم چو گل در بزم سلطانان نشستم نسیمم را، چنان شد بخت بستم که گشت این غنچه دستنبوی شاهان مرا بود از چنین فرخنده کاری کلاه عزت از هر تاجداری ز هر شاه آمدم هر دم خرامان چو سوری سرخ روی و زر به دامان نه با هر مشتری کردم قرانی نه ره مریخ را دادم عنانی نه از ذیل عنایت سایه جستم نه در ظل حمایت پایه جستم همه جا بودم از بخت پر امید عطارد وار، هم زانوی خورشید یکی از من غزل جوید، دگر بیت فشانیدم بر آتش روغن زیت به دود انگیزی زینگونه سوزی حدیث من بدان ماند که روزی: ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا ماه الغرام تجری من مد معی کواد کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد هر چند بی هدایت واصل نمی‌توان شد در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری یا زایرا لغیری ماغبت عن فادی خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست تا در پی صلاحی میدان که در فسادی یار در خوبی قیامت می‌کند حسن بر خوبان غرامت می‌کند در قمار حسن با ماه تمام دعوی داو تمامت می‌کند از کمان ابروان کرد آنچه کرد وای آن کز تیر قامت می‌کند فتنه بر فتنه است زو و همچنان غارت صبر و سلامت می‌کند بی‌شک از حسنش ندارد آگهی هرکه در عشقم ملامت می‌کند وز نکورویی چو شعر انوری راستی باید قیامت می‌کند ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت هزار بار گر از خدمتم برانی تو دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت گر التفات به زر دیدمی ترا روزی ز رنگ چهره‌ی خود در گرفتمی به زرت تو بسته‌ای کمری بر میان به کینه‌ی من مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟ نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت خبر ز درد دل من به هر کسی برسید ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت صوفی از پرتو می راز نهانی دانست گوهر هر کس از این لعل توانی دانست قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم محتسب نیز در این عیش نهانی دانست دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق هر که قدر نفس باد یمانی دانست ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت ز اثر تربیت آصف ثانی دانست در ده پسرا می مروق را یاران موافق موفق را زان می که چو آه عاشقان از تف انگشت کند بر آب زورق را زان می که کند ز شعله پر آتش این گنبد خانه‌ی معلق را هین خیز و ز عکس باده گلگون کن این اسب سوار خوار ابلق را در زیر لگد بکوب چون مردان این طارم زرق پوش ازرق را گه ساقی باش و گه حریفی کن ترتیب فروگذار و رونق را یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد این زهد مزور مزیق را یک ره به دو باده دست کوته کن این عقل دراز قد احمق را بنمای به زیرکان دیوانه از مصحف باطل آیت حق را بر لاله مزن ز چشم سنبل را بر پسته منه ز ناز فندق را بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت همرنگ حریر کن ستبرق را مشکن به طمع مرا تو ای ممسک چونان که جریر مر فرزدق را گر طمع میان تهی سه حرف آمد چار است میان تهی مطوق را در تخته‌ی اول ار بنوشتی بی شکل حروف علم مطلق را کم زان باری که در دوم تخته چون نسخ کنی خط محقق را در موضع خوشدلان و مشتاقان موضوع فروگذار و مشتق را شعر تر مطلق سنایی خوان آتش در زن حدیث مغلق را باز هجر یار دامانم گرفت باز دست غم گریبانم گرفت چنگ در دامان وصلش می‌زدم هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت جان ز تن از غصه بیرون خواست شد محنت آمد، دامن جانم گرفت در جهان یک دم نبودم شادمان زان زمان کاندوه جانانم گرفت آتش سوداش ناگه شعله زد در دل غمگین حیرانم گرفت تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من هرچه کردم عاقبت آنم گرفت شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست گنج خانه‌ی هشت خلد و نه فلک دادم بدو داده‌ی او چیست با من پنج خایه‌ی روستاست آن قدر ده‌گانه‌ای کان پنج دهقان می‌دهند هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست من چراغم نور داده باز نستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست طفل می‌نالید یعنی قرص رنگین کوچک است سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست بنده با افکندگی مشاطه‌ی جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار تا به چپ کردی حساب این فضیلت‌های راست مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست موی معنی می‌شکافم دوستان را آگهی است دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست جزوی از اشعار من سلطان به کف می‌داشت باز مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی چرا بیگانه‌ای از ما چو تو در اصل از مایی تو طوطی زاده‌ای جانم مکن ناز و مرنجانم ز اصل آورده‌ای دانم تو قانون شکرخایی بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ بهل طبع کژاندیشی که او یاوه‌ست و هرجایی بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را کز آن گردان شده‌ست ای جان مه و این چرخ خضرایی قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی بیا ساقی آن خون رنگین رز درافکن به مغزم چو آتش بخز میی کز خودم پای لغزی دهد چو صبحم دماغ دو مغزی دهد کجا بودی ای دولت نیک عهد به درگاه مهدی فرود آر مهد چو آیی به درگاه مهدی فرود به مهد من آور ز مهدی درود ترا دولت از بهر آن خواند بخت که آرایش تاجی و زیب تخت بتست آدمی را رخ افروخته جهان جامه‌ای چون تو نادوخته بنام ایزد آراسته پیکری ز هر گوهر آراسته گوهری بدست تو شاید عنان را سپرد ز تو پایمردی ز ما دستبرد نشان ده مرا کوی و بازار تو که تا دانم آمد طلبکار تو چنانم نماید که از هر دیار نداری دری جز در شهریار بهرجا که هستی کمر بسته‌ام به خدمتگری با تو پیوسته‌ام ازین جام گفت آن خداوند هوش زهی دولت مرد گوهر فروش بلی کاین چنین گوهر سنگ بست به دولت توان آوریدن بدست سکندر که با رای و تدبیر بود به نیروی دولت جهانگیر بود اگر دولتش نامدی رهنمای نسودی سر خصم را زیر پای گزارنده دانای دولت پرست به پرگار دولت چنین نقش بست که چون شد سر تاج دارا نهان به اسکندر افتاد ملک جهان همه گنج دارا ز نو تا کهن که آنرا نه سر بود پیدا نه بن به گنجینه‌ی شاه پرداختند ز دریا به دریا در انداختند سریر و سراپرده و تاج و تخت نه چندانکه آنرا توانند سخت جواهر نه چندانکه آنرا دبیر بیارد در انگشت یا در ضمیر طبقهای بلور و خوانهای لعل طرایف کشان را بفرسود نعل همان تازی اسبان با زین زر خطائی غلامان زرین کمر نورد ملوکانه بیش از شمار شتر بار زرینه بیش از هزار سلاح و سلب را قیاسی نبود پذیرنده را زو سپاسی نبود دگر چیزهائی که باشد غریب وز او مخزن خاص یابد نصیب چنان گنجی از سیم و زر خلاص به مهر جهاندار کردند خاص جهاندار از آن گنج اندوخته چو گنجی شد از گوهر افروخته به گوهر فروزد دل تیره فام مگر شب‌چراغش ازینست نام چو تاریک شاید شدن سوی گنج که گنج آید از روشنائی به رنج چرا روی آنکس که شد گنج یاب ز شادی برافروخت چون آفتاب تو خاکی گرت گنج باید رواست که بی‌خواسته خاک را کس نخواست فروزنده‌ی مرد شد خواسته کزو کارها گردد آراسته زر آن میوه زعفران ریز شد که چون زعفران شادی‌انگیز شد سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند سکندر چو دید آن همه کان گنج که در دستش افتاد بی دسترنج پرستندگان در خویش را همان محتشم را و درویش را از آن گنج آراسته داد بهر بداد و دهش گشت سالار دهر به گردان ایران فرستاد کس کزین در نگردد کسی باز پس به درگاه ما یکسره سر نهید هلاک سر خویش بر در نهید بجای شما هر یکی بی سپاس نوازش گری‌ها رود بی قیاس بزرگان ایران فراهم شدند وز این داوری سخت خرم شدند خبر داشتند از دل شهریار که هست او به سوگند و عهد استوار همه هم‌گروهه به راه آمدند سوی انجمنگاه شاه آمدند بدان آمدن شادمان گشت شاه از آن پهلوانان لشکر پناه جداگانه با هر یکی عهد بست که در پایه‌ی کس نیارد شکست در گنج بگشاد بر هر کسی خزینه بسی داد و گوهر بسی همان کار هر کس پدیدار کرد بدان خفتگان بخت بیدار کرد بداد آنچه در پیشتر بودشان دو چندان دگر در افزودشان چو ایرانیان ان دهش یافتند سر از چنبر سرکشی تافتند نهادند سر بر زمین یک زمان کله گوشه بردند بر آسمان گرفتند بر شهریار آفرین که یار تو بادا سپهر برین سر تخت جمشید جای تو باد سریر سران خاک پای تو باد کهن رفت و شاه نو ما توئی نه خسرو که کیخسرو ما توئی نپیچد کسی گردن از رای تو سر ما و پائینگه پای تو چو شه دید کز را ه فرخندگی بر ایرانیان فرض شد بندگی در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آمد از هفت کشور گروه بفرمود تا تیغ و لخت آورند دو خونریز را پیش تخت آورند دو سرهنگ گردن برافراخته حمایل به گردن در انداخته به سرهنگی از خونشان گل کنند رسن حلقشان را حمایل کنند نخست آنچه از گنج زر گفته بود رسانید چندانکه پذرفته بود چو نقد پذیرفته آورد پیش برون آمد از عهده عهد خویش بفرمود تا خوار کردندشان رسن کرده بر دار کردندشان منادی برآمد به گرد سیاه که این است پاداش خونریز شاه کسی کین ستم خیزد از نام او بدین روز باشد سرانجام او نبخشود هرگز خداوند هش بر آن بنده کوشد خداوند کش نظاره کنان شهری و لشگری بر انصاف و آزرم اسکندری بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند جهان‌جوی را بنده فرمان شدند نشسته جهان‌جوی با بخردان از آن دایره دور چشم بدان دو رویه سماطین آراسته نشینندگان جمله برخاسته کمر بستگان با کمرهای چست کمر در کمر گفتی از حلقه رست سیاست گره بسته بر دست و پای ز هر پیکری مانده نقشی بجای چو دیواری از صورت آراسته جسد مانده و روح برخاسته سکندر جهاندار دارا شکن برافروخت چون شمع از آن انجمن پس آنگاه با هر گرانمایه‌ای سخن گفت بر قدر هر پایه‌ای نوا زاده‌ی زنگه را باز جست طلب کرد و زنگار از آیینه شست بپرسید کای پیر سال آزمای فکنده سرت سایه بر پشت پای بسی سال‌ها در جهان زیستی ز کار جهان بی‌خبر نیستی چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت گناهی نه با من بد اندیشه گشت از آن‌جا که راز جهان داشتی نصیحت چرا زو نهان داشتی چو آرد کسی را جوانی به جوش گنه پیر دارد که ماند خموش نیوشنده از گرمی شاه روم به روغن زبانی برافروخت موم کمانی برآراست از پشت گوژ پی و استخوان گشته هم‌رنگ توز سلاح سخن بست و ترکش گشاد ز جعبه کمان تیر آرش گشاد نخستین ثنای جهاندار گفت که بادا جهاندار با کام جفت انوشه منش باد دارای دهر ز نوشین جهان باد بسیار بهر سرسبزش از شادی افراخته سر خصم در پایش انداخته بسی پند گفت این جهان‌دیده پیر نشد در دل کینه‌ور جای گیر بسی شمع روشن که دودی نداشت نمودم به دارا و سودی نداشت چو بخش سکندر بود تخت و جام ز دارا چه آید بجز کار خام چو گردون کند گردنی را بلند به گردن فرازان در آرد کمند به هندوستان پیری از خر فتاد پدر مرده‌ای را به چین گاو زاد کجا گردد از سیل جوئی خراب بجوی دگر کس در افزاید آب ترا پای دولت فرو شد به گنج ز بی دولتیهای دشمن مرنج جوانی و شاهی و آزاده‌ای همان به که با رود و با باده‌ای به کام از جوانی توانی رسید چو پیری رسد گوشه باید گزید به پیرایه سر گنبد لاجورد به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد جهان پادشا چون شود دیر سال پرستنده را زو بگیرد ملال دگر کاگهی دارد از مغز و پوست شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست ازو در دل هر کس آید هراس چو بینند کو هست مردم شناس به افکندش چاره‌سازی کنند وزو دعوی بی‌نیازی کنند نویرا به شاهی برآرند کوس که بر وی توانند کردن فسوس از این روی کیخسرو و کیقباد به پیری ز شاهی نکردن یاد جهان بر دگر شاه بگذاشتند ره کوه البرز برداشتند به پوشیدن و خوردن نیک بهر شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر چو شه دید کان یادگار کیان خبر دارد از کار سود و زیان به نیک و بد کارزارش رهست نبرد آزمایست و کار آگهست بپرسید کان چیست در کارزار که از بهر پیروزی آید به کار سپه را چه تدبیر دارد بجای چه سختی کند مرد را سست پای نبردآزمای جهان‌دیده گفت که پیروزی آن پهلوان راست جفت که در لشکر چون تو شاهی بود بفر تو یک تن سپاهی بود چو فرمان چنین است کین خاک سست ز بهر تو سدی برآرد درست شنیدم ز جنگ آزمایان پیش که از زور تن زهره‌ی مرد بیش دلیریست هنجار لشگر کشی سرافکندگی نیست در سرکشی به هنگام لشکر بر آراستن ز لشگر نباید مدد خواستن صبوری ز خودخواه و فتح از خدای که لشگر بدین هر دو ماند بجای چو پیروز باشی مشو در ستیز مکن بسته بر خصم راه گریز گه ناامیدی بجان باز کوش که مردانه را کس نمالید گوش ز فالی که بر فتح یابی نخست دلی باید از ترس دشمن درست چنین گفت رستم فرامرز را که مشکن دل و بشکن البرز را همین گفت با بهمن اسفندیار که گر نشکنی بشکنی کارزار شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز چو در دولتش دل فروزی نبود ز کار تو جز خاک روزی نبود دگر باره کردش سکندر سال که‌ای مهربان پیر دیرینه سال شنیدم که رستم سوار دلیر به تنها تکاپوی کردی چو شیر کجا او به تنها زدی بر سپاه گریز اوفتادی دران رزمگاه غریب آیدم کز یکی تیغ تیز چگونه رسد لشگری را گریز به پاسخ چنین گفت پیر کهن که گردنده باشد زبان در سخن چنان بود پرخاش رستم درست که لشگر کشان را فکندی نخست چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ گرفتندی از بیم لشگر گریغ کسی کو به تنها سپاهی شکست بدین چاره شد بر عدو چیره‌دست وگرنه نگنجد که در کارزار گریزد یکی لشگر از یک سوار دگر باره گفتش به من گوی راز که بازوی بهمن چرا شد دراز چرا کشت بهمن فرامرز را به خون غرقه کرد آن بر و برز را چرا موبدانش ندادند پند کزان خاندان دور دارد گزند چنین داد پاسخ جهان‌دیده مرد که بهمن بدان اژدهائی که کرد سرانجام کاشفته شد راه او دم اژدها شد وطنگاه او چو زد دهره بر پهلوانی درخت شد از خانه‌ی دولتش تاج و تخت که دیدی که او پای در خون فشرد کزان خون سرانجام کیفر نبرد سکندر بلرزید ازان یاد کرد چو برگ خزان لرزد از باد سرد ز خون‌خوار دارا هراسنده گشت که آسان نشاید برین پل گذشت دگر باره درخواست کان هوشمند در درج گوهر گشاید ز بند فرو گوید از گردش روزگار جهان‌جوی را آنچه آید بکار پس از آفرین پیر بیدار بخت چنین گفت با صاحب تاج و تخت که ملک جهان گرچه فرخ بتست مزن دست سخت اندرین شاخ سست ز تاریخ نو تا به عهد کهن که ماند که با ما بگوید سخن کجا رستم و زال و سیمرغ و سام فریدون فرهنگ و جمشید جام زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم مزن پنج نوبت درین چار طاق که بی ششدره نیست این نه رواق جهان چون تو داری جهاندار باش چو خفتند خصمان تو بیدار باش سر از عالم ترسگاری برار بترس از کسی کونشد ترسگار رها کن رهی کان زیان آورد ره بد خلل در گمان آورد کرا باشگونه بود پیرهن به حاجت بود بازگشتن به تن تو زان ره که شد باژگونه نورد بخواه از خدا حاجت و باز گرد چه بندی دل خود در آن ملک و مال که هستش کمی رنج و بیشی و بال به دانش ترا رهنمون کرده‌اند که مال ترا حکم خون کرده‌اند برنجد گلوئی که بی خون بود خفه گردد از خونش افزون بود هران مال کاید درین دستگاه بران خفته دان تند ماری سیاه ستودان این طاق آراسته ستونی تهی دارد از خواسته چو در طاق این صفه خواهیم خفت چه باید شدن با سیه مار جفت دل از بند بیهوده آزاد کن ستمگر نه‌ای داد کن داد کن ز بیداد دارا به ار بگذری گر او بود دارا تو اسکندری ببین تا چه دید او ز کشت جهان تو نیز آن مکن تا نه بینی همان چه کردی ببین تا جهان یافتی از آن کن که اقبال ازان یافتی شه از پاسخ پیر فرتوت سال گرفت آن سخن را مبارک به فال ز خدمت کشی کرد و بنواختش بسی گنج زر پیشکش ساختش بزرگان ایران ز فرهنگ او ترازو نهادند با سنگ او شتابندگان از در بارگاه ستایش گرفتند بر بزم شاه کزین بارگه گر چراغی نشست فروزنده خورشیدی آمد به دست ز ما گر شبی رفت روزی رسید گلی رفت و گلشن فروزی رسید جوی زر ز جوینده‌ای روی تافت فرو دید و زر جست و گنجینه یافت ز دریا دلی شاه دریا شکوه نوازش بسی کرد با آن گروه چو دیدند شه را رعیت نواز ز بیداد دارا گشایند راز که تا دور او بود در گرم و سرد کس از پیشه خویشتن برنخورد ز خلق آن چنان برد پیوند را که سگ وا نیابد خداوند را به نیکان درآویخته بدسگال کسی را امانت نه بر خون و مال تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم کسی را که نزدیک او سنگ بود ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود چو بد گوهران را قوی کرد دست جهان بین که چون گوهرش را شکست سریر بزرگان به خردان سپرد ببین تا سرانجام چون گشت خرد نه بس داوری باشد آن سست رای که سختی رساند به خلق خدای گرانمایگان را درآرد شکست فرومایگان را کند چیره دست نه خسرو شد آن کس که خس پرورست خسی دیگر و خسروی دیگرست نمانده درین ملک بخشایشی نه در شهر و در شهری آسایشی خراشیده از کینه‌ها سینه‌ها شده عصمت از قفل گنجینه‌ها خرابی درآمد بهر پیشه‌ای بتر زین کجا باشد اندیشه‌ای که پیشه‌ور از پیشه بگریختست به کار دگر کس درآویختست بیابانیان پهلوانی کنند ملک‌زادگان دشتبانی کنند کشاورز شغل سپه ساز کرد سپاهی کشاورزی آغاز کرد جهان را نماند عمارت بسی چو از شغل خود بگذرد هر کسی اگر پیش ازین دادگر خفته بود همان اختر گیتی آشفته بود کنون دادگر هست فیروزمند ازینگونه بیداد تا چند چند هراسنده شد زین سخن شهریار منادی برانگیختن در هر دیار که هر پیشه‌ور پیشه خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند کشاورز بر گاو بندد لباد ز گاو آهن و گاو جوید مراد سپاهی به آیین خود ره برد همان شهری از شغل خود نگذرد نگیرد کسی جز پی کار خویش همان پیشه اصلی آرد به پیش ز پیشه گریزنده را باز جست بدان پیشه دادش که بود از نخست عملهای هر کس پدیدار کرد همه کار عالم سزاوار کرد جهان را ز ویرانی عهد پیش به آبادی آورد در عهد خویش جهان داشت بر دولت خویش راست جهان داشتن زیرکان را سزاست حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح که راح را بود آندم خواص جوهر روح فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح نوشته‌اند بر اوراق کارنامه‌ی عشق که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح مرا که از درت امید فتح بابی نیست در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح فشاند برجگر ریش من غم تو نمک نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم اغیار راست نازت، عشاق را عتابت محروم من که از تو نه این رسد نه آنم مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ از فکر نوبهار و اندیشه‌ی خزانم زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن پیش سگان کویش ریزند استخوانم از سمور و حریر بیزارم باز میل قلندری دارم تکیه بر بستر منقش، بس بر تنم، نقش بوریاست هوس چند باشم مورع‌الخاطر ز استر و اسب و مهتر و قاطر تا کی از دست ساربان نالم که بود نام او گم از عالم چند گویم ز خیمه و الجوق چند بینم کجاوه و صندوق گر نباشد اطاق و فرش حریر کنج مسجد خوش است، کهنه حصیر گر مزعفر مرا رود از یاد سر نان جوین سلامت باد مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل چو هست عهد مودت میان لیلی و مجنون چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر قتیل عشق نمیرد مگر بغیبت قاتل کسی که خاک شود در میان بحر مودت گمان مبر که برد باد ازو غبار بساحل ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل ببخش بردل مستسقیان وادی فرقت که کرده‌اند لبالب بخون دیده مراحل اگر چه هیچ وسیلت به حضرت تو ندارم هوای روی توام هست بهترین وسائل سواد خط تو بیرون نمی‌رود ز سویدا خیال خال تو خالی نمی‌شود ز مخائل مرا نصیحت دانا به عقل باز نیارد که اقتضای جنون می‌کند ملامت عاقل اگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سم وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل نوای نغمه‌ی خواجو شنو به گاه صبوحی چنانکه وقت سحر در چمن خروش عنادل حسن که تابان ز سراپای توست جوهرش از گوهر یکتای توست ناز که غارتگر ملک دل است مملکت آشوب ز بالای توست غمزه که غارتگر ملک دل است مملکت آشوب ز بالای توست غمزه که جادوگر مردم رباست سرمه کش نرگس شهلای توست جلوه که نخلی است ز بستان حسن دست نشان قد رعنای توست عشوه که موجی ز محیط صفاست غرق فنون از حرکتهای توست فتنه که او سلسله بند بلاست بندی گیسوی سمن سای توست سحر کزو پنجه دستان قویست شانه کش زلف چلیپای توست نطق که شمع لگن زندگی است زنده به لعل سخن آرای توست محتشم خسته که مشت خس است موج خور بحر تمنای توست صنما چونک فریبی همه عیار فریبی صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی سحری چون قمر آیی به خرابات درآیی بت و بتخانه بسوزی دل و دلدار فریبی دل آشفته نگیری خرد خفته نگیری تو بدان نرگس خفته همه بیدار فریبی ز غمت سنگ گدازد رمه با گرگ بسازد رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی چه کنم جان و بدن را چه کنم قوت تن را که تو جبار جهانی همه بیمار فریبی قمر زنگی شب را تو کنی رومی مه رو همه کوران سیه را تو به انوار فریبی همه را گوش بگیری شنوایی برسانی همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی تو صلاح دل و دینی تو در این لطف چنینی که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی محمد کافرینش هست خاکش هزاران آفرین بر جان پاکش چراغ افروز چشم اهل بینش طراز کار گاه آفرینش سرو سرهنگ میدان وفا را سپه سالار و سر خیل انبیا را مرقع بر کش نر ماده‌ای چند شفاعت خواه کار افتاده‌ای چند ریاحین بخش باغ صبحگاهی کلید مخزن گنج الهی یتیمان را نوازش در نسیمش از آنجا نام شد در یتیمش به معنی کیمیای خاک آدم به صورت توتیای چشم عالم سرای شرع را چون چار حد بست بنا بر چار دیوار ابد بست ز شرع خود نبوت را نوی داد خرد را در پناهش پیروی داد اساس شرع او ختم جهانست شریعت‌ها بدو منسوخ از آنست جوانمردی رحیم و تند چون شیر زبانش گه کلید و گاه شمشیر ایازی خاص و از خاصان گزیده ز مسعودی به محمودی رسیده خدایش تیغ نصرت داده در چنگ کز آهن نقش داند بست بر سنگ به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگ دل کرد چو گل بر آبروی دوستان شاد چو سرو از آبخورد عالم آزاد فلک را داده سروش سبز پوشی عمامش باد را عنبر فروشی زده در موکب سلطان سوارش به نوبت پنج نوبت چار یارش سریر عرش را نعلین او تاج امین وحی و صاحب سر معراج ز چاهی برده مهدی را به انجم ز خاکی کرده دیوی را به مردم خلیل از خیل تاشان سپاهش کلیم از چاوشان بارگاهش برنج و راحتش در کوه و غاری حرم ماری و محرم سوسماری گهی دندان بدست سنگ داده گهی لب بر سر سنگی نهاده لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ که دارد لعل و گوهر جای در سنگ سر دندان کنش را زیر چنبر فلک دندان کنان آورده بر در بصر در خواب و دل در استقامت زبانش امتی گو تا قیامت من آن تشنه لب غمناک اویم که او آب من و من خاک اویم به خدمت کرده‌ام بسیار تقصیر چه تدبیر ای نبی‌الله چه تدبیر کنم درخواستی زان روضه پاک که یک خواهش کنی در کار این خاک برآری دست از آن بردیمانی نمائی دست برد آنگه که دانی کالهی بر نظامی کار بگشای ز نفس کافرش زنار بگشای دلش در مخزن آسایش آور بر آن بخشودنی بخشایش آور اگر چه جرم او کوه گران است ترا دریای رحمت بیکرانست بیامرزش روان آمرزی آخر خدای رایگان آمرزی آخر بیا ساقی از سر بنه خواب را می ناب ده عاشق ناب را میی گو چو آب زلال آمده است بهر چار مذهب حلال آمده است دلا تا بزرگی نیاری به دست به جای بزرگان نشاید نشست بزرگیت باید در این دسترس به یاد بزرگان برآور نفس سخن تا نپرسند لب بسته دار گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار نپرسیده هر کو سخن یاد کرد همه گفته خویش را باد کرد به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد به باغ سخن گفتن آنگه بود سودمند کز آن گفتن آوازه گردد بلند چو در خورد گوینده ناید جواب سخن یاوه کردن نباشد صواب دهن را به مسمار بر دوختن به از گفتن و گفته را سوختن چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد ترا گوش بر قصه‌ی خواب و خورد چه دانی که من خود چه فن میزنم دهل بر در خویشتن میزنم متاع گران مایه دارم بسی نیارم برون تا نخواهد کسی خریدار در چون صدف دیده دوخت بدین کاسدی در نشاید فروخت مرا با چنین گوهری ارجمند همی حاجت آید به گوهر پسند نیوشنده‌ای خواهم از روزگار که گویم به دور از آموزگار بکاوم به الماس او کان خویش کنم بسته در جان او جان خویش زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد یکی درستاند یکی در دهد دلی کو که بی جان خراشی بود کمندی که بی دور باشی بود مگر مار برد گنج از آن رو نشست که تا رایگان مهره ناید به دست اگر نخل خرما نباشد بلند ز تاراج هر طفل یابد گزند به شحنه توان پاس ره داشتن به خاکستر آتش نگه داشتن ازین خوی خوش کو سرشت منست بسی رخنه در کار و کشت منست دگر رهروان کاین کمر بسته‌اند به خوی بد از رهزنان رسته‌اند بدان تا گریزند طفلان راه چو زنگی چرا گشت باید سیاه به راهی که خواهم شدن رخت کش ره آورد من بس بود خوی خوش به خوی خوش آموده به گوهرم بدین زیستم هم بدین بگذرم چو از بهر هر کس دری سفتنی است سرودی هم از بهر خود گفتنی است ز چندین سخن گو سخن یاد دار سخن را منم در جهان یادگار سخن چون گرفت استقامت به من قیامت کند تا قیامت به من منم سرو پیرای باغ سخن به خدمت میان بسته چون سرو بن فلک‌وار دور از فسوس همه سرآمد ولی پای بوس همه چو برجیس در جنگ هر بدگمان کمان دارم و برندارم کمان چو زهره درم در ترازو نهم ولی چون دهم بی ترازو دهم نخندم بر اندوه کس برق‌وار که از برق من در من افتد شرار به هر خار چون گل صلائی زنم به هر زخم چون نی نوائی زنم مگر کاتش است این دل سوخته که از خار خوردن شد افروخته چو دریا شوم دشمنی عیب شوی نه چون آینه دوستی عیب گوی به خواهنده آن به خشم از مال و گنج که از باز دادن نیایم به رنج نمایم جو و گندم آرم به جای نه چون جو فروشان گندم نمای پس و پیش چون آفتابم یکیست فروغم فراوان فریب‌اند کیست پس هیچ پشتی چنان نگذرم که در پیش رویش خجالت برم ز بدگوی بد گفته پنهان کنم به پاداش نیکش پشیمان کنم نگویم بداندیش را نیز بد کزان گفته باشم بداندیش خود بدین نیکی آرندم از دشت و رود ز نیکان و از نیکنامان درود وزین حال اگر نیز گردان شوم زیارتگه نیک مردان شوم شوم بر درم ریز خود در فشان کنم سرکشی لیک با سرکشان ز بی آلتی وانماندم به کنج جهان باد و از باد ترسد ترنج ز شاهان گیتی در این غار ژرف که را بود چون من حریفی شگرف که دید است بر هیچ رنگین گلی ز من عالی آوازه‌تر بلبلی به هر دانشی دفتر آراسته به هر نکته‌ای خامه‌ای خواسته پذیرفته از هر فنی روشنی جداگانه در هر فنی یک فنی شکر دانم از هر لب انگیختن گلابی ز هر دیده‌ای ریختن کسی را که در گریه آرم چو آب بخندانمش باز چون آفتاب به دستم دراز دولت خوش عنان طبر زد چنین شد طبر خون چنان توانم در زهد بر دوختن به بزم آمدن مجلس افروختن ولیکن درخت من از گوشه رست ز جا گر بجنبد شود بیخ سست چهله چهل گشت و خلوت هزار به بزم آمدن دور باشد ز کار به هنگام سیل آشکارا شدن نشاید ز ری تا بخارا شدن همان به که با این چنین باد سخت برون ناورم چون گل از گوشه رخت به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای سرم پیچد از خفتن و تاختن ندانم جز این چاره‌ای ساختن گه از هر سخن بر تراشم گلی بر آن گل زنم ناله چون بلبلی اگر به ز خود گلبنی دیدمی گل سرخ یا زرد ازو چیدمی چو از ران خود خورد باید کباب چه گردم به در یوزه چون آفتاب نشینم چو سیمرغ در گوشه‌ای دهم گوش را از دهن توشه‌ای ملالت گرفت از من ایام را به کنج ارم بردم آرام را در خانه را چون سپهر بلند زدم بر جهان قفل و بر خلق بند ندانم که دور از چه سان میرود چه نیک و چه بد در جهان میرود یکی مرده شخصم به مردی روان نه از کاروانی و در کاروان به صد رنج دل یک نفس می‌زنم بدان تا نخسبم جرس می‌زنم ندانم کسی کو به جان و به تن مراد و ستر دارد از خویشتن ز مهر کسان روی برتافتم کس خویش هم خویش را یافتم بر عاشقان نیک اگر بد شوم همان به که معشوق خود خود شوم گرم نیست روزی ز مهر کسان خدایست رزاق و روزی رسان در حاجت از خلق بربسته به ز دربانی آدمی رسته به مرا کاشکی بودی آن دسترس که نگذارمی حاجت کس به کس در این مندل خاکی از بیم خون نیارم سر آوردن از خط برون بدین حال و مندل کسی چون بود که زندانی مبدل خون بود در خلق را گل براندوده‌ام درین در بدین دولت آسوده‌ام چهل روز خود را گرفتم زمام کادیم از چهل روز گردد تمام چو در چار بالش ندیدم درنگ نشستم در این چار دیوار تنگ ز هر جو که انداختم در خراس دری باز دادم به جوهر شناس هزار آفرین بر سخن پروری که بر سازد از هر جوی جوهری تر و خشکی اشک و رخسار من به کهگل براندود دیوار من تن اینجا به پست جوین ساختن دل آنجا به گنجینه پرداختن به بازی نبردم جهان را به سر که شغلی دگر بود جز خواب و خور نخفتم شبی شاد بر بستری که نگشادم آن شب ز دانش دری ضمیرم نه زن بلکه آتش‌زنست که مریم صفت بکر آبستنست تقاضای آن شوی چون آیدش که از سنگ و آهن برون آیدش بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر به سختی توان زادن از راه فکر سخن گفتن بکر جان سفتن است نه هر کس سزای سخن گفتن است به دری سفالینه‌ای سفته گیر سرودی به گرمابه در گفته گیر بیندیش از آن دشتهای فراخ کز آواز گردد گلو شاخ شاخ چو بر سکه شاه زر میزنی چنان زن که گر بشکند نشکنی جهودی مسی را زراندود کرد دکان غارتیدن بدان سود کرد نه انجیر شد نام هر میوه‌ای نه مثل زبیده است هر بیوه‌ای دو هندو برآید ز هندوستان یکی دزد باشد دیگر پاسبان من از آب این نقره تابناک فرو شستم آلودگیهای خاک ازین پیکر آنگه گشایم پرند که باشد رسیده چو نخل بلند چو در میوه‌ی نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی کند سوقیی سیب را خانه رس ولی خوش نیاید به دندان کس شود نرم از افشردن انجیر خام ولی چون خوری خون برآید ز کام شکوفه که بیگه نخندد به شاخ کند میوه را بر درختان فراخ زمینی که دارد بر و بوم سست اساسی برو بست نتوان درست به رونق توانم من این کار کرد به بی‌رونقی کار ناید ز مرد چو در دانه باشد تمنای سود کدیور در آید به کشت و درود غله چون شود کاسد و کم بها کند برزگر کار کردن رها ترنم شناسان دستان نیوش ز بانگ مغنی گرفتند گوش ضرورت شد این شغل را ساختن چنین نامه نغز پرداختن که چون در کتابت شود جای گیر نیوشنده را زان بود ناگزیر به نقشی که نزد کلان نیست خرد نمودم بدین داستان دستبرد از این آشنا روی‌تر داستان خنیده نیامد بر راستان دگر نامه‌ها را که جوئی نخست به جمهور ملت نباشد درست نباشد چنین نامه تزویر خیز نبشته به چندین قلمهای تیز به نیروی نوک چنین خامه‌ها شرف دارد این بر دگر نامه‌ها از آن خسروی می که در جام اوست شرف نامه‌ی خسروان نام اوست سخنگوی پیشینه دانای طوس که آراست روی سخن چون عروس در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنیهای ناگفته ماند اگر هر چه بشنیدی از باستان به گفتی دراز آمدی داستان نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود همان گفت کز وی گزیرش نبود دگر از پی دوستان زله کرد که حلوا به تنها نشایست خورد نظامی که در رشته گوهر کشید قلم دیده‌ها را قلم درکشید بناسفته دری که در گنج یافت ترازوی خود را گهر سنج یافت شرف‌نامه را فرخ آوازه کرد حدیث کهن را بدو تازه کرد ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌ای هر طرف آید به دستش بی‌صراحی باده‌ای هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره‌ای دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره‌ای باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره‌ای صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌ای یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره‌ای در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌ای بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم شب‌خیز کردی نام خود، تا صبح سازی شام خود هر شام سازم صبح تو، تا دردی آشامت کنم در خلوت ار رایی زنی، تا پای برجایی زنی هم من ز نزدیکان تو جاسوس بر بامت کنم در آب من چون شیر شو، تا آتشت کمتر شود در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم با آنکه کردم یاوری، کردی فراوان داوری هر کرده را عذر آوری، اعزاز و اکرامت کنم گر در خور سازم شوی پنهان بسازم کار تو ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم گفتم: چه باشد رای تو؟ گفتی: سر و سودای تو سودا بسی پختی ولی با پختها خامت کنم بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من تا خلق گوید: خاص شد، من شهره‌ی عامت کنم روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم من زان رهایی یافتن چون مرغ در دامت کنم از خویشتن بار دگر باید به زاییدن ترا چون زاده باشی عشق خود چون شیر در کامت کنم در راحت تن دیده‌ای اقبال و بخت خود، ولی روزی شوی مقبل که من بی‌خواب و آرامت کنم چون داغ من بر رخ زدی زین پس یقین می‌دان که من کندی کنی چوبت زنم، تندی کنی رامت کنم تا کی در آب و گل شوی؟ وقتست اگر مقبل شوی تا چون تو یکتا دل شوی، من اوحدی نامت کنم نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد عاشق که به صد زاری در عشق تو جان بدهد خصمیش کند جانش گر از کفن اندیشد عاشق همه رسوا به در انجمن عالم کانجام نگیرد ره گر ز انجمن اندیشد جانا چو دلم خستی راه سخنم بستی عطار به صد مستی تا کی سخن اندیشد در بخارا خوی آن خواجیم اجل بود با خواهندگان حسن عمل داد بسیار و عطای بی‌شمار تا به شب بودی ز جودش زر نثار زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود تا وجودش بود می‌افشاند جود هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز آنچ گیرند از ضیا بدهند باز خاک را زربخش کی بود آفتاب زر ازو در کان و گنج اندر خراب هر صباحی یک گره را راتبه تا نماند امتی زو خایبه مبتلایان را بدی روزی عطا روز دیگر بیوگان را آن سخا روز دیگر بر علویان مقل با فقیهان فقیر مشتغل روز دیگر بر تهی‌دستان عام روز دیگر بر گرفتاران وام شرط او آن بود که کس با زبان زر نخواهد هیچ نگشاید لبان لیک خامش بر حوالی رهش ایستاده مفلسان دیواروش هر که کردی ناگهان با لب سال زو نبردی زین گنه یک حبه مال من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش نادرا روزی یکی پیری بگفت ده زکاتم که منم با جوع جفت منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت مانده خلق از جد پیر اندر شگفت گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع کان جهان با این جهان گیری به جمع خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را پیر تنها برد آن توفیر را غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو نیم حبه زر ندید و نه تسو نوبت روز فقیهان ناگهان یک فقیه از حرص آمد در فغان کرد زاری‌ها بسی چاره نبود گفت هر نوعی نبودش هیچ سود روز دیگر با رگو پیچید پا ناکس اندر صف قوم مبتلا تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست تا گمان آید که او اشکسته‌پاست دیدش و بشناختش چیزی نداد روز دیگر رو بپوشید از لباد هم بدانستش ندادش آن عزیز از گناه و جرم گفتن هیچ چیز چونک عاجز شد ز صد گونه مکید چون زنان او چادری بر سر کشید در میان بیوگان رفت و نشست سر فرو افکند و پنهان کرد دست هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه که بپیچم در نمد نه پیش راه هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر تا کند صدر جهان اینجا گذر بوک بیند مرده پندار به ظن زر در اندازد پی وجه کفن هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو در نمد پیچید و بر راهش نهاد معبر صدر جهان آنجا فتاد زر در اندازید بر روی نمد دست بیرون کرد از تعجیل خود تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله تا نهان نکند ازو آن ده‌دله مرده از زیر نمد بر کرد دست سر برون آمد پی دستش ز پست گفت با صدر جهان چون بستدم ای ببسته بر من ابواب کرم گفت لیکن تا نمردی ای عنود از جناب من نبردی هیچ جود سر موتوا قبل موت این بود کز پس مردن غنیمت‌ها رسد غیر مردن هیچ فرهنگی دگر در نگیرد با خدای ای حیله‌گر یک عنایت به ز صد گون اجتهاد جهد را خوفست از صد گون فساد وآن عنایت هست موقوف ممات تجربه کردند این ره را ثقات بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست آن زمرد باشد این افعی پیر بی زمرد کی شود افعی ضریر قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او به کارم هر گره کاندازد آن پیمان گسل گردد مرا دل‌بستگی افزون به زلف دلگشای او دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداری که بیزار است از آزادی خود مبتلای او جفاکار است لیکن می‌دهد زهر جفاکاری چنان شیرین که از دل می‌برد ذوق وفای او بلای جان ناساز است و جانبازان شیدا را میسر نیست یکدم شاد بودن بی‌بلای او شه اقلیم بیداد است و مظلومان محنت کش برای خود نمی‌خواهد سلطانی ورای او نخواهد محتشم جز آستانش مسندی دیگر که مستغنی است از سلطانی عالم گدای او بود مردی کدخدا او را زنی سخت طناز و پلید و ره‌زنی هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر بود اندر تن زدن بهر مهمان گوشت آورد آن معیل سوی خانه با دو صد جهد طویل زن بخوردش با کباب و با شراب مرد آمد گفت دفع ناصواب مرد گفتش گوشت کو مهمان رسید پیش مهمان لوت می‌باید کشید گفت زن این گربه خورد آن گوشت را گوشت دیگر خر اگر باشد هلا گفت ای ایبک ترازو را بیار گربه را من بر کشم اندر عیار بر کشیدش بود گربه نیم من پس بگفت آن مرد کای محتال زن گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر هست گربه نیم‌من هم ای ستیر این اگر گربه‌ست پس آن گوشت کو ور بود این گوشت گربه کو بجو بایزید ار این بود آن روح چیست ور وی آن روحست این تصویر کیست حیرت اندر حیرتست ای یار من این نه کار تست و نه هم کار من هر دو او باشد ولیک از ریع زرع دانه باشد اصل و آن که پره فرع حکمت این اضداد را با هم ببست ای قصاب این گردران با گردنست روح بی‌قالب نداند کار کرد قالبت بی‌جان فسرده بود و سرد قالبت پیدا و آن جانت نهان راست شد زین هر دو اسباب جهان خاک را بر سر زنی سر نشکند آب را بر سر زنی در نشکند گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی آب را و خاک را بر هم زنی چون شکستی سر رود آبش به اصل خاک سوی خاک آید روز فصل حکمتی که بود حق را ز ازدواج گشت حاصل از نیاز و از لجاج باشد آنگه ازدواجات دگر لا سمع اذن و لا عین بصر گر شنیدی اذن کی ماندی اذن یا کجا کردی دگر ضبط سخن گر بدیدی برف و یخ خورشید را از یخی برداشتی اومید را آب گشتی بی‌عروق و بی‌گره ز آب داود هوا کردی زره پس شدی درمان جان هر درخت هر درختی از قدومش نیک‌بخت آن یخی بفسرده در خود مانده لا مساسی با درختان خوانده لیس یالف لیس یلف جسمه لیس الا شح نفس قسمه نیست ضایع زو شود تازه جگر لیک نبود پیک و سلطان خضر ای ایاز استاره‌ی تو بس بلند نیست هر برجی عبورش را پسند هر وفا را کی پسندد همتت هر صفا را کی گزیند صفوتت مرا جود او تازه دارد همی مگر جودش ابرست و من کشتزار مگر یک سو افکن، که خود هم چنین بیندیش و دیده‌ی خرد برگمار ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد در کوهسار نه ماه سیامی، نه ماه فلک که اینت غلامست و آن پیشکار نه چون پور میر خراسان، که او عطارا نشسته بود کردگار اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت هر آینه چو همه می‌خورد گل آرد بار به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار گر شود بحر کف همت تو موج زنان ور شود ابر سر رایت تو توفان بار بر موالیت بپاشد همه در و گوهر بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار ای خواجه، این همه که تو خود می‌دهی شمار بادام تر و سیکی و بهمان وباستار مارست این جهان و جهان جوی مارگیر از مارگیر مار برآرد همی دمار ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار امروز به اقبال تو، ای میر خراسان هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد بیمست که: یک بار فرود آید دیوار دیوار کهن گشته بپرداز بادیز یک روز همه پست شود، رنجش بگذار آن خجش ز گردنش در آویخته گویی خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار آن کن که درین وقت همی کردی هر سال خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور که باز شانه کند همچو باد سنبل را بنیش چنگل خون ریز تارک عصفور چرخ فلک هرگز پیدا نکرد چون تو یکی سفله‌ی دون و ژکور خواجه ابوالقاسم از ننگ تو بر نکند سر به قیامت ز گور وقت شبگیر بانگ ناله‌ی زیر ... این مصرع ساقط شده ... دوستا، آن خروش بربط تو خوشتر آید به گوشم از تکبیر زاری زیر و این مدار شگفت گر ز دشت اندر آورد نخجیر تن او تیر نه، زمان به زمان به دل اندر همی گزارد تیر گاه گریان و گه بنالد زار بامدادان و روز تا شبگیر آن زبان‌آور و زبانش نه خبر عاشقان کند تفسیر گاه دیوانه را کند هشیار گه به هشیار برنهد زنجیر چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر به گز نیزه قد خصم تو می‌پیمایند تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع همی بدادی تا در ولی نماند فقیر بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر مبادرت کن و خامش مباش چندینا اگرت بدره رساند همی به بدر منیر زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر عجز شود ز اشک دو چشم و غریو من ابر بهار گاهی و بختور در مطیر گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا خود باز بشکند به کرانه خنور شیر زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز؟ همه به چنبر گذار خواهد بود این رسن را، اگر چه هست دراز خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان به شدت و ناز این همه باد و بود تو خوابست خواب را حکم نی، مگر به مجاز این همه روز مرگ یکسانند نشناسی ز یک دگرشان باز ناز، اگر خوب راسزاست به شرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز روی به محراب نهادن چه سود؟ دل به بخارا و بتان تراز ایزد ما وسوسه‌ی عاشقی از تو پذیرد، نپذیرد نماز زمانه اسب و تو رایض، برای خویشت تاز زمانه گوی و تو چوگان برای خویشت باز اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند فدای دست قلم باد دست چنگ نواز تویی، که جور و بخیلی به تو گرفت نشیب چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز چون سپرم نه میان بزم به نوروز درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز باز تو بی رنج باش وجان تو خرم بانی و با رود و با نبیذ فنا روز همی برآیم با آن که برنیاید خلق و برنیایم با روز گار خورده گریز چه فضل میرابوالفضل بر همه ملکان؟ چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز؟ گر نه بدبختمی، مراکه فگند؟ به یکی جاف جاف زود غرس او مرا پیش شیر بپسندد من نتاوم برو نشسته مگس گرچه نامردمست، مهر و وفاش نشود هیچ ازین دلم یرگس گیردی آب جوی رز پندام چون بود بسته بنک راه ز خس گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تاخلق جهان را بفگندی به خلالوش کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک بالوس تو کافور کنی دایم مغشوش روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم دل از تو می‌کنم ای بت خدا مدد کندم مرا تو کشته‌ای و بر سرم ستاده کسی که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری که آن مسیح نفس روح در جسد کندم مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت چنان نکرده قبولم که باز رد کندم فلک که سکه عشقش به نام من زده است عجب که باز به عشق تو نامزد کندم چو محتشم خط آزادی از تو می‌گیرم که او ز خیل غلامان به این سند کندم مهربانی از میان خلق دامن چیده است از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است روی دل از قبله‌ی مهر و وفا گردیده است پرده‌ی شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را خار چندین جامه‌ی رنگین ز گل پوشیده است گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند زیشان کس آرامگاه بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید ز دیدار دیده سرش ناپدید به سر بر یکی ابر تاریک بود به کیوان تو گفتی که نزدیک بود به جایی بروبر ندیدند راه فروماند از راه شاه و سپاه گذشتند بر کوه خارا به رنج وزو خیره شد مرد باریک سنج ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا بد آن روی کوه پدید آمد و شاد شد زان سپاه که دریا و هامون بدیدند راه سوی ژرف دریا همی راندند جهان‌آفرین را همی خواندند دد و دام بد هر سوی بی‌شمار سپه را نبد خوردنی جز شکار پدید آمد از دور مردی سترگ پر از موی با گوشهای بزرگ تنش زیر موی اندرون همچو نیل دو گوشش به کردار دو گوش پیل چو دیدند گردنکشان زان نشان ببردند پیش سکندر کشان سکندر نگه کرد زو خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند چه مردی بدو گفت نام تو چیست ز دریا چه یابی و کام تو چیست بدو گفت شاها مرا باب و مام همان گوش بستر نهادند نام بپرسید کان چیست به میان آب کزان سوی می برزند آفتاب ازان پس چنین گفت کای شهریار همیشه بدی در جهان نامدار یکی شارستانست این چون بهشت که گویی نه از خاک دارد سرشت نبینی بدواندر ایوان و خان مگر پوشش از ماهی و استخوان بر ایوانها چهر افراسیاب نگاریده روشن‌تر از آفتاب همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی بزرگی و مردی و فرهنگ اوی بران استخوان بر نگاریده پاک نبینی به شهر اندرون گرد و خاک ز ماهی بود مردمان را خورش ندارند چیزی جزین پرورش چو فرمان دهد نامبردار شاه روم من بران شارستان بی‌سپاه سکندر بدان گوش ور گفت رو بیاور کسی تا چه بینیم نو بشد گوش بستر هم اندر زمان ازان شارستان برد مردم دمان گذشتند بر آب هفتاد مرد خرد یافته مردم سالخورد همه جامه‌هاشان ز خز و حریر ازو چند برنا بد و چند پیر ازو هرک پیری بد و نام داشت پر از در زرین یکی جام داشت کسی کو جوان بود تاجی به دست بر قیصر آمد سرافگنده پست برفتند و بردند پیشش نماز بگفتند با او زمانی دراز ببود آن شب و گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس وزان جایگه سوی بابل کشید زمین گشت از لشکرش ناپدید دهقان فصیح پارسی زاد از حال عرب چنین کند یاد کان پیر پسر به باد داده یعقوب ز یوسف اوفتاده چون مجنون را رمیده دل دید ز آرامش او امید ببرید آهی به شکنجه درج می‌کرد عمری به امید خرج می‌کرد ناسود ز چاره باز جستن زنگی ختنی نشد بشستن بسیار دوید و مال پرداخت اقبال بر او نظر نینداخت زان درد رسیده گشت نومید کامید بهی نداشت جاوید در گوشه نشست و ساخت توشه تا کی رسدش چهار گوشه پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی تنگ آمد از این سراچه تنگ شد نای گلوش چون دم چنگ ترسید کاجل به سر درآید بیگانه کسی ز در درآید بگرفت عصا چو ناتوانان برداشت تنی دو از جوانان شد باز به جستجوی فرزند بر هر چه کند خدای خرسند برگشت به گرد کوه و صحرا در ریگ سیاه و دشت خضرا می‌زد به امید دست و پائی از وی اثری ندید جائی تا عاقبتش یکی نشان داد کانک به فلان عقوبت آباد جائی و چه جای از این مغاکی ماننده گور هولناکی چون ابر سیاه زشت و ناخوش چون نفت سپید کان آتش ره پیش گرفت پیر مظلوم یک روزه دوید تا بدان بوم دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست کان دید دلش ز جای برخاست بی شخص رونده دید جانی در پوست کشیده استخوانی آواره‌ای از جهان هستی متواری راه بت‌پرستی جونی به خیال باز بسته موئی ز دهان مرگ رسته بر روی زمین ز سگ دوان‌تر وز زیر زمینیان نهان‌تر دیگ جسدش زجوش رفته افتاده ز پای و هوش رفته ماننده مارپیچ بر پیچ پیچیده سر از کلاه و سر پیچ از چرم ددان به دست واری بر ناف کشیده چون ازاری آهسته فراز رفت و بنشست مالید به رفق بر سرش دست خون جگر از جگر برانگیخت هم بر جگر از جگر همی ریخت مجنون چو گشاد دیده را باز شخصی بر خویش دید دمساز در روی پدر نظاره می‌کرد نشناخت و ز او کناره می‌کرد آن کو خود راکند فراموش یاد دگران کجا کند گوش گفتا چه کسی ز من چه خواهی ای من رهی تو از چه راهی گفتا پدر توام بدین روز جویان تو با دل جگرسوز مجنون چو شناختش که او کیست در وی اوفتاد و بگریست از هر دو سرشک دیده بگشاد این بوسه بدان و آن بدین داد کردند ز روی بی‌قراری بر خود به هزار نوحه زاری چون چشم پدر ز گریه پرداخت سر تا قدمش نظر برانداخت دیدش چو برهنگان محشر هم پای برهنه مانده هم سر از عیبه گشاد کوتی نغز پوشید در او ز پای تا مغز در هیکل او کشید جامه از غایت کفش تا عمامه از هر مثلی که یاد بودش پندی پدرانه می‌نمودش کای جان پدر نه جای خوابست کایام دو اسبه در شتابست زین ره که گیاش تیغ تیز است بگریز که مصلحت گریز است در زخم چنین نشانه گاهی سالیت نشسته گیر و ماهی تیری زده چرخ بی‌مدارا خون ریخته از تو آشکارا روزی دو سه پی فشرده گیرت افتاده ز پای و مرده گیرت در مرداری ز گرگ تا شیر کرده دد و دام را شکم سیر بهتر سگ شهر خویش بودن تا دل غریبی آزمودن چندانکه دوید پی دویدی جائی نرسیدی و رسیدی رنجیده شدن نه رای دارد با رنج کشی که پای دارد؟ آن رودکده که جای آبست از سیل نگر که چون خرابست وان کوه که سیل ازان گریزد در زلزله بین که چون بریزد زینسان که تو زخم رنج بینی فرسوده شوی گر آهنینی از توسنی تو پر شد ایام روزی دو سه رام شو بیارام سر رفت و هنوز بد لکامی دل سوخته شد هنوز خامی ساکن شو از این جمازه راندن با یاوگیان فرس دواندن گه مشرف دیو خانه بودن گه دیوچه زمانه بودن صابر شو و پایدار و بشکیب خود را به دمی دروغ بفریب خوش باش به عشوه گرچه بادست بس عاقل کو به عشوه شادست گر عشوه بود دروغ و گر راست آخر نفسی تواند آراست به گر نفسیت خوش برآید تا خود نفس دگر چه زاید هر خوشدلیی که آن نه حالیست از تکیه اعتماد خالیست بس گندم کان ذخیره کردند زان جو که زدند جو نخوردند امروز که روز عمر برجاست می‌باید کرد کار خود راست فردا که اجل عنان بگیرد عذر تو جهان کجا پذیرد شربت نه ز خاص خویشت آرند هم پرده توبه پیشت آرند آن پوشد زن که رشته باشد مرد آن درود که کشته باشد امروز بخور جهد می‌سوز تا بوی خوشیت باشد آنروز پیشینه عیار مرگ می سنج تا مرگ رسد نباشدت رنج از پنجه مرگ جان کسی برد کو پیش ز مرگ خویشتن مرد هر سر که به وقت خویش پیشست سیلی زده قفای خویشست وآن لب که در آن سفر بخندد از پخته خویش توشه بندد میدان تو بی کسست بنشین شوریده سری بس است بنشین آرام دلی است هردمی را پایانی هست هر غمی را سگ را وطن و تو را وطن نیست تو آدمیی در این سخن نیست گر آدمیی چو آدمی باش ور دیو چو دیو در زمی باش غولی که بسیچ در زمی کرد خود را به تکلیف آدمی کرد تو آدمیی بدین شریفی با غول چرا کنی حریفی روزی دو که با تو همعنانم خالی مشو از رکاب جانم جنس تو منم حریف من باش تسکین دل ضعیف من باش امشب چو عنان ز من بتابی فردا که طلب کنی نیابی گر بر تو از این سخن گرانیست این هم ز قضای آسمانیست نزدیک رسید کار می‌ساز با گردش روزگار می‌ساز خوش زی تو که من ورق نوشتم می‌خور تو که من خراب گشتم من می‌گذرم تو در امان باش غم کشت مرا تو شادمان باش افتاد بر آفتاب گردم نزدیک شد آفتاب زردم روزم به شب آمد ای سحرهان جانم به لب آمد ای پسرهان ای جان پدر بیا و بشتاب تا جان پدر نرفته دریاب زان پیش که من درآیم از پای در خانه خویش گرم کن جای آواز رحیل دادم اینک در کوچگه اوفتادم اینک ترسم که به کوچ رانده باشم آیی تو و من نمانده باشم سر بر سر خاک من به مالی نالی ز فراق و سخت نالی گر خود نفست چو دود باشد زان دود مرا چه سود باشد ور تاب غمت جهان بسوزد کی چهره بخت من فروزد چون پند پدر شنود فرزند می‌خواست که دل نهد بر آن پند روزی دو به چابکی شکیبد پا در کشد و پدر فریبد چون توبه عشق مس سگالید عشق آمد و گوش توبه مالید گفت ای نفس تو جان فزایم اندیشه تو گره گشایم مولای نصیحت تو هوشم در حلقه بندگیت گوشم پند تو چراغ جان فروزیست نشنیدن من ز تنگ روزیست فرمان تو کردنی است دانم کوشم که کنم نمی‌توانم بر من ز خرد چه سکه بندی بر سکه کار من چه خندی در خاطر من که عشق ورزد عالم همه حبه‌ای نیرزد بختم نه چنان به باد داد است کز هیچ شنیده‌ایم یاد است هر یاد که بود رفت بر باد جز فرمشیم نماند بر یاد امروز مگو چه خورده‌ای دوش کان خود سخنی بود فراموش گر زآنچه رود در این زمانم پرسی که چه می‌کنی ندانم دانم پدری تو من غلامت واگاه نیم که چیست نامت تنها نه پدر ز یاد من رفت خود یاد من از نهاد من رفت در خودم غلطم که من چه نامم معشوقم و عاشقم کدامم چون برق دلم ز گرمی افروخت دلگرمی من وجود من سوخت چون من به کریچه و گیائی قانع شده‌ام ز هر ابائی پندارم کاسیای دوران پرداخته گشت از آب و از نان در وحشت خویش گشته‌ام گم وحشی نزید میان مردم با وحش کسی که انس گیرد هم عادت وحشیان پذیرد چون خربزه مگس گزیده به گر شوم از شکم بریده ترسم که ز من برآید این گرد در جمله بوستان رسد درد به کابله را ز طفل پوشند تا خون بجوش را نخوشند مایل به خرابی است رایم آن به که خراب گشت جایم کم گیر ز مزرعت گیاهی گو در عدم افت خاک راهی یک حرف مگیر از آنچه خواندی پندار که نطفه‌ای نراندی گوری بکن و بر او بنه دست پندار که مرد عاشقی مست زانکس نتوان صلاح درخواست کز وی قلم صلاح برخاست گفتی که ره رحیل پیشست وین گم شده در رحیل خویشست تا رحلت تو خزان من بود آن تو ندانم آن من بود بر مرگ تو زنده اشک ریزد من مرده ز مرده‌ای چه خیزد من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را تا نکنی ملامتی غمزه‌ی کینه توز را دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد چند به ناکسان دهی سلسله‌ی رموز را قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی سنگ تراش کی خرد گوهر شب فروز را ساقی نیم مست من جام لبالب آر تا نقل معاشران کنم این دل خام سوز را کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته به خون دیده ترا کرده‌ام به دست، ولی ز دست من سر زلف تو رایگان رفته همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده مدام زلف تو با فتنه هم عنان رفته گل از شکایت آن جورها که روی تو کرد هزار بار بنزدیکت باغبان رفته ز دست زلف سیاه تو تا توان خواری بدین شکسته‌ی مسکین ناتوان رفته به آب دیده بگریم ز هجرت آن روزی که مرده باشم و خاک در استخوان رفته چگونه راز دل اوحدی توان پوشید؟ حدیثش از دهن و تیرش از کمان رفته ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد گر زبان او جنابت داشت از هر جانبی آن جنابت برگرفت اشکی که طوفان تازه کرد چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت بر درت هر هفته‌ای هفتاد دیوان تازه کرد زین سفر مقصود امسالش تو بودستی نه حج کالامان گویان به درگاه آمد و جان تازه کرد رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع تاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد پیش کعبه نفس حسی بهر قربان هدیه برد پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخه‌ی توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد پیش بالینت ز بس زرد آب کز مژگان بریخت زعفران سود و حنوط شخص یاران تازه کرد پیشت از جان عود و ز دل عود سوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت کشت‌زار عمر فانی را به باران تازه کرد عمر ضایع کرده‌ای دارد ز تو چشم قبول کز قبول تو قباله‌ی عمر بتوان تازه کرد قدر آن داری که طغرای قبولش درکشی کانکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد دوش سرمست به وقت سحری می‌شدم تا به بر سیم‌بری تیز کرده سر دندان که مگر بربایم ز لب او شکری چون ربودم شکری از لب او بنشستم به امید دگری جگرم سوخت که از لعل لبش شکری می نرسد بی جگری گاهگاهی شکری می‌دهدم بر سر پای روان در گذری زین چنین بوسه چه در کیسه کنم وای از غصه‌ی بیدادگری زان همه تنگ شکر کو راهست از قضا قسم من آمد قدری تا خبر یافته‌ام از شکرش نیست از هستی خویشم خبری کارم از دست شد و کار مرا نیست چون دایره پایی و سری وقت نامد که شوم جمله‌ی عمر همچو نی با شکری در کمری ماه‌رویا دل عطار بسوخت مکن و در دل او کن نظری شبانگه کز سواد شعر گلریز فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز ز پروین گوش را عقد گهر بست گرفت آن صیقلی آیینه در دست کنیزان جلوه‌گر در جلوه‌ی ناز همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز همه در پیش یوسف کشیدند فسون دلبری بر وی دمیدند یکی شد از لب شیرین شکر ریز که کام خود کن از من شکر آمیز یکی از غمزه سویش کرد اشارت که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت، مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین بیا بنشین به چشم مردم آیین! یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش! یکی در زلف مشکین حلقه افکند که هستم بی سر و پا حلقه مانند به روی من دری از وصل بگشای! مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای! بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان ز یوسف وصل را می‌بود جویان ولی بود او به خوبی تازه‌باغی وز آن مشت گیاه او را فراغی بلی بودند یک‌سر مکر و دستان به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست که گردد راهشان در بندگی، راست بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت پی نفی شک، اسرار یقین گفت نخستین گفت کای زیبا کنیزان! به چشم مردم عالم، عزیزان! درین عزت ره خواری مپویید بجز آیین دینداری مجویید ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست پرستش جز خدایی را روا نیست که غیر او پرستش را سزا نیست به سجده باید آن را سر نهادن که داده سر برای سجده دادن چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر؟ بود معلوم کز سنگی چه خیزد ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه همه لب در ثنای او گشادند سر طاعت به پای او نهادند یکایک را شهادت کرد تلقین دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین زلیخا جست وقت بامدادان به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان گروهی دید گرداگرد یوسف پی تعلیم دین شاگرد یوسف بتان بشکسته و، بگسسته زنار ز سبحه یافته سر رشته‌ی کار زبان گویا به توحید خداوند میان با عقد خدمت تازه‌پیوند به یوسف گفت کای از فرق تا پای دشوب و درام و درای! به رخ سیمای دیگر داری امروز جمال از جای دیگر داری امروز چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟ در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟ بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت دهان را از تکلم تنگ می‌داشت دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد نگه الا به پشت پا نمی‌کرد زلیخا چون بدید آن سرکشیدن به چشم مرحمت سویش ندیدن ز حسرت آتشی در جانش افروخت به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت به ناکامی وداع جان خود کرد رخ اندر کلبه‌ی احزان خود کرد ما مست شدیم و دل جدا شد از ما بگریخت تا کجا شد چون دید که بند عقل بگسست در حال دلم گریزپا شد او جای دگر نرفته باشد او جانب خلوت خدا شد در خانه مجو که او هواییست او مرغ هواست و در هوا شد او باز سپید پادشاهست پرید به سوی پادشا شد هوش را توزیع کردی بر جهات می‌نیرزد تره‌ای آن ترهات آب هش را می‌کشد هر بیخ خار آب هوشت چون رسد سوی ثمار هین بزن آن شاخ بد را خو کنش آب ده این شاخ خوش را نو کنش هر دو سبزند این زمان آخر نگر کین شود باطل از آن روید ثمر آب باغ این را حلال آن را حرام فرق را آخر ببینی والسلام عدل چه بود آب ده اشجار را ظلم چه بود آب دادن خار را عدل وضع نعمتی در موضعش نه بهر بیخی که باشد آبکش ظلم چه بود وضع در ناموضعی که نباشد جز بلا را منبعی نعمت حق را به جان و عقل ده نه به طبع پر زحیر پر گره بار کن بیگار غم را بر تنت بر دل و جان کم نه آن جان کندنت بر سر عیسی نهاده تنگ بار خر سکیزه می‌زند در مرغزار سرمه را در گوش کردن شرط نیست کار دل را جستن از تن شرط نیست گر دلی رو ناز کن خواری مکش ور تنی شکر منوش و زهر چش زهر تن را نافعست و قند بد تن همان بهتر که باشد بی‌مدد هیزم دوزخ تنست و کم کنش ور بروید هیزمی رو بر کنش ورنه حمال حطب باشی حطب در دو عالم هم‌چو جفت بولهب از حطب بشناس شاخ سدره را گرچه هر دو سبز باشند ای فتی اصل آن شاخست هفتم آسمان اصل این شاخست از نار و دخان هست مانندا به صورت پیش حس که غلط‌بینست چشم و کیش حس هست آن پیدا به پیش چشم دل جهد کن سوی دل آ جهد المقل ور نداری پا بجنبان خویش را تا ببینی هر کم و هر بیش را ایا رادی که اندر ناف آهو ز بوی خلق تو خون می‌شود مشک ترا دستیست چون دریا گشاده چرا بر من فروبستی چنین خشک بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی در پرده بازی کرد رخساره در نقابی در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز دادسبک عنانی صبر گران رکابی از ما اثر چه ماند در کشوری که راند کام از هلاک درویش سلطان کامیابی از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان جان تشنه سوالیست من کشته جوابی دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود امروز در میان نیست جز پرده‌ی حجابی ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای این چنین طراریت با من مسلم کی شود عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین این خوشی چیزی است بی‌چون کید اندر نقش‌ها گردد از حقه به حقه در میان آب و طین لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سر کند جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا خطبه‌ی شعر مرا شد پایه‌ی منبر بلند ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری تیره نبود آب عز از ذل بی‌نانی مرا صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا دانه‌ی دل پاک کردم همچو گندم با همه آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی میوه‌ی مذهب که هست از فرع نعمانی مرا ... بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت متفق می‌شوم که دل ندهم معتقد می‌شوم دگربارت مشتری را بهای روی تو نیست من بدین مفلسی خریدارت غیرتم هست و اقتدارم نیست که بپوشم ز چشم اغیارت گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف می‌کشم نفس و می‌کشم بارت نه چنان در کمند پیچیدی که مخلص شود گرفتارت من هم اول که دیدمت گفتم حذر از چشم مست خون خوارت دیده شاید که بی تو برنکند تا نبیند فراق دیدارت تو ملولی و دوستان مشتاق تو گریزان و ما طلبکارت چشم سعدی به خواب بیند خواب که ببستی به چشم سحارت تو بدین هر دو چشم خواب آلود چه غم از چشم‌های بیدارت چون ز بهرام گور با پدرش باز گفتند منهیان خبرش که به سر پنجه شیر گیر شداست شیر برنا و گرگ پیر شداست شیر با او چو سگ بود به نبرد کو همی ز اژدها برآرد گرد دیو بندد به خم خام کند کوه ساید به زیر سم سمند ز آهن الماس او حریر کند واهنش سنگ را خمیر کند پدر از آتش جوانی او مرگ خود دید زندگانی او کرد از آن شیر آتشین بیشه همچو شیران ز آتش اندیشه از نظرگاه خویش ماندش دور گرچه ناقص بود نظر بی نور بود بهرام روز و شب به شکار گاه بر باد و گاه باده گسار به شکار و به می شتابنده در یمن چون سهیل تابنده کرد شاه یمن ز غایت مهر حکم او را روان چو حکم سپهر از سر دانش و کفایت خویش حاکمش کرد بر ولایت خویش دادش از چند گونه گوهر و تیغ جان اگر خواست هم نداشت دریغ هرچه بایستش از جواهر و گنج بود و یک جو نبودش انده و رنج زان عنایت که بود در سفرش یاد نامد ولایت پدرش دور چون در نبشت روزی چند بازیی نو نمود چرخ بلند یزدگرد از سریر سیر آمد کار بالا گرفته زیر آمد تاج و تختی که یافت از پدران کرد با او همان که با دگران چون تهی شد سر سریر ز شاه انجمن ساختند شهر و سپاه کز نژادش کسی رها نکنند خدمت مار و اژدها نکنند گرچه بهرام سربلندی داشت دانش و تیغ و زورمندی داشت از جنایت کشیدن پدرش دیده کس ندید در هنرش گفت هر کس در او نظر نکنیم وز پدر مردنش خبر نکنیم کان بیابانی عرب پرورد کار ملک عجم نداند کرد تازیان را دهد ولایت و گنج پارسی‌زادگان رسند به رنج کس نمی‌خواست کو شود بر گاه چون خدا خواست بر نهاد کلاه پیری از بخردان گزین کردند نام او داور زمین کردند گرچه نز جنس تاجداران بود هم به گوهر ز شهریاران بود تاج بر فرق سر نهادندش کمر هفت چشمه دادندش چونکه بهرام‌گور یافت خبر کاسمان دور خویش برد به سر دوری از سر نمود دیگر بار برخلاف گذشته آمد کار از سر تخت و تاج شد پدرش کس نبد تخت گیر و تاجورش پای بیگانه در میان آمد شورشی تازه در جهان آمد اول آیین سوگواری داشت نقش پیروزه بر عقیق نگاشت وانگه آورد عزم آنکه چو شیر برکشد بر مخالفان شمشیر تیغ بر دشمنان دراز کند در پیکار و کینه باز کند باز گفتا چرا ددی سازم اول آن به که بخردی سازم گرچه ایرانیان خطا کردند کز دل آزرم ما رها کردند در دل سختشان نخواهم دید نرمی آرم که نرمیست کلید با همه سگدلی شکار منند گوسپندان مرغزار منند گرچه در پشم خویشتن خسبند همه در پنبه‌زار من خسبند به که بد عهد و سنگدل باشند تا ز من عاقبت خجل باشند از خیانت رسد خجالت مرد وز خجالت دریغ باشد و درد به جز آن هرچه بینی از خواری باشد آن نوعی از ستمگاری بی‌خردوار اگر شدند ز دست به خروشان کنم خدیو پرست مرد کز صید ناصبور افتد تیر او از نشانه دور افتد اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس کسی به صید غزال حرم نخواهد شد اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات! به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌ای ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده‌ای ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده‌ای جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده‌ای ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده‌ای وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده‌ای شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست چون ز بی‌چشمان مقالات خطا بشنوده‌ای در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده‌ای هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده‌ای فارغی از چرب و شیرین در حلاوت‌های خود چرب و شیرین باش از خود ز آنک خوش پالوده‌ای ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر ای دو صد چندانک دعوی کرده‌ای بنموده‌ای ای که می‌جویی مثال شمس تبریزی تو هم روزگاری می‌بری و اندر غم بیهوده‌ای دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل به جان خریده خواهم گوئی که رسم به اهل رنگی از طالع بررسیده خواهم جستم دل آشنا و تا حشر گر جویم هم ندیده خواهم نوشی به یقین نماند لیکن زهری به گمان چشیده خواهم تا خوشی نفسی به دست نارم بی‌پای به سر دویده خواهم از ناوک صبح بهر روزی صد جوشن شب دریده خواهم تا گوهری در کنار ناید چون بحر نیارمیده خواهم از روزن هر دلی چو خورشید هر لحظه فرو خزیده خواهم گر سایه‌ی دوستی ببینم چون سایه ز خود رمیده خواهم بس مار گزیده‌ی وجودم هم غار عدم گزیده خواهم چون تشنه شوم به رشته‌ی جان آبی ز جگر کشیده خواهم چشمم می لعل راوق افشاند دانست که می ندیده خواهم هم زهر دهد چو شاخ سنبل گر نیشکری گزیده خواهم گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد ندانم این چه جمال است کان صنم دارد کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز که دست بر سر آن زلف خم به خم دارد حیات بخشد اگر خاک مقدمش نه عجب که جان زنده‌دلی زیر هر قدم دارد کسی که تکیه زند بر عنایت ساقی اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد غلام چشم سیاهی شدم ز دولت عشق که ناز بر سر شاهان محتشم دارد تو خود به چشم حقیقت نظر نکردی باز وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد جهان ز جنبش مژگان گرفته‌ای آری جهان بگیرد شاهی که این حشم دارد دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس که از خمار سحر حالتی دژم دارد کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد سرش به باد فنا گر رود چه غم دارد از آن خدنگ تو در دل عزیز و محترم است که ره به خلوت دل های محترم دارد فروغی از لب شیرین شکرافشانت هزار تنگ شکر در نی قلم دارد گل اندامی که گلگون می‌دواند بدان نازک تنی چون می‌دواند بگاه جلوه از چابک سواری فرس بر شاه گردون می‌دواند مگر خونم بخواهد ریخت امشب که برعزم شبیخون می‌دواند چو گلگون سرشکم مردم چشم ز راه دیده بیرون می‌دواند چنانش گرم رو بینم که چون آب دمادم تا بجیحون می‌دواند برو در خواهد آمد خون چشمم بدین گرمی که گلگون می‌دواند سپهرم در پی خورشید رویان بگرد ربع مسکون می‌دواند چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک عجب نبود گرش خون می‌دواند ترا که گفت؟ من بی‌تو می‌توانم بود که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری گواه باش که: زنار در میانم بود درون خویش بپرداختم ز هر نقشی مگر وفای تو کندر میان جانم بود هزار بار مرا سوختی و دم نزدم که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود سکونت از من دل خسته در جدایی خود طلب مدار، که ساکن نمی‌توانم بود بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو درویش و پادشاه ندانم درین زمان الا به زیر سایه‌ی همچون همای تو نوشین روان و حاتم طایی که بوده‌اند هرگز نبوده‌اند به عدل و سخای تو منشور در نواحی و مشهور در جهان آوازه‌ی تعبد و خوف و رجای تو اسلام در امان و ضمان سالمتست از یمن همت و قدم پارسای تو گر آسمان بداند قدر تو بر زمین در چشم آفتاب کشد خاک پای تو خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند پروردگار خلق تواند جزای تو شکر مسافران که به آفاق می‌رود گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو تیغ مبارزان نکند در دیار خصم چندان اثر که همت کشور گشای تو بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق الا کسی که روی بتابد ز رای تو ای در بقای عمر تو خیر جهانیان باقی مباد هر که نخواهد بقای تو خاص از برای مصلحت عام دیرسال بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد تا سعدی از خدای بخواهد برای تو تا آفتاب می‌رود و صبح می‌دمد عاید به خیر باد صباح و مسای تو یارب رضای او تو برآور به فضل خویش کو روز و شب نمی‌طلبد جز رضای تو یا ساقی المدامه حی علی الصلا املا زجاجنا بحمیا فقد خلا جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی یا کامل الملاحه و اللطف و العلا ما فاز عاشق بمحیاک ساعه الا و فی الصدود تلاشی من البلا الموت فی لقائک یا بدر طیب حاشاک بل لقاک امن من البلا لما تلا هواک صفاتا لمهجتی فیها حمائم یتلقین ما تلا اسقیتنی المدامه من طرفک البهی حتی جلا فادی من احسن الجلا چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم چه گردد ار دل نامهربان بگردانی گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی گمان مبر که بداریم دستت از فتراک بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست بگردم ار به سرم همچنان بگردانی اگر قدم ز من ناشکیب واگیری و گر نظر ز من ناتوان بگردانی ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید که تیر آه من از آسمان بگردانی گرم ز پای سلامت به سر دراندازی ورم ز دست ملامت به جان بگردانی سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز که تا قیامت از این آستان بگردانی چون رفت به گوش هر کس این راز وز هر طرفی برآمد آواز کازاده جوانی از فلان کوی شد شیفته‌ی فلان پری روی در مکتب عشق شد غلامش خواند شب و روز لوح نامش مقصود وی آن بت یگانه است وان درس تعلمش بهانه‌است زو هر چه شنید یاد گیرد تعلیم دگر به باد گیرد آموختنش، کجا بود هوش؟! کاموخته می‌کند فراموش زین قصه، بهر در سرایی می‌رفت نهفته ماجرایی تاگشت ز گفت و گوی اوباش بر مادر لیلی این خبر فاش ما در ز نهیب شرم اغیار بنشست به گوشه‌ای دل افگار زان آتش ده زبانه ترسید وز سرزنش زمانه ترسید فرزند خجسته را نهانی بنشاند ز راه مهربانی گفت ای دل و دیده‌ی مرا نور از روی تو باد چشم بد دور دانی که جهان فریب ناکست آسودگیش غم و هلاکست هر کاسه که خوان دهر، دارد پنهان، به نواله، زهر دارد هر سرخ گلی که در بهاریست دل دامن او نهفته خاریست تو ساده مزاجی و تنگ دل وز نیک و بد زمانه غافل چون اهل زمانه را وفا نیست ز ایشان طلب وفا روا نیست هان تا نکنی عنان دل سست کافتاده خلاص کم توان جست القصه شنیده‌ام که جایی داری نظری به آشنایی ترسم که چو گردد این خبر فاش بد نام شوی میان اوباش آتش که به شاخ ارزن افتد زودار نکشی، به خرمن افتد با این تن پاک و گوهر پاک آلوده چرا شوی بهر خاک؟ جایی منشین که چو نهی پای تهمت زده خیزی، از چنان جای چون شهره شود عروس معصوم، پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟ آن کس که مگس ز کاسه راند ناخوردن و خوردنش که داند؟ عشق ار چه بود به صدق و پاکی خالی نبود ز شرمناکی آوازه چو گشت در جهان عام صرفه نکند کسی به دشنام گردم نزنند کاردانان چون باز رهی ز بد گمانان؟ مادر به حدیث نیک خواهی لیلی به هلاک و سینه گاهی بر زانوی درد سر نهاده لب بسته و خون دل گشاده با سوختگان حدیث پرهیز روغن بود اندر آتش تیز بیمار ز هر چه داری اش باز لب را به همان خورش کند ساز مادر چو شناخت کاو اسیرست وان کن مکنش، نه جایگیرست تن زد ز نصیحتی که می‌گفت گفت آن خبر نهفته با جفت بشنید پدر چو حال فرزند گم شد ز خجالت و سرافگند فرمود که سرو نوبهاری در پرده چو گل شود حصاری از پرده برون سخن نراند خواند پس پرده هر چه خواند مه را به سرای بند کردند دیوار سرا بلند کردند او ماند به کنج حجره دلتنگ می‌دارد ز گریه خاک را رنگ هر ناله که عاشقانه می‌زد آتش ز لبش زبانه می‌زد شد خانه ز آه آتش اندود چون تربت مجرمان پر از دود صبری نه که دل به راه دارد واندیشه به دل نگاه دارد یاری نه که سینه را بکاود خونابه‌ی دل برون تراود با زیستنی چنان که دانی می‌بود به مرگ و زندگانی هر چند که مادر از سر سوز می‌بود به نزد او شب و روز لیک آنکه ورا هوای یارست، با مادر و با پدر چه کارست!؟ نی خویش ز دوست باشد افزون کاین جان عزیز باشد، آن خون، کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول بودمی بی‌دام و بی‌خاشاک در عمان من غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش روی همچون آفتابت بس بود برهان من رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد هر چه می‌خواهی بکن ای یار بر من بگذرد گفتی از من بگذرم زین‌سو بود بر تو ستم این ستم ای کاشکی هر بار بر من بگذرد هر سحر گاهی فرستم جان به استقبال او تا مگر بویی از آن گلزار بر من بگذرد □من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست جوی شیران را نما کو تشنه‌ی کوثر بود □دیشبش گفتم فلانی! زیرلب گفتا که «مرگ»! طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد □چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان خرم آن‌کو آشکارا باده با یاری کشد □چون تویی از نسل آدم گشت پیدا نیست عیب گر فرشته بوسه بربای منی آدم زند □دل من چرا چو غنچه نشو دریده صد جا که صبا رسید و بویی زنگار من نیامد ای خواب ز چشم من برون شو ای مهر درین دلم فزون شو ای دیده تو خون ناب می‌ریز ای قد کشیده سرنگون شو آتش به صفات خویش در زن از هستی خویشتن برون شو زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر ناگاه به رسته‌ی درون شو میگیر درم قفا همی خور با رندی و عیبها عیون شو کر مسجد را همی نخوانی با مهتر تونیان بتون شو قاعده‌ی قد تو فتنه به پا کردن است مشغله‌ی زلف تو بستن و واکردن است خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است فرخی صبح عید با تو صفا کردن است هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر منزلش اول قدم رو به قفا کردن است چون نکند چشم تو چاره‌ی دلخستگان زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است وعده‌ی قتل مرا هیچ نکردی خلاف زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا شیوه‌ی ترک ختن عین خطا کردن است بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده زان که شعار لبت کامروا کردن است من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک زان که خواص دعا دفع بلا کردن است روشنی چشم من روی نکو دیدن است مصلحت کار من کار به جا کردن است بنده‌ی تقصیرکار بند خطاکاری است خواجه‌ی صاحب کرم فکر عطا کردن است وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است دولت بی‌منتها یاد خداکردن است قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است ناصردین شاه را دان که به هر بامداد بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی بی‌موی میانت تن من در شب هجران چون موی میانت شده باریکتر از موی موئی ز میانت سر موئی نکند فرق تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی موئیست دهان تو و از موی شکافی هنگام سخن ریخته للی تر از موی بیرون ز میان تو که ماننده موئیست کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی دیدم شه خوب خوش لقا را آن چشم و چراغ سینه‌ها را آن مونس و غمگسار دل را آن جان و جهان جان فزا را آن کس که خرد دهد خرد را آن کس که صفا دهد صفا را آن سجده گه مه و فلک را آن قبله جان اولیا را هر پاره من جدا همی‌گفت کای شکر و سپاس مر خدا را موسی چو بدید ناگهانی از سوی درخت آن ضیا را گفتا که ز جست و جوی رستم چون یافتم این چنین عطا را گفت ای موسی سفر رها کن وز دست بیفکن آن عصا را آن دم موسی ز دل برون کرد همسایه و خویش و آشنا را اخلع نعلیک این بود این کز هر دو جهان ببر ولا را در خانه دل جز او نگنجد دل داند رشک انبیا را گفت ای موسی به کف چه داری گفتا که عصاست راه ما را گفتا که عصا ز کف بیفکن بنگر تو عجایب سما را افکند و عصاش اژدها شد بگریخت چو دید اژدها را گفتا که بگیر تا منش باز چوبی سازم پی شما را سازم ز عدوت دست یاری سازم دشمنت متکا را تا از جز فضل من ندانی یاران لطیف باوفا را دست و پایت چو مار گردد چون درد دهیم دست و پا را ای دست مگیر غیر ما را ای پا مطلب جز انتها را مگریز ز رنج ما که هر جا رنجیست رهی بود دوا را نگریخت کسی ز رنج الا آمد بترش پی جزا را از دانه گریز بیم آن جاست بگذار به عقل بیم جا را شمس تبریز لطف فرمود چون رفت ببرد لطف‌ها را چو این پیغامها در گوش کردم بکلی ترک عقل و هوش کردم ز شوقش آتشی در جانم افتاد دلم دریای خون از دیده بگشاد ولی میداد هردم دل گوائی که با او زود یابم آشنائی دو روزی گر دلی خرم نباشد چو دولت یار باشد غم نباشد غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند زانک بلندت کند تا بتواند فکند قطره آب منی کز حیوان می‌زهد لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند تا نشود گردنی گردن کس غل ندید تا نشود پا روان کس نشود پای بند پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید زهر بدان کس دهند کوست معود به قند برگ که رست از زمین تا که درختی نشد آتش نفروزد او شعله نگردد بلند باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت نقش درختان شگرف صورت میوه نژند دل مثل اولیاست استن جسم جهان جسم به دل قایمست بی‌خلل و بی‌گزند قوت جسم پدید هست دل ناپدید تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد به حکم تست بگریانی و بخندانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد درخت را ز برون سوی باد گرداند درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته‌ست خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد هر چند بی‌گه آیی بی‌گاه خیز مایی ای خواجه خانه بازآ بی‌گاه شد کجایی برگ قفص نداری جز ما هوس نداری یکتا چو کس نداری برخیز از دوتایی جان را به عشق واده دل بر وفای ما نه در ما روی تو را به کز خویشتن برآیی بگذر ز خشک و از تر بازآ به خانه زوتر از جمله باوفاتر آخر چه بی‌وفایی لطفت به کس نماند قدر تو کس نداند عشقت به ما کشاند زیرا به ما تو شایی گر چشم رفت خوابش از عاشقی و تابش بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد وگر غمزه‌اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد دلا بی‌عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز که بی‌عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی ز خواب این دیده‌ی بختت مگر یکبار برخیزد امروز نیم ملول شادم غم را همه طاق برنهادم بر سبلت هر کجا ملولی است گر میر من است و اوستادم امروز میان به عیش بستم روبند ز روی مه گشادم امروز ظریفم و لطیفم گویی که مگر ز لطف زادم یاری که نداد بوسه از ناز او بوسه بجست و من ندادم من دوش عجب چه خواب دیدم کامروز عظیم بامرادم گفتی تو که رو که پادشاهی آری که خوش و خجسته بادم بی‌ساقی و بی‌شراب مستم بی‌تخت و کلاه کیقبادم در من ز کجا رسد گمان‌ها سبحان الله کجا فتادم در عشق تو گم شدم به یکبار سرگشته همی دوم فلک‌وار گر نقطه‌ی دل به جای بودی سرگشته نبودمی چو پرگار دل رفت ز دست و جان برآن است کز پی برود زهی سر و کار ای ساقی آفتاب پیکر بر جانم ریز جام خون‌خوار خون جگرم به جام بفروش کز جانم جام را خریدار جامی پر کن نه بیش و نه کم زیرا که نه مستم و نه هشیار در پای فتادم از تحیر در دست تحیرم به مگذار جامی دارم که در حقیقت انکار نمی‌کند ز اقرار نفسی دارم که از جهالت اقرار نمی‌دهد ز انکار می‌نتوان بود بیش ازین نیز در صحبت نفس و جان گرفتار تا چند خورم ز نفس و جان خون تا کی باشم به زاری زار درمانده‌ی این وجود خویشم پاکم به عدم رسان به یکبار چون با عدمم نمی‌رسانی از روی وجود پرده بردار تا کشف شود در آن وجودم اسرار دو کون و علم اسرار من نعره‌زنان چو مرغ در دام بیرون جهم از مضیق پندار هرگاه که این میسرم شد پر مشک شود جهان ز عطار چو با من رای پیوندی نداری دلم سیر آمد از پیوند و یاری نه خوی آن که از من عذر خواهی نه بوی آن که بر من رحمت آری سرم شد خیره، تا کی ناامیدی؟ دلم شد تیره، تا کی بردباری؟ رخت چندان جفا کردست بر من که گر بعضی بگویم شرم داری گهی در پای عشقم می‌دوانی گهی در دست هجرم می‌گذاری نخواهم داشت دست از دامن تو اگر خود بر سرم شمشیر باری من از عشق تو با غمهای دلسوز من از هجر تو در شبهای تاری آن ایاز از زیرکی انگیخته پوستین و چارقش آویخته می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا چارقت اینست منگر درعلا شاه را گفتند او را حجره‌ایست اندر آنجا زر و سیم و خمره‌ایست راه می‌ندهد کسی را اندرو بسته می‌دارد همیشه آن در او شاه فرمود ای عجب آن بنده را چیست خود پنهان و پوشیده ز ما پس اشارت کرد میری را که رو نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو هر چه یابی مر ترا یغماش کن سر او را بر ندیمان فاش کن با چنین اکرام و لطف بی‌عدد از لیمی سیم و زر پنهان کند می‌نماید او وفا و عشق و جوش وانگه او گندم‌نمای جوفروش هر که اندر عشق یابد زندگی کفر باشد پیش او جز بندگی نیم‌شب آن میر با سی معتمد در گشاد حجره‌ی او رای زد مشعله بر کرده چندین پهلوان جانب حجره روانه شادمان که امر سلطانست بر حجره زنیم هر یکی همیان زر در کش کنیم آن یکی می‌گفت هی چه جای زر از عقیق و لعل گوی و از گهر خاص خاص مخزن سلطان ویست بلک اکنون شاه را خود جان ویست چه محل دارد به پیش این عشیق لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق شاه را بر وی نبودی بد گمان تسخری می‌کرد بهر امتحان پاک می‌دانستش از هر غش و غل باز از وهمش همی‌لرزید دل که مبادا کین بود خسته شود من نخواهم که برو خجلت رود این نکردست او و گر کرد او رواست هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست هر چه محبوبم کند من کرده‌ام او منم من او چه گر در پرده‌ام باز گفتی دور از آن خو و خصال این چنین تخلیط ژاژست و خیال از ایاز این خود محالست و بعید کو یکی دریاست قعرش ناپدید هفت دریا اندرو یک قطره‌ای جمله‌ی هستی ز موجش چکره‌ای جمله پاکیها از آن دریا برند قطره‌هااش یک به یک میناگرند شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز وز برای چشم بد نامش ایاز چشمهای نیک هم بر وی به دست از ره غیرت که حسنش بی‌حدست یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در فغان این حنین این قدر گر هم نگویم ای سند شیشه‌ی دل از ضعیفی بشکند شیشه‌ی دل را چو نازک دیده‌ام بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام من سر هر ماه سه روز ای صنم بی‌گمان باید که دیوانه شوم هین که امروز اول سه روزه است روز پیروزست نه پیروزه است هر دلی که اندر غم شه می‌بود دم به دم او را سر مه می‌بود قصه‌ی محمود و اوصاف ایاز چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست زبان ناطقه در وصف شوق نالان است چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لاله خودروست مرا اقبال خندانید آخر عنان این سو بگردانید آخر زمانی مرغ دل بربسته پر بود بدادش پر و پرانید آخر زهی باغی که خندانید از فضل بدان ابری که گریانید آخر زهی نصرت که مر اسلام را داد زهی ملکی که استانید آخر به چوگان وفا یک گوی زرین در این میدان بغلطانید آخر کمر بگشاد مریخ و بینداخت سلح‌ها را بدرانید آخر بخندد آسمان زیرا زمین را خدا از خوف برهانید آخر برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ بیا و باده‌ی نوشین روان بنوش که هست بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست که پیش همت او هست ملک عالم هیچ غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ از آن دوای دل خسته در جهان تنگست که نیستش بجز از پسته‌ی تو مرهم هیچ دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ دوش مرا عشق تو از جامه برانگیخت بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت دست یکی کرد با صبوری و خوابم آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت باد جدا کرد زلفکان تو از هم مشک سیه با گل سپید برآمیخت مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت بس بود این باد سرد باده نخواهم کش دل مسکین به دام ذره در آویخت پسری داشت شحنه‌ی تبریز حسن او دلفریب و شورانگیز خلعت ذات او، ز موزونی صورت لطف و صنع بیچونی شیخ عالم، امام غزالی آن جهان علوم را والی گشت آگاه زان گزیده خصال صفتش فهم کرد از استدلال خبر حسن او به شیخ رسید صبر و آرام از دلش برمید اسب عزم از زمین ری زین کرد میل دیدار آن نگارین کرد از می اشتیاق او شد مست پای در ره نهاد و دل بردست چون به نزدیک شهر رفت فقیر عرضه کردند حال او به امیر گفت شحنه که: باشد آن سالوس به امید آمد و شود مایوس شیخ صورت پرست و زراق است شهره‌ی شید اندر آفاق است مگذارید اندرین شهرش تا رود باز پس، کشد زهرش قاصدی شد ز شهر بر سر راه کرد از آن حال شیخ را آگاه چون که بشنید شیخ صاحب درد در دو فرسنگ شهر منزل کرد چون به جیب افق فرو شد هور روشنی شد ز صحن عالم دور شد به خرگه، هوای بستر کرد دامن خیمه پر ز گوهر کرد شحنه را نیز خواب در پیچید گوش کن تا که او به خواب چه دید: دید در خواب، کش رسول خدا داد مشتی مویز و گفت او را: بستان این مویز و رو حالی خود ببر پیش شیخ غزالی چون درآمد به صبح شحنه ز خواب بر گرفت آن مویز و کرد شتاب شیخ چون دید شحنه را از دور در پی افتاده آن سرشته ز نور پیش از آن کش به نزد خویش آورد طبق پر مویز پیش آورد کانچه امشب نبی بر تو گذاشت هان! نشانش ازین طبق برداشت متاله روان راه اله به مویزی جهان برند از راه حسن را صورتی مبین و مدان به مویزی ز راه باز ممان باصره، چون که با کمال بود لذتش راتب جمال بود گر طبیعت چشیدنش خواهد بیند و هم رسیدنش خواهد سیب سیمین برای چیدن نیست زو نصیب تو غیر دیدن نیست جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست کامروز بر آنم که نه دل نقطه‌ی خالیست در آرزوی خواب شب از بهر خیالت حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست بی‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نیست کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست وامروز غم من چو جمالت به کمالست یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست آن کیست که او را چو کف پای تو روییست وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست من بنده‌ی این مخرقه هر چند محالیست بیا تا رند هر جایی بباشیم سر غوغا و رسوایی بباشیم نمی‌ترسی که همچون خود نمایان اسیر بند خودرایی بباشیم اگر در جمع قرایان نشینیم ز سر تا پای قرایی بباشیم بیا تا در تماشای خرابات چو رندان تماشایی بباشیم چو عقل ما عقیله است آن نکوتر که عاشق وار سودایی بباشیم چو در دریای بی پایان فتادیم همان بهتر که دریایی بباشیم چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست برون کون صحرایی بباشیم چو پیدا نیست جای ما چو عطار همه جایی همه جایی بباشیم چون آینه رازنما باشد جانم تانم که نگویم نتوانم که ندانم از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم ای طالب بو بردن شرط است به مردن زنده منگر در من زیرا نه چنانم اندر کژیم منگر وین راست سخن بین تیر است حدیث من و من همچو کمانم این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من بازار جهان در به کی مانم به کی مانم وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی دارمش نگوسار از او من نچکانم ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را کز بحر بدان قطره جواهر بستانم چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر بر چرخ وفا آید این ابر روانم در حضرت شمس الحق تبریز ببارم تا سوسن‌ها روید بر شکل زبانم عود می‌سوخت آن یکی غافل بسی آخ می‌زد از خوشی آنجا کسی مرد را گفت آن عزیز نامدار تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار دیگری گفتش که ای مرغ بلند عشق دلبندی مرا کردست بند عشق او آمد مرا در پیش کرد عقل من بر بود و کار خویش کرد شد خیال روی او ره زن مرا و آتشی زد در همه خرمن مرا یک نفس بی او نمی‌یابم قرار کفرم آید صبر کردن زان نگار چون دلم در پس بود در خون خویش راه چون گیرم من سرگشته پیش وادیی در پیش می‌باید گرفت صد بلا در بیش می‌باید گرفت من زمانی بی‌رخ آن ماه روی چون توانم بود هرگز راه جوی دردم از دارو و درمان درگذشت کار من از کفر و ایمان درگذشت کفر من و ایمان من از عشق اوست آتشی در جان من از عشق اوست گر ندارم من در این اندوه کس هم دمم در عشق او اندوه بس عشق او در خاک و در خونم فکند زلف او از پرده بیرونم فکند من چو بی‌طاقت شدم در کار او یک نفس نشکیبم از دیدار او خاک را هم غرقه در خون چون کنم حال من اینست اکنون چون کنم گفت ای دربند صورت مانده‌ای پای تا سر در کدورت مانده‌ای عشق صورت، نیست عشق معرفت هست شهوت بازی ای حیوان صفت هر جمالی را که نقصانی بود مرد را از عشق تاوانی بود هر جمالی را که خود نبود زوال کفر باشد نیست گشتن زان جمال صورتی از خلط و خون آراسته کرده نام او مه ناکاسته گر شود آن خلط و آن خون کم ازو زشت‌تر نبود درین عالم ازو آنک حسن او ز خلط و خون بود دانی آخر کان نکویی چون بود چند گردی گرد صورت عیب جوی حسن در غیبست، حسن از غیب جوی گر برافتد پرده از پیشان کار نه همی دیار ماند نه دیار محو گردد صورت آفاق کل عزها کلی بدل گردد به ذل دوستی صورتی مختصر دشمنی گردد همه با یک دگر وانک او را دوستی غیبیست دوستی اینست کز بی عیبی است هرچ نه این دوستی ره گیردت بس پشیمانی که ناگه گیردت آخر ای یار فراموش مکن یارانرا دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا وصل یوسف ندهد دست به صد جان عزیز این چه سودای محالست خریدارانرا گر نه یاری کند انفاس روان‌بخش نسیم خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا آنکه چون بنده بهر موی اسیری دارد کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا دست در دامن تسلیم و رضا باید زد اگر از پای در آرند گنه کارانرا روز باران نتوان بار سفر بست ولیک پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطارانرا حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس که نیابی به در صومعه خمارانرا نه آسمان سبوکش میخانه‌ی تواند در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ی تواند چندان که چشم کار کند در سواد خاک مردم خراب نرگس مستانه‌ی تواند گردنکشان شیشه و افتادگان جام در زیر دست ساقی میخانه‌ی تواند آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج چون شب شود، گدای در خانه‌ی تواند ما خود چه ذره‌ایم، که خورشید طلعتان با روی آتشین همه پروانه‌ی تواند صائب بگو، که پرده شناسان روزگار از دل تمام گوش به افسانه‌ی تواند خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد عاشق دلشده را پند خردمند چه سود رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد مبتلائیست که امید خلاصش نبود هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد تا دم بازپسین غرقه‌ی دریای غمش مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل حاصل آنست که اندیشه‌ی باطل دارد میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید میل بوسیدن سرپنجه‌ی قاتل دارد ای گرد قمر خطی کشیده دل در خط تو ز جان بریده هم زلف تو توبه‌ها شکسته هم خط تو پرده‌ها دریده مشکی که بر خط تو گردی است در گرد خط تو نارسیده خط تو هزار بیش دارد چون مشک خطا درم خریده بر هیچ ورق ندیده خطی خوشتر ز خط تو هیچ دیده سر بر خط تو نهاده طوطی سر سبزی خط تو گزیده کس گرد قمر نشان نداده است از قیر چنین خطی دمیده تا دید دلم خط خوش تو یک لحظه نماند آرمیده چون خواست کشید پای از خط وز خط تو خواست شد رمیده در قیر خطت گرفت پایش زان می‌آید به سر دویده سر به سر خط تو نهاده عطار وز خط دو کون سر کشیده برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز مقام داشت به جنت صفی حق آدم جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز که احتراق دهد آب گرم نارآمیز برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی که ذوق خمر تو را دیده‌ام خمارآمیز ولیک موی کشان آردم بر تو غمت که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز به گردنامه سحرم به خانه بازآرد خیال یار به اکراه اختیارآمیز غم تو بر سفرم زیر زیر می‌خندد که واقفست از این عشق زینهارآمیز به پیش سلطنت توبه‌ام چو مسخره ایست که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز دلبرم رخ گشاده می‌آید تاب در زلف داده می‌آید در دل سنگ لعل می‌بندد کو چنین لب گشاده می‌آید شهسوار سپهر از پی او می‌رود کو پیاده می‌آید زلف برهم فکنده می‌گذرد خلق برهم فتاده می‌آید ای عجب چشم اوست مست و خراب وز لبش بوی باده می‌آید پیش سرسبزی خطش چو قلم عقل کل بر چکاده می‌آید ماه سر درفکنده می‌گذرد چرخ بر سر ستاده می‌آید آفتابی که سرکش است چو تیغ بر خطش سر نهاده می‌آید در صفاتش ز بحر جان فرید گهر پاک‌زاده می‌آید هزار سال زیادت بقای خاتون باد مه مبارک روزه برو همایون باد هزار سال به میزان عدل و انصافش امور دولت و اشغال خلق موزون باد جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد بر آسمان کمالش به هر قران که فتد هزار سال طواف سعود گردون باد بر آستان جلالش به هر قدم که نهد هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد اگر تصرف گردون به کام او نبود در انتظار وجود از وجود بیرون باد وگر تفاخر دریا به دست او نبود به جای در و گهر در دل صدف خون باد ایا سخای تو توجیه رزق را قانون برو مزید نباشد هموش قانون باد ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت کنار دریا از آب دیده جیحون باد به روزگار تو ور هست فتنه فتنه‌ی خواب برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد جریدهای تواریخ عهد دولت تو ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد تمنیی که به اقبال روزگارت هست در انتظار قبول تو باد و اکنون باد ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد به خدمت تو درم روزگار میمون گشت ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد گه به دندان در عدن شکنی گه به مژگان صف ختن شکنی گه لب همچو لاله بگشایی روز بازار یاسمن شکنی گه رخ همچو ماه بنمایی رونق برگ نسترن شکنی هر گلی را که زینت چمن است ز سر طعنه در چمن شکنی دل ربایی عالم جان را طره‌ی مشک بر سمن شکنی زلف برهم زنی و توبه‌ی ما همه زان زلف پر شکن شکنی پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک همه در روی و جان من شکنی قصه‌ی جادوان رهزن را زان دو جادوی راهزن شکنی گر نسازی ز ناز با عطار قیمت او و خویشتن شکنی چو در نظر نبود روی دوستان ما را به هیچ رو نبود میل بوستان ما را رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ به آستین نکند دور از آستان ما را به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی که دور کرد بدستان ز دوستان ما را به بیوفائی دور زمان یقین بودیم ولی نبود فراق تودر گمان ما را چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل چه غم ز مدت هجران بیکران ما را گهی که تیغ اجل بگسلد علاقه‌ی روح بود تعلق دل با تو همچنان ما را اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند روا بود به جدائی ز در مران ما را وگر حکایت دل با تو شرح باید داد گمان مبر که بود حاجت زبان ما را شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت که نیست با کمرت هیچ در میان ما را گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را ساقیا موسم عیش است بده جام شراب لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب قدح باده اگر هست به من ده تا من در سر باده کنم خانه‌ی هستی چو حباب در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد کوربختی که ندارد خبر از روز حساب بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب هرکه را آتش این روزه‌ی سی روزه بسوخت مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب باده در جام طرب ریز که شوال آمد موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم چند روی ترش واعظ ناکس بینیم چند بر قول پراکنده‌ی او گوش کنیم جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان تا به کی قصه‌ی کاووس و سیاووش کنیم لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی شب نیاسود می از باده‌ی حمرا خوردن فرصت باده‌ی یکماهه ز من فوت شدی گر نشایستی با مردم ترسا خوردن رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز باده در بارگه خواجه‌ی والا خوردن صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام رکن دین خواجه‌ی ما چاکر خورشید غلام خسروا پیش که این طاق معلی کردند سقف این طارم نه پایه‌ی مینا کردند هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند پادشاهان به حریم تو حمایت جستند شهریاران به جناب تو تولی کردند از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود این حکایت کرم جود تو تنها کردند ای سراپرده‌ی همت زده بر چرخ بلند امرت انداخته در گردن خورشید کمند تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد والی کشور هفتم که زحل دارد نام کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست بنده‌ی حلقه به گوش سگ دربان تو باد تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است از مقیمان در منشی دیوان تو باد جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد روز عید است طرب ساز که تا کور شود خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو زنده کند هر وطنی ناله کند بی‌دهنی فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو بود روزی مسیح و یارانش دانش اندوز و راز دارانش سخن عشق را بیان میکرد فاش میگفت و پس نهان میکرد در میان سخن چو یارانش خسته دیدند و اشک بارانش خواستندش نشان عشق و دلیل گفت: فرداست روز نار و خلیل روز دیگر چو رخ بکار نهاد پای بر دستگاه دار نهاد گفت: اگر در میانه کس باشد عشق را این دلیل بس باشد هر که او روی در خدای کند صلب خود را صلیب‌سای کند تا تنش پای بند دار نشد جان او بر فلک سوار نشد چار میخ از برای تن بودست شمع جان را فلک لگن بودست نیست دعوی دوست بی‌برهان جان خود را زتن چنین برهان گفته‌ای: بی‌پدر چه کس باشد؟ پدر آسمان نه بس باشد؟ آنکه او مرده زنده داند کرد دشمنش مرده چون تواند کرد؟ زنده کن را چگونه شاید کشت؟ چو بگوید: بکش، بباید کشت چون به معنی قوی شود دل تو از زمین بر فلک برد گل تو گرندانی که چیست این پایه؟ بنگر حال شبنم و خایه چون شود مغز جان‌فزون از پوست پوست را راست میبرد سوی دوست هرچه این جات بیگمان باشد چون به آنجا رسی همان باشد هوسست و هوی، که فانی جست عقل و جان جوهر معانی جست علم جزوی، اگر ز دل خوانی همه کلی شوند و روحانی از چنین علم دل شود همه بین وز دگر علم شور و دمدمه بین علم اگر بهر روشنی باشد روشنی بخشد و هنی باشد تیرگی علم پیچ برپیچست کش بکاوند و هیچ در هیچست بی‌میانجی سخن خرد گوید هرچه گفت از خدای خود گوید زر و سیمی که دزد داند برد پاستوری که زود میرد و مرد همره نفس بر فلک نرود زانکه آنجا گمان و شک نرود بگذرد زین سراچه فانی که به دام غرور درمانی چند گویم ترا به سرو به جهر؟ که طلب کن ز علم و دانش بهر نازنینی و ناز پرورده شیر پستان حور عین خورده خویشتن را به جهل خوار مکن دست با دیو در کنار مکن پرکن از عقل چشم و گوشی چند دوستی گیر با سروشی چند تا چو روز اجل فراز آید باشد آنچت بکار باز آید غرقه‌خواهی شدن مکن زشتی که در افتادت آب در کشتی تا ز معنی فرشته وش نشوی از حضور فرشته خوش نشوی هر که زینجا نبرد بینایی نرود بر سپهر مینایی چو ز دیوان تهی شود سرتو ملک آمد شدن کند بر تو روشنان فلک بکار تواند همه در بند انتظار تواند تو فرو داده تن به تاریکی گشته چون موی سر ز باریکی نفس خود را بکش، نبرد اینست منتهای کمال مرد اینست کی شود چون مفارقات بلند؟ کرده نفس مفارق اندر بند ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم چو گوی از غم به سر می‌غلطم و بر خاک می‌گردم که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم به زور غصه‌ام کشت آن که عمری از برای او گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او که من خود ترک آن سنگین دل پیمان‌شکن کردم خردمند و شایسته بهرامشاه همی داشت سوک پدر چندگاه چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که هر شاه کز داد گنج آگند بدانید کان گنج نپراگند ز ما ایزد پاک خشنود باد بداندیش را دل پر از دود باد همه دانش اوراست ما بنده‌ایم که کاهنده و هم فزاینده‌ایم جهاندار یزدان بود داد و راست که نفزود در پادشاهی نه کاست کسی کو به بخشش توانا بود خردمند و بیدار و دانا بود نباید که بندد در گنج سخت به ویژه خداوند دیهیم و تخت وگر چند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن ز نیک و بدیها به یزدان گرای چو خواهی که نیکیت ماند به جای اگر زو شناسی همه خوب و زشت بیابی به پاداش خرم بهشت وگر برگزینی ز گیتی هوا بمانی به چنگ هوا بی‌نوا چو داردت یزدان بدو دست یاز بدان تا نمانی به گرم و گداز چنین است امیدم به یزدان پاک که چون سر بیارم بدین تیره‌خاک جهاندار پیروز دارد مرا همان گیتی افروز دارد مرا گر اندر جهان داد بپراگنم ازان به که بیداد گنج آگنم که ایدر بماند همه رنج ما به دشمن رسد بی‌گمان گنج ما که تخت بزرگی نماند به کس جهاندار باشد ترا یار بس بد و نیک ماند ز ما یادگار تو تخم بدی تا توانی مکار چو شد سال آن پادشا بر دو هفت به پالیز آن سرو یازان بخفت به یک چندگه دیر بیمار بود دل کهتران پر ز تیمار بود نبودش پسر پنج دخترش بود یکی کهتر از وی برادرش بود بدو داد ناگاه گنج و سپاه همان مهر شاهی و تخت و کلاه جهاندار برنا ز گیتی برفت برو سالیان برگذشته دو هفت ایا شست و سه ساله مرد کهن تو از باد تا چند رانی سخن همان روز تو ناگهان بگذرد در توبه بگزین و راه خرد جهاندار زین پیر خشنود باد خرد مایه باد و سخن سود باد اگر در سخن موی کافد همی به تاریکی اندر ببافد همی گر او این سخن‌ها که اندرگرفت به پیری سرآرد نباشد شگفت به نام شهنشاه شمشیرزن به بالا سرش برتر از انجمن زمانه به کام شهنشاه باد سر تخت او افسر ماه باد کزویست کام و بدویست نام ورا باد تاج کیی شادکام بزرگی و دانش ورا راه باد وزو دست بدخواه کوتاه باد روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز شد هوش دلم غارت آن غمزه‌ی خونریز این بود مرا فایده از دیدن تبریز ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز از راه وفا، بر سر بالین من آمد وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز از دیده‌ی خونبار، نثار قدم او کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی! خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز شب برفت و او بر آن درگاه خفت نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت زن برو افتاد و بوسید آن لبش بر جهانیدش ز خواب اندر شبش گشت بیدار او و زن را دید خوش بوسه باران کرده از لب بر لبش گفت عمران این زمان چون آمدی گفت از شوق و قضای ایزدی در کشیدش در کنار از مهر مرد بر نیامد با خود آن دم در نبرد جفت شد با او امانت را سپرد پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد آهنی بر سنگ زد زاد آتشی آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی من چو ابرم تو زمین موسی نبات حق شه شطرنج و ما ماتیم مات مات و برد از شاه می‌دان ای عروس آن مدان از ما مکن بر ما فسوس آنچ این فرعون می‌ترسد ازو هست شد این دم که گشتم جفت تو ای روزه‌دار، اگر تو یک ریزه راز داری دست و زبان خود را از خلق بازداری با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس یک ماه خویشتن را بی‌برگ و ساز داری آخر چه سود کشتن تن را به زور؟ چون تو شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی گوشی که برگشودی، چشمی که باز داری در آسمان معنی، چون مهر، برفروزی گر دست برد صورت یک ماه باز داری از آستان صورت، تا پیشگاه معنی بیش از هزار منزل شیب و فراز داری دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردی چون در حضور بندی؟ کی در نماز داری؟ خود کی درست خیزی از زیر سکه‌ی دل؟ کز بهر یک قراضه دندان چو گاز داری نفسی که می‌تواند با عرشیان نشستن حیف آیدم که : او را در بند آز داری کوتاه عمر باشد، آن را که نیست نامی گر نام نیک ورزی، عمر دراز داری بی‌منتی برآور کار نیازمندان گر زانکه هیچ کاری با بی‌نیاز داری چون اوحدی نگردی بی‌صدق یار هرگز زیرا که یار بودن صدقست و رازداری لب جانان دوای جان بخشد درد از آن لب ستان که آن بخشد عشق میگون لبش به می ماند عقل بستاند ارچه جان بخشد دیت آن را که سر برد به شکر هم ز لعل شکرفشان بخشد عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد عاشق آن است کو به ترک مراد هرچه هستی است رایگان بخشد دو جهان را دو شاخ گل داند دسته بندد به دلستان بخشد شه سواری است عشق خاقانی کز سر مقرعه جهان بخشد غمش را غیر دل سر منزلی نیست ولی آن هم نصیب هر دلی نیست کسی عاشق نمی‌بینم و گر نه میان جان و جانان حایلی نیست کی اش مجنون لیلی می‌توان گفت کسی کافسانه در هر محفلی نیست کجا گردد قبول خواجه‌ی ما غلامی راکه بخت مقبلی نیست نشاطی هست در قربان گه عشق که مقتولی ملول از قاتلی نیست شرابی خورده‌ام از جام طفلی که در خم خانه‌ی هر کاملی نیست من از بی حاصلی حاصل گرفتم و زین خوش‌تر کسی را حاصلی نیست سر کوی عدم گشتم که آنجا دو عالم را وجود قابلی نیست شدستم غرق دریایی که هرگز غریقش را امید ساحلی نیست من و آن صورت زیبا فروغی که این معنی به هر آب و گلی نیست ای به هوا و مراد این تن غدار مانده به چنگال باز آز گرفتار در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار آز تو را گل نماید ای پسر از دور لیک نباشد گلش مگر همه جز خار آز، گر او را امین کنی، بستاند او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار بار و بزه از تو بر خره کرده‌است ای شده چوگانت پشت در بزه و بار مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد زیرک خر بنده زیر بار به خروار خر سپس جو دوید و تو سپس نان اکنون در زیر بار می‌رو خروار خوار که کردت به پایگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش «خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟ چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟ اینت والله بزرگ و زشت یکی عار! گر تو بدانستیی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟ فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود عقل و سخن نیست جز که هدیه‌ی جبار عقل و سخن مر تو را به کار کی آید چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟ کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر کار سخن نیز نیست جز همه گفتار کردی تدبیر تو ولیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بی کار چون که خرد را دلیل خویش نکردی بر نرسیدی ز گشت گنبد دوار؟ هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد کار عظیم است چیست عاقبت کار من چه به کارم خدای را که ببایست کردن چندین هزار کار و بیاوار گرش نبودم به کار بیهدگی کرد بیهدگی ناید از مهیمن قهار واکنون تدبیر چیست تام بباید بد، چو برون بایدم همی شد از این دار عقل ز بهر تفکر است در این باب بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟ آتش دادت خدای تا نخوری خام نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار نیست خبر سرت را هنوز کنون باش جو نسپرده است پای تو خر با بار چرخ همی بنددت به گشت زمان پای روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار عمر تو را چون به موش خویش جهان خورد خواهی تو عمر باش و خواهی عمار تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه جامه نماند چو پود دور شد از تار چندین در معصیت مدو به چپ و راست چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار یاد نیاید ز طاعتت نه ز توبه اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار راست که افتادی و زخواب و زخور ماند آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار بی‌گنهی تات کار پیش نیاید وانگه که‌ت تب گلو گرفت گنه‌کار چونت بخواهند باز عاریتی جان از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار تو بسگالی که نیز باز نگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار وانگه چون به‌شدی، زمنظر توبه باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست» نیست دروغ تو را خدای خریدار راست نگردد دروغ و زرق به چاره معصیتت را بدین دروغ میاچار میر گرت یک قدح شراب فرو ریخت چون که تو از دین برون شدی ز بن و بار؟ میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت، ای شده گم ره، به دوخته‌است به مسمار؟ چون که بدان یک قدح که داد تو را میر با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟ بلکه تو را دل به سوی عصیان مانده است چون سوی طباخ چشم مردم ناهار نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیث است کز حشم و میر زور یافتی و یار؟ ای به شب تار تازنان به چپ و راست برزنی آخر سر عزیز به دیوار روزی پیش آیدت به آخر کان روز دست نگیرد تو را نه میر و نه بندار گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز ایزد باشد تو را به حشر نگه‌دار امروز آزار کس مجوی که فردا هم ز تو بی‌شک به‌جان تو رسد آزار آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم پیش من از قول و فعل خویش چنان مار جان مرا گر سوی تو جانت عزیز است سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار چون ندهی داد و داد خویش بخواهی نیست جزین هیچ اصل و مایه‌ی پیکار داد تو داده است کردگار، تو را نیز داد ز طاعت به‌داد باید ناچار ور ندهی داد کردگار به طاعت بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار هدیه نیابی ز کس تو جز که زحجت حکمت چون در و پند سخته به معیار افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست گر مدعیان نقش ببینند پری را دانند که دیوانه چرا جامه دریدست آن کیست که پیرامن خورشید جمالش از مشک سیه دایره نیمه کشیدست ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست از دست کمان مهره ابروی تو در شهر دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست در وهم نیاید که چه مطبوع درختی پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست سر قلم قدرت بی چون الهی در روی تو چون روی در آیینه پدیدست ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست با این همه باران بلا بر سر سعدی نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست مکر دیگر آن وزیر از خود ببست وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست در مریدان در فکند از شوق سوز بود در خلوت چهل پنجاه روز خلق دیوانه شدند از شوق او از فراق حال و قال و ذوق او لابه و زاری همی کردند و او از ریاضت گشته در خلوت دوتو گفته ایشان نیست ما را بی تو نور بی عصاکش چون بود احوال کور از سر اکرام و از بهر خدا بیش ازین ما را مدار از خود جدا ما چو طفلانیم و ما را دایه تو بر سر ما گستران آن سایه تو گفت جانم از محبان دور نیست لیک بیرون آمدن دستور نیست آن امیران در شفاعت آمدند وان مریدان در شناعت آمدند کین چه بدبختیست ما را ای کریم از دل و دین مانده ما بی تو یتیم تو بهانه می‌کنی و ما ز درد می‌زنیم از سوز دل دمهای سرد ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم الله الله این جفا با ما مکن خیر کن امروز را فردا مکن می‌دهد دل مر ترا کین بی‌دلان بی تو گردند آخر از بی‌حاصلان جمله در خشکی چو ماهی می‌طپند آب را بگشا ز جو بر دار بند ای که چون تو در زمانه نیست کس الله الله خلق را فریاد رس نسیمی به دل می‌خورد روح‌پرور نسیمی دلاویز چون بوی دلبر نسیمی چو انفاس عیسی مقدس نسیمی چو دامان مریم مطهر نسیمی همه نفخه‌ی مشک سارا نسیمی همه نشاه‌ی خمر احمر نسیمی در آن نگهت مهر پنهان نسیمی در آن لذت وصل مضمر نسیمی از آن جیب جان دامن دل پر از عنبر اشهب و مشک اذفر چه باد است حیرانم این باد دلکش که عطر عبیر آرد و بوی عنبر نسیم بهار است گویا که خیزد ز روی گل تازه و سنبل تر نسیمی است شب‌ها به گلشن غنوده ز گل کرده بالین و از سبزه بستر بر اندام او سوده ریحان و سنبل در آغوش او بوده نسرین و عنبر غلط کردم از طرف بستان نیاید نسیمی چنین جان‌فزا و معطر نسیم ریاض جنان است گویی که رضوان به دست صبا داده مجمر نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها ز تفریح تسنیم و ترویح کوثر که از روی غلمان گشوده است برقع که از فرق حوران ربوده است معجر ز گیسوی حوران و زلفین غلمان بدین سان وزد مشکبیز و معنبر خطا گفتم از باغ جنت نیاید نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور نسیمی است از باغ الطاف صاحب نکو ذات و نیک‌اختر و نیک‌محضر چراغ دل روشن اهل معنی فروغ شبستان اهل دل آذر محیط فضایل که دریای فکرش کران تا کران است لبریز گوهر سپهر معالی که بر اوج قدرش هزاران چو مهر است تابنده اختر مدار مناقب جهان مکارم که افلاک عز و شرف راست محور مراد افاضل ملاذ اماثل که بر تارک سروران است افسر جوادی که در کف جودش ز خواری چو خیری بود زرد رخساره‌ی زر کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت نبینی تهی دست جز حلقه‌ی در زهی پیش یاجوج شهوت کشیده دل پاکت از زهد سد سکندر از آن در حریم طواف تو پوید که کسب سعادت کند سعد اکبر شب و روز گردند آبای علوی به صد شوق در گرد این چار مادر که شاید پدید آید اما نیاید از ایشان نظیر تو فرزند دیگر به معنای مشکل سرانگشت فکرت کند آنچه با مه بنان پیمبر به گفتار ناراست تیغ زبانت کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر صور جمله‌ی کاینات و تو معنی عرض جمله حادثات و تو جوهر جهان با نهیب تو دریا و طوفان زمین با وقار تو کشتی و لنگر کلام تو با راح و ریحان مقابل بیان تو با آب حیوان برابر فنون هنر فکرتت را مسلم جهان سخن خامه‌ات را مسخر ز کلک بنان تو هر لحظه گردد نگاری ممثل مثالی مصور که صورتگر چین ندیده‌است هرگز به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر لالی منظوم نظم تو هر یک درخشنده نجمی است از زهره ازهر که در وادی عشق گمگشتگان را سوی کعبه‌ی کوی یار است رهبر گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت به نکهت چو شمامه‌ی مشک و عنبر بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت به لذت چو وصل بتان سمنبر وفا پیشه یارا خداوندگارا یکی سوی این بنده از لطف بنگر ز رحمت یکی جانب من نظر کن که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت چو از باد خاک و چو از آب آذر تو در غربت ای مهر تابان و بی تو شب و روز من گشته از هم سیه‌تر کنون بی تو دارم سیه روزگاری چو روی گنه کار، در روز محشر به دل کامها پیش ازین بود و زانها یکی برنیاورده چرخ ستمگر کنونم مرادی جز این نیست در دل کنونم هوائی جز این نیست در سر که امروز تا از می زندگانی نمی‌هست در این سفالینه ساغر چو مینا به بزم تو آیم دمادم چو ساغر به روی تو خندم مکرر بیا خود علی رغم چرخ جفا جو برآر آرزوی من ای مهرپرور به گردون بی‌مهر مگذار کارم که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر ز غربت به سوی وطن شو روانه به خود رحم فرما به ما رحمت آور خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم نهان از حریفان خفاش منظر تو بر صدر محفل برازنده مولا منت در مقابل کمر بسته چاکر تو محفل فروز از ضمیر منیرت منت مستنیر از ضمیر منور بخوانیم با هم غزل‌های رنگین تو از شعر هاتف من از نظم آذر بسوزیم داغی به دل آسمان را بدوزیم چشم حسودان اختر مرا دسترس نیست باری خوش آن کس که این دولتش هست گاهی میسر در این کار کوشم به جان لیک چتوان که نتوان خلاف قضای مقدر هنر پرورا زین اقاویل باطل که الحق نیازی بود بس محقر نه مقصود من بود مدحت نگاری که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر تو را نیست حاجت به مداحی آری بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر ولی بود ازین نظم قصدم که دلها ز زنگ نفاق است از بس مکدر نگویند عاجز ز نظم است هاتف گروهی که خود گاه نظمند مضطر نیم عاجز از نظم اشعار رنگین تو دانی گر آنان ندارند باور عروسان ابکار در پرده دارم همه غرق پیرایه از پای تا سر ولیکن چه لازم که دختر دهد کس به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر نباشد چو داماد شایسته آن به که در خانه‌ی خود شود پیر دختر در ایجاز کوشم که نزدیک دانا سخن خویش بود مختصر خوشتر اخصر الا تا قمر فربه و لاغر آید ز نزدیکی و دوری مهر انور محب تو نزد تو بادا و فربه عدوی تو دور از تو بادا و لاغر تو را جاودان عمر و جاویدان عزت مدامت خدا ناصر و بخت یاور چند روزی هم بر آن بد بعد از آن شد پشیمان او از آن جرم گران داد سوگندش کای خورشیدرو با خلیفه زینچ شد رمزی مگو چون ندید او را خلیفه مست گشت پس ز بام افتاد او را نیز طشت دید صد چندان که وصفش کرده بود کی بود خود دیده مانند شنود وصف تصویرست بهر چشم هوش صورت آن چشم دان نه زان گوش کرد مردی از سخن‌دانی سال حق و باطل چیست ای نیکو مقال گوش را بگرفت و گفت این باطلست چشم حقست و یقینش حاصلست آن به نسبت باطل آمد پیش این نسبتست اغلب سخنها ای امین ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب نیست محجوب از خیال آفتاب خوف او را خود خیالش می‌دهد آن خیالش سوی ظلمت می‌کشد آن خیال نور می‌ترساندش بر شب ظلمات می‌چفساندش از خیال دشمن و تصویر اوست که تو بر چفسیده‌ای بر یار و دوست موسیا کشفت لمع بر که فراشت آن مخیل تاب تحقیقت نداشت هین مشو غره بدانک قابلی مر خیالش را و زین ره واصلی از خیال حرب نهراسید کس لا شجاعه قبل حرب این دان و بس بر خیال حرب خیز اندر فکر می‌کند چون رستمان صد کر و فر نقش رستم که آن به حمامی بود قرن حمله فکر هر خامی بود این خیال سمع چون مبصر شود حیز چه بود رستمی مضطر شود جهد کن کز گوش در چشمت رود آنچ که آن باطل بدست آن حق شود زان سپس گوشت شود هم طبع چشم گوهری گردد دو گوش هم‌چو یشم بلک جمله تن چو آیینه شود جمله چشم و گوهر سینه شود گوش انگیزد خیال و آن خیال هست دلاله‌ی وصال آن جمال جهد کن تا این خیال افزون شود تا دلاله رهبر مجنون شود آن خلیفه گول هم یک چند نیز ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز ملک را تو ملک غرب و شرق گیر چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر مملکت کان می‌نماند جاودان ای دلت خفته تو آن را خواب دان تا چه خواهی کرد آن باد و بروت که بگیرد هم‌چو جلادی گلوت هم درین عالم بدان که مامنیست از منافق کم شنو کو گفت نیست عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری سلطان بچه‌ای آخر تا چند اسیری سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری آن میر اجل نیست اسیر اجل است او جز وزر نیامد همه سودای وزیری گر صورت گرمابه نه‌ای روح طلب کن تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری در خاک میامیز که تو گوهر پاکی در سرکه میامیز که تو شکر و شیری هر چند از این سوی تو را خلق ندانند آن سوی که سو نیست چه بی‌مثل و نظیری این عالم مرگ است و در این عالم فانی گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری در نقش بنی آدم تو شیر خدایی پیداست در این حمله و چالیش و دلیری تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم بیزارم از این فضل و مقامات حریری بی‌گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری اندازه معشوق بود عزت عاشق ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری زیبایی پروانه به اندازه شمع است آخر نه که پروانه این شمع منیری شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید که اصل بصر باشی یا عین بصیری سالکان راه را محرم شدم ساکنان قدس را همدم شدم طارمی دیدم برون از شش جهت خاک گشتم فرش آن طارم شدم خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق در دو چشم عاشقانش نم شدم گه چو عیسی جملگی گشتم زبان گه دل خاموش چون مریم شدم آنچ از عیسی و مریم یاوه شد گر مرا باور کنی آن هم شدم پیش نشترهای عشق لم یزل زخم گشتم صد ره و مرهم شدم هر قدم همراه عزرائیل بود جان مبادم گر از او درهم شدم رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها تا ز عین مرگ من خرم شدم سست کردم تنگ هستی را تمام تا که بر زین بقا محکم شدم بانگ نای لم یزل بشنو ز من گر چو پشت چنگ اندر خم شدم رو نمود الله اعلم مر مرا کشته الله و پس اعلم شدم عید اکبر شمس تبریزی بود عید را قربانی اعظم شدم ترکی است یار من که نداند کس از گلش او تندخو و بنده نه مرد تحملش پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش پایان زلف جعد پریشان سرش ندید چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش بی او ز زندگانی چون سیر گشته‌ام ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش چندین هزار ترک تتاری نغوله را گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش دیوانه‌ای شود که نیاید به هوش باز هر عاقلی که دید به مستی شمایلش هر صورتی که نقش کند در ضمیر من اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش او زیور عروس جمال خود است و نیست بهر مزید حسن به زیور تجملش او شاه بیت نظم جهان است زینهار جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش آن کس که اسب در پی این شهسوار راند رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود با او تقرب من و با من تفضلش با گلستان چهره‌ی او فارغ است سیف از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش بشنو اکنون قصه‌ی آن ره‌روان که ندارند اعتراضی در جهان ز اولیا اهل دعا خود دیگرند که همی‌دوزند و گاهی می‌درند قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که دهانشان بسته باشد از دعا از رضا که هست رام آن کرام جستن دفع قضاشان شد حرام در قضا ذوقی همی‌بینند خاص کفرشان آید طلب کردن خلاص حسن ظنی بر دل ایشان گشود که نپوشند از عمی جامه‌ی کبود عافیت را نشان نمی‌یابم وز بلاها امان نمی‌یابم می‌پرم مرغ وار گرد جهان هیچ جا آشیان نمی‌یابم نیست شب کز رخ و سرشک بهم صد بهار و خزان نمی‌یابم دل گم گشته را همی جویم سالها شد نشان نمی‌یابم خوارش افکند می به خاک چه سود راه بر آسمان نمی‌یابم دولت اندر هنر بسی جستم هر دو در یک مکان نمی‌یابم گوئیا آب و آتشند این دو که به هم صلحشان نمی‌یابم زین گرانمایه نقد کیسه‌ی عمر حاصل الا زیان نمی‌یابم بخت اگر آسمانی است چرا بر خودش پاسبان نمی‌یابم بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی‌یابم خوان جان ساختن چه سود که من به سزا میهمان نمی‌یابم زاغ حرص و همای همت را ریزه و استخوان نمی‌یابم خویشتن خوار کرده‌ام چو مور چه توان کرد نان نمی‌یابم چون نترسم که در نشیمن دیو هیچ تعویذ جان نمی‌یابم بس سبع خانه‌اس است کاندر وی همدمی ایرمان نمی‌یابم یک جهان آدمی همی بینم مردمی در میان نمی‌یابم دشمنان دست کین برآوردند دوستی مهربان نمی‌یابم هم به دشمن درون گریزم از آنک یاری از دوستان نمی‌یابم عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی‌یابم همه فرعون و گرگ پیشه شدند من عصا و شبان نمی‌یابم ز آن نمط کارزوی خاقانی است جای جز بر کران نمی‌یابم در زمانه پناه خویش الا در شاه جهان نمی‌یابم بود درویشی ز فرط عشق زار وز محبت همچو آتش بی‌قرار هم ز تفت عشق جانش سوخته هم ز تاب جان زفانش سوخته آتش از جان در دلش افتاده بود مشکلی بس مشکلش افتاده بود در میان راه می‌شد بی‌قرار می‌گریست و این سخن می‌گفت زار جان و دل از آتش رشکم بسوخت چند گریم چون همه اشکم بسوخت هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف ازچه با او درفکندی از گزاف گفت من کی درفکندم با یکی او درافکندست با من بی‌شکی چون منی را کی بود آن مغز و پوست تا چو اویی را تواند داشت دوست من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس دل چو خون شد خون دل او خورد و بس او چو با تو درفکند و داد بار تو مکن از خویش در سر زینهار تو که باشی تا در آن کار عظیم یک نفس بیرون کنی پای از گلیم با تو گر او عشق بازد ای غلام عشق او با صنع می‌بازد مدام تو نه‌ای بس هیچ و نه بر هیچ کار محو گرد وصنع با صانع گذار گر پدید آری تو خود را در میان هم ز ایمانت برآیی هم ز جان ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق شب روان را آشنایی‌هاست با میر عسس عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر ز آب چشمه‌ی جان زاد عز الدین بوعمران به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق ریاست‌دار دین آباد عز الدین بوعمران محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران □بر اصفهان گذشتن من بود یک زمان در وی شدن همان و برون آمدن همان از بهر صدر خواستمی اصفهان کنون چون صدر غایب است چه کرمان چه اصفهان چشم آسمان به واسطه‌ی آفتاب دید بی‌آفتاب چشم چه بیند در آسمان دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی سماع انس می‌خواهی بیا در حلقه‌ی جمعی که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری چو دیارت نمی‌ماند چه رهبانی چه رهبانی رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی چو می‌بینی که این منزل اقامت را نمی‌شاید علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی چو خواجو بسته‌ئی دل در کمند زلف مهرویان از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی گوینده‌ی این کهن فسانه زان شعله چنین کشد زبانه کان شمع نهان گداز شب خیز پروانه صفت بر آتش تیز کبکی که شکسته بال باشد شاهین زندش چه حال باشد چون غم زده را در ان تحیر از خوردن غم درونه شد پر بس کانده سینه شد فزونش از دل به دهن رسید خونش تیمار دلش، به جان نگنجید جان خود چه، که در جهان نگنجید شد در پی آنکه دل بکاود وز غم قدری برون تراود کاغذ طلبید و خامه برداشت ترتیب سواد نامه برداشت سودای جگر به نامه می‌ریخت خونابه ز نوک خامه می‌ریخت کاغذ چو تمام شد، نوردش از خون دو دیده مهر کردش وانگه طلبید قاصدی چست کز باد به تک حریف می‌جست دادش که: ببر بران خرابش باز آور به من رسان جوابش قاصد شد و آن صحیفه را برد وانجا که سپرد دنیست، بسپرد مجنون، که بدید نامه‌ی دوست می‌خواست برون فتادن از پوست دید از قلم جراحت انگیز در دوده سرشته آتش تیز جمله‌ی پرندگان روزگار قصه‌ی پروانه کردند آشکار جمله با پروانه گفتند ای ضعیف تا به کی در بازی این جان شریف چون نخواهد بود از شمعت وصال جان مده بر جهل، تا کی زین محال زین سخن پروانه شد مست و خراب داد حالی آن سلیمان را جواب گفت اینم بس که من بی‌دل مدام گر درو نرسم درو برسم تمام □چون همه در عشق او مرد آمدند پای تو سر غرقه‌ی درد آمدند گرچه استغنی برون ز اندازه بود لطف او را نیز رویی تازه بود حاجب لطف آمد و در برگشاد هر نفس صد پرده‌ی دیگر گشاد شد جهان بی او حجابی آشکار پس ز نور النور در پیوست کار جمله را در مسند قربت نشاند بر سریر عزت و هیبت نشاند رقعه‌ی بنهاد پیش آن همه گفت بر خوانید تا پایان همه رقعه‌ی آن قوم از راه مثال می‌شود معلوم این شوریده حال شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی وصف بالای بلندت بسخن ناید راست راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت آب شیرین برود از تو بشکر دهنی هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید از حیا آب شود رسته‌ی در عدنی به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص حیات بخش بود جام می بحکم خواص ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص بگو که فاتحه‌ی باب صبح خیزان را سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص تو از جراحت دلهای خسته نندیشی که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص محب روی تو رویم نمی‌تواند دید که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر نه از کمند تو عشاق را امید خلاص ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص غریض لجه‌ی دریای عشق شد خواجو ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟ مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟ بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟ بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟ تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند نه معن زائده دانم نه حاتم طائی نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است صدر تو دایره‌ی جاه و جلال است مقیم در تن دایره هرچا که نشینی صدر است امن جستی مجوی خاقانی کاین مراد از جهان نخواهی یافت اندر افلاس خانه‌ی گیتی کیمیای امان نخواهی یافت حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می‌جست گفتم ای کور دم حور مخور کو حریف تو به بوی زر توست هان و هان تا ز خری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست که خری را به عروسی خواندند خر بخندید و شد از قهقهه سست گفت من رقص ندانم به سزا مطربی نیز ندانم به درست بهر حمالی خوانند مرا کاب نیکو کشم و هیزم چست مهتر قالیان و نور مرند میلشان جز به سربلندی نیست دو کریمند راست باید گفت که مرا طبع کژ پسندی نیست هر کجا دل شکسته‌ای بینند کارشان جز شکسته بندی نیست لیک چون طالعم به صحبتشان نیست، در دل مرا نژندی نیست چون مهذب مراست وان دو نه‌اند عافیت هست و دردمندی نیست چون مرا سندس است و استبرق شاید ار قالی مرندی نیست من آن خاقانی دریا ضمیرم کز ابر خاطرش خورشید برق است دبیری را توئی هم حرفتم لیک شعارم صدق و آئین تو زرق است اگرچه هر دو خون ریزند لیکن هم از جلاد تا فصاد فرق است چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان باده نوشیدن و بوسیدن معشوقه‌ی مست شیردلا صد هزار شیردلی کرده‌ای در کرم از آفتاب نیز سبق برده‌ای چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی بشکن سوگند را گر به خدا خورده‌ای بنگر کاین دشمنان دست زنان گشته‌اند چونک در این خشم و جنگ پای خود افشرده‌ای میل تو با کیست جان تا بشوم خاک او چاکر آن کس شوم کش به کس اشمرده‌ای ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن جهد مبارک بود از چه تو پژمرده‌ای خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین کای صنم چون شکر از چه بیازرده‌ای خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان این سرم از نخل تست زانک تو پرورده‌ای قلب سپه ماست به یک حمله شکسته با غمزه بگو تا نزند تیغ دو دسته پیکان ز جگر جسته و زخمی شده جان هم وین طرفه که تیرت ز کمانخانه نجسته امید من از طایر وصل تو بریده‌ست نتوان پر او بست به این تار گسسته از دور من و دست و دعایی اگرم تو بر خوان ثنائی در دریوزه نبسته نگذاشت کسادی که غباری بنشانیم زین جنس محبت که بر او گرد نشسته هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته وحشی نتوان خرمن امید نهادن زین تخم تمنا که تو کشتی و نرسته حریف غالب اولاد ساقی کوثر که بود شیوه‌ی او قسمت شراب سخا چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر جهان فروزی او ذره‌ای نداشت خفا خمار شیب چو امسال سر گرانش کرد رساند ساقی دوران به او شراب صبی زمانه تا سر سالش اگر امان دادی وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا خرد هر آینه گفتی برای تاریخش کشیده جام اجل شاه قاسم مولا □سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر نبود در دل او جز محبت مولا به دوستی علی رفت و بهر تاریخش شفاعت علی آمد ز عالم بالا باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را در میان بحر حیرت لولو فریاد را خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را خوش کن از یک بوسه‌ی شیرین‌تر از آب حیات چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را اول کاین عشق پرستی نبود در عدم آوازه هستی نبود مقبلی از کتم عدم ساز کرد سوی وجود آمد و در باز کرد بازپسین طفل پری زادگان پیشترین بشری زادگان آن به خلافت علم آراسته چون علم افتاده و برخاسته علم آدم صفت پاک او خمر طینه شرف خاک او آن به گهر هم کدر و هم صفی هم محک و هم زر و هم صیرفی شاهد نو فتنه افلاکیان نو خط فرد آینه خاکیان یاره او ساعد جان را نگار ساعدش از هفت فلک یاره‌دار آن ز دو گهواره برانگیخته مغز دو گوهر بهم آمیخته پیشکش خلعت زندانیان محتسب و ساقی روحانیان سر حد خلقت شده بازار او بکری قدرت شده در کار او طفل چهل روزه کژ مژ زبان پیر چهل ساله بر او درس خوان خوب خطی عشق نبشت آمده گلبنی از باغ بهشت آمده نوری ازان دیده که بیناترست مرغی ازان شاخ که بالاترست زو شده مرغان فلک دانه چین زان همه را آمده سر بر زمین و او بیکی دانه ز راه کرم حله در انداخته و حلیه هم آمده در دام چنین دانه‌ای کمتر از آوازه شکرانه‌ای زان به دعاها بوجود آمده جمله عالم به سجود آمده بر در آن قبله هر دیده‌ای سهو شده سجده شوریده‌ای گشته گل افشان وی از هشت باغ بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ بی تو نشاطیش در اندام نی در ارمش یکنفس آرام نی طاقت آن کار کیائی نداشت کز غم کار تو رهائی نداشت گرمی گندم جگرش تافته چون دل گندم بدو بشکافته ز آرزوی ما که شده نو بر او گندم خوردن به یکی جو بر او او که چو گندم سر و پائی نداشت بی زمی و سنگ نوائی نداشت تا نفکندند نرست آن امید تا نشکستند نشد رو سپید گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه یافته جودانه چو کیمخت ماه چون جو و گندم شده خاک آزمای در غم تو ای جو گندم نمای خوردن آن گندم نامردمش کرده برهنه چو دل گندمش آنهمه خواری که ز بدخواه برد یکدلی گندمش از راه برد گندم سخت از جگر افسردگیست خردی او مایه بی‌خردگیست مردم چون خوردن او ساز کرد از سر تا پای دهن باز کرد ای بتو سر رشته جان گم شده دام تو آن دانه گندم شده قرص جوین میشکن و میشکیب تا نخوری گندم آدم فریب پیک دلی پیرو شیطان مباش شیر امیری سگ دربان مباش چرک نشاید ز ادیم تو شست تا نکنی توبه آدم نخست عذر به آنرا که خطائی رسید کادم از آن عذر به جائی رسید چون ز پی دانه هوسناک شد مقطع این مزرعه خاک شد دید که در دانه طمع خام کرد خویشتن افکنده این دام کرد آب رساند این گل پژمرده را زد بسر اندیب سراپرده را روسیه از این گنه آنجا گریخت بر سر آن خاک سیاهی بریخت مدتی از نیل خم آسمان نیلگری کرد به هندوستان چون کفش از نیل فلک شسته شد نیل گیا در قدمش رسته شد ترک ختائی شده یعنی چو ماه زلف خطا بر زده زیر کلام چون دلش از توبه لطافت گرفت ملک زمین را به خلافت گرفت تخم وفا در زمی عدل گشت وقفی آن مزرعه بر ما نوشت هرچه بدو خازن فردوس داد جمله در این حجره ششدر نهاد برخور ازین مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست ناله عود از نفس مجمرست رنج خر از راحت پالانگرست کار ترا بیتو چو پرداختند نامزد لطف ترا ساختند کشتی گل باش به موج بهار تا نشوی لنگر بستان چو خار راه به دل شو چو بدیدی خزان کاب به دل میشود آتش به جان صورت شیری دل شیریت نیست گرچه دلت هست دلیریت نیست شیر توان بست ز نقش سرای لیک به صد چوب نجنبد ز جای خلعت افلاک نمی‌زیبدت خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت طالع کارت به زبونی درست دل به کمی غم به فزونی درست ورنه چرا کرد سپهر بلند شهر گشائی چو ترا شهربند دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش تیز تکی پیشه آتش بود باز نمانی ز تک آن خوش بود آب صفت باش و سبکتر بران کاب سبک هست به قیمت گران گوهر تن در تنکی یافتند قیمت جان در سبکی یافتند باد سبک روح بود در طواف خود تو گرانجانتری از کوه قاف گرنه فریبنده رنگی چو خار رخ چو بنفشه بسوی خود مدار خانه مصقل همه جا روی تست از پی آن دیده تو سوی تست گرچه پذیرنده هر حد شدی از همه چون هیچ مجرد شدی عاشق خویشی تو و صورت پرست زان چو سپهر آینه‌داری به دست گر جو سنگی نمک خود چشی دامن از این بی‌نمکی درکشی ظلم رها کن به وفا درگریز خلق چه باشد به خدا درگریز نیکی او بین و بران کار کن بر بدی خویشتن اقرار کن چون تو خجل‌وار براری نفس فضل کند رحمت فریادرس هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم خانه روشن گشت، اما خانه‌ی دل ماند تار صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند هر که را پروانه آسانیست پروای شرار دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار کرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوی منزل دوستکام هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو گفت نه من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان من چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بی‌دانشی و از نشاف گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروهی طوطیان همتای تو آن یکی طوطی ز دردت بوی برد زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد من پشیمان گشتم این گفتن چه بود لیک چون گفتم پشیمانی چه سود نکته‌ای کان جست ناگه از زبان همچو تیری دان که آن جست از کمان وا نگردد از ره آن تیر ای پسر بند باید کرد سیلی را ز سر چون گذشت از سر جهانی را گرفت گر جهان ویران کند نبود شگفت فعل را در غیب اثرها زادنیست و آن موالیدش بحکم خلق نیست بی‌شریکی جمله مخلوق خداست آن موالید ار چه نسبتشان به ماست زید پرانید تیری سوی عمرو عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر مدت سالی همی زایید درد دردها را آفریند حق نه مرد زید رامی آن دم ار مرد از وجل دردها می‌زاید آنجا تا اجل زان موالید وجع چون مرد او زید را ز اول سبب قتال گو آن وجعها را بدو منسوب دار گرچه هست آن جمله صنع کردگار همچنین کشت و دم و دام و جماع آن موالیدست حق را مستطاع اولیا را هست قدرت از اله تیر جسته باز آرندش ز راه بسته درهای موالید از سبب چون پشیمان شد ولی زان دست رب گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب از همه دلها که آن نکته شنید آن سخن را کرد محو و ناپدید گرت برهان باید و حجت مها بازخوان من آیة او ننسها آیت انسوکم ذکری بخوان قدرت نسیان نهادنشان بدان چون به تذکیر و به نسیان قادرند بر همه دلهای خلقان قاهرند چون بنسیان بست او راه نظر کار نتوان کرد ور باشد هنر خلتم سخریة اهل السمو از نبی خوانید تا انسوکم صاحب ده پادشاه جسمهاست صاحب دل شاه دلهای شماست فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شک پس نباشد مردم الا مردمک من تمام این نیارم گفت از آن منع می‌آید ز صاحب مرکزان چون فراموشی خلق و یادشان با ویست و او رسد فریادشان صد هزاران نیک و بد را آن بهی می‌کند هر شب ز دلهاشان تهی روز دلها را از آن پر می‌کند آن صدفها را پر از در می‌کند آن همه اندیشه‌ی پیشانها می‌شناسند از هدایت خانها پیشه و فرهنگ تو آید به تو تا در اسباب بگشاید به تو پیشه‌ی زرگر بهنگر نشد خوی این خوش‌خو با آن منکر نشد پیشه‌ها و خلقها همچون جهاز سوی خصم آیند روز رستخیز پیشه‌ها و خلقها از بعد خواب واپس آید هم به خصم خود شتاب پیشه‌ها و اندیشه‌ها در وقت صبح هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح چون کبوترهای پیک از شهرها سوی شهر خویش آرد بهرها گفت نه نه مهلتم باید نهاد عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس از آن این چهل روزش بده مهلت بطوع تا سگالد مکرها او نوع نوع تا بکوشد او که نی من خفته‌ام تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام حیله‌هاشان را همه برهم زنم و آنچ افزایند من بر کم زنم آب را آرند من آتش کنم نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم مهر پیوندند و من ویران کنم آنک اندر وهم نارند آن کنم تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم آتش رخسار او دیدم سپند او شدم بی‌من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم دوست جام می کشید و جرعه‌ها بر من فشاند خاک او بودم سزای جرعه‌ها زان آمدم از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او باک غوغاکی برم چون خاص سلطان آمدم شام‌گه زین سرنه عاشق، کستان بوسی شدم صبح‌دم زان سر نه خاقانی، که خاقان آمدم بهاء الحق و الدین طاب مثواه امام سنت و شیخ جماعت چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند بر اهل فضل و ارباب براعت به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت قدم در نه گرت هست استطاعت بدین دستور تاریخ وفاتش برون آر از حروف قرب طاعت گشت استا سست از وهم و ز بیم بر جهید و می‌کشانید او گلیم خشمگین با زن که مهر اوست سست من بدین حالم نپرسید و نجست خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من او به حسن و جلوه‌ی خود مست گشت بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت آمد و در را بتندی وا گشاد کودکان اندر پی آن اوستاد گفت زن خیرست چون زود آمدی که مبادا ذات نیکت را بدی گفت کوری رنگ و حال من ببین از غمم بیگانگان اندر حنین تو درون خانه از بغض و نفاق می‌نبینی حال من در احتراق گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج می‌نبینی این تغیر و ارتجاج گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ما درین رنجیم و در اندوه و گرم گفت ای خواجه بیارم آینه تا بدانی که ندارم من گنه گفت رو مه تو رهی مه آینت دایما در بغض و کینی و عنت جامه‌ی خواب مرا زو گستران تا بخسپم که سر من شد گران زن توقف کرد مردش بانگ زد کای عدو زوتر ترا این می‌سزد خدایا جهان پادشاهی تو راست ز ما خدمت آید خدائی تو راست پناه بلندی و پستی توئی همه نیستند آنچه هستی توئی همه آفریدست بالا و پست توئی آفریننده‌ی هر چه هست توئی برترین دانش‌آموز پاک ز دانش قلم رانده بر لوح خاک چو شد حجتت بر خدائی درست خرد داد بر تو گدائی نخست خرد را تو روشن بصر کرده‌ای چراغ هدایت تو بر کرده‌ای توئی کاسمان را برافراختی زمین را گذرگاه او ساختی توئی کافریدی ز یک قطره آب گهرهای روشن‌تر از آفتاب تو آوردی از لطف جوهر پدید به جوهر فروشان تو دادی کلید جواهر تو بخشی دل سنگ را تو در روی جوهر کشی رنگ را نبارد هوا تا نگوئی ببار زمین ناورد تا نگوئی ببار جهانی بدین خوبی آراستی برون زان که یاریگری خواستی ز گرمی و سردی و از خشک و تر سرشتی به اندازه یکدیگر چنان برکشیدی و بستی نگار که به زان نیارد خرد در شمار مهندس بسی جوید از رازشان نداند که چون کردی آغازشان نیاید ز ما جز نظر کردنی دگر خفتنی باز یا خوردنی زبان برگشودن به اقرار تو نینگیختن علت کار تو حسابی کزین بگذرد گمرهیست ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست به هرچ آفریدی و بستی طراز نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز چنان آفریدی زمین و زمان همان گردش انجم و آسمان که چندان که اندیشه گردد بلند سر خود برون ناورد زین کمند نبود آفرینش تو بودی خدای نباشد همی هم تو باشی به جای کواکب تو بربستی افلاک را به مردم تو آراستی خاک را توئی گوهر آمای چار آخشیج مسلسل کن گوهران در مزیج حصار فلک برکشیدی بلند در او کردی اندیشه را شهربند چنان بستی آن طاق نیلوفری که اندیشه را نیست زو برتری خرد تا ابد در نیابد تو را که تاب خرد بر نتابد تو را وجود تو از حضرت تنگبار کند پیک ادراک را سنگ‌سار نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی خیال نظر خالی از راه تو ز گردندگی دور درگاه تو سری کز تو گردد بلندی گرای به افکندن کس نیفتد ز پای کسی را که قهر تو در سرفکند به پامردی کس نگردد بلند همه زیر دستیم و فرمان پذیر توئی یاوری ده توئی دستگیر اگر پای پیلست اگر پر مور به هر یک تو دادی ضعیفی و زور چو نیرو فرستی به تقدیر پاک به موری ز ماری برآری هلاک چوبرداری از رهگذر دود را خورد پشه‌ای مغز نمرود را چو در لشگر دشمن آری رحیل به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی گه از استخوانی درختی دهی گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای گهی آشنائی ز بیگانه‌ای گهی با چنان گوهر خانه خیز چو بوطالبی را کنی سنگ ریز که را زهره آنکه از بیم تو گشاید زبان جز به تسلیم تو زبان آوران را به تو بار نیست که با مشعله گنج را کار نیست ستانی زبان از رقیبان راز که تا راز سلطان نگویند باز مرا در غبار چنین تیره خاک تو دادی دل روشن و جان پاک گر آلوده گردم من اندیشه نیست جز آلودگی خاک را پیشه نیست گر این خاک روی از گنه تافتی به آمرزش تو که ره یافتی گناه من ار نامدی در شمار تو را نام کی بودی آمرزگار شب و روز در شام و در بامداد تو بریادی از هر چه دارم به یاد چو اول شب آهنگ خواب آورم به تسبیح نامت شتاب آورم چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب تو را خوانم و ریزم از دیده آب و گر بامدادست راهم به توست همه روز تا شب پناهم به توست چو خواهم ز تو روز و شب یاوری مکن شرمسارم در این داوری چنان دارم ای داور کارساز کزین با نیازان شوم بی‌نیاز پرستنده‌ای کز ره بندگی کند چون توئی را پرستندگی درین عالم آباد گردد به گنج در آن عالم آزاد گردد ز رنج مرا نیست از خود حجابی به دست حساب من از توست چندان که هست بد و نیک را از تو آید کلید ز تو نیک و از من بد آید پدید تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام که بد را حوالت به خود کرده‌ام ز توست اولین نقش را سرگذشت به توست آخرین حرف را بازگشت ز تو آیتی در من آموختن ز من دیو را دیده بر دوختن چو نام توام جان نوازی کند به من دیو کی دست یازی کند ندارم روا با تو از خویشتن که گویم تو باز گویم که من گر آسوده گر ناتوان میزیم چنان که آفریدی چنان میزیم امیدم چنانست از آن بارگاه که چون من شوم دور ازین کارگاه فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش دگرگونه گردم ز ترکیب خویش کند باد پرکنده خاک مرا نبیند کسی جان پاک مرا پژوهنده حال سربست من نهد تهمت نیست بر هست من ز غیب آن نمودارش آری بدست کزین غایب آگاه باشد که هست چو بر هستی تو من سست رای بسی حجت انگیختم دل‌گشای تو نیزار شود مهد من در نهفت خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت چنان گرم کن عزم رایم به تو که خرم دل آیم چو آیم به تو همه همرهان تا به در با منند چون من رفتم این دوستان دشمنند اگر چشم و گوشست اگر دست و پای ز من باز مانند یک یک به جای توئی آنکه تا من منم با منی درین در مبادم تهی دامنی درین ره که سر بر دری میزنم به امید تاجی سری میزنم سری کان ندارم ازین در دریغ به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ به حکمی که آن در ازل رانده‌ای نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای ولیکن به خواهش من حکم کش کنم زین سخنها دل خویش خوش تو گفتی که هر کس در رنج و تاب دعائی کند من کنم مستجاب چو عاجز رهاننده دانم تو را درین عاجزی چون نخوانم تو را بلی کار تو بنده پروردنست مرا کار با بندگی کردنست شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد که آبادیم را همه باد برد توئی کز شکستم رهائی دهی وگر بشکنی مومیائی دهی در این نیم‌شب کز تو جویم پناه به مهتاب فضلم برافروز راه نگهدارم از رخنه‌ی رهزنان مکن شاد بر من دل دشمنان به شکرم رسان اول آنگه به گنج نخستم صبوری ده آنگاه رنج بلائی که باشم در آن ناصبور ز من دور دار ای بیداد دور گرم در بلائی کنی مبتلا نخستم صبوری ده آنگه بلا گرم بشکنی ور نهی در نورد کفی خاک خواهی ز من خواه گرد برون افتم از خود به پرکندگی نیفتم برون با تو از بندگی به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت به هر جا که باشم خدا دانمت قرار همه هست بر نیستی توئی آنکه بر یک قرار ایستی پژوهنده را یاوه زان شد کلید کز اندازه خویشتن در تو دید کسی کز تو در تو نظاره کند ورقهای بیهوده پاره کند نشاید تو را جز به تو یافتن عنان باید از هر دری تافتن نظر تا بدین جاست منزل شناس کزین بگذری در دل آید هراس سپردم به تو مایه‌ی خویش را تو دانی حساب کم و بیش را بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد کام دلم آن پسته دهانست ولیکن زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد گفتم مرو از دیده‌ی موج افکن ما گفت پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد تا در سر زلفش نکنی جان گرامی پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد آنها که ندانند ترنج از کف خونین دانند که انکار زلیخا نتوان کرد از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد بی خط تو سر نامه‌ی سودا نتوان خواند بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد از دست مده جام می و روی دلارام کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد یا مبسما یحاکی درجا من اللالی یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم نومید کی توان بود از لطف لایزالی ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش تا در به در بگردم قلاش و لاابالی از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی صافیست جام خاطر در دور آصف عهد قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال الملک قد تباهی من جده و جده یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی در بند غم عشق تو بسیار کسانند تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند در خاک به امید تو خلقیست نشسته یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟ عشاق تو در پیش گرفتند بیابان کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند کو محرم رازی؟ که اسیران محبت حالی بنویسند و سلامی برسانند با محتسب شهر بگویید که: امشب دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند ای دانه‌ی در، عشق تو دریاست ولیکن افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟ من ترک بگفتم که عسل را مگسانند ای اوحدی، از لاشه‌ی لنگ تو چه خیزد؟ کندر طلب او همه تازی فرسانند افسوس! که در پای تو این تندسواران بسیار دویدند و همان باز پسانند آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد کشت در ره بی‌گناهی را و آهی هم نکرد صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی او سرافرازم به لطف گاه گاهی هم نکرد سر گران گشت از می و بر خوابگاه سر بماند وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد محتشم زلفش به من سر در نیارد از غرور ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد ای مانده به کوری و تنگ حالی بر من ز چه همواره بد سگالی از کار تو دانی که بی‌گناهم هرچند تو بدبخت و تنگ حالی دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟ زیرا که منم زر و تو سفالی از جهل که آن ملک توست، جانم چون جان تست از علوم خالی نالیدنت از جهل خویش باید از حجت بیچاره چند نالی؟ از مال مرا چیزهاست بهتر چون دشمن من تو ز بهر مالی؟ فضل و خرد و مال گرد ناید با زرق و خرافات و بدفعالی هرچند که من چون درخت خرما پر بارم و تو چون شکسته نالی این حکم خدای است رفته بر ما او بار خدای است و ما موالی هرچند که پشم است اصل هردو بسیار به است از پلاس قالی گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی آن به که چو چیز محال جوید اندیشه‌ی تو گوش او بمالی برتر مشو از حد و نه فروتر هش‌دار و مقصر مباش و غالی بر پایگه خویش اگر نباشی جز رنج نبینی و جز نکالی بنده چو خداوند خود نباشد بر چیز زوالی چو لایزالی هرچند که نیکو و نرم باشد بر سر ننهد هیچ کس نهالی هرچند که سیم‌اند پاک هردو بهتر ز حرامی بود حلالی نوروز به از مهرگان اگرچه هردو دو زمانند اعتدالی ای گشته به درگاه میر چاکر دعوی چه کنی خیره در معالی؟ دنیا چو رهی پیش من عیال است تو پیش یکی چون رهی عیالی گردن ندهد جز مر اهل دین را این زال فریبنده‌ی زوالی دانا چو تو را پیش میر بیند داند که تو بدبخت بر ضلالی چون خویشتنی را رهی شده‌ستی از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی همواره دوان و در قفای شاهی گوئی که مگر شاه را قذالی مر باز جهان را به تن تذروی مر یوز طمع را به دل غزالی هر سر که کشید از رشی که هستی وز پر طمعی نرم چون دوالی گاهی به کشاکش دری و گاهی بی‌کار که گوئی یکی جوالی بر مذهب و بر رای میزبانی بر خویشتن از ناکسی وبالی وز سست لگامی و بیقراری مر تیرک و مر ناک را مثالی با باد جنوبی سوی جنوبی با باد شمالی سوی شمالی در دیگ خرافات کفچلیزی در آینه‌ی ناکسی خیالی در مجلس با رود ساز و ساقی تا وقت سحر مانده در جدالی بر منبر شبگیر و بامدادان با اخبرنائی و قال قالی در مسجد دل‌تنگی و ملولی در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی در فحش و خرافات عندلیبی در حجت و آیات گنگ و لالی بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی زیرا که عدوی رسول و آلی گوئی که مسلمانم و ندیدی هرگز تو مر اسلام را حوالی تو روی محمد چگونه بینی چون دشمن آلی ز بد خصالی تا فعل تو این است وز نحوست با دشمن آل نبی همالی ای شاخ درخت ز قوم دوزخ آن دان که نوالی اگر نوالی جز سر به نگون قعر دوزخ منحوس و نگون و بدنهالی اکنون کن از آتش حذر که اکنون بر چشمه‌ی آب خوش زلالی گر روی به آل پیمبر آری از چاه برآئی به چرخ عالی قارون شوی ار چند در سالی خورشید شوی گرچه تو هلالی امروز همی از سال نالی وان روز بنالی ز بی‌سالی آزاد شوی چون الف اگر چند امروز به زیر طمع چو دالی زهی مستی من ز بادام مستش شکست دل از سنبل پرشکستش فرو بسته کارم ز مشکین کمندش پراکنده حالم ز مرغول شستش تنم موئی از سنبل لاله پوشش دلم رمزی از پسته‌ی نیست هستش خمیده قد چنبر از چین جعدش شکسته دلم بسته‌ی زلف پستش شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش ز می مست و من فتنه‌ی چشم مستش چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش چو گل‌دسته‌ئی دسته‌ای گل بدستش قمر بنده‌ی مهر تابنده بدرش حبش هندوی زنگی بت پرستش چو بنشست گفتم که بنشیند آتش کنون فتنه برخاستست از نشستش چو ریحان او دسته می‌بست خواجو دل خسته در زلف سرگشته بستش غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ رسید و خواست که خود را کند برابر من ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت غریب جانوری دور گشت از سر من بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر زانک تو در سردسیر داشته‌ای رخت خشک خشک لب و چشم تر بوده‌ای از خشک و تر برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر جانب تبریز تاز جانب شمع طراز شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر دل رفت وز جان خبر ندارم این بود سخن دگر ندارم گرچه شده‌ام چو موی بی او یک موی ازو خبر ندارم همچون گویم که در ره او دارم سر او و سر ندارم هم بی خبرم ز کار هر دم هم یک دم کارگر ندارم راه است بدو ز ذره ذره من دیده‌ی راهبر ندارم خورشید همه جهان گرفته است من سوخته دل نظر ندارم چندان که روم به نیستی در از هستی او گذر ندارم فریاد که زیر پرده مردم افسوس که پرده در ندارم گرچه همه چیزها بدیدم جز نام ز نامور ندارم زان چیز که اصل چیزها اوست مویی خبر و اثر ندارم دردا که شدم به خاک و در دست جز باد ز خشک و تر ندارم فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست گر دارم ازو وگر ندارم افسانه‌ی عشق او شدم من وافسانه جزین ز بر ندارم با این همه ناامیدی عشق دل از غم عشق بر ندارم سیمرغ جهانم و چو عطار یک مرغ به زیر پر ندارم ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من روزم اگر چنین بود وای به روزگار من چون دهد از غم توام آه به باد نیستی آینه‌ی سپهر را تیره کند غبار من ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم چون ز درون علم کشد آه شراره بار من تا تو قرار داده‌ای قتل مرا به تیغ خود صبر فرار کرده است از دل بی‌قرار من تا ز نظاره‌ات مرا ساخت به عشق مبتلا گوشه بگوشه می‌جهد چشم گناهکار من به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من پرسید کسی که ره کدامست گفتم کاین راه ترک کامست ای عاشق شاه دان که راهت در جست رضای آن همامست چون کام و مراد دوست جویی پس جست مراد خود حرامست شد جمله روح عشق محبوب کاین عشق صوامع کرامست کم از سر کوه نیست عشقش ما را سر کوه این تمامست غاری که در اوست یار عشقست جان را ز جمال او نظامست هر چت که صفا دهد صوابست تعیین بنمی کنم کدامست خامش کن و پیر عشق را باش کاندر دو جهان تو را امامست ای صبا بوسه زن ز من در او را ور نرنجد لب چو شکر او را چون کسی قلب بشکند که همه کس دل دهد طره‌ی دلاور او را رو سوی سر و تا فرو بنشیند زانکه بادیست هر زمان سر او را دل مده غمزه را به کشتن خلقی حاجت سنگ نیست خنجر او را چون بسی شب گذشت و خواب نیامد ای دل اکنون بجو برادر او را □از درونم نمیروی بیرون که گرفتی درون و بیرون را نام لیلی بر آید اندر نقش گر ببیزند خاک مجنون را گریه کردم بخنده بگشا دی لب شکر فشان میگون را بیش شد از لب تو گریه‌ی من شهد هر چند کم کند خون را هر دم الحمد میزنم به رخت زانکه خوانند برگل افسون را □بتا نامسلمانیی میکنی که در کافرستان نباشد روا □زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی خواهم که به دندان کشم از لعل تو کین‌ها ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید یا منیرا زاده نور علی نور مزید خوشتر از جان خود چه باشد جان فدای خاک تو خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپدید کل ذی روح یفدی فی هواک روحه کل بستان انیق من جناک مستفید لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید این ملولی می‌کشد جان را که چیزی تو بگو هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی کشید بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی شده‌ام خراب لیکن قدری وقوف دارم که سرم تو برگرفتی به کنار خود نهادی صنما ز چشم مستت که شرابدار عشق است بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی کرم تو است این هم که شراب برد عقلم که اگر به عقل بودی شکافدی ز شادی قدحی به من بدادی که همی‌زنم دو دستک که به یک قدح برستم ز هزار بی‌مرادی به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟ به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی! گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟ به غیر از درددل چیزی ندیدم در فراق او حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کو را اگر پنجاه دل بودی به جان در زلف او بستی دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند لعل لبش می و جگر خستگان کباب برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست برمن بعشوه گوشه‌ی بادام نیم خواب از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟ دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟ چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟ من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی هر هنر من که زانگیز طبع در نظر عقل شود جلوه‌گر خصم بداندیش حسد پیشه را ناوکی از رشک رسد بر جگر طوطی شیرین عمل نطق من کام جهان را چو کند پرشکر چاشنی آن به مذاق حسود چون رسد از زهر بود تلخ‌تر ز آب و هوای چمن طبع من چون شود اشجار سخن پرثمر بی جهتی ناخن دخل غنیم میوه خراشی کند از هر شجر طایر عنقا لقب درک من بیضه‌ی معنی چو کشد زیر پر خصم سیه‌رو کندش زاغ نام روح قدس گر زند از بیضه سر جنبش دریای خیالات من افکند از تک چو به ساحل گوهر مدعی آن لل شهوار را گاه خزف خواند و گاهی حجر ابر مطیر شکرین کلک من بر چمن دهر چو ریزد مطر دوست خورد نیشکر از فیض آن زهر گیا دشمن حیوان سیر محتشم اندر نظر عیب جو عیب تو این است که داری هنر با من اگر خواجه سری داشتی هر سر مویم هنری داشتی بر تو شدی سر اناالحق عیان گر ز حقیقت خبری داشتی غرق شدی ساکن بیت الحزن چون من اگر چشم تری داشتی قطع نظر کردمی از کاینات جانب من گر نظری داشتی دیدی اگر ماه مرا آفتاب دیده‌ی حسرت نگری داشتی کی غمی از روز جزا داشتم شام غمش گر سحری داشتی روی تو را ماه فلک خواندمی گر لب هم چون شکری داشتی قد تو را سرو چمن گفتمی گر رخ هم چون قمری داشتی کشت مرا حسرت آن ناتوان کش تو به بالین گذری داشتی در دل آن ماه چه بودی اگر آه فروغی اثری داشتی ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد کردم ز پریشانی در بتکده دربانی چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد دل کفر به دین‌داری زو کرد خریداری دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی در پرده‌ی بی خویشی از خویش نهانم کرد چون دست ز خود شستم از بند برون جستم هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد من بی من و بی‌مایی افتاده بدم جایی تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو تا بریزد جمله را در پای تو در پای تو جان‌های عاشقان چون سیل‌ها غلطان شده می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو ای خمار عاشقان از باده‌های دوش تو وی خراب امروزم از فردای تو فردای تو من نظر کردم به جان ساده بی‌رنگ خویش زرد دیدم نقشش از صفرای تو صفرای تو چون نظر کردم نکو من در صفای گوهرت ماه رخ بنمود از سیمای تو سیمای تو ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن مه کی باشد کو بود همتای تو همتای تو این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی گر شخص تو اینجاست من از راه ضمیری می‌بینمت ای عشوه ده ما که کجایی آنجا که برستست درخت تو وطن‌ساز زیرا ز صولست ترا روح‌فزایی برپایه‌ی تخت شه شاهان به سجود آی تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی ویرانه به جغدان بگذار و سفری کن بازآ بکه قاف تجلی، که همایی اینها همه بگذشت بیا، ای شه خوبان کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی خوانی بنهادند و دری بازگشادند مستانه درآ زود، چه موقوف صلایی؟! گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد سودای دگر دارد مخمور خدایی اندر قفص ار دانه و آبست فراوان کو طنطنه و دبدبه‌ی مرغ هوایی؟ این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست سغراق وفا گیر، که سلطان وفایی آن ساغر شاهانه‌ی مردانه بگردان تا گردد جانها خوش و جانباز و بقایی نه باده دلشور و نه افشرده‌ی انگور از دست خدا آمد، وز خنب عطایی ای چشم من و چشم دو عالم به تو روشن دادی به یکی ساغرم از مرگ رهایی ای مست شده و آمده، که زاهد وقتم ای رنگ رخ و چشم خوشت داده گوایی جان شاد بدانست که یکتاست درین عشق هرچند گرو گردد دستار و دو تایی خندید جهان از نظر و رحمت عامش بس کن، که به ترجیع بگوییم تمامش ای مست شده از نظرت اسم و مسما وی طوطی جان‌گشته ز لبهات شکرخا ما را چه ازین قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست، از آن عربده بازآ ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان و ولی نعمت هر وامق و عذرا هم دایه جانهایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره‌ی خضرا جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم گویند خسیسان که: « محالست و علالا » خواهی که بگوییم، بده جام صبوحی تا چرخ برقص آید و صد زهره‌ی زهرا هرجا ترشی باشد اندر غم دنیا می‌غرد و می‌پرد از انجای دل ما برخیز و بخیلانه در خانه فروبند کانجا که توی خانه شود گلشن و صحرا این مه ز کجا آمد و این روی چه رویست؟ این نور خدایست تبارک و تعالا هم قادر و هم فاخر و هم اول و آخر اول غم و سودا و بخرید بیضا آن دل که نلرزیدت و آن چشم که نگریست یارب، خبرش ده تو ازین عیش و تماشا تا شید برآرد به سر کوه برآید فریاد برآرد که تمنیت تمنا نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله‌ی جذب و تقاضا در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست؟ هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر صادق و جدست و گر عشوه و تیبا هر عشوه که دربان دهدت دفع و بهانه‌ست گوید: « که برو » هیچ مرو، شاه بخانه‌ست بر دلبر ما هیچ کسی را مفزایید ماننده‌ی او نیست کسی، ژاژ مخایید ور زانک شما را خلل و عیب نمودست آن آینه پاک آمد، معیوب شمایید بسته‌ست مگر روزن این خانه‌ی دنیا خورشید برآمد، هله، بر بام برآیید روزن چو گشاده نبود خانه چو گورست تیشه جهت چیست چو روزن نگشایید؟ آگاه چو نبویت ز آغاز و ز آخر چون گوی بغلتید که خوش بی‌سر و پایید تسلیم شده در خم چوگان الهی گر در طرب و شادی و، گر رهن بلایید در خنب جهان همچو عصیرید گرفتار چون نیک بجوشید، ازین خنب برآیید ای حاجتهایی که عطاخواه شدستید آخر بخود آیید، شما عین عطایید در عشق لقایید شب و روز و خبر نیست ادراک شما را، که شما نور لقایید جویی عجب و تو ز همه چیز عجبتر آن بوالعجبانید که شاهید و گدایید ای بزرگی که دین یزدان را لقبت صد کمال نو دادست دان که من بنده را خداوندی میوه و گوشتی فرستادست میوه در ناضج اوفتاد و کسی اندر این فصل میوه ننهادست گوشتی ماند و من درین ماندم زانکه رعنا و محتشم زادست لبش آهنگ کاه می‌نکند چه عجب نه لبش ز بیجادست گفتم ای گوسفند کاه بخور کز علفها همینت آمادست گفت جو، گفتمش ندارم، گفت در کدیه خدای بگشادست گفتمش آخر از که خواهم جو اینت محنت که با تو افتادست گفت خواه از کمال دین مسعود که ولی نعمتی بس آزادست منعما مکرما درین کلمات کین زبان بسته‌ام زبان دادست به کرم ایستادگی فرمای کز شره بر دو پای استادست □به خدایی که از کمان قضا تیر تقدیر را روان کردست چشمه‌ی آفتاب رخشان را خازن نقد آسمان کردست کز نحیفی و ناتوانی و ضعف دورم از روی تو چنان کردست که مرا دور بودن از رویت هرچه گویم فزون از آن کردست نتوان شرح داد آنکه مرا غم هجر تو بر چه سان کردست دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم در هم شکست بند و در بند خانه هم برخاست باد شرطه و زورق درست ماند از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید بال و پرش بسوختم و آشیانه هم گر دیگر از پی تو دوم داد من بده مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا بر فراق من بگرید گوید این مسکین شدست ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهدست گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد من و نظاره‌ی باغی که بهاران آنجا خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست آن که از دست غمت خاطر محزون دارد گرچه خوبان به ستم شهره‌ی شهرند اما دل سنگین تو کین از همه افزون دارد می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم که لب لعل تو دل های جگر خون دارد در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد در درونی که تویی کی سر بیرون دارد هر کجا جلوه‌ی بالای تو باشد به میان راستی سرو کجا قامت موزون دارد نه همین فتنه‌ی چشم تو فروغی تنهاست چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد عشق سیمرغ است، کورا دام نیست در دو عالم زو نشان و نام نیست پی به کوی او همانا کس نبرد کاندر آن صحرا نشان گام نیست در بهشت وصل جان‌افزای او جز لب او کس رحیق آشام نیست جمله عالم جرعه چین جام اوست گرچه عالم خود برون از جام نیست ناگه ار رخ گر براندازد نقاب سر به سر عالم شود ناکام، نیست صبح و شامم طره و رخسار اوست گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست ای صبا، گر بگذری در کوی او نزد او ما را جزین پیغام نیست: کای دلارامی که جان ما تویی بی تو ما را یک نفس آرام نیست هرکسی را هست کامی در جهان جز لبت ما را مراد و کام نیست هر کسی را نام معشوقی که هست می‌برد، معشوق ما را نام نیست تا لب و چشم تو ما را مست کرد نقل ما جز شکر و بادام نیست تا دل ما در سر زلف تو شد کار ما جز با کمند و دام نیست نیک بختی را که در هر دو جهان دوستی چون توست دشمن کام نیست با عراقی دوستی آغاز کن گر چه او در خورد این انعام نیست کس حال من سوخته جز شمع نداند کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند دلبستگی هست مرا با وی از آنروی کز سوخته حالی بمن سوخته ماند گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد ور تشنه شوم در نظرم سیل براند زنجیر دل تافته را در غم و دردم گر رشته‌ی جانست بهم در گسلاند بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز سر باختن و پای فشردن که تواند گر شمع چراغ دل من بر نفروزد شبهای غم هجر بپایان که رساند آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت از سوختن و ساختنم باز رهاند حال جگر ریش من و سوز دل شمع هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند از شمع بپرسید حدیث دل خواجو کاندوه دل سوختگان سوخته داند کار چو از دست من برفت چه سازم مات شدم نیز خانه نیست چه بازم در بن این خاکدان عالم غدار اشک فشان همچو شمع چند گدازم چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست این نفسی چند در هوس به چه تازم چو گل یک روزه در میانه‌ی صد خار بر سر پایم نشسته سر چه فرازم پرده‌ی من چون درید پرده‌در چرخ در پس این پرده، پرده چند نوازم چاره‌ی من چون به دست چاره گران نیست حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم قصه‌ی اندوهت آشکار چه گویم زانکه من خسته دل نهفت نیازم واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش خاصه که پیش اندر است راه درازم ای دل عطار دم مزن که درین دیر دم نتوان زد ز سر پرده‌ی رازم سفر دراز نباشد به پای طالب دوست که زنده ابدست آدمی که کشته اوست شراب خورده معنی چو در سماع آید چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست چرا و چون نرسد بندگان مخلص را رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست به آب دیده خونین نبشته قصه عشق نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست ای یار سرود و آب انگور نه یار منی به حق والطور معزول شده است جان ز هرچه داده است بر آنت دهر منشور می گوی محال ز آنکه خفته باشد به محال و هزل معذور نگشاید نیز چشم و گوشم رنگ قدح و ترنگ طنبور پرنده زمان همی خوردمان انگور شدیم و دهر زنبور پخته شدم و چو گشت پخته زنبور سزاتر است به انگور تیره است و مناره می‌نبیند آن چشم که موی دیدی از دور بسترد نگار دست ایام زین خانه‌ی پرنگار معمور در سور جهان شدم ولیکن بس لاغر بازگشتم از سور زین سور بسی ز من بتر رفت اسکندر و اردشیر و شاپور گر تو سوی سور می‌روی رو روزت خوش باد و سعی مشکور دانی که چگونه گشت خواهی؟ اندر پدرت نگه کن، ای پور اندوده رخش زمان به زر آب آلوده سرش به گرد کافور زنهار که با زمان نکوشی کاین بد خو دشمنی است منصور بی‌لشکر عقل و دین نگردد از مرد سپاه دهر مقهور از علم و خرد سپر کن و خود وز فضل و ادب دبوس و ساطور ور زی تو جهان به طاعت آید زنهار بدان مباش مغرور زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور این ناکس را من آزمودم فعلش همه مکر دیدم و زور جادوست به فعل زشت زنهار غره نشوی به صورت حور گیتی به مثل سرای کار است تا روز قیام و نفخت صور جز کار کنی به دین ازینجا بیرون نشود عزیز و مستور گر کار کنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور ور دیو ز کار باز داردت رنجور بوی و خوار و مدحور امروز تو میر شهر خویشی که‌ت پنج رعیت مامور بی کار چنین چرا نشینی با کارکنان شهر پر نور؟ هرگز نشود خسیس و کاهل اندر دو جهان بخیره مشهور بنگر که اگر جهان نکردی ایزد نشدی به فضل مذکور دل خانه‌ی توست گنج گردانش از حکمت‌ها به در منثور ای جاهل مفلس ار بکوشی گنجور شوی ز علم گنجور گر حکمت منت در خور آید گنجور شدی و گشت ماجور از سر بفگن خمار ازیرا نپذیرد پند مغز مخمور ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید در آرزوی رویش چندین عجب نباشد گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر از ابر در ببارد وز خاک زر برآید گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد چون بر گل عذارش ریحان تر برآید من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید ز پرگار فلک نقشی به روی کار می‌آید کزو کاری به یاد دور بی‌پرگار می‌آید جهان عالی بنائی می‌نهد کز ارتفاع آن اساس قوت شاهی به پای کار می‌آید چو نقد مهر اینک می‌دود در مشرق و مغرب در این دارالعیار آن زر که پر معیار می‌آید سواری می‌کند زین رخش ناهموار دوران را که از دهشت بزیر ران او هموار می‌آید همایون گلبنی سر می‌کشد زین گلستان کزوی به دست دوست گل در چشم دشمن خار می‌آید در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان نوآئین یوسفی دیگر به این بازار می‌آید ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما به بار این بار زرین نخل گوهر بار می‌آید شه شهزاده‌های دهر سلطان حمزه غازی که بختش را ز تاج و تخت کسری عار می‌آید به هر جا می‌نهد پا بر زمین در گوش اقبالش مبارک باد شاهی از در و دیوار می‌آید به بام بار گاه او به تقریب کشک داری قمر هر شب فروزین گنبد دوار می‌آید به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی به پای خویش روزی بردرش صدبار می‌آید عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار می‌آید که در چشم کیاست بس گران مقدار می‌آید سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش به ملک خصم حالا می‌رود آوازه‌ی تیغش چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار می‌آید جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری زر ز مش بوی رزم حیدر کرار می‌آید دو پیکر می‌کند در یک نفس صد کوه پیکررا چو با شمشیر بران بر سر پیکار می‌آید به سهمی فرد و یکتا می‌شود توسن سوار اکنون که بر وی آفرین از واحد قهار می‌آید اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن به دست فتح آن گیتی‌ستان ناچار می‌آید امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را مراد اندر کنار آرزو دشوار می‌آید در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون که از سرعت به دهر امسال بیش از پار می‌آید ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم کزوالحال کار صد جهان سالار می‌آید هلالی می‌شود پیدا به زیر دامن گردون چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار می‌آید ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن به صد ضعف سها در دیده‌ی پندار می‌آید در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری می‌آید در آفاق آن چه ابر دست او برخلق می‌بارد حساب آن زدست خالق جبار می‌آید اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو به جنبش بهر بیع گوهر اشعار می‌آید تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن کز انهار نوالش بحر در زنهار می‌آید به مدت گرچه شد سی‌سال کز نزد شهنشاهان برایت نقد و جنس از اندک و بسیار می‌آید بشارت باد کایندم روی دربخشنده‌ای داری که عارش از عطای درهم و دینار می‌آید زری و خلعتی هربار می‌آمد تماشا کن که چون با خلعت زر اسب زین انبار می‌آید به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی مدام از اقتضای دولت بسیار می‌آید همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار می‌آید ای ذات تو ناشده مصور اثبات تو کرده عقل باور اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز جنس و نوع برتر محمول نه‌ای چنانکه اعراض موضوع نه‌ای چنانکه جوهر فعلت نه به قصد آمر خیر قولت نه به لفظ ناهی شر حکم تو به رقص قرص خورشید انگیخته سایه‌های جانور صنع تو به دور دور گردون آمیخته رنگهای دلبر ببریده در آشیان تقدیس وصف تو ز جبرییل شهپر بگشاده به شه نمای تنزیه حسنت ز عروس عرش زیور هم بر قدمت حدوث شاهد هم بر ازلت ابد مجاور ای گشته چو آفتاب تابان در سایه‌ی نور خود مستر معشوق جهانی و نداری یک عاشق با ساز و در خور بنهفته به حر گنج قارون یک در تو در دو دانه گوهر عالم پس ازین دو گشت پیدا آدم هم ازین دو برد کیفر عالم چو یکی رونده دریا سیاره سفینه طبع لنگر آبش چو نبات و سنگ حیوان درش چو حقیقت سخن‌ور غواص چه چیز؟ عقل فعال زینسان که به بحر دین پیمبر علت چو سیاست فرودین از دست چو حرص خصم بی مر آخر چه هر آنچه بود اول مقصود چه آنچه بود بهتر بنگر به صواب اگر نه‌ای کور بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر ای باز هوات در ربوده از دام زمانه چون کبوتر ای پنجه‌ی حرص در کشیده ناگه چو رسن سرت به چنبر در قشر بمانده کی توان دید مقصود خلاصه‌ی مقشر از توبه و از گناه آدم خود هیچ ندانی ای برادر سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر درویش کند ز راه ترتیب نزدیکی تو به سوی داور در خلد چگونه خورد گندم آنجا که نبود شخص نان خور بل گندمش آن گه‌ی ببایست کز خلد نهاد پای بر در این جمله همه بدیده آدم ابلیس نیامده ز مادر در سجده نکردنش چه گویی مجبور بدست یا مخیر گر قادر بد خدای عاجز ور عاجز بد خدا ستمگر کاری که نه کار تست مسگال راهی که نه راه تست مسپر بیهوده مجوی آب حیوان در ظلمت خویش چون سکندر کن چشمه که خضر یافت آنجا با دیو فرشته نیست همبر ملکا مملکت به کام تو باد ملک هم نام تو به نام تو باد ساحت آسمان زمین تو گشت خواجه‌ی اختران غلام تو باد حشمت از حشمت تو محتشم است همه حشمت ز احتشام تو باد هرچه قائم به ذات جز اول همه را قوت از قوام تو باد مشرق آفتاب ملت و ملک شرف قصر و طرف بام تو باد روز می خوردن تو بدر و هلال خوان نقل تو باد و جام تو باد تیر چون تیر در هوای تو راست طرفه چون طرف بر ستام تو باد اشهب روز و ادهم شب را پیشه خاییدن لگام تو باد گرهی کان قضا بنگشاید سخره‌ی دست اهتمام تو باد زرهی کان قدر نفرساید خرقه‌ی تیر انتقام تو باد هرچه در تخته‌ی ازل سریست همه در دفتر و کلام تو باد هرچه در حربه‌ی اجل قهریست همه در قبضه‌ی حسام تو باد ای چو عنقا ز دام دهر برون شیر گردون شکار دام تو باد وی چو کیوان زکام خصم بری اوج کیوان به زیر کام تو باد از پی آنکه تا نگردد کند نصل تقدیر در سهام تو باد وز پی آنکه تا نگیرد زنگ تیغ مریخ در نیام تو باد چشم ایام بر اشارت تست گوش افلاک بر پیام تو باد در جهان گر مقیم نیست مقام ذروه‌ی قدر تو مقام تو باد ور حطام زمانه باقی نیست نعمت فضل تو حطام تو باد تا که فرجام صبح شام بود صبح بدخواه تو چو شام تو باد در همه کاری از وقار و ثبات پخته‌ی روزگار خام تو باد ای جهانی پشت گرم از روی تو میل جان از هر دو عالم سوی تو صد هزاران آدمی را ره بزد مردم آن نرگس جادوی تو لاابالی‌وار خوش بر خاک ریخت آب روی عاشقان ابروی تو سر برون کن تا ببینی عالمی هر یکی را شیوه‌ای در کوی تو دست دور از روی تا پروانه‌وار پای‌کوبان جان دهم بر روی تو ترکتازی کن بتا بر جان و دل تا شوم از جان و دل هندوی تو هر شبی وقت سحر عطار را عطر جان آید نصیب از موی تو شنیدم که وقتی سحرگاه عید ز گرمابه آمد برون با یزید یکی طشت خاکسترش بی‌خبر فرو ریختند از سرایی به سر همی گفت شولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی که ای نفس من در خور آتشم به خاکستری روی درهم کشم؟ □بزرگان نکردند در خود نگاه خدا بینی از خویشتن بین مخواه بزرگی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست تواضع سر رفعت افرازدت تکبر به خاک اندر اندازدت به گردن فتد سرکش تند خوی بلندیت باید بلندی مجوی ز مغرور دنیا ره دین مجوی خدا بینی از خویشتن بین مجوی گرت جاه باید مکن چون خسان به چشم حقارت نگه در کسان گمان کی برد مردم هوشمند که در سرگرانی است قدر بلند؟ از این نامورتر محلی مجوی که خوانند خلقت پسندیده خوی نه گر چون تویی بر تو کبر آورد بزرگش نبینی به چشم خرد؟ تو نیز ار تکبر کنی همچنان نمایی، که پیشت تکبر کنان چو استاده‌ای بر مقامی بلند بر افتاده گر هوشمندی مخند بسا ایستاده درآمد ز پای که افتادگانش گرفتند جای گرفتم که خود هستی از عیب پاک تعنت مکن بر من عیب‌ناک یکی حلقه‌ی کعبه دارد به دست یکی در خراباتی افتاده مست گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ وراین را براند، که باز آردش؟ نه مستظهرست آن به اعمال خویش نه این را در توبه بسته‌ست پیش تا ندانی که کیست همسایه به عمارت تلف مکن مایه مردمی آزموده باید و راد که به نزدیکشان نهی بنیاد خانه در کوی بختیاران کن دوستی با لطیف کاران کن حق همسایگان بزرگ شمار باطلی گر کنند یاد میار خویشتن را مکن ز خویشان دور میکن آزار خویش ازیشان دور خویش بد را زبان ببر به سپاس دشمن خانگیست، زو به هراس خویش خود را نگر نداری خوار زانکه با خویش میکنی این کار کبر با خویش خود مکن به درم گر چه با او سخا کنی و کرم خلق محتاج و دیدها بازست کار مردم بساز، ارت سازست پی ز رنجور هم دریغ مدار قرض جوید، درم دریغ مدار به یتیمان کوچه میکن چشم بیوگان را سخن مگوی به خشم باغت ار هست و هیزم و میوه دور کن قسم مفلس و بیوه مکن از کس اثاث خانه دریغ تشنه بینی، برو بباران میغ دوست گیری، دگر ز دست مده عهد را عادت شکست مده با غریبان به لطف خویشی گیر به دعا و سلام پیشی گیر گر غریبی غریب ساری کن ور ز شهری غریب داری کن کوش تا بر ره سپاس شوی تا حق اندیش و حق شناس شوی در ادا کوش چون کنی وامی منه از وعده پیشتر گامی آنکه زر داد زور داند کرد وانکه زر برد هم تواند خورد با خداوند حق درشت مگوی زر طلب میکند به مشت مگوی چون گزافی نگفت ازو مازار گفت چیزی که برده‌ای بازار باز بر دست خویشتن ده و داد مکن، ارنه زرت رود بر باد زر بزور اینچنین ز دست مده خنجر خویشتن بمست مده باش با کم ز خود برادر و دوست بیش را مغز دان و خود را پوست خانه‌ی بی‌نماز ویرانست گر چه آرامگاه شیرانست خانه از طاعتست و خیر آباد خیر اگر نیست نام خانه مباد مسجد از خانه ساز و طاعت کن نان ده و خانه پر جماعت کن قدم دوستان به خانه در آر دشمنان را مجوی نیز آزار آنکه از دشمنان نسازد دوست فلک از دوستان دشمن اوست غرض آنست ازین جماعت شهر که به مسکین رسد نوازش و بهر ورنه هر طاعتی نهفته بهست خیر با دیگران نگفته بهست خیر باید ز مرد زاینده تا بود نام و خانه پاینده بر مکش خانه جز به دین و به داد ورنه بر آب مینهی بنیاد پس خلیفه ساخت صاحب‌سینه‌ای تا بود شاهیش را آیینه‌ای بس صفای بی‌حدودش داد او وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او دو علم بر ساخت اسپید و سیاه آن یکی آدم دگر ابلیس راه در میان آن دو لشکرگاه زفت چالش و پیکار آنچ رفت رفت هم‌چنان دور دوم هابیل شد ضد نور پاک او قابیل شد هم‌چنان این دو علم از عدل و جور تا به نمرود آمد اندر دور دور ضد ابراهیم گشت و خصم او وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو چون درازی جنگ آمد ناخوشش فیصل آن هر دو آمد آتشش پس حکم کرد آتشی را و نکر تا شود حل مشکل آن دو نفر دور دور و قرن قرن این دو فریق تا به فرعون و به موسی شفیق سالها اندر میانشان حرب بود چون ز حد رفت و ملولی می‌فزود آب دریا را حکم سازید حق تا که ماند کی برد زین دو سبق هم‌چنان تا دور و طور مصطفی با ابوجهل آن سپهدار جفا هم نکر سازید از بهر ثمود صیحه‌ای که جانشان را در ربود هم نکر سازید بهر قوم عاد زود خیزی تیزرو یعنی که باد هم نکر سازید بر قارون ز کین در حلیمی این زمین پوشید کین تا حلیمی زمین شد جمله قهر برد قارون را و گنجش را به قعر لقمه‌ای را که ستون این تنست دفع تیغ جوع نان چون جوشنست چونک حق قهری نهد در نان تو چون خناق آن نان بگیرد در گلو این لباسی که ز سرما شد مجیر حق دهد او را مزاج زمهریر تا شود بر تنت این جبه‌ی شگرف سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف تا گریزی از وشق هم از حریر زو پناه آری به سوی زمهریر تو دو قله نیستی یک قله‌ای غافل از قصه‌ی عذاب ظله‌ای امر حق آمد به شهرستان و ده خانه و دیوار را سایه مده مانع باران مباش و آفتاب تا بدان مرسل شدند امت شتاب که بمردیم اغلب ای مهتر امان باقیش از دفتر تفسیر خوان چون عصا را مار کرد آن چست‌دست گر ترا عقلیست آن نکته بس است تو نظر داری ولیک امعانش نیست چشمه‌ی افسرده است و کرده ایست زین همی گوید نگارنده‌ی فکر که بکن ای بنده امعان نظر آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد لیک ای پولاد بر داود گرد تن بمردت سوی اسرافیل ران دل فسردت رو به خورشید روان در خیال از بس که گشتی مکتسی نک بسوفسطایی بدظن رسی او خود از لب خرد معزول بود شد ز حس محروم و معزول از وجود هین سخن‌خا نوبت لب‌خایی است گر بگویی خلق را رسوایی است چیست امعان چشمه را کردن روان چون ز تن جان رست گویندش روان آن حکیمی را که جان از بند تن باز رست و شد روان اندر چمن دو لقب را او برین هر دو نهاد بهر فرق ای آفرین بر جانش باد در بیان آنک بر فرمان رود گر گلی را خار خواهد آن شود صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق باز کند قفل را فقر مبارک کلید کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود بعد حرمان من نامه‌ی سیاه آن که به تو برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود تا بریدی ز من ای گنج مراد آنکه نساخت دل ویران به ملاقات تو آباد که بود جز من تنگ دل ای خسرو شیرین دهنان عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بود جز تو در ملک دل محتشم ای شوخ بلا آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود دل سرمست من آن نیست که باهوش آید مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید بجز آن کایم و در پای غلامان افتم چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟ شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید مگرم داعیه‌ی لطف تو بگشاید چشم ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟ حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟ بیم آنست که: از فکرت و اندیشه‌ی تو همه تحصیل که کردیم فراموش آید بید با قامت رعنای چنان شرط آنست که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید عجب از طالع خود دارم و دوران فلک کان چنان صید به دام من مدهوش آید اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در پیش لعل لب گویای تو خاموش آید یکی روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای که چون زندگانی به سر می‌برد؟ بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟ در این بود درویش شوریده رنگ که شیری برآمد شغالی به چنگ شغال نگون بخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد دگر روز باز اتفاقی فتاد که روزی رسان قوت روزش بداد یقین، مرد را دیده بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد کز این پس به کنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان به زور زنخدان فرو برد چندی به جیب که بخشنده روزی فرستد ز غیب نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش آمد به گوش برو شیر درنده باش، ای دغل مینداز خود را چو روباه شل چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟ چو شیر آن که را گردنی فربه است گر افتد چو روبه، سگ از وی به است بچنگ آر و با دیگران نوش کن نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن بخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیگفن که دستم بگیر خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای ورا پنج ترک پرستنده بود پرستنده و مهربان بنده بود بدان بندگان خردمند گفت که بگشاد خواهم نهان از نهفت شما یک به یک رازدار منید پرستنده و غمگسار منید بدانید هر پنج و آگه بوید همه ساله با بخت همره بوید که من عاشقم همچو بحر دمان ازو بر شده موج تا آسمان پر از پور سامست روشن دلم به خواب اندر اندیشه زو نگسلم همیشه دلم در غم مهر اوست شب و روزم اندیشه‌ی چهر اوست کنون این سخن را چه درمان کنید چگویید و با من چه پیمان کنید یکی چاره باید کنون ساختن دل و جانم از رنج پرداختن پرستندگان را شگفت آمد آن که بیکاری آمد ز دخت ردان همه پاسخش را بیاراستند چو اهرمن از جای برخاستند که ای افسر بانوان جهان سرافراز بر دختران مهان ستوده ز هندوستان تا به چین میان بتان در چو روشن نگین به بالای تو بر چمن سرو نیست چو رخسار تو تابش پرو نیست نگار رخ تو ز قنوج و رای فرستد همی سوی خاور خدای ترا خود بدیده درون شرم نیست پدر را به نزد تو آزرم نیست که آن را که اندازد از بر پدر تو خواهی که گیری مر او را به بر که پرورده‌ی مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه کس از مادران پیر هرگز نزاد نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد چنین سرخ دو بسد شیر بوی شگفتی بود گر شود پیرجوی جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهرتست ترا با چنین روی و بالای و موی ز چرخ چهارم خور آیدت شوی چو رودابه گفتار ایشان شنید چو از باد آتش دلش بردمید بریشان یکی بانگ برزد به خشم بتابید روی و بخوابید چشم وزان پس به چشم و به روی دژم به ابرو ز خشم اندر آورد خم چنین گفت کاین خام پیکارتان شنیدن نیرزید گفتارتان نه قیصر بخواهم نه فغفور چین نه از تاجداران ایران زمین به بالای من پور سامست زال ابا بازوی شیر و با برز و یال گرش پیرخوانی همی گر جوان مرا او بجای تنست و روان مرا مهر او دل ندیده گزید همان دوستی از شنیده گزید برو مهربانم به بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی پرستنده آگه شد از راز او چو بشنید دل خسته آواز او به آواز گفتند ما بنده‌ایم به دل مهربان و پرستنده‌ایم نگه کن کنون تا چه فرمان دهی نیاید ز فرمان تو جز بهی یکی گفت زیشان که ای سر و بن نگر تا نداند کسی این سخن اگر جادویی باید آموختن به بند و فسون چشمها دوختن بپریم با مرغ و جادو شویم بپوییم و در چاره آهو شویم مگر شاه را نزد ماه آوریم به نزدیک او پایگاه آوریم لب سرخ رودابه پرخنده کرد رخان معصفر سوی بنده کرد که این گفته را گر شوی کاربند درختی برومند کاری بلند که هر روز یاقوت بار آورد برش تازیان بر کنار آورد حق که این روی دلستان به تو داد پادشاهی نیکوان به تو داد در جهان هر چه می‌خوهی می‌کن که جهان آفرین جهان به تو داد در جهان نیکوان بسی بودند بنده خود را از آن میان به تو داد دل گم گشته باز می‌جستم چشم و ابروی تو نشان به تو داد مرغ مرده است دل که صید تو نیست به تو زنده است هر که جان به تو داد حسن روی تو بیش از این چه کند که دل و جان عاشقان به تو داد آفتاب ار چه صورتش پیداست معنی خویش در نهان به تو داد ز آسمان تا زمین گرفت به خود وز زمین تا به آسمان به تو داد هر که یک روز در رکاب تو رفت گر بدوزخ بری عنان به تو داد بخ بخ ای دل که دوست در پیری اینچنین دولت جوان به تو داد روی نی، شمس غیب با تو نمود بوسه نی، عمر جاودان به تو داد آن حیاتی که روح زنده بدوست از دو لعل شکر فشان به تو داد بر در دوست سیف فرغانی سگ درون رفت و آستان به تو داد بر سر خوان لطف او اصحاب مغز خوردند و استخوان به تو داد آنکه عشقش به روح جان بخشد دل به غیر تو و زبان به تو داد گفت ای شه جملگی فرمان تراست با وجود آفتاب اختر فناست زهره کی بود یا عطارد یا شهاب کو برون آید به پیش آفتاب گر ز دلق و پوستین بگذشتمی کی چنین تخم ملامت کشتمی قفل کردن بر در حجره چه بود در میان صد خیالیی حسود دست در کرده درون آب جو هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو پس کلوخ خشک در جو کی بود ماهیی با آب عاصی کی شود بر من مسکین جفا دارند ظن که وفا را شرم می‌آید ز من گر نبودی زحمت نامحرمی چند حرفی از وفا واگفتمی چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست حرف می‌رانیم ما بیرون پوست گر تو خود را بشکنی مغزی شوی داستان مغز نغزی بشنوی جوز را در پوستها آوازهاست مغز و روغن را خود آوازی کجاست دارد آوازی نه اندر خورد گوش هست آوازش نهان در گوش نوش گرنه خوش‌آوازی مغزی بود ژغژغ آواز قشری کی شنود ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی تا که خاموشانه بر مغزی زنی چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو وانگهان چون لب حریف نوش شو چند گفتی نظم و نثر و راز فاش خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر ای که در خوابت ندیده آدم و ذریتش از کی پرسم وصف حسنت از همه پرسیده گیر چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر چون نبینم خشم و ناز شکرینت هر دمی بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشیده کرد صد هزاران در و گوهر بر سرم باریده گیر چونک مستان را نباشد شمع و شاهد روی تو صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر خضر بی‌من گر ببیند روی تو ای وای من ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر در ازل جان‌های صدیقان نثار روی تو چونک رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو هر دو روزی یوسفی شکرلبی بخریده گیر ای خروشیده ز دردم سنگ و آهن دم به دم چون نجست از سنگ و آهن برق بخروشیده گیر یک شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر ور جهان در عشق تو بدگوی من شد باک نیست صد دروغ و افترا بر صادقی بافیده گیر با فراقت از دو عالم چون منم مظلومتر گر بنالد ظالم از مظلوم تو نالیده گیر چون نلافم شمس تبریز از سگان کوی تو بر سر شیران عالم مر مرا لافیده گیر چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی کفر درهم شده را پرده‌ی ایمان کردن ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن خاک در دیده‌ی خورشید زدن تا کی ازین دامن شب را از روز گریبان کردن عشقت اندر میان جان دارم جان ز بهر تو بر میان دارم تا مرا بر سر جهان داری به سرت گر سر جهان دارم گویی از دست هجر جان نبری غافلم گرنه این گمان دارم بر سرم هرچه عشق بنوشتست یک به یک بر سر زبان دارم از اثرهای طالع عشقت چون قضاهای آسمان دارم بیش پای از قفای هجر منه من بیچاره نیز جان دارم جانم اندر بهار وصل بخر گرچه بر هجر دل زیان دارم گویی از جان کسی حدیث کند چه کنم در کیایی آن دارم بر تو احوال انوری پیداست به تکلف چرا نهان دارم خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست معنی آب زندگی و روضه ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست راز درون پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خواسته کردگار چیست به خدایی که روز را دامن با گریبان شب گره کردست پشت چرخ از نهیب تیر قضا جفته همچون کمان به زه کردست کارزوی توام جهان فراخ تنگ چون حلقه‌ی زره کردست □به خدایی که با بزرگی او چرخ با آنچه اندرو خردست که مرا پای در رکاب سفر دست بوسیدن تو آوردست پیش ازین آدمی و این آدم دیو بود و فرشته در عالم چون رسید آدمی ز عالم جود عزتش را فرشته کرد سجود با روانش ملک چو خویشی داشت پیش دیدش که رخ به پیشی داشت هر چه جمع فرشته و ملکند از قواهای انجم و فلکند چون کنند از محل خویش نزول شکلهای دگر کنند قبول اصل جنی ز نار بود و هوا بر فلک زان نرفت و نیست روا خاک آدم بدید و سجده نبرد دیدگانش به خاک خواهد مرد خاک او دیده بود و آتش خود نور او را یکی ندید از صد سر او زان قفای لعنت خورد که قفا را ز روی فرق نکرد تو به نفس شریف و عقل زکی از شمار فرشته و ملکی غضبت آتشست و شهوت باد وین دو دیو چنین ترا همزاد عقلت از عالم اله آمد نفست از بارگاه شاه آمد دو ملک با تو اینچنین همراه سوی ایشان نمیکنی تو نگاه نیست تن را مهار در بینی جز خرد در دماغ، اگر بینی عقل بر ناخوشی کشید و خوشی تا جدا گشت رومی از حبشی نامهایی کز آسمان آید همه بر نام عقل و جان آید جز خرد مرد آن جواب نبود غیر ازو لایق خطاب نبود تن درنده است و روح دارنده عقل مر هر دو را نگارنده جامه‌ی کون را علم عقلست روح لوح آمد و قلم عقلست تن و جان را به دست عقل سپار پای بیگانه در میانه میار علم نیرو دهد کمالت را عقل اجابت کند سالت را چون ترا زین جهان گزیری نیست بهتر از عقل دستگیری نیست ای به تایید عقل بیننده آفرین کن بر آفریننده که تواند ز آب گندیده آفریدن رخ و لب و دیده؟ قالبت را که هست پرده‌ی روح آلت روح دان و کرده‌ی روح کرده‌ی اوست، نازنین ز آنست از چنان نیست، از چنین ز آنست روح و چندین فرشته در کارند تو به خوابی و جمله بیدارند تا تو بازار خویش تیز کنی آمد و رفت و خفت و خیز کنی زان عمل ساعتی نیاسایند تو بفرسایی و نفرسایند هر کجا عقل و جان تواند بود تن کجا در میان تواند بود؟ در عروقی بدین صفت باریک مخرجی تنگ و مدخلی تاریک کیست جز جان که کار داند کرد راز خویش آشکار داند کرد؟ پی جان رو، که کار کن جانست تن بیچاره بنده فرمانست چون سپاه تو بار بربندد عقل راه شمار بربندد گر مجرد شود فرشته‌ی تو نرسد آفتی به کشته‌ی تو عقل شمعست و علم بیداری نفس خواب و هوس شب تاری عقل را هم چو دل نداند کس روح را دل نکو شناسد و بس مبند، ای دل، بجز در یار خود دل امید از هر که داری جمله بگسل ز منزلگاه دونان رخت بربند ورای هر دو عالم جوی منزل برون کن از درون سودای گیتی ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟ منه دل بر چنین محنت سرایی که هرگز زو نیابی راحت دل دل از جان و جهان بردار کلی نخست آنگه قدم زن در مراحل که راهی بس خطرناک است و تاریک که کاری سخت دشوار است و مشکل نمی‌بینی چو روی دوست، باری حجابی پیش روی خود فروهل ز شوق او تپان می‌باش پیوست میان خاک و خون، چون مرغ بسمل چو روی حق نبینی دیده بر دوز نباید دید، باری، روی باطل تو هم بربند بار خود از آنجا که همراهانت بربستند محمل قدم بر فرق عالم نه، عراقی، نمانی تا درینجا پای در گل صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست من گدا و تمنای وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست دل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز دمی که شعشعه این جمال درتابد صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز کسی شود به تو غره که روی دوست ندید کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو که ابر را و تو را من درآورم به نیاز اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم چه ناز می‌رسدت با من ای کمین خباز عباد را برهانم ز نان و از نانبا حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند دمی بدین دو سه مخمور بی‌نوا پرداز حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست به زیر سایه او می‌روم نشیب و فراز ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود خموش باش که محمود گشت کار ایاز بدانست هم زاد فرخ که شاه ز لشکر همه زو شناسد گناه چو آمد برون آن بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه بدر بر همی‌بود تا هرکسی همی‌کرد زان آزمایش بسی همی‌ساخت همواره تا آن سپاه به پیچید یکسر ز فرمان شاه همی‌راند با هر کسی داستان شدند اندر آن کار همداستان که شاهی دگر برنشیند به تخت کزین دور شد فرو آیین و بخت بر زاد فرخ یکی پیر بود که برکارها کردن آژیر بود چنین گفت بازاد فرخ که شاه همی از تو بیند گناه سپاه کنون تا یکی شهریاری پدید نیاری فزون زین نباید چخید که این بوم آباد ویران شود از اندوه ایران چونیران شود نگه کرد باید به فرزند اوی کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی ورا شاد بر تخت باید نشاند بران تاج دینار باید فشاند چو شیروی بیدار مهتر پسر به زندان بود کس نباید دگر همی رای زد زین نشان هرکسی برین روز و شب برنیامد بسی که برخاست گرد سپاه تخوار همه کارها زو گرفتند خوار پذیره شدنش زاد فرخ به راه فراوان برفتند با او سپاه رسیدند پس یک بدیگر فراز سخن رفت چند آشکارا و راز همان زاد فرخ زبان برگشاد بدیهای خسرو همه کرد یاد همی‌گفت لشکر به مردی و رای همی‌کرد خواهند شاهی بپای سپهبد چنین داد پاسخ بدوی که من نیستم چامه‌ی گفت وگوی اگر با سپاه اندر آیم به جنگ کنم بر بدان جهان جای تنگ گرامی بد این شهریار جوان به نزد کنارنگ و هم پهلوان چو روز چنان مرد کرد او سیاه مبادا که بیند کسی تاج و گاه نژند آن زمان شد که بیداد شد به بیدادگر بندگان شاد شد سخنهاش چون زاد فرخ شنید مر او را ز ایرانیان برگزید بدو گفت کاکنون به زندان شویم به نزدیک آن مستمندان شویم بیاریم بی‌باک شیروی را جوان و دلیر جهانجوی را سپهبد نگهبان زندان اوست کزو داشتی بیشتر مغز و پوست ابا شش هزار آزموده سوار همی‌دارد آن بستگان را به زار چنین گفت با زاد فرخ تخوار که کار سپهبد گرفتیم خوار گرین بخت پرویز گردد جوان نماند به ایران یکی پهلوان مگر دار دارند گر چاه وبند نماند به ایران کسی بی‌گزند بگفت این و از جای برکند اسپ همی‌تاخت برسان آذر گشسپ سپاه اندر آورد یکسر به جنگ سپهبد پذیره شدش بی درنگ سر لشکر نامور گشته شد سپهبد به جنگ اندرون کشته شد پراگنده شد لشکر شهریار سیه گشت روز و تبه گشت کار به زندان تنگ اندر آمد تخوار بدان چاره با جامه‌ی کارزار به شیروی گردنکش آواز داد سبک پاسخش نامور باز داد بدانست شیروی کان سرفراز بدانگه به زندان چرا شد فراز چو روی تخوار او فروزان بدید از اندوه چندان دلش بردمید بدو گفت گریان که خسرو کجاست رها کردن مانه کار شماست چنین گفت با شاه‌زاده تخوار که گر مردمی کام شیران مخوار اگر تو بدین کار همداستان نباشی تو کم گیر زین راستان یکی کم بود شاید از شانزده برادر بماند تو را پانزده بشایند هرکس به شاهنشهی بدیشان بود شاد تخت مهی فروماند شیروی گریان بجای ازان خانه‌ی تنگ بگذارد پای سپاس آن عدمی را که هست ما بربود ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود به هر کجا عدم آید وجود کم گردد زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود به سال‌ها بربودم من از عدم هستی عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود که وجود چو کاهست پیش باد عدم کدام کوه که او را عدم چو که نربود وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود شه ای عبارت از در برون ز بام فرود نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد عکس روی تو چو در آینه جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد زعفران لاله را حکایت کرد چون جدا گشت عاشق از معشوق نیمه‌ای خنده بود و نیمی درد سست پایی بمانده بر جایی پاک می‌کرد از رخ مه گرد دست می‌کوفت نیز می‌لافید کاین چنین صنعتی کسی ناورد صعوه پرشکسته‌ای دیدی بیضه چرخ زیر پر پرورد باز شد خنده خانه این جا رو بجو یار خنده‌ای ای مرد ناز تا کی کنند این زشتان بازگونه همی‌رود این نرد جفت و طاق از چه روی می‌بازند چون ندانند جفت را از فرد بهل این تا بیار خویش رویم آنک رویش هزار لاله و ورد یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت: تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند آن کو نوید آیه‌ی «لا تقنطوا» شنید گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او کاری کند که کافر هندو نمی‌کند پس فقیر آن شیخ را احوال گفت عذر را با آن غرامت کرد جفت مر سال شیخ را داد او جواب چون جوابات خضر خوب و صواب آن جوابات سالات کلیم کش خضر بنمود از رب علیم گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد از پی هر مشکلش مفتاح داد از خضر درویش هم میراث داشت در جواب شیخ همت بر گماشت گفت راه اوسط ارچه حکمتست لیک اوسط نیز هم با نسبتست آب جو نسبت باشتر هست کم لیک باشد موش را آن همچو یم هر که را باشد وظیفه چار نان دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن ور خورد هر چار دور از اوسط است او اسیر حرص مانند بط است هر که او را اشتها ده نان بود شش خورد می‌دان که اوسط آن بود چون مرا پنجاه نان هست اشتها مر ترا شش گرده هم‌دستیم نی تو بده رکعت نماز آیی ملول من به پانصد در نیایم در نحول آن یکی تا کعبه حافی می‌رود وین یکی تا مسجد از خود می‌شود آن یکی در پاک‌بازی جان بداد وین یکی جان کند تا یک نان بداد این وسط در با نهایت می‌رود که مر آن را اول و آخر بود اول و آخر بباید تا در آن در تصور گنجد اوسط یا میان بی‌نهایت چون ندارد دو طرف کی بود او را میانه منصرف اول و آخر نشانش کس نداد گفت لو کان له البحر مداد هفت دریا گر شود کلی مداد نیست مر پایان شدن را هیچ امید باغ و بیشه گر بود یکسر قلم زین سخن هرگز نگردد هیچ کم آن همه حبر و قلم فانی شود وین حدیث بی‌عدد باقی بود حالت من خواب را ماند گهی خواب پندارد مر آن را گم‌رهی چشم من خفته دلم بیدار دان شکل بی‌کار مرا بر کار دان گفت پیغامبر که عینای تنام لا ینام قلبی عن رب الانام چشم تو بیدار و دل خفته بخواب چشم من خفته دلم در فتح باب مر دلم را پنج حس دیگرست حس دل را هر دو عالم منظرست تو ز ضعف خود مکن در من نگاه بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ عین مشغولی مرا گشته فراغ پای تو در گل مرا گل گشته گل مر ترا ماتم مرا سور و دهل در زمینم با تو ساکن در محل می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل همنشینت من نیم سایه‌ی منست برتر از اندیشه‌ها پایه‌ی منست زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام خارج اندیشه پویان گشته‌ام حاکم اندیشه‌ام محکوم نی زانک بنا حاکم آمد بر بنا جمله خلقان سخره‌ی اندیشه‌اند زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند قاصدا خود را باندیشه دهم چون بخواهم از میانشان بر جهم من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دست‌رس قاصدا زیر آیم از اوج بلند تا شکسته‌پایگان بر من تنند چون ملالم گیرد از سفلی صفات بر پرم همچون طیور الصافات پر من رستست هم از ذات خویش بر نچفسانم دو پر من با سریش جعفر طیار را پر جاریه‌ست جعفر طرار را پر عاریه‌ست نزد آنک لم یذق دعویست این نزد سکان افق معنیست این لاف و دعوی باشد این پیش غراب دیگ تی و پر یکی پیش ذباب چونک در تو می‌شود لقمه گهر تن مزن چندانک بتوانی بخور شیخ روزی بهر دفع س ظن در لگن قی کرد پر در شد لگن گوهر معقول را محسوس کرد پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد چونک در معده شود پاکت پلید قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید هر که در وی لقمه شد نور جلال هر چه خواهد تا خورد او را حلال به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید دو چشم مست تو دیشب بخواب می‌دیدم ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید اگر چه آب رخت عین آتشست ولیک فروغ آتش رویت در آب نتوان دید چو ماه مهر فروزت به زیر سایه‌ی شب به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم اگر چه در شب تار آفتاب نتوان دید خواص چشمه‌ی نوشت که جوهر روحست بیار باده که جز در شراب نتوان دید دل شکسته‌ی خواجو خراب گشت و وراست که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید دل بازبهوش آمد جانان که می‌آید؟ بیمار به هوش آمد درمان که می آید ؟ ای دل تو نمی‌گفتی که اینک ز پی مردن اسباب مهیا کن آن جان که می آید ؟ خود نامه‌ی خویش آورد از بهر قصاص آمد سرخاک ره قاصد فرمان که می آید ؟ گفتم که بسوزم جان برآتش روی تو گفتا که چرا غم را پروانه نمی‌یابد گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو گفتا که حریف ما دیوانه نمی‌باید □بر ما فتد ار تا بی زان رخ چه شوی رنجه مهتاب ز افتادن افگار نخواهد شد □در خواب نبینید رخ آرام دگر بار هر دل که طلب در طمع و صل شما کرد گفتم به من افگن نظر به چشم ببستی تا چشم خوشت بسته‌ی آن یک نظرم کرد ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور گر چه پیر کهنه‌ای در حکمت و ذوق و صفا از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور چونک بینایان نمی‌بینند رنگ جام را عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور چون صریح و رمز قاضی می‌نداند جان او دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک چون در این بزم اندرآیی باشی این جا دور دور تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا زانک هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور هاتف غیبم سحرگه مژده‌ای آورده است مژده باد ای مخلصان میر میران، مژده باد تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت مژده باد ای پادشاه عالم جان، مژده باد در میان شب رغیبش سد گل صحت شگفت بر خلیل الله شد آتش گلستان ، مژده باد بوقت صبح می روشن آفتاب منست بتیره شب در میخانه جای خواب منست اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست وگر کباب نیابم تفاوتی نکند بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست براه بادیه‌ای ساربان چه جوئی آب که منزلت همه در دیده‌ی پر آب منست مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر که گر چه راه خطا می‌روم صواب منست چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم چرا که هستی من در میان حجاب منست بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم چرا که هستی من در میان حجاب منست بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش که در فراق رخت زندگی عذاب منست تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی که روز و شب وطنت در دل خراب منست خروش و ناله‌ی خواجو و بانگ بلبل مست نوای باربد و نغمه رباب منست زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد خرد زان صورت و سیرت همی عاجز فروماند زهی آیین زهی آذین بنامیزد بنامیزد مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من زهی احسان زهی تحسین بنامیزد بنامیزد دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم خون جگر بدیده‌ام پاره‌ی دل به دامنم هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم روز وداع من کسی تنگ دلی نمی‌کند بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم از سر من هوای او هیچ به در نمی‌رود گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم خوشه‌ی اشتیاق من سنگ فراق بشکند عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام تا به کدام شاخه‌ای باز شود نشیمنم از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم ماه من مشک سیه در دامن گل می‌کند سایبان آفتاب از شاخ سنبل می‌کند گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست خط سبزش حکم بر دور تسلسل می‌کند هرگز از جام می لعلش نمی‌باشد خمار می پرستی کو ببادامش تنقل می‌کند راستی را شاخ عرعر می‌درفشد همچو بید کان سهی سرو روان میل تمایل می‌کند جادوی چشمش قلم در سحر بابل می‌کشد سبزی خطش سزا در دامن گل می‌کند آنکه ما را می‌تواند سوختن درمان ما می‌تواند ساختن لیکن تغافل می‌کند گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده می‌دهم گر لعل جان بخشش تقبل می‌کند در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می‌شود چون فراق آنمه تابان تحمل می‌کند نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو جان برشوة می‌دهم گر این تفضل می‌کند ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود باد پندار ار صبا انکار بلبل می‌کند گر ندارد با دل سرگشته‌ی خواجو نزاع هندوی زلفش چرا بر وی تطاول می‌کند گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل بر آستان تو از دست منکران محبت گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟ که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا که بامداد عنایت خجسته باد مرا به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش که بامداد سعادت دری گشاد مرا مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا فتاده دیدم دل را خراب در راهش ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا همی‌رسد ز توام بوسه و نمی‌بینم ز پرده‌های طبیعت که این کی داد مرا مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم فغان برآورم آن جا که داد داد مرا به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا از همت عشق بافتوحم پا بسته‌ی عشق بلفتوحم بربود ز بوی زلف عقلم بفزود ز آب روی روحم از موی سیاه اوست شامم وز روی نکوی او صبوحم یک بوسه ازو بیافتم بس آن بود ز عشق او فتوحم زان بوسه‌ی همچو آب حیوان اکنون نه سناییم که نوحم نی نی که برفت نوح آخر من نوح نیم که روح روحم آن روز گریخت از سنایی آن توبه که گفت من نصوحم جان جان‌هایی تو جان را برشکن کس تویی دیگر کسان را برشکن گوهر باقی درآ در دیده‌ها سنگ بستان باقیان را برشکن ز آسمان حق بتاب ای آفتاب اختران آسمان را برشکن غیب دان کن سینه‌های خلق را سینه‌های عیب دان را برشکن بانشان از بی‌نشان پرده شده بی‌نشانی هر نشان را برشکن روز مطلق کن شب تاریک را بارنامه پاسبان را برشکن شمس تبریز آفتابی آفتاب شمع جان و شمعدان را برشکن به باغ سایه‌ی بیدست و آب در سایه ازین سپس من و جانان و خواب در سایه به بانگ نوش، مگر ساقیم کند بیدار چو خفته باشم و مست و خراب در سایه به سایه خفته بدم دی که یار آمد و گفت چه خفته‌ای که رسید آفتاب در سایه هوای گرم و تو نازک، برون مرو جانا بنوش با من صهبای ناب در سایه بگفت خسرو بگشای زلف تا شیند حریف و مطرب و چنگ و رباب درسایه دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید جان برافشان هین که جان پرور رسید شربت اسرار را فردا منه زانکه تا این درکشی دیگر رسید گر سفالی یافتی در راه عشق خوش بشو انگار صد گوهر رسید خود تو آتش بر سفالی می‌نهی هین که آنجا قسم تو کمتر رسید صد هزاران موج گوناگون بخاست دانی از چه موج بحر اندر رسید چون یکی است این موج بحر مختلف از چه خاست و از خشک و تر رسید بحر کل یک جوش زد در سلطنت به یکدم صد جهان لشکر رسید چون نمی‌آید به سر زان بحر هیچ پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید قطره چون دریاست دریا قطره هم پس چرا این کامل آن ابتر رسید قرب و بعد موج چون بسیار گشت هر زمانی اختلافی در رسید سلطنت از بحر می‌ماند به سر بحر قسم قطره‌ی مضطر رسید بی نهایت بود بحر، این اختلاف از بصر آمد نه از مبصر رسید بحر چون محوست، موجش در خطر بحر را در دیده پا و سر رسید کی بیاید بی نهایت در بصر در خطر صد با خطر مبصر رسید چون عدد در بحر رنگ بحر داشت گر رسید انگشت از اخگر رسید خوش برآمد صبح توحید از افق زانکه خورشید آمد و اختر رسید این همه اختر که شب بر آسمانست لقمه‌ای گردد چو قرص خور رسید پس یقین می‌دان که یک چیز است و بس گر هزاران مختلف هم بررسید در میان این سخن عطار را هم قلم بشکست و هم دفتر رسید یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد وگر از پای درافتاد بسر باز آمد ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد آنکه در رسته‌ی بازار وفا زر می‌زد در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد بلبل مست نگر باز که چون باد بهار بهوای سمن و سنبل تر باز آمد شمع کومجلس اصحاب منور می‌داشت با دلی تافته و سوز جگر باز آمد خاکساری که شدآب رخش از گریه برود همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید گفت کان یار قدم‌دار دگر باز آمد دلم از قال و قیل گشته ملول ای خوشا خرقه و خوشا کشکول لوحش الله، ز سینه جوشیها یاد ایام خرقه پوشیها ای خوش ایام شام و مصر و حجاز فارغ از فکرهای دور و دراز باز گیرم شهنشهی از سر و ز کلاه نمد کنم افسر شود آن پوست تخته، تختم باز گردد از خواب، چشم بختم باز خاک بر فرق اعتبار کنم خنده بر وضع روزگار کنم ترک عاشق کش من ترک جفا خوش باشد به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد بی تو ای گل سر گلگشت چمن نیست مرا که تماشای گلستان شما خوش باشد پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد گر دلم ریش کند و جگرم خون سازد چشم غارتگران ترک مرا خوش باشد دایم از پرورش اشک من آن سرو خوش است همه دانند که پرورده‌ی ما خوش باشد خسروا دیده نگهدار ز دیدار رقیب که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد □گرنه زنجیر دل از طره‌ی خوبان کردند زلف لیلی ز چه رو سلسله‌ی مجنون شد؟ □ساربان خیمه به صحرا زدوانیم عجب است که قیامت نشد آن روز که محمل می‌شد آتش پریر گفت نهانی به گوش دود کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود قدر من او شناسد و شکر من او کند کاندر فنای خویش بدیدست عود سود سر تا به پای عود گره بود بند بند اندر گشایش عدم آن عقدها گشود ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا ای فانی و شهید من و مفخر شهود بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند اندر عدم گریز از این کور و زان کبود هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی نحسی بود گریزان از دولت و سعود بی محو کس ز لوح عدم مستفید نیست صلحی فکن میان من و محو ای ودود آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا نی در فزایش آمد و نی رست از رکود تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا نی زر و نقره گشت و نی ره یافت در نقود خواریست و بندگیست پس آنگه شهنشهیست اندر نماز قامه بود آنگهی قعود عمری بیازمودی هستی خویش را یک بار نیستی را هم باید آزمود طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود گر نیست عشق را سر ما و هوای ما چون از گزافه او دل و دستار ما ربود عشق آمدست و گوش کشانمان همی‌کشد هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود از چشم ممن آب ندم می‌کند روان تا سینه را بشوید از کینه و جحود تو خفته‌ای و آب خضر بر تو می‌زند کز خواب برجه و بستان ساغر خلود باقیش عشق گوید با تو نهان ز من ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد به راه بپوشید زربفت شاهنشهی بسر بر نهاد آن کلاه مهی خرامان بیامد ز پرده‌سرای درفشی درفشان پس او به پای جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند هم‌اندر زمان دیده‌بانش بدید سوی زاولستان فغان برکشید که آمد نبرده سواری دلیر به هر ای زرین سیاهی به زیر پس پشت او خوار مایه سوار تن‌آسان گذشت از لب جویبار هم‌اندر زمان زال زر برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست بیامد ز دیده مر او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید چنین گفت کین نامور پهلوست سرافراز با جامه‌ی خسروست ز لهراسپ دارد همانا نژاد پی او برین بوم فرخنده باد ز دیده بیامد به درگاه رفت زمانی به اندیشه بر زین بخفت هم‌اندر زمان بهمن آمد پدید ازو رایت خسروی گسترید ندانست مرد جوان زال را بیفراخت آن خسروی یال را چو نزدیکتر گشت آواز داد بدو گفت کای مرد دهقان‌نژاد سرانجمن پور دستان کجاست که دارد زمانه بدو پشت راست که آمد به زاول گو اسفندیار سراپرده زد بر لب رودبار بدو گفت زال ای پسر کام جوی فرود آی و می خواه و آرام جوی کنون رستم آید ز نخچیرگاه زواره فرامرز و چندی سپاه تو با این سواران بباش ارجمند بیارای دل را به بگماز چند چنین داد پاسخ که اسفندیار نفرمودمان رامش و میگسار گزین کن یکی مرد جوینده راه که با من بیاید به نخچیرگاه بدو گفت دستان که نام تو چیست همی بگذری تیز کام تو چیست برآنم که تو خویش لهراسپی گر از تخمه‌ی شاه گشتاسپی چنین داد پاسخ که من بهمنم نبیره‌ی جهاندار رویین تنم چو بشنید گفتار آن سرفراز فرود آمد از باره بردش نماز بخندید بهمن پیاده ببود بپرسیدش و گفت بهمن شنود بسی خواهشش کرد کایدر بایست چنین تیز رفتن ترا روی نیست بدو گفت فرمان اسفندیار نشاید گرفتن چنین سست و خوار گزین کرد مردی که دانست راه فرستاده با او به نخچیرگاه همی رفت پیش اندرون رهنمون جهاندیده‌یی نام او شیرخون به انگشت بنمود نخچیرگاه هم‌اندر زمان بازگشت او ز راه دوش از در می‌خانه کشیدند به دوشم تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم هم خاک در پیر مغان سرمه‌ی چشمم هم زلف کج مغبچگان حلقه‌ی گوشم هم چشم سیه مست تو کرده‌ست خرابم هم لعل قدح نوش تو برده‌ست ز هوشم تو مهر درخشنده و من ذره‌ی محتاج تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم خون دلم از حسرت یک جام به جوش است آبی به سر آتش من زن که نجوشم تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی آتش ز سرم شعله کشیده‌ست و خموشم در دایره‌ی عشق تو تا پای نهادم گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم گویند که در سینه غم عشق نهان کن در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم فارغ نشوم زین شب تاریک فروغی تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم خوش خبر باشی ای نسیم شمال که به ما می‌رسد زمان وصال قصه العشق لا انفصام لها فصمت‌ها هنا لسان القال مالسلمی و من بذی سلم این جیراننا و کیف الحال عفت الدار بعد عافیه فاسالوا حالها عن الاطلال فی جمال الکمال نلت منی صرف الله عنک عین کمال یا برید الحمی حماک الله مرحبا مرحبا تعال تعال عرصه بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال سایه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شب روان خیال ترک ما سوی کس نمی‌نگرد آه از این کبریا و جاه و جلال حافظا عشق و صابری تا چند ناله عاشقان خوش است بنال یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش بر آستانه‌ی معشوق اگر دهندت بار طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟ نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر مرا در آتش اندوه در گداز مکش ز من به حلقه‌ی آن قبله‌ی طراز بگوی که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش کشیدم آن سر زلف دراز را روزی به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش گرت خزینه‌ی محمود نیست درست طمع دلیر در شکن طره‌ی ایاز مکش ببست خواب مرا جاودانه دلداری به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی کجا گذارد این فتنه صبر صباری اگر چه کوه بود عقل همچو که بپرد ببین چه صرصر باهیبتست این باری ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن هیچ دانی که سحرگاه چرا می‌خندد با وجود گره غنچه‌ی و تنگی دل او حکمتی هست نه از باد هوا می‌خندد چون ثبات فلک و کار جهان می‌بیند به بقای خود و بر غفلت ما می‌خندد امیر زنگی چون بامداد باز آید نبشته عرض کنم وان کلاه بفرستم نبشته بودی کان جزو بیتها بفرست سپاس دارم فردا پگاه بفرستم حسین گفت که جو خواستست حق داند که جو به زیر نماندست کاه بفرستم وگر به عیب نخواهی شمرد با دو سه مرغ منی دو آردت از بهر راه بفرستم شاه بهرام روزی از سر تخت برد سوی شکار صحرا رخت پیشتر زانکه رفت و صید انداخت صید بین تا چگونه صیدش ساخت چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ داشت آن منظر بلند آهنگ دید نزهتگهی گران پایه سبزه در سبزه سایه در سایه باز پرسید کاین دیار کراست ده خداوند این دیار کجاست بود سرهنگ خاص پیش رکاب چون ز خسرو چنین شنید خطاب بر زمین بوسه داد و برد نماز گفت کای شهریار بنده نواز بنده دارد دهی که داده تست لطفش از جرعه‌ریز باده تست شاه اگر جای آن پسند کند بنده پست را بلند کند بی‌تکلف چنانکه عادت اوست سنت رأی با سعادت اوست سر درآرد بدین دریچه تنگ سربلند جهان شود سرهنگ دارم از داده عنایت شاه کوشکی برکشید سر تا ماه باغ در باغ گرد بر گردش خلد مولی و روضه شاگردش گر خورد شاه باده بر سر او خاک بوسد ستاره بر در او گرد شه خانه را عبیر دهد مگسم شهد و گاو شیر دهد شاه چون دید کو ز یک رنگی پیش برد آن سخن به سرهنگی گفت فرمان تراست کار بساز تا ز نخچیر گه من آیم باز داد سرهنگ بوسه بر سر خاک رفت و زنگار کرد از آینه پاک منظر از فرش چون بهشت آراست کرد هر زینتی که باید راست چون شهنشه ز صیدگاه رسید باز چترش به اوج ماه رسید میزبان از نوردهای گزین کسوت رومی و طرایف چین فرش بر فرش چند جامه نغز کز فروغش گشاده شد دل و مغز زیر ختلی خرام شاه افکند بر سر آن نثار گوهر چند شاه بر شد به شصت پایه رواق دید طاقی به سر بلندی طاق طرح کرده رخش خورنق را فرش افکنده چرخ ازرق را میزبان آمد آنچه باید کرد از گلاب و بخور و شربت و خورد چون شه از خوردهای خوش پرداخت می روان کرد و بزم شادی ساخت شاه چون خورد ساغری دو سه می از گل جبهتش برآمد خوی گفت کای میزبان زرین کاخ جایگاهت خوش است و برگ فراخ لیکن این شصت پایه کاخ بلند کاسمان بر سرش رود به کمند از پس شصت سال کز تو گذشت چون توانی به زیر پای نوشت میزبان گفت شاه باقی باد کوثرش باده حور ساقی باد این ز من نیست طرفه من مردم از چنین پایه مانده کی گردم طرفه آن شد که دختریست چو ماه نرم و نازک چو خز و قاقم شاه نره گاوی چو کوه بر گردن آرد آینجا گه علف خوردن شصت پایه چنان برد یکدست که نسازد به هیچ پایه نشست گاوی آنگه چه گاو چون پیلی نکشد پیه خویش را میلی به خدا گر در این سپاه کسی از زمین برگرایدش نفسی زنی آنگه به شصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار چونکه سرهنگ این حکایت گفت شه سرانگشت خود به دندان سفت گفت از اینگونه کار چون باشد نبود ور بود فسون باشد باورم ناید این سخن به درست تا نبینم به چشم خویش نخست وآنگه از مرد میزبان درخواست تا کند دعوی سخن را راست میزبان کاین شنید رفت به زیر کرد با گاو کش حکایت شیر سیمتن وقت را شناخته بود پیش از آن کار خویش ساخته بود زیور و زیب چینیان بربست داد گل را خمار نرگس مست ماه را مشک راند بر تقویم غمزه را داد جادوئی تعلیم چشم را سرمه فریب کشید ناز را بر سر عتیب کشید سرو را رنگ ارغوانی داد لاله را قد خیزرانی داد در بر آمود سرو سیمین را بست بر ماه عقد پروین را درج یاقوت را به در یتیم کرد چون سیب عاشقان به دو نیم تاج عنبر نهاد بر سر دوش طوق غبغب کشید تا بن گوش زنگی زلف و خال هندو رنگ هردو بر یک طرف ستاده به جنگ شه که تختش بود ز تخته عاج ناگزیرش بود ز تخت وز تاج شبه خال بر عقیق لبش مهر زنگی نهاده بر رطبش فرقش از دانهای در خوشاب بسته گرد مه از ستاره نقاب گوهر گوش گوهر آویزش کرده بازار عاشقان تیزش ماه را در نقاب کافوری بسته چون در سمن گل سوری چونکه ماه دو هفته از سر ناز کرد هر هفت از آنچه باید ساز پیش آن گاو رفت چون مه بدر ماه در برج گاو یابد قدر سر فرو برد و گاو را برداشت گاو بین تا چگونه گوهر داشت پایه بر پایه بر دوید به بام رفت تا تخت پایه بهرام گاو بر گردن ایستاد به پای شیر چون گاو دید جست ز جای در عجب ماند کاین چه شاید بود سود او بود و در نیافت چه سود مه ز گردن نهاد گاو به زیر به کرشمه چنان نمود به شیر کانچه من پیش تو به تنهائی پیشکش کردم از توانائی در جهان کیست کو به زور و به رای از رواقش برد به زیر سرای شاه گفت این نه زورمندی تست بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست اندک اندک به سالهای دراز کرده بر طریق ادمان ساز تا کنونش ز راه بی‌رنجی در ترازوی خویشتن سنجی سجده بردش نگار سیم اندام با دعائی به شرط خویش تمام گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟ من که گاوی برآورم بر بام جز به تعلیم بر نیارم نام چه سبب چون زنی تو گوری خرد نام تعلیم کس نیارد برد شاه تشنیع ترک خود بشناخت هندوی کرد و پیش او در تاخت برقع از ماه باز کرد و چو دید ز اشک بر مه فشاند مروارید در کنارش گرفت و عذر انگیخت وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت از بدو نیک خانه خالی کرد با پریرخ سخن سگالی کرد گفت اگر خانه گشت زندانت عذر خواهم هزار چندانت آتش گر زدم ز خود رائی من از آن سوختم تو بر جائی چون ز فتنه گران تهی شد جای پیش خود فتنه را نشاند از پای فتنه بنشست و برگشاد زبان گفت کای شهریار فتنه نشان ای مرا کشته در جدائی خویش زنده کرده به آشنائی خویش غمت از من نماند هیچ به جای کوه را غم در آورد از پای خواست رفتن از مهربانی من در سر مهر زندگانی من شه چو بر گوش گور در نخجیر آن سم سخت را بدوخت به تیر نه زمین کز گشادن شستش آسمان بوسه داد بر دستش من که بودم در آن پسند صبور چشم بد را ز شاه کردم دور هرچه را چشم در پسند آرد چشم زخمی در او گزند ارد غبنم آمد که اژدهای سپهر تهمت کینه بر نهاد به مهر شاه را آن سخن چنان بگرفت کز دلش در میان جان بگرفت گفت حقا که راست گوئی راست بر وفای تو چند چیز گواست مهرهائی چنان به اول بار عذرهائی چنین به آخر کار ای هزار آفرین بر آن گهری کارد ز طبع این چنین هنری این گهر پاره گشته بود به سنگ گر نبودی حفاظ آن سرهنگ خواند سرهنگ را و خوشدل کرد دست در گردنش حمایل کرد تحفهای بزرگوارش داد بر یکی در عوض هزارش داد از پس چند چیزهای لطیف ری بدو داد با دگر تشریف شد سوی شهر شادی انگیزان کرد در بزم خود شکرریزان موبدان را به شرط پیش آورد ماه را در نکاح خویش آورد بود با او به لهو و عشرت و ناز تا برین رفت روزگار دراز روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو چند گریختم نشد سایه من ز من جدا سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه‌ها بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو چغز در آب می‌رود مار نمی‌رسد بدو بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر حکم تو راست من کیم ای ملک لطیف خو ای به هستی داده گیتی را کمال ملک را فرخنده هر روز از تو فال صدر دنیایی و دنیا را به تو هست هر ساعت کمالی بر کمال چون وزارت آسمان رفعت شود هر کرا جاه تو افزاید جلال بخت بیدار تو حی لاینام ملک تایید تو ملک لایزال در مقاتب آفتابت زیردست در معالی آسمانت پایمال اوج جاهت را ثوابت در جوار غور حزمت را حوادث در جوال ملک را حزم تو دفع چشم بد فتنه را دور تو دور گوشمال اصل اوتاد زمین شد حزم تو زان چنین ثابت اساس آمد جبال چیده گوش از نطق تو در ثمین دیده چشم از کلک تو سحر حلال ناله از کلکت به عدوی شد به خصم کلک را گو کار خود کردی منال هر کجا امرت سبک دارد عنان چرخ بستاند رکاب امتثال هر کجا قهرت گران دارد رکاب کوه برتابد عنان احتمال چون گره بر ابروی قهرت زدند آسمان گوید کفی‌الله القتال نیستی یزدان، چرا هست ای عجب مثل و مانند ترا هستی محال عفو تو تعیین کند عذر گناه جود تو تلقین کند حسن سال ای جوانمردی که در ایام تو هست کمتر ثروت آمال مال آز را از کثرت برت گرفت در طباع اکنون ز استغنا ملال گر شود محسوس دریای دلت اخترش گوهر بود طوبیش نال اختران را سعیت ار حامی شود فارغ آیند از هبود و از وبال آسمان را نهیت ار منعی کند منفصل گردد زمان را اتصال ور کند خورشید رای روشنت سوی چارم چرخ رای انتقال از سواد شب نماند گرد روز آن قدر کاید رخش را زلف و خال اختران کز علمشان خارج نجست بر جهان بادی و کی بودی محال جمله اکنون چون به درگاهت رسند این از آن می‌پرسد آیا چیست حال ای بجایی کز تحیر وصف تو طوطی نطق مرا کردست لال چون فلک نسگالدت جز نیکویی بدسگالت را بدی گو می‌سگال چون روان بر آفرینش قول تست قیل گو چندان که خواهی باش و فال طبل را کی سود دارد ولوله چون باول نافریدندش دوال ذره گر پنهان کند روی از شعاع نام هستی هم بر او آید زوال صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب جمال برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال گوش را از انفعال این سخن باز خر گو ایهاالساقی تعال جام مالامال نوش از دست آن کو به سیارات ننماید جمال جرعه‌ی رخسار او از روی عکس پر می رنگین کند جام هلال تا که باشد سمت میل آفتاب گه جنوب از روی دوران گه شمال سال و مه دورانت اندر سایه باد ای طفیل دور عمرت ماه و سال جاودان محروس و محفوظ از هموم زانکه معصوم آمدستی از همال سرو اقبال تو تر وز عرق او باغ دولت را نهال اندر نهال سد دشمن رخنه چون دندان سین پشت حاسد کوز چون بالای دال معتدل اقبال بادی کو چرا زانکه بنیاد بقا شد اعتدال چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای بر مردم افگنده دید بپرسید کاین پهلوان با سپاه کی آمد ز ایران بدین رزمگاه نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران که بگذشت زین سان سپاهی گران که برد آگهی نزد آن دیوزاد که کس را دل و مغز پیران مباد اگر خاک بودیش پروردگار ندیدی دو چشم من این روزگار سپهرم بدو گفت کاسان بدی اگر دل ز لشکر هراسان بدی یکی گیو گودرز بودست و بس سوار ایچ با او ندیدند کس ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه همی رفت گیو و فرنگیس و شاه سپهبد چو گفت سپهرم شنید سپاهی ز پیش اندر آمد پدید سپهدار پیران به پیش اندرون سرو روی و یالش همه پر ز خون گمان برد کاو گیو رایافتست به پیروزی از پیش بشتافتست چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه ورا دید بر زین ببسته چو سنگ دو دست از پس پشت با پالهنگ بپرسید و زو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان نباشد چنان در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر نبیند جهاندیده مرد دلیر بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ نخست اندر آمد به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران به اسپ و به گرز و به پای و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب همانا که باران نبارد ز میغ فزون زانک بارید بر سرش تیغ چو اندر گلستان به زین بر بخفت تو گفتی که گشتست با کوه جفت سرانجام برگشت یکسر سپاه بجز من نشد پیش او کینه خواه گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد میانم به بند پراگنده شد دانش و هوش من به خاک اندر آمد سر و دوش من از اسپ اندر آمد دو دستم ببست برافگند بر زین و خود بر نشست زمانی سر وپایم اندر کمند به دیگر زمان زیر سوگند و بند به جان و سر شاه و خورشید وماه به دادار هرمزد و تخت و کلاه مرا داد زین‌گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت که کس را نگویی که بگشای دست چنین رو دمان تا بجای نشست ندانم چه رازست نزد سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر چو بشنید گفتارش افراسیاب بدیده ز خشم اندرآورد آب یکی بانگ برزد ز پیشش براند بپیچید پیران و خامش بماند ازان پس به مغز اندر افگند باد به دشنام و سوگند لب برگشاد که گر گیو و کیخسرو دیوزاد شوند ابر غرنده گر تیز باد فرود آورمشان ز ابر بلند بزد دست و ز گرز بگشاد بند میانشان ببرم به شمشیر تیز به ماهی دهم تا کند ریز ریز چو کیخسرو ایران بجوید همی فرنگیس باری چه پوید همی خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از چشم در خون کشید به هومان بفرمود کاندر شتاب عنان را بکش تا لب رود آب که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت غم و رنج ما باد گردد بدشت نشان آمد از گفته‌ی راستان که دانا بگفت از گه باستان که از تخمه‌ی تور وز کیقباد یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد که توران زمین را کند خارستان نماند برین بوم و بر شارستان رسیدند پس گیو و خسرو بر آب همی بودشان بر گذشتن شتاب گرفتند پیگار با باژخواه که کشتی کدامست بر باژگاه نوندی کجا بادبانش نکوست به خوبی سزاوار کیخسرو اوست چنین گفت با گیو پس باج خواه که آب روان را چه چاکر چه شاه همی گر گذر بایدت ز آب رود فرستاد باید به کشتی درود بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه بخواهم ز تو باج گفت اندکی ازین چار چیزت بخواهم یکی زره خواهم از تو گر اسپ سیاه پرستار و گر پور فرخنده ماه بدو گفت گیو ای گسسته خرد سخن زان نشان گوی کاندر خورد به هر باژ گر شاه شهری بدی ترا زین جهان نیز بهری بدی که باشی که شه را کنی خواستار چنین باد پیمایی ای بادسار وگر مادر شاه خواهی همی به باژ افسر ماه خواهی همی سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را که کوتاه دارد به تگ باد را چهارم چو جستی به خیره زره که آن را ندانی گره تا گره نگردد چنین آهن از آب تر نه آتش برو بر بود کارگر نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر کنون آب ما را و کشتی ترا بدین گونه شاهی درشتی ترا بدو گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی فریدون که بگذاشت اروند رود فرستاد تخت مهی را درود جهانی شد او را سراسر رهی که با روشنی بود و با فرهی چه اندیشی ار شاه ایران توی سرنامداران و شیران توی به بد آب را کی بود بر تو راه که با فر و برزی و زیبای گاه اگر من شوم غرقه گر مادرت گزندی نباید که گیرت سرت ز مادر تو بودی مراد جهان که بیکار بد تخت شاهنشهان مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار به آب افگند ماهیان‌تان خورند وگر زیر نعل اندرون بسپرند بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم به یزدان فریادرس فرود آمد از باره‌ی راه‌جوی بمالید و بنهاد بر خاک روی همی گفت پشت و پناهم توی نماینده‌ی رای و راهم توی درستی و پستی مرا فر تست روان و خرد سایه‌ی پر تست به آب اندرون دلفزایم توی به خشکی همان رهنمایم توی به آب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و زان آب شیر بدان سو گذشتند هر سه درست جهانجوی خسرو سر و تن بشست بدان نیستان در نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر به یاران چنین گفت کاینت شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت بهاران و جیحون و آب روان سه جوشنور و اسپ و برگستوان بدین ژرف دریا چنین بگذرد خرمندش از مردمان نشمرد پشیمان شد از کار و گفتار خویش تبه دید ازان کار بازار خویش بیاراست کشتی به چیزی که داشت ز باد هوا بادبان برگذاشت به پوزش برفت از پس شهریار چو آمد به نزدیکی رودبار همه هدیه ها نزد شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد توگفتی که این آب مردم خورد چنین مایه ور پرهنر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار ندادی کنون هدیه‌ی تو مباد بود روز کاین روزت آید به یاد چنان خوار برگشت زو رودبان که جان را همی گفت پدرودمان چو آمد به نزدیکی باژگاه هم آنگه ز توران بیامد سپاه چو نزدیک رود آمد افراسیاب ندید ایچ مردم نه کشتی برآب یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت این دیو بر آب راه چنین داد پاسخ که‌ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار ندیدم نه هرگز شنیدم چنین که کردی کسی ز آب جیحون زمین بهاران و این آب با موج تیز چو اندر شوی نیست راه گریز چنان برگذشتند هر سه سوار تو گفتی هوا داشت شان برکنار ازان پس بفرمود افراسیاب که بشتاب و کشتی برافگن به آب بدو گفت هومان که ای شهریار براندیش و آتش مکن در کنار تو با این سواران به ایران شوی همی در دم گاوشیدان شوی چو گودرز و چون رستم پیلتن چو طوس و چو گرگین و آن انجمن همانا که از گاه سیر آمدی که ایدر به چنگال شیر آمدی ازین روی تا چین و ماچین تراست خور و ماه و کیوان و پروین تراست تو توران نگه‌دار و تخت بلند ز ایران کنون نیست بیم گزند پر از خون دل از رود گشتند باز برآمد برین روزگار دراز از پی تو ز عدم ما به جهان آمده‌ایم نز برای طرب و لهو و فغان آمده‌ایم عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس ما ازین معنی بی نام و نشان آمده‌ایم تا کی از نسبت بی اصل همی لاف زنیم کز غرور خود بی خود به زبان آمده‌ایم مانده در بند زمانیم و زمان ما را نه در مکانیم نه از بهر مکان آمده‌ایم هر کسی راه ازین ره به قدم می‌سپرد ما در اسپردن این راه به جان آمده‌ایم اندوهگنی چرا؟ عراقی مانا که ز جفت خویش طاقی غمگین مگر از فراق یاری؟ شوریده مگر ز اشتیاقی؟ خون خور، که درین سرای پر غم با هجر همیشه هم وثاقی یاران ز شراب وصل سر مست مخمو تو از شراب ساقی ناگشته دمی ز خویش فانی خواهی که شوی به دوست باقی؟ جان کن، که نه لایق وصالی خون بار، که در خور فراقی چون در خور وصل نیست بودت ای کاش نبودی، ای عراقی تا که دستم زیر سنگ آورده‌ای راستی را روز من شب کرده‌ای از غم عشق تو دل خون می‌خورد وای آن مسکین که با او خورده‌ای یک به ریشم کم کن از آهنگ جور گرنه با ایام در یک پرده‌ای دل همی دزدی و منکر می‌شوی بازیی نیکو به کو آورده‌ای با چنین دست اندرین بازی مگر سالها این نوع می پرورده‌ای انوری دم درکش و تسلیم کن کین ستم بر خویشتن خود کرده‌ای خداوندا گنهکاریم جمله ز کار خود در آزاریم جمله نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ ز ما غیر از گنهکاری نیاید گناه آید ز ما چندانکه باید ز ننگ ما به خود پیچند افلاک زمین از دست ما بر سرکند خاک سیه شد نامه ما تا به حدی که نبود از سفیدی جای مدی رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی بدین سان رو سیه مگذار ما را بیار آبی بر وی کار ما را الاهی سبحه دست آویز من ساز به سلک اهل تحقیقم وطن ساز بسان رحل مصحف برکفم نه لب خندان چو رحل مصحفم ده به خط مصحفم گردان نظر باز خط مصحف سواد دیده‌ام ساز بده مفتاحی از سطر کلامم وزان بگشای قفل از گنج کامم ز اوراق کلامم بخش آن مال که تا جنت توان شد فارغ البال به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن که از من رم کند مرغ معاصی روم تا بردر شهر خلاصی سرشکم دانه‌ی تسبیح گردان مرا زان دانه‌ی کن تسبیح گردان بود کاین سبحه گردانیدن من برد آلودگی از دامن من بیفشان از وضو بر رویم آن آب که از غفلت نماند در سرم خواب دهم مسواک و تسبیح توکل که دیو طبع خود را ز آن کنم غل کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را کز آن در کاخ فردوسم شود جا چو در طبعم شود میل گناهی ز رحل مصحفم ده سد راهی به گل مگذار تخم آرزویم دهش سرسبزی از آب وضویم منم چون نامه خود روسیاهی سیه رو مانده‌ی بی روی و راهی نگاهی کن که رو آرم به سویت رهی بنما که جا گیرم به کویت الاهی جانب من کن نگاهی مرا بنما به سوی خویش راهی چو وحشی جز گنه کاری ندارم تو میدانی که من خود در چه کارم اگر بر کرده من می‌کنی کار عذابی بدتر از دوزخ پدید آر که جرم من چوجرم دیگران نیست گناهم چون گناه این و آن نیست به چشم مرحمت سویم نظر کن شفیع جرم من خیرالبشر کن ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی نمی‌باید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز گرت با روی او باشد تمنای نظربازی دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای حلقه‌ی موی تو گر سلسله جنبان نشود راه در جمع پراکنده دلانش ندهند آن که در حلقه‌ی زلف تو پریشان نشود پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است آن که در صورت زیبای تو حیران نشود خضر اگر بوسه زند لعل می‌آلود تو را هرگز آلوده به سر چشمه‌ی حیوان نشود تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی سر به سر با خبر از گردش دوران نشود تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند لایق بندگی حضرت انسان نشود تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق قابل تربیت مهر درخشان نشود دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم خانه‌ی عقل به یک بار برانداخته‌ایم بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد تیر آهی که به وقت سحر انداخته‌ایم ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم به جفا از در خود دور مگردان ما را تا بجوییم دلی را که در انداخته‌ایم قدر خاک درت اینها چه شناسد؟ که آن توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم اوحدی راز خود از خلق نمی‌پوشاند گو: ببینید که: ما پرده در انداخته‌ایم گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت ذره دلشده را آتش خور کم نشود صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان شرف و منزلت مه بسفر کم نشود در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد عزت نوح بخواری پسر کم نشود خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا آب دریا به اراجیف شمر کم نشود جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا همه دانند که تعظیم بشر کم نشود کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند ور سها کور شود نور قمر کم نشود دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند باغ را رایحه‌ی سنبل تر کم نشود چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان حدت خاطر دانا بخطر کم نشود سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود جوهری را چه غم از طعنه‌ی هر مشتریی که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود سنگ بد گوهر اگر کاسه‌ی زرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود مغنی بدان جره‌ی جان نواز بر آهنگ ما ناله‌ی نو بساز که گشتیم چون بلبل از ناله مست بدان ناله زین ناله دانیم رست □چو هرمس بدین ژرف دریا رسید رهی دید کزوی رهائی ندید فرو رفت و گفت آفرین بر کسی که کالای کشتی ندارد بسی چه باید گرانباریی ساختن که باید به دریا در انداختن جهان خانه وحش بود از نخست در او بانوا هر گیاهی که رست ز کوه گران تا به دریای ژرف چه و بام او شد به باران و برف چو شد آهوی گور آدم پدید گریزنده شد گور و آهو رمید من آن وحشی آهو کز دست زور به پای خودم رفت باید به گور درین ره پناه خود از هیچ‌کس نسازم جز از پاک یزدان و بس شما نیز چون عزم راه آورید به پاکیزه یزدان پناه آورید درین گفتنش خواب خوش باز برد سخن را چه خسبانم او نیز مرد نثرنا فی ربیع الوصل بالورد حنانینا فنعم الزوج و الفرد ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد ز روی زرد همچون زعفرانم جهانی را مزعفر می‌توان کرد به یک دانه ز خرمنگاه ماهت فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد تو آن خضری که از آب حیاتت گدایان را سکندر می‌توان کرد در آن حالی که حالم بازجویی محالی را میسر می‌توان کرد نخاف العین ترمینا بسو فیا داود قدر حلقه السرد به خود واگرد ای دل زانک از دل ره پنهان به دلبر می‌توان کرد جهان شش جهت را گر دری نیست چو در دل آمدی در می‌توان کرد درآ در دل که منظرگاه حقست وگر هم نیست منظر می‌توان کرد چو دردی ماند جان ما در این زیر اگر زیرست از بر می‌توان کرد ز گولی در جوال نفس رفتی وگر نی ترک این خر می‌توان کرد الا یا ساقیا هات الحمیا لتکفینا عناء الحر و البرد دل سنگین عشق ار نرم گردد دل ار سنگست جوهر می‌توان کرد بیار آن باده حمرا و درده کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد از آن باده که پر و بال عیش است ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد از آن جرعه که از دریای فضل است بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد چو تیرانداز گردد باده در خم ز تیر باده اسپر می‌توان کرد و اسکرنا به کاسات عظام فان السکر دفع الهم و الحرد چو باده در من آتش زد بدیدم که از هر آب آذر می‌توان کرد بیا ای مادر عشرت به خانه که جان را فرش مادر می‌توان کرد وگر در راه تو نامحرمانند تو را از جام چادر می‌توان کرد چو گشتی شیرگیر و شیرآشام سزای شیر صفدر می‌توان کرد بزن گردن امل‌ها را به باده کز آن هر قطره خنجر می‌توان کرد سقاهم ربهم برخوان و می نوش که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد وگر ساغر نداری می بیاور دهان را همچو ساغر می‌توان کرد و اعتقنا به خمر من هموم و جازی همنا بالدفع و الطرد آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت صدنامه‌ی بی‌دریغ رقم زد به نام غیر وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت اغیار را به عشوه‌ی شیرین هلاک کرد وز کینه‌ی زهر چشم هم از من دریغ داشت صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت با مدعی که لایق بیداد هم نبود صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت من جان فشاندم از طمع بوسه‌ای بر او او توشه ره عدم از من دریغ داشت کردم گدائی نگهی محتشم ازو آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت از لب یار شکر را چه خبر وز رخش شمس و قمر را چه خبر با دمش باد بهاری چه زند وز قدش سرو و شجر را چه خبر گر جهان زیر و زبر گشت از او عاشق زیر و زبر را چه خبر چونک جان محرم اسرارش نیست از رهش اهل خبر را چه خبر گر چه نرگس نگرانست به باغ از چمن نرگس تر را چه خبر گفته هر قوم هم از مستی خویش که ز ما قوم دگر را چه خبر گفت چونی و دل تو چونست از دل این خسته جگر را چه خبر با ملک تاج و کمر گر به همند از ملک تاج و کمر را چه خبر کم کن این ناله که کس واقف نیست ز آه عشاق سحر را چه خبر آمد چو خزان به غارت باغ بنشست به جای بلبلان زاغ هر غنچه که جلوه‌کرد گستاخ در ریختن آمد از سر شاخ ریزان گل و لاله، شست در شست مالنده چنار، دست در دست گیسوی بنفشه خاک بوسان چون زلف خمیده‌ی عروسان ناگه به چنین شکوفه ریزی افتاد گلی به رستخیزی لیلی، که بهار عالمی بود زو چشمه‌ی زندگی نمی بود آتش زده گشت نوبهارش وز آب برفت چشمه سارش آن ریش کهن که در جگر داشت جان برد، که سوی جان گذر داشت آن دل که شدش به عشق پامال جان نیز روان شدش به دنبال آمیخت به سرو نوجوانش بیماری چشم ناتوانش شعله ز تنش چنان برآمد کش دود ز استخوان برامد پهلو به کنار بستر آورد سر پوش اجل به سر در آورد گشتش تن گوهرین سفالین وز بستر رنج، ساخت بالین گشتش خوی تب روان به تعجیل هم وسمه زر و بشست و هم نیل گیسو ز شکنج ناز ماندش نرگس ز کرشمه بازماندش شد تیره جمال صبح تابش وافتاد به زردی آفتابش تب لرزه بسوخت روی چون باغ تب خاله نهاد بر لبش داغ هم رنج تن و هم انده‌ی یار یک جان بدو زخم گه گرفتار در تلوسه‌ی چنان جگر سوز می‌دید عقوبتی دو سه روز چون شد گه‌ی آنکه مرغ دمساز از بند قفص، شود به پرواز زان نکته که زد به جانش آذر بگشاد جریده پیش مادر کای درد من انده‌ی نهانت واندیشه‌ی من خراش جانت زین غم که برای من کشیدی، آزرده شدی و رنج دیدی ناچار، چو خونم از تن تست بار دل من به گردن تست رنجی که نهند بر نهادم لابد تو کشی، که از تو زادم تیمار مرا که پی فشردی زحمت ز قیاس بیش بردی وقتست کنون که خیزم از پیش زایل کنم از تو زحمت خویش عذرت به کدام رای خواهم؟ مزدت مگر از خدای خواهم چشمت پس ازین نمی‌مبیناد بعد از غم من غمی مبیناد بردار ز بستر هلاکم وز آب دو دیده شوی پاکم خون ریز به روی مشک بویم تا غازه‌ی تر بود به رویم گل زن به جبین ز روی خویشم کافور فشان و موی خویشم چون از پی مرقدم، نهانی پوشی به لباس آن جهانی از دامن چاک یار دلسوز یک پاره بیار و بر کفن دوز تا با خود از ان مصاحب پاک پیوند وفا برم ته خاک چون نوبت آن شود که از تخت لیلی به جنازه برنهد رخت کم کن قدری رقیب ما را و آواز ده آن غریب ما را کاید چو شهان درین عروسی لب ساز کند به فرق بوسی در جلوه‌ی من کند نظاره وز سینه براورد حراره از رخ به زمین شود زر افشان وز گریه‌ی تلخ شکر افشان رنگین کند از جگر قبا را خونین کند از نفس هوا را مطرب شود از ترانه‌ی سوز قاری شود از نفیر دل دوز در گریه، روان کند درودی وز ناله، برآورد سرودی او نغمه‌ی غم زند به نامم من رقص‌کنان برون خرامم آید قدری چو مهربانان تا حجره‌ی خوابگاه جانان وانگه به وفا، چنانکه داند هم خوابه شود اگر تواند در زندگی، ار نبود کاری در خاک، بهم بویم، باری گو آنچه که گفتی، از یقین است، بشتاب، که وقت آن همین است اینک رخ اگر جمال خواهی وینک من اگر وصال خواهی شوری، زد و کالبد برانگیز تن با تن و جان به جان، برآمیز رنج دو جراحت اندکی کن خون دو شهید را یکی کن گر چز دم سرد مردم ای دوست خون سرد نشد هنوز در پوست با گرمی خونم آر در بر پیوند، به خون گرم بهتر ور دل نشود که بر من آیی چون جان، به دریچه‌ی تن آیی گیری کم دوست چون گرانان جان، دوسترت بود ز جانان از مردمی تو بر نگردم زان روی که بی وفاست مردم هر کس پی زندگان گزیند کس روی گذشتگان نبیند با آن که کنند ناله و شور نتوان پس مرده رفت در گور باین همه، به منزل خویش خالی نکنم ز تو، گل خویش چون خاک شود، وجود پاکم بر باد دهد، زمانه خاکم با باد صبا غبار گردم پیراهن کوی یار گردم گویند که گرد باد در دشت جا نیست ز تن رمیده در گشت من نیز به جان دهم گشادی گردم به سرت چو گرد بادی لیکن تو نه آن کسی که بی دوست هم خانه‌ی جان شوی، به یک پوست عمریست که جان تو به غم بود در جستن همره‌ی عدم بود بشتاب که سوی آن خرابی همراه دگر، چو من، نیابی همره چه بود که جان چون نوش هم خوابه و همدم و هم آغوش این راه دراز گاه و بیگاه ز افسانه‌ی غم کنیم کوتاه چندان ز تو انتظار بردم کاندر ره انتظار مردم و امروز که گشت جان سبک پای من مرده و انتظار برجای دوری منمای بیش از اینم کاز کتم عدم، ره‌ی تو بینم منشین که بساط در نوشتم تو زود بیا که من گذشتم! گفت این سخن و ز حال در گشت وز حالت خویش بی‌خبر گشت جانش که میان موج خون رفت مجنون گویان زتن برون رفت! ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد جز آستانه‌ی او آشیانه نتوان کرد کسی که کعبه‌ی جان دید بی‌گمان داند که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد مرا به عشوه‌ی فردا در انتظار مکش که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد ترا که گفت که با کشتگان راه غمت اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد بخواه باده و با یار عزم صحرا کن چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد سحابی قیرگون بر شد ز دریا که قیر اندود زو روی دنیا خلیج فارس گفتی کز مغاکی به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا به ناگه چون بخاری تیره و تار از آن چاه سیه سر زد به بالا علم زد بر فراز بام اهواز خروشان قلزمی جوشان و دروا نهنگان در چه دوزخ فتادند وز ایشان رعد سان برخاست هرا هزاران اژدهای کوه پیکر به گردون تاختند از سطح غبرا بجست از کام آنان آتش و دود وز آن شد روشن و تاریک صحرا هزیمت شد سپهر از هول و افتاد ز جیبش مهره‌ی خورشید رخشا تو گفتی کز نهان اهریمن زشت شبیخون زد به یزدان توانا برون پرید روز از روزن مهر نهان شد در پس دیوار فردا شب تاری درآمد لرز لرزان چو کور بی‌عصا در سخت سرما ز برق او را به کف شمعی که هر دم فرو مرد از نهیب باد نکبا طبیعت خنده زد چون خنده‌ی شیر زمانه نعره زد چون غول کانا زمین پنهان شد اندر موج باران که از هر سو درآمد بی محابا خروشان و شتابان رود کارون در افزوده به بالا و به پهنا رخ سرخش غبار آلود و تیره چو روی مرد جنگی روز هیجا ز هر سو موجها انگیخت چون کوه که شد کوه از نهیبش زیر و بالا به تیغ موجهایش کف نشسته چو برف دی مهی بر کوه خارا دی بامداد عید که بر صدر روزگار هر روز عید باد به تایید کردگار بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار در سر خمار باده و بر لب نشاط می در جان هوای صاحب و در دل وفای یار اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور نه از زمین خسته برانگیختی غبار راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار من واله و خجل به تحیر فرو شده چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار تا طعنه‌ی که میدهدم باز طیرگی تا بذله‌ی که می‌کندم باز شرمسار شاگردکی که داشتم از پی همی دوید گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید عید تو در وثاق نشسته در انتظار عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر چه تنگها شکر که به خروارها نگار گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود در باز کرد و باز ببست از پس استوار بر عادت گذشته به نزدیک او شدم آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار امروز روز عید و تو در شهر تن زده فردا ترا چگوید دستور شهریار بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار گفتم چگویمت که درین حق به دست تست ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر شب در شراب بوده‌ام و روز در خمار ترتیب خدمتی که بباید نکرده‌ام کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار گفتا گرت ز گفته‌ی خود قطعه‌ای دهم مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار گفتم که این نخست خداوندی تو نیست ای انوریت بنده و چون انوری هزار پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان تا چیست وزن و قافیه چون برده‌ای به کار آغاز کرد مطلع و آواز برکشید وانگاه چه روایت چون در شاهوار کای کاینات رابه وجود تو افتخار وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان دستور بحر دست و خداوند کان یسار امر تو همچو میل فلک باعث مسیر نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار از همت تو یافته افلاک طول و عرض وز مدت تو یافته ایام پود و تار از سیر کلک تو همه آفاق در سکون وز سد حزم تو همه آفاق در حصار یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند گرگ ستم سمین، بره‌ی عافیت نزار پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود کاقبال کرد بالش عالیت آشکار جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار از خواب امن و مستی جود تو در وجود کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز امکان پیسه کردن آن نیست در شمار تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر آید به زیر سایه‌ی عدلت به زینهار رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود در در صمیم حلق صدف دانه‌ی انار ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد از کام شیر نافه برد آهوی تتار جائی که از حقیقت باران سخن رود تقلیدیان مختصر از روی اختصار گویند ابر آب ز دریا برآورد وانگه به دست باد کند بر جهان نثار این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود احیای سنت شعرای بزرگوار ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی وی همت تو حاصل امسال داده پار قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند دست تهی برون ندمد هرگز از چنار تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر واندر وفای عهد تو افلاک را مدار دست وزارت تو زبردست آسمان وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس در گوش او نعل سمند تو گوشوار بر جویبار عمر تو نشو نهال عز تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست هزار مرتبه گفتم که خانه‌ی صیاد مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست هزار چشمه‌ی روشن، هزار برکه‌ی پاک بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست بگفت منزل مقصود آنچنان دور است که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست حیف از حاجی محمد صادق روش ضمیر شمع بزم افروز زیبای شبستان جهان حیف از آن ماه جهان آرای بی‌نقصان که کرد جای در زیر زمین آخر ز دور آسمان حیف از آن مهر جهانتاب بلند اختر که شد عالمی تاریک چون در زیر غبرا شد نهان حیف از آن نخل برومند ثمرپرور که ریخت برگ و بارش ناگه از دمسردی باد خزان حیف از آن سرو سرافراز سهی قد کاو فتاد عاقبت بر روی خاک تیره در این بوستان حیف از آن در درخشان گران قیمت که شد گنج‌سان جایش درون خاک در این خاکدان آن که بودش نطق چون باد بهاری جان فزا وان که بودش دست چون ابر بهاری درفشان رفت و سیل اشک جاری شد ز چشم مرد و زن رفت و جوی خون روان از دیده‌ی پیر و جوان مرغ روحش زین قفس آمد به پرواز و نهاد از گلستان جنان بر شاخ طوبی آشیان آه از این ماتم که خلق دهر را خون کرد دل آه از این اندوه که اهل عالمی را سوخت جان چون ازین محنت سرای پرکدورت رفت و یافت از غم ایام آسایش به گلزار جنان خامه‌ی هاتف رقم زد بهر تاریخش که آه شد روان حاجی محمد صادق از جور زمان امردی و کوسه‌ای در انجمن آمدند و مجمعی بد در وطن مشتغل ماندند قوم منتجب روز رفت و شد زمانه ثلث شب زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس هم بخفتند آن سو از بیم عسس کوسه را بد بر زنخدان چار مو لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو کودک امرد به صورت بود زشت هم نهاد اندر پس کون بیست خشت لوطیی دب برد شب در انبهی خشتها را نقل کرد آن مشتهی دست چون بر وی زد او از جا بجست گفت هی تو کیستی ای سگ‌پرست گفت این سی خشت چون انباشتی گفت تو سی خشت چون بر داشتی کودک بیمارم و از ضعف خود کردم اینجا احتیاط و مرتقد گفت اگر داری ز رنجوری تفی چون نرفتی جانب دار الشفا یا به خانه‌ی یک طبیبی مشفقی که گشادی از سقامت مغلقی گفت آخر من کجا دانم شدن که بهرجا می‌روم من ممتحن چون تو زندیقی پلیدی ملحدی می بر آرد سر به پیشم چون ددی خانقاهی که بود بهتر مکان من ندیدم یک دمی در وی امان رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار چشم‌ها پر نطفه کف خایه‌فشار وانک ناموسیست خود از زیر زیر غمزه دزدد می‌دهد مالش به کیر خانقه چون این بود بازار عام چون بود خر گله و دیوان خام خر کجا ناموس و تقوی از کجا خر چه داند خشیت و خوف و رجا عقل باشد آمنی و عدل‌جو بر زن و بر مرد اما عقل کو ور گریزم من روم سوی زنان هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان یوسف از زن یافت زندان و فشار من شوم توزیع بر پنجاه دار آن زنان از جاهلی بر من تنند اولیاشان قصد جان من کنند نه ز مردان چاره دارم نه از زنان چون کنم که نی ازینم نه از آن بعد از آن کودک به کوسه بنگریست گفت او با آن دو مو از غم بریست فارغست از خشت و از پیکار خشت وز چو تو مادرفروش کنک زشت بر زنخ سه چار مو بهر نمون بهتر از سی خشت گرداگرد کون ذره‌ای سایه‌ی عنایت بهترست از هزاران کوشش طاعت‌پرست زانک شیطان خشت طاعت بر کند گر دو صد خشتست خود را ره کند خشت اگر پرست بنهاده‌ی توست آن دو سه مو از عطای آن سوست در حقیقت هر یکی مو زان کهیست کان امان‌نامه‌ی صله‌ی شاهنشهیست تو اگر صد قفل بنهی بر دری بر کند آن جمله را خیره‌سری شحنه‌ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد آن دو سه تار عنایت هم‌چو کوه سد شد چون فر سیما در وجوه خشت را مگذار ای نیکوسرشت لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت رو دو تا مو زان کرم با دست آر وانگهان آمن بخسپ و غم مدار نوم عالم از عبادت به بود آنچنان علمی که مستنبه بود آن سکون سابح اندر آشنا به ز جهد اعجمی با دست و پا اعجمی زد دست و پا و غرق شد می‌رود سباح ساکن چون عمد علم دریاییست بی‌حد و کنار طالب علمست غواص بحار گر هزاران سال باشد عمر او او نگردد سیر خود از جست و جو کان رسول حق بگفت اندر بیان اینک منهومان هما لا یشبعان هر کو بصری دارد با او نظری دارد با او نظری دارد هر کو بصری دارد آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد مهر قمری دارد باز این دل هر جائی باز این دل هر جائی مهر قمری دارد عزم سفری دارد از ملک درون جانم از ملک درون جانم عزم سفری دارد آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد ای به همت بر آفتابت دست آسمان با علو قدر تو پست بهتر از گوهر تو دست قضا هیچ پیرایه بر زمانه نبست هیچ دل با تو بد نشد که فلک آرزوهاش در جگر نشکست هیچ سر آستان تو بنسود که کله گوشه بر سپهر نخست باز در طاعت تو کبک نواز دیو در دولت تو حرزپرست آن شهابست کلک مسرع تو که ازو هیچ دیو فتنه نجست ابر عدل تو نایژه بگشاد گرد تشویش از جهان بنشست همتت دامن کرم بفشاند آز هم در زمان ز فاقه برست ای به جایی که از علو بفکند بیم دست تو چرخ را از دست □انوری را ز حرص خدمت تو چون بر آتش بود قدم پیوست نتواند که زحمتت ندهد گاه و بی‌گه چه هوشیار و چه مست هست اینک ندیم حلقه‌ی در ای جهان بر در تو بارش هست به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا ز دور آدم تا دور اعور دجال چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا ملامتم مکنید ار دراز می‌گویم بود که کشف شود حال بنده پیش شما که آتشیست که دیگ مرا همی‌جوشد کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما روان شدست یکی جوی خون ز هستی من خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا به حق آن لب شیرین که می‌دمی در من که اختیار ندارد به ناله این سرنا خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه نمی‌شکیبی می‌نال پیش او تنها در جهان گر نه یار داشتمی با جهان خود چه کار داشتمی؟ دست کی شستمی به خون جگر گر به کف در نگار داشتمی؟ گر نبردی قرار و آرامم حالی، آخر قرار داشتمی ور مرا عشوه کمترک دادی قول او استوار داشتمی ور به کارم دمی نظر کردی به ازین کار و بار داشتمی دل اگر در میانه گم نشدی دلبر اندر کنار داشتمی با سپاه غمت برآمدمی با خود ار بخت یار داشتمی با عراقی، اگر دلاورمی روز و شب کارزار داشتمی چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما حضور قلب نمازست در شریعت ما ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است که پیش خلق درازست دست حاجت ما نکرده‌ایم چو شبنم بساطی از گل پهن چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم که بر گریز بود موسم فراغت ما چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد که تا به سایه‌ی دستی کند حمایت ما؟ درین حدیقه‌ی گل صائب از مروت نیست که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما شبی خوابم اندر بیابان فید فرو بست پای دویدن به قید شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز مگر دل نهادی به مردن ز پس که بر می‌نخیزی به بانگ جرس؟ مرا همچو تو خواب خوش در سرست ولیکن بیابان به پیش اندرست تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل نخیزی، دگر کی رسی در سبیل فرو کوفت طبل شتر ساروان به منزل رسید اول کاروان خنک هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن بسازند رخت به ره خفتگان تا بر آرند سر نبینند ره رفتگان را اثر سبق برد رهرو که برخاست زود پس از نقل بیدار بودن چه سود؟ کنون باید ای خفته بیدار بود چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟ چو شیبت درآمد به روی شباب شبت روز شد دیده برکن ز خواب من آن روز برکندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید دریغا که بگذشت عمر عزیز بخواهد گذشت این دمی چند نیز گذشتت آنچه در ناصوابی گذشت ور این نیز هم در نیابی گذشت کنون وقت تخم است اگر پروری گر امیدواری که خرمن بری به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست گرت چشم عقل است تدبیر گور کنون کن که چشمت نخورده‌ست مور به مایه توان ای پسر سود کرد چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟ کنون کوش کب از کمر در گذشت نه وقتی که سیلابت از سر گذشت کنونت که چشم است اشکی ببار زبان در دهان است عذری بیار نه پیوسته باشد روان در بدن نه همواره گردد زبان در دهن ز دانندگان بشنو امروز قول که فردا نکیرت بپرسد به هول غنیمت شمار این گرامی نفس که بی مرغ قیمت ندارد قفس مکن عمر ضایع به افسوس و حیف که فرصت عزیزست و الوقت سیف ببار ای مغنی نوائی شگفت گرفته رها کن که خوابم گرفت وگر زان ترنم شوم خفته نیز نبینم مگر خواب آشفته نیز □چو آمد گه عزم فرفوریوس بنه بر شتر بست و بنواخت کوس به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز که منظور چشمست و ریحان مغز چو پایندگی نیستش در سرشت چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت ز دانائی ماست ما را هراس که از رهزن ایمن نشد ره شناس کمان گر همیشه خمیده بود قبا دوز را قب دریده بود ترازوی چربش فروشان به رنگ بود چرب و چربی ندارد به سنگ همه ساله محمل کش بار گنج نیاساید از محنت و درد و رنج چو پرداخت زین نقش پرگار او کشیدند خط نیز بر کار او تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد خواب آورد افسانه و افسانه‌ی عاشق هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد پهلوی من و تکیه‌ی خاکستر گلخن دیوانه سر بستر سنجاب ندارد سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد زهی لعل لبت درج لالی مه روی ترا شب در حوالی چو چشمت گشتم از بیمار شکلی چو زلفت گشتم از آشفته حالی حدیث زلف خود از چشم من پرس «سل السهران عن طول اللیالی» ز شوق قامتت مردم خدا را «ترحم ذلتی یا ذالمعالی» ز هجرت ناله میکردم خرد گفت عبید از یار دوری چون ننالی هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم خون مردم همه گردید گریبان گیرم گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش آن که کرده‌ست خرابم، بکند تعمیرم اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم ور خموشم نکنی شعله‌ی عالم‌گیرم از سر کوی جنون نعره‌زنان می‌آیم کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم بخت برگشته‌ی من بین که به میدان امید خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند گریه‌ی با اثر و ناله‌ی بی‌تاثیرم گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی می‌توان سوز مرا یافتن از تقریرم چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم دوش با زلف بلند تو فروغی می‌گفت دگری را به کمند آر که من نخجیرم نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد گریه‌های جمله عالم در وصالش خنده شد یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود حسن‌های جمله عالم حسن او را بنده شد جمله آب زندگانی زیر تختش می‌رود هر کی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد آهوان را بوی مشک از طره‌اش بر ناف زد تا مشام شیر صید مرج‌ها غرنده شد بال و پر وهم عاشق ز آتش دل چون بسوخت همچو خورشید و قمر بی‌بال و پر پرنده شد ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم دیده‌ی اخترشمار من ز تیزی نظر سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم مردم چشمم که شبرنگش طبق می‌آورد گرم می‌تازد از آتش غرقه در خون یافتم گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم نیز دریا را کنار خشک نتوان یافتن زانکه چون دریا کنار از در مکنون یافتم چون برابر کردم اشک خود به دریا در شمار کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم چون هم از دل می‌کشم اشک و هم از خون جگر لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان برج من خاکی از آن آمد که هامون یافتم چون نبود از فرق من تا خاک فرقی بیشتر خاک بر سر ریختم زین فرق کاکنون یافتم هندوی خود گیردم گردون اگر من خویش را یک نفس مقبل شدم یک لحظه میمون یافتم هندوم، زان شادکامم، بنده‌ام زان مقبلم مقبلی و شاد کامی بین کزو چون یافتم سیرم از خلقی که خون یکدگر را تشنه‌اند گر به رفعت خلق را گردان گردون یافتم تا که ساقی جهان عطار را یک درد داد صد هزاران درد با یک درد مقرون یافتم مرا چون ناف بر مستی بریدی ز من چه ساقیا دامن کشیدی چنین عشقی پدید آری به هر دم پدیدآرنده چون ناپدیدی دهل پیدا دهلزن چون است پنهان زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی جنون طرفه پیدا گشت در جان جنون را عقل‌ها کرده مریدی هزاران رنگ پیدا شد از آن خم منزه از کبودی و سپیدی دو دیده در عدم دوز و عجب بین زهی اومیدها در ناامیدی اگر دریای عمانی سراسر در آن ابری نگر کز وی چکیدی در آن دکان تو تخته تخته بودی اگر خود این زمان عرش مجیدی در اقلیم عدم ز آحاد بودی در این ده گر چه مشهور و وحیدی همان جا رو چنان ز آحاد می‌باش از آن گلشن چرا بیرون پریدی بر این سو صد گره بر پایت افتاد ز فکر وهمی و نکته عمیدی تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند موی او تا با میان نازکش الفت گرفت تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند سودها بردند تجاری که در بازار عشق نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند دانه‌ی تسبیح از آن خال معنبر ساختند حلقه‌ی زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟ شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟ بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟ هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟ ما را به سوی خود خم موی تو می‌کشد زنجیر کرده بر سر کوی تو می‌کشد ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف چون سبزه رخت بر لب جوی تو می‌کشد ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان هر سو کسی پیاله بر روی تو می‌کشد ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را دل همچو غنچه باز به سوی تو می‌کشد پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو راه فانی گشته راهی دیگرست زانک هشیاری گناهی دیگرست هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پرده‌ی خدا آتش اندر زن بهر دو تا بکی پر گره باشی ازین هر دو چو نی تا گره با نی بود همراز نیست همنشین آن لب و آواز نیست چون بطوفی خود بطوفی مرتدی چون به خانه آمدی هم با خودی ای خبرهات از خبرده بی‌خبر توبه‌ی تو از گناه تو بتر ای تو از حال گذشته توبه‌جو کی کنی توبه ازین توبه بگو گاه بانگ زیر را قبله کنی گاه گریه‌ی زار را قبله زنی چونک فاروق آینه‌ی اسرار شد جان پیر از اندرون بیدار شد همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد جانش رفت و جان دیگر زنده شد حیرتی آمد درونش آن زمان که برون شد از زمین و آسمان جست و جویی از ورای جست و جو من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو حال و قالی از ورای حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال غرقه‌ای نه که خلاصی باشدش یا بجز دریا کسی بشناسدش عقل جزو از کل گویا نیستی گر تقاضا بر تقاضا نیستی چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد موج آن دریا بدینجا می‌رسد چونک قصه‌ی حال پیر اینجا رسید پیر و حالش روی در پرده کشید پیر دامن را ز گفت و گو فشاند نیم گفته در دهان ما بماند از پی این عیش و عشرت ساختن صد هزاران جان بشاید باختن در شکار بیشه‌ی جان باز باش همچو خورشید جهان جان‌باز باش جان‌فشان افتاد خورشید بلند هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند جان فشان ای آفتاب معنوی مر جهان کهنه را بنما نوی در وجود آدمی جان و روان می‌رسد از غیب چون آب روان بشگفت گل در بوستان آن غنچه‌ی خندان کجا؟ شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟ هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟ گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟ از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب جویان سکندر در طلب تا چشمه‌ی حیوان کجا؟ می‌گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان من می برم فرمان بجان آن یار بی فرمان کجا؟ گفتم : تویی اندر تنم ما هست جان روشنم گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟ گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟ پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟ زین پیش با تو هر زمان می‌بودمی از هم‌دمان خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟ من دل به ننگ دارم و از نام فارغم ترک مراد کردم و از کام فارغم خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من در دانه دل نبستم و از دام فارغم دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست آن کس منم که در همه ایام فارغم خامی اگر ز دور خیالی همی پزد من سوختم ز پخته و از خام فارغم کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟ جامی بده، که من ز سرانجام فارغم ای باد صبح‌دم، ز سر کوی آن نگار بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد من خاص دوست گشتم و از عام فارغم آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی اه که چه می‌زیبدش بدخوی و سرکشی گاه چو مه می‌رود قاعده شب روی می‌کند از اختران شیوه لشکرکشی گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را سخت بگیری کمر خانه خود درکشی از طرب آن زمان جامه جان برکنی وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی هر شکری زین هوس عود کند خویش را تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی وصال او ز عمر جاودان به خداوندا مرا آن ده که آن به به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به به داغ بندگی مردن بر این در به جان او که از ملک جهان به خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این ناتوان به گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به به خلدم دعوت ای زاهد مفرما که این سیب زنخ زان بوستان به دلا دایم گدای کوی او باش به حکم آن که دولت جاودان به جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست ز مروارید گوشم در جهان به اگر چه زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفهان به سخن اندر دهان دوست شکر ولیکن گفته حافظ از آن به ای در میان جانم وز جان من نهانی از جان نهان چرایی چون در میان جانی هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟ به حقیقت همه پروانه‌ی‌شمع رخ اوست روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر ترسم آیینه‌ی دل در سر این آه شود با مراد دل معشوق همی باید ساخت کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود کاه باید که بنازد که خریداری یافت کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود هر که دانست حکایت نتوانست از وی عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود ملک فرمود کاید موبدی زود کند پیوسته مقصودی به مقصود خردمندی طلب کردند هشیار ز دل در یا وش و از لب گهر بار درامد کاردان و راز پرسید دو یک دل را رضاها باز پرسید پس آنگه بر طریق اندوهم کیش معین کرد کابینی ز حد بیش به باریدن درامد گوهر و در چو دریا شد تهی گاه زمین پر روان شد با عروس خویشتن شاه که بیند جلوه‌ی خورشید با ماه شه از بس خوش دلی رو در زمین برد سر اندر پای یار نازنین برد فرو غلطید بیش آن پریزاد چو سایه زیر پای سرو آزاد پری پیکر دران عاشق نوازی شده مست از شراب عشق بازی پریشان گشته زلف نیم تابش بگرد غمزه‌ها می گشت خوابش ز مستی سر به زانوی ملک برد سر خود را به دست خویش بسپرد ملک سر مست و دولت سازگارش مرا دی آن چنان اندر کنارش ز سوز عشق کاتش در دل افروخت غزل می گفت شاه و شمع می سوخت ز شیرین کاری شیرین دل بند فراوان خورده بود انگور در قند چو آن شب نازنین را بی خبر یافت مکافات عمل را وقت در یافت تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد راستی را چو ز بالای توام یاد آمد ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد شور در جان خروشنده دریا افتاد اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد گویدم مردمک دیده‌ی گریان که کنون کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر دود دل در جگر لاله‌ی حمرا افتاد کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع تاب در سینه‌ی پر مهر زلیخا افتاد دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و شراب و عیش آری صلا که ساعتی دیگر نیابی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری چنان در بحر مستی غرق گردند که دل در عشق خوبی خوش عذاری از این مستان ننوشی های و هویی وزین خوبان نبینی گوشواری در این مستان کجا وهمی رسیدی گر این مستان ننالند از خماری به صد عالم نگنجد از جلالت چنین سلطان و اعظم شهریاری ولیکن چون غبار انگیخت اسپش به وهم آمد کر و فر سواری دهان بربند کاین جا یک نظر نیست که بشناسد سواری از غباری جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد بدو گفت کای ترک برگشته بخت سر پیر جادو ببین از درخت که گفتی که لشکر به دریا برد سر خویش را بر ثریا برد دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای پیل جنگی گه کارزار بدین منزلت کار دشوارتر گراینده‌تر باش و بیدارتر یکی کوه بینی سراندر هوا برو بر یکی مرغ فرمانروا که سیمرغ گوید ورا کارجوی چو پرنده کوهیست پیکارجوی اگر پیل بیند برآرد به ابر ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر نبیند ز برداشتن هیچ رنج تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج دو بچه است با او به بالای او همان رای پیوسته با رای او چو او بر هوا رفت و گسترد پر ندارد زمین هوش و خورشید فر اگر بازگردی بود سودمند نیازی به سیمرغ و کوه بلند ازو در بخندید و گفت ای شگفت به پیکان بدوزم من او را دو کفت ببرم به شمشیر هندی برش به خاک اندر آرم ز بالا سرش چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت سر جنگجویان سپه برگرفت سخنهای سیمرغ در سر گرفت همه شب همی راند با خود گروه چو خورشید تابان برآمد ز کوه چراغ زمان و زمین تازه کرد در و دشت بر دیگر اندازه کرد همان اسپ و گردون و صندوق برد سپه را به سالار لشکر سپرد همی رفت چون باد فرمانروا یکی کوه دیدش سراندر هوا بران سایه بر اسپ و گردون بداشت روان را به اندیشه اندر گماشت همی آفرین خواند بر یک خدای که گیتی به فرمان او شد به پای چو سیمرغ از دور صندوق دید پسش لشکر و ناله‌ی بوق دید ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه نه خورشید بد نیز روشن نه ماه بدان بد که گردون بگیرد به چنگ بران سان که نخچیر گیرد پلنگ بران تیغها زد دو پا و دو پر نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر به چنگ و به منقار چندی تپید چو تنگ اندر آمد فرو آرمید چو دیدند سیمرغ را بچگان خروشان و خون از دو دیده چکان چنان بردمیدند ازان جایگاه که از سهمشان دیده گم کرد راه چو سیمرغ زان تیغها گشت سست به خوناب صندوق و گردون بشست ز صندوق بیرون شد اسفندیار بغرید با آلت کارزار زره در بر و تیغ هندی به چنگ چه زود آورد مرغ پیش نهنگ همی زد برو تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت بیامد به پیش خداوند ماه که او داد بر هر ددی دستگاه چنین گفت کای داور دادگر خداوند پاکی و زور و هنر تو بردی پی جاودان را ز جای تو بودی بدین نیکیم رهنمای هم‌آنگه خروش آمد از کرنای پشوتن بیاورد پرده‌سرای سلیح برادر سپاه و پسر بزرگان ایران و تاج و کمر ازان کشته کس روی هامون ندید جر اندام جنگاور و خون ندید زمین کوه تا کوه پر پر بود ز پرش همه دشت پر فر بود بدیدند پر خون تن شاه را کجا خیره کردی به رخ ماه را همی آفرین خواندندش سران سواران جنگی و کنداوران شنید آن سخن در زمان گرگسار که پیروز شد نامور شهریار تنش گشت لرزان و رخساره زرد همی رفت پویان و دل پر ز درد سراپرده زد شهریار جوان به گردش دلیران روشن‌روان زمین را به دیبا بیاراستند نشستند بر خوان و می خواستند من اشتر مست شهریارم آن خایم کز گلو برآرم چون گلبن روی اوست خویم اشکوفه من بود نثارم چون بحر اگر ترش کنم رو پرگوهر و در بود کنارم گر یار وصال ما نجوید با عشق وصال یار غارم خواری که به پیش خلق عار است آن عار شده‌ست افتخارم باد منطق برون کن از لنج کز باد نطق در این غبارم دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهوروشی کبک خرامی نفرستاد دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد حافظ به ادب باش که واخواست نباشد گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست مقصود او چه بود ز نقشی و خانه‌ای ای صد هزار شمع نشسته بدین امید گرد تنور عشق تو بهر زبانه‌ای ای حلقه‌های زلف خوشت طوق حلق ما سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای گویی میان مجلس آن شاه کی رسم نی آن کرانه دارد و نی این میانه‌ای این داد کیست مفخر تبریز شمس دین زان دولتی که داد درختی ز دانه‌ای ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین این خود به زبان گویی اما نکنی دانم اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار آخر همه کس داند کانها نکنی دانم تا که عشق تو حاصل افتادست کار ما سخت مشکل افتادست آب از دیده‌ها از آن باریم کاتش عشق در دل افتادست در ازل پیش از آفرینش جسم جان به عشق تو مایل افتادست جان نه تنهاست عاشق رویت پای دل نیز در گل افتادست سالکان یقین روی تو را بارگاه تو منزل افتادست من رسیدم به وصل بی وصفت عقل را رای باطل افتادست کس نگوید که این چرا وز چیست زانکه این سر مشکل افتادست فتنه عطار در جهان افکند چاه، ماروت بابل افتادست دل عطار بر دلت مثلی مرغکی نیم بسمل افتادست کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را بالای خود در آینه‌ی چشم من ببین تا با خبر زعالم بالا کنم تو را مستانه کاش در حرم و دیر بگذری تا قبله‌گاه ممن و ترسا کنم تو را خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من چندین هزار سلسله در پا کنم تو را طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را زیبا شود به کارگه عشق کار من هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را رسوای عالمی شدم از شور عاشقی ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را جم دستگاه ناصردین شاه تاجور کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را نه آتش‌های ما را ترجمانی نه اسرار دل ما را زبانی نه محرم درد ما را هیچ آهی نه همدم آه ما را هیچ جانی نه آن گوهر که از دریا برآمد نه آن دریا که آرامد زمانی نه آن معنی که زاید هیچ حرفی نه آن حرفی که آید در بیانی معانی را زبان چون ناودان است کجا دریا رود در ناودانی جهان جان که هر جزوش جهان است نگنجد در دهان هرگز جهانی بلبل گویای این باغ آذر از دور سپهر لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه ناگهان دم درکشید از بذله‌ی دلکش دریغ عاقبت خاموش گشت از نغمه‌ی دلخواه آه دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه صبح او گردید شام از گردش انجم فغان روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه رشته‌ی آمال ما زان در فاخر بس دراز رشته‌ی عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشید و رفت کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه چرخ روبه باز کردش طعمه‌ی گرگ اجل شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما از آفتاب دامن تر می‌بریم ما یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما فیضی که خضر یافت ز سرچشمه‌ی حیات دلهای شب ز دیده‌ی تر می‌بریم ما حیرت مباد پرده‌ی بینایی کسی! در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر در چشم تنگ مور بسر می‌بریم ما هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد! در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما دل در آن یار دلاویز آویخت فتنه اینست که آن یار انگیخت دل و دین و می و عهد و قوت رخت بر سر به یکی پای گریخت دل من باز نمی‌یابد صبر همه آفاق به غربال تو بیخت ور نمی‌یابد آن سلسله موی کار جانم به یکی موی آویخت دل به سوی دل برفتم بر درش چشمم از اشک بسی چشم آویخت یار گلرخ چو مرا بار ندارد گل عمرم همه از پای بریخت چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش بیارم بروی بدو گفت زال ای پسر گوش‌دار یک امروز با خویشتن هوش‌دار که آن ترک در جنگ نر اژدهاست در آهنگ و در کینه ابر بلاست درفشش سیاهست و خفتان سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه همه روی آهن گرفته به زر نشانی سیه بسته بر خود بر ازو خویشتن را نگه‌دار سخت که مردی دلیرست و پیروز بخت بدو گفت رستم که ای پهلوان تو از من مدار ایچ رنجه روان جهان آفریننده یار منست دل و تیغ و بازو حصار منست برانگیخت آن رخش رویینه سم برآمد خروشیدن گاو دم چو افراسیابش به هامون بدید شگفتید ازان کودک نارسید ز ترکان بپرسید کین اژدها بدین گونه از بند گشته رها کدامست کین را ندانم به نام یکی گفت کاین پور دستان سام نبینی که با گرز سام آمدست جوانست و جویای نام آمدست به پیش سپاه آمد افراسیاب چو کشتی که موجش برآرد ز آب چو رستم ورا دید بفشارد ران بگردن برآورد گرز گران چو تنگ اندر آورد با او زمین فرو کرد گرز گران را به زین به بند کمرش اندر آورد چنگ جدا کردش از پشت زین پلنگ همی خواست بردنش پیش قباد دهد روز جنگ نخستینش داد ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار گسست و به خاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش سپهبد چو از جنگ رستم بجست بخائید رستم همی پشت دست چرا گفت نگرفتمش زیرکش همی بر کمر ساختم بند خوش چو آوای زنگ آمد از پشت پیل خروشیدن کوس بر چند میل یکی مژده بردند نزدیک شاه که رستم بدرید قلب سپاه چنان تا بر شاه ترکان رسید درفش سپهدار شد ناپدید گرفتش کمربند و بفگند خوار خروشی ز ترکان برآمد بزار ز جای اندر آمد چو آتش قباد بجنبید لشگر چو دریا ز باد برآمد خروشیدن دار و کوب درخشیدن خنجر و زخم چوب بران ترگ زرین و زرین سپر غمی شد سر از چاک چاک تبر تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج ز گرد سواران در آن پهن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت هزار و صد و شصت گرد دلیر به یک زخم شد کشته چون نره شیر برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدند لشگر سوی دامغان وزانجا به جیحون نهادند روی خلیده دل و با غم و گفت‌وگوی شکسته سلیح و گسسته کمر نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را دمی که آید ازین ناتوان خسته به سویت اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت مرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت چنان گشتم ز مستی و خرابی که خاکی را نمی‌دانم ز آبی در این خانه نمی‌یابم کسی را تو هشیاری بیا باشد بیابی همین دانم که مجلس از تو برپاست نمی‌دانم شرابی یا کبابی به باطن جان جان جان جانی به ظاهر آفتاب آفتابی از آن رو خوش فسونی که مسیحی از آن رو دیوسوزی که شهابی مرا خوش خوی کن زیرا شرابی مرا خوش بوی کن زیرا گلابی صبایی که بخندانی چمن را اگر چه تشنگان را تو عذابی بیا مستان بی‌حد بین به بازار اگر تو محتسب در احتسابی چو نان خواهان گهی اندر سالی چو رنجوران گهی اندر جوابی مثال برق کوته خنده تو از آن محبوس ظلمات سحابی درآ در مجلس سلطان باقی ببین گردان جفان کالجوابی تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی تو بس خوبی ولیکن در نقابی به سوی شه پری باز سپیدی وگر پری به گورستان غرابی جوان بختا بزن دستی و می‌گو شبابی یا شبابی یا شبابی مگو با کس سخن ور سخت گیرد بگو والله اعلم بالصواب ای فخر کرده دین خدای از مکان تو وی پشت ملک و روی جهان آستان تو ای کرده ملک را متمکن مکان تو وی مقصد زمین و زمان آستان تو ای چرخ پست از بر رای رفیع تو وی ابر زفت در بر بذل بنان تو ذات مقدس تو جهانیست از کمال یک جزو نیست کل کمال از جهان تو گر بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس راه قضا ببستی امر روان تو آرام خاک تابع پای و رکاب تست تعجیل باد واله دست و عنان تو رازی که از زمانه نهان داشت آسمان راند در این زمانه همی بر زبان تو اسرار عالمش به حقیقت یقین شود هر کو کند مطالعه لوح گمان تو جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست چون دست بخت بست کمر بر میان تو الا زبان رمح ترا آسمان نگفت کای سر فتح سخره‌ی کشف و بیان تو بر آتش اثیر نهادند اختران رمح سماک از چه، ز سرم سنان تو گر با زمانه تیغ تو گوید که آب فتح اندر کدام چشمه بود گوید آن تو بر ذروه‌ی وجود رساند خدنگ خویش شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو دست اجل عنان املها کند سبک چون استوار گشت رکاب گران تو گر بر جهان جاه تو گردون گذر کند ره تا ابد برون نبرد ز آستان تو جاهت جهان تست و دو گیتی به اسرها شهری و روستایی اندر جهان تو از رسمهای خوب تو اصل زمانه را فهرست نامهای هنر شد زمان تو وز وعده‌ی طبیعی و جود تکلفی نام و نشان نماند ز نام و نشان تو آن روز کافرینش آدم تمام شد شد در ضمان روزی نسلش به نان تو جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز گر یک رهش طفیل برد طفیل برد میهمان تو با پادشا منادی اقبال هر زمان گوید که ای زمین و زمان در امان تو تو قهرمان ملک خدایی و ظل او وینانج باد ظل تو و قهرمان تو ای حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان ساکن مباد مسرع حکم روان تو زودا که حکم توبره‌ی مرغزار چرخ بر خوان مه نهاده بر سوی خوان تو من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام رطب اللسانم از تو آیین و سان تو گاهم حدیث خنجر گوهرنگار تست گاهم ثنای خاطر گوهرفشان تو عمریست تا دو دیده چو نرگس نهاده‌ام در آرزوی مجلس چون بوستان تو آخر خدای عزوجل کرد روزیم بوسیدن دو دست چو دریا و کان تو تا آسمان به ماه مزین بود مباد ماه بقا فرو شده از آسمان تو جان ترا بقای فلک باد و بر فلک سوگند اختران به بقا و به جان تو حزم تو پاسبان جهان باد و در جهان دایم قضا به عین رضا پاسبان تو افتاده تا که سایه بود ضد آفتاب بر چرخ پیر سایه‌ی بخت جوان تو فرخنده و مبارک و میمون و سعد باد نوروز و مهرگان و بهار و خزان تو ای دل غافل مباش خفته درین مرحله طبل قیامت زدند خیز که شد غافله روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید پیک اجل در رسید ساخته کن راحله آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله خیزو درین گورها در نگر و پند گیر ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو سلسله‌ی آتشین دارد از آن سلسله تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک صولت شیر عرین پیکر اسب گله زود کند او خراب این فلک کوژ را هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس ملک به مال ربا خانه به سود غله فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج بیوه‌ی همسایه را دست شده آبله او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب کرده شکم چارسو چون شکمه حامله سعی کنی وقت بیع تا چنه‌ای چون بری باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان بر در دکان زند خواجه به زخم پله در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله در رمضان و رجب مال یتیمان خوری روزه به مال یتیم مار بود در سله مال یتیمان خوری پس چله داری کنی راه مزن بر یتیم دست بدار از چله صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر صوف کنی جامه را تا ببری زان زله گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن پس مکن از کردگار از پی روزی گله چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله دامن توحید گیر پند سنایی شنو تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی ای مبارک چاشتگاهی کفتاب روی تو عالم دل را کند اندر صفا نورانیی دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها آب حیوان است این یا آتشی روحانیی این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی روستایی را چه آموزید نور عشق تو تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند تا بقایی دیده آید در جهان فانیی خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی بپوش روی نگارین و موی مشکین را که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد مگذار که رخسار تو کائینه حسنست از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان هر دم دلم از باده‌ی چون زنگ بگیرد آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت دود دل من راه شباهنگ بگیرد چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد در پسته‌ی تنگ تو سخن را نبود جای الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان ماننده‌ی نقشیست که در سنگ بگیرد نور تا کیست که آن پرده‌ی روی تو بود مشک خود کیست که آن بنده‌ی موی تو بود ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور در سرایی که درو تابش روی تو بود در ترازوی قیامت ز پی سختن نور صد من عرش کم از نیم تسوی تو بود راه پر جان شود آن جای که گام تو بود گوش پر در شود آنجا که گلوی تو بود هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک خوی احمد بود آنجا که خوی تو بود دیده‌ی حور بر آن خاک همی رشک برد که بر آن نقش ز لعل سر کوی تو بود کافه‌ی خلق همه پیش رخت سجده برد حور یا روح که باشد که کفوی تو بود قبله‌ی جایست همه سوی تو چون کعبه از آن قبله‌ی جان سنایی همه سوی تو بود خورد بر یک جایگه روزی بلال بر تن باریک صد چوب و دوال خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد گر شود در پای خاری ناگهت حب و بغض کس نماند در رهت آنک او در دست خاری مبتلاست زو تصرف در چنان قومی خطاست چون چنان بودند ایشان تو چنین چند خواهی بود حیران تو چنین از زفافت بت پرستان رسته‌اند وز زبان تو صحابه خسته‌اند در فضولی می‌کنی دیوان سیاه گوی بردی گر زفان داری نگاه کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز عالم ز ماجرای دل ریش من پرست با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز ای دل، منال در قدم اول از گزند از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز ما را خدای در ازال از مهر او سرشت ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز او گر قفا زنان ز در خود براندم چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز یک ذره مهر او به دل آسمان رسید چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز چشمم بر آستان در او شبی گریست خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز هزار حیف که از گلشن جهان آخر چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی فروغ محفل آل رسول بود و دریغ که شمع‌سان ز میان رفت میرزامهدی ز الفت تن خاکی ملول شد جانش به سوی عالم جان رفت میرزامهدی هوای قصر جنان کرد از جهان خراب به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی به حیرتم چه شنید از فسانه‌ی ایام که خوش به خواب گران رفت میرزامهدی غرض چو جانب عشر تسرای خلدبرین ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف به بزمگاه جنان رفت میرزامهدی ما ز چشم تو مست یک نگهیم بی خبر از خمار صبح گهیم گر به باد فنا دهی ما را سر مویت به عالمی ندهیم حلقه‌در گوش پیر میکده‌ایم خانه بر دوش ملک پادشهیم خاک می‌خانه آب حیوان است همره ما بیا که خضر رهیم خاک روب در سرای مغان خاکسار بتان کج کلهیم با وجود محیط رحمت دوست کشتی جرم و لنگر گنهیم دل به چشم سیاه او دادیم تا نگوید کسی که دل سیهیم پیش طفلی سپر بیفکندیم با وجودی که مرد صد سیهیم ریخت بر چهره جعد ریحان را کز کمندش به هیچ رو نجهیم دست ما را ببست نیروی عشق که ز اندازه پا برون ننهیم تا فروغی جمال او دیدیم بی نیاز از فروغ مهر و مهیم گل ز روی او شرمسار شد دل چو موی او بی‌قرار شد ماه بر زمینش نهاده رخ چون بر اسب خوبی سوار شد وانکه دید روی نگار من ز اشک دیده رویش نگار شد سر به خاک پایش در افکنم چون که دست عقلم ز کار شد می که نوشیدم، آتشی بر زد غم که پوشیدم، آشکار شد همرهان من، گو: سفر کنید کاوحدی به دامی شکار شد پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد چنان شدم ز غم و غصه‌ی جدایی دوست که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد قره العین منی ای جان بلی ماه بدری گرد ما گردان بلی صد هزاران آفرین بر روی تو می‌فرستد حوری و رضوان بلی ای چراغ و مشعله هفت آسمان خاکیان را آمدی مهمان بلی از کمال رحمت و شاهنشهی گنج آید جانب ویران بلی سرو رحمت چون خرامان شد به باغ یابد ابلیس لعین ایمان بلی چون شکستی شیشه درویش را واجب آید دادن تاوان بلی ملک بخشد مالک الملک از کرم علم بخشد علم القرآن بلی آفتابی چون ز مشرق سر زند ذره‌ها آیند در جولان بلی جاء ربک و الملائک چون رسید هر محال اکنون شود امکان بلی در فتوح فتحت ابوابها گرددت دشوارها آسان بلی امشب ای دلدار خواب آلود من خواب را رانی ز نرگسدان بلی چشم نرگس چون به ترک خواب گفت بر خورد از فرجه بستان بلی مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت بو برد از گلبن و ریحان بلی روز تا شب مست و شب تا روز مست سخت شیرین باشد این دوران بلی بلبلا بر منبر گلبن بگو هست محسن درخور احسان بلی چون فزون شد اشتهای مستمع سنگ آرد منطق لقمان بلی از دیار مصر مر یعقوب را ریح یوسف شد سوی کنعان بلی گر خمش باشی و سر پنهان کنی سر شود پیدا از آن سلطان بلی خامشی صبر آمد و آثار صبر هر فرج را می‌کشد از کان بلی داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم منمای درد هجر از این بیشتر که دانی از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم دردا که بر امید وصال تو در فراقت از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم چون من به در هجر ز بیداد تو رفتم چندان نگهم داشت که از یاد تو رفتم چون فاخته‌ی سنگ ستم خرده ازین باغ دل در گرو جلوه‌ی شمشاد تو رفتم بشتاب ز دنبال که با زخم غریبی از صید گه غمزه‌ی صیاد تو رفتم برکس مکن اطلاق هلاکم که ز دنیا از سعی اجل هم نه بامداد تو رفتم پوشیده کفن سوی مکافات گه حشر تا زین ستم اباد برم داد تو رفتم خسرو ز جهان می‌شد و آهسته به شیرین می‌گفت که من در سر فرهاد تو رفتم نالان به درش محتشم از بس که نشستی من منفعل از ناله و فرهاد تو رفتم هوست معتکف خانه‌ی خمارم کرد عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟ سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست در بر وی همه و روی به دیوارم کرد آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد باده‌ی هر که چشیدم سبب مستی بود اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد قیامتست سفر کردن از دیار حبیب مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب به ناز خفته چه داند که دردمند فراق به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟ به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب جواب دادم ازین ماجرا که ای باب چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب مدار توبه توقع ز من که در مسجد سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب به اختیارندارد سر سفر سعدی ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب رابعه در راه کعبه هفت سال گشت بر پهلو زهی تاج الرجال چون به نزدیک حرم آمد به کام گفت آخر یافتم حجی تمام قصد کعبه کرد روز حج گزار شد همی عذر زنانش آشکار بازگشت از راه و گفت ای ذوالجلال راه پیمودم به پهلو هفت سال چون بدیدم روز بازاری چنین او فکندی در رهم خاری چنین یا مرا در خانه‌ی من ده قرار یا نه اندر خانه‌ی خویشم گذار تا نباشد عاشقی چون رابعه کی شناسد قدر صاحب واقعه تا تو می‌گردی درین بحر فضول موج برمی‌خیزد از رد و قبول گه ز پیش کعبه بازت می‌دهند گه درون دیر رازت می‌دهند گر ازین گرداب سر بیرون کنی هر نفس جمعیتی افزون کنی ور درین گرداب مانی مبتلا سر بسی گردد ترا چون آسیا بوی جمعیت نیابی یک نفس می‌بشولد وقت تو از یک مگس دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است یا نسیمی است که از روز وصالش رسدم این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌ست یا که جامی است که از خمر حلالش رسدم یا چو بازی است که از عشق همی‌پراند یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم سرکشان از طرف غیب به من می آیند وین مددها همه از لذت حالش رسدم جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا انعم به من مستقی اکرم به من مستقر العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند گه بسوی دیرم از مقصوره‌ی جامع کشند گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من از صوامع ره به خلوتخانه‌ی ترسا برند روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام از سواد خط سبزت نسخه‌ی سودا برند در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان هردم از بحرین چشمم لل لالا برند خاکیان با گریه‌ی ما خنده بر دریا زنند و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند حاتم طایی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد نی، که حاتم نیست با جود تو راد نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد □چون بچه‌ی کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد پر و بیوگند موی زرد کابوک را نخواهد، شاخ آرزو کند وز شاخ سوی بام شود بازگرد گرد در همه ملک ندید از مه مردان شاه آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش در منظوم شود در دل او قطره میاه از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز خامه‌ی او کند از تخته‌ی تقدیر تباه خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه دیده‌ی خصم کند پایه‌ی جاه تو سپید مهره‌ی مهر کند نامه‌ی کین تو سیاه ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه آه در حنجر او خنجر گردد که کند از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه نتواند که کند با تو کسی پای دراز تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه که به از حور بهشتست گه فر و براه هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه سعی صد چرخ چو یک نکته‌ی او نیست به فعل حسب این حال برین قول رهی نیست روا زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی نتواند ز یکی حادثه آورد به راه او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من زده امید همه از در آن لشگرگاه تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه بسم الله الرحمن الرحیم هست صلای سر خوان کریم فیض کردم خوان سخن ساز کرد پرده ز دستان کهن باز کرد بانگ صریر از قلم سحرکار خاست که: بسم‌الله دستی بیار! مائده‌ای تازه برون آمده‌ست چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست ور نچشی، نکهت آن بس تو را بوی خوشش طعمه‌ی جان بس تو را آنچه نگارد ز پی این رقم بر سر هر نامه دبیر قلم، حمد خدایی‌ست که از کلک «کن» بر ورق باد نویسد سخن چون رقم او بود این تازه حرف جز به ثنایش نتوان کرد صرف لیک ثنایش ز بیان برترست هر چه زبان گوید از آن برترست نیست سخن جز گرهی چند سست طبع سخنور زده بر باد، چست صد گره از رشته‌ی پر تاب و پیچ گر بگشایند در آن نیست هیچ عقل درین عقده ز خود گشته گم کرده درین فکر سر رشته گم آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟ غایت این کار بجز عجز چیست؟ عجز به از هر دل دانا که هست بر در آن حی توانان که هست، مرسله بند گهر کان جود سلسله پیوند نظام وجود غره‌فروز سحر خاکیان مشعله‌سوز شب افلاکیان خوان کرامت‌نه آیندگان گنج سلامت‌ده پایندگان روز برآرنده‌ی شب‌های تار کار گزارنده‌ی مردان کار واهب هر مایه، که جودیش هست قبله‌ی هر سر، که سجودیش هست دایره‌ساز سپر آفتاب تیزگر باد و زره‌باف آب عیب، نهان‌دار هنرپروران عذرپذیرنده‌ی عذر آوران سرشکن خامه‌ی تدبیرها خامه کش نامه‌ی تقصیرها ایمنی وقت هراسندگان روشنی حال شناسندگان تازه کن جان نسیم حیات کارگر کارگه کاینات ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون شد به هزاران رقمش رهنمون نقش نخستین چه بود زان؟ جماد کز حرکت بر در او ایستاد کوه نشسته به مقام وقار یافته در قعده‌ی طاعت قرار کان که بود خازن گنجینه‌اش ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش هر گهری دیده رواجی دگر گشته فروزنده‌ی تاجی دگر نوبت ازین پس به نبات آمده چابک و شیرین حرکات آمده برزده از روزنه‌ی خاک سر برده به یک چند بر افلاک سر چتر برافراخته از برگ و شاخ ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ گاه فشانده ز شکوفه درم گاه ز میوه شده خوان کرم جنبش حیوان شده بعد از نبات گشته روان در گلش آب حیات از ره حس برده به مقصود، بودی پویه‌کنان کرده به مقصود، روی با دل خواهنده ز جا خاسته رفته به هر جا که دلش خواسته خاتمه‌ی اینهمه هست آدمی یافته زو کار جهان محکمی اول فکر، آخر کار آمده فکر کن کارگزار آمده بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ کارکنان داده به عقل از حواس گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس باصره را داده به بینش نوید راه نموده به سیاه و سفید سامعه را کرده به بیرون دو در تا ز چپ و راست نیوشد خبر ذائقه را داده به روی زبان کام، ز شیرینی و شور جهان لامسه را نقد نهاده به مشت گنج شناسائی نرم و درشت شامه را از گل و ریحان باغ ساخته چون غنچه معطر دماغ جامی، اگر زنده دلی بنده باش! بنده‌ی این زنده‌ی پاینده باش! بندگی‌اش زندگی آمد تمام زندگی این باشد و بس، والسلام! زهی زلفت گرهگیری پر از بند لب لعلت نمک دانی پر از قند نقاب ششتری از ماه بگشای طناب چنبری بر مشتری بند سرم بر کف ز دستان تو تا کی دلم در خون ز هجران تو تا چند کسی کو خویش را در یار پیوست کجا یاد آورد از خویش و پیوند دلا گر عاشقی ترک خرد گیر که قدر عشق نشناسد خردمند ببین فرهاد را کز شور شیرین بیک موی از کمر خود را در افکند چرا عمر عزیز آمد بپایان من و یعقوب را در هجر فرزند تحمل می‌کنم بارگران را ولی دیوانه سر می‌گردم از بند چو جز دلبر نمی‌بینم کسی را کرا با او توانم کرد مانند بزن مطرب نوائی از سپاهان که دل بگرفت ما را از نهاوند کند خواجو هوای خاک کرمان ولی پایش به سنگ آید ز الوند بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد آزمودم دل خود را به هزاران شیوه هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد بتی که طره او مجمع پریشانیست لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست به کفر زلف سیه فتنه‌ی مسلمانیست مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب محققست که او ابن مقله ثانیست دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان مراد اهل نظر اتصال روحانیست پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز چرا که چاره‌ی دیوانگان پری خوانیست بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت که با لب تو دلم را محبتی جانیست تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست چنین که می‌کند از قامت تو آزادی کمینه بنده قد تو سرو بستانیست مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را غرض مطالعه‌ی سر صنع یزدانیست آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم راستی را پیش آن قد سهی سرو روان نارون را در مقام ناروانی یافتیم کار ما بی آتش دل در نگیرد زانکه ما زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم گر چه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم خسروان گر سروری در پادشاهی می‌کنند ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم اهل معنی از چه رو انکار صورت کرده‌اند زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم ما اگر پیرانه سر در بندگی افتاده‌ایم همچو سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم جامه‌ی صوفی بگیر و جام صافی ده که ما دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم بهر صبوح از درم مست در آمد نگار غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام گفت بود سه شراب داروی درد خمار جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل وز لب خندان او بلبله بگریست زار چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار بلبل نطقش به ناز غنچه‌ی لب کرد باز گشت ز مل عارضش همچون گل کام‌کار گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک غم نخورد هر که را هست چو من غم‌گسار زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار خاصه که مهر سپهر گوشه‌ی خوشه گذاشت و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ گوش چغانه بمال، سینه‌ی بربط بخار بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم را فخار ای مبارک ز تو صبوح و صباح ای مظفر فر از تو قلب و جناح ای شراب طهور از کف حور بر حریفان مجلس تو مباح ای گشاده هزار در بر ما وی بداده به دست ما مفتاح وانمودی هر آنچ می‌گویند مذنان صبح فالق الاصباح هرچ دادی عوض نمی‌خواهی گر چه گفتند السماح رباح وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست المنةالله که به عهد رخ و زلفت بر گردن من منت شام و سحری نیست پیداست ز نالیدن مرغان گلستان کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست در راه خطرناک طلب گم شدم آخر زیرا که درین ورطه مرا راهبری نیست تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست گفتی که چه داری به خریداری لعلش جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ انگشت کسی کارگشای دگری نیست در کوی خرابات رسیدم به مقامی کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم افسوس که در بی خبری هم خبری نیست شرمنده شد آخر ز دل تنگ فروغی پنداشت ز تنگ شکرش تنگ تری نیست شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید رفت در مسجد سوی محراب شد سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد چون به خویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و دعا کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو می‌دانی نهان ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت زود هم پیدا کنش بر ظاهرت چون برآورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشایش به جوش درمیان گریه خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود گفت ای شه مژده حاجاتت رواست گر غریبی آیدت فردا ز ماست چونک آید او حکیمی حاذقست صادقش دان کو امین و صادقست در علاجش سحر مطلق را ببین در مزاجش قدرت حق را ببین چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد آفتاب از شرق اخترسوز شد بود اندر منظره شه منتظر تا ببیند آنچ بنمودند سر دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای آفتابی درمیان سایه‌ای می‌رسید از دور مانند هلال نیست بود و هست بر شکل خیال نیست‌وش باشد خیال اندر روان تو جهانی بر خیالی بین روان بر خیالی صلحشان و جنگشان وز خیالی فخرشان و ننگشان آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مه‌رویان بستان خداست آن خیالی که شه اندر خواب دید در رخ مهمان همی آمد پدید شه به جای حاجیان فا پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت هر دو بحری آشنا آموخته هر دو جان بی دوختن بر دوخته گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان ای مرا تو مصطفی من چو عمر از برای خدمتت بندم کمر ای چارده ساله قره‌العین بالغ نظر علوم کونین آن روز که هفت ساله بودی چون گل به چمن حواله بودی و اکنون که به چارده رسیدی چون سرو بر اوج سرکشیدی غافل منشین نه وقت بازیست وقت هنر است و سرفرازیست دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز نام و نسبت به خردسالی است نسل از شجر بزرگ خالی است جائی که بزرگ بایدت بود فرزندی من ندارت سود چون شیر به خود سپه‌شکن باش فرزند خصال خویشتن باش دولت‌طلبی سبب نگه‌دار با خلق خدا ادب نگه‌دار آنجا که فسانه‌ای سکالی از ترس خدا مباش خالی وان شغل طلب ز روی حالت کز کرده نباشدت خجالت گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند گرچه سر سروریت بینم و آیین سخنوریت بینم در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او زین فن مطلب بلند نامی کان ختم شد است بر نظامی نظم ارچه به مرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است در جدول این خط قیاسی میکوش به خویشتن‌شناسی تشریح نهاد خود درآموز کاین معرفتی است خاطر افروز پیغمبر گفت علم علمان علم الادیان و علم الابدان در ناف دو علم بوی طیب است وان هر دو فقیه یا طبیب است می‌باش طبیب عیسوی هش اما نه طبیب آدمی کش می‌باش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز گر هردو شوی بلند گردی پیش همه ارجمند گردی صاحب طرفین عهد باشی صاحب طرف دو مهد باشی می‌کوش به هر ورق که خوانی کان دانش را تمام دانی پالان گریی به غایت خود بهتر ز کلاه‌دوزی بد گفتن ز من از تو کار بستن بی کار نمی‌توان نشستن با اینکه سخن به لطف آبست کم گفتن هر سخن صوابست آب ارچه همه زلال خیزد از خوردن پر ملال خیزد کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر لاف از سخن چو در توان زد آن خشت بود که پر توان زد مرواریدی کز اصل پاکست آرایش بخش آب و خاکست تا هست درست گنج و کانهاست چون خرد شود دوای جانهاست یک دسته گل دماغ پرور از صد خرمن گیاه بهتر گر باشد صد ستاره در پیش تعظیم یک آفتاب ازو بیش گرچه همه کوکبی به تابست افروختگی در آفتابست خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار چون نتواند کشید دست در آغوش یار گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار آتش آست و دود می‌رودش تا به سقف چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار سعدی اگر داغ عشق در تو مثر شود فخر بود بنده را داغ خداوندگار چو اصحاب غرض گفتند هر چیز فراوان بیخت با نو آن غرض نیز صواب آن شد کزان فردوس پر نور به قصر لعل سازد جای آن حور شه آن دم بود حاضر پیش استاد کتاب عاشقی را شرح می‌داد سخن در قصه‌ی یوسف که ناگاه خبرگوئی زلیخاش آمد از راه مژه چون دیده‌ی یعقوب تر کرد ز حال بیت احزانش خبر کرد چو بشنید آن خبر جان عزیزش نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش جمال یوسفی را سود بر خاک زد از مهر زلیخا پیرهن چاک چو گرگ بی‌گناه افتاد بیرون همش پیراهن و هم چهره بر خون نگار خویش راز آن چشم خون زای حنامی می‌بست گوئی بر کف پای پری چون دید در پا فرق جمشید چو نیلوفر به صفرا شد ز خورشید چو تاب آن نماندش در تن خویش که موئی بگسلد زان مومیان بیش بسی پیچه برید از جعد چون قیر که آری می‌برد دیوانه زنجیر نبد جای بریدن چون سر موی همی برید موی خویش ازین روی پس آن مو داد بر دستش که باری زمن بپذیر زینسان یادگاری پری پیکر چو کرد آن موی بر دست از آن مویش سخن در لب گره بست زبانش همچو موی ماند خاموش سر موئی نماند اندر تنش هوش بر آن مو کرد لختی گریه‌ی زار چو بارانی که بارد در شب تار به شاه آن موی بر کف کرده می‌گفت که ای با تار مویت جان من جفت ز تو هر موی دل بند جهانی کمند عقل و دست آویز جانی مرا باید دو صد جان وفاجوی که هر جانی ببندم در یکی موی چو زینسان عذر خواهی کرد بسیار شدش لابد جواب هدیه‌ی یار به صد عذر از دو دست نازنینش کشید و داد دو انگشترینش چو آن خاتم به دست شاه بنشست بماند اندر دهانش انگشت زان دست به زاری گفت چون می‌داد خاتم که ای دستت سزای خاتم جم به هدیه گر رضا باشد درینت دهم انگشت با انگشترینت ولیک انگشتری لختی بپاید ز انگشتم وفاداری نیاید که عالم بی تو گر خلد برین است مرا چون حلقه‌ی انگشترین است دگر زان دادمت زینسان خیالی که دارد از دهان من مثالی نگهدارد گه‌ی بوس نهانم رسانیدند یکدیگر نهانی وداع یکدگر کردند گریان به طوفان هر دو غرق و هر دو بریان بعد نه مه شه برون آورد تخت سوی میدان و منادی کرد سخت کای زنان با طفلکان میدان روید جمله اسرائیلیان بیرون شوید آنچنانک پار مردان را رسید خلعت و هر کس ازیشان زر کشید هین زنان امسال اقبال شماست تا بیابد هر یکی چیزی که خواست مر زنان را خلعت و صلت دهد کودکان را هم کلاه زر نهد هر که او این ماه زاییدست هین گنجها گیرید از شاه مکین آن زنان با طفلکان بیرون شدند شادمان تا خیمه‌ی شه آمدند هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر سوی میدان غافل از دستان و قهر چون زنان جمله بدو گرد آمدند هرچه بود آن نر ز مادر بستدند سر بریدندش که اینست احتیاط تا نروید خصم و نفزاید خباط دیدار تو حل مشکلاتست صبر از تو خلاف ممکناتست دیباچه صورت بدیعت عنوان کمال حسن ذاتست لب‌های تو خضر اگر بدیدی گفتی لب چشمه حیاتست بر کوزه آب نه دهانت بردار که کوزه نباتست ترسم تو به سحر غمزه یک روز دعوی بکنی که معجزاتست زهر از قبل تو نوشدارو فحش از دهن تو طیباتست چون روی تو صورتی ندیدم در شهر که مبطل صلاتست عهد تو و توبه من از عشق می‌بینم و هر دو بی‌ثباتست آخر نگهی به سوی ما کن کاین دولت حسن را زکاتست چون تشنه بسوخت در بیابان چه فایده گر جهان فراتست سعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجاتست نوروز روزگار نشاطست و ایمنی پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی بر یاسمین عصابه‌ی در منضد است بر ارغوان طویله‌ی یاقوت معدنی خیل بهار خیمه به صحرا برون زند واجب کند که خیمه به صحرا برون‌زنی از بامداد تا به شبانگاه می خوری وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی بر ارغوان قلاده‌ی یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژه‌ی عود بشکنی بر گل همی‌نشینی و بر گل همی‌خوری بر خم همی‌خرامی و بر دن همی‌دنی درست ناخریده و مشکست رایگان هر چند برفشانی و هر چند برچنی نرگس همی رکوع کند در میان باغ زیرا که کرد فاخته بر سرو مذنی دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس چون نیمه‌ای به عنبر سارا بیاکنی نرگس بسان کفه‌ی سیمین ترازوییست چون زر جعفری به میانش درافکنی ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و در دانه بدو در پراکنی دو رویه گل چو دایره از سرخ دیبه است چون پشت او به رشته‌ی زرین بیاژنی باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگرست گویی شده‌ست این گل دور وی باطنی نرگس بسان چرخ به شش پره آسیا آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی چرخش ز زر زرد کنی وانگهی درو دندانه‌ی بلورین گردش فرو کنی شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر ماننده‌ی مخالف بوسهل زوزنی شیخ‌العمید سید صاحب که ذوالجلال نعمتش داد و صحت تن داد و ایمنی هرگز منی نکرد و رعونت ز بهر آنک رسوا کند رعونت و رسوا کند منی از همت بلند بدین مرتبت رسید هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی او را ز ریمنی گهر پاک باز داشت ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی آید به سوی او ز همه خلق محمدت چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی از جام انگبین نترابد جز انگبین از نفس او نیاید الا لطف کنی هست او شریف و همت او همچو او شریف هست اوسنی و همت او همچو اوسنی رای موافق و نیت و اعتقاد او از روزگار توسن برداشت توسنی هستند شاه را خلفای دگر جز او لیکن به کام اوست دل شاه معتنی خورشید را ستاره بسی هست بر فلک لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی احسان شهریار به تعلیم نیک اوست چون قوت بهار به باران بهمنی ای ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم کامل تو در فنون زمانه چو یک فنی با عز مشک ویژه و با قدر گوهری با جاه زرساوی و با نفع آهنی نامردمی نورزی و ورزی تو مردمی ناگفتنی نگویی و گویی تو گفتی خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود ما مرغکان گرسنه تو بار خرمنی تا حرف بی‌نقط بود و حرف با نقط تا خط مستوی بود و خط منحنی عمر و تن تو باد فزاینده و دراز عیش خوش تو باد گوارنده و هنی فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود بارها از بند او آزاد کردم خویش را باز دل در بند زلف تابدارش میشود بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت: چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود گیتی به سر سنان گشادیم پس از سر تازیانه دادیم ملک همه خسروان گرفتیم سد همه دشمنان گشادیم بنیاد جهان اگر کهن بود از عدل جهان نو نهادیم قایم به وجود ماست گیتی بس آتش و آب و خاک و بادیم شادند به عدل ما جهانی ما لاجرم از زمانه شادیم تا ظن نبری که ما به شاهی امروز به تازگی فتادیم کز مادر خویش روز اول شایسته‌ی تخت و تاج زادیم سنجر که جهان سراسر او داشت از ماست و ما از آن نژادیم مسمار سه ملک برکشیدیم جایی که دو دم بایستادیم گر عادل و راد بود سنجر شکرست که عادلیم و رادیم بیداد و ستم نیاید از ما کاخر پسران میردادیم بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کرد ثواب روزه و حج قبول آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد مقام اصلی ما گوشه خرابات است خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد نماز در خم آن ابروان محرابی کسی کند که به خون جگر طهارت کرد فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز نظر به دردکشان از سر حقارت کرد به روی یار نظر کن ز دیده منت دار که کار دیده نظر از سر بصارت کرد حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد شوریده کرد ما را عشق پری جمالی هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی بازار زهد ما را بشکست عشق خالی با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان حالی بسوخت جانم کردم ازو سالی گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی این داندآفریدن سبحانه تعالی ای پسر تا به فلک ظن سخاوت نبری کانچه بدهد به یسارت بستاند به یمین آفتابش که در این دعوی رایت بفراشت اگر انصاف دهی آیت بخلیست مبین از بخیلی نبود آنکه کسی داده‌ی خویش برکشد از سر آن تا فکند در بر این پاره‌ی ابر سیه را ندهد بهره‌ی نور تا به اندازه‌ی آن باز نخواهد ز زمین خنده‌ی سر به مهر زد دم صبح الصبوح ای حریف محرم صبح ناف شب سوخت تف مجمر روز گوی زر یافت جیب ملحم صبح به سر تازیانه‌ی زرین شاه گردون گرفت عالم صبح صبح شد مریم، آفتاب مسیح قطره‌ی ژاله اشک مریم صبح طاس زرین کش آفتاب آسا کفتاب است طاس پرچم صبح پی پی عشق گیر و کم کم عقل لب لب جام خواه و دم دم صبح سیم کش بحر کش ز کشتی زر خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ کم زن عشق باش و گو کم صبح از تن عقل پنج یک برگیر سه یکی خور به روی خرم صبح ید بیضای آفتاب نگر زر فشان ز آستین معلم صبح که آسمان پیش شه به نوروزی در جل زر کشید ادهم صبح بوالمظفر خدایگان ملوک ملک بخش و ظفرستان ملوک برقع صبح چون براندازند کوه را خلعه در سر اندازند بر درند از صبا مشیمه‌ی صبح طفل خونین به خاور اندازند ترک سبوح گفته وقت صبوح عابدان سبحه‌ها دراندازند نوعروسان حجله‌ی نوروز نورهان زر و زیور اندازند ز آن مربع نهند منقل را تا مثلث در آذر اندازند قفس آهنین کنند و در او مرغ یاقوت پیکر اندازند در مشبک دریچه پنداری کافتاب زحل خور اندازند یا در آن خانه‌ی مگس گیران سرخ زنبور کافر اندازند بر لب خشک جام رعنا فش عاشقان بوسه‌ی تر اندازند گرچه میران لشکرند همه جرعه بر میر لشکر اندازند چون همه جان شوند چون می و صبح جان به شاه مظفر اندازند سر سامانیان و تاج کیان ملک ابن الملک میان ملوک ساقیا توبه را قلم درکش بر در میکده علم برکش زهد را بند آهنین بر نه عقل را میل آتشین درکش خانه‌ی دل سبیل کن بر می رقم لایباع بر در کش جان سگ طوق دار مجلس توست هم تو داغ سگیش بر سرکش گر به دل قانعی دو اسبه درآی ور به جان خشندی خر اندر کش خود پرستی چو حلقه بر در نه بی‌خودی را چو حله در برکش گر نه‌ای زهر، سینه کمتر سوز ور نه‌ای دهر، کینه کمتر کش دست گیر آفتاب را چون صبح در سماع خوش قلندر کش روز و شب چون خط مزور نیست خیز و خط بر خط مزور کش پیش دریا کشی چو خاقانی یاد شه گیر و کشتی زر کش افسر خسروان جلال الدین ظل حق آفتاب جان ملوک ترک من کفتاب هندوی توست عید جان‌ها هلال ابروی توست جوجو از زر منم در آن بازار که ترازوش زلف جادوی توست جو زرین چه سنجدت که به نقد قرص خورشید در ترازوی توست پیش چشمت خیال هستی من سایه‌ی موی بند گیسوی توست از فلک زخم‌هاست بر دل من کنهم از دستبرد نیروی توست نکنم مرهم جراحت خویش کن جراحت به مهر بازوی توست نالش از آسمان کنم نی نی کسمان هم به نالش از خوی توست پهلو از من تهی مکن که مرا پهلوی چرب هم ز پهلوی توست وصل و هجرت مرا یکی است از آنک درد تو هم مزاج داروی توست جان سپند تو ساخت خاقانی چکند چشم عالمی سوی توست لل افشان تویی به مدحت شاه عقد پروین بهای لولوی توست حرز امت سپاهدار عجم کهف ملت، نگاهبان ملوک زخم هجرت میان جان بگسست مدد مرهم از میان بگسست از همه تا همه دلی که مراست به همه دل امید جان بگسست بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست جور تو حلقه‌ی جهان بگرفت رفت و زنجیر آسمان بگسست کشته‌ی صبرم آشکارا سوخت رشته‌ی جانم از نهان بگسست پیش خاک در تو چشم از در صد طویله به رایگان بگسست نفس من ز درد همنفسان چند نوبت به یک زمان بگسست بر سر چاه بختم آمد چرخ مدد جوی عمر از آن بگسست آب خون کرد و چاه سر بگرفت دلو بدرید و ریسمان بگسست دست خون ماند با تو خاقانی طمع هستی از جهان بگسست جوشن چرخ را به تیر ضمیر در ثنای خدایگان بگسست شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک لعلت از خنده کان همی ریزد دل بر آن لعل جان همی ریزد چون بخندی خبر دهد دهنت که سها اختران همی ریزد دست بالاست کار تو که فلک زیر پایت روان همی ریزد نیزه بالاست خون ز غمزه‌ی تو که به مشکین سنان همی ریزد آسمان هم ز جور تو چون من خاک بر آسمان همی ریزد نه از آن طیره‌ام که طره‌ی تو خون من هر زمان همی ریزد لیک از آن در خطم که از خط تو نافه‌ها رایگان همی ریزد به چه زهره زبان حدیث تو کرد کب رویم زبان همی ریزد چشم من شد گناه شوی زبان کب سوی دهان همی ریزد ابر خون‌بار چشم خاقانی صاعقه بر جهان همی ریزد صدف خاطرش جواهر نطق بر سر اخستان همی ریزد خانه زادند و بنده‌ی در شاه خانه داران خاندان ملوک جوشن سرکشی ز سر برکش تیر هجرانم از جگر برکش یا فرو بر تنم به آب عدم یا دلم ز آتش سقر برکش رگ جانم گشاده گشت ببند پیشتر نوک نیشتر برکش موج خون منت به کعب رسید دامن حله بیشتر برکش بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی که ترازو بیار و زر برکش زر ندارم ولیک جان نقد است شو بها بر نه و شکر برکش گر بدان کفه زر همی سنجی جان بدین کفه‌ی دگر برکش دامن دوست گیر خاقانی وز گریبان عشق سر برکش رایت نطق را عرابی وار بر در کعبه‌ی ظفر برکش از پی محرمان کعبه‌ی شاه آبی از زمزم هنر برکش صلتش بزم هشت خوان بهشت صولتش رزم هفت‌خوان ملوک جو به جو جور دلستان برگیر دل جوجو شده ز جان برگیر به گمان یوسفیت گم شده بود یوسفت گرگ شد گمان برگیر بر سر خوان زندگی خورشت چون جگر گوشه‌ای است خوان برگیر نیست در حلقه‌ی جهان یک اهل پای اهلیت از میان برگیر اهل دل کس نیافت ز اهل جهان برو ای دل دل از جهان برگیر دو به دو با حریف جان بنشین یک به یک غدر آسمان برگیر بس خراب است لهو خانه‌ی دهر به نگه عمر ز آسمان برگیر بر در نقب این خرابه تو را تا نگیرند نقب از آن گیر گل انصاف کار خاقانی خسک از راه دوستان برگیر چون منوچهر خفته در خاک است مهر ازین شوم خاکدان برگیر میوه‌ی دولت منوچهر است اخستان افسر کیان ملوک دل به گرد زمانه می نرسد مرغ همت به دانه می نرسد از زمانه چه آرزو خواهم که به نقش زمانه می نرسد پیشگاه مراد چون طلبم که به من آستانه می نرسد جان دو اسبه دوان پی دل و عمر به یکی زین دوگانه می نرسد من چو هندو نیم مرا از بخت طرب زنگیانه می نرسد آه کز چرخ آه یاوگیان ناوکی بر نشانه می نرسد غرقه‌ی خون هزار کشتی هست که یکی بر کرانه می نرسد نسیه بر نام روزگار نویس ز آن که نقد از خزانه می نرسد میوه آن به که آفتاب پزد سایه پرورد خانه می نرسد پر بریده است مرغ خاقانی ز آن سوی آشیانه می نرسد شمع اقبال شه چنان افروخت که فلک بر زبانه می نرسد صولت جان ربای او بربود گوی دولت ز صولجان ملوک عدل او زهره‌ی ستم بشکافت بذل او نافه‌ی کرم بشکافت ظلم را چون هدف جگر بدرید بخل را چون صدف شکم بشکافت قهرش از بهر قطع نسل عدو رحم مادر عدم بشکافت بختش انگشتری ودیعت داد ماهی از بهر آن شکم بشکافت آسمان نبوت ار مه را چون گریبان صبح دم بشکافت تیغ شه زهره‌ی زحل بدرید جگر آفتاب هم بشکافت تیغ او دست موسوی است از آنک نیل را چون سر قلم بشکافت ای چراغ یزیدیان که دلت چون علی خیبر ستم بشکافت تارک ذوالخمار بدعت را ذوالفقار تو لاجرم بشکافت بر شکافی دماغ خصم چنانک ناف سهراب روستم بشکافت جز به نام تو داغ بر ران نیست مرکب بخت زیر ران ملوک روضه‌ی آتشین بلارک توست باد جودی شکاف ناوک توست تخت جمشید و تاج نوشروان آرزومند پای و تارک توست بخت تو کودک و عروس ظفر انتظار بلوغ کودک توست ملک الموت مال و عیسی حال بذل بسیار و حرص اندک توست مشتری چک نویس قدر تو بس که سعادت سجل آن چک توست با یتیمی چو مصطفی می‌ساز چه کنی جبرئیل اتابک توست در جهان مالک جهان سخن مادح حضرت مبارک توست شد عطارد به نطق صد یک او چون به خلق آفتاب صد یک توست گر بمانم ز آستان تو دور عار دارم ز آستان ملوک چون تو گردون سریر نتوان یافت چون من اختر ضمیر نتوان یافت آفتابی و جز به درگاهت اختران را مسیر نتوان یافت جز به صدرت عیار دانش را ناقدان بصیر نتوان یافت گفتی از رسم سی هزار درم کم ز سی نیزه‌گیر نتوان یافت لیک از صد هزار نیزه و تیر این قلم را نظیر نتوان یافت سخن این است ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت تا چو تیغم به زر نیارائی خاطرم را چو تیر نتوان یافت چشمه‌ی خاطر است سنگ انبار آب از او خیر خیر نتوان یافت بلبلی را که سینه بخراشی از دم او صفیر نتوان یافت قلمی را که موی در سر ماند کار ساز دبیر نتوان یافت خانه‌ی پیرزن که طوفان برد در تنورش فطیر نتوان یافت پدرت دیده‌ای که چون می‌داشت ساحری را که شد زبان ملوک در کمال تو چشم بد مرساد نرسد در تو چشم و خود مرساد بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد، مرساد دختر بخت را جز از در تو بر فلک بانگ نامزد مرساد آن که عمرت هزار سال نخواست روزش از یک به ده، به صد مرساد بر امید کلاه دولت تو حاسدان را قبا نمد مرساد دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز به کالبد مرساد ز ابلق چار کامه‌ی شب و روز ران یک رانت را لگد مرساد جیفه‌ی دشمنان جافی تو از زبانی به دام و دد مرساد صدر عالیت کعبه‌ی خرد است رخنه در کعبه‌ی خرد مرساد این دعا ورد جان خاقانی است کای ملک ز آسمانت بد مرساد صولتت باد سایه دار ظفر دولتت باد دایگان ملوک چون شنودند این سخن مرغان همه آن زمان گفتند ترک جان همه برد سیمرغ از دل ایشان قرار عشق در جانان یکی شد صد هزار عزم ره کردند عزمی بس درست ره سپردن را باستادند چست جمله گفتند این زمان ما را به نقد پیشوایی باید اندر حل و عقد تا کند در راه ما را رهبری زانک نتوان ساختن از خودسری در چنین ره حاکمی باید شگرف بوک بتوان رست از این دریای ژرف حاکم خود را به جان فرمان کنم نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم تا بود کاری ازین میدان لاف گوی ما افتد مگر تا کوه قاف ذره در خورشید والا اوفتد سایه‌ی سیمرغ بر ما اوفتد عاقبت گفتند حاکم نیست کس قرعه باید زد، طریق اینست و بس قرعه بر هرک اوفتد سرور بود در میان کهتران مهتر بود چون رسید اینجا سخن، کم گشت جوش جمله‌ی مرغان شدند اینجا خموش چون بدست قرعه شان افتاد کار درگرفت آن بی‌قراران را اقرار قرعه افکندند ، بس لایق فتاد قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد جمله او را رهبر خود ساختند گر همی فرمود سر می‌باختند عهد کردند آن زمان کو سرورست هم درین ره پیشرو هم رهبرست حکم حکم اوست، فرمان نیز هم زو دریغی نیست جان، تن نیز هم هدهد هادی چو آمد پهلوان تاج بر فرقش نهادند آن زمان صد هزاران مرغ در راه آمدند سایه وان ماهی و ماه آمدند چون پدید آمد سر وادی ز راه النفیر از آن نفر برشد به ماه هیبتی زان راه برجان اوفتاد آتشی در جان ایشان اوفتاد برکشیدند آن همه بر یک دگر چه پر و چه بال و چه پای و چه سر جمله دست از جان بشسته پاک‌باز بار ایشان بس گران و ره دراز بود راهی خالی السیر ای عجب ذره‌ای نه شر نه خیر ای عجب بود خامشی و آرامش درو نه فزایش بود نه کاهش درو سالکی گفتش که ره خالی چراست هدهدش گفت این ز فریاد شماست سرمست به بوستان برآمد از سرو و ز گل فغان برآمد با حسن نظاره‌ی رخش کرد هر گل که ز بوستان برآمد نرگس چو بدید چشم مستش مخمور ز گلستان برآمد چون لاله فروغ روی او یافت دلسوخته شد ز جان برآمد سوسن چو ز بندگی او گفت آزاده و ده زبان برآمد بگذشت به کاروان چو یوسف فریاد ز کاروان برآمد از شیرینی خنده‌ی اوست هر شور که از جهان برآمد وز سر تیزی غمزه‌ی اوست هر تیر که از کمان برآمد کردم شکری طلب ز تنگش از شرم رخش چنان برآمد کز روی چو گلستانش گویی صد دسته‌ی ارغوان برآمد خورشید رخ ستاره ریزش از کنگره‌ی عیان برآمد از یک یک ذره‌ی دو عالم ماهی مه از آسمان برآمد در خود نگریستم بدان نور نقشیم به امتحان برآمد یک موی حجاب در میان بود چون موی تنم از آن برآمد در حقه مکن مرا که کارم زان حقه‌ی درفشان برآمد از هر دو جهان کناره کردم اندوه تو از میان برآمد هر مرغ که کرد وصفت آغاز آواره ز آشیان برآمد زیرا که به وصفت از دو عالم آوازه‌ی بی نشان برآمد در وصف تو شد فرید خیره وز دانش و از بیان برآمد ای که به هنگام درد راحت جانی مرا وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا کی بفریبد شها دولت فانی مرا نغمت آن کس که او مژده تو آورد گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا در رکعات نماز هست خیال تو شه واجب و لازم چنانک سبع مثانی مرا در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست مهتری و سروری سنگ دلانی مرا گر کرم لایزال عرضه کند ملک‌ها پیش نهد جمله‌ای کنز نهانی مرا سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا عمر ابد پیش من هست زمان وصال زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن بی تو چه کار آیدم رنج اوانی مرا بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا از مدد لطف او ایمن گشتم از آنک گوید سلطان غیب لست ترانی مرا گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا پیر شدم از غمش لیک چو تبریز را نام بری بازگشت جمله جوانی مرا چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی به اسکندری کودک و مرد و زن به تابوت او بر شدند انجمن اگر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صد هزار حکیم ارسطالیس پیش اندرون جهانی برو دیدگان پر ز خون برآن تنگ صندوق بنهاد دست چنین گفت کای شاه یزدان پرست کجا آن هش و دانش و رای تو که این تنگ تابوت شد جای تو به روز جوانی برین مایه سال چرا خاک را برگزیدی نهال حکیمان رومی شدند انجمن یکی گفت کای پیل رویینه تن ز پایت که افگند و جانت که خست کجا آن همه حزم و رای و نشست دگر گفت چندین نهفتی تو زر کنون زر دارد تنت را به بر دگر گفت کز دست تو کس نرست چرا سودی ای شاه با مرگ دست دگر گفت کسودی از درد و رنج هم از جستن پادشاهی و گنج دگر گفت چون پیش داور شوی همان بر که کشتی همان بدروی دگر گفت بی‌دستگاه آن بود که ریزنده‌ی خون شاهان بود دگر گفت ما چون تو باشیم زود که بودی تو چون گوهر نابسود دگر گفت چون بیندت اوستاد بیاموزد آن چیز کت نیست یاد دگر گفت کز مرگ چون تو نرست به بیشی سزد گر نیازیم دست دگر گفت کای برتر از ماه و مهر چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر دگر گفت مرد فراوان هنر بکوشد که چهره بپوشد به زر کنون ای هنرمند مرد دلیر ترا زر زرد آوریدست زیر دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای کنون سر ز دیبا برآور که تاج همی جویدت یاره و تخت عاج دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان ز چینی و رومی پرستندگان بریدی و زر داری اندر کنار به رسم کیان زر و دیبا مدار دگر گفت پرسنده پرسد کنون چه یاد آیدت پاسخ رهنمون که خون بزرگان چرا ریختی به سختی به گنج اندر آویختی خنک آنکسی کز بزرگان بمرد ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد دگر گفت روز تو اندرگذشت زبانت ز گفتار بیکار گشت هرانکس که او تاج و تخت تو دید عنان از بزرگی بباید کشید که بر کس نماند چو بر تو نماند درخت بزرگی چه باید نشاید دگر گفت کردار تو بادگشت سر سرکشان از تو آزاد گشت ببینی کنون بارگاه بزرگ جهانی جدا کرده از میش گرگ دگر گفت کاندر سرای سپنج چرا داشتی خویشتن را به رنج که بهر تو این آمد از رنج تو یکی تنگ تابوت شد گنج تو نجویی همی ناله‌ی بوق را به سند آمدت بند صندوق را دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها نمانی برین پهن دشت همانا پس هرکسی بنگری فراوان غم زندگانی خوری ای جان من به جان تو کز آرزوی تو هست آب چشم من همه چون آب جوی تو ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی افتاده در دو پای تو از آرزوی تو هر شب خیال روی تو آید به پیش من تا روز من کند به سیاهی چو موی تو بربند نامه موی به نزدیک من فرست تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو در کوی تو به بوی تو جان می‌دهم چو باد گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت اهل دلرا نکشد میل به جنات نعیم برو ای خواجه که صبرم بدوا فرمائی کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم ایکه آزار دل سوختگان می‌طلبی بر سرآتش سوزان نتوان بود مقیم من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم شعله‌ی آتش عشق تو زند عظم رمیم گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم شوی گفتش چند جویی دخل و کشت خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد زانک هر دو همچو سیلی بگذرد خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو چون نمی‌پاید دمی از وی مگو اندرین عالم هزاران جانور می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر شکر می‌گوید خدا را فاخته بر درخت و برگ شب نا ساخته حمد می‌گوید خدا را عندلیب کاعتماد رزق بر تست ای مجیب باز دست شاه را کرده نوید از همه مردار ببریده امید همچنین از پشه‌گیری تا به پیل شد عیال الله و حق نعم المعیل این همه غمها که اندر سینه‌هاست از بخار و گرد باد و بود ماست این غمان بیخ‌کن چون داس ماست این چنین شد و آنچنان وسواس ماست دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت دان که کلش بر سرت خواهند ریخت جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا دان که شیرین می‌کند کل را خدا دردها از مرگ می‌آید رسول از رسولش رو مگردان ای فضول هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد هر که او تن را پرستد جان نبرد گوسفندان را ز صحرا می‌کشند آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند شب گذشت و صبح آمد ای تمر چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر تو جوان بودی و قانع‌تر بدی زر طلب گشتی خود اول زر بدی رز بدی پر میوه چون کاسد شدی وقت میوه پختنت فاسد شدی میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود چون رسن تابان نه واپس‌تر رود جفت مایی جفت باید هم‌صفت تا برآید کارها با مصلحت جفت باید بر مثال همدگر در دو جفت کفش و موزه در نگر گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا هر دو جفتش کار ناید مر ترا جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ راست ناید بر شتر جفت جوال آن یکی خالی و این پر مال مال من روم سوی قناعت دل‌قوی تو چرا سوی شناعت می‌روی مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق می‌گفت با زن تا بروز کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست پیش بت من سجود گرد نگارم طواف رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار برد عرب رخت من برد قرارم طواف تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو تشنه وصل توام کی بگذارم طواف چونک برآرم سجود بازرهم از وجود کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت حاجی دیوانه‌ام من نشمارم طواف گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف همچو فلک می‌کند بر سر خاکم سجود همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف چار طبیعت چو چار گردن حمال دان همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف هست اثرهای یار در دمن این دیار ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف عاشق مات ویم تا ببرد رخت من ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم به شکار آمده بودیم ز معموره‌ی قدس دانه‌ی خال تو دیدیم، گرفتار شدیم خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم نرود دیده‌ی شبنم به شکر خواب بهار عبث افسانه‌طراز دل بیدار شدیم عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم صائب از کاسه‌ی دریوزه‌ی ما ریزد نور تا گدای در شه قاسم انوار شدیم ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم ز غم تو می‌گریزم من ازین جهان و ترسم که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم آن خواجه خوش لقا چه دارد بازار مرا بها چه دارد او عشوه دهد از او تو مشنو رختش بطلب که تا چه دارد نقدش برکش ببین که چندست در نقد دگر دغا چه دارد گر دست و ترازوی نداری تا برکشی کز صفا چه دارد اندر سخنش کشان و بو گیر کز بوی می بقا چه دارد شاد آن که بجست جان خود را کز حالت مرتضا چه دارد در خویش ز اولیا چه بیند وز لذت انبیا چه دارد گفتم به قلندری که بنگر کان چرخ که شد دوتا چه دارد گفتا که فراغتیست ما را کو خود چه کس است یا چه دارد مستم ز خدا و سخت مستم سبحان الله خدا چه دارد از رحمت شمس دین تبریز هر سینه جدا جدا چه دارد خوشا با دوستان در بوستان گل که خوش باشد بروی دوستان گل شکوفه مو بدست و ابر دایه صبا رامین و ویس دلستان گل سمن را شد نفس باد و روان آب چمن را گشت تن شمشاد و جان گل ترنم می‌کند بر شاخ بلبل تبسم می‌کند در بوستان گل لبش با هم نمی‌آید از آنروی که دارد خرده‌ئی زر در دهان گل کشد در برقبای فستقی سرو نهد بر سر کلاه سایبان گل چو باد از روی گل برقع برانداخت برآمد سرخ همچون ارغوان گل بگو با بلبل ای باد بهاری که باز آمد علی رغم زمان گل دلش سستی کند چون از نهالی بصحن گلستان آید خزان گل بیا خواجو که با مرغان شب خیز نهادست از هوا جان در میان گل می نوشین روان در ده که بگرفت چو خسرو ملکت نوشیروان گل به خشک ریش گری در هری ندیدستی ز هجو روی سیاهی که نوبتی بیند کنون به خیمه زدن دانه‌ای پراکندی که مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چیند در آن دو لفظ سخن چاردست و پای شتر چنان نشنید کان شیوه عقل بگزیند مکن به عذر و تلطف دل مرا دریاب که چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زودتر بیا از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری گه شیرخواره می‌بری گه می‌کشانی دایه را دارم دلی همچون جهان تا می‌کشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند که همه شیوه می را دل خمار بداند کف او خار نشاند کف او گل شکفاند همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی دیده‌ی اخلاص را چون طوق بر زنار زن پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن عالم سفلی که او جز مرکز پرگار نیست چون درین کوی آمدی تو پای بر پرگار زن خانه‌ی خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو لاف از لبیک او در خانه‌ی خمار زن ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن خسرو صبح چو علم برزد لشکر شام را به هم برزد هر دو کردند از آن حرم بشتاب چاره‌جو رو به مسجد احزاب تا به پیشین، قدم بیفشردند در طلب روز را به سربردند ناگه از ره نسیم یار رسید آن گروه زن آمدند پدید لیک مقصود کار همره نی خیل انجم رسید و آن مه نی با عتیبه سخن‌گزار شدند قصه‌پرداز آن نگار شدند که: «برون برد رخت ازین منزل راند تا منزل دگر، محمل روی خورشید قرب، غیم گرفت راه حی بنی سلیم گرفت گرچه بار رحیل ازین جا بست طالب وصل توست هر جا هست چون سمن تازه و چون گل بویاست نام او از معطری ریاست» نام ریا چو آمدش در گوش از سرش عقل رفت و از دل هوش پرده از چهره‌ی حیا برداشت شرم بگذاشت وین نوا برداشت کای دریغا! که یار محمل بست بار دل پشت صبر را بشکست آمدم بر امید دیدارش تافت از من زمانه رخسارش معتمر گفت با وی از دل پاک کای عتیبه، مباش اندهناک! کنچه دارم از ملک و مال به کف گرچه اسباب حشمت است و شرف همه صرف تو می‌کنم امروز تا شوی بر مراد خود فیروز دست او را گرفت مشفق‌وار برد یکسر به مجلس انصار گفت بعد از سلام با ایشان کای به ملک صفا وفا کیشان! این جوان کیست در میان شما؟ چیست در حق او گمان شما؟ همه گفتند: «با جمال نسب هست شمعی ز دودمان عرب» گفت کاو را بلایی افتاده‌ست در کمند هوایی افتاده‌ست چشم می‌دارم از شما یاری و از سر مرحمت مددگاری بهر مطلوبش اختیار سفر بر دیار بنی‌سلیم گذر همه سمعا و طاعة گویان معتمر را به جان رضا جویان بر نجیب‌اشتران سوار شدند متوجه بدان دیار شدند می‌بریدند کوه و صحرا را پرس پرسان دیار ریا را تا به منزلگهش پی آوردند پدرش را از آن خبر کردند کردشان شاد و خرم استقبال با کسان گفت تا به استعجال فرش‌های نفیس افگندند نطع‌های عجب پراگندند هر کسی را به جای وی بنشاند وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند آنچه حاضر ز گله بود و رمه کشت و پخت و کشید پیش، همه معتمر گفت کای جمال غرب! همه کار تو در کمال ادب! نخورد کس ز سفره و خوانت، تا ز بحر نوال و احسانت حاجت جمله را روا نکنی، آرزوی همه عطا نکنی! گفت کای روی صدق، روی شما چیست از بنده آرزوی شما؟ گفت: «هست آنکه گوهر صدفت اختر برج عزت و شرفت با عتیبه که فخر انصارست نیک‌کردار و راست گفتارست، گوهر سلک اتصال شود رازدار شب وصال شود» گفت: «تدبیر کار و بار او راست واندرین کار، اختیار او راست با وی این را بگویم از آغاز آنچه گوید، به مجلس آرم باز» این سخن گفت و از زمین برخاست غضب‌آمیز و خشمگین برخاست چون درآمد به خانه، ریا گفت کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟ گفت: «از آن رو که جمعی از انصار به هوایت کشیده‌اند قطار همه یکدل به دوستداری تو یک‌زبان بهر خواستگاری تو» گفت: «انصاریان کریمان‌اند در حریم کرم مقیمان‌اند از برای چه دوستدار من‌اند؟ وز هوای که خواستگار من‌اند؟» گفت: «بهر یگانه‌ای ز کرام عالی اندر نسب، عتیبه به نام» گفت « من هم شنیده‌ام خبرش نسبتی نیست با کسی دگرش چون کند وعده در وفا کو شد وز جفای زمانه نخروشد» پدرش گفت: «می‌خورم سوگند به خدایی که نبودش مانند که تو را هیچ‌گه به وی ندهم نقد وصلت به دامنش ننهم واقفم از فسانه‌ی تو و او وآنچه بوده میانه‌ی تو و او» گفت: «با وی مرا چه بازارست، که از آن خاطر تو دربارست؟ نه خیالی ز روی من دیده‌ست نه گیاهی ز باغ من چیده‌ست لیک چون سبق یافت سوگندت به اجابت نمی‌کنم بندت قوم انصار پاک دینان‌اند در زمان و زمین امینان‌اند بر مقالاتشان مگردان پشت! رد ایشان مکن به قول درشت! مکن از منع، کامشان پر زهر! گر نمی‌بایدت، گران کن مهر! نرخ کالا ز حد چون در گذرد رغبت از جان مشتری ببرد» گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب کم فتد نکته اینچنین مرغوب!» آنگه آمد برون و با ایشان گفت کای زمره‌ی وفاکیشان! کرد ریا قبول این پیوند لیک او گوهری‌ست بی‌مانند مهر او، هم به قدر او باید تا سر او به آن فرو آید باشد او گوهری جهان‌افروز کیست قائم به قیمتش امروز؟» معتمر گفت: «آن منم، اینک! هر چه خواهی ضمان منم، اینک!» خواست چندان زر تمام‌عیار که مثاقیل آن رسد به هزار بعد از آن نیز ده هزار درم سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم جامگی صد ز بردهای یمن صد دیگر از آن فزون به ثمن نافه‌ها مشک و طلبه‌ها عنبر عقدهای مرصع از گوهر معتمر گفت با سه چار نفر زود کردند بر مدینه گذر هر چه جستند حاضر آوردند مجلس عقد منعقد کردند عقد بستند آن دو مفتون را شاد کردند آن دو محزون را بعد چل روز کز نشاط و سرور حال بگذشتشان بدین دستور داد اجازت پدر که ریا را ماه شهر و غزال صحرا را، به عروسی سوی مدینه برند وز غریبی ره وطن سپرند بهر وی خوش عماری‌ای پرداخت برگ گل را ز غنچه محمل ساخت با دو صد عز و حشمت و جاهش کرد سوی مدینه همراهش هر دو با هم عتیبه و ریا شاد و خرم شدند ره‌پیما معتمر با جماعت انصار تیز بر کار خویش شکرگزار که دو عاشق به هم رسانیدند دل و جان‌شان ز غم رهانیدند همه غافل از آن که آخر کار بر چه خواهد گرفت کار، قرار ماند چون با مدینه یک فرسنگ جمعی از رهزنان بی‌فرهنگ بر میان تیغ و، در بغل نیزه وز کمر کرده خنجر آویزه همه خونین‌لباس و دزدشعار همه تیغ‌آزمای و نیزه گذار غافل از گوشه‌ای کمین کردند رو در آن قوم پاک‌دین کردند چون عتیبه هجوم ایشان دید غیرت عاشقی در او پیچید شد چو شیران در آن مصاف، دلیر گاه با نیزه، گاه با شمشیر چند تن را به سینه چاک افگند چون سگان‌شان به خون و خاک افگند آخر از زخم تیغ صاعقه‌بار داد آن قوم را چو دیو فرار لیک نامقبلی ز کین داری ضربتی زد به سینه‌اش، کاری قفس‌آسا، به تن فتادش چاک مرغ او کرد رو به عالم پاک دوستان در خروش و گریه، چو میغ که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!» گوش ریا چو آن خروش شنید، موکنان بر سر عتیبه دوید دید نقش زمین، نگارش را غرق خون، نازنین شکارش را گشته از چشمه‌سار سینه‌ی تنگ، خلعت سروش ارغوانی رنگ دست سیمین، خضاب از آن خون کرد چهره گلگونه، جامه گلگون کرد چهر بر خون و خاک می‌مالید وز دل دردناک می‌نالید کای عتیبه! تو را چه حال افتاد کفتاب تو را زوال افتاد؟ سیرم از عمر، بی‌لقای تو، من کاشکی بودمی بجای تو، من! عقل بر عشق من زند خنده که بمیری تو زار و من زنده این بگفت و ز جان برآورد آه رفت با آه، جان او همراه زندگی بی‌وی از وفا نشمرد روی با روی او نهاد و بمرد ترک هجران‌سرای فانی کرد روی در وصل جاودانی کرد دوستان از ره وفاداری برگرفتند نوحه و زاری لیکن از نوحه، در کشاکش درد هر چه کردند، هیچ سود نکرد چون کند طوطی از قفس پرواز به خروش و فغان نیاید باز عاقبت لب ز نوحه دربستند بهر تجهیزشان کمر بستند دیده از غم پرآب و ، سینه کباب پاک شستندشان به مشک و گلاب از حریر و کتان کفن کردند در یکی قبرشان وطن کردند در ته خاک غرق خونابه تا قیامت شدند همخوابه لازم شده کسر حرمت تو ملا فهمی به رخصت تو دی نوبت کیدی دگر بود امروز شده‌ست نوبت تو می‌باید گفت باز سد فحش از نکبت که ز نکبت تو خوش پرده درانه می‌زدم نیش ای وای بر اهل عصمت تو خود را بکشی اگر بگویم از مردی و از حمیت تو اینست که بهر خاطر میر واجب شده حفظ صورت تو ما نکبتییم ،گو چنین باش خوش دولتی است حضرت تو گوزت یار است ، دولتت کو گوزم به تو و به دولت تو شمشیر بداده‌ام به زهر آب نازم جگرت گر آوری تاب تو هیچ به ملحدان نمانی چونست که شهره‌ای به الحاد سد تهمت و سد هزار بهتان مردم به تو می‌کنند اسناد این طعنه‌ی خلق ، بد بلاییست ای کاش که مادرت نمی‌زاد از عصمتیان تو چه گویم دشنام به تو نمی‌توان داد خواهند که بند بند گردی از بنده بگیر تا به آزاد تو یک تن و دشمن تو خلقی یک کشتنی و هزار جلاد از شیر سگت بزرگ کرده‌ست مادر، که به مرگ تو نشیناد ذات تو کجا و آدمیت آدم نشوی به آدمیت از قصه‌ی شب ترا خبر نیست چون گوش تو هیچ گوش کر نیست تا چاشتگهی، به خواب مستی گوشت به دهل زن سحر نیست رسواتر از این نمی‌توان گفت دشنامی از این صریح تر نیست مسخی تو چنانکه خانه‌ات را حاجت به حلیم و مغز خر نیست این شاخ که از گل تو سر زد جز طعنه‌ی مردمش ثمر نیست هر دشنامی که می‌توان گفت رویش ز تو در کسی دگر نیست هر فعل بدی که می‌توان گفت از سلسله‌ی شما به در نیست داند همه کس که این دروغ است نتوان گفتن که ماست دوغ است گفتم که حدیث مختصر کن وین عربده با کسی دگر کن در هم نشوی ز گفته ما اینها عرضی‌ست معتبر کن گفتم که تو شیشه باز داری جهل است ز سنگ من حذر کن حالا کس و کون یک قبیله آماده‌ی میخ چار سر کن خود کاشته‌ای کنون بیاور از خانه جوال پر گزر کن این فتنه شده است از تو بر پا خود دسته‌اش این زمان به در کن بر کردنی است این سخنها بشنو که فتاده در دهنها دشنام به غلتبان رسیده‌ست خود را بکش این زمان رسیده‌ست ناگفتنیی که بود در دل از دل به سر زبان رسیده‌ست سد لقمه‌ی طعمه‌ی گلوگیر نزدیک لب و دهان رسیده‌ست بر باد شود کنون به رویت کاین تیر به تیردان رسیده‌ست آن بند شکست بند ناموس این بند به کسرشان رسیده‌ست این پرده‌ی تو درست ماند مهتاب به این کتان رسیده‌ست اینست که قیمه‌ات کشیدم این کارد به استخوان رسیده‌ست اینست که تیر شد گذاره شستم به زه کمان رسیده‌ست بگریز که باز می‌کنم شست بگریز که تیرم از کمان جست بگذار که از نسب بگویم وز نسبت جد و اب بگویم تا پشت چهارم تو یعنی هیزم کش بو لهب بگویم بگذار که نام پشت پشتت با کنیت و با لقب بگویم کوتاه کنم ز کونشان دست هیچ از دم یک وجب بگویم سد بوبک و بوبکی نیارم سد کیدی وزن جلب بگویم بگذار که من خموش باشم سد فقره بلعجب بگویم آن معنی کدخدا عرب کن در قافیه‌ی عرب بگویم آمد شد آن گروه معلوم در پهلوی لفظ شب بگویم دریاب زبان رمز و ایما دریاب کنایه و معما ای منکر حضرت رسالت سبحان اله زهی سفاهت انکار کسی که شق کند ماه از چیست ز غایت شقاوت برگشته کسی ز دین احمد این است نهایت ضلالت معبود تو ملحدیست چون تو او نیز سگی‌ست بی سعادت هجو تو چو حاصل تبراست فهرست جریده‌های طاعت قتل تو چو معنی جهاد است سرمایه‌ی طاعت و عبادت در شرع محمدی‌ست واجب قتل تو به سد دلیل و عادت از ما به زبان طعن و دشنام و ز شاه به خنجر سیاست ای کشته‌ی زخم خنجر ما اینست جهاد اکبر ما ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم ز پاک‌بازی نقش فنا فرو خواندیم به نعش عالم جیفه نماز برکردیم به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم به بیست سی غم و چل پنجه‌اند هان چون صید به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم سرو سیمینا به صحرا می‌روی نیک بدعهدی که بی ما می‌روی کس بدین شوخی و رعنایی نرفت خود چنینی یا به عمدا می‌روی روی پنهان دارد از مردم پری تو پری روی آشکارا می‌روی گر تماشا می‌کنی در خود نگر یا به خوشتر زین تماشا می‌روی می‌نوازی بنده را یا می‌کشی می‌نشینی یک نفس یا می‌روی اندرونم با تو می‌آید ولیک خائفم گر دست غوغا می‌روی ما خود اندر قید فرمان توایم تا کجا دیگر به یغما می‌روی جان نخواهد بردن از تو هیچ دل شهر بگرفتی به صحرا می‌روی گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم وز دعای ما به سودا می‌روی گر چه آرام از دل ما می‌رود همچنین می‌رو که زیبا می‌روی دیده سعدی و دل همراه توست تا نپنداری که تنها می‌روی هزار افسوس کز بیداد گردون ز دنیا قدوه‌ی اهل زمین رفت امام و مقتدای اهل دین شد سر و سر حلقه‌ی اهل یقین رفت فلک برد از جهان حاجی حسن را رواج و رونق از شرع مبین رفت درین غمخانه شد دلگیر جانش به عشرت‌خانه‌ی خلد برین رفت به دارالخلد چون بشنید جانش ندای فادخلوها خالدین رفت به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک چنان آمد به دنیا و چنین رفت غرض چون زین سرای پر دد و دام سوی آرامگاه حورعین رفت به تاریخش رقم زد کلک هاتف ز دنیا پیشوای اهل دین رفت میرود آب رخ از باده‌ی گلرنگ مرا میزند راه خرد زمزمه‌ی چنگ مرا دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد که می لعل برون آورد از رنگ مرا من که بر سنگ زدم شیشه‌ی تقوی و ورع محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا مستم از کوی خرابات ببازار برید تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا ای رخت آینه‌ی جان می چون زنگ بیار تا ز آئینه‌ی خاطر ببرد زنگ مرا مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا نشد از گوش دلم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگ تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا شیفته‌ی حلقه‌ی گوش توام سوخته‌ی چشمه‌ی نوش توام ماهرخ با خط و خال منی دلشده‌ی بی تن و توش توام ترک منی گوش به من دار از آنک هندوک حلقه به گوش توام خانه بیاراسته‌ام چون نگار منتظر خانه فروش توام چون دلم از خشم تو آید به جوش عاشق خشم تو و جوش توام خط چه کشی بر من غمکش از آنک مست خط غالیه‌پوش توام هوش به من باز کی آید که من تا به ابد رفته ز هوش توام گرچه به گویایی من نیست کس یک شکرم ده که خموش توام چون بگریزی تو ز عطار از آنک با تو به هم دوش به دوش توام نخستین روز کاین چشم بلاکش مرا از عشق او در جان زد آتش دل از جان و جوانی بر گرفتم امید از زندگانی بر گرفتم چنان در عشق او دیوانه گشتم که در دیوانگی افسانه گشتم خرد میگفت کی مدهوش بیمار غمش را در میان جان نگه دار اگر دل میدهی باری بدو ده به هر خواری که آید دل فرو ده گهی چون شمع می‌افروز از عشق چو پروانه گهی میسوز از عشق میندیش ار جگر خوناب گیرد که چشم از آتش دل آب گیرد خراب عشق شو کاباد گشتی غلام عشق شو کازاد گشتی حدیث عشق انجامی ندارد خرد جز عاشقی کامی ندارد منوش از دهر جز پیمانه‌ی عشق میاور یاد جز افسانه‌ی عشق دلی کو با بتی عشقی نورزد مخوانش دل که او چیزی نیرزد نداند هرکه او شوقی ندارد که دل بی عاشقی کامی ندارد چرا جز عشق چیزی پرورد دل اگر سوزی نباشد بفسرد دل مباد آندل که او سوزی ندارد هوای مجلس افروزی ندارد برو در عشقبازی سر برافراز به کوی عشق نام و ننگ در باز کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست شنیدم پند و دل در عشق بستم چو مدهوشان ز جام عشق مستم به دست عشق دادم ملک جانرا صلای عشق در دادم جهان را وگر در دام عشق انداختم دل شدم آماج محنت باختم دل از این پس کعبه‌ی من کوی او بس مرا محراب جان ابروی او بس هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان، روزی به امید وز بخت سیه ندیده‌ام، هیچ زمان، یک روز سفید قاصد چو نوید وصل با من می‌گفت، آهسته بگفت در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟ این حرف شنید ای یار جفاکرده پیوندبریده این بود وفاداری و عهد تو ندیده در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه مجنون به لیلی نرسیده در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده مرغ دل صاحب نظران صید نکردی الا به کمان مهره ابروی خمیده میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس غمزت به نگه کردن آهوی رمیده گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده روی تو مبیناد دگر دیده سعدی گر دیده به کس بازکند روی تو دیده یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر کشته‌ی چشم توام، غافل مباش از حال من گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر ناله‌ی من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر گفته‌ای: در کار عشق من بباید باخت جان خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر ما درین شهر پای بند توایم عاشق قامت بلند توایم مرده‌ی آن دهان چون پسته کشته‌ی آن لب چو قند توایم میدوانی و می‌کشی ما را چون بدیدی که در کمند توایم گورفیقان سفر کنند که ما نتوانیم پای بند توایم پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟ تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟ مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا آخر مرا ببینی در پای خویش مرده کاول ندیده بودم پایان این بلا را باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه با نالهای خونین بفرستمی صبا را چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا لله الحمد کز حضیض خطر شد به اوج آفتاب دین پرور چشم خفاش کور گو می‌باش کز فلک مهر بگذراند افسر شکرلله که حفظ یزدانی پیش تیر قضا گرفت سپر جست بیرون ز پشت دشمن شاه ناوک پر کشی که داشت قدر ابر خیرات شاه بست تتق گشت باران او زر و گوهر دور شو گو بلا ز سر تا پا دهر گو باش فتنه پا تا سر نحل عمر و بنای دانش را زان چه آسیب یا از آن چه ضرر چرخ ویران نگردد از توفان نشود کنده طوبی از صر صر نه که سد شکر سد هزاران شکر که سر آمد زمان فتنه و شر صبح شادی رسید خنده زنان کار خود کرد گریه‌های سحر کوس شادی زدند بر سر چرخ رقص کردند انجم و مه و خور گریه‌ها رفت و خنده ها آمد ای خوشا گریه‌های خنده‌اثر خوش بخند ای زمانه خواهی داشت خنده بهر کدام روز دگر عیش کن عیش کن که ممکن نیست که بود روزگار ازین خوشتر عیش و عشرت درآمد از در وبام بنگر بر بساط خود بنگر صحت شاه و خلعت شاهی آن در آمد ز بام و این از در صحتی و چه صحت کامل خلعتی و چه خلعتی در خور صحتی دامن از مرض چیده خلعت عمر جاودان در بر خلعتی پای رفعتش بر چرخ افسر عز سرمدی بر سر آنچنان خلعت اینچنین صحت بر تن و جان شاه دین پرور باد زیبنده تا به صبح نشور باد پاینده تا دم محشر میرمیران که تا جهان باشد باشد او در جهان جهان داور صحت عمر و دولتش جاوید اخترش یار ودولتش یاور ایکه خواهی عطای بیخواهش بر در کبریای او بگذر تا ببینی بلند درگاهی شمسه‌اش طاق چرخ را زیور زو روان آرزوی خاطرها کاروان کاروان به هر کشور گنج احسان در او و دربان نه خانه‌ی گنج و گنج بی اژدر بسکه از مهر بر برات سخاش سوده گردد نگین انگشتر گر بدخشان تمام لعل شود ناید از عهده‌ی دو هفته بدر بحری از دانش است مالامال نه کنارش پدید و نه معبر جمله حالات گیتی‌اش در ذکر همه تاریخ عالمش از بر سرو را نطفه‌ی عدوی ترا نقش می‌بست دست صورتگر چشم تا می‌نگاشت نشتر بود به گلو چون رسید شد خنجر طرفه مرغی‌ست خصم یاوه درا بیضه آرد به دعوی گوهر چه توان کرد می‌رسد او را آمده دعوی خودش باور اینقدر خود چرا نمی‌داند که شما دیگرید و او دیگر کیست او قطره‌ایست بی مقدار بلکه از قطره پاره‌ای کمتر قطره‌ای را چه کار با عمان عرضی را چه بحث با جوهر گوهر این بلند پروازی زانکه او نیست مرغ این منظر ماکیان تا به بام مزبله بیش نپرد گر چه بال دارد و پر امر و نهی ترا به کل امور هرکه نبود مطیع و فرمانبر کافرش خوانم و کنم ثابت کافر است او به شرع پیغمبر زانکه گر هست امر تو در نهی هست عین شریعت اطهر هر که او تابع شریعت نیست هست درحکم شرع و دین کافر در حواشی دولتت شاها کرده از بس طهارت تو اثر لب به سد احتیاط تر سازد مشک سقای کویت از کوثر گر سکندر که آب حیوان جست نور رأی تو بودیش رهبر روی شستی نه دست ز آب حیات لب تر داشتی نه دیده‌ی تر زنده بودی هنوز و پیش تو داشت دست بر سینه چون کمین چاکر اخذ می‌کرد از تو عز و شکوه کسب می‌کرد از تو علم و هنر روغنی در چراغ بخت نداشت آب جست و نبودش آبشخور زنده بودی و خدمتت کردی بودی ار بخت یار اسکندر چون نشینی و مسند آرایی و ز دو سو آن دو نامدار پسر چون سپهری ولی سپهر نهم که نشیند میان شمس و قمر عنبر اندر مجالس خلقت خدمتی پیش برده بود مگر وقت فرصت به طیب خلق تو زد به طریقی که کس نیافت خبر بوی غماز بود و پرده درید لاجرم روسیاه شد عنبر در زمان عدالت تو که هست شوهر شیر ماده آهوی نر مادری کرد گرگ ماده و شد دایه بره‌های بی‌مادر ظالمی بود نام او گردون خلق در دست ظلم او مضطر زو فقیران تمام در آزار زو اسیران تمام در آذر در قرانهاش سد خطر ور غم در نظرهاش سد ضرر مضمر سوختش آتش سیاست شاه دور دادش به باد خاکستر مجملا از وجود او نگذاشت غیرخاکستری و چند شرر دهر زد جار کای ستمکاران ظلم آخر شود به این منجر پند گیرید کاین زمان اینست آنکه دی چرخ بود دوش اختر حبذا این دراز دستی عدل کش سر چرخ هست در چنبر سرظالم چو خاک کردی پست سر بلندیت باد ای سرور سایه دولت تو بر سر خلق سایه‌ی پادشه ترا بر سر ای ز تو روشنم چراغ سخن چون چراغ دریچه‌ی خاور هر چراغی که از تو افروزند شرق و غرب جهان کند انور اندرین روزها که حضرت شاه تکیه فرموده بود بر بستر یک شبم هیچگونه خواب نبود آمدم بر در دعای سحر به نماز و نیاز رفتم پیش که وضو داشتم ز خون جگر در میان نماز خوابم برد خواب دیدم که گنبد اخضر شق شد و دختری برون آمد گفتمش خیر مقدم ای دختر کیستی با چنین شمایل و شکل مرحبا ای نگار خوش منظر پیکرتو کجاست گر جانی ما ندیدیم جان بی پیکر گفت خود را بگو مبارک باد که شدت نام در زمانه سمر همچو من دختری خدا دادت دختری مادر هزار پسر آنچنان دختری که تا سد قرن زو بماند بلند نام پدر قلمت کو که گردد آبستن کمدم تا بزایم از مادر ساعت سعد اختیار کنم به سر خویش در کشم چادر بروم تا حریم خلوت شاه در رخ آورده گوشه‌ی معجر رو نهفته ز چشم نا محرم در روم بزم شاه را از در چون غلامان بیفتمش در پای چون کنیزان بگردمش بر سر به کنیزی گرم قبول کند بکنم ناز بر مه و اختر ور نه آنجا به خدمتی باشم هست آنجا چو من هزار دگر می‌شنیدم ولی که می‌گفتند پیش از آن کیم اینطرف به سفر کای شفاء القلوب دل خوش دار که ترا نیست غیر از او شوهر زین نکاح آنقدر برانی کام که تو خود هم نیایدت باور کام بخشا زتو مسم زر شد کار خود کرد کیمیای نظر چه شناسند این سخن آنها که ندانند بصره را ز بصر تو شناسی که جوهری داند هنر و عیب و قیمت جوهر چه برم آب این سخن بر آن کش مساویست اختر و اخگر حجره را گور اگر تماشاییست اندر او خواه لعل و خواه حجر گردن خر به در نیارایم گوهرست این سخن نه مهره خر کاه باید نه زعفران خر را گاو را پنبه دانه به که درر داورا رسم و عادت شعر است که اگر شان دهند سد کشور همچنان کشوری دگر طلبند این چنینند شاعران اکثر بنده هم شاعرم ولی ز شما صله چندان گرفته‌ام که اگر در خور شکر آن سخن رانم بایدم طرح کرد سد دفتر خود نمی‌خواهم ار نه آماده‌ست هم مرا اسب و هم مرا نوکر زانکه شاعر که اسب و نوکر یافت خویش را برد و کرد بر قنطر طیب الله ختم کن وحشی که به اطناب شد سخن منجر تا به دست طبیب قانونیست تن چون ساز و نبض همچو وتر باد قانون صحت تو به ساز رگت ایمن ز زخمه‌ی نشتر مجلس دلکشت به ساز و نوا ماه رقاص و زهره رامشگر این تفاوت عقلها را نیک دان در مراتب از زمین تا آسمان هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب هست عقلی کمتر از زهره و شهاب هست عقلی چون چراغی سرخوشی هست عقلی چون ستاره‌ی آتشی زانک ابر از پیش آن چون وا جهد نور یزدان‌بین خردها بر دهد عقل جزوی عقل را بدنام کرد کام دنیا مرد را بی‌کام کرد آن ز صیدی حسن صیادی بدید وین ز صیادی غم صیدی کشید آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت آن ز فرعونی اسیر آب شد وز اسیری سبط صد سهراب شد لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت حیله کم کن کار اقبالست و بخت بر حیال و حیله کم تن تار را که غنی ره کم دهد مکار را مکر کن در راه نیکو خدمتی تا نبوت یابی اندر امتی مکر کن تا وا رهی از مکر خود مکر کن تا فرد گردی از جسد مکر کن تا کمترین بنده شوی در کمی رفتی خداونده شوی روبهی و خدمت ای گرگ کهن هیچ بر قصد خداوندی مکن لیک چون پروانه در آتش بتاز کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز زور را بگذار و زاری را بگیر رحم سوی زاری آید ای فقیر زاری مضطر تشنه معنویست زاری سرد دروغ آن غویست گریه‌ی اخوان یوسف حیلتست که درونشان پر ز رشک و علتست به شاه نهانی رسیدی که نوشت می آسمانی چشیدی که نوشت نگار ختن را حیات چمن را میان گلستان کشیدی که نوشت ایا جان دلبر ایا جمله شکر چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت ز مستان سلامت ز رندان پیامت که قفل طرب را کلیدی که نوشت چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی که در سر شرابی پزیدی که نوشت دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز گزیده کسی را گزیدی که نوشت بود مردی پیش ازین نامش نصوح بد ز دلاکی زن او را فتوح بود روی او چو رخسار زنان مردی خود را همی‌کرد او نهان او به حمام زنان دلاک بود در دغا و حیله بس چالاک بود سالها می‌کرد دلاکی و کس بو نبرد از حال و سر آن هوس زانک آواز و رخش زن‌وار بود لیک شهوت کامل و بیدار بود چادر و سربند پوشیده و نقاب مرد شهوانی و در غره‌ی شباب دختران خسروان را زین طریق خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید نفس کافر توبه‌اش را می‌درید رفت پیش عارفی آن زشت‌کار گفت ما را در دعایی یاد دار سر او دانست آن آزادمرد لیک چون حلم خدا پیدا نکرد بر لبش قفلست و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هر کرا اسرار کار آموختند مهر کردند و دهانش دوختند سست خندید و بگفت ای بدنهاد زانک دانی ایزدت توبه دهاد نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیس نه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیس نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس گر نه هدهد ز سبا مژده‌ی وصل آرد باز که رساند بسلیمان خبری از بلقیس مهر ورزان چو جمال تو بها می‌کردند روی چون ماه ترا مشتری آمد برجیس پیش چین سر زلف تو نیرزد بجوی نافه‌ی مشک ختا گر چه متاعیست نفیس باغ دور از تو بر مدعیان فردوسست خار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیس بر سر کوی خرابات مغان خواجو را کاسه آنگاه شود پر که تهی گردد کیس آنک گویند اولیا در که بوند تا ز چشم مردمان پنهان شوند پیش خلق ایشان فراز صد که‌اند گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند پس چرا پنهان شود که‌جو بود کو ز صد دریا و که زان سو بود حاجتش نبود به سوی که گریخت کز پیش کره‌ی فلک صد نعل ریخت چرخ گردید و ندید او گرد جان تعزیت‌جامه بپوشید آسمان گر به ظاهر آن پری پنهان بود آدمی پنهان‌تر از پریان بود نزد عاقل زان پری که مضمرست آدمی صد بار خود پنهان‌ترست آدمی نزدیک عاقل چون خفیست چون بود آدم که در غیب او صفیست ای دل تو مرا به باد دادی از بس که نمودی اوستادی از دست تو در بلا فتادم آخر تو کجا به من فتادی چند از تو مرا نکوهش آخر کم داغ به داغ برنهادی آزرم ز پیش برگرفتی خونابه ز چشم من گشادی خود را و مرا به غم فکندی نادیده هنوز هیچ شادی غمخوار شدست جانم ای دل از خوردن غم تو شادبادی اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی خدای را تو ببینی به رغم معتزلی اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی برآر نعره ارنی به طور موسی وار بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب سد گونه جفایی، بازآ هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست تو برآ بر آسمان‌ها بگشا طریق و مذهب نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان که شدست از سلامت دل و جان ما مطیب ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی عجب‌ست اگر بماند به جهان دلی مدب ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب یارا بهشت صحبت یاران همدمست دیدار یار نامتناسب جهنمست هر دم که در حضور عزیزی برآوری دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست بس دیو را که صورت فرزند آدمست آنست آدمی که در او حسن سیرتی یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام جز بر دو روی یار موافق که در همست آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب پندش مده که جهل در او نیک محکمست آرام نیست در همه عالم به اتفاق ور هست در مجاورت یار محرمست گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل دیدار دوستان که ببینند مرهمست دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست ممسک برای مال همه ساله تنگ دل سعدی به روی دوست همه روزه خرمست آن غریبی خانه می‌جست از شتاب دوستی بردش سوی خانه‌ی خراب گفت او این را اگر سقفی بدی پهلوی من مر ترا مسکن شدی هم عیال تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حجره‌ی دگر گفت آری پهلوی یاران بهست لیک ای جان در اگر نتوان نشست این همه عالم طلب‌کار خوشند وز خوش تزویر اندر آتشند طالب زر گشته جمله پیر و خام لیک قلب از زر نداند چشم عام پرتوی بر قلب زد خالص ببین بی محک زر را مکن از ظن گزین گر محک داری گزین کن ور نه رو نزد دانا خویشتن را کن گرو یا محک باید میان جان خویش ور ندانی ره مرو تنها تو پیش بانگ غولان هست بانگ آشنا آشنایی که کشد سوی فنا بانگ می‌دارد که هان ای کاروان سوی من آیید نک راه و نشان نام هر یک می‌برد غول ای فلان تا کند آن خواجه را از آفلان چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر عمر ضایع راه دور و روز دیر چون بود آن بانگ غول آخر بگو مال خواهم جاه خواهم و آب رو از درون خویش این آوازها منع کن تا کشف گردد رازها ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز چشم نرگس را ازین کرکس بدوز صبح کاذب را ز صادق وا شناس رنگ می را باز دان از رنگ کاس تا بود کز دیدگان هفت رنگ دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ رنگها بینی بجز این رنگها گوهران بینی به جای سنگها گوهر چه بلک دریایی شوی آفتاب چرخ‌پیمایی شوی کارکن در کارگه باشد نهان تو برو در کارگه بینش عیان کار چون بر کارکن پرده تنید خارج آن کار نتوانیش دید کارگه چون جای باش عاملست آنک بیرونست از وی غافلست پس در آ در کارگه یعنی عدم تا ببینی صنع و صانع را بهم کارگه چون جای روشن‌دیدگیست پس برون کارگه پوشیدگیست رو بهستی داشت فرعون عنود لاجرم از کارگاهش کور بود لاجرم می‌خواست تبدیل قدر تا قضا را باز گرداند ز در خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند زیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خند صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه تا بگردد حکم و تقدیر اله تا که موسی نبی ناید برون کرد در گردن هزاران ظلم و خون آن همه خون کرد و موسی زاده شد وز برای قهر او آماده شد گر بدیدی کارگاه لایزال دست و پایش خشک گشتی ز احتیال اندرون خانه‌اش موسی معاف وز برون می‌کشت طفلان را گزاف همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد بر دگر کس ظن حقدی می‌برد کین عدو و آن حسود و دشمنست خود حسود و دشمن او آن تنست او چو فرعون و تنش موسی او او به بیرون می‌دود که کو عدو نفسش اندر خانه‌ی تن نازنین بر دگر کس دست می‌خاید به کین ای باد که بر خاک در دوست گذشتی پندارمت از روضه بستان بهشتی دور از سببی نیست که شوریده سودا هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی از کف ندهم دامن معشوقه زیبا هل تا برود نام من ای یار به زشتی جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی با طبع ملولت چه کند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی قلاب تو در کس نفکندی که نبردی شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست پرده روشن دل بست و خیالات نمود و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست می وقت صبوح راوقی باید وان می به خمار عاشقی باید چون مرغ قنینه زد صلای می با پیر مغان موافقی باید تا زهد تکلفیت برخیزد بر ناصیه داغ فاسقی باید در پیش خسان اگر نهی خوانی هم بی‌نمک منافقی باید همچون محکت چو چهره بخراشند بر چهره نشان صادقی باید در هر کنجی است تازه عذرائی اما نظر تو وامقی باید چون کار به کعبتین عشق افتد شش پنج زنش حقایقی باید رفت وجودم به عدم چون کنم هیچ شدم هیچ نیم چون کنم تو همه من هیچ به هم هر دو را چون به هم اندازم وضم چون کنم با منی و من ز توام بی خبر با تو بهم بی تو بهم چون کنم ای غم عشق تو مرا سوخته سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم واقعه‌ی عشق توام زنده کرد یکدم ازین واقعه کم چون کنم گرچه بسی گرم تر از آتشم در طلب خویش علم چون کنم در هوست سر چو درانداختم پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم چون نتوان کرد ز تو صورتی صورت محض است صنم چون کنم ای همه بر هیچ ز تو چون بود نقش پی نقش رقم چون کنم کی به دمم نرم شوی زانکه تو موم نه‌ای نرم بدم چون کنم ره به درنگ است و درم سوی تو من نه درنگ و نه درم چون کنم چون نه مقرم من و نه منکرم بر سخنی لا و نعم چون کنم در حرم عشق چو نامحرمم نیست مرا ره به حرم چون کنم بر صفت شمع گرفتست سوز فرق سرم تا به قدم چون کنم تا بودم یک سر موی از وجود عزم بیابان عدم چون کنم بازوی جود است کمال فرید فربهیش هست ورم چون کنم آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟ هر چند که میران را از مورچه عار اید او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم دوری اگر او جوید شاید که توان کردن گر من کنم این دوری دورست که نتوانم گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟ این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت ز آرزوی سایه جان می‌باختند از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند سایه‌ی آن را نمی‌دیدند هیچ صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها که نبیند ماه را بیند سها ذره‌ای را بیند و خورشید نه لیک از لطف و کرم نومید نه کاروانها بی نوا وین میوه‌ها پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا سیب پوسیده همی‌چیدند خلق درهم افتاده بیغما خشک‌حلق گفته هر برگ و شکوفه آن غصون دم بدم یا لیت قوم یعلمون بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت سوی ما آیید خلق شوربخت بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر چشمشان بستیم کلا لا وزر گر کسی می‌گفتشان کین سو روید تا ازین اشجار مستسعد شوید جمله می‌گفتند کین مسکین مست از قضاء الله دیوانه شدست مغز این مسکین ز سودای دراز وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز او عجب می‌ماند یا رب حال چیست خلق را این پرده و اضلال چیست خلق گوناگون با صد رای و عقل یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق گشته منکر زین چنین باغی و عاق یا منم دیوانه و خیره شده دیو چیزی مرا مرا بر سر زده چشم می‌مالم بهر لحظه که من خواب می‌بینم خیال اندر زمن خواب چه بود بر درختان می‌روم میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم باز چون من بنگرم در منکران که همی‌گیرند زین بستان کران با کمال احتیاج و افتقار ز آرزوی نیم غوره جانسپار ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت در هزیمت زین درخت و زین ثمار این خلایق صد هزار اندر هزار باز می‌گویم عجب من بی‌خودم دست در شاخ خیالی در زدم حتی اذا ما استیاس الرسل بگو تا بظنوا انهم قد کذبوا این قرائت خوان که تخفیف کذب این بود که خویش بیند محتجب در گمان افتاد جان انبیا ز اتفاق منکری اشقیا جائهم بعد التشکک نصرنا ترکشان گو بر درخت جان بر آ می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست هر دم و هر لحظه سحرآموزیست خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست چونک صحرا از درخت و بر تهیست گیج گشتیم از دم سوداییان که به نزدیک شما باغست و خوان چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست یا بیابانیست یا مشکل رهیست ای عجب چندین دراز این گفت و گو چون بود بیهوده ور خود هست کو من همی‌گویم چو ایشان ای عجب این چنین مهری چرا زد صنع رب زین تنازعها محمد در عجب در تعجب نیز مانده بولهب زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف تا چه خواهد کرد سلطان شگرف ای دقوقی تیزتر ران هین خموش چند گویی چند چون قحطست گوش گه جلوه‌گر ز بام و گه از منظر آمدی از هر دری به غارت دلها درآمدی تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی دلهای مرده زندگی از سر گرفته‌اند تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی پیراهن حیای زلیخا دریده شد تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم تا با هزار ناز مرا در بر آمدی غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی تاج الملوک ناصردین شه که آسمان می‌گویدش که بر همه شاهان سرآمدی شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی من پار بخورده‌ام شرابی امسال چه مستم و خرابی من پار ز آتشی گذشتم امسال چرا شدم کبابی من تشنه به آب جوی رفتم ماهی دیدم میان آبی شیران همه ماهتاب جویند من شیرم و یار ماهتابی از درد مپرس رنگ رخ بین تا رنگ بگویدت جوابی جانم مست است و تن خراب است مستی است نشسته در خرابی این هر دو چنین و دل چنینتر کز غم چو خری است در خلابی یک لحظه مشو ملول بشنو تا باشدت از خدا ثوابی برفت از لب رود نزد پشنگ زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ بدو گفت کای نامبردار شاه ترا بود ازین جنگ جستن گناه یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندیدند راه نه از تخم ایرج جهان پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد یکی کم شود دیگر آید به جای جهان را نمانند بی‌کدخدای قباد آمد و تاج بر سر نهاد به کینه یکی نو در اندر گشاد سواری پدید آمد از تخم سام که دستانش رستم نهادست نام بیامد بسان نهنگ دژم که گفتی زمین را بسوزد بدم همی تاخت اندر فراز و نشیب همی زد به گرز و به تیغ و رکیب ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک نیرزید جانم به یک مشت خاک همه لشکر ما به هم بر درید کس اندر جهان این شگفتی ندید درفش مرا دید بر یک کران به زین اندر آورد گرز گران چنان برگرفتم ز زین خدنگ که گفتی ندارم به یک پشه سنگ کمربند بگسست و بند قبای ز چنگش فتادم نگون زیرپای بدان زور هرگز نباشد هژبر دو پایش به خاک اندر و سر به ابر سواران جنگی همه همگروه کشیدندم از پیش آن لخت کوه تو دانی که شاهی دل و چنگ من به جنگ اندرون زور و آهنگ من به دست وی اندر یکی پشه‌ام وزان آفرینش پر اندیشه‌ام یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ عنان را سپرده بران پیل مست یکی گرزه‌ی گاو پیکر بدست همانا که کوپال سیصدهزار زدندش بران تارک ترگ‌دار تو گفتی که از آهنش کرده‌اند ز سنگ و ز رویش برآورده‌اند چه دریاش پیش و چه ببر بیان چه درنده شیر و چه پیل ژیان همی تاخت یکسان چو روز شکار ببازی همی آمدش کارزار چنو گر بدی سام را دستبرد به ترکان نماندی سرافراز گرد جز از آشتی جستنت رای نیست که با او سپاه ترا پای نیست زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه به تور دلاور سپرد به من داده بودند و بخشیده راست ترا کین پیشین نبایست خواست تو دانی که دیدن نه چون آگهیست میان شنیدن همیشه تهیست گلستان که امروز باشد ببار تو فردا چنی گل نیاید بکار از امروز کاری بفردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان ترا جنگ ایران چو بازی نمود ز بازی سپه را درازی فزود نگر تا چه مایه ستام بزر هم از ترگ زرین و زرین سپر همان تازی اسپان زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام ازین بیشتر نامداران گرد قباد اندر آمد به خواری ببرد چو کلباد و چون بارمان دلیر که بودی شکارش همه نره شیر خزروان کجا زال بشکست خرد نمودش بگرز گران دستبرد شماساس کین توز لشکر پناه که قارن بکشتش به آوردگاه جزین نامدران کین صدهزار فزون کشته آمد گه کارزار بتر زین همه نام و ننگ شکست شکستی که هرگز نشایدش بست گر از من سر نامور گشته شد که اغریرث پر خرد کشته شد جوانی بد و نیکی روزگار من امروز را دی گرفتم شمار که پیش آمدندم همان سرکشان پس پشت هر یک درفشی کشان بسی یاد دادندم از روزگار دمان از پس و من دوان زار و خوار کنون از گذشته مکن هیچ یاد سوی آشتی یاز با کیقباد گرت دیگر آید یکی آرزوی به گرد اندر آید سپه چارسوی به یک دست رستم که تابنده هور گه رزم با او نتابد به زور بروی دگر قارن رزم زن که چشمش ندیدست هرگز شکن سه دیگر چو کشواد زرین کلاه که آمد به آمل ببرد آن سپاه چهارم چو مهراب کابل خدای که دستور شاهست و زابل خدای شمع شب‌ها بجز خیال تو نیست باغ جان‌ها بجز جمال تو نیست رو که خورشید عشق را همه روز طالعی به ز اتصال تو نیست شو که سلطان فتنه را همه سال سپهی به ز زلف و خال تو نیست رخش شوخی مران که عالم را طاقت ضربت دوال تو نیست سغبه‌ی وعده‌ی محال توام کیست کو سغبه‌ی محال تو نیست همه روز ار ز روی تو دورست همه شب خالی از خیال تو نیست ز آرزوها که داشت خاقانی هیچ و همی بجز وصال تو نیست ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد خانه‌ی دین را که بس باریک شد استون عدل ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز، بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی روی بنمودی به مردم چهره‌ی گلگون عدل حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را گوش عقد در شدی از للی مکنون عدل سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل چو خسرو دید کان معشوق طناز ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز فسونی چند با خواهش بر آمود فسون بردن به بابل کی کند سود بلابه گفت کای مقصود جانم چراغ دیده و شمع روانم سرم را بخت و بختم را جوانی دلم را جان و جان را زندگانی چو گردون با دلم تا کی کنی حرب به بستوی تهی میکن سرم چرب به عشوه عاشقی را شاد میکن مبارک مرده‌ای آزاد میکن نبینی عیب خود در تند خوئی بدینسان عیب من تا چند گوئی چو کوری کو نبیند کوری خویش به صد گونه کشد عیب کسان پیش ز لعل این سنگها بیرون میفکن به خاک افکندیم در خون میفکن هلاکم کردی از تیمار خواری عفاک الله زهی تیمار داری شب آمد برف می‌ریزد چو سیماب ز یخ مهری چو آتش روی برتاب مکن کامشب ز برفم تاب گیرد بدا روزا که این برف آب گیرد یک امشب بر در خویشم بده بار که تا خاک درت بوسم فلک‌وار به زانوی ادب پیشت نشینم بدوزم دیده وانگه در تو بینم ره آنکس راست در کاشانه تو که دوزد چشم خود در خانه تو مدان آن دوست را جز دشمن خویش که یابی چشم او بر روزن خویش بر آنکس دوستی باشد حلالت که خواهد بیشی اندر جاه و مالت رفیقی کو بود بر تو حسدناک به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک مکن جانا به خون حلق مرا تر مدارم بیش ازین چون حلقه بر در عذابم میدهی وان ناصوابست بهشت است این و در دوزخ عذابست بهشتی میوه‌ای داری رسیده به جز باغ بهشتش کس ندیده بهشت قصر خود را باز کن در درخت میوه را ضایع مکن بر رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان سکندر تشنه لب بر آب حیوان درم بگشای و راه کینه دربند کمر در خدمت دیرینه دربند و گر ممکن نباشد در گشادن غریبی را یک امشب بار دادن برافکن برقع از محراب جمشید که حاجتمند برقع نیست خورشید گر آشفته شدم هوشم تو بردی ببر جوشم که سر جوشم تو بردی مفرح هم تو دانی کرد بر دست که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست لبی چون انگبین داری ز من دور؟ زبان در من کشی چون نیش زنبور؟ مکن با این همه نرمی درشتی که از قاقم نیاید خار پشتی چنان کن کز تو دلخوش باز گردم به دیدار تو عشرت ساز گردم قدم گر چه غبارآلود دارم به دیدار تو دل خشنود دارم و گر بر من نخواهد شد دلت راست به دشواری توانی عذر آن خواست مکن بر فرق خسرو سنگ باری چو فرهادش مکش در سنگ ساری کسی کاندازد او بر آسمان سنگ به آزار سر خود دارد آهنگ شکست سرکنی خون بر تن افتد قفای گردنان بر گردن افتد گذر بر مهر کن چون دلنوازان به من بازی مکن چون مهره‌بازان نه هر عاشق که یابی مست باشد نه هر کز دست شد زان دست باشد گهی با من به صلح و گه به جنگی خدا توبه دهادت زین دو رنگی سپیدی کن حقیقت یا سیاهی که نبود مار ماهی مار و ماهی شدی بدخو ندانم کاین چه کین است مگر کایین معشوقان چنین است مرا تا بیش رنجانی که خاموش چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش ترا تا پیش‌تر گویم که بشتاب شوی پستر چو شاگرد رسن تاب مزن چندین جراحت بر دل تنگ دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ به کام دشمنم کردی نه نیکوست که بد کاریست دشمن کامی ای دوست بده یک وعده چون گفتار من راست مکن چندین کجی در کار من راست به رغم دشمنان بنواز ما را نهان میسوز و میساز آشکارا به شور انگیختن چندین مکن زور که شیرین تلخ گردد چون شود شور بکن چربی که شیرینیت یارست که شیرینی به چربی سازگارست ترا در ابر می‌جستم چو مهتاب کنونت یافتم چون ابر بی‌آب چراغی عالم افروزنده بودی چو در دست آمدی سوزنده بودی گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش چو نزدیک آمدی خود بودی آتش عتاب از حد گذشته جنگ باشد زمین چون سخت گردد سنگ باشد نه هر تیغی بود با زخم هم پشت نه یکسان روید از دستی ده انگشت توانم من کز اینجا باز گردم به از تو با کسی دمساز گردم ولیکن حق خدمت می‌گزارم نظر بر صحبت دیرینه دارم پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان کیند چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان به نزد پری چهرگان رفت زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال پیاده همی رفت جویان شکار خشیشار دید اندر آن رودبار کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد به دست جهان پهلوان در نهاد نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب یکی تیره بنداخت اندر شتاب ز پروازش آورد گردان فرود چکان خون و وشی شده آب رود بترک آنگهی گفت زان سو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر به کشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک پرستنده پرسید کای پهلوان سخن گوی و بگشای شیرین زبان که این شیر بازو گو پیلتن چه مردست و شاه کدام انجمن که بگشاد زین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بدگمان ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامگار پری روی دندان به لب برنهاد مکن گفت ازین گونه از شاه یاد شه نیمروزست فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام بگردد جهان گر بگردد سوار ازین سان نبیند یکی نامدار پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چندین مگوی که ماهیست مهراب را در سرای به یک سر ز شاه تو برتر بپای به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقه‌ی پای‌بند دو جادوش پر خواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و پر مشک موی نفس را مگر بر لبش راه نیست چنو در جهان نیز یک ماه نیست پرستندگان هر یکی آشکار همی کرد وصف رخ آن نگار بدین چاره تا آن لب لعل فام کند آشنا با لب پور سام چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوبست رخشنده مهر ولیکن به گفتن مگر روی نیست بود کاب را ره بدین جوی نیست دلاور که پرهیز جوید ز جفت بماند بسانی اندر نهفت بدان تاش دختر نباشد ز بن نباید شنیدنش ننگ سخن چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر کزین خایه گر مایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان چنین گفت با ریدک ماه روی که رو مر پرستندگان را بگوی که از گلستان یک زمان مگذرید مگر با گل از باغ گوهر برید درم خواست و دینار و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج بفرمود کاین نزد ایشان برید کسی را مگوئید و پنهان برید نباید شدن شان سوی کاخ باز بدان تا پیامی فرستم براز برفتند زی ماه رخسار پنج ابا گرم گفتار و دینار و گنج بدیشان سپردند زر و گهر پیام جهان پهلوان زال زر پرستنده با ماه دیدار گفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهانست و چار انجمن بگوی ای خردمند پاکیزه رای سخن گر به رازست با ما سرای پرستنده گفتند یک با دگر که آمد به دام اندرون شیر نر کنون کار رودابه و کام زال به جای آمد و این بود نیک فال بیامد سیه چشم گنجور شاه که بود اندر آن کار دستور شاه سخن هر چه بشنید از آن دلنواز همی گفت پیش سپهبد به راز سپهبد خرامید تا گلستان بر امید خورشید کابلستان پری روی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز سپهبد بپرسید ازیشان سخن ز بالا و دیدار آن سرو بن ز گفتار و دیدار و رای و خرد بدان تا به خوی وی اندر خورد بگویید با من یکایک سخن به کژی نگر نفگنید ایچ بن اگر راستی‌تان بود گفت‌وگوی به نزدیک من تان بود آبروی وگر هیچ کژی گمانی برم به زیر پی پیلتان بسپرم رخ لاله رخ گشت چون سندروس به پیش سپهبد زمین داد بوس چنین گفت کز مادر اندر جهان نزاید کس اندر میان مهان به دیدار سام و به بالای او به پاکی دل و دانش و رای او دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برز بالا و بازوی شیر همی می‌چکد گویی از روی تو عبیرست گویی مگر بوی تو سه دیگر چو رودابه‌ی ماه روی یکی سرو سیمست با رنگ و بوی ز سر تا به پایش گلست وسمن به سرو سهی بر سهیل یمن از آن گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند از کمین به مشک و به عنبر سرش بافته به یاقوت و زمرد تنش تافته سر زلف و جعدش چو مشکین زره فگندست گویی گره بر گره ده انگشت برسان سیمین قلم برو کرده از غالیه صدرقم بت آرای چون او نبیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین به آوای نرم که اکنون چه چارست با من بگوی یکی راه جستن به نزدیک اوی که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ سرو سهی ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان فریبیم و گوییم هر گونه‌ای میان اندرون نیست واژونه‌ای سرمشک بویش به دام آوریم لبش زی لب پور سام آوریم خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره برفتند خوبان و برگشت زال دلش گشت با کام و شادی همال تا به عشق تو قدم برداشتیم عقل را سر چون قلم برداشتیم چون دم ما سخت گیرا شد به عشق پرده‌ی هستی به دم برداشتیم در جهان جان حقیقت‌بین شدیم وز جهان تن قدم برداشتیم چون درآمد عشق و جان را مست کرد ما به مستی جام جم برداشتیم بر جمال ساقی جان زان شراب شادی افزودیم و غم برداشتیم پس دل خود همچو مستان خراب از وجود و از عدم برداشتیم در خرابی همچو عطار از کمال گنج راحت بی الم برداشتیم ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو بجفا بر سر یاران وفادار میا بوفا از پی خصمان جفا کار مرو چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم مکن ای یار ز من بشنو و زنهار مرو ای دل ار شور شکر خنده‌ی شیرین داری همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو تیره شب در شکن طره‌ی دلدار مپیچ و گرت راه غلط شد به شب تار مرو بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار در پی مهره بسر در دهن مار مرو گر بود برگ گل سوریت از خار مترس ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر با مرقع به در خانه‌ی خمار مرو اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو باشد اندر دار و گیر روز و شب عاشق بیچاره را حالی عجب هر چه از تیر بلا بر وی رسد از کمان چرخ، پی در پی رسد ناگذشته از گلویش خنجری از قفای او در آید دیگری گر بدارد دوست از بیداد دست بر وی از سنگ رقیب آید شکست ور بگردد از سرش سنگ رقیب یابد از طعن ملامتگر نصیب ور رهد زینها بریزد خون به تیغ شحنه‌ی هجرش به صد درد و دریغ چون سلامان کوه آتش برفروخت واندر او ابسال را چون خس بسوخت رفت همتای وی و یکتا بماند چون تن بی‌جان از او تنها بماند ناله‌ی جانسوز بر گردون کشید دامن مژگان ز دل در خون کشید دود آهش خیمه بر افلاک زد صبح از اندهش گریبان چاک زد ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش کندی از دندان سر انگشت خویش روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود از تپانچه بودی‌اش زانو کبود هر شب آوردی به کنج خانه روی با خیال یار خویش افسانه گوی کای ز هجر خویش جانم سوخته! وز جمال خویش چشمم دوخته! عمرها بودی انیس جان من نوربخش دیده‌ی گریان من خانه در کوی وصالت داشتم دیده بر شمع جمالت داشتم هر دو ما با یکدگر بودیم و بس! کار نی کس را به ما، ما را به کس! دست بیداد فلک کوتاه بود کار ما بر موجب دلخواه بود کاش چون آتش همی افروختم! تو همی ماندی و من می‌سوختم! سوختی تو من بماندم، این چه بود؟ این بد آیین با من مسکین چه بود؟ کاشکی من نیز با تو بودمی! با تو راه نیستی پیمودمی! از وجود ناخوش خود رستمی! عشرت جاوید در پیوستمی! پس مسلمان گفت ای یاران من پیشم آمد مصطفی سلطان من پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت با کلیم حق و نرد عشق باخت وان دگر را عیسی صاحب‌قران برد بر اوج چهارم آسمان خیز ای پس مانده‌ی دیده ضرر باری آن حلوا و یخنی را بخور آن هنرمندان پر فن راندند نامه‌ی اقبال و منصب خواندند آن دو فاضل فضل خود در یافتند با ملایک از هنر در بافتند ای سلیم گول واپس مانده هین بر جه و بر کاسه‌ی حلوا نشین پس بگفتندش که آنگه تو حریص ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص گفت چون فرمود آن شاه مطاع من کی بودم تا کنم زان امتناع تو جهود از امر موسی سر کشی گر بخواند در خوشی یا ناخوشی تو مسیحی هیچ از امر مسیح سر توانی تافت در خیر و قبیح من ز فخر انبیا سر چون کشم خورده‌ام حلوا و این دم سرخوشم پس بگفتندش که والله خواب راست تو بدیدی وین به از صد خواب ماست خواب تو بیداریست ای بو بطر که به بیداری عیانستش اثر در گذر از فضل و از جهدی و فن کار خدمت دارد و خلق حسن بهر این آوردمان یزدان برون ما خلقت الانس الا یعبدون سامری را آن هنر چه سود کرد کان فن از باب اللهش مردود کرد چه کشید از کیمیا قارون ببین که فرو بردش به قعر خود زمین بوالحکم آخر چه بر بست از هنر سرنگون رفت او ز کفران در سقر خود هنر آن داد که دید آتش عیان نه کپ دل علی النار الدخان ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب در حقیقت از دلیل آن طبیب چون دلیلت نیست جز این ای پسر گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر ای دلیل تو مثال آن عصا در کفت دل علی عیب العمی غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار که نمی‌بینم مرا معذور دار چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم نسیم زلف پرچین تو می‌ارزد به ملک چین اگر زلف تو را مشک خطا گویم به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم نیم شبی سیم برم نیم مست نعره‌زنان آمد و در در نشست هوش بشد از دل من کو رسید جوش بخاست از جگرم کو نشست جام می آورد مرا پیش و گفت نوش کن این جام و مشو هیچ مست چون دل من بوی می عشق یافت عقل زبون گشت و خرد زیر دست نعره برآورد و به میخانه شد خرقه به خم در زد و زنار بست کم زن و اوباش شد و مهره دزد ره زن اصحاب شد و می‌پرست نیک و بد خلق به یکسو نهاد نیست شد و هست شد و نیست هست چون خودی خویش به کلی بسوخت از خودی خویش به کلی برست در بر عطار بلندی ندید خاک شد و در بر او گشت پست نسبت از علم گیر خاقانی که بقا شاخ علم را ثمره است علوی را که نیست علم علی نقش سود است هرچه بر شجره است عالم است از صف عباد الله جاهل از زمره‌ی هم الکفره است عقل عالم نه سغبه‌ی جهل است خیل موسی نه سخره‌ی سحره است شاه نشناسدت محل گرچه سخنت زاد سفره‌ی سفره است نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است زان فرود غران نشانندت که عطارد فروتر از زهره است چه عجب زیر که نشیند آب که زر زیف و آب سیم سره است زیر دو نان نشین که شیر فلک به سه منزل فرود گاو و بره است زیرکان زیر گاو ریشانند کل عمران فروتر از بقره است ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش به آب روان گفت گل کاز تو خواهم که رازی که گویم به بلبل بگوئی پیام ار فرستد، پیامش بیاری بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی بگوئی که ما را بود دیده بر ره که فردا بیائی و ما را ببوئی بگفتا به جوی آب رفته نیاید نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی پیامی که داری به پیک دگر ده بامید من هرگز این ره نپوئی من از جوی چون بگذرم برنگردم چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی بفردا چه میافکنی کار امروز بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی چو فردا شود، دیگرت کس نبوید که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی دل از آرزو یکنفس بود خرم تو اندر دل باغ، چون آرزوئی چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر تو مانند آبی که اکنون به جوئی نکو کار شو تا توانی، که دائم نمانداست در روی نیکو، نکوئی تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد چو گردون گردان کند تندخوئی نبیند گه سختی و تنگدستی ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان یکی داستان راند از هفتخوان ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار چنین گفت کو چون بیامد به بلخ زبان و روان پر ز گفتار تلخ همی راند تا پیشش آمد دو راه سراپرده و خیمه زد با سپاه بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند برفتند گردان لشکر همه نشستند بر خوان شاه رمه یکی جام زرین به کف برگرفت ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت وزان پس بفرمود تا گرگسار شود داغ دل پیش اسفندیار بفرمود تا جام زرین چهار دمادم ببستند بر گرگسار ازان پس بدو گفت کای تیره‌بخت رسانم ترا من به تاج و به تخت گر ایدونک هرچت بپرسیم راست بگویی همه شهر ترکان تراست چو پیروز گردم سپارم ترا به خورشید تابان برآرم ترا نیازارم آنرا که پیوند تست هم آنرا که پیوند فرزند تست وگر هیچ گردی به گرد دروغ نگیرد بر من دروغت فروغ میانت به خنجر کنم بدو نیم دل انجمن گردد از تو به بیم چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای نامور فرخ اسفندیار ز من نشود شاه جز گفت راست تو آن کن که از پادشاهی سزاست بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست که آن مرز ازین بوم ایران جداست بدو چند راهست و فرسنگ چند کدام آنک ازو هست بیم و گزند سپه چند باشد همیشه دروی ز بالای دژ هرچ دانی بگوی چنین داد پاسخ ورا گرگسار که ای شیردل خسرو شهریار سه راهست ز ایدر بدان شارستان که ارجاسپ خواندش پیکارستان یکی در سه ماه و یکی در دو ماه گر ایدون خورش تنگ باشد به راه گیا هست و آبشخور چارپای فرود آمدن را نیابی تو جای سه دیگر به نزدیک یک هفته راه بهشتم به رویین دژ آید سپاه پر از شیر و گرگست و پر اژدها که از چنگشان کس نیابد رها فریب زن جادو و گرگ و شیر فزونست از اژدهای دلیر یکی را ز دریا برآرد به ماه یکی را نگون اندر آرد به چاه بیابان و سیمرغ و سرمای سخت که چون باد خیزد به درد درخت ازان پس چو رویین دژ آید پدید نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید سر باره برتر ز ابر سیاه بدو در فراوان سلیح و سپاه به گرد اندرش رود و آب روان که از دیدنش خیره گردد روان به کشتی برو بگذرد شهریار چو آید به هامون ز بهر شکار به صد سال گر ماند اندر حصار ز هامون نیایدش چیزی به کار هم‌اندر دژش کشتمند و گیا درخت برومند و هم آسیا چو اسفندیار آن سخنها شنید زمانی بپیچید و دم درکشید بدو گفت ما را جزین راه نیست به گیتی به از راه کوتاه نیست چنین گفت با نامور گرگسار که این هفتخوان هرگز ای شهریار به زور و به آواز نگذشت کس مگر کز تن خویش کردست بس بدو نامور گفت گر با منی ببینی دل و زور آهرمنی به پیشم چه گویی چه آید نخست که باید ز پیکار او راه جست چنین داد پاسخ ورا گرگسار که این نامور مرد ناباک دار نخستین به پیش تو آید دو گرگ نر و ماده هریک چو پیلی سترگ دو دندان به کردار پیل ژیان بر و کتف فربه و لاغر میان بسان گوزنان به سر بر سروی همی رزم شیران کند آرزوی بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند ناسودمند بیاراست خرم یکی بزمگاه به سر بر نظاره بران جشنگاه چو خورشید بنمود تاج از فراز هوا با زمین نیز بگشاد راز ز درگاه برخاست آوای کوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس سوی هفتخوان رخ به توران نهاد همی رفت با لشکر آباد و شاد چو از راه نزدیک منزل رسید ز لشکر یکی نامور برگزید پشوتن یکی مرد بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود بدو گفت لشکر به آیین بدار همی پیچم از گفته‌ی گرگسار منم پیش رو گر به من بد رسد بدین کهتران بد نیاید سزد بیامد بپوشید خفتان جنگ ببست از بر پشت شبرنگ تنگ سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ بدیدند گرگان بر و یال اوی میان یلی چنگ و گوپال اوی ز هامون سوی او نهادند روی دو پیل سرافراز و دو جنگجوی کمان را به زه کرد مرد دلیر بغرید بر سان غرنده شیر بر آهرمنان تیرباران گرفت به تندی کمان سواران گرفت ز پیکان پولاد گشتند سست نیامد یکی پیش او تن درست نگه کرد روشن‌دل اسفندیار بدید آنک دد سست برگشت کار یکی تیغ زهرآبگون برکشید عنان را گران کرد و سر درکشید سراسر به شمشیرشان کرد چاک گل انگیخت از خون ایشان ز خاک فرود آمد از نامور بارگی به یزدان نمود او ز بیچارگی سلیح و تن از خون ایشان بشست بران خارستان پاک جایی بجست پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد دلی پر ز درد و سری پر ز گرد همی گفت کای داور دادگر تو دادی مرا هوش و زور و هنر تو کردی تن گرگ را خاک جای تو باشی به هر نیک و بد رهنمای چو آمد سپاه و پشوتن فراز بدیدند یل را به جای نماز بماندند زان کار گردان شگفت سپه یکسر اندیشه اندر گرفت که این گرگ خوانیم گر پیل مست که جاوید باد این دل و تیغ و دست که بی فره اورنگ شاهی مباد بزرگی و رسم سپاهی مباد برفتند گردان فرخنده رای برابر کشیدند پرده‌سرای دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند آن را که درون دل عشق و طلبی باشد چون دل نگشاید در آن را سببی باشد رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی وقت سحری آید یا نیم شبی باشد جانی که جدا گردد جویای خدا گردد او نادره‌ای باشد او بوالعجبی باشد آن دیده کز این ایوان ایوان دگر بیند صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد در ساعت جان دادن او را طربی باشد پایش چو به سنگ آید دریش به چنگ آید جانش چو به لب آید با قندلبی باشد چون تاج ملوکاتش در چشم نمی‌آید او بی‌پدر و مادر عالی نسبی باشد خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد هست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهره دردانه برد هست مستی که کشد گوش مرا یارانه از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد نعل آنست که بوسه گه او خاک بود لعل آنست که سوی می و پیمانه برد جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می‌خورد و پیشش پاره‌ای بز موی و دوک گفتش ای مسکین نگر با آنچنان روزی و عیش پیر دهقان گفت من لذاتنا این الملوک آخر این تیره شب هجر به پایان آید آخر این درد مرا نوبت درمان آید چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟ آخر این گردش ما نیز به پایان آید آخر این بخت من از خواب درآید سحری روز آخر نظرم بر رخ جانان آید یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند این همه سنگ محن بر سر ما زان آید تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟ یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان لاجرم سینه‌ی من کلبه‌ی احزان آید بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم بو که بویی به مشامم ز گلستان آید او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب! که نه هر خار و خسی لایق بستان آید غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق لقمه‌ی تزویر دان بر قدر حلق نیست کسبی از توکل خوب‌تر چیست از تسلیم خود محبوب‌تر بس گریزند از بلا سوی بلا بس جهند از مار سوی اژدها حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود آنک جان پنداشت خون‌آشام بود در ببست و دشمن اندر خانه بود حیله‌ی فرعون زین افسانه بود صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش وانک او می‌جست اندر خانه‌اش دیده‌ی ما چون بسی علت دروست رو فنا کن دید خود در دید دوست دید ما را دید او نعم العوض یابی اندر دید او کل غرض طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز گردن بابا نبود چون فضولی گشت و دست و پا نمود در عنا افتاد و در کور و کبود جانهای خلق پیش از دست و پا می‌پریدند از وفا اندر صفا چون بامر اهبطوا بندی شدند حبس خشم و حرص و خرسندی شدند ما عیال حضرتیم و شیرخواه گفت الخلق عیال للاله آنک او از آسمان باران دهد هم تواند کو ز رحمت نان دهد یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده‌ام در دست هجر یار گرفتار مانده‌ام یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام رحمی کنید، کز غم او زار مانده‌ام یاران من ز بادیه آسان گذشته‌اند من بی‌رفیق در ره دشوار مانده‌ام در راه باز مانده‌ام، ار یار دیدمی با او بگفتمی که: من از یار مانده‌ام دستم بگیر، کز غمت افتاده‌ام ز پای کارم کنون بساز، که از کار مانده‌ام وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم کاندر چه فراق نگونسار مانده‌ام ور در خور وصال نیم مرهمی فرست از درد خویشتن، که دل‌افگار مانده‌ام دردت چو می‌دهد دل بیمار را شفا من بر امید درد تو بیمار مانده‌ام بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو: تا باز پرسدم، که جگرخوار مانده‌ام مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست کز صحبتش همیشه چنین خوار مانده‌ام آن یار غریب من آمد به سوی خانه امروز تماشا کن اشکال غریبانه یاران وفا را بین اخوان صفا را بین در رقص که بازآمد آن گنج به ویرانه ای چشم چمن می‌بین وی گوش سخن می‌چین بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه امروز می باقی بی‌صرفه ده ای ساقی از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود خواهی که یکی گردد بشکن تو دو پیمانه من باز شکارم جان دربند مدارم جان زین بیش نمی‌باشم چون جغد به ویرانه قانع نشوم با تو صبر از دل من گم شد رو با دگری می‌گو من نشنوم افسانه من دانه افلاکم یک چند در این خاکم چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه تو آفت مرغانی زان دانه که می‌دانی یک مشت برافشانی ز انبار پر از دانه ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق ای دوست بگو مطلق این هست چنین یا نه بار دگر ای جان تو زنجیر بجنبان تو وز دور تماشا کن در مردم دیوانه خود گلشن بخت است این یا رب چه درخت است این صد بلبل مست این جا هر لحظه کند لانه جان گوش کشان آید دل سوی خوشان آید زیرا که بهار آمد شد آن دی بیگانه مردم نبود صورت مردم حکما اند دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند اینها که نیند از تو سزای که و کهدان مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟ باندوه چرایند شب و روز بمانده از چون و چرا زانکه ستوران چرااند این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی این خلق بداندیش کزین گونه جرااند در عالم انسانی مردم چو نبات است اینها چون ریاحین‌اند آنها چو گیااند در دست شه اینها سپرغمند کماهی در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت آنهات گزینند که بر ما امرااند دانا بر من کیست جز آنها که در امت خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟ ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد میمون خلفااند و بر امت خلفااند آنها که به تایید الهی به ره دین اندر شب گم راهی اجرام سمااند آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل مردان و زنان جمله عبیداند و امااند آنها که به تقدیر جهان داور ما را از درد جهالت به نکو پند شفااند آنها که جهان را به چراغی که خداوند بفروختش اندر شب دین روی ضیااند آنها که گوااند بر این خلق و برایشان زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را از حوض جد خویش و نیا آب سقااند آنها که گه حمله به تایید الهی چون ما ز ستوران چراینده جدااند آنها که بریشان ما را همه هموار میراث نیائیم که میراث نیااند آنها که چو محراب شریفند و مقدم دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند حجاج و کریمان و حکیمان جهانند ویشان به ره حکمت قبله‌ی حکمااند کعبه‌ی شرف و علم خفیات کتاب است ویشان به مثل کعبه‌ی رکن‌اند و صفااند زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است گویا به صلاح گرهی کز صلحااند بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک نه اهل ولااند مثل باد بلااند کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق آنها که نبینند نه از اهل ولااند کوهی که برو چشمه‌ی پاک آب حیات است نخچیر درو ممن و کبگان علمااند کوهی است به یمگان که بینند گروهیش کز چشم حقیقت سپر سر صفااند کوهی که درو نور الهی است جواهر آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟ زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد کز کوردلی شیفته برادر فنااند آن است مرا کز دل با من به مرا نیست آنها نه مرااند که با من به مرااند در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست پاکیزه که بی‌هیچ مرااند مرااند مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را اینها نه سزااند که بی‌قدر و بهااند از عدل و صواب است بقا زاده و اینها نه اهل بقااند که بر جور و خطااند پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟ زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ آنند رها کز در این شهره عطااند گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت بنگر به بصیرت که در این‌جا بصرااند وانها که ندانند به طاعت حق روزی بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟ اینها که همی دشمن اولاد رسولند از مادر اگر هرگز نایند روااند دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند دانم که بدین فعل که می‌بینم هر چند گویند تو راایم حقیقت نه تورااند آنها که تورااند ز فعل بد اینها درمانده و دل خسته و با درد و بکااند دانند که در عالم دین شهره لوائی است پنهان شده در سایه‌ی این شهره لوااند آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند تا جای پدر باز ستانند ز دیوان اینها که سزای صلوات‌اند و ثنااند ای امت برگشته ز اولاد پیمبر اولاد پیمبر حکم روز قضااند این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمااند این رشوت خواران فقهااند شما را ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت نه اهل قضااند بل از اهل قفااند بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا آنند که در دین فقهااند سفهااند گر احمد مرسل پدر امت خویش است جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند اسلام ردائی ز رسول است و، امامان از عترت او، حافظ این شهره ردااند آنان که فلان است و فلان زمره‌ی ایشان نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟ ای حجت، می‌گوی سخنهای به حجت زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند موسی زمان را تو یکی شهره عصائی وانکه نشناسند که خصمان عقلااند ز سوز عشق من جانت بسوزد همه پیدا و پنهانت بسوزد ز آه سرد و سوز دل حذر کن که اینت بفسرد آنت بسوزد مبر نیرنگ و دستان پیش او کو به صد نیرنگ و دستانت بسوزد به دست خویشتن شمعی نیفروز که در ساعت شبستانت بسوزد چه داری آتشی در زیر دامان کز آن آتش گریبانت بسوزد دل اندر وصل من بستی و ترسم که ناگه تاب هجرانت بسوزد ندارد سودت آنگاهی که یابی عبید آن نامسلمانت بسوزد ای ترک ترا با دل احرار چه کارست نه این دل ما غارت ترکان تتارست از ما بستانی دل و ما را ندهی دل با ما چه سبب هست ترا، یا چه شمارست ما را به از این دار و دل ما به از این جوی من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم امسال به هش باش که امسال نه پارست نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست این خوی بد و عادت تو چند هزارست خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد خوی ملک پیلتن شیر شکارست مسعود ملک آنکه به جنب هنر او اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست در لشکر اسکندر از اسب نبودی چندانکه در این لشکر از پیل قطارست ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون هفتاد منی گرز شه شیر شکارست از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر وین تخت شه مشرق از زر عیارست گویند که آن تخت ورا باد ببردی وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست زیرا که هر آن چیز که باشد برباید باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست ار روی ملوکانش هر روز نشاطست وز کیسه‌ی شاهانش هر روز نثارست هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز دیدار شه پیلتن شیرشکارست آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر کاین می سبب رستن بنیان ضرارست می بر تو حلالست که در دار قراری وان را بزه باشد که نه در دار قرارست تا خاک فروتر بود و نار زبرتر تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست چشمت به سوی آن صنم باده گسارست آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی این غزل را بین که خون آلود از خون دل است بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی کجا بود من مدهوش را حضور نماز که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی که از نیاز نمی‌باشدم خبر ز نماز چو صوفی از می صافی نمی‌کند پرهیز مباش منکر دردیکشان شاهد باز بساز مطرب مجلس نوای سوختگان که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت مرا ز ساز چه می‌افکنی بسوز و بساز بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست که بر سرآرد ازین ظلمتم شبان دراز تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز امید بنده‌ی مسکین بهیچ واثق نیست مگر بلطف خداوندگار بنده نواز خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را نظر به عشق حقیقتی بود نه عقل مجاز گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون چرا که از پی آوازه می‌رود آواز نه به کویم گذرت می‌افتد نه به رویم نظرت می‌افتد آفتابی که جهان روشن ازوست ذره‌ی خاک درت می‌افتد در طلسمات عجب موی شکاف زلف زیر و زبرت می‌افتد در جگردوزی و جان سوزی سخت چشم پر شور و شرت می‌افتد در غمت بسته کمر بر هیچی دل من چون کمرت می‌افتد آب گرمم به دهن می‌آید چشم چون بر شکرت می‌افتد شکری از تو طمع می‌دارم به بیندیش اگرت می‌افتد شکرت بی‌خطری نی و دلم به خطا در خطرت می‌افتد بیشتر میل تو جانا به جفاست یا جفا بیشترت می‌افتد گر جفایی کنی و گر نکنی نه به قصد است درت می‌افتد دل عطار ازین بیش مسوز که ازین بد بترت می‌افتد ایکه بر تخت مملکت شاهی عدل کن، گر ز ایزد آگاهی عدل چون گشت با خلافت یار نهلند از خلاف و ظلم آثار عدل باید خلیفه را، پس حکم عدل نبود کجا کند کس حکم؟ عدل بی‌علم بیخ و بر نکند حکم بی‌عدل و علم اثر نکند تخت را استواری از عدلست پادشه را سواری از عدلست دود دلها به دادگر نرسد عادلان را به جان خطر نرسد پایداری به عدل و داد بود ظلم و شاهی چراغ و باد بود طاق کسری به داد ماند درست خانه سازی، به داد کوش نخست عدل و عمر دراز هم زادند عاقلانم چنین خبر دادند شاه کو عدل و داد پیشه کند پادشاهیش بیخ و ریشه کند سایه‌ی کردگار باشد شاه شاه عادل، نه شاه عادل کاه سایه آنرا بود که دارد تن تو بر آن نور رنگ سایه مزن نور کلی ز سایه دور بود سایه‌ی نور نیز نور بود خلق ازین سایه در پناه آیند مردم از فر او به راه آیند شاه خفته است فتنه‌ی بیدار چشم دولت ز شاه خفته مدار شاه چون مستعد جنگ بود دشمنان را مجال تنگ بود جنگ دشمن به ساز باشد و مرد این دو پیشی به دست باید کرد عدل باید طلایه‌ی سپهت تا کند فتح را دلیل رهت لشکر از عدل بر نشان وز داد تا کنندت به فتح و نصرت شاد بتو دادند ملک دست به دست مده این ملک را به غافل و مست دشمنانت به هم چو رای زنند بر فتوح تو دست و پای زنند هر یکی را به گوشه‌ای انداز آنکه دفعش نمیتوان، بنواز بر قوی پنجه دست کین مگشای بر ضعیف و زبون کمین مگشای کان یکی گر سگست گرگ شود وین به قصد تو سر بزرگ شود فاش کن حیلت بد اندیشان تا نگویند غافلی زیشان شاه باید که دارد از سر هوش بر جهان چشم و بر رعیت گوش شاه را گر به عدل دست رسست قاصد او یکی پیاده بسست مال ده، گر چهار کس باشد یک سر تازیانه بس باشد هیچ در وقت تندی و تیزی میل و رغبت مکن به خونریزی خون ناحق مکن، چو یابی دست کز مکافات آن نشاید رست گر ز قرآن به دل رسیدت فیض یاد کن سر «کاظمین‌الغیظ» اختر و آسمان کمر بستند به چهار آخشیج پیوستند تا چنین صورتی هویدا شد وندران سر صنع پیدا شد نسخه‌ی حرز کردگارست این بس طلسمی بزرگوارست این هر که بی‌موجبش خراب کند خویش را عرضه‌ی عذاب کند چون نباشد ز شرع حکمی جزم ظلم باشد به کشتن کس عزم ظلمت از ظلم دان و نور از عدل این بدان و مباش دور از عدل روح خود را به عالم ارواح انس ده، تا رسی به روح و به راح چون ملک با تو آشنایی یافت دلت از غیب روشنایی یافت اینکه چون سایه سو بسو گردی سایه برخیزد و تو او گردی قول و فعل و ضمیر چون شد راست اختلافی نماند اندر خواست هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد وین مراد دلت به جان خواهد آب خواهی تو، ابر آب کشد ایمنی، فتنه سر به خواب کشد با تو بیعت کنند جن و ملک سر به حکمت دهند چرخ و فلک نامت اسمی شود زداینده تن طلسمی جهان گشاینده سخنت را قضا قبول کند پیش تختت قدر نزول کند دیدنت حشمت و جلال دهد التفات تو ملک و مال دهد آنکه دل در تو بست جان یابد وآنکه سودت برد زیان یابد هر که قصد تو کرد خسته شود دشمنت خود به خود شکسته شود فر کیخسروی ازینجا خاست که جهانرا به علم و عدل آراست روز خلوت گلیم پوشیدی به نماز و بهروزه کوشیدی دست بستی، کمر بیفگندی تاج شاهی ز سر بیفگندی روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش دل سخن گستر و زبان خاموش تا بدیدی دلش به دیده‌ی راز دیدنیهای این نشیب و فراز سر جام جهان نما اینست اثر قربت خدا اینست روشنانی که این خرد دارند جام جسم و ضمیر خود دارند هر کرا این کمان و تیر بود روح صید و فرشته گیر بود خطبه اینست و سکه آن باشد که دو گیتی در آن میان باشد عادلی، سایه‌ی خدا باشی ورنه از سایه هم جدا باشی چو گل هر دم به بویت جامه در تن کنم چاک از گریبان تا به دامن تنت را دید گل گویی که در باغ چو مستان جامه را بدرید بر تن من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من به قول دشمنان برگشتی از دوست نگردد هیچ کس دوست دشمن تنت در جامه چون در جام باده دلت در سینه چون در سیم آهن ببار ای شمع اشک از چشم خونین که شد سوز دلت بر خلق روشن مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز برآید همچو دود از راه روزن دلم را مشکن و در پا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ بدین سان کار او در پا میفکن این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟ پر تو و بال تو جوانی و جمال است وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال گه منظر و قد صنمی را شکند پست گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال پرهیز که زو پیری غل است و مر او را نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال ماننده‌ی ماری است که نیمیش سپید است از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال با مردم هشیار فصیح است اگر چند گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال روز و مه و سالش نکند پست ازیراک پاینده بدو پست شده روز و مه و سال ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی مر پار تو را باز همو کرد به امسال دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد دیوانه مباش آب مپیمای به غربال مالیده شدی در طلب مال چو تسمه تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟ اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت محمود که چندان بستد مال ز چیپال آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال جاهی و جمالی که به صندوق درون است جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال جاهت به خرد باید و اجلال به دانش تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس جان را به خرد باید کردنت نکو حال دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش بفروش به یک دسته خس تره به بقال وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت بر صورت ابدال بد و سیرت دجال حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال» امثال قران گنج خدای است، چه گوئی از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟ بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننماید سوی آن علم جز این آل قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال کس بند خدائی به سگالش نگشاید با بند خدائی ره بیهوده بمسگال دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال گر جان تو پر کینه‌ی آن شهره طبیب است شو درد و بلا می کش و همواره همی نال سال نو و اول بهار است پای گل و لاله در نگار است والای شقایق است دررنگ پیراهن غنچه نیم کار است آن شعله که لاله نام دارد در سنگ هنوز چون شرار است پستان شکوفه است پر شیر نوباوه‌ی باغ شیرخوار است برگ از سر شاخه تازه جسته گویا که مگر زبان مار است این فرش زمردی ببینید کش از نخ سبزه پود وتار است ای پرده نشین گل بهاری مرغ چمنت در انتظار است این وزن ترانه می‌سراید مرغی که مقیم شاخسار است کای تازه بهار عالم افروز هر روز تو عید باد و نوروز بخت تو بهار بی خزان باد عالم ز تو رشگ بوستان باد گردون همه چشم باد از انجم وز چشم بدت نگاهبان باد قدرت که براق اوج پوی است با توسن چرخ هم عنان باد بزمت که مفر آرزوهاست با وسعت خلد توأمان باد آثار کف گهر فشانت زینت گر راه کهکشان باد در عرصه کبریای تو وهم هر جا که قدم نهد میان باد در گوشه ذکر گوشه گیران این ذکر طرار هر زبان باد: کز حادثه باد میرمیران در حفظ دعای گوشه گیران آنجا که فلک ز دست خرگاه با قدر تو هست سالها راه یک رشحه ز کلک لطف تو بس در هندسه‌ی ترقی جاه جزمی‌ست کز و الف شود الف صفری‌ست کزوست ، پنج و پنجاه لب تشنه و کام دشمنت کرد از شاخ امید دست کوتاه دستی نه ومیوه بر سر شاخ دلوی نه و آب در ته چاه گویند ز مه هلال جزوی‌ست زو پرتو مهر تیرگی کاه نی نی غلط است ، کرده خصمت آیینه‌ی ماه تیره از آه رای تو برد به صیقل آن زنگ ز آیینه‌ی زنگ بسته‌ی ماه یعنی که مه از تو نور یاب است آن نور نه ، نور آفتاب است ای حاتم حاتمان عالم نی یک حاتم ، هزار حاتم در شهر عطای تو طمع را سد قافله بیش در پی هم دروجه برات یک عطایت سد حاصل بحر و کان بود کم داغ جگری‌ست بحر وکان را هر نقش از آن نگین خاتم آرایش دهر ز آب و خاک است آن هر دو به دیده‌ها مکرم آن خاک چه خاک ، خاک این در وان آب چه آب ، آب زمزم ابعاد رهند از تناهی گر همت تو شود مجسم شاگردی رایت ار نماید روشنگر آینه شود نم رایی داری که گر تو خواهی از رنگ برون برد سیاهی هر فرق که خاک آن ته پاست گر خود سر من بود فلک ساست پر ساخته دامن فلک را جود تو که مایه بخش دریاست آن نوع جواهری کز آن نوع یک مست به کیسه ثریاست شاها به طواف شاه ماهان نی شاه که ماه بی کم وکاست آن قبله که در طریق سیرش ره تا در کعبه می‌رود راست وحشی شده مستعد رفتن نعلین دو دیده‌اش مهیاست زاد ره او توجه تست او را ز تو همتی تمناست گر بدرقه همت تو نبود ما خود به کجا رسیم پیداست ای سایه‌ی تو پناه عالم یارب که مباد سایه‌ات کم ملک چون دید ناز آن نیازی سپر بفکند از آن شمشیر بازی شکایت را به شیرینی نهان کرد ز شیرینان شکایت چون توان کرد به شیرین گفت کای چشم و چراغم همای گلشن و طاوس باغم سرم را تاج و تاجم را سریری هم از پای افکنی هم دست‌گیری مرا دلبر تو و دلداری از تو ز تو مستی و هم هشیاری از تو ندارم جز توئی کانجا کشم رخت نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت گرفتم کز من آزاری گرفتی پی خونم چرا باری گرفتی بدین دیری که آیی در کنارم بدین زودی مکش لختی بدارم نکو گفت این سخن دهقان به نمرود که کشتن دیر باید کاشتن زود چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک توانی عید و قربان هر دو اینک مکن نازی که بار آرد نیازت نوازش کن که از حد رفت نازت به نومیدی دلم را بیش مشکن نشاطم را چو زلف خویش مشکن غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست توئی و در تو غمخواری بسی نیست غمی کان با دل نالان شود جفت بهم سالان و هم حالان توان گفت نشاید گفت با فارغ دلان راز مخالف در نسازد ساز با ساز فرو گیر از سربار این جرس را به آسانی برآر این یک نفس را جهان را چون من و چون تو بسی بود بود با ما مقیم اربا کسی بود ازین دروازه کو بالا و زیرست نخواندستی که تا دیر است دیرست فریب دل بس است ای دل فریبم نوازش کن که از حد شد شکیبم بساز ای دوست کارم راکه وقت است ز سر بنشان خمارم را که وقت است بس است این طاق ابرو ناگشادن به طاقی با نطاقی وا نهادن درفرخار بر فغفور بستن به جوی مولیان بر پل شکستن غم عالم چرا بر خود نهادی رها کن غم که آمد وقت شادی به روز ابر غم خوردن صوابست تو شادی کن که امروز آفتابست شبیخون بر شکسته چند سازی گرفته با گرفته چند بازی نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ که وقت آشتی پیش آورد جنگ خردمندی که در جنگی نهد پای بماند آشتی را در میان جای در این جنگ آشتی رنگی برانگیز زمانی تازه شو تا کی شوی تیز به روی دوستان مجلس برافروز که تا روشن شود هم چشم و هم روز به بستان آمدم تا میوه چینم منه خار و خسک در آستینم ز چشم و لب در این بستان پدرام گهی شکر گشائی گاه بادام در این بستان مرا کو خیز و بستان ترنج غبغب و نارنج پستان سنان خشم و تیر طعنه تا چند نه جنگ است این در پیکار دربند تو ای آهو سرین نز بهر جنگی رها کن برددان خوی پلنگی فرود آی از سر این کبر و این ناز فرود آورده خود را مینداز در اندیش ار چه کبکت نازنین است که شاهینی و شاهی در کمین است هم آخر در کنار پستم افتی به دست آئی و هم در دستم افتی همان بازی کنم با زلف و خالت که با من می‌کند هر شب خیالت چه کار افتاده کاین کار اوفتاده بدین درمانده چون بخت ایستاده نه بوی شفقتی در سینه داری نه حق صحبت دیرینه داری گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند بر کشید ای دوست مشتاب چو دورت بینم از دمساز گشتن رهم نزدیک شد در بازگشتن اگر خواهی حسابم را دگر کن ره نزدیک را نزدیکتر کن گره بگشای ز ابروی هلالی خزینه پر گهر کن خانه خالی نخواهی کاریم در خانه خویش مبارک باد گیرم راه در پیش بدان ره کامدم دانم شدن باز چنان کاول زدم دانم زدن ساز به داروی فراموشی کشم دست به یاد ساقی دیگر شوم مست به جلاب دگر نوشین کنم جام به حلوای دگر شیرین کنم کام ز شیرین مهر بردارم دگر بار شکر نامی به چنگ آرم شکربار نبید تلخ با او می‌کنم نوش ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش دلم در باز گشتن چاره ساز است سخن کوتاه شد منزل دراز است باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟ دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد روی ننمود یار چتوان کرد؟ چیست تدبیر کار چتوان کرد؟ در دو چشم پر آب نقش نگار چون نگیرد قرار چتوان کرد؟ در هر آیینه‌ای نمی‌گنجد عکس روی نگار چتوان کرد؟ هر سراسیمه‌ای نمی‌یابد بر در وصل بار چتوان کرد؟ رفت عمرو نرفت در همه عمر دست در زلف یار چتوان کرد؟ کشت ما را به دوستی، چه کنیم با چنان دوستدار چتوان کرد؟ کشته‌ی عشق اوست بر در او چون عراقی هزار، چتوان کرد؟ از غمت روز و شب به تنهایی مونس عاشقان سودایی عاشقان را ز بیخ و بن برکند آتش عشقت از توانایی عشق با نام و ننگ ناید راست ندهد عشق دست رعنایی عشق را سر برهنه باید کرد بر سر چارسوی رسوایی بس که خفتند عاشقان در خون تا تو از رخ نقاب بگشایی تا ز ما ذره‌ای همی ماند تو ز غیرت جمال ننمایی در حجابیم ما ز هستی خویش ما نهانیم و تو هویدایی هستی ما به پیش هستی تو ذره‌ای هستی است هر جایی هستی ما و هستی تو دویی است راست ناید دویی و یکتایی نیست عطار را درین تک و پوی هیچ راهی بجز شکیبایی گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی گر تن مقیمستی برش بی‌پرده دیدی پیکرش در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی ور آینه برداردی آئینه جان‌ها یافتی گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی در بار می در پای او، از دیده هم بالای او گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش هر ذره را در عالمش خاقانی‌آسا یافتی یک سپد پر نان ترا بی‌فرق سر تو همی خواهی لب نان در به در در سر خود پیچ هل خیره‌سری رو در دل زن چرا بر هر دری تا بزانویی میان آب‌جو غافل از خود زین و آن تو آب جو پیش آب و پس هم آب با مدد چشمها را پیش سد و خلف سد اسپ زیر ران و فارس اسپ‌جو چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو هی نه اسپست این به زیر تو پدید گفت آری لیک خود اسپی که دید مست آب و پیش روی اوست آن اندر آب و بی‌خبر ز آب روان چون گهر در بحر گوید بحر کو وآن خیال چون صدف دیوار او گفتن آن کو حجابش می‌شود ابر تاب آفتابش می‌شود بند چشم اوست هم چشم بدش عین رفع سد او گشته سدش بند گوش او شده هم هوش او هوش با حق دار ای مدهوش او حاشا که من به موسم گل ترک می کنم من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم کی بود در زمانه وفا جام می بیار تا من حکایت جم و کاووس کی کنم از نامه سیاه نترسم که روز حشر با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم کو پیک صبح تا گله‌های شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش وگر بپروردم بنده‌پروری رسدش ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت چو شب به طره طلسم سیه‌گری رسدش چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش بدید بیخبری روی او و گفت امروز به حکم با مه گردون برابری رسدش صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش چو هست چشمه‌ی حیوان زکات‌خواه لبش اگر قیام کند در سکندری رسدش سکندری چه بود با لب چو آب حیات که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش فرید چون ز لب لعل او سخن گوید نثار در و گهر در سخن‌وری رسدش چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد دو روز ماند عیار حضور قلب درست ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد به دست مرحمتش کار مرهم آسان است کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون کز آن طرف کشش دست در عماری زد نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد گفت ای موسی ز من می‌جو پناه با دهانی که نکردی تو گناه گفت موسی من ندارم آن دهان گفت ما را از دهان غیر خوان از دهان غیر کی کردی گناه از دهان غیر بر خوان کای اله آنچنان کن که دهانها مر ترا در شب و در روزها آرد دعا از دهانی که نکردستی گناه و آن دهان غیر باشد عذر خواه یا دهان خویشتن را پاک کن روح خود را چابک و چالاک کن ذکر حق پاکست چون پاکی رسید رخت بر بندد برون آید پلید می‌گریزد ضدها از ضدها شب گریزد چون بر افروزد ضیا چون در آید نام پاک اندر دهان نه پلیدی ماند و نه اندهان تا که گشت این خیال‌خانه پدید هر زمان گشت صد بهانه پدید ناپدید است عیسی مریم قصه‌ی سوزن است و شانه پدید صد جهان ناپدید شد که نشد ذره‌ای کس درین دهانه پدید گرچه تو صد هزار می‌بینی هیچکس نیست در میانه پدید چون دو گیتی به جز خیالی نیست کیست غمگین و شادمانه پدید زین همه نقش‌های گوناگون نیست جز نقش یک یگانه پدید روشنی از یک آفتاب بود گر شود در هزار خانه پدید مرغ در دام اوفتاده بسی است وی عجب نیست مرغ و دانه پدید می‌نماید بسی خیال ولیک نه زمان است و نه زمانه پدید زین همه کار و بار و گفت و شنود اثری نیست جاودانه پدید صد جهان خلق همچو تیر برفت نه نشان است و نه نشانه پدید قطره بس ناپدید بینم از آنک هست دریای بی کرانه پدید نه که خود قطره کی خبر دارد که پدید است بحر یا نه پدید دو جهان پر و بال سیمرغ است نیست سیمرغ و آشیانه پدید ره به سیمرغ چون توان بردن بیش هر گام صد ستانه پدید قدر خلعت کنون بدانستم که بشد خازن و خزانه پدید گر درین شرح شد زبان از کار از دل آمد بسی زبانه پدید سر فروپوش چند گویی از آنک نیست پایان این فسانه پدید گر شود گوش ذره‌های دو کون نشود سر این ترانه پدید شیرمردان مرد را اینجا عالمی عذر شد زنانه پدید ندهد شرح این کسی چو فرید کاسمان هست از آسمانه پدید دلم رمیده شد و غافلم من درویش که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش ز آستین طبیبان هزار خون بچکد گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش به کوی میکده گریان و سرفکنده روم چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش ای دل من ترا بشارت داد که ترا من به دوست خواهم داد تو بدو شادمانه‌ای به جهان شاد باد آنکه تو بدویی شاد تا نگویی که مر مرا مفرست که کسی دل به دوست نفرستاد دوست از من ترا همی‌طلبد رو بر دوست هر چه باداباد دست و پایش ببوس و مسکن کن زیر آن زلفکان چون شمشاد تا ز بیداد چشم او برهی از لب لعل او بیابی داد زلف او حاجب لبست و لبش نپسندد به هیچ کس بیداد خاصه بر تو که تو فزون ز عدد آفرینهای خواجه داری یاد خواجه‌ی سید ستوده هنر خواجه‌ی پاکطبع پاکنژاد عبد رزاق احمد حسن آنک هیچ مادر چو او کریم نژاد آنکه کافیتر و سخیتر ازو بر بساط زمین قدم ننهاد خوی او خوب و روی چون خو خوب دل او راد و دست چون دل راد کافیان جهان همی‌خوانند از دل پاک خواجه را استاد بسته‌هایی گشاده گشت بدو که ندانست روزگار گشاد از وزیران چو او یکی ننشست بر بساط جم و بساط قباد فیلسوفی به سر نداند برد سخنی را که او نهد بنیاد به سخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد راد مردان بدو روند همی کو رسد راد مرد را فریاد زو تواند به پایگاه رسید هر که از پایگاه خویش افتاد بس کسا کو به فر دولت او کار ویران خویش کرد آباد خانه‌ی او بهشت شد که درو غمگنان را ز غم کنند آزاد نزد آن خواجه خادمانش را هست پاداش خدمتی هفتاد هیچ شه را چنین وزیر نبود هیچ مادر چنو کریم نزاد جمع شد نزد او هزار هنر که به شادی هزار سال زیاد پدر و مادر سخاوت و جود هر دو خوانند خواجه را داماد پیش دو دست او سجود کنند چون مغان پیش آذر خرداد هر که او معدن کریمی جست به در کاخ او فرو استاد آفتاب کرام خواهد کرد لقب او خلیفه‌ی بغداد تا به مرداد گرم گردد آب تا به دی ماه سرد گردد باد تا به وقت خزان چو دشت شود باغهای چو بتکده‌ی نوشاد با دل شاد باد چو شیرین دشمنش مستمند چون فرهاد روزگارش خجسته باد و بر او مهرگان فرخ و همایون باد خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک الا به پای آب نشاید چنین گریخت آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت از زعفران روی من و مشک زلف دوست تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت خاقانیا حدیث فلک در زمین به است کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت بیا ساقی آن جام رخشنده می به کف گیر بر نغمه‌ی نای و نی میی کو به فتوی میخوارگان کند چاره کار بیچارگان چو بانگ خروس آمد از پاسگاه جرس در گلو بست هارون شاه دوال دهل زن در آمد به جوش ز منقار مرغان برآمد خروش پرستش کنان خلق برخاستند پرستشگری را بیاراستند شه از خواب دوشینه سر برگرفت نیایش گری کردن از سر گرفت به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد بدان پرورش عالم آباد کرد چو آورد شرط پرستش بجای به شغل می‌و مجلس آورد رای گهی خورد می‌با نواهای رود گهی داد بر نیک عهدان درود به گلگون می تازه همچون گلاب ز سر درد می‌برد و از مغز تاب در لهو بگشاد بر همدمان ز در دور غوغای نامحرمان سخن می‌شد از هر دری در نهفت کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت یکی قصه کرد از خراسان و غور کز آنجا توان یافتن زر و زور یکی از سپاهان و ری کرد یاد که گنج فریدون از آنجا گشاد یکی داستان زد ز خوارزم و چین که مشگش چنانست و دیبا چنین یکی گفت قیصور به زین دیار که کافور و صندل دهد بی شمار یکی گفت هندوستان بهترست که هیمش همه عود و گل عنبرست در آن انجمن بود پیری کهن چو نوبت بدو آمد آخر سخن همیدون زبان بر شگفتی گشاد چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست به گنج گران عمر خود بر مسنج که خاکست پر گنج و حمال گنج چو خواهی که یابی بسی روزگار سر از چشمه زندگانی بر آر شدند انجمن با سرافکندگی که چون در سیاهی بود زندگی سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد مگر کان سیاهی بر آن آب خورد سواد حروفیست دست آزمای همان آب او معنی جان‌فزای وگرنه که بیند زمینی سیاه همان چشمه کز مرگ دارد نگاه دگر باره پیر جهان‌دیده گفت که بیرون از این رمزهای نفهت حجابیست در زیر قطب شمال درو چشمه‌ای پاک از آب زلال حجابی که ظلمات شد نام او روان آب حیوان از آرام او هر آنکس کزان آب حیوان خورد ز حیوان خوران جهان جان برد وگر باورت ناید از من سخن بپرس از دگر زیرکان کهن ملک را ز تشویش آن گفتگوی پدید آمد اندیشه‌ی جستجوی بپرسید از او کان سیاهی کجاست نماینده بنمود کز دست راست ز ما تا بدان بوم راه اندکیست ازین ره که پیمودی از ده یکیست چو شه دید کان چشمه‌ی خوشگوار به ظلمت توان یافتن صبح وار در بارگه سوی ظلمات کرد به رفتن سپه را مراعات کرد چو شد منزلی چند و در کار دید ز لشگر بسی خلق بیمار دید جهانی روان بود لشگرگهش جهانی دگر خاص بر درگهش ز بازار لشگر در آن کوچگاه به بازار محشر همی ماند راه سوی شیر مرغ از عنان تافتند به بازار لشگر گهش یافتند به هر خشکساری که خسرو رسید ببارید باران گیا بردمید پی خضر گفتی در آن راه بود همانا که خود خضر با شاه بود ز بسیاری لشگر اندیشه کرد صبوری در آن تاختن پیشه کرد یکی غارگه بود نزدیک دشت که لشگرگه خسرو آنجا گذشت بنه هر چه با خود گران داشتند به نزدیک آن غار بگذاشتند از آن جمع کانجای شد جای گیر شد آن بوم ویران عمارت پذیر بن غار خواندش نگهبان دشت به نام آن بن غار بلغار گشت کسانی که سالار آن کشورند رهی زاده شاه اسکندرند چو شه دید کان لشگر بی قیاس دران ره نباشند منزل شناس تنی چند بگزید عیاروش کماندار و سختی کش و سخت کش دلیر و تنومند و سخت استخوان شکیبنده و زورمند و جوان بفرمود تا هیچ بیمار و پیر نگردد دران راه جنبش پذیر که پیر کهن کو بود سالخورد ز دشواری منزل آمد به درد نشستند پیران جوانان شدند ره دور بیراه دانان شدند جهان خسرو از مردم آن دیار طلب کرد کارآگهی هوشیار به ره بردن لشگرش پیش داشت دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت همه توشه‌ی ره ز شیرین و شور روان کرد بر بیسراکان بور دو اسبه سپه سوی ظلمات راند بر آن ماندگان نایبی برنشاند به اندرز گفتن همه گفتنی که جائی چنین هست ناخفتنی چو یک ماهه ره رفت سوی شمال گذرگاه خورشید را گشت حال ز قطب فلک روشنائی نمود برآمد فرو شد به یک لحظه بود خط استوا بر افق سرنهاد میانجی به قطب شمال اوفتاد به جائی رسیدند کز آفتاب ندیدند بیش از خیالی به خواب سوی عطفگاه زمین تاختند در آن سایبان رایت افراختند زمین از هوا روشنائی ربود حجاب سیاهی سیاست نمود ز یکسو سیاهی براندود حرف دگر سو گذر بست دریای ژرف همی برد ره رهبر هوشمند به یکسو ز پرگار چرخ بلند چو گشت اندک اندک ز پرگار دور به هر دوریی دورتر گشت نور چنین تا گذرگه به جائی رسید که یکباره شد روشنی ناپدید سیاهی پدید آمد از کنج راه جهان خوش نباشد که گردد سیاه فرو ماند خسرو که تدبیر چیست نماینده‌ی رسم این راه کیست سگالش نمودند کارآگهان که هست این سیاهی حجابی نهان درون رفت شاید بهر سان که هست به باز آمدن ره که آرد بدست به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت به سامان چاره کسی ره نیافت چو آمد شب آن نیم روشن دیار سیه مشک بر عود کرد اختیار برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی شد آن راه از موی باریک‌تر ز تاریکی شام تاریک‌تر به بنگاه خود هر کسی رفت باز در اندیشه آن شغل را چاره ساز نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهر پرورد بود پدر داشت پیری نود ساله‌ای ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای در آن روز اول که فرمود شاه که ناید ز پیران کسی سوی راه جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب نگهداشت آن پیر فرتوت را چو دیگر کسان سرخ یاقوت را به صندوق زادش نهان کرده بود به نرخ ره آوردش آورده بود دران شب که از رای برگشتگی درآمد به اندیشه سرگشتگی جوان آن در بسته را باز کرد وزین در سخن با وی آغاز کرد کز این آمدن شه پشیمان شدست ز سختی کشی سست پیمان شدست ز تاریکی آمد دلش را هراس که هنجار خود را نداند قیاس تواند درون رفت بی رهنمون برون آمدن را نداند که چون جوانمرد را پیر دیرینه گفت که هست اندرین پرده رازی نهفت چو هنگام رفتن رسد شاه را بدان تا برون آورد راه را یکی مادیان بایدش تندرست که زادن همان باشد او را نخست چو زاده شود کره باد پای سرش باز برند حالی بجای همانجا که باشد بریده سرش نپوشند تا بنگرد مادرش دل مادیان زو بتاب آورند وزانجا به رفتن شتاب آورند چو آید گه بازگشتن ز راه بود مادیان پیشرو در سپاه به پویه سوی کره نغز خویش برون آورد ره به هنجار پیش از آن راه بی رهنمون آمدن بدین چاره شاید برون آمدن جوان کاین حکایت شنید از پدر به چاره گری رشته را یافت سر سحرگه که مشگین پرند طراز به دیبای عودی بدل گشت باز شهنشاه بنشست با انجمن به رفتن شده هر یکی رای زن ز هر گونه‌ای چاره می ساختند دگر سان فسونی برانداختند شه افسون کس را خریدار نی در چاره بر کس پدیدار نی جوان خردمند آهسته رای سخن راند از اندیشه‌ی رهنمای حدیثی که از پیر دانا شنید به چاره گری کرد با شه پدید چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش به نزد خرد جایگیر آمدش بدو گفت کای زاد مرد جوان چنین رای از خود زدن چون توان تو این دانش از خود نیندوختی بگو راست تا از که آموختی اگر گفتی آماده گشتی به گنج وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج جوان گفت اگر زینهارم دهی کنم محمل از بار آوخ تهی شهنشه چو فرمود روز نخست که ناید به ره پیر ناتندرست پدر داشتم پیر دیرینه سال ز گردون بسی یافته گو شمال من از شفقت پیر بابای خویش فراموش کردم محابای خویش به پوشیدگی با خود آوردمش نه بد بود اگر چه بد آوردمش سخنهای ره رفتن شاه دوش رسانیدم او را یکایک به گوش به تعلیم او دل برافروختم چنین چاره‌ای زو درآموختم شه از رای آن رهنمون در نهفت بر افروخت وین نکته نغز گفت جوان گر چه شاه دلیران بود گه چاره محتاج پیران بود کدو گر به نو شاخ بازی کند به شاخ کهن سرفرازی کند جوان گر به دانش بود بی نظیر نیاز آیدش هم به گفتار پیر درین گفتگو بود شاه جهان که آن مرد وحشی ز در ناگهان درآمد درآورد نزدیک شاه یکی پشته وار از سمور سیاه ازو هر یک از قندزی تام‌تر به جوهر یک از یک به اندام‌تر چو شه نزل او را خریدار گشت دگر ره ز شه ناپدیدار گشت به تاریکی اندر نهان کرد رخت عجب ماند شه اندران کار سخت به اندیشه‌ی روشنائی نمای دو اسبه سوی ظلمت آورد رای بفرمود تا مادیانی چو باد کز آبستنی باشدش وقت زاد بیارند از آن گونه کان پیر گفت شود زاده‌ی باد با خاک جفت چو کردند کاری که فرمود شاه سوی آب حیوان گرفتند راه ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی بر کشته دیت باشد ای شادی این کشته صد کشته هو دیدم امکان یکی هی نی ای دیده عجایب‌ها بنگر که عجب این است معشوق بر عاشق با وی نی و بی‌وی نی امروز به بستان آ در حلقه مستان آ مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر برخوان افلا ینظر معنیش بر این پی نی در ممن و در کافر بنگر تو به چشم سر جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی آن جا که همی‌پویی زان است کز او سیری زان جا که گریزانی جز لطف پیاپی نی از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم در مکتب درویشان خود ابجد و حطی نی شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده وانگه کمینه خادم او عنبر آمده چشمت به ساحری شده در شهر روشناس زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان و آب حیات در دهن ساغر آمده ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین دستی بساق بر زده و خوش برآمده من همچو جام باده و شمع سحرگهی هر دم ز دست رفته و از پا درآمده هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک در چشم هجر دیده‌ی من اختر آمده بیرون ز طره‌ی تو شبی کس نشان نداد بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات مو بر وجود من چو سر نشتر آمده بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده ای تیغ تو ملک عجم گرفته انصاف تو جای ستم گرفته اقبال جناب ترا گزیده باقی جهان جمله کم گرفته پشتی شده در نیک و بد جهان را هر پشت که پیش تو خم گرفته از نام خدای و رسول نامت ترکیب حروف و رقم گرفته وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه در چهره زر و درم گرفته اطراف بساط عریض جاهت آفاق حدوث و قدم گرفته اسرار فلک مشرف وقوفت تا شام ابد در قلم گرفته گه سقف سپهر از خیال بزمت آرایش باغ ارم گرفته گه قطر زمین از ثبات رزمت تا پشت سمک رنگ و نم گرفته فرمان تو آن مستحق طاعت بی‌عنف رقاب امم گرفته انصاف تو در ماجرای شیران آهو بچگان را حکم گرفته عفو تو قبول شفا شکسته خشم تو مزاج الم گرفته بذلت در و دیوار آرزو را در نقش و نگار نعم گرفته هر هفته‌ای از جنبش سپاهت گیتی همه کوس و علم گرفته در موکب تو اژدهای رایت شیران عرین را به دم گرفته هرجا که سپاه تو پی فشرده در سنگ نشان قدم گرفته حفظ تو جهان را چو بر باری در سایه‌ی فضل و کرم گرفته شام و شفق از آفتاب رایت دوکان ز بر صبحدم گرفته در لوح زبان جای خاک‌پایت اندازه‌ی واو قسم گرفته عدل تو به احداث عشقبازی بس تیهو و شاهین به هم گرفته از تخت تو وقت سال سائل تا عرش صداء نعم گرفته آز از کرب امتلاء دایم ویرانه‌ی کتم عدم گرفته در عرض سپاه تو مرغ و ماهی یکسر همه حکم حشم گرفته در پیکر دیو از شهاب رمحت خون صورت شاخ بقم گرفته بدخواه تو را خاک مادرآسا از پشت پدر در شکم گرفته از ناله‌ی خصم تو گوش گردون خاصیت جذر اصم گرفته چشمش که زباست به وقت خوابش از نم صفت لاتنم گرفته او آمده و فتنه را به عمیا در دزدی آن متهم گرفته ای تو ز ثنا بیش و خسروان را دامن خسک مدح و ذم گرفته حاسد به کمالت کند تشبه لیکن چو به فربه ورم گرفته تا در حرم آسمان نگردد بر کس در شادی و غم گرفته شادی تو باد ای حریم گیتی از عدال تو امن حرم گرفته در سلک سماطین روز بارت کیوان سر صف خدم گرفته در حلقه‌ی خنیاگران بزمت خاتون فلک زیر و بم گرفته عمر تو مقامات نوح دیده جاه تو ولایات جم گرفته هر عید عرب تا به روز محشر جشن تو سواد عجم گرفته ای چو گویی گشته در میدان او تا ابد چون گوی سرگردان او همچو گویی خویشتن تسلیم کن پس به سر می‌گرد در میدان او جان اگر زو داری و جانانت اوست تن فرو ده درخم چوگان او سوز عشقش بس بود در جان تو را دل منه بر وصل و بر هجران او با وصال و هجر او کاریت نیست اینت بس یعنی که عشقت زان او این کمالت بس که در وادی عشق خویش را بینی همی حیران او تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای غرقه در دریای بی پایان او وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر تا کجا دارد کسی دیوان او تن زن ای عطار و جان پروانه وار برفشان چون در رسد فرمان او بیایید ای کبوترهای دلخواه! بدن کافورگون، پاها چو شنگرف بپرید از فراز بام و ناگاه به گرد من فرود آیید چون برف سحرگاهان که این مرغ طلایی فشاند پر ز روی برج خاور ببینمتان به قصد خودنمایی کشیده سر ز پشت شیشه‌ی در فرو خوانده سرود بی‌گناهی کشیده عاشقانه بر زمین دم به گوشم با نسیم صبحگاهی نوید عشق آید زآن ترنم سحرگه سر کنید آرام آرام نواهای لطیف آسمانی سوی عشاق بفرستید پیغام دمادم با زبان بی‌زبانی مهیا، ای عروسان نوآیین! که بگشایم در آن آشیان من خروش بالهاتان اندر آن حین رود از خانه سوی کوی و برزن نیاید از شما در هیچ حالی وگر مانید بس بی‌آب و دانه نه فریادی و نه قیلی و قالی بجز دلکش سرود عاشقانه فرود آیید ای یاران! از آن بام کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان نشینید از بر این سطح آرام که اینجا نیست جز من هیچ انسان بیایید ای رفیقان وفادار! من اینجا بهرتان افشانم ارزن که دیدار شما بهر من زار به است از دیدن مردان برزن شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار در سر راه دید مزرعه‌ای که در آن بود مردم بسیار اندر آن دشت پیرمردی دید که گذشته است عمر او ز نود دانه‌ی جوز در زمین می‌کاشت که به فصل بهار سبز شود گفت کسری به پیرمرد حریص که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟ پایهای تو بر لب گور است تو کنون جوز می‌کنی به زمین جوز ده سال عمر می‌خواهد که قوی گردد و به بار آید تو که بعد از دو روز خواهی مرد گردکان کشتنت چه کار آید؟» مرد دهقان به شاه کسری گفت: « مردم از کاشتن زیان نبرند دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند» به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی بگویی که لشکر ترا خواستند همی تخت شاهی بیاراستند که در خورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس تهمتن زمین را به مژگان برفت کمر برمیان بست و چون باد تفت ای شب تازان چو ز هجران طناب علت خوابی و تو را نیست خواب مکر تو صعب است که مردم ز تو هست در آرام تو خود در شتاب هرگز ناراست جز از بهر تو چرخ سر خویش به در خوشاب تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر دخترکان تو همه خوب و شاب زادن ایشان ز تو، ای گنده‌پیر، هست شگفتی چو ثواب از عقاب تا تو نیائی ننمایند هیچ دخترکان رویکها از حجاب روی زمین را تو نقابی ولیک ایشان را نیست نقابت نقاب چند گریزی ز حواصل در این قبه‌ی بی‌روزن و باب، ای غراب؟ در تو همی پیری ناید پدید زانکه ز مردم تو ربائی شباب آب نه‌ای، چونکه بشوید همی شرم‌گن از روی تو به شرم و آب؟ چند به سوزن بشکستی تبر! چند به گنجشک گرفتی عقاب! چند چو رعد از تو بنالید دعد تاش بخوردی به فراق رباب؟ چند که از بیم تو بگریختند از رمه‌ی گرسنه میشان ذئاب؟ شاه حبش چون تو بود گر کند شمشیر از صبح و سنان از شهاب چند گذشته‌ستی بر جاهلان بر کفشان قحف و میان شان قحاب حرمت تو سخت بزرگ است ازانک در تو دعا را بگشایند باب ای که ندانی تو همی قدر شب سوره‌ی واللیل بخوان از کتاب قدر شب اندر شب قدر است و بس برخوان آن سوره و معنی بیاب همچو شب دنیا دین را شب است ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب خلق نبینی همه خفته ز علم عدل نهان گشته و فاش اضطراب اینکه تو بینی نه همه مردمند بلکه ذئابند به زیر ثیاب کرده ز بهر ستم و جور و جنگ چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب خانه‌ی خمار چو قصر مشید منبر ویران و مساجد خراب مطرب قارون شده بر راه تو مقری بی‌مایه و الحانش غاب حاکم در خلوت خوبان به روز نیم شبان محتسب اندر شراب خون حسین آن بچشد در صبوح وین بخورد ز اشتر صالح کباب غره مشو گر چه به آواز نرم عرضه کند بر تو عقاب و ثواب چون بخورد ساتگنی هفت هشت با گلوش تاب ندارد رباب این شب دین است، نباشد شگفت نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب گاه سحر بود، کنون سخت زود برزند از مشرق تیغ آفتاب تازه شود صورت دین را، جبین سهل شود شیعت حق را صعاب زیر رکاب و علم فاطمی نرم شود بی‌خردان را رقاب خاک خراسان شود از خون دل زیر بر دشمن جاهل خضاب بر سر جهال به امر خدای محتسب او بکند احتساب کر شود باطل از آواز حق کور کند چشم خطا را صواب چونکه نخواهی سپس شست سال ای متغافل ز تن خود حساب؟ صید زمانه شدی و دام توست مرکب رهوار به سیمین رکاب چند در این بادیه‌ی خشک و زشت تشنه بتازی به امید سراب؟ دنیا خود جست و نجستی تو دین چیست به دست تو جز از باد ناب؟ گر نبود پرسش رستی، ولیک گرت بپرسند چه داری جواب؟ گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان به سوی شهر تاب شهر علوم آنکه در او علی است مسکن مسکین و مب مثاب هر چه جز از شهر، بیابان شمر بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب روی به شهر آر که این است روی تا نفریبدت ز غولان خطاب هر که نتابد ز علی روی خویش بی‌شک ازو روی بتابد عذاب جان و تن حجت تو مر تورا باد تراب قدم، ای بوتراب از شرف مدح تو در کام من گرد عبیر است و لعابم گلاب گفت پیغامبر که نفحتهای حق اندرین ایام می‌آرد سبق گوش و هش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را نفحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت نفحه‌ی دیگر رسید آگاه باش تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش جان آتش یافت زو آتش کشی جان مرده یافت از وی جنبشی جان ناری یافت از وی انطفا مرده پوشید از بقای او قبا تازگی و جنبش طوبیست این همچو جنبشهای حیوان نیست این گر در افتد در زمین و آسمان زهره‌هاشان آب گردد در زمان خود ز بیم این دم بی‌منتها باز خوان فابین ان یحملنها ورنه خود اشفقن منها چون بدی گرنه از بیمش دل که خون شدی دوش دیگر لون این می‌داد دست لقمه‌ی چندی درآمد ره ببست بهر لقمه گشته لقمانی گرو وقت لقمانست ای لقمه برو از هوای لقمه‌ی این خارخار از کف لقمان همی جویید خار در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست لیکتان از حرص آن تمییز نیست خار دان آن را که خرما دیده‌ای زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای جان لقمان که گلستان خداست پای جانش خسته‌ی خاری چراست اشتر آمد این وجود خارخوار مصطفی‌زادی برین اشتر سوار اشترا تنگ گلی بر پشت تست کز نسیمش در تو صد گلزار رست میل تو سوی مغیلانست و ریگ تا چه گل چینی ز خار مردریگ ای بگشته زین طلب از کو بکو چند گویی کین گلستان کو و کو پیش از آن کین خار پا بیرون کنی چشم تاریکست جولان چون کنی آدمی کو می‌نگنجد در جهان در سر خاری همی گردد نهان مصطفی آمد که سازد همدمی کلمینی یا حمیرا کلمی ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل تا ز نعل تو شود این کوه لعل این حمیرا لفظ تانیشست و جان نام تانیثش نهند این تازیان لیک از تانیث جان را باک نیست روح را با مرد و زن اشراک نیست از منث وز مذکر برترست این نی آن جانست کز خشک و ترست این نه آن جانست کافزاید ز نان یا گهی باشد چنین گاهی چنان خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی چون تو شیرین از شکر باشی بود کان شکر گاهی ز تو غایب شود چون شکر گردی ز تاثیر وفا پس شکر کی از شکر باشد جدا عاشق از خود چون غذا یابد رحیق عقل آنجا گم شود گم ای رفیق عقل جزوی عشق را منکر بود گرچه بنماید که صاحب‌سر بود زیرک و داناست اما نیست نیست تا فرشته لا نشد آهرمنیست او بقول و فعل یار ما بود چون بحکم حال آیی لا بود لا بود چون او نشد از هست نیست چونک طوعا لا نشد کرها بسیست جان کمالست و ندای او کمال مصطفی گویان ارحنا یا بلال ای بلال افراز بانگ سلسلت زان دمی کاندر دمیدم در دلت زان دمی کادم از آن مدهوش گشت هوش اهل آسمان بیهوش گشت مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت شد نمازش از شب تعریس فوت سر از آن خواب مبارک بر نداشت تا نماز صبحدم آمد بچاشت در شب تعریس پیش آن عروس یافت جان پاک ایشان دستبوس عشق و جان هر دو نهانند و ستیر گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر از ملولی یار خامش کردمی گر همو مهلت بدادی یکدمی لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست جز تقاضای قضای غیب نیست عیب باشد کو نبیند جز که عیب عیب کی بیند روان پاک غیب عیب شد نسبت به مخلوق جهول نی به نسبت با خداوند قبول کفر هم نسبت به خالق حکمتست چون به ما نسبت کنی کفر آفتست ور یکی عیبی بود با صد حیات بر مثال چوب باشد در نبات در ترازو هر دو را یکسان کشند زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند پس بزرگان این نگفتند از گزاف جسم پاکان عین جان افتاد صاف گفتشان و نفسشان و نقششان جمله جان مطلق آمد بی نشان جان دشمن‌دارشان جسمست صرف چون زیاد از نرد او اسمست صرف آن به خاک اندر شد و کل خاک شد وین نمک اندر شد و کل پاک شد آن نمک کز وی محمد املحست زان حدیث با نمک او افصحست این نمک باقیست از میراث او با توند آن وارثان او بجو پیش تو شسته ترا خود پیش کو پیش هستت جان پیش‌اندیش کو گر تو خود را پیش و پس داری گمان بسته‌ی جسمی و محرومی ز جان زیر و بالا پیش و پس وصف تنست بی‌جهتها ذات جان روشنست برگشا از نور پاک شه نظر تا نپنداری تو چون کوته‌نظر که همینی در غم و شادی و بس ای عدم کو مر عدم را پیش و پس روز بارانست می‌رو تا به شب نه ازین باران از آن باران رب صلا ای صوفیان کامروز باری سماع است و وصال و عیش آری بکن ای موسی جان خلع نعلین که اندر گلشن جان نیست خاری کبوترها سراسر باز گردند که افتاد این شکاران را شکاری شود سرهای مستان فارغ از درد چو سر درکرد خمر بی‌خماری بخور که ساعتی دیگر نبینی ز مشرق تا به مغرب هوشیاری برآور بینی و بوی دگر جوی که این بینی است آن بو را مهاری ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو ای دل پران من تا کی از این ویران تن گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو در عجم کیست کو چو طفل عرب طوق تو در گلو نمی‌دارد همتت در جهان نمی‌گنجد هفت دریا سبو نمی‌دارد آفتابی است تیغ تو که غروب جز به مغز عدو نمی‌دارد آنکه فیض دو دست تو بشنید چارجوی از دو سو نمی‌دارد گو تیمم به خاک میکن از آنک ز آب حیوان وضو نمی‌دارد رای تو چون سپهر تو بر توست رخنه در هیچ تو نمی‌دارد کسری از شرم لعل خاتم تو خاتم الا سرو نمی‌دارد بی‌نسیم رضایت روضه‌ی عمر سر نشو و نمو نمی‌دارد بی‌قبول هوات قالب عقل قبله از لات و هو نمی‌دارد بخت سوی تو نامه‌ای ننوشت که رقم عبده نمی‌دارد تو علی همتی و عالی تو زیوری جز علو نمی‌دارد کافرم کافر ار به خدمت تو دل من آرزو نمی‌دارد لیکن از روی طعنه‌ی خسمان آمدن هیچ رو نمی‌دارد غصه‌ها هست در دلم که زبان زهره‌ی بازگو نمی‌دارد خلفت را که چشم بد مرساد حرمت من نکو نمی‌دارد آب رویم ببرد بر سر زخم زخمه‌ی کین فرو نمی‌دارد روی جرم نکرده را کرمش در نقاب عفو نمی‌دارد جامه‌ی جاه من درید چنانک دل امید رفو نمی‌دارد حرمت بیست ساله خدمت من تو نگهدار کو نمی‌دارد تو نخواندی قصه‌ی اهل سبا یا بخواندی و ندیدی جز صدا از صدا آن کوه خود آگاه نیست سوی معنی هوش که را راه نیست او همی بانگی کند بی گوش و هوش چون خمش کردی تو او هم شد خموش داد حق اهل سبا را بس فراغ صد هزاران قصر و ایوانها و باغ شکر آن نگزاردند آن بد رگان در وفا بودند کمتر از سگان مر سگی را لقمه‌ی نانی ز در چون رسد بر در همی‌بندد کمر پاسبان و حارس در می‌شود گرچه بر وی جور و سختی می‌رود هم بر آن در باشدش باش و قرار کفر دارد کرد غیری اختیار ور سگی آید غریبی روز و شب آن سگانش می‌کنند آن دم ادب که برو آنجا که اول منزلست حق آن نعمت گروگان دلست می‌گزندش که برو بر جای خویش حق آن نعمت فرو مگذار بیش از در دل و اهل دل آب حیات چند نوشیدی و وا شد چشمهات بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی از در اهل دلان بر جان زدی باز این در را رها کردی ز حرص گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص بر در آن منعمان چرب‌دیگ می‌دوی بهر ثرید مردریگ چربش اینجا دان که جان فربه شود کار نااومید اینجا به شود زانک استعداد تبدیل و نبرد بودش از پستی و آن را فوت کرد باز حیوان را چو استعداد نیست عذر او اندر بهیمی روشنیست زو چو استعداد شد کان رهبرست هر غذایی کو خورد مغز خرست گر بلادر خورد او افیون شود سکته و بی‌عقلیش افزون شود ماند یک قسم دگر اندر جهاد نیم حیوان نیم حی با رشاد روز و شب در جنگ و اندر کش‌مکش کرده چالیش آخرش با اولش دیوی است جهان پیر و غداری که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری باغی است پر از گل طری لیکن بنهفته به زیر هر گلی خاری گر نیست مراد خستن دستت زین باغ بسند کن به دیداری این بلعجبی است، خوش کجا باشد از بازی او مگر که نظاری زنهار مشو فتنه برو زیرا حوری است ز دور و خوب گفتاری بشکست هزار بار پیمانت آگه نشدی ز خوی او باری لیکن چو به دام خویش آوردت گرگی است به فعل و زشت کفتاری صد سالت اگر ز مکر او گویم خوانده نشود خطی ز طوماری روز و شب بیخ ما همی برد غمری نرم است و گول طراری هر روز یکی لباس نو پوشد از بهر فریب نو خریداری روزی سقطی شکار او باشد روزی شاهی و نام برداری فرقی نکند میان نیک و بد مستی نشناسد او ز هشیاری ماری است کزو کسی نخواهد رست از خلق جهان بجمله دیاری زین پیش جز از وفای آزادان کاریش نبود نه بباواری مر طغرل ترکمان و چغری را با تخت نبود و با مهی کاری استاده بدی به بامیان شیری بنشسته به عز در بشیر شاری بر هر طرفی نشسته هشیاری گسترده به داد و عدل آثاری از فعل بد خسان این امت ناگاه چنین بخاست آواری ابلیس لعین بدین زمین اندر ذریت خویش دید بسیاری یک چند به زاهدی پدید آمد بر صورت خوب طیلسان داری بگشاد به دین درون در حیلت برساخت به پیش خویش بازاری گفتا که «اگر کسی به صد دوران بوده است ستمگری و جباری چون گفت که لا اله الا الله نایدش به روی هیچ دشواری» تا هیچ نماند ازو بدین فتوی در بلخ بدی و نه گنه‌کاری وین خلق همه تبه شد و بر زد هرکس به دلش ز کفر مسماری هر زشت و خطای تو سوی مفتی خوب است و روا چو دید دیناری ور زاهدی و نداده‌ای رشوت یابیش درست همچو دیواری گوید که «مرا به درد سر دارد هر بی‌خردی و هر سبکساری» و امروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمگاری گوید که «نبود مر خراسان را زین پیش چو من سری و دستاری» خاتون و بگ و تگین شده اکنون هر ناکس و بنده و پرستاری باغی بود این که هر درختی زو حری بودی و خوب کرداری در هر چمنی نشسته دهقانی این چون سمنی و آن چو گلناری پر طوطی و عندلیب اشجارش بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری دیوی ره یافت اندر این بستان بد فعلی و ریمنی و غداری بشکست و بکند سرو آزاده بنشاند به جای او سپیداری ننشست ازان سپس در این بستان جز کرگس مرده‌خوار، طیاری وز شومی او همی برون آید از شاخ به جای برگ او ماری گشتند رهی او ز نادانی هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری اقرار به بندگی او داده بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری من گشته هزیمتی به یمگان در بی‌هیچ گنه شده به زنهاری چون دیو ببرد خان و مان از من به زین به جان نیافتم غاری مانده‌است چو من در این زمین حیران هر زاهد و عابدی و بنداری بیچاره شود به دست مستان در هشیار اگرچه هست عیاری یک حرف جواب نشنود هرگز هرچند که گفت مست خرواری ای مانده چو من بدین زمین اندر بیمار نه و مثل چو بیماری هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر زنهار به روی ناسزاواری زنار، اگرچه قیمتی باشد، خیره کمری مده به زناری چون کار جهان چنین فرا شوبد سر بر کند از جهان جهانداری چون دود بلند شد به هر حالی سر بر زند از میان او ناری این دیو هزیمتی است اینجا در منگر تو بدانکه ساخت کاچاری آن خانه که عنکبوت برسازد تا صید مگس کند چو مکاری پس زود کندش ساخته لیکن گنجشک بدردی به منقاری گر باز به دام او درآویزد عاری بود آن و سهمگن عاری ای باز سپید و خورده کبگان را مردار مخور به سان ناهاری بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری به زانکه کنی بخیره بیگاری یک سو کش سرت ازین گشن لشکر بیهوده مرو پس گشن ساری این خوب سخن بخیره از حجت همواره مده به هر سخن خواری ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار سفره‌ی یکروزه کرد، نقد همه روزگار ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ شیشه‌ی پنهان بیار، تا بخوریم آشکار گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل به که خجالت بریم، چون بگشایند بار کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار بس که خرابات شد، صومعه‌ی صوف پوش بس که کتبخانه گشت، مصطبه‌ی دردخوار مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار الهی ازین ششپر بی‌نظیر عدو را دل افکار و جان خسته باد به خصم بد اندیش در زیر آن ره چاره از شش جهت بسته باد گفت بهلول آن یکی درویش را چونی ای درویش واقف کن مرا گفت چون باشد کسی که جاودان بر مراد او رود کار جهان سیل و جوها بر مراد او روند اختران زان سان که خواهد آن شوند زندگی و مرگ سرهنگان او بر مراد او روانه کو بکو هر کجا خواهد فرستد تعزیت هر کجا خواهد ببخشد تهنیت سالکان راه هم بر گام او ماندگان از راه هم در دام او هیچ دندانی نخندد در جهان بی رضا و امر آن فرمان‌روان گفت ای شه راست گفتی همچنین در فر و سیمای تو پیداست این این و صد چندینی ای صادق ولیک شرح کن این را بیان کن نیک نیک آنچنانک فاضل و مرد فضول چون به گوش او رسد آرد قبول آنچنانش شرح کن اندر کلام که از آن هم بهره یابد عقل عام ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود خوانش بر هر گونه‌ی آشی بود که نماند هیچ مهمان بی نوا هر کسی یابد غذای خود جدا همچو قرآن که بمعنی هفت توست خاص را و عام را مطعم دروست گفت این باری یقین شد پیش عام که جهان در امر یزدانست رام هیچ برگی در نیفتد از درخت بی قضا و حکم آن سلطان بخت از دهان لقمه نشد سوی گلو تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا میل و رغبت کان زمام آدمیست جنبش آن رام امر آن غنیست در زمینها و آسمانها ذره‌ای پر نجنباند نگردد پره‌ای جز به فرمان قدیم نافذش شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش کی شمرد برگ درختان را تمام بی‌نهایت کی شود در نطق رام این قدر بشنو که چون کلی کار می‌نگردد جز بامر کردگار چون قضای حق رضای بنده شد حکم او را بنده‌ی خواهنده شد بی تکلف نه پی مزد و ثواب بلک طبع او چنین شد مستطاب زندگی خود نخواهد بهر خوذ نه پی ذوقی حیات مستلذ هرکجا امر قدم را مسلکیست زندگی و مردگی پیشش یکیست بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج هست ایمانش برای خواست او نه برای جنت و اشجار و جو ترک کفرش هم برای حق بود نه ز بیم آنک در آتش رود این چنین آمد ز اصل آن خوی او نه ریاضت نه بجست و جوی او آنگهان خندد که او بیند رضا همچو حلوای شکر او را قضا بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود نه جهان بر امر و فرمانش رود پس چرا لابه کند او یا دعا که بگردان ای خداوند این قضا مرگ او و مرگ فرزندان او بهر حق پیشش چو حلوا در گلو نزع فرزندان بر آن باوفا چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا پس چراگوید دعا الا مگر در دعا بیند رضای دادگر آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود می‌کند آن بنده‌ی صاحب رشد رحم خود را او همان دم سوختست که چراغ عشق حق افروختست دوزخ اوصاف او عشقست و او سوخت مر اوصاف خود را مو بمو هر طروقی این فروقی کی شناخت جز دقوقی تا درین دولت بتاخت عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما از نورسیدگان خرابات نیستیم چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما گر از ستاره سوختگان عمارتیم چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟ چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما هان ای زمانه دولت شاه اخستان نگر کافاق را ز روستم زال درگذشت آمد همای رایت شاهنشهی پدید وز کرکس فلک ز پر و بال درگذشت نعل سمند و افسر شروان شهان به قدر از تاج قیصر و سر چیپال درگذشت جان می‌کند نثار منوچهر از بهشت بر شاه اخستان که ز امثال درگذشت گر شابران بهشت ارم شد به عهد او شروان به فرش از حرم امسال درگذشت مهر شرف به صفه‌ی شاه اخستان رسید صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت آواز کوس عرش ز ایوان اخستان بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت جان عدو که بود ز سهمش نهفته حال شد باز هفت دوزخ و در حال درگذشت مسکین عدو که فال می‌زد به روز تنگ روزش به آخر آمد و از فال درگذشت تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد چاره ز دست روبه محتال درگذشت اسکندر آمد و در یاجوج درگرفت عیسی رسید و نوبت دجال درگذشت با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن از بهر خوشی عمری اسباب توان کردن آن طره به یک سو نه وز گوشه‌ی مه ما نا شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن گر غمزه‌ی تو جوید شاگرد به خون‌ریزی صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن □بدیدم یک رهش دیوانه گشتم دلم گوید که بار دیگرش بین دلم را سوختن ور باورت نیست درونم چاک کن خاکسترش بین □چه خوش باشد ترا از خواب مستی ز زخم بوسه‌ها بیدار کردن به جرم عشق گر خونم بریزند نخواهم هرگز استغفار کردن به شمشیری نگردم منکر از عشق ز تو کشتن ز من اقرار کردن □زین بس من و جور عشق و تسلیم کزا مده سرکشید نتوان غم سینه بسوخت چون توان کرد خود پرده‌ی خود درید نتوان بی‌یاری بخت کام دل نیست بی پر به هوا پرید نتوان ایوان مراد بس بلند است آنجا به هوس رسید نتوان □می‌گریم بر غریبی خویش چون ابر به موسم بهاران گر شرح دهم غم تو صد سال یک قصه نگویم از هزاران آن ها که تو میکنی بر این دل از دل نشود به روزگاران □گفتم که نزد من نشین مگذار زارم اینچنین تو نازکی و نازنین تنگ آیی از فریاد من ای دل دران زلف دو تا می باش تسلیم بلا کاسان نخواهد شد رها ازدام این صیاد من □امشب نهانی روی را برآستانش سوده‌ام ای گریه امروزی مشو این روی خاک آلود من بفرمود تا تخت شاهنشهی به باغ بهار اندر آرد رهی به فرمان ببردند پیروزه تخت نهادند زیر گلفشان درخت می و جام بردند و رامشگران به پالیز رفتند با مهتران چنین گفت با رای‌زن شهریار که خرم به مردم بود روزگار به دخمه درون بس که تنهاشویم اگر چند با برز و بالا شویم همه بسترد مرگ دیوانها به پای آورد کاخ و ایوانها ز شاه و ز درویش هر کو بمرد ابا خویشتن نام نیکی ببرد ز گیتی ستایش به مابر بس است که گنج درم بهر دیگر کس است بی‌آزاری و راستی بایدت چو خواهی که این خورده نگزایدت کنون سال من رفت بر سی و هشت بسی روز بر شادمانی گذشت چو سال جوان بر کشد بر چهل غم روز مرگ اندرآید به دل چو یک موی گردد به سر بر سپید بباید گسستن ز شادی امید چو کافور شد مشک معیوب گشت به کافور بر تاج ناخوب گشت همی بزم و بازی کنم تا دو سال چو لختی شکست اندر آید به یال شوم پیش یزدان بپوشم پلاس نباشم ز گفتار او ناسپاس به شادی بسی روز بگذاشتم ز بادی که بد بهره برداشتم کنون بر گل و نار و سیب و بهی ز می جام زرین ندارم تهی چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ شود آسمان همچو پشت پلنگ برومند و بویا بهاری بود می سرخ چون غمگساری بود هوا راست گردد نه گرم و نه سرد زمین سبزه و آبها لاژورد چو با مهرگانی بپوشیم خز به نخچیر باید شدن سوی جز بدان دشت نخچیر کاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم کنون گردن گور گردد سبتر دل شیر نر گیرد و رنگ ببر سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز نباید کشیدن به راه دراز که آن جای گرزست و تیر و کمان نباشیم بی‌تاختن یک زمان بیابان که من دیده‌ام زیر جز شده چون بن نیزه بالای گز بران جایگه نیز یابیم شیر شکاری بود گر بمانیم دیر همی بود تا ابر شهریوری برآمد جهان شد پر از لشکری ز هر گوشه‌یی لشکری جنگجوی سوی شاه ایران نهادند روی ازیشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخچیر دارد نشان بیاورد لشکر به دشت شکار سواران شمشیر زن ده هزار ببردند خرگاه و پرده‌سرای همان خیمه و آخر و چارپای همه زیردستان به پیش سپاه برفتند هرجای کندند چاه بدان تا نهند از بر چاه چرخ کنند از بر چرخ چینی سطرخ پس لشکر اندر همی تاخت شاه خود و ویژگان تا به نخچیرگاه بیابان سراسر پر از گور دید همه بیشه از شیر پرشور دید چنین گفت کاینجا شکار منست که از شیر بر خاک چندین تنست بخسپید شادان‌دل و تن‌درست که فردا بباید مرا شیر جست کنون میگساریم تا چاک روز چو رخشان شود هور گیتی فروز نخستین به شمشیر شیر افگنیم همان اژدهای دلیر افگنیم چو این بیشه از شیر گردد تهی خدنگ مرا گور گردد رهی ببود آن شب و بامداد پگاه سوی بیشه رفتند شاه و سپاه هم‌انگاه بیرون خرامید شیر دلاور شده خورده از گور سیر به یاران چنین گفت بهرام گرد که تیر و کمان دارم و دست برد ولیکن به شمشیر یازم به شیر بدان تا نخواند مرا نادلیر بپوشید تر کرده پشمین قبای به اسپ نبرد اندر آورد پای چو شیر اژدها دید بر پای خاست ز بالا دو دست اندر آورد راست همی خواست زد بر سر اسپ اوی بزد پاشنه مرد نخچیر جوی بزد بر سر شیر شمشیر تیز سبک جفت او جست راه گریز ز سر تا میانش بدونیم کرد دل نره شیران پر از بیم کرد بیامد دگر شیر غران دلیر همی جفت او بچه پرورد زیر بزد خنجری تیز بر گردنش سر شیر نر کنده شد از تنش یکی گفت کای شاه خورشید چهر نداری همی بر تن خویش مهر همه بیشه شیرند با بچگان همه بچگان شیر مادر مکان کنون باید آژیر بودن دلیر که در مهرگان بچه دارد به زیر سه فرسنگ بالای این بیشه است به یک سال اگر شیرگیری به دست جهان هم نگردد ز شیران تهی تو چندین چرا رنج بر تن نهی چو بنشست بر تخت شاه از نخست به پیمان جز از چنگ شیران نجست کنون شهریاری به ایران تراست به گور آمدی جنگ شیران چراست بدو گفت شاه ای خردمند پیر به شبگیر فردا من و گور و تیر سواران گردنکش اندر زمان نکردند نامی به تیر و کمان اگر داد مردی بخواهیم داد به گوپال و شمشیر گیریم یاد بدو گفت موبد که مرد سوار نبیند چو تو گرد در کارزار که چشم بد از فر تو دور باد نشست تو در گلشن و سور باد به پرده‌سرای آمد از بیشه شاه ابا موبد و پهلوان سپاه همی خواند لشکر برو آفرین که بی‌تو مبادا کلاه و نگین به خرگاه شد چون سپه بازگشت ز دادنش گیتی پرآواز گشت یکی دانشی مرزبان پیش‌کار به خرگاه نو بر پراگنده خار نهادند کافور و مشک و گلاب بگسترد مشک از بر جای خواب همه خیمه‌ها خوان زرین نهاد برو کاسه آرایش چین نهاد بیاراست سالار خوان از بره همه خوردنیها که بد یکسره چو نان خورده شد شاه بهرام گور بفرمود جامی بزرگ از بلور که آرد پری‌چهره‌ی میگسار نهد بر کف دادگر شهریار چنین گفت کان شهریار اردشیر که برنا شد از بخت او مرد پیر سر مایه او بود ما کهتریم اگر کهتری را خود اندر خوریم به رزم و به بزم و به رای و به خوان جز او را جهاندار گیتی مخوان بدانگه که اسکندر آمد ز روم به ایران و ویران شد این مرز و بوم کجا ناجوانمرد بود و درشت چو سی و شش از شهریاران بکشت لب خسروان پر ز نفرین اوست همه روی گیتی پر از کین اوست کجا بر فریدون کنند آفرین برویست نفرین ز جویای کین مبادا جز از نیکویی در جهان ز من در میان کهان و مهان بیارید گفتا منادیگری خوش آواز و از نامداران سری که گردد سراسر به گرد سپاه همی برخروشد به بی‌راه و راه بگوید که بر کوی بر شهر جز گر از گوهر و زر و دیبا و خز چنین تا به خاشاک ناچیز پست بیازد کسی ناسزاوار دست بر اسپش نشانم ز پس کرده روی ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی دو پایش ببندند در زیر اسپ فرستمش تا خان آذرگشسپ نیایش کند پیش آتش به خاک پرستش کند پیش یزدان پاک بدان کس دهم چیز او را که چیز ازو بستد و رنج او دید نیز وگر اسپ در کشت‌زاری کند ور آهنگ بر میوه‌داری کند ز زندان نیابد به سالی رها سوار سرافراز گر بی‌بها همان رنج ما بس گزیدست بهر بیاییم و آزرده گردند شهر برفتند بازارگانان شهر ز جز و ز برقوه مردم دو بهر بیابان چو بازار چین شد ز بار بران‌سو که بد لشکر شهریار کارم از عشق تو به جان آمد دلم از درد در فغان آمد تا می عشق تو چشید دلم از بد و نیک بر کران آمد از سر نام و ننگ و روی و ریا با سر درد جاودان آمد سالها در رهت قدمها زد عمرها بر پیت دوان آمد شب نخفت و به روز نارامید تا ز هستی خود به جان آمد وز تو کس را دمی درین وادی بی خبر بود و بی نشان آمد چون ز مقصود خود ندیدم بوی سود عمرم همه زیان آمد دل حیوان چو مرد کار نبود چون زنان پیش دیگران آمد دین هفتاد ساله داد به باد مرد میخانه و مغان آمد کم زن و همنشین رندان شد سگ مردان کاردان آمد با خراباتیان دردی کش خرقه بنهاد و در میان آمد چون به ایمان نیامدی در دست کافری را به امتحان آمد ترک دین گفت تا مگر بی دین بوک در خورد تو توان آمد دل عطار چون زبان دربست از بد و نیک در کران آمد ساکن کنعان مهجوری خلیل آن که چون یعقوب باشد ممتحن وان که هست از تیشه‌ی صبر و شکیب کوه اندوه و بلا را کوه کن آنکه هرگز جز حدیث درد عشق برنیاید از لب او یک سخن چون غم و درد نهانش کرده بود فارغ از هر محفل و هر انجمن داشت چون وحشی غزالان روز و شب وحشت از پیر و جوان و مرد و زن کرد پیدا بهر خود غمخانه‌ای آن گرفتار بلایا و محن کرد معمور آن مصیبت خانه را بهر اندوه و ملال خویشتن کرد چون تعمیرش و آن غمکده گشت نو از گردش چرخ کهن کلک هاتف از پی تاریخ آن زد رقم معمور شد بیت الحزن ماه شب گمرهان عارض زیبای تست سرو دل عاشقان قامت رعنای تست همت کروبیان شعبده‌ی دست تست سرمه‌ی روحانیان خاک کف پای تست رای همه زیرکان بسته‌ی تقدیر تست جان همه عاشقان سغبه‌ی سودای تست وصل تو سیمرغ گشت بر سر کوی عدم خاطر بی خاطران مسکن و ماوای تست بر فلک چارمین عیسی موقوف را وقت خروج آمدست منتظر رای تست موسا چون مست گشت عربده آغاز کرد صبر به غایت رسید وقت تجلای تست دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی یا هزاران شمع در پنگان از میناستی باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی نیست این دریا بل این پرده‌ی بهشت خرم است ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟ گر نبایستیش غله آسیا ناراستی عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی گرنه این روز دراز دهر را فرداستی نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی چرخ می‌گوید به گشتن‌ها که من می‌بگذرم جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی کس نمی‌داند کز این گنبد برون احوال چیست سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل می‌گمان آید کز این گنبد برون صحراستی دهر خود می‌بگذرد یا حال او می‌بگذرد حال گشتن نیستی گر دهر بی‌مبداستی هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟ وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی این چرا بنده‌ی ضعیف و چاکر و ساسیستی وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی من بگفتی راستی گر از زبان این خسان عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه هر کسی در ذات خود یکتا و بی‌همتاستی وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی» پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت «بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی» وانکه گوید «خواست ما را نیست» می‌گوید خرد کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟ هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟ جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت گر براندازه‌ی شکم و معده‌ی اینهاستی؟ گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟ گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی وانکه می‌گوید که «حجت گر حکیمستی چرا در دره‌ی یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟» نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی من به یمگان خوار و زار و بی‌نوا کی ماندمی گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟ کی شده‌ستی نفس من بر پشت حکمت‌ها سوار گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟ روبه اندر حیله پای خود فشرد ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد مطرب آن خانقه کو تا که تفت دف زند که خر برفت و خر برفت چونک خرگوشی برد شیری به چاه چون نیارد روبهی خر تا گیاه گوش را بر بند و افسونها مخور جز فسون آن ولی دادگر آن فسون خوشتر از حلوای او آنک صد حلواست خاک پای او خنبهای خسروانی پر ز می مایه برده از می لبهای وی عاشق می باشد آن جان بعید کو می لبهای لعلش را ندید آب شیرین چون نبیند مرغ کور چون نگردد گرد چشمه‌ی آب شور موسی جان سینه را سینا کند طوطیان کور را بینا کند خسرو شیرین جان نوبت زدست لاجرم در شهر قند ارزان شدست یوسفان غیب لشکر می‌کشند تنگهای قند و شکر می‌کشند اشتران مصر را رو سوی ما بشنوید ای طوطیان بانگ درا شهر ما فردا پر از شکر شود شکر ارزانست ارزان‌تر شود در شکر غلطید ای حلواییان هم‌چو طوطی کوری صفراییان نیشکر کوبید کار اینست و بس جان بر افشانید یار اینست و بس نقل بر نقلست و می بر می هلا بر مناره رو بزن بانگ صلا سرکه‌ی نه ساله شیرین می‌شود سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود آفتاب اندر فلک دستک‌زنان ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان چشمها مخمور شد از سبزه‌زار گل شکوفه می‌کند بر شاخسار چشم دولت سحر مطلق می‌کند روح شد منصور انا الحق می‌زند گر خری را می‌برد روبه ز سر گو ببر تو خر مباش و غم مخور از ما مرو ای چراغ روشن تا زنده شود هزار چون من تا بشکفد از درون هر خار صد نرگس و یاسمین و سوسن بر هر شاخی هزار میوه در هر گل تر هزار گلشن جان شب را تو چون چراغی یا جان چراغ را چو روغن ای روزن خانه را چو خورشید یا خانه بسته را چو روزن ای جوشن را چو دست داوود یا رستم جنگ را چو جوشن خورشید پی تو غرق آتش وز بهر تو ساخت ماه خرمن نستاند هیچ کس بجز تو تاوان بهار را ز بهمن از شوق تو باغ و راغ در جوش وز عشق تو گل دریده دامن ای دوست مرا چو سر تو باشی من غم نخورم ز وام کردن روزی که گذر کنی به بازار هم مرد رود ز خویش و هم زن وان شب که صبوح او تو باشی هم روح بود خراب و هم تن ترکی کند آن صبوح و گوید با هندوی شب به خشم سن سن ترکیت به از خراج بلغار هر سن سن تو هزار رهزن گفتی که خموش من خموشم گر زانک نیاریم به گفتن ور گوش رباب دل بپیچی در گفت آیم که تن تنن تن خاکی بودم خموش و ساکن مستم کردی به هست کردن هستی بگذارم و شوم خاک تا هست کنی مرا دگر فن خاموش که گفت نیز هستی است باش از پی انصتواش الکن ای خداوندی که از دریای دستت روزگار آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر در این بیجاده و بیجاده‌ی آن خون کند ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد شعله‌ی او فعل آب دجله و جیحون کند کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه‌گاه کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی کسوت خود را شبی گر تحفه‌ی گردون کند از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست در زمان دراعه‌ی کحلی ز سر بیرون کند گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند □دوستی گفت صبر کن ایراک صبر کار تو خوب و زود کند آب رفته به جوی باز آید کار بهتر از آنکه بود کند گفتم آب ار به جوی باز آید ماهی مرده را چه سود کند پس بگویم من بسر نصرانیم ای خدای رازدان می‌دانیم شاه واقف گشت از ایمان من وز تعصب کرد قصد جان من خواستم تا دین ز شه پنهان کنم آنک دین اوست ظاهر آن کنم شاه بویی برد از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من گفت گفت تو چو در نان سوزنست از دل من تا دل تو روزنست من از آن روزن بدیدم حال تو حال تو دیدم ننوشم قال تو گر نبودی جان عیسی چاره‌ام او جهودانه بکردی پاره‌ام بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر خود نهم جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک‌نیک حیف می‌آمد مرا کان دین پاک درمیان جاهلان گردد هلاک شکر ایزد را و عیسی را که ما گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما از جهود و از جهودی رسته‌ایم تا به زناری میان را بسته‌ایم دور دور عیسیست ای مردمان بشنوید اسرار کیش او بجان کرد با وی شاه آن کاری که گفت خلق حیران مانده زان مکر نهفت راند او را جانب نصرانیان کرد در دعوت شروع او بعد از آن کهن سالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب که دستم به رگ برنه، ای نیک رای که پایم همی بر نیاید ز جای بدین ماند این قامت خفته‌ام که گویی به گل در فرو رفته‌ام برو، گفت دست از جهان برگسل که پایت قیامت برآید ز گل نشاط جوانی ز پیران مجوی که آب روان باز ناید به جوی اگر در جوانی زدی دست و پای در ایام پیری به هش باش و رای چو دوران عمر از چهل درگذشت مزن دست و پا کبت از سر گذشت نشاط از من آنگه رمیدن گرفت که شامم سپیده دمیدن گرفت بباید هوس کردن از سر به در که دور هوسبازی آمد به سر به سبزی کجا تازه گردد دلم که سبزی بخواهد دمید از گلم؟ تفرج کنان در هوای و هوس گذشتیم بر خاک بسیار کس کسانی که دیگر به غیب اندرند بیایند و بر خاک ما بگذرند دریغا که فصل جوانی برفت به لهو و لعب زندگانی برفت دریغا چنان روح پرور زمان که بگذشت بر ما چو برق یمان ز سودای آن پوشم و این خورم نپرداختم تا غم دین خورم دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم وغافل شدیم چه خوش گفت با کودک آموزگار که کاری نکریدم و شد روزگار بعد از آن طاوس آمد زرنگار نقش پرش صد چه بل که صد هزار چون عروسی جلوه کردن ساز کرد هر پر او جلوه‌ی آغاز کرد گفت تا نقاش غیبم نقش بست چینیان را شد قلم انگشت دست گرچه من جبریل مرغانم ولیک رفت بر من از قضا کاری نه نیک یار شد با من به یک جا مار زشت تا بی‌فتادم به خواری از بهشت چون بدل کردند خلوت جای من تخت بند پای من شد پای من عزم آن دارم کزین تاریک جای رهبری باشد به خلدم رهنمای من نه آن مردم که در سلطان رسم بس بود اینم که در دروان رسم کی بود سیمرغ را پروای من بس بود فردوس عالی جای من من ندارم در جهان کاری دگر تا بهشتم ره دهد باری دگر □هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه هرکه خواهد خانه‌ای از پادشاه گوی نزدیکی او این زان به است خانه‌ای از حضرت سلطان به است خانه‌ی نفس است خلد پر هوس خانه‌ی دل مقصد صدق است و بس حضرت حق هست دریای عظیم قطره‌ی خردست جنات النعیم قطره باشد هرکه را دریا بود هرچ جز دریا بود سودا بود چون به دریا می توانی راه یافت سوی یک شب نم چرا باید شتافت هرک داند گفت با خورشید راز کی تواند ماند از یک ذره باز هرک کل شد جزو را با او چه کار وانک جان شد عضو را با او چه کار گر تو هستی مرد کلی، کل ببین کل طلب، کل باش، کل شو ،کل گزین معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش به لب یار دلنواز کنید در هوای تو جان و تن بارست جان فدا کرد عاشق و وارست صید خود را چرا زنی تو به تیر؟ کو به دام تو خود گرفتار است در هلاک دلم چه می‌کوشی؟ چون که بیچاره خود درین کار است دل بسی در غمت به خون غلتید لیکن این بار خود سبکبار است ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو روز روشن مرا شب تار است عاشقان پیش چون تو صیادی جان فدا می‌کنند و ناچار است من ز تیرت امان نمی‌طلبم لیکنم آرزوی دیدار است صبر کم گشت و عشق روز افزون کسیه بی سیم گشت و دل پرخون می‌دهد درد می‌نهد منت یار ما را عجب گرفت زبون صنعتش سال و ماه عشوه و زرق سخنش روز و شب فنون و فسون پشت کوژ و تنم ضعیف شدست پشت چون نون و دل چو نقطه‌ی نون عقل با عشق در نمی‌گنجد زین دل خسته رخت برد برون حالم اینست و حرص و عشقم پیش راست گفتند ک «الجنون فنون» از برای دلم ای مطربه‌ی پرده‌سرای چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم کس نگیرد به می دست من بی سر و پای چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی می‌نالد باری از همنفس خویش چه می‌نالد نای امشب از زمزمه‌ی پرده‌سرا بی خبرم ای حریفان برسانید بدوشم بسرای گفتم از باد صبا بوی تو می‌یابم گفت چون ترا باد بدستت برو می‌پیمای ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی جای دل در شکن زلف تو می‌بینم و بس لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای چون شدی شمع سراپرده‌ی مستان خواجو ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای گردن و گوش غزل و مدح را بی‌حد پیرایه و زیور زدیم بی‌مر با بخت درآویختیم با فلک سفله بسی سر زدیم سود ندیدیم ز نوک قلم دست بدین قبضه‌ی خنجر زدیم خیره فرو ماند فلک ز آن که ما بر بت و بتخانه و بتگر زدیم از قبل بچه‌ی آزر به تیغ آتش در قبله‌ی آزر زدیم وز پی این آهو چشمان باغ با همه شیران جهان بر زدیم چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی دو چشم من همه با آب می‌کند بازی چنین که غمزه‌ی شوخ تو مست و مخمورست چرا بگوشه‌ی محراب می‌کند بازی ببین که آهوی روباه باز صیادت چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست که با سرشک چو عناب می‌کند بازی ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی بیا که زلف رسن باز هندو آسایت شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو که در میانه‌ی غرقاب می‌کند بازی دل از فراق شما دردمند خواهد بود زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟ دریغم آید از آن، گوهر پسندیده که در تصرف هر ناپسند خواهد بود بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز دوای این دل دیوانه بند خواهد بود دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود به جستن تو سر اندر جهان نهم روزی و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود به اوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی که به ز شربت شیرین قند خواهد بود این غزل فرموده‌ی شاه است بشنو تا به مهر آید دل پرخشم و کینت «تابم از دل برد زلف عنبرینت صبرم از کف برد لعل شکرینت تنگ شکر از چه ریزد از دهانت نقره‌ی خام از چه خیزد از سرینت عارف شهر ار ببیند روی ماهت بعد از اینش سجده باید بر جبینت گر قرین در آسمان جویند مه را می‌توان هم بر زمین جستن قرینت شکر می‌گوید خدای آسمان را هر که می‌بیند خرامان بر زمینت تا بسوزانند صورت‌های خود را کاش می‌دیدند نقاشان چینت گر بریزد خون من بر آستانت بر نخواهم داشت دست از آستینت هر دو عالم را به یک نظاره کشتی آفرین بر نرگس سحر آفرینت» سکندر چو زد از وصیت نفس ز عالم نصیبش همان بود و بس! شد انفاس او با وصیت تمام به ملک دگر تافت عزم‌اش زمام برفت او و ما هم بخواهیم رفت چه بی‌غم چه با غم بخواهیم رفت درین کاخ دلکش نماند کسی رود عاقبت، گر چه ماند بسی چو اسپهبدان بی‌سکندر شدند جدا زو، چو تن‌های بی‌سر شدند بکردند آنچ اهل ماتم کنند که بدرود شاهان عالم کنند ز جامه کبودان زمین می‌نمود به چشم کواکب چو چرخ کبود چو دیدند آخر که از اشک و آه نیارند بر درد و غم بست راه ز آیین ماتم عنان تافتند به تدبیر تجهیز بشتافتند به مشک و گلابش بشستند تن ز خز و کتان ساختندش کفن ز تابوت زر محملش ساختند ز دیبای چین مفرش انداختند به روز سفید و به شام سیاه امیران لشکر، امینان راه ز جور زمن آه برداشتند به سوی وطن راه برداشتند دو منزل یکی کرده می‌تاختند به تن‌هایی آزرده، می‌تاختند پس از چندگاهی از آن راه سخت به اقلیم خویش اوفگندند رخت رسید این خبر رومیان را به گوش رساندند بر اوج گردون خروش به اسکندریه درون مادرش که بودی فروغ خرد رهبرش چو بشنید این قصه‌ی سینه‌سوز، شد از شعله‌ی آه، گیتی‌فروز ز رشح دل و دیده در خون نشست ز سرمنزل صبر بیرون نشست همی خواست تا جیب جان بردرد گریبان تاب و توان بردرد کند موی مشکین ز سر تارتار کند مویه بر خویشتن زارزار، ولی کرد مکتوب اسکندری در آن شیوه و شیونش یاوری به مضمون مکتوب او کار کرد به صبر و خرد، طبع را یار کرد بفرمود تا اهل آن مرز و بوم چه از شام و مصر و چه از روس و روم برفتند مستقبل لشکرش به گردن نهادند مهد زرش نهفتند دل ها پر اندوه و رنج در اسکندریه به خاکش، چو گنج چو از شغل دفنش بپرداختند حکیمان خردنامه‌ها ساختند ز گنج خرد گوهر افشاندند پس پرده بر مادرش خواندند که ای مطلع نور اسکندری! بلندش ز تو پایه‌ی سروری اگر ریخت گل، باغ پاینده باد! وگر رفت مه، مهر تابنده باد! رسد بانگ ازین طارم زرنگار که سخت است داغ جدایی ز یار بدین دایره هر که پا در نهد چو دورش به آخر رسد، سر نهد سپاس فراوان خداوند را که کرد این کرامت خردمند را که بیند در آغاز، انجام خویش برون ننهد از حکم حق گام خویش روان سکندر ز تو شاد باد! ز روح جنان، روحش آباد باد! چو آن در پس ستر عصمت مقیم شنید آنچه بشنید از هر حکیم، بر ایشان در معذرت باز کرد به پرده درون این نوا ساز کرد که: «ای رازدانان دانش پژوه گشاینده‌ی مشکل هر گروه بنای خرد را اساس از شماست دل بخردان حق شناس از شماست زدید از کرم خیمه بر باغ من شدید از خرد مرهم داغ من بگفتید صد نکته‌ی دلکش‌ام نشاندید ز آب سخن، آتش‌ام ز انفاستان گشت حل، مشکلم به سر حد جمعیت آمد دلم جهان از شما مطرح نور باد! وز آن نور، چشم بدان دور باد! عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر چشم اول را مبند و چشم احول را مبین عاشقان صورتی در صورتی افتاده‌اند چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین گر همی‌خواهی که جبریلت شود بنده برو سجده‌ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه‌ام هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین گر به کوه اندر پلنگی بودمی سخت فک و تیز چنگی بودمی گه پی صید گوزنی رفتمی گاه در دنبال رنگی بودمی گاه در سوراخ غاری خفتمی گاه بر بالای سنگی بودمی صیدم از کهسار و آبم ز آبشار فارغ از هر صلح و جنگ بودمی گه خروشان بر کران مرغزار گه شتابان زی النگی بودمی یا به ابر اندر عقابی گشتمی یا به بحر اندر نهنگی بودمی بودمی شهدی برای خویشتن بهر بدخواهان شرنگی بودمی ایمن از هر کید و زرقی خفتمی غافل از هر نام و ننگی بودمی نه مرید شیخ و شابی گشتمی نه اسیر خمر و بنگی بودمی ور اسیر دام و مکری گشتمی یا خود آماج خدنگی بودمی غرقه در خون خفتمی یا در قفس مانده زیر پالهنگی بودمی مر مرا خوشتر که در این دیولاخ خواجه‌ی با ریو و رنگی بودمی زلف تو تکیه بر قمر دارد لب تو لذت شکر دارد عشق این هر دو این نگار مرا با لب خشک و چشم تر دارد پرس از حال من ز زلف خبر زانکه از حالم او خبر دارد آنکه روی تو دید باز از عشق نه همانا که خواب و خور دارد خاک پای ترا ز روی شرف انوری همچو تاج سر دارد به تعریض گفتی که خاقانیا چه خوش داشت نظم روان عنصری بلی شاعری بود صاحب‌قران ز ممدوح صاحب‌قران عنصری ز معشوق نیکو و ممدوح نیک غزل‌گو شد و مدح‌خوان عنصری جز ار طرز مدح و طراز غزل نکردی ز طبع امتحان عنصری شناسند افاضل که چون من نبود به مدح و غزل درفشان عنصری که این سحر کاری که من می‌کنم نکردی به سحر بیان عنصری ز ده شیوه کان حیلت شاعری است به یک شیوه شد داستان عنصری مرا شیوه‌ی خاص و تازه است و داشت همان شیوه‌ی باستان عنصری نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد که حرفی ندانست از آن عنصری به دور کرم بخششی نیک دید ز محمود کشور ستان عنصری به ده بیت صد بدره و برده یافت ز یک فتح هندوستان عنصری شنیدم که از نقره زد دیگدان ز زر ساخت آلات خوان عنصری اگر زنده ماندی در این دور بخل خسک ساختی دیگدان عنصری نخوردی ز خوان‌های این مردمان پری‌وار جز استخوان عنصری به بوی دو نان پیش دونان شدی زدی بوسه چون پر نان عنصری ز تیر فلک تیغ چستی نداشت چو من در نیام دهان عنصری ز نی دور باش دو شاخی نداشت چو من در سه شاخ بنان عنصری نبوده است چون من گه نظم و نثر بزرگ آیت و خرده دان عنصری به نظم چو پروین و نثر چو نعش نبود آفتاب جهان عنصری ادیب و دبیر و مفسر نبود نه سحبان یعرب زبان عنصری چنانک این عروس از درم خرم است به زر بود خرم روان عنصری دهم مال و پس شاد باشم کنون ستد زر و شد شادمان عنصری به دانش بر از عرش گر رفته بود به دولت بر از آسمان عنصری به دانش توان عنصری شد ولیک به دولت شدن چون توان عنصری به خدایی که در موجودات جز به امرش نمی‌شود منظوم که بماندم چو قالبی بی‌روح تا ز دیدار تو شدم محروم ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم عمری است کز عطای تو من طبل می خورم در سایه لوای کرم طبل می زنم می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال باور نمی‌کنم عجب ای دوست کاین منم آری منم ولیک برون رفته از منی چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم در تاج خسروان به حقارت نظر کنم تا شوق روی توست مها طوق گردنم با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم گر چه ز بحر صنعت من آب خوردنی است چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم خود پی ببرده‌ای تو که رگ دار نیستم گر می جهد رگی بنما تاش برکنم گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم نفخ قیامتی تو و من شخص مرده‌ام تا جان نوبهاری و من سرو و سوسنم من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست تو جان جان جانی و من قالب تنم جهان چون بزاری برآید همی بدو نیک روزی سرآید همی چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز بیک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست و دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ پرستنده آز و جویای کین بگیتی ز کس نشنود آفرین چو سرو سهی گوژ گردد بباغ بدو بر شود تیره روشن چراغ کند برگ پژمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست بروید ز خاک و شود باز خاک همه جای ترسست و تیمار و باک سر مایه‌ی مرد سنگ و خرد ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد در دانش و آنگهی راستی گرین دو نیابی روان کاستی اگر خود بمانی بگیتی دراز ز رنج تن آید برفتن نیاز یکی ژرف دریاست بن ناپدید در گنج رازش ندارد کلید اگر چند یابی فزون بایدت همان خورده یک روز بگزایدت سه چیزت بباید کزان چاره نیست وزو بر سرت نیز پیغاره نیست خوری گر بپوشی و گر گستری سزد گرد بدیگر سخن ننگری چو زین سه گذشتی همه رنج و آز چه در آز پیچی چه اندر نیاز چو دانی که بر تو نماند جهان چه پیچی تو زان جای نوشین روان بخور آنچ داری و بیشی مجوی که از آز کاهد همی آبروی دل شاه ترکان چنان کم شنود همیشه برنج از پی آز بود ازان پس که برگشت زان رزمگاه که رستم برو کرد گیتی سیاه بشد تازیان تا بخلخ رسید بننگ از کیان شد سرش ناپدید بکاخ اندر آمد پرآزار دل ابا کاردانان هشیاردل چو پیران و گرسیوز رهنمون قراخان و چون شیده و گرسیون برایشان همه داستان برگشاد گذشته سخنها همه کرد یاد که تا برنهادم بشاهی کلاه مرا گشت خورشید و تابنده ماه مرا بود بر مهتران دسترس عنان مرا برنتابید کس ز هنگام رزم منوچهر باز نبد دست ایران بتوران دراز شبیخون کند تا در خان من از ایران بیازند بر جان من دلاور شد آن مردم نادلیر گوزن اندر آمد ببالین شیر برین کینه گر کار سازیم زود وگرنه برآرند زین مرز دود سزد گر کنون گرد این کشورم سراسر فرستادگان گسترم ز ترکان وز چین هزاران هزار کمربستگان از در کارزار بیاریم بر گرد ایران سپاه بسازیم هر سو یکی رزمگاه همه موبدان رای هشیار خویش نهادند با گفت سالار خویش که ما را ز جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی بران پهن دشت بموی لشکر گهی ساختن شب و روز نسودن از تاختن که آن جای جنگست و خون ریختن چه با گیو و با رستم آویختن سرافراز گردان گیرنده شهر همه تیغ کین آب داده به زهر چو افراسیاب آن سخنها شنود برافروخت از بخت و شادی نمود ابر پهلوانان و بر موبدان بکرد آفرینی برسم ردان نویسنده‌ی نامه را پیش خواند سخنهای بایسته چندی براند فرستادگان خواست از انجمن بنزدیک فغفور و شاه ختن فرستاد نامه به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری سپه خواست کاندیشه‌ی جنگ داشت ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت دو هفته برآمد ز چین و ختن ز هر کشوری شد سپاه انجمن چو دریای جوشان زمین بردمید چنان شد که کس روز روشن ندید گله هرچ بودش ز اسبان یله بشهر اندر آورد یکسر گله همان گنجها کز گه تور باز پدر بر پسر بر همی داشت راز سر بدره‌ها را گشادن گرفت شب و روز دینار دادن گرفت چو لشکر سراسر شد آراسته بدان بی‌نیازی شد از خواسته ز گردان گزین کرد پنجه هزار همه رزم‌جویان سازنده کار بشیده که بودش نبرده پسر ز گردان جنگی برآورده سر بدو گفت کین لشکر سرفراز سپردم ترا راه خوارزم ساز نگهبان آن مرز خوارزم باش همیشه کمربسته‌ی رزم باش دگر پنجه از نامداران چین بفرمود تا کرد پیران گزین بدو گفت تا شهر ایران برو ممان رخت و مه تخت سالار نو در آشتی هیچ گونه مجوی سخن جز بجنگ و بکینه مگوی کسی کو برد آب و آتش بهم ابر هر دوان کرده باشد ستم دو پر مایه بیدار و دو پهلوان یکی پیر و باهوش و دیگر جوان برفتند با پند افراسیاب برام پیر و جوان بر شتاب ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ خروشان بکردار غرنده میغ پس آگاهی آمد به پیروز شاه که آمد ز توران بایران سپاه جفاپیشه بدگوهر افراسیاب ز کینه نیاید شب و روز خواب برآورد خواهد همی سر ز ننگ ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ همی زهر ساید بنوک سنان که تابد مگر سوی ایران عنان سواران جنگی چو سیصد هزار بجیحون همی کرد خواهد گذار سپاهی که هنگام ننگ و نبرد ز جیحون بگردون برآورد گرد دلیران بدرگاه افراسیاب ز بانگ تبیره نیابند خواب ز آوای شیپور و زخم درای تو گویی برآید همی دل ز جای گر آید بایران بجنگ آن سپاه هژبر دلاور نیاید براه سر مرز توران به پیران سپرد سپاهی فرستاد با او نه خرد سوی مرز خوارزم پنجه هزار کمربسته رفت از در کارزار سپهدارشان شیده‌ی شیر دل کز آتش ستاند بشمشیر دل سپاهی بکردار پیلان مست که با جنگ ایشان شود کوه پست چو بشنید گفتار کاراگهان پراندیشه بنشست شاه جهان بکاراگهان گفت کای بخردان من ایدون شنیدستم از موبدان که چون ماه ترکان برآید بلند ز خورشید ایرانش آید گزند سیه مارکورا سر آید بکوب ز سوراخ پیچان شود سوی چوب چو خسرو به بیداد کارد درخت بگردد برو پادشاهی و تخت همه موبدان را بر خویش خواند شنیده سخن پیش ایشان براند نشستند با شاه ایران براز بزرگان فرزانه و رزم ساز چو دستان سام و چو گودرز و گیو چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو چو طوس و چو رستم یل پهلوان فریبرز و شاپور شیر دمان دگر بیژن گیو با گستهم چو گرگین چون زنگه و گژدهم جزین نامداران لشکر همه که بودند شاه جهان را رمه ابا پهلوانان چنین گفت شاه که ترکان همی رزم جویند و گاه چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ بباید بسیچید ما را بجنگ بفرمود تا بوق با گاودم دمیدند و بستند رویینه خم از ایوان به میدان خرامید شاه بیاراستند از بر پیل گاه بزد مهره در جام بر پشت پیل زمین را تو گفتی براندود نیل هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ دلیران لشکر بسان پلنگ بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین ز گردان چو دریای جوشان زمین خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای پهلوانان ایران سپاه کسی کو بساید عنان و رکیب نباید که یابد بخانه شکیب بفرمود کز روم وز هندوان سواران جنگی گزیده گوان دلیران گردنکش از تازیان بسیچیده‌ی جنگ شیر ژیان کمربسته خواهند سیصد هزار ز دشت سواران نیزه گزار هر آنکو چهل روزه را نزد شاه نیاید نبیند بسر بر کلاه پراگنده بر گرد کشور سوار فرستاده با نامه شهریار دو هفته برآمد بفرمان شاه بجنبید در پادشاهی سپاه ز لشکر همه کشور آمد بجوش زگیتی بر آمد سراسر خروش بشبگیر گاه خروش خروس ز هر سوی برخاست آوای کوس بزرگان هر کشوری با سپاه نهادند سر سوی درگاه شاه در گنجهای کهن باز کرد سپه را درم دادن آغاز کرد همه لشکر از گنج و دینار شاه بسر بر نهادند گوهر کلاه به بر گستوان و بجوشن چو کوه شدند انجمن لشکری همگروه چو شد کار لشکر همه ساخته وزیشان دل شاه پرداخته نخستین ازان لشکر نامدار سواران شمشیر زن سی هزار گزین کرد خسرو برستم سپرد بدو گفت کای نامبردار گرد ره سیستان گیر و برکش بگاه بهندوستان اندر آور سپاه ز غزنین برو تا براه برین چو گردد ترا تاج و تخت و نگین چو آن پادشاهی شود یکسره ببشخور آید پلنگ و بره فرامرز را ده کلاه و نگین کسی کو بخواهد ز لشکر گزین بزن کوس رویین و شیپور و نای بکشمیر و کابل فزون زین مپای که ما را سر از جنگ افراسیاب نیابد همی خورد و آرام و خواب الانان و غزدژ بلهراسب داد بدو گفت کای گرد خسرو نژاد برو با سپاهی بکردار کوه گزین کن ز گردان لشکر گروه سواران شایسته‌ی کارزار ببر تا برآری ز دشمن دمار باشکش بفرمود تا سی هزار دمنده هژبران نیزه گزار برد سوی خوارزم کوس بزرگ سپاهی بکردار درنده گرگ زند بر در شهر خوارزم گاه ابا شیده‌ی رزم زن کینه خواه سپاه چهارم بگودرز داد چه مایه ورا پند و اندرز داد که رو با بزرگان ایران بهم چو گرگین و چون زنگه و گستهم زواره فریبرز و فرهاد و گیو گرازه سپهدار و رهام نیو بفرمود بستن کمرشان بجنگ سوی رزم توران شدن بی درنگ سپهدار گودرز کشوادگان همه پهلوانان و آزادگان نشستند بر زین بفرمان شاه سپهدار گودرز پیش سپاه بگودرز فرمود پس شهریار چو رفتی کمر بسته‌ی کارزار نگر تا نیازی به بیداد دست نگردانی ایوان آباد پست کسی کو بجنگت نبندد میان چنان ساز کش از تو ناید زیان که نپسندد از ما بدی دادگر سپنجست گیتی و ما برگذر چو لشکر سوی مرز توران بری من تیز دل را بتش سری نگر تا نجوشی بکردار طوس نبندی بهر کار بر پیل کوس جهاندیده‌ای سوی پیران فرست هشیوار وز یادگیران فرست بپند فراوانش بگشای گوش برو چادر مهربانی بپوش بهر کار با هر کسی دادکن ز یزدان نیکی دهش یاد کن چنین گفت سالار لشکر بشاه که فرمان تو برتر از شید و ماه بدان سان شوم کم تو فرمان دهی تو شاه جهانداری و من رهی برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان بلشکر گه آمد دمادم سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه به پیش سپاه اندرون پیل شست جهان پست گشته ز پیلان مست وزان ژنده پیلان جنگی چهار بیاراسته از در شهریار نهادند بر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با زیب و فر بگودرز فرمود تا بر نشست بران تخت زر از بر پیل مست برانگیخت پیلان و برخاست گرد مر آن را بنیک اختری یاد کرد که از جان پیران برآریم دود بران سان که گرد پی پیل بود بی آزار لشکر بفرمان شاه همی رفت منزل بمنزل سپاه چو گودرز نزدیک زیبد رسید سران را ز لشکر همی برگزید هزاران دلیران خنجر گزار ز گردان لشکر دلاور سوار از ایرانیان نامور ده‌هزار سخن گوی و اندر خور کارزار سپهدار پس گیو را پیش خواند همه گفته‌ی شاه با او براند بدو گفت کای پور سالار سر برافراخته سر ز بسیار سر گزین کردم اندر خورت لشکری که هستند سالار هر کشوری بدان تا بنزدیک پیران شوی بگویی و گفتار او بشنوی بگویی به پیران که من با سپاه بزیبد رسیدم بفرمان شاه شناسی تو گفتار و کردار خویش بی آزاری و رنج و تیمار خویش همه شهر توران بدی را میان ببستند با نامدار کیان فریدون فرخ که با داغ و درد ز گیتی بشد دیده پر آب زرد پر از درد ایران پر از داغ شاه که با سوک ایرج نتابید ماه ز ترکان تو تنها ازان انجمن شناسی بمهر و وفا خویشتن دروغست بر تو همین نام مهر نبینم بدلت اندر آرام مهر همانست کن شاه آزرمجوی مرا گفت با او همه نرم گوی ازان کو بکارسیاوش رد بیفگند یک روز بنیاد بد بنزد منش دستگاهست نیز ز خون پدر بیگناهست نیز گناهی که تا این زمان کرده‌ای ز شاهان گیتی که آزرده‌ای همی شاه بگذارد از تو همه بدی نیکی انگارد از تو همه نباید که بر دست ما بر تباه شوی بر گذشته فراوان گناه دگر کز پی جنگ افراسیاب زمانه همی بر تو گیرد شتاب بزرگان ایران و فرزند من بخوانند بر تو همه پند من سخن هرچ دانی بدیشان بگوی وزیشان همیدون سخن بازجوی اگر راست باشد دلت با زبان گذشتی ز تیمار و رستی بجان بر و بوم و خویشانت آباد گشت ز تیغ منت گردن آزاد گشت ور از تو پدیدار آید گناه نماند بتو مهر و تخت و کلاه نجویم برین کینه آرام و خواب من و گرز و میدان افراسیاب کزو شاه ما را بکین خواستن نباید بسی لشکر آراستن مگر پند من سربسر بشنوی بگفتار هشیار من بگروی نخستین کسی کو پی افگند کین بخون ریختن برنوشت آستین بخون سیاوش یازید دست جهانی به بیداد بر کرد پست بسان سگانش ازان انجمن ببندی فرستی بنزدیک من بدان تا فرستم بنزدیک شاه چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه تو نشنیدی آن داستان بزرگ که شیر ژیان آورد پیش گرگ که هر کو بخون کیان دست آخت زمانه بجز خاک جایش نساخت دگر هرچ از گنج نزدیک تست همه دشمن جان تاریک تست ز اسپان پرمایه و گوهران ز دیبا و دینار وز افسران ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان ز خفتان، وز خنجر هندوان همه آلت لشکر و سیم و زر فرستی بنزدیک ما سربسر به بیداد کز مردمان بستدی فراز آوریدی ز دست بدی بدان باز خری مگر جان خویش ازین درکنی زود درمان خویش چه اندر خور شهریارست ازان فرستم بنزدیک شاه جهان ببخشیم دیگر همه بر سپاه بجای مکافات کرده گناه و دیگر که پور گزین ترا نگهبان گاه و نگین ترا برادرت هر دو سران سپاه که همزمان برآرند گردن بماه چو هر سه بدین نامدار انجمن گروگان فرستی بنزدیک من بدان تا شوم ایمن از کار تو برآرد درخت وفا بار تو تو نیز آنگهی برگزینی دو راه یکی راه‌جویی بنزدیک شاه ابا دودمان نزد خسرو شوی بدان سایه‌ی مهر او بغنوی کنم با تو پیمان که خسرو ترا بخورشید تابان برآرد سرا ز مهر دل او تو آگه تری کزو هیچ ناید چز از بهتری بشویی دل از مهر افراسیاب نبینی شب تیره او را بخواب گر از شاه ترکان بترسی ز بد نخواهی که آیی بایران سزد بپرداز توران و بنشین بچاج ببر تخت ساج و بر افراز تاج ورت سوی افراسیابست رای برو سوی او جنگ ما را مپای اگر تو بخواهی بسیچید جنگ مرا زور شیرست و چنگ پلنگ بترکان نمانم من از تخت بهر کمان من ابرست و بارانش زهر بسیچیده‌ی جنگ خیز اندرآی گرت هست با شیر درنده پای چو صف برکشید از دو رویه سپاه گنهکار پیدا شد از بیگناه گرین گفته‌های مرا نشنوی بفرجام کارت پشیمان شوی پشیمانی آنگه نداردت سود که تیغ زمانه سرت را درود بگفت این سخن پهلوان با پسر که بر خوان بپیران همه دربدر ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ گرفته بیاد آن سخنهای تلخ فرود آمد و کس فرستاد زود بران سان که گودرز فرموده بود همان شب سپاه اندر آورد گرد برفت از در بلخ تا ویسه گرد که پیران بدان شهر بد با سپاه که دیهیم ایران همی جست و گاه فرستاده چون سوی پیران رسید سپدار ایران سپه را بدید بگفتند کمد سوی بلخ گیو ابا ویژگان سپهدار نیو چو بشنید پیران برافراخت کوس شد از سم اسبان زمین آبنوس ده و دو هزارش ز لشکر سوار فراز آمد اندر خور کارزار ازیشان دو بهره هم آنجا بماند برفت و جهاندیدگانرا بخواند بیامد چو نزدیک جیحون رسید بگرد لب آب لشکر کشید بجیحون پر از نیزه دیوار کرد چو با گیو گودرز دیدار کرد دو هفته شد اندر سخنشان درنگ بدان تا نباشد به بیداد جنگ ز هر گونه گفتند و پیران شنید گنهکاری آمد ز ترکان پدید بزرگان ایران زمان یافتند بریشان بگفتار بشتافتند برافگند یپران هم اندر شتاب نوندی بنزدیک افراسیاب که گودرز کشوادگان با سپاه نهاد از بر تخت گردان کلاه فرستاده آمد بنزدیک من گزین پور او مهتر انجمن مار گوش و دل سوی فرمان تست بپیمان روانم گروگان تست سخن چون بسالار ترکان رسید سپاهی ز جنگ آوران برگزید فرستاد نزدیک پیران سوار ز گردان شمشیر زن سی هزار بدو گفت بردار شمشیر کین وزیشان بپرداز روی زمین نه گودرز باید که ماند نه گیو نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو که بر ما سپه آمد از چار سوی همی گاه توران کنند آرزوی جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ نجویم بخون ریختن بر درنگ برای هشیوار و مردان مرد برآرم ز کیخسرو این بار گرد چو پیران بدید آن سپاه بزرگ بخون تشنه هر یک بکردار گرگ بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی بگیو آنگهی گفت برخیز و رو سوی پهلوان سپه باز شو بگویش که از من تو چیزی مجوی که فرزانگان آن نبینند روی یکی آنکه از نامدارگوان گروگان همی خواهی این کی توان و دیگر که گفتی سلیح و سپاه گرانمایه اسبان و تخت و کلاه برادرکه روشن جهان منست گزیده پسر پهلوان منست همی گویی از خویشتن دور کن ز بخرد چنین خام باشد سخن مرا مرگ بهتر ازان زندگی که سالار باشم کنم بندگی یکی داستان زد برین بر پلنگ چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ بنام ار بریزی مرا گفت خون به از زندگانی بننگ اندرون و دیگر که پیغام شاه آمدست بفرمان جنگم سپاه آمدست چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو ابا لشکری نامبردار و نیو سپهدار چون گیو برگشت از وی خروشان سوی جنگ بنهاد روی دمان از پس گیو پیران دلیر سپه را همی راند برسان شیر بیامد چو پیش کنابد رسید بران دامن کوه لشکر کشید چو گیو اندر آمد بپیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر بگودرز گفت اندرآور سپاه بجایی که سازی همی رزمگاه که او را همی آشتی رای نیست بدلش اندرون داد را جای نیست ز هر گونه با او سخن راندم همه هرچ گفتی برو خواندم چو آمد پدیدار ازیشان گناه هیونی برافگند نزدیک شاه که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه باید ایدر مرا بی درنگ سپاه آمد از نزدافراسیاب چو ما بازگشتیم بگذاشت آب کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست چنین گفت با گیو پس پهلوان که پیران بسیری رسید از روان همین داشتم چشم زان بد نهان ولیکن بفرمان شاه جهان بایست رفتن که چاره نبود دلش را کنون شهریار آزمود یکی داستان گفته بودم بشاه چو فرمود لشکر کشیدن براه که دل را ز مهر کسی برگسل کجا نیستش با زبان راست دل همه مهر پیران بترکان برست بشوید همی شاه ازو پاک دست چو پیران سپاه از کنابد براند بروز اندرون روشنایی نماند سواران جوشن وران صد هزار ز ترکان کمربسته‌ی کارزار برفتند بسته کمرها بجنگ همه نیزه و تیغ هندی بچنگ چو دانست گودرز کمد سپاه بزد کوس و آمد ز زیبد براه ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدند لشکر بران پهن دشت بکردار کوه از دو رویه سپاه ز آهن بسر بر نهاده کلاه برآمد خروشیدن کرنای بجنبد همی کوه گفتی ز جای ز زیبد همی تاکنابد سپاه در و دشت ازیشان کبود و سیاه ز گرد سپه روز روشن نماند ز نیزه هوا جز بجوشن نماند وز آواز اسبان و گرد سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه ستاره سنان بود و خروشید تیغ از آهن زمین بود وز گرز میغ بتوفید ز آواز گردان زمین ز ترگ و سنان آسمان آهنین چو گودرز توران سپه را بدید که برسان دریا زمین بردمید درفش از درفش و گروه از گروه گسسته نشد شب برآمد ز کوه چو شب تیره شد پیل پیش سپاه فرازآوریدند و بستند راه برافروختند آتش از هردو روی از آواز گردان پرخاشجوی جهان سربسر گفتی آهرمنست بدامن بر از آستین دشمنست ز بانگ تبیره بسنگ اندرون بدرد دل اندر شب قیر گون سپیده برآمد ز کوه سیاه سپهدار ایران به پیش سپاه بسوده اسب اندر آورد پای یلان را بهر سو همی ساخت جای سپه را سوی میمنه کوه بود ز جنگ دلیران بی‌اندوه بود سوی میسره رود آب روان چنان در خور آمد چو تن را روان پیاده که اندر خور کارزار بفرمود تا پیش روی سوار صفی بر کشیدند نیزه‌وران ابا گرزداران و کنداوران همیدون پیاده بسی نیزه‌دار چه با ترکش و تیر و جوشن‌گذار کمانها فگنده بباز و درون همی از جگرشان بجوشید خون پس پشت ایشان سواران جنگ کز آتش بخنجر ببردند رنگ پس پشت لشکر ز پیلان گروه زمین از پی پیل گشته ستوه درفش خجسته میان سپاه ز گوهر درفشان بکردار ماه ز پیلان زمین سربسر پیلگون ز گرد سواران هوا نیلگون درخشیدن تیغهای بنفش ازان سایه‌ی کاویانی درفش تو گفتی که اندرشب تیره‌چهر ستاره همی برفشاند سپهر بیاراست لشکر بسان بهشت بباغ وفا سرو کینه بکشت فریبزر را داد پس میمنه پس پشت لشکر حصار و بنه گرازه سر تخمه‌ی گیوگان زواره نگهدار تخت کیان بیاری فریبرز برخاستند بیک روی لشکر بیاراستند برهام فرمود پس پهلوان که ای تاج و تخت و خرد را روان برو با سواران سوی میسره نگه‌دار چنگال گرگ از بره بیفروز لشکرگه از فر خویش سپه را همی دار در بر خویش بدان آبگون خنجر نیو سوز چو شیر ژیان با یلان رزم توز برفتند یارانش با او بهم ز گردان لشکر یکی گستهم دگر گژدهم رزم را ناگزیر فروهل که بگذارد از سنگ تیر بفرمود با گیو تا دو هزار برفتند بر گستوان‌ور سوار سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی که بد جای گردان پرخاشجوی برفتند با گیو جنگاوران چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران درفشی فرستاد و سیصد سوار نگهبان لشکر سوی رودبار همیدون فرستاد بر سوی کوه درفشی و سیصد ز گردان گروه یکی دیده‌بان بر سر کوهسار نگهبان روز و ستاره شمار شب و روز گردن برافراخته ازان دیده‌گه دیده‌بان ساخته بجستی همی تا ز توران سپاه پی مور دیدی نهاده براه ز دیده خروشیدن آراستی بگفتی بگودرز و برخاستی بدان سان بیاراست آن رزمگاه که رزم آرزو کرد خورشید و ماه چو سالار شایسته باشد بجنگ نترسد سپاه از دلاور نهنگ ازان پس بیامد بسالارگاه که دارد سپه را ز دشمن نگاه درفش دلفروز بر پای کرد سپه را بقلب اندرون جای کرد سران را همه خواند نزدیک خویش پس پشت شیدوش و فرهاد پیش بدست چپش رزم‌دیده هجیر سوی راست کتماره‌ی شیرگیر ببستند ز آهن بگردش سرای پس پشت پیلان جنگی بپای سپهدار گودرزشان در میان درفش از برش سایه‌ی کاویان همی بستد از ماه و خورشید نور نگه کرد پیران بلشکر ز دور بدان ساز و آن لشکر آراستن دل از ننگ و تیمار پیراستن در و دشت و کوه و بیابان سنان عنان بافته سربسر با عنان سپهدار پیران غمی گشت سخت برآشفت با تیره خورشید بخت ازان پس نگه کرد جای سپاه نیامدش بر آرزو رزمگاه نه آوردگه دید و نه جای صف همی برزد از خشم کف را بکف برین گونه کمد ببایست ساخت چو سوی یلان چنگ بایست آخت پس از نامداران افراسیاب کسی کش سر از کینه گیرد شتاب گزین کرد شمشیرزن سی‌هزار که بودند شایسته‌ی کارزار بهومان سپرد آن زمان قلبگاه سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه بخواند اندریمان و او خواست را نهاد چپ لشکر و راست را چپ لشکرش را بدیشان سپرد ابا سی‌هزار از دلیران گرد چو لهاک جنگی و فرشیدورد ابا سی‌هزار از دلیران مرد گرفتند بر میمنه جایگاه جهان سربسر گشت ز آهن سیاه چو زنگوله‌ی گرد و کلباد را سپهرم که بد روز فریاد را برفتند با نیزه‌ور ده هزار بپشت سواران خنجرگزار برون رفت رویین رویینه‌تن ابا ده هزار از یلان ختن بدان تا دران بیشه اندر چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر طلایه فرستاد بر سوی کوه سپهدار ایران شود زو ستوه گر از رزمگه پی نهد پیشتر وگر جنبد از خویشتن بیشتر سپهدار رویین بکردار شیر پس پشت او اندر آید دلیر همان دیده‌بان بر سر کوه کرد که جنگ سواران بی‌اندوه کرد ز ایرانیان گر سواری ز دور عنان تافتی سوی پیکار تور نگهبان دیده گرفتی خروش همه رزمگاه آمدی زو بجوش دو لشکر بروی اندر آورد روی همه نامداران پرخاشجوی چنین ایستاده سه روز و سه شب یکی را بگفتن نجنبید لب همی گفت گودرز گر پشت خویش سپارم بدیشان نهم پای پیش سپاه اندر آید پس پشت من نماند جز از باد در مشت من شب و روز بر پای پیش سپاه همی جست نیک اختر هور و ماه که روزی که آن روز نیک‌اخترست کدامست و جنبش کرا بهترست کجا بردمد باد روز نبرد که چشم سواران بپوشد بگرد بریشان بیابم مگر دستگاه بکردار باد اندر آرم سپاه نهاده سپهدار پیران دو چشم که گودرز رادل بجوشد ز خشم کند پشت بر دشت و راند سپاه سپاه اندآرد بپشت سپاه بروز چهارم ز پیش سپاه بشد بیژن گیو تا قلبگاه بپیش پدر شد همه جامه چاک همی بسمان بر پراگند خاک بدو گفت کای باب کارآزمای چه داری چنین خیره ما را بپای بپنجم فرازآمد این روزگار شب و روز آسایش آموزگار نه خورشید شمشیر گردان بدید نه گردی بروی هوا بردمید سواران بخفتان و خود اندرون یکی رابرگ بر نجنبید خون بایران پس از رستم نامدار نبودی چو گودرز دیگر سوار چینن تا بیامد ز جنگ پشن ازان کشتن و رزمگاه گشن بلاون که چندان پسر کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید جگر خسته گشستست و گم کرده‌راه نخواهد که بیند همی رزمگاه بپیرانش بر چشم باید فگند نهادست سر سوی کوه بلند سپهدار کو ناشمرده سپاه ستاره شمارد همی گرد ماه تو بشناس کاندر تنش نیست خون شد ازجنگ جنگاوران او زبون شگفت از جهاندیده گودرز نیست که او را روان خود برین مرز نیست شگفت از تو آید مرا ای پدر که شیر ژیان از تو جوید هنر دو لشکر همی بر تو دارند چشم یکی تیز کن مغز و بفروز خشم کنون چون جهان گرم و روشن هوا بگیرد همی رزم لشکر نوا چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد چو بر نیزه‌ها گردد افسرده چنگ پس پشت تیغ آید و پیش سنگ که آید ز گردان بپیش سپاه که آورد گیردبدین رزمگاه ور ایدونک ترسد همی از کمین ز جنگ سواران و مردان کین بمن داد باید سواری هزار گزین من اندرخور کارزار برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان ز گفتار بیژن بخندید گیو بسی آفرین کرد بر پور نیو بدادار گفت از تو دارم سپاس تو دادی مرا پور نیکی‌شناس همش هوش دادی و هم زور کین شناسای هر کار و جویای دین بمن بازگشت این دلاور جوان چنانچون بود بچه‌ی پهلوان چنین گفت مر جفت را نره شیر که فرزند ما گر نباشد دلیر ببریم ازو مهر و پیوند پاک پدرش آب دریا بود مام خاک ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا بر گشاده مکن که او کاردیدست و داناترست برین لشکر نامور مهترست کسی کو بود سوده‌ی کارزار نباید بهر کارش آموزگار سواران ما گرد ببار اندرند نه ترکان برنگ و نگار اندرند همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرخون و خسته جگر همی خواهد این باب کارآزمای که ترکان بجنگ اندر آرند پای پس پشتشان دور ماند ز کوه برد لشکر کینه‌ور همگروه ببینی تو گوپال گودرز را که چون برنوردد همی مرز را و دیگر کجا ز اختر نیک و بد همی گردش چرخ را بشمرد چو پیش آید آن روزگار بهی کند روی گیتی ز ترکان تهی چنین گفت بیژن به پیش پدر که ای پهلوان جهان سربسر خجسته نیا را گر اینست رای سزد گر نداریم رومی قبای شوم جوشن و خود بیرون کنم بمی روی پژمرده گلگلون کنم چو آیم جهان پهلوان را بکار بیایم کمربسته‌ی کارزار وزان لشکر ترک هومان دلیر بپیش برادر بیامد چو شیر که ای پهلوان رد افراسیاب گرفت اندرین دشت ما را شتاب بهفتم فراز آمد این روزگار میان بسته در جنگ چندین سوار از آهن میان سوده و دل ز کین نهاده دو دیده بایران زمین چه داری بروی اندرآورده روی چه اندیشه داری بدل در بگوی گرت رای جنگست جنگ آزمای ورت رای برگشتن ایدر مپای که ننگست ازین بر تو ای پهلوان بدین کار خندند پیر و جوان همان لشکرست این که از ما بجنگ برفتند و رفته ز روی آب و رنگ کزیشان همه رزمگه کشته بود زمین سربسر رود خون گشته بود نه زین نامداران سواری کمست نه آن دوده را پهلوان رستمست گرت آرزو نیست خون ریختن نخواهی همی لشکر انگیختن ز جنگ‌آوران لشکری برگزین بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین چو بشنید پیران ز هومان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن بدان ای برادر که این رزمخواه که آمد چنین پیش ما با سپاه گزین بزرگان کیخسروست سر نامداران هر پهلوست یکی آنک کیخسرو از شاه من بدو سر فرازد بهر انجمن و دیگر که از پهلوانان شاه ندانم چو گودرز کس را بجاه بگردن‌فرازی و مردانگی برای هشیوار و فرزانگی سدیگر که پرداغ دارد جگر پر از خون دل از درد چندان پسر که از تن سرانشان جدامانده‌ایم زمین را بخون گرد بنشانده‌ایم کنون تا بتنش اندرون جان بود برین کینه چون مار پیچان بود چهارم که لشکر میان دو کوه فرود آوریدست و کرده گروه ز هر سو که پویی بدو راه نیست براندیش کین رنج کوتاه نیست بکوشید باید بدان تا مگر ازان کوه‌پایه برآرند سر مگر مانده گردند و سستی کنند بجنگ اندرون پیشدستی کنند چو از کوه بیرون کند لشکرش یکی تیرباران کنم بر سرش چو دیوار گرد اندر آریمشان چو شیر ژیان در بر آریمشان بریشان بگردد همه کام ما برآید بخورشید بر نام ما تو پشت سپاهی و سالار شاه برآورده از چرخ گردان کلاه کسی کو بنام بلندش نیاز نباشد چه گردد همی گرد آز و دیگر که از نامداران جنگ نیاید کسی نزد ما بی‌درنگ ز گردان کسی را که بی‌نام‌تر ز جنگ سواران بی‌آرام‌تر ز لشکر فرستد بپیشت بکین اگر برنوردی برو بر زمین ترا نام ازان برنیاید بلند بایرانیان نیز ناید گزند وگر بر تو بر دست یابد بخون شوند این دلیران ترکان زبون نگه کرد هومان بگفتار اوی همی خیره دانست پیکار اوی چنین داد پاسخ کز ایران سوار نباشد که با من کند کارزار ترا خود همین مهربانیست خوی مرا کارزار آمدست آرزوی وگر کت بکین جستن آهنگ نیست بدلت اندرون آتش جنگ نیست کنم آنچ باید بدین رزمگاه نمایم هنرها بایران سپاه شوم چرمه‌ی گامزن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم نشست از بر زین سپیده‌دمان چو شیر ژیان با یکی ترجمان بیامد بنزدیک ایران سپاه پر از جنگ دل سر پر از کین شاه چو پیران بدانست کو شد بجنگ بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ بجوشیدش از درد هومان جگر یکی داستان یاد کرد از پدر که دانا بهر کار سازد درنگ سر اندر نیارد بپیکار و ننگ سبکسار تندی نماید نخست بفرجام کار انده آرد درست زبانی که اندر سرش مغز نیست اگر در بارد همان نغز نیست چو هومان بدین رزم تندی نمود ندانم چه آرد بفرجام سود جهانداورش باد فریادرس جز اویش نبینم همی یار کس چو هومان ویسه بدان رزمگاه که گودرز کشواد بد با سپاه بیامد که جوید ز گردان نبرد نگهبان لشکر بدو بازخورد طلایه بیامد بر ترجمان سواران ایران همه بدگمان بپرسید کین مرد پرخاشجوی بخیره بدشت اندر آورده روی کجا رفت خواهد همی چون نوند بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند بایرانیان گفت پس ترجمان که آمد گه گرز و تیر و کمان که این شیردل نامبردار مرد همی با شما کرد خواهد نبرد سر ویسگانست هومان بنام که تیغش دل شیر دارد نیام چو دیدند ایرانیان گرز اوی کمر بستن خسروی برز اوی همه دست نیزه گزاران ز کار فروماند از فر آن نامدار همه یکسره بازگشتند ازوی سوی ترجمانش نهادند روی که رو پیش هومان بترکی زبان همه گفته‌ی ما بروبر بخوان که ما رابجنگ تو آهنگ نیست ز گودرز دستوری جنگ نیست اگر جنگ جوید گشادست راه سوی نامور پهلوان سپاه ز سالار گردان و گردنکشان بهومان بدادند یک یک نشان که گردان کجایند و مهتر کجاست که دارد چپ لشکر و دست راست وزانپس هیونی تگاور دمان طلایه برافگند زی پهلوان که هومان ازان رزمگه چون پلنگ سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ چو هومان ز نزد سواران برفت بیامد بنزدیک رهام تفت وزانجا خروشی برآورد سخت که ای پور سالار بیدار بخت چپ لشکر و چنگ شیران توی نگهبان سالار ایران توی بجنبان عنان اندرین رزمگاه میان دو صف برکشیده سپاه بورد با من ببایدت گشت سوی رود خواهی وگر سوی دشت وگر تو نیابی مگر گستهم بیاید دمان با فروهل بهم که جوید نبردم ز جنگاوران بتیغ و سنان و بگرز گران هرآنکس که پیش من آید بکین زمانه برو بر نوردد زمین وگر تیغ ما را ببیند بجنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ چنین داد رهام پاسخ بدوی که ای نامور گرد پرخاشجوی زترکان ترا بخرد انگاشتم ازین سان که هستی نپنداشتم که تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور بپیش سپاه آمدی بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار نبندد کمر چون تو دیگر سوار یکی داستان از کیان یاد کن زفام خرد گردن آزاد کن که هر کو بجنگ اندر آید نخست ره بازگشتن ببایدش جست ازاینها که تو نام بردی بجنگ همه جنگ را تیز دارند چنگ ولیکن چو فرمان سالار شاه نباشد نسازد کسی رزمگاه اگر جنگ گردان بجویی همی سوی پهلوان چون بپویی همی ز گودرز دستوری جنگ خواه پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه بدو گفت هومان که خیره مگوی بدین روی با من بهانه مجوی تو این رزم را جای مردان گزین نه مرد سوارانی و دشت کین وزانجا بقلب سپه برگذشت دمان تا بدان روی لشکرگذشت بنزد فریبرز با ترجمان بیامد بکردار باد دمان یکی برخروشید کای بدنشان فروبرده گردن ز گردنکشان سواران و پیلان و زرینه کفش ترا بود با کاویانی درفش بترکان سپردی بروز نبرد یلانت بایران نخوانند مرد چو سالار باشی شوی زیردست کمر بندگی را ببایدت بست سیاوش رد را برادر توی بگوهر ز سالار برتر توی تو باشی سزاوار کین خواستن بکینه ترا باید آراستن یکی با من اکنون بوردگاه ببایدت گشتن بپیش سپاه بخورشید تابان برآیدت نام که پیش من اندر گذاری تو گام وگر تو نیایی بحنگم رواست زواره گرازه نگر تاکجاست کسی را ز گردان بپیش من آر که باشد ز ایرانیان نامدار چنین داد پاسخ فریبرز باز که با شیر درنده کینه مساز چنینست فرجام روز نبرد یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد بپیروزی اندر بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند درفش ار ز من شاه بستد رواست بدان داد پیلان و لشکر که خواست بکین سیاوش پس از کیقباد کسی کو کلاه مهی برنهاد کمر بست تا گیتی آباد کرد سپهدار گودرز کشواد کرد همیشه بپیش کیان کینه‌خواه پدر بر پدر نیو و سالار شاه و دیگر که از گرز او بی‌گمان سرآید بسالارتان بر زمان سپه را به ویست فرمان جنگ بدو بازگردد همه نام و ننگ اگر با توم جنگ فرمان دهد دلم پر ز دردست درمان دهد ببینی که من سر چگونه ز ننگ برآرم چو پای اندر آرم بجنگ چنین پاسخش داد هومان که بس بگفتار بینم ترا دسترس بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای گیابر که از جنگ خود رسته‌ای بدین گرز جویی همی کارزار که بر ترگ و جوشن نیاید بکار وزآنجا بدان خیرگی بازگشت تو گفتی مگر شیر بدساز گشت کمربسته‌ی کین آزادگان بنزدیک گودرز کشوادگان بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای برمنش مهتر دیوبند شنیدم همه هرچ گفتی بشاه وزان پس کشیدی سپه را براه چنین بود با شاه پیمان تو بپیران سالار فرمان تو فرستاده کامد بتوران سپاه گزین پور تو گیو لشکرپناه ازان پس که سوگند خوردی بماه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه که گر چشم من درگه کارزار بپیران برافتد برارم دمار چو شیر ژیان لشکر آراستی همی برزو جنگ ما خواستی کنون از پس کوه چون مستمند نشستی بکردار غرم نژند بکردار نخچیر کز شرزه شیر گریزان و شیر از پس اندر دلیر گزیند ببیشه درون جای تنگ نجوید ز تیمار جان نام و ننگ یکی لشکرت را بهامون گذار چه داری سپاه از پس کوهسار چنین بود پیمانت با شهریار که بر کینه گه کوه گیری حصار بدو گفت گودرز کاندیشه کن که باشد سزا با تو گفتن سخن چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن به بیدانشی بر نهی این سخن تو بشناس کز شاه فرمان من همین بود سوگند و پیمان من کنون آمدم با سپاهی گران از ایران گزیده دلاور سران شما هم بکردار روباه پیر ببیشه در از بیم نخچیرگیر همی چاره سازید و دستان و بند گریزان ز گرز و سنان و کمند دلیری مکن جنگ ما را مخواه که روباه با شیر ناید براه چو هومان ز گودرز پاسخ شنید چو شیر اندران رزمگه بردمید بگودرز گفت ار نیایی بجنگ تو با من نه زانست کایدت ننگ ازان پس که جنگ پشن دیده‌ای سر از رزم ترکان بپیچیده‌ای به لاون بجنگ آزمودی مرا بوردگه بر ستودی مرا ار ایدونک هست اینک گویی همی وزین کینه کردار جویی همی یکی برگزین از میان سپاه که با من بگردد بوردگاه که من از فریبرز و رهام جنگ بجستم بسان دلاور پلنگ بگشتم سراسر همه انجمن نیاید ز گردان کسی پیش من بگودرز بد بند پیکارشان شنیدن نه ارزید گفتارشان تو آنی که گویی بروز نبرد بخنجر کنم لاله بر کوه زرد یکی با من اکنون بدین رزمگاه بگرد و بگرز گران کینه‌خواه فراوان پسر داری ای نامور همه بسته بر جنگ ما بر کمر یکی را فرستی بر من بجنگ اگر جنگ‌جویی چه جویی درنگ پس اندیشه کرد اندران پهلوان که پیشش که آید بجنگ از گوان گر از نامداران هژبری دمان فرستم بنزدیک این بدگمان شود کشته هومان برین رزمگاه ز ترکان نیاید کسی کینه‌خواه دل پهلوانش بپیچد بدرد ازان پس بتندی نجوید نبرد سپاهش بکوه کنابد شود بجنگ اندرون دست ما بد شود ور از نامداران این انجمن یکی کم شود گم شود نام من شکسته شود دل گوان را بجنگ نسازند زان پس به جایی درنگ همان به که با او نسازیم کین بروبر ببندیم راه کمین مگر خیره گردند و جویند جنگ سپاه اندر آرند زان جای تنگ چنین داد پاسخ بهومان که رو بگفتار تندی و در کار نو چو در پیش من برگشادی زبان بدانستم از آشکارت نهان که کس را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشه‌ی خویش رامش برد ندانی که شیر ژیان روز جنگ نیالاید از بن بروباه چنگ و دیگر دو لشکر چنین ساخته همه بادپایان سر افراخته بکینه دو تن پیش سازند جنگ همه نامداران بخایند چنگ سپه را همه پیش باید شدن به انبوه زخمی بباید زدن تو اکنون سوی لشکرت باز شو برافراز گردن بسالار نو کز ایرانیان چند جستم نبرد نزد پیش من کس جز از باد سرد بدان رزمگه بر شود نام تو ز پیران برآید همه کام تو بدو گفت هومان ببانگ بلند که بی کردن کار گفتار چند یکی داستان زد جهاندار شاه بیاد آورم اندرین کینه‌گاه که تخت کیان جست خواهی مجوی چو جویی از آتش مبرتاب روی ترا آرزو جنگ و پیکار نیست وگر گل چنی راه بی‌خار نیست نداری ز ایران یکی شیرمرد که با من کند پیش لشکرنبرد بچاره همی بازگردانیم نگیرم فریبت اگر دانیم همه نامدراان پرخاشجوی بگودرز گفتند کاینست روی که از ما یکی را بوردگاه فرستی بنزدیک او کینه‌خواه چنین داد پاسخ که امروز روی ندارد شدن جنگ را پیش اوی چو هومان ز گودرز برگشت چیر برآشفت برسان شیر دلیر بخندید و روی از سپهبد بتافت سوی روزبانان لشکر شتافت کمان را بزه کرد و زیشان چهار بیفگند ز اسب اندران مرغزار چو آن روزبانان لشکر ز دور بدیدند زخم سرافراز تور رهش بازدادند و بگریختند بورد با او نیاویختند ببالا برآمد بکردار مست خروشش همی کوه را کرد پست همی نیزه برگاشت بر گرد سر که هومان ویسه است پیروزگر خروشیدن نای رویین ز دشت برآمد چو نیزه ز بالا بگشت ز شادی دلیران توران سپاه همی ترگ سودند بر چرخ ماه چو هومان بیامد بدان چیرگی بپیچید گودرز زان خیرگی سپهبد پر از شرم گشته دژم گرفته برو خشم و تندی ستم بننگ از دلیران بپالود خوی سپهبد یکی اختر افگند پی کزیشان بد این پیشدستی بخون بدانند و هم بر بدی رهنمون ازان پس بگردنکشان بنگرید که تا جنگ او را که آید پدید خبر شد به بیژن که هومان چو شیر بپیش نیای تو آمد دلیر چو بشنید بیژن برآشفت سخت بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت بفرمود تا برنهادند زین بران پیل تن دیزه‌ی دوربین بپوشید رومی زره جنگ را یکی تنگ بر بست شبرنگ را بپیش پدر شد پر از کیمیا سخن گفت با او ز بهر نیا چنین گفت مر گیو را کای پدر بگفتم ترا من همه دربدر که گودرز را هوش کمتر شدست بیین نبینی که دیگر شدست دلش پر نهیبست و پر خون جگر ز تیمار وز درد چندان پسر که از تن سرانشان جدا کرده دید بدان رزمگه جمله افگنده دید نشان آنک ترکی بیامد دلیر میان دلیران بکردار شیر بپیش نیا رفت نیزه بدست همی بر خروشید برسان مست چنان بد کزین لشکر رنامدار سواری نبود از در کارزار که او را بنیزه برافراختی چو بر بابزن مرغ بر ساختی تو ای مهربان باب بسیار هوش دو کتفم بدرع سیاوش بپوش نشاید جز از من که سازم نبرد بدان تا برآرم ز مردیش گرد بدو گفت گیو ای پسر هوش دار بگفتار من سربسر گوش دار تا گفته بودم که تندی مکن ز گودرز بر بد مگردان سخن که او کار دیده‌ست و داناترست بدین لشکر نامور مهترست سواران جنگی بپیش اندرند که بر کینه گه پیل را بشکرند نفرمود با او کسی را نبرد جوانی مگر مر ترا خیره کرد که گردن بدین سان برافراختی بدین آرزو پیش من تاختی نیم من بدین کار همداستان مزن نیز پیشم چنین داستان بدو گفت بیژن که گر کام من نجویی نخواهی مگر نام من شوم پیش سالار بسته کمر زنم دست بر جنگ هومان ببر وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پوی پوی ستایش کنان پیش او شد بدرد هم این داستان سربسر یاد کرد که ای پهلوان جهاندار شاه شناسای هر کار و زیبای گاه شگفتی همی بینم از تو یکی وگر چند هستم بهوش اندکی کزین رزمگه بوستان ساختی دل از کین ترکان بپرداختی شگفتی‌تر آنک از میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه بیامد که یزدان نیکی‌کنش همی بد سگالید با بد تنش بیاوردش از پیش توران سپاه بدان تا بدست تو گردد تباه بدام آمده گرگ برگاشتی ندانم کزین خود چه پنداشتی تو دانی که گر خون او بی‌درنگ بریزند پیران نیاید بجنگ مپدار کو کینه بیش آورد سپه را برین دشت پیش آورد من اینک بخون چنگ را شسته‌ام همان جنگ او را کمر بسته‌ام چو دستور باشد مرا پهلوان شوم پیش او چون هژبر دمان بفرماید اکنون سپهبد به گیو مگر کان سلیح سیاوش نیو دهد مر مرا خود و رومی زره ز بند زره برگشاید گره چو بشنید گودرز گفتار اوی بدید آن دل و رای هشیار اوی ز شادی برو آفرین کرد سخت که از تو مگرداد جاوید بخت تو تا برنشستی بزین پلنگ نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ بهر کارزار اندر آیی دلیر بهر جنگ پیروز باشی چو شیر نگه کن که با او بوردگاه توانی شدن زان پس آورد خواه که هومان یکی بدکنش ریمنست بورد جنگ او چو آهرمنست جوانی و ناگشته بر سر سپهر نداری همی بر تن خویش مهر بمان تا یکی رزم دیده هژبر فرستم بجنگش بکردار ابر برو تیرباران کند چون تگرگ بسر بر بدوزدش پولاد ترگ بدو گفت بیژن که ای پهلوان هنرمند باشد دلیر و جوان مرا گر بدیدی برزم فرود ز سر باز باید کنون آزمود بجنگ پشن بر نوشتم زمین نبیند کسی پشت من روز کین مرا زندگانی نه اندر خورست گر از دیگرانم هنر کمترست وگر بازداری مرا زین سخن بدان روی کهنگ هومان مکن بنالم من از پهلوان پیش شاه نخواهم کمر زان سپس نه کلاه بخندید گودرز و زو شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد بدو گفت نیک اختر و بخت گیو که فرزند بیند همی چون تو نیو تو تا چنگ را باز کردی بجنگ فروماند از جنگ چنگ پلنگ ترا دادم این رزم هومان کنون مگر بخت نیکت بود رهنمون گر این اهرمن را بدست تو هوش براید بفرمان یزدان بکوش بنام جهاندار یزدان ما بپیروزی شاه و گردان ما بگویم کنون گیو را کان زره که بیژن همی خواهد او را بده گر ایدنک پیروز باشی بروی ترا بیشتر نزد من آبروی ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه بگنج و سپاه و بتخت و کلاه بگفت این سخن با نبیره نیا نبیره پر از بند و پر کیمیا پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر باب کرد آفرین بخواند آن زمان گیو را پهلوان سخن گفت با او ز بهر جوان وزان خسروانی زره یاد کرد کجا خواست بیژن ز بهر نبرد چنین داد پاسخ پدر را پسر که ای پهلوان جهان سربسر مرا هوش و جان و جهان این یکیست بچشمم چنین جان او خوار نیست بدو گفت گودرز کای مهربان جز این برد باید بوی بر گمان که هر چند بیژن جوانست و نو بهر کار دارد خرد پیشرو و دیگر که این جای کین جستنست جهان را ز آهرمنان شستنست بکین سیاوش بفرمان شاه نشاید بپیوند کردن نگاه و گر بارد از ابر پولاد تیغ نشاید که دارم ما جان دریغ نشاید شکستن دلش را بجنگ بگوشیدنش جامه‌ی نام و ننگ که چون کاهلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان چو پاسخ چنین یافت چاره نبود یکی با پسر نیز بند آزمود بگودرز گفت ای جهان پهلوان بجایی که پیکار خیزد بجان مرا خود شب و روز کارست پیش چرا داد باید مرا جان خویش نه فرزند باید نه گنج و سپاه نه آزرم سالار و فرمان شاه اگر جنگ جوید سلیحش کجاست زره دارد از من چه بایدش خواست چنین گفت پیش پدر رزمساز که ما را بدرع تو ناید نیاز برانی که اندر جهان سربسر بدرع تو جویند مردان هنر چو درع سیاوش نباشد بجنگ نجویند گردنکشان نام و ننگ برانگیخت اسب از میان سپاه که آید ز لشکر بوردگاه چو از پیش گودرز شد ناپدید دل گیو ز اندوه او بردمید پشیمان شد از درد دل خون گریست نگر تا غم و مهر فرزند چیست یکی بسمان برفرازید سر پر از خون دل از درد خسته جگر بدادار گفت ار جهان‌داوری یکی سوی این خسته‌دل بنگری نسوزی تو از جان بیژن دلم که ز آب مژه تا دل اندر گلم بمن بازبخشش تو ای کردگار بگردان ز جانش بد روزگار بیامد پراندیشه دل پهلوان پراز خون دل ازبهر رفته جوان بدل گفت خیره بیازردمش چرا خواسته پیش ناوردمش گر او را ز هومان بد آید بسر چه باید مرا درع و تیغ و کمر بمانم پر از حسرت و درد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم وزانجا دمان هم بکردار گرد بپیش پسر شد بجای نبرد بدو گفت ما را چه داری بتنگ همی تیزی آری بجای درنگ سیه مار چندان دمد روز جنگ که از ژرف دریا برآید نهنگ درفشیدن ماه چندان بود که خورشید تابنده پنهان بود کنون سوی هومان شتابی همی ز فرمان من سر بتابی همی چنین برگزینی همی رای خویش ندانی که چون آیدت کار پیش بدو گفت بیژن که ای نیو باب دل من ز کین سیاوش متاب که هومان نه از روی وز آهنست نه پیل ژیان و نه آهرمنست یکی مرد جنگست و من جنگجوی ازو برنتابم ببخت تو روی نوشته مگر بر سرم دیگرست زمانه بدست جهانداورست اگر بودنی بود دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم چو بنشید گفتار پور دلیر میان بسته‌ی جنگ برسان شیر فرودآمد از دیزه‌ی راهجوی سپر داد و درع سیاوش بدوی بدو گفت گر کارزارت هواست چنین بر خرد کام تو پادشاست برین باره‌ی گامزن برنشین که زیر تو اندر نوردد زمین سلیحم همیدون بکار آیدت چو با اهرمن کارزار آیدت چو اسب پدر دید بر پای پیش چو باد اندر آمد ز بالای خویش بران باره‌ی خسروی برنشست کمربست و بگرفت گرزش بدست یکی ترجمان را ز لشکر بجست که گفتار ترکان بداند درست بیامد بسان هژبر ژیان بکین سیاوش بسته میان چو بیژن بنزدیک هومان رسید یکی آهنین کوه پوشیده دید ز جوشن همه دشت روشن شده یکی پیل در زیر جوشن شده ازان پس بفرمود تا ترجمان یکی بانگ برزد بران بدگمان که گر جنگ جویی یگی بازگرد که بیژن همی با تو جوید نبرد همی گوید ای رزم دیده سوار چه پویانی اسب اندرین مرغزار کز افراسیاب اندر آیدت بد ز توران زمین بر تو نفرین سزد بکینه پی‌افگنده و بدخوی ز ترکان گنهکارتر کس توی عنان بازکش زین تگاور هیون کت اکنون ز کینه بجوشید خون یکی برگزین جایگاه نبرد بدشت و در و کوه با من بگرد وگر در میان دو رویه سپاه بگردی بلاف از پی نام و جاه کجا دشمن و دوست بیند ترا دل اکنون کجا برگزیند ترا چو بشنید هومان بدو گفت زه زره را بکینم تو بستی گره ز یزدان سپاس و بدویم پناه کت آورد پیشم بدین رزمگاه بلشکر بران سان فرستمت باز که گیو از تو ماند بگرم و گداز سرت را ز تن دور مانم نه دیر چنان کز تبارت فراوان دلیر چه سودست کمد بنزدیک شب رو اکنون بزنهار تاریک شب من اکنون یکی باز لشگر شوم بشبگیر نزدیک مهتر شوم وزآنجا دمان گردن افراخته بیایم نبرد ترا ساخته چنین پاسخ آورد بیژن که شو پست باد و آهرمنت پیشرو همه دشمنان سربسر کشته باد گر آواره از جنگ برگشته باد چو فردا بیایی بوردگاه نبیند ترا نیز شاه و سپاه سرت را چنان دور مانم ز پای کزان پس بلشکر نیایدت رای وزآن جایگه روی برگاشتند بشب دشت پیکار بگذاشتند بلشکر گه خویش بازآمدند بر پهلوانان فراز آمدند همه شب بخواب اند آسیب شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب سپیده چو از کوه سربردمید شد آن دامن تیره شب ناپدید بپوشید هومان سلیح نبرد سخن پیش پیران همه یاد کرد که من بیژن گیو را خواستم همه شب همی جنگش آراستم یکی ترجمان را ز لشکر بخواند بگلگون بادآورش برنشاند که رو پیش بیژن بگویش که زود بیایی دمان گر من آیم چو دود فرستاده برگشت و با او بگفت که با جان پاکت خرد باد جفت سپهدار هومان بیامد چو گرد بدان تا ز بیژن بجوید نبرد چو بشنید بیژن بیامد دمان بسیچیده جنگ با ترجمان بپشت شباهنگ بر بسته تنگ چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ زره با گره بر بر پهلوی درفشان سر از مغفر خسروی بهومان چنین گفت کای بادسار ببردی ز من دوش سر یاددار امیدستم امروز کین تیغ من سرت را ز بن بگسلاند ز تن که از خاک خیزد ز خون تو گل یکی داستان اندر آری بدل که با آهوان گفت غرم ژیان که گر دشت گردد همه پرنیان ز دامی که پای من آزادگشت نپویم بران سوی آباد دشت چنین داد پاسخ که امروز گیو بماند جگر خسته بر پور نیو بچنگ منی در بسان تذرو که بازش برد بر سر شاخ سرو خروشان و خون از دو دیده چکان کشانش بچنگال و خونش مکان بدو گفت بیژن که تا کی سخن کجا خواهی آهنگ آورد کن بکوه کنابد کنی کارزار اگر سوی زیبد برآرای کار که فریادرسمان نباشد ز دور نه ایران گراید بیاری نه تور برانگیختند اسب و برخاست گرد بزه بر نهاده کمان نبرد دو خونی برافراخته سر بماه چنان کینه‌ور گشته از کین شاه ز کوه کنابد برون تاختند سران سوی هامون برافراختند برفتند چندانک اندر زمی ندیدند جایی پی آدمی نه بر آسمان کرگسان را گذر نه خاکش سپرده پی شیر نر نه از لشکران یار و فریادرس بپیرامن اندر ندیدند کس نهادند پیمان که با ترجمان نباشند در چیرگی بدگمان بدان تا بد و نیک با شهریار بگویند ازین گردش روزگار که کردار چون بود و پیکار چون چه زاری رسید اندرین دشت خون بگفتند و زاسبان فرود آمدند ببند زره بر کمر برزدند بر اسبان جنگی سواران جنگ یکی برکشیدند چون سنگ تنگ چو بر بادپایان ببستند زین پر از خشم گردان و دل پر ز کین کمانها چوبایست برخاستند بمیدان تنگ اندرون تاختند چپ و راست گردان و پیچان عنان همان نیزه و آب داده سنان زرهشان درآورد شد لخت لخت نگر تا کرا روز برگشت و بخت دهنشان همی از تبش مانده باز بب و بسایش آمد نیاز پس آسوده گشتند و دم برزدند بران آتش تیز نم برزدند سپر برگرفتند و شمشیر تیز برآمد خروشیدن رستخیز چو بر درفشان که از تیره میغ همی آتش افروخت ازهردو تیغ زآهن بدان آهن آبدار نیامد بزخم اندرون تابدار بکردارآتش پرنداوران فرو ریخت ازدست کنداوران نبد دسترسشان بخون ریختن نشد سیر دلشان زآویختن عمود از پس تیغ برداشتند از اندازه پیکار بگذاشتند ازان پس بران بر نهادند کار که زور آزمایند در کارزار بدین گونه جستند ننگ و نبرد که از پشت زین اندر آرند مرد کمربند گیرد کرا زور بیش رباید ز اسب افگند خوار پیش ز نیروی گردان دوال رکیب گسست اندر آوردگاه از نهیب همیدون نگشتند ز اسبان جدا نبودند بر یکدگر پادشا پس از اسب هر دو فرود آمدند ز پیکار یکبار دم برزدند گرفته بدست اسپشان ترجمان دو جنگی بکردار شیر دمان بدان ماندگی باز برخاستند بکشتی گرفتن بیاراستند زشبگیر تا سایه گسترد شید دو خونی ازین سان به بیم و امید همی رزم جستند یک با دگر یکی را ز کینه نه برگشت سر دهن خشک و غرقه شده تن در آب ازان رنج و تابیدن آفتاب وزان پس بدستوری یکدگر برفتند پویان سوی آبخور بخورد آب و برخاست بیژن بدرد ز دادار نیکی دهش یاد کرد تن از درد لرزان چو از باد بید دل از جان شیرین شده ناامید بیزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار اگر داد بینی همی جنگ ما برین کینه جستن بر آهنگ ما ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار هوش مرا جگر خسته هومان بیامد چو زاغ سیه گشت از درد رخ چون چراغ بدان خستگی باز جنگ آمدند گرازان بسان پلنگ آمدند همی زور کرد این بران آن برین گه این را بسودی گه آنرا زمین ز بیژن فزون بود هومان بزور هنر عیب گردد چو برگشت هور ز هر گونه زور آزمودند و بند فراز آمد آن بند چرخ بلند بزد دست بیژن بسان پلنگ ز سر تا میانش بیازید چنگ گرفتش بچپ گردن و راست ران خم آورد پشت هیون گران برآوردش از جای و بنهاد پست سوی خنجر آورد چون باد دست فرو برد و کردش سر از تن جدا فگندش بسان یکی اژدها بغلتید هومان بخاک اندرون همه دشت شد سربسر جوی خون نگه کرد بیژن بدان پیلتن فگنده چو سرو سهی بر چمن شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی سوی کردگار جهان کرد روی که ای برتر از جایگاه و زمان ز جان سخن‌گوی و روشن‌روان توی تو که جز تو جهاندار نیست خرد را بدین کار پیکار نیست مرا زین هنر سربسر بهره نیست که با پیل کین جستنم زهره نیست بکین سیاوش بریدمش سر بهفتاد خون برادر پدر روانش روان ورا بنده باد بچنگال شیران تنش کنده باد سرش را بفتراک شبرنگ بست تنش را بخاک اندر افگند پست گشاده سلیح و گسسته کمر تنش جای دیگر دگر جای سر زمانه سراسر فریبست و بس بسختی نباشدت فریادرس جهان را نمایش چو کردار نیست سپردن بدو دل سزاوار نیست بترسید ازو یار هومان چو دید که بر مهتر او چنان بد رسید چو شد کار هومان ویسه تباه دوان ترجمانان هر دو سپاه ستایش‌کنان پیش بیژن شدند چو پیش بت چین برهمن شدند بدو گفت بیژن مترس از گزند که پیمان همانست و بگشاد بند تو اکنون سوی لشکر خویش پوی ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی بشد ترجمان بیژن آمد دمان بکوه کنابد بزه بر کمان چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه نبودش گذر جز بتوران سپاه بترسید از انبوه مردم کشان که یابند زان کار یکسر نشان بجنگ اندر آیند برسان کوه بسنده نباشد مگر با گروه برآهخت درع سیاوش ز سر بخفتان هومان بپوشید بر بران چرمه‌ی پیل‌پیکر نشست درفش سر نامداران بدست برفت و بران دشت کرد آفرین بران بخت بیدار و فرخ زمین چو آن دیده‌بانان لشکر ز دور درفش و نشان سپهدار تور بدیدند زان دیده برخاستند بشادی خروشیدن آراستند طلایه هیونی برافگند زود بنزدیک پیران بکردار دود که هومان بپیروزی شهریار دوان آمد از مرکز کارزار درفش سپهدار ایران نگون تنش غرقه مانده بخاک اندرون همه لشکرش برگرفته خروش بهومان نهاده سپهدار گوش چو بیژن میان دو رویه سپاه رسید اندران سایه‌ی تاج و گاه بتوران رسید آن زمان ترجمان بگفت آنچ دید از بد بدگمان هم آنگه بپیران رسید آگهی که شد تیره آن فر شاهنشهی سبک بیژن اندر میان سپاه نگونسار کرد آن درفش سیاه چو آن دیده‌بانان ایران سپاه نگون یافتند آن درفش سیاه سوی پهلوان روی برگاشتند وزان دیده گه نعره برداشتند وزآنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند که بیژن بپروزی آمد چو شیر درفش سیه را سر آورده زیر چو دیوانگان گیو گشته نوان بهرسو خروشان و هر سو دوان همی آگهی جست زان نیوپور همی ماتم آورد هنگام سور چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی دمان پیش فرزند بنهاد روی چو چشمش بروی گرامی رسید ز اسب اندر آمد چنان چون سزید بغلتید و بنهاد بر خاک سر همی آفرین خواند بر دادگر گرفتش ببر باز فرزند را دلیر و جوان و خردمند را وزآنجا دمان سوی سالار شاه ستایش کنان برگرفتند راه چو دیدند مر پهلوان را ز دور نبیره فرود آمد از اسب تور پر از خون سلیح و پر از خاک سر سرگرد هومان بفتراک بر بپیش نیا رفت بیژن چو دود همی یاد کرد آن کجا رفته بود سلیح و سر و اسب هومان گرد به پیش سپهدار گودرز برد ز بیژن چنان شاد شد پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان گرفت آفرین پس بدادار بر بران اختر و بخت بیدار بر بگنجور فرمود پس پهلوان که تاج آر با جامه‌ی خسروان گهربافته پیکر و بوم زر درفشان چو خورشید تاج و کمر ده اسب آوریدند زرین لگام پری‌روی زرین کمر ده غلام بدو داد و گفت از گه سام شیر کسی ناورید اژدهایی بزیر گشادی سپه را بدین جنگ دست دل شاه ترکان بهم بر شکست همه لشکر شاه ایران چو شیر دمان و دنان بادپایان بزیر وز اندوه پیران برآورد خشم دل از درد خسته پر از آب چشم بنستیهن آنگه فرستاد کس که ای نامور گرد فریادرس سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ بکین برادر نسازی درنگ بایرانیان بر شبیخون کنی زمین را بخون رود جیحون کنی ببر ده هزار آزموده سوار کمر بسته بر کینه و کارزار مگر کین هومان تو بازآوری سر دشمنان را بگاز آوری چو رفتی بنزدیک لشکر فراز سپه را یکی سوی هومان بساز بدو گفت نستیهن ایدون کنم که از خون زمین رود جیحون کنم دو بهره چو از تیره شب درگذشت ز جوش سواران بجوشید دشت گرفتند ترکان همه تاختن بدان تاختن گردن افراختن چو نستیهن آن لشکر کینه‌خواه بیاورد نزدیک ایران سپاه سپیده‌دمان تا بدانجا رسید چو از دیده گه دیده‌بانش بدید چو کارآگهان آگهی یافتند سبک سوی گودرز بشتافتند که آمد سپاهی چو کوه روان که گویی ندارند گویا زبان بران سان که رسم شبیخون بود سپهدار داند که آن چون بود بلشکر بفرمود پس پهلوان که بیدار باشید و روشن‌روان بخواند آن زمان بیژن گیو را ابا تیغ‌زن لشکر نیو را بدو گفت نیک اختر و کام تو شکسته دل دشمن از نام تو ببر هرک باید ز گردان من ازین نامداران و مردان من پذیره شو این تاختن را چو شیر سپاه اندر آورد به مردی بزیر گزین کرد بیژن ز لشکر سوار دلیران و پرخاشجویان هزار رسیدند پس یک بدیگر فراز دو لشکر پر از کینه و رزمساز همه گرزها بر کشیدند پاک یکی ابر بست از بر تیره خاک فرود آمد از کوه ابر سیاه بپوشید دیدار توران سپاه سپهدار چون گرد تیره بدید کزو لشکر ترک شد ناپدید کمانها بفرمود کردن بزه برآمد خروش از مهان و ز که چو بیژن به نستیهن اندر رسید درفش سر ویسگان را بدید هوا سربسر گشته زنگارگون زمین شد بکردار دریای خون ز ترکان دو بهره فتاده نگون بزیر پی اسب غرقه بخون یکی تیر بر اسب نستیهنا رسید از گشاد و بر بیژنا ز درد اندر آمد تگاور بروی رسید اندرو بیژن جنگجوی عمودی بزد بر سر ترگ‌دار تهی ماند ازو مغز و برگشت کار چنین گفت بیژن بایرانیان که هر کو ببندد کمر بر میان بجز گرز و شمشیر گیرد بدست کمان بر سرش بر کنم پاک پست که ترکان بدیدن پری چهره‌اند بجنگ از هنر پاک بی‌بهره‌اند دلیری گرفتند کنداوران کشیدند لشکر پرندآوران چو پیلان همه دشت بر یکدگر فگنده ز تنها جدا مانده سر ازان رزمگه تا بتوران سپاه دمان از پس اندر گرفتند راه چو پیران ندید آن زمان با سپاه برادر بدو گشت گیتی سیاه بکارآگهان گفت زین رزمگاه هیونی بتازد بوردگاه که آردنشانی ز نستیهنم وگرنه دو دیده ز سر برکنم هیونی برون تاختند آن زمان برفت و بدید و بیامد دمان که نستیهن آنک بدان رزمگاه ابا نامداران توران سپاه بریده سرافگنده بر سان پیل تن از گرز خسته بکردار نیل چو بشنید پیران برآمد بجوش نماند آن زمان با سپهدار هوش همی کند موی و همی ریخت آب ازو دور شد خورد و آرام و خواب بزد دست و بدرید رومی قبای برآمد خروشیدن های های همی گفت کای کردگار جهان همانا که با تو بدستم نهان که بگسست از بازوان زور من چنین تیره شد اختر و هور من دریغ آن هژبر افن گردگیر جوان دلاور سوار هژیر گرامی برادر جهانبان من سر ویسگان گرد هومان من چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ که روباه بودی بجنگش پلنگ کرا یابم اکنون بدین رزمگاه بجنگ اندر آورد باید سپاه بزد نای رویین و بربست کوس هوا نیلگون شد زمین آبنوس ز کوه کنابد برون شد سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه سپهدار ایران بزد کرنای سپاه اندر آورد و بگرفت جای میان سپه کاویانی درفش بپیش اندرون تیغهای بنفش همه نامدارن پرخاشخر ابا نیزه و گرزه‌ی گاوسر سپیده‌دمان اندر آمد سپاه به پیکار تا گشت گیتی سیاه برفتند زان پی به بنگاه خویش بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش سپهدار ایران به زیبد رسید از اندیشه کردن دلش بردمید همی گفت کامروز رزمی گران بکردیم و کشتیم ازیشان سران گمانی برم زانک پیران کنون دواند سوی شاه ترکان هیون وزو یار خواهد بجنگ سپاه رسانم کنون آگهی من بشاه نویسنده‌ی نامه را خواند و گفت برآورد خواهم نهان از نهفت اگر برگشایی تو لب را ز بند زبان آورد بر سرت برگزند یکی نامه فرمود نزدیک شاه بگاه کردن ز کار سپاه بخسرو نمود آن کجا رفته بود سخن هرچ پیران بود گفته بود فرستادن گیو و پیوند و مهر نمودن بدو کار گردان سپهر ز پاسخ که دادند مر گیو را بزرگان و فرزانه‌ی نیو را وزان لشکری کز پسش چون پلنگ بیاورد سوی کنابد بجنگ ازان پس کجا رزمگه ساختند وزان رزم دلرا بپرداختند ز هومان و نستیهن جنگجوی سراسر همه یاد کرد اندر اوی ز کردار بیژن که روز نبرد بدان گرزداران توران چه کرد سخن سربسر چون همه گفته بود ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود بپردخت زان پس بافراسیاب که با لشکر آمد بنزدیک آب گر او از لب رود جیحون سپاه بایران گذارد سپه را براه تو دانی که با او نداریم پای ایا فرخجسته جهان کدخدای مگر خسرو آید بپشت سپاه بسر بر نهد بندگانرا کلاه ور ایدونک پیران کند دست پیش بخواهد سپه یاور از شاه خویش بخسرو رسد زان سپس آگهی ک با او چه سازد ببختت رهی و دیگر که از رستم دیو بند ز لهراسب وز اشکش هوشمند ز کردار ایشان به کهتر خبر رساند مگر شاه پیروزگر چو نامه بمهر اندر آورد و بند بفرمود تا بر ستور نوند تشستنگه خسروی ساختند فراوان تگاور برون تاختند بفرمود تا رفت پیشش هجیر جوانی بکردار هشیار و پیر بگفت آن سخن سربسر پهلوان بپیش هشیوار پور جوان بدو گفت کای پور هشیاردل یکی تیز گردان بدین کاردل اگر مر تو را نزد من دستگاه همی جست باید کنونست گاه چو بستانی این نامه هم در زمان برو هم بکردار باد دمان شب و روز ماسای و سر بر مخار ببر نامه‌ی من بر شهریار بپدرود کردن گرفتش ببر برون آمد از پیش فرخ پدر ز لشکر دو تن را بر خویش خواند سبکشان باسب تگاور نشاند برون شد ز پرده‌سرای پدر بهر منزلی بر هیونی دگر خور و خواب و آرامشان بر ستور چه تاریکی شب چه تابنده هور بران گونه پویان براه آمدند بیک هفته نزدیک شاه آمدند چو از راه ایران بیامد سوار کس آمد بر خسرو نامدار پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را بپرسید چون دید روی هجیر که ای پهلوان‌زاده‌ی شیرگیر درودست باری که بس ناگهان رسیدی به نزدیک شاه جهان بفرمود تا پرده برداشتند باسبش ز درگاه بگذاشتند هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی نگه کرد پیشش بمالید روی بپرسید بسیار و بنشاندش هزاران هجیر آفرین خواندش ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه بسر بر نهادش چو رخشنده ماه ز گودرز وز مهتران سپاه ز هر یک یکایک بپرسید شاه درود بزرگان بخسرو بداد همه کار لشکر برو کرد یاد بدو داد پس نامه‌ی پهلوان جوان خردمند روشن‌روان نویسنده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند چو برخواند نامه بخسرو دبیر ز یاقوت رخشان دهان هجیر بیاگند وزان پس بگنجور گفت که دینار و دیبا بیار از نهفت بیاورد بدره چو فرمان شنید همی ریخت تا شد سرش ناپدید بیاورد پس جامه زرنگار چنانچون بود از در شهریار همیدون ببردند پیش هجیر ابا زین زرین ده اسب هژیر بیارانش بر خلعت افگند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز ازان پس جو از جای برخاستند نشستنگه می بیاراستند هجیر و بزرگان خسروپرست گرفتند یکسر همه می بدست نشستند یک روز و یک شب بهم همی رای زد خسرو از بیش و کم بشبگیر خسرو سر و تن بشست بپیش جهانداور آمد نخست بپوشید نو جامه‌ی بندگی دو دیده چو ابری ببارندگی دوتایی شده پشت و بنهاد سر همی آفرین خواند بر دادگر ازو خواست پیروزی و فرهی بدو جست دیهیم و تخت مهی بیزدان بنالید ز افراسیاب بدرد از دو دیده فرو ریخت آب وزآنجا بیامد چو سرو سهی نشست از برگاه شاههنشهی دبیر خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند چو آن نامه را زود پاسخ نوشت پدید آورید اندرو خوب و زشت نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار دگر آفرین کرد بر پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان خجسته سپهدار بسیار هوش همه رای و دانش همه جنگ و جوش خداوند گوپال و تیغ بنفش فروزنده‌ی کاویانی درفش سپاس از جهاندار یزدان ما که پیروز بودند گردان ما از اختر ترا روشنایی نمود ز دشمن برآورد ناگاه دود نخست آنک گفتی که مر گیو را بزرگان فرزانه و نیو را بنزدیک پیران فرستاده‌ام چه مایه ورا پندها داده‌ام نپذرفت ازان پس خود او پند من نجست اندرین کار پیوند من سپهبد یکی داستان زد برین چو دستور پیشین برآورد کین که هر مهتری کو روان کاستست ز نیکی ببخت بد آراستست مرا زان سخن پیش بود آگهی که پیران دل از کین نخواهد تهی ولیکن ازان خوب کردار او نجستم همی ژرف پیکار او کنون آشکارا نمود این سپهر که پیران بتوران گراید بمهر کنون چون نبیند جز افراسیاب دلش را تو از مهر او برمتاب گر او بر خرد برگزیند هوا بکوشش نروید ز خاراگیا تو با دشمن ار خوب گویی رواست از آزادگان خوب گفتن سزاست و دیگر ز پیکار جنگ‌آوران کجا یاد کردی به گرز گران ز نیک‌اختر و گردش هور و ماه ز کوشش نمودن بران رزمگاه مرا این درستست کز کار کرد تو پیروز باشی بروز نبرد نبیره کجا چون تو دارد نیا بجنگ اندرون باشدش کیمیا ز شیران چه زاید مگر نره شیر چنانچون بود نامدار و دلیر به بیداد برنیست این کار تو بسندست یزدان نگهدار تو تو زور و دلیری ز یزدان شناس ازو دار تا زنده باشی سپاس سدیگر که گفتی که افراسیاب سپه را همی بگذارند ز آب ز پیران فرستاده شد نزد اوی سپاهش بایران نهادست روی همانست یکسر که گفتی سخن کنون باز پاسخ فگندیم بن بدان ای پر اندیشه سالار من بهر کار شایسته‌ی کار من که او بر لب رود جیحون درنگ نه ازان کرد کید بر ما بجنگ که خاقان برو لشکر آرد ز چین فراز آمدش از دو رویه کمین و دیگر که از لشکران گران پراگنده برگرد توران سران بدو دشمن آمد ز هر سو پدید ازان بر لب رود جیحون کشید بپنجم سخن کگهی خواستی بمهر گوان دل بیاراستی چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ چو رستم سپهبد دمنده نهنگ بدان ای سپهدار و آگاه باش بهر کار با بخت همراه باش کزان سو که شد رستم شیرمرد ز کشمیر و کابل برآورد گرد وزان سو که شد اشکش تیزهوش برآمد ز خوارزم یکسر خروش برزم اندرون شیده برگشت ازوی سوی شهر گرگان نهادست روی وزان سو که لهراسب شد با سپاه همه مهتران برگشادند راه الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه ساخته گر افراسیاب اندر آید براه زجیحون بدین سو گذارد سپاه بگیرند گردان پس پشت اوی نماند بجز باد در مشت اوی تو بشناس کو شهر آباد خویش بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش بگفتار پیران نماند بجای بدشمن سپارد نهد پیش پای نجنباند او داستان را دو لب که ناید خبر زو بمن روز و شب بدان روز هرگز مبادا درود که او بگذراند سپه را ز رود بما برکند پیشدستی بجنگ نبیند کس این روز تاریک و تنگ بفرمایم اکنون که بر پیل کوس ببندد دمنده سپهدار طوس دهستان و گرگان و آن بوم و بر بگیرد برآرد بخورشید سر من اندر پی طوس با پیل و گاه بیاری بیایم بپشت سپاه تو از جنگ پیران مبر تاب روی سپه را بیارای و زو کینه‌جوی چو هومان و نستیهن از پشت اوی جدا ماند شد باد در مشت اوی گر از نامداران ایران نبرد بخواهد بفرما وزان برمگرد چو پیران نبرد تو جوید دلیر کمن بددلی پیش او شو چو شیر به پیکار مندیش ز افراسیاب بجای آرد دل روی ازو برمتاب چو آید بجنگ اندرون جنگجوی نباید که برتابی از جنگ روی بریشان تو پیروز باشی بجنگ نگر دل نداری بدین کار تنگ چنین دارم اومید از کردگار که پیروز باشی تو در کارزار همیدون گمانم که چون من ز راه بپشت سپاه اندر آرم سپاه بریشان شما رانده باشید کام به خورشید تابان برآورده نام ز کاوس وز طوس نزد سپاه درود فراوان فرستاد شاه بران نامه بنهاد خسرو نگین فرستاده را داد و کرد آفرین چو از پیش خسرو برون شد هجیر سپهبد همی رای زد با وزیر ز بس مهربانی که بد بر سپاه سراسر همه رزم بد رای شاه همی گفت اگر لشکر افراسیاب بجنباند از جای و بگذارد آب سپاه مرا بگسلاند ز جای مرا رفت باید همینست رای همانگه شه نوذران را بخواند بفرمود تا تیز لشکر براند بسوی دهستان سپه برکشید همه دشت خوارزم لشکر کشید نگهبان لشکر بود روز جنگ بجنگ اندر آید بسان پلنگ تبیره برآمد ز درگاه طوس خروشیدن نای رویین و کوس سپاه و سپهبد برفتن گرفت زمین سم اسبان نهفتن گرفت تو گفتی که خورشید تابان بجای بماند از نهیب سواران بپای دو هفته همی رفت زان سان سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه پراگنده بر گرد کشور خبر ز جنبیدن شاه پیروزگر چو طوس از در شاه ایران برفت سبک شاه رفتن بسیچید تفت ابا ده هزار از گزیده سران همه نامداران و کنداوران بنزدیک گودرز بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی ابا پیل و با کوس و با فرهی ابا تخت و با تاج شاهنشهی هجیر آمد از پیش خسرودمان گرازان و خندان و دل شادمان ابا خلعت و خوبی و خرمی تو گفتی همی برنوردد زمی چو آمد به نزدیک پرده‌سرای برآمد خروشیدن کرنای پذیره شدندش سران سربسر زمین پر ز آهن هوا پر ز زر چو خیزد بچرخ اندرون داوری ز ماه و ز ناهید وز مشتری بیاراست لشکر چو چشم خروس ابا زنگ زرین و پیلان و کوس چو آمد بر نامور پهلوان بگفت آنچ دید از شه خسروان نوازیدن شاه و پیوند اوی همی گفت از رادی و پند اوی که چون بر سپه گستریدست مهر چگونه ز پیغام بگشاد چهر پس آن نامه‌ی شهریار جهان بگودرز داد و درود مهان نوازیدن شاه بشنید ازوی بمالید بر نامه بر چشم و روی چو بگشاد مهرش بخواننده داد سخنها برو کرد خواننده یاد سپهدار بر شاه کرد آفرین بفرمان ببوسید روی زمین ببود آن شب و رای زد با پسر بشبگیر بنشست و بگشاد در همه نامداران لشگر پگاه برفتند بر سر نهاده کلاه پس آن نامه‌ی شاه، فرخ هجیر بیاورد و بنهاد پیش دبیر دبیر آن زمان پند و فرمان شاه ز نامه همی خواند پیش سپاه سپهدار رزی دهان را بخواند بدیوان دینار دادن نشاند ز اسبان گله هرچ بودش به کوه بلشکر گه آورد یکسر گروه در گنج دینار و تیغ و کمر همان مایه‌ور جوشن و خود زر بروزی دهان داد یکسر کلید چو آمد گه نام جستن پدید برافشاند بر لشکر آن خواسته سوار و پیاده شد آراسته یکی لشکری گشن برسان کوه زمین از پی بادپایان ستوه دل شیر غران ازیشان به بیم همه غرقه در آهن و زر و سیم بفرمودشان جنگ را ساختن دل و گوش دادن بکین آختن برفتند پیش سپهبد گروه بر انبوه لشکر بکردار کوه بریشان نگه کرد سالار مرد زمین تیره دید آسمان لاژورد چنین گفت کز گاه رزم پشین نیاراست کس رزمگاهی چنین باسب و سلیح و بسیم و بزر بپیلان جنگی و شیران نر اگر یار باشد جهان‌آفرین نپیچیم از ایدر عنان تا بچین چو بنشست فرزانگان را بخواند ابا نامداران برامش نشاند همی خورد شادی‌کنان دل بجای همی با یلان جنگ را کرد رای بپیران رسید آگهی زین سخن که سالار ایران چه افگند بن ازان آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب ز دستور فرخنده رای آنگهی بجست اندر آن کینه جستن رهی یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد سوی پهلوان دلپذیر سر نامه کرد آفرین بزرگ بیزدان پناهش ز دیو سترگ دگر گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان مگر کز میان تو رویه سپاه جهاندار بردارد این کینه‌گاه اگر تو که گودرزی آن خواستی که گیتی بکینه بیاراستی برآمد ازین کینه گه کام تو چه گویی چه باشد سرانجام تو نگه کن که چندان دلیران من ز خویشان نزدیک و شیران من تن بی سرانشان فگندی بخاک ز یزدان نداری همی شرم و باک ز مهر و خرد روی برتافتی کنون آنچ جستی همه یافتی گه آمد که گردی ازین کینه سیر بخون ریختن چند باشی دلیر نگه کن کز ایران و توران سوار چه مایه تبه شد بدین کارزار بکین جستن مرده‌ای ناپدید سر زندگان چند باید برید گه آمد که بخشایش آید ترا ز کین جستن آسایش آید ترا اگر بازیابی شده روزگار بگیتی درون تخم کینه مکار روانت مرنجان و مگذار تن ز خون ریختن بازکش خویشتن پس از مرگ نفرین بود بر کسی کزو نام زشتی بماند بسی نباید که زشتی بماندت نام وگر تو بدان سر شوی شادکام هر آنگه که موی سیه شد سپید ببودن نماند فراوان امید بترسم که گر بار دیگر سپاه بجنگ اندر آید بدین رزمگاه نبینی ز هر دو سپه کس بپای برفته روان تن بمانده بجای ازان پس که داند که پیروز کیست نگون‌بخت گر گیتی افروز کیست ور ایدونک پیکار و خون ریختن بدین رزمگه با من آویختن کزین سان همی جنگ شیران کنی همی از پی شهر ایران کنی بگو تا من اکنون هم اندر شتاب نوندی فرستم بافراسیاب بدان تا بفرمایدم تا زمین ببخشم و پس در نوردیم کین چنانچون بگاه منوچهر شاه ببخشش همی داشت گیتی نگاه هران شهر کز مرز ایران نهی بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی وز آباد و ویران و هر بوم و بر که فرمود کیخسرو دادگر از ایران بکوه اندر آید نخست در غرچگان از بر بوم بست دگر طالقان شهر تا فاریاب همیدون در بلخ تا اندر آب دگر پنجهیر و در بامیان سر مرز ایران و جای کیان دگر گوزگانان فرخنده جای نهادست نامش جهان کدخدای دگر مولیان تا در بدخشان همینست ازین پادشاهی نشان فروتر دگر دشت آموی و زم که با شهر ختلان براید برم چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد بخارا و شهری که هستش بگرد همیدون برو تا در سغد نیز نجوید کس آن پادشاهی بنیز وزان سو که شد رستم گرد سوز سپارم بدو کشور نیمروز ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه سوی باختر برگشاییم راه بپردازم این تا در هندوان نداریم تاریک ازین پس روان ز کشمیر وز کابل و قندهار شما را بود آن همه زین شمار وزان سو که لهراسب شد جنگجوی الانان و غر در سپارم بدوی ازین مرز پیوسته تا کوه قاف بخسرو سپاریم بی‌جنگ و لاف وزان سو که اشکش بشد همچنین بپردازم اکنون سراسر زمین وزان پس که این کرده باشم همه ز هر سو بر خویش خوانم رمه بسوگند پیمان کنم پیش تو کزین پس نباشم بداندیش تو بدانی که ما راستی خواستیم بمهر و وفا دل بیاراستیم سوی شاه ترکان فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر همیدون تو نزدیک خسرو بمهر یکی نامه بنویس و بنمای چهر چنین از ره مهر و پیکار من ز خون ریختن با تو گفتار من چو پیمان همه کرده باشیم راست ز من خواسته هرچ خسرو بخواست فرستم همه سربسر نزد شاه در کین ببندد مگر بر سپاه ازان پس که این کرده باشیم نیز گروگان فرستاده و داده چیز بپیوندم این هر و آیین و دین بدوزم بدست وفا چشم کین که بشکست هنگام شاه بزرگ ز بد گوهر تور و سلم سترگ فریدون که از درد سرگشته شد کجا ایرج نامور کشته شد ز من هرچ باید بنیکی بخواه ازان پس برین نامه کن نزد شاه نباید کزین خوب گفتار من بسستی گمانی برند انجمن که من جز بمهر این نگویم همی سرانجام نیکی بجویم همی مرا گنج و مردان از آن تو بیش بمردانگی نام از آن تو پیش ولیکن بدین کینه انگیختن به بیداد هر جای خون ریختن بسوزد همی بر سپه بر دلم بکوشم که کین از میان بگسلم سه دیگر که از کردگار جهان بترسم همی آشکار و نهان که نپسندد از ما بدی دادگر گزافه نبردارد این شور و شر اگر سر بپیچی ز گفتار من نجویی همه ژرف کردار من گنهکار دانی مرا بی‌گناه نخواهی بگفتار کردن نگاه کجا داد و بیداد نزدت یکیست جز از کینه گستردنت رای نیست گزین کن ز گردان ایران سران کسی کو گراید برگرز گران همیدون من از لشکر خویش مرد گزینم چو باید ز بهر نبرد همه یک بدیگر فرازآوریم سران را ز سر سوی گاز آوریم همیدون من و تو بوردگاه بگردیم یک با دگر کینه‌خواه مگر بیگناهان ز خون ریختن بسایش آیند ز آویختن کسی کش گنهکار داری همی وزو بر دل آزار داری همی بپیش تو آرم بروز نبرد ببایدت پیمان یکی نیز کرد که بر ما تو گر دست یابی بخون شود بخت گردان ترکان نگون نیازاری از بن سپاه مرا نسوزی بر و بوم و گاه مرا گذرشان دهی تا بتوران شوند کمین را نسازی بریشان کمند وگر من شوم بر تو پیروزگر دهد مر مرا اختر نیک بر نسازم بایرانیان بر کمین نگیریم خشم و نجوییم کین سوی شهر ایران دهم راهشان گذارم یکایک سوی شاهشان ازیشان نگردد یکی کاسته شوند ایمن از جان وز خواسته ور ایدونک زینسان نجویی نبرد دگرگونه خواهی همی کار کرد بانبوه جویی همی کارزار سپه را سراسر بجنگ اند آر هران خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته ببست از بر نامه بر بند را بخواند آن گرانمایه فرزند را پسر بد مر او را سر انجمن یکی نام رویین و رویینه تن بدو گفت نزدیک گودرز شو سخن گوی هشیار و پاسخ شنو چو رویین برفت از در نامور فرستاده با ده سوار دگر بیامد خردمند روشن‌روان دمان تا سراپرده‌ی پهلوان چو رویین پیران بدرگه رسید سوی پهلوان سپه کس دوید فرستاده را خواند پس پهلوان دمان از پس پرده آمد جوان بیامد چو گودرز را دید دست بکش کرد و سر پیش بنهاد پست سپهدار بر جست و او را چو دود بغوش تنگ اندر آورد زود ز پیران بپرسید وز لشکرش ز گردان وز شاه وز کشورش خردمند رویین پس آن نامه پیش بیاورد و بگزارد پیغام خویش دبیر آمد و نامه برخواند زود بگودرز گفت آنچ در نامه بود چو نامه بگودرز برخواندند همه نامداران فرو ماندند ز بس چرب گفتار و ز پند خوب نمودن بدو راه و پیوند خوب خردمند پیران که در نامه یاد چه آورد وز پند نیکو چه داد برویین چنین گفت پس پهلوان که‌ای پور سالار و فرخ جوان تومهمان ما بود باید نخست پس این پاسخ نامه بایدت جست سراپرده‌ی نو بپرداختند نشستنگه خسروی ساختند بدیبای رومی بیاراستند خورشها و رامشگران خواستند پراندیشه گشته دل پهلوان نبشته ابا رای‌زن موبدان همی پاسخ نامه آراستند سخن هرچ نیکوتر آن خواستند بیک هفته گودرز با رود و می همی نامه را پاسخ افگند پی ز بالا چو خورشید گیتی فروز بگشتی سپهبد گه نیم‌روز می و رود و مجلس بیاراستی فرستاده را پیش خود خواستی چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نویسنده را خواند سالار شاه بفرمود تا نامه پاسخ نوشت درختی بنوی بکینه بگشت سرنامه کرد آفرین از نخست دگر پاسخ آورد یکسر درست که بر خواندم نامه را سربسر شنیدیم گفتار تو در بدر رسانید رویین بر ما پیام یکایک همه هرچ بردی تو نام ولیکن شگفت آمدم کار تو همی زین چنین چرب گفتار تو دلت با زبان هیچ همسایه نیست روان ترا از خرد مایه نیست بهرجای چربی بکار آوری چنین تو سخن پرنگار آوری کسی را که از بن نباشد خرد گمان بر تو بر مهربانی برد چو شوره زمینی که از دور آب نماید چو تابد برو آفتاب ولیکن نه گاه فریبست و بند که هنگام گرزست و تیغ و کمند مرا با تو جز کین و پیکار نیست گه پاسخ و روز گفتار نیست نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر نه جای فریبست و پیوند و مهر کرا داد خواهد جهاندار زور کرا بردهد بخت پیروز هور ولیکن بدین گفته پاسخ شنو خرد یاد کن بخت را پیشرو نخست آنک گفتی که از مهر نیز ز یزدان وز گردش رستخیز نخواهم که آید مرا پیش جنگ دلم گشت ازین کار بیداد تنگ دلت با زبان آشنایی نداشت بدان گه که این گفته بر دل گماشت اگر داد بودی بدلت اندرون ترا پیشدستی نبودی بخون که ز آغاز کار اندر آمد نخست نبودی بخون ریختن هیچ سست نخستین که آمد بپیش تو گیو از ایران هشیوار مردان نیو بسازیده مر جنگ را لشکری ز کشور دمان تا دگر کشوری تو کردی همه جنگ را دست پیش سپه را تو برکندی از جای خویش خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی بفرجام آرام بیش آمدی ولیکن سرشت بد و خوی بد ترانگذراند براه خرد بدی خود بدان تخمه در گوهرست ببد کردن آن تخمه اندر خورست شنیدی که بر ایرج نیک‌بخت چه آمد ز تور از پی تاج و تخت چو از تور و سلم اندر آمد زمین سراسر بگسترد بیداد و کین فریدون که از درد دل روز و شب گشادی بنفرین ایشان دو لب بافراسیاب آمد آن مهر بد ازان نامداران اندک خرد ز سر با منوچهر نو کین نهاد همیدون ابا نوذر و کیقباد بکاوس کی کرد خود آنچ کرد برآورد از ایران آباد گرد ازان پس بکین سیاوش باز فگند این چنین کینه‌ی نو دارز نیامد بدانگه ترا داد یاد که او بی‌گنه جان شیرین بداد جه مایه بزرگان که از تخت و گاه از ایران شدند اندرین کین تباه و دیگر که گفتی که با پیر سر بخون ریختن کس نبندد کمر بدان ای جهاندیده‌ی پرفریب بهر کار دیده فراز و نشیب که یزدان مرا زندگانی دراز بدان داد با بخت گردن‌فراز که از شهر توران بروز نبرد ز کینه برآرم بخورشید گرد بترسم همی زانک یزدان من ز تن بگسلاند مگر جان من من این کینه را ناوریده بجای بر و بومتان ناسپرده بپای سدیگر که گفتی ز یزدان پاک نبینم بدلت اندرون بیم و باک ندانی کزین خیره خون ریختن گرفتار کردی بفرجام تن من اکنون بدین خوب گفتار تو اگر باز گردم ز پیکار تو بهنگام پرسش ز من کردگار بپرسد ازین گردش روزگار که سالاری و گنج و مردانگی ترا دادم و زور و فرزانگی بکین سیاوش کمر بر میان نبستی چرا پیش ایرانیان بهفتاد خون گرامی پسر بپرسد ز من داور دادگر ز پاسخ بپیش جهان‌آفرین چه گویم چرا بازگشتم ز کین ز کار سیاوش چهارم سخن که افگندی ای پیر سالار بن که گفتی ز بهر تنی گشته خاک نشاید ستد زنده را جان پاک تو بشناس کین زشت کردارها بدل پر ز هر گونه آزارها که با شهر ایران شما کرده‌اید چه مایه کیان را بیازرده‌اید چه پیمان شکستن چه کین ساختن همیشه بسوی بدی تاختن چو یاد آورم چون کنم آشتی که نیکی سراسر بدی کاشتی بپنجم که گفتی که پیمان کنم ز توران سران را گروگان کنم بنزدیک خسرو فرستیم گنج ببندیم بر خویشتن راه رنج بدان ای نگهبان توران سپاه که فرمان جز اینست ما را ز شاه مرا جنگ فرمود و آویختن بکین سیاوش خون ریختن چو فرمان خسرو نیارم بجای روان شرم دارد بدیگر سرای ور اومید داری که خسرو بمهر گشاید برین گفتها بر تو چهر گروگان و آن خواسته هرچ هست چو لهاک و رویین خسروپرست گسی کن بزودی بنزدیک شاه سوی شهر ایران گشادست راه ششم شهر ایران که کردی تو یاد برو و بوم آباد فرخ‌نژاد سپاریم گفتی بخسرو همه ز هر سو بر خویش خوانم رمه تراکرد یزدان ازان بی‌نیاز گر آگه نه‌ای تا گشاییم راز سوی باختر تا بمرز خزر همه گشت لهراسب را سربسر سوی نیمروز اندرون تا بسند جهان شد بکردار روی پرند تهم رستم نیو با تیغ تیز برآورد ازیشان دم رستخیز سر هندوان با درفش سیاه فرستاد رستم بنزدیک شاه دهستان و خوارزم و آن بوم و بر که ترکان برآورده بودند سر بیابان ازیشان بپرداختند سوی باختر تاختن ساختند ببارید بر شیده اشکش تگرگ فراز آوریدش بنزدیک مرگ اسیران وز خواسته چند چیز فرستاد نزدیک خسرو بنیز وزین سو من و تو به جنگ اندریم بدین مرکز نام و ننگ اندریم بیک جنگ دیدی همه دستبرد ازین نامداران و مردان گرد ور ایدونک روی اندر آری بروی رهانم ترا زین همه گفت و گوی بنیروی یزدان و فرمان شاه بخون غرقه گردانم این رزمگاه تو ای نامور پهلوان سپاه نگه کن بدین گردش هور و ماه که بند سپهری فراز آمدست سربخت ترکان بگاز آمدست نگر تا ز کردار بدگوهرت چه آرد جهان‌آفرین بر سرت زمانه ز بد دامن اندر کشید مکافات بد را بد آید پدید تو بندیش هشیار و بگشای گوش سخن از خردمند مردم نیوش بدان کین چنین لشکر نامدار سواران شمشیرزن صدهزار همه نامجوی و همه کینه‌خواه بافسون نگردند ازین رزمگاه زمانه برآمد به هفتم سخن فگندی وفا را بسوگند بن بپیمان مرا با تو گفتار نیست خرد را روانت خریدار نیست ازیراک باهرک پیمان کنی وفا را بفرجام هم بشکنی بسوگند تو شد سیاوش بباد بگفتار بر تو کس ایمن مباد نبودیش فریادرس روز درد چه مایه بسختی ترا یاد کرد به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت از آن تو بیشست مردی و بخت همیدون فزونم بمردان و گنج ولیکن دلم را ز مهرست رنج من ایدون گمانم که تا این زمان بجنگ آزمودی مرا بی‌گمان گرم بی‌هنر یافتی روز کین تو دانی کنون بازم از پس ببین بفرجام گفتی ز مردان مرد تنی چند بگزین ز بهر نبرد من از لشکر ترک هم زین نشان بیارم سواران مردم‌کشان که از مهربانی که بر لشکرم نخواهم که بیداد کین گسترم تو با مهربانی نهی پای پیش که دانی نهان دل و رای خویش بیازارد از من جهاندار شاه گر از یکدگر بگسلانم سپاه نهم آنک گفتی مبارز گزین که با من بگردد برین دشت کین یکی لشکری پرگنه پیش من پرآزار ازیشان دل انجمن نباشد ز من شاه همداستان کزیشان بگردم بدین داستان نخستین بانبوه زخمی چو کوه بباید زدن سر بر همگروه میان دو لشکر دو صف برکشید گر ایدونک پیروزی آید پدید وگرنه همین نامداران مرد بیاریم و سازیم جای نبرد ازین گفته گر بگسلی باز دل من از گفته‌ی خود نیم دلگسل ور ایدونک با من بوردگاه بسنده نخواهی بدن با سپاه سپه خواه و یاور ز سالار خویش بژرفی نگه‌دار پیکار خویش پراگنده از لشکرت خستگان ز خویشان نزدیک و پیوستگان بمان تا کندشان پزشکان درست زمان جستن اکنون بدین کار تست اگر خواهی از من زمان درنگ وگر جنگ جویی بیارای جنگ بدان گفتم این تا بروز نبرد بما بر بهانه نبایدت کرد که ناگاه با ما بجنگ آمدی کمین کردی و بی‌درنگ آمدی من این کین اگر تا بصد سالیان بخواهم همانست و اکنون همان ازین کینه برگشتن امید نیست شب و روز بی‌دیدگان را یکیست چو آن پاسخ نامه گشت اسپری فرستاده آمد بسان پری کمر بر میان با ستور نوند ز مردان به گرد اندرش نیز چند فرود آمد از باره رویین گرد گوان را همه پیش گودرز برد سپهبد بفرمود تا موبدان زلشکر همه نامور بخردان بزودی سوی پهلوان آمدند خردمند و روشن‌روان آمدند پس آن پاسخ نامه پیش گوان بفرمود خواندن همی پهلوان بزرگان که آن نامه‌ی دلپذیر شنیدند گفتار فرخ دبیر هش و رای پیران تنک داشتند همه پند او را سبک داشتند بگودرز بر آفرین خواند ورا پهلوان گزین خواندند پس آن نامه را مهر کرد و بداد برویین پیران ویسه‌نژاد چو از پیش گودرز برخاستند بفرمود تا خلعت آراستند از اسبان تازی بزرین ستام چه افسر چه شمشیر زرین نیام ببخشید یارانش را سیم و زر کرا در خور آمد کلاه و کمر برفت از در پهلوان با سپاه سوی لشکر خویش بگرفت راه چو رویین بنزدیک پیران رسید بپیش پدر شد چنانچون سزید بنزدیک تختش فرو برد سر جهاندیده پیران گرفتش ببر چو بگزارد پیغام سالار شاه بگفت آنچ دید اندران رزمگاه پس آن نامه برخواند پیشش دبیر رخ پهلوان سپه شد چو قیر دلش گشت پردرد و جان پرنهیب بدانست کمد بتنگی نشیب شکیبایی و خامشی برگزید بکرد آن سخن بر سپه ناپدید ازان پس چنین گفت پیش سپاه که گودرز را دل نیامد براه ازان خون هفتاد پور گزین نیارامدش یک زمان دل ز کین گر ایدونک او بر گذشته سخن بنوی همی کینه سازد ز بن چرا من بکین برادر کمر نبندم نخارم ازین کینه سر هم از خون نهصد سر نامدار که از تن جدا شد گه کارزار که اندر بر و بوم ترکان دگر سواری چو هومان نبندد کمر چو نستیهن آن سرو سایه فگن که شد ناپدید از همه انجمن بباید کنون بست ما را کمر نمانم بایرانیان بوم و بر بنیروی یزدان و شمشیر تیز برآرم ازان انجمن رستخیز از اسبان گله هرچ شایسته بود ز هر سو بلشکر گه آورد زود پیاده همه کرد یکسر سوار دو اسبه سوار از پس کارزار سرگنجهای کهن برگشاد بدینار دادن دل اندر نهاد چو این کرده شد نزد افراسیاب نوندی برافگند هنگام خواب فرستاده‌ای با هش و رای پیر سخن‌گوی و گرد و سوار و دبیر که رو شاه توران سپه را بگوی که ای دادگر خسرو نامجوی کز آنگه که چرخ سپهر بلند بگشت از بر تیره خاک نژند چو تو شاه بر گاه ننشست نیز به کس نام شاهی نپیوست نیز نه زیبا بود جز تو مر تخت را کلاه و کمر بستن و بخت را ازان کس برآرد جهاندار گرد که پیش تو آید بروز نبرد یکی بنده‌ام من گنهکار تو کشیده سر از جان بیدار تو ز کیخسرو از من بیازرد شاه جزین خویشتن را ندانم گناه که این ایزدی بود بود آنچ بود ندارد ز گفتار بسیار سود اگر نیز بیند مرا زین گناه کند گردن آزاد و آید براه رسانم من اکنون بشاه آگهی که گردون چه آورد پیش رهی کشیدم بکوه کنابد سپاه بایرانیان بر ببستیم راه وزان سو بیامد سپاهی گران سپهدار گودرز و با او سران کز ایران ز گاه منوچهر شاه فزون زان نیامد بتوران سپاه به زیبد یکی جایگه ساختند سپه را دران کوه بنشاختند سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ بروی اندر آورده بد روی تنگ نجستیم رزم اندران کینه‌گاه که آید مگر سوی هامون سپاه نیامد سپاهش ازان که برون سر پهلوانان ما شد نگون سپهدار ایران نیامد ستوه بهامون نیاورد لشکر ز کوه برادر جهاندار هومان من بکینه بجوشید ازین انجمن بایران سپه شد که جوید نبرد ندانم چه آمد بران شیرمرد بیامد بکین جستنش پور گیو بگردید با گرد هومان نیو ابر دست چون بیژنی کشته شد سر من ز تیمار او گشته شد که دانست هرگز که سرو بلند بباغ از گیا یافت خواهد گزند دل نامداران همه بر شکست همه شادمانی شد از درد پست و دیگر چو نستیهن نامدار ابا ده هزار آزموده سوار برفت از بر من سپیده دمان همان بیژنش کند سر در زمان من از درد دل برکشیدم سپاه غریوان برفتم بوردگاه یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردیم یک با دگر همگروه چو نهصد تن از نامداران شاه سر از تن جدا شد برین رزمگاه دو بهره ز گردان این انجمن دل از درد خسته بشمشیر تن بما بر شده چیره ایرانیان بکینه همه پاک بسته میان بترسم همی زانک گردان سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر وزان پس شنیدم یکی بدخبر کزان نیز برگشتم آسیمه سر که کیخسرو آید همی با سپاه بپشت سپهبد بدین رزمگاه گرایدونک گردد درست این خبر که خسرو کند سوی ما برگذر جهاندار داند که من با سپاه نیارم شدن پیش او کینه‌خواه مگر شاه با لشکر کینه‌جوی نهد سوی ایران بدین کینه‌روی بگرداند این بد ز تورانیان ببندد بکینه کمر بر میان که گر جان ما را ز ایران سپاه بد آید نباشد کسی کینه‌خواه فرستاده گفت پیران شنید بکردار باد دمان بردمید مشست از بر بادپای سمند بکردار آتش هیونی بلند بشد تا بنزدیک افراسیاب نه دم زد بره بر نه آرام و خواب بنزدیک شاه اندر آمد چو باد ببوسید تخت و پیامش بداد چو بشنید گفتار پیران بدرد دلش گشت پرخون و رخساره زرد شد از کار آن کشتگان خسته‌دل بدان درد بنهاد پیوسته دل وزان نیز کز دشمنان لشکرش گریزان و ویران شده کشورش ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ بروبر جهان گشته تاریک و تنگ چو گفتار پیران ازان سان شنید سپه را همه پای برجای دید به شبگیر چون تاج بر سر نهاد همانگه فرستاده را در گشاد بفرمود تا بازگردد بجای سوی نامور بنده‌ی کدخدای چنین پاسخ آورد کو را بگوی که ای مهربان نیکدل راستگوی تو تا زادی از مادر پاکتن سرافراز بودی بهر انجمن ترا بیشتر نزد من دستگاه توی برتر از پهلوانان بجاه همیشه یکی جوشنی پیش من سپر کرده جان و فدی کرده تن همیدون بهر کار با گنج خویش گزیده ز بهر منی رنج خویش تو بردی ز چین تا بایران سپاه تو کردی دل و بخت دشمن سیاه نبیند سپه چون تو سالار نیز نبندد کمر چون تو هشیار نیز ز تور و پشنگ ار دراید بمهر چو تو پهلوان نیز نارد سپهر نخست آنک گفتی من از انجمن گنهکار دارم همی خویشتن که کیخسرو آمد ز توران زمین به ایران و با ما بگسترد کین بدین من که شاهم نیازرده‌ام بدل هرگز این یاد ناورده‌ام نباید که باشی بدین تنگدل ز تیمار یابد ترا زنگ دل که آن بودنی بود از کردگار نیامد بدین بد کس آموزگار که کیخسرو از من نگیرد فروغ نبیره مخوانش که باشد دروغ نباشم همیدون من او را نیا نجویم همی زین سخن کیمیا بدن کار او کس گنهکار نیست مرا با جهاندار پیکار نیست چنین بود و این بودنی کار بود مرا از تو در دل چه آزار بود و دیگر که گفتی ز کار سپاه ز گردیدن تیره خورشید و ماه همیشه چنینست کار نبرد ز هر سو همی گردد این تیره گرد گهی برکشد تا بخورشید سر گهی اندر آرد ز خورشید بر بیکسان نگردد سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند گهی با می و رود و رامشگران گهی با غم و گرم و با اندهان تو دل را بدین درد خسته مدار روان را بدین کار بسته مدار سخن گفتن کشتگان گشت خواب ز کین برادر تو سر برمتاب دلی کو ز درد برادر شخود علاج پزشکان نداردش سود سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه بجنگ اندر آید همی با سپاه مبیناد چشم کس آن روزگار که او پیشدستی نماید بکار که من خود برانم کز ایدر سپاه ازان سوی جیحون گذارم براه نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس بایران ازان گونه رانم سپاه کزان پس نبیند کسی تاج و گاه بکیخسرو این پس نمانم جهان بسر بر فرود آیمش ناگهان بخنجر ازان سان ببرم سرش که گرید بدو لشکر و کشورش مگر کاسمانی دگرگونه کار فرازآید از گردش روزگار ترا ای جهاندیده‌ی سرافراز نکردست یزدان بچیزی نیاز ز مردان وز گنج و نیروی دست همه ایزدی هرچ بایدت هست یکی نامور لشکری ده هزار دلیر و خردمند و گرد و سوار فرستادم اینک بنزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو از ایرانیان ده وزینها یکی بچشم یکی ده سوار اندکی چو لشکر بنزد تو آید مپای سر و تاج گودرز بگسل ز جای همان کوه کو کرده دارد حصار باسیان جنگی ز پا اندرآر مکش دست ازیشان بخون ریختن تو پیروز باشی بویختن ممان زنده زیشان بگیتی کسی که نزد تو آید ازیشان بسی فرستاده بنشیند پیغام شاه بیامد بر پهلوان سپاه بپیش اندر آمد بسان شمن خمیده چو از بار شاخ سمن بپیران رسانید پیغام شاه وزان نامداران جنگی سپاه چو بشنید پیران سپه را بخواند فرستاده چون این سخن باز راند سپه را سراسر همه داد دل که از غم بباشید آزاد دل نهانی روانش پر از درد بود پر از خون دل و بخت برگرد بود که از هر سوی لشکر شهریار همی کاسته دید در کارزار هم از شاه خسرو دلش بود تنگ بترسید کاید یکایک بجنگ بیزدان چنین گفت کای کردگار چه مایه شگفت اندرین روزگار کرا برکشیدی تو افگنده نیست جز از تو جهاندار دارنده نیست بخسرو نگر تا جز از کردگار که دانست کید یکی شهریار نگه کن بدین کار گردنده دهر مر آن را که از خویشتن کرد بهر برآرد گل تازه از خار خشک شود خاک بابخت بیدار مشک شگفتی‌تر آنک از پی آز مرد همیشه دل خویش دارد بدرد میان نیا و نبیره دو شاه ندانم چرا باید این کینه‌گاه دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی دو لشکر بروی اندر آورده روی چه گویی سرانجام این کارزار کرا برکشد گردش روزگار پس آنگه بیزدان بنالید زار که ای روشن دادگر کردگار گر افراسیاب اندرین کینه‌گاه ابا نامداران توران سپاه بدین رزمگه کشته خواهد شدن سربخت ما گشته خواهد شدن چو کیخسرو آید ز ایران بکین بدو بازگردد سراسر زمین روا باشد ار خسته در جوشنم برآرد روان کردگار از تنم مبیناد هرگز جهانبین من گرفته کسی راه و آیین من کرا گردش روز با کام نیست ورا زندگانی و مرگش یکیست وزان پس ز ایران سپه کرنای برآمد دم بوق و هندی درای دو رویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش سپاه اندر آمد ز هر سو گروه بپوشید جوشن همه دشت و کوه دو سالار هر دو بسان پلنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ بکردار باران ز ابر سیاه ببارید تیر اندران رزمگاه جهان چون شب تیره از تیره میغ چو ابری که باران او تیر و تیغ زمین آهنین کرده اسبان بنعل برو دست گردان بخون گشته لعل ز بس خسته ترک اندران رزمگاه بریده سرانشان فگنده براهچ برآورد گه جای گشتن نماند پی اسب را برگذشتن نماند زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون دو سالار گفتند اگر همچنین بداریم گردان برین دشت کین شب تیره را کس نماند بجای جز از چرخ گردان و گیهان خدای چو پیران چنان دید جای نبرد بلهاک فرمود و فرشیدورد که چندان کجا با شما لشکرست کسی کاندرین رزمگه درخورست سران را ببخشید تا بر سه روی بوند اندرین رزمگه کینه‌جوی وزیشان گروهی که بیدارتر سپه را ز دشمن نگهدارتر بدیشان سپارید پشت سپاه شما بر دو رویه بگیرید راه بلهاک فرمود تا سوی کوه برد لشکر خویش را همگروه همیدون سوی رود فرشیدورد شود تا برارد بخورشید گرد چو آن نامداران توران سپاه گسستند زان لشکر کینه‌خواه نوندی برافگند بر دیده‌بان ازان دیده گه تا در پهلوان نگهبان گودرز خود با سپاه همی داشت هر سو ز دشمن نگاه دو رویه چو لهاک و فرشیدورد ز راه کیمن برگشادند گرد سواران ایران برآویختند همی خاک با خون برآمیختند نوندی برافگند هر سو دوان بگاه کردن بر پهلوان نگه کرد گودرز تا پشت اوی که دارد ز گردان پرخاشجوی گرامی پسر شیر شرزه هجیر بپشت پدر بود با تیغ و تیر بفرمود تا شد بپشت سپاه بر گیو گودرز لشکرپناه بگوید که لشکر سوی رود و کوه بیاری فرستد گروها گروه ودیگر بفرمود گفتن بگیو که پشت سپه را یکی مرد نیو گزیند سپارد بدو جای خویش نهد او از آن جایگه پای پیش هجیر خردمند بسته کمر چو بشنید گفتار فرخ پدر بیامد بسوی برادر دوان بگفت آن کجا گفته بد پهلوان چز بشنید گیو این سخن بردمید ز لشکر یکی نامور برگزید کجا نام او بود فرهاد گرد بخواند و سپه یکسر او را سپرد دو صد کار دیده دلاور سران بفرمود تا زنگه شاوران برد تاختن سوی فرشیدورد برانگیزد از رود وز آب گرد ز گردان دو صد با درفشی چو باد بفرخنده گرگین میلاد داد بدو گفت ز ایدر بگردان عنان اباگرز و با آبداده سنان کنون رفت باید بران رزمگاه جهان کرد باید بریشان سیاه که پشت سپهشان بهم بر شکست دل پهلوانان شد از درد پست ببیژن چنین گفت کای شیرمرد توی شیر درنده روز نبرد کنون شیرمردی بکار آیدت که با دشمنان کارزار آیدت از ایدر برو تا بقلب سپاه ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه ازیشان نپرهیز و تن پیش‌دار که آمد گه کینه در کارزار که پشت همه شهر توران بدوست چو روی تو بیند بدردش پوست اگر دست‌یابی برو کار بود جهاندار و نیک اخترت یار بود بیاساید از رنج و سختی سپاه شود شادمانه جهاندار و شاه شکسته شود پشت افراسیاب پر از خون کند دل دو دیده پر آب بگفت این سخن پهلوان با پسر پسر جنگ را تنگ بسته کمر سواران که بودند بر میسره بفرمود خواندن همه یکسره گرازه برون آمد و گستهم هجیر سپهدار و بیژن بهم وزآنجا سوی قلب توران سپاه گرانمایگان برگرفتند راه بکردار گرگان بروز شکار بران بادپایان اخته زهار میان سپاه اندرون تاختند ز کینه همی دل بپرداختند همه دشت بر گستوانور سوار پراگنده گشته گه کارزار چه مایه فتاده بپای ستور کفن جوشن و سینه‌ی شیر گور چو رویین پیران ز پشت سپاه بدید آن تکاپوی و گرد سیاه بیامد بپشت سپاه بزرگ ابا نامداران بکردار گرگ برآویخت برسان شرزه پلنگ بکوشید و هم بر نیامد بجنگ بیفگند شمشیر هندی ز مشت بنومیدی از جنگ بنمود پشت سپهدار پیران و مردان خویش بجنگ اندرون پای بنهاد پیش چو گیو آن زمان روی پیران بدید عنان سوی او جنگ را برگشید ازان مهتران پیش پیران چهار بنیزه ز اسب اندر افگند خوار بزه کرد پیران ویسه کمان همی تیر بارید بر بدگمان سپر بر سر آورد گیو سترگ بنیزه درآمد بکردار گرگ چو آهنگ پیران سالار کرد که جوید بورد با او نبرد فروماند اسبش همیدون بجای از آنجا که بد پیش ننهاد پای یکی تازیانه بران تیز رو بزد خشم را نامبردار گو بجوشید بگشاد لب را ز بند بنفرین دژخیم دیو نژند بیفگند نیزه کمان برگرفت یکی درقه‌ی کرگ بر سر گرفت کمان را بزه کرد و بگشاد بر که با دست پیران بدوزد سپر بزد بر سرش چارچوبه خدنگ نبد کارگر تیر بر کوه سنگ همیدون سه چوبه بر اسب سوار بزد گیو پیکان آهن گذار نشد اسب خسته نه پیران نیو بدانجا رسیدند یاران گیو چو پیران چنان دید برگشت زود برفت از پسش گیو تازان چو دود بنزدیک گیو آمد آنگه پسر که ای نامبردار فرخ پدر من ایدون شنیدستم از شهریار که پیران فراوان کند کارزار ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها مر او را بود روز سختی رها سرانجام بر دست گودرز هوش برآید تو ای باب چندین مکوش پس اندر رسیدند یاران گیو پر از خشم و کینه سواران نیو چو پیران چنان دید برگشت زری سوی لشکر خویش بنهاد روی خروشان پر از درد و رخساره زرد بنزدیک لهاک و فرشیدورد بیامد که ای نامداران من دلیران و خنجرگزاران من شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه جهان شد بما بر ز دشمن سیاه نبینم کسی کز پی نام و ننگ بپیش سپاه اندر آید بجنگ چو آواز پیران بدیشان رسید دل نامداران ز کین بردمید برفتند و گفتند گر جان پاک نباشد بتن نیستمان بیم و باک ببندیم دامن یک اندر دگر نشاید گشادن برین کین کمر سوی گیو لهاک و فرشیدورد برفتند و جستند با او نبرد برآمد بر گیو لهاک نیو یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو همی خواست کو را رباید ز زین نگونسار از اسب افگند بر زمین بنیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی ز درد اندر آمد تگاور بروی پیاده شد از باره لهاک مرد فراز آمد از دور فرشید ورد ابر نیزه‌ی گیو تیغی چو باد بزد نیزه ببرید و برگشت شاد چو گیو اندران زخم او بنگرید عمود گران از میان برکشید بزد چون یکی تیزدم اژدها که از دست او خنجر آمد رها سبک دیگری زد بگردنش بر که آتش ببارید بر تنش بر بجوشید خون بر دهانش از جگر تنش سست برگشت و آسیمه سر چو گیو اندرین بود لهاک زود نشست از بر بادپای چو دود ابا گرز و با نیزه برسان شیر بر گیو رفتند هر دو دلیر چه مایه ز چنگ دلاور سران برو بر ببارید گرز گران بزین خدنگ اندورن بد سوار ستوهی نیامدش از کارزار چو دیدند لهاک و فرشیدورد چنان پایداری ازان شیرمرد ز بس خشم گفتند یک با دگر که ما را چه آمد ز اختر بسر برین زین همانا که کوهست و روست برو بر ندرد جز از شیر پوست ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست همی گشت هر سو چپ و دست راست بدیشان نهاد از دو رویه نهیب نیامد یکی را سر اندر نشیب بدل گفت کاری نو آمد بروی مرا زین دلیران پرخاشجوی نه از شهر ترکان سران آمدند که دیوان مازندران آمدند سوی راست گیو اندر آمد چو گرد گرازه بپرخاش فرشیدورد ز پولاد در چنگ سیمین ستون بزیر اندرون باره‌ای چون هیون گرازه چو بگشاد از باد دست بزین بر شد آن ترگ پولاد بست بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی زره بود نگسست پیوند اوی یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر بپشت گرازه درآمد دلیر بزد بر سر و ترگ فرشیدورد زمین را بدرید ترک از نبرد همی کرد بر بارگی دست راست باسب اندر آمد نبود آنچ خواست پس بیژن اندر دمان گستهم ابا نامداران ایران بهم بنزدیک توران سپاه آمدند خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند ز توران سپاه اندریمان چو گرد بیامد دمان تا بجای نبرد عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش ز هم بتیغش برآمد بدو نیم گشت دل گستهم زو پر از بیم گشت بپشت یلان اندر آمد هجیر ابر اندریمان ببارید تیر خدنگش بدرید برگستوان بماند آن زمان بارگی بی روان پیاده شد ازباره مرد سوار سپر بر سر آورد و بر ساخت کار ز ترکان بر آمد سراسر غریو سواران برفتند برسان دیو مر او را بچاره ز آوردگاه کشیدند از پیش روی سپاه سپهدار پیران ز سالارگاه بیامد بیاراست قلب سپاه ز شبگیر تا شب برآمد زکوه سواران ایران و توران گروه همی گرد کینه برانگیختند همی خاک با خون برآمیختند از اسبان و مردان همه رفته هوش دهن خشک و رفته ز تن زور و توش چو روی زمین شد برنگ آبنوس برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس ابر پشت پیلان تبیره زنان ازان رزمگه بازگشت آن زمان بران بر نهادند هر دو سپاه که شب بازگردند ز آوردگاه گزینند شبگیر مردان مرد که از ژرف دریا برآرند گرد همه نامداران پرخاشجوی یکایک بروی اندر آرند روی ز پیکار یابد رهایی سپاه نریزند خون سر بیگناه بکردند پیمان و گشتند باز گرفتند کوتاه رزم دراز دو سالار هر دو زکینه بدرد همی روی بر گاشتند از نبرد یکی سوی کوه کنابد برفت یکی سوی زیبد خرامید تفت همانگه طلایه ز لشکر براه فرستاد گودرز سالار شاه ز جوشنوران هرک فرسوده بود زخون دست و تیغش بیالوده بود همه جوشن و خود و ترگ و زره گشادند مربندها را گره چو از بار آهن برآسوده شد خورش جست و می چند پیموده شد بتدبیر کردن سوی پهلوان برفتند بیدار پیر و جوان بگودرز پس گفت گیو ای پدر چه آمد مرا از شگفتی بسر چو من حمله بردم بتوران سپاه دریدم صف و برگشادند راه بپیران رسیدم نوندم بجای فروماند و ننهاد از پیش پای چنانم شتاب آمد از کار خویش که گفتم نباشم دگر یار خویش پس آن گفته شاه بیژن بیاد همی داشت وان دم مرا یادداد که پیران بدست تو گردد تباه از اختر همین بود گفتار شاه بدو گفت گودرز کو را زمان بدست منست ای پسر بی‌گمان که زو کین هفتاد پور گزین بخواهم بزور جهان‌آفرین ازان پس بروی سپه بنگرید سران را همه گونه پژمرده دید ز رنج نبرد و ز خون ریختن بهرجای با دشمن آویختن دل پهلوان گشت زان پر ز درد که رخسار آزادگان دید زرد بفرمودشان بازگشتن بجای سپهدار نیک‌اختر و رهنمای بدان تا تن رنج بردارشان برآساید از جنگ و پیکارشان برفتند و شبگیر بازآمدند پر از کینه و زرمساز آمدند بسالار برخواندند آفرین که ای نامور پهلوان زمین شبت خواب چون بود و چون خاستی ز پیکار ترکان چه آراستی بدیشان چنین گفت پس پهلوان که ای نیک‌مردان و فرخ گوان سزد گر شما بر جهان‌آفرین بخوانید روز و شبان آفرین که تا این زمان هرچ رفت از نبرد به کام دل ما همی گشت گرد فراوان شگفتی رسیدم بسر جهان را ندیدم مگر بر گذر ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه بد و نیک راهم بدویست راه چو ما چرخ گردان فراوان سرشت درود آن کجا برزو خود بکشت نخستین که ضحاک بیدادگر ز گیتی بشاهی برآورد سر جهان را چه مایه بسختی بداشت جهان آفرین زو همه درگذاشت بداد آنک آورد پیدا ستم ز باد آمد آن پادشاهی بدم چو بیداد او دادگر برنداشت یکی دادگر را برو برگماشت برآمد بران کار او چند سال بد انداخت یزدان بران بدسگال فریدون فرخ شه دادگر ببست اندر آن پادشاهی کمر همه بند آهرمنی برگشاد بیاراست گیتی سراسر بداد چو ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان بدو سرزنش ز افراسیاب آمد آن بد خوی همان غارت و کشتن و بدگوی که در شهر ایران بگسترد کین بگشت از ره داد و آیین و دین سیاوش را هم به فرجام کار بکشت و برآورد از ایران دمار وزانپس کجا گیو ز ایران براند چه مایه بسختی بتوران بماند نهالیش بد خاک و بالینش سنگ خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ همی رفت گم بوده چون بیهشان که یابد ز کیخسرو آنجا نشان یکایک چو نزدیک خسرو رسید برو آفرین کرد کو را بدید وزانپس به ایران نهادند روی خبر شد بپیران پرخاشجوی سبک با سپاه اندر آمد براه که هر دو کندشان بره برتباه بکرد آنچ بودش ز بد دسترس جهاندارشان بد نگهدار و بس ازان پس بکین سیاوش سپاه سوی کاسه رود اندر آمد براه بلاون که آمد سپاه گشتن شبیخون پیران و جنگ پشن که چندان پسر پیش من کشته شد دل نامداران همه گشته شد کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی بیامد بروی اندر آورد روی چو با ما بسنده نخواهد بدن همی داستانها بخواهد زدن همی چاره سازد بدان تا سپاه ز توران بیاید بدین رزمگاه سران را همی خواهد اکنون بجنگ یکایک بباید شدن تیز چنگ که گر ما بدین کار سستی کنیم وگر نه بدین پیشدستی کنیم بهانه کند بازگردد ز جنگ بپیچد سر از کینه و نام و ننگ ار ایدونک باشید با من یکی ازیشان فراوان و ما اندکی ازان نامداران برآریم گرد بدانگه که سازد همی او نبرد ور ایدونک پیران ازین رای خویش نگردد نهد رزم را پای پیش پذیرفتم اندر شما سربسر که من پیش بندم بدین کین کمر ابا پیر سر من بدین رزمگاه بکشتن دهم تن بپیش سپاه من و گرد پیران و رویین و گیو یکایک بسازیم مردان نیو که کس در جهان جاودانه نماند بگیتی بما جز فسانه نماند هم آن نام باید که ماند بلند چو مرگ افگند سوی ما برکمند زمانه بمرگ و بکشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست شما نیز باید که هم زین نشان ابا نیزه و تیغ مردم کشان بکینه ببندید یکسر کمر هرانکس که هست از شما نامور که دولت گرفتست از ایشان نشیب کنون کرد باید بکین بر نهیب بتوران چو هومان سواری نبود که با بیژن گیو رزم آزمود چو برگشته بخت او شد نگون بریدش سر از تن بسان هیون نباید شکوهید زیشان بجنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ ور ایدونک پیران بخواهد نبرد باندوه لشکر بیارد چو گرد همیدون بانبوه ما همچو کوه بباید شدن پیش او همگروه که چندان دلیران همه خسته‌دل ز تیمار و اندوه پیوسته دل برانم که ما را بود دستگاه ازیشان برآریم گرد سیاه بگفت این سخن سربسر پهلوان بپیش جهاندیده فرخ گوان چو سالارشان مهربانی نمود همه پاک بر پای جستند زود برو سربسر خواندند آفرین که چون تو کسی نیست پر داد و دین پرستنده چون تو فریدون نداشت که گیتی سراسر بشاهی گذاشت ستون سپاهی و سالار شاه فرازنده‌ی تاج و گاه و کلاه فدی کرده‌ی جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه جویند نیز همه هرچ شاه از فریبرز جست ز طوس آن کنون از تو بیند درست همه سربسر مر ترا بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم گر ایدونک پیران ز توران سپاه سران آورد پیش ما کینه‌خواه ز ما ده مبارز و زیشان هزار نگر تا که پیچد سر از کارزار ور ایدونک لشکر همه همگروه بجنگ اندر آید بکردار کوه ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم فدای تو بادا تن و جان ما سراسر برینست پیمان ما چو گودرز پاسخ برین سان شنود بدلش اندرون شادمانی فزود بران نامداران گرفت آفرین که این نره شیران ایران زمین سپه را بفرمود تا برنشست همیدون میان را بکینه ببست چپ لشکرش جای رهام گرد بفرهاد خورشید پیکر سپرد سوی راست جای فریبرز بود بکتماره‌ی قارنان داد زود بشیدوش فرمود کای پور من بهر کار شایسته دستور من تو با کاویانی درفش و سپاه برو پشت لشکر تو باش و پناه بفرمود پس گستهم را که شو سپه را تو باش این زمان پیشرو ترا بود باید بسالارگاه نگه‌دار بیدار پشت سپاه سپه را بفرمود کز جای خویش نگر ناورید اندکی پای پیش همه گستهم را کنید آفرین شب و روز باشید بر پشت زین برآمد خروش از میان سپاه گرفتند زاری بران رزمگاه همه سربسر سوی او تاختند همی خاک بر سر برانداختند که با پیر سر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوی آوردگاه سپهدار پس گستهم را بخواند بسی پند و اندرز با او براند بدو گفت زنهار بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش شب و روز در جوشن کینه‌جوی نگر تا گشاده ندارید روی چو آغازی از جنگ پرداختن بود خواب را بر تو برتاختن همان چون سرآری بسوی نشیب ز ناخفتگان بر تو آید نهیب یکی دیده‌بان بر سر کوه دار سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار ور ایدونک آید ز توران زمین شبی ناگهان تاختن گر کمین تو باید که پیکار مردان کنی بجنگ اندر آهنگ گردان کنی ور ایدونک از ما بدین رزمگاه بدآگاهی آید ز توران سپاه که ما را بوردگه برکشند تن بی‌سران مان بتوران کشند نگر تا سپه را نیاری بجنگ سه روز اندرین کرد باید درنگ چهارم خود آید بپشت سپاه شه نامبردار با پیل و گاه چو گفتار گودرز زان سان شنید سرشکش ز مژگان برخ برچکید پذیرفت سر تا بسر پند اوی همی جست ازان کار پیوند اوی بسالار گفت آنچ فرمان دهی میان بسته دارم بسان رهی پس از جنگ پیشین که آمد شکست که توران بران درد بودند پست خروشان پدر بر پسر روی زد برادر ز خون برادر بدرد همه سر بسر سوگوار و نژند دژم گشته از گشت چرخ بلند چو پیران چنان دید لشکر همه چو از گرگ درنده خسته رمه سران را ز لشکر سراسر بخواند فراوان سخن پیش ایشان براند چنین گفت کای کار دیده گوان همه سوده‌ی رزم پیر و جوان شما را بنزدیک افراسیاب چه مایه بزرگی و جاهست و آب بپیروزی و فرهی کامتان بگیتی پراگنده شد نامتان بیک رزم کمد شما را شکست کشیدید یکسر ز پیکار دست بدانید یکسر کزین رزمگاه اگر بازگردد بسستی سپاه پس اندر ز ایران دلاور سران بیایند با گرزهای گران یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کس از مهتران و کهان برون کرد باید ز دلها نهیب گزیدن مرین غمگنان را شکیب چنین داستان زد شه موبدان که پیروز یزدان بود جاودان جهان سربسر با فراز و نشیب چنینست تا رفتن اندر نهیب کنون از بر و بوم و فرزند خویش که اندیشد از جان و پیوند خویش همان لشکر است این که از جنگ ما بپیچید و بس کرد آهنگ ما بدین رزمگه بست باید میان بکینه شدن پیش ایرانیان چنین کرد گودرز پیمان که من سران برگزینم ازین انجمن یکایک بروی اندر آریم روی دو لشکر برآساید از گفت و گوی گر ایدونک پیمان بجای آورید سران را ز لشکر بپای آورید وگر همگروه اندر آید بجنگ نباید کشیدن ز پیکار چنگ اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم وگرنه سرانشان برآرم بدار دو رویه بود گردش روزگار اگر سر بپیچد کس از گفت من بفرمایمش سر بریدن ز تن گرفتند گردان بپاسخ شتاب که ای پهلوان رد افراسیاب تو از دیرگه باز با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش میان بسته بر پیش ما چون رهی پسر با برادر بکشتن دهی چرا سر بپیچیم ما خود کیییم چنین بنده‌ی شه ز بهر چییم بگفتند وز پیش برخاستند بپیکار یکسر بیاراستند همه شب همی ساختند این سخن که افگند سالار بیدار بن بشبگیر آوای شیپور و نای ز پرده برآمد بهر دو سرای نشستند بر زین سپیده دمان همه نامداران بباز و کمان که از نعل اسبان تو گفتی زمین بپوشد همی چادر آهنین سپهبد بلهاک و فرشیدورد چنین گفت کای نامداران مرد شما را نگهبان توران سپاه همی بود باید بدین رزمگاه یکی دیده‌بان بر سر کوهسار نگهبان روز و ستاره‌شمار گر ایدونک ما را ز گردان سپهر بد آید ببرد ز ما پاک مهر شما جنگ را کس متازید زود بتوران شتابید برسان دود کزین تخمه‌ی ویسگان کس نماند همه کشته شد جز شما بس نماند گرفتند مر یکدگر را کنار بدرد جگر برگسستند زار برفتند و بس روی برگاشتند غریویدن و بانگ برداشتند پر از کینه سالار توران سپاه خروشان بیامد بوردگاه چو گودرز کشوادگان را بدید سخن گفت بسیار و پاسخ شنید بدو گفت کای پر خرد پهلوان برنج اندرون چند پیچی روان روان سیاوش را زان چه سود که از شهر توران برآری تو دود بدان گیتی او جای نیکان گزید نگیری تو آرام کو آرمید دو لشکر چنین پاک با یکدگر فگنده چو پیلان ز تن دور سر سپاه دو کشور همه شد تباه گه آمد که برداری این کینه‌گاه جهان سربسر پاک بی‌مرد گشت برین کینه پیکار ما سرد گشت ور ایدونک هستی چنین کینه‌دار ازان کوهپایه سپاه اندرآر تو از لشکر خویش بیرون خرام مگر خود برآیدت زین کینه کام بتنها من و تو برین دشت کین بگردیم و کین‌آوران همچنین ز ما هرک او هست پیروزبخت رسد خود بکام و نشیند بتخت اگر من بدست تو گردم تباه نجویند کینه ز توران سپاه بپیش تو آیند و فرمان کنند بپیمان روان را گروگان کنند وگر تو شوی کشته بر دست من کسی را نیازارم از انجمن مرا با سپاه تو پیکار نیست بریشان ز من نیز تیمار نیست چو گودرز گفتار پیران شنید از اختر همی بخت وارونه دید نخست آفرین کرد بر کردگار دگر یاد کرد از شه نامدار بپیران چنین گفت کای نامور شنیدیم گفتار تو سربسر ز خون سیاوش بافراسیاب چه سودست از داد سر برمتاب که چون گوسفندش ببرید سر پر از خون دل از درد خسته جگر ازان پس برآورد ز ایران خروش زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش سیاوش بسوگند تو سربداد تو دادی بخیره مر او را بباد ازان پس که نزد تو فرزند من بیامد کشیدی سر از پند من شتابیدی و جنگ را ساختی بکردار آتش همی تاختی مرا حاجت از کردگار جهان برین گونه بود آشکار و نهان که روزی تو پیش من آیی بجنگ کنون آمدی نیست جای درنگ به پیران سر اکنون بوردگاه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه سپهدار ترکان برآراست کار ز لشکر گزید آن زمان ده سوار ابا اسب و ساز و سلیح تمام همه شیرمرد و همه نیک‌نام همانگه ز ایران سپه پهلوان بخواند آن زمان ده سوار جوان برون تاختند از میان سپاه برفتند یکسر بوردگاه که دیدار دیده بریشان نبود دو سالار زین گونه زرم آزمود ابا هر سواری ز ایران سپاه ز توران یکی شد ورا رزم خواه نهادند پس گیو را با گروی که همزور بودند و پرخاشجوی گروی زره کز میان سپاه سراسر برو بود نفرین شاه که بگرفت ریش سیاوش بدست سرش را برید از تن پاک پست دگر با فریبرز کاوس تفت چو کلباد ویسه بورد رفت چو رهام گودرز با بارمان برفتند یک با دگر بدگمان گرازه بشد با سیامک بجنگ چو شیر ژیان با دمنده نهنگ چو گرگین کارآزموده سوار که با اندریمان کند کارزار ابا بیژن گیو رویین گرد بجنگ از جهان روشنایی ببرد چو او خواست با زنگه شاوران دگر برته با کهرم از یاوران چو دیگر فروهل بد و زنگله برون تاختند از میان گله هجیر و سپهرم بکردار شیر بدان رزمگاه اندر آمد دلیر چو گودرز کشواد و پیران بهم همه ساخته دل بدرد و ستم میان بسته هر دو سپهبد بکین چه از پادشاهی چه از بهر دین بخوردند سوگند یک بادگر که کس برنگرداند از کینه سر بدان تا کرا گردد امروز کار که پیروز برگردد از کارزار دو بالا بداندر دو روی سپاه که شایست کردن بهرسو نگاه یکی سوی ایران دگر سوی تور که دیدار بودی بلشکر ز دور بپیش اندرون بود هامون و دشت که تا زنده شایست بر وی گذشت سپهدار گودرز کرد آن نشان که هر کو ز گردان گردنکشان بزیر آورد دشمنی را چو دود درفشی ز بالا برآرند زود سپهدار پیران نشانی نهاد ببالای دیگر همین کرد یاد ازآن پس بهامون نهادند سر بخون ریختن بسته گردان کمر بتیغ و بگرز و بتیر و کمر همی آزمودند هرگونه بند دلیران توران و کنداوران ابا گرز و تیغ و پرنداوران که گر کوه پیش آمدی روز جنگ نبودی بر آن رزم کردن درنگ همه دستهاشان فروماند پست در زور یزدان بریشان ببست بدان بلا اندر آویختند که بسیار بیداد خون ریختند فرومانده اسبان جنگی بجای تو گفتی که با دست بستست پای بریشان همه راستی شد نگون که برگشت روز و بجوشید خون چنان خواست یزدان جان‌آفرین که گفتی گرفت آن گوان را زمین ز مردی که بودند با بخت خویش برآویختند از پی تخت خویش سران از پی پادشاهی بجنگ بدادند جان از پی نام و ننگ دمان آمدند اندر آوردگاه ابا یکدگر ساخته کینه خواه نخستین فریبرز نیو دلیر ز لشکر برون تاخت برسان شیر بنزدیک کلباد ویسه دمان بیامد بزه برنهاده کمان همی گشت و تیرش نیامد چو خواست کشید آن پرنداور از دست راست برآورد و زد تیر بر گردنش بدو نیم شد تا کمرگه تنش فرود آمد از اسب و بگشاد بند ز فتراک خویش آن کیانی کمند ببست از بر باره کلباد را گشاد از برش بند پولاد را ببالا برآمد به پیروز نام خروشی برآورد و بگذارد گام که سالار ما باد پیروزگر همه دشمن شاه خسته‌جگر و دیگر گروی زره دیو نیو برون رفت با پور گودرز گیو بنیزه فراوان برآویختند همی زهر با خون برآمیختند سناندار نیزه ز چنگ سوار فرو ریخت از هول آن کارزار کمان برگرفتند و تیر خدنگ یک اندر دگر تاخته چون پلنگ همی زنده بایست مر گیو را کز اسب اندر آرد گو نیو را چنان بسته در پیش خسرو برد ز ترکان یکی هدیه‌ی نو برد چو گیو اندر آمد گروی از نهیب کمان شد ز دستش بسوی نشیب سوی تیغ برد آن زمان دست خویش دمان گیو نیو اندر آمد بپیش عمودی بزد بر سر و ترگ اوی که خون اندر آمد ز تارک بروی همیدون ز زین دست بگذاردش گرفتش ببر سخت و بفشاردش که بر پشت زین مرد بی‌توش گشت ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت فرود آمد از باره جنگی پلنگ دو دست از پس پشت بستش چو سنگ نشست از بر زین و او را بپیش دوانید و شد تا بر یار خویش ببالا برآمد درفشی بدست بنعره همی کوه را کرد پست به پیروزی شاه ایران زمین همی خواند بر پهلوان آفرین سه دیگر سیامک ز توران سپاه بشد با گرازه بوردگاه برفتند و نیزه گرفته بدست خروشان بکردار پیلان مست پر از جنگ و پر خشم کینه‌وران گرفتند زان پس عمود گران چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند زبانشان شد از تشنگی لخت لخت بتنگی فراز آمد آن کار سخت پیاده شدند و برآویختند همی گرد کینه برانگیختند گرازه بزد دست برسان شیر مر او را چو باد اندر آورد زیر چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش شکست و برآمد ز تن نیز جانش گرازه هم آنگه ببستش باسب نشست از بر زین چو آذرگشسب گرفت آنگه اسب سیامک بدست ببالا برآمد بکردار مست درفش خجسته بدست اندرون گرازان و شادان و دشمن نگون خروشان و جوشان و نعره زنان ابر پهلوان آفرین برکنان چهارم فروهل بد و زنگله دو جنگی بکردار شیر یله بایران نبرده بتیر و کمان نبد چون فروهل دگر بدگمان چو از دور ترک دژم را بدید کمان را بزه کرد و اندر کشید برآورد زان تیرهای خدنگ گرفته کمان رفت پیشش بجنگ ابر زنگله تیرباران گرفت ز هر سو کمین سواران گرفت خدنگی برانش برآمد چو باد که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد بروی اندر آمد تگاور ز درد جدا شد ازو زنگله روی زرد نگون شد سر زنگله جان بداد تو گفتی همانا ز مادر نزاد فروهل فروجست و ببرید سر برون کرد خفتان رومی ز بر سرش را بفتراک زین برببست بیامد گرفت اسب او را بدست ببالا برآمد بسان پلنگ بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ درفش خجسته برآورد راست شده شادمان یافته هرچ خواست خروشید زان پس که پیروز باد سر خسروان شاه فرخ نژاد به پنجم چو رهام گودرز بود که با بارمان او نبرد آزمود کمان برگرفتند و تیر خدنگ برآمد خروش سواران جنگ کمانها همه پاک بر هم شکست سوی نیزه بردند چون باد دست دو جنگی و هر دو دلیر و سوار هشیوار و دیده بسی کارزار بگشتند بسیار یک بادگر بپیچید رهام پرخاشخر یکی نیزه انداخت بر ران اوی کز اسب اندر آمد بفرمان اوی جدا شد ز باره هم آنگاه ترک ز اسب اندر افتاد ترک سترگ بپشت اندرش نیزه‌ای زد دگر سنان اندر آمد میان جگر فرود آمد از باره کرد آفرین ز دادار بر بخت شاه زمین بکین سیاوش کشیدش نگون ز کینه بمالید بر روی خون بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ نشست از بر زین و اسبش کشان بیامد دوان تا بجای نشان ببالا برآمد شده شاد دل ز درد و غمان گشته آزاددل به پیروزی شاه و تخت بلند بکام آمده زیر بخت بلند همی آفرین خواند سالار شاه ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه که پیروزگر شاه پیروز باد همه روزگارانش نوروز باد ششم بیژن گیو و رویین دمان بزه برنهادند هر دو کمان چپ و راست گشتند یک با دگر نبد تیرشان از کمان کارگر برومی عمود آنگهی پور گیو همی گشت با گرد رویین نیو بر آوردگه بر برو دست یافت زمین را بدرید و اندر شتافت زد از باد بر سرش رومی ستون فروریخت از ترگ او مغز و خون به زین پلنگ اندرون جان بداد ز پیران ویسه بسی کرد یاد پس از پشت باره درآمد نگون همه تن پر آهن دهن پر ز خون ز اسب اندر آمد سبک بیژنا مر او را بکردار آهرمنا کمند اندر افگند و بر زین کشید نبد کس که تیمار رویین کشید برفت از پی سود مایه بباد هنوز از جوانیش نابوده شاد بر اسبش بکردار پیلی ببست گرفت آنگهی پالهنگش بدست عنان هیون تگاور بتافت وز آن جایگه سوی بالا شتافت بچنگ اندرون شیر پیکر درفش میان دیبه و رنگ خورده بنفش چنینست کار جهان فریب پس هر فرازی نهاده نشیب وز آن جایگه شد بجای نشان بنزدیک آن نامور سرکشان همی گفت پیروزگر باد شاه همیشه سر پهلوان با کلاه جهان پیش شاه جهان بنده باد همیشه دل پهلوان باد شاد برون تاخت هفتم ز گردان هجیر یکی نامداری سواری هژیر سپهرم ز خویشان افراسیاب یکی نامور بود با جاه و آب ابا پور گودرز رزم آزمود که چون او بلشکر سواری نبود برفتند هر دو بجای نبرد برآمد ز آوردگه تیره گرد بشمشیر هر دو برآویختند همی زآهن آتش فروریختند هجیر دلاور بکردار شیر بروی سپهرم درآمد دلیر بنام جهان‌آفرین کردگار ببخت جهاندار با شهریار یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی که آمد هم اندر زمان مرگ اوی درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون بزاری و خواری دهن پر ز خون فرود آمد از باره فرخ هجیر مر او را ببست از بر زین چو شیر نشست از بر اسب و آن اسب اوی گرفته عنان و درآورده روی برآمد ببالا و کرد آفرین بران اختر نیک و فرخ زمین همی زور و بخت از جهاندار دید وز آن گردش بخت بیدار دید بهشتم ز گردان ناماوران بشد ساخته زنگه‌ی شاوران که همرزمش از تخم او خواست بود که از جنگ هرگز نه برکاست بود گرفتند هر دو عمود گران چو او خواست با زنگه‌ی شاوران بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ فروماند اسبان جنگی ز تگ که گفتی بتنشان نجنبید رگ چو خورشید تابان ز گنبد بگشت بکردار آهن بتفسید دشت چنان تشنه گشتند کز جای خویش نجنبید و ننهاد کس پای پیش زبان برگشادند یک‌بادگر که اکنون ز گرمی بسوزد جگر بباید برآسود و دم برزدن پس آنگه سوی جنگ بازآمدن برفتند و اسبان جنگی بجای فراز آوریدند و بستند پای بسودگی باز برخاستند بپیکار کینه بیاراستند بکردار آتش ز نیزه سوار همی گشت بر مرکز کارزار بدآنگه که زنگه برو دست یافت سنان سوی او کرد و اندر شتافت یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی کز اسبش نگون کرد و برزد بروی چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گفتی بدرید دشت نبرد فرود آمد از باره شد نزد اوی بران خاک تفته کشیدش بروی مر او را بچاره ز روی زمین نگون اندر افگند بر پشت زین نشست از بر اسب و بالا گرفت بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت بران کوه فرخ برآمد ز پست یکی گرگ پیکر درفشی بدست بشد پیش یاران و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه ابا اندریمان ز توران سپاه جهاندیده و کارکرده دو مرد برفتند و جستند جای نبرد بنیزه بگشتند و بشکست پست کمان برگرفتند هر دو بدست ببارید تیر از کمان سران بروی اندر آورده کرگ اسپران همی تیر بارید همچون تگرگ بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ یکی تیر گرگین بزد بر سرش که بردوخت با ترگ رومی برش بلرزید بر زین ز سختی سوار یکی تیر دیگر بزد نامدار هم آنگاه ترک اندر آمد نگون ز چشمش برون آمد از درد خون فرود آمد از باره گرگین چو گرد سر اندریمان ز تن دور کرد بفتراک بربست و خود برنشست نوند سوار نبرده بدست بران تند بالا برآمد دمان همیدون ببازو بزه بر کمان بنیروی یزدان که او بد پناه بپیروز بخت جهاندار شاه چو پیروز برگشت مرد از نبرد درفش دلفروز بر پای کرد دهم برته با کهرم تیغ‌زن دو خونی و هر دو سر انجمن همی آزمودند هرگونه جنگ گرفتند پس تیغ هندی بچنگ درفش همایون بدست اندرون تو گفتی بجنبد که بیستون یکایک بپیچید ازو برته روی یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی که تا سینه کهرم بد و نیک گشت ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت فرود آمد از اسب و او را ببست بران زین توزی و خود برنشست برآمد ببالا چو شرزه پلنگ خروشان یکی تیغ هندی بچنگ درفش همایون بدست اندرون فگنده بران باره کهرم نگون همی گفت شاهست پیروزگر همیشه کلاهش بخورشید بر چو از روز نه ساعت اندر گذشت ز ترکان نبد کس بران پهن‌دشت کسی را کجا پروراند بناز برآید برو روزگار دراز شبیخون کند گاه شادی بروی همی خواری و سختی آرد بروی ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی داد خوانیم و پیدا ستم بتورانیان بر بد آن جنگ شوم بوردگه کردن آهنگ شوم چنان شد که پیران ز توران سپاه سواری ندید اندر آوردگاه روان‌ها گسسته ز تنشان بتیغ جهان را تو گفتی نیامد دریغ سپهدار ایران و توران دژم فراز آمدند اندران کین بهم همی برنوشتند هر دو زمین همه دل پر از درد و سر پر ز کین بوردگاه سواران ز گرد فروماند خورشید روز نبرد بتیغ و بخنجر بگرز و کمند ز هر گونه‌ی برنهادند بند فراز آمد آن گردش ایزدی از ایران بتوران رسید آن بدی ابا خواست یزدانش چاره نماند کرا کوشش و زور و یاره نماند نگه کرد پیران که هنگام چیست بدانست کان گردش ایزدیست ولیکن بمردی همی کرد کار بکوشید با گردش روزگار ازان پس کمان برگرفتند و تیر دو سالار لشکر دو هشیار پیر یکی تیرباران گرفتند سخت چو باد خزان بر جهد بر درخت نگه کرد گودرز تیر خدنگ که آهن ندارد مر او را نه سنگ ببر گستوان برزد و بردرید تگاور بلرزید و دم درکشید بیفتاد و پیران درآمد بزیر بغلتید زیرش سوار دلیر بدانست کمد زمانه فراز وزان روز تیره نیابد جواز ز نیرو بدو نیم شد دست راست هم آنگه بغلتید و بر پای خاست ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه غمی شد ز درد دویدن ستوه همی شد بران کوهسر بر دوان کزو بازگردد مگر پهلوان نگه کرد گودرز و بگریست زار بترسید از گردش روزگار بدانست کش نیست با کس وفا میان بسته دارد ز بهر جفا فغان کرد کای نامور پهلوان چه بودت که ایدون پیاده دوان بکردار نخچیر در پیش من کجات آن سپاه ای سر انجمن نیامد ز لشکر ترا یار کس وزیشان نبینمت فریادرس کجات آنهمه زور و مردانگی سلیح و دل و گنج و فرزانگی ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره گشت آفتاب زمانه ز تو زود برگاشت روی بهنگام کینه تو چاره مجوی چو کارت چنین گشت زنهار خواه بدان تات زنده برم نزد شاه ببخشاید از دل همی بر تو بر که هستس جهان پهلوان سربسر بدو گفت پیران که این خود مباد بفرجام بر من چنین بد مباد ازین پس مرا زندگانی بود بزنهار رفتن گمانی بود خود اندر جهان مرگ را زاده‌ایم بدین کار گردن ترا داده‌ایم شنیدستم این داستان از مهان که هرچند باشی بخرم جهان سرانجام مرگست زو چاره نیست بمن بر بدین جای پیغاره نیست همی گشت گودرز بر گرد کوه نبودش بدو راه و آمد ستوه پیاده ببود و سپر برگرفت چو نخچیربانان که اندر گرفت گرفته سپر پیش و ژوپین بدست ببالا نهاده سر از جای پست همی دید پیران مر او را ز دور بست از بر سنگ سالار تور بینداخت خنجر بکردار تیر بیامد ببازوی سالار پیر چو گودرز شد خسته بر دست اوی ز کینه بخشم اندر آورد روی بینداخت ژوپین بپیران رسید زره بر تنش سربسر بردرید ز پشت اندر آمد براه جگر بغرید و آسیمه برگشت سر برآمدش خون جگر بر دهان روانش برآمد هم اندر زمان چو شیر ژیان اندر آمد بسر بنالید با داور دادگر بران کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگاه آرمید زمانه بزهراب دادست چنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ چنینست خود گردش روزگار نگیرد همی پند آموزگار چو گودرز بر شد بران کوهسار بدیدش بر آن‌گونه افگنده خوار دریده دل و دست و بر خاک سر شکسته سلیح و گسسته کمر چنین گفت گودرز کای نره شیر سر پهلوانان و گرد دلیر جهان چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید چو گودرز دیدش چنان مرده‌خوار بخاک و بخون بر طپیده بزار فروبرد چنگال و خون برگرفت بخورد و بیالود روی ای شگفت ز خون سیاوش خروشید زار نیایش همی کرد بر کردگار ز هفتاد خون گرامی پسر بنالید با داور دادگر سرش را همی خواست از تن برید چنان بدکنش خویشتن را ندید درفی ببالینش بر پای کرد سرش را بدان سایه برجای کرد سوی لشکر خویش بنهاد روی چکان خون ز بازوش چون آب جوی همه کینه‌جویان پرخاشجوی ز بالا بلشکر نهادند روی ابا کشتگان بسته بر پشت زین بریشان سرآورده پرخاش و کین چو با کینه‌جویان نبد پهلوان خروشی برآمد ز پیر و جوان که گودرز بر دست پیران مگر ز پیری بخون اندر آورد سر همی زار بگریست لشکر همه ز نادیدن پهلوان رمه درفشی پدید آمد از تیره گرد گرازان و تازان بدشت نبرد برآمد ز لشکرگه آوای کوس همی گرد بر آسمان داد بوس بزرگان بر پهلوان آمدند پر از خنده و شادمان آمدند چنین گفت لشکر مگر پهلوان ازو بازگردید تیره روان که پیران یکی شیردل مرد بود همه ساله جویای آورد بود چنین یاد کرد آن زمان پهلوان سپرده بدو گوش پیر و جوان بانگشت بنمود جای نبرد بگفت آنک با او زمانه چه کرد برهام فرمود تا برنشست بوردن او میان را ببست بدو گفت او را بزین برببند بیاور چنان تازیان بر نوند درفش و سلیحش چنان هم که هست بدرع و میانش مبر هیچ دست بران گونه چون پهلوان کرد یاد برون تاخت رهام چون تندباد کشید از بر اسب روشن تنش بخون اندرون غرقه بد جوشنش چنان هم ببستش بخم کمند فرود آوریدش ز کوه بلند درفشش چو از جایگاه نشان ندیدند گردان گردنکشان همه خواندند آفرین سربسر ابر پهلوان زمین دربدر که ای نامور پشت ایران سپاه پرستنده‌ی تخت تو باد ماه فدای سپه کرده‌ای جان و تن بپیری زمان روزگار کهن چنین گفت گودرز با مهتران که چون رزم ما گشت زین سان گران مرا در دل آید که افراسیاب سپه بگذراند بدین روی آب سپاه وی آسوده از رنج و تاب بمانده سپاهم چنین در شتاب ولیکن چنین دارم امید من که آید جهاندار خورشید من بیفروزد این رزمگه را بفر بیارد سپاهی بنو کینه‌ور یکی هوشمندی فرستاده‌ام بس شاه را پندها داده‌ام که گر شاه ترکان بیارد سپاه نداریم پای اندرین کینه‌گاه گمانم چنانست کو با سپاه بیاری بیاید بدین رزمگاه مر این کشتگان را برین دشت کین چنین هم بدارید بر پشت زین کزین کشتگان جان ما بیغمست روان سیاوش زین خرمست اگر هم چنین نزد شاه آوریم شود شاد و زین پایگاه آوریم که آشوب ترکان و ایرانیان ازین بد کجا کم شد اندر میان همه یکسره خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین همه سودمندی ز گفتار تست خور و ماه روشن بدیدار تست برفتند با کشتگان همچنان گروی زره را پیاده دوان چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند پذیره‌ی سپهبد سپاه آمدند بپیش سپه بود گستهم شیر بیامد بر پهلوان دلیر زمین را ببوسید و کرد آفرین سپاهت بی‌آزار گفتا ببین چنانچون سپردی سپردم بهم درین بود گودرز با گستهم که اندر زمان از لب دیده‌بان بگوش آمد از کوه زیبد فغان که از گرد شد دشت چون تیره شب شگفتی برآمد ز هر سو جلب خروشیدن کوس با کرنای بجنباند آن دشت گویی ز جای یکی تخت پیروزه بر پشت پیل درفشان بکردار دریای نیل هوا شد بسان پرند بنفش ز تابیدن کاویانی درفش درفشی ببالای سرو سهی پدید آمد از دور با فرهی بگردش سواران جوشنوران زمین شد بنفش از کران تا کران پس هر درفشی درفشی بپای چه از اژدها و چه پیکر همای ارگ همچنین تیزرانی کنند بیک روز دیگر بدینجا رسند ز کوه کنابد همان دیده‌بان بدید آن شگفتی و آمد دوان چنین گفت گر چشم من تیره نیست وز اندوه دیدار من خیره نیست ز ترکان برآورد ایزد دمار همه رنجشان سربسر گشت خوار سپاه اندر آمد ز بالا بپست خروشان و هر یک درفشی بدست درفش سپهدار توران نگون همی بینم از پیش غرقه بخون همان ده دلاور کز ایدر برفت ابا گرد پیران بورد تفت همی بینم از دورشان سرنگون فگنده بر اسبان و تن پر ز خون دلیران ایران گرازان بهم رسیدند یکسر بر گستهم وزان سوی زیبد یکی تیره‌گرد پدید آمد و دشت شد لاژورد میان سپه کاویانی درفش بپیش اندرون تیغهای بنفش درفش شهنشاه با بوق و کوس پدید آمد و شد زمین آبنوس برفتند لهاک و فرشیدورد بدانجا که بد جایگاه نبرد بدیدند کشته بدیدار خویش سپهبد برادر جهاندار خویش ابا ده سوار آن گزیده سران ز ترکان دلیران جنگاوران بران دیده برزار و جوشان شدند ز خون برادر خروشان شدند همی زار گفتند کای نره شیر سپهدار پیران سوار دلیر چه بایست آن رادی و راستی چو رفتن ز گیتی چنین خواستی کنون کام دشمن برآمد همه ببد بر تو گیتی سرآمد همه که جوید کنون در جهان کین تو که گیرد کنون راه و آیین تو ازین شهر ترکان و افراسیاب بد آمد سرانجامت ای نیک‌یاب بباید بریدن سر خویش پست بخون غرقه کردن بر و یال و دست چو اندرز پیران نهادند پیش نرفتند بر خیره گفتار خویش ز گودرز چون خواست پیران نبرد چنین گفت با گرد فرشیدورد که گر من شوم کشته بر کینه‌گاه شما کس مباشید پیش سپاه اگر کشته گردم برین دشت کین شود تنگ بر نامداران زمین نه از تخمه‌ی ویسه ماند کسی که اندر سرش مغز باشد بسی که بر کینه‌گه چونک ما را کشند چو سرهای ما سوی ایران کشند ز گودرز خواهد سپه زینهار شما خویشتن را مدارید خوار همه راه سوی بیابان برید مگر کز بد دشمنان جان برید بلشکر گه خویش رفتند باز همه دیده پر خون و دل پر گداز بدانست لشکر سراسر همه که شد بی‌شبان آن گرازان رمه همه سربسر زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند بنزدیک لهاک و فرشیدورد برفتند با دل پر از باد سرد که اکنون چه سازیم زین رزمگاه چو شد پهلوان پشت توران سپاه چنین گفت هر کس که پیران گرد جز از نام نیکو ز گیهان نبرد کرا دل دهد نیز بستن کمر ز آهن کله برنهادن بسر چنین گفت لهاک فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد چنین راند بر سر ورا روزگار که بر کینه کشته شود زار و خوار بشمشیر کرده جدا سر ز تن نیابد همی کشته گور و کفن بهرجای کشته کشان دشمنش پر از خون سر و درع و خسته تنش کنون بودنی بود و پیران گذشت همه کار و کردار او باد گشت ستون سپه بود تا زنده بود بمهر سپه جانش آگنده بود سپه را ز دشمن نگهدار بود پسر با برادر برش خوار بود بدان گیتی افتاد نیک و بدش همانا که نیک است با ایزدش بس از لشکر خویش تیمار خورد ز گودرز پیمان ستد در نبرد که گر من شوم کشته در کینه‌گاه نجویی تو کین زان سپس با سپاه گذرشان دهی تا بتوران شوند کمین را نسازی بریشان کمند ز پیمان نگردند ایرانیان ازین در کنون نیست بیم زیان سه کارست پیش‌آمده ناگزیر همه گوش دارید برنا و پیر اگرتان بزنهار باید شدن کنونتان همی رای باید زدن وگر بازگشتن بخرگاه خویش سپردن بنیک و ببد راه خویش وگر جنگ را گرد کرده عنان یکایک بخوناب داده سنان گر ایدون کتان دل گراید بجنگ بدین رزمگه کرد باید درنگ که پیران ز مهتر سپه خواستست سپهبد یکی لشکر آراستست زمان تا زمان لشکر آید پدید همی کینه زینشان بباید کشید ز هرگونه رانیم یکسر سخن جز از خواست یزدان نباشد ز بن ور ایدون کتان رای شهرست و گاه همانا که بر ما نگیرند راه وگرتان بزنهار شاهست رای بباید بسیچید و رفتن ز جای وگرتان سوی شهر ایران هواست دل هر کسی بر تنش پادشاست ز ما دو برادر مدارید چشم که هرگز نشوییم دل را ز خشم کزین تخمه‌ی ویسگان کس نبود که بند کمر بر میانش نسود بر اندرز سالار پیران شویم ز راه بیابان بتوران شویم ار ایدونک بر ما بگیرند راه بکوشیم تا هستمان دستگاه چو ترکان شنیدند زیشان سخن یکی نیک پاسخ فگندند بن که سالار با ده یل نامدار کشیدند کشته بران گونه خوار وزان روی کیخسرو آمد پدید که یارد بدین رزمگاه آرمید نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر نه گنج و نه سالار و نه نامور نه نیروی جنگ و نه راه گریز چه با خویشتن کرد باید ستیز اگر بازگردیم گودرز و شاه پس ما برانند پیل و سپاه رهایی نیابیم یک تن بجان نه خرگاه بینیم و نه دودمان بزنهار بر ما کنون عار نیست سپاهست بسیار و سالار نیست ازان پس خود از شاه ترکان چه باک چه افراسیاب و چه یک مشت خاک چو لشکر چنین پاسخ آراستند دو پرمایه از جای برخاستند بدانست لهاک و فرشیدورد کشان نیست هنگام ننگ و نبرد همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی‌شبانی رمه بپدرود کردند گرفتند ساز بیابان گرفتند و راه دراز درفشی گرفته بدست اندرون پر از درد دل دیدگان پر ز خون برفتند با نامور ده سوار دلیران و شایسته‌ی کارزار بره بر ز ایران سواران بدند نگهبان آن نامداران بدند برانگیختند اسب ترکان ز جای طلایه بیفشارد با جای پای یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست که از خون زمین گشت با کوه راست بکشتند ایرانیان هشت مرد دلیران و شیران روز نبرد وزانجا برفتند هر دو دلیر براه بیابان بکردار شیر ز ترکان جزین دو سرافراز گرد ز دست طلایه دگر جان نبرد پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو که ای سرفرازان و گردان نو ازین لشکر ترک دو نامدار برون رفت با نامور ده سوار چنان با طلایه برآویختند که با خاک خون را برآمیختند تنی هشت کشتند ایرانیان دو تن تیز رفتند بسته میان چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد بود گرد لهاک و فرشیدورد برفتند با گردان افراختن شکسته نشدشان دل از تاختن گر ایشان از اینجا به توران شوند بر این لشکر آید همانا گزند هم اندر زمان گفت با سرکشان که ای نامداران دشمن‌کشان که جوید کنون نام نزدیک شاه بپوشد سرش را برومی کلاه همه مانده بودند ایرانیان شده سست و سوده ز آهن میان ندادند پاسخ جز از گستهم که بود اندر آورد شیر دژم بسالار گفت ای سرافراز شاه چو رفتی بورد توران سپاه سپردی مرا کوس و پرده‌سرای بپیش سپه برببودن بپای دلیران همه نام جستند و ننگ مرا بهره نمد بهنگام جنگ کنون من بدین کار نام آورم شومشان یکایک بدام آورم بخندید گودرز و زو شاد شد رخش تازه شد وز غم آزاد شد بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور که شیری و بدخواه تو همچو گور برو کفریننده یار تو باد چو لهاک سیصد شکار تو باد بپوشید گستهم درع نبرد ز گردان کرا دید پدرود کرد برون رفت وز لشکر خویش تفت بجنگ دو ترک سرافراز رفت همی گفت لشکر همه سربسر که گستهم را زین بد آید بسر یکی لشکر از نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی برآب بیاری همه جنگجو آمدند چو نزدیک دشت دغو آمدند خبر شد بدیشان که پیران گذشت نبرد دلیران دگرگونه گشت همه بازگشتند یکسر ز راه خروشان برفتند نزدیک شاه چو بشنید بیژن که گستهم رفت ز لشکر بورد لهاک تفت گمانی چنان برد بیژن که او چو تنگ اندر آید بدشت دغو نباید که لهاک و فرشیدورد برآرند ازو خاک روز نبرد نشست از بر دیزه‌ی راه‌جوی بنزدیک گودرز بنهاد روی چو چشمش بروی نیا برفتاد خروشید و چندی سخن کرد یاد نه خوب آید ای پهلوان از خرد که هر نامداری که فرمان برد مر او را بخیره بکشتن دهی بهانه بچرخ فلک برنهی دو تن نامداران توران سپاه برفتند زین سان دلاور براه ز هومان و پیران دلاورترند بگوهر بزرگان آن کشورند کنون گستهم شد بجنگ دو تن نباید که آید برو برشکن همه کام ما بازگردد بدرد چو کم گردد از لشکر آن رادمرد چو بشنید گودرز گفتار اوی کشیدن بدان کار تیمار اوی پس اندیشه کرد اندران یک زمان هم از بد که می‌برد بیژن گمان بگردان چنین گفت سالار شاه که هر کس که جوید همی نام و گاه پس گستهم رفت باید دمان مر او را بدن یار با بدگمان ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن بگودرز پس گفت بیژن که کس جز من نباشدش فریادرس که آید ز گردان بدین کار پیش بسیری نیامد کس از جان خویش مرا رفت باید که از کار اوی دلم پر ز درد است و پر آب روی بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد نبینی که ماییم پیروزگر بدین کار مشتاب تند ای پسر بریشان بود گستهم چیره‌بخت وزیشان ستاند سرو تاج و تخت بمان تا کنون از پس گستهم سواری فرستم چو شیر دژم که با او بود یارگاه نبرد سر دشمنان اندر آرد بگرد بدو گفت بیژن که ای پهلوان خردمند و بیدار و روشن‌روان کنون یار باید که زندست مرد نه آنگه کجا زو برآرند گرد چو گستهم شد کشته در کارزار سرآمد برو روز و برگشت کار کجا سود دارد مر او را سپاه کنون دار گر داشت خواهی نگاه بفرمای تا من ز تیمار اوی ببندم کمر تنگ بر کار اوی ور ایدونک گویی مرو من سرم ببرم بدین آبگون خنجرم که من زندگانی پس از مرگ اوی نخواهم که باشد بهانه مجوی بدو گفت گودرز بشتاب پیش اگر نیست مهر تو بر جان خویش نیابی همی سیری از کارزار کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار نسوزد همانا دلت بر پدر که هزمان مر او را بسوزی جگر چو بشنید بیژن فرو برد سر زمین را ببوسید و آمد بدر برآرم همی گفت از کوه خاک بدین جنگ جستن مرا زو چه باک کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندر آورد شبرنگ را بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد کمر بست بر جنگ فرشیدورد پس گستهم تازیان شد براه بجنگ سواران توران سپاه هم اندر زمان گیو برجست زود نشست از بر تازی اسبی چو دود بیامد بره بر چو او را بدید به تندی عنانش بیکسو کشید بدو گفت چندین زدم داستان نخواهی همی بود همداستان که باشم بتو شادمان یک زمان کجا رفت خواهی بدین سان دمان بهر کار درد دلم را مجوی بپیران سر از من چه باید بگوی جز از تو بگیتیم فرزند نیست روانم بدرد تو خرسند نیست بدی ده شبان روز بر پشت زین کشیده ببدخواه بر تیغ کین بسودی بخفتان و خود اندرون نخواهی همی سیر گشتن ز خون چو نیکی دهش بخت پیروز داد بباید نشستن برام و شاد بپیش زمانه چه تازی سرت بس ایمن شدستی بدین خنجرت کسی کو بجوید سرانجام خویش نجوید ز گیتی چنین کام خویش تو چندین بگرد زمانه مپوی که او خود سوی ما نهادست روی ز بهر مرا زین سخن بازگرد نشاید که دارای دل من بدرد بدو گفت بیژن که ای پر خرد جزین بر تو مردم گمانی برد که کار گذشته بیاری بیاد نپیچی بخیره همی سر زداد بدان ای پدر کین سخن داد نیست مگر جنگ لاون ترا یاد نیست که با من چه کرد اندران گستهم غم و شادمانیش با من بهم ورایدون کجا گردش ایزدی فرازآورد روزگار بدی نبشته نگردد بپرهیز باز نباید کشید این سخن را دراز ز پیکار سر بر مگردان که من فدی کرده دارم بدین کار تن بدو گفت گیو ار بگردی تو باز همان خوبتر کین نشیب و فراز تو بی‌من مپویی بروز نبرد منت یار باشم بهر کارکرد بدو گفت بیژن که این خود مباد که از نامداران خسرونژاد سه گرد از پی بیم خورده دو تور بتازند پویان بدین راه دور بجان و سر شاه روشن‌روان بجان نیا نامور پهلوان بکین سیاوش کزین رزمگاه تو برگردی و من بپویم براه نخواهم برین کار فرمانت کرد که گویی مرا بازگرد از نبرد چو بشنید گیو این سخن بازگشت برو آفرین کرد و اندر گذشت که پیروز بادی و شاد آمدی مبیناد چشم تو هرگز بدی همی تاخت بیژن پس گستهم که ناید بروبر ز توران ستم چو از دور لهاک و فرشیدورد گذشتند پویان ز دشت نبرد بیک ساعت از هفت فرسنگ راه برفتند ایمن ز ایران سپاه یکی بیشه دیدند و آب روان بدو اندرون سایه‌ی کاروان ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر درخت از بر و سبزه و آب زیر بنخچیر کردن فرود آمدند وزان تشنگی سوی رود آمدند چو آب اندر آمد ببایست نان باندوه و شادی نبندد دهان بگشتند بر گرد آن مرغزار فگندند بسیار مایه شکار برافروختند آتش و زان کباب بخوردند و کردند سر سوی خواب چو بد روزگار دلیران دژم کجا خواب سازد بریشان ستم فرو خفت لهاک و فرشیدورد بسر بر همی پاسبانیش کرد برآمد چو شب تیره شد ماهتاب دو غمگین سر اندر نهاده بخواب رسید اندران جایگه گستهم که بودند یاران توران بهم نوند اسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندر دمید سبک اسب لهاک هم زین نشان خروشی برآورد چون بیهشان دمان سوی لهاک فرشید ورد ز خواب خوش آمدش بیدار کرد بدو گفت برخیز زین خواب خوش بمردی سر بخت خود را بکش که دانا زد این داستان بزرگ که شیری که بگریزد از چنگ گرگ نباید که گرگ از پسش در کشد که او را همان بخت خود برکشد چه مایه بپیوند و چندی شتافت کس از روز بد هم رهایی نیافت هلا زود بشتاب کمد سپاه از ایران و بر ما گرفتند راه نشستند بر باره هر دو سوار کشیدند پویان ازان مرغزار ز بیشه ببالا نهادند روی دو خونی دلاور دو پرخاشجوی بهامون کشیدند هر دو سوار پراندیشه تا چون بسیچند کار پدید آمد از دور پس گستهم ندیدند با او سواری بهم دلیران چو سر را برافراختند مر او را چو دیدند بشناختند گرفتند یک بادگر گفت و گوی که یک تن سوی ما نهادست روی نیابد رهایی ز ما گستهم مگر بخت بد کرد خواهد ستم جز از گستهم نیست کامد بجنگ درفش دلیران گرفته بچنگ گریزان بباید شد از پیش اوی مگر کاندر آرد بدین دشت روی وز آنجا بهامون نهادند روی پس اندر دمان گستهم کینه‌جوی بیامد چو نزدیک ایشان رسید چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید بریشان ببارید تیر خدنگ چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ یکی تیر زد بر سرش گستهم که با خون برآمیخت مغزش بهم نگون گشت و هم در زمان جان بداد شد آن نامور گرد ویسه نژاد چو لهاک روی برادر بدید بدانست کز کارزار آرمید بلرزید وز درد او خیره شد جهان پیش چشم‌اندرش تیره شد ز روشن‌روانش بسیری رسید کمان را بزه کرد و اندر کشید شدند آن زمان خسته هر دو سوار بشمشیر برساختند کارزار یکایک برو گستهم دست یافت ز کینه چنان خسته اندر شتافت بگردنش بر زد یکی تیغ تیز برآورد ناگاه زو رستخیز سرش زیر پای اندر آمد چو گوی که آید همی زخم چوگان بروی چنینست کردار گردان سپهر ببرد ز پرورده‌ی خویش مهر چو سر جوییش پای یابی نخست وگر پای جویی سرش پیش تست بزین بر چنان خسته بد گستهم که بگسست خواهد تو گفتی ز هم بیامد خمیده بزین اندرون همی راند اسب و همی ریخت خون و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسید هم آب روان دید و هم سایه دید فرود آمد و اسب را بر درخت ببست و بب اندر آمد ز بخت بخورد آب بسیار و کرد آفرین ببستش تو گفتی سراسر زمین بپیچید و غلتید بر تیره خاک سراسر همه تن بشمشیر چاک همی گفت کای روشن کردگار پدید آر زان لشکر نامدار بدلسوزگی بیژن گیو را وگرنه دلاور یکی نیو را که گر مرده گر زنده‌زین جایگاه برد مر مرا سوی ایران سپاه سر نامداران توران سپاه ببرد برد پیش بیدار شاه بدان تا بداند که من جز بنام نمردم بگیتی همینست کام همه شب بنالید تا روز پاک پر از درد چون مار پیچان بخاک چو گیتی ز خورشید شد روشنا بیامد بدانجایگه بیژنا همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم بوده یار پدید آمد از دور اسب سمند بدان مرغزار اندرون چون نوند چمان و چران چون پلنگان بکام نگون گشته زین و گسسته لگام همه آلت زین برو بر نگون رکیب و کمند و جنا پر ز خون چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش برآورد چو شیر شرزه خروش همی گفت که ای مهربان نیک‌یار کجایی فگنده در این مرغزار که پشتم شکستی و خستی دلم کنون جان شیرین ز تن بگسلم بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار مر او را بدید اندران مزغزار همه جوشن ترگ پر خاک و خون فتاده بدان خستگی سرنگون فروجست بیژن ز شبرنگ زود گرفتش بغوش در تنگ زود برون کرد رومی قبا از برش برهنه شد از ترگ خسته سرش ز بس خون دویدن تنش بود زرد دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد بران خستگیهاش بنهاد روی همی بود زاری کنان پیش اوی همی گفت کای نیک دل یار من تو رفتی و این بود پیکار من شتابم کنون بیش بایست کرد رسیدن بر تو بجای نبرد مگر بودمی گاه سختیت یار چو با اهرمن ساختی کارزار کنون کام دشمن همه راست کرد برآنرد سر هرچ می‌خواست کرد بگفت این سخن بیژن و گستهم بجنبید و برزد یکی تیز دم ببیژن چنین گفت کای نیک خواه مکن خویشتن پیش من در تباه مرا درد تو بتر از مرگ خویش بنه بر سر خسته بر ترگ خویش یکی چاره کن تا ازین جایگاه توانی رسانیدنم نزد شاه مرا باد چندان همی روزگار که بینم یکی چهره‌ی شهریار ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست مرا خود نهالی بجز خاک نیست نمردست هرکس که با کام خویش بمیرد بیابد سرانجام خویش و دیگر دو بد خواه با ترس و باک که بر دست من کرد یزدان هلاک مگرشان بزین بر توانی کشید وگرنه سرانشان ز تنها برید سلیح و سر نامبردارشان ببر تا بدانند پیکارشان کنی نزد شاه جهاندار یاد که من سر بخیره ندادم بباد بسودم بهر جای بابخت جنگ گه‌ی نام جستن نمردم بننگ ببیژن نمود آنگهی هر دو تور که بودند کشته فگنده بدور بگفت این و سستی گرفتش روان همی بود بیژن بسر بر نوان وز آن جایگه اسب او بیدرنگ بیاورد و بگشاد از باره تنگ نمد زین بزیر تن خفته مرد بیفگند و نالید چندی بدرد همه دامن قرطه را کرد چاک ابر خستگیهاش بر بست پاک وز آن جایگه سوی بالا دوان بیامد ز غم تیره کرده روان سواران ترکان پراگنده دید که آمد ز راه بیابان پدید ز بالا چو برق اندر آمد بشیب دل از مردن گستهم با نهیب ازان بیم دیده سواران دو تن بشمشیرکم کرد زان انجمن ز فتراک بگشاد زان پس کمند ز ترکان یکی را بگردن فگند ز اسب اندر آورد و زنهار داد بدان کار با خویشتن یار داد وز آنجا بیامد بکردار گرد دمان سوی لهاک و فرشیدورد بدید آن سران سپه را نگون فگنده بران خاک غرقه بخون بسرشان بر اسبان جنگی بپای چراگاه سازید و جای چرای چو بیژن چنان دید کرد آفرین ابر گستهم کو سرآورد کین بفرمود تا ترک زنهار خواه بزین برکشید آن سران را ز راه ببستندشان دست و پای و میان کشیدند بر پشت زین کیان وزآنجا سوی گستهم تازیان بیامد بسان پلنگ ژیان فرود آمد از اسب و او را چو باد بی آزار نرم از بر زین نهاد بدان ترک فرمود تا برنشست بغوش او اندر آورد دست سمند نوندش همی راند نرم بروبر همی آفرین خواند گرم مرگ زنده او را بر شهریار تواند رسانیدن از کارزار همی راند بیژن پر از درد و غم روانش پر از انده گستهم چو از روزنه ساعت اندر گذشت خور از گنبد چرخ گردان بگشت جهاندار خسرو بنزد سپاه بیامد بدان دشت آوردگاه پذیره شدندش سراسر سران همه نامداران و جنگاوران برو خواندند آفرین بخردان که ای شهریار و سر موبدان چنان هم همی بود بر اسب شاه بدان تا ببینند رویش سپاه بریشان همی خواند شاه آفرین که آباد بادا بگردان زمین بیین پس پشت لشکر چو کوه همی رفت گودرز با آن گروه سر کشتگانرا فگنده نگون سلیح و تن و جامه هاشان بخون همان ده مبارز کز آوردگاه بیاورده بودند گردان شاه پس لشکر اندر همی راندند ابر شهریار آفرین خواندند چو گودرز نزدیک خسرو رسید پیاده شد از دور کو را بدید ستایش کنان پهلوان سپاه بیامد بغلتید در پیش شاه همه کشتگانرا بخسرو نمود بگفتش که همرزم هر کس که بود گروی زره را بیاودر گیو دمان با سپهدار پیران نیو ز اسب اندر آمد سبک شهریار نیایش همی کرد برکردگار ز یزدان سپاس و بدویم پناه که او داد پیروزی و دستگاه ز دادار بر پهلوان آفرین همی خواند و بر لشکرش همچنین که ای نامداران فرخنده پی شما آتش و دشمنان خشک نی سپهدار گودرز با دودمان ز بهر دل من چو آتش دمان همه جان و تنها فدا کرده‌اند دم از شهر توران برآورده‌اند کنون گنج و شاهی مرا با شماست ندارم دریغ از شما دست راست ازان پس بدان کشتگان بنگرید چو روی سپهدار پیران بدید فروریخت آب از دو دیده بدرد که کردار نیکی همی یاد کرد بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت تو گفتی بدلش آتشی برفروخت یکی داستان زد پس از مرگ اوی بخون دو دیده بیالود روی که بخت بدست اژدهای دژم بدام آورد شیر شرزه بدم بمردی نیابد کسی زو رها چنین آمد این تیزچنگ اژدها کشیدی همه ساله تیمار من میان بسته بودی بپیکار من ز خون سیاوش پر از درد بود بدانگه کسی را نیازرد بود چنان مهربان بود دژخیم شد وزو شهر ایران پر از بیم شد مر او را ببرد اهرمن دل ز جای دگرگونه پیش اندر آورد پای فراوان همی خیره دادمش پند نیامدش گفتار من سودمند از افراسیابش نه برگشت سر کنون شهریارش چنین داد بر مکافات او ما جز این خواستیم همی گاه و دیهیمش آراستیم از اندیشه‌ی ما سخن درگذشت فلک بر سرش بر دگرگونه گشت بدل بر جفاکرد بر جای مهر بدین سر دگرگونه بنمود چهر کنون پند گودرز و فرمان من بیفگند گفتار و پیمان من تبه کرد مهر دل پاک را بزهر اندر آمیخت تریاک را که آمد بجنگ شما با سپاه که چندان شد از شهر ایران تباه ز توران بسیچید و آمد دمان که ژوپین گودرز بودش زمان پسر با برادر کلاه و کمر سلیح و سپاه و همه بوم و بر بداد از پی مهر افراسیاب زمانه برو کرد چندین شتاب بفرمود تا مشک و کافور ناب بعنبر برآمیخته با گلاب تنش را بیالود زان سربسر بکافور و مشکش بیاگند سر بدیبار رومی تن پاک اوی بپوشید آن جان ناپاک اوی یکی دخمه فرمود خسرو بمهر بر آورده سر تا بگردان سپهر نهاد اندرو تختهای گران چنانچون بود در خور مهتران نهادند مر پهلوان را بگاه کمر بر میان و بسر برکلاه چنینست کردار این پر فریب چه مایه فرازست و چندی نشیب خردمند را دل ز کردار اوی بماند همی خیره از کار اوی ازان پس گروی زره را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید نگه کرد خسرو بدان زشت روی چو دیوی بسر بر فروهشته موی همی گفت کای کردگار جهان تو دانی همی آشکار و نهان همانا که کاوس بد کرده بود بپاداش ازو زهر و کین آزمود که دیوی چنین بر سیاوش گماشت ندانم جزین کینه بر دل چه داشت ولیکن بپیروزی یک خدای جهاندار نیکی ده و رهنمای که خون سیاوش ز افراسیاب بخواهم بدین کینه گیرم شتاب گروی زره را گره تا گره بفرمود تا برکشیدند زه چو بندش جداشد سرش را ز بند بریدند همچون سر گوسفند بفرمود او را فگندن به آب بگفتا چنین بینم افراسیاب ببد شاه چندی بران رزمگاه بدان تا کند سازکار سپاه دهد پادشاهی کرا در خورست کسی کز در خلعت و افسرست بگودرز داد آن زمان اصفهان کلاه بزرگی و تخت مهان باندازه اندر خور کارشان بیاراست خلعت سزاوارشان از آنها که بودند مانده بجای که پیرانشان بد سرو کد خدای فرستاده آمد بنزدیک شاه خردمند مردی ز توران سپاه که ما شاه را بنده و چاکریم زمین جز بفرمان او نسپریم کس از خواست یزدان نیابد رها اگر چه شود در دم اژدها جهاندار داند که ما خود کییم میان تنگ بسته ز بهر چییم نبدمان بکار سیاوش گناه ببرد اهرمن شاه را دل ز راه که توران ز ایران همه پر غمست زن و کودک خرد در ماتمست نه بر آرزو کینه خواه آمدیم ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم ازین جنگ ما را بد آمد بسر پسر بی پدر شد پدر بی پسر بجان گر دهد شاهمان زینهار ببندیم پیشش میان بنده‌وار بدین لشکر اندر بس مهترست کجا بندگی شاه را در خورست گنهکار اوییم و او پادشاست ازو هرچ آید بما بر رواست سران سربسر نزد شاه آوریم بسی پوزش اندر گناه آوریم گر از ما بدلش اندرون کین بود بریدن سر دشمن آیین بود ور ایدونک بخشایش آرد رواست همان کرد باید که او را هواست چو بشنید گفتار ایشان بدرد ببخشودشان شاه آزاد مرد بفرمود تا پیش او آمدند بران آرزو چاره‌جو آمدند همه بر نهادند سر بر زمین پر از خون دل و دیده پر آب کین سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره‌گر همان لشکرست این که سر پر ز کین همی خاک جستند ز ایران زمین چنین کردشان ایزد دادگر نه رای و نه دانش نه پای و نه پر بدو دست یازم که او یار بس ز گیتی نخواهیم فریادرس بدین داستان زد یکی نیک رای که از کین بزین اندر آورد پای که این باره رخشنده تخت منست کنون کار بیدار بخت منست بدین کینه گر تخت و تاج آوریم و گر رسم تابوت ساج آوریم و گرنه بچنگ پلنگ اندرم خور کرگسانست مغز سرم کنون بر شما گشت کردار بد شناسد هر آنکس که دارد خرد نیم من بخون شما شسته چنگ که گیرم چنین کار دشوار تنگ همه یکسره در پناه منید و گر چند بدخواه گاه منید هر آنکس که خواهد نباشد رواست بدین گفته افزایش آمد نه کاست هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش گذارد نگیرم برو راه پیش ز کمی و بیشی و از رنج و آز بنیروی یزدان شدم بی نیاز چو ترکان شنیدند گفتار شاه ز سر بر گرفتند یکسر کلاه بپیروزی شاه خستو شدند پلنگان جنگی چو آهو شدند بفرمود شاه جهان تا سلیح بیارند تیغ و سنان و رمیح ز بر گستوان و ز رومی کلاه یکی توده کردند نزدیک شاه بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش زدند آن سرافراز ترکان درفش بخوردند سوگندهای گران که تا زنده‌ایم از کران تا کران همه شاه را چاکر و بنده‌ایم همه دل بمهر وی آگنده‌ایم چو این کرده بودند بیدار شاه ببخشید یکسر همه بر سپاه ز همشان پس آنگه پراگنده کرد همه بومش از مردم آگنده کرد ازان پس خروش آمد از دیده‌گاه که گرد سواران برآمد ز راه سه اسب و دو کشته برو بسته زار همی بینم از دور با یک سوار همه نامداران ایران سپاه نهادند چشم از شگفتی براه که تا کیست از مرز توران زمین که یارد گذشتن برین دشت کین هم اندر زمان بیژن آمد دمان ببازو بزه بر فگنده کمان بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد فگنده نگونسار پرخون و گرد بر اسبی دگر بر پر از درد و غم بغوش ترک اندرون گستهم چو بیژن بنزدیک خسرو رسید سر تاج و تخت بلندش بدید ببوسید و بر خاک بنهاد روی بشد شاد خسرو بدیدار اوی بپرسید و گفتش که ای شیر مرد کجا رفته بودی ز دشت نبرد ز گستهم بیژن سخن یاد کرد ز لهاک وز گرد فرشیدورد وزان خسته و زاری گستهم ز جنگ سواران وز بیش و کم کنون آرزو گستهم را یکیست که آن کار بر شاه دشوار نیست بدیدار شاه آمدستش هوا وزان پس اگر میرد او را روا بفرمود پس شاه آزرم جوی که بردند گستهم را پیش اوی چنان نیک دل شد ازو شهریار که از گریه مژگانش آمد ببار چنان بد ز بس خستگی گستهم که گفتی همی برنیامدش دم یکی بوی مهر شهنشاه یافت بپیچید و دیده سوی او شتافت ببارید از دیدگان آب مهر سپهبد پر از آب و خون کرد چهر بزرگان برو زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ ز هوشنگ و طهمورث و جمشید یکی مهره بد خستگان را امید رسیده بمیراث نزدیک شاه ببازوش برداشتی سال و ماه چو مهر دلش گستهم را بخواست گشاد آن گرانمایه از دست راست ابر بازوی گستهم برببست بمالید بر خستگیهاش دست پزشکان که از روم و ز هند وچین چه از شهر یونان و ایران زمین ببالین گستهمشان بر نشاند ز هر گونه افسون بر و بر بخواند وز آنجا بیامد بجای نماز بسی با جهان آفرین گفت راز دو هفته برآمد بران خسته مرد سر آمد همه رنج و سختی و درد بر اسبش ببردند نزدیک شاه چو شاه اندرو کرد لختی نگاه بایرانیان گفت کز کردگار بود هر کسی شاد و به روزگار ولیکن شگفتست این کار من بدین راستی بر شده یار من بپیروزی اندر غم گستهم نکرد این دل شادمان را دژم بخواند آن زمان بیژن گیو را بدو داد دست گو نیو را که تو نیک‌بختی و یزدان شناس مدار از تن خویش هرگز هراس همه مهر پروردگارست و بس ندانم بگیتی جز او هیچ کس که اویست جاوید فریادرس بسختی نگیرد جز او دست کس اگر زنده گردد تن مرده مرد جهاندار گستهم را زنده کرد بدآنگه بدو گفت تیمار دار چو بیژن نبیند کس از روزگار کزو رنج بر مهر بگزیده‌ای ستایش بدین گونه بشنیده‌ای بزیبد ببد شاه یک هفته نیز درم داد و دینار و هر گونه چیز فرستاد هر سو فرستادگان بنزد بزرگان و آزادگان چو از جنگ پیران شدی بی‌نیاز یکی رزم کیخسرو اکنون بساز درآرای مغنی سرم را ز خواب به ابریشم رود و چنگ و رباب مگر کاب آن رود چون آب رود به خشگی کشی تر آرد فرود □چو سقراط را رفتن آمد فراز دو اسبه به پیش اجل رفت باز شنیدم که زهری برآمیختند نهانی دلش در گلو ریختند تن زهر خوارش چو شد دردمند به سوی سفر بزمه‌ای زد بلند چنین گفت چون مدت آمد به سر نشاید شدن مرگ را چاره‌گر در آن خواب کافسرده بالین بود نشست یکایک به پائین بود چو دیدند کان مرغ علوی خرام برون رفت خواهد بزودی ز دام به سقراط گفتند کای هوشمند چو بیرون رود جان ازین شهر بند فروماند از جنبش اعضای تو کجا به بود ساختن جای تو تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد گرم باز یابید گیرید پای بهرجا که خواهید سازید جای درآمد بدو نیز طوفان خواب فرو برد چون دیگران سر به آب شدند آگه آن زیرکان در نهفت که استاد دانا بدیشان چه گفت روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم آن روز دل خلق و سر خویش ندارم چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین چون طاقت هجرت من درویش ندارم در مجمره‌ی عشق و غمت سوخته گشتم زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم تا سلسله‌ی عشق تو بربست مرا دست جز سلسله بر دست دل ریش ندارم زان غمزه‌ی غماز غم افزای تو بر من اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم بوی کباب داری تو نیز دل کبابی در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی زین سر چو زنده باشی تو سرفکنده باشی خود را چو بنده باشی ما را دگر نیابی ای خواجه ترک ره کن ما را حدیث شه کن بگشا دهان و اه کن گر مست آن شرابی دوشم نگار دلبر می‌داد جام از زر گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی گفتم که برنخیزم گفتا که برستیزم هم بر سرت بریزم گر مستی و خرابی چون ریخت بر من آن را دیدم فنا جهان را عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی سر اله گفتم در قعر چاه گفتم مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی گه بسته سالی گه خسته جوابی ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا هر دیده برنتابد نورت چو آفتابی در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما با هیچکس شکایت جورش نمیکنم ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم زیرا که فارغست طبیب از دوای ما هردم ز شوق حلقه‌ی زنجیر زلف او دیوانه میشود دل آشفته رای ما بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک او میکند همیشه خرابی بجای ما آن یکی می‌گفت در عهد شعیب که خدا از من بسی دیدست عیب چند دید از من گناه و جرمها وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا حق تعالی گفت در گوش شعیب در جواب او فصیح از راه غیب که بگفتی چند کردم من گناه وز کرم نگرفت در جرمم اله عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه ای رها کرده ره و بگرفته تیه چند چندت گیرم و تو بی‌خبر در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه کرد سیمای درونت را تباه بر دلت زنگار بر زنگارها جمع شد تا کور شد ز اسرارها گر زند آن دود بر دیگ نوی آن اثر بنماید ار باشد جوی زانک هر چیزی بضد پیدا شود بر سپیدی آن سیه رسوا شود چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود بعد ازین بر وی که بیند زود زود مرد آهنگر که او زنگی بود دود را با روش هم‌رنگی بود مرد رومی کو کند آهنگری رویش ابلق گردد از دودآوری پس بداند زود تاثیر گناه تا بنالد زود گوید ای اله چون کند اصرار و بد پیشه کند خاک اندر چشم اندیشه کند توبه نندیشد دگر شیرین شود بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود آن پشیمانی و یا رب رفت ازو شست بر آیینه زنگ پنج تو آهنش را زنگها خوردن گرفت گوهرش را زنگ کم کردن گرفت چون نویسی کاغد اسپید بر آن نبشته خوانده آید در نظر چون نویسی بر سر بنوشته خط فهم ناید خواندنش گردد غلط کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنیی نداد ور سیم باره نویسی بر سرش پس سیه کردی چو جان پر شرش پس چه چاره جز پناه چاره‌گر ناامیدی مس و اکسیرش نظر ناامیدیها بپیش او نهید تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت زان دم جان در دل او گل شکفت جان او بشنید وحی آسمان گفت اگر بگرفت ما را کو نشان گفت یا رب دفع من می‌گوید او آن گرفتن را نشان می‌جوید او گفت ستارم نگویم رازهاش جز یکی رمز از برای ابتلاش یک نشان آنک می‌گیرم ورا آنک طاعت دارد و صوم و دعا وز نماز و از زکات و غیر آن لیک یک ذره ندارد ذوق جان می‌کند طاعات و افعال سنی لیک یک ذره ندارد چاشنی طاعتش نغزست و معنی نغز نی جوزها بسیار و در وی مغز نی ذوق باید تا دهد طاعات بر مغز باید تا دهد دانه شجر دانه‌ی بی‌مغز کی گردد نهال صورت بی‌جان نباشد جز خیال گفت موسی این مرا دستور نیست بنده‌ام امهال تو مامور نیست گر تو چیری و مرا خود یار نیست بنده فرمانم بدانم کار نیست می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام من چه کاره‌ی نصرتم من بنده‌ام می‌زنم تا در رسد حکم خدا او کند هر خصم از خصمی جدا ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت زان میان پروانه را در اضطراب انداختی گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما سایه دولت بر این کنج خراب انداختی زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی آن ماه همی‌تابد بر چرخ و زمین یا نی خود نیست بجز آن مه این هست چنین یا نی در هر ره و هر پیشه در لشکر اندیشه هر چستی و هر سستی آید ز کمین یا نی آن رسته خویش خود دیده پس و پیش خود ایمن بود و فارغ از روز پسین یا نی در هر قدمی دامی چون شکر و بادامی زین دام امان یابد جز جان امین یا نی گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن ظن ار چه بود عالی باشد چو یقین یا نی روی تو آرام دلها می‌برد زلف تو زنهار جانها می‌خورد تا برآمد فتنه‌ی زلف و رخت عافیت را کس به کس می‌نشمرد منهی عشق به دست رنگ و بوی راز دلها را به درها می‌برد وقت باشد بر سر بازار عشق کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد بر سر کوی غمت چون دور چرخ پای کس جز بر سر خود نسپرد هست دل در پرده‌ی وصل لبت لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد پای در وصل لبت نتوان نهاد تا سر زلف تو در سر ناورد گویمت وصلی مرا گویی که صبر تا دلم آن را طریقی بنگرد جمله در اندیشه سازی کار وصل تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد وعده را بر در مزن چندین به عذر زندگانی را نگر چون می‌برد گویی از من بگزران ای انوری چون کنم می‌نگزرد می‌نگزرد ای خواجه جهان حیل بسی داند وز غدر همی به جادوی ماند گر تو به مثل به ابر بر باشی زانجات به حیله‌ها فرو خواند تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش از تو به دروغ و مکر بستاند خوبی و جوانی و توانائی زین شهره درخت تو بیوشاند تا از همه زیب و قوت و خوبی یک روز چو من تهیت بنشاند وان را که همی ازو بخندیدی فردا ز تو بی‌گمان بخنداند بنشین و مرو اگر تو را گیتی خواهد که به چوب این خران راند هرگز به دروغ این فرومایه جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟ داناست کسی که رو از این جادو در پرده‌ی دین حق بپوشاند وز عمر به دست طاعت یزدان خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند وز دام جهان جهان جهان باشد چون عادت شوم او همی داند کین سفله جهان به گرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند از حجت اگر تو پند بپذیری از قهر تو این جهان فرو ماند جز مذن حق به وقت قد قامت از جای جنوة بر نجنداند چاره‌ای کو بهتر از دیوانگی بسکلد صد لنگر از دیوانگی ای بسا کافر شده از عقل خویش هیچ دیدی کافر از دیوانگی رنج فربه شد برو دیوانه شو رنج گردد لاغر از دیوانگی در خراباتی که مجنونان روند زود بستان ساغر از دیوانگی اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند کیقباد و سنجر از دیوانگی شاد و منصورند و بس بادولتند فارسان لشکر از دیوانگی برروی بر آسمان همچون مسیح گر تو را باشد پر از دیوانگی شمس تبریزی برای عشق تو برگشادم صد در از دیوانگی آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک شنگینک و منگینک سربسته به زرینک چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی خشتست تو را بالین خاکست نهالینک ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو تا میر ابد باشی بی‌رسمک و آیینک بی‌جان مکن این جان را سرگین مکن این نان را ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک این هجو منست ای تن وان میر منم هم من تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک دوستان در قصه‌ی ذاالنون شدند سوی زندان و در آن رایی زدند کین مگر قاصد کند یا حکمتیست او درین دین قبله‌ای و آیتیست دور دور از عقل چون دریای او تا جنون باشد سفه‌فرمای او حاش لله از کمال جاه او کابر بیماری بپوشد ماه او او ز شر عامه اندر خانه شد او ز ننگ عاقلان دیوانه شد او ز عار عقل کند تن‌پرست قاصدا رفتست و دیوانه شدست که ببندیدم قوی وز ساز گاو بر سر و پشتم بزن وین را مکاو تا ز زخم لخت یابم من حیات چون قتیل از گاو موسی ای ثقات تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم همچو کشته و گاو موسی گش شوم زنده شد کشته ز زخم دم گاو همچو مس از کیمیا شد زر ساو کشته بر جست و بگفت اسرار را وا نمود آن زمره‌ی خون‌خوار را گفت روشن کین جماعت کشته‌اند کین زمان در خصمیم آشفته‌اند چونک کشته گردد این جسم گران زنده گردد هستی اسراردان جان او بیند بهشت و نار را باز داند جمله‌ی اسرار را وا نماید خونیان دیو را وا نماید دام خدعه و ریو را گاو کشتن هست از شرط طریق تا شود از زخم دمش جان مفیق گاو نفس خویش را زوتر بکش تا شود روح خفی زنده و بهش همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون نه آب وگیا بود و نه رهنمون عنان را بدان باره کرده یله همی‌راند ناکام تا به اهله پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر چو خسرو به نزدیک ایشان رسید بران شهر لشکر فرود آورید همان چون فرود آمد اندر زمان نوندی بیامد ز ایران دمان ز بهرام چوبین یکی نامه داشت همان نامه پوشیده در جامه داشت نوشته سوی مهتری باهله که گرلشکر آید مکنشان یله سپاه من اینک پس اندر دمان بشهر تو آید زمان تا زمان چو مهتر برانگونه برنامه دید هم اندر زمان پیش خسرو دوید چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند بترسید که آید پس او سپاه بران نامه بر تنگدل گشت شاه ازان شهر هم در زمان برنشست میان کیی تاختن را ببست همی‌تاخت تا پیش آب فرات ندید اندرو هیچ جای نبات شده گرسنه مرد پیر وجوان یکی بیشه دیدند و آب روان چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید سپه را بران سبزه اندر کشید شده گرسنه مرد ناهاروسست کمان را بزه کرد نخچیر جست ندیدند چیزی بجایی دوان درخت و گیا بود و آب روان پدید آمد اندر زمان کاروان شتر بود و پیش اندرون ساروان چو آن ساربان روی خسرو بدید بدان نامدار آفرین گسترید بدو گفت خسرو که نام توچیست کجا رفت خواهی و کام تو چیست بدو گفت من قیس بن حارثم ز آزادگان عرب وارثم ز مصر آمدم با یکی کاروان برین کاروان بر منم ساروان به آب فراتست بنگاه من از انجا بدین بیشه بد راه من بدو گفت خسروکه از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشست ما را نه بار و بنه بدو گفت تازی که ایدر بایست مرا با تو چیز و تن جان یکیست چو بر شاه تازی بگسترد مهر بیاورد فربه یکی ماده سهر بکشتند و آتش بر افروختند ترو خشک هیزم همی‌سوختند بر آتش پراگند چندی کباب بخوردن گرفتند یاران شتاب گرفتند واژ آنک بد دین پژوه بخوردن شتابید دیگر گروه بخوردند بی‌نان فراوان کباب بیاراست هر مهتری جای خواب زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند بدان دادگر کو جهان آفرید توانایی و ناتوان آفرید ازان پس به یاران چنین گفت شاه که هرکس که او بیش دارد گناه به پیش من آنکس گرامی ترست وزان کهتران نیز نامی ترست هرآنکس کجا بیش دارد بدی بگشت از من و از ره بخردی بما بیش باید که دارد امید سراسر به نیکی دهیدش نوید گرفتند یاران برو آفرین که ای پاک دل خسرو پاک دین بپرسید زان مرد تازی که راه کدامست و من چون شوم با سپاه بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش شما را بیابان و کوهست پیش چودستور باشی من ازگوشت و آب به راه آورم گر نسازی شتاب بدو گفت خسرو جزین نیست رای که با توشه باشیم و با رهنمای هیونی بر افگند تازی به راه بدان تا برد راه پیش سپاه همی‌تاخت اندر بیابان و کوه پر از رنج و تیمار با آن گروه یکی کاروان نیز دیگر به راه پدید آمد از دور پیش سپاه یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد هم آنگه بر شهریار بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی بدو گفت کز خره‌ی اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد چنین داد پاسخ که مهران ستاد ازو توشه جست آن زمان شهریار بدو گفت سالار کای نامدار خورش هست چندانک اندازه نیست اگر چهره بازارگان تازه نیست بدو گفت خسرو که مهمان به راه بیابی فزونی شود دستگاه سر بار بگشاد بازارگان درمگان به آمد ز دینارگان خورش بر دو بنشست خود بر زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین چونان خورده شد مرد مهمان پرست بیامد گرفت آبدستان بدست چو از دور خراد بر زین بدید ز جایی که بد پیش خسرو دوید ز بازارگان بستد آن آب گرم بدن تا ندارد جهاندار شرم پس آن مرد بازارگان پر شتاب می‌آورد برسان روشن گلاب دگر باره خراد بر زین ز راه ازو بستد آن جام و شد نزد شاه پرستش پرستنده را داشت سود بران برتری برتریها فزود ازان پس ببازارگان گفت شاه که اکنون سپه را کدامست راه نشست تو در خره اردشیر کجا باشد ای مرد مهمان‌پذیر بدو گفت کای شاه با داد ورای ز بازارگانان منم پاک رای نشانش یکایک به خسرو بگفت همه رازها برگشاد از نهفت بفرمود تا نام برنا و ده نویسد نویسنده‌ی روزبه ببازارگان گفت پدرود باش خرد را به دل تار و هم پود باش بود مه روی آن زیبا جوان چارده ساله ولی ماهی که دارد گرد خویش از مشک‌تر هاله خدا را رحمی از جور و جفایت چند روز و شب زنم فریاد و گریم خون کشم آه و کنم ناله وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم و دیو اندر آید به خواب بریشان تو پیروز باشی به جنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ ز دیوان نبینی نشسته یکی جز از جادوان پاسبان اندکی بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب بدان تا برآمد بلند آفتاب سراپای اولاد بر هم ببست به خم کمند آنگهی برنشست برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام میان سپاه اندر آمد چو گرد سران را سر از تن همی دور کرد ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ رهش باز دادند و بگریختند به آورد با او نیاویختند وزان جایگه سوی دیو سپید بیامد به کردار تابنده شید به کردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید زمانی همی بود در چنگ تیغ نبد جای دیدار و راه گریغ ازان تیرگی جای دیده ندید زمانی بران جایگه آرمید چو مژگان بمالید و دیده بشست دران جای تاریک لختی بجست به تاریکی اندر یکی کوه دید سراسر شده غار ازو ناپدید به رنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهنای و بالای اوی سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کلاه ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد به تنگی نشیب برآشفت برسان پیل ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان ز نیروی رستم ز بالای اوی بینداخت یک ران و یک پای اوی بریده برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم همی پوست کند این از آن آن ازین همی گل شد از خون سراسر زمین به دل گفت رستم گر امروز جان بماند به من زنده‌ام جاودان همیدون به دل گفت دیو سپید که از جان شیرین شدم ناامید گر ایدونک از چنگ این اژدها بریده پی و پوست یابم رها نه کهتر نه برتر منش مهتران نبینند نیزم به مازندران همی گفت ازین گونه دیو سپید همی داد دل را بدینسان نوید تهمتن به نیروی جان‌آفرین بکوشید بسیار با درد و کین بزد دست و برداشتش نره شیر به گردن برآورد و افگند زیر فرو برد خنجر دلش بردرید جگرش از تن تیره بیرون کشید همه غار یکسر پر از کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود بیامد ز اولاد بگشاد بند به فتراک بربست پیچان کمند به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاووس بنهاد سر بدو گفت اولاد کای نره شیر جهانی به تیغ آوریدی به زیر نشانهای بند تو دارد تنم به زیر کمند تو بد گردنم به چیزی که دادی دلم را امید همی باز خواهد امیدم نوید به پیمان شکستن نه اندر خوری که شیر ژیانی و کی منظری بدو گفت رستم که مازندران سپارم ترا از کران تا کران ترا زین سپس بی‌نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم یکی کار پیشست و رنج دراز که هم با نشیب است و هم با فراز همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه سر دیو جادو هزاران هزار بیفگند باید به خنجر به زار ازان پس اگر خاک را بسپرم وگرنه ز پیمان تو نگذرم رسید آنگهی نزد کاووس کی یل پهلو افروز فرخنده پی چنین گفت کای شاه دانش پذیر به مرگ بداندیش رامش پذیر دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید ز پهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر برو آفرین کرد کاووس شاه که بی‌تو مبادا نگین و کلاه بران مام کاو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد مرا بخت ازین هر دو فرخترست که پیل هژبر افگنم کهترست به رستم چنین گفت کاووس کی که ای گرد و فرزانه‌ی نیک پی به چشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بینم ترا نیز روی به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیده‌ی تیره خورشیدگون نهادند زیراندرش تخت عاج بیاویختند از بر عاج تاج نشست از بر تخت مازندران ابا رستم و نامور مهتران چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو چو رهام و گرگین و فرهاد نیو برین گونه یک هفته با رود و می همی رامش آراست کاووس کی به هشتم نشستند بر زین همه جهانجوی و گردنکشان و رمه همه برکشیدند گرز گران پراگنده در شهر مازندران برفتند یکسر به فرمان کی چو آتش که برخیزد از خشک نی ز شمشیر تیز آتش افروختند همه شهر یکسر همی سوختند به لشکر چنین گفت کاووس شاه که اکنون مکافات کرده گناه چنان چون سزا بد بدیشان رسید ز کشتن کنون دست باید کشید بباید یکی مرد با هوش و سنگ کجا باز داند شتاب از درنگ شود نزد سالار مازندران کند دلش بیدار و مغزش گران بران کار خشنود شد پور زال بزرگان که بودند با او همال فرستاد نامه به نزدیک اوی برافروختن جای تاریک اوی گویند که در طوس گه شدت گرما از خانه به بازار همی شد زنکی لال بگذشت به دکان یکی پیر حصیری بر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مال تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم آخر نبود کم ز حصیری به همه حال بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال گفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چند نه از لللخ و از ککنب وزنه نه نال شاگرد حصیری چو اداء سخنش دید گفتش برو ای قحبه‌ی چونین به سخن زال تدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراک تا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سال جان من و آن وعده‌ی نطع تو همین است از بس که زنی قرعه و گیری به ادا فال هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکر هین در ورق هجو کشم صورت این حال مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن مرو مرو که چراغی و دیده روشن چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم دماغ ما ز خمار تو است آبستن مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل که خانه گردد تاری به بستن روزن چو آدمی به غم آماج تیر را ماند ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن دو دست عشق مثال دو دست داوود است که همچو موم همی‌گردد از کفش آهن حدیث عشق هم از عشقباز باید جست که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق اگر چه دارد او خون خلق در گردن ز خونبها بنترسد که گنج‌ها دارد که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن که تا تمام غزل را بگویمت فردا که گل پگاه بچینند مردم از گلشن هر دهان را پیل بویی می‌کند گرد معده‌ی هر بشر بر می‌تند تا کجا یابد کباب پور خویش تا نماید انتقام و زور خویش گوشتهای بندگان حق خوری غیبت ایشان کنی کیفر بری هان که بویای دهانتان خالقست کی برد جان غیر آن کو صادقست وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر باشد اندر گور منکر یا نکیر نه دهان دزدیدن امکان زان مهان نه دهان خوش کردن از دارودهان آب و روغن نیست مر روپوش را راه حیلت نیست عقل و هوش را چند کوبد زخمهای گرزشان بر سر هر ژاژخا و مرزشان گرز عزرائیل را بنگر اثر گر نبینی چوب و آهن در صور هم بصورت می‌نماید گه گهی زان همان رنجور باشد آگهی گوید آن رنجور ای یاران من چیست این شمشیر بر ساران من ما نمی‌بینیم باشد این خیال چه خیالست این که این هست ارتحال چه خیالست این که این چرخ نگون از نهیب این خیالی شد کنون گرزها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد او همی‌بیند که آن از بهر اوست چشم دشمن بسته زان و چشم دوست حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد چشم او روشن گه خون‌ریز شد مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او از نتیجه‌ی کبر او و خشم او سر بریدن واجب آید مرغ را کو بغیر وقت جنباند درا هر زمان نزعیست جزو جانت را بنگر اندر نزع جان ایمانت را عمر تو مانند همیان زرست روز و شب مانند دینار اشمرست می‌شمارد می‌دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف گر ز که بستانی و ننهی بجای اندر آید کوه زان دادن ز پای پس بنه بر جای هر دم را عوض تا ز واسجد واقترب یابی غرض در تمامی کارها چندین مکوش جز به کاری که بود در دین مکوش عاقبت تو رفت خواهی ناتمام کارهاات ابتر و نان تو خام وان عمارت کردن گور و لحد نه به سنگست و به چوب و نه لبد بلک خود را در صفا گوری کنی در منی او کنی دفن منی خاک او گردی و مدفون غمش تا دمت یابد مددها از دمش گورخانه و قبه‌ها و کنگره نبود از اصحاب معنی آن سره بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را هیچ اطلس دست گیرد هوش را در عذاب منکرست آن جان او گزدم غم دل دل غمدان او از برون بر ظاهرش نقش و نگار وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار و آن یکی بینی در آن دلق کهن چون نبات اندیشه و شکر سخن چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند شیخ را از کعبه در بت‌خانه‌ی چین می‌برند چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند چون خداوندان خوبی کوش شاهی می‌زنند صبر و آرام از دل عشاق مسکین می‌برند چون به یاد چشم او اهل نظر را می‌کشند یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند ترک جان می‌بایدم گفتن که این شیرین‌لبان بوسه می‌بخشند، اما جان شیرین می‌برند تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند هر که سر از عنبری خط جوانان می‌کشد حلقه‌ها در حلقش از گیسوی مشکین می‌برند من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام مایه‌ی مستی از آن چشم خمارین می‌برند من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم اسم او را ممن و ترسا به تمکین می‌برند بر همه گردن فرازان سجده واجب می‌شود چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین می‌برند هم دعای دولتش خیل ملائک می‌کنند هم غبار موکبش چشم سلاطین می‌برند هر کجا بر تخت شاهی می‌نشیند شاد کام نو عروس بخت را آن جا به آیین می‌برند چون فروغی در سر هر هفته می‌سازد غزل نزد شاهش از پی احسان و تحسین می‌برند بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید اینش سزا نبود دل حق گزار من کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد از گلشن زمانه که بوی وفا شنید ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید ما باده زیر خرقه نه امروز می‌خوریم صد بار پیر میکده این ماجرا شنید ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشیم بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید پند حکیم محض صواب است و عین خیر فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش که نشنید یا شنید جوانی به دانگی کرم کرده بود تمنای پیری بر آورده بود به جرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان به کشتنگهش تگاپوی ترکان و غوغای عام تماشا کنان بر در و کوی و بام چو دید اندر آشوب، درویش پیر جوان را به دست خلایق اسیر دلش بر جوانمرد مسکین بخست که باری دل آورده بودش به دست برآورد زاری که سلطان بمرد جهان ماند و خوی پسندیده برد به هم بر همی‌سود دست دریغ شنیدند ترکان آهخته تیغ به فریاد از ایشان برآمد خروش تپانچه زنان بر سر و روی و دوش پیاده بسر تا در بارگاه دویدند و بر تخت دیدند شاه جوان از میان رفت و بردند پیر به گردن بر تخت سلطان اسیر بهولش بپرسید و هیبت نمود که مرگ منت خواستن بر چه بود؟ چو نیک است خوی من و راستی بد مردم آخر چرا خواستی؟ برآورد پیر دلاور زبان که ای حلقه در گوش حکمت جهان به قول دروغی که سلطان بمرد نمردی و بیچاره‌ای جان ببرد ملک زین حکایت چنان بر شکفت که جرمش ببخشید و چیزی نگفت وز این جانب افتان و خیزان جوان همی رفت بیچاره هر سو دوان یکی گفتش از چار سوی قصاص چه کردی که آمد به جانت خلاص؟ به گوشش فرو گفت کای هوشمند به جانی و دانگی رهیدم ز بند یکی تخم در خاک ازان می‌نهد که روز فرو ماندگی بر دهد جوی باز دارد بلائی درشت عصایی شنیدی که عوجی بکشت حدیث درست آخر از مصطفاست که بخشایش و خیر دفع بلاست عدو را نبینی در این بقعه پای که بوبکر سعدست کشور خدای بگیر ای جهانی به روی تو شاد جهانی، که شادی به روی تو باد کس از کس به دور تو باری نبرد گلی در چمن جور خاری نبرد تویی سایه‌ی لطف حق بر زمین پیمبر صفت رحمه‌العالمین تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟ شب قدر را می‌ندانند هم کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر دوست شود جلوه از آن پوست شود پرزر از این عشق چو بگشاید لب بوی دهد بوی عجب مشک شده مست از او گشته خجل عنبر از این عشق بود خوب جهان مادر خوبان شهان خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن با چشم تو تقریر کن: کهنگ جان بیدلان گر پیش ازین میکرده‌ای، اکنونکه بیماری مکن پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟ هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟ در طره پنهان کرده‌ای، بنمای و طراری مکن نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد بدران بند هستی را چه دربند مصلایی به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی‌صبری گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی گهی از زلف خود داده به ممن نقش حبل الله ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل چرا چون گل نمی‌خندی چرا عنبر نمی‌سایی چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی‌جوشی که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان که ممن آینه ممن بود در وقت تنهایی ببیند خاک سر خود درون چهره بستان که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند به دل گشته به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی ز پیش سواران چو ره برگرفت سوی خان بی‌بر به راهام تفت بزد در بگفتا که بی‌شهریار بماندم چو او بازماند از شکار شب آمد ندانم همی راه را نیابم همی لشکر و شاه را گر امشب بدین خانه یابم سپنج نباشد کسی را ز من هیچ رنج به پیش به راهام شد پیشکار بگفت آنچ بشنید ازان نامدار به راهام گفت ایچ ازین در مرنج بگویش که ایدر نیابی سپنج بیامد فرستاده با او بگفت که ایدر ترا نیست جای نهفت بدو گفت بهرام با او بگوی کز ایدر گذشتن مرا نیست روی همی از تو من خانه خواهم سپنج نیارم به چیزت ازان پس به رنج چو بشنید پویان بشد پیشکار به نزد به راهام گفت این سوار همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت سخن گفتن و رای بسیار گشت به راهام گفتش که رو بی‌درنگ بگویش که این جایگاهیست تنگ جهودیست درویش و شب گرسنه بخسپد همی بر زمین برهنه بگفتند و بهرام گفت ار سپنج نیابم بدین خانه آیدت رنج بدین در بخسپم نجویم سرای نخواهم به چیزی دگر کرد رای به راهام گفت ای نبرده سوار همی رنجه داری مرا خوارخوار بخسپی و چیزت بدزدد کسی ازان رنجه داری مرا تو بسی به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد به پیمان که چیزی نخواهی ز من ندارم به مرگ آبچین و کفن هم امشب ترا و نشست ترا خورش باید و نیست چیزی مرا گر این اسپ سرگین و آب افگند وگر خشت این خانه را بشکند به شبگیر سرگینش بیرون کنی بروبی و خاکش به هامون کنی همان خشت را نیز تاوان دهی چو بیدار گردی ز خواب آن دهی بدو گفت بهرام پیمان کنم برین رنجها سر گروگان کنم فرود آمد و اسپ را با لگام ببست و برآهخت تیغ از نیام نمدزین بگسترد و بالینش زین بخفت و دو پایش کشان بر زمین جهود آن در خانه از پس ببست بیاورد خوان و به خوردن نشست ازان پس به بهرام گفت ای سوار چو این داستان بشنوی یاد دار به گیتی هرانکس که دارد خورد سوی مردم بی‌نوا ننگرد بدو گفت بهرام کاین داستان شنیدستم از گفته‌ی باستان شنیدم به گفتار و دیدم کنون که برخواندی از گفته‌ی رهنمون می آورد چون خورده شد نان جهود ازان می ورا شادمانی فزود خروشید کای رنج‌دیده سوار برین داستان کهن گوش‌دار که هرکس که دارد دلش روشنست درم پیش او چون یکی جوشنست کسی کو ندارد بود خشک لب چنانچون توی گرسنه نیم‌شب بدو گفت بهرام کاین بس شگفت به گیتی مرین یاد باید گرفت که از جام یابی سرانجام نیک خنک میگسار و می و جام نیک چو از کوه خنجر برآورد هور گریزان شد از خانه بهرام گور بران چرمه‌ی ناچران زین نهاد چه زین از برش خشک بالین نهاد بیامد به راهام گفت ای سوار به گفتار خود بر کنون پای‌دار تو گفتی که سرگین این بارگی به جاروب روبم به یکبارگی کنون آنچ گفتی بروب و ببر به رنجم ز مهمان بیدادگر بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بر کنار دهم زر که تا خاک بیرون برد وزین خانه‌ی تو به هامون برد بدو گفت من کس ندارم که خاک بروبد برد ریزد اندر مغاک تو پیمان که کردی به کژی مبر نباید که خوانمت بیدادگر چو بشنید بهرام ازو این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن یکی خوب دستار بودش حریر به موزه درون پر ز مشک و عبیر برون کرد و سرگین بدو کرد پاک بینداخت با خاک اندر مغاک به راهام را گفت کای پارسا گر آزادیم بشنود پادشا ترا از جهان بی‌نیازی دهد بر مهتران سرفرازی دهد اشک ریز آمدم چو ابر بهار ساقیا هین بیا و باده بیار توبه‌ی من درست نیست خموش وز من دلشکسته دست بدار جام درده پیاپی ای ساقی تا کنم جان خویش بر تو نثار تا که جامی تهی کنم در عشق پر برآرم ز خون دیده کنار در ره عشق چون فلک هر روز کار گیرم ز سر زهی سر و کار منم و دردیی و درد دلی دردی و درد هر دو با هم یار سر فرو برده‌ای درین گلخن فارغ از توبه و ز استغفار درس عشاق گفته در بن دیر پای منبر نهاده بر سر دار فانی و باقیم و هیچ و همه روح محضیم و صورت دیوار ساقیا گر برآرم از دل دم ز دم من برآید از تو دمار باده‌ی ما ز جام دیگر ده که نه مستیم ما و نه هشیار موضع عاشقان بی سر و بن هست بالای کعبه و خمار گر برآرند یک نفس بی دوست دلق و تسبیحشان شود زنار ما همه کشتگان این راهیم سیر گشته ز جان قلندروار مست عشقیم و روی آورده در رهی دور و عقبه‌ای دشوار زاد ما مانده مرکب افتاده وادییی تیره و رهی پر خار بی نهایت رهی که هر ساعت کشته‌ی اوست صد هزار هزار چون بدین ره بسی فرو رفتیم باز ماندیم آخر از رفتار گه به پهلوی عجز می‌گشتیم گه به سر می‌شدیم چون پرگار آخر از گوشه‌ای منادی خاست کای فروماندگان بی‌مقدار آنچه جستید در گلیم شماست لیس فی الدار غیرکم دیار این چنین وادیی به پای تو نیست سر خود گیر و رفتی ای عطار گفت لیلی را خلیفه کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی هر که بیدارست او در خواب‌تر هست بیداریش از خوابش بتر چون بحق بیدار نبود جان ما هست بیداری چو در بندان ما جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر نی بسوی آسمان راه سفر خفته آن باشد که او از هر خیال دارد اومید و کند با او مقال دیو را چون حور بیند او به خواب پس ز شهوت ریزد او با دیو آب چونک تخم نسل را در شوره ریخت او به خویش آمد خیال از وی گریخت ضعف سر بیند از آن و تن پلید آه از آن نقش پدید ناپدید مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش ابلهی صیاد آن سایه شود می‌دود چندانک بی‌مایه شود بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت سایه‌ی یزدان چو باشد دایه‌اش وا رهاند از خیال و سایه‌اش سایه‌ی یزدان بود بنده‌ی خدا مرده او زین عالم و زنده‌ی خدا دامن او گیر زوتر بی‌گمان تا رهی در دامن آخر زمان کیف مد الظل نقش اولیاست کو دلیل نور خورشید خداست اندرین وادی مرو بی این دلیل لا احب افلین گو چون خلیل رو ز سایه آفتابی را بیاب دامن شه شمس تبریزی بتاب ره ندانی جانب این سور و عرس از ضیاء الحق حسام الدین بپرس ور حسد گیرد ترا در ره گلو در حسد ابلیس را باشد غلو کو ز آدم ننگ دارد از حسد با سعادت جنگ دارد از حسد عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست ای خنک آنکش حسد همراه نیست این جسد خانه‌ی حسد آمد بدان از حسد آلوده باشد خاندان گر جسد خانه‌ی حسد باشد ولیک آن جسد را پاک کرد الله نیک طهرا بیتی بیان پاکیست گنج نورست ار طلسمش خاکیست چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد زان حسد دل را سیاهیها رسد خاک شو مردان حق را زیر پا خاک بر سر کن حسد را همچو ما املا قدح البقا ندیمی! من خمرة دنک القدیم صحیح المی و داو سقمی من غمزة لحظک السقیم للعشق ظعنت یا مقیما والظاعن طالب المقیم قد قیل بمن یراک یوما بشراک بغیهة النعیم لایدرک عادلی بعقل فوارة عشقی القدیم قدامک روضةالمعالی ایاک سعاد! ان تقیمی هل اغد سعاد ذات یوم سکران بذلک الحریم تبریز و شمس و دین مولی ذوالبهجة والید الکریم مراد بین که به پیش مرید باز آمد بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست بفال سعد برفت و سعید باز آمد بعید نبود اگر جان ما شود قربان چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز که رفت روزه و هنگام عید باز آمد بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد بکوی میکده رفت و سدید باز آمد فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد که از تتبع دیو مرید باز آمد جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند که شد بملک مراد و مرید باز آمد بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست عبادتی که بکار عبید باز آمد کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت بشد بعزم غزا و شهید باز آمد ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد شد آشیانه وحدت مقام شهبازی که از نشیمن کثرت وحید باز آمد کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو عبور کرد ز شد و رشید باز آمد شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش دل خراب طپیدن گرفت از آغازش به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله ز دست رفت دل من چو دید سر بازش دل از بریشم او چون کلابه گردانست کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد که تند می‌رسد آواز عقل پردازش بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد ولیک فعل غبار تنست غمازش غبار جان بود و می‌رسد دگر جانی که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش جهان تنور و در آن نان‌های رنگارنگ تنور و نان چه کند آنک دید خبازش ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست فدات جانم هر جا که هست بنوازش شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر که هست مه را چیزی ز لطف پروازش چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند چراغکی که بود شب شراراندازش به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش نقش تو خیال برنتابد حسن تو زوال برنتابد چون روی تو بی‌نقاب گردد آفاق جمال برنتابد از غایت نور عارض تو آئینه خیال برنتابد گر بوس تو را کنند قیمت یک عالم مال برنتابد منمای مرا جمال ازیراک دیوانه هلال برنتابد از بوسه سخن نرانم ایرا طبع تو محال برنتابد جان بر تو کنم نثار نی‌نی صراف سفال برنتابد خاقانی را مکش چو کشتی می‌دان که وبال برنتابد دوش آن زمان که چشمه‌ی زراب آسمان سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر جرم فلک پس سپر آهنین گریخت لرزان ستارگان ز حسام حسام دین چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت حرزی است کز قلاده‌ی اهریمن خبیث بگسست و در حمایل روح المین گریخت ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت طفلی است ماهروی که از مار حمیری در ماه رایت پسر آبتین گریخت شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت خاقانی از تحکم شمشیر حادثات اندر پناه همت شمشیر دین گریخت پندار موری از فزع نیش سگ مگش اندر مشبک مگس انگبین گریخت یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل اندر حریم کعبه‌ی پیل آفرین گریخت چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من جان من و جان همه حیران شده در کار من ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا آهسته‌تر زن زخمه‌ها تا نگسلانی تار من تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من ساقیا می زین فزون‌تر کن که میخواران بسند همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند ساغر وصل ار به بیداران مجلس می‌رسد سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند ای عزیزان گر بصد جان می‌نهند ارزان بود یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی این چراگاه خران را من چرا بشناختم آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌ای دست و پایم بسته‌ای تا دست و پا بشناختم دست و پا را چون نبندی گاهواره ت خواند حق دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم چون درخت از زیر خاکی دست‌ها بالا کنم در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده‌ست سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم زیر و بالا چند گویم لامکان اصل من است من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی که آفتاب بلندی چو بر کناره‌ی بامی کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه‌ی طاوس هزار بار سبق برده‌ئی بکبک خرامی گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان مثال آب حیاتی که در میان ظلامی اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی ز شام تا بسحر شمع‌وار پیش وجودت بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی گفت یزدان تو بده بایست او برگشا در اختیار آن دست او اختیار آمد عبادت را نمک ورنه می‌گردد بناخواه این فلک گردش او را نه اجر و نه عقاب که اختیار آمد هنر وقت حساب جمله عالم خود مسبح آمدند نیست آن تسبیح جبری مزدمند تیغ در دستش نه از عجزش بکن تا که غازی گردد او یا راه‌زن زانک کرمنا شد آدم ز اختیار نیم زنبور عسل شد نیم مار مومنان کان عسل زنبوروار کافران خود کان زهری همچو مار زانک ممن خورد بگزیده نبات تا چو نحلی گشت ریق او حیات باز کافر خورد شربت از صدید هم ز قوتش زهر شد در وی پدید اهل الهام خدا عین الحیات اهل تسویل هوا سم الممات در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیارست و حفاظ آگهی جمله رندان چونک در زندان بوند متقی و زاهد و حق‌خوان شوند چونک قدرت رفت کاسد شد عمل هین که تا سرمایه نستاند اجل قدرتت سرمایه‌ی سودست هین وقت قدرت را نگه دار و ببین آدمی بر خنگ کرمنا سوار در کف درکش عنان اختیار باز موسی داد پند او را بمهر که مرادت زرد خواهد کرد چهر ترک این سودا بگو وز حق بترس دیو دادستت برای مکر درس چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم از این نزدیکتر دارم نشانی بیا نزدیک و بنگر در نشانم به درویشی بیا اندر میانه مکن شوخی مگو کاندر میانم میان خانه‌ات همچون ستونم ز بامت سرفرو چون ناودانم منم همراز تو در حشر و در نشر نه چون یاران دنیا میزبانم میان بزم تو گردان چو خمرم گه رزم تو سابق چون سنانم اگر چون برق مردن پیشه سازم چو برق خوبی تو بی‌زبانم همیشه سرخوشم فرقی نباشد اگر من جان دهم یا جان ستانم به تو گر جان دهم باشد تجارت که بدهی به هر جانی صد جهانم در این خانه هزاران مرده بیش اند تو بنشسته که اینک خان و مانم یکی کف خاک گوید زلف بودم یکی کف خاک گوید استخوانم شوی حیران و ناگه عشق آید که پیشم آ که زنده جاودانم بکش در بر بر سیمین ما را که از خویشت همین دم وارهانم خمش کن خسروا هم گو ز شیرین ز شیرینی همی‌سوزد دهانم تا به سریر عرب آن جسم نشست رعب عرب بر همه عالم نشست □فتنه‌ی چشم آمده زان سو مدام تیغ زبان خفته میان نیام هر که را ذوق دین پدید آید شهد دنیاش کی لذیذ آید چه کنی در زمانه‌ای که درو پیر چون طفل نا رسید آید آنچنان عقل را چه خواهی کرد که نگونسار یک نبید آید عقل بفروش و جمله حیرت خر که تو را سود زین خرید آید این نه آن عالمی است ای غافل که درو هیچکس پدید آید نشود باز این چنین قفلی گر دو عالم پر از کلید آید گر در آیند ذره ذره به بانگ آن همه بانگ ناشنید آید چه شود بیش و کم ازین دریا خواجه گر پاک و گر پلید آید هر که دنیا خرید ای عطار خر بود کز پی خوید آید ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر به نکته لعل تو می‌بارد از زبان گوهر ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر دل مرا که به باران فیض تو زنده است ز مهر تست صدف‌وار در میان گوهر بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست و گرنه قیمت خود می‌کند بیان گوهر دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد که جمع می‌نشود خاک با چنان گوهر نمود عشق تو از آستین غیرت دست فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر درم ز دیده چکد چون شود به گاه سخن زناردان شکر پاش تو روان گوهر تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من اگر چه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد به جای بیضه نهد اندر آشیان گوهر نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا که دید هرگز با بحر توامان گوهر؟ صدف مثال میان پر کند جهان از در چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی همی کند لب لعلت درو نهان گوهر به جان فروشی از آن لب تو بوس و این عجب است که در میانه‌ی معدن بود گران گوهر ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست بلی از آتش و آب است بی‌زیان گوهر عروس حسن تو در جلوه آمد و عجب است که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر چو چنگ وقت سماع از میان زیورها چو تو به رقص در آیی کند فغان گوهر ... نام جویا کنون که دیده ابر هست چون چشم عاشقان پراشک خانه‌ای دارم از عنایت شاه که برد دیگ حجله بر وی رشک آرد در خم ،برنج در انبان گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک نیست دانم که در ولایت تو هست و کم قیمت است یعنی کشک از اول امروز چو آشفته و مستیم آشفته بگوییم که آشفته شدستیم آن ساقی بدمست که امروز درآمد صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست معذور همی‌دار اگر جام شکستیم امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم رندان خرابات بخوردند و برفتند ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم وقت است که خوبان همه در رقص درآیند انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم از گفت بلی صبر نداریم ازیرا بسرشته و بر رسته سغراق الستیم بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم خاموش که تا هستی او کرد تجلی هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم هر چند پرستیدن بت مایه کفر است ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم جز قصه شمس حق تبریز مگویید از ماه مگویید که خورشیدپرستیم آن مطرب ما خوشست و چنگش دیوانه شود دل از ترنگش چون چنگ زند یکی تو بنگر کز لطف چگونه گشت رنگش گر تنگ آیی ز زندگانی برجه به کنار گیر تنگش من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشته‌ئی سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست چشمه‌ی جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست روضه‌ی بستان خلدست این که بادش مشکبوست چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد هیچ می‌دانی کز آنساعت دلم در بند اوست با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد لیلی و مجنون من ویسه و رامین من در حسد افتاده‌ایم دل به جفا داده‌ایم جنگ که می‌افکند یار سخن چین من او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا تازه کند دم به دم کین تو و کین من گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ در کشش همدگر از پی آیین من یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان آه که می‌نشنود یارب و آمین من گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش این بده‌ست از ازل یاسه پیشین من کار من آن کت زنم کار تو افغان گری عید منم طبل تو سخره تکوین من بنده این زاریم عاشق بیماریم کو نرود آن زمان از سر بالین من راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من درگذر از تنگ من ای من من ننگ من دیده شدی آن من گر نبدی این من بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من پیغام بلبلان بگلستان که می‌برد و احوال درد من سوی درمان که می‌برد یعقوب را ز مصر که می‌آورد پیام یا زو خبر به یوسف کنعان که می‌برد ما را خیال دوست بفریاد می‌رسد ورنی شب فراق بپایان که می‌برد مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه چندین جفای خار مغیلان که می‌برد گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم از ما خبر بملک خراسان که می‌برد از بلبلان بیدل شوریده آگهی جز باد صبحدم بگلستان که می‌برد گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت یرغونگر بحضرت قا آن که می‌برد در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی جان ضعیف هست بجانان که می‌برد خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو پای ملخ بنزد سلیمان که می‌برد ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر بر چهره‌ی کواکب از صنع تست نور بر گردن طبایع از حکم تست نیر چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر از طشت آبگون فلک بر مثال برق در روز ابر شعله زند آتش اثیر با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر در پیش صولجان قضای تو همچو گوی میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست خلوت نشین فکر به بیغوله‌ی ضمیر اجزای کاینات همه ذاکر تواند این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر دانستم از صفات که ذاتت منزه است از شرکت مشابه و از شبهت نظیر در دست من که قاصرم از شکر نعمتت ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر منظومه‌ی ثنای تو تالیف می‌کنم باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا تا از هدایه‌ی تو شوم جامع کبیر کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر در آروزی فقر بسی بود جان من عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر! رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر! گهواره‌ی زمین چو بجنبد به امر تو گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر، با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر من جمع کرده هیزم افعال بد بسی و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر از بهر صید ماهی عفو تو در دعا از دست دام دارم و از چشم آبگیر نومید نیستم ز در رحمتت که هست کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر تو عالمی که حاصل ایام عمر من جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر! رساند جان به لبم روزگار فرقت تو بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو شبی به صفحه‌ی دل می‌نگارم از وسواس هزار بار به کلک خیال صورت تو تو آن ستاره‌ی مسعود پرتوی که به است ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو شود مقابله‌ی کوه و کاه اگر سنجد محبت من مهجور با محبت تو بلند تا نشود در غمت حکایت من نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما کند عنان کشی توسن طبیعت تو ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو وصیت میکنم گر بشنود ابرو کمان من پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی‌دانم چه خویش بودی اگربودی زبانش در دهان من به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم برون کن از پس سر گر غلط کردم زبان من اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت میگو منم فرهاد سرگردا ن تویی شیرین زبان من چنان از عشق می‌سوزد تنم در زیر پیراهن که از بیرون پیراهن نماید استخوان من مراد خسرو بی‌دل برآور یک زمان بنشین که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من □گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی‌بینم ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان برکن الا ای ساقی مستان طفیل جرعه‌ی رندان شرابی گر نمی‌آزرم سفالی برسرم بشکن ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من ای نیکخواه عمر من و غمگسار من رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار با خویشتن ببردی مانا قرار من مهجورم و به روز، فراق تو جفت من رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من خوردم به وصلت تو بسی باده‌ی نشاط در فرقت تو پیدا آمد خمار من دانم همی که دانی در فضل دست من و اندر سخن شناخته‌ای اقتدار من بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد بدخواه روزگار من از روزگار من کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم پیدا همی نیاید در ده هزار من گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من گر بحر گردد او نبود تا به کعب من ور باد گردد او نرسد با غبار من آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف و آن آتشم که آتش زیبد شرار من وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر روبه شوند شیران در مرغزار من گر دهر هست بوته‌ی هر تجربت چرا گردون همی گرفت نداند عیار من؟ بر روزگار فاضل بسیار باشدم گر او کند به راستی و حق شمار من ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل بس باشد این قصیده ترا یادگار من هرگز نبود همت من در خور یسار هرگز نبود در خور همت یسار من ای همچو آشکار من و هم نهان من دانسته‌ای نهان من و آشکار من یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم وز بهر خود دراز مدار انتظار من ای بحر رادمردی از بهر من بگیر ای شعرهای چون گهر شاهوار من صف آراینده‌ی این طرفه لشکر چنین لشکر کشد کشور به کشور که هر صبح اینچنین تا شام منظور نمی‌گشت از حریم خسروی دور ز چشمش اهل مجلس مست حیرت گریبان کرده چاک از دست حیرت ز دانش یافت قدری آن خرد کیش که شاهش داد جا در پهلوی خویش بلی هر جا که باشد صاحب هوش عروس دولتش آید در آغوش گدا از هوشمندی شاه گردد فقیر از هوش صاحب جاه گرد بسا شاهان که دور از کسوت هوش زمانه خرقه‌شان افکنده بر دوش بسا درویش را کز هوشمندی سریر جاه بخشد سربلندی چو روزی چند شد القصه زین حال که می‌بودند با هم فارغ البال درآمد ناگه از در حاجب شاه ستاد از پیش شادروان درگاه که ای شاهان به راهت سر نهاده رسول روم بر در ایستاده درآید یا رود فرمان شه چیست درین در بنده با او چون کند زیست اجازت داد خسرو کاو در آید به رنگ خاک بوسانش درآید زمین بوسید و خسرو را دعا کرد پس آنگه رو به عرض مدعا کرد به سوی تخت شه شد نامه بر کف به تشریف قبول آمد مشرف چو خسرو دید سوی نامه‌ی روم در آن مکتوم بود این شرح مرقوم که دارد شاه شمعی در شبستان عذارش در نقاب غنچه پنهان کند از وصل او خوشحال ما را دهد پروانه‌ی اقبال ما را کند زودش به سوی ما روانه نسازد در فرستادن بهانه اگر بر عکس این کاری کشد پیش بسا کید چو شمعش گریه برخویش چو شاه آگه شد از مضمون نامه به خود پیچید همچون نال خامه که قیصر را چه حد این تمناست ازو این آرزو بسیار بیجاست سزد گر جغد را نبود تمنا که چون بازش بود دست شهان جا کجا با بوم گردد جفت تاووس نداند اینقدر افسوس افسوس گرفتم اینکه من بسیار پستم نه آخر پادشاه مصر هستم سخن کوته رسول قیصر روم چو حرف ناامیدی کرد معلوم زمین بوسید و رفت از منزل شاه به عزم شهر خویش افتاد در راه به سوی بارگاه قیصر آمد به آیینی که می‌باید درآمد چو قیصر کرد حرف مصریان گوش چو نیل مصر زد خون در دلش جوش به کین مصریان زد خیمه بیرون پر از میخ و ستون شد روی هامون سپاهی همره او از عدد بیش شمارش از حساب نیک و بد بیش سراسر آهنین دل همچو پیکان به خونریزی چو نیزه تیزدندان به خون چون تیغ خود را گرم کرده بسان گرز سرها نرم کرده چو نیزه خود آهن مانده بر سر چو ششپر جوشن پولاد در بر ازین معنی چو شد خسرو خبردار چو شمعش کرد سوزی در جگر کار فتادش در رگ جان پیچ و تابی وز آتش گشت پیدا اضطرابی که آیا فتح از پیش که باشد نمک ایام بر ریش که پاشد چو رایت از دو جانب بر فرازند سران از هر دو جانب سرفرازند گروهی چون سنان نیزه خویش ز اهل صف قدمها مانده در پیش پی پشتش صفی را ناوک آسا نهاده برعقب از جای خود پا کرا گردون زند از تخت بر خاک کرا دوران رساند سر برافلاک چو خسرو را پریشان دید منظور بگفت ای چشم بد از دولتت دور اگر رخصت دهی با لشکر مصر زنم خرگه برون از کشور مصر چنان جنگی کنم با قیصر روم که گردد او ز تاج و تخت محروم چنان تخمی به خاک روم کارم که گرد از خرمن قیصر برآرم دم صبحی که خیل روم سر کرد سپاه زنگ را زیر و زبر کرد نفیر سرکشان در عالم افتاد برآمد از نهاد کوس فریاد سپاه از هر دو سو شد حمله آور پی خونریز برهم ریخت لشکر خدنگ از ترکش ترکان خون دوست برون آمد بسان مار از پوست ز هر شمشیر جویی آشکاره به جای سبزه زهرش در کناره کمان تخش از هر سوی میدان لب زه می‌گرفت از کین به دندان ز بیداد تفنگ خصم بد کیش یلان را مانده در دل سد گره بیش سپرها برفراز خود زره کار به روی گنج گفتی حلقه زد مار تبرزین ریخت چندان خون لشکر که پیش انداخت از شرمندگی سر یلان را نرم گشت از گرز گردن نهاده سر به سینه همچو کسکن سپر را بخیه‌ها از هم گشاده گریبان وار بر گردون فتاده به نیزه کله‌ی درنده شیران به جای گرز بردوش دلیران ز پیکان کمان داران لشکر شده چون خود آهن کاسه‌ی سر ز بس پیکان که بر دل کرده منزل شده چون کوره‌ی پیکان گران دل کمند سرکشان از هر کناره به گردنها چو شهرگ آشکاره محیطی شد ز خون دشت ستیزه در او شد مار آبی چوب نیزه پناه خیل گردان قوی تن سپر مانند بر سر خود آهن به روی خون سرگردان سرکش چو دیگی سرنگون برروی آتش ز قسطاس ستوران زال عالم ز هم گیسو گشاده بهر ماتم علم در مرگ سرداران عزادار به گردن شقه‌اش گردیده دستار به فوت گردن افرازان سرکش تفنگ از غصه برخود می‌زد آتش به ماتم کوس طرح شیون انداخت سنان شال سیه در گردن انداخت چنین تا شامگاهی جنگ کردند ز خون گاوه زمین را رنگ کردند چو عالم پر سپاه زنگ گردید جهان برخیل رومی تنگ گردید نگه می‌کرد از هر گوشه منظور نظر بر قیصرش افتاد از دور شدش دست از عنان رخش کوتاه بر او بست از طریق کین سر راه چو قیصر دید دشمن در برابر بر اوشد از سر کین حمله آور علم چون کرد دست و تیغ خونبار که سازد از طریق کینه‌اش کار چنان شهزاده‌اش زد بر کمر تیغ که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ ز راه کین بلارک را علم کرد علم را با علمدارش قلم کرد چو قیصر کشته گشت و شد علم پست سپه را شد عنان کینه از دست به صحرای هزیمت پا نهادند گریزان روی در صحرا نهادند ز پی می‌رفت و می‌زد تیغ منظور چنین تا شد جهان بر لشکری دور چو بر رخش فلک بر بست دوران سر رومی در این فرسوده میدان ز پی‌شان با سپاهی بازکردند به بزم عیش و عشرت ساز کردند بلی اینست قانون زمانه نه امروز است در دور این ترانه یکی ماتم گزیند دیگری سور یکی را تخت منزل دیگری گور یکی را بهر ماتم کاه پاشند یکی را زر به مسندگاه پاشند یکی را خود زر بر کوهه زین چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین یکی بر اسب جولانی نشسته به زین زر رکاب سیم بسته یکی بر فرق تاج زر نهاده یکی خشت لحد برسرنهاده یکی را زیر تخت خاک مسکن یکی را روی تخت زر نشیمن ندارد اعتباری کار عالم منه زنهار بر دل بار عالم اگر شادی مکن خوشحال خود را مدار از دور فارغبال خود را که خیل مرگ در دنبال داری خطرها در پی اقبال داری وگر درویش بی‌شامی در این راه چرا از غم کشی آه سحرگاه تصور کن که عالم کشور تست تویی شاه و جهان فرمانبر تست قبای آب و رنگ تست افلاک پر از زر مخزن تو خانه‌ی خاک کلاه زر به تارک آفتابت برین لاجوردی در رکابت ترا در سیر یکرا نیست هر پا به کوی شادمانی راه پیما ترا سلطانی از مه تا به ماهی‌ست کهن ویرانه‌ات ایوان شاهی‌ست ز روزنهاش خورشید جهانتاب فکنده هر طرف خشت زر ناب بر ایوان داشتی پر تاجداری به فرمان تو هر یک شد به کاری سپاهت رفته تا کشور گشایند به ملکت کشور دیگر فزایند ترا بر تخت شاهی خواب برده سراسر رخت هوشت آب برده به عین خواب می‌بینی که دوران بدینسان ساختت محتاج یک نان چو شد القصه از بی‌مهری بخت جدا سلطان روم از تاج و از تخت رقم زد شاهزاده نامه‌ی فتح که چون شد گرم ازو هنگامه‌ی فتح چو قاصد نامه پیش خسرو آورد به خسرو مژده‌ی عمر نو آورد منادی کرد تا آزاد و بنده ز اهل ثروت و ارباب ژنده به استقبال پا بیرون نهادند قدم در عرصه هامون نهادند ز شهر مصر خسرو هم برون رفت به استقبال یک منزل فزون رفت به خسرو چون نظر افکند منظور قدم کرد از رکاب بارگی دور به پایش سایه وار افکند خود را غبار راه اسبش ساخت خود را ز توسن گشت خسرو هم پیاده چو او را دید رو بر ره نهاده کشید از غایت مهرش در آغوش نهادش خلعت اقبال بر دوش بسی لعل و گهر بر وی فشانید میان گوهر و لعلش نشانید چو از هر گفتگویی باز رستند به مرکبهای تازی بر نشستند به سوی بارگه راندند توسن دلی وارسته از اندوه دشمن دلا اندوه دشمن گر نخواهی ز درویشی طلب کن پادشاهی چه خوش گفتند ارباب فصاحت خوشا درویشی و کنج قناعت ای مانده ز مقصد اصلی دور! آکنده دماغ، ز باد غرور! از علم رسوم چه می‌جویی؟ اندر طلبش، تا کی پویی؟ تا چند زنی ز ریاضی لاف؟ تا کی بافی هزار گزاف؟ ز دوائر عشر و دقایق وی هرگز نبری، به حقایق پی وز جبر و مقابله و خطاین جبر نقصت نشود فی‌البین در روز پسین، که رسد موعود نرسد ز عراق و رهاوی سود زایل نکند ز تو مغبونی نه «شکل عروس» و نه «مأمونی» در قبر به وقت سال و جواب نفعی ندهد به تو اسطرلاب زان ره نبری به در مقصود فلسش قلب است و فرس نابود علمی بطلب که تو را فانی سازد ز علایق جسمانی علمی بطلب که به دل نور است سینه ز تجلی آن، طور است علمی که از آن چو شوی محظوظ گردد دل تو لوح المحفوظ علمی بطلب که کتابی نیست یعنی ذوقی است، خطابی نیست علمی که نسازدت از دونی محتاج به آلت قانونی علمی بطلب که جدالی نیست حالی است تمام و مقالی نیست علمی که مجادله را سبب است نورش ز چراغ ابولهب است علمی بطلب که گزافی نیست اجماعیست و خلافی نیست علمی که دهد به تو جان نو علم عشق است، ز من بشنو به علوم غریبه تفاخر چند زین گفت و شنود، زبان در بند سهل است نحاس که زر کردی زر کن مس خویش تو اگر مردی از جفر و طلسم، به روز پسین نفعی نرسد به تو ای مسکین بگذر ز همه، به خودت پرداز کز پرده برون نرود آواز آن علم تو را کند آماده از قید جهان کند آزاده عشق است کلید خزاین جود ساری در همه ذرات وجود غافل، تو نشسته به محنت و رنج واندر بغل تو کلید گنج جز حلقه‌ی عشق مکن در گوش از عشق بگو، در عشق بکوش علم رسمی همه خسران است در عشق آویز، که علم آن است آن علم ز تفرقه برهاند آن علم تو را ز تو بستاند آن علم تو را ببرد به رهی کز شرک خفی و جلی برهی آن علم ز چون و چرا خالیست سرچشمه‌ی آن، علی عالیست ساقی، قدحی ز شراب الست که نه خستش پا، نه فشردش دست در ده به بهائی دلخسته آن، دل به قیود جهان بسته تا کنده‌ی جاه ز پا شکند وین تخته کلاه ز سر فکند ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر آخر نظری کن به نظربخش فکر بر ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش بنگر به مثر تو چه چفسی به اثر بر او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه پخته کندت مطبخیش نار سقر بر گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر تو آفت عقل و جان و دینی تو رشک پری و حور عینی تا چشم تو روی تو نبیند تو نیز چو خویشتن نبینی ای در دل و جان من نشسته یک جال دو جای چون نشینی سروی و مهی عجایب تو نه بر فلک و نه بر زمینی بی روی تو عقل من نه خوبست در خاتم عقل من نگینی بر مهر تو دل نهاد نتوان تو اسب فراق کرده زینی گه یار قدیم را برانی گه یار نوآمده گزینی این جور و جفات نه کنونست دیریست بتا که تو چنینی ای بوقلمون کیش و دینم گه کفر منی و گاه دینی آن مه نو بین که آفتاب برآورد غنچه‌ی گل بیم که نوبهار درآورد از افق صلب شاه بین که مه نو آمد و عید جلال بر اثر آورد ماه نو از فلک به منزل نه ماه شاه زمین را به نورهان ظفر آورد در طبق آفتاب چون مه نو دید صبح دم از اختران نثار زر آورد زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است قدرت او شیث مشتری نظر آورد زآنکه شه مشرق است نوح زمانه دولت او سام اسمان خطر آورد بخت که سیاره‌ی سعادت شاه است یوسف تازه نگر که از سفر آورد جوهر اسفندیار وقت به گیتی بهمن کسری فش و قباد فر آورد عنصر نوشین روان عهد به عالم هرمز دولت طراز تاجور آورد شاه محمد جلالت است و به تایید چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد جان فریبرز ازین شرف طرب افزود ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد کوه جلالت چو داد گوهر دریا گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد بحر سعادت چو داد عنبر سارا عنبر آن بحر شادیی به سر آورد زهره همه تن زبان نمود چو خورشید مژده‌ی دولت به شاه دادگر آورد شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد یعنی بلقیس مملکت پسر آورد وارث جم اخستان که چرخ به رزمش چون صف مور از ملائکه حشر آورد در کمر عمر شاه دست بقا داد کایزد از اجرام دست آن کمر آورد آیت تایید باد کز پی مدحش خاطر خاقانی آیت هنر آورد ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد سعد سعودش سماک نیزه درآورد شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه شد غلام آن کنیزک پادشاه مرغ جانش در قفص چون می‌طپید داد مال و آن کنیزک را خرید چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود کوزه بودش آب می‌نامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خسته‌ام درمانم اوست هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا جمله گفتندش که جانبازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم هر یکی از ما مسیح عالمیست هر الم را در کف ما مرهمیست گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر ترک استثنا مرادم قسوتیست نه همین گفتن که عارض حالتیست ای بسا ناورده استثنا بگفت جان او با جان استثناست جفت هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می‌نمود از هلیله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت فلک به آبله‌ی خار دیده می‌ماند زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند طراوت از ثمر آسمانیان رفته است ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل به سینه‌های جراحت رسیده می‌ماند زمین ساکن و خورشید آتشین جولان به دست و زانوی ماتم‌رسیده می‌ماند کمند حادثه را چین نارسایی نیست رمیدنی به غزال رمیده می‌ماند ز روی لاله ازان چشم برنمی‌دارم که اندکی به دل داغدیده می‌ماند چو تیر، راست روان بر زمین نمی‌مانند عداوتی به سپهر خمیده می‌ماند تمتع از رخ گل می‌برند دیده‌وران به عندلیب گلوی دریده می‌ماند رفتیم بقیه را بقا باد لابد برود هر آنک او زاد پنگان فلک ندید هرگز طشتی که ز بام درنیفتاد چندین مدوید کاندر این خاک شاگرد همان شدست کاستاد ای خوب مناز کاندر آن گور بس شیرینست لا چو فرهاد آخر چه وفا کند بنایی کاستون ویست پاره‌ای باد گر بد بودیم بد ببردیم ور نیک بدیم یادتان باد گر اوحد دهر خویش باشی امروز روان شوی چو آحاد تنها ماندن اگر نخواهی از طاعت و خیر ساز اولاد آن رشته نور غیب باقیست کانست لباب روح اوتاد آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست آن باقی ماند تا به آباد این ریگ روان چو بی‌قرارست شکل دگر افکنند بنیاد چون کشتی نوحم اندر این خشک کان طوفانست ختم میعاد زان خانه نوح کشتیی بود کز غیب بدید موج مرصاد خفتیم میانه خموشان کز حد بردیم بانگ و فریاد هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش این تویی با من و غوغای رقیبان از پس وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمه پادشه آن گاه فضای درویش زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش من خود از کید عدو باک ندارم لیکن کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی چون مهر جان پذیری بی‌لشکری امیری هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی گر در زمین ندیدی در آسمان بیابی در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی در آینه مبارک آن صاف صاف بی‌شک نقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل گر از وساوس دل یک دم امان بیابی درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی تبریز در محقق از شمس ملت و حق در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی تا شدستی امیر چوگانی ما شدستیم گوی میدانی ما در این دور مست و بی‌خبریم سر این دور را تو می‌دانی چون به دور و تسلسل انجامد نکته ابتر بود به ربانی لیک دور و تسلسل اندر عشق شرط هر حجتست و برهانی گوش موشان خانه کی شنود نعره بلبل گلستانی چشم پیران کور کی بیند شیوه شاهدان روحانی هر کی کورست عشق می‌سازد بهر او سرمه سپاهانی هر کی پیرست هم جوان گردد چون دهد عشق آب حیوانی جمله یاران ز عشق زنده شدند تو چنین مانده‌ای چه می‌مانی خرسواری پیاده شو از خر خر به میدان نباشد ارزانی خرسواره چرا شدی شاها خسروی وز نژاد سلطانی لایق پشت خر نباشی تو تو معود به پشت اسپانی در جنود مجنده بودی ای که اکنون تو روح انسانی گفتنی‌ها بگفتمی ای جان گر نترسیدمی ز ویرانی آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟ هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد ذروه‌ی کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع راهروان وهم را راه هزار ساله باد ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی باده‌ی صاف دایمت در قدح و پیاله باد چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد نه طبق سپهر و آن قرصه‌ی ماه و خور که هست بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد باید که مال دنیا مسمار دل نباشد کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد بیمار جهل گردد روزی هزار نوبت از عقل اگر زمانی تیمار دل نباشد وقتی که حرص و شهوت خواری کنند بر دل آه! ار عنایت او غم خوار دل نباشد سودی ندارد از کس یاری نمودن دل نور هدایت او تا یار دل نباشد نزد خداپرستان دانی که: چیست طاعت؟ آن سیرتی که در وی آزار دل نباشد یک بار اگر ببینی دل را، یقین بدانی کین آبگینه هرگز در بار دل نباشد بر قول اوحدی کن گوش، ار نجات خواهی زیرا که قول او جز مسمار دل نباشد یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود گر خبر خواهی ازین دیگر خروج سوره بر خوان واسما ذات البروج سنت بد کز شه اول بزاد این شه دیگر قدم بر وی نهاد هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی نیکوان رفتند و سنتها بماند وز لیمان ظلم و لعنتها بماند تا قیامت هرکه جنس آن بدان در وجود آید بود رویش بدان رگ رگست این آب شیرین و آب شور در خلایق می‌رود تا نفخ صور نیکوان را هست میراث از خوشاب آن چه میراثست اورثنا الکتاب شد نیاز طالبان ار بنگری شعله‌ها از گوهر پیغامبری شعله‌ها با گوهران گردان بود شعله آن جانب رود هم کان بود نور روزن گرد خانه می‌دود زانک خور برجی به برجی می‌رود هر که را با اختری پیوستگیست مر ورا با اختر خود هم‌تگیست طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلی دارد و عشق و طلب ور بود مریخی خون‌ریزخو جنگ و بهتان و خصومت جوید او اخترانند از ورای اختران که احتراق و نحس نبود اندر آن سایران در آسمانهای دگر غیر این هفت آسمان معتبر راسخان در تاب انوار خدا نه به هم پیوسته نه از هم جدا هر که باشد طالع او زان نجوم نفس او کفار سوزد در رجوم خشم مریخی نباشد خشم او منقلب رو غالب و مغلوب خو نور غالب ایمن از نقص و غسق درمیان اصبعین نور حق حق فشاند آن نور را بر جانها مقبلان بر داشته دامانها و آن نثار نور را وا یافته روی از غیر خدا برتافته هر که را دامان عشقی نابده زان نثار نور بی بهره شده جزوها را رویها سوی کلست بلبلان را عشق با روی گلست گاو را رنگ از برون و مرد را از درون جو رنگ سرخ و زرد را رنگهای نیک از خم صفاست رنگ زشتان از سیاهابه‌ی جفاست صبغة الله نام آن رنگ لطیف لعنة الله بوی این رنگ کثیف آنچ از دریا به دریا می‌رود از همانجا کامد آنجا می‌رود از سر که سیلهای تیزرو وز تن ما جان عشق آمیز رو اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن از خروش و ناله‌ی مرغ سحرخوان چاره نیست تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست رشته‌ی دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا لل شهوار را از بحر عمان چاره نیست از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست دور گردون چون مخالف می‌شود عشاق را در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟ اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمی‌دانم مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت اگر یاد سر زلفش نمی‌گیرد گریبانم نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟ که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند از ره میکده بر بام سماوات آیند تا ببینند مگر نور تجلی جمال همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند گر کرامت نشمارند می و مستی را از چه در معرض ارباب کرامات آیند بر سر کوی خرابات خراب اولیتر زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند پارسایان که می و میکده را نفی کنند گر بنوشند می جمله در اثبات آیند ور چو من محرم اسرار خرابات شوند فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند بدواخانه‌ی الطاف خداوند کرم دردمندان تمنای مداوات آیند تشنگان آب اگر از چشمه‌ی حیوان جویند فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم وز راه هوای تو گذشتن نتوانم درجان من اندیشه‌ی تو آتشی افکند کانرا به دو صد طوفان کشتن نتوانم صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو مهری که نبوده است سرشتن نتوانم تا بودم بر قاعده‌ی مهر تو بودم تا باشم ازین قاعده گشتن نتوانم چون نامه نویسم به تو از درد دل خویش جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام بیامد نشست از بر تخت و گاه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه چو بنشست بر تخت و گاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر چنین تا برآمد برین روزگار درخت بلا کینه آورد بار به ترکان خبر شد که زو درگذشت بران سان که بد تخت بی‌کار گشت بیامد به خوار ری افراسیاب ببخشید گیتی و بگذاشت آب نیاورد یک تن درود پشنگ سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ دلش خود ز تخت و کله گشته بود به تیمار اغریرث آغشته بود بدو روی ننمود هرگز پشنگ شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ فرستاده رفتی به نزدیک اوی بدو سال و مه هیچ ننمود روی همی گفت اگر تخت را سر بدی چو اغریرثش یار درخور بدی تو خون برادر بریزی همی ز پرورده مرغی گریزی همی مرا با تو تا جاودان کار نیست به نزد منت راه دیدار نیست پرآواز شد گوش ازین آگهی که بی‌کار شد تخت شاهنشهی پیامی بیامد به کردار سنگ به افراسیاب از دلاور پشنگ که بگذار جیحون و برکش سپاه ممان تا کسی برنشیند به گاه یکی لشکری ساخت افراسیاب ز دشت سپنجاب تا رود آب که گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان یکایک به ایران رسید آگهی که آمد خریدار تخت مهی سوی زابلستان نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی بگفتند با زال چندی درشت که گیتی بس آسان گرفتی به مشت پس از سام تا تو شدی پهلوان نبودیم یک روز روشن روان سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد آفتاب از جهان ناپدید اگر چاره دانی مراین را بساز که آمد سپهبد به تنگی فراز چنین گفت پس نامور زال زر که تا من ببستم به مردی کمر سواری چو من پای بر زین نگاشت کسی تیغ و گرز مرا برنداشت به جایی که من پای بفشاردم عنان سواران شدی پاردم شب و روز در جنگ یکسان بدم ز پیری همه ساله ترسان بدم کنون چنبری گشت یال یلی نتابد همی خنجر کابلی کنون گشت رستم چو سرو سهی بزیبد برو بر کلاه مهی یکی اسپ جنگیش باید همی کزین تازی اسپان نشاید همی بجویم یکی باره‌ی پیلتن بخواهم ز هر سو که هست انجمن بخوانم به رستم بر این داستان که هستی برین کار همداستان که بر کینه‌ی تخمه‌ی زادشم ببندی میان و نباشی دژم همه شهر ایران ز گفتار اوی ببودند شادان دل و تازه روی ز هر سو هیونی تکاور بتاخت سلیح سواران جنگی بساخت به رستم چنین گفت کای پیلتن به بالا سرت برتر از انجمن یکی کار پیشست و رنجی دراز کزو بگسلد خواب و آرام و ناز ترا نوز پورا گه رزم نیست چه سازم که هنگامه‌ی بزم نیست هنوز از لبت شیر بوید همی دلت ناز و شادی بجوید همی چگونه فرستم به دشت نبرد ترا پیش ترکان پر کین و درد چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی که جفت تو بادا مهی و بهی چنین گفت رستم به دستان سام که من نیستم مرد آرام و جام چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن به ناز اگر دشت کین آید و رزم سخت بود یار یزدان پیروزبخت ببینی که در جنگ من چون شوم چو اندر پی ریزش خون شوم یکی ابر دارم به چنگ اندرون که همرنگ آبست و بارانش خون همی آتش افروزد از گوهرش همی مغز پیلان بساید سرش یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم به خم کمند یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گرآیند پیشم ز توران گروه سرانشان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشخر که روی زمین را کنم بی‌سپاه که خون بارد ابر اندر آوردگاه رهروم مقصد امکان به خراسان یابم تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان یابم گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک کشش همت اخوان به خراسان یابم دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم کاین کلید در رضوان به خراسان یابم طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کن براق از در میدان به خراسان یابم عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت یافت را در طلب امکان به خراسان یابم لوح چل صبح که سی‌سال ز بر کردم رفت بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا کهفشان خانه‌ی احزان به خراسان یابم سالکان را که چو دریا همه سرمستانند چون صدف عرفه‌ی عطشان به خراسان یابم از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم بی‌سران را که چو گویند کمر کش همه را طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم ز آتش سینه‌ی مردان که ز دل آب خورند جگر آتش بریان به خراسان یابم همه دل گوهر و رخ کرده حلی‌دار چو تیغ تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم آهشان فندق سربسته و چون پسته همه ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم دل مرغان خراسان را من دانه دهم که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم مرغ دل را که در این بیضه‌ی خاکی قفسی است دانه و آب فراوان به خراسان یابم بس که پیران شبیخون به خراسان بینم بس که میران شبستان به خراسان یابم ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب که شبیخونگه پیران به خراسان یابم من مرید دم پیران خراسانم از آنک شهسواران را جولان به خراسان یابم آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم حجره‌ی دل را کز کعبه‌ی وحدت اثر است در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم بختیان نفس من که جرس‌دار شوند از دهان جرس افغان به خراسان یابم نزد من کعبه‌ی کعبه است خراسان که ز شوق کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک عرفات کرم آسان به خراسان یابم گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا لیک میقاتگه جان به خراسان یابم بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من عید را صورت قربان به خراسان یابم بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی کاتشین آینه عریان به خراسان یابم آسمان شیشه‌ی نارنج نماید ز گلاب کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت لذت اهل خراسان به خراسان یابم آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست به خراسان طلبم کان به خراسان یابم صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند شمه‌ی لذت آن خوان به خراسان یابم از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک از یمن تحفه‌ی ایمان به خراسان یابم غم ترکان عجم کان همه ترک ختن‌اند نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم گر خراسان پسر عالم سام است، منم که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل پر طاووس مگس ران به خراسان یابم بازئی می‌کند این زال که طفلان نکنند زال را توبه ز دستان به خراسان یابم شکل در شکل نماید به من اوراق فلک شکل‌ها را همه برهان به خراسان یابم دل چو سی‌پاره پریشان شد از این هفت ورق جمع اجزای پریشان به خراسان یابم اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم در بیابان سماوات همه غولانند دفع غولان بیابان به خراسان یابم این سویدای دل من که حمیرا صفت است صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم عوض سلوت اوطان به خراسان یابم منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت از پی گم شده تاوان به خراسان یابم گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد عمر گم بوده‌ی شروان به خراسان یابم یافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندش نیشان به خراسان یابم درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا نگذارند که درمان به خراسان یابم هست پستان کرم خشک و من از انجم دل فتح باب از پی پستان به خراسان یابم مصحف عهد سراپای همه البقره است حرف والناس ز پایان به خراسان یابم آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار عورش افکنده و عریان به خراسان یابم مادر نحل که افکانه کند هر سحرش چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله که خلاص از پی دوران به خراسان یابم از ره ری به خراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم میل آن پشه‌ی پران به خراسان یابم سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم کافخار طبرستان به خراسان یابم چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم گر جهان در فزع سال قران بینم من نشره‌ی امن ز قرآن به خراسان یابم تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف دفع را رافت رحمان به خراسان یابم جنس این علم ز دیباچه‌ی ادیان بدر است من طراز همه ادیان به خراسان یابم این سخن خال سپید تن خذلان دانم من خط امن ز خذلان به خراسان یابم فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند نفی این مذهب یونان به خراسان یابم ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن نتوان گفت که فتان به خراسان یابم نکنم باور کاحکام خراسان این است گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر نه امان همه پیران به خراسان یابم گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک که سعود از مه آبان به خراسان یابم بیست و یک نوع قران است به میزان همه را من همه لهو ز میزان به خراسان یابم زانیاتند که در دار قمامه جمعند من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون زین قران حاصل اقران به خراسان یابم بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک روم و رتبت حسان به خراسان یابم از سر روضه‌ی فاروق فرق صدر شهید بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم من که خاقانیم ار آب نشابور چشم بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم ور مرا آینه در شانه‌ی دست آید من نفس عنقای سخن‌ران به خراسان یابم چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند من سلیمان جهانبان به خراسان یابم محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم شافعی بینم در دست و هر انگشت از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم هادی امت و مهدی زمان کز قلمش قمع دجال صفاهان به خراسان یابم گوهر افسر اسلاف که از خاک درش افسر گوهر سامان به خراسان یابم سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس خالی‌السیر ز شیطان به خراسان یابم خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم دستم از نامه‌ی او نافه‌گشای سخن است کاهوی تبت توران به خراسان یابم چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک قدوه‌ی اعظم عنوان به خراسان یابم بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید جام کیخسرو ایران به خراسان یابم درد و آتش که نیستان هزاران شیر است شور صد رستم دستان به خراسان یابم در خراسان دلش سنجر همت چو نشست بدل سنجر سلطان به خراسان یابم ثانی مصری او یوسف مصری است به جود صاع خواهنده‌ی کنعان به خراسان یابم بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک کز مهش حلقه‌ی فرمان به خراسان یابم دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد از دوم اخترش افسان به خراسان یابم گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام ده و دو چشمه‌ی حیوان به خراسان یابم پایه‌ی منبر او بوسم و بر سر گیرم که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم کز معالیش گذربان به خراسان یابم من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد غم امروز چون اندیشه‌ی فردا فراموشم ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست حسبه‌لله به سوی مبتلای خود نگر چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر باورت گر نیست از وحشی که می‌سوزد ز تو چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عیش گل چینم شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینم نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چین پرس که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکینم وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم کرد چوره در سرطان آفتاب چشمه‌ی خورشید فرو شد باب ابر سرا پرده به بالا کشید سبزه صف خویش بصحرا کشید آب فرو ریخت به کار زمین زد همه بنشست غبار زمین سیل، عنان بس که به تندی گزاشت باد به زنجیر نگاهش نه داشت چون دهل رعد شد از آب غرق گرم شد از آتش سوزان برق گرم چنان شد که چو آواز داد غلغله در گنبد گردون فتاد قوس قزح گشت کمان وار کوز از دو طرف سبز پی و سرخ توز تاب کشید آتش به رقش چنان کش نم صد ابر نه دارد زیان جوی که شد مست خوش و آبدار آب گرفتش لب و سبزه کنار صفوت آب ار تو ندانی محال زیر زمین ابر نمود از خیال تندی سیلاب به بالای کوه از شغب آورد زمین را ستوه ماند همه وقت خط سبزه‌تر از کف خورشید نهان شد اثر هر دمنی یک گل و صد آب جو هر چمنی صد گل و صد آبرو برق به شمشیر در آورد تاب گشت زره پوش سواران آب برق، بهر سوی، بتابی دگر دست، بهرجوی، بر آبی دگر پرده نشین گشت فلک سو به سو با همه زالی شده پوشیده رو جوی که شد برهنه سیمین تنش جامه غوکی شده پیراهنش خاک ز بی آبی امان یافته چشمه ز جوی آب روان یافته چون زمین از آب شده سیم ناب باد گره بر زده بر سیم آب جوی رسیده به بلندی ز سیل هم به تواضع به نشیبش میل زود ز مستی به فغان آمده دور خرابی به کران آمده ماند بهر شهر عمارت در آب محتکران را شده خانه خراب چرخ نگون طشت شده سیل بار طشت نگون، آب نه گیرد قرار ابر هوا خواه گلستان شده آب کش مجلس مستان شده باغ که از سبزه شد آراسته ابر سیه را به هوا خواسته برگ درختان تر از شاخسار هر همه در بار و درآورده بار ابر شده کوه بلند از شکوه برق شده بر سر او تیغ کوه بزر گران در گل لغزان اسیر تکیه‌اشان بر کرم دستگیر شالی سر سبز ندانم که چیست کاب گذشت از سر و آنگاه زیست سبزه نورسته تو گوئی مکر بچه طوطی ست که شد سیخ پر سبزه به صحرا شده چون نوخطان ملک جهان گشته به کام بطان ژاله زنان بر سر کل مرغ سنگ با سر گل خوش بود از سنگ جنگ غوطه‌ی مرغابی رعنا بجوی از سر طوفان شده پایاب جوی نول حواصل شده مقراض پر جامه‌ی او نقره و مقراض زر جرعه که طاوس ز باران بخورد هم به سرود آمده هم جلوه کرد یافته دراج خوشی در هوا شیر و شکر داد برون از نوا زاب زمین شوی، بهر شاخ بید زاغ شده قمری جامه سپید میوه این فصل رسیده به شاخ گرد چمن طعمه‌ی مرغان فراخ خسته شده سینه‌ی خرما ز خار خنده همی کرد به پرده انار موز، به یک برگ بپوشید شاخ برگ ازو گشته به بستان فراخ نغزک ا خوش نغز کن بوستان نغزترین میوه هندوستان میوه به باغ ار ز یکی ده بود پخته شود خوردنش آنگه بود میوه نغزک هم از آغاز بر گشته نبات زمین از شیره تر ابر در افشان شه‌ی دریا نوال ابرش خود راند بدار الجلال آب فراخی همه را تا به گنگ و آمده لشکر همه از آب تنگ لشکر انبوه چو دریا بجوش سیل ز جنبیدن آن در خروش بود سراسر زمین از آب پر هم ز هوا سوخته میشد شتر گر چه که بود آب روان تا شکم اسپ نکرد آتش خود هیچ کم پای ستوران به زمین در شده گاو زمین را سم‌شان سر شده خیمه لشکر همه بر روی آب راست چو دریا که برارد حباب کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان لیس من التراب بل معصره بلا مکان خط علی کوسها کتابه شارحه یا من من یشربها من الممات و الهوان من تبریز نبعه منبته و ینعه فها الیها جانب و جانب الی الجنان دادن باده حرام است به نادانی چند کب حیوان نتوان داد به حیوانی چند گذر افتاد به هر حلقه‌ی غم دوران را مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند خون دل چند خوری زین فلک مینایی ساغری چند بزن با لب خندانی چند ایمن از فتنه‌ی این گنبد مینا منشین خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند راه در حلقه‌ی پیمانه کشانت ندهند تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند کرم خواجه بهر بنده مشخص نشود تا نباشد به کفش نامه‌ی عصیانی چند پای مجنون به در خیمه‌ی لیلی نرسد تا به سر طی نکند راه بیابانی چند تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمه‌ی نوش خسته شو تا ببری لذت درمانی چند قصه‌ی یوسف افتاده به چه دانی چیست گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند تا در آیینه تماشای جمالت نکنی کی شوی با خبر از حالت حیرانی چند بر سر زلف تو دیوانه دلم تنها نیست که در این سلسله جمعند پریشانی چند به تمنای تو ای سرو خرامان تا کی سر هر کوچه زنم دست به دامانی چند ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت بر در شاه فروغی کشد افغانی چند دادگر داور بخشنده ملک ناصردین که رسیده‌ست به فریاد مسلمانی چند دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد عشق به اول مرا همچو گل از پای سود دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد تا در امید من هجر به مسمار کرد یاد وصالش مرا نعل در آتش نهاد می‌کند از بدخوئی آنچه نکرده است کس گرچه بدی می‌کند، چشم بدش دورباد سینه‌ی خاقانی است سوخته‌ی عشق او او به جفا می‌دهد سوختگان را به باد روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد جلوه‌گر این است پر دلها زره خواهد شدن ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان کان چنان نازان به آنطرف کله خواهد شدن گر خرام این است بس جانها ز پا خواهد فتاد گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن گر به صید انداختن پردازد آن رعنا سوار صید پردازنده صد صید گه خواهد شدن بر نگاهش دوز چشم ای دل که مرهم کاری در میان تیرباران نگه خواهد شدن راحتی کز تیغ او دیدم من آن خون خوار را قتل من کفاره‌ی چندین گنه خواهد شدن محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین سیل اشگ من ز ماهی تا به مه خواهد شدن حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم کسی که نسخه‌ی خط تو می‌کند تحریر ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم ز حسرت گل رویت چو اشک می‌ریزم ز آب دیده نسیم گلاب می‌شنوم چنان بچشمه‌ی نوشت تعطشی دارم که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم فروغ خاطر خویش از شراب می‌یابم نوای نغمه‌ی دعد از رباب می‌شنوم حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم دارم از آسمان زنگاری زخمها بر دل و همه کاری با من اکنون فلک در آن حد است از جگرخواری و دل‌آزاری که به او جان دهم به آسانی او ستاند ز من به دشواری گفتم از جور چرخ ناهموار شاید ار وا رهم به همواری نرم شد استخوانم و نکشید چرخ پای از درشت رفتاری گفتم ار بخت خفته خواهد رفت هم زبونی و هم نگونساری صور دوم بلند گشت و نکرد ز اولین خواب میل بیداری دوش چون رو نهاد خسرو زنگ سوی این بوستان زنگاری شب چنان تیره شد که وام گرفت گویی از روزگار من تاری سوی خلوت سرای طبع شدم یابم از غم مگر سبک‌باری دیدم آن خانه را ز ویرانی جغد دارد هوای معماری غم در آنجا مجاور و شادی گذر آنجا نکرده پنداری نوعروسان بکر افکارم همه در دلبری و دلداری غیرت گلرخان یغمایی رشگ مه‌طلعتان فرخاری در زوایای آن نشسته غمین مهر بر لب ز نغز گفتاری کرده اندر دهان ضواحکشان لبشان را ز خنده مسماری غمزه‌شان را نه شوق خونریزی طره‌شان را نه میل طراری زلف مشکینشان برافشانده گرد بر چهره‌های گلناری سر و برشان ز گردش ایام از حلی عاطل از حلل عاری همه خندان به طنز گفتندم خوی شرم از جبینشان جاری چه فتادت که نام ما نبری چه شد آخر که یاد ما ناری شکر کز دام عشق آزادی جستی و رستی از گرفتاری نیست گر نغز دلبری که در آن داستان‌های نغز بگذاری ور کریمی نه سربلند و جواد که به مدحش سری فرود آری خود ز ارباب طبع و فضل و هنر نیست یک تن در این زمان باری که به او تا جمال بنمائی از رخ ما نقاب برداری سرد هنگامه‌ای که یوسف را نکند هیچکس خریداری گفتم ای شاهدان گل رخسار که نبینید زرد رخساری نیست ز اهل هنر کسی کامروز به شما باشدش سزاواری جز صباحی که در سخن او راست رتبه‌ی سروری و سالاری چاکر اوست جان خاقانی بنده او روان مختاری به گهر ز انوری بود انور آری این نوری است و آن ناری نیست موسی و معجز قلمش کرده باطل رسوم سحاری نیست عیسی و گشته از نفسش روح در قالب سخن ساری سخنش دارویی که می‌بخشد گاه مستی و گاه هشیاری ای به خلق لطیف وخوی جمیل مظهر لطف حضرت باری از زبان و دل تو گوهرناب ریزد و خیزد این و آن آری بحر عمان و ابر نیسانند در گهرزایی و گهرباری ابلق سرکش سخن داده زیر ران تو تن به رهواری لب گشودی زدند عطاران مهر بر نافه‌های تاتاری باد هر جا برد ز کوی تو خاک بگشاید دکان عطاری آفرین بر بنان و خامه‌ی تو که از آنها چها پدید آری چار انگشت نی تعالی‌الله به دو انگشت خود نگهداری در یکی لحظه بر یکی صفحه صد هزاران نگار بنگاری ای وفاپیشه یار دیرینه که فزون باد با منت یاری گر ز گردون شکایتی کردم از جگرریشی و دل‌افکاری نه ز کم‌ظرفی است و کم‌تابی نه ز بی‌برگی است و بی‌باری در حق هاتف این گمان نبری این سخن را فسانه نشماری خون دل می‌چکد ازین نامه گر به دست اندکی بیفشاری کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ گردش این محیط پرگاری درد و داغی کزوست بر دل من شرح آن کی توان ز بسیاری یکی از دردهای من این است که سپهرم ز واژگون‌کاری داده شغل طبابت و زین کار چاکران مراست بیزاری من که عار آیدم ز جالینوس کندم گر به خانه پاکاری فلک انباز کرده ناچارم با فرومایگان بازاری رسد از طعنشان به من گاهی دل خراشی کهن جگرخواری اف بر آن سرزمین که طعنه زند زاغ دشتی به کبک کهساری من و این شغل دون و آن شرکا با همه ساختم به ناچاری چیست سودم ازین عمل دانی از عزیزان تحمل خواری در مرض خواجگان ز من خواهند هم مداوا و هم پرستاری صد ره از غصه من شوم بیمار تا یکی‌شان رهد ز بیماری چون شفا یافت به که باز او را چشم پوشی و مرده انگاری که گمان داشت کز تنزل دهر کار عیسی رسد به بیطاری هم ز بیطارش نباشد سود جز پهین خران پرواری تا زند خنده برق نیسانی تا کند گریه ابر آزاری دوستانت به خنده و شادی دشمنانت به گریه و زاری سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت پس اندر دو منزل همی تاختند مر او را گرفتن همی ساختند یکی کوه پیش آمدش پرگیا بدو اندرون چشمه و آسیا که بر گرد آن کوه یک راه بود وزان راه گشتاسپ آگاه بود جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه سوی کوه رفتند ز آوردگاه چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید بگردید و بر کوه راهی ندید گرفتند گرداندرش چار سوی چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی ازان کوهسار آتش افروختند بدان خاره بر خار می‌سوختند همی کشت هر مهتری بارگی نهاند دلها به بیچارگی چو لشکر چنان گردشان برگرفت کی خوش منش دست بر سر گرفت جهاندیده جاماسپ را پیش خواند ز اختر فراوان سخنها براند بدو گفت کز گردش آسمان بگوی آنچ دانی و پنهان ممان که باشد بدین بد مرا دستگیر ببایدت گفتن همه ناگزیر چو بشنید جاماسپ بر پای خاست بدو گفت کای خسرو داد و راست اگر شاه گفتار من بشنود بدین گردش اختران بگرود بگویم بدو هرچ دانم درست ز من راستی جوی شاها نخست بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی که هم راست گویی و هم راه‌جوی بدو گفت جاماسپ کای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار تو دانی که فرزندت اسفندیار همی بند ساید به بد روزگار اگر شاه بگشاید او را ز بند نماند برین کوهسار بلند بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی بجز راستی نیست ایچ آرزوی به جاماسپ گفت ای خردمند مرد مرا بود ازان کار دل پر ز درد که اورا ببستم بران بزمگاه به گفتار بدخواه و او بیگناه همانگاه من زان پشیمان شدم دلم خسته بد سوی درمان شدم گر او را ببینم برین رزمگاه بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه که یارد شدن پیش آن ارجمند رهاند مران بیگنه را ز بند بدو گفت جاماسپ کای شهریار منم رفتنی کاین سخن نیست خوار به جاماسپ شاه جهاندار گفت که با تو همیشه خرد باد جفت برو وز منش ده فراوان درود شب تیره ناگاه بگذر ز رود بگویش که آنکس که بیداد کرد بشد زین جهان با دلی پر ز درد اگر من برفتم بگفت کسی که بهره نبودش ز دانش بسی چو بیداد کردم بسیچم همی وزان کرده‌ی خویش پیچم همی کنون گر بیایی دل از کینه پاک سر دشمنان اندر آری به خاک وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت چو آیی سپارم ترا تاج و گنج ز چیزی که من گرد کردم به رنج بدین گفته یزدان گوای منست چو جاماسپ کو رهنمای منست بپوشید جاماسپ توزی قبای فرود آمد از کوه بی‌رهنمای به سر بر نهاده کلاه دو پر برآیین ترکان ببسته کمر یکی اسپ ترکی بیاورد پیش ابر اسپ آلت ز اندازه بیش نشست از بر باره و آمد به زیر که بد مرد شایسته بر سان شیر هرانکس که او را بدیدی به راه بپرسیدی او را ز توران سپاه به آواز ترکی سخن راندی بگفتی بدان کس که او خواندی ندانستی او را کسی حال و کار بگفتی به ترکی سخن هوشیار همی راند باره به کردار باد چنین تا بیامد بر شاه زاد خرد یافته چون بیامد به دشت شب تیره از لشکر اندر گذشت چو آمد به نزد دژ گنبدان رهانید خود را ز دست بدان چون کشته شدم هزار باره بر من به چه می‌کشی کناره از کشتن کشته‌ای چه خیزد کشته که کشد هزار باره حاجت نبود به تیغ کشتن در پیش رخ تو ماه‌پاره خود خلق دو کون کشته گردند هر گه که شوی تو آشکاره زیرا که ز تیغ غمزه‌ی تو خونی گردد چو لعل خاره گر بر گیری نقاب از روی مه شق شود آفتاب پاره ذرات دو کون دیده گردند وایند چو ذره در نظاره از پرتو رویت آخرالامر هر ذره شود چو صد ستاره از پرده چو آفتاب رویت بر مرکب حسن شد سواره خورشید که شاه پیشگاه است شد پیش رخ تو پیشکاره چون شیر عنایتت درآید هر ذره شوند شیرخواره طفلان زمانه‌ی خرف را لطف تو بس است گاهواره کاجزای دو کون را تمام است لطف تو چو بحر بی کناره بیچاره‌ی خود فرید را خوان زیرا که ندارد از تو چاره بزن که قوت بازوی سلطنت داری که دست همت مردانت می‌دهد یاری جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان که در حمایت صاحبدلان بسیاری گرت به شب نبدی سر بر آستانه‌ی حق کیت به روز میسر شدی جهانداری؟ به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین که خلق در شکم مادرند پنداری به زیر سایه‌ی عدل تو آسمان را نیست مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق چه نعمت است که بر بر و بحر می‌باری مدیح، شیوه‌ی درویش نیست تا گویم مثال بحر محیطی و ابر آذاری نگویمت که به فضل از کرام ممتازی نگویمت که به عدل از ملوک مختاری وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر که پند، راه خلاص است و دوستی باری به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست ولی به کار نیاید بجز نکوکاری چه روزها به شب آورده‌ای به راحت نفس چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات دعای زنده‌دلانست در شب تاری خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر که نام نیک به دست آوری و بگذاری پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود رواست گر همه عالم گرفته انگاری صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟ کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست به کامرانی درویش در سبکباری؟ به بندگی سر طاعت بنه که بربایی به رفعت از سر گردون، کلاه جباری چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند بزرگتر ملک و کمترینه بازاری ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد بدان امیر اجلش دهند سالاری تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری بقای مملکت اندر وجود یک شرطست که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری به دولتت علم دین حق فراشته باد به صولتت علم کفر در نگونساری چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری هزار سال نگویم بقای عمر تو باد که این مبالغه دانم ز عقل نشماری همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد که حق‌گزاری و بی‌حق کسی نیازاری ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی این نه آن شیرست کز وی جان بری یا ز پنجه‌ی قهر او ایمان بری تا قیامت می‌زند قرآن ندی ای گروهی جهل را گشته فدی که مرا افسانه می‌پنداشتید تخم طعن و کافری می‌کاشتید خود بدیدیت آنک طعنه می‌زدیت که شما فانی و افسانه بدیت من کلام حقم و قایم به ذات قوت جان جان و یاقوت زکات نور خورشیدم فتاده بر شما لیک از خورشید ناگشته جدا نک منم ینبوع آن آب حیات تا رهانم عاشقان را از ممات گر چنان گند آزتان ننگیختی جرعه‌ای بر گورتان حق ریختی نه بگیرم گفت و پند آن حکیم دل نگردانم بهر طعنی سقیم هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت گه جام مست گردد از لذت می تو گه می به جوش آید از چاشنی جامت معنی به سجده آید چون صورت تو بیند هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت عاشق چو مستتر شد بر وی ملامت آید زیرا که نقل این می نبود بجز ملامت جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت ز شهریار فلک مسند رفیع جناب سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان نصیب شد که رسد زان جهانستان به نصاب بزرگ حوصله‌ی محراب بیک دریادل که ابر همت او می‌دهد به دریا آب مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش گرفته تربت رستم طبیعت سیماب اگر ز روی عتاب اندر آسمان نگرد کند مهابت او آفتاب را مهتاب و گر ز عین عنایت نظر کند به زمین به آب خضر مبدل شود تراب سراب رسیده حسن سکوتش به آنکه آموزند ز داب او همه شاهان و خسروان آداب مفاخرند به عهدش لیالی و ایام مباهیند به ذاتش اسامی و القاب چو سر به دعوی مالک رقابی افرازد نهند گردن تسلیم مالکان رقاب جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد جمال او به دل آفتاب عالمتاب فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح نکرده سلطنت او هنوز فتح‌الباب به ناز گام به ره می‌نهد تصرف او اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب در آن امور که باشد قضا تقاضائی قدر چکار کند جز تهیه‌ی اسباب ز آسمان به زمین سیم و زر شود باران محیط همت او آب اگر دهد به سحاب درنده بغل و دامن است آن زر و سیم که سایلان درش می‌برند از همه باب فلک اگر به در او رود بزر چیدن کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب سپهر منزلتا به هر عذر تقصیری عریضه‌ایست رهی را به خدمت نواب دمی کز آمدن موکب سبک جنبش شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب من فتاده بی‌قدرت گران حرکت که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب به علت دگرم نیز عذر لنگی بود که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت نبود نزد خرد خارج از طریق صواب ولی ز غایت آزار بود در جنبش ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب کز آفت تف تابنده بودم اندر تب وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب کنون که شعله‌ی تب اندکی شکسته فرو بهانه را چو مرض داده‌ام به حکم جواب شود گر از عقب عذر باز کاهلی ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر به شام شیب رساند سخن ز صبح شباب ز طول عهد سر از جیب شیب برنکند حساب مدت عمر تو تا به روز حساب در میان عاشقان عاقل مبا خاصه در عشق چنین شیرین لقا دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا عقل تا تدبیر و اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما عقل تا جوید شتر از بهر حج رفته باشد عشق بر کوه صفا عشق آمد این دهانم را گرفت که گذر از شعر و بر شعرا برآ برآ بر بام و اکنون ماه نو بین درآ در باغ و اکنون سیب می چین از آن سیبی که بشکافد در روم رود بوی خوشش تا چین و ماچین برآ بر خرمن سیب و بکش پا ز سیب لعل کن فرش و نهالین اگر سیبش لقب گویم وگر می وگر نرگس وگر گلزار و نسرین یکی چیز است در وی چیست کان نیست خدا پاینده دارش یا رب آمین بیا اکنون اگر افسانه خواهی درآ در پیش من چون شمع بنشین همی‌ترسم که بگریزی ز گوشه برآ بالا برون انداز نعلین به پهلویم نشین برچفس بر من رها کن ناز و آن خوهای پیشین بیامیز اندکی ای کان رحمت که تا گردد رخ زرد تو رنگین روا باشد وگر خود من نگویم همیشه عشوه و وعده دروغین از این پاکی تو لیکن عاشقان را پراکنده سخن‌ها هست آیین زهی اوصاف شمس الدین تبریز زهی کر و فر و امکان و تمکین آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی گفت کین والی شهر ما گدایی بی‌حیاست گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه‌ای صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کرده‌ای آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست در و مروارید طوقش اشک اطفال منست لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟ نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو همه تشویشم از آنست که خووا نکند در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل گفت بگریز، که مستست و محابا نکند دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت: اوحدی،گریه نگه‌دار، که رسوا نکند این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد بی تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد یار کسی شدیم که او یار می‌کشد چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد چون ممنی بدید چو کفار می‌کشد ما دل نهاده‌ایم که دلداریی کند یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد نی نی که کشته را دم او جان همی‌دهد گر چه به غمزه عاشق بسیار می‌کشد هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد همت بلند دار که آن عشق همتی شاهان برگزیده و احرار می‌کشد ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب شب را به تیغ صبح گهردار می‌کشد زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما شحنه صبوح آمد و طرار می‌کشد شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ رومی روزشان به یکی بار می‌کشد حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست چون بلبلم جدایی گلزار می‌کشد عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد راستی را حق به دستش بود انکارش مکن مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت هیچکس منصور را به ردار نتوانست کرد نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد التماس بوسه‌ای کردم از او تن در نداد خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد چون به اصل اصل در پیوسته بی‌تو جان توست پس تویی بی‌تو که از تو آن تویی پنهان توست این تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دل لیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توست تو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به تو زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست بود تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاب بود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توست چون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تمام می‌ندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست تو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدت کانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توست بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست عین عینت چون به غیب الغیب در پوشیده‌اند پس یقین می‌دان که عینت غیب جاویدان توست صدر غیب‌الغیب را سلطان جاویدان تویی جز تو گر چیزی است در هر دو جهان دوران توست هم ز جسم و جان تو خاست این جهان و آن جهان هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمان توست هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست ای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کون با هزاران دیده دایم تا ابد حیران توست بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب کاسمان نیلگون فیروزه‌ای از کان توست چنان مستم چنان مستم من این دم که حوا را بنشناسم ز آدم ز شور من بشوریده‌ست دریا ز سرمستی من مست است عالم زهی سر ده که سر ببریده جلاد که تا دنیا نبیند هیچ ماتم حلال اندر حلال اندر حلال است می خنب خدا نبود محرم از این باده جوان گر خورده بودی نبودی پشت پیر چرخ را خم زمین ار خورده بودی فارغستی از آن که ابر تر بارد بر او نم دل بی‌عقل شرح این بگفتی اگر بودی به عالم نیم محرم ز آب و گل برون بردی شما را اگر بودی شما را پای محکم فهرست کش نشاط این باغ بر ران سخن چنین کشد داغ کانروز که مه به باغ می‌رفت چون ماه دو هفته کرده هر هفت گل بر سر سرو دسته بسته بازار گلاب و گل شکسته زلفین مسلسلش گره‌گیر پیچیده چو حلقه‌های زنجیر در ره ز بنی‌اسد جوانی دیدش چو شکفته گلستانی شخصی هنری به سنگ و سایه در چشم عرب بلند پایه بسیار قبیله و قرابات کارش همه خدمت و مراعات گوش همه خلق بر سلامش بخت ابن‌سلام کرده نامش هم سیم خدا و هم قوی پشت خلقی سوی او کشیده انگشت از دیدن آن چراغ تابان در چاره چو باد شد شتابان آگه نه که گرچه گنج بازد با باد چراغ در نسازد چون سوی و طنگه آمد از راه بودش طمع وصال آن ماه مه را نگرفت کس در آغوش این نکته مگر شدش فراموش چاره طلبید و کس فرستاد در جستن عقد آن پریزاد تا لیلی را به خواستاری در موکب خود کشد عماری نیرنگ نمود و خواهش انگیخت خاکی شد و زر چو خاک می‌ریخت پذرفت هزار گنج شاهی وز رم گله بیش از آنکه خواهی چون رفت میانجی سخنگوی در جستن آن نگار دلجوی خواهش کریی بدست بوسی می‌کرد ز بهر آن عروسی هم مادر و هم پدر نشستند وامید در آن حدیث بستند گفتند سخن به جای خویش است لیکن قدری درنگ پیش است کاین تازه بهار بوستانی دارد عرضی ز ناتوانی چون ماه ز بهیش باز خندیم شکرانه دهیم و عقد بندیم این عقد نشان سود باشد انشاء الله که زود باشد اما نه هنوز روزکی چند می‌باید شد به وعده خرسند تا غنچه گل شکفته گردد خار از در باغ رفته گردد گردنش به طوق زر درآریم با طوق زرش به تو سپاریم چون ابن‌سلام ازان نیازی شد نامزد شکیب سازی مرکب به دیار خویشتن راند بنشست و غبار خویش بنشاند بعد ازین وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود می‌جهد از بی‌نیازی صرصری می‌زند بر هم به یک دم کشوری هفت دریا یک شمر اینجا بود هفت اخگر یک شرر اینجا بود هشت جنت نیز اینجا مرده‌ایست هفت دوزخ همچو یخ افسرده ایست هست موری را هم اینجا ای عجب هر نفس صد پیل اجری بی سبب تا کلاغی را شود پر، حوصله کس نماند زنده در صد قافله صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت تا که آدم را چراغی برفروخت صد هزاران جسم خالی شد ز روح تا درین حضرت دروگر گشت نوح صد هزاران پشه در لشگر فتاد تا براهیم از میان با سرفتاد صد هزاران طفل سر ببریده گشت تا کلیم الله صاحب دیده گشت صد هزاران خلق در زنار شد تا که عیسی محرم اسرار شد صد هزاران جان و دل تاراج یافت تا محمد یک شبی معراج یافت قدر نه نو دارد اینجا نه کهن خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن گر جهانی دل کبابی دیده‌ای همچنان دانم که خوابی دیده‌ای گر درین دریا هزاران جان فتاد شب نمی در بحر بی‌پایان فتاد گر فروشد صد هزاران سر بخواب ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت در جهان کم گیر برگی از درخت گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه پای مور لنگ شد در قعر چاه گر دو عالم شد همه یک بارنیست در زمین ریگی همان انگار نیست گر نماند از دیو وز مردم اثر از سر یک قطره باران در گذر گر بریخت این جمله‌ی تن‌ها به خاک موی حیوانی اگر نبود چه باک گر شد اینجا جزو و کل کلی تباه کم شد از روی زمین یک برگ کاه گر به یک ره گشت این نه طشت گم قطره‌ای در هشت دریا گشت گم هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما می‌خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی چون شرر در نقطه‌ی آغاز بود انجام ما طفل بازیگوش، آرام از معلم می‌برد تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما نیست جام عیش ما صائب چو گل پا در رکاب تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما دلا تا به کی، از در دوست دوری گرفتار دام سرای غروری؟ نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی تو را خواب غفلت گرفته است در بر چه خواب گران است، الله اکبر چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی بکن جستجویی، بزن دست و پایی سوئال علاج، از طبیبان دین کن توسل به ارواح آن طیبین کن دو دست دعا را برآور، به زاری همی گو به صد عجز و صد خواستاری: الهی به زهرا، الهی به سبطین که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین الهی به سجاد، آن معدن علم الهی به باقر، شه کشور حلم الهی به صادق، امام اعاظم الهی، به اعزاز موسی کاظم الهی، به شاه رضا، قائد دین به حق تقی، خسرو ملک تمکین الهی، به نقی، شاه عسکر بدان عسکری کز ملک داشت لشکر الهی به مهدی که سالار دین است شه پیشوایان اهل یقین است که بر حال زار بهائی عاصی سر دفتر اهل جرم و معاصی که در دام نفس و هوی اوفتاده به لهو و لعب، عمر بر باد داده ببخشا و از چاه حرمان بر آرش به بازار محشر، مکن شرمسارش برون آرش از خجلت رو سیاهی الهی، الهی، الهی، الهی دگر باره شد از تاراج بهمن تهی از سبزه و گل راغ و گلشن پریرویان ز طرف مرغزاران همه یکباره بر چیدند دامن خزان کرد آنچنان آشوب بر پای که هنگام جدل شمشیر قارن ز بس گردید هر دم تیره ابری حجاب چهره‌ی خورشیدی روشن هوا مسموم شد چون نیش کژدم جهان تاریک شد چون چاه بیژن بنفشه بر سمن بگرفت ماتم شقایق در غم گل کرد شیون سترده شد فروغ روی نسرین پریشان گشت چین زلف سوسن بباغ افتاد عالم سوز برقی بیکدم باغبان را سوخت خرمن خسک در خانه‌ی گل جست راحت زغن در جای بلبل کرد مسکن بسختی گشت همچون سنگ خارا بباغ آن فرش همچون خزاد کن سیه بادی چو پر آفت سمومی گرفت اندر چمن ناگه وزیدن به بیباکی بسان مردم مست به بدکاری بکردار هریمن شهان را تاج زر بربود از سر بتان را پیرهن بدرید بر تن تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن ز پای افکند بس سرو سهی را بیک نیرو چو دیو مردم افکن بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی بپرتابید چون سنگ فلاخن کسی بر خیره جز گردون گردان نشد با دوستدار خویش دشمن به پستی کشت بس همت بلندان چنان اسفندیار و چون تهمتن نمود آنقدر خون اندر دل کوه که تا یاقوت شد سنگی به معدن در آغوش ز می بنهفت بسیار سر و بازو و چشم و دست و گردن در این ناوردگاه آن به که پوشی ز دانش مغفر و از صبر جوشن چگونه بر من و تو رام گردد چو رام کس نگشت این چرخ توسن مرو فارغ که نبود رفتگان را دگر باره امید بازگشتن مشو دلبسته‌ی هستی که دوران هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن بغیر از گلشن تحقیق، پروین چه باغی از خزان بودست ایمن مرا خود با تو چیزی در میان هست و گر نه روی زیبا در جهان هست وجودی دارم از مهرت گدازان وجودم رفت و مهرت همچنان هست مبر ظن کز سرم سودای عشقت رود تا بر زمینم استخوان هست اگر پیشم نشینی دل نشانی و گر غایب شوی در دل نشان هست به گفتن راست ناید شرح حسنت ولیکن گفت خواهم تا زبان هست ندانم قامتست آن یا قیامت که می‌گوید چنین سرو روان هست توان گفتن به مه مانی ولی ماه نپندارم چنین شیرین دهان هست بجز پیشت نخواهم سر نهادن اگر بالین نباشد آستان هست برو سعدی که کوی وصل جانان نه بازاریست کان جا قدر جان هست امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست زیرا که شاه خوبان امروز در میانست حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد شهری که در میانش آن صارم زمانست آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست بر چرخ سبزپوشان پر می‌زنند یعنی سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست ای جان جان جانان از ما سلام برخوان رحم آر بر ضعیفان عشق تو بی‌امانست چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست چون کوفت او در دل ناآمده به منزل دانست جان ز بویش کان یار مهربانست آن کو کشید دستت او آفریده‌ستت وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوفست او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد باران نبات‌ها را در باغ امتحانست بی عز و نازنینی کی کرد ناز و بینی هر کس که کرد والله خام‌ست و قلتبانست خامش که تا بگوید بی‌حرف و بی‌زبان او خود چیست این زبان‌ها گر آن زبان زبانست زان پیش که بودها نبودست بود تو ز ما جدا نبودست چون بود تو بود بود ما بود کی بود که بود ما نبودست گر بود تو بود بود ما نی موقوف تو بد چرا نبودست ما بر در تو چو خاک بودیم نه آب و نه گل هوا نبودست در صدر محبتت نشاندیم زان پیش که حرف لا نبودست دریای تو جوش سر برآورد پر شد همه جا و جا نبودست عطار ضعیف را دل ریش جز درد تو به دوا نبودست نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست تو کجا صید من سوخته خرمن باشی که شنیدست عقابی که شکار مگسیست نه من دلشده دارم هوس رویت و بس هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی حاصل از عمر گرانمایه‌ی ما خود نفسیست تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش زانکه هر قطره‌ئی از چشمه‌ی چشمم ارسیست چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست بت محمول مرا خواب ندانم چون برد زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست گفتی اجل شهاب موئید که آن فلان رفت و نگفت رفتم و این ناصواب رفت از باده‌ی نعیم تو شد چون به خانه مست رفتم چگونه گوید آن کو خراب رفت با کسی عباسه گفت ای مرد عشق ذره‌ای بر هرک تابد درد عشق گر بود مردی، زنی زاید ازو ور زنیست ای بس که مرد آید ازو زن ندیدی تو که از آدم بزاد مرد نشنیدی که از مریم بزاد تا نتابد آنچ می‌باید تمام کار هرگز بر تو نگشاید مدام چون بتابد، ملک حاصل آیدت حاصل آید هرچ در دل آیدت ملک نیز این دان و دولت این شمر ذره‌ای زین، عالمی از دین شمر گر شوی قانع به ملک این جهان تا ابد ضایع بمانی جاودان هست دایم سلطنت در معرفت جهد کن تا حاصل آید این صفت هرک مست عالم عرفان بود بر همه خلق جهان سلطان بود ملک عالم پیش او ملکی شود نه فلک در بحر او فلکی شود گر بدانندی ملوک روزگار ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار جمله در ماتم نشینندی ز درد روی یک دیگر ندیدندی ز درد اهل نار و خلد را بین همدکان در میانشان برزخ لایبغیان اهل نار و اهل نور آمیخته در میانشان کوه قاف انگیخته همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط در میانشان صد بیابان و رباط همچنانک عقد در در و شبه مختلط چون میهمان یک‌شبه بحر را نیمیش شیرین چون شکر طعم شیرین رنگ روشن چون قمر نیم دیگر تلخ همچون زهر مار طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج بر مثال آب دریا موج موج صورت بر هم زدن از جسم تنگ اختلاط جانها در صلح و جنگ موجهای صلح بر هم می‌زند کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند موجهای جنگ بر شکل دگر مهرها را می‌کند زیر و زبر مهر تلخان را به شیرین می‌کشد زانک اصل مهرها باشد رشد قهر شیرین را به تلخی می‌برد تلخ با شیرین کجا اندر خورد تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید از دریچه‌ی عاقبت دانند دید چشم آخربین تواند دید راست چشم آخربین غرورست و خطاست ای بسا شیرین که چون شکر بود لیک زهر اندر شکر مضمر بود آنک زیرکتر ببو بشناسدش و آن دگر چون بر لب و دندان زدش پس لبش ردش کند پیش از گلو گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا و آن دگر را در گلو پیدا کند و آن دگر را در بدن رسوا کند وان دگر را در حدث سوزش دهد ذوق آن زخم جگردوزش دهد وان دگر را بعد ایام و شهور وان دگر را بعد مرگ از قعر گور ور دهندش مهلت اندر قعر گور لابد آن پیدا شود یوم النشور هر نبات و شکری را در جهان مهلتی پیداست از دور زمان سالها باید که اندر آفتاب لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب باز تره در دو ماه اندر رسد باز تا سالی گل احمر رسد بهر این فرمود حق عز و جل سورة الانعام در ذکر اجل این شنیدی مو بمویت گوش باد آب حیوانست خوردی نوش باد آب حیوان خوان مخوان این را سخن روح نو بین در تن حرف کهن نکته‌ی دیگر تو بشنو ای رفیق همچو جان او سخت پیدا و دقیق در مقامی هست هم این زهر مار از تصاریف خدایی خوش‌گوار در مقامی زهر و در جایی دوا در مقامی کفر و در جایی روا گرچه آنجا او گزند جان بود چون بدینجا در رسد درمان بود آب در غوره ترش باشد ولیک چون به انگوری رسد شیرین و نیک باز در خم او شود تلخ و حرام در مقام سرکگی نعم الادام امروز در این شهر نفیر است و فغانی از جادوی چشم یکی شعبده خوانی در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی بی‌زخم نیابی تو در این شهر یکی دل از تیر نظرهای چنین سخته کمانی ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی چه جای مکان است و چه سودای زمان است ای هر دو شده از دم تو نادره لانی شهری است که او تختگه عشق خدایی است بغداد نهان است وز او دل همدانی امروز در این مصر از این یوسف خوبی بی‌زجر و سیاست شده هر گرگ شبانی صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم مانند زلیخا شده در عشق جوانی او حاکم دل‌ها و روان‌هاست در این شهر ماننده تقدیر خدا حکم روانی صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی صد چون من و تو محو چنان بی‌من و مایی چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری جز سایه خورشید رخش نیست امانی از حیله او یک دو سخن دارم بشنو چون زهره ندارم که بگویم که فلانی گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم زین باده شکافیده شود شیشه جانی هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق پازهر چو داری نکند زهر زیانی هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی دکان محیط است و جز این نیست دکانی مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی فسانه‌ی خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو فسانه‌ی نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی به سبزه‌ی عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد گهی دلخسته از چوبی گهی جان بسته‌ی خوانی اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه در آن ساعت چه درمان چون به عشوه‌ی خویش درمانی زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی برهنه تا نشد قرآن ز پرده‌ی حرف پیش تو ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم طویله‌ی گهر اندر کنار خویش کنم مرا ز خاک درش شرمسار باید بود اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر که او شمار خود و من شمار خویش کنم رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند هزار دامن گوهر نثار خویش کنم عاشقی و بی نوایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست تا بود عشقت میان جان ما جان ما در پیش ما ایثار ماست جان مازان است جان کو جان جان است جان ما بی فخر عشقش عار ماست عشق او آسان همی پنداشتم سد ما در راه ما پندار ماست کار ما چون شد ز دست ما کنون هرچه درد و دردی است آن کار ماست بوده عمری در میان اهل دین وین زمان تسبیح ما زنار ماست چون به مسجد یک زمان حاضر نه‌ایم نیست این مسجد که این خمار ماست کیست چون عطار در خمار عشق کین زمان در درد دردی خوار ماست هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال هر زمان او را به من از نو عنایی دیگرست گر قضا مستولی و قادر شود بر هر کسی بر من بیچاره عشق او قضایی دیگرست باد زلفش از خوشی می‌آورد بوی عبیر خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست از لطیفی آفتاب دیگرست آن دلفریب از ضعیفی عاشقش گویی هبایی دیگرست یک زمان از رنج هجرانش دلم خالی مباد کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست ای به من صدق و صفای تو دروغ مهر من راست وفای تو دروغ نالش غیر ز جور تو غلط بر زبانش گله‌های تو دروغ چند گویم به هوس با دل خویش حرف تخفیف جفای تو دروغ گوی چوگان هوس گشته رقیب سر فکنده است به پای تو دروغ چند اصلاح جفای تو کنم چند گویم ز برای تو دروغ وعده‌ی بوسه چه می‌فرمائی می‌نماید ز ادای تو دروغ سگت از شومی آمد شد غیر گفت صد ره به گدای تو دروغ گوئی ای ابر حیا می‌بارد از در و بام سرای تو دروغ راست گویم به هوس می‌گوید ملک از بهر رضای تو دروغ عاشق از بهر رضای تو عجب گر نگوید به خدای تو دروغ محتشم این همه میگوئی و نیست به زبان گله زای تو دروغ گر بهم می‌زدم امشب مژه‌ی پر نم را آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را آن پری چهره مگر دست بدارد از جور ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من دور دارم ز رخت دیده‌ی نامحرم را باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب که در آن نشه ز شادی نشناسم غم را خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را دل می‌برد امشب ز من آن ماه، بگیرید دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید اندر پی او آه منست آتش سوزان گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید گردن نکند نرم به فریاد و به زاری او را ز چپ و راست با کراه بگیرید ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟ گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید تا زنده‌ام او را برسانید به من باز چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید زندان دل ما همه چاه زنخ اوست دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید او گر ندهد داد دل اوحدی امشب فردا به در آیید و در شاه بگیرید کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند تا به گام تو می‌کردم قربانی چند چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند چه غم از کشمکش گردش دوران دارد هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد هر که بشکست در این میکده پیمانی چند کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست خستگانی که دریدند گریبانی چند از سر زلف پریشان تو معلومم گشت که چرا جمع نشد حال پریشانی چند بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایه‌ی خویش که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید با وجودی که زدم دست به دامانی چند مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند تا فروغی هوس چهره‌ی نیر دارد پای تا سر شده آماده‌ی نیرانی چند چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی من نیست شدم باری در هست یکی هستی از یک قدح و از صد دل مست نمی‌گردد گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشکستی بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد گر مرده از این خوردی از گور برون جستی گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر در ماه که از بالا آید به چه پستی ای برده نمازم را از وقت چه بی‌باکی گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی گرامی‌ترین یاری از دوستان که روشن روان است و صاحب نظر به تزویج محبوبه‌ای میل کرد که سترش عفاف است و زیبش هنر چو با یکدیگر خوش درآمیختند دو دلبند مانند شیر و شکر به هاتف خرد بهر تاریخ گفت بگو خیر بینند از یکدیکر مرا پیام فرستی همی که پرسش تو چو چشم دارم بر من سلام چون نکنی کشند پای به دامن درون بلی شعرا چو دست بخششت از آستین برون نکنی ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ روضه‌ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک روز محشر در برم بینی دل خونین کباب صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب کی بواز مذن بر توانم خاستن زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب باز گفت او این سخن با ایسیه گفت جان افشان برین ای دل‌سیه بس عنایتهاست متن این مقال زود در یاب ای شه نیکو خصال وقت کشت آمد زهی پر سود کشت این بگفت و گریه کرد و گرم گشت بر جهید از جا و گفتا بخ لک آفتابی تاجر گشتت ای کلک عیب کل را خود بپوشاند کلاه خاصه چون باشد کله خورشید و ماه هم در آن مجلس که بشنیدی تو این چون نگفتی آری و صد آفرین این سخن در گوش خورشید ار شدی سرنگون بر بوی این زیر آمدی هیچ می‌دانی چه وعده‌ست و چه داد می‌کند ابلیس را حق افتقاد چون بدین لطف آن کریمت باز خواند ای عجب چون زهره‌ات بر جای ماند زهره‌ات ندرید تا زان زهره‌ات بودی اندر هر دو عالم بهره‌ات زهره‌ای کز بهره‌ی حق بر درد چون شهیدان از دو عالم بر خورد غافلی هم حکمتست و این عمی تا بماند لیک تا این حد چرا غافلی هم حکمتست و نعمتست تا نپرد زود سرمایه ز دست لیک نی چندانک ناسوری شود زهر جان و عقل رنجوری شود خود کی یابد این چنین بازار را که به یک گل می‌خری گلزار را دانه‌ای را صد درختستان عوض حبه‌ای را آمدت صد کان عوض کان لله دادن آن حبه است تا که کان‌الله له آید به دست زآنک این هوی ضعیف بی‌قرار هست شد زان هوی رب پایدار هوی فانی چونک خود فا او سپرد گشت باقی دایم و هرگز نمرد هم‌چو قطره‌ی خایف از باد و ز خاک که فنا گردد بدین هر دو هلاک چون به اصل خود که دریا بود جست از تف خورشید و باد و خاک رست ظاهرش گم گشت در دریا و لیک ذات او معصوم و پا بر جا و نیک هین بده ای قطره خود را بی‌ندم تا بیابی در بهای قطره یم هین بده ای قطره خود را این شرف در کف دریا شو آمن از تلف خود کرا آید چنین دولت به دست قطره‌ای را بحری تقاضاگر شدست الله الله زود بفروش و بخر قطره‌ای ده بحر پر گوهر ببر الله الله هیچ تاخیری مکن که ز بحر لطف آمد این سخن لطف اندر لطف این گم می‌شود که اسفلی بر چرخ هفتم می‌شود هین که یک بازی فتادت بوالعجب هیچ طالب این نیابد در طلب گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای وزیر گفت با هامان مگو این راز را کور کمپیری چه داند باز را اتاک عید وصال فلا تذق حزنا و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا و زال عنک فراق امر من صبر و محنه فتنتنا و خاب من فتنا فهز غصن سعود و کل جنا شجر فقر عینک منه و نعم ذاک جنا فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت و نال قلبک منهم شقاوه و عنا تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش گهی در پای او غلتان چو زلف بی‌قرار او گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم که بیند دیده‌ی عاشق به خلوت روی دلدارش؟ چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش رفت پیغامبر به رغبت بهر او اندر آخر وآمد اندر جست و جو بود آخر مظلم و زشت و پلید وین همه برخاست چون الفت رسید بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر هم‌چنانک بوی یوسف را پدر موجب ایمان نباشد معجزات بوی جنسیت کند جذب صفات معجزات از بهر قهر دشمنست بوی جنسیت پی دل بردنست قهر گردد دشمن اما دوست نی دوست کی گردد ببسته گردنی اندر آمد او ز خواب از بوی او گفت سرگین‌دان درون زین گونه بو از میان پای استوران بدید دامن پاک رسول بی‌ندید پس ز کنج آخر آمد غژغژان روی بر پایش نهاد آن پهلوان پس پیمبر روی بر رویش نهاد بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد گفت یا ربا چه پنهان گوهری ای غریب عرش چونی خوشتری گفت چون باشد خود آن شوریده خواب که در آید در دهانش آفتاب چون بود آن تشنه‌ای کو گل چرد آب بر سر بنهدش خوش می‌برد دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد چاره آن است که سجاده به می بفروشیم خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم قوت دل ز عقل و جان باشد قوت تن ز آب و نان باشد خانه خالی بود، حضور دهد تن خالی فروغ و نور دهد علم جویی، به ترک سیری کن جان طلب میکنی، دلیری کن سر خاری بخور، مشوه خیره تا نگردد دلت چو تن تیره صیقل نفس چیست؟ کم خوردن آفت عقل؟ نفس پروردن خلق را بر نماز داشته‌اند صفت روزه راز داشته‌اند بهتر از جوع بر دلیلی نیست به جزین آتش خلیلی نیست آتشی کو بهار و لاله دهد ترک این سفره و نواله دهد گر بدان ملک آرزوست رجوع نرسی جز به پای مردی جوع رای روشن شود ز کم خوردن بهر خوردن چراست غم خوردن؟ عود و چنک و چغان که پر سازند از درون تهی خوش آوازند پر شکم شد، خر و رباب یکیست تیره گردید، خاک و آب یکیست عیب« صوت‌الحمیر» میدانی بر سر سفره خر چه میرانی؟ شکمت پر شود، بخار کند بر دماغ و دیو اندر آید از در تو نحل را چون لطیف بود خورش گشت نخلی که شهد بود برش خون حیوان مخور که گنده شوی آب حیوان بخور، که زنده شوی آب حیوان مدان بجز دانش چون بیابی، به نوش از جانش زین خورشها تهی شکم بهتر ور حلالست نیز کم بهتر که چو بادت در شکنبه زند آتشت در کلاه و پنبه زند در نباتی چو کثرت عددی نیست، کم شد درو فضول ردی باز حیوان که اصل ترکیبش بیشتر بود، گشت کم طیبش گند سرگین ز گند غایط کم کین یک از رستنیست و آن از دم به جزین چون نماند برهانی خاک خوردن به از چنین نانی چون به پاکیست فرق این که و مه معدنی از نبات و حیوان به آز را تا تو هم شکی یابی کام یابی، ولیک کم یابی چند و چند آخر از گران خیزی؟ جهد کن تا در آن میان خیزی تو نه از بهر خوردن آمده‌ای کز پی کار کردن آمده‌ای بنده‌ی مرده دل چکار آید؟ زنده شو، تا سگت شکار آید راه دینا ز بهر رفتن تست نه ز بهر فراغ و خفتن تست هر چه مستت کند شراب تو اوست و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست نان اگر پرخوری، کند مستی کم خور، ای خواجه، کز بلا رستی دل چرا میل آن طعام کند؟ که حلال ترا حرام کند گندم و گوشت خون شود در تن خون منی گردد و منی روغن آتش شهوت اندر آن افتد فتنه‌ای درمیان ران افتد شوخ از آن روغنست در تن تو خون صابونیان به گردن تو نفس پرچرک و خرقه صابونی؟ این هم از حیلتست و مابونی روزه‌دار و به دیگران بخوران نه بخور روز و شب، شکم بدران تو ز آسیب روزه‌ی ماهی برکشی هر دم از جگر آهی عارفان ماه خویش سال کنند روزه گیرند و شب وصال کنند ننمایند روی وصل به خام پختگان را وصال نیست حرام آنکه از پیش کردگار خورد با تو چون هر شبی دوبار خورد؟ تو که هم شام و هم سحر بخوری ره به آن روزها چگونه بری؟ با چنان خوردن و چنان آروق چون بری رخت روح بر عیوق؟ بسکه شب نای لب بجنبانی روز مانند نای انبانی عارفان را ز روزه در شب قدر شود از فیض نور چهره چو بدر تو به روزی هلال عید شوی ور به ماهی رسد قدید شوی تو شکم بوده‌ای، از آنی سست جان و دل باش، تا که باشی چست هر که روزش به فربهی باشد چون شکم شد تهی، تهی باشد تن چو از خون ثقیل سنگ آید دل ز بار بدن به تنگ آید در تن این باد ناخوش و گنده چون گذارد چراغ را زنده؟ هر دمت بوی بر دماغ زند همچو بادی که بر چراغ زند شکم پر ز هیج را چکنی؟ روده‌ی پیچ پیچ را چکنی؟ جگر و دل درست کن بیقین جگر شیر مردی و دل دین تو ز کم خوردن و ز بیخوابی یابی، ار زانکه دولتی یابی برکن زخواب غفلت پورا سر واندر جهان به چشم خرد بنگر کار خر است خواب و خور ای نادان با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟ ایزد خرد ز بهر چه داده‌ستت؟ تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟ بر نه به سر کلاه خرد وانگه بر کن به شب یکی سوی گردون سر گوئی که سبز دریا موجی زد وز قعر برفگند به سر گوهر تیره شب و ستاره درو، گوئی در ظلمت است لشکر اسکندر پروین چو هفت خواهر چون دایم بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟ چون است زهره چون رخ ترسنده مریخ همچو دیده‌ی شیر نر؟ شعری چو سیم خود شد، یا خود شد عیوق چون عقیق چنان احمر؟ بر مبرم کبود چنین هر شب چندین هزار چون شکفد عبهر؟ گوئی که در زدند هزاران جای آتش به گرد خرمن نیلوفر گر آتش است چون که در این خرمن هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟ بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم هرگز نداد نورو فروغ آذر گر آتش آن بود که خورش خواهد آتش نباشد آنکه نخواهد خور بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور و شعاع خور خورشید صانع است مر آتش را بشناس از آتش ای پسر آتش‌گر ور لشکری است این که همی بینی سالار و میر کیست بر این لشکر؟ سقراط هفت میر نهاد این را تدبیر ساز و کارکن و رهبر سبز است ماه و گفت کزو روید در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر مریخ زاید آهن بد خو را وز آفتاب گفت که زاید زر برجیس گفت مادر ارزیز است مس را همیشه زهره بود مادر سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر این هفت گوهران گدازان را سقراط باز بست به هفت اختر گر قول این حکیم درست آید با او مرا بس است خرد داور زیرا که جمله پیشه‌وران باشند اینها به کار خویش درون مضطر سالار کیست پس چو از این هفتان هر یک موکل است به کاری بر؟ سالار پیشه‌ور نبود هرگز بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر آن است پادشا که پدید آورد این اختران و این فلک اخضر واندر هوا به امر وی استاده است بی‌دار و بند پایه‌ی بحر و بر وایدون به امر او شد و تقدیرش با خاک خشک ساخته آب تر چندین همی به قدرت او گردد این آسیای تیز رو بی در وین خاک خشک زشت بدو گیرد چندین هزار زینت و زیب و فر وین هر چهار خواهر زاینده با بچگان بی‌عدد و بی مر تسبیح می‌کنندش پیوسته در زیر این کبود و تنک چادر تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی گر نیست گشته گوش ضمیرت کر دست خدای اگر نگرفته‌ستی حسرت خوری بسی و بری کیفر چشمیت می‌بباید و گوشی نو از بهر دیدن ملک اکبر آنجا به پیش خود ندهد بارت گر چشم و گوش تو نبری زایدر ایزد بر آسمانت همی خواند تو خویشتن چرا فگنی در جر؟ از بهر بر شدن سوی علیین از علم پای ساز و، ز طاعت پر ای کوفته مفازه‌ی بی‌باکی فربه شده به جسم و، به جان لاغر در گردن جهان فریبنده کرده دو دست و بازوی خود چنبر ایدون گمان بری که گرفته‌ستی دربر به مهر، خوب یکی دلبر واگاه نیستی که یکی افعی داری گرفته تنگ و خوش اندر بر گر خویشتن کشی ز جهان، ورنی بر تو به کینه او بکشد خنجر زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟ چون در دمی به بیخته خاکستر؟ چون تو بسی به بحر درافگنده است این صعب دیو جاهل بدمحضر وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌است این بحر بی‌کرانه‌ی بی‌معبر گریست این جهان به مثل، زیرا بس ناخوش است و، خوش بخارد گر با طبع ساز باشد، پنداری شیری است تازه، پخته و پر شکر لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش خاقان خطر ندارد و نه قیصر گاهی عروس‌وارت پیش آید با گوشوار و یاره و با افسر باصد کرشمه بسترد از رویت با شرم گرد باستی و معجر گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر دیوانه‌وار راست کند ناگه خنجر به سوی سینه‌ت و، زی حنجر در حرب این زمانه‌ی دیوانه از صبر ساز تیغ و، ز دین مغفر وز شاخ دین شکوفه‌ی دانش چن وز دشت علم سنبل طاعت چر کاین نیست مستقر خردمندان بلک این گذرگهی است، برو بگذر شاخی که بار او نبود ما را آن شاخ پس چه بی‌برو چه برور دنیا خطر ندارد یک ذره سوی خدای داور بی‌یاور نزدیک او اگر خطرش هستی یک شربت آب کی خوردی کافر الفنج گاه توست جهان، زینجا برگیر زود زاد ره محشر بل دفتری است این که همی بینی خط خدای خویش بر این دفتر منکر مشو اشارت حجت را زیرا هگرز حق نبود منکر خط خدای زود بیاموزی گر در شوی به خانه‌ی پیغمبر گر درشوی به خانه‌ش، بر خاکت شمشاد و لاله روید و سیسنبر ندهد خدای عرش در این خانه راهت مگر به راهبری حیدر حیدر، که زو رسید و ز فخر او از قیروان به چین خبر خیبر شیران ز بیم خنجر او حیران دریا به پیش خاطر او فرغر قولش مقر و مایه‌ی نور دل تیغش مکان و معدن شور و شر ایزد عطاش داد محمد را نامش علی شناس و لقب کوثر گرت آرزوست صورت او دیدن وان منظر مبارک و آن مخبر بشتاب سوی حضرت مستنصر ره را ز فخر جز به مژه مسپر آنجاست دین و دنیا را قبله وانجاست عز و دولت را مشعر خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر ای یافته به تیغ و بیان تو زیب و جمال معرکه و منبر بی‌صورت مبارک تو، دنیا مجهول بود و بی‌سلب و زیور معروف شد به علم تو دین، زیرا دین عود بود و خاطر تو مجمر ای حجت زمین خراسان، زه! مدح رسول و آل چنین گستر ای گشته نوک کلک سخن گویت در دیده‌ی مخالف دین نشتر دیبا همی بدیع برون آری اندر ضمیر توست مگر ششتر بر شعر زهد گفتن و بر طاعت این روزگار مانده‌ت را بشمر دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد شب دیجور جدائی دل سودائی من بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم دست حیرت نتواند که بدندان نبرد ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد غارت دل کندم غمزه‌ی کافر کیشت وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد گر نسیم سحر قطع مسافت نکند هیچکس قصه‌ی دردم بخراسان نبرد جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد زیر بار ستمت می‌میرم روی در روی غمت می‌میرم شغل عشق تو چنان کرد مرا کایمن از مدح و ذمت می‌میرم زنده‌ی بی سر از آنم که چو شمع سر خود بر قدمت می‌میرم حرمت گرچه مرا روی نمود روی سوی حرمت می‌میرم آستین چند فشانی بر من که میان حشمت می‌میرم آستینت چو علم کرد مرا زار زیر علمت می‌میرم تا شدم زنده‌دل از خط خوشت سرنگون چون قلمت می‌میرم به ستم رزق هرگه که دهی می خورم وز ستمت می‌میرم دم عیسی است تورا وین عجب است تا چرا من ز دمت می‌میرم من بمیرم ز تو روزی صد بار تا نگویی که کمت می‌میرم لیک چون لعل توام زنده کند زین قدم دم به دمت می‌میرم درده از جام جمت آب حیات هین که بی جام جمت می‌میرم بی تو گر زنده بماندم نفسی هر نفس لاجرمت می‌میرم کرم عشق تو دیده است فرید بر امید کرمت می‌میرم بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای کای خدا آخر دری بر من گشای رابعه آنجا مگر بنشسته بود گفت ای غافل کی این در بسته بود دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد هم عارفان عاشق دانند حال مسکین گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد آیت اقبال شد رایت سلطان حسن حمد خداوند را اذهب عناالحزن آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور مرده‌ی صد ساله را روح در آید به تن آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور جان مسیحا زند خیمه برون از بدن ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه وضع گران رتبتش زیور صد انجمن شام و سحر روزگار از ره آن کامکار برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن زنده‌ی انفاس او باج خوران مسیح بنده‌ی احسان او پادشهان سخن از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور گر شنود به روی او کشته‌ی خونین کفن در ظلماتست لیک بر سر آب حیات هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین غوطه گه خاطرش لجه سرو علن از قدم بندیان بند سیاست گسل بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار می‌کند آنجا سپند بر سر آتش وطن معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر تیشه‌ی فرهاد گیر ریشه‌ی بیداد کن دست سبک ریزشت دشمن گنج گران لعل گران ارزشت معدن در عدن پرده‌ی اهل سکان بر فتد از روزگار چون متحرک شود سرو تو در پیرهن تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد سرو خرامنده را ساز چمان در چمن تا سپرد پای تو راه چمن گشته‌اند چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن لطف منت هرکه را ناز کی داد وام بر کف پا می‌خورد نیشتر از نسترن دیده‌ی رخت را در آب دید و به من برد پی عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو پرده در گوش خلق غلغله‌ی مرد و زن حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن تا شده‌ام بر درت از حبشی بندگان صد قرشی گشته‌اند بنده و لالای من مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن رایت خورشید را تا بود این ارتفاع آیت اقبال باد رایت سلطان حسن در کفم نیست آنچه می‌باید در دلم نیست آنچه می‌شاید هیچ در صبر دل نبندم از آنک دانم از صبر هیچ نگشاید غم‌گساری در ابر می‌جویم برق او دید هم نمی‌شاید صد جگر پاره بر زمین افتد گر کسی دامنم بپالاید تا من از دست درنیفتم، چرخ ننشیند ز پای و ناساید دامن از اشک می‌کشم در خون دوست دامن به من کی آلاید سخت کوش است آه خاقانی مگر این چرخ را بفرساید گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست آن که در صورت زیبای تو حیران ماند حال در مانده‌ی عشق تو نمی‌داند چیست دردمندی که در اندیشه‌ی درمان ماند هر نظرباز که بیند لب خندان تو را تا قیامت سرانگشت به دندان ماند یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت کاین محال است که در عالم امکان ماند گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا حسن این خانه همین است که ویران ماند جز ندامت ثمری عشق ندارد آری هر که شد در پی این کار پشیمان ماند کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین آن که در بزم به خورشید درخشان ماند مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند باز دوش آن صنم باده‌فروش شهری از ولوله آورد به جوش صبحدم بود که می‌شد به وثاق چون پرندوش نه بیهش نه به هوش دست برکرده به شوخی از جیب چادر افکنده ز شنگی بر دوش دامن از خواب کشان در نرگس دام دلها زده از مرزنگوش لاله‌اش از آتش می پروین پاش زهره‌اش از باد سحر سنبل‌پوش پیشکارش قدح باده به دست او یکی چنگ خوش اندر آغوش راهوی کرده بعمدا پرده تا بود پرده درو پرده نیوش طلع الصبح علی اسعد فال آن کش فتنه‌کش آفت‌کوش بم سه تا در عمل آورده چنانک میر عالم نشنیدست به گوش قول این صوت چنان مطرب او وای اگر شهر برآشفتی دوش ای بسا شربت خون کز غم اوی دوش گشتست بر آوازش نوش روستایی بچه‌ای شهر بسوخت کس در این فتنه نباشد خاموش گر شبی دیگر از این جنس کند درگه میر خراسان و خروش پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم چون باده تو خوردم من محو چون نگردم تو چون میی من آبم تو شهد و من چو شیرم بگشا دهان خود را آن قند بی‌عدد را عذر ار نمی‌پذیری من عشوه می پذیرم دانی که از چه خندم از همت بلندم زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم با عشق لایزالی از یک شکم بزادم نوعشق می نمایم والله که سخت پیرم آن چشم اگر گشایی جز خویش را نشایی ور این نظر گشایی دانی که بی‌نظیرم اندر تنور سردان آتش زنم چو مردان و اندر تنور گرمان من پخته‌تر خمیرم در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم چون او به تخت آید من پیش او وزیرم مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا در همه عالم که دانستی صمد را از صنم چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی» گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا حق ترا از حقه‌ی تحقیق فرمودش: نعم کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع گر کنندت کافران از روی غیرت متهم هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام «طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم زهی پشت و پناه هر دو عالم سر و سالار فرزندان آدم دلیل راهت ابراهیم آزر منادی ملتت عیسی مریم شبستان مقامت قاب قوسین در درگاه تو بطحا و زمزم ملایک را نشان از چون تو مهتر رسل را فخر از چون تو مقدم نبودی گر برایت گفت ایزد نه آدم آفریدی و نه عالم کلاه و تخت کسرا از تو نابود سپاه و ملک قیصر از تو درهم میان اولیا صدری و بدری میان انبیا مهری و خاتم بوقت راز گفتن با خداوند نیامد مر ترا یک مرد محرم تویی زی اقربا درویش ایمن تویی زی انبیا سلطان اعظم نگیری خشم از دندان شکستن شفاعت مر ترا باشد مسلم ترا دانند زیف و ضال و مجنون گهی ساحر گهی کاهن منجم تو آن بودی که بودی و نگشتی ز مدحت شادمان رنجور از ذم ندانم در عرب یک خانه کو را نبودست از برای دینت ماتم روانت را همه جام پیاپی سپاهت را همه فتح دمادم تو آن مردی که در میدان مردان تو داری پهلوانی چون غشمشم تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه کنی مه را زهی برهانت محکم بنوک تازیانه بر فگندی نهاده گرز افریدون و رستم به زنجیر اندر آرند و فروشند هر آنکو هست عاصی از تو یکدم ترا در صومعه بود ار شفاعت بدیدی تا به ساق عرش بلغم سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت ز عشق راهت ابراهیم ادهم مرا یاد تو باید بر زبان بس سنایی گردد از یاد تو خرم حسن تو گر بر همین قرار بماند قاعده‌ی عشق استوار بماند از رخ تو گر بر این جمال بمانی بس غزل تر که یادگار بماند هر نفس از چرخ ماه را به تعجب چشم در آن روی چون نگار بماند بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی خون دل و دیده در کنار بماند از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست با غم تو در دلی قرار بماند صرف طاعت کن این جوانی را بنگر آنروز ناتوانی را عاقلی، گرد نانهاده مگرد کز جهان جز نصیب نتوان خورد در دل خود مکن حسد را جای از درون زنگ بغض و کین بزادی سلطنت چیست؟ تن درستی تو پادشاهی؟ به خیر چستی تو گر دل ایمن و کفافت هست ملکت قاف تا به قافت هست رنج و بیشی به یکدیگر باشد گفتن بیش بار خر باشد نظر از پیش و پس دریغ مدار آنچه دانی ز کس دریغ مدار چشمها تیره، خانها تاریست گر چراغی درآوری یاریست هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان دست دستش به دیگران برسان نیکی ار در محل خود نبود ظلم خوانندش، ار چه بد نبود وز بدی آنچه او بجای خودست عاقلش عدل خواند، ار چه به دست هر که خود را نخواست کوچک و خرد با فرومایگان ستیزه نبرد حکمت نیک وبد چو در غیبست عیب کردن ز دیگران عیبست هر چه ورزش کنی همانی تو نیکویی ورز، اگر توانی تو مهر محکم شود ز خوش خویی دوستی کم کند ترش رویی خلق خوش خلق را شکار کند صفتی بیش ازین چکار کند؟ هزل آب رخت فرو ریزد وز فزونیش دشمنی خیزد دل به جانان مده، که جان ببرد شهوتت مغز استخوان ببرد آنکه عیب تو گفت یار تو اوست وانکه پوشیده داشت مار تو اوست دوستی از درم خریده مجوی پرده‌داری ز پس دریده مجوی خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند پخته‌ای، در گذر ز خامی چند تا تو باشی به کار بالا دست در مکن پنجه و میلادست چرخ رام تو گشت و دورانش گوی خیری ببر ز میدانش گفت خود را به داد عادت کن دست در کیسه‌ی سعادت کن ماه گردون که این کرم دارد میکند بذل تا درم دارد هم به انگشت مینمایندش هم به خوبی همی ستایندش آنکه ماه زمین بود نامش چون ببینند مردم انعامش در پیش روز و شب دعا گویند سال و مه مدحت و ثنا گویند به جزین خورد و خواب و خیز و نشست مرد را منهج و طریقی هست چون مزاج هوا تبه شد و آب احتما یابد از طعام و شراب ز دم رتبت و دوام سعاد نرهد مرد جز به ترک مراد حل و عقدیت هست و تدبیری چه نشینی؟ بساز اکسیری پند ما گوش دار و شاهی کن ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن گوش کن راز و روز بینی من از گواهان شب نشینی من گر چه روز از کسم نپرسی راز نیستم بی‌تو در شبان دراز روز ازین فتنه‌ها امانم نیست شب نشینم، که شب نشانم نیست خود چه محتاج قیل و قال منست؟ کین سخن‌ها گواه حال منست خود وفا نیست در نهاد جهان مکن اندر دماغ باد جهان تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی وز نیم کشت غمزه‌اش قربان تازه بینی یک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردان کاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینی پروانه‌ی غمش را هر دم به خون خلقی شمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینی ترکان غمزه‌ی او چون درکشند یاسج در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی در مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثی در هر لب سفالین ریحان تازه بینی هر دم ز برق خندش چون کرد بوسه باران بر کشت‌زار عمرم باران تازه بینی جانی به باد دستی بر خاک پایش افشان کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش تا در میان آتش بستان تازه بینی گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن در بارگاه خاقان امکان تازه بینی جان‌بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم با عهد او بقا را پیمان تازه بینی عادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالش بر دعوی ممالک، برهان تازه بینی کعبه است حضرت او کز چار پای تختش بیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینی خود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالش برتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینی در سایه‌ی رکابش فتنه بخفت و دین را در جذبه‌ی عنانش جولان تازه بینی بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت گل‌بانگ کوس او را دستان تازه بینی او جان عالم آمد در صحن عالم جان چوگان و گوی او را میدان تازه بینی خواهد سپهر کاندم خورشی گوی گردد چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی صدرش چون باغ رضوان یاصفه‌ی سلیمان کز منطق الطیورش الحان تازه بینی صف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمان بر کرسی دماغش سلطان تازه بینی در خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجویی بر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینی زو عالم خرف را، برنای نغز یابی زو گنبد کهن را، دوران تازه بینی سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی یارب چه دولت او سرسامی است عالم کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی چون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینی هست آسمان سیاست وز آفتاب فضلش دی ماه بندگان را نیسان تازه بینی ملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکش از ذات شهریاری رضوان تازه بینی دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان بر خاک درگه او صد کان تازه بینی خصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیله کورا ز کرده‌ی خود زندان تازه بینی تیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون بر قبضه‌ی کمانش دندان تازه بینی دریاست آستانش کز اشک داد خواهان بر هر کران دریا مرجان تازه بینی طفلی است شیرخواره بختش که در لب او ناهید را به هر دم پستان تازه بینی نوروز ران گشاده است از موکب جلالش تا پیکر جهان را خندان تازه بینی خورشید گویی از نو سالار خوان او شد کورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینی شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه تا در کف عطارد دیوان تازه بینی بادش کمال دولت تا هردم از کمالش در ملک آل سامان، سامان تازه بینی فهرست ملک بادا نامش که تا قیامت زو نامه‌ی کرم را، عنوان تازه بینی خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وی بر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی مغنی بساز ازدم جان‌فزای کلیدی که شد گنج گوهر گشای برین در مگر چون کلید آوری ازو گنج گوهر پدید آوری چو میوه رسیده شود شاخ را کدیور فرامش کند کاخ را ز بس میوه باغ آراسته زمین محتشم گردد از خواسته ز شادی لب پسته خندان شود رطب بر لبش تیز دندان شود شود چهره‌ی نار افروخته چو تاجی در او لعلها دوخته رخ سرخ سیب اندر آید به غنج به گردن کشی سر برآرد ترنج عروسان رز را زمی گشته مست همه سیب و نارنج بینی به دست ز بس نار کاورده بستان ز شاخ پر از نار پستان شده کوی و کاخ به دزدی هم از شاخ انجیردار در آویخته مرغ انجیر خوار ز بی روغنی خاک بادام دوست ز سر کنده بادام را مغز و پوست لب لعل عناب شکر شکن زده بوسه بر فندق بی دهن درختان مگر سور می‌ساختند که عناب و فندق برانداختند ز سرمستی انگور مشگین کلاه برانگشت پیچیده زلف سیاه کدو بر کشیده طرب رود را گلوگیر کشته به امرود را سبدهای انگور سازنده می زروی سبد کش برآورده خوی شده خوشه پالوده سر تا به دم ز چرخشت شیرش شده سوی خم لب خم برآورده جوش و نفیر هم از بوی شیره هم از بوی شیر درین فصل کافاق را سور بود سکندر ز سوری چنان دور بود بیابن و وادی و دریا و کوه شب و روز می‌گشت با آن گروه بسی خلق را از ره صلح و جنگ برون آورید از گذرهای تنگ چو پیمانه‌ی عمرش آمد به سر بر او نیز هم تنگ شد رهگذر جهان را به آمد شدن هر که هست دولختی دری دید لختی شکست ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ که بالاش تنگست و پهلو فراخ چنانش آمد آواز هاتف به گوش کزین بیشتر سوی بیشی مکوش رساندی زمین را به آخر نورد سوی منزل اولین باز گرد سکندر چو بر خط نگارد دبیر بود پنج حرف این سخن یادگیر بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف زدی پنج نوبت بدین پنج حرف زکار جهان پنجه کوتاه کن سوی خانه تا پنج مه راه کن مگر جان به یونان بری زین دیار نیوشنده‌ی مست شد هوشیار بترسید و گوشی برآواز داشت از آن خوش رکابی عنان بازداشت به شایستگان راز معلوم کرد وز آنجا گرایش سوی روم کرد به خشکی و تری و دریا و دشت بسی راه و بی راه را در نوشت به کرمان رسید از کنار جهان ز کرمان درآمد به کرمانشهان وز آنجا به بابل برون برد راه ز بابل سوی روم زد بارگاه چو آمد ز بابل سوی شهر زور سلامت شد از پیکر شاه دور به سستی درآمد تک بارگی ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی بکوشید کارد سوی روم رای فرو بسته شد شخص را دست و پای گمان برد کابی گزاینده خورد در و زهر و زهر اندر و کار کرد نهیب توهم تنش را گداخت نشد کارگر هر علاجی که ساخت دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش به یونان زمین پیش دستور خویش که بشتاب و تعجیل کن سوی من مگر بازبینی یکی روی من همان زیرکان را که کار آگهند بیاور اگر صد و گر پنجهند چو قاصد به دستور دانا رسید در بسته را جست با خود کلید ندید آنچه زو رستگاری بود درو نقش امیدواری بود همه زیرکان را ز یونان و روم طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم هم از ره درآمد بر شهریار به روزی نه کان روز بود اختیار تن شاه را بر زمین دید پست به رنجی که نتون از آن رنج رست پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه بمالیدش انگشت بر نبضگاه چو اندازه‌ی نبض دید از نخست نشان از دلیلی دگر بازجست بفرمود از آنجا که در خورد بود دوائی که داروی آن درد بود دواگر بود جمله آب حیات وفا چون کند چون درآید وفات جهانجوی را کار از آن درگذشت که رنجش به راحت کند بازگشت از آن مایه کز خانه‌ی اصل برد ودیعت به خواهندگان می‌سپرد جهان چون زرش داد در دیک خاص خلاصی که از خاک باید خلاص وجودش که ساکن شد از تاختن درآمد به برگ عدم ساختن شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت برآمد یکی باد و زد بر چراغ فرو ریخت برگ از درختان باغ نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو نه پر ماند بر نوبهاری تذرو فروزنده گلهای با بوی مشک فرو پژمریدند بر خاک خشک سکندر که بر سفت مه زین نهاد ز نالندگی سر به بالین نهاد ساقیا برخیز و می در جام کن وز شراب عشق دل را دام کن نام رندی را بکن بر خود درست خویشتن را لاابالی نام کن چرخ گردنده تو را چون رام شد مرکب بی‌مرکبی را رام کن آتش بی‌باکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن مذهب زناربندان پیشه گیر خدمت کاووس و آذرنام کن عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل خدی لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون آینه هر دو تویی لیک درون نمدی عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی کف همگی آب شود یا به کناری برود ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی موج برآید ز خود و در خود نظاره کند سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی جمله جان‌هاست یکی وین همه عکس ملکی دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی به دو میگون لب و پسته دهنت به سه بوس خوش و فندق شکنت به زره پوش قد تیر وشت به کمان‌کش مژه‌ی تیغ زنت به حریر تن و دیبای رخت به ترنج بر و سیل دقنت به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل بر سر سرو صنوبر فکنت به می عبهر آن سرخ گلت به خوی عنبر آن یاسمنت به گهرهای تر از لعل لبت به حلی‌های زر از سیم تنت به فروغ رخ زهره صفتت به فریب دل هاروت فنت به نگین لب و طوق غببت این ز برگ گل و آن، از سمنت به دو مخمور عروس حبشیت خفته در حجله‌ی جزع یمنت به بناگوش تو و حلقه‌ی گوش به دو زنجیر شکن بر شکنت به سرشک تر و خون جگرم بسته بیرون و درون دهنت به شرار دل و دود نفسم مانده بر عارض جعد کشنت به نیاز دل من در طلبت بگداز تن من در حزنت به دو تا موی که تعویذ من است یادگار از سر مشکین رسنت به نشانی که میان من و توست نوش مرغان و نوای سخنت که مرا تا دل و جان است بجای جای باشد به دل و جان منت دوست‌تر دارمت از هر دو جهان دوست‌تر دارم از خویشتنت تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده است ز دیر آمدنت بت اینجا مظهر عشق است و وحدت بود زنار بستن عقد خدمت چو کفر و دین بود قائم به هستی شود توحید عین بت‌پرستی چو اشیا هست هستی را مظاهر از آن جمله یکی بت باشد آخر نکو اندیشه کن ای مرد عاقل که بت از روی هستی نیست باطل بدان که ایزد تعالی خالق اوست ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست وجود آنجا که باشد محض خیر است وگر شری است در وی آن ز غیر است مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت‌پرستی است وگر مشرک ز بت آگاه گشتی کجا در دین خود گمراه گشتی ندید او از بت الا خلق ظاهر بدین علت شد اندر شرع کافر تو هم گر زو ببینی حق پنهان به شرع اندر نخوانندت مسلمان ز اسلام مجازی گشت بیزار که را کفر حقیقی شد پدیدار درون هر بتی جانی است پنهان به زیر کفر ایمانی است پنهان همیشه کفر در تسبیح حق است و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است چه می‌گویم که دور افتادم از راه «فذرهم بعد ما جائت قل الله» بدان خوبی رخ بت را که آراست که گشتی بت‌پرست ار حق نمی‌خواست هم او کرد و هم او گفت و هم او بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود یکی بین و یکی گوی و یکی دان بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان نه من می‌گویم این بشنو ز قرآن تفاوت نیست اندر خلق رحمان احوال جهان بادگیر، باد! وین قصه ز من یادگیر یاد چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگونه باد از روی عزیزی است بسته باز وز خاری باشد گشاده خاد بس زار که بگذاشتیم روز چون گرمگهش بود بامداد تیغی که همی آفتاب زد تیری که سمومش همی گشاد، بر تارک و بر سینه زد همی اندر جگر و دیده اوفتاد در حوض و بیابانش چشم و گوش مانده به شگفتی از آب و باد دیوانه و شوریده باد بود زنجیر همی آب را نهاد این چرخ چنین است، بی‌خلاف داند که چنین آمدش نهاد زین چرخ بنالم به پیش آن کز چرخ به همت دهدم داد منصور سعید آن که در هنر از مادر دانش چو او نزاد او بنده و شاگرد ملک بود تا گشت خداوند و اوستاد چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این بلی ولیک بده اولا شراب گزین بده به خمس مبارک مرا ششم جامی بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین غزال خویش به من ده غزل ز من بستان نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین خمار شعر نگویم خمار من بشکن بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین هزارساله ادب را به یک قدح ببری خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون هزار ویسه بسازد هزار گون رامین وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست گهی رود به شمال و گهی دود به یمین گهی محیط جهان و گهی به کل فانی به دست توست مسخر چو مهره تکوین جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان جبین هجر تو بی‌چین چو سفره ما پرچین سکون حسن عجبتر که بی‌قراری ما و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین خداوندا تو می‌دانی که بنده نیارد هیچ زحمت تا تواند ولیکن چون به چیزی حاجت افتد ز گیتی مرجع دیگر نداند نیابد همتش از نفس رخصت که از کس جز شما چیزی ستاند نه آن دامن کشیدست از تکبر که گردون گرد منت برفشاند کم از بیتی بود وا و با که گر امروز بر افلاک خواند بحمدا به اقبال خداوند که بختش هرچه باید می‌چشاند فذلک چون تو کردی عزم جنبش قرار کارها چونین نماند اگرچه راتب معهود بنده اجل معتمد هر مه رساند تو آنی کز جفا و جور گردون به یک صولت دلت بازش رهاند بمان در نعمت و شادی همه عمر که آن نعمت بدین نعمت بماند برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟ ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید کسرای عهد بین که در ایوان نو نشست خورشید در نطاق شبستان نو نشست عنقا به باغ بخت و سلیمان به تخت عز با جاه نو رسید و به امکان نو نشست ادریس دین حدیقه‌ی فردوس تازه یافت رضوان ملک بر در بستان نو نشست این هفت تاب خانه مشبک شد از دعا تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست در طارمی که هست سه وقت اندر او سه عید با طالع سعید به برهان نو نشست چرخ آن دو قرص زرد و سپید اندر آستین آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه‌ای چون گوهری بر افسر سلطان نو نشست در درس دعوت از پی هارونی درش پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت ملک ابد گرفت و به دیوان نو نشست عکسی ز آخشیج حسامش هوا گرفت بالای سدره عنصر و ارکان نو نشست مهر سپهر ملک بماناد کز کفش بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست بگذشت عهد ماتم و عهد بقا رسید بر کاینات یکسره فرمان نو نشست جاوید باد کز کرمش جان هر گهر بر گنج نو برآمد و بر کان نو نشست اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است در آستین مرقع پیاله پنهان کن که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می که موسم ورع و روزگار پرهیز است مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است سپهر برشده پرویزنیست خون افشان که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ هوای او به صفت چون نسیم جان‌پرور به خاصیت همه سنگش عقیق للبار به منفعت همه خاکش عبیر غالیه‌بر صبا سرشته به خاکش طراوت طوبی هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر کنار دجله ز خوبان سیم‌تن خلخ میان رحبه ز ترکان ماه‌رخ کشمر هزار زورق خورشید شکل بر سر آب بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر دهان لاله کند ابر معدن لل کنار سبزه کند باد مسکن عنبر به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر به وقت شام همی این بدان سپارد گل به گاه بام همی آن بدین دهد اختر به رنگ عارض خوبان خلخی در باغ میان سبزه درفشان شود گل احمر شکفته نرگس بویا به طرف لاله‌ستان چنانکه در قدح گوهرین می اصفر ستاک لاله فروزان بدان صفت که بود زمشک و غالیه آکنده بسدین مجمر نوای بلبل و طوطی خروش عکه و سار همی کند خجل الحانهای خنیاگر بدین لطافت جایی من از برای امید به فال نیک گزیدم سفر به جای حضر نماز شام ز صحن فلک نمود مرا عروص چرخ که بنهفت روی در خاور بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین به طرف دریا چون بگسلد ازو لنگر به گرد گنبد خضرا چنان نمود شفق که گرد خیمه‌ی مینا کشیده شوشه‌ی زر ستارگان همه چو لعبتان سیم‌اندام به سوک مهر برافکنده نیلگون معجر بنات نعش همی گشت گرد قطب چنان که گرد حقه‌ی فیروه گوهرین زیور بر آن مثال همی تافت راه کاهکشان که در بنفشه‌ستان برکشیده صف عبهر ز تیغ کوه بتابید نیم شب پروین چنان که در قدح لاجورد هفت درر سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت که هر زمان بنگارد هزار گونه صور ز برج جدی بتابید پیکر کیوان به شکل شمع فروزنده در میان شمر همی نمود درفشنده مشتری در حوت چنان که دیده‌ی خوبان ز عنبرین چادر ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر چنان که عاشق ومعشوق در نقاب گمان بتافت تیر درافشان و زهره‌ی ازهر به رسم لعبت‌بازان سپهر آینه رنگ زمان زمان بنمودی عجایب دیگر فلک به لعبت مشغول و من به توشه‌ی راه جهان به بازی مشغول و من به عزم سفر درین هوس که خرامان نگار من برسید بدان صفت که برآید ز کوه پیکر خور فرو گسسته به عناب عنبرین سنبل فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر همی گرفت به لل عقیق در یاقوت همی نهفت به فندق بنفشه در مرمر ز عکس نرگس او می‌نمود بر زلفش چنان که ریخته بر سبزه دانهای گهر ز بس که بر رخ خورشید زد دو دست به خشم گلش چو شاخ سمن گشت و برگ نیلوفر به طعنه گفت که عهد و وفای عاشق بین به طیره گفت که مهر و هوای دوست نگر نبود هیچ گمانی مرا که دشمن‌وار بدین مثال ببندی به هجر دوست کمر مجوی هجر من و شاخ خرمی مشکن متاب رخ ز من و جان خوشدلی مشکر به جای ملحم چینی منه هوا بالین به جای اطلس رومی مکن زمین بستر خدای گفت حضر هست بر مثال بهشت رسول گفت سفر هست بر مثال سقر کجا شوی تو که بی‌روی من نیابی خواب کجا روی تو که بی‌روی من نبینی خور در این دیار به حکمت نیابمت همتا درین سواد به دانش نبینمت همبر کمینه چاکر علمت هزار افلاطون کهینه بنده‌ی فضلت هزار اسکندر ز شکلهای تو عاجز روان بطلمیوس ز حکمهای تو قاصر روان بومعشر تو آن‌کسی که ز فضل تو فاضلان عراق به خاک پای تو روشن همی کنند بصر جواب دادم کای ماه‌روی غالیه‌موی به آب دیده مزن بر دل رهی آذر قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر هوا نکرد تن من بدین فراغ و وداع رضا نداد دل من بدین قضا و قدر ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان ز حکم او نتوان یافت هیچگونه مفر به صبر باد فلک در حضر ترا ناصر به عون باد ملک در سفر مرا یاور وداع کرد بدین‌گونه چون برفت جهان به سیم خام بیندود گنبد اخضر به شکل عارض گلرنگ او همی تابید فروغ خسرو سیارگان به مشرق در غلام‌وار چو هنگام کوچ قافله بود سوار گشتم بر کره‌ی هیون پیکر پلنگ هیات و قشقاو دم گوزن سرین عقاب طلعت عنقا شکوه طوطی پر قوی قوائم و باریک دم فراخ کفل دراز گردن و کوتاه سم میان لاغر به وقت جلوه‌گری چون تذرو خوش‌رفتار به گاه راهبری چون کلاغ حیلت‌گر به گاه کینه هوا در دو پای او مدغم به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر خروش دد بشنیدی ز روم در کابل خیال موی بدیدی ز هند در ششتر بدین نوند رسیدم در آن دیار و زمن به گوش حضرت شاه جهان رسید خبر مرا به حضرت عالی تقربی فرمود به نام شاه بپرداختم یکی دفتر هزار فصل درو لفظها همه دلکش هزار عقد درو نکتها همه دلبر بدان امید که شاه جهان شرف دهدم شوم به دولت او نیک‌بخت و نیک‌اختر به هر دو سال بسازم ز علم تصنیفی برای دولت منصور خسرو صفدر برین مثال بود یاد تازه در عقبی برین نهاد بود نام زنده تا محشر بماند نام سکندر هزار و پانصد سال مصنفات ارسطو به نام اسکندر جهان نخواست مرا بخت شاعری فرمود که هیچ عقل نمی‌کرد احتمال ایدر ز بحر خاطر من صد طویله در برسید به مدح شاه جهان چون شدم سخن‌گستر بدین فصاحت شعری که چشم دارد کور بدین عبارت نظمی که گوش دارد کر بدان خدای که در صنع خویش بی‌آلت بیافرید بدین گونه چرخ پهناور به نور علم که دانا بدو گرفت شرف به ذات حلم که مردم بدو گرفت خطر به فیض عقل مجرد که اوست منبع خیر به لطف نفس مفارق که اوست مدفع شر به نفس ناطقه کو راست پیل گردن نه به روح عاقله کوراست شیر فرمان‌بر به انتهای وجودات اولین ترکیب به ابتدای مقولات آخرین جوهر به هول جنبش محشر به حق مصحف مجد به ذات ایزد بی‌چون به جان پیغمبر به اعتقاد ابوبکر و صولت فاروق به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر به زور رستم دستان و عدل نوشروان به جاه خسرو ساسان و ماتم نوذر به خاک پای جهان شهریار قطب‌الدین که هست مفخر سوگند نامها یکسر در این دیار ندانم کسی که وقت سخن به جای خصم مناظر نشنیدم همبر ز فضل خویش در این فصل هرچه می‌رانم هر آنکسی که ندارد همی مرا باور اگر چنان که درستی و راستی نکند خدای بادبه محشر میان ما داور هزار سال بقا باد شاه عالم را که هست گردش گردون ملک را محور پریر وقت سحر چون نسیم باد شمال همی رساند به ارواح بوی عنبر تر سرم ز خواب گران شد به من نمود هوس خیال آن بت شمشاد قد نسرین بر به لطف گفت که عمرت چگونه می‌گذرد نبود گوش دلت را نصیحت کهتر نگفتمت که مکن بد بجای وصلت من که هرکسی که کند بد بدی برد کیفر جواب دادم کای ماهروی سرد مگوی که کار من شودی هرچه زود نیکوتر ولیک شاه به فتح بلاد مشغولست نمی‌کند به پرستندگان خویش نظر به مهر گفت که چون نیستت به کام جهان در این هوس منشین روزگار خویش مبر به یک قصیده‌ی غرا بخواه دستوری ز بارگاه خداوند تاج و زینت و فر به شرم گفتم طبعم نمی‌دهد یاری ز گفته‌ی تو اگر مدحتی بود در خور به نام دولت مودود شاه بن زنگی بیار و مردمی و دوستی بجای آور به مدح شاه بخواند این قصیده‌ی غرا ز نظم خویشتن آن رشک لعبت آزر زهی بقای تو دوران ملک را مفخر خهی لقای تو بستان عدل را زیور به بارگاه تو حاجب هزار چون خاقان به بزم‌گاه تو چاکر هزار چون قیصر ز امن داشته عزم تو پیش خوف سنان ز عدل ساخته حزم تو پیش ظلم سپر زبان تیغ تو پیوسته در دهان عدو سنان رمح تو همواره در دل کافر به احتشام تو بنیاد جود آبادان به احترام تو آثار بخل زیر و زبر کشیده رخت تو خورشید بر نطاق حمل نهاده تخت تو افضال بر بساط قمر ز وصف حلم تو باشد بیان من قاصر ز نعت عدل تو گردد زبان من مضطر ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر شرف به لطف همی پرورد ترا در ملک هنر به ناز همی پرورد ترا در بر دو شاهزاده که هستند از این درخت سخا مبارک و هنری کامران و نام‌آور گزیده سیف‌الدین اختیار ملک و شرف ستوده عزالدین آن افتخار عدل و هنر اسیر ناچخ این گشته ژنده پیلی مست مطیع خنجر آن گشته شرزه شیری نر سزد ز پیکر خورشید چتر آنرا طوق رسد ز شهپر سیمرغ تیر این را پر سخای این شده ایام عدل را قانون عطای آن شده فرزند جود را مادر رفیع همت این کرده با ستاره قران بدیع دولت آن گشته در زمانه سمر مثال ملکت این فخر ملکت سلجوق نشان دولت آن تاج دولت سنجر کمال یافت به دوران ملک این دیهیم شرف گرفت به اقبال عدل آن افسر به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ به گاه حمله قدر در نیام آن خنجر همیشه در شرف ملک شادمان بادند غلام‌وار کمر بسته پیش تخت پدر خدایگانا امید داشت بنده همی که در ثنای تو بر سروران شود سرور به بارگاه تو هر روز پیشتر گردد کنون به رسم رسن تاب می‌شود پس‌تر ز دخل نیست منالی و خرج او بی‌حد ز نفع نیست نشانی و وام او بی‌مر اگر چنانکه دهد شهریار دستوری غلام‌وار دهد بوسه آستانه‌ی در به سوی خانه گراید زبان شکر و ثنا به باد ملک خداوند کرده دایم‌تر شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم این تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم مبارک روزی از خوش روزگاران نشسته بود شیرین پیش یاران سخن می‌رفتشان در هر نوردی چنانک آید ز هر گرمی و سردی یکی عیش گذشته یاد می‌کرد بدان تاریخ دل را شاد می‌کرد یکی افسانه آینده می‌خواند که شادی بیشتر خواهیم ازین راند ز هر شیوه سخن کان دلنواز است بگفتند آنچه وا گفتن دراز است سخن چون شد مسلسل عاقبت کار ستون بیستون آمد پدیدار به خنده گفت با یاران دل‌افروز علم بر بیستون خواهم زد امروز به بینم کاهنین بازوی فرهاد چگونه سنگ می‌برد به پولاد مگر زان سنگ و آهن روزگاری به دلگرمی فتد بر من شراری بفرمود اسب را زین بر نهادن صبا را مهد زرین بر نهادن نبود آن روز گلگون در وثاقش بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش برون آمد چه گویم چون بهاری به زیبائی چو یغمائی نگاری روان شد نرگسان پر خواب گشته چو صد خرمن گل سیراب گشته بدان نازک تنی و آبداری چو مرغی بود در چابک سواری چنان چابک نشین بود آن دلارام که برجستی به زین مقدار ده گام ز نعلش بر صبا مسمار می‌زد زمین را چون فلک پرگار می‌زد چو آمد با نثار مشک و نسرین بر آن کوه سنگین کوه سیمین ز عکس روی آن خورشید رخشان ز لعل آن سنگ‌ها شد چون بدخشان چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند به یاد لعل او فرهاد جان کن کننده کوه را چون مرد کان کن ز یار سنگدل خرسنگ می‌خورد ولیکن عربده با سنگ می‌کرد عیار دستبردش را در آن سنگ ترازوئی نیامد راست در چنگ به شخص کوه پیکر کوه می‌کند غمی در پیش چون کوه دماوند درون سنگ از آن می‌کند مادام که از سنگش برون می‌آمد آن کام رخ خارا به خون لعل می‌شست مگر در سنگ خارا لعل می‌جست چو از لعل لب شیرین خبر یافت به سنگ خاره در گفتی گهر یافت به دستش آهن از دل گرم‌تر گشت به آهن سنگش از گل نرم‌تر گشت به دستی سنگ را می‌کند چون گل به دیگر دست می‌زد سنگ بر دل دلش را عشق آن بت می‌خراشید چو بت بودش چرا بت می‌تراشید شکر لب داشت با خود ساغری شیر به دستش داد کاین بر یاد من گیر ستد شیر از کف شیرین جوانمرد به شیرینی چه گویم چون شکر خورد چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش چو عاشق مست گشت از جام باقی ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی شد اندامش گران از زر کشیدن فرو مانداسبش از گوهر کشیدن نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش سقط گشتی به زیر کوه سیمش چنین گویند که اسب باد رفتار سقط شد زیر آن گنج گهربار چو عاشق دیدکان معشوق چالاک فرو خواهد فتاد از باد بر خاک به گردن اسب را با شهسوارش ز جا برداشت و آسان کرد کارش به قصرش برد از انسان ناز پرورد که موئی بر تن شیرین نیازرد نهادش بر بساط نوبتی گاه به نوبت گاه خویش آمد دگر راه همان آهنگری با خاره می‌کرد همان سنگی به آهن پاره می‌کرد شده بر کوه کوهی بر دل تنگ سری بر سنگ می‌زد بر سر سنگ چو آهو سبزه‌ای بر کوه دیده ز شورستان به گورستان رمیده ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو دختران مصر را کاسد شود بازار حسن گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشد اگر آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو رسم تقوا می‌نهد در عشقبازی رای من کوس غارت می‌زند در ملک تقوا روی تو چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او کوه قاف و نقطه‌ی فا هر دو یکسان دیده‌اند سنگ ریزه‌ی کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل دیده‌بانانی که عرض از کوه لبنان دیده‌اند اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشت گاه شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند از نسیم مغفرت کبی و خاکی یافته آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده هم بر آن آئین که حج را ساز و سامان دیده‌اند حاج را دیوان اعمال است وانگه عمره را ختم اعمال و فذلک‌های دیوان دیده‌اند کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانک چشمه‌ی حیوان به تاریکی گروگان دیده‌اند آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ دوستان کعبه از غوغا دو چندان دیده‌اند بهترین جایی به دست بدترین قومی گرو مهره‌ی جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟ دردم تو می‌فرستی، درمانم از که باشد؟ گفتی: برو ز پیشم، خود می‌روم، ولیکن زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟ چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟ دردم همی فرستی هر ساعت از برخود باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟ چون بوسه‌ای به زاری هرگز نمی‌دهی تو گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟ دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟ زخم تو می‌خورم من، افغانم از که باشد؟ جوری که می‌پسندی بر اوحدی نهانی گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟ خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاو عزم انداختند شادمانان و شتابان سوی ده که بری خوردیم از ده مژده ده مقصد ما را چراگاه خوشست یار ما آنجا کریم و دلکشست با هزاران آرزومان خوانده است بهر ما غرس کرم بنشانده است ما ذخیره‌ی ده زمستان دراز از بر او سوی شهر آریم باز بلک باغ ایثار راه ما کند در میان جان خودمان جا کند عجلوا اصحابنا کی تربحوا عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا من رباح الله کونوا رابحین ان ربی لا یحب الفرحین افرحوا هونا بما آتاکم کل آت مشغل الهاکم شاد از وی شو مشو از غیر وی او بهارست و دگرها ماه دی هر چه غیر اوست استدراج تست گرچه تخت و ملکتست و تاج تست شاد از غم شو که غم دام لقاست اندرین ره سوی پستی ارتقاست غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان لیک کی در گیرد این در کودکان کودکان چون نام بازی بشنوند جمله با خر گور هم تگ می‌دوند ای خران کور این سو دامهاست در کمین این سوی خون‌آشامهاست تیرها پران کمان پنهان ز غیب بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب گام در صحرای دل باید نهاد زانک در صحرای گل نبود گشاد ایمن آبادست دل ای دوستان چشمه‌ها و گلستان در گلستان عج الی القلب و سر یا ساریه فیه اشجار و عین جاریه ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند قول پیغامبر شنو ای مجتبی گور عقل آمد وطن در روستا هر که را در رستا بود روزی و شام تا بماهی عقل او نبود تمام تا بماهی احمقی با او بود از حشیش ده جز اینها چه درود وانک ماهی باشد اندر روستا روزگاری باشدش جهل و عمی ده چه باشد شیخ واصل ناشده دست در تقلید و حجت در زده پیش شهر عقل کلی این حواس چون خران چشم‌بسته در خراس این رها کن صورت افسانه گیر هل تو دردانه تو گندم‌دانه گیر گر بدر ره نیست هین بر می‌ستان گر بدان ره نیستت این سو بران ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد عاقبت ظاهر سوی باطن برد اول هر آدمی خود صورتست بعد از آن جان کو جمال سیرتست اول هر میوه جز صورت کیست بعد از آن لذت که معنی ویست اولا خرگاه سازند و خرند ترک را زان پس به مهمان آورند صورتت خرگاه دان معنیت ترک معنیت ملاح دان صورت چو فلک بهر حق این را رها کن یک نفس تا خر خواجه بجنباند جرس یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان بی‌چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده بسیار مرکب کشته‌ای گرد جهان برگشته‌ای در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده چون آینه آن سینه شان آن سینه بی‌کینه شان دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده چون دوش اگر بی‌خویشمی از فتنه من نندیشمی باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده یکی مال مردم به تلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد چنین گفت ابلیس اندر رهی که هرگز ندیدم چنین ابلهی تو را با من است ای فلان، آتشی چرا تیغ پیکار برداشتی؟ دریغ است فرموده‌ی دیو زشت که دست ملک با تو خواهد نبشت روا داری از جهل و ناباکیت که پاکان نویسند ناپاکیت طریقی به دست آر و صلحی بجوی شفیعی برانگیز و عذری بگوی که یک لحظه صورت نبندد امان چو پیمانه پر شد به دور زمان وگر دست قوت نداری به کار چو بیچارگان دست زاری برآر گرت رفت از اندازه بیرون بدی چو دانی که بد رفت نیک آمدی فراشو چو بینی ره صلح باز که ناگه در توبه گردد فراز مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز بود در سفر پی نیک‌مردان بباید شتافت که هر کاین سعادت طلب کرد یافت ولیکن تو دنبال دیو خسی ندانم که در صالحان چون رسی؟ پیمبر کسی را شفاعتگرست که بر جاده‌ی شرع پیغمبرست ره راست رو تا به منزل رسی تو بر ره نه ای زین قبل واپسی چو گاوی که عصار چشمش ببست دوان تا شب و شب همان جا که هست گل آلوده‌ای راه مسجد گرفت ز بخت نگون طالع اندر شگفت یکی زجر کردش که تبت یداک مرو دامن آلوده بر جای پاک مرا رقتی در دل آمد بر این که پاک است و خرم بهشت برین در آن جای پاکان امیدوار گل آلوده‌ی معصیت را چه کار؟ بهشت آن ستاند که طاعت برد کرا نقد باید بضاعت برد مکن، دامن از گرد زلت بشوی که ناگه ز بالا ببندند جوی اگر مرغ دولت ز قیدت بجست هنوزش سر رشته داری به دست وگر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور به درگاه دادار دست مخسب ای گنه کرده‌ی خفته، خیز به عذر گناه آب چشمی بریز چو حکم ضرورت بود کبروی بریزند باری بر این خاک کوی ور آبت نماند شفیع آر پیش کسی را که هست آبروی از تو بیش به قهر ار براند خدای از درم روان بزرگان شفیع آورم از مه من مست دو صد مشتری غمزه او سحر دو صد سامری هر نفسی شعله زند دین از او سوز نهد در جگر کافری آتش دل بر شده تا آسمان وز تف او گشته افق احمری دوش جمال تو همی‌شد شتاب در کف او مشعله آذری گفتم هین قصد کی داری بگو شیر خدا حمله کجا می‌بری ای تو سلیمان به سپاه و لوا خاتم تو افسر دیو و پری جان و روان سخت روان می‌روی سوی من کشته دمی ننگری نعره مستان میت نشنوی هیچ کسی را به کسی نشمری تیز همی‌کرد خیالش نظر محو شدم در تف آن ناظری نیست شدم نیست از آن شور نیست رفت ز من مهتری و کهتری مفخر تبریز شهم شمس دین شرح دهد حال من ار منکری تو و آن قامتی که موزون است من و این طالعی که وارون است تو و آن طره‌ای که مفتول است من و این دیده‌ای که مفتون است تو و آن پیکری که مطبوع است من و این خاطری که محزون است تو و آن پنجه‌ای که رنگین است من و این سینه‌ای که کانون است تو و آن خنده‌ای که نوشین است من و این گریه‌ای که قانون است تو و آن نخوتی که بی‌حد است من و این حسرتی که افزون است تو و رویی که لمعه‌ی نور است من و چشمی که چشمه‌ی خون است تو و زلفی که عنبر ساراست من و اشکی که در مکنون است من و خون دلی که مقسوم است تو و لعل لبی که میگون است من ندانم غم فروغی چیست تو نپرسی که خسته‌ام چون است ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست در خاطرت سواری طرز نگاه کیست خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست خوش کشوری که او علم داد می‌زند ای من گدای کشور او پادشاه کیست وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود این آتش نهفته که زد شعله آه کیست ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز ماننده‌ی شهریار از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نهادند گام فریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش کجا نام او جندل پرهنر بخ هر کار دلسوز بر شاه بر بدو گفت برگرد گرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر به خوبی سزای سه فرزند من چنان چون بشاید به پیوند من به بالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند ازان اندکی چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایسته‌ی کار نغز ز پیش سپهبد برون شد به راه ابا چند تن مر ورا نیکخواه یکایک ز ایران سراندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتن دختری نهفته بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان ز دهقان پر مایه کس را ندید که پیوسته‌ی آفریدون سزید خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن بیامد بر سرو شاه یمن نشان یافت جندل مر اورا درست سه دختر چنان چون فریدون بجست خرامان بیامد به نزدیک سرو چنان چون به پیش گل اندر تذرو زمین را ببوسید و چربی نمود برآن کهتری آفرین برفزود به جندل چنین گفت شاه یمن که بی‌آفرینت مبادا دهن چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده‌ای گر گرامی رهی بدو گفت جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم ترا آفرین از فریدون گرد بزرگ آنکسی کو نداردش خرد مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی بدان ای سر مایه‌ی تازیان کز اختر بدی جاودان بی‌زیان مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست سه فرزند شایسته‌ی تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید کنون شاهزاده سه جفت ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت با یکدگر سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان‌بین من مرا روز روشن بود تاره شب بباید گشادن به پاسخ دو لب سراینده را گفت کای نامجوی زمان باید اندر چنین گفت‌گوی شتابت نباید بپاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست فراوان کس از دشت نیزه‌وران بر خویش خواند آزموده سران نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیش ایشان بگفت که ما را به گیتی ز پیوند خویش سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای بایدزدن با شما فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاهست زیبای گاه گراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سگالید کین شنیدستم از مردم راه‌جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی ازین در سخن هر چه دارید یاد سراسر به من بر بباید گشاد جهان آزموده دلاور سران گشادند یک‌یک به پاسخ زبان که ما همگنان آن نبینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای اگر شد فریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سربدره بگشای و لب را ببند و گر چاره‌ی کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی ازو آرزوهای پرمایه جوی که کردار آنرا نبینند روی چو بشنید از آن نامداران سخن نه سردید آن را به گیتی نه بن بربند دهان از نان کمد شکر روزه دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر بربند میان زوتر کمد کمر روزه زین عالم چون سجین برپر سوی علیین بستان نظر حق بین زود از نظر روزه ای نقره باحرمت در کوره این مدت آتش کندت خدمت اندر شرر روزه روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد بر طارم چارم شد او در سفر روزه کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان این هست پر چینه و آن هست پر روزه گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد سودای دگر دارد سودای سر روزه این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر از چادر او بگذر واجو خبر روزه باریک کند گردن ایمن کند از مردن تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا تا دررسی ای مولا اندر گهر روزه شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش بشکست همه تیرش پیش سپر روزه روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید دربند در گفتن بگشای در روزه شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه دلا از روشنی شمعی برافروز ز شمع آتش پرستیدن بیاموز بیارا خاطر ار آتش‌پرستی از آتش خانه خطر نشستی من خاکی کزین محراب هیچم چنو صد را به حکمت گوش پیچم بسی دارم سخن کان دل پذیرد چگویم چون کسم دامن نگیرد منم دانسته در پرگار عالم به تصریف و به نحو اسرار عالم همه زیچ فلک جدول به جدول به اصطرلاب حکمت کرده‌ام حل که پرسید از من اسرار فلک را که معلومش نکردم یک به یک را زسر تا پای این دیرینه گلشن کنم گر گوش داری بر تو روشن از آن نقطه که خطش مختلف بود نخستین جنبشی کامد الف بود بدان خط چون دگر خط بست پرگار بسیطی زان دوی آمد پدیدار سه خط چون کرد بر مرکز محیطی به جسم آماده شد شکل بسیطی خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام که ابعاد ثلثش کرده اندام توان دانست عالم را به غایت بدین ترتیب از اول تا نهایت چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر به یک تک میدود ز اول به آخر خدایست آنکه حد ظاهر ندارد وجودش اول و آخر ندارد خدابین شو که پیش اهل بینش تنگ باشد حجاب آفرینش بدان خود را که از راه معانی خدا را دانی ار خود را بدانی بدین نزدیکیت آیینه در پیش فلک چه بود بدان دوری میندیش تو آن نوری که چرخت طشت شمعست نمودار دو عالم در تو جمعست نظامی بیش از این راز نهانی مگو تا از حکایت وا نمانی گفت هنگام نماز آخر رسید سوی مسجد زود می‌باید دوید عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت مصطفی چون در معنی می‌بسفت گفت نی نی این غرض نبود ترا که بخیری ره‌نما باشی مرا دزد آید از نهان در مسکنم گویدم که پاسبانی می‌کنم من کجا باور کنم آن دزد را دزد کی داند ثواب و مزد را چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت قدمی چند پی مغبچگان باید رفت نقد جان را به سر کوی بتان باید داد پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست باده خور باده که در خواب گران باید رفت می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر که به حسرت ز جهان گذران باید رفت مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی که به جولان گه آن سرو روان باید رفت از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت کز درت با مژه‌ی اشک فشان باید رفت تا عشق تو در میان جان دارم جان پیش در تو بر میان دارم اشکم چو به صد زبان سخن گوید راز دل خویش چون نهان دارم در عشق تو بس سبکدل افتادم کز باده‌ی عشق سر گران دارم گفتم چو به تو نمی‌رسم باری نامت همه روز بر زبان دارم چون کرد فراق تو زبان بندم چه روز و چه روزگار آن دارم چون کار نمی‌کند فغان بی تو از دست غم تو چون فغان دارم در خاطر هیچکس نمی‌آید شوری که از آن شکرستان دارم گفتم شکریم ده به جان تو کاخر من دلشکسته جان دارم گفتی که تو را شکر زیان دارد گو دار که من بسی زیان دارم تا چند رخت به آستین پوشی تا کی ز تو سر بر آستان دارم گفتی که جهان به کام عطار است من بی تو کجا سر جهان دارم ای قدت همچو نیشکر نازک تنت از پای تا به سر نازک همچو عضو تو سر و قد زیبا همه جای تو سیم بر نازک از زمین ارم به آب حیات ندهد چون قدت شجر نازک بی خبر زد کرشمه‌ات رگ جان بودش از بس که بیشتر نازک هست از روی نازک اندامان کف پای تو بیشتر نازک بسته خوش طاقهای ابرویت دست قدرت به یکدیگر نازک جان مجنون گداختی لیلی گر بدی خویش آن قدر نازک دارد آزار بس که افتاده کوه سیمش گران کمر نازک محتشم نیست در بنی آدم خوی چون خوی آن پسر نازک از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش می باز ندانند مذکر ز مونث بلخی که کند از گه خردی پسران را برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی در قبه بجز مسخره و رند و مخنث ای دل نیک مذهب و منهاج به تو اسرار هر دلی محتاج بر فلکها به کشف ماه ترا از حقیقت منازل و ابراج مبطلم گشت از حقیقت حق در ظهور نمایش معراج متواریست وقت شاد مباش ایمن از قبض و مکر و استدراج بر گذرگاه باز روز شکار آمن از قبض کی بود دراج روز روشن منورست ولیک در پی اوست ظلمت شب داج یاد کن ای سنایی از اول گر چه بر بد ترا نهاد مزاج آخر تست جیفه‌ی مطروح اول تست نطفه‌ی امشاج گر هوایی مطهری ز صفات ور خرابی مسلمی ز خراج گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی پاسخ شنو ار چند نه‌ای در خور پاسخ جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی ور نه بخرد نیزه‌ی خطی شمرد لخ در بند بود رخ همه از اسب و پیاده هر چند همه نطع بود جایگه رخ نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان رایض نکند بر سر خر کره همی مخ گویی که نترسم ز همه دیوان آری از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ بیدار نه‌ای فارغی از بانگ تکاتک بیمار نه‌ای فارغی از بند اخ و اخ ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد گر به کاشانه‌ی خود آتش موسا ببرد میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد عشق چون بر سر کس حمله‌ی بیداد آرد اولش قوت بگریختن از پا ببرد هرکرا بر در نازک بدنان خواند عشق دل و جانی که بود ز آهن وخارا ببرد آنکه سود سر بازار محبت خواهد باید آنجا همه‌ی سرمایه‌ی سودا ببرد در برو باز زنم بی رخ او رضوان را گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد با چنین درد که وحشی به دعا می‌طلبد بایدش کشت اگر نام مداوا نبرد آن کمان ابرو به تیر انداختن عالمی را صید خواهد ساختن چون کمان در خود کشید اول مرا آخرم خواهد چو تیر انداختن تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن لشکر حسنش به اول تاختن او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی سر که من دارم بخواهم باختن زان پری چندین جفا نیکو نبود وانگهی حق وفا نشناختن هم ز دردی شد چنین لاغر تنم کی توان بی‌آتشی بگداختن؟ اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت نیست تدبیر تو الا ساختن بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند ز مکر و فعل جهودان بگو مرا چونی ز دشمنان و ز بیگانگان زیانت نیست که از دو چشم تو دورند ز آشنا چونی ایا کسی که خوشی با وفا و صحبت خلق بپرسمت ز وفاهای بی‌وفا چونی تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی ز ترس و جهد بریدن در این هوا چونی اجل حیات توست ار چه صورتش مرگست اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم در آرزوی روی تو از دست برفتیم واندر طلب وصل تو از پای فتادیم چون فتنه‌ی دیدار تو گشتیم به ناکام در بندگی روی تو اقرار بدادیم تا بسته‌ی بند اجل خویش نگردیم از بند غم عشق تو آزاد مبادیم نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کو نفرساید به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی تازد که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو همی کاهی برین هموار و فرزندت می‌افزاید نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید زمانه‌ی نامساعد را از این گونه بجز حجت به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید سخن چون زر پخته بی‌خیانت گردد و صافی چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل که چون شد عیب و غش از دل سخن بی‌غش و عیب آید طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید وگر مر خویشتن را از سخن بی‌بهره بپسندی مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان همی آید سوی من یک به یک هر چه‌م همی باید؟ حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟ کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید بباید شست جانت را به علم دین که علم دین، چنان کاب از نمد، جان را ز شبهت‌ها بپالاید تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید به خشم از ملک بنده‌ای سربتافت بفرمود جستن کسش در نیافت چو بازآمد از راه خشم و ستیز به شمشیر زن گفت خونش بریز به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش که پیوسته در نعمت و ناز و نام در اقبال او بوده‌ام دوستکام مبادا که فردا به خون منش بگیرند و خرم شود دشمنش ملک را چو گفت وی آمد به گوش دگر دیگ خشمش نیاورد جوش بسی بر سرش داد و بر دیده بوس خداوند رایت شد و طبل و کوس به رفق از چنان سهمگن جایگاه رسانید دهرش بدان پایگاه غرض زین حدیث آن که گفتار نرم چو آب است بر آتش مرد گرم تواضع کن ای دوست با خصم تند که نرمی کند تیغ برنده کند نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو چند بگویی که همین بار و بس چند از این چند از این بار تو ای ز تو بیمار حبیب و طبیب بسته ز ناسور تو تیمار تو خورده می غفلت و منکر شده بوی دهانت شده اقرار تو نو بهار است و گل و موسم عید ای ساقی باده نوش و گذر از وعد و وعید ای ساقی روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین هر که در کوی مغان گشت شهید ای ساقی گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ تا ز لعل تو یکی جرعه کشید ای ساقی حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد هر که عید است زمیخانه به عید ای ساقی آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی بار ها کرده بدم توبه ز می باز مرا چسم مست تو به میخانه کشید ای ساقی زاهد از شرم تو دایم سر انگشت گزد جز در میکده جایی مگزید ای ساقی □در غم لبهای من گویی بمیر مرگ را بر بنده شیرین می کنی کسی را از تو کامی برنیاید که این از دست عامی برنیاید بنا کام از لبت برداشتم دل که از لعل تو کامی برنیاید برون از عارض و زلف سیاهت به شب صبحی ز شامی برنیاید بیار آن می که در خمخانه باقیست که کار ما به جامی برنیاید به ترک نیک نامی کن که در عشق نکونامی به نامی برنیاید حدیث سوز عشق از پختگان پرس که دود دل ز خامی برنیاید چو نون قامتم در مکتب عشق ز نوک خامه لامی برنیاید بسوز ناله‌ی زارم ز عشاق نوای زیر و بامی برنیاید چه سروست آنکه بر بامست لیکن سهی سروی ببامی برنیاید برو خواجو که وصل پادشاهی ز دست هر غلامی برنیاید یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات کس بروز من سرگشته‌ی بد روز مباد گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد خروش سیل حوادث بلند می‌گوید که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟ به طاقت دل آزرده اعتماد مکن که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد به یک قرار بود آب، چون گهر گردد بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد کناره کردن از افتادگان مروت نیست کسی به سایه‌ی خود سرگران نمی‌باشد مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد ساقی، چو نمی‌دهی شرابم خونابه بده بجای آبم خون شد جگرم، شراب در ده تا کی دهی از جگر کبابم؟ دردی غمم مده، که من خود از درد فراق تو خرابم از تابش می دلم برافروز تا روی دل از جهان بتابم در کیسه‌ی من چو نیست نقدی دانم ندهی شراب نابم چون خاک در توام ، کرم کن یاد آر به جرعه‌ای شرابم می ده، که ز هستی عراقی یک باره مگر خلاص یابم سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت خاک آن سلسله‌ی مشکفشان خواهم گشت بنده عشقم و آنانکه درین غم مردند تازیم گرد سر تربتشان خواهم گشت بیا کامروز ما را روز عیدست از این پس عیش و عشرت بر مزیدست بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست که روز خوش هم از اول پدیدست چو یار ما در این عالم کی باشد چنین عیدی به صد دوران کی دیدست زمین و آسمان‌ها پرشکر شد به هر سویی شکرها بردمیدست رسید آن بانگ موج گوهرافشان جهان پرموج و دریا ناپدیدست محمد باز از معراج آمد ز چارم چرخ عیسی دررسیدست هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست میی کز جام جان نبود پلیدست زهی مجلس که ساقی بخت باشد حریفانش جنید و بایزیدست خماری داشتم من در ارادت ندانستم که حق ما را مریدست کنون من خفتم و پاها کشیدم چو دانستم که بختم می کشیدست نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست وگر خداصفتی دانک کدخدات منم اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده چهره ما را به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده گشاده چون دل عشاق پر رعنا را ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را درآورند به رقص و طرب به یک جرعه هزار پیر ضعیف بمانده برجا را چه جای پیر که آب حیات خلاقند که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده‌ست سخن شناس کند طوطی شکرخا را زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف چنین رفیق بباید طریق بالا را صلا زدند همه عاشقان طالب را روان شوید به میدان پی تماشا را اگر خزینه قارون به ما فروریزند ز مغز ما نتوانند برد سودا را بیار ساقی باقی که جان جان‌هایی بریز بر سر سودا شراب حمرا را دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری بر او گمار دمی آن شراب گیرا را زهی شراب که عشقش به دست خود پخته‌ست زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را تو مانده‌ای و شراب و همه فنا گشتیم ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر هزار عاشق کشتی برای لالا را به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا بزن تو گردن لا را بیار الا را بده به لالا جامی از آنک می‌دانی که علم و عقل رباید هزار دانا را و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر که غمزه تو حیاتی‌ست ثانی احیا را به آب ده تو غبار غم و کدورت را به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را خدای عشق فرستاد تا در او پیچیم که نیست لایق پیچش ملک تعالی را بماند نیم غزل در دهان و ناگفته ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی به مغز نغز بیارای برج جوزا را آن بود اختیار در هر کار که بود فاعل اندر آن مختار معنی اختیار فاعل چیست؟ آنکه فاعل چو فعل را نگریست، ایزد اندر دلش به فضل و رشاد درک خیریت وجود نهاد یعنی آن‌اش به دیده خیر نمود، کید آن علم از عدم به وجود منبعث شد از آن ارادت و خواست کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست درک خیریت، اختیار بود و آن به تعلیم کردگار بود هر چه این علم و خواست، شد سبب‌اش اختیاری نهد خرد لقب‌اش وآنچه باشد بدون این اسباب اضطراری‌ست نام آن، دریاب! باشد از اختیار قدرت دور فاعل آن بود بر آن مجبور هر که در فعل خود بود مختار فعل او دور باشد از اجبار گرچه از جبر، فعل او دورست اندر آن اختیار مجبورست ورچه بی‌اختیار کارش نیست اختیار اندر اختیارش نیست شوری ز شراب خانه برخاست برخاست غریوی از چپ و راست تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟ کز هر طرفی هزار غوغاست تا جام لبش کدام می داد؟ کز جرعه‌اش هر که هست شیداست ساقی، قدحی، که مست عشقم و آن باده هنوز در سر ماست آن نعره‌ی شور هم‌چنان هست وآن شیفتگی هنوز برجاست کارم، که چو زلف توست در هم بی‌قامت تو نمی‌شود راست مقصود تویی مرا ز هستی کز جام، غرض می مصفاست آیینه‌ی روی توست جانم عکس رخ تو درو هویداست گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه رنگ رخش از پی چه زیباست ؟ ور سرو نه قامت تو دیده است او را کشش از چه سوی بالاست؟ باغی است جهان، ز عکس رویت خرم دل آن که در تماشاست در باغ همه رخ تو بیند از هر ورق گل، آن که بیناست از عکس رخت دل عراقی گلزار و بهار و باغ و صحراست ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر رحم گو بر جان محنت دیده‌ی فرهاد کن ناقه‌ی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن ای دوست، بیا، که ما توراییم بیگانه مشو، که آشناییم رخ بازنمای، تا ببینیم در بازگشای، تا درآییم هر چند نه‌ایم در خور تو لیکن چه کنیم؟ مبتلاییم چون بی‌تو نه‌ایم زنده یک دم پیوسته چرا ز تو جداییم؟ چون عکس جمال تو ندیدیم بر روی تو شیفته چراییم؟ آن کس که ندیده روی خوبت در حسرت تو بمرد، ماییم ماییم کنون و نیم جانی بپذیر ز ما، که بی‌نواییم تا دور شدیم از بر تو دور از تو همیشه در بلاییم بس لایق و در خوری تو ما را هر چند که ما تو را نشاییم آنچ از تو سزد به جای ما کن نه آنچه که ما بدان سزاییم هم زان توایم، هر چه هستیم گر محتشمیم و گر گداییم از عشق رخ تو چون عراقی هر دم غزلی دگر سراییم خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟ چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت میسر نبودش کز او عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی برفتند و هرکس درود آنچه کشت نماند بجز نام نیکو و زشت چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟ که یاران برفتند و ما بر رهیم پس از ما همین گل دمد بوستان نشینند با یکدگر دوستان دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل بر نکند چو در خاکدان لحد خفت مرد قیامت بیفشاند از موی گرد نه چون خواهی آمد به شیراز در سر و تن بشویی ز گرد سفر پس ای خاکسار گنه عن قریب سفر کرد خواهی به شهری غریب بران از دو سرچشمه‌ی دیده جوی ور آلایشی داری از خود بشوی مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم تا هیچ کسم راز دل ریش نداند این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم هر چند بکوشید که بیگاه بیاید من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان بر قافله‌ی عشق سر چاه بگیرم دست ار به رکابش نتوانیم رسانید باشد که عنان دل گمراه بگیرم زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم من نیستم آن شیر که روباه بگیرم بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش عذر عتاب گفتن و وعده‌ی وصل دادنش بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش جذب محبتش کشد، هست بهانه‌ای و بس اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش جانا بیار باده و بختم تمام کن عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن همچون مسیح مایده از آسمان بیار از نان و شوربا بشری را فطام کن مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان مشتی گدای را شه بااحتشام کن این روی پرگره را خندان و شاد کن این عمر منقطع را عمری مدام کن ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن خاموش کن که دوست مجیب است بی‌سال نظاره کرم کن و ترک کلام کن شد جادوی حرام و حق از جادوی بری بر تو حرام نیست که محبوب ساحری می‌بند و می‌گشا که همین است جادوی می‌بخش و می‌ربا که همین است داوری دریا بدیده‌ایم که در وی گهر بود دریا درون گوهر کی کرد باوری سحر حلال آمد بگشاد پر و بال افسانه گشت بابل و دستان سامری همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری امروز می‌گزید ز بازار اسپ او اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری کشتی شکسته باید در آبگیر خضر کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست با پای ناشکسته از این پول نگذری زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است فرمان ارجعی را منیوش سرسری بر قول مدعی مکش ای فتنه گر مرا گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست بی اعتبار کرده فلک اینقدر مرا شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی باید دوید بر سر سد رهگذر مرا برگردنم ز تیغ تو سد بار منت است زیرا که وارهاند ز سد درد سر مرا وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی در دق و ورم مانده از رشک هلال تو صد مرد چو رستم را چون بچه‌ی یک روزه پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو زان درفکند خود را خورشید به هر روزن تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم واجب از گفت محال تو عطار به وصافی گرچه به کمال آمد شد گنگ زبان او در وصف کمال تو هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی اسپت بیاورند که چالاک فارسی شربت بیاورند که مخمور شربتی بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز خواب تو بخت بست که بسته سعادتی از پای درفتادی و از دست رفته‌ای بی دست و پای باش چه دربند آلتی بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی میدان از آن توست به چوگان تو بابتی ای رو به قبله من و الحمدخوان من می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای وی جان بیار باده چرا بی‌مروتی رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای رو جمله سود باش که فرخ تجارتی بر مغز من برآی که چون می مفرحی در چشم من درآی که نور بصارتی در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای در جسم‌ها نگنجی ز ایشان زیادتی ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی خامش مساز بیت که مهمان بیت تو در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی منتظری تا ز روزگار چه خیزد عقل بخندد کز انتظار چه خیزد جز رصدان سیه سپید نشاندن بر ره جان‌ها ز روزگار چه خیزد بیش ز تاراج باز عمر سیه سر زین رصدان سپید کار چه خیزد روز و شب آبستن و تو بسته‌ی امید کز رحم این دو باردار چه خیزد گیر که خود هر دو باردار مرادند چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد بر سر بازار دهر خاک چه بیزی حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد راز جهان جو به جو شمار گرفتی چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه صرفه بران را ازین عیار چه خیزد چند کنی زینهار بر در ایام چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد نقش بهاری که نخل بند نماید عین خزان است ازین بهار چه خیزد رنگ دلت یادگار آتش عمر است دانی از آتش که یادگار چه خیزد بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی از در دریای تنگ‌بار چه خیزد بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست من دل و جان را به تیر غمزه‌ی او خسته‌ام هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام دوستانم بر سر کارند در بازار عشق من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام باش تا بر گردن ایام بندد بخت من عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد چون چشم چمن چهره‌ی گلرنگ تو بیند خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد بشکافت تنم غمزه‌ی تو گرچه چو مویی است یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد گر گلشکری این دل بیمار کند راست آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد من خاک توام پا نهم بر سر افلاک چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده‌یی برگزید ارجمند فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم فرستاده آمد به زابل بگفت دل زال با درد و غم گشت جفت چنین داد پاسخ که گر شهریار براندیشد از کار اسفندیار بداند که آن بودنی کار بود مرا زان سخن دل پرآزار بود تو بودی به نیک و بد اندر میان ز من سود دیدی ندیدی زیان نپیچید رستم ز فرمان اوی دلش بسته بودی به پیمان اوی پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ زمانش بیامد بدان شد سترگ به بیشه درون شیر و نر اژدها ز چنگ زمانه نیابد رها همانا شنیدی که سام سوار به مردی چه کرد اندران روزگار چنین تا به هنگام رستم رسید که شمشیر تیز از میان برکشید به پیش نیاکان تو در چه کرد به مردی به هنگام ننگ و نبرد همان کهتر و دایگان تو بود به لشکر ز پرمایگان تو بود به زاری کنون رستم اندرگذشت همه زابلستان پرآشوب گشت شب و روز هستم ز درد پسر پر از آب دیده پر از خاک سر خروشان و جوشان و دل پر ز درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد که نفرین برو باد کو را ز پای فگند و بر آنکس که بد رهنمای گر ایدونک بینی تو پیکار ما به خوبی براندیشی از کار ما بیایی ز دل کینه بیرون کنی به مهر اندرین کشور افسون کنی همه گنج فرزند و دینار سام کمرهای زرین و زرین ستام چو آیی به پیش تو آرم همه تو شاهی و گردنکشانت رمه فرستاده را اسپ و دینار داد ز هرگونه‌یی چیز بسیار داد چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید ز دستان بگفت آنچ دید و شنید چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت نپذرفت پوزش برآشفت سخت به شهر اندر آمد دلی پر ز درد سری پر ز کین لب پر از باد سرد پذیره شدش زال سام سوار هم از سیستان آنک بد نامدار چو آمد به نزدیک بهمن فراز پیاده شد از باره بردش نماز بدو گفت هنگام بخشایش است ز دل درد و کین روز پالایش است ازان نیکویها که ما کرده‌ایم ترا در جوانی بپرورده‌ایم ببخشای و کار گذشته مگوی هنر جوی وز کشتگان کین مجوی که پیش تو دستان سام سوار بیامد چنین خوار و با دستوار برآشفت بهمن ز گفتار اوی چنان سست شد تیز بازار اوی هم‌اندر زمان پای کردش به بند ز دستور و گنجور نشنید پند ز ایوان دستان سام سوار شتر بارها برنهادند بار ز دینار وز گوهر نابسود ز تخت وز گستردنی هرچ بود ز سیمینه و تاجهای به زر ز زرینه و گوشوار و کمر از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام همان برده و بدره‌های درم ز مشک و ز کافور وز بیش و کم که رستم فراز آورید آن به رنج ز شاهان و گردنکشان یافت گنج همه زابلستان به تاراج داد مهان را همه بدره و تاج داد در عشق تو عافیت حرام است آن را که نه عشق پخت خام است کس را ز تو هیچ حاصلی نیست جز نیستیی که بر دوام است صد ساله ره است راه وصلت با داعیه‌ی تو نیم گام است شهری ز تو مست عشق و ما هم این باد ندانم از چه جام است ز آن نیمه که پاک بازی ماست با درد تو داو ما تمام است ز آنجا که جفای توست بر ما دیدار تو تا ابد حرام است هر دل ز تو با هزار داغ است هر داغی را هزار نام است خاقانی را ز دل خبر پرس تا داغ به نام او کدام است دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم موج این دریا چرا فوق‌الثریا نگذرد خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم در چنین بحری نیارم کرد عزم آشنا زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم یعلم الله گر به عمر خویش از بی قوتی هیچ عاشق را درین دریا شناگر یافتم شرم دارم کز گریبان سر برآرم خشک مو چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر یافتم با چنین تردامنی بس ایمنم از خشک‌سال کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم در تعجب مانده‌ام از قطره‌های چشم خویش زانکه در هر قطره صد بحر مضمر یافتم ای عجب هر قطره اشکم که بگشادم ز هم قرب صد دریای خون در وی مجاور یافتم مد و جزر و قطره و دریا به هم هر دو یک است زانکه هر یک را مدار از بحر اخضر یافتم از کنار بحر اخضر دیده‌ام وز خون خویش از کنار خویش اکنون بحر احمر یافتم مردم آبی چشمم را درین دریای اشک گاه در خون غوطه گاه از آه منبر یافتم کی نماید آب رویم در چنین دریا که من روی خود چون مرد دریای مزعفر یافتم منت ایزد را که این دریا اگر آبم ببرد در عوض چشمم ازو دریای گوهر یافتم اندرین دریای خون هر قطره‌ی خونین که هست هر یکی را سوی دردی نیز رهبر یافتم خواستم تا ره برم بر روی آن دریای خون راه گم کردم که ره سرد صر صر یافتم دل که دارد تا بگردد گرد این دریا که من هر نفس در وی هزار و صد دلاور یافتم گر درین دریا کسی کشتی امید افکند باد سردش بادبان و صبر لنگر یافتم سینه‌ی گردون که موجش آتشی زد زآفتاب روز و شب از رشک این بحرش پر اخگر یافتم گرچه دریای فلک را گوهر بسیار هست دایمش در جنب این دریا محقر یافتم زانکه این دریا ز دل می‌خیزد آن دریا ز خون درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی زبان شکر گزاری سجود شکر بیاری که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل چو جوله‌ست نداند طریق جنگ و سواری برادر و پدر و مادر تو عشاقند که جمله یک شده‌اند و سرشته‌اند ز یاری نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان دوی نماند در تن چه مرغزی چه بخاری مکش عنان سخن را به کودنی ملولان تو تشنگان ملک بین به وقت حرف گزاری از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت او خدو انداخت در روی علی افتخار هر نبی و هر ولی آن خدو زد بر رخی که روی ماه سجده آرد پیش او در سجده‌گاه در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزااش کاهلی گشت حیران آن مبارز زین عمل وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من آن چه دیدی که چنین خشمت نشست تا چنان برقی نمود و باز جست آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل و جان شعله‌ای آمد پدید آن چه دیدی برتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان در شجاعت شیر ربانیستی در مروت خود کی داند کیستی در مروت ابر موسیی بتیه کمد از وی خوان و نان بی‌شبیه ابرها گندم دهد کان را بجهد پخته و شیرین کند مردم چو شهد ابر موسی پر رحمت بر گشاد پخته و شیرین بی زحمت بداد از برای پخته‌خواران کرم رحمتش افراخت در عالم علم تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا کم نشد یک روز زان اهل رجا تا هم ایشان از خسیسی خاستند گندنا و تره و خس خواستند امت احمد که هستید از کرام تا قیامت هست باقی آن طعام چون ابیت عند ربی فاش شد یطعم و یسقی کنایت ز آش شد هیچ بی‌تاویل این را در پذیر تا در آید در گلو چون شهد و شیر زانک تاویلست وا داد عطا چونک بیند آن حقیقت را خطا آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست عقل کل مغزست و عقل جزو پوست خویش را تاویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نه گلزار را ای علی که جمله عقل و دیده‌ای شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای تیغ حلمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد بازگو دانم که این اسرار هوست زانک بی شمشیر کشتن کار اوست صانع بی آلت و بی جارحه واهب این هدیه‌های رابحه صد هزاران می چشاند هوش را که خبر نبود دو چشم و گوش را باز گو ای باز عرش خوش‌شکار تا چه دیدی این زمان از کردگار چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته آن یکی ماهی همی‌بیند عیان وان یکی تاریک می‌بیند جهان وان یکی سه ماه می‌بیند بهم این سه کس بنشسته یک موضع نعم چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز در تو آویزان و از من در گریز سحر عین است این عجب لطف خفیست بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست عالم ار هجده هزارست و فزون هر نظر را نیست این هجده زبون راز بگشا ای علی مرتضی ای پس س القضا حسن القضا یا تو واگو آنچ عقلت یافتست یا بگویم آنچ برمن تافتست از تو بر من تافت چون داری نهان می‌فشانی نور چون مه بی زبان لیک اگر در گفت آید قرص ماه شب روان را زودتر آرد به راه از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول ماه بی گفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا چون تو بابی آن مدینه‌ی علم را چون شعاعی آفتاب حلم را باز باش ای باب بر جویای باب تا رسد از تو قشور اندر لباب باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما له کفوا احد هر هوا و ذره‌ای خود منظریست نا گشاده کی گود کانجا دریست تا بنگشاید دری را دیدبان در درون هرگز نجنبد این گمان چون گشاده شد دری حیران شود مرغ اومید و طمع پران شود غافلی ناگه به ویران گنج یافت سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت تا ز درویشی نیابی تو گهر کی گهر جویی ز درویشی دگر سالها گر ظن دود با پای خویش نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش تا ببینی نایدت از غیب بو غیر بینی هیچ می‌بینی بگو ای خردمند اگر گوش سوی من داری قطعه‌ای بر تو بخوانم که عجب مانی از آن در جهانداری و فرماندهی خلق خدای بر سزاواری سلطان بنمایم برهان سیصد و سیزده پیغمبر مرسل بودند که فرستاده به هر وقت یکی را یزدان نام سلطان به جمل چون عدد ایشانست پس بود قاعده‌ی نظم جهان چون ایشان فر او هرکه ببیند دهد انصاف که او پادشاهیست به حق بر همه معمور جهان گر ترا شبهت و شکیست در این دانی چه شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن شو اولی‌الامر بخوان پس عدد آن بشناس به حساب جمل و مبلغ آن نیک بدان تا بود راست حسابش چو حساب سنجر چون که واوی که نه مقروست کنی زو نقصان گر کسی گوید ما صد همه سنجر نامیم گویمش نی‌نی منک چو اوئلوالامر بخوان زانکه منکم ز شما باشد از روی لغت باز از روی حساب ار تو بدانی سلطان پس یقین شد که پس از باری و پیغمبر حق نرسد بر همه آفاق جز او را فرمان ای سه قرن از مدد عدل تو و رحمت حق بوده سکان زمین بی‌خبر از دور زمان ای به حق سایه‌ی آن کس که ترا حافظ اوست تا بود سایه‌ی خورشید در آن حفظ بمان به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان چرا ز گوشه‌ی عزلت، برون نمیئی چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان اگر که همچو منت، میل برتری باشد گهت بدست نشانند و گاه بر دامان مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان به موش مرده، میالای پنجه و منقار بزرگ باش و میاموز خصلت دونان بروزگار جوانیت، ماتم پیری است سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش بیا به خانه‌ی ما، باش یکشبی مهمان تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست تفاوتیست میان من و دگر مرغان سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان خوشست نغمه‌ی مرغی بساحت چمنی ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت نداد دیده‌ی ما را نصیب، جز پیکان بسوخت خانه‌ی ما زاتش حوادث چرخ نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان در آشیانه‌ی ویران خویش خرسندیم چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان هزار نکته بما گفت شبرو گردون چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست تفاوتی نکند روز تیره و رخشان مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد از آن رنگ رخم خون در دل افتاد و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد خوشش باد آن نسیم صبحگاهی که درد شب نشینان را دوا کرد نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد به هر سو بلبل عاشق در افغان تنعم از میان باد صبا کرد بشارت بر به کوی می فروشان که حافظ توبه از زهد ریا کرد وفا از خواجگان شهر با من کمال دولت و دین بوالوفا کرد پیغام زاهدان را کمد بلای توبه با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده چون هست عاشقان را کاری ورای توبه چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه شرط است بی‌قراری با آهوی تتاری ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه در صید چون درآید بس جان که او رباید یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد گرد غبار اسبش صد توتیای توبه از باده لب او مخمور گشته جان‌ها و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی حسنت خراب کرده بام و سرای توبه ای توبه برگشاده بی‌شمس حق تبریز روزی که ره نماید ای وای وای توبه گفت پیغامبر که رحم آرید بر جان من کان غنیا فافتقر والذی کان عزیزا فاحتقر او صفیا عالما بین المضر گفت پیغامبر که با این سه گروه رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه آنک او بعد از رئیسی خوار شد وآن توانگر هم که بی‌دینار شد وآن سوم آن عالمی که اندر جهان مبتلی گردد میان ابلهان زانک از عزت به خواری آمدن هم‌چو قطع عضو باشد از بدن عضو گردد مرده کز تن وا برید نو بریده جنبد اما نی مدید هر که از جام الست او خورد پار هستش امسال آفت رنج و خمار وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود کی مرورا حرص سلطانی بود توبه او جوید که کردست او گناه آه او گوید که گم کردست راه چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو بی‌خبر آمدی فرو در دل بینوای من شاه به خانه‌ی گدا نامده این چنین فرو در ره آن سهی قدم پای به گل شده فرو آه اگر بیاورد سر به من حزین فرو گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم به دل ریزد از آب دیده‌ام صد گل آتشین فرو وجه سفید ره نیم سجده‌ی توست وای اگر خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو قابل خسروی بود هرکه بسان محتشم سر به غلامی آورد پیش تو بر زمین فرو برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی با رویتان تنی را باطل نگشت حقی با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی با جام باده هر یک در بزمگه سروشی با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی تا باده ده شمایید اندر میان مجلس از باده توبه کردن نبود مگر گناهی از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی آهی همی برآید جانی میان آهی اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی که تا دگر هوس عقده ذنب نکنی مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی چو وحدتست عزبخانه یکی گویان تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی تو هیچ مجنون ندیدی که با دو لیلی ساخت چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌ای شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی اگر چه موج سخن می‌زند ولیک آن به که شرح آن به دل و جان کنی به لب نکنی بیامد سوی پارس کاووس کی جهانی به شادی نوافگند پی بیاراست تخت و بگسترد داد به شادی و خوردن دل اندر نهاد فرستاد هر سو یکی پهلوان جهاندار و بیدار و روشن‌روان به مرو و نشاپور و بلخ و هری فرستاد بر هر سویی لشکری جهانی پر از داد شد یکسره همی روی برتافت گرگ از بره ز بس گنج و زیبایی و فرهی پری و دد و دام گشتش رهی مهان پیش کاووس کهتر شدند همه تاجدارنش لشکر شدند جهان پهلوانی به رستم سپرد همه روزگار بهی زو شمرد یکی خانه کرد اندر البرز کوه که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه بفرمود کز سنگ خارا کنند دو خانه برو هر یکی ده کمند بیاراست آخر به سنگ اندرون ز پولاد میخ و ز خارا ستون ببستند اسپان جنگی بدوی هم اشتر عماری‌کش و راه جوی دو خانه دگر ز آبگینه بساخت زبرجد به هر جایش اندر نشاخت چنان ساخت جای خرام و خورش که تن یابد از خوردنی پرورش دو خانه ز بهر سلیح نبرد بفرمو کز نقره‌ی خام کرد یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد و بالاش داده دو شست نبودی تموز ایچ پیدا ز دی هوا عنبرین بود و بارانش می به ایوانش یاقوت برده بکار ز پیروزه کرده برو بر نگار همه ساله روشن بهاران بدی گلان چون رخ غمگساران بدی ز درد و غم و رنج دل دور بود بدی را تن دیو رنجور بود به خواب اندر آمد بد روزگار ز خوبی و از داد آموزگار به رنجش گرفتار دیوان بدند ز بادافره‌ی او غریوان بدند گر رخ او ذره‌ای جمال نماید طلعت خورشید را زوال نماید ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد هر دو جهان بازی خیال نماید ذره‌ی سرگشته در برابر خورشید نیست عجب گر ضعیف حال نماید مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش کفر نیارد مرا محال نماید هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان جمله نقصان او کمال نماید دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت خون توام چشمه زلال نماید عشق حرامت بود اگر تو ندانی کین همه خون‌ها مرا حلال نماید در دهن مار نفس در بن چاه است هر که درین راه جاه و مال نماید گر تو درین راه خاک راه نگردی خاک تو را زود گوشمال نماید چند چو طاوس در مقابل خورشید مرغ وجود تو پر و بال نماید درنگر ای خودنمای تا سر مویی هر دو جهان پیش آن جمال نماید هر که درین دیرخانه دردکش افتاد کور شود از دو کون و لال نماید دیر که دولت سرای عالم عشق است دردکشی در هزار سال نماید مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر کاینه عطار را مثال نماید بر اشکم کهربا آبیست روشن سرشکم بی تو خونابیست روشن اگر گفتم که اشکم سیم نابست خطا گفتم که سیمابیست روشن شبی خورشید را در خواب دیدم توئی تعبیر و این خوابیست روشن شکنج زلف و روی دلفروزت شبی تاریک و مهتابیست و روشن خطت از روشنائی نامه‌ی حسن بگرد عارضت بابیست روشن رخت در روشنی برد آب آتش ولی در چشم ما آبیست روشن دلم تا شد مقیم طاق ابروت چو شمعی پیش محرابیست روشن کجا از ورطه‌ی عشقت برم جان چو می‌دانم که غرقابیست روشن درش خواجو بهر بابی که خواهی ز فردوس برین بابیست روشن صوفیی را گفت مردی نامدار کای اخی چون می‌گذاری روزگار گفت من در گلخنی‌ام مانده خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده گرده‌ی نشکستم اندر گلخنم تا که نشکستند آنجا گردنم گر تو در عالم خوشی جویی دمی خفته‌ی یا باز می‌گویی همی گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط تا رسی مردانه زان سوی صراط خوش دلی در کوی عالم روی نیست زانک رسم خوش دلی یک موی نیست نفس هست اینجا که چون آتش بود در زمانه کو دلی تا خوش بود گر چو پرگاری بگردی در جهان دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان چو عشق آمد که جان با من سپاری چرا زوتر نگویی کری آری جهان سوزید ز آتش‌های خوبان جمال عشق و روی عشق باری چو جان بیند جمال عشق گوید شدم از دست و دست از من نداری بدیدم عشق را چون برج نوری درون برج نوری اه چه ناری چو اشترمرغ جان‌ها گرد آن برج غذاشان آتشی بس خوشگواری ز دور استاده جانم در تماشا به پیش آمد مرا خوش شهسواری یکی رویی چو ماهی ماه سوزی یکی مریخ چشمی پرخماری که جان‌ها پیش روی او خیالی جهان در پای اسب او غباری همی‌رست از غبار نعل اسبش بیابان در بیابان خوش عذاری همی‌تازید عقلم اندک اندک همی‌پرید از سر چون طیاری همین دانم دگر از من مپرسید که صد من نیست آن جا در شماری من آن آبم که ریگ عشق خوردش چه ریگی بلک بحر بی‌کناری چو لاله کفته‌ای در شهر تبریز شدم بر دست شمس الدین نگاری ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می‌ترسم همه از مار و من از مهره‌ی این مار می‌ترسم بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می‌باشد ز تار سبحه بیش از رشته‌ی زنار می‌ترسم ازان چون شبنم گل خواب در چشمم نمی‌گردد که از چشم تماشایی برین گلزار می‌ترسم خطر در آب زیرکاه بیش از بحر می‌باشد من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم ز تیر راست رو، چشم هدف چندان نمی‌ترسد که من از گردش گردون کجرفتار می‌ترسم بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده‌ام صائب ز خار بی گل افزون از گل بی خار می‌ترسم دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم ای که ابیت گفته‌ای هر شب عند ربکم شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو نوبت ملک می زند ای قمر مصورم لذت نامه‌های تو ذوق پیام‌های تو می نرود سوی لبم سخت شده‌ست در برم لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم گشت فضای هر سری میل دل و میسرش شکر که عشق شد همه میل دل و میسرم گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت همره آتش دلم پهلوی دیده ترم رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم غازه لاله‌ها منم قیمت کاله‌ها منم لذت ناله‌ها منم کاشف هر مسترم او به کمینه شیوه‌ای صد چو مرا ز ره برد خواجه مرا تو ره نما من به چه از رهش برم چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم ماه نداش می کند کز رخ تو منورم عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد سر به سجود می رود کز پی تو مدورم من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم ز آتش آفتاب او آب شده‌ست اکثرم بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو تا به سخن درآید آنک مست شده‌ست از او سرم گر سایه‌ی جمال تو افتد بر آفتاب فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع پیش رخ تو سجده‌ی خدمت هر آفتاب خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو از پسته‌ی دهان لب چون شکر آفتاب تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب گردن ز حلقه‌ی سر زلف تو چون کشم اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو ناچار ذره رو بنماید در آفتاب بر روی همچو دایره شکل دهان تو یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب رویت بدان جمال مرا روزگار برد ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب بر دل ثنای خویش کند عشق باختن بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟ زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟ گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق هرگز ندید سایه‌ی پیغمبر آفتاب این عقل کور را به سوی نور روی تو هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب اندر دلم نتیجه‌ی حسن تو هست عشق روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب از صانعان رسته‌ی بازار حسن تو یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب از سایه‌ی تو خاک چو زر می‌شود، چه غم گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟ گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب! هفت آسمان به حسن تو کردند محضری چون ماه شاهدی‌ست بر آن محضر آفتاب بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب! بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب، جویای کوی تو ننهد پای بر فلک مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ... روزی دل من مرا نشان داد وز ماه من او خبر به جان داد گفتا بشنو نشان ماهی کو نامه‌ی عشق در جهان داد خورشید رهی او نزیبد مه بوسه ورا بر آستان داد یک روز مرا بخواند و بنواخت و آنگاه به وصل من زبان داد برداشت پیاله و دمادم می داد مرا و بی کران داد من دانستم که می بلاییست لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد از باده چنان مرا بیازرد کز سر بگرفت و در میان داد بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی چون من خیال رویت جانا به خواب بینم کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی به رخ شمع شبستانم تویی بس به قامت سرو بستانم تویی بس نهان بودی زما، پیداستی باز کنون پیدا و پنهانم تویی بس من و ما و دل و جان و سر و مال همه کفرست، ایمانم تویی بس اگر در دل کسی بود، آن ندانم میان نقطه‌ی جانم تویی بس گر از خود دیگری گوید، من از تو همی گویم، که برهانم تویی بس مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟ چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس ز گل رویان این عالم که هستند من آن می‌جویم و آنم تویی بس نمیدانم که دردم را سبب چیست؟ همی دانم که: درمانم تویی بس درین راه اوحدی را رهبری نیست دلیل این بیابانم تویی بس آن وعده که کرده‌ای مرا کو این جا منم و تو وانما کو با جمله پلاس خوش نباشد آن عهد پلاس را وفا کو لب بسته چو بوبک ربابی آن داد و گشاد و آن عطا کو ای وعده تو چو صبح صادق آن شمع و چراغ و آن ضیا کو تا چند ز ناسزا و دشنام آن دلداری و آن سزا کو خیزید به سوی من کشیدش ای طایفه یاری شما کو ای سنگ دلان جواب گویید کان کان عقیق و کیمیا کو یا سحر نمود و چشم ما بست آن ساحر و آن گره گشا کو یا پر بگشاد و در هوا رفت ای مرغ ضمیر آن هوا کو والله که نرفت و رفتنی نیست ماییم ز خویش رفته ما کو ماکو به همان طرف که انداخت ای در کف صنع ما چو ماکو هین مشک سخن بنه به جو رو می‌خواندت آب کان سقا کو ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی ای آتش در آتش هم می‌کش و هم می‌کش سلطان سلاطینی بر کرسی سبحانی شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی هر حکم که می‌خواهی می‌کن که همه جانی گفتی که تو را یارم رخت تو نگهدارم از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم ور هیچ نمی‌دانم دانم که تو می‌دانی گر در غم و در رنجم در پوست نمی‌گنجم کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی گه چون شب یغمایی هر مدرکه بربایی روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی گه جامه بگردانی گویی که رسولم من یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله ای عشق عدم‌ها را خواهی که برنجانی ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری سرنای تو می‌نالد هم تازی و سریانی گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را ای ماه چه می‌آیی در پرده پنهانی ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی گفتم که به چه دهی آن گفتا که به بذل جان گنجی است به یک حبه در غایت ارزانی لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی چون سرمه جادویی در دیده کشی دل را تمییز کجا ماند در دیده انسانی هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه هر وهم برد دستی از عقل به آسانی از خاک درت باید در دیده دل سرمه تا سوی درت آید جوینده ربانی تا جزو به کل تازد حبه سوی کان یازد قطره سوی بحر آید از سیل کهستانی نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل تا نقش‌های بی‌بدل بر کسوه معلم زند حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند که یار بیوفا با مهر شد جفت چو بشنید این غزل با اوحدی گفت خیاط روزگار به بالای هیچ مرد پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد بنگر هزار گول سلیم اندر این جهان دامان زر دهند و خرند از بلیس درد گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست تو می خوری از آن و رخت می‌کنند زرد ای مرده را کنار گرفته که جان من آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد خود با خدای کن که از این نقش‌های دیو خواهی شدن به وقت اجل بی‌مراد فرد پاها مکش دراز بر این خوش بساط خاک کاین بستریست عاریه می‌ترس از نورد مفکن گزافه مهره در این طاس روزگار پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد منگر به گرد تن بنگر در سوار روح می‌جو سوار را به نظر در میان گرد رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد همت بلند دار که با همت خسیس چاوش پادشاه براند تو را که برد خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی چون ناطقه ملایکه بر سقف لاجورد خنک جانی که او یاری پسندد کز او دوریش خود صورت نبندد تو باشی خنده و یار تو شادی که بی‌شادی دهان کس نخندد تو باشی سجده و یار تو تعظیم که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد تو باشی چون صدا و یار غارت چو آوازی به نزد کوه و گنبد تو آدینه بوی او وقت خطبه نه ز آدینه جدا چون روز شنبد نگر آخر دمی در نحن اقرب نظر را تا نجنباند نجنبد خیالی خوش دهد دل زان بنازد خیالی زشت آرد دل بتندد بر او مسخره آمد دل و جان گه از صله گه از سیلیش رندد مزن سیلی چنانک گیج گردم ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند خمش تا درس گوید آن زبانی که لا باشد به پیشش صد مهند اگر گویی تو نی را هی خمش کن بگوید با لبش گو ای مید دلم ز هر دو جهان مهر پروریده‌ی تست تنم به دست ستم پیرهن دریده‌ی تست ز حسرت دهنت جان من رسید به لب خوشا کسی که دهانش به لب رسیده‌ی تست! گزیده‌ی دو جهانی بسان طالع سعد غلام طالع آنم که بر گزیده‌ی تست ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیده‌ی تست دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب ز بوی آن خط مشکین نودمیده‌ی تست فغان این دل مجروح تیر خورده‌ی من ز دست غمزه‌ی ترک کمان کشیده‌ی تست بدیدمت: همه را کرده‌ای ز بند آزاد جز اوحدی، که غلام درم خریده‌ی تست می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم بیا ساقی آن می‌که محنت برست به چون من کسی ده که محنت خورست مگر بوی راحت به جانم دهد ز محنت زمانی امانم دهد مبارک بود فال فرخ زدن نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی چو شمع از درونسو جگر سوختن برونسو ز شادی برافروختن چو عاجز شود مرد چاره سگال ز بیچارگی در گریزد به فال کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ دری را که در غیب شد ناپدید بجز غیب دان کس نداند کلید ز بهبود زن فال کان سود تست که به بود تو اصل بهبود تست مرنج ار نزاری که فربه شوی چو گوئی کز این به شوم به شوی ز ما قرعه بر کاری انداختن ز کار آفرین کارها ساختن درین پرده کانصاف یاری دهست اگر پرده کنج نیاری بهست دلا پرده تنگست یارم تو باش ز پرده در آن پرده دارم تو باش گزارنده بیت غرای من که شد زیب او زیور آرای من خبر می‌دهد کان جهان گیر شاه چو بر زد به گردون سر بارگاه فرستادنی را زهر مرز بوم فرستاد با استواران به روم چو گشت از فسون جهان بی هراس جهانرا به گشتن نگهداشت پاس همه عالم از مژده‌ی داد او نخوردند یک قطره بی یاد او سکندر که فرخ جهاندار بود شب و روز در کار بیدار بود بساز جهان برد سازندگی نوائی نزد جز نوازندگی جهان گر چه زیر کمند آمدش نکرد آنچه نادلپسند آمدش نیازرد کس را ز گردنکشان پدید آورید ایمنی را نشان اگر نیز پهلو زنی را بکشت ازو بهتری را قوی کرد پشت وگر بوم و شهری ز هم برگشاد ازان به یکی شهر دیگر نهاد زمانه جز این بود نبیند صواب که اینرا کند خوب و آنرا خراب سکندر که کرد آن عمارت گری کجا تا کجا سد اسکندری ز پرگار چین تا حد قیروان به درگاه او گشت پیکی روان وثیقت طلب کرد هر سروری به زنهار خواهی ز هر کشوری از آن تحفه‌ها کان بود دلفریب فرستاد هر کس به آیین و زیب جهاندار فرمود کز مشک ناب نویسند هر جانبی را جواب ازان پس که چندی برآمد براین سری چند زد آسمان بر زمین خدیو جهان در جهان تاختن برآراست عزم سفر ساختن هنرنامه‌های عرب خوانده بود در آن آرزو سالهامانده بود که چون در عجم دستگاهش بود عرب نیز هندوی راهش بود همان کعبه را نیز بیند جمال شود شاد از آن نقش فیروز فال چو ملک عجم رام شد شاه را به ملک عرب راند بنگاه را به خروارها گنج زر بر گرفت به عزم بیابان ره اندر گرفت سران عرب را زر افشان او سرآورد بر خط فرمان او چو دیدند فیروزی لشکرش عرب نیز گشتند فرمانبرش چنان تاخت بر کشور تازیان کزو تازیان را نیامد زیان به هر منزلی کو عنان کرد خوش همش نزل بردند و هم پیشکش بجز خوردنیهای بایستنی همان گوسفندان شایستنی به اندازه دسترسهای خویش کشیدند بسیار گنجینه پیش هم از تازی اسبان صحرا نورد هم از تیغ چون آب زهرا بخورد هم از نیزه‌ی خطی سی ارش سنانش به خون یافته پرورش شتر نیز هم ناقه هم بیسراک شتابنده چون باد و از گرد پاک ادیم و دگر تحفه‌های غریب هم از جنس جوهر هم از جنس طیب زمان تا زمان از پی جاه او کشیدند حملی به درگاه او جهاندار کان دید بگشاد گنج به خروارها گشت پیرایه سنج همه بادیه فرش اطلس کشید زمین زیر یاقوت شد ناپدید سوی کعبه شد رخ برافروخته حساب مناسک در آموخته قدم بر سر ناف عالم نهاد بسا نافه کز ناف عالم گشاد چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه به پای پرستش بپیموده راه طوافی کز او نیست کس را گزیر برآورد و شد خانه را حلقه گیر نخستین در کعبه را بوسه داد پناهنده خویش را کرد یاد بر آن آستان زد سر خویش را خزینه بسی داد درویش را درم دادنش بود گنج روان شتر دادنش کاروان کاروان چو در خانه راستان کرد جای خداوند را شد پرستش نمای همه خانه در گنج و گوهر گرفت در و بام در مشگ و عنبر گرفت چو شرط پرستش بجای آورید ادیم یمن زیر پای آورید یمن را برافروخت از گرد خیل چنان چون ادیم یمن را سهیل دگر ره درآمد به ملک عراق سوی خانه خویش کرد اتفاق بریدی درآمد چو آزادگان ز فرمانده‌ی آذر آبادگان که شاه جهان چون جهان رام کرد ستم را ز عالم تهی نام کرد چرا کار ارمن فرو هشت سست نکرد آن بر و بوم را باز جست به روز تو این بوم نزدیک تر چرا ماند از شام تاریک‌تر به ارمن در آتش پرستی کنند دگر شاه را زیر دستی کنند در ابخاز کردیست عادی نژاد که از رزم رستم نیارد به یاد دوالی بنام آن سوار دلیر برآرد دوال از تن تند شیر دلیران ارمن هواخواه او کمر بسته بر رسم و بر راه او همه باده بر یاد او می‌خورند خراج ولایت بدو می‌برند اگر شه نخواهد بر او تاختن ز ما خواهد این ملک پرداختن جهاندار کاین زور بازو شنید سپه را ز بابل به ارمن کشید فرو شست از آلایش آن بوم را پسند آمد ارمن شه روم را برافکند از او رسم و راه بدان پرستیندن آتش موبدان وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد در کین بر ابخازیان باز کرد تبیره به غریدن افتاد باز سر نیزه با آسمان گفت راز بهر قلعه کو داد پیغام خویش کلید در قلعه بردند پیش دوالی سپهدار ابخاز بوم چو دانست کامد شهنشاه روم دوال کمر بر وفا کرد چست دل روشن از کینه شاه شست روان کرد مرکب چو کار آگهان به بوسیدن دست شاه جهان بسی گنجهای گرانمایه برد به گنجینه داران خسرو سپرد درآمد ز درگاه و بوسید خاک دل از دعوی دشمنی کرد پاک سکندر جهاندار گیتی نورد چو دید آنچنان مردی آزاد مرد نوازشگری را بدو راه داد به نزدیک تختش وطنگاه داد بپرسیدش اول به آواز نرم به شیرین زبانی دلش کرد گرم بفرمود تا خازن زود خیز کند پیل بالا بر او گنج ریز سزاوار او خلعتی شاهوار برآراید از طوق و از گوشوار ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام دهد زینت پادشاهی تمام چنان کرد گنجور کار آزمای که فرمود شاهنشه خوب رای دوالی ملک چون به نیک اختری بپوشید سیفور اسکندری ز طوق زر و تاج گوهر نشان شد از سرفرازان و گردنکشان به شکر شهنشه زبان برگشاد ز یزدان بر او آفرین کرد یاد شتابنده‌تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی میان بست بر خدمت شهریار وزان پس همه خدمتش بود کار به خسرو پرستی چنان خاص گشت که از جمله‌ی خاصگان درگذشت بدان مرز روشنتر از صحن باغ فروزنده شد چشم شه چون چراغ سوادی چنان دید دارای دهر برآسود و از خرمی یافت بهر چنین گفت با پور دهقان پیر که تفلیس از او شد عمارت پذیر در آن بوم آراسته چون بهشت شب و روز جز تخم نیکی نکشت بفرمود بر خاک آن مرز و بوم اساسی نهادن بر آیین روم تماشا کنان رفت از آن مرحله عنان کرد بر صید صحرا یله دو هفته کم و بیش در کوه و دشت به صید افکنی راه در می‌نوشت چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای به نوشابه‌ی بردع آورد رای ز تعظیم آن زن خبردار بود که با ملک و بامال بسیار بود جهان سبز دید از بسی کشت و رود به سرسبزی آمد در آنجا فرود چوبهرام رفت اندر ایوان شاه گزین کرد زان لشکر کینه خواه زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار بدان تا شوند از پس شهریار چنین لشکری نامبردار و گرد ببهرام پور سیاوش سپرد وزان روی خسرو بیابان گرفت همی از بد دشمنان جان گرفت چنین تا بنزد رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید کجا خواندندیش یزدان سرای پرستشگهی بود و فرخنده جای نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران بدی چنین گفت خسرو به یزدان پرست که از خوردنی چیست کاید بدست سکوبا بدو گفت کای نامدار فطیرست با تره‌ی جویبار گرای دون که شاید بدین سان خورش مبادت جز از نوشه این پرورش ز اسب اندر آمد سبک شهریار همان آنک بودند با اوسوار جهانجوی با آن دو خسرو پرست گرفت از پی و از برسم بدست بخوردند با شتاب چیزی که بود پس آنگه به زمزم بگفتند زود چنین گفت پس با سکوبا که می نداری تو ای پیرفرخنده پی بدو گفت ما می‌زخرما کنیم به تموز وهنگام گرما کنیم کنون هست لختی چو روشن گلاب به سرخی چو بیجاده در آفتاب هم آنگه بیاورد جامی نبید که شد زنگ خورشید زو ناپدید بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام چو مغزش شد از باده‌ی سرخ گرم هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم نهاد از بر ران بندوی سر روانش پر از درد و خسته جگر همان چون بخواب اندر آمد سرش سکوبای مهتر بیامد برش که از راه گردی برآمد سیاه دران گرد تیره فراوان سپاه چنین گفت خسرو که بد روزگار که دشمن بدین گونه شد خواستا ر نه مردم به کارست و نه بارگی فراز آمد آن روز بیچارگی بدو گفت بندوی بس چاره ساز که آمدت دشمن بتنگی فراز بدو گفت خسرو که ای نیک خواه مرا اندرین کار بنمای راه بدو گفت بندوی کای شهریار تو را چاره سازم بدین روزگار ولیکن فدا کرده باشم روان به پیش جهانجوی شاه جهان بدو گفت خسرو که دانای چین یکی خوب زد داستانی برین که هرکو کند بر درشاه کشت بیابد بدان گیتی اندر بهشت چو دیوار شهر اندر آمد زپای کلاته نباید که ماند بجای چو ناچیز خواهد شدن شارستان مماناد دیوار بیمارستان توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز بدو گفت بندوی کاین تاج زر مرا ده همین گوشوار و کمر همان لعل زرین چینی قبای چو من پوشم این را تو ایدر مپای برو با سپاهت هم اندر شتاب چو کشتی که موجش درآرد ز آب بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت وزانجایگه گشت با باد جفت چو خسرو برفت از بر چاره جوی جهاندیده سوی سقف کرد روی که اکنون شما را بدین بر ز کوه بباید شدن ناپدید از گروه خود اندر پرستشگه آمد چو گرد بزودی در آهنین سخت کرد بپوشید پس جامه‌ی زرنگار به سر برنهاد افسر شهریار بران بام برشد نه بر آرزوی سپه دید گرد اندورن چارسوی همی‌بود تا لشکر رزمساز رسیدند نزدیک آن دژ فراز ابرپای خاست آنگه از بام زود تن خویشتن را به لشکر نمود بدیدندش از دور با تاج زر همان طوق و آن گوشوار و کمر همی‌گفت هر کس که این خسروست که با تاج و با جامه‌های نوست چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه همی‌بازنشناسد او را ز شاه فرود آمد و جامه‌ی خویش تفت بپوشید ناکام و بربام رفت چنین گفت کای رزمسازان نو کرا خوانم اندر شما پیش رو که پیغام دارم ز شاه جهان بگویم شنیده به پیش مهان چو پور سیاووش دیدش ببام منم پیش رو گفت بهرام نام بدو گفت گوید جهاندار شاه که من سخت پیچانم از رنج راه ستوران همه خسته و کوفته زراه دراز اندر آشوفته بدین خانه‌ی سوکواران به رنج فرود آمدستیم با یار پنج چوپیدا شود چاک روز سپید کنم دل زکار جهان ناامید بیاییم با تو به راه دراز به نزدیک بهرام گردن فراز برین برکه گفتم نجویم زمان مگر یارمندی کند آسمان نیاکان ماآنک بودند پیش نگه داشتندی هم آیین وکیش اگرچه بدی بختشان دیر ساز ز کهتر نبرداشتندی نیاز کنون آنچ ما را به دل راز بود بگفتیم چون بخت ناساز بود زرخشنده خورشید تا تیره خاک نباشد مگر رای یزدان پاک چو سالار بشنید زو داستان به گفتار او گشت همداستان دگر هرکه بشنید گفتار اوی پر از درد شد دل ز کردار اوی فرود آمد آن شب بدانجا سپاه همی‌داشتی رای خسرو نگاه دگر روز بندوی بربام شد ز دیوار تا سوی بهرام شد بدو گفت کامروز شاه از نماز همانا نیاید به کاری فراز چنین هم شب تیره بیدار بود پرستنده‌ی پاک دادار بود همان نیز خورشید گردد بلند زگرما نباید که یابد گزند بیاساید امروز و فردا پگاه همی‌راند اندر میان سپاه چنین گفت بهرام با مهتران که کاریست این هم سبک هم گران چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ بتنها تن او یکی لشکرست جهانگیر و بیدار و کنداورست وگر کشته آید به دشت نبرد برآرد ز ما نیز بهرام گرد هم آن به که امروز باشیم نیز وگر خوردنی نیست بسیار چیز مگر کو بدین هم نشان خوش منش بیاید به از جنگ وز سرزنش چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه برآمد بگرد اندر آمد گروه سپاه اندرآمد ز هر پهلوی همی‌سوختند آتش از هر سوی ایا بدر الدجی بل انت احسن اذا وافاک قلب کیف یحزن فصر یا قلب فی سوق المعالی له رهنا اذا ما کنت ترهن ایا نجما خنوسا فی ذراه تکنس فی صعودک او توطن فلا یعلوک نحس انت آمن و لا یغشاک فقر انت مخزن ایا جسما فنیت فی هواه له عذر و برهان مبرهن و ارضعنی لبانا ترتضیه فمن ارضعته فهو المسمن اذا ما لم یذقه کیف یحیی و ان الخلد یدخله من آمن تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان پری که در همه عالم به حسن موصوفست ز شرم چون تو پریزاده می‌رود پنهان به دستهای نگارین چو در حدیث آبی هزار دل ببری زینهار ازین دستان دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان لبان لعل تو با هر که در حدیث آید به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش دوای درد منست آن دهان مرهم دان عوام خلق به انگشت می‌نمایندم من از تعجب انگشت فکر بر دندان امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد چو باد صبح که در گردش آورد ریحان ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز که دل به دست تو گوییست در خم چوگان چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان جمال عالم و انسان عین اهل ادب که هیچ عین ندیدست مثل او انسان بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست که تیر وهم برون آید از کمان گمان من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد ولی مبالغه‌ی خویش می‌کند حسان بضاعت من و بازار علم و حکمت او مثال قطره و دجلست و دجله و عمان سر خجالتم از پیش برنمی‌آید که در چگونه به دریا برند و لعل به کان اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی من این شکر نفرستادمی به خوزستان متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟ حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟ ولیک با همه جرمم امید مغفرتست که تره نیز بود بر مواید سلطان مرا قبول شما نام در جهان گسترد مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست که باد تا به قیامت به دولت آبادان ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند میان اهل مروت که یاد باد فلان سرای آخرت آباد کن به حسن عمل که اعتماد بقا را نشاید این بنیان حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر چو برف بر سر کوهست روی در نقصان بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد بخور ببخش بده ای که می‌توانی هان چو خیری از تو به غیری رسد فتوح‌شناس که رزق خویش به دست تو می‌خورد مهمان کرم به جای خردمند کن چو بتوانی که ابر گم نکند بر زمین خوش باران سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان اگر سفینه‌ی شعرم روان بود نه عجب که می‌رود به سرم از تنور دل طوفان تو کوه جودی و من در میان ورطه‌ی فقر مگر به شرطه‌ی اقبالت اوفتم به کران دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان خلاف نیست در آثار بر و معروفت که دیر سال بماند تو دیرسال بمان فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین تنت درست و امیدت روا و حکم روان ز نائبات قضا در پناه بارخدای ز حادثات قران در حمایت قرآن همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق به بوم حادثه بوم مخالفان ویران بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد امید هست به تحسین و گوش بر احسان دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب وزین دو درگذری کل من علیها فان ای که تو عشاق را همچو شکر می‌کشی جان مرا خوش بکش این نفس ار می‌کشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست زانک نظرخواه را تو به نظر می‌کشی هر سحری مستمر منتظرم منتظر زانک مرا بیشتر وقت سحر می‌کشی جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند نی که مرا عاقبت بر سر در می‌کشی ای دم تو بی‌شکم ای غم تو دفع غم ای که تو ما را به دام همچو شرر می‌کشی هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپر تیغ رها کرده‌ای تو به سپر می‌کشی درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج نزاکت بین که سروش می‌شود مانند شاخ گل به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آن سهی بالا کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج کمان بر من کشید و دل‌نواز مدعی هم شد که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج به فکر قد و زلفش محتشم دیوانه شد امشب خیالش بس که رو می‌داد گاهی راست گاهی کج یکی مشت زن بخت روزی نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت ز جور شکم گل کشیدی به پشت که روزی محال است خوردن به مشت مدام از پریشانی روزگار دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار گهش جنگ با عالم خیره‌کش گه از بخت شوریده، رویش ترش گه از دیدن عیش شیرین خلق فرو می‌شدی آب تلخش به حلق گه از کار آشفته بگریستی که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟ کسان شهد نوشند و مرغ و بره مرا روی نان می‌نبیند تره گر انصاف پرسی نه نیکوست این برهنه من و گربه را پوستین چه بودی که پایم در این کار گل به گنجی فرو رفتی از کام دل! مگر روزگاری هوس راندمی ز خود گرد محنت بیفشاندمی شنیدم که روزی زمین می‌شکافت عظام زنخدان پوسیده یافت به خاک اندرش عقد بگسیخته گهرهای دندان فرو ریخته دهان بی زبان پند می‌گفت و راز که ای خواجه با بینوایی بساز نه این است حال دهن زیر گل! شکر خورده انگار یا خون دل غم از گردش روزگاران مدار که بی ما بگردد بسی روزگار همان لحظه کاین خاطرش روی داد غم از خاطرش رخت یک سو نهاد که ای نفس بی رای و تدبیر و هش بکش بار تیمار و خود را مکش اگر بنده‌ای بار بر سر برد وگر سر به اوج فلک بر برد در آن دم که حالش دگرگون شود به مرگ از سرش هر دو بیرون شود غم و شادمانی نماند ولیک جزای عمل ماند و نام نیک کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت بده کز تو این ماند ای نیکبخت مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم خداوند دولت غم دین خورد که دنیا به هر حال می‌بگذرد نخواهی که ملکت برآید بهم غم ملک و دین خورد باید بهم زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت که سعدی درافشاند اگر زر نداشت من و تو دوش شب بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم به پیش طره طرار بودیم بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم که با عشق نهانی یار بودیم اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد به پیش صانع جبار بودیم عجب نبود اگر ما را ندیدند که ما در مخزن اسرار بودیم بیاوردیم درها ارمغانی که یعنی ما به دریابار بودیم یکی گوهری چون گل بوستانی نه زر و به دیدار چون زر کانی به کوه اندرون مانده‌ی دیرگاهی به سنگ اندرون زاده‌ی باستانی گهی لعل چون باده‌ی ارغوانی گهی زرد چون بیرم زعفرانی لطیفی برآمیخته با کثافت یقینی برابر شده با گمانی نه گاه بسودن مر او را نمایش نه گاه گرایش مر او را گرانی هم او خلق را مایه‌ی زورمندی هم او زنده را مایه‌ی زندگانی ازو قوت فعل بری و بحری ازو حرکت طبع انسی و جانی غم عاشقی ناچشیده ولیکن خروشنده چون عاشق از ناتوانی چو زرین درختی همه برگ و بارش ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی چو از کهربا قبه‌ای برکشیده زده بر سرش رایت کاویانی عجب گوهرست این گهر گر بجویی مر او را نکو وصف کردن ندانی نشان دو فصل اندر او بازیابی یکی نوبهاری یکی مهرگانی ز اجزای او لاله‌ی مرغزاری ز آثار او نرگس بوستانی به عرض شبه گوهر سرخ یابی ازو چون کند با تو بازارگانی کناری گهر بر سر تو فشاند چو مشتی شبه بر سر او فشانی ایا گوهری کز نمایش جهان را گهی ساده سودی و گاهی زیانی نه سنگی و سنگ از تو ناچیز گردد مگر خنجر شهریار جهانی یمین دول میر محمود غازی امین ملل شاه زاولستانی شهی خسروی شهریاری امیری که بدعت ز شمشیر او گشت فانی ملک فره و ملکتش بیکرانه جهان خسرو و سیرتش خسروانی نه چون او ملک خلق دیده به گیتی نه چون او سخی خلق داده نشانی همه میل او سوی ایزدپرستی همه شغل او جستن آنجهانی سپه برده اندر دل کافرستان خطر کرده در روزگار جوانی ز هندوستان اصل کفر و ضلالت بریده به شمشیر هندوستانی نهاده که هند بر خوان هندو چو دشت کتر بر سر خوان خانی زهی خسروی کز بزرگی و مردی میان همه خسروان داستانی ترا زین سپس جز فرشته نخوانم ازیرا که تو آدمی را نمانی به بزم اندرون آفتاب منیری به رزم اندرون اژدهای دمانی تو را رزمگه بزمگاهست شاها خروش سواران سرود اغانی از این روی جز جنگ جستن نخواهی به جنگ اندرون جز مبارز نرانی به هر حرب کردن جهانی گشایی به هر حمله بردن حصاری ستانی ز باد سواران تو گرد گردد زمینی که لشکر بدو بگذرانی بخندد اجل چون تو خنجر برآری بجنبد جهان چون تو لشکر برانی ترا پاسبان گرد لشکر نباید که شمشیر تو خود کند پاسبانی ندارد خطر پیش تو کوه آهن که آهنگدازی و آهنکمانی جهان را ز کفر و ز بدعت بشستی به پیروزی و دولت آسمانی نپاید بسی تا به بغداد و بصره غلامی به صدر امارت نشانی اگر چه ز نوشیروان درگذشتی به انصاف دادن چو نوشیروانی کریمی چو شاخیست، او را تو باری سخاوت چو جسمیست، او را تو جانی همی تا کند بلبل اندر بهاران به باغ اندرون روز و شب باغبانی به بزم اندرون دلفروز تو بادا به دو فصل دو مایه‌ی شادمانی: به وقت بهار اسپرغم بهاری به وقت خزانی عصیر خزانی تو بادی جهان داور دادگستر تو بادی جهان خسرو جاودانی چنین صد هزاران سده بگذرانی به پیروزی و دولت و کامرانی ای صاحب مسله! تو بشنو از ما تحقیق بدان که لامکان است خدا خواهی که تو را کشف شود این معنی جان در تن تو، بگو کجا دارد جا از دست غم تو، ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم این هر دو بباختیم و غم ماند به جا ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما درهم شده خلقی، ز پریشانی ما بت در بغل و به سجده پیشانی ما کافر زده خنده بر مسلمانی ما دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟ گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب این راه زیارت است، قدرش دریاب از شدت سرما، رخ از این راه متاب شک نیست که با عینک ارباب نظر برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت از خرقه‌ی کفر، رقعه‌واری بگرفت آورد و بر آستین ایمانم دوخت دنیا که از او دل اسیران ریش است پامال غمش، توانگر و درویش است نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است مالی که ز تو کس نستاند، علم است حرزی که تو را به حق رساند، علم است جز علم طلب مکن تو اندر عالم چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است دنیا که دلت ز حسرت او زار است سرتاسر او تمام، محنت‌زار است بالله که دولتش نیرزد به جوی تالله که نام بردنش هم عار است با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست از آب و هوای دهر، سبحان‌الله هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت و ز دیده‌ی خون گرفته، بیرون شد و رفت روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست تقصیر وی آن است که آرد دگری قربان سازد، به جای خود، در ره دوست در میکده دوش، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی، گل و گر بچینی، خار است از دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور می‌نماید، نار است آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است تن، خانه‌ی عنکبوت و دل، بال و پر است زهر است دهان علم و دستت شکر است هر پشه که او چشید، او شیر نر است رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشت پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است وین جور و جفای خلق، از حد بیش است بیگانه به بیگانه، ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند دردست بجز ناله و آهی بنماند تا خرمن عمر بود، در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند نقد دل خود بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد اوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان می‌باید هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشه‌ی دل که قیمتش افزاید عشاق به غیر دوست، عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارند و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند، بهر خود در کارند رندان گاهی ملک جهان می‌بازند گاهی به نگاهی، دل و جان می‌بازند این طور قمار، نه چند است و نه چون هر طور برآید، آنچنان می‌بازند با دل گفتم: به عالم کون و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟ هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟ خوش آن که صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد در منطقه‌ی فلک نزد دست خیال در پای عناصر، سر فکرت ننهاد دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد مجموع کتابهای علم درسی از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد تو قصه‌ی عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد تا نیست نگردی، ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهند چون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشته‌ی روشنی به دستت ندهند فردا که محققان هر فن طلبند حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند از آنچه دروده‌ای، جوی نستانند وز آنچه نکشته‌ای، به خرمن طلبند بر درگه دوست، هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برود صد ساله نماز عابد صومعه‌دار قربان سر نیاز عاشق برود دل درد و بلای عشقش افزون خواهد او دیده‌ی دل همیشه در خون خواهد وین طرفه که این ز آن «بحل» می‌طلبد و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد خود را به غم تو متصل می‌خواهد می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد هر گمره را روی به مقصد خواهد گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید وی از تو حکایت وفا کس نشنید قربان سرت شوم، بگو از ره لطف لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید کاری ز وجود ناقصم نگشاید گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید شاید ز عدم، من به وجودی برسم زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید آهنگ حجاز می‌نمودم من زار کامد سحری به گوش دل این گفتار یارب، به چه روی جانب کعبه رود گبری که کلیسا از او دارد عار از دام دفینه، خوب جستیم آخر بر دامن فقر خود نشستیم آخر مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم این کنده ز پای خود شکستیم آخر گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار گفتا که بهائی، این فضولی بگذار جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار از ناله‌ی عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی بردار از منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر در کشتن من، هیچ نداری تقصیر با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز! انسان مجازیند این نسناسان پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز! از سبحه‌ی من، پیر مغان رفت ز هوش وز ناله‌ی من، فتاد در شهر خروش آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش ای زاهد خود نمای سجاده به دوش دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش ستاری او چو گشت در عالم فاش پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش کردیم دلی را که نبد مصباحش در خانه‌ی عزلت، از پی اصلاحش و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش وز بهر نظاره‌ی تو ای مایه‌ی نوش چون منتظران به هر زمانی صد بار جان بر در چشم آید و دل بر در گوش از بس که زدم به شیشه‌ی تقوی سنگ وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ اهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ یک چند، میان خلق کردیم درنگ ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم چون آب در آبگینه، آتش در سنگ در چهره ندارم از مسلمانی رنگ بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ آن روسیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال آسوده دلی، در آن محال است، محال این طرفه که تحصیل بدین خون جگر در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال عمری است که تیر زهر را آماجم بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم چندان که خدا غنی است، من محتاجم غمهای جهان در دل پر غم داریم وز بحر الم، دیده‌ی پر نم داریم پس حوصله‌ی تمام عالم باید ما را که غم تمام عالم داریم افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافله‌ی گناه، راهی کردیم در دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس به شب و روز سیاهی کردیم بی روی تو، خونابه فشاند چشمم کاری بجز از گریه، نداند چشمم می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت در دیده بماند و نماند چشمم یکچند، در این مدرسه‌ها گردیدم از اهل کمال، نکته‌ها پرسیدم یک مسله‌ای که بوی عشق آید از آن در عمر خود، از مدرسی نشنیدم ما با می و مینا، سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبی داریم کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند این است که نه دین و نه دنیا داریم در خانه‌ی کعبه، دل به دست آوردم دل بردم و گبر و بت‌پرست آوردم زنار ز مار سر زلفش بستم در قبله‌ی اسلام، شکست آوردم هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بی‌مقداریم سری که به آصف سلیمان دادند داریم، ولی به هرکسی نسپاریم خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم کوتاه شد از صحبت مردم، پایم تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است چون هم نفسم کسی شود، تنهایم گفتیم: مگر که اولیاییم، نه‌ایم یا صوفی صفه‌ی صفاییم، نه‌ایم آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم امشب بوزید باد طوفان آیین چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین از عالم لامکان، دو صد در نگشود بر سینه‌ی چرخ، بس که زد گوی زمین برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن استغفاری ز هر گناهی می‌کن تا چند، به عیب دیگران درنگری یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن فصاد، به قصد آنکه بردارد خون می‌خواست که نشتری زند بر مجنون مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون یارب، تو مرا مژده‌ی وصلی برسان برهانم از این نوع و به اصلی برسان تا چند از این فصل مکرر دیدن بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان ای برده به چین زلف، تاب دل من وی کشته به سحر غمزه، خواب دل من در خواب، مده رهم به خاطر که مباد بیدار شوی ز اضطراب دل من هر شام و سحر ملائک علیین آیند به طرف حرم خلد برین مقراض به احتیاط زن، ای خادم ترسم ببری، شهپر جبریل امین ای عاشق خام، از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو تو طاعت حق کنی به امید بهشت رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو رویت که ز باده لاله می‌روید از او وز تاب شراب، ژاله می‌روید از او دستی که پیاله‌ای ز دست تو گرفت گر خاک شود، پیاله می‌روید از او خواهم که علیرغم دل کافر تو آیینه‌ی اسلام نهم، در بر تو آنگه ز تجلی رخت، بنمایم نوری که به طور یافت پیغمبر تو زاهد نکند گنه، که قهاری تو ما غرق گناهیم، که غفاری تو او قهارت خواند و ما غفارت آیا به کدام نام، خوش داری تو؟ هرچند که در حسن و ملاحت، فردی از تو بنماند، در دل من دردی سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر پروانه‌ی من شوی و گردم گردی ای هست وجود تو،ز یک قطره منی معلوم نمی‌شود که تو چند منی تا چند منی ز خود که: کو همچو منی؟ نیکو نبود منی، ز یک قطره منی تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادی الحمد که کار را رساندی تو به جای صد شکر که عاقبت به خیرافتادی ای دل، قدمی به راه حق ننهادی شرمت بادا که سخت دور افتادی صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی فبلغهم تحیاتی و نبهم باشواقی وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی بهائی، خرقه‌ی خود را، مگر آتش زدی، کامشب جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی طایر دولت اگر باز گذاری بکند یار بازآید و با وصل قراری بکند دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من هاتف غیب ندا داد که آری بکند کس نیارد بر او دم زند از قصه ما مگرش باد صبا گوش گذاری بکند داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند حافظا گر نروی از در او هم روزی گذری بر سرت از گوشه کناری بکند چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست نهال گلشن دردم من این گل آنست من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم چو لاله‌ی سرخ ز خوناب داغ پنهان است گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان چو عندلیب مرا صد هزار افغانست غمی که داده به چندین هزار کس دوران مرا ز گردش دوران هزار چندانست زمانه داد گریبان من به دست بلا ولیک تا ابدش دست من به دامان است به بحر خون شدم از موج خیز حادثه‌ی غرق نگفت یک متنفس که این چه طوفان است ز آه و گریه‌ی من خون گریست چشم جهان کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است چو شانه‌ی باد سر مدعی باره فکار کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت که شیشه‌ی دل مردم شکستن آسان است ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من امیر عادل اعظم محمدی خان است اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهره‌ی نشاط که داغ بندگیش بر جبین کیوان است یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج پناه شش جهة و پشت چار ارکان است سکندری که ز سد متین معدلتش همیشه خانه‌ی یاجوج ظلم ویران است زهی رسیده به جائی که کبریای تو را نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن حبابها چو سپهر برین فراوان است ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است تو آفتابی و کیوان بر آستانه‌ی تو به آستین ادب خاکروب ایوان است ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است تن فلک هدف ناوک زره بر تست که از ستاره بر او صد هزار پیکان است سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا هزار گونه شکایت ز دست دوران است ولی به خوشدلی دولت ملازمتت هزار منتم از روزگار بر جان است به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا برای کشتن او صد دلیل و برهان است منم که در چمن مدح حیدر کرار همیشه بلبل طبعم هزار دستان است سیه دلی که بود در دلش عداوت من بسان هیمه‌ی دوزخ سزاش نیران است منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی که باغ منقبت از طبع من گلستان است منافقی که هلاک من از خدا خواهد هلاک ساختن او رواج ایمان است منم فدائی آل علی و مدعیم به این که دشمن من گشته خصم ایشان است رعایت دل من واجبست کشتن او گناه نیست که کفاره‌ی گناهان است شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل گواه دعوی من کردگار دیان است فعال خصم بدافعال من ز اول عمر چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست ولی تنش ز لباس کمال عریان است غرور مال چنان کرده غارت دینش که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای کنون که قابض تمغای ملک کاشان است که از توجه پاکان و آه غمناکان درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است به او مجال حکایت مده که هر نفسش در آستین حیل صد هزار دستان است بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است ولی به تربیت روزگار در دل کان حجر که تیره‌ی جمادیست لعل رخشان است عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی مس وجود مرا زر درین چه نقصان است چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان گر از سگان تو دوری کند نه انسان است همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است ز حادثات نهان سایه‌ی حمایت شاه پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است جهد پیغامبر بفتح مکه هم کی بود در حب دنیا متهم آنک او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بر بست روز امتحان از پی نظاره‌ی او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان خویشتن آراسته از بهر او خود ورا پروای غیر دوست کو آنچنان پر گشته از اجلال حق که درو هم ره نیابد آل حق لا یسع فینا نبی مرسل والملک و الروح ایضا فاعقلوا گفت ما زاغیم همچون زاغ نه مست صباغیم مست باغ نه چونک مخزنهای افلاک و عقول چون خسی آمد بر چشم رسول پس چه باشد مکه و شام و عراق که نماید او نبرد و اشتیاق آن گمان بر وی ضمیر بد کند کو قیاس از جهل و حرص خود کند آبگینه‌ی زرد چون سازی نقاب زرد بینی جمله نور آفتاب بشکن آن شیشه‌ی کبود و زرد را تا شناسی گرد را و مرد را گرد فارس گرد سر افراشته گرد را تو مرد حق پنداشته گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین چون فزاید بر من آتش‌جبین تا تو می‌بینی عزیزان را بشر دانک میراث بلیسست آن نظر گر نه فرزندی بلیسی ای عنید پس به تو میراث آن سگ چون رسید من نیم سگ شیر حقم حق‌پرست شیر حق آنست کز صورت برست شیر دنیا جوید اشکاری و برگ شیر مولی جوید آزادی و مرگ چونک اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود شد هوای مرگ طوق صادقان که جهودان را بد این دم امتحان در نبی فرمود کای قوم یهود صادقان را مرگ باشد گنج و سود همچنانک آرزوی سود هست آرزوی مرگ بردن زان بهست ای جهودان بهر ناموس کسان بگذرانید این تمنا بر زبان یک جهودی این قدر زهره نداشت چون محمد این علم را بر فراشت گفت اگر رانید این را بر زبان یک یهودی خود نماند در جهان پس یهودان مال بردند و خراج که مکن رسوا تو ما را ای سراج این سخن را نیست پایانی پدید دست با من ده چو چشمت دوست دید غمی شد فرامرز در مرز بست ز در دنیا دست کین را بشست همه نامداران روشن‌روان برفتند یکسر بر پهلوان بدان نامداران زبان برگشاد ز گفت زواره بسی کرد یاد که پیش پدرم آن جهاندیده مرد همی گفت و لبها پر از بادسرد که بهمن ز ما کین اسفندیار بخواهد تو این را به بازی مدار پدرم آن جهاندیده‌ی نامور ز گفت زواره بپیچید سر نپذرفت و نشنید اندرز او ازو گشت ویران کنون مرز او نیا چون گذشت او به شاهی رسید سر تاج شاهی به ماهی رسید کنون بهمن نامور شهریار همی نو کند کین اسفندیار هم از کین مهر آن سوار دلیر ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر کنون خواهد از ما همی کین‌شان به جای آورد کین و آیین‌شان ز ایران سپاهی چو ابر سیاه بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه نیای من آن نامدار بلند گرفت و به زنجیر کردش به بند که بودی سپر پیش ایرانیان به مردی بهر کینه بسته میان چه آمد بدین نامور دودمان که آید ز هر سو بمابر زیان پدر کشته و بند سایه نیا به مغز اندرون خون بود کیمیا به تاراج داده همه مرز خویش نبینم سر مایه‌ی ارز خویش شما نیز یکسر چه گویید باز هرانکس که هستید گردن‌فراز بگفتند کای گرد روشن‌روان پدر بر پدر بر توی پهلوان همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم برای و به فرمان تو زنده‌ایم چو بشنید پوشید خفتان جنگ دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد ز رزم تهمتن بسی کرد یاد چو نزدیک بهمن رسید آگهی برآشفت بر تخت شاهنشهی بنه برنهاد و سپه برنشاند به غور اندر آمد دو هفته بماند فرامرز پیش آمدش با سپاه جهان شد ز گرد سواران سپاه وزان روی بهمن صفی برکشید که خورشید تابان زمین را ندید ز آواز شیپور و هندی درای همی کوه را دل برآمد ز جای بشست آسمان روی گیتی به قیر ببارید چون ژاله از ابر تیر ز چاک تبرزین و جر کمان زمین گشت جنبان‌تر از آسمان سه روز و سه شب هم برین رزمگاه به رخشنده روز و به تابنده ماه همی گرز بارید و پولاد تیغ ز گرد سپاه آسمان گشت میغ به روز چهارم یکی باد خاست تو گفتی که با روز شب گشت راست به سوی فرامرز برگشت باد جهاندار گشت از دم باد شاد همی شد پس گرد با تیغ تیز برآورد زان انجمن رستخیز ز بستی و از لشکر زابلی ز گردان شمشیر زن کابلی برآوردگه بر سواری نماند وزان سرکشان نامداری نماند همه سربسر پشت برگاشتند فرامرز را خوار بگذاشتند همه رزمگه کشته چون کوه کوه به هم برفگنده ز هر دو گروه فرامرز با اندکی رزمجوی به مردی به روی اندر آورد روی همه تنش پر زخم شمشیر بود که فرزند شیران بد و شیر بود سرانجام بر دست یاز اردشیر گرفتار شد نامدار دلیر بر بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین‌دار چندی نگاه چو دیدش ندادش به جان زینهار بفرمود داری زدن شهریار فرامرز را زنده بر دار کرد تن پیلوارش نگونسار کرد ازان پس بفرمود شاه اردشیر که کشتند او را به باران تیر چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود ما کشته‌ی جفا نه برای وفا شدیم سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود با این غرور حسن که سد نخل سربلند از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا خود کرده‌ای چنین به خودش جرم ما چه بود خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن غم دل چند توان خورد که ایام نماند گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن دست رنج تو همان به که شود صرف به کام دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش از خط جام که فرجام چه خواهد بودن بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل تا جزای من بدنام چه خواهد بودن عکس هر مویت، ای بت رعنا در دماغم رگی است از سودا از وصال قد تو ای دلدار نیست جز گیسوی تو برخوردار فرق کردن به چشم سر نتوان موی فرق تو را، ز موی میان شد دلم، تا شدم گرفتارت به طمع طره‌های طرارت موی زلفت فراز عارض خوش سوخت ما را، چو موی در آتش ای ربوده دلم به پیشانی الحق آن نیز هم به پیشانی نور ماه است، یا شعاع جبین؟ شمع پروانه سوز؟ یا پروین؟ مانده زان غمزه در شگفتم من هست بیمار و مست و مردافکن رخ تو خسته جان تواند دید چون بدین دیده آن تواند دید؟ لب لعلت، که روح بخش دل است برگ گل از لطافتش خجل است عاشقان تو پاکبازانند صید عشق تو شاهبازانند ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو زاتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم شمع تابانی که دورانش نکشت از باد تو تیشه‌ی بیداد و ظلمت ریشه‌ی مخلوق کند پیش خالق می‌برند اهل تظلم داد تو هرکه را هستی صلا داد از تو مستاصل فتاد بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو طبع دهر بی‌وفا نسبت به ارباب وفا می‌برد بیداد از حد لیک از امداد تو مهلت یک تن نداد از کودک و برنا و پیر مرگ بی‌مهلت که هست اندر جهان جلاد تو هرکجا گنجی که گنجور وجودش پاس داشت شد به خاک تیره یکسان در خراب آباد تو خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان از کمال احتجابش خواند ناموس زمان شمسه‌ی عالی نسب بانوی گردون احتشام زهره‌ی زهرا حسب بلقیس برجیس احترام زبده‌ی ناموسیان دهر خان پرور که زد در ازل پروردگارش سکه‌ی عصمت به نام سرو گل نکهت که بوی او صبا در مهد عهد دایه را از غیرت عفت نمی‌زد بر مشام آن که تا روز قیامت از فراق روی خویش صبح عیش و خرمی را بر قبایل ساخت شام سرو طوبی قامت کوتاه عمر کم بقا بی‌مراد ناامید مشگ بوی تلخ‌کام فارس گردون فتاد از پشت زین کان نازنین کرد بر چوبینه مرکب سوی گورستان خرام بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فکند کاسمان نخل بلندی این چنین از پا فکند هر پدر چون مهر تاج سروری زد بر زمین هم برادر همچو آتش گشت خاکستر نشین شیره‌ی جان در تن همشیره‌ها شد زهر ناب کز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبین آتش افتد در جهان کز خامه آرد بر زبان سوز آن مادر که بیند مرگ فرزندی چنین خانه تا می‌کرد روشن روی آن شمع طراز خاک صد غمخانه از اشگ قبایل شد عجین وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم می‌نهاد آتش اندر خشک و تر زد از نگاه آخرین آستین از کهکشان بر چشم تر ماند آسمان بر جهان افشاند چون آن پاکدامان آستین گرم بازاری ز شور الفراق و الوداع کرد چون آن سرو نورس رفتن خود را یقین بود انجام وداعش این سخن کای دوستان چون ز فیض ابر نیسان سبز گردد بوستان از من و سر سبزی بستان من یاد آورید وز جهان آرائی دوران من یاد آورید در گلستان چون نسیم از سنبل افشاند غبار از نسیم جعد مشگ افشان من یاد آورید چشم نرگس چون شود در فتنه‌سازی بی‌حجاب از حجاب نرگس فتان من یاد آورید سرو چون نازد به خوبی در بهارستان ناز از سهی سرو نگارستان من یاد آورید دامن گل در چمن بلبل چو آلاید به اشگ از من و از پاکی دامان من یاد آورید جذبه‌ی خواهش چو بخشش را کند بازار گرم از سخا و بخشش و احسان من یاد آورید من به خاک این عهد و پیمان می‌برم باشد شما روزی از عهد من و پیمان من یاد آورید آن شکر لب کاسمان از رفتنش لب می‌گزید این سخن می‌گفت و این حرف از قبایل می‌شنید کای گلستان حیا حیف از گل رخسار تو بی‌محل رفتی دریغ از سرو خوش رفتار تو چرخ گر بهر تو شمشیر اجل می‌کرد تیز کاش اول کار ما می‌ساخت آنگه کار تو مرگ ایام جوانی با تو مه‌پیکر نکرد آن چه با ما می‌کند محرومی دیدار تو نیست گوئی در فلک انجم که چشم ماه را گریه بر عمر کم است و حسرت بسیار تو باغ پر گل بود یارب از چه اول می‌نهاد رو به خارستان بی‌برگی گل بی‌خار تو بود صد بازار از کالای هستی پر متاع صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو از سپهر آتش افروز این گمان هرگز نبود کاین چنین بیگه برآرد دود از گلزار تو پیچد آنگه در کفن سرو قصب پوش تو را یکسر از خاک لحد پر سازد آغوش تو را این چه وقت برگ ریز نخل نو خیز تو بود این چه هنگام خزان حسرت انگیز تو بود کشتزار بی‌نم ما از تو صد امید داشت این چه وقت خشکی ابر مطر ریز تو بود رفتی و آویخت آن دلها به موئی روزگار کز قبایل در خم موی دلاویز تو بود رستخیزی کز قیامتش صد قیامت بیش خاست در دم آخر وداع وحشت انگیز تو بود آن چه خیر اندر جهان عیش ما بر باد داد وقت رفتن خیر باد نوحه آمیز تو بود وآن چه بیخ عیش کند ای خسرو شیرین لبان یال و دم به بریدن گلگون و شبدیز تو بود اقویا دادند چون فرهاد ترک خورد و خواب جان شیرین داد اما آن که پرویز تو بود از تو گیتی یک جهان خوبی به زیر خاک برد و آن چه حسن اندوخت عمری سیلی آمد پاک برد حیف از آن رای منیر و حیف از آن طبع روان حیف از آن حسن مقال و حیف از آن حسن بیان حیف از آن عصمت که در زیر هزاران پرده است حسن بی‌آلایش او را جهان اندر جهان حیف از آن عفت که غیر از باغبان نشنید کس بوی آن گلها که بودش بوستان در بوستان حیف از آن پاکی که می‌رفتند ز اخلاص درست پاکدامانان به طرف آستینش آستان حیف از آن آئین محبوبی که از آینیه نیز غیرتش می‌خواست دارد طلعت ویرا نهان حیف از آن صورت که وقت حیرت نظاره‌اش خامه افتادی کرام الکاتبین را از بنان حیف از آن پای نگارین کز تقاضای اجل شد به تعجیل از نگارستان به گورستان روان با لحد اندام گلفام تو را ای جان چکار نکهتستان تو را با خاک گورستان چکار زیر خاک ای معتدل سرو آن تن زیبا دریغ واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دریغ خوابگاه از گور کرد آن پیکر پر نور حیف سرمه ناک از خاک گشت آن نرگس شهلا دریغ شد دفین در خاک آن گنج گران‌قیمت فسوس شد چراغ قبر آن روی جهان آرا دریغ از کسوف مرگ کز عالم برافتد نام وی آفتاب برج عصمت گشت ناپیدا دریغ نخل نوخیزی که بودش رسته از باغ بهشت چون ز جا برخاست افکندش سپهر از پا دریغ آن که بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود تا ابد خاموش گشتش غنچه گویا دریغ وانکه گردش صد پرستار از قبایل بیش بود ماند در زندان محرومی تن تنها دریغ لجه نسل شریفش داشت یک در یتیم رفت و در دریای محنت تا ابد کردش سقیم تا که از گرد یتیمی پاک سازد روی او تا که افشاند به دلجوئی غبار از موی او تا که در نازک مزاجیهای جان سوزش کند سازگاری با مزاج و همرهی با خوی او تا که وقت تندخوئی چاره‌سازیها کند در تسلی کاری خوی بهانه جوی او تا که هنگام نوازش کردن اطفال خویش گه که اندازد نگه‌های طفیلی سوی او از مصیبت گریه بر پیر و جوان می‌افکند دیدن طفلان دیگر شاد در پهلوی او وای کز سنگینی بار سر اندوه گشت سوده در عهد طفولیت سر زانوی او گه گهش به ره تسلی سوی قبر وی برند تا دلش آرام گیرد یک نفس از بوی او بر سر آن قبر پنداری به الفاظ سروش از زبان حال آن معصومه می‌آمد به گوش کی کسان من کنون با بی‌کسان یاری کنید طفل مادر مرده را نیکو نگهداری کنید آن که خونش می‌خورد حالا غم بی‌مادری گه گهش چون مادران از لطف غمخواری کنید مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران حسبةلله فکر این گرانباری کنید چون عزیزان شما با طفل من خواری کنند قدر من یاد آورید و رفع آن خواری کنید کودکان را از یتیمی نیست آزاری بتر ای نکوکاران حذر از کودک آزاری کنید چون یتیم بی‌کسان بر بی‌کسی زاری کند اتفاقی با دل زارش در آن زاری کنید در محل آه و زاری بر یتیمی‌های او از دم آتش‌ریزی و از دیده خونباری کنید بود مادر تا به غایت مایه‌ی سامان وی رفت مادر این زمان جان شما و جان وی یارب آن معصومه با خیرالنسا محشور باد مسندش بی‌نور اگر شد مرقدش پرنور باد نیست فرمان آتش آوردن به نزدیک بهشت او ز پا تا سر بهشت است آتش از وی دور باد در مزارستان عام از پرتو همسایگی جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد کلک رحمت هر تحرک کز پی غفران کند آیتی از مغفرت در شان او مسطور باد در جهانش آستین بوس آفتاب و ماه بود در جنانش آستان روب آستین حور باد از فراق قوم و خویش امروز اگر مغموم گشت از وصال حور عین فردا دلش مسرور باد از جهان چون رفت با احسان خیر آن خیره ذکر خیرش در محافل تا ابد مذکور باد محتشم شد قصه طولانی سخن کوتاه کن بهر او حالا تشفع از رسول‌الله کن مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی که هر جزوت شده‌ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرین بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز به خارستان همی‌گردد که خار افتاد او را تین چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی‌پا ز موج بحر بی‌پایان نبرد بادبان دین آنچه با من می‌کند سودای تو می‌کشم چون نیست کس همتای تو با خیالی آمد از خجلت هلال پیش بدر عارض زیبای تو بر گشاید کار هر دو کون را یک گره از زلف عنبرسای تو تو ز خون پوشیده قوس قامتم از خدنگ نرگس رعنای تو هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان‌افزای تو جای آن داری که صد صد را کشند لیک بر یک جای یک یک جای تو تو چو شمعی وین جهان و آن جهان راست چون پروانه ناپروای تو کی رسم من بی سر و پا در تو زانک بی سر و پای است سر تا پای تو صد هزاران قرن باید خورد خون تا توانم کرد یکدم رای تو کی توانم پخت سودای تو من هست سودای تو بر بالای تو گر شود هر ذره صد دوزخ مدام هم نگردد پخته یک سودای تو دم فرو بست از سخن اینجا فرید تا کند غواصی دریای تو با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟ پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟ در خواب سر زلف تو می‌بینم و این را جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟ گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟ صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟ گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟ ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد گویی که: به تقصیر ز ما کام نیابی جان می‌دهم از عشق تو، تقصیر چه باشد؟ ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟ معشوقه به زر نرم شود، گر تو نداری خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟ دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟ با من به خشم بودی، تاثیر این چه باشد گفتم که: بوسه‌ای ده، انگشت را به طیره بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟ چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟ گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی» بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟ خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟ گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟ از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟ بیامدیم دگربار سوی مولایی که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی بیامدیم دگربار سوی معشوقی که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی بیامدیم دگربار سوی آن حرمی که فرق سجده کنش هست آسمان سایی بیامدیم دگربار سوی آن چمنی که هست بلبل او را غلام عنقایی بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی بیامدیم دگربار سوی آن بزمی که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی بیامدیم دگربار سوی آن چرخی که جان چو رعد زند در خمش علالایی بیامدیم دگربار سوی آن عشقی که دیو گشت ز آسیب او پری زایی خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را که هست بر تو موکل غیور لالایی حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو که نیست درخور آن گفت عقل گویایی همیشه من چنین مجنون نبودم ز عقل و عافیت بیرون نبودم چو تو عاقل بدم من نیز روزی چنین دیوانه و مفتون نبودم مثال دلبران صیاد بودم مثال دل میان خون نبودم در این بودم که این چون است و آن چون چنین حیران آن بی‌چون نبودم تو باری عاقلی بنشین بیندیش کز اول بوده‌ام اکنون نبودم همی‌جستم فزونی بر همه کس چو صید عشق روزافزون نبودم چو دود از حرص بالا می دویدم به معنی جز سوی هامون نبودم چو گنج از خاک بیرون اوفتادم که گنجی بودم و قارون نبودم چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار به خاک اندر آمد سر مایه‌دار برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد فرو برد سرو سهی داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم که گردون به سر بر چنان نگذرد که ما را همی باید ای پرخرد چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام ببردست روشن دلش را ز راه یکی چاره مان کرد باید نگاه بسی دادمش پند و سودش نکرد دلش خیره بینم همی روی زرد چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دست شمشیر دست تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر دل پر از باد سرد همی گفت رودابه را رود خون بروی زمین بر کنم هم کنون چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی ازان پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی برآورد چون پیل مست مرا گفت چون دختر آمد پدید ببایستش اندر زمان سر برید نکشتم بگشتم ز راه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا بازداری سرم را ز جنگ اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه ز کابل برآید به خورشید دود نه آباد ماند نه کشت و درود چنین گفت سیندخت با مرزبان کزین در مگردان به خیره زبان کزین آگهی یافت سام سوار به دل ترس و تیمار و سختی مدار وی از گرگساران بدین گشت باز گشاده شدست این سخن نیست راز چنین گفت مهراب کای ماه‌روی سخن هیچ با من به کژی مگوی چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد مرا دل بدین نیستی دردمند اگر ایمنی یابمی از گزند که باشد که پیوند سام سوار نخواهد ز اهواز تا قندهار بدو گفت سیندخت کای سرفراز به گفتار کژی مبادم نیاز گزند تو پیدا گزند منست دل درمند تو بند منست چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست اگر باشد این نیست کاری شگفت که چندین بد اندیشه باید گرفت فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه هرانگه که بیگانه شد خویش تو شود تیره رای بداندیش تو به سیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز پیش من آر بترسید سیندخت ازان تیز مرد که او را ز درد اندر آرد به گرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست به چاره دلش را ز کینه بشست زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیارد بروی بدو گفت بنگر که شاه زمین دل از ما کند زین سخن پر ز کین نه ماند بر و بوم و نه مام و باب شود پست رودابه با رودآب چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی بر دختر آمد پر از خنده لب گشاده رخ روزگون زیر شب همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ کنون زود پیرایه بگشای و رو به پیش پدر شو به زاری بنو بدو گفت رودابه پیرایه چیست به جای سر مایه بی‌مایه چیست روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت به پیش پدر شد چو خورشید شرق به یاقوت و زر اندرون گشته غرق بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرین را نهانی بخواند بدو گفت ای شسته مغز از خرد ز پرگوهران این کی اندر خورد که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی دژم گشت و چون زعفران کرد روی سیه مژه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ همی رفت غران بسان پلنگ سوی خانه شد دختر دل‌شده رخان معصفر بزر آژده به یزدان گرفتند هر دو پناه هم این دل شده ماه و هم پیشگاه مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان دل من می نیارامد که من با دل بیارامم بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران رفت پیش از نامه پیش مطبخی کای بخیل از مطبخ شاه سخی دور ازو وز همت او کین قدر از جری‌ام آیدش اندر نظر گفت بهر مصلحت فرموده است نه برای بخل و نه تنگی دست گفت دهلیزیست والله این سخن پیش شه خاکست هم زر کهن مطبخی ده گونه حجت بر فراشت او همه رد کرد از حرصی که داشت چون جری کم آمدش در وقت چاشت زد بسی تشنیع او سودی نداشت گفت قاصد می‌کنید اینها شما گفت نه که بنده فرمانیم ما این مگیر از فرع این از اصل گیر بر کمان کم زن که از بازوست تیر ما رمیت اذ رمیت ابتلاست بر نبی کم نه گنه کان از خداست آب از سر تیره است ای خیره‌خشم پیشتر بنگر یکی بگشای چشم شد ز خشم و غم درون بقعه‌ای سوی شه بنوشت خشمین رقعه‌ای اندر آن رقعه ثنای شاه گفت گوهر جود و سخای شاه سفت کای ز بحر و ابر افزون کف تو در قضای حاجت حاجات‌جو زانک ابر آنچ دهد گریان دهد کف تو خندان پیاپی خوان نهد ظاهر رقعه اگر چه مدح بود بوی خشم از مدح اثرها می‌نمود زان همه کار تو بی‌نورست و زشت که تو دوری دور از نور سرشت رونق کار خسان کاسد شود هم‌چو میوه‌ی تازه زو فاسد شود رونق دنیا برآرد زو کساد زانک هست از عالم کون و فساد خوش نگردد از مدیحی سینه‌ها چونک در مداح باشد کینه‌ها ای دل از کین و کراهت پاک شو وانگهان الحمد خوان چالاک شو بر زبان الحمد و اکراه درون از زبان تلبیس باشد یا فسون وانگهان گفته خدا که ننگرم من به ظاهر من به باطن ناظرم یار دل در میان نمی‌آرد وز دل من نشان نمی‌آرد سایه بر کار من نمی‌فکند تا که کارم به جان نمی‌آرد وز بزرگی اگرچه در کارست خویشتن را بدان نمی‌آرد کی به پیمان من درآرد سر چون که سر در جهان نمی‌آرد روز عمرم گذشت و وعده‌ی وصل شب هجرش کران نمی‌آرد عمر سرمایه‌ایست نامعلوم تاب چندین زیان نمی‌آرد به سر او که عشق او به سرم یک بلا رایگان نمی‌آرد به دروغی بر انوری همه عمر گر سر آرد توان نمی‌آرد فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل جانب عشق عزیز است فرومگذارش صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش به دوستی خودم میکشی که رای منست این به خویش دشمنی کرده‌ام سزای منست این گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم بلی نتیجه‌ی عهد تو و فای منست این به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه که در غمی که منم عین مدعای منست این وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش یکی نکرد شفاعت که آشنای من است عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای منست این دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو از آن مقام برانش که بی رضای منست این اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد بگو کمینه غلام گریز پای منست این پنج بیت از شه والاست در این تازه غزل که بود هوش رباینده‌ی هر دانایی ای که چون حسن تو نبود به جهان کالایی چو قد سرو روانت نبود بالایی تنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنی خونم آن قدر ندارد که تو دست الایی باغ فردوس نخواهند مقیمان درت نیست خوش‌تر ز سر کوی تو دیگر جایی چهره‌ی هم چو مهت را همه شب زیر نقاب هر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی تا تو منظور منی دیده فرو دوخته‌ام که نیفتد نظرم بر رخ هر زیبایی گر چه روی تو ندیدیم ولی خوشنودیم که ندیده‌ست تو را دیده‌ی هر بینایی لب شیرین تو گویا به حدیث آمد باز که برآورده بسی شور ز هر شیدایی دست در زلف رسای تو کسی خواهد زد که سرش را ننهد بر سر هر سودایی گر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شاید زان که خواننده‌ی اشعار شه والایی نکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دین که به تحقیق ندارد سخنش همتایی خسروا طبع فروغی به همین خرسند است که سخن سنج و سخن‌دان و سخن آرایی گر پا نهی ز لطف به مهمانسرای دل پیش تو جان به پیشکش آرم چه جای دل بهر گذار کردنت از غرفه‌های چشم درها گشاده بر حرم کبریای دل بنای صنع بهر تو نامهربان نهاد از آب و خاک مهر و محبت بنای دل تا شد نگارخانه‌ی چشمم تهی ز غیر پیدا شد از برای تو جائی ورای دل بنشین به عیش و ناز که از نازنین بتان مخصوص توست خانه نزهت فزای دل از بهر ذکر خلوتیان کرده محتشم وصف تو را کتابه خلوت سرای دل نیست کاری به آنم و اینم صنع پروردگار می‌بینم صبر از تو نکرد دل، والله نیست پروای عقلم و دینم سخنی، کز تو بشنود گوشم خوشتر آید ز جان شیرینم در جهان گر دل از تو بردارم خود که بینم، که بر تو بگزینم؟ کرمی کن، گرم بخواهی کشت هم بدان ساعدان سیمینم با عراقی، که عاجز غم توست خرده‌گیری مکن، که مسکینم ای زمین را ز بهر خدمت تو آسمان بارها ثنا گفته وی به الماس خاطر وقاد در اسرار اختران سفته ز اعتدال بهار خاطر تو بوستان کمال بشکفته دامن همت تو گرد فساد از محیط فلک فرو رفته من ز بیداری قضا و قدر روزها همچو بخت خود خفته تو نپرسی که آخرت چون زد بر زمین آسمان آشفته طبال سرای این عروسی در پرده‌ی عاج و آبنوسی، این طبل گران نوا نوازد وین پرده‌ی سینه کوب سازد کن زخم دوال خورده‌ی عشق و آوازه بلند کرده‌ی عشق، چون از سفر حجاز برگشت بر خاک حریم یار بگذشت، آن داغ که داشت تازه‌تر شد وآن باغ که کاشت تازه‌بر شد شخصی دیدش که خاک می‌بیخت وآخر بر فرق خاک می‌ریخت گفتا: «پی چیست خاک‌بیزی؟ وز کیست به فرق خاک ریزی؟» گفتا: « بیزم به هر زمین خاک تا بو که بیابم آن در پاک» گفتا که: از این طلب بیارام! وز محنت روز و شب بیارام! کن تازه گهر کز آرزویش شد عمر تو صرف جست و جویش، تو جان کندی و دیگری یافت دل کند ز تو چو بهتری یافت تو نیز بدار دست ازین کار! وز پهلوی خود بیفکن این بار! یاری که ره وفا نورزد صد خرمن از او جوی نیرزد تو لیلی گو چو در مکنون! و او بسته زبان ز نام مجنون دل بسته به یار خوش‌شمایل حرف غم تو سترده از دل از حی ثقیف، زنده‌جانی با طبع لطیف، نوجوانی بر تو پی شوهری گزیده خرمهره به گوهری خریده چون لام‌الفند هر دو یک جا تو چون الف ایستاده تنها برخیز و ازین خیال برگرد! زین وسوسه‌ی محال برگرد! خوبان همه همچو گل دوروی‌اند مغرور شده به رنگ و بوی‌اند زن صعوه‌ی سرخ زرد بال است بودن به رضای زن محال است مجنون ز سماع این ترانه برخاست به رقص صوفیانه بانگی بزد و به سر بغلتید از صرع زده بستر بغلتید در خاک شده ز خون دل گل گردید چو مرغ نیم‌بسمل از بس که ز یار سنگدل، سنگ می‌کوفت به سینه با دل تنگ، صد رخنه از آن به کارش افتاد بر بیهوشی قرارش افتاد کز لب نفسش گذر نکردی در آینه‌ها نظر نکردی بعد از دیری که جان نو یافت جان را به هزار غم گرو یافت چون بر نفسش گشاده شد راه بر جای نفس نزد بجز: آه! آن عاشق از خرد رمیده ز اندیشه‌ی نیک و بد رهیده، از مستی عشق بود مجنون دادش به میان مستی افیون وا کرد ز انس ناکسان خوی و آورد به سوی وحشیان روی با وی همه وحش رام گشتند در انس به وی تمام گشتند می‌رفت به کوه و دشت چون شاه با او چو سپه، وحوش همراه چون بر سر تخت خود نشستی گردش دد و دام حلقه بستی می‌رفت چنین نشیدخوانان از دیده سرشک لعل رانان دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می‌پز زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی تو عقلا یاد می‌داری که شاه عقلم از یاری چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی پیری اندر قبیله‌ی ما بود که جهاندیده‌تر ز عنقا بود صد و پنجه بزیست یا صد و شصت بعد از آن پشت طاقتش بشکست دست ذوق از طعام باز کشید خفت و رنجوریش دراز کشید روز و شب آخ و آخ و ناله و وای خویشتن در بلا و هر که سرای گشته صد ره ز جان خویش نفور او از آن رنج و ما از آن رنجور نشنیدی حدیث خواجه‌ی بلخ مرگ خوشتر که زندگانی تلخ موی گردد پس از سیاهی بور نیست بعد از سپیدی الا گور عاقبت پیک جانستان برسد ما گرفتار و الامان برسد جان سختش به پیش لب دیدم روز عمرش به تنگ شب دیدم بارکی گفتمش به خفیه لطیف که به سملت بریم یا به خفیف گفت خاموش ازین سخن زنهار بیش زحمت مده صداع گذار ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ راست خواهی نه این نه آن خواهم مگر از دیدنم ملول شدی که به مرگم چنین عجول شدی؟ می‌روم گر تو را ز من ننگست که نه شیراز و روستا تنگست بسم این جایگه صباح و مسا رفتم اینک بیار کفش و عصا او درین گفت و تن ز جان پرداخت رفت و منزل به دیگران پرداخت اندر آن دم که چشمهاش بخفت می‌شنیدم که زیر لب می‌گفت ای دریغا که دیر ننشستم رخت بی‌اختیار بر بستم آرزوی زوال کس نکند هرگز آب حیات بس نکند سپاس و شکر بی‌پایان خدا را برین نعمت که نعمت نیست ما را بسا مالا که بر مردم وبالست مزید ظلم و تأکید ضلالست مفاصل مرتخی و دست عاطل به از سرپنجگی و زور باطل من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم حدیث پادشاهان عجم را حکایت نامه‌ی ضحاک و جم را بخواند هوشمند نیکفرجام نشاید کرد ضایع خیره ایام مگر کز خوی نیکان پند گیرند وز انجام بدان عبرت پذیرند حرامش باد بدعهد بداندیش شکم پرکردن از پهلوی درویش شکم پر زهرمارش بود و کژدم که راحت خواهد اندر رنج مردم روا دارد کسی با ناتوان زور؟ کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد سلطان باید که خیر درویش خواهد، نه مراد خاطر خویش تا او به مراد خود شتابد درویش مراد خود بیابد آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هر چه لایق بود داد گر توانا بینی ار کوتاه دست هر که را بینی چنان باید که هست این که مسکینست اگر قادر شود بس خیانتها کزو صادر شود گربه‌ی محروم اگر پر داشتی تخم گنجشک از زمین برداشتی دوام دولت اندر حق شناسیست زوال نعمت اندر ناسپاسی است اگر فضل خدا بر خود بدانی بماند بر تو نعمت جاودانی چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟ حرامت باد اگر شکرش نگویی کتاب از دست دادن سست راییست که اغلب خوی مردم بیوفاییست گرو بستان نه پایندان و سوگند که پایندان نباشد همچو پابند الا تا ننگری در روی نیکو که آن جسمست و جانش خوی نیکو اگر شخص آدمی بودمی به دیدار همین ترکیب دارد نقش دیوار جوان سخت رو در راه باید که با پیران بی‌قوت بپاید چه نیکو گفت در پای شتر مور که ای فربه مکن بر لاغران زور والدمن خواجه میراحمد که بود از اعتقاد رشته‌ی مهر امیرالممنین حبل‌المتقین با گناه بی حد از دنیا چو رحلت می‌نمود داشت امید شفاعت زان شفیع‌المذنبین لاجرم تاریخ فوتش هرکه کرد از من سوال گفتمش بادا شفیع وی امیرالممنین خواند مزمل نبی را زین سبب که برون آ از گلیم ای بوالهرب سر مکش اندر گلیم و رو مپوش که جهان جسمیست سرگردان تو هوش هین مشو پنهان ز ننگ مدعی که تو داری شمع وحی شعشعی هین قم اللیل که شمعی ای همام شمع اندر شب بود اندر قیام بی‌فروغت روز روشن هم شبست بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست باش کشتیبان درین بحر صفا که تو نوح ثانیی ای مصطفی ره شناسی می‌بباید با لباب هر رهی را خاصه اندر راه آب خیز بنگر کاروان ره‌زده هر طرف غولیست کشتیبان شده خضر وقتی غوث هر کشتی توی هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی پیش این جمعی چو شمع آسمان انقطاع و خلوت آری را بمان وقت خلوت نیست اندر جمع آی ای هدی چون کوه قاف و تو همای بدر بر صدر فلک شد شب روان سیر را نگذارد از بانگ سگان طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو بانگ می‌دارند سوی صدر تو این سگان کرند از امر انصتوا از سفه و عوع کنان بر بدر تو هین بمگذار ای شفا رنجور را تو ز خشم کر عصای کور را نه تو گفتی قاید اعمی به راه صد ثواب و اجر یابد از اله هر که او چل گام کوری را کشد گشت آمرزیده و یابد رشد پس بکش تو زین جهان بی‌قرار جوق کوران را قطار اندر قطار کار هادی این بود تو هادیی ماتم آخر زمان را شادیی هین روان کن ای امام المتقین این خیال‌اندیشگان را تا یقین هر که در مکر تو دارد دل گرو گردنش را من زنم تو شاد رو بر سر کوریش کوریها نهم او شکر پندارد و زهرش دهم عقلها از نور من افروختند مکرها از مکر من آموختند چیست خود آلاجق آن ترکمان پیش پای نره پیلان جهان آن چراغ او به پیش صرصرم خود چه باشد ای مهین پیغامبرم خیز در دم تو بصور سهمناک تا هزاران مرده بر روید ز خاک چون تو اسرافیل وقتی راست‌خیز رستخیزی ساز پیش از رستخیز هر که گوید کو قیامت ای صنم خویش بنما که قیامت نک منم در نگر ای سایل محنت‌زده زین قیامت صد جهان افزون شده ور نباشد اهل این ذکر و قنوت پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت ز آسمان حق سکوت آید جواب چون بود جانا دعا نامستجاب ای دریغا وقت خرمنگاه شد لیک روز از بخت ما بیگاه شد وقت تنگست و فراخی این کلام تنگ می‌آید برو عمر دوام نیزه‌بازی اندرین کوه‌های تنگ نیزه‌بازان را همی آرد به تنگ وقت تنگ و خاطر و فهم عوام تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام چون جواب احمق آمد خامشی این درازی در سخن چون می‌کشی از کمال رحمت و موج کرم می‌دهد هر شوره را باران و نم من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارک بادم من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم به وفای تو کز آن روز که دلبند منی دل نبستم به وفای کس و در نگشادم تا خیال قد و بالای تو در فکر منست گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم می‌نماید که جفای فلک از دامن من دست کوته نکند تا نکند بنیادم ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل جهد سودی نکند تن به قضا دردادم ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم داوری نیست که از وی بستاند دادم دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح نتوان مرد به سختی که من این جا زادم شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز بسیار زود بود به این عشق چون کشید فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید خود را نهفته بود بر این آستانه عشق بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید زین می به جرعه‌ی دگر از خود برون رویم زین بادهای درد که از ما فزون کشید وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب سرمایه‌ی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین پاکیزه چون حور معین پیرایه‌ی خلد برین بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را گفت باری نطق سگ کو بر درست نطق مرغ خانگی کاهل پرست گفت موسی هین تو دانی رو رسید نطق این هر دو شود بر تو پدید بامدادان از برای امتحان ایستاد او منتظر بر آستان خادمه سفره بیفشاند و فتاد پاره‌ای نان بیات آثار زاد در ربود آن را خروسی چون گرو گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو دانه‌ی گندم توانی خورد و من عاجزم در دانه خوردن در وطن گندم و جو را و باقی حبوب می‌توانی خورد و من نه ای طروب این لب نانی که قسم ماست نان می‌ربایی این قدر را از سگان به پیش باد تو ما همچو گردیم بدان سو که تو گردی چون نگردیم ز نور نوبهارت سبز و گرمیم ز تأثیر خزانت سرد و زردیم ز عکس حلم تو تسلیم باشیم ز عکس خشم تو اندر نبردیم عدم را برگماری جمله هیچیم کرم را برفزایی جمله مردیم عدم را و کرم را چون شکستی جهان را و نهان را درنوردیم چو دیدیم آنچ از عالم فزون است دو عالم را شکستیم و بخوردیم به چشم عاشقان جان و جهانیم به چشم فاسقان مرگیم و دردیم زمستان و تموز از ما جدا شد نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم زمستان و تموز احوال جسم است نه جسمیم این زمان ما روح فردیم چو نطع عشق خود ما را نمودی به مهره مهر تو کاستاد نردیم چو گفتی بس بود خاموش کردیم اگر چه بلبل گلزار و وردیم در شب هجر که از روز قیامت بتر است مردم دیده‌ی من غرقه بخون جگر است به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان خبر ما بر آنکس که ز ما بی‌خبر است مردمان منکر عشقند و منم کشته‌ی او شیوه‌ی ما دگر و شیوه‌ی مردم دگر است تا زمان برقرار خواهد بود تا زمین پایدار خواهد بود پادشاه جهان ابواسحاق در جهان کامکار خواهد بود سپهت را همیشه نصرت و فتح بر یمین و یسار خواهد بود هر امیدی که داری از یزدان ده صد و صد هزار خواهد بود هرکجا کارزار خواهی کرد خصم را کار، زار خواهد بود کمر بندگیت هر که نبست بسته‌ی روزگار خواهد بود در همه کار اجتهاد از تو نصرت از کردگار خواهد بود در چنین دولت ار بود غماز نافه‌های تتار خواهد بود در چنین عهد عدل آشفته سر زلفین یار خواهد بود گه گهی ناتوانی ار افتد هم نسیم بهار خواهد بود این دلیری ز حد گذشت اکنون به دعا اختصار خواهد بود ملکت بر فلک دعاگو باد تا فلک را مدار خواهد بود و هو معکم از او خبر می‌آید در سینه از این خبر شرر می‌آید زانی ناخوش که خویش نشناخته‌ای چون بشناسی دگرچه در می‌آید هان ای دل خسته وقت مرهم آمد خوش خوش نفسی بزن که آن دم آمد یاریکه از او کار شود یاران را در صورت آدمی به عالم آمد هر جا به جهان تخم وفا برکارند آن تخم ز خرمنگه ما می‌آ رند هرجا ز طرب ساز نی بردارند آن شادی ماست آن خود پندارند هر چند دلم رضا او می‌جوید او از سر شمشیر سخن می‌گوید خون از سر انگشت فرو می‌چکدش او دست به خون من چرا می‌شوید هرچیز که بسیار شود خوار شود گر خوار شود به خانه‌ی پار شود گر سیر شود از همه بیزار شود یارش به بهای جان خریدار شود هر دل که بسوی دلربائی نرود والله که بجز سوی فنائی نرود ای شاد کبوتری که صید عشق است چندانکه برانیش بجائی نرود هر روز دلم نو شکری نوش کند کز ذوق گذشته‌ها فراموش کند اول باده ز عاشقی نوش کند آنگاه دهد به ما و مدهوش کند هر شب که دل سپهر گلشن گردد عالم همه ساکن چو دل من گردد صد آه برآورم ز آیینه‌ی دل آیینه‌ی دل ز آه روشن گردد هر شب که ز سودای تو نوبت بزنند آن شب همه جان شوند هرجا که تنند در چادر شب چه دختران دارد عشق گر غم آید سبلت و ریشش بکنند هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود یا مرگ بود به طبع یا خواب بود آبی که ترا تیره کند زهر بود زهری که ترا صاف کند آب بود هر عمر که بی‌دیدن اصحاب بود یا مرگ بود به طبع یا خواب بود آبی که ترا تیره کند زهر بود زهری که ترا صاف کند آب بود هر قبض اثر علت اولی باشد صورت همه مقبول هیولی باشد هر جزو ز کل بود ولی لازم نیست کانجا همه کل قابل اجزا باشد هرگز حق صحبت قدیمت نبود واندیشه‌ی این سیه گلیمت نبود بر دیده نشینی و بدل درباشی ور آتش و آب هیچ بیمت نبود هر کو بگشاده گرهی می‌بندد بر حال خود و حال جهان میخندد گویند سخن ز وصل و هجران آخر چیزیکه جدا نگشت چون پیوندد هر لحظه همی خوانمش از راه بعید کو سوره‌ی یوسف است و قرآن مجید گفتم که دلم خون شد و از دیده دوید گفت آنکه ترا دید کس را ندوید هر لقمه‌ی خوش که بر دهان میگردد میجوشد و صافش همه جان میگردد خورشید و مه و فلک از آن میگردد تا هرچه نهان بود عیان میگردد هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز فراوان دارد هستی اثری ز نرگس مست تو بود آب رخ نیستی هم از هست تو بود گفتم که مگر دست کسی در تو رسد چون به دیدم که خود همه دست تو بود هشدار که فضل حق بناگاه آید ناگاه آید بر دل آگاه آید خرگاه وجود خود ز خود خالی کن چون خالی شد شاه به خرگاه آید هل تا برود سرش به دیوار آید سر بشکند و جامه به خون آلاید آید بر من سوزن و انگشت گزان کان گفته سخنهای منش یاد آید هم کفرم و هم دینم و هم صافم و درد هم پیرم و هم جوان و هم کودک خرد گر من میرم مرا مگوئید که مرد کو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد همواره خوشی و دلکشی نامیزد هشدار مکن کژ که قدح میریزد در عالم باد خاک بر سر کردن شک نیست که هر لحظه غباری خیزد یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد خونابه ز دیده‌ام چکیدن گیرد هرجا خبر دوست رسیدن گیرد بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد یاران یاران ز هم جدائی مکنید در سر هوس گریز پائی نکنید چون جمله یکید دو هوائی مکنید فرمود وفا که بی‌وفائی مکنید یار خواهم که فتنه‌انگیز بود آتش دل و خونخواره و خونریز بود با چرخ و ستارگان با ستیز بود در بحر رود چو آتش نیز بود یاریکه مرا در غم خود می‌بندد غمگینم از آنکه خوشدلم نپسندد چون بیند او مرا که من غمگینم پنهان پنهان شکر شکر می‌خندد یک سو مشکوة امر پیغام نهاد یک سوی دگر هزار گون دام نهاد هر نیک و بدی که اول و آخر رفت او کرد ولی بهانه بر عام نهاد یک لحظه اگر نفس تو محکوم شود علم همه انبیات معلوم شود آن صورت غیبی که جهان طالب اوست در آینه‌ی فهم تو مفهوم شود آن جمع کن جان پراکنده بیار وان مستی هر خواجه و هر بنده بیار آواز بکش رضای پاینده بیار ز آواز سرافیل شوم زنده بیار آن زلف سیاه و قد رعناش نگر شیرینی آن لعل شکرخاش نگر گفتم که زکوة حسن یک بوسه بده برگشت و به خنده گفت سوداش نگر آن ساقی روح دردهد جام آخر این مرغ اسیر بجهد از دام آخر گردد فلک تند مرا رام آخر وز کرده پشیمان شود ایام آخر آن کس که ترا دیده بود ای دلبر او چون نگرد بسوی معشوق دگر در دیده هر آنکه کرد سوی تو نظر تاریک نماید به خدا شمس و قمر از عاشق بدنام بیا ننگ مدار ورنه برو این مصطبه را تنگ مدار از دردی خم بجز مرا دنگ مدار ای خونی خونخواره ز ما چنگ مدار امروز من از تشنه دهانی و خمار نی دل دارم نه عقل و نه صبر و قرار می‌آیم و می‌روم چو انگور افشار آخر قدح شیره به عصار بسیار اندیشه‌ی دهرت ز چه بگداخت جگر طبع تو مزاج دهر نشناخت مگر پندار که نطفه‌ای نینداخت پدر انگار که گلخنی نپرداخت قدر ای آمده ز آسمان درین عالم دیر و آورده خبرهای سموات به زیر ز آواز تو آدمی کجا گردد سیر یارب تو بده دمدمه پنجه‌ی شیر ای آنکه دلت باید در وی منگر زاهد شو و چشم را بخوابان بگذار اما چکند چشم که بیرون و درون بیچاره‌ی عشق اوست بیچاره نظر ای بوده سماع آسمانرا ره و در وی بوده سماع مرغ جانرا سر و پر اما به حضور تست آن چیز دگر مانند نماز از پس پیغمبر ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر اندر ره تو پای من از سر خوشتر چون بانگ دف عشق ترا ماه شنید مه گشت دو تا و گفت چنبر خوشتر ای دلبر عیار دل نیکوفر از جمله‌ی نیکوان توئی نیکوتر ای از شکرت دهان گلها پر زر وز هجر کبود پوش تو نیلوفر ای دل بگذر ز عشق و معشوق و دیار گر دیده وری ز هر سه بندی زنار در توبه‌ی نیستی شو و باک مدار کاین فقر منزه است ز یار و اغیار ای زاده‌ی ساقی هله از غم بگذر ای همدم روح قدس از دم بگذر گفتی که ز غم گریختم شاد شدم شادی روان خود از این هم بگذر ای ظل تو از سایه‌ی طوبی خوشتر ای رنج تو از راحت عقبی خوشتر پیش از رخ بنده‌ی معنی بودم ای نقش تو از هزار معنی خوشتر ای عشق خوشی چه خوش که از خوش خوشتر آتش به من اندر زن کاتش خوشتر هر شش جهت از عشق خوش‌آباد شدست با این همه بیرون شدن از شش خوشتر ای مرد سماع معده را خالی دار زیرا چو تهیست نی کند ناله‌ی زار چون پر کردی شکم ز لوت بسیار خالی مانی ز دلبر و بوس و کنار این صورت باغست و در او نیست ثمر تو رنجه مشو بیهده سوگند مخور یا کار معلق و فریبست و غرر خود از تو نجست کس از این جنس خبر بالا بنگر دو چشم را بالا دار صاحب‌نظری کن و نظر با ما دار مردانه و مرد روی دل اینجا دار آوردم و آمدم تو دانی یاد آر بالا منشین که هست پستی خوشتر هشیار مشو که هست مستی خوشتر در هستی دوست نیست گردان خود را کان نیستی از هزار هستی خوشتر با همت باز باش و یا هیبت شیر در مخزن جان درآی با دیده‌ی سیر رو زود بدانجا که نه زود است و نه دیر بر بالا رو که خود نه بالا است نه زیر بسیار بخوانده‌ام دستان و سمر از عاشق و معشوق و غم و خون جگر پای علم عشق همه عشق تو است تو خود دگری شها و عشق تو دگر تا بتوانی مدام می‌باش به ذکر کز ذکر ترا راه نمایند به فکر محرم چو شدی در حرم اجلالش بینی به یقین جمال معشوقه‌ی بکر تا چند کشی سخره‌ی نفس بیکار تا چند خوری چو اشتران خوشه‌ی خار تا چند دوی از پی نان و دینار ای کافر و کافر بچه آخر دین‌دار چون از رخ یار دور گشتم به بهار با غم بچه کار آید و عیشم بچه کار از باغ بجای سبزه گو خار بروی وز ابر بجای قطره گو سنگ ببار چون بت رخ تست بت‌پرستی خوشتر چون باده ز جام تست مستی خوشتر در هستی عشق تو چنین نیست شدم کان نیستی از هزار هستی خوشتر چون دید رخ زرد من آن شهره نگار گفتا که دگر به وصلم امید مدار زیرا که تو ضد ما شدی در دیدار تو رنگ خزان داری و من رنگ بهار خواهی بستان حلقه‌ی مستان بنگر خواهی سر خر به خودپرستان بنگر اکنون سر خر نیز به بستان آمد کون خر اگر نه‌ای به بستان بنگر خورشید همی زرد شود بر دیوار ما نیز همی زرد شویم از غم یار گاه از غم یار و گه ز نادیدن یار گر کار چنین ماند خدایا زنهار در باغ در نیامدم گرد آور درویش و تهی روم من راهگذر خواهی که برون روم مرا بگشا در ور نگشائی گمان بد نیز مبر در خاک در وفای آن سیمین بر میکار دل و دیده میندیش ز بر از من بشنو تا نشوی زیر و زبر والله که خبر نداری از زیر و زبر در مصطبه‌ها گر دو خرابات نگر پیچیدن مستان به ملاقات نگر در کعبه‌ی عشق سوی میقات نگر هیهات شنو ز روح و هیهات نگر در نوبت عشق چشم باشد در بار چون او بگذشت دل بروید چو بهار این دم چو بهار است ز روی دلدار چون کار به نوبت است دم را هشدار دست و دل ما هرچه تهی‌تر خوشتر و آزادی دل ز هرچه خوشتر خوشتر عیش خوش مفلسانه یک چشم زدن از حشمت صد هزار قیصر خوشتر دوری ز برادر منافق بهتر پرهیز ز یار ناموافق بهتر خاک قدم یار موافق حقا از خون برادر منافق بهتر رفتم به سر گور کریم دلدار میتافت ز گلزار تنش چون گلزار در خاک ندا کردم خاکا زنهار آن یار وفادار مرا نیکو دار روی چو مهت پیش چراغ اولی‌تر روی حبشی کرده به داغ اولی‌تر این حلقه چو باغست تو بلبل ما را رقص بلبل میان باغ اولی‌تر زان ابروی چون کمانت ای بدر منیر دل شیشه‌ی پرخون شود از ضربت تیر گویم ز دل و شیشه و خون چیست نظیر بردارم جام باده و گوید گیر ساقی گفتم ترا می ساده بیار وان زنده کن مردم آزاده بیار گفتی که در این دور فلک بادی هست تا باد رسیدن ای صنم باده بیار سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر آغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر خوش باش که تا چشم زنی خود بکشد حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر طبعم چو حیات یافت از جلوه‌ی فکر آورد عروس نظم در حجره‌ی ذکر در هر بیتی هزار دختر بنمود هر یک به مثال مریم آبستن و بکر فرمود خدا به وحی کای پیغمبر جز در صف عاشقان بمنشین بگذر هر چند ز آتشت جهان گرم شود آتش میرد ز صحبت خاکستر گر جان داری بیار جان باز آخر آنجای که برده‌ای ز آغاز آخر یک نکته شنید جان از آنجا آمد صد نکته شنید چون نشد باز آخر گر در سر و چشم عقل داری و صبر بفروش زبان را و سر از تیغ بخر ماهی طمع از زبان گویا ببرید ز این رو نبرند از تن ماهی سر گر گل کارم بیتو نروید جز خار ور بیضه‌ی طاوس نهم گردد مار ور بر گیرم رباب بر درد تار ور هشت بهشت برزنم گردد چار گفتم بنما که چون کنم بمیر گفتم که: شد آب روغنم گفت بمیر گفتم که شوم شمع من پروانه ای رو تو شمع روشنم گفت بمیر گفتم چشمم گفت سحابی کم گیر گفتم جگرم گفت سرابی کم گیر گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر گفتم که تنم گفت خرابی کم گیر گر رنگ خزان دارم و گر رنگ بهار تا هردو یکی نشد نیامد گل و خار در ظاهر خار و گل، مخالف دیدار بر چشم خلاف دید، خندد گلزار گفتی که: بیا که باغ خندید و بهار شمعست و شراب و شاهدان چو نگار آنجا که تو نیستی از اینهام چه سود؟ و آنجا که تو هستی خود از اینها بچه کار؟ گوش ما را بی‌دم اسرار مدار چشم ما را بی‌رخ دلدار مدار بزم ما را بی‌می خمار مدار ما را نفسی بیخودت ای یار مدار ای بسته حجاب، پردها را بردار تا کس نرود دگر به صید مردار رحم آر که مسیریان را از جوع آب گرمی شدست یلغون بازار مائیم چو حال عاشقان زیر و زبر وز دلبر ما هر دو جهان زیر و زبر از زیر و زبر منزه آمد شه ما وانکس که از او جست نشان زیر و زبر مجموع تن و قالب خود را بنگر جوقی مستند و خفته بر همدیگر مونس خواهی صلای بیداری زن بر خفته منه پای و ازو در مگذر مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بیسر و پای دستگیری دارد من بیسر و بی‌پای توام دستم گیر من دم نزنم از این جهان دمگیر من در طربم همه جهان ماتم گیر بیدق ببری ز ما ولی شه نبری ما و رخ شه هزار بیدق کم گیر من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار تا این دو یکی نشد نیامد گل و خار این خار و گل ارچه شد مخالف دیدار بر چشم خلاف بین بخند ای گلزار من مسخره‌ی تو نیسستم ای فاجر تا مسخرگی نمایمت بس نادر ویران کنمت چنانکه باید کردن عاجز شود از عمارتت هر عامر می‌آید گرگ نزد ما وقت سحر هم فقربه میرباید و هم لاغر تا چند کنی خرخر اندر بستر بروی زن آب ای که خاکت بر سر هر دم دل جمع را برنجاند یار ماننده‌ی چرخیان بگرداند یار بکدم همه را براند از پیش و دمی چون فاتحه‌شان به عشق برخواند یار هر دم دل خسته‌ام برنجاند یار یا سنگدلست یا نمیداند یار از دیده به خون نبشته‌ام قصه‌ی خویش می‌بیند و هیچ بر نمیخواند یار هین وقت صبوحست می ناب بیار زیرا مرگست زندگانی هشیار یا ناله این رباب بی‌دل بپذیر یا پاس دل کباب پر داغ بدار آمد آمد آنکه نرفت او هرگز بیرون نبد آن آب از این جو هرگز او نافه‌ی مشک و ما همه بوی وئیم از نافه شنیده‌ای جدا بو هرگز آمد بر من دوش نگاری سر تیز شیرین سخنی شکر لبی شورانگیز با روی چو آفتاب بیدارم کرد یعنی که چو آفتاب دیدی برخیز آمد دی دیوانه و شبهای دراز مائیم و شب تیره و سودای دراز ما را سر خواب نیست دل یاوه شده است آنرا که دلیست تا کند پای دراز آن تاب که من دانم و تو ای دل سوز ای دوست شب و روز ز دل می‌افروز نی نی که غلط گفتم ای عشق آموز عشق تو و سودای تو آنگه شب و روز آن یار نهان کشید باز دستم امروز از دست شدم بند گسستم امروز یک مست نیم هزار مستم امروز دیوانه‌ی دیوانه پرستم امروز ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز آتش بزن و هرچه بجز عشق بسوز دکان شکرفروش و آنگه ترشی برف و سرمای وآنگهی فصل تموز ای جان سماع و روزه و حج و نماز وی از تو حقیقت شده بازی و مجاز امروز منم مطربت ای شمع طراز وز چرخ بود نثار و قوال انداز ای جان لطیف بیغم عشق مساز در هر نفسش هزار روزه است و نماز پیداست سراپا همه سودا و مجاز آخر به گزاف نیست این ریش دراز ای دل ز جفای دلستانان مگریز دزدی خواهی ز پاسبانان مگریز می‌جوی نشان ز بی‌نشانان مگریز صد جان بده و ز درد جانان مگریز ای دل همه رخت را در این کوی انداز پیراهن یوسف است بر روی انداز ماهی بچه‌ای عمر نداری بی‌آب اندیشه مکن خویش در این جوی انداز ای ذره ز خورشید توانی بگریز چون نتوانی گریخت با وی مستیز تو همچو سبوئی و قضا همچون سنگ با سنگ مپیچ و آب خود را بمریز ای صلح تو با بنده همه جنگ آمیز تا کی بود این دوستی ننگ‌آمیز آمیزش من با تو اگر میجوئی دریاب ز آب دیده‌ی رنگ‌آمیز ای عشق تو داده باز جان را پرواز لطف تو کشیده چنگ جان را در ساز یک ذره عنایت تو ای بنده‌نواز بهتر ز هزار ساله تسبیح و نماز ای عشق نخسبی و نخفتی هرگز در دیده‌ی خفتگان نیفتی هرگز باقی سخنی هست نگویم او را تو نیز نگوئی و نگفتی هرگز ای کرده ز نقش آدمی چنگی ساز جانها همه اقوال تو از روی نیاز ای لعل لبت توانگری عمر دراز یک هدیه از آن لعل به قوال انداز ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز و آنگه که نوای وصل آهنگ کند ای بخت بد بیا و آهنگ آموز امروز خوشم به جان تو فردا نیز هم آبم و هم گوهرم و دریا نیز هم کار و گیای دوست کارافزا نیز هر لاف که دل زند بگویم ما نیز امروز مرو از برم ای یار بساز ای گلبن صد برگ بدین خار بساز ای عشوه فروش با خریدار بساز ای ماه تمام با شب تار بساز امشب که گشاده است صنم با ما راز ای شب چه شبی که عمر تو باد دراز زاغان سیاه امشب اندر طربند با باز سپید جان شده در پرواز بازآمدم اینک که زنم آتش نیز در توبه و در گناه و زهد و پرهیز آورده‌ام آتشی که می‌فرماید کای هرچه بجز خداست از جا برخیز بازی بودم پریده از عالم راز تا بو که برم ز شیب صیدی بفراز اینجا چه نیافتم کسی را دمساز زان در که بیامدم برون رفتم باز بنمای بمن رخ ای شمع طراز تا ناز کنم نه روزه دارم نه نماز تا با تو بوم مجاز من جمله نماز چون بی‌تو بوم نماز من جمله مجاز جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز تا پیشتر از مرگ نمیری دو سه روز دنیا زن پیریست چه باشد گر تو با پیر زنی انس نگیری دو سه روز زنها مشو غره به بیباکی باز زیرا که پری دارد از دولت باز مرغی تو ولیک مرغ مسکین و مجاز با باز شهنشاه تو شطرنج مباز درد تو علاج کس پذیرد هرگز یا از تو مراد میگریزد هرگز گفتی که نهال صبر در دل کشتی گیرم که بکاشتم بگیرد هرگز؟ در سر هوس عشق تو دارم همه روز در عشق تو مست و بیقرارم همه روز مر مستان را خمار یک روزه بود من آن مستم که در خمارم همه روز دل آمد و گفت هست سوداش دراز شب آمد و گفت زلف زیباش دراز سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز او عمر عزیز ماست گو باش دراز دل بر سر تو بدل نجوید هرگز جز وصل تو هیچ گل نبوید هرگز صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز زین سنگدلان نشد دلی نرم هنوز زین یخ‌صفتان یکی نشد گرم هنوز نگرفت دباغت آخر این چرم هنوز نگرفت یکی را ز خدا شرم هنوز شب گشت و خبر نیست مرا از شب و روز روز است شبم ز روی آن روز افروز ای شب شب از آنی که از او بیخبری وی روز برو ز روز او روز آموز امشب جان را ببر از تن چاکر تمام تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام این دم مست توام رطل دگر دردهم تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم گیرم جام عدم می کشمش جام جام جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام این نفسم دم به دم درده باده عدم چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام موج برآر از عدم تا برباید مرا بر لب دریا به ترس چند روم گام گام دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام این دهر باشگونه چو بستیزد شیر ژیان به‌دام درآویزد مرد دژ آگه آن بود و دانا کز مکر او به وقت بپرهیزد با آنک ازو جدا شود او فردا امروز خود به طبع نیامیزد زین زال دور باش که او دایم چون گربه شوی جوید و برخیزد از بهر چه دوی سپس جفتی کو روز و شب همی ز تو بگریزد؟ زان پیش که دل ز جان برآید جان از تن ناتوان برآید بنمای جمال، تا دهم جان کان سود بر این زیان برآید ای کاش به جان برآمدی کار این کار کجا به جان برآید؟ کارم نه چنان فتاد مشکل کان بی‌تو به این و آن برآید هم از در تو گشایدم کار کامم همه زان دهان برآید بر درگهت آمدم به کاری کان بر تو به رایگان برآید نایافته جانم از تو بویی مگذار که ناگهان برآید بنواز به لطف جانم، آن دم کز کالبدم روان برآید کام دل خسته‌ی عراقی از لطف تو بی‌گمان برآید صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم در راه قربت ما ره‌بان چه کار دارد در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد در داستان نیاید اسرار عشقبازان کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان با بحر لامکانی عمان چه کار دارد در ملک بی‌نیازی کون و مکان چه باشد با سر لن ترانی هامان چه کار دارد گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان در خانه‌ی بخیلان مهمان چه کار دارد در دیر درد نوشان درس ورع که خواند در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد ما را بباغ رضوان کی التفات باشد در روضه‌ی محبت رضوان چه کار دارد خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری جائی که مهر باشد باران چه کار دارد چون عیسی صبح، دم برآورد وز زرد قصب، علم برآورد قیس از دم اژدهای شب رست وز آه و نفیر دم فروبست بر ناقه‌ی رهنورد دم زد واندر ره بی‌خودی قدم زد می‌راند نشید شوق خوانان تا ساحت خیمه‌گاه جانان در سایه‌ی خیمه چون نه ره داشت از دور زمام خود نگه داشت نادیده ز خیمگی نشانی می‌گفت به خیمه داستانی کای قبله‌ی نور و حجله‌ی حور! در سایه‌ات آفتاب مستور! بر گریه‌ی زار من ببخشای! وز طلعت یار پرده بگشای! چون میخ‌ام اگر رسد به سر سنگ زینجا نکنم به رفتن آهنگ من بودم دوش و گریه و سوز وای ار گذرد چو دوش‌ام امروز لیلی‌ست چو آب زندگانی من تشنه‌جگر، چنانکه دانی قیس ارچه نشد بلندآواز در خیمه شنید لیلی آن راز از پرده‌ی خیمه چهره گلگون آمد چون گل ز خیمه بیرون بر ناقه ستاده قیس را دید چون صبح به روی او بخندید گفت: «ای زده دم ز مهر رویم! بر جان تو داغ آرزویم دردی که تو را نشسته در دل یا کرده به سینه‌ی تو منزل، داری تو گمان که مرغ آن درد تنها به دل تو آشیان کرد؟ هست ای ز تو باغ عیش خندان! درد دل من هزار چندان لیکن چو تو دم زدن نیارم سوی تو قدم زدن نیارم رازی که توانی‌اش تو گفتن من نتوانم بجز نهفتن عاشق زده کوس جامه‌چاکی معشوق و لباس شرمناکی عاشق غم دل به نامه پرداز معشوق به جان نهفتن راز عاشق نالد ز درد دوری معشوق خموشی و صبوری عاشق نالد ز پرده بیرون معشوق به دل فرو خورد خون عاشق ره جست و جو سپارد معشوق به خانه پا فشارد سازنده که ساز عشق پرداخت معشوقی و عاشقی به هم ساخت این هر دو نوا ز یک مقام‌اند از یکدیگر جدا به نام‌اند» چون قیس شنید این ترانه برداشت سرود عاشقانه می‌خواست که از هوای لیلی چون سایه فتد به پای لیلی، همزادانش دوان ز هر سوی حاضر گشتند مرحبا گوی دهشت‌زده گشت قیس از آنان لب بست ز گفت و گوی جانان می‌رفت دلی به درد و غم جفت با خویشتن این سرود می‌گفت کای قوم که همدمان یارید! یک دم او را به من گذارید! تا سیر جمال او ببینم خرم به وصال او نشینم» روزی زین‌سان به شب رسیدش رنجی و غمی عجب رسیدش شب نیز بدین صفت به سر برد محمل به نشیمن سحر برد پا ساخت ز سر، به راه لیلی شد باز به خیمه‌گاه لیلی بوسید به خدمت آستانه بر پای ستاد، خادمانه لیلی به درون خیمه‌اش خواند بر مسند احترام بنشاند هنگامه‌ی عاشقی نهادند سر نامه‌ی عاشقی گشادند لیلی و سری به عشوه‌سازیی قیس و نظری به پاکبازی لیلی و گره ز مو گشادن قیس و دل و دین به باد دادن القصه دو دوست گشته همدم کردند اساس عشق محکم آن بر سر صدر ناز بنشست وین در صف عاشقی کمر بست بردند به سر چنانکه دانی در شیوه‌ی عشق زندگانی ای پر در گوش من ز چنگت وی پر گل چشم من زرنگت هنگام سماع بر توان چید تنگ شکر از دهان تنگت چون چنگ به چنگ بر نهادی آید ز هزار زهره ننگت چون شوخ نه ای بسان نرگس کی باده دهد چو باد رنگت هم صورت آهویی به دیده زنیست تکبر پلنگت در صلح چگونه‌ای که باری شهریست پر از شکر ز جنگت ای چشم خوشت مرا چو دیده یک روز مباد آژرنگت پس برو خاموش باش از انقیاد زیر ظل امر شیخ و اوستاد ورنه گر چه مستعد و قابلی مسخ گردی تو ز لاف کاملی هم ز استعداد وا مانی اگر سر کشی ز استاد راز و با خبر صبر کن در موزه دوزی تو هنوز ور بوی بی‌صبر گردی پاره‌دوز کهنه‌دوزان گر بدیشان صبر و حلم جمله نودوزان شدندی هم به علم بس بکوشی و بخر از کلال هم تو گویی خویش کالعقل عقال هم‌چو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را می‌دید بس بی‌بال و برگ بی‌غرض می‌کرد آن دم اعتراف کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف از غروری سر کشیدیم از رجال آشنا کردیم در بحر خیال آشنا هیچست اندر بحر روح نیست اینجا چاره جز کشتی نوح این چنین فرمود این شاه رسل که منم کشتی درین دریای کل یا کسی کو در بصیرتهای من شد خلیفه‌ی راستی بر جای من کشتی نوحیم در دریا که تا رو نگردانی ز کشتی ای فتی هم‌چو کنعان سوی هر کوهی مرو از نبی لا عاصم الیوم شنو می‌نماید پست این کشتی ز بند می‌نماید کوه فکرت بس بلند پست منگر هان و هان این پست را بنگر آن فضل حق پیوست را در علو کوه فکرت کم نگر که یکی موجش کند زیر و زبر گر تو کنعانی نداری باورم گر دو صد چندین نصیحت پرورم گوش کنعان کی پذیرد این کلام که برو مهر خدایست و ختام کی گذارد موعظه بر مهر حق کی بگرداند حدث حکم سبق لیک می‌گویم حدیث خوش‌پیی بر امید آنک تو کنعان نه‌ای آخر این اقرار خواهی کرد هین هم ز اول روز آخر را ببین می‌توانی دید آخر را مکن چشم آخربینت را کور کهن هر که آخربین بود مسعودوار نبودش هر دم ز ره رفتن عثار گر نخواهی هر دمی این خفت‌خیز کن ز خاک پایی مردی چشم تیز کحل دیده ساز خاک پاش را تا بیندازی سر اوباش را که ازین شاگردی و زین افتقار سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار سرمه کن تو خاک هر بگزیده را هم بسوزد هم بسازد دیده را چشم اشتر زان بود بس نوربار کو خورد از بهر نور چشم خار ای رقعه‌ی حسن را رخت شاه ماییم ز حسن رویت آگاه روی تو مه تمام بر سرو رخساره گل شکفته بر ماه در کوی تو کدیه کردن ای دوست نزد همه همچو مال دلخواه ما از همه کمتریم در ملک ما از همه پس تریم در راه کس نور صفا ندید در ما کس آب بقا نیافت در چاه نی مسند فقر را ز من صدر نی رقعه‌ی عشق را زمن شاه بربسته گلو چو میخ خیمه پوشیده نمد چو چوب خرگاه از صورت من جداست معنی آمیخته نیست دانه با کاه زین خرقه بود فضیحت من کز پوست بود هلاک روباه بر کسوت حال من چنان است این خرقه که بر پلاس دیباه آلوده به صد دراز دستی این دامن و آستین کوتاه ای گشته ز یاد دوست غافل ذکرش ز زبان حال آگاه چندان بشنو که حلقه گردد در گوش دل تو های الله تا دوست به دامت اوفتد سیف از خویش خلاص خویشتن خواه گفت عفریتی که تختش را به فن حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن گفت آصف من به اسم اعظمش حاضر آرم پیش تو در یک دمش گرچه عفریت اوستاد سحر بود لیک آن از نفخ آصف رو نمود حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان لیک ز آصف نه از فن عفریتیان گفت حمدالله برین و صد چنین که بدیدستم ز رب العالمین پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت گفت آری گول‌گیری ای درخت پیش چوب و پیش سنگ نقش کند ای بسا گولان که سرها می‌نهند ساجد و مسجود از جان بی‌خبر دیده از جان جنبشی واندک اثر دیده در وقتی که شد حیران و دنگ که سخن گفت و اشارت کرد سنگ نرد خدمت چون بنا موضع بباخت شیر سنگین را شقی شیری شناخت از کرم شیر حقیقی کرد جود استخوانی سوی سگ انداخت زود گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام لیک ما را استخوان لطفیست عام برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را ای دل، از حکم زیجهای کهن طالع وقت را نگاهی کن به نمودار راست، بی تخمین راز این طفل نورسیده ببین که قوی حال یا زبون طرفست؟ کوکبش در هبوط یا شرفست؟ در جهان بر چه حال خواهد بود؟ از چه چیزش وبال خواهد بود؟ به در آور ز سیر این اجرام سیر هیلاج و کدخدا و سهام کوکب او ز کوکب دستور بنگر نیک تا نباشد دور تا بدانیم و دل برو بندیم به سخنهای عشق پیوندیم به چه میمانی؟ ای حدیقه‌ی نور بس شگرفی، که چشم بد ز تو دور به نبات حسن برومندی همچو روی حسان همی خندی ناشکفته گلی نهشتی تو از شگفتی مگر بهشتی تو؟ ای فتوح دل سحر خیزم قرة العین خاطر تیزم فرع و اصل تو بار نامه‌ی دین باب و فصلت تراز خامه‌ی دین از بهار تو تا تازه دل جانها وز نهار تو روشن ایمانها ز تو طبعم به دست شب خیزی کرده بر فرق عقل گلریزی به زمین از سپهر پیغامی زین مباهات « جام جم» نامی روشنی یافت عالم از نورت چون نبشتم به نام دستورت خواجه یادم نکرد و چیزی هست که به مصر سخن عزیزی هست حیف باشد چنین سخن سنجی بی‌نصیب آنگه از چنان گنجی لطفش از هر کسی خبر یابست مگر از بخت من که در خوابست از درختی بدان طربناکی چه کم از سایه‌ای بدین خاکی؟ من فگندم سفینه را در یم گر بر او رسد ندارم غم ای مباهات من بایامت افتخار حدیثم از نامت در جهان کس تویی، بگویم فاش منم آن هیچ کس، کس من باش زان دل ابرساز دریا کن التفاتی به جانب ما کن مایه داری و میتوان امروز غم پیران خور، ای جوان، امروز نتوان کم چنین بیندازی که نه تبریزیم، نه شیرازی گوشه دارم نه چون کمان چون تیر گوش دارم، که مستمندم و پیر هست بر موجب قباله‌ی من دو سه درویش درحباله‌ی من آن تعلق چو پای بندم کرد حلق در حلقه‌ی کمندم کرد من از آن توام چو هستی اهل غم ایشان بخور، غم من سهل از کرمشان چو خادمان بنواز یا مرا نیز خادم خودساز لطف کن، در کشاکشم مگذار که چو خادم همی کشندم زار خاک آن خادمان بی‌خایه به ازین خادمان بی‌مایه فکرت من نهاد دیوانی که نخوردم ز حاصلش نانی یا رها کن چنین غریوانم یا به بیع اندر آر دیوانم تا تو باشی مصاحب دیوان که نشاید دو صاحب دیوان تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد هیچم آن دست بوس دست نداد به خیالی ز دور ساخته‌ام هوسی غایبانه باخته‌ام از دعایت نبوده‌ام خالی بگذرانم گواه آن حالی پای رفتن نبود در دستم ورنه من بر گزاف ننشستم بعد ازین چون قلم به سر کوشم جامه‌ی کاغذین فروپوشم علم جامه جمله قصه‌ی داد و اندرو کرده غصه‌ی خود یاد مگرم کاغذی شود روزی بر سر آن غیاث دین سوزی احدی کو دهد به هر کس کام اوحدی را به دست داد این جام جامش از راه چون درست آمد گر چه دیر آمدست چست آمد او چو در پرده‌ی طلسم کمال پیشت آورد کارنامه‌ی حال ره بگنجش ده، ار نرفت این بار بر سر گنج خویشتن چون مار نفسی هم به کار من پرداز که چو کیخسروم نبینی باز جام بستان، که میگریزم من زانکه سرمستم و بریزم من جاودانیست، من بگویم راست سخن، آنگه چنین سخن که مراست دخترانند خوب و بالغ و بکر که به نه ماه زاده‌اند از فکر نگشاید جزین سخن دل تنگ که بماند چو نقش بر دل سنگ نیست امروز، خواجه میداند هیچکس کین چنین سخن راند روزگارم بساز و کار ببین شیرگیرم کن و شکار ببین جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز باده‌ی جود خود به جامم ریز در دلیری، اگر چه گشتم گرم ورقم پر عرق شدست از شرم گر چه شوخیست این و پیشانی تو بنه عذر این پریشانی مگر این سروران که در پیشند چون ز فضل و هنر ز من بیشند دور دارند ازین حروف انگشت نزنندم درفش خود بر مشت در مصافات من سخن سنجم به مصافم مبر، که می‌رنجم با غم عشق خلوتی دارم وز بد و نیک سلوتی دارم زان حضور آمد این نماز درست گو: مگرد این شکسته باز درست از تو خالی مدار گنجم را تا ببویی مگر ترنجم را جام جمشید میبری زنهار! عدل جمشید کن به لیل و نهار گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلق پیوسته با زمانه کجا در نبردمی ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی در جوی آسیا متوطن نگردمی آب مراد زیر پل کس نمی‌رود ورنه قفا ز ورطه‌ی طوفان نخوردمی با من غم خرابی عالم به کلبه‌ای کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی من در خلاص او به مثل حمله بردمی یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر یا گوییا که حادثه را ناگزردمی یا کعبتین جانب خود باز مالمی یا خود بساط حاصل خود در نوردمی بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد گویی که صورت غم و تیمار و دردمی از خواجگان شهر چو یاری نیافتم گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی آزاد کیست حلیه‌ی مردان و ای دریغ آن دستگاه کو که من آزاد مردمی ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر در بسته به روی من یعنی که برو واپس بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست تا برف بود باقی غیبست گل احمر گفتم که الا ای مه از تابش روی تو خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان در حال درخشانی وز تابش او برخور گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی پرنور از او عالم تبریز از او انور او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم من مرد حمله‌ی سپه هجر نیستم گیرم که استوار بود پای جرأتم زندان بی در است کدورتسرای هجر من چون در این طلسم فتادم به حیرتم جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی من مفتی مسائل کیش محبتم وحشی منم مورخ زندانیان هجر زیرا که دیر ساله‌ی زندان حسرتم گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل بر آب نقطه‌ی شرمش مدار بایستی ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی وگر سرای جهان را سر خرابی نیست اساس او به از این استوار بایستی زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش به دست آصف صاحب عیار بایستی چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت به عمر مهلتی از روزگار بایستی تا نفخات ربیع صور دمید از دهان کالبد خاک را نزل رسید از روان غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان کرد قباهای گل خشتک زرین پدید کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان روز به پروار بود فربه از آن شد چنین شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد راست چو قوس قزح برگذر کهکشان مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک معدن کافور هست خطه‌ی هندوستان شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان داد نقیب صبا عرض سپاه بهار کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان خیل بنفشه رسید با کله دیلمی سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب سبزه چو آن دید گرد چاره‌ی برگستوان از پی سور بهار یاسمن آذین ببست بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان لاله چو جام شراب پاره‌ی افیون در او نرگس کان دید از زر تر جرعه دان بود سر کوکنار حقه‌ی سیماب رنگ غنچه که آن دید کرد مهره‌ی شنگرف‌سان مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو بلبل کان دید کرد زمزمه‌ی بیکران قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز نسرین کان دید کرد لخلخه‌ی رایگان فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ خواند به دوران او شروان را خیروان زهره و دهره بسوخت کوکبه‌ی رزم او زهره‌ی زهره به تیغ دهره‌ی دهر از سنان گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا گوشه‌ی عرش از سریر، خوشه‌ی چرخ از بنان دولت و صولت نمود شیر علم‌های او دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او پایه‌ی بحر محیط، مایه‌ی حوض جنان راحت و ساحت نگر از در او مستعار راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان غایت و آیت شناس نامزد حضرتش غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان یافته و بافته است شاه چو داود و جم یافته مهر کمال، بافته درع امان ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان سوده و بوده شمار اشهب میمونش را سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان بسته و خسته روند تیغ وران پیش او بسته به شست کمند، خسته به گرز گران ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان کعبه‌ی جان صدر توست، چار ملک چار رکن رستم دین قدر توست هفت فلک هفت‌خوان قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین طرفه بود هندویی از عربی ترجمان نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک گردن قرابه را هست نکو ریسمان گونه‌ی حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود چو ز گشاد تو رفت چوبه‌ی تیر از کمان رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان راستی چنگ را بیست و چهار است رود چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان گرچه مشعبد ز موم خوشه‌ی انگور ساخت ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان شاه جهان نظم غیر داند از سحر من اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است لیک تف آفتاب فرق کند این و آن ای فر پر هماتی سایه‌ی درگاه تو شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان باد خورنده چو خاک جرعه‌ی جام تو جم باد برنده چو مور ریزه‌ی خوان تو جان هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر تا ابد آمین کناد عاقله‌ی انس و جان ای ز سودای تو دل شیدا شده زآتش عشق تو آب ما شده عاشقان در جست و جویت صد هزار تو چو دری در بن دریا شده از میان آب و گل برخاسته در میان جان و دل پیدا شده عاشقان را بر امید روی تو خون دل پالوده و جانها شده تو ز جمله فارغ و مشغول خویش خود به عشق خویش ناپروا شده دیده روی خویشتن در آینه بر جمال خویشتن شیدا شده ما همه پروانه‌ی پر سوخته تو چو شمع از نور خود یکتا شده یوسف اندر ملک مصر و سلطنت دیده‌ی یعقوب نابینا شده گم شدم در جست و جویت روز و شب چند بازت جویم ای گم ناشده چون دل عطار در عالم دلی می‌نبینم از تو خون پالا شده ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست باز در فکر اسیران کهن افتادی به کمند تو مگر تازه گرفتاری نیست کی تواند که به سر تاج سلیمانی زد هر که از لعل تواش خاتم زنهاری نیست هر گز آن دولت بیدار نصیبش نشود هر که را وقت سحر دیده‌ی بیداری نیست دامن گوهر مقصود به دستش نفتد هرکه را در دل شب چشم گهرباری نیست قدمی بیش نمانده‌ست میان من و دوست لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست ای که گفتی غم دل در بر دلدار بگو خود چه گویم که مرا قدرت گفتاری نیست کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند خوش تر از مشغله‌ی عشق دگر کاری نیست یار از پرده هویدا شد و یاران غافل یوسفی هست دریغا که خریداری نیست اثری در نفس پیر مغان است ار نه سبحه‌ی شیخ کم از حلقه زناری نیست از لب ساقی سر مست فروغی ما را نشه‌ای هست که در خانه خماری نیست آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش و آنک از من سر کشیدی کشکشان آوردمش آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق از بیابان‌ها سوی دارالامان آوردمش گفت جان من می‌نیایم تا بننمایی نشان کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد دست بسته پیش میر مهربان آوردمش چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش معتمر نام، مهتری ز عرب رفت تا روضه‌ی نبی یک شب رو در آن قبله‌ی دعا آورد ادب بندگی بجا آورد ناگه آمد به گوشش آوازی که همی گفت غصه‌پردازی، کای دل امشب تو را چه اندوه است؟ وین چه بار گران‌تر از کوه است؟ مرغی از طرف باغ ناله کشید بر تو داغی بسان لاله کشید، واندرین تیره‌شب ز ناله‌ی زار ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟ یا نه، یاری درین شب تاریک از برون دور و از درون نزدیک بر تو درهای امتحان بگشود خوابت از چشم خون‌فشان بر بود، بست هجرش کمر به کینه تو را سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟ چه شب است این چو زلف یار دراز؟ چشم من ناشده به خواب فراز؟ قیر شب قید پای انجم شد مهر را راه آمدن گم شد این نه شب، هست اژدهای سیاه که کند با هزار دیده نگاه تا به دم درکشد غریبی را یا زند زخم بی‌نصیبی را منم اکنون و جان آزرده زو دو صد زخم بر جگر خورده زخم او، جا درون جان دارد گر کنم ناله، جای آن دارد کو رفیقی که بشنود رازم؟ واندرین شب شود هم آوازم؟ کو شفیقی که بنگرد حالم کز جدایی چگونه می‌نالم؟ هرگزم این گمان نبود به خویش کیدم اینچنین بلایی پیش ریخت بر سر بلای دهر، مرا داد ناآزموده زهر، مرا هر که ناآزموده زهر خورد چه عجب گر ره اجل سپرد؟ چون بدین جا رساند ناله‌ی خویش کرد با خامشی حواله‌ی خویش آتش او درین ترانه فسرد شد خموش آنچنان که گویی مرد معتمر چون بدید صورت حال بر ضمیرش نشست گرد ملال کنهمه نالش از زبان که بود؟ و آنهمه سوزش از فغان که بود؟ چیست این ناله، کیست نالنده؟ باز در خامشی سگالنده؟ آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست کدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟ کاش چون خاست از دلش ناله ناله را رفتمی ز دنباله تا به نالنده راه یافتمی پرده‌ی راز او شکافتمی کردمی غور در نظاره‌گری دست بگشادمی به چاره‌گری چون بدین حال یک دو لحظه گذشت حال آن دل‌رمیده باز بگشت تیز برداشت همچو چنگ آواز غزلی جانگداز کرد آغاز غزلی سینه‌سوز و دردآمیز غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز حرف حرفش همه فسانه‌ی درد نغمه‌ی محنت و ترانه‌ی درد اولش نور عشق را مطلع و آخرش روز وصل را مقطع در قوافی‌ش شرح سینه‌ی تنگ بحر او رهنما به کام نهنگ گه در او ذکر یار و منزل او وصف شیرینی شمایل او گه در او عجز و خواری عاشق قصه‌ی خاکساری عاشق گه در او محنت درازی شب عمر کاهی و جانگدازی شب گه در او داستان روز فراق حرقت داغ شوق و سوز فراق آن بزرگ عرب چو آن بشنید جانب او شدن غنیمت دید تا شود واقف از حقیقت راز رفت آهسته از پی آواز دید موزون جوانی افتاده روی زیبا به خاک بنهاده لعل او غیرت عقیق یمن شکر مصر را رواج‌شکن جبهه رخشنده در میان ظلام همچو پر نور آبگینه‌ی شام بر رخش از دو چشم اشک‌فشان مانده از رشحه‌ی جگر دو نشان داد بر وی سلام و یافت جواب کرد بر وی ز روی لطف خطاب که «بدین رخ که قبله‌ی طلب است به کدامین قبیله‌ات نسب است؟ بر زبان قبیله نام تو چیست؟ آرزویت کدام و کام تو چیست؟ دلت این گونه بی‌قرار چراست؟ همدمت ناله‌های زار چراست؟ چیست چندین غزل‌سرایی تو؟ وز مژه خون دل گشایی تو؟» گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد پدرم نام من، عتیبه نهاد وآنچه از من شنیدی و دیدی موجب آن ز من بپرسیدی، بنشین دیر! تا بگویم باز زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز روزی از روزها به کسب ثواب رو نهادم به مسجد احزاب روی در قبله‌ی وفا کردم حق مسجد که بود ادا کردم بستم از جان نماز را احرام کردم اندر مقام صدق قیام به دعا دست بر فلک بردم پا به راه اجابت افشردم عفوجویان شدم به استغفار از همه کارها و، آخر کار از میان با کناره پیوستم به هوای نظاره بنشستم دیدم از دور یک گروه زنان سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای از پی رقصشان به ربع و دمن بانگ خلخال‌ها جلاجلزن بود یک تن از آن میان ممتاز پای تا سر همه کرشمه و ناز او چو مه بود و دیگران انجم او پری بود و دیگران مردم پای از آن جمع بر کناره نهاد بر سرم ایستاد و لب بگشاد کای عتیبه! دل تو می‌خواهد وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟ هیچ داری سر گرفتاری کز غمت بر دلش بود باری؟ با من این نکته گفت و زود برفت در من آتش زد و چون دود برفت نه نشانی ز نام او دارم نه وقوف از مقام او دارم یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست میل خاطر به هیچ کارم نیست نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای می‌روم کوبه کوی و جای به جای» این سخن گفت و زد یکی فریاد یک زمانی به روی خاک افتاد بعد دیری به خویش باز آمد رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد شد خروشان به دلخراش آواز غزلی سینه‌سوز کرد آغاز کای ز من دور رفته صد منزل! کرده منزل چو جانم اندر دل! گرچه راه فراق می‌سپری، سوی خونین‌دلان نمی‌گذری خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام! کز دو عالم همین تو را خواهم بی‌تو بر من بلای جان باشد گرچه فردوس جاودان باشد چون بزرگ عرب بدید آن حال به ملامت کشید تیر مقال کای پسر، زین ره خطا بازآی! جای گم کرده‌ای، به جا بازآی! توبه کن از گناهکاری خویش شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش! نه مبارک بود هوس بر مرد مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد! گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق! غافل از جانگدازی غم عشق! عشق هر جا که بیخ محکم کرد شاخ از اندوه و میوه از غم کرد به ملامت نشایدش کندن به نصیحت ز پایش افگندن مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ فلک از جنبش و، زمین ز درنگ، لیک حاشا که یار دل‌گسلم رخت بربندد از حریم دلم حرف مهرش که در دل تنگ است همچو نقش نشسته در سنگ است آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام به ملامت مزن به سر سنگ‌ام! ای گربه، ترا چه شد که ناگاه رفتی و نیامدی دگر بار بس روز گذشت و هفته و ماه معلوم نشد که چون شد این کار جای تو شبانگه و سحرگاه در دامن من تهیست بسیار در راه تو کند آسمان چاه کار تو زمانه کرد دشوار پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام ای گمشده‌ی عزیز، دانی کز یاد نمیشوی فراموش برد آنکه ترا بمیهمانی دستیت کشید بر سر و گوش بنواخت تو را بمهربانی بنشاند تو را دمی در آغوش میگویمت این سخن نهانی در خانه‌ی ما ز آفت موش نه پخته بجای ماند و نه خام آن پنجه‌ی تیز در شب تار کردست گهی شکار ماهی گشته است بحیله‌ای گرفتار در چنگ تو مرغ صبحگاهی افتد گذرت بسوی انبار بانو دهدت هر آنچه خواهی در دیگ طمع، سرت دگر بار آلود بروغن و سیاهی چونی به زمان خواب و آرام آنروز تو داشتی سه فرزند از خنده‌ی صبحگاه خوشتر خفتند نژند روزکی چند در دامن گربه‌های دیگر فرزند ز مادرست خرسند بیگانه کجا و مهر مادر چون عهد شد و شکست پیوند گشتند بسان دوک لاغر مردند و برون شدند زین دام از بازی خویش یاد داری بر بام، شبی که بود مهتاب گشتی چو ز دست من فراری افتاد و شکست کوزه‌ی آب ژولید، چو آب گشت جاری آن موی به از سمور و سنجاب زان آشتی و ستیزه کاری ماندی تو ز شبروی، من از خواب با آن همه توسنی شدی رام آنجا که طبیب شد بداندیش افزوده شود به دردمندی این مار همیشه میزند نیش زنهار به زخم کس نخندی هشدار، بسیست در پس و پیش بیغوله و پستی و بلندی با حمله قضا نرانی از خویش با حیله ره فلک نبندی یغما گر زندگی است ایام هم چو شمع از غمت بسوزاند گه کشد، گاه برفروزاند اعتبارت کند به هر مویی بازگرداندت به هر رویی گه سرت را بکار برگیرد گاه پروانه بر سرت میرد گه بنام خودت نگار کند گاهت از ریسمان به دار کند گاه با شهد هم‌نشین کندت گاه با شاهدان قرین کندت گه به بالین مردگان باشی گاه پیش فسردگان باشی گاه خندی، ولی ز پنداری گاه گریی، ولی به صد زاری گه سرافراز و گاه پست شوی گاه ناچیز و گاه هست شوی گاه لافی زنی ز سربازی گاهت آن زر که هست در بازی گاه زهرت دهند و گاهی نوش گه زبان آوری و گه خاموش گاه اندر تبی و گه در تاب گاه در بزم و گاه در محراب چو ببیند که هیچ دم نزنی وندران سوز و گریه کم نزنی نخوری هیچ و فیض ریزانی خود نخفتی و خفته خیزانی گاه در پرده‌ای چو مستوران گه برافگنده پرده از دوران گاه از سوز سینه در ویلی گه ز خاصان قایم‌اللیلی سال و مه سودت از زیان باشد دایمت خرقه در میان باشد عادتت کمزنی و شب خیزی روشت بخشش و گهر ریزی در تو هر نقش را پذیرایی متشمر به لطف و گیرایی ممنان را به پیشوایی فرد کافران را به خانه سوزی مرد سینه پر سوز و هیچ آهی نه دیده پر گریه و گناهی نه بشناسد که در روش رستی نکند در نمودنت سستی پرده از روی کار برگیرد دل طریقی دگر ز سر گیرد از چپ و راست عشق در تازد خانه‌ی عقل را براندازد بر تو آن علمها وبال شود عملت جمله پایمال شود به صفت جوهری دگر گردی مس نماند، تمام زر گردی غیرت او بشست و شوی از تو نهلد در وجود بوی از تو چون ترا از تویی کند فانی برساند به نشائت ثانی جنبش اینجا نماند و رفتار سخن اینجا نماند و گفتار نه تو آن حال باز دانی گفت نزخود آن بیخودی توانی رفت نه کسی تاب دیدنت دارد نه کس آوار شنیدنت یارد هر که روی تو دید، مست شود وانکه بویت شنید، هست شود بر زمین بگذری، سما گردد در مگس بنگری، هما گردد متصل گردد این اثر در ذات هم چو تاثیر مهر در ذرات به خلافت رسی ز یک نظرش در زمان و زمین و خشک و ترش عشق زاید ز استقامت تو علم روحانی از علامت تو صاحب امر و اختیار شوی گاه پنهان، گه آشکار شوی گاه با قهر و سرکشی باشی گاه با لطف و با خوشی باشی در تب و تاب عشق و ظلمت و نور چون که از راستی نگشتی دور نیستی بخشدت ز تاب رخش محو گردی در آفتاب رخش به چنین دوست تحفه جان باید دل به شکرانه در میان باید تو ازین عهده گر برون آیی در نگر تا به شکر چون آیی؟ یار کن شکر با شکیبایی تا به زینت رسی و زیبایی ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی من شبم تو مه بدری مگریز از شب خویش مه کی باشد که تو خورشید دو صد انجمی پاسبان در تو ماه برین بام فلک تو که در مقعد صدقی چو شه اندر وطنی ماه پیمانه عمر است گهی پر گه نیم تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی کاین زمانه چو تن است و تو در او چون جانی جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تنی سجده کردند ملایک تن آدم را زود پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمنی آنکس که ز عاشقی خبر دارد دایم سر نیش بر جگر دارد جان را به قضای عشق بسپارد تن پیش بلا و غم سپر دارد گه دست بلا فراز دل گیرد گه سنگ تعب به زیر سر دارد پیوسته چو من فگنده تن گردد دل را ز هوای نفس بر دارد بگسسته شود ز شهر و ز مسکن هر دم زدنی رهی دگر دارد هر چند که زهر عشق می نوشد آن زهر به گونه‌ی شکر دارد وان دیده به دست غیر بردوزد کو جز به جمال حق نظر دارد ای یار مقامر خراباتی طبع تو طریق مختصر دارد بنمای به من کسی که او چون من در کوی مقامری مقر دارد یا از ره کم زنان نشان جوید یا از دل بی دلان خبر دارد حرف قرآن را بدان که ظاهریست زیر ظاهر باطنی بس قاهریست زیر آن باطن یکی بطن سوم که درو گردد خردها جمله گم بطن چارم از نبی خود کس ندید جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین دیو آدم را نبیند جز که طین ظاهر قرآن چو شخص آدمیست که نقوشش ظاهر و جانش خفیست مرد را صد سال عم و خال او یک سر مویی نبیند حال او گر علی بود و اگر صدیق بود جان هر یک غرقه‌ی تحقیق بود چون بسوی غار می‌شد مصطفا خفت آن شب بر فراشش مرتضا کرد جان خویشتن حیدر نثار تابماند جان آن صدر کبار پیش یار غار، صدیق جهان هم برای جان او در باخت جان هر دو جان بازان راه او شدند جان فشانان در پناه او شدند تو تعصب کن که ایشان مردوار هر دو جان کردند بر جانان نثار گر تو هستی مرد این یا مرد آن کو ترا یا درد این یا درد آن همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر یا خموش و ترک این اندیشه گیر تو علی دانی و بوبکر ای پسر وز خدای عقل و جانی بی‌خبر تو رها کن سر به مهر این واقعه مرد حق شو روز و شب چون رابعه او نه یک زن بود او صد مرد بود از قدم تا فرق عین درد بود بود دایم غرق نور حق شده از فضولی رسته، مستغرق شده اگر خواهی مرا می در هوا کن وگر سیری ز من رفتم رها کن نیم قانع به یک جام و به صد جام دوساله پیش تو دارم قضا کن بده می گر ننوشم بر سرم ریز وگر نیکو نگفتم ماجرا کن من از قندم مرا گویی ترش شو تو ماشی را بگیر و لوبیا کن سر خم را به کهگل هین مبندا دل خم را برآور دلگشا کن مرا چون نی درآوردی به ناله چو چنگم خوش بساز و بانوا کن اگر چه می زنی سیلیم چون دف که آوازی خوشی داری صدا کن چو دف تسلیم کردم روی خود را بزن سیلی و رویم را قفا کن همی‌زاید ز دف و کف یک آواز اگر یک نیست از همشان جدا کن حریف آن لبی ای نی شب و روز یکی بوسه پی ما اقتضا کن تو بوسه باره‌ای و جمله خواری نگیری پند اگر گویم سخا کن شدی ای نی شکر ز افسون آن لب ز لب ای نیشکر رو شکرها کن نه شکر است این نوای خوش که داری نوای شکرین داری ادا کن خموش از ذکر نی می باش یکتا که نی گوید که یکتا را دو تا کن خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟ بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری نیکوست به چشم من در پیری و برنایی خوبست به طبع من در خوابی و بیداری جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت حالیم بود با تو در مستی و هشیاری من عمر تو در شادی با عمر شه عالم پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری هر کو به شبی صدره، عمرش نه همی‌خواهد بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری چون قوت این سلطان وین دولت و این همت وین مخبر کرداری وین منظر دیداری بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان از اول و از آخر، از نافع و از ضاری شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی الا به نکونامی، الا به نکوکاری هشتاد و دو شیر نر کشته‌ست به تنهایی هفتاد و دو من گرزی کرده‌ست ز جباری داده‌ست بدو ایزد خلق همه عالم را و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری بیمار کجا گردد از قوت او ساقط دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری آهستگیی باید آنجا و مدارایی صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را آری تو سزاواری، آری تو سزاواری شغل همه برسنجی، داد همه بستانی کار همه دریابی، حق همه بگزاری از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری بانگ صلوات خلق از دور پدید آید کز دور پدید آید از پیل تو عماری نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی شاخی که ز گلزاری کندند به غداری این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت در عاجل و در آجل یار تو بود باری چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت کاری که تواندیشی از کژی و همواری نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری از جام می روشن وز زیر و بم مطرب از دیبه قرقوبی وز نافه‌ی تاتاری ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی از کار خود افتادی در کار دگر رفتی صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم ای خویش پسندیده هین بار دگر رفتی صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم گلزار ندانستی در خار دگر رفتی گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت بازار مرا دیده بازار دگر رفتی من با تو هزار کار دارم جانی ز تو بی قرار دارم شب‌های وصال می‌شمردم تا حاصل روزگار دارم گفتی که فراق نیز بشمر چون با گل تازه خار دارم گر در سر این شود مرا جان هرگز به رخت چه کار دارم تا جان دارم من نکوکار جز عشق رخت چه کار دارم گفتی مگریز از غم من چون غمزه‌ی غمگسار دارم چون بگریزم ز یک غم تو چون غم ز تو من هزار دارم گفتی که بیا و دل به من ده تا دل ز تو یادگار دارم ای یار گزیده، دل که باشد جان نیز برای یار دارم گفتی سر خویش گیر و رفتی کز دوستی تو عار دارم سر بی تو مرا کجا به کاراست سر بی تو برای دار دارم گفتی که کمند زلف من گیر یعنی که سر شکار دارم چون رفت ز دست کار عطار چون زلف تو استوار دارم مبصران که مزاج جهان شناخته‌اند دو روزه برگ اقامت دران نساخته‌اند خراب گردد این باغ و برپرند همه نوازنان که در و عندلیب و فاخته‌اند □بتا تو سنگ دلی کی دلم نگهداری نه هر که سنگ تراش است شیشه گر باشد □شوم فدای جمالی که گر هزاران سال کنم نظاره هنوز آرزو بجا باشد بلا و فتنه از آن نخل باد یارب دور که برگ و فتنه‌ی او میوه‌ی بلا باشد ندانم این دل آواره را که فتوی داد که بت پرستی در عاشقی روا باشد □نه عقل ماند و نه دانش نه صبر ماند و نه طاقت کسی چنین دل بیچاره‌ی خراب ندارد □کجات بینم و بر بام تو چگونه برایم هزار وای که مرغان نمی‌دهند پر خود □اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من شگفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را گمان برند که چون قد دل ربای تو باشد باز چون گل سوی گلشن می‌روی با توام گر چه که بی‌من می‌روی صدزبان شد سوسن اندر شرح تو گلرخا خوش سوی سوسن می‌روی سوی مستان با دو لعل می فروش از برای باده دادن می‌روی شاهدان استاره وار اندر پیت تو بکش چون ماه روشن می‌روی در کی خواهی آتشی دیگر زدن با دل چون سنگ و آهن می‌روی آفتابا ذره‌ام رقصان تو پیش تو چون سوی روزن می‌روی تا درآرد شمس تبریزی به چشم سرمه وار ای دل به هاون می‌روی رخت خورشید را یات جمالست خطت تفسیر آیات کمالست هلال ارزانکه هر مه بدر گردد چرا پیوسته ابرویت هلالست خیالت بسکه می‌آید بچشمم اگر خوابم بچشم آید خیالست چو داند حال او کز تشنگی مرد کسی کو برلب آب زلالست بگو ای باغبان با باد شبگیر که بلبل در قفس بی پر و بالست نسیم نافه یا بوی عبیرست شمیم روضه یا باد شمالست مقیم ار بنگری در عالم جان میان لیلی و مجنون وصالست اگر در عالم صورت فراقست بمعنی با تو ما را اتصالست چرا وصل تو برخواجو حرامست نه آخر خون مسکینان حلالست بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد بیا، که جان من از آرزوی دیدارت به لب رسید و غم دل فگار می‌گذرد بیا، به لطف ز جان به لب رسیده بپرس که از جهان ز غمت زار زار می‌گذرد بر آن شکسته دلی رحم کن ز روی کرم که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟ که بر درت ز سگان صدهزار می‌گذرد مکش کمان جفا بر دلم، که تیر غمت خود از نشانه‌ی جان بی‌شمار می‌گذرد من ار چه دورم از درگهت دلم هر دم بر آستان درت چندبار می‌گذرد ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر: که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد به انتظار مکش بیش ازین عراقی را که عمر او همه در انتظار می‌گذرد روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد هر تشنه‌ای نشیند بر آب حوض کوثر هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی گویی همه شرابست خود نیست هیچ ساغر همچو مریم گوی پیش از فوت ملک نقش را کالعوذ بالرحمن منک دید مریم صورتی بس جان‌فزا جان‌فزایی دلربایی در خلا پیش او بر رست از روی زمین چون مه وخورشید آن روح الامین از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب آنچنان کز شرق روید آفتاب لرزه بر اعضای مریم اوفتاد کو برهنه بود و ترسید از فساد صورتی که یوسف ار دیدی عیان دست از حیرت بریدی چو زنان همچو گل پیشش برویید آن ز گل چون خیالی که بر آرد سر ز دل گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی گفت بجهم در پناه ایزدی زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب در هزیمت رخت بردن سوی غیب چون جهان را دید ملکی بی‌قرار حازمانه ساخت زان حضرت حصار تا به گاه مرگ حصنی باشدش که نیابد خصم راه مقصدش از پناه حق حصاری به ندید یورتگه نزدیک آن دز برگزید چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز که ازو می‌شد جگرها تیردوز شاه و لشکر حلقه در گوشش شده خسروان هوش بیهوشش شده صد هزاران شاه مملوکش برق صد هزاران بدر را داده به دق زهره نی مر زهره را تا دم زند عقل کلش چون ببیند کم زند من چگویم که مرا در دوخته‌ست دمگهم را دمگه او سوخته‌ست دود آن نارم دلیلم من برو دور از آن شه باطل ما عبروا خود نباشد آفتابی را دلیل جز که نور آفتاب مستطیل سایه کی بود تا دلیل او بود این بستش کع ذلیل او بود این جلالت در دلالت صادقست جمله ادراکات پس او سابقست جمله ادراکات بر خرهای لنگ او سوار باد پران چون خدنگ گر گریزد کس نیابد گرد شه ور گریزند او بگیرد پیش ره جمله ادراکات را آرام نی وقت میدانست وقت جام نی آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد وآن دگر چون تیر معبر می‌درد وان دگر چون کشتی با بادبان وآن دگر اندر تراجع هر زمان چون شکاری می‌نمایدشان ز دور جمله حمله می‌فزایند آن طیور چونک ناپیدا شود حیران شوند همچو جغدان سوی هر ویران شوند منتظر چشمی به هم یک چشم باز تا که پیدا گردد آن صید به ناز چون بماند دیر گویند از ملال صید بود آن خود عجب یا خود خیال مصلحت آنست تا یک ساعتی قوتی گیرند و زور از راحتی گر نبودی شب همه خلقان ز آز خویشتن را سوختندی ز اهتزاز از هوس وز حرص سود اندوختن هر کسی دادی بدن را سوختن شب پدید آید چو گنج رحمتی تا رهند ازحرص خود یکساعتی چونک قبضی آیدت ای راه‌رو آن صلاح تست آتش دل مشو زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد خرج را دخلی بباید زاعتداد گر هماره فصل تابستان بدی سوزش خورشید در بستان شدی منبتش را سوختی از بیخ و بن که دگر تازه نگشتی آن کهن گر ترش‌رویست آن دی مشفق است صیف خندانست اما محرقست چونک قبض آید تو در وی بسط بین تازه باش و چین میفکن در جبین کودکان خندان و دانایان ترش غم جگر را باشد و شادی ز شش چشم کودک همچو خر در آخرست چشم عاقل در حساب آخرست او در آخر چرب می‌بیند علف وین ز قصاب آخرش بیند تلف آن علف تلخست کین قصاب داد بهر لحم ما ترازویی نهاد رو ز حکمت خور علف کان را خدا بی غرض دادست از محض عطا فهم نان کردی نه حکمت ای رهی زانچ حق گفتت کلوا من رزقه رزق حق حکمت بود در مرتبت کان گلوگیرت نباشد عاقبت این دهان بستی دهانی باز شد کو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد گر ز شیر دیو تن را وابری در فطام اوبسی نعمت خوردی ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام از حکیم غزنوی بشنو تمام در الهی‌نامه گوید شرح این آن حکیم غیب و فخرالعارفین غم خور و نان غم‌افزایان مخور زانک عاقل غم خورد کودک شکر قند شادی میوه‌ی باغ غمست این فرح زخمست وآن غم مرهمست غم چو بینی در کنارش کش به عشق از سر ربوه نظر کن در دمشق عاقل از انگور می بیند همی عاشق از معدوم شی بیند همی جنگ می‌کردند حمالان پریر تو مکش تا من کشم حملش چو شیر زانک زان رنجش همی‌دیدند سود حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو این دهد گنجیت مزد و آن تسو گنج زری که چو خسپی زیر ریگ با تو باشد ان نباشد مردریگ پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود مونس گور و غریبی می‌شود بهر روز مرگ این دم مرده باش تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش صبر می‌بیند ز پرده‌ی اجتهاد روی چون گلنار و زلفین مراد غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد کاندرین ضد می‌نماید روی ضد بعد ضد رنج آن ضد دگر رو دهد یعنی گشاد و کر و فر این دو وصف از پنجه‌ی دستت ببین بعد قبض مشت بسط آید یقین پنجه را گر قبض باشد دایما یا همه بسط او بود چون مبتلا زین دو وصفش کار و مکسب منتظم چون پر مرغ این دو حال او را مهم چونک مریم مضطرب شد یک زمان همچنانک بر زمین آن ماهیان ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد وین سهل‌ترین معجز آن کلک و صریرست منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست اقوال خرد بشنود و راز ببیند زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست کاندر سر او مایه‌ی صد چرخ اثیرست اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست بازیست که صیدش همه مرغان دماغند شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک جایش سر انگشت گهربار وزیرست دستور خداوند خراسان که خراسان در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست با ابر کفش حامله‌ی ابر عقیمست با بحر دلش واسطه‌ی بحر غدیرست جاهش نه به اندازه‌ی بالا و نشیب است جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست قهرش به دم خصم شود معرکه‌جویان عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست ای بار خدایی که ز رای تو جهان را آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک از پایه‌ی او هرچه نه قدر تو قصیرست در ملک کمال تو همه چیز بیابند آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست در حضرت عالیت به خدمت کمری بست بهرام از آن والی اعمال خطیرست آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست بر ملک فلک حکم کند دست دوامش ملکی که درو کلک همایونت وزیرست هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست از معرکه‌ی فتنه به عون تو برون شد ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست تا دی مثل او مثل موزه و گل بود واکنون مثل او مثل موی و خمیرست از شیر فلک روی مگردان که حوادث بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست این طرفه که چون دایره‌ها بر سر آبند وان نقش به نزد همه‌شان نقش حریرست تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی ناهید زن مطربه و تیر دبیرست در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان تا نام صریر قلم و ناله‌ی زیرست بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت تا بخت جوان شیفته‌ی عالم پیرست ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می‌جنبان جرس ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا این مجلس خواجه‌ی جهانست یا شکل بهشت جاودانست یا منشاء ملک و نشو دین است یا موقف عرض انس و جانست اوجش فلکیست کز بلندی معیار عیار آسمانست صحنش حرمی که در حریمش از سایه و آفتاب امانست راز دل زهره و عطارد در زخمه‌ی مطربش نهانست سقفش به صدا پس از دو هفته بی‌هیچ مدد نشید خوانست خورشید مروق ار ندیدی در ساغر ساقیانش آنست تا قبه‌ی آسمان گردان گرد کره‌ی زمین روانست این قبله نشانه‌ی زمین باد چونانکه نشانه‌ی جهانست خرم ز نشستن وزیری کز مرتبه پادشا نشانست □به خدایی که بذل جان او را پایه‌ی اولین احسانست کمترین پایه لطف و صنعش را باد نوروز و ابر نیسانست که مرا در فراق خدمت تو زندگانی و مرگ یکسانست از هر آسانیی که بی‌تو بود خاطر و طبع من هراسانست می‌کشم در فراق سختیها هجر یاران به گفتن آسانست دل و جان تا مقیم خوارزمند وای بر تن که در خراسانست خوشدلی در جهان طمع کردن هم ز سودای طبع انسانست گفت خواجه صبر کن با او بگو که ازو ببریم و بدهیمش به تو تا مگر این از دلش بیرون کنم تو تماشا کن که دفعش چون کنم تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست که حقیقت دختر ما جفت تست ما ندانستیم ای خوش مشتری چونک دانستیم تو اولیتری آتش ما هم درین کانون ما لیلی آن ما و تو مجنون ما تا خیال و فکر خوش بر وی زند فکر شیرین مرد را فربه کند جانور فربه شود لیک از علف آدمی فربه ز عزست و شرف آدمی فربه شود از راه گوش جانور فربه شود از حلق و نوش گفت آن خاتون ازین ننگ مهین خود دهانم کی بجنبد اندرین این چنین ژاژی چه خایم بهر او گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو گفت خواجه نی مترس و دم دهش تا رود علت ازو زین لطف خوش دفع او را دلبرا بر من نویس هل که صحت یابد آن باریک‌ریس چون بگفت آن خسته را خاتون چنین می‌نگنجید از تبختر بر زمین زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت چون گل سرخ هزاران شکر گفت که گهی می‌گفت ای خاتون من که مبادا باشد این دستان و فن خواجه جمعیت بکرد و دعوتی که همی‌سازم فرج را وصلتی تا جماعت عشوه می‌دادند و گان که ای فرج بادت مبارک اتصال تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن علت از وی رفت کل از بیخ و بن بعد از آن اندر شب گردک به فن امردی را بست حنی هم‌چو زن پر نگارش کرد ساعد چون عروس پس نمودش ماکیان دادش خروس مقنعه و حله‌ی عروسان نکو کنگ امرد را بپوشانید او شمع را هنگام خلوت زود کشت ماند هندو با چنان کنگ درشت هندوک فریاد می‌کرد و فغان از برون نشنید کس از دف‌زنان ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن کرد پنهان نعره‌ی آن نعره‌زن تا به روز آن هندوک را می‌فشارد چون بود در پیش سگ انبان آرد زود آوردند طاس و بوغ زفت رسم دامادان فرج حمام رفت رفت در حمام او رنجور جان کون دریده هم‌چو دلق تونیان آمد از حمام در گردک فسوس پیش او بنشست دختر چون عروس مادرش آنجا نشسته پاسبان که نباید کو کند روز امتحان ساعتی در وی نظر کرد از عناد آنگهان با هر دو دستش ده بداد گفت کس را خود مبادا اتصال با چو تو ناخوش عروس بدفعال روز رویت روی خاتونان تر کیر زشتت شب بتر از کیر خر هم‌چنان جمله نعیم این جهان بس خوشست از دور پیش از امتحان می‌نماید در نظر از دور آب چون روی نزدیک باشد آن سراب گنده پیرست او و از بس چاپلوس خویش را جلوه کند چون نو عروس هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش نوش نیش‌آلوده‌ی او را مچش صبر کن کالصبر مفتاح الفرج تا نیفتی چون فرج در صد حرج آشکارا دانه پنهان دام او خوش نماید ز اولت انعام او بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت از دست غم هجر به زنهار وصالش انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت بر دشمن من زر به خروار برافشاند وز دامن من در به انبار نپذرفت پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت شاهدی دارم ای بزرگ چنانک چاکرش آفتاب می‌باید تا دلم تل سیم او بیند یک جهان زر ناب می‌باید نشود راست تا بود هشیار گند مستی خراب می‌باید تا ستونم رسد به خیمه‌ی او سه قدح می طناب می‌باید نقل و اسباب و لوت حاصل شد یک صراحی شراب می‌باید تو بده تا ترا ثواب بود گر دلت را ثواب می‌باید حبذا کاریز اصل چیزها فارغت آرد ازین کاریزها تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی چون بجوشید از درون چشمه‌ی سنی ز استراق چشمه‌ها گردی غنی قرةالعینت چو ز آب و گل بود راتبه‌ی این قره درد دل بود قلعه را چون آب آید از برون در زمان امن باشد بر فزون چونک دشمن گرد آن حلقه کند تا که اندر خونشان غرقه کند آب بیرون را ببرند آن سپاه تا نباشد قلعه را زانها پناه آن زمان یک چاه شوری از درون به ز صد جیحون شیرین از برون قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ هم‌چو دی آید به قطع شاخ و برگ در جهان نبود مددشان از بهار جز مگر در جان بهار روی یار زان لقب شد خاک را دار الغرور کو کشد پا را سپس یوم العبور پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید که بچینم درد تو چیزی نچید او بگفتی مر ترا وقت غمان دور از تو رنج و ده که در میان چون سپاه رنج آمد بست دم خود نمی‌گوید ترا من دیده‌ام حق پی شیطان بدین سان زد مثل که ترا در رزم آرد با حیل که ترا یاری دهم من با توم در خطرها پیش تو من می‌دوم اسپرت باشم گه تیر خدنگ مخلص تو باشم اندر وقت تنگ جان فدای تو کنم در انتعاش رستمی شیری هلا مردانه باش سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها آن جوال خدعه و مکر و دها چون قدم بنهاد در خندق فتاد او به قاهاقاه خنده لب گشاد هی بیا من طمعها دارم ز تو گویدش رو رو که بیزارم ز تو تو نترسیدی ز عدل کردگار من همی‌ترسم دو دست از من بدار گفت حق خود او جدا شد از بهی تو بدین تزویرها هم کی رهی فاعل و مفعول در روز شمار روسیاهند و حریف سنگسار ره‌زده و ره‌زن یقین در حکم و داد در چه بعدند و در بس المهاد گول را و غول را کو را فریفت از خلاص و فوز می‌باید شکیفت هم خر و خرگیر اینجا در گلند غافلند این‌جا و آن‌جا آفلند جز کسانی را که وا گردند از آن در بهار فضل آیند از خزان توبه آرند و خدا توبه‌پذیر امر او گیرند و او نعم الامیر چون بر آرند از پشیمانی حنین عرش لرزد از انین المذنبین آن‌چنان لرزد که مادر بر ولد دستشان گیرد به بالا می‌کشد کای خداتان وا خریده از غرور نک ریاض فضل و نک رب غفور بعد ازینتان برگ و رزق جاودان از هوای حق بود نه از ناودان چونک دریا بر وسایط رشک کرد تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد چه کردم کاستین بر من فشاندی مرا کشتی و پس دامن فشاندی جفا پل بود، بر عاشق شکستی وفا گل بود، بر دشمن فشاندی چو خورشید آمدی بر روزن دل برفتی خاک بر روزن فشاندی لبالب جام با دو نان کشید پیاپی جرعه‌ها بر من فشاندی مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی تو را باد است در سر خاصه اکنون که گرد مشک بر سوسن فشاندی تو هم ناورد خاقانی نه‌ای ز آنک سلاح مردمی از تن فشاندی فلک در نیکوئی انصاف دادت سرگردن کشان گردن نهادت جهان از فتنه آبستن شد آن روز که مادر در جهان حسن زادت جهانی نیم کشت ناوک توست ندیده هیچ کس زخم گشادت به شام آورد روز عمر ما را امید وعدهای بامدادت نهان حال ما نزد تو پیداست که سهم الغیب در طالع فتادت ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه شمار کشتگان ناید به یادت گر از خون ریختن شرمت نیاید ز رنج غمزه باری شرم بادت همه در خون خاقانی کنی سعی نگوئی آخر این فتوی که دادت یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان وین خسته را بکام دل خویشتن رسان داغ فراق تا بکیم بر جگر نهی یک روز مرهمی بدل ریش من رسان از حد گذشت ناله و افغان عندلیب بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان از مطبخ نوال حبیب حرم نشین آخر نواله‌ئی به اویس قرن رسان خورشید را بذره‌ی بی خواب و خور نمای گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان تا چند بینوا بزمستان توان نشست بوی بهار باز بمرغ چمن رسان تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید از غربتش خلاص ده و با وطن رسان بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست از نعیم روضه‌ی رضوان غرض دانی که چیست وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست در غمش چون دانه‌ی نارست آب چشم من وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس شمع رویت را دلم پروانه‌ای است لیک عقل از عشق چون بیگانه‌ای است پر زنان در پیش شمع روی تو جان ناپروای من پروانه‌ای است بر سر موی است جان کز دیرگاه یک سر موی توام در شانه‌ای است زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن از زلف تو بتخانه‌ای است واندران بتخانه درد عشق را جان خون آلود من پیمانه‌ای است وصل تو گنجی است پنهان از همه هر که گوید یافتم دیوانه‌ای است در خرابات خرابی می‌روم زانکه گر گنجی است در ویرانه‌ای است مرغ آدم دانه‌ی وصل تو جست لاجرم در بند دام از دانه‌ای است خفته‌ای کز وصل تو گوید سخن خواب خوش بادش که خوش افسانه‌ای است وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا هر که فانی شد ز خود مردانه‌ای است گر مرا در عشق خود فانی کنی باقیت بر جان من شکرانه‌ای است بیدقی عطار در عشق تو راند گر به فرزینی رسد فرزانه‌ای است مجنون چو شنید بوی آزرم کرد از سر کین کمیت را گرم بانوفل تیغ‌زن برآشفت کی از تو رسیده جفت با جفت! احسنت زهی امیدواری به زین نبود تمام کاری این بود بلندی کلاهت؟ شمشیر کشیدن سپاهت؟ این بود حساب زورمندیت؟ وین بود فسون دیو بندیت؟ جولان زدن سمندت این بود؟ انداختن کمندت این بود؟ رایت که خلاف رای من کرد نیکو هنری به جای من کرد آن دوست که بد سلام دشمن کردیش کنون تمام دشمن وان در که بد از وفا پرستی بر من به هزار قفل بستی از یاری تو بریدم ای یار بردی زه کار من زهی کار بس رشته که بگسلد زیاری بس قایم کافتد از سواری بس تیر شبان که در تک افتاد بر گرگ فکند و بر سگ افتاد گرچه کرمت بلند نامست در عهده عهد ناتمامست نوفل سپر افکنان ز حربش بنواخت به رفقهای چربش کز بی‌مددی و بی‌سپاهی کردم به فریب صلح خواهی اکنون که به جای خود رسیدم نز تیغ برنده خو بریدم لشگر ز قبیله‌ها بخوانم پولاد به سنگ درنشانم ننشینم تا به زخم شمشیر این یاوه ز بام ناورم زیر وآنگه ز مدینه تا به بغداد در جمع سپاه کس فرستاد در جستن کین ز هر دیاری لشگر طلبید روزگاری آورد به هم سپاهی انبوه پس پره کشید کوه تا کوه بگویم با تو سر سینه‌ی خویش بپردازم غم دیرینه‌ی خویش بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست کار من دل سوخته را ساخته برخاست ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست سروی است چو با قامت افراخته برخاست پیداست ز بالیدن بالای بلندش کز بهر هلاک من دلباخته برخاست چشمش پی خون ریختن مردم هشیار مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم ما را همه نادیده و نشناخته برخاست آن ترک نوازنده به سرحلقه‌ی عشاق کز خاک درش با تن نگداخته برخاست تا سایه‌ی شمشاد تو افتاد به بستان بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست خندید به آیینه‌ی خورشید فروغی تا صفحه‌ی دل از همه پرداخته برخاست این چه جمالست و ناز کز تو در ایام تست وین چه کمالست باز کز شرف نام تست جان همه جانها کوثر و تسنیم تست نقل همه نقلها پسته و بادام تست سرمه‌ی چشم سپهر تربت درگاه تست حلقه‌ی گوش سروش صدمه‌ی پیغام تست تکیه گه جان و دل گه رخ و گه زلف تست بوسه گه چشم و لب گه در و گه بام تست تقویت عاقلان لطف به تقدیر تست تربیت عاشقان ناز به اندام تست تا تو به شوخی گری پخته شود کار خام کانکه درین روزگار سوخته بر خام تست لهو و هوس را همی عشق شمردند خلق عشق نه آنست چیست آنکه به هنگام تست گام برون نه یکی کز پی بوسیدنش مردمک دیده‌ها منتظر گام تست طبع سناییت را توسنی اندر سرست رایض او تا تویی توسن او رام تست بلک از چفسیدگی در خان و مان تلخشان آید شنیدن این بیان خرقه‌ای بر ریش خر چفسید سخت چونک خواهی بر کنی زو لخت لخت جفته اندازد یقین آن خر ز درد حبذا آن کس کزو پرهیز کرد خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه‌ای بر سرش چفسیده در نم غرقه‌ای خان و مان چون خرقه و این حرص‌ریش حرص هر که بیش باشد ریش بیش خان و مان چغد ویرانست و بس نشنود اوصاف بغداد و طبس گر بیاید باز سلطانی ز راه صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه شرح دارالملک و باغستان و جو پس برو افسوس دارد صد عدو که چه باز آورد افسانه‌ی کهن کز گزاف و لاف می‌بافد سخن کهنه ایشانند و پوسیده‌ی ابد ورنه آن دم کهنه را نو می‌کند مردگان کهنه را جان می‌دهد تاج عقل و نور ایمان می‌دهد دل مدزد از دلربای روح‌بخش که سوارت می‌کند بر پشت رخش سر مدزد از سر فراز تاج‌ده کو ز پای دل گشاید صد گره با کی گویم در همه ده زنده کو سوی آب زندگی پوینده کو تو به یک خواری گریزانی ز عشق تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق عشق را صد ناز و استکبار هست عشق با صد ناز می‌آید به دست عشق چون وافیست وافی می‌خرد در حریف بی‌وفا می‌ننگرد چون درختست آدمی و بیخ عهد بیخ را تیمار می‌باید به جهد عهد فاسد بیخ پوسیده بود وز ثمار و لطف ببریده بود شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود با فساد بیخ سبزی نیست سود ور ندارد برگ سبز و بیخ هست عاقبت بیرون کند صد برگ دست تو مشو غره به علمش عهد جو علم چون قشرست و عهدش مغز او نماز شام که سیمین همای زرین بال به بام به اختر انداخت سایه اقبال پدید گشت مه نو ز طرف چشمه مهر به سان خشک لبی برکنار آب زلال نموده هیأت پروین به عینه چون گویی که کرد از اثر آبله بسی تبخال ز فرط ظلمت شب تنگنای عالم خاک سیاه شد چو شبستان خاطر جهال سیاهی شب دیجور تا بدان غایت که بعد حرق هوا التیام بود محال به سد چراغ نبردند از سیاهی شب به سوی مقصد خود را شبروان خیال شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر ز روز خصم جهان داور ستوده خصال ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال به غایتی‌ست عطایش که خواهد از اشجار به جای برگ زبان بردهد به گاه سال کمینه زله خور خوان او تواند شد ضمان روزی اهل جهان به استقلال ز شوق رایت احسان بی‌کرانه او چه خون که در رحم مادران خورند اطفال شد از مهابت او زهره‌ی نهنگان آب بس است تلخی آب بحار شاهد حال به روز حمله کمین خیل او به زور کمند کشند ماضی ایام را به عرصه‌ی حال زهی کمند تو آن اژدها به روز وغا که جذب ثقل جبلی کند ز طبع جبال چنان به عهد تو دست ضعیف گشته قوی که چشم کرده سیه بر هلاک شیر غزال هزار دوره به یک دم کند گر آموزد فلک ز عمر حسود تو رسم استعجال فزوده شاهد حسن تو چتر شاهد گل چنانکه حسن بتان را سواد نقطه خال هزار بار فزون از پی تکاور تو تمام کرد و شکست آفتاب نعل هلال کزین وسیله خدمت اگر دهد دستش که رایضان ترا پا نهد به صف نعال سپهر منزلتا، عرضه‌ایست وحشی را به حضرت تو بیان می‌کند علی الاجمال نهفته نیست که طوف جناب عالی شاه که هست کعبه‌ی آمال قبله آمال اگر چه بر همه چون طوف خانه‌ی کعبه نموده فرض خداوند کعبه جل جلال در این فرضیه بود فرض استطاعت و بس و گرنه هیچ مسلمان نمی‌کند اهمال همیشه تا بود این حال دور گردون را که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل معاونی رسدت هر زمان به استقبال ای دل مکن انکار و از این کار میندیش ور زانکه در این کاری از انکار میندیش در کام نهنگان شو و کامی بکف آور چون یار بدست آید از اغیار میندیش با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی وز بادیه و وادی خونخوار میندیش مارست غم عشقش و او گنج لطافت گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش گر زانکه توئی نقطه‌ی پرگار محبت از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش چون دست دهد پرتو انوار تجلی از نور مبرا شود و از نار میندیش در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش گر جان طلبد یار دل یار بدست آر چون سر بشد از دست ز دستار میندیش خواجو اگرت سر برود در سر این کار انکار مکن وز غم این کار میندیش شتر بچه با مادر خویش گفت: بس از رفتن، آخر زمانی بخفت بگفت ار به دست منستی مهار ندیدی کسم بارکش در قطار قضا کشتی آن جا که خواهد برد وگر ناخدا جامه بر تن درد مکن سعدیا دیده بر دست کس که بخشنده پروردگارست و بس اگر حق پرستی ز درها بست که گر وی براند نخواند کست گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدی بخار انت روائح رند الحمی و زاد غرامی فدای خاک در دوست باد جان گرامی پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت من المبلغ عنی الی سعاد سلامی بیا به شام غریبان و آب دیده من بین به سان باده صافی در آبگینه شامی اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر فلا تفرد عن روضها انین حمامی بسی نماند که روز فراق یار سر آید رایت من هضبات الحمی قباب خیام خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی امید هست که زودت به بخت نیک ببینم تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی کاروان شهید رفت از پیش و آن ما رفته گیر و می‌اندیش از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش توشه‌ی جان خویش ازو بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش آن چه با رنج یافتیش و بذل تو به آسانی از گزافه مدیش خویش بیگانه گردد از پی سود خواهی آن روز مزد کمتر دیش گرگ را کی رسد صلابت شیر؟ باز را کی رسد نهیب شخیش؟ رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد، نیکو سگال و نیک اندیش پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال که: باز گردد پیر و پیاده و درویش؟ ای لک، ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بر بند یخچه را ز فلک بسا که مست درین خانه بودم وشادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگویی کز چه شدست شادی سوک؟ زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل صدسال مست باشد از بوی او نهنگ آهو به دشت اگر بخورد قطره‌ای ازو غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ می لعل پیش آر و پیش من آی به یکدست جام و به یکدست چنگ از آن می مرا ده، که از عکس او چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند ترش شوند و بتابند روز زاهل سال ترا که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟ شکفت لاله توزیغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام دریغ آن که گرد کرد با رنج کزو نیست بهر من جز سوتام هلا! رودکی از کس اندر متاب بکن هر چه کردنیست بامدام که فرغول برندارد آن روز که بر تخته ترا سیاه شود فام اگر امیر جهاندار داد من ندهد چهار ساله نوید مرا که هست خرام؟ همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلح همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و کار نغام چون کسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افگندم خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاگندم عجب آید مرا ز کرده‌ی خویش کز در گریه‌ام، همی خندم چو در پاش گردد به معنی زبانم رسد مرحبا از زمین و زمانم به صورت و نوا و بصیت معانی طرب بخش روحم، فرحزای جانم خرد در بها نقد هستی فرستد گهرهای رنگین چو زاید ز کانم بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم اندوه درم و غم دینار نداریم جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم وین عمر فنا را بره غزو گزاریم بد ناخوریم باده، که مستانیم وز دست نیکوان می بستانیم دیوانگان بی هشمان خوانند دیوانگان نه‌ایم، که مستانیم جمله صید این جهانیم، ای پسر ما چو صعوه، مرگ برسان زغن هر گلی پژمرده گردد زو، نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن هست بر خواجه پیخته زفتن راست چون بر درخت پیچد سن این عجبتر که: می نداند او شعر از شعر و خنب را از خن مادر می را بکرد باید قربان بچه‌ی او را گرفت و کرد به زندان بچه‌ی او را ازو گرفت ندانی تاش نکویی نخست و زو نکشی جان جز که نباشد حلال دور بکردن بچه‌ی کوچک ز شیر مادر و پستان تا نخورد شیر هفت مه به تمامی از سر اردی بهشت تا بن آبان آن گه شاید ز روی دین و ره داد بچه به زندان تنگ و مادر قربان چون بسپاری به حبس بچه‌ی او را هفت شباروز خیره ماند و حیران باز چو آید به هوش و حال ببیند جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز زیر زبر، هم چنان زانده جوشان زر بر آتش کجا بخواهی پالود جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان باز به کردار اشتری که بود مست کفک بر آرد ز خشم و زاید شیطان مرد حرس کفک‌هاش پاک بگیرد تا بشود تیر گیش و گردد رخشان آخر کارام گیرد و نچخد تیز درش کند استوار مرد نگهبان چون بنشیند تمام و صافی گردد گونه‌ی یاقوت سرخ گیرد و مرجان چند ازو سرخ چون عقیق یمانی چند ازو لعل چون نگین بدخشان ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان هم به خم اندر همی گدازد چونین تا به گه نوبهار و نیمه‌ی نیسان آن گه اگر نیم شب درش بگشایی چشمه‌ی خورشید را ببینی تابان ور به بلور اندرون ببینی گویی: گوهر سرخست به کف موسی عمران زفت شود رادمرد و سست دلاور گر بچشد زوی و روی زرد گلستان و آن که به شادی یکی قدح بخورد زوی رنج نبیند ازان فراز و نه احزان انده ده ساله را بطنجه رماند شادی نو را زری بیارد و عمان بامی چونین که سالخورده بود چند جامه بکرده فراز پنجه خلقان مجلس باید بساخته، ملکانه از گل و از یاسمین و خیری الوان نعمت فردوس گستریده ز هر سو ساخته کاریکه کس نسازد چونان جامه‌ی زرین و فرش‌های نو آیین شهره ریاحین و تخت‌های فراوان بربط عیسی و لون‌های فوادی چنگ مدک نیرو نای چابک جابان یک صف میران و بلعمی بنشسته یک صف حران و پیر صالح دهقان خسرو بر تخت پیشگاه نشسته شاه ملوک جهان، امیر خراسان ترک هزاران به پای پیش صف اندر هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان هر یک بر سر بساک مورد نهاده روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان باده دهنده بتی بدیع ز خوبان بچه‌ی خاتون ترک و بچه‌ی خاقان چونش بگردد نبیذ چند به شادی شاه جهان شادمان و خرم و خندان از کف ترکی سیاه چشم پریروی قامت چون سرو و زلفکانش چوگان زان می خوشبوی ساغری بستاند یاد کند روی شهریار سجستان خود بخورد نوش و اولیاش همیدون گوید هر یک چو می بگیرد شادان: شادی بو جعفر احمد بن محمد آن مه آزادگان و مفخر ایران آن ملک عدل و آفتاب زمانه زنده بدو داد و روشنایی گیهان آنکه نبود از نژاد آدم چون او نیز نباشد، اگر نگویی بهتان حجت یکتا خدای و سایه‌ی او بست طاعت او کرده واجب آیت فرقان خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند وین ملک از آفتاب گوهر ساسان فربد و یافت ملک تیره و تاری عدن بدو گشت تیر گیتی ویران گر تو فصیحی همه مناقب او گوی ور تو دبیری همه مدایح او خوان ور تو حکیمی و راه حکمت جویی سیرت او گیر و خوب مذهب او دان آن که بدو بنگری به حکمت گویی: اینک سقراط و هم فلاطن یونان گر بگشاید ز فان به علم و به حکمت گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان مرد ادب را خرد فزاید و حکمت مرد خرد را ادب فزاید و ایمان ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی اینک اویست آشکارا رضوان خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی تا تو ببینی برین که گفتم برهان پاکی اخلاق او و پاک نژادی با نیت نیک و با مکارم احسان ور سخن او رسد به گوش تو یک راه سعد شود مر ترا نحوست کیوان ورش به صد اندرون نشسته ببینی جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان سام سواری، که تا ستاره بتابد اسب نبیند چنو سوار به میدان باز به روز نبرد و کین و حمیت گرش ببینی میان مغفر و خفتان خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه ورچه بود مست و تیز گشته و غران ورش بدیدی سفندیار گه رزم پیش سنانش جهان دویدی و لرزان گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی کوه سیامست که کس نبیند جنبان دشمن ار اژدهاست، پیش سنانش گردد چون موم پیش آتش سوزان ور به نبرد آیدش ستاره‌ی بهرام توشه‌ی شمشیر او شود به گروگان باز بدان گه که می به دست بگیرد ابر بهاری چنو نبارد باران ابر بهاری جز آب تیره نبارد او همه دیبا به تخت و زر به انبان با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد خوار نماید حدیث و قصه‌ی توفان لاجرم از جود و از سخاوت اویست نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان شاعر زی او رود فقیر و تهی دست با زر بسیار بازگردد و حملان مرد سخن را ازو نواختن و بر مرد ادب را ازو وظیفه‌ی دیوان باز به هنگام داد و عدل بر خلق نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان داد بباید ضعیف همچو قوی زوی جور نبینی به نزد او و نه عدوان نعمت او گستریده بر همه گیتی آنچه کس از نعمتش نبینی عریان بسته‌ی گیتی ازو بیابد راحت خسته‌ی گیتی ازو بیابد درمان با رسن عفو آن مبارک خسرو حلقه‌ی تنگست هر چه دشت و بیابان پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند، به عفو کوشد و غفران آن مبک نیمروز و خسرو پیروز دولت او یوز و دشمن آهوی نالان عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز با حشم خویش و آن زمانه‌ی ایشان رستم را نام اگر چه سخت بزرگست زنده بدویست نام رستم دستان رود کیا، برنورد مدح همه خلق مدحت او گوی و مهر دولت بستان ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی ورچه کنی تیزفهم خویش به سوهان گفت ندانی سزاش و خیز و فراز آر آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود لفظ همه خوب و هم به معنی آسان جز به سزاوار میر گفت ندانم ورچه جریرم به شعر و طایی و حسان مدح امیری که مدح زوست جهان را زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان سخت شکوهم که عجز من بنماید ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی ورچه بود چیره بر مدایح شاهان مدح همه خلق را کرانه پدیدست مدحت او را کرانه نی و نه پایان نیست شگفتی که رودکی به چنین جای خیره شود بیروان و ماند حیران ورنه مرا بو عمر دلاور کردی وان گه دستوری گزیده‌ی عدنان زهره کجا بودمی به مدح امیری؟ کز پی او آفرید گیتی یزدان ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی وان گه نبود از امیر مشرق فرمان خود بدویدی بسان پیک مرتب خدمت او را گرفته چامه به دندان مدح رسولست، عذر من برساند تا بشناسد درست میر سخندان عذر رهی خویش و ناتوانی و پیری کو به تن خویش ازین نیامد مهمان دولت میرم همیشه باد برافزون دولت اعدای او همیشه به نقصان سرش رسیده به ماه بر، به بلندی و آن معادی بزیر ماهی پنهان طلعت تابنده‌تر ز طلعت خورشید نعمت پاینده‌تر ز جودی و ثهلان هان! صائم نواله‌ی این سفله میزبان زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح دست از کباب دار، که زهرست توامان با کام خشک و با جگر تفته درگذر ایدون که در سراسر این سبز گلستان کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان شاهی، که به روز رزم از رادی زرین نهد او به تیر در پیکان تا کشته‌ی او ازان کفن سازد تا خسته‌ی او ازان کند درمان یاد کن: زیرت اندرون تن شوی تو برو خوار خوابنیده، ستان جعد مویانت جعد کنده همی ببریده برون تو پستان پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت او مرا بکرد جوان یخچه می‌بارید از ابر سیاه چون ستاره بر زمین از آسمان چون بگردد پای او از پای دار آشکوخیده بماند همچنان ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان از من دل و سگالش، از تو تن و روان کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان خلخیان خواهی و جماش چشم گرد سرین خواهی و بارک میان کشکین نانت نکند آرزوی نان سمن خواهی گرد و کلان چه چیزست آن رونده تیرک خرد؟ چه چیزست آن پلالک تیغ بران؟ یکی اندر دهان حق زبانست یکی اندر دهان مرگ دندان خواهی تا مرگ نیابد ترا خواهی کز مرگ بیابی امان زیر زمین خیز و نهفتی بجوی پس به فلک برشو بی نردبان ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو آهویی نام نهاده یکران آفتابی، که ز چابک قدمی بر سر ذره نماید جولان لنگ رونده است، گوش نی و سخنیاب گنگ فصیحست، چشم نی و جهان بین تیزی شمشیر دارد و روش مار کالبد عاشقان و گونه‌ی غمگین ترنج بیدار اندر شده به خواب گران گل غنوده برانگیخته سر از بالین هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت سر از دریچه زرین برون کند چو نگین با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین باشد که در وصال تو بینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان نه ای، ببین زه! دانا را گویند، که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید: زه سخن شیرین از زفت نیارد بر بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه سماع و باده‌ی گلگون و لعبتان چوماه اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه من موی خویش را نه ازان می کنم سیاه تا باز نو جوان شوم و نو کنم گیاه چون جام ها به وقت مصیبت سیه کنند من موی از مصیبت پیری کنم سیاه پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره بر کنار جوی بینم رسته‌ی بادام و سرو راست پندارم قطار اشتران آبره رفیقا، چند گویی: کو نشاطت؟ بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه زمانی برق پر خنده، زمانی رعد پر ناله چنان چون مادر از سوک عروس سیزده ساله و گشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله مشوشست دلم از کرشمه‌ی سلمی چنان که خاطر مجنون ز طره‌ی لیلی چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین چو ترش روی شوی وارهانی از صفری به غنچه‌ی تو شکر خنده نشانه‌ی باده به سنبل تو در گوش مهره‌ی افعی ببرده نرگس تو آب جادوی بابل گشاده غنچه‌ی تو باب معجز موسی سپید برف برآمد به کوهسار سیاه و چون درون شد آن سرو بوستان آرای و آن کجا بگوارید ناگوار شدست وان کجا نگزایست گشت زود گزای آن چیست بر آن طبق همی تابد؟ چون ملحم زیر شعر عنابی ساقش به مثل چو ساعد حورا پایش به مثل چو پای مرغابی ای دل، سزایش بری باز بر چنگل عقابی بی تو مرا زنده نبیند من ذره ام، تو آفتابی بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی به خوشی گویی: اندر دیده‌ی بی‌خواب خوابستی سحابستی قدح گویی و می قطره‌ی سحابستی طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی جعد همچون نورد آب بباد گوییا آن چنان شکستستی میانکش نازکک چو شانه‌ی مو گویی از یک دگر گسستستی این جهان را نگر به چشم خرد ... این مصرع ساقط شده ... همچو دریاست وز نکوکاری کشتیی ساز، تا بدان گذری مار را، هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری سفله طبع مار دارد، بی خلاف جهد کن تا روی سفله ننگری ای آن که غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز سخت انده و دشواری رفت آن که رفت و آمد آنک آمد بود آن که بود، خیره چه غمداری؟ هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتیست، کی پذیرد همواری مستی مکن، که ننگرد او مستی زاری مکن، که نشنود او زاری شو، تا قیامت آید، زاری کن کی رفته را به زاری بازآری؟ آزار بیش زین گردون بینی گر تو بهر بهانه بیازاری گویی: گماشتست بلایی او بر هر که تو دل برو بگماری ابری پدید نی و کسوفی نی بگرفت ماه و گشت جهان تاری فرمان کنی و یا نکنی، ترسم بر خویشتن ظفر ندهی، باری تا بشکنی سپاه غمان بر دل آن به که می بیاری و بگساری اندر بلای سخت پدید آرند فضل و بزرگ مردی و سالاری گل بهاری، بت تتاری نبیذ داری، چرا نیاری؟ نبیذ روشن، چو ابر بهمن به نزد گلشن چرا نباری؟ ای ویذ غافل از شمار، چه پنداری؟ کت خالق آفرید به هر کاری عمری که مر تراست سرمایه ویذست و کارهات به دین داری تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمی ... این مصرع ساقط شده ... کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟ گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی صدر جهان، جهان همه تاریک شب شدست از بهر ما سپیده‌ی صادق همی دمی بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی ریگ آمو و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی ای بخارا، شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی میر ما هست و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی میر سروست و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی آفرین و مدح سود آید همی گر به گنج اندر زیان آید همی مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟ برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟ که: حیف باشد روح القدس به سگبانی به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی بسی نشستم من با اکابر و اعیان بیزمودمشان آشکار و پنهانی نخواستم ز تمنی مگر که دستوری نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی کسی را چو من دوستگان می چه باید؟ که دل شاد دارد بهر دوستگانی نه جز عیب چیزیست کان تو نداری نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی آن که نماند به هیچ خلق خدایست تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی روز شدن را نشان دهنده به خورشید باز مرو را به تو دهند نشانی هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست یا برود، تا به روز حشر تو آنی آی دریغا! که خردمند را باشد فرزند و خردمندنی ورچه ادب دارد و دانش پدر حاصل میراث به فرزندنی بی قیمتست شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی این ایغده سری به چه کار آید ای فتی در باب دانش این سخن بیهده مگوی تا صبر را نباشد شیرینی شکر تا بید را نباشد بویی چو دار بوی ای بر همه میران جهان یافته شاهی می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی چون ماه همی جست شب عید همه خلق من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم بر خیره ندادند ترا میری و شاهی خورشید روان باشی، چون از بر رخشی دریای روان باشی، چون از بر گاهی آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند اینک بنهادند سر از تافته راهی دام طمع از ماهی در آب فگندند نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی آرام و طرب رامده از طبع جدایی صد بار فتادست چنین هر ملکی را آخر برسیدند به هر کام روایی آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی این کار سمایی بد، نه قوت انسان کس را نبود قوت به کار سمایی آنان که گرفتار شدند از سپه تو از بند به شمشیر تو یابند رهایی چمن عقل را خزانی اگر گلشن عشق را بهار تویی عشق را گر پیمبری، لیکن حسن را آفریدگار تویی شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور بیار آن ماه را یک شب درین برج که پنهان دارمش چون لعل در درج من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن به دو بیش که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پری‌وار اگر چه سوخته پایم ز راهش چو دست سوخته دارم نگاهش گر این شوخ آن پریرخ را ببیند شود دیوی و بر دیوی نشیند پذیرفتار فرمان گشت نقاش که بندم نقش چین را در تو خوش باش به قصر آمد چو دریائی پر از جوش که باشد موج آن دریا همه نوش حکایت کرد با شیرین سرآغاز که وقت آمد که بر دولت کنی ناز ملک را در شکارت رخش تند است ولیک از مریمش شمشیر کند است از آن او را چنین آزرم دارد که از پیمان قیصر شرم دارد بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشگوی خسرو بر گزینیم طرب می‌ساز با خسرو نهانی سر آید خصم را دولت چو دانی بت تنها نشین ماه تهی رو تهی از خویشتن تنها ز خسرو به تندی بر زد آوازی به شاپور که از خود شرم دارای از خدا دور مگو چندین که مغزم را برفتی کفایت کن تمام است آنچه گفتی نه هر گوهر که پیش آید توان سفت نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت نه هر آبی که پیش آید توان خورد نه هرچ از دست برخیزد توان کرد نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی‌انصافیت انصاف دادم از این صنعت خدا دوری دهادت خرد ز این کار دستوری دهادت بر آوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم بر آری من از بی‌دانشی در غم فتادم شدم خشک از غم اندر نم فتادم در آنجان گر ز من بودی یکی سوز به گیسو رفتمی راهش شب و روز خر از دکان پالان گر گریزد چو بیند جو فروش از جای خیزد کسادی چون کشم گوهر نژادم نخوانده چون روم آخر نه بادم چو ز آب حوض تر گشتست زینم خطا باشد که در دریا نشینم چه فرمائی دلی با این خرابی کنم با اژدهائی هم نقابی چو آن درگاه را در خور نیفتم به زور آن به که از در درنیفتم ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را که بفرستد سلامی خشک ما را به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم روانبود که چون من زن شماری کله‌داری کند با تاجداری قضای بد نگر کامد مرا پیش خسک بر خستگی و خار بر ریش به گل چیدن بدم در خار ماندم به کاری می‌شدم دربار ماندم چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم یکی را گفتم این جان و جهانست جهان بستد کنون دربند جانست نه هرکس که آتشی گوید زبانش بسوزاند تف آتش دهانش ترازو را دو سر باشد نه یکسر یکی جو در حساب آرد یکی زر ترازوئی که ما را داد خسرو یکی سر دارد آن هم نیز پر جو دلم زان جو که خرباری ندارد به غیر از خوردنش کاری ندارد نمانم جز عروسی را در این سنگ که از گچ کرده باشندش به نیرنگ عروس گچ شبستان را نشاید ترنج موم ریحان را نشاید بسی کردم شگرفیها که شاید که گویم وز توام شرمی نیاید چه کرد آن رهزن خونخواره من جز آتش پاره‌ای درباره من من اینک زنده او با یار دیگر ز مهر انگیخته بازار دیگر اگر خود روی من روئیست از سنگ در او بیند فرو ریزد ازین ننگ گرفتم سگ صفت کردندم آخر به شیر سگ نپروردندم آخر سگ از من به بود گر تا توانم فریبش را چو سگ از در نرانم شوم پیش سگ اندازم دلی را که خواهد سگ دل بی‌حاصلی را دل آن به کو بدان کس وا نبیند که در سگ بیند و در ما نه بیند مرا خود کاشکی مادر نزادی و گر زادی بخورد سگ بدادی بیا تا کژ نشینم راست گویم چه خواریها کز او نامد برویم هزاران پرده بستم راست در کار هنوزم پرده کژ می‌دهد یار شد آبم و او به موئی تر نیامد چنان کابی به آبی بر نیامد چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را فرس با من چنان در جنگ راند است که جای آشتی رنگی نماند است چو ما را نیست پشمی در کلاهش کشیدم پشم در خیل و سپاهش ز بس سر زیر او بردن خمیدم ز بس تار غمش خود را ندیدم دلم کورست و بینائی گزیند چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند سرم می‌خارد و پروا ندارم که در عشقش سر خود را بخارم زبانم خود چنین پر زخم از آنست که هرچ او می‌دهد زخم زبانست سزد گر با من او همدم نباشد ز کس بختم نبد زو هم نباشد بدین بختم چنو همخوابه باید کز او سرسام را گرمابه پاید دلم می‌جست و دانستم کز ایام زیانی دید خواهم کام و ناکام بلی هست آزموده در نشانها که هر کش دل جهد بیند زیانها کنونم می‌جهد چشم گهربار چه خواهم دید بسم‌الله دگربار مرا زین قصر بیرون گر بهشت است نباید رفت اگر چه سرنبشت است گر آید دختر قیصر نه شاپور ازین قصرش به رسوائی کنم دور به دستان می‌فریبندم نه مستم نیارند از ره دستان به دستم اگر هوش مرا در دل ندانند من آن دانم که در بابل ندانند سر اینجا به بود سرکش نه آنجا که نعل اینجاست در آتش نه آنجا اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه نباید کردنش سر پنجه با ماه به ار پهلو کند زین نرگس مست نهد پیشم چو سوسن دست بر دست و گر با جوش گرمم بر ستیزد چنان جوشم کز او جوشن بریزد فرستم زلف را تا یک فن آرد شکیبش را رسن در گردن آرد بگویم غمزه را تا وقت شبگیر سمندش را به رقص آرد به یک تیر ز گیسو مشک بر آش فشانم چو عودش بر سر آتش نشانم ز تاب زلف خویش آرم به تابش فرو بندم به سحر غمزه خوابش خیالم را بفرمایم که در خواب بدین خاکش دواند تیز چون آب مرا بگذار تا گریم بدین روز تو مادر مرده را شیون میاموز منم کز یاد او پیوسته شادم که او در عمرها نارد به یادم ز مهرم گرد او بوئی نگردد غم من بر دلش موئی نگردد گر آن نامهربان از مهر سیر است زمانه بر چنین بازی دلیر است شکیبائی کنم چندان که یک روز درآیداز در مهر آن دل‌افروز کمند دل در آن سرکش چه پیچم رسن در گردن آتش چه پیچم زمینم من به قدر او آسمان‌وار زمین را کی بود با آسمان کار کند با جنس خود هر جنس پرواز کبوتر با کبوتر باز با باز نشاید باد را در خاک بستن نه باهم آب و آتش را نشستن چو وصلش نیست از هجران چه ترسم تنی نازنده از زندان چه ترسم بود سرمایه‌داران را غم بار تهیدست ایمن است از دزد و طرار نه آن مرغم که بر من کس نهد قید نه هر بازی تواند کردنم صید گر آید خسرو از بتخانه چین ز شورستان نیابد شهد شیرین اگر شبدیز توسن را تکی هست ز تیزی نیز گلگون را رگی هست و گر مریم درخت قند کشته است رطب‌های مرا مریم سرشته است گر او را دعوی صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربند شاهی است نخواهم کردن این تلخی فراموش که جان شیرین کند مریم کند نوش یکی درجست و دریا در کمین یافت یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت همه ساله نباشد سینه بر دست به هرجا گرد رانی گردنی هست نبودم عاشق ار بودم به تقدیر پشیمانم خطا کردم چه تدبیر مزاحی کردم او درخواست پنداشت دروغی گفتم او خود راست پنداشت دل من هست از این بازار بی‌زار قسم خواهی به دادار و به دیدار سخن را رشته بس باریک رشتم و گرچه در شب تاریک رشتم چنین تا کی چو موم افسرده باشم برافروزم و گر نه مرده باشم به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ لب آنکس را دهم کو را نیاز است نه دستی راست حلواکان دراز است؟ بهاری را که بر خاکش فشانی از آن به کش برد باد خزانی گرفتار سگان گشتن به نخجیر به از افسوس شیران زبون گیر بیا گو گر منت باید چو مردان به پای خود کسی رنجه مگردان هژبرانی که شیران شکارند به پای خود پیام خود گذارند چو دولت پای بست اوست پایم به پای دیگران خواندن نیایم به دوش دیگران زنبیل سایند؟ به دندان کسان زنجیر خایند؟ چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن به پیری می‌خورم؟ بادم قدح خرد که هنگام رحیل آخور زند کرد به نادانی در افتادم بدین دام به دانائی برون آیم سرانجام مگر نشنیدی از جادوی جوزن که داند دود هر کس راه روزن مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن همه جا دزد از بیگانه خیزد مرا بنگر که دزد از خانه خیزد به افسون از دل خود رست نتوان که دزد خانه را دربست نتوان چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم چرا ده بینم و فرسنگ پرسم دل من در حق من رای بدزد به دست خود تبر بر پای خود زد دلی دارم کز او حاصل ندارم مرا آن به که دل با دل ندارم دلم ظالم شد و یارم ستمکار ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار شدم دلشاد روزی با دل‌افروز از آن روز اوفتادستم بدین روز غم روزی خورد هرکس به تقدیر چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر نهان تا کی کنم سوزی به سوزی به سر تا کی برم روزی به روزی مرا کز صبر کردن تلخ شد کام سزد گر لعبت صبرم نهی نام اگر دورم ز گنج و کشور خویش نه آخر هستم آزاد سر خویش نشاید حکم کردن بر دو بنیاد یکی بر بی‌طمع دیگر بر آزاد وزان پس مهر لولو بر شکر زد به عناب و طبرزد بانگ بر زد که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم و گر گوید بدان صبحم نیاز است بگو بیدار منشین شب دراز است و گر گوید به شیرین کی رسم باز بگو با روزه مریم همی ساز و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟ بگو رغبت به حلوا کم کند مست و گر گوید کشم تنگش در آغوش بگو کاین آرزو بادت فراموش و گر گوید کنم زان لب شکرریز بگو دور از لبت دندان مکن تیز و گر گوید بگیرم زلف و خالش بگو تا هانگیری هاممالش و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه و گر گوید ربایم زان زنخ گوی بگو چوگان خوری زان زلف بر روی و گر گوید به خایم لعل خندان بگو از دور می‌خور آب دندان گر از فرمان من سر برگراید بگو فرمان فراقت راست شاید فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی وصالش گر بگوید زان اویم بگو خاموش باشی تا نگویم فرو می‌خواند ازین مشتی فسانه در او تهدیدهای مادگانه عتابش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می‌برید در جنگ چو بر شاپور تندی زد خمارش ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش به نرمی گفت کای مرد سخنگوی سخن در مغز تو چون آب در جوی اگر وقتی کنی بر شه سلامی بدان حضرت رسان از من پیامی که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد مرا ظن بود کز من برنگردی خریدار بتی دیگر نگردی کنون در خود خطا کردی ظنم را که در دل جای کردی دشمنم را ازین بیداد دل در داد بادت ز آه تلخ شیرین یاد بادت چو بخت خفته یاری را نشائی چو دوران سازگاری را نشانی بدین خواری مجویم گر عزیزم خط آزادیم ده گر کنیزم ترا من همسرم در هم نشینی به چشم زیر دستانم چه بینی چنین در پایه زیرم مکن جای وگرنه بر درت بالا نهم پای به پلپل دانه‌های اشک جوشان دوانم بر در خویشت خروشان نداری جز مراد خویشتن کار نباید بود ازینسان خویشتن‌دار چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری مرا تا خار در ره می‌شکستی کمان در کار ده ده می‌شکستی بخار تلخ شیرین بود گستاخ چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ به باغ افکندت پالود خونم چو بر بگرفت باغ از در برونم نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز به دودت کور می‌کردم شب و روز جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی چو نام‌آور شدی نامم شکستی عمل‌داران چو خود را ساز بینند به معزولان ازین به باز بینند به معزولی به چشمم در نشستی چو عامل گشتی از من چشم بستی به آب دیده کشتی چند رانم وصالت را به یاری چند خوانم چو بی‌یار آمدی من بودمت یار چو در کاری نباشد با منت کار چو کارم را به رسوائی فکندی سپر بر آب رعنائی فکندی برات کشتنم را ساز دادی به آسیب فراقم باز دادی نماند از جان من جز رشته تائی مکش کین رشته سر دارد به جائی مزن شمشیر بر شیرین مظلوم ترا آن بس که راندی نیزه بر روم چو نقش کارگاه رومیت هست ز رومی کار ارمن دور کن دست ز باغ روم گل داری به خرمن مکن تاراج تخت و تاج ارمن مکن کز گرمی آتش زود خیزد وز آتش ترسم آنگه دود خیزد هزار از بهر می خوردن بود یار یکی از بهر غم خوردن نگهدار مرا در کار خود رنجور داری کشی در دام و دامن دور داری خسک بر دامن دوران میفشان نمک بر جان مهجوران میفشان ترا در بزم شاهان خوش برد خواب ز بنگاه غریبان روی بر تاب رها کن تا در این محنت که هستم خدای خویشتن را می‌پرستم به دام آورده گیر این مرغ را باز دیگر باره به صحرا کرده پرواز مشو راهی که خر در گل بماند ز کارت بی‌دلان را دل بماند مزن آتش در این جان ستمکش رها کن خانه‌ای از بهر آتش در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن غمت بر هر رگم پیچید ماری شکستم در بن هر موی خاری نه شب خبسم نه روز آسایشم هست نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست صبوری چون کنم عمری چنین تنگ به منزل چون رسم پائی چنین لنگ ز اشک و آه من در هر شماری بود دریا نمی دوزخ شراری در این دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی وگرنه بر در دوزخ نهانی چرا می‌جویم آب زندگانی مرا چون بد نباشد حال بی تو؟ که بودم با تو پار امسال بی تو ترا خاکی است خاک از در گذشته مرا آبی است آب از سر گذشته بر آب دیده کشتی چند رانم وصالت را به یاری چند خوانم همه کارم که بی تو ناتمام است چنین خام از تمناهای خام است نه بینی هر که میرد تا نمیرد امید از زندگانی برنگیرد خرد ما را به دانش رهنمون است حساب عشق ازین دفتر برون است بر این ابلق کسی چابک سوار است که در میدان عشق آشفته کار است مفرح ساختن فرزانگان راست چو شد پرداخته دیوانگان راست به عشق اندر صبوری خام کاری است بنای عاشقی بر بی‌قراری است صبوری از طریق عشق دور است نباشد عاشق آنکس کو صبور است بدینسان گرچه شیرین است رنجور ز خسرو باد دایم رنج و غم دور چو بر شاپور خواند این داستان را سبک بوسید شاپور آستان را که از تدبیر ما رای تو بیش است همه گفتار تو بر جای خویش است وزان پس گر دلش اندیشه سفتی سخن با او نسنجیده نگفتی سخن باید بدانش درج کردن چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق من رخ از عرصه‌ی راحت طلبی تابیدم استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط شاه عشق آمد و من خانه‌ی خود برچیدم محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم بر همچو زنی لب لعاب افشان را در حالت اعراض و خوشی احسان را خواهم به تماشاگه خلق آورمت چون مسخره کاورد برون طفلان را روی تو شمع آفتاب بس است موی تو عطر مشک ناب بس است چند پیکار آفتاب کشم قبله‌ی رویت آفتاب بس است روی چون روز در نقاب مپوش زلف شبرنگ تو نقاب بس است به خطا گر کشیدمت سر زلف چین ابروی تو جواب بس است گر همه عمر این خطا کردم در همه عمرم این صواب بس است تاب در زلف دلستان چه دهی دل من بی تو جای تاب بس است چه قرارم بری که خواب از من برد آن چشم نیم خواب بس است چه زنی در من آتشی که مرا در گذشته ز فرق آب بس است گر ز ماهی طلب کنی سی روز از توام سی در خوشاب بس است تا ابد بیهشان روی تو را عرق روی تو گلاب بس است مجلس انس تشنگان تو را لب میگون تو شراب بس است رگ و پی در تنم در آن مجلس همچو زیر و بم رباب بس است گر نمکدان تو شکر ریز است دل پر شور من کباب بس است دل عطار تا که جان دارد کنج عشق تو را خراب بس است شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم چه رخنه‌ها که در ارکان سنگ خاره کنم نه طاقتی که ز نظاره‌ات بپوشم چشم نه قدرتی که به رخساره‌ات نظاره کنم نه پای آن که به سوی تو ره بپیمایم نه دست آن که ز خوی تو جامه پاره کنم به کیش زمره‌ی عشاق دوزخی باشم به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم شبی بر غم فلک روی خویشتن بنما که زهره را بدرم، ماه را دو پاره کنم چو بی تو آه شرر بار برکشم از دل علاج خرمن گردون به یک شراره کنم خوشم به کشمکش خون خویش روز جزا که سیر روی زین رهگذر دوباره کنم گره فتد به سر زلفت از پریشانی گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم به غیر دادن جان چاره‌ای نخواهم جست اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم ز سر گنبد مینا نمی‌شوم آگاه مگر که خدمت رند شراب خواره کنم فروغی از غم آن ماه خرگهی تا چند کنار خویشتن از اشک پر ستاره کنم حدیث یا شکرست آن که در دهان داری دوم به لطف نگویم که در جهان داری گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو گناه توست که رخسار دلستان داری جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست که با چنین صنمی دست در میان داری بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم در ابروان تو بشناختم که آن داری تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست مرو به باغ که در خانه بوستان داری بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست فراتر آی که ره در میان جان داری گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار نه برج من که همه عالم آشیان داری قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه که خون دیده سعدی بر آستان داری نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟ دل شاد و لب خندان که دارد؟ به امید وصالت می‌دهم جان وگرنه طاقت هجران که دارد؟ غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت دل درویش را مهمان که دارد؟ نیاید جز خیالت در دل من بجز یوسف سر زندان که دارد؟ مرا با تو خوش آید خلد، ورنه غم حور و سر رضوان که دارد؟ همه کس می کند دعوی عشقت ولی با درد بی درمان که دارد ؟ غمت هر لحظه جانی خواهد از من چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟ مرا گویند: فردا روز وصل است وگر طاقت هجران که دارد؟ نشان عشق می‌جویی، عراقی ببین تا چشم خون افشان که دارد؟ کنون ای سخن گوی بیدار مغز یکی داستانی بیرای نغز سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای اوگش بود همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همه خوی خویش اگر داد باید که ماند بجای بیرای ازین پس بدانا نمای چو دانا پسندد پسندیده گشت به جوی تو در آب چون دیده گشت زگفتار دهقان کنون داستان تو برخوان و برگوی با راستان کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن اگر زندگانی بود دیریاز برین وین خرم بمانم دراز یکی میوه‌داری بماند ز من که نازد همی بار او بر چمن ازان پس که بنمود پنچاه و هشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جوید بتقویم و فال چه گفتست آن موبد پیش رو که هرگز نگردد کهن گشته نو تو چندان که گویی سخن گوی باش خردمند باش و جهانجوی باش چو رفتی سر و کار با ایزدست اگر نیک باشدت جای ار بدست نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی درشتی ز کس نشنود نرم گوی به جز نیکویی در زمانه مجوی به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد یار آن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ بیند خطای خویش و نبیند خطای یار یار از برای نفس گرفتن طریق نیست ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست ور صد درخت گل بنشانی به جای یار ای باد اگر به گلشن روحانیان روی یار قدیم را برسانی دعای یار ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست هم پیش یار گفته شود ماجرای یار هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار عشق را فرسوده‌ای باید چو من در مشقت بوده‌ای باید چو من لایق سودای آن جان و جهان از جهان آسوده‌ای باید چو من تا غم او را به کار آید مگر کار غم فرسوده‌ای باید چو من از برای خوردن حلوای غم خون دل پالوده‌ای باید چو من انتظار دیدن آن ماه را سالها نغنوده‌ای باید چو من تا ز وصل او به درمانی رسد درد دل پیموده‌ای باید چو من اوحدی، راه غم آن دوست را خاک و خون آلوده‌ای باید چو من سوختی جانم چه می‌سازی مرا بر سر افتادم چه می‌تازی مرا در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک بوک بر گیری و بنوازی مرا لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد بر نخیزم گر بیندازی مرا بنده‌ی بیچاره گر می‌بایدت آمدم تا چاره‌ای سازی مرا چون شدم پروانه‌ی شمع رخت همچو شمعی چند بگدازی مرا گرچه با جان نیست بازی درپذیر همچو پروانه به جانبازی مرا تو تمامی من نمی‌خواهم وجود وین نمی‌باید به انبازی مرا سر چو شمعم بازبر یکبارگی تا کی از ننگ سرافرازی مرا دوش وصلت نیم شب در خواب خوش کرد هم خلوت به دمسازی مرا تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای کرد صبح آغاز غمازی مرا چو ز تو آواز می‌ندهد فرید تا دهی قرب هم آوازی مرا عارفی از منعمی کرد این سال: کای تو را دل در پی مال و منال سعی تو، از بهر دنیای دنی تا چه مقدار است؟ ای مرد غنی! گفت: بیرون است از حد شمار کار من این است در لیل و نهار عارفش گفت: این که بهرش در تکی حاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکی آنچه مقصود است، ای روشن ضمیر! برنیاید زان، مگر عشر عشیر گفت عارف: آن که هستی روز و شب از پی تحصیل آن، در تاب و تب شغل آن را قبله‌ی خود ساختی عمر خود را بر سر آن باختی آنچه او می‌خواستی، واصل نشد مدعای تو از آن، حاصل نشد دار عقبی، کان ز دنیا برتر است وز پی آن، سعی خواجه کمتر است چون شود حاصل تو را چیزی از آن؟ من نگویم، خود بگو، ای نکته‌دان! آن یکی می‌خورد نان فخفره گفت سایل چون بدین استت شره گفت جوع از صبر چون دوتا شود نان جو در پیش من حلوا شود پس توانم که همه حلوا خورم چون کنم صبری صبورم لاجرم خود نباشد جوع هر کس را زبون کین علف‌زاریست ز اندازه برون جوع مر خاصان حق را داده‌اند تا شوند از جوع شیر زورمند جوع هر جلف گدا را کی دهند چون علف کم نیست پیش او نهند که بخور که هم بدین ارزانیی تو نه‌ای مرغاب مرغ نانیی همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره برای حاجت ما دان که چون ایام می‌گردد شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‌گردد شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‌گردد بده زان باده خوش بو مپرسش مستحقی تو ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد اگر گبرم اگر شاکر تویی اول تویی آخر چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی حدیث خفته‌ای چه بود که بر احلام می‌گردد ای ظریف جهان سلام علیک ای غریب زمان سلام علیک ای سلام تو درنگنجیده در خم آسمان سلام علیک دی که بگذشت روی واپس کرد کای ز هجرت فغان سلام علیک روز فردا ز عشق تو گوید زوترم دررسان سلام علیک گوش پنهان کجاست تا شنود از جهان نهان سلام علیک هر سلامی که در جهان شنوی چون صداییست زان سلام علیک زین صدا درگذر برابر کوه تا ببینی عیان سلام علیک من ز غیرت سلام تو پوشم تا نداند دهان سلام علیک چون ببستم دهان سلامت شد جانب گلستان سلام علیک ای صلاح جهان صلاح الدین بر تو تا جاودان سلام علیک صد دهل می‌زنند در دل ما بانگ آن بشنویم ما فردا پنبه در گوش و موی در چشمست غم فردا و وسوسه سودا آتش عشق زن در این پنبه همچو حلاج و همچو اهل صفا آتش و پنبه را چه می‌داری این دو ضدند و ضد نکرد بقا چون ملاقات عشق نزدیکست خوش لقا شو برای روز لقا مرگ ما شادی و ملاقاتست گر تو را ماتمست رو زین جا چونک زندان ماست این دنیا عیش باشد خراب زندان‌ها آنک زندان او چنین خوش بود چون بود مجلس جهان آرا تو وفا را مجو در این زندان که در این جا وفا نکرد وفا من شراب از ساغر جان خورده‌ام نقل او از دست رضوان خورده‌ام گوییا وقت سحر از دست خضر جام جم پر آب حیوان خورده‌ام لب فرو بستم تو می‌دان کین شراب با حریفی آب دندان خورده‌ام تو مخور زنهار ازین می تا تویی زانکه من زنهار با جان خورده‌ام چون تویی تو نماند آنگهی نعره‌زن زان می که من زان خورده‌ام چون دریغ آمد به خویشم این شراب لاجرم از خویش پنهان خورده‌ام بر فراز عرش باز اشهبم زقه‌ها از دست سلطان خورده‌ام دل چو در انگشت رحمان داشتم شیر از انگشت رحمان خورده‌ام در فرح زانم که همچون غنچه من این قدح سر در گریبان خورده‌ام این زمان عطار گر نوشد شراب زیبدش چون زهر هجران خورده‌ام سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید سر این غرور کردم که کمی درو نیاید بحلی ز من اگر چه همه باد برد نامم که کسی به کوی خوبان پی آبرو نیاید دل رشک پرور من همه سوخت چون نسوزد که بغیر داغ کاری ز تو تند خو نیاید ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم به نگاه کن سفارش که به جستجو نیاید تو بگوی مردی است این به کجا رود اسیری سر راه تو نگیرد به طواف کو نیاید تو به من گذار وحشی که غم تو من بگویم که تو در حجاب عشقی ز تو گفتگو نیاید چون ز مرغ سحر فغان برخاست ناله از طاق آسمان برخاست صبح چون دردمید از پس کوه آتشی از همه جهان برخاست عنبر شب چو سوخت زآتش صبح بوی عنبر ز گلستان برخاست سپر آفتاب تیغ کشید قلم عافیت ز جان برخاست ساقی از در درآمد و بنشست صد قیامت به یک زمان برخاست کس چه داند که چون شراب بخورد شور چون از شکرستان برخاست زآرزوی سماع و شاهد و می از همه عاشقان فغان برخاست باده ناخورده مست شد عطار سوی مدح خدایگان برخاست شاه روزی شکار کرد پسند در بیابان پست و کوه بلند اشقر گور سم به صحرا تاخت شور می‌کرد و گور می‌انداخت مشتری را ز قوس باشد جای قوس او گشت مشتری پیمای از سواران پره بسته به دشت رمه گور سوی شاه گذشت شاه در مطرح ایستاده چو شیر اشقرش رقص برگرفته به زیر دستش از زه نثار در می‌کرد شست خالی و تیر پر می‌کرد بر زمین ز آهن بلارک تیر گاهی آتش فکند و گه نخجیر چون بود ران گور و باده ناب آتشی باید از برای کباب یاسج شه که خون گوران ریخت مگر آتش ز بهر آن انگیخت گرمی ناچخش به زخم درشت پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت وانچه زو درگذشت هم نگذاشت یا پیش کرد یا پیش برداشت داشت به خود کنیزکی چون ماه چست و چابک به همرکابی شاه فتنه نامی هزار فتنه در او فتنه شاه و شاه فتنه بر او تازه‌روئی چو نو بهار بهشت کش خرامی چو باد بر سر کشت انگبینی به روغن آلوده چرب و شیرین چو صحن پالوده با همه نیکوئی سرود سرای رود سازی به رقص چابک پای ناله چون بر نوای رود آورد مرغ را از هوا فرود آورد بیشتر در شکار و باده و رود شاه از او خواستی سماع و سرود ساز او چنگ و ساز خسرو تیر این زدی چنگ و آن زدی نخچیر گور برخاست از بیابان چند شاه بر گور گرم کرد سمند چون درآمد به گور تیز آهنگ تند شیری کمان گرفته به چنگ تیر در نیم گرد شست نهاد پس کمان درکشید و شست گشاد بر کفل گاه گور شد تیرش بوسه بر خاک داد نخچیرش در یکی لحظه زان شکار شگفت چند را کشت و چند را بگرفت وان کنیزک ز ناز و عیاری در ثنا کرد خویشتن‌داری شاه یک ساعت ایستاد صبور تا یکی گور شد روانه ز دور گفت کای تنگ چشم تاتاری صید ما را به چشم می ناری ؟ صید ما کز صفت برون آید در چنان چشم تنگ چون آید گوری آمد بگو که چون تازم وز سرش تاسمش چه اندازم نوش لب زان منش که خوی بود زن بد و زن گزافه گوی بود گفت باید که رخ برافروزی سر این گور در سمش دوزی شاه چون دید پیچ پیچی او چاره‌گر شد ز بد بسیچی او خواست اول کمان گروهه چو باد مهره‌ای در کمان گروهه نهاد صید را مهره درفکند به گوش آمد از تاب مهره مغز به جوش سم سوی گوش برد صید زبون تا ز گوش آرد آن علاقه برون تیر شه برق شد جهان افروخت گوش و سم را به یکدیگر بردوخت گفت شه باکنیزک چینی دستبردم چگونه می بینی گفت پر کرده شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار هرچه تعلیم کرده باشد مرد گرچه دشوار شد بشاید کرد رفتن تیر شاه برسم گور هست از ادمان نه از زیادت زور شاه را این شنیده سخت آمد تبر تیز بر درخت آمد دل بدان ماه بی‌مدارا کرد کینه خویش آشکارا کرد پادشاهان که کینه کش باشند خون کنند آن زمان که خوش باشند با چه آهو که اسب زین نکنند چه سگی را که پوستین نکنند گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست ور کشم این حساب ازان بترست زن کشی کار شیر مردان نیست که زن از جنس هم نبردان نیست بود سرهنگی از نژاد بزرگ تند چون شیر و سهمناک چو گرگ خواند شاهش به نزد خویش فراز گفت رو کار این کنیز بساز فتنه بارگاه دولت ماست فتنه کشتن ز روی عقل رواست برد سرهنگ داد پیشه ز پیش آن پری چهره را به خانه خویش خواست تا کار او بپردازد شمع‌وار از تنش سر اندازد آب در دیده گفتش آن دلبند کاینچنین ناپسند را مپسند مکن ار نیستی تو دشمن خویش خون من بیگنه به گردن خویش مونس خاص شهریار منم مز کنیزانش اختیار منم تا بدان حد که در شراب و شکار جز منش کس نبود مونس و یار گر ز گستاخیی که بود مرا دیو بازیچه‌ای نمود مرا شه ز گرمی سیاستم فرمود در هلاکم مکوش زودا زود روزکی چند صبر کن به شکیب شاه را گو به کشتمش به فریب گر بدان گفته شاه باشد شاد بکشم خون من حلالت باد ور شود تنگدل ز کشتن من ایمنی باشدت به جان و به تن تو ز پرسش رهی و من ز هلاک زاد سروی نیوفتد بر خاک روزی آید اگرچه هیچکسم کانچه کردی به خدمتت برسم این سخن گفت و عقد باز گشاد پیش او هفت پاره لعل نهاد هر یکی زان خراج اقلیمی دخل عمان ز نرخ او نیمی مرد سرهنگ از آن نمونش راست از سر خون آن صنم برخاست گفت زنهار سر ز کار مبر با کسی نام شهریار مبر گو من این خانه را پرستارم کار میکن که من بدین کارم من خود آن چارها که باید ساخت سازم ار خواهدت زمانه نواخت بر چنین عهد رفتشان سوگند این ز بیداد رست و آن ز گزند بعد یک هفته چون رسید به شاه شاه از او باز جست قصه ماه گفت مه را به اژدها دادم کشتم از اشک خونبها دادم آب در چشم شهریار آمد دل سرهنگ با قرار آمد بود سرهنگ را دهی معمور جایگاهی ز چشم مردم دور کوشکی راست برکشیده به اوج از محیط سپهر یافته موج شصت پایه رواق منظر او کرده جای نشست بر سر او بود بر وی همیشه جای کنیز به عزیزان دهند جای عزیز ماده گاوی دران دو روز بزاد زاد گوساله‌ای لطیف نهاد آن پری چهره جهان افروز برگرفتی به گردنش همه روز پای در زیر او بیفشردی پایه پایه به کوشک بر بردی مهر گوساله کش بود به بهار ماه گوساله کش که دید؟ بیار همه روز آن غزال سیم اندام برد گوساله را ز خانه به بام روز تا روز از این قرار نگشت کارگر بود چون ز کار نگشت تا به جائی رسید گوساله که یکی گاو گشت شش ساله همچنانه آن بت گلندامش بردی از زیر خانه بر بامش هیچ رنجش نیامدی زان بار زآنکه خو کرده بود با آن کار هرچه در گاو گوشت می‌افزود قوت او زیاده‌تر می‌بود روزی آن تنگ چشم با دل تنگ بود تنها نشسته با سرهنگ چار گوهر ز گوش گوهر کش برگشاد آن نگار حورافش گفت کاین نقدها ببر بفروش چون بها بستدی به یار خموش گوسفندان خر و بخور و گلاب وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب مجلسی راست کن چو روضه حور از شراب و کباب و نقل و بخور شه چو آید بدین طرف به شکار از رکابش چو فتح دست مدار دل درانداز و جان پذیری کن یک زمانش لگام‌گیری کن شاه بهرام خوی خوش دارد طبع آزاد ناز کش دارد چون ببیند نیازمندی تو سر در آرد به سربلندی تو بر چنین منظری ستاره سریر گاه شهدش دهیم و گاهی شیر گر چنین کار سودمند شود کار ما هردو زو بلند شود مرد سرهنگ لعل ماند به جای کانچنانش هزار داد خدای رفت و از گنجهای پنهانی یک به یک ساخت برگ مهمانی خوردهای ملوک‌وار سره مرغ و ماهی و گوسپند و بره راح و ریحان که مجلس آراید نوش و نقلی که بزم را شاید همه اسباب کار ساخت تمام تا کی آید به صیدگه بهرام به وقت گل شدم از توبه شراب خجل که کس مباد ز کردار ناصواب خجل صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم که از سال ملولیم و از جواب خجل ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم شدیم در نظر ره روان خواب خجل رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل دامن اندر پای صبر آورده‌ای پس به بیداد آستین برکرده‌ای هر زمان گویی چه خوردم زان تو بیش از این چبود که خونم خورده‌ای یک به دستم کم کن از آهنگ جور گرنه با ایام در یک پرده‌ای خون همی ریزی و فارغ می‌روی بازیی نیکو به کو آورده‌ای باری از خون منت گر چاره نیست هم تو کش چون هم توام پرورده‌ای انوری خود کرده را تدبیر چیست زهرخند و خون‌گری خود کرده‌ای چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا مگر که در رخمست آیتی از آن سودا مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی میان داغ نبشته که نحن نزلنا هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم که آب خضر لذیذست و من در استسقا وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا به حق این دل ویران و حسن معمورت خوش است گنج خیالت در این خرابه ما غریو و ناله جان‌ها ز سوی بی‌سویی مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان ز ناله گوش پرست از جمالش آن عینا قرار نیست زمانی تو را برادر من ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها مثال گویی اندر میان صد چوگان دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم بگو تو ای شه دانا و گوهر دریا گویا خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم چو دید جلوه‌ی گلهای بوستانی را فکند بر گل خودروی دیده‌ی امید نهفته گفت بدو این غم نهانی را که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین شدم نشانه بلاهای آسمانی را مرا به سفره‌ی خالی زمانه مهمان کرد ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر که تا دوا کند این درد ناگهانی را ز کاردانی دیروز من چه سود امروز چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را به چشم خیره‌ی ایام هر چه خیره شدم ندید دیده‌ی من روی مهربانی را من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم زمانه در دلم افکند بدگمانی را چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری خریده‌اند همه ملک شادمانی را شکستم و نشد آگاه باغبان قضا نخوانده بود مگر درس باغبانی را بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش که زر و سیم کلید است کامرانی را جواب داد که آئین روزگار اینست بسی بلند و پستی است زندگانی را بکس نداد توانائی این سپهر بلند که از پیش نفرستاد ناتوانی را هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک نگفته بهر تو اسرار باستانی را در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است بخیره میطلبی عمر جاودانی را نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است بجز زمانه نداند کس این معانی را ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر برایگان برد این گنج رایگانی را ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ خزان سیه کند آن روی ارغوانی را گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب بدل کنند به ارزانی این گرانی را زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین بسی دریده قباهای پرنیانی را من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن صبا چه چاره کند باد مهرگانی را تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار بسیم و زر نخریده است کس جوانی را دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند به که نابود به شمشیر جفای تو شوند همه جای تو چه رخسار تو واقع شده‌اند سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند هم بر آن ساده‌دلان خنده سزد هم گریه که اسیر تو به امید وفای تو شوند داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان همه در دشت هوش کشته برای تو شوند محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز در دل شب هدف تیر دعای تو شوند ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز بنده‌ی جام شراب و خادم خمار باش می پرستی پیشه‌گیر اندر خرابات و قمار کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش با سرود و رود و جام باده و جانان بساز وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق با غرامت همنشین و با ملامت یار باش چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن هلال عید پدید آمد از کنار فلک منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق ورای قوت ادراک در لباس سخن خیال انجم گردون همی به حسن و جمال چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن یکی چو فندق سیم و یکی چو مهره‌ی زر یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن به پیش خویش باری حساب کون و فساد نهاده تخته‌ی مینا و خامه‌ی آهن وزو فرود یکی خواجه‌ی ممکن بود به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن خصال خویش چون روی دلبران نیکو ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی که گاه کینه ببندد زمانه را گردن به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار که با نوای حزینش همی نماند حزن وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم که بود در همه فن همچو مردم یک فن صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون روان چو نور خرد در روان اهریمن نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن که روز بار ز میران و مهتران بزرگ در سرای و ره بارگاه صدر زمن جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن سپهر قدری کاندر زمین دولت او شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن به پای همت او نارسیده دست ملک به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن ز بیم او بتوان دید در مظالم او ضمیر دشمن او در درون پیراهن ز تف هیبت او در دلش ببندد خون چنانکه بر رخ عناب و در دل روین به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن دفین دریا زیف و زبان عقل الکن از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن حکایتی است از آن طبع آب در دریا روایتی است از آن دست ابر در بهمن هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن ابا به پیش تو دربسته گردش ایام و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست جهان چنان که به جانست زندگانی تن به فر بخت تو دایم به شش نتیجه‌ی خوب ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر شجر به میوه و خارا به زر و خار به من از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن ز فر این بود آن سرفراز در بستان ز شرم این بود این زرد روی در معدن ز بهر رتبت درگاه تست زاینده ز بهر مالش بدخواه تست آبستن بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر محیط گنبد گردان به گونه گونه محن اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال مخالفت ز گزاف زمانه‌ی ریمن به خاک درکندش هم ستاره چون قارون به باد بردهدش هم زمانه چون قارن وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست زبان لال و لب پژمریده‌ی دشمن از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن به مدحت تو زبان زمانه تر بودست از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن همیشه تا که کند باد جنبش و آرام هماره تا که کند ابر گریه و شیون به ابر جود تو در باد خلق را روزی به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر مخالفان تو همواره جفت محنت و رن چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید به شکر ریت او رایت نشاط بزن هزار عید چنین در سرای عمر بمان هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان در جهان هست ز ما نیز سخنها مشهور شهرت حسن کند زمزمه عشق بلند شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور همچو وحشی سخن ما همه جا مشهور است نیست جایی که نباشد سخن ما مشهور جانا نخست ما را مرد مدام گردان وانگه مدام در ده مست مدام گردان بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان دارالغرور ما را دارالسرور کردی درالملام ما را دارالسلام گردان خامند و پخته مانا تو دو شراب داری در خام پخته گردان در پخته خام گردان ناهید زخمه‌زن را از لحنه سیر کردی بهرام تیغ‌زن را از جام رام گردان ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی از عکس روی می را بیجاده فام گردان خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد از جزع دانه کردی از مشک دام گردان گمنام کرد ما را یک جام باده‌ی تو در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز پیش غلام و دربان او را غلام گردان کرد نوروز چو بتخانه چمن از جمال بت و بالای شمن شد چو روی صنمان لاله‌ی لعل شد چو پشت شمنان شاخ سمن آفتاب حمل آن گه بنمود ثور کردار به ما نجم پرن از گریبان شکوفه بادام پر ستاره‌ست جهان را دامن هم کنون غنچه‌ی پیکان کردار کند از سحر ز بیجاده مجن باغ شد چون رخ شاهان ز کمال شاخ چون زلف عروسان ز شکن مرغ نالید به گلبن ز فنون باد بیزاست درختان ز فنن ابر چون خامه‌ی خواجه به سخا چون دل خواجه بیاراست چمن خواجه اسعد که عطای ملکش داد خلق حسن و خلق حسن آنکه تا سیرت او شامل شد خصلت سیه بگذاشت وطن آنکه تا بخشش او جای گرفت رخت برداشت ز دل رنج و حزن پیش یک نکته‌ی آن دریا دل شد چو خرمهره همه در عدن علمها دارد سرمایه‌ی جان کارها داند پیرایه‌ی تن نکته‌ی رایش اگر شمع شود بودش دایره‌ی شمس لگن ذره‌ی خلقش اگر نشر شود یاد نارد کسی از مشک ختن گر رسد ماده‌ی عونش به عروق روح محروم نشیند ز شجن ور وزد شمت هرمش به دماغ دیده معزول بماند ز وسن شادباش ای سخن از دو لب تو همچو در عدن از لعل یمن به سخن چونت ستایم بر آنک مدح تو بیشتر آمد ز سخن گردن عالمی از بخشش زر کردی آراسته تو از شکر و منن خاصه از جود تو دارد پدرم طوقی از منت اندر گردن همه مهر تو نگارد به روان همه مدح تو سراید به دهن از بسی شکر که گفتی ز تو او عاشق خاک درت بودم من لیکن از دیده بنامیزد باز بیش از آنست که بردم به تو ظن من چو جانی‌ام نزدیک پدر جان او باز مرا همچو بدن پدرم تا که رضای تو خرد جانی آورد به نزد تو ثمن بنگر ای جان که اوصاف توتا چه درافشانده ز دریای فطن تا نگویی تو مها کین پسرک دردی آورد هم از اول دن کاین چراغی که برافروخته‌اند گر ز سعی تو بیابد روغن تو ببینی که به یک ماه چو ماه کند از مهر تو عالم روشن پسری داری هم نام رهی از تو می خدمت او جویم من زان که نیکو کند از همنامی خدمت خواجه حسن بنده حسن تا بود کندی خنجر ز سنان تا بود تیزی خنجر ز فسن باد بنیاد ولی تو جنان باد بنگاه عدوی تو دمن شاخ سعد از طرف بخت برآر بیخ نحس از چمن عمر بکن رایت ناصح چون تیغ بدار گردن دشمن چون شمع بزن بس که شنیدی صفت روم و چین خیز و بیا ملک سنایی ببین تا همه دل بینی بی حرص و بخل تا همه جان بینی بی کبر و کین زر نه و کان ملکی زیر دست جونه و اسب فلکی زیر زین پای نه و چرخ به زیر قدم دست نه و ملک به زیر نگین رخت کیانی نه و او روح وار تخت برآورده به چرخ برین رسته ز ترتیب زمین و زمان جسته ز ترکیب شهور و سنین سلوت او خلوتی اندر نهان دعوت او دولتی اندر کمین بوده چو یوسف بچه و رفته باز تا فلک از جذبه‌ی حبل‌المتین زیر قدم کرده از اقلیم شک تا به نهانخانه‌ی عین‌الیقین کرده قناعت همه گنج سپهر در صدف گوهر روحش دفین کرده براعت همه ترکیب عقل در کنف نکته‌ی نظمش مبین با نفسش سحر نمایان هند در هوسش چهره گشایان چین اول و آخر همه سر چون عنب ظاهر و باطن همه دل همچو تین روح امین داده به دستش چنانک داده به مریم زره آستین نظم همه رقیه دیو خسیس نکته‌ی او زاده‌ی روح‌الامین کشوری اندر طلب و در طرب از نکت رایش و او زان حزین با دل او خاک مثال ینال با کف او سنگ نگین تکین حکمت و خرسندی و دینش بشست تا چه کند ملک مکان مکین دشت عرب را پسر ذوالیزن خاک عجم را پسر آبتین عافیتی دارد و خرسندیی اینت حقیقت ملک راستین گاه ولی گوید هست او چنان گاه عدو گوید بود این چنین او ز همه فارغ و آزاد و خوش چون گل و چون سوسن و چون یاسمین خشم نبودست بر اعداش هیچ چشم ندیدست بر ابروش چین خشم ز دشمن بود و حلم ازو کو ز اثیر آمده او از زمین خشمش در دین چو ز بهر جگر سر که بود تعبیه در انگبین کی کله از سر بنهد تا بود ابلیس از آتش و آدم ز طین مشتی از این یاوه درایان دهر جان کدرشان ز انا در انین یک رمه زین دیو نژادان شهر با همه‌شان کبر و حسد هم قرین گه چو سرین سست مر او را سرون گه چو سرون سخت مر او را سرین بر همه پوشیده که هم زین دو حال مهترشان زین دو صفت شد لعین پیش کمال همه را همچو دیو کور شده دیده‌ی ما بین بین سوی خیال همه یکسان شده گربه‌ی چوبین و هزبر عرین وز شره لقمه شده جمله را مزرعه‌ی دیو تکاوش انین لاف که هستیم سنایی همه در غزل و مرثیه سحر آفرین آری هستند سنایی ولیک از سرشان جهل جدا کرده سین گر چه سوی صورتیان گاه شکل زیر تک خامه چو دین ست دین لیک در آنست که داند خرد چشمه‌ی حیوان ز نم پارگین بس وحش آمد سوی دانا رحم گر چه جنان آمد نزد جنین کانچه گزیدست به نزد عوام نیست سوی خاص بر آنسان گزین کانچه دو صد باشد سوی شمال بیست شمارند به سوی یمین گر چه به لاف و به تکلف چنو نظم سرایند گه آن و گه این این همه حقا که سوی زیرکان گربه نگارند نه شیر آفرین چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش یزدان چه راند در ایوان شاهی شبی دیر یاز به خواب اندرون بود با ارنواز چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار بچنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ نهادی به گردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه کشان و دوان از پس اندر گروه بپیچید ضحاک بیدادگر بدریدش از هول گفتی جگر یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه‌ی صدستون بجستند خورشید رویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای چنین گفت ضحاک را ارنواز که شاها چه بودت نگویی به راز که خفته به آرام در خان خویش برین سان بترسیدی از جان خویش زمین هفت کشور به فرمان تست دد و دام و مردم به پیمان تست به خورشید رویان جهاندار گفت که چونین شگفتی بشاید نهفت که گر از من این داستان بشنوید شودتان دل از جان من ناامید به شاه گرانمایه گفت ارنواز که بر ما بباید گشادنت راز توانیم کردن مگر چاره‌ای که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای سپهبد گشاد آن نهان از نهفت همه خواب یک یک بدیشان بگفت چنین گفت با نامور ماهروی که مگذار این را ره چاره چوی نگین زمانه سر تخت تست جهان روشن از نامور بخت تست تو داری جهان زیر انگشتری دد و مردم و مرغ و دیو و پری ز هر کشوری گرد کن مهتران از اخترشناسان و افسونگران سخن سربه سر موبدان را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم شمار ار ز دیو و پریست چو دانسته شد چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بد بدگمان شه پر منش را خوش آمد سخن که آن سرو سیمین برافگند بن جهان از شب تیره چون پر زاغ هم آنگه سر از کوه برزد چراغ تو گفتی که بر گنبد لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد سپهبد به هرجا که بد موبدی سخن دان و بیداردل بخردی ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته خوابی که دید نهانی سخن کردشان آشکار ز نیک و بد و گردش روزگار که بر من زمانه کی آید بسر کرا باشد این تاج و تخت و کمر گر این راز با من بباید گشاد و گر سر به خواری بباید نهاد لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار با یکدیگر که گر بودنی باز گوییم راست به جانست پیکار و جان بی‌بهاست و گر نشنود بودنیها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست سه روز اندرین کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار به روز چهارم برآشفت شاه برآن موبدان نماینده راه که گر زنده‌تان دار باید بسود و گر بودنیها بباید نمود همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل دیدگان پر ز خون از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزگوش خردمند و بیدار و زیرک بنام کزان موبدان او زدی پیش گام دلش تنگتر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد اگر باره‌ی آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر بسان درختی شود بارور به مردی رسد برکشد سر به ماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو برز به گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار بگیردت زار و ببنددت خوار بدو گفت ضحاک ناپاک دین چرا بنددم از منش چیست کین دلاور بدو گفت گر بخردی کسی بی‌بهانه نسازد بدی برآید به دست تو هوش پدرش از آن درد گردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن جهانجوی را دایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر بدین کین کشد گرزه‌ی گاوسر چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند چو آمد دل نامور بازجای بتخت کیان اندر آورد پای نشان فریدون بگرد جهان همی باز جست آشکار و نهان نه آرام بودش نه خواب و نه خورد شده روز روشن برو لاژورد بحمدالله کز الطاف الهی مزین شد دگر اورنگ شاهی زنو کوس بشارت کوفت گردون در استقلال نواب همایون منادی زن برای سجده‌ی عام گران کرد از منادی گوش ایام که طالع گشت خورشید جهان‌تاب جهان بگشود چشم خفته از خواب نشست از نو درین کاخ مخیم به سالاری جهان سالار اعظم زمین از آسمان شد تهنیت جو زبان آسمان شد تهنیت‌گو دم و پشت کمان فتنه شد نرم مبارکباد را بازار شد گرم زبان هرکه می‌جنبید در کام به سامع نکته‌ای می‌کرد اعلام بیان هرکه حرف آغاز می‌کرد دری ز ابواب دعوی باز می‌کرد قضا می‌گفت من امداد کردم که عالم را ز نو آباد کردم فلک می‌گفت بود از پرتو من که دیگر شد چراغ دهر روشن ملک می‌گفت از تسبیح من بود که از کار جهان این عقده بگشود درین مدت شبی بگذشت بر کس کزین گفت و شنو یک دم کند بس مرا هم خورد حرفی چند بر گوش که می‌برد استماع آن ز دل هوش ز لفظ منهیان عالم غیب ز گفت آگهان سر لاریب یکی زان حرفهای راست تعبیر قلم می‌آورد در سلک تحریر شبی روشن به نور مشعل بدر ز فیاض قدر با لیلة القدر درو وحشت به دامن پا کشیده ز راحت آب در جو آرمیده من بی دل که از خوابم ملال است دلم ماوای سلطان خیال است ز ذوق صحت شاه جهاندار نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار درین اندیشه بودم کایزد پاک چه نیکو داشت پاس خطه‌ی خاک چه ملکی را ز نو دارالامان کرد چه جانی در تن خلق جهان کرد چه شمعی را به محض قدرت افروخت که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت که عزمش باره بر چرخ برین تاخت ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش زبان نکته سنجم بود خاموش دل اما داستانی گوش می‌کرد که از کیفیتم مدهوش می‌کرد زبان حال گوئی از سر سوز ز آغاز شب این افسانه تا روز ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر به جمشید جوانبخت جهانگیر که ای شاه سریر کامرانی سزاوار بقای جاودانی تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند جمالت بوده بر مردم تتق بند من آن پروانه‌ی شب زنده‌دارم که پاس شمع دولت بوده کارم که افسون خوانده‌ام بر پیکر شاه گهی گردیده‌ام گرد سر شاه گذشته پرمهی از غره تا سلخ که بر خود خواب شیرین کرده‌ام تلخ کشک دارندگان شب نخفته پرستاران ترک خواب گفته یکی را زین الم میسوخت دامن یکی را دل یکی را خرمن تن ولی من بودم ای شاه جهانبان که هم تن هم دلم میسوخت هم جان ز دل بازان جانباز وفادار به گرد پیکرت پروانه‌ی کردار بسی پر میزدند ای شمع سرکش ولی من میزدم خود را بر آتش غم وردت سراسر زان من بود بلاگردان جانت جان من بود مرا دل بود از بهر تو در بند مرا جان بود با جان تو پیوند اگر عضوی ز اعضای شریفت وگر جزوی ز اجزای لطیفت سر موئی ز درد آزرده میشد گل امید من پژمرده میشد وگر تخفیفی از آزار می‌یافت دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت که آن حالت که شاه به جرو برداشت مرا در آب و آتش بیشتر داشت رضا بودم که هستی بخش عالم به عمر شاه عمر من کند ضم زبانم بس که مشغول دعا بود نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود همینم بود روز و شب مناجات نهان از خلق با قاضی حاجات که ای دانای حکمت‌های مکنوز هزاران بوعلی را حکمت‌آموز خداوند رحیم و بنده پرور توان بخش توانای توانگر حفیظ یونس اندر بطن ماهی به لطف بی‌دریغ پادشاهی نگهدار خلیل از نار نمرود به مخفی رشحه‌های لجه‌ی جود برون آرنده ایوب از رنج چنان کز چنگ چندین اژدها گنج به نوعی کاین شهان را داشتی پاس به حکمت‌های کس ناکرده احساس برین مهر سپهر سروری نیز برین شاه سریر داوری نیز ز روی مرحمت شو سایه گستر چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر به صحت کن به دل بیماریش را مید دار گیتی داریش را فلک را آن چنان کن پاسبانش که دارد پاس تا آخر زمانش نصیب او حیات همین اوست چراغ دوده‌ی انسان همین اوست کسی در فکر درویشان جز او نیست خبر دار از دل ایشان جز او نیست نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت که این در هرکه درکی داشت میسفت مرا هم هرچه امشب بر زبان بود به گوشم آن چه می‌آمد همان بود الهی تا بقا باشد جهان را بقا ده این شه صاحبقران را که دیگر دهر ار ارحام واصلاب چنین ذاتی نخواهد دید در خواب ای حیات دل حسام‌الدین بسی میل می‌جوشد به قسم سادسی گشت از جذب چو تو علامه‌ای در جهان گردان حسامی نامه‌ای پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی قسم سادس در تمام مثنوی شش جهت را نور ده زین شش صحف کی یطوف حوله من لم یطف عشق را با پنج و با شش کار نیست مقصد او جز که جذب یار نیست بوک فیما بعد دستوری رسد رازهای گفتنی گفته شود یا بیانی که بود نزدیکتر زین کنایات دقیق مستتر راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست لیک دعوت واردست از کردگار با قبول و ناقبول او را چه کار نوح نهصد سال دعوت می‌نمود دم به دم انکار قومش می‌فزود هیچ از گفتن عنان واپس کشید هیچ اندر غار خاموشی خزید گفت از بانگ و علالای سگان هیچ واگردد ز راهی کاروان یا شب مهتاب از غوغای سگ سست گردد بدر را در سیر تگ مه فشاند نور و سگ عو عو کند هر کسی بر خلقت خود می‌تند هر کسی را خدمتی داده قضا در خور آن گوهرش در ابتلا چونک نگذارد سگ آن نعره‌ی سقم من مهم سیران خود را چون هلم چونک سرکه سرکگی افزون کند پس شکر را واجب افزونی بود قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین کین دو باشد رکن هر اسکنجبین انگبین گر پای کم آرد ز خل آیند آن اسکنجبین اندر خلل قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند نوح را دریا فزون می‌ریخت قند قند او را بد مدد از بحر جود پس ز سرکه‌ی اهل عالم می‌فزود واحد کالالف کی بود آن ولی بلک صد قرنست آن عبدالعلی خم که از دریا درو راهی شود پیش او جیحونها زانو زند خاصه این دریا که دریاها همه چون شنیدند این مثال و دمدمه شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل که قرین شد نام اعظم با اقل در قران این جهان با آن جهان این جهان از شرم می‌گردد جهان این عبارت تنگ و قاصر رتبتست ورنه خس را با اخص چه نسبتست زاغ در رز نعره‌ی زاغان زند بلبل از آواز خوش کی کم کند پس خریدارست هر یک را جدا اندرین بازار یفعل ما یشا نقل خارستان غذای آتش است بوی گل قوت دماغ سرخوش است گر پلیدی پیش ما رسوا بود خوک و سگ را شکر و حلوا بود گر پلیدان این پلیدیها کنند آبها بر پاک کردن می‌تنند گرچه ماران زهرافشان می‌کنند ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند نحلها بر کو و کندو و شجر می‌نهند از شهد انبار شکر زهرها هرچند زهری می‌کنند زود تریاقاتشان بر می‌کنند این جهان جنگست کل چون بنگری ذره با ذره چو دین با کافری آن یکی ذره همی پرد به چپ وآن دگر سوی یمین اندر طلب ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون جنگ فعلیشان ببین اندر رکون جنگ فعلی هست از جنگ نهان زین تخالف آن تخالف را بدان ذره‌ای کان محو شد در آفتاب جنگ او بیرون شد از وصف و حساب چون ز ذره محو شد نفس و نفس جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس رفت از وی جنبش طبع و سکون از چه از انا الیه راجعون ما به بحر تو ز خود راجع شدیم وز رضاع اصل مسترضع شدیم در فروغ راه ای مانده ز غول لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول جنگ ما و صلح ما در نور عین نیست از ما هست بین اصبعین جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول در میان جزوها حربیست هول این جهان زن جنگ قایم می‌بود در عناصر در نگر تا حل شود چار عنصر چار استون قویست که بدیشان سقف دنیا مستویست هر ستونی اشکننده‌ی آن دگر استن آب اشکننده‌ی آن شرر پس بنای خلق بر اضداد بود لاجرم ما جنگییم از ضر و سود هست احوالم خلاف همدگر هر یکی با هم مخالف در اثر چونک هر دم راه خود را می‌زنم با دگر کس سازگاری چون کنم موج لشکرهای احوالم ببین هر یکی با دیگری در جنگ و کین می‌نگر در خود چنین جنگ گران پس چه مشغولی به جنگ دیگران یا مگر زین جنگ حقت وا خرد در جهان صلح یک رنگت برد آن جهان جز باقی و آباد نیست زانک آن ترکیب از اضداد نیست این تفانی از ضد آید ضد را چون نباشد ضد نبود جز بقا نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر که نباشد شمس و ضدش زمهریر هست بی‌رنگی اصول رنگها صلحها باشد اصول جنگها آن جهانست اصل این پرغم وثاق وصل باشد اصل هر هجر و فراق این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما واز چه زاید وحدت این اعداد را زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل گوهر جان چون ورای فصلهاست خوی او این نیست خوی کبریاست جنگها بین کان اصول صلحهاست چون نبی که جنگ او بهر خداست غالبست و چیر در هر دو جهان شرح این غالب نگنجد در دهان آب جیحون را اگر نتوان کشید هم ز قدر تشنگی نتوان برید گر شدی عطشان بحر معنوی فرجه‌ای کن در جزیره‌ی مثنوی فرجه کن چندانک اندر هر نفس مثنوی را معنوی بینی و بس باد که را ز آب جو چون وا کند آب یک‌رنگی خود پیدا کند شاخهای تازه‌ی مرجان ببین میوه‌های رسته ز آب جان ببین چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود آن همه بگذارد و دریا شود حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها هر سه جان گردند اندر انتها نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک ساده گردند از صور گردند خاک لیک معنیشان بود در سه مقام در مراتب هم ممیز هم مدام خاک شد صورت ولی معنی نشد هر که گوید شد تو گویش نه نشد در جهان روح هر سه منتظر گه ز صورت هارب و گه مستقر امر آید در صور رو در رود باز هم از امرش مجرد می‌شود پس له الخلق و له الامرش بدان خلق صورت امر جان راکب بر آن راکب و مرکوب در فرمان شاه جسم بر درگاه وجان در بارگاه چونک خواهد که آب آید در سبو شاه گوید جیش جان را که ارکبوا باز جانها را چو خواند در علو بانگ آید از نقیبان که انزلوا بعد ازین باریک خواهد شد سخن کم کن آتش هیزمش افزون مکن تا نجوشد دیگهای خرد زود دیگ ادراکات خردست و فرود پاک سبحانی که سیبستان کند در غمام حرفشان پنهان کنند زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی باری افزون کش تو این بو را به هوش تا سوی اصلت برد بگرفته گوش بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام تن بپوش از باد و بود سرد عام تا نینداید مشامت را ز اثر ای هواشان از زمستان سردتر چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف می‌جهد انفاسشان از تل برف چون زمین زین برف در پوشد کفن تیغ خورشید حسام‌الدین بزن هین بر آر از شرق سیف‌الله را گرم کن زان شرق این درگاه را برف را خنجر زند آن آفتاب سیلها ریزد ز کهها بر تراب زانک لا شرقیست و لا غربیست او با منجم روز و شب حربیست او که چرا جز من نجوم بی‌هدی قبله کردی از لیمی و عمی تا خوشت ناید مقال آن امین در نبی که لا احب الا فلین از قزح در پیش مه بستی کمر زان همی رنجی ز وانشق القمر منکری این را که شمس کورت شمس پیش تست اعلی‌مرتبت از ستاره دیده تصریف هوا ناخوشت آید اذا النجم هوی خود مثرتر نباشد مه ز نان ای بسا نان که ببرد عرق جان خود مثرتر نباشد زهره زآب ای بسا آبا که کرد او تن خراب مهر آن در جان تست و پند دوست می‌زند بر گوش تو بیرون پوست پند ما در تو نگیرد ای فلان پند تو در ما نگیرد هم بدان جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست که مقالید السموات آن اوست این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر این ستاره‌ی بی‌جهت تاثیر او می‌زند بر گوشهای وحی‌جو کی بیایید از جهت تا بی‌جهات تا ندراند شما را گرگ مات آنچنان که لمعه‌ی درپاش اوست شمس دنیا در صفت خفاش اوست هفت چرخ ازرقی در رق اوست پیک ماه اندر تب و در دق اوست زهره چنگ مسله در وی زده مشتری با نقد جان پیش آمده در هوای دستبوس او زحل لیک خود را می‌نبیند از محل دست و پا مریخ چندین خست ازو وآن عطارد صد قلم بشکست ازو با منجم این همه انجم به جنگ کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ جان ویست و ما همه رنگ و رقوم کوکب هر فکر او جان نجوم فکر کو آنجا همه نورست پاک بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک هر ستاره خانه دارد در علا هیچ خانه در نگنجد نجم ما جای سوز اندر مکان کی در رود نور نامحدود را حد کی بود لیک تمثیلی و تصویری کنند تا که در یابد ضعیفی عشقمند مثل نبود لیک باشد آن مثال تا کند عقل مجمد را گسیل عقل سر تیزست لیکن پای سست زانک دل ویران شدست و تن درست عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق عالمی اندر هنرها خودنما هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا وقت خودبینی نگنجد در جهان در گلو و معده گم گشته چو نان این همه اوصافشان نیکو شود بد نماند چونک نیکوجو شود گر منی گنده بود هم‌چون منی چون به جان پیوست یابد روشنی هر جمادی که کند رو در نبات از درخت بخت او روید حیات هر نباتی کان به جان رو آورد خضروار از چشمه‌ی حیوان خورد باز جان چون رو سوی جانان نهد رخت را در عمر بی‌پایان نهد تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی مگر از هیت شیرین تو می‌رفت حدیثی نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند بار دیگر نکند سجده بت‌های رخامی بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو می‌نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی طاقتم نیست ز هر بی‌خبری سنگ ملامت که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم او ز من بنده به این دیده‌ی خون‌بار رسد من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید برسانیدن آن یار بدان یار رسم گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم دوست پیغام فرستاد که در فرقت من صبر کن گرچه به سالی به تو یک‌بار رسم گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت: من گلم وقت بهاران به سر خار رسم نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم تو چو بیماری و، چون صحت راحت‌افزای رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من نه چنان دست درازم که به دیوار رسم از درت گرچه گدایان به درم واگردند چه شود گر من درویش به دینار رسم من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم سیف فرغانی در کار تویی مانع من پایم از دست بهل تا به سر کار رسم چو از دستان آن ببریده‌دستان همه از خود پرستی بت‌پرستان دل یوسف نگشت از عصمت خویش بسی از پیشتر شد عصمتش بیش، همه خفاش آن خورشید گشتند ز نور قرب وی نومید گشتند زلیخا را غبارانگیز کردند به زندان کردن او تیز کردند زلیخا با عزیز آمیخت یک شب ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر شدم رسوای خاص و عام در مصر درین قول‌اند مرد و زن موافق که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق در آن فکرم که دفع این گمان را سوی زندان فرستم این جوان را به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی بگردانم منادی در منادی که این باشد سزای آن بداندیش که انبازی کند با خواجه‌ی خویش چو مردم قهر من با او ببینند از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند» عزیز اندیشه‌ی او را پسندید ز استصواب آن طبعش، بخندید بگفتا: «من تفکر پیشه کردم درین معنی بسی اندیشه کردم نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی نیامد در دلم به ز آنچه گفتی به دست توست اکنون اختیارش ز راه خویشتن بنشان غبارش!» زلیخا از وی این رخصت چو بشنید سوی یوسف عنان کید پیچید که: «گر کامم دهی کامت برآرم به اوج کبریا نامت برآرم وگرنه صد در محنت گشاده پی زجر تو زندان ایستاده به رویم خرم و خندان نشینی از آن بهتر که در زندان نشینی!» زبان بگشاد یوسف در خطابش بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش زلیخا از جواب او برآشفت به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت که زرین افسرش از سر فکندند خشن پشمینه‌اش در بر فکندند ز آهن بند بر سیمش نهادند به گردن طوق تسلیمش نهادند بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند به هر کویی ز مصر آن خر براندند منادی‌زن منادی برکشیده که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده که گیرد شیوه‌ی بی‌حرمتی پیش نهد پا در فراش خواجه‌ی خویش، بود لایق که همچون ناپسندان بدین خواری برندش سوی زندان» چو در زندان گرفت از جنبش آرام به زندانبان زلیخا داد پیغام کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل! ز گردن غل، ز پایش بند بگسل! یکی خانه برای او جدا کن! جدا از دیگران، آنجاش جا کن! در آن خانه چو منزل ساخت یوسف بساط بندگی انداخت یوسف رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت در آن منزل به مهراب عبادت چو مردان در مقام صبر بنشست به شکر آن که از کید زنان رست مستان خواب را خبری از وصال نیست دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد یاد خدای کن به زبانی که لال نیست آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست وان را که نیست چهره‌ی آن ماه در حضور در مسجدالحرام نمازش حلال نیست هرچند سالهاست که این راه می‌روی راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست گر در پی تفرج بستان جنتی امروز تخم کار، که فردا مجال نیست آشفته‌ی جمال جمیل بتان شدی صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت این نقش را که بازکنی جز خیال نیست گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست هستند برشمال و یمین تو ناظران لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست ملکی که منتقل شود از دیگری به تو به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست این سایه ها زوال پذیرند یک به یک در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست بالی ضرورتست عروج کمال را و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت بردیگری مبند، که مارا به فال نیست ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند کز وی به کام دل برسی وین محال نیست بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود بردش به بند خانه‌ی زلف سیاه خود از راه نارسیده شهنشاه عشق او عالم به باد داده ز گرد سپاه خود گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت آثار آن چرنده در آب و گیاه خود زان همنشین ستاره که می‌تابد از زمین شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود یک شهر شد به باد دو روزی خدای را خالی کن از نظار گیان جلوه‌گاه خود خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل نسبت کنی به مدعی من گناه خود ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم بردار زود خار وجودش ز راه خود گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی زان شد که تو می دانی آهسته که سرمستم پیش آی دمی جانم زین بیش مرنجانم ای دلبر خندانم آهسته که سرمستم ساقی می جانان بگذر ز گران جانان دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم رندی و چو من فاشی بر ملت قلاشی در پرده چرا باشی آهسته که سرمستم ای می بترم از تو من باده ترم از تو پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم از باده جوشانم وز خرقه فروشانم از یار چه پوشانم آهسته که سرمستم تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم نور دل ادریسم آهسته که سرمستم در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان با دست بر ایشان آهسته که سرمستم ای صاحب صد دستان بی‌گاه شد از مستان احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم دگر نوبت، چو باد نوبهاری به عاشق برد بوی دوستداری به هوش آمد، بنالید از خطابش نوشت این چند بین اندر جوابش ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی گردون به نثار او با دامن زر آمد موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد زین مردم کارافزا زین خانه پرغوغا عیسی نخورد حلوا کاین آخر خر آمد چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد چو عشق را هوس بوسه و کنار بود که را قرار بود جان که را قرار بود شکارگاه بخندد چو شه شکار رود ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود هزار ساغر می‌نشکند خمار مرا دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود نه ذره ذره من عاشق نگار بود ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی بدانک ذره من اندر آن غبار بود دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود ایا به خویش فرورفته در غم کاری تو تا برون نروی از میان چه کار بود چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه دگر مباف که پوسیده پود و تار بود برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد چو تو نبافی بافنده کردگار بود ای کمال زمان بیا و ببین که ز عشقت چگونه می‌سوزم با بهار رخت تواند گفت شب یلداکه روز نوروزم در فراق رخ چو خورشیدت روشنایی نمی‌دهد روزم کیسه‌ای دادیم در این شبها که همی وام صحبت اندوزم روزها رفت و من نمی‌دانم که بر آن کیسه کیسه‌ای دوزم یارب از کاردی بود با آن که بدان کین دشمنان توزم سر چو سرو از نشاط بفرازم رخ ز شادی چو گل برافروزم وگر این کار هست بیهوده تن زن آنگاه کاسه‌ی یوزم سایه بر کار این سخن مفکن زانکه چون سایه بر تو آموزم وزان روی شد شهریار جوان چوبگذشت شاد از پل نهروان همه مهتران را زلشکر بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند چنین گفت کای نیکدل سروران جهاندیده و کار کرده سران بشاهی مرا این نخستین سرست جز از آزمایش نه اندرخورست بجای کسی نیست ما را سپاس وگر چند هستیم نیکی شناس شمارا زما هیچ نیکی نبود که چندین غم ورنج باید فزود نیاکان ما را پرستیده‌اید بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید بخواهم گشادن یکی راز خویش نهان دارم از لشکر آواز خویش سخن گفتن من بایرانیان نباید که بیرون برند ازمیان کزین گفتن اندیشه من تباه شود چون بگویند پیش سپاه من امشب سگالیده‌ام تاختن سپه را به جنگ اندر انداختند که بهرام را دیده‌ام در سخن سواریست اسپ افگن وکارکن همی کودکی بی‌خرد داندم بگرز و بشمشیر ترساندم نداند که من شب شبیخون کنم برزم اندرون بیم بیرون کنم اگریار باشید بامن به جنگ چو شب تیره گردد نسازم درنگ چو شوید بعنبر شب تیره روی بیفشاند این گیسوی مشکبوی شما برنشینید با ساز جنگ همه گرز و خنجر گرفته بچنگ بران برنهادند یکسر سپاه که یک تن نگردد زفرمان شاه چو خسرو بیامد بپرده سرای زبیگانه مردم بپردخت جای بیاورد گستهم وبندوی را جهاندیده و گرد گردوی را همه کارزار شبیخون بگفت که با او مگر یار باشند و جفت بدو گفت گستهم کای شهریار چرایی چنین ایمن از روزگار تو با لشکر اکنون شبیخون کنی ز دلها مگر مهر بیرون کنی سپاه تو با لشکر دشمنند ابا او همه یک دل ویک تنند ز یک سو نبیره ز یک سو نیا به مغز اندرون کی بود کیمیا ازین سو برادر وزان سو پدر همه پاک بسته یک اندر دگر پدر چون کند با پسر کارزار بدین آروز کام دشمن مخار نبایست گفت این سخن با سپاه چو گفتی کنون کار گردد تباه بدو گفت گردوی کاین خود گذشت گذشته همه باد گردد به دشت توانایی و کام وگنج وسپاه سر مرد بینا نپیچد ز راه بدین رزمگه امشب اندر مباش ممان تا شود گنج و لشکر به لاش که من بی‌گمانم کزین راز ما وزین ساختن در نهان سازما بدان لشکر اکنون رسید آگهی نباید که تو سر بدشمن دهی چوبشنید خسرو پسند آمدش به دل رای او سودمند آمدش گزین کرد زان سرکشان مرد چند که باشند برنیک وبد یارمند چو خرداد برزین و گستهم شیر چوشاپور و چون اندیان دلیر چو بندوی خراد لشکر فروز چو نستود لشکرکش نیوسوز تلی بود پر سبزه وجای سور سپه را همی‌دید خسرو ز دور چو بنشست بر تخت شاه اردشیر از ایران برفتند برنا و پیر بسی نامداران گشته کهن بدان تا چگونه سرآید سخن زبان برگشاد اردشیر جوان چنین گفت کای کار دیده گوان هر آنکس که برگاه شاهی نشست گشاده زبان باد و یزدان پرست بر آیین شاهان پیشین رویم همان از پس فره و دین رویم ز یزدان نیکی دهش یاد باد همه کار و کردار ما داد باد پرستندگان راهمه برکشیم ستمگارگان را به خون درکشیم بسی کس به گفتارش آرام یافت از آرام او هرکسی کام یافت به پیروز خسرو سپردم سپاه که از داد شادست و شادان ز شاه به ایران چو باشد چنو پهلوان بمانید شادان و روشن روان نیم شب دیوانه‌ای خوش می‌گریست گفت این عالم بگویم من که چیست حقه‌ای سر برنهاده، ما درو می‌پزیم از جهل خود سودا درو چون سراین حقه برگیرد اجل هر که پر دارد بپرد تا ازل وانک او بی پر بود، در صد بلا در میان حقه ماند مبتلا مرغ همت را به معنی بال ده عقل را دل بخش و جان را حال ده پیش از آن کز حقه برگیرند سر مرغ ره گرد و برآور بال و پر یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم تا تو باشی از همه در پیش هم □دیگری گفتش که انصاف و وفا چون بود در حضرت آن پادشا حق تعالی داد انصافم بسی بی‌وفایی هم نکردم با کسی در کسی چون جمع آمد این صفت رتبت او چون بود در معرفت □گفت انصافست سلطان نجات هر که منصف شد برست از ترهات از تو گر انصاف آید در وجود به ز عمری در رکوع و در سجود خود فتوت نیست در هر دو جهان برتر از انصاف دادن در نهان وانک او انصاف بدهد آشکار از ریا کم خالی افتد، یاد دار نستدند انصاف، مردان از کسی لیک خود می‌داده‌اند الحق بسی ای آرزوی جانم در آرزوی آنم کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم دانی چگونه باشم در محنتی چنینم زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی کان خوشدلی کجا شد دل گفت می‌ندانم آری گرت بیابم روزی به کام یابم ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم گه‌گه به آب دیده خرسند کردمی دل کار آن‌چنان شد اکنون آن هم نمی‌توانم من این همه ندانم دانم که می‌برآید جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم تو کز عبرت بدین افسانه مانی چه پنداری مگر افسانه خوانی درین افسانه شرطست اشک راندن گلابی تلخ بر شیرین فشاندن بحکم آنکه آن کم زندگانی چو گل بر باد شد روز جوانی سبک رو چون بت قبچاق من بود گمان افتاد خود کافاق من بود همایون پیکری نغز و خردمند فرستاده به من دارای در بند پرندش درع و از درع آهنین‌تر قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر سران را گوش بر مالش نهاده مرا در همسری بالش نهاده چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج به ترکی داده رختم را به تارج اگر شد ترکم از خرگه نهانی خدایا ترک زادم را تو دانی امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب! ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب! خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب! بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب! چونت ز دل برآمد، جانا که بی‌رقیب بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب! دری و دور گشته ز دریای چشم ما ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب آگاه چون نکردی ما را ز آمدن ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب! زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب! ای چشم و چراغ آن جهانی وی شاهد و شمع آسمانی خط نو نبشته گرد عارض منشور جمال جاودانی بی دیده ز لطف تو بخواند در جان تو سوره‌ی نهانی با چشم ز تابشت نبیند بر روی تو صورت عیانی بخت ازلی و تا قیامت صافی به طراوت جوانی حسن تو چو آفتاب آنگه فارغ ز اشارت نشانی بوس تو به صد هزار عالم و آزاد ز زحمت گرانی دیوانه بسیست آن دو لب را در سلسله‌های کامرانی نظاره بسیست آن دو رخ را از پنجره‌های زندگانی با فتنه‌ی زلف تو که بیند یک لحظه ز عمر شادمانی بی آتش عشق تو که یابد آب خضر و حیات جانی لطف تو ببست جان و دل را بر آخور چرب دوستکانی عشق تو نشاند عقل و دین را برابرش تیز آنجهانی با قدر تو پاره میخ بر چرخ تهمت زدگان باستانی با قد تو کژ و کوژ در باغ چالاک و شان بوستانی از راستی و کژی برونی آنی که ورای حرف آنی گویند بگو به ترک ترکت تا باز دهی ز پاسبانی ترک چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی حسن تو چو شمس و همچو سایه پیش و پس تو دوان جوانی از لفظ تو گوش عاشقانت نازان به حلاوت معانی وز چشم تو جسم دوستانت نازان به حوادث زمانی در راه تو هیچ دل نشد خوش تا جانش نگشت کاروانی بر بام تو پای کس نیاید تا سرش نکرد نردبانی در هوش ز تو سماع «ارنی» در گوش ندای «لن ترانی» از رد و قبول سیر گشتم زین بلعجبی چنانکه دانی یکره بکشم به تیر غمزه تا سوی عدم برم گردانی زیرا سر عشق تو ندارد جز مرد گزاف زندگانی ور خود تو کشی به دست خویشم کاری بود آن هزارگانی فرمان تو هست بر روانها چون شعر سنایی از روانی وقتست ترا مراد راندن کی رانی اگر کنون نرانی نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد کاین مادر اقبال همه ساله نزاید با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار کز دغدغه و سستی کاری نگشاید گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید با عقل مردد نتوان رست ز غوغا اینجاست که دیوانگیی نیز بباید یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد یا کام دل از شاهد مقصود برآید راه عمل این است، بگویید ملک را تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید یاران موافق را آزرده نسازد خصمان منافق را چیره ننماید بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز روزم سیه است از غم هجران بود آیا چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز در بادیه‌ی عشق و ره شوق رساند آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز گردون ستمگر کند این کار که باشد؟ یاری به مراد دل یاری نه و هرگز در خاطر هاتف همه‌ی عمر گذشته است جز عشق تو اندیشه‌ی کاری نه و هرگز بگوئید ای رفیقان ساربان را که امشب باز دارد کاروان را چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل زغلغل بلبل فریاد خوان را اگر زین پیش جان میپروریدم کنون بدرود خواهم کرد جان را بدار ای ساربان محمل که از دور ببینم آن مه نامهربان را دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی کنون فرصت شمار آب روان را گر آن جان جهان را باز بینم فدای او کنم جان و جهان را چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم نهم پی بر پی آن ابرو کمان را شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه بشکر خنده بگشاید دهان را چو روی دوستان باغست و بستان بروی دوستان بین بوستان را چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست غنیمت دان حضور دوستان را مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند عارفان نظری را فدی اینجا خواهند هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح صبح دم ناله‌ی سگ بین که چه پیدا شنوند خاک پر سبحه‌ی قرا شود از اشک نیاز وز دل خاک همان ناله‌ی قرا شنوند خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را بانگ گریه ز دل صخره‌ی صما شنوند گریه آن گریه که از دیده‌ی آتش بینند ناله آن ناله که از سینه‌ی خارا شنوند چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس کوه را ناله‌ی تب لرزه چو دریا شنوند صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند هر چه در پرده‌ی شب راز دل عشاق است کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند چون به پای علم روز، سر شب ببرند چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند چه کند کوس که امروز قیامت نکند بند آرد نفس صور که فردا شنوند کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند کوس چون صومعه‌ی‌پیر ششم چرخ کز او بانگ شش دانه‌ی تسبیح ثریا شنوند کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار ناله‌ی زار ز درد دل دروا شنوند کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند سخت سر کوفته دارندش و او نالد زار ناله‌ی مرد ز سرکوبه‌ی اعدا شنوند خم کوس است که ما نوذیحجه نمود گر ز مه لحن خوش زهره‌ی زهرا شنوند خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود تا صداش از حبل‌الرحمه‌ی بطحا شنوند گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند مشتری قرعه‌ی توفیق زند بر ره حاج بانگ آن قرعه بر این رقعه‌ی غبرا شنوند عرشیان بانگ وللله علی الناس زنند پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند از سر و پای در آیند سراپا به نیاز تا تعال از ملک العرش تعالی شنوند روضه روضه همه ره باغ منور بینند برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند بر سر روضه همه جای تنزه شمرند بر لب برکه همه جای تماشا شنوند انجم ماه وش آماده‌ی حج آمده‌اند تا خواص از همه لبیک مثنا شنوند همه را نسخه‌ی اجزای مناسک در دست از پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش عاشقان این همه از سوره‌ی سودا شنوند نه صحیفه که به ده بند یکایک بستند تا نه بس دیر چو سی پاره مجزا شنوند خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند زهر نوشند و همه بانگ هنیا شنوند زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراست کبشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند گنج پرورده‌ی فقرند و کم کم شده لیک گم گم گنج سرا پرده‌ی بالا شنوند فقر نیکوست به رنگ ارچه به آواز بد است عامه زین رنگ هم آواز تبرا شنوند شبه طاووس شمر فقر که طاوسان را رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند سفر کعبه نمودار ره آخرتاست گر چه رمز رهش از صورت دیبا شنوند جان معنی است باسم صوری داده برون خاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند کعبه را نام به میدانگه عام عرفات حجره‌ی خاص جهان داور دارا شنوند عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک نعره‌ی شیر دلان در صف هیجا شنوند عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای کز وفای تو ز من شکر موفا شنوند حاش لله اگر امسال ز حج و امانم نز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند دوستان یافته میقات و شده زی عرفات من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند ها و ها باشد اگر محمل ما سازی و هم برسانیم بکم زانکه ز من ها شنوند بر در کعبه که بیت الله موجودات است که مباهات امم زان در والا شنوند بار عام است و در کعبه گشاده است کز او خاصگان بانگ در جنت ماوا شنوند پس چو رضوان در جنات گشاید ملکان بانگ حلقه زدن کعبه‌ی علیا شنوند زان کلیدی که نبی نزد بنی‌شیبه سپرد بانگ پر ملک و زیور حورا شنوند چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرند ساربان را همه الحان، جرس آسا شنوند در فلک صوت جرس زنگل نباشان است که خروشیدنش از دخمه‌ی دارا شنوند به سلام آمدگان حرم مصطفوی ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند النبی النبی آرند خلایق به زبان امتی امتی از روضه‌ی غرا شنوند از صریر در او چار ملایک به سه بعد پنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند بر در مرقد سلطان هدی ز ابلق چرخ مرکب داشته را ناله‌ی هرا شنوند خود جنیبت به درش داشته بینند براق کز صهیلش نفس روح معلا شنوند موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین ارنی گفتنش از هبر تجلا شنوند بهر وایافتن گم شده نعلین کلیم والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند فخر من بنده ز خاک در احمد بینند لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند نعت صدر نبوی که به غربت گویم بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند شاید ار لب به حدیث قدما نگشایند ناقدانی که ادای سخن ما شنوند آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجب که دم آتش طور از ید بیضا شنوند شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشند تا ز من شیر دلان نکته‌ی عذرا شنوند خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه نور بی‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند از سر خامه کنم معجزه انشا، به خدای گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند راویان کیت انشای من انشاد کنند بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند شنیدم که دزدی درآمد ز دشت به دروازه‌ی سیستان برگذشت بدزدید بقال از او نیم دانگ برآورد دزد سیهکار بانگ: خدایا تو شب رو به آتش مسوز که ره می‌زند سیستانی به روز ای برده دل من و جفا کرده بافرقت خویشم آشنا کرده آخر به جفا مرا بیازردی در اول دوستی وفا کرده روی از تو بتا چگونه گردانم پشت از غم عشق تو دو تا کرده هر روز مرا هزار بد گویی من بر تو هزار شب دعا کرده ای رنج فراق روی و موی تو جان ودل من ز من جدا کرده وانگه من مستمند بی‌دل را در محنت عاشقی رها کرده گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید گفت از من بشنو گوش باغیار مکن گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم از میان تیغ برآورد که زنهار مکن گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار گفت خورد از پی عزت او خوار مکن دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری آیت بی چگونگی در تو و در معاینه از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی جانب تو مواصله جانب من مباینه شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند اهل نظرانند که چشمی به ارادت با روی تو دارند و دگر بی بصرانند هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش کان‌ها که بمردند گل کوزه گرانند چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند تا رای کجا داری و پروای که داری کز هر طرفت طایفه‌ای منتظرانند اینان که به دیدار تو در رقص می‌آیند چون می‌روی اندر طلبت جامه درانند سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت بر در بنشینم اگر از خانه برانند از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن ور بگفتم نکته‌ای هستش بسی تأویل‌ها گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن از تو دارم التماسی ای حریف رازدار حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن دشمن جانم منم افغان من هم از خود است کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان مدح‌های بی‌نفاقش کرده باشم در علن فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن من خودی خویش را گویم که در پنداشتی رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن ای خود من گر همه سر خدایی محو شو کان همه خود دیده‌ای پس دیده خودبین بکن چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین کسی کز نام او بر بحر بی‌کشتی عبر یابی چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است برون غار حق حارس درون غار شمس الدین ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی مگر از لطف بی‌پایان وز هنجار شمس الدین شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او شوم مست و همی‌گویم که من خمار شمس الدین که بخت من چنان خفته‌ست که بیداری ندارد رو مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین فروحی خط اقرارا برق الف اقرار و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب جهان چگونه منور شدی بگاه سحر ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه که از چنین سفری گشت خاک معدن زر ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر ناید هگرز از این یله گو باره جز درد و رنج عاقل بیچاره از سنگ خاره رنج بود حاصل بی‌عقل مرد سنگ بود خاره هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی‌شبان رمه یله گوباره تا پر خمار بود سرم یکسر مشفق بدند برمن و غمخواره واکنون که هشیار شدم، برمن گشتند مار و کژدم جراره زیرا که بر پلاس نه خوب آید بر دوخته ز شوشتری پاره از عامه خاص هست بسی بتر زین صعبتر چه باشد پتیاره؟ چون نار پاره پاره شود حاکم گر حکم کرد باید بی‌پاره دزدی است آشکاره که نستاند جز باغ و حایط و رزو ابکاره ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره در بلخ ایمن‌اند ز هر شری می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره ور دوستدار آل رسولی تو چون من ز خاندان شوی آواره زیشان برست گبر و بشد یک‌سو بر دوخته رگو به کتف ساره رست او بدان رگو و نرستم من بر سر نهاده هژده گزی شاره پس حیلتی ندیدم جز کندن از خان و مان خویش به یکباره چون شور و جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره آزاد و بنده و پسر و دختر پیر و جوان و طفل ز گاواره بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانه‌ی بیغاره هرگز چنین گروه نزاید نیز این گنده پیر دهر ستمگاره آن روزگار شد که حکیمان را توفیق تاج بود و خرد یاره ناگاه باد دنیا مر دین را در چه فگند از سر پرواره گیتی یکی درخت بد و مردم او را به سان زیتون همواره رفته‌است پاک روغن از این زیتون جز دانه نیست مانده و کنجاره امروز کوفتم به پی آنک او دی می‌داشت طاعتم به سر و تاره سودی نداردت چو فراشوبد بدخو زمانه، خواهش و نه زاره روزی به سان پیرزنی زنگی آردت روی پیش چو هر کاره روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده به غنجاره دریاست این جهان و درو گردان این خلق همچو زبزب و طیاره بر دین سپاه جهل کمین دارد با تیغ و تیر و جوشن آن کاره از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی وز عقل گرد خود نکشی باره؟ کنده‌ای را لوطیی در خانه برد سرنگون افکندش و در وی فشرد بر میانش خنجری دید آن لعین پس بگفتش بر میانت چیست این گفت آنک با من ار یک بدمنش بد بیندیشد بدرم اشکمش گفت لوطی حمد لله را که من بد نه اندیشیده‌ام با تو به فن چون که مردی نیست خنجرها چه سود چون نباشد دل ندارد سود خود از علی میراث داری ذوالفقار بازوی شیر خدا هستت بیار گر فسونی یاد داری از مسیح کو لب و دندان عیسی ای قبیح کشتیی سازی ز توزیع و فتوح کو یکی ملاح کشتی هم‌چو نوح بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار کو بت تن را فدی کردن بنار گر دلیلت هست اندر فعل آر تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار آن دلیلی که ترا مانع شود از عمل آن نقمت صانع بود خایفان راه را کردی دلیر از همه لرزان‌تری تو زیر زیر بر همه درس توکل می‌کنی در هوا تو پشه را رگ می‌زنی ای مخنث پیش رفته از سپاه بر دروغ ریش تو کیرت گواه چون ز نامردی دل آکنده بود ریش و سبلت موجب خنده بود توبه‌ای کن اشک باران چون مطر ریش و سبلت را ز خنده باز خر داروی مردی بخور اندر عمل تا شوی خورشید گرم اندر حمل معده را بگذار و سوی دل خرام تا که بی‌پرده ز حق آید سلام یک دو گامی رو تکلف ساز خوش عشق گیرد گوش تو آنگاه کش مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری جوابی با هزاران عذر چون قند گشاد و کرد شیرین را زبان بند که ای داروی چشمم خاک کویت دلم دیوانه‌ی زنجیر مویت ز رخسار تو چشمم باد پر نور وزان رخسار زیبا چشم بد دور ترا کز آشنایی صد زیان بود اگر بیگانه گشتی جای آن بود منم کز استانت سر نتابم وگر تیغم زنی رخ بر نتابم همی کن هر چه خواهی در حضورم مکن بهر خدا از خویش دورم من و شبها و جان محنت اندود ز لرزانی تنی چون سائه دود در صبح امیدم بی کلید است که پایان شب غم ناپدید است همه روزم بهر سوئی دل و هوش مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش همه شب چشم حسرت در ره باد مگر وقتی ز بویت دل کنم شاد ز تو چندین غمم در دل نهانی هنوزت دوست میدارم که جانی به زاری گویمت در ساز با من مباش از پرده سنگ انداز با من به خسرو گفت کای چشم مرا نور مباد از روی خوبت چشم من دور مرا کشتی و من از مهربانی گهت جان خوانم و گه زندگانی غمت در من چنان گشت آتش انگیز که خاکستر شدم زین آتش تیز هنوز اندر طریق عشق خامم که می باید هنوز از ننگ و نامم بسی کوشیدم اندر پرده پوشی که پوشم ناله‌ها را در خموشی چه افتاده است نی نومیدم از خویش که بهر چون توئی سوزم دل ریش هنوز رخ چو برگ یاسمین است هنوزم سرو بالا نازنین است هنوزم گیسوان آشفته کارند هنوز اهوان مردم شکارند هنوز سیب سیمین نارسیداست هنوزم درج لولو بی کلید است هنوز ار لب سر خون ریز دارم هنوز از غمزه پیکان تیز دارم هنوز اندر سرم صد گونه ناز است هنوز افسانه‌ی زلفم دراز است مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور که شیرینم به رویت با همه شور وگر نه من به حسن آن آفتابم که نتواند فلک دیدن به خوابم سر خود گیر کایندر پایگیر است که افسونت نه با ما جایگیر است بگفت این و کشید از دل یکی آه که آتش در گرفت اندر دل شاه چو خسرو پاسخ دل خواه نشنید به گوش خود ز شیرین آه نشنید فرود آمد ز چشمش سیل اندوه چو باران بهاری بر سر کوه کنیزی شد صنم را تنگ دل کرد که ابر از گریه دریا را خجل کرد شکر لب چون شنید این داستان را شکیبائی نماند آن دلستان را خرد را خواست با خود پای دارد به مستوری قدم بر جای دارد بسی کوشید جان مستندش نیامد بند بال سودمندش دل از عقل خیال اندیش برداشت حجاب نام و ننگ از پیش برداشت ز بی صبری دوید از پرده بیرون حیا را مقنع از سر کرده بیرون چو آمد پیش آن از رده‌ی خویش پشیمان از خود و از کرده‌ی خویش به زاری پای شه بوسید غمناک چو آب چشم خود غلطید در خاک چو شه اندید دودش در سر افتاد ز پشت زین چو بیهوشان در افتاد فتاده هر دو تن تا دیر ماندند به دل تشنه بدیده سیر ماندند چو باز آمد ز صفرا هر دو را هوش صنم بر خاست با صد عذر چون نوش به خواهش دست زد در دامن شاه به قصرش برد و خالی کرد درگاه نماز شام بود و شمع در تاب که آن خورشید شد مهمان مهتاب گفتم آن تو نیست خواجه صلاح گفت چه گفتم آن دو خلقانت گفت چون نیست گفتم از پی آنک گر بدو نافذست فرمانت چون گذاری که بر زند هر روز قلتبانی سر از گریبانت شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟ چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن زین‌سان که من می‌بینم این آشفتگی، سالی دگر اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن بالای سرو بوستان هم نغز می‌آید، ولی در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی در هجرش این مذلت و خواری نبردمی بی‌او ز جان ملول شدم، کو خیال او؟ تا جان خود به دست خیالش سپردمی از باد صبح‌گاه درین تنگنای هجر گر بوی او به من نرسیدی به مردمی کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم خود را به آستان در دوست بردمی صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟ گر من نه در حمایت این صاف و دردمی اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟ تا بعضی از جنایت او برشمردمی گر نقش روی خود ننهفتی ز چشم من من نام اوحدی ز ورق بر ستردمی ای برده ز شاهان سبق شاهی با تو همه در راه هواخواهی هم فتح ترا بر عدد افزونی هم وهم ترا از عدم آگاهی واثق شده بر فتح نخستینت گیتی که تو پیروزترین شاهی پاس تو گر اندیشه کند در کان رنگ رخ یاقوت شود کاهی گردون ز پی کسب شرف کرده از نوبتی جاه تو خرگاهی در نسبت شیر علم جیشت شیر فلک افتاده به روباهی عدل تو جهان را به سکون آمر زجر تو فلک را ز ستم ناهی در دور تو دست فلک جائر چون سایه‌ی شمعست به کوتاهی در حزم ره راست‌روی مهری در حمله چپ و راست‌روی ماهی قادر نبود فکرت و زین معنی در هرچه کنی خالی از اکراهی تا خارج حفظت نبود شخصی دارنده‌ی بدخواه و نکوخواهی افواه پر است از شکر شکرت ار شکر ولی‌نعمت افواهی محوست ز شبهت ورق امکان یارب چه منزه که ز اشباهی ای روز بداندیش تو آورده در گردن شب دست ز بیگاهی من بنده که در یک نفسم دادی صد مرتبه هم مالی و هم جاهی این حال که در بلخ کنون دارم از خوف پریشانی و گمراهی زین پیش اگرم وهم گمان بردی آن مخطی کوته‌نظر ساهی به ز عبره‌ی جیحون نه به آموزش چون بط به طبیعت شدمی راهی تا در کنف حفظ تو چون یونس بگذشتمی اندر شکم ماهی آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری یوسف ز میان دگران چاهی تا کار کس آن نیست که او خواهد کارت همه آن باد که آن خواهی عمر تو و ملک تو در افزایش تا عدل فزایی و ستم کاهی اول گردون ز رنج در تابم کرد در اشک دودیده زیر غرقابم کرد پس بخشش نوساخته اسبابم کرد واندر زندان به ناز در خوابم کرد هر ابر که بنگرم غباری شده گیر گرگل گیرم به دست خاری شده گیر هر روز مرا خانه حصاری شده گیر عمری شده دان و روزگاری شده گیر مسعود که هست سعد سلمان پدرش جایی است که از چرخ گذشته است سرش در حبس بیفزود به دانش خطرش عودی است که پیدا شد از آتش هنرش با همت باز باش و با کبر پلنگ زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ کانجا همه بانگ آمد و اینجا همه رنگ من همت باز دارم و کبر پلنگ زان روی مرا نشست کوه آمد و سنگ روزی، روزی گر دهدم چرخ دو رنگ بر پر تذرو غلطم و سینه‌ی رنگ هر یک چندی به قلعه‌یی آرندم اندر سمجی کنند و بسپارندم شیرم که به دشت و بیشه نگذارندم پیلم که به زنجیر گران دارندم در آرزوی بوی گل نوروزم در حسرت آن نگار عالم سوزم از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم: می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم از بلبل نالنده‌تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم وز نرگس نوشکفته بیدارترم از هرچه بگفته‌اند پندی دارم وز هرچه بگفته‌ام گزندی دارم گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم من بستر برف و بالش یخ دارم خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم چون زاغ همه نشست بر شخ دارم در یک دو گز آبریز مطبخ دارم تا نسبت کرد اخوت شعر به من می فخر کند ابوت شعر به من بفزود چو کوه قوت شعر به من شد ختم دگر نبوت شعر به من نی روزم هیزم است و نه شب روغن زین هر دو بفرسوده مرا دیده و تن در حبس شدم به مهر و مه قانع من کاین روزم گرم دارد آن شب روشن دیدی که غلام داشتم چندان من پرورده ز خون دل چو فرزندان من در جمله از آن همه هنرمندان من تنها ماندم چو غول در زندان من ای بخت مرا سوخته خرمن کردی بی جرم دو پای من در آهن کردی در جمله مرا به کام دشمن کردی با سگ نکنند آنچه تو با من کردی دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟ چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟ اندرین شهر دلم بسته‌ی گندم گونیست ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم بلبان شکرین خودم از دور بپرس که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین امشبم بنده‌ی خود خوان، که از آن به کوشم اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم گل حدیقه دل خواجگی که بود قدش نهال تازه رس بی مثال گلشن جان ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاریخش هزار حیف ازان نونهال گلشن جان □عشقی آن نخل خرد پرور بستان سخن که به سیل اجل از دهر برآمد بی‌خش می‌شنیدم ز چپ و راست که عشقی متفکر چو شدم بود همان تاریخش چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید بگشای به امیدی تو دیده جاویدی تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان فرستاده‌ی نیز چون برق و رعد فرستاد تازان به نزدیک سعد یکی نامه‌یی بر حریر سپید نویسنده بنوشت تابان چوشید به عنوان بر از پور هرمزد شاه جهان پهلوان رستم نیک خواه سوی سعد و قاص جوینده جنگ جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ سرنامه گفت از جهاندار پاک بباید که باشیم با بیم و باک کزویست بر پای گردان سپهر همه پادشاهیش دادست و مهر ازو باد بر شهریار آفرین که زیبای تاجست و تخت و نگین که دارد به فر اهرمن راببند خداوند شمشیر و تاج بلند به پیش آمد این ناپسندیده کار به بیهوده این رنج و این کارزار به من بازگوی آنک شاه تو کیست چه مردی و آیین و راه تو چیست به نزد که جویی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه بنانی تو سیری و هم گرسنه نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه به ایران تو را زندگانی بس است که تاج و نگین بهر دیگر کس است که با پیل و گنجست و با فروجاه پدر بر پدر نامبردار شاه به دیدار او بر فلک ماه نیست به بالای او بر زمین شاه نیست هر آن گه که در بزم خندان شود گشاده لب و سیم دندان شود به بخشد بهای سر تازیان که بر گنج او زان نیاید زیان سگ و یوز و بازش ده و دو هزار که با زنگ و زرند و با گوشوار به سالی هم دشت نیزه وران نیابند خورد از کران تا کران که او را به باید به یوز و به سگ که در دشت نخچیر گیرد به تگ سگ و یوز او بیشتر زان خورد که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد شما را به دیده درون شرم نیست ز راه خرد مهر و آزرم نیست بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی چنین تاج و تخت آمدت آرزوی جهان گر بر اندازه جویی همی سخن بر گزافه نگویی همی سخن گوی مردی بر مافرست جهاندیده و گرد و زیبافرست بدان تا بگوید که رای تو چیست به تخت کیان رهنمای تو کیست سواری فرستیم نزدیک شاه بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه تو جنگ چنان پادشاهی مجوی که فرجام کارانده آید بروی نبیره جهاندار نوشین روان که با داد او پیرگردد جوان پدر بر پدر شاه و خود شهریار زمانه ندارد چنو یادگار جهانی مکن پر ز نفرین خویش مشو بد گمان اندر آیین خویش به تخت کیان تا نباشد نژاد نجوید خداوند فرهنگ و داد نگه کن بدین نامه‌ی پندمند مکن چشم و گوش و خرد را ببند چو نامه به مهر اندر آمد به داد به پیروز شاپور فرخ نژاد بر سعد وقاص شد پهلوان از ایران بزرگان روشن روان همه غرقه در جوشن و سیم و زر سپرهای زرین و زرین کمر خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست ای که تو بی‌غم نه‌ای می‌کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟ منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی! غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟ چو رود ز بوسه‌ی تو سخنی، سخن نگویم که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی جگر من مسلمان بخوری بدان توقع که شود به کشتن من دل کافر تو غازی دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی! من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟ که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی ترا هجا نکند انوری معاذالله نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند نه از بزرگی تو زانک از معایب تو چه جای هجو که اندیشه هم کرانکند روی برگشتنم از روی تو نیست که جهانم به یکی موی تو نیست زان ز روی تو نگردانم روی که بجز روی تو چون روی تو نیست هیچ شب نیست که اندر طلبت بسترم خاک سر کوی تو نیست هیچ دم نیست که بر جان و دلم داغی از طعنه‌ی بدگوی تو نیست نیست با این همه آزرم ازو زانکه بی تعبیه‌ی بوی تو نیست ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟ وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟ ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟ بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟ گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟ من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟ آتش به جگر زان رخ افروخته دارم وین گریه‌ی تلخ از جگرسوخته دارم گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری این داغ که بر جان غم اندوخته دارم انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش یعنی صفت باز نظر دوخته دارم در دام غمت تازه فتادم نگهم دار من عادت مرغان نو آموخته دارم وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس از پرتو آن شمع بر افروخته دارم با حلقه‌ی ارادت ساغر به گوش کن یا عاقلانه ترک در میفروش کن چون می درین دو هفته که محبوس این خمی سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن بسیار نازک است سخنهای عاشقان بگذار گوش را و سرانجام هوش کن چون صبح، در پیاله‌ی زرین آفتاب خونابه‌ای که می‌دهد ایام، نوش کن از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار این زهر را به جبهه‌ی واکرده نوش کن ساقی صبوح کرده ز میخانه می‌رسد صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن پیامی ز مژگان تر می‌فرستم کتابی به خون جگر می‌فرستم سوی آشنایان ملک محبت ز شهر غریبی خبر می‌فرستم در اینجا جگرخستگان‌اند افزون ز هر یک درود دگر می‌فرستم درود فراوان سوی شاه خوبان ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا سوی شکرستان، شکر می‌فرستم ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت سوی دوست شرح سفر می‌فرستم ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون بضاعت به سوی پسر می‌فرستم شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن تشکر به نور بصر می‌فرستم به صبح جبین منیرت سلامی به لطف نسیم سحر می‌فرستم فرستادم اینک دل خسته سویت تن خسته را بر اثر می‌فرستم به بام بقای تو پران دعایی هم آغوش بال اثر می‌فرستم لاابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق و شکیبایی را دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را همه دانند که من سبزه خط دارم دوست نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را من همان روز دل و صبر به یغما دادم که مقید شدم آن دلبر یغمایی را سرو بگذار که قدی و قیامی دارد گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را گر برانی نرود ور برود بازآید ناگزیرست مگس دکه حلوایی را بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همینست سخندانی و زیبایی را سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهایی را در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی هستی ز غیب رسته بر غیب پرده بسته و آن غیب همچو آتش در پرده‌های دودی دود ار چه زاد ز آتش هم دود شد حجابش بگذر ز دود هستی کز دود نیست سودی از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی در نیست برشکستی بر هست‌ها فزودی بشکستی از نری او سد سکندری او ز افرشته و پری او روبندها گشودی ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا از زیر هفت دریا در بقا ربودی رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی تبریز شمس دینی گر داردش امینی با دیده یقینی در غیب وانمودی ای آنک به دل‌ها ز حسد خار خلیدی این‌ها همه کردی و در آن گور خزیدی تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی آن آهن تو نرم شد امروز ببینی که قفل دری یا جهت قفل کلیدی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی رد فلکی این دم اگر جان پلیدی با جمله روان‌ها به تک روح روانی سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی با خالق آرام تو آرام گرفتی وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی امروز تو را بازخرد از غمش آن نور کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی کز خاک همان رست که در خاک دمیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی همی گردم به گرد هر سرایی نمی‌یابم نشان دوست جایی وگر یابم دمی بوی وصالش نیابم نیز آن دم را بقایی وگر یک دم به وصلش خوش برآرم گمارد در نفس بر من بلایی وگر از عشق جانم بر لب آید نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟ چنان تنگ آمدم از غم که در وی نیابی خوشدلی را جایگایی عجب زین محنت و رنج فراوان که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟ ازین دریای بی‌پایان خون خوار برون شد کی توان بی‌آشنایی؟ مشامم تا ازو بویی نیابد نیابد جان بیمارم شفایی مرا یاری است، گر خونم بریزد نیارم خواست از وی خون بهایی غمش گوید مرا: جان در میان نه ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟ ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی چو دیده‌ی همه کس دیدن تو میخواهد کسی چه عیب تو گوید؟ که: خویشتن بینی اگر پیاده روی، سرو گلشن جانی وگر سوار شوی، شمع خانه‌ی زینی شب شراب که باشد رخ تو شاهد و شمعی بجز لب تو نیاید بکار شیرینی ندانمت که به دست که اوفتادی باز؟ عجب که دست نبوسند کش تو شاهینی! به درد مند غم او رمن که میگوید؟ مکن حکایت درمان چو درد او چنین میان به جستن یار، اوحدی،چنان دربند که تا به دست نیاید ز پای ننشینی این غافلان که جود فراموش کرده‌اند آرایش وجود فراموش کرده‌اند آه این چه غفلت است که پیران عهد ما با قد خم سجود فراموش کرده‌اند آن نور غیب را که جهان روشن است ازو از غایت شهود فراموش کرده‌اند از ما اثر مجوی که رندان پاکباز عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند جانها هوای عالم بالا نمی‌کنند این شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان ز افسردگی سرود فراموش کرده‌اند خیز بلقیسا بیا و ملک بین بر لب دریای یزدان در بچین خواهرانت ساکن چرخ سنی تو بمرداری چه سلطانی کنی خواهرانت را ز بخششهای راد هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن که منم شاه و رئیس گولحن چون یکی حس در روش بگشاد بند ما بقی حسها همه مبدل شوند چون یکی حس غیر محسوسات دید گشت غیبی بر همه حسها پدید چون ز جو جست از گله یک گوسفند پس پیاپی جمله زان سو برجهند گوسفندان حواست را بران در چرا از اخرج المرعی چران تا در آنجا سنبل و ریحان چرند تا به گلزار حقایق ره برند هر حست پیغامبر حسها شود تا یکایک سوی آن جنت رود حسها با حس تو گویند راز بی حقیقت بی زبان و بی مجاز کین حقیقت قابل تاویلهاست وین توهم مایه تخییلهاست آن حقیقت را که باشد از عیان هیچ تاویلی نگنجد در میان چونک هر حس بنده‌ی حس تو شد مر فلکها را نباشد از تو بد چونک دعویی رود در ملک پوست مغز آن کی بود قشر آن اوست چون تنازع در فتد در تنگ کاه دانه آن کیست آن را کن نگاه پس فلک قشرست و نور روح مغز این پدیدست آن خفی زین رو ملغز جسم ظاهر روح مخفی آمدست جسم همچون آستین جان همچو دست باز عقل از روح مخفی‌تر پرد حس سوی روح زوتر ره برد جنبشی بینی بدانی زنده است این ندانی که ز عقل آکنده است تا که جنبشهای موزون سر کند جنبش مس را به دانش زر کند زان مناسب آمدن افعال دست فهم آید مر ترا که عقل هست روح وحی از عقل پنهان‌تر بود زانک او غیبیست او زان سر بود عقل احمد از کسی پنهان نشد روح وحیش مدرک هر جان نشد روح وحیی را مناسبهاست نیز در نیابد عقل کان آمد عزیز گه جنون بیند گهی حیران شود زانک موقوفست تا او آن شود چون مناسبهای افعال خضر عقل موسی بود در دیدش کدر نامناسب می‌نمود افعال او پیش موسی چون نبودش حال او عقل موسی چون شود در غیب بند عقل موشی خود کیست ای ارجمند علم تقلیدی بود بهر فروخت چون بیابد مشتری خوش بر فروخت مشتری علم تحقیقی حقست دایما بازار او با رونقست لب ببسته مست در بیع و شری مشتری بی حد که الله اشتری درس آدم را فرشته مشتری محرم درسش نه دیوست و پری آدم انبهم باسما درس گو شرح کن اسرار حق را مو بمو آنچنان کس را که کوته‌بین بود در تلون غرق و بی تمکین بود موش گفتم زانک در خاکست جاش خاک باشد موش را جای معاش راهها داند ولی در زیر خاک هر طرف او خاک را کردست چاک نفس موشی نیست الا لقمه‌رند قدر حاجت موش را عقلی دهند زانک بی حاجت خداوند عزیز می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز گر نبودی حاجت عالم زمین نافریدی هیچ رب العالمین وین زمین مضطرب محتاج کوه گر نبودی نافریدی پر شکوه ور نبودی حاجت افلاک هم هفت گردون ناوریدی از عدم آفتاب و ماه و این استارگان جز بحاجت کی پدید آمد عیان پس کمند هستها حاجت بود قدر حاجت مرد را آلت دهد پس بیفزا حاجت ای محتاج زود تا بجوشد در کرم دریای جود این گدایان بر ره و هر مبتلا حاجت خود می‌نماید خلق را کوری و شلی و بیماری و درد تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد هیچ گوید نان دهید ای مردمان که مرا مالست و انبارست و خوان چشم ننهادست حق در کورموش زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش می‌تواند زیست بی چشم و بصر فارغست از چشم او در خاک تر جز بدزدی او برون ناید ز خاک تا کند خالق از آن دزدیش پاک بعد از آن پر یابد و مرغی شود چون ملایک جانب گردون رود هر زمان در گلشن شکر خدا او بر آرد همچو بلبل صد نوا کای رهاننده مرا از وصف زشت ای کننده دوزخی را تو بهشت در یکی پیهی نهی تو روشنی استخوانی را دهی سمع ای غنی چه تعلق آن معانی را به جسم چه تعلق فهم اشیا را به اسم لفظ چون وکرست و معنی طایرست جسم جوی و روح آب سایرست او روانست و تو گویی واقفست او دوانست و تو گویی عاکفست گر نبینی سیر آب از چاکها چیست بر وی نو بنو خاشاکها هست خاشاک تو صورتهای فکر نو بنو در می‌رسد اشکال بکر روی آب و جوی فکر اندر روش نیست بی خاشاک محبوب و وحش قشرها بر روی این آب روان از ثمار باغ غیبی شد دوان قشرها را مغز اندر باغ جو زانک آب از باغ می‌آید به جو گر نبینی رفتن آب حیات بنگر اندر جوی و این سیر نبات آب چون انبه‌تر آید در گذر زو کند قشر صور زوتر گذر چون بغایت تیز شد این جو روان غم نپاید در ضمیر عارفان چون بغایت ممتلی بود و شتاب پس نگنجید اندرو الا که آب سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت چه نالهای حزین بود و حالهای تباه ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه در انتظار تو چشم عوام گشته سپید وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه زمانه همچو تویی را به دست بد افکند زهی زمانه‌ی دون لا اله الا الله بزرگوارا یاری خدای داد ترا نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه چو کارهای تو دایم خدای ساز بود ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه به علم تست که چندین هزار نفس نفیس چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز که در گذار بمانند ماهیان ز شناه به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال عجب مدار که از خون بود نمای گیاه ترا که دل به قضای خدای داد رضا خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا از آن به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه کجا که نی سمر رسم تست در اقوال کجا که نی شکر شکر تست در افواه هوا به قوت حلم تو کوه بردارد چنان که قوت بیجاده برندارد کاه نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه سهر طوق مراد ترا نهد گردن به طبع بی‌اجبار و به طوع بی‌اکراه به عون رای تو بردارد آفتاب فلک اگر بخواهد یکباره رسم سایه‌ی چاه حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه درازدستی جودت به غایتی برسید که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود که نان چند بدادی به رسم بی‌گه و گاه تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بنده‌ی اوست به بندگانت نویسند عبده و فداه حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او حدیث حمله‌ی شیرست و حیله‌ی روباه ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد به سوی قبه‌ی اسلام روی و حضرت شاه ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ زهی عزیمت انده‌فزای شادی کاه نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه مرا مقام سرخس از برای خدمت تست بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت به بازی فلکی از عرای باد افراه فتاده سایه‌ی قدرت بر آسمان و به طوع چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار کخر ملول گردی از دست و لب گزیدن فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یا رب به یادش آور درویش پروریدن ببام قلعه‌ای، باز شکاری نمود از ماکیانی خواستگاری که من زالایش ایام پاکم ز تنهائی، بسی اندهناکم ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی پسند آمد مرا آن خلقت و خوی چه زیبائی بهنگام چمیدن چه دانایی بوقت چینه چیدن پذیره گر شوی، خدمت گذاریم هوای صحبت و پیوند داریم مرا انبارها پرتوش و برگ است ولی این زندگی بیدوست، مرگ است چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک زدن منقار و جستن ریگ از خاک ز پر هدهدت پیراهن آرم اگر کابینت باید، ارزن آرم من از بازان خاص پادشاهم تمام روز در نخجیرگاهم بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم اگر آزاد و گر در بند باشیم تو از جوی آوری روزی من از جر تو آگه باشی از بام و من از در تو فرزندان بزیر پر نشانی مرا چون پاسبان، بر در نشانی بروز عجز، دست هم بگیریم چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم بگفتا، مغز را مگذار در پوست نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست خرابیهاست در این سست بنیان بخون باید نوشت، این عهد و پیمان مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور نخواهد بود این پیوند، مقدور ازین معنی سخن گفتن، تباهی است چنین پیوند را پایان، سیاهی است مدار از زندگانی باز، ما را مده سوی عدم پرواز، ما را چو پر داریم، پیراهن نخواهیم چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز نه انجام است این ره را، نه آغاز کسی کاو رهزنی را ایمنی داد بدست او طناب رهزنی داد نه سوگند است، سوگند هریمن نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن در دل را بروی دیو مگشای چو بگشودی نداری خویشتن جای دوروئی، راه شد نفس دو رو را همان بهتر، نریزیم آبرو را ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت ز بی‌وفایی گل بود مرغ دل آگاه از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم رضا به رخنه‌ی دیوار و باغبان نگذاشت رسید کار به جایی که یار بگذارد ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت شکایتی ز سگانت نبود هاتف را بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت به گوشه‌ای بروم گوش آن قدح گیرم که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم خوش است گوشه و یا گوشه گشته‌ای چون من به هر چه باشد از این دو چو شهد و چون شیرم چو آب و روغن با هر کی مرغ آبی نیست که زهره طالعم و شکر سکرتأثیرم ز حلق من آن خواهم که شکر سکر کند دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم روم سری بنهم کان سری است باده جان که خفته به سر پراحتیال و تزویرم ترک چشمش که مست و مخمور است خون ما گر بریخت معذور است کوی معشوق عرصه‌ی محشر بانگ عشاق نغمه‌ی صور است خسرو عشق چون به قهر آید صبر مغلوب و عقل مقهور است همه از زورمند در حذرند من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است با وجود بلای عشق خوشم که ز بالای او بلا دور است برنیاید به صد هزاران جان از دهان تو آن چه منظور است گر به شیرین لب تو جان ندهم چه کنم با سری که پر شور است من و بختی که مایه‌ی ظلمت تو و رویی که چشمه‌ی نور است می فروش از لب تو وام گرفت نشنه‌ای که آن در آب انگور است داستان فروغی و رخ دوست نقل موسی و آتش طور است مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم هین که بکلربک شادی به سعادت برسید پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم گر به گرگی برسم یوسف مه روی شود در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم آنک باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ خاتم وقت شود پیش من از جود و کرم خاک چون در کف من زر شود و نقره خام چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم مرد غم در فرحش که جبر الله عزاک آن چنان تیغ چگونه نزند گردن غم بستاند به ستم او دل هر کی خواهد عدل‌ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند زود بیگانه شود در هوسش خال زعم گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست بقصد خون دل من کمان ابرو را کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست ز تیره غمزه‌ی عاشق کش تو ایمن نیست و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست کنار سبزه‌ی سیراب و طرف جوی مجوی ترا که سبزه براطراف چشمه‌ی نوشست چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش مرا که قول مغنی هنوز در گوشست حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست زبان سوسن آزاد بین که هست دراز ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست آن را که چو تو نگار باشد با خویشتنش چه کار باشد؟ ناخوش نبود کسی که او را یاری چو تو در کنار باشد ناخوش چو منی بود که پیوست دل خسته و جان فگار باشد مزار ز من، اگر بنالم ماتم‌زده سوکوار باشد وان دیده که او ندید رویت شاید اگر آشکار باشد آن کس که جدا فتاد از تو دور از تو همیشه زار باشد بیچاره کسی که در دو عالم جز تو دگریش یار باشد خرم دل آن کسی که او را اندوه تو غمگسار باشد تا کی دلم، ای عزیز چون جان بر خاک در تو خوار باشد؟ نامد گه آن که خسته‌ای را بر درگه وصل بار باشد؟ تا چند دل عراقی آخر در زحمت انتظار باشد؟ ای زلف تابدار ترا صدهزار خم وی جان غمگسار مرا صدهزار غم خالی نگردد از غم عشق تو جان من تا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خم بر عارض تو حلقه‌ی زلف تو گوییا کز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقم یا سلسله است از شبه بر گرد آفتاب یا بیخهای شب زده بر روی صبحدم ای در خجالت رخ و زلف تو روز و شب وی در حمایت لب و چشم تو شهد و سم ای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژ وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم جانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاست طبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلم از پای تا به سر همه بندست زلف تو زان روی بسته داردم از فرق تا قدم از بند تو چگونه بود روی جستنم کاندم که از تو دورترم با توام به هم در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم پیوسته داردم به وصال تو متهم ای در دلم خیال تو شکی به از یقین وی در سخن لب تو وجودی کم از عدم کم کن ز سر تکبر و بنشین که انوری در عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد اندیشه آمرزش و پروای ثوابت راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مست است شرابت تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند رای صوابت هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی پیداست نگارا که بلند است جنابت دور است سر آب از این بادیه هش دار تا غول بیابان نفریبد به سرابت تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت ای قصر دل افروز که منزلگه انسی یا رب مکناد آفت ایام خرابت حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت صبح دم زد ساقیا هین الصبوح خفتگان را در قدح کن قوت روح در قدح ریز آب خضر از جام جم باز نتوان گشت ازین در بی فتوح توبه بشکن تا درست آیی ز کار چند گویی توبه‌ای دارم نصوح مطربا قولی بگو از راهوی راه راه راهوی است اندر صبوح دل ز مستی قول کس می‌نشنود زانکه بشنوده است قول بوالفتوح چون سرانجام تو طوفان بلاست عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح گر ز عطار این سخن می‌نشنوی بشنو از مرغ سحر صور صلوح بی دل و بی قراری مانده‌ام زانکه در بند نگاری مانده‌ام دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام غم کشی بی غمگساری مانده‌ام زیر بار عشق او کارم فتاد لاجرم بی کار و باری مانده‌ام در میانم با غم عشقش چو شمع گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام گرچه وصل او محالی واجب است من مدام امیدواری مانده‌ام بی گل رویش در ایام بهار چون بنفشه سوکواری مانده‌ام همچو لاله غرقه‌ی خون بی رخش داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام دیده‌ام میگون لب آن سنگدل سنگ بر دل در خماری مانده‌ام چون دهان او نهان شد آشکار در نهان و آشکاری مانده‌ام زنگبار زلف او مویی بتافت زان چو مویش تابداری مانده‌ام گه به دربند رهی دور و دراز گه به چین در اضطراری مانده‌ام چون سر یک موی او بارم نداد زیر بار مشکباری مانده‌ام صد جهان ناز از سر مویی که دید من که دیدم بیقراری مانده‌ام زلف چون دربند روم روی اوست من چرا در زنگباری مانده‌ام می‌شمارم حلقه‌های زلف او در شمار بی شماری مانده‌ام چون سری نیست ای عجب این کار را من مشوش بر کناری مانده‌ام روزگاری می‌برم در زلف او بس پریشان روزگاری مانده‌ام شد فرید از چین زلفش مشک بیز زان سبب زیر غباری مانده‌ام جز سر پیوند آن نگار ندارم گرچه ازو جز دل فکار ندارم هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من جز نفس سرد یادگار ندارم شاد بدانم که در فراق جمالش جز غم او هیچ غمگسار ندارم زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق سیرت عشاق روزگار ندارم وز غم هجران او به کاستن تن هیچ غم دیگر اعتبار ندارم هر نکته که بر نشان کاریست دروی به ضرورت اختیاریست در جنبش هر چه هست موجود درجی است ز درجهای مقصود کاغذ ورق دو روی دارد کاماجگه از دو سوی دارد زین سوی ورق شمار تدبیر زانسوی دگر حساب تقدیر کم یابد کاتب قلم راست آن هر دو حساب را به هم راست بس گل که تو گل کنی شمارش بینی به گزند خویش خارش بس خوشه حصرم از نمایش کانگور بود به آزمایش بس گرسنگی که سستی آرد در هاضمه تندرستی آرد بر وفق چنین خلاف کاری تسلیم به از ستیزه کاری القصه، چو قصه این چنین است پندار که سر که انگبین است لیلی که چراغ دلبران بود رنج خود و گنج دیگران بود گنجی که کشیده بود ماری از حلقه به گرد او حصاری گرچه گهری گرانبها بود چون مه به دهان اژدها بود می‌زیست در آن شکنجه تنگ چون دانه لعل در دل سنگ می‌کرد به چابکی شکیبی می‌داد فریب را فریبی شویش همه روز پاس می‌داشت می‌خورد غم و سپاس می‌داشت در صحبت او بت پریزاد مانند پری به بند پولاد تا شوی برش نبود نالید چون شوی رسید دیده مالید تا صافی بود نوحه می‌کرد چون درد رسید درد می‌خورد می‌خواست کزان غم آشکارا گرید نفسی نداشت یارا ز اندوه نهفته جان بکاهد کاهیدن جان خود که خواهد از حشمت شوی و شرم خویشان می‌بود چو زلف خود پریشان پیگانه چو دور گشتی از راه برخاستی از ستون خرگاه چندان بگریستی بر آن جای کز گریه در او فتادی از پای چون بانگ پی آمدی به گوشش ماندی به شکنجه در خروشش چون شمع به چابکی نشستی وان گریه به خنده در شکستی این بی‌نمکی فلک همی‌کرد وان خوش نمک این جگر همی‌خورد تا گردش دور بی‌مدارا کردش عمل خود آشکارا شد شوی وی از دریغ و تیمار دور از رخ آن عروس بیمار افتاد مزاج از استقامت رفت ابن سلام را سلامت در تن تب تیز کارگر شد تابش بره دماغ بر شد راحت ز مراج رخت بربست قرابه اعتدال بشکست قاروره شناس نبض بفشرد قاروره شناخت رنج او برد می‌داد به لطف سازگاری در تربیت مزاج یاری تا دور شد از مزاج سستی پیدا شد راه تندرستی بیمار چو اندکی بهی یافت در شخص نزار فربهی یافت پرهیز نکرد از آنچه بد بود وان کرده نه برقرار خود بود پرهیز نه دفع یک گزند است در راحت و رنج سودمند است در راحت ازو ثبات یابند وز رنج بدو نجات یابند چون وقت بهی در آن تب تیز پرهیز شکن شکست پرهیز تب باز ملازم نفس گشت بیماری رفته باز پس گشت آن تن که به زخم اول افتاد زخم دگرش به باد بر داد وان گل که به آب اول آلود آبی دگرش رسید و پالود یک زلزله از نخست برخاست دیوار دریده شد چپ و راست چون زلزله دگر برآمد دیوار شکسته بر سر آمد روزی دو سه آن جوان رنجور می‌زد نفسی ز عاقبت دور چون شد نفسش به سینه در تنگ زد شیشه باد بر دو سر سنگ افشاند چوم باد بر جهان دست جانش ز شکنجه جهان رست او رفت و رویم و کس نماند وامی که جهان دهد ستاند از وام جهان اگر گیاهیست می‌ترس که شوخ وام خواهیست می‌کوش که وام او گزاری تا باز رهی ز وامداری منشین که نشستن اندر این وام مسمار تنست و میخ اندام بر گوهر خویش بشکن این درج بر پر چو کبوتران از این برج کاین هفت خدنگ چار بیخی وین نه سپر هزار میخی با حربه مرگ اگر ستیزند افتند چنانکه بر نخیزند هر صبح کز این رواق دلکش در خرمن عالم افتد آتش هر شام کز این خم گل‌آلود بر خنبره فلک شود دود تعلیم گر تو شد که اینجای آتشکده‌ایست دود پیمای لیلی ز فراق شوی بی‌کام می‌جست ز جا چو گور از دام از رفتنش ارچه سود سنجید با اینهمه شوی بود رنجید می‌کرد ز بهر شوی فریاد وآورده نهفته دوست را یاد از محنت دوست موی می‌کند اما به طفیل شوی می‌کند اشک از پی دوست دانه می‌کرد شوی شده را بهانه می‌کرد بر شوی ز شیونی که خواندی در شیوه دوست نکته راندی شویش ز برون پوست بودی مغزش همه دوست دوست بودی رسم عربست کز پس شوی ننماید زن به هیچکس روی سالی دو به خانه در نشیند او در کس و کس در او نبیند نالد به تضرعی که داند بیتی به مراد خویش خواند لیلی به چنین بهانه حالی خرگاه ز خلق کرد خالی بر قاعده مصیبت شوی با غم بنشست روی در روی چون یافت غریو را بهانه برخاست صبوری از میانه می‌برد به شرط سوگواری بر هفت فلک خروش و زاری شوریدگی دلیر می‌کرد خود را به تپانچه سیر می‌کرد می‌زد نفسی چنانکه می‌خواست خوف و خطرش ز راه برخاست چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم یک بار نجست از دل ما ناوک آهی از بار گنه همچو کمان گر چه خمیدیم چون شمع درین انجمن از راستی خویش غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم افسوس که با دیده‌ی بیدار چو سوزن خار از قدم آبله پایی نکشیدیم از آب روان ماند به جا سبزه و گلها ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای چندان که درین دایره چون چشم بریدیم هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ حرفی که برد راه به جایی، نشنیدیم صائب به مقامی نرسیدیم ز پستی از خاک چو نی گر چه کمربسته دمیدیم ... این مصرع ساقط شده ... هر روز بر آسمانت باد امروا در رهگذر باد چراغی که تراست ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست بوی جگر سوخته عالم بگرفت گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! با آن که دلم از غم هجرت خونست شادی به غم توام ز غم افزونست اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ جایی که گذرگاه دل محزونست آن جا دو هزار نیزه بالا خونست لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند مجنون داند که حال مجنون چونست؟ دل خسته و بسته‌ی مسلسل موییست خون گشته و کشته‌ی بت هندوییست سودی ندهد نصیحت، ای واعظ ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی جان بستد و از جمال تو شرم نداشت چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد با وصل تو کس چو من بد آموز مباد روزی که ترا نبینم آن روز مباد زلفش بکشی شب دراز اندازد ور بگشایی چنگل باز اندازد ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند دامن دامن مشک طراز اندازد چون روز علم زند به نامت ماند چون یک شبه شد ماه به جامت ماند تقدیر به عزم تیز گامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند جز حادثه هرگز طلبم کس نکند یک پرسش گرم جز تبم کس نکند ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم یک قطره‌ی آب بر لبم کس نکند بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از اقبال تو فرخنده شود وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به زار غم پراگنده شود آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر بیدستانیست این ریاض بدو در بیهوده همان، که باغبانت به قفاست چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر چون کشته ببینی‌ام، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز بر بالینم نشین و می‌گوی بناز: کای من تو بکشته و پشیمان شده باز در جستن آن نگار پر کینه و جنگ گشتیم سراپای جهان با دل تنگ شد دست ز کار و رفت پا از رفتار این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل این غم، که مراست کوه قافست، نه غم این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل واجب نبود به کس بر، افضال و کرم واجب باشد هر آینه شکر نعم تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم؟ یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم چون دست زنان مصریان کرد دلم ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم امروز نشانه‌ی غمان کرد دلم چون جشه فشانی، ای پسر، در کویم خاک قدمت چو مشک در دیده زنم در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم در منزل غم فگنده مفرش ماییم وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم عالم چو ستم کند ستمکش ماییم دست خوش روزگار ناخوش ماییم از گیسوی او نسیمک مشک آید وز زلفک او نسیمک نسترون در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان از گریه‌ی خونین مژه‌ام شد مرجان القصه که: از بیم عذاب هجران در آتش رشکم دگر از دوزخیان دیدار به دل فروخت، نفروخت گران بوسه به روان فروشد و هست ارزان آری، که چو آن ماه بود بازرگان دیدار به دل فروشد و بوسه به جان رویت دریای حسن و لعلت مرجان زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان ابرو کشتی و چین پیشانی موج گرداب بلا غبغب و چشمت توفان ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو ای ناله‌ی پیر خانقاه از غم تو وی گریه‌ی طفل بی گناه از غم تو افغان خروس صبح گاه از غم تو آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه با نیک و بد دایره درباخت کجه هنگامه‌ی شب گذشت و شد قصه تمام طالع به کفم یکی نینداخت کجه رخساره‌ی او پرده عشاق درید با آن که نهفته دارد اندر پرده زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده وندر گل سرخ ارغوان پیچیده در هر بندی هزار دل در بندش در هر پیچی هزار جان پیچیده ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره از حال من ضعیف جویی چاره چون کار دلم ز زلف او ماند گره بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره امید ز گریه بود، افسوس! افسوس! کان هم شب وصل در گلو ماند گره ای طرفه‌ی خوبان من، ای شهره‌ی ری لب را به سپید رگ بکن پاک از می از کعبه کلیسیا نشینم کردی آخر در کفر بی‌قرینم کردی بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! گر بر سر نفس خود امیری، مردی بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی مردی نبود فتاده را پای زدن گر دست فتاده ای بگیری، مردی آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی مامات دف و دو رویه چالاک زدی آن بر سر گورها تبارک خواندی وین بر در خان ها تبوراک زدی دل سیر نگرددت ز بیدادگری چشم آب نگرددت، چو در من نگری این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم با آن که ز صد هزار دشمن بتری با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو، آزاد بزی در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی نارفته به شاهراه وصلت گامی نایافته از حسن جمالت کامی ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی: کز خم فراق نوش بادت جامی! چیست گیتی؟ سرای محنت و غم زحمت او فزون و راحت کم تا شب آخرین و روز نخست فلک اندر کمین محنت تست سیر افلاک را مدان به عبث نفس را بر شعور این کن حث در زمین هر چه جسم و جان دارد آسمان صورتی از آن دارد او برین نور سایه افگنده سایه‌ی این به نور آن زنده اگر آن نور نیک حال بود عیش این سایه بر کمال بود ور پدید آید اندرین سستی نتوان دیدن اندران رستی در هم این نور و سایه پیوسته سیرت این به سیر آن بسته چون ازین سایه بازگشت آن نور گشت ازین سایه زندگانی دور ما چه و درچه پایه‌ایم همه؟ چون نه نوریم، سایه‌ایم همه تو از آنجا چو سایه زانی دور که نه‌ای هم چو سایه در پی نور اصل نزدیک و اصل دور یکیست ما همه سایه‌ایم و نور یکیست باز آنها که پیش ما نورند به حقیقت چو سایه مهجورند هفت کوکب ز راه پنج نظر گاه زهرت دهند و گاه شکر در وبال و هبوط و بعد و شرف گه تلافی گرند و گاه تلف دو جهانگیر و پنج صاحب رخش زیر این طارم دوازده بخش تر و خشکند و گرم و سرد به هم نرم رفتار و تیز گرد به هم بشدنشان ز خانه در خانه فتنه‌ها در جهان ویرانه از محاق آفت جهان باشند ز احتراق آتش نهان باشند شبی و روزی و نر و ماده سعد و نحس از پی هم افتاده ثابتی در مزاج سیاری واقعی در ازای طیاری این یکی معطی، آن یکی قاطع این یکی تیره و آن دگر ساطع باز ازین جمله ثابت و سیار هر یکی با یکی دگر شد یار نحس با نحس و سعد با مسعود ممتزج رنگ هر دو گیرد زود از روش چون به هم در آمیزند حالهای عجب برانگیزند هر یکی مقتضی بلایی را یا فتوحی و انجلایی را داده از اجتماع و استقبال مهر و مه کون را تغیر حال آمدنشان سوی حضیض از اوج کرده دریای فتنه را پر موج جرم خورشید را درین درجات سیصد و شست صورتست و صفات هر یکی مشکلی پدید آرد یا خود از مشکلی کلید آرد شد زمین چون شکارگاهی شوم گرد او حلقه‌ای ز چرخ و نجوم زان نظرهای تیز و چندان سست آن رهد کو ز رخنه بیرون جست آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟ با او مرا به بوسه جواب و سال بود با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟ بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟ نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت روزی دلی ربوده‌ی این زلف و خال بود ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟ برد ره نکته ساز معنی اندیش چنین ره بر سر گم کرده‌ی خویش که در نزدیک آن دلکش نشیمن بدان کوهی که ناظر داشت مسکن به قصد کبک منظور دل افروز گشود از بند پای باز یک روز ز ره شد از خرام کبک بازش ز پی شد کورد با خویش بازش نیامد باز و او می‌رفت از پی بیابان از پی او ساختی طی چنین تا کرد جا بر طرف کهسار ز تاب تشنگی افتاد از کار برای آب می‌گردید در کوه ره افتادش سوی آن غار اندوه مقامی دید در وی دام و دد جمع در او هر جانور از نیک و بد جمع میان جمعشان ژولیده مویی وجود لاغرش پیچیده مویی پریشان کرده بر سرموی سودا چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا تنش در موی سر گردیده پنهان ز سوز دل به خاک تیره یکسان پر از خونش دو چشم ناغنوده چو اخگرها ز خاکستر نموده چو بوی غیردام و دد شنیدند ز جا جستند و از دورش رمیدند ز دام و دد چو دورش گشت خالی خروشان شد ز درد خسته حالی که از اندوه و هجران آه و سد آه مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه منم با وحشیان گردیده همدم گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم مرا با چشم آهو زان خوش افتاد کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد بیا ای آهوی وحشی کجایی ببین حالم به دشت بینوایی بیا کز هجر روز خسته حالان سیه گردیده چون چشم غزالان تو در بتخانه چین با بتان یار به غار مصر من چون نقش دیوار به دشت چین تو با مشکین غزالان به کوه مصر من چون شیر نالان چه کم گردد که از چشم فسونساز کنی در ساحری افسونی آغاز که چون بر هم زنم چشم جهان بین ترا با خویش بینم عشرت آیین خوش آن روزی که در چین منزلم بود مراد دل ز جانان حاصلم بود به هر جایی که بودم یار من بود به هر غم مونس و غمخوار من بود گهی با هم به مکتبخانه بودیم دمی با هم به یک کاشانه بودیم فلک روزی که طرح این غم انداخت که نومیدم ز روز وصل او ساخت دگر خود را ندیدم شاد از آن روز چه روزی بود خرم یاد از آن روز مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت که چون چرخ آتش محرومی افروخت گره دیدم به دل این آرزو را ندیدم بار دیگر روی او را وداع او مرا روزی نگردید ازو کارم به فیروزی نگردید مرا از خویش باید ناله کردن که خود کردم نه کس این جور با من اگر بی‌روی آن شمع شب افروز به مکتب می‌نمودم صبر یک روز معلم را نمی‌آزردم از خویش صبوری می‌نمودم پیشه‌ی خویش ندیدی کس چنین ناشادم از هجر به این محنت نمی‌افتادم از هجر چو منظور این سخنها کرد ازو گوش خروشی بر کشید و گشت بیهوش از آن فریاد ناظر از زمین جست زد از روی تعجب دست بر دست که شوقم برد از جا این صدا چیست به گوشم این صدای آشنا چیست ازین آواز دل در اضطراب است رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است دلم رقاص شد این بیغمی چیست به راه دیده اشک خرمی چیست به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست نوید وصل پنداری شنیده‌ست قد من راست شد بارش که برداشت دلم خوش گشت آزارش که برداشت لبم با خنده همراز است چونست دلم با عشق دمساز است چونست برآمد بخت خواب آلوده از خواب سرشک شادیم زد خانه را آب نمی‌دانم که خواهد آمد از راه که رفت از دل به استقبال او آه چه بوی امروز همراه صبا بود که جانم تازه گشت و روحم آسود همان راحت از آن بو جان من یافت که یعقوب از نسیم پیرهن یافت صبا گفتی که بوی یارم آورد که جانی در تن بیمارم آورد ز ره ای باد مشک افشان رسیدی مگر از کشور جانان رسیدی ز مشک افشانیت این خسته جان یافت ز دشت چین چنین بویی توان یافت از این بو گر چه جانم یافت راحت ولیکن تازه شد جان را جراحت چو کرد از پیش رو موی جنون دور ستاده در برابر دید منظور ز شوق وصل آن خورشید پایه به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه خوشا صحرای عشق و وادی او خوشا ایام وصل و شادی او خوشا تاریکی شام جدایی که بخشد صبح وصلش روشنایی کسی کاو را فزونتر درد هجران فزونتر شادیش در وصل جانان کنند از آب چون لب تشنگان تر کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر چنان هجری که وصل انجام باشد بود خوش گر چه خون آشام باشد کجا صاحب خرد آشفته حال است در آن هجران که امید وصال است مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه که داغ اوست با من جاودانه چه غم بودی در این هجران جانکاه اگر بودی امید وصل را راه فغان زین تیره شام ناامیدی که در وی نیست امید سفیدی قیامت صبح این شام سیاه است شب ما را قیامت صبحگاه است خوشا ایام وصل مهرکیشان کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان همه رفتند و زیر خاک خفتند بسان گنج یک یک رو نهفتند به جامی سر به سر رفتند از هوش همه زین بزمشان بردند بر دوش چنانشان خواب مستی کرد بیتاب که تا صبح جزا ماندند در خواب اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست که در هر جانبی او را خرابی‌ست فغان کز خواری چرخ جفاکار همه رفتند یاران وفادار مگر ملک فنا جاییست دلکش که هرکس رفت کرد آنجا فروکش نیامد کس کز ایشان حال پرسیم ز دمسازان خود احوال پرسیم که در زیر زمین احوالشان چیست جدا از دوستداران حالشان چیست مرا حال برادر چیست آنجا رفیق و مونس او کیست آنجا برادر نی که نور دیده من مراد جان محنت دیده‌ی من مرادی خسرو ملک معانی سرافراز سریر نکته دانی سمند عزم تا زین خاکدان راند هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند هزاران بکر فکرت دوش بر دوش نشسته در عزای او سیه پوش ز روشان گرد ماتم آشکاره در این ماتم دل هر یک دو پاره بیا وحشی بس است این نوحه‌ی غم مگو در بزم شادی حرف ماتم که باشد هر کلامی را مقامی مقام خاص دارد هر کلامی به هوش خود چو آمد شاهزاده بدید از دور ناظر اوفتاده سرش را بر سر زانوی خود ماند به روی او خروشان روی خود ماند که ای بیمار غم حال دلت چیست به روز بیدلی در منزلت کیست ز تنهایی چو خواهی راز گویی بگو تا با که حالت بازگویی به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست چو گویی حرف روی حرف درکیست به غیر از آه گرمت کیست دمساز بجز کوهت که می‌گردد هم آواز بگو جز دود آه بیقراری به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی به غیر ازقطره اشک دمادم که می‌گردد به گردت در شب غم چو خود را افکنی از کوه دلتنگ ترا بر سر که می‌آید بجز سنگ چو باز آمد به حال خویش ناظر به پیش دیده جانان دید حاضر سر خود بر سر زانوی او دید رخ پر گرد خود بر روی او دید ز جای خویشتن برخاست خوشحال ز درد و رنج دوری فارغ البال خروشان شد که آیا کیستی تو ملک یا حور آیا چیستی تو منم این وان تویی اندر برابر نمی‌آید مرا این حال باور تویی این یا پری آیا کدام است بگو با من ترا آخر چه نام است به شادی دست یکدیگر گرفتند نوای خرمی از سر گرفتند روان گشتند شادان چنگ در چنگ نوای خوشدلی کردند آهنگ چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند دو یار همدم بگسسته پیوند نبوده آگهی از یکدگرشان نه از جاه و مقام هم خبرشان فلک ناگه کند افسونگری ساز رساند بی‌خبرشان پیش هم باز چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد شراب و شاهد و شمع من و ز گوشه‌ی مجلس همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد شکست توبه‌ی سنگینم آبگینه چنان خوش کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد چو توبه‌ی من بی دل شکستی ای بت دلبر نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد که می‌نماید عطار را رهی که گریزد که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست در غم آن لب که هست و بی‌نشان است آنچنان گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی‌من است و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست ملجا جان من و صدر من و استاد من یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی کاین چه بی‌آبی است چندین و آن چه آب است آن همه خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را قصد دلها می‌کند یعنی کباب است آن همه شحنه‌ی وصلش خراج از عالم جان برگرفت جای دیگر شد که می‌داند خراب است آن همه گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه تشنه‌ی وصلم مرا آن وعده‌های کژ که داد کی کند سیری که می‌دانم سراب است آن همه کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه صاحب و مالک رقاب دوده‌ی آزادگان کستان بوس در او شد دل آزاد من سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت سایه‌ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند دیده‌ی من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند خانه‌ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند نایب ادریس عثمان عمر کز فر او حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من دیده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت محنت اندر سینه‌ی من ره ندانستی کنون شاهراه سینه‌ی من ناردان است از غمت از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک حال من در دست مجلس داستان است از غمت آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود مدح این استاد من، دین من و استاد من کلک او قصر مکارم می‌طرازد هر زمان نام او چتر معالی می‌فرازد هر زمان گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم کسمان در پرده کارش می‌طرازد هر زمان چشم زخمی را که دید اقبال‌ها بیند چنانک قدر او بر چشمه‌ی خورشید تازد هر زمان خاک بر سر می‌کند گردون ز دستش کو چرا تخته‌ی خاک از سر کیوان نسازد هر زمان ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا بر سه عنصر تا قیامت می‌بنازد هر زمان حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی کفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان زان نوازش‌ها کزو دارد دل مجروح من جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس در همه اقلیم‌ها نی در یکی اقلیم او کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او مشتری دیده نه‌ای، رویش نگر گوئی کسی سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو می‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات در شکر خواب عروسان از دم از دیم او بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن کسمان آمین کند وقت مبارک باد من ترک‌تاز غمزه‌ی تو غارت از جان درگرفت رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا هم پسر عم من است امروز و هم داماد من خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد از پی دریوزه‌ی وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من گلزار جنتست رخ حور پیکرش و آرامگاه روح لب روح پرورش سرو سهی که در چمن آزادیش کنند آزاد کرده‌ی قد همچون صنوبرش باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش و آب حیات قطره‌ئی از حوض کوثرش شکر حکایتی ز دو لعل شکر وشش عنبر شمامه‌ئی ز دو زلف معنبرش تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش زنار بسته عقل ز هندوی کافرش خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی قفلی زمردین زده بر درج گوهرش زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد معلوم می‌شود که چه سوداست در سرش گر خون چکد ز گفته‌ی خواجو عجب مدار کز درد عشق غرقه‌ی خونست دفترش من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود دل زمانه و برگ جهان تواند بود نهان شد از من بیچاره راز محنت تو قضای بد ز همه کس نهان تواند برد خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه در این چنین سر و توشم توان تواند بود اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی به طعنه گویی کار فلان تواند بود جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن برات عهد و وفا ناروان تواند بود در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند همه صدای خم آسمان تواند بود اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان در این جهان چو نیابی در آن تواند بود به تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرم کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم غم گیتی گر از پایم درآرد بجز ساغر که باشد دستگیرم برآی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم به فریادم رس ای پیر خرابات به یک جرعه جوانم کن که پیرم به گیسوی تو خوردم دوش سوگند که من از پای تو سر بر نگیرم بسوز این خرقه تقوا تو حافظ که گر آتش شوم در وی نگیرم ای شیوه‌ی تو کرشمه و ناز تا چند کنی کرشمه آغاز بستی در دیده از جهانم بر روی تو دیده کی کنم باز ای جان تو در اشتیاق می‌سوز وی دیده در انتظار می‌ساز تا روز وصال در شب هجر بر آتش غم چو شمع بگداز در باز به عشق هرچه داری در صف مقامران جانباز پیمانه‌ی هر دو کون درکش یعنی که دو کون را برانداز ای باز چو صید کون کردی بازآی به دست شه چو شهباز ای نوپر آشیان علوی بر پر سوی آشیانه شو باز گردون خرفی است بس زبون گیر گیتی زنکی است بس فسون ساز بر مرکب روح گرد راکب زین بادیه تازیان برون تاز چون غمزده قصه‌ی غم خویش با غمزه مگو که هست غماز در مجلس کم زنان قدح نوش در خلوت عاشقان طرب ساز مقراض اجل گرت برد سر چون شمع سر آور از دم گاز خون خوار زمین گرت خورد خون مانند نبات شو سرافراز چون جوهر فرد باش یعنی از خلق زمانه باش ممتاز تا کی چون مقلدان غافل تا چند چو غافلان پر آز تا جان ندهی تو همچو عطار بیرون مده از درون دل راز کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی وردت اینست که بیگانه‌ی خویشم خوانی پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند برنگیرند دل از معتقدان جانی گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد آستین بر من دلسوخته چند افشانی دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا پرده اکنون که دریدی ز چه می‌پوشانی ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی عار دارند اسیران تو از آزادی ننگ دارند گدایان تو از سلطانی هیچ دانی که چرا پسته چنان می‌خندد زانکه گفتم که بدان پسته دهن می‌مانی ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع که نه دردیست محبت که تو درمان دانی چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست ترک درمان دلم کن که در آن درمانی خیز بترویا! تا مجلس زی سبزه بریم که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه‌تریم بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت تا به دو دست و به دو پای بنفشه سپریم چون قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم به سمنبرگ چو می خورده شود لب ستریم وگر ایدونکه بینجامدمان نقل و نبیذ چاره‌ی هر دو بسازیم که ما چاره گریم بمزیم آب دهان تو و می انگاریم دو سه بوسه بدهیم آنگه نقلش شمریم نخوریم انده گیتی که بسی فایده نیست اگر ایدونکه بریم انده او یا نبریم پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد ما ملکوار مر او را بزنیم و بخوریم تا شده ای گل به تو اغیار یار در دلم افزون شده صد خار خار ای بت چین جانی و جسم بتان پیش تو بی‌جان شده دیوار وار زلف تو تاری به من اول نمود روز من آخر شد از آن تار تار سوخت تن از سوز تو ای دل بر او رشحه‌ای از دیده‌ی خون بار بار تا بکی ای گلشن خوبی بود بلبل تو از غم گلزار زار سرمه راحت مکش ای دل به چشم دیده‌ی پرآب از غم دلدار دار محتشم از شرکت ناشاعران دارم از اندیشه‌ی اشعار عار کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباش بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچه‌اش قرطه‌ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گومباش چون دلم را نور معنی رهنمائی می‌کند در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش آنکه سلطان سپهر از نور رایش ذره‌ئیست سایه‌ی خورشیدش ار بر سر نباشد گومباش وانکه سیر همتش ز ایوان کیوان برترست گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را گر شعاع لمعه‌ی اختر نباشد گو مباش چون روانم تازه می‌گردد ببوی زلف یار گر نسیم نکهت عنبر باشد گو مباش پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او پسته‌ی دربار او لعل گهر پوش او کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش زان که نداند همی شکل لبش هوش او چشم کجا بیندش از ره صورت از آنک هست نهان جای عقل در لب خاموش او جای فرشتست و دیو چشم قوی خشم او حجله‌ی عقلست و جان گوش سخن کوش او گشت پر از ابرویم چشم جهانی از آنک خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او مایه قهرست و لطف ناوک دلدوز او پایه‌ی کفرست و دین جوشن و شب پوش او از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او در هوس هجر او دوزخیانند خلق شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید کرکس و شیر فلک پشه و خرگوش او ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف هر طرفی همی‌رسد مست و خراب جوق جوق چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف گر چه درازگردن‌اند تا سر کوه کی رسند ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف کان زمردیم ما آفت چشم مار غم آنک اسیر غم بود حصه اوست وااسف مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک خاک کف پای شه کی باشد سردستی ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی ای دل بزن انگشتک بی‌زحمت لی و لک در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو جان‌ها بپرستندت گر جسم بنپرستی ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا تا ره نزدی ما را از پای بننشستی درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی صبح وارم کفتابی در نهان آورده‌ام آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام گر چه عیسی‌وار ازینجا بار سوزن برده‌ام گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آورده‌ام رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام از سفر می‌آیم و در راه صید افکنده‌ام اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده‌ام گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند من کمند افکنده و شیر ژیان آورده‌ام چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق رهروان را سرمه‌ی چشم روان آورده‌ام بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام نقد شش روز از خزانه‌ی هفت گردون برده‌ام گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع من دریده خرقه‌ی صبر و فغان آورده‌ام زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک سکه‌ی رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام دیده‌ام سرچشمه‌ی خضر و کبوتروار آب خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده‌ام پیر عشق آنجا به عرسی پاره می‌کرد آسمان من نصیبه شانه دانی بی‌گمان آورده‌ام این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من من زجیب آسمان یک شانه‌دان آورده‌ام دیده‌ام خلوت سرای دوست در مهمان‌سراش تن طفیل و شاهد دل میهمان آورده‌ام میزبان در حجره‌ی خاص و برون افکنده خوان من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک گرچه جرعه‌ی خاص بهر دوستان آورده‌ام دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول در سر دستار منشور زبان آورده‌ام بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار من ز جیب مه قواره‌ی پرنیان آورده‌ام یک خدنگ از ترکش آن، شحنه‌ی دریای عشق نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ شیوه‌ی تازه نه رسم باستان آورده‌ام ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام تا غز بخل آمده گر نشابور کردم من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام چو ختم سخن قرعه بر شاه زد سخن سکه‌ی قدر بر ماه زد سکندر که خورشید آفاق بود به روشن دلی در جهان طاق بود از آن روشنی بود کان روشنان برو انجمن ساختند آنچنان چو زیرک بود شاه آموزگار همه زیرکان آرد آن روزگار چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد جداگانه هر جام را نوش کرد بر آن فیلسوفان مشکل گشای بسی آفرین تازه کرد از خدای پس آنگاه گفت ای هنر پروران بسی کردم اندیشه در اختران برآنم که اینصورت از خود نرست نگارنده‌ای بودشان از نخست نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون ز چونکرد او گر بدانستمی همان کو کند من توانستمی هر آن صورتی کاید اندر ضمیر توان کردنش در عمل ناگزیر چو ما لوح خلقت ندانیم خواند تجس در او چون توانیم راند شما کاسمان را ورق خوانده‌اید سخن بین که چون مختلف رانده‌اید از این بیش گفتن نباشد پسند که نقش جهان نیست بی نقش بند چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه برآراست بر ساز نخچیرگاه به لشکر ز کارش کس آگه نبود جز از نامدارانش همره نبود بیامد بدین‌سان به هندوستان گذشت از بر آب جادوستان چو نزدیک ایوان شنگل رسید در پرده و بارگاهش بدید برآورده‌یی بود سر در هوا بدربر فراوان سلیح و نوا سواران و پیلان بدربر به پای خروشیدن زنگ با کرنای شگفتی بان بارگه بر بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند چنین گفت با پرده‌داران اوی پرستنده و پای‌کاران اوی که از نزد پیروز بهرامشاه فرستاده آمد بدین بارگاه هم اندر زمان رفت سالار بار ز پرده درون تا بر شهریار بفرمود تا پرده برداشتند به ارجش ز درگاه بگذاشتند خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده به هر جای چندی گهر نشسته به نزدیک او رهنمای پس پشت او ایستاده به پای برادرش را دید بر زیرگاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه چو آمد به نزدیک شنگل فراز ورا دید با تاج بر تخت ناز همه پایه‌ی تخت زر و بلور نشسته برو شاه با فر و زور بر تخت شد شاه و بردش نماز همی بود پیشش زمانی دراز چنین گفت زان کو ز شاهان مهست جهاندار بهرام یزدان‌پرست یکی نامه دارم بر شاه هند نوشته خطی پهلوی بر پند چو آواز بهرام بشنید شاه بفرمود زرین یکی زیرگاه بران کرسی زرش بنشاندند ز درگاه یارانش را خواندند چو بنشست بگشاد لب را ز بند چنین گفت کای شهریار بلند زبان برگشایم چو فرمان دهی که بی‌تو مبادا بهی و مهی بدو گفت شنگل که بر گوی هین که گوینده یابد ز چرخ آفرین چنین گفت کز شاه خسرونژاد که چون او به گیتی ز مادر نزاد مهست آن سرافراز بر روی دهر که با داد او زهر شد پای زهر بزرگان همه باژ دار وی‌اند به نخچیر شیران شکار وی‌اند چو شمشیر خواهد به رزم اندرون بیابان شود همچو دریای خون به بخشش چو ابری بود دربار بود پیش او گنج دینار خوار پیامی رسانم سوی شاه هند همان پهلوی نامه‌یی برپرند نه چو شیرین لبت شکر باشد نه چو روشن رخت قمر باشد با سخنهای تلخ چون زهرت عیش من خوشتر از شکر باشد تو به زر مایلی و نیست عجب میل خوبان همه به زر باشد کار عاشق به سیم گردد راست عشق بی‌سیم دردسر باشد دایم از نیستی عشق توام هر دو لب خشک و دیده تر باشد در فراق تو عاشقان ترا همه شبهای بی‌سحر باشد عشق و افلاس در مسلمانی صد ره از کافری بتر باشد چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو روزگار زندگانی را به غفلت مگذران در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو مشرق خمیازه می‌سازد دهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو از چراغی می‌توان افروخت چندین شمع را دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو سوگند می‌دهم به سر زلف خود ترا کز من اگر شکسته تری یافتی بگو نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر بر فروغ خویش می‌لرزد چراغ صبحگاه هست در قبضه‌ی تقدیر، گشاد دل تنگ حل این عقد ز سرپنجه‌ی تدبیر مخواه مرگ بی‌منت، گواراتر ز آب زندگی است زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را تر می‌کنم به خون جگر، نان سوخته دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت گوهر نمی‌شود بند، در رشته‌ی گسسته نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ که چون بادام آوردند در باغم نظربسته ز پیری می‌کند برگ سفر یک یک حواس من ز هم می‌ریزد اوراق خزان آهسته آهسته دو دولت است که یکبار آرزو دارم: تو در کنار من و شرم از میان رفته سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی زان دم که سبوی میم از دوش فتاده به آب روی خود در منتهای عمر می‌لرزم به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسه‌ی بجا ده نمی‌دهی قدح بی شمار اگر ساقی شمار قطره‌ی باران کن و پیاله بده! به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد به ذوق نشاه‌ی طفلی، می دو ساله بده اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار از سرمه‌ی سیاهی منزل چه فایده؟ بعد عمری چون صدف گر قطره‌ی آبی خورم در گلوی تشنه‌ام چون سنگ می‌گردد گره از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله هر چند برآورده‌ی آن جان جهانم چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه خوشا رهنوردی که چون صبح صادق نفس راست چون کرد، گردد روانه به دست تهی می‌گشایم گرهها ز کار سیه روزگاران چو شانه ز استادن آب روان سبز گردد مجو چون خضر، هستی جاودانه ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟ ما دلشکسته‌ایم و تو هم دلشکسته‌ای گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان تو بیخبر هنوز میان را نبسته‌ای کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته‌ای پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر دامان فرصتی است که از دست داده‌ای بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست جز دست اختیار که بر هم نهاده‌ای کیستم من، مشت خار در محیط افتاده‌ای دل به دریا کرده‌ای، کشتی به طوفان داده‌ای بر نمی‌خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک وادی امکان ندارد همچو من افتاده‌ای با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا جز غم روزی ندارد روزی آماده‌ای شکر توام ز تیغ زبان موج می‌زند چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده‌ای بسیار آشنا به نظر جلوه می‌کنی ای گل مگر ز دیده‌ی من آب خورده‌ای؟ در پله‌ی غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریده‌ای در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای مشو زنهار ایمن از خمار باده‌ی عشرت که دارد خنده‌ی گل، گریه‌ی تلخ گلاب از پی ز ناله‌های غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی از تندباد حادثه شمع مرا بخر چون دست دست توست، به دست حمایتی من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟ در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟ ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟ رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری در گلشن حسن تو خلل راه ندارد در خواب بهارست خزانی که تو داری از صحبت باد سحر ای غنچه‌ی بی دل در دست بجز سینه‌ی صد چاک چه داری؟ ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن که درین دایره امروز تو نامی داری چون گره شد به گلو لقمه‌ی غم، باده طلب به حلالی خور اگر آب حرامی داری ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای خبرت نیست که در پی چه خزانی داری به فکر چاره‌ی ما هیچ صاحبدل نمی‌افتد دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه‌ی اول طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ که سبکباری خود را به خزان نگذاری عمر چون قافله ریگ روان در گذرست تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری این دزدها تمام شریکند با عسس پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟ به امید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید عروج دار دارد نشاه‌ی صهبای منصوری لب نهادم به لب یار و سپردم جان را تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی ریزش اشک مرا نیست محرک در کار دامن ابر بهاران نفشرده است کسی چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟ عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ در جهان آگهی خضری دچار من نشد می‌روم از خود برون، شاید که پیش آید کسی نیست غیر از گوشه‌ی دل در جهان آب و گل گوشه‌ی امنی که یک ساعت بیاساید کسی غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟ چنان گرم از بساط خاک بگذر که شمع مردم آینده باشی سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت از گریبان سرزند از هر چه دامن می‌کشی سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی دل چراغی است که روشن شود از خاموشی کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود که جهانی همه یک تن شود از خاموشی هر چه از دل می‌خورم، از روزیم کم می‌کنند در حریم سینه‌ی من دل نبودی کاشکی آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم روز اول این قفس را در گشودی کاشکی نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی خضر، حیرانم، چه لذت می‌برد از زندگی همچو شمع صبح می‌لرزد به جان خویشتن از سفیدیهای موی من چراغ زندگی شد از فشار گردون، موی سفید و سر زد شیری که خورده بودیم، در روزگار طفلی زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن کز نچیدن می‌توان یک عمر گل چید از گلی همسایه‌ی وجود نباشد اگر عدم چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی همیشه خرمن گل در کنار داشتمی ز دست راست ندانستمی اگر چپ را چه گنجها به یمین و یسار داشتمی از دور نیفتد قدح بزم مکافات زهری که چشیدن نتوانی، نچشانی پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟ طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی از باده توبه کردن مشکل بود، وگرنه سهل است دست شستن، از آب زندگانی دل نبندند عزیزان جهان در وطنی که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی در سپند من سودازده آتش مزنید که پریشان شود از ناله‌ی من انجمنی چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟ آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون می به دست آر که خون در جگر خاک کنی برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی زمین، سرای مصیبت بود، تو می‌خواهی که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟ نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم می‌کشی آخر چراغی را که روشن می‌کنی زیر سپهر، خواب فراغت چه می‌کنی؟ در خانه‌ی شکسته اقامت چه می‌کنی؟ ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود در کوهسار سنگ ملامت چه می‌کنی؟ تعمیر خانه‌ای که بود در گذار سیل ای خانمان خراب، برای چه می‌کنی؟ خاطر از وضع مکرر زود در هم می‌شود یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگری شوی می‌خورد شهر به هم، گر تو ستمگر یک روز سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را تو بی‌پروا برون از عهده‌ی یک دل نمی‌آیی مشو از ناله‌ی افسوس غافل چون جرس، یاری اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی‌آیی چنان در خانه‌ی آیینه محو دیدن خویشی که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی‌آیی کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا هنوز از دور گردن می‌کشد آهوی صحرایی جان هواپرستان، در فکر عاقبت نیست گرد هدف نگردد، تیری که شد هوایی چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم در صبح چنین، تازه نکردیم وضویی بغاری تیره، درویشی دمی خفت دران خفتن، باو گنجی چنین گفت که من گنجم، چو خاکم پست مشمار مرا زین خاکدان تیره بردار بس است این انزوا و خاکساری کشیدن رنج و کردن بردباری شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ نهادن گوهر و برداشتن سنگ فشردن در تنی، پاکیزه جانی همائی را فکندن استخوانی بنام زندگی هر لحظه مردن بجای آب و نان، خونابه خوردن بخشت آسودن و بر خاک خفتن شدن خاکستر و آتش نهفتن ترا زین پس نخواهد بود رنجی که دادت آسمان، بیرنج گنجی ببر زین گوهر و زر، دامنی چند بخر پاتابه و پیراهنی چند برای خود مهیا کن سرائی چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج نخواهد بود غیر از محنت و رنج چو میباید فکند این پشته از پشت زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت ترا بهتر که جوید نام جوئی که ما را نیست در دل آرزوئی مرا افتادگی آزادگی داد نیفتاد آنکه مانند من افتاد چو ما بستیم دیو آز را دست چه غم گر دیو گردون دست ما بست چو شد هر گنج را ماری نگهدار نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار نهان در خانه‌ی دل، رهزنانند که دائم در کمین عقل و جانند چو زر گردید اندر خانه بسیار گهی دزد از در آید، گه ز دیوار سبکباران سبک رفتند ازین کوی نکردند این گل پر خار را بوی ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم فسون دیو، بی تاثیر خوشتر عدوی نفس، در زنجیر خوشتر هراس راه و بیم رهزنم نیست که دیناری بدست و دامنم نیست آخر کی شود از آن لقا سیر آخر کی شود ز باغ ما سیر ای عدل تو کرده چرخ را سبز وی لطف تو کرده باغ را سیر رو بنمایید ای ظریفان کز جان خودیم بی‌شما سیر آن نقل هزارمن بریزید تا گردد هر کجا گدا سیر در بزم رضای تست نقلی وز وی دل و چشم انبیا سیر کی گردد سیر ماهی از آب کی گردد خلق از خدا سیر مشتاب مرو که کیمیایی تا مس بچرد ز کیمیا سیر خوانی دگرست غیر این خوان تا لوت خورند اولیا سیر تا ذوق جفاش دید جانم در عشق جفاست از وفا سیر کز ملکت سیر شد سلیمان و ایوب نگشت از بلا سیر چه مکر و چه نعل باژگونه‌ست خود گرسنه نادرست یا سیر خاموش کن و دغا رها کن آخر نشدی از این دغا سیر هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم تا که ما را و تو را تذکره‌ای باشد یاد دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم آن خیال رخ خوبت که قمر بنده اوست وان خم ابروی مانند هلالت بردیم وان شکرخنده خوبت که شکر تشنه اوست ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم زانک ما این پر و بال از پر و بالت بردیم هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت نمی‌دانند برنهج سلف زان سان که می‌دانی سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی گهی اطلاق اخراجات بر من می‌کند عامل برای خویش و نامش می‌کند اطلاق دیوانی گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی بلی آب و زمین این چنین را مال می‌باشد ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز با اهل وفا و هنر افزون شود و کم مهر تو و بی‌مهری گردون نه و هرگز از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی مانند به آن قامت موزون نه و هرگز خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز در عشق بود غمزده‌ی بیش ز هاتف در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری دردم همی فزایی و درمان همی‌بری روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان دشوار می‌نمایی و آسان همی بری اندر حریم سینه‌ی مردم به قصد دل دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری چون آب و آتشند در و لعل در سخن تو آب هر دو ز آن لب و دندان همی‌بری خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری با چشم و غمزه‌ی تو دلم دوش میل داشت گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟ عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟ دیوانه را بدیدن مستان همی بری! دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت خرما به بصره زیره به کرمان همی بری! مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم پای بند گره طره طرار توایم کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای که پریشان سر زلف سیه کار توایم طرب افزای مقیمان درت زاری ماست زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم گر کنی قصد دل خسته‌ی یاران سهلست ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم تا ابد دست طلب باز نداریم از تو زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما مست آن نرگس مخمور دلازار توایم آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم عقل آمد عاشقا خود را بپوش وای ما ای وای ما از عقل و هوش یا برو از جمع ما ای چشم و عقل یا شوم از ننگ تو بی‌چشم و گوش تو چو آبی ز آتش ما دور شو یا درآ در دیگ ما با ما بجوش گر نمی‌خواهی که خردت بشکند مرده شو با موج و با دریا مکوش گر بگویی عاشقم هست امتحان سر مپیچ و رطل مردان را بنوش می‌خروشم لیکن از مستی عشق همچو چنگم بی‌خبر من از خروش شمس تبریزی مرا کردی خراب هم تو ساقی هم تو می هم می فروش چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامه‌ی کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامه‌ی رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست بکوشید و پیکار مردان کنید پناه از بلاها به یزدان کنید ازان پس یلان را به سه بهر کرد هرانکس که جستند ننگ و نبرد یکی بهره زیشان میان حصار که سازند با هرکسی کارزار دگر بهره تا بر در دژ شوند ز پیکار و خون ریختن نغنوند سیم بهره را گفت از سرکشان که باید که یابید زیشان نشان که بودند با ما ز می دوش مست سرانشان به خنجر ببرید پست خود و بیست مرد از دلیران گرد بشد تیز و دیگر بدیشان سپرد به درگاه ارجاسپ آمد دلیر زره‌دار و غران به کردار شیر چو زخم خروش آمد از در سرای دوان پیش آزادگان شد همای ابا خواهر خویش به آفرید به خون مژه کرده رخ ناپدید چو آمد به تنگ اندر اسفندیار دو پوشیده را دید چون نوبهار چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد بدانجا که بازارگاه منست بسی زر و سیم است و گاه منست مباشید با من بدین رزمگاه اگر سر دهم گر ستانم کلاه بیامد یکی تیغ هندی به مشت کسی را که دید از دلیران بکشت همه بارگاهش چنان شد که راه نبود اندران نامور بارگاه ز بس خسته و کشته و کوفته زمین همچو دریای آشوفته چو ارجاسپ از خواب بیدار شد ز غلغل دلش پر ز تیمار شد بجوشید ارجاسپ از جایگاه بپوشید خفتان و رومی کلاه به دست اندرش خنجر آب‌گون دهن پر ز آواز و دل پر ز خون بدو گفت کز مرد بازارگان بیابی کنون تیغ و دینارگان یکی هدیه آرمت لهراسپی نهاده برو مهر گشتاسپی برآویخت ارجاسپ و اسفندیار از اندازه بگذشتشان کارزار پیاپی بسی تیغ و خنجر زدند گهی بر میان گاه بر سر زدند به زخم اندر ارجاسپ را کرد سست ندیدند بر تنش جایی درست ز پای اندر آمد تن پیلوار جدا کردش از تن سر اسفندیار چو شد کشته ارجاسپ آزرده‌جان خروشی برآمد ز کاخ زنان چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش یابیم ازو گاه زهر چه بندی دل اندر سرای سپنج چو دانی که ایدر نمانی مرنچ بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار به کیوان برآورد ز ایوان دمار بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند شبستان او را به خادم سپرد ازان جایگه رشته‌تایی نبرد در گنج دینار او مهر کرد به ایوان نبودش کسی هم نبرد بیامد سوی آخر و برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست ازان تازی اسپان کش آمد گزین بفرمود تا برنهادند زین برفتند زانجا صد و شست مرد گزیده سواران روز نبرد همان خواهران را بر اسپان نشاند ز درگاه ارجاسپ لشکر براند وز ایرانیان نامور مرد چند به دژ ماند با ساوه‌ی ارجمند چو من گفت از ایدر به بیرون شوم خود و نامدارن به هامون شوم به ترکان در دژ ببندید سخت مگر یار باشد مرا نیک‌بخت هرانگه که آید گمانتان که من رسیدم بدان پاک‌رای انجمن غو دیده باید که از دیدگاه کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه چو انبوه گردد به دژ بر سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه به پیروزی از باره‌ی کاخ پاس بدارید از پاک یزدان سپاس سر شاه ترکان ازان دیدگاه بینداخت باید به پیش سپاه بیامد ز دژ با صد و شست مرد خروشان و جوشان به دشت نبرد چو نزد سپاه پشوتن رسید برو نامدار آفرین گسترید سپاهش همه مانده زو در شگفت که مرد جوان آن دلیری گرفت ای که تو از عالم ما می‌روی خوش ز زمین سوی سما می‌روی ای قفص اشکسته و جسته ز بند پر بگشادی به کجا می‌روی؟ سر ز کفن بر زن و ما را بگو که: « ز وطن خویش چرا می‌روی؟ » نی غلطم، عاریه بود این وطن سوی وطنگاه بقا می‌روی چون ز قضا دعوت و فرمان رسید در پی سرهنگ قضا می‌روی یا که ز جنات نسیمی رسید در پی رضوان رضا می‌روی یا ز تجلی جلال قدیم مضطرب و بی‌سر و پا می‌روی یا ز شعاعات جمال خدا مست ملاقات لقا می‌روی یا ز بن خم جهان همچو درد صاف شدی سوی علا می‌روی یا به صفاتی که خموشان کنند خامش و مخفی و خفا می‌روی چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا به گداز ماه منگر به گسستگی زهره تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد که قوام بندگانت بجز این چهار بادا آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟ همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟ دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟ در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا خط مکش در وفا کزآن توام فتنه‌ی خط دلستان توام بی تو با چشم خون فشان همه شب در غم لعل درفشان توام از دهانت چو گوش را خبر است من چرا چشم بر دهان توام از تو تا برکنار ماند دلم بی تو چون موی از میان توام نیم جان داشتم غم تو بسوخت گر کنون زنده‌ام به جان توام روی خود ز آستین مپوش که من روی بر خاک آستان توام می ندانم من سبکدل هیچ تا چرا رایگان گران توام کینه‌گیری ز من نکو نبود چون تو دانی که مهربان توام چون زنم در هوای تو پر و بال که نه من مرغ آشیان توام همچو عطار مانده باده به دست کمترین سگ ز چاکران توام چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن بتان گویم زهی رو چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست من از شکل و نشان گویم زهی رو چو نور لامکان آفاق بگرفت من از جا و مکان گویم زهی رو به پیش این دکان که کان شادی است من از سود و زیان گویم زهی رو به پیش این چنین دانای اسرار کژی در دل نهان گویم زهی رو چو استاره و جهان شد محو خورشید فسانه این جهان گویم زهی رو اوان قاب قوسین است و ادنی حدیث خرکمان گویم زهی رو از آن جان که روان شد سوی جانان بر هر بی‌روان گویم زهی رو حدیثی را که جان هم نیست محرم من از راه دهان گویم زهی رو چو شاهنشاه صد جان و جهانی من از جان و جهان گویم زهی رو موی فشانم دگر عشق به درها ببرد در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد من ز سفرهای خود سود بسی داشتم عشق تو در باختن سود سفرها ببرد داشتم از شاخ عمر وعده‌ی برخوردنی باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب! بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟ داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد سرگرمی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون خیل بلاصف می‌کشد میدان دم از خون می‌زند همت فرس زین می‌کند من می‌روم تنها برون دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا کز تن نیاید یک نفس بی‌آه و واویلا برون تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانه‌ای دامان استیلاکشان آید به استغنا برون بی‌قید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام از من بی‌عاقبت، آغاز هستی را مپرس کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده‌ام طفل می‌گرید چون راه خانه را گم می‌کند چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده‌ام؟ به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام ای در هنر مقدم اعیان روزگار در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار آسان بر نفاذ تو دشوار اختران پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار نامانده چو تو اختر در برج شاعری نابوده چون تو گوهر در کان روزگار حلم ترا کمانه همی کرد آسمان بگسست هر دو پله‌ی میزان روزگار اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا آنرا که هست زبده‌ی اعیان روزگار لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت جز انوری که زیبد لقمان روزگار گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید ای گشته در فصاحت سحبان روزگار بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد هر صامتی که بود در انبان روزگار با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت ایمن شود ز غرقه‌ی طوفان روزگار دست قضا ز کاسه‌ی جان لقمه‌ی حیات داده موافقت را بر خوان روزگار پای قدر بمالش هرگونه حادثه کرده مخالفت را بر نان روزگار طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند پیوسته شهرتی به دبستان روزگار سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست در حل و عقد قدرت و امکان روزگار چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود زان صد یکی ز جمله‌ی انسان روزگار کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار تیریز کرد دست حوادث ز آستینت چون دامن تو دید و گریبان روزگار از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار با این همه نگشتی هرگز فریفته چون دیگران به گربه در انبان روزگار از بهر دفع سحره‌ی فرعون جهل را کلکت عصای موسی عمران روزگار در آرزوی روی تو عمری گذاشتم پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان ای صد هزار رحمت بر جان روزگار ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست بر من جوی ز منت احسان روزگار ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف در باغ لطف دسته‌ی ریحان روزگار از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک گشتم غریق منت اقران روزگار آنرا که نیست همت من او طفیلی است کو سرگران شدست به مهمان روزگار زین رو که روزگار نکو داردم همی هستند نه سپهر ثناخوان روزگار دادند مهتران لقبم انوری ولیک چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار گر لاف‌پاش هست به نزدیک فاضلان شعرم بروی دعوی برهان روزگار ای خرسوار پیش کسی لاف می‌زنی کوشد سوار فضل به میدان روزگار نی‌نی به مدح باز شو و پس بگوی زود کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار گرد کمیت وهم ترا در نیافتند نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار در چشم همت تو نسنجد به نیم جو نی کهنه‌ی سپهر نه خلقان روزگار جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند این روشنی که هست در ایوان روزگار بی‌گوهر وجود تو در رسته‌ی جهان معلوم بود زینت دکان روزگار بر چارسوق محنت هر دم عدوت را آرد قضا به قوت و دستان روزگار تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک آواز را که فرمان فرمان روزگار گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت صد بار اگر بگردم پایان روزگار مرا مقصود فرزندان آدم ز فرزندان صدق خود شمردست خداوند اوحدالدین خواجه‌اسحق که گیتی با بزرگیهاش خردست گرش بینی بگو ای آنکه پایت ز رتبت پایه‌ی گردون سپردست خبر داری که فرزند عزیزت چه پای امروز در خواری فشردست ز پای اندر میفکن دست گیرش که اندر پایمال و دست بردست برقع از خورشید رویش دور شد ای عجب هر ذره‌ای صد حور شد همچو خورشید از فروغ طلعتش ذره ذره پای تا سر نور شد جمله‌ی روی زمین موسی گرفت جمله‌ی آفاق کوه طور شد چون تجلی‌اش به فرق که فتاد طور با موسی بهم مهجور شد فوت خورشید نبود سایه را لاجرم آن آمد این مقهور شد قطره‌ای آوازه‌ی دریا شنید از طمع شوریده و مغرور شد مدتی می‌رفت چون دریا بدید محو گشت و تا ابد مستور شد چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک نیک و بد آنجایگه معذور شد هر دوعالم انگبین صرف بود لاجرم چون خانه‌ی زنبور شد زانگبین چون آن همه زنبور خاست هر یکی هم زانگبین مخمور شد قسم هر یک زانگبین چندان رسید کز خود و از هر دو عالم دور شد سایه چون از ظلمت هستی برست در بر خورشید نورالنور شد همچو این عطار بس مشهور گشت همچو آن حلاج بس منصور شد بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت خیز، که در میرسد موکب سلطان گل چاره‌ی بزمی بساز، تا بنهی خوان گل گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر بلبل شوریده دل شد به شبستان گل زود ببینی چو من فاخته را در چمن ساخته آوازها بر لب خندان گل در بن بیدار فگند مسند جمشید می بر سر باد آورند تخت سلیمان گل ساغر و پیمانه‌ای چند پر از می بیار زود، که ما داده‌ایم دست به پیمان گل خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت تیغ میفگن، که شد قلعه به فرمان گل غنچه گریبان خود تا بن دندان درید ناله‌ی بلبل مگر نیست به دندان گل؟ دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر تا بنماید به خلق قصه‌ی پنهان گل از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن هر ورقی آیتیست آمده در شان گل ای خرمن گل خوشه‌چین پیش تن و اندام تو بلبل نخواند، وصف گل تا من نگویم نام تو بر بام رو تا خلق را در تیره شب روشن شود ماهی ز طاق آسمان،ماهی ز طرف بام تو یک بوسه در ده زان دهن وانگه بریز این خون من تا در دمی حاصل شود هم کام من، هم کام تو مثل دهانت شکری در مصر نتوان یافتن ای مصر زیبایی نهان در زلف همچون شام تو دیشب سلامی کرده‌ای، چون قدر آن نشناختم امروز خود را می‌کشم در حسرت دشنام تو نشگفت از آه سرد من وز رنگ و روی زرد من ای جان غم پرورد من پرورده‌ی انعام تو از سیم خالی می‌کنی وز مشک خالی می‌زنی این دامها چند افگنی؟ ای اوحدی در دام تو در زلف تو دادند نگارا خبر دل معذورم اگر آمده‌ام بر اثر دل یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو یا راه مرا باز نما تو به بر دل نی نی که اگر نیست ترا هیچ سر ما ما بی تو نداریم دل خویش و سر دل چندین سر اندیشه و تیمار که دارد تا گه جگر یار خورد گه جگر دل بی عشق تو دل را خطری نیست بر ما هر چند که صعب ست نگارا خطر دل تا دل کم عشق تو در بست به شادی بستیم به جان بر غم عشقت کمر دل چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهره‌ی رخ تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل همه شب فاخته تا روز همی گرید زار ز غم گل چو من از عشق تو ای خرمن گل زان که گل بنده‌ی آن روی خوش خرم تست در هوای رخ تو دست من و دامن گل گل برون کرد سر از شاخ به دل بردن خلق تا بسی جلوه گری کرد هوا بر تن گل تا گل عارض تو دید فرو ریخت ز شرم با گل عارض تو راست نیاید فن گل چون سلامان شد حریف ابسال را صرف وصلش کرد ماه و سال را، باز ماند از خدمت شاه و حکیم هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم چون ز حال او خبر جستند باز محرمان کردندشان دانای راز بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند با وی از هر جا حکایت راندند شد یقین کن قصه از وی راست بود داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود هر یک اندر کار وی رایی زدند در خلاصش دستی و پایی زدند بر نصیحت یافت کار اول قرار کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار از نصیحت تازه گردد هر دلی وز نصیحت حل شود هر مشکلی ناصحان پیغمبران‌اند از نخست گشته کار عقل و دین ز ایشان درست ز دلتنگی به جانم با که گویم؟ ز غصه ناتوانم، با که گویم؟ ز تنهایی ملولم، چند نالم؟ ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟ به عالم در، ندارم غمگساری نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟ ز غصه صدهزاران قصه دارم ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟ چو مرغ نیم بسمل در غم یار میان خون تپانم، با که گویم؟ فتاده چون بود در دام صیدی؟ ز محنت همچنانم، با که گویم؟ به کام دوستان بودم، کنون باز به کام دشمنانم، با که گویم؟ مرا از زندگانی نیست سودی ز هستی در زیانم، با که گویم؟ همه بیداد بر من از عراقی است ز بودش در فغانم، با که گویم؟ هم ز ابراهیم ادهم آمدست کو ز راهی بر لب دریا نشست دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان یک امیری آمد آنجا ناگهان آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت سجده کرد زود خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خلق و خلق او کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف بر گزید آن فقر بس باریک‌حرف ترک کرد او ملک هفت اقلیم را می‌زند بر دلق سوزن چون گدا شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش شیخ چون شیرست و دلها بیشه‌اش چون رجا و خوف در دلها روان نیست مخفی بر وی اسرار جهان دل نگه دارید ای بی حاصلان در حضور حضرت صاحب‌دلان پیش اهل تن ادب بر ظاهرست که خدا زیشان نهان را ساترست پیش اهل دل ادب بر باطنست زانک دلشان بر سرایر فاطنست تو بعکسی پیش کوران بهر جاه با حضور آیی نشینی پایگاه پیش بینایان کنی ترک ادب نار شهوت از آن گشتی حطب چون نداری فطنت و نور هدی بهر کوران روی را می‌زن جلا پیش بینایان حدث در روی مال ناز می‌کن با چنین گندیده حال شیخ سوزن زود در دریا فکند خواست سوزن را بواز بلند صد هزاران ماهی اللهیی سوزن زر در لب هر ماهیی سر بر آوردند از دریای حق که بگیر ای شیخ سوزنهای حق رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ملک دل به یا چنان ملک حقیر این نشان ظاهرست این هیچ نیست تا بباطن در روی بینی تو بیست سوی شهر از باغ شاخی آورند باغ و بستان را کجا آنجا برند خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست بلک آن مغزست و این عالم چو پوست بر نمی‌داری سوی آن باغ گام بوی افزون جوی و کن دفع زکام تا که آن بو جاذب جانت شود تا که آن بو نور چشمانت شود گفت یوسف ابن یعقوب نبی بهر بو القوا علی وجه ابی بهر این بو گفت احمد در عظات دائما قرة عینی فی الصلوة پنج حس با همدگر پیوسته‌اند رسته این هر پنج از اصلی بلند قوت یک قوت باقی شود ما بقی را هر یکی ساقی شود دیدن دیده فزاید عشق را عشق در دیده فزاید صدق را صدق بیداری هر حس می‌شود حسها را ذوق مونس می‌شود بساز چاره‌ی این دردمند بیچاره که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل چو تاب مهر تحمل نمی‌کند خاره دلم چوخیل خیال تو در رسد با خون ببام دیده برآید روان بنظاره مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره حجاب روز مکن زلف را چو می‌دانی که هست جعد تو هر تار ازو شبی تازه بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره دلم ببوی تو بر باد رفت و می‌بینم که در هوا طیران می کند چو طیاره ضرورتست ببیچارگی رضا دادن چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره مراد خواجو ازو اتصال روحانیست نه همچو بیخبران حظ نفس اماره بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان دست امید مرا دوخت به دامان خان رایت فتح قریب میشود اینک بلند کایت فتح قریب آمده در شان خان آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان می‌کند ایزد ندا کای فلک فتنه‌زا جان تو در دست ماست جان تو و جان خان صولت جباریش پوست ز سر برکشد یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان سلسله‌ی فتح را می‌کند آخر به پا آن ید قدرت که هست سلسله‌ی جنبان خان دور نباشد اگر غیرت پروردگار در گذراند ز دور مدت فرمان خان از صله بی‌شمار در چمن روزگار شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر اقسم بالعادیات احلف بالموریات غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر هر که بجز عاشقست در ترشی لایقست لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی بازمرانش ز در چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر عشق بود دلستان پرورش دوستان سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر شکل جهان کهنه‌ای عاشق او کهنه خر عشق خران جو به جو تا لب دریای هو کهنه خران کو به کو اسکی ببج کمده ور پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی ور می‌طلبی خون دل خسته‌ی فرهاد چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی ای باد صبا بهر دل خسته‌ی یاران یاری کن و در بندگی یار فرود آی در سایه‌ی ایوانش اگر راه نیابی خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری در سایه‌ی آن زلف سیه کار فرود آی چون بر سر آبست ترا منزل مالوف بر چشمه‌ی چشم من خونخوار فرود آی از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست ممن شو و در حلقه‌ی کفار فرود آی از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر وانگاه بیا بر در خمار فرود آی خواهی که رسانی بفلک رایت منصور با سر انا الحق بسر دار فرود آی ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح دارو طلبی بر در عطار فرود آی پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای دید بس نادر گیاهی سبز و تر می‌ربود آن سبزیش نور از بصر پس سلامش کرد در حال آن حشیش او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش گفت نامت چیست برگو بی‌دهان گفت خروبست ای شاه جهان گفت اندر تو چه خاصیت بود گفت من رستم مکان ویران شود من که خروبم خراب منزلم هادم بنیاد این آب و گلم پس سلیمان آن زمان دانست زود که اجل آمد سفر خواهد نمود گفت تا من هستم این مسجد یقین در خلل ناید ز آفات زمین تا که من باشم وجود من بود مسجداقصی مخلخل کی شود پس که هدم مسجد ما بی‌گمان نبود الا بعد مرگ ما بدان مسجدست آن دل که جسمش ساجدست یار بد خروب هر جا مسجدست یار بد چون رست در تو مهر او هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو برکن از بیخش که گر سر بر زند مر ترا و مسجدت را بر کند عاشقا خروب تو آمد کژی هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی خویش مجرم دان و مجرم گو مترس تا ندزدد از تو آن استاد درس چون بگویی جاهلم تعلیم ده این چنین انصاف از ناموس به از پدر آموز ای روشن‌جبین ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت نه لوای مکر و حیلت بر فراخت باز آن ابلیس بحث آغاز کرد که بدم من سرخ رو کردیم زرد رنگ رنگ تست صباغم توی اصل جرم و آفت و داغم توی هین بخوان رب بما اغویتنی تا نگردی جبری و کژ کم تنی بر درخت جبر تا کی بر جهی اختیار خویش را یک‌سو نهی هم‌چو آن ابلیس و ذریات او با خدا در جنگ و اندر گفت و گو چون بود اکراه با چندان خوشی که تو در عصیان همی دامن کشی آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی کس چنان رقصان دود در گم‌رهی بیست مرده جنگ می‌کردی در آن کت همی‌دادند پند آن دیگران که صواب اینست و راه اینست و بس کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس کی چنین گوید کسی کو مکر هست چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست هر چه نفست خواست داری اختیار هر چه عقلت خواست آری اضطرار داند او کو نیک‌بخت و محرمست زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست زیرکی سباحی آمد در بحار کم رهد غرقست او پایان کار هل سباحت را رها کن کبر و کین نیست جیحون نیست جو دریاست این وانگهان دریای ژرف بی‌پناه در رباید هفت دریا را چو کاه عشق چون کشتی بود بهر خواص کم بود آفت بود اغلب خلاص زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنست و حیرانی نظر عقل قربان کن به پیش مصطفی حسبی الله گو که الله‌ام کفی هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش که غرورش داد نفس زیرکش که برآیم بر سر کوه مشید منت نوحم چرا باید کشید چون رمی از منتش بر جان ما چونک شکر و منتش گوید خدا تو چه دانی ای غراره‌ی پر حسد منت او را خدا هم می‌کشد کاشکی او آشنا ناموختی تا طمع در نوح و کشتی دوختی کاش چون طفل از حیل جاهل بدی تا چو طفلان چنگ در مادر زدی یا به علم نقل کم بودی ملی علم وحی دل ربودی از ولی با چنین نوری چو پیش آری کتاب جان وحی آسای تو آرد عتاب چون تیمم با وجود آب دان علم نقلی با دم قطب زمان خویش ابله کن تبع می‌رو سپس رستگی زین ابلهی یابی و بس اکثر اهل الجنه البله ای پسر بهر این گفتست سلطان البشر زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بماند دل درست ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست ابلهی کو واله و حیران هوست ابلهان‌اند آن زنان دست بر از کف ابله وز رخ یوسف نذر عقل را قربان کن اندر عشق دوست عقلها باری از آن سویست کوست عقلها آن سو فرستاده عقول مانده این سو که نه معشوقست گول زین سر از حیرت گر این عقلت رود هر سو مویت سر و عقلی شود نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ که دماغ و عقل روید دشت و باغ سوی دشت از دشت نکته بشنوی سوی باغ آیی شود نخلت روی اندرین ره ترک کن طاق و طرنب تا قلاوزت نجنبد تو مجنب هر که او بی سر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش کزدم بود کژرو و شب کور و زشت و زهرناک پیشه‌ی او خستن اجسام پاک سر بکوب آن را که سرش این بود خلق و خوی مستمرش این بود خود صلاح اوست آن سر کوفتن تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن واستان آن دست دیوانه سلاح تا ز تو راضی شود عدل و صلاح چون سلاحش هست و عقلش نه ببند دست او را ورنه آرد صد گزند از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است از خود نگشته است به کس آشنا دلی راه وثاقش از پی بیگانه پر شده است تاره به جام خانه چشمم فکند عکس این خانه از پری چو پری خانه پر شده است از جرعه‌ای که ریخته ساقی به جام ما گش فلک ز نعره‌ی مستانه پر شده است رگهای جانم از گره‌ی غم به ذکر هجر چون رشتهای سجه صد دانه پر شده است عشاق را به دور تو از باده‌ی حیات قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است ندارد مجلس ما بی‌تو نوری که مجلس بی‌تو باشد همچو گوری بیایی یا بدان سومان بخوانی ز فضلت این کرامت نیست دوری خلایق همچو کشت و تو بهاری به تو یابد شقایقشان ظهوری تجلی کن که تا سرمست گردند کنند اجزای عالم مست شوری چو دریای عتاب تو بجوشد برآید موج طوفان از تنوری چو گردون قبول تو بگردد شود جمله مصیبت‌ها سروری خمش بگذار این شیشه گری را مبادا که زند بر شیشه کوری زین کلک من که سحر طرازی است راستین دست زمانه رسات طرازی بر آستین سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر آرد سجود من سر بندار ری نشین بندار چون ز ری سوی تبریز می‌رسد نان جوین خورد از آن و اکمه زین من کامدم ز خطه‌ی تبریز سوی ری از خوشه‌ی سپهر خورم نان گندمین چونان که جو ز گندم دور است از قیاس شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین با بان آهوان که گزیند پلنگ‌مشک بر شان انگبین که گزیند ترنجبین با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین از سین سحر نکته‌ی بکر آفرین منم چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین □خیره کشا، بد کنشا، ظالما! این همه نیکان مکش و بد مکن نیست شفیعت که گوید مکش نیست حریفیت که گوید مکن □منم سرآمد دوران که طبع من داند چهار جوی جنان از پی جهان کندن به من به جنبش همت توان رسید بلی گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن هزار سال فلک جان کند نشیب و فراز که چون منی به کف آرد مگر به جان کندن □از کمال توست خاقانی نه از نقصان که دهر از نهان آب رخت خواهد به عمدا ریختن خسروان بهر هلاک خسروان دارند زهر ورنه خون سفله بتوان آشکارا ریختن پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من مه گردون ادب بودی و در خاک شدی خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من از ندانستن من، دزد قضا آگه بود چو تو را برد، بخندید به نادانی من آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم آه از این خط که نوشتند به پیشانی من رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من من که قدر گهر پاک تو میدانستم ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد که دگر گوش نداری به نوا خوانی من گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من! گل به باغ آمده تقصیر چراست ساقیا جام می لعل کجاست به چنین وقت و چنین فصل عزیز کاهلی کردن و سستی نه رواست ای سنایی تو مکن توبه ز می که ترا توبه درین فصل خطاست عاشقی خواهی و پس توبه کنی توبه و عشق بهم ناید راست روزکی چند بود نوبت گل روزه و توبه همه روز بجاست جز از آن نیست که گویند مرا یار بود آنکه نه از مجمع ماست شد به بد مردی و میخانه گزید نیک مردی را با زهد نخواست من به بد مردی خرسند شدم هر قضایی که بود خود ز قضاست ای بدا مرد که امروز منم ای خوشا عیش که امروز مراست ایام خط فتنه به فرق جهان کشید لن‌تفلحوا به ناصیه‌ی انس و جان کشید دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید هربار غم که در بنه‌ی غیب سفته بود دست قضا به بنگه آخر زمان کشید آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم آزاد رست و رخت امان بر کران کشید دریاست روزگار که هر گوش ماهیی افکند بر کنار و صدف در میان کشید بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر ساقی روح چون تویی کشتی نوح چون تویی تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو گفت که‌های گم شدم این ملکست یا بشر جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را شهره یکی ستاره‌ای بنده او دو صد قمر فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر قطعه‌ی صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست خواجه‌ی ملت حمیدالدین که از روی قوام دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری روز بارش از عداد پرده‌داران درست چاکران حضرتش نزد من آوردند دی چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست بر زبانم رفت کین درج سراسر نکته‌بین عقل گفت ای هرزه‌گو این درج تا سر گوهرست زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد کانچه عالی رای ملک‌آرای معنی پرورست خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست مهر و کینش موجب بدبختی و نیک‌اختریست چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیک‌اخترست از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتاده‌اند یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست ساقی انصاف خوش لقایی از جا رفتم تو از کجایی گر بنده بگویمت روا نیست ترسم که بگویمت خدایی خاموش نمی‌هلی که باشم راه گفتن نمی‌گشایی می‌افشاری مرا چو انگور معشوق نه‌ای مرا بلایی گر چشم ببندم از تو کفر است زیرا که تو نور می‌فزایی ور بگشایم بگویی منگر در ما تو بدیده هوایی مرا چون هاتف دل دید دمساز بر آورد از رواق همت آواز که بشتاب ای نظامی زود دیرست فلک بد عهد و عالم زود سیرست بهاری نو برآر از چشمه نوش سخن را دست بافی تازه در پوش در این منزل بهمت ساز بردار درین پرده به وقت آواز بردار کمین سازند اگر بی‌وقت رانی سراندازند اگر بی‌وقت خوانی زبان بگشای چون گل روزکی چند کز این کردند سوسن را زبان‌بند سخن پولاد کن چون سکه زر بدین سکه درم را سکه می‌بر نخست آهنگری باتیغ بنمای پس آنگه صیقلی را کارفرمای سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید سخن را سهل باشد نظم دادن بباید لیک بر نظم ایستادن سخن بسیار داری اندکی کن یکی را صد مکن صد را یکی کن چو آب از اعتدال افزون نهد گام ز سیرابی به غرق آرد سرانجام چو خون در تن عادت بیش گردد سزای گوشمال نیش گردد سخن کم گوی تا بر کار گیرند که در بسیار بد بسیار گیرند ترا بسیار گفتن گر سلیم است مگو بسیار دشنامی عظیم است سخن جانست و جان داروی جانست مگر چون جان عزیز از بهر آنست تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را به نانی می‌فروشند سخن گوهر شد و گوینده غواص به سختی در کف آید گوهر خاص ز گوهر سفتن استادان هراسند که قیمت مندی گوهر شناسند نه بینی وقت سفتن مرد حکاک به شاگردان دهد در خطرناک اگر هشیار اگر مخمور باشی چنان زی کز تعرض دور باشی هزارت مشرف بی‌جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست به غفلت بر میاور یک نفس را مدان غافل ز کار خویش کس را نصیحت‌های هاتف چون شنیدم چون هاتف روی در خلوت کشیدم در آن خلوت که دل دریاست آنجا همه سرچشمه‌ها آنجاست آنجا نهادم تکیه گاه افسانه‌ای را بهشتی کردم آتش خانه‌ای را چو شد نقاش این بتخانه دستم جز آرایش بر او نقشی نبستم اگر چه در سخن کاب حیاتست بود جایز هر آنچه از ممکنات است چو بتوان راستی را درج کردن دروغی را چه باید خرج کردن ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت چو صبح صادق آمد راست گفتار جهان در زر گرفتش محتشم‌وار چو سرو از راستی بر زد علم را ندید اندر خزان تاراج غم را مرا چون مخزن‌الاسرار گنجی چه باید در هوس پیمود رنجی ولیکن در جهان امروز کس نیست که او را درهوس نامه هوس نیست هوس پختم به شیرین دستکاری هوس ناکان غم را غمگساری چنان نقش هوس بستم بر او پاک که عقل از خواندنش گردد هوسناک نه در شاخی زدم چون دیگران دست که بروی جز رطب چیزی توان بست حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزان شیرین‌تر الحق داستان نیست اگر چه داستانی دلپسند است عروسی در وقایه شهربند است بیاضش در گزارش نیست معروف که در بردع سوادش بود موقوف ز تاریخ کهن سالان آن بوم مرا این گنج نامه گشت معلوم کهن سالان این کشور که هستند مرا بر شقه این شغل بستند نیارد در قبولش عقل سستی که پیش عاقلان دارد درستی نه پنهان بر درستیش آشکار است اثرهائی کز ایشان یادگار است اساس بیستون و شکل شبدیز همیدون در مداین کاخ پرویز هوسکاری آن فرهاد مسکین نشان جوی شیر و قصر شیرین همان شهر و دو آب خوشگوارش بنای خسرو و جای شکارش حدیث باربد با ساز دهرود همان آرام گاه شه به شهرود حکیمی کاین حکایت شرح کردست حدیث عشق از ایشان طرح کردست چو در شصت اوفتادش زندگانی خدنگ افتادش از شست جوانی به عشقی در که شست آمد پسندش سخن گفتن نیامد سودمندش نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز که فرخ نیست گفتن گفته را باز در آن جزوی که ماند از عشقبازی سخن راندم نیت بر مرد غازی ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد که پریشانی او عالم دیگر دارد ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نیم خم ابروی تو اعجاز پیمبر دارد دعوی عشق کسی راست مسلم که مدام اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد تنگ عیشی نکشد آن که ز خون آب جگر دم به دم باده‌ی گل‌رنگ به ساغر دارد آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر خبر از تشنگی کام سکندر دارد گر نمی‌کشت مرا، خلق نمی‌دانستند که دم از عشق زدن این همه کیفر دارد اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند که بتان شکر و او هم دل کافر دارد تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم در کنج خرابات می خام گرفتیم از مدرسه و صومعه کردیم کناره در میکده و مصطبه آرام گرفتیم خال و کله تو صنما دانه و دامست ما در طلب دانه ره دام گرفتیم یک چند به آسایش وصل تو به هر وقت از باده‌ی آسوده همی جام گرفتیم امروز چه ار صحبت ما گشت بریده این نیز هم از صحبت ایام گرفتیم چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم الله الله که چه سودای محالی دارم تو پری چهره عجب زلف پریشی داری من آشفته عجب شیفته حالی دارم عیش‌ها می‌کنم ار خون خوریم فصل بهار بس که از ساغر می بی تو ملالی دارم سر مویم همه شد تیغ و سپر سینه‌ی تنگ با سپاه غم او طرفه جدالی دارم خون دل گر عوض باده خورم خرده مگیر که ز دیوان قضا رزق حلالی دارم به نشیمن گه آن طایر زرین پر و بال ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم واقف از حال دل مرغ چمن دانی کیست من که بر سر هوس دانه‌ی خالی دارم دوزخی باشم اگر سایه‌ی طوبی طلبم من که در روضه‌ی دل تازه نهالی دارم تا جوابی نرسد پا نکشم از در دوست راستی بین که عجب روی سالی دارم شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر کز پری زاده بتی چشم وصالی دارم شکر ایزد که ز جمعیت طفلان امروز بر سر کوی جنون جاه و جلالی دارم غزلم گر برد آرام جهانی نه عجب که سر الفت رم کرده غزالی دارم پس از این خاطر آسوده فروغی مطلب زان که با هر دو جهان قال و مقالی دارم گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم زانکه چون صبح به سحرت یافته‌ام بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان که بدود دل و سوز جگرت یافته‌ام در شب تیره بسی نوبت مهرت زده‌ام تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت آن حلاوت که ز شور شکرت یافته‌ام بچه مانند کنم نقش دلارای ترا زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من هر چه من یافته‌ام از نظرت یافته‌ام ای دل خسته چه حالست که از درد فراق هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید قدم کند از بیم پاس غیر توقف به من گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید ز ناز داده کمانی به دست غمزه که از وی گزنده‌تر بود آن تیر که آرمیده‌تر آید قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آید رسید و در من بی دست و پا فکند تزلزل چو صید بسته که صیاد غافلش به سر آید هزار حرف که از من کند سوال چه حاصل که من ز نطق برآیم چو او به حرف درآید به اینطرف نگه تیز چند صید نزاری به ناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت حدیقه‌ایست که آبش ز چشمه جگر آید به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر اگر ساو و باژست و گنج گران گروگان ازان مرز چندی سران وگرنه فرخ‌زاد چون پیل مست بیاید کند کشورت را چو دست چو الیاس بر خواند آن نامه را به زهر آب در زد سر خامه را چنین داد پاسخ که چندین هنر نبودی به روم اندرون سربسر اگر من نخواهم همی باژ روم شما شاد باشید زان مرز و بوم چنین دل گرفتید از یک سوار که نزد شما یافت او زینهار چنان دان که او دام آهرمنست و گر کوه آهن همان یکتنست تو او را بدین جنگ رنجه مکن که من بین درازی نمانم سخن سخن چون به میرین و اهرن رسید ز الیاس و آن دام کو گسترید فرستاد میرین به قیصر پیام که این اژدها نیست کاید به دام نه گرگست کز چاره بیجان شود ز آلودن زهر پیچان شود چو الیاس در جنگ خشم آورد جهانجوی را خون به چشم آورد نگه کن کنون کاین سرافراز مرد ازو چند پیچد به دشت نبرد غمی گشت قیصر ز گفتارشان چو بشنید زان گونه بازارشان فرخ‌زاد را گفت پر مایه‌ای همی روم را همچو پیرایه‌ای چنان دان که الیاس شیراوژن است چو اسپ افگند پیل رویین‌تن است اگر تاب داری به جنگش بگوی و گرنه مبر اندرین آب روی اگر جنگ او را نداری تو پای بسازیم با او یکی خوب رای به خوبی ز ره بازگردانمش سخن با هزینه برافشانمش بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی چرا باید و چیست این گفت و گوی چو من باره اندر جهانم به خاک ندارم ز مرز خزر هیچ باک ولیکن نباید که روز نبرد ز میرین و اهرن بود یاد کرد که ایشان به رزم اندر از دشمنی برآرند کژی و آهرمنی چو لشکر بیاید ز مرز خزر نگهبان من باش با یک پسر به نیروی پیروزگر یک خدای چو من با سپاه اندر آیم ز جای نه الیاس مانم نه با او سپاه نه چندن بزرگی و تخت و کلاه کمربند گیرمش وز پشت زین به ابر اندر آرم زنم بر زمین دگر روز چون بردمید آفتاب چو زرین سپر می‌نمود اندر آب ز سوی خزر نای رویین بخاست همی گرد بر شد سوی چرخ راست سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت که اکنون جدا کن سپاه از نهفت بگفت این و لشکر به بیرون کشید گوان و یلان را به هامون کشید همی گشت با گرزه‌ی گاوسار چو سرو بلند از بر کوهسار همی جست بر دشت جای نبرد ز هامون به ابر اندر آورد گرد چو الیاس دید آن بر و یال اوی چنان گردش چنگ و گوپال اوی سواری فرستاد نزدیک اوی که بفریبد ان رای تاریک اوی بیامد بدو گفت کای سرفراز ز قیصر بدین گونه سر کم فراز کزین لشکر اکنون سوارش تویی بهارش تویی نامدارش تویی به یکسو گرای از میان دو صف چه داری چنین بر لب آورده کف که الیاس شیر است روز نبرد پذیره درآید سبک‌تر ز گرد اگر هدیه خواهی ورا گنج هست مسای از پی چیز با رنج دست ز گیتی گزین کن یکی بهره‌یی تو باشی بران بهره در شهره‌یی همت یار باشم همت کهترم که هرگز ز پیمان تو نگذرم بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت تو کردی بدین داوری دست پیش کنون بازگشتی ز گفتار خویش سخن گفتن اکنون نیاید به کار گه جنگ و آویزش کارزار فرستاده برگشت و آمد چو باد همی کرد پاسخ به الیاس یاد بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن تو در جهان غریبی غربت چه می‌کنی قصد کدام خسته جگر می‌کنی مکن از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو دزدیده سوی غیر نظر می‌کنی مکن ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی مکن چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری سوگند و عشوه را تو سپر می‌کنی مکن کو عهد و کو وثیقه که با بنده کرده‌ای از عهد و قول خویش عبر می‌کنی مکن ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو از خطه وجود گذر می‌کنی مکن ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم آن زهر را حریف شکر می‌کنی مکن جانم چو کوره‌ای است پرآتش بست نکرد روی من از فراق چو زر می‌کنی مکن چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم قصد خسوف قرص قمر می‌کنی مکن ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری چشم مرا به اشک چه تر می‌کنی مکن چون طاقت عقیله عشاق نیستت پس عقل را چه خیره نگر می‌کنی مکن حلوا نمی‌دهی تو به رنجور ز احتما رنجور خویش را تو بتر می‌کنی مکن چشم حرام خواره من دزد حسن توست ای جان سزای دزد بصر می‌کنی مکن سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست در بی‌سری عشق چه سر می‌کنی مکن چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید خواهم که ز زنار دو صد خرقه نماید ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید وان دانه که افتاد در این هاون عشاق هر سوی جهد لیک به ناچار بساید از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر هر جا که رود عاقبت کار بیاید آیینه که شمس الحق تبریز بسازد زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو مراد دشمن ما اختیار دانی کرد تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟ چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمی‌دانم ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد ستم که بر دل من کرده‌ای، عجب دارم که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی هنوز چاره‌ی چون من هزار دانی کرد نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن به خون دیده رخش را نگار دانی کرد چون نمایی آن رخ گلرنگ را از طرب در چرخ آری سنگ را بار دیگر سر برون کن از حجاب از برای عاشقان دنگ را تا که دانش گم کند مر راه را تا که عاقل بشکند فرهنگ را تا که آب از عکس تو گوهر شود تا که آتش واهلد مر جنگ را من نخواهم ماه را با حسن تو وان دو سه قندیلک آونگ را من نگویم آینه با روی تو آسمان کهنه پرزنگ را دردمیدی و آفریدی باز تو شکل دیگر این جهان تنگ را در هوای چشم چون مریخ او ساز ده ای زهره باز آن چنگ را چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران نفس چو راست کنم، می‌برم گرانی خویش بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش در دشت با سرابم، در بحر یار آبم چون موج در عذابم، از خوش عنانی خویش چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟ چو هیچ وقت نیامد به کار گریه‌ی شمع چو برگ غنچه‌ی نشکفته ما گرفته دلان نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل آسوده همین آب روان است درین باغ ای دیده‌ی گلچین بادب باش که شبنم از دور به حسرت نگران است درین باغ تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟ صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد آب در روغن چو باشد، می‌کند شیون چراغ از ظلمت وجود که می‌برد ره برون؟ گر شمع پیش پای نمی‌داشت نور عشق گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه‌ی عشق به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست مگر بلند شود دست و تازیانه‌ی عشق حیف فرهاد که با آنهمه شیرین‌کاری شد به خواب عدم از تلخی افسانه‌ی عشق تو فکر نامه‌ی خود کن که می‌پرستان را سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه‌ی تاک کشتی بی‌ناخدا را بادبان لطف خداست موج از خودرفته را از بحر بی پایان چه باک؟ پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را یوسف بی جرم را از تنگی زندان چه باک؟ از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ هر که رابرداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر هر که رادر پای گل، از دست جام افتد به خاک از هجر شکوه با در و دیوار می‌کنم چون داغ دیده‌ای که کند گفتگو به خاک غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک در زهد من نهفته بود رغبت شراب چون نغمه‌های تر که بود در رباب خشک عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است بر نمی‌خیزد گل ابری ازین دریای خشک در جام لاله و قدح گل غریب بود در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ بال و پر همند حریفان سست عهد بو می‌رود به باد چو از گل پرید رنگ خنده‌ی کبک از ترحم هایهای گریه شد تا که رادر کوهسار عشق آمد پا به سنگ؟ همچنان در جستجوی رزق خود سرگشته‌ام گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک نیافتیم فضای نفس کشیدن دل نمی‌روم قدمی راه بی اشاره‌ی دل که خضر راه نجات است استخاره‌ی دل علاج کودک بدخو ز دایه می‌آید کجاست عشق، که در مانده‌ام به چاره‌ی دل گلی که آفت پژمردگی نمی‌بیند همان گل است که چینند از نظاره گل هر که از حلقه‌ی ارباب ریا سالم جست هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام جسم در دامن جان بیهده آویخته است سیل در گوشه‌ی ویرانه نگیرد آرام چه سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟ مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام کجاست نیستی جاودان، که بیزارم ازان حیات که گردد به سال و ماه تمام خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذار ساخته‌ام منم آن لاله که از نعمت الوان جهان با دل سوخته و خون جگر ساخته‌ام ازسبکباران راه عشق خجلت می‌کشم بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته‌ام تانظر از گل رخسار تو برداشته‌ام مژه دستی است که در پیش نظر داشته‌ام بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا که من این بار به امید تو برداشته‌ام هیچ کس را دل نمی‌سوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتاده‌ام چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتاده‌ام از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد چون نگریم من که از دلدار دور افتاده‌ام تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم تا ازان معشوق شیرین‌کار دور افتاده‌ام با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من بر سر راه چون کلید اهل فال افتاده‌ام ز سردمهری احباب، در ریاض جهان تمام برگ سفر چون گل خزان زده‌ام کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شده‌ام چو بید اگر چه درین باغ بی برآمده‌ام به عذر بی ثمری سایه گستر آمده‌ام به پای قافله رفتن ز من نمی‌آید چو آفتاب به تنها روی برآمده‌ام همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌ام چون قلم، شد تنگ بر من از سیه‌کاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خنده‌ام سال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌ام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده‌ام بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده‌ام از جور روزگار ندارم شکایتی این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ام بر روی نازبالش گل تکیه می‌کند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده‌ام حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است من عزیز مصر را در وقت خواری دیده‌ام از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیده‌ام مرد مصاف در همه جا یافت می‌شود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده‌ام از بس که بی گمان به در دل رسیده‌ام باور نمی‌کنم که به منزل رسیده‌ام دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است من به یک دل، عاشق صد آتشین رخساره‌ام غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره‌ام با گرانقدری سبک در دیده‌هایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه‌ام سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمی‌شود به شنیدن فسانه‌ام خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانه‌ام در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانه‌ام چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم نگردید از سفیدیهای مو آیینه‌ام روشن زهی غفلت که در صبح قیامت می‌برد خوابم مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم نومید نیم از کرم پیر خرابات در بحر شکسته است سبو همچو حبابم گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشته‌تر از گردابم بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم چهره‌ی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایه دستی ز اخوان وطن می‌خواستم! چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می‌بندد اگر در دست من می‌بود، اول بار می‌بستم تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم جدا چو دست سبو از سرم نمی‌گردد ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم چه با من می‌تواند شورش روز جزا کردن؟ که از دل سالهادامان محشر بود در دستم دلتنگ از ملامت اغیار نیستم چون گل، گرفته در بغل خار نیستم دیوانه‌ام که بر سر من جنگ می‌شود جنس کساد کوچه و بازار نیستم رزق می‌آید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم نشتر از نامردی در پرده چشمم شکست از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا می‌داشتم عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز سال‌هابر روی دستش چون دعا می‌داشتم تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خنده‌رو را غنچه تصویر می‌گفتم هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می‌آمد که چون خورشید، مطلعهای عالمگیر می‌گفتم! عالم بیخبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم از دم تیغ که هر دم به سرم می‌بارد می‌توان یافت که سهوالقلم ایجادم عنانداری نمی‌آمد ز من سیل بهاران را دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم منم آن غنچه غافل که ز بی‌حوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال می‌گردم از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم از دست روزگار برون چون دعا شدم من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم درین قلمرو آفت، ز ناتوانیها به هر کجا که نشستم خط غبار شدم فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم عشق بر هر کس که زور آورد، من گشتم خراب سیل در هر جا که پا افشرد، من ویران شدم چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بار دل کاروان شدم اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم بزرگان می‌کنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داری که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم ز راستی نبود شاخه‌های بی بر را خجالتی که من از قامت دو تا دارم نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل به امید که من از عارض او چشم بردارم؟ شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم چو مینای پر از می فتنه‌ها دارم به زیر سر شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم که می‌گویدپری در دیده‌ی مردم نمی‌آید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم نمی‌باید سلاحی تیزدستان شجاعت را که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟ تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی‌آرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم ز اکسیر قناعت می‌شمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم امیدم به بی دست و پایی است، ورنه چه کار آید از دست و پایی که دارم؟ سپندست کز جا جهد، جا نماید درین انجمن آشنایی که دارم گویند به هم مردم عالم گله‌ی خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟ نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم جگر سنگ به نومیدی من می‌سوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنه‌ترم تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم می‌کنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟ چه نسبت است به مژگان مرا نمی‌دانم که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می‌آورد در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می‌لرزم کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش می‌لرزم نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینه‌های پاک برخیزم ز خال گوشه‌ی ابروی یار می‌ترسم ازین ستاره‌ی دنباله دار می‌ترسم ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی‌برگی خزان گزیده‌ام از نوبهار می‌ترسم چند در دایره‌ی مردم عاقل باشم تخته‌ی مشق صد اندیشه‌ی باطل باشم فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم چون گوهر گرامی آدم درین بساط مسجود آفرینش و مردود آتشم هستی موهوم موج سرابی بیش نیست به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی می‌کشم دست و پا گم می‌کنم زان نرگس نیلوفری من که عمری شد بلای آسمانی می‌کشم در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم دلی خالی ز غیبت در حضورم می‌توان کردن نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم کیست جز آینه و آب درین قحط‌آباد که کند گریه به روز سفر از دنبالم نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن چو خنده بر لب ماتم‌رسیده حیرانم شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟ که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پرورده عشقم، زبان ناز می‌دانم به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش می‌آید زبان این ترازو را نمی‌دانم، نمی‌دانم گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی‌دانم در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم بیداری دولت به سبکروحی من نیست هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم ربوده است ز من اختیار، جذبه‌ی بحر عنان گسسته‌تر از رشته‌های بارانم به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب خوشوقت می‌شوند حریفان ز شیونم بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند چون نسیم صبحدم می‌باید از خود رفتنم گر می‌زنم به هم کف افسوس، دور نیست بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم می‌کند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم خانه‌ای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم گوشه‌ای کو، که دل از فکر سفر جمع کنم پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صدر راهگذر جمع کنم؟ دعوی گردن فرازی با اسیری چو کنم؟ در صف آزادمردان این دلیری چون کنم؟ من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟ روشندلی نمانده درین باغ و بوستان با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟ دلم نمی‌دهد این صفحه را سیاه کنم نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟ دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل می‌شود افزون، چه کنم؟ من نه آنم که تراوش کند از من گله‌ای می‌دهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟ بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر می‌کنم ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟ آخر نه من به بال تو پرواز می‌کنم؟ از بس نشان دوری این ره شنیده‌ام انجام را تصور آغاز می‌کنم خنده و جان بر لبم یکبار می‌آید چو برق ابر می‌گرید به حالم چون تبسم می‌کنم می‌دهم جان در بهای حسن تا در پرده است من گل این باغ را در غنچگی بو می‌کنم چو عکس چهره خود در پیاله می‌بینم خزان در آینه برگ لاله می‌بینم مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد تو خنده گل و من داغ لاله می‌بینم ز ناکامی گل از همصحبتان یار می‌چینم گلی کز یار باید چیدن از اغیار می‌چینم همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من به مژگان گرچه از راه عزیزان خار می‌چینم هر مصلحت عقل، کم از کوه غمی نیست کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟ درین ریاض من آن شبنم گرانجانم که در خزان به شکر خواب نو بهار روم ناتمامان، چون مه نو، یاد من خواهند کرد از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟ ز من کناره کند موج اگر حباب شوم فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم نزدیک من میا که ز خود دور می‌شوم وزبیخودی ز وصل تو مهجور می‌شوم از دیده هرچه رفت، ز دل دور می‌شود من پیش چشم خلق ز دل دور می‌شوم شکایتی است که مردم ز یکدگر دارند حکایتی که درین روزگار می‌شنوم چندان که درین دایره چون چشم پریدم حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم به سیم قلب یوسف را نمی‌گیرند از اخوان من انصاف از خریداران درین بازار می‌خواهم زنده می‌سوزد برای مرده در هندوستان دل نمی‌سوزد درین کشور عزیزان را به هم داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج وقت شورش بر نمی‌دارند سر از پای هم شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم شکستگان جهانند مومیایی هم شود جهان لب پرخنده‌ای، اگر مردم کنند دست یکی در گره گشایی هم نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی‌آیم چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد صد سلسله از برگ نهادند به پایم فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی دیگران آبندو ما ریگ ته جوی توایم از چشم زخم تو به مبادا شکسته دل عهدی که ما به شیشه و پیمانه بسته‌ایم بر حواس خویش، راه آرزوها بسته‌ایم از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته‌ایم با دست رعشه دار، چو شبنم درین چمن دامان آفتاب مکرر گرفته‌ایم باور که می‌کند، که درین بحر چون حباب سر داده‌ایم و زندگی از سر گرفته‌ایم چون کمان و تیر، در وحشت سرای روزگار تا به هم پیوسته‌ایم از هم جدا افتاده‌ایم ما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ایم در دفتر جهان، ورق باد برده‌ایم از صبح پرده سوز، خدایا نگاه دار این رازها که مابه دل شب سپرده‌ایم ما توبه را به طاعت پیمانه برده‌ایم محراب را به سجده بتخانه برده‌ایم خمها چو فیل مست سر خود گرفته‌اند از بس که درد سر سوی میخانه برده‌ایم کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده‌ایم صلح از فلک به دیده‌ی بیدار کرده‌ایم رو در صفا و پشت به زنگار کرده‌ایم زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است تا خویش را چو آینه هموار کرده‌ایم گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست ما چشم در حریم قفس باز کرده‌ایم دل بی‌عشق را من دل نگویم تن بی سوز را جز گل نگویم الا ای آب حیوان پیش زلفت ره ظلمات را مشکل نگویم ز جانت نیک گویم تا توانم و گر بد گویمت از دل نگویم مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی ما را همه شب نمی‌برد خواب ای خفته روزگار دریاب در بادیه تشنگان بمردند وز حله به کوفه می‌رود آب ای سخت کمان سست پیمان این بود وفای عهد اصحاب خارست به زیر پهلوانم بی روی تو خوابگاه سنجاب ای دیده عاشقان به رویت چون روی مجاوران به محراب من تن به قضای عشق دادم پیرانه سر آمدم به کتاب زهر از کف دست نازنینان در حلق چنان رود که جلاب دیوانه کوی خوبرویان دردش نکند جفای بواب سعدی نتوان به هیچ کشتن الا به فراق روی احباب از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی گر یک نظر به جان بخریم از لبت، هنوز ترسی کزان معامله چیزی زیان کنی وقتی که نیم جرعه‌ی شادی به من دهی صد محنتش به عشوه گری در میان کنی از دست کینه‌ی تو نیارم که دم زنم زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی کس بی‌گرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو خو کرده‌ای که دل ببری، رخ نهان کنی هجر تو پیر کرد مرا وین طریق تست کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی بر روی من ز عشق نشان میکنی و من ترسم سرم به راه دهی، چون نشان کنی گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان ور وعده‌ای دهی، همه عمر اندران کنی چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من پنداشت هر چه من بتو گویم تو آن کنی کشتی مرا به جور چو گفتم که: عاشقم این روز آن نبود که بارم گران کنی خواری کنی و رخ بنمایی بمن، ولی روزی چنین نمایی و سالی چنان کنی یکشب گر از فراق تو فریادخوان شوم ماهی ستیزه با من فریادخوان کنی صد سال اگر به منع تو کوشیم سود نیست زیرا که چون دو روز بر آید همان کنی در کام اوحدی نکند کار بوسه‌ای گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کنی گفت با هامان چون تنهااش بدید جست هامان و گریبان را درید بانگها زد گریه‌ها کرد آن لعین کوفت دستار و کله را بر زمین که چگونه گفت اندر روی شاه این چنین گستاخ آن حرف تباه جمله عالم را مسخر کرده تو کار را با بخت چون زر کرده تو از مشارق وز مغارب بی‌لجاج سوی تو آرند سلطانان خراج پادشاهان لب همی مالند شاد بر ستانه‌ی خاک تو این کیقباد اسپ یاغی چون ببیند اسپ ما رو بگرداند گریزد بی عصا تاکنون معبود و مسجود جهان بوده‌ای گردی کمینه‌ی بندگان در هزار آتش شدن زین خوشترست که خداوندی شود بنده‌پرست نه بکش اول مرا ای شاه چین تا نبیند چشم من بر شاه این خسروا اول مرا گردن بزن تا نبیند این مذلت چشم من خود نبودست و مبادا این چنین که زمین گردون شود گردون زمین بندگان‌مان خواجه‌تاش ما شوند بی‌دلان‌مان دلخراش ما شوند چشم‌روشن دشمنان و دوست کور گشت ما را پس گلستان قعر گور سحرگه بر در راحت سرایی گذر کردم شنیدم مرحبایی درون رفتم، ندیمی چند دیدم همه سر مست عشق دلربایی همه از بیخودی خوش وقت بودند همه ز آشفتگی در هوی و هایی ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی ز سدره برتر ایشان را مقامی ورای عرش و کرسی متکایی نشسته بر سر خوان فتوت بهر دو کون در داده صلایی نظر کردم، ندیدم ملک ایشان درین عالم، بجز تن، رشته‌تایی ز حیرت در همه گم گشته از خود ولی در عشق هر یک رهنمایی مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم: چه پرسی حال مسکین گدایی؟ این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار همواره سیه سرش ببرند از ایراک هم صورت مار است و ببرند سر مار تا سرش نبری نکند قصد برفتن چون سرش بریدی برود سر به نگونسار چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن این زاب شود زنده و زاتش بمرد زاد جز کز سیب دوستی آب جدا نیست این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک خوردنش همه قار است رفتنش به منقار مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند در جنبش او عقل تو را مردم هشیار تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار گلزار کند رفتن او عارض دفتر آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار در دست خردمند همه حکمت گوید جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد جز کایزد دادار و پیام‌آور مختار در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار تا در نزنی سرش به گل بار نیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار غاری است مر او را عجبی بادرو در بند خفتنش نباشد همه الا که در آن غار چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار راز دل دانا بجز او خلق نداند زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار راز دل من یکسره، باری، همه با اوست زیرا بس امین است و سخن‌دار و بی‌آزار ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن انگشت خردمند تو را مرکب رهوار دیبای منقش به تو بافند ولیکن معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه کار و بیاوار دیبای تو بسیار به از دیبه‌ی رومی هرچند که دیبای تو را نیست خریدار چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند جو را بگزیند خر به لولوی شهوار دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار این تیره و بی نور تن امروز به جان است آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار همسایه نیک است تن تیره‌ات را جان همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار هرچند خلنده است، چو همسایه‌ی خرماست بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار شاید که به جان تنت شریف است ازیراک خوش بوی بود کلبه‌ی همسایه‌ی عطار جلدی و زبان‌آور و عیار ازیراک جلد است تو را جان و زبان‌آور و عیار از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار بر خوی ملک باشد در شهر رعیت پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار از جان و تنت ناید الا که همه خیر چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد بی‌سیم نیاید درم و بی‌زر دینار بی‌علم عمل چون درم قلب بود، زود رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟ وانکو نکند طاعت علمش نبود علم زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار جامه است مثل طاعت و آهار برو علم چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟ دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است بی طاعت دانا نبود هرگز دیار در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن آباد بدین است چنین گنبد دوار وز طاعت خورشید همی روز و شب آید کوسوی خرد علت روز است و شب تار وین ابر خداوند جهان را به هوا بر بنده‌است و مطیع است به باریدن امطار بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار امروز پر از خواب و خمار است سر تو آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم فردا نخوری بار مگر انده و تیمار این خلق بکردند به یک ره چو ستوران روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار! ای آنکه تو را یار نبوده‌است و نباشد بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت توفیق تو بوده‌است مرا یار و نگهدار صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار لشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار سایبان قیری شب میدرید از یکدگر میشد از اطراف خاور رایت روز آشکار پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان صحن صحرا سیمگون میکرد و زرین کوهسار همچو غواصان در این دریای موج سیمگون غوصه میزد نور می‌انداخت گرد هر کنار من مجرد از خلایق معتکف در گوشه‌ای کرده از روی فراغت کنج عزلت اختیار غرفه‌ی دریای حیرت مانده در گرداب فکر بر تماثیل فلک بگشوده چشم اعتبار آستین افشانده بر کار جهان از روی صدق کرده بر ورد دعای شاه عالم اختصار زمزمه از ساکنان قدس دیدم در سلوک لشگری از رهروان غیب دیدم در گذار جمله از روشندلی چون روح نورانی سلب یکسر از پاکیزگی چون عقل روحانی شعار بر نهم ایوان اخضر کوس شادی میزدند کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار قهرمان ملک و ملت آسمان معدلت آفتاب دین و دانش سایه‌ی پروردگار شیخ ابواسحاق دارای جهان خورشید مهد پادشاه بحر و بر سلطان گردون اقتدار شهریاران همعنان و شهسواران در رکاب شیر گیران بر یمین و شیر مردان بر یسار ناگزیر عالم و عالم بدو گردن فراز نازنین خالق و خلقی بدو امیدوار نقد هر دولت که در گنجینه‌ی افلاک بود کرده گنجور قضا بر قبه‌ی چترش نثار نقش هر صورت که بر اوراق امکان دید دهر کرده نقاش قدر بر روی رایاتش نگار بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک‌بخش دوستانش کامران ودشمنانش خاکسار رایتش را دین و دنیا روز و شب در اهتمام دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار ای شهنشاهی که خاک آستانت از شرف میکند بر تارک ایوان کیوان افتخار هست دست درفشان و گلک گوهربار تو همچو بادی در خزان و همچو ابری در بهار ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل بحر و بر از رشحه فیض نهانت شرمسار در جهان هرکس که بی رای رضایت دم زند تا نظر کردی برآرد روزگار از وی دمار مقدم رایات منصور جهانگیر ترا کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار بر فلک تا باشد این بدر منور را مسیر بر مدر تا باشد این سقف مدور را مدار باد چون سیر زمین ارکان جاهت بی خلل باد چون دور فلک ایام عمرت بی شمار کهن گشته این نامه‌ی باستان ز گفتار و کردار آن راستان همی نوکنم گفته‌ها زین سخن ز گفتار بیدار مرد کهن بود بیست شش بار بیور هزار سخنهای شایسته و غمگسار نبیند کسی نامه‌ی پارسی نوشته به ابیات صدبار سی اگر بازجویی درو بیت بد همانا که کم باشد از پانصد چنین شهریاری و بخشنده‌یی به گیتی ز شاهان درخشنده‌یی نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه حسد کرد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه بازار من چو سالار شاه این سخنهای نغز بخواند ببیند به پاکیزه نغز ز گنجش من ایدر شوم شادمان کزو دور بادا بد بدگمان وزان پس کند یاد بر شهریار مگر تخم رنج من آید ببار که جاوید باد افسر و تخت اوی ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی چنین گفت داننده دهقان پیر که دانش بود مرد را دستگیر غم و شادمانی بباید کشید ز هر شور و تلخی بباید چشید جوانان داننده و باگهر نگیرند بی آزمایش هنر چو پرویز ناباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان ورا در زمین دوست شیرین بدی برو بر چو روشن جهان بین بدی پسندش نبودی جزو در جهان ز خوبان وز دختران مهان ز شیرن جدا بود یک روزگار بدان گه که بد در جهان شهریار بگرد جهان در بی‌آرام بود که کارش همه رزم بهرام بود چو خسرو به پردخت چندی به مهر شب و روز گریان بدی خوب‌چهر این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم باعث خوشحالی جان غمین من کجاست ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا مایه‌ی عیش دل اندوهگین من کجاست اهل بغداد را زنان بینی طبقات طبق ز نان بینی هاون سیم زعفران سایان فارغ از دسته‌ی گران بینی زعفران سای گشته هاون‌ها تنگ چون تنگ زعفران بینی حقه‌های بلور سیم‌افشان هر دو هفته عقیق‌دان بینی غار سیمین و سبزه پیرامن در برش چشمه‌ی روان بینی ماده بر ماده اوفتان دو به دو همچو جوزا و فرقدان بینی چار بالش چو نقره از پس و پیش دو رفاده ز پرنیان بینی چون طبق بر طبق زنند افغان در طبق‌های آسمان بینی کوس کوبی است این ... کوبی که همه عالمش فغان بینی ای برادر بیا و جلدی کن ... می‌زن چو آن‌چنان بینی آب ... ینه رفت و رونق ... تا علمشان بدین نشان بینی بس کن این هزل چیست خاقانی که ز هزل آفت روان بینی گر به نقش زنان فرود آئی همچو نقش زنان زیان بینی چونک با کودک سر و کارم فتاد هم زبان کودکان باید گشاد که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم جز شباب تن نمی‌دانی به کیر این جوانی را بگیر ای خر شعیر هیچ آژنگی نیفتد بر رخت تازه ماند آن شباب فرخت نه نژند پیریت آید برو نه قد چون سرو تو گردد دوتو نه شود زور جوانی از تو کم نه به دندانها خللها یا الم نه کمی در شهوت و طمث و بعال که زنان را آید از ضعفت ملال آنچنان بگشایدت فر شباب که گشود آن مژده‌ی عکاشه باب چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم چو از جیبش مه تابان برآید خروش از گنبد گردان برآید بسی گل دیده‌ام اما ز رویش به وقت شرم صد چندان برآید اگر اندیشه‌ی یک روزه‌ی او بگویم با تو صد دیوان برآید بدو گفتم که ای گلچهره مگذار که از گلنار تو ریحان برآید مرا گفتا که خوش باشد که سبزه ز گرد چشمه‌ی حیوان برآید خط سبزم به چستی سرخییی جست سزد گر از گل خندان برآید خطم گر می‌نخواهی نیز مگری که بی شک سبزه از باران برآید جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی دمار از خلق سرگردان برآید فرو شد روز من یک شب برم آی که تا کار من حیران برآید مرا با شیر شد مهر تو در دل عجب نبود اگر با جان برآید ز من جان خواستی و نیست دشوار بده یک بوسه تا آسان برآید زهی زلفت گرفته گرد عالم ز بیم زلف مه پنهان برآید چو زلف کافرت در کار آید بسا ممن که از ایمان برآید دلم در چاه زندان فراق است ندانم تا کی از زندان برآید ز یک موی سر زلفت رسن ساز که تا زین چاه بی‌پایان برآید اگر عطار بویی یابد از تو دلش زین وادی هجران برآید چرا منکر شدی ای میر کوران نمی‌گویم که مجنون را مشوران تو می گویی که بنما غیبیان را ستیران را چه نسبت با ستوران در این دریا چه کشتی و چه تخته در این بخشش چه نزدیکان چه دوران عدم دریاست وین عالم یکی کف سلیمانی است وین خلقان چو موران ز جوش بحر آید کف به هستی دو پاره کف بود ایران و توران در آن جوشش بگو کوشش چه باشد چه می لافند از صبر این صبوران از این بحرند زشتان گشته نغزان از این موجند شیرین گشته شوران نپردازی به من ای شمس تبریز که در عشقت همی‌سوزند حوران عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن کله سر را تهی کن از هوا بهر میش کله سر جام سازش کان می جامی است آن پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن مر تن معمور را ویران کند هجران می هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن آن می باقی بود اول که جان زاید از او پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن جان فانی را همیشه مست دار از جام او رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن در می باقی نشان پیوسته جان مردنی کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود در بیان سر حکمت جان او منشی است آن در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن مطرب مستور بی‌پرده یکی چنگی بزن وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن یاری دل ما به رایگان برد تا دل طلبیم باز جان برد عشق آمد و گردن خرد زد دزد آمد و سر ز پاسبان برد ماندیم از آن حریف دل دزد زد قلعه و مهره رایگان برد جان دادم و درد تو خریدم این را تو ببر که خسروان برد □دل دعوی صبا بری همی کرد چون روی تو دید تاب ناورد پر طاوست مبین و پای بین تا که س العین نگشاید کمین که بلغزد کوه از چشم بدان یزلقونک از نبی بر خوان بدان احمد چون کوه لغزید از نظر در میان راه بی‌گل بی‌مطر در عجب درماند کین لغزش ز چیست من نپندارم که این حالت تهیست تا بیامد آیت و آگاه کرد کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد گر بدی غیر تو در دم لا شدی صید چشم و سخره‌ی افنا شدی لیک آمد عصمتی دامن‌کشان وین که لغزیدی بد از بهر نشان عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه خانه‌ی تحقیق را ماه شبستان تویی انفس و آفاق را میوه‌ی بستان تویی از ره صورت ترا آدم خاکیست نام چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی داروی دردی که هست از در غیری مخواه درد دل خویش را دارو و درمان تویی در کرم‌آباد جود بر سر خوان وجود اول نعمت تراست آخر مهمان تویی آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی باد آمد و زان سرو خرامان خبرآورد در کالبد سوخته جانی دگر آورد امروز هم از اول صبحم سرمستی است این بوی که بودست که باد سحر آورد؟ □جانها که گرفتار لبت گشت چه دانی ؟ پرواز مجو از مگسان شکر آلود منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق به قول مفتی عشقش درست نیست نماز در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق نوای بانگ غزل‌های حافظ از شیراز پیر از دل دردمند برخاست اشتر طلبید و محمل آراست از اهل قبیله مهتری چند گشتند بهم ز خویش پیوند رفتند ز بهر خواستاری در حله‌ی لعبت حصاری آمد پدرش به مردی پیش ز اندازه نمود مردی بیش از راه کرم، به رسم تازی بنشست به میهمان نوازی خوانی بکشید مهترانه پر نعمت و نزل خسروانه چون سفره ز پیش بر گرفتند عیشی به نشاط در گرفتند با یکدگر از طریق کاری می‌رفت سخن ز هر شماری هر جعبه چو تیر خود برانداخت جویای غرض سخن برانداخت کایزد چو بنای دهر پرداخت هر طایفه جفت جفت در ساخت زین رو همه را به زندگانی از جفت گریز نیست دانی چون هست چنین امیدواریم کامید خود از درت براریم ناسفته درت که زخزینه است ما ورد صفا در آبگینه است گویی به زبان خود، که بی گفت، با گوهر پاک ما شود جفت قیس هنری که در زمانه هست از همگی هنر یگانه گر سینه به مهر او کنی گرم دامادی او نباردت شرم! این فصه چو کرد میزبان گوش از بس خجلی، بماند خاموش بر خود قدری چو مار پیچید وانگه به جواب در بسیجید گفتا: چه کنم که میهمانی! ور نه کنم آن سزا که دانی هر نکته کز آن کسی برنجد رنجیده شود کسی که سنجد تیری که نه بر هدف گراید آن به که ز جعبه بر نیاید شخصی که، ز نفس نا سرانجام ما را به قبیله کرد بد نام دیوانه و مست و لاابالی وز مردمی زمانه خالی از بی ننگی فتاده در ننگ وز بی سنگی بخوردن سنگ خلق از خبرش به کوچه و در انگشت به گوش و دست بر سر زین گونه حریف ناخردمند، در خورد کجا بود به پیوند؟ خود گیر که ما، به دست پیشی جستیم رضای تو به خویشی آشفته، که حال خود نداند، تیمار عروس کی تواند! بروی چو کفایتش بسی نیست نیروی تعهد کسی نیست باشد چو زنی ستون خانه ناخفته به اندرون خانه مرغی که شتر شدست نامش با رست چو نام ناتمامش مردانه توانش نام کردن کاو بار کسی کشد به گردن به گر ننهی به پرده‌ای روی کش غم تو خوری و او بود شوی وانگه، به خدائی خداوند، از صدق عقیده، خورد سوگند کاین در نشود گشاده تا دیر کار، ارز زبان، شود به شمشیر! جوینده‌ی لعبتی چو خورشید، شد باز به سوی خانه، نومید آهسته به گوش پیر زن گفت: کاین سوخته طاق ماند ازان جفت کم، خازن آن خزینه‌ی سیم، از آهن تیز ، می‌کند بیم گر کار فتد به زور بازو زین سوی سبک بود ترازو آن چاره که نی به بازوی ماست ز اقبال قوی تری شود راست نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت الا که، به زور بازوی سخت بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان ره زن اوباش شد میکده‌ی فقر یافت خرقه‌ی دعوی بسوخت در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد پاک بری چست بود در ندب لامکان کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد لاشه‌ی دل را ز عشق بار گران برنهاد فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت عقل ز تشویر او مانی نقاش شد چون دل عطار را بحر گهربخش دید در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب بر کی رحم آمد ترا از هر کیب گفت بر جمله دلم سوزد به درد لیک ترسم امر را اهمال کرد تا بگویم کاشکی یزدان مرا در عوض قربان کند بهر فتی گفت بر کی بیشتر رحم آمدت از کی دل پر سوز و بریان‌تر شدت گفت روزی کشتیی بر موج تیز من شکستم ز امر تا شد ریز ریز پس بگفتی قبض کن جان همه جز زنی و غیر طفلی زان رمه هر دو بر یک تخته‌ای در ماندند تخته را آن موج‌ها می‌راندند باز گفتی جان مادر قبض کن طفل را بگذار تنها ز امر کن چون ز مادر بسکلیدم طفل را خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا بس بدیدم دود ماتم‌های زفت تلخی آن طفل از فکرم نرفت گفت حق آن طفل را از فضل خویش موج را گفتم فکن در بیشه‌ایش بیشه‌ای پر سوسن و ریحان و گل پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل چشمه‌های آب شیرین زلال پروریدم طفل را با صد دلال صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا اندر آن روضه فکنده صد نوا پسترش کردم ز برگ نسترن کرده او را آمن از صدمه‌ی فتن گفته من خورشید را کو را مگز باد را گفته برو آهسته وز ابر را گفته برو باران مریز برق را گفته برو مگرای تیز زین چمن ای دی مبران اعتدال پنجه ای بهمن برین روضه ممال چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال هان که از این پرده کار ما به نواست مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشویید حق به دست شماست از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست ای مقر عز تو از خرمی دارالقرار دایم از اقبال چون دارالقرار آباد باد آن مکان کز تو فلک قدر و زمین بسطت شده است در نهاد خود فلک سقف و زمین بنیاد باد گفته‌ای از روی آزادی نزولی کن درو جاودان جانت ز بند حادثات آزاد باد وانکه گفتی طبع ما را شاد گردان گاهگاه گاه و بی‌گاهت دل صافی و طبع شاد باد پایه‌ی شعر از عذوبت برده‌ای بر آسمان آشمان را کمترین شاگرد تو استاد باد باد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشت بر سر از تشویر طبعت خاک و در کف باد باد کمترین بندگان از بندگان خاص تو ای خداوندیت عام از بندگانت یاد باد خم ابروی او در جانفزائی طراز آستین دلربائی خدا را محض لطفش آفریده به نام ایزد زهی لطف خدائی به غمزه چشم مستش کرده پیدا رسوم هستی و سحر آزمائی ز کوی او غباری کاورد باد کند در چشم جانها توتیائی عبید ار پادشاهی خواهی آخر برو پیشش گدائی کن گدائی مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من چو من در شیوه‌ی آن چشم بی‌آهو سخن گویم بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم به قول زشت بد گویان نگردد گفته‌ی من بد جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری واستغرقنی الساقی من نائله‌الجاری یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی ما جت هنا الا کی تکشف اسراری قد کلفنی عشقی، الصبوة لا تشفی اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی لا تسر الی صدری، انی لک یا ساری فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم من اسعد یلقاکم لا یلدغه ضاری ذاالحال حوالینا و انشق به عینا لا زال لنا زینا من حلة انواری یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری یا راحی و یا روحی من غیرک اغیاری چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها زیرا که منم بی‌من با شاه جهان تنها ای مشعله آورده دل را به سحر برده جان را برسان در دل دل را مستان تنها از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد قباله‌دار ازل نامه‌ی ضمانش را به حکم هدیه‌ی نوروزی آسمان هر سال تبرک از شرف آوردی آستانش را مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید کنون بقای ابد هدیه داد جانش را امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل ز لوح محفوظ املا کند لسانش را به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت که راس مال کمال است سوزیانش را خرد به استفاده‌ی او برگماشت وقت تمام به انتجاع رود گوش من بیانش را به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است که حق پناه کند از فنا زمانش را اگرچه پیشه‌ی من نیست زیر تیشه شدن به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را سپهر قدرا هرکس که بر کشیده‌ی توست سپهر درنکشد خط خط امانش را پس از چه بود که در من کمان کشید فلک نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را بدان قرابه‌ی آویخته همی مانم که در گلو ببرد موش ریسمانش را اگر به غصه‌ی خصمان فرو شود دل من روا بود که نکاهد محل روانش را که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد همان بها بود آن لحظه استخوانش را سخن برای زبان در غلاف کام کنند کجا برات نویسند نام و نانش را حصار شهر به دست مخالفان بینی چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است هنوز داغ به نام تو است رانش را سر سعادت او عمر جاودانی باد که سر جریده توئی نام جاودانش را ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم با طلعتت ز چشمه‌ی خور دست شسته‌ایم با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم تا همچو شمع از سر سر در گذشته‌ایم هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته‌ایم بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکسته‌ایم از رخ درست گوی تو در زر گرفته‌ایم هشیار کی شویم که از ساقی الست بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز دمی به حال غریب دیار خود پرداز بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی سهلست چو خاک می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز درون سینه دلم چون کبوتران بتپد چه آتشست که در جان من نهادی باز؟ هوای قد بلند تو می‌کند دل من تو دست کوته من بین و آرزوی دراز! بر آستین خیالت همی دهم بوسه بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن دم از محبت او می‌زنی، بسوز و بساز حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز آن خط عنبرین که چو آبش نبشته‌ای مشک ختاست، گر چه صوابش نبشته‌ای هر نامه‌ی جمال که در باب حسن تست زان خط مشک رنگ جوابش نبشته‌ای از دور چشم بد به رخت نامه‌ای نبشت بر لب از « ان یکاد» جوابش نبشته‌ای آورده‌ای به دیده‌ی من خط خون و مست حکمت روان، اگر چه بر آتش نبشته‌ای خود نام بوسه نیست درو، آنچه اصل بود بگذاشتی، مگر بشتابش نبشته‌ای؟ سحرست گرد عارضت آن خط مشکبوی چون سحر از آن به مشک و گلابش نبشته‌ای راضی مشو که: بوسه زند هر کسی بر آن آخر نه از برای ثوابش نبشته‌ای؟ در بست باز خط خوشت خواب اوحدی گویی مگر ز بستن خوابش نبشته‌ای می‌دان که زمانه نقش سوداست بیرون ز زمانه صورت ماست زیرا قفصی‌ست این زمانه بیرون همه کوه قاف و عنقاست جویی‌ست جهان و ما برونیم بر جوی فتاده سایه ماست این جا سر نکته‌ای‌ست مشکل این جا نبود ولیکن این جاست جز در رخ جان مخند ای دل بی او همه خنده گریه افزاست آن دل نبود که باشد او تنگ زان روی که دل فراخ پهناست دل غم نخورد غذاش غم نیست طوطی‌ست دل و عجب شکرخاست مانند درخت سر قدم ساز زیرا که ره تو زیر و بالاست شاخ ار چه نظر به بیخ دارد کان قوت مغز او هم از پاست سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان که من این خانه به سودای تو ویران کردم توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم در خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع گر چه دربانی میخانه فراوان کردم این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت اجر صبریست که در کلبه احزان کردم صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود از شراب لایزالی جان ما مخمور بود ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد در خرابات حقایق عیش ما معمور بود جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود جان فدای ساقیی کز راه جان در می‌رسد تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود ما دهان‌ها باز مانده پیش آن ساقی کز او خمرهای بی‌خمار و شهد بی‌زنبور بود یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد آنچ در هفتم زمین چون گنج‌ها گنجور بود شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را آن زمان کی شمس دین بی‌شمس دین مشهور بود آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟ سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا بیچاره عاشقی که به دست شما بود با این کمان و دست که ما راست، پیش تو گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود باری روا کن از دهن خویش کام من زان پس گرم به جور بسوزی روا بود یا زلف را مهل که کند قصد خون من یا بوسه‌ای بده که مرا خون بها بود یک دم دلم ز درد تو خالی نمی‌شود من دل ندیده‌ام که چنین مبتلا بود گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟ نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به رنجور عشق را که نظر بر دوا بود گفتی: شنیده‌ام سخن اوحدی، عجب! کس چشم آن نداشت که گوشت به ما بود گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست کان کو غم شما خورد اینش سزا بود چو هیچ می‌نکنی التفات با ما تو چه فایده است درین التفات ما با تو؟ برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟ چو در میانه مسافت همین منم تا تو ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید خیالم است که در جامه این منم یا تو به چشم معنی چندان که باز می‌نگرم ز روی نسبت ما قطره‌ایم و دریا تو پس این تویی و منی در میانه چندان است که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو ترا به بردن دلهای خلق معجزه‌ای است که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت که این وظیفه از آن من است فرما تو شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو بدان که هست تو را با دهان من نسبت که در جهان به سخن می‌شوی هویدا تو فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو! جان من جان تو جانت جان من هیچ دیدستی دو جان در یک بدن ای تن ار بی‌او به صد جان زنده‌ای جان طلب کن جان و لاف تن مزن دل از این جان برکن و بر وی بنه ز آنک از این جانی نیاید جان مکن از قل الروح امر ربی فهم شد شرح جان ای جان نیاید در دهن جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش که نام نیک درین دولت اکتساب کنی بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست که گله را همه در عهده‌ی ذئاب کنی شود چو قصه‌ی عود و رباب قصه‌ی تو چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی روا مدار که: از بهر پهلوی بریان هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی قراضهای زر بیوگان مسکینست قلادها که تو در گردن کلاب کنی میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟ چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟ که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟ به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟ به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی سد حیف از محبت بیش از قیاس ما با بیوفای حق وفا ناشناس ما بودی به راه سیل بسی به که راه او طرح بنای عشق محبت اساس ما عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما ما را به دست رشک مده خود بکش به جور اینست از مروت تو التماس ما کفران نعمتش سبب قطع وصل شد زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز دارد اگر نگاه تو زینگونه پاس ما وحشی ازین عزا بدرآییم ، تا به کی باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد که شعله را نتواند کسی نهان دارد به سختی از سر بازار عشق نتوان رفت که این معامله هم سود و هم زیان دارد به تیره‌روزی من چشم روزگار گریست ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند خوشا دلی که دلارام نکته‌دان دارد سزد که اهل نظر سینه را نشان سازند که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد ز سخت جانی آیینه حیرتی دارم که تاب جلوه‌ی آن یار مهربان دارد مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب که فخر بر سر خورشید آسمان دارد ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم که عشق زنده‌ام از بهر امتحان داد فروغی از غم آن نازنین جوان جان داد کدام پیر چنین طالع جوان دارد همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش او تاختند چو قیدافه را دید بر تخت گفت که با رای تو مشتری باد جفت بدین مسیحا به فرمان راست بد ارنده کو بر زبانم گواست با برای و دین و صلیب بزرگ به جان و سر شهریار سترگ به زنار و شماس و روح‌القدس کزین پس مرا خاک در اندلس نبیند نه لشکر فرستم به جنگ نیامیزم از هر دری نیز رنگ نه با پاک فرزند تو بد کنم نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم به جان یاد دارم وفای ترا نجویم به چیزی جفای ترا برادر بود نیک‌خواهت مرا به جای صلیب است گاهت مرا نگه کرد قیدافه سوگند اوی یگانه دل و راست پیوند اوی همه کاخ کرسی زرین نهاد به پیش اندر آرایش چین نهاد بزرگان و نیک‌اختران را بخواند یکایک بر آن کرسی زر نشاند ازان پس گرامی دو فرزند را بیاورد خویشان و پیوند را چنین گفت کاندر سرای سپنج سزد گر نباشیم چندین به رنج نباید کزین گردش روزگار مرا بهره کین آید و کارزار سکندر نخواهد شد از گنج سیر وگر آسمان اندر آرد به زیر همی رنج ما جوید از بهر گنج همه گنج گیتی نیرزد به رنج برآنم که با اونسازیم جنگ نه بر پادشاهی کنم کار تنگ یکی پاسخ پندمندش دهیم سرش برفرازیم و پندش دهیم اگر جنگ جوید پس از پند من به بیند پس از پند من بند من ازان سان شوم پیش او با سپاه که بخشایش آرد برو چرخ و ماه ازین ازمایش ندارد زیان بماند مگر دوستی در میان چه گویید و این را چه پاسخ دهید مرا اندرین رای فرخ نهید همه مهتران سر برافراختند همی پاسخ پادشا ساختند بگفتند کای سرور داد و راد ندارد کسی چون تو مهتر به یاد نگویی مگر آنک بهتر بود خنک شهرکش چون تو مهتر بود اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جزین مردم پارسا نه آسیب آید بدین گنج تو نیرزد همه گنجها رنج تو چو اسکندری کو بیاید ز روم به شمشیر دریا کند روی بوم همی از درت بازگردد به چیز همه چیز دنیی نیرزد پشیز جز از آشتی ما نبینیم روی نه والا بود مردم کینه‌جوی چو بشنید گفتار آن بخردان پسندیده و پاک‌دل موبدان در گنج بگشاد و تاج پدر بیاورد با یاره و طوق زر یکی تاج بد کاندران شهر و مرز کسی گوهرش را ندانست ارز فرستاده را گفت کین بی‌بهاست هرانکس که دارد جزو نارواست به تاج مهان چون سزا دیدمش ز فرزند پرمایه بگزیدمش یکی تخت بودش به هفتاد لخت ببستی گشاینده‌ی نیک‌بخت به پیکر یک اندر دگر بافته به چاره سر شوشها تافته سر پایها چون سر اژدها ندانست کس گوهرش را بها ازو چارصد گوهر شاهوار همان سرخ یاقوت بد زین شمار دو بودی به مثقال هر یک به سنگ چو یک دانه‌ی نار بودی به رنگ زمرد برو چار صد پاره بود به سبزی چو قوس قزح نابسود گشاده شتر بار بودی چهل زنی بود چون موج دریا به دل دگر چار صد تای دندان پیل چه دندان درازیش بد میل میل پلنگی که خوانی همی بربری ازان چار صد پوست بد بر سری ز چرم گوزن ملمع هزار همه رنگ و بیرنگ او پر نگار دگر صد سگ و یوز نخچیر گیر که آهو ورا پیش دیدی ز تیر بیاورد زان پس دوصد گاومیش پرستنده‌ی او همی راند پیش ز دیبای خز چارصد تخته نیز همان تختها کرده از چوب شیز دگر چار صد تخته از عود تر که مهر اندرو گیرد و رنگ زر صد اسپ گرانمایه آراسته ز میدان ببردند با خواسته همان تیغ هندی و رومی هزار بفرمود با جوشن کارزار همان خود و مغفر هزار و دویست به گنجور فرمود کاکنون مه‌ایست همه پاک بر بیطقون برشمار بگویش که شبگیر برساز کار سپیده چو برزد ز بالا درفش چو کافور شد روی چرخ بنفش زمین تازه شد کوه چون سندروس ز درگاه برخاست آوای کوس سکندر به اسپ اندر آورد پای به دستوری بازگشتن به جای چو طینوش جنگی سپه برنشاند از ایوان به درگاه قیدافه راند به قیدافه گفتند پدرود باش به جان تازه‌ی چرخ را پود باش برین گونه منزل به منزل سپاه همی راند تا پیش آن رزمگاه که لشکرگه نامور شاه بود سکندر که با بخت همراه بود سکندر بران بیشه بنهاد رخت که آب روان بود و جای درخت به طینوش گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی می و جام گیر شوم هرچ گفتم به جای آورم ز هر گونه پاکیزه رای آورم سکندر بیامد به پرده سرای سپاهش برفتند یک سر ز جای ز شادی خروشیدن آراستند کلاه کیانی بپیراستند که نومید بد لشکر نامجوی که دانست کش باز بینند روی سپه با زبانها پر از آفرین یکایک نهادند سر بر زمین ز لشکر گزین کرد پس شهریار ازان نامداران رومی هزار زره‌دار با گرزه‌ی گاوروی برفتند گردان پرخاشجوی همه گرد بر گرد آن بیشه مرد کشیدند صف با سلیح نبرد سکندر خروشید کای مرد تیز همی جنگ رای آیدت گر گریز بلرزید طینوش بر جای خویش پشیمان شد از دانش و رای خویش بدو گفت کای شاه برترمنش ستایش گزینی به از سرزنش چنان هم که با خویش من قیدروش بزرگی کن و راستی را بکوش نه این بود پیمانت با مادرم نگفتی که از راستی نگذرم؟ سکندر بدو گفت کای شهریار چرا سست گشتی بدین مایه کار ز من ایمنی بیم در دل مدار نیازارد از من کسی زان تبار نگردم ز پیمان قیدافه من نه نیکو بود شاه پیمان‌شکن پیاده شد از باره طینوش زود زمین را ببوسید و زرای نمود جهاندار بگرفت دستش به دست بدان گونه کو گفت پیمان ببست بدو گفت مندیش و رامش گزین من از تو ندارم به دل هیچ کین چو مادرت بر تخت زرین نشست من اندر نهادم به دست تو دست بگفتم که من دست شاه زمین به دست تو اندر نهم هم‌چنین همان روز پیمان من شد تمام نه خوب آید از شاه گفتار خام سکندر منم وان زمان من بدم به خوبی بسی داستانها زدم همان روز قیدافه آگاه بود که اندر کفت پنجه‌ی شاه بود پرستنده را گفت قیصر که تخت بیارای زیر گلفشان درخت بفرمود تا خوان بیاراستند نوازنده‌ی رود و می خواستند بفرمود تا خلعت خسروی ز رومی و چینی و از پهلوی ببخشید یارانش را سیم و زر کرا در خور آمد کلاه و کمر به طیوش فرمود کایدر مه‌ایست که این بیشه دورست راه تو نیست به قیدافه گوی ای هشیوار زن جهاندار و بینادل و رای‌زن بدارم وفای تو تا زنده‌ام روان را به مهر تو آگنده‌ام ساقی بیار باده که ایام بس خوشست امروز روز باده و خرگاه و آتش است ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست درکش شراب لعل که غم در کشاکش است امروز غیر توبه نبینی شکسته‌ای امروز زلف دوست بود کان مشوش است هفتاد بار توبه کند شب رسول حق توبه شکن حق است که توبه مخمش است آن صورت نهان که جهان در هوای او است بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است امروز جان بیابد هر جا که مرده‌ای است چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است از تیر غم ندارد سغری که ترکش است در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر بس دانه زیر خاک درختش منعش است در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است دلتنگ کی بود که دلارام در کش است ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است لباس چرخ کبود از مصیبت و ماتم فغان که زود همای وجود او فرمود ز باغ دهر توجه به آشیان عدم کسی ز اهل کرم چون نبود بهتر ازو درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم به لوح تربت وی از برای تاریخش نوشت کلک قضا بهترین اهل کرم سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی مه نجویم، مه مرا روی تو بس گل نبویم، گل مرا بوی تو بس عقل من دیوانه‌ی عشق تو شد بندش از زنجیر گیسوی تو بس اشک من باران بی‌ابر است لیک ابر بی‌باران خم موی تو بس آینه از دست بفکن کز صفا پشت دست آئینه‌ی روی تو بس رنگ زلفت بس شب معراج من قاب قوسینم دو ابروی تو بس طالب ظل همائی نیستم سایه‌ی دیوار در کوی تو بس آسمان در خون خاقانی چراست کاین مهم را نامزد خوی تو بس هر یک از موجود، با طوری وجود بهر او موجود شد، انسان نمود بود امر ممکنی از ممکنات در ازل ممتاز از غیرش به ذات بود اما بودنی علمی و بس حد علم ارچه نشد مفهوم کس مأخذ کل، قدرت بی‌منتهی است بی‌کم و بی‌کیف و أین و متی است داشت از حق، بهر حق را هم ظهور خواهی ار تمثیل وی، چون ظل و نور ظل، قدرت بود، کل، قبل الوجود هم ز حق، از بهر حق معلوم بود چون معانیشان ز یکدیگر جداست گر تو ماهیاتشان خوانی، رواست زانکه ماهیت ز ماهو مشتق است زان به هر یک صدق، تشبیه حق است آنچه می‌گویم، همه تقریب دان نیست جز تقریب در وسع بیان این بیانات و شروح، ای حق شناس جمله تمثیل و مجاز است و قیاس وه! چه نیکو گفت دانای حکیم از پی تمثیل قدوس و قدیم: ای برون از فکر و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من وزان روی بهرام شد تا به مرو بیاراست لشکر چو پر تذرو کس آمد به خاقان که از ترک و چین ممان‌تا کس آید به ایران زمین که آگاهی ما به خسرو برند ورا زان سخن هدیه‌ی نو برند منادیگری کرد خاقان چین که بی‌مهر ماکس به ایران زمین شود تامیانش کنم بدو نیم به یزدان که نفروشم او را به سیم همی‌بود خراد برزین سه ماه همی‌داشت این رازها را نگاه به تنگی دل اندر قلون را بخواند بران نامور جایگاهش نشاند بدو گفت روزی که کس در جهان ندارد دلی کش نباشد نهان تو نان جو و ارزن و پوستین فراوان به جستی ز هردر به چین کنون خوردنیهات نان و بره همان پوششت جامه‌های سره چنان بود یک چند و اکنون چنین چه نفرین شنیدی و چه آفرین کنون روزگار تو بر سرگذشت بسی روز و شب دیدی و کوه و دشت یکی کار دارم تو را بیمناک اگرتخت یابی اگر تیره خاک ستانم یکی مهر خاقان چین چنان رو که اندر نوردی زمین به نزدیک بهرام باید شدن به مروت فراوان بباید بدن بپوشی همان پوستین سیاه یکی کارد بستان و بنورد راه نگه دار از آن ماه بهرام روز برو تا در مرو گیتی فروز وی آن روز را شوم دارد به فال نگه داشتیم بسیار سال نخواهد که انبوه باشد برش به دیبای چینی بپوشد سرش چنین گوی کز دخت خاقان پیام رسانم برین مهتر شادکام همان کارد در آستین برهنه همی‌دار تا خواندت یک تنه چو نزدیک چوبینه آیی فراز چنین گوی کان دختر سرفراز مرا گفت چون راز گویی بگوش سخنها ز بیگانه مردم بپوش چو گوید چه رازست با من بگوی تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی بزن کارد و نافش سراسر بدر وزان پس ب چه گر بیابی گذر هر آنکس که آواز او بشنود ز پیش سهبد به آخر دود یکی سوی فرش و یکی سوی گنج نیاید ز کشتن بروی تو رنج وگر خود کشندت جهاندیده‌ای همه نیک و بدها پسندیده‌ای همانا بتو کس نپردازی که با تو بدانگه بدی سازدی گر ایدون که یابی زکشتن رها جهان را خریدی و دادی بها تو را شاه پرویز شهری دهد همان از جهان نیز بهری دهد چنین گفت با مرد دانا قلون که اکنون بباید یکی رهنمون همانا مرا سال بر صد رسید به بیچارگی چند خواهم کشید فدای تو بادا تن و جان من به بیچارگی بر جهانبان من چو بشنید خراد برزین دوید ازان خانه تا پیش خاتون رسید بدو گفت کامد گه آرزوی بگویم تو را ای زن نیک خوی ببند اندرند این دو کسهای من سزد گرگشاده کنی پای من یکی مهر بستان ز خاقان مرا چنان دان که بخشیده‌ای جان مرا بدو گفت خاتون که خفتست مست مگر گل نهم از نگینش بدست ز خراد برزین گل مهر خواست به بالین مست آمد از حجره راست گل اندر زمان برنگینش نهاد بیامد بران مرد جوینده داد بدو آفرین کرد مرد دبیر بیامد سپرد آن بدین مرد پیر ما کنج دل به روضه‌ی رضوان نمی‌دهیم این گوشه را به ملک سلیمان نمی‌دهیم خاک مراد ماست دل خاکسار ما تصدیع آستان بزرگان نمی‌دهیم بی‌آبرو، حیات ابد زهر قاتل است ما آبرو به چشمه‌ی حیوان نمی‌دهیم از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب این بس، که باج و خرج به سلطان نمی‌دهیم یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست از دست، نقد وقت خود آسان نمی‌دهیم بی‌پرده عیبهای خود اظهار می‌کنیم فرصت به عیبجویی یاران نمی‌دهیم باشد سبکتر از همه ایام، درد ما روزی که درد سر به طبیبان نمی‌دهیم در کاروان ما جرس قال و قیل نیست راه سخن به هرزه درایان نمی‌دهیم در بزم اهل حال، لب از حرف بسته‌ایم جام تهی به باده‌پرستان نمی‌دهیم صائب گهر به سنگ زدن بی‌بصیرتی است عرض سخن به مردم نادان نمی‌دهیم چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند که زیر بال همای بلندپروازند به روزگار همایون خسرو عادل که گرگ و میش به توفیق او هم‌آوازند مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش روان تکله و بوبکر سعد می‌نازند خدای را به تو خلق نعمتیست چنان کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف از آسمان به سر خویشتن بیندازند بلاغت ید بیضای موسی عمران به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟ دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم عالم چون را مثال ذره‌ها برهم زدیم تا به پیش تخت آن سلطان بی‌چون تاختیم فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌ای ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختیم بس صدف‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم تا به سوی گنج‌های در مکنون تاختیم سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست مانند دسته‌ی گل و گلدسته‌ئی بدست خطش نبات و پسته‌ی شکرشکن شکر سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض در چین هزار کافر زنگی بت پرست از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب وز نار و عشوه گوشه‌ی بادام می‌شکست پر کرد جامی از می گلگون و درکشید وانگه ببست بند بغلطان و برنشست گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست شبی به دایتش از روزگار هجر به تر نهایتش چو زمان وصال فیض اثر شبی در اول دی شام تیره‌تر ز عشا ولی در آخر او صبح پیشتر ز سحر شبی عیان شده از جیب او ره ظلمات ولی زلال بقا زیر دامنش مضمر شبی چو غره ماه محرم اول او ولی ز سلخ مه روزه‌ی آخرش خوش‌تر شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق ولی به چشم خرد سیم ساق چون دلبر شبی جواهر فیضش ز افسر افتاده ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر شبی ز آهن زنگار بسته مغفروار ولی به پای تحمل کشیده موزه‌ی زر ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود مرا صحیفه‌ی حالات خویش مد نظر زمان زمان به سرم از وساوس بشری سپاه غم به صد آشوب می‌کشید حشر گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی چو غنچه دست من تنگ دل گریبان در گهی ز کید اعادی دلم در اندیشه که منزوی شده بر روی خلق بندد در گهی ز فوت برادر غمی برابر کوه دل مرا ز تسلط نموده زیر و زبر گهی ستاده مجسم به پیش دیده و دل پسر برادرم آن کودک ندیده پدر که در ولایت هند از عداوت گردون فتاده طفل و یتیم و غریب و بی‌مادر گذشت برخی از آن شب برین نمط حاصل که دل فکار و جگر ریش بود جان مضطر چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس گشود دست و تنم را فکند در بستر گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت ولی در آخر آن فیض بود بی‌حد و مر چه دید دیده‌ی دل‌افروز عالمی که در آن گوهر به جای حجر بود و در به جای مدر ز مشرقش که نجوم بروج دولت را ز عین نور صفا بود مطلع و مظهر ستاره‌ای بدرخشید کز اشعه‌ی آن فروغ بخش شد این کهنه توده‌ی اغبر سهیلی از افق فیض شد بلند کزان عقیق رنگ شد این کهنه گنبد اخضر غرض که پادشهی بر سریر عزت و جاه به من نمود جمالی ز آفتاب انور من گدا متفکر که این کدام شه است که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل برآوردنده‌ی حاجات توست این سرور پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده‌ی هند که خاک روب در اوست خسرو خاور فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر ستاره‌ی لشگر و کیوان غلام و مه چاکر نظام بخش خواقین دین نظام‌الملک کمین بارگه کبریا شه اکبر نطاق بند خواقین گره گشای ملوک خدایگان سلاطین جسم جهان داور بلند رتبه سورای که رخش سرکش او نهد ز کاسه‌ی سم بر سر فلک مغفر هژبر حمله‌ی دلیری که شیر چرخ پلنگ چنان هراسد ازو کز درنده‌ی شیر نفر مصاف بیشه نهنگی که زورق گردون ز پیش او گذرانند حاملان به حذر ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او ز هیبتش گسلد کشتی زمین لنگر گهی ز دغدغه‌ی ناقه کش بر افتد نام چو فاق تیر مرا کام پر ز خون جگر گر استعانه کند ماه ازو به وقت خسوف زمین ز دغدغه از جا رود به این همه فر و گر مدد طلبد مهر ازو محل کسوف ز جوز هر جهد از سهم وی چو سر قمر چو خلق او ره آزار را کنند مسدود گشاید از بن دندان مار جوی شکر ز گرمی غضبش سنگ ریزه در ته آب ز تاب واهمه یابد حرارت اخگر مهی بتافت که از پرتو تجلی آن فرود دیده‌ی ایام را جلای دیگر سپهر مرتبه‌ی شاها به رب ارض و سما به شاه غایب و حاضر خدای جن و بشر به شاه تخت رسالت محمد عربی حریف غالب چندین هزار پیغمبر به جوشن تن خیرالبشر علی ولی حصار قلعه‌ی دین فاتح در خیبر که نور چشم من آن کودک یتیم غریب که دامن دکن از آب چشم او شده تر به لطف سوی منش کن روانکه باقی عمر مرا به بوی برادر چه جان بود در بر امید دیگرم اینست و ناامید نیم که تا جهان بودی خسرو جهان پرور به اهل بیت محمد که ذیل طاهرشان بود ز پرده‌ی چشم فرشتگان اطهر به آب چشم یتیمان کربلا که بود بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر به دفتر کرامت نام این گدا بنگار به حال محتشم ای شاه محتشم بنگر چنان به کام تو باشد که گر اراده کنی سفال زر شود و خاک مشک و خار گوهر ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی گرنه این دم فکر برگی میکنی کی میکنی من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی آنچه در دل بردن از لطف دمادم می‌کنند این فسون‌سازان تو از جور پیاپی می‌کنی سر به صحرا می‌دهی ای قبله‌ی لیلی و شان هرکه را مجنون صفت آواره از حی میکنی ساقیا طی کن بساط غم در آن بحر نشاط کز نم فیضش گذار از حاتم طی میکنی محمل لیلی به سرعت می‌بری ای ساربان گر بدانی حال مجنون ناقه را پی میکنی محتشم از ضعف چون گیتی چنانی این زمان جای آن دارد اگر جا در دل و پی میکنی نیست کاری به آنم و اینم صنع پروردگار می‌بینم حیرتم غالب است و دل واله نیست پروای عقل، یا دینم سخنی کز تو بشنود گوشم خوشتر آید ز جان شیرینم در جهان، گر دل از تو بردارم خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟ کرمی کن، گرم نخواهی کشت هم بدان ساعدان سیمینم در جهان غیر عشق نپرستم عشق‌بازی است رسم و آیینم با عراقی، که عاجز غم توست خرده‌گیری مکن، که مسکینم زلف تو اگر به تاب می‌بینم دل ز آتش غم کباب می‌بینم این جور، که بر دلم پسندیدی ظلمیست که بر خراب می‌بینم در دیده‌ی‌خود خیال رخسارت چون عکس قمر در آب می‌بینم این شیوه‌ی چشمهای بی‌خوابت گویی که: مگر به خواب می‌بینم روی تو کشد مرا و این معنی از دور چو آفتاب می‌بینم هجر تو و مرگ اوحدی را من «من ذلک» یک حساب می‌بینم هر چیز که آن خطاست در عالم چون از تو بود، صواب می‌بینم چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه ای دریغ آن بر چو سیم سپید که فروشی همی به سیم سیاه ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار هست یمن چاکران از خامه‌ی تو در یمین مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین آن نمی‌باید که آدم را برون کرد از بهشت آن همی باید که با قارون فروشد در زمین رخت را آفتاب سایه‌گستر می‌توان گفتن خطت را سایه‌ی خورشیدپرور می‌توان گفتن میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما دهانت را ز تنگی تنگ شکر می‌توان گفتن رخت را با رخ یوسف مقابل می‌توان کردن دمت را با دم عیسی برابر می‌توان گفتن مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی لبش را گفته‌ام قند و مکرر می‌توان گفتن به آن مه در سرمستی حدیثی گفته‌ام کین دم نه ز آن برمی‌توان گشتن نه دیگر می‌توان گفتن به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را که او را پادشاه هفت کشور می‌توان گفتن سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت که خاک پای او را تاج قیصر می‌توان گفتن الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم که نعل توسنش را ماه نور می‌توان گفتن □پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد جور فلک برین ستم دلبران بر آن چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ باز آی تا به پای تو ریزم روان روان ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب بسته است بهر کشتن اسلامیان میان داغی که میهنی به دل از دست آن نگار ای محتشم ز دیده‌ی مردم نهان نه آن آن شمع چو شد طرب فزایی پروانه دلان به رقص آیی چون جان برسد نه تن بجنبد جان آمد از لحد برآیی چون بانگ سماع در که افتاد ای کوه گران کم از صدایی کاین باد بهار می‌رساند رقصانی شاخ را صلایی در ذره کجا قرار ماند خورشید به رقص در سمایی هم آتش و دود گشته پیچان از آتش روی جان فزایی ماهی صنما ز روح بی‌جسم شوخی شکری یکی بلایی گه کوته و گه دراز گشتیم با سایه صورت همایی هم بر لب دوست مست گشتیم نالان شده مست همچو نایی بر باد سوار همچو کاهیم اندر جولان ز کهربایی چون پشه ز خون خویش مستیم وز دیگ جگر دلا ابایی اندر خلوت به هوی هویی در جمعیت به های هایی در صورت بنده کمینیم در سر صفت یکی خدایی این داد خدیو شمس تبریز بی کبر ولیک کبریایی نه خود اندر زمین نظیر تو نیست که قمر چون رخ منیر تو نیست ندهم دل به قد و قامت سرو که چو بالای دلپذیر تو نیست در همه شهر ای کمان ابرو کس ندانم که صید تیر تو نیست دل مردم دگر کسی نبرد که دلی نیست کان اسیر تو نیست گر بگیری نظیر من چه کنم گر مرا در جهان نظیر تو نیست ظاهر آنست کان دل چو حدید درخور صدر چون حریر تو نیست همه عالم به عشقبازی رفت نام سعدی که در ضمیر تو نیست می‌خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید روی‌ها را از جمال خوب او چون مه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد عاشقان رفته را از روی او آگه کنید از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته‌اند قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید نک نشان روشنی در خیمه‌ها تابان شدست گوش اسبان را به سوی خیمه و خرگه کنید آستان خرگهش شد کهربای عاشقان عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید در خمار چشم مستش چشم‌ها روشن کنید وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید شاه جان‌ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید شبی زیت فکرت همی سوختم چراغ بلاغت می افروختم پراگنده گویی حدیثم شنید جز احسنت گفتن طریقی ندید هم از خبث نوعی در آن درج کرد که ناچار فریاد خیزد ز درد که فکرش بلیغ است و رایش بلند در این شیوه‌ی زهد و طامات و پند نه در خشت و کوپال و گرز گران که آن شیوه ختم است بر دیگران نداند که ما را سر جنگ نیست وگر نه مجال سخن تنگ نیست بیا تا در این شیوه چالش کنیم سر خصم را سنگ، بالش کنیم □سعادت به بخشایش داورست نه در چنگ و بازوی زور آورست چو دولت نبخشد سپهر بلند نیاید به مردانگی در کمند نه سختی رسید از ضعیفی به مور نه شیران به سرپنجه خوردند و زور چو نتوان بر افلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن گرت زندگانی نبشته‌ست دیر نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر وگر در حیاتت نمانده‌ست بهر چنانت کشد نوشدارو که زهر نه رستم چو پایان روزی بخورد شغاد از نهادش برآورد گرد؟ اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی من از تو روی نپیچم که مستحب منی چو سرو در چمنی راست در تصور من چه جای سرو که مانند روح در بدنی به صید عالمیانت کمند حاجت نیست همین بسست که برقع ز روی برفکنی بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش حقیقتست که دیگر نظر به ما نکنی کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز همی‌برند به عالم چو نافه ختنی مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای دانی که آه سوختگان را اثر بود مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای زیور همان دو رشته مرجان کفایتست وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای سر درنیاورم به سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست وان دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای وان را روا بود که زند لاف مهر دوست کز دل به درکند همه مهری و کینه‌ای سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای شعرش چو آب در همه عالم چنان شده کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغامبر منازع می‌شدند که تو میری هر یک از ما هم امیر بخش کن این ملک و بخش خود بگیر هر یکی در بخش خود انصاف‌جو تو ز بخش ما دو دست خود بشو گفت میری مر مرا حق داده است سروری و امر مطلق داده است کین قران احمدست و دور او هین بگیرید امر او را اتقوا قوم گفتندش که ما هم زان قضا حاکمیم و داد امیریمان خدا گفت لیکن مر مرا حق ملک داد مر شما را عاریه از بهر زاد میری من تا قیامت باقیست میری عاریتی خواهد شکست قوم گفتند ای امیر افزون مگو چیست حجت بر فزون‌جویی تو در زمان ابری برآمد ز امر مر سیل آمد گشت آن اطراف پر رو به شهر آورد سیل بس مهیب اهل شهر افغان‌کنان جمله رعیب گفت پیغامبر که وقت امتحان آمد اکنون تا گمارد گردد عیان هر امیری نیزه‌ی خود در فکند تا شود در امتحان آن سیل‌بند پس قضیب انداخت در وی مصطفی آن قضیب معجز فرمان روا نیزه‌ها را هم‌چو خاشاکی ربود آب تیز سیل پرجوش عنود نیزه‌ها گم گشت جمله و آن قضیب بر سر آب ایستاده چون رقیب ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت روبگردانید و آن سیلاب رفت چون بدیدند از وی آن امر عظیم پس مقر گشتند آن میران ز بیم جز سه کس که حقد ایشان چیره بود ساحرش گفتند و کاهی از جحود ملک بر بسته چنان باشد ضعیف ملک بر رسته چنین باشد شریف نیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب نامشان بین نام او بین این نجیب نامشان را سیل تیز مرگ برد نام او و دولت تیزش نمرد پنج نوبت می‌زنندش بر دوام هم‌چنین هر روز تا روز قیام گر ترا عقلست کردم لطفها ور خری آورده‌ام خر را عصا آنچنان زین آخرت بیرون کنم کز عصا گوش و سرت پر خون کنم اندرین آخر خران و مردمان می‌نیابند از جفای تو امان نک عصا آورده‌ام بهر ادب هر خری را کو نباشد مستحب اژدهایی می‌شود در قهر تو که اژدهایی گشته‌ای در فعل و خو اژدهای کوهیی تو بی‌امان لیک بنگر اژدهای آسمان این عصا از دوزخ آمد چاشنی که هلا بگریز اندر روشنی ورنه در مانی تو در دندان من مخلصت نبود ز در بندان من این عصایی بود این دم اژدهاست تا نگویی دوزخ یزدان کجاست دل عشاق روا نیست که دلبر شکند گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند بر نمی‌دارم از این در سر خویش ای دربان صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار برآمد از جگرم دود آه و آتش دل فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار امید بود که کاری برآید از دستم ز پا فتادم و از دست برنیامد کار اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار کدام یار که او بلبل سحر خوانرا ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار خیال روی نگارین آن صنم هر دم کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار دلم به سایه‌ی دیوار او بود مائل در آن زمان که گل قالبم بود دیوار میان او بکنارت کجا رسد خواجو کزین میان نتواند رسید کس بکنار هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی روح که سایگی بود سرد و ملول و بی‌طرب منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها سر ازل بگویدش بی‌سخن و عبارتی آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی طوطی از پسته‌ی تنگ تو شکر گرد آورد چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد مردم چشم من از بهر نثار قدمت ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد در سر چشم جفا دیده‌ی خون افشان کرد دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک سوی بحرین شد و للی تر گرد آورد چراغ کیان کشته شد کاش من به مرگش چراغ سخن کشتمی گرم قوتستی چراغ فلک به آسیب یک دم زدن کشتمی گرم دست رفتی به شمشیر صبح اجل را به دست زمن کشتمی سلیمان چو شد کشته‌ی اهرمن مدد بایدم کاهرمن کشتمی به مازندرانم ظفر بایدی که دیوانش را تن به تن کشتمی چو شیرین تن خویشتن را به تیغ پس از خسرو تیغ زن کشتمی اگر با صفهود وفا کردمی به هجران او خویشتن کشتمی اگر حق مهرش به جای آرمی طرب را چو گل در چمن کشتمی دل و دیده بر دست بنهادمی چو سیماب از آب دهن کشتمی عروسان خاطر دهندی رضا که چون سمعشان در لگن کشتمی هم او را از آن حاصلی نیستی وگر خویشتن در حزن کشتمی رفیقا مکش خویشتن در فراق که گر شایدی کشت من کشتمی □یک مشت خاکی ارچه دربند کاخ و کوخی برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی نیکوت داشت اول، نیکوت دارد آخر این بیت معتقد ساز از قاضی تنوخی رخت دل بدزدد نهان شود دلم بر تو زین بد گمان شود چو زلف تو جستم کمند شد گر ابروت جویم کمان شود به وصل تو تعجیل کرد نیست مبادا کزین پس گران شود دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده کزان بوسه دل جفت جان شود وگر نیستت بر من ایمنی بیارم کسی، تا ضمان شود نتانم که وصف لبت کنم گرم موی بر تن زبان شود سرم پیر شد ور رسم بتو ز سر بار دیگر جوان شود نگوید به ترک تو اوحدی گرش دین و دنیا زیان شود ازو به نیابی معاملی که گویی چنین کس چنان شود دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد یاران چه چاره سازم با این دل رمیده زنهار تا توانی اهل نظر میازار دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده بس شکر بازگویم در بندگی خواجه گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده می‌کرد چو سکه حی صاحب تنزیل نقدی که عیار بودش از اصل جلیل سکه چو رسانید به تمییز قبول فرق که و مه داد به شاه اسمعیل ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست با درد او بساز که درمان پدید نیست حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس زیرا که حد وادی هجران پدید نیست در زیر خاک چون دگران ناپدید شو این است چاره‌ی تو چو جانان پدید نیست ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست با پاسبان درگه او های و هوی زن چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست فانی شو از وجود و امید از عدم ببر کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست جان ناپدید آمد و در آرزوی جان از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست عطار را اگر دل و جان ناپدید شد نبود عجب که چشمه‌ی حیوان پدید نیست که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی بسان شعله‌ی آتش من مجنون رسوا را تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن نقش فناست هیزم عشق خداست آتش درسوز نقش‌ها را ای جان پاکدامن تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد مانند بت پرستان دور از بهار و ممن در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن ممن فسون بداند بر آتشش بخواند سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن پروانه زان زند خود بر آتش موقد کو را همی‌نماید آتش به شکل روزن تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن اسپان اختیاری حمال شهریاری پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن چو لک لک است منطق بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت در آسیا درافتی یعنی رهی مبین من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی از شمس دین زرین تبریز همچو معدن سرمستم و تشنه، آب در ده آن آتش‌گون گلاب در ده در حجله‌ی جام آسمان رنگ آن دختر آفتاب در ده آن خون سیاوش از خم جم چون تیغ فراسیاب در ده یاقوت بلور حقه پیش آر خورشید هوا نقاب در ده تا ز آتش غم روان نسوزد آن طلق روان ناب در ده تا جرعه ادیم‌گون کند خاک آن لعل سهیل تاب در ده مندیش که آب کار ما رفت آوازه‌ی کار آب در ده کس در ده نیست جمله مستند بانگی بده خراب در ده زلف تو کمند توسنان است مشکین سر زلف تاب در ده خاقانی را دمی به خلوت بنشان و بدو شراب در ده گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران هر یک به حرص خویش همی پر کند دره گرگ گیا بره‌است و بره گرگ را گیاست این نکته یاد گیر که نغز است و نادره بنگر در این مثال تن خویش را ببین گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟ گر تو به آستی نزنی میثره‌ی امیر ترسم که پر ز گرد بماندش میثره فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری یارت به آب در زده یک نان فخفره زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟ گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی بر منظری نشسته و چشم به پنجره چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟ این جان پاک تو ز چه رو مانده است اسیر پنهان در این حوران و دست و کران بره؟ گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان تن را چرا تهی است میانش چو قوصره دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت زان بر گرفت سفره‌ی در خورد مطهره بنگر که چون به حکمت در بست کردگار سفره‌ی تو را و مطهره را سر به حنجره گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟ اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره آن را کن آفرین که چنین قصرت او فگند بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره بنگر به خویشتن و گرت خیره گشت مغز بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره جری است بر رهت که پدرت اندروفتاد تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره گیتی زنی است خوب و بد اندیش و شوی جوی با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو پرهیزدار از این زن جادوی مدبره غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد بستاند از تو پاک به قهر و مصادره با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار عمرت مده به باد به افسوس و قرقره از مکر او تمام نپرداخت آنکه او پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره نقدی سره است عمر و جهان قلب بد، مده نقد سره به قلب، که ناید تو را سره در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز بگذار گوز و دست برآور ز خنبره من زرق او خریدم و خوردم به روی او زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم پیش تو بر کناره‌ی خوش بانگ پاتره تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب همواره می‌کنند ببالینت پنگره گرتو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر بر جان تو وبال چو بر خر شود خره برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی تا روی پر ز گرد نبائی به ساهره چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک نبینم و آن هردو پر کره پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب خیره مده گلیم کهن را به جندره چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟ بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره از حجت خراسان آمدت یادگار این پر ز پند و حکمت و نیکو مامره وزان جایگه برکشیدند کوس ز بست و نشاپور شد تا به طوس خبر یافت ماهوی سوری ز شاه که تا مرز طوس اندر آمد سپاه پذیره شدشت با سپاه گران همه نیزه داران جوشن وران چو پیداشد آن فرو آورند شاه درفش بزرگی و چندان سپاه پیاده شد از باره ماهوی زود بران کهتری بندگیها فزود همی‌رفت نرم از بر خاک گرم دو دیده پر ا زآب کرده زشرم زمین را ببوسید و بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز فرخ زاد چون روی ماهوی دید سپاهی بران سان رده برکشید ز ماهوی سوری دلش گشت شاد برو بر بسی پندها کرد یاد که این شاه را از نژادکیان سپردم تو را تا ببندی میان نباید که بادی برو بر جهد وگر خود سپاسی برو برنهد مرا رفت باید همی سوی ری ندانم که کی بینم این تاج کی که چون من فراوان به آوردگاه شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه چو رستم سواری به گیتی نبود نه گوش خردمند هرگز شنود بدست یکی زاغ سرکشته شد به من بر چنین روز برگشته شد که یزدان و را جای نیکان دهاد سیه زاغ را درد پیکان دهاد بدو گفت ماهوی کای پهلوان مرا شاه چشمست و روشن روان پذیرفتم این زینهار تو را سپهر تو را شهریار تو را فرخ زاد هرمزد زان جایگاه سوی ری بیامد به فرمان شاه برین نیز بگذشت چندی سپهر جداشد ز مغز بد اندیش مهر شبان را همی تخت کرد آرزوی دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی تن خویش یک چند بیمار کرد پرستیدن شاه دشوار کرد مرحبا ای نسیم عنبربوی خبری زان به خشم رفته بگوی دلبر سست مهر سخت کمان صاحب دوست روی دشمن خوی گو دگر گر هلاک من خواهی بی گناهم بکش بهانه مجوی تشنه ترسم که منقطع گردد ور نه بازآید آب رفته به جوی صبر دیدیم در مقابل شوق آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی هر که با دوستی سری دارد گو دو دست از مراد خویش بشوی تا گرفتار خم چوگانی احتمالت ضرورتست چو گوی پادشاهان و گنج و خیل و حشم عارفان و سماع و هایاهوی سعدیا شور عشق می‌گوید سخنانت نه طبع شیرین گوی هر کسی را نباشد این گفتار عود ناسوخته ندارد بوی جرم خورشید گرد پیکر خاک مدتی چون بگشت با افلاک آب و خاکش ز عکس تافته شد تبش اندر دو گانه یافته شد متصاعد شد از میان دو بخار که دو روحند و در هوا طیار روح خاکی کثیف بود و نژند روح آبی لطیف و نیز بلند روح آبی چو در مشیمه‌ی کان محتبس گشت ز اقتضای زمان روش آفتاب تابش داد حرکت کرد و اضطرابش داد بر هوا رفت و آب شد، بچکید بر زمین گرم گشت و پس بتپید زان صعود و هبوط پیوسته گشت اجزاش روشن و بسته زمره‌ای روح مطلقش گفتند فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند روح خاکی چو پس دخانی بود وندرو اندکی گرانی بود به یکی معدن احتباسش کرد جنبش خویش در حراسش کرد تپشی دایم اندرو پیوست راه بیرون شدش نبود، ببست چون بسی روزگارش این شد ورد در گوکان فتاد و شد گوگرد قدما نفس نام کردندش حکما احترام کردندش ذکر این نفس و روح راز نهفت شد به جسمی غبار معدن جفت روح و نفس و بدن مهیا شد کارگاهی ز خاک پیدا شد نوبتی دیگر از حرارت کان گرم گشت این سه جزو را ارکان شد ز حر مقام و ضیق محل عقد آن در رطوبت این حل وین سه را در زمان پیوستن گاه پیمان و دوستی بستن وزن و قدر ار به اعتدال بود تن مصفا و جان زلال بود و گر آن آب چون حجر گردد به مرور زمانه زر گردد ور بود وزن زیبق افزون‌تر نقره‌ای باشد و نگردد زر ور ز مساوات و وزن این دو بخار تیره باشد ز اختلاط غبار نام جسمی چنین حدید بود وین پس از مدتی مدید بود ور ظلمت عدیم نور شدند وز مساوات و وزن دور شدند زان تمازج به مذهب هر مس جسد قلع و سرب خیزد و مس وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند هم ز تاثیر این مزاجاتند هم چنین از دریچهای دگر حال و حکم نتیجهای دگر تا شد این خاک پر گهر گنجی خلق نامبرده بر یکی رنجی اصل و بنیاد این جواهر خاک این دو روحند، با تو گفتم پاک وین جمیع ار نفیس و گردونند زاده‌ی اختران گردونند زین میان زر بود نتیجه‌ی مهر نقره فرزند ماه زیبا چهر مس و آهن ز زهره و بهرام بهره‌مندند و نور یاب مدام قلع از مشتری و جیوه ز تیر زحل اندر سرب کند تاثیر دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز شب و روزم همه در حسرت دیدار گذشت چه نگه بود که دل از کف عشاق ربود چه بلا بود که بر مردم هشیار گذشت گر صفای می ناب و رخ ساقی این است کس نیارد ز در خانه خمار گذشت تا دلت خون نکند لاله رخی کی دانی که چه‌ها بر سرم از دیده‌ی خون‌بار گذشت قامت شاخ گل از بار خجالت خم شد هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت عاشقان رخ آن تازه جوان پیر شدند وقت آزادی مرغان گرفتار گذشت طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت من که از سلطنت امکان گذشتن دارم نتوان ز گدایی در یار گذشت گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم ممکنم نیست ز عشق تو به یک بار گذشت عشقت از چار طرف بست ره چاره‌ی ما که میسر نشود از تو به ناچار گذشت چه کنم گر نکنم صبر فروغی در عشق گر نیارد دلم از صحبت دلدار گذشت در آن ایام کز من دور شد بخت سراسر کار من بی‌نور شد سخت مرا دولت ز خود پرتاب میکرد تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد در ایام جوانی پیر گشته چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته نه قوت را مجالی در مزاجم نه دانش را وقوفی درعلاجم تب ربعم به سال اندر کشیده وز آن پشتم چو دال اندر کشیده چه شبها اندرین معنی که گفتم! نه خوردم دست میداد و نه خفتم فلک بر من بدین سان دور میکرد چراغ دوده‌ی علم وطهارت گرامی گوهر دریای شاهی گزیده میوه‌ی باغ الهی وجیه دین و دولت شاه یوسف که دارد رتبت پنجاه یوسف نصیرالدین طوسی را نبیره که عقل از خلقت او گشته خیره به اصل ارباب دانش را خلف او نمودار بزرگان سلف او زمین را از شکوهش زیب و زینست سرور خلق و سر الوالدینست گر از آبای او محروم بودی « فهذالشبل من تلک الاسود» جهانداری، که مانندش به عالم نزاید دوده‌ی اولاد آدم به پیروزی عزیز مصر بینش شکوه یوسفی اندر جبینش چنین فرخنده‌ای، با آن مناقب میان انجمن چون نجم ثاقب ز من ده نامه‌ای در خواست میکرد ز هر نوعی شفیعان راست میکرد نشسته با رفیقانی، که بودش ز ناگه التماسی رخ نمودش که ما چون همسران باهم نشینیم ز شعرت دفتری باید که بینیم کهن افسانها لختی ترش گشت سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت درین فکرت نمیخواهیم رنجت برون کن رشته‌ی گوهر ز گنجت دل از ده نامهای کهنه سیرست بگو ده نامه‌ای شیرین، که دیرست حدیثی تازه کن از سینه‌ی نو سماطی در کش از لوزینه‌ی او قلم در گفتهای دیگران کش ترا داریم، وقت دیگران خوش نموداری برون کن، تا بداند که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز محبت را نبویی جامه‌ای ساز سخن چون شد ازو یکسر شنیده اجابت کردم و گفتم: به دیده در آن عذری نیاوردم بر او چو دیدم سر دولت در سر او اساس گفتن ده نامه کردم اشارت سوی نوک خامه کردم به ذهنی تیره و طبعی فسرده دلی از محنت و اندوه مرده بگفتم در محبت چند نامه که از ذوقش به سر میگشت خامه به استظهار آن کو را چو خوانند بپوشند آن خطاهایی که دانند مگر عذرم بزرگان در پذیرند بزرگان خرده بر خردان نگیرند که گوید عیب او؟ خود گر بگوید کسی باید کزو بهتر بگوید ز بستان ضمیر این لاله‌ای بود چو در تب گفته شد تبخاله‌ای بود دختری خرد، بمهمانی رفت در صف دخترکی چند، خزید آن یک افکند بر ابروی گره وین یکی جامه بیکسوی کشید این یکی، وصله‌ی زانوش نمود وان، به پیراهن تنگش خندید آن، ز ژولیدگی مویش گفت وین، ز بیرنگی رویش پرسید گر چه آهسته سخن میگفتند همه را گوش فرا داد و شنید گفت خندید به افتاده، سپهر زان شما نیز بمن میخندید ز که رنجد دل فرسوده‌ی من باید از گردش گیتی رنجید چه شکایت کنم از طعنه‌ی خلق بمن از دهر رسید، آنچه رسید نیستید آگه ازین زخم، از آنک مار ادبار شما را نگزید درزی مفلس و منعم نه یکی است فقر، از بهر من این جامه برید مادرم دست بشست از هستی دست شفقت بسر من نکشید شانه‌ی موی من، انگشت من است هیچکس شانه برایم نخرید هیمه دستم بخراشید سحر خون بدامانم از آنروی چکید تلخ بود آنچه بمن نوشاندند می تقدیر بباید نوشید خوش بود بازی اطفال، ولیک هیچ طفلیم ببازی نگزید بهره از کودکی آن طفل چه برد که نه خندید و نه جست و نه دوید تا پدید آمدم، از صرصر فقر چون پر کاه، وجودم لرزید هر چه بر دوک امل پیچیدم رشته‌ای گشت و بپایم پیچید چشمه‌ی بخت، که جز شیر نداشت ما چو رفتیم، از آن خون جوشید بینوا هر نفسی صد ره مرد لیک باز از غم هستی نرهید چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز که همه چیز نمیباید دید یاره‌ی سبز مرا بند گسست موزه‌ی سرخ مرا رنگ پرید جامه‌ی عید نکردم در بر سوی گرمابه نرفتم شب عید شاخک عمر من، از برق و تگرگ سر نیفراشته، بشکست و خمید همه اوراق دل من سیه است یک ورق نیست از آن جمله سفید هر چه برزیگر طالع کشته است از گل و خار، همان باید چید این ره و رسم قدیم فلک است که توانگر ز تهیدست برید خیره از من نرمیدید شما هر که آفت زده‌ای دید، رمید به نوید و به نوا طفل خوش است من چه دارم ز نوا و ز نوید کس برویم در شادی نگشود آنکه در بست، نهان کرد کلید من از این دائره بیرونم از آنک شاهد بخت ز من رخ پوشید کس درین ره نگرفت از دستم قدمی رفتم و پایم لغزید دوش تا صبح، توانگر بودم زان گهرها که ز چشمم غلطید مادری بوسه بدختر میداد کاش این درد به دل میگنجید من کجا بوسه‌ی مادر دیدم اشک بود آنکه ز رویم بوسید خرم آن طفل که بودش مادر روشن آن دیده که رویش میدید مادرم گوهر من بود ز دهر زاغ گیتی، گهرم را دزدید گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت ای قهر زهردار الهی چنین کنی مرگ از سر جوان جهان‌جوی تاج برد ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی شاهی خدای راست که حکم این چنین کند او را بدو نمود که شاهی چنین کنی خاقانی است بلبل عنقا سخن ولی عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی خاقانیا زمانه تو را پند می‌دهد پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهی بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش چون موم خازنانش پس گوش چون نهی پاکا ملکا قد فلک را جز بهر سجود خم نکردی جلاب خواص درد سر را الا به سپیده دم نکردی بر من که پرستشت نکردم در ناکردن ستم نکردی آن چیست که از بدی نکردم وآن چیست که از کرم نکردی گفتی که کنم جزای جرمت چون وقت رسید هم نکردی خاقانی را که مرغ عشق است جز نامزد حرم نکردی ای بزم تو فروخته رایات خرمی در شان عهدت آمده آیات محکمی از غایت احاطت و از قوت و شرف هم جرم آفتابی و هم چرخ اعظمی وقت است کز برای هلاک مخالفان افلاک را کنی به سیاست معلمی بر آسمان فتح خرامی چو آفتاب از برج خرمی به سوی چرخ خرمی گفتی که سپاس کس مبر بیش کز دهر به بخت نیک زادی آری منم از دعای پیران خورده بر کشت‌زار شادی باقی شدم از هدایت عم کاموخت مرا ملک نهادی عم کرد مرا دعا گه نزغ گفت افضل شرق و غرب بادی باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه مردم رسد به مردم، باور بکردمی کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟ تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای او بدین یک دره‌ی خویش تکلف نکند تو بدین ششدره‌ی خویش تفاخر منمای ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی به نظم و نثر همانا که پیش‌کار منندی ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان وگر به دور منندی دوات‌دار منندی به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران که فخر زور و زرستی گر اختیار منندی بر آسمان وزارت گر انجم هنرستی وزارت و هنر امروز در شمار منندی مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک قدح لیمان مرا شعار نیابی در همه دیوان من دو هجو نبینی در همه گلزار خلد خار نیابی خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب تا از میان موج سیاست برون شوی چون جام و می قبول و رد خسروان مباش کب فسرده آئی و دریای خون شوی از قرب و بعدشان که چو خورشید قاهرند چون ماه گه کم آئی و گاهی فزون شوی در یک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش گه سرفراز گردی و گاهی نگون شوی رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری دایم پنداشتی که داری چیزی هیچ نداری خبر که هیچ نداری تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات کانچه بود در پس بسیج نداری خاطر خاقانی از بسیج ببردی ز آنکه دل مردمی بسیج نداری صانعا شکر تو واجب شمرم که وجود همه ممکن تو کنی کائنا من کان خاک در توست که زخاک این همه کائن تو کنی گرچه از وجه عدم عین وجود نتوان کرد ولیکن تو کنی دل خاقانی اگر کوه غم است هم در آن کوه معاون تو کنی تو خزائن نهی اندر نفسش وز صفا مهر خزائن تو کنی گر حسودانش مساوی گویند آن مساویش محاسن تو کنی امن و بیم از تو همی دارد و بس که تو سوزانی و ساکن تو کنی ور ره امن تو پیش آری هم در ره بیم هم ایمن تو کنی طاعنان خسته دلش می‌دارند خار در دیده‌ی طاعن تو کنی تاج بر فرق محمد تو نهی خاک بر تارک کاهن تو کنی پسر، خاندان را بود خانه‌دار چون جان پدر شد به دیگر سرای اگر شیر برجا نماند رواست ولی عطسه‌ی شیر ماند بجای برون بیشه را شیر به میزبان درون خانه را گربه به کدخدای جهان را بنگزیرد از گربه لیک گزیرد ز شیر نبرد آزمای که در خانه آواز یک گربه به که ده غرش شیر دندان نمای که ده چار دیوار گردد خراب ز دندان یک موش آفت فزای نه پرویز پرداخت لنگر بری چو از خشم بهرام بد کرد رای کیست ز اهل زمانه خاقانی که تو اهل وفاش پنداری دوستی کز سر غرض شد دوست هان و هان تاش دوست نشماری خواجه گوید که دوست دار توام پاسخش ده که دوست چون داری تا عزیزم مرا عزیز کنی چون شد خوار خوار انگاری یا بلندم کنی گه پستی یا عزیزم کنی گه خواری با من این دوستی به شرطی کن کاخر آن شرط را بجای آری کان خطائی که حق ز من بیند گر تو بینی ز من نیازاری ور شود خصم من زبردستی زیر پای بلام مگذاری صبح کرم و وفا فرو شد خاقانی ازین دو جنس کم جوی پای طلب از کرم فرو بند دست از صفت وفا فرو شوی شو تعزیت کرم همی‌دار رو مرثیه‌ی وفا همی گوی دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است گر تواش وعده‌ی دیدار ندادی امشب پس چرا دیده‌ی من از همه بیدارتر است طوطی ار پسته‌ی خندان تو بیند گوید که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است به هوای تو عزیزان همه خوراند، اما گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است گر کشانند به یک سلسله طراران را طره‌ی پرشکنت از همه طرارتر است گر نشانند به یک دایره‌ی عیاران را چشم مردم فکنت از همه عیارتر است گر گشایند بتان دفتر مکاری را بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من زان که مست می عشق از همه هشیارتر است دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است از می عشق تو چنان مستم که ندانم که نیست یا هستم آتش عشق چون درآمد تنگ من ز خود رستم و درو جستم لاجرم هست نیستم، هیچم لاجرم عاقلی نیم، مستم چند گویم ز خود که در ره عشق جرعه‌ای خوردم و ز خود رستم ننگ من از من است بی من من بر پریدم به دوست پیوستم ساقیا درد درد در ده زود که به یک درد توبه بشکستم باز، خمخانه برگشادم در باز، زنار بر میان بستم هرچه کردم به عمرهای دراز زان همه حسرت است در دستم ترک عطار گفتم و بی او دیده پر خون به گوشه بنشستم جز لبم شرح میان او نکرد جز دلم وصف دهان او نکرد روی اقبالی ندید آن سر، که زود جای خود بر آستان او نکرد راز دل زان فاش می‌گردد، که دوست چاره‌ی درد نهان او نکرد هر که قتل ما بدید آگاه شد: کان بجز تیر و کمان او نکرد آنکه سر در پای عشق او نباخت دست وصل اندر میان او نکرد خاطر آشفته‌ی ما کی کند؟ عشرتی کندر زمان او نکرد بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست گوش بر آه و فغان او نکرد من به سوی باغ و گلشن می روم تو نمی‌آیی میا من می روم روز تاریک است بی‌رویش مرا من برای شمع روشن می روم جان مرا هشته‌ست و پیشین می رود جان همی‌گوید که بی‌تن می روم بوی سیب آمد مرا از باغ جان مست گشتم سیب خوردن می روم عیش باقی شد مرا آن جا که من از برای عیش کردن می روم من به هر بادی نگردم زانک من در رهش چون کوه آهن می روم من گریبان را دریدم از فراق در پی او همچو دامن می روم آتشم گر چه به صورت روغنم و اندر آتش همچو روغن می روم همچو کوهی می نمایم لیک من ذره ذره سوی روزن می روم دگر روز کاین ساقی صبح خیز زمی کرد بر خاک یاقوت ریز دو لشگر چو دریای آتش دمان گشادند باز از کمینها کمان دگر باره در کارزار آمدند به شیر افکنی در شکار آمدند درای جگر تاب و فریاد زنگ ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ همان کوس روئین و گرگینه چرم نه دل بلکه پولاد را کرد نرم زمین را ز شورش بر افتاد بیخ فکند آسمان نعل و خورشید میخ برون رفت از ایلاقیان سرکشی سواری شتابنده چون آتشی ز سر تا قدم زیر آهن نهان به سختی و آهن دلی چون جهان مبارز طلب کرد چون پیل مست کسی کامد از پای پیلان نرست دلیران از و بد دلی یافتند سر از پنجه شیر برتافتند پس از ساعتی تند شیری سیاه برون آمد از پره‌ی قلب گاه بر اسبی بخاری به بالای پیل خروشان و جوشانتر از رود نیل به ایلاقی اهرمن روی گفت که آمد برون آفتاب از نهفت منم جام بر دست چون ساقیان نه از باده از خون ایلاقیان نگفت این و بر مرکب افشرد ران برافراخت بازو به گرز گران ز کوپال آن پیل جنگ آزمای درآمد سر پیل پیکر ز پای شد ایلاقی از گرز پولاد پست ز طوفان خونش زمین گشت مست سواری سرافرازتر زان گروه بران کوهکن راند مانند کوه به زخمی دگر با زمین پست شد چنین چند گردنکش از دست شد سرانجام کار آن سر انداختن غروریش داد از سر افراختن ز پولاد در عان الماس تیغ بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ ز پیشین گهان تا نمازی دگر به میدان نشد رزمسازی دگر دگر باره خون در جگر جوش زد قضا را قدر بر بناگوش زد ز روسی سواری درآمد چوپیل رخی چون به قم چشمهائی چو نیل برون خواست از رومیان هم نبرد همی کرد مردمی همی کشت مرد بدین گونه خیلی به خون در کشید تنی چند را جان ز تن برکشید ز بس کشتن مرد جنگ آزمای نیامد کسیرا سوی جنگ رای چو روسی به رومی چنان دست یافت ز کوپال خود پیل را پست یافت همی گشت پولاد هندی به مشت تنی چند رومی و چینی بکشت چو بالای نیزه درازی گرفت دران معرکه نیزه بازی گرفت ز پهلوی لشگرگه شهریار برون راند مرکب یکی شهسوار نه اسبی عقابی برانگیخته نه تیغی نهنگی درآویخته حریر تنش در کژاکند زرد کلاهی ز پولاد چون لاجورد به میدان درآمد چو عفریت مست یکی حربه‌ی چار پهلو به دست طریدی برآورد و با روس گفت که خواهی همین لحظه در خاک خفت زریوند مازندرانی منم که بازی بود جنگ اهریمنم چو روسی درو دید و در پیکرش ز صفرا به گشتن درآمد سرش شد آگه که در گشت ناورد او نباشد چو او مرد و هم مرد او عنان سوی لشگرگه خویش داد هزیمت همی رفت چون تندباد رها کرد حربه‌ی سوار دلیر پس پشت آن پشت بر کرده شیر گریزنده را حربه خارید پشت برون شد ز سینه سنان چار مشت ز تیزی که شد مرکب بادپای رساند آن تن سفته را باز جای چو دیدند کان اژدهای نبرد صلیبی کند صلب مردان مرد بر او خویش و بیگانه بشتافتند صلیبی شده کشته‌ای یافتند عنانها فرو بسته شد پیش و پس ز پرطاس روسی نجنبید کس چو لشگر شد از صبر کردن ستوه برون رفت روسی چو یکباره کوه ز خویشان قنطال کوپال نام گو پیلتن کرد بر وی خرام دو شمشیر زن درهم آویختند ز هر سوی شمشیری انگیختند سرانجام کوشش زریوند گرد به یک زخم جان ستیزنده برد چنین تاز روسان گردن گرای درآورد هفتاد تن را ز پای برآشفت قنطال از آن شیر تند که پای سپه دید ازان کار کند بپوشید جوشن برافراخت ترگ چو سروی که تیغش بود بار و برگ درآمد به زین چون یکی اژدها سر بارگی کرد بر وی رها زریوند چون دید کامد هژبر بغرید مانند غرنده ابر کشیدند بر یکدگر تیغ تیز ز گرمی شده چون فلک گرم خیز دو پره چو پرگار مرکز نورد یکی دیر جنبش یکی زود گرد بسی گرد برگرد تاختند بسی زخم چون آتش انداختند نمی‌شد یکی بر یکی کامگار ز پیشین درآمد به شب کارزار هم آخر یکی تیغ زد شاه روس بر آن مرد آراسته‌ی چون عروس درآوردش از زین زر سوی خاک برآورد از آن شیر شرزه هلاک کشنده چو بر خصم خود کام یافت به شادی سوی لشگر خود شتافت جهاندار ازان کار شد تنگدل که سالار گیلی درآمد به گل بفرمود بر ساختن کار او به شرطی که باشد سزاوار او آن خداوندی که عالم آن اوست جسم و جان در قبضه‌ی فرمان اوست سوره‌ی حمد و ثنای او بخوان کیت عز و علا در شان اوست گر ز دست دیگری نعمت خوری شکر او می‌کن که نعمت آن اوست بر زمین هر ذره‌ی خاکی که هست آب خورد فیض چون باران اوست از عطای او به ایمان شد عزیز جان چون یوسف که تن زندان اوست بر من و بر تو اگر رحمت کند این نه استحقاق ما، احسان اوست از جهان کمتر ثناگوی وی است سیف فرغانی که این دیوان اوست هر صبح که نو جهان ببینم از منزل جان نشان ببینم صبح آینه‌ای شود که در وی نقش دل آسمان ببینم پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه هم عنان ببینم هر بار نفس که برگشایم غم تعبیه در میان ببینم صحرای دلم هزار فرسنگ آتش‌گه کاروان ببینم خیزم که کمین‌گه فلک را یک شیردل از نهان ببینم جویم که رصدگه زمان را تنها روی آن زمان ببینم در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم چون سر به سر دو زانو آرم قرب دو سر کمان ببینم بس بی‌نمک است عیش، وقت است کز دیده نمک فشان ببینم نشگفت که چون نمک بر آتش لب را مدد از فغان ببینم از جفتی غم به باد غصه دل حامله‌ی گران ببینم خون گریم و از دو هندوی چشم رومی بچگان روان ببینم بر هر مژه در چو اشک داود برکرده به ریسمان ببینم می‌جویم داد و نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم در صد غم تازه‌تر گریزم گر یک غم جان ستان ببینم چو تب‌خالی که تب نشاند دل را غم غم نشان ببینم ترسم که به چشم ابلق عمر از ناخنه استخوان ببینم عمر است بهار نخل بندان کش هر نفسی خزان ببینم گفتی بروم به وهم نونو سوز جگر فلان ببینم تو سوز مرا گران نبینی من وهم تو را گران ببینم عمری به کران کنم که اهلی زین کوچه‌ی باستان ببینم بر غوره چهار مه کنم صبر تا باده به خم‌ستان ببینم دل نشکنم از عتاب باری چون بالش پرنیان ببینم بر آینه چشم از آن گمارم کز هم‌جنسی نشان ببینم سازم دل مرده را حنوطی کز آینه زعفران ببینم هر شب که به صفه‌های افلاک صف‌ها زده میهمان ببینم جوشم ز حسد که از ثریا شش همدم مهربان ببینم من خود نکنم طمع که شش یار در شش سوی هفت‌خوان ببینم هم ظن نبرم که کعبتین را شش نقش به سالیان ببینم اندیک دو دست فرقدان وار در یک در آشیان ببینم پس گویم دیده گیر کخر هم فرقت فرقدان ببینم هر مه که به یک وطن مه و خور با همچو دو عیش ران ببینم حالی به وداع از اشک هر دو لون شفق ارغوان ببینم خور در تب و صرع دار یابم مه در دق و ناتوان ببینم از قحط کرم کجا گریزم کانجا دل میزبان ببینم جانی چو مزاج مشتری پاک ز آلایش سوزیان ببینم طبعی چو بنات نعش ز آمال دوشیزه‌ی جاودان ببینم دیری است که این فلک نگون است زودش چو زمین ستان ببینم گویم که فلک علوفه‌گاهی است کورا ره کهکشان ببینم مه ز آن به اسد رسد به هر ماه تا در دم شیر نان ببینم گو چرخ مکن ضمان روزی همت بدل ضمان ببینم از شیر شتر خوشی نجویم چون ترشی ترکمان ببینم روزی چه طلب کنم به خواری خود بی‌طلب و هوان ببینم گر موم که پاسبان درج است نگذاشت که لعل کان ببینم چون بر سر تاج شاه شد لعل بی‌منت پاسبان ببینم نی‌نی به گمان نیکم از بخت کارم همه چون گمان ببینم بختی که سیاه داشت در زین خنگیش به زیر ران ببینم دل رفت گر اهل دل بیابم زین مرهم زخم آن ببینم خسته نشوم ز خار نااهل ز آن خار گل جنان ببینم بهرام نیم که طیره گردم چون مقنع و دوکدان ببینم این تازه سخن که کردم ابداع در روی زمین روان ببینم دیوان مرا که گنج عرشی است عین الله گنج‌بان ببینم طرارانی که دزد گنج‌اند هم دست بریده‌شان ببینم طرار بریده سر چو طیار آویخته بی‌زبان ببینم امید به طالع است کز عمر هیلاج بقا چنان ببینم کاندر سنه‌ی ثون اختر سعد در طالع کامران ببینم شش سال دگر قران انجم در آذر و مهرگان ببینم هر هفت رسد به برج میزان با بیست و یکش قران ببینم نشگفت که چون نمک بر آتش لب را مدد از فغان ببینم کیوان به کناره بینم ار چه هر هفت به یک مکان ببینم گر خط شمال خسف گیرد زی مکه روم امان ببینم در حد حجاز امن یابم گر سوی خزر زیان ببینم در شانه‌ی گوسپند گردون من حکم به از شبان ببینم تا ظن نبری که هیچ نکبت زین حکم دروغ‌سان ببینم ره سوی یقین ندارد این حکم هر چند ره بیان ببینم حقا که دروغ داستانی است بطلانی داستان ببینم خاقانی را زبان حالت از نا بده ترجمان ببینم از خسف چه باک چون پناهم درگاه خدایگان ببینم دیدار سپاه دار ایران در آینه‌ی روان ببینم بر هفت فلک فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم با کوکبه‌ی مظفر الدین دین همره و همرهان ببینم امر ملک الملوک مغرب هم رتبت کن فکان ببینم جم ملکت و جم خصال و جم خوست جم را ملک الزمان ببینم کیخسرو دین که در سپاهش صد رستم پهلوان ببینم پرویز هدی که در بلادش صد نعمان مرزبان ببینم تاج سر خاندان سلجوق بر تخت زر کیان ببینم بر شاه کیان گهر فشانم کورا گهر و کیان ببینم خورشید اسد سوار یابم بهرام زحل سنان ببینم از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان ببینم در بارگه دوم سلیمان سیمرغ کرم عیان ببینم چون خوان سخا نهد سلیمان عیسیش طفیل خوان ببینم گر سنگ پذیرد آب جودش ز آتش زنه ضیمران ببینم دستارچه‌ی سیاه نیزه‌اش چتر سر خضرخان ببینم شیب سر تازیانه‌ش از قدر حبل الله شه طغان ببینم در یک سر ناخن از دو دستش صد شیر نر ژیان ببینم او شاه سه وقت و چار ملت بر شاه مدیح خوان ببینم دهر از فزعش به پنج هنگام در ششدر امتحان ببینم از هفت سپهر و هشت خلدش روز آخور و شب ستان ببینم نه چرخ ز قلزم کف شاه مستسقی ده بنان ببینم روئین تن عالم است و قصدش هر هفته به هفت‌خوان ببینم ماند به هلال شاه مغرب کافزونش فروتر آن ببینم نشگفت کز آن هلال دولت عید دل خاندان ببینم آری شه مغرب آن هلال است کاندر حد قیروان ببینم بر خاک درش ز بوس شاهان نقش رخ آبدان ببینم گر بر سر چرخ شد حسودش هم در بن خاکدان ببینم کرکس که به مکر شد سوی چرخ بر خاک چو ماکیان ببینم گر خصمش امیر مصر گردد کورا عدن و عمان ببینم پندار سر خر و بن خار در عرصه‌ی بوستان ببینم انگار خروس پیرزن را بر پایه‌ی نردبان ببینم ای تاجور اردشیر اسلام کاجری خورت اردوان ببینم ای سایه‌ی حق که عقل کل را ز اخلاق تو دایگان ببینم گردد فلک المحیط گویت گر دست تو صولجان ببینم زیبد فلک البروج کوست کز نوبه زدن نوان ببینم کیوانت شها، به عرض پرچم بر رمح چو خیزران ببینم از پرز پلاس آخور تو برجیس به طیلسان ببینم شمشیر هدی توئی که مریخ شمشیر تو را فسان ببینم خورشید ز برق نعل رخشت ناری است که بی‌دخان ببینم ناهید سزد هزاردستان کایوان تو گلستان ببینم ز اوصاف تو تیر هندسی را باد رطب اللسان ببینم هارون تو ماه وز ثریاش شش زنگله در میان ببینم امر تو و ابلق شب و روز یک فحل و دو مادیان ببینم محمود کفی که سیستانت محکوم چو سیسجان ببینم فتح تو به سومنات یابم غزو تو به مولتان ببینم چتر سیه و سپید پیلت مالش ده سیستان ببینم چون قصد کنی فتوح قنوج ملت ز تو شادمان ببینم گرد سپهت به نهرواله سهم تو به نهروان ببینم تو خسرو خاور و ز امرت تعظیم به خاوران ببینم تو دامغ روم و از حسامت زلزال به دامغان ببینم دریا هبتی و کوه هیبت کز ذات تو این و آن ببینم از رای تو صیقل فلک را هفت آینه در دکان ببینم گر هیچ سپه کشی سوی شام آنجا سقر و جنان ببینم از خلق تو خار و حنظل شام گل شکر اصفهان ببینم صور و عکه در امان امرت چون ارمن و نخجوان ببینم سگبانت شه فرنگ یابم دربان شه عسقلان ببینم تو قاهر مصر و چاوشت را بر قاهره قهرمان ببینم روزی که در ابرسان یمینت برق گهر یمان ببینم شیر فلک از نهیب گرزت چون گاو زمین جبان ببینم از ماه درفش تو مه چرخ سوزان چو ز مه کتان ببینم طوفان شود آشکار کز خون شمشیر تو سیل ران ببینم خنگ تو روان چو کشتی نوح اندر طوفان روان ببینم چون فال برآرمت ز مصحف نصر الله در قرآن ببینم در شان تو بینم آیت فتح کاسباب نزول و شان ببینم ای عرش سریر آسمان صدر گر بزم تو خلد جان ببینم در کعبه‌ی خلد صدر بزمت کوثر، نم ناودان ببینم بر خاک در تو آب حیوان چون آتش رایگان ببینم در خواب جلالت تو دیدم در بیداری همان ببینم زین شهر دو رنگ نشکنم دل کورا دل ایرمان ببینم زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیده‌بان ببینم این هفت رصد بیفکنم باز تا منزل کاروان ببینم از جور دو مار بر نجوشم چون رایت کاویان ببینم فر تو خبر دهد که چندان تایید ظفر رسان ببینم کز عمر هزار ساله چون نوح صد دولت دیرمان ببینم برگ همه دوستان بسازم مرگ همه دشمنان ببینم بر خاک درت زکات دربان گنج زر شایگان ببینم این فال ز سعد مستعار است هستیش ز مستعان ببینم روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی چاره‌ی درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد اگر از کار فرو بسته‌ی من عقده گشایی هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم من که در کوچه‌ی او ره ندهندم به گدایی ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی بسته‌ی کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟ مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن سخن گوینده پیر پارسی خوان چنین گفت از ملوک پارسی دان که چون خسرو به ارمن کس فرستاد به پرسش کردن آن سرو آزاد شب و روز انتظار یار می‌داشت امید وعده دیدار می‌داشت به شام و صبح اندر خدمت شاه کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه چو تخت آرای شد طرف کلاهش ز شادی تاج سر می‌خواند شاهش گرامی بود بر چشم جهاندار چنین تا چشم زخم افتاد در کار که از پولاد کاری خصم خونریز درم را سکه زد بر نام پرویز به هر شهری فرستاد آن درم را بشورانید از آن شاه عجم را ز بیم سکه و نیروی شمشیر هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر چنان پنداشت آن منصوبه را شاه که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه بر آن دلشد که لعبی چند سازد بگیرد شاه نو را بند سازد حسابی بر گرفت از روی تدبیر نبود آگه ز بازیهای تقدیر که نتوان راه خسرو را گرفتن نه در عقده مه نو را گرفتن چو هر کو راستی در دل پذیرد جهان گیرد جهان او را نگیرد بزرگ امید ازین معنی خبر یافت شه نو را به خلوت جست و دریافت حکایت کرد کاختر در وبالست ملک را با تو قصد گوشمالست بباید زفت روزی چند ازین پیش شتاب آوردن و بردن سر خویش مگر کاین آتشت بی‌دود گردد وبال اخترت مسعود گردد چو خسرو دید کاشوب زمانه هلاکش را همی سازد بهانه به مشگو رفت پیش مشگ مویان وصیت کرد با آن ماهرویان که می‌خواهم خرامیدن به نخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر شما خندان و خرم دل نشینید طرب سازید و روی غم نبینید گر آید نار پستانی در این باغ چو طاووسی نشسته بر پر زاغ فرود آرید کان مهمان عزیز است شما ماهید و خورشید آن کنیز است بمانیدش که تا بیغم نشیند طرب می‌سازد و شادی گزیند و گر تنگ آید از مشکوی خضرا چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا در آن صحرا که او خواهد بتازید بهشتی روی را قصری بسازید بدان صورت که دل دادش گوائی خبر می‌داد از الهام خدائی چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد سلیمان وار با جمعی پریزاد زمین کن کوه خود را گرم کرده سوی ارمن زمین را نرم کرده ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد دو منزل را به یک منزل همی کرد قضا را اسبشان در راه شد سست در آن منزل که آن مه موی می‌شست غلامان را بفرمود ایستادن ستوران را علوفه برنهادن تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن چو طاووسی عقابی باز بسته تذروی بر لب کوثر نشسته گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت در آن آهستگی آهسته می‌گفت گر این بت جان بودی چه بودی ور این اسب آن من بودی چه بودی نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه به برج او فرود آیند ناگاه بسا معشوق کاید مست بر در سبل در دیده باشد خواب در سر بسا دولت که آید بر گذرگاه چو مرد آگه نباشد گم کند راه ز هر سو کرد بر عادت نگاهی نظر ناگه در افتادش به ماهی چو لختی دید از آن دیدن خطر دید که بیش آشفته شد تا بیشتر دید عروسی دید چون ماهی مهیا که باشد جای آن مه بر ثریا نه ماه آیینه‌ی سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده در آب نیلگون چون گل نشسته پرندی نیلگون تا ناف بسته همه چشمه ز جسم آن گل اندام گل بادام و در گل مغز بادام حواصل چون بود در آب چون رنگ؟ همان رونق در او از آب و از رنگ ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد اگر زلفش غلط می‌کرد کاری که دارم در بن هر موی ماری نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش که مولای توام هان حلقه در گوش چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج به بازی زلف او چون مار بر گنج فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردی که مار افسای را کشت کلید از دست بستانبان فتاده ز بستان نار پستان در گشاده دلی کان نار شیرین کار دیده ز حسرت گشته چون نار کفیده بدان چشمه که جای ماه گشته عجب بین کافتاب از راه گشته چو بر فرق آب می‌انداخت از دست فلک بر ماه مروارید می بست تنش چون کوه برفین تاب می‌داد ز حسرت شاه را برفاب می‌داد شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پر آتش فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی سمنبر غافل از نظاره شاه که سنبل بسته بد بر نرگسش راه چو ماه آمد برون از ابر مشگین به شاهنشه در آمد چشم شیرین همائی دید بر پشت تذروی به بالای خدنگی رسته سروی ز شرم چشم او در چشمه آب همی لرزی چون در چشمه مهتاب جز این چاره ندید آن چشمه قند که گیسو را چو شب بر مه پراکند عبیر افشاند بر ماه شب افروز به شب خورشید می‌پوشید در روز سوادی بر تن سیمین زد از بیم که خوش باشد سواد نقش بر سیم دل خسرو بر آن تابنده مهتاب چنان چون زر در آمیزد به سیماب ولی چون دید کز شیر شکاری بهم در شد گوزن مرغزاری زبون‌گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر به صبری کاورد فرهنگ در هوش نشاند آن آتش جوشنده را جوش جوانمردی خوش آمد را ادب کرد نظرگاهش دگر جائی طلب کرد به گرد چشمه دل را دانه می‌کاشت نظر جای دگر بیگانه می‌داشت دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند دو تشنه کز دو آب آزار دیدند همان را روز اول چشمه زد راه همین از چشمه‌ای افتاد در چاه به سرچشمه گشاید هر کسی رخت به چشمه نرم گردد توشه سخت جز ایشان را که رخت از چشمه بردند ز نرمیها به سختیها سپردند نه بینی چشمه‌ای کز آتش دل ندارد تشنه‌ای را پای در گل نه خورشید جهان کاین چشمه خون بدین کار است گردان گرد گردون چو شه می‌کرد مه را پرده‌داری که خاتون برد نتوان بی‌عماری برون آمد پریرخ چون پری تیز قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز حسابی کرد با خود کاین جوانمرد که زد بر گرد من چون چرخ ناورد شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست شنیدم لعل در لعل است کانش اگر دلدار من شد کو نشانش نبود آگه که شاهان جامه راه دگرگونه کنند از بیم بدخواه هوای دل رهش می‌زد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز گر آن صورت بد این رخشنده جانست خبر بود آن واین باری عیانست دگر ره گفت از این ره روی برتاب روا نبود نمازی در دو محراب ز یک دوران دو شربت خورد نتوان دو صاحب را پرستش کرد نتوان و گر هست این جوان آن نازنین شاه نه جای پرسش است او را در این راه مرا به کز درون پرده بیند که بر بی‌پردگان گردی نشیند هنوز از پرده بیرون نیست این کار ز پرده چون برون آیم بیکبار عقاب خویش را در پویه پر داد ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد تک از باد صبا پیشی گرفته به جنبش با فلک خویشی گرفته پری را می‌گرفت از گرم خیزی به چشم دیو در می‌شد ز تیزی پس از یک لحضه خسرو باز پس دید به جز خود ناکسم گر هیچکس دید ز هر سو کرد مرکب را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه فرود آمد بدان چشمه زمانی ز هر سو جست از آن گوهرنشانی شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز بدین زودی کجا رفت آن دلاویز گهی سوی درختان دید گستاخ که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ گهی دیده به آب چشمه می‌شست چو ماهی ماه را در آب می‌جست زمانی پل بر آب چشم بستی گهی بر آب چشمه پل شکستی ز چشمش برده آن چشمه سیاهی در او غلطید چون در چشمه ماهی چنان نالید کز بس نالش او پشیمان شد سپهر از مالش او مه و شبدیز را در باغ می‌جست به چشمی باز و چشمی زاغ می‌جست ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر که زاغی کرد بازش را گرو گیر از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ جهان تاریک بروی چون پر زاغ شده زاغ سیه باز سپیدش درخت خار گشته مشک بیدش ز بیدش گربه بید انجیر کرده سرشگش تخم بید انجیر خورده خمیده بیدش از سودای خورشید بلی رسم است چوگان کردن از بید بر آورد از جگر سوزنده آهی که آتش در چو من مردم گیاهی بهاری یافتم زو بر نخوردم فراتی دیدم و لب تر نکردم به نادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ گلی دیدم نچیدم بامدادش دریغا چون شب آمد برد بادش در آبی نرگسی دیدم شکفته چو آبی خفته وز او آب خفته شنیدم کاب خفتد زر شود خاک چرا سیماب گشت آن سرو چالاک همائی بر سرم می‌داد سایه سریرم را ز گردون کرد پایه بر آن سایه چو مه دامن فشاندم چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم نمد زینم نگردد خشک از این خون بترزینم تبر زین چون بود چون برون آمد گلی از چشمه آب نمی‌گویم به بیداری که در خواب کنون کان چشمه را با گل نه بینم چو خار آن به که بر آتش نشینم که فرمودم که روی از مه بگردان چو بخت آمد به راهت ره بگردان کدامین دیو طبعم را بر این داشت که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت همه جائی شکیبائی ستودست جز این یکجا که صید از من ربودست چو برق از جان چراغی برفروزم شکیب خام را بر وی بسوزم اگر من خوردمی زان چشمه آبی نبایستی ز دل کردن کبابی نصیحت بین که آن هندو چه فرمود که چون مالی بیابی زود خور زود در این باغ از گل سرخ و گل زرد پشیمانی نخورد آنکس که برخورد من وزین پس جگر در خون کشیدن ز دل پیکان غم بیرون کشیدن زنم چندان طپانچه بر سر و روی که یارب یاربی خیزد ز هر موی مگر کاسوده‌تر گردم در این درد تنور آتشم لختی سود سرد ز بحر دیده چندان در ببارم که جز گوهر نباشد در کنارم کسی کاو را ز خون آماس خیزد کی آسوده شود تا خون نریزد زمانی گشت گرد چشمه نالان به گریه دستها بر چشم مالان زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش از آن سرو روان کز چنگ رفته ز سروش آب و از گل رنگ رفته سهی سروش فتاده بر سر خاک شده لرزان چنان کز باد خاشاک به دل گفتا گر این ماه آدمی بود کجا آخر قدمگاهش زمی بود و گر بود او پری دشوار باشد پری بر چشمه‌ها بسیار باشد به کس نتوان نمود این داوری را که خسرو دوست می‌دارد پریرا مرا زین کار کامی برنخیزد پری پیوسته از مردم گریزد به جفت مرغ آبی باز کی شد پری با آدمی دمساز کی شد سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن ازین اندیشه لختی باز می‌گفت حکایت‌های دلپرداز می‌گفت به نومیدی دل از دلخواه برداشت به دارالملک ارمن راه برداشت قصه‌ی راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت مصطفی را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد می‌گریزانیدش از هر نیک و بد تا سپارد آن شهنشه را به جد چون همی آورد امانت را ز بیم شد به کعبه و آمد او اندر حطیم از هوا بشنید بانگی کای حطیم تافت بر تو آفتابی بس عظیم ای حطیم امروز آید بر تو زود صد هزاران نور از خورشید جود ای حطیم امروز آرد در تو رخت محتشم شاهی که پیک اوست بخت ای حطیم امروز بی‌شک از نوی منزل جانهای بالایی شوی جان پاکان طلب طلب و جوق جوق آیدت از هر نواحی مست شوق گشت حیران آن حلیمه زان صدا نه کسی در پیش نه سوی قفا شش جهت خالی ز صورت وین ندا شد پیاپی آن ندا را جان فدا مصطفی را بر زمین بنهاد او تا کند آن بانگ خوش را جست و جو چشم می‌انداخت آن دم سو به سو که کجا است این شه اسرارگو کین چنین بانگ بلند از چپ و راست می‌رسد یا رب رساننده کجاست چون ندید او خیره و نومید شد جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد باز آمد سوی آن طفل رشید مصطفی را بر مکان خود ندید حیرت اندر حیرت آمد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش سوی منزلها دوید و بانگ داشت که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت مکیان گفتند ما را علم نیست ما ندانستیم که آنجا کودکیست ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان که ازو گریان شدند آن دیگران سینه کوبان آن چنان بگریست خوش که اختران گریان شدند از گریه‌اش ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم گه مست کار بودم گه در خمار بودم زان کار دست شستم زین کار توبه کردم در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن از توبه‌های کرده این بار توبه کردم ای می فروش این ده ساغر به دست من ده من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم ای مطرب الله الله می بی‌رهم تو بر ره بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم ز اندیشه‌های چاره دل بود پاره پاره بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم گفتم که وقت توبه‌ست شوریده‌ای مرا گفت من تایب قدیمم من پار توبه کردم بهر صلاح دین را محروسه یقین را منکر به عشق گوید ز انکار توبه کردم به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد یک یک برد شما را آنک مرا ببرد آن را که بود آهن آهن ربا کشید وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد قانون لنگری به ثری گشت منجذب عیسی مهتری را جذب سما ببرد هر حس معنوی را در غیب درکشید هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد از غارت فنا و اجل ایمنست و دور آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن عشقبازان را برای سر بریدن سنت است بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت قصه‌ی جور تو با او به جهان خواهد ماند تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده هر زمان گوید که چونی ای دل بی‌چون شده دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده چونک کردم رو به بالا من بدیدم یک مهی فتنه خورشید گشته آفت گردون شده ذره‌ها اندر هوا و قطره‌ها در بحرها در دماغ عاشقانش باده و افیون شده واعظ عقل اندرآمد من نصیحت کردمش خیز مجلس سرد کردی ای چو افلاطون شده پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده چو بشنید این سخن، بر زاری او بتندید از پریشان کاری او به دل در دشمنی چیزی نبودش ولی در دوستی می‌آزمودش ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او به بزم و به خوان پیش شاه جهان شما گویید سخن بندگان شاه جهان من هم از بندگان سلطانم گر چه امروز کم شدم ز میان مر مرا حاجت آمده‌ست امروز به سخن گفتن شما همگان همگان حال من شنیدستید بلکه دانسته‌اید و دیده عیان شاه گیتی مرا گرامی داشت نام من داشت روز و شب به زبان باز خواندی مرا ز وقت به وقت بازجستی مرا زمان به زمان گاه گفتی بیا و رود بزن گاه گفتی بیا و شعر بخوان به غزل یافتم همی احسنت به ثنا یافتم همی احسان من ز شادی بر آسمان برین نام من بر زمین دهان به دهان این همی‌گفت فرخی را دوش زر بداده‌ست شاه زرافشان آن همی‌گفت فرخی را دی اسب داده‌ست خسرو ایران نوبهاری شکفته بود مرا که مر آن را نبود بیم خزان باغها داشتم پر از گل سرخ دشتها پر شقایق نعمان از چپ و راست سوسن و خیری وز پس و پیش نرگس و ریحان از سر کوه بادی اندر جست گل من کرد زیر گل پنهان به کف من نماند جز غم و درد زانهمه نیکویی نماند نشان گفتی آن را به خواب دیدستم یا کسی گفت پیش من هذیان حال آدم چو حال من بوده‌ست این دو حالست همسر و یکسان آنچه زین حالها به ما دو رسید مرسادا به هیچ پیر و جوان من ز دیدار شه جدا ماندم آدم از خلد و روضه‌ی رضوان چشم بد ناگهان مرا دریافت کارم از چشم بد رسید به جان شاه از من به دل گران گشته‌ست به گناهی که بیگناهم از آن سخنی باز شد به مجلس شاه بیشتر بود از آن سخن بهتان سخن آن بد که باده خورده همی به فلان جای فرخی و فلان این سخن با قضا برابر گشت از قضاها گریختن نتوان رادمردی کنید و فضل کنید بر شه حقشناس حرمتدان من درین روزها جز آن یک روز می نخوردم به حرمت یزدان به سرایی درون شدم روزی با لبی خشک و با دلی بریان گفتم آنجا یکی خبر پرسم زانچه درد مرا بود درمان خبری یافتم چنانکه مرا راحت روح بود و رامش جان قصد کردم که باز خانه روم تا دهم صدقه و کنم قربان آن خبر ده مرا تضرع کرد که مرو مر مرا بمان مهمان تا بدین شادی و نشاط خوریم قدحی چند باده از پس نان من به پاداش آن خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان خوردم آنجا دو سه قدح سیکی بودم آنجا بدان سبب شادان خویشتن را جز این ندانم جرم من و سوگند مصحف و قرآن اگر این جرم در خور ادبست چوب و شمشیر و گردن اینک و ران گو بزن مر مرا و دور مکن گو بکش مر مرا و دور مران شاه ایران از آن کریمترست که دل چون منی کند پخسان جاودان شاد باد و خرم باد تن و جانش قوی و آبادان کار او همچو نام او محمود نام نیکوی او سر دیوان هر که جز روزگار او خواهد روزگارش مباد نیم زمان یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید پیلک ز پیل نمد پوشی آمد به جنگش فراز جوانی جهان سوز پیکار ساز به پرخاش جستن چو بهرام گور کمندی به کتفش بر از خام گور چو دید اردبیلی نمد پاره پوش کمان در زه آورده و زه را به گوش به پنجاه تیر خدنگش بزد که یک چوبه بیرون نرفت از نمد درآمد نمدپوش چون سام گرد به خم کمندش درآورد و برد به لشکرگهش برد و در خیمه دست چو دزدان خونی به گردن ببست شب از غیرت و شرمساری نخفت سحرگه پرستاری از خیمه گفت تو کهن به ناوک بدوزی و تیر نمدپوش را چون فتادی اسیر؟ شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست ندانی که روز اجل کس نزیست؟ من آنم که در شیوه‌ی طعن و ضرب به رستم در آموزم آداب حرب چو بازوی بختم قوی حال بود ستبری پیلم نمد می‌نمود کنونم که در پنجه اقبیل نیست نمد پیش تیرم کم از پیل نیست به روز اجل نیزه جوشن درد ز پیراهن بی اجل نگذرد کرا تیغ قهر اجل در قفاست برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست ورش بخت یاور بود، دهر پشت برهنه نشاید به ساطور کشت نه دانا به سعی از اجل جان ببرد نه نادان به ناساز خوردن بمرد شنیدم که پیری شبی زنده داشت سحر دست حاجت به حق برفراشت یکی هاتف انداخت در گوش پیر که بی حاصلی، رو سر خویش گیر بر این در دعای تو مقبول نیست به خواری برو یا بزاری بایست شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر یافت، گفت چو دیدی کزان روی بسته‌ست در به بی حاصلی سعی چندین مبر به دیباجه بر اشک یاقوت فام به حسرت ببارید و گفت ای غلام به نومیدی آنگه بگردیدمی از این ره، که راهی دگر دیدمی مپندار گر وی عنان برشکست که من باز دارم ز فتراک دست چو خواهنده محروم گشت از دری چه غم گر شناسد در دیگری؟ شنیدم که راهم در این کوی نیست ولی هیچ راه دگر روی نیست در این بود سر بر زمین فدا که گفتند در گوش جانش ندا قبول است اگرچه هنر نیستش که جز ما پناهی دگر نیستش ز اختران جگرم چند پر شرر ماند خدا کند که نه خاور نه باختر ماند ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد که در فراق تو یک شام تا سحر ماند ز سر پرده غیب آن کسی خبردار است که با حضور تو از خویش بی خبر ماند دلی که زد به دو زلف تو لاف یک رنگی چو نافه غرق به خونابه‌ی جگر ماند هزار فتنه ز هر حلقه‌ای برانگیزد شبی که عقرب زلف تو بر قمر ماند دلت به سینه‌ی سیمین ز سنگ ساخته‌اند که تیر ناله‌ی عشاق بی اثر ماند چو شام زلف تو سر منزل غریبان است دل غریب من آن به که در سفر ماند گر اعتقاد به دامان محشر است تو را مهل که دامنم از خون دیده که ماند من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا که بی خبر پدر از حالت پسر ماند ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم که وصف جعد رسای تو مختصر ماند فتد به روی تو ای کاش دیده یوسف را که محو حسن تو در اولین نظر ماند چه دانه‌ها که نکشتیم در زمین امید دریغ و درد گر این کشته بی‌ثمر ماند خواص باده ز آب حیات بیشتر است علی‌الخصوص که در شیشه بیشتر ماند از آن شراب مرا کاسه‌ای بده ساقی که سر نماند و کیفیتش به سر ماند پرستش صنمی کن که روی روشن او برای انور گنجور نامور ماند ستوده خان معیر که در ممالک شاه به مهر او همه جا گنج معتبر ماند یگانه گوهر درج شرف حسین علی که بحر با کف او خالی از گهر ماند خدا یمین ورا آفریده بهر همین که زر فشاند و از زر عزیزتر ماند قدم به خاک فروغی نهد پی درمان به درد عشق جگر خسته‌ای که در ماند ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم از تو گر یک جهان نماند چه غم تو صد جهانی در شرح درنیایی چون شرح سر حقی در جان چرا نیایی چون جان جان جانی ماییم چون درختان صنع تو باد گردان خود کار باد دارد هر چند شد نهانی زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم گر برگ را بریزی از میوه کی ستانی در نقش باغ پیش است در اصل میوه پیش است تو اولین گهر را آخر همی‌رسانی خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم پنهان شوی و ما را در صف همی‌کشانی خوب یکی نکته یادم است زاستاد گفت «نگشت آفریده چیز به از داد» جان تو با این چهار دشمن بدخو نگرفت آرام جز به داد و به استاد جانت نمانده‌است جز به داد در این بند داد خداوند را مدار به بیداد بند نهادند بر تو تا بکشی رنج تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟ نیزه‌ی کژ در میان کالبد تنگ جز ز پی راستی نماند و نیفتاد پند همی نشنوی و بند نبینی دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟ پند که دادت؟ همان که بند نهادت بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد بسته شنودی که جز به وقت گشادش جان و روان عدو ازو نشود شاد؟ کار خدائی چنانکه بسته‌ی بند است بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد بند خداوند را گشاد حرام است کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد بد کرد آنکو گشاد بسته‌ی فعلش بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد جز که به دستوری خدای و رسولش دانا بند خدای را مگشایاد چون نتواند گشاد بسته‌ی یزدان دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟ امت را کی بود محل نبوت؟ جز که ز مردم هگرز مردم کی‌زاد؟ جمله مقرند این خران که خداوند از پس احمد پیمبری نفرستاد وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی بر فلک مه برند لعنت و فریاد دست نگیرد ز بوحنیفه رسولت طرفه‌تر است این سخن ز طرفه‌ی بغداد سوی خدای جهان یکی است پیمبر وینها بگرفته‌اند بیش ز هفتاد مادرشان زاده برضلال و جهالت مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد رسته ز دلشان خلاف آل محمد همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد پند مدهشان که پند ضایع گردد خار نپوشد کسی به زیر خزولاد بیرون کنشان ز خاندان پیمبر نیست سزاوار جغد خانه‌ی آباد بر سر آتش نهادت ای تبع دیو آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد جز که علی را پس از رسول که را بود آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد همچو یکی یار زی رسول که را بود آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟ یاد ازیرا کنم مر آل نبی را تا به قیامت کند خدای مرا یاد شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد سود نداردت این نفاق، چه داری بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟ دوستی دشمنان دینت زبان داشت بام برین کژ شود به کژی بنلاد نیز نبینم روا اگر بنکوهمت بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد رو سپس جاهلی که در خور اوئی مطرب شاید نشسته بر در نباذ آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام هر صبح بوی چشمه‌ی خضر آیدش ز کام با برتریش گوهر جمشید پست پست با پختگیش جوهر خورشید خام خام تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس گه گه کند به زاویه‌ی خاکیان مقام آنجا بود سجاده‌ی خاصش به دست راست وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام بوده زمین خانقهش بام آسمان بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام چون پای در کند ز سر صفه‌ی صفا سر بر کند به حلقه‌ی اصحاف کهف شام سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم شکر وضو کند به در مسجد الحرام آب محیط را ز کرامات کرده پل بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام هر شب قبای مشرقی صبح را فلک نور از کلاه مغربی او برد به وام پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟ بختی که دید یافته حبل المتین زمام ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام عنقاست مور ریزه خور سفره‌ی سخاش چونان که مور ریزه‌ی عنقاست زال سام چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت در حلق دیو خام چو رستم فکند خام پوشد لباس خاکی ما را ردای نور خاکی لباس کوته و نوری رداش تام دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک گنجور رایگان و لگذ خسته‌ی عوام گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب پوشد برهنگان را چون آفتاب بام او بود نقطه حرف الف دال میم را کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام زو دید آن نماز که قائم بود الف راکع بماند دال و تشهد نمود لام گاهی براق چار ملک را لگام گیر گاهی به دیو هفت سری برکند لگام با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس صوفی کار آب‌کن از خون انتقام در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش عشقی چو قیس عامری و عروه‌ی حزام در صورتی که دیده جمالش صور نگار زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام در آینه عنایت صیقل شناخته زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز کز آتش نشاط شود آبش از مسام در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام پیری که پیر هفت زیبدش مرید میری که میر هشت جنان شایدش غلام آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من کازرده دید جان من از غصه‌ی لام کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام من دست بر جبین ز سر درد چون جنین کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب خالی خزینه از درم و کاسه از طعام در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد غم به نواله‌ی من و خون جگر ادام غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام او کز درم درآمد و دندان سپید کرد پوشید بام را سر دندانش نور فام سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت گر مشکلیت هست سالات کن تمام سربسته همچو فندق اشارت همی شنو می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟ گفتا توان اگر نشود دیو پایدام گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟ گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟ گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟ گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟ گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟ گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک بر مرگ زاده‌ی حفده خواجه‌ی همام شیخ الائمه عمده‌ی دین قدوه‌ی هدی صدر الشریعه حجت حق مفتی انام او کعبه‌ی علوم و کف و کلک و مجلسش بودند زمزم و حجر الاسود و مقام او و همه جهان مثل زمزم و خلاب او و همه سران حجر الاسود و رخام زمزم نمای بود به مدحش زبان من تا کرده بودم از حجر الاسود استلام زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام پس چون رکاب او ز نشابور در رسید تبریز شد هزار نشابور ز احتشام تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت تبریز شد ز رتبت او روضة السلام من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام از همتش اتابک و سلطان حیات یافت کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری از بوی نافه عطسه‌ی مشکین زند مشام چون سیب نخل بند بریزد به سوک او زرین ترنج فلکه‌ی این نیل گون خیام ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود با امت استقامت و با ملت انتظام ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن کاندر جهان به کندریی بودنی نظام آن ریسمان فروش که از آسمان سروش کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست من ینکر المهیمن آن یحیی العظام خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که یاجوج بود نطفه‌ی آدم به احتلام گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام آری به داغ و دردسرانند نامزد اینک پلنگ در برص و شیر در جذام خورشید شاه انجم و هم خانه‌ی مسیح مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام او سوره‌ی حقایق و من کمتر آیتش زانم به نامه آیت حق کرده بود نام حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام این نامه بر سر دو جهان حجت من است کو نامه نیست عروه‌ی وثقی است لا انفصام این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است کایمن کند ز هول سباع و شر هوام آیم به حشر نامه‌ی او بسته بر جبین گرد من از نظاره‌ی آن نامه ازدحام تا وصف او تمیمه‌ی من شد بجنب من تمتام ناتمام سخن بود بو تمام وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام گر صد رشید داشتمی کردمی فداش آن روز کامدش ز رسول اجل پیام گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت پازهر خواهم از همم سید همام اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین کاثار مجد او چو ابد باد مستدام سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش دارد خلافة الحق در موضع سهام حق در حقش دعای من از صدق بشنواد من نامرادی دلش از دهر مشنوام دار السلام اهل هدی باد صدر او ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام دل را ز دم تو دام روزی است وز صاف تو درد خام روزی است از ساقی مجلس تو ما را از دور خیال جام روزی است جان خاک تو شد که خاک را هم از جرعه‌ی ناتمام روزی است مرغی است دلم بلندپرواز اما ز قضاش دام روزی است ناکام شدم به کام دشمن تا خود ز توام چه کام روزی است زان پای بر آتشم که دل را بر خاک درت مقام روزی است ماندم به شمار هجر و وصلت تا زین دو مرا کدام روزی است فتواست به خون من غمت را الحق غم تو حرام روزی است خاقانی را زیاد خواندی کورا ز وجود نام روزی است ای سروری که کوکبه‌ی کبریات را کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست رای تو در نظام ممالک براستی تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر پیکان باد را گذر تیر آرشست وز برف ریزه گوشه‌ی هر ابر پاره‌ای تیغست گوییا که به گوهر منقشست برحسب حال مطلع شعری گزیده‌ام واورده‌ام به صورت تضمین و بس خوشست گویم کسی که چهره‌ی روزی چنین بدید خاصه چنین که طره‌ی شبها مشوشست بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست در درد عشق یک دل بیدار می نبینم مستند جمله در خود هشیار می نبینم جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند در راه او دلی را بر کار می نبینم عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش خود از سگان کویش آثار می نبینم دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق کز کشتگان عشقش دیار می نبینم گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم اکنون ز نا تمامی نه مغ نه ممنم من اندک ز دست دادم بسیار می نبینم دردا که داد چون گل عطار دل به بادش وز گلبن وصالش یک خار می نبینم چنان بد که از تازیان صدهزار نبرده سواران نیزه گزار برفتند و سالار ایشان شعیب یکی نامدار از نژاد قتیب جهاندار ایران سپاهی ببرد بگفتند کان را نشاید شمرد فراز آمدند آن دو لشکر بهم جهان شد ز پرخاشجویان دژم زمین آن سپه را همی برنتافت بران بوم کس جای رفتن نیافت ز باران ژویین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر خروشی برآمد ز هر پهلوی تلی کشته دیدند بر هر سوی سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود تو گفتی بریشان جهان تنگ بود چهارم عرب روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند شعیب اندران رزمگه کشته شد عرب را همه روز برگشته شد بسی اسپ تازی به زین خدنگ هم از نیزه و تیغ و خفتان جنگ ازان رفتگان ماند آنجا به جای به نزد جهاندار پور همای ببخشید چیزی که بد بر سپاه ز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاه ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید فرستاد تا باژ خواهد ز دشت ازان سال و آن سال کاندر گذشت چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق بده تبریز از اول بلی گویان الستش را چو بستان تازه گشت از باد نوروز جهان بستد بهار عالم افروز ز آسیب صبا در جلوه شد باغ به غارت داد بلبل خانه زاغ هوا کرد از گل آشوب خزان دور به مشک‌تر به دل شد گرد کافور عروس غنچه را نو شد عماری کمر بر بست گل در پرده داری بنفشه سر براورد از لب جوی زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی نسیم صبح گاه از مشک بوئی هزاران نافه در برداشت گوئی حریر گل ورق در خون سرشته برات عیش بر ساقی نوشته ملک بر عزم صحرا با رگی جست به پشت باد سرو نازنین رست نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر فرود آورد هر مرغی به یک تیر به گلزار آمد از نخجیرگه شاد بساط افگند زیر سرو شمشاد به می بنشست با خاصان درگاه برامد بانگ نوشا نوش بر ماه پیاپی گر چه می میکرد بر کار نمی‌رفت از سرش سودای دلدار شکیبا بود تا هشیاریی داشت کفایت را عنان از دست نگذاشت چو سرها گرم شد از باده‌ای چند زبان بگشاد با آزاده‌ای چند که نوروز آمد و گلزار بشگفت صبا با گل پیام عاشقان گفت روان شد باد جام لاله بر دست خمار نرگس بیمار بشکست همه کس با حریفی باغ در باغ مرا در دل ز دوری داغ بر داغ همه شادند و جانم در عذابست که می بی روی خوبان زهر ناب است چو چندی زین سخنها گفت حالی دل از اندیشه لختی کرد خالی جنیبت جست و ز دل بار برداشت ره مشکوی آن دلدار برداشت روان گشت از شراب لعل سرخوش ولی از سوز سینه دل پر آتش چو آمد تا به قصر نازنین تنگ ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ خبر بردند بر سر و گلندام که طوبی بر در فردوس زد گام به لرزید از هراس آن دسته‌ی گل کزان سیلاب تندش بشکند پل شکوه ننگ و نام آواره گردد لباس عصمتش صد پاره گردد صواب آن دید رای هوشیارش که ندهد راه در ایوان بارش عمل داران درگه را به فرمود که بشتابند پیش آهنگ شه زود دویدند آن همه فرمان پذیران به استقبال شاه تخت گیران چو آمد بر در قصر دلارام کزان شیرین سخن شیرین کند کام دری بر بسته دید و میزبان دور مه اندر برج عصمت مانده مستور تعجب کرد و حیران ماند زان کار که نخل بارور چون گشت بی بار جهان شب شد به چشم نیم خوابش که ماند اندر پس کوه آفتابش به خواری بازگشتن خواست در حال که خواندش نازنین ز آواز خلخال ملک را کامد آن آواز در گوش به جان بی خبر باز آمدش هوش چو سر بر کرد سوی قصر والا زمین بوسیده ماه سرو بالا دمید از هر دو جانب صبح امید مقابل شد به دلگرمی دو خورشید پری روی از مژه می ریخت آبی به روی میهمان میزد گلابی به نظاره فروماندند تا دیر نمی گشت از تماشا چشمشان سیر شعله‌ی حسن تو بالاتر ازین می‌باید برق این شعله هویدا تر ازین می‌باید نیم به سمل شده‌ای فیض تمام از تو نیافت خنجر ناز تو براتر ازین می‌باید طاق ابروی کجت طاقت من طاق نساخت غره‌ی حسن تو غراتر ازین می‌باید شعله‌ی نیم نظرهای توام پاک بسوخت آری اسباب مهیا تر ازین می‌باید من ز تقصیر تو رسوای دو عالم نشدم شهره‌ی عشق تو رسوا تر ازین می‌باید نیست کوتاه ز دامان تو دست همه کس پایه وصل تو بالاتر ازین میباید با گدائی که حریص است به دریوزه وصل سگ کوی تو به غوغاتر ازین می‌باید محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی غزلی وسوسه فرماتر ازین می‌باید خداوندا همی دانم که چیزی نیست در دستت گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری ولیکن گر کسی پرسد چه دادستت روا داری که گویم عشوه اول روز و آخر روز دستوری غم روی تو به عالم ندهم عین نستانم و این غم ندهم گر به جان درد پیاپی دهی‌ام به مداوای دمادم ندهم گر مرا در حرمت راه دهند ره به نامحرم و محرم ندهم بخت آن کو که به صحرای طلب آهوی چشم تو را رم ندهم آبی از چشم تری ریخت به خاک که به سر چشمه‌ی زمزم ندهم داغی از دوست رسیده‌ست به من که به سرمایه‌ی مرهم ندهم غمی از عشق به خاطر دارم که به صد خاطر خرم ندهم بدنی دوش در آغوشم بود که به صد روح مکرم ندهم خاتمی داد به من لعل کسی که به انگشتری جم ندهم تا لبم بر لب آن نوش لب است یک دمم را به دو عالم ندهم من فروغی نفس پاکم را به دم عیسی مریم ندهم سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی کس دیگر نتواند که بگیرد جایت همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت روزگاریست که سودای تو در سر دارم مگرم سر برود تا برود سودایت قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص گر تأمل نکند صورت جان آسایت دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت روز آنست که مردم ره صحرا گیرند خیز تا سرو بماند خجل از بالایت دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت عاشق صادق دیدار من آن گه باشی که به دنیا و به عقبی نبود پروایت طالب آنست که از شیر نگرداند روی یا نباید که به شمشیر بگردد رایت کم عیالی سعادتیست که مرد نرود جز برای خویش بدان مرد رد نیز بند تخته و غل جز عیال گران مدان به جهان گرچه مردانگی به جهد کند نتواند شد از میان به کران در کواکب نگاه کن به شگفت تا ببینی دلیل این به عیان ماه تنهاست زین سبب شب و روز می‌کند گرد آسمان جولان گاه باشد به شرق و گاه به غرب گاه در حوت و گاه در سرطان نعش مسکین که دختران دارد لاجرم والهست و سرگردان نه طلوعست مر ورا نه غروب صعب کاریست این عیال گران □روی بخت خواجه خرم همچو گل باد تا هر سال گل آرد جهان بسته دولت عهد با دورانش باد تا بود پیوسته با دوران زمان باد حاجت خرمی را با دلش حاجتی که جسم دارد با روان تیغ او جفت طبیعی با ظفر رایتش با سرفرازی توامان سوی اقلیمی که یک ره بنگرد ابر آنجا فیض بارد جاودان سوی هر لشکر که آرد روی قهر گوش دوران نشنود جز الامان اهل حاجت را درش دارالشفا سایه‌ی تیغش بود دارالامان جاودان خلق جهان را مدحتش چون کلام انوری ورد زبان گر بود بر خوان احسانش دمی جوع نفتد حاجتش دیگر به نان شاخ طوبی با قلم در دست اوست نونهال باغ جنت نایبان من خراب نگه نرگس شهلای توام بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی من به تصدیق نظر محو تماشای توام می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام اهل معنی همه از حالت من حیرانند بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست من که افتاده‌ی بالای دلارای توام سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام تا گرفتار سر زلف چلیپای توام بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد مو به مو با خبر از عالم سودای توام زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت فارغ از کشمکش شورش فردای توام از آن مقام که نبود گشاد زود گذر برو به سوی خریدار خویش همچون زر درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر تو تیره گردی از شب چو آینه گردون نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد چو در جلوه‌ست حسن او چه بند بوالحسن باشم اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن طیره‌ی سنبل مخواه، طره پریشان مکن گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را دم بدم از درد خود می‌کش و درمان مکن چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت: کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن با همه شکر، که هست در لب شیرین تو این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن اوحدی، ار می‌نهی دل به رخ آن نگار تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد تشنه جان می‌دهد و ماه معین می‌گذرد سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای نتوان گفت که زیباتر از این می‌گذرد حور عین می‌گذرد در نظر سوختگان یا مه چارده یا لعبت چین می‌گذرد کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین می‌گذرد مردم زیر زمین رفتن او پندارند کفتابست که بر اوج برین می‌گذرد پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد گو حذر کن که هلاک دل و دین می‌گذرد از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم با گمان افتم و گر خود به یقین می‌گذرد گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست پادشاهیست که بر ملک یمین می‌گذرد سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی شاهد آنست که بر گوشه نشین می‌گذرد یک ره سال کن گنه بی‌گناه خود زین چشم پر تغافل اندک گناه خود زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر تاکی عنان کشیده توان داشت آه خود دادیم جان به راه تو ظالم چه می‌کنی سر داده‌ای چه فتنه‌ی چشم سیاه خود بردی دل مرا و به حرمان بسوختی او خود چه کرده بود بداند گناه خود درد سرت مباد ز فریاد دادخواه گو داد می‌زنید تو میران به راه خود زان عهد یاد باد کز آسیب زهر چشم می‌داشت نوشخند توام در پناه خود من صید دیگری نشوم وحشی توام اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود ایا آفتاب معلا جناب که از سایه‌ات آسمان پایه جوست در اظهار انعام حکام بافق سخن بر لب و گریه‌ام در گلوست در آن ده مجاور شدم هفت ماه نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست جواب سلامم ندادند باز از آن رو که اطلاق دادن پراوست اگر نقش رخت بر جان ندارم به زلف کافرت ایمان ندارم ز تو یک درد را درمان مبادم اگر صد درد بی‌درمان ندارم ز عشقت رازها دارم ولیکن ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم صبوری را مگر معذور داری دلی می‌باید و من آن ندارم مرا گویی ز پیوندم چه داری چه دارم جز غم هجران ندارم گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی تو گویی بوسه‌ی ارزان ندارم لبت دندانم از جا برکشیدست چو گویی با لبت دندان ندارم یا بدان رخ نظری بایستی یا از آن لب شکری بایستی یا مرا در غم و اندیشه‌ی او چون دل او دگری بایستی نیست از دل خبرم در غم او از دل او خبری بایستی مدتی تخم وفا کاشته شد بجز امید بری بایستی آخر این تیره شب عیش مرا سالها شد سحری بایستی یارب این یارب بی‌فایده چیست آخر این را اثری بایستی رشته‌ی صحبت ما را پس از این به از این پا و سری بایستی همه بگذاشتم آخر به دلش انروی را گذری بایستی من نه مجنونم که خواهم روی در صحراکنم خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار خویش را پروانه‌ی آن شمع بی‌پروا کنم گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست خوش دل آن که می‌شوم کاندر دل او جا کنم اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر بی‌طمع گردم گدائی از در دلها کنم با علم فتح دران راه دور سایه فشان شد بحد« کنت پور» خان جهان ، حاتم مفلس نواز گشت باقطاع «اوده‌ی» سرفراز از کف جود و کرم حق شناس کر د فراهم سپه‌ی بی قیاس من که بدم چاک را و پیش از آن کرد کرم آنچه که بد پیش از آن تا زچنان بخشش خاطر قریب بنده شدم لازمه‌ی آن رکیب در «اوده» برد ، ز لطفی چنان کیست که از لطف بتابد عنان؟ غربت از احسانش چنانم گذشت کم وطن اصل فراموش گشت در «اوده» بخشش او تا دو سال هیچ غم و ناله نبود از منال ای قصه بهشت ز کویت حکایتی شرح جمال حور ز رویت روایتی انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه‌ای آب خضر ز نوش لبانت کنایتی هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی کی عطرسای مجلس روحانیان شدی گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی در آرزوی خاک در یار سوختیم یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت صد مایه داشتی و نکردی کفایتی بوی دل کباب من آفاق را گرفت این آتش درون بکند هم سرایتی در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یک‌باره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو جوجو شد از غم نو به نو بی‌روی گندم‌گون او پیرامن کویش به شب خصمان خاقانی طلب هرجا که گنج است ای عجب ماری است پیرامون او زهی ملک خوش چون دو سلطان یکی شد زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد دو چتر از دو سو سر برآورد از در زمین زان دوابر در افشان یکی شد پسر بادشاه و پدر نیرسلطان کنون ملک بین چون دو سلطان یکی شد ز بهر جهان داری و بادشاهی جهان‌را دو شاه جهانبان یکی شد یکی ناصر عهد محمود سلطان که فرمانش در چار ارکان یکی شد دگر شه معز جهان کیقبادی که در ضبطش ایران و توران یکی شد به دیو و پری گوی، ای بادکاینک دو وارث به ملک سلیمان یکی شد کنون روی در چین نیارند ترکان به هندوستان چون دو خاقان یکی شد برون شد دوئی از سر ترک وهندو که هندوستان با خراسان یکی شد به صد مهمانی صلا داد عالم چوبر خوان شاهی دو مهمان یکی شد به فر معدلت خسرو زمین و زمان بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق که آفتاب توانست و مشتری احسان حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم پناه یافت جهان در حریم امن و امان همای چترش تا سایه بر جهان انداخت خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد از این کنار جهان تا بدان کنار جهان علو همتش افزون ز کارگاه یقین عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان زهی بلند جنابی که حشمت خورشید چو شمسه‌ای بودت بر کنار شادروان گرفته سایه‌ی چتر تو از ازل میثاق ببسته سایه‌ی قدر تو با ابد پیمان چو در شعاعه‌ی خورشید نور جرم سها چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند شود زبانه‌ی آتش چو چشمه‌ی حیوان سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت به یک شراره بسوزد خزاین رضوان ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست در او نشسته حسودت چو بوم در ویران صریر کلک ترا روزگار در تسخیر مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته هزار چون جم و دارا و رستم دستان جهان پناها در زحمتم ز دور فلک تو داد بخشی و داد من از فلک بستان ملول گشتم از این اختران بیهده گرد به جان رسیدم از این روزگار بی‌سامان به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین مدام زهره و برجیس تا کنند قران قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد که آفتاب بلندی و سایه‌ی یزدان همه عالم خروش و جوش از آن است که معشوقی چنین پیدا، نهان است ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست ز هر یک قطره‌ای بحری روان است اگر یک ذره را دل برشکافی ببینی تا که اندر وی چه جان است از آن اجسام پیوسته است درهم که هر ذره به دیگر مهربان است نه توحید است اینجا و نه تشبیه نه کفر است و نه دین نه هر دوان است اگر جمله بدانی هیچ دانی که این جمله نشان از بی نشان است دلی را کش از آنجا نیست قوتی میان اهل دل دستار خوان است دل عطار تا شد غرق این راه همه پنهانیش عین عیان است درد گنه را نیافتند حکیمان جز که پشیمانی، ای برادر، درمان چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد مرد به کاری کزان شده‌است پشیمان نیست پشیمان دلت اگر تو بر انی تات چه گوید فلان فقیه و بهمان قول فلان و فلان تو را نکند سود گرت بشخشد قدم ز پایه‌ی ایمان ملت اسلام ضیعتی است مبارک کشت و درختش ز ممن است و مسلمان برزگری کن در این زمین و مترس ایچ از شغب و گفت‌گوی و غلغل خصمان گرش بورزی به جای هیزم و گندم عود قماری بری و لل عمان ور متغافل بوی ز کار ببرند بیخ درختان و ساق کشتت کرمان چشم خرد باز کن ببین به شگفتی خصم فراوان در این ضیاع خرامان برزگران را نگر چگونه ز مستی بهره‌ی هارون همی دهند به هامان هوش از امت به دام و زرق ببردند زرق‌فروشان صعب و ساخته دامان دام هم از ما بساختند چو دیدند سوی خوشی‌های جسم میل و هوامان رخصت سیکی پخته بود یکی دام دیگر دامی حدیث عشرت غلمان خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان روی غلامان خوب و سیکی روشن قبله‌ی امت شدند و دام امامان دین به هزیمت شد از دوادو دیوان نام نیابد کس از شریعت هزمان نام علی بر زبان یارد راندن جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟ کس نبرد نام وارثان پیمبر خلق نگوید که بود بوذر و سلمان تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان ملک سلیمان چگونه شد ز سلیمان؟ ملک سلیمان به چشم خویش همی بین در کف دیوان و زان شگفت همی مان نرم کن آواز و گوش هوش به من دار تات بگویم چه گفت سام نریمان گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو بدکنشانند و با سفاهت و شومان دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان هوش بجای آور و به دست سفیهان خیره لگامت مده چو سست لگامان گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار هر دو یکی نیستند سوی حکیمان از سپس این و آن شدند گروهی بی‌خردان جهان و ناکس و خامان ملک و امامت سوی کسی است که او راست ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان آنکه ملوک زمین به درگه او بر حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه دهر بدو باز یافته سر و سامان گشته بدو زنده نام احمد و حیدر بار خدای جهان تمام تمامان دانا داند که کیست گرچه نگفتم نایب یزدان و آفتاب کریمان رخ نفسی بر رخ این مست نه جنگ و جفا را نفسی پست نه سیم اگر نیست به دست آورم باده چون زر تو بر این دست نه ای تو گشاده در هفت آسمان دست کرم بر دل پابست نه پیشکشم نیست بجز نیستی نیستیم را تو لقب هست نه هم شکننده تو هم اشکسته بند مرهم جان بر سر اشکست نه مهر بر آن شکر و پسته منه مهر بر این چاکر پیوست نه گفته امت ای دل پنجاه بار صید مکن پای در این شست نه دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات از خانقاه رفته، در میکده نشسته صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین افتاده خوار و غمگین در گوشه‌ی خرابات نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی نی کرده پایمردی با او دمی مدارات دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری هم خوشدلیش رفته، هم روزگار، هیهات! با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش باشد که به شود حال، گردنده است حالات به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو که گل را رنگ بخشد مشک را بو دو چشمم خیره شد دروی ندانم نگارستان فردوس است یا رو ندارد هیچ خوبی فر آن ماه ندارد پر طاوسان پرستو دهان چون پسته و پسته پر از قند لبان چون شکر و شکر سخن‌گو عجب گر ملک روم و چین نگیرد نگار ترک رو با خال هندو ز من چون شیر از آتش می‌گریزد بلی از سگ گریزان باشد آهو نهاده دام اندر حلقه‌ی زلف فگنده تاب در زنجیر گیسو ایا چون ساحری کار تو مشکل ایا چون سامری چشم تو جادو اگر در گلشن آیی، سرو آزاد زند در پیش بالای تو زانو کسی را وصل تو گردد میسر که جان بر کف بود زر در ترازو اگرچه آسمانش پشت باشد نیارد با تو زد خورشید پهلو کسی کو پیش گیرد کار عشقت نهد کار دو عالم را به یک سو جفای تو وفا باشد ازیرا ز نیکو هرچه آید هست نیکو از آن ساعت که تیر غمزه خوردم من از دست کمانداران ابرو، هماندم سیف فرغانی بدانست که جرم عاشقان جرمی است معفو نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ ستای باربد برداشت آهنگ به آواز حزین چون عذرخواهان روان کرد این غزل را در سپاهان سحرگاهان که از می مست گشتم به مستی بر در باغی گذشتم بهاری مشگبو دیدم در آن باغ به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ گل صد برگ با هر برگ خاری به زندان کرده گنجی در حصاری حصاری لعبتی در بسته بر من حصاری قفل او نشکسته دشمن بهشتی پیکری از جان سرشتش ز هر میوه درختی در بهشتش ز چندان میوه‌های تازه و تر ندیدم جز خماری خشک در سر پری روئی که در دل خانه کرده دلم را چون پیری دیوانه کرده به بیداری دماغم هست رنجور کز اندیشه‌ام نمی‌گردد پری دور و گر خسبم به مغزم بر دهد تاب پری وارم کند دیوانه در خواب پری را هم دل دیوانه جوید در آبادی نه در ویرانه جوید همانا کان پری روی فسون سنج در آن ویرانه زان پیچید چون گنج گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش بر نهم چون در مکنون بخواب نرگس جادوش سوگند که غمزه‌اش کرد جادو را زبان بند به دود افکندن آن زلف سرکش که چون دودافکنان در من زد آتش به بانگ زیورش کز شور خلخال در آرد مرده صد ساله را حال به مروارید دیباهای مهدش به مروارید شیرین کار شهدش به عنبر سودنش بر گوشه تاج به عقد آمودنش بر تخته عاج به نازش کز جبایت بی‌نیاز است به عذرش کان بسی خوشتر ز ناز است به طاق آن دو ابروی خمیده مثالی زان دو طغرا بر کشیده بدان مژگان که چون بر هم زند نیش کند زخمش دل هاروت را ریش به چشمش کز عتابم کرد رنجور به چشمک کردنش کز در مشو دور بدان عارض کز او چشم آب گیرد ز تری نکته بر مهتاب گیرد بدان گیسو که قلعه‌اش را کمند است چو سرو قامتش بالا بلند است به مارافسائی آن طره و دوش به چنبر بازی آن حلقه و گوش بدان نرگس که از نرگس گرو برد بدان سنبل که سنبل پیش او مرد بدان سی و دو دانه لولو تر که دارد قفلی از یاقوت بر در به سحر آن دو بادام کمربند به لطف آن دو عناب شکر خند به چاه آن زنخ بر چشمه ماه که دل را آب از آن چشمه است و آن چاه به طوق غبغبش گوئی که آبی معلق گشته است از آفتابی بدان سیمین دو نار نرگس افروز که گردی بستد از نارنج نوروز به فندق‌های سیمینش ده انگشت که قاقم را ز رشک خویشتن کشت بدان ساعد که از بس رونق و آب چو سیمین تخته شد بر تخت سیماب بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه‌ای از نقره خام به سیمین ساق او گفتن نیارم که گر گویم به شب خفتن نیارم به خاکپای او کز دیده بیش است به دو سوگند من بر جای خویش است که گر دستم دهد کارم به دستش میان جان کنم جای نشستش ز دستم نگذرد تا زنده باشم جهان را شاه و او را بنده باشم دل نداند که فدای سر جانان چه کند گر فدای سر جانان نکند جان چه کند لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست تا دهان تو به سرچشمه‌ی حیوان چه کند جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست تا خم طره‌ی آن سلسله جنبان چه کند گره‌ی کار مرا دست فلک باز نگرد تا قوی پنجه آن طره‌ی پیچان چه کند جمع کردم همه اسباب پریشانی را تا پریشانی آن زلف پریشان چه کند شام من صبح ز خورشید فروزنده نشد تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند رازم از پرده‌ی دل هیچ هویدا نشده‌ست تا که غمازی آن غمزه‌ی پنهان چه کند به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب تا به پیمانه‌ی ما ساقی دوران چه کند جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست تا قدح بخشی آن نرگس فتان چه کند بسته‌های شکر از هند به ری آمده باز تا شکر خنده‌ی آن پسته‌ی خندان چه کند صف ترکان ختایی همه آراسته شد تا صف آرایی آن صف زده مژگان چه کند پایه طبع فروغی ز نهم چرخ گذشت تا علو نظر همت سلطان چه کند ناصرالدین شه بخشنده که دست کرمش می‌نداند که به سرمایه‌ی عمان چه کند گر شود از دیده نهان ماه من دود برآرد ز جهان آه من از نگه من به تمنای خویش آه گر افتد به گمان ماه من آن که به پندست مرا سود خواه از همه بیش است زیان خواه من از تو به جان آمدم اندیشه کن جان من از ناله‌ی جانکاه من بندگیت جان من بینواست جان من از من مستان شاه من باش به هوش ای دل غافل که چرخ در ره او کنده نهان چاه من محتشم افسرده رهی داشتم نیک زد آن سرو روان راه من نگار من آن لعبت سیمتن مه خلخ و آفتاب ختن برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن تماشاکنان گرد خیمه بگشت چو سروی چمان بر کنار چمن ز سر تا به بن زلف او پر گره ز بن تا به سر جعد او پر شکن همی‌داد بینندگان را درود ز دو رخ گل و از دو عارض سمن کمر خواست بستن همی بر میان سخن خواست گفتن همی با دهن نه بستن توانست زرین کمر نه گفتن توانست شیرین سخن بلی کس نبندد کمر بی میان بلی، کس نگوید سخن بی دهن دهان و میان زان ندارد بتم که هر دو عطا کرد روزی به من دل و تن مرا زین دو آمد پدید و گرنه مرا دل کجا بود و تن فری روی شیرین آن ماهروی که دلها تبه کرد بر مرد و زن فری خوی آن بت که وقت شراب همه مدحت خواجه خواهد ز من سپهر هنر خواجه‌ی نامور وزیر جلیل احمد بن الحسن نوازنده‌ی اهل علم و ادب فزاینده‌ی قدر اهل سنن پژوهنده‌ی رای شاه عجم نصیحتگر شهریار زمن وزیر جهاندار گیتی فروز وزیر هنرپرور رایزن وزارت به اصل و کفایت گرفت وزیران دیگر به زرق و به فن وزارت به ایام او باز کرد دو چشم فرو خوابنیده وسن به جنگ عدو با ملک روز و شب زمانی نیاساید از تاختن گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل گهی مانده ز آوردن کرگدن جهان را همه ساله اندیشه بود ازین تا نهد تخت او بر پرن کسی را که دختر بود چاره نیست که باشد یکی مرد او را ختن جهان دختر خواجگی را همی بدو داد، چون باز کرد از لبن سخاوت پرستنده‌ی دست اوست بتست این همانا و آن برهمن گریزنده گشته‌ست بخل از کفش کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن ایا ناصح خسرو و کلک تو بر احوال و بر گنج او متمن چو من جلوه کرده‌ست جود ترا عطای تو اندر هزار انجمن عطای تو بر زایران شیفته‌ست سخای تو بر شاعران مفتنن مثل زر کاهست و دست تو باد خزانه‌ی تو و گنج تو بادخن بسا مردم مستحق را که تو برآوردی از ژرف چاه محن نشان کریمی و آزادگیست برآوردن مردم ممتحن به آزادمردی و مردانگی تو کس دیده‌ای همسر خویشتن؟ که باشد چو تو، هر که را گویمت ز بر تو پوشد همی پیرهن ز آزادگان هر که او پیشتر به شکر تو دارد زبان مرتهن بزرگان همه زیر بار تواند چه بارست شکر تو بی ذل و من کسی نیست کز بندگان تو نیست به هر گردنی طوق اندر فکن جهان زیر فرمانت گر شد رواست بدارش وزو بیخ دشمن بکن مگر خدمت تست حبل المتین که نوعیست از طاعت ذوالمنن اگر حاسد تست سالار ترک وگر دشمن تست میر یمن به یک رقعه برزن ختن بر چگل به یک نامه برزن یمن بر عدن چه چیزست مهر تو در هر دلی که شیرینتر از زر بود وز وطن بخور و لباس عدوی ترا زمانه چه خواند حنوط و کفن همی تا چو قمری بنالد ز سرو نوا برکشد بلبل از نارون چو پشت برهمن شود شاخ گل بر او بر گل نو بسان وثن جهان دار و شادی کن و نوش خور می از دست آن ترک سیمین ذقن فزوده‌ست قدر تو، بفزای لهو گشاده‌ست گنج تو بگشای دن چون درآمد عزم داودی به تنگ که بسازد مسجد اقصی به سنگ وحی کردش حق که ترک این بخوان که ز دستت برنیاید این مکان نیست در تقدیر ما آنک تو این مسجد اقصی بر آری ای گزین گفت جرمم چیست ای دانای راز که مرا گویی که مسجد را مساز گفت بی‌جرمی تو خونها کرده‌ای خون مظلومان بگردن برده‌ای که ز آواز تو خلقی بی‌شمار جان بدادند و شدند آن را شکار خون بسی رفتست بر آواز تو بر صدای خوب جان‌پرداز تو گفت مغلوب تو بودم مست تو دست من بر بسته بود از دست تو نه که هر مغلوب شه مرحوم بود نه که المغلوب کالمعدوم بود گفت این مغلوب معدومیست کو جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا این چنین معدوم کو از خویش رفت بهترین هستها افتاد و زفت او به نسبت با صفات حق فناست در حقیقت در فنا او را بقاست جمله‌ی ارواح در تدبیر اوست جمله‌ی اشباح هم در تیر اوست آنک او مغلوب اندر لطف ماست نیست مضطر بلک مختار ولاست منتهای اختیار آنست خود که اختیارش گردد اینجا مفتقد اختیاری را نبودی چاشنی گر نگشتی آخر او محو از منی در جهان گر لقمه و گر شربتست لذت او فرع محو لذتست گرچه از لذات بی‌تاثیر شد لذتی بود او و لذت‌گیر شد یافتند آن بت که نامش بود لات لشگر محمود اندر سومنات هندوان از بهر بت برخاستند ده رهش هم سنگ زر می‌خواستند هیچ گونه شاه می‌نفروختش آتشی برکرد و حالی سوختش سرکشی گفتش نمی‌بایست سوخت زر به از بت، می‌ببایستش فروخت گفت ترسیدم که در روز شمار بر سر آن جمع گوید کردگار آزر و محمود را دارید گوش زانک هست آن بت تراش این بت فروش گفت چون محمود آتش برفروخت وآن بت آتش پرستان را بسوخت بیست من جوهر بیامد از میانش خواست شد از دست حالی رایگانش شاه گفتا لایق لات این بود وز خدای من مکافات این بود بشکن آن بتها که داری سر به سر تا چو بت در پا نه افتی در به در نفس چون بت را بسوز از شوق دوست تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست چون به گوش جان شنیدستی الست از بلی گفتن مکن کوتاه دست بسته‌ای عهد الست از پیش تو از بلی سر درمکش زین بیش تو چون بدو اقرار آوردی درست کی شود انکارآن کردی درست ای به اول کرده اقرار الست پس به آخر کرده انکار الست چون در اول بسته‌ای میثاق تو چون توانی شد در آخر عاق تو ناگزیرت اوست، پس با او بساز هرچ پذرفتی وفا کن، کژ مباز شنیدستم که از راویان کلام که در عهد عیسی علیه‌السلام یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود دلیری سیه نامه‌ای سخت دل ز ناپاکی ابلیس در وی خجل بسر برده ایام، بی حاصلی نیاسوده تا بوده از وی دلی سرش خالی از عقل و پر ز احتشام شکم فربه از لقمه‌های حرام به ناراستی دامن آلوده‌ای به ناداشتی دوده اندوده‌ای به پایی چو بینندگان راست رو نه گوشی چو مردم نصیحت شنو چو سال بد از وی خلایق نفور نمایان به هم چون مه نو ز دور هوی و هوس خرمنش سوخته جوی نیک نامی نیندوخته سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جای نبشتن نماند گنهکار و خودرای و شهوت پرست بغفلت شب و روز مخمور و مست شنیدم که عیسی درآمد ز دشت به مقصوره عابدی برگذشت بزیر آمد از غرفه خلوت نشین به پایش در افتاد سر بر زمین گنهکار برگشته اختر ز دور چو پروانه حیران در ایشان ز نور تأمل به حسرت کنان شرمسار چو درویش در دست سرمایه‌دار خجل زیر لب عذرخواهان به سوز ز شبهای در غفلت آورده روز سرشک غم از دیده باران چو میغ که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ! برانداختم نقد عمر عزیز به دست از نکویی نیاورده چیز چو من زنده هرگز مبادا کسی که مرگش به از زندگانی بسی برست آن که در عهد طفلی بمرد که پیرانه سر شرمساری نبرد گناهم ببخش ای جهان آفرین که گر با من آید فبس القرین در این گوشه نالان گنهکار پیر که فریاد حالم رس ای دستگیر نگون مانده از شرمساری سرش روان آب حسرت به شیب و برش وز آن نیمه عابد سری پر غرور ترش کرده با فاسق ابرو ز دور که این مدبر اندر پی ماچراست؟ نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟ به گردن به آتش در افتاده‌ای به باد هوی عمر بر داده‌ای چه خیر آمد از نفس تر دامنش که صحبت بود با مسیح و منش؟ چه بودی که زحمت ببردی ز پیش به دوزخ برفتی پس کار خویش همی رنجم از طلعت ناخوشش مبادا که در من فتد آتشش به محشر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من در این بود و وحی از جلیل الصفات درآمد به عیسی علیه‌الصلوة که گر عالم است این و گر وی جهول مرا دعوت هر دو آمد قبول تبه کرده ایام برگشته روز بنالید بر من بزاری و سوز به بیچارگی هر که آمد برم نیندازمش ز آستان کرم عفو کردم از وی عملهای زشت به انعام خویش آرمش در بهشت وگر عار دارد عبادت پرست که در خلد با وی بود هم نشست بگو ننگ از او در قیامت مدار که آن را به جنت برند این به نار که آن را جگر خون شد از سوز و درد گر این تکیه بر طاعت خویش کرد ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی کرا جامه پاک است و سیرت پلید در دوزخش را نباید کلید بر این آستان عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت چو خود را ز نیکان شمردی بدی نمی‌گنجد اندر خدایی خودی اگر مردی از مردی خود مگوی نه هر شهسواری بدر برد گوی پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست که پنداشت چون پسته مغزی در اوست از این نوع طاعت نیاید بکار برو عذر تقصیر طاعت بیار چه رند پریشان شوریده بخت چه زاهد که بر خود کند کار سخت به زهد و ورع کوش و صدق و صفا ولیکن میفزای بر مصطفی نخورد از عبادت بر آن بی خرد که با حق نکو بود و با خلق بد سخن ماند از علاقلان یادگار ز سعدی همین یک سخن یاددار گنهکار اندیشناک از خدای به از پارسای عبادت نمای روزی از روزهای دیماهی چون شب تیر مه به کوتاهی از دگر روز هفته آن به بود ناف هفته مگر سه‌شنبه بود روز بهرام و رنگ بهرامی شاه با هردو کرده هم نامی سرخ در سرخ زیوری بر ساخت صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت بانوی سرخ روی سقلابی آن به رنگ آتشی به لطف آبی به پرستاریش میان در بست خوش بود ماه آفتاب‌پرست شب چو منجوق برکشید بلند طاق خورشید را درید پرند شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز نازنین سر نتافت از رایش در فشاند از عقیق در پایش کای فلک آستان درگه تو قرص خورشید ماه خرگه تو برتر از هر دری که بتوان سفت بهتر از هر سخن که بتوان گفت کس به گردت رسید نتواند کور باد آنکه دید نتواند چون دعائی چنین به پایان برد لعل کان را به کان لعل سپرد گفت کز جمله ولایت روس بود شهری به نیکوی چو عروس پادشاهی درو عمارت ساز دختری داشت پروریده به ناز دلفریبی به غمزه جادو بند گلرخی قامتش چو سرو بلند رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر لب به شیرینی از شکر خوشتر زهره‌ای دل ز مشتری برده شکر و شمع پیش او مرده تنگ شکر ز تنگی شکرش تنگدل‌تر ز حلقه کمرش مشک با زلف او جگرخواری گل ز ریحان باغ او خاری قدی افراخته چو سرو به باغ روئی افروخته چو شمع و چراغ تازه روئیش تازه‌تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار خواب نرگس خمار دیده او ناز نسرین درم خریده او آب گل خاک ره پرستانش گل کمر بند زیر دستانش به جز از خوبی و شکر خندی داشت پیرایه هنرمندی دانش آموخته ز هر نسقی در نبشته ز هر فنی ورقی خوانده نیرنگ نامهای جهان جادوئیها و چیزهای نهان درکشیده نقاب زلف بروی سرکشیده ز بارنامه شوی آنکه در دور خویش طاق بود سوی جفتش کی اتفاق بود چون شد آوازه در جهان مشهور کامداست از بهشت رضوان حور ماه و خورشید بچه‌ای زادست زهره شیر عطاردش دادست رغبت هرکسی بدو شد گرم آمد از هر سوئی شفاعت نرم این به زور آن به زر همی‌کوشید و او زر خود به زور می‌پوشید پدر از جستجوی ناموران کان صنم را رضا ندید در آن گشت عاجز که چاره چون سازد نرد با صد حریف چون بازد دختر خوبروی خلوت ساز دست خواهندگان چو دید دراز جست کوهی در آن دیار بلند دور چون دور آسمان ز گزند داد کردن بر او حصاری چست گفتی از مغز کوه کوهی رست پوزش انگیخت وز پدر درخواست تا کند برگ راه رفتن راست پدر مهربان از آن دوری گرچه رنجید داد دستوری تا چو شهدش ز خانه گردد دور در نیاید ز بام و در زنبور نیز چون در حصار باشد گنج پاسبان را ز دزد ناید رنج وان عروس حصاری از سر ناز کرد کار حصار خویش بساز چون بدان محکمی حصاری بست رفت و چون گنج در حصار نشست گنج او چون در استواری شد نام او بانوی حصاری شد دزد گنج از حصار او عاجز کاهنین قلعه بد چو رویین دز او در آن دز چو بانوی سقلاب هیچ دز بانو آن ندیده به خواب راه بربسته راه داران را دوخته کام کامگاران را در همه کاری آن هنر پیشه چاره‌گر بود و چابک اندیشه انجم چرخ را مزاج شناس طبعها را بهم گرفته قیاس بر طبایع تمام یافته دست راز روحانی آوریده به شست که ز هر خشک و تر چه شاید کرد چون شود آب گرم و آتش سرد مردمان را چه می‌کند مردم وانجمن را چه می‌دهد انجم هرچه فرهنگ را به کار آید وآدیمزاد را بیاراید همه آورده بود زیر نورد آن بصورت زن و به معنی مرد چون شکیبنده شد در آن‌باره دل ز مردم برید یکباره کرد در راه آن حصار بلند از سر زیرکی طلسمی چند پیکر هر طلسم از آهن و سنگ هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ هرکه رفتی بدان گذرگه بیم گشتی از زخم تیغها به دو نیم جز یکی کو رقیب آن دز بود هرکه آن راه رفت عاجز بود و آن رقیبی که بود محرم کار ره نرفتی مگر به گام شمار گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش اوفتادی سرش ز کالبدش از طلسمی بدو رسیدی تیغ ماه عمرش نهان شدی در میغ در آن‌باره کاسمانی بود چون در آسمان نهانی بود گر دویدی مهندسی یک ماه بر درش چون فلک نبردی راه آن پری پیکر حصارنشین بود نقاش کارخانه چین چون قلم را به نقش پیوستی آب را چون صدف گره بستی از سواد قلم چو طره حور سایه را نقش برزدی بر نور چون در آن برج شهربندی یافت برج از آن ماه بهره‌مندی یافت خامه برداشت پای تا سر خویش بر پرندی نگاشت پیکر خویش بر سر صورت پرند سرشت به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت کز جهان هر کرا هوای منست با چنین قلعه‌ای که جای منست گو چو پروانه در نظاره نور پای در نه سخن مگوی از دور بر چنین قلعه مرد باید بار نیست نامرد را درین دز کار هرکرا این نگار می‌باید نه یکی جان هزار می‌باید همتش سوی راه باید داشت چار شرطش نگاه باید داشت شرط اول درین زناشوئی نیکنامی شدست و نیکوئی دومین شرط آن که از سر رای گردد این راه را طلسم گشای سومین شرس آنکه از پیوند چون گشاید طلسمها را بند در ین در نشان دهد که کدام تا ز در جفت من شود نه ز بام چارمین شرط اگر به جای آرد ره سوی شهر زیرپای آرد تا من آیم به بارگاه پدر پرسم از وی حدیثهای هنر گر جوابم دهد چنانکه سزاست خواهم او را چنانکه شرط وفاست شوی من باشد آن گرامی مرد کانچه گفتم تمام داند کرد وانکه زین شرط بگذرد تن او خون بی‌شرط او به گردن او هرکه این شرط را نکو دارد کیمیای سعادت او دارد وانکه پی بر سخن نداند برد گر بزرگست زود گردد خرد چون ز ترتیب این ورق پرداخت پیش آنکس که اهل بود انداخت گفت برخیز و این ورق بردار وین طبق پوش ازین طبق بردار بر در شهر شو به جای بلند این ورق را به تاج در دربند تا ز شهری و لشگری هرکس کافتدش بر چو من عروس هوس به چنین شرط راه برگیرد یا شود میر قلعه یا میرد شد پرستنده وان ورق برداشت پیچ بر پیچ راه را بگذاشت بر در شهر بست پیکر ماه تا درو عاشقان کنند نگاه هرکه را رغبت اوفتد خیزد خون خود را به دست خود ریزد چون به هر تخت گیر و تاجوری زین حکایت رسیده شد خبری بر تمنای آن حدیث گزاف سر نهادند مرم از اطراف هرکس از گرمی جوانی خویش داد بر باد زندگانی خویش هرکه در راه او نهادی گام گشتی از زخم تیغ دشمن کام هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای وانکه لختی نمود چاره‌گری هم فسونش ز چاره شد سپری گرچه بگشاد از آن طلسمی چند بر دگرها نگشت نیرومند از سر بی‌خودی و بیرائی در سر کار شد به رسوائی بی‌مرادی کزو میسر شد چند برنای خوب در سر شد کس از آن ره خلاص دیده نبود همه ره جز سر بریده نبود هر سری کز سران بریدندی به در شهر برکشیدندی تا ز بس سر که شد بریده به قهر کله بر کله بسته شد در شهر گرد گیتی چو بنگری همه جای نبود جز به سور شهر آرای وان پریرخ که شد ستیزه حور شهری آراسته به سر نه به سور نارسیده به سایه در او ای بسا سر که رفت در سر او از بزرگان پادشا زاده بود زیبا جوانی آزاده زیرک و زورمند و خوب و دلیر صید شمشیر او چه گور و چه شیر روزی از شهر شد به سوی شکار تا شکفته شود چو تازه بهار دید یک نوش نامه بر در شهر گرد او صد هزار شیشه زهر پیکری بسته بر سواد پرند پیکری دلفریب و دیده پسند صورتی کز جمال و زیبائی برد ازو در زمان شکیبائی آفرین گفت بر چنان قلمی کاید از نوکش آنچنان رقمی گرد آن صورت جهان آرای صد سر آویخته ز سر تا پای گفت ازین گوهر نهنگ آویز چون گریزم که نیست جای گریز زین هوسنامه گر به دارم دست آورد در تنم شکیب شکست گر دلم زین هوس به در نشود سر شود وین هوس ز سر نشود بر پرند ارچه صورتی زیباست مار در حلقه خار در دیباست این همه سر بریده شد باری هیچکس را به سر نشد کاری سر من نیز رفته گیر چه سود خاکیی کشته گیر خاک آلود گر نه زین رشته باز دارم دست سر برین رشته باز باید بست گر دلیری کنم به جان سفتن چون توانم به ترک جان گفتن باز گفت این پرند را پریان بسته‌اند از برای مشتریان پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی‌فسون گریی تا زبان بند آن پری نکنم سر درین کار سرسری نکنم چاره‌ای بایدم نه خرد بزرگ تا رهد گوسفندم از دم گرگ هرکه در کار سخت گیر شود نظم کارش خلل‌پذیر شود در تصرف مباش خرداندیش تازیانی بزرگ ناید پیش ساز بر پرده جهان می‌ساز سست می‌گیر و سخت می‌انداز دلم از خاطرم خراب‌ترست جگرم از دلم کباب‌ترست به چنین دل چگونه باشم شاد وز چنین خاطری چه آرم یاد این سخن گفت و لختی انده خورد وز نفس برکشید بادی سرد آب در دیده زآن نظاره گذشت نطع با تیغ دید و سر با طشت این هوس را چنانکه بود نهفت با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت روز و شب بود با دلی پر سوز نه شبش شب بد و نه روزش روز هر سحرگه به آرزوی تمام تا در شهر برگرفتی گام دید آن پیکر نوآیین را گور فرهاد و قصر شیرین را آن گره را به صد هزار کلید جست و سررشته‌ای نگشت پدید رشته‌ای دید صدهزارش سر وز سر رشته کس نداد خبر گرچه بسیار تاخت از پس و پیش نگشاد آن گره ز رشته خویش کبر ازآن کار بر کناره نهاد روی در جستجوی چاره نهاد چاره‌سازی هر طرف می‌جست که ازو بند سخت گردد سست تا خبر یافت از خردمندی دیو بندی فرشته پیوندی در همه توسنی کشیده لگام به همه دانشی رسیده تمام همه همدستی اوفتاده او همه در بسته‌ای گشاده او چون جوانمرد ازان جهان هنر از جهان دیدگان شنید خبر پیش سیمرغ آفتاب شکوه شد چو مرغ پرنده کوه به کوه یافتش چون شکفته گلزاری در کجا؟ در خرابتر غاری زد به فتراک او چو سوسن دست خدمتش را چو گل میان در بست از سر فرخی و فیروزی کرد از آن خضر دانش‌آموزی چون از آن چشمه بهره یافت بسی برزد از راز خویشتن نفسی زان پریروی و آن حصار بلند وانکه زو خلق را رسید گزند وان طلسمی که بست بر ره خویش وان فکندن هزار سر در پیش جمله در پیش فیلسوف کهن گفت و پنهان نداشت هیچ سخن فیلسوف از حسابهای نهفت هرچه در خورد بود با او گفت چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس باز پس گشت با هزار سپاس روزکی چند چون گرفت قرار کرد با خویشتن سگالش کار زالت راه آن گریوه تنگ هرچه بایستش آورید به چنگ نسبتی باز جست روحانی کارد از سختیش به آسانی آنچنان کز قیاس او برخاست کرد ترتیب هر طلسمی راست اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیز همتان یاری جامه را سرخ کرد کاین خونست وین تظلم ز جور گردونست چون به دریای خون درآمد زود جامه چون دیده کرد خون‌آلود آرزوی خود از میان برداشت بانگ تشنیع از جهان برداشت گفت رنج از برای خود نبرم بلکه خونخواه صدهزار سرم یا ز سرها گشایم این چنبر یا سر خویشتن کنم در سر چون بدین شغل جامه در خون زد تیغ برداشت خیمه بیرون زد هرکه زین شغل یافت آگاهی کامد آن شیردل به خون‌خواهی همت کارگر دران در بست کو بدان کار زود یابد دست همت خلق ورای روشن او درع پولاد گشت بر تن او وانگهی بر طریق معذوری خواست از شاه شهر دستوری پس ره آن حصار پیش گرفت پی تدبیر کار خویش گرفت چون به نزدیک آن طلسم رسید رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید همه نیرنگ آن طلسم بکند برگشاد آن طلسم را پیوند هر طلسمی که دید بر سر راه همه را چنبر او فکند به چاه چون ز کوه آن طلسمها برداشت تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت بر در حصار شد در حال دهلی را کشید زیر دوال وان صدا را به گرد بارو جست کند چون جای کنده بود درست چون صدا رخنه را کلید آمد از سر رخنه در پدید آمد زین حکایت چو یافت آگاهی کس فرستاد ماه خرگاهی گفت کای رخنه بنده راه گشای دولتت بر مراد راهنمای چون گشادی طلسم را ز نخست در گنجینه یافتی به درست سر سوی شهر کن چو آب روان صابری کن دو روز اگر بتوان تا من آیم به بارگاه پدر آزمایش کنم ترا به هنر پرسم از تو چهار چیز نهفت گر نهفته جواب دانی گفت با توام دوستی یگانه شود شغل و پیوند بی‌بهانه شود مرد چون دید کامگاری خویش روی پس کرد و ره گرفت به پیش چون به شهر آمد از حصار بلند از در شهر برکشید پرند در نوشت و به چاکری بسپرد آفرین زنده گشت و آفت مرد جمله سرها که بود بر در شهر از رسنها فرو گرفت به قهر داد تا بر وی آفرین کردند با تن کشتگان دفین کردند شد سوی خانه با هزار درود مطرب آورد و برکشید سرود شهریان بر سرش نثار افشان همه بام و درش نگار افشان همه خوردند یک به یک سوگند که اگر شه نخواهد این پیوند شاه را در زمان تباه کنیم بر خود او را امیر و شاه کنیم کان سرما برید و سردی کرد وین سرما رهاند و مردی کرد وز دگر سو عروس زیباروی شادمان شد به خواستاری شوی چون شب از نافه‌های مشک سیاه غالیه سود بر عماری ماه در عماری نشست با دل خوش ماه در موکبش عماری کش سوی کاخ آمد ز گریوه کوه کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه پدر از دیدنش چو گل به شکفت دختر احوال خویش ازو ننهفت هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد کرد با او همه حکایت خود زان سواران کزو پیاده شدند چاه کندند و درفتاده شدند زان هزبران که نام او بردند وز سر عجز پیش او مردند تا بدانجا که آن ملک زاده بود یکباره دل بدو داده وانکه آمد چو کوه‌پای فشرد کرد یک‌یک طلسمها را خرد وانکه بر قلعه کامگاری یافت وز سر شرط رفته روی نتافت چون سه شرط از چهار شرط نمود تا چهارم چگونه خواهد بود شاه گفتا که شرط چارم چیست پرسم از وی به رهنمونی بخت گر بدو مشکلم گشاده شود تاج بر تارکش نهاده شود ور درین ره خرش فروماند خرگه آنجا زند که او داند واجب آن شد که بامداد پگاه بر سر تخت خود نشیند شاه خواند او را به شرط مهمانی من شوم زیر پرده پنهانی پرسم او را سال سربسته تا جوابم فرستد آهسته شاه گفتا چنین کنیم رواست هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست بیشتر زین سخن نیفزودند در شبستان شدند و آسودند بامدادان که چرخ مینا رنگ گرد یاقوت بردمید به سنگ مجلس آراست شه به رسم کیان بست بر بندگیش بخت میان انجمن ساخت نامداران را راستگویان و رستگاران را خواند شهزاده را به مهمانی بر سرش کرد گوهرافشانی خوان زرین نهاده شد در کاخ تنگ شد بارگه ز برگ فراخ از بسی آرزو که بر خوان بود آن نه خوان بود کارزودان بود از خورشها که بود بر چپ و راست هرکس آب خورد کارزو درخواست چون خورش خورده شد به اندازه شد طبیعت به پرورش تازه شاه فرمود تا به مجلس خاص بر محکها زنند زر خلاص خود درون رفت و جای خوش بماند میهمان را به جای خویش نشاند پیش دختر نشست روی به روی تا چه بازیگری کند با شوی بازی‌آموز لعبتان طراز از پس پرده گشت لعبت باز از بناگوش خود دو للی خرد برگشاد و به خازنی بسپرد کین به مهمان ما رسان به شتاب چون رسانیده شد به یار جواب شد فرستاده پیش مهمان زود وآنچه آورده بد بدو بنمود مرد للی خرد بر سنجید عیره کردش چنانکه در گنجید زان جوهر که بود در خور آن سه دیگر نهاد بر سر آن هم بدان پیک نامه‌ور دادش سوی آن نامور فرستادش سنگدل چون که دید لل پنج سنگ برداشت گشت لل سنج چون کم و بیش دیدشان به عیار هم برآن سنگ سودشان چو غبار قبضه‌واری شکر بران افزود آن در و آن شکر به یکجا سود داد تا نزد میهمان بشتافت میهمان باز نکته را دریافت از پرستنده خواست جامی شیر هردو دروی فشاند و گفت بگیر شد پرستنده سوی بانوی خویش وان ره آورد را نهاد به پیش بانو آن شیر بر گرفت و بخورد وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد برکشیدش به وزن اول بار یک سر موی کم نکرد عیار حالی انگشتری گشاد ز دست داد تا برد پیک راه پرست مرد بخرد ستد ز دست کنیز پس در انگشت کرد و داشت عزیز داد یکتا دری جهان افروز شب چراغی به روشنائی روز باز پس شد کنیز حور نژاد در یکتا به لعل یکتا داد بانو آن در نهاد بر کف دست عقد خود را ز یک دگر بگسست تا دری یافت هم طویله آن شبچراغی هم از قبیله آن هردو در رشته‌ای کشید بهم این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم شد پرستنده در به دریا داد بلکه خورشید را ثریا داد چون که بخرد نظر بران انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت جز دوئی در میان آن در خوشاب هیچ فرقی نبد به رونق و آب مهره‌ای ازرق از غلامان خواست کان دویم را سوم نیامد راست بر سر در نهاد مهره خرد داد تا آنکه آورید ببرد مهربانش چو مهره با در دید مهر بر لب نهاد وخوش خندید ستد آن مهره و در از سر هوش مهره در دست بست و در در گوش با پدر گفت خیز و کار بساز بس که بر بخت خویش کردم ناز بخت من بین چگونه یار منست کاین چنین یاری اختیار منست همسری یافتم که همسر او نیست کس در دیار و کشور او ما که دانا شدیم و دانا دوست دانش ما به زیر دانش اوست پدر از لطف آن حکایت خوش با پری گفت کای فریشته وش آنچه من دیدم از سوال و جواب روی پوشیده بود زیر نقاب هرچه رفت از حدیثهای نهفت یک به یک با منت بیاید گفت نازپرورده هزار نیاز پرده رمز بر گرفت ز راز گفت اول که تیز کردم هوش عقد لل گشادم از بن گوش در نمودار آن دو لل ناب عمر گفتم دو روزه شد دریاب او که بر دو سه دیگر بفزود گفت اگر پنج بگذرد هم زود من که شکر به در درافزودم وآن در و آن شکر به هم سودم گفتم این عمر شهوت‌آلوده چون در و چون شکر بهم سوده به فسون و به کیمیا کردن که تواند ز هم جدا کردن او که شیری در آن میان انداخت تا یکی ماند و دیگری بگداخت گفت شکر که با در آمیزد به یکی قطره شیر برخیزد من که خوردم شکر ز ساغر او شیر خواری بدم برابر او وانکه انگشتری فرستادم به نکاح خودش رضا دادم او که داد آن گهر نهانی گفت که چو گوهر مرا نیابی جفت من که هم عقد گوهرش بستم وا نمودم که جفت او هستم او که در جستجوی آن دو گهر سومی در جهان ندید دگر مهره ازرق آورید به دست وز پی چشم بد در ایشان بست من که مهره به خود برآمودم سر به مهر رضای او بودم مهره مهر او به سینه من مهر گنج است بر خزینه من بروی از پنچ راز پنهانی پنج نوبت زدم به سلطانی شاه چون دید توسنی را رام رفته خامی به تازیانه خام کرد بر سنت زناشوئی هرچه باید ز شرط نیکوئی در شکر ریز سور او بنشست زهره را با سهیل کابین بست بزمی آراست چون بساط بهشت بزمگه را به مشک و عود سرشت کرد پیرایه عروسی راست سرو و گل را نشاند و خود برخاست دو سبک روح را به هم بسپرد خویشتن زان میان گرانی برد کان کن لعل چون رسید به کان جان کنی را مدد رسید از جان گاه رخ بوسه داد و گاه لبش گاه نارش گزید و گه رطبش آخر الماس یافت بر در دست باز بر سینه تذرو نشست مهره خویش دید در دستش مهر خود در دو نرگس مستش گوهرش را به مهر خود نگذاشت مهر گوهر ز گنج او برداشت زیست با او به ناز و کامه خویش چون رخش سرخ کرد جامه خویش کاولین روز بر سپیدی حال سرخی جامه را گرفت به فال چون بدان سرخی از سیاهی رست زیور سرخ داشتی پیوست چون به سرخی برات راندندش ملک سرخ جامه خواندندش سرخی آرایشی نو آیینست گوهر سرخ را بها زاینست زر که گوگرد سرخ شد لقبش سرخی آمد نکوترین سلبش خون که آمیزش روان دارد سرخ ازآن شد که لطف جان دارد در کسانیکه نیکوئی جوئی سرخ روئیست اصل نیکوئی سرخ گل شاه بوستان نبود گر ز سرخی درو نشان نبود چون به پایان شد این حکایت نغز گشت پر سرخ گل هوا را مغز روی بهرام از آن گل افشانی سرخ شد چون رحیق ریحانی دست بر سرخ گل کشد دراز در کنارش گرفت و خفت به ناز چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی پری در خانه‌ی آیینه پنهان است پنداری عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری گل آتش زد چاک سینه‌اش دامان گلشن را گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری ز کویش دوش می‌آمد خروش حسرت انگیزی دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان سر کوی نکویان کافرستان است پنداری رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشه‌ی منبر طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی هنوز آن طره‌ی مشکین پریشان است پنداری مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری خدیو ذره‌پرور ناصرالدین شاه نیک اختر که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری شه بخشنده‌ی عادل، گهر بخشای دریادل که دست همتش ابر درافشان است پنداری افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم گر در وثاق خاک نشینان قدم نهی سازند خاک پای تو را توتیای چشم بیرون مرو ز منزل مردم نشین خویش ای منزل تو منظر نزهت سرای چشم از مردمی اگر به حجاب ای مراد دل پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم از چشم آفتاب برآید گر افکنی پرتو به خانه دلم از غرفه‌های چشم ناید فرو سرم به فلک گر تو سرفراز آئی فرو به بارگه دل گشای چشم بر محتشم گذار فکن کز برای توست گوهر فشانی مژه‌اش در سرای چشم خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام چنین شنیده‌ام از مفتی مسائل عشق که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت بیار باده که چون باد می‌رود ایام خیال زلف و رخت گر معاونت نکند چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام اگر ببام برآیی که فرق داند کرد که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام دمی ز وصل تو گفتم مگر به کام رسم دمم بکام فرو رفت و برنیامد کام براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال حرام باد مرا و را وصال بیت حرام اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام آمد آن خواجه سیماترش وان شکرش گشته چو سرکا ترش با همگان روترش است ای عجب یا که به بیرون خوش و با ما ترش از کرم خواجه روا نیست این با همه خوش با من تنها ترش زین بگذشتیم دریغست و حیف آن رخ خوش طلعت زیبا ترش ای ز تو خندان شده هر جا حزین وی ز تو شیرین شده هر جا ترش شاد زمانی که نهان زیر لب یار همی‌خندد و لالا ترش گر ترشی این دم شرطی بنه که نبود روی تو فردا ترش بهر خدا قاعده نو منه هیچ بود قاعده حلوا ترش این ترشی در چه و زندان بود دید کسی باغ و تماشا ترش یوسف خوبان چو به زندان بماند هیچ نگشت آن گل رعنا ترش تا به سخن آمد دیوار و در کز چه نه‌ای ای شه و مولا ترش گفت اگر غرقه سرکا شوم کی هلدم رحمت بالا ترش می‌دهم عشق و ندیمی کند غرقه شود در می و صهبا ترش دست فشان روح رود مست تا میمنه که نیست بدان جا ترش بس کن و در شهد و شکر غوطه خور کت نهلد فضل موفا ترش گر نقاب از جمال باز کنی کار بر عاشقان دراز کنی ور چنین زیر پرده بنشینی پرده از روی کار باز کنی از همه کون بی نیاز شود عاشقی را که اهل راز کنی جگرم خون گرفت از غم آن که مبادا که در فراز کنی گرچه چون شمع سوختم ز غمت هر زمانم به زیر گاز کنی گفتیم ساز کار تو بکنم چون مرا سوختی چه ساز کنی وعده دادی به وصل جان مرا عمر بگذشت چند ناز کنی بکشد ناز تو به جان عطار گر به وصلیش بی نیاز کنی شوری ز دو عشق در سر ماست میدان دل از دو لشکر آراست از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبه برخاست خورشید پرست بودم اول اکنون همه میل من به جوزاست در مشرق و مغرب دل من هم بدر و هم آفتاب پیداست جانم ز دو حور در بهشت است کارم ز دو ماه بر ثریاست گر یافته‌ام دو در عجب نیست زیرا که دو چشم من دو دریاست بالله که خطاست هرچه گفتم والله که هرآنچه رفت سوداست خاقانی را چه روز عشق است با این غم روزگار کور است روزی دارد سیاه چونانک دشمن به دعای نیم شب خواست خلق می‌جنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و شادی تو تا روز شد در جهان بس شهرها کان جا شبست اندر این ساعت که این جا روز شد در شب غفلت جهانی خفته‌اند ز آفتاب عشق ما را روز شد هر که عاشق نیست او را روز نیست هر که را عشقست و سودا روز شد صبح را در کنج این خانه مجوی رو به بالا کن به بالا روز شد بر تو گر خارست بر ما گل شکفت بر تو گر شامست بر ما روز شد گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌ای خیز با ما جان بابا روز شد روز را منکر مشو لا لا مگو چند لا لا جان لالا روز شد آفتاب آمد که انشق القمر بشنو این فرمان اعلا روز شد پاسبانا بس دگر چوبک مزن پاسبان و حارس ما روز شد در میان ظلمت جان تو نور چیست آن فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن می نماید کان خیال روی چون ماه شه است وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی است آن برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن مردی و جوانمردی آئین و ره ماست جان ملکان زنده به دولت‌کده‌ی ماست روزی ده سیاره بر کسب ضیارا در یوزه‌گر سایه‌ی پر کله ماست گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست از دهر برافکندن شرها شره ماست برگ که ما از که بیجاده نترسد که تابره‌ی کاهکشان برگ که ماست آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست هر عارضه کید ز خداوند بر ما در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست المنة لله که بر دولت و ملت اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند در خدمت کمتر حشم بارگه ماست بهر شرف خود چو مه چارده هر روز پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف سلطان فلک بنده‌ی زرین کله ماست گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن آن مه که به از چشمه‌ی خورشید مه ماست باشد همه را بنده سوی عزت و ما را زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست از بهر دویی آینه در دست نگیریم زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست راندند بسی کامروایی سلف ما آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی ای بهاری که جهان از دم تو خندان است در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی از میان عدم و محو برآوردی سر بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی آهوان را به گه صید به گردون گیری ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب من آب گردم و ز خجالت روان شوم یاری به غیر کن که سزای وفای من این بس که ناوک ستمت را نشان شوم در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم جورت که پیش محتشم از صد وفا به است من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم از روی تو فروزد شمع سرای عیسی وز عارض تو خیزد نور شب تجلی ای صید دام حسنت شیران روز میدان وی مست جام عشقت مردان راه معنی آتش پرست رویت جان هزار زردشت بسته‌ی صلیب زلفت عقل هزار عیسی رضوان به روی تو دید این تیره خاکدان را گفت اینت خوب جائی، خوشتر ز خلد ماوی هر دل که رفت نزهت در باغ زلفت آرد دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی ای بی‌نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم دانی مزه ندارد بی‌تو ابای دنیی با من که هست جانی مانده ز دست قهرت در پای تو فشاندم، کردی قبول یانی خاقانی از دل و جان برخی روی تو شد گرچه ز وصلت او را دولت نداد برخی ای داده بر وی تو قمر داو تمامی پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند گر ماه ببیند که تو در گوشه‌ی بامی هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟ گر عام شود قصه‌ی ما در همه عالم چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟ ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟ چون یار گرامی ز در خانه درآید شاید که کشی در قدمش جان گرامی بی‌تو به مقامی ننشینم که ننالم ای ناله‌ی دلسوز من، اندر چه مقامی؟ با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان در آتش این سینه نبینند ز خامی از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد نماید در زمان ما و تو بازیچه‌ی طفلان فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم که زاغی بیضه‌ی خورشید را در زیر پر گیرد صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد ز خرمن سوز آهم می‌جهد ای نخل نو آتش از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالممنین ای محمد گر قیامت می‌برآری سر ز خاک سر برآور وین قیامت در میان خلق بین نازنینان حرم را خون خلق بی‌دریغ ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین دیده بردار ای که دیدی شوکت باب‌الحرم قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک می‌توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست کمترین دولت ایشان را بهشت برترین لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز وز لحد با زخم خون‌آلوده برخیزد دفین بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود روز محشر خونشان گلگونه‌ی حوران عین قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک روح پاک اندر جوار لطف رب‌العالمین تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل چون قضا آمد نماند قوت رای رزین تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین تجربت بی‌فایده است آنجا که برگردید بخت حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین یارب این رکن مسلمانی به امن‌آباد دار در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین مصلحت بود اختیار رای روشن‌بین او با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین لاجرم در بر و بحرش داعیان دولتند کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین دل پردرد من امشب بنوشیده‌ست یک دردی از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی دلا می‌گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی مرا هم خواب می‌باید ولیکن خواب می‌ناید که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی ملک هم بر ملک قرار گرفت روزگار آخر اعتبارگرفت بیخ اقبال باز نشو نمود شاخ انصاف باز بار گرفت مدتی ملک در تزلزل بود عاقبت بر ملک قرار گرفت ملک تاج‌بخش و تاج ملوک کز یمین ملک در یسار گرفت آنچه ملکی به یک سوال بداد وانکه ملکی به یک سوار گرفت صبع تیغیش چو از نیام بتافت آفتاب آسمان حصار گرفت عکس بزمش چو بر سپهر افتاد خانه‌ی زهره زو نگار گرفت رزم او را فلک تصور کرد ساحتش تیغ آبدار گرفت بزم او را زمانه یاد آورد فکرتش نقش نوبهار گرفت سایه‌ی حلم بر زمین افکند گوهر خاک ازو وقار گرفت شعله‌ی باس بر اثیر کشید گنبد چرخ ازو شرار گرفت ملکا، خسروا، خداوندا این سه نام از تو افتخار گرفت نه به انگشت عد و حصر قضا چرخ جود ترا شمار گرفت نه به معیار جزو و کل قدر بار حلم ترا عیار گرفت همه عالم شعار عدل تو داشت ملک عالم همان شعار گرفت پای ملک استوار اکنون گشت که رکاب تو استوار گرفت روز چند از سر خطا بینی ملک ازین خطه گر کنار گرفت سایه بر کار خصم نفکندی گرچه زاندازه بیش کار گرفت خجل اینک به عذر باز آمد سر بخت تو در کنار گرفت همتت بی‌ضرورتی دو سه روز انفرادی به اختیار گرفت گوشه‌ای از جهان بدو بگذاشت گوشه‌ی تخت شهریار گرفت تا به پایش زمانه خار سپرد تا به دستش زمانه مار گرفت روز هیجا که از طراده‌ی لعل موکبت شکل لاله‌زار گرفت کارزار از هزاهز سپهت صورت قهر کردگار گرفت از نهیب تو شیر گردون را آب ناخورده پیشیار گرفت فتنه را زارزوی خواب امان هوس کوک و کوکنار گرفت ای به خواری فتاده هر خصمی کاثر خصمی تو خوار گرفت خصم اگر غره شد به مستی ملک چون دماغش ز می بخار گرفت پای در دامن امل بنداشت دامن ملک پایدار گرفت ملک در خواب غفلتش بگذاشت ملکی چون تو هوشیار گرفت خیز و رای صبوح دولت کن هین که خصمانت را خمار گرفت تا در امثال مردمان گویند دی چو بگذشت حکم پار گرفت روزگار تو باد در ملکی که نه گیتی نه روزگار گرفت طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد جیشش خراج خطه‌ی چین و ختا ستد امنش قرار مملکت مصر و شام داد ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست آرام ملک و دین به سیاست تمام داد جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد وز نور رای نور به خورشید وام داد چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد دید آسمان که غره‌ی هر ماه چتر اوست زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده چونان که ایمنی را دورش دوام داد ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد ملک مصونست و حصن ملک حصین است منت وافر خدای را که چنین است شعله‌ی باسست هرچه عرصه‌ی ملکست سایه‌ی عدلست هرچه ساحت دین است خنجر تشویش با نیام به صلح است خامه‌ی انصاف با قرار مکین است خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست بلکه به خونابه‌ی سرشک عجین است آب که در جوی ملک هست نه تنهاست بل ز روانی دور دوام قرین است جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت دست جهان گو که دور ماء معین است عاقله‌ی آسمان که نزد وقوفش نیک و بد روزگار جمله یقین است گرچه نگوید که اعتصام جهان را از ملکان کیست آنکه حبل متین است دور زمان داند آنکه وقت تمسک عروه‌ی وثقی خدایگان زمین است شاه جهان سنجر آنکه بسته‌ی امرش قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش زیر یک آیه هزار سوره مبین است شیر شکاری که داغ طاعت فرضش شیر فلک را حروف لوح سرین است آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش قلعه‌ی بدخواه ملک رخنه چو سین است آنکه یسارش به بزم حمل گرانست وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است بحر نه از موج واله تب و لرز است کز غم آسیب آن یسار و یمین است تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت آنکه بدو قایمست ذات من این است راه حوادث بزد رزانت رایش خلق چه داند که آن چه رای رزین است باره نخواهد همی جهان که جهان را امن کنون خود نگاهبان امین است عمر نیابد ستم همی که ستم را روز نخستین چو روز بازپسین است فکرت او پی برد بجاش اگر چند در رحم مادر زمانه جنین است نعمتش از مستحق گزیر نداند گر همه در طینتش بقیت طین است با کرم او الف که هیچ ندارد در سرش اکنون هوای ثروت شین است ای به سزا سایه‌ی خدای که دین را سایه‌ی چترت هزار حصن حصین است قهر ترا هیبتی که در شب ظلش روز سیه را هزار گونه کمین است حکم ترا روزگار زیر رکابست رای ترا آفتاب زیر نگین است تا شرف خدمت رکاب تو یابد توسن ایام را تمنی زین است خطبه‌ی ملک ترا که داند یا رب کیست خطیبش که عرش پیش‌نشین است نام ترا در کنایه سکه صحیفه است نعت ترا در قرینه خطبه قرین است با قلم خود گرفت خازن و همت هرچه قضا را ز سر غیب دفین است بی‌شرف مهر مشرفان وقوفت کتم عدم را کدام غث و سمین است مردمک چشم جور آبله دارد تا که بر ابروی احتیاط تو چین است تا چه قدر قدرتی که شیر علم را در صف رزم تو مسته شیر عرین است عکس سنان در کف تو معرکه سوز است چشم زره در بر تو حادثه‌بین است لازم ازین است خصم منهزمت را آنکه جبینش قفا قفاش جبین است دوزخ قهر تو در عقوبت خصمت آتش خشم خدا و دیو لعین است بنده در این مختصر غرض که تو گفتی آیت تحصیل آن چو روز مبین است قاعده‌ی تهنیت همی ننهد زانک خصم نه فغفور چین و غور نه چین است گرچه هنوز از غریو لشکر خصمت جمجمه‌ی کوه پر صدای انین است ورچه ز تیغ مبارزان سپاهت سنگ به خون مبارزانش عجین است با چو تو صاحب‌قران به ذکر نیرزد وین سخن الهام آسمان برین است ذکر تو با ذکر کردگار کنم راست نام ترا نام کردگار قرین است گو برو از خطبه بازپرس و ز سکه هرکه یقینش به شک و ریب رهین است تا که به آمد شد شهور و سنین در طی شدن عمر شادمان و حزین است شادی و عمر تو باد کین دو سعادت مصلحت کلی شهور و سنین است ناصر جاهت خدای عز و جل است کوست که در خیر ناصر است و معین است نه بر هرخان و خاقان میبرم رشک نه بر هر میر و سلطان میبرم رشگ نه دارم چشم بر گنجور و دستور نه بر گنج فراوان میبرم رشگ نه می‌اندیشم از دوزخ به یک جو نه بر فردوس و رضوان میبرم رشگ نه بر هر باغ و بستان می‌نهم دل نه بر هر قصر و ایوان میبرم رشگ ز من چرخ کهن بستد جوانی بر آن ایام و دوران میبرم رشگ چو رنج دیگرم بر پیری افزود به حال هرکسی زان میبرم رشگ چو دردم میشود افزون در آن حال بر آن کو میدهد جان میبرم رشگ عبید از درد می‌نالد شب و روز بر آن کو یافت درمان میبرم رشگ بر منبرست این دم مذکر مذکر چون چشمه روانه مطهر مطهر بر منبری بلندی دانای هوشمندی بر پای منبر او مکرر مکرر هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی بگشاده در بیانی مقرر مقرر زین گونه درگشایی داده تو را رهایی از حبس خاکدانی مکدر مکدر بنهاده نردبانی از صنعت زبانی بر بام آسمانی مدور مدور نور از درون هیزم بیرون کشید آتش آتش ز خود نیامد منور منور آتش به فعل مردم زاید ز سنگ و آهن و اختر به امر زاید مدبر مدبر مر هر پیمبری را بودست معجز نو چون نیست معجزه او مشهر مشهر مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی محکوم از اوست نفسی مزور مزور این منبر و مذکر در نفس توست در سر اما در این طلب تو مقصر مقصر آتش عشق بتی برد آبروی دین ما سجده‌ی سوداییان برداشت از آیین ما لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ مایه‌ی مهرش عطا دادست ما را کین ما یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجله‌ی دین ما آن گهرهائی که بر وی بست مشاطه‌ی مزاج لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام کرد گرد پای مستان جهان بالین ما آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد کز جمال روی خوب او بود مه را جمال شمسه‌ی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج نور او روشن همی دارد ره همنام را تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه مایه‌ی خونی نماند اندر جگر ضرغام را ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر حاصل آمد با بقای او بقا احکام را یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که تا که او که را نماید لعل گوهر فام را سایه‌ی او روز کوشش خاره گرداند چو موم همت او روز بخشش صبح بخشد شام را لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را مایه‌ی فضلش به دست آورد تیر چرخ را رایت رایش شکست آرد کمان سام را زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم تافته هرگز نبینی میم و را و دال را یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام نکته‌ی یک دانشت را مشتری سازد کلاه وعده‌ی یک بخششت را آسمان باشد غلام وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام در دها و در سخا و در حیا و در وفا در جمال و در کمال و در مقال و در خصال ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو گوهرت را از سواد سود شست و میل مال لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ لولو شکر نثار جان کند مرجان تو تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل قاعده‌ی کارت محمدوار باشد خلق خوب آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات عرصه‌ی گردون به چشم همتت باشد قلیل بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال ای که تا طبع سنایی نامه‌ی مدحت بخواند لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت آسمان اندر شمار ساحران نامش براند رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ ابتدا جامه‌ی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد بار شکر همره الفاظ در بار تو باد نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد حفظ ایزد سال و مه بر ساقه‌ی کام تو باد عون گردون روز و شب در کوکبه‌ی کار تو باد مسند اقبال دنیای برون از ملک دین هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود هیت دین را بقا از خیر بسیار تو باد یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال مندیش از آن بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی لاحول کن و ره سلامت گیر مندیش از آن جمال و زیبایی فرصت ز کجا که تا کنی لاحول چون نیست از او دمی شکیبایی ماهی ز کجا شکیبد از دریا یا طوطی روح از شکرخایی چون دین نشود مشوش و ایمان زان زلف مشوش چلیپایی اخگر شده دل در آتش رویش بگرفته عقول بادپیمایی دل با دو جهان چراست بیگانه کز جا برمد صفات بی‌جایی ای تن تو و تره زار این عالم چون خو کردی که ژاژ می‌خایی ای عقل برو مشاطگی می‌کن می‌ناز بدین که عالم آرایی بگرفته معلمی در این مکتب با حفصی اگر چه کارافزایی ای بر لب بحر همچو بوتیمار دستور نه تا لبی بیالایی این‌ها همه رفت ساقیا برخیز با تشنه دلان نمای سقایی مشرق چه کند چراغ افروزی سلطان چه کند شهی و مولایی مصقول شود چو چهره گردون چون دود سیاه را تو بزدایی درده تو شراب جان فزایی را کز وی آموخت باده صهبایی یکتا عیشی است و عشرتی کز وی جان عارف گرفت یکتایی از دست تو هر که را دهد این دست بی عقبه لا شده است الایی ای شاد دمی که آن صراحی را از دور به مست خویش بنمایی چون گوهر می‌بتافت بر خاکم خاک تن من نمود مینایی دریای صفات عشق می‌جوشد رمزی دو بگویم ار بفرمایی ور نی بهلم ستیر و بربسته من دانم و یار من به تنهایی زین بگذشتم بیار حمرا را صفراشکن هزار صفرایی تا روز رهد ز غصه روزی وین هندوی شب رهد ز لالایی در حال مگر درت فروبسته‌ست کاندر پیکار قال می‌آیی آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع تا به طاعت چرخ وانجم‌شان همی حیوان کنند چرخ را انجم به سان دست‌های چابک‌اند کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند دست‌های آسمان‌اند این که با این بندگان آن خداوندان همی احسان‌ها الوان کنند چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او روز و شب جولان همی همواره هم زین‌سان کنند پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود پس همین کن تو ز طاعت‌ها که می ایشان کنند این اشارت‌های خلقی را تامل کن به حق این اشارت‌ها همی زی طاعت یزدان کنند پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند بنده‌ی بد را خداوندان به تشنه گرسنه بر عذاب آتش معده همی بریان کنند پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟ با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند در مدینه‌ی علم ایزد جغد کان را جای نیست جغد کان از شارسان‌ها قصد زی ویران کنند بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند حجتان دست رحمان آن امام روزگار دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند دینت را با علم جسمانی به‌میزان برکشند بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند مست بسیارند، خامش باش، هل تا می‌روند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟ بیار باده که وقت گلست و موسم باغ ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ دماغ عقل معطر کن از شمامه‌ی می بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ بر آتش رخ گل آب می‌فشاند میغ وز آب آینه گون زنگ می‌زداید ماغ ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز شدست ساحت بستان چو کلبه‌ی صباغ خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود بخون لاله بباید گرفت دامن راغ مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر که نیست از می و پیمانه‌ام به توبه فراغ به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی روزی نبود روزی کان روی را ببینم ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی از آفتاب رویت من همچو سایه دورم و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی مشتاق آن دهان را صبری تمام باید کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی از اوحدی بگردان بیداد شحنه‌ی غم تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی یار از جعد سمن‌سا مشک بر گل ریخته یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته زا لطافت گشته عنب بیز و مشک افشان هوا یا صباگرد از خم آن زلف و کاکل ریخته تاب کاکل داده و افکنده سنبل را به تاب چهره از خوی شسته و ابر به رخ گل ریخته در میان شاهدان گل دگر باد بهار کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته غافل است از دیده‌ی خون ریز شورانگیز من آن که خونم را به شمشیر تغافل ریخته خون گرم عاشقان گوئی ز خواریهای عشق آب حمام است کان گل بی‌تامل ریخته محتشم زاری کنان در پای سرو سر کشت آبروی خویش از عین تنزل ریخته کی نامبردار زان روزگار نشست از بر گاه آن شهریار گزینان لشکرش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد ز پیش اندر آمد گو اسفندیار به دست اندرون گرزه‌ی گاوسار نهاده به سر بر کیانی کلاه به زیر کلاهش همی تافت ماه به استاد در پیش او شیرفش سرافگنده و دست کرده به کش چو شاه جهان روی او را بدید ز جان و جهانش به دل برگزید بدو گفت شاه ای یل اسفندیار همی آرزو بایدت کارزار یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست که تو شهریاری و گیهان تراست کی نامور تاج زرینش داد در گنجها را برو برگشاد همه کار ایران مر او را سپرد که او را بدی پهلوی دستبرد درفشان بدو داد و گنج و سپاه هنوزت نبد گفت هنگام گاه برو گفت و پا را به زین اندر آر همه کشورت را به دین اندر آر بشد تیغ زن گردکش پور شاه بگردید بر کشورش با سپاه به روم و به هندوستان برگذشت ز دریا و تاریکی اندر گذشت شه روم و هندوستان و یمن همه نام کردند بر تهمتن وزو دین گزارش همی خواستند مرین دین به را بیاراستند گزارش همی کرد اسفندیار به فرمان یزدان همی بست کار چو آگاه شدند از نکو دین اوی گرفتند آن راه و آیین اوی بتان از سر کوه میسوختند بجای بت آذر برافروختند همه نامه کردند زی شهریار که ما دین گرفتیم ز اسفندیار ببستیم کشتی و بگرفت باژ کنونت نشاید ز ما خاست باژ که ما راست گشتیم و ایزدپرست کنون زند و استا سوی ما فرست چو شه نامه‌ی شهریاران بخواند نشست از برگاه و یاران بخواند فرستاد زندی به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری بفرمود تا نامور پهلوان همی گشت هر سو به گرد جهان به هرجا که آن شاه بنهاد روی بیامد پذیره کسی پیش اوی همه کس مر او را به فرمان شدند بدان در جهان پاک پنهان شدند چو گیتی همه راست شد بر پدرش گشاد از میان باز زرین کمرش به شادی نشست از بر تخت و گاه بیاسود یک چند گه با سپاه برادرش را خواند فرشیدورد سپاهی برون کرد مردان مرد بدو داد و دینار دادش بسی خراسان بدو داد و کردش گسی چو یک چند گاهی برآمد برین جهان ویژه گشت از بد و پاک دین فرسته فرستاد سوی پدر که ای نامور شاه پیروزگر جهان ویژه کردنم به دین خدای به کشور برافگنده سایه‌ی همای کسی را بنیز از کسی بیم نه به گیتی کسی بی‌زر و سیم نه فروزنده‌ی گیتی بسان بهشت جهان گشته آباد و هر جای کشت سواران جهان را همی داشتند چو برزیگران تخم می‌کاشتند بدین سان ببوده سراسر جهان به گیتی شده گم بد بدگمان بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری به غیر خدمت ما که مشارق شادیست ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری ببند چشم خر و برگشای چشم خرد که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری بیا به جانب دارالشفای خالق خویش کز آن طبیب ندارد گریز بیماری جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست که روح آینه توست و جسم زنگاری کجاست تاجر مسعود مشتری طالع که گرمدار منش باشم و خریداری بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم چو لعل می‌خری از کان من بخر باری به پای جانب آن کس برو که پایت داد بدو نگر به دو دیده که داد دیداری دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست که نیست شادی او را غمی و تیماری تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزادی دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند نظر آنان که نکرند درین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند این سراییست که البته خلل خواهد کرد خنک آن قوم که در بند سرای دگرند دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست دیگران در شکم مادر و پشت پدرند گوسفندی برد این گرگ معود هر روز گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرد کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند گل بیخار میسر نشود در بستان گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکویی نبرند چونک بر کوهش بسوی مرج برد تا کند شیرش به حمله خرد و مرد دور بود از شیر و آن شیر از نبرد تا به نزدیک آمدن صبری نکرد گنبدی کرد از بلندی شیر هول خود نبودش قوت و امکان حول خر ز دورش دید و برگشت و گریز تا به زیر کوه تازان نعل ریز گفت روبه شیر را ای شاه ما چون نکردی صبر در وقت وغا تا به نزدیک تو آید آن غوی تا باندک حمله‌ای غالب شوی مکر شیطانست تعجیل و شتاب لطف رحمانست صبر و احتساب دور بود و حمله را دید و گریخت ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت گفت من پنداشتم بر جاست زور تا بدین حد می‌ندانستم فتور نیز جوع و حاجتم از حد گذشت صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت گر توانی بار دیگر از خرد باز آوردن مر او را مسترد منت بسیار دارم از تو من جهد کن باشد بیاری‌اش به فن گفت آری گر خدا یاری دهد بر دل او از عمی مهری نهد پس فراموشش شود هولی که دید از خری او نباشد این بعید لیک چون آرم من او را بر متاز تا ببادش ندهی از تعجیل باز گفت آری تجربه کردم که من سخت رنجورم مخلخل گشته تن تا به نزدیکم نیاید خر تمام من نجنبم خفته باشم در قوام رفت روبه گفت ای شه همتی تا بپوشد عقل او را غفلتی توبه‌ها کردست خر با کردگار که نگردد غره‌ی هر نابکار توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم ما عدوی عقل و عهد روشنیم کله‌ی خر گوی فرزندان ماست فکرتش بازیچه‌ی دستان ماست عقل که آن باشد ز دوران زحل پیش عقل کل ندارد آن محل از عطارد وز زحل دانا شد او ما ز داد کردگار لطف‌خو علم الانسان خم طغرای ماست علم عند الله مقصدهای ماست تربیه‌ی آن آفتاب روشنیم ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم تجربه گر دارد او با این همه بشکند صد تجربه زین دمدمه بوک توبه بشکند آن سست‌خو در رسد شومی اشکستن درو هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست در خون من گرفت به آن خردسال نیست حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد در حسن آدمی کش او اعتدال نیست دی وقت راندن من از آن بزم بود مست کامروز در رخش اثر انعفال نیست شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست سروی که در ره تو سرش پایمال نیست ماه نوی ولی به ظهور تو از بتان یک آفتاب نیست که در او زوال نیست از یک هلال اگرچه نه‌ای بیشتر هنوز یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست حسن تو راست زیر نگین صد جهان جمال یک دل حریف این همه حسن و جمال نیست از سادگی دمی ز تو صد لطف می‌کنم خاطر نشان خود که تو را در خیال نیست خود را به عمد به هرچه می‌افکنی به خواب ز افسانه‌ی منت اگر امشب ملال نیست برداشتست بهر نثار تو چشم ما چندان گوهر که در صدفت احتمال نیست قدت هلال وار خمیده است در شباب بر غیر عشق محتشم این حرف دال نیست یار آن کسی بود که به کارت نگه کند باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند گاه دعا به ناله‌ی زیرت چو گوش کرد روز بلا به گریه‌ی زارت نگه کند روزی اگر ترا به میان در کشد غمی دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی باری به اوفتادن بارت نگه کند چون مست شد ز باده‌ی اندوه او سرت جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر هر ساعتی به دیده‌ی عارت نگه کند اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را وز خاک برون برد قدر امن و امان را در بلخ چه پیری و جوانی بهم افتاد اسباب فراغت بهم افتاد جهان را چون بخت جوان و خرد پیر گشادند بر منفعت خلق در دست و زبان را پیوسته ثنا گفت فلک همت این را همواره دعا گفت ملک دولت آن را این مزرعه‌ی تخم سخا کرد زمین را وان دفتر آیات ثنا کرد زبان را آن دید جهان از کرم هر دو که هرگز در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را نزد تو اگر صورت این حال نهانست بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را چون دست حوادث در این هر دو فروبست دربست جهان‌باز ز امساک میان را آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت از لجه‌ی کف ابر چو دریای روان را تا بر دهن خشک جهان نایژه بگشاد وز بیخ بزد شعله‌ی نار حدثان را ورنه که به تن باز رسانیدی از این قوم باکتم عدم رفته دو صد قافله جان را القصه از این طایفه کز روی مروت آسان گذرانند جهان گذران را زیر فلک پیر ز پیران و جوانان او ماند و تو دانی که نماند دگران را بختیست جوان اهل جهان را به حقیقت یارب تو نگهدار مر این بخت جوان را دوش پیری ز خرابات برون آمد مست دست در دست جوانان و صراحی در دست گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی توبه‌ی من چو سر زلف چلیپا بشکست هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل چون تواند دل سودا زده در تقوی بست من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک خود پرستی نکند هر که بود باده پرست گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات هر که شد همقدح باده گساران الست جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست من کیم کاندیشه‌ی تو هم نفس باشد مرا یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا گر بود شایسته‌ی غم خوردن تو جان من این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا گر نه عشقت سایه‌ی من شد چرا هر گه که من روی بر تابم ازو پویان ز پس باشد مرا هرنفس کانرا بیاد روزگار تو زنم جمله‌ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا هز رمان ز امید وصل تو دل خود خوش کنم باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا چون خیال خاکپایت می‌نبیند چشم من بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا دانم ای دوست که در خانه شرابت باشد یک صراحی به من آور که صوابت باشد □عقل وارون زتمنای تو معنی میکرد عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد گر چه بسیار بگفتیم نیامد درگوش خوشتر از نام تو با آنکه مکرر می‌شد برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بد به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر شده انجمن بر سرش بخردان ستاره‌شناسان و هم موبدان که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر آورد ضحاک روز خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود پر از داغ دل خسته‌ی روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار کجا نامور گاو برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر و گر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست پرستنده‌ی بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستنده‌ی پند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر هشیوار بیدار زنهارگیر اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک که کس نبود که دستی از این دغا ببرد گذار بر ظلمات است خضر راهی کو مباد کتش محرومی آب ما ببرد دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد طبیب عشق منم باده ده که این معجون فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت مگر نسیم پیامی خدای را ببرد خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال که در تو هیچ نماند کدورت بشری نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن فشانده دامن خود از غبار جانوری در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت تو را کند به عنایت از آن سپس سپری روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال که از حلاوت آن گم کند شکر شکری ز بامداد بیاورد جام چون خورشید که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم که تا میان من و تو نماند این دگری بده بده هله ای جان ساقیان جهان کرم کریم نماید قمر کند قمری به آفتاب جلال خدای بی‌همتا نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری تمام این تو بگو ای تمام در خوبی که بسته کرد مرا سکر باده سحری حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است که حیا این همه آتش به گلت در زده است زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده‌ای طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است شعله‌ی شمع جمالت شده برهم زده آه مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است می‌گذشتی وز میغ مژه خون می‌بارید که به حیران شده‌ای چشم تو خنجر زده است جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین دامن سعی به راه طلبت بر زده است حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری داد جرات زده‌ای قصر تو را در زده است خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا خیمه با محتشم از لاف برابر زده است به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر که هر که در صف باغ است صاحب هنریست بنفشه مژده‌ی نوروز میدهد ما را شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست جواب داد که من نیز صاحب هنرم درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم همان بر سرم از جور آسمان شرریست علامت خطر است این قبای خون آلود هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش که آتشی که در اینجاست آتش جگریست هنر نمای نبودم بدین هنرمندی سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی هنوز آنچه تو را مینماید آستریست از آن، دراز نکردم سخن درین معنی که کار زندگی لاله کار مختصریست خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی‌خویشی که از هر کس همی‌پرسد عجب خود هست اندیشه فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه چو هر نقشی که می‌جوید ز اندیشه همی‌روید تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه که درد زه ازان دارد که تا شه زاده‌ای زاید نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد چو مریم از دو صد عیسی شده‌ست آبست اندیشه چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه تا شنید از باد پیغام وصال یار گل بر هوا می‌افکند از خرمی دستار گل گرنه از رشگ رخ او رو به ناخن می‌کند مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل تا نگیرد دامنش گردی کشد جاروب وار دامن خود در ره آن سرو خوشرفتار گل خویش را دیگر به آب روی خود هرگز ندید تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل از رگ گردن نگردد دعوی خوناب خوب گو برو با روی او دعوی مکن بسیار گل نافه تاتار را باد بهاری سرگشود چیست پر خون نیفه‌ای ازنافه تاتار گل گر گدایی در هم اندوز و مرقع پوش نیست از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دینار گل تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند می‌زند ناخن بهم از باد در گلزار گل بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل گر نمی‌آید ز طوف روضه آل رسول چیست مهر آل کاورده است بر تومار گل نخل باغ دین علی موسی بن جعفر را که هست باغ قدر و رفعتش را ثابت و سیار گل آنکه بر دیوار گلخن گر دمد انفاس لطف عنکبوت و پرده را سازد بر آن دیوار گل نخل اگر از موم سازی در ریاض روضه‌اش گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل گاه شیر پرده را جان می‌دهد کز خون خصم بر دمد سرپنجه‌ی او را ز نوک خار گل گه برون آورد خار ساکنی از پای سگ گاه دست ناقه‌اش زد بر سر کهسار گل گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل ای که دادی دانه‌ی انگور زهر آلوده‌اش کشت کن اکنون به گلزاریکه باشد بار گل با دل پر زنگ شو گو غنچه در باغ جحیم آنکه پنهان ساختش در پرده زنگار گل ای به دور روضه‌ات خلد برین را سد قصور وی به پیش نکهتت با سد عزیزی خوار گل گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل سرو را کلک من است آن بلبل مشکین نفس کش به اوصاف تو ریزد هر دم از منقار گل کلک من با معنی رنگین عجب شاخ گلیست کم فتد شاخی که آرد بار این مقدار گل در حدیث مدعی رنگینی شعرم کجاست کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو گر بود بر صفحه‌ی دیوار از پرگار گل کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب گر کشد بر تخته‌ی در باغ را نجار گل غنچه سان سر در گریبان آر وحشی بعد ازین بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل در گلستان دل افروز جهان ما را بس است پنبه مرهم که کندیم از دل افکار گل شد بهار و چشم بیمار غمم در خون نشست در بهاران بوته‌ی گل بردمد ناچار گل تا بهار آمد در عشرت بر ویم بسته شد کو ببازد بر در خوشحالیم مسمار گل در بیان حال گفتن تا بکی بلبل شویم در دعا کوشیم گو دست دعا بردار گل تا زبان گل کشد بر صفحه بی پرگار آب تا بود آیینه ساز باغ بی‌افزار گل آنکه یکرنگ نقیضت گشته وز بیدانشی می‌شمارد خار را در عالم پندار گل باد رنگی کز رخش گردد سمن زار آینه بسکه او را از برص بنماید از رخسارگل بیا کز غیر تو بیزار گشتم وگر خفته بدم بیدار گشتم بیا ای جان که تا روز قیامت مقیم خانه خمار گشتم ز پر و بال خود گل را فشاند به کوه قاف خود طیار گشتم ترش دیدم جهانی را من از ترس در آن دوشاب چون آچار گشتم عقیده این چنین سازید شیرین که من زین خمره شکربار گشتم یکی چندی بریدم من از اغیار کنون با خویشتن اغیار گشتم ز حال دیگران عبرت گرفتم کنون من عبره الابصار گشتم بیا ای طالب اسرار عالم به من بنگر که من اسرار گشتم بدان بسیار پیچید این سر من که گرد جبه و دستار گشتم از آن محبوس بودم همچو نقطه که گرد نقطه چون پرگار گشتم تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را بس بودم کمال تو آن تو است آن من جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من من چو که بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌ای صاف شده مکان‌ها زان مه بی‌مکان من از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من آه در آن شمع منور چه بود کتش زد در دل و دل را ربود ای زده اندر دل من آتشی سوختم ای دوست بیا زود زود صورت دل صورت مخلوق نیست کز رخ دل حسن خدا رو نمود جز شکرش نیست مرا چاره‌ای جز لب او نیست مرا هیچ سود یاد کن آن را که یکی صبحدم این دلم از زلف تو بندی گشود جان من اول که بدیدم تو را جان من از جان تو چیزی شنود چون دلم از چشمه تو آب خورد غرقه شد اندر تو و سیلم ربود در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر قسمت حقست قومی در میان آفتاب پای کوبانند و قومی در میان زمهریر قسمت حقست قومی در میان آب شور تلخ و غمگینند و قومی در میان شهد و شیر نوبت الفقر فخری تا قیامت می‌زنند تو که داری می‌خور و می‌ده شب و روز ای فقیر فقر را در نور یزدان جو مجو اندر پلاس هر برهنه مرد بودی مرد بودی نیز سیر بانگ مرغان می‌رسد بر می‌فشانی پر و بال لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر عقل تو دربند جان و طبع تو دربند نان مغزها اندر خمار و دست‌ها اندر خمیر عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان هر کی آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی چونک آن جا گرم بودی سردی این جا ناگزیر لیک نومیدی رها کن گرمی حق بی‌حدست پیش این خورشید گرمی ذره‌ای باشد سعیر همچو مقناطیس می‌کش طالبان را بی‌زبان بس بود بسیار گفتی ای نذیر بی‌نظیر ابر نیسان باغ را در للی لالا گرفت باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند بسکه از چشمم بدامن للی لالا گرفت در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم ممنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد وز صد یکی به عالم عرفان نمی‌رسد وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار جزوی به کل گنبد گردان نمی‌رسد وز صد هزار چیز که بر چرخ می‌رود صد یک به سوی جوهر انسان نمی‌رسد وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق بویی به جنس جمله‌ی حیوان نمی‌رسد مقصود آنکه از می ساقی حضرتش یک قطره درد درد به دو جهان نمی‌رسد چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار گر جان تو به حضرت جانان نمی‌رسد جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد گنجی که هیچ کس به سر آن نمی‌رسد زان می که می‌دهند از آن حسن قسم تو جز درد واپس آمد ایشان نمی‌رسد تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر چون دست تو به معرفت جان نمی‌رسد تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن بر خود متن که خود به تو چندان نمی‌رسد خود را قدم قدم به مقام بر پران چندان پران که رخصت امکان نمی‌رسد زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی یکدم قرار تا که به پیشان نمی‌رسد چندین هزار حاجب و دربان که در رهند شاید اگر کسی بر سلطان نمی‌رسد در راه او رسید قدم‌های سالکان وین راه بی‌کرانه به پایان نمی‌رسد پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک هرگز دلی به پای بیابان نمی‌رسد چندان به بوی وصل که در خود سفر کند عطار را به جز غم هجران نمی‌رسد ای مردمان بگویید آرام جان من کو راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس گه گه به ناز گویم سرو روان من کو در بوستان شادی هرکس به چیدن گل آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو جانان من سفر کرد با او برفت جانم باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو هرچند در کمینه نامه همی نیرزم در نامه‌ی بزرگان زو داستان من کو هرکس به خان و مانی دارند مهربانی من مهربان ندارم نامهربان من کو بلبلی گفت سحر با گل سرخ کاینهمه خار بگرد تو چراست گل خشبوی و نکوئی چو ترا همنشین بودن با خار خطاست هر که پیوند تو جوید، خوار است هر که نزدیک تو آید، رسواست حاجب قصر تو، هر روز خسی است بسر کوی تو، هر شب غوغاست ما تو را سیر ندیدیم دمی خار دیدیم همی از چپ و راست عاشقان، در همه جا ننشینند خلوت انس و وثاق تو کجاست خار، گاهم سر و گه پای بخسب همنشین تو، عجب بی سر و پاست گل سرخی و نپرسی که چرا خار در مهد تو، در نشو و نماست گفت، زیبائی گل را مستای زانکه یکره خوش و یکدم زیباست آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است آن صفائی که نماند، چه صفا است ناگریز است گل از صحبت خار چمن و باغ، بفرمان قضا است ما شکفتیم که پژمرده شویم گل سرخی که دو شب ماند، گیاست عاقبت، خوارتر از خار شود این گل تازه که محبوب شماست رو، گلی جوی که همواره خوش است باغ تحقیق ازین باغ، جداست این چنین خواسته‌ی بیغش را ز دکان دگری باید خواست ما چو رفتیم، گل دیگر هست ذات حق، بی خلل و بی همتاست همه را کشتی نسیان، کشتی است همه را، راه بدریای فناست چه توان داشت جز این، چشم ز دهر چه توان کرد، فلک بی‌پرواست ز ترازوی قضا، شکوه مکن که ز وزن همه کس، خواهد کاست ره آن پوی که پیدایش ازوست لیک با اینهمه، خود ناپیداست نتوان گفت که خار از چه دمید خار را نیز درین باغ، بهاست چرخ، با هر که نشاندت بنشین هر چه را خواجه روا دید، رواست بنده، شایسته‌ی تنهائی نیست حق تعالی و تقدس، تنهاست گهر معدن مقصود، یکی است وانچه برجاست، شبه یا میناست خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است دولتی جوی، که بیچون و چراست هر گلی، علت و عیبی دارد گل بی علت و بی عیب، خداست ای ز تیغ تو در سرافرازی ملک ترکی و ملت تازی روزگاری به حل و عقد و سزد به چنین روزگار اگر نازی بحر سوزی چو در سخط رانی کان فشانی چو با کرم سازی به سر تیغ ملک بستانی به سر تازیانه دربازی به مباهات آسمان به صدا کرده با کوس تو هم‌آوازی فتح رابا سپید مهره‌ی رزم بوده در موکب تو دمسازی آسمانت شکارگاه مراد واختران بازهای پروازی روز هیجا که ترکیان گردند زیر ران مبارزان تازی تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ هر دو نازان ز روی دمسازی زلف پرچم نگارد اندر چشم شکل جرارهای اهوازی باشد از روی نسبت و صولت سوی دشمن چو حمله آغازی تیغ تو تیغ حیدر عربی کوس او طبل حیدر رازی چون گشاد تو در هوای نبرد کرد شاهین فتح پروازی نوک پیکانت بر فلک دوزد حکم آینده را به طنازی مرگ در خون کشته غوطه خورد گر در آن کر و فر درو یازی تو که از رعد کوس و برق سنان در دل دیو راز بگدازی در چنان موقفی ز حرص سخا خصم را در سال بنوازی ور ز تو جان رفته خواهد باز به سر نیزه در وی اندازی ملک می‌کرد با ظفر یک روز فتنه را در سکوت غمازی کاین چنین خصم در کمین و تو باز فارغ از هر سویی همی تازی رونق کار من که خواهد داد گر تو روزی به من نپردازی ظفر آواز داد و گفت ای ملک چه حذوریست این و مجتازی سایه‌ی ایزد آفتاب ملک آن ظفرپیشه خسرو غازی شاه سنجر که کار خنجر اوست فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی آنکه چون آتش سنانش را باد حمله دهد سرفرازی فتح بینی که با زبانه‌ی او چون سمندر همی کند بازی آنکه در ظل رایتش عمریست تا به نهمت همی سرافرازی وانکه بر طرف رسته‌ی عدلش شیر دکان ستد به خرازی وانکه در مصر جامع ملکش قرص خورشید کرد خبازی ای زمان تو بی‌تناسخ نفس کبک را داده در هنر بازی وی ز خرج کفت مجاهز کان کرده با آفتاب انبازی تا خزان و بهار توبه نکرد این ز صرافی آن ز بزازی باغ ملک ترا مباد خزان تا درو چون بهار بگرازی مرغ خانه با هما پر وا مکن پر نداری نیت صحرا مکن چون سمندر در دل آتش مرو وز مری تو خویش را رسوا مکن درزیا آهنگری کار تو نیست تو ندانی فعل آتش‌ها مکن اول از آهنگران تعلیم گیر ور نه بی‌تعلیم تو آن را مکن چون نه‌ای بحری تو بحر اندرمشو قصد موج و غره دریا مکن ور کنی پس گوشه کشتی بگیر دست خود را تو ز کشتی وا مکن گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن چرخ خواهی صحبت عیسی گزین ور نه قصد گنبد خضرا مکن میوه خامی مقیم شاخ باش بی‌معانی ترک این اسما مکن شمس تبریزی مقیم حضرت است تو مقام خویش جز آن جا مکن عشق بین با عاشقان آمیخته روح بین با خاکدان آمیخته چند بینی این و آن و نیک و بد بنگر آخر این و آن آمیخته چند گویی بی‌نشان و بانشان بی‌نشان بین با نشان آمیخته چند گویی این جهان و آن جهان آن جهان بین وین جهان آمیخته دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان شاه بین با ترجمان آمیخته اندرآمیزید زیرا بهر ماست این زمین با آسمان آمیخته آب و آتش بین و خاک و باد را دشمنان چون دوستان آمیخته گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد از نهیب قهرمان آمیخته آن چنان شاهی نگر کز لطف او خار و گل در گلستان آمیخته آن چنان ابری نگر کز فیض او آب چندین ناودان آمیخته اتحاد اندر اثر بین و بدان نوبهار و مهرگان آمیخته گر چه کژبازند و ضدانند لیک همچو تیرند و کمان آمیخته قند خا خاموش باش و حیف دان قند و پند اندر دهان آمیخته شمس تبریزی همی‌روید ز دل کس نباشد آن چنان آمیخته مغنی ره رامش آور پدید که غم شد به پایان و شادی رسید رونده رهی زن که بر رود ساز چو عمر شه آن راه باشد دراز گر آن بخردان را ستد روزگار خرد ماند بر شاه ما یادگار بقا باد شه را به نیروی بخت بدو باد سرسبزی تاج و تخت ملک عزدین آنکه چرخ بلند بدو داد اورنگ خود را کمند گشاینده‌ی راز هفت اختران ولایت خداوند هشتم قران نشیننده بزم کسری و کی فریدون کمر شاه فیروز پی لبش حقه نوش‌داروی عهد فروزنده‌ی چرخ فیروزه مهد ز شیرینی چشمه‌ی نوش او شده گوش او حلقه در گوش او چو نرمی برآراید از بامداد نشیند در آن بزم چون کیقباد در آن انگبین خانه بینی چو نحل به جوش آمده ذوفنونان فحل چو هر دو فنونی به فرهنگ و هوش بسا یکفنان را که مالیده گوش نشسته به هر گوشه گوهر کشی برانگیخته آبی از آتشی ملک پرورانی ملایک سرشت کلید در باغهای بهشت وزیری به تدبیر بیش از نظام به اکفی الکفاتی برآورده نام چو شه چون ملکشه بود دستگیر نظام دوم باید او را وزیر زهر کشوری کرده شخصی گزین بزرگ آفرینش بزرگ آفرین چو گل خوردن باده‌شان نوشخند چو بلبل به مستی همه هوشمند همه نیم هوشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست که دارد چنان بزمی ازخسروان جز آن هم ملک هم جهان پهلوان در آن بزم کاشوب را کار نیست جز این نامه نغز را بار نیست بدان تا جهان را تماشا کند رصد بندی کوه و دریا کند گهی تاختن در طراز آورد گهی بر حبش ترکتاز آورد نشسته جهان‌جوی بر جای خویش جهان ملک آفاقش آورده پیش به پیروزی این نامه‌ی دل‌نواز در هفت کشور بر او کرده باز بدو مجلس شاه خرم شده تصاویر پرگار عالم شده خه‌ای وارث بزم کیخسروی به بازوی تو پشت دولت قوی نظر کن درین جام گیتی نمای ببین آنچه خواهی ز گیتی خدای خیال چنین خلوتی زاده‌ای دهد مژده‌ی شه به شه‌زاده‌ای به من برچنان درگشاد این کلید که دری ز دریائی آید پدید که تا میل زد صبح بر تخت عاج چنان در نپیوست بر هیچ تاج چو مهد آمد اول به تقریر کار اگر مهدی آید شگفتی مدار بر آرای بزمی بدین خرمی کمر بند چون آسمان برزمی چه بودی که در خلد آن بزمگاه مرا یک زمان دادی اقبال راه مگر زان بهی بزم آراسته زکارم شدی بند برخاسته چو آن یاوری نیست در دست و پای که در مهد مینو کنم تکیه جای فرستادن جان به مینوی پاک به از زحمت آوردن تیره خاک دو گوهر برآمد ز دریای من فروزنده از رویشان رای من یکی عصمت مریمی یافته یکی نور عیسی بر او تافته بخوبی شد این یک چو بدر منیر چو شمس آن به روشن دلی بی نظیر به نوبتگه شه دو هندوی بام یکی مقبل و دیگر اقبال نام فرستاده‌ام هر دو را نزد شاه که یاقوت را درج دارد نگاه عروسی که با مهر مادر بود به ار پرده دارش برادر بود بباید چو آید بر شهریار چنین پردگی را چنان پرده‌دار چو من نزل خاص تو جان داده‌ام جگر نیز با جان فرستاده‌ام چنان باز گردانش از نزد خویش کز امید من باشد آن رفق بیش مرا تا بدینجا سرآید سخن تو دانی دگر هر چه خواهی بکن نفس خود را کش جهانی را زنده کن خواجه را کشتست او را بنده کن مدعی گاو نفس تست هین خویشتن را خواجه کردست و مهین آن کشنده‌ی گاو عقل تست رو بر کشنده گاو تن منکر مشو عقل اسیرست و همی خواهد ز حق روزیی بی رنج و نعمت بر طبق روزی بی رنج او موقوف چیست آنک بکشد گاو را کاصل بدیست نفس گوید چون کشی تو گاو من زانک گاو نفس باشد نقش تن خواجه‌زاده‌ی عقل مانده بی‌نوا نفس خونی خواجه گشت و پیشوا روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست قوت ارواحست و ارزاق نبیست لیک موقوفست بر قربان گاو گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام دادمی در دست فهم تو زمام دوش چیزی خورده‌ام افسانه است هرچه می‌آید ز پنهان خانه است چشم بر اسباب از چه دوختیم گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم هست بر اسباب اسبابی دگر در سبب منگر در آن افکن نظر انبیا در قطع اسباب آمدند معجزات خویش بر کیوان زدند بی‌سبب مر بحر را بشکافتند بی زراعت چاش گندم یافتند ریگها هم آرد شد از سعیشان پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان جمله قرآن هست در قطع سبب عز درویش و هلاک بولهب مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند لشکر زفت حبش را بشکند پیل را سوراخ سوراخ افکند سنگ مرغی کو به بالا پر زند دم گاو کشته بر مقتول زن تا شود زنده همان دم در کفن حلق‌ببریده جهد از جای خویش خون خود جوید ز خون‌پالای خویش همچنین ز آغاز قرآن تا تمام رفض اسبابست و علت والسلام کشف این نه از عقل کارافزا شود بندگی کن تا ترا پیداشود بند معقولات آمد فلسفی شهسوار عقل عقل آمد صفی عقل عقلت مغز و عقل تست پوست معده‌ی حیوان همیشه پوست‌جوست مغزجوی از پوست دارد صد ملال مغز نغزان را حلال آمد حلال چونک قشر عقل صد برهان دهد عقل کل کی گام بی ایقان نهد عقل دفترها کند یکسر سیاه عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه از سیاهی و سپیدی فارغست نور ماهش بر دل و جان بازغست این سیاه و این سپید ار قدر یافت زان شب قدرست کاختروار تافت قیمت همیان و کیسه از زرست بی ز زر همیان و کیسه ابترست همچنانک قدر تن از جان بود قدر جان از پرتو جانان بود گر بدی جان زنده بی پرتو کنون هیچ گفتی کافران را میتون هین بگو که ناطقه جو می‌کند تا به قرنی بعد ما آبی رسد گرچه هر قرنی سخن‌آری بود لیک گفت سالفان یاری بود نه که هم توریت و انجیل و زبور شد گواه صدق قرآن ای شکور روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب کز بهشتت آورد جبریل سیب بلک رزقی از خداوند بهشت بی‌صداع باغبان بی رنج کشت زانک نفع نان در آن نان داد اوست بدهدت آن نفع بی توسیط پوست ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست نان بی سفره ولی را بهره‌ایست رزق جانی کی بری با سعی و جست جز به عدل شیخ کو داود تست نفس چون با شیخ بیند کام تو از بن دندان شود او رام تو صاحب آن گاو رام آنگاه شد کز دم داود او آگاه شد عقل گاهی غالب آید در شکار برسگ نفست که باشد شیخ یار نفس اژدرهاست با صد زور و فن روی شیخ او را زمرد دیده کن گر تو صاحب گاو را خواهی زبون چون خران سیخش کن آن سو ای حرون چون به نزدیک ولی الله شود آن زبان صد گزش کوته شود صد زبان و هر زبانش صد لغت زرق و دستانش نیاید در صفت مدعی گاو نفس آمد فصیح صد هزاران حجت آرد ناصحیح شهر را بفریبد الا شاه را ره نتاند زد شه آگاه را نفس را تسبیح و مصحف در یمین خنجر و شمشیر اندر آستین مصحف و سالوس او باور مکن خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن سوی حوضت آورد بهر وضو واندر اندازد ترا در قعر او عقل نورانی و نیکو طالبست نفس ظلمانی برو چون غالبست زانک او در خانه عقل تو غریب بر در خود سگ بود شیر مهیب باش تا شیران سوی بیشه روند وین سگان کور آنجا بگروند مکر نفس و تن نداند عام شهر او نگردد جز بوحی القلب قهر هر که جنس اوست یار او شود جز مگر داود کان شیخت بود کو مبدل گشت و جنس تن نماند هر که را حق در مقام دل نشاند خلق جمله علتی‌اند از کمین یار علت می‌شود علت یقین هر خسی دعوی داودی کند هر که بی تمییز کف در وی زند از صیادی بشنود آواز طیر مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر نقد را از نقل نشناسد غویست هین ازو بگریز اگر چه معنویست رسته و بر بسته پیش او یکیست گر یقین دعوی کند او در شکیست این چنین کس گر ذکی مطلقست چونش این تمییز نبود احمقست هین ازو بگریز چون آهو ز شیر سوی او مشتاق ای دانا دلیر مرا هر لحظه قربان است جانی تو را هر لحظه در بنده گمانی دو چشم تو بیان حال من بس که روشنتر از این نبود بیانی جهان چون نی هزاران ناله دارد که یک نی دید از شکرستانی از آن شکرستان دیدم نشان‌ها ندیدم از تو شیرینتر نشانی مثال عشق پیدایی و پنهان ندیدم همچو تو پیدا نهانی جهان جویای توست و جای آن هست مثل بشنو که جان به از جهانی نه‌ای بر آسمان ای ماه لیکن شود هر جا که تابی آسمانی دلا تا چند از این صورت پرستی قدم بر فرق هستی زن که رستی غم هر بوده و نابوده تا چند حکایت گفتن بیهوده تا چند چو رندان خیز و چابک دستیی کن ز جام نیستی سر مستیی کن رها کن عقل و رو دیوانه میگرد چو مستان بر در میخانه میگرد که از میخانه یابی روشنائی کنی با پاکبازان آشنائی دم از غم زن اگر شادیت باید خرابی جو گر آبادیت باید مزن چون نار در خون جگر جوش بهی خواهی چو به پشمینه میپوش وگر خواهی ز محنت رستگاری بکمتر زان قناعت کن که داری سریر سلطنت بی داوری نیست غم صاحب کلاهی سرسری نیست برو چشم هوس را میل درکش پس آنگه خرقه را در نیل درکش طمع گستاخ شد بانگی بر او زن هوس را نیز سنگی در سبو زن از آن ترسم که چون میبایدت مرد تو آری گرد و دیگر کس کند خورد اگر روحت ز آلایش سلیم است رسیدن در صراط المستقیم است وگر در چاه نفس افتی به خواری تو معذوری که بینائی نداری در این منزل که هم راهست و هم چاه علایق هر یکی غولی است بگریز چو مردان باره‌ی دولت برانگیز به افسون خواندن از این غول بگریز چو طاووس سرابستان جانی چو باز آشیان لامکانی از این بیغوله‌ی غولان چه خواهی نه جغدی خانه در ویران چه خواهی در این کشتی که نامش زندگانیست نفس را پیشه در وی بادبانیست نشاید خفت فارغ در شکر خواب فتاده کشتی از ساحل به گرداب در این گرداب نتوان آرمیدن بباید رخت بر هامون کشیدن از این دریا مشو یک لحظه ایمن منت خود این همی گویم ولیکن بدین ملاحی و این ناخدائی از این گرداب کی خواهی رهائی به بادی بشکند بازار دنیا به کاری می‌نیاید کار دنیا نه جای تست زین دل گوشه بردار رهت پیشست رو ره توشه بردار ترا جای دگر آرامگاهی است وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است در آنجا بینوایانرا بود کار در آن کشور گدایانرا بود کار در او درمان فروشان درد خواهند تنی باریک و روئی زرد خواهند ندارد سرکشی آنجا روائی به کاری ناید آنجا پادشائی بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین دغا باز است گردون مهره برچین ادای بد مکن با قول کج بار که آرد بدادائی مفلسی بار اگر خوش عیشی و گر مستمندی در این ده روزه کاینجا پای بندی چو عنقا گوشه‌ی عزلت نگهدار مرو بر سفره‌ی مردم مگس وار تردد در میان خلق کم کن چو مردان روی بر دیوار غم کن نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است بر او آوازه‌ی زه ناگزیر است مجرد باش و بر ریش جهان خند ز مردم بگسل و بر مردمان خند مکن زن هر زمان جنگی میندوز ز بهر شهوتی ننگی میندوز که از بی‌غیرتی به پارسائی بدیوثی نیرزد کدخدائی علائق بر سر خاکت نشاند مجرد شو که تجریدت رهاند غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است خراب آباد دنیا غم نیرزد همه سورش بیک ماتم نیرزد در این صحرای بی‌پایان چه پوئی غنیمت زین ره ویران چه جوئی از این منزل که ما در پیش داریم دلی خسته روانی ریش داریم بیابانی است کو سامان ندارد رهی دارد که آن پایان ندارد بدین ره رفتنت کاری است مشکل نه مقصودت نه مقصد هست حاصل در این ویرانه گر صد گنج داری وزین کاشانه گر صد رنج داری گرت کیخسرو جمشید نامست ورت خلق جهان یکسر غلامست به وقت کوچ همراهی نیابی ز کوهی پره‌ی کاهی نیابی چه خوش میگوید این معنی نظامی به رغبت بشنو ای جان گرامی « که مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند با تو تا لب گور » » روند این همرهان چالاک با تو نیاید هیچکس در خاک با تو » کجا آن کو از این ماتم نگرید کدامین سنگدل زین غم نگرید در این بستان گل و نرگس که بوئی همان سرو و همان سنبل که جوئی دلم میگردد از گفتن پریشان ولی چون بنگری هریک از ایشان رخ خوبی و چشم دلستانیست قد شوخی و زلف نوجوانیست از این منزل هرآنکو بر نشیند کسش دیگر در این منزل نبیند به وقت خود چو مردان کار دریاب مشو غافل که این گردنده دولاب ندارد کار جز نیرنگ سازی فغان زین حقه و زین حقه بازی یکی از مبدی پرسید در راز ز جور چرخ و از انجام و آغاز جوابش داد از احوال این دیر که دایم میکند گرد زمین سیر حقیقت کس نشانی باز ندهد کسی نیز از فلک آواز ندهد اگر چه سست مهری زود سیر است چنین در دور تا دیده است دیر است در این پرده خرد را نیست راهی ندارد دانش آنجا دستگاهی بدین چشمه که نورت میفزاید بدین ایوان که دورت مینماید به پای جسم چون شاید رسیدن به بال روح می‌باید پریدن طلسمی این چنین از دور دیدن کجا شاید در احکامش رسیدن از او جز دور سامانی نبینی تر آن به که خاموشی گزینی نصیحت گر ز مبد گوش داریم همان بهتر که لب خاموش داریم بجز توفیق یاری نیست اینجا بجز تسلیم کاری نیست اینجا جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است همیشه عادت دنیا چنین است کسی آغاز و انجامش نداند همان بهتر که کس نامش نداند خود این احوال ما گر گوش داری نبینی روی کس گر هوش داری نیازی عشق و دل در کس نبندی دگر چون ابلهان بر خود نخندی عبید از کار دنیا دل بپرداز دگر ره بر سر افسانه شو باز مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست کز میان او به حاصل شاکران شکر برند در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر تا بهر جایی ز نافت نافه‌ی اذفر برند باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت هفته‌ی دیگر مر او را خانه‌ی شوهر برند ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن نسخه‌ی قسمت همه یکبارگی مظهر برند مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند باز اگر بینا بساود منکری باشد درو شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز عادلان را زی امیرالمومنین عمر برند عالمان را در جنان با غازیان سازند جای ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد کفتابت را به زودی هم سوی خاور برند شنیدم که پیری به راه حجاز به هر خطوه کردی دو رکعت نماز چنان گرم رو در طریق خدای که خار مغیلان نکندی ز پای به آخر ز وسواس خاطر پریش پسند آمدش در نظر کار خویش به تلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان از این خوب تر راه رفت گرش رحمت حق نه دریافتی غرورش سر از جاده برتافتی یکی هاتف از غیبش آواز داد که ای نیکبخت مبارک نهاد مپندار اگر طاعتی کرده‌ای که نزلی بدین حضرت آورده‌ای به احسانی آسوده کردن دلی به از الف رکعت به هر منزلی ناصحا از سر بالین من این پند ببر خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام خیز کاین راهگذر خانه نگردد هنوز یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو جانشین قد جانانه نگردد هرگز محتشم چشم امید تو به این رشحه‌ی رشگ صدف آن در یک دانه نگردد هرگز یاد تو ما را چو در خیال بگردد عقل پریشان شود، ز حال بگردد چون تو پسر مادر سپهر نزاید گرد جهان گر هزار سال بگردد ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت گر چه بسی بر سپهر زال بگردد خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار! تا نگذاری که: گرد خال بگردد عقل ندارد، که ترک روی تو گوید چشم نباشد، کزان جمال بگردد در هوس بوسه‌ی توایم ولی نیست زهره که کس گرد این سال بگردد تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟ خوی بد نیکوان به مال بگردد وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن برهمن چو آگه شد از کار شاه که آورد زان روی لشگر به راه پرستنده مرد اندر آمد ز کوه شدند اندران آگهی همگروه نوشتند پس نامه‌یی بخردان به نزد سکندر سر موبدان سر نامه بود آفرین نهان ز داننده بر شهریار جهان که پیروزگر باد همواره شاه به افزایش و دانش و دستگاه دگر گفت کای شهریار سترگ ترا داد یزدان جهان بزرگ چه داری بدین مرز بی‌ارز رای نشست پرستندگان خدای گرین آمدنت از پی خواسته‌ست خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست بر ما شکیبایی و دانش است ز دانش روانها پر از رامش است شکیبایی از ما نشاید ستد نه کس را ز دانش رسد نیز بد نبینی جز از برهنه یک رمه پراگنده از روزگار دمه اگر بودن ایدر دراز آیدت به تخم گیاها نیاز آیدت فرستاده آمد بر شهریار ز بیخ گیا بر میانش ازار سکندر فرستاده و نامه دید بی‌آزاری و رامشی برگزید سپه را سراسر هم آنجا بماند خود و فیلسوفان رومی براند پرستنده آگه شد از کار شاه پذیره شدندش یکایک به راه ببردند بی‌مایه چیزی که بود که نه گنج بدشان نه کشت و درود یکایک برو خواندند آفرین بران برمنش شهریار زمین سکندر چو روی برهمن بدید بران گونه آواز ایشان شنید دوان و برهنه تن و پای و سر تنان بی‌بر و جان ز دانش به بر ز برگ گیا پوشش از تخم خورد برآسوده از رزم و روز نبرد خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه همه خوردنیشان بر میوه‌دار ز تخم گیا رسته بر کوهسار ازار یکی چرم نخچیر بود گیا پوشش و خوردن آژیر بود سکندر بپرسیدش از خواب و خورد از آسایش روز ننگ و نبرد ز پوشیدنی و ز گستردنی همه بی‌نیازیم از خوردنی برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که نازد بپوششی بسی وز ایدر برهنه شود باز خاک همه جای ترس است و تیمار و باک زمین بستر و پوشش از آسمان به ره دیده‌بان تا کی آید زمان جهانجوی چندین بکوشد به چیز که آن چیز کوشش نیرزد به نیز چنو بگذرد زین سرای سپنج ازو بازماند زر و تاج و گنج چنان دان که نیکیست همراه اوی به خاک اندر آید سر و گاه اوی سکندر بپرسید که کاندر جهان فزون آشکارا بود گر نهان همان زنده بیش است گر مرده نیز کزان پس نیازش نیاید به چیز چنین داد پاسخ که ای شهریار تو گر مرده را بشمری صدهزار ازان صد هزاران یکی زنده نیست خنک آنک در دوزخ افگنده نیست بباید همین زنده را نیز مرد یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب بتابد بروبر همی آفتاب برهمن چنین داد پاسخ به شاه که هم آب را خاک دارد نگاه بپرسید کز خواب بیدار کیست به روی زمین بر گنهکار کیست که جنبندگانند و چندی زیند ندانند کاندر جهان برچیند برهمن چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر راست گوی گنهکارتر چیز مردم بود که از کین و آزش خرد گم بود چو خواهی که این را بدانی درست تن خویشتن را نگه کن نخست که روی زمین سربسر پیش تست تو گویی سپهر روان خویش تست همی رای داری که افزون کنی ز خاک سیه مغز بیرون کنی روان ترا دوزخ است آرزوی مگر زین سخن بازگردی به خوی دگر گفت بر جان ما شاه کیست به کژی بهر جای همراه کیست چنین داد پاسخ که آز است شاه سر مایه‌ی کین و جای گناه بپرسید خود گوهر از بهر چیست کش از بهر بیشی بباید گریست چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بیچاره و دیوساز یکی را ز کمی شده خشک لب یکی از فزونیست بی‌خواب شب همان هر دو را روز می بشکرد خنک آنک جانش پذیرد خرد سکندر چو گفتار ایشان شنید به رخساره شد چون گل شنبلید دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد همان چهر خندان پر از تاب کرد بپرسید پس شاه فرمانروا که حاجت چه باشد شما را به ما ندارم دریغ از شما گنج خویش نه هرگز براندیشم از رنج خویش بگفتند کای شهریار بلند در مرگ و پیری تو بر ما ببند چنین داد پاسخ ورا شهریار که بامرگ خواهش نیاید به کار چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها که گرزآهنی زو نیابی رها جوانی که آید بمابر دراز هم از روز پیری نیابد جواز برهمن بدو گفت کای پادشا جهاندار و دانا و فرمانروا چو دانی که از مرگ خود چاره نیست ز پیری بتر نیز پتیاره نیست جهان را به کوشش چه جویی همی گل زهر خیره چه بویی همی ز تو بازماند همین رنج تو به دشمن رسد کوشش و گنج تو ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی پیامست از مرگ موی سپید به بودن چه داری تو چندین امید چنین گفت بیداردل شهریار که گر بنده از بخشش کردگار گذر یافتی بودمی من همان به تدبیر بر گشتن آسمان که فرزانه و مرد پرخاشخر ز بخشش به کوشش نیابد گذر دگر هرک در جنگ من کشته شد کرا ز اخترش روز برگشته شد به درد و به خون ریختن بد سزا که بیدادگر کس نیابد رها بدیدند بادافره ایزدی چو گشتند باز از ره بخردی کس از خواست یزدان کرانه نیافت ز کار زمانه بهانه نیافت بسی چیز بخشید و نستد کسی نبد آز نزدیک ایشان بسی بی‌آزار ازان جایگه برگرفت بران هم نشان راه خاور گرفت به حربا گفت خفاشی که تا چند سوی خورشید بینی دیده دربند ازین پیکر که سازد چشم خیره چرا عالم کنی بر خویش تیره ز نشترهاش کاو الماس دیده‌ست به غیر از تیرگی چشمت چه دیده‌ست چه دیدی کاینچنین بی‌تابی از وی تپان چون ماهی بی‌آبی از وی ترا جا در مغاک ، او را در افلاک برو کوتاه کن دستش ز فتراک چو پروانه طلب یاری که آن یار گهی پیرامن خویشت دهد بار چو نیلوفر از این سودای باطل نمی‌دانم چه خواهی کرد حاصل بگفتش کوتهی افسوس افسوس تو پا می‌بینی و من پر تاووس تو شبهای سیه دیدی چه دانی فروغ این چراغ آسمانی گرت روشن شدی یک چشم سوزن بر او می‌دوختی سد دیده چون من تو می پیما سواد شام دیجور نداری کفه میزان این نور ترازویی که باشد بهر انگشت بود سنجیدن کافور از او زشت همین بس حاصلم زین شغل سازی که با خورشید دارم عشقبازی ازین به دولتی خواهم در ایام که تا خورشید باشد باشدم نام بیا وحشی ز حربایی نیی کم که شد این نسبت و نامش مسلم به خورشید سخن نه دیده‌ی دل مشو خفاش ظلمت خانه گل گر این نسبت بیابی تا به جاوید بماند سکه‌ات بر نقد خورشید چو زین آگهی شد به فغفور چین که با فر مردی ز ایران زمین به نزدیک شنگل فرستاده بود همانا ز ایران تهم‌زاده بود بدو داد شنگل یکی دخترش که بر ماه ساید همی افسرش یکی نامه نزدیک بهرامشاه نوشت آن جهاندار با دستگاه به عنوان بر از شهریار جهان سر نامداران و شاه مهان به نزد فرستاده‌ی پارسی که آمد به قنوج با یار سی دگر گفت کامد بما آگهی ز تو نامور مرد با فرهی خردمندی و مردی و رای تو فشرده به هرجای بر پای تو کجا کرگ و آن نامور اژدها ز شمشیر تیزت نیامد رها بتو داد دختر که پیوند ماست که هندوستان خاک او را بهاست سر خویش را بردی اندر هوا به پیوند این شاه فرمانروا به ایران بزرگیست این شاه را کجا کهترش افسر ماه را به دستوری شاه در بر گرفت به قنوج شد یار دیگر گرفت کنون رنج بردار و ایدر بیای بدین مرز چندانک باید به پای به دیدار تو چشم روشن کنیم روان را ز رای تو جوشن کنیم چو خواهی که ز ایدر شوی باز جای زمانی نگویم بر من بپای برو شاد با خلعت و خواسته خود و نامداران آراسته ترا آمدن پیش من ننگ نیست چو با شاه ایران مرا جنگ نیست مکن سستی از آمدن هیچ رای چو خواهی که برگردی ایدر مپای چو نامه بیامد به بهرام گور به دلش اندر افتاد زان نامه شور نویسنده بر خواند و پاسخ نوشت به پالیز کین بر درختی بکشت سر نامه گفت آنچ گفتی رسید دو چشم تو جز کشور چین ندید به عنوان بر از پادشاه جهان نوشتی سرافراز و تاج مهان جز آن بد که گفتی سراسر سخن بزرگی نو را نخواهم کهن شهنشاه بهرام گورست و بس چنو در زمانه ندانیم کس به مردی و دانش به فر و نژاد چنو پادشا کس ندارد به یاد جهاندار پیروزگر خواندش ز شاهان سرافرازتر خواندش دگر آنک گفتی که من کرده‌ام به هندوستان رنجها برده‌ام همان اختر شاه بهرام بود که با فر و اورند و بانام بود هنر نیز ز ایرانیانست و بس ندارند کرگ ژیان را به کس همه یکدلانند و یزدان‌شناس به نیکی ندارند ز اختر سپاس دگر آنک دختر به من داد شاه به مردی گرفتم چنین پیشگاه یکی پادشا بود شنگل بزرگ به مردی همی راند از میش گرگ چو با من سزا دید پیوند خویش به من داد شایسته فرزند خویش دگر آنک گفتی که خیز ایدر آی به نیکی بباشم ترا رهنمای مرا شاه ایران فرستد به هند به چین آیم از بهر چینی پرند نباشد ز من بنده همداستان که رانم بدین گونه‌بر داستان دگر آنک گفتی که با خواسته به ایران فرستمت آراسته مرا کرد یزدان ازان بی‌نیاز به چیز کسان دست کردن دراز ز بهرام دارم به بخشش سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس چهارم سخن گر ستودی مرا هنر ز آنچ برتر فزودی مرا پذیرفتم این از تو ای شاه چین بگوییم با شاه ایران زمین ز یزدان ترا باد چندان درود که آن را نداند فلک تار و پود بران نامه بنهاد مهر نگین فرستاد پاسخ سوی شاه چین جرم خورشید دوش چون گه شام سر به مغرب فرو کشید تمام از بر خیمه‌ی سپهر بتافت ماه رزین او چو ماه خیام چون طناب شفق ز هم بگسست شب فرو هشت پرده‌های ظلام گفتیی چرخ پرده‌ی کحلیست از پسش لعبتان سیم‌اندام به تعجب همی نظر کردیم من و معشوق من ز گوشه‌ی بام گاه در دور و جنبش افلاک گاه در سیر و تابش اجرام گفتیی مهرهای سیمابیست بر سر حقه‌های مینافام این ز تاثیر آن نموده اثر وان به تدبیر این سپرده زمام محدث صد هزار آرامش لیکن اندر نهاده بی‌آرام نه یکی را بدایت و آغاز نه یکی را نهایت و انجام تیر در پیش چهره‌ی زهره از خجالت همی شکست اقلام زهره در بزم خسرو از پی لهو به کفی بربط و به دیگر جام تیغ مریخ در دم عقرب تخت خورشید بر سر ضرغام دلو کیوان در اوفتاده به چاه ماهی مشتری رمیده ز دام توامان گشته در برابر قوس سپر یکدگر به دفع خصام جدی مفتون خوشه‌ی گندم بره مذبوح خنجر بهرام اسد اندر تحیر از پی ثور کام بگشاده تا بیابد کام مایل یکدگر ز نیک و ز بد کفه‌های ترازوی اقسام گه به جوی مجره در سرطان خارج از استوا همی زد گام گه به کلک شهاب دست اثیر به فلک بر همی کشید ارقام گفتیی کلک خواجه در دیوان ملک را می‌دهد قرار و نظام خواجه‌ی خواجگان هفت اقلیم ناصر دین حق رضی انام بوالمظفر که رایت ظفرش آیتی شد به نصرت اسلام آنکه با حکم او قضا و قدر خط باطل کشیده بر احکام وانکه از بهر او شهور و سنین داغ طاعت نهند بر ایام خواهد از رای روشنش هر روز جرم خورشید روشنایی وام گیرد از کلک و دفترش هردم قلم و دفتر عطارد نام زیبدش مهر چرخ مهر نگین شایدش طرف چرخ طرف‌ستام صلح کرد از توسط عدلش باز با کبک و گرگ با اغنام بخل را مائده‌ی سخاوت او معده‌ی آز پر کند ز طعام زهره در سایه‌ی عنایت او تیغ مریخ برکشد ز نیام ای به وقت کفایت و دانش پخته‌ی چرخ پیش علم تو خام وی به گاه صلابت و کوشش توسن دهر زیر ران تو رام شاکر نعمتت وضیع و شریف زایر درگهت خواص و عوام عدل تو آیتی است از رحمت جود تو عالمست از انعام پیش دستت به جای قطر مطر از خجالت عرق چکد ز غمام به شرف برگذشتی از افلاک به هنر درگذشتی از افهام گر بگویی کفایت تو کشد بر سر توسن زمانه لگام ور بخواهی سیاست تو کند دیده‌ی باشه آشیان حمام در حساب تو مضمرست اجل گوییا هست او چو جرم حسام در رضای تو لازمست صواب گوییا هست حرف و صوت کلام رود از سهم در مظالم تو راز خصم تو با عرق ز مسام گیرد از امن در حوالی تو مرغ و ماهی چو در حرم احرام نکند با عمارت عدلت آن خرابی که پیش کرد مدام بر دوام تو عدل تست دلیل عدل باشد بلی دلیل دوام نور رایت نجوم گردون را از حوادث همی دهد اعلام فیض عقلت نفوس انجم را بر سعادت همی کند الهام از پی خدمت تو بندد طبع نقش تصویر نطفه در ارحام وز پی مدحت تو زاید عقل گوهر نظم و نثر در اوهام نیست ممکن ورای همت تو که کند هیچ آفریده مقام خود برازوی وجود ممکن نیست بس مقامی نه در وجود کدام تشنگان شراب لطفت را یاس تلخی نیارد اندر کام کشتگان سنان قهر ترا حشر ناممکن است روز قیام ای ز طبع تو طبعها خرم وی ز عیش تو عیشها پدرام بنده سالیست تا درین خدمت گه به هنگام و گاه بی‌هنگام دهد از جنس دیگرت زحمت آرد از نوع دیگرت ابرام آن همی بیند از تهاون خویش که بدان هست مستحق ملام وان نمی‌بیند از مکارم تو که به شرحش توان نمود قیام شد مکرم ز غایت کرمت کرم الحق چنین کنند کرام تا به اجسام قایمند اعراض تا به اعراض باقیند اجسام بی‌تو اجسام را مباد بقا بی‌تو اعراض را مباد قوام ساحت آسمانت باد زمین خواجه‌ی اخترانت باد غلام چرخ بر درگه تو از اوباش بخت در حضرت تو از خدام بر سرت سایه‌ی ملوک و ملک بر کفت ساغر مدام مدام ماه عیدت به فرخی شده نو وز تو خشنود رفته ماه صیام من این نامه که اکنون می‌نویسم به آب چشم پر خون می‌نویسم ازین در بر نوشتم نامه لیکن نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم به عذرا درد وامق می‌نمایم به لیلی حال مجنون می‌نویسم نگارا قصه‌ی خود را به خدمت نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم تو خوش خوان، گرچه من دون می‌نویسم حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند ای گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامی چند پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای خوبی و آتشی و بلایی بدیده‌ای چشمی که مستتر کند از صد هزار می چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده‌ای دولت شفاست مر همه را وز هوای او دولت پیش دوان که شفایی بدیده‌ای سایه هماست فتنه شاهان و این هما جویای شاه تا که همایی بدیده‌ای ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان خورشیدرو و ماه لقایی بدیده‌ای ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر در عین این فنا تو بقایی بدیده‌ای هر گریه خنده جوید و امروز خنده‌ها با چشم لابه گر که بکایی بدیده‌ای جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف مهلکتر از فراق وبایی بدیده‌ای تو خاک آن جفا شده‌ای وین گزاف نیست در زیر این جفا تو وفایی بدیده‌ای شاهی شنیده‌ای چو خداوند شمس دین تبریز مثل شاه تو جایی بدیده‌ای شیخ حیدر کز کمال اعتقاد دست بیعت داد با آل علی از جهان چون رفت بادا در جنان خرم و دلشاد با آل علی از خرد تاریخ او کردم سوال گفت حشرش باد با آل علی دلدار به طبع گشت رام آخر وین کار به صبر شد تمام آخر آن کره‌ی سر کشیده‌ی توسن بی‌رایض گشت خوش لگام آخر وان مرغ رمیده وز قفس جسته باز آمد چون دلم به دام آخر هرکس که به صبر پای بفشارد روزی برسد چو من به کام آخر منشوری نیست دور محنت را چون یابد دولت دوام آخر گفتم رخ تو بهار خندان منست گفت آن تو نیز باغ و بستان منست گفتم لب شکرین تو آن منست گفت از تو دریغ نیست گر جان منست □غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید ببریدم ازو تا دل من بگشاید نادیدن او مرا همی‌بگزاید گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید □گفتم که بیا وعده‌ی دوشینه بیار ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار گفتا دهم ای همه جفا ، نک زنهار! آواز مده که گوش دارد دیوار □صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش در کرده‌ی خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازه‌ی خویش □یاری بودی سخت بیین و بسنگ همسایه‌ی تو بهانه جوی و دلتنگ این خو تو ازو گرفته‌ای ای سرهنگ انگور ز انگور همی‌گیرد رنگ □یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگ القصه درین زمانه‌ی پرنیرنگ یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ □گویند که معشوق تو زشتست و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه من عاشقم و دلم بر او گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه □با من چو گل شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه روزی همه آری کنی و روزی نه یکره صنما بنه مرا بر یک ره □از بهر خدای اگر تویی سرو سرای یکباره ز من باز مگیر ای بت پای دیدار عزیز کردی ای بارخدای سیمرغ نه‌ای روی رهی را بنمای سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم که هزار موج باده به دماغ من برآمد بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟ کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است احسان و وفای تو به حدی است بس اندک لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است صندوقچه‌ی عدل تو مانده است به طرطوس دستارچه‌ی جور تو در پیش کنار است نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد این نیست سرای تو که این راه گذار است بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا، امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار با بار گران خفتن از اخلاق حمار است بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟ پربند حصاری است روان تنت روان را در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است گر بند و حصار از قبل دشمن باید چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟ این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است گوی از همه مردان خرد جمله ربودی گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک رفتن به مراد و سپس چاکر عار است دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک هرچند پر از نقش نوار است نوار است جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش زیرا که شتر مست و برو مار مهار است باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر مر باز خرد را ادب و فضل شکار است پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است در سایه‌ی دین رو که جهان تافته ریگ است با شمع خرد باش که عالم شب تار است بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است بر علم تو حق است گزاریدن حکمت بگزار حق علم گرت دست گزار است مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است دریای سخن را سخن پند بخار است ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت با این دل چون قار تو را جای وقار است؟ چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است آن سر که به زیر کله و از بر تخت است در مرتبه دور است از آن سر که به دار است اندر خور افسر شود از علم به تعلیم آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیر مدار است دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی کان را به حرم در کند از مزد هزار است بشناس حرم را که هم اینجا به در توست با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟ کم بیش نباشد سخن حجت هرگز زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد کم بیش شود زری کان با غش وبار است گوینده چنین فگند بنیاد کان لحظه کزان غریب ناشاد معشوق عزیز، روی بنهفت آن کشته به خواب بی خودی خفت از زندگیش نبود اساسی تا از شب تیره رفت پاسی چون باز آمد رمیده را هوش افتاد، درونه، باز در جوش آن سایه‌ی آفتاب گشته رو شسته به خون آب گشته می‌کند، به صد شکنجه، جانی می‌زد، به هزار غم فغانی نی مرده نه زنده بود تا روز چون نم زده مشعلی گه‌ی سوز چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز از موذن کو، برآمد آواز آن خانه فروش کیسه پرداز آمد قدری به خویشتن باز افتان خیزان ز جای برخاست بگشاد دو دیده در چپ و راست زان زخم که در جگر رسیدش خون از ره دیده میدویدش لختی چو ز بی‌دلی فغان کرد آهنگ نشید عاشقان کرد از ناوک سینه سنگ میسفت وین زمزمه‌ی فراق می‌گفت: ای هوس‌های دلم باری بیا رویی نما ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل در میان آن گلم باری بیا رویی نما تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم از جمالت غافلم باری بیا رویی نما تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما وجود حقیقت نشانی ندارد رموز طریقت بیانی ندارد به صحرای معنی گذر، تا ببینی بهاری که بیم خزانی ندارد جمال حقیقت کسی دیده باشد که در باز گفتن زبانی ندارد درین دانه مرغی تواند رسیدن که جز نیستی آشیانی ندارد تنی را، که در دل نباشد غم او رها کن حدیثش، که جانی ندارد به چیزی توان برد چیزی که این جا به نانی نیرزد، که نانی ندارد بگفت اوحدی هر چه دانست با تو گرش باز یابی زیانی ندارد زهی روز قیامت روز بارت خلایق سر به سر در انتظارت گنه کاران بر جان خورده زنهار همه جان بر کف اندر زینهارت کجا پیغمبری دانی که آن روز نسوزاند سپند روزگارت تویی مختار کل آفرینش که حق بی علتی کرد اختیارت چو تو بر باد دیدی ملک عالم به ملک فقر آمد افتخارت به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد که چرخ آمد طبق‌های نثارت فلک زان می‌دود با طشت خورشید که هست از دیرگاهی طشت دارت به فراشی از آن می‌آیدت ابر که از خاکی تورا نبود غبارت تورا چون حارس و چون حاجب آمد مه و خورشید در لیل و نهارت فلک با خواجگی خود غلامت چو لام منحنی از دال نامت بیدقی مدح شاه می‌گوید کوکبی وصف ماه می‌گوید بلکه مزدور دار خانه‌ی نحل صفت عدل شاه می‌گوید ذره در بارگاه خورشید است سخن از بارگاه می‌گوید مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه می‌گوید خاطرم وصف او نداند گفت گر چه هر چند گاه می‌گوید باز پرسید تا مناقب او مویه‌گر بر چه راه می‌گوید نور پیغمبرش همی خواند یاش سایه‌ی الاه می‌گوید مفتی مطلقش همی خواند داور دین پناه می‌گوید امتش دین فزای می‌خواند ملتش کفرگاه می‌گوید آفتابش به صد هزار زبان سایه‌ی پادشاه می‌گوید پشت دنیا ز مرگ او بشکست روی دین ترک جاه می‌گوید از سر دین کلاه عزت رفت سر دریغا کلاه می‌گوید چشم بیدار شرع شد در خواب راز با خوابگاه می‌گوید والله ار کس ثناش داند گفت هر که گوید تباه می‌گوید خاطرم نیز عذر می‌خواهد که نه بر جایگاه می‌گوید هر حدیثی گناه می‌شمرد پس حدیث از گناه می‌گوید اشک من چون زبان خونین هم حیلت عذرخواه می‌گوید مرثیت‌های او مگر دل خاک بر زبان گیاه می‌گوید غم آن صبح صادق ملت آسمان شام گاه می‌گوید گر سوار از جگر سپه سازد غم دل با سپاه می‌گوید چشم خور اشک ران به خون شفق راز با قعر چاه می‌گوید دانش من گواه عصمت اوست بشنو آنچ این گواه می‌گوید آه کز فرقت امام جهان جان خاقانی آه می‌گوید تا شد از عالم اسعد بو عمرو عالونم وا اسعداه می‌گوید کرا عقل باشد زبر دست شهوت چرا زیردستی کند هیچ زن را عیال زن خویش باشد هرآنکس که فرمان بر زن کند خویشتن را ولیکن کسی را که زن شوی باشد کجا درگذارد به گوش این سخن را چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی گه از مسافت با روغنی کنی آبی گه از لطافت با کهربا کنی کاهی به دست رد و قبول تو چون به دست کریم عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن منافقی چکنی مار باش یا ماهی ندیده میوه‌ای از شاخ نیکوییت وز غم شکوفه‌وار شدم پیر وقت برناهی به نوک غمزه‌ی ساحر مباش غره چنین که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی از این شعار برون آی تا سوی دلها بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی حدیث کوته کردم که این حدیث ترا چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی یمین دولت بهرامشاه بن مسعود که هست چست بر او خلعت شهنشاهی نصر فزاینده باد ناصر دین را صدر جهان خواجه‌ی زمان و زمین را صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش صبح سعادت دمید دولت و دین را آنکه قضا در حریم طاعتش آورد رقص کنان گردش شهور و سنین را وانکه قدر در ادای خدمتش افکند موی‌کشان گردن ینال و تگین را وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش نطق و نظر داده‌اند کلک و نگین را قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را پای نظر پی کند بلندی قدرش رغم اشارت‌کنان شک و یقین را قفل قدر بشکند تفحص حزمش کفش نهان خانهاء غث وسمین را غوطه توان داد روز عرض ضمیرش در عرق آفتاب چرخ برین را حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش در ثمین کرده اشک در ثمین را بی‌شرف مهر خازنش ننهادست در دل کان آفتاب هیچ دفین را بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست کوکبه‌ی روزگار هیچ کمین را واهب روح ازپی طفیل وجودش قابل ارواح کرده قالب طین را جز به در جامه خانه کرم او کسوت صورت نمی‌دهند جنین را تا افق آستانش راست نکردند شعله نزد روز نیک هیچ حزین را بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند باد صبا را نه بلکه ماء معین را فاتحه‌ی داغش از زمانه همی خواست شیر سپهر از برای لوح سرین را گفت قضا کز پی سباع نوشتست کاتب تقدیر حرز روح امین را ای ز پی آب ملک و رونق دولت دافعه‌ی فتنه کرده رای رزین را وز پی احیای دین خزان و بهاری بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را رای تو بود آنکه در هوای ممالک رایحه‌ی صلح داد صرصر کین را رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان بدرقه شد یک جهان حنین و انین را ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک سد قدیمست حصنهای حصین را کعبه‌ی دهلیز شه چو دید فصیلش سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را خود مدد تیغ پادشا چه بکارست خاصه تهیاء کارهای چنین را سیر سریع شهاب کلک تو بس بود رجم چنان صد هزار دیو لعین را غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه چشمه‌ی خون دید چشم حادثه‌بین را دست به فتراک اصطناع تو در زد معتصم ملک ساخت حبل متین را شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر روی‌سیه کرده رسم سحر مبین را ناصر تو خیر ناصرست و معین است طاعت تو خیر طاعتست معین را باغ وجود از بهار عدل تو چونانک رشک فزاید نگارخانه‌ی چین را ملت و ملک از تو در لباس نظامند بی‌تو نه آنرا نظام باد و نه این را غافلند از زندگی مستان خواب زندگانی چیست مستی از شراب تا نپنداری شرابی گفتمت خانه آبادان و عقل از وی خراب از شراب شوق جانان مست شو کانچه عقلت می‌برد شرست و آب قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ جامگی خواهی سر از خدمت متاب خفته در وادی و رفته کاروان ترسمش منزل نبیند جز به خواب تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش برنگیری، رنج بین و گنج یاب چشمه‌ی حیوان به تاریکی درست لل اندر بحر و گنج اندر خراب هر که دایم حلقه بر سندان زند ناگهش روزی بباشد فتح باب رفت باید تا به کام دل رسند شب نشستن تا برآید آفتاب سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل تشنه خسبد کاروانی در سراب اگر مر تو را صلح آهنگ نیست مرا با تو ای جان سر جنگ نیست تو در جنگ آیی روم من به صلح خدای جهان را جهان تنگ نیست جهانیست جنگ و جهانیست صلح جهان معانی به فرسنگ نیست هم آب و هم آتش برادر بدند ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست که بی این دو عالم ندارد نظام اگر روم خوبست بی‌زنگ نیست مرا عقل صد بار پیغام داد خمش کن که فخرست آن ننگ نیست یمین دولت شاه زمانه با دل شاد به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد بتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد هزار بتکده کنده قوی‌تر از هرمان دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد گذاره کرده بیابانهای بی‌فرجام سپه گذاشته از آبهای بی فرناد گذشته با بنه زانجا که مایه گیرد ابر رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر ز گنج بتکده‌ی سومنات یافته داد کنون دو چشم نهاده‌ست روز و شب گویی به فتحنامه‌ی خسرو خلیفه‌ی بغداد خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده‌ست و کنده از بنیاد بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست بنای کفر خراب و بنای دین آباد ز بهر قوت دین با ولایت پرویز هزار بار به تن رنجکشتر از فرهاد ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد همی‌ندانم کان تن تنست یا پولاد برابر یکی از معجزات موسی بود در آب دریا لشکر کشیدن شه راد شه عجم را چون معجزه کرامتهاست پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد من از کرامت او یک حدیث یاد کنم چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد به سومنات شد امسال و سومنات بکند در این مراد بپیمود منزلی هشتاد به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت بسی میان بیابان بیکرانه فتاد نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد در این تفکر مقدار یک دو میل براند ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد ز دست راست یکی روشن پدید آمد چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد همه بیابان زان روشنایی آگه شد چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد برفت بر دم آن روشنی و از پی آن به جستجوی سواران جلد بفرستاد به جهد و حیله در آن روشنی همی‌برسید سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد ملک همی‌شد و آن روشنائی اندر پیش که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد سرای پرده و جای سپه پدید آمد دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم‌ست حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن خطا بود که تخلص کنی همای به خاد همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد همیشه تا که گل آبگون ز لاله‌ی لعل پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد یمین دولت محمود شهریار جهان به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع چنانکه مادر دخترپرست با داماد بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او زمانه را و جهان را بهار تازه مباد چونکه روز دوشنبه آمد شاه چتر سرسبز برکشید به ماه شد برافروخته چو سبز چراغ سبز در سبز چون فرشته باغ رخت را سوی سبز گنبد برد دل به شادی و خرمی بسپرد چون برین سبزه زمردوار باغ انجم فشاند برگ بهار زان خردمند سرو سبز آرنگ خواست تا از شکر گشاید تنگ پری آنگه که برده بود نماز بر سلیمان گشاد پرده راز گفت کایجان ما به جان تو شاد همه جانها فدای جان تو باد خانه دولتست خرگاهت تاج و تخت آستان درگاهت تاج را سربلندی از سر تست بخت را پایگاهی از در تست گوهرت عقد مملکت را تاج همه عالم به درگهت محتاج چون دعا گفت بر سریر بلند برگشاد از عقیق چشمه قند گفت شخصی عزیز بود به روم خوب و خوشدل چو انگبین در موم هرچه باید در آدمی ز هنر داشت آن جمله نیکوی بر سر با چنان خوبی و خردمندی بود میلش به پاک پیوندی مردمان در نظر نشاندندش بشر پرهیزگار خواندندش می‌خرامید روزی از سر ناز در رهی خالی از نشیب و فراز بر رهش عشق ترکتازی کرد فتنه با عقل دست‌یازی کرد پیکری دید در لفافه خام چون در ابر سیاه ماه تمام فارغ از بشر می‌گذشت به راه باد ناگه ربود برقع ماه فتنه را باد رهنمون آمد ماه از ابر سیه برون آمد بشر کان دید سست شد پایش تیر یک زخمه دوخت برجایش صورتی دید کز کرشمه مست آنچنان صدهزار توبه شکست خرمنی گل ولی به قامت سرو شسته روئی ولی به خون تذرو خواب غمزش به سحر کاری خویش بسته خواب هزار عاشق بیش لب چو برگ گلی که تر باشد برگ آن گل پر از شکر باشد چشم چون نرگسی که خفته بود فتنه در خواب او نهفته بود عکس رویش به زیر زلف به تاب چون حواصل به زیر پر عقاب خالی از زلف عنبر افشان‌تر چشمی از خال نامسلمان‌تر با چنان زلف و خال دیده فریب هیچ دل را نبود جای شکیب آمد از بشر بی‌خود آوازی چون ز طفلی که بر گرد گازی ماه تنها خرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز پی تعجیل برگرفت به پیش کرده خونی چنان به گردن خویش بشر چون باز کرد دیده ز خواب خانه بر رفته دید و خانه خراب گفت اگر بر پیش روم نه رواست ور شکیبا شوم شکیب کجاست چاره کام هم شکیبائیست هرچه زین درگذشت رسوائیست شهوتی گر مرا ز راه ببرد مردم آخر ز غم نخواهم کرد ترک شهوت نشان دین باشد شرط پرهیزگاری این باشد به که محمل برون برم زین کوی سوی بین‌المقدس آرم روی تا خدائی که خیر و شر داند بر من این کار سهل گرداند رفت از آنجا و برگ راه بساخت به زیارتگه مقدس تاخت در خداوند خود گریخت ز بیم کرد خود را به حکم او تسلیم تا چنان داردش ز دیو نگاه که بدو فتنه را نباشد راه چون بسی سجده زد بران سر خاک بازگشت از حریم خانه پاک بود همسفره‌ای دران راهش نیک خواهی به طبع بدخواهش نکته‌گیری به کار نکته شگفت بر حدیثی هزار نکته گرفت بشر با او چو نیک و بد گفتی او بهر نکته‌ای برآشفتی کاین چنین باید آن چنان شاید کس زبان بر گزاف نگشاید بشر گوینده را ز خاموشی داده بد داروی فراموشی گفت نام تو چیست تا دانم پس ازینت به نام خود خوانم پاسخش داد و گفت نام رهی بشر شد تا تو خود چه نام نهی گفت بشری تو ننگ آدمیان من ملیخا امام عالمیان هرچه در آسمان و در زمیست وآنچه در عقل و رای آدمیست همه دانم به عقل خویش تمام واگهی دارم از حلال و حرام یک تنم بهتر از دوازده تن یک فنی بوده در دوازده فن کوه و دریا و دشت و بیشه و رود هرچه هستند زیر چرخ کبود اصل هریک شناختم به درست کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست از فلک نیز و آنچه هست در او آگهم نارسیده دست بر او در هر اطراف کاوفتد خطری دانم آنرا به تیزتر نظری گر رسد پادشاهیی به زوال پیش از آن دانمش به پنجه سال ور درآید به دانه کم بیشی من به سالی خبر دهم پیشی نبض و قاروره را چنان دانم کافت تب ز تن بگردانم چون به افسون در آتش آرم نعل کهربا را کنم به گوهر لعل سنگ از اکسیر من گهر گردد خاک در دست من به زر گردد باد سحری چو بردمم ز دهن مار پیسه کنم ز پیسه رسن کان هر گنج کافرید خدای منم آن گنج را طلسم گشای هرچه پرسند از آسمان و زمین هم از آن آگهی دهم هم ازین نیست در هیچ دانش آبادی فحل و داناتر از من استادی چون ازین برشمرد لافی چند خیره شد بشر از آن گزافی چند ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه گفت کابری سیه چراست چو قیر وابر دیگر سپید رنگ چو شیر بشر گفتا که حکم یزدانی این چنین پر کند تو خود دانی گفت ازین بگذر این بهانه بود تیر باید که بر نشانه بود ابر تیره دخان محترقست بر چنین نکته عقل متفقست وابر کو شیرگون و در فامست در مزاجش رطوبتی خامست جست بادی ز بادهای نهفت باز بنگر که بوالفضول چه گفت گفت برگو که بادجنبان چیست خیره چون گاو و خر نباید زیست گفت بشر اینهم از قضای خداست هیچ بی حکم او نگردد راست گفت در دست حکمت آر عنان چند گوئی حدیث پیر زنان اصل باد از هوا بود به یقین که بجنباندش به خار زمین دید کوهی بلند و گفت این کوه از دگرها چرا بود به شکوه گفت بشر ایزدیست این پیوند که یکی پست و دیگریست بلند گفت بازم ز حجت افکندی نقش تا چند بر قلم بندی ابر چون سیل هولناک آرد کوه را سیل در مغاک آرد وانکه تیغش بر اوج دارد میل دورتر باشد از گذرگه سیل بشر بانگی بر او زد از سر هوش گفت با حکم کردگار مکوش من نه کز سر کار بی‌خبرم در همه علمی از تو بیشترم لیک علت به خود نشاید گفت ره بپندار خود نباید رفت ما که در پرده ره نمی‌دانیم نقش بیرون پرده می‌خوانیم پی غلط راندن اجتهادی نیست بر غلط خواندن اعتمادی نیست ترسم این پرده چون براندازند با غلط خواندگان غلط بازند به که با این درخت عالی شاخ نشود دست هرکسی گستاخ این عزیمت که بشر بر وی خواند هم دران دیو بوالفضولی ماند روزکی چند می‌شدند بهم وانفضولی نکرد یک مو کم در بیابان گرم و بی‌آبی مغزشان تافته ز بی‌خوابی می‌دویدند با نفیر و خروش تا رسیدند از آن زمین به جوش به درختی سطبر و عالی شاخ سبز و پاکیزه و بلند و فراخ سبزه در زیر او چو سبز حریر دیده از دیدنش نشاط پذیر آکنیده خمی سفال درو آبی‌الحق خوش و زلال درو چون که دید آن فضول آب زلال همچو ریحان تر میان سفال گفت با بشر کای خجسته رفیق باز پرسم بگو که از چه طریق این سفالین خم گشاده دهان تا به لب هست زیر خاک نهان وآب این خم بگو که تا به کجاست کوه پایه نه گرد او صحراست گفت بشر از برای مزد کسی کرده باشد که کرده‌اند بسی تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم در زمین آکنیده‌اند ز بیم گفت تا پاسخ تو زین نمطست هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست آری آری کسی ز بهر کسی کشد آبی به دوش هر نفسی خاصه در وادیی که از تف و تاب صد در صد درو نیابی آب این وطنگاه دامیارانست جای صیاد و صید کارانست آب این خم که در نشاخته‌اند از پی دام صید ساخته‌اند تا چو غرم و گوزن و آهو و گور در بیابان خورند طعمه شور تشنه گردند و قصد آب کنند سوی این آبخور شتاب کنند مرد صیاد راه بسته بود با کمان در کمین نشسته بود بزند صید را به خوردن آب کند از صید زخم خورده کباب بندها را چنین گشای گره تا نیوشنده بر تو گوید زه بشر گفت ای نهفته گوی جهان هرکسی را عقیده‌ایست نهان من و تو زآنچه در نهان داریم به همه کس ظن آنچنان داریم بد میندیش گفتمت پیشی عاقبت بد کند بداندیشی چون بران آب سفره بگشادند نان بخوردند و آب در دادند آبی‌الحق به تشنگان در خورد روشن و خوشگوار و صافی و سرد بانگ بر بشر زد ملیخا تیز که از آنسو ترک‌نشین برخیز تا در این آب خوشگوار شوم شویم اندام و بی‌غبار شوم از عرقهای شور تن فرسای چرک بر من نشسته سر تا پای چرک تن را ز تن فرو شویم پاک و پاکیزه سوی ره پویم وانگه این خم به سنگ پاره کنم صید را از گزند چاره کنم بشر گفت ای سلیم دل برخیز در چنین خم مباش رنگ‌آمیز آب او خورده با دل‌انگیزی چرک تن را چرا در او ریزی هرکه آبی خورد که بنوازد در وی آب دهن نیندازد سرکه نتوان بر آینه سودن صافیی را به درد آلودن تا دگر تشنه چون به تاب رسد زآب نوشین او به آب رسد مرد بد رأی گفت او نشنید گوهر زشت خویش کرد پدید جامه بر کند و جمله بر هم بست خویشتن گرد کرد و در خم جست چون درون شد نه خم که چاهی بود تا بن چه دراز راهی بود با اجل زیرکی به کار نشد جان بسی کند و رستگار نشد ز آب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد بشر از آنسو نشسته دل زده تاب از پی آب کرده دیده پرآب گفت باز این حرام زاده خام کرد بر من سلام خویش حرام ترسم این چرگن نمونه خصال آرد آلودگی به آب زلال آب را چرک او کند به درنگ وانگهی در سفال دارد سنگ این بداندیشی از بدان آید نه ز پاکان و بخردان آید هیچکس را چنین رفیق مباد این چنین سفله جز غریق مباد چون درین گفتگوی زد نفسی مرد نامد برین گذشت بسی سوی خم شد به جستجوی رفیق واگهی نه که خواجه گشت غریق غرقه‌ای دید جان او شده گم سر چون خم نهاده بر سر خم طرفه در ماند کاین چه شاید بود چوبی از شاخ آن درخت ربود هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش ساده کردش به چنگ و ناخن خویش چون مساحت گران دریائی زد در آن خم به آب پیمائی خم رها کن که دید چاهی ژرف سر به آجر بر آوریده شگرف نیمه خم نهاده بر سر او تا دده کم شود شناور او برکشید آن غریق را به شتاب در چه خاک بردش از چه آب چون در انباشتش به خاک و به سنگ بر سرینش نشست با دل تنگ گفت کان گربزی ورایت کو وان درفش گره گشایت کو وانهمه دعویت به چاره‌گری با دد و دیو و آدمی و پری وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند غیب را سر در آورم به کمند کو شد آن دعوی دوازده فن وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن وان نمودن که بنگرم پیشی کارها را به چابک اندیشی چاهی آنگاه سر گشاده به پیش چون ندیدی به دور بینی خویش وانکه ما را بر آنچنان آبی فصلها گفته شد ز هر بابی فصل ما گر به هم شماری داشت آن نگفتیم کاصل کاری داشت هرچه در آب آن خم افکندیم آتش اندر خم خود آگندیم نقش آن کارگه دگرگون بود از حساب من و تو بیرون بود تا فلک رشته را گره دادست بر سر رشته کس نیفتادست گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم هردو ز اندیشه غلط گفتیم تو بدان غرقه‌ای و من رستم که تو شاکر نه‌ای و من هستم تو که دام بهایمش خواندی چون بهایم به دام درماندی من به نیکی بدو گمان بردم نیک من نیک بود و جان بردم این سخن گفت و از زمین برخاست رخت او باز جست از چپ و راست رفت و برداشت یک به یک سلبش دق مصری عمامه قصبش چونکه مهر از نورد بازگشاد کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد زر مصری درو هزار درست زان کهن سکه‌ها که بود نخست مهر بنهاد و مهر ازو برداشت همچنان سر به مهر خود بگذاشت گفت شرط آن بود که جامه او با زر و زینت و عمامه او جمله در بندم و نگهدارم به کسی کاهل اوست بسپارم باز پرسم سرای او به کجاست برسانم به آنکه اهل سراست چون زمن نامد استعانت او نکنم غدر در امانت او گر من آن‌ها کنم که او کردست هم از آنها خورم که او خوردست همچنان آن نورد را در بست چونکه در بسته شد گرفت به دست رهروی در گرفت و راه نوشت سوی شهر آمد از کرانه دشت چون درآسود یک دو روز به شهر داد ز خواب و خورد خود را بهر آن عمامه به هر کسی بنمود که خداوند این که شاید بود زاد مردی عمامه را بشناخت گفت لختی رهت بباید تاخت در فلان کوی چندمین خانه هست کاخی بلند و شاهانه در بزن کان در آستانه اوست بی‌گمان شو که خانه خانه اوست بشر با جامه و عمامه و زر سوی آن خانه شد که یافت خبر در زد آمد شکر لبی دلبند باز کرد آن در رواق بلند گفت کاری و حاجتی بنمای تا بر آرم چنانکه باشد رای بشر گفتا بضاعتی دارم بانوی خانه کو که بسپارم گر درون آمدن به خانه رواست تا درآیم سخن بگویم راست که ملیخای آسمان فرهنگ از زمانه چو ریو دید و چه رنگ زن درون بردش از برون سرای بر کنار بساط کردش جای خویشتن روی کرد زیر نقاب گفت برگو سخن که هست صواب بشر هر قصه‌ای که بود تمام گفت با ماهروی سیم اندام آن به هم صحبتی رسیدن او در هنرها سخن شنیدن او وان برآشفتش چو بد مستان دعوی انگیختن به هر دستان وان به هر چیز بدگمان بودن خوبیی را به زشتی آلودن وان چه از بهر دیگران کندن خویشتن را دران چه افکندن وان شدن چون محیط موج زنش عاقبت ماندن آب در دهنش چون فرو گفت هرچه دید همه وآنچه زان بی‌وفا شنید همه گفت کاو غرقه شد بقای تو باد جای او خاک خانه جای تو باد جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک در سپردم به گنج خانه خاک رخت او هرچه بود در بستم واینک اینک گرفته در دستم جامه و زر نهاد حالی پیش کرد روشن درست کاری خویش زن زنی بود کاردان و شگرف آن ورق باز خواند حرف به حرف ساعتی زان سخن پریشان گشت آبی از چشم ریخت و زآب گذشت پاسخش داد کای همیون رای نیک مردی ز بندگان خدای آفرین بر حلال زادگیت بر لطیفی و رو گشادگیت که کند هرگز این جوانمردی که تو در حق بی کسان کردی نیک مردی نه آن بود که کسی ببرد انگبینی از مگسی نیک‌مرد آن رود که در کارش رخنه نارد فریب دینارش شد ملیخا و تن به خاک سپرد جان به جائی که لایق آمد برد آنچه گفتی ز بد پسندان بود راست گفتی هزار چندان بود بود کارش همه ستمگاری بی‌وفائی و مردم آزاری کرد بسیار جور بر زن و مرد بر چنانی چنین بود درخورد به عقیدت جهود کینه سرشت مار نیرنگ و اژدهای کنشت سالها شد که من برنجم ازو جز بدی هیچ بر نسنجم ازو من به بالین نرم او خفته او به من بر دروغها گفته من ز بادش سپر فکنده چو میغ او کشیده چو برق بر من تیغ چون خدا دفع کردش از سر من رفت غوغای محنت از در من گر بد ار نیک بود روی نهفت از پس مرده بد نشاید گفت پای او از میانه بیرون شد حال پیوند ما دگرگون شد تو از آنجا که مرد کار منی به زناشوئی اختیار منی مایه و ملک هست و ستر و جمال به ازین کی رسد به جفت حلال به نکاحی که آن خدا فرمود کار ما را فراهم آور زود من به جفتی ترا پسندیدم که جوانمردی ترا دیدم تو به من گر ارادتی داری تا کنم دعوی پرستاری قصه شد گفته حسب حال اینست مال دارم بسی جمال اینست وانگهی برقع از قمر برداشت مهر خشک از عقیق‌تر برداشت بشر چون خوبی و جمالش دید فتنه چشم و سحر خالش دید آن پری‌چهره بود کاول روز دیده بودش چنان جهان افروز نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش حلقه در گوش یار حلقه به گوش چون چنان دید نوش لب بشتافت بوی خوش کرد و جان او دریافت هوش رفته چو هوش یافته شد سرش از تاب شرم تافته شد گفت اگر شیفتم ز عشق پری تا به دیوانگی گمان نبری گر بود دیو دیده افتاده من پری دیدم ای پری‌زاده وین که بینی نه مهر امروزست دیر باشد که در من این سوزست که فلان روز در فلان ره تنگ برقعت را ربود باد از چنگ من ترا دیدم و ز دست شدم می وصلت نخورده مست شدم سوختم در غم نهانی تو رفت جانم ز مهربانی تو گرچه یک دم نرفتی از یادم با کسی راز خویش نگشادم چونکه صبرم در اوفتاد ز پای رفتم و در گریختم به خدای تا خدایم به فضل و رحمت خویش آورید آنچه شرط باشد پیش چون نکردم طمع چو بوالهوسان در حریم جمال و مال کسان دولتی کو جمال و مالم داد نز حرام اینک از حلالم داد زن چو از رغبت وی آگه شد رغبتش زآنچه بد یکی ده شد بشر کان حور پیکرش بنواخت رفت بیرون و کار خویش بساخت گشت با او به شرط کاوین جفت نعمتی یافت شکر نعمت گفت با پریچهره کام دل می‌راند بر خود افسون چشم بد می‌خواند از جهودی رهاند شاهی را دور کرد از کسوف ماهی را از پرندش غیار زردی شست برگ سوسن ز شنبلیدش رست چون ندید از بهشتیان دورش جامه سبز دوخت چون حورش سبزپوشی به از علامت زرد سبزی آمد به سرو بن در خورد رنگ سبزی صلاح کشته بود سبزی آرایش فرشته بود جان به سبزی گراید از همه چیز چشم روشن به سبزه گردد نیز رستنی را به سبزی آهنگست همه سر سبزیی بدین رنگست قصه چون گفت ماه بزم آرای شه در آغوش خویش کردش جای من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه‌ام نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم گر دلت گیرد و گر گردی مول زین سفر چاره نداری، ای فضول دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست هین روان باش و رها کن مول مول ورنه اینک می‌برندت کشکشان هر طرف پیکست و هر جانب رسول نیستی در خانه، فکرت تا کجاست فکرهای خل را بردست غول جادوی کردند چشم خلق را تا که بالا را ندانند از سفول جادوان را، جادوانی دیگرند می‌کنند اندر دل ایشان دخول خیره منگر، دیدها در اصل دار تا نباشی روز مردن بی‌اصول (نحن نزلنا) بخوان و شکر کن کافتابی کرد از بالا نزول آفتابی نی که سوزد روی را آفتابی نی که افتد در افول نعره کم زن زانک نزدیکست یار که ز نزدیکی گمان آید حلول حق اگر پنهان بود ظاهر شود معجزاتست و گواهان عدول لیک تو اشتاب کم کن صبر کن گرچه فرمودست که: « الانسان عجول » ربنا افرغ علینا صبرنا لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول بر اشارت یاد کن ترجیع را در ببند و ره مدتشنیع را ای گذر کرده ز حال و از محال رفته اندر خانه‌ی فیه رجال ای بدیده روی وجه‌الله را کین جهان بر روی او باشد چو خال خال را حسنی بود از رو بود ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال چون بمالی چشم، در هر زشتیی صورتی بینی کمال اندر کمال چند صورتهاست پنداری که اوست تا رسی اندر جمال ذوالجلال خلق را می‌راند و خوبی او می‌کشاند گوش جان را که تعال خاک کوی دوست را از بو بدان خاک کویش خوشتر از آب زلال اندران آب زلال اندر نگر تا ببینی عکس خورشید و هلال تا شنیدم گفتن شیرین او می‌فزاید گفتن خویشم ملال دامن او گیر یعنی درد او رویدت از درد او صد پر و بال سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب خود بیندیش و رها کن قیل و قال سر خمارت داد و مستیها دهد زیر آن مستی بود سحر هلال از پی این مه به شب بیدار باش سر منه جز در دعا و ابتهال وقت ترجیعست برجه تازه شود چون جمالش بی‌حد و اندازه شو دیگران رفتند خانه‌ی خویش باز ما بماندیم و تو و عشق دراز هرکی حیران تو باشد دارد او روزه در روزه، نماز اندر نماز راز او گوید که دارد عقل و هوش چون فنا گردد، فنا را نیست راز سلسله از گردن ما برمگیر که جنون تو خوش است ای بی‌نیاز طوق شاهان چاکر این سلسله‌ست عاشقان از طوق دارند احتراز خار و گل را حسن‌بخش از آب خضر طاق را و جفت را کن جفت ناز هرکی او بنهد سری بر خاک تو کن قبولش گر حقیقت گر مجاز نی مرا هرچه شود خود گو بشو در بهار حسن خود تو می‌گراز حسن تو باید که باشد بر مراد عاشقان را خواه سوز و خواه ساز خواه ردشان کن به خط لایجوز خواهشان از فضل ده خط جواز خواهشان چون تار چنگی بر سکل خواهشان چون نای گیر و می‌نواز خواهشان بی‌قدر کن چون سنگ و خاک خواه چون گوهر بدهشان امتیاز عاقبت محمود باشد داد تو ای تو محمود و همه جانها ایاز در غلامی تو جان آزاد شد وز ادبهای تو عقل استاد شد مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا مس ما کی بود پیش کیمیا؟! پیش خورشیدی چه دارد مشت برف جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟! زمهریر و صد هزاران زمهریر با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟! با تموزیهای خورشید رخت زمهریر آمد تموز این ضحی بر دکان آرزو وشوق تو کیسه دوزانند این خوف و رجا بر مصلای کمال رفعتست سجدهای سهو می‌آرد سها خواب را گردن زدی ای جان صبح چه صباح آموختن باید ترا؟! چپ ما را راست کن ای دست تو کرده اژدرهای هایل را عصا شکر ایزد را که من بیگانه رنگ گشته‌ام با بحر فضلت آشنا کف برآرم در دعا و شکر من جاودانی دیده زان بحر صفا ای تو بیجا همچو جان و من چو تن می‌روم در جستن تو جا به جا عمر می‌کاهید بی‌تو روز روز رست از کاهش به تو ای جان‌فزا واجدی و وجدبخش هر وجود چه غم ار من یاوه کردم خویش را هین سلامت می‌کند ترجیع من که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟ عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند وز شراب بیخودی دیوانه‌اند شاه بازان مطار قدسیند ایمن از تیمار دام و دانه‌اند فارغند از خانقاه و صومعه روز و شب در گوشه‌ی میخانه‌اند گرچه مستند از شراب بیخودی بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند در ازل بودند با روحانیان تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند راه جسم و جان به یک تک می‌برند در طریقت این چنین مردانه‌اند گنج‌های مخفی‌اند این طایفه لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است در دو عالم زین قبل افسانه‌اند هر دوعالم یک صدف دان وین گروه در میان آن صدف دردانه‌اند آشنایان خودند از بیخودی وز خودی خویشتن بیگانه‌اند فارغ از کون و فساد عالمند زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند در جهان جان چو عطارند فرد بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند سبک باش ای نسیم صبح گاهی تفضل کن بدان فرصت که خواهی زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی جهان‌بخش آفتاب هفت کشور که دین و دولت ازوی شد مظفر شه مشرق که مغرب را پناهست قزل شه کافسرش بالای ماهست چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش گذشت از سر حد مشرق یتاقش نگینش گر نهد یک نقش بر موم خراج از چین ستاند جزیت از روم اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ برآرد رود روس از چشمه زنگ گرش باید به یک فتح الهی فرو شوید ز هندوستان سیاهی ز بیم وی که جور از دور بر دست چو برق ار فتنه‌ای زاد است مردست چو ابر از جودهای بی‌دریغش جهان روشن شده مانند تیغش سخای ابر چون بگشاید از بند بصد تری فشاند قطره‌ای چند ببخشد دست او صد بحر گوهر که در بخشش نگردد ناخنش تر به خورشیدی سریرش هست موصوف به مه بر کرده معروفیش معروف زمین هفت است و گر هفتاد بودی اگر خاکش نبودی باد بودی زحل گر نیستی هندوی این نام بدین پیری در افتادی ازین بام ارس را در بیابان جوش باشد چو در دریا رسد خاموش باشد اگر دشمن رساند سر به افلاک بدین درگه چه بوسد جز سر خاک اگر صد کوه در بندد به بازو نباشد سنگ با زر هم ترازو از آن منسوج کو را دور دادست به چار ارکان کمربندی فتادست وزان خلعت که اقبالش بریدست به هفت اختر کله‌واری رسیدست وزان آتش که الماسش فروزد عدو گر آهنین باشد بسوزد چو دیو از آهنش دشمن گریزد که بر هر شخص کافتد برنخیزد ز تیغی کانچنان گردن گذارد چه خارد خصم اگر گردن نخارد زکال از دود خصمش عود گردد که مریخ از ذنب مسعود گردد حیاتش با مسیحا هم رکابست صبوحش تا قیامت در حسابست به آب و رنگ تیغش برده تفضیل چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل بهر حاجت که خلق آغاز کرده دری دارد چو دریا باز کرده کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم پی موریست از کین تا به مهرش سر موئیست از سر تا سپهرش هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش زناف نکته نامش مشک ریزد چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد ز ادراکش عطارد خوشه چینست مگر خود نام خانش خوشه زینست چو بر دریا زند تیغ پلالک به ماهی گاو گوید کیف حالک گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است به مجلس گر می‌و ساقی نماند چو باقی ماند او باقی نماند از آن عهده که در سر دارد این عهد بدین مهدی توان رستن از این مهد اگر طوفان بادی سهمناکست سلیمانی چنین داری چه باکست اگر خود مار ضحاکی زند نیش چو در خیل فریدونی میندیش بر اهل روزگار از هر قرانی نیامد بی‌ستمکاری زمانی ز خسف این قران ما را چه بیمست که دارا دادگر داور رحیمست قرانی را که با این داد باشد چو فال از باد باشد باد باشد جهان از درگهش طاقی کمینه است بر این طاق آسمان جام آبگینه است بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد که ابر آنجا رسد آبش بریزد بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد بیار این خواجه تاش خویش را یاد زمین بوسی کن از راه غلامی چنان گو کاین چنین گوید نظامی که گر بودم ز خدمت دور یک چند نبودم فارغ از شغل خداوند چو شد پرداخته در سلک اوراق مسجل شد بنام شاه آفاق چو دانستم که این جمشید ثانی که بادش تا قیامت زندگانی اگر برگ گلی بیند در این باغ بنام شاه آفاقش کند داغ مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود که با یوسف رخیش اندیشه‌ای بود چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را گرش صد باغ بخشیدندی از نور نبردی منت یک خوشه انگور چو دادندی گلی بر دست یارش رخ از شادی شدی چون نوبهارش به حکم آنکه یار او را چو جان بود مدام از شادی او شادمان بود مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر هم چنانست مباد این درج دولت را نوردی میفتاد اندر این نوشاب گردی جمالش باد دایم عالم افروز شبش معراج باد و روز نوروز بقدر آنکه باد از زلف مشگین گهی هندوستان سازد گهی چین همه ترکان چین بادند هندوش مباد از چینیان چینی برابر وش حسودش بسته بند جهان باد چو گردد دوست بستش پرنیان باد مطیعش را زمی پر باد گشتی چو یاغی گشت بادش تیز دشتی چنین نزلی که یابی پرمانیش مبارکباد بر جان و جوانیش تو خلیل وقتی ای خورشیدهش این چهار اطیار ره‌زن را بکش زانک هر مرغی ازینها زاغ‌وش هست عقل عاقلان را دیده‌کش چار وصف تن چو مرغان خلیل بسمل ایشان دهد جان را سبیل ای خلیل اندر خلاص نیک و بد سر ببرشان تا رهد پاها ز سد کل توی و جملگان اجزای تو بر گشا که هست پاشان پای تو از تو عالم روح زاری می‌شود پشت صد لشکر سواری می‌شود زانک این تن شد مقام چار خو نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو خلق را گر زندگی خواهی ابد سر ببر زین چار مرغ شوم بد بازشان زنده کن از نوعی دگر که نباشد بعد از آن زیشان ضرر چار مرغ معنوی راه‌زن کرده‌اند اندر دل خلقان وطن چون امیر جمله دلهای سوی اندرین دور ای خلیفه‌ی حق توی سر ببر این چار مرغ زنده را سر مدی کن خلق ناپاینده را بط و طاوسست و زاغست و خروس این مثال چار خلق اندر نفوس بط حرصست و خروس آن شهوتست جاه چون طاوس و زاغ امنیتست منیتش آن که بود اومیدساز طامع تابید یا عمر دراز بط حرص آمد که نولش در زمین در تر و در خشک می‌جوید دفین یک زمان نبود معطل آن گلو نشنود از حکم جز امر کلوا هم‌چو یغماجیست خانه می‌کند زود زود انبان خود پر می‌کند اندر انبان می‌فشارد نیک و بد دانه‌های در و حبات نخود تا مبادا یاغیی آید دگر می‌فشارد در جوال او خشک و تر وقت تنگ و فرصت اندک او مخوف در بغل زد هر چه زودتر بی‌وقوف لیک ممن ز اعتماد آن حیات می‌کند غارت به مهل و با انات آمنست از فوت و از یاغی که او می‌شناسد قهر شه را بر عدو آمنست از خواجه‌تاشان دگر که بیایندش مزاحم صرفه‌بر عدل شه را دید در ضبط حشم که نیارد کرد کس بر کس ستم لاجرم نشتابد و ساکن بود از فوات حظ خود آمن بود بس تانی دارد و صبر و شکیب چشم‌سیر و مثرست و پاک‌جیب کین تانی پرتو رحمان بود وان شتاب از هزه‌ی شیطان بود زانک شیطانش بترساند ز فقر بارگیر صبر را بکشد به عقر از نبی بشنو که شیطان در وعید می‌کند تهدیدت از فقر شدید تا خوری زشت و بری زشت و شتاب نی مروت نی‌تانی نی ثواب لاجرم کافر خورد در هفت بطن دین و دل باریک و لاغر زفت بطن هاتفی از گوشه میخانه دوش گفت ببخشند گنه می بنوش لطف الهی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش این خرد خام به میخانه بر تا می لعل آوردش خون به جوش گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی خموش گوش من و حلقه گیسوی یار روی من و خاک در می فروش رندی حافظ نه گناهیست صعب با کرم پادشه عیب پوش داور دین شاه شجاع آن که کرد روح قدس حلقه امرش به گوش ای ملک العرش مرادش بده و از خطر چشم بدش دار گوش گر چه پدر بر سر تختش کشید شست و فرود آمد و پیشش دوید صنما تا بزیم بنده‌ی دیدار توام بتن و جان و دل دیده خریدار توام تو مه و سال کمر بسته به آزار منی من شب و روز جگر خسته ز آزار توام گر چه از جور تو سیر آمده‌ام تا بزیم بکشم جور تو زیرا که گرفتار توام زان نکردی تو همی ساخت بر من که ترا آگهی نیست که من سوخته‌ی زار توام گر چه آرایش خوبان جهانی به جمال به سر تو که من آرایش بازار توام نه عجب گر بکشم تلخی گفتار ترا زان که من شیفته‌ی خوبی دیدار توام دزد شبرو منم ای دلبر اندر غم تو چون سنایی ز پی وصل تو عیار توام گر چه عشاق دل آسوده‌ی گفتار منند من همه ساله دل آزرده‌ی گفتار توام به شکرخنده اگر می‌ببرد جان مرا متع الله فوادی بحبیبی ابدا جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند انما یوم اجزای اذا اسکرها مغز هر ذره چو از روزن او مست شود سبحت راقصه عز حبیبی و علا چونک از خوردن باده همگی باده شوم انا نقل و مدام فاشربانی و کلا هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی چون بخسپد خم باده پی آن می‌جوشد انما القهوه تغلی لشرور و دما می منم خود که نمی‌گنجم در خم جهان برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم انا زق ملت فیه شراب و سقا وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا مبارک روز شنبه گاه پیشین گه هنگامی است با انوار بیش این جهان از چشمه خود روی شسته که و مه سبحه و سجاده جسته مذن قامت خود بر کشیده جماعت صف به مسجد بر کشیده ممالک گیر سلطان جهان بخت در آن ساعت برآمد بر سر تخت سریر آراست ماه و آفتابش غیاث دین و دنیا شد خطابش ملایک جمله گفتندش همانگه دعا: خلد الرحمن ملکه خروش کوس، گیتی را خبر کرد دل بد خواه را زیر و زبر کرد موافق ریخت گوهرها ز حد بیش مخالف هم ولیک از دیده‌ی خویش فلک شادی بدو ران و زمان داد جهان را مژده‌ی امن و امان داد شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست ز جام باده‌ی دوشینه مست و لایعقل فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست چو جای چشمه که بر جویبار دیده‌ی من خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست چه گویمت که بهنگام آشتی کردن میان لاغر او در کنار من چه خوشست مپرس کز هوس روی دوست خواجو را دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را مباش ای محتشم پر ناامید از وی که می‌باشد غم امیدواران گاه امید کاهان را به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی کسی که روی تو دیدست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند اگر به دست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند چه روزها به شب آورد جان منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداند به چند حیله شبی در فراق روز کنم و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند که گر سوار براند پیاده درماند به دست رحمتم از خاک آستان بردار که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را حدیث دوست بگویش که جان برافشاند پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد نه هر که گوش کند معنی سخن داند چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد که فرهاد است در آن صنعت استاد صلاح آن دید چشم شیر گیرش که با تیر نگه سازد اسیرش به مشکین طره سازد پای بستش دهد کاری که می‌شاید به دستش غرورش مصلحت را آنچنان دید که باید مایه دید و پایه بخشید نخستین شرط عشق است آزمودن نشاید هرکسی را در گشودن بسا کس کز هوس باشد نظر باز بسا کز عشق باشد خانه پرداز بباید آزمودش تا کدام است هوس یا عاشقی او را چه کام است به او گر نرد یاری می‌توان باخت نگه را گرم جولان می‌توان ساخت وگر دست هوس باشد درازش توان از سر به آسان کرد بازش خصوصا چون منی از بخت بدکار مدامم با هوسناکان فتد کار مرا نتوان هوس زد بعد از این راه که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه وزان پس با هزاران دلستانی شد آن مه بر سر شیرین زبانی ز شرم پرده داران هوا خواه سخن در پرده راند آن ماه آگاه که آیین هنرور آنچنان است که او را دل موافق با زبان است مرا چشم از پی آن صنعت آراست که از زر چشم او بر کار فرماست چو مزدوران نظر نبود به سیمش نباشد دیه بر امید و بیمش نه رنجش از پی پا رنج باشد کند کاری که صاحب گنج باشد به لعلی قانع ار کانی نباشد به نانی فارغ ار خوانی نباشد نگردد مانعش یک گل ز گلزار نبندد دیده‌ی اندک ز بسیار بنایی کرد باید عشق مانند که نتوان دور گردونش ز جا کند به سان همت عشاق عالی چون عهد عشق بازان لایزالی ز پابرجایی و پر استواری چو عاشق گاه رنج و گاه خواری فضایش چون دل آزادگان پاک رواقش چون خیال اهل ادراک نه قصر و کاخ در کار است ما را که از این نوع بسیار است مارا غرض مشغولی و خاطر گشاییست از این بگذشته صنعت آزماییست اگر داری سر این کارفرما هر آن صنعت که داری کارفرما یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد ز لب جان داد و از گفتار دل برد ز شیرین نکته‌های دلفریبش ز جان آرام برد ، از دل شکیبش زمین بوسید فرهاد هنرمند سخن را با نیاز افکند پیوند که تا گل زینت گلزار باشد به پیش عارضت گل خوار باشد شکر را تا به شیرینی بود نام کند شیرینی از لعل لبت وام فلک را تا فروغ از اختران است زمین را تا طراز از دلبران است مباد ای اختر خوبی وبالت طراز دلبری بادا جمالت نشایم خدمتی را ور توانم کلاه فخر بر گردون رسانم نباشد قابلیت چون منی را قبول خاطر سیمین تنی را ولی چون التفات مقبلان است چه غم آنرا که از ناقابلان است ببینی پرتو خورشید رخشان کز او سنگی شود لعل بدخشان چو سعی ما و لطف کارفرماست به خوبی کارها چون زر شود راست مرا گفتی که از زر دیده بردار که کارت همچو زر گردد در این کار نیازم هست اما نی به گوهر امیدم هست نی بر سیم و بر زر به مسکینی سر گوهر ندارم ولی از گوهری دل برندارم چو لطف کارفرما هست یارم اگر کوهی بود از جا برآرم توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند گل افسرده را آبی نباشد دل افسرده را تابی نباشد به خود این کار را مشکل توانم وگر بتوان ز شوق دل توانم در این کار ار دلم گیرد ثباتی نگیرد جز به اندک التفاتی کنیزان حرف شیرین چون شنیدند نیاز مرد صنعت پیشه دیدند تمامی همزبان گشتند یکبار به فرهاد آگهی دادند از کار که این بانوی ما بس ناصبور است مزاجش نازک و طبعش غیور است به رنجش چون دل او هیچ دل نیست سرشتش گویی از این آب و گل نیست به خونریزی عتابش بس دلیر است که هم پیمان شکن هم زود سیر است اساسی را به گردون گر برآرد به اندک رنجشی از پا در آرد ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست مدامش از پی رنجش بهانه‌ست ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور چو خویش آتشین کین بر فروزد جهان را خرمن هستی بسوزد اگر آهن دلی پولاد پنجه نه از کار و نه از بیداد رنجه در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار سر خود گیر و وقت خود نگه دار گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست مراد خاطرش جوی و میندیش گرت مرهم فرستد ور زند نیش و گر مزدوری او را نیز کار است درم بسیار و گوهر بی‌شمار است چو میل خاطرت با غم نباشد ورا چندان که خواهی کم نباشد بزد آهی ز دل فرهاد مسکین که ای شکر لبان خیل شیرین مرا کاری که اول بار فرمود فریب چشم شیرین عاشقی بود چه مزدی بهتر از این دارم امید که شیرین بهر این کارم پسندید به من بخشید ای من خاک راهش هزاران سال مزد اول نگاهش اگر شکرانه را جان برفشانم همانا قدر این نعمت ندانم مگوییدم که از خویش بیندیش گرت مرهم فرستد ور زند نیش کجا زان طبع نازک باک دارم اگر از او زهر من تریاک دارم در این سودا چرا باشد زیانم که او نازک دل و من سخت جانم در این کار او سزد کاندیشه دارد مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد هوسناک است آن کز رنجش یار بیندیشد که با هجران فتد کار هوس چون راه ناکامی نپوید به هر کاری مراد خویش جوید مرا کام دلی زان دلستان نیست چه کام دل دلی اندر میان نیست اگر رنجد و گر یاری نماید هم از خود کاهد و برخود فزاید ولی چون از میان برخاست عاشق همان خواهد که دلبر خواست عاشق به دل خواهش بود دل نیست با او وگر آسان و مشکل نیست با او ور از هجرش خمار از وصل مستی است نباشد عشقبازی خود پرستی‌ست هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک دردمندان محبت را دوا جز درد نیست بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست برجه که سماع روح برپای شده است وان دف چو شکر حریف آن نای شده است سودای قدیم آتش افزای شده است آن های تو کو که وقت هیهات شده است برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات ماننده‌ی حاجیان به کعبه و به عرفات چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر آخر حرکات شد کلید برکات برکان شکر چند مگس را غوغاست کی کان شکر را به مگسها پرواست مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست بر ما رقم خطا پرستی همه هست بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست ای دوست چو از میانه مقصود توئی جای گله نیست چون تو هستی همه هست بر من در وصل بسته میدارد دوست دل را بعنا شکسته میدارد دوست زین پس من و دلشکستگی بر در او چون دوست دل شکسته میدارد دوست پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا تن خرقه و اندر آن دل من صوفی عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است در شش جهت و برون شش، معبود اوست باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد این جمله بهانه و همه مقصود اوست بر جزوم نشان معشوق منست هر پاره‌ی من زبان معشوق منست چون چنگ منم در بر او تکیه زده این ناله‌ام از بنان معشوق منست بستم سر خم باده و بوی برفت آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت خون دلها ز بوش چون جوی برفت زان سوی که آمد به همان سوی برفت بگذشت سوار غیب و گردی برخاست او رفت ز جای و گرد او هم برخاست تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست گردش اینجا و مرد در دار بقاست بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت باری دل من جز صفت گل نگرفت بی‌حاصلیم جز ره حاصل نگرفت پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست بی‌دیده اگر راه روی عین خطاست بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست در صومعه و مدرسه از راه مجاز آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست بیرون ز تن و جان و روان درویش است برتر ز زمین و آسمان درویش است مقصود خدا نبود بس خلق جهان مقصود خدا از این جهان درویش است بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست جان باید داد و دل بشکرانه‌ی جان آنرا که تمنای چنین مأوائیست بیرون ز جهان و جان یکی دایه‌ی ماست دانستن او نه درخور پایه‌ی ماست در معرفتش همین قدر دانم ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست بی‌یار نماند هرکه با یار بساخت مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت مه نور از آن گرفت کز شب نرمید گل بوی از آن یافت که با خار بساخت تا این فلک آینه‌گون بر کار است اندریم عشق موج خون در کار است روزی آید برون و روزی ناید اما شب و روز اندرون در کار است تا با تو ز هستی تو هستی باقیست ایمن منشین که بت‌پرستی باقیست گیرم بت پندار شکستی آخر آن بت که ز پندار برستی باقیست تا چهره‌ی آفتاب جان رخشانست صوفی به مثال ذره‌ها رقصانست گویند که این وسوسه‌ی شیطانست شیطان لطیف است و حیات جانست تا حاصل دردم سبب درمان گشت پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت جان و دل و تن حجاب ره بود کنون تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت تا در دل من صورت آن رشک پریست دلشاد چو من در همه‌ی عالم کیست والله که بجز شاد نمیدانم زیست غم میشنوم ولی نمیدانم چیست تا تن نبری دور زمانم کشته است آن چشمه‌ی آب حیوانم کشته است او نیست عجب که دشمن جانش کشت من بوالعجبم که جان جانم کشته است تا ظن نبری که این زمین بیهوشست بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست چون دیک هزار کف بسر می‌آرد تا خلق ندانند که او در جوشست تا عرش ز سودای رخش ولوله‌هاست در سینه ز بازار رخش غلغله‌هاست از باده‌ی او بر کف جان بلبله‌هاست در گردن دل ز زلف او سلسله‌هاست تا من بزیم پیشه و کارم اینست صیاد نیم صید و شکارم اینست روزم اینست و روزگارم اینست آرام و قرار و غمگسارم اینست تا مهر نگار باوفایم بگرفت من بودم و او چو کیمیایم بگرفت او را به هزار دست جویان گشتم او دست دراز کرد و پایم بگرفت تنها نه همین خنده و سیماش خوشست خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست سر خواسته‌ی گر بدهم یا ندهم سر را محلی نیست تقاضاش خوشست توبه چکنم که توبه‌ام سایه‌ی تست بار سر توبه جمله سرمایه‌ی توست بدتر گنهی بپیش تو توبه بود کو آن توبه که لایق پایه‌ی تست توبه کردم که تا جانم برجاست من کج نروم نگردم از سیرت راست چندانکه نظر همی کنم از چپ و راست جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست توبه که دل خویش چو آهن کرده است در کشتن بنده چشم روشن کرده است چون زلف تو هرچند شکن در شکنست با توبه همان کند که با من کرده است تو سیر شدی من نشدم درمان چیست بنما عوض خود عوض جانان چیست گفتی که به صبر آخر ایمان داری ای بنده‌ی ایمان بجز او ایمان چیست تو کان جهانی و جهان نیم جو است تو اصل جهانی و جهان از تو نو است گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم بی‌آهن و سنگ آن به بادی گرو است تهدید عدو چه بشنود عاشق راست میراند خر تیز بدان سو که خداست نتوان به گمان دشمن از دوست برید نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است رنج دل و تاب تن و سوز جگر است از هرچه خورند کم شود جز غم تو تا بیشترش همی خورم بیشتر است جانم بر آن جان جهان رو کرده است هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است ما را ملک‌العرش چنین خو کرده است کار او دارد که او چنین رو کرده است جان و سر آن یار که او پرده‌در است این حلقه‌ی در بزن که در پرده‌در است گر پرده‌در است یار و گر پرده‌در است این پرده نه پرده است که این پرده‌در است جانی که به راه عشق تو در خطر است بس دیده ز جاهلی بر او نوحه‌گر است حاصل چشمی که بیندش نشناسد کو را بر رخ هزار صاحب خبر است جانی که حریف بود بیگانه شده است عقلی که طبیب بود دیوانه شده است شاهان همه گنجها بویرانه نهند ویرانه‌ی ما ز گنج ویرانه شده است جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است وز شیره و باغ آن نکورو خورده‌است آن باغ گلوی جان بگیرد گوید خونش ریزم که خون ما او خورده است جانی و جهانی و جهان با تو خوش است ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است خود معدن کیمیاست خاک از کف تو هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است حسنت که همه جهان فسونش بگرفت درد حسد حسود چونش بگرفت سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست از بس عاشق که کشت خونش بگرفت چشم تو ز روزگار خونریزتر است تیر مژه‌ی تو از سنان تیزتر است رازی که بگفته‌ای بگوشم واگوی زانروی که گوش من گرانخیزتر است چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست از دیده دوست فرق کردن نه نکوست یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست بر چنگ ترانه‌ای همی زد شبها است کیم بر تو غزلسرایان روزی وان قول مخالفش نمیید راست چون دانستم که عشق پیوست منست وان زلف هزار شاخ در دست منست هرچند که دی مست قدح میبودم امروز چنانم که قدح مست منست خون دلبر من میان دلداران نیست او را چون جهان هلاکت و پایان نیست گر خیره‌سری زنخ زند گو میزن معشوق ازین لطیفتر امکان نیست چون دید مرا مست بهم برزد دست گفتا که شکست توبه بازآمد مست چون شیشه گریست توبه‌ی ما پیوست دشوار توان کردن و آسان بشکست چونی که ترش مگر شکربارت نیست یا هست شکر ولی خریدارت نیست یا کار نمیدانی و سرگشته شدی یا میدانی ز کاسدی کارت نیست چیزیست که در تو بیتو جویان ویست در خاک تو دریست که از کان ویست ماننده‌ی گوی اسب چوگان ویست آن دارد و آن دارد و آن آن ویست حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست یا خوبتر از دیدن رویت کاریست اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی هم پرتو تست هر کجا دلداریست حاشا که دلم ز شب‌نشینی سیر است یا ساقی ما بی‌مدد و ادبیر است از خواب چو سایه عقل‌ها سر زیر است فردا ز پگه بیا که امشب دیر است خاک قدمت سعادت جان من است خاک از قدمت همه گل و یاسمن است سر تا قدمت خاک ز تو میرویند زان خاک قدم چه روی برداشتن است خواهی که ترا کشف شود هستی دوست بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست او غرقه‌ی خود هردو جهان غرقه در اوست خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای یک موی تو نیست خورشید رخت ز آسمان بیرونست چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست عشق تو در درون جان من جا دارد وین طرفه که از جان و جهان بیرونست خورشید و ستارگان و بدرما اوست بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست عید رمضان و شب قدر ما اوست خیزید که آن یار سعادت برخاست خیزید که از عشق غرامت برخاست خیزید که آن لطیف قامت برخاست خیزید که امروز قیامت برخاست دایم ز ولایت علی برخواهم گفت چون روح قدس نادعلی خواهم گفت تا روح شود غمی که بر جان منست کل هم و غم سینجلی خواهم گفت در باغ من ار سرو و اگر گلزار است عکس قد و رخساره‌ی آندلدار است بالله به نامی که ترا اقرار است امروز مرا اگر رگی هشیار است در بتکده تا خیال معشوه‌ی ما است رفتن به طواف کعبه در عین خطا است گر کعبه از او بوی ندارد کنش است با بوی وصال او کنش کعبه‌ی ما است در خواب مهی دوش روانم دیده است با روی و لبی که روشنی دیده است یا بر گل ترکان شکر جوشیده است یا بر شکرستان گل تر روئیده است در دایره‌ی وجود موجود علیست اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست گر خانه‌ی اعتقاد ویران نشدی من فاش بگفتمی که معبود علیست در دیده‌ی صورت ار ترا دامی هست زان دم بگذر اگر ترا گامی هست در هجده هزار عالم آنرا که دلیست داند که نه جنبش و نه آرامی هست در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست در شیوه‌ی عشق خویش و بیگانه یکیست آن را که شراب وصل جانان دادند در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست در صورت تست آنچه معنا همه اوست در معنی تست آنچه دعوا همه اوست در کون و فساد چون عجب بنهادند نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است از حکم حقست و از قضا و قدر است من جهد همی کنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کار دگر است در عشق اگرچه که قدم بر قدم است آنست قدم که آنقدم از قدم است در خانه‌ی نیست هست بینی بسیار می‌مال دو چشم را که اکثر عدم است در عشق تو هر حیله که کردم هیچست هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچست در عشق که جز می بقا خوردن نیست جز جان دادن دلیل جانبردن نیست گفتم که ترا شناسم آنگه میرم گفتا که شناسای مرا مردن نیست در عهد و وفا چنانکه دلدار منست خون باریدن بروز و شب کار منست او یار دگر کرده و فارغ شسته من شسته چو ابلهان که او یار منست در کوی غم تو صبر بیفرمانست در دیده ز اشک تو بر او حرمانست دل راز تو دردهای بیدرمانست با این همه راضیم سخن در جانست در مجلس عشاق قراری دگر است وین باده‌ی عشق را خماری دگر است آن علم که در مدرسه حاصل کردند کار دگر است و عشق کاری دگر است در مرگ حیات اهل داد و دین است وز مرگ روان پاک را تمکین است آن مرگ لقاست نی جفا و کین است نامرده همی میرد و مرگش این است در من غم شبکور چرا پیچیده است کوراست مگر و یا که کورم دیده است من بر فلکم در آب و گل عکس منست از آب کسی ستاره کی دزدیده است درنه قدم ار چه راه بی‌پایانست کز دور نظاره کار نامردانست این راه زندگی دل حاصل کن کاین زندگی تن صفت حیوانست درنه قدمی که چشمه حیوانست میگرد چو چرخ تا مهت گرانست جانیست ترا بگرد حضرت گردان این جان گردان ز گردش آن جانست در وصل جمالش گل خندان منست در هجر خیالش دل و ایمان منست دل با من ومن با دل ازو درجنگیم هریک گوئیم که آن صنم آن منست درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل چون دانستم که گنج در ویرانیست دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست اما دل و معشوق دو باشند خطاست معشوق بهانه است و معبود خداست هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان منست دلدار اگر مرا بدراند پوست افغان نکنم نگویم این درد از اوست ما را همه دشمنند و تنها او دوست از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست دلدار ز پرده‌ای کز آن سوسو نیست می‌گفت بد من ارچه آتش خو نیست چون دید مرا زود سخن گردانید کو آن منست این سخن با او نیست دلدار ظریف است و گناهنش اینست زیبا و لطیف است و گناهش اینست آخر بچه عیب می‌گریزند از او از عیب عفیف است و گناهش اینست دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست گریان گشتم گفت که اینطرفه‌تر است بی‌من که دو دیده‌ی ویم چون بگریست دل در بر من زنده برای غم تست بیگانه‌ی خلق و آشنای غم تست لطفی است که می‌کند غمت با دل من ورنه دل تنگ من چه جای غم تست دل در بر هر که هست از دلبر ماست هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست هر زر که در او مهر الست است و بلی در هر کانی که هست آن زر زر ماست دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است جان میطلبد نمیدهم روزی چند جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است دل رفت و سر راه دل استان بگرفت وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت پرسید کی تو چون دهان بگشادم جست از دهنم راه بیابان بگرفت دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست جام از ساقی ربود و انداخت شکست شوریده برون جست نه هشیار و نه مست آوازه درافتاد که دیوانه شده است دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت والله که نخورد آنقدح را و بریخت دل قالب مرده دید خود را بی‌تو اینست سزای آنکه از جان بگریخت دور است ز تو نظر بهانه اینست کاین دیده‌ی ما هنوز صورت بین است اهلیت روی تو ندارد لیکن چون برکند از تو دل که جان شیرین است دوش از سر لطف یار در من نگریست گفتا بی‌ما چگونه توانی بزیست گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب گفتا که گناه تست و بر من بگریست دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست یا جان فرشته است یا روح پریست مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست بی‌او به خبر بودن از بیخبریست دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است دیوانه چه داند کهره خواب کجاست زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب مجنون خدا بدان هم از خواب جداست راهی ز زبان ما بدل پیوسته است کاسرار جهان و جان در او پیوسته است تا هست زبان بسته گشاده است آن راه چون گشت زبان گشاده آنره بسته است روزی ترش است و دیده‌ی ابرتر است این گریه برای خنده‌ی برگ و بر است آن بازی کودکان و خندید نشان از گریه‌ی مادر است و قبض پدر است روزی که ترا ببینم آدینه‌ی ماست هر روز به دولتت به از دینه‌ی ماست گر چرخ و هزار چرخ در کینه‌ی ماست غم نیست چو مهر یار در سینه‌ی ماست روزیکه مرا به نزد تو دورانست ساقی و شراب و قدح و دورانست واندم که مرا تجلی احسانست جان در تن من چو موسی عمرانست زانروز که چشم من برویت نگریست یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست زهرم بادا که بی‌تو میگیرم جام مرگم بادا که بی‌تو میباید زیست زان روی که دل بسته‌ی آنزنجیر است در دامن تو دست زدن تقدیر است چون دست به دامنش زدم گفت بهل گفتم که خموش روز گیراگیر است زان رونق هر سماع آواز دف است زانست که دف زخم وستم را هدف است می‌گوید دف که آنکسی دست ببرد کاین زخم پیاپی دل او را علف است زان می خوردم که روح پیمانه اوست زان مست شدم که عقل دیوانه‌ی اوست شمعی به من آمد آتشی در من زد آن شمع که آفتاب پروانه‌ی اوست زان می مستم که نقش جامش عشق است وان اسب سواری که لجامش عشق است عشق مه من کار عظیمی است ولیک من بنده‌ی آنم که غلامش عشق است سرسبز بود خاک که آتش یار است خاصه خاکی که ناطق و بیدار است این خاک ز مشاطه‌ی خود بی‌خبر است خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است سر سخن دوست نمیرم گفت دریست گرانبها نمیرم سفت ترسم که بخواب دربگویم سخنی شبهاست که از بیم نمیرم خفت سرگشته چو آسیای گردان کنمت بی‌سر گردان چو گوی گردان کنمت گفتی بروم با دگری درسازم با هرکه بسازی زود ویران کنمت سرگشته دلا به دوست از جان راهست ای گمشده آشکار و پنهان راهست گر شش جهتت بسته شود باک مدار کز قعر نهادت سوی جانان راهست سرمایه‌ی عقل سر دیوانگیست دیوانه‌ی عشق مرد فرزانگیست آنکس که شد آشنای دل از ره درد با خویشتنش هزار بیگانگیست سلطان ملاحت مه موزون منست در سلسله‌اش این دل مجنون منست بر خاک درش خون جگر میریزم هرچند که خاک آن به از خون منست سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت در عالم حسن آب زلف تو نداشت هرچند که لاف آبداری میزد پیچید بس و تاب زلف تو نداشت شاگرد توست دل که عشق آموز است ماننده‌ی شب گرفته پای روز است هرجا که روم صورت عشق است بپیش زیرا روغن در پی روغن سوز است شاهی که شفیع هر گنه بود برفت وانشب که به از هزار مه بود برفت گر باز آید مرا نبیند تو بگوی کو همچو شما بر سر ره بود برفت شب رو که شبت راهبر اسرار است زیرا که نهان ز دیده‌ی اغیار است دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود تا صبح جمال یار ما را کار است شمشیر ازل بدست مردان خداست گوی ابدی در خم چوگان خداست آن تن که چو کوه طور روشن آید نور خود از او طلب که او کان خداست شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست در دیده بد امروز میان دلهاست در دل چو خیال خوش نشست و برخاست نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست از بسکه دلت باین و آن درپیوست آب تو برفت و آتش ما بنشست عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست از من بشنو این سخن بهتان نیست بی‌باد و هوا رقص علم امکان نیست عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست چون شیشه شکست کیست کو داند بست گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است از بند و شکست او کجا شاید جست ای کرده مه را از تیره شب نقاب در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب مشکست یا خطست یا شام شب نمای ماهست یا رخست یا صبح شب نقاب با سرو قامتت شمشاد گو مروی با ماه طلعت خورشید گومتاب ای برده آب من زان لعل آبدار وی بسته خواب من زان چشم نیم‌خواب چون آتش رخت برد آبروی من زان آب آتشی برآتشم زن آب زلف تو بر رخت شامست برسحر عشق تو در دلم گنجست درخراب ای سرو سیمتن صبحست در فکن در جام آبگون آن آتش مذاب خادم بسوز عود مطرب بساز چنگ بلبل بزن نوا ساقی بده شراب صوفی چو صافی درد مغان بنوش خواجو چو عارفی روی از بتان متاب هر که او دعوی مستی می‌کند آشکارا بت‌پرستی می‌کند هستی آن را می‌سزد کز نیستی هر نفس صدگونه هستی می‌کند هر که از خاک درش رفعت نیافت لاجرم سر سوی پستی می‌کند دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند دل چو خواهم باختن در پای او جان ز شوقش پیش دستی می‌کند چند گویی کو جفا تا کی کند؟ ای عراقی، تا تو هستی می‌کند غلامم خواجه را آزاد کردم منم کاستاد را استاد کردم منم آن جان که دی زادم ز عالم جهان کهنه را بنیاد کردم منم مومی که دعوی من این است که من پولاد را پولاد کردم بسی بی‌دیده را سرمه کشیدم بسی بی‌عقل را استاد کردم منم ابر سیه اندر شب غم که روز عید را دلشاد کردم عجب خاکم که من از آتش عشق دماغ چرخ را پرباد کردم ز شادی دوش آن سلطان نخفته‌ست که من بنده مر او را یاد کردم ملامت نیست چون مستم تو کردی اگر من فاشم و بیداد کردم خمش کن کینه زنگار گیرد چو بر وی دم زدم فریاد کردم یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت خاک ره آن یار سفرکرده بیارید تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت امروز که در دست توام مرحمتی کن فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت درویش مکن ناله ز شمشیر احبا کاین طایفه از کشته ستانند غرامت در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی بر می‌شکند گوشه محراب امامت حاشا که من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت ای دل، چو در خانه‌ی خمار گشادند می‌نوش، که از می گره کار گشادند در خود منگر، نرگس مخمور بتان بین در کعبه مرو، چون در خمار گشادند از خود بدرآ، در رخ خوبان نظری کن در خان منشین چون در گلزار گشادند بنگر که: دو صد مهر به یک ذره نمودند از یک سر مویی که ز رخسار گشادند تا باز گشادند سر زلف ز رخسار از روی جهان زلف شب تار گشادند تا مهر گیاهی ز گل تیره برآید بر روی زمین چشمه‌ی انوار گشادند تا لاله رخی در چمن آید به تماشا از چهره‌ی گل پرده‌ی زنگار گشادند از پرتو مل پرده‌ی خورشید دریدند وز خنده‌ی گل مبسم اشجار گشادند تا کرد نسیم سحر آفاق معطر در هر چمنی طبله‌ی عطار گشادند مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین کز بوی خوشش نافه‌ی تاتار گشادند در گوش دلم گفت صبا دوش: عراقی در بند در خود، که در یار گشادند چشم سر اغیار ببستند ز غیرت آنگاه در مخزن اسرار گشادند چشم ما بر دوخت عشق و پرده‌ی ما بردرید از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید اندرین خم‌خانه صافی از پی درد است و ما درد پر خوردیم اکنون صاف می‌باید مزید در خراباتی که صاحب درد او جان‌های ماست مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید میر حیدر گوهر درج ورع کز عدم نامد نظیرش در وجود بس که قابل بود در آغاز عمر از هدایت بر رخش درها گشود گشت اکرم نزد حق کاندر رخش نور عندالله اتقیکم نمود زبده‌ی ساداتش ار خوانم رواست کز همه گوی صلاحیت ربود حجت این بس کز ندای ارجعی مژده گلگشت جنت چون شنود بهر تاریخش یکی از غیب گفت میر حیدر زبده‌ی سادات بود در ده ما بود برنایی چو ماه اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه در زبر افتاد خاک او را بسی عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی خاک بر وی گشته بود و روزگار با دو دم آورده بودش کار و بار آن نکو سیرت محمد نام بود تا بدان عالم ازو یک گام بود چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر ای چراغ چشم وای جان پدر ای محمد، با پدر لطفی بکن یک سخن گو، گفت آخر کو سخن کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس این بگفت و جان بداد، این بود و بس درنگر ای سالک صاحب نظر تا محمد کو و آدم، درنگر آدم آخر کو و ذریات کو نام جزویات و کلیات کو کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک کو کنون آن صد هزاران تن زخاک کو کنون آن صد هزاران جان پاک کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ هر دو عالم را و صد چندان که هست گر بسایی و ببیزی آنک هست چون سرای پیچ پیچ آید ترا با سر غربال هیچ آید ترا ازآن پس به آرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او بروی اندر آورد روی به دستور پاکیزه یک روز گفت که اندیشه تا کی بود در نهفت کشنده‌ی پدر هر زمان پیش من همی‌بگذرد چون بود خویش من چوروشن روانم پر از خون بود همی پادشاهی کنم چون بود نهادند خوان و می چند خورد هم آن روز بندوی رابند کرد ازان پس چنین گفت با رهنما که او را هم‌اکنون ببردست وپا بریدند هم در زمان او بمرد پر از خون روانش به خسرو سپرد گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گفتی خوشی تو بی‌ما زین طعنه‌ها گذر کن گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت کس بی‌تو خوش نباشد رو قصه دگر کن گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن در آتشم در آبم چون محرمی‌نیابم کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یک دل سر دست برفشانی دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی امروز جمال تو سیمای دگر دارد امروز لب نوشت حلوای دگر دارد امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست امروز قد سروت بالای دگر دارد امروز خود آن ماهت در چرخ نمی‌گنجد وان سکه چون چرخت پهنای دگر دارد امروز نمی‌دانم فتنه ز چه پهلو خاست دانم که از او عالم غوغای دگر دارد آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا کو برتر از این سودا سودای دگر دارد گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد آگاه نبد کان در دریای دگر دارد در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق امروز دلم در دل فردای دگر دارد گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور شد از تگ او گران کمند و پی رخش و رستم سوار نیابد ازو دام و دد زینهار کمند کیانی بینداخت شیر به حلقه درآورد گور دلیر کشید و بیفگند گور آن زمان بیامد برش چون هژبر دمان ز پیکان تیرآتشی برفروخت بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت بران آتش تیز بریانش کرد ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد بخورد و بینداخت زو استخوان همین بود دیگ و همین بود خوان لگام از سر رخش برداشت خوار چرا دید و بگذاشت در مرغزار بر نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت دران نیستان بیشه‌ی شیر بود که پیلی نیارست ازو نی درود چو یک پاس بگذشت درنده شیر به سوی کنام خود آمد دلیر بر نی یکی پیل را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم سوارم خود آید به دست سوی رخش رخشان برآمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش همی زد بران خاک تا پاره کرد ددی را بران چاره بیچاره کرد چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر تاریک و تنگ چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار اگر تو شدی کشته در چنگ اوی من این گرز و این مغفر جنگجوی چگونه کشیدی به مازندران کمند کیانی و گرز گران چرا نامدی نزد من با خروش خروش توام چون رسیدی به گوش سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی چو خورشید برزد سر از تیره کوه تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه تن رخش بسترد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان که صبح وصل نماید در آن، شب هجران شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید سیاه روی نماید چو خال ماهرخان ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان زمانه همچو دل من، سیاه روز شده گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان منم چه خار گرفتار وادی محنت منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور منم که طبع من از خرمی بود ترسان منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین در گلشنی پر یاسمین بر چشمه‌ای فواره‌ای ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره‌ای چون آفتاب آسمان می‌گرد و جوهر می‌فشان بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره‌ای ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره‌ای چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم عشقی عجب می‌باختم با غره غراره‌ای افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره‌ای انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره‌ای رحمت به پستی می‌رسد اکسیر هستی می‌رسد سلطان مستی می‌رسد با لشکر جراره‌ای خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره‌ای مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می‌شود بر موج‌ها بر می‌زند در قلزمی زخاره‌ای می‌گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل چون رستی از حبس اجل بی‌روزن و درساره‌ای زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره‌ای گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره‌ای پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن راه جهان ممتحن از غیرت ستاره‌ای چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در چون چشمه‌ای برکرده سر بی‌معدنی از خاره‌ای ای چاشنی شکران درده همان رطل گران شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره‌ای ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره‌ای زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره‌ای ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره‌ای ای روزی دل‌ها رسان جان کسان و ناکسان ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره‌ای چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره‌ای بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را کردی دماغ گول را از علم تو عیاره‌ای تا گردن شک می‌زند بر میر و بر بک می‌زند بر عقل خنبک می‌زند یا بر فن مکاره‌ای بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن می‌ساز و صورت می‌شکن در خلوت فخاره‌ای چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره‌ای دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد هر نفس کو جلوه‌ی کبک دری خواهد نمود ناله‌ی کبک دری در کوه و در خواهد فتاد چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریده‌ام همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد تشنه‌ام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟ گر به تیغت می‌زند گردن بنه تسلیم را که آتش نمرود گلشن گشت ابراهیم را یا مرو در پیش رویش یا چو رفتی سجده کن کان خم ابروی واجب کرده این تعظیم را گو به هم آمیزش قدر دهانش را ببین آن که گفتا با الف الفت نباشد میم را کیست دانی بهره‌مند از سینه‌ی سیمین بران آن که در چشمش تفاوت نیست سنگ و سیم را نه مرا امید فردوس است نه بیم جحیم یا او نگذاشت در خاطر امید و بیم را آن که بر بندد کمر در خدمت پیر مغان می‌نیارد در نظر سلطان هفت اقلیم را خواجه گر خونم بریزد جای چندین منت است بنده‌ی شاکر شکایت کی کند تقسیم را غیر دلبندی فروغی دست نقاش قضا هیچ تعلیمی نداد آن زلف پر تعلیم را آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند گو رخت منه که بار می‌باید بست تدبیر صواب از دل خوش باید جست سرمایه‌ی عافیت کفافست نخست شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست آن کس که خطای خویش بیند که رواست تقریر مکن صواب نزدش که خطاست آن روی نمایدش که در طینت اوست آیینه‌ی کج جمال ننماید راست گر در همه شهر یک سر نیشترست در پای کسی رود که درویش ترست با این همه راستی که میزان دارد میلش طرفی بود که آن بیشترست گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست گر بر سر پیکان برود طالب دوست حقا که هنوز منت دوست بروست تا یک سر مویی از تو هستی باقیست اندیشه‌ی کار بت‌پرستی باقیست گفتی بت پندار شکستم رستم آن بت که ز پندار شکستی باقیست بالای قضای رفته فرمانی نیست چون درد اجل گرفت درمانی نیست امروز که عهد تست نیکویی کن کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست ماهی امید عمرم از شست برفت بیفایده عمرم چو شب مست برفت عمری که ازو دمی به جانی ارزد افسوس که رایگانم از دست برفت دادار که بر ما در قسمت بگشاد بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد آن که نداد از سببی خالی نیست دانست سرو به خر نمی‌باید داد نه هر که زمانه کار او دربندد فریاد و جزع بر آسمان پیوندد بسیار کسا که اندرونش چون رعد می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد دشمن چه کری کند که خونش ریزی از چشم عنایتش بینداز که مرد شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد از کید حسود و چشم بد غم نخورد لیکن تو جهان فضل و جود و هنری اسبی نتواند هر که کند او ببرد ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد عادل ز زمانه نام نیکو ببرد گر تقویت ملک بری ملک بری ور تو نکنی هر که کند او ببرد از می طرب افزاید و مردی خیزد وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد در باده‌ی سرخ پیچ و در روی سپید کز خوردن سبزه، روی زردی خیزد نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد هر کس که درست قول و پیمان باشد او را چه غم از شحنه و سلطان باشد وان خبث که در طبیعت ثعبانست او را به از ان نیست که پنهان باشد هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد در وهم نیاید که چرا می‌بخشد بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند هر یک به مراد خویشتن ملکی راند از جمله بماند و دور گیتی به تو داد دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند نه هر که ستم بر دگری بتواند بیباک چنانکه می‌رود می‌راند پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند عنقا بشد و فر هماییش بماند زیبنده‌ی تخت پادشاییش بماند گر مه بگرفت صبح صادق بدمید ور شمع برفت روشناییش بماند نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند بدعهد بود که یار درویشی را در حال توانگری فراموش کند فرزانه رضای نفس رعنا نکند تا خیره نگردد و تمنا نکند ابریق اگر آب تا به گردن نکنی بیرون شدن از لوله تقاضا نکند آن گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ افسوس بر آن دل که سماعش نربود سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟ بیگانه ز عشق را حرامست سماع زیرا که نیاید بجز از سوخته دود با گل به مثل چو خار می‌باید بود با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار می‌باید بود در در نظر و گهر در انبار بود آنجا همه کس یار وفادار بود یار آن یار است که در بلا یار بود . . . داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما برود دریاب کزین جهان گذر خواهد بود وین حال به صورتی دگر خواهد بود گر خو همه خلق زیردستان تواند دست ملک‌الموت زبر خواهد بود گر تیر جفای دشمنان می‌آید دلتنگ مشو که دوست می‌فرماید بر یار ذلیل هر ملامت کید چون یار عزیز می‌پسندد شاید هرکس به نصیب خویش خواهند رسید هرگز ندهند جای پاکان به پلید گر بختوری مراد خود خواهی یافت ور بخت بدی سزای خود خواهی دید درویش که حلقه‌ی دری زد یک بار دیگر غم او مخور که درها بسیار دل تنگ مکن که بر تو می‌نالد زار هر کو به یکی گفت بگوید به هزار از دست مده طریق احسان پدر تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر جان پدرت از ان جهان می‌گوید زنهار خلاف من مکن جان پدر گر آدمیی باده‌ی گلرنگ بخور بر ناله‌ی نای و نغمه‌ی چنگ بخور گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای یکباره چو بنگ می‌خوری سنگ بخور چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار خود را به هلاک می‌سپاری هش دار تا بتوانی برآور از خصم دمار چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار چون زهره‌ی شیران بدرد ناله‌ی کوس بر باد مده جان گرامی به فسوس با آنکه خصومت نتوان کرد بساز دستی که به دندان نتوان برد ببوس سودی نکند فراخنای بر و دوش گر آدمیی عقل و هنرپرور و هوش گاو از من و تو فراختر دارد چشم پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش ای صاحب مال، فضل کن بر درویش گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش از دولت بختش همه نیک آید پیش بوی بغلت می‌رود از پارس به کیش همسایه به جان آمد و بیگانه و خویش و استاد تو را از بغل گنده خویش بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش تا دل ز مراعات جهان برکندم صد نعمت را به منتی نپسندم هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم تنها ز همه خلق و نهان می‌گریم چشم از غم دل به آسمان می‌گریم طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند بر عمر گذشته همچنان می‌گریم بشنو به ارادت سخن پیر کهن تا کار جهان را تو بدانی سر و بن خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن امروز که دستگاه داری و توان بیخی که بر سعادت آرد بنشان پیش از تو از آن دگری بود جهان بعد از تو از آن دگری باشد هان با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری آزار به اندرون موری مرسان روزی دو سه شد که بنده ننواخته‌ای اندیشه به ذکر وی نپرداخته‌ایم زان می‌ترسم که دشمنان اندیشند کز چشم عنایتم بینداخته‌ای ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای ای سر روان و راحت نفس و روان هر چند که غایبی فراموش نه‌ای گر کان فضائلی وگر دریایی بی‌راحت خلق باد می‌پیمایی ور با همه عیبها کریم آسایی عیبت هنرست و زشتیت زیبایی گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی گر در همه چاهی آب حیوان بودی دریافتنش بر همه آسان بودی فردا که به نامه‌ی سیه درنگری بس دست تحسر که به دندان ببری بفروخته دین به دنیی از بیخبری یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟ گویند که دوش شحنگان تتری دزدی بگرفتند به صد حیله‌گری امروز به آویختنش می‌بردند می‌گفت رها کن که گریبان ندری آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری تا کی به جمال و مال دنیا نازی آمد گه آنکه راه عقبی سازی ای دیر نشسته وقت آنست که جای یک چند به نوخاستگان پردازی ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟ وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟ یک بار نگویی به رفیقان وداع کاخر تو در آن اول منزل چونی؟ در مرد چو بد نگه کنی زن بینی حق باطل و نیکخواه دشمن بینی نقش خود تست هر چه در من بینی با شمع درآ که خانه روشن بینی تا دل به غرور نفس شیطان ندهی کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی الا که ذخیره‌ی قیامت بنهی ور نه نشود اسه پر از دیگ تهی آن سفره بیار و در میان نه و آن کاسه به پیش عاشقان نه انبوه بریز نان که زشت است کواز دهد کسی که نان نه تن را چو بنان شکار کردی جان را برگیر و پیش جان نه امروز قیامت تو برخاست برخیز قدم بر آسمان نه از آتش عشق نردبان ساز بر گنبد چرخ نردبان نه ای زهره ز چشم‌های هندو ترکانه تو تیر در کمان نه گر سینه زیان کند ز زخمت زخمی دیگر بر آن زیان نه چون نکته ز راه چشم گویی ما را همه مهر بر دهان نه ای اشک چو رفتی از در چشم آن جا رو و سر بر آستان نه به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران چه حاصل از وفاداری من کان بی‌وفا دارد وفا با بی‌وفایان، بی‌وفائی با وفاداران تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب در میان فکر تم بربود خواب خویش را دیدم به راهی بس دراز پاک و روشن چون ضمیر اهل راز ناگه آواز سپاهی پرخروش از قفا آمد در آن راهم به گوش بانگ چاووشان دلم از جا ببرد هوشم از سر، قوتم از پا ببرد چاره می‌جستم پی دفع گزند آمد اندر چشمم ایوانی بلند چون شتابان سوی او بردم پناه تا شوم ایمن ز آسیب سپاه، از میان شان والد شاه زمن آن به نام و صورت و سیرت حسن جامه‌های خسروانی در برش بسته کافوری عمامه بر سرش تافت سوی من عنان، خندان و شاد بر من از خنده در راحت گشاد چون به پیش من رسید آمد فرود بوسه بر دستم زد و پرسش نمود خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او شاد از آن مسکین‌نوازیهای او در سخن با من بسی گوهر فشاند لیک ازینها هیچ در گوشم نماند صبحدم کز روی بستر خاستم از خرد تعبیر آن درخواستم گفت: این لطف و رضاجویی زشاه، بر قبول نظم من آمد گواه یک نفس زین گفت و گو منشین خموش! چون گرفتی پیش، در اتمام کوش! چون شنیدم از وی این تعبیر را چون قلم بستم میان، تحریر را بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست آید این تعبیر ازینجا نیز راست دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم فکندم دفتر و جستم ز طامات خراباتی شدم ساغر گرفتم عتاب دوستان یکسو گرفتم کتاب عاشقی را برگرفتم ز بهر عشق تو در بت‌پرستی طریق مانی و آزر گرفتم ای من غلام عشق که روزی هزار بار ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار این عشق جوهریست بدانجا که روی داد بر عقل زیرکان بزند راه اختیار جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ نامرد را ز مرد که کردست آشکار جز درد عشق غمزه‌ی معشوق را که کرد بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار این درد عشق راست که در پای نیکوان هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان وان پیش دو شمامه‌ی کافور یا دو سیب بردوش غایه کش او زهره می‌رود چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی چون سامری هزارش چاکر گه فریب آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی تا روی او بدید پس آن طرفه‌ها و زیب غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب باز به صحرا رسید کوکبه‌ی نوبهار ساقی گلرخ بیا باده‌ی گلگون بیار زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار روح فزائی که او طبع کند شادمان آب حیاتی کز و مست شود هوشیار همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا بر همه‌کس مهربان با همه‌کس سازگار شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند باصره را نوربخش سامعه را گوشوار موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ دست هوا میکند مشگ تتاری نثار لاله‌ی خوش جلوه را عنبرتر در میان غنچه‌ی خوش خنده را خرمن گل در کنار ماشطه‌ی نوبهار باز چه خوش در گرفت پای چمن در حنا دست سمن در نگار نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد بس که به وقت سحر آب خورد در خمار وه که چه زیبا بود بر لب آب روان عکس گل و ارغوان سایه‌ی بید و چنار ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار انده پیمان خورد می نخورد آشکار حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار در پی امید بود چند توان داشتن بر سر راه امید دیده‌ی امیدوار فرصت عیشی بده تا بستانیم داد از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید حال زمان را نظام کار جهانرا قرار خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست مظهر لطف خدا سایه‌ی پروردگار چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان بنده‌ی فرمان او خسرو نیلی حصار همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش همچو قضا کامران همچو قدر کامکار عالمیان را بدو تا به قیامت امید آدمیان را بدو تا به ابد افتخار از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار تاج دل افروز او داده ز کسری نشان تخت همایون او مانده زجم یادگار روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار حمله‌ی شیر افکنان کوه درآرد ز جای وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم کله‌ی گردان شود گوی صفت خاکسار در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین رستم توران گشای قارن خنجر گذار از سر پیکان او مهر شود مضطرب وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا جرم زمین را سکون دور فلک را مدار باد ز اقبال او پایه‌ی دانش بلند باد ز پشتی او بازوی دین استوار نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی نخفته باشی به درازنای سالی غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی دگر آفتاب رویت منمای آسمان را که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست از سرود درد من در بزم او افتاد شور نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد از زمین دیگر به عزم کعبه‌ی مقصود خاست نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ ستای باربد برداشت آهنگ عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت به آهنگ عراق این بانگ برداشت نسیم دوست می‌یابد دماغم خیال گنج می‌بیند چراغم کدامین آب خوش داد چنین جوی کدامین باد را باشد چنین بوی مگر وقت شدن طاوس خورشید پرافشان کرد بر گلزار جمشید مگر سروی ز طارم سر برآورد که ما را سربلندی بر سر آورد مگر ماه آمد از روزن در افتاد که شب را روشنی در منظر افتاد مگر باد بهشت اینجا گذر کرد که چندین خرمی در ما اثر کرد مگر باز سپید آمد فرا دست که گلزار شب از زاغ سیه رست مگر با ماست آب زندگانی که ما را زنده دل دارد نهانی مگر اقبال شمعی نو برافروخت که چون پروانه غم را بال و پر سوخت مگر شیرین ز لعل افشاند نوشی که از هر گوشه‌ای خیزد خروشی بگو ای دولت آن رشک پری را که باز آور به ما نیک اختری را ترا بسیار خصلت جز نکوئیست بگویم راست مردی راستگوئیست منم جو کشته و گندم دروده ترا جو داده و گندم نموده مبین کز توسنی خشمی نمودم تواضع بین که چون رام تو بودم نبرد دزد هندو را کسی دست که با دزدی جوانمردیش هم هست ندارم نیم دل در پادشاهی ولیکن درد دل چندان که خواهی لگدکوب غمت زان گشت روحم که بخت بد لگد زد بر فتوحم دلم خون گرید از غم چون نگرید کدامین ظالم از غم خون نگرید تنم ترسد ز هجران چون نترسد کدامین عاقل از مجنون نترسد چو بی‌زلف تو بیدل بود دستم دل خود را به زلفت باز بستم به خلوت با لبت دارم شماری وز اینم کردنی‌تر نیست کاری گرم خواهی به خلوت بار دادن به جای گل چه باید خار دادن از آن حقه که جز مرهم نیاید بده زانکو به دادن کم نیاید چه باشد کز چنان آب حیاتی به غارت برده‌ای بخشی زکاتی به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش چو پیر سالک عشقت به می حواله کند بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی بیا و همدم جام جهان نما می‌باش چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ ولی معاشر رندان پارسا می‌باش چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد اگر صد سال روز و شب ریاضت می‌کشی دایم مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل کمال دل کسی داند که مردی راه‌بین باشد تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد نداند کرد صاحب‌نفس کار هیچ صاحبدل وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد اگر از نقطه‌ی تقوی بگردد یک دمت دیده سزای دیده‌ی گردیده میل آتشین باشد تو ای عطار محکم کن قدم در جاده‌ی معنی که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد شیخ نوقانی بنیشابور شد رنج راه آمد برو رنجور شد هفته‌ای باژنده در گوشه گرسنه افتاده بد بی‌توشه‌ای چون برآمد هفته‌ای گفت ای اله گرده‌ی نان مرا کن سر به راه هاتفی گفتش برو این لحظه پاک جمله‌ی میدان نیشابور خاک چون برو بی‌خاک میدان سر به سر نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور گفت اگر جاروب و غربالم بدی وجه نانی را چه اشکالم بدی چون ندارم هیچ آبی برجگر بی‌جگر نانیم ده خونم مخور هاتفی گفتا که آسان بایدت خاک روبی کن اگر نان بایدت پیر رفت و کرد زاریها بسی تا ستد جاروب و غربال از کسی خاک می‌رفت و پیاپی می‌شتافت آخرین غربال، آن زر باز یافت شادمان شد نفس او کان زر بدید رفت سوی نانوا و نان خرید تا که مرد نانوا نانش بداد شد همی جاروب و غربالش بیاد آتشی افتاد اندر جان پیر در تگ استاد و برآمد زو نفیر گفت چون من نیست سرگردان کنون زر ندارم چون دهم تاوان کنون عاقبت می‌رفت چون دیوانه‌ای خویش را افکند در ویرانه‌ای چون در آن ویرانه شد خوار و دژم دید با جاروب خود غربال هم شادمان شد پیر و پس گفت ای اله این چراکردی جهان بر من سیاه زهر کردی نان خوش بر جان من گو برو جان بازگیر این نان من هاتفش گفتا که‌ای ناخوش منش خوش نه آید هیچ‌نان بی‌نان خورش چون نهادی نان تنها در کنار درفزودم نان خورش، منت بدار بصحرا، سرود اینچنین خارکن که از کندن خار، کس خوار نیست جوانی و تدبیر و نیروت هست بدست تو، این کارها کار نیست به بیداری و هوشیاری گرای چو دیدی که بخت تو بیدار نیست چو بفروختی، از که خواهی خرید متاع جوانی ببازار نیست جوانی، گه کار و شایستگی است گه خودپسندی و پندار نیست نبایست بر خیره از پا فتاد چو جان خسته و جسم بیمار نیست همین بس که از پا نیفتاده‌ای بس افتادگان را پرستار نیست مپیچ از ره راست، بر راه کج چو در هست، حاجت بدیوار نیست ز بازوی خود، خواه برگ و نوا ترا برگ و توشی در انبار نیست همی دانه و خوشه خروار شد ز آغاز، هر خوشه خروار نیست قوی پنجه‌ای، تیشه محکم بزن هنرمند مردم، سبکسار نیست زر وقت، باید به کار آزمود کازین بهترش، هیچ معیار نیست غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی که باری است فرصت، دگر بار نیست همی ناله کردی، ولی بی ثمر کس این ناله‌ها را خریدار نیست چو شب، هستی و صبحدم نیستی است شکایت ز هستی، سزاوار نیست کنند از تو در کار دل، باز پرس درین خانه، کس جز تو معمار نیست نشد جامه‌ی عجب، جان را قبا درین جامه، پود ار بود، تار نیست درین دکه، سود و زیان با همند کس از هر زیانی، زیانکار نیست گهی کم بدست اوفتد، گه فزون بساز، ار درم هست و دینار نیست مگوی از گرفتاری خویشتن ببین کیست آنکو گرفتار نیست بچشم بصیرت بخود در نگر ترا تا در آئینه، زنگار نیست همه کار ایام، درس است و پند دریغا که شاگرد هشیار نیست ترا بار تقدیر باید کشید کسی را رهائی از این بار نیست بدشواری ار دل شکیبا کنی ببینی که سهل است و دشوار نیست از امروز اندوه فردا مخور نهان است فردا، پدیدار نیست گر آلود انگشتهایت به خون شگفتی ز ایام خونخوار نیست چو خارند گلهای هستی تمام گل است اینکه داری بکف، خار نیست ز آزادگان، بردباری و سعی بیاموز، آموختن عار نیست هزاران ورق کرده گیتی سیاه شکایت همین چند طومار نیست تو خاطر نگهدار شو خویش را که ایام، خاطر نگهدار نیست ره زندگان است، عیبش مکن گر این راه، همواره هموار نیست پی کارهائی که گوید برو ترا با فلک، دست پیکار نیست بجائیکه بار است بر پشت مور برای تو، این بار، بسیار نیست نشاید که بیکار مانیم ما چو یک قطره و ذره بیکار نیست ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر وی در مسیر کلک تو اسرار چرخ مدغم حزمت به هرچه رای کند بر قضا مسلط عزمت به هرچه روی نهد بر قدر مقدم آورده بیم رزم تو مریخ را به مویه وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم خال جمال دولت بر نامهات نقطه زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم در اژدهای رایت از باد حمله‌ی تو روح‌الله است گویی در آستین مریم هم جور کرده دست ز آوازه‌ی تو کوته هم عدل کرده پای بر اندازه‌ی تو محکم در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان مدروس کرده با دل تو بار نامهائیم آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم دست چنار هرگز بی‌زر برون نیامد ابر ار به یاد دست تو بارد ز آسمان نم با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن دستی ورای دستت در کارهای عالم گفتا که دست قدرت و قدر ملک سلیمان آن خسرو مظفر شاهنشه معظم آن قدر تست او را بر حل و عقد گیتی کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم تا پایدار دولت او در میانه هستم همراه با سیاست او با دو دست برهم گفتم که باز دارد تاثیرهات رایش گفتا که می‌چگویی تقدیرها را هم تا چند روز بینی سگبانش برنهاده شیر مرا قلاده همچو سگ معلم ای بادپای مرکب تو فکرت مصور وی آب رنگ خنجر تو نصرت مجسم ای لمعه‌ی سنان تو در حربگاه کرده بر خصم طول و عرض جهان عرصه‌ی جهنم در هریکی از بیلک تو چرخ کرده تضمین از سعد و نحس دولت و دین کارهای معظم من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز در چشم روزگار مبادی بجز مکرم زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم عزمی بکرده‌ام که ز دل بنده‌ی تو باشم عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم آخر وفای بندگی چون تویی از این دم زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم همواره تا که دارد مشاطگی نیسان رخسار لاله رنگین زلف بنفشه پر خم با آفتاب و سایه روان باد امر و نهیت تا آفتاب و سایه موافق نگشت با هم یا چون بنفشه باد زبان از قفا کشیده خصم تو یا چو لاله به خون روی شسته از غم ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو چنین هم گرازان به بربر شدند جهانجوی با تخت و افسر شدند شه بربرستان بیاراست جنگ زمانه دگرگونه‌تر شد به رنگ سپاهی بیامد ز بربر به رزم که برخاست از لشکر شاه بزم هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت خور از گرد اسپان پراندیشه گشت ز گرد سپه پیل شد ناپدید کس از خاک دست و عنان را ندید به زخم اندر آمد همی فوج فوج بران سان که برخیزد از آب موج چو گودرز گیتی بران گونه دید عمود گران از میان برکشید بزد اسپ با نامداران هزار ابا نیزه و تیر جوشن گذار برآویخت و بدرید قلب سپاه دمان از پس اندر همی رفت شاه تو گفتی ز بربر سواری نماند به گرد اندرون نیزه‌داری نماند به شهر اندرون هرکه بد سالخورد چو برگشته دیدند باد نبرد همه پیش کاووس شاه آمدند جگرخسته و پرگناه آمدند که ما شاه را چاکر و بنده‌ایم همه باژ را گردن افگنده‌ایم به جای درم زر و گوهر دهیم سپاسی ز گنجور بر سر نهیم ببخشود کاووس و بنواختشان یکی راه و آیین نو ساختشان وزان جایگه بانگ سنج و درای برآمد ابا ناله‌ی کره‌نای چو آمد بر شهر مکران گذر سوی کوه قاف آمد و باختر چو آگاهی آمد بریشان ز شاه نیایش‌کنان برگرفتند راه پذیره شدندش همه مهتران به سر برنهادند باژ گران چو فرمان گزیدند بگرفت راه بی‌آزار رفتند شاه و سپاه سپه ره سوی زابلستان کشید به مهمانی پور دستان کشید ببد شاه یک ماه در نیمروز گهی رود و می خواست گه باز و یوز برین برنیامد بسی روزگار که بر گوشه‌ی گلستان رست خار کس از آزمایش نیابد جواز نشیب آیدش چون شود بر فراز چو شد کار گیتی بران راستی پدید آمد از تازیان کاستی یکی با گهر مرد با گنج و نام درفشی برافراخت از مصر و شام ز کاووس کی روی برتافتند در کهتری خوار بگذاشتند چو آمد به شاه جهان آگهی که انباز دارد به شاهنشهی بزد کوس و برداشت از نیمروز سپه شاد دل شاه گیتی‌فروز همه بر سپرها نبشتند نام بجوشید شمشیرها در نیام سپه را ز هامون به دریا کشید بدان سو کجا دشمن آمد پدید بی‌اندازه کشتی و زورق بساخت برآشفت و بر آب لشکر نشاخت همانا که فرسنگ بودی هزار اگر پای با راه کردی شمار همی راند تا در میان سه شهر ز گیتی برین‌گونه جویند بهر به دست چپش مصر و بربر براست زره در میانه بر آن سو که خواست به پیش اندرون شهر هاماوران به هر کشوری در سپاهی گران خبر شد بدیشان که کاووس شاه برآمد ز آب زره با سپاه هم‌آواز گشتند یک با دگر سپه را سوی بربر آمد گذر یکی گشت چندان یل تیغ‌زن به بربرستان در شدند انجمن سپاهی که دریا و صحرا و کوه شد از نعل اسپان ایشان ستوه نبد شیر درنده را خوابگاه نه گور ژیان یافت بر دشت راه پلنگ از بر سنگ و ماهی در آب هم اندر هوا ابر و پران عقاب همی راه جستند و کی بود راه دد و دام را بر چنان رزمگاه چو کاووس لشکر به خشکی کشید کس اندر جهان کوه و صحرا ندید جهان گفتی از تیغ وز جوشن است ستاره ز نوک سنان روشن است ز بس خود زرین و زرین سپر به گردن برآورده رخشان تبر تو گفتی زمین شد سپهر روان همی بارد از تیغ هندی روان ز مغفر هوا گشت چون سندروس زمین سر به سر تیره چون آبنوس بدرید کوه از دم گاودم زمین آمد از سم اسپان به خم ز بانگ تبیره به بربرستان تو گفتی زمین گشت لشکرستان برآمد ز ایران سپه بوق و کوس برون رفت گرگین و فرهاد و طوس وزان سوی گودرز کشواد بود چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود فگندند بر یال اسپان عنان به زهر آب دادند نوک سنان چو بر کوهه‌ی زین نهادند سر خروش آمد و چاک چاک تبر تو گفتی همی سنگ آهن کنند وگر آسمان بر زمین برزنند بجنبید کاووس در قلب‌گاه سپاه اندرآمد به پیش سپاه جهان گشت تاری سراسر ز گرد ببارید شنگرف بر لاژورد تو گفتی هوا ژاله بارد همی به سنگ اندرون لاله کارد همی ز چشم سنان آتش آمد برون زمین شد به کردار دریای خون سه لشکر چنان شد ز ایرانیان که سر باز نشناختند از میان نخستین سپهدار هاماوران بیفگند شمشیر و گرز گران غمی گشت وز شاه زنهار خواست بدانست کان روزگار بلاست به پیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه فرستد به نزدیک کاووس شاه چو این داده باشد برو بگذرد سپاهش بروبوم او نسپرد ز گوینده بشنید کاووس کی برین گفتها پاسخ افگند پی که یکسر همه در پناه منید پرستنده‌ی تاج و گاه منید دولت جان پرورست صحبت آموزگار خلوت بی مدعی سفره بی انتظار آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر دور نباشد که خلق روز تصور کنند گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار برگ درختان سبز پیش خداوند هوش هر ورقی دفتریست معرفت کردگار روز بهارست خیز تا به تماشا رویم تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت برق یمانی بجست گرد بماند از سوار دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو وز می نو که داده‌ای جان نبرم به جان تو زخم گران همی‌کشم زخم بزن که من خوشم گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان تو شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش آه که چنین خراب من از نظرم به جان تو در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو جان جز پیش خود چمانه منه طبع جز بر می مغانه منه باده را تا به باغ شاید برد آنچنان در شرابخانه منه گر چه همرنگ نار دانه بود نام او آب نار دانه منه در هر آن خانه‌ای که می نبود پای اندر چنان ستانه منه تا بود باغ آسمان گردان چشم بر روی آسمانه منه روی جز بر جناح چنگ ممال دست جو بر بر چغانه منه گر نخواهی که در تو پیچد غم رنج بر طبع شادمانه منه بد و نیک زمانه گردانست بر بد و نیک او بهانه منه بخردان بر زمانه دل ننهند پس تو دل نیز بر زمانه منه زیب اتراک جهان فخر هنرمندان عصر آن که چرخ بی‌هنر با بخت او پرخاش کرد پیری آن غواص بحر حکمت و گنج و هنر شمه‌ای از موشکافی‌های پنهان فاش کرد مثقبی باریک‌تر از فکر خود ترتیب داد سی و یک سوراخ در یک دانه خشخاش کرد □میرزا جانی به یک آن سرو سرا بستان لطف از جهان چون خیمه زد بر طرف انهار بهشت یک شبش در خواب دیدم با رخی کز عکس آن بر زمین و آسمان می‌تافت انوار بهشت گفتم ای گل چیست تاریخ تو و جایت کجاست غنچه‌ی خندان گشود و گفت گلزار بهشت □فوت امیر چندان آمد گران بر ایام کز بار آن مصیبت پشت فلک دو تا شد چون در ریاض هستی نخل مراد ما بود تاریخ رحلتش نیز نخل مراد ما شد □نخل باغ دل امیر گل‌رخ نسرین عذار کز خط او داشت خجلت سنبل اندر بوستان از سموم مرگ چون گل‌برگ پژمرده شده خط نو بود اندکی پیرامن رویش عنان از اجل مهلت اگر می‌یافت تا سال دگر آن زمان تاریخ او می‌شد امیر نوخطان □ملا ابوالحسن که در محیط وجود او زین خاکدان رساند به افلاک موج فضل چون کرد رو به ملک عدم ز آسمان رسید تاریخ فوت گشتن او ماه اوج فضل □سید عالی نسب قاضی عمادالدین که شد صد خلل در کار شرع از فوت آن عالی‌جناب چون ز دانش داشت ملک شرع در زیر نگین شاه ملک شرع شد تاریخش از روی حساب □بر سر تربتی رسیدم دوش خرم و غم زدا و محنت کاه نور مهر علی و عترت او زان مکان رفته تا به ذروه‌ی ماه با من آن روز از قضا بودند جمعی از اهل معرفت همراه گفتم این خاک کیست شخصی گفت خاک پاک حسین عین‌الله گفتم آگه نیم ز تاریخش از همان مصرعم نمود آگاه نسیم صبح عنبر بیز شد بر توده‌ی غبرا زمین سبز نسرین‌خیز شد چون گنبد خضرا ز فیض ابر آزاری زمین مرده شد زنده ز لطف باد نوروزی جهان پیر شد برنا صبا پر کرد در گلزار دامان از گل سوری هوا آکنده در جیب و گریبان عنبر سارا عبیر آمیخت از گیسوی مشکین سنبل پرچین گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون به پای گل به کار جان فشانی بلبل شیدا سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان چو قمری پر زند از شوق روح سدره‌ی طوبی چنار افراخت قد بندگی صبح و کف طاعت گشود از بهر حاجت پیش دادار جهان آرا پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل میان انجمن دمساز شد با ساغر و مینا نبینی سر و پا بر جای را کازاد خوانندش که با اطفال می‌رقصد میان باغ بر یک پا پریشان گیسوی شمشاد و افشان طره‌ی سنبل نه از نامحرمان شرم و نه از بیگانگان پروا میان سبزه غلطد با صبا نسرین بی تمکین عیان با لاله جام می‌زند رعنای نارعنا به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر که امروز امهات از شوق در رقصند با آبا همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا شهنشاه غضنفر فر پلنگ آویز اژدر در امیرالممنین حیدر علی عالی اعلا به رتبت ساقی کوثر به مردی فاتح خیبر به نسبت صهر پیغمبر ولی والی والا ولی حضرت عزت قسیم دوزخ و جنت قوام مذهب و ملت، نظام الدین و الدنیا از آنش عقل در گوهر شمارد جفت پیغمبر که بی چون است و بی‌انباز آن یکتای بی‌همتا قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود سر ز حسرت به در میکده‌ها برگردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود دل برای تو ز جان برخیزد جان به عشقت ز جهان برخیزد در دل هر که نشینی نفسی ز غمت جان ز میان برخیزد مرد درد تو درین ره آن است کز سر سود و زیان برخیزد گر نقاب از رخ خود باز کنی ناله از کون و مکان برخیزد جان ز دل نوحه‌کنان بنشیند دل ز جان نعره‌زنان برخیزد ساقیا باده‌ی اندوه بیار تا ز عشاق فغان برخیزد کین تن خسته‌ی من از می عشق نه چنان خفت کزان برخیزد دل عطار ز شوق تو چنان است که زمان تا به زمان برخیزد نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار تا مرا در آتش اندوه نگذاری دگر زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟ ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست او را به چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست فرصت شمر طریقه رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست بر خوردن از درخت امید وصال دوست بختم نخفته بود که از خواب بامداد برخاستم به طالع فرخنده فال دوست از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست مقبل کسی که محو شود در کمال دوست سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار زنگارخورده چون بنماید جمال دوست هر که زو داد یک نشانی باز ماند محجوب جاودانی باز چون کس از بی نشان نشان دهدت یا تو هم چون دهی نشانی باز مرده دل گر ازو نشان طلبد گو ز سر گیر زندگانی باز چون جمالی است بی نشان جاوید نتوان یافت جز نهانی باز ارنی گر بسی خطاب کنی بانگ آید به لن‌ترانی باز من گرفتم که این همه پرده شود از مرکز معانی باز چون تو بیگانه وار زیسته‌ای چون ببینی کجاش دانی باز پس رونده که کرد دعوی آنک رسته‌ام از جهان فانی باز خود چو در ره فتوح دید بسی ماند از اندک از معانی باز گرچه کردند از یقین دعوی همه گشتند بر گمانی باز هر که را این جهان ز راه ببرد نبود راه آن جهانی باز تو اگر عاشقی به هر دو جهان ننگری جز به سرگرانی باز جان مده در طریق عشق چنان که ستانی اگر توانی باز خود ز جان دوستی تو هرگز جان ندهی ور دهی ستانی باز گر چو پروانه عاشقی که به صدق پیش آید به جان فشانی باز چه بود ای دل فرو رفته خبری گر به من رسانی باز تا کجایی چه می‌کنی چونی این گره کن به مهربانی باز گر ز عطار بشنوی تو سخن راه یابد به خوش بیانی باز شاهدان گر دلبری زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنند ای جوان سروقد گویی ببر پیش از آن کز قامتت چوگان کنند عاشقان را بر سر خود حکم نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنند پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای این حکایت‌ها که از طوفان کنند یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنند مردم چشمم به خون آغشته شد در کجا این ظلم بر انسان کنند خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز عیش خوش در بوته هجران کنند سر مکش حافظ ز آه نیم شب تا چو صبحت آینه رخشان کنند شب می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟ دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟ جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟ به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی شکستی بال او، آنگه نمی‌گویی: وبالست این ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟ ز همچون من پریشانی چه جای این سالست این؟ برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟ امروز روز شادی و امسال سال گل نیکوست حال ما که نکو باد حال گل گل را مدد رسید ز گلزار روی دوست تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل مستست چشم نرگس و خندان دهان باغ از کر و فر و رونق و لطف و کمال گل سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل جامه دران رسید گل از بهر داد ما زان می‌دریم جامه به بوی وصال گل گل آن جهانیست نگنجد در این جهان در عالم خیال چه گنجد خیال گل گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل گیریم دامن گل و همراه گل شویم رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل زنده کنند و باز پر و بال نو دهند هر چند برکنید شما پر و بال گل مانند چار مرغ خلیل از پی فنا در دعوت بهار ببین امتثال گل خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار می‌خند زیر لب تو به زیر ظلال گل نه دل از سلامت نشان می‌دهد نه عشق از ملامت امان می‌دهد نه راحت دمی همدمی می‌کند نه محنت زمانی زمان می‌دهد قرار جهان بر جفا داده‌اند مرا بیقراری از آن می‌دهد دو نیمه کنم عمر با یک دلی که از نیم جنسی نشان می‌دهد همه روز خورشید چون صبح‌دم به امید یک جنس جان می‌دهد فلک زین دو تا نان زرد و سپید همه اجری ناکسان می‌دهد به خوش کردن دیگ هر ناکسی به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد مرا چشم درد است و گشنیز نیست تو را توتیا رایگان می‌دهد مگو کاسمان می‌دهد روزیم که روزی ده آسمان می‌دهد فلک خاک بیزی است خاقانیا که روزیت ازین خاکدان می‌دهد خود او را همین خاکدان است و بس کز این می‌ستاند بدان می‌دهد بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای در پرده‌ی وجود ز هستی عدم شوند آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای گر صد هزار سال درین ره قدم زنی تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای در هر هزار سال به برج دلی رسد از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای هر که افتاده‌ی آن جنبش قامت باشد برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد کار هر کس که بر آن ترک کمان‌دار افتاد باید از جان هدف تیر ملامت باشد تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن عاشق آن است که دارای علامت باشد ما که بستیم به دل نقش قد موزونش گو مذن ز پی بستن قامت باشد در همه عمر به جز عشق نکردم کاری آه اگر حاصل این کار ندامت باشد عهد کردم که به سر چشمه‌ی کوثر نروم گر به پای خم می جای اقامت باشد کی توان باده ننوشید در ایام بهار گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد نشود صدرنشین در می‌خانه‌ی عشق آن که شایسته‌ی محراب امامت باشد هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد دادگر داور بخشنده ملک ناصردین که فلک پیرو او تا به قیامت باشد بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را چون موجه‌ی سرابیم، در شوره‌زار عالم کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را چون خامه‌ی سبک مغز، از بی حضوری دل شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟ تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را روز وصلم قرار دیدن نیست شب هجرانم آرمیدن نیست طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سر بریدن نیست مطرب از دست من به جان آمد که مرا طاقت شنیدن نیست دست بیچاره چون به جان نرسد چاره جز پیرهن دریدن نیست ما خود افتادگان مسکینیم حاجت دام گستریدن نیست دست در خون عاشقان داری حاجت تیغ برکشیدن نیست با خداوندگاری افتادم کش سر بنده پروریدن نیست گفتم ای بوستان روحانی دیدن میوه چون گزیدن نیست گفت سعدی خیال خیره مبند سیب سیمین برای چیدن نیست شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ ناله‌ی بلبل و آواز بت سیم عذار خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن نپسندند که او مست بود ما هشیار باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار نقش‌بندی هوا باز نگه کن بر گل که دو صد دایره بر دایره زد بی‌پرگار شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام دانه‌ی نار چو لل و چو در جست انار طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن مادر ابر همی اشک برو بارد زار دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته دعوی رقص نمایی و نداری رفتار سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار نه پس از یازده مه بودن من در پرده که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم بزم خورشید زمین سایه‌ی حق فخر کبار نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار آن خردمند هنردوست که کردست خجل بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور در او قبله‌ی ارکان بلادست و دیار خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار منکران همه عالم چو رسیدند به تو بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار احتشام تو درختی است به غایت عالی که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار با همه سرکشی توسن گردون چو شتر دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد نشود مالک دینار به ملک و دینار نشود مشک اگر چند فراوان ماند جگر سوخته در نافه‌ی آهوی تتار علم دولت تو میخ زمین است و زمان عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح که تویی واسطه‌ی هفت و شش و پنج و چهار گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود موکب موسویت گرد برآرد ز بحار باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت زود از پوست برون آردش ایام چو مار تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا زندگانی رهی گشت به غایت دشوار نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز نقدتر از همه حالی فرجی و دستار بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات بدری پاره‌ی کاغذ ز کنار طومار بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش زان ندیدم من از آن هدیه‌ی شاهی آثار هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار عید فرخنده و در عید به رسم قربان سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی مجلس به لب جوی بر ای شمسه‌ی خوبان کز گل چو بنا گوش تو گشته‌ست لب جوی از مجلس ما مردم دو روی برون کن پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی باغیست بدین زینت آراسته از گل یکسو گل دو روی و دگر سو گل یکروی تا این گل دو روی همی‌روی نماید زین باغ برون رفتن ما را نبود روی بونصر تو در پرده‌ی عشاق رهی زن بوعمرو تو اندر صفت گل غزلی گوی تا روز به شادی بگذاریم که فردا وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی ما را ره کشمیر همی‌آرزو آید ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی شاهیست به کشمیر، اگر ایزد خواهد امسال نیارامم تا کین نکشم زوی غزوست مرا پیشه و همواره چنین باد تا من بوم از بدعت و از کفر جهان شوی کوه و دره‌ی هند مرا ز آرزوی غزو خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی خاری که به من در خلد اندر سفر هند به چون به حضر در کف من دسته‌ی شبوی غاری چو چه مورچگان تنگ در این راه به چون به حضر ساخته از سرو سهی کوی مردی که سلاحی بکشد چهره‌ی آن مرد بر دیده‌ی من خوبتر از صد بت مشکوی بر دشمن دین تا نزنم بازنگردم ور قلعه‌ی او ز آهن چینی بود و روی بس شهر که مردانش با من بچخیدند کامروز نبینند در او جز زن بی‌شوی تا کافر یابم، نکنم قصد مسلمان تا گنگ بود، نگذرم از وادی آموی از دولت ما دوست همی‌نازد، گو ناز بر ذلت خود خصم همی‌موید، گو موی صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی لعل و عقیق می‌کند در دل کان گداییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی نور ز شرق می‌زند کوه شکاف می‌کند در دل سنگ می‌نهد شعشعه عطاییی در پی هر منوری هست یقین منوری در پی هر زمینیی مرتقب سماییی صورت بت نمی‌شود بی‌دل و دست آزری آزر بتگری کجا باشد بی‌خداییی گفت پیمبر به حق کدمی است کان زر فرق میان کان و کان هست به زرنماییی جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم در پیش بارگاهت از دور بازماندم کز بیم دور باشت روی گذر ندارم نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم عطار در هوایت پر سوخت از غم تو پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم ایا نموده دهانت ز لعل خندان در سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن مرا چو چشم در اندازد از گریبان در دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت که کس به شهد نپرورد در نمکدان در چو چشمه‌ی خضر اندر میان تاریکی لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در سال بوسه‌ی ما را ز لب جوابی ده به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت که از دهان تو آید مرا به دندان در به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم بده ز لعل شکر بار قند و بستان در دهانت معدن للست با همه تنگی بده زکات که مستظهری به چندان در به دست من گهر وصل خویش اکنون ده که هست در صدف قالب من از جان در حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است به دست همچو منی خود نیاید آسان در گر از لبت به سخن بوسه‌ای خوهم ندهی شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم چو در دهان صدف رفت گشت باران در مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو که در طویله‌ی تو با شبه‌ست یکسان در سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت غلط مکن که نساید کسی به سوهان در به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی کسی به مصر شکر چون برد به عمان در ز شاعران سخن عاشقان جان‌پرور طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت گوهر آمای گنج خانه راز گنج گوهر چنین گشاید باز کاسمان را ترازوی دو سرست در یکی سنگ و در یکی گهرست از ترازوی او جهان دو رنگ گه گهر بر سر آورد گه سنگ صلب شاهان همین اثر دارد بچه یا سنگ یا گهر دارد گاهی آید ز گوهری سنگی گاه لعلی ز کهربا رنگی گوهر و سنگ شد به نسبت و نام نسبت یزدگرد با بهرام آن زد و این نواخت این عجبست سنگ با لعل و خار با رطبست هرکه را این شکسته پائی داد آن لطف کرد و مومیائی داد روز اول که صبح بهرامی از شب تیره برد بدنامی کوره تابان کیمیای سپهر کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر در ترازوی آسمان سنجی باز جستند سیم ده پنجی خود زر ده دهی به چنگ آمد در ز دریا گهر ز سنگ آمد یافتند از طریق پیروزی در بزرگی و عالم افروزی طالعش حوت و مشتری در حوت زهره با او چو لعل با یاقوت ماه در ثور و تیر در جوزا اوج مریخ در اسد پیدا زحل از دلو با قوی رائی خصم را داده باد پیمائی ذنب آورده روی در زحلش وآفتاب اوفتاده در حملش داده هر کوکبی شهادت خویش همچو برجیس بر سعادت خویش با چنین طالعی که بردم نام چون به اقبال زاده شد بهرام پدرش یزدگرد خام اندیش پختگی کرد و دید طالع خویش کانچه او می‌پزد همه خامست تخم بیداد بد سرانجامست پیش از آن حالتش به سالی بیست چند فرزند بود و هیچ نزیست حکم کردند راصدان سپهر کان خلف را که بود زیبا چهر از عجم سوی تازیان تازد پرورشگاه در عرب سازد مگر اقبال از آن طرف یابد هرکس از بقعه‌ای شرف یابد آرد آن بقعه دولتش به مثل گرچه گفتند للبقاع دول پدر از مهر زندگانی او دور شد زو ز مهربانی او چون سهیل از دیار خویشتنش تخت زد در ولایت یمنش کس فرستاد و خواند نعمان را لاله لعل داد بستان را تا چو نعمان کند گل افشانی گردد آن برگ لاله نعمانی آلت خسرویش بر دوزد ادب شاهیش درآموزد برد نعمانش از عماری شاه کرد آغوش خود عماری ماه چشمه‌ای را ز بحر نامی‌تر داشت از چشم خود گرامی‌تر چون برآمد چهار سال برین گور عیار گشت شیر عرین شاه نعمان نمود با فرزند کای پسر هست خاطرم دربند کاین هوا خشک وین زمین گرمست وین ملک‌زاده نازک و نرمست پرورشگاه او چنان باید کز زمین سر به آسمان ساید تا در آن اوج برکشد پرو بال پرورش یابد از نسیم شمال در هوای لطیف جای کند خواب و آرام جان‌فزای کند گوهر فطرتش بماند پاک از بخار زمین و خشگی خاک چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هر گونه اندیشه بر دل براند ازان پس بدستور پرمایه گفت که این راز را بازخواه از نهفت نگه کن خسرو بدین کار زار شود شاد اگر پیچد از روزگار گرای دون که گویی که پیروز نیست ازان پس و را نیز نوروز نیست بمانیم تا سوی خاقان شود چو بیمار شد نزد درمان شود ور ای دون که پیروزگر باشد اوی بشاهی بسان پدر باشد اوی همان به کز ایدر شود با سپاه گرکینه در دل ندارد نگاه چو بشنید دستور دانا سخن به فرمود تا زیجهای کهن ببردند مردان اخترشناس سخن راند تا ماند از شب سه پاس سرانجام مرد ستاره شمر به قیصر چنین گفت کای تاجور نگه کردم این زیجهای کهن کز اختر فلاطون فگندست بن نه بس دیر شاهی به خسرو رسد ز شاهنشهی گردش نو رسد برین گونه تا سال بر سی وهشت برو گرد تیره نیارد گذشت چوبشنید قیصر به دستور گفت که بیرون شد این آرزوی از نهفت چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم بیا تا برین رای فرخ نهیم گران مایه دستور گفت این سخن که در آسمان اختر افگند بن به مردی و دانش کجا داشت کس جهان داورت باد فریاد رس چو خسرو سوی مرز خاقان شود ورا یاد خواهد تن آسان شود چولشکر ز جای دگر سازد اوی ز کین تو هرگز نپردازد اوی نگه کن کنون تو که داناتری بدین آرزوها تواناتری چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار با پیل وگاه سخن چند گویم همان به که گنج کنم خوار تا دور مانم ز رنج بود اندر مصر شاهی نامدار مفلسی بر شاه عاشق گشت زار چون خبر آمد ز عشقش شاه را خواند حالی عاشق گم‌راه را گفت چون عاشق شدی بر شهریار از دو کار اکنون یکی کن اختیار یا به ترک شهر، وین کشور بگوی یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی با تو گفتم کار تو یک بارگی سر بریدن خواهی یا آوارگی چون نبود آن مرد عاشق مرد کار کرد او را شهر رفتن اختیار چون برفت آن مفلس بی‌خویشتن شاه گفتا سر ببریدش ز تن حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه ازچه سربریدنش فرمود شاه شاه گفتا زانک او عاشق نبود در طریق عشق من صادق نبود گر چنان بودی که بودی مرد کار سربریدن کردی اینجا اختیار هرک سر بر وی به از جانان بود عشق ورزیدن برو تاوان بود گر ز من او سربریدن خواستی شهریار از مملکت برخاستی بر میان بستی کمر در پیش او خسرو عالم شدی درویش او لیک چون در عشق دعوی دار بود سربریدن سازدش نهمار زود هرکه در هجرم سر سر دارد او مدعیست دامن‌تر دارد او این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ کم زند در عشق ما لاف دروغ دیگری گفتش که نفسم دشمن است چون روم ره زانک هم ره رهزنست نفس سگ هرگز نشد فرمان برم من ندانم تا ز دستش جان برم آشنا شد گرگ در صحرا مرا و آشنا نیست این سگ رعنا مرا در عجایب مانده‌ام زین بی‌وفا تا چرا می‌اوفتد در آشنا گفت ای سگ در جوالت کرده خوش هم چو خاکی پای مالت کرده خوش نفس تو هم احول و هم اعورست هم سگ و هم کاهل و هم کافرست گر کسی بستایدت اما دروغ از دروغی نفس تو گیرد فروغ نیست روی آن که این سگ به شود کز دروغی این چنین فربه شود بود در اول همه بی‌حاصلی کودکی و بی‌دلی و غافلی بود در اوسط همه بیگانگی وز جوانی شعبه‌ی دیوانگی بود در آخر که پیری بود کار جان خرف درمانده تن گشته نزار با چنین عمری به جهل آراسته کی شود این نفس سگ پیراسته چون ز اول تا به آخر غافلیست حاصل ما لاجرم بی‌حاصلیست بنده دارد در جهان این سگ بسی بندگی سگ کند آخر کسی با وجود نفس بودن ناخوش است زانک نفست دوزخی پر آتش است گه به دوزخ در سعیر شهوتست گاه در وی زمهریر نخوتست دوزخ الحق زان خوش است و دل پذیر کو دو مغزست آتش است و زمهریر صد هزاران دل بمرد از غم همی وین سگ کافر نمی‌میرد دمی در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر ساقی به کار آب در آب محابا ریخته بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین بر زخمه‌ی سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته کاسه‌ی رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر در کاسه‌ی سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته در دری را از قلم، در رشته‌ی جان کرده ضم پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟ یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟ دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم قصه‌ی درد و غم دور و دراز دل خویش چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای چون ببندم به حیل دیده‌ی باز دل خویش؟ گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش از سر عربده برخیز و بر من بنشین تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش کس چه داند که چه بر سینه‌ی من می‌گذرد؟ من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش جز آستان توام در جهان پناهی نیست سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست چرا ز کوی خرابات روی برتابم کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست غلام نرگس جماش آن سهی سروم که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست چنین که از همه سو دام راه می‌بینم به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست خزینه دل حافظ به زلف و خال مده که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته به پند عقلم ازین کار منع نتوانند ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان در آن ولایت باقی گدای سلطانند مکونات جهان را تو قطرها پندار که آب خویش به دریای عشق می‌رانند مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی ستارگان سپهر از روش فرو مانند خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان همیشه در پی انکار اوحدی زانند عیب علی و عدوان علی‌الناس اذا وعظت و قلبی جلمد قاس رب اعف عنی وهب لی مابکیت اسی انی علی فرط ایام مضت اس مرالصبا عبثا و ابیض ناصیتی شیبا، فحتی متی یسود کراسی یا لهف عصر شباب مر لاهیة لا لهو بعد اشتعال الشیب فی راسی یا خجلتا من وجوه الفائزین اذا تباشرت، و بوجهی صفرة الیاس سرائری یا جمیل الستر قد قبحت عندی وان حسنت فی اعین الناس یا حسرتی عند جمع الصالحین غدا ان کنت حامل اوزاری و ادناسی و هل یقر علی حر الحمیم فتی لم یستطع جلدا فی حر دیماس یا واعدالعفو عما اخطأوا و نسوا سألتک العفو، انی مخطیء ناس اذا رحمت عبیدا احسنوا عملا فی‌الحشر یارب فارحمنی لافلاسی واصفح بجودک یا مولای عن زللی رغما لابلیس، لایشمت بابلاسی واحشرن اعمی ان استو جبت لائمة لا أفتضح بین جیرانی و جلاسی ان یغفر الله لی من جرأة سلفت فما علی‌الخلق یا بشرای من بأس بی تو یک روز بود نتوانم بی تو یک شب غنود نتوانم یار جز تو گرفت نتوانم نام جز تو شنود نتوانم چون ترا در خور تو بستایم دیگران را ستود نتوانم کشت دیگر بتان ندارد بر کشت بی‌بر درود نتوانم گر بتان زمانه جمع شوند بر تو کس را فزود نتوانم جز به فر تو ای امیر بتان گوی دولت ربود نتوانم همه شادی من ز دیدن تست جز به تو شاد بود نتوانم به زبان حال دل همی گویم گر همی دل ربود نتوانم روندگان مقیم از بلا نپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگریزند امیدواران دست طلب ز دامن دوست اگر فروگسلانند در که آویزند مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند نشان من به سر کوی می‌فروشان ده من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند بگیر جامه صوفی بیار جام شراب که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند به خونبهای منت کس مطالبت نکند حلال باشد خونی که دوستان ریزند طریق ما سر عجزست و آستان رضا که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم خورشید او را ذره‌ام این رقص از او آموختم ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او بر رو دویدن سوی او زان آب جو آموختم گلشن همی‌گوید مرا کاین نافه چون دزدیده‌ای من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم از باغ و از عرجون او وز طره میگون او اینک رسن بازی خوش همچون کدو آموختم از نقش‌های این جهان هم چشم بستم هم دهان تا نقش بندی عجب بی‌رنگ و بو آموختم دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم در خواب بی‌سو می روی در کوی بی‌کو می روی شش سو مرو وز سو مگو چون غیر سو آموختم گفت با امر حقم اشراک نیست گر بریزد خونم امرش باک نیست راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند پیش حق محبوب و مطلوب و پسند از سخن می‌گویم این ورنه خدا از سیه‌رویان کند فردا ترا عزت آن اوست و آن بندگانش ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش شرح حق پایان ندارد همچو حق هین دهان بربند و برگردان ورق خوش آن که از دو جهان گوشه‌ی غمی دارد همیشه سر به گریبان ماتمی دارد تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد که در گشایش دلها عجب دمی دارد! لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد! تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی که فکر صائب ما نیز عالمی دارد ای نامه‌ی نو رسیده از یار بی‌گوش سخن شنیده از یار در طی تو گر هزار قهر است لطفی‌ست به من رسیده از یار ای بوی وفا شنیده از تو این جان جفا کشیده از یار وی دیده هر آنچه گفته از دوست وی گفته هر آنچه دیده از یار هرگز باشد که چون سوادت پر نور کنیم دیده از یار اندر شب هجر مطلع تو صبحی‌ست ولی دمیده از یار ای حظ نظر گرفته از دوست وی ذوق سخن چشیده از یار گر باز روی ز من بگویش کای بی‌سببی رمیده از یار، انصاف بده که چون بود سیف پیوسته چنین بریده از یار هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! » گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم » ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟! بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم چونک درمان جوان طالب دردست و سقم ما ز درمان بپریدیم و حریف دردیم جان چو آئینه‌ی صافی است، برو تن گردیست حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم این دو خانه‌ست دو منزل به یقین ملک ویست خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود گفتم: « از بهر خدا ای سره مهمان عزیز اینچنین زود کنی معتقدان را بدرود؟ » گفت: « کس دید درین عالم یک روز سپید که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود؟ » از برای کشش ما و سفر کردن ما پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در شکر حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود چه فضولی تو؟ که این آمد و آن بیرون شد کارافزایی تو غیر ندامت نفزود پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص سربنه، پای بکش زیر درختان مرود باد امرود همی ریزد اگر نفشانی می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود این بود رزق کریمی که وفادار بود که ز دست و دهن تو نتوانندربود قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد که چه کوتاه قیامست و درازست سجود شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع همچو گل خنده‌زنان از سر شاخ افتادیم هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم آدمی از رحم صنع دوباره زاید این دوم بود که مادر دنیا زادیم تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را آنک زادست ببیند که کجا افتادیم نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست همه دان داند ما را که درین بغدادیم یاد ما گر بکنی هم به خیالی نگری نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو که مقیمان خوش آباد جهان شادیم پیشه‌ی ورزش شادی ز حق آموخته‌ایم اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم مردن و زنده‌شدن هر دو وثاق خوش ماست عجبی‌وار نترسیم، خوش و منقادیم رحما بینهم آید، همچون آییم چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم هر خیالی که تراشی ز یکی تا به هزار هم عدد باشد، و می‌دانک برون ز اعدادیم از پی هر طلب تو عوضی از شاهست همچو عطسه که پیش یرحمک‌الله است شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟ عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند چون بود آن صنمی که حسن است و خوش‌خو؟ در چنین دوغ فتادی که ندارد پایان منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو این شب قدر چنانست که صبحش ندمد گشت عنوان برات تو رجال صد قوا چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک کار اقبال و ستاره‌ست، نه کار بازو چون چنین روی بدیدی نظرت روشن شد پشت را باز شناسد نظر تو از رو هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود هم ز اول بود او شیفته و سوداخو صدفی باشد گردان به هوای گوهر سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو » جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست آسمان همت خداوندی که همچون آسمان همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست ابر در باران نوروزی کفش را نایبست آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست آسمان گفتا چه می‌گویی که گوید در جهان پرتو نور نبوت را که رایی صایبست □به خدایی که در ولایت غیب عالم السر و الخفیاتست که غمت شه رخم به اسب فراق آن چنان زد که بیم شهماتست دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز فدای پیرهن چاک ماه رویان باد هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت که در مقام رضا باش و از قضا مگریز میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست بانگ خروس خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند بدان جایگه ترک نزدیک بود زمینش ز خرگاه تاریک بود یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور همی راند در پیش با طوس گیو پس اندر پرستنده‌ای چند نیو بران بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند بر گرد آن مرغزار به بیشه یکی خوب رخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند به دیدار او در زمانه نبود برو بر ز خوبی بهانه نبود بدو گفت گیوای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه چون بود راه چنین داد پاسخ که ما را پدر بزد دوش بگذاشتم بوم و بر شب تیره مست آمد از دشت سور همان چون مرا دید جوشان ز دور یکی خنجری آبگون برکشید همان خواست از تن سرم را برید بپرسید زو پهلوان از نژاد برو سروبن یک به یک کرد یاد بدو گفت من خویش گرسیوزم به شاه آفریدون کشد پروزم پیاده بدو گفت چون آمدی که بی‌باره و رهنمون آمدی چنین داد پاسخ که اسپم بماند ز سستی مرا بر زمین برنشاند بی‌اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم بران روی بالا ز من بستدند نیام یکی تیغ بر من زدند چو هشیار گردد پدر بی‌گمان سواری فرستد پس من دمان بیید همی تازیان مادرم نخواهد کزین بوم و بر بگذرم دل پهلوانان بدو نرم گشت سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت شه نوذری گفت من یافتم از ایرا چنین تیز بشتافتم بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی‌سپاه همان طوس نوذر بدان بستهید کجا پیش اسپ من اینجا رسید بدو گیو گفت این سخن خودمگوی که من تاختم پیش نخچیرجوی ز بهر پرستنده‌ای گرمگوی نگردد جوانمرد پرخاشجوی سخن‌شان به تندی بجایی رسید که این ماه را سر بباید برید میانشان چو آن داوری شد دراز میانجی برآمد یکی سرفراز که این را بر شاه ایران برید بدان کاو دهد هر دو فرمان برید نگشتند هر دو ز گفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی چو کاووس روی کنیزک بدید بخندید و لب را به دندان گزید بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه برین داستان بگذارنیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز گوزنست اگر آهوی دلبرست شکاری چنین از در مهترست بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت همانند چهر پریست ورا گفت از مام خاتونیم ز سوی پدر بر فریدونیم نیایم سپهدار گرسیوزست بران مرز خرگاه او مرکزست بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستی داد هر سه به باد به مشکوی زرین کنم شایدت سر ماه رویان کنم بایدت چنین داد پاسخ که دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه بیراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود ترحم ذلتی یا ذا المعالی و واصلنی اذا شوشت حالی الا یا ناعس الطرفین سکری سل السهران عن طول اللیالی ندارم چون تو در عالم دگر دوست اگر چه دوستی دشمن فعالی کمال الحسن فی الدنیا مصون کمثل البدر فی حد الکمال مرکب در وجودم همچو جانی مصور در دماغم چون خیالی فما ذالنوم قیل النوم راحه و مالی النوم فی طول اللیالی دمی دلداری و صاحب دلی کن که برخور بادی از صاحب جمالی الم تنظر الی عینی و دمعی تری فی البحر اصداف اللالی به گوشت گر رسانم ناله زار ز درد ناله زارم بنالی لقد کلفت مالم اقو حملا و مالی حیله غیر احتمالی که کوته باد چون دست من از دوست زبان دشمنان از بدسگالی الا یا سالیا عنی توقف فما قلب المعنی عنک سال به چشمانت که گر چه دوری از چشم دل از یاد تو یک دم نیست خالی منعت الناس یستسقون غیثا ان استرسلت دمعا کاللالی جهانی تشنگان را دیده در توست چنین پاکیزه پندارم زلالی ولی فیک الاراده فوق وصف ولکن لم تردنی ما احتیالی چه دستان با تو درگیرد چو روباه که از مردم گریزان چون غزالی جرت عینای من ذکراک سیلا سل الجیران عنی ما جری لی نمایندت به هم خلقی به انگشت چو بینند آن دو ابروی هلالی حفاظی لم یزل مادمت حیا و لو انتم ضجرتم من وصالی دلت سختست و پیمان اندکی سست دگر در هر چه گویم بر کمالی اذا کان افتضاحی فیک حلوا فقل لی مالعذالی و مالی مرا با روزگار خویش بگذار نگیرد سرزنش در لاابالی ترانی ناظما فی الوجد بیتا و طرفی ناثر عقد اللالی نگویم قامتت زیباست یا چشم همه لطفی و سرتاسر جمالی و ان کنتم سمتم طول مکثی حوالیکم فقد حان ارتحالی چو سعدی خاک شد سودی ندارد اگر خاک وی اندر دیده مالی چو خورشید روشن بیاراست گاه طلایه بیامد ز نزدیک شاه به پرده سرای اندرون کس ندید همان خیمه بر پای بر بس ندید طلایه بیامد بگفت این به شاه دل شاه شد تنگ زان رزمخواه گزین کرد زان جنگیان سه هزار زره دار و برگستوان ور سوار به نستود فرمود تا برنشست میان یلی تاختن را ببست همی‌راند نستود دل پر ز درد نبد مرد بهرام روز نبرد همان نیز بهرام با لشکرش نبود ایمن از راه وز کشورش همی‌راند بی‌راه دل پر ز بیم همی‌برد با خویشتن زر و سیم یلان سینه و گرد ایزد گشسپ ز یک سوی لشکر همی‌راند اسپ به بی‌راه لشکر همی‌راندند سخنهای شاهان همی‌خواندند پدید آمد از دور یک پاره ده کجا ده نبود از در مرد مه همی‌راند بهرام پیش اندرون پشیمان شده دل پر از درد و خون چو از تشنگی خشک شدشان دهن بیامد به خان یکی پیرزن زبان را به چربی بیاراستند وزان پیرزن آب و نان خواستند زن پیر گفتار ایشان شنید یکی کهنه غربیل پیش آورید برو بر به گسترده یک پاره مشک نهاده به غربیل بر نان کشک یلان سینه به رسم به بهرام داد نیامد همی در غم از واژ یاد گرفتند واژ و بخوردند نان نظاره بدان نامداران زنان چو کشکین بخوردند می خواستند زبانها به زمزم بیاراستند زن پیر گفت ار میت آرزوست میست و یکی نیز کهنه که دوست بریدم کدو را که نوبد سرش یکی جام کردم نهادم برش بدو گفت بهرام چون می بود ازان خوبتر جامها کی بود زن پیر رفت و بیاورد جام ازان جام بهرام شد شادکام یکی جام پر بر کفش برنهاد بدان تا شود پیرزن نیز شاد بدو گفت کای مام با فرهی ز کار جهان چیستت آگهی بدو پیرزن گفت چندان سخن شنیدم کزان گشت مغزم کهن ز شهر آمد امروز بسیار کس همی جنگ چوبینه گویند و بس که شد لشکر او به نزدیک شاه سپهبد گریزان به شد بی‌سپاه بدو گفت بهرام کای پاک زن مرا اندرین داستانی بزن که این از خرد بود بهرام را وگر برگزید از هوا کام را بدو پیرزن گفت کای شهره مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد ندانی که بهرام پور گشسپ چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ بخندد برو هرک دارد خرد کس اورا ز گردنکشان نشمرد بدو گفت بهرام گر آرزوی چنین کرد گو می‌خوران در کدوی برین گونه غربیل بر نان جو همی‌دار در پیش تا جو درو بران هم خورش یک شب آرام یافت همی کام دل جست و ناکام یافت چو خورشید برچرخ بگشاد راز سپهدار جنگی بزد طبل باز بیاورد چندانک بودش سپاه گرانمایگان برگرفتند راه بره بر یکی نیستان بود نو بسی اندرو مردم نی‌درو چو از دور دیدند بهرام را چنان لشکرگشن و خودکام را به بهرام گفتند انوشه بدی ز راه نیستان چرا آمدی که بی‌مر سپاهست پیش اندرون همه جنگ را دست شسته به خون چنین گفت بهرام کایدر سوار نباشد جز از لشکر شهریار فرود آمدند اندران نیستان همه جنگ را تنگ بسته میان شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسی چیدن راه کردیم رای جهاندار بگزید نستود را جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را ابا سه هزار از سواران مرد کجا پای دارند روز نبرد بدان تا بیاید پس ما دمان چو بینم مر او را سرآرم زمان همه اسپ را تنگها برکشید همه گرد این بیشه لشکر کشید سواران سبک برکشیدند تنگ گرفتند شمشیر هندی به چنگ همه نیستان آتش اندر زدند سپه را یکایک بهم بر زدند نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته چونستود را دید بهرام گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد ز زین برگرفتش به خم کمند بیاورد و کردش هم آنگه ببند همی‌خواست نستود زو زینهار همی‌گفت کای نامور شهریار چرا ریخت خواهی همی خون من ببخشای بر بخت و ارون من مکش مر مرا تا دوان پیش تو بیایم بوم زار درویش تو بدو گفت بهرام من چون تو مرد نخواهم که باشد به دشت نبرد نبرم سرت را که ننگ آیدم که چون تو سواری به جنگ آیدم چو یابی رهایی ز دستم بپوی ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی چو بشنید نستود روی زمین ببوسید و بسیار کرد آفرین وزان بیشه بهرام شد تابری ابا او دلیران فرخنده پی ببود و برآسود و ز آنجا برفت به نزدیک خاقان خرامید تفت دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی نه کلید در روزی دل طرار تو دارد بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد خمش ای بلبل جان‌ها که غبارست زبان‌ها که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا فسردگان را همدم چگونه برسازم فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا درخت خرما از موم ساختن سهل است ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا اگر به گوش من از مردمی دمی برسد به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت نصیب نفس من آید نوید ملک بقا ندای هاتف غیبی ز چار گوشه‌ی عرش صدای کوس الهی به پنج نوبه‌ی لا خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل غریو سبحه‌ی رضوان و زیور حورا لطافت حرکات فلک به گاه سماع طراوت نغمات ملک به گاه ندا صریر خامه‌ی مصری میانه‌ی توقیع صهیل ابرش تازی میانه‌ی هیجا نوای باربد و ساز بربط و مزمار طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری نفیر فاخته و نغمه‌ی هزار آوا نوازش لب جانان به شعر خاقانی گزارش دم قمری به پرده‌ی عنقا مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد که از دیار عزیزی رسد سلام وفا چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک رسید نامه‌ی صدر الزمان به دست صبا درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم همی سرایم یا ایها الملاء به ملا بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج بهار خاص مرا شعر سید الشعرا سزد که عید کنم در جهان به فر رشید که نظم و نثرش عیدی مبد است مرا اگر به کوه رسیدی روایت سخنش زهی رشید جواب آمدی به جای صدا ز نقش خامه‌ی آن صدر و نقش نامه‌ی او بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او بهم نیامد پروین و نعش در یک جا عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی مفرح از زر و یاقوت به برد سودا به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم به سخره چشمه‌ی خضرم چو خواند آن دریا زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا طویله‌ی سخنش سی و یک جواهر داشت نهادمش به بهای هزار و یک اسما به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم شش دگر را شش روز کون بود بها مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان گریخت در کنف او به وجه استسقا که او به پنج انامل به فتح باب سخن ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا حیات بخشا در خامی سخن منگر که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانه‌ی خارا کنی ز دست رها بدان قرابه‌ی آویخته همی مانم که در گلو ببرد موش، ریسمانش را فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان که برکشیده‌ی حق بود و برکشنده‌ی ما ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک بقای نام تو است این قصیده‌ی غرا به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا کمان گروهه‌ی گبران ندارد آن مهره که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا اگرچه هرچه عیال منند خصم منند جواب ندهم الا انهم هم السفها که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم دهد جواب به واجب که اخسوا فیها محققان سخن زین درخت میوه برند وگر شوند سراسر درختک دانا دعای خالص من پس رو مراد تو باد که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا من شنیدم که صاحب دیذی داشت ناپاکزاده تلمیذی سالها دیده در سرای سپنج پر هنر بر سرش مصیبت و رنج تا خرد جمع کرد و دانا شد هم سخن گوی و هم توانا شد گر چه بسیار مال و جاه بیافت قرب سلطان و عز شاه بیافت چون وفا در سرشت و زاد نداشت حق استاد خود بیاد نداشت راستان رنج خود تلف کردند زانکه در کار ناخلف کردند پاک تن در وفا تمام آید بدگهر نا پسند و خام آید هر که در سیرت وفا شد گرد ز وفا راه در فتوت برد مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی هله ای دیده و نورم گه آن شد که بشورم پی موسی تو طورم شدی از طور کجایی اگرم خصم بخندد و گرم شحنه ببندد تو اگر نیز به قاصد به غضب دست بخایی به تو سوگند بخوردم که از این شیوه نگردم بکنم شور و بگردم به خدا و به خدایی بکن ای دوست چراغی که به از اختر و چرخی بکن ای دوست طبیبی که به هر درد دوایی دل ویران من اندر غلط ار جغد درآید بزند عکس تو بر وی کند آن جغد همایی هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی و اگر شیر و پلنگی تو هم از حلقه مایی به بد و نیک زمانه نجهد عشق ز خانه نبود عشق فسانه که سمایی است سمایی چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد چو مرا ارض سما شد چه کنم طال بقایی سحرالعین چه باشد که جهان خشک نماید بر عام و بر عارف چو گلستان رضایی هله این ناز رها کن نفسی روی به ما کن نفسی ترک دغا کن چه بود مکر و دغایی هله خاموش که تا او لب شیرین بگشاید بکند هر دو جهان را خضر وقت سقایی ای که مستک شدی و می‌گویی تو غریبی و یا از این کویی مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست بی چپ و راست را همی‌جویی نی چپست و نه راست در جانست آن که جان خسته از پی اویی ز آن شکر روی اگر بگردانی اگر نباتی بدانک بدخویی ور تو دیوی و رو بدو آری الله الله چه خوب مه رویی دلم از جا رود چو گویم او می‌برد جان و دل زهی اویی هین ز خوهای او یکی بشنو گاه شیری کند گه آهویی در ره او نماند پای مرا زانوم را نماند زانویی جز به چوگان او مغلطان سر گر به میدان او یکی گویی هین خمش کن در این حدیث بازمپیچ آسمان وار اگر یکی تویی آنانکه عاشقان ترا طعنه می‌زنند معذور دارشان که رخت را ندیده‌اند دست ازتو می‌نشویم و از غم تمام خلق دست از من شکسته‌ی بی‌تاب شسته اند □باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید □بالا کشید زلف و دلم کی به من رسد کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید □من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن بویی زبهر من به نسیم سحر نداد □گفتم چگونه می کشی و زنده می‌کنی از یک جواب کشت و جواب دگر نداد ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد گویند منگرش مگر از فتنه جان بری بسیار خواستم که دل من نایستاد □چشمم که بود خانه‌ی خیل خیال تو عمرت دراز باد که آن خانه آب برد سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم همی‌بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدین‌الله که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار به خاطرت نرسد از من شکسته غبار به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت که از تصور ایشان مرا بود صد عار شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار من آن یگانه‌ی دهرم که وصف فضل مرا نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش بهائیم من و باشد بهای من بسیار چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی‌آزار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی‌زبان مهربان دایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد دنبال دل کمند نگاه کسی مباد این برق در کمین گیاه کسی مباد از انتظار، دیده‌ی یعقوب شد سفید هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد از توبه‌ی شکسته، زمین گیر خجلتم این شیشه‌ی شکسته به راه کسی مباد یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید دیوار پی‌گسسته پناه کسی مباد در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه این ابر تیره پرده‌ی ماه کسی مباد دگربار این دلم آتش گرفتست رها کن تا بگیرد خوش گرفتست بسوز ای دل در این برق و مزن دم که عقلم ابر سوداوش گرفتست دگربار این دلم خوابی بدیدست که خون دل همه مفرش گرفتست چو سایه کل فنا گردم ازیرا جهان خورشید لشکرکش گرفتست دلم هر شب به دزدی و خیانت ز لعل بار سلطان وش گرفتست کجا پنهان شود دزدی دزدی که مال خصم زیر کش گرفتست بسی جان که همی‌پرد ز قالب ولی پایش حریف کش گرفتست ز ذوق زخم تیرش این دل من به دندان گوشه ترکش گرفتست خدا را کم نشین با خرقه پوشان رخ از رندان بی‌سامان مپوشان در این خرقه بسی آلودگی هست خوشا وقت قبای می فروشان در این صوفی وشان دردی ندیدم که صافی باد عیش دردنوشان تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانی‌های مشتی دلق پوشان چو مستم کرده‌ای مستور منشین چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان بیا و از غبن این سالوسیان بین صراحی خون دل و بربط خروشان ز دلگرمی حافظ بر حذر باش که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش شراب و نقل فرو ریخته به مستانش بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد برای ما لب نوشین شکر افشانش تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن خرابیی که کند باز چشم فتانش به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا که در بهشت نیارد به هوش رضوانش خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی که غمزه‌ی خوش ساقی بود خمستانش! ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز همیشه نام نهی آفتاب تابانش ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی خود التفات نبودی به آب حیوانش نگشت مست بجز غمزه‌ی خوش ساقی ازان شراب که در داد لعل خندانش نبود نیز بجز عکس روی او در جام نظارگی، که بود همنشین و همخوانش نظارگی به من و هم به من هویدا شد کمال او، که به من ظاهر است برهانش عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند برای آنکه منم در وجود انسانش نگاه کرد به من، دید صورت خود را شد آشکار ز آیینه راز پنهانش عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟ نبود در همه عالم کسی نگهبانش مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد بدو سپرد امانت، که دید تاوانش یکی صیاد مرغی بسته پر داشت به بستان برد و بند از پاش برداشت زدندش طایران بوستانی صلای رغبت هم آشیانی چو پرزد دید بال خویش بسته عدوی خانه در پهلو نشسته برآورد از شکاف سینه‌ی خویش صفیری پرخراش از سینه‌ی ریش که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد که پروازش بود در دست صیاد قفس باشد ارم بر نغمه سازی که بیند در کمین تاراج بازی شما کزادگان شاخسارید نشاط سرو و گل فرصت شمارید که صیاد مرا با من شماریست مرا هم در شکنج دام کاریست کسی کو را بود خلق خدایی ازو یابند جانهای بقایی به روزی پنج نوبت بر در او همی کوبند کوس کبریایی اگر افتد بدین سو بانگ آن کوس بیابند جملگان از خود رهایی زمین خود کی تواند بند کردن هر آنکس را که روحش شد سمایی؟! عنایت چون ز یزدان برتو باشد چه غم گر تو به طاعت کمتر آیی؟! در آن منزل چه طاعت پای دارد؟! که جان بخشت کند از دلربایی به جای راستی و صدق گیرند خیانتها که کردی یا دغایی اگر تو از دل و جان دوستداری کسی کو گوهرش نبود بهایی خداوند خداوندان اسرار همایان را همی بخشد همایی ترا گردید رویش رزق باشد به صد لابه بهشت اندر نیایی قرار جان شمس‌الدین تبریز که جانم را مباد از وی جدایی جدایی تن مرا خود بند کردست هم از وی چشم می‌دارم رهایی که دست جان او چندان درازست که عقل کل کند یاوه کیایی هزاران شکر ایزد را که جانم به عشق چشم او دارد روایی فحمدا ثم حمدا ثم حمدا بما اروانی خلاق السماء من‌النور الممدد کل نور من‌الکنز المکنز فی الخفاء وآتاهم من‌الاسرار فضلا و نجاهم بها کل البلاء و احیاهم بروح عاشقی طلیق من هجومات الوباء طلب منی بشیرالوصل یوما قباء الروح انزعت قبایی لقیت من فضایلهم مرادا و اوصافا تجلت بالبهاء وجاد الصدر شمس‌الدین یوما حیوتیا دوامیا جزایی رایت البخت یسجدنی اذاما تکرم سیدی بالالبهاء وآتانی علامته بعشق دوام سرمدی فی بقایی علمت بابتداء حال عشقی تمامة دولة فی الانتهاء فلا اخلالة ظلا علینا فذاک جمیع طمعی وارنجایی فحاشا بل عنایته بحور غریق منه بغیی وابتغائی معانی روحنا ماء زلال و بالا لفاظ ما زج بالدماء هم‌چو پیغامبر ز گفتن وز نثار توبه آرم روز من هفتاد بار لیک آن مستی شود توبه‌شکن منسی است این مستی تن جامه کن حکمت اظهار تاریخ دراز مستیی انداخت در دانای راز راز پنهان با چنین طبل و علم آب جوشان گشته از جف القلم رحمت بی‌حد روانه هر زمان خفته‌اید از درک آن ای مردمان جامه‌ی خفته خورد از جوی آب خفته اندر خواب جویای سراب می‌رود که آنجای بوی آب هست زین تفکر راه را بر خویش بست زانک آنجا گفت زینجا دور شد بر خیالی از حقی مهجور شد دوربینانند و بس خفته‌روان رحمتی آریدشان ای ره‌روان من ندیدم تشنگی خواب آورد خواب آرد تشنگی بی‌خرد خود خرد آنست کو از حق چرید نه خرد کان را عطارد آورید ز اول بامداد سر مستی ورنه دستار کژ چرا بستی؟! به خدا دوش تا سحر همه شب باده بی‌صرفه، صرف خوردستی در رخ و رنگ و چشم تو پیداست که ازان بازی و ازان دستی نانچ خوردی بده به مخموران ای ولی نعمت همه هستی شیر امروز در شکار آمد لرزه در که فتاد در پستی بدویدن ازو نخواهی رست سر بند عاشقانه و رستی تا که پیوسته در امان باشی چون بدار الامانش پیوستی شصت فرسنگ از سخن بگریز که ز دام سخن درین شستی ما نور چشم مادر این خاک تیره‌ایم آبای انجم فلکی را نبیره‌ایم هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر هر فیض را که تا ابد آمد پذیره‌ایم در پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر بر چار سکن متفق‌الفرع چیره‌ایم مستوفیان مال بقا را خزینه‌دار قانونیان طب بقا را ذخیره‌ایم ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما که اکسیر و اصلان قدم را خمیره‌ایم گر کرده‌ای تجارت هندوستان عشق دانی که: ما متاع کدامین جزیره‌ایم؟ از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست کانجا ز حاضران بزرگ حظیره‌ایم آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل هر چند در دیار تو کرمان و زیره‌ایم لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیره‌ایم ما را ز شهر تا که برون برده‌اند رخت گه خواجه‌ایم در ده و گاهی امیره‌ایم دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود اکنون به شست و شوی گناه کبیره‌ایم روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان زین خم سر گرفته، که در وی چو شیره‌ایم با اوحدی معاشرت روح قدسیان نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیره‌ایم ای رخ چون آینه افروخته الحذر از آه من سوخته غیرت سلطان جمالت چو باز چشم من از هر که جهان دوخته عقل کهن بار جفا می‌کشد دم به دم از عشق نوآموخته وه که به یک بار پراکنده شد آن چه به عمری بشد اندوخته غم به تولای تو بخریده‌ام جان به تمنای تو بفروخته در دل سعدیست چراغ غمت مشعله‌ای تا ابد افروخته پس درآمد زود بوتیمار پیش گفت ای مرغان من و تیمار خویش بر لب دریاست خوشتر جای من نشنود هرگز کسی آوای من از کم آزاری من هرگز دمی کس نیازارد ز من در عالمی بر لب دریا نشینم دردمند دایما اندوهگین و مستمند ز آرزوی آب دل پر خون کنم چون دریغ آید، نجوشم چون کنم چون نیم من اهل دریا، ای عجب بر لب دریا به میرم خشک لب گرچه دریا می‌زند صد گونه جوش من نیارم کرد از و یک قطره نوش گر ز دریا کم شود یک قطره آب ز آتش غیرت دلم گردد کباب چون منی را عشق دریا بس بود در سرم این شیوه سودا بس بود جز غم دریا نخواهم این زمان تاب سیمرغم نباشد الامان آنک او را قطره‌ی آبست اصل کی تواند یافت از سیمرغ وصل هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر هست دریا پر نهنگ و جانور گاه تلخست آب او را گاه شور گاه آرامست او را گاه زور منقلب چیزست و ناپاینده هم گه شونده گاه بازآینده هم بس بزرگان را که کشتی کرد خرد بس که در گرداب او افتاد و مرد هرک چون غواص ره دارد درو از غم جان دم نگه دارد درو ور زند در قعر دریا دم کسی مرده از بن با سرافتد چون خسی از چنین کس کو وفاداری نداشت هیچ‌کس اومید دلداری نداشت گر تو از دریا نیایی با کنار غرقه گرداند ترا پایان کار می‌زند او خود ز شوق دوست جوش گاه در موج است و گاهی در خروش او چو خود را می‌نیابد کام دل تو نیابی هم از و آرام دل هست دریا چشمه‌ای ز کوی او تو چرا قانع شدی بی روی او باز غم بگرفت دامانم، دریغ سر برآورد از گریبانم دریغ غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم نیست جز غصه گوارانم، دریغ ابر محنت خیمه زد بر بام دل صاعقه افتاد در جانم، دریغ مبتلا گشتم به درد یار خود کس نداند کرد درمانم، دریغ در چنین جان کندنی کافتاده‌ام چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید کز فراق یار قربانم، دریغ جور دلدار و جفای روزگار می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع در میان خنده گریانم، دریغ صبح وصل او نشد روشن هنوز در شب تاریک هجرانم، دریغ کار من ناید فراهم، تا بود در هم این حال پریشانم، دریغ نیست امید بهی از بخت من تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ مه بی مهر من ز شعر سیاه روی بنمود بامداد پگاه کرده از شام بر سحر سایه زده از مشک بر قمر خرگاه دل من در گو زنخدانش همچو یوسف فتاده در بن چاه آه کز دود دل نیارم کرد پیش آئینه جمالش آه بجز از عشق چون پناهی نیست برم از عشق هم بعشق پناه موی رویم سپید گشت و هنوز می‌کشد خاطرم به زلف سیاه شاخ وصل تو ای درخت امید بس بلندست و دست من کوتاه در شب هجر ناله‌ام همدم در ره عشق سایه‌ام همراه روز خواجو قیامتست که هست بر دلش بار غم چو بار گناه کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را ای مقصد کشور چهارم در نیک و بد آستانه‌ی تو وی رفعت آسمان هفتم باطل شده در زمانه‌ی تو بر شاخ وجود بنده مرغیست منسوب به آشیانه‌ی تو در دام حریف نو فتادست اومید همه به دانه‌ی تو خطی به وکیل لهو بنویس یعنی به شرابخانه‌ی تو پیشترین نغمه‌ی باغ سخن هست نسیم چمن‌آرای «کن» هست سخن پرده کش رازها زنده کن مرده‌ی آوازها نغمه‌ی خنیاگر دستان‌سرای مرده بود بی‌سخن جانفزای چون به سخن باز شود ساز او جان به حریفان دهد آواز او مطرب خوش لهجه‌ی آن در نواست گنبد فیروزه از آن پر صداست خیز و به گلزار درون آ، یکی! نرگس بینا بگشا اندکی! از پی گوشی که کند فهم راز بین دهن گل چو لب غنچه باز سوسن آزاد و زبان در زبان مرغ سحرخیز و فغان در فغان کاشف اسرار و معانی همه عرضه ده گنج نهانی همه این همه خود هست، ولی ز آدمی کس نزده بیش در محرمی کشف حقایق به زبان وی است حل دقایق ز بیان وی است چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت از دم او نغمه‌ی اعجاز یافت گرچه سخن هست گره‌ها به باد در گرهش بین گره صد گشاد طرفه عروسی که ز زیور تهی آید از او دلبری و دل‌دهی چونکه به زیور شود آراسته طعنه زند بر مه ناکاسته چون گهر نظم حمایل کند غارت صد قافله‌ی دل کند چون کند از قافیه خلخال پای پای خردمند بلغزد ز جای چون ز دو مصراع ، کند ابروان رخنه شود قبله‌ی پیر و جوان من که ز هر شاهد و می زاهدم عمرتلف کرده‌ی این شاهدم عقد حمایل که به بر جلوه داد عقده‌ی صبر از دل و جانم گشاد دل که گرانمایه ز اقبال اوست طوق‌کش حلقه‌ی خلخال اوست ابروی او گرچه نپیوسته است راه خلاصی به رخم بسته است روز و شب آواره‌ی کوی وی ام شام و سحر در تک و پوی وی‌ام شب که مرا دل سوی او رهبرست کرسی‌ام از زانو و پای از سرست از مدد همت والای خویش بر سر کرسی چو نهم پای خویش باز کشم پای ز دامان فرش سر به در آرم ز گریبان عرش جامه‌ی جسم از تن جان برکشم خامه‌ی نسیان به جهان درکشم بلکه ز جان نیز مجرد شوم جرعه‌کش باده‌ی سرمد شوم باده ز جام جبروتم دهند نقل ز خوان ملکوتم دهند ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل مطربم «آواز پر جبرئیل» ساقی و مطرب به هم آمیخته نقل معانی همه جا ریخته بهره چو برگیرم از آن بزمگاه از پی رجعت کنم آهنگ راه، هر چه رسد دستم از آن خوان پاک زله کنم بهر حریفان خاک بر طبق نظم به دست ادب بر نمطی دلکش و طرزی عجب پرده ز تشبیه و مجازش کنم تحفه‌ی هر محفل رازش کنم عشق کو تا شحنه‌ی حسرت به زندانم کشد انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل دست امید وفای وعده دامانم کشد در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی کاشکارا گویدم برخیز و پنهانم کشد آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی من از این بخت سیه خواجه‌ی شهر جبشم تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی مادر دهر نیاورد چو تو شیرینی پدر چرخ نپرورده چو من کوه کنی دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی زان سر زلف دوتا دست نخواهم برداشت تا مرا جمع نسازی و پریشان نکنی گر به ساق تو رسد سیم سرشکم نه عجب که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی چون فلک عاقبت از بیخ بنم خواهد کند ستم است اینکه تو بنیاد مرا برنکنی چشم ایام ندیده‌ست و نخواهد دیدن که وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منی نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست که به تصدیق نظر صاحب وجه حسنی هیچ دیوانه به زنجیر نگنجد به نشاط تا تو با سلسله‌ی زلف شکن برشکنی نازت افزون شده از عجز فروغی، فریاد که ستم پیشه و عاشق کش و عاجز فکنی دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار زانکه باشد بی‌جنون هر جا که باشد عاقلی عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان دل آزرده ما را به نسیمی بنواز یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند یار مه روی مرا نیز به من بازرسان دیده‌ها در طلب لعل یمانی خون شد یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان برو ای طایر میمون همایون آثار پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید وزانجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان فرستاده بد هر سوی دیده‌بان چنانچون بود رسم آزادگان بیامد سواری و گفتا به شاه که شاها به نزدیکی آمد سپاه سپاهیست ای شهریار زمین که هرگز چنان نامد از ترک و چین به نزدیکی ما فرود آمدند به کوه و در و دشت خیمه زدند سپهدارشان دیده‌بان برگزید فرستاد و دیده به دیده رسید پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر سپهبدش را خواند فرخ زریر درفشی بدو داد و گفتا بتاز بیارای پیلان و لشکر بساز سپهبد بشد لشکرش راست کرد همی رزم سالار چین خواست کرد بدادش جهاندار پنجه هزار سوار گزیده به اسفندیار بدو داد یک دست زان لشکرش که شیری دلش بود و پیلی برش دگر دست لشکرش را همچنان برآراست از شیر دل سرکشان به گرد گرامی سپرد آن سپاه که شیر جهان بود و همتای شاه پس پشت لشکر به بستور داد چراغ سپهدار خسرو نژاد چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه غمی گشته از رنج و گشته ستوه نشست از بر خوب تابنده گاه همی کرد زانجا به لشکر نگاه پس ارجاسپ شاه دلیران چین بیاراست لشکرش را همچنین جدا کرد از خلخی سی هزار جهان آزموده نبرده سوار فرستادشان سوی آن بیدرفش که کوس مهین داشت و رنگین درفش بدو داد یک دست زان لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش دگر دست را داد بر گرگسار بدادش سوار گزین صدهزار میان‌گاه لشکرش را همچنین سپاهی بیاراست خوب و گزین بدادش بدان جادوی خویش کام کجا نام خواست و هزارانش نام خود و صدهزاران سواران گرد نموده همه در جهان دستبرد نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سوی لشکر نگاه پسر داشتی یک گرانمایه مرد جهاندیده و دیده هر گرم و سرد سواری جهاندیده نامش کهرم رسیده بسی بر سرش سرد و گرم مران پور خود را سپهدار کرد بران لشکر گشن سالار کرد ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم در زیرزمین نهفتگان می‌بینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می‌بینم تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم خورشید به گل نهفت می‌نتوانم و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت می‌نتوانم دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منم چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم یک چند بکودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن ای دیده اگر کور نی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور بین برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگان رفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو چندین سروپای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تو در سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو از هر چه بجر می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به در دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می از کوزه‌گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی با من بزبان حال می گفت سبو من چو تو بدم تو نیز چون من باشی بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی پیری دیدم به خانه‌ی خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی چندان که نگاه می‌کنم هر سویی در باغ روانست ز کوثر جویی صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی فارغ شده‌اند از تمنای تو دی قصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی در کارگه کوزه‌گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد ناله و زاری من بر در و بامت باشد در قیامت همه را چشم بسویی و مرا چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟ تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را ندهی بار، کجا میل به عامت باشد؟ بر من خسته چو وصل تو بگردید حلال مرو اندر پی خونم، که حرامت باشد ز آتش و آب مکن چشم و دلم را ویران تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد رایگان بنده بسی داری و چاکر بیحد اوحدی، نیز رها کن، که غلامت باشد ای عقل گرفته از رخت فال بر زلف تو وقف جان ابدال از زلف تو حل نمی‌توان کرد یک شکل ز صد هزار اشکال شرح سر زلف تو دهم من هرگه که شوم به صد زبان لال ای در ره حل و عقد عشقت پیران هزار ساله اطفال در معرکه‌ی تو شیرمردان بر ریگ همی زنند دنبال کردی ظلمات و آب حیوان معروف هم از لب و هم از خال در یوسف مصر کس ندیده است آن لطف که در تو بینم امسال سربسته از آن بگفتم این حرف تا بو که حلولیی کند حال اینجا که منم حلول نبود استغراق است و کشف احوال دل خون شد و زاد ره ندارم وقت است که جان دهم به دلال از هر مژه هر زمان ز شوقت می‌بگشایم هزار قیفال بگشای به نیستیم راهی تا در زنم آتشی به اعمال مرغ تو منم که تا که هستم در عشق تو می‌زنم پر و بال صد کوه به یک زمان ببخشی وانگاه بگیریم به مثقال از خرقه‌ی هستیم برون آر تا خرقه درافکنم به قوال چون برهنگان بی سر و پای بگریزم ازین جهان محتال چند از متکلمان بارد وز فلسفیان عقل فعال هم فلسفه هم کلام بگذار از بهر فضولیان دخال با عیسی روح هم نفس شو بگذار جدل برای دجال در عشق گریز همچو عطار تا باز رهی ز جاه و از مال سهل گفتی به ترک جان گفتن من بدیدم، نمی‌توان گفتن جان فرهاد خسته شیرین است کی تواند به ترک جان گفتن؟ دوست می‌دارمت به بانگ بلند تا کی آهسته و نهان گفتن؟ وصف حسن جمال خود خود گوی حیف باشد به هر زبان گفتن؟ تا به حدی است تنگی دهنت که نشاید سخن در آن گفتن؟ گر نبودی کمر، میانت را کی توانستمی نشان گفتن؟ ز آرزوی لبت عراقی را شد مسلم حدیث جان گفتن خطت خورشید را در دامن آورد ز مشک ناب خرمن خرمن آورد چنان خطت برآوردست دستی که با خورشید و مه در گردن آورد کله‌دار فلک از عشق خطت چو گل کرده قبا پیراهن آورد خط مشکینت جوشی در دل انداخت لب شیرینت جوشی در من آورد فلک را عشق تو در گردش انداخت جهان را شوق تو در شیون آورد ندانم تا فلک در هیچ دوری به خوبی تو یک سیمین‌تن آورد فلک چون هر شبی زلف تو می‌دید که چندین حلقه‌ی مردافکن آورد ز چشم بد بترسید از کواکب سر زلف تو را چوبک‌زن آورد از آن سر رشته گم کردم که رویت دهانی همچو چشم سوزن آورد از آن سرگشته دل ماندم که لعلت گهر سی‌دانه در یک ارزن آورد ز بهر ذره‌ای وصل تو هر روز اگر خورشید وجهی روشن آورد چون آن ذره نیافت از خجلت آن فرو شد زرد و سر در دامن آورد دل عطار در وصلت ضمیری به اسرار سخن آبستن آورد در میان عاشقان عاقل مبا خاصه اندر عشق این لعلین قبا دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا مجلس ایثار و عقل سخت گیر صرفه اندر عاشقی باشد وبا ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صبا خانه بازآ عاشقا تو زوترک عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا جان نگیرد شمس تبریزی به دست دست بر دل نه برون رو قالبا بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت ای قافله در بادیه‌ام پای فرو ماند بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت مپسند که در پیش لبت مرده بمانم نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت □هر صبر و سلام که دل سوخته را بود اندر شکن سلسله‌ی خم به خمش رفت یک روز به شالای وصالش نرسانید آن عمر گران مایه که ما را به غمش رفت □مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان کاین کار دلست ای پسر و کار زبان نیست ای فلک آهسته‌تر این دور چند وی ز می آسوده‌تر اینجور چند از پس هر شامگهی چاشتیست آخر برداشت فرو داشتیست در طبقات زمی افکنده بیم زلزله الساعه شی عظیم شیفتن خاک سیاست نمود حلقه زنجیر فلک را بسود باد تن شیفته درهم شکست شیفته زنجیر فراهم گسست با که گرو بست زمین کز میان باز گشاید کمر آسمان شام ز رنگ و سحر از بوی رست چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست خاک در چرخ برین میزند چرخ میان بسته کمین میزند حادثه چرخ کمین برگشاد یک به یک اندام زمین برگشاد پیر فلک خرقه بخواهد درید مهره گل رشته بخواهد برید چرخ به زیر آید و یکتا شود چرخ زنان خاک به بالا شود رسته شود هر دو سر از درد ما پاک شود هر دو ره از گرد ما هم فلک از شغل تو ساکن شود هم زمی از مکر تو ایمن شود شرم گرفت انجم و افلاک را چند پرستند کفی خاک را مار صفت شد فلک حلقه‌وار خاک خورد مار سرانجام کار ای جگر خاک به خون از شما کیست در این خاک برون از شما خاک در این خنبره غم چراست رنگ خمش ازرق ماتم چراست گر بتوانید کمین ساختن این گل ازین خم به در انداختن دامن ازین خنبره دودناک پاک بشوئید به هفت آب و خاک خرقه انجم ز فلک برکشید خط خرابی به جهان درکشید بر سر خاک از فلک تیز گشت واقعه تیز بخواهد گذشت تعبیه‌ای را که درو کارهاست جنبش افلاک نمودارهاست سر بجهد چونکه بخواهد شکست وینجهش امروز درینخاک هست دشمن تست این صدف مشک رنگ دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ این نه صدف گوهر دریائیست وین نه گهر معدن بینائیست هر که در او دید دماغش فسرد دیده چو افعی به زمرد سپرد لاجرمش نور نظر هیچ نیست دیده هزارست و بصر هیچ نیست راه عدم را نپسندیده‌ای زانکه به چشم دگران دیده‌ای پایت را درد سری میرسان ره نتوان رفت به پای کسان گر به فلک برشود از زر و زور گور بود بهره بهرام گور در نتوان بستن ازین کوی در بر نتوان کردن ازین بام سر باش درین خانه زندانیان روزن و دربسته چو بحرانیان چند حدیث فلک و یاد او خاک تهی بر سر پر باد او از فلک و راه مجره‌اش مرنج کاهکشی را به یکی جومسنج بر پر از این گنبد دولاب رنگ تا رهی از گردش پرگار تنگ وهم که باریکترین رشته‌ایست زین ره باریک خجل گشته‌ایست عاجزی و هم خجل روی بین موی به موی این ره چون موی بین بر سر موئی سر موئی مگیر ورنه برون آی چو موی از خمیر چون به ازین مایه به دست آوری بد بود اینجا که نشست آوری پشته این گل چو وفادار نیست روی بدو مصلحت کار نیست هر علمی جای افکندگیست هر کمر آلوده صد بندگیست هر هنری طعنه شهری درو هر شکری زحمت زهری درو آتش صبحی که در این مطبخست نیم شراری ز تف دوزخست مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزه خور روغنش ابر که جانداروی پژمردگیست هم قدری بلغم افسردگیست آب که آسایش جانها دروست کشتی داند چه زیانها در اوست خانه پر عیب شد این کارگاه خود نکنی هیچ به عیبش نگاه چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش عیب کسان را شده آیینه پیش عیب نویسی مکن آیینه‌وار تا نشوی از نفسی عیب‌دار یا به درافکن از جیب خویش یا بشکن آینه عیب خویش دیده ز عیب دگران کن فراز صورت خود بین و درو عیب ساز در همه چیزی هنر و عیب هست عیب مبین تا هنر آری بدست می نتوان یافت به شب در چراغ؟ در قفس روز تواندید زاغ؟ در پر طاوس که زر پیکرست سرزنش پای کجا درخورست زاغ که او را همه تن شد سیاه دیده سپیدست درو کن نگاه گر تو عودی سوی این مجمر بیا ور برانندت ز بام از در بیا یوسفی از چاه و زندان چاره نیست سوی زهر قهر چون شکر بیا گفتنت الله اکبر رسمی است گر تو آن اکبری اکبر بیا چون می احمر سگان هم می‌خورند گر تو شیری چون می احمر بیا زر چه جویی مس خود را زر بساز گر نباشد زر تو سیمین بر بیا اغنیا خشک و فقیران چشم تر عاشقا بی‌شکل خشک و تر بیا گر صفت‌های ملک را محرمی چون ملک بی‌ماده و بی‌نر بیا ور صفات دل گرفتی در سفر همچو دل بی‌پا بیا بی‌سر بیا چون لب لعلش صلایی می‌دهد گر نه‌ای چون خاره و مرمر بیا چون ز شمس الدین جهان پرنور شد سوی تبریز آ دلا بر سر بیا روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب جان من از هوس آن به لب آمد اکنون به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب می حلالست کنون خاصه که از دست حریف در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب هر که رابوی گل و می بدماغ است او را آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین دست همت زد و پیچید طناب اطناب هست ما را نازنین می پرست گو گهم بریان کند گاهی کباب نیم شب کامد مرا بیدار کرد من همان دولت همی دیدم به خواب بی‌خودی زد راهم از نی تا به صبح خانه خالی بود و او مست و خراب آخر شب صبح را کردم غلط زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب زلف برکف شب همی پنداشتم کز بنا گوشش برآمد آفتاب ای چشمه زلال مرو کز برای تو مردم چنانکه مردم آبی برای آب زین پیشتر پدیده‌ی من جای آب بود اکنون ببین که هست همه خون به جای آب زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خواب یکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل من یکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب بلا رفته و آشوب او بود ما را یکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد یکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آید یکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش است یکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب حضور و شادی و محبوب من بود خسرو یکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب مرا ز ابروی تو شبهه می‌رود به نماز که سجده می‌کنم و صورتست در محراب مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت از آن لب اربتوانی به شربتی دریاب بلای مردم اهل نظر بود چشمش بناز اگر بدر آید ز مکتب آن محبوب تاب زلفت سر به سر آلوده‌ی خون من است گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر خرمنی ازگل بسوزی قطره‌یی ندهد گلاب خط تو نارسته می‌بنماید اندر زیر پوست بر مثاب سبزه‌ی نورسته اندر زیر آب مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو نیمه‌یی در سایه ماندو نیمه‌یی در آفتاب چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب تا گل از شرم رویت آب شود یک زمان برفگن ز چهره نقاب مثل خود در جهان کجا بینی که در آیینه بنگری و در آب آرزو میکند مرا با تو گوشه خلوت و شراب و کباب هر که دعوی کند ز خوبان صبر نشنود ( کل مدع کذاب ) زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژت کژ بنشیند و لیک راست نگوید جواب بسته‌ی زلف تو گشت روی دل من سیاه گور من آباد کرد خانه‌ی چشمم خراب چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟ منم و قامت آن لب بر وای خواجه مذن تو درمسجد خود زن «والی ربک فارغب» به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خم که زمحراب تو برشد به فلک نعره‌ی یارب اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناری مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب با خیال زلف و رویت چشم من نیمه‌یی ابر است و نیمی آفتاب زان لب میگون که هوش ازمن ببرد خون همی گریم چو برآتش کباب پیش تو بگو کای بت سوزنده چو هندویم برآینه ریز آنکه خاکستر هندویت چو آگاه شد شاه کامد پسر کلاه کیان برنهاده به سر مهان و کهان را همه خواند پیش همه زندو استا به نزدیک خویش همه موبدان را به کرسی نشاند پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند بیا مدگو و دست‌کرده به‌کش به پیش پدر شد پرستارفش شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان و اسپهبدان چه گویید گفتا که آزاده‌اید به سختی همه پرورش داده‌اید به گیتی کسی را که باشد پسر بدو شاد باشد دل تاجور به هنگام شیرش به دایه دهد یکی تاج زرینش بر سر نهد همی داردش تا شود چیره دست بیاموزدش خوردن و بر نشست بسی رنج بیند گرانمایه مرد سواری کندش آزموده نبرد چو آزاده را ره به مردی رسد چنان زر که از کان به زردی رسد مرادش بجوید چو جویندگان ورا بیش گویند گویندگان سواری شود نیک پیروز رزم سر انجمنها به رزم و به بزم چو نیرو کند با سر و یال و شاخ پدر پیر گشته نشسته به کاخ جهان را کند یکسره زو تهی نباشد سزاوار تخت مهی ندارد پدر جز یکی نام تخت نشسته در ایوان نگهبان رخت پسر را جهان و درفش و سپاه پدر را یکی تاج و زرین کلاه نباشد بر آن پور همداستان پسندند گردان چنین داستان ز بهر یکی تاج و افسر پسر تن باب را دور خواهد ز سر کند با سپاهش پس آهنگ اوی نهاده دلش تیز بر جنگ اوی چه گویید پیران که با این پسر چه نیکو بود کار کردن پدر؟ گزینانش گفتند کای شهریار نیاید خود این هرگز اندر شمار پدر زنده و پور جویای گاه ازین خامتر نیز کاری مخواه جهاندار گفتا که اینک پسر که آهنگ دارد به جای پدر ولیکن من او را به چوبی زنم که گیرند عبرت همه بر زنم ببندم چنانش سزاوار پس ببندی که کس را نبستست کس پسر گفت کای شاه آزاده خوی مرا مرگ تو کی کند آرزوی ندانم گناهی من ای شهریار که کردستم اندر همه روزگار به جان تو ای شاه گر بد به دل گمان برده‌ام پس سرم برگسل ولیکن تو شاهی و فرمان تراست ترا ام من و بند و زندان تراست کنون بند فرما وگر خواه کش مرا دل درست است و آهسته هش سر خسروان گفت بند آورید مر او را ببندید و زین مگذرید به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران در آن انجمن کس به خواهش زبان نجنبید بر شهریار جهان ببستند او را سر و دست و پای به پیش جهاندار گیهان خدای چنانش ببستند پای استوار که هر کس همی دید بگریست زار چو کردند زنجیر بر گردنش بفرمود بسته بدر بردنش بیارید گفتا یکی پیل نر دونده پرنده چو مرغی به پر فراز آوریدند پیلی چو نیل مر او را ببستند بر پشت پیل چو بردندش از پیش فرخ پدر دو دیده پر از آب و رخساره تر فرستاد سوی دژ گنبدان گرفته پس و پیش اسپهبدان پر از درد بردند بر کوهسار ستون آوریدند ز آهن چهار بکرده ستونها بزرگ آهنین سر اندر هوا و بن اندر زمین مر او را بر آنجا ببستند سخت ز تختش بیفگند و برگشت بخت نگهبان او کرد پس‌اند مرد گو پهلوان زاده با داغ و درد بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است گو شمع میارید در این جمع که امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است در مجلس ما عطر میامیز که ما را هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کوی خرابات مقام است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است با محتسبم عیب مگویید که او نیز پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی دلبر کافرم از چادر کافوری روی کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی تیز شد لهجه‌ی گفتارم از آن تندی خوی گفتم: از چیست چنین تازه رخت گفت: از می گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی خواهشی کردم و القصه عنان در پیچید به وثاق آمد و پر مشک شد از وی مشکوی خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سینه حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی در فرو بستم و بنشست و می‌آوردم و نقل و آنچه در مجلس ازو رنگ پدید آید و بوی باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش گاه در پای وی افتاده من خسته چو گوی باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد مست بود و به درم رام شد آن عربده جوی باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار بر گشودم ز هم آن بند قبا، توی به توی خانه خالی بود او عاشق و من مست،دگر نتوان گفت برو، هر چه تو دانی میگوی ای پسر عشق را شکایت نیست در ره عاشقی نهایت نیست اگرت عشق هست شاکر باش که به عشق اندرون شکایت نیست گر بنالی ز حال عشق ترا علت عاشقی به غایت نیست جهد کن جهد تا به عشق رسی کانچه گفتم ترا کفایت نیست ز عمل کام دل شود حاصل درد را نزد من حکایت نیست چون وصیت کنم به عشق ترا که مرا نوبت وصایت نیست عشق ما را ولایتی دادست که کسی را چنان ولایت نیست رایت خیل عشق فعل بود عشق را نزد فعل رایت نیست هر کرا عشق نیست در دل و جان در دل و جان او هدایت نیست رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی الا شب زلفت که زیادت بود از دوش ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل کردست دلم حلقه‌ی گیسوی تو در گوش دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش خاموش که چون گل بشکر خنده در آید با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش تخفیف کن از دور من سوخته جامی کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش ای بسته‌ی خود کرده دل خلق به ناموس ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس اثبات یقین تو به معقول چه سود است، چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟ تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟ آب حیوان جوئی در چشمه‌ی مطموس! گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه، وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟ چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی قیمت بزرگ دری اختر بلند خردی خورشید شعله‌ی شمسی آفاق سوزماهی سلطان نوظهوری رعنای پرغروری اقلیم دل ستانی منشور حسن خواهی مژگان دراز طفلی بازی کنی به خونها مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد صد کوه صبر و تمکین بی وزن تر ز کاهی بی‌اعتماد مهری کز چشم لطف راند دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی ابرو هلال بدری کز عاشق سیه روز پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی باشد وظیفه‌ی من از چشم نیم بازش نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش همچون گلی که یابد آرایش از گیاهی باز شیری با شکر آمیختند عاشقان با همدگر آمیختند روز و شب را از میان برداشتند آفتابی با قمر آمیختند رنگ معشوقان و رنگ عاشقان جمله همچون سیم و زر آمیختند چون بهار سرمدی حق رسید شاخ خشک و شاخ تر آمیختند رافضی انگشت در دندان گرفت هم علی و هم عمر آمیختند بر یکی تختند این دم هر دو شاه بلک خود در یک کمر آمیختند هم شب قدر آشکارا شد چو عید هم فرشته با بشر آمیختند هم زبان همدگر آموختند بی نفور این دو نفر آمیختند نفس کل و هر چه زاد از نفس کل همچو طفلان با پدر آمیختند خیر و شر و خشک و تر زان هست شد کز طبیعت خیر و شر آمیختند من دهان بستم تو باقی را بدان کاین نظر با آن نظر آمیختند بهر نور شمس تبریزی تنم شمع وارش با شرر آمیختند از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست مستان می‌عشق درین بادیه رفتند من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست گویند برو تا به درش برگذری بوک هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست جانا اگرم در سر کار تو رود جان از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست کو در ره سودای تو با دامن تر نیست دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست عطار چنان غرق غمت شد که دلش را یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد در خم من سالها داشت کنونم گرفت محتشم از مردمان بود دل من رمان رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت تا دردی درد او چشیدیم دامن ز دو کون در کشیدیم با هم نفسی ز درد عشقش در کنج فنا بیارمیدیم بر بوی یقین که بو که بینیم زهری به گمان دل چشیدیم گه در طلبش ز دست رفتیم گه در هوسش به سر دویدیم در عالم پر عجایب عشق آوازه‌ی او بسی شنیدیم درمان چه‌کنیم درد او را کین درد به جان و دل خریدیم عشقش چو به ما نمود ما را صد پرده به یک زمان دریدیم نور رخ او چو شعله‌ای زد خود را ز فروغ آن بدیدیم دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم از هر دو برون رهی گزیدیم چه خاک و چه آب کانچه ماییم در پرده‌ی غیب ناپدیدیم چون پرده ز روی کار برخاست از خود نه ازو بدو رسیدیم پیوستگیی چو یافت عطار از ننگ وجود او بریدیم دل پیش تو و دیده به جای دگرستم تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم روزی به درآیم من از این پرده ناموس هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم المنه لله که دلم صید غمی شد کز خوردن غم‌های پراکنده برستم آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش بشکستی و من بر سر پیمان درستم تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم دل من در هوای روی فرخ بود آشفته همچون موی فرخ بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست که برخوردار شد از روی فرخ سیاهی نیکبخت است آن که دایم بود همراز و هم زانوی فرخ شود چون بید لرزان سرو آزاد اگر بیند قد دلجوی فرخ بده ساقی شراب ارغوانی به یاد نرگس جادوی فرخ دوتا شد قامتم همچون کمانی ز غم پیوسته چون ابروی فرخ نسیم مشک تاتاری خجل کرد شمیم زلف عنبربوی فرخ اگر میل دل هر کس به جایست بود میل دل من سوی فرخ غلام همت آنم که باشد چو حافظ بنده و هندوی فرخ ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده امشاج منافق را درهم زن و برهم زن اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه مخمور یتیمی را بر جام محرم زن در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن اندر گل بسرشته یک نفخ دگر دردم وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن گر صادق صدیقی در غار سعادت رو چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن جان خواسته‌ای ای جان اینک من و اینک جان جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن خواهی تو دو عالم را همکاسه و هم یاسه آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن تو دشمن غم‌هایی خاموش نمی‌شایی هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن مصطفی گفتش کای اقبال‌جو اندرین من می‌شوم انباز تو تو وکیلم باش نیمی بهر من مشتری شو قبض کن از من ثمن گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان سوی خانه‌ی آن جهود بی‌امان گفت با خود کز کف طفلان گهر پس توان آسان خریدن ای پدر عقل و ایمان را ازین طفلان گول می‌خرد با ملک دنیا دیو غول آنچنان زینت دهد مردار را که خرد زیشان دو صد گلزار را آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر انبیاشان تاجری آموختند پیش ایشان شمع دین افروختند دیو و غول ساحر از سحر و نبرد انبیا را در نظرشان زشت کرد زشت گرداند به جادویی عدو تا طلاق افتد میان جفت و شو دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند تا چنین جوهر به خس بفروختند این گهر از هر دو عالم برترست هین بخر زین طفل جاهل کو خرست پیش خر خرمهره و گوهر یکیست آن اشک را در در و دریا شکیست منکر بحرست و گوهرهای او کی بود حیوان در و پیرایه‌جو در سر حیوان خدا ننهاده است کو بود در بند لعل و درپرست مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار احسن التقویم در والتین بخوان که گرامی گوهرست ای دوست جان احسن التقویم از عرش او فزون احسن التقویم از فکرت برون گر بگویم قیمت این ممتنع من بسوزم هم بسوزد مستمع لب ببند اینجا و خر این سو مران رفت این صدیق سوی آن خران حلقه در زد چو در را بر گشود رفت بی‌خود در سرای آن جهود بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست از دهانش بس کلام تلخ جست کین ولی الله را چون می‌زنی این چه حقدست ای عدو روشنی گر ترا صدقیست اندر دین خود ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد ای تو در دین جهودی ماده‌ای کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای در همه ز آیینه‌ی کژساز خود منگر ای مردود نفرین ابد آنچ آن دم از لب صدیق جست گر بگویم گم کنی تو پای و دست آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات از دهان او دوان از بی‌جهات هم‌چو از سنگی که آبی شد روان نه ز پهلو مایه دارد نه از میان اسپر خود کرده حق آن سنگ را بر گشاده آب مینارنگ را هم‌چنانک از چشمه‌ی چشم تو نور او روان کردست بی‌بخل و فتور نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست در خلای گوش باد جاذبش مدرک صدق کلام و کاذبش آن چه بادست اندر آن خرد استخوان کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان استخوان و باد روپوشست و بس در دو عالم غیر یزدان نیست کس مستمع او قایل او بی‌احتجاب زانک الاذنان من الراس ای مثاب گفت رحمت گر همی‌آید برو زر بده بستانش ای اکرام‌خو از منش وا خر چو می‌سوزد دلت بی‌منت حل نگردد مشکلت گفت صد خدمت کنم پانصد سجود بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود تن سپید و دل سیاهستش بگیر در عوض ده تن سیاه و دل منیر پس فرستاد و بیاورد آن همام بود الحق سخت زیبا آن غلام آنچنان که ماند حیران آن جهود آن دل چون سنگش از جا رفت زود حالت صورت‌پرستان این بود سنگشان از صورتی مومین بود باز کرد استیزه و راضی نشد که برین افزون بده بی‌هیچ بد یک نصاب نقره هم بر وی فزود تا که راضی گشت حرص آن جهود چون ز بیداد چرخ بدرنسا شد ز عالم به جنت الماوی گفت هاتف برای تاریخش از جهان رفت حیف بدرنسا من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟ نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟ تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟ ز داروخانه‌ی لطفش چو دارو جان نمی‌یابد بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟ دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟ چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟ سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟ چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه ز خواب این دیده‌ی بختم نشد بیدار چتوان کرد؟ مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟ عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟ پر کن صنما هلاقنینه زان آب حیات راستینه زان می که چو از خم سفالین تحویل کند در آبگینه حاجی به شعاع او به شب در تا مکه ببیند از مدینه آن دل که بیافت قبله‌ای زان بهتر ز حدائق و سکینه آن دل شود از لطافت حق اوصاف طرایف خزینه یکسان شود آنگهی بر او بر مرغ و بره و غم جوینه حیران شود او میان اصلاب چون کبک دری میان چینه گر نفس تو در ره خداوند چون خوک و چو خرس شد سمینه گر زان که شوی ز نصرت حق ماننده‌ی نوح در سفینه گر روی کنی سوی سنایی چون پسته خوری تو شکرینه در صومعه نگنجد رند شرابخانه ساقی، بده مغی را، درد می مغانه ره ده قلندری را، در بزم دردنوشان بنما مقامری را، راه قمارخانه تا بشکند چو توبه، هر بت که می‌پرستید تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در میانه بیرون شود، چو عنقا، از خانه سوی صحرا پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه فارغ شود ز هستی وز خویشتن پرستی بر هم زند ز مستی نیک و بد زمانه در خلوتی چنین خوش چه خوش بود صبوحی! با محرمی موافق، با همدمی یگانه آورده روی در روی با شاهدی شکر لب در کف می صبوحی، در سر می شبانه ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه باده حدیث جانان، باقی همه حکایت نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی خم خانه عشق باقی، باقی همه بهانه چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟ خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون حسن رخسار گل افزود جمال گلزار باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار ز آتش لاله علمدار شده دامن طور شاخ چون جیب کلیم است محل انوار دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار آب روی چمن افزوده به نزد مردم شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده همبر سدره و طوبی‌ست درخت از ازهار راست چون مرده‌ی مبعوث دگر باره بیافت کسوه‌ی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت وقت آن است که جانان بنماید دیدار ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه‌دار ناگهان چون بگشادی در دکان جمال گل فروشان چمن را بشکستی بازار سوره‌ی یوسف حسن تو همی خواند مگر آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار دهن خوش دم تو مرده‌ی دل را عیسی شکن طره‌ی تو زنده‌ی جان را زنار صفت نقطه‌ی یاقوت دهانت چه کنم کاندر آن دایره اندیشه نمی‌یابد بار به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند پسته‌ی چرب زبان و شکر شیرین کار قلم صنع برد از پی تصویر عقیق سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار برقع روی تو از پرتو رخساره‌ی تو هست چون ابر که از برق شود آتش‌بار آتش روی تو را دود بود از مه و خور شعر زلفین تو را پود بود از شب تار با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید شود از عکس رخت دانه‌ی در چون گلنار بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار باز سودای تو را زقه‌ی جان در چنگل مرغ اندوه تو را دانه‌ی دل در منقار تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار سپر افگندم در وصف کمان ابروت بی‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفار آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند از غبار درت اشباح و صور بر دیوار آسمان را و زمین را شود از پرتو تو ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار می‌نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش همچو حلاج زند مرد علم بر سردار ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار چه کنم وصف جمال تو که از آرایش بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار با مهم غم عشق تو به یکبار ببست در دکان کفایت خرد کارگزار ... خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش من از کدورت صاحب دلی خبردارم که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش گذشت باد سحر بر کمند مشکینش ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید فغان شامگه و گریه سحرگاهش کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد به حکم شاه جهان کرده‌اند کوتاهش شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را که سوخت خانه عالم ز شعله‌ی آهش گر تو هستی آشنای جان من نیست دعوی گفت معنی‌لان من گر بگویم نیم‌شب پیش توم هین مترس از شب که من خویش توم این دو دعوی پیش تو معنی بود چون شناسی بانگ خویشاوند خود پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک هر دو معنی بود پیش فهم نیک قرب آوازش گواهی می‌دهد کین دم از نزدیک یاری می‌جهد لذت آواز خویشاوند نیز شد گوا بر صدق آن خویش عزیز باز بی الهام احمق کو ز جهل می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل پیش او دعوی بود گفتار او جهل او شد مایه‌ی انکار او پیش زیرک کاندرونش نورهاست عین این آواز معنی بود راست یا به تازی گفت یک تازی‌زبان که همی‌دانم زبان تازیان عین تازی گفتنش معنی بود گرچه تازی گفتنش دعوی بود یا نویسد کاتبی بر کاغدی کاتب و خط‌خوانم و من امجدی این نوشته گرچه خود دعوی بود هم نوشته شاهد معنی بود یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش در میان خواب سجاده‌بدوش من بدم آن وآنچ گفتم خواب در با تو اندر خواب در شرح نظر گوش کن چون حلقه اندر گوش کن آن سخن را پیشوای هوش کن چون ترا یاد آید آن خواب این سخن معجز نو باشد و زر کهن گرچه دعوی می‌نماید این ولی جان صاحب‌واقعه گوید بلی پس چو حکمت ضاله‌ی ممن بود آن ز هر که بشنود موقن بود چونک خود را پیش او یابد فقط چون بود شک چون کند او را غلط تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب در قدح آبست بستان زود آب هیچ گوید تشنه کین دعویست رو از برم ای مدعی مهجور شو یا گواه و حجتی بنما که این جنس آبست و از آن ماء معین یا به طفل شیر مادر بانگ زد که بیا من مادرم هان ای ولد طفل گوید مادرا حجت بیار تا که با شیرت بگیرم من قرار در دل هر امتی کز حق مزه‌ست روی و آواز پیمبر معجزه‌ست چون پیمبر از برون بانگی زند جان امت در درون سجده کند زانک جنس بانگ او اندر جهان از کسی نشنیده باشد گوش جان آن غریب از ذوق آواز غریب از زبان حق شنود انی قریب ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس ادبار با هزار تواضع سلام تو پیک صبا ز روضه‌ی نومیدی آمده با یک جهان شمامه به طوف مشام تو دارد خبر که عامل دارالعیار یاس صد سکه زد تمام مزین به نام تو جغدی که در خرابه‌ی ادبار خانه داشت دارد سر تو طن دیوار بام تو دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم حرف شکست طنطنه احتشام تو آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق سر داده است زهر فنا را به جام تو صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش زخم کهن جراحت در التیام تو ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار از نظم پر غرابت سحر انتظام تو بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان هستند از انقیاد طبیعت غلام تو و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج مرغان معنوی متوجه به دام تو دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم در زیر پای خامه رعنا خرام تو وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش در گردن ملوک کلام است وام تو خویت طبیعت است که دارد رواج بیش بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز ننشست ازین دیار به دیوار بام تو پیغام مور را ز سلیمان جواب هست یارب چرا جواب ندارد پیام تو آن کامکار را نظری هست غالبا در انتظار گفته‌ی سحر التزام تو بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو از طبع خسروانه کند امتیاز آن وز لطف حاتمانه کند احترام تو بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست پای تحرک قلم تیز گام تو وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا قفل سکوت بر در درج کلام تو فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد نقصی ازین طمع به عیار تمام تو این جان شاه مشرب جمجایم سخاست جمشید خان وسیله‌ی عیش مدام تو پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب کوشیده در حصول مراد و مرام تو بندی چو در ثبات حیات وی از دعا زه در کمان مباد و خطا در سهام تو خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب تا صبح حشر زادعیه‌ی صبح و شام تو دل نداند تو را چنان که توئی جان نگنجد در آن میان که توئی با تو خورشید حسن چون سایه می‌دود پیش و پس چنان که توئی عقل جان بر میان به خدمت تو می‌شتابد به هر کران که توئی تو جهان دگر شدی از لطف هم تو سلطان بر آن جهان که توئی تو برآنی که جانم آن تو است من که خاقانیم، بر آنکه توئی بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه گهر ز کان دل من، برند گوهریان پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند مخند خیره، بافتادگان هر سر راه مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف شوند جمله سرانجام، صید این روباه بنای محکمه‌ی روزگار، بر ستم است قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه خطی سبز از زنخدان می بر آورد مرا از دل نه کز جان می بر آورد خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک مداد از لعل خندان می بر آورد مداد اینجا چه باشد لوح سیمش ز نقره خط خوش‌خوان می بر آورد کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم مگر خار از گلستان می بر آورد چنین باغی چه جای خار باشد که از گلبرگ ریحان می بر آورد چه می‌گویم که ریحان خادم اوست که سنبل از نمکدان می برآورد چه جای سنبل تاریک‌روی است که سبزه زاب حیوان می برآورد نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن زمرد را ز مرجان می بر آورد ز سبزه هیچ شیرینی نیاید نبات از شکرستان می بر آورد چه سنجد در چنین موضع زمرد که مشک از ماه تابان می بر آورد که داند تا به سرسبزی خط او چه شیرینی ز دیوان می بر آورد به خون در می‌کشد دامن جهانی چو او سر از گریبان می بر آورد خدایا داد من بستان ز خطش که دل از جورش افغان می بر آورد جهانی خلق را مانند عطار ز اسلام و ز ایمان می بر آورد چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان جامه‌ی عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز چون سر مستان سر هر جانور گشته گران خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر پیش هر یک برگرفته پرده‌ی راز نهان آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید گه چو لل ریخته بر روی کحلی پرنیان من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان سهمگین راهی فرازش ریزه‌ی سنگ سیاه پهنور دشتی نشیبش توده‌ی ریگ روان ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی کفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان منظر عالی شه بنمود از بالای دژ کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته‌ست بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان لاله‌ی خودروی زاید باغ، بچه نو بهار نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست خانه‌ی بدخواه او بوده ست گویی سیستان کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشه‌ی زرین برآید خیزران تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی جام مالامال گیر و تحفه‌ی بستان ستان چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است شور لب لعلش همه شیرینی جان است نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب از غایت حسن رخش انگشت گزان است جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است از غالیه دانت شکری نیست امیدم کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست خون ریختن و تیر از آن کیش روان است خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است بر پشتی روی تو دل افروز جهان است تا روی دلفروز تو عطار بدیده است حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست ستاره‌شناسان بر او شدند همی ز آسمان داستانها زدند ندیدند روزش کشیدن دراز ز گیتی همی گشت بایست باز بدادند زان روز تلخ آگهی که شد تیره آن تخت شاهنشهی گه رفتن آمد به دیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای نگر تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند بفرمود تا نوذر آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش که این تخت شاهی فسونست و باد برو جاودان دل نباید نهاد مرا بر صد و بیست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان بسی شادی و کام دل راندم به رزم اندرون دشمنان ماندم به فر فریدون ببستم میان به پندش مرا سود شد هر زیان بجستم ز سلم و ز تور سترگ همان کین ایرج نیای بزرگ جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها بس شهر کردم بس باره‌ها چنانم که گویی ندیدم جهان شمار گذشته شد اندر نهان نیرزد همی زندگانیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ ازان پس که بردم بسی درد و رنج سپردم ترا تخت شاهی و گنج چنان چون فریدون مرا داده بود ترا دادم این تاج شاه آزمود چنان دان که خوردی و بر تو گذشت به خوشتر زمان بازم بایدت گشت نشانی که ماند همی از تو باز برآید برو روزگار دراز نباید که باشد جز از آفرین که پاکی نژاد آورد پاک دین نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدای آورد پاک رای کنون نو شود در جهان داوری چو موسی بیاید به پیغمبری پدید آید آنگه به خاور زمین نگر تا نتابی بر او به کین بدو بگرو آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی ازان پس بیاید ز ترکان سپاه نهند از بر تخت ایران کلاه ترا کارهای درشتست پیش گهی گرگ باید بدن گاه میش گزند تو آید ز پور پشنگ ز توران شود کارها بر تو ننگ بجوی ای پسر چون رسد داوری ز سام و ز زال آنگهی یاوری وزین نو درختی که از پشت زال برآمد کنون برکشد شاخ و یال ازو شهر توران شود بی‌هنر به کین تو آید همان کینه‌ور بگفت و فرود آمد آبش بروی همی زار بگریست نوذر بروی بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی دو چشم کیانی به هم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد شد آن نامور پرهنر شهریار به گیتی سخن ماند زو یادگار ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب وز خجلت دندانت گهر غرق در آب چشم و دل من به یاد دندان و لبت این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب مهر از تو ندیدم و وفا هم جور از تو کشیدم و جفا هم چیزی به دلت اثر ندارد آسوده ز وردم از دعا هم یک دل ز تو شادمان ندیدم غیر از تو ملول و آشنا هم چشمت ز نگاه مردم‌افکن قلاش فکند و پارسا هم زلفت ز کمند پیچ در پیچ درویش گرفت و پادشا هم از دیر و حرم مسافران را مقصود تویی و مدعا هم من اول و آخری ندارم مبدا تویی و منتها هم هر منظرت از مه دو هفته شهری متحیرند ما هم بالای تو هر کجا نشیند بس فتنه که خیزد و بلا هم چندان نگه تو بی‌خودم کرد کز خویش گذشتم از خدا هم تا زان سر کوی پا کشیدم دستم از کار رفت و پا هم در دور دهان و چشم ساقی از زهد برستم از ریا هم بس خرقه به کوی می فروشان رهن می ناب شد روا هم از جلوه‌ی مهوشی فروغی مغلوب هوس شدی هوا هم باز وحی آمد که در آبش فکن روی در اومید دار و مو مکن در فکن در نیلش و کن اعتماد من ترا با وی رسانم رو سپید این سخن پایان ندارد مکرهاش جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش صد هزاران طفل می‌کشت او برون موسی اندر صدر خانه در درون از جنون می‌کشت هر جا بد جنین از حیل آن کورچشم دوربین اژدها بد مکر فرعون عنود مکر شاهان جهان را خورده بود لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید هم ورا هم مکر او را در کشید اژدها بود و عصا شد اژدها این بخورد آن را به توفیق خدا دست شد بالای دست این تا کجا تا بیزدان که الیه المنتهی کان یکی دریاست بی غور و کران جمله دریاها چو سیلی پیش آن حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست پیش الا الله آنها جمله لاست چون رسید اینجا بیانم سر نهاد محو شد والله اعلم بالرشاد آنچ در فرعون بود اندر تو هست لیک اژدرهات محبوس چهست ای دریغ این جمله احوال توست تو بر آن فرعون بر خواهیش بست گر ز تو گویند وحشت زایدت ور ز دیگر آفسان بنمایدت چه خرابت می‌کند نفس لعین دور می‌اندازدت سخت این قرین آتشت را هیزم فرعون نیست ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست قوم گفتند این همه زرقست و مکر کی خدا نایب کند از زید و بکر هر رسول شاه باید جنس او آب و گل کو خالق افلاک کو مغز خر خوردیم تا ما چون شما پشه را داریم همراز هما کو هما کو پشه کو گل کو خدا ز آفتاب چرخ چه بود ذره را این چه نسبت این چه پیوندی بود تاکه در عقل و دماغی در رود سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد اگر ز پسته‌ی تنگ تو دم زند غنچه نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد چو در محاوره آید لب گهربارت عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد ز وصف کوی تو گر شمه‌ئی نسیم بهار بباغ عرضه دهد زهره‌ی چمن بدرد اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون وگرنه پرده‌ی ناموس مرد و زن بدرد اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد شگفت باشد اگر شقه‌ی سمن بدرد گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین زمانه پرده‌ی فرهاد کوهکن بدرد بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد لطفی که مرا شبانه اندوخته‌ای امروز چو زلف خود پس انداخته‌ای چشم توز می مست و من از چشم تو مست زان مست بدین مست نپرداخته‌ای با من ترش است روی یار قدری شیرین‌تر از این ترش ندیدم شکری بیزار شود شکر ز شیرینی خویش گر زان شکر ترش بیابد خبری با نااهلان اگر چو جانی باشی ما را چه زیان تو در زیانی باشی گیرم که تو معشوق جهانی باشی آری باشی، ولی زمانی باشی با یار به گلزار شدم رهگذری بر گل نظری فکندم از بی‌خبری دلدار به من گفت که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو بر گل نگری بد می‌کنی و نیک طمع می‌داری هم بد باشد سزای بدکرداری با اینکه خداوند کریم و است و رحیم گندم ندهد بار چو جو می‌کاری پران باشی چو در صف یارانی پری باشی سقط چو بی ایشانی تا پرانی تو حاکمی بر سر آن چون پر گشتی ز باد سرگردانی برخیز و به نزد آن نکونام درآی در صحبت آن یار دلارام درآی زین دام برون جه و در آن دام درآی از در اگرت براند از بام درآی بر ظلمت شب خیمه‌ی مهتاب زدی می‌خفت خرد بر رخ او آب زدی دادی همه را به وعده خواب خرگوشی وز تیغ فراق گردن خواب زدی بر کار گذشته بین که حسرت نخوری صوفی باشی و نام ماضی نبری ابن‌الوقتی، جوانی و وقت بری تا فوت نگردد این دم ما حضری بر گلشن یارم گذرت بایستی بر چهره‌ی او یک نظرت بایستی در بی‌خبری گوی ز میدان بردی از بی‌خبریها خبرت بایستی بنمای به من رخت بکن مردمی تا لاف زنم که دیده‌ام خرمی ای جان جهان از تو چه باشد کمی کز دیدن تو شاد شود آدمی بوئی ز تو و گل معطر نی نی با دیدنت آفتاب و اختر نی نی گوئی که شب است سوی روزن بنگر گر تو بروی شب است دیگر نی نی بی‌آتش عشق تو تو نخوردم آبی بی‌نقش خیال تو ندیدم آبی در آب تو کوست چون شراب نابی می‌نالم و می‌گردم چون دولابی بیچاره دلا که آینه‌ی هر اثری گر سر کشی از صفات با دردسری ای آینه‌ای که قابل خیر وشری زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری بی‌جهد به عالم معانی نرسی زنده به حیات جاودانی نرسی تا همچو خلیل آتش اندر نشوی چون خضر به آب زندگانی نرسی بیخود باشی هزار رحمت بینی با خود باشی هزار زحمت بینی همچون فرعون ریش را شانه مکن گر شانه کنی سزای سبلت بینی بیرون نگری صورت انسان بینی خلقی عجب از روم و خراسان بینی فرمود که ارجعی رجوع آن باشد بنگر به درون که بجز انسان بینی پیش آی خیال او که شوری داری بر دیده‌ی من نشین که نوری داری در طالع خود ز زهره سوری داری در سینه چو داود زبوری داری بی‌نام و نشان چون دل و جانم کردی بی‌کیف طرب دست زنانم کردی گفتم به کجا روم که جان را جانیست بی‌جا و روان همچو روانم کردی پیوسته مها عزم سفر می‌داری چون چرخ مرا زیر و زبر می‌داری شیری و منم شکار در پنجه‌ی تو دل خوردئی و قصد جگر می‌داری تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پرگزند اندیشی آنچه از تو ستد همین کالبد است یک مزبله گو مباش چند اندیشی تا خاک قدوم هر مقدم نشوی سالار سپاه نفس و آدم نشوی تا از من و مای خود مسلم نشوی با این ملکان محروم و همدم نشوی تا درد نیابی تو به درمان نرسی تا جان ندهی به وصل جانان نرسی تا همچو خلیل اندر آتش نروی چون خضر به سرچشمه‌ی حیوان نرسی تا در طلب گوهر کانی کانی تا در هوس لقمه‌ی نانی نانی این نکته‌ی رمز اگر بدانی دانی هر چیزی که در جستن آنی آنی تا عشق آن روی پریزاد شوی وانگه هردم چو خاک برباد شوی دانم که در آتشی و بگذاشتمت باشد که در این واقعه استاد شوی تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی تا در غم عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی نیست به هستی نرسی تقصیر نکرد عشق در خماری تقصیر مکن تو ساقی از دلداری از خود گله کن اگر خماری داری تا خشت به آسیا بری خاک آری تو آب نی خاک نی تو دگری بیرون ز جهان آب و گل در سفری قالب جویست و جان در او آب حیات آنجا که توئی از این دو هم بی‌خبری توبه کردم ز شور و بی‌خویشتنی عشقت بشنید از من به این ممتحنی از هیزم توبه‌ی من آتش بفروخت می‌سوخت مرا که توبه دیگر نکنی تو دوش چه خواب دیده‌ای می‌دانی نی دانش آن نیست بدین آسانی در دست و تن تو کاله پنهان کرده است ای شحنه چراش زو نمی‌رنجانی تو سیر شدی من نشدم زین مستی من نیست شدم تو آنچه هستی هستی تا آب ز نا و آسیا می‌ریزد می‌گردد سنگ و می‌زخد در پستی جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی با جز تو دگر یار شوم نی نی نی در باغ وصالت چو همه گل بینم سرگشته بهر خار شوم نی نی نی جان بگریزد اگر ز جان بگریزی وز دل بگریزم ار از آن بگریزی تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی جان در ره ما بباز اگر مرد دلی ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی این ملک کسی نیافت از تنگ دلی حق می‌طلبی و مانده در آب و گلی جان دید ز جانان ازل دمسازی می‌خواهد کز من ببرد هنبازی این بازیها که جان برون آورده است ما را به خود تمام بازی بازی جان روز چو مار است به شب چون ماهی بنگر که تو با کدام جان همراهی گه با هاروت ساحر اندر چاهی گه در دل زهره پاسبان ماهی جانم دارد ز عشق جان‌افزائی از سوداها لطیفتر سودائی وز شهر تنم چو لولیان آواره است هر روز به منزلی و هر شب جائی چشمان خمار و روی رخشان داری کان گوهر و لعل بدخشان داری گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری گل را ز جمال خود تو خندان داری چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی گر دلبندی هزار خون کردستی از پای درآمد دل و دل پای نداشت از دست کسی که او ندارد رستی چشم مستت ز عادت خماری افغان که نهاد رسم تنها خواری چون می مددیست ای بخیلیت چراست می می نخوری و شیره می‌افشاری چندان گفتی که از بیان بگذشتی چندان گشتی بگرد آن کان گشتی کشتی سخن در آب چندان راندی نی تخته بماند نی تو و نی کشتی چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی مقصود از این عمر خرابم تو بسی من میدانم که چون بخواهم رفتن پرسند چه کرده‌ای جوابم تو بسی چون خار بکاری رخ گل می‌خاری تا گل ناری بر ندهد گلناری فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است تا خشت بر آسیا بری خاک آری چون ساز کند عدم حیات افزائی گیری ز عدم لقمه و خوش می‌خائی در می‌رسدت طبق طبق حلواها آنجا نه دکان پدید و نه حلوائی چونست به درد دیگران درمانی چون نوبت درد ما رسد درمانی من صبر کنم تا ز همه وامانی آئی بر ما چو حلقه بر درمانی چون شب بر من زنان و گویان آئی در نیم شبی صبح طرب بنمائی زلف شب را گره گره بگشائی چشمت مرسا که سخت بی‌همتائی چون کار مسافران دینم کردی حمال امانت یقینم کردی گفتم که ضعیفم و گرانست این بار زورم دادی و آهنینم کردی چون مست شوی قرابه بر پای زنی با دشمن جان خویشتن رای زنی هم باده خوری مها هم نای زنی این طمع مکن که هر دو یک جای زنی چون ممکن آن نیست اینکه از بر ما برهی یا حیله کنی ز حیله‌ی ما بجهی یا بازخری تو خویش و مالی بدهی آن به که دگر سر نکشی سر بنهی چونی ای آنکه از جمال فردی صدبار ز چو نیم برون آوردی چون دانستم ترا و چونت دیدم بی‌دانش و بینشم به کلی ویران بردی چون نیشکر است این نیت ای نائی شیرین نشود خسرو ما گر نائی هر صبحدم آدم که هر صبحدمی از عالم پیر بردمد برنائی حاشا که به ماه گویمت میمانی یا چون قد تو سرو بود بستانی مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست در سرو کجاست جنبش روحانی حیف است که پیش کر زنی طنبوری یا یوسف همخانه کنی با کوری یا قند نهی در دو لب رنجوری یا جفت شود مخنثی با حوری خواهی که حیات جاودانه بینی وز فقر نشانه‌ی عیانی بینی اندر ره فقر بد مرو تا نرود مردانه درآ که زندگانی بینی خواهی که در این زمانه فردی گردی یا در ره دین صاحب دردی گردی این را بجز از صحبت مردان مطلب مردی گردی چو گرد مردی گردی خود را چو دمی ز یار محرم یابی در عمر نصیب خویش آن دم یابی زنهار که ضایع نکنی آن دم را زیرا که دگر چنان دمی کم‌یابی خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی گیرم که گناهست گناهی نکنی دل در گل رخسار تو می‌نالد زار بر آینه‌ی دلم تو آهی نکنی خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی از باطن خویش شاد باشد صوفی صوفی صاف است غم بر او ننشیند کیخسرو و کیقباد باشد صوفی خوش می‌سازی مرا و خوش می‌سوزی خوش پرده همی دری و خوش می‌دوزی آموختیم جوانی اندر پیری از بخت جوان صلای پیرآموزی خیری بنمودی و ولیکن شری نرمی و خبیث همچو مار نری صدری و بزرگی و زرت هست ولیک انصاف بده که سخت مادر غری در بادیه‌ی عشق تو کردم سفری تا بو که بیایم ز وصالت خبری در هر منزل که می‌نهادم قدمی افکنده تنی دیدم و افتاده سری در بی‌خبری خبر نبودی چه بدی و اندیشه‌ی خیر و شر نبودی چه بدی ای هوش تو و گوش من و حلقه‌ی در گر حلقه‌ی سیم و زر نبودی چه بدی در چشم منست این زمان ناز کسی در گوش منست این دم آواز کسی در سینه منم حریف و انباز کسی سرمستم کی نهان کنم راز کسی در چشم منی و گرنه بینا کیمی در مغز منی و گرنه شیدا کیمی آنجا که نمی‌دانم آنجای کجاست گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی در خاک اگر رفت تن بیجانی جان بر فلک افرازد و شاذروانی در خاک بنفشه‌ای بپایید و برست چون برندهد سرو چنان بستانی در دست اجل چو درنهم من پائی در کتم عدم در افکنم غوغائی حیران گردد عدم که هرگز جائی در هر دو جهان نیست چنین شیدائی در دل نگذشت کز دلم بگذاری یا رخت فتاده در گلم بگذاری بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست ای وای به من گر خجلم بگذاری در دل نگذارمت که افگار شوی در دیده ندارمت که بس خار شوی در جان کنمت جای نه در دیده و دل تا در نفس بازپسین یار شوی در روزه چو از طبع دمی پاک شوی اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی از سوزش روزه نور گردی چون شمع وز ظلمت لقمه لقمه‌ی خاک شوی در زهد اگر موسی و هارون آئی وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی از صورت زهد خود چه مقصود ترا در سیرت اگر یزید و قارون آئی در زیر غزل‌ها و نفیر و زاری دردیست مرا ز چهره‌های ناری هرچند که رسم دلبریهاش خوشست کو آن خوشی‌ئیکه او کند دلداری در عالم حسن اینت سلطان که توئی در خطه‌ی لطف شهره برهان که توئی در قالب عاشقان بی‌جان گشته انصاف بدادیم زهی جان که توئی در عشق تو خون دیده بارید بسی جان در تن من ز غم بنالید بسی آگاه نی ز حالم ای جان جهان چرخم به بهانه تو مالید بسی در عشق تو خون دیده بارید بسی جان در تن من ز غم بنالید بسی آگاه نی ز حالم ای جان جهان چرخم به بهانه تو مالید بسی در عشق موافقت بود چون جانی در مذهب هر ظریف معنی دانی از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز بی‌دندان شد از چنان دندانی در عشق هر آن که برگزیند چیزی از نفس هوس بر او نشیند چیزی عشق آینه است هرکه در وی بیند جز ذات و صفات خود نبیند چیزی درویشان را عار بود محتشمی واندر دلشان بار بود محتشمی اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر کاندر ره او خوار بود محتشمی در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی زیرا که به هر غمیم فریاد رسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز آن که ببخشیش باکرام کسی دستار نهاده‌ای به مطرب ندهی دستار بده تا ز تکبر برهی خود را برهان از اینکه دستار نهی دستار بده عوض ستان تاج شهی دل از می عشق مست می‌پنداری جان شیفته‌ی الست می‌پنداری تو نیستی و بلای تو در ره تو آنست که خویش هست می‌پنداری دلدار به زیر لب بخواند چیزی دیوانه شوی عقل نماند چیزی یارب چه فسونست که او می‌خواند کاندر دل سنگ می‌نشاند چیزی دلدار مرا گفت ز هر دلداری گر بوسه خری بوسه ز من خر باری گفتم که به زر گفت که زر را چکنم گفتم که به جان گفت که آری آری دل گفت مرا بگو کرا می‌جوئی بر گرد جهان خیره چرا می‌پوئی گفتم که برو مرا همین خواهی گفت سرگشته من از توام مرا می‌گوئی دل کیست همه کار و گیائیش توئی نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی گفتم که برو مرا همین خواهی گفت سرگشته من از توام مرا می‌گوئی دوش آمد آن خیال تو رهگذری گفتم بر ما باش ز صاحب نظری تا صبح دو چشم من بگفتش بتری مهمان منی به آب چندانکه خوری دوش از سر عاشقی و از مشتاقی می‌کردم التماس می از ساقی چون جاه و جمال خویش بنمود به من من نیست شدم بماند ساقی ساقی دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی امشب به دغل بهر سوئی میافتی گفتم که مرا تا به قیامت جفتی گو آن سخنی که وقت مستی گفتی دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی می‌گفت ترانه‌ای کنار جوئی کز لعل و زمرد و زر و زیره توان برساخت گلی ولی ندارد بوئی دی بود چنان دولت و جان افروزی و امروز چنین آتش عالم سوزی افسوس که در دفتر ما دست خدا آن را روزی نبشت این را روزی دیروز فسون سرد برخواند کسی او سردتر از فسون خود بود بسی بر مایده‌ی عشق مگس بسیار است ای کم ز مگس کو برمد از مگسی دی عاقل و هشیار شدم در کاری برهم زدم دوش مر مرا عیاری دیدم که دل آن اوست من اغیارش بیرون رفتم از آن میان من باری دی مست بدی دلا و چست و سفری امروز چه خورده‌ای که از دی بتری رقصان شده سر سبز مثال شجری یا حاجب خورشید بسان سحری رفتم بر یار از سر سر دستی گفتا ز درم برو که این دم مستی گفتم بگشای در که من مست نیم گفتا که برو چنانکه هستی هستی رفتم به طبیب گفتم ای بینائی افتاده‌ی عشق را چه می‌فرمایی ترک صفت و محو وجودم فرمود یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی رقص آن نبود که هر زمان برخیزی بی‌درد چو گرد از میان برخیزی رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی دل پاره کنی ور سر جان برخیزی رو ای غم و اندیشه خطا می‌گوئی از کان وفا چرا جفا می‌گوئی هر کودک را گر از جفا ترسانند من پیر شدم در این مرا می‌گوئی روزی به خرابات گذر می‌کردی کژ کژ به کرشمه‌ای نظر می‌کردی آنها که جهان زیر و زبر می‌کردند چون کار جهان زیر و زبر می‌کردی زان ماه چهارده که بود اشراقی گشتم زر ده دهی من از براقی آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم ار ده ببرد چهار ماند باقی زاهد بودم ترانه گویم کردی سر فتنه‌ی بزم و باده‌جویم کردی سجاده‌نشین با وقارم دیدی بازیچه‌ی کودکان کویم کردی زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی آن زهد نبود می‌نمود ای ساقی مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی سرسبزتر از تو من ندیدم شجری پرنورتر از تو من ندیدم قمری شبخیزتر از تو من ندیدم سحری پرذوق‌تر از تو من ندیدم شکری سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی رقاص کن دلی و اصل شادی ای آنکه هزار مرده را جان دادی شاگرد تو می‌شوم که بس استادی سرمستم و سرمستم و سرمست کسی می خوردم و می خوردم و از دست کسی همچون قدحم شکست وانگه پرکرد آخر ز گزاف نیست اشکست کسی سوگند همی خورد پریر آن ساقی می‌گفت به حق صحبت مشتاقی گر باده دهم به شهری و آفاقی عقلی نگذارم به جهان من باقی شادی شادی و ای حریفان شادی زان سوسن آزاد هزار آزادی می‌گفت که دادی عاشقی من دادم آری دادی مها و دادی دادی شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی خفتند حریفان همه چاره‌ات اینست کاندر می لعل و در سر خود پیچی شمشیر اگر گردن جان ببریدی بل احیاء بربهم که شنیدی روح یحیی اگر نه باقی بودی در خون سر او سه ماه کی گردیدی شمعی است دل مراد افروختنی چاکیست ز هجر دوست بردوختنی ای بی‌خبر از ساختن و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی صد روز دراز گر به هم پیوندی جان را نشود از این فغان خرسندی ای آن که به این حدیث ما می‌خندی مجنون نشدی هنوز دانشمندی عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی دعوی محبت کنی ای بی‌معنی وانگه ز زبان این و آن اندیشی عالم سبز است و هر طرف بستانی از عکس جمال گل‌رخی خندانی هر سو گهریست مشتعل از کانی هر سو جانیست متصل با جانی عاینت حمامة تحاکی حالی تبکی و تصیح فوق غصن عالی او ناله همی‌کرد و منش می‌گفتم می‌نال بر این پرده که خوش می‌نالی عشق آن نبود که هر زمان برخیزی وز زیر دو پای خویش گردانگیزی عشق آن باشد که چون درآئی به سماع جان در بازی وز دو جهان برخیزی عشقت صنما چه دلبریها کردی در کشتن بنده ساحریها کردی بخشی همه عشقت به سمرقند دلم آگاه نی چه کافریها کردی عید آمد و عید بس مبارک عیدی گر گردون را دهان بدی خندیدی این هست ولیک اگر ز من بشنیدی افسوس که عید عید ما را دیدی عید آمد و هرکس قدری مقداری آراسته خود را ز پی دیداری ما را چو توئی عید بکن تیماری ای خلعت گل فکنده بر هر خاری غم را دیدم گرفته جام دردی گفتم که غما خبر بود رخ زردی گفتا چکنم که شادیی آوردی بازار مرا خراب و کاسد کردی غمهای مرا همه بناغم داری واندر غم خود همچو بناغم داری گویی که تراام و چرا غم داری ترسم که نباشی و چراغم داری کافر نشدی حدیث ایمان چکنی بی‌جان نشدی حدیث جانان چکنی در عربده‌ی نفس رکیکی تو هنوز بیهوده حدیث سر سلطان چکنی گاه از غم او دست ز جان می‌شوئی گه قصه‌ی آ، به درد دل می‌گوئی سرگشته چرا گرد جهان می‌پوئی کو از تو برون نیست کرا می‌جویی به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد گدایی در میخانه طرفه اکسیریست گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی طمع مدار که کار دگر توانی کرد دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد باوفا یارا جفا آموختی این جفا را از کجا آموختی کو وفاهای لطیفت کز نخست در شکار جان ما آموختی هر کجا زشتی جفاکاری رسید خوبیش دادی وفا آموختی ای دل از عالم چنین بیگانگی هم ز یار آشنا آموختی جانت گر خواهد صنم گویی بلی این بلی را زان بلا آموختی عشق را گفتم فروخوردی مرا این مگر از اژدها آموختی آن عصای موسی اژدرها بخورد تو مگر هم زان عصا آموختی ای دل ار از غمزه‌اش خسته شدی از لبش آخر دوا آموختی شکر هشتی و شکایت می‌کنی از یکی باری خطا آموختی زان شکرخانه مگو الا که شکر آن چنان کز انبیا آموختی این صفا را از گله تیره مکن کاین صفا از مصطفی آموختی هر چه خلق آموختت زان لب ببند جمله آن شو کز خدا آموختی عاشقا از شمس تبریزی چو ابر سوختی لیکن ضیا آموختی من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد آن دم که ملائک همه کردند سجودم تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم گه ممن و گه کافر و گه گبر و یهودم کار ما بی قد زیبات نمی آید راست راستی را چه بلائیست که کارت بالاست چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست با تو یکتاست هنوز این دل شوریده‌ی من چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست رسم باشد که بانگشت نمایند هلال ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح فتنه‌ئی بود که از خواب صبوحی برخاست متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن صورتی را که درو نور حقیقت پیداست نبود شرط محبت که بنالند از دوست زانک هر درد که از دوست بود عین دواست خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست زاده‌ی طبع ترا لل لالا لالاست چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست حله جفت نباشد لایق اندام تو زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست در گلستانی که آن سرو میان باریک هست سرو را در دیده باریک بین اندام نیست قد اگر این است و اندام این ور عنائی توراست راستی در قد سرو راستین اندام نیست محتشم نخلی کز و گلزار جانم تازه است غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست بود اول آن خجسته پرگار نام ملکی که نیستش یار دانای نهان و آشکارا کو داد گهر به سنگ خارا دارای سپهر و اخترانش دارنده نعش و دخترانش بینا کن دل به آشنائی روز آور شب به روشنائی سیراب کن بهار خندان فریادرس نیازمندان وانگه ز جگر کبابی خویش گفته سخن خرابی خویش کاین نامه زمن که بی‌قرارم نزدیک تو ای قرار کارم نی نی غلطم ز خون بجوشی وانگه به کجا به خون فروشی یعنی ز من کلید در سنگ نزدیک تو ای خزینه در چنگ من خاک توام بدین خرابی تو آب کیی که روشن آیی من در قدم تو می‌شوم پست تو در کمر که می‌زنی دست من درد ستان تو نهانی تو درد دل که می‌ستانی من غاشیه تو بسته بر دوش تو حلقه کی نهاده در گوش ای کعبه من جمال رویت محراب من آستان کویت ای مرهم صد هزار سینه درد من و می در آبگینه ای تاج ولی نه بر سر من تاراج تو لیک در بر من ای گنج ولی به دست اغیار زان گنج به دست دوستان مار ای باغ ارم به بی کلیدی فردوس فلک به ناپدیدی ای بند مرا مفتح از تو سودای مرا مفرح از تو این چوب که عود بیشه تست مشکن که هلاک تیشه تست بنواز مرا مزن که خاکم افروخته کن که گردناکم گر بنوازی بهارت آرم ور زخم زنی غبارت آرم لطفست به جای خاک در خورد کز لطف گل آید از جفا گرد در پای توام به سر فشانی همسر مکنم به سر گرانی چون برخیزد طریق آزرم گردد همه شرمناک بی‌شرم هستم به غلامی تو مشهور خصمم کنی ار کنی ز خود دور من در ره بندگی کشم بار تو پایه خواجگی نگه‌دار با تو سپرم میفکنم زیر چون بفکنیم شوم به شمشیر بر آلت خویشتن مزن سنگ با لشگر خویشتن مکن جنگ چون بر تن خویشتن زنی نیش اندام درست را کنی ریش آن کن که به رفق و دلنوازی آزادان را به بنده سازی آن به که درم خریده تو سرمه نبرد ز دیده تو هر خواجه که این کفایتش نیست بر بنده خود ولایتش نیست وان کس که بدین هنر تمامست نخریده ورا بسی غلامست هستم چو غلام حلقه در گوش می‌دار به بندگیم و مفروش ای در کنف دگر خزیده جفتی به مراد خود گزیده نگشاده فقاعی از سلامم بر تخته یخ نوشته نامم یک نعل بر ابریشم ندادی صد نعل در آتشم نهادی روزم چو شب سیاه کردی هم زخم زدی هم آه کردی در دل ستدن ندادیم داد گر جان ببری کی آریم یاد زخمی به زبان همی فروشی من سوختم و تو بر نجوشی نه هر که زبان دراز دارد زخم از تن خویش باز دارد سوسن از سر زبان درازی شد در سر تیغ و تیغ بازی یاری که بود مرا خریدار هم بر رخ او بود پدیدار آنچه از تو مرا در این مقامست بنمای مرا که تا کدامست این است که عهد من شکستی؟ در عهده دیگری نشستی با من به زبان فریب سازی با او به مراد عشق بازی گر عاشقی آه صادقت کو با من نفس موافقت کو در عشق تو چون موافقی نیست این سلطنتست عاشقی نیست تو فارغ از آنکه بی دلی هست و اندوه ترا معاملی هست من دیده به روی تو گشاده سر بر سر کوی تو نهاده بر قرعه چار حد کویت فالی زنم از برای رویت آسوده کسی که در تو بیند نه آنکه بروز من نشیند خرم نه مرا توانگری را کو دارد چون تو گوهری را باغ ارچه ز بلبلان پرآبست انجیر نواله غرابست آب از دل باغبان خورد نار باشد که خورد چو نقل بیمار دیریست که تا جهان چنین است محتاج تو گنج در زمین است کی می‌بینم که لعل گلرنگ؟ بیرون جهد از شکنجه سنگ وآنماه کز اوست دیده را نور گردد ز دهان اژدها دور زنبور پریده شهد مانده خازن شده ماه و مهد مانده بگشاده خزینه وز حصارش افتاده به در خزینه دارش ز آیینه غبار زنگ برده گنجینه به جای و مار مرده دز بانوی من ز دز گشاده دزبان وی از دز اوفتاده گر من شدم از چراغ تو دور پروانه تو مباد بی‌نور گر کشت مرام غم ملامت باد ابن‌سلام را سلامت ای نیک و بد مزاجم از تو دردم ز تو و علاجم از تو هرچند حصارت آهنین است للی ترت صدف نشین است وز حلقه زلف پر شکنجت در دامن اژدهاست گنجت دانی که ز دوستاری خویش باشد دل دوستان بداندیش بر من ز تو صد هوس نشیند گر بر تو یکی مگس نشیند زان عاشق کورتر کسی نیست کورا مگسی چو کرکسی نیست چون مورچه بی‌قرار از آنم تا آن مگس از شکر برانم این آن مثل است کان جوانمرد بی‌مایه حساب سود می‌کرد اندوه گل نچیده می‌داشت پاس در ناخریده می‌داشت بگذشت ز عشقت ای سمنبر کار از لب خشک و دیده تر شوریده‌ترم از آنچه دیدی مجنون‌تر از آنکه می‌شنیدی با تو خودی من از میان رفت و این راه به بی‌خودی توان رفت عشقی که دل اینچنین نورزد در مذهب عشق جو نیرزد چون عشق تو روی می‌نماید گر روی تو غایت است شاید عشق تو رقیب راز من باد زخم تو جگر نواز من باد با زخم من ارچه مرهمی نیست چون تو به سلامتی غمی نیست ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد راست گویی به تن مرده روان بازآمد بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود بامداد از در من صلح کنان بازآمد پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست باد نوروز علی رغم خزان بازآمد مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد باور از بخت ندارم که به صلح از در من آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد عشق روی تو حرامست مگر سعدی را که به سودای تو از هر که جهان بازآمد دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی میان خوبرویان جان شده چون ذره‌ها رقصان گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل از این‌ها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را کمربسته به پیش او نشسته بر وسادستی اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی درون روزن عالم چو روز بخت فتادی هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی که پر و بال مریدی و جان جان مرادی در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایی نه عقل پره کاه‌ست و تو به لطف چو بادی چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی دی، کودکی بدامن مادر گریست زار کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت دیروز، در میانه‌ی بازی، ز کودکان آن شاه شد که جامه‌ی خلقان ببر نداشت من در خیال موزه، بسی اشک ریختم این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت جز من، میان این گل و باران کسی نبود کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت همسایگان ما بره و مرغ میخورند کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت نساج روزگار، درین پهن بارگاه از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم ما کشته‌ی نفسیم و بس آوخ که برآید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست نامرد که ماییم چرا چرا دل بسرشتیم ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیفست دریغا که در صلح بهشتیم چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم باشد که عنایت برسد ورنه مپندار با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه که در رقص است آن دلدار و دلخواه همی‌گو آنچ می‌دانم من و تو ولی پنهان کنش در ذکر الله فغان کردن ز شیر حق بیاموز نکردی آه پرخون جز که در چاه درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن چه جنبانی به دستان دم چو روباه ز بس پیوستگی بیگانه باشیم سلامم زان نکردی بر سر راه چو قرآن را نداند جز که قربان بیا قربان شو اندر عید این شاه شبی که عشق باشد میهمانم ببینم بدر را بی‌اول ماه مردم سفله به سان گرسنه گربه گاه بنالد به زار و گاه بخرد تاش همی خوار داری و ندهی چیز از تو چو فرزند مهربانت نبرد راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر جان تو که باشد ز در خنده‌ی او باش کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر بر مردمک دیده‌ی عشاق زنی گام هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر نظارگیان رخ زیبای تو بر راه افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر بنشانده به خواری خرد عافیتی را زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ آن سلسله‌ی مشک تو بر طرف قمر بر یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر سرو و گل تو تازه بدانند که هستند آن جسته و این رسته‌ی این دیده‌ی تر بر آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر مانند دل سخت سیاه تو از آنست هم بوسه و هم گریه‌ی حاجی به حجر بر ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر هان آهو کا جور مکن تا بنگویم این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر فرخنده یمینی و امینی که بخندد یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر شیر فلک از بیلک او برطرف کون زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر در بارگه حکم تقاضای یقینش آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر لفظش برسیدست بسان خرد و جان بر ذروه‌ی عرش و فلک و ذره به در بر صاحب خبر غیر نخواندست به سدره چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر نظاره اگر روح ندیدست به دیده چون چهره‌ی زیباش به صحرای صور بر فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش بهرام فلک به شه ناهید نظر بر هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر چون عصمت و تایید الاهی سپر تست کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر هر چند که بودی ز پس پرده‌ی ادبار بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو بارست بطر بر عدوی روز بتر بر این قوت بازوی ظفر از پی آنست کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر ای از کف چون ابر بهاریت گه جود آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر ای ذات ترا از قبل قبله‌ی دلها تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی آوازه‌ی نام تو چو انجم به سفر بر خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر در کعبه‌ی انصاف تو محراب دگر شد نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر امروز درین دور دریغی نخورد هیچ از عدل تو یک سوخته بر عدل عمر بر بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر انگشت گزان آمده نزد تو حسودت برده سر انگشت کز آتش به سقر بر دولت نتواند که گشاید ز سر زور ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر گور و ملک الموت بهم بیندی از تو گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر در بحر گر آواز دهی جانورانش لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر تا نقش کند از قبل رمز حکیمان جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد تا باد زره سازد بر روی شمر بر خاک در تو باد سپهر همه شاهان تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر من دگرم یا دگر شده‌است جهانم هست جهانم همان و من نه همانم تاش همی جستم او به طبع همی جست از من و من زو کنون به طبع جهانم پس نه همانم من و جهان نه همان است زانکه جهان چون من است من چو جهانم عالم کان بود و منش زر و کنون من زر سخن را به نفس ناطقه کانم ای عجبی خلق را چه بود که ایدون سخت بترسند می ز نام و نشانم؟ آب کسی ریخته نشد زپی من نان به ستم من همی ز کس نستانم هیچ جوان را به قهر پیر نکردم پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟ خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟ گر طمعی نیستم به خون و به مردار چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟ گرت نخوانم مدیح، تو که امیری نیز به مهمان و خان خویش مخوانم گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم نامه‌ی آزادی آمده است سوی من پنهان در دل زخالق دل و جانم بند ز من برگرفته آمد، ازین است کایچ نجبند همی به پیش میانم تا به من این منت از خدای نپیوست بنده همی داشتی فلان و فلانم رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون نیز نتابد سوی عناش عنانم تو که ندانیش هم برو سپس او من که بدانستمش چگونه ندانم؟ سفله نگردد مطیع تاش نرانی سفله جهان را ازین همیشه برانم سفله جهان را به سفلگان بسپردم کو به سرایش چنانکه زو به فغانم ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ گم شده انگار از میان و کرانم تو به شتاب از پس زمانه دوانی من به ستور از در زمانه رمانم نه چو من از غم به دم تو باد خزانی نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر خشک کند باد او ز بیم دهانم روز ندامت ز بد بس است ندیمم شب به عبادت قرین بس است قرانم ای همه ساله دنان بگرد دنان در من نه بگرد دنانم و نه دنانم من که زخون حسین پرغم و دردم شاد چگونه کنند خون رزانم؟ از تو بدین کارها بماندم شاید گرچه نشاید همی که از تو بمانم من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال دست و زبانت، نکرد دست و زبانم نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند زیر زمان است این کثیف و گرانم سوی حکیمان فریشته است روانم ورچه به چشم تو مردم است عیانم هیکل من دان علم فریشتگان را ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟ بر رمه‌ی علم خوار در شب دنیی از قبل موسی زمانه شبانم هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد کاسه‌ی من دفتر و عصاست لسانم نان شریعت خوری چو پیش من آئی نرم بیاغشته زیر شیر بیانم ای بسوی خویش کرده صورت من زشت من نه چنانم که می‌برند گمانم آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم علم بیاموز تام عالم یابی تیغ گهردار شو که منت فسانم در سخنم تخم مردمی بسرشته است دست خدای جهان امام زمانم زیر درخت من آی اگرت مراد است که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم کشت خرد را به باغ دین حق اندر تازه کنم کز سخن چو آب روانم ور بنشیند برو غبار شیاطین گرد به پندی چو در ازو بفشانم دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک روی بدو دارد آب داده سنانم تیر مرا جز سخن نباشد پیکان تیر قلم را بنان بس است کمانم گر عدوی من به مشرق است ز مغرب تیر خود آسان بدو روان برسانم مگر با ما سر یاری نداری؟ که ما را در مشقت میگذاری؟ چرا در رخ کشیدی پرده‌ی ناز؟ مکن، کز پرده بیرون افتدت راز تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟ من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟ تو اندر پرده ای با غمگساران من از بیرون چو نقش پرده داران نه یکدم دل جدا میگردد از تو نه کام دل روا می‌گردد از تو چه میخواهی از آن آرام رفته؟ به عشق اندر جهانش نام رفته بهل، تا ساعتی همرازت آیم که روزی هم به کاری بازت آیم چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟ ز درد محنت و اندوه و خواری نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟ به تیغ از کار عشقت بر نگردم و گر بر گردم از عشقت نه مردم نترسم، گر شوم در عاشقی فاش و گر باشد بلایی نیز، گو: باش! غمت، گر بردهد روزی به بادم چنان دانم که از مادر نزادم چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟ برآرم دست و با مهرت بکوشم تو خواهی جور کن، خواهی ملامت که من ترکت نگویم تا قیامت مرا محروم نگذاری، چو دانی که یاری ثابتم در مهربانی نگویم: زان دهن قندی بمن بخش ز زلف خود کمر بندی بمن بخش به گل چیدن نمی‌آیم به باغت بهل، کز دور میبینم چراغت نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟ رها کن، تا سگ کوی تو باشم پریرویا، منم دیوانه‌ی تو تو شمعی و منم پروانه‌ی تو مرا کردی پریشان و تو جمعی دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی منم بیخواب و آرام و تو ساکن همی نالم ز هجرانت ولیکن طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو شبه مهجور عاشق من وصال مصرم دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او می‌کند شرح بی‌زبان یا ظریفون فافهموا ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا جنبشی که همی‌کنیم جمله قسری است فاعلموا جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت در دور قمر گو بنشین خون جگر خور نزدیک کسانی که به صورت چو کسی‌اند با صورت ایشان نفسی می زن و برخور پیغام زنان می‌بر و دیبای به زر پوش با مسخرگی می‌کن و حلوای شکر خور شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی می‌گشت از غفلت پدید شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر از برای غصه‌ی نان سوختی دیده‌ی صبر و توکل دوختی تو نه‌ای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بی‌جوز و مویز جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون هم‌چو تو گیج گداست باش فارغ تو از آنها نیستی که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام از برای این شکم‌خواران عام چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست عاشقست و می‌زند او مول‌مول که ز بی‌صبریت داند ای فضول گر ترا صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی این تب لرزه ز خوف جوع چیست در توکل سیر می‌تانند زیست گفت یوسف هین بیاور ارمغان او ز شرم این تقاضا زد فغان گفت من چند ارمغان جستم ترا ارمغانی در نظر نامد مرا حبه‌ای را جانب کان چون برم قطره‌ای را سوی عمان چون برم زیره را من سوی کرمان آورم گر به پیش تو دل و جان آورم نیست تخمی کاندرین انبار نیست غیر حسن تو که آن را یار نیست لایق آن دیدم که من آیینه‌ای پیش تو آرم چو نور سینه‌ای تا ببینی روی خوب خود در آن ای تو چون خورشید شمع آسمان آینه آوردمت ای روشنی تا چو بینی روی خود یادم کنی آینه بیرون کشید او از بغل خوب را آیینه باشد مشتغل آینه‌ی هستی چه باشد نیستی نیستی بر گر تو ابله نیستی هستی اندر نیستی بتوان نمود مال‌داران بر فقیر آرند جود آینه‌ی صافی نان خود گرسنه‌ست سوخته هم آینه‌ی آتش‌زنه‌ست نیستی و نقص هر جایی که خاست آینه‌ی خوبی جمله پیشه‌هاست چونک جامه چست و دوزیده بود مظهر فرهنگ درزی چون شود ناتراشیده همی باید جذوع تا دروگر اصل سازد یا فروع خواجه‌ی اشکسته‌بند آنجا رود کاندر آنجا پای اشکسته بود کی شود چون نیست رنجور نزار آن جمال صنعت طب آشکار خواری و دونی مسها بر ملا گر نباشد کی نماید کیمیا نقصها آیینه‌ی وصف کمال و آن حقارت آینه‌ی عز و جلال زانک ضد را ضد کند پیدا یقین زانک با سر که پدیدست انگبین هر که نقص خویش را دید و شناخت اندر استکمال خود ده اسپه تاخت زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال کو گمانی می‌برد خود را کمال علتی بتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو ای ذو دلال از دل و از دیده‌ات بس خون رود تا ز تو این معجبی بیرون شود علت ابلیس انا خیری بدست وین مرض در نفس هر مخلوق هست گرچه خود را بس شکسته بیند او آب صافی دان و سرگین زیر جو چون بشوراند ترا در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان در تگ جو هست سرگین ای فتی گرچه جو صافی نماید مر ترا هست پیر راه‌دان پر فطن باغهای نفس کل را جوی کن جوی خود را کی تواند پاک کرد نافع از علم خدا شد علم مرد کی تراشد تیغ دسته‌ی خویش را رو به جراحی سپار این ریش را بر سر هر ریش جمع آمد مگس تا نبیند قبح ریش خویش کس آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو ریش تو آن ظلمت احوال تو ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر آن زمان ساکن شود درد و نفیر تا که پندارد که صحت یافتست پرتو مرهم بر آنجا تافتست هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد بی‌غمش رنگ عیش کسی نبرد بی‌دمش بوی جان به کس نرسد به غلط بوسه‌ای بخواهم ازو گرچه دانم که آن به کس نرسد لب به دندان فرو گزد یعنی رطب از استخوان به کس نرسد وصلش اندیشه چون کنم کامروز دولت از ناکسان به کس نرسد مردمی تنگ بار گشت چنان کز درش آستان به کس نرسد عهد و انصاف پی غلط کردند تا ازیشان نشان به کس نرسد همه بیگانه‌اند خلق آوخ کاشنا زان میان به کس نرسد اهل دردی مجوی خاقانی کاین مراد از جهان به کس نرسد مغی در به روی از جهان بسته بود بتی را به خدمت میان بسته بود پس از چند سال آن نکوهیده کیش قضا حالتی صعبش آورد پیش به پای بت اندر به امید خیر بغلطید بیچاره بر خاک دیر که درمانده‌ام دست گیر ای صنم به جان آمدم رحم کن بر تنم بزارید در خدمتش بارها که هیچش به سامان نشد کارها بتی چون برآرد مهمات کس که نتواند از خود براندن مگس؟ برآشفت کای پای بند ضلال به باطل پرستیدمت چند سال مهمی که در پیش دارم برآر وگرنه بخواهم ز پروردگار هنوز از بت آلوده رویش به خاک که کامش برآورد یزدان پاک حقایق شناسی در این خیره شد سر وقت صافی بر او تیره شد که سرگشته‌ای دون یزدان پرست هنوزش سر از خمر بتخانه مست دل از کفر و دست از خیانت نشست خدایش برآورد کامی که جست فرو رفته خاطر در این مشکلش که پیغامی آمد به گوش دلش که پیش صنم پیر ناقص عقول بسی گفت و قولش نیامد قبول گر از درگه ما شود نیز رد پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟ دل اندر صمد باید ای دوست بست که عاجزترند از صنم هر که هست محال است اگر سر بر این در نهی که باز آیدت دست حاجت تهی خدایا مقصر به کار آمدیم تهیدست و امیدوار آمدیم نفحه‌ی گلشن عشق از نفس ما بشنو وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا چون بهکسار شوی از دل خارا بشنو حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست از سر زلف پراکنده‌ی عذرا بشنو اگر از باد صبا وصف عروسان چمن نکند باورت از بلبل گویا بشنو چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی از لبم رایحه‌ی عنبر سارا بشنو روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون از سویدای دلم قصه سودا بشنو چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو حدیث زلف جانان بس دراز است چه می‌پرسی از او کان جای راز است مپرس از من حدیث زلف پرچین مجنبانید زنجیر مجانین ز قدش راستی گفتم سخن دوش سر زلفش مرا گفتا فروپوش کژی بر راستی زو گشت غالب وز او در پیچش آمد راه طالب همه دلها از او گشته مسلسل همه جانها از او بوده مقلقل معلق صد هزاران دل ز هر سو نشد یک دل برون از حلقه‌ی او گر او زلفین مشکین برفشاند به عالم در یکی کافر نماند وگر بگذاردش پیوسته ساکن نماند در جهان یک نفس ممن چو دام فتنه می‌شد چنبر او به شوخی باز کرد از تن سر او اگر ببریده شد زلفش چه غم بود که گر شب کم شد اندر روز افزود چو او بر کاروان عقل ره زد به دست خویشتن بر وی گره زد نیابد زلف او یک لحظه آرام گهی بام آورد گاهی کند شام ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد گل آدم در آن دم شد مخمر که دادش بوی آن زلف معطر دل ما دارد از زلفش نشانی که خود ساکن نمی‌گردد زمانی از او هر لحظه کار از سر گرفتم ز جان خویشتن دل برگرفتم از آن گردد دل از زلفش مشوش که از رویش دلی دارد بر آتش تا نپنداری که دستان می‌کنم اینکه از دست تو افغان می‌کنم کارم از هجران به جان آورده‌ای جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم دوستی گویی نه از دل می‌کنی راست می‌گویی که از جان می‌کنم نفی تهمت را اگر دشوار عشق پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم بی‌لب و دندان شیرین تو صبر از بن سی و دو دندان می‌کنم بر من از خورشید هم پیداترست کان به گل خورشید پنهان می‌کنم دامن از من درمکش تا هر دمت رشوتی نو در گریبان می‌کنم زر ندارم لیکن از دریای طبع هر زمانت گوهرافشان می‌کنم اهل شو در عشق تا چون انوریت جلوه‌ی اهل خراسان می‌کنم جمله گفتند ای وزیر انکار نیست گفت ما چون گفتن اغیار نیست اشک دیده‌ست از فراق تو دوان آه آهست از میان جان روان طفل با دایه نه استیزد ولیک گرید او گر چه نه بد داند نه نیک ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی زاری از ما نه تو زاری می‌کنی ما چو ناییم و نوا در ما ز تست ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست ما چو شطرنجیم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست ای خوش صفات ما که باشیم ای تو ما را جان جان تا که ما باشیم با تو درمیان ما عدمهاییم و هستیهای ما تو وجود مطلقی فانی‌نما ما همه شیران ولی شیر علم حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد آنک ناپیداست هرگز گم مباد باد ما و بود ما از داد تست هستی ما جمله از ایجاد تست لذت هستی نمودی نیست را عاشق خود کرده بودی نیست را لذت انعام خود را وامگیر نقل و باده و جام خود را وا مگیر ور بگیری کیت جست و جو کند نقش با نقاش چون نیرو کند منگر اندر ما مکن در ما نظر اندر اکرام و سخای خود نگر ما نبودیم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفته‌ی ما می‌شنود نقش باشد پیش نقاش و قلم عاجز و بسته چو کودک در شکم پیش قدرت خلق جمله بارگه عاجزان چون پیش سوزن کارگه گاه نقشش دیو و گه آدم کند گاه نقشش شادی و گه غم کند دست نه تا دست جنباند به دفع نطق نه تا دم زند در ضر و نفع تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست ما کمان و تیراندازش خداست این نه جبر این معنی جباریست ذکر جباری برای زاریست زاری ما شد دلیل اضطرار خجلت ما شد دلیل اختیار گر نبودی اختیار این شرم چیست وین دریغ و خجلت و آزرم چیست زجر شاگردان و استادان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست ور تو گویی غافلست از جبر او ماه حق پنهان کند در ابر رو هست این را خوش جواب ار بشنوی بگذری از کفر و در دین بگروی حسرت و زاری گه بیماریست وقت بیماری همه بیداریست آن زمان که می‌شوی بیمار تو می‌کنی از جرم استغفار تو می‌نماید بر تو زشتی گنه می‌کنی نیت که باز آیم به ره عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین جز که طاعت نبودم کاری گزین پس یقین گشت این که بیماری ترا می‌ببخشد هوش و بیداری ترا پس بدان این اصل را ای اصل‌جو هر که را دردست او بردست بو هر که او بیدارتر پر دردتر هر که او آگاه تر رخ زردتر گر ز جبرش آگهی زاریت کو بینش زنجیر جباریت کو بسته در زنجیر چون شادی کند کی اسیر حبس آزادی کند ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند پس تو سرهنگی مکن با عاجزان زانک نبود طبع و خوی عاجز آن چون تو جبر او نمی‌بینی مگو ور همی بینی نشان دید کو در هر آن کاری که میلستت بدان قدرت خود را همی بینی عیان واندر آن کاری که میلت نیست و خواست خویش را جبری کنی کین از خداست انبیا در کار دنیا جبری‌اند کافران در کار عقبی جبری‌اند انبیا را کار عقبی اختیار جاهلان را کار دنیا اختیار زانک هر مرغی بسوی جنس خویش می‌پرد او در پس و جان پیش پیش کافران چون جنس سجین آمدند سجن دنیا را خوش آیین آمدند انبیا چون جنس علیین بدند سوی علیین جان و دل شدند این سخن پایان ندارد لیک ما باز گوییم آن تمام قصه را به نامه بزرگ ایزد داد بخش که ما را ز هر دانش او داد بخش خداوند روزی ده دستگیر پناهنده را از درش ناگزیر فروزنده‌ی کوکب تابناک به مردم کن مردم از تیره خاک توانا و دانا به هر بودنی گنه بخش بسیار بخشودنی از او هر زمان روح را مایه‌ای خرد را دگرگونه پیرایه‌ای یکی را چنان تنگی آرد به پیش که نانی نبیند در انبان خویش یکی را بدست افکند کوه گنج نسنجیده‌هائی دهد کوه سنج نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت کند هر چه خواهد بر او حکم نیست که جان دادن و کشتن او را یکیست نشاید سر از حکم او تافتن جز او حاکمی کی توان یافتن درود خدا باد بر بنده‌ای که افکنده شد با هر افکنده‌ای چه سودست کاین قوم حق ناشناس کنند آفرین را به نفرین قیاس به جائی که بدخواه خونی بود تواضع نمودن زبونی بود نکو داستانی زد آن شیر مست که با زیردستان مشو زیردست تو ای طفل ناپخته خام رای مزن پنجه در شیر جنگ آزمای به هم پنجه‌ای با منت یار کو سپاهت کجا و سپهدار کو چو کژدم توئی مارخوئی کنی که با اژدها جنگجوئی کنی اگر کردی این خوی ماران رها وگر نی من و تیغ چون اژدها چنانت دهم مالش از تیغ تیز که یا مرگ خواهی ز من یا گریز به رخشنده آذر باستا و زند به خورشید روشن به چرخ بلند یه یزدان که اهریمنش دشمنست به زردشت کو خصم اهریمنست که از روم و رومی نمانم نشان شوم به سر هر دو آتش فشان گرفتم همه آهن آری ز روم در آتشگه ما چه آهن چه موم ز رومی چه برخیزد و لشگرش به پای ستوران برم کشورش گر آری به خروارها درع و ترگ کجا با شدت برگ یک بید برگ مگر تیر ترکان یغمای من نخوردی که تندی به غوغای من سری کو که سر بخش دارا کنی به ار پیش دارا مدارا کنی کمان بشکنی پر بریزی ز تیر زره در نوردی بپوشی حریر وگرنه چنانت دهم گوش پیچ که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ حذر کن ز خشم جگر جوش من مباش ایمن از خواب خرگوش من به خرگوش خفته مبین زینهار که چندان که خسبد دود وقت کار توانم که من با تو ای خام خوی کنم پختگی گردم آزرم جوی ولیک آن مثل راست باشد که شاه به ار وقت خواری درافتد به چاه بده جزیت از ما ببر کینه را قلم در مکش رسم دیرینه را نشاید همه ساله گرگینه دوخت خر و رشته یکبار باید فروخت مزن رخنه در خاندان کهن تو در رخنه باشی دلیری مکن بجائی میاور که جنبم ز جای ندارد پر پشه با پیل پای به ملک خدا داده خرسند باش مکن ز اهنین چنگ شیران تراش کلاغی تک کبک در گوش کرد تک خویشتن را فراموش کرد بساز انجمن کانجم آمد فراز فرشته در آسمان کرد باز ندانم که دیهیم کیخسروی ز فرق که خواهد گرفتن بوی زمانه که را کارسازی کند ستاره به جان که بازی کند ز خاکی که بر آسمان افکنی سرو چشم خود در زیان افکنی منم سر دگر سروران پای و دست سر خویشتن را چه باید شکست طپانچه بر اعضای خود میزنی تبر خیره بر پای خود میزنی غرور جوانی بران داردت که گردن به شمشیر من خاردت خلافم نه تنها تو را کرد پست بسا گردنان را که گردن شکست مرا زیبد از خسروان عجم سرتخت کاووس واکلیل جم به سختی کشی سخت چون آهنم که از پشت شاهان روئین تنم باران کجا ترسد آن گرگ پیر که گرگینه پوشد به جای حریر ز دارنده نتوان ستد بخت را نشاید خرید افسر و تخت را گر اسفندیار از جهان رخت برد نسب نامه من به بهمن سپرد وگر بهمن از پادشاهی گذشت جهان پادشاهی به من بازگشت به جز من که دارد گه کارزار دل بهمن و زور اسفندیار به من میرسد بازوی بهمنی که اسفندیارم به روئین تنی نژاده منم دیگران زیردست نژاد کیان را که یارد شکست در اندازه‌ی من غلط بوده‌ای به بازوی بهمن نپیموده‌ای خداوند ملکم به پیوند خویش مشو عاصی اندر خداوند خویش پشیمان کنون شو که چون کار بود ندارد پشیمانی آنگاه سود جوانی مکن گرچه هستی دلیر منه پای گستاخ در کام شیر درشتی رها کن به نرمی گرای ز جایم مبر تا بمانی به جای به تندی به غارت برم کشورت به خواهش دهم کشور دیگرت من از ساکنی هستم آن کوه سنگ که در جنبش آهسته دارم درنگ مجنبان مرا تا نجنبد زمین همین گفتمت باز گویم همین چو خواننده نامه‌ی شهریار بپرداخت از نامه‌ی چون نگار سکندر بفرمود کارد شتاب سزای نوشته نویسد جواب دبیر قلمزن قلم برگرفت همه نامه در گنج گوهر گرفت جوابی نبشت آنچنان دلپسند که بوسید دستش سپهر بلند چو سر بسته شد نامه دلنواز رساننده را داد تا برد باز دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هر نکته صد گنج را درگشاد فرو خواند نامه ز سر تا به بن برآموده چون در سخن در سخن ای دل مبتلای من شیفته‌ی هوای تو دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو پره ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد جمله‌ی جان عاشقان مست می لقای تو جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست نی که محقری است خود کی بود این سزای تو چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو گر ببری به دلبری از سر زلف جان من زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد هزار جان مقدس فدای آن جانی که او به مجلس ما امر اشربوا دارد سال کردم گل را که بر کی می‌خندی جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد هزار بار خزان کرد نوبهار تو را چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد پیاله‌ای به من آورد گل که باده خوری خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد چه حاجتیست گلو باده خدایی را که ذره ذره همه نقل و می از او دارد عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست ز رشک آنک گل و لاله صد عدو دارد به طور موسی بنگر که از شراب گزاف دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد به مستیان درختان نگر به فصل بهار شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد حاصل از عشقت نمی‌بینم بجز غم خوردنی پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟ ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم عبس وجها سندی کان سناه مددی کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم زنده نباشد دل من گر به مهش دل ندهم عقل ندارد سر من گر ز نباتش نچرم مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی ما شطه شیبنی غیبته الف هرم گر کژی آرم سوی او همچو کمان تیر خورم ور هنر آرم سوی او عرضه کنم بی‌هنرم بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم گر پی رایش نروم باد گسسته رگ من ور سوی بحرش نروم باد شکسته گهرم ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم گفتم بسته‌ست دلم گفت منم قفل گشا گفتم کشتی تو مرا گفت من از تو بترم رو سخن کار مگو کز همه آزاد شدم رو سخن خار مگو چون همه گل می سپرم به شهریار بگوئید حال این درویش به شهریار برید آگهی از این دل ریش مدد کنید که دورست آب و ما تشنه حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش توانگران چو علم برکنار دجله زنند مگر دریغ ندارند آبی از درویش اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش از آستان تو دوری نکردم اندیشه چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش به عشوه آهوی روباه باز صیادت چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش بیا و پرده برافکن که هست خواجو را شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش معشوقه از آن ظریفتر نیست زان عشوه‌فروش و عشوه خر نیست شهریست پر از شگرف لیکن زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست مریم کده‌ها بسیست لیکن کس را چو مسیح یک پسر نیست فرزند بسیست چرخ را لیک انصاف بده چنو دگر نیست آن کیست که پیش تیر بالاش چون نیزه همه تنش کمر نیست چون او قمری قمار دل را در زیر ولایت قمر نیست شمشیرکشان چشم او را جز دیده‌ی عاشقان سپر نیست آن کیست کز آفتاب رویش چون کان همه خاطرش گهر نیست در تاب دو زلفش از بلاها یارب زنهار تا چه در نیست از بلعجبان نیایدش روی رویش گویان که روی گر نیست سم زهر بود به لفظ تازی زو هیچ خطیر با خطر نیست دندان و لب چو سین و میمش این نادره بین که جز شکر نیست در عشق و بلاش جان و دل را حقا که جز از حذر حذر نیست شادی و غمست عشق و ما را غم هست ولیک آن دگر نیست از رد و قبول دلبران را چه سود که هیچ بی‌جگر نیست او سیم‌بر است و سیم زی او گر زر نبود ترا خطر نیست ما را چه ز سیم او که ما را روی چو زرست و روی زر نیست حقا که ظریف روزگاران گر هست حریف ما دگر نیست ما را کلهی نهاد عشقش کان بر سر هیچ تاجور نیست اندر طلبش سوی سنایی غم تاج سرست و درد سر نیست سیهکاری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد پسر چند روزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت به خواب اندرش دید و پرسید حال که چون رستی از حشر و نشر و سال؟ بگفت ای پسر قصه بر من مخوان به دوزخ در افتادم از نردبان نکو سیرتی بی تکلف برون به از نیک نامی خراب اندرون به نزدیک من شب رو راهزن به از فاسق پارسا پیرهن یکی بر در خلق رنج آزمای چه مزدش دهد در قیامت خدای؟ ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار چو در خانه‌ی زید باشی به کار نگویم تواند رسیدن به دوست در این ره جز آن کس که رویش در اوست ره راست رو تا به منزل رسی تو در ره نه‌ای، زین قبل واپسی چو گاوی که عصار چشمش ببست دوان تا به شب، شب همان جا که هست کسی گر بتابد ز محراب روی به کفرش گواهی دهند اهل کوی تو هم پشت بر قبله‌ای در نماز گرت در خدا نیست روی نیاز درختی که بیخش بود برقرار بپرور، که روزی دهد میوه‌بار گرت بیخ اخلاص در بوم نیست از این بر کسی چون تو محروم نیست هر آن کافگند تخم بر روی سنگ جوی وقت دخلش نیاید به چنگ منه آبروی ریا را محل که این آب در زیر دارد وحل چو در خفیه بد باشم و خاکسار چه سود آب ناموس بر روی کار؟ به روی و ریا خرقه سهل است دوخت گرش با خدا در توانی فروخت چه دانند مردم که در جامه کیست؟ نویسنده داند که در نامه چیست چه وزن آورد جایی انبان باد که میزان عدل است و دیوان داد؟ مرائی که چندین ورع می‌نمود بدیدند و هیچش در انبان نبود کنند ابره پاکیزه‌تر ز آستر که این در حجاب است و آن در نظر بزرگان فراغ از نظر داشتند ازان پرنیان آستر داشتند ور آوازه خواهی در اقلیم فاش برون حله کن گو درون حشو باش ببازی نگفت این سخن با یزید که از منکر ایمن‌ترم کز مرید کسانی که سلطان و شاهنشهند سراسر گدایان این درگهند طمع در گدا، مرد معنی نبست نشاید گرفتن در افتاده دست همان به گر آبستن گوهری که همچون صدف سر به خود در بری چو روی پرستیدنت در خداست اگر جبرئیلت نبیند رواست تو را پند سعدی بس است ای پسر اگر گوش گیری چو پند پدر گر امروز گفتار ما نشنوی مبادا که فردا پشیمان شوی از این به نصیحتگری بایدت ندانم پس از من چه پیش آیدت! ای نسیم سحر، چه میگویی؟ از بت من خبر چه میگویی؟ به جز آن کم ز غم بخواهد کشت چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟ میدهم در بهای وصلش جان میبری، یا مبر، چه میگویی؟ با تو بار سفر دل من بود چیست بار سفر؟ چه میگویی؟ من از آن لب سخن همی پرسم تو حدیث شکر چه میگویی؟ گذری میکند بجانب من؟ یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟ به جز احوال آن نگار مگوی اوحدی را ز هر چه میگویی افزود آتش من آب را خبر ببرید اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید خدای داد شما را یکی نظر که مپرس اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید ز غورها همه پختید یا که کور و کرید در آشنا عجمی وار منگرید چنین فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید هزار حاجب و جاندار منتظر دارید برای خدمتتان لیک در ره و سفرید همی‌پرد به سوی آسمان روان شما اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد زبون مایه چرایید چونک شیر نرید هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی‌هنرید هنر چو بی‌هنری آمد اندر این درگاه هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید همه حیات در اینست کاذبحوا بقره چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید هزار شیر تو را بنده‌اند چه بود گاو هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید زلف تیره بر رخ روشن نهی سرکشان را بار بر گردن نهی روی بنمایی چو ماه آسمان منت روی زمین بر من نهی تا کی از زنجیر زلف تافته داغ گه بر جان و گه بر تن نهی وقت نامد کز نمکدان لبت دام من زان نرگس رهزن نهی تا سر یک رشته یابم از تو باز خارم از مژگان چون سوزن نهی گر مرا در دوستی تو ز چشم اشک ریزد نام من دشمن نهی گفته بودی خون گری تا مهر عشق بی‌رخم بر دیده‌ی روشن نهی گر بگریم تر شود دامن مرا تو مرا در عشق تر دامن نهی بار ندهی لیک قسم عاشقان همچو یوسف بوی پیراهن نهی ور دهی در عمر خود بار جمال بار غم بر جان مرد و زن نهی وصف تو چون از فرید آید که تو افصح آفاق را الکن نهی عدسی وقت پختن، از ماشی روی پیچید و گفت این چه کسی است ماش خندید و گفت غره مشو زانکه چون من فزون و چون تو بسی است هر چه را میپزند، خواهد پخت چه تفاوت که ماش یا عدسی است جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند تو گمان میکنی که خار و خسی است زحمت من برای مقصودی است جست و خیز تو بهر ملتمسی است کارگر هر که هست محترمست هر کسی در دیار خویش کسی است فرصت از دست میرود، هشدار عمر چون کاروان بی جرسی است هر پری را هوای پروازی است گر پر باز و گر پر مگسی است جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم هایهوئی و بازی و هوسی است چه توان کرد! اندرین دریا دست و پا میزنیم تا نفسی است نه تو را بر فرار، نیروئی است نه مرا بر خلاص، دسترسی است همه را بار بر نهند به پشت کس نپرسد که فاره یا فرسی است گر که طاوس یا که گنجشکی عاقبت رمز دامی و قفسی است گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟ تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب مکن ز یاد فراموش روز دشواری که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن آه انجم شررم شمع هزار انجمن است این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست وای برجان اسیران تو گر دریابند از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا کاین جدائی سبب تفرقه‌ی جان و تن است درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه تاشیم ما طبع عشق داریم پنهان آشکاریم در شهر عشق پنهان در کوی عشق فاشیم خود را چو مرده بینیم بر گور خود نشینیم خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم هر صورتی که روید بر آینه دل ما رنگ قلاش دارد زیرا که ما قلاشیم ما جمع ماهیانیم بر روی آب رانیم این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم تا ملک عشق دیدیم سرخیل مفلسانیم تا نقد عشق دیدیم تجار بی‌قماشیم عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم گرم کن هنگامه‌ی دیگر که ما افسرده‌ایم گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت که مگر دندان حسرت بر جگر افشرده‌ایم در نمی‌گیرد باو نیرنگ سازیهای ما گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده‌ایم وحشی آن چشمت اگر خواند به خود نادیده کن کان فریب است اینکه ما سد بار دیگر خورده‌ایم تا دل ما با تو کرد روی ارادت هیچ نیاید ز ما مخالف عادت گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی عشق تو افزون شدست و مهر زیادت رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی از برمن تا برفته‌ای به سعادت آنکه ز درد جدایی تو بمیرد زنده نداند شدن به حشر و اعادت داروی رنج خود از طبیب نپرسم گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد هر که به تیغ غم تو یافت شهادت دایه بهمهرت برید ناف دل من پس به کنارم گرفت روز ولادت چشم تو آنجا که دست برد به دستان سر بنهادند زیرکان به بلادت اوحدی از درد دوری تو بنالید با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز خود ز زمین بر نداشت روی ارادت پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه می‌کنی با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغه الله می‌کنی آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند بر جان ضعیف آرزومند زین بیش جفا و جور مپسند □من چون تو دگر ندیده‌ام خوب منظور جهانیان و محبوب دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند □ما را هوس تو کس نیاموخت پروانه به جهد خویشتن سوخت عشق آمد و چشم عقل بر دوخت شوق آمد و بیخ صبر برکند □دوران تو نادر اوفتادست کاین حسن خدا به کس ندادست در هیچ زمانه‌ای نزادست مادر به جمال چون تو فرزند □ای چشم و چراغ دیده و حی خون ریختنم چه می‌کنی هی این جور که می‌بریم تا کی وین صبر که می‌کنیم تا چند؟ □هرلحظه به سر درآیدم دود فریاد و جزع نمی‌کند سود افتادم و مصلحت چنین بود بی‌بند نگیرد آدمی بند □دل رفت و عنان طاقت از دست سیل آمد و ره نمی‌توان بست من نیستم ار کسی دگر هست از دوست به یاد دوست خرسند □مهر تو نگار سرو قامت بر من رقمست تا قیامت با دست به گوش من ملامت واندوه فراق کوه الوند □دل در طلب تو رفت و دینم جان نیز طمع کنی یقینم مستوجب این و بیش ازینم باشد که چو مردم خردمند بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر شام در مستی، سحر در نعره‌ی مستانه باش گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا بنده معتقد و چاکر دولتخواهم بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم صوفی صومعه عالم قدسم لیکن حالیا دیر مغان است حوالتگاهم با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت با همه پادشهی بنده تورانشاهم جوابش داد سرو لاله رخسار که دایم باد دولت بر جهاندار فلک بند کمر شمشیر بادت تن پیل و شکوه شیر بادت سری کز طوق تو جوید جدائی مباد از بند بیدادش رهائی به چشم نیک بینادت نکو خواه مبادا چشم بد را سوی تو راه مزن طعنه که بر بالا زدی تخت کنیزان ترا بالا بود رخت علم گشتم به تو در مهربانی علم بالای سر بهتر تو دانی من آن گردم که از راه تو آید اگر گرد تو بالا رفت شاید تو هستی از سر صاحب کلاهی نشسته بر سریر پادشاهی من ار عشقت بر آورده فغانی به بامی بر چو هندو پاسبانی جهانداران که ترکان عام دارند به خدمت هندوئی بر بام دارند من آن ترک سیه چشمم بر این بام که هندوی سپیدت شد مرا نام و گر بالای مه باشد نشستم شهنشه را کمینه زیر دستم دگر گفتی که آنان کار جمندند چنین بر روی مهمان در نبندند نه مهمانی توئی باز شکاری طمع داری به کبک کوهساری و گر مهمانی اینک دادمت جای من اینک چون کنیزان پیش بر پای به صاحب ردی و صاحب قبولی نشاید کرد مهمان را فضولی حدیث آنکه در بستم روا بود که سرمست آمدن پیشم خطا بود چو من خلوت نشین باشم تو مخمور ز تهمت رای مردم کی بود دور ترا بایست پیری چند هشیار گزین کردن فرستادن بدین کار مرا بردن به مهد خسرو آیین شبستان را به من کردن نو آیین چو من شیرین سواری زینی ارزد عروسی چون شکر کاوینی ارزد تو می‌خواهی مگر کز راه دستان به نقلانم خوری چون نقل مستان به دست آری مرا چون غافلان مست چو گل بوئی کنی اندازی از دست مکن پرده دری در مهد شاهان ترا آن بس که کردی در سپاهان تو با شکر توانی کرد این شور نه با شیرین که بر شکر کند زور شکر ریز ترا شکر تمام است که شیرین شهد شد وین شهد خام است دو لختی بود در یک لخت بستند ز طاووس دو پر یک پر شکستند دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دو دل بودن طریق عاقلی نیست سزاوار عطارد شد دو پیکر تو خورشیدی تو را یک برج بهتر رها کن نام شیرین از لب خویش که شیرینی دهانت را کند ریش تو از عشق من و من بی‌نیازی به من بازی کنی در عشقبازی مزن شمشیر بر شیرین مظلوم ترا آن بس که بردی نیزه در روم چو سلطان شو که با یک گوی سازد نه چون هندو که باده گوی بازد زده گوئی بده سوئیست ناورد ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد مرا از روی تو یک قبله در پیش ترا قبله هزار از روی من بیش اگر زیبا رخی رفت از کنارت ازو زیباتر اینک ده هزارت ترا مشگوی مشگین پر غزالان میفکن سگ بر این آهوی نالان ز دور اندازی مشکوی شاهم که در زندان این دیر است چاهم شوم در خانه غمناکی خویش نگه دارم چو گوهر پاکی خویش گل سر شوی ازین معنی که پاکست بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست بیاساید همه شب مرغ و ماهی ثنیاسایم من از جانم چه خواهی منم چون مرغ در دامی گرفته دری در بسته و بامی گرفته چو طوطی ساخته با آهنین بند به تنهائی چو عنقا گشته خرسند تو در خرگاه و من در خانه تنگ ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ چو من با زخم خو کردم درین خار نه مرهم باد در عالم نه گلزار دور روز عمر اگر داد است اگر دود چنان کش بگذرانی بگذرد زود بلی چون رفت باید زین گذرگاه ز خارا به بریدن تا ز خرگاه برین تن گو حمایل بر فلک بست به سرهنگی حمایل چون کنی دست به گوری چون بری شیر از کنارم که شیرینم نه آخر شیر خوارم نه آن طفلم که از شیرین زبانی به خرمائی کلیجم را ستانی درین خرمن که تو بر تو عتابست به یک جو با منت سالی حسابست چو زهره ارغنونی را که سازم بیازارم نخست آنگه نوازم چو آتش گرچه آخر نور پاکم به اول نوبت آخر دودناکم نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب به حال تشنگان در بین و دریاب به فیاضی که بخشد با رطب خار که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار رطب بی‌استخوان آبی ندارد چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه بسی هم صحبتت باشد درین پوست ولیکن استخوان من مغزم ای دوست تو در عشق من از مالی و جاهی چه دیدی جز خداوندی و شاهی کدامین ساعت از من یاد کردی کدامین روزم از خود شاد کردی کدامین جامه بر یادم دریدی کدامین خواری از بهرم کشیدی کدامین پیک را دادی پیامی کدامین شب فرستادی سلامی تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد اشتری را دید روزی استری چونک با او جمع شد در آخری گفت من بسیار می‌افتم برو در گریوه و راه و در بازار و کو خاصه از بالای که تا زیر کوه در سر آیم هر زمانی از شکوه کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست یا مگر خود جان پاکت دولتیست در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پر خون کنم کژ شود پالان و رختم بر سرم وز مکاری هر زمان زخمی خورم هم‌چو کم عقلی که از عقل تباه بشکند توبه بهر دم در گناه مسخره‌ی ابلیس گردد در زمن از ضعیفی رای آن توبه‌شکن در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ که بود بارش گران و راه سنگ می‌خورد از غیب بر سر زخم او از شکست توبه آن ادبارخو باز توبه می‌کند با رای سست دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان که به خواری بنگرد در واصلان ای شتر که تو مثال ممنی کم فتی در رو و کم بینی زنی تو چه داری که چنین بی‌آفتی بی‌عثاری و کم اندر رو فتی گفت گر چه هر سعادت از خداست در میان ما و تو بس فرقهاست سر بلندم من دو چشم من بلند بینش عالی امانست از گزند از سر که من ببینم پای کوه هر گو و هموار را من توه توه هم‌چنانک دید آن صدر اجل پیش کار خویش تا روز اجل آنچ خواهد بود بعد بیست سال داند اندر حال آن نیکو خصال حال خود تنها ندید آن متقی بلک حال مغربی و مشرقی نور در چشم و دلش سازد سکن بهر چه سازد پی حب الوطن هم‌چو یوسف کو بدید اول به خواب که سجودش کرد ماه و آفتاب از پس ده سال بلک بیشتر آنچ یوسف دید بد بر کرد سر نیست آن ینظر به نور الله گزاف نور ربانی بود گردون شکاف نیست اندر چشم تو آن نور رو هستی اندر حس حیوانی گرو تو ز ضعف چشم بینی پیش پا تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا پیشوا چشمست دست و پای را کو ببیند جای را ناجای را دیگر آنک چشم من روشن‌ترست دیگر آنک خلقت من اطهرست زانک هستم من ز اولاد حلال نه ز اولاد زنا و اهل ضلال تو ز اولاد زنایی بی‌گمان تیر کژ پرد چو بد باشد کمان ساقی ار صاف نیست، زان دردی قدحی ده، که خواب من بردی نیست صافی، مهل که جوش کنم جام دردم بده، که نوش کنم صف پیشینه صافها خوردند درد دردی به من رها کردند درد دل را به درد بنشانم درد بهتر که درد برجانم اقتضای زمان ما اینست چه توان کرد ؟ از آن ما اینست گر چه آن دوستان ز دست شدند خنک آنان که زود مست شدند! دلم از جان خویش سیر آمد دور او بیش ده، که دیر آمد مست بگذار در بیابانش شب چو بیگه شود بخوابانش جایش این به که جای خوابی هست ور خمارش کند شرابی هست روز مرگ ار به حال بد باشم بده این جام، تا به خود باشم چون اجل در کشد به خود تنگم بنه این جام بر سر سنگم تا چو آید دل از دهان بر لب جام بر کف رویم و جان بر لب هر دل شیدا که شد به روی تو مایل باز نگردد به صدهزار دلایل سرو فرازنده از قیام تو بی پا مهر فروزنده از جمال تو زایل حلقه‌ی گیسوی تو کمند مجانین جلوه‌ی بالای تو بلای قبایل پرده‌ی تن را به دست شوق دریدیم تا نشود در میان ما و تو حایل واسطه را با تو هیچ رابطه‌ای نیست کس به وصال تو چون رسد به وسایل عشق صدا می‌زند به کافر و ممن باده طرب می‌دهد به منکر و قایل ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق عزت منعم ببین و ذلت سایل دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا مهر خموشی زدند بر لب قایل من نه کنون پا نهاده‌ام به خرابات بر سر این کوچه بوده‌ام از اوایل آن که نشوید به باده خرقه‌ی تقوی پاک نخواهد شدن ز عین رذایل کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی بی کرم خسرو خجسته خصایل چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه آن که به گوش فلک کشیده قنایل دارد درویش نوش دیگر و اندر سر و چشم هوش دیگر در وقت سماع صوفیان را از عرش رسد خروش دیگر تو صورت این سماع بشنو کایشان دارند گوش دیگر صد دیگ به جوش هست این جا دارد درویش جوش دیگر همزانوی آنک تش نبینی سرمست ز می فروش دیگر درویش ز دوش باز مست است غیر شب و روز دوش دیگر ماییم چو جان خموش و گویا حیران شده در خموش دیگر آورد خبر شکرستایی کز مصر رسید کاروانی صد اشتر جمله شکر و قند یا رب چه لطیف ارمغانی در نیم شبی رسید شمعی در قالب مرده رفت جانی گفتم که بگو سخن گشاده گفتا که رسید آن فلانی دل از سبکی ز جای برجست بنهاد ز عقل نردبانی بر بام دوید از سر عشق می‌جست از این خبر نشانی ناگاه بدید از سر بام بیرون ز جهان ما جهانی دریای محیط در سبویی در صورت خاک آسمانی بر بام نشسته پادشاهی پوشیده لباس پاسبانی باغی و بهشت بی‌نهایت در سینه مرد باغبانی می‌گشت به سینه‌ها خیالش می‌کرد ز شاه دل بیانی مگریز ز چشمم ای خیالش تا تازه شود دلم زمانی شمس تبریز لامکان دید برساخت ز لامکان مکانی بیا ساقی آن راح ریحان سرشت به من ده که بر یادم آمد بهشت مگر ز آن می آباد کشتی شوم وگر غرقه گردم بهشتی شوم خوشا روزگارا که دارد کسی که بازار حرصش نباشد بسی به قدر بسندش یساری بود کند کاری ار مرد کاری بود جهان می‌گذارد به خوشخوارگی به اندازه دارد تک بارگی نه بذلی که طوفان برآرد ز مال نه صرفی که سختی درآرد به حال همه سختی از بستگی لازمست چو در بشکنی خانه پر هیزم است چنان زی کزان زیستن سالیان تو را سود و کس را نباشد زیان گزارنده درج دهقان نورد گزارندگان را چنین یاد کرد که چون شاه یونان ملک فیلقوس برآراست ملک جهان چون عروس به فرزانه فرزند شد سر بلند که فرخ بود گوهر ارجمند چو فرزند خود را خردمند یافت شد ایمن که شایسته فرزند یافت ندارد پدر هیچ بایسته‌تر ز فرزند شایسته شایسته‌تر نشاندش به دانش در آموختن که گوهر شود سنگ از افروختن نقوماجس آنکو خردمند بود ارسطوی داناش فرزند بود به آموزگاری برو رنج برد بیاموختش آنچه نتوان شمرد ادبهای شاهی هنرهای نغز که نیروی دل باشد و نور مغز ز هر دانشی کو بود در قیاس وزو گردد اندیشه معنی شناس برآراست آن گوهر پاک را چو انجم که آراید افلاک را خبر دادش از هر چه در پرده بود کسی کم چنان طفل پرورده بود همه ساله شهزاده تیزهوش به جز علم را ره ندادی به گوش به باریک بینی چو بشتافتی سخن‌های باریک دریافتی ارسطو که هم‌درس شهزاده بود به خدمتگری دل به دو داده بود هر آنچ از پدر مایه اندوختی گزارش کنان دروی آموختی چو استاد دانا به فرهنگ ورای ملک زاده را دید بر گنج پای به تعلیم او بیشتر برد رنج که خوش‌دل کند مرد را پاس گنج چو منشور اقبال او خواند پیش درو بست عنوان فرزند خویش به روزی که طالع پذیرنده بود نگین سخن مهر گیرنده بود به شهزاده بسپرد فرزند را به پیمان در افزود سوگند را که چون سر براری به چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند سر دشمنان بر زمین آوری جهان زیر مهر نگین آوری همایون کنی تخت را زیر تاج فرستندت از هفت کشور خراج بر آفاق کشور خدائی کنی جهان در جهان پادشائی کنی به یاد آری این درس و تعلیم را پرستش نسازی زر و سیم را نظر بر نداری ز فرزند من به جای آوری حق پیوند من به دستوری او شوی شغل سنج که دستور دانا به از تیغ و گنج تو را دولت او را هنر یاور است هنرمند با دولتی در خور است هنر هر کجا یافت قدری تمام به دولت خدائی برآورد نام همان دولتی کارجمندی گرفت ز رای بلندان بلندی گرفت چو خواهی که بر مه رسانی سریر ازین نردبان باشدت ناگزیر ملک زاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست که شاهی چو بر من کند شغل راست وزیر او بود بر من ایزد گواست نتابم سر از رأی و پیمان او نبندم کمر جز به فرمان او سرانجام کاقبال یاری نمود برآن عهد شاه استواری نمود چو استاد دانست کان طفل خرد بخواهد ز گردنکشان گوی برد از آن هندسی حرف شکلی کشید که مغلوب و غالب درو شد پدید بدو داد کین حرف را وقت کار به نام خود و خصم خود برشمار اگر غالب از دایره نام توست شمار ظفر در سرانجام توست وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس ز غالب‌تر از خویشتن در هراس شه آن حرف بستد ز دانای پیر شد آن داوری پیش او دلپذیر چو هر وقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی بر اینگونه می‌زیست بارای و هوش ز هر دانش آورده دیگی به جوش هم او همتی زیرک اندیش داشت هم اندیشه زیرکان بیش داشت به فرمان کار آگهان کار کرد بدین آگهی بخت را یار کرد هنر پیشه فرزند استاد او که هم‌درس او بود و هم‌زاد او عجب مهربان بود بر مرزبان دل مرزبان هم بدو مهربان نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی بر آن رای زن نجستی ز تدبیر او دوریی بهر کار ازو خواست دستوریی چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت برین دایره مدتی چند گشت ملک فیلقوس از جهان رخت برد جهان را به شاهنشه نو سپرد جهان چیست بگذر ز نیرنگ او رهائی به چنگ آور از چنگ او درختی است شش پهلو و چاربیخ تنی چند را بسته بر چار میخ یکایک ورقهای ما زین درخت به زیر اوفتد چون وزد باد سخت مقیمی نبینی درین باغ کس تماشا کند هر یکی یک نفس در او هر دمی نوبری می‌رسد یکی می‌رود دیگری می‌رسد جهان کام و ناکام خواهی سپرد به خود کامگی پی چه خواهی فشرد درین چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه بر مرد خودکامه نیست به دام جهان هستی از وام او بده وام او رستی از دام او شبی نعلبندی و پالانگری حق خویشتن خواستند از خری خر از پای رنجیده و پشت ریش بیفکندشان نعل و پالان به پیش چو از وام‌داری خر آزاد گشت بر آسود و از خویشتن شاد گشت تو نیز ای به خاکی شده گردناگ بده وام و بیرون چه از گرد و خاک هرچه همه عمر همی ساختیم در ره ترسابچه درباختیم راهب دیرش چو سپه عرضه داد صد علم عشق برافراختیم رقص‌کنان بر سر میدان شدیم نعره‌زنان بر دو جهان تاختیم ترک فلک غاشیه‌ی ما کشد زانکه نه با اسب و نه با ساختیم عشق رخش چون به سر ما رسید سر به دل خرقه برانداختیم سینه به شکرانه‌ی او سوختیم قبله ز بتخانه‌ی او ساختیم گرچه فشاندیم بر او دین و دل قیمت ترسابچه نشناختیم درد ده ای ساقی مجلس که ما پرده‌ی درد است که بنواختیم نه که نه ما بابت درد توییم زانکه ز درد تو بنگداختیم با تو که پردازد اگر راستی است چون همه از خویش نپرداختیم جز سخنی بهره‌ی عطار نیست زان به سخن تیغ زبان آختیم ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی دردمندان بلا زهر هلاهل دارند قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی دیده ما چو به امید تو دریاست چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی نقل هر جور که از خلق کریمت کردند قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی ساقیا باده گلرنگ بیار داروی درد دل تنگ بیار روز بزمست نه روز رزمست خنجر جنگ ببر چنگ بیار ای ز تو دردکشان دردکشان دردیی که کندم دنگ بیار من ز هر درد نمی‌گردم دنگ دردی آن سره سرهنگ بیار روز جامست نه نام و ناموس نام از پیش ببر ننگ بیار کیمیایی که کند سنگ عقیق آزمون کن بر او سنگ بیار صیقل آینه نه فلکست ز امتحان آهن پرزنگ بیار چشمه خضر تو را می‌خواند که سبو کش دو سه فرسنگ بیار پس گردن ز چه رو می‌خاری نک ظفر هست تو آهنگ بیار حرف رنگست اگر خوش بویست جان بی‌صورت و بی‌رنگ بیار کم کنی رنگ بیفزاید روح بوی روح صنم شنگ بیار لب ببند از دغل و از حیلت جان بی‌حیلت و فرهنگ بیار ای باده ز خون من به جامت این می به قدح بود مدامت خونم چو می ار کشی حلالت می بی من اگر خوری حرامت مرغان حرم در آشیان‌ها در آرزوی شکنج دامت بالای بلند خوش خرامان افتاده‌ی شیوه‌ی خرامت ماه فلکش ز چشم افتاد دید آنکه چو مه به طرف بامت نالم که برد بر تو نامم آن کس که ز من شنید نامت هر کس به غلامی تو نازد هاتف به غلامی غلامت خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا دوش مانا شنید فریادم کرد بیمار پرسشی بادم من هم از روی باد پیمایی نفسی با نسیم بگشادم با دلش رمزکی فرو گفتم به کف او پیامکی دادم گفتم: ار چه تو نیز بیماری خبری ده ز صحت آبادم نفسی از دم مسیح دمی به من آور، که نیک ناشادم بر سرم سنگ جور از چه رسد بی‌محابا، مگر ز اوتادم؟ همچو غنچه چرا به بند کنند چون ززر همچو سوسن آزادم؟ نرمکی باد گفت در گوشم: خود گرفتم که در ره افتادم بر چهار فلک چگویم روم؟ بر سر خود چو پای ننهادم کی چنان جای در شمار آیم؟ من یکی گوشه گرد آحادم خود تو انگار لحظه‌ای رفتم بر در او به خدمت استادم که گذارد مرا به صدر بهشت؟ که کند در طریق ارشادم؟ گفتم: ای باد، باد کم‌پیمای که من از باد خود به فریادم بی تکاپوی تو در آن حضرت پیک امید را فرستادم همتی بسته‌ام که از ره لطف به عیادت کند دمی یادم ای مسیحا نفس، بیا، نفسی تا رسد از دم تو امدادم باد انفاس تو شفا ده خلق تا نفس می‌زند بنی آدم زهی زلفت شکسته نرخ سنبل گلستان رخت خندیده برگل رسانده خط بیاقوت تو ریحان کشیده سر ز کافور تو سنبل عروسی را که او صاحب جمالست چه دریابد گرش نبود تحمل چو ریش خستگانرا مرهم از تست مکن در کار مسکینان تغافل اگر گل را نباشد برگ پیوند چه سود از ناله‌ی شبگیر بلبل بجانت کانکه برجان دارم از غم نباشد کوه سنگین را تحمل اگر عمر منی ایشب برو زود وگر جزو منی ای غم برو کل چو از زلفش بدین روز اوفتادم تو نیز ای شب مکن بر من تطاول خوشا آن بزم روحانی که هر دم کند مستی ببادامش تنقل منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل بزن مطرب که مستان صبوحی ز می مستند و خواجو از تامل شکایت کرد روزی دیده با دل که کار من شد از جور تو مشکل ترا دادست دست شوق بر باد مرا کندست سیل اشک، بنیاد ترا گردید جای آتش، مرا آب تو زاسایش بری گشتی، من از خواب ز بس کاندیشه‌های خام کردی مرا و خویش را بدنام کردی از آنروزی که گردیدی تو مفتون مرا آرامگه شد چشمه‌ی خون تو اندر کشور تن، پادشاهی زوال دولت خود، چندخواهی چرا باید چنین خودکام بودن اسیر دانه‌ی هر دام بودن شدن همصحبت دیوانه‌ای چند حقیقت جستن از افسانه‌ای چند ز بحر عشق، موج فتنه پیداست هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند من از دست تو افتادم درین بند تو رفتی و مرا همراه بردی به زندانخانه‌ی عشقم سپردی مرا کار تو کرد آلوده دامن تو اول دیدی، آنگه خواستم من بدست جور کندی پایه‌ای را در آتش سوختی همسایه‌ای را مرا در کودکی شوق دگر بود خیالم زین حوادث بی خبر بود نه میخوردم غم ننگی و نامی نه بودم بسته‌ی بندی و دامی نه میپرسیدم از هجر و وصالی نه آگه بودم از نقص و کمالی ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد مرا مفتون و مست و بی خبر کرد شما را قصه دیگرگون نوشتند حساب کار ما، با خون نوشتند ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند تو حرفی خواندی و من دفتری چند هر آن گوهر که مژگان تو میسفت نهان با من، هزاران قصه میگفت مرا سرمایه بردند و ترا سود ترا کردند خاکستر، مرا دود بساط من سیه، شام تو دیجور مرا نیرو تبه گشت و تو را نور تو، وارون بخت و حال من دگرگون ترا روزی سرشک آمد، مرا خون تو از دیروز گوئی، من از امروز تو استادی درین ره، من نوآموز تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست ترا کرد آرزوی وصل، خرسند مرا هجران گسست از هم، رگ و بند مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت ترا رنجور کرد، اما مرا کشت اگر سنگی ز کوی دلبر آمد ترا بر پای و ما را بر سر آمد بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد ترا بر جامه و ما را بجان زد ترا یک سوز و ما را سوختنهاست ترا یک نکته و ما را سخنهاست تو بوسی آستین، ما آستان را تو بینی ملک تن، ما ملک جان را ترا فرسود گر روز سیاهی مرا سوزاند عالم سوز آهی خسرو من چون به بارگاه برآید نعره و فریاد از سپاه برآید عاشق صادق ز خان و مان بگریزد مرد توانگر ز مال و جاه برآید بر سر کویش نظاره کن که هزاران یوسف مصری ز قعر چاه برآید صبح چنان صادقست در طلب او کز هوس روی او پگاه‌برآید صومعه داران چو ... از همگان وافضیحتاه برآید غمزه‌ی او مست و ... هر که برون آید از ... برآید گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد صبح در آن روز چاشتگاه برآید آینه گر عکس او ز دور ببیند از دل سنگش هزار آه برآید مرده اگر یاد او کند به دل خاک بر سر خاکش بسی گیاه برآید صبر کن ای دل ... کار برآید چو سال و ماه برآید چون ز سر عشق او کنند گناهی بوی عبادت ازان گناه برآید ای دل سعدی نه ... سجده کن آنجا که ... آن شنیدی تو که در هندوستان دید دانایی گروهی دوستان گرسنه مانده شده بی‌برگ و عور می‌رسیدند از سفر از راه دور مهر داناییش جوشید و بگفت خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت گفت دانم کز تجوع وز خلا جمع آمد رنجتان زین کربلا لیک الله الله ای قوم جلیل تا نباشد خوردتان فرزند پیل پیل هست این سو که اکنون می‌روید پیل‌زاده مشکرید و بشنوید پیل‌بچگانند اندر راهتان صید ایشان هست بس دلخواهتان بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین لیک مادر هست طالب در کمین از پی فرزند صد فرسنگ راه او بگردد در حنین و آه آه آتش و دود آید از خرطوم او الحذر زان کودک مرحوم او اولیا اطفال حق‌اند ای پسر غایبی و حاضری بس با خبر غایبی مندیش از نقصانشان کو کشد کین از برای جانشان گفت اطفال من‌اند این اولیا در غریبی فرد از کار و کیا از برای امتحان خوار و یتیم لیک اندر سر منم یار و ندیم پشت‌دار جمله عصمتهای من گوییا هستند خود اجزای من هان و هان این دلق‌پوشان من‌اند صد هزار اندر هزار و یک تن‌اند ورنه کی کردی به یک چوبی هنر موسیی فرعون را زیر و زبر ورنه کی کردی به یک نفرین بد نوح شرق و غرب را غرقاب خود بر نکندی یک دعای لوط راد جمله شهرستانشان را بی مراد گشت شهرستان چون فردوسشان دجله‌ی آب سیه رو بین نشان سوی شامست این نشان و این خبر در ره قدسش ببینی در گذر صد هزاران ز انبیای حق‌پرست خود بهر قرنی سیاستها بدست گر بگویم وین بیان افزون شود خود جگر چه بود که کهها خون شود خون شود کهها و باز آن بفسرد تو نبینی خون شدن کوری و رد طرفه کوری دوربین تیزچشم لیک از اشتر نبیند غیر پشم مو بمو بیند ز صرفه حرص انس رقص بی مقصود دارد همچو خرس رقص آنجا کن که خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت بر کنی رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند مطربانشان از درون دف می‌زنند بحرها در شورشان کف می‌زنند تو نبینی لیک بهر گوششان برگها بر شاخها هم کف‌زنان تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید نه این گوش بدن گوش سر بر بند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان با فروغ سر کشد گوش محمد در سخن کش بگوید در نبی حق هو اذن سر به سر گوشست و چشم است این نبی تازه زو ما مرضعست او ما صبی این سخن پایان ندارد باز ران سوی اهل پیل و بر آغاز ران اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد به دولت وصل تو کار من به اصول قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول من شکسته بدحال زندگی یابم در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول به درد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر فسانه‌ی کهن و کارنامه‌ی به دروغ به کار ناید رو در دروغ رنج مبر حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر شنیده‌ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر یمین دولت محمود شهریار جهان خدایگان نکو منظر و نکو مخبر شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون گهی سپه برد از باختر سوی خاور ز کارنامه‌ی او گر دو داستان خوانی به خنده یاد کنی کارهای اسکندر بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر و گر تو گویی در شانش آیتست رواست نیم من این را منکر که باشد آن منکر به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد نبد نبوت را برنهاده قفل به در به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی دویست آیت بودی به شان شاه اندر همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده‌ست که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر اگر سکندر با شاه یک سفر کردی ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر درازتر سفر او بدان رهی بوده‌ست که ده ز ده نگسسته‌ست و کردر از کردر ملک سپاه به راهی برد که دیو درو شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر خدای داند کو را نیامده‌ست به سر گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز به سومنات برد لشکر و چنین لشکر نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر شمار لختی از آن برتر از شمار حصی عداد برخی از آن برتر از عداد مطر به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی تو دوری ره صعب و کمی آب نگر رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر درازتر ز غم مستمند سوخته دل کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر چو چشم شوخ همه چشمه‌های او بی آب چو قول سفله همه کشتهای او بی بر هوای او دژم و باد او چو دود جحیم زمین او سیه و خاک او چو خاکستر همه درخت و میان درخت خار گشن نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر همی ز جوشن برکند غیبه‌ی جوشن همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر سوار با سر اندر شدی بدو و ازو برون شدی همه تن چون هزار پای به سر هزار خار شکسته درو و خسته ازو به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه‌ی زر چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود ستاکهای درخت از پشیزه‌های کمر گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر در آن بیابان منزلگهی عجایب بود که گر بگویم کس را نیابد آن باور بگونه‌ی شب، روزی بر آمد از سر کوه که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر نماز پیشین انگشت خویش را بر دست همی‌ندیدم من، این عجایبست و عبر عجبتر آنکه ملک را چنین همی‌گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بیمر ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار همی‌کشد به نفس خفته تا بر آید خور چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد سبک نگردد زان خواب تا گه محشر خدایگان جهان زان سخن نیندیشید سپه براند به یاری ایزد داور بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد گذاره کرد به توفیق خالق اکبر پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر جمازه‌ها را در بادیه دمادم کرد به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان میان بادیه‌ها حوضهای چون کوثر همه سپه را زان بادیه برون آورد شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر نخست لدروه کز روی برج و باره‌ی آن چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر حصار او قوی و باره‌ی حصار قوی حصاریان همه بر سان شیر شرزه‌ی نر مبارزانی همدست و لشکری همپشت درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست دلیر گشته و اندر دلیری استمگر چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت به کوهپایه‌ی او شهریار شیر شکر چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن ستارگان را گویی فرود اوست مقر مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم به نهرواله همی‌کرد بر شهان مفخر بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ رسیده کنگره‌ی کاخها به دو پیکر به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام به کشتمند و به باغ و به بوستان برور دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار نود هزار پیاده مبارز و صفدر همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم همی‌ندانم گفتن صفاتش اندر خور ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان ز مالهای فراوان برو پدید اثر فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل هزار بتکده‌ی خرد گرد حوض اندر بزرگ بتکده‌ای پیش و در میانش بتی به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید پدید بود سر افراشته میان گذر درو درختان چون گوز هندی و پوپل که هر درخت به سالی دهد مکرر بر یکی حصار قوی بر کران شهر و درو ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر بکشت مردم و بتخانه‌ها بکند و بسوخت چنانکه بتکده‌ی دارنی و تانیسر نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر کسی که بتکده‌ی سومنات خواهد کند به جستگان نکند روزگار خویش هدر ملک همی به تبه کردن منات شتافت شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر منات را ز میان کافران بدزدیدند به کشوری دگر انداختند از آن کشور به جایگاهی کز روزگار آدم باز بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر ز بهر آن بت، بتخانه‌ای بنا کردند به صد هزار تماثیل و صد هزار صور به کار بردند از هر سویی تقرب را چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته‌ی زر به بتکده در، بت را خزینه‌ای کردند در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر گهر خریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر برابر سر بت کله‌ای فروهشتند نگار کار به یاقوت و بافته به درر ز زر پخته یکی جرد ساختند او را چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر خراج مملکتی تاج و افسرش بوده‌ست کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب لقب که دید که نام اندرو بود مضمر خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر مدبر همه خلقست و کردگار جهان ضیادهنده‌ی شمسست و نوربخش قمر به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر گروه دیگر گفتند، نی که این بت را بر آسمان برین بود جایگاه و مقر کسی نیاورد این را بدین مقام که این ز آسمان به خودی خود آمده‌ست ایدر بدین بگوید روز و بدان بگوید شب بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد سجود کردند این را همه نبات و شجر به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون بدین تقرب خوانند گاو را مادر ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست به سومنات بدانجایگاه زلت و شر گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر ز کافران که شدندی به سومنات به حج همی‌گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر خدای حکم چنان کرده بود کان بت را ز جای برکند آن شهریار دین پرور بدان نیت که مر او را به مکه باز برد بکند و اینک با ما همی‌برد همبر چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه در فکند آذر برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر خدای داند کنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در میان بتکده استاده و سلیح به چنگ چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر خدنگ ترکی بر روی و سر همی‌خوردند همی‌نیامد بر رویشان پدید غیر به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود همیشه این دو همی‌خواست ز ایزد داور یکی که جایگه حج هندوان بکند دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر خراب کردن بتخانه خردکار نبود بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد گرفت راه به در باز رفتگان دگر خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر نبود رهبر کان خلق را بجستی راه نبود ممکن کان آب را کنند عبر سوی درازا یک ماه راه ویران بود رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز همی‌رود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور درون دریا مد آمدی به روز دو بار چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر چو مد باز شدی بر کرانش صیادان فرو شدندی و کردندی از میانه حذر ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد براند و گفت که این مایه آب را چه خطر امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه فکند باره‌ی فرخنده‌پی به آب اندر به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت روان شدند همه از پی شه آن لشکر برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد به بازگشتن سوی مقام عز و مقر حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را به جهان آن حصار بود مفر قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی میان دشتی سیراب ناشده ز مطر میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار نه زان عمل که بود کار کرده‌های بشر نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر به آب شور و بیابان پرگزند افتاد بماندش خانه‌ی ویران ز طارم و ز طزر خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت چنان که زو بگریزند صد هزار دگر نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد خدایگان جهان شهریار شیرشکر جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر زهی مظفر فیروزبخت دولتیار که گوی برده‌ای از خسروان به فضل و هنر ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی شهان غافل سرمست را همی چه خبر تو بر کناره‌ی دریای شور خیمه زدی شهان شراب زده بر کناره‌های شمر تو سومنات همی‌سوختی به بهمن ماه شهان دیگر عود و مثلث و عنبر به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند تو در شتاب سفر بوده‌ای و رنج سهر تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو به سومنات رود گاه و گه به کالنجر خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم مگر کنی پس از این قصد خانه‌ی قیصر سپه کشیدی زین روی تا لب دریا به جایگاهی کز آدمی نبود اثر به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم گمان بریم که این در فسانه بود مگر زمین بماند برین روی و آب پیش آمد بهیچروی ازین آب نیست روی گذر اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر شنیده ام که همیشه چنین بود دریا که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر همی‌نماید هیبت، همی‌فزاید شور همی بر آید موجش برابر محور سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر نخست روز که دریا ترا بدید، بدید که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید به گرد تو مه تابان و زهره‌ی ازهر ز تو خلایق را خرمی و شادی بود وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد که شهریارا دریا تویی و من فرغر همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر بزرگوارا کاری که آمد از پدرت به دولت پدر تو نبود هیچ پدر به ملکداری تا بود بود و وقت شدن بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر همیشه تا علوی را نسب بود به علی همیشه تا عمری را شرف بود به عمر خدایگانی جز مر ترا همی‌نسزد خدایگان جهان باش و از جهان بر خور جهان و مال جهان سربسر خنیده‌ی تست به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر هر ساعتم اندرون بجوشد خون را واگاهی نیست مردم بیرون را الا مگر آنکه روی لیلی دیدست داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟ عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحملست و سر پیش انداخت یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی باید ساخت دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانه‌ی مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت آن یار که عهد دوستاری بشکست می‌رفت و منش گرفته دامان در دست می‌گفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان بدهم دامن مقصود به دست هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست گر زحمت مردمان این کوی از ماست یا جرم ترش بودن آن روی از ماست فردا متغیر شود آن روی چو شیر ما نیز برون شویم چون موی از ماست وه وه که قیامتست این قامت راست با سرو نباشد این لطافت که تراست شاید که تو دیگر به زیارت نروی تا مرده نگوید که قیامت برخاست سرو از قدت اندازه‌ی بالا بردست بحر از دهنت لل لالا بردست هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم مویی ز سرت باد به صحرا بردست امشب که حضور یار جان افروزست بختم به خلاف دشمنان پیروزست گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا آن شب که تو در کنار باشی روزست آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو می‌رود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که حاصل حیات امروزست گویند هوای فصل آزار خوشست بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست ابریشم زیر وناله‌ی زار خوشست ای بیخبران اینهمه با یار خوشست خیزم بروم چو صبر نامحتملست جان در قدمش کنم که آرام دلست و اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من بحلست آن ماه که گفتی ملک رحمانست این بار اگرش نگه کنی شیطانست رویی که چو آتش به زمستان خوش بود امروز چو پوستین به تابستانست آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش رخت منست ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف جرم از تو نباشد گنه از بخت منست از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی به گناه مسخ کردندش پوست وقتی غم او بر همه دلها بودی اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست چون دشمن بیرحم فرستاده‌ی اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشته‌ی دشمنست و آن کشته‌ی دوست؟ گر دل به کسی دهند باری به تو دوست کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست از هر که وجود صبر بتوانم کرد الا ز وجودت که وجودم همه اوست گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست یا مغز برآیدم چو بادام از پوست غیرت نگذاردم که نالم به کسی تا خلق ندانند که منظور من اوست گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت خونابه درون پوست می‌باید داشت دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم از بهر دل تو دوست می‌باید داشت بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت روی تو به فال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد گر خام بود اطلس و دیبا گردد مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد نوروز که سیل در کمر می‌گردد سنگ از سر کوهسار در می‌گردد از چشمه‌ی چشم ما برفت اینهمه سیل گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد کس عهد وفا چنانکه پروانه‌ی خرد با دوست به پایان نشنیدیم که برد مقراض به دشمنی سرش برمی‌داشت پروانه به دوستیش در پا می‌مرد دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد گر بویی ازان باد صبا بردارد بر مرده‌ی صد ساله اگر برگذرد در حال ز خاک تیره سر بردارد گر باد ز گل حسن شبابش ببرد بلبل نه حریفست که خوابش ببرد گل وقت رسیدن آب عطار ببرد عطار به وقت رفتن آبش ببرد کس نیست که غم از دل ما داند برد یا چاره‌ی کار عشق بتواند برد گفتم که به شوخی ببرد دست از ما زین دست که او پیاده می‌داند برد هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟ گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به دهان چون شکر می‌گذرد خالی که مرا عاجز و محتال بکرد خطی برسید و دفع آن خال بکرد خال سیهش بود که خونم می‌ریخت ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد گفتم بروم صبر کنم یک چندی هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد گریه زده خنده‌ی مجازی می‌کرد آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد از ماش بسی دعا و خدمت برسان گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟ آن دوست که آرام دل ما باشد گویند که زشتست بهل تا باشد شاید که به چشم کس نه زیبا باشد تا یاری از آن من تنها باشد آن را که جمال ماه پیکر باشد در هرچه نگه کند منور باشد آیینه به دست هرکه ننماید نور از طلعت بی‌صفای او در باشد آن را که نظر به سوی هر کس باشد در دیده‌ی صاحبنظران خس باشد قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع در مذهب عشق شاهدی بس باشد هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد از سرو بلند هرگز این چشم مدار بالای دراز را خرد کم باشد گر دست تو در خون روانم باشد مندیش که آن دم غم جانم باشد گویم چه گناه از من مسکین آمد کو خسته شد از من غم آنم باشد بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد دور از تو گرش دلیست پر خون باشد آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد آهو بره را که شیر در پی باشد بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ این ملح در آب چند بتواند بود وین برف در آفتاب تا کی باشد؟ ما را به چه روی از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد جایی که درخت گل سوری باشد جوشیدن بلبلان ضروری باشد مشنو که مرا از تو صبوری باشد یا طاقت دوستی و دوری باشد لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟ خرسندی عاشقان ضروری باشد آن خال حسن که دیدمی خالی شد وان لعبت با جمال جمالی شد چال زنخش که جان درو می‌آسود تا ریش برآورد سیه چالی شد دانی که چرا بر دهنم راز آمد مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟ از من نه عجب که هاون رویین‌تن از یار جفا دید و به آواز آمد روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد وقت گل و روز شادمانی آمد آن شد که به سرما نتوانی آمد رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود سرما شد و وقت مهربانی آمد در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای افکند ای دیده‌ی شوخ می‌برد دل به کمند خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند در خرقه‌ی توبه آمدم روزی چند چشمم به دهان واعظ و گوش به پند ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند وز یاد برفتم سخن دانشمند گویند مرو در پی آن سرو بلند انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ بی‌فایده پندم مده ای دانشمند من چون نروم که می‌برندم به کمند؟ کس با تو عدو محاربت نتواند زیرا که گرفتار کمندت ماند نه دل دهدش که با تو شمشیر زند نه صبر کها ز تو روی برگرداند آنان که پریروی و شکر گفتارند حیفست که روی خوب پنهان دارند فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست تا زشت بپوشند و نکو بگذارند آن کودک لشکری که لشکر شکند دایم دل ما چو قلب کافر شکند محبوب که تازیانه در سر شکند به زانکه ببیند و عنان برشکند کس عیب نظر باختن ما نکند زیرا که نظر داعی تنها نکند بیکار بهیمه‌ای و کژ طبع کسی کو فرق میان زشت و زیبا نکند مجنون اگر احتمال لیلی نکند شاید که به صدق عشق دعوی نکند در مذهب عشق هر که جانی دارد روی دل ازو به هر که دنیی نکند آن درد ندارم که طبیبان دانند دردیست محبت که حبیبان دانند ما را غم روی آشنایی کشتست این حال نباید که غریبان دانند مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند یاری دارند مثل و مانندش نیست در دنیی و آخرت هم او می‌خواهند هر چند که عیبم از قفا می‌گویند دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند نتوان به حدیث دشمن از دوست برید دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود دیدم که همی گزم لب شیرینش بیدار چو گشتم سر انگشتم بود داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما برود سودای تو از سرم به در می‌نرود نقشت ز برابر نظر می‌نرود افسوس که در پای تو ای سرو روان سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ شیران جهان روبه درگاه تواند گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟ چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ می‌گفت چنانکه می‌توانست شنید بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید گر تیر جفای دشمنان می‌آید دل تنگ مکن که دوست می‌فرماید بر یار ذلیل هر ملامت کاید چون یار عزیز می‌پسندد شاید من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک خدای اگر نباشد شاید این ریش تو سخت زود برمی‌آید گرچه نه مراد بود برمی‌آید بر آتش رخسار تو دلهای کباب از بس که بسوخت دود برمی‌آید امشب نه بیاض روز برمی‌آید نه ناله‌ی مرغان سحر می‌آید بیدار همه شب و نظر بر سر کوه تا صبح کی از سنگ به در می‌آید هرچند که هست عالم از خوبان پر شیرازی و کازرونی و دشتی و لر مولای منست آن عربی‌زاده‌ی حر کاخر به دهان حلو می‌گوید مر بستان رخ تو گلستان آرد بار وصل تو حیات جاودان آرد بار بر خاک فکن قطره‌ای از آب دو لعل تا بوم و بر زمانه جان آرد بار از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر دلداری خلق هرچه بیش اولیتر ای دوست به دست دشمنانم مسپار گر می‌کشیم به دست خویش اولیتر ای دست جفای تو چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز ای دست از آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز تا سر نکنم در سرت ای مایه‌ی ناز کوته نکنم ز دامنت دست نیاز هرچند که راهم به تو دورست و دراز در راه بمیرم و نگردم ز تو باز نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز ور بگریزم ز دست ای مایه‌ی ناز هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز یا روی به کنج خلوت آور شب و روز یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز مستوری و عاشقی به هم ناید راست گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز رویی که نخواستم که بیند همه کس الا شب و روز پیش من باشد و بس پیوست به دیگران و از من ببرید یارب تو به فریاد من مسکین رس گر بیخبران و عیبگویان از پس منسوب کنندم به هوی و به هوس آخر نه گناهیست که من کردم و بس منظور ملیح دوست دارد همه‌کس منعم که به عیش می‌رود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش بس آب که می‌رود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان در طلبش نونیست کشیده عارض موزونش وآن خال معنبر نقطی بر نونش نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست خط دایره‌ای کشیده پیرامونش گویند مرا صوابرایان به هوش چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش صبر از متعذر چه کنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمه‌ی گوش همسایه که میل طبع بینی سویش فردوس برین بود سرا در کویش وآن را که نخواهی که ببینی رویش دوزخ باشد بهشت در پهلویش یا همچو همای بر من افکن پر خویش تا بندگیت کنم به جان و سر خویش گر لایق خدمتم ندانی بر خویش تا من سر خویش گیرم و کشور خویش ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟ گر دست دهد دولت ایام وصال ور سر برود در سر سودای محال یک بوسه برین نیمه خالی دهمش از رویش و یک بوسه بران نیمه‌ی خال خود را به مقام شیر می‌دانستم چون خصم آمد به روبهی مانستم گفتم من و صبر اگر بود روز فراق چون واقعه افتاد بنتوانستم خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود را بفروشم و مرادت بخرم هر سروقدی که بگذرد در نظرم در هیأت او خیره بماند بصرم چون چشم ندارم که جوان گردم باز آخر کم از آنکه در جوانان نگرم شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرم می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال می‌پندارم از جمله‌ی بندگان منش بنده‌ترم وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم با این همه دل بر نتوان داشت که دوست چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم دل با تو خصومت آرزو می‌کندم تا صلح کنیم و در کنارت گیرم آن دوست که دیدنش بیارید چشم بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نبینی به چه کار آید چشم آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم بازآمد و آن رونق پارینش نیست خط خویشتن آورد که من مغرولم مندیش که سست عهد و بدپیمانم وز دوستیت فرار گیرد جانم هرچند که به خط جمال منسوخ شود من خط تو همچنان زنخ می‌خوانم من بنده‌ی بالای تو شمشاد تنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم چشمم به دهان توست و گوشم به سخن وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم هر گه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم ور بی‌تو میان ارغوان و سمنم بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم آرام دل خویش نجویم چه کنم؟ وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟ گویند مرو که خون خود می‌ریزی مادام که در کمند اویم چه کنم؟ گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه دیگر نکنم من با تو سکون نگیرم و خو نکنم بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم گویند فراموش کنش تا برود الحمد فراموش کنم و او نکنم خیزم قد و بالای چو حورش بینم وآن طلعت آفتاب نورش بینم گر ره ندهندم که به نزدیک شوم آخر نزنندم که ز دورش بینم می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم آسایش جان در قدمت می‌بینم وآن وقت که غایبی همت می‌بینم هر جا که نگه می‌کنمت می‌بینم چون می‌کشد آن طیره‌ی خورشید و مهم من نیز به ذل و حیف تن در ندهم باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم وانگه بکشد چو می‌کشد بر گنهم من با دگری دست به پیمان ندهم دانم که نیوفتد حریف از تو به هم دل بر تو نهم که راحت جان منی ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟ ما حاصل عمری به دمی بفروشیم صد خرمن شادی به غمی بفروشیم در یک دم اگر هزار جان دست دهد در حال به خاک قدمی بفروشیم بگذشت بر آب چشم همچون جویم پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم من قصه‌ی خویشتن بدو چون گویم؟ ترکست و به چوگان بزند چون گویم یاران به سماع نای و نی جامه‌دران ما، دیده به جایی متحیر نگران عشق آن منست و لهو از آن دگران من چشم برین کنم شما گوش بر آن یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان تا پیش قدت چنگ زند سرو روان تا کی برم از دست جفای تو قلان نی شرع محمدست نی یاسه‌ی خان من خاک درش به دیده خواهم رفتن ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن چون پای مگس که در عسل سخت شود چندانکه برانی نتواند رفتن مه را ز فلک به طرف بام آوردن وز روم، کلیسیا به شام آوردن در وقت سحر نماز شام آوردن بتوان، نتوان تو را به دام آوردن در دیده به جای سرمه سوزن دیدن برق آمده و آتش زده خرمن دیدن در قید فرنگ غل به گردن دیدن به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن ای دوست گرفته بر سر ما دشمن یا دوست گزین به دوستی یا دشمن نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست آسانتر ازان که بینمش با دشمن رفتند سران به بزم سلطان ماندند جنیبه را به دربان ریحان به ریاض انس پیوست بردند سفال را به خمدان پرورده‌ی طبع گشت خاموش نو برده‌ی فهم شد سخندان شد قطره محیط و ذره خورشید از محو صفات صنع یزدان آثار خصال جسم گم شد در مطلع نور قرب جانان تا قطره‌ی شبنم سحرگاه بر روضه‌ی وصل اوست غلتان در پرده‌ی نیستی هم آواز چون ناله‌ی نیم خواب مستان چون هیچ نشان نیابی از خود تیری به نشان راست بنشان چون سوخت سپند خوش برآسود مشکی مکن از جمال خوبان در نسخه‌ی کیمیای توحید خواندم که فناست مغز ایمان این است سخن که تا توانی خود را ز برون در نمانی گر خود سخن ز زهره و از ماد بشنوم نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم بی‌خوابیم بکشت وه از من که هر شبی بنشینم و فسانه‌ی آن ماه بشنوم آواز ارغنون ندهد ذوقم آن‌چنان کاو از پای اسپ تو ناگاه بشنوم دل پاره‌های خون فگند همچو برگ گل چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم چو غنچه تا، دل بستم ای بهار جوانی به هیچ جا ننشستم که جامه‌یی ندریدم اگر به تیغ سیاست مرا جداکنی از خود ز تو برید نیارم ولی زخویش بریدم به عین بی‌هوشیم رخ نمود و گفت که چونی چه تشنگی برد آبی که من به خواب بدیدم کنون که توبه شکستم کدوی می بسرم نه چنانکه کاسه‌ی سر بشکند ز بار سبویم پگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست که ناله‌های تو در سینه کار می‌کندم دوش گفتی که وفای بکنم ترسم از آنک ناگهان در دلت آیت که کنم یا نکنم ؟ ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی کو سر کوی تو تا من زجهان در گذرم بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت بوی یوسف دمدار باز کنی پیر هنم چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک چاک دل را چه کنم گیر که دامن دوزم ! یکزمان پیش من ای جان و جهانم بنشین تا بدان خوشدلی از جان وجهان برخیزم گفتیم یاز من و یاز سر جان برخیز از تو نتوانم ولیک از سر جان برخیزم از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری بانگ یایت شنوم نعره زنان برخیزم من که پا تا به‌ی همت کنم از اطلس چرخ افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم عقل گوید پارسایی پیشه کن مست عشقم پارسایی چون کنم بی رقیب آی شبی با پیشت حال خود گویم و تنها گویم سر نهم بر کف یایت و آنگاه لیتنی کنت ترا با گویم باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم خواهی بدیده بنشین خواهی به سینه جاکن سلطان هر دو ملکی این زان تست وآن هم صد منت از تو بر من کز دولت جمالت بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم برزگری پند به فرزند داد کای پسر، این پیشه پس از من تراست مدت ما جمله به محنت گذشت نوبت خون خوردن و رنج شماست کشت کن آنجا که نسیم و نمی است خرمی مزرعه، ز آب و هواست دانه، چو طفلی است در آغوش خاک روز و شب، این طفل به نشو و نماست میوه دهد شاخ، چو گردد درخت این هنر دایه‌ی باد صباست دولت نوروز نپاید بسی حمله و تاراج خزان در قفاست دور کن از دامن اندیشه دست از پی مقصود برو تات پاست هر چه کنی کشت، همان بدروی کار بد و نیک، چو کوه و صداست سبزه بهر جای که روید، خوش است رونق باغ، از گل و برگ و گیاست راستی آموز، بسی جو فروش هست در این کوی، که گندم نماست نان خود از بازوی مردم مخواه گر که تو را بازوی زور آزماست سعی کن، ای کودک مهد امید سعی تو بنا و سعادت بناست تجربه میبایدت اول، نه کار صاعقه در موسم خرمن، بلاست گفت چنین، کای پدر نیک رای صاعقه‌ی ما ستم اغنیاست پیشه‌ی آنان، همه آرام و خواب قسمت ما، درد و غم و ابتلاست دولت و آسایش و اقبال و جاه گر حق آنهاست، حق ما کجاست قوت، بخوناب جگر میخوریم روزی ما، در دهن اژدهاست غله نداریم و گه خرمن است هیمه نداریم و زمان شتاست حاصل ما را، دگران می‌برند زحمت ما زحمت بی مدعاست از غم باران و گل و برف و سیل قامت دهقان، بجوانی دوتاست سفره‌ی ما از خورش و نان، تهی است در ده ما، بس شکم ناشتاست گه نبود روغن و گاهی چراغ خانه‌ی ما، کی همه شب روشناست زین همه گنج و زر و ملک جهان آنچه که ما راست، همین بوریاست همچو منی، زاده‌ی شاهنشهی است لیک دو صد وصله، مرا بر قباست رنجبر، ار شاه بود وقت شام باز چو شب روز شود، بی‌نواست خرقه‌ی درویش، ز درماندگی گاه لحاف است و زمانی عباست از چه، شهان ملک ستانی کنند از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست پای من از چیست که بی موزه است در تن تو، جامه‌ی خلقان چراست خرمن امساله‌ی ما را، که سوخت؟ از چه درین دهکده قحط و غلاست در عوض رنج و سزای عمل آنچه رعیت شنود، ناسزاست چند شود بارکش این و آن زارع بدبخت، مگر چارپاست کار ضعیفان ز چه بی رونق است خون فقیران ز چه رو، بی بهاست عدل، چه افتاد که منسوخ شد رحمت و انصاف، چرا کیمیاست آنکه چو ما سوخته از آفتاب چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست ز انده این گنبد آئینه‌گون آینه‌ی خاطر ما بی صفاست آنچه که داریم ز دهر، آرزوست آنچه که بینیم ز گردون، جفاست پیر جهاندیده بخندید کاین قصه‌ی زور است، نه کار قضاست مردمی و عدل و مساوات نیست زان، ستم و جور و تعدی رواست گشت حق کارگران پایمال بر صفت غله که در آسیاست هیچکسی پاس نگهدار نیست این لغت از دفتر امکان جداست پیش که مظلوم برد داوری فکر بزرگان، همه آز و هوی ست انجمن آنجا که مجازی بود گفته‌ی حق را، چه ثبات و بقاست رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم خدمت این قوم، به روی و ریاست نبض تهی دست نگیرد طبیب درد فقیر، ای پسرک، بی دواست ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم مرد غنی، با همه کس آشناست بار خود از آب برون میکشد هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست مردم این محکمه، اهریمنند دولت حکام، ز غصب و رباست آنکه سحر، حامی شرع است و دین اشک یتیمانش، گه شب غذاست لاشه خورانند و به آلودگی پنجه‌ی آلوده‌ی ایشان گواست خون بسی پیرزنان خورده‌است آنکه بچشم من و تو، پارساست خوابگه آنرا که سمور و خز است کی غم سرمای زمستان ماست هر که پشیزی بگدائی دهد در طلب و نیت عمری دعاست تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست بی خبران را، چه خبر از خداست ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست بی حد و بی‌کناری نایی تو در کنار ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان چون چرخ بی‌قرار کسی را قرار نیست جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست تا کار و بار عشق هوای تو دیده‌ام ما را تحیریست که با کار کار نیست یک میر وانما که تو را او اسیر نیست یک شیر وانما که تو را او شکار نیست مرغان جسته‌ایم ز صد دام مردوار دامیست دام تو که از این سو مطار نیست آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح با جام باده‌ای که مر آن را خمار نیست گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست کارم به یک دم آمد از دمدمه جفا هنگام مردنست زمان عقار نیست گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش سوی مقربان وصالت گذار نیست آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست هر که را گشت سر از غایت برگردیدن ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است در براق احدی دید کسی لنگیدن ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن وانگهان بر قدمش نیمچه‌ای ببریدن خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن من علامات گهر گفتم لیکن چه کنم کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن شمس تبریز سخن‌های تو می بخشد چشم لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن چه در گوش گل گفت باد خزانی که انداخت از سر کلاه کیانی ز بالای اشجار از باد دستی نسیم خزان می‌کند زر فشانی به تاراج برگ درختان ز هر سو کند موذی باد موشک دوانی شده برف ظاهر به فرق صنوبر چو دستار بر تارک مولتانی از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا که خوردند سیی ز باد خزانی ز یخ آب را لوح سیمین به دامن چو طفلی که دارد سر درس خوانی چو بلبل نظر کرد کز لشکری دی گل افتاد از مسند کامرانی کفن کرد از برف بر خود مهیا که بی او نمی‌خواهم این زندگانی ببین گردش دور و طور زمان را به گردش درآور می ارغوانی می کهنه و نو خطی را طلب کن که حظ یابی از نوبهار جوانی سبک باش و بردار رطل گران را که از دل برد بار محنت گرانی به دست آر تا می‌توان جام باده مده عشرت از دست تا می‌توانی به یاران جانی دمی خو بر آور که عیشی‌ست خوش بزم یاران جانی خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می چو مینای چرخ و سهیل یمانی که در بزم عشرت به گردش درآری به کامت شود گردش آسمانی چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی رسانی دماغ از شراب دمادم سرود پیاپی به گردون رسانی قدح چون حریفان می‌کش به مجلس نبندد لب از خنده کامرانی چو مستان ز تأثیر آهنگ مطرب کند چشم مینای می خونچکانی به سازنده دف آورد روی در روی نوازنده با نی کند همزبانی مقارن به فریاد گردد کمانچه چو از تیر غم خصم صاحبقرانی چه صاحبقرانی که او را قرینه نگردیده موجود را دار فانی علی ولی والی ملک هستی که دانش بنای جهان راست بانی زحل گر به درگاه قصر رفیعش نورزد نکو شیوه پاسبانی فلک از شهاب و هلالش کند غل به شکل غلامان هندوستانی به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش ز لطف نسیمش کند گلستانی و گر باد قهرش وزد سوی گلشن درخت گل آید به آتش فشانی گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان ز سد پایه برتر ز عالی مکانی کجا با همای سر بارگاهش تواند زدن لاف هم آشیانی پر فرق گردنکشان سپاهش کند خسرو مهر را سایبانی اگر زاغ بر بام قصرش نشیند کند با زحل دعوی توأمانی عجب نبود از بارگاه رفیعش اگر کهکشانش کند پاسبانی تویی آن گرانمایه در گرامی که چون جوهر اولت نیست ثانی سمند بلندت به قطع مراحل کند با کمیت فلک همعنانی در آن دم که گلگون چو برق جهنده به خون ریز دشمن به میدان جهانی همای ظفر بر سرت گسترد پر به روی زمین فرش خون گسترانی غراب از سر شوق گوید به کرکس که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی که روزی شد از دولت دست و تیغش ترا و مرا نعمت جاودانی در این دشت از جور گرگ حوادث مطیعش اگر شیوه سازد شبانی اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ شهاب آورد از پی پاسبانی وگر چرخ زنجیر عدل از مجرد نبندد به آیین نوشیروانی ز میل شهابش برای سیاست ببینی کنی تیر و هر سو دوانی به کف تیغ رخشنده رخش سبک پی به میدان کین بر سر خصم رانی نهد از سرای جهان بار بر خر به آهنگ سر منزل آن جهانی به هر سو نشان ماند از خون ایشان چو آتش به منزل پس از کاروانی ثریاست یا از شفق مهر گردون چو آلوده لب از می ارغوانی چنان سیلیی زد بر او دست پهنت که از ضرب آن ماند بر وی نشانی زمین گر به پای سمندت نیفتد به دستت عدم چون غبارش نشانی وگر چرخ اطلس رود بر خلافت روانی چه کرباسش از هم درانی شها داد از ناکسان زمانه فغان از خسیسان آخر زمانی به صوف و سقرلاتشان پشت گرمی به مردم ز دستارشان سر گرانی خری چند مایل به جلهای رنگین ددی چند راغب به آفت رسانی همه صاحب اسب و استر ولیکن ز نا قابلی قابل خر چرانی سزاوار آن جمله کز اسب و استر کشی زیر و بمشان زنی تا توانی پس آنگه شترها کنی پیش هر یک به صحرا فرستی پی ساربانی بود خوبتر وصف صوف مرقع به گوش خردشان ز سبع المثانی ز بازار آیند چون شب به خانه به پرسند هر یک ز نوکر نهانی که دیروز چون از فلان جا گذشتم نمی‌کرد تعریف صوفم فلانی ز پی‌شان غلامان ز کرس شبانه زمین‌گیر چون سایه از ناتوانی چو وحشی وطن کن به دشت خموشی مکن ناله از درد بی‌خانمانی همان گیر کز تست این دیر ششدر پر از زر در او نه خم خسروانی مخور غم گرت نیست اسب رونده چو بر توسن طبع داری روانی سخن گستری بر دعا ختم سازم که سر می‌کشد خامه از هم زبانی الا تا مه نو در این کهنه میدان کند گوی خورشید را صولجانی به چوگانی عیش بادا سواره مطیعت به میدان گه کامرانی نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان خانه فروشی بزن آستیی برفشان بهر چنین هودج بارگشی دار دل پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان گلخن ایام را باغ سلامت مگوی کلبه‌ی قصاب را موقف عیسی مدان هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان کم خور خاقانیا مائده‌ی دهر از آنک نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس نشره‌ی جان بایدت مدح منوچهر خوان شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان بس دراز است این حدیث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نکو خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همی‌گفت این چنین گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت گه مجاز مرد غرقه گشته جانی می‌کند دست را در هر گیاهی می‌زند تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایی می‌زند از بیم سر دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی آنک او شاهست او بی کار نیست ناله از وی طرفه کو بیمار نیست بهر این فرمود رحمان ای پسر کل یوم هو فی شان ای پسر اندرین ره می‌تراش و می‌خراش تا دم آخر دمی فارغ مباش تا دم آخر دمی آخر بود که عنایت با تو صاحب‌سر بود هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست گوش و چشم شاه جان بر روزنست هستی به حقیقت ای سنایی در دیده‌ی عقل روشنایی مقبول همه صدور گشتی این کار تو نیست جز خدایی آیم بر تو به طبع زیراک دانم که به نزد من نیایی لیکن چکنم چگونه آیم چون نیست خبر که تو کجایی معذورم اگر که می‌فرستم نزدیک تو شعر ای سنایی هر کس که برد به بصره خرما بر جهل خود او دهد گوایی چون آمده‌ای مرو ازیراک ما را چو دو دیده می ببایی مه اوج سیادت میر جعفر ز علم جعفری چون کامجو شد به ملک دانش از نوسکه‌ای زد که نقد علم ازو بس تازه رو شد چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد وزان خاک وجودش مشگ بو شد بر او بارید چندان ابر رحمت که غرق لجه لاتقنطو شد پس از طغیان طوفان حوادث چو یونس سیر بحرش آرزو شد سرشک بحر بر افلاک زد موج که موجش دام مرغ روح او شد چو تاریخش طلب کردند گفتم به دریای اجل یونس فرو شد دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآید یک باره گر از سبحه در انکار نبودم از زلف بتان صاحب زنار نبودم تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود کز صومعه در خانه‌ی خمار نبودم بر مست غم دور فلک دست ندارد ای کاش در این غمکده هشیار نبودم سرمایه‌ی سودا اگر این زلف نبودی سودازده در هر سر بازار نبودم وقتی که شدم با خبر از سر دهانش از هستی خود هیچ خبردار نبودم در خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیست کاندر خور این دولت بیدار نبودم از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم وز نور تو کی بود که در نار نبودم می رفت فروغی ز سر کویت و می‌گفت کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم گر متصور شدی با تو درآمیختن حیف نبودی وجود در قدمت ریختن فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست کو بتواند چنین صورتی انگیختن کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن آب روان سرشک و آتش سوزان آه پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست باک ندارد به روز کشتن و آویختن خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو می بی‌درد نیابی تو در این دور زمانه به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من بروم گر نروم من کندم گوش کشانه همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه داد دهی ساغر و پیمانه را مایه دهی مجلس و میخانه را مست کنی نرگس مخمور را پیش کشی آن بت دردانه را جز ز خداوندی تو کی رسد صبر و قرار این دل دیوانه را تیغ برآور هله ای آفتاب نور ده این گوشه ویرانه را قاف تویی مسکن سیمرغ را شمع تویی جان چو پروانه را چشمه حیوان بگشا هر طرف نقل کن آن قصه و افسانه را مست کن ای ساقی و در کار کش این بدن کافر بیگانه را گر نکند رام چنین دیو را پس چه شد آن ساغر مردانه را نیم دلی را به چه آرد که او پست کند صد دل فرزانه را از پگه امروز چه خوش مجلسیست آن صنم و فتنه فتانه را بشکند آن چشم تو صد عهد را مست کند زلف تو صد شانه را یک نفسی بام برآ ای صنم رقص درآر استن حنانه را شرح فتحنا و اشارات آن قفل بگوید سر دندانه را شاه بگوید شنود پیش من ترک کنم گفت غلامانه را پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای گوهر یکتای بحر دودمان دانشم لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای خاقانیا به سوک خراسان سیاه پوش که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد عیسی به حکم رنگرزی بر مصیبتش نزدیک آفتاب لباس سیاه برد دهر از سر محمد یحیی ردا فکند گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد به فنا بنده رهی می‌دانم ره به آرام‌گهی می‌دانم سیهم روی اگر جز رخ تو آفتابی و مهی می‌دانم دارد آن بت مژه چندان که درو هر نگه را گنهی می‌دانم نگهی کرد و به من فهمانید که ازین به نگهی می‌دانم گر ره صومعه را گم کردم به خرابات رهی می‌دانم داغهای دل خود را هر یک سکه پادشهی می‌دانم محتشم سایه‌ی آن یکه سوار من فزون از سپهی می‌دانم به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم ره گریز نبسته است هیچ کس بر من اسیر بند گران وفای خویشتنم چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب همیشه خانه خراب هوای خویشتنم سفینه در عرق شرم من توان انداخت ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم ز دستگیری مردم بریده‌ام پیوند امیدوار به دست دعای خویشتنم ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم به اعتبار جهان نیست قدر من صائب عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم گفت عیاضی نود بار آمدم تن برهنه بوک زخمی آیدم تن برهنه می‌شدم در پیش تیر تا یکی تیری خورم من جای‌گیر تیر خوردن بر گلو یا مقتلی در نیابد جز شهیدی مقبلی بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست این تنم از تیر چون پرویز نیست لیک بر مقتل نیامد تیرها کار بخت است این نه جلدی و دها چون شهیدی روزی جانم نبود رفتم اندر خلوت و در چله زود در جهاد اکبر افکندم بدن در ریاضت کردن و لاغر شدن بانگ طبل غازیان آمد به گوش که خرامیدند جیش غزوکوش نفس از باطن مرا آواز داد که به گوش حس شنیدم بامداد خیز هنگام غزا آمد برو خویش را در غزو کردن کن گرو گفتم ای نفس خبیث بی‌وفا از کجا میل غزا تو از کجا راست گوی ای نفس کین حیلت‌گریست ورنه نفس شهوت از طاعت بریست گر نگویی راست حمله آرمت در ریاضت سخت‌تر افشارمت نفس بانگ آورد آن دم از درون با فصاحت بی‌دهان اندر فسون که مرا هر روز اینجا می‌کشی جان من چون جان گبران می‌کشی هیچ کس را نیست از حالم خبر که مرا تو می‌کشی بی‌خواب و خور در غزا بجهم به یک زخم از بدن خلق بیند مردی و ایثار من گفتم ای نفسک منافق زیستی هم منافق می‌مری تو چیستی در دو عالم تو مرایی بوده‌ای در دو عالم تو چنین بیهوده‌ای نذر کردم که ز خلوت هیچ من سر برون نارم چو زنده‌ست این بدن زانک در خلوت هر آنچ تن کند نه از برای روی مرد و زن کند جنبش و آرامش اندر خلوتش جز برای حق نباشد نیتش این جهاد اکبرست آن اصغرست هر دو کار رستمست و حیدرست کار آن کس نیست کو را عقل و هوش پرد از تن چون بجنبد دنب موش آن چنان کس را بباید چون زنان دور بودن از مصاف و از سنان صوفیی آن صوفیی این اینت حیف آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف نقش صوفی باشد او را نیست جان صوفیان بدنام هم زین صوفیان بر در و دیوار جسم گل‌سرشت حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت تا ز سحر آن نقشها جنبان شود تا عصای موسوی پنهان شود نقشها را میخورد صدق عصا چشم فرعونیست پر گرد و حصا صوفی دیگر میان صف حرب اندر آمد بیست بار از بهر ضرب با مسلمانان به کافر وقت کر وانگشت او با مسلمانان به فر زخم خورد و بست زخمی را که خورد بار دیگر حمله آورد و نبرد تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف تا خورد او بیست زخم اندر مصاف حیفش آمد که به زخمی جان دهد جان ز دست صدق او آسان رهد گرچه بشتر را عطا باران بود مر ترا زر و گهر باشد عطا پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نوکر پا تنت یک و جان یکی و چندین دانش ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟ چنان که اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی‌خبرا جز بما دندر این جهان گر به روی با پسندر کینه دارد همچو بادختند را گوش توسال و مه برود و سرود نشنوی نیوه‌ی خروشان را درنگ آسا سپهر آرا بیاید کیاخن در رباید گرد نان را شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را نباشد زین زمانه بس شگفتی اگر بر ما ببارد آذرخشا چو گرد آرند کردارت به محشر فرو مانی چو خر به میان شلکا کمندش بیشه بر شیران قفص کرد فیلکش دشت بر گرگان خباکا هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست مرا به کار نیاید سریشم وکیلا گیهان ما به خواجه‌ی عدنانی عدنست و کار ما همه بانداما اگرت بدره رساند همی به بدر منیر مبادرت کن و خامش باش چندینا همی بایدت رفت و راه دورست به سغده دار یکسر شغل راها ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی دگر نماید ودیگر بود به سان سراب فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی خانه بتبک فاخته گون آب تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟ تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟ جغد که با باز و پلنگان پرد بشکندش پر و بال و گردد لت لت تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته تار تار پود پود اندر فلات آن فوات بر روی پزشک زن، میندیش چون بود درست بیسیارت ای زان چون چراغ پیشانی ای زان زلفک شکست و مکست خاک کف پای رودکی نسزی تو هم بشوی گاو و هم بخایی برغست به باز کریزی بمانم همی اگر کبک بگریزد از من رواست همه نیوشه‌ی خواجه به نیکویی و به صلحست همه نیوشه‌ی نادان به جنگ و فتنه و غوغاست هیچ راحت می‌نبینم در سرود و رود تو جز که از فریاد و زخمه‌ات خلق را کاتوره خاست شب قدر وصلت ز فرخندگی فرح بخش‌تر از فرسنا فدست لاد را بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بنیادست خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست مر نیک بختیم را بر روی او نشانست بهارچین کن ازان روی بزم خانه‌ی خویش اگرچه خانه‌ی تو نوبهار برهمنست فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی جامه به نیک فاخته گونست با دل پاک مرا جامه‌ی ناپاک رواست بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت معذورم دارند، که اندوه و غیشت و اندوه و غیش من ازان جعد و غیشت چه گر من همیشه ستا گوی باشم ستایم نباشد نکو جز به نامت بودنت در خاک باشد، یافتی هم چنان کز خاک بود انبودنت ز مهرش مبادا تهی ایچ دل ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج راهی آسان و راست بگزین، ای دوست دور شو از راه بی کرانه‌ی ترفنج زین و زان چند بود برکه و مه؟ مر ترا کشی و فیزین و غنوج از جود قبا داری پوشیده مشهر وز مجد بنا داری بر برده مشید بخت و دولت چو پیشکار تواند نصرة و فتح پیشیار تو باد به تو بازگردد غم عاشقی نگارا، مکن این همه زشتیاد ایا بلایه، اگر کارت تو پنهان بود کنون توانی، باری، خشوک پنهان کرد گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل چون گه خواب بود سوی نغل باید شد مرده نشود زنده، زنده بستودان شد آیین جهان چونین تا گردون گردان شد فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید جامه‌ی خانه بتیک فاخته گون شد رخ اعدات از تش نکبت همچو قیر و شبه سیاه آمد ای جان همه عالم در جان تو پیوند مکروه تو ما را منما یاد خداوند یافتی چون که مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند هردم که مرا گرفته خاموش پیچیده به عافیت چو فرغند چرخ چنینست و بدین ره رود لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود بدان مرغک مانم که همی دوش بزار از بر شاخک همی فنود هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد کو از گناه ساده بود ماغ در آبگیر گشته روان راست چون کشتییست قیراندود برو، ز تجربه‌ی روزگار بهره بگیر که بهر دفع حوادث ترا به کار آید ماهی دیدی کجا کبودر گیرد؟ تیغت ماهیست، دشمنانت کبودر با درفش کاویان و طاقدیس زر مشت افشار و شاهانه کمر اگر من زونجت نخوردم گهی تو اکنون بیا و زونجم بخور مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر تا زنده‌ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار گزیده چهار توست، بدو در جهانهان همارا به آخشیج، همارا به کارزار چنان بار برآورد به خویشتن که من گویم: خوردست سوسمار فاخته بر سرو شاهرود بر آورد زخمه فرو هشت زندواف به طنبور علم ابر و تندر بود کوس او کمان آدنیده شود ژاله تیر چون لطیف آید به گاه نوبهار بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز تازیان دوان همی آید همچو اندر فسیله اسب نهاز چون سپرم نه میان بزم به نوروز در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر بتیم وا تگران آید از در تیماس حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش بت، اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخساره‌ی تو هست خراش از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود قدحی می بخورد راست کند زود هراش تو چگونه جهی؟ که دست اجل به سر تو همی زند سر پاش بر هبک نهاده جام باده وان گاه ز هبک نوش کردش همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش بانگ کردمت، ای فغ سیمین زوش خواندم ترا، که هستی زوش ای دریغا! که مورد زار مرا ناگهان باز خورد برف و غیش هر کو برود راست نشستست به شادی و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش چون جامه‌ی اشن به تن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش آه! ازین جور بد زمانه‌ی شوم همه شادی او غمان آمیغ با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک آلودگیت در همه ایام نشد پاک بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش اندرین خانه بسان نو بیوک یک به یک از در درآمد آن نگار آن غراشیده ز من، رفته به جنگ خشک کلب سگ و بتفوز سگ آن چنان که نجنبید او را هیچ رگ چو هامون دشمنانت پست بادند چو گردون دوستان والا همه سال یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال لبت سیب بهشت و من محتاج یافتن را همی نیابم ویل چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم تا درگه او یابی مگذرد به در کس زیرا که حرامست تیمم به لب یم بام‌ها را فرسب خرد کنی از گرانیت، گر شوی بر بام بر رخ هزار زهره‌ی ثامور برشکفت ایدون ز باغ قطره‌ی شبنم نیافتم آرزومند آن شده تو به گور که رسد نان پاره‌ایت برم هنوز با منی و از نهیب رفتن تو به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم من بدان آمدم به خدمت تو که برآید رطب ز کانازم داری مرا بدان که فراز آیم زیر دو زلفکانت به نخچیزم چون برگ لاله بوده‌ام و اکنون چون سیب پژمرده بر آونگم سرو بودیم چندگاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم بت پرستی گرفته ایم همه این جهان چون بتست و ما شمنیم کنه را در چراغ کرد سبک پس درو کرد اندکی روغن یکی آلوده‌ای باشد، که شهری را ببالاید چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن گر همه نعمت یک روز به ما بخشد ننهد منت بر ما و پذیرد هن گر کس بودی که زی توام بفگندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن میلاو منی، ای فغ واستاد توام من پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان بسی خسرو نامور پیش ازین شدستند زی ساری و ساریان از پی الفغده و روزی به جهد جانورسوی سپنج خویش جویان و روان خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان لشکرت همواره یافه، چون رمه‌ی رفته شبان خود غم دندان به که توانم گفتن؟ زرین گشتم برون سیمین دندان به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون بر مثال نهنگان کیر آلوده بیاری و نهی در کس من بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من هرگز نکند سوی من خسته نگاهی آرنگ نخواهد که شود شاد دل من تلخی و شیرینیش آمیخته است کس نخورد نوش و شکر با پیون ای خریدار من ترا بدو چیز: به تن و جان و مهر داده ربون گرفته روی دریا جمله کشتی‌های بر تو ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت سر از دریچه‌ی رنگین برون کند زرین به سرو ماند، گر سو لاله دار بود به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم هم باد برین آید و هم باد فرودین به چنگال قهر تو در، خصم بد دل بود همچو چرزی به چنگال شاهین ازان کوز ابری باز کردار کلفتش بسدین و تنش زرین چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک! نماند فزون تر ز سالی پرستو؟ عاجز شود از اشک و غریو من هر ابر بهارگاه بابختو دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش ای دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه هفت سالار، کندرین فلکند همه گرد آمدند در دو و داه نیست از من عجب که: گستاخم که تو کردی باولم دسته گاه آرامیده و گه ارغنده گاه آشفته و گه آهسته منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بار آورد پده آتش هجر ترا هیزم منم و آتش دیگر ترا هیزم پده به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده نمانیدست ساراوی و کره‌ی اوت مانیده گر نعم‌های او چو چرخ دوان همه خوابست و خواب باد فره در راه نشابور دهی دیدم بس خوب انگشته‌ی او را نه عدد بود و نه مره جعدی سیاه دارد، کز کشی پنهان شود بدو در سرخاره کز شاعران نوندمنم و نوگواره یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه کس برنداشتست به دستی دو خربزه بتگک ازان گزیده‌ام این کازه کم عیش نیک و دخل بی اندازه یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله ماه تمامست روی دلبرک من وز دو گل سرخ اندر و پر گاله ای بار خدای، ای نگار فتنه ای دین خردمند را تو رخنه بزرگان جهان چون بند گردن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه زلفینک او نهاده دارد بر گردن هاروت زاو لانه ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز ببرد نسل این هر دو، نبرد نسل فرزانه ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز و گرد نستوه گه ارمنده‌ای و گه ارغنده‌ای گه آشفته‌ای و گه آهسته‌ای مهر جویی ز من و بی مهری هده خواهی ز من و بیهده‌ای بر تو رسیده بهر دل تنگ چاره‌ای از حال من ضعیف بیندیش چاره‌ای گه در آن کندز بلند نشین گه بدین بوستان چشم گشای کار بوسه چو آب خوردن شور بخوری بیش، تشنه‌تر گردی بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری من کنم پیش تو دهان پر باد تا زنی بر لبم تو زابگری باغ ملک آمد طری از رشحه‌ی کلک وزیر زان که افشک می‌کند مر باغ و بستان را طری چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟ نیل دمنده تویی به گاه عطیت پیل دمنده به گاه کینه گزاری مرا با تو بدین باب تاب نیست که تو راز به از من به سر بری آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی موزه‌ی چینی می‌خواهم و اسب تازی جهانا، همانا کزین بی‌گناهی گنه کار ماییم و تو بی کنازی به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟ شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟ زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟ آمد این نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی شاعر شهید و شهره فرالاوی وین دیگر به جمله همه راوی جز برتری ندانی، گویی که آتشی جز راستی نجویی، ماناتر از وی ای مایه‌ی خوبی و نیک نامی روزم ندهد بی تو روشنایی در شهربند مهر و وفا دلبری نماند زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟ آیینه گو مباش چو اسکندری نماند عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز اکنون که از برای تو بال و پری نماند ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی زین خشکسال حادثه برگ تری نماند برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند صیاد ره ببست چنان کز پی نجات غیر از طریق دام، ره دیگری نماند آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست بهر پناه مردم مسکین دری نماند آداب ملک‌داری و آیین معدلت بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد با جاهلان بساز، که دانشوری نماند با دستگیری فقرا، منعمی نزیست در پایمردی ضعفا، سروری نماند زین تازه دولتان دنی، خواجه‌ای نخاست وز خانواده‌های کهن مهتری نماند زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند هرچه در هر دو جهان جانان نمود تو یقین می‌دان که آن از جان نمود هست جانت را دری اما دو روی دوست از دو روی او دو جهان نمود کرد از یک روی دنیا آشکار وز دگر روی آخرت پنهان نمود آخرت آن روی و دنیا این دگر ای عجب یک چیز این و آن نمود هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی هرچه آن دشوار یا آسان نمود در میان این دو دربند عظیم چون نگه کردم یکی ایوان نمود یک درش دنیا و دیگر آخرت بلکه دو کونش چو دو دوران نمود باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست گفت خلوتخانه‌ی جانان نمود گفتم آخر قصر سلطان جان ماست جان نمود این قصر یا سلطان نمود گفت دایم بر تو سلطان است جان بارگاه خویش در جان زان نمود پرتو او بی‌نهایت اوفتاد لاجرم بی‌حد و بی پایان نمود تا ابد گر پیش گیری راه جان ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود پرتوی کان دور بود آن کفر بود وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود چند گویم این جهان و آن جهان از دو روی جان همی نتوان نمود گرد جان در گرد چون مردان بسی تا توانی عشق را برهان نمود در جهان جان بسی سرگشته‌اند کمترین یک چرخ سرگردان نمود می‌رو و یک دم میاسا از روش کین سفر در روح جاویدان نمود گر تورا افتاد یک ساعت درنگ صد درنگ از عالم هجران نمود همچو گویی گشت سرگردان مدام هر که خود را مرد این میدان نمود خود در این میدان فروشد هر که رفت وانکه یکدم ماند هم حیران نمود تا ابد در درد این، عطار را ذره ذره کلبه‌ی احزان نمود ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده دریای در عشقت در اصل لطف پاک است اما نخست هیبت چندین خطر نموده در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز از سر به پای رفته وز پای سر نموده طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده وز دل به چشم رفته نور بصر نموده تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا فعلت به گشت گشته چندین صور نموده ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت این یک اشارت تو چندین اثر نموده چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده عطار کز جهانش جانی است عاشق تو از بحر سینه هر دم دری دگر نموده ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته اندیشه‌ی تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته دو هفته رفت که ننواختی به نیم نگاهم هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم کرشمه‌ای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا چنین مکن که مرا عیب می‌کنند و ترا هم کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم که فرق تا به قدم سیل اشک و شعله‌ی آهم فتاده‌ام به رهت چشم و گوش گشته سراپا بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر سموم بادیه‌ی هجر ، زرد کرد گیاهم شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار چه فتاده‌ست که امسال دگرگون شده کار خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار رسته‌ها بینم بی‌مردم و درهای دکان همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار کاخها بینم پرداخته از محتشمان همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی بر در میدان گریان و خروشان هموار خواجگان بینم برداشته از پیش دوات دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار این همان لشکریانند که من دیدم دی؟ وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟ مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟ دشمنی روی نهاده‌ست براین شهر و دیار؟ مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟ تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟ مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟ نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟ تو نگویی چه فتاده‌ست؟ بگو گر بتوان من نه بیگانه‌ام، این حال ز من باز مدار این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟ کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان نفتادستی و شادی نشدستی تیمار کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار آه و دردا که همی لعل به کان باز شود او میان گل و از گل نشود برخوردار آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو کاخ محمودی و آن خانه‌ی پر نقش و نگار آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد از تکاپوی برآوردن برج و دیوار آه و دردا که کنون برهمنان همه هند جای سازند بتان را دگر از نو به بهار میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار میر می خورده مگر دی و بخفته‌ست امروز دیر خفته‌ست مگر رنج رسیدش ز خمار کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار ای امیر همه میران و شهنشاه جهان خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده‌ست شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده‌ست روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار خیز شاها! که رسولان شهان آمده‌اند هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار خیز شاها که امیران به سلام آمده‌اند بارشان ده که رسیده‌ست همانا گه بار خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده‌ست بر گل نو قدحی چند می لعل گسار خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده‌اند آنکه با ایشان چوگان زده‌ای چندین بار خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده‌اند از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار که تواند که برانگیزد زین خواب ترا خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود هیچکس خفته ندیده‌ست ترا زین کردار خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام بنیاسودی هر چند که بودی بیمار در سفر بودی تا بودی و در کار سفر تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار سفری کان را باز آمدن امید بود غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار سفری داری امسال شها اندر پیش که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار یک دمک باری در خانه ببایست نشست تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار رفتن تو به خزان بودی هر سال شها چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن زان برادر که بپروردی او را به کنار تن او از غم و تیمار تو چون موی شده‌ست رخ چون لاله‌ی او زرد به رنگ دینار از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه آب دیده بشخوده‌ست مر او را رخسار آتشی دارد در دل که همه روز از آن برساند به سوی گنبد افلاک شرار گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب دشمنت بی‌غم تو نیست به لیل و به نهار مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو کاخ پیروزی چون ابر همی‌گرید زار به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟ تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟ نه همانا که جهان قدر تو دانست همی لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار شعرا را به تو بازار برافروخته بود رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر ای امیری که نگشته‌ست به درگاه تو عار همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز زلتی را که نکردی تو بدان استغفار زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار شکر خنده‌ای انگبین می‌فروخت که دلها ز شیرینیش می‌بسوخت نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر گر او زهر برداشتی فی‌المثل بخوردندی از دست او چون عسل گرانی نظر کرد در کار او حسد برد بر روز بازار او دگر روز شد گرد گیتی دوان عسل بر سر و سرکه بر ابروان بسی گشت فریاد خوان پیش و پس که ننشست بر انگبینش مگس شبانگه چو نقدش نیامد به دست به دلتنگ رویی به کنجی نشست چو عاصی ترش کرده روی از وعید چو ابروی زندانیان روز عید زنی گفت بازی کنان شوی را عسل تلخ باشد ترش روی را به دوزخ برد مرد را خوی زشت که اخلاق نیک آمده‌ست از بهشت برو آب گرم از لب جوی خور نه جلاب سرد ترش روی خور حرامت بود نان آن کس چشید که چون سفره ابرو بهم درکشید مکن خواجه بر خویشتن کار سخت که بد خوی باشد نگون‌سار بخت گرفتم که سیم و زرت چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟ همه گنج جهان ماری نیرزد گل بستان اوخاری نیرزد به بازاری که نقد جان روانست رخی چون زر بدیناری نیرزد اگر صوفی می صافی ننوشد بخاک پای خماری نیرزد مرا گر زور و زر داری میازار که زور و زر به آزاری نیرزد خروش چنگ و نای و نغمه زیر به آه و ناله‌ی زاری نیرزد منه دل برگل باغ زمانه که گلزارش به گلزاری نیرزد فلک را از کمر بندان درگاه کله داری کله داری نیرزد در آن خالی که حالی نیست منگر گه از شه مهره شه ماری نیرزد مکن تکرار فقه و بحث معقول چرا کاین هر دو تکراری نیرزد برون شو زین نشیمن کاندرین ملک سریر خسروی داری نیرزد دوای درد خواجو از که جویم که آن بیمار تیماری نیرزد یا رسول‌الله در آن نادی کسان می‌زنند از چشم بد بر کرکسان از نظرشان کله‌ی شیر عرین وا شکافد تا کند آن شیر انین بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام وانگهان بفرستد اندر پی غلام که برو از پیه این اشتر بخر بیند اشتر را سقط او راه بر سر بریده از مرض آن اشتری کو بتگ با اسب می‌کردی مری کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک سیر و گردش را بگرداند فلک آب پنهانست و دولاب آشکار لیک در گردش بود آب اصل کار چشم نیکو شد دوای چشم بد چشم بد را لا کند زیر لگد سبق رحمت‌راست و او از رحمتست چشم بد محصول قهر و لعنتست رحمتش بر نقمتش غالب شود چیره زین شد هر نبی بر ضد خود کو نتیجه‌ی رحمتست و ضد او از نتیجه‌ی قهر بود آن زشت‌رو حرص بط یکتاست این پنجاه تاست حرص شهوت مار و منصب اژدهاست حرص بط از شهوت حلقست و فرج در ریاست بیست چندانست درج از الوهیت زند در جاه لاف طامع شرکت کجا باشد معاف زلت آدم ز اشکم بود و باه وآن ابلیس از تکبر بود و جاه لاجرم او زود استغفار کرد وآن لعین از توبه استکبار کرد حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست لیک منصب نیست آن اشکستگیست بیخ و شاخ این ریاست را اگر باز گویم دفتری باید دگر اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند نی ستوری را که در مرعی بماند شیطنت گردن کشی بد در لغت مستحق لعنت آمد این صفت صد خورنده گنجد اندر گرد خوان دو ریاست‌جو نگنجد در جهان آن نخواهد کین بود بر پشت خاک تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک آن شنیدستی که الملک عقیم قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم که عقیمست و ورا فرزند نیست هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست هر چه یابد او بسوزد بر درد چون نیابد هیچ خود را می‌خورد هیچ شو وا ره تو از دندان او رحم کم جو از دل سندان او چونک گشتی هیچ از سندان مترس هر صباح از فقر مطلق گیر درس هست الوهیت ردای ذوالجلال هر که در پوشد برو گردد وبال تاج از آن اوست آن ما کمر وای او کز حد خود دارد گذر فتنه‌ی تست این پر طاووسیت که اشتراکت باید و قدوسیت جانا بیار باده و بختم بلند کن زان حلقه‌های زلف دلم را کمند کن مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم آتش بیار و چاره مشتی سپند کن زان جام بی‌دریغ در اندیشه‌ها بریز در بیخودی سزای دل خودپسند کن ای غم برو برو بر مستانت کار نیست آن را که هوشیار بیابی گزند کن مستان مسلمند ز اندیشه‌ها و غم آن کو نشد مسلم او را نژند کن ای جان مست مجلس ابرار یشربون بر گربه اسیر هوا ریش خند کن ریش همه به دست اجل بین و رحم کن از مرگ وارهان همه را سودمند کن عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت با شیرگیر مست مگو ترک پند کن در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین ما را سوار اشقر و پشت سمند کن یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست با او حساب دفتر هفتاد و اند کن ای طبع روسیاه سوی هند بازرو وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست آن گاه سر در آخر این گوسفند کن خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند دل را حریف صیقل آیینه رند کن ای دل خموش کن همه بی‌حرف گو سخن بی‌لب حدیث عالم بی‌چون و چند کن درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم میان نفس و هوا دست و پای چند زنم هزار بار برآمد مرا که یکباری ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ هزار گونه گره در فتاده در سخنم ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم که جرم من ز من است و بلای خویش منم به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی که هست دشمن من در میان پیرهنم حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم هزار بار به یک روز عقل را ز صراط به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم وگر متابع نفسم حریف اهرمنم به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد میان خار چو گلزار جان بود وطنم سزد که پیرهن کاغذین کند عطار که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم آب نالید، وقت جوشیدن کاوخ از رنج دیگ و جور شرار نه کسی میکند مرا یاری نه رهی دارم از برای فرار نه توان بود بردبار و صبور نه فکندن توان ز پشت، این بار خواری کس نخواستم هرگز از چه رو، کرد آسمانم خوار من کجا و بلای محبس دیگ من کجا و چنین مهیب حصار نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش نتوانم دمی گرفت قرار از چه شد بختم، این چنین وارون از چه شد کارم، این چنین دشوار از چه در راه من فتاد این سنگ از چه در پای من شکست این خار راز گفتم ولی کسی نشنید سوختم زار و ناله کردم زار هر چه بر قدر خلق افزودم خود شدم در نتیجه بیمقدار از من اندوخت طرف باغ، صفا رونق از من گرفت فصل بهار یاد باد آن دمی که میشستم چهره‌ی گل بدامن گلزار یاد باد آنکه مرغزار، ز من لاله‌اش پود و سبزه بودش تار رستنیها تمام طفل منند از گل و خار سرو و بید و چنار وقتی از کار من شماری بود از چه بیرونم این زمان ز شمار چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ دهر، کار مرا نمود انکار من، بیک جا، دمی نمی ماندم ماندم اکنون چو نقش بر دیوار من که بودم پزشک بیماران آخر کار، خود شدم بیمار من که هر رنگ شستم، از چه گرفت روشن آئینه‌ی دلم زنگار نه صفائیم ماند در خاطر نه فروغیم ماند بر رخسار آتشم همنشین و دود ندیم شعله‌ام همدم و شرارم یار زین چنین روز، داشت باید ننگ زین چنین کار داشت باید عار هیچ دیدی ز کار درماند کاردانی چو من، در آخر کار باختم پاک تاب و جلوه‌ی خویش بسکه بر خاطرم نشست غبار سوز ما را، کسی نگفت که چیست رنج ما را، نخورد کس تیمار با چنین پاکی و فروزانی این چنینم کساد شد بازار آخر، این آتشم بخار کند بهوای عدم، روم ناچار گفت آتش، از آنکه دشمن تست طمع دوستی و لطف مدار همنشین کسی که مست هوی ست نشد، ای دوست، مردم هشیار هر که در شوره‌زار، کشت کند نبود از کار خویش، برخوردار خام بودی تو خفته، زان آتش کرد هنگام پختنت بیدار در کنار من، از چه کردی جای که ز دودت شود سیاه کنار هر کجا آتش است، سوختن است این نصیحت، بگوش جان بسپار دهر ازین راهها زند بیحد چرخ ازین کارها کند بسیار نقش کار تو، چون نهان ماند تا بود روزگار آینه‌دار پرده‌ی غیب را کسی نگشود نکته‌ای کس نخواند زین اسرار گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است منشین با رفیق ناهموار عاقلان از دکان مهره‌فروش نخریدند لل شهوار کس ز خنجر ندید، جز خستن کس ز پیکان نخواست، جز پیکار سالکان را چه کار با دیوان طوطیان را چه کار با مردار چند دعوی کنی، بکار گرای هیچگه نیست گفته چون کردار یارب امشب از علامتها چه می‌بیند به خواب آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین آن که از طبع جهان آشوب من دارد قزان یافت حرفی زور برائی بالماس خیال کز عبورش صد خطر دارد لب و کام و زبان دست و تیغی شد علم کاندر ته هفتم زمین گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب شیر خشم‌آلودی از زنجیر خواهد جست هان بیش از آن کن فکر کار خود کز اسباب صلاح از فساد مفسدان چیزی نماند در میان نیست پر آسان شکستن تو به همچون منی چون شکستی وای قدر وای عرض و وای جان خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا در ترازو می‌نهم بهر تو سنگی بس گران می‌کنم صد فکر ناخوش باز می‌گویم که خوش آن چه امشب خواهی انشا کرد فردا میتوان می‌جهد از شست قهر اما به اعراض دگر تیر پر کش کرده‌ای کز صبر دارم در میان من که بر وی کرده‌ام صد صحبت از وقت درست گو صد و یک باش امروزش دگر دادم امان گرت ایدوست بود دیده‌ی روشن بین بجهان گذران تکیه مکن چندین نه بقائیست به اسفند مه و بهمن نه ثباتی است به شهریور و فروردین پی اعدام تو زین آینه گون ایوان صبح کافور فشان آید و شب مشکین فلک ایدوست به شطرنج همی ماند که زمانیت کند مات و گهی فرزین دل به سوگند دروغش نتوان بستن که به هر لحظه دگرگونه کند آئین به گذرگاه تو ایام بود رهزن چه همی بار خود از جهل کنی سنگین بربود است ز دارا و ز اسکندر مهر سیمین کمر و مه کله زرین ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی به شغالی که دم زشت کند رنگین چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ که به پروازگه تست قضا شاهین ز کمان قدر آن تیر که بگریزد کشدت گر چه سراپای شوی روئین همه خون دل خلق است درین ساغر که دهد ساقی دهرت چو می نوشین خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن که می روید از آن سرو و گل و نسرین مرو ای پیشرو قافله زین صحرا که نیامد خبر از قافله‌ی پیشین دل خود بینت بیازرد چنان کژدم تن خاکیت ببلعد چنان تنین روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو به سموات شو، ای طایر علیین بچه امید درین کوه کنی خارا چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه‌ام من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی تشنه‌تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی نیست نزار عشق را جز که وصال داروی نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته‌ای روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی یارب از آیین صواب خودم هم تو بیاموز جواب خودم بو که ز نزدهت گه درالسلام بوی علیکی رسد و السلام تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا بعد از آن پرسان شد او از هر کسی شیخ را می‌جست از هر سو بسی پس کسی گفتش که آن قطب دیار رفت تا هیزم کشد از کوهسار آن مرید ذوالفقاراندیش تفت در هوای شیخ سوی بیشه رفت دیو می‌آورد پیش هوش مرد وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد کین چنین زن را چرا این شیخ دین دارد اندر خانه یار و همنشین ضد را با ضد ایناس از کجا با امام‌الناس نسناس از کجا باز او لاحول می‌کرد آتشین که اعتراض من برو کفرست و کین من کی باشم با تصرفهای حق که بر آرد نفس من اشکال و دق باز نفسش حمله می‌آورد زود زین تعرف در دلش چون کاه دود که چه نسبت دیو را با جبرئیل که بود با او به صحبت هم مقیل چون تواند ساخت با آزر خلیل چون تواند ساخت با ره‌زن دلیل مرا غم تو به خمار خانه باز آورد ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود هوای تو به سر تازیانه باز آورد کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب نهنگ عشق توام در میانه باز آورد میانه‌ی صف مردان بدم چو گوهر تیغ چو نقطه‌ی زرهم بر کرانه باز آورد خدنگ غمزه زدی بر نشانه‌ی دل من خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر نکرده پای گل‌آلود شانه باز آورد شد آب و خاکم بر باد هجر، باده‌ی وصل بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد تو عمر گمشده‌ی من به بوسه باز آور که بخت گمشده‌ی من زمانه باز آورد هزار کوه و بیابان برید خاقانی سلامتش به سلامت به خانه باز آورد صاحب روزگار و صدر زمین نصرت کردگار ناصر دین طاهربن المظفر آنکه ظفر هست در کلک و خاتمش تضمین آنکه بی‌داغ طاعتش تقدیر ناید از آسمان به هیچ زمین وانکه بی‌مهر خازنش در خاک ننهد آفتاب هیچ دفین قدرش را بر سپهر تکیه زند قاب قوسین را دهد تزیین ور قلم در جهان کشد قهرش بارز کون را کند ترقین رای او چون در انتظام شود دختر نعش را کند پروین نهی او چون در اعتراض آید حدثان را قفا کند ز جبین بشکند امتداد انعامش به موازین قسط بر شاهین آسمان چون نگینش پیروزه‌ست دهر از آن آمدش به زیر نگین گر عنان فلک فرو گیرد به خط استوا در افتد چین ور زمام زمانه باز کشد شبش از روز بگسلد در حین هر کجا حلم او گذارد پی پی کند شعلهای آتش کین هر کجا امن او کشد باره نکشد بار قفلها زرفین باس او دست چون دراز کند دست یابد تذرو بر شاهین ای ترا حکم بر زمین و زمان وی ترا امر بر شهور و سنین از یسار تو دهر برده یسار به یمین تو چرخ خورده یمین بر در کبریای تو شب و روز اشهب روز و ادهم شب زین نوک کلک تو رازدار قضا نوز ظن تو رهنمای یقین طوق و داغ ترا نماز برند فلک از گردن و جهان ز سرین آسمان را زبان کلک تو داد در مقادیر کارها تلقین آفتاب از بهشت بزم تو برد ساز صورتگران فروردین قدرت تو به عینه قدرست خود خردشان نمی‌کند تعیین نتواند که گوید آنک آن نتواند که گوید اینک این چون تو صاحب‌قران نباشد ازانک همه چیزیت هست جز که قرین لاف نسبت زند حسود ولیک شیر بالش نشد چو شیر عرین به جسد کی شود ضعیف قوی به ورم کی شود نزار سمین صاحبا بنده را در این یکسال در مدیح تو شعرهاست متین واندر ابیات آن معانی بکر چون خط و زلف تو خوش و شیرین هرکه او را وسیلتی است چنان نه همانا که حالتیست چنین گه ز خاک تحیرش بستر گه ز خشت تحسرش بالین سخنش چون دهد نتیجه که هست سخنش بکر و دولتش عنین همه از روزگار باید دید شادی شادمان و حزن حزین شاه‌مات عنا شدم که نکرد یک پیاده عنایتش فرزین چه کنم گو کشیده دار کمان چه کنم گو گشاده دار کمین آخر این روزگار جافی را که به جاه تو دارد این تمکین خود نپرسی یکی ز روی عتاب تا چه می‌خواهد از من مسکین فلک تند را نگویی هان دولت کند را نگویی هین وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا دل به تیمار چرخ راه رهین نیست در سکنه‌ی زمانه کسی کاضطراب مرا دهد تسکین تو کن احسان که هرکه جز تو بود ننهد پای زانسوی تحسین تا زمین را طبیعت است آرام تا زمان را گذشتن است آیین از زمانت به خیر باد دعا وز زمینت به طبع باد آمین ساحت بارگاه عالی تو برتر از بارگاه علیین یمن و یسری که از زمان زاید دایمت بر یسار باد و یمین روزگار آفرین شب و روزت حافظ و ناصر و مغیث و معین شب چو وداع مه و سیاه کرد صبح دم از مهر قبا پاره کرد کوکبه‌ی شرق سوی شرق تافت لشکر مغرب سوی مغرب شتافت سرور مشرق به وداع پسر گریه کنان کرد ز دریا گذر خاص شد از بهر وداع دو شاه چو تره بایسته‌ی آرام گاه خلوت ازین گونه که محرم نبود هیچ کس از خلوتیان هم نبود آنچه بد از مصلحت ملک راز یک بد گر هر دو نمودند باز از پس آن ، هر دو به پا خاستند عذر بدو نیک همی خواستند خسته پدر از دل پرخون و ریش دست در آورد به دلبند خویش ناله همی کرد که ای جان من جان نه ازان دگری ، زان من ! چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟ وین به که گویم، که بگوید ترا ؟ آه ! که صبر ازدل و تن می‌رود خون من از دیده‌ی من می‌رود چون شعب ناله ز غایت گذشت گریه و زاری ز نهایت گذشت یک نفسی زان نمط از هوش رفت کش سر فرزند ز آگوش رفت وان خلف پاک هم از درد دل خاک ره از گریه همی کرد گل بسته دل و جان به وفای پدر دیده همی سود به پای پدر اشک فشانان به دل دردناک مردمک دیده فتاده به خاک هر دو به جان شیفته‌ی یک دگر دوخته بودند نظر با نظر روی بهم کرده چنین تا بدبر هیچ نگشتند ز دیدار سیر عاقبت الا مر دران اتفاق چونکه ندیدند گزیر از فراق هر دو رخ خون شده عناب رنگ یک دگر آغوش گرفتند تنگ رفت پدر پای بکشتی نهاد دیده روان از مژه طوفان کشاد گریه کنان با دل بریان خویش کشتی خود خود راند به طوفان خویش او شده زین سو پسر دردمند آه برآورد به بانگ بلند گریه همی کرد زمانی دراز سوی پدرداشته چشم نیاز رانده همی از مژه سیلاب خون تاز نظر کشتی شه شد برون دید چو خالی محل از شاه خویش رخش روان کرد به بنگاه خویش رفت به لشکر در خرگاه بست وامد و شد را ازمیان راه بست جامه به فریاد و فغان می‌درید جامه رها کن تو که، جان می‌درید من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم بی‌خبر بودم و از دور کمان مهره‌ی مهرت ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی تا منم، صعب‌تر از درد تو دردی نکشیدم گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم اوحدی را نکند عیب ز دیوانه شدن کس گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند ستمگر نیز روزی کشته‌ی تیغ ستم گردد درین گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل که کشتی روز طوفان غرقه از بار شکم گردد به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کهن به سعی آیینه‌ی گیتی‌نما و جام جم گردد تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را چنین سنگی مگر دایر به سیلاب ندم گردد غمی خور کان به شادیهای بی‌اندازه انجامد چو بیعقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی برایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد دلت را دیده‌ها بردوز تاعین‌الیقین گردد تنت را زخمها برگیر تا کنزالحکم گردد درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر ثنای سید مرسل نبی محترم گردد محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذره‌ئی در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود حال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیب ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود دل خود رای مرا برده گل خودروئی ترک خنجر کش مردم کش آتش خوئی طفل نو سلسله‌ای شوخ تنگ حوصله‌ای شاه دیوانه و شی ماه مشوش موئی سر و کارم به غزالیست کزاغیار مدام می‌کند روکش مردم به یک آدم روئی دیده پرنور شود نرگس نابینا را گر به گلشن رسد از پیرهن او بوئی گوش بر بد سخنم کی منهی امروز ای گل خورده بر گوش تو گویا سخن بدگوئی چند سویت نگرم عشوه‌ی چشمی بنما عشوه‌ی چشم نباشد گره ابروئی عشوه‌ی غلب شده بر محتشم آری چکند ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی زهی روی تو صبح شب نشینان خیالت مونس عزلت گزینان دهانت آرزوی تنگدستان میانت نکته باریک بینان عذارت آفتاب صبح خیزان جمالت قبله‌ی خلوت نشینان بزلف کافرت آوردم ایمان که اینست اعتقاد پاک دینان چرا از خرمن حسن تو یک جو نمی‌باشد نصیب خوشه چینان چو این شکر لبان جان می‌فزایند خنک آنان که نشکیبند از اینان برو خواجو و بر خاک درش بین نشانهای جبین مه جبینان شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو روی آستر یکی گفتش ای خسرو نیکروز ز دیبای چینی قبایی بدوز بگفت این قدر ستر و آسایش است وز این بگذری زیب و آرایش است نه از بهر آن می‌ستانم خراج که زینت کنم بر خود و تخت و تاج چو همچون زنان حله در تن کنم بمردی کجا دفع دشمن کنم؟ مرا هم ز صد گونه آز و هواست ولیکن خزینه نه تنها مراست خزاین پر از بهر لشکر بود نه از بهر آذین و زیور بود سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه ندارد حدود ولایت نگاه چو دشمن خر روستایی برد ملک باج و ده یک چرا می‌خورد؟ مخالف خرش برد و سلطان خراج چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟ مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ‌دون دانه از پیش مور رعیت درخت است اگر پروری به کام دل دوستان برخوری به بی‌رحمی از بیخ و بارش مکن که نادان کند حیف بر خویشتن کسان برخورند از جوانی و بخت که با زیردستان نگیرند سخت اگر زیردستی درآید ز پای حذر کن ز نالیدنش بر خدای چو شاید گرفتن بنرمی دیار به پیکار خون از مشامی میار به مردی که ملک سراسر زمین نیرزد که خونی چکد بر زمین شنیدم که جمشید فرخ سرشت به سرچشمه‌ای بر به سنگی نبشت بر این چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم بر هم زدند گرفتیم عالم به مردی و زور ولیکن نبردیم با خود به گور چو بر دشمنی باشدت دسترس مرنجانش کو را همین غصه بس عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او کشته در گردنت ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب، بشنو سال خوب و جوابی بده صواب: بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز دیده‌است چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب چشمه است و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟ این نکته‌ای است طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی می‌بسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا از آن جان تو لختی خون فسرده سپرده زیر پای اندر سپارا گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی هزار سجده برم خاک آن زمین ترا هزار بوسه دهم بر سخای نامه‌ی تو اگر ببینم بر مهر او نگین ترا به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند اگر بگیرم روزی من آستین ترا اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت زبان من به روی گردد آفرین ترا کس فرستاد به سر اندر عیار مرا که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را دلا، تا کی همی جویی منی را؟ چه داری دوست هرزه دشمنی را؟ چرا جویی وفا از بی وفایی؟ چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟ ایا سوسن بناگوشی ، که داری بر شک خویشتن هر سوسنی را یکی زین برزن نا راه برشو که بر آتش نشانی برزنی را دل من ارزنی، عشق تو کوهی چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟ ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا مکش در عشق خیره چون منی را؟ بیا، اینک نگه کن رودکی را اگر بی جان روان خواهی تنی را با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا تا اندران میانه، که بینند روی او تو نیز در میانه‌ی ایشان نشینیا آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب نفاط برق روشن و تندرش طبل زن دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب خورشید را ز ابر دمد روی گاه‌گاه چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب یک چند روزگار جهان دردمند بود به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب باران مشکبوی ببارید نو به نو وز برگ بر کشید یکی حله‌ی قصیب کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب تندر میان دشت همی باد بردمد برق از میان ابر همی برکشد قضیب لاله میان کشت بخندد همی ز دور چون پنجه‌ی عروس به حنا شده خضیب بلبل همی بخواند در شاخسار بید سار از درخت سرو مرو را شده مجیب صلصل به سر و بن بر، با نغمه‌ی کهن بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی به فر و زیب گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب یاسمین سپید و مورد بزیب این همه یکسره تمام شدست نزد تو، ای بت ملوک فریب شب عاشقت لیله‌القدرست چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت به حجاب اندرون شود خورشید گر تو برداری از دو لاله حجیب وآن زنخدان بسیب ماند راست اگر از مشک خال دارد سیب با خردومند بی‌وفا بود این بخت خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت رودکی چنگ بر گرفت و نواخت باده انداز، کو سرود انداخت زان عقیقین میی، که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند، لیک به طبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست زیر خاک اندرونت باید خفت گر چه اکنونت خواب بر دیباست با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندرون شدن تنهاست یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا، ببین: کنون پیداست آن که زلفین و گیسویت پیراست گر چه دینار یا درمش بهاست چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابیناست امروز به هر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست زمانه ، پندی آزادوار داد مرا زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری بسا کسا! که به روز تو آرزومندست زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه کرا زبان نه به بندست پای دربندست این جهان پاک خواب کردارست آن شناسد که دلش بیدارست نیکی او به جایگاه بدست شادی او به جای تیمارست چه نشینی بدین جهان هموار؟ که همه کار اونه هموارست دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدارست به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست چو پوست روبه ببینی به خان واتگران بدان که: تهمت او دنبه‌ی به سر کارست آن صحن چمن، که از دم دی گفتی: دم گرگ یا پلنگست اکنون ز بهار مانوی طبع پرنقش و نگار همچو ژنگست بر کشتی عمر تکیه کم کن کین نیل نشیمن نهنگست مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ چاو چاوان درست چونانست باز چون بر گرفت پرده ز روی کروه دندان و پشت چوگانست آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآورد نیست، یا زد نیست نه به آخر همه بفرساید؟ هرکه انجام راست فرسد نیست چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت گفتا که: کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت مهر مفگن برین سرای سپنج کین جهان پاک بازیی نیرنج نیک او را فسانه واری شو بد او را کمرت سخت بتنج پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چوشب ملحد از لحد ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی مر حسن را مقدم، چون از کلام قد مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد شاد زی، با سیاه چشمان، شاد که جهان نیست جز فسانه و باد زآمده شادمان بباید بود وز گذشته نکرد باید یاد من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آن که او نخورد و نداد باد و ابرست این جهان، افسوس! باده پیش آر، هر چه باداباد شاد بودست ازین جهان هرگز هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد داد دیدست ازو به هیچ سبب هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد درست و راست کناد این مثل خدای ورا اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد ... این مصرع ساقط شده ... خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: تن درست و خوی نیک و نام نیک وخرد هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر می‌نتوان کرد کودکی در پیش تابوت پدر زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر کای پدر آخر کجاات می‌برند تا ترا در زیر خاکی آورند می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر نی درو قالی و نه در وی حصیر نی چراغی در شب و نه روز نان نه درو بوی طعام و نه نشان نی درش معمور نی بر بام راه نی یکی همسایه کو باشد پناه چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود چون شود در خانه‌ی کور و کبود خانه‌ی بی‌زینهار و جای تنگ که درو نه روی می‌ماند نه رنگ زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد گفت جوحی با پدر ای ارجمند والله این را خانه‌ی ما می‌برند گفت جوحی را پدر ابله مشو گفت ای بابا نشانیها شنو این نشانیها که گفت او یک بیک خانه‌ی ما راست بی تردید و شک نه حصیر و نه چراغ و نه طعام نه درش معمور و نه صحن و نه بام زین نمط دارند بر خود صد نشان لیک کی بینند آن را طاغیان خانه‌ی آن دل که ماند بی ضیا از شعاع آفتاب کبریا تنگ و تاریکست چون جان جهود بی نوا از ذوق سلطان ودود نه در آن دل تافت نور آفتاب نه گشاد عرصه و نه فتح باب گور خوشتر از چنین دل مر ترا آخر از گور دل خود برتر آ زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ دم نمی‌گیرد ترا زین گور تنگ یوسف وقتی و خورشید سما زین چه و زندان بر آ و رو نما یونست در بطن ماهی پخته شد مخلصش را نیست از تسبیح بد گر نبودی او مسبح بطن نون حبس و زندانش بدی تا یبعثون او بتسبیح از تن ماهی بجست چیست تسبیح آیت روز الست گر فراموشت شد آن تسبیح جان بشنو این تسبیحهای ماهیان هر که دید الله را اللهیست هر که دید آن بحر را آن ماهیست این جهان دریاست و تن ماهی و روح یونس محجوب از نور صبوح گر مسبح باشد از ماهی رهید ورنه در وی هضم گشت و ناپدید ماهیان جان درین دریا پرند تو نمی‌بینی که کوری ای نژند بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان چشم بگشا تا ببینیشان عیان ماهیان را گر نمی‌بینی پدید گوش تو تسبیحشان آخر شنید صبر کردن جان تسبیحات تست صبر کن کانست تسبیح درست هیچ تسبیحی ندارد آن درج صبر کن الصبر مفتاح الفرج صبر چون پول صراط آن سو بهشت هست با هر خوب یک لالای زشت تا ز لالا می‌گریزی وصل نیست زانک لالا را ز شاهد فصل نیست تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل خاصه صبر از بهر آن نقش چگل مرد را ذوق از غزا و کر و فر مر مخنث را بود ذوق از ذکر جز ذکر نه دین او و ذکر او سوی اسفل برد او را فکر او گر برآید تا فلک از وی مترس کو به عشق سفل آموزید درس او به سوی سفل می‌راند فرس گرچه سوی علو جنباند جرس از علمهای گدایان ترس چیست کان علمها لقمه‌ی نان را رهیست با یاد تو زهر بر شکر خندد با روی تو شام بر سحر خندد درماه نو از چه روی می‌خندی کان روی به آفتاب برخندد عاشق همه زهر خندد از عشقت گر عشق این است ازین بتر خندد آنجا که تو تیر غمزه اندازی آفاق بر آهنین سپر خندد و آنجا که من از جگر کشم آهی عشاق بر آتش سقر خندد من در غم تو عقیق می‌گریم دانم که عقیق تو شکر خندد چون لعل تو بیند اشک خاقانی از شرم چو گل به پوست درخندد من و انکار شراب این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاریست که موقوف هدایت باشد من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت حافظ ار مست بود جای شکایت باشد گفت راندم پیشتر من نیکبخت باز شد آن هفت جمله یک درخت هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی بعد از آن دیدم درختان در نماز صف کشیده چون جماعت کرده ساز یک درخت از پیش مانند امام دیگران اندر پس او در قیام آن قیام و آن رکوع و آن سجود از درختان بس شگفتم می‌نمود یاد کردم قول حق را آن زمان گفت النجم و شجر را یسجدان این درختان را نه زانو نه میان این چه ترتیب نمازست آنچنان آمد الهام خدا کای با فروز می عجب داری ز کار ما هنوز اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی باغ است و بهار و سرو عالی ما می‌نرویم از این حوالی بگشای نقاب و در فروبند ماییم و تویی و خانه خالی امروز حریف خاص عشقیم برداشته جام لاابالی ای مطرب خوش نوای خوش نی باید که عظیم خوش بنالی ای ساقی شادکام خوش حال پیش آر شراب را تو حالی تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم در سایه لطف لایزالی خوردی نه ز راه حلق و اشکم خوابی نه نتیجه لیالی ای دل خواهم که آن قدح را بر دیده و چشم خود بمالی چون نیست شوی تمام در می آن ساعت هست بر کمالی پاینده شوی از آن سقاهم بی مرگ و فنا و انتقالی دزدی بگذار و خوش همی‌رو ایمن ز شکنجه‌های والی گویی بنما که ایمنی کو رو رو که هنوز در سالی ای روز بدین خوشی چه روزی ای روز به از هزار سالی ای جمله روزها غلامت ایشان هجرند و تو وصالی ای روز جمال تو کی بیند ای روز عظیم باجمالی هم خود بینی جمال خود را و آن چشم که گوش او بمالی ای روز نه روز آفتابی تو روز ز نور ذوالجلالی خورشید کند سجود هر شام می‌خواهد از مهت هلالی ای روز میان روز پنهان ای روز مقیم لایزالی ای روزی روزها و شب‌ها ای لطف جنوبی و شمالی خامش کنم از کمال گفتن زیرا تو ورای هر کمالی پیدا نشوی به قال زیرا تو پیداتر ز قیل و قالی از قال شود خیال پیدا تو فوق توهم و خیالی و آن وهم و خیال تشنه توست ای داده تو آب را زلالی این هر دو در آب جان دهن خشک در عالم پر ز خویش خالی باقی غزل ورای پرده محجوب ز تو که در ملالی هدهد رهبر چنین گفت آن زمان کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان چون بترک جان بگوید عاشقی خواه زاهد باش خواهی فاسقی چون دل تو دشمن جان آمدست جان برافشان ره به پایان آمدست سد ره جانست، جان ایثار کن پس برافکن دیده و دیدار کن گر ترا گویند از ایمان برآی ور خطاب آید ترا کز جان برآی تو که باشی ، این و آن را برفشان ترک ایمان گیر و جان را برفشان منکری گوید که این بس منکرست عشق گو از کفر و ایمان برترست عشق را با کفر و با ایمان چه کار عاشقان را لحظه‌ای با جان چه کار عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند درد و خون دل بباید عشق را قصه‌ی مشکل بباید عشق را ساقیا خون جگر در جام‌کن گر نداری درد از ما وام‌کن عشق را دردی بباید پرده‌سوز گاه جان را پرده‌در گه پرده‌دوز ذره‌ی عشق از همه آفاق به ذره‌ی درد از همه عشاق به عشق مغز کاینات آمد مدام لیک نبود عشق بی‌دردی تمام قدسیان را عشق هست و درد نیست درد را جز آدمی درخورد نیست هرکه را در عشق محکم شد قدم در گذشت از کفر و از اسلام هم عشق سوی فقر در بگشایدت فقر سوی کفر ره بنمایدت چون ترا این کفر وین ایمان نماند این تن تو گم شد و این جان نماند بعد از آن مردی شوی این کار را مرد باید این چنین اسرار را پای درنه همچو مردان و مترس درگذار از کفر و ایمان و مترس چند ترسی، دست از طفلی بدار بازشو چون شیرمردان پیش کار گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد باک نبود چون درین راه اوفتد به نام خدایی که جان آفرید سخن گفتن اندر زبان آفرید خداوند بخشنده‌ی دستگیر کریم خطا بخش پوزش پذیر عزیزی که هر کز درش سر بتافت به هر در که شد هیچ عزت نیافت سر پادشاهان گردن فراز به درگاه او بر زمین نیاز نه گردن کشان را بگیرد بفور نه عذرآوران را براند بجور وگر خشم گیرد به کردار زشت چو بازآمدی ماجرا در نوشت دو کونش یکی قطره در بحر علم گنه بیند و پرده پوشد بحلم اگر با پدر جنگ جوید کسی پدر بی گمان خشم گیرد بسی وگر خویش راضی نباشد ز خویش چو بیگانگانش براند ز پیش وگر بنده چابک نیاید به کار عزیزش ندارد خداوندگار وگر بر رفیقان نباشی شفیق بفرسنگ بگریزد از تو رفیق وگر ترک خدمت کند لشکری شود شاه لشکرکش از وی بری ولیکن خداوند بالا و پست به عصیان در زرق بر کس نبست ادیم زمین، سفره‌ی عام اوست چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست وگر بر جفا پیشه بشتافتی که از دست قهرش امان یافتی؟ بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس غنی، ملکش از طاعت جن و انس پرستار امرش همه چیز و کس بنی آدم و مرغ و مور و مگس چنان پهن‌خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف قسمت خورد مر او را رسد کبریا و منی که ملکش قدیم است و ذاتش غنی یکی را به سر برنهد تاج بخت یکی را به خاک اندر آرد ز تخت کلاه سعادت یکی بر سرش گلیم شقاوت یکی در برش گلستان کند آتشی بر خلیل گروهی بر آتش برد ز آب نیل گر آن است، منشور احسان اوست وراین است، توقیع فرمان اوست پس پرده بیند عملهای بد همو پرده پوشد به آلای خود بتهدید اگر برکشد تیغ حکم بمانند کروبیان صم و بکم وگر در دهد یک صلای کرم عزازیل گوید نصیبی برم به درگاه لطف و بزرگیش بر بزرگان نهاده بزرگی ز سر فروماندگان را به رحمت قریب تضرع کنان را به دعوت مجیب بر احوال نابوده، علمش بصیر بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر به قدرت، نگهدار بالا و شیب خداوند دیوان روز حسیب نه مستغنی از طاعتش پشت کس نه بر حرف او جای انگشت کس قدیمی نکوکار نیکی پسند به کلک قضا در رحم نقش بند ز مشرق به مغرب مه و آفتاب روان کرد و گسترد گیتی بر آب زمین از تب لرزه آمد ستوه فرو کوفت بر دامنش میخ کوه دهد نطفه را صورتی چون پری که کرده‌ست بر آب صورتگری؟ نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ گل لعل در شاخ پیروزه رنگ ز ابر افگند قطره‌ای سوی یم ز صلب اوفتد نطفه‌ای در شکم از آن قطره لولوی لالا کند وز این، صورتی سرو بالا کند بر او علم یک ذره پوشیده نیست که پیدا و پنهان به نزدش یکیست مهیا کن روزی مار و مور وگر چند بی‌دست و پایند و زور به امرش وجود از عدم نقش بست که داند جز او کردن از نیست، هست؟ دگر ره به کتم عدم در برد وزان جا به صحرای محشر برد جهان متفق بر الهیتش فرومانده از کنه ماهیتش بشر ماورای جلالش نیافت بصر منتهای جمالش نیافت نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم نه در ذیل وصفش رسد دست فهم در این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار چه شبها نشستم در این سیر، گم که دهشت گرفت آستینم که قم محیط است علم ملک بر بسیط قیاس تو بر وی نگردد محیط نه ادراک در کنه ذاتش رسد نه فکرت به غور صفاتش رسد توان در بلاغت به سحبان رسید نه در کنه بی چون سبحان رسید که خاصان در این ره فرس رانده‌اند به لااحصی از تگ فرومانده‌اند نه هر جای مرکب توان تاختن که جاها سپر باید انداختن وگر سالکی محرم راز گشت ببندند بر وی در بازگشت کسی را در این بزم ساغر دهند که داروی بیهوشیش در دهند یکی باز را دیده بردوخته‌ست یکی دیده‌ها باز و پر سوخته‌ست کسی ره سوی گنج قارون نبرد وگر برد، ره باز بیرون نبرد بمردم در این موج دریای خون کز او کس نبرده‌ست کشتی برون اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب باز آمدن پی کنی تأمل در آیینه‌ی دل کنی صفائی بتدریج حاصل کنی مگر بویی از عشق مستت کند طلبکار عهد الستت کند به پای طلب ره بدان جا بری وزان جا به بال محبت پری بدرد یقین پرده‌های خیال نماند سراپرده الا جلال دگر مرکب عقل را پویه نیست عنانش بگیرد تحیر که بیست در این بحر جز مرد داعی نرفت گم آن شد که دنبال راعی نرفت کسانی کز این راه برگشته‌اند برفتند بسیار و سرگشته‌اند خلاف پیمبر کسی ره گزید که هرگز به منزل نخواهد رسید محال است سعدی که راه صفا توان رفت جز بر پی مصطفی روزی از صبح فتح نورانی آسمان بر گشاده پیشانی فرخ و روشن و جهان افروز خنک آن روز یاد باد آن روز شه به خوبی چو روی دلبندان مجلسی ساخت با خردمندان روز خانه نه روز بستان بود کاولین روزی از زمستان بود شمع و قندیل باغها مرده رخت و بنگاه باغبان برده بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی در آوریده به باغ زاغ جز هندوی نسب نبود دزدی از هندوان عجب نبود زاغ مانده به باغ بی‌بلبل خار مانده به یادگار از گل داده نقاش باد شبگیری آب را حلقهای زنجیری تاب سرما که برد از آتش تاب آب را تیغ و تیغ را کرد آب دمه پیکان آبدار به دست چشم را سفت و چشمه را می‌بست شیر در جوش چون پنیر شده خون در اندام زمهریر شده کوه قاقم زمین حواصل پوش چرخ سنجاب درکشیده به دوش بر بهائم ددان کمین کرده پوست کنده به پوستین کرده رستنی در کشیده سر به زمین نامیه گشته اعتکاف نشین کیمیا کاری جهان دو رنگ لعل آتش نهفته در دل سنگ گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده گل حکمت به سر بر اندوه زیبقیهای آبگینه آب تخته بر تخته گشته نقره ناب در چنین فصل تاب‌خانه شاه داشته طبع چار فصل نگاه ار بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز میوه‌ها و شرابهای چو نوش مغز را خواب داده دل را هوش آتش انگیخته ز صندل و عود دود گردش چو هندوان به سجود آتشی زو نشاط را پشتی کان گوگرد سرخ زردشتی خونی از جوش منعقد گشته پرنیانی به خون در آغشته فندقی رنگ داده عنابش گشته شنگرف سوده سیمایش سرخ سیبی دل از میان کنده به دلش ناردانه آکنده کهربائی ز قیر کرده خضاب آفتابی ز مشک بسته نقاب ظلمتی کشته از نواله نور لاله‌ای رسته از کلاله حور ترکی از اصل رومیان نسبش قره‌العین هندوان لقبش مشعل یونس و چراغ کلیم بزم عیسی و باغ ابراهیم شوشهای ز کال مشگین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ آن سیه رنگ و این عقیق صفات کان یاقوت بود در ظلمات گوهرش داده دیدها را قوت زرد و سرخ و کبود چون یاقوت نو عروسی شراره زیور او عنبرینه ز کال در بر او حجله و بزمه‌ای به زر کاری حجله عودی و بزمه گلناری گرد آن بزمه پرند زده کبک و دراج دست بند زده بر سر آتش از سر خاصی فاخته پر فشان به رقاصی زردی شعله در بخار گیاه گنج زر بود زیر مار سیاه دوزخی و بهشتیش مشهور دوزخ از گرمی و بهشت از نور دوزخ اهل کاروان کنشت روضه راه رهروان بهشت زند زردشت نغمه ساز بر او مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او آب افسرده را گشاده مسام ای دریغا چرا شد آتش نام خانه سرسبزتر ز سایه سرو باده گلرنگ‌تر از خون تذرو ریخته آسمان فاخته گون از هوا فاخته ز فاخته خون باده در جام آبگینه گهر راست چون آب خشک و آتش تر گور چشمان شراب می‌خوردند ران گوران کباب می‌کردند شاه بهرام گور با یاران باده می‌خورد چون جهان داران می و نقل و سماع و یاری چند میگساری و غمگساری چند راح گلگون چو گلشکر خنده پخته گشته در آتش زنده مغزها در سماع گرم شده دل ز گرمی چو موم نرم شده زیرکان راه عیش می‌رفتند نکته‌های لطیف می‌گفتند هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش گفت حرفی به قدر پایه خویش چون سخن در سخن مسلسل گشت بر زبان سخنوری بگذشت کین درج کاسمان شه دارد وین دقیقه که او نگه دارد هیچکس را ز خسروان جهان کس ندیداست آشکار و نهان هست ما را ز فر تارک او همه چیز از پی مبارک او ایمنی هست و تندرستی هست تنگی دشمن و فراخی دست تندرستی و ایمنی و کفاف این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف تن چو پوشیده گشت و حوصله پر در جهان گونه لعل باش و نه در ما که مثل تو پادشا داریم همه داریم چون ترا داریم کاشکی چاره‌ای در آن بودی که ز ما چشم بدنهان بودی گردش اختر و پیام سپهر هم بدین فرخی نمودی چهر طالع خوشدلی زره نشدی عیش بر خوشدلان تبه نشدی تا همه ساله شاه بودی شاد خرمن عیش را نبردی باد شادمان جان شاه می‌باید جان ما گر فدا شود شاید چون سخن گو سخن به پایان برد هر کسی دل بدان سخن بسپرد دور کرد آن دم از در آن دمه را دلپسند آمد آن سخن همه را در میان بود مردی آزاده مهتر آئین و محتشم زاده شیده نامی به روشنی چون شید نقش پیرای هر سیاه و سپید اوستادی به شغل رسامی در مساحت مهندسی نامی از طبیعی و هندسی و نجوم همه در دست او چو مهره موم خرده کاری به کار بنائی نقشبندی به صورت آرائی کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد جان زمانی ستد دل از فرهاد کرده شاگردی خرد به درست بوده سمنارش اوستاد نخست در خورنق ز نغز کاریها داده با اوستاد یاریها چون در آن بزم شاه را خوش دید در زبان آب و در دل آتش دید زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست چون زمین بوسه داد باز نشست گفت اگر باشدم ز شه دستور چشم بد دارم از دیارش دور کاسمان سنجم و ستاره‌شناس آگه از کار اختران به قیاس در نگارندگی و گلکاری وحی صنعت مراست پنداری نسبتی گیرم از سپهر بلند که نیارد به روی شاه گزند تا بود در نشاط خانه خاک ز اختران فلک ندارد باک جای در حرزگاه جان دارد بر زمین حکم آسمان دارد وان چنانست کز گزارش کار هفت پیکر کنم چو هفت حصار رنگ هر گنبدی جداگانه خوشتر از رنگ صد صنم خانه شاه را هفت نازنین صنمست هریکی را ز کشوری علمست هست هر کشوری به رکن و اساس در شمار ستاره‌ای به قیاس هفته را بی‌صداع گفت و شنید روزهای ستاره هست پدید در چنان روزهای بزم افروز عیش سازد به گنبدی هر روز جامه همرنگ خانه در پوشد با دلارام خانه می‌نوشد گر برین گفته شاه کار کند خویشتن را بزرگوار کند تا بود عمر بر نشانه کار باشد از عمر خویش برخوردار شاه گفتا گرفتم این کردم خانه زرین در آهنین کردم عاقبت چون همی بباید مرد اینهمه رنجها چه باید برد وانچه گفتی که گنبد آرایم خانه را همچنان به پیرایم اینهمه خانه‌های گام و هواست خانه خانه آفرین به کجاست؟ در همه گرچه آفرین گویم آفریننده را کجا جویم باز گفت این سخن خطا گفتم جای جای آفرین چرا گفتم آنکه در جا نشایدش دیدن همه جایش توان پرستیدن این سخن گفت شاه و گشت خموش زان هوس در دماغش آمد جوش زانکه در کارنامه سمنار دید در شرح هفت پیکر کار کان پری پیکران هفت اقلیم داشت در درج خود چو در یتیم در گرفت این سخن به شاه جهان کاگهی داشت از حساب نهان در جواب سخن نکرد شتاب روزکی چند را نداد جواب چون برین گفته رفت روزی چند شبده را خواند شاه شیدا بند آنچه پذرفته بود ازو درخواست کرد کارش چنانکه باید راست گنجی آماده کرد و برگ سپرد تا برد رنج اگر تواند برد روزی از بهر شغل رسامی بهره‌مند از بقای بهرامی مرد اخترشناس طالع بین کرد بر طالعی خجسته گزین شیده بر طالعی خجسته نهاد کرد گنبد سرای را بنیاد تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت که کسش از بهشت وا نشناخت چون چنان هفت گنبد گهری کرد گنبدگری چنان هنری هریکی را به طبع و طالع خویش شرط اول نگاهداشت به پیش چون شه آمد بدید هفت سپهر به یکی جای دست داده به مهر دید کافسانه شد به جمله دیار آنچنان نعمان نمود با سمنار ناپسند آمد اهل بینش را کشتن آن صنع آفرینش را تا شود شاد شیده از بهرام شهر بابک به شیده داد تمام گفت نعمان اگر خطائی کرد کان عقوبت بر آشنائی کرد عدل من عذر خواه آن ستمست آن نه از بخل و این نه از کرمست کار عالم چنین تواند بود زو یکی را زیان یکی را سود یاری از تشنگی کباب شود یار دیگر غریق آب شود همه در کار خویش حیرانند چاره جز خامشی نمی‌دانند چونکه بهرام کیقباد کلاه تاج کیخسروی رساند به ماه بیستونی ز ناف ملک انگیخت کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت در چنان بیستون هفت ستون هتف گنبد کشید بر گردون شد در آن باره فلک پیوند باره‌ای دید بر سپهر بلند هفت گنبد درون آن باره کرده بر طبع هفت سیاره رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس بر مزاج ستاره کرده قیاس گنبدی کو ز قسم کیوان بود در سیاهی چو مشک پنهان بود وانکه بودش ز مشتری مایه صندلی داشت رنگ و پیرایه وانکه مریخ بست پرگارش گوهر سرخ بود در کارش وانکه از آفتاب داشتش خبر زرد بود از چه؟ از حمایل زر وانکه از زیب زهره یافت امید بود رویش چو روی زهره سپید وانکه بود از عطاردش روزی بود پیروزه‌گون ز پیروزی وانکه مه کرده سوی برجش راه داشت سرسبزیی ز طلعت شاه برکشیده بر این صفت پیکر هفت گنبد به طبع هفت اختر هفت کشور تمام در عهدش دختر هفت شاه در مهدش کرده هر دختری به رنگ و به رای گنبدی را ز هفت گنبد جای وز نمودار خانه تا بفریش کرده همرنگ روی گنبد خویش روز تا روز شاه فرخ بخت در سرای دگر نهادی رخت شنبه آنجا که قسم شنبه بود وآن دگرها چنان کز آن به بود چون به نیروی رأی فرزانه مجلس آراستی به هر خانه هرکجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی بانوی خانه پیش بنشستی جلوه برداشتی ز هر دستی تا دل شاه را چگونه برد شاه حلوای او چگونه خورد گفتی افسانهای مهرانگیز که کند گرم شهوتان را تیز گرچه زینگونه برکشید حصار جان نبرد از اجل به آخر کار ای نظامی ز گلشنی بگریز که گلش خار گشت و خارش تیز با چنین ملک ازین دو روزه مقام عاقبت بین چگونه شد بهرام در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه غزل است جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازل است ای به انکار سوی ما نگران من نیم با تو دودل چون دگران سخن تلخ چه می‌اندیشی ای تو سرمایه جمله شکران بر دل سوخته‌ام آبی زن که تویی دلبر پرخون جگران ز غمم همچو کمان تیر مزن چه زنی تیر سوی بی‌سپران با گل از تو گله‌ها می‌کردم گفت من هم ز ویم جامه دران گفت نرگس که ز من پرس او را که منم بنده صاحب نظران که چو من جمله چمن سوخته‌اند ز آتش او ز کران تا به کران مه و خورشید ز عشق رخ او اندر این چرخ ز زیر و زبران بحر در جوش از این آتش تیز چرخ خم داده از این بار گران کوه بسته‌ست کمر خدمت را که شماریش ز بسته کمران بانگ ارواح به من می‌آید که بگو حالت این بی‌صوران با کی گویم به جهان محرم کو چه خبر گویم با بی‌خبران ظاهر بحر بود جای خسان باطن بحر مقام گهران ظاهر و باطن من خاک خسی کو بر این بحر بود ره گذران غزل بی‌سر و بی‌پایان بین که ز پایان بردت تا به سران منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت عشقبازی نه ببازیست که داننده‌ی غیب عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت گر سر تربت من بازگشائی بینی قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت هر که بیند که تو از باغ برون می‌آئی گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت اندرین بود او که شیخ نامدار زود پیش افتاد بر شیری سوار شیر غران هیزمش را می‌کشید بر سر هیزم نشسته آن سعید تازیانه‌ش مار نر بود از شرف مار را بگرفته چون خرزن به کف تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست هم سواری می‌کند بر شیر مست گرچه آن محسوس و این محسوس نیست لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست صد هزاران شیر زیر را نشان پیش دیده‌ی غیب‌دان هیزم‌کشان لیک یک یک را خدا محسوس کرد تا که بیند نیز او که نیست مرد دیدش از دور و بخندید آن خدیو گفت آن را مشنو ای مفتون دیو از ضمیر او بدانست آن جلیل هم ز نور دل بلی نعم الدلیل خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون آنچ در ره رفت بر وی تا کنون بعد از آن در مشکل انکار زن بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن کان تحمل از هوای نفس نیست آن خیال نفس تست آنجا مه‌ایست گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن کی کشیدی شیر نر بیگار من اشتران بختییم اندر سبق مست و بی‌خود زیر محملهای حق من نیم در امر و فرمان نیم‌خام تا بیندیشم من از تشنیع عام عام ما و خاص ما فرمان اوست جان ما بر رو دوان جویان اوست فردی ما جفتی ما نه از هواست جان ما چون مهره در دست خداست ناز آن ابله کشیم و صد چو او نه ز عشق رنگ و نه سودای بو این قدر خود درس شاگردان ماست کر و فر ملحمه‌ی ما تا کجاست تا کجا آنجا که جا را راه نیست جز سنابرق مه الله نیست از همه اوهام و تصویرات دور نور نور نور نور نور نور بهر تو ار پست کردم گفت و گو تا بسازی با رفیق زشت‌خو تا کشی خندان و خوش بار حرج از پی الصبر مفتاح الفرج چون بسازی با خسی این خسان گردی اندر نور سنتها رسان که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند از چنین ماران بسی پیچیده‌اند چون مراد و حکم یزدان غفور بود در قدمت تجلی و ظهور بی ز ضدی ضد را نتوان نمود وان شه بی‌مثل را ضدی نبود ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی گر در درون پرده خود را نهان ندیدی آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی نا آزموده گفتی هستم چنان که باید لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی عطار در غم خود عمرت به آخر آمد چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی ای رفته پیش چشمه‌ی نوش تو آب می چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش طالع شود ز مطلع جام آفتاب می اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل آب فسرده را ز چه سازی نقاب می تا کی کنم ز دیده‌ی می لعل در قدح از گوهر قدح بنما لعل ناب می حاجت بشمع نیست که بزم معاشران روشن بود بتیره شب از ماهتاب می هر چند گفته‌اند حکیمان که نافعست محروریان آتش غم را لعاب می ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار کز بسکه آتشست نداریم تاب می چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می خواجو که هست بر در میخانه خاک راه با او مگوی هیچ سخن جز زباب می از آن تر شد به خون دیده دامانی که دارم که با تردامنان یار است جانانی که من دارم اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینه‌ی خود را ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن نمی‌ارزد به چندین درد سر جانی که من دارم مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد هنوز آن حدیثم به گوش اندرست چو قیدش نهادند بر پای و دست که گفت ارنه سلطان اشارت کند که را زهره باشد که غارت کند؟ بباید چنین دشمنی دوست داشت که می‌دانمش دوست بر من گماشت اگر عز وجاه است و گر ذل و قید من از حق شناسم، نه از عمرو و زید ز علت مدار، ای خردمند، بیم چو داروی تلخت فرستد حکیم بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناترست از طبیب دیدار شد میسر و بوس و کنار هم از بخت شکر دارم و از روزگار هم زاهد برو که طالع اگر طالع من است جامم به دست باشد و زلف نگار هم ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند و از می جهان پر است و بت میگسار هم خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس و از انتصاف آصف جم اقتدار هم برهان ملک و دین که ز دست وزارتش ایام کان یمین شد و دریا یسار هم بر یاد رای انور او آسمان به صبح جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم عزم سبک عنان تو در جنبش آورد این پایدار مرکز عالی مدار هم تا از نتیجه فلک و طور دور اوست تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم خالی مباد کاخ جلالش ز سروران و از ساقیان سروقد گلعذار هم بعد هزار انتظار این فلک بی وفا شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا وه که ز کین می‌کند هر بدو روزم سپهر با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا رفتی و می‌آورد جذبه‌ی شوقت ز پی خاک مرا عنقریب همره باد صبا با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد روزی من گر شود وصل تو روز جزا شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه چشم سیه روی من دید تو را از کجا از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد بسته بند ستم خسته‌ی زخم جفا ای صبا خواجه را ز بنده بگو که در مدح می‌توانم سفت ور به زشتی و ناخوشی‌افتد هجو هم خوب می‌توانم گفت آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه که در این مزرعه جز دانه‌ی خیرات نکشت ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ننهد بر چنین صورت دل از دست به منظوری که با او می‌توان گفت نه خصمی کز کمندش می‌توان رست به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز که هشیاران نیاویزند با مست سرانگشتان مخضوبش نبینی که دست صبر برپیچید و بشکست نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست نه با او می‌توان آسوده بنشست اگر دودی رود بی آتشی نیست و گر خونی بیاید کشته‌ای هست خیالش در نظر چون آیدم خواب نشاید در به روی دوستان بست نشاید خرمن بیچارگان سوخت نمی‌باید دل درمندگان خست به آخر دوستی نتوان بریدن به اول خود نمی‌بایست پیوست دلی از دست بیرون رفته سعدی نیاید باز تیر رفته از شست چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی‌ترند کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید گفت با خود ای عجب نعم‌البدن بس‌اللباس ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج زانکه باشد از همه کس التماست التماس انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد تا مه کشت‌زار آسمان را هست داس تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس بی‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک تا به صبح حشر می‌گوید احاد ام سداس بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد غلغل فکند روحم در گلشن ملایک هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم پسته حیران آید و شکر به تنگ آید ز شرم چون حدیث پسته‌ی تنگ شکر خایت کنم گر چه شد فرسوده عقل من ز دست زلف تو آفرین بر دست زلف عقل فرسایت کنم بر دل و بر دیده‌ی من گر کنی حکم، ای پسر دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم خویش را دیوانه سازم، تا بدین صحبت مگر خلق را در حلقه‌ی زلف سمن سایت کنم رای رای تست، هر حکمی که می‌خواهی بکن چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم اوحدی گر دل به دست چشم مستت داد، من جان فدای حسن روی عالم آرایت کنم چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر آشفته می‌گویم که دل بی‌تو پریشانست تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست ای خدایت به پادشاهی خلق از ازل تا ابد پسندیده ابد از کشتزار مدت تو خوشه‌ی عمر جاودان چیده آبروی خدایگانی تو خاک آدم به بیع بخریده ابر عدلت که عافیت مطرست سایه بر کاینات پوشیده فتنه از بیم بخت بیدارت شب فترت به خواب نادیده گوش چرخ از صدای نوبت تو جز نوای نفاذ نشنیده آفرینش به چشم همت تو التفات نظر نه‌ارزیده خصم در مجلس تو مسخره‌وار گردن از کاج در ندزدیده رایت از هرچه نام هستی یافت دادن دین و داد بگزیده به سر تیغ ملک بگرفته به سر تازیانه بخشیده چادر خود را برو افکند زود مرد را زن ساخت و در را بر گشود زیر چادر مرد رسوا و عیان سخت پیدا چون شتر بر نردبان گفت خاتونیست از اعیان شهر مر ورا از مال و اقبالست بهر در ببستم تا کسی بیگانه‌ای در نیاید زود نادانانه‌ای گفت صوفی چیستش هین خدمتی تا بر آرم بی‌سپاس و منتی گفت میلش خویشی و پیوستگیست نیک خاتونیست حق داند که کیست خواست دختر را ببیند زیر دست اتفاقا دختر اندر مکتبست باز گفت ار آرد باشد یا سبوس می‌کنم او را به جان و دل عروس یک پسر دارد که اندر شهر نیست خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست گفت صوفی ما فقیر و زار و کم قوم خاتون مال‌دار و محتشم کی بود این کفو ایشان در زواج یک در از چوب و دری دیگر ز عاج کفو باید هر دو جفت اندر نکاح ورنه تنگ آید نماند ارتیاح این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست دل زنده می‌شود به امید وفای یار جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست وقتی امیر مملکت خویش بودمی اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست گر دوست را به دیگری از من فراغتست من دیگری ندارم قایم مقام دوست بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست درویش را که نام برد پیش پادشاه هیهات از افتقار من و احتشام دوست گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست ای همه انصاف‌جویان بنده‌ی بیداد تو زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود کبریا در بادبان رایگان آباد تو آتش اندر خاکپاشان همه عالم زدند هر کرا بر روی آب تست در سر باد تو تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود «لن تنالوا البر حتی تنفقوا» بر یاد تو ای بسا در حقه‌ی جان غیورانت که هست نعره‌های سر به مهر از درد بی فریاد تو فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود فتنه‌تر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو «فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو جان ما خوش باد چون غایب شوی بر یاد تو یکزمان خوش باش با ما پیش از آن کز بیم خصم روز مانا خوش کند گفتار «شب خوش باد» تو اینهمه سحر حلال آخر کت آموزد همی گر سنایی نیست اندر ساحری استاد تو من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود از خم سرکه است همه با شکرانش منشان گفتم ای شاه علم من که میان عسلم از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان انا دلادل ابنة الکرم لابناء الکرام اجلب الراحة والراح لقلب المستهام اکتفی رشف الثنایا بعد اهلاک الضرام هکذا یا طالب الوصل احتمل ضیق الغرام خوش می‌رود این پسر که برخاست سرویست چنین که می‌رود راست ابروش کمان قتل عاشق گیسوش کمند عقل داناست بالای چنین اگر در اسلام گویند که هست زیر و بالاست ای آتش خرمن عزیزان بنشین که هزار فتنه برخاست بی جرم بکش که بنده مملوک بی شرع ببر که خانه یغماست دردت بکشم که درد داروست خارت بخورم که خار خرماست انگشت نمای خلق بودن زشتست ولیک با تو زیباست باید که سلامت تو باشد سهلست ملامتی که بر ماست جان در قدم تو ریخت سعدی وین منزلت از خدای می‌خواست خواهی که دگر حیات یابد یک بار بگو که کشته ماست پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد آب سیاه درمرو کب حیات می‌رسد نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو زانک ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد رحمت اوست کب و گل طالب دل همی‌شود جذبه اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا کب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد نماند هیچ کریمی که پای خاطر من ز بند حادثه‌ی روزگار بگشاید خیال بود مرا کان غرض که مقصود است حصول آن غرض از شهریار بگشاید بدان هوس بر سلطان کامران رفتم که از عطای ویم کار و بار بگشاید ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او اگر ببندد یک در هزار بگشاید ای دل اندر عشق، دل در یار ده کار او کن جان و دل در کار ده چند باشی در حجاب خود نهان دلبرت صد بار آمد بار ده یا برو گر ممنی اسلام آر یا بیا گر کافری اقرار ده خون خوری بر روی آن دلدار خور خون دهی بر روی آن دلدار ده آرزوهای تو بت‌های تواند جمله بت‌هات بر دیوار ده پس در آتش چون خلیل بت‌شکن جانت را شایستگی یار ده ساقیا خمخانه را بگشای در عاشقان را باده‌ی ابرار ده زاهدان را از وجود خویشتن وارهان و دردی خمار ده چند پوشی دلق دام زرق را دلق پوشان را کنون زنار ده چون شود شایسته‌ی ره جان تو اهل دل را تحفه چون عطار ده چو پنهان شد آن چادر آبنوس بگوش آمد از دوربانگ خروش جهانگیر شد تابنزد پدر نهانش پر ازدرد وخسته جگر چو دیدش بنالید و بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشین روان در جهان یادگار تو دانی که گر بودمی پشت تو بسوزن نخستی سر انگشت تو نگر تا چه فرمایی اکنون مرا غم آمد تو را دل پر از خون مرا گر ای دون که فرمان دهی بر درت یکی بنده‌ام پاسبان سرت نجویم کلاه و نخواهم سپاه ببرم سرخویش در پیش شاه بدو گفت هر مزد ای پرخرد همین روز سختی ز من بگذرد مرا نزد تو آرزو بد سه چیز برین بر فزونی نخواهیم نیز یکی آنک شبگیر هر بامداد کنی گوش ما را به آواز شاد و دیگر سواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان بر من فرستی که از کارزار سخن گوید و کرده باشد شکار دگر آنک داننده مرد کهن که از شهریاران گزارد سخن نوشته یکی دفتر آرد مرا بدان درد و سختی سرآرد مرا سیم آرزوی آنک خال تواند پرستنده و ناهمال تواند نبینند زین پس جهان را بچشم بریشان برانی برین سوک خشم بدو گفت خسرو که ای شهریار مباد آنک برچشم تو سوکوار نباشد و گرچه بود درنهان که بدخواه تو دور بادازجهان ولیکن نگه کن بروشن روان که بهرام چو بینه شد پهلوان سپاهست با او فزون از شمار سواران و گردان خنجرگزار اگر ما بگستهم یازیم دست بگیتی نیابیم جای نشست دگر آنک باشد دبیر کهن که برشاه خواند گذشته سخن سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آیین بزم ازین هر زمان نو فرستم یکی تو با درد پژمان مباش اندکی مدان این زگستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست دل تو بدین درد خرسند باد همان با خرد نیز پیوند باد بگفت این و گریان بیامد زپیش نکرد آشکارا بکس راز خویش پسر مهربان‌تر بد از شهریار بدین داستان زد یکی هوشیار که یار زبان چرب و شیرین سخن که از پیر نستوه گشته کهن هنرمند گر مردم بی‌هنر بفرجام هم خاک دارد ببر دوش در خواب دیو شهوت را زیور دختری گسستستم بی‌شک امروز شحنه‌ی احداث خواهد انصاف و من تهی‌دستم جز به سعی تو دفع می‌ناید این جنایت که دوش کردستم ماه چون چهره‌ی زیبای تو نیست مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست کس ندیدست رخ خوب ترا که چو من بنده و مولای تو نیست کردم از دیده و دل جای ترا گرچه از دیده و جان جای تو نیست چه دهی وعده‌ی فردا که مرا دل این وعده‌ی فردای تو نیست سینه‌ی کس نشناسم به جهان که در آن سینه تقاضای تو نیست شنیدم که لقمان سیه‌فام بود نه تن‌پرور و نازک اندام بود یکی بنده‌ی خویش پنداشتش زبون دید و در کار گل داشتش جفا دید و با جور و قهرش بساخت به سالی سرایی ز بهرش بساخت چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز ز لقمانش آمد نهیبی فراز به پایش در افتاد و پوزش نمود بخندید لقمان که پوزش چه سود؟ به سالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟ ولی هم ببخشایم ای نیکمرد که سود تو ما را زیانی نکرد تو آباد کردی شبستان خویش مرا حکمت و معرفت گشت بیش غلامی است در خیلم ای نیکبخت که فرمایمش وقتها کار سخت دگر ره نیازارمش سخت، دل چو یاد آیدم سختی کار گل هر آن کس که جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعیفان خرد گر از حاکمان سختت آید سخن تو بر زیردستان درشتی مکن رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما بسوزان هر چه می‌سوزی بفرما هر چه فرمایی اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را هزاران باغ برسازی ز بی‌عقلی و شیدایی وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی زهی نوری که اندر چشم و در بی‌چشم می‌آیی اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی مرا در دل یکی دلبر همی‌گوید خمش بهتر که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر بر حال من نسوخته و آهن بسوخته هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟ زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته بی‌چهره‌ی چو شمع تو در خلوت تنم دل را چراغ مرده و روغن بسوخته بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم خرمن به باد داده و مسکن بسوخته چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر در آستین گرفته و دامن بسوخته عابدی از قوم اسرائیلیان در عبادت بود روزان و شبان روی از لذات جسمی تافته لذت جان در عبادت یافته قطعه‌ای از ارض بود او را مکان کز سرای خلد می‌دادی نشان صیت عابد رفت تا چرخ کبود بس که بودی در رکوع و در سجود قدسیی از حال او شد باخبر کرد اندر لوح اجر او نظر دید اجری بس حقیر و بس قلیل سر او را خواست از رب جلیل وحی آمد کز برای امتحان وقتی از اوقات با وی بگذران پس ممثل گشت پیش او ملک تا کند ظاهر، عیارش بر محک گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟ زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست گفت: مردی، از علایق رسته‌ای چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای حسن حالت دیدم و حسن مکان آمدم تا با تو باشم، یک زمان گفت عابد: آری این منزل خوش است لیک با وی، عیب زشتی نیز هست عیب آن باشد که آن زیبا علف خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف از برای رب ما نبود حمار این علفها تا چرد فصل بهار گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال نیست ربت را خری، ای بی‌کمال بود مقصود ملک، از این کلام نفی خر اندر خصوص آن مقام عابد این فهمید، یعنی نیست خر نه در اینجا و نه در جای دگر گفت: حاشا! این سخن دیوانگان این چنین بی‌ربط آمد بر زبان پیش هر سبزه، خری می‌داشتی خوش بود تا در چرا بگماشتی گر نبودی خر که اینها را چرید این علفها را چرا می‌آفرید؟ گفت قدسی: هست خر، نی خلق را حق منزه از صفات خلق را پس ملک، هردم صد استغفار برد گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد با وجود نفی اقرار وجود چون علفخوارش تصور کرده بود بی‌تجارب، از کیا را علم نیست کز علف حیوان تواند کرد زیست هان، تأمل کن در این نقل شریف که در آن پنهان بود سر لطیف عابد اول در میان خلق بود کسب آداب و عبادت می‌نمود ورنه، چون داند عبادت چون کند؟ بر چه ملت طاعت بی‌چون کند در اوان خلطه را خلق جهان دیده بود او، آنچه دیده دیگران بعد از آن کرد او تجرد اختیار چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار بود عقلش فاسد و ناقص ولی نه فساد ظاهر و نقص جلی مرد عابد، دیده بد خر را بسی هر یکی را لیک در دست کسی گفت: اینها خود همه، از مردم است هر یک از سعی خود آورده به دست مالک ملک آمده هر کس به عقل در تمسک، دست ما را نیست دخل چون شد اینها جمله ملک دیگری پس نباشد، حضرت رب را خری او ندانسته که کل از حق بود جمله را حق مالک مطلق بود هر که را ملکیست، از ابناء اوست هر که را مالیست، از اعطاء اوست نزع و ایتایش به وفق حکمت است هر که را گه عزت و گه ذلت است هر کجا باشد وجود خر به کار می‌کند ایجاد، از یک تا هزار هرچه خواهد می‌کند، پیدا بکن بی‌علاج و آلت حرف و سخن عقل عابد را چو این عرفان نبود با ملک کرد آنچنان گفت و شنود هان! مخند ای نفس بر عابد ز جهل هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل در کمین خود نشینی، گر دمی خویش را بینی کم از عابد همی گر تو این اموال دانی مال رب بهر چه در غصب داری، روز و شب؟ گر بود در عقد قلبت آنکه نیست مال، جز مال خدا، پس ظلم چیست؟ آنچه داری مال حق دانی اگر پس به چشم عاریت، در وی نگر زان به هر وجهی که خواهی نفع گیر داده بهر انتفاع، او را معیر لیک نه وجهی که مالک نهی کرد تا شوی از خجلت آن، روی زرد گر نکردی این لوازم را ادا دعوی ملزوم کردن، دان خطا عابد اندر عقل، گرچه بود سست بود اخلاص و عباداتش درست کان ملک، تا آن زمان آمد پدید علت نقصان اجر وی بدید تا که آخر، در خلال گفتگو کرد استنباط ضعف عقل او هست در عقل تو نیز این اختلال نفی خر کرد او ز حق، تو نفی مال در تو آیا هست اخلاص و عمل؟ پس چه خندی بر وی ای نفس دغل! مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم همه دانند که در صحبت گل خاری هست نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد آب هر طیب که در کلبه عطاری هست من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست من از این دلق مرقع به درآیم روزی تا همه خلق بدانند که زناری هست همه را هست همین داغ محبت که مراست که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند داستانیست که بر هر سر بازاری هست چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم در خاک کوی خود دل ما را بجوی نیک کو را به آب دیده‌ی خونین سرشته‌ایم گرمان بخوان وصل نخوانی شبی، بخوان خط به خون که روز فراقت نبشته‌ایم بی‌خار محنتی نگذارد زمین دل تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم تا دفتر خیال تو در پیش چشم ماست طومار فکر این دگران در نوشته‌ایم ما را مبصران به نزاری ز موی تو فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم بگذاشتیم قصه، تمنای ما ز تو کمتر ز بوسه‌ای نبود، گر فرشته‌ایم دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند از دودمان چه غم؟ که به آتش سرشته‌ایم بردم به کدوی تر بدو حاجت انگشت نهاد پیش من بر سر گفتا به گدوی خشک من گر هست اندر همه باغ من کدویی تر ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور چون دور آسمان دگری به گزین مکن مهری که خود نهاده‌ای آن مهر بر مدار مهری که خود نموده‌ای آن مهر کین مکن گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن از زلف تابدار نشان گمان مجوی نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست رخ چون چراغ حجره‌ی روح‌الامین مکن ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت با ما چو حلقه‌دار لبان چون نگین مکن خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا از خود بترس و دیده‌ی ما را چو هین مکن ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی با ما همی چو آن نکنی باری این مکن آخر ترا که گفت که در جام بی‌دلان وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن آنان فسرده‌اند کشان پوستین کنی ما را ز غم چو سوخته‌ای پوستین مکن گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن از این ده رنگ‌تر یاری نپندارم که دارد کس ازین بی‌نورتر کاری نپندارم که دارد کس نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون‌آلود ازین باریک‌تر تاری نپندارم که دارد کس مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا ازین بتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس هر زمان لطفت همی در پی رسد ور نه کس را این تقاضا کی رسد مست عشقم دار دایم بی‌خمار من نخواهم مستیی کز می‌رسد ما نیستانیم و عشقش آتشیست منتظر کان آتش اندر نی رسد این نیستان آب ز آتش می‌خورد تازه گردد ز آتشی کز وی رسد تا ابد از دوست سبز و تازه‌ایم او بهاری نیست کو را دی رسد لا شویم از کل شیی هالک چون هلاک و آفت اندر شیء رسد هر کی او ناچیز شد او چیز شد هر کی مرد از کبر او در حی رسد ترا آن به که راه خویش گیری شکیبائی در این ره پیش گیری روی چون عاقلان در خانه زین پس نگردی این چنین دیوانه‌ی کس مکن با چشم سرمستم دلیری که از روبه نیاید شیر گیری مکن با زلف شستم عشقبازی که این کاری است با لختی درازی هر آنکس کو نداند پایه‌ی خویش ببازد ناگهان سرمایه‌ی خویش کجا مانند تو مسکین گدائی رسد در وصل چون من پادشاهی چه خیزد زین گریبان چاک کردن فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن نگیرد دستت این آشفته کاری به کارت ناید این فریاد و زاری ندارم باک اگر دل گرددت خون نگیرد در من این نیرنگ و افسون هر آنکو عشق ورزد درد بیند سرشکی سرخ و روئی زرد بیند تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی چه جنسی وز کدامانی کدامی تو ای مجنون که عاشق نام داری شراب شوق من در جام داری ترا آن به که با دردم نشینی که جان در بازی ار رویم ببینی مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور که پروانه ندارد طاقت نور برو میساز با اندوه و خواری که سازد عاشقان را بردباری کسی که دل زخم زلف او برون آرد کبوتری است که از چنگ با ز بستاند اگر نسیم صبا زلف او برافشاند هزار جان مقید ز بند برهاند منش ببینم از دور رخ نهم برخاک مرا ببیند و از دور رخ بگرداند چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست خبر برید به دهقان که سرو بنشاند سرشک دیده‌ی خسرو چنین که می‌بینم اگر به کوه رسد کوه را بغلتاند □نگار من عمل زلف خود مرا فرمای اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی ورنه جانم آهنین بودی به آه آتشین دیده چون پالونه‌ی آهن فرو پالودمی آه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرا اینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمی غرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی کوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مرا کاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمی یوسفانم بسته‌ی چاه زمین‌اند ار نه من چشمه‌های خون ز رگ‌های زمین بگشودمی گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی جان ستانش را به صور آه جان بربودمی پای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمی خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمی گر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفت تا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمی دیده را از سیل خون افکنده می در ناخنه بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمی مویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمی دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمی اول از خوناب دل رنگین ازارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی گر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمی بل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمی آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد من به زاری بر سر تابوت او بنمودمی یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه جان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمی هر شبی بر خاکش از خون دانه‌ی دل کشتمی هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی من غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نام ور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمی چون بدین زودی کفن می‌بافت او را دست چرخ کاشکی در بافتن، من تار او را پودمی گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی نی‌نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی گر دلم دادی که شروان بی‌جمالش دیدمی راه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمی جانم ار در نیم تیمار فراقش نیستی آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی گفتی ای باز سپید از دود دل چون می‌رهی کاش ار باز سپیدم بی‌سیاهی دودمی به بقراط شد علم طب آشکار به او گشت قانون آن استوار ز هر تار حکمت که او تافته‌ست دو صد خرقه‌ی تن رفو یافته‌ست بنه گوش را دل به فهم سلیم! بدان نکته‌هایی که گفت این حکیم! چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ! قناعت کن از خوان گیتی به هیچ! کشش‌های حاجت ز خود دور کن! ز بی‌حاجتی سینه پر نور کن! تهی‌دست با ایمنی خفته جفت، به از مالداری که ایمن نخفت بود پیش دانای مشکل گشای تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای بخور هر چه پیشت نهد میزبان! همه تن به شکرانه‌اش شو زبان! نبیند یکی حال، یزدان شناس که واجب نباشد بر آن‌اش سپاس به هر لقمه زین خوان که دست آوری تو را او خورد یا تو او را خوری مبر چیزها را برون ز اعتدال! مکن تارک طبع را پایمال! گر آبت زلال است و نقلت شکر، به اندازه نوش و به اندازه خور! فراش ار حریرست و همخوابه حور، منه پای بیرون ز خیرالامور بعد سالی باز جوحی از محن رو به زن کرد و بگفت ای چست زن آن وظیفه‌ی پار را تجدید کن پیش قاضی از گله‌ی من گو سخن زن بر قاضی در آمد با زنان مر زنی را کرد آن زن ترجمان تا بنشناسد ز گفتن قاضیش یاد ناید از بلای ماضیش هست فتنه غمره‌ی غماز زن لیک آن صدتو شود ز آواز زن چون نمی‌توانست آوازی فراشت غمزه‌ی تنهای زن سودی نداشت گفت قاضی رو تو خصمت را بیار تا دهم کار ترا با او قرار جوحی آمد قاضیش نشناخت زود کو به وقت لقیه در صندوق بود زو شنیده بود آواز از برون در شری و بیع و در نقص و فزون گفت نفقه‌ی زن چرا ندهی تمام گفت از جان شرع را هستم غلام لیک اگر میرم ندارم من کفن مفلس این لعبم و شش پنج زن زین سخن قاضی مگر بشناختش یاد آورد آن دغل وان باختش گفت آن شش پنج با من باختی پار اندر شش درم انداختی نوبت من رفت امسال آن قمار با دگر کس باز دست از من بدار از شش و از پنج عارف گشت فرد محترز گشتست زین شش پنج نرد رست او از پنج حس و شش جهت از ورای آن همه کرد آگهت شد اشاراتش اشارات ازل جاوز الاوهام طرا و اعتزل زین چه شش گوشه گر نبود برون چون بر آرد یوسفی را از درون واردی بالای چرخ بی ستن جسم او چون دلو در چه چاره کن یوسفان چنگال در دلوش زده رسته از چاه و شه مصری شده دلوهای دیگر از چه آب‌جو دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو دلوها غواص آب از بهر قوت دلو او قوت و حیات جان حوت دلوها وابسته‌ی چرخ بلند دلو او در اصبعین زورمند دلو چه و حبل چه و چرخ چی این مثال بس رکیکست ای اچی از کجا آرم مثالی بی‌شکست کفو آن نه آید و نه آمدست صد هزاران مرد پنهان در یکی صد کمان و تیر درج ناوکی ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای آفتابی در یکی ذره نهان ناگهان آن ذره بگشاید دهان ذره ذره گردد افلاک و زمین پیش آن خورشید چون جست از کمین این چنین جانی چه درخورد تنست هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست ای تن گشته وثاق جان بسست چند تاند بحر درمشکی نشست ای هزاران جبرئیل اندر بشر ای مسیحان نهان در جوف خر ای هزاران کعبه پنهان در کنیس ای غلط‌انداز عفریت و بلیس سجده‌گاه لامکانی در مکان مر بلیسان را ز تو ویران دکان که چرا من خدمت این طین کنم صورتی را نم لقب چون دین کنم نیست صورت چشم را نیکو به مال تا ببینی شعشعه‌ی نور جلال اگر ز پیش برانی مرا که برخواند وگر مراد نبخشی که از تو بستاند بدست تست دلم حال او تو می‌دانی که سوز آتش پروانه شمع می‌داند چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست خبر برید بدهقان که سرو ننشاند برفت آنکه بلای دلست و راحت جان مگر خدای تعالی بلا بگرداند چراغ مجلس روحانیون فرو میرد گر او بجلوه گری آستین بر افشاند تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن که هر کسش که ببیند چو آب برخواند دبیر سردلم فاش کرد و معذورست چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند سرشک دیده‌ی خواجو چنین که می‌بینم اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند چون تو شادی بنده گو غمخوار باش تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش کار تو باید که باشد بر مراد کارهای عاشقان گو زار باش شاه منصوری و ملکت آن توست بنده چون منصور گو بر دار باش اشتر مستم نجویم نسترن نوشخوارم در رهت گو خار باش نشنوم من هیچ جز پیغام او هر چه خواهی گفت گو اسرار باش ای دل آن جایی تو باری که ویست از جمال یار برخوردار باش او طبیبست و به بیماران رود ای تن وامانده تو بیمار باش بر امید یار غار خلوتی ثانی اثنین برو در غار باش بر امید داد و ایثار بهار مهرها می‌کار و در ایثار باش خرمنا بر طمع ماه بانمک گم شو از دزد و در آن انبار باش بهر نطق یار خوش گفتار خویش لب ببند از گفت و کم گفتار باش برید دوست چون آورد نامه درید آن عاشق از اندوه جامه سلامی دید، دور از هر سلامت حدیثی سر به سر جنگ و ملامت بدانست از سواد نامه‌ی دوست فراغ خاطر خود کامه‌ی دوست به دل گفتا: بکن زین کار دندان جفا بر خود مکن چندین که چندان دل آن بی‌وفا در بند ما نیست دگر بارش سر پیوند ما نیست چند چند آخر دروغ و مکر تو خود نپرد جز دروغ از وکر تو گفت حاشا از من و از جنس من که بگردیم از دروغی ممتحن ما خروسان چون مذن راست‌گوی هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی پاسبان آفتابیم از درون گر کنی بالای ما طشتی نگون پاسبان آفتابند اولیا در بشر واقف ز اسرار خدا اصل ما را حق پی بانگ نماز داد هدیه آدمی را در جهاز گر بناهنگام سهوی‌مان رود در اذان آن مقتل ما می‌شود گفت ناهنگام حی عل فلاح خون ما را می‌کند خوار و مباح آنک معصوم آمد و پاک از غلط آن خروس جان وحی آمد فقط آن غلامش مرد پیش مشتری شد زیان مشتری آن یکسری او گریزانید مالش را ولیک خون خود را ریخت اندر یاب نیک یک زیان دفع زیانها می‌شدی جسم و مال ماست جانها را فدا پیش شاهان در سیاست‌گستری می‌دهی تو مال و سر را می‌خری اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا می‌گریزانی ز داور مال را کسی ز روی چنان منع چون کند ما را خدا برای چه داده است چشم بینا را نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز که ساخت عشق تو آواره‌ی جهان ما را درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی زبان محتشم هرزه گوی رسوا را آن سرو که گویند به بالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز همخانه من باشی و همسایه نداند هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت دست از همه چیز و همه کس درگسلاند امروز چه دانی تو که در آتش و آبم چون خاک شوم باد به گوشت برساند آنان که ندانند پریشانی مشتاق گویند که نالیدن بلبل به چه ماند گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند بلبل نتوانست که فریاد نخواند هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای برخیزد و خلقی متحیر بنشاند در حسرت آنم که سر و مال به یک بار در دامنش افشانم و دامن نفشاند سعدی تو در این بند بمیری و نداند فریاد بکن یا بکشد یا برهاند هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر وقت عرضه کردن آن برده‌فروش بر کند از بنده جامه‌ی عیب‌پوش ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند بل بجامه خدعه‌ای با وی کند گوید ای شرمنده است از نیک و بد از برهنه کردن او از تو رمد خواجه در عیبست غرقه تا به گوش خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش کز طمع عیبش نبیند طامعی گشت دلها را طمعها جامعی ور گدا گوید سخن چون زر کان ره نیابد کاله‌ی او در دکان کار درویشی ورای فهم تست سوی درویشی بمنگر سست سست زانک درویشان ورای ملک و مال روزیی دارند ژرف از ذوالجلال حق تعالی عادلست و عادلان کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان آن یکی را نعمت و کالا دهند وین دگر را بر سر آتش نهند آتشش سوزا که دارد این گمان بر خدا و خالق هر دو جهان فقر فخری از گزافست و مجاز نه هزاران عز پنهانست و ناز از غضب بر من لقبها راندی یارگیر و مارگیرم خواندی گر بگیرم برکنم دندان مار تاش از سر کوفتن نبود ضرار زانک آن دندان عدو جان اوست من عدو را می‌کنم زین علم دوست از طمع هرگز نخوانم من فسون این طمع را کرده‌ام من سرنگون حاش لله طمع من از خلق نیست از قناعت در دل من عالمیست بر سر امرودبن بینی چنان زان فرود آ تا نماند آن گمان چون که بر گردی تو سرگشته شوی خانه را گردنده بینی و آن توی به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد ز حضرت احدی لا اله الا الله که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه ز عشق من به تو اغیار بدگمان شده‌اند کرشمه‌های نهان را نگاهبان شده‌اند حمایتی که حریفان بزم در بد من تمام متفق و جمله همزبان شده‌اند عجب که باده‌ی رشکی نمی‌رود در جام که سخت مجلسیان تو سرگران شده‌اند رقابت است که چو در دلی به کینه نشست کسی ندید که من بعد مهربان شده‌اند همه برای تو دارند نکته‌ها وحشی جماعتی ز حریفان که نکته دان شده‌اند دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد تا کی از ناموس هیهات ای پسر بامدادان جام می هات ای پسر ساغری پر کن ز خون رز مرا کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر خوش بزی با دوستان یک دم بزن دل بپرداز از مهمات ای پسر بر نشاط و خرمی یک دم بزی وقت کن ایام و ساعات ای پسر هر کجا دلداده‌ی آواره‌ای بینی او را کن مراعات ای پسر چند بر طاعات ما راحت کنی نیست ما را برگ طاعات ای پسر عاشقان مست را وقت صبوح سود کی بخشد مقالات ای پسر هر زمان خوانی خراباتی مرا چند باشی زین محالات ای پسر کاشکی یک دم گذارندی مرا در صف اهل خرابات ای پسر چو سر بر کرد ماه از برج ماهی مه پرویز شد در برج شاهی ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس سعادت داده از تثلیث و تسدیس ز پرگار حمل خورشید منظور بدلو اندر فکنده بر زحل نور عطارد کرده ز اول خط جوزا سوی مریخ شیرافکن تماشا ذنب مریخ را می‌کرده در کاس شده چشم زحل هم کاسه راس بدین طالع کز او پیروز شد بخت ملک بنشست بر پیروزه گون تخت بر آورد از سپیدی تا سیاهی ز مغرب تا به مشرق نام شاهی چو شد کار ممالک برقرارش قوی‌تر گشت روز از روزگارش کشید از خاک تختی بر ثریا درو گوهر به کشتی در به دریا چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب بر آن تخت مبارک شد چو شیران مبارک‌باد گفتندش دلیران جهان خرم شد از نقش نگینش فرو خواند آفرینش آفرینش ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را در افزود آفتابی شد آواز نشاط و شادکامی ز مرو شاهجان تا بلخ بامی چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج در آمد غمزه شیرین به تاراج نه آن غم را ز دل شایست راندن نه غم‌پرداز را شایست خواندن به حکم آنکه مریم را نگه داشت کز او بر اوج عیسی پایگه داشت اگر چه پادشاهی بود و گنجش ز بی‌یاری پیاپی بود رنجش نمی‌گویم طرب حاصل نمی‌کرد طرب می‌کرد لیک از دل نمی‌کرد گهی قصد نبید خام کردی گهی از گریه می در جام کردی گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی ز عالم عاشقی یا پادشاهی که عشق و مملکت ناید بهم راست ازین هر دو یکی می‌بایدت خواست چه خوش گفتند شیران با پلنگان که خر کره کند یا راه زنگان مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی به خرم گر فرو شد بخت بیدار به صد ملک ختن یک موی دلدار شبی در باغ بودم خفته با یار به بالین بر نشسته بخت بیدار چو بختم خفت و من بیدار گشتم بدینسان بی‌دل و بی‌یار گشتم کجا آن نوبه‌نو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن نشستن با پریرویان چون نوش شهنشاه پریرویان در آغوش کجا شیرین و آن شیرین زبانی به شیرینی چو آب زندگانی کجا آن عیش و آن شبها نخفتن همه شب تا سحر افسانه گفتن کجا آن تازه گلبرگ شکربار شکر چیدن ز گلبرگش به خروار عروسی را بدان روئین حصاری ز بازو ساختن سیمین عماری گهش چون گل نهادن روی بر روی گهش بستن چو سنبل موی بر موی گهی مستی شکستن بر خمارش گهی پنهان کشیدن در کنارش گهی خوردن میی چون خون بدخواه گهی تکیه زدن بر مسند ماه سخن‌هائی که گفتم یا شنیدم خیالی بود یا خوابی که دیدم مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده بر نتابد جای جمشید دهن پر خنده خوش چون توان کرد درو یا خنده گنجد یا دم سرد کرا جویم کرا خوانم به فریاد بهاری بود و بربودش ز من باد خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه می‌فزاید بر دلم سوز ز بی‌خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی‌یاری در افزود است رنجم من آن مرغم که افتادم به ناکام ز پشمین خانه در ابریشمین دام چو من سوی گلستان رای دارم چه سود ار بند زر بر پای دارم نه بند از پای می شاید بریدن نه با این بند می‌شاید پریدن غم یک تن مرا خود ناتوان کرد غم چندین کس آخر چون توان خورد مرا باید که صد غمخوار باشد چون من صد غم خورم دشوار باشد ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می‌آید بدین کار مه و خورشید را بر فرش خاکی ز جمعیت رسید این تابناکی براکنده دلم بی‌نور از آنم نیم مجموع دل رنجور از آنم ستاره نیز هم ریحان باغند پراکندند از آن ناقص چراغند شراره زان ندارد پرتو شمع که این نور پراکنده است و آن جمع نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم نه خواهم من که با دل سخت گیرم دل تاریک روزم را شب آمد تن بیمار خیزم را تب آمد نمی‌شد موش در سوراخ کژدم بیاری جایروبی بست بردم سیاهک بود زنگی خود به دیدار به سرخی می‌زند چون گشت بیمار دگر ره بانگ زد بر خود به تندی که با دولت نشاید کرد کندی چو دولت هست بخت آرام گیرد ز دولت با تو جانان جام گیرد سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست کس از بی‌دولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد به دولت یافتن شاید همه کام چو دانه هست مرغ آید فرا دام تو گندم کار تا هستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد به هر کاری در از دولت بود نور که باد از کار ما بی‌دولتی دور بسی بر خواند ازین افسانه با دل چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل صبوری کرد با غم‌های دوری هم آخر شادمان شد زان صبوری نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست شکر به می سرشته که یاقوت احمرست زلف سیه گشوده که این قلب عقربست روی چو مه نموده که این مهر انورست در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست در تاب کرده طره که هندوی کافرست برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست وز لب شراب داده که این آب کوثرست برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست موئی بباد داده که عود قماری است زاغی بباغ برده که خال معنبرست سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست قوس قزح نموده که ابروی دلکشست ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست از شمع چهره داده فروغی که آتشست برگوشوار بسته دروغی که اخترست در جوش کرده چشمه‌ی چشمم که قلزمست در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست این چه بادست که از سوی چمن می‌آید وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست که ازو رایحه‌ی مشک ختن می‌آید دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید آفتابست که از برج شرف می‌تابد یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید از کجا می‌رسد این رایحه‌ی مشک نسیم کز گذارش نفسی با تن من می‌آید یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو همه اجزای وجودش بسخن می‌آید نیم شبی کان ملک نیمروز کرد روان مشعل گیتی فروز نه فلک از دیده عماریش کرد زهره و مه مشعله داریش کرد کرد رها در حرم کاینات هفت خط و چار حد و شش جهات روز شده با قدمش در وداع زامدنش آمده شب در سماع دیده اغیار گران خواب گشت کو سبک از خواب عنان تاب گشت با قفس قالب ازین دامگاه مرغ دلش رفته به آرامگاه مرغ پر انداخته یعنی ملک خرقه در انداخته یعنی فلک مرغ الهیش قفس پر شده قالبش از قلب سبکتر شده گام به گام او چو تحرک نمود میل به میلش به تبرک ربود چون دو جهان دیده بر او داشتند سر ز پی سجده فرو داشتند پایش ازان پایه که سر پیش داشت مرحله بر مرحله صد بیش داشت رخش بلند آخورش افکند پست غاشیه را بر کتف هر که هست بحر زمین کان شد و او گوهرش برد سپهر از پی تاج سرش گوهر شب را به شب عنبرین گاو فلک برد ز گاو زمین او ستده پیشکش آن سفر از سرطان تاج و زجوزا کمر خوشه کزو سنبل‌تر ساخته سنبله را بر اسد انداخته تا شب او را چه قدر قدر هست زهره شب سنج ترازو به دست سنگ ورا کرده ترازو سجود زانکه به مقدار ترازو نبود ریخته نوش از دم سیسنبری بر دم این عقرب نیلوفری چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت زهر ز بزغاله خوانش گریخت یوسف دلوی شده چون آفتاب یونس حوتی شده چون دلو آب تا به حمل تخت ثریا زده لشگر گل خیمه به صحرا زده از گل آن روضه باغ رفیع ربع زمین یافته رنگ ربیع عشر ادب خوانده ز سبع سما عذر قدم خواسته از انبیا ستر کواکب قدمش میدرید سفت ملایک علمش میکشید ناف شب آکنده ز مشک لبش نعل مه افکنده سم مرکبش در شب تاریک بدان اتفاق برق شده پویه پای براق کبک وش آن باز کبوتر نمای فاخته‌رو گشت بفر همای سدره شده صد ره پیراهنش عرش گریبان زده در دامنش شب شده روز اینت نهاری شگرف گل شده سرو اینت بهاری شگرف زان گل و زان نرگس کانباغ داشت نرگس او سرمه مازاغ داشت چون گل ازین پایه فیروزه فرش دست به دست آمد تا ساق عرش همسفرانش سپر انداختند بال شکستند و پر انداختند او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه پرده نشینان که درش داشتند هودج او یکتنه بگذاشتند رفت بدان راه که همره نبود این قدمش زانقدم آگه نبود هر که جز او بر در آن راز ماند او هم از آمیزش خود باز ماند بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود چون به همه حرق قلم در کشید ز آستی عرش علم برکشید تا تن هستی دم جان می‌شمرد خواجه جان راه به تن می‌سپرد چون بنه عرش به پایان رسید کار دل و جان به دل و جان رسید تن به گهر خانه اصلی شتافت دیده چنان شد که خیالش نیافت دیده که نور ازلی بایدش سر به خیالات فرو نایدش راه قدم پیش قدم در گرفت پرده خلقت زمیان برگرفت کرد چو ره رفت زغایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون همتش از غایت روشن دلی آمده در منزل بی منزلی غیرت ازین پرده میانش گرفت حیرت ازان گوشه عنانش گرفت پرده در انداخته دست وصال از در تعظیم سرای جلال پای شد آمد بسر انداخته جان به تماشا نظر انداخته رفت ولی زحمت پائی نداشت جست ولی رخصت جائی نداشت چون سخن از خود به در آمد تمام تا سخنش یافت قبول سلام آیت نوری که زوالش نبود دید به چشمی که خیالش نبود دیدن او بی عرض و جوهرست کز عرض و جوهر از آنسو ترست مطلق از آنجا که پسندیدنیست دید خدا را و خدا دیدنیست دیدنش از دیده نباید نهفت کوری آنکس که بدیده نگفت دید پیمبر نه به چشمی دگر بلکه بدین چشم سر این چشم سر دیدن آن پرده مکانی نبود رفتن آن راه زمانی نبود هر که در آن پرده نظرگاه یافت از جهت بی جهتی راه یافت هست ولیکن نه مقرر بجای هر که چنین نیست نباشد خدای کفر بود نفی ثباتش مکن جهل بود وقف جهاتش مکن خورد شرابی که حق آمیخته جرعه آن در گل ما ریخته لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش او نازنین لب به شکر خنده بیاراسته امت خود را به دعا خواسته همتش از گنج توانگر شده جمله مقصود میسر شده پشت قوی گشته از آن بارگاه روی درآورد بدین کارگاه زان سفر عشق نیاز آمده در نفسی رفته و باز آمده ای سخنت مهر زبانهای ما بوی تو جانداروی جانهای ما دور سخا را به تمامی رسان ختم سخن را به نظامی رسان پرده‌ی نو ساخت عشق، زخمه‌ی نو در فزود کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید اشک ز چشمم گشاد مایه‌ی اشک است دود عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود چشم سیاه تو دید دل ز برم برپرید فتنه‌ی خاقانی است این دل کور کبود مست من چون باده نوشی جرعه برمن بریز درد جام خود برین رسوای تر دامن بریز تیرگی عیش مشتاقان ترا چون رو شنست بردل تاریک خسرو و باده‌ی روشن بریز □از ما چه احتراز نمودی که در جهان هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز □به راه کعبه که از هر طرف کمین گاهی است اگر ز خویش گذشتی قدم منه بهراس □رو ای صبا و ز بهر مسافران فراق ازان دو لب سخنی چند یادگاری پرس نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست چین سر زلف تو رونق عنبر شکست نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست نسخه‌ی زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح طره‌ی میگون شب خم به خم اندر شکست لعل تو در خنده شد رشته‌ی پروین گسست جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست جرعه‌ی جام لبت پرده‌ی عیسی درید نقطه‌ی نون خطت خامه‌ی آزر شکست رهرو امید را عشوه‌ی تو پی برید خانه‌ی اندیشه را غمزه‌ی تو در شکست جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان کبر تو چون جود شاه قاعده‌ی زر شکست خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست گرد سپاهش به روز شعله‌ی خورشید کشت عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست کرد بشیر علم خانه‌ی خورشید دو گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی زهره بر آن رزمگاه حقه‌ی زیور شکست شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل در پی اشتر سپرد در سم استر شکست اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید نایب ممن گماشت تا بت کافر شکست ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم درشد و چون دست یافت پای برادر شکست ناصیه‌ی سکه را نام تو مطلوب گشت چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد گریه‌ی خصم از نهیب در فم خنجر شکست رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچو جحی کز خدوک چرخه‌ی مادر شکست خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست حیدر شرع کرم بازوی احسان تست کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست سده‌ی قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم در پی بوسیدنش جمله‌ی شهپر شکست دست سخن کی رسد در تو که از باس تو تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست در صف آن کارزار کز فزع کر و فر زلزله‌ی رزمگاه گوشه‌ی محور شکست شست به پیغام تیر خطبه‌ی جان فسخ کرد دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست حدت دندان رمح زهره‌ی جوشن درید صدمه‌ی آسیب گرز تارک مغفر شکست گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست حمله‌ی تو تنگ کرد عرصه‌ی موقف چنانک پهلوی خصمان چونال یک‌به‌یک اندر شکست هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت آصف او صف دیو نیک مزور شکست باز در ایام تو از پی تسکین ملک خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست معرکه‌ی مکر دیو ظل عمر بشکند چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید رخنه‌ی یاجوج بست سد سکندر شکست تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست تا که در افواه خلق هست که از چار طبع اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود شد آتش جگرم پیش مردمان روشن ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود به التفات تو دارم امیدواریها ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو کدام روز دگر اینقدر فغانم بود زبان خامه‌ی من سوخت زین غزل وحشی مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود به سر ماه فکنده طیلسانی در سرو کشیده پرنیانی بر چشمه‌ی آفتاب بسته از عنبر سوده سایبانی رخساره فراز سرو سیمین مانند شکفته گلستانی حوری و چو کوثرش عقیقی سروی و چو غنچه‌اش دهانی نی حور بعینه‌ی بهشتی نی سرو براستی روانی دیدم چو هزار خرمن گل وقت سحرش ببوستانی گفتم نظری کن ای جهانرا جانی و ز دلبری جهانی همچون تن من همای عشقت نادیده شکسته استخوانی جز ناله و سایه‌ام درین راه نی همنفسی نه همعنانی آخر بشنو حدیث خواجو کز عشق تو گشت داستانی دل در گره زلف تو بستیم دگر بار وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم خوردیم می و جام شکستیم دگربار شاید که دگر نعره‌ی مستانه برآریم کز جام می عشق تو مستیم دگربار المنة لله که پس از محنت بسیار با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار چون طره‌ی تو شیفته‌ی روی تو گشتیم هیهات! که خورشید پرستیم دگربار ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم از صومعه و زهد برستیم دگربار در بندگی زلف چلیپات بماندیم زنار هم از زلف تو بستیم دگربار تا راز دل ما نکند فاش عراقی اینک دهن از گفت ببستیم دگربار خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید بدخوی خوبرویی بیگانه آشنایی گفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره دارد غم آن قدر نداند کاخر تو آن مایی الحق جواب شافی اینک چنینت خواهم دادی به یک حدیثم از دست غم رهایی گویی بدان میارم کز بد بتر کنم من من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی نی دست آن نداری هین زود می چه پایی گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی مرغ اندیشه که اندر همه دل‌ها بپری به خدا کز دل و از دلبر ما بی‌اثری آفتابی که به هر روزنه‌ای درتابی از سر روزن آن اصل بصر بی‌بصری باد شبگیر که چون پیک خبرها آری ز آنچ دریای خبرهاست چرا بی‌خبری دیدبانا که تو را عقل و خرد می‌گویند ساکن سقف دماغی و چراغ نظری بر سر بام شدستی مه نو می‌جویی مه نو کو و تو مسکین به کجا می‌نگری دل ترسنده که از عشق گریزان شده‌ای ز کف عشق اگر جان ببری جان نبری رهزنانند به هر گام یکی عشوه دهی وای بر تو گر از این عشوه دهان عشوه خری ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه کنان که کلاهت ببرند ار چه که سیمین کمری به حشر غره مشو این نگر ای مه کز بیم می‌گریزی همه شب گر چه شه باحشری می‌گریزی تو ولی جان نبری از کف عشق تیرت آید سه پری گر چه همه تن سپری گر همه تن سپری ور ره پنهان سپری ور دو پر ور سه پری در فخ آن دام وری مردم چشم که مردم به تو مردم بیند نظرت نیست به دل گر چه که صاحب نظری در درون ظلمات سیهی چشمان همچو آب حیوان ساکنی و مستتری خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد آنک از چشمه او جوش کند دیده وری گر شکر را خبری بودی از لذت عشق آب گشتی ز خجالت ننمودی شکری چشم غیرت ز حسد گوش شکر را کر کرد ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری شیر گردون که همه شیردلان از تو برند جگر و صف شکنی حمیت و استیزه گری جگر باجگران آب ظفر از تو خورند به کمینگاه دل اهل دلان بی‌جگری شیر ز آتش برمد سخت و دل آتشکده‌ای است جان پروانه بود بر شرر شمع جری پر پروانه بسوزد جز پروانه دل که پرش ده پره گردد ز فروغ شرری شاه حلمی ز خلاء زیر پر دل می‌رو تا تو را علم دهد واهب انسان و پری رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل تا که خنجر بنهی هیچ سری را نبری گر توانی عوض سر سر دیگر دادن سزد ار سر ببری حاکم و وهاب سری سر ز تو یافت سری پر ز تو دزدید پری ز تو آموخت تری و ز تو آورد زری شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند قدحی گر شکند زو نتوان گشت بری مشتری را نرسد لاف که من سیمبرم که نبود و نبود سیمبری سیم بری مشتری بود زلیخا مه کنعانی را سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل بتری غره مشو چنگ کنندت بتری چنگ دل چند از این چنگ و دف و نای شکست وای بر مادر تو گر نکند دل پدری ای عطارد بس از این کاغذ و از حبر و قلم زفتی و لاف و تکبر حیل و پرهنری گر پلنگی به یکی باد چو موشی گردی ور تو شیری به یکی برق ز روبه بتری سر قدم کن چو قلم بر اثر دل می‌رو که اثرهاست نهان در عدم و بی‌صوری از کجا مست آمدی ای مه که غارت شد نماز پارسایی را که مشغول دعای خویش بود پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود □گر نیندیشد رقیب او بلای عاشقان هم بران جان بلا تشویش او خواهد فتاد آنکه می‌گوید که دل ندهم بکس آخر گهی پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد هین که به میدان حسن رخش درافکند یار بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان پیش عنانش ببین عاشیه کش روزگار از بس خون‌ها که ریخت غمزه‌ی سرتیز او عشق به انگشت پای می‌کند آن را شمار نقش سر زلف او رست مرا در بصر زآن که بهم درخوردعنبر و دریا کنار قندز شب پوش او هست شب فتنه زای صبح قیامت شده است از شب او آشکار نیست مرا آهنی بابت الماس او دیده‌ی خاقانی است لاجرم الماس بار عالم جانها بر او هست مقرر چنانک دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی تو را به سلسله‌ی صبر خواستم که ببندم ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی تو هم‌چو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه که هم‌چو عید به سالی دوبار روی نمایی چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم که تو به تازگی عمر هم‌چو گل به نوایی تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر نه نقد وقت بری کیسه‌ی حیات ربایی چنان که از دیت خون بود حیات دوباره دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا چو غم نتیجه‌ی عمری چو عمر دام بلایی به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی برو که تشنه‌ی دیرینه‌ای به خون من آری نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی اندر آخر حمزه چون در صف شدی بی زره سرمست در غزو آمدی سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندی در صف شمشیر خویش خلق پرسیدند کای عم رسول ای هزبر صف‌شکن شاه فحول نه تو لا تلقوا بایدیکم الی تهلکه خواندی ز پیغام خدا پس چرا تو خویش را در تهلکه می در اندازی چنین در معرکه چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره چون شدی پیر و ضعیف و منحنی پرده‌های لا ابالی می‌زنی لا ابالی‌وار با تیغ و سنان می‌نمایی دار و گیر و امتحان تیغ حرمت می‌ندارد پیر را کی بود تمییز تیغ و تیر را زین نسق غمخوارگان بی‌خبر پند می‌دادند او را از غیر چه کارستان که داری اندر این دل چه بت‌ها می‌نگاری اندر این دل بهار آمد زمان کشت آمد کی داند تا چه کاری اندر این دل حجاب عزت ار بستی ز بیرون به غایت آشکاری اندر این دل در آب و گل فروشد پای طالب سرش را می‌بخاری اندر این دل دل از افلاک اگر افزون نبودی نکردی مه سواری اندر این دل اگر دل نیستی شهر معظم نکردی شهریاری اندر این دل عجایب بیشه‌ای آمد دل ای جان که تو میر شکاری اندر این دل ز بحر دل هزاران موج خیزد چو جوهرها بیاری اندر این دل خمش کردم که در فکرت نگنجد چو وصف دل شماری اندر این دل یکی پارسا سیرت حق پرست فتادش یکی خشت زرین به دست سر هوشمندش چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد همه شب در اندیشه کاین گنج و مال در او تا زیم ره نیابد زوال دگر قامت عجزم از بهر خواست نباید بر کس دوتا کرد و راست سرایی کنم پای بستش رخام درختان سقفش همه عود خام یکی حجره خاص از پی دوستان در حجره اندر سرا بوستان بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت دگر زیر دستان پزندم خورش براحت دهم روح را پرورش بسختی بکشت این نمد بسترم روم زین سپس عبقری گسترم خیالش خرف کرده کالیوه رنگ به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ فراغ مناجات و رازش نماند خور و خواب و ذکر و نمازش نماند به صحرا برآمد سر از عشوه مست که جایی نبودش قرار نشست یکی بر سر گور گل می سرشت که حاصل کند زان گل گور خشت به اندیشه لختی فرو رفت پیر که ای نفس کوته نظر پند گیر چه بندی در این خشت زرین دلت که یک روز خشتی کنند از گلت؟ طمع را نه چندان دهان است باز که بازش نشیند به یک لقمه آز بدار ای فرومایه زین خشت دست که جیحون نشاید به یک خشت بست تو غافل در اندیشه‌ی سود مال که سرمایه‌ی عمر شد پایمال غبار هوی چشم عقلت بدوخت سموم هوس کشت عمرت بسوخت بکن سرمه‌ی غفلت از چشم پاک که فردا شوی سرمه در چشم خاک برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون به صحرا می‌برد از شهر بند صید بندی را سپهرم مایه‌ی بازیچه‌ی خود کرده پنداری که باز از گریه‌ام درخنده دارد نوشخندی را سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را نمی‌گفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد به درد بی‌کسی در کنج محنت دردمندی را دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را چون کنم معشوق عیار آمدست دشنه در کف سوی بازار آمدست دشنه‌ی او تشنه‌ی خون دل است لاجرم خونریز و خونخوار آمدست همچنان کان پسته می‌ریزد شکر همچنان آن دشنه خونبار آمدست هست ترک و من به جان هندوی او لاجرم با تیغ در کار آمدست صبحدم هر روز با کرباس و تیغ پیش تیغ او به زنهار آمدست آینه بر روی خود می‌داشتست تا به خود بر عاشق زار آمدست از وصال او کسی کی برخورد کو به عشق خود گرفتار آمدست او ز جمله فارغ است و هر کسی اندرین دعوی پدیدار آمدست لیک چون تو بنگری در راه عشق قسم هر کس محض پندار آمدست عاشق او و عشق او معشوقه اوست کیستی تو چون همه یار آمدست جز فنائی نیست چون می‌بنگرم آنچه از وی قسم عطار آمدست خوش آن بی‌دلی که عشقش کافر ماست تنش در کار جانان رنج فرساست گرش از کارها معزول سازد به کار خود ورا مشغول سازد چو دست او فرو شوید ز هر کار برآرد بر سر کارش دگر بار که چون جان باشدش مشغول تن نیز شود این عشق سازی در بدن نیز تنش چون جان چو آن غم در پذیرد سراپای وجودش عشق گیرد که چون خورشید جان بر جسم تابد مزاجش نیز طبع عشق یابد شود از آفتاب عشق جانان تن چون سنگ او لعل بدخشان چو سنگ او نباشد مانع خور به بیرون بر زند عشق از درون سر همه عالم فروغ عشق گیرد در و دیوار نورش در پذیرد چو عکسش بر در و دیوار بیند به هر جا رو نماید یار بیند چو فرهاد از پی خدمت کمربست کمر در عهده‌ی اینکار دربست به گلگون بر نشست آن سرو آزاد چو سایه در پیش افتاد فرهاد چنین رفتند تا نزدیک کوهی خجسته پیکری ، فرخ شکوهی یکی کوه از بلندی آسمان رنگ ازو خورشید و مه را شیشه بر سنگ هزاران چون مجره جویبارش هزاران جدی و ثور از هر کنارش به از کهف از شرافت هر شکافش هزاران قله همچون کوه قافش نشیب او به گردون رهنما بود فرازش را خدا داند کجا بود در او نسرین گردون بس پریده ولی بر ذره‌اش راهی ندیده شده با قلعه او سدره همدوش سپهر از سایه‌ی او نیلگون پوش مدار آسمان پیرامن او کواکب سنگهای دامن او به سختی غیر این نتوان ستودش که تاب تیشه فرهاد بودش وگر جویی نشان از من کنونش بود شهرت به کوه بیستونش اشارت رفت از آن ماه پریزاد که آن کوه افکند از تیشه فرهاد مگر کوه وجود کوهکن بود که او را کوه کندن امر فرمود که یعنی خویش را از پا درانداز وزان پس با جمالم عشق می‌باز اگر خواهی به وصلم آشنایی مرا جا در درون جان نمایی ترا کوهی شده‌ست این وهم و پندار مرا خواهی ز راه این کوه بردار نیم دد تا به کوهم باشد آرام که در کوه است مأوای دد ودام مگر باشد به ندرت کوه قافی کز او سیمرغ را باشد مطافی وزان پس گفت کز صنعت نمایی چنان خواهم که بازو بر گشایی به ضرب تیشه بگشایی ز کهسار نشیمن گاه را جایی سزاورا برون آری به تدبیر و به فرهنگ رواق و منظر و ایوانی از سنگ به نوک تیشه از صنعت نگاری تمنای دل شیرین برآری هر آن صنعت که با خشت و گل آید ترا از سنگ باید حاصل آید نمایی در مقرنس هندسی را فزایی صنعت اقلیدسی را چنان تمثالها بنمایی از سنگ که باشد غیرت مانی و ارژنگ اگر چه دانم این کاریست دشوار نباشد چون تویی را درخور این کار ولی در خیل ما حرفی سرایند که مردان را به سختی آزمایند عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست نتواند ز سر راه ملامت برخاست که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح نام مستوری و ناموس کرامت برخاست در گلستانی کان گلبن خندان بنشست سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست در قعر جان مستم دردی پدید آمد کان درد بندیان را دایم کلید آمد چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد مردان این سفر را گم‌بودگی است حاصل وین منکران ره را گفت و شنید آمد گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا جام محبت او با بوسعید آمد تا داده‌اند بویی عطار را ازین می عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست محتسب در جستن می پرده‌ی ما می‌درد مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد ز بلده‌ی که عنان تافت غصه تاخت به آنجا به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش بلیه‌ی تیغ دودم گشت و فتنه‌ی تیر دوسر شد چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد هرکه دل بر چون تو دلداری نهد سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد وانکه را محنت گلی خواهد شکفت روزگارش این چنین خاری نهد وانکه جانش همچو دل نبود به کار خویشتن را با تو در کاری نهد تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف آرد و در دست خونخواری نهد نیک می‌کوشد خدایش یار باد بو که روزی دست بر یاری نهد عشق گفت این هجر باری کیست و چیست خود کسی بر دل ازو باری نهد بار پای اندر میان خواهد نهاد تا به وصلت روز بازاری نهد هجر گفت از جانب تو راست شد اینت سودا و هوس آری نهد یار پای اندر میان ننهد ولیک انوری سر در میان باری نهد خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه آن چیز که او دارد او داند او داند از گردش گردون شد روز و شب این عالم دیوانه آن جا را گردون بنگر داند گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشمست او کز دیده جان خود لوح ازلی خواند دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری تا باز شود کاری زان طره که بفشاند دیوانه دگر سانست او حامله جانست چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی تبریز همه عالم زو نور نو افشاند ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره تا چه زند زهره از آینه و جندره پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق ریخته گلگونه‌اش یاوه شده قنجره پنجره‌ای شد سماع سوی گلستان تو گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره آه که این پنجره هست حجابی عظیم رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره از شکرینی که هست بهر بخاییدنش لب همه دندان شده‌ست بر مثل دستره دست دل خویش را دیدم در خمره‌ای گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره گفت شراب کسی کو همگی چرخ را با همه دولاب جان می نخرد یک تره کره گردون تند پیشش پالانیی بر سر میدان او جان خر باتوبره ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت نصرت بر میمنه دولت بر میسره ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین هین که رسید آفتاب جانب برج بره دوش وقت صبح چون دل داده‌ای پیشم آمد مست ترسازاده‌ای بی دل و دینی سر از خط برده‌ای بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای چون مرا از خواب خوش بیدار کرد گفت هین برخیز و بستان باده‌ای من ز ترسازاده چون می بستدم گشتم از می بستدن دل داده‌ای چون شراب عشق در دل کار کرد دل شد از کار جهان چون ساده‌ای در زمان زنار بستم بر میان در صف مردان شدم آزاده‌ای نیست اکنون در خرابات مغان پیش او چون من به سر استاده‌ای نیست چون عطار در دریای عشق در ز چشم درفشان بگشاده‌ای از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما خنجر به جای برگ برآرد درخت ما الماس ریزه شد نمک سوده‌ی حکیم در زخم بستن جگر لخت لخت ما با اینهمه خجالت و ذلت که می‌کشم از هم فرو نریخت زهی روی سخت ما زورق گران و لجه خطرناک موجه صعب ای ناخدا نخست بینداز رخت ما وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش آتش فکند شعله‌ی گلخن به تخت ما نوبهار از خوید و گل‌آراست گیتی رنگ رنگ ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ شباهنگام کاین عنقای فرتوت شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت به دشت انجرک آرام کردند بنوشانوش می‌در جام کردند در آن صحرا فرو خفتند سرمست ریاحین زیر پای و باده بر دست چو روز از دامن شب سر برآورد زمانه تاج زرین بر سر آورد بر آن پیروزه تخت آن تاجداران رها کردند می بر جرعه خواران وز آنجا تا در دیر پری سوز پریدند آن پریرویان به یک روز در آن مینوی میناگون چمیدند فلک را رشته در مینا کشیدند بساطی سبز چون جان خردمند هوائی معتدل چون مهر فرزند نسیمی خوشتر از باد بهشتی زمین را در به دریا گل به کشتی شقایق سنگ را بتخانه کرده صبا جعد چمن را شانه کرده مسلسل گشته بر گلهای حمری نوای بلبل و آواز قمری پرنده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش زده بر گل صلای نوش بر نوش بدان گلشن رسید آن نقش پرداز همان نقش نخستین کرد آغاز پری پیکر چو دید آن سبزه خوش به می بنشست با جمعی پریوش دگر ره دید چشم مهربانش در آن صورت که بود آرام جانش شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی گذشت اندیشه کارش ز بازی دل سرگشته را دنبال برداشت به پای خود شد آن تمثال برداشت در آن آیینه دید از خود نشانی چو خود را یافت بی‌خود شد زمانی چنان شد در سخن ناساز گفتن کزان گفتن نشاید باز گفتن لعاب عنکبوتان مگس گیر همائی را نگر چون کرد نخجیر در آن چشمه که دیوان خانه کردند پری را بین که چون دیوانه کردند به چاره هر کجا تدبیر سازند نه مردم دیو را نخجیر سازند چو آن گل برگ رویان بر سر خاک گل صد برگ را دیدند غمناک بدانستند کان کار پری نیست عجب کاریست کاری سرسری نیست از آن پیشه پشیمانی گرفتند بر آن صورت ثناخوانی گرفتند که سر بازی کنیم و جان فشانیم مگر کاحوال صورت باز دانیم چو شیرین دید که ایشان راستگویند به چاره راست کردن چاره جویند به یاری خواستن بنمود زاری که یاران را ز یارانست یاری ترا از یار نگریزد بهر کار خدای است آنکه بی مثل است و بی یار بسا کارا که از یاری برآید به باید یار تا کاری برآید بدان بت پیکران گفت آن دلارام کز این پیکر شدم بی‌صبر و آرام بیا تا این حدیث از کس نپوشیم بدین تمثال نوشین باده نوشیم دگر باره نشاط آغاز کردند می‌آوردند و عشرت ساز کردند پیاپی شد غزلهای فراقی بر آمد بانک نوشا نوش ساقی بت شیرین نبید تلخ در دست از آن تلخی و شیرینی جهان مست بهر نوبت که می‌بر لب نهادی زمین را پیش صورت بوسه دادی چو مستی عاشقی را تنگ‌تر کرد صبوری در زمان آهنگ در کرد یکی را زان بتان بنشاند در راه که هر کس را که بینی بر گذرگاه نظر کن تا درین سامان چو پوید وزین صورت به پرسش تا چه گوید بسی پرسیده شد پنهان و پیدا نمی‌شد سر آن صورت هویدا تن شیرین گرفت از رنج سستی کز آن صورت ندادش کس درستی در آن اندوه می‌پیچید چون مار فشاند از جزعها لولوی شهوار با چنین رفتن به منزل کی رسی با چنین خصلت به حاصل کی رسی بس گران جانی و بس اشتردلی در سبک روحان یک دل کی رسی با چنین زفتی چگونه کم زنی با چنین وصلت به واصل کی رسی چونک اندر سر گشادی نیستت در گشاد سر مشکل کی رسی همچو آبی اندر این گل مانده‌ای پس به پاک از آب و از گل کی رسی بگذر از خورشید وز مه چون خلیل ور نه در خورشید کامل کی رسی چون ضعیفی رو به فضل حق گریز ز آنک بی‌مفضل به مفضل کی رسی بی عنایت‌های آن دریای لطف از چنین موجی به ساحل کی رسی بی براق عشق و سعی جبرئیل چون محمد در منازل کی رسی بی پناهان را پناه خود کنی در پناه شاه مقبل کی رسی پیش بسم الله بسمل شو تمام ور نه چون مردی به بسمل کی رسی دوش تا اول سپیده‌ی بام می همی‌خوردمی به رطل و به جام با سماعی که از حلاوت بود مرغ را پایدام و دل را دام با بتانی که می ندانم گفت که از ایشان هوای من به کدام همه با جعدهای مشکین بوی همه با زلفهای غالیه فام گرهی را نشانده بودم پیش برنهاده به دست جام مدام گرهی را به پای تا همه شب کار می را همی‌دهنده نظام ز ایستاده به رشک سرو سهی وز نشسته به درد ماه تمام حال ازینگونه بود در همه شب زین کس آگه نبود، تا گه بام چون چنین بود پس چرا گفتم قصه‌ی خویش پیش شاه انام شاه گیتی محمد محمود زینت ملک و مفخر ایام آنکه دولت بدو گرفت قرار آنکه گیتی بدو گرفت قوام دولت او را به ملک داده نوید و آمده تازه روی و خوش به خرام همه امیدها به دوست قوی خاصه امید آنکه جوید نام میر ما را خوییست، چون خوی که؟ چون خوی مصطفی علیه سلام در عطا دادن و سخاست مقیم در کریمی و مردمیست مدام از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام تا بود ممکن و تواند کرد نکند جز به کار خیر قیام سالی از خویشتن خجل باشد گر کسی را به حق دهد دشنام خشم ز انسان فرو خورد که خورد مردم گرسنه شراب و طعام گر مثل خصم را بیازارد خویشتن را خجل کند به ملام عاشق مردمی و نیکخوییست دشمن فعل زشت و خوی لام تازه‌رویی و رادمردی و شرم بازیابی ازو به هر هنگام گر تکلف کند، که این نکند باز ازین راه برگذارد گام هر کجا گرم گشت، با خوی او رادمردی برون دمد ز مسام هیچ مرد تمام و پخته نگفت که ازو هیچ کاری آمد خام لاجرم هر چه در جهان فراخ شیرمردست و رادمرد تمام همه چون من فدای میر منند همه از بهر او زنند حسام جاودان شاد باد و در همه وقت ناصرش ذوالجلال و الاکرام کاخ او پر بتان آهو چشم باغ او پر بتان کبک خرام در همه شغلها که دست برد نیکش آغاز و نیکتر انجام عید قربان بر او مبارک باد هم بر آنسان که بود عید صیام با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟ با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟ از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟ در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟ هم دیده‌ی تو باید تا چهره‌ی تو بیند کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟ وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟ جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟ دل می‌تپد که بیند در دیده روی خوبت ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟ عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟ گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند: پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟ در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟ در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟ برفتند و روی هوا تیره گشت ز سهراب گردون همی خیره گشت تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان نیارامد از تاختن یک زمان وگر باره زیر اندرش آهنست شگفتی روانست و رویین تنست شب تیره آمد سوی لشکرش میان سوده از جنگ و از خنجرش به هومان چنین گفت کامروز هور برآمد جهان کرد پر چنگ و شور شما را چه کرد آن سوار دلیر که یال یلان داشت و آهنگ شیر بدو گفت هومان که فرمان شاه چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه همه کار ماسخت ناساز بود بورد گشتن چه آغاز بود بیامی یکی مرد پرخاشجوی برین لشکر گشن بنهاد روی تو گفتی ز مستی کنون خاستست وگر جنگ بایک تن آراستست چنین گفت سهراب کاو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه از ایرانیان من بسی کشته‌ام زمین را به خون و گل آغشته‌ام کنون خوان همی باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن وزان روی رستم سپه را بدید سخن راند با گیو و گفت و شنید که امروز سهراب رزم آزمای چگونه به جنگ اندر آورد پای چنین گفت با رستم گرد گیو کزین گونه هرگز ندیدیم نیو بیامد دمان تا به قلب سپاه ز لشکر بر طوس شد کینه خواه که او بود بر زین و نیزه بدست چو گرگین فرود آمد او برنشست بیامد چو با نیزه او را بدید به کردار شیر ژیان بردمید عمودی خمیده بزد بر برش ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگ جوی ز گردان کسی مایه‌ی او نداشت جز از پیلتن پایه‌ی او نداشت هم آیین پیشین نگه داشتیم سپاهی برو ساده بگماشتیم سواری نشد پیش او یکتنه همی تاخت از قلب تا میمنه غمی گشت رستم ز گفتار اوی بر شاه کاووس بنهاد روی چو کاووس کی پهلوان را بدید بر خویش نزدیک جایش گزید ز سهراب رستم زبان برگشاد ز بالا و برزش همی کرد یاد که کس در جهان کودک نارسید بدین شیرمردی و گردی ندید به بالا ستاره بساید همی تنش را زمین برگراید همی دو بازو و رانش ز ران هیون همانا که دارد ستبری فزون به گرز و به تیغ و به تیر و کمند ز هرگونه‌ای آزمودیم بند سرانجام گفتم که من پیش ازین بسی گرد را برگرفتم ز زین گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی همی خواستم کش ز زین برکنم چو دیگر کسانش به خاک افگنم گر از باد جنبان شود کوه خار نجنبید بر زین بر آن نامدار چو فردا بیاید به دشت نبرد به کشتی همی بایدم چاره کرد بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست کزویست پیروزی و فر و زور هم او آفریننده‌ی ماه و هور بدو گفت کاووس یزدان پاک دل بدسگالت کند چاک چاک من امشب به پیش جهان آفرین بمالم فراوان دو رخ بر زمین کزویست پیروزی و دستگاه به فرمان او تابد از چرخ ماه کند تازه این بار کام ترا برآرد به خورشید نام ترا بدو گفت رستم که با فر شاه برآید همه کامه‌ی نیک خواه به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی زواره بیامد خلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان ازو خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشگان دل بشست چنین راند پیش برادر سخن که بیدار دل باش و تندی مکن به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیش آن ترک آوردخواه بیاور سپاه و درفش مرا همان تخت و زرینه کفش مرا همی باش بر پیش پرده‌سرای چو خورشید تابان برآید ز جای گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ و گر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری میاغاز و تندی مکن مباشید یک تن برین رزمگاه مسازید جستن سوی رزم راه یکایک سوی زابلستان شوید از ایدر به نزدیک دستان شوید تو خرسند گردان دل مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم بگویش که تو دل به من در مبند که سودی ندارت بودن نژند کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد به چنگم به هنگام جنگ بسی باره و دژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست در مرگ را آن بکوبد که پای باسپ اندر آرد بجنبد ز جای اگر سال گشتی فزون ازهزار همین بود خواهد سرانجام کار چو خرسند گردد به دستان بگوی که از شاه گیتی مبرتاب روی اگر جنگ سازد تو سستی مکن چنان رو که او راند از بن سخن همه مرگ راییم پیر و جوان به گیتی نماند کسی جاودان ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را بینوائی بر در از ایوب صبر اندوزتر با وجود آن که دست درفشانت مسرفی است کز عطای اوست کان در خوف و دریا در خطر در بنای مستقیم الجود میریزد مدام از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس از شما انعام خواهد بیشتر از پیشتر پیشت آمد به هر حال کردن اندک زری با تمنای مطول با متاع مختصر از برای او به جای زر فرستادی نبات تا زبانش دیرتر در جنبش آمد بهر زر سرکه‌ی مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر هر چند چو بحر تلخکامی، این کار تو را بس است، جامی! کز موج معانی‌ات ز سینه افتاد به ساحل این سفینه مرهم‌نه داغ دلفگاران تسکین‌ده درد بیقراران شیرین شکری‌ست نورسیده از نیشکر قلم چکیده شعری که ز خاطر خردمند زاید، به مثل بود چو فرزند فرزند به صورت ارچه زشت است در چشم پدر نکوسرشت است ای ساخته تیز خامه را نوک! ز آن کرده عروس طبع را دوک! می‌کن ز آن نوک، خوش‌نویسی! ز آن دوک ز مشک رشته‌ریسی! می‌زن رقمی به لوح انصاف! دراعه‌ی عیب پوش می‌باف! چون شعر نکو بود، خط نیک باشد مدد نکویی‌اش، لیک گردد ز لباس خط ناخوب در دیده‌ی عیب‌جوی، معیوب حرفی که به خط بدنویسی، در وی همه عیب خود نویسی در خوبی خط اگر نکوشی، از بهر خدا ز تیزهوشی، حرفی که نهی، به راستی نه! کز هر هنری است راستی به و آن دم که نویسی‌اش، سراسر با نسخه‌ی راست کن برابر! چون خود کردی فساد از آغاز، اصلاح به دیگران مینداز! کوتاهی این بلندبنیاد، در هشتصد و نه فتاد و هشتاد ور تو به شمار آن بری دست باشد سه هزار و هشتصد و شصت شد عرض ز طبع فکرت‌اندیش در طول چهار مه، کم و بیش در یک دو سه ساعتی ز هر روز شد طبع بر این مراد، فیروز هر چند که قدر این تهی‌دست زین نظم شکسته‌بسته بشکست، زو حقه‌ی چرخ، درج در باد! ز آوازه‌ی او زمانه پر باد! دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما نقد حیات صرف سفر می‌کنیم ما سالی دو عید مردم هشیار می‌کنند در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما چون گردباد، نیش دو صد خار می‌خوریم گر جامه از غبار به بر می‌کنیم ما وا می‌کنیم غنچه‌ی دل را به زور آه خون در دل نسیم سحر می‌کنیم ما از رخنه‌ی دل است، رهی گر به دوست هست زین راه اختیار سفر می‌کنیم ما صائب فریب نعمت الوان نمی‌خوریم روزی خود ز خون جگر می‌کنیم ما گر دستها چو زلف در آرم به گردنش کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش! دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او ای باد صبحدم، برسان خدمت منش آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او خون من شکسته‌ی بیدل به گردنش گر خون دیدها به گریبان رسد مرا آن نیستم که دست بدارم ز دامنش دانم که باد را بر او خود گذار نیست ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش موشکی صندوق را سوراخ کرد خواب گربه موش را گستاخ کرد اندر آتش افکنیم آن موش را همچنان کان مردک طباخ کرد گربه را و موش را آتش زنیم در تنوری کتشش صد شاخ کرد آن یکی درویش ز اطراف دیار جانب تبریز آمد وامدار نه هزارش وام بد از زر مگر بود در تبریز بدرالدین عمر محتسب بد او به دل بحر آمده هر سر مویش یکی حاتم‌کده حاتم ار بودی گدای او شدی سر نهادی خاک پای او شدی گر بدادی تشنه را بحری زلال در کرم شرمنده بودی زان نوال ور بکردی ذره‌ای را مشرقی بودی آن در همتش نالایقی بر امید او بیامد آن غریب کو غریبان را بدی خویش و نسیب با درش بود آن غریب آموخته وام بی‌حد از عطایش توخته هم به پشت آن کریم او وام کرد که ببخششهاش واثق بود مرد لا ابالی گشته زو و وام‌جو بر امید قلزم اکرام‌خو وام‌داران روترش او شادکام هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام گرم شد پشتش ز خورشید عرب چه غمستش از سبال بولهب چونک دارد عهد و پیوند سحاب کی دریغ آید ز سقایانش آب ساحران واقف از دست خدا کی نهند این دست و پا را دست و پا روبهی که هست زان شیرانش پشت بشکند کله‌ی پلنگان را به مشت هیچ می‌دانی که در گیتی ز مرگ بوالحسن چرخ جز قحط کرم دیگر چه دارد فائده ای دریغا آنکه چون یادش کند گوید جهان ای دریغا حاتم طایی و معن وائده روزه‌ی روزی درآمد خواجه بی‌روزی مباش یاد می‌کن ربنا انزل علینا مائده چو خندان گشت صبح عالم افروز زمانه داد شب را مژده‌ی روز نماند اندر فلک ز انجم نشانی به نیلوفر به دل شد گلستانی ملک بر وعده‌ی دوشینه برخاست حریفان باز جست و مجلس آراست خمار عشق بازی در سر افتاد دل از جوش شراب از پا درافتاد اشارت کرد خواندن موبدان را همان دانندگان و به خردان را خردمندان چو گشتند انجمن گفت که گردد هر دری با گوهری جفت کسی کز عشق کس باشد خیالش شود همسر به کابین حلالش به فرمان دو صاحب چاره سازان همی جستند راز عشق بازان همی کردند یک یک را فراهم دو گان را عقد می بستند با هم چو گشت آسوده خاطرها به پیوند به بوی وصل دلها گشت خرسند ملک در پیش شیرین زار بگریست که چند از یک دگر فارغ توان زیست نه پاینده است بر مردم جوانی نه کس را اعتماد زندگانی چه بختست اینکه چون من پادشائی بود محتاج رویت چون گدائی کنونم ده زکات خوبی خویش که فردا من غنی گردم تو درویش چو از برگ گلش سنبل دمیدست ز حسرت در چمن گل پژمریدست به عشوه توبه‌ی شهری شکستست به غمزه پرده‌ی خلقی دریدست ز روبه بازی چشم چو آهوش دلم چون آهوی وحشی رمیدست چه رویست آنکه در اوصاف حسنش کمال قدرت بیچون پدیدست چو نقاش ازل نقش تومی‌بست ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست تو گوئی در کنارت مادر دهر بشیر بیوفائی پروریدست ز گلزار جنان رضوان بصد سال گلی چون عارض خوبت نچیدست پریشانست زلفت همچو حالم مگر حال پریشانم شنیدست مسلمانان چه زلفست آن که خواجو بدان هندوی کافر بگرویدست داری سخنی خوب گوش یا نه؟ کامروز نه هشیاری از شبانه حکمت نتوانی شنود ازیرا فتنه‌ی غزل نغزی و ترانه شد پرده میان تو و ان حکمت آن پرده که بستند بر چغانه مردم نشده‌ستی چو می‌ندانی جز خفتن و خور چون ستور لانه این خانه چگونه بکرد و، که نهاد این گوی سیاه اندر این میانه؟ بنگر که چرا کرد صنع صانع از دام چه غافل شوی به دانه؟ بندیش که نابوده بوده گردد تا پیش نباشد یکی بهانه این نفس خوشی جوی را نبینی درمانده بدین بند و شادمانه؟ ای رس بجز از بهر تو نگردد این خانه‌ی رنگین بر رسانه دیوار بلند است تا نبیند کانجاش چه ماند از برون خانه چون خانه‌ی بیگانه‌ش آشنا شد خو کرد در این بند و زاولانه آن است گمانش کنون که این است او را وطن و جای جاودانه بل دهر درختی است و نفس مرغی وین کالبد او را چو آشیانه ای کرده خرد بر دهان جانت از آهن حکمت یکی دهانه دانی که نیاوردت آنکه آورد خیره به گزاف اندر این خزانه بل تا بنماید تو را بر این لوح آیات و علامات بی‌کرانه کردند تو را دور از این میانت گه چشم و گهی حلق و گه مثانه گوئی که جوانم، به باغ‌ها در بسیار شود خشک و، تر جوانه چون دید خردمند روی کاری خیره نکند گربه را به شانه بیدار و هشیوار مرد ننهد دل بر وطن و خانه‌ی کسانه بشنو سخن این کبود گنبد فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟ بر هرچه برون زین نشان دهندت بکمانه ازین یابی و کمانه شخص تو یکی دفتر است روشن بنوشته برو سیرت زمانه این عالم سنگ است و آن دگر زر عقل است ترازوی راستانه چون راست بود سنگ با ترازو جز راست نگوید سخن زبانه آن کس که زبانش به ما رسانید پیغام جهان داور یگانه او بود زبانه‌ی ترازوی عقل گشته به همه راستی نشانه بر عالم دین عالی آسمان شد بر خانه‌ی حق محکم آستانه در خانه‌ی دین چونکه می‌نیائی؟ استاده چه ماندی بر آستانه؟ هاروت همانا که بست راهت زی خانه بدان بند جاودانه در خانه شدم بی‌تو من ازیرا هاروت تو را هست و مر مرا نه زین است بر او قال و قیل قولت وز خمر خم است پر و چمانه زین به نبود مذهبی که گیری از بیم عنانیش و تازیانه گوئی که حلال است پخته مسکر با سنبل و با بیخ رازیانه ای ساخته مکر و کتاب حیلت کاین گفت فلانی ز بو فلانه بر شوم تن خویش سخت کردی از جهل در هاویه به فانه آن کس که تو را داد صدر آتش خود رفت بدان جای چاکرانه ای ز ما سیر آمده بدرود باش ما نه خشنودیم تو خشنود باش کشته ما را گر فراقت ای صنم تو به خون کشتگان ماخوذ باش غرقه در دریای هجران توام دلبرا دریاب ما را زود باش هجر تو بر ما زیانی‌ها نمود تو به وصلت دیگران را سود باش در فراقت کار ما از دست شد گر نگیری دست ما بدرود باش ای سنایی در شبستان غمش گر چه همچون نار بودی دود باش زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شد در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا بگذر به مسجد گو خلل در حلقه‌ی زهاد شو خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم گو در زمان حسن تو ویرانه‌ایی آباد شو ای در دل غم پرورم صد درد بی‌درمان ز تو یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو آن یکی اسپی طلب کرد از امیر گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر گفت آن را من نخواهم گفت چون گفت او واپس‌روست و بس حرون سخت پس پس می‌رود او سوی بن گفت دمش را به سوی خانه کن دم این استور نفست شهوتست زین سبب پس پس رود آن خودپرست شهوت او را که دم آمد ز بن ای مبدل شهوت عقبیش کن چون ببندی شهوتش را از رغیف سر کند آن شهوت از عقل شریف هم‌چو شاخی که ببری از درخت سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت چونک کردی دم او را آن طرف گر رود پس پس رود تا مکتنف حبذا اسپان رام پیش‌رو نه سپس‌رو نه حرونی را گرو گرم‌رو چون جسم موسی کلیم تا به بحرینش چو پهنای گلیم هست هفصدساله راه آن حقب که بکرد او عزم در سیران حب همت سیر تنش چون این بود سیر جانش تا به علیین بود شهسواران در سباقت تاختند خربطان در پایگه انداختند از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا هر ذره خاک ما را آورد در علالا سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی اشکوفه‌ها شکفته وز چشم بد نهفته غیرت مرا بگفته می خور دهان میالا ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا ابرت نبات بارد جورت حیات آرد درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا ای عشق با توستم وز باده تو مستم وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی ماهت چگونه خوانم مه رنج دق دارد سروت اگر بخوانم آن راستست الا سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد جز اصل اصل جان‌ها اصلی ندارد اصلا خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا گویند جمله یاران باطل شدند و مردند باطل نگردد آن کو بر حق کند تولا این خنده‌های خلقان برقیست دم بریده جز خنده‌ای که باشد در جان ز رب اعلا آب حیات حقست وان کو گریخت در حق هم روح شد غلامش هم روح قدس لالا آمد بت میخانه تا خانه برد ما را بنمود بهار نو تا تازه کند ما را بگشاد نشان خود بربست میان خود پر کرد کمان خود تا راه زند ما را صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را رو سایه سروش شو پیش و پس او می‌دو گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را قاصد رساند مژده که جانان ما رسید ای درد وای بر تو که درمان ما رسید خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر سیلاب بند دیده‌ی گریان ما رسید زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل تسکین ده حرارت هجران ما رسید ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن کاباد ساز کلبه‌ی ویران ما رسید ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر کان نورسیده میوه‌ی بستان ما رسید روی غریب ساختی ای داغ دل که زود مرهم نه جراحت پنهان ما رسید تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم دست فراق چون به گریبان ما رسید گر کار بجز مستی اسکندر می من ور معجزه شعرستی پیغمبر می من با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی اندر دو جهان شاه بلند اختر می من ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال گر من به غمش نگرومی کافر می من گر بنده‌ی خوی بد خود نیستی آن ماه حقا که به فردوس همش چاکر می من گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد وی گه که درین وقت چگوید درمی من بودیش سر عشق من و برگ مراعات گر چون دگران فاسق در کون بر می من گر تیر برویی زندم از سر شنگی از شادی تیرش به هوا بر پر می من گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت از گردن خود بفگنمی گر سرمی من هر روز دل آید که مگر نیک شود یار گر خر نیمی عشوه‌ی او کی خر می من گر بلفرج مول خبر یابدی از من زین روی برین طایقه سر دفتر می من پس در غم آنکس که ز گل خار نداند عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من روزی که خیال دلستان رقص کند یک جان چکند که صد جهان رقص کند هر پرده که میزنند در خانه‌ی دل مسکنی تن بینوا همان رقص کند روزی که ز کار کمترک می‌آید در دیده خیال آن بتک می‌آید از نادره‌گی و از غریبی که ویست در عین دلست و دل به شک می‌آید روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند دیوانگی کنم که دیو آن نکند حکم مژه تو آن کند با دل من کز نوک قلم خواجه‌ی دیوان نکند روزیکه وجودها تولد گیرد روزیکه عدم جانب اعلا گیرد تا قبضه‌ی شمشیر که آلاید خون تا آتش اقبال که بالا گیرد رو نیکی کن که دهر نیکی داند او نیکی را از نیکوان نستاند مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند آن به که بجای مال نیکی ماند زان آب که چرخ از آن بسر می‌گردد استاره‌ی جانم چو قمر می‌گردد بحریست محیط و در وی این خلق مقیم تا کیست کز این بحر گهر میگردد زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید از بهر لب چون شکر خود بگزید وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد و بخروشید ز اول که مرا عشق نگارم بربود همسایه‌ی من ز ناله‌ی من نغنود اکنون کم شد ناله عشقم بفزود آتش چو هوا گرفت کم گردد دود زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند در بردن جان بندگان رای زند دست خوش خویش را کس از دست دهد؟ افتاده‌ی خویش را کسی پای زند؟ زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در مالش عنبر آستینها برزد مشگش گفتم از این سخن تاب آورد درهم شد و خویشتن زمینها برزد زندان تو از نجات خوشتر باشد نفرین تو از نبات خوشتر باشد شمشیر تو از حیات خوشتر باشد ناسور تو از نوات خوشتر باشد زنهار مگو که رهروان نیز نیند کامل صفتان بی‌نشان نیز نیند ز اینگونه که تو محرم اسرار نه‌ای میپنداری که دیگران نیز نیند سر دل عاشقان ز مطرب شنوید با ناله‌ی او بگرد دلها بروید در پرده چه گفت اگر بدو میگروید یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید سر مستان را ز محتسب ترسانند شد محتسب مست همه میدانند این مردم شهر ما اگر مردانند این مستان را چرا گرو نستانند سرویکه ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان باشد سرهای درختان گل تر میچینند و اندر دل خود کان گهر می‌بینند چون بر سر پایند که با بی‌برگی نومید نگردند و ز پا می‌شینند سرهای درختان گل رعنا چیدند آن یعقوبان یوسف خود را دیدند ایام زمستان چو سیه پوشیدند آخر ز پس نوحه‌گری خندیدند سودای ترا بهانه‌ای بس باشد مستان ترا ترانه‌ای بس باشد در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا ما را سر تازیانه‌ای بس باشد سوز دل عاشقان شررها دارد درد دل بی‌دلان اثرها دارد نشنیدستی که آه دلسوختگان بر حضرت رحمت گذرها دارد شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد ساقی کرم مست و خرابش ببرد میید آب دیده می‌ناید خواب ترسد که اگر بیاید آبش ببرد شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید چون بچه‌ی خرد آستین برخاید چون دید مرا کنار را بگشاید چون باز جهد مرغ دلم برباید شادی همه طالبان که مطلوب رسید داد ای همه عاشقان که محبوب رسید آن صحت رنجهای ایوب رسید آن یوسف صد هزار یعقوب رسید شادم که غم تو در دل من گنجد زیرا که غمت بجای روشن گنجد آن غم که نگنجد در افلاک و زمین اندر دل چون چشمه‌ی سوزن گنجد شادی زمانه با غمم برنامد جز از غم دوست مرهمم برنامد گفتم که به بینمش چه دمها دهمش چون راست بدیدمش دمم برنامد شاهیست که تو هرچه بپوشی داند بی‌کام و زبان گر بخروشی داند هر کس هوس سخن فروشی داند من بنده‌ی آنم که خموشی داند شب چون دل عاشقان پر از سودا شد از چشم بد و نیک جهان تنها شد با خون دلم چون سفر پنهانی گویند اشارتی که وقت آنها شد شب رفت کجا رفت همانجای که بود تا خانه رود باز یقین هر موجود ای شب چو روی بدان مقام موعود از من برسان که آن فلانی چون بود شب گشت که خلقان همه در خواب روند ماننده‌ی ماهی همه در آب روند چون روز شود جانب اسباب روند قوم دگری بسوی وهاب روند شور آوردم که گاو گردون نکشد دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد هم من بکشم که شور تو جان منست جان خود را بگو کسی چون نکشد شور عجبی در سر ما میگردد دل مرغ شده است و در هوا میگردد هر ذره‌ی ما جدا جدا میگردد دلدار مگر در همه جا میگردد شیرین سخنی در دل ما میخندد بر خسرو شیرین سخنی می‌بندد گه تند کند مرا و او رام شود گه رام کند مرا و او می‌تندد صافی صفت و پاک نظر باید بود وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود هر لحظه اگر هزار دردت باشد در آرزوی درد دگر باید بود صبح آمد و وقت روشنائی آمد شبخیزان را دم جدائی آمد آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب وقت هوس شکر ربائی آمد صبح است و صبا مشک فشان می‌گذرد دریاب که از کوی فلان می‌گذرد برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد بوئی بستان که کاروان می‌گذرد صد بار ز سر برفت عقلم و آمد تا کی ز می شیفتگان آشامد از کار بماندم وز بیکاری نیز تا عاقبت کار کجا انجامد صد سال بقای آن بت مهوش باد تیر غم او دل من ترکش باد بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد از بس خوبی که در پس پرده منم ای بیخبران عاشق خود خواهم شد طاوس نه‌ای که بر جمالت نگرند سیمرغ نه‌ای که بیتو نام تو برند شهباز نه‌ای که از شکار تو چرند آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند عارف چو گل و جز گل خندان نبود تلخی نکند عادت قند آن نبود مصباح زجاجه است جان عارف پس شیشه بود زجاجه سندان نبود هر دل که درو مهر تو پنهان نبود کافر بود آن دل و مسلمان نبود شهری که درو هیبت سلطان نبود ویران شده گیر اگرچه ویران نبود عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود در مذهب عشق کفر و ایمان نبود در عشق تن و عقل و دل و جان نبود هرکس که چنین نگشت او آن نبود عاشق که بناز و ناز کی فرد بود در مذهب عاشقی جوانمرد بود بر دلشدگان چه ناز در خورد بود یعقوب که یوسفی کند سرد بود عاشق که تواضع ننماید چکند شبها که بکوی تو نیاید چکند گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو دیوانه که زنجیر نخاید چکند عشاق به یک دم دو جهان در بازند صد ساله بقا به یک زمان دربازند بر بوی دمی هزار منزل بروند وز بهر دلی هزار جان دربازند عشق آن باشد که خلق را دارد شاد عشق آن باشد که داد شادیها داد زاده است مرا مادر عشق از اول صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد عاشق نبود که از بلا پرهیزد مردانه کسی بود که در شیوه‌ی عشق چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود جوینده‌ی عشق بیعدد خواهد بود فردا که قیامت آشکارا گردد هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود عشق تو بهر صومعه مستی دارد بازار بتان از تو شکستی دارد دست غم تو بهر دو عالم برسید الحق که غمت درازدستی دارد عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند جان از قفس قالب من خیز کند کافر باشد که با لب چون شکرت امکان گنه یابد و پرهیز کید عشق تو سلامت ز جهان می‌ببرد هجر تو اجل گشته که جان می‌ببرد آندل که به صد هزار جان می‌ندهم یک خنده‌ی تو به رایگان می‌ببرد عشقی آمد که عشقها سودا شد سوزیدم و خاکستر من هم لا شد باز از هوس سوز خاکستر من واگشت و هزار بار صورتها شد عقل و دل من چه عیشها میداند گر یار دمی پیش خودم بنشاند صد جای نشیب آسیا میدانم کز بی‌آبی کار فرو میماند علم فقها ز شرع و سنت باشد حکم حکما بیان حجت باشد لیکن سخنان اولیای ملکوت از کشف و عیان نور حضرت باشد عید آمده کز تو عید عیدانه برد از خرمن ماه تو به دل دانه برد اینش برسد که روی بر ماه کند وینش نرسد که ماه نو خانه برد غم را بر او گزیده میباید کرد وز چاه طمع بریده میباید کرد خون دل من ریخته میخواهد یار این کار مرا به دیده میباید کرد غم کیست که گرد دل مردان گردد غم گرد فسردگان و سردان گردد اندر دل مردان خدا دریائیست کز موج خوشش گنبد گردان گردد فردا که به محشر اندر آید زن و مرد از بیم حساب رویها گردد زرد من عشق ترا به کف نهم پیش برم گویم که حساب من از این باید کرد قاصد پی اینکه بنده خندان نشود پنهان مکن از بنده که پنهان نشود گر بر در باغی بنویسی زندان باغ از پی آن نوشته زندان نشود قد الفم ز مشق چون جیم افتاد آن سو که توئی حسن دو میم افتاد آن خوبی باقی تو ایجان جهان دل بستد و اندر پی باقیم افتاد قومی به خرابات تو اندر بندند رندی چند و کس نداند چندند هشیاری و آگهی ز کس نپسندند بر نیک و بد خلق جهان میخندند کاری ز درون جان میباید وز قصه شنیدن این گره نگشاید یک چشمه‌ی آب در درون خانه به زان رودی که از برون میید کامل صفتی راه فنا می‌پیمود چون باد گذر کرد ز دریای وجود یک موی ز هست او بر او باقی بود آن موی به چشم فقر زنار نمود گر با دل و دنده هیچ کارم افتد در وقت وصال آن نگارم افتد خون دل ز آب دیده زان میبارم تا آن دل و دیده در کنارم افتد گر چرخ ترا خدمت پیوست کند مپذیر که عاقبت ترا پست کند ناگاه به شربتی ترا مست کند در گردن معشوق دگر دست کند گر خواب ترا خواجه گرفتار کند من نگذارم کسیت بیدار کند عشقت چو درخت سیب میافشاند تا خواب ترا چو برگ طیار کند گر در طلبی ز چشمه در بر ناید جوینده‌ی در به قعر دریا باید این گوهر قیمتی کسی را شاید کز آب حیات تشنه بیرون آید گر دریا را همه نهنگان گیرند ور صحرا را همه پلنگان گیرند ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند عشاق جمال خوب رنگان گیرند گر صبر کنم جامعه‌ی جان میسوزد جان من و آن جملگان میسوزد ور بانگ برآورم دهان میسوزد از من گذرد هر دو جهان میسوزد گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید ور فاش کنم حسود در چنگ آید پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید اگر عاشق را فنا و مردن باشد یا در ره عشق جان سپردن باشد پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق از عین حیات آب خوردن باشد گر ما نه همه تنور سوزان باشد ناگه ز درم درآی گرم آن باشد چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد سرما نه همه سرد زمستان باشد گر مرده شود تن بر خود جاش کنند ور زنده بود قصد سر و پاش کنند گفتم که مرا حریف اوباش کنند گفتا نی نی مست شوی فاش کنند گر نگریزی ز ما بنازی چه شود ور نرد وداع ما نبازی چه شود ما را لب خشک و دیده‌ی تر بی‌تست گر با تر و خشک ما بسازی چه شود گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد از خار بترسد آنکه اشتر باشد ور جان و جهان ز غصه آلوده شود پاکیزه شود چو عشق گازر باشد کس از خم چوگان تو گوئی نبرد وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد گر یوسف دیده همچو یعقوب کند از پیرهن حسن تو بوئی نبرد کس واقف آن حضرت شاهانه نشد تا بی‌دل و بی‌عقل سوی خانه نشد دیوانه کسی بود که آن روی تو دید وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد کشتی چو به دریای روان میگذرد می‌پندارد که نیستان میگذرد ما میگذریم ز این جهان در همه حال می‌پندارم کاین جهان میگذرد گفتم بیتی نگار از من رنجید یعنی که بوزن بیت ما را سنجید گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا گفتا به کدام بیت خواهم گنجید گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش در است چو سنگ رایگان نتوان کرد گفتم که به من رسید دردت بمزید گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید گفتم که دلم خون شد از دیده دوید گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید گفتم که ز خردی دل من نیست پدید غمهای بزرگ تو در او چون گنجید گفتا که ز دل بدیده باید نگرید خرد است و در او بزرگها بتوان دید گفتی که بگو زبان چه محرم باشد محرم نبود هرچه به عالم باشد والله نتوان حدیث آن دم گفتن با او که سرشت خاک آدم باشد کو پای که او باغ و چمن را شاید کو چشم که او سرو و سمن را شاید پای و چشمی یکی جگر سوخته‌ای بنمای یکی که سوختن را شاید گوید چونی خوشی و در خنده شود چون باشد مرده‌ی ای که او زنده شود امروز پراکنده نخواهم گفتن هرچند که راه او پراکنده شود گویند که فردوس برین خواهد بود آنجا می ناب و حور عین خواهد بود پس ما می و معشوق به کف میداریم چون عاقبت کار همین خواهد بود کی باشد کین نبش بنوش تو رسد زهرم به لب شکرفروش تو رسد زیرا که تو کیمیای بی‌پایانی ای خوش خامی که او بجوش تو رسد کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد ور نور تو آفتاب عالم باشد اسرار جهان چگونه پوشیده شود بر خاطره آنکه با تو محرم باشد کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد واندل که برون ز چرخ ازرق باشد تخم غم را کجا پذیرد چو زمین آن کز هوسش فلک معلق باشد کی گفت که آن زنده‌ی جاوید بمرد کی گفت که آفتاب امید بمرد آن دشمن خورشید در آمد بر بام دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد لبهای تو آنگه که با ستیز بود در هر دو جهان از تو شکرریز بود گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی از من بشنو که شمس تبریز بود لعلیست که او شکر فروشی داند وز عالم غیب باده نوشی داند نامش گویم و لیک دستوری نیست من بنده‌ی آنم که خموشی داند ما بسته بدیم بند دیگر آمد بیدل شده و نژند دیگر آمد در حلقه‌ی زلف او گرفتار بدیم در گردن ما کمند دیگر آمد هر لحظه میی به جان سرمست دهد تا جان و دلم به وصل پیوست دهد این طرفه که یک قطره‌ی آب آمده است تا دریای پر گهرش دست دهد ما می‌خواهیم و دیگران میخواهند تا بخت کرا بود کرا راه دهند ما زان غم او به بازی و خنداخند عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند ماهی که کمر گرد قمر می‌بندد غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد چون بیندم او که من چین گریانم پنهان پنهان شکر شکر میخندد مائیم ز عشق یافته مرهم خود بر عشق نثار کرده هر دم دم خود تا هر دم ما حوصله‌ی عشق رود در هر دم ما عشق بیابد دم خود مردان رهت که سر معنی دانند از دیده‌ی کوته نظران پنهانند این طرفه‌تر آنکه هرکه حق را بشناخت ممن شد و خلق کافرش میخوانند مردان رهش زنده به جان دگرند مرغان هواش ز آشیان دگرند منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان بیرون ز دو کون در جهان دگرند مردیکه بهست و نیست قانع گردد هست و عدم او را همه تابع گردد موقوف صفات و فعل کی باشد او کز صنع برون آید و صانع گردد مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد عالم عالم جهان جهان راز آورد چندان به همه سوی جهان بیرون شد کاین هر دو جهان به قطره‌ای باز آورد مرغی که ز باغ پاکبازان باشد هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش کاندر سر او غرور بازان باشد مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد آن مرغ که از بیضه‌ی سیمرغ بزاد جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد مستان غمت بار دگر شوریدند دیوانه دلانت سر مه را دیدند آمد سر مه سلسله را جنبانید بر آهن سرد عقل را بندیدند مشکین رسنت چو پرده‌ی ماه شود بس پرده‌نشین که ضال و گمراه شود ور چاه زنخدانت ببیند یوسف آید که بر آن رسن در این چاه شود مطرب خواهم که عاشق مست بود در کوی خرابات تو پابست بود گر نیست بود شاه و گر هست بود یارب بده آن کس که از دست بود معشوقه چو آفتاب تابان گردد عاشق به مثال ذره گردان گردد چون باد بهار عشق جنبان گردد هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد معشوقه خانگی بکاری ناید کو عشوه نماید و وفا ننماید معشوقه کسی باید کاندر لب گور از باغ فلک هزار در بگشاید مگذار که غصه در میانت گیرد یا وسوسه‌های این جهانت گیرد رو شربت عشق در دهان نه شب و روز زان پیش که حکم حق دهانت گیرد مگذار که وسوسه زبونت گیرد چون مار به حیله و فسونت گیرد تا آن مه بی‌چون کند آهنگ گرفت حیران شود آسمان که چونت گیرد من بنده‌ی آن قوم که خود را دانند هردم دل خود را ز علط برهانند از ذات و صفات خویش خالی گردند وز لوح وجود اناالحق خوانند من بنده‌ی یاری که ملالش نبود کانرا که ملالست وصالش نبود گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال تا تیره بود آب خیالش نبود من بی‌خبرم خدای خود میداند کاندر دل من مرا چه میخنداند باری دل من شاخ گلی را ماند کش باد صبا بلطف می‌افشاند من چوب گرفتم به کفم عود آمد من بد کردم بدیم مسعود آمد گوید که در صفر سفر نیکو نیست کردم سفر و مرا چنین سود آمد مه را طرفی بماه رو میماند چیزیش بدان فرشته خو میماند نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود جان بنده‌ی او بدو خود او میماند مه‌رویان را یکان یکان برشمرید باشد به غلط نام مه ما ببرید ای انجمنی که رد پس پرده درید بر دیده‌ی پر آتش من در گذرید می‌آ ید یار و چون شکر میخندد وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد این یک نظری که در جهان محرم او است هم پنهانی بدان نظر می‌خندد می‌جوشد دل که تا به جوش تو رسد بی‌هوش شده است تا به هوش تو رسد می‌نوشد زهر تا بنوش تو رسد چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد می‌گوید عشق هرکه جان پیش کشد صد جان و هزار جان عوض بیش کشد در گوش تو بین عشق چها میگوید تا گوش کشانت بسوی خویش کشد نی آب روان ز ماهیان سیر شود نی ماهی از آن آب روان سیر شود نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید نی عاشق از آن جان جهان سیر شود گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی به هستیت بگرایند ور پست شوی، نگنجی در عالم وانگاه ترابی تو به تو بنمایند لعل تو به جان فزایی آمد چشم تو به دلربایی آمد چون صد گرهم فتاد در کار زلفت به گره‌گشایی آمد با زنگی خال تو که بر ماه در جلوه‌ی خودنمایی آمد در دیده‌ی آفتاب روشن چون نقطه‌ی روشنایی آمد با چشم تو می‌بباختم جان چون چشم تو دردغایی آمد بگریخت دلم ز چشم تو زود وآواره ز بی وفایی آمد در حلقه‌ی زلفت آن دم افتاد کز چشم تواش رهایی آمد هرگاه که بگذری به بازار گویند به جان فزایی آمد یکتایی ماه شق شد از رشک تا سرو تو در دوتایی آمد بنشین و دگر مرو اگرچه در کار تو صد روایی آمد دانی نبود صواب اسلام آنجا که بت ختایی آمد بردی دلم و بحل بکردم واشکم همه در گوایی آمد در کار من جدا فتاده چندین خلل از جدایی آمد بیگانه مباش زانکه عطار پیش تو به آشنایی آمد دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد ما را غم نگار بود مایه سرور زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصور است و یار حور می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق که گردن نپیچد ز زنجیر عشق حلالست مالم به فتوای شوق مباحست خونم به تقریر عشق هزیمت همان روز شد شاه عقل که در شهر تن خیمه زد میر عشق اگر عاشقی ترک ایمان بگوی که جز کافری نیست توفیر عشق درین باغ اگر لاله چینی و گل نخواهی شدن مرغ انجیر عشق اگر نیستی چون کمان بر کژی دل خود سپر کن بر تیر عشق به معقول مگرو، که ما را حدیث ز قرآن شوقست و تفسیر و عشق خرد را رها کن، که خواب خرد پراکنده باشد به تعبیر عشق من و اوحدی در ازل خورده‌ایم ز بستان «قالوابلی» شیر عشق خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر ستاند شکر از شکرست آستین پر تا بر سر شاکران فشاند تلخش چو بنوشی و بخندی در ذات تو تلخیی نماند گویی که چگونه‌ام خوشم من گویم ترشم دلت بماند گوید که نهان مکن ولیکن در گوشم گو که کس نداند در گوش تو حلقه وفا نیست گوش تو به گوش‌ها رساند بغداد همانست که دیدی و شنیدی رو دلبر نوجوی، چو دربند قدیدی؟! زین دیک جهان یک دو سه کفگیر بخوردی باقی، همه دیک آن مزه دارد که چشیدی الله مراد لی والله مریدی فرقت علی الله عتیقی و جدیدی من فرش شدم زیر قدمهای قضاهاش خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی لا خیر ولا میر، سوی الله تعالی فالغیبة عنه نفسا غیر سدید از راحت و دردش نکشم خویش، و ندزدم قفلی دهدم حکم حق، و گاه کلیدی لا ارفع عنه بصری طرفة عین لا امنع عن رب ظریقی و تلیدی مرا هو العین و بالعین تطری روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت شه را تو به میدان نه که بازیچه‌ی عیدی؟! این خلق چو چوگان و، زننده ملک و بس فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی از ناز برون آی، کزین ناز به ارزی تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی صالحت و بایعت مع‌العشق علی ان یاتینی محیاه نصیری و شهیدی لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی هرجای که خشکیست درین بحر در آرید تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی الغصة والصحو جزاء لشحیح والقهوة والسکر وفاق لسعید العزةلله تعالی، فتعالوا فالعز من الله نثار لعبید یا خامد یا جامد یا منکر سکری یا قایم فی‌الصورة، یا شر حسیدی ارواح درین گلشن چون سرو روانند تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟! لا حول ولا قوة الا بملیک یجعلک ملیکا وسنا کل ولید ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی پری پیکر نگار پرنیان پوش بت سنگین دل سیمین بنا گوش در آن وادی که جائی بود دلگیر نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر گرش صدگونه حلوا پیش بودی غذاش از مادیان و میش بودی از او تا چارپایان دورتر بود ز شیر آوردن او را دردسر بود که پیرامون آن وادی به خروار همه خر زهره بد چون زهره مار ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت دل شیرین حساب شیر می‌کرد چه فن سازد در آن تدبیر می‌کرد که شیر آوردن از جائی چنان دور پرستاران او را داشت رنجور چو شب زلف سیاه افکند بر دوش نهاد از ماه زرین حلقه در گوش در آن حقه که بود آن ماه دلسوز چو مار حلقه می‌پیچید تا روز نشسته پیش او شاپور تنها فرو کرده ز هر نوعی سخنها از این اندیشه کان سرو سهی داشت دل فرزانه شاپور آگهی داشت چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت نیوشنده چو برگ لاله بشکفت نمازش برد چون هندو پری را ستودش چون عطارد مشتری را که هست اینجا مهندس مردی استاد جوانی نام او فرزانه فرهاد به وقت هندسه عبرت نمائی مجسطی دان و اقلیدس گشائی به تیشه چون سر صنعت بخارد زمین را مرغ بر ماهی نگارد به صنعت سرخ گل را رنگ بندد به آهن نقش چین بر سنگ بندد به پیشه دست بوسندش همه روم به تیشه سنگ خارا را کند موم به استادی چنین کارت بر آید بدین چشمه گل از خارت بر آید بود هر کار بی‌استاد دشوار نخست استاد باید آنگهی کار شود مرد از حساب انگشتری گر ولیک از موم و گل نز آهن و زر گرم فرماندهی فرمان پذیرم به دست آوردنش بر دست گیرم که ما هر دو به چین همزاد بودیم دو شاگرد از یکی استاد بودیم چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند او تیشه برداشت چو شاپور این حکایت را بسر برد غم شیر از دل شیرین بدر برد چو روز آیینه خورشید دربست شب صد چشم هر صد چشم بربست تجسس کرد شاپور آن زمین را بدست آورد فرهاد گزین را به شادروان شیرین برد شادش به رسم خواجگان کرسی نهادش در آمد کوهکن مانند کوهی کز او آمد خلایق را شکوهی چو یک پیل از ستبری و بلندی به مقدار دو پیلش زورمندی رقیبان حرم به نواختندش به واجب جایگاهی ساختندش برون پرده فرهاد ایستاده میان در بسته و بازو گشاده در اندیشه که لعبت باز گردون چه بازی آردش زان پرده بیرون جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد به شیرین خنده‌های شکرین ساز در آمد شکر شیرین به آواز دو قفل شکر از یاقوت برداشت وزو یاقوت و شکر قوت برداشت رطب‌هائی که نخلش بار می‌داد رطب را گوشمال خار می‌داد به نوش‌آباد آن خرمان در شیر شکر خواند انگبین را چاشنی گیر ز بس کز دامن لب شکر افشاند شکر دامن به خوزستان برافشاند شنیدم نام او شیرین از آن بود که در گفتن عجب شیرین زبان بود ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی طبرزد را چو لب پرنوش کردی ز شکر حلقه‌ها در گوش کردی در آن مجلس که او لب برگشادی نبودی تن که حالی جان ندادی کسی را کان سخن در گوش رفتی گر افلاطون بدی از هوش رفتی چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش برآورد از جگر آهی شغب ناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک به روی خاک می‌غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار چو شیرین دیدکان آرام رفته دلی دارد چو مرغ از دام رفته هم از راه سخن شد چاره سازش بدان دانه به دام آورد بازش پس آنگه گفت کی داننده استاد چنان خواهم که گردانی مرا شاد مراد من چنان است ای هنرمند که بگشائی دل غمگینم از بند به چابک دستی و استاد کاری کنی در کار این قصر استواری گله دور است و ما محتاج شیریم طلسمی کن که شیر آسان بگیریم ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ بباید کند جوئی محکم از سنگ که چوپانانم آنجا شیر دوشند پرستارانم این جا شیر نوشند ز شیرین گفتن و گفتار شیرین شده هوش از سر فرهاد مسکین سخن‌ها را شنیدن می‌توانست ولیکن فهم کردن می ندانست زبانش کرد پاسخ را فرامشت نهاد از عاجزی بر دیده انگشت حکایت باز جست از زیر دستان که مستم کور دل باشند مستان ندانم کوچه می‌گوید بگوئید ز من کامی که می‌جوید بجوئید رقیبان آن حکایت بر گرفتند سخن‌هائی که رفت از سر گرفتند چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد فکند آن حکم را بر دیده بنیاد در آن خدمت به غایت چابکی داشت که کار نازنینان نازکی داشت از آنجا رفت بیرون تیشه در دست گرفت از مهربانی پیشه در دست چنان از هم درید اندام آن بوم که می‌شد زیر زخمش سنگ چون موم به تیشه روی خارا می‌خراشید چو بید از سنگ مجرا می‌تراشید به هر تیشه که بر سنگ آزمودی دو هم سنگش جواهر مزد بودی به یک ماه از میان سنگ خارا چو دریا کرد جوئی آشکارا ز جای گوسفندان تا در کاخ دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ چو کار آمد به آخر حوضه‌ای بست که حوض کوثرش زد بوسه بر دست چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی که در درزش نمی‌گنجید موئی در آن حوضه که کرد او سنگ بستش روان شد آب گفتی زاب دستش بنا چندان تواند بود دشوار که بنا را نیاید تیشه در کار اگر صد کوه باید کند پولاد زبون باشد به دست آدمیزاد چه چاره کان بنی‌آدم نداند به جز مردن کزان بیچاره ماند خبر بردند شیرین را که فرهاد به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد چنان کز گوسفندان شام و شبگیر به حوض آید به پای خویشتن شیر بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت بگرد جوی شیر و حوض برگشت چنان پنداشت کان حوض گزیده نکرد است آدمی هست آفریده بلی باشد ز کار آدمی دور بهشت و جوی شیر و حوضه و حور بسی بر دست فرهاد آفرین کرد که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد چو زحمت دور شد نزدیک خواندش ز نزدیکان خود برتر نشاندش که استادیت را حق چون گذاریم که ما خود مزد شاگردان ندرایم ز گوهر شب چراغی چند بودش که عقد گوش گوهر بند بودش ز نغزی هر دری مانند تاجی وزو هر دانه شهری راخراجی گشاد از گوش با صد عذر چون نوش شفاعت کرد کاین بستان و بفروش چو وقت آید کزین به دست یابیم ز حق خدمتت سر بر نتابیم بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند ز دستش بستد و در پایش افشاند وز آنجا راه صحرا تیز برداشت چو دریا اشک صحرا ریز برداشت ز بیم آنکه کار از نور می‌شد به صد مردی ز مردم دور می‌شد سرو بستانی تو یا مه یا پری یا ملک یا دفتر صورتگری رفتنی داری و سحری می‌کنی کاندر آن عاجز بماند سامری هر که یک بارش گذشتی در نظر در دلش صد بار دیگر بگذری می‌روی و اندر پیت دل می‌رود باز می‌آیی و جان می‌پروری گر تو شاهد با میان آیی چو شمع مبلغی پروانه‌ها گرد آوری چند خواهی روی پنهان داشتن پرده می‌پوشی و بر ما می‌دری روزی آخر در میان مردم آی تا ببیند هر که می‌بیند پری آفتاب از منظر افتد در رواق چون تو را بیند بدین خوش منظری جان و خاطر با تو دارم روز و شب نقش بر دل نام بر انگشتری سعدی از گرمی بخواهد سوختن بس که تو شیرینی از حد می‌بری ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم من دست از او نشویم تو فتنه را مشوران سرخیل بی‌دلانم استاد منبلانم من عاشق فلانم تو فتنه را مشوران از من مپرس چونم می‌بین که غرق خونم این هم نه‌ام فزونم تو فتنه را مشوران من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم سرمست آن صبوحم تو فتنه را مشوران تو نقش را نخوانی زیرا در این جهانی تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود از رخش گردد منور گر همه جنت بود وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست دیده‌ی دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست با «عفاالله» اولیا را زهره‌ی یک دم بود با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او کشته‌ی بریان زبان یابد که در وی سم بود خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود بچه زاید آدمی کو خواجه‌ی عالم بود هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود حکم الالله بر فرق رسول الله بین راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود ماه بر چرخ فلک چون حلقه‌ی زلف و رخش گاه چون سیمین سپر گه پاره‌ی معصم بود شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک زان جمال وی شعار شرع را معلم بود بادوشان فلک را دور او همره شدست خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود سدره‌ی طاووس یک پر کز همای دولتش بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود خضر گرد چشمه‌ی حیوان از آن می‌گشت دیر تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید گفت: زمرد کی سزای دیده‌ی ارقم بود گفتم: ای عثمان بنا گه کشته‌ی غوغا شدی گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور گفت: فتح ما ز فتح زاده‌ی ملجم بود باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود آن نه رویست که من وصف جمالش دانم این حدیث از دگری پرس که من حیرانم همه بینند نه این صنع که من می‌بینم همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست عجب اینست که من واصل و سرگردانم سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست دیر سالست که من بلبل این بستانم به سرت کز سر پیمان محبت نروم گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم باش تا جان برود در طلب جانانم که به کاری به از این بازنیاید جانم هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم عجب از طبع هوسناک منت می‌آید من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم گفته بودی که بود در همه عالم سعدی من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم درد فراق را به دکان طبیب عشق بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند ایشان چه کرده‌اند بگو تا من آن کنم آتش کجا در آب فتد چون فغان کند در آب چشم از آتش سودا من آن کنم آن ناله‌ای که فاخته می‌کرد بامداد امروز یاد دار که فردا من آن کنم گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم انده گسار من شد و انده به من گذاشت وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم کاووس در فراق سیاوش به اشک خون با لشکری چه کرد به تنها، من آن کنم خورشید من به زیر گل آنجا چه می‌کند غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم فریاد چون کند دل خاقانی از فراق از من همان طلب کن زیرا من آن کنم ز کام نهنگان برون آمدیم ز غرقاب دریای خون آمدیم نه از بادیه بل ز طوفان نوح به کشتی عصمت درون آمدیم سه ماه از تمنای جنات عدن به دست زبانی زبون آمدیم سه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج که از تیه موسی برون آمدیم به سگ‌جانی ار چون سکندر به طبع در آن راه ظلمات گون آمدیم چو خضر از سرچشمه خوردیم آب هم الیاس را رهنمون آمدیم ز غوغای زنگی‌دلان عرب گریزان ندانی که چون آمدیم از آن زاغ فعلان گه شبروی ز صف کلنگان فزون آمدیم ز خون خوردن و حبس جستیم عور تو گوئی ز مادر کنون آمدیم اگر سرنگون خوانده‌ای مان رواست که از ما از رحم سرنگون آمدیم کو نزل عاشقان که منزل رسیده‌ایم جان نورهان دهیم که نادیده دیده‌ایم آزاده رسته از در دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده‌ایم چون چار هفته مه که به خورشید درخزد یک هفته زیر سایه‌ی خاصان خزیده‌ایم بی‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ایم بی‌چتر زر چو لشکر آتش دویده‌ایم در نیم شب چو صبح پسین درگرفته‌ایم در ملک نیم‌روز به پیشین رسیده‌ایم از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل بر هفت مرکبان فلک ره بریده‌ایم گلگون ما که آب خور وصل دیده بود بر آب او صفیر ز کیوان شنیده‌ایم در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است از نور سوی نور شبیخون گزیده‌ایم ای دل صلای قرصه‌ی رنگین آفتاب کز ره بلای آخور سنگین کشیده‌ایم ای ساقی‌الغیاث که بس ناشتا لبیم زان می بده که دی به صبوحی چشیده‌ایم ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله‌ای که از پی غولان رمیده‌ایم بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد تا ور آه صور در دمیده‌ایم ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی تیری کز او علامت سلطان دریده‌ایم از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح سلطان چرخ را به غلامی خریده‌ایم در خاک کوی ریخته‌ایم آبرو از آنک ترسیده‌ایم از آب که سگ گزیده‌ایم ما دل را کبود پوش صفا کرده‌ایم از آنک خاقانی فلک دل خورشید دیده‌ایم ما حضرت عشق را ندیمیم در کوی قلندران مقیمیم هم میکده را خدایگانیم هم درد پرست را ندیمیم کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از تف جحیمیم ما بنده‌ی اختیار یاریم آزاد ز جنت و نعیمیم گر عالم محدث است گو باش ما باری عاشق قدیمیم بی‌زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش با شمیمیم آن آتش را که عشق ازو خاست گاه ابراهیم و گه کلیمیم بس روشن سینه‌ایم اگرچه در دیده‌ی تو سیه گلیمیم اصل گهر از خلیفه داریم عالی نسبیم اگر یتیمیم این است که از برای یک‌دم در چار سوی امید و بیمیم خاقانی‌وار در خرابات موقوف امانت عظیمیم در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم عقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کیاست ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم خاک عشق از خون عقلی به که غم‌بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم این لب خاکین ما را در سفالی باده ده جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما از امید جنت و بیم جهنم فارغیم چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم غریق دو طوفانم از دیده تا لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم بار محبت از همه باری گران‌تر است و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است هر دل که شد نشانه‌ی آن تیر دل‌نشین فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند شکر لبی که از همه شیرین دهان‌تر است مانند موی کرده تنم را به لاغری فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است دانی که من به مجمع آن شمع کیستم پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌تر است کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان دست مهی که از همه نامهربان‌تر است هر بوستان که می‌رود اشک روان من سرو روانش از همه سروی روان‌تر است مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان تا دست شاه از همه گوهر فشان‌تر است دارای تخت ناصردین شه که وقت کار بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است هر سو کمین گشاده فروغی به صید من تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای چنین گفت کاین نامه‌ی پندمند به نزد دو خورشید گشته بلند دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین از آنکو ز هر گونه دیده جهان شده آشکارا برو بر نهان گراینده‌ی تیغ و گرز گران فروزنده‌ی نامدار افسران نماینده‌ی شب به روز سپید گشاینده‌ی گنج پیش امید همه رنجها گشته آسان بدوی برو روشنی اندر آورده روی نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز برادر کزو بود دلتان به درد وگر چند هرگز نزد باد سرد دوان آمد از بهر آزارتان که بود آرزومند دیدارتان بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید ز تخت اندر آمد به زین برنشست برفت و میان بندگی را ببست بدان کو به سال از شما کهترست نوازیدن کهتر اندر خورست گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید با زی منش ارجمند نهادند بر نامه بر مهر شاه ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه بشد با تنی چند برنا و پیر چنان چون بود راه را ناگریز چه درد دلست اینچه من درفتادم که در دام مهر تو دلبر فتادم؟ چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟ مرا با چنین دل سر عشقبازی نبود اختیاری ولی درفتادم به میدان عشق تو در اسب سودا همی تاختم تیز و در سر فتادم بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه درین شیوه صد بار دیگر فتادم ز غرقاب این غم، رهایی نیابم که در موج دیده چو لنگر فتادم خیال لب و روی و خلاش بدیدم به سر در گل و مشک و شکر فتادم بلغزید دستم از آن زلف مشکین بدان خاک مشکین به چه درفتادم دران چاه جانم خوش افتاد لیکن ز بدبختی خویش بر در فتادم به طالع همی خورده سعدی همه عمر که بودی تو غمخوار و غمخور فتادم نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می تمثالهای عزه و تصویرهای می بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طی طاوس میان باغ دمان و کشی‌کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری قمری هزار نوحه کند بر سر چنار چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی مرغ اندر آبگیر و بر او قطره‌های آب چون چهره‌ی نشسته بر او قطره‌های خوی از قهقهه‌ی قنینه چو می زو فروکنی کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی چون سبزه‌ی بهار بود بانگ عندلیب چون بند شهریار بود صوت طیطوی بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار چون خواجه‌ی خطیر برد دست را به می پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب چترست، چون دو بال همای خجسته فی معروف گشته از کف او خاندان او چون از سخای حاتم طی، خاندان طی هنگام همت وی و هنگام جود وی شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی با نکته‌ی مغنی و با دانش مطیع با خاطر مبر و اغراق نفطوی با خط ابن مقله و با حکمت زهیر با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی ابر هزبرگون و تماسیح پیل‌خور با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر جز تف خشم او نبرد زمهریر دی آن سیدی که با دو کف درفشان او باشد خلیج رومی اندک‌تر از دوخی آنجایگاه کانجمن سرکشان بود تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه هین بزرگ باز نگردد به هین و هی ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو آن روز کسمان بنوردند همچو طی تا اصل مردم علوی باشد از علی تا تخم احمد قرشی باشد از قصی همواره باش مهتر و می‌باش جاودان مه باش جاودانه و همواره باش حی گرتیر فلک داد کلاهی به معزی تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟ که هر دم به نوعی دلش خون کنی تو روزی ز دست غم خود مرا به صحرا دوانی و مجنون کنی نگویم به کس حال بیداد تو که ترسم بگویند و افزون کنی نمی‌دارم از دامنت دست باز گرم دامن دیده جیحون کنی برآنی که بر من کنی رحمتی چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنی نبود این گمان اوحدی را بتو که با او دل خود دگرگون کنی درین لافگاه ارچه پیروز روزم ز بد سیرتی سغبه‌ی شر و شورم درین زیر چرخ از مزاج عناصر گهی دیوم و گه ددم گه ستورم ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان درون خار پشتم ز بیرون سمورم ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف همه ساله با خلق در شر و شورم فریب جگرهای چون آتشم من مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم همی سام را هیز خوانم پس آن گه چو کاووس پیوسته در بند تورم چو حورم نهان و چو هور آشکارا ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم بدین باد و توش و سروریش گویی سنایی نیم بوعلی سیمجورم چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی ولیک از صفت چون اسیران غورم مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا به سیرت چو مارم به صورت چو مورم اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی ورع چه که خود نیست در خرزه زورم از آن با حکیمان نیارم نشستن که ایشان چو مورند و من لندهورم وز آن عار گرد افاضل نگردم که ایشان بصیرند و من زشت و عورم از آن دوست و دشمن نیارم به خانه که خالیست از خشک و از تر خنورم وزان عاجزی سوی مردان نپویم که ایشان چو شیرند و من همچو گورم چگونه کنم با سران اسب تازی چو دانم که از چوب بودست بورم یکی توده‌ی وحشتم از برون خشک اگر مغز گنده نخواهی مشورم مشعبد مرا گونه دادست زینسان ترا من بگفتم نه لعلم بلورم لقب گر سنایی به معنی ظلامم چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری بدو گفت بی دیده: کوری که کورم الا ای نانت چو من نیست پخته فطیری که گرمست اکنون تنورم من اینم که گفتم چو دانی که اینم تو پس گر سر شر نداری مشورم اگر عیب خود خود نگویم به مردم نه درویش خانه نهد مرگ گورم مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد که اندر بغلها نهد مرگ سورم دیده‌ی ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند همچو جوهر نقش را آیینه‌ی ما بشکند بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی این سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است وای بر آن کس که خاری بی‌محابا بشکند از حباب ما گره در کار بحر افتاده است می‌کشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند! از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است عشق کو، کاین شیشه‌ها را جمله یکجا بشکند؟ کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند همت مردانه می‌خواهد، گذشتن از جهان یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا بشکند تو از من چون به زودی سیر گشتی مرا روباه دیدی،شیر گشتی بود شیخی خرقه پوش و نامدار برد از وی دختر سگبان قرار شد چنان در عشق آن دلبر زبون کز دلش می‌زد چو دریا موج خون بر امید آنک بیند روی او شب بخفتی با سگان در کوی او مادر دختر از آن آگاه شد گفت شیخا چون دلت گم‌راه شد پیر اگر بر دست دارد این هوس پیشه‌ی ما هست سگبانی و بس رنگ ماگیری و سگبانی کنی بعد سالی عقد و مهمانی کنی چون نبود آن شیخ اندر عشق سست خرقه را بفکند و شد در کار چست با سگی در دست در بازار شد قرب سالی از پی این کار شد صوفی دیگر که بودش هم نفس چون چنانش دید گفت ای هیچ کس مدت سی سال بودی مرد مرد این چرا کردی و هرگز این که کرد گفت ای غافل مکن قصه دراز زانک اگر پرده کنی زین قصه باز حق تعالی داند این اسرار را با تو گرداند همی این کار را چون ببیند طعنه‌ی پیوست تو سگ نهد از دست من بر دست تو چند گویم این دلم از درد راه خون شد و یک دم نیامد مرد راه من ببیهوده شدم بسیار گوی وز شما یک تن نشد اسرارجوی گر شما اسرار دان ره شوید آنگهی از حرف من آگه شوید گر بگویم بیش ازین در ره بسی جمله در خوابید، کو رهبر کسی یا ساقیةالمدام هاتی وامحوا بمدامة صفاتی من عین مدامة رحیق لا تمزجها من‌الفرات اشبع طربا و رو عیشا لا تخش ملامةالوشاة لا تسکر جاهلا لیما واسکر نفرا من الکفاة قم فاسب بوجنتیک عقلی قم فاقن بمقلتیک ذاتی بشری بولوج روح قدس ینجی نظری من‌الکفاة لاخوف ولا فنا لذات لا ینعشه من‌الممات لا امن و لا امان حتی اقطع طمعی من‌نجات تبریز نحقتنی و الا فاحسب بدنی من‌الموات یکی پادشه‌زاده در گنجه بود که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود به مسجد در آمد سرایان و مست می اندر سر و ساتگینی به دست به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم تنی چند بر گفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون شدند آن عزیزان خراب اندرون چو منکر بود پادشه را قدم که یارد زد از امر معروف دم؟ تحکم کند سیر بر بوی گل فرو ماند آواز چنگ از دهل گرت نهی منکر برآید ز دست نشاید چو بی دست و پایان نشست وگر دست قدرت نداری، بگوی که پاکیزه گردد به اندرز خوی چو دست و زبان را نماند مجال به همت نمایند مردی رجال یکی پیش دانای خلوت نشین بنالید و بگریست سر بر زمین که باری بر این رند ناپاک و مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست دمی سوزناک از دلی با خبر قوی تر که هفتاد تیغ و تبر بر آورد مرد جهاندیده دست چه گفت ای خداوند بالا و پست خوش است این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار کسی گفتش ای قدوه‌ی راستی بر این بد چرا نیکویی خواستی؟ چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟ چنین گفت بیننده‌ی تیز هوش چو سر سخن در نیابی مجوش به طامات مجلس نیاراستم ز داد آفرین توبه‌اش خواستم که هرگه که بازآید از خوی زشت به عیشی رسد جاودان در بهشت همین پنج روزست عیش مدام به ترک اندرش عیشهای مدام حدیثی که مرد سخن ساز گفت کسی زان میان با ملک باز گفت ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ ببارید بر چهره سیل دریغ به نیران شوق اندرونش بسوخت حیا دیده بر پشت پایش بدوخت بر نیک محضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس قدم رنجه فرمای تا سر نهم سر جهل و ناراستی بر نهم نصیحتگر آمد به ایوان شاه نظر کرد در صفه‌ی بارگاه شکر دید و عناب و شمع و شراب ده از نعمت آباد و مردم خراب یکی غایب از خود، یکی نیم مست یکی شعر گویان صراحی به دست ز سویی برآورده مطرب خروش ز دیگر سو آواز ساقی که نوش حریفان خراب از می لعل رنگ سرچنگی از خواب در بر چو چنگ نبود از ندیمان گردن فراز بجز نرگس آن جا کسی دیده باز دف و چنگ با یکدگر سازگار برآورده زیر از میان ناله زار بفرمود و درهم شکستند خرد مبدل شد این عیش صافی به درد شکستند چنگ و گسستند رود بدر کرد گوینده از سر سرود به میخانه در سنگ بردن زدند کدو را نشاندند و گردن زدند می لاله گون از بط سرنگون روان همچنان کز بط کشته خون خم آبستن خمر نه ماهه بود در آن فتنه دختر بینداخت زود شکم تا به نافش دریدند مشک قدح را بر او چشم خونی پر اشک بفرمود تا سنگ صحن سرای بکندند و کردند نو باز جای که گلگونه خمر یاقوت فام به شستن نمی‌شد ز روی رخام عجب نیست بالوعه گر شد خراب که خورد اندر آن روز چندان شراب دگر هر که بر بط گرفتی به کف قفا خوردی از دست مردم چو دف وگر فاسقی چنگ بردی به دوش بمالیدی او را چو طنبور گوش جوان را سر از کبر و پندار مست چو پیران به کنج عبادت نشست پدر بارها گفته بودش بهول که شایسته رو باش و پاکیزه قول جفای پدر برد و زندان و بند چنان سودمندش نیامد که پند گرش سخت گفتی سخنگوی سهل که بیرون کن از سر جوانی و جهل خیال و غرورش بر آن داشتی که درویش را زنده نگذاشتی سپر نفگند شیر غران ز جنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ بنرمی ز دشمن توان کرد دوست چو با دوست سختی کنی دشمن اوست چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد به گفتن درشتی مکن با امیر چو بینی که سختی کند، سست گیر به اخلاق با هر که بینی بساز اگر زیر دست است و گر سرفراز که این گردن از نازکی بر کشد به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد به شیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تند روی تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر ترش روی را گو به تلخی بمیر درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک پدر چون به فرزند ماند جهان کند آشکارا برو بر نهان گر از بفگند فر و نام پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر کرا گم شود راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار چنین است رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن چو رسم بدش بازداند کسی نخواهد که ماند به گیتی بسی چو کاووس بگرفت گاه پدر مرا او را جهان بنده شد سر به سر همان تخت و هم طوق و هم گوشوار همان تاج زرین زبرجد نگار همان تازی اسپان آگنده یال به گیتی ندانست کس را همال چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار یکی تخت زرین بلورینش پای نشسته بروبر جهان کدخدای ابا پهلوانان ایران به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم چو رامشگری دیو زی پرده‌دار بیامد که خواهد بر شاه بار چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوشنوازم ز رامشگران اگر در خورم بندگی شاه را گشاید بر تخت او راه را برفت از بر پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار بگفتا که رامشگری بر درست ابا بربط و نغز رامشگرست بفرمود تا پیش او خواندند بر رود سازانش بنشاندند به بربط چو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد که در بوستانش همیشه گلست به کوه اندرون لاله و سنبلست هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون همیشه بیاساید از خفت و خوی همه ساله هرجای رنگست و بوی گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین همه ساله خندان لب جویبار به هر جای باز شکاری به کار سراسر همه کشور آراسته ز دیبا و دینار وز خواسته بتان پرستنده با تاج زر همه نامداران به زرین کمر چو کاووس بشنید از او این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن دل رزمجویش ببست اندران که لشکر کشد سوی مازندران چنین گفت با سرفرازان رزم که ما سر نهادیم یکسر به بزم اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد ز آسایش و کام سیر من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونم به بخت و به فر و به داد فزون بایدم زان ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان کس این رای فرخ ندید همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روان‌شان پر از باد سرد چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو خراد و گرگین و رهام نیو به آواز گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم ازان پس یکی انجمن ساختند ز گفتار او دل بپرداختند نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت ما را چه آمد به سر اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر نخواهد نهفت ز ما و ز ایران برآمد هلاگ نماند برین بوم و بر آب و خاک که جمشید با فر و انگشتری به فرمان او دیو و مرغ و پری ز مازندران یاد هرگز نکرد نجست از دلیران دیوان نبرد فریدون پردانش و پرفسون همین را روانش نبد رهنمون اگر شایدی بردن این بد بسر به مردی و گنج و به نام و هنر منوچهر کردی بدین پیشدست نکردی برین بر دل خویش پست یکی چاره باید کنون اندرین که این بد بگردد ز ایران زمین چنین گفت پس طوس با مهتران که ای رزم دیده دلاور سران مراین بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار نیست هیونی تکاور بر زال سام بباید فرستاد و دادن پیام که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی مگر کاو گشاید لب پندمند سخن بر دل شهریار بلند بگوید که این اهرمن داد یاد در دیو هرگز نباید گشاد مگر زالش آرد ازین گفته باز وگرنه سرآمد نشان فراز سخنها ز هر گونه برساختند هیونی تکاور برون تاختند رونده همی تاخت تا نیمروز چو آمد بر زال گیتی فروز چنین داد از نامداران پیام که ای نامور با گهر پور سام یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که آسانش اندازه نتوان گرفت برین کار گر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر یکی شاه را بر دل اندیشه خاست بپیچیدش آهرمن از راه راست به رنج نیاگانش از باستان نخواهد همی بود همداستان همی گنج بی‌رنج بگزایدش چراگاه مازندران بایدش اگر هیچ سرخاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن همی رنج تو داد خواهد به باد که بردی ز آغاز باکیقباد تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر کنون آن همه باد شد پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی چو بشنید دستان بپیچید سخت تنش گشت لرزان بسان درخت همی گفت کاووس خودکامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد کسی کاو بود در جهان پیش گاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه که ماند که از تیغ او در جهان بلرزند یکسر کهان و مهان نباشد شگفت ار بمن نگرود شوم خسته گر پند من نشنود ورین رنج آسان کنم بر دلم از اندیشه‌ی شاه دل بگسلم نه از من پسندد جهان‌آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین شوم گویمش هرچ آید ز پند ز من گر پذیرد بود سودمند وگر تیز گردد گشادست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه پر اندیشه بود آن شب دیرباز چو خورشید بنمود تاج از فراز کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او به راه خبر شد به طوس و به گودرز و گیو به رهام و گرگین و گردان نیو که دستان به نزدیک ایران رسید درفش همایونش آمد پدید پذیره شدندش سران سپاه سری کاو کشد پهلوانی کلاه چو دستان سام اندر آمد به تنگ پذیره شدندنش همه بی‌درنگ برو سرکشان آفرین خواندند سوی شاه با او همی راندند بدو گفت طوس ای گو سرفراز کشیدی چنین رنج راه دراز ز بهر بزرگان ایران زمین برآرامش این رنج کردی گزین همه سر به سر نیک خواه توایم ستوده به فر کلاه توایم ابا نامداران چنین گفت زال که هر کس که او را نفرسود سال همه پند پیرانش آید به یاد ازان پس دهد چرخ گردانش داد نشاید که گیریم ازو پند باز کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز ز پند و خرد گر بگردد سرش پشیمانی آید ز گیتی برش به آواز گفتند ما با توایم ز تو بگذرد پند کس نشنویم همه یکسره نزد شاه آمدند بر نامور تخت گاه آمدند دید پیغامبر یکی جوقی اسیر که همی‌بردند و ایشان در نفیر دیدشان در بند آن آگاه شیر می نظر کردند در وی زیر زیر تا همی خایید هر یک از غضب بر رسول صدق دندانها و لب زهره نه با آن غضب که دم زنند زانک در زنجیر قهر ده‌منند می‌کشاندشان موکل سوی شهر می‌برد از کافرستانشان به قهر نه فدایی می‌ستاند نه زری نه شفاعت می‌رسد از سروری رحمت عالم همی‌گویند و او عالمی را می‌برد حلق و گلو با هزار انکار می‌رفتند راه زیر لب طعنه‌زنان بر کار شاه چاره‌ها کردیم و اینجا چاره نیست خود دل این مرد کم از خاره نیست ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان با دو سه عریان سست نیم‌جان این چنین درمانده‌ایم از کژرویست یا ز اخترهاست یا خود جادویست بخت ما را بر درید آن بخت او تخت ما شد سرنگون از تخت او کار او از جادوی گر گشت زفت جادوی کردیم ما هم چون نرفت کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست آنک به رقص آورد پرده دل بردرد این همه بویش کند دیدن او خود جداست جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام جمله خوبان غلام جمله خوبی تو راست سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار دادن جان در سجود جان همه سجده‌هاست ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده ایزد ز آفرین فراوانت آفریده چون ذره در هوای تو خورشید آسمانی بسیار در فراز و نشیب جهان دویده گل در میان باغ به دست نسیم صد پی از یاد چهره‌ی تو به خود جامه بر دریده بی‌رنگ و سرمه خم ابروی عنبرینت صد باره چهره‌ی نقاش چین بریده بالای چو بید و رخ چو یاسمینت خار خلاف در جگر سرو و گل خلیده بر عارضت نشان عرق در بهار گویی از شبنمت قطره به گلبرگ چکیده ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه در طاق ابروان تو سرمست خوابنیده از گلبن رخ تو دل حیران گشته‌ی من صد نوک خار خورده، یک برگ گل نچیده پیش نگار بسته سرانگشت بر خضابت مرد نگارگر انگشت‌ها گزیده دندان عاشقان به زنخدان ساده‌ی تو ای کاج! میرسید، که سیبست بس رسیده دانی که: چند محنت و رنج و بلا کشیدم؟ زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده حال دلی که گفتن آن ناگزیر باشد من گفته بارها و تو یک بار ناشنیده بر بندگان خویش نگاهی بکن به رحمت ای اوحدیت بنده و آن بنده زر خریده جود الشموس علی الوری اشراق و وراء ها نور الهوی براق و وراء انوار الهوی لی سید ضائت لنا بضیائه الافاق ما اطیب العشاق فی اشواقهم العشق ایضا نحوهم مشتاق هموا لریته فلاحت شمسه حارت و کلت نحوه الاحداق نادی منادی عاشقیه بدعوه طفقوا الی صوت النداء و ساقوا سکروا بریته و راح لقائه لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا ان شت من یحکیک برق خدوده ضعفی و صفره و جنتی مصداق آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی چون از افق برآید آفاق جان بگیرد در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد تو چرا جمله نبات و شکری تو چرا دلبر و شیرین نظری تو چرا همچو گل خندانی تو چرا تازه چو شاخ شجری تو به یک خنده چرا راه زنی تو به یک غمزه چرا عقل بری تو چرا صاف چو صحن فلکی تو چرا چست چو قرص قمری تو چرا بی‌بنه چون دریایی تو چرا روشن و خوش چون گهری عاقلان را ز چه دیوانه کنی ای همه پیشه تو فتنه گری ساکنان را ز چه در رقص آری ز آدمی و ملک و دیو و پری تو چرا توبه مردم شکنی تو چرا پرده مردم بدری همه دل‌ها چو در اندیشه توست تو کجایی به چه اندیشه دری گفت گفتم من چنین عذری و او گفت نه من نیستم اسباب جو ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم قصد ما سترست و پاکی و صلاح در دو عالم خود بدان باشد فلاح باز صوفی عذر درویشی بگفت و آن مکرر کرد تا نبود نهفت گفت زن من هم مکرر کرده‌ام بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه او همی‌گوید مرادم عفتست از شما مقصود صدق و همتست گفت صوفی خود جهاز و مال ما دید و می‌بیند هویدا و خفا خانه‌ی تنگی مقام یک تنی که درو پنهان نماند سوزنی باز ستر و پاکی و زهد و صلاح او ز ما به داند اندر انتصاح به ز ما می‌داند او احوال ستر وز پس و پیش و سر و دنبال ستر ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست وز صلاح و ستر او خود عالمست شرح مستوری ز بابا شرط نیست چون برو پیدا چو روز روشنیست این حکایت را بدان گفتم که تا لاف کم بافی چو رسوا شد خطا مر ترا ای هم به دعوی مستزاد این بدستت اجتهاد و اعتقاد چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای که ز هر ناشسته رویی کپ زنی شرم داری وز خدای خویش نی به نزد آنکه جانش در تجلی است همه عالم کتاب حق تعالی است عرض اعراب و جوهر چون حروف است مراتب همچو آیات وقوف است از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص نخستین آیتش عقل کل آمد که در وی همچو باء بسمل آمد دوم نفس کل آمد آیت نور که چون مصباح شد از غایت نور سیم آیت در او شد عرش رحمان چهارم «آیت الکرسی» همی دان پس از وی جرمهای آسمانی است که در وی سوره‌ی سبع المثانی است نظر کن باز در جرم عناصر که هر یک آیتی هستند باهر پس از عنصر بود جرم سه مولود که نتوان کرد این آیات محدود به آخر گشت نازل نفس انسان که بر ناس آمد آخر ختم قرآن ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار خاک تویم و تشنه‌ی آب و نبات تو در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار وز هر چهی برآید از عکس روی تو سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار این قصه را رها کن تا نوبتی دگر پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار » گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار » گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیره‌ی کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار ترجیع کن که آمد یک جام مال مال جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال گر تو شراب باره و نری و اوستاد چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد» گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش دنیا چو لقمه‌ی شودش، چون دهان گشاد دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد چون مست نیستم نمکی نیست در سخن زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد زنبورهای مست و خراب از دهان شهد با نوش و نیش خود، شده پران میان باد یعنی که ما ز خانه‌ی شش گوشه رسته‌ایم زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما ما از کجا حکایت بسیار از کجا! بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من جام بقا بیاور و برکن ز من قبا صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا از من نهان مدار، تو دانی و دیگران زیرا که بنده‌ی توم، آنگاه با وفا این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟ پیدا شود نشانش بر روی و در قفا بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست عف عف همی کند که ببینید هر دو را بازار را بهل سوی گلزار ران شتر کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو نیکوست حال ما که نکو باد حال تو کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد که اعتکاف به سر منزل رضا دارد مریض شوق کی اندیشه‌ی دوا دارد شهید عشق کجا فکر خون بها دارد به دور لعل می‌آلود دوست دانستم که باده این همه کیفیت از کجا دارد ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم همان خواص که سرچشمه‌ی بقا دارد من و صراحی من بعد ازین و نغمه‌ی نی که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد حکایت غم جانان بپرس از دل من که آشنا خبر از حال آشنا دارد مرا دلی است که از درد عشق رنجور است ترا لبی است که سرمایه‌ی شفا دارد یکی ز جمع پراکندگان عشق منم که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی که نامرادی عشاق را روا دارد به راه عشق بنازم دل فروغی را که با وجود جفایت سر وفا دارد خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد روا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد همای گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم خم زلف تو گواه من شیداست که نیست پای بند غم سودای تو مسکین دل من نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست در چمن نیست ببالای بلندت سروی راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست با جمالت نکنم میل تماشای بهار زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست باغمت شادی جهان هوس است شادی من همین غم تو بس است از سرخشم اگر بخایی لب بر لبت بوسه دادنم هوس است کان جوان در جست و جو بد هفت سال از خیال وصل گشته چون خیال سایه‌ی حق بر سر بنده بود عاقبت جوینده یابنده بود گفت پیغامبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری چون نشینی بر سر کوی کسی عاقبت بینی تو هم روی کسی چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک عاقبت اندر رسی در آب پاک جمله دانند این اگر تو نگروی هر چه می‌کاریش روزی بدروی سنگ بر آهن زدی آتش نجست این نباشد ور بباشد نادرست آنک روزی نیستش بخت و نجات ننگرد عقلش مگر در نادرات کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت بلعم باعور و ابلیس لعین سود نامدشان عبادتها و دین صد هزاران انبیا و ره‌روان ناید اندر خاطر آن بدگمان این دو را گیرد که تاریکی دهد در دلش ادبار جز این کی نهد بس کسا که نان خورد دلشاد او مرگ او گردد بگیرد در گلو پس تو ای ادبار رو هم نان مخور تا نیفتی همچو او در شور و شر صد هزاران خلق نانها می‌خورند زور می‌یابند و جان می‌پرورند تو بدان نادر کجا افتاده‌ای گر نه محرومی و ابله زاده‌ای این جهان پر آفتاب و نور ماه او بهشته سر فرو برده به چاه که اگر حقست پس کو روشنی سر ز چه بردار و بنگر ای دنی جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت چه رها کن رو به ایوان و کروم کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم هین مگو کاینک فلانی کشت کرد در فلان سالی ملخ کشتش بخورد پس چرا کارم که اینجا خوف هست من چرا افشانم این گندم ز دست و آنک او نگذاشت کشت و کار را پر کند کوری تو انبار را چون دری می‌کوفت او از سلوتی عاقبت در یافت روزی خلوتی جست از بیم عسس شب او به باغ یار خود را یافت چون شمع و چراغ گفت سازنده‌ی سبب را آن نفس ای خدا تو رحمتی کن بر عسس ناشناسا تو سببها کرده‌ای از در دوزخ بهشتم برده‌ای بهر آن کردی سبب این کار را تا ندارم خوار من یک خار را در شکست پای بخشد حق پری هم ز قعر چاه بگشاید دری تو مبین که بر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه گر تو خواهی باقی این گفت و گو ای اخی در دفتر چارم بجو آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست گفتم خدایا رحمتی کرام گیرد ساعتی نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست به ریا روی در خدای مکن پیش یزدان به زرق جای مکن هر نمازی و و طاعتی که تراست بوریایی نیرزد، ار بریاست دیگری خواه باش و خواه مباش خصم چون دید گو: گواه مباش کرده‌ی خویش را منه سنگی وندرو از ریا مهل رنگی بر تو زیبا نمود کرده‌ی تو چون ندیدی که چیست پرده‌ی تو آنچه یاقوت گفتیش میناست چه فروشی؟ که جوهری بیناست بر تو پوشیده جوهری چندست که از آنجمله کار در بندست زآن غلطها چو پا کشد راهت نبرد دیو فتنه در چاهت طاعت خود ز چشم خلق بپوش زان مکن یاد و در فزونی کوش چون به طاعت نگه کنی گنهست عاشق خویش بین چه مرد رهست؟ غیر در دل مهل، که راه کند که چو ایزد درو نگاه کند اگر از دیگری اثر یابد روی صلح از دل تو برتابد نیست اخلاص جز خدا دیدن کردن کار و کار نادیدن تن به طاعت چو خوپذیر شود در دل اخلاص جایگیر شود چون شد اخلاص را نشانه پدید نور صدق آید از میانه پدید نفسی جز به یاد حق نزند جز به فرمان حق نطق نزند هر چه در کون و مکان بیند از ازل قدرتی در آن بیند چون به حق جمله را حوالت کرد بینش غیر او اقالت کرد از خود و دیگری خلاص شود در ره از بندگان خاص شود در محل صفا قدم راند هر چه غیر از وفا عدم داند هر کسی مرد این مشاهده نیست شکر این فتح جز مجاهده نیست آنکه خود را بدین نبرد زند لاف « هل من مزید» درد زند طاعتی را که با ریا بنیاد بنهی، جمله باد باشد، باد تا سر مویی از ریا باقیست هر چه گویی تو محض زراقیست گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو هست در دیده‌ی من خوب‌تر از روی سپید روی حرفی که به نوک قلمت گشته سیاه عزم من بنده چنانست که تا آخر عمر دارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز آخر نشد میانه‌ی ما ماجری هنوز ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم وان شوخ دیده سیر نگشت از جفا هنوز بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد رحمت نکرد بر دل مسکین ما هنوز از کوی دوست بیخود و سرگشته میرویم دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز بوسیست خونبهای من و لعل او مرا صد بار کشت و می‌ندهد خونبها هنوز دل در شکنج طره‌ی پر پیچ و تاب او مانده است در کشاکش دام بلا هنوز مسکین عبید در غم عشقش ز جان و دل بیگانه گشت و یار نشد آشنا هنوز ما مرد کلیسیا و زناریم گبری کهنیم و نام برداریم دریوزه گران شهر گبرانیم شش‌پنج‌زنان کوی خماریم با جمله‌ی مفسدان به تصدیقیم با جمله‌ی زاهدان به انکاریم در فسق و قمار پیر و استادیم در دیر مغان مغی به هنجاریم تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق سالوس و نفاق را خریداریم در گلخن تیره سر فرو برده گاهی مستیم و گاه هشیاریم واندر ره تایبان نامعلوم گاهی عوریم و گاه عیاریم با وسوسه‌های نفس شیطانی در حضرت حق چه مرد اسراریم اندر صف دین حضور چون یابیم کاندر کف نفس خود گرفتاریم این خود همه رفت عیب ما امروز این است که دوست دوست می‌داریم دیری است که اوست آرزوی ما بی او به بهشت سر فرو ناریم گر جمله‌ی ما به دوزخ اندازد او به داند اگر سزاواریم بی یار دمی چو زنده نتوان بود در دوزخ و در بهشت با یاریم بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد جز یار ز هرچه هست بیزاریم در راه یگانگی و مشغولی فارغ ز دو کون همچو عطاریم ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند گوهر حمرا کند از لل بیضای خویش گوهر حمرا کسی از لل بیضا کند کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند ناله‌ی بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ست دوست خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من راضیم راضی به هرچ آن لاله‌رخ با ما کند گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن زعفران قیمت فزون از لاله‌ی حمرا کند ور همی‌چفته کند قد مرا گو چفته کن چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند ور فکنده‌ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند آفتاب ملکت سلطان که دست جود او خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت خاک پایش توتیای دیده‌ی حورا کند نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد تا نگویی خواجه‌ی فرخنده از عمدا کند تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد اوفتد بر گردن آن کاندیشه‌ی تنها کند هر که او دارد شمار خانه با بازار راست چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند» با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود خوار آن خواری که برتو زین سپس غوغاکند هر که او مجروح گردد یکره از نیش پلنگ موش گرد آید بر او، تا کار نازیبا کند ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند مثل وقوفک عندالله فی ملاء یوم التغابن و استیقظ لمزدجر یا فاعل الذنب هل ترضی لنفسک فی قید الاساری و اخوان علی سرر خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر جلمه‌ی عشاق را غاشیه بر دوش بین جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین بیدل و بیجان منم در غم هجران او خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم چشمه‌ی خون دل از چشم گشادیم و شدیم پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل روی در بادیه‌ی عشق نهادیم و شدیم تو نشسته بمی و مطرب و ما مست و خراب مدتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم چون دل خسته‌ی ما رفت بباد از پی دل همره قافله‌ی باد فتادیم و شدیم همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی بوسه بر خاک سر کوی تو دادیم و شدیم بیا ای زیرک و بر گول می‌خند بیا ای راه دان بر غول می‌خند چو در سلطان بی‌علت رسیدی هلا بر علت و معلول می‌خند اگر بر نفس نحسی دیو شد چیر برو بر خاذل و مخذول می‌خند چو مرده مرده‌ای را کرد معزول تو خوش بر عازل و معزول می‌خند مثال محتلم پندار عزلش تو هم بر فاعل و مفعول می‌خند یکی در خواب حاصل کرد ملکی برو بر حاصل و محصول می‌خند سالی گفت کوری پیش کری دلا بر سائل و مسول می‌خند وگر گوید فروشستم فلان را هلا بر غاسل و مغسول می‌خند چو نقدت دست داد از نقل بس کن خمش بر ناقل و منقول می‌خند ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر برآمد زین آتش نهانی شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی اشتر که اختیارش در دست خود نباشد می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی خون هزار وامق خوردی به دلفریبی دست از هزار عذرا بردی به دلستانی صورت نگار چینی بی خویشتن بماند گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی اول چنین نبودی باری حقیقتی شد دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی روی امید سعدی بر خاک آستانست بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی به خرابات برید از در این خانه مرا که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟ می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت روی داود از فرش تابان شده کوهها اندر پیش نالان شده کوه با داود گشته همرهی هردو مطرب مست در عشق شهی یا جبال اوبی امر آمده هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده گفت داودا تو هجرت دیده‌ای بهر من از همدمان ببریده‌ای ای غریب فرد بی مونس شده آتش شوق از دلت شعله زده مطربان خواهی و قوال و ندیم کوهها را پیشت آرد آن قدیم مطرب و قوال و سرنایی کند که به پیشت بادپیمایی کند تا بدانی ناله چون که را رواست بی لب و دندان ولی را ناله‌هاست نغمه‌ی اجزای آن صافی‌جسد هر دمی در گوش حسش می‌رسد همنشینان نشنوند او بشنود ای خنک جان کو به غیبش بگرود بنگرد در نفس خود صد گفت و گو همنشین او نبرده هیچ بو صد سال و صد جواب اندر دلت می‌رسد از لامکان تا منزلت بشنوی تو نشنود زان گوشها گر به نزدیک تو آرد گوش را گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی چون مثالش دیده‌ای چون نگروی ابر آذاری برآمد از کران کوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست مرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار این یکی گویا چرا شد، نارسیده، چو مسیح! وان یکی بی شوی، چون مریم، چرا برداشت بار ابر دیبادوز، دیبا دوزد اندر بوستان باد عنبرسوز، عنبرسوزد اندر لاله‌زار این یکی سوزد، ندارد آتش ومجمر به پیش وان یکی دوزد، ندارد رشته و سوزن به کار نافه‌ی مشکست هرچ آن بنگری در بوستان دانه‌ی درست هرچ آن بنگری در جویبار این یکی دری که دارد بوی مشک تبتی وان دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام وان به مشک ناب کرده چنگها را مشکبار ژاله‌ی باران، زده بر لاله‌ی نعمان نقط لاله‌ی نعمان شده از ژاله‌ی باران نگار این چنین ناری کجاباشد، به زیر نارآب وان چنان آبی کجا باشد، به زیر آب نار بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار این چو روی سرخ گشته از سر دندان کبود وان چو روی زرد گشته به روی از مژگان نثار سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار این، چنان زرین نمکدان بربلورین مائده وان، چنانچون در غلاف زر سیمین گوشخار صلصل باغی به باغ اندر همی‌گرید به درد بلبل راغی به راغ اندر همی‌نالد به زار این، زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان وان، زند بر نایهای لوریان آزادوار زردگل بینی، نهاده روی را بر نسترن نسترن بینی، گرفته زردگل را درکنار این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشمبند وان چو سیمین گوش اندر گوش زرین گوشوار ابربینی فوج فوج اندر هوا در تاختن آب بینی موج موج اندر میان رودبار این، چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد وان، چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل کرده رب العامینش اختیار و بختیار این نکردش اختیار الا به حق و راستی وان نبودش جز به خیر و جز به عدل آموزگار دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین طالع میمونش باشد هر زمانی خواستار این دهد مژده به عزی بیحساب و بیعدد وان کند عهده به ملکی بیکران و بیشمار چون زند بر مهره‌ی شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد وان کند بر پشت شیران مهره‌ی شیران شیار آهنین رمحش چو آید بر دل پولاد پوش نه منی تیغش چو آید بر سر خنجر گذار این بدرد ترگ رویین را، چو هیزم را تبر وان شود در سینه‌ی جنگی، چو در سوراخ مار هر زمان حملش فرستد پادشاه قیروان هر نفس باجش فرستد، شهریار قندهار این، همی‌گوید که دارم ملکت از توعاریت وان، همی‌گوید که دارم دولت از تو مستعار اختیار دست او، جودست جود بی‌ریا اعتقاد رای او، عین است عین بی‌عیار این نکرد الا به توفیق ازل این اعتقاد وان نکرد الا به تایید ابد آن اختیار رایت منصور او را، فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را، بخت باشد پیشکار این مراد عاجلش حاصل کند، بی‌اجتهاد وان، هوای آجلش حاصل کند، بی‌انتظار تا ملک را در حجاب آسمان باشد سکون تا فلک را در غبار آسمان باشد مدار این، کمال ملک او جوید به سعد از اختران وان دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار این ز عالی گاه و عالی مسند و عالی رکاب وان ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم تا نگردد دلت به رفتن گرم این صفتهای لاابالی چیست؟ تو چه دانی که چند خواهی زیست؟ گفته‌ای: از جهان چو میگذریم خود بیا تا غم جهان نخوریم گر نمانی نه در شمار شوی ور بمانی نه کم وقار شوی چه ضرورت به ترک تازیدن؟ پیش شمشیر مرگ بازیدن؟ گوش بر قول ناخلف کردن؟ مال و اوقات خود تلف کردن؟ کوش تا خویش را نیارایی که نمانی اگر بکار آیی در تو چون روزگار چشم کند چون تواند دلت که خشم کند؟ شاید ار حال خود بگردانی تا مگر چشم بد بگردانی باد سر خاکسار خواهدبود باده خور خاک خوار خواهد بود نفس اگر شوخ شد، خلافش کن تیغ جهلست در غلافش کن نه شب عیش و باده خوردن تست که آبروی جهان به گردن تست دوستی زین عمل به باد شود دشمن خود مهل، که شاد شود بر سبک‌سر نشاید ایمن بود که سبک‌سر به سر در آید زود کم شنیدم که مرد آهسته گردد از خوی خویشتن خسته نیست در شهرسست فرهنگی هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی در هنر بس پدر که داد دهد پسری شپ شپش به باد دهد ای که رویت به قربت شاهست چه روی کابگینه در راهست؟ میروی، نرم تر بنه گامت تا مبادا که بشکنی جامت حیف! عیشی چنین به دست آورد پس به طیشی درو شکست آورد گر بترسی ز پادشاه خموش در مراعات سر شاهی کوش شاه خاموش با تو در سازد سر شاهی سرت بیندازد گر نه دین قاید امارت تست بس خرابی که در عمارت تست خود نمایی به اسب و جامه مکن گوش بر اهل سوق و عامه مکن راست گردان ز بهر نام بلند سیرتی خاص گیر عام پسند چند جویی برین و آن پیشی؟ نه کز ابنای جنس خود بیشی؟ تو نبودی پدیدت آوردند پس به گفت و شنیدت آوردند باز فانی شوی به آخر کار به سگان باز دار این مردار در میان دو نیست هستی تو غایت غفلتست مستی تو چه نهی در میان این دو فنا بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟ هر که بالاترست منزل او به تواضع رغوب‌تر دل او همه را روی در تو و تو به خواب چه دهی پیش کردگار جواب؟ قرب سلطان مبارک آنکس راست که کند کار مستمندی راست خوش بباید بر آن امیر گریست که به تدبیر روستایی زیست روستایی کند کفایت و صرف تو مگر سازی از خراجش طرف وانگهی خویش را امین دانی آه اگر مردمی چنین دانی! مکن از بهر این تفرج و فرج رزق ده ساله را به زودی خرج بیوه زن دوک رشته در مهتاب کرده بر خود حرام راحت و خواب خایه‌ی مرغ گرد کرده به صبر تا بیاید امیر و از سر جبر خایه‌ها را به خایگینه کند مرغ و کرباس را هزینه کند وانگهی بر نشیند و تازد فلکش سر چرا نیندازد؟ به جفا دل مهل، که چست شود کانچه بشکست کی درست شود؟ چه نهی بر نهال خود تیشه؟ در بریدن بباید اندیشه غضبی، کز طریق دانش خاست عقل و دین عذر آن تواند خواست آن غضب ناپسند باشد و زشت که چو کردی مجال عذر نهشت در جهان هر چه حکمت و ریوست همه تریاک زهر این دیوست خرد و جانت ار تمام شوند غضب و شهوتت غلام شوند بس رسول و نبی شدند هلاک تا جهان زان دو دیو گردد پاک این دو را گر تو زیر گام کنی خویشتن را بلند نام کنی مکن از جام جهل خود را مست که بیکباره میروی از دست در این منزل اهل وفائی نیابی مجوی اهل کامروز جائی نیابی عجوز جهان در نکاح فلک شد که جز عذر زادنش رائی نیابی بلی در زناشوئی سنگ و آهن بجز نار بنت الزنائی نیابی اگر کیمیای وفا جستا خواهی جز از دست هر خاکپائی نیابی دمی خاکپائی تو را مس کند زر پس از خاک به کیمیائی نیابی نفس عنبرین دار و آه آتشین زن کزین خوشتر آب و هوائی نیابی به آب خرد سنگ فطرت بگردان کزین تیزتر آسیائی نیابی در این هفت ده زیر و نه شهر بالا ورای خرد ده کیائی نیابی ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی به از دل در او کد خدائی نیابی چه باید به شهری تنشستن که آنجا بجز هفت ده روستائی نیابی همه شهر و ده گر براندازی الا علف‌خانه‌ی چارپایی نیابی به شب شهر غوغای یاجوج گیرد به روزش سکندر دهائی نیابی زنی رومی آید کند کاغذین سد که از هندی آهن بنائی نیابی همه شهر یاجوج گیرد دگر شب که سد زنان را بقائی نیابی برون ران ازین شهر و ده رخش همت که اینجاش آب و چرائی نیابی به همت ورای خرد شو که دل را جز این سدرة المنتهائی نیابی به دل به رجوع تو کان پیر دین را بجز استقامت عصائی نیابی فلک هم دو تا پشت پیری است کورا عصا جز خط استوائی نیابی دلت آفتابی کز او صدق زاید که جز صادق ابن الذکائی نیاب به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما ز دل راستگوتر گوائی نیابی الف راست صورت صواب است لیکن اگر کژ شود هم خطائی نیابی نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه بجز راستش مقتدائی نیابی ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه همه روی بینی قفائی نیابی چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی برو پیل پندار از کعبه‌ی دل برون ران کز این به وغائی نیابی بیا کعبه‌ی عزت دل ز عزی تهی کن کز این به غزائی نیابی گر از کعبه در دیر صادق دل آیی به از دیر حاجت روائی نیابی ور از دیر زی کعبه بی‌صدق پویی به کعبه قبول دعائی نیابی رفیق طرب را وداعی کن ار نه ز داعی غم مرحبائی نیابی در این جایگه غم مقیم است کورا بجز پرده‌ی دل وطائی نیابی به دیماه خوف آتش غم سپر کن که اینجا ربیع رجائی نیابی چو سرسام سرد است قلب شتا را دوا به ز قلب شتائی نیابی به غم دل بنه کاینه‌ی خاطرت را جز از صیقل غم جلائی نیابی غم دین زداید غم دنیی از تو که بهتر ز غم غم زدائی نیابی ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا ز هر مرغ ملک سبائی نیابی منه مهره کز راست بازان معنی در این تخته نرد آشنائی نیابی همه عاجز شش در و مهره در کف به همت مششدر گشائی نیابی اگر کم زنی هم به کم باش راضی که دل را بیشی هوائی نیابی دغا در سه شش بیش بینی ز یاران چو یک نقش خواهی دغائی نیابی اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی وفا و کرم هیچ جائی نیابی عقاقیر صحرای دلهاست این دو که سازنده‌تر زین دوائی نیابی دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را جز از فیض قدسی نمائی نیابی ازین دو عقاقیر صحرای دلها در این هفت دکان گیائی نیابی وفا باری از داعی حق طلب کن کز این ساعیان جز جفائی نیابی کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس حقوق کرم را ادائی نیابی دم عیسوی جوی کسیب جان را ز داروی ترسا شفائی نیابی در یوسفی زن که کنعان دل را ز صاع لیمان عطائی نیابی ببر بیخ آمال تا دل نرنجد که بر خوان دونان صلائی نیابی خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان ابا بینی ار خود ابائی نیابی چو شل کرده باشی رگ آب دیده بصر بسته‌ی توتیائی نیابی چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور که برخوان چنان خوش لقائی نیابی فرشته شو ارنه پری باش باری که هم‌کاسه الا همائی نیابی نکوئی مجو از کس و پس نکوئی چنان کن که از کس جزائی نیابی جزای نکوئی است نام نکوئی که بالای آن در فزائی نیابی تن شمع را روشنی سربها بس که از طشت زر سربهائی نیابی نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت اگر سیم مزد از سقائی نیابی نه نیز آتشی کز سر خام طمعی غذا کم پزی گر غذائی نیابی نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق اگر چون شکر دل‌ربائی نیابی اسیران خاکند امیران اول که چون خاک عبرت فزائی نیابی به کم مدت از تاج داران اکنون نبیره نبینی، نیائی نیابی گدای مجرد صفت را که روزی سرش رفت جز پادشائی نیابی ولی پادشه را که یک لحظه از سر کله گم شود جز گدائی نیابی گرفتم فنا خسروی نقش اول ز خسرو شدن جز فنائی نیابی وگر نیز کیخسروی آخر آخر کیانی کیان بی و بائی نیابی ازین شیر سگ خورده شیری نبینی وزین شوره مردم گیائی نیابی ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی مجوی از جهان مردمی، کاین امانت به نزدیک دور از خدائی نیابی ندانی که تریاک چشم گوزنان ز دندان هیچ اژدهائی نیابی اگر کرم شب تاب آتش نماید از آن آتش انس و سنائی نیابی ز دو نان که برق سرابند از اول به آخر سحاب سخائی نیابی قضات از در ظالمان کرد فارغ ازین دادگرتر قضائی نیابی تو ویک تنه غربت و وحش صحرا که از مرغ خانه نوائی نیابی چو عیسی که غربت کند سوی بالا بجز سوزنش رشته‌ی تائی نیابی تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل که جم را به مور اقتدائی نیابی ببین همت سنگ آهن‌ربا را که آن همت از کهربائی نیابی اگر کبریا بینی از نار شاید ز کبریت هم کبریائی نیابی ز خاقانی این منطق الطیر بشنو که چون او معانی سرائی نیابی لسان الطیور از دمش یابی ارچه جهان را سلیمان لوائی نیابی سخن‌هاش موزون عیار آمد آوخ که ناقد بجز ژاژخائی نیابی بلی ناقد مشک یا دهن مصری بجز سیر یا گندنائی نیابی گر این فصل بر کوه خوانی همانا که جز بارک الله صدائی نیابی بهاری است خوش چون گل نخل بندان که از زخم خارش عنائی نیابی ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من هر آن دردی که دلدارم فرستد شفای جان بیمارم فرستد چو درمان است درد او دلم را سزد گر درد بسیارم فرستد اگر بی او دمی از دل برآرم که داند تا چه تیمارم فرستد وگر در عشق او از جان برآیم هزاران جان به ایثارم فرستد وگر در جویم از دریای وصلش به دریا در نگونسارم فرستد وگر از راز او رمزی بگویم ز غیرت بر سر دارم فرستد چو در دیرم دمی حاضر نبیند ز مسجد سوی خمارم فرستد چو دام زرق بیند در برم دلق بسوزد دلق و زنارم فرستد چو گبر نفس بیند در نهادم به آتشگاه کفارم فرستد به دیرم درکشد تا مست گردم به صد عبرت به بازارم فرستد چو بی کارم کند از کار عالم پس آنگه از پی کارم فرستد چو در خدمت چنان گردم که باید به خلوت پیش عطارم فرستد دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار به دست من ندادی زلف و بامن به مویی در گرفتی، یاد می‌دار چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت کسی دیگر گرفتی، یاد می‌دار مرا درویش دیدی، رفتی از غم رخم در زر گرفتی، یاد می‌دار دل من ریش کردی، دیگری را چو جان در بر گرفتی، یاد می دار مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون به ترک در گرفتی، یاد می‌دار گرفتی دست یکسر دوستان را مرا کمتر گرفتی، یاد می‌دار چو دیدی در سر من سوز مهرت ز کین خنجر گرفتی، یاد می‌دار چو سر گردان بدیدی اوحدی را زبانش بر گرفتی، یاد می‌دار اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد ز خواب هجر چشم دل به روی یار خیزد تنم برخیزد، ار گویی، ز بند جان به آسانی ولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد به سر سیم طبیبانش فرستیم و به جان تحفه ز سرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او را کزان خاک او ندارد سر که بی‌دیدار برخیزد گلی بیخار میجستم ز باغ وصل او پنهان به قصد من چه دانستم که چندین خار برخیزد؟ به روی خود چو در بندم در آمد شد مردم دلم را فتنه و شور از در و دیوار برخیزد اگر زاری کند جانم به عشق او، مرنجانم بنه عذری چو می‌دانی که عاشق‌وار برخیزد خود از آیین بدمهران این منزل عجب دارم که بار افتاده‌ای این جا ز زیر بار برخیزد میان این خریداران به دور عنبر زلفش ستم برنافه‌ای باشد که از تاتار برخیزد اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدی دستت ز پایش بوسه‌ای بستان، که کار از کار برخیزد مسلم کن دل از هستی مسلم دمادم کش قدح اینجا دمادم نه زان می‌ها کز آن مستی فزاید از آن می‌ها که از جانم کم کند غم حریفانت همه یکرنگ و دلشاد چو بسطامی و ابراهیم ادهم جنید و شبلی و معروف کرخی حبیب و آدم و عیسی مریم می شوق ملک نوش از حقیقت که تا گردد دل و جان تو خرم کرانی ندارد بیابان ما قراری ندارد دل و جان ما جهان در جهان نقش و صورت گرفت کدامست از این نقش‌ها آن ما چو در ره ببینی بریده سری که غلطان رود سوی میدان ما از او پرس از او پرس اسرار ما کز او بشنوی سر پنهان ما چه بودی که یک گوش پیدا شدی حریف زبان‌های مرغان ما چه بودی که یک مرغ پران شدی برو طوق سر سلیمان ما چه گویم چه دانم که این داستان فزونست از حد و امکان ما چگونه زنم دم که هر دم به دم پریشانترست این پریشان ما چه کبکان و بازان ستان می‌پرند میان هوای کهستان ما میان هوایی که هفتم هواست که بر اوج آنست ایوان ما از این داستان بگذر از من مپرس که درهم شکستست دستان ما صلاح الحق و دین نماید تو را جمال شهنشاه و سلطان ما آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم گریه های شب این دیده‌ی بیدار شده مددی نیست که دیگر به منش باز آرد آن ز پیش من دل خسته به آزار شده ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید همتی با من محبوس گرفتار شده جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل گل گیتی همه در دیده‌ی من خار شده خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟ من بسوزانمش این خرقه‌ی زنار شده نظری بر من و بر درد من و زاری من ای به هجران تو من زارتر از زار شده کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟ اوحدی را چو من اندر سر این کار شده نام وصلش به زبان نتوان برد ور کسی برد ندانم جان برد وصل او گوهر بحری است شگرف ره بدو می‌نتوان آسان برد دوش سرمست درآمد ز درم تا قرار از من سرگردان برد زلف کژ کرد و برافشاند دلم برد شکلی که چنان نتوان برد دل من تا که خبر بود مرا راه دزدیده بدو پنهان برد زلف چوگان صفتش در صف کفر گوی از کوکبه‌ی ایمان برد از فلک نرگس او نرد دغا قرب صد دست به یک دستان برد ذره‌ای پرتو خورشید رخش آفتاب از فلک گردان برد لمعه‌ای لعل خوشاب لب او رونق لاله و لالستان برد گفتم ای جان و جهان جان عزیز کس ازین بادیه‌ی هجران برد گفت جان در ره ما باز و بدانک آن بود جان که ز تو جانان برد دل عطار چو این نکته شنید جان بدو داد و به جان فرمان برد دل در غم چون تو بی‌وفایی در بستم و می‌کشم جفایی عمرت خوانم از آنکه با کس چون عمر نمی‌کنی وفایی هر روز به هر کسیت میلی هر لحظه به دیگریت رایی گر نیست دل تو راست با ما می‌زن به دروغ مرحبایی گم گشت و نشان همی نیابم مسکین دل خویش را به جایی در کوی خود ار ببینی او را از ما برسان بدو دعایی در دل غم غیر تست ای دوست در خانه‌ی کعبه بوریایی ای مرهم انده تو کرده درد دل ریش را دوایی وی مصقله‌ی غم تو داده آیینه‌ی روح را صفایی گر سود کند زیان ندارد در کوی تو گه گهی گدایی سیف از غم عشق تو سپر کرد گر تیغ برو کشد قضایی تا ندانی اله را ز نخست این گواهی نیاید از تو درست نیست در هیکل الف بی تی خوبتر زین دو نفی و اثباتی گنج توحید را بهینه طلسم نشناسم جزین دو نامی اسم خود حروفی بدین صفت باید که کلید بهشت را شاید گر به تحقیقشان ندانی ارج شد دو بدر اندرین دو چارده درج هر یکی زین چهارده گانه ده کلیدست و چار دندانه اندرین اتفاق نیست شکی که دو قسمند و هر دو قسم یکی اول و آخر و کلام و سور نیست از بیست و هشت حرف بدر این حروفند و بس منازل ماه بلکه اینند و بس منازل راه سخنی زین حروف نیست بدر ای حریف، از حروف ما مگذر هر چه غیر از خداست اندرده در دم لای این شهادت نه توبه در لای این سخن در جست این سخن را ببین، که کم خرجست هر چه در وی نشان غیر بود در طلب کردنش چه خیر بود؟ ترک آن غیر تا نگیری چست این شهادت نیاید از تو درست بعد ازین توبه توبه‌ایست درشت که درو نفس را توانی کشت وان به کم خوردنست و کم خفتن دور بودن ز خلق و کم گفتن در طریقت چهار یار اینست چاره‌ی کار مرد کار اینست چون درین بوته پاک شد زر او به دکان آورند جوهر او مدتی چشم و گوش باز کند از مراد خود احتراز کند هر چه داناش گفت بپذیرد وآنچه کرد او به جان فرا گیرد تا به گفت و به کرد داننده شودش کرد و گفت ماننده قول و فعلش چو مستقیم آید در مقام ادب مقیم آید بر نگردد ز کار ده مرده تا شود کاردان و پرورده هر چه آید به خفیه در دل پیر کند آماده زود و گوید: گیر هیچ محتاج کن مکن نبود شیخ را حاجت سخن نبود چون درو گردد این نشان روشن شودش دل درست و جان روشن روی و رایش تمام نور شود لایق خلوت و حضور شود ایا ستوده وزیری که دور گردون را قضا سپرده به دست تصرف تو عنان خلف‌ترین ولد مادر زمانه که ساخت مهین خدیو زمینت خدایگان زمان رکاب قدر تو جائیست ای بلند رکاب که از گرفتن آن کوتهست دست گمان هزار قرن اگر مهر و مه عروج کند به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد که کامران شود از کام بخشی تو جهان مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل به جز یکی ز دل اما نمی‌رسد به زبان بر آخور است مرا استر عدیم‌المثل که در نهایت پیری در اشتهاست جوان مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان مزارعان جهان با جهان جو و کاه علیق یکشبه‌اش را نمی‌شود ضمان ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید کسی به علت جوع البقر نداد نشان کند باره دندان درو چو خوشه‌ی جو برویدش گر از آخور تمام تیغ دوستان ز قحط کاه بود ماه در امساک چو روزه‌دار دهن بسته در مه رمضان باشتهای چنین زنده مانده بی جو و کاه درین قضیه خرد مات مانده من حیران گذشته از اجلش مدتی و او برجاست که در ره عدمش هم قدم فتاده گران به تازیانه مرگش قضا به راه فنا نمی‌تواند ازین کاهلی نمود روان به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پی نیایدش حرکت در جوارح و ارکان به راه بس که فتاده است کاهل آن لاشی کسش نیافته یک روز لاشه در دو مکان چو می‌رود دو نفس می‌زند بهر قدمی که منفصل حرکات است و دایم الیرقان چو می‌دود به عقب می‌جهد چو بول به غیر که فلک قوت اوراست این چنین جریان جهند گیش مشابه بجست و خیز کلاغ روند گیش مماثل برفتن سرطان چو در میان الاغان سفر کند هرگز نه در مقدمه باشد نه در کنار و میان چو فرد نیز رود طعن باز پی ماندن توان به جسم نحیفش زد از تقدم جان مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود به زور بازوی سهم‌افکنان برون ز کمان گرش دهی به کسی با هزار به دره زر ز غبن همرهی او کشد هزار زیان نجوم را به جنونست چون مشابهتی به چرخ از سر شام است تا سحر نگران به عشق خوشه‌ی پروین عجب که بی‌پر و بال به آسمان نکند همچو طایران طیران نظر ز فلک فلک نگسلد که ساخته است ز کهکشان طمعش منتقل به کاهکشان ز بس که برکه دیوارخانه دوخته چشم به چشمش از اثر آن گرفته جایرقان مضرت یرقان را جو آب اگر چه دواست ز روی نسخه‌ی بقراط و دفتر لقمان لب سوال وی از بهر کاه می‌جنبد ز خستی که خدا آفریده در حیوان سوال کاه فقط را جواب چون سخطست ز حاتمی چو توای نقش خاتم احسان کرم نما قدری کاه و آن قدر جو نیز که از براش مهیا شود جوابی از آن بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند جذبه‌ی دل برده شیرین را به کوه بیستون مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی با وجود آشنائی راه مجنون بسته‌اند مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند کرده‌اند از وعده‌ی وصل آن دو لعل دلگشا پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند حاجیان خلوت دل با خیال او مرا دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان پای ما درپایه‌ی چتر همایون بسته‌اند تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند مقصور شد مصالح کار جهانیان بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان در حبس و بند نیز ندارندم استوار تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من بایکدگر دمادم گویند هر زمان: خیزید و بنگرید نباید به جادویی او از شکاف روزن پرد بر آسمان! هین برجهید زود که حیلت گریست او کز آفتاب پل کند از باد نردبان! البته هیچکس بنیندیشد این سخن کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟ نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان با این دل شکسته و با دیده‌ی ضعیف سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران، از من همی هراسند آنان که سال‌ها ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار بیرون جهم ز گوشه‌ی این سمج ناگهان، با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟ زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن دانم که کس نگردد از بیم گرد من زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟! جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان در حال خوب گردد حال من ار شود بر حال من دل ثقةالملک مهربان خورشید سرکشان جهان طاهرعلی آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر یار است رای پیر ترا دولت جوان هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان دارد سپهر خوانده‌ی مهر ترا به ناز ندهد زمانه رانده‌ی کین ترا امان بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان گرید همی نیاز جهان از عطای تو خندد همی عطای تو بر گنج شایگان نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان جاه ترا سعادت چون روز را ضیا عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست از فصل‌های سال نبودی ترا خزان از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک سازد همی حسام و طرازد همی سنان بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان از تو قرین نصرت و اقبال دولت است ملک علاء دولت و دین صاحب قران والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان ای بر هوات خلق همه سود کرده، من بر مایه‌ی هوات چرا کرده‌ام زیان؟ اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من دانی همی و داند یزدان غیبدان چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم تا کرد روزگار مرا اندر آشیان آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان تا مر مرا دو حلقه‌ی بنده است بر دو پای هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان بندم همی چه باید کامروز مرمرا بسته شود دو پای به یک تار ریسمان چون تار پرنیان تنم از لاغری و من مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست از روی مهربانی نز روی سوزیان در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام در چشم کاهت افتد از راه کهکشان! در سمج من دکانی چون یک بدست نیست نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان این حق بگو چگونه توانم گزاردن کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان! دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان چون دولتی نمود مرا محنتی فزود بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا توان بودم چنان که سخت به اندام کارها راندم همی به دولت سلطان کامران بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک امروز هرچه بود همه شد خلاف آن در روزگار جستم تا پیش من بجست در روزگار جستن کاری است کالامان گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان اکنون در این مرنجم در سمج بسته در بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان در یک درم ز زندان با آهنی سه من هر شام و چاشت باشم در یوبه‌ی دونان سکباجم آرزو کند و نیست آتشی جز چهره‌یی به زردی مانند زعفران نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو در سبز مرغزارم و در تازه بوستان خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟ آری به دل که همچو دگر بندگان نیک مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟ این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان معذور دارمش که شکایت مرا ز تست نه بود و هست بنده‌ی تو گنبد کیان؟ ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟ از بهر من بگوی مر او را که هان و هان! مسعود سعد بنده‌ی سی ساله من است تو نیز بنده‌ی منی این قدر را بدان کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان ای داده جاه تو به همه دولتی نوید ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس چون من نشان نیارد گویا و ترجمان بر گنج و بر خزینه‌ی دانش ندیده‌اند چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد اندر تن فصاحت گردد روان روان من در شب سیاهم و نام من آفتاب من در مرنجم و سخن من به قیروان جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا جز تو که را رسد به بزرگی من گمان آرایشی بود به ستایشگری چو من در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان ای آفتاب روشن تابان روزگار کرده است روزگار فراوانم امتحان گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل باری مرا اجازت باشد به دوکدان! تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این همواره تازه باشد و پیوسته شادمان هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز هر لحظه‌یی ز بخت نهالی دگر نشان تا فرخی بپاید در فرخی بپای تا خرمی بماند در خرمی بمان از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان بنیوش قصه‌ی من و آن گه کریم وار بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان تا در دهان زبان بودم در زبان مرا آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟ ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد این مدح من بگیر و به آن آستان رسان بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند قاضی خوش حکایت و للی ساربان در دل همان محبت پیشینه باقی است آن دوستی که بود در این سینه باقی است باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است از ما فروتنی‌ست بکش تیغ انتقام بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است نقدینه وفاست همان بر عیار خویش قفلی که بود بر در گنجینه باقی است وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت زهد و صلاح و خرقه‌ی پشمینه باقی است مطربا عشقبازی از سر گیر یک دو ابریشمک فروتر گیر چونک در چرخ آردت باده خانه بر بام چرخ اخضر گیر ملک مستی و بیخودی داری ترک سودای ملک سنجر گیر مست شو مست کن حریفان را بار گیر از کمیت احمر گیر مستی آمد ز راه بام دماغ برو اندیشه و ره در گیر از ره خشک راه بسیارست کشتیی ساز وین ره تر گیر پر برآوردم و بپریدم ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر فارغم همچو مرغ از مرکب مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر گر نروید ز خاک هیچ انگور مستی عشق را مقرر گیر شیشه گر گر دگر نسازد جام جام می عشق را میسر گیر پاره روح را کند نقشی گویدت دلبر مصور گیر توبه کردم دگر نخواهم گفت توبه مست را مزور گیر عاشق و مست و آنگهی توبه ترک سالوس آن فسونگر گیر خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم چون سایه‌ی مرغان هوا در سفر خاک آزار به موری نرساندیم و گذشتیم گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم کردیم عنانداری دل تا دم آخر گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم هر چند که در دیده‌ی ما خار شکستند خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم فریاد که از کوتهی بازوی اقبال دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم گر ناز تو را به گفت نارم مهر تو درون سینه دارم بی‌مهر تو گر گلی ببویم در حال بسوز همچو خارم ماننده ماهی ار خموشم چون موج و چو بحر بی‌قرارم ای بر لب من نهاده مهری می کش تو به سوی خود مهارم مقصود تو چیست من چه دانم دانم که من اندر این قطارم نشخوار غمت زنم چو اشتر چون اشتر مست کف برآرم هر چند نهان کنم نگویم در حضرت عشق آشکارم ماننده دانه زیر خاکم موقوف اشارت بهارم تا بی‌دم خود زنم دمی خوش تا بی‌سر خود سری بخارم طلب ای عاشقان خوش رفتار طرب ای شاهدان شیرین‌کار تا کی از خانه هین ره صحرا تا کی از کعبه هین در خمار زین سپس دست ما و دامن دوست بعد از این گوش ما و حلقه‌ی یار در جهان شاهدی و ما فارغ در قدح جرعه‌ای و ما هشیار خیز تا ز آب روی بنشانیم گرد این خاک توده‌ی غدار پس به جاروب «لا» فرو روبیم کوکب از صحن گنبد دوار ترکتازی کنیم و در شکنیم نفس رنگی مزاج را بازار وز پی آنکه تا تمام شویم پای بر سر نهیم دایره‌وار تا ز خود بشنود نه از من و تو لمن الملک واحد القهار ای هواهای تو هوا انگیز وی خدایان تو خدای آزار قفس تنگ چرخ و طبع و حواس پر و بالت گسست از بن و بار گرت باید کزین قفس برهی باز ده وام هفت و پنج و چهار آفرینش نثار فرق تو اند بر مچین خون خسان ز راه نثار چرخ و اجرام ساکنان تو اند تو از ایشان طمع مدار مدار حلقه در گوش چرخ و انجم کن تا دهندت به بندگی اقرار ورنه بر چارسوی کون و فساد گاه بیمار بین و گه تیمار گاهت اندر مزارعت فکند جرم کیوان چو خوک در شد یار گه کند اورمزدت از سر زهد زین جهان سیر و زان جهان ناهار گاه بر بنددت به تهمت تیغ دست بهرام چون قلم زنار گاه مهرت نماید از سر کین مر ترا در خیال زر عیار گاه ناهید لولی رعنا کندت باد سار و باده گسار گه کند تیر چرخت از سر امن چون کمان گوشه کشته و زه‌وار گه کند ماه نقشت اندر دل در خزر هندو در حبش بلغار گه ترا بر کند اثیر از تو تا تهی زو شوی چو دود شرار گاه بادت کند ز آز و نیاز روح پر نار و روی چون گلنار گاه آب لیم دون همت جاهل و کاهلت کند به بحار گاه خاک فسرده از تاثیر بر تو ویران کند ده و آثار با چنین چار پای‌بند بود سوی هفت آسمان شدن دشوار چند از این آب و خاک و آتش و باد این دی و تیر و آن تموز و بهار بسکه نامرد و خشک مغزت کرد بوی کافور و مشک و لیل و نهار عمر امسال و پار ضایع کرد هر که در بند یار ماند و دیار دولتی مردی ار نپریدست مرغ امسالت از دریچه‌ی پار شیب گردی به لفظ تازی ریش قیر گردی به لفظ ترکی قار برگذر زین جهان غرچه فریب در گذر زین رباط مردم‌خوار کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند سال عمرت چه ده چه صد چه هزار رخت برگیر ازین خراب که هست بام سوراخ و ابر طوفان بار از ورای خرد مگوی سخن وز فرود فلک مجوی قرار خویشتن را به زیر پی بسپر چون سپردی به دست حق بسپار بود بگذار زان که در ره فقر تن حصارست و بود قفل حصار نشود در گشاده تا تو به دم بر نیاری ز قفل و پره دمار بود تو شرع بر تواند داشت زان که آن روشنست و بود تو تار دین نیاید به دست تابودت بر یمین و یسار یمین و یسار نه فقیری چو دین به دنیا کرد مر ترا پایمزد و دست افزار نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد مر ترا فرع جوی و اصل گذار ره رها کرده‌ای از آنی گم عز ندانسته‌ای از آنی خوار مشک و پشکت یکیست تا تو همی ناک ده را ندانی از عطار دل به صد پاره همچو ناری از آنک خلق را سر شمرده‌ای چو انار کار اگر رنگ و بوی دارد و بس حبذا چین و فرخا فرخار دعوی دل مکن که جز غم حق نبود در حریم دل دیار ده بود آن نه دل که اندر وی گاو و خر باشد و ضیاع و عقار نیست اندر نگارخانه‌ی امر صورت و نقش مومن و کفار زان که در قعر بحرالاالله لا نهنگی ست کفر و دین او بار چه روی با کلاه بر منبر چه شوی با زکام در گلزار تر مزاجی مگرد در سقلاب خشک مغزی مپوی در تاتار خود کلاه و سرت حجاب تو اند چه فزایی تو بر کله دستار کله آن گه نهی که در فتدت سنگ در کفش و کیک در شلوار علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم به بود صدبار آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ار چه بود نوش و گوار نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس کو نداند همی یمین ز یسار بل بدان لعنت‌ست کاندر دین علم داند به علم نکند کار دوری از علم تا ز شهوت و خشم جانت پر پیکرست و پر پیکار نبرند از تو تشنگی و کنند این دهان گنده و آن جگر افگار تشنه‌ی جاه و زر مباش که هست جاه و زر آب پار گین و بحار کی درآید فرشته تا نکنی سگ ز در دور و صورت از دیوار کی در احمد رسی در صدیق عنکبوتی تنیده بر در غار پرده بردار تا فرود آید هودج کبریا به صفه‌ی بار با بخیلی مجوی ره که نبود هیچ دینار مالکی دین دار مالک دین نشد کسی که نشد از سر جود مالک دینار سرخرویی ز آب جوی مجوی زان که زردند اهل دریا بار گر چه از مال و گندم و یونجه هم خزینه‌ت پرست و هم انبار بس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت گژدمست و مالت مار مال دادی به باد چون تو همی گل به گوهری خری و خر به خیار دولت آن را مدان که دادندت بیش از ابنای جنس استظهار تا تو را یار دولتست نه‌ای در جهان خدای دولت یار چون ترا از تو پاک بستانند دولت آن دولتست و کار آن کار چون دو گیتی دو نعل پای تو شد بر سر کوی هر دو را بگذار در طریق رسول دست آویز بر بساط خدای پای افشار پاک شو بر سپهر همچو مسیح گشته از جان و عقل و تن بیزار همچو نمرود قصد چرخ مکن با دوتا کرکس و دوتا مردار کز دو بال سریش کرده نشد هیچ طرار جعفر طیار عقل در کوی عشق ره نبرد تو از آن کور چشم چشم مدار کاندر اقلیم عشق بی‌کارند عقلهای تهی رو پر کار کی توان گفت سر عشق به عقل کی توان سفت سنگ خاره به خار گر نخواهی که بر تو خندد خلق نقد خوارزم در عراق میار راه توحید را به عقل مپوی دیده‌ی روح را به خار مخار زان که کردست قهر الاالله عقل را بر دو شاخ لا بردار به خدای ار کسی تواند بود بی‌خدا از خدای برخوردار هر که از چوب مرکبی سازد مرکب آسوده‌دان و مانده سوار نشود دل چو تیر تا نشوی بی‌زبان چون دهانه‌ی سوفار تا زبانت خمش نشد از قول ندهد بار نطقت ایزد بار تا ز اول خمش نشد مریم در نیامد مسیح در گفتار گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار پای بر جای باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار در هوای زمانه مرغی نیست چمن عشق را چو بوتیمار زو کس آواز او بنشنودی گر نبودی میان تهی مزمار قاید و سایق صراط‌الله به ز قرآن مدان و به ز اخبار جز به دست و دل محمد نیست حل و عقد خزانه‌ی اسرار چون دلت بر ز نور احمد بود به یقین دان که ایمنی از نار خود به صورت نگر که آمنه بود صدف در احمد مختار ای به دیدار فتنه چون طاووس وی به گفتار غره چون کفتار عالمت غافلست و تو غافل خفته را خفته کی کند بیدار همه زنهار خوار دین تو اند دین به زنهارشان مده زنهار غول باشد نه عالم آنکه ازو بشنوی گفت و نشنوی کردار بر خود آنرا که پادشاهی نیست بر گیاهیش پادشا مشمار افسری کن نه دین نهد بر سر خواهش افسر شمار و خواه افسار باش وقت معاشرت با خلق همچو عفو خدای پذرفتار هر چه نز راه دین خوری و بری در شمارت کنند روز شمار بره و مرغ را بدان ره کش که به انسان رسند در مقدار جز بدین ظلم باشد ار بکشد بی‌نمازی مسبحی را زار نکند عشق نفس زنده قبول نکند باز موش مرده شکار راه عشاق کسپرد عاشق آه بیمار کشنود بیمار از ره ذوق عشق بشناسی آه موسا ز راه موسیقار بیخ کنرا نشاند خرسندی شاخ او بی‌نیاز آرد بار عاشقان را ز عشق نبود رنج دیدگان را ز نور نبود نار جان عاشق نترسد از شمشیر مرغ محبوس نشکهد ز اشجار زان که بر دست عشق بازانند ملک‌الموت گشته در منقار گر شعار تو شعر آمده شرع چکنی صبح کاذب اشعار روی بنمود صبح صادق شرع خاک زن بر جمال شعر و شعار بر سر دار دان سر سرهنگ در بن چاه بین تن بندار تا نه بس روزگار خواهی دید هم سپه مرده هم سپهسالار وارهان خویش را که وارسته‌ست خر وحشی ز نشتر بیطار هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق طالب شمع زیر و آینه دار بهر مشتی مهوس رعنا رنج بر جان و دین و دل مگمار ای توانگر به کنج خرسندی زین بخیلان کناره‌گیر کنار یک زمان زین خسان ناموزون از پی سختن تو با معیار ریش و دامن به دستشان چه دهی چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار خواجگان بوده‌اند پیش از ما در عطا سخت مهر و سست مهار این نجیبان وقت ما همه باز راح خوارند مستراح انبار جمله از بخل و مبخلی سرمست همه از شر و ناکسی هشیار ای سنایی ازین سگان بگریز گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار زین چنین خواجگان بی معنی رد افلاک و گفت بی‌کردار دامن عافیت بگیر و بپوش مر گریبان آز را رخسار میوه‌ای کان به تیر ماه رسد چه طمع داری از مه آزار دل ازینان ببر که بی دریا نکشد بار گیر چوبین بار همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار هان و هان تا ترا چو خود نکنند مشتی ابلیس ریزه‌ی طرار چون تو از خمر هیچ کس نخوری کی ترا درد سر دهد خمار طیره‌ی چون گردی و فسرده و کج طیره از طیر گرد و از طیار نشود شسته جز به بی‌طمعی نقشهای گشاد نامه‌ی عار ملک دنیا مجوی و حکمت جوی زان که این اندکست و آن بسیار خدمتی کز تو در وجود آمد هم ثناگوی و هم گنه پندار در طریقت همین دو باید ورد اول الحمد و آخر استغفار گر سنایی ز یار ناهموار گله‌ای کرد ازو شگفت مدار آبرا بین که چون همی نالد هردم از همنشین ناهموار بر زمین مست همچو من بنشین تا سمایی شوی سنایی وار ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر باش چون منصور حلاج انتظار دار دار از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار ای برادر روی ننماید عروس دین ترا تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز گرد نعل مرکب این افتخار روزگار از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای گفتی که روز سختی فریاد تو رسم سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت او را به دست خصم چرا باز داده‌ای مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند با من قران کنند وقرینان من نیند چون ماه نخشبند مزور از آن چو من انجم فروز گنبد هر انجمن نیند از هول صور فکرت من در قیامتند گر چه چو اهل صور فکنده کفن نیند پروردگان مائده‌ی خاطر منند گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند بل نایبان یاوگیان ولایتند زیرا که شه طغان جهان سخن نیند گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند چون طشت بی‌سرند و چو در جنبش آمدند الا شناعتی و دریده دهن نیند گاه فریب دمنه‌ی افسون گرند لیک روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند چون ارقم از درون همه زهرند و از برون جز کبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند اوباش آفرینش و حشو طبیعتند کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند اندر چه اثیر اسیرند تا ابد زان جز شکسته پای و گسسته رسن نیند گویند در خلافه ولیعهد آدمیم مشنو خلافشان که جز ابلیس فن نیند گویند عیسی دگریم از طریق نطق برکن بروتشان که بجز گور کن نیند خود را همای دولت خوانند و غافلند کالا غراب ریمن و جغد دمن نیند بر قله‌های کوه ریاضت کشیده‌اند ارباب تهمتند ولی برهمن نیند از روی مخرقه همه دعوی دین کنند وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند چون شمع صبح‌گاهی و چون مرغ بی‌گهی الا سزاید کشتن و گردن زدن نیند من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه و ایشان ز روح نامیه جز نارون نیند جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف موران با پرند و سپاه پرن نیند تازند رخش بدعت و سازند تیر کید اما سفندیار مرا تهمتن نیند فرعونیان بی‌فر و عونند لاجرم اصحاب بینش ید بیضای من نیند خود عذرشان نهم که جعل پیشه‌اند پاک ز آن طالبان مشک و نسیم سمن نیند آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک مستسقیان لجه‌ی بحر عدن نیند بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار کارزانیان لذت سلوی و من نیند بینا دلان ز گفته‌ی من در بشاشت‌اند کوری آن گروه که جز در حزن نیند جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند نساج نسبتم که صناعات فکر من الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند نجار گوهرم که نجیبان طبع من جز زیر تیشه‌ی پدر خویشتن نیند وین جاهلان ملمع کارند و منتحل ز آن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند از نوک خامه دفتر دلشان سیه کنم کایشان زنخ زنند، همه خامه زن نیند آنجا که من فقاع گشایم ز جیب فضل الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من کز نوح عصمت الا فرزند و زن نیند در کون هم طویله‌ی خاقانیند لیک از نقش و نطرتند ز نفس و فطن نیند حقا به جان شاه که هم شاه آگه است کایشان سزای حضرت شاه ز من نیند از رسن زلف تو خلق به جان آمدند بهر رسن بازیش لولیکان آمدند در دل هر لولیی عشق چو استاره‌ای رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند در هوس این سماع از پس بستان عشق سروقدان چون چنار دست زنان آمدند بین که چه ریسیده‌ایم دست که لیسیده‌ایم تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند لولیکان قنق در کف گوشه تتق وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند شاه که در دولتش هر طرفی شاهدی سینه گشاده به ما بهر امان آمدند شیوه ابرو کند هر نفسی پیش ما گر چه که از تیر غمز سخته کمان آمدند شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟ هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟ علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟ امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟ ... مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟ نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او گر بنازی تو به یار و پیش‌کار، ای ناصبی؟ نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی ... همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی گرچه اندر رشته‌ی دری کشندش کی بود سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟ گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟ ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی ... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی زیر بار جهل مانده‌ستی ازیرا مر تو را در مدینه‌ی علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی گر ز پیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟ روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟ عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟ فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است گر نگشته‌ستی به دین‌اندر حمار، ای ناصبی؟ چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار گشت روی عمر و عنتر لاله‌زار، ای ناصبی هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟ تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری تو بجای ... ار، ای ناصبی چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود بی‌ازاری، بی‌ازاری ، بی‌ازار، ای ناصبی طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟ تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی اختیار سکندر ثانی زبده‌ی خاندان عمرانی مجد دین خواجه‌ی جهان که سزاست اگرش خواجه‌ی جهان خوانی کار دولت چنان بساخت که نیست جز که در زلف شب پریشانی بیخ بدعت چنان بکند که دیو ملکی می‌کند نه شیطانی آنکه از رای کرد خورشیدی وانکه از قدر کرد کیوانی آنکه فیض ترحم عامش بر جهان رحمتیست یزدانی نوبهار نظام عالم را دست او ابرهای نیسانی کشت‌زار بقای دشمن را قهر او ژالهای طوفانی آنکه زندان پاس او دارد چون حوادث هزار زندانی رسم او کرده روی باطل و حق سوی پوشیدگی و عریانی تا نه بس روزگار خواهی دید فتنه در عهده‌ی جهانبانی نکند آسمان به دشواری آنچه عزمش کند بسانی نامهای نفاذ حکمش را حکم تقدیر کرده عنوانی در چنان کف عجب مدار که چوب از عصایی رسد به ثعبانی قلمش معجزیست حادثه خوار خاصه در کارهای دیوانی نکند مست طافح کینش جرعه از دردی پشیمانی بدسگالش ز حرص مرگ بمرد چون طفیلی ز حرص مهمانی مرگ جانش همی به جو نخرد از چه از غایت گران‌جانی ای جهان از عنایت تو چنانک جغد را یاد نیست ویرانی عدل تو راعی مسلمانان جاه تو حامی مسلمانی بارگاه تو کرده فردوسی پرده‌دار تو کرده رضوانی تو در آن منصبی که گر خواهی روز بگذشته باز گردانی تو در آن پایه‌ای که گر به مثل کار بر وفق کبریا رانی نایبی را بجای هر کوکب بر سپهری بری و بنشانی چون بجنبی ز گوشه‌ی مسند مسند ملکها بجنبانی محسنی لاجرم ز قربت شاه دایم‌الدهر غرق احسانی گرچه ارکان ملک یافته‌اند عز تشریفهای سلطانی آن نه آنست با تو گویم چیست آصف و کسوت سلیمانی ای چهل سال یک زمان کرده مصطفی معجز و تو حسانی وانکه من بنده خواستم که کشم اندرین عقد گوهر کانی بیتکی چند حسب و در هریک رمزکی شاعرانه پنهانی از تو وز پادشاه و از تشریف عقل درهم کشیده پیشانی گفت تشریف پادشا وانگه تو به وصفش رسی و بتوانی هان و هان تا ترا عمادی‌وار از سر ابلهی و نادانی درنیفتد حدیث مصحف و بند کان مثل نیست نیک تا دانی این همی گوی کای ز کنه ثنات خاطرم در مضیق حیرانی وی ز لطف خدایگان و خدا به چنین صد لطیفه ارزانی وی در این تهنیت بجای نثار از در جان که بر تو افشانی بنده از جان‌نثاری آوردست همه گوهر ولیک روحانی او چو از جان ترا ثنا گوید جان‌فشانی بود ثناخوانی تا که در من‌یزید دور بود روی نرخ امل به ارزانی دور تو عمر باد و چندان باد کز امل داد بخت بستانی بلکه از بی‌نهایتی چو ابد که نگنجد درو دو چندانی تائبم از می به دور نرگس غماز او تا نگویم در سر مستی به مردم راز او می‌شوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند زان که می‌ترسم رقیبی بشنود آواز او با وجود آن که یک نازش به صد جان می‌خرم کرده استغنای عشقم بی‌نیاز از ناز او تیر او مرغیست دست آموز و مرغ روح ما چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم زان که می‌ترسم به تقریبی شود دمساز او ترک من شد مست و بر دوش رقیب انداخت دست وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او هر کجا مطرب ز نظم محتشم خواند این غزل آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او فضول گشته‌ام امروز جنگ می جویم منوش نکته مستان که یاوه می گویم تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم دلا برو تو ز پیشم تو را نمی‌جویم لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم بهانه کرد کز این آب جامه می شویم بگفتمش که به خونابه جامه چون شویی بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم به سوی تو همه خون است و سوی من همه آب نه قبطیم که در این نیل موسوی خویم سوز تو شبی بسازم آورد وندر سخنی درازم آورد زان دم که تو روی باز کردی از هر چه بجز تو بازم آورد گر تیغ زنند رخ نپیچیم زین قبله که در نمازم آورد اقبال به کعبه‌ی وصالت بی‌درد سر مجازم آورد چون توبه‌ی منزل امانی با بدرقه و جوازم آورد لطف تو به مکه‌ی حقیقت از بادیه‌ی حجازم آورد آن بخت که دل به خواب می‌جست بیدار ز در فرازم آورد این قاعده‌ی نیازمندی در عهد تو بی‌نیازم آورد چون دید که: شمع جمع عشقم اندوه تو در گدازم آورد گستاخی اوحدی برتو در غارت و ترکتازم آورد بخراد برزین بفرمود شاه که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه همه لشکر رومیان عرض کن هر آنکس که هستند نوگر کهن درمشان بده رومیان را زگنج بدادن نباید که بینند رنج کسی کو به خلعت سزاوار بود کجا روز جنگ از در کار بود بفرمود تا خلعت آراستند ز در اسپ پرمایگان خواستند نیاطوس را داد چندان گهر چه اسپ و پرستار و زرین کمر کز اندازه هدیه برتر گذاشت سرش را ز پر مایگان برفراشت هر آن شهرکز روم بستد قباد چه هرمز چه کسری فرخ نژاد نیاطوس را داد و بنوشت عهد بران جام حنظل پراگند شهد برفتند پس رومیان سوی روم بدان مرز آباد و آباد بوم دگر هفته برداشت با ده سوار که بودند بینا دل و نامدار ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ پیاده همی‌رفت و دیده پر آب به زردی دو رخساره چون آفتاب چو از دربه نزدیک آتش رسید شد از آب دیده رخش ناپدید دو هفته همی‌خواند استا وزند همی‌گشت بر گرد آذر نژند بهشتم بیامد ز آتشکده چو نزدیک شد روزگار سده به آتش بداد آنچ پذیرفته بود سخن هرچ پیش ردان گفته بود ز زرین و سیمین گوهرنگار ز دینار وز گوهر شاهوار به درویش بخشید گنج درم نماند اندران بوم و برکس دژم وزان جایگه شد با ندیو شهر که بردارد از روز شادیش بهر کجا کشور شورستان بود مرز کسی خاک او راندانست ارز به ایوان که نوشین روان کرده بود بسی روزگار اندر آن برده بود گرانمایه کاخی بیاراستند همان تخت زرین به پیراستند بیامد به تخت پدر برنشست جهاندار پیروز یزدان پرست بفرمود تا پیش او شد دبیر همان راهبر موبد تیزویر نوشتند منشور ایرانیان برسم بزرگان و فرخ مهان بدان کار بندوی بد کدخدای جهاندیده و راد و فرخنده‌رای خراسان سراسر به گستهم داد بفرمود تا نو کند رسم وداد بهرکار دستور بد بر ز مهر دبیری جهاندیده و خوب چهر چو بر کام او گشت گردنده چرخ ببخشید داراب گرد و صطرخ به منشور برمهر زرین نهاد یکی درکف رام برزین نهاد بفرمود تا نزد شاپور برد پرستنده و خلعت او را سپرد دگر مهر خسرو سوی اندیان بفرمود بردن برسم کیان دگر کشوری را بگردوی داد بران نامه بر مهر زرین نهاد ببالوی داد آن زمان شهر چاچ فرستاد منشور با تخت عاج کلید در گنجها بر شمرد سراسر بپور تخواره سپرد بفرمود تا هر که مهتر بدند به فرمان خراد برزین شدند به گیتی رونده بود کام او به منشورها بر بود نام او ز لشکر هر آنکس که هنگام کار بماندند با نامور شهریار همی خلعت خسروی دادشان به شاهی به مرزی فرستادشان همی‌گشت گویا منادیگری خوش آواز و بیدار دل مهتری که ای زیردستان شاه جهان مخوانید جز آفرین در نهان مجویید کین و مریزید خون مباشید بر کار بد رهنمون گر از زیردستان بنالد کسی گر از لشکری رنج یابد بسی نیابد ستمگاره جز دار جای همان رنج و آتش بدیگر سرای همه پادشاهند برگنج خویش کسی راکه گرد آمد از رنج خویش خورید و دهید آنک دارید چیز همان کز شماهست درویش نیز چو باید خورش بامداد پگاه سه من می بیابد ز گنجور شاه به پیمان که خواند بران آفرین که کوشد که آباد دارد زمین گر ایدون که زین سان بود پادشا به از دانشومند ناپارسا اکنون که نشانه‌ی ملامیم وانگشت نمای خاص و عامیم تا کی سر نام و ننگ داریم زیرا که نه مرد ننگ و نامیم در شهر ندا زنیم و گوییم معشوقه‌ی خویش را غلامیم هم نام به باد داده هم ننگ واندر طلب نشان و نامیم لیکن شب و روز در خرابات با رود وسرود و نقل و جامیم واجب نبود نگار دیدن زیرا که به کار ناتمامیم دیوانه نه‌ایم حاش‌لله با عقل و هدایت تمامیم نیکوست وصال یار با فال زیرا که درین چنین مقامیم عطار وجود خود برون نه چون دانستی که ناتمامیم بلیناس دانا به زانو نشست زمین را طلسم زمین بوسه بست که چندانکه هست آفرینش به جای شها بر تو باد آفرین خدای ز دانش مبادا دل شاه دور که با نور به دیده با دیده نور چو فرهنگ خسرو چنان بازجست که پیدا کنم رازهای نخست نخستین طلسمی که پرداختند زمین بود و ترکیب ازو ساختند چو نیروی جنبش در او کرد کار به افسردگی زو برآمد بخار از او هر چه رخشنده و پاک بود سزاوار اجرام افلاک بود دگر بخشهاکان بلندی نداشت بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت یکی بخش از او آتش روشن است که بالاترین طاق این گلشن است دوم بخش ازو باد جنبنده خوست که تا او نجنبد ندانند کوست سوم بخش ازو آب رونق پذیر که هستش ز راوق گری ناگزیر همان قسمت چارمین هست خاک ز سرکوب گردش شده گردناک اژدهایی خرس را در می‌کشید شیر مردی رفت و فریادش رسید شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق می‌دوند آن ستونهای خللهای جهان آن طبیبان مرضهای نهان محض مهر و داوری و رحمتند همچو حق بی علت و بی رشوتند این چه یاری می‌کنی یبکارگیش گوید از بهر غم و بیچارگیش مهربانی شد شکار شیرمرد در جهان دارو نجوید غیر درد هر کجا دردی دوا آنجا رود هر کجا پستیست آب آنجا دود آب رحمت بایدت رو پست شو وانگهان خور خمر رحمت مست شو رحمت اندر رحمت آمد تا به سر بر یکی رحمت فرو مای ای پسر چرخ را در زیر پا آر ای شجاع بشنو از فوق فلک بانگ سماع پنبه‌ی وسواس بیرون کن ز گوش تا به گوشت آید از گردون خروش پاک کن دو چشم را از موی عیب تا ببینی باغ و سروستان غیب دفع کن از مغز و از بینی زکام تا که ریح الله در آید در مشام هیچ مگذار از تب و صفرا اثر تا بیابی از جهان طعم شکر داروی مردی کن و عنین مپوی تا برون آیند صد گون خوب‌روی کنده‌ی تن را ز پای جان بکن تا کند جولان به گردت انجمن غل بخل از دست و گردن دور کن بخت نو در یاب در چرخ کهن ور نمی‌توانی به کعبه‌ی لطف پر عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست رحمت کلی قوی‌تر دایه‌ایست دایه و مادر بهانه‌جو بود تا که کی آن طفل او گریان شود طفل حاجات شما را آفرید تا بنالید و شود شیرش پدید گفت ادعوا الله بی زاری مباش تا بجوشد شیرهای مهرهاش هوی هوی باد و شیرافشان ابر در غم ما اند یک ساعت تو صبر فی السماء رزقکم بشنیده‌ای اندرین پستی چه بر چفسیده‌ای ترس و نومیدیت دان آواز غول می‌کشد گوش تو تا قعر سفول هر ندایی که ترا بالا کشید آن ندا می‌دان که از بالا رسید هر ندایی که ترا حرص آورد بانگ گرگی دان که او مردم درد این بلندی نیست از روی مکان این بلندیهاست سوی عقل و جان هر سبب بالاتر آمد از اثر سنگ و آهن فایق آمد بر شرر آن فلانی فوق آن سرکش نشست گرچه در صورت به پهلویش نشست فوقی آنجاست از روی شرف جای دور از صدر باشد مستخف سنگ و آهن زین جهت که سابق است در عمل فوقی این دو لایق است وآن شرر از روی مقصودی خویش ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش سنگ و آهن اول و پایان شرر لیک این هر دو تنند و جان شرر در زمان شاخ از ثمر سابق‌ترست در هنر از شاخ او فایق‌ترست چونک مقصود از شجر آمد ثمر پس ثمر اول بود و آخر شجر خرس چون فریاد کرد از اژدها شیرمردی کرد از چنگش جدا حیلت و مردی به هم دادند پشت اژدها را او بدین قوت بکشت اژدها را هست قوت حیله نیست نیز فوق حیله‌ی تو حیله‌ایست حیله‌ی خود را چو دیدی باز رو کز کجا آمد سوی آغاز رو هر چه در پستیست آمد از علا چشم را سوی بلندی نه هلا روشنی بخشد نظر اندر علی گرچه اول خیرگی آرد بلی چشم را در روشنایی خوی کن گر نه خفاشی نظر آن سوی کن عاقبت‌بینی نشان نور تست شهوت حالی حقیقت گور تست عاقبت‌بینی که صد بازی بدید مثل آن نبود که یک بازی شنید زان یکی بازی چنان مغرور شد کز تکبر ز اوستادان دور شد سامری‌وار آن هنر در خود چو دید او ز موسی از تکبر سر کشید او ز موسی آن هنر آموخته وز معلم چشم را بر دوخته لاجرم موسی دگر بازی نمود تا که آن بازی و جانش را ربود ای بسا دانش که اندر سر دود تا شود سرور بدان خود سر رود سر نخواهی که رود تو پای باش در پناه قطب صاحب‌رای باش گرچه شاهی خویش فوق او مبین گرچه شهدی جز نبات او مچین فکر تو نقش است و فکر اوست جان نقد تو قلبست و نقد اوست کان او توی خود را بجو در اوی او کو و کو گو فاخته شو سوی او ور نخواهی خدمت ابناء جنس در دهان اژدهایی همچو خرس بوک استادی رهاند مر ترا وز خطر بیرون کشاند مر ترا زاریی می‌کن چو زورت نیست هین چونک کوری سر مکش از راه‌بین تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد خرس رست از درد چون فریاد کرد ای خدا این سنگ دل را موم کن ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن بیا ساقی آن می‌که جان پرورست به من ده که چون جان مرا درخورست مگر نو گند عمر پژمرده را به جوش آرد این خون افسرده را یکی روز خرم‌تر از نوبهار گزیده‌ترین روزی از روزگار به مهمان شه بود خاقان چین دو خورشید با یکدیگر همنشین ز روم و ز ایران و از چین و زنگ سماطین صفها برآورده تنگ به می چهره‌ی مجلس آراسته ز روی جهان گرد برخاسته دران خرمیهای با ناز و نوش رسیده ز لب موج گوهر به گوش سخن می‌شد از کار کارآگهان که زیرک‌ترین کیستند از جهان زمین خیز هر کشور از دهر چیست به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست یکی گفت نیرنگ و افسونگری ز هندوستان خیزد ار بنگری یکی گفت بر مردم شور بخت ز بابل رسد جادوئیهای سخت یکی گفت کاید گه اتفاق سرود از خراسان و رود از عراق یکی گفت بر پایه‌ی دسترس ز بانورتر از تازیان نیست کس یکی گفت نقاشی اهل روم پسندیده شد در همه مرز و بوم یکی گفت نشنیدی ای نقش بین که افسانه شد در جهان نقش چین ز رومی و چینی دران داوری خلافی برآمد به فخر آوری نمودند هر یک به گفتار خویش نموداری از نقش پرگار خویش بران شد سرانجام کار اتفاق که سازند طاقی چو ابروی طاق میان دو ابروی طاق بلند حجابی فرود آورد نقشبند بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار نبینند پیرایش یکدیگر مگر مدت دعوی آید به سر چو زانکار گردند پرداخته حجاب از میان گردد انداخته ببینند کز هر دو پیکر کدام نو آیین‌تر آید چو گردد تمام نشستند صورتگران در نهفت در آن جفته طاق چون طاق جفت به کم مدت از کار پرداختند میانبر ز پیکر برانداختند یکی بود پیکر دو ارژنگ را تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را عجب ماند ازان کار نظارگی به عبرت فرو ماند یکبارگی که چون کرده‌اند این دو صورت نگار دو ارتنگ را بر یکی سان گزار میان دو پرگار بنشست شاه درین و در آن کرد نیکو نگاه نه بشناخت از یکدگر بازشان نه پی برد بر پرده‌ی رازشان بسی راز از آن در نظر باز جست نشد صورت حال بر وی درست بلی در میانه یکی فرق بود که این می‌پذیرفت و آن می‌نمود چو فرزانه دید آن دو بتخانه را بدیع آمد آن نقش فرزانه را درستی طلب کد و چندان شتافت کزان نقش سر رشته‌ای باز یافت بفرمود تا درمیان تاختند حجابی دگر در میان ساختند چو آمد حجابی میان دو کاخ یکی تنگدل شد یکی رو فراخ رقمهای رومی نشد زاب و رنگ برآیینه‌ی چینی افتاد زنگ چو شد صفه‌ی چینیان بی نگار شگفتی فرو ماند از آن شهریار دگر ره حجاب از میان برکشید همان پیکر اول آمد پدید بدانست کان طاق افروخته به صیقل رقم دارد اندوخته در آنوقت کان شغل می‌ساختند میانه حجابی برافراختند به صورتگری بود رومی به پای مصقل همی کرد چینی سرای هر آن نقش کان صفه گیرنده شد به افروزش این سو پذیرنده شد بر آن رفت فتوی دران داوری که هست از بصر هر دو را یاوری نداند چو رومی کسی نقش بست گه صقل چینی بود چیره دست شنیدم که مانی به صورتگری ز ری سوی چین شد به پیغمبری ازو چینیان چون خبر یافتند بران راه پیشینه بشتافتند درفشنده حوضی ز بلور ناب بران راه بستند چون حوض آب گزارندگیهای کلک دبیر برانگیخته موج ازان آبگیر چو آبی که بادش کند بی قرار شکن برشکن می‌دود برکنار همان سبزه کو بر لب حوض رست به سبزی بران حوض بستند چست چو مانی رسید از بیابان دور دلی داشت از تشنگی ناصبور سوی حوض شد تشنه تشنه فراز سر کوزه‌ی خشک بگشاد باز چو زد کوزه در حوضه‌ی سنگ بست سفالین بد آن کوزه حالی شکست بدانست مانی که در راه او بد آن حوضه‌ی چینیان چاه او برآورد کلکی به آیین و زیب رقم زد برآن حوض مانی فریب نگارید ازان کلک فرمان‌پذیر سگی مرده بر روی آن آبگیر درو کرم جوشنده بیش از قیاس کزو تشنه را در دل آمد هراس بدان تا چو تشنه در آن حوض آب سگی مرده بیند نیارد شتاب چو در خاک چین این خبر گشت فاش که مانی بران آب زد دور باش ز بس جادوئیهای فرهنگ او بدو بگرویدند و ارژنگ او ببین تا دگر باره چون تاختم سخن را کجا سر برافراختم جهاندار با شاه چین چند روز به رخشنده می بود رامش فروز زمان تا زمان مهرشان می‌فزود هم این را هم آن را جهان می‌ستود بدو گفت روزی که دارم بسیچ گرم پیش نارد فلک پای پیچ که گردم سوی کشور خویش باز ز چین سوی روم آورم ترکتاز جوابش چنین داد خاقان چین که ملک تو شد هفت کشور زمین به اقبال هر جا که خواهی خرام توئی قبله هر جا که سازی مقام کجا موکب شه کند تاختن ز ما بندگان بندگی ساختن ز فرهنگ خاقان و بیداریش عجب ماند شه در وفاداریش به سالار چین هر زمان بزم شاه فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه کمر بست خاقان به فرمانبری به گوش اندرون حلقه‌ی چاکری به آیین خود نزل شه می رساند بدان مهر خود را به مه می‌رساند اگر چه ملک داشت بالاترش زمان تا زمان گشت مولاترش چو پایه دهد مرد را شهریار نباید که برگیرد از خود شمار به بالاترین پایه پستی کند همان دعوی زیردستی کند شه آن کرد با چینیان از شرف که باران نیسان کند با صدف ز پوشیدنیهای بغداد و روم که بود آن گرامی در آن مرز و بوم به شاهان چین دستگاهی نمود که در قدرت هیچ شاهی نبود ز بس خسروی خوان که در چین نهاد ز پیشانی چینیان چین گشاد به چین درنماند از خلایق کسی که خزی نپوشید یا اطلسی چو بنمود شاه از سر نیکوی بدان تنگ چشمان فراخ ابروی چو ابروی شه بود پیوندشان به چشم و سر شاه سوگندشان ای شده شیفته‌ی گیتی و دورانش دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش نفس دیویست فریبنده از او بگریز سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش حله‌ی دل نشود اطلس و دیبایش یاره‌ی جان نشود لل و مرجانش نامه‌ی دیو تباهیست همان بهتر که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش داستانهاست بهر گوشه ز دستانش مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش نه یکی حرف متینی است در اسنادش نه یکی سنگ درستی است بمیزانش رنگها کرده در این خم کف رنگینش خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش شد پریشانی پاکان سرو سامانش گله‌ی نفس چو درنده پلنگانند بر حذر باش ازین گله و چوپانش علم، پیوند روان تو همی جوید تو همی پاره کنی رشته‌ی پیمانش از کمال و هنر جان، تو شوی کامل عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است نکند هیچ جز این نور، گریزانش نشود ناخن و دندان طمع کوته گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش میزبانی نکند چرخ سیه کاسه منشین بیهده بر سفره‌ی الوانش حلقه‌ی صدق و صفا بر در دین میزن تا که در باز کند بهر تو دربانش دل اگر پرده‌ی شک را ندرد، هرگز نبود راه سوی درگه ایقانش کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان وای و صد وای برین کعبه و قربانش گرگ ایام نفرسود بدین پیری هیچگه کند نشد پنجه و دندانش نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن شوره‌زاریست که نامند گلستانش چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم که بود راه سوی مسکن شیطانش همه یغما گر و دزدند درین معبر کیست آنکو نگرفتند گریبانش راه دور است بسی ملک حقیقت را کوش کاز پای نیفتی به بیابانش آنکه اندر ظلمات فرو ماند چه نصیبی بود از چشمه‌ی حیوانش دامن عمر تو ایام همی سوزد مزن از آتش دل، دست بدامانش ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن ابر تیره است، بیندیش ز بارانش شیر خواری که سپردند بدین دایه شیر یک قطره نخوردست ز پستانش شخصی از بحر سعادت گهری آورد خفت از خستگی و داد بزاغانش چه همی هیمه برافروزی و نان بندی به تنوری که ندیدست کسی نانش خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد چه بری رنج پی وصله‌ی پالانش گر که آبادی این دهکده میخواهی باید آباد کنی خانه‌ی دهقانش پر این مرغ سعادت تو چنان بستی که گرفتند و فکندند بزندانش تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد چه همی یاد دهی حکمت لقمانش پست اندیشه بزرگی نکند هرگز گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش اگرت آرزوی کعبه بود در دل چه شکایت کنی از خار مغیلانش گر چه دشوار بود کار و برومندی همت و کارشناسی کند آسانش سزد ار پر کند از در و گهر دامن آنکه اندیشه نبودست ز عمانش گهری گر نرود خود بسوی دریا ببرد روشنی لل رخشانش آنکه عمری پی آسایش تن کوشید کاش یک لحظه بدل بود غم جانش گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج دست هرگز نتوان برد بچوگانش وقت فرخنده درختی است، هنر میوه شب و روز و مه و سالند چو اغصانش روح را زیب تن سفله نیاراید رو بیارای به پیرایه‌ی عرفانش نشود کان حقیقت ز گهر خالی برو ای دوست گهر میطلب از کانش بگشا قفل در باغ فضیلت را بخور از میوه‌ی شیرین فراوانش ریم وسواس بصابون حقایق شوی نبری فایده زین گازر و اشنانش جهل پای تو ببندد چو بیابد دست فرصتت هست، مده فرصت جولانش تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست ما ندادیم گه تجربه میدانش بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی گر بتدبیر نبندیم دبستانش نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت راز سر بسته و رسم و ره پنهانش ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم تا نپرسند ز سر گشته‌ی حیرانش دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش تیره‌روزیست همه روز دل افروزش سنگریزه است همه لعل بدخشانش آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد نبری تا بسوی کوره و سندانش معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش پاسبانی نکند بنده چو ایمان را دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون دین گران بود، تو بفروختی ارزانش گرگ آسود، نجستیم چو آثارش درد افزود، نکردیم چو درمانش سالها عقل دکان داشت بکوی ما بهچ توشی نخریدیم ز دکانش خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار تا که تادیب کند گردش دورانش طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش دل پریشان نبد آنروز که تنها بود کرد جمعیت نا اهل پریشانش شیر و روباه شکاری چو بدست آرند روبهش پوست برد، شیر خورد رانش کشور ایمن جان خانه‌ی دیوان شد کس ندانست چه آمد به سلیمانش نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش روح عریان و تو هم درزی و هم نساج جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش لشکر عقل پی فتح تو میکوشد چه همی کند کنی خنجر و پیکانش خرد از دام تو بگریخته، باز آرش هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش کار را کارگر نیک دهد رونق چه کند کاهل نادان تن آسانش همه دود است کباب حسد و نخوت نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش سود دلال وجود تو خسارت شد تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش گنج هستی بستانند ز ما، پروین ما نبودیم، قضا بود نگهبانش چنین داد داننده، داد سخن ز مشکل‌گشای سپهر کهن که از وضع افلاک و سیر نجوم ز حال سکندر چنین زد رقوم که چون صبح اقبالش آید به شام بگیرد تر و خشک گیتی تمام به جایی که مرگش مقدر بود، زمین آهن و آسمان زر بود سکندر چو آمد ز دریا برون سپه را سوی روم شد رهنمون همی رفت آورده پا در رکاب چو عمر گران‌مایه با صد شتاب یکی روز در گرمگاه تموز گرفته جهان خسرو نیمروز به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک چو طشتی پر از اخگر تابناک هوایش چو آه ستمدیده گرم ز بس گرمی‌اش سنگ چون موم نرم به هر راهش از نعل‌های مذاب نشان سم بادپایان بر آب چو تابه زمین، آتش افشان در او چو ماهی شده مار بریان در او سکندر در آن دشت پرتاب و تف همی راند از پردلان بسته صف ز آسیب ره در خراش و خروش به تن خونش از گرمی خور به جوش ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون ز راه دماغش شد از سر برون فرو ریخت‌اش بر سر زین زر ز ماشوره‌ی عاج، مرجان تر بسی کرد در دفع خون حیله، ساز ولی خون نیستاد از آن حیله، باز ز سیل اجل بر وی آمد شکست بر آن سیل رخنه نیارست بست بر او تنگ شد خانه‌ی پشت زین شد از خانه مایل به سوی زمین ز خاصان یکی سوی او رفت زود به تدریج‌اش آورد از آن زین فرود ز جوشن به پا مفرش انداختش ز زرین سپر سایبان ساختش به بالای جوشن، به زیر سپر زمانی فتاد از جهان بی‌خبر چو بگشاد از آن بی‌خودی چشم هوش به گوشش فرو گفت پنهان سروش که: «اینست جایی که دانا حکیم در آنجا ز مرگ خودت داد بیم» چو از مردن خویش آگاه شد بر او راه امید کوتاه شد دبیری طلب کرد روشن ضمیر که بر لوح کافور ریزد عبیر نویسد کتابی سوی مادرش تسلی‌ده جان غم‌پرورش چو بهر نوشتن ورق کرد باز سر نامه را ساخت مشکین طراز: «به نام خداوند پست و بلند! حکیم خردبخش بخردپسند! هراسندگان را بدو صد امید! شناسندگان را از او صد نوید! بسا شهریاران و شاهنشهان که کردند تسخیر ملک جهان ز زین پای ننهاده بالای تخت به تاراج آفاتشان داد رخت یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست که اکنون به گرداب مرگ اندرست سفر کرد گرد جهان سال‌ها ز فتح و ظفر یافت اقبال‌ها چو آورد رو در ره تختگاه اجل زد بر او ره، در اثنای راه دو صد تحفه‌ی شوق از آن ناتوان نثار ره بانوی بانوان! چراغ دل و دیده‌ی فیلقوس فروزنده‌ی کشور روم و روس نمی‌گویم او مهربان مادر است، که از مادری پایه‌اش برتر است از او دیده‌ام کار خود را رواج وز او گشته‌ام صاحب تخت و تاج دریغا: که رفتم به تاراج دهر ز دیدار او هیچ نگرفته بهر بسی بهر آسانی‌ام رنج برد پی راحتم راه محنت سپرد ازین چشمه لیک آب‌رویی ندید ز خارم گل آرزویی نچید چو از من برد قاصد نامه‌بر به آن مادر مهربان این خبر، وز این غم بسوزد دل و جان او شود خون‌فشان چشم گریان او، قدم در طریق صبوری نهد جزع را به رخ داغ دوری نهد نه کوشد چو خور در گریبان‌دری! نه پوشد چو مه جامه نیلوفری! نه نالد ز رنج و نه موید ز درد! نه مالد به خاک سیه روی زرد! چرا غم خورد زیرک هوشیار، چو ز آغاز می‌داند انجام کار؟ سرانجام گیتی به خون خفتن است به خواری به خاک اندرون رفتن است تفاوت ندارد درین کس ز کس جز این کاوفتد اندکی پیش و پس گران‌مایه عمرم که مستعجل است ز میقات سی، کرده رو در چل است گرفتم که از سی به سیصد رسد به هر روز ملکی مجدد رسد چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست ز چنگ اجل رستن امید نیست بود کن ز من مانده در من رسد وز این تیره گلخن به گلشن رسد به یک جای گیریم با هم مقام بر این ختم شد نامه‌ام، والسلام!» ابذلوا اروا حکم یا عاشقین ان تکونوا فی هوانا صادقین داند این را هرکه زین ره آگه است کاین وجود و هستیش، سنگ ره است گوی دولت آن سعادتمند برد کو، به پای دلبر خود، جان سپرد جان به بوسی می‌خرد آن شهریار مژده‌ای عشاق، کسان گشت کار گر همی خواهی حیات و عیش خوش گاو نفس خویش را اول بکش در جوانی کن نثار دوست جان رو «عوان بین ذالک» را بخوان پیر چون گشتی، گران جانی مکن گوسفند پیر قربانی مکن شد همه برباد، ایام شباب بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب عمرت از پنجه گذشت و یک سجود کت به کار آید، نکردی ای جهود! حالیا، ای عندلیب کهنه سال ساز کن افغان و یک چندی بنال چون نکردی ناله در فصل بهار در خزان، باری قضا کن زینهار! تا که دانستی زیانت را ز سود توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود غرق دریای گناهی تا به کی؟ وز معاصی روسیاهی تا به کی؟، جد تو آدم، بهشتش جای بود قدسیان کردند پیش او سجود یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام! تو طمع داری که با چندین گناه داخل جنت شوی، ای روسیاه! کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده بخواه ای دل چه می‌خواهی عطا نقد است و شه حاضر که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده کجا شد آن عنایت‌ها کجا شد آن حکایت‌ها کجا شد آن گشایش‌ها کجا شد آن گشاینده همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر مثل گشته‌ست در عالم که جوینده‌ست یابنده چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد جمالش می‌نماید در خیال نانماینده خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن که تنها خورده‌ست آن را و یا بوده‌ست ساینده عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده یکی برد با پادشاهی ستیز به دشمن سپردش که خونش بریز گرفتار در دست آن کینه توز همی گفت هر دم به زاری و سوز اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفا بردمی؟ بتا جور دشمن به دردش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست تو با دوست یکدل شو و یک سخن که خود بیخ دشمن برآید ز بن نپندارم این زشت نامی نکوست به خشنودی دشمن آزار دوست تا کی از صومعه خمار کجاست خرقه بفکندم زنار کجاست سیرم از زرق فروشی و نفاق عاشقی محرم اسرار کجاست چون من از باده‌ی غفلت مستم آن بت دلبر هشیار کجاست همه کس طالب یارند ولیک مفلسی مست پدیدار کجاست همه در کار شدیم از پی خویش کاملی در خور این کار کجاست گرچه مردم همه در خواب خوشند زیرکی پر دل بیدار کجاست روز روشن همگان در خوابند شبروی عاشق عیار کجاست گر گ پیرند همه پرده‌دران یوسفی بر سر بازار کجاست همه در جام بماندیم مدام اثر گرد ره یار کجاست گشت عطار در این واقعه گم اندرین واقعه عطار کجاست بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد یک بار اگر بپرسی احوال بی‌نصیبان با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد گر جذبه‌ی محبت آتش به دل فروزد برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد گر آدمی درآید در عالم خدایی آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگو دریغ دریغ به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پرده جمعیت جنان باشد فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد تو را غروب نماید ولی شروق بود لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد کدام دلو فرورفت و پر برون نامد ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا که های هوی تو در جو لامکان باشد عبرتست آن قصه ای جان مر ترا تا که راضی باشی در حکم خدا تا که زیرک باشی و نیکوگمان چون ببینی واقعه‌ی بد ناگهان دیگران گردند زرد از بیم آن تو چو گل خندان گه سود و زیان زانک گل گر برگ برگش می‌کنی خنده نگذارد نگردد منثنی گوید از خاری چرا افتم بغم خنده را من خود ز خار آورده‌ام هرچه از تو یاوه گردد از قضا تو یقین دان که خریدت از بلا ما التصوف قال وجدان الفرح فی الفاد عند اتیان الترح آن عقابش را عقابی دان که او در ربود آن موزه را زان نیک‌خو تا رهاند پاش را از زخم مار ای خنک عقلی که باشد بی غبار گفت لا تاسوا علی ما فاتکم ان اتی السرحان واردی شاتکم کان بلا دفع بلاهای بزرگ و آن زیان منع زیانهای سترگ برخیز و صبوح را برانگیز جان بخش زمانه را و مستیز آمیخته باش با حریفان با آب شراب را میامیز یاد تو شراب و یاد ما آب ما چون سرخر تو همچو پالیز ای غم اجلت در این قنینه‌ست گر مردنت آرزوست مگریز مرگ نفس است در تجلی مرگ جعلست در عبربیز مجلس چمنیست و گل شکفته ای ساقی همچو سرو برخیز این جام مشعشع آنگهی شرم ساقی چو تویی خطاست پرهیز ما را چو رخ خوشت برافروز غم را چو عدوی خود درآویز هشتیم غزل که نوبت توست مردانه درآ و چست و سرتیز آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می‌دارمت به بانک بلند دلم از جان نخست دست بشست بعد از آن دیده بر رخت افکند عاشقان تو نیک معذورند زانکه نبود کسی تو را مانند دیده‌ای کو رخ تو دیده بود خواه راحت رسان و خواه گزند ای ملامت کنان مرا در عشق گوش من نشنود ازین سان پند گرچه من دور مانده‌ام ز برت با خیال تو کرده‌ام پیوند آن چنان در دلی که پنداری ناظرم در تو دایم، ای دلبند تو کجایی و ما کجا هیهات! ای عراقی، خیال خیره مبند ز آب دو دیده گل کنم خاک در سرای او تا نشود ز آه من محو نشان پای او روی به خاکپای او شب به خیال میهنم دست رسی دگر مرا نیست به خاکپای او گشت به تلخاکیم لیک خوشم که در جهان کس نکشید همچو من آرزوی جفای او آن که ز پای تا به سر گشته بلای جان من دور مباد یه نفس از سر من بلای او نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن گر همه خاک ره بو چشم من است جای او گرچه ز فقر دمبدم گشت زیاد محتش محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او دیده در کار لب و خالش کنم پیشکش هم جان و هم مالش کنم کعبه‌ی جان او و عید دل هم اوست جان و دل قربان همه سالش کنم چون مرا از راه کعبه است این فتوح بس طواف شکر کامسالش کنم ماه من کاشتر سوار آید به راه دیده سقا، سینه حمالش کنم ناقه‌را چون ماه بر کوهان بود نام چرخ مشتری فالش کنم ناقه ای کو پای بر یالش نهد بوسه گه هم پای و هم یالش کنم گه مهار از رشته‌ی جان سازمش گه زر رخسار خلخالش کنم گر دلم سوزد سموم بادیه بس مفرح کز لب و خالش کنم کمترین هندوی او خاقانی است گر پذیرد نام مثقالش کنم هست به دور تو عقل نام شکسته کار شکسته دلان تمام شکسته عشق تو بس صادق است آه که دل نیست باده عجب راوق است و جام شکسته صبح امید مرا به تاختن هجر برده و در تنگنای شام شکسته گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت ایمه به صد پاره شد کدام شکسته از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد هست طلسم وفا مدام شکسته زیر فلک نیست جنس و گر هست هست به نوعی ز دهر نام شکسته گویی کی بینم من آسیای فلک را آب زده، سنگ سوده، بام شکسته ای دل خاقانی از سخن چه گشاید رو که شد اهل سخن تمام شکسته ز خوبان جز جفاکاری نیاید ز بدعهدان وفاداری نیاید ز ایام و ز هرک ایام پرورد به نسبت جز جفاکاری نیاید ز خوبان هرکه را بیش آزمائی ازو جز زشت کرداری نیاید ز نیکان گر بدی جوئی توان یافت ز بد گر نیکی انگاری نیاید ز می سرکه توان کردن ولیکن ز سرکه می طمع داری نیاید دلا یاری مجوی از یار بدعهد کزان خون‌خواره غم‌خواری نیاید پری را ماند آن بی‌شرم اگرنه ز مردم مردم‌آزاری نیاید به ناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران تو را یاری نیاید چه سود از ناله کاندر چشم بختت ز نفخ صور بیداری نیاید تو یاری از حریفان تا نجوئی کز ایشان خود بجز ماری نیاید لبش را هر چه بوسیدم، فزون‌تر شد هوای من ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر که در می‌خانه دایم صدر مجلس بود جای من خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید نمایان شد عطای او ز طومار خطای من شبی کز شور مستی گریه‌ی مستانه سر کردم سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم که جام باده شد سرچشمه‌ی آب بقای من به صد تعجیل بستان از کفش پیمانه‌ی می را که در پیمان خود سست است یار بی‌وفای من به میدان محبت خون بهایش از که بستانم که پامال سواران شد دل بی‌دست و پای من دوای عاشق دلخسته را معشوق می‌داند کسی تا درد نشناسد نمی‌داند دوای من خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را چه منت‌ها که دارد بر سرم بخت رسای من سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد نشسته‌ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد به حکم تست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید روی زمین سبز شد جیب درید آسمان بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان شرح دل احمدی هفت مجلد رسید عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق گفت به اقبال تو نفس مقید رسید پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم مژده همچون شکر در دل کاغد رسید چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک هین ز لحد برجهید نصر مید رسید طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور آمد آواز صور روح به مقصد رسید دوش در استارگان غلغله افتاده بود کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست در پی او زهره جست مست به فرقد رسید قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت گفتم خیرست گفت ساقی بیخود رسید عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسید خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست چون نظرش جان ماست عمر مبد رسید ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید باز سلیمان روح گفت صلای صبوح فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید رغم حسودان دین کوری دیو لعین کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید عاشقان چون بر در دل حلقه‌ی سودا زنند آتش سودای جانان در دل شیدا زنند تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار سنگ آزادی برین نه کاسه‌ی مینا زنند از سر مستی همه دریای هستی در کشند چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند بگذرند از تیرگی در چشمه‌ی حیوان رسند دمبدم بر جان و دل آن جام جان‌افزا زنند چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار بوسه بر خاک سرای خواجه‌ی بطحا زنند رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا عقده‌ی فتراک او از عروةالوثقی زنند در ازل چون خطبه‌ی او والضحی املا کند نوبتش زیبد که سبحان‌الذی اسری زنند چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند طره‌ی مشکین عنبر پاش از یاسین چنند حلقه‌ی روی بهشت آساش از طاها زنند تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند شمه‌ای از طیب خلقش در دم عیسی نهند وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند چون بود دریم دستش منبع آب حیات سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند از برای آستان قدر او در هر نفس صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند خیمه‌ی اطلس برای دودگیر مطبخش بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش توده‌ی زر در ره خورشید زر پالا زنند چاکران او بدون حق فرو نارند سر بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند؟ دوستی حق نیابی در دلی بی‌دوستیش مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند هر که او را دوست‌تر از خود ندارد رانده‌ای است ور چه دارد یک جهان طاعت به رویش وازنند ور همه عالم گنه دارد، چو او را دوست داشت خمیه‌ی جاهش درون جنت‌الماوی زنند هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر خیمه‌ی قدرش ورای ذروه‌ی اعلا زنند صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت اثری است جان شیرین ز لبان هم‌چو قندت به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم که دراز ماند دردل هوس قد بلندت منم و هزار پیچش زخیال زلف در دل به کجا روم که جانم دهد از خم کمندت؟ ز تودور چند سوزم بمیان آتش غم ؟ همه غیرتم زعودت همه رشکم از سپندت □لحظه‌یی با بنده بنشین کاینقدر زندگانی را عجب سرمایه‌یی است در عشق داستانم و بر تو به نیم جو بازیچه‌ی جهانم و بر تو به نیم جو گه‌گه شده است صبرم و بر تو به نیم گه جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو بر طارم وصالت نارفته دست هجر بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو خصمان من به حضرت تو خاصگی و من موقوف آستانم و بر تو به نیم جو سوزی چنان که دانی جان مرا و من سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی‌همرهی مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می‌رسد دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا زان سان که سوی کهربا بی‌پر و پا پرد کهی می‌دانک بی‌انزال او نزلی نروید در زمین بی‌صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می‌زند تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی خوشتر روید ای همرهان کمد طبیبی در جهان زنده کن هر مرده‌ای بیناکن هر اکمهی این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را قدت چو سرو و رویت چون دیبا واراسته به دیبا دنیا را شادی بدین بهار چو می‌بینی چون بوستان خسرو صحرا را برنا کند صبا به فسون اکنون این پیر گشته صورت دنیا را تا تو بدین فسونش به بر گیری این گنده پیر جادوی رعنا را وز تو به مکر و افسون برباید این فر و زیب و زینت و سیما را چون کودکان به خیره همی خری زین گنده پیر لابه و شفرا را لیکن وفا نیابی ازو فردا امروز دید باید فردا را دنیا به جملگی همه امروز است فردا شمرد باید عقبا را فردات را ببین به دل و امروز بگشای تیز دیده‌ی بینا را عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را چندین هزار بوی و مزه و صورت بردهریان بس است گوا ما را رنگین که کرد و شیرین در خرما خاک درشت ناخوش غبرا را؟ خرماگری ز خاک که آمخته است این نغز پیشه دانه‌ی خرما را؟ خط خط که کرد جزع یمانی را؟ بوی از کجاست عنبر سارا را؟ بنگر به چشم خاطر و چشم سر ترکیب خویش و گنبد گردا را گر گشته‌ای دبیر فرو خوانی این خطهای خوب معما را بررس که کردگار چرا کرده‌است این گنبد مدور خضرا را ویران همی ز بهر چه خواهد کرد باز این بزرگ صنع مهیا را؟ چون بند کرد در تن پیدائی این جان کار جوی نه پیدا را؟ وین جان کجا شود چو مجرد شد وین جا گذاشت این تن رسوا را؟ چون است کار از پس چندان حرب امروز مر سکندرو دارا را؟ بهمن کجا شده‌است و کجا قارن زان پس که قهر کردند اعدا را؟ رستم چرا نخواند به روز مرگ آن تیز پر و چنگل عنقا را؟ آنها کجا شدند و کجا اینها؟ زین بازپرس یکسره دانا را غره مشو به زور و توانائی کاخر ضعیفی است توانا را برنا رسیدن از چه و چند و چون عار است نورسیده و برنا را نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌است پیغمبر خدای بحیرا را؟ والا نگشت هیچ کس و عالم نادیده مر معلم والا را شیرین و سرخ گشت چنان خرما چون برگرفت سختی گرمارا بررس به کارها به شکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را صبر است کیمیای بزرگی‌ها نستود هیچ دانا صفرا را باران به صبر پست کند، گرچه نرم است، روزی آن که خارا را از صبر نردبانت باید کرد گر زیر خویش خواهی جوزا را یاری ز صبر خواه که یاری نیست بهتر ز صبر مر تن تنها را «صبر از مراد نفس و هوا باید» این بود قول عیسی شعیا را بنده‌ی مراد دل نبود مردی مردی مگوی مرد همانا را در کار صبر بند تو چون مردان هم چشم و گوش را و هم اعضا را تا زین جهان به صبر برون نائی چون یابی آن جهان مصفا را؟ آنجات سلسبیل دهند آنگه کاینجا پلید دانی صهبا را صبر است عقل را به جهان همتا بر جان نه این بزرگ دو همتا را فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟ از سر هوس برون کن و سودا را تو ممنی گرفته محمد را او کافر است گرفته مسیحا را ایشان پیمبران و رفیقانند چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟ بشناس امام و مسخره را آنگه قسیس را نکوه و چلیپا را حجت به عقل گوی و مکن در دل با خلق خیره جنگ و معادا را در عقل واجب است یکی کلی این نفس‌های خرده‌ی اجزا را او را بحق بنده‌ی باری دان مرجع بدوست جمله مر اینها را او را اگر شناخته‌ای بی‌شک دانسته‌ای ز مولی مولا را توحید تو تمام بدو گردد مر کردگار واحد یکتا را رازی است این که راه ندانسته‌اند اینجا در این بهایم غوغا را آن را بدو بهل که همی گوید «من دیده‌ام فقیه بخارا را» کان کوردل نیارد پذرفتن پند سوار دلدل شهبا را حجت ز بهر شیعت حیدر گفت این خوب و خوش قصیده غرا را هست امید قوتی بخت ضعیف حال را مژده‌ی یک خرام ده منتظر وصال را گوشه‌ی ناامیدیم داد ز سد بلا امان هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را رشحه‌ی وصل کو کزو گرد امید نم کشد وز نم آن برآورم رخنه‌ی انفصال را نیم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم منتظر صدای پا مهد کش خیال را من که به وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد؟ رفع عطش نمی‌شود تشنه‌ی این زلال را دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو انجمنی به هر طرف آرزوی محال را وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو حیرت دیده گو به گو عذر زبان لال را در این دامگاه ارچه همدم ندارم بحمدالله از هیچ غم غم ندارم مرا با غم از نیستی هست سری که کس را در این باب محرم ندارم ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صحبت خویشتن هم ندارم چو از عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم به سیمرغ مانم ز روی حقیقت که از هیچ مخلوق همدم ندارم به نام و به وحدت چنو سر فرازم که این هر دو معنی ازو کم ندارم مرا کشت زاری است در طینت دل که حاجت به حوا و آدم ندارم مرا عز و ذلی است در راه همت که پروای موسی و بلعم ندارم به پیش کس از بهر یک خنده‌ی خوش قد خویش چون ماه نو خم ندارم چو در سبز پوشان بالا رسیدم دگر جامه‌ی حرص معلم ندارم به کافور عزلت خنک شد دل من سزد گر ز مشک عمل شم ندارم دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم به دیو امل عقل غره نسازم به باد طمع طبع خرم ندارم مرا باد و دیو است خارم اگرچه سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم پیاده نباشم ز اسباب دانش گر اسباب دنیا فراهم ندارم هنر درخور معرکه دارم آخر اگر ساخت درخورد ادهم ندارم از آنم به ماتم که زنده است نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم گلستان جان آرزومند آب است از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم چو از حبس این چار ارکان گذشتم طربگاه جز هفت طارم ندارم اگرچه بریده پرم، جای شکر است که بند قفس سخت محکم ندارم برآرم پر و برپرم کشیانه به از قبه‌ی چرخ اعظم ندارم نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبه‌ی غم ندارم مرا پای بسته است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم همانا که این رخصت از بهر خدمت ز درگاه صدر معظم ندارم امام امم ناصر الدین که در دین امامت جز او را مسلم ندارم براهیم خوش‌نام کز مدحش الا صفات براهیم ادهم ندارم فلک خورد سوگند بر همت او که در کون جز تو مقدم ندارم ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش کمال تو را هیچ مبهم ندارم گر او هست دجال خلقت برغمش تو را کم ز عیسی مریم ندارم وگر فعل ارقم کند من که چرخم زمرد جز از بهر ارقم ندارم زهی دین طرازی که بی‌نقش نامت در آفاق یک حرف معجم ندارم از آنگه که خاک درت سرمه کردم به چشم سعادت درون نم ندارم اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست دم مدح رانم سر ذم ندارم به دنبال تو چون سگی برنیایم که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم اگر تن به حضرت نیارم عجب نی که رخشی سزاوار رستم ندارم رخ از آب زمزم نشویم ازیرا که آلوده‌ام روی زمزم ندارم ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت زبان بر ثنای دمادم ندارم دعاهات گفتم به خیرات بپذیر اگرچه دعای مقسم ندارم نماز شام چو خورشید در غروب آید ببندد این ره حس راه غیب بگشاید به پیش درکند ارواح را فرشته خواب به شیوه گله بانی که گله را پاید به لامکان به سوی مرغزار روحانی چه شهرها و چه روضاتشان که بنماید هزار صورت و شخص عجب ببیند روح چو خواب نقش جهان را از او فروساید هماره گویی جان خود مقیم آن جا بود نه یاد این کند و نی ملالش افزاید ز بار و رخت که این جا بر آن همی‌لرزید دلش چنان برهد که غمیش نگزاید طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت مجلس پر از شکر شد از پسته‌ی دهانت جعد بنفشه مویان تابی ز چین زلفت حسن همه نکویان رنگی ز گلستانت ما را دلی است دایم درهم چو موی زنگی از خال هندو آسا وز چشم ترک‌سانت همچون نشانه تا کی بر دل نهد جراحت ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت سرگشته‌ای که گردن پیچید در کمندت دست اجل گشاید پایش ز ریسمانت ز آن بر درت همیشه از دیده آب ریزم تا خون دل بشویم از خاک آستانت جانم تویی و بی‌تو بنده تنی است بی‌جان وین نیز اگر بخواهی کردم فدای جانت با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی منشور ملک حسن است این خط بی‌نشانت گر با چنین میانی از مو کمر کنندت بار کمر ندانم تا چون کشد میانت در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی بسیار گفت لیکن ناورد در بیانت پا در رکاب کردی اسب مراد را سیف روزی اگر فتادی در دست من عنانت ای رفته از بر ما ما گفته همچو سعدی «خوش می‌روی به تنها تنها فدای جانت» هزار شکر که بر مسند جهانبانی نشست باز به دولت سکندر ثانی ستون سقف فلک گشت رکن صحت شاه و گرنه بود جهان مستعد ویرانی سحاب فتنه بر آنگونه بسته بود تتق که چرخ داشت مهیا کلاه بارانی محیط حادثه آماده تلاطم بود شکست در دلش آن موجهای توفانی به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد سواد عالم هستی ز بس پریشانی اگر بر آب شدی نقش صورت بشری ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی هزار اهرمن تیره بخت دست خلاف دراز داشت پی خاتم سلیمانی چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لیم به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش برون جهاند و جهان کرد جمله نورانی پناه عافیت جمله در جمیع جهات ضروری همه مانند حفظ یزدانی فلک مطیع قضا قدرت قدر فرمان که هر چه خواست به دو داشت ایزد ارزانی ابوالمظفر تهماسب شاه آنکه ظفر ستاده بر در اقبال او به دربانی چو بار عام دهد از سران هفت اقلیم تمام روی زمین پرشود ز پیشانی فشاند از غضبش بر جهانیان دامن رود به باد فنا خاک توده فانی براق برق عنانیست حکم نافذ او عنان او به کف امر و نهی قرآنی به یک مشیمه تو گویی که پرورش یابند رضای خاطر او با رضای ربانی ز عهده‌ی کف جودش برون نیامد اگر به جای ژاله گهر بارد ابر نیسانی شود به کل گدایان زکات و حج واجب کند چو دست کرم ریز او در افشانی سخای اوست به نوعی که صورت نوعی رسد مقارن دستش به جوهر کانی دهند اگر به نباتات آب شمشیرش همه شکافته سر بردمند و مرجانی زهی سیاست عدلت چنانچه در کنفش توان نمود به گرگ اعتماد چوپانی به عرصه‌ای که در آرند ثقل ذره به وزن برند صورت عدل ترا به میزانی فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد فساد پا به سر چار سوی ارکانی نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی اگر ز رأی تو شمعی به راه دیده نهند به کتم غیب توان دید راز پنهانی شها ستاره سپاها سپهر گشت بسی که یافت چون تو کسی در خور جهانبانی به دولت تو چنانست عهد تو محکم که تا ابد نکند با تو سست پیمانی غرض که کار جهان را گزیر نیست ز تو تو خود دقایق این کار خوب می‌دانی زبان ببند و به این اختصار کن وحشی چه شد که هست لبت عاشق ثناخوانی سخن دراز مکش این چه طول گفتار است خوش است مدت اقبال شاه طولانی همیشه تا کند این فعل انحراف مزاج که آورد خلل اندر قوای انسانی به جسم و جان تو آسیب و آفتی مرساد ز حل و عقد خللهای انسی و جانی جهان به ذات تو نازان چنانکه جسم به روح همیشه تا که بود روح جسمی و جانی عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره‌ام آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام غنچه‌ی نوش‌خند او سخت به یک تبسمم نرگس نیم مست او کشت به یک اشاره‌ام آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن کی به شمار آورد حسرت بیشماره‌ام من که فروغی از فلک باج هنر گرفته‌ام بر سر کوی خواجه‌ای بنده‌ی هیچ کاره‌ام چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست بدان نامور تخت و جای مهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی جهاندار هم داستانی نکرد از ایران و توران برآورد گرد چو آن دادگر شاه بیداد گشت ز بیدادی کهتران شادگشت بیامد فرخ زاد آزرمگان دژم روی با زیردستان ژکان ز هرکس همی خواسته بستدی همی این بران آن برین بر زدی به نفرین شد آن آفرینهای پیش که چون گرگ بیدادگر گشت میش بیاراست بر خویشتن رنج نو نکرد آرزو جز همه گنج نو چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند ز ایران سوی شهر دشمن شدند هر آنکس کزان بتری یافت بهر همی دود نفرین برآمد ز شهر یکی بی‌هنر بود نامش گراز کزو یافتی خواب و آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیو سر بود بیداد و شوم چو شد شاه با داد بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر دگر زاد فرخ که نامی بدی به نزدیک خسرو گرامی بدی نیارست کس رفت نزدیک شاه همه زاد فرخ بدی بار خواه شهنشاه را چون پرآمد قفیز دل زاد فرخ تبه گشت نیز یکی گشت با سالخورده گراز ز کشور به کشور به پیوست راز گراز سپهبد یکی نامه کرد به قیصر و را نیز بدکامه کرد بدو گفت برخیز و ایران بگیر نخستین من آیم تو را دستگیر چو آن نامه برخواند قیصر سپاه فراز آورید از در رزمگاه بیاورد لشکر هم آنگه ز روم بیامد سوی مرز آباد بوم چو آگاه شد زان سخن شهریار همی‌داشت آن کار دشوار خوار بدانست کان هست کارگر از که گفته ست با قیصر رزمساز بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست همی‌داشت آن نامور شاه سست ز پرویز ترسان بد آن بدنشان ز درگاه او هم ز گردنکشان شهنشاه بنشست با مهتران هر آنکس که بودند ز ایران سران ز اندیشه پاک دل رابشست فراوان زهر گونه‌یی چاره جست چو اندیشه روشن آمد فراز یکی نامه بنوشت نزد گراز که از تو پسندیدم این کارکرد ستودم تو را نزد مردان مرد ز کردارها برفزودی فریب سر قیصر آوردی اندر نشیب چواین نامه آرند نزدیک تو پراندیشه کن رای تاریک تو همی‌باش تا من بجنبم زجای تو با لکشر خویش بگذار پای چو زین روی و زان روی باشد سپاه شود در سخن رای قیصر تباه به ایران و را دستگیر آوریم همه رومیان را اسیر آوریم ز درگه یکی چاره گر برگزید سخن دان و گویا چناچون سزید بدو گفت کاین نامه اندر نهان همی بر بکردار کارآگهان چنان کن که رومیت بیند کسی بره بر سخن پرسد از تو بسی بگیرد تو را نزد قیصر برد گرت نزد سالار لشکر برد بپرسد تو را کز کجایی مگوی بگویش که من کهتری چاره‌جوی به پیمودم این رنج راه دراز یکی نامه دارم بسوی گراز تواین نامه بربند بردست راست گر ایدون که بستاند از تو رواست برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو مر آن نامه را کرد بند بیامد چو نزدیک قیصر رسید یکی مرد به طریق او را بدید سوی قیصرش برد سر پر ز گرد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد بدو گفت قیصر که خسرو کجاست ببایدت گفت بما راه راست ازو خیره شد کهتر چاره جوی ز بیمش باسخ دژم کرد روی بجویید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را بجستند و آن نامه از دست اوی گشاد آنک دانا بد و راه جوی ازان مرز دانا سری را بجست که آن پهلوانی بخواند درست چو آن نامه برخواند مرد دبیر رخ نامور شد به کردار قیر به دل گفت کاین بد کمین گر از دلیر آمدستم به دامش فراز شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار کس از پیل جنگش نداند شمار مرا خواست افگند در دام اوی که تاریک بادا سرانجام اوی وازن جایگه لشکر اندر کشید شد آن آرزو بر دلش ناپدید چو آگاهی آمد به سوی گراز که آن نامور شد سوی روم باز دلش گشت پر درد و رخساره زرد سواری گزید ازدلیران مرد یکی نامه بنوشت با باد و دم که بر من چرا گشت قیصر دژم از ایران چرا بازگشتی بگوی مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی شهنشاه داند که من کردم این دلش گردد از من پر از درد وکین چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید ز لشکر گرانمایه‌یی برگزید فرستاد تازان به نزد گراز کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز که ویران کنی تاج و گاه مرا به آتش بسوزی سپاه مرا کز آن نامه جز گنج دادن بباد نیامد مرا از تو ای بد نژاد مرا خواستی تا به خسرو دهی که هرگز مبادت بهی و مهی به ایران نخواهند بیگانه‌یی نه قیصر نژادی نه فرزانه‌یی به قیصر بسی کرد پوزش گراز به کوشش نیامد بدامش فراز گزین کرد خسرو پس آزاده یی سخن گوی و دانا فرستاده یی یکی نامه بنوشت سوی گراز که‌ای بی بها ریمن دیو ساز تو را چند خوانم برین بارگاه همی دورمانی ز فرمان و راه کنون آن سپاهی که نزد تواند بسال و به ماه اور مزد تواند برای و به دل ویژه با قیصرند نهانی به اندیشه دیگرند برما فرست آنک پیچیده‌اند همه سرکشی رابسیچیده‌اند چواین نامه آمد بنزد گراز پر اندیشه شد کهتر دیوساز گزین کرد زان نامداران سوار از ایران و نیران ده و دو هزار بدان مهتران گفت یک دل شوید سخن گفتن هرکسی مشنوید بباشید یک چند زین روی آب مگیرید یک سر به رفتن شتاب چو هم پشت باشید با همرهان یکی کوه کندن ز بن بر توان سپه رفت تاخره‌ی اردشیر هر آنکس که بودند برنا و پیر کشیدند لشکر بران رودبار بدان تا چه فرمان دهد شهریار چو آگاه شد خسرو از کارشان نبود آرزومند دیدارشان بفرمود تا زاد فرخ برفت به نزدیک آن لشکر شاه تفت چنین بود پیغام نزد سپاه که از پیش بودی مرا نیک خواه چرا راه دادی که قیصر ز روم بیاورد لشکر بدین مرز و بوم که بود آنک از راه یزدان بگشت ز راه و ز پیمان ما برگذشت چو پیغام خسرو شنید آن سپاه شد از بیم رخسار ایشان سیاه کس آن راز پیدا نیارست کرد بماندند با درد و رخساره زرد پیمبر یکی بد به دل با گراز همی‌داشت از آب وز باد راز بیامد نهانی به نزدیکشان برافروخت جانهای تاریکشان مترسید گفت ای بزرگان که شاه ندید از شما آشکارا گناه مباشید جز یک دل و یک زبان مگویید کز ما که شد بدگمان وگر شد همه زیر یک چادریم به مردی همه یاد هم دیگریم همان چون شنیدند آواز اوی بدانست هر مهتری راز اوی مهان یکسر از جای برخاستند بران هم نشان پاسخ آراستند بر شاه شد زاد فرخ چو گرد سخنهای ایشان همه یاد کرد بدو گفت رو پیش ایشان بگوی که اندر شما کیست آزار جوی که به فریفتش قیصر شوم بخت به گنج و سلیح و به تاج و به تخت که نزدیک ما او گنهکار شد هم از تاج و ارونگ بیزار شد فرستید یک سر بدین بارگاه کسی راکه بودست زین سرگناه بشد زاد فرخ بگفت این سخن رخ لشکر نو ز غم شد کهن نیارست لب را گشود ایچ کس پر از درد و خامش بماندند و بس سبک زاد فرخ زبان برگشاد همی‌کرد گفتار نا خوب یاد کزین سان سپاهی دلیر و جوان نبینم کس اندر میان ناتوان شما را چرا بیم باشد ز شاه به گیتی پراگنده دارد سپاه بزرگی نبینم به درگاه اوی که روشن کند اختر و ماه اوی شما خوار دارید گفتار من مترسید یک سر ز آزار من به دشنام لب را گشایید باز چه بر من چه بر شاه گردن فراز هر آنکس که بشنید زو این سخن بدانست کان تخت نوشد کهن همه یکسر از جای برخاستند به دشنام لبها بیاراستند بشد زاد فرخ به خسرو بگفت که لشکر همه یار گشتند و جفت مرا بیم جانست اگر نیز شاه فرستد به پیغام نزد سپاه بدانست خسرو که آن کژگوی همی آب و خون اندر آرد به جوی ز بیم برادرش چیزی نگفت همی‌داشت آن راستی در نهفت که پیچیده بد رستم از شهریار بجایی خود و تیغ زن ده هزار دل زاده فرخ نگه داشت نیز سپه را همه روی برگاشت نیز ساقی به کجا که می‌پرستم تا ساغر می دهد به دستم آن می که چو اشک من زلالست در مذهب عاشقان حلالست در می به امید آن زنم چنگ تا باز گشاید این دل تنگ شیریست نشسته بر گذرگاه خواهم که ز شیر گم کنم راه زین پیش نشاطی آزمودم امروز نه آنکسم که بودم این نیز چو بگذرد ز دستم عاجزتر از این شوم که هستم ساقی به من آور آن می لعل کافکند سخن در آتشم نعل آن می که گره‌گشای کارست با روح چو روح سازگارست گر شد پدرم به سنت جد یوسف پسر زکی موید با دور به داوری چه کوشم دورست نه جور چون خروشم چون در پدران رفته دیدم عرق پدری ز دل بریدم تا هرچه رسر ز نیش آن نوش دارم به فریضه تن فراموش ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی آن می که چو گنگ از آن بنوشد نطقش به مزاج در بجوشد گر مادر من رئیسه کرد مادر صفتانه پیش من مرد از لابه‌گری کرا کنم یاد تا پیش من آردش به فریاد غم بیشتر از قیاس خورداست گردابه فزون ز قد مرد است زان بیشتر است کاس این درد کانرا به هزار دم توان خورد با این غم و درد بی‌کناره داروی فرامشیست چاره ساقی پی بار گیم ریش است می ده که ره رحیل پیش است آن می‌که چو شور در سرآرد از پای هزار سر برآرد گر خواجه عمر که خال من بود خالی شدنش وبال من بود از تلخ گواری نواله‌ام درنای گلو شکست ناله‌ام می‌ترسم از این کبود زنجیر کافغان کنم او شود گلوگیر ساقی ز خم شراب خانه پیش آرمیی چو نار دانه آن می که محیط بخش کشتست همشیره شیره بهشتست تا کی دم اهل اهل دم کو همراه کجا و هم قدم کو نحلی که به شهد خرمی کرد آن شهد ز روی همدمی کرد پیله که بریشمین کلاهست از یاری همدمان راهست از شادی همدمان کشد مور آنرا که ازو فزون بود زور با هر که درین رهی هم آواز در پرده او نوا همی ساز در پرده این ترانه تنگ خارج بود ار ندانی آهنگ در چین نه همه حریر بافند گه حله گهی حصیر بافند در هر چه از اعتدال یاریست انجامش آن به سازگاریست هر رود که با غنا نسازد برد چو غنا گرش نوازد ساقی می مشکبوی بردار بنداز من چاره‌جوی بردار آن می که عصاره حیاتست باکوره کوزه نباتست زین خانه خاک پوش تا کی زان خوردن زهر و نوش تا کی آن خانه عنکوبت باشد کو بندد زخم و گه خراشد گه بر مگسی کند شبیخون گه دست کسی رهاند از خون چون پیله ببند خانه را در تا در شبخواب خوش نهی سر این خانه که خانه وبال است پیداست که وقف چند سال است ساقی ز می‌و نشاط منشین می‌تلخ ده و نشاط شیرین آن می که چنان که جال مرداست ظاهر کند آنچه در نورداست چون مار مکن به سرکشی میل کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل گر هفت سرت چو اژدها هست هر هفت سرت نهند بر دست به گر خطری چنان نسنجی کز وی چو بیوفتی و به رنجی در وقت فرو فتادن از بام صد گز نبود چنانکه یک کام خاکی شو و از خطر میندیش خاک از سه گهر به ساکنی پیش هر گوهری ارچه تابناکست منظورترین جمله خاکست او هست پدید در سه هم کار وان هر سه در اوست ناپدیدار ساقی می لاله رنگ برگیر نصفی به نوای چنگ برگیر آن می که منادی صبوحست آباد کن سرای روحست تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن به گر سخنم به یاد داری وز عمر گذشته یاد ناری آن عمر شده که پیش خوردست پندار هنوز در نوردست هم بر ورق گذشته گیرش واکرده و در نبشه گیرش انگار که هفت سبع خواندی یا هفت هزار سال ماندی آخر نه چو مدت اسپری گشت آن هفت هزار سال بگذشت؟ چون قامت ما برای غرقست کوتاه و دراز را چه فرقست ساقی به صبوح بامدادم می ده که نخورده نوش بادم آن می که چو آفتاب گیرد زو چشمه خشک آب گیرد تا چند چو یخ فسرده بودن در آب چو موش مرده بودن چون گل بگذار نرم خوئی بگذر چو بنفشه از دوروئی جائی باشد که خار باید دیوانگیی به کار باید کردی خرکی به کعبه گم کرد در کعبه دوید واشتلم کرد کاین بادیه را رهی درازست گم گشتن خر زمن چه رازست این گفت و چو گفت باز پس دید خر دید و چو دید خر بخندید گفتا خرم از میانه گم بود وایافتنش به اشتلم بود گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد خر می‌شد و بار نیز می‌برد این ده که حصار بیهشانست اقطاع ده زبون کشانست بی‌شیر دلی بسر نیاید وز گاو دلان هنر نیاید ساقی می‌ناب در قدح ریز آبی بزن آتشی برانگیز آن می که چو روی سنگ شوید یاقوت ز روی سنگ روید پائین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشی گردن چه نهی به هر قفائی راضی چه شوی به هر جفائی چون کوه بلند پشتیی کن با نرم جهان درشتیی کن چون سوسن اگر حریر بافی دردی خوری از زمین صافی خواری خلل درونی آرد بیدادکشی زبونی آرد می‌باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش نیرو شکن است حیف و بیداد از حیف بمیرد آدمیزاد ساقی منشین که روز دیرست می ده که سرم ز شغل سیرست آن می که چراغ رهروان شد هر پیر که خورد از او جوان شد با یک دو سه رند لاابالی راهی طلب از غرور خالی با ذره‌نشین چو نور خورشید تو کی و نشاطگاه جمشید بگذار معاش پادشاهی کاوارگی آورد سپاهی از صحبت پادشه به پرهیز چون پنبه خشک از آتش تیز زان آتش اگرچه پر ز نورست ایمن بود آن کسی که دورست پروانه که نور شمعش افروخت چون بزم نشین شمع شد سوخت ساقی نفسم ز غم فروبست می که ده که به می زغم توان رست آن می که صفای سیم دارد در دل اثری عظیم دارد دل نه به نصیب خاصه خویش خائیدن رزق کس میندیش بر گردد بخت از آن سبک رای کافزون ز گلیم خود کشد پای مرغی که نه اوج خویش گیرد هنجار هلاک پیش گیرد ماری که نه راه خود بسیچد از پیچش کار خود بپیچد زاهد که کند سلاج‌پوشی سیلی خورد از زیاده کوشی روبه که زند تپانچه با شیر دانی که به دست کیست شمشیر ساقی می‌مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده آن می که کلید گنج شادیست جان داروی گنج کیقبادیست خرسندی را به طبع در بند می‌باش بدانچه هست خرسند جز آدمیان هرآنچه هستند بر شقه قانعی نشستند در جستن رزق خود شتابند سازند بدان قدر که یابند چون وجه کفایتی ندارند یارای شکایتی ندارند آن آدمی است کز دلیری کفر آرد وقت نیم سیری گر فوت شود یکی نواله‌ش بر چرخ رسد نفیر و ناله‌ش گرتر شودش به قطره‌ای بام در ابر زبان کشد به دشنام ور یک جو سنگ تاب گیرد خرسنگ در آفتاب گیرد شرط روش آن بود که چون نور زالایش نیک و بد شوی دور چون آب ز روی جان نوازی با جمله رنگها بسازی ساقی زره بهانه برخیز پیش آرمی مغانه برخیز آن می‌که به بزم ناز بخشد در رزم سلاح و ساز بخشد افسرده مباش اگر نه سنگی رهوارتر آی اگرنه لنگی گرد از سر این نمد فرو روب پائی به سر نمد فروکوب در رقص رونده چون فلک باش گو جمله راه پر خسک باش مرکب بده و پیادگی کن سیلی خور و روگشادگی کن بار همه میکش ار توانی بهتر چه ز بار کش رهانی تا چون تو بیفتی از سر کار سفت همه کس ترا کشد بار ساقی می ارغوانیم ده یاری ده زندگانیم ده آن می‌که چو با مزاج سازد جان تازه کند جگر نوازد زین دامگه اعتکاف بگشای بر عجز خود اعتراف بنمای در راه تلی بدین بلندی گستاخ مشو به زرومندی با یک سپر دریده چون گل تا چند شغب کنی چو بلبل ره پر شکن است پر بیفکن تیغ است قوی سپر بیفکن تا بارگی تو پیش تازد سربار تو چرخ بیش سازد یکباره بیفت ازین سواری تا یابی راه رستگاری بینی که چو مه شکسته گردد از عقده رخم رسته گردد ساقی به نفس رسید جانم تر کن به زلال می دهانم آن می که نخورده جای جانست چون خورده شود دوای جانست فارغ منشین که وقت کوچ است در خود منگر که چشم لوچ است تو آبله پای و راه دشوار ای پاره کار چون بود کار یا رخت خود از میانه بربند یا در به رخ زمانه در بند صحبت چو غله نمی‌دهد باز جان در غله‌دان خلوت انداز بی‌نقش صحیفه چند خوانی بی‌آب سفینه چند رانی آن به که نظامیا در این راه بر چشمه زنی چو خضر خرگاه سیراب شوی چو در مکنون از آب زلال عشق مجنون ای نگهت تیغ تیز غمزه‌ی غماز را پشت به چشم تو گرم قافله‌ی ناز را روز جزا تا رود شور قیامت به عرش رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌ای تا نستاند به ناز جان نظر باز را شعله‌ی بازار قتل پست شود گر کنی نایب ترکان چشم صد قدر انداز را حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک بس که نهادی بلند پایه‌ی اعجاز را چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب منع نمود از سخن آن بت طناز را دید که خاصان تمام آفت جان منند داد به پیک نظر قاصدی راز را یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش دیده که جوینده بود عشوه‌ی ممتاز را تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد پرده در محتشم نرگس غماز را عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد دست به یک درد بی صفا نتوان کرد چون نه وجود است نه عدم به خرابات لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد شاه مباش و گدا مباش که آنجا هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد گم شدن و بیخودی است راه خرابات توشه‌ی این راه جز فنا نتوان کرد هر که ز خود محو گشت در بن این دیر وعده‌ی اثبات او وفا نتوان کرد سایه که در قرص آفتاب فرو شد تا به ابد چاره‌ی بقا نتوان کرد لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد گر قدری عمر بی‌حضور کنی فوت تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد خود قدری نیست این قدر که جهان است ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد گر ز خرابات درد قسم تو آید تا ابد الابدش دوا نتوان کرد چون به خرابات حاجت تو حضور است حاجت تو بی میی روا نتوان کرد یار عزیز است خاصه یار خرابات در حق یاری چنین ریا نتوان کرد هم نفسی دردکش اگر به کف آری دامن او یک نفس رها نتوان کرد تا که نگردد فرید درد کش دیر قصه دردی کشان ادا نتوان کرد عشق تو از ملک جهان خوشترست رنج تو از راحت جان خوشترست خوشترم آن نیست که دل برده‌ای دل در جان می‌زند آن خوشترست من به کرانی شدم از دست هجر پای ملامت به میان خوشترست دل به بدی تن زده تا به شود خوردن زهری به گمان خوشترست وصل تو روزی نشد و روز شد سود نه و مایه زیان خوشترست عمر شد و عشوه به دستم بماند دخل نه و خرج روان خوشترست از پی دل جان به تو انداختیم بر اثر تیر کمان خوشترست کیسه‌ی عمرم ز غمت شد تهی بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست این همه هست و تو نه با انوری وین همه در کار جهان خوشترست چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام جان داده‌ام ولیک جهانی خریده‌ام رویم چو زرگر است از او این سخن شنو دادم قراضه زر و کانی خریده‌ام از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام هر چند بی‌زبان شده بودم چو ماهیی دیدم شکرلبی و زبانی خریده‌ام ناگاه چون درخت برستم میان باغ زان باغ بی‌نشانه نشانی خریده‌ام گفتم میان باغ خود آن را میانه نیست لیک از میان نیست میانی خریده‌ام کردم قران به مفخر تبریز شمس دین بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام اگر به تحفه جانان هزار جان آری محقرست نشاید که بر زبان آری حدیث جان بر جانان همین مثل باشد که زر به کان بری و گل به بوستان آری هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت که سایه‌ای به سر یار مهربان آری تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم که بدعتی که نبودست در جهان آری کس از کناری در روی تو نگه نکند که عاقبت نه به شوخیش در میان آری ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران حذر کنند ولی تاختن نهان آری جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار که شهد محض بود چون تو بر دهان آری و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش که ممکنست که در جسم مرده جان آری یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری چو بشنید شنگل به بهرام گفت که رای تو با مردمی نیست جفت زمانی فرودآی و بگشای بند چه گویی سخن‌های ناسودمند یکی خرم ایوان بپرداختند همه هرچ بایست برساختند بیاسود بهرام تا نیم‌روز چو بر اوج شد تاج گیتی فروز چو در پیش شنگل نهادند خوان یکی را بفرمود کو را بخوان کز ایران فرستاده‌ی خسروپرست سخن‌گوی و هم کامگار نوست کسی را که با اوست هم زین‌نشان بیاور به خوان رسولان نشان بشد تیز بهرام و بر خوان نشست بنان دست بگشاد و لب را ببست چو نان خورده شد مجلس آراستند نوازنده‌ی رود و می خواستند همی بوی مشک آمد از خوردنی همان زیر زربفت گستردنی بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی‌غم شدند دو تن را بفرمود زورآزمای به کشتی که دارند با دیو پای برفتند شایسته مردان کار ببستندشان بر میانها ازار همی کرد زور ان برین این بران گرازان و پیچان دو مرد گران چو برداشت بهرام جام بلور به مغزش نبید اندرافگند شور بشنگل چنین گفت کای شهریار بفرمای تا من ببندم ازار چو با زورمندان به کشتی شوم نه اندر خرابی و مستی شوم بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز چو بشنید بهرام بر پای خاست به مردی خم آورد بالای راست کسی را که بگرفت زیشان میان چو شیری که یازد به گور ژیان همی بر زمین زد چنان کاستخوانش شکست و بپالود رنگ رخانش بدو مانده بد شنگل اندر شگفت ازان برز بالا و آن زور و کفت به هندی همی نام یزدان بخواند ورا از چهل مرد برتر نشاند چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند ز ایوان گوهرنگار چو گردون بپوشید چینی حریر ز خوردن برآسود برنا و پیر چو زرین شد آن چادر مشکبوی فروزنده بر چرخ بنمود روی شه هندوان باره را برنشست به میدان خرامید چوگان به دست ببردند با شاه تیر و کمان همی تاخت بر آرزو یک زمان به بهرام فرمود تا بر نشست کمان کیانی گرفته به دست به شنگل چنین گفت کای شهریار چنان دان که هستند با من سوار همی تیر و چوگان کنند آرزوی چو فرمان دهد شاه آزاده‌خوی چنین گفت شنگل که تیر و کمان ستون سواران بود بی‌گمان تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست کمان را به زه کرد بهرام گرد عنان را به اسپ تگاور سپرد یکی تیر بگرفت و بگشاد شست نشانه به یک چوبه بر هم شکست گرفتند یکسر برو آفرین سواران میدان و مردان کین خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود عارض نازک او را ز لطافت گفتی گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟ پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود دوش می‌رفت وآه می‌کردم در پی او نگاه می‌کردم هر دم از خون دیده در پی او قاصدی رو به راه می‌کردم شب همه شب ز دود سینه‌ی خویش سرمه در چشم ماه می‌کردم ناوک غمزه در دلم می‌زد من دل خسته آه می‌کردم گریه میکردم و به حالت خویش خنده هم گاهگاه می‌کردم نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟ چه کردم که گشته‌ای جهان از جهان من به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین همی بر نداشتی دهان از دهان من چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی نیابد به عمرها نشان از نشان من چو سرمایه‌ی دکان مرا در سر تو شد چرا دور می‌کنی دکان از دکان من؟ به گوشت همی رسد که: من می‌کنم زیان ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟ مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو که بر می‌کند کنون زبان از زبان من چو شد در دلم پدید خبرها، که می‌شنید خبرها بسی بود عیان از عیان من بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو بسی فیضها که شد روان از روان من مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس که غیرت برد همی زمان از زمان من بخوانند سالها،درین وجد و حالها سخن کاوحدی کند بیان از بیان من سوی خانه رفتند هر سه چوباد شب آمد بخفتند پیروز و شاد چو خورشید زد عکس برآسمان پراگند بر لاژورد ارغوان برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند کشیدند با لشکری چون سپهر همه نامداران خورشیدچهر چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشکر چو پر تذرو فرستادشان لشکری گشن پیش چه بیگانه فرزانگان و چه خویش شدند این سه پرمایه اندر یمن برون آمدند از یمن مرد و زن همی گوهر و زعفران ریختند همی مشک با می برآمیختند همه یال اسپان پر از مشک و می پراگنده دینار در زیر پی نشستن گهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن در گنجهای کهن کرد باز گشاد آنچه یک چند گه بود راز سه خورشید رخ را چو باغ بهشت که موبد چو ایشان صنوبر نکشت ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج بیاورد هر سه بدیشان سپرد که سه ماه نو بود و سه شاه گرد ز کینه به دل گفت شاه یمن که از آفریدون بد آمد به من بد از من که هرگز مبادم میان که ماده شد از تخم نره کیان به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست به پیش همه موبدان سرو گفت که زیبا بود ماه را شاه جفت بدانید کین سه جهان بین خویش سپردم بدیشان بر آیین خویش بدان تا چو دیده بدارندشان چو جان پیش دل بر نگارندشان خروشید و بار غریبان ببست ابر پشت شرزه هیونان مست ز گوهر یمن گشت افروخته عماری یک اندردگر دوخته چو فرزند را باشد آئین و فر گرامی به دل بر چه ماده چه نر به سوی فریدون نهادند روی جوانان بینادل راه جوی اندک اندک جمع مستان می‌رسند اندک اندک می پرستان می‌رسند دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان می‌رسند اندک اندک زین جهان هست و نیست نیستان رفتند و هستان می‌رسند جمله دامن‌های پرزر همچو کان از برای تنگدستان می‌رسند لاغران خسته از مرعای عشق فربهان و تندرستان می‌رسند جان پاکان چون شعاع آفتاب از چنان بالا به پستان می‌رسند خرم آن باغی که بهر مریمان میوه‌های نو زمستان می‌رسند اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می‌رسند خجلست سرو بستان بر قامت بلندش همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم که معالجت توان کرد به پند یا به بندش گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن حذر از دعای درویش و کف نیازمندش شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام بر تو موکلند بدین وام روز و شب بایدت باز داد به ناکام یا به کام دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام‌دار تو را کی رود کلام؟ اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز چون رفتن غریب سوی خانه گام گام جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام هر روز روزگار نویدی دگر دهدت کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟ ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟ احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟ هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر کردارهای ناخوش و گفتارهای خام گفتارهات من به تمامی شنوده‌ام زیرا که من زبان تو دانم همه تمام بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام در کار خویش عاجز و درمانده نیستم فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است چون یافتن ز دست فرومایگان طعام با آب‌روی تشنه بمانی ز آب جوی به چون ز بهر آب زنی با خران لطام از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام آزاده و کریم بیالاید از لیم چون دامن قبات نیفشانی از لام مامیز با خسیس که رنجه کند تو را پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟ بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام در نامه‌ی طمع ننوشته است دست دهر ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام من دست خویش در رسن دین حق زدم از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام ای بر سر دو راه نشسته در این رباط از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟ از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را این جان ناتمام سرانجام کار تام ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است جای مقام نیست، مجو اندرو مقام» دست از جهان سفله به فرمان کردگار کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟ گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان فرجام‌جوی روی ندارد به رود و جام وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام بریده شد از این جوی جهان آب بهارا بازگرد و وارسان آب از آن آبی که چشمه خضر و الیاس ندیدست و نبیند آن چنان آب زهی سرچشمه‌ای کز فر جوشش بجوشد هر دمی از عین جان آب چو باشد آب‌ها نان‌ها برویند ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب برای لقمه‌ای نان چون گدایان مریز از روی فقر ای میهمان آب سراسر جمله عالم نیم لقمه‌ست ز حرص نیم لقمه شد نهان آب زمین و آسمان دلو و سبویند برون‌ست از زمین و آسمان آب تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود که تا بینی روان از لامکان آب رهد ماهی جان تو از این حوض بیاشامد ز بحر بی‌کران آب در آن بحری که خضرانند ماهی در او جاوید ماهی جاودان آب از آن دیدار آمد نور دیده از آن بام‌ست اندر ناودان آب از آن باغ‌ست این گل‌های رخسار از آن دولاب یابد گلستان آب از آن نخل‌ست خرماهای مریم نه ز اسباب‌ست و زین ابواب آن آب روان و جانت آنگه شاد گردد کز این جا سوی تو آید روان آب مزن چوبک دگر چون پاسبانان که هست این ماهیان را پاسبان آب گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن تا فزاید جان‌ها را جان فزایی سیر سیر هم چنین فرد باش خاقانی کفتاب این چنین دل افروز است چه کنی غمزه‌ی کمانکش یار که به تیر جفا جگر دوز است یار، مویت سپید دید گریخت که به دزدی دل نوآموز است آری از صبح دزد بگریزد کز پی جان سلامت اندوز است بر سرت جای جای موی سپید نه ز غدرسپهر کین‌توز است سایبان است بر تو بخت سپید آن سپیدی بخت دلسوز است گرچه مویت سپید شد بی‌وقت سال عمرت هنور نوروز است تنگ دل چون شوی ز موی سپید که در افزای عمرت امروز است شب کوته که صبح زود دمد نه نشان از درازی روز است تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک سام بر خیل حام پیروز است طعن نادان نصیحت داناست زدن یوزه عبرت یوز است نام بردار شرق و غرب تویی که حدیثت چو غیب مرموز است طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا جهدی بکن که زلزله‌ی صور در رسد شاه دل تو کرده بود کاخ را رها جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا آن به که پیش هودج جانان کنی نثار آن جان که وقت صدمه‌ی هجران شود فنا رخش تو را بر آخور سنگین روزگار برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا بر پرده‌ی عدم زن زخمه ز بهر آنک برداشته است بهر فرو داشت این نوا در رکعت نخست گرت غفلتی برفت اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا گر حله‌ی حیات مطرز نگرددت اندیک درنماندت این کسوت از بها از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد در حال استخوانش بیرزد بدان بها از استخوان پیل ندیدی که چرب دست هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست چون دل روانه شد نشود نقد تو روا اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق مجروح به قبای گل از جنبش صبا عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا در ایرمان سرای جهان نیست جای دل دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو دار الخلافه‌ی پدر است ایرمان سرا در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا گر در سموم بادیه‌ی لا تبه شوی آرد نسیم کعبه‌ی الا اللهت شفا لا را ز لات باز ندانی به کوی دین گر بی‌چراغ عقل روی راه انبیا اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا عقل جهان طلب در آلودگی زند عقل خدا پرست زند درگه صفا کتف محمد از در مهر نبوت است بر کتف بیور اسب بود جای اژدها با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا از رمز درگذر که زمین چون جزیره‌ای است گردون به گرد او چو محیط است در هوا از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک هرگز سراب پر نکند قربه‌ی سقا در قمره‌ی زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریفی است بس دغا فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی آلوده دان دهان مشعبد به گندنا اینجا مساز عیش که بس بینوا بود در قحط سال کنعان دکان نانوا زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبود جامه شد از ماتم وفا از خشک سال حادثه در مصطفی گریز کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما بودند تا نبود نزولش در این سرای این چار مادر و سه موالید بینوا شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا آن قابل امانت در قالب بشر وان عامل ارادت در عالم جزا چون نوبت نبوت او در عرب زدند از جودی و احد صلوات آمدش صدا بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک ناخورده دست شسته ازین بی‌نمک ابا آزاد کرده‌ی در او بود عقل و او چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما او رحمت خداست جهان خدای را از رحمت خدای شوی خاصه‌ی خدا ای هست‌ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک دیگر ندارد این زن رعناش در عنا بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر همیشه سر بفلک داشتیم در بستان کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایه‌ی دهر نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر فکند بی سببی در تنور پیرزنم شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر مرا بناز بپرورد باغبان روزی نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر مگوی، بی‌گنهم سوخت شعله‌ی تقدیر همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر بلند گشتن تنها بلندنامی نیست بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن برای تازه نهالان، خسارتست و خطر چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در کسیکه داور کردارهای نیک و بد است بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری دمی در آینه‌ی روشن جهان، بنگر هزار شاخه‌ی سرسبز، گشت زرد و خمید ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر به روز حادثه، کار آگهان روشن رای نیفکنند ز هر حمله‌ی سپهر، سپر ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر برای معرفتی، جسم گشت همسر جان برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد صید ندیدم ز بند او، که رها شد با دگران سرکشی نمود و تکبر سرکش و بیدادگر به طالع ما شد رنج که بردیم باد برد و تلف گشت سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد نوبت آن وصل را که وعده همی داد هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد دل ز برم برد و زهره نیست که گویم: آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟ گر کندم قصد جان دریغ ندارم کام من آمد چو کام دوست روا شد با همه جوری دلم نداد که گویم: اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟ چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ، به تنگ آمد دل یوسف از آن درد نهان روی دعا در آسمان کرد که ای دانا به اسرار نهانی! تو را باشد مسلم رازدانی دروغ از راست پیش توست ممتاز که داند جز تو کردن کشف این راز؟ ز نور صدق چون دادی فروغ‌ام، منه تهمت به گفتار دروغ‌ام! گواهی بگذران بر دعوی من! که صدق من شود چون صبح روشن ز شست همت کشور گشایش چو آمد بر هدف تیر دعایش، در آن مجمع زنی خویش زلیخا که بودی روز و شب پیش زلیخا سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت چو جان بگرفته در آغوش خود داشت چو سوسن بر زبان حرفی نرانده ز تومار بیان حرفی نخوانده فغان زد کای عزیز، آهسته‌تر باش! ز تعجیل عقوبت بر حذر باش! سزاوار عقوبت نیست یوسف به لطف و مرحمت اولی‌ست یوسف عزیز از گفتن کودکی عجب ماند سخن با او به قانون ادب راند که: «ای ناشسته لب ز آلایش شیر! خدای‌ات کرده تلقین حسن تقدیر! بگو روشن که این آتش که افروخت؟ کز آنم پرده‌ی عز و شرف سوخت بگفتا: «من نی‌ام نمام و غماز که گویم با کسی راز کسی باز برو در حال یوسف کن نظاره! که پیراهن چسان‌اش گشته پاره گر از پیش است بر پیراهنش چاک زلیخا را بود دامن از آن پاک ور از پس چاک شد پیراهن او بود پاک از خیانت دامن او» عزیز از طفل چون گوش این سخن کرد روان تفتیش حال پیرهن کرد چو دید از پس دریده پیرهن را ملامت کرد آن مکاره زن را که دانستم که این کید از تو بوده‌ست بر آن آزاده این قید از تو بوده‌ست زه راه ننگ و نام خویش، گشتی طلبکار غلام خویش گشتی پسندیدی به خود این ناپسندی وز آن پس جرم خود بر وی فگندی برو زین پس به استغفار بنشین! ز خجلت روی در دیوار بنشین! به گریه گرم کن هنگامه‌ی خویش! بشو زین حرف ناخوش نامه‌ی خویش! تو ای یوسف! زبان زین راز دربند! به هر کس گفتن این راز مپسند! همین بس در سخن چالاکی تو که روشن گشت بر ما پاکی تو» عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه به خوش خویی سمر شد در زمانه تحمل دلکش است، اما نه چندین! نکو خویی خوش است، اما نه چندین! مکن در کار زن چندان صبوری که افتد رخنه در سد غیوری در حضرت پادشاه دوران ماییم در دایره‌ی وجود سلطان ماییم منظور خلایقست این سینه‌ی ما پس جام جهان نمای خلقان ماییم افتاده منم به گوشه‌ی بیت حزن غمهای جهان مونس غمخانه‌ی من یا رب تو به فضل خویش دندانم را بخشای به روح حضرت ویس قرن ای چشم من از دیدن رویت روشن از دیدن رویت شده خرم دل من رویت شده گل، خرم و خندان گشته روشن مه من گشته ز رویت دل من ای دوست ترا به جملگی گشتم من حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن گر تو زوجود خود برون جستی پاک شاید صنما به جای تو هستم من بگریختم از عشق تو ای سیمین تن باشد که زغم باز رهم مسکین من عشق آمد واز نیم رهم باز آورد ماننده‌ی خونیان رسن در گردن فریاد ز دست فلک بی سر و بن کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن با این همه نیز شکر میباید کرد گر زین بترم کند که گوید که مکن ای خالق ذوالجلال وحی رحمان سازنده‌ی کارهای بی سامانان خصمان مرا مطیع من می‌گردان بی‌رحمان را رحیم من می‌گردان بحریست وجود جاودان موج زنان زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان از باطن بحر موج بین گشته عیان بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان جانست و زبانست زبان دشمن جان گر جانت بکارست نگه‌دار زبان شیرین سخنی بگفت شاه صنمان سر برگ درختست، زبان باد خزان چندین چه زنی نظاره گرد میدان اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان تا هر که در آید بنهد او دل و جان فارغ چه کند گرد سرای سلطان رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان گفتا: از غیر دوست بر بند زبان گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان رویت دریای حسن و لعلت مرجان زلفت عنبر صدف دهان در دندان ابرو کشتی و چین پیشانی موج گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان فریاد و فغان که باز در کوی مغان می‌خواره ز می نه نام یابد نه نشان زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان گشتست نهان گشتن او نیز نهان هستی به صفاتی که درو بود نهان دارد سریان در همه اعیان جهان هر وصف زعینی که بود قابل آن بر قدر قبول عین گشتست عیان آن دوست که هست عشق او دشمن جان بر باد همی دهد غمش خرمن جان من در طلبش دربدر و کوی به کوی او در دل و کرده دست در گردن جان یا رب ز قناعتم توانگر گردان وز نور یقین دلم منور گردان روزی من سوخته‌ی سرگردان بی منت مخلوق میسر گردان یا رب زدو کون بی‌نیازم گردان وز افسر فقر سرفرازم گردان در راه طلب محرم رازم گردان زان ره که نه سوی تست بازم گردان یا رب ز کمال لطف خاصم گردان واقف بحقایق خواصم گردان از عقل جفا کار دل افگار شدم دیوانه‌ی خود کن و خلاصم گردان دارم گله از درد نه چندان چندان با گریه توان گفت نه خندان خندان در و گهرم جمله بتاراج برفت آن در و گهر چه بود دندان دندان دنیا گذران، محنت دنیا گذران نی بر پدران ماند و نی بر پسران تا بتوانی عمر به طاعت گذران بنگر که فلک چه میکند با دگران بر گوش دلم ز غیب آواز رسان مرغ دل خسته را به پرواز رسان یا رب که به دوستی مردان رهت این گمشده‌ی مرا به من باز رسان یا رب تو مرا به یار دمساز رسان آوازه‌ی دردم بهم آواز رسان آن کس که من از فراق او غمگینم او را به من و مرا به او بازرسان قومی که حقست قبله‌ی همتشان تا سر داری مکش سر از خدمتشان آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر خاصیت تریاق دهد صحبتشان فریاد ز شب روی و شب رنگیشان وز چشم سیاه و صورت زنگیشان از اول شب تا به دم آخر شب اینها همه در رقص و منم چنگیشان رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان دیدار تو بی حجاب دیدن نتوان مادام که در کمال اشراق بود سر چشمه‌ی آفتاب دیدن نتوان با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان زد خنده که: من بعکس خوبان جهان در پرده عیان باشم و بی پرده نهان حاصل زدر تو دایما کام جهان لطف تو بود باعث آرام جهان با فیض خدا تا بابد تابان باد مهر علمت مدام بر بام جهان بنگر به جهان سر الهی پنهان چون آب حیات در سیاهی پنهان پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان چون حق به تفاصیل شون گشت بیان مشهود شد این عالم پر سود و زیان گر باز روند عالم و عالمیان با رتبه‌ی اجمال حق آیند عیان سودت نکند به خانه در بنشستن دامنت به دامنم بباید بستن کان روز که دست ما به دامان تواست ما را نتوان ز دامنت بگسستن پل بر زبر محیط قلزم بستن راه گردش به چرخ و انجم بستن نیش و دم مار و دم کژدم بستن بتوان نتوان دهان مردم بستن از ساحت دل غبار کثرت رفتن به زانکه به هرزه در وحدت سفتن مغرور سخن مشو که توحید خدا واحد دیدن بود نه واحد گفتن عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن وین در به سر الماس نشاید سفتن سوداست که می‌پزیم والله که عشق بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن از باده بروی شیخ رنگ آوردن اسلام ز جانب فرنگ آوردن ناقوس به کعبه در درنگ آوردن بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن تا لعل تو دلفروز خواهد بودن کارم همه آه و سوز خواهد بودن گفتی که بخانه‌ی تو آیم روزی آن روز کدام روز خواهد بودن سهلست مرا بر سر خنجر بودن یا بهر مراد خویش بی سر بودن تو آمده‌ای که کافری را بکشی غازی چو تویی خوشست کافر بودن دنیا نسزد ازو مشوش بودن از سوز غمش دمی در آتش بودن ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن در راه خدا حجاب شد یک سو زن رو جمله‌ی کار خویش را یک سو زن در مانده‌ی نفس خویش گشتی و ترا یک سو غم مال و دختر و یک سو زن یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن وز مستی حسن خویش هشیارش کن یا بی‌خبرش کن که نداند خود را یا آنکه زحال خود خبردارش کن یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن قطع نظر از جمال هر یوسف کن زین شهد یک انگشت به کام تو کشم از لذت اگر مست نگردی تف کن خواهی که کسی شوی زهستی کم کن ناخورده شراب وصل مستی کم کن با زلف بتان دراز دستی کم کن بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن درویشی کن قصد در شاه مکن وز دامن فقر دست کوتاه مکن اندر دهن مار شو و مال مجوی در چاه نشین و طلب جاه مکن گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن کس را ز من و کار من آگاه مکن گفتا که: اگر وصال ما می‌طلبی گر میکشمت دم مزن و آه مکن یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن از فضل و کرم درد مرا درمان کن بر من منگر که بی کس و بی هنرم هر چیز که لایق تو باشد آن کن یا رب نظری بر من سرگردان کن لطفی بمن دلشده‌ی حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن ای غم گذری به کوی بدنامان کن فکر من سرگشته‌ی بی سامان کن زان ساغر لبریز که پر می ز غمست یک جرعه به کار بی سرانجامان کن ای نه دله‌ی ده دله هر ده یله کن صراف وجود باش و خود را چله کن یک صبح با خلاص بیا بر در دوست گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن در درگه ما دوستی یک دله کن هر چیز که غیرماست آنرا یله کن یک صبح به اخلاص بیا بر در ما گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن ای شمع چو ابر گریه و زاری کن وی آه جگر سوز سپه‌داری کن چون بهره‌ی وصل او نداری ای دل دندان بجگر نه و جگر خواری کن ای ناله گرت دمیست اظهاری کن و آن غافل مست را خبرداری کن ای دست محبت ولایت بدر آی وی باطن شرع دوستی کاری کن افعال بدم ز خلق پنهان می‌کن دشوار جهان بر دلم آسان می‌کن امروز خوشم به دار و فردا با من آنچ از کرم تو می‌سزد آن می‌کن رازی که به شب لب تو گوید با من گفتار زبان نگرددش پیرامن زان سر به گریبان سخن برنارد پیراهن حرف تنگ دارد دامن عاشق من و دیوانه من و شیدا من شهره من و افسانه من و رسوا من کافر من و بت پرست من ترسا من اینها من و صد بار بتر زینها من ای زلف مسلسلت بلای دل من وی لعل لبت گره گشای دل من من دل ندهم به کس برای دل تو تو دل به کسی مده برای دل من ای عشق تو مایه‌ی جنون دل من حسن رخ تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در وصالت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من شد دیده به عشق رهنمون دل من تا کرد پر از غصه درون دل من زنهار اگر دلم بماند روزی از دیده طلب کنید خون دل من بختی نه که با دوست در آمیزم من صبری نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا در آویزم من پایی نه که از دست تو بگریزم من ای آنکه تراست عار از دیدن من مهرت باشد بجای جان در تن من آن دست نگار بسته خواهم که زنی با خون هزار کشته در گردن من ای گشته سراسیمه به دریای تو من وی از تو و خود گم شده در رای تو من من در تو کجا رسم که در ذات و صفات پنهانی من تویی و پیدای تو من سلطان گوید که نقد گنجینه‌ی من صوفی گوید که دلق پشمینه‌ی من عاشق گوید که درد دیرینه‌ی من من دانم و من که چیست در سینه‌ی من اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من زد شعله به دل آتش پنهانی من زاندازه گذشت محنت جانی من معذورم اگر سخن پریشان افتاد معلوم شود مگر پریشانی من دارم ز جفای فلک آینه گون وز گردش این سپهر خس پرور دون از دیده رخی همچو پیاله همه اشک وز سینه دلی همچو صراحی همه خون شوریده دلی و غصه گردون گردون گریان چشمی و اشک جیحون جیحون کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن هر شعله ز کوه قاف افزون افزون فریاد ز دست فلک آینه گون کز جور و جفای او جگر دارم خون روزی به هزار غم به شب می‌آرم تا خود فلک از پرده‌چه آرد بیرون تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون پیوسته ز گل سبزه برون می‌آید این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون در راه یگانگی نه کفرست و نه دین یک گام زخود برون نه و راه ببین ای جان جهان تو راه اسلام گزین با مار سیه نشین و با ما منشین گر سقف سپهر گردد آیینه‌ی چین ور تخته‌ی فولاد شود روی زمین از روزی تو کم نشود دان به یقین میدان که چنینست و چنینست و چنین گر صفحه‌ی فولاد شود روی زمین در صحن سپهر گردد آیینه‌ی چین از روزی تو کم نشود یک سر موی حقا که چنینست و چنینست و چنین ای در همه شان ذات تو پاک از شین نه در حق تو کیف توان گفت نه این از روی تعقل همه غیرند و صفات ذاتت بود از روی تحقق همه عین یا رب به رسالت رسول الثقلین یا رب به غزا کننده‌ی بدر و حنین عصیان مرا دو حصه کن در عرصات نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین بر ذره نشینم بچمد تختم بین موری بدو منزل ببرد رختم بین گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم تاریکی سینه آورد بختم بین هان یاران هوی و ها جوانمردان هو مردی کنی و نگاه داری سر کو گر تیر چنان رسد که بشکافد مو باید که ز یک دگر نگردانی رو هر چند که یار سر گرانست به تو غمگین نشوی که مهربانست به تو دلدار مثال صورت آینه است تا تو نگرانی نگرانست به تو ای آینه را داده جلا صورت تو یک آینه کس ندید بی صورت تو نی نی که ز لطف در همه آینه‌ها خود آمده‌ای به دیدن صورت تو دورم اگر از سعادت خدمت تو پیوسته دلست آینه‌ی طلعت تو از گرمی آفتاب هجرم چه غمست دارم چو پناه سایه‌ی دولت تو جان و دل من فدای خاک در تو گر فرمایی بدیده آیم بر تو وصلت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هر که ندارد سر تو ای گشته جهان تشنه‌ی پرآب از تو ای رنگ گل و لاله‌ی خوش‌آب از تو محتاج به کیمیای اکسیر توایم بیش از همه عقل گشته سیراب از تو ای شعله‌ی طور طور پر نور از تو وی مست به نیم جرعه منصور از تو هر شی جهان جهان منشور از تو من از تو و مست از تو و مخمور از تو ای رونق کیش بت‌پرستان از تو وی غارت دین صد مسلمان از تو کفر از من و عشق از من و زنار از من دل از تو و دین از تو و ایمان از تو ای سبزی سبزه‌ی بهاران از تو وی سرخی روی گل عذاران از تو آه دل و اشک بی قراران از تو فریاد که باد از تو و باران از تو ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاق ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و زدین برآرد غم تو از دیده‌ی سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من به کس نماند غم تو ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو فارغ دل هیچ کس مباد از غم تو مسکین من بیچاره درین عالم خاک سرگردانم چو گرد باد از غم تو ای ناله‌ی پیر قرطه پوش از غم تو وی نعره‌ی رند می‌فروش از غم تو افغان مغان نیره‌نوش از غم تو خون دل عاشقان بجوش از غم تو ای آمده کار من به جان از غم تو تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو هان ای دل و دیده تا به سر برنکنم خاک همه دشت خاوران از غم تو ای ناله‌ی پیر خانقاه از غم تو وی گریه‌ی طفل بی‌گناه از غم تو افغان خروس صبح گاه از غم تو آه از غم تو هزار آه از غم تو ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو سامان ده کار بی سر و سامان تو خصمان مرا مطیع من می‌گردان بی رحمان را ز چشم من گردان تو ای کعبه پرست چیست کین من و تو صاحب نظرند خرده بین من و تو گر بر سنجند کفر و دین من و تو دانند نهایت یقین من و تو ای شمع دلم قامت سنجیده‌ی تو وصل تو حیوت این ستمدیده‌ی تو چون آینه پر شد دلم از عکس رخت سویت نگرم ولیک از دیده‌ی تو ای در دل من اصل تمنا همه تو وی در سر من مایه‌ی سودا همه تو هر چند به روزگار در می‌نگرم امروز همه تویی و فردا همه تو ای در دل و جان صورت و معنی همه تو مقصود همه زدین و دنیی همه تو هم با همه همدمی و هم بی همه تو ای با همه تو بی همه تو نی همه تو شبهای دراز ای دریغا بی تو تو خفته بناز ای دریغا بی تو دوری و فراق ای دریغا بی تو من در تک و تاز ای دریغا بی تو درد دل من دواش می‌دانی تو سوز دل من سزاش می‌دانی تو من غرق گنه پرده‌ی عصیان در پیش پنهان چه کنم که فاش می‌دانی تو من میشنوم که می نبخشایی تو هر جا که شکسته‌ایست آنجایی تو ما جمله شکستگان درگاه توایم در حال شکستگان چه فرمایی تو ما را نبود دلی که کار آید ازو جز ناله که هر دمی هزار آید ازو چندان گریم که کوچه‌ها گل گردد نی روید و نالهای زار آید ازو زلفش بکشی شب دراز آید ازو ور بگذاری چنگل باز آید ازو ور پیچ و خمش ز یک دگر باز کنی عالم عالم مشک فراز آید ازو عشقست که شیر نر زبون آید ازو از هر چه گمان بری فزون آید ازو گه دشمنیی کند که مهر افزاید گه دوستیی که بوی خون آید ازو ابر از دهقان که ژاله می‌روید ازو دشت از مجنون که لاله می‌روید ازو خلد از صوفی و حور عین از زاهد ما و دلکی که ناله می‌روید ازو سودای سر بی سر و سامان یک سو بی مهری چرخ و دور گردان یکسو اندیشه‌ی خاطر پریشان یک سو اینها همه یک سو غم جانان یکسو ای دل چو فراق یار دیدی خون شو وی دیده موافقت بکن جیحون شو ای جان تو عزیزتر نه‌ای از یارم بی یار نخواهمت زتن بیرون شو ای در صفت ذات تو حیران که و مه وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به علت تو ستانی و شفا هم تو دهی یا رب تو به فضل خویش بستان و بده اندر شش و چار غایب آید ناگاه در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه در هفتم و سوم بفرستد چیزی اندر نه و پنچ و یک بپردازد راه ای خاک نشین درگه قدر تو ماه دست هوس از دامن وصلت کوتاه در کوی تو زان خانه گرفتم که مباد آزرده شود خیالت از دوری راه ای زاهد و عابد از تو در ناله و آه نزدیک تو و دور ترا حال تباه کس نیست که از دست غمت جان ببرد آن را به تغافل کشی این را بنگاه اینک سر کوی دوست اینک سر راه گر تو نروی روندگان را چه گناه جامه چه کنی کبود و نیلی و سیاه دل صاف کن و قبا همی پوش و کلاه از بس که شکستم و ببستم توبه فریاد همی کند ز دستم توبه دیروز به توبه‌ای شکستم ساغر و امروز به ساغری شکستم توبه جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه معموره‌ی دل به علم آراسته به مطموره‌ی تن ز کینه پیراسته به از هستی خود هر چه توان کاسته به هر چیز که غیر تست ناخواسته به در گفتن ذکر حق زبان از همه به طاعت که به شب کنی نهان از همه به خواهی ز پل صراط آسان گذری نان ده به جهانیان که نان از همه به از مردم صدرنگ سیه پوشی به وز خلق فرومایه فراموشی به از صحبت ناتمام بی خاصیتان کنجی و فراغتی و خاموشی به ای نیک نکرده و بدیها کرده و آنگاه نجات خود تمنا کرده بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده زاهد خوشدل که ترک دنیا کرده می خواره خجل که معصیت‌ها کرده ترسم که کند امید و بیم و آخر کار ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده گر جا به حرم ور به کلیسا کرده زاهد عمل آنچه کرده بی جا کرده چون علم نباشد عملش خواهد بود ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده چشمم که سرشک لاله گون آورده وز هر مژه قطرهای خون آلوده نی نی به نظاره‌ات دل خون شده‌ام از روزن سینه سر برون آورده بحریست نه کاهنده نه افزاینده امواج برو رونده و آینده عالم چو عبارت از همین امواجست نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام و هم نفس آلوده فرموده‌ی ناکرده پشیمانم کرد افسوس ز کرده‌های نافرموده ما درویشان نشسته در تنگ دره گه قرص جوین خوریم و گه گشت بره پیران کهن دانند میران سره هر کس که بما بد نگره جان نبره تا کی زجهان پر گزند اندیشه تا چند زجان مستمند اندیشه آن کز تو توان ستد همین کالبدست یک مزبله گو مباش چند اندیشه هجران ترا چو گرم شد هنگامه بر آتش من قطره فشان از خامه من رفتم و مرغ روح من پیش تو ماند تا همچو کبوتر از تو آرد نامه سیر گشتم ز نازهای خسان کم زنم من چو روغن به لسان بعد از این شهد را نهان دارم تا نیفتند اندر او مگسان خویش را بعد از این چنان دزدم که نیابند مر مرا عسسان هر زمان جانب دگر تازم بی‌رفیقان و صاحبان و کسان ای خدا در تو چون گریخته‌ام این چنین قوم را به من مرسان به حق چشم خمار لطیف تابانت به حلقه حلقه آن طره پریشانت بدان حلاوت بی‌مر و تنگ‌های شکر که تعبیه‌ست در آن لعل شکرافشانت به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی که دام بلبل عقل‌ست در گلستانت به آب حسن و به تاب جمال جان پرور کز آن گشاد دهان را انار خندانت بدان جمال الهی که قبله دل‌هاست که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست ولی بس‌ست خود آن روی خوب برهانت چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند خدای عز و جل کی دهد بدیشانت ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس برای دیدنت از جا بدی به بستانت چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان کجا دهد شه سردان به دست سردانت شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت برآید از دل پاک و نماید احسانت درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت ابوهریره گمان چون برد در انبانت به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر دلم ز پرده ستاید هزار چندانت دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی که تو غریب مهی و غریب ارکانت امروز سماع است و مدام است و سقایی گردان شده بر جمع قدح‌های عطایی فرمان سقی الله رسیده‌ست بنوشید ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی از خاک برویند در این دور خلایق کاین نفخه صور است که کرده‌ست صدایی از کوه شنو نعره صد ناقه صالح وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را آخر بگشا چشم که در دست رضایی ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید کامروز حلال است ورا رازگشایی ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید ره باز کنم سوی خیالات هوایی ما نیز خیالات بدستیم و از این دم هستی پذرفتیم ز دم‌های خدایی صد هستی دیگر بجز این هست بگیری کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند همت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاین جامه به اندازه‌ی هر کس نبریدند مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی از دام گه خاک بر افلاک پریدند لیلی چو ز باغ مرگ مجنون چون لاله نشست غرقه در خون، شد عرصه‌ی دهر بر دلش تنگ زد ساغر عیش خویش بر سنگ افتاد در آن کشاکش درد از راحت خواب و لذت خورد تابنده مهش ز تاب خود رفت نورسته گلشن ز آب خود رفت بی‌وسمه گذاشت، ابروان را بی‌شانه، کمند گیسوان را تب، کرد به قصد جانش آهنگ نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ آمد به کمانی از خدنگی زد سرخ گلش به زردرنگی تبخاله نهاد بر لبش خال شد بر ساقش گشاده خلخال چون از نفس خزان، درختان گشتند به باد داده رختان از خلعت سبز عور ماندند وز برگ بهار دور ماندند گلزار ز هر گل و گیاهی شد رنگرزانه کارگاهی طاووس درخت پر بینداخت سلطان چمن سپر بینداخت بستان ز هوای سرد بفسرد تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک بر دوش درخت مار ضحاک از خون خوردن، انار خندان آلوده به خون نمود دندان به گشت چو عاشقی رخش زرد از درد نشسته بر رخش گرد بادام به عبرت ایستاده صد چشم به هر طرف نهاده باغی تهی از گل و شکوفه بغداد شده بدل به کوفه و آن غیرت گلرخان بغداد یعنی لیلی گل چمن‌زاد افتاده به خارخار مردن تن بنهاده به جان سپردن گریان شد کای ستوده مادر! پاکیزه فراش پاک‌چادر! یک لحظه به مهر باش مایل! کن دست به گردنم حمایل! روی شفقت بنه به رویم! بگشا نظر کرم به سویم! زین پیش به گفتگوی مردم، بر من نمد تو را ترحم نگذاشتی‌ام به دوست پیوند تا فرقت وی به مرگم افکند از خلعت عصمت‌ام کفن کن! رنگش ز سرشک لعل من کن! ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م! کنست علامت شهیدی‌م روی سفرم به خاک او کن! جایم به مزار پاک او کن! بشکاف زمین زیر پایش! زن حفره به قبر دلگشایش! نه بر کف پای او سرم را! ساز از کف پایش افسرم را! تا حشر که در وفاش خیزم، آسوده ز خاک پاش خیزم رو سوی دیار یار دیرین افشاند به خنده جان شیرین او خفته به هودج عروسی مادر به رهش به خاک‌بوسی بردندش از آن قبیله بیرون یکسر به حظیره‌گاه مجنون خاکش به جوار دوست کندند در خاک چو گوهرش فکندند شد روضه‌ی آن دو کشته‌ی غم سر منزل عاشقان عالم ایشان بستند رخت ازین حی ما نیز روانه‌ایم از پی گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست زه کرده به قصد ما کمانی‌ست زآن پیش کزین کمان کین توز بر سینه خوریم تیر دلدوز، آن به که به گوشه‌ای نشینیم زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم نور ازل و ابد طلب کن! آن را چو بیافتی، طرب کن! آن نور نهفته در گل توست تابنده ز مشرق دل توست خوش آنکه شوی ز پای تا فرق چون ذره در آفتاب خود غرق هرچند نشان ز خویش جویی کم یابی اگر چه بیش جویی دلگرم شوی به آفتابی خود را همه آفتاب یابی بی‌برگی تو همه شود برگ ایمن گردی ز آفت مرگ جایی دل تو مقام گیرد کنجا جز مرگ کس نمیرد جامی! به کسی مگیر پیوند! کخر دل از آن ببایدت کند بیگانه شو از برون‌سرایی! با جوهر خود کن آشنایی! ز آیینه خویش زنگ بزدای! راهی به حریم وصل بگشای! چو بیند روی تو ای نازنین گل کند بر تو هزاران آفرین گل تو با این حسن اگر در گلشن آیی نهد پیش رخت رو بر زمین گل اگر بلبل کند ذکر تو در باغ ز نامت نقش گیرد چون نگین گل چو از ذکر لبت شیرین کند کام شود در حلق زنبور انگبین گل گلی تو از گریبان تا به دامن بهر جانب بریز از آستین گل اگر در خانه گل خواهی به هر وقت برو آیینه برگیر و ببین گل ندارد باغ جنت همچو تو سرو نباشد شاخ طوبی را چنین گل به رنگ و بو چو تو نبود که چون تو خط و خالی ندارد عنبرین گل اگر با من نشینی عیب نبود که دایم خار دارد همنشین گل ای روی درکشیده به بازار آمده خلقی بدین طلسم گرفتار آمده غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است کانجا نه اندک است و نه بسیار آمده اینجا حلول کفر بود اتحاد هم کین وحدتی است لیک به تکرار آمده یک صانع است و صنع هزاران هزار بیش جمله ز نقد علم نمودار آمده بحری است غیر ساخته از موج‌های خویش ابری است عین قطره به بازار آمده این را مثال هست به عینه یک آفتاب کز عکس او دو کون پر انوار آمده دیدی کلام حق، که علی‌الحق یک است و بس پس در نزول، مختلف آثار آمده سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین کانجا جهان است محو جهاندار آمده یک عین متفق که جز او ذره‌ای نبود چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده عکسی ز زیر پرده‌ی وحدت علم زده در صد هزار پرده‌ی پندار آمده برخود پدید کرده ز خود سر خود دمی هجده هزار عالم اسرار آمده یک پرتو اوفکنده جهان گشته پر چراغ یک تخم کشته این همه بربار آمده در باغ عشق یک احدیت که تافته است شاخ و درخت و برگ گل و خار آمده بر خویش جلوه دادن خود بود کار تو تا صد هزار کار ز یک کار آمده از قهر دور مانده و انکار خواسته وز لطف قرب یافته اقرار آمده چون در دو کون از تو برون نیست هیچ کار صد شور از تو در تو پدیدار آمده زلف تو پیش روی تو افتاده دادخواه روی تو پیش زلف به زنهار آمده بر خود جهان فروخته از روی خویشتن خود را به زیر پرده خریدار آمده ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت مطلوب را که دید طلب کار آمده این خود چه نقطه‌ای است که عرق طواف اوست هفت آسمان مقیم چو پرگار آمده آن کیست و از کجاست چنین جلوه‌گر شده این چیست و آن چبود در اظهار آمده بویی به جان هر که رسیده ازین حدیث از کفر و دین هرآینه بیزار آمده گر هر دو کون موج برآورد صد هزار جمله یکی است لیک به صد بار آمده غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست عین دگر یکی است سزاوار آمده این آن قلندر است که در من یزید او تسبیح در حمایت زنار آمده اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر در چین شده به علم و ز کفار آمده دستم ازین حدیث شده زیر ملحفه پس چون زنان روی به دیوار آمده بر هر که یک نفس شده این راز آشکار انفاس بر دهانش چو مسمار آمده با این ستاره‌های پر اسرار چون فلک سرگشتگی نصیبه‌ی عطار آمده چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد شباویز، نالیدن آغاز کرد بساط سپیدی، تباهی گرفت ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت ره فتنه‌ی دزد عیار باز عسس خسته از گشتن و شب دراز نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند نیاسوده گر ماند، بیمار ماند پرستار را ناگهان خواب برد هماندم که او خفت، رنجور مرد جهان چون دل بت پرستان، سیاه مه از دیده پنهان و در راه، چاه بخفتند مرغان باغ و قفس شباویز افسانه میگفت و بس نمیکرد دیوانه دیگر خروش نمیید آواز دیگر به گوش بجز ریزش سیل از کوهسار بجز گریه‌ی کودک شیرخوار برون آمد از کنج مطبخ، عجوز ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت چراغی که در دست خود داشت کشت بگسترد چون جامه از بهر خواب سبوئی شکست و فرو ریخت آب شنیدم که کوته زمانی نخفت شکسته گرفت و پراکنده رفت بنالید از ناله‌ی مرغ شب که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب ندیدیم آسایش از روزگار گهی بانگ مرغست و گه رنج کار بنرمی چنین داد مرغش جواب که ای سالیان خفته، یکشب مخواب به سر منزلی کاینقدر خون کنند در آن، خواب آزادگان چون کنند من از چرخ پیرم چنین تنگدل که از ضعف پیران نگردد خجل بهر دست فرسوده، کاری دهد بهر پشت کاهیده، باری نهد بسی رفته، گم گشت ازین راه راست بسی خفته، چون روز شد، برنخاست عسس کی شود، دزد تیره‌روان تو خود باش این گنج را پاسبان بهرجا برافکنده‌اند این کمند چه دیوار کوته، چه بام بلند درین دخمه، هر شب گرفتارهاست ره و رسمها، رمزها، کارهاست شب، از باغ گم شد گل و خار ماند خنک، باغبانی که بیدار ماند بخفتن، چرا پیر گردد جوان برهزن، چرا بگرود کاروان فلک، در نورد و تو در خوابگاه تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه طفل بود در نظر پیر عشق هرکه نگردد سپر تیر عشق دل چه بود مخزن اسرار شوق جان که بود شارح تفسیر عشق هر که ندارد خبری از سماع کی شنود زمزمه‌ی زیر عشق دم بدم از گوشه‌ی میدان جان می‌شنوم نعره‌ی تکبیر عشق دایه‌ی فطرت مگر آمیختست خون من سوخته با شیر عشق تیغ مکش بر سر مقتول مهر دام منه بر ره نخجیر عشق ترک خرد گیر که تدبیرعقل عین جنونست بتقریر عشق دست من و سلسله‌ی زلف یار پای من و حلقه‌ی زنجیر عشق سالک مجذوب دلم در سلوک از نظر تربیت پیر عشق نرگس جادوی تو دیدن بخواب فتنه بود خاصه بتعبیر عشق آب زر از چهره‌ی خواجو برفت از چه ز خاصیت اکسیر عشق بباد صبا گفتم از شوق دوش که: درکارم، ار میتوانی، بکوش نشانی از آن نوشدارو بیار که سودای او بردم از مغز هوش نه زان گونه تلخست کام دلم که شیرین توان کردن او را بنوش رفیقا، مکن پر نصیحت، که من ندارم دماغ نصیحت نیوش مرا آتش عشق در اندرون ز خامی بود گر نیایم به جوش مکن دورم از باده خوردن، که باز مرا تازه عهدیست با می‌فروش دو چشم من از عشق او چون پرست لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش چو آگه شوی از شب بیدلی به روزش مرنجان و رازش بپوش بهل، تا روم بر سر عشق من چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش به کام بداندیش گشت اوحدی که بر نیک خواهان نمیکرد گوش نگار خوب شکربار چونست چراغ دیده و دیدار چونست عجب آن غمزه غماز چونست عجب آن طره طرار چونست عجب آن شهره بازار خوبی عجب آن رونق گلزار چونست دلم از مهر در ماتم نشسته‌ست عجب در مهر دل دلدار چونست ز لطف خویش یارم خواند آن یار عجب آن یار بی این یار چونست به ظاهر بندگان را می‌نوازد عجب با بنده در اسرار چونست چو اول دیدمش جانیم بخشید بدانستم که در ایثار چونست اگر دوباره کردی آن کرم را یقین گشتی که در تکرار چونست عجب آن شعر اطلس پوش جعدش بگرد اطلس رخسار چونست طبیب عاشقان را بازپرسید که تا آن نرگس بیمار چونست عجب آن نافه تاتار چونست عجب آن طره بلغار چونست عجب بر دایره خط محقق که بشکسته‌ست صد پرگار چونست من زارم اسیر ناله زیر نپرسد روزکی کان زار چونست دلم دزد نظر او دزد این دزد عجب آن دزد دزدافشار چونست تو را ای دوست چون من یار غارم سری در غار کن کاین غار چونست که تا بینم تو را جان برفشانم نمایم خلق را نظار چونست نهایت نیست گفتم را ولیکن نمودم شکل آن گفتار چونست رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را بجه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را جز غیر کسی همره آن عربده جو نیست بد میرود این راه و روش هیچ نکو نیست دوری نگزیند ز رقیبان سر مویی با ما کشش خاطر او یک سر مو نیست پیش تو سبب چیست که ما کم ز رقیبیم آیین وفاداری ما خود کم ازو نیست گویی سخن از مهر به هر بی ره و رویی هیچت ز هم‌آوازی این طایفه رو نیست زین در برود گر غرضت رفتن وحشیست حاجت به تغافل زدن و تندی خو نیست این باد کدامست که از کوی شما خاست وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست باد سحری نکهت مشک ختن آورد یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست این بوی دلاویز که از باد صبا خاست برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست شور از دل یکتای من خسته برآورد هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست از پرده برون شد دل پرخون من آندم کز پرده‌سرا زمزمه‌ی پرده‌سرا خاست خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست خرم دل آن کس که ز بستان تو آید گل در بغل از گشت گلستان تو آید ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم خوش آنکه ز سرچشمه‌ی حیوان تو آید خوش می‌گذری غنچه گشای چمن کیست این باد که از جنبش دامان تو آید بر مائده‌ی خلد خورانم همه خونم رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه آنکس که به راه سر میدان تو آید سر لشکر هر فتنه که آید پی جانی تازان ز ره عرصه‌ی جولان تو آید وحشی مرض عشق کشد چاره گران را بیچاره طبیبی که به درمان تو آید زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است چون خضر، شود سبز به هر جا که نهد پای هر سوخته‌جانی که عقیق تو مکیده است ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب گردن به تماشای تو از صبح کشیده است شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن این قطره‌ی خون از سر تیغ که چکیده است؟ عمری است خبر از دل و دلدار ندارم با شیشه پریزاد من از دست پریده است صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟ هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است هر که سرگردان این سودا بود از دو عالم تا ابد یکتا بود هر که نادیده در اینجا دم زند چو حدیث مرد نابینا بود کی تواند بود مرد راهبر هر که او همچون زنان رعنا بود راهبر تا درگه حق گام گام هم بره بینا و هم دانا بود هر که او را دیده بینا شد به کل در وجود خویش نابینا بود دیده آن دارد که اسرار دو کون ذره ذره بر دلش صحرا بود جمله‌ی عالم به دریا اندرند فرخ آنکس کاندرو دریا بود تا تو در بحری ندارد کار نور بحر در تو نور کار اینجا بود قطره‌ی بحرت اگر در دل فتاد قطره نبود لل لالا بود هر که در دریاست تر دامن بود وانکه دریا اوست او از ما بود تا تو دربند خودی خود را بتی بت‌پرستی از تو کی زیبا بود تا گرفتاری تو در عقل لجوج از تو این سودا همه سودا بود مرد ره آن است کز لایعقلی در صف مستان سر غوغا بود گوی آنکس می‌برد در راه عشق کو چو گویی بی سر و بی پا بود آن کس آزادی گرفت از مردمان کو میان مردمان رسوا بود هر که چون عطار فارغ شد ز خلق دی و امروزش همه فردا بود ای گشته جهان و خوانده دفتر بندیش ز کار خویش بهتر این چرخ بلند را همی بین پر خاک و هوا و آب و آذر یک گوهر تر و نام او بحر یک گوهر خشک و نام او بر وین ابر به جهد خشک‌ها را زان جوهر تر همی کند تر بیچاره نبات را نیبنی همواره جوان از این دو گوهر؟ وین جانوران روان گرفته بیچاره نبات را مسخر؟ برطبع و نبات و جانور پاک ای پیر تو را که کرد مهتر؟ زین پیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود و از خر؟ تو بی‌هنری چرا عزیزی؟ او بی‌گنهی چراست مضطر؟ دانی که چنین نه عدل باشد پس چون مقری به عدل داور؟ وان کس که چنین عزیز کردت از بهر تو کرد گوهر و زر زیرا که نکرد هیچ حیوان از گوهر و زر تاج و افسر بر گور و گوزن اگر امیر است از قوت خویش و دل غضنفر چون نیست خرد میان ایشان درویش نه این، نه آن توانگر این میر و عزیز نیست برگاه وان خوار و ذلیل نیست بر در شادی و توانگری خرد راست هر دو عرضند و عقل جوهر شاخی است خرد سخن برو برگ تخمی است خرد سخن ازو بر زیر سخن است عقل پنهان عقل است عروس و قول چادر دانای سخن نکو کند باز از روی عروس عقل معجر تو روی عروس خویش بنمای ای گشته جهان و خوانده دفتر فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟ یک ره برکن سوی فلک سر از گوهر و از نبات و حیوان برخاک ببین سه‌خط مسطر هفت است قلم مر این سه خط را در خط و قلم به عقل بنگر بندیش نکو که این سه خط را پیوسته که کرد یک به دیگر گشتنت ستوروار تا کی با رود و می و سرود و ساغر؟ خرسند شدی به خور ز گیتی زیرا تو خری جهان چرا خور بررس ز چرا و چون، چرائی شادان به چرا چو گاو لاغر؟ بندیش که کردگار گیتی از بهر چه آوریدت ایدر بنگر به چه محکمی ببسته‌است مرجان تو را بدین تن اندر او راست به‌پای بی‌ستونی این گنبد گردگرد اخضر چون کار به بند کرد، بی‌شک پر بند بود سخنش یکسر چون چنبر بی‌سر است فرقان خیره چه دوی به گرد چنبر؟ با بند مچخ که سخت گردد چون باز بتابی از رسن سر گاورسه چو کرد می ندانی بایدت سپرد زر به زرگر پیدا چو تن تو است تنزیل تاویل درو چو جان مستر گویند که پیش، ازین گهر کوفت در ظلمت، زیر پی سکندر امروز به زیر پای دین است اندر ظلمات غفلت و شر هزمان بزند بعاد ما را از مغرب حق باد صرصر سوراخ شده است سد یاجوج یک چند حذر کن ای برادر بر منبر حق شده است دجال خامش بنشین تو زیر منبر اشتر چو هلاک گشت خواهد آید به سر چه و لب جر آنک او به مراد عام نادان بر رفت به منبر پیمبر گفتا که منم امام و، میراث بستد ز نبیرگان و دختر روی وی اگر سپید باشد روی که بود سیه به محشر؟ صعبی تو و منکری گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر ور می بروی تو با امامی کاین فعل شده است ازو مشهر من با تو نیم که شرم دارم از فاطمه و شبیر و شبر جای حذر است از تو ما را گر تو نکنی حذر ز حیدر ای گمره و خیره چون گرفتی گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟ من با تو سخن نگویم ایراک کری تو و رهبر از تو کرتر من میوه‌ی دین همی چرم شو چون گاو توخار وخس همی چر شو پنبه‌ی جهل بر کن از گوش بشنو سخنی به طعم شکر رخشنده‌تر از سهیل و خورشید بوینده‌تر از عبیر و عنبر آن است به نزد مرد عاقل مغز سخن خدای اکبر او را بردم به سنگ تا زود پیشت بدمد ز سنگ عبهر آنگاه نجوئی آب چاهی هر گه که چشیدی آب کوثر پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز نشتر؟ پر خرد است علم تاویل پرید هگرز مرغ بی‌پر؟ از مذهب خصم خویش بررس تا حق بدانی از مزور حجت نبود تو را که گوئی من ممنم و جهود کافر گوئی که صنوبرم، ولیکن زی خصم، تو خاری او صنوبر هش دار و مدار خوار کس را مرغان همه را حبیره مشمر غره چه شدی به خنجر خویش مر خصم تو را ده است خنجر از بیم شدن ز دست او روم مانده‌است چنان به روم قیصر با خصم مگوی آنچه زی تو معلوم نباشد و مقرر منداز بخیره نازموده زی باز چو کودکان کبوتر پرهیز کن اختیار و حکمت تا نیک بود به حشرت اختر اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته‌اند بی‌مر بی‌زاد مشو برون و مفلس زین خیمه‌ی بی‌در مدور بهتر سخنان و پند حجت صد بار تو را ز شیر مادر امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم در عشق تو از عاقله عقل برستیم جز حالت شوریده دیوانه ندانیم در باغ بجز عکس رخ دوست نبینیم وز شاخ بجز حالت مستانه ندانیم گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست در دام چنانیم که ما دانه ندانیم امروز از این نکته و افسانه مخوانید کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم باده ده و کم پرس که چندم قدح است این کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبک روحان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی کجایید ای در زندان شکسته بداده وام داران را رهایی کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بی‌نوایی در آن بحرید کاین عالم کف او است زمانی بیش دارید آشنایی کف دریاست صورت‌های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی دلم کف کرد کاین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل اصل هر ضیایی عاشقی تا در دل ما راه کرد اغلب انفاس ما را آه کرد بود هر باری دلم عاشق به طوع برد و زیر پای عشق اکراه کرد عیش چون نوش مرا چون زهر کرد صبر چون کوه مرا چون کاه کرد باز در شهر مسلمانان مغی کرد ما را بسته و ناگاه کرد از تن باریک من زنار ساخت وز دل سنگینم آتشگاه کرد با همه محنت که دیدم من به عشق کو مرا بی قدر و آب و جاه کرد نیک خواهم عشق را گر چه مرا او به کام دشمن و بدخواه کرد ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گروی بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی‌جهتی خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را برکش خورشیدصفت شبنمه‌ای رازگوی ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی موش کی باشد برمد از دم گربه به موی سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی ای برده عقل ما اجل ناگهان تو وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد تابوت شوم روی شده بوستان تو محروم گشته از گهر عقل جان تو معزول مانده از سخن خوش زبان تو جان تو پاسبان بقای تو بوده باز با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو ای آفتاب جان من از لطف و روشنی خر پشته‌ی گلین ز چه شد سایبان تو گر آب یابدی تنت از آب چشم من شاخ فراق رویدی از استخوان تو ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج چون تاج خم گرفت قد دوستان تو تاج ملوک را سر تختست جایگاه در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو بردار سر ز بالش خاک از برای آنک دلها سبک شدست ز خواب گران تو یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید آخر بیافت این شرف اندر زمان تو مرگ آخر آن طویله‌ی گوهر فرو گسست کز وی ستاره دید همی آسمان تو خاک آخر آن دو دانه‌ی یاقوت نیست کرد کز تاب او پدید همی شد نشان تو یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد دودی کبود سر زند از دودمان تو ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو باری بدانمی که پر از خاک گور شد آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو باری بدانمی که چگونست زیر خاک آن تیغ آب داده‌ی بسیار دان تو باری بدانمی که بگو از چسان بریخت آن زلف تاب داده‌ی عنبرفشان تو دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید آن در میان نرگس و گل دیدگان تو گنج وفا و خدمت تو بود ذات من تاج عطا و طلعت من بود جان تو تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش گنجی میان آب ندیدم جز آن تو بودی وفا میان من و تو مقیم پار اکنون عطا میان خدا و میان تو ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم مست و خراب کار خرابات می‌کنیم پیرا بیا ببین که جوانان رند را از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم طاماتیان ز دردی ما توبه می‌کنند ما بی‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم نه لاف پاک‌بازی و مردمی همی زنیم نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم ما را کجاست کشف و کرامات کین همه بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند می‌ده که کار می به مهمات می‌کنیم سلطان یک سواره‌ی نطع دو رنگ را بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم ما شب‌روان بادیه‌ی کعبه‌ی دلیم با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم در کسب علم و عقل چو عطار این زمان هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم تا چند به شادی می غمهای تو نوشم از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم هر چند که زلفت دل من گوش ندارد من سلسله‌ی زلف ترا حلقه بگوشم عیبم مکن ار دود دلم در جگر افتاد با این همه آتش نتوانم که نجوشم چون چنگ زه جان کشدم چون نخراشم چون عود ره دل زندم چون نخروشم خلقی ز فغانم به فغانند ولیکن این طرفه که می‌نالم و پیوسته خموشم دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات چون از در میخانه بدر برد بدوشم پر کن قدحی زهر هلاهل که بیکدم بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم تا جان بودم زان می چون خون سیاوش جامی بهمه مملکت جم نفروشم در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو دانم که بیک جو نخرد باده فروشم میر چون آتش شد و برجست راست گفت بنما خانه‌ی زاهد کجاست تا بدین گرز گران کوبم سرش آن سر بی‌دانش مادرغرش او چه داند امر معروف از سگی طالب معروفی است و شهرگی تا بدین سالوس خود را جا کند تا به چیزی خویشتن پیدا کند کو ندارد خود هنر الا همان که تسلس می‌کند با این و آن او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو داروی دیوانه باشد کیر گاو تا که شیطان از سرش بیرون رود بی‌لت خربندگان خر چون رود میر بیرون جست دبوسی بدست نیم شب آمد به زاهد نیم‌مست خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم مرد زاهد می‌شنید از میر آن زیر پشم آن رسن‌تابان نهان گفت در رو گفتن زشتی مرد آینه تاند که رو را سخت کرد روی باید آینه‌وار آهنین تات گوید روی زشت خود ببین سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟ از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد که دست او چو کمر در چنین میانی رفت حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت مگر به سختی گور از بدن برون آید وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت بیا، که شیوه‌ی سر باختن به آن برسید ز دست عشق تو کین جا سری بنانی رفت به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟ که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت سفر کنیم ز کوی تو عاقبت روزی اگر به دزد نگویی که: کاروانی رفت رخ از محبت او، اوحدی، نشاید تافت گرش ز جور و جفا با تو امتحانی رفت سرت به تیغ غمش گر ز تن جدا گردد دریغ نیست، که در پای مهربانی رفت من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم داشتم در بر نگاری را که از دیدار او پایه‌ی تخت خود از خورشید برتر داشتم نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم گر امید آن دگر الله اکبر داشتم مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند از خود و تو و من او جمله بی‌خبر خیزد مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد آن چنان که می‌بینی زاهد ریایی را گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد با عصای ایمان رو راه وادی ایمن کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد هر که او درین منزل، شد به خواب و خور قانع تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد چنان قحط شد سالی اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل بخوشید سرچشمه‌های قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی وگرچه به مکنت قوی حال بود خداوند جاه و زر و مال بود بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی بغرید بر من که عقلت کجاست؟ چو دانی و پرسی سالت خطاست نبینی که سختی به غایت رسید مشقت به حد نهایت رسید؟ نه باران همی آید از آسمان نه بر می‌رود دود فریاد خوان بدو گفتم: آخر تو را باک نیست کشد زهر جایی که تریاک نیست گر از نیستی دیگری شد هلاک تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟ نگه کرد رنجیده در من فقیه نگه کردن عالم اندر سفیه که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق من از بی مرادی نیم روی زرد غم بی مرادان دلم خسته کرد نخواهد که بیند خردمند، ریش نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش یکی اول از تندرستان منم که ریشی ببینم بلرزد تنم منغص بود عیش آن تندرست که باشد به پهلوی رنجور سست چو بینم که درویش مسکین نخورد به کام اندرم لقمه زهرست و درد یکی را به زندان بری دوستان کجا ماندش عیش در بوستان؟ ای سرو حدیقه معانی جانی و لطیفه جهانی پیش تو به اتفاق مردن خوشتر که پس از تو زندگانی چشمان تو سحر اولین اند تو فتنه آخرالزمانی چون اسم تو در میان نباشد گویی که به جسم در میانی آن را که تو از سفر بیایی حاجت نبود به ارمغانی گر ز آمدنت خبر بیارند من جان بدهم به مژدگانی دفع غم دل نمی‌توان کرد الا به امید شادمانی گر صورت خویشتن ببینی حیران وجود خود بمانی گر صلح کنی لطیف باشد در وقت بهار و مهربانی سعدی خط سبز دوست دارد پیرامن خد ارغوانی این پیر نگر که همچنانش از یاد نمی‌رود جوانی هر زمان چنگ بر کنار مگیر دل مسکین من شمار مگیر یک زمان در کنار گیر مرا ور نگیری ز من کنار مگیر جز به مهر تو میل نیست مرا جز مرا در زمانه یار مگیر گر نخواهی که بی قرار شوم جز به نزدیک من قرار مگیر بر سنایی ز دهر بیدادست تو کنون طبع روزگار مگیر به همه عمر اگر کند گنهی یک گنه را ازو هزار مگیر حکایت کنند از جفا گستری که فرماندهی داشت بر کشوری در ایام او روز مردم چو شام شب از بیم او خواب مردم حرام همه روز نیکان از او در بلا به شب دست پاکان از او بر دعا گروهی بر شیخ آن روزگار ز دست ستمگر گرستند زار که ای پیر دانای فرخنده رای بگوی این جوان را بترس از خدای بگفتا دریغ آیدم نام دوست که هر کس نه در خورد پیغام اوست کسی را که بینی ز حق بر کران منه با وی، ای خواجه، حق در میان دریغ است با سفله گفت از علوم که ضایع شود تخم در شوره بوم چو در وی نگیرد عدو داندت برنجد به جان و برنجاندت تو را عادت، ای پادشه، حق روی است دل مرد حق گوی از این جا قوی است نگین خصلتی دارد ای نیکبخت که در موم گیرد نه در سنگ سخت عجب نیست گر ظالم از من به جان برنجد که دزدست و من پاسبان تو هم پاسبانی به انصاف و داد که حفظ خدا پاسبان تو باد تو را نیست منت ز روی قیاس خداوند را من و فضل و سپاس که در کار خیرت به خدمت بداشت نه چون دیگرانت معطل گذاشت همه کس به میدان کوشش درند ولی گوی بخشش نه هر کس برند تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی سرشت دلت روشن و وقت مجموع باد قدم ثابت و پایه مرفوع باد حیاتت خوش و رفتنت بر صواب عبادت قبول و دعا مستجاب اسپ داند بانگ و بوی شیر را گر چه حیوانست الا نادرا بل عدو خویش را هر جانور خود بداند از نشان و از اثر روز خفاشک نیارد بر پرید شب برون آمد چو دزدان و چرید از همه محروم‌تر خفاش بود که عدو آفتاب فاش بود نه تواند در مصافش زخم خورد نه بنفرین تاندش مهجور کرد آفتابی که بگرداند قفاش از برای غصه و قهر خفاش غایت لطف و کمال او بود گرنه خفاشش کجا مانع شود دشمنی گیری بحد خویش گیر تا بود ممکن که گردانی اسیر قطره با قلزم چو استیزه کند ابلهست او ریش خود بر می‌کند حیلت او از سبالش نگذرد چنبره‌ی حجره‌ی قمر چون بر درد با عدو آفتاب این بد عتاب ای عدو آفتاب آفتاب ای عدو آفتابی کز فرش می‌بلرزد آفتاب و اخترش تو عدو او نه‌ای خصم خودی چه غم آتش را که تو هیزم شدی ای عجب از سوزشت او کم شود یا ز درد سوزشت پر غم شود رحمتش نه رحمت آدم بود که مزاج رحم آدم غم بود رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر ناید اندر وهم از وی جز اثر اگر خورشید جاویدان نگشتی درخت و رخت بازرگان نگشتی دو دست کفشگر گر ساکنستی همیشه گربه در انبان نگشتی اگر نه عشوه‌های باد بودی سر شاخ گل خندان نگشتی چه گویم گر نبودی آن که دانی به هر دم این نگشتی آن نگشتی فلک چتر است و سلطان عقل کلی نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی اگر آواز سرهنگان نبودی نگشتی اختر و کیوان نگشتی کریمی گر ندادی ابر و باران یکی جرعه به گرد خوان نگشتی درونت گر نبودی کیمیاگر به هر دم خون و بلغم جان نگشتی نهان از عالم ار نی عالمستی دل تاریک تو میدان نگشتی نهان دار این سخن را ز آنک زرها اگر پنهان نبودی کان نگشتی ایا مربی جان از صداع جان چونی ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی ایا جهان ملاحت در این جهان چونی ز آفتاب کی پرسد که چون همی‌گردی به گلستان که بگوید که گلستان چونی ز روی زرد بپرسند درد دل چونست ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم مثال کشت که گوید به آسمان چونی دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی ز گفت چون تو جویی روان شود در حال میان جان و روانم که ای روان چونی بگو تو باقی این را که از خمار لبت سرم گران شد پرسش که سرگران چونی ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی آهوانند در آن غمزه‌ی شیر افکن تو گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی عین سحرست که پیوسته پریرویانرا طاق محراب بود خوابگه جادوئی دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی دل خواجو همه در زلف بتان آویزد زانکه دیوانه شد از سلسله‌ی گیسوئی صبح وصل از افق مهر بر آید روزی وین شب تیره‌ی هجران بسر آید روزی دود آهی که بر آید ز دل سوختگان گرد آئینه‌ی روی تو در آید روزی هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن که دعای سحرم کارگر آید روزی عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم خبری سوی من بیخبر آید روزی بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر گرم آن جان جهان در نظر آید روزی همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز که گل باغ امیدت ببر آید روزی خیز و طعنه بر مه و پروین زن در دل من آذر برزین زن بند طره بر من بیدل نه تیر غمزه بر من غمگین زن یک گره به طره‌ی مشکین بند صد گره بر این دل مسکین زن خواهی ار نی ره تقوا را زآن دو زلف پرشکن و چین زن تو بدین لطیفی و زیبایی رو قدم به لاله و نسرین زن گه ز غمزه ناوک پیکان گیر گه ز مژه خنجر و زوبین زن گر کشی، به خنجر مژگان کش ور زنی، به ساعد سیمین زن گر همی بری، دل دانا بر ور همی زنی، ره آیین زن گه سرود نغز دلارا ساز گه نوای خوب نوآیین زن بامداد، باده‌ی روشن خواه نیمروز، ساغر زرین زن زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟ رو به شاهباز و به شاهین زن شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه پیل‌وش به شاه و به فرزین زن تا طبرزد آوری از حنظل گردن هوی به تبرزین زن بنده شو به درگه شه و آن‌گاه کوس پادشاهی و تمکین زن شاه غایب، آن که فلک گویدش تیغ اگر زنی، به ره دین زن رو ره امیری چونان گیر شو در خدیوی چونین زن بر بساط دادگری پا نه بر کمیت کینه‌وری زین زن گه به حمله بر اثر آن تاز گه به نیزه بر کتف این زن دین حق و معنی فرقان را بر سر خرافه‌ی پارین زن از دیار مشرق بیرون تاز کوس خسروی به در چین زن پای بر بساط خواقین نه تکیه بر سریر سلاطین زن پیش خیل بدمنشان، شمشیر چون امیر خندق و صفین زن بر کران این چمن نوخیز با سنان آخته پرچین زن تا به راستی گرود زین پس بانگ بر جهان کژآیین زن چهر عدل را ز نو آذین بند کاخ مجد را ز نو آیین زن گر فلک ز امر تو سرپیچد بر دو پاش بندی رویین زن طبع من زده است در مدحت نیک بشنو و در تحسین زن برگشای دست کرم، و آن‌گاه بر من فسرده‌ی مسکین زن تا جهان بود، تو بدین آیین گام بر بساط نوآیین زن ای خورده خوش و کرده فراوان فره اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟ ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ شو گر به حیله جست توانی بجه از مرگ کس نجست به بیچارگی بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده حلقه‌ی کمند گشت زه پیرهنت چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه تو نرم‌شو چو گشت زمانه درشت مسته برو که سود ندارد سته بر نه به خرت بار که وقت آمده است دل در سرای و جای سپنجی منه خواهی که تیر دهر نیابد تو را جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره بنگر چگونه بست تو را آنکه بست اندر جهان به رشته به چندین گره بیدار شو ز خواب کز این سخت بند هرگز کسی نرست مگر منتبه زاری نکرد سود کسی را که کرد زاری و آب چشم کنارش زره عمرت چو برف و یخ بگدازد همی او را به هرچه کان نگدازد بده زر است علم، عمر بدین زره بده در گرم سیر برف به زر داده به کار سفر بساز اگرچه تو را همسایه هست از تو بسی سال مه دیوی است صعب در تن تو آرزو جویای آز و ناز و محال و فره هرگه که پیش رویت سر برکند چون عاقلان به چوب نمیدیش ده همچون شکر به هدیه ز حجت کنون بشنو ز روی حکمت بیتی دو سه فرزند توست نفس، تو مالش دهش بی‌راه را یکی به‌ره آرد به ره هرگز نگشت نیک و مهذب نشد فرزند نابکار به احسنت و زه ناکشته تخم هرگز ناورد بر ای در کمال فضل تو را یار نه از مردمان به جمله جز از روی علم مه را به مه مدار و نه که را به که نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد غریب را وطن خویش میبرد از یاد زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی که باد خطه‌ی عالیش تا ابد آباد بهر طرف که روی نغمه میکند بلبل بهر چمن که رسی جلوه میکند شمشاد بهر که درنگری شاهدیست چون شیرین بهر که برگذری عاشقیست چون فرهاد در این دیار دلم شهر بند دلداریست که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد سرم هوای وطن میپزد ولیک دلم ز بند زلف سیاهش نمیشود آزاد ز جور سنبل کافر مزاج او افغان ز دست نرگس جادو فریب او فریاد غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن بنوش باده‌ی صافی و هرچه بادا باد به سوی باد و نی میل کن که میگویند « جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد» خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید « غلام همت آنم که دل بر او ننهاد » سرو ساقی و ماه رودنواز پرده بر بسته در ره شهناز ز خمه‌ی رودزن نه پست و نه تیز زلف ساقی نه کوته و نه دراز مجلس خوب خسروانیوار از سخن چین تهی و از غماز بوستانی ز لاله و سوسن همچو روی تذرو و سینه‌ی باز دوستانی مساعد و یکدل که توان گفت پیش ایشان راز ماهرویی نشانده اندر پیش خوش زبان و موافق و دمساز جعد او بر پرند کشتیگیر زلف او بر حریر چوگانباز باده‌ی چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گاه آدم باز از چنین باده و چنین مجلس هیچ زاهد مرا ندارد باز ساقیا! ساتگینی اندر ده مطربا! رود نرم و خوش بنواز غزلی خوان چو حله‌ای که بود نام صاحب بر او به جای طراز صاحب سید احمد آنک ملوک نام او را همی‌برند نماز در جهان هیچ شاه و خسرو نیست که نه او را به فضل اوست نیاز کس نبیند فرو شده به نشیب هر که را خواجه برکشد به فراز مهر و کینش مثل دو دربانند در دولت کنند باز و فراز بر بداندیش او فراز کنند باز دارند بر موافق باز به در دولت اندرون نشود هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز گر خلافش به کوه درفکنی کوه گیرد چو تب گرفته گداز ماه را گر خلاف او طلبد مطلب جز به چاه نخشب باز خدمت او گزین که خدمت او خویشتن را کند فزون انداز به در او دو هفته خدمت کن وز در او به آسمان دریاز آسمان برترست ز ابر بلند آسمان یافتی بر ابر مناز آز اگر بر تو غالبست مترس سوی آن خدمت مبارک تاز آب آن خدمت شریف کشد آتش آرزو و آتش آز هیچ شه را چنین وزیر نبود مملکتدار و کار ملک طراز در همه چیزها که بینی هست خلق را عجز و خواجه را اعجاز بر شه شرق فرخست به فال فال او را سعادتست انباز تا ولایت بدو سپرد ملک گشت گیتی چو کلبه‌ی بزاز متواتر شده‌ست نامه‌ی فتح گشته ره پر مرتب و جماز فتح مکران و در پیش کرمان ری و قزوین و ساوه و اهواز ور نکو بنگری به راه در است نامه‌ی فتح بصره و شیراز از پس فتح بصره، فتح یمن وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز شاد باش ای وزیر فرخ پی دل به شادی و خرمی پرداز دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به جواز شکر شاهیت از طراز گذشت می خور از دست لعبتان طراز نوبهارست و مطرب از بر گل برکشیده بر آسمان آواز خوش بود بر نوای بلبل و گل دل سپردن به رامش و به گماز خوش خور و خوش زی ای بهار کرم در مراد و هوای دل بگراز تو بر این بالش و فکنده خدای از تو اندر همه جهان آواز فرخی بنده‌ی تو بر در تو از بساط تو برکشیده دهاز نشسته شاه روزی نیم هشیار به امیدی که گردد بخت بیدار در آمد قاصدی از ره به تعجیل ز هندوستان حکایت کرد با پیل مژه چون کاس چینی نم گرفته میان چون موی زنگی خم گرفته به خط چین و زنگ آورد منشور که شاه چین و زنگ از تخت شد دور گشاد این ترک خو چرخ کیانی ز هندوی دو چشمش پاسبانی دو مرواریدش از مینا بریدند به جای رشته در سوزن کشیدند دو لعبت باز رابی پرده کردند ره سرمه به میل آزرده کردند چو یوسف گم شد از دیوان دادش زمانه داغ یعقوبی نهادش جهان چشم جهان بینش ترا داد بجای نیزه در دستش عصا داد چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست ز نزدیکان تخت خسروانی نبشته هر یکی حرفی نهانی که زنهار آمدن را کار فرمای جهان از دست شد تعجیل بنمای گرت سر در گلست آنجا مشویش و گر لب بر سخن با کس مگویش چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد کمند افزود و شادروان بدل کرد درستش شد که این دوران بد عهد بقم با نیل دارد سر که با شهد هوای خانه خاکی چنین است گهی زنبور و گاهی انگبین است عمل با عزل دارد مهربا کین ترش تلخیست با هر چرب و شیرین ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی مسلم نیست از سنگش سبوئی چو دربند وجودی راه غم گیر فراغت بایدت راه عدم گیر بنه چون جان به باد پاک بربند در زندان سرای خاک بربند جهان هندوست تا رختت نگیرد مگیرش سست تا سختت نگیرد در این دکان نیابی رشته تائی که نبود سوز نیش اندر قفائی که آشامد کدوئی آب ازو سرد کز استسقا نگردد چون کدو زرد درخت آنگه برون آرد بهاری که بشکافد سر هر شاخساری فلک تا نشکند پشت دوتائی بکس ندهد یکی جو مومیائی چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند چو باید شد بدان گلگونه محتاج که گردد بر در گرمابه تاراج لباسی پوش چون خورشید و چون ماه که باشد تا تو باشی با تو همراه برافشان دامن از هر خوان که داری قناعت کن بدین یک نان که داری جهانا چند ازین بیداد کردن مرا غمگین و خود را شاد کردن غمین داری مرا شادت نخواهم خرابم خواهی آبادت نخواهم تو آن گندم نمای جو فروشی که در گندم جو پرسیده پوشی چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خردم از تو تو را بس باد ازین گندم نمائی مرا زین دعوی سنگ آسیائی همان بهتر که شب تا شب درین چاه به قرصی جو گشایم روزه چون ماه نظامی چون مسیحا شو طرفدار جهان بگذار بر مشتی علف خوار علف خواری کنی و خر سواری پس آنگه غزل عیسی چشم داری چو خر تازنده باشی بار می‌کش که باشد گوشت خر در زندگی خوش السلام ای عالم اسرار رب‌العالمین وارث علم پیمبر فارس میدان دین السلام ای بارگاهت خلق‌را دارالسلام آستان رویت بطرف آستین روح‌الامین السلام ای پیکر زایر نوازت زیر خاک از پی جنت خریدن خلق را گنج زمین السلام ای آهن دیوار تیغت آمده قبله‌ی اسلام را از چارحد حصن حصین السلام ای نایب پیغمبر آخر زمان مقتدای اولین و پیشوای آخرین شاه خیبر گیر اژدر در امام بحر و بر ناصر حق غالب مطلق امیرالممنین ملک دین را پادشاه از نصب سلطان رسل مصطفی را جانشین از نص قرآن مبین بازوی عونت رسول‌الله را رکن ظفر رشته‌ی مهرت رجال‌الله را حبل‌المتقین هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان چون یتیمان گرد غم بر چهره از رشک زمین چون سگ کویت نهد پا بر زمین در راه او گستراند پرده‌های چشم خود آهوی چین مایه‌ی تخمیر آدم گشت نور پاک تو ورنه کی می‌بست صورت امتزاج ماء و طین آن که خاتم را یدالله کرد در انگشت تو ساخت نص فوق ایدیهم تو را نقش نگین چون یدالهی که ابن عم رسول‌الله بود ایزدت جا داده بالا دست هر بالانشین آن یدالله را که ابن عم رسول‌الله بود گر کسی همتاش باشد هم رسول‌الله بود ای به جز خیرالبشر نگرفته پیشی بر تو کس پیشکاران بساط قرب را افکنده پس فتنه را لشگر شکن سرفتنه را تارک شکافت ظلم را بنیاد کن مظلوم را فریاد رس چرخ را بر آستانت پاسبانی التماس عرش را در بارگاهت پاسبانی ملتمس گر کند کهتر نوازی شاهباز لطف تو بال عنقا را ز عزت سایبان سازد مگس ور کند از مهتران عزت ستانی قهر تو سدره در چشم الوالابصار خوار آید چو خس همتت لعل و زمرد در کنار سائلان آن چنان ریزد که پیش سائلان مشت عدس خادمان صد گنج می‌بخشند اگر از مخزنت خازنان ز اندیشه جودت نمی‌گویند بس آسمان از کهکشان وهاله بهر کلب تو پیشکش آورده زرین طوق با سیمین مرس روز کین از پردلی گردان نصرت جوی شد مرغ روح از شوق جانبازی نگنجد در قفس بار هستی بر شتر بندد عماری‌دار تو دل طپد در کالبد روئین‌تنان را چون جرس از هجوم فتنه برخیزد غبار انقلاب راه بر گشتن ز پیشت گم کند پیک نفس از سپاه خود مظفروار فردآئی برون وز ملایک لشگر فتح و ظفر از پیش و پس حمله‌آور چون شوی بر لشگر اعدا شود حاملان عرش را نظاره‌ی حربت هوس بر سر گردنکشان چون دست و تیغ آری فرو وز زبردستی رسد ضربت ز فارس برفرس لافتی الا علی گویند اهل روزگار ساکنان آسمان لاسیف الاذوالفقار ای که پیغمبر مقام از عرش برتر یافته ز آستانت آسمان معراج دیگر یافته هم به لطفت از مقام قاب و قوسین از خدا مصطفی اسرار سبحان‌الذی دریافته هم به بویت از گلستان ماوحی هر نفس شاه با اوحی مشام جان معطر یافته چرخ کز عین سرافرازی رکاب کرده چشم چشم خود را چشمه‌ی خورشید انور یافته مه که بر رخ دیده از نعل سم رخشت نشان تا ابد اقبال خود را سکه بر زر یافته نعل شبرنگت که خورشید سپهر دولت است چرخ از آن روی زمین را غرق زیور یافته نزد شهر علم از نزدیک علام‌الغیوب چون رسیده جبرئیل از ره تو را دریافته نخل پیوندت که مثمر گشته ز باغ نبی بهر نسبت گوهر شبیر و شبر یافته حامل افلاک رحم‌آورده بر گاور زمین بر سر دشمن تو را چون حمله‌آور یافته طایر قدرت گه پرواز گوی چرخ را گوی چوگان خورده‌ای از باد شهپر یافته آن که زیر پای موری رفته در راهت نمرد دایه از جاه سلیمانی فزونتر یافته آن که بی‌مزد از برایت بوده یک ساعت به کار کشور اجرا عظیما را مسخر یافته کاسه‌ی چوبین گدائی هر که پیشت داشته از کف دریای خاصت کشتی زر یافته وه چه قدر است نور درگهت را پایه‌وار دست قدرت با گل آدم مخمر یافته نور معبودی و آب و گل ظهورت را سبب ز آسمان می‌آمدی می‌بود اگر آدم عرب ای وجود اقدست روح روان مصطفی مصطفی معبود را جانان تو جان مصطفی گر نبوت هم نصیبت داد ایزد چون گذشت بعد بلغ انت منی از زبان مصطفی بر سپهر دولت آن نجمی که روشن گشته است صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفی در ریاض عصمت آن نخلی که از پیوند توست میوه‌های جنت اندر بوستان مصطفی شمسه‌ی دین را درون حجره چون دارد مقام از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفی ای تو شهر علم را در آن که در عالم نکرد سجده در پایت نبوسید آستان مصطفی سایه‌ی تیغت که پهلو می‌زند در ساق عرش ز افتاب فتنه آمد سایبان مصطفی داد از فرعون دعوای الوهیت نشان جز تو هر کس شد مکین اندر مکان مصطفی گر نباشد حرمت شان نبوت در میان فرق نتوان کرد شانت را ز شان مصطفی من که باشم تا که گویم این زمان در مدح تو آن چنانم من که حسان در زمان مصطفی این گمان دارم ولی کز دولت مداحیت هست نام علی در خاندان مصطفی با چنین حالی که من دارم عجب نبود اگر شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفی گوشه‌ی چشمی فکن سویم به بینائی که داد نرگست را تازگی ز آب دهان مصطفی جانم از اقلیم آسایش غریب آواره‌ایست رحم به جان غریبم کن به جان مصطفی تا دم آخر به سوی توست شاها روی من وای جان من اگر آن دم نه بینی روی من ای سلام حق ثنایت یا امیرالممنین وی ثنا خوان مصطفایت یا امیرالممنین در رکوع انگشتری دادی به سایل گشته است مهر منشور سخایت یا امیرالممنین صد سخی زد سکه زر بخشی اما کس نزد کوس سر بخشی ورایت یا امیرالممنین گشته تسبیح ملک آهسته هر گه در نماز بوده رازی با خدایت یا امیرالممنین دامن گردون شود پرزراگر تابد ازو گوشه‌ی ظل عطایت یا امیرالممنین راست چون صبح دم روشن شود راه صواب رایت افرازد چو رایت یا امیرالممنین روز رزم افکند در سرپنجه‌ی خورشید رای پنجه‌ی ماه لوایت یا امیرالممنین صد ره را از پایه‌ی خود انتهای اوج داد رفعت بی‌منتهایت یا امیرالممنین گه به چشم وهم می‌پوشد لباش اشتباه عرش تا فرش سرایت یا امیرالممنین گه به حکم ظن ستون عرش را دارد بپا بارگاه کبریات یا امیرالممنین چون به امرت برنگردد مهر از مغرب که هست گردش گردون برایت یا امیرالممنین یافت از دست و لایت فتح بر فتح دیگر دست در حبل ولایت یا امیرالممنین جان در آن حالت که از تن می‌برد پیوند هست آرزومند لقایت یا امیرالممنین گر مکان برتخت او ادنی کنی جایت دهند انس و جان کانجاست جایت یا امیرالممنین حق‌شناسان گر به دست آرند معیار تو را حد فوق ما سوی دانند مقدار تو را ای که دیوان قضا قائم به دیوان شماست تابع حکم خدا محکوم فرمان شماست گر ید بیضا چه مه شد طالع از جیب کلیم پنجه‌ی خورشید را مطلع گریبان شماست آن ستون کز پشتی اوقایمندار کان عرش در حریم کبریا رکنی ز ارکان شماست این ندامت گوی زنگاری که دارد متصل گردش از چو کان قدرت گوی میدان شماست خوان وزیرا که قسمت بر دو عالم کرده‌اند مایه‌ی آن مانده یک ریزه از خوان شماست اژدهایی کز عدو گنج بقا دارد نهان چون عصا در دست موسی چوب ردبان شماست بنده‌ی پیرست کیوان کز کمال محرمی از پی پاس حرم بر بام ایوان شماست عقل اول کز طفیلش می‌رسد لوح و قلم پیش دانا واپسین طفل دبستان شماست هرکه را کاریست بر دیوان خیرالحاکمین نیک چون روی رجوع او به دیوان شماست من مریض درد عصیانم که درمانم توئی دردمند این چنین محتاج درمان شماست صد شکایت دارم از گردون اما یکی بر زبانم نیست چون چشمم به احسان شماست گر درین دور فلک شهری گدای محتشم محتشم را حشمت این بس کز گدایان شماست دین من شاها به ذات توست ایمان داشتن وین به دوران چنین کفر است پنهان داشتن ای تو را جای دگر در عالم معنی مقام درگهت را قبله‌ایم و روضه‌ات را کعبه‌ی نام پیکرت گنج نجف نورت در گردون شرف مرغ روحت از شرف عنقای قاف احترام ما برین در زایران کعبه‌ی اصلیم و هست حج اکبر زان ما آنست و بس اصل کلام گر یکی مانع نباشد گویم این بیت‌الحرم نیست در حرمت سر موئی کم از بیت‌الحرام گر به قدر اجر بخشی دوستان را منزلت باشد از تمکین سراسر عرصه‌ی دارالسلام ور ز اعدا منتقم باشی به مقداری که بود ننهد از کف تا ابد جبار تیغ انتقام اهل عصیان گر تو را روز جزا حامی کنند قهر سبحانی کند تیغ جزا را در نیام گر گشائی از شفاعت بر گنه‌کاران دری بندد از رحمت خدا درهای دوزخ را تمام خلق را گر یکسر ایمن خواهی از پیغام موت وای بر پیک اجل گر کام بگشاید زکام در جزای خصم اگر سرعت کنی نبود بعید گر شود پیش از محل واقع قیامت را قیام دین پناها پادشاها ملک دین را بیش ازین می‌توانی داد در تایید حق نظم نظام بس که صیاد زمان دام بلا گسترده است یک زمان با اهل دل مرغ فراغت نیست رام راست گویم هست از دست مخالف در عراق بر بزرگان حسینی مذهب آسایش حرام اهل کفر از آتش بغض عداوت پخته‌اند از برای خفت اسلام صد سودای خام داوری پیش تو می‌آرند زیشان اهل دین یاوری کن ممنان رایا امیرالممنین اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد جهان ز فتنه‌ی بیدار رستخیز شود چو چشم نیم‌خمارش ز خواب برخیزد به مجلسی که زند خنده لعل میگونش خرد اگر بنشیند خراب برخیزد اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی هزار نعره‌زن بی شراب برخیزد زمرد خط تو چون ز لعل برجوشد هزار جوش ز لعل خوشاب برخیزد ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد ز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او قیامتی از جهان خراب برخیزد جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست چو غسل سازی از خون ناب برخیزد که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون گمان مبر که به دریای آب برخیزد خبر کراست که از بهر تف هر جگری ز زلف مشک فشانش چه تاب برخیزد نشان کراست که از بهر غارت دو جهان ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید ز پیش چشمه‌ی حیوان حجاب برخیزد بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار هم وفادار و هم جفا بردار من تو را زان سوی جهان جویان تو بدین سو سرم گرفته کنار طفل می‌خواندمت، زهی بالغ مست می‌گفتمت، زهی هشیار من تو را طفل خفته چون خوانم که تویی خواب دیده‌ی بیدار یا شبانگه لقات چون دانم تو چنین تازه صبح صادق وار دست بر سر زنی گرت گویم کن بهین عمر رفته باز پس آر ور تو خواهی در اجری امسال آوری خط محو کرده‌ی پار هر چه بخشم به دست مزد از من نپذیری و بس کنی پیکار من ز بی‌کاری ارچه در کارم به سلاح تو می‌کنم پیکار سر نیزه زد آسمان در خاک که تویی آفتاب نیزه گذار شهره مرغی به شهر بند قفس قفس آبنوس لیل و نهار طیرانت چو دور فکرت من بر ازین نه مقرنس دوار عهد نامه‌ی وفات زیر پر است گنج نامه‌ی بقات در منقار دانه از خوشه‌ی فلک خوردی که به پرواز رستی از تیمار تشنه دارند مرغ پروازی که چو سیراب گشت ماند از کار تو ز آب حیات سیرابی که چو ماهی در آبی از پروار هدهدی کز عروس ملک مرا خبر آور تویی و نامه سپار گلبن تازه‌ای و نیست تو را چون گل نخل بند تیزی خار شاه باز سپید روزی از آنک شویی از زاغ شب سیاهی قار اینت شه باز کز پی چو منی صید نسرین کرده‌ای نهمار که مرا در سه ماه با دو امام به یکی سال داده‌ای دیدار دو امام زمان، دو رکن الدین دو قوی رکن کعبه‌ی اسرار به موالات این دو رکن شریف هم تمسک کنم هم استظهار که به عمر دراز هست مرا خدمت هر دو رکن پذرفتار آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار دو فتوح است تازه در یک وقت دو لطیفه است سفته در یک تار هر دو رکن جهان مرد می‌اند آدمی مجتبی و عیسی یار هر دو رکن افسر وجود آرای هر دو رکن اختر سعود نگار شدم از سعد اتصال دو رکن خال‌السیر ز آفت اشرار این چو رکن هوا لطافت پاش و آن چو رکن زمین خلافت دار وهم این رکن چون مقوم روح چار ارکان جسم را معیار کلک آن رکن چون مهندس عقل پنج دکان شرع را معمار این زخوی حاکمی ملک عصمت و آن ز ری عالمی فلک مقدار نام خوی زین چو روی ری تازه کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار روی این در ری آفتاب اشراق خوی او در خوی او رمزد آثار رکن خوی حبر شافعی توفیق رکن ری صدر بوحنیفه شعار با وجود چنین دو حجت شرع ری و خوی کوفه دان و مصر شمار هاری از حلم رکن خوی در تب هان خوی سردش آنک آب بحار ری از آن رکن مصر ریان است اوست ریان ز علم و هم ناهار این حدیث نبی کند تلقین وان علوم رضی کند تکرار مجلس هر دو رکن را خوانند کعب احبار و کعبه‌ی اخبار هر دو فتاح و رمز را مفتاح هر دو سردار و علم را بندار دو علی عصمت و دو جعفر جاه این یکی صادق آن دگر طیار وز سوم جعفر ار سخن رانم بر مک از آن خویش دارد عار هر دو از هیبت و هبت به دو وقت همچو گل خاضع و چو مل جبار هر دو برجیس علم و کیوان حلم هر دو خورشید جود و قطب وقار خود بر این هر دو قطب می‌گردد فلک شرع احمد مختار شرع را زین دو قطب نیست گزیر که فلک راست بر دو قطب مدار هر دو چون کوه و گنج خانه‌ی علم هر دو بحر از درون ول زخار بحر در کوه بین کنون پس از آنک کوه در بحر دیده‌ای بسیار هر دو زنبور خانه‌ی شهوات کرده غارت چو حیدر کرار چون علی کاینه نگاه کند دو علی بین به علم وحی گزار هر دو رکنند راعی دل من عمر آن بین مراعی عمار این به تبریز ز آب چشمه‌ی خضر کرده جلاب جان و من ناهار آن بری قالب مرا چو مسیح داد تریاک و روح من بیمار این مرا زائر، آن مرا عائذ این مرا مخلص، آن مرا دل دار چه عجب کامده است ذو القرنین به سلام برهمنی در غار بر در پیر شاه مرو گشای ارسلان آمد و ندادش بار شاه سنجر شدی به هر هفته به سلام دو کفش گر یک بار شمس نزد اسد رود مادام روح سوی جسد رود هموار ذره را آفتاب بنوازد گر برش قدر نیست در مقدار کنم از حمد و مدح این دو امام ری و خوی را ز محمدت دو ازار به خدایی که هم ز عطسه‌ی خوک موش را در جهان کند دیدار که کرمشان به عطسه ماند راست کید الحمد واجب آخر کار گر چه قبله یکی است خاقانی روی و خوی دان دو قبله‌ی زوار ربع مسکو ز شکر پر کردی هم نشد گفته عشری از اعشار من به ری مکرمی دگر دارم بکر افلاک و حاصل ادوار صدر مشروح صدر تاج الدین کوست صدر صدور و فخر کبار چون خط جود خوانی از اشراف چون دم زهد رانی از اخیار تاج را طوق دار و مملو کند مالک طوق و مالک دینار تیر گردون دهان گشاده بماند پیش تیغ زبانش چون سوفار خلف صالح امین صالح که سلف را به ذات اوست فخار حبر اکرم هم اسطقس کرم نیر اعظم، آیت دادار هو روح الوری و لاتعجب فالیواقت مهجة الاحجار دل پاکش محل مهر من است مهر کتف نبی است جای مهار مهر او تازیم ز مصحف دل چون ده آیت نیفکنم به کنار تاج دین جعفر و امین یحیی است این بهین درج و آن مهینه شمار تاج دین صاعد و امین عالی است سر کتاب و افسر نظار هست امین چار حرف و تاج سه حرف بسم بین هر سه حرف والله چار این یمین مراست جای یمین وان یسار مراست حرز یسار شمس ملک آمد و ظلال ملوک عید گوهر شد و هلال تبار امدح العید والهلال معا بقریض نتیجة الافکار مذ رایت الهلال فی سفری صرت افدی اهلة الاسفار تا به رویش گرفته‌ام روزه جز به یادش نکرده‌ام افطار کنت بالری فاستقت غللی من غوادی سحابه‌ی مدرار و ارتفاعی به فیض همته کارتفاع الریاض بالامطار لوقضی بالنوال لی وطرا قضیت بالثناله اوطار زنده مانداز تعهد چو منی نام او بالعشی و الابکار آهو ار سنبل تتار چرید نه به مشک است زنده نام تتار تاری از رای او چو بغداد است از عزیزی به کرخ ماند خوار بل که تاز آن عزیز ری مصر است خوار صد قاهره است و قاهره خوار اوست عیسی و من حواری او که حیاتم دهد به حسن جوار خود ندارد حواری عیسی روز کوری و حاجت شب تار خصم خواهد که شبه او گردد شبه عیسی کجا رود بر دار نیک داند که فحل دورانم دلم از چرخ ماده طبع افکار نشکند قدر گوهر سخنم نظم هر دیو گوهر مهذار سگ آبی کدام خاک بود که برد آب قندز بلغار منم امروز سابق الفضلین نتوان گفت لاحقند اغیار که غبار براق من بر عرش می‌رود وین خسان حسود غبار این جدل نیست با نوآمدگان که ز دیوان من خورند ادرار بل مرا این مراست بار قدما که مجلی منم در این مضمار همه دزدان نظم و نثر مننند دزد را چو ننهد محل نقار لیک دزدی که شوخ‌تر باشد بانگ دزدان برآورد ناچار لیک غماز اوست نطق چنانک عطسه‌ی دزد و سرفه‌ی طرار گر چه حاسد به خاطرم زنده است خاطرم کشت خواهد او را زار مار صد سال اگر که خاک خورد عاقبت خورد خاک باشد مار این قصیده ز جمع سبعیات ثامنه است از غرایب اشعار از در کعبه گر درآویزند کعبه بر من فشاندی استار زد قفانبک را قفائی نیک وامرء القیس را فکند از کار کردم اطناب و گفته‌اند مثل حاطب اللیل مطنب مکثار آخر نامه نام تاج کنم که عسل باشد آخر انهار هست طومار شکل جوی به خلد چار جوی بهشت از این طومار مردم مطلق است از آن نامش آخر است از صحیفة الاذکار عذر من بین در آخر قرآن لفظ الناس را مکن انکار تا به روز قیام یاد تو باد واهب الروح، وارث الاعمار گهی در گیرم و گه بام گیرم چو بینم روی تو آرام گیرم زبون خاص و عامم در فراقت بیا تا ترک خاص و عام گیرم دلم از غم گریبان می دراند که کی دامان آن خوش نام گیرم نگیرم عیش و عشرت تا نیاید وگر گیرم در آن هنگام گیرم چو زلف انداز من ساقی درآید به دستی زلف و دستی جام گیرم اگر در خرقه زاهد درآید شوم حاجی و راه شام گیرم وگر خواهد که من دیوانه باشم شوم خام و حریف خام گیرم وگر چون مرغ اندر دل بپرد شوم صیاد مرغان دام گیرم چو گویم شب نخسپم او بگوید که من خواب از نماز شام گیرم وگر گویم عنایت کن بگوید که نی من جنگیم دشنام گیرم مراد خویش بگذارم همان دم مراد دلبر خودکام گیرم بدو گفت کاری ز رای بلند توقع همین باشد از هوشمند ولیکن مراد من این بود و بس که یک چند با تو برارم نفس ز داناییت بهره پر برم ز دریا صفد وز صدف در برم چو تو داشتی صحبت از ما دریغ تواضع ز تو نیست ما را دریغ گر از زحمت ما نیایی ستوه کنون پنجه‌ی ما و دامان کوه طریقی نما از خبر داشتن که بتوانم این بار برداشتن بخشنودی کرد گارم درار که خشنود باد از تو هم کردگار حکیم از چنان خواهش زیر کان برون جست روشن چو تیر از کمان به پوز شکری گفت کای کدخدای ترا راست گویم به فرهنگ ورای نخست آنچه فرض است بر شهریار همان شد کز ایزد بود ترس کار بهر شادمانی و تیمارها به یزدان حوالت کند کارها به نیرنگ این پنج روزه خیال که نادان نهد نام او ملک و مال نیندازد اندر سر آن باد را که زد لطمه فرعون و شداد را چو دادت خدا آنچه داری به دست خدا را پرست و مشو خودپرست بهر کار ازان کس طلب یاوری که دارد نهان باخدا داوری شهی کو خود از شرب می شد خراب ازو کی عمارت شود خاک و آب کسی از خود آگه نباشد دمش چه آگاهی از جمله عالمش نگویم که خم خانه را بند کن به نان پاره معده خرسند کن ولیکن چنان خور گرت درخورد که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد چو خواب ایدت بر سر تخت خود بیاموز بیداری از بخت خود تو بیدار باش اشکار و نهان که از پاست آباد خسبد جهان بخسب و به خواب جوانی مخسب وگر خود توان تا توانی مخسب بدان شان شو از کینه ور کینه خواه که نی تیغ رنجه شود نه سپاه به مشت اندرون تیغ را جای کن ولی رای را کار فرمای کن مکش سر ز رایی که به خرد زند که پیل حرون بر صف خود زند ورت دل ز یزدان بود زورمند نه نیز محتاج رای بلند چو قادر شدی چیره را ریز خون مزن دشنه را بستگان زبون به تیمار خدمتگران کن بسیچ زبد خدمتان نیز دامن مپیچ سپهدار باید خداونت تخت که بی‌برگ برکنده باشد درخت متاع جهان است باد روان گره بر زدن باد را چون توان گر امروز نبود ز فردا هراس چه نیکو ترا دولت بی قیاس دد و دام کافزون و کم می‌دوند به مزدوری یک شکم می دوند ندارد به جز آدمی این شمار که یک تن دهد طعمه‌ی صد هزار دم صبح کاذب بود زود میر ولی صبح صادق شد آفاق گیر کسی کن زبر دست بر زیر دست کن در زیر دستان نیارد شکست به انصاف نه سکه‌ی دادها ستم را بیند از بنیادها چه رانی ز داد فریدون سخن تو نو باش گر شد فریدون کهن به عهد خود آن نغز به کایستی که در عهده‌ی دیگران نیستی منه بر بدی کارها را اساس که کس گاه نفرین نگوید سپاس کسی کو بزرگ است کارش بزرگ به هر پایه باشد شمارش بزرگ چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید بدست یکی را از ان کرد یزدان بلند که باشند ازو دیگران بی گزند پیچ از ستم دست بیچارگان ستم کن ولی بر ستمگارکان برون کن ز پای کسی خار خویش که نتواندت گفتن آزار خویش حذر کن ز تیری که آن بد زنی به غیری گشایی و بر خود زنی گر از آهنین قلعه داری پناه مباش ایمن از ناوک دادخواه نمانند در ملک و دولت دراز مگر زور مندان عاجر نواز بدانگونه کن گرد گیتی خرام که دریا بی اسرار گیتی تمام نگارنده‌ی لوح این داستان چنین راست کرد از خط راستان که چون فتح اسکندر چیره دست در آورده گردن کشان را شکست به فیروزی آفاق را کرد رام به شمشیر بگرفت عالم تمام چو از ربع مسکون بپرداخت کار تمنای دریاش گشت آشکار برون برد ازین خطه خاک بخش به دریای مغرب رسانید رخش جهان دیدگان را طلب کرد پیش سخن گفت ز اندازه‌ی کار خویش که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک بگوی زمین دست بردم به پیش به چوگان همت کشیدم به خویش نماند از بساط زمین، هیچ جای که نسپرد شب رنگ من زیر پای کنونم چنان در دل آمد هوس که در جویم از قعر دریا و بس نشینم به اب اندرون چند گاه کنم در عجب‌های دریا نگاه بباید ز همت مدد خواستن طلسمی به حکمت بر آراستن بدانش ز صافی ترین جوهری مصفا بر انگیختن پیکری گه دروی کند چون نشیننده جای جهان بیند از جام گیتی نمای حکیمان به فرمان شاه جهان به پوزش گری تازه گردندشان بزرگان نهادند بر خاک سر ستایش گرفتند بر تاجور که ای خاک بوس جناب تو بخت ز پای تو نیروی بازوی تخت دو نوبت گرفتن سراسر زمین نه باشد در اندازه‌ی آدمین بدین بس کن وزین زیادت مپوی همه آرزو را نهایت مجوی ز دریا کسی دید غواص کور که گوهر برون آرد از آب شور اگر ماهی آرد به خشکی شتاب به جان کندن افتد چو مردم در آب مکن آتش و بار خود را فزون که خاکی نگنجد به آب اندرون سکندر به پاسخ زبان بر گشاد ز درج دهن کان گوهر گشاد که اقبال چون گشت هم پشت من کلید جهان داد در مشت من بسی پی فشردم به جویندگی که شویم لب از چشمه زندگی سرانجام من چون ببایست مرد زمانه بدان آبخور ره نبرد به روزی توان باده زین طاس خورد که اسکندرش جست، الیاس خورد گرم جاودان کردی ایزد برات نماندی لبم تشنه ز آب حیات چو بر مرگ من بود تقدیر غیب ز محرومی آب حیوان چه عیب چو مردم ندارد گریز از هلاک چه در قعر دریا چه بر روی خاک نیابم ازین پند بیهوده تنگ که از موج دریا نترسد نهنگ چو دانندگان را یقین گشت حال که در مغز شه محکم است این خیال زند از ضمیر خردمند خویش نفس بر مزاج خداوند خویش سکندر چو بشنید گفتارشان نوازشگ ری کرد بسیارشان به بخشش در گنج را باز کرد زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد به فرمان فرمانده روزگار ارسطوی دانا در آمد به کار به فرمود کاسباب کشتی کنند نشیننده راز و بهشتی کنند هنرپیشگان پیشه برداشتند نمودند هرچ از هنر داشتند کشیدند کشتی به دریا کنار به سال کم و بیش پیش از هزار اساسی که بر آب داند ستاد شتابنده کوهی ز آسیب باد چو شد جمله اسباب کشتی تمام شتابنده شد شاه دریا خرام ز آب از نمایان دریا پژوه طلب کرد هشیاری از هر گروه به فرمود تا پیشوایان تخت ز صحرا به دریا کشیدند رخت چهل ساله ترتیب راه دراز که باشد بدان آدمی را نیاز ز حیوان و از مردم و از گیا اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا خبر کش بسی مرغ کردون گرای سبق بر ده ز اندیشه‌ی تیز پای کزیشان همه سه عقاب سیاه که روزی شتابنده یک ماهه راه سه سال تمام آنچه پرداختند سه ماهش به کشتی در انداختند کسی را که دید از تردد خلاص به همراهی خویشتن کرد خاص گراینده را سوی دریای شور به رغبت روان کرد بر راه دور به فارغ دلی زان بهشتی سواد توکل کنان پا به کشتی نهاد چپ و راستش خضر و الیاس هم پس و پیش ارسطو بلیناس هم فلاطون و دانندگان دگر به همراهی خاص بسته کمر بجنبید کشتی از آسیب موج بر امد سر باد بانها به اوج چو رفتند زانگونه با رود و جام به دریا درون پنج ساله تمام به جایی رسیدند لرزان چو بید که باز آمدن را نباشد امید چو هر کس دران حال بی چارگی به حیرت فرو ماند یک بارگی کسانی کز ایزد خبر داشتند نیایش کنان دست برداشتند چو دادند قفل دعا را کلید کلید در چاره آمد پدید شبانگه که برقع برافگنده ماه بپوشید گیتی حریر سیاه که در گوشه‌ی خلوتش ناگهان سروشی پدیدار گشت از نهان جوانی به کردار سرو بلند رخ فرخ و پیکر ارجمند فرشته ولیکن به شکل آدمی نه مردم ولی صورت مردمی جمالی که نتوان نظر کرد دور ز سیمای پاکش همی ریخت نور برو تازگی کرد شه را سلام شهش داد پاسخ به عذر تمام بدو گفت کای سر به سر نور پاک تنت دور ز آلایش آب و خاک فرشته که گویند ما ناتویی که مردم نباشد بدین نیکویی وگر مردمی چون درون آمدی؟ که مردم ندیدت که چون آمدی؟ سروش خجسته سخن در گرفت ز راز نهان پرده را بر گرفت گر آسایشی خواهی از روزگار جمال عزیزان غنیمت شمار دل از روی هم صحبتان شاد کن به نقل و به می مجلس آباد کن به جمعیت دوستان روی نه پراکندگی را به یک سوی نه به دوری مکوش ار چه بدخوست یار که دوری خود افتد سرانجام کار چو لابد جدائیست از بعد زیست به عمدا جدا زیستن ابر چیست گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست کنون رفته را باز جستن خطاست بزرگان پس رفته نشتافتند که بسیار جستند و کم یافتند نه بعد از شدن باز گردد زمان نه تیری که بیرون پرید از کمان کجا بودی ای مرغ فرخنده پی چه داری خبر زان حریفان می؟ به شادی کجا می‌گذارند گام سفر تا چه جایست و منزل کدام؟ کجا روز راحت فزون می‌کنند؟ شب آسایش خواب چون میکنند؟ به عیش و طرب هم عنان که‌اند؟ به ریحان و می مهمان که‌اند؟ کدام آب دیده است در جویشان دل ما چگونه است پهلوی‌شان فغان زان حریفان صحبت گسل که یک ره ز ما بر گرفتند دل بگفتا که گر پرسی از من صواب سروشم ز یزدان موکل بر آب چو در سختی افتاد کار شما به من داد غیب اختیار شما میندیش ازین پس ز دریای ژرف که دادت قضا دستگاه شگرفت درین پرده کاندیشه‌ی کار تست درون رو که یزدان نگهدار تست منت همره و ایزدت رهنمای که بنماید و بازت آرد به جای به فرمود فرمانده روم و زنگ که در جنبش کشتی آید درنگ فگندند هر سوی لنگر در آب فرو شد سر بادبانها به خواب سکندر بر آهنگ کاری که داشت برو ریخت از دل شماری که داشت به دستور دانا که در کار بود وصیت نمود آنچه ناچار بود که ما را هوسهای ناسودمند ز راه سلامت چو یک سو فگند سزد گر شما را ز من فتنه جوی ز بهر سلامت بتابید روی چو من زیر دریا کنم جای خویش به کام نهنگان نهم پای خویش به امید جان بخش گیتی پناه مرا تا به صد روز بینند راه گر آیم برون زین ره پر هراس شناسم حق مردم حق شناس وگر باشد آسیبی از روزگار قضا را به یک چون من صد هزار شما جانب خانه گردید باز من و قعر دریا و راه دراز چو شه را دل آسود زان بسته عهد برایین مهدی درآمد به مهد بیاورد آن شیشه را بعد از ان نشست اندران شاه عالی مکان چو شیشه معلق شد اندر طناب برآبش نهادند همچون حباب شکنج رسن‌ها گشادند باز اجل را سپردند رشته دراز سکندر به مهد اندرون ترسناک چه باشد به دریا یکی مشت خاک سروشش بپرسید کای نیک بخت چه بودت رها کردن تاج و تخت جهاندار گفت ای مبارک نفس نماند خرد چون دراید هوس نیوشنده‌ی آسمانی سرشت شد از تازه روی چو باغ بهشت گشاد ابرو از روی خورشید وش به پاسخ دل شاه را کرد خوش که دل را فراهم کن ای سرفراز که بردارد این رنجها را دراز کنون باز کن دیده‌ی پیش بین تمنای اندیشه‌ی خویش بین بگفت این و برداشت بانگ بلند که زلزال در قعر دریا فگند میانجی دران معرض عمرگاه چو شکل دگر دید سیمای شاه بخندید در پرده‌ی کردش سوال که چون دیدی این پرده پر خیال؟ بخاطر هنوز این تمنا کنی کزین گونه لختی تماشا کنی شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس هراسی که بودست جای هراس هم از عاجزی پشت را خم نکرد ز نیروی دل ذره‌یی کم نکرد بدو گفت کای بر نهان پرده‌دار درین پرده دیگر چه داری بیار به پاسخ سروش پسندیده گفت که دانسته را بر تو نتوان گفت چنین روشنم گشت ز الهام غیب کت از نقد هستی نهی گشت جیب سبک شو که جای گرانیت نیست زمانی فزون زندگانیست نیست تو با آنکه دیدی عجبها بسی من از تو ندیدم عجبتر کسی وگر باشدت زین عجبتر نیاز یکی دنده بر بند و بگشای بار ملک گوش بر گفت همدم نهاد بفرمان او دیده بر هم نهاد چو بگشاد چشم و چش و راست دید همان دید چشمش که می خواست دید چو دیده شگفته بهاری بر آب برون جست از برج چون آفتاب چو الیاس و خضر آگهی یافتند سوی مونس خویش بشتافتند کشیدند قارو ره را بر زیر نه قار و ره بان کان یاقوت و زر متاعی که در درج گنجینه بود مصور خیالی در آیینه بود چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ برامد چو یوسف ز زندان تنگ گرامی تنش باز مانده ز زور نمک وار بگداخته ز آب شور سکندر که گیتی خداوند بود به هم صحبتان دیر پیوند بود چو هنگام رفتن فراز آمدش به دیدار خویشان نیاز آمدش ازان مژده‌ی خوش که دادش سروش سرشکش ز شادی برامد به جوش به فرمان فرمانروای جهان روان گشت کشتی ز جای چنان دوم روز کز چرخ در گشت روز نگون گشت خورشید گیتی فروز شتابنده کشتی بهرسو قطار که پیدا شد از دور دریا کنار فرومانده بیننده‌ی رهگرای به حیرت دران کار حیرت فزای که راهی بران دوری دیر باز چگونه برین زودی آیند باز همه کس دری از تعجب گشاد مگر پاک دینان پاک اعتقاد چو دیدند صحرا نشینان ز دور درفشان درفش سکندر ز دور ز هر جانبی آدمی خیل خیل شتابنده شده سوی دریا چو سیل ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز کرانه چو دریا درامد به لرز سکندر چو بر شط دریا رسید خروش سپه بر ثریا رسید چو آسوده گشتند لختی ز جوش در امد به سرهای شوریده هوش جهاندار منزل به خرگاه جست ز صحرا سوی بارگه راه جست به فرمود کز خاصگان سرای به جز خاصگان کس نماند به جای چنین گفت با پیشوایان کار که ما را دگر گونه شد روزگار نگون می شود کوکب تابناک فرو می‌رود آفتابم به خاک مرا در سه تدبیر یاری کنید درین هر سه کار استواری کنید نخستین وصیت درین داوری به فرزند خود بایدم یاوری که در قصر من اوست رخشنده باغ هم از گوهر من فروزد چراغ دوم آنکه بر عزم صحرای راز چو در مهد عصمت کنم پا دراز دراندم که غلطم به صندوق پست ز صندوق بیرون کنندم دو دست که تا چون به خانه گرایم ز راه کند هر که بیند به حیرت نگاه که چون من ولایت ستانی شگرفت ز نطع زمین تا به دریای ژرف ز چندین زر و گوهر بی شمار نهی دست رفتم سرانجام کار سوم آنکه چون نوبت آن شود که تن در دل خاک مهمان شود در اسکندریه که جای من است بنا کرده رسم و رای من است گرایندم از تخت زر در مغاک ودیعت سپارند خاکی به خاک دو سه روز در زندگی داشت بهر همی زد نفس با بزرگان دهر چو با استواران قوی کرد عهد ز ایوان خاکی برون برد مهد نهان گشت خورشیدش اندر نقاب فرو ریخت چشمش به زندان خواب جریده کشایان تاریخ ساز به چندین نمط بسته‌اند این طراز چو کردم بهر نامه‌ی باز جست چنان بود نزدیک بعضی درست که رخشنده خورشید گیتی خرام برامد ز روم و فرو شد به شام گروهی دگر کرده‌اند اتفاق که در حد بابل شد از خویش طاق اگر دانشی داری ای نیک رای یکی گرد اندیشه خود گرای نگه کن درین چرخ دولاب گرد که چون هر زمان می برد آب مرد چه دلها کز آسیب غم کرد خورد چه سرها که در خاک خواری سپرد کسی این ماجرا زو نپرسید باز کزین ره نوشتن چه داری نیاز چه شکل است کاین دور ظلمات و نور ز گردندگی نیست یک لحظه دور رواقی برآورد از خاک و آب چو شد ساخته باز گردد خراب یکی باز کن پرده زین خاک زرد که دیبای چینی بینی اندر نورد هر آن لاله و گل که در گلشنی است بناگوش و رخسار سیمین تنی است بسا دیده کز سرمه آزاد گشت که ناگه ز خاک سیه باد گشت بسا در که گم شد درین خاک پست که از خاک جز خاک نامد بدست بسا تن که او بار صندل نبرد که در زیر انبار گل شد چو مرد بنایی کسی از گل براری بر آب بسی بر نیامد که گردد خراب چو در کیسه مردم این نقد خاص ز تاراج دزدان ندارد خلاص بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ که جز نام نیکو بدانیم هیچ به معشوق یک شب چه باشیم شاد که مهمان غیری شود بامداد مکن میل این خاک چون ناکسان که پیوند او نیست جز با خسان مباش از نوای فلک نا شکیب که چشمش چو هندوست آهو فریب شنیدم که لقمان دانش پژوه که آمد ز بس زندگانی به ستوه دران عمر کز نه صد افزونش بود قد از حجره یک نیمه بیرونش بود عمارت نکرد آن قدر در خراب که ایمن بود ز ابرو از آفتاب فراوانش گفتند برنا و پیر که هر دم ز مسکن ندارد گزیر بگفتا که از بهر اندک نزول نشاید شدن میهمان فضول چو در خانه مهمان فضولی کند دل میزبان زو ملولی کند اساسی چه باید به عیوق برد که فردا به بیگانه خواهی سپرد آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم معشوقه پی وفا نباشد ور بود، به عهد ما نباشد هرگز سر کوی خوبرویان بی‌فتنه و ماجرا نباشد هر چند که یار ما ختاییست ما را نظر خطا نباشد ای با همه طلعت تو نیکو با طالع ما چرا نباشد؟ دعوی چه کنی بر وی پوشی؟ پوشیدن مه روا نباشد خوبی که ندید روی او کس امروز بجز خدا نباشد عشق تو قضای آسمانیست کس را گذر از قضا نباشد من عاشقم و لبت ببوسم عاشق همه پارسا نباشد گفتی که: ترا دوا صبوریست این درد بود، دوا نباشد آن غم که تو ریختی درین دل جایی برسد، که جا نباشد زیر قدمت ببوسم ایرا بالای تو بی‌بلا نباشد زر میخواهی ز من، ترا خود یک بوسه‌ی بی‌بها نباشد زر پر مطلب، که اوحدی را در دست بجز دعا نباشد سنبل داری به گوشه‌ی چمن اندر نرگس کاری به برگ یاسمن اندر در عجبم ز آفریدگار کز آن روی لاله نشاند به شاخ نسترن اندر ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر گاهی بی‌خویشتن شوم ز غم تو گاه بپیچم همی به خویشتن اندر سخت بپیچم که هرکه بیند گوید: « هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟» زار بنالم چنان که هرکس بیند زار بنالد به حال زار من اندر روی تو در تاب تیره زلف تو گویی حور فتاده به دام اهرمن اندر دام فریبی است طره‌ات که مر او را بافته جادو به صد هزار فن اندر صد شکن اندر دو زلف داری و باشد بندی پنهان به زیر هر شکن اندر صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است گرش به دلها کنند سرشکن اندر چند کز آن زلف برستردی امروز مشک نباشد به خطه‌ی ختن اندر زلف سترده مده به باد که در شهر جادوی افتد میان مرد و زن اندر جادوی اندر میان خلق میفکن نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر جادوی و گربزی چو شد همه جایی ملک درافتد به حلقه‌ی فتن اندر چون گذرد کارها به حیلت و افسون هیچ بندهد کسی به علم تن اندر مردم نیرنگ ساز را به جهان در جای نباشد مگر به مرزغن اندر زلفک تو حیله‌ساز گشت و سیه‌کار زآنش ببرند سر بدین زمن اندر قد تو چون راستی گزید، به پیشش سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر در غمت ار جان دهم خوش است که مردن شیرین آید به کام کوهکن اندر ز بیگانه قیصر به پرداخت جای پر اندیشه بنشست با رهنمای به موبد چنین گفت کای دادخواه ز گیتی گرفتست ما را پناه بسازیم تا او بنیرو شود وزان کهتر بد بی‌آهوشود به قیصر چنین گفت پس رهنمای که از فیلسوفان پاکیزه رای بباید تنی چند بیداردل که بندند با ما بدین کار دل فرستاد کس قیصر نامدار برفتند زان فیلسوفان چهار جوانان و پیران رومی نژاد سخنهای دیرینه کردند یاد که ما تا سکندر بشد زین جهان ز ایرانیانیم خسته نهان ز بس غارت و جنگ و آویختن همان بی‌گنه خیره خون ریختن کنون پاک یزدان ز کردار بد به پیش اندر آوردشان کار بد یکی خامشی برگزین از میان چوشد کندرو بخت ساسانیان اگر خسرو آن خسروانی کلاه بدست آورد سر بر آرد بماه هم اندر زمان باژ خواهد ز روم بپا اندر آرد همه مرز وبوم گرین درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار ازیشان چوبشنید قیصر سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه ز گفتار بیدار دانندگان سخنهای دیرینه خوانندگان چو آمد به نزدیک خسرو سوار بگفت آنچ بشنید با نامدار همان نامه‌ی قیصر او را سپرد سخنهای قیصر برو برشمرد چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد چنین داد پاسخ که گر زین سخن که پیش آمد از روزگار کهن همی بر دل این یاد باید گرفت همه رنجها باد باید گرفت گرفتیم و گشتیم زین مرز باز شما را مبادا به ایران نیاز نگه کن کنون نا نیاکان ما گزیده جهاندار و پاکان ما به بیداد کردند جنگ ار بداد نگر تا ز پیران که دارد بیاد سزد گر بپرسد ز دانای روم که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم که هرکس که در رزم شد سرفراز همی ز آفریننده شد بی‌نیاز نیاکان ما نامداران بدند به گیتی درون کامگاران بدند نبرداشتند از کسی سرکشی بلندی و تندی و بی‌دانشی کنون این سخنها نیارد بها که باشد سراندر دم اژدها یکی سوی قیصر بر از من درود بگویش که گفتار بی‌تار و پود بزرگان نیارند پیش خرد به فرجام هم نیک و بد بگذرد ازین پس نه آرام جویم نه خواب مگر برکشم دامن از تیره آب چو رومی نیابیم فریادرس به نزدیک خاقان فرستیم کس سخن هرچ گفتم همه خیره شد که آب روان از بنه تیره شد فرستادگانم چوآیند باز بدین شارستان در نمانم دراز به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید که یزدان پیروزگر یار ماست جوانمردی و مردمی کارماست گرفت این سخن بردل خویش خوار فرستاد نامه بدست تخوار برین گونه برنامه‌یی برنوشت ز هرگونه‌یی اندر و خوب و زشت بیامد ز نزدیک خسرو سوار چنین تا در قیصر نامدار بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب بنگر به خانه تن و بنگر به جان من از جام عشق او شده این مست و آن خراب میر شرابخانه چو شد با دلم حریف خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب دریای عشق را دل من دید ناگهان از من بجست در وی و گفتا مرا بیاب خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین اندر پیش دوان شده دل‌های چون سحاب آمد سرمست سحر دلبرم بیخود و بنشست به مجلس برم گرم شد و عربده آغاز کرد گفت که تو نقشی و من آزرم تو به دو پر می پری و من به صد تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم گر چه فروتر بنشستم ز لطف من ز حریفان به دو سر برترم یک قدحم بیست چو جام شماست تا همه دانند که من دیگرم ساغر من تا لب و باقی به نیم جان و دلم زفت و به تن لاغرم صورت من ناید در چشم سر زان که از این سر نیم و زان سرم من پنهان در دل و دل هم نهان زانک در این هر دو صدف گوهرم گر قدحی بیشتر از من خوری من دو سبو بیشتر از تو خورم گر به دو صد کوه چو بز بردوی من که و بز را دو شکم بردرم چون بدوم مه نبود همتکم چون بجهم چرخ بود چنبرم چون ببرم دست به سوی سلاح دشنه خورشید بود خنجرم خشک نماید بر تو این غزل چون نشدی تر ز نم کوثرم کور نه‌ام لیک مرا کیمیاست این درم قلب از آن می خرم جزو و کلم یار مرا درخور است نی خوردم غم و نه من غم خورم گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی درمان عشق جانان هم درد اوست دایم درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید گر تو به جان کلی در راه عشق فردی بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی می‌نروم هیچ از این خانه من در تک این خانه گرفتم وطن خانه یار من و دارالقرار کفر بود نیت بیرون شدن سر نهم آن جا که سرم مست شد گوش نهم سوی تنن تنتنن نکته مگو هیچ به راهم مکن راه من این است تو راهم مزن خانه لیلی است و مجنون منم جان من این جاست برو جان مکن هر کی در این خانه درآید ورا همچو منش باز بماند دهن خیز ببند آن در اما چه سود قارع در گشت دو صد درشکن ای خنک آن را که سرش گرم شد ز آتش روی چو تو شیرین ذقن آن رخ چون ماه به برقع مپوش ای رخ تو حسرت هر مرد و زن این در رحمت که گشادی مبند ای در تو قبله هر ممتحن شمع تویی شاهد تو باده تو هم تو سهیلی و عقیق یمن باقی عمر از تو نخواهم برید حلقه به گوش توام و مرتهن می‌نرمد شیر من از آتشت می‌نرمد پیل من از کرگدن تو گل و من خار که پیوسته‌ایم بی‌گل و بی‌خار نباشد چمن من شب و تو ماه به تو روشنم جان شبی دل ز شبم برمکن شمع تو پروانه جانم بسوخت سر پی شکرانه نهم بر لگن جان من و جان تو هر دو یکی است گشته یکی جان پنهان در دو تن جان من و تو چو یکی آفتاب روشن از او گشته هزار انجمن وقت حضور تو دو تا گشت جان رسته شد از تفرقه خویشتن تن زدم از غیرت و خامش شدم مطرب عشاق بگو تن مزن خطه تبریز و رخ شمس دین ماهی جان راست چو بحر عدن آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی قاطعان راه را داعی شدی دست برمی‌داشت یا رب رحم ران بر بدان و مفسدان و طاغیان بر همه تسخرکنان اهل خیر برهمه کافردلان و اهل دیر می‌نکردی او دعا بر اصفیا می‌نکردی جز خبیثان را دعا مر ورا گفتند کین معهود نیست دعوت اهل ضلالت جود نیست گفت نیکویی ازینها دیده‌ام من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام خبث و ظلم و جور چندان ساختند که مرا از شر به خیر انداختند هر گهی که رو به دنیا کردمی من ازیشان زخم و ضربت خوردمی کردمی از زخم آن جانب پناه باز آوردندمی گرگان به راه چون سبب‌ساز صلاح من شدند پس دعاشان بر منست ای هوشمند بنده می‌نالد به حق از درد و نیش صد شکایت می‌کند از رنج خویش حق همی گوید که آخر رنج و درد مر ترا لابه کنان و راست کرد این گله زان نعمتی کن کت زند از در ما دور و مطرودت کند در حقیقت هر عدو داروی تست کیمیا و نافع و دلجوی تست که ازو اندر گریزی در خلا استعانت جویی از لطف خدا در حقیقت دوستانت دشمن‌اند که ز حضرت دور و مشغولت کنند هست حیوانی که نامش اشغرست او به زخم چوب زفت و لمترست تا که چوبش می‌زنی به می‌شود او ز زخم چوب فربه می‌شود نفس ممن اشغری آمد یقین کو به زخم رنج زفتست و سمین زین سبب بر انبیا رنج و شکست از همه خلق جهان افزونترست تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر که ندیدند آن بلا قوم دگر پوست از دارو بلاکش می‌شود چون ادیم طایفی خوش می‌شود ورنه تلخ و تیز مالیدی درو گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو آدمی را پوست نامدبوغ دان از رطوبتها شده زشت و گران تلخ و تیز و مالش بسیار ده تا شود پاک و لطیف و با فره ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار که بلای دوست تطهیر شماست علم او بالای تدبیر شماست چون صفا بیند بلا شیرین شود خوش شود دارو چو صحت‌بین شود برد بیند خویش را در عین مات پس بگوید اقتلونی یا ثقات این عوان در حق غیری سود شد لیک اندر حق خود مردود شد رحم ایمانی ازو ببریده شد کین شیطانی برو پیچیده شد کارگاه خشم گشت و کین‌وری کینه دان اصل ضلال و کافری دلی، که میل به دیدار دوستان دارد فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟ گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد به قصد کشتن من بست و باز نگشاید کمر، که قد بلند تو در میان دارد به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟ چو کردی جای خیال تو اوحدی در دل به وصل خود برسانش، که جای آن دارد تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟ دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟ به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟ بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟ ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم که: با تقصیرهای دیده‌ی بیدار من چونی؟ بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را بپرسم یکزمان، کای ترک مردم‌خوار من چونی؟ دلم بردی، نمگویی که: خود چون زنده‌ای بیدل غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن چو پرسی این بپرس از من که: بی‌دیدار من چونی؟ منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟ سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟ مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟ یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی علم از دوش بنه ور عسلی فرماید شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست ای خردمند که عیب من مدهوش کنی شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی سر تشنیع نداری طلب یار مکن مگست نیش زند چون طلب نوش کنی پای در سلسله باید که همان لذت عشق در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید شاهد آیینه‌ی تست ار نظر هوش کنی سخن معرفت از حلقه‌ی درویشان پرس سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی ای دل اگر دیو نی ملک سلیمان چکنی با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی واب خور از مشرب جان چشمه‌ی حیوان چکنی بی‌سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی بی‌گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی سنبل مشکین بگشا دسته‌ی ریحان چکنی گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی کوی تو شد قبله‌ی جان روی به بطحا چه نهی روی تو شد کعبه‌ی دل قطع بیابان چکنی گر تو نی رنج روان خون ضعیفان چه خوری ور تو نی گنج روان در دل ویران چکنی چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی نغمه‌ی خواجو بشنو مرغ خوش‌الحان چکنی بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید شهر دل زود بپرداز که از چار طرف لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند از درون رخش برون تاز که جمازه رسید میوه‌ی وصل تو آن به که گذارم به رقیب از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید ساقیا باده ز خمخانه‌ی دیگر برسان که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید یارب آن نامهربانان مه دل فراگیرد ز کینم نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم ور نیفتد بر رخش آه از نگاه واپسینم با نسیم طره او در بهارستان رومم با خیال صورت او در نگارستان چینم خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم گر تو میر مجلسی، من هم محب تیره‌روزم ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم گر مجال گریه می‌دیدم به خاک آستانت صد هزاران دجله سر می‌زد ز طرف آستینم قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا من که در باغ جنان هم شه پر روح‌الامینم پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم منتهای مطلبم صورت نمی‌بندد فروغی تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم ای عالم جان و جان عالم دلخوش کن آدمی و آدم تاج تو ورای تاج خورشید تخت تو فزون ز تخت جمشید آبادی عالم از تمامیت و آزدی مردم از غلامیت مولا شده جمله ممالک توقیع ترا به (صح ذلک) هم ملک جهان به تو مکرم هم حکم جهان به تو مسلم هم خطبه تو طراز اسلام هم سکه تو خلیفه احرام گر خطبه تو دمند بر خاک زر خیزد از او به جای خاشاک ور سکه تو زنند بر سنگ کس در نزند به سیم و زر چنگ راضی شده از بزرگواریت دولت به یتاق نیزه داریت میرآخوری تو چرخ را کار کاه و جو ازان کشد در انبار آنچه از جو و کاه او نشانست چو خوشه و کاه کهکشانست بردی ز هوا لطیف خوئی وز باد صبا عبیر بوئی فیض تو که چشمه حیاتست روزی ده اصل امهاتست پالوده راوق ربیعی خاک قدم تو از مطیعی هرجا که دلیست قاف تا قاف از بندگی تو می‌زند لاف چون دست ظفر کلاه بخشی چون فضل خدا گناه بخشی باقیست به ملک در سیاست پیش و پس ملک هست پاست گر پیش روی چراغ راهی ور پس باشی جهان پناهی چون مشعله پیش بین موافق چون صبح پسین منیر و صادق دیوان عمل نشان تو داری حکم عمل جهان تو داری آنها که در این عمل رئیسند بر خاک تو عبده نویسند مستوفی عقل و مشرف رای در مملکت تو کار فرمای دولت که نشانه مراد است در حق تو صاحب اعتقاد است نصرت که عدو ازو گریزد از سایه دولت تو خیزد گوئی علمت که نور دیده است از دولت و نصرت آفریده است با هر که به حکم هم نبردی بندی کمر هزار مردی بی‌آنکه به خون کنی برش را در دامنش افکنی سرش را وآنکس که نظر بدو رسانی بر تخت سعادتش نشانی بر فتح نویسی آیتش را واباد کنی ولایتش را گرچه نظر تو بر نظامی فرخنده شد از بلند نامی او نیز که پاسبان کویست بر دولت تو خجسته رویست مرغی که همای نام دارد چون فرخی تمام دارد این مرغ که مهر تست مایه‌ش نشگفت که فرخست سایه‌ش هر مرغ که مرغ صبحگاهست ورد نفسش دعای شاهست با رفعت و قدر نام دارد بر فتح و ظفر مقام دارد با رفعت و قدر باد جاهت با فتح و ظفر سریر و گاهت عالم همه ساله خرم از تو معزول مباد عالم از تو اقبال مطیع و یار بادت توفیق رفیق کار بادت چشم همه دوستان گشاده از دولت شاه و شاهزاده «شعر در نفس خویشتن بد نیست» پیش اهل دل این سخن رد نیست «ناله‌ی من ز خست شرکاست» تن چو نال‌ام ز شر ایشان کاست پیش از این فاضلان شعر شعار کسب کردی فضایل بسیار مستمر بر مکارم اخلاق مشتهر در مجامع آفاق همه را دل ز همت عالی از قناعت پر، از طمع خالی وه کز ایشان بجز فسانه نماند جز سخن هیچ در میانه نماند لفظ شاعر اگر چه مختصرست جامع صد هزار شین و شرست نیست یک خلق و سیرت مذموم که نگردد ازین لقب مفهوم شاعری گرچه دلپذیرم نیست طرفه حالی کز آن گزیرم نیست می‌کنم عیب شعر و، می‌گویم! می‌زنم طعن مشک و، می‌بویم! طعنه بر شعر، هم به شعر زنم قیمت و قدر آن ، بدو شکنم چکنم؟ در سرشت من اینست! وز ازل سرنوشت من اینست! خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم هر چند از چار آخشپج و پنج حس در شش دریم از چار حد نه فلک یکدم علم بیرون زنیم گر رخش همت زین کنیم از هفت گردن بگذریم هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او هر لحظه‌ئی برخوان او انگشت بر افیون زنیم لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال در شیوه‌ی جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم خواجو چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت! بیا، که از سر رغبت به نام عشق تو کردم سرای سینه به کلی و ملک دل به تمامت ز شرم خازن جنت در بهشت ببندد اگر تو روی چنان را در آوری به قیامت دل امام به محراب ابروان بربودی که تا نظر به تو کرد او، بکرد ترک امامت بکنیت و لقب ما چه التفات نمایی؟ برای نام همین بس که: بنده‌ایم و غلامت سزد که بانگ نگوید دگر مذن مسجد که در نماز نیارد مرا جز آن قد و قامت چو سینه و جگر و دل مرا به جوش درآمد طبیب عشق تو فرمود داغ و فصد و حجامت ز هیچ روی تو با من چو روی صلح نداری ستاده گیر به انصاف و داده گیر غرامت مسافری و غریبی به این دیار نیامد که کاس حب تو خورد و نکوفت کوس اقامت نه آن میان جفا بسته‌ای تو، شوخ حرامی که هیچ قافله‌ای را رها کنی به سلامت جماعتی که نمردند روزها به غم تو چو اوحدی بنشینند سالها به غرامت بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم خمخانه خاصان شدم دریای غواصان شدم خورشید بی‌نقصان شدم تا طب تشکیکی شوم نقش ملایک ساختی بر آب و گل افراختی دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم هاروتیی افروختی پس جادویش آموختی ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شوم ترکی همه ترکی کند تاجیک تاجیکی کند من ساعتی ترکی شوم یک لحظه تاجیکی شوم گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم خون روی را ریختم با یوسفی آمیختم در روی او سرخی شوم در موش باریکی شوم دوش سلطان چرخ آینه فام آنکه دستور شاه راست غلام از کنار نبردگاه افق چون به دست غروب داد زمام دیدم اندر سواد طره‌ی شب گوشوار فلک ز گوشه‌ی بام گفتم آن نعل خنگ دستورست قرةالعین و فخر آل نظام آسمان گفت کاشکی هستی که نهد خنگ او به ما بر گام گفتم آن چیست پس بگو برهان آسمان با دریغ و درد تمام گفت ربی و ربک الله گوی گفتم آوخ هلال ماه صیام گفت آری مدام نتوان کرد بر بساط وزیر شرب مدام شبکی چند احتباس شراب روزکی چند احتماء طعام همچو انعام تا کی از خور و خواب نوبت فاتحه است والانعام طیره گشتم ازو والحق بود جای آن طیرگی در آن هنگام ماه چون در حجاب می‌نوشد از سرای سپهر مینافام خیمه‌ای دیدم از زمانه برون واندران خیمه درج کرده خیام مجمعی از مخدرات درو همه آتش لباس و آب اندام سکنه‌شان را مدار بی‌آغاز ساکنان را مسیر بی‌فرجام تیر در هجر چهره‌ی زهره گشته از اشتیاق بی‌آرام زهره در پیش چشم بهمن و دی به کفی بربط و به دیگر جام تیغ مریخ پیش صیقل قلب تخت خورشید زیر سایه‌ی شام دلو کیوان در اوفتاده به چاه ماهی مشتری بجسته ز دام توامان در ازاء ناوک قوس منع را خصم‌وار کرده قیام حدی مفتون خوشه‌ی گندم بره مذبوح خنجر بهرام اسد اندر کمین کینه‌ی ثور کام بگشاده تا بیابد کام در ترازوی چرخ چیزی نه جز مراد لام و غبن کرام جویبار مجره را سرطان زیر پی درکشیده بود و خرام هر زمانی مسیر کلک شهاب بر زبان رقم به وجه پیام ساکنان سواد مسکون را دادی از راز روزگار اعلام راست همچون مسیر کلک وزیر که دهد ملک را قرار و نظام صاحب آن ذوالجلالتین که هست بر ازو ذوالجلال والاکرام افتخار انام ناصر دین صدر اسلام و اختیار انام صاهربن مظفر آنکه ظفر رایتش را ملازمست مدام آنکه از بهر خدمتش بندد نقش تصویر نطفه در ارحام آنکه از بهر مدحتش زاید گوهر نظم و نثر در اوهام آن تمامی که روز استغناش نه ز نقصان نشان گذاشت نه نام متصل مدتی که باقی شد به طفیل بقای او ایام آنکه خشمش طلایه‌ی زحمت وانکه عفوش بهانه‌ی انعام آنکه خورشید آسمان بگزارد سایه‌ها را ز نور رایش وام ژاله خورشید شعله بارد اگر درجهد برق خاطرش به غمام آسمان در ازاء حکم روانش خط باطل کشید بر احکام دور او آنگه آسمان را حکم آسمان باری از کجا و کدام ای ز پاس تو تیره آب ستم وز شکوه تو نان حادثه خام تیغ باس تو تا کشیده شدست حادثه خنجرست و حبس نیام چون جلای خدای جای تو خاص چون عطای خدای جود تو عام اصطناعت چو آب جان‌پرور انتقامت چو خاک خون‌آشام شاکر نعمتت وضیع و شریف عاشق خدمتت خواص و عوام زیر طوق تو گردون شب و روز لوح داغ تو شانه‌ی دد و دام بی‌زمین بوس نور و سایه نداد سده‌ی ساحت ترا ابرام که بود دهر کت نبوسد خاک چکند چرخ کت نباشد رام جذب عدلت به خاصیت بکشد با عرق راز مجرمان ز مسام بر دوام تو عدل تست دلیل عدل باشد بلی دلیل دوام بانفاذت ز گرگ بستاند دیت کشتگان خود اغنام تشنگان زلال لطفت را نکند تلخ ناامیدی کام کشتگان سموم قهر ترا حشر ناممکن است روز قیام خون خصمت حلال دارد چرخ ور بود در حریم بیت حرام خاضع آید کلاه گوشه‌ی عرش گوشه‌ی بالش ترا به سلام فیض عقلت نفوس انجم را به سعادت همی کنند الهام عالیا پایه‌ی مدیح تو وای که چه پرها بریختند اوهام من کیم تا به آستانش رسد دست نطقم ز آستین کلام انوری هم حدیث لااحصی بس دلیری مکن لکل مقام سخنت چون الف ندارد هیچ چه کشی از پی قبولش لام ای جوادی که ازدحام سحاب با کفت هست التیام لام تا به اجسام قائمند اعراض تا به اعراض باقیند اجسام بی‌تو اجسام را مباد بقا بی‌تو اعراض را مباد قیام گل عز تو در بهار وجود تازه باد و عدم گرفته ز کام با مرادت سپهر سست مهار با حسودت زمانه سخت لگام درگهت را سیاست از حجاب خضرتت را سیادت از خدام امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست ای عشق پا به تارک جمشید سوده‌ایم تا سایه‌ی‌تو بر سر خورشیدسای ماست ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست منت خدای را که غم روی آن پری بیگانه از شماست ولی آشنای ماست جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار تا بنگری صفای فلک از صفای ماست گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را گفتا نتیجه‌ی نفس جان‌فزای ماست گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده‌است گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست دیده‌ام مست و سرانداز و غزل خوان برهی شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی نخل آتش ثمری سرو مرصع کمری عالم‌افروز سهیلی علم افراز مهی قدر به این‌ده جان چشم فریبنده‌ی دل طرفه‌ی طاوس خرامی عجب آهو نگهی ملک دل می‌رود از دست که کردست ظهور شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید باج خواهنده مهی کیسه تهی پادشهی غیر ازو گر همه جان برد و بحل گشت که دید جان ستان آدمی رستمی بی‌گنهی محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی نهاده‌ست باری شفا در عسل نه چندان که زور آورد با اجل عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج رمق مانده‌ای را که جان از بدن برآمد، چه سود انگبین در دهن؟ یکی گرز پولاد بر مغز خورد کسی گفت صندل بمالش به درد ز پیش خطر تا توانی گریز ولیکن مکن با قضا پنجه تیز درون تا بود قابل شرب و اکل بدن تازه روی است و پاکیزه شکل خراب آنگه این خانه گردد تمام که با هم نسازند طبع و طعام طبایع‌تر و خشک و گرم است و سرد مرکب از این چار طبع است مرد یکی زین چو بر دیگری یافت دست ترازوی عدل طبیعت شکست اگر باد سرد نفس نگذرد تف معده جان در خروش آورد وگر دیگ معده نجوشد طعام تن نازنین را شود کار خام در اینان نبندد دل، اهل شناخت که پیوسته با هم نخواهند ساخت توانایی تن مدان از خورش که لطف حقت می‌دهد پرورش به حقش که گردیده بر تیغ و کارد نهی، حق شکرش نخواهی گزارد چو رویی به طاعت نهی بر زمین خدا را ثناگوی و خود را مبین گدایی است تسبیح و ذکر و حضور گدا را نباید که باشد غرور برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیان بس عدول تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر کای لطیف استاد کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت نک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد زیرا مهتری اینک این خلعت بگیر و زر و سیم چون بیایی خاص باشی و ندیم مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید اندر آمد شادمان در راه مرد بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد اسپ تازی برنشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شناخت ای شده اندر سفر با صد رضا خود به پای خویش تا س القضا در خیالش ملک و عز و مهتری گفت عزرائیل رو آری بری چون رسید از راه آن مرد غریب اندر آوردش به پیش شه طبیب سوی شاهنشاه بردندش بناز تا بسوزد بر سر شمع طراز شاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد پس حکیمش گفت کای سلطان مه آن کنیزک را بدین خواجه بده تا کنیزک در وصالش خوش شود آب وصلش دفع آن آتش شود شه بدو بخشید آن مه روی را جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را مدت شش ماه می‌راندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک‌اندک در دل او سرد شد عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود کاش کان هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بد داوری خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آمد روی او دشمن طاووس آمد پر او ای بسی شه را بکشته فر او گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان آنک کشتستم پی مادون من می‌نداند که نخسپد خون من بر منست امروز و فردا بر ویست خون چون من کس چنین ضایع کیست گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز باز گردد سوی او آن سایه باز این جهان کوهست و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا این بگفت و رفت در دم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک زانک عشق مردگان پاینده نیست زانک مرده سوی ما آینده نیست عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر عشق آن زنده گزین کو باقیست کز شراب جان‌فزایت ساقیست عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد هر کرا نقش نگارنده مصور گردد نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد تو چه یاری که نداری غم و اندیشه‌ی یار یاری آنست که یار از غم یار اندیشد در چنین وقت که از دست برون شد کارم من بیچاره که ام چاره‌ی کار اندیشد هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد در چنین بادیه کاندیشه‌ی سرنتوان کرد بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد آنکه شد بیخبر از زمزمه‌ی نغمه‌ی زیر تو مپندار که از ناله‌ی زار اندیشد گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم من روی ترا ای بت مانند ندانم هر گه که برآیی به سر کو به تماشا خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم هجرانت دمار از من بیچاره برآورد گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم گر دولت یاری کند و بخت مساعد من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم به حیلت تو خواهی که در را ببندی بنالی چو رنجور و سر را ببندی چو رنجور والله که آن زور داری که بر چرخ آیی قمر را ببندی گر آن روی چون مه به گردون نمایی به صبح جمالت سحر را ببندی غلام صبوحم ولی خصم صبحم که از بهر رفتن کمر را ببندی اگر گاو آرند پیشت سفیهان به یک نکته صد گاو و خر را ببندی به یک غمزه آهوان دو چشمت چو روبه کنی شیر نر را ببندی زمستان هجر آمد و ترسم آنست که سیلاب این چشم تر را ببندی وگر همچو خورشید ناگه بتابی بدین آب هر رهگذر را ببندی خموشم ولیکن روا نیست جانا که از حال زارم نظر را ببندی ای ترک حق نعمت عاشق شناختی رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی کردار من به پای سپردی و کوفتی گرد هوای خویش گرفتی و تاختی با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو از بندگان خویش مرا کم نواختی گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت: «ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی» راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک در روزن من هم نرود صورت مهتاب بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب امید وفا دارم و هیهات که امروز در گوهر آدم بود این گوهر نایاب جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب آزرده‌ی چرخم نکنم آرزوی کس آری نرود گرگ گزیده ز پی آب امروز منم روز فر رفته و شب نیز سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب گرم است دمم چون نفس کوره‌ی آهن تنگ است دلم چون دهن کوزه‌ی سیماب با این همه امید به بهبود توان داشت کان قطره‌ی تلخ است که شد لل خوشاب راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت زان حصرم خام است چنین پخته می‌ناب از داده‌ی دهر است همه زاده‌ی سلوت از بخشش چاه است همه ریزش دولاب ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب از حادثه سوزم که برآورد ز من دود وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث زآن است که رد کرده‌ی احرارم و احباب خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب مگزین در دونان چو بود صدر قناعت منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب کی فربهی عیش دهد آخور ایام کی پرورش پیل بود جانب سقلاب تکیه نکند بر کرم دهر خردمند سکه ننهد بر درم ماهی ضراب دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی خود کشته شود ماهی بی‌حربه‌ی قصاب هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر برتافتنی نیست مشو تافته برتاب نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب کو صدر افاضل شرف گوهر آدم کو کافی دین واسطه‌ی گوهر انساب کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب آن خاتمه‌ی کار مرا خاتم دولت آن فاتحه‌ی طبع مرا فاتح ابواب در دولت عم بود مرا مادت طبعم آری ز دماغ است همه قوت اعصاب زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او منهی الباب زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان هم عمر خیامی و هم عمر خطاب ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش داده لقبش در دو هنر واضح القاب از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد آن طفل دبستان من آن مردک کذاب هندو بچه‌ای سازد ازین ترک ضمیرم زآن تا نشناسند بگرداند جلباب چون خیمه‌ی ابیات چهل پنج شد از نظم بگسست طناب سخن از غایت اطناب نگه کن که شادان برزین چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت بدرگه شهنشاه نوشین روان که نامش بماناد تا جاودان زهردانشی موبدی خواستی که درگه بدیشان بیاراستی پزشک سخنگوی وکنداوران بزرگان وکارآزموده سران ابرهردری نامور مهتری کجا هرسری رابدی افسری پزشک سراینده برزوی بود بنیرو رسیده سخنگوی بود زهردانشی داشتی بهره‌ای بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای چنان بد که روزی بهنگام بار بیامد برنامور شهریار چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر پژوهنده ویافته یادگیر من امروز دردفتر هندوان همی‌بنگریدم بروشن روان چنین بدنبشته که برکوه هند گیاییست چینی چورومی پرند که آن را چو گردآورد رهنمای بیامیزد ودانش آرد بجای چو بر مرده بپراگند بی‌گمان سخنگوی گرددهم اندر زمان کنون من بدستوری شهریار بپیمایم این راه دشوار خوار بسی دانشی رهنمای آورم مگر کین شگفتی بجای آورم تن مرده گرزنده گردد رواست که نوشین روان برجهان پادشاست بدو گفت شاه این نشاید بدن مگر آزموده رابباید شدن ببر نامه‌ی من بر رای هند نگر تاکه باشد بت آرای هند بدین کارباخویشتن یارخواه همه یاری ازبخت بیدار خواه اگر نوشگفتی شود درجهان که این گفته رمزی بود درنهان ببر هرچ باید به نزدیک رای کزو بایدت بی‌گمان رهنمای درگنج بگشاد نوشین روان زچیزی که بد درخور خسروان ز دینار و دیبا و خز و حریر ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر شتروار سیصد بیاراست شاه فرستاده برداشت آمد به راه بیامد بر رای ونامه بداد سربارها پیش اوبرگشاد چو برخواند آن نامه‌ی شاه رای بدو گفت کای مرد پاکیزه رای زکسری مرا گنج بخشیده نیست همه لشکر وپادشاهی یکیست ز داد و ز فر و ز اورند شاه وزان روشنی بخت وآن دستگاه نباشد شگفت ازجهاندار پاک که گر مردگان را برآرد زخاک برهمن بکوه اندرون هرک هست یکی دارد این رای رابا تودست بت آرای وفرخنده دستور من هم آن گنج وپرمایه گنجور من بدونیک هندوستان پیش تست بزرگی مرا درکم وبیش تست بیاراستندش به نزدیک رای یکی نامور چون ببایست جای خورشگر فرستاد هم خوردنی همان پوشش نغز وگستردنی برفت آن شب ورای زد با ردان بزرگان قنوج با بخردان چوبرزد سر از کوه رخشنده روز پدید آمد آن شمع گیتی فروز پزشکان فرزانه را خواند رای کسی کو بدانش بدی رهنمای چو برزوی بنهاد سرسوی کوه برفتند بااو پزشکان گروه پیاده همه کوهساران بپای بپیمود با دانشی رهنمای گیاها ز خشک و ز تر برگزید ز پژمرده و آنچ رخشنده دید ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر همی بر پراگند بر مرده بر یکی مرده زنده نگشت ازگیا همانا که سست آمد آن کیمیا همه کوه بسپرد یک یک بپای ابر رنج اوبرنیامد بجای بدانست کان کار آن پادشا ست که زنده است جاوید و فرمانرواست دلش گشت سوزان ز تشویر شاه هم ازنامداران هم از رنج راه وزان خواسته نیز کورده بود زگفتار بیهوده آزرده بود زکارنبشته ببد تنگدل که آن مرد بیدانش و سنگدل چرا خیره بر باد چیزی نبشت که بد بار آن رنج گفتار زشت چنین گفت زان پس بران بخردان که‌ای کاردیده ستوده ردان که دانید داناتر از خویشتن کجا سرفرازد بدین انجمن به پاسخ شدند انجمن همسخن که داننده پیرست ایدر کهن به سال و خرد او ز ما مهترست به دانش ز هر مهتری بهترست چنین گفت برزوی با هندوان که ای نامداران روشن روان برین رنجها برفزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید مگر کان سخنگوی دانای پیر بدین کار باشد مرا دستگیر ببردند برزوی رانزد اوی پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی چونزدیک اوشد سخنگوی مرد همه رنجها پیش او یاد کرد زکار نبشته که آمد پدید سخنها که ازکاردانان شنید بدو پیر دانا زبان برگشاد ز هر دانشی پیش اوک رد یاد که من در نبشته چنین یافتم بدان آرزو تیز بشتافتم چو زان رنجها برنیامد پدید ببایست ناچار دیگر شنید گیا چون سخن دان و دانش چو کوه که همواره باشد مر او راشکوه تن مرده چون مرد بیدانشست که دانا بهرجای با رامشست بدانش بود بی‌گمان زنده مرد چودانش نباشد بگردش مگرد چومردم زدانایی آید ستوه گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه کتابی بدانش نماینده راه بیابی چوجویی توازگنج شاه چو بشنید برزوی زو شاد شد همه رنج برچشم اوبادشد بروآفرین کرد وشد نزد شاه بکردار آتش بپیمود راه بیامد نیایش کنان پیش رای که تا جای باشد توبادی بجای کتابیست ای شاه گسترده کام که آن را بهندی کلیله ست نام به مهرست تا درج درگنج شاه برای وبدانش نماینده راه به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج سپارد بمن گر ندارد به رنج دژم گشت زان آرزو جان شاه بپیچید برخویشتن چندگاه ببرزوی گفت این کس از ما نجست نه اکنون نه از روزگار نخست ولیکن جهاندار نوشین روان اگر تن بخواهد ز ما یا روان نداریم ازو باز چیزی که هست اگر سرفرازست اگر زیردست ولیکن بخوانی مگر پیش ما بدان تا روان بداندیش ما نگوید به دل کان نبشتست کس بخوان و بدان و ببین پیش و پس بدو گفت برزوی کای شهریار ندارم فزون ز آنچ گویی مدار کلیله بیاورد گنجور شاه همی‌بود او را نماینده راه هران در که ازنامه بو خواندی همه روز بر دل همی‌راندی ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد ز برخواندی نیز تا بامداد همی‌بود شادان دل و تن درست بدانش همی جان روشن بشست چو زو نامه رفتی بشاه جهان دری از کلیله نبشتی نهان بدین چاره تا نامه‌ی هندوان فرستاد نزدیک نوشین روان بدین گونه تا پاسخ نامه دید که دریای دانش برما رسید ز ایوان بیامد به نزدیک رای بدستوری بازگشتن به جای چو بگشاد دل رای بنواختش یکی خلعت هندویی ساختش دو یاره بهاگیر و دو گوشوار یکی طوق پرگوهر شاهوار هم از شاره‌ی هندی و تیغ هند همه روی آهن سراسر پرند بیامد ز قنوج برزوی شاد بسی دانش نوگرفته بیاد ز ره چون رسید اندر آن بارگاه نیایش کنان رفت نزدیک شاه بگفت آنچ از رای دید و شنید بجای گیا دانش آمد پدید بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد کلیله روان مرا زنده کرد تواکنون ز گنجور بستان کلید ز چیزی که باید بباید گزید بیامد خرد یافته سوی گنج به گنج‌ور بسیار ننمود رنج درم بود و گوهر چپ و دست راست جز از جامه‌ی شاه چیزی نخواست گرانمایه دستی بپوشید و رفت بر گاه کسری خرامید تفت چو آمد به نزدیک تختش فراز برو آفرین کرد و بردش نماز بدو گفت پس نامور شهریار که بی بدره و گوهر شاهوار چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج کسی را سزد گنج کو دید رنج چنین پاسخ آورد برزو بشاه که ای تاج تو برتر از چرخ ماه هرآنکس که او پوشش شاه یافت ببخت و بتخت مهی راه یافت دگر آنک با جامه‌ی شهریار ببیند مرا مرد ناسازگار دل بدسگالان شود تار و تنگ بماند رخ دوست با آب و رنگ یکی آرزو خواهم از شهریار که ماند ز من در جهان یادگار چو بنویسد این نامه بوزرجمهر گشاید برین رنج برزوی چهر نخستین در از من کند یادگار به فرمان پیروزگر شهریار بدان تا پس از مرگ من در جهان ز داننده رنجم نگردد نهان بدو گفت شاه این بزرگ آروزست بر اندازه‌ی مرد آزاده خوست ولیکن به رنج تو اندر خورست سخن گرچه از پایگه برترست به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که این آرزو را نشاید نهفت نویسنده از کلک چون خامه کرد ز بر زوی یک در سرنامه کرد نبشت او بران نامه‌ی خسروی نبود آن زمان خط جز پهلوی همی‌بود با ارج در گنج شاه بدو ناسزا کس نکردی نگاه چنین تا بتازی سخن راندند ورا پهلوانی همی‌خواندند چو مامون روشن روان تازه کرد خور روز بر دیگر اندازه کرد دل موبدان داشت و رای کیان ببسته بهر دانشی بر میان کلیله به تازی شد از پهلوی بدین سان که اکنون همی‌بشنوی بتازی همی‌بود تا گاه نصر بدانگه که شد در جهان شاه نصر گرانمایه بوالفضل دستور اوی که اندر سخن بود گنجور اوی بفرمود تا پارسی و دری نبشتند و کوتاه شد داوری وزان پس چو پیوسته رای آمدش بدانش خرد رهنمای آمدش همی‌خواست تا آشکار و نهان ازو یادگاری بود درجهان گزارنده را پیش بنشاندند همه نامه بر رودکی خواندند بپیوست گویا پراگنده را بسفت اینچنین در آگنده را بدان کو سخن راند آرایشست چو ابله بود جای بخشایشست حدیث پراگنده بپراگند چوپیوسته شد جان و مغزآگند جهاندار تا جاودان زنده باد زمان و زمین پیش او بنده باد از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ که دوری تو از روزگار درنگ گهی برفراز و گهی بر نشیب گهی با مراد و گهی با نهیب ازین دو یکی نیز جاوید نیست ببودن تو را راه امید نیست نگه کن کنون کار بوزرجمهر که از خاک برشد به گردان سپهر فراز آوریدش بخاک نژند همان کس که بردش با بر بلند پسری را پدر سلاح آموخت هم کمربست و هم کلاهش دوخت چون پسر شد به زور پنجه دلیر هوس بیشه کرد و کشتن شیر نوجوان هم چو سرو بستانی رفت یکروز در نیستانی ماده شیری بدیدش از ناگاه حمله کرد و گرفت به روی راه تیر برنا نکرد در وی کار به سر پنجه در کشیدش زار پدرش را چو شد ز حال خبر زود در بیشه شد که: وای پسر! پسر او از جگر بر آورد آه گفت: ازین بد مرا نبود گناه با من، ای مهربان، تو بد کردی چه توان کرد چون تو خود کردی؟ چون نیاموختی بمن پیشه بمن آموخت شیر این بیشه تو بجای آر آنچه بتوانی تا نباشد ترا پشیمانی اولین حقت این بود به درست که کنی در سیه سپیدش چست دومین پیشه‌ای بیاموزد که کفافی از آن بر اندوزد سوم آن کش مدد شوی از مال تا شود جفت همسری به حلال دهی از قرب نیکوان نورش کنی از صحبت بدان دورش چون تو این احتیاط‌ها کردی گر بر آورد سر به نامردی دان که آن را به ظلم کاشته‌اند وز خدا و تو غم نداشته‌اند چون نیاید سبو ز آب درست آن ز جای دگر به باید جست زان مبدل شدست آیینها که جهان موج میزند زینها مردم اینند؟ چیست چاره‌ی ما جز خموشی و جز کناره‌ی ما شیر مردی به دست می‌نکنند که برو صد شکست می‌نکنند نتواند شنید نام درست آنکه مهرش شکسته باشد و سست جرم بخشا، به حرمت پاکان که بگردان بلای ناگاهان پرده‌ی عصمتت تو باز مگیر به خداوندی از جوان وز پیر از دم گرگ بگسل این رمه را پرورش ده به حفظ خود همه را بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمتست چنین شب که دوستان بینی به شرط آن که منت بنده وار در خدمت بایستم تو خداوندوار بنشینی میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست هزار سال برآید همان نخستینی چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست نیاید و تو به از من هزار بگزینی به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی لگام بر سر شیران کند صلابت عشق چنان کشد که شتر را مهار دربینی ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی ای که شهد شکربن تو برد آب نبات خاک خاک کف پای تو شود آب حیات بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات از دل تنگ شکر شور برآمد روزی که برآمد ز لب چشمه‌ی نوش تو نبات گر بخونم بخط خویش برات آوردی نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر پیش جیحون سرشکم برود آب فرات آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف خانه و گرمابه و گلستان باش شکنج زلف پریشان به دست باد مده مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش گرت هواست که با خضر همنشین باشی نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش طریق خدمت و آیین بندگی کردن خدای را که رها کن به ما و سلطان باش دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار و از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش کمال دلبری و حسن در نظربازیست به شیوه نظر از نادران دوران باش خموش حافظ و از جور یار ناله مکن تو را که گفت که در روی خوب حیران باش آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست موقف آزادگان بر سر میدان اوست ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند سلسله پای جمع زلف پریشان اوست چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست گر کند انعام او در من مسکین نگاه ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو سروی اگر لایقست قد خرامان اوست چون بتواند نشست آن که دلش غایبست یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست حیرت عشاق را عیب کند بی بصر بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد شعله‌ی شوق تو هر لحظه درونم میسوخت دود سودای توام قصد سویدا میکرد نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید نه کسی درد من خسته مداوا میکرد پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد دست برداشته تا وقت سحر خاطر من از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد هردم از غصه‌ی هجران تو میمرد عبید باز امید وصال تواش احیا میکرد دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم داعی هر پیشه اومیدست و بوک گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک بامدادان چون سوی دکان رود بر امید و بوک روزی می‌دود بوک روزی نبودت چون می‌روی خوف حرمان هست تو چونی قوی خوف حرمان ازل در کسب لوت چون نکردت سست اندر جست و جوت گویی گرچه خوف حرمان هست پیش هست اندر کاهلی این خوف بیش هست در کوشش امیدم بیشتر دارم اندر کاهلی افزون خطر پس چرا در کار دین ای بدگمان دامنت می‌گیرد این خوف زیان یا ندیدی کاهل این بازار ما در چه سودند انبیا و اولیا زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود اندرین بازار چون بستند سود آتش آن را رام چون خلخال شد بحر آن را رام شد حمال شد آهن آن را رام شد چون موم شد باد آن را بنده و محکوم شد چنین خواندم امروز در دفتری که زنده‌ست جمشید را دختری بود سالیان هفتصد هشتصد که تا اوست محبوس در منظری هنوز اندر آن خانه‌ی گبرکان بمانده‌ست بر پای چون عرعری نه بنشیند از پای و نه یک زمان نهد پهلوی خویش بر بستری نگیرد طعام و نخواهد شراب نگوید سخن با سخنگستری مرا این سخن بود نادلپذیر چو اندیشه کردم من از هر دری بدان خانه‌ی باستانی شدم به هنجار چون آزمایشگری یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه گذرگاه او تنگ چون چنبری گشادم در او به افسونگری برافروختم زروار آذری چراغی گرفتم چنانچون بود ز زر هریوه سر خنجری در آن خانه دیدم به یکپای بر عروسی کلان، چون هیونی بری سفالین عروسی به مهر خدای بر او بر نه زری و نه زیوری ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری چو آبستنان اشکم آورده پیش چو خرمابنان پهن فرق سری بسی خاک بنشسته برفرق او نهاده به سر بر گلین افسری بر و گردنی ضخم چون ران پیل کف پای او گرد چون اسپری دویدم من از مهر نزدیک او چنانچون بر خواهری خواهری ز فرق سرش باز کردم سبک تنکتر ز پر پشه چادری ستردم رخش را به سرآستین ز هر گرد و خاکی و خاکستری فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازییی مغفری بدیدم به زیر کلاهش فراخ دهانی و زیر دهان حنجری مر او را لبی زنگیانه سطبر چنانچون رجوعی لب اشتری ولیکن یکی سلسبیلش سبیل گشاده بد اندر دهانش دری همی بوی مشک آمدش از دهان چو بوی بخور آید از مجمری مرا عشق آن سلسبیلش گرفت چو عشق پریچهره‌ی احوری ببردم ازو مهر دوشیزگی وزان سلسبیلش زدم ساغری یکی قطره زو برکفم برچکید کف دستم گشت چون کوثری ببوییدم او را وزان بوی او برآمد ز هر موی من عبهری به ساغر لب خویش بردم فراز مرا هر لبی گشت چون شکری امیری شدم آن زمان، زان سبیل ز لهو و طرب گرد من لشکری یکی هاتف از خانه آواز داد چون رامشبری نزد رامشگری که هست این عروسی به مهر خدای پریچهره‌ی سعتری منظری بباید علی‌الحال کابینش کرد بیرزد به کابین چنین دختری بود عقد کابین او اینکه تو کنی سجده‌ی شکر چون شاکری سر از سجده برداری و این شراب کشی یاد فرخنده رخ مهتری ندیم شه شرق شیخ العمید مبارک لقایی، بلند اختری سخاوت همی‌زاید از دست او که هر بچه‌ای زاید از مادری نه نافه بیارد همه آهویی نه عنبر فشاند همه جوذری دو کوثر بر آن دوکف دست اوست بهشت برین را بود کوثری گران حلم او در سبک عزم اوست به هر کشتیی در، بود لنگری به فعلش به پایست اخلاق نیک به شاهی به پایست هر لشکری سر کلک او بر تن کلک او سر اسودی بر تن اصفری چو سیمین دواتش ندیده‌ست کس تن ممنی، با دل کافری آیا خواجه همداستانی مکن که بر من تحمل کند ابتری فراوان مرا حاسدان خاستند ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری تو گر حافظ و پشتبانی مرا به ذره نیندیشم از هر غری چنین حضرتی را بدین اشتهار نباشد زیان از چو من شاعری چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی چه بیشی ز یک حرف در دفتری الا تا ازین جمع پیغمبران نباشد حکیمی چو پیغمبری خداوند ما باد پیروزگر سرو کار او با پرندین بری به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟ صنما،ز دیده‌ی مرحمت به سرشک دیده‌ی من نگر گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟ با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ رشته‌ای برپای این گنجشک نوپرواز نیست ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست کرده از بی‌اختیاریهای مستی امشبم مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست عشوه می‌خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان ناز می‌گوید مرو زحمت مکش در باز نیست محتشم فریاد میکن تا به تن آرد که هست داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی آن جا که نه جای است چراگاه تو بوده‌ست زین شهره چراگاه تو محروم چرایی جاندار سراپرده سلطان عدم باش تا بازرهی از دم این جان هوایی گه پای مشو گه سر بگریز از این سو مستی و خرابی نگر و بی‌سر و پایی ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست نی راه به خود دانی و نی راه نمایی مستان ازل در عدم و محو چریدند کز نیست بود قاعده هست نمایی جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی همچون ختن غیب پر از ترک خطایی این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز هم نور زمینی تو و خورشید سمایی زهی دست تو بر سر آفرینش وجود تو سر دفتر آفرینش فضا خطبه‌ها کرده در ملک و ملت به نام تو بر منبر آفرینش چهل سال مشاطه کون کرده رسوم ترا زیور آفرینش طرازی نه چون طاهربن مظفر به عهد تو در ششتر آفرینش اگر فضله‌ی گوهر تو نبودی حقیر آمدی گوهر آفرینش گشاد نفاذ تو گردون فطرت بپردازد از دفتر آفرینش وگر اختر تو نبودی نگشتی سعادت‌رسان اختر آفرینش به باد عدم بردهد گر بخواهد خلاف تو خاکستر آفرینش فنا بارها کرد عزم مصمم که تا بشکند چنبر آفرینش شکوه تو دریافت آن کار اگرنه بکردی فنا در خور آفرینش به دیوان جاهت گذارند انجم خراج نهم کشور آفرینش وز اقطاع جودت رسانند ارکان وجوب همه لشکر آفرینش تو ای سرور آفرینش نبینی که هر دم قضا مادر آفرینش به زجر تمام از طبیعت بپرسد که هم به نشد سرور آفرینش ترا کردگار از برای تحفظ موکل کند بر سر آفرینش تکسر چه باشد که با چون تو شحنه بگردد به گرد در آفرینش حوادث چرا بستری گستردکان به معنی بود بستر آفرینش گوا می‌کنم بر تو هان ای طبیعت درین داوری داور آفرینش که تا گرم و سردی برویش نیاری که این است خشک و تر آفرینش الا تا مزاج عناصر به نسبت زیادت کند پیکر آفرینش تو بادی که جز با تو نیکو نیاید قبای بقا در بر آفرینش دوام ترا بیخ در آب و خاکی کزو رست برگ و بر آفرینش بقای تو چندان که در طول و عرضش نشاید بجز محور آفرینش این سخن را نیست پایان و فراغ ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ بهر فرمان حکمت فرمان چه بود اندکی ز اسرار آن باید نمود کاغ کاغ و نعره‌ی زاغ سیاه دایما باشد به دنیا عمرخواه هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد تا قیامت عمر تن درخواست کرد گفت انظرنی الی یوم الجزا کاشکی گفتی که تبنا ربنا عمر بی توبه همه جان کندنست مرگ حاضر غایب از حق بودنست عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود بی‌خدا آب حیات آتش بود آن هم از تاثیر لعنت بود کو در چنان حضرت همی‌شد عمرجو از خدا غیر خدا را خواستن ظن افزونیست و کلی کاستن خاصه عمری غرق در بیگانگی در حضور شیر روبه‌شانگی عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم مهلم افزون کن که تا کمتر شوم تا که لعنت را نشانه او بود بد کسی باشد که لعنت‌جو بود عمر خوش در قرب جان پروردنست عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم دایم اینم ده که بس بدگوهرم گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان گویدی کز خوی زاغم وا رهان به حسن عارض چون ماه و زیب چهره‌ی‌چون خور ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون ز اشک چشمه‌ی چشمم بمیرد آتش اختر به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور ز جام حقه‌ی لعلت گشوده چشمه‌ی حیوان ز دام حلقه‌ی زلفت دمیده نکهت عنبر نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی گشاده پسته‌ی تنگت کساد کیسه‌ی شکر ز رنگ پنجه‌ی نازک نموده دست تو گل رخ بر آب چهره‌ی رنگین نهاده حسن تو دلبر: بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته سواد طره‌ی مشکین به قتل این تن لاغر به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین: چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند این دو بلای سیاه ولوله‌ی عالمند حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند راهروان صفا از همه دل واقفند کارکنان خدا در همه جا محرمند خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست مردم کوته نظر در غم بیش و کمند عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او کشته‌ی تیغ بلا، غرقه‌ی بحر غمند چون سحری سر کنند از لب جان بخش او بر تن دل مردگان روح دگر دردمند اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه مالک آب حیات صاحب جام جمند آیت پیغمبری داده بتان را خدا زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان در سر این ماجرا کارنمای همند بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی به دل طور درآید ز حجر نور برآید چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی می لعل رمضانی ز قدح‌های نهانی که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی واسطی می‌رفت سرگردان شده وز تحیر بی سرو سامان شده چشم برگور جهودانش اوفتاد پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد این جهودان، گفت معذورند نیک این بنتوان با کسی گفتن ولیک این سخن از وی کس قاضی شنید خشمگین او را بر قاضی کشید حرف او چون در خور قاضی نبود کرد انکار و بدین راضی نبود واسطی گفتش که این قوم تباه گر نه‌اند از حکم تو معذور راه لیک از حکم خدای آسمان جمله معذوران راهند این زمان □دیگری گفتش که تا من زنده‌ام عشق او را لایق و زیبنده‌ام از همه ببریده‌ام بنشسته من لاف عشقش می‌زنم پیوسته من چون همه خلق جهان را دیده‌ام در که پیوندم که بس ببریده‌ام کار من سودای عشق او بس است وین چنین سودانه کار هرکس است کار آوردم به جان در عشق یار گوییا جانم نمی‌آید به کار وقت آن آمد که خط در جان کشم جام می بر طاعت جانان کشم بر جمالش چشم و جان روشن کنم با وصالش دست در گردن کنم □گفت نتوان شد به دعوی و به لاف هم‌نشین سیمرغ را بر کوه قاف لاف عشق او مزن در هر نفس کو نگنجد در جوال هیچ کس گر نسیم دولتی آید فراز پرده اندازد ز روی کار باز پس ترا خوش درکشد در راه خویش فرد بنشاند به خلوت گاه خویش گر بود این جایگه دعوی ترا مغز آن معنی بود دعوی ترا دوستداری تو آزاری بود دوستی او ترا کاری بود با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم با چشم تو ز باده و خمار فارغیم خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم دکان خراب کرده و از کار فارغیم رختی که داشتیم به یغما ببرد عشق از سود و از زیان و ز بازار فارغیم دعوی عشق وانگه ناموس و نام و ننگ ما ننگ را خریده و از عار فارغیم غم را چه زهره باشد تا نام ما برد دستی بزن که از غم و غمخواره فارغیم ای روترش که کاله گران است چون خرم بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم مشتی سگان نگر که به هم درفتاده‌اند ما سگ نزاده‌ایم و ز مردار فارغیم اسرار تو خدای همی‌داند و بس است ما از دغا و حیلت و مکار فارغیم درسی که عشق داد فراموش کی شود از بحث و از جدال و ز تکرار فارغیم پنهان تو هر چه کاری پیدا بروید آن هر تخم را که خواهی می کار فارغیم آهن ربای جذب رفیقان کشید حرف ور نی در این طریق ز گفتار فارغیم با نور روی مفخر تبریز شمس دین از شمس چرخ گنبد دوار فارغیم بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر گلبام زند کوست گلفام شود کاست کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز از بانگ قنینه‌اش کن بیدار به صبح اندر زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد چون سرفه‌کنان از خون بیمار به صبح اندر سرچشمه‌ی حیوان بین در طاس و ز عکس او ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر تا خوانچه‌ی زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر خاقان جهان داور سردار همه عالم نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم نور از افق جامت دیدار نمود آنک حور از تتق کاست رخسار نمود آنک شنگی کن و سنگی زن بر شیشه‌ی عقل ایرا می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک آذین صبوحی را زد قبه حباب از می هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک چون قبه کند باده گویند رسد مهمان مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک از ریزش گاو زر شیر تن شادروان از مشک تر آهو انبار نمود آنک صبح است ترازویی کز بهر بهای می در کفه شباهنگش دینار نمود آنک گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک مست است خروس آری از جرعه‌ی شب خیزان چون نعره‌ی کوس آید هشیار نمود آنک آن مذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود آنک ها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک بوی می نوروزی در بزم شه شروان آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک جمشید ملک هیت خورشید فلک هیبت یک هندسه‌ی رایش معمار همه عالم چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید ریحانی گلگون را بازار پدید آید رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده چون آبله گم گردد رخسار پدید آید بر صبح خره‌گوئی مصری است شناعت زن کش صاع زر یوسف دربار پدید آید مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی آهوی فلک را هم آثار پدید آید آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش کورا سروی سیمین هر بار پدید آید بر کرته‌ی صبح از مه چون جیب پدید آید آن زرد قواره هم ناچار پدید آید در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید می را به سلام آید خورشید چو طاس زر گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید گر ز آن می شعری‌وش بر خار شعاع افتد دهن البلسان چون گل از خار پدید آید صد جان به میانجی نه یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید مس‌های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید صد عمر گران آید جان کندن عالم را تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید میزان حق و باطل رای ملک است ایرا زر دغل و خاص در نار پدید آید شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده چون بنده‌ی اقبالش احرار همه عالم می جام بلورین را دیدار همی پوشد خورشید مه نو را رخسار همی پوشد چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد می چون زر و جام او را چون کفه‌ی معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد بربط چو سخن‌چینی کز هشت زبان گوید لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد نایست سیه زاغی خوش نغمه‌تر از بلبل کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد از حجره‌ی سنگ آمد در جلوه عروس رز در حجله‌ی آهن شد، گلنار همی پوشد او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد گویی که عذار رز دیوار همی پوشد بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن کوه از قصب مصری دستار همی پوشد اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد زو هر درم ماهی دینار همی پوشد رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری مانند محک آمد معیار همه عالم دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد زری که خلاص آمد از نار نیندیشد دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش کو بختی سرمست است از بار نیندیشد عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه دل گور غریبان است از خار نیندیشد دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد دل همه به کله داری بر عشق سراندازد یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد وز پار نیندیشد هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان در خواب خیالش را دیدار نیندیشد هست آفت بی‌یاری جایی که از این آفت اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم عیاره‌ی آفاق است این یار که من دارم بازیچه‌ی ایام است این کار که من دارم زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر کخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم شد رشته‌ی جان من یک تار مگر روزی در عقد به کار آیدش این تار که من دارم تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است چند از رصد اندیشد این بار که من دارم هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم با این همه از عالم عار است مرا والله یاران مرا فخر است این عار که من دارم میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد من گوی به سر بردم این بار که من دارم مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی از حبل متین بینی زنار که من دارم چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم چون فایده‌ی سلطانی نانی بود از ملکت آن ملکت یک هفته پندار که من دارم ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان از شاه جهان است این ادرار که من دارم تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد یارش چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش چون ابر همی گرید دریا ز سخای او کان می‌کشد از دریا کز نار کشد عدلش جودش چو کند غارت دریای یتیم آور آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش از خانه‌ی مار آید زنبور عسل بیرون گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش از آهن اگر عدلش آتش‌زنه‌ای سازد از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش گر عالم روی وش زنگی شغب است او را داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش زنجیر فلک گردد حبل‌الله مظلومان کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم ای تازه با علامت آثار جهان‌داری وی تیز به ایامت بازار جهان‌داری از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره وز نسبت سالاری سالار جهان‌داری روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی چون قطب فرو بردی مسمار جهان‌داری صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن صف ملکان پیشت انصار جهان‌داری چون آینه گون خنجر در شانه‌ی دست آری از نور مصور بین رخسار جهان‌داری نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید تا درس کند پیشت اخبار جهان‌داری گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد آن روز که بیرون رفت از کار جهان‌داری سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را چون دید که تنگ آمد پرگار جهان‌داری شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهان‌داری تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را خورشید لقب دادش قصار جهان‌داری گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی مهدی ز تو آموزد اسرار جهان‌داری قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گیران وافزود هم از نامت مقدار جهان‌داری رایت که فلک سنجد با عدل موافق به کز عدل جهان دارد معیار جهان‌داری از عدل جهان‌داران کردار بجا ماند پس داد و نکوئی به کردار جهان‌داری هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت ای داده به تو نصرت معمار جهان‌داری چون سبزه‌ی عدل آمد باران کرم باید کز عدل و کرم ماند آثار جهان‌داری تا هشت بهشت آمد یک مائده‌ی عدلت شد مائده‌ی سالارت سالار همه عالم فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را تاریخ معالی باد آثار تو عالم را چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را بر سکه‌ی دین نامت چون نام تو بر سکه نقش الحجری بادا کردار تو عالم را هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان وز نام نکو سفته دربار تو عالم را باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را تا هست ملایک را عرش آینه‌ی نوری باد آینه‌ی عرشی رخسار تو عالم را کار تو به عون الله از عین کمال ایمن مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را باد آیت پیروزی در شانت شباروزی فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را نعل سم شبرنگت تاج سر جباران حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم داشتی در بر مرا اکنون همان بر در زدی چون ز من سیر آمدی رفتم گرانی چون کنم گر بخوانی ور برانی بر منت فرمان رواست گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم هر شبی گویم که خون خود بریزم در فراق باز گویم این جهان و آن جهانی چون کنم بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم هست آب زندگانی در لب شیرین تو بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم بر جهان وصل باری بنده را منشور ده تات بنمایم که من فرمان روانی چون کنم من چو موسی مانده‌ام اندر غم دیدار تو هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم نیستم خضر پیمبر هست این مفخر مرا چاره و درمان آب زندگانی چون کنم مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی پیر گشتیم در هوای تو جوانی چون کنم آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین هست به معنی چو بود یار وفادار مرا دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند باده دهد مست کند ساقی خمار مرا ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بر طمع ساختن یار خریدار مرا بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر سیماب آتشین زد در بادبان اخضر آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر کوس از چه روی دارد آواز گنج باری کز نور صبح بینم گنج روان مشهر این گنج صرف دارد و آواز در میان نه و آن همچو صفر خالی و آوازه‌ی مزور مه در هوای بابل چون یک قواره توزی خیاط بهر سحرش برداشته مدور یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر مانا که هست گردون دروازه بان در بند اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور ای خواجه هجو ریشه فرو می‌برد، بترس شاخی‌ست این که می‌ندهد میوه‌ی بهی حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن کردم در این معامله من با تو کوتهی شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی این وعده‌ها دهم که تو دادی و می‌دهی هم خود بگو که از پی تحریر هجو من یک لحظه کاغذ و قلم از دست می‌نهی ؟ تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم زان رخ آیینه‌فام اندر دل ریش منست زخمها، لیکن کرا یارای آهست؟ ای صنم دل ز روی راستی مهر تو دعوی می‌کند رنگ روی من بدین دعوی گواهست، ای صنم بی‌شب زلف درازت بر من آشفته دل لحظه روز و روزو هفته، هفته ماهست، ای صنم گر ترا من دوست می‌دارم بدین جرمم مکش هر که جان را دوست دارد بی‌گناهست، ای صنم بنده فرمانند گرد بارگاهت خسروان اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم گر منت امیدوارم نیست نقصانی درین سال و ماه امید درویشان به شاهست، ای صنم در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم در روز تیرباران مردانه ایستادم جان با هزار شادی در راه او سپردم سر با هزار منت در پای او نهادم جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم در وادی محبت دانی چه کار کردم اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم مجلس بهشت گردد از غایت لطافت هر گه ز در درآید حور پری نژادم جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم تا با قضاش کردم ترک رضای خود را با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم ای باد صبحدم خبری ده ز یار من کز هجر او شدست پژولیده کار من او بود غمگسار من اندر همه جهان او رفت و نیست جز غم او غمگسار من بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل هرگز نبود فرقت او در شمار من کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار تا بنگرد به روز من و روزگار من پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل بربود روزگار ترا از کنار من سوی شاه ترکان رسید آگهی کزان نامداران جهان شد تهی دلش گشت پر آتش از درد و غم دو رخ را به خون جگر داد نم برآشفت و گفتا که نوذر کجاست کزو ویسه خواهد همی کینه خواست چه چاره است جز خون او ریختن یکی کینه‌ی نو برانگیختن به دژخیم فرمود کو را کشان ببر تا بیاموزد او سرفشان سپهدار نوذر چو آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی سوی شاه نوذر نهادند روی ببستند بازوش با بند تنگ کشیدندش از جای پیش نهنگ به دشت آوریدندش از خیمه خوار برهنه سر و پای و برگشته کار چو از دور دیدش زبان برگشاد ز کین نیاگان همی کرد یاد ز تور و ز سلم اندر آمد نخست دل و دیده از شرم شاهان بشست بدو گفت هر بد که آید سزاست بگفت و برآشفت و شمشیر خواست بزد گردن خسرو تاجدار تنش را بخاک اندر افگند خوار شد آن یادگار منوچهر شاه تهی ماند ایران ز تخت و کلاه ایا دانشی مرد بسیار هوش همه چادر آزمندی مپوش که تخت و کله چون تو بسیار دید چنین داستان چند خواهی شنید رسیدی به جایی که بشتافتی سرآمد کزو آرزو یافتی چه جویی از این تیره خاک نژند که هم بازگرداندت مستمند که گر چرخ گردان کشد زین تو سرانجام خاکست بالین تو پس آن بستگان را کشیدند خوار به جان خواستند آنگهی زینهار چو اغریرث پرهنر آن بدید دل او ببر در چو آتش دمید همی گفت چندین سر بی‌گناه ز تن دور ماند به فرمان شاه بیامد خروشان به خواهشگری بیاراست با نامور داوری که چندین سرافراز گرد و سوار نه با ترگ و جوشن نه در کارزار گرفتار کشتن نه والا بود نشیبست جایی که بالا بود سزد گر نیاید به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان ببند بریشان یکی غار زندان کنم نگهدارشان هوشمندان کنم به ساری به زاری برآرند هوش تو از خون به کش دست و چندین مکوش ببخشید جان‌شان به گفتار اوی چو بشنید با درد پیکار اوی بفرمودشان تا به ساری برند به غل و به مسمار و خواری برند چو این کرده شد ساز رفتن گرفت زمین زیر اسپان نهفتن گرفت ز پیش دهستان سوی ری کشید از اسپان به رنج و به تک خوی کشید کلاه کیانی به سر بر نهاد به دینار دادن در اندرگشاد بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب یا من به قتل می‌رسم امروز یا رقیب شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید مرگ مرا که می‌طلبد از خدا رقیب با یار شرح درد جدائی چسان دهم چون یک نفس نمی‌شود از وی جدا رقیب هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست دردی از این بتر که بود یار با رقیب با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا بیند جزای جمله به روز جزا رقیب ای بی سببی از بر ما رفته به آزار وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار دل برده و بگماشته بر سینه‌ی ما غم گل برده و بگذاشته بر دیده‌ی ما خار ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست پودیست میان تو سوی و هم کم از تار در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم ای عید رهی عید فراز آمده زنهار در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار با این همه ما را به ازین داشت توانی پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار بسپار همه زنگ به پالونه‌ی آهن بگذار همه رنگ به پالوده‌ی بازار از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی از زهر میالای دو یاقوت شکربار کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر حقا که دریغست به خوی بد و پیکار ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار تا کیست دل ما که ازو گردی راضی یا کیست تن ما که ازو گیری آزار ترکانه یکی آتش از لطف برافروز در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست این بی‌خردیها همه معذور همی دار در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز بهرام فلک بر در او کدیه زند بار آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار شاهان جهان را ز جلال و هنر او مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار بر سایه‌ی پیکانش برد سجده ز بس عز شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ کاقبال رسانید سزا را به سزاوار این زاده‌ی تایید برآورده‌ی حق را ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد آواره عشق ما آواره نخواهد شد آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد آن را که منم منصب معزول کجا گردد آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد از اشک شود ساقی این دیده من لیکن بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد بیمار شود عاشق اما بنمی میرد ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد رفت یک صوفی به لشکر در غزا ناگهان آمد قطاریق و وغا ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف فارسان راندند تا صف مصاف مثقلان خاک بر جا ماندند سابقون السابقون در راندند جنگها کرده مظفر آمدند باز گشته با غنایم سودمند ارمغان دادند کای صوفی تو نیز او برون انداخت نستد هیچ چیز پس بگفتندش که خشمینی چرا گفت من محروم ماندم از غزا زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد که میان غزو خنجر کش نشد پس بگفتندش که آوردیم اسیر آن یکی را بهر کشتن تو بگیر سر ببرش تا تو هم غازی شوی اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی که آب را گر در وضو صد روشنیست چونک آن نبود تیمم کردنیست برد صوفی آن اسیر بسته را در پس خرگه که آرد او غزا دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر کافر بسته دو دست او کشتنیست بسملش را موجب تاخیر چیست آمد آن یک در تفحص در پیش دید کافر را به بالای ویش هم‌چو نر بالای ماده وآن اسیر هم‌چو شیری خفته بالای فقیر دستها بسته همی‌خایید او از سر استیز صوفی را گلو گبر می‌خایید با دندان گلوش صوفی افتاده به زیر و رفته هوش دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌ای خسته کرده حلق او بی‌حربه‌ای نیم کشتش کرده با دندان اسیر ریش او پر خون ز حلق آن فقیر هم‌چو تو کز دست نفس بسته دست هم‌چو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست ای شده عاجز ز تلی کیش تو صد هزاران کوهها در پیش تو زین قدر خرپشته مردی از شکوه چون روی بر عقبه‌های هم‌چو کوه غازیان کشتند کافر را بتیغ هم در آن ساعت ز حمیت بی‌دریغ بر رخ صوفی زدند آب و گلاب تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب چون به خویش آمد بدید آن قوم را پس بپرسیدند چون بد ماجرا الله الله این چه حالست ای عزیز این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز از اسیر نیم‌کشت بسته‌دست این چنین بی‌هوش افتادی و پست گفت چون قصد سرش کردم به خشم طرفه در من بنگرید آن شوخ‌چشم چشم را وا کرد پهن او سوی من چشم گردانید و شد هوشم ز تن گردش چشمش مرا لشکر نمود من ندانم گفت چون پر هول بود قصه کوته کن کزان چشم این چنین رفتم از خود اوفتادم بر زمین درمان درد دوری آن یار می‌کنم وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم چون شد شکسته کشتی صبر من در آب عشق خود را بهرچه هست گرفتار میکنم گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست بی‌او قناعتیست که با خار میکنم جانا، دوای این دل مسکین به دست تست زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم گفتم که: چاره‌ای بود این درد عشق را چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده بر من گواه باش، که اقرار میکنم ای هم‌نشین آن رخ زیبا،مرا ز دور بگذار، تا تفرج گلزار میکنم از من بپرس راز محبت، که روز و شب این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟ این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز خود را به بندگی تو بر کار میکنم پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان تا بشنود که: من طلب یار میکنم در جام جهان‌نمای اول شد نقش همه جهان مشکل جام از می عشق برتر آمد گشت این همه نقش‌ها ممثل هر ذره ازین نقوش و اشکال بنمود همه جهان مفصل یک جرعه و صدهزار ساغر یک قطره و صد هزاز منهل بگذر تو ازین قیود مشکل تا مشکل تو همه شود حل با این همه، این نقوش و اشکال گذار، اگر چه نیست مهمل کین نقش و نگار نیست الا نقش دومین چشم احوال در نقش دوم چو باز بینی رخساره‌ی نقشبند اول معلوم کنی که اوست موجود باقی همه نقش‌ها مخیل خواهی که به نور این حقیقت چشم دل تو شود مکحل اخلاق و نقوش خود بدل کن چون گشت صفات تو مبدل خود را به شراب خانه انداز کان جا شود این غرض محصل زان غمزه‌ی نیم مست ساقی گر بتوانی به وجه اکمل بستان قدحی و بی‌خبر شو از هر چه مفصل است و مجمل پس هم به دو چشم مست ساقی می آن نظری به چشم اجمل می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی عشق است که هم می است و هم جام عشق است می حریف آشام این جام جهان‌نمای اول عکسی بود از صفای آن جام وین غمزه‌ی نیم مست ساقی نوشد هم ازین می غم انجام این جام بسر نرفت و زین فیض گشت آب حیات در جهان عام زین آب پدید شد حبابی شد هجده‌هزار عالمش نام؟ آغاز جهان بین چه چیز است؟ بنگر که چه باشدش سرانجام؟ هر چیز از آنچه گشت پیدا آن چیز بود به کام و ناکام آن را که ز می سرشت طینت بی می نفسی نگیرد آرام و آن کس که هنوز در خمار است هم مست شود ولی به ایام خرم دل آنکه از لب یار جام می ناب می‌کند وام ای بی‌خبر از شراب مستی ننهاده ز خویشتن برون گام در صومعه چند دیگ سودا پختیم؟ و هنوز کار ما خام در میکده نیز روزکی چند بنشین تو ز وقت روز تا شام می‌نوش به کام دوست باده پس هم به دور چشم آن لارام می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی پیش از عدم و وجود عالم وز کاف «کن» و کتاب مبرم از عشق ظهور عشق درخواست اظهار حروف اسم اعظم برداشت به جای خامه انگشت زد در دهن و نوشت در دم بر کف بنوشت نام و چه نام؟ نامی که طلسم اوست آدم در همزه‌ی او وجود مدرج در نقطه‌ی او حروف مدغم بنوشت و بخواند و باز پوشید از دیده‌ی هر که نیست محرم ای طالب اسم اعظم، این نام خواهی که تو را شود مسلم؟ مفتاح جهان گشا به دست آر بگشا در این طلسم محکم بینی که همه به تو مضاف است معنی صریح و اسم مبهم چون بند طلسم وا گشودی بینی که تویی خود اسم اعظم اسمی که حقیقت مسماست گر دانستی «اصبت فالزم» ورنه، کم نام و ننگ خود گیر میزن در میکده دمادم چون بگشایند ناگه آن در بگشای دو چشم شاد و خرم می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی پیش از عدم و وجود اغیار وز سلطنت و ظهور اظهار سلطان سرای عشق فرمود: پاک است سرای ما ز اغیار یعنی که بجز حقیقت او در دار وجود نیست دیار واجب شود از شهادت و حکم کز غیر نه عین بد، نه آثار لیکن چو به غیر کرد اشارت اغیار ظهور کرد ناچار چندان که همه گواه گشتند بر هستی وحدتش به یکبار دیدند عیان که اوست موجود ویشان همگی محال و پندار گشتند همه گواه و رفتند هم با سر نیستی ، دگر بار این بود شهادت «اولوالعلم» وین بود فرشه را هم اقرار این بود همه بدایت خلق وین بود همه نهایت کار این کثرت نفس بهر آن بود تا وحدت از آن شود پدیدار چون ظاهر شد که جز یکی نیست چه فایده از ظهور بسیار؟ گر در نظر تو کثرت آید وحدت بود آن، ولی به اطوار چون سر کثیر جمله دیدی کثرت همه نقش وحدت نگار فی‌الجمله، ز غیر دیده بر دوز این است طریق اهل انوار می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی عشق از سر کوی خود سفر کرد بر مرتبه‌ها همه گذر کرد صحرای وجود گشت در حال هر کتم عدم، که پی سپر کرد می‌جست نشان صورت خود چون در دل تنگ ما نظر کرد وا یافت امانت خود آنجا آنگه چو نظر به بام و در کرد خود آن سر کوی بود کاول زانجا به همه جهان سفر کرد جان را به امانت خود آنجا واداشت، لباس خود بدر کرد در جان پوشید و باز خود را آن بار لباس مختصر کرد وآنگاه چو آفتاب تابان سر از سر هر سرای در کرد اول که به خود نمود خود را انسان شد و نام خود بشر کرد فی‌الجمله، به چشم بند اغیار ظاهر شد و نام خود دگر کرد تغییر صور کجا تواند در نعت کمال او اثر کرد؟ تقلیب و ظهور او در احوال اظهار کمال بیشتر کرد ای دیده، تو نیز دیده بگشای ما را چو ز خویشتن خبر کرد می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی عشق از پس پرده روی بنمود کردم چو نگاه، روی من بود پیش رخ خویش سجده کردم آن لحظه که او جمال بنمود خود را به کنار در کشیدم آنگاه که او کنار بگشود دادیم همه بوسه بر لب خویش آن دم که لبم لبانش می‌سود بودم یکی، دو می‌نمودیم نابود شد آن نمود در بود چون سایه به آفتاب پیوست از ظلمت بود خود برآسود چون سوخته شد تمام هیزم پیدا نشود از آن سپس دود گویند که عشق را بپوشان خورشید به گل نشاید اندود آن کس که زیان خویش خواهد پند من و تو نداردش سود پروانه که ذوق سوختن یافت نبود به شعاع شمع خشنود این حالت اگرت عجب نماید بشنو ز من، ار توانی اشنود برخیز، اگر حریف مایی آهنگ شرابخانه کن زود می‌باش خراب در خرابات ور بتوانی به چشم مقصود می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی یاری است مرا، ورای پرده انوار رخش سوای پرده برداشت ز رخ نقاب و گفتا: می‌بین رخ من به جای پرده هرچ از دو جهان تو را خوش آید میدان که منم ورای پرده عالم همه پرده‌ی مصور اشیا همه نقش‌های پرده در پرده چو من سخن سرایم چون خوش نبود نوای پرده؟ این پرده مرا ز تو جدا کرد این است خود اقتضای پرده نی نی،که میان ما جدایی هرگز نکند غطای پرده تو تار ردای کبریایی ما را نبود ردای پرده جای تو همیشه در دل ماست بیرون ز در است جای پرده من مردم دیده‌ی جهانم دیده نبود سزای پرده گر غیر من است پرده، خود نیست ورنه منم انتهای پرده تو هم به سزای پرده برخیز وز دیده‌ی خود گشای پرده می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی آن مرغک نازنین پر و بال گشتی همه گرد کوه اقبال بودی شب و روز در تکاپوی کردی همه ساله کشف احوال جایی برسید او به یک دم کان جا نرسد کسی به صد سال در اوج فضای عشق روزی پرواز گرفت و من به دنبال ناگاه عقابی اندر آمد آورد شکسته را به چنگال او را چه محل؟ که هر دو عالم چون باز کند ز هم پر و بال در قبضه‌ی او چنان نماید کاندر رخ خوب نقطه‌ی خال خالی است جهان شکار وحدت کثرت عدم محال در حال این حال تو را چو گشت روشن بگذر ز حدیث پار و امسال گرد سر کوی حال می‌گرد خاک در او به دیده می‌مال تا کشف شود تو را حقیقت از آینه‌ی عدوم اعمال ظاهر گردد تو را به تقصیل این راز که گفته شد به اجمال دیدی چو یقین که می‌توان دید پس بر در دل نشین چو ابدال می‌بین رخ جان فزای ساقی در جام جهان نمای باقی آتش تر می‌دمد از طبع چون آب ترم در معنی می‌چکد از لفظ معنی‌پرورم بر سر هفتم طبق در من یزید هشت خلد بیش می‌ارزد دو عالم پر گهر یک گوهرم دختران خاطرم بکرند چون مریم از آنک بکر می‌زایند از ایشان شعر همچون شکرم چون برون آرم ز خاطر در معنی‌های بکر از درون طبع منکر ریب و شک بیرون برم گر ببازم با فلک نرد سخن از یک دو ضرب زان سخن در ششدرم افتد همی هفت اخترم زان دهان عقل همچون پسته از هم باز ماند کاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترم گرچه در باب سخن همتا ندارم در جهان زین جهان سیرم که در بند جهانی دیگرم کار آن دارد که کار این جهانش هیچ نیست یارب آنجاییم گردان تا از اینجا بگذرم کی تواند یافت جانم گوهر دریای دین تا بود این پنج حس و چار گوهر لنگرم نفس خود رایم به غفلت تا به جان درکار شد گر به جان با نفس کافر برنیایم کافرم هر زمانم از رهی دیگر کشاند بوالعجب وای من گر نفس خواهد بود زین سان رهبرم تن زنم تا همچنینم سوی دوزخ می‌برد آخر اندر قعر دوزخ دور گردد از برم گر میان دوزخ از من دور گردد نفس شوم در میان آتش دوزخ میان کوثرم تا که با نفسم فرود هفت دوزخ مانده‌ام چون نماند نفس شوم از هشت جنت برترم نفس بر من چون جهان بفروخت دادم دین و دل تا خریدم شهوتی انصاف نیک ارزان خرم پیکرم چون در دهان اژدهای چرخ زاد اژدها بچه است گویی در حقیقت پیکرم من چه سازم در میان این دو نره اژدها اژدها کرده است با این اژدها هم بسترم لاجرم چون جای من پیوسته کام اژدهاست زهر گردد گر می نوشین بود در ساغرم چون گل اندر غنچه‌ام هم تشنه‌دل هم بسته‌لب دل به خون می‌خندد آخر چند خون دل خورم کی دهد با نار شهوت نور معنی خاطرم چون کند با ظلمت اجسام روح انورم مانده‌ام در پرده‌های بوالعجب بر هیچ نه کی بود کین پرده‌های بوالعجب بر هم درم در بیابانی که نه پا و نه سر دارد پدید هر زمان سرگشته‌تر هر ساعتی حیران‌ترم مانده‌ام بی دانه و آبی اسیر این قفس مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم مانده‌ام در چاه زندان پای در بند استوار پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش من ز بیکاران راهم گر بسی می‌بنگرم هر کسی خود را به پنداری غروری می‌دهد بو که خود را از میان جمله بیرون آورم گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کرده‌ام بیش ازین چیزی نمی‌دانم که سر در چنبرم گر بگویم آنچه از اندیشه بر جان من است یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم گر بسی زیر و زبر آیم بنگشاید گره کی گشاید این گره تا من به دنیا اندرم بیقراری می‌کنم اما چه سازم زانکه من در بن خاشاک دنیا بس عجایب گوهرم خالقا عطار را یک قطره بخش از بحر قدس تا بود آن قطره در تنهایی جان یاورم سر نپیچم از درت گر بند بندم بگسلی کز میان جان ز دیری باز خاک این درم از عذاب من اگر کار تو خواهد گشت راست حکم حکم توست بنشان در میان اخگرم بنده خاک توست و می‌دانم که دست اینت هست گر به باد لاابالی بر دهی خاکسترم لیکن از فضل تو آن زیبد که دستی بر نهی پس ازین پستی به علیین رسانی جوهرم شکر کن، تا شکر مذاق شوی نام کفران مبر، که عاق شوی غایت شکر چیست؟ دانستن حق یک شکر نا توانستن شکر ما گر رسد به هفت اورنگ پیش انعام او نیارد سنگ نعمتش را سپاسداری کن زو زیادت بخواه و زاری کن چون به شکر و ثبات میل بود کامهای دگر طفیل بود زانکه در شکر اگر نکوشی تو کم شراب مزید نوشی تو هم به تن شکر استطاعت کن هم بدل شکر این بضاعت کن شکر دل رحمت و خلوص و رضاست دیدن عجز از آنکه شکر خداست شکر تن خدمت و تحمل و صبر کار کردن به اختیار و به جبر از دل و تن چو شکر گردد راست به زبان عذر آن بباید خواست گر ز دانش در قبول زنی دست در دامن رسول زنی دیگر آن را لوای شکری هست خواجه دارد لوای حمد به دست آنکه شد چشم او به منعم باز جان او برکشد به حمد آواز و آنکه از نعمتش گذر نکند جز به شکرش زبان بدر نکند خویشتن را متابع او ساز کو ترا بشنواند این آواز گر شود خاطرت خطاب شنو بشنود هر زمان خطابی نو این خطابت نیاید اندر گوش تا نبخشی به مصطفی دل و هوش لهجه‌ی او اگر بیابی باز راه یابی به کار خانه‌ی راز در شناساست این سخن را روی نشناسی، هر آنچه خواهی گوی سر به مهرست سر این پاکان از برای ضمیر دراکان دیو را نیست تاختن بر گول که ازو دور نیست چنبر غول پای دانندگان به بند آرد سر بیدار در کمند آرد از دم و دام این نهنگ خلاص جز به توفیق نیست، یا اخلاص کوش تا بی‌حضور دل نروی تا ز کردار خود خجل نروی اندرین پرده بار دل دارد پی دل رو، که کار دل دارد عقل دل را به علم بنگارد علم جان را بر آسمان آرد رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست خط عنبرینت سیاهی خوشست شب گیسویت هست سالی دراز ولی روز روی تو ماهی خوشست از آن چین زلف تو شد جای دل که هندوستان جایگاهی خوشست اگر نیست ضعفی در آن چشم مست چرا گاه بیمار و گاهی خوشست از آن مه بروی تو آرد پناه که روی تو پشت و پناهی خوشست صبوحی گناهست در پای سرو ولی راستی را گناهی خوشست اگر چه ره عقل و دین می‌زنی بزن مطرب این ره که راهی خوشست گرت اسب بر سر دواند رواست بنه پیش او رخ که شاهی خوشست بچشم کرم سوی خواجو نگر که در چشم مستت نگاهی خوشست چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای بند کی سخت می‌کنی بند کی باز می‌کنی عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود اینک به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند در کنف غنای او ناله آز می‌کنی در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند وین همه منصب از آن حور پریوش دارم گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من به آه سحرت زلف مشوش دارم گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد به خونابه منقش دارم گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد نقل شعر شکرین و می بی‌غش دارم ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم غیرت آمد بر دلم زد دور باش یعنی ای نااهل ازین در دور باش تو گدایی دور شو از پادشاه ورنه بر جان تو آید دور باش گر وصال شاه می‌داری طمع از وجود خویشتن مهجور باش ترک جانت گوی آخر این که گفت کز ضلالت نفس را مزدور باش تو درافکن خویش و قسم تو ز دوست خواه ماتم باش و خواهی سور باش چون بسوزی همچو پروانه ز شمع دایما نظارگی نور باش گر می وصلش به دریا درکشی مست لایعقل مشو مخمور باش نه چو بی مغزان به یک می مست شو نه به یک دردی همه معذور باش ور به دریاها درآشامی شراب تا ابد از تشنگی رنجور باش همچو آن حلاج بدمستی مکن یا حسینی باش یا منصور باش چون نفخت فیه من روحی توراست روح پاکی فوق نفخ صور باش کنج وحدت گیر چون عطار پیش پس به کنجی درشو و مستور باش آن کس که به دست جام دارد سلطانی جم مدام دارد آبی که خضر حیات از او یافت در میکده جو که جام دارد سررشته جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد بیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسی که کام دارد نرگس همه شیوه‌های مستی از چشم خوشت به وام دارد ذکر رخ و زلف تو دلم را وردیست که صبح و شام دارد بر سینه ریش دردمندان لعلت نمکی تمام دارد در چاه ذقن چو حافظ ای جان حسن تو دو صد غلام دارد چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان مرا در نهانی یکی دشمن‌ست که بربخردان این سخن روشن است به سال اندکی و به دانش بزرگ گوی بدنژادی دلیر و سترگ اگر چه به سال اندک ای راستان درین کار موبد زدش داستان که دشمن اگر چه بود خوار و خرد نبایدت او را به پی بر سپرد ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی زبیم سپهبد همه راستان برآن کار گشتند همداستان بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوه‌ی دادخواه یکی بی‌زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بران محضر اندر گوا چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دلها به گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد چرا پیش تو کاوه‌ی خام‌گوی بسان همالان کند سرخ روی همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است بدان بی‌بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی برو انجمن شد نه خرد بدانست خود کافریدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر برنهادی کلاه بران بی‌بها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان که من رفتنی‌ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایه‌ی شادکام فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد که گردون نگردد بجز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوان‌ها در ورطه‌ی کفر افتد انس و ملک ار نبود از حفظ تو تعویضی در گردن ایمانها ای کعبه‌ی مشتاقان دریاب که بر ناید مقصود من گم ره از طی بیابان‌ها جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد غارت گر عشق تو رد قافله‌ی جان‌ها شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود این کشتی بی‌لنگر پرورده‌ی طوفان‌ها آن ابر کرم کز فیض مشتاق خطا شوئیست حاشا که بود در هم ز آلایش دامان‌ها چون محتشم از دردش می‌کاهم و می‌خواهم رنجوری خود در خود مهجوری درمان‌ها پرده‌ی ما میدری کائین زیبائیست این عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این وضع بدمستانه‌ات زد مجلس یاران بهم رسم یاری یا طریق مجلس آرائیست این هرکه در راهی به عزت کشته‌ای را دید و گفت صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این هرکجا بوی می‌آمد رفتی آنجا همچو باد باده پیمائی نگویم باد پیمائی است این جیب چندین تهمت آلوده است حالا از تو چاک گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این دی شنید از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب گفت از بی‌طاقتی و ناشکیبائی است این ای خوش وصل یار و فصل بهار نغمه‌ی بلبل و گل و گلزار شب و شمع و شراب و ناله‌ی چنگ لب ساقی و جام نوشگوار کاشکی گل نقاب بگشودی تا بکندی ز غصه دیده‌ی خار گر برآرم فغان به صد دستان گل صد برگ را چه غم ز هزار غم نبودی ز غم اگر ما را شادی روی او شدی غمخوار گر چه دینار نیک بختانراست بنده‌ی شادیند صد دینار در میان او فتاده‌ام چو کمر تا کی افتم از این میان بکنار در خمارم چو چشمت ای ساقی خیز و دفع خمار من ز خم آر ترک نقش و نگار کن که شوی محرم سرصنع نقش و نگار گو برد سر که جان خواجو را سر یارست و جسم را سر دار بگذر از دار و قصه‌ی منصور لیس فی الدار غیرکم دیار اندر آن که بود اشجار و ثمار بس مرودی کوهی آنجا بی‌شمار گفت آن درویش یا رب با تو من عهد کردم زین نچینم در زمن جز از آن میوه که باد انداختش من نچینم از درخت منتعش مدتی بر نذر خود بودش وفا تا در آمد امتحانات قضا زین سبب فرمود استثنا کنید گر خدا خواهد به پیمان بر زنید هر زمان دل را دگر میلی دهم هرنفس بر دل دگر داغی نهم کل اصباح لنا شان جدید کل شیء عن مرادی لا یحید در حدیث آمد که دل همچون پریست در بیابانی اسیر صرصریست باد پر را هر طرف راند گزاف گه چپ و گه راست با صد اختلاف در حدیث دیگر این دل دان چنان کب جوشان ز آتش اندر قازغان هر زمان دل را دگر رایی بود آن نه از وی لیک از جایی بود پس چرا آمن شوی بر رای دل عهد بندی تا شوی آخر خجل این هم از تاثیر حکمست و قدر چاه می‌بیینی و نتوانی حذر نیست خود ازمرغ پران این عجب که نبیند دام و افتد در عطب این عجب که دام بیند هم وتد گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد چشم باز و گوش باز و دام پیش سوی دامی می‌پرد با پر خویش تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد گر باغبان ببندد از گل هزار دسته تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ چون غنچه در درونم خون پرده بسته بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن ما را دگر عجایب منصوبه‌ای نشسته من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم او سالم و توانا من ناتوان و خسته دریای عشق خوبان بحری نکوست اما کشتی ما در آن بحر بد لنگری گستته دیوان محتشم را گه گه نظاره میکن شاید در او بیابی ابیات جسته جسته تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد آن فکر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج هر یک چو رخ حوری و چون لعبت چین شد آن نقش که مرد و زن از او نوحه کنانند گر بس قرین بود کنون نعم قرین شد بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم خاری که ورا جست گلستان یقین شد هر غوره ز خورشید شد انگور و شکر بست وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد بسیار زمین‌ها که به تفصیل فلک شد بسیار یسار از کف اقبال یمین شد گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف از بهر برون آمدنش حبل متین شد هر جزو چو جندالله محکوم خداییست بر بنده امان آمد و بر گبر کمین شد خاموش که گفتار تو ماننده نیلست بر قبط چو خون آمد و بر سبط معین شد خاموش که گفتار تو انجیر رسیدست اما نه همه مرغ هوا درخور تین شد چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش زمانه از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک الله از این ره که نیست پایانش جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش بدین شکسته بیت الحزن که می‌آرد نشان یوسف دل از چه زنخدانش بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش ای حلقه‌ی درگاه تو هفت آسمان سبحانه وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه ای از هویدایی نهان وی از نهانی بس عیان هم بر کناری از جهان هم در میان سبحانه چرخ آستان درگهت شیران عالم روبهت حیران بمانده در رهت پیر و جوان سبحانه در کنه تو عقل و بصر هم اعجمی هم بی خبر جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی دانش ندارند اندکی بسیار دان سبحانه در جست و جویت عقل و جان واله فتاده در جهان تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه دل غرقه‌ی دریای تو تن نیز ناپروای تو سرگشته‌ی سودای تو عقل و روان سبحانه هر بی‌زبانی بسته‌لب با رازهای بوالعجب با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه ذرات عالم از علی تا نقطه‌ی تحت الثری تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه شب‌های تار و روشنان بر خاک تو نوحه‌کنان مردان ز شوقت چون زنان بر رخ زنان سبحانه گردون زنگاری تو غرق هواداری تو و اندر طلبکاری تو بر سر دوان سبحانه بر درگه تو آسمان در آستین آورده جان سر بر نگیرد یک زمان از آستان سبحانه سلطان عالی حضرتی برتر ز نور و ظلمتی در پرده‌های عزتی در لامکان سبحانه بس کس که اندر باخت جان تا یابد از کویت نشان وز تو نبوده در جهان کس را نشان سبحانه وصفت که جان افزایدم گرچه زبان بگشایدم نه در عبارت آیدم نه در بیان سبحانه چون وصف تو بیچون بود از حد عقل افزون بود هم از یقین بیرون بود هم از گمان سبحانه پیش از همه رانده قلم بنوشته منشور کرم فرعون و موسی را به هم روزی رسان سبحانه فرعون چون سرکش بود گرچه در آب خوش فتد زان آب در آتش فتد هم در زمان سبحانه پنهان کنی پیغمبری از آتشی در آذری زان برد موسی اخگری اندر دهان سبحانه از نیم پشه کژدمی، انگیختی چون رستمی تا بر سر نامردمی می‌زد سنان سبحانه از عنکبوت بی‌تنی بر ساختی پرده تنی تا دوستی از دشمنی کردی نهان سبحانه آن کرم سرگردان تو در قعر سنگی زان تو هر روز از دیوان تو اجرا ستان سبحانه چون جان و دل پرداختی تن‌ها به خاک انداختی مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه بگشای چشم ای دیده‌ور در صنع رب دادگر وین دانه‌های در نگر در کهکشان سبحانه آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم صد دیده بگشاده به هم چون دیده‌بان سبحانه چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان تا بر سر اندازد از آن دو خواهران سبحانه شب را ز انجم توشه‌ای پروین چو زرین خوشه‌ای بشکفته در هر گوشه‌ای صد گلستان سبحانه هر شب به دست قادری بر گلشن نیلوفری از غایت صنعتگری گوهر فشان سبحانه چون صنع خود پیدا کند صحن فلک صحرا کند گه فرقدان زیبا کند گه شعریان سبحانه چون طاق گردون بسته شد عدل و کرم پیوسته شد تا با بره هم رسته شد شیر ژیان سبحانه گه ماه را بگداخته در راه ماهی تاخته گه تیر را انداخته اندر کمان سبحانه گه خوشه‌ای بیرون کشد تا آدمی در خون کشد گه دلو بر گردون کشد بی‌ریسمان سبحانه عقرب نهاده گردنش بگشاده دم بر دشمنش جوزا به خدمت کردنش بسته میان سبحانه چشم ترازو وا کند صد چشمه زو صحرا کند خرچنگ را پیدا کند ز آب روان سبحانه گه تن به بازی سرکشد ضحاکیی خنجر کشد از گاو رایت برکشد چون کاویان سبحانه بلبل که جان افزاید او دستان زنان زان آید او تا سر تو بسراید او از صد زبان سبحانه از شوق تو هر بلبلی چون پیش آرد غلغلی صد برگ یابد هر گلی در بوستان سبحانه گر زان شراب عاشقان یک جرعه برسانی به جان با هش نیاید بعد از آن تا جاودان سبحانه هستم رهین نعمتت دل بر امید رحمتت تا در رسد از حضرتت یک مژدگان سبحانه ای بر حقیقت پادشا گر در ره تو این گدا سودی کند دانم تو را نبود زیان سبحانه چون آفریدی رایگان نه سود کردی نه زیان اکنون ببخش ای غیب دان هم رایگان سبحانه یارب دل و دلدار شد بار گنه بسیار شد وین خفته تا بیدار شد شد کاروان سبحانه اول نه نیکو زیستم جز حسرت اکنون چیستم ای بس که من بگریستم از شرم آن سبحانه درمانده‌ام در کار خود نه یار کس نه یار خود از پرده‌ی پندار خود بازم رهان سبحانه جان مرا هشیار کن شایسته‌ی دیدار کن وین خفته را بیدار کن در زندگان سبحانه در ششدر خوف و رجا چون جان شود از تن جدا یارب مکش از سوی ما آن دم عنان سبحانه از ظلمت تحت الثری جان جذب کن سوی علا نوری ز انوار هدی در وی رسان سبحانه هرچند بی‌باک رهم از لطف کن پاک رهم کافکند بر خاک رهم بار گران سبحانه عطار را در هر نفس فریاد رس لطف تو بس پاکش برای فریاد رس زین خاکدان سبحانه گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز با چنان دانه‌ی خالی که تو بر لب زده‌ای من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز چشم ترکت همه بر سینه‌ی من خواهد زد هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز دل من گر به گلستان نرود معذرست که بسی خار جفا در جگرم خست امروز دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز هیهات! کزین دیار رفتم ناکرده وداع یار رفتم چه سود قرار وصل جانان؟ اکنون که من از قرار رفتم چون خاک در تو بوسه دادم با دیده‌ی اشکبار رفتم بگذاشتم، ای عزیز چون جان، دل نزد تو یادگار رفتم زنهار! دل مرا نگه‌دار چون من ز میان کار رفتم بردند به اضطرارم، ای دوست، زین جا نه به اختیار رفتم غم خواره و مونسم تو بودی بی‌مونس و غمگسار رفتم از خلق کریم تو ندیدم یک عهد چو استوار، رفتم چون از لب تو نیافتم کام ناکام به هر دیار رفتم نایافته مرهمی ز لطفت دل خسته و جان فگار رفتم شکرانه بده، که از در تو چون محنت روزگار رفتم تو خرم و شاد و کامران باش کز شهر تو سوکوار رفتم در قصه‌ی درد من نگه کن بنگر که چگونه زار رفتم جام طرب کش که صبح کام برآمد خنده‌ی صبح از دهان جام برآمد صبح فلک بین که بر موافقت جام دم زد و بوی میش ز کام برآمد مهره‌ی شادی نشست و ششدره برخاست نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد داو طرب کن تمام خاصه که اکنون عده‌ی خاتون خم تمام برآمد ما و شکر ریز عیش کز در خمار نامزد خرمی به بام برآمد ساغر گلفام خواه کز دهن کوس نغمه‌ی گلبام وقت بام برآمد بلبله کبکی است خون گرفته به منقار کز دهنش ناله‌ی حمام برآمد گاو سفالین که آب لاله‌ی تر خورد ارزن زرینش از مسام برآمد زآن می گلگون که بید سوخته پرورد بوی گل و مشکبید خام برآمد در صف دریا کشان بزم صبوحی جام چو کشتی کش خرام بر آمد خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش کابرش روز آتشین ستام برآمد بود فلک جام رنگ و جام فلک سان روز ندانم که از کدام برآمد دست قراسنقر فلک سپر افکند خنجر آقسنقر از نیام برآمد گوش رباب از هوا پیام طرب داشت از سه زبان راز آن پیام برآمد حلقه‌ی ابریشم است موی خوش چنگ چون مه نو کز خط ظلام برآمد گر چه تن چنگ شبه ناقه‌ی لیلی است ناله‌ی مجنون ز چنگ رام برآمد بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن ناله نه از ناقه از زمام برآمد نای چو شه زاده‌ی حبش که ز نه چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآمد از پی دستینه‌ی رباب کف می چون گهر عقد یک نظام برآمد بهر حلی‌های گوش و گردن بر بط سیم و زر از ساغر و مدام برآمد از حیوان شکار گاه دف آواز تهنیت شاه را مدام برآمد شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش نام عجم روضة السلام برآمد ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش بر سر دهر حرون لگام برآمد رستم ثانی که در طبیعتش اول دانش زال و دهای سام بر آمد صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید شکر نوالش ز سام و حام برآمد پهلو ایران گرفت رقعه‌ی ملکت وز دگران بانگ شاهقام برآمد دام به دریا فکنده بود سلیمان خازن انگشتری به دام برآمد ذات جهان پهلوانش صبح جلال است کز افق چرخ احتشام برآمد در کنف صبح فر میر محمد راست چو خورشید نور تام برآمد تاجوری یافت تخت و ملکت ایران تا ز برش سیدالانام برآمد گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک بر زبر تخت احترام برآمد گر علم صبح آب رنگ فروشد رایت خورشید نارفام برآمد تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب زال همایون به تخت سام برآمد نوبت کاوس شد چو پای منوچهر بر سر کرسی احتشام برآمد روز به مغرب شده چو مملکت او ماه چو بدر از حجاب شام برآمد آرزوی جان ملک عدل و همم بود از ملک عادل همام برآمد دولت شروان کلید دولت او بود زآن همه کارش به انتظام برآمد گر چه محمد پیمبری به عرب یافت صبح کمالش ز حد شام برآمد دیر زی ای بحر کف که عطسه‌ی جودت چشمه‌ی مهر است کز غمام برآمد مژده ده ای تاجور که ینصرک الله فال تو از مصحف دوام برآمد تا که حسامت قوام ملک عجم شد آه ز اعدای ناقوام برآمد چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید جان حسود از تف حسام برآمد جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت بس نفس شکر کز هوام برآمد دوش چنین دیده‌ام به خواب که نخلی بر لب دریا در آن مقام برآمد نخل موصل شده ترنج و رطب داشت سایه و شایه‌ش فراخ و تام برآمد مرغی دیدم گرفته نامه به منقار کز بر آن نخل شادکام برآمد بود یکی منبر از رخام بر نخل پیری بر منبر رخام برآمد نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند نعره‌ی تحسین ز خاص و عام برآمد من به تعجب به خود فروشده زین خواب کز خضر آواز السلام برآمد جستم و این خواب پیش خضر بگفتم از نفسش اصدق الکلام برآمد گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت شهپر عنقاش بر سهام برآمد مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو کار دو ملک از یک اهتمام برآمد منبر تخت است و پیر مشتری چرخ کز بر تختش سه چار گام برآمد ای درت آن آسمان که از افق او کوکب بهروزی کرام برآمد از دم خلق تو در مسدس گیتی بوی مثلث به هر مشام برآمد ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال کش ز شب و روز حام و سام برآمد عیسی عهدی که از تو قالب ملکت چون تن عازر به یک قیام برآمد رو که ز میخ سرای پرده‌ی قدرت فلکه‌ی این نیل گون خیام برآمد قدر محیط کفت جهان چه شناسد کو به سراب کف لام برآمد از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست مغز جعل را که با زکام برآمد از سر تیغت که ماه ازوست برص دار برتن شیر فلک جذام برآمد خوان ددان را به کاسه‌ی سر اعدا زآتش شمشیر تو طعام برآمد بر درت از بس که جن و انس و ملک هست جان شیاطین ز ازدحام برآمد گوئی کانبوه حافظان مناسک گرد در مسجد الحرام برآمد از حرمت هر کبوتری که بپرید نامه‌ی او عنبرین ختام برآمد سهم تو در زین کشید پشت زمین را گر چه ز من بود قعده رام برآمد بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست کان خوی ازین مرکب جمام برآمد زایجه‌ی طالعت مطالعه کردم سلطنت از موضع السهام برآمد آرزوی حضرت تو دارم اگر چه صبح من از غم به رنگ شام برآمد در ره خدمت درست عهدم لیکن نام من از نامه‌ی سقام برآمد هست نیازم ز جان و آن دگر کس از زر و سیم جهان حطام برآمد گوهر جان وام کردم از پی تحفه تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد پیش چنین تحفه کو تمیمه‌ی عقل است واحزن از جان بوتمام برآمد گوهر سحر حلال من شکند آنک گوهرش از نطفه‌ی حرام برآمد دزد بیان من است هر که در این عهد بر سمت شاعریش نام برآمد نیم شبت چون صف خواص دعا گفت هر نفسی آمینی از عوام برآمد باد جهانت به کام کز ظفر تو کامه‌ی صد جان مستهام برآمد ملک جهان ران که بر صحیفه‌ی ایام مدت عمرت هزار عام برآمد معاشران ز حریف شبانه یاد آرید حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید چو در میان مراد آورید دست امید ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید سمند دولت اگر چند سرکشیده رود ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید نمی‌خورید زمانی غم وفاداران ز بی‌وفایی دور زمانه یاد آرید به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید باد عنبر برد خاک کوی تو آب آتش ریخت رنگ روی تو جاودان را نیست اندر کل کون هیچ دولتخانه چون ابروی تو کفر و دین را نیست در بازار عشق گیسه داری چون خم گیسوی تو چشم و دل ترست و گرم از عشق تو کام و لب خشک‌ست و سرد از خوی تو ای بسا خلقا که اندر بند کرد حلقهاشان حلقه‌های موی تو گر بهشتی نیست پس جادو چراست آن دو چشم بلعجب بر روی تو عالمی را دارویی جز چشم را بی ضیا چشمست از داروی تو تا دل ریش مرا دست غمت بست همچون مهره بر بازوی تو کافرم چون چشم شوخت گر دهم دین و دنیا را به تار موی تو دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام از کلوخ امرود و شفتالوی تو هر کسی محراب دارد هر سویی هست محراب سنایی سوی تو ای بسا شرما که برد از چشمها دیده‌ی شوخ خوش جادوی تو کی توانم پای در عشقت نهاد با چنان دست و دل و بازوی تو سگ به از عقل منست ار عقل من ناف آهو نشمرد آهوی تو پیش تو بسی از همه کس خوارترم من زان روی که از جمله گرفتارترم من روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادار ترم من بر بی کسی من نگر و چاره‌ی من کن زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد زارم بکشی کز که ستمکار ترم من وحشی به طبیب من بیچاره که گوید کامروز ز دیروز بسی زارترم من گرچه کاری چو عشقبازی نیست بگذر از وی که جای بازی نیست بحقیقت بدان که قصه عشق پیش صاحبدلان مجازی نیست چون نواهای دلکش عشاق هیچ دستان بدلنوازی نیست ملک محمودی از کجا یابی اگرت سیرت ایازی نیست توسن طبع را عنان درکش که روانی به تیز تازی نیست شمع را زان زبان برند که او عادتش جز زبان درازی نیست باده‌ی صاف کو که صوفی را جامه بی جام می نمازی نیست دل دستانسرای مستانرا پرده سوزی به پرده سازی نیست خیز خواجو که نزد مشاقان مهر ورزی به مهره بازی نیست گفت ای شه بر من عور گدای قول دشمن مشنو از بهر خدای گر به بطلانست دعوی کردنم من نهادم سر ببر این گردنم زاغ کو حکم قضا را منکرست گر هزاران عقل دارد کافرست در تو تا کافی بود از کافران جای گند و شهوتی چون کاف ران من ببینم دام را اندر هوا گر نپوشد چشم عقلم را قضا چون قضا آید شود دانش بخواب مه سیه گردد بگیرد آفتاب از قضا این تعبیه کی نادرست از قضا دان کو قضا را منکرست ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری ای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری ای سوار فرد از لشکر جدا افتاده‌ای یا از آن ترکان یغما پیشه‌ی غارتگری آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که تو گر چه زهرم می‌چشانی از شکر شیرین تری وحشی آن صید افکنت گر افکند در خون منال نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری خواجه و بچگان جهازی ساختند بر ستوران جانب ده تاختند شادمانه سوی صحرا راندند سافروا کی تغنموا بر خواندند کز سفرها ماه کیخسرو شود بی سفرها ماه کی خسرو شود از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد روز روی از آفتابی سوختند شب ز اختر راه می‌آموختند خوب گشته پیش ایشان راه زشت از نشاط ده شده ره چون بهشت تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود خار از گلزار دلکش می‌شود حنظل از معشوق خرما می‌شود خانه از همخانه صحرا می‌شود ای بسا از نازنینان خارکش بر امید گل‌عذار ماه‌وش ای بسا حمال گشته پشت‌ریش از برای دلبر مه‌روی خویش کرده آهنگر جمال خود سیاه تا که شب آید ببوسد روی ماه خواجه تا شب بر دکانی چار میخ زانک سروی در دلش کردست بیخ تاجری دریا و خشکی می‌رود آن بمهر خانه‌شینی می‌دود هر که را با مرده سودایی بود بر امید زنده‌سیمایی بود آن دروگر روی آورده به چوب بر امید خدمت مه‌روی خوب بر امید زنده‌ای کن اجتهاد کو نگردد بعد روزی دو جماد مونسی مگزین خسی را از خسی عاریت باشد درو آن مونسی انس تو با مادر و بابا کجاست گر بجز حق مونسانت را وفاست انس تو با دایه و لالا چه شد گر کسی شاید بغیر حق عضد انس تو با شیر و با پستان نماند نفرت تو از دبیرستان نماند آن شعاعی بود بر دیوارشان جانب خورشید وا رفت آن نشان بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع عشق تو بر هر چه آن موجود بود آن ز وصف حق زر اندود بود چون زری با اصل رفت و مس بماند طبع سیر آمد طلاق او براند از زر اندود صفاتش پا بکش از جهالت قلب را کم گوی خوش کان خوشی در قلبها عاریتست زیر زینت مایه‌ی بی زینتست زر ز روی قلب در کان می‌رود سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود نور از دیوار تا خور می‌رود تو بدان خور رو که در خور می‌رود زین سپس پستان تو آب از آسمان چون ندیدی تو وفا در ناودان معدن دنبه نباشد دام گرگ کی شناسد معدن آن گرگ سترگ زر گمان بردند بسته در گره می‌شتابیدند مغروران به ده همچنین خندان و رقصان می‌شدند سوی آن دولاب چرخی می‌زدند چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید جانب ده صبر جامه می‌درید هر که می‌آمد ز ده از سوی او بوسه می‌دادند خوش بر روی او گر تو روی یار ما را دیده‌ای پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای با عشق قرار در نگنجد جز ناله‌ی زار در نگنجد با درد تو دردسر نباشد با باده خمار در نگنجد من با تو سزد که در نگنجم با دیده غبار در نگنجد در دل نکنی مقام یعنی با قلب عیار در نگنجد در دیده خیال تو نیاید با آب نگار در نگنجد بوسی ندهی به طنز و گویی: با بوسه کنار در نگنجد با چشم تو شاید ار ببینم با جام خمار در نگنجد آنجا که منم تو هم نگنجی با لیل نهار در نگنجد شد عار همه جهان عراقی با فخر تو عار در نگنجد خوبرویان چو رخ همی پوشند عاشقان در طلب همی کوشند یافت عنقا به عزلت و دوری قاف تا قاف نام مستوری هر که او عزلت اختیار نکرد دست با دوست در کنار نکرد خنک آنکس که او برید از خلق دامن و روی در کشید از خلق کار اگر با خدات خواهد بود این تعلق بلات خواهد بود طفل معنی به کام پرورده نشود جز درین پس پرده تا تو اندر میان انبوهی روز و شب در عذاب و اندوهی گرگ آزاد ریسمان در حلق کیست؟ خلوت‌نشین دل با خلق دل مخوان، ای پسر، که دول بود آنکه در چاه خلق گول بود ریسمانیست سست صورت جاه تو به این ریسمان مرو در چاه چون به خلوت روی مبر با خویش فکر اسباب صورت، از کم و بیش چون نبی دور شد ز بیع و شری کنج خلوت گزید و غار حری عزت غار بود و عزلت شهر منتج عیش عمر و عشرت دهر ماه یکشب که در برو بستند مردم او را ز بامها جستند خود ز عزلت زیان نبیند کس کز خموشیست سود عزلت و بس حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان هیچگه نیست ره و رسم خردمندی گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران موج و طوفان و نهنگست درین دریا باید اندیشه کند زین همه کشتیبان هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت هیچ دیوانه نشد بسته‌ی این زندان ای بسا خرمن امید که در یکدم کرد خاکسترش این صاعقه‌ی سوزان تکیه بر اختر فیروز مکن چندین ایمن از فتنه‌ی ایام مشو چندان بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر چو رود سر به چه کاریت خورد سامان تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی یابی آن گنج که جوئیش درین ویران چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش هیچ هشیار نساید بزبان سوهان تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین آمد آوای جرس، توشه چه داری هان رهرو گمشده و راهزنان در پیش شب تار و خر لنگ و ره بی پایان بکش این نفس حقیقت کش خود بین را این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب چه رسیدت که چنین کودنی و نادان تو شدی کاهل و از کاربری گشتی نه زمستان گنهی داشت نه تابستان بوستان بود وجود تو گه خلقت تخم کردار بدش کرد چو شورستان تو مپندار که عناب دهد علقم تو مپندار که عزت رسد از خذلان منشین با همه کس، کاز پی بد کاری آدمی روی توانند شدن دیوان گشت ابلیس چو غواص به بحر دل ماند بر جا شبه و رفت در غلطان پویه آسوده نکردست کسی زین ره لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان گر شوی باد بگردش نرسی هرگز طائر عمر چو از دام تو شد پران دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش کز پس مرده خردمند نکرد افغان خر تو میبرد این غول بیابانی آخر کار تو میمانی و این پالان شبرو دهر نگردد همه در یک راه گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان کامها تلخ شد از تلخی این حلوا عهدها سست شد از سستی این پیمان آنکه نشناخته از هم الف و با را زو چه داری طمع معرفت قرآن پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی همه از تست، نه از کجروی دوران نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان برو ای قطره در آغوش صدف بنشین روی بنمای چو گشتی گهر رخشان یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان بسته‌ی شوق بود از دو جهان آزاد کشته‌ی عشق بود زنده‌ی جاویدان همه زارع نبرد وقت درو خرمن همه غواص نیارد گهر از عمان زیب یابد سر و تن از ادب و دانش زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان عقل گنجست، نباید که برد دزدش علم نورست، نباید که شود پنهان هستی از بهر تن آسانی اگر بودی چه بدی برتری آدمی از حیوان گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان جامه‌ی جان تو زیور علم آراست چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد سحر با آنکه بود چون پسر عمران چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب بزن آبی و ز جانی شرری بنشان به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان بینوا مرد بحسرت ز غم نانی خواجه دلکوفته گشت از بره‌ی بریان سوخت گر در دل شب خرمن پروانه شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان بی هنر گر چه بتن دیبه‌ی چین پوشد به پشیزی نخرندش چو شود عریان همه یاران تو از چستی و چالاکی پرنیان باف و تو در کارگه کتان آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز سنگ را با در شهوار بیک میزان ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری بامید ثمری کشت ترا دهقان هیچ، آزاده نشد بنده‌ی تن، پروین هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان به زبان خرد این نکته صریح است صریح که نظر جز به رخ خوب قبیح است قبیح مدعای دل عشاق بتان می‌فهمند به اشارات نهانی ز عبارات صریح آن که این حسن در اجزای وجود تو نهاد معنی خاص ادا کرد به الفاظ فصیح بر دل ریش چه شیرین نمکی می‌پاشید در حدیث نمکین جنبش آن لعل ملیح ما هلاکیم و نصیب دگران آب حیات ما خرابیم و طبیب دگرانست مسیح این که دل دیده شکست از تو درستست درست این که بیمار تو گردیده صحیح است صحیح محتشم کز تو به یک پیک نظر گشته هلاک چشم حسرت به رخت دوخته چون صید ذبیح هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا کای روح پاک مقتدا یا رحمه للعالمین حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری باید که صف‌ها بردری و آیی بر آن قلعه حصین هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب گر گشت جانان محتجب جان می رود نیکوش بین گفته‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون یا لیت قومی یعلمون که با کیانم همنشین سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین هر کس که یابد این رشد زان قند بی‌حد او چشد مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه‌ها مهین گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر خار ملامت به پا خاک ندامت به سر از کف خود رایگان دامن امن و امان داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام از غرفات جنان در درکات سقر همنفسان وطن جمع به هر انجمن وز غم دوری من غرقه به خون جگر من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا دور ز هم آشیان برده سری زیر پر رهسپر غربتم لیک بود قسمتم چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد ز آتش آهنگران موم نبیند اثر چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه بستر و بالین من این حجر است آن مدر طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر همدم من مور و مار دام و ددم در کنار دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار با مژه‌ی اشکبار تا سحرم در سهر بهر من غمزده هر شب و روز آمده پاره‌ی دل مائده لخت جگر ماحضر یار من دلفگار آدمیی دیوسار دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین زشتی طالع ببین شومی اختر نگر مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر راغب کالای من مشتریان بس ولی حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل مردمش از مردمی در همه عالم سمر اهل وی الحق تمام زاده‌ی پشت کرام کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن یافت تن آسمان فالج و اختر خدر بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون نیست بجز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر دوش که در کنج غم با همه درد و الم تا سحرم بود باز دیده‌ی اختر شمر گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار گاه شکایت کنان زانویم از بار سر گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا خاک رهش عقل را آمده کحل بصر پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر درگه شاه زمان سده فخر جهان صفدر عالی تبار سرور والاگهر وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ بحر معالی گهر ابر لالی مطر خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام رستم کسری شکوه کسری جمشید فر آید ازو چون میان قصه‌ی تیغ و سنان نامه‌ی رستم مخوان نام تهمتن مبر ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر روضه‌ی اجلال را قد تو سرکش نهال دوحه‌ی اقبال را روی تو شیرین ثمر پایه‌ی گاه تو را دوش فلک تکیه گاه جامه‌ی جاه تو را اطلس چرخ آستر با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه با دل در پرورت بحر جهان یک شمر روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران گم کند از بیم جان جاده‌ی باختر یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر خصم تو هر جا کشد ناله این المناص از همه جا بشنود زمزمه‌ی لاوزر آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک آب حیاتت کند مرتع آجال، تر تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر باد سر دشمنان در سم یک ران تو از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور ای ز رای تو ملک و دین معمور شب این روز و ماتم آن سور حامل حرز نامه‌ی امرت صادر و وارد صبا و دبور دولت تو چو ذکر تو باقی رایت تو چو نام تو منصور کلک تو شرع ملک را مفتی دست تو گنج رزق را گنجور سد حزم ترا متانت قاف نور رای ترا تجلی طور شاکر حفظ سایه‌ی عدلت ساکن و سایر وحوش و طیور حرم حرمت تو شاید بود که مفری بود ز سایه و نور کرم از فیض دستت آورده در جهان رسم رزق را مقدور هرکجا صولتت فشرده قدم زور بازوی آسمان شده زور فتنه را از کلاه گوشه‌ی جاه کرده در دامن فنا مستور دادی از روزگار دشمن و دوست روز و شب را جهان ماتم و سور با روای تو روز نامعروف با وقوف تو راز نامستور بوده آنجا که ذکر حامل ذکر همه آیات شان تو مشهور آسمانی که در عناد وغلو هیچ خصم تو نیست جز مقهور آفتابی که در نظام جهان هیچ سعی تو نیست مشکور نه قضایی که در مصالح کل منشی رای تو دهد منشور عزم تو توامان تقدیرست که نباشد درو مجال فتور گر دهد در دیار آب و هوا مهدی عدل تو قرار امور جوشن کینه برکشد ماهی کمر حمله بگسلد زنبور هرچه در سلک حل و عقد کشد کلکت آن عالمی بدو معمور یا بود کنه فکرت خسرو یا بود سر سینه‌ی دستور موقف حشر چیست بارگهت در او در صریر نایب صور کز عدم کشتگان حادثه را متسلسل همی کند محشور دامنت گر سپهر بوسه دهد ننشیند برو غبار غرور به خدای ار به ملک کون زند قلزم همت تو موج سرور گرچه اندر سبای حضرت تو باد و دیوند مسرع و مزدور نشود هوش تو سلیمان‌وار به چنان بار نامها مغرور نشو طوبی نه آن هوا دارد که تغیر پذیرد از باحور طبع غوره است آنکه رنگ رخش به تعدی بگردد از انگور نفس تو معتدل مزاجی نیست کز تف کبریا شود محرور رو که کاملتر از تو مرد نزاد مادر دهر در سرور و شرور لاف مردی زند حسود ولیک نام زنگی بسی بود کافور معتدل جاه بادی از پی آنک به بقا اعتدال شد مذکور ای بقای ترا خواص دوام وی عطای ترا لزوم وفور وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام مدتی دیر از این سعادت دور وین که در کنج کلبه‌ای امروز بر فراق توام چو سنگ صبور تا بدانی که اختیاری نیست خود مخیر کجا بود مجبور به خدایی که از مشیت اوست رنج رنجور وشادی مسرور که مرا در همه جهان جانیست وان ز حرمان خدمتت رنجور از چنین مجلس ای نفیر از بخت تا چرا داردم همیشه نفور ای دریغا اگر بضاعت من عیب قلت نداردی و قصور تا از این سان که فرط اخلاصیست خط قربت بیابمی موفور تا ز عمر آن قدر که مایه دهند کنمی بر ثنای تو مقصور گرچه زانجا که صدق بندگیست نیستم نزد خویشتن معذور چه کنم در صدور اهل زمان ای بساط تو برده آب صدور سخنم دلپذیرتر ز لقاست غیبتم خوشگوارتر ز حضور حال من بنده در ممالک هست حلا آن یخ‌فروش نیشابور از چه برداشتم حساب مراد کان‌نشد چون حساب ضرب کسور چون صدف تا که یک نفس نزنم با کلامی چو لل منثور هر دری نیستنم چو گربه‌ی رس شاید ار نیستم چو سگ ساجور سگ قصاب حرص را ارزد استخوان ریزه بر قفا ساطور جرعه‌ی جام جود اگر بخورم نکند درد منتم مخمور مرد باش ای حمیت قانع خاک خور ای طبیعت آزور پادشاهم به نطق دور مشو شو بپرس از قصاید دستور آمدم با سخن که نتوان کرد از جوال شره برون طنبور دخترانند خاطرم را بکر همه باشکل و باشمایل حور در شبستان روزگار عزب در ملاقات و انبساط حذور همهرا عز و نسبت تو جهاز همه بر نقش و سایه‌ی تو غیور درنگر گر کرای خطبه کند مکن از التفاتشان مهجور ای بجایی که هرچه تو گویی شد بر اوراق آسمان مسطور نظری کن به من چنانکه کنند تا بدان تربیت شور منظور تا فلک طول دهر پیماید به ذراع سنین و شبر شهور از سنین و شهور دور تو باد طول ایام و امتداد دهور روز اقبال تو چو دور سپهر جاودان فارغ از حجاب ظهور شب خصم تو تا به صبح آبد چون شب نیم‌کشتگان دیجور سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مامور تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری تو یکی شهر بزرگی نه یکی بلکه هزاری همه اجزات خموشند ز تو اسرار نیوشند همه روزی بخروشند که بیا تا تو چه داری تویی دریای مخلد که در او ماهی بی‌حد ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاری همه خاموش به ظاهر همه قلاش و مقامر همه غایب همه حاضر همه صیاد و شکاری همه ماهند نه ماهی همه کیخسرو و شاهی همه چون یوسف چاهی ز تو اندر چه تاری همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون همه خاموش چو مریم همه در بانگ چو قاری همه اجزای وجودت به تو گویند چه بودت که همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز یاری مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاری تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز ناری ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی تو در دیار خود از خسروان مملکتی رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست به کوش تا مگر از محرمان راز شوی زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی حضور خلق نباشد ز فتنه‌ای خالی درین میانه سزد گر به احتراز شوی چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته که وقت شد که در آن منزل دراز شوی یکی دو زایند آبستنان مادر طبع ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل همه بلال معانی، همه اویس هنر یگانه‌ی دو سرا و سه وقت و چار ارکان امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر که دختری که ازینسان برادران دارد عروس دهرش خوانند و بانوی کشور اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون وگر بماند زیبد مسیح را خواهر اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد که گور بهتر داماد و دفت اولیتر اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر مرا به زادن دختر چه خرمی زاید که اش مادر من هم نزادی از مادر سخن که زاده‌ی خاقانی است دیر زیاد که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید بره‌بر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان بپرسید کایدر چه باشد شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت زبان برگشادند بر شهریار به نالیدن از گردش روزگار که ما را یکی کار پیش است سخت بگوییم با شاه پیروزبخت بدین کوه سر تا به ابر اندرون دل ما پر از رنج و دردست و خون ز چیز که ما را بدو تاب نیست ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست چو آیند بهری سوی شهر ما غم و رنج باشد همه بهر ما همه رویهاشان چو روی هیون زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون سیه روی و دندانها چون گراز که یارد شدن نزد ایشان فراز همه تن پر از موی و موی همچو نیل بر و سینه و گوشهاشان چو پیل بخسپند یکی گوش بستر کنند دگر بر تن خویش چادر کنند ز هر ماده‌یی بچه زاید هزار کم و بیش ایشان که داند شمار به گرد آمدن چون ستوران شوند تگ آرند و بر سان گوران شوند بهاران کز ابر ا ندرآید خروش همان سبز دریا برآید به جوش چو تنین ازان موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر فرود افگند ابر تنین چو کوه بیایند زیشان گروها گروه خورش آن بود سال تا سالشان که آگنده گردد بر و یالشان گیاشان بود زان سپس خوردنی بیارند هر سو ز آوردنی چو سرما بود سخت لاغر شوند به آواز بر سان کفتر شوند بهاران ببینی به کردار گرگ بغرند بر سان پیل سترگ اگر پادشا چاره‌یی سازدی کزین غم دل ما بپردازدی بسی آفرین یابد از هرکسی ازان پس به گیتی بماند بسی بزرگی کن و رنج ما را بساز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز سکندر بماند اندر ایشان شگفت غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج برآرم من این راه ایشان به رای نبیروی نیکی دهش یک خدای یکایک بگفتند کای شهریار ز تو دور بادا بد روزگار ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم پرستنده باشیم تا زنده‌ایم بیاریم چندانک خواهی تو چیز کزین بیش کاری نداریم نیز سکندر بیامد نگه کرد کوه بیاورد زان فیلسوفان گروه بفرمود کاهنگران آورید مس و روی و پتک گران آورید کج و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارید چندانک آید به کار بی‌اندازه بردند چیزی که خواست چو شد ساخته کار و اندیشه راست ز دیوارگر هم ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران ز گیتی به پیش سکندر شدند بدان کار بایسته یاور شدند ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه ز بن تا سر تیغ بالای اوی چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی ازو یک رش انگشت و آهن یکی پراگنده مس در میان اندکی همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون دانا کیان همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ شد آژده بسی نفت و روغن برآمیختند همی بر سر گوهران ریختند به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند دم آورد و آهنگران صدهزار به فرمان پیروزگر شهریار خروش دمنده برآمد ز کوه ستاره شد از تف آتش ستوه چنین روزگاری برآمد بران دم آتش و رنج آهنگران گهرها یک اندر دگر ساختند وزان آتش تیز بگداختند ز یاجوج و ماجوج گیتی برست زمین گشت جای خرام و نشست برش پانصد بود بالای اوی چو سیصد بدی نیز پهنای اوی ازان نامور سد اسکندری جهانی برست از بد داوری برو مهتران خواندند آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین ز چیزی که بود اندران جایگاه فراوان ببردند نزدیک شاه نپذرفت ازیشان و خود برگرفت جهان مانده زان کار اندر شگفت عشق را با گفت و با ایما چه کار روح را با صورت اسما چه کار عاشقان گوی‌اند در چوگان یار گوی را با دست و یا با پا چه کار هر کجا چوگانش راند می‌رود گوی را با پست و با بالا چه کار آینه‌ست و مظهر روی بتان با نکوسیماش و بدسیما چه کار سوسمار از آب خوردن فارغست مر ورا با چشمه و سقا چه کار آن خیالی که ضمیر اوطان اوست پاش را با مسکن و با جا چه کار عیسیی که برگذشت او از اثیر با غم سرماش و یا گرما چه کار ای رسایل کشته با نادی غیب رو تو را با گفت و با غوغا چه کار ز اهل عقل نپسندد خردمند که دارد رفتنی را پای دردمند لباس زندگی برخود مکن تنگ که چون شد پار نتوان کرد پیوند بصورت خوش مشو از روی معنی نی خامه نکوتر از نی قند نصیحت گوهری دان کان نزیبد مگر در گوش دانا و خردمند مخور غم بهر فرزندی و مالی که مالت دیده بس است و صبر فرزند به رعنایی منه بر خاکیان پای که ایشان هم‌چو تو بودند یک چند شنو ای‌دوست پند اما چو خسرو مشو کو گوید و خود نشنود پند مرا با تو افتادست پیوند نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند دل من می‌جهد هر لحظه از جای به دیدارت چنانم آرزومند ندارم صبر اگر باور نداری بگیر اینک بیا دستم به سوگند دلم خونست از شوق وصالت چو مادر در فراق کشته فرزند هزاران چشمه از چشمم روان است که سنگین‌تر غمی دارم ز الوند بخاری مرتفع گردد ز دریا به امر حق فرو بارد به صحرا شعاع آفتاب از چرخ چارم بر او افتد شود ترکیب با هم کند گرمی دگر ره عزم بالا در آویزد بدو آن آب دریا چو با ایشان شود خاک و هوا ضم برون آید نبات سبز و خرم غذای جانور گردد ز تبدیل خورد انسان و یابد باز تحلیل شود یک نطفه و گردد در اطوار وز او انسان شود پیدا دگر بار چو نور نفس گویا بر تن آید یکی جسم لطیف و روشن آید شود طفل و جوان و کهل و کمپیر بیابد علم و رای و فهم و تدبیر رسد آنگه اجل از حضرت پاک رود پاکی به پاکی خاک با خاک هم اجزای عالم چون نباتند که یک قطره ز دریای حیاتند زمان چو بگذرد بر وی شود باز همه انجام ایشان همچو آغاز رود هر یک از ایشان سوی مرکز که نگذارد طبیعت خوی مرکز چو دریایی است وحدت لیک پر خون کز او خیزد هزاران موج مجنون نگر تا قطره‌ی باران ز دریا چگونه یافت چندین شکل و اسما بخار و ابر و باران و نم و گل نبات و جانور انسان کامل همه یک قطره بود آخر در اول کز او شد این همه اشیا ممثل جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام اجل چون در رسد در چرخ و انجم شود هستی همه در نیستی گم چو موجی بر زند گردد جهان طمس یقین گردد «کان لم تغن بالامس» خیال از پیش برخیزد به یک بار نماند غیر حق در دار دیار تو را قربی شود آن لحظه حاصل شوی تو بی تویی با دوست واصل وصال این جایگه رفع خیال است چو غیر از پیش برخیزد وصال است مگو ممکن ز حد خویش بگذشت نه او واجب شد و نه واجب او گشت هر آن کو در معانی گشت فایق نگوید کین بود قلب حقایق هزاران نشاه داری خواجه در پیش برو آمد شد خود را بیندیش ز بحث جزو و کل نشات انسان بگویم یک به یک پیدا و پنهان از همه عالم شده‌ام بر کران بسته به سودای تو جان بر میان جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام با تو و صد ساله ره اندر میان از تب هجران تو ناخن کبود پیش تو انگشت زنان کالامان آن نه ز گریه است که چشمم به قصد هست گهر ریز به سوی دهان لیک زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی گوشت جدا کی شود از استخوان چون کنم افغان که ز تف جگر سوخته شد در دهن من فغان در بصرم سفته شده است آفتاب ز آنکه مرا دیده شد الماس دان دود دلم گر به فلک برشود هفت فلک هشت شود در زمان بیعگه غم دل خاقانی است زان کشد اندوه در او کاروان وین رمقی کز رقمش مانده است از ظل خورشید سپهر آستان مشتری عصمت و خورشید دین صدر ازل قدر ابد قهرمان نایب سلطان هدی، احمشاد کوست در اقلیم کرم کامران اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند خط وجود را قلم قهر درکشند بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند چون پا زنند دست گشایند از جهان ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند هرگه که‌شان به بحر معانی فرو برند بیم است آن زمان که زمین بر سما زنند دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان قفل نفور بر در هر دو سرا زنند بکر است هر سخن که ز عطار بشنوی دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند نگویم آب و گلست آن وجود روحانی بدین کمال نباشد جمال انسانی اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق گل بهشت مخمر به آب حیوانی به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد چو من شوی و به درمان خویش درمانی دلی که با سر زلفت تعلقی دارد چگونه جمع شود با چنان پریشانی مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم رواست گر بنوازی و گر برنجانی ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی طمع مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود برای عید بود گوسفند قربانی روان روشن سعدی که شمع مجلس توست به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی حسن تو همیشه در فزون باد رویت همه ساله لاله گون باد اندر سر ما خیال عشقت هر روز که باد در فزون باد هر سرو که در چمن درآید در خدمت قامتت نگون باد چشمی که نه فتنه تو باشد چون گوهر اشک غرق خون باد چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد هر جا که دلیست در غم تو بی صبر و قرار و بی سکون باد قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد هر دل که ز عشق توست خالی از حلقه وصل تو برون باد لعل تو که هست جان حافظ دور از لب مردمان دون باد هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا بازگردد به راه نویسنده‌ی نامه را پیش خواند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند آرامش و کارزار خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند نیک و بد و فر و جاه بفرمان اویست گردان سپهر ازو بازگسترده هرجای مهر ترا ای جوان تندرستی و بخت همیشه بماناد با تاج و تخت اگر بر دلت رای من تیره گشت ز خواب جوانی سرت خیره گشت شنیدی که دشمن به ایران چه کرد چو پیروز شد روزگار نبرد کنون خیره آزرم دشمن مجوی برین بارگه بر مبر آبروی منه با جوانی سر اندر فریب گر از چرخ‌گردان نخواهی نهیب که من زان فریبنده گفتار او بسی بازگشتم ز پیکار او ترا گر فریبد نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت نرفت ایچ با من سخن ز آشتی ز فرمان من روی برگاشتی همان رستم از گنج آراسته نخواهد شدن سیر از خواسته ازان مردری تاج شاهنشهی ترا شد سر از جنگ جستن تهی در بی‌نیازی به شمشیر جوی به کشور بود شاه را آبروی چو طوس سپهبد رسد پیش تو بسازد چو باید کم و بیش تو گروگان که داری به بند گران هم اندر زمان بارکن بر خران پرستار وز خواسته هرچ هست به زودی مر آن را به درگه فرست تو شوکین و آویختن را بساز ازین در سخن‌ها مگردان دراز چو تو ساز جنگ شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی سپهبد سراندر نیارد به خواب بیاید به جنگ تو افراسیاب و گر مهر داری بران اهرمن نخواهی که خواندت پیمان شکن سپه طوس رد را ده و بازگرد نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد تو با خوبرویان برآمیختی به بزم اندر از رزم بگریختی نهادند بر نامه بر مهر شاه هیون پر برآورد و ببرید راه چو نامه به نزد سیاووش رسید بران گونه گفتار ناخوب دید فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست بگفت آنک با پیلتن رفته بود ز طوس و ز کاووس کاشفته بود سیاوش چو بشنید گفتار اوی ز رستم غمی گشت و برتافت روی ز کار پدر دل پراندیشه کرد ز ترکان و از روزگار نبرد همی گفت صد مرد ترک و سوار ز خویشان شاهی چنین نامدار همه نیک خواه و همه بی‌گناه اگرشان فرستم به نزدیک شاه نپرسد نه اندیشد از کارشان همانگه کند زنده بر دارشان به نزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه چنان خیره با شاه توران سپاه جهاندار نپسندد این بد ز من گشایند بر من زبان انجمن وگر بازگردم به نزدیک شاه به طوس سپهبد سپارم سپاه ازو نیز هم بر تنم بد رسد چپ و راست بد بینم و پیش بد نیاید ز سودابه خود جز بدی ندانم چه خواهد رسید ایزدی دو تن را ز لشکر ز کندآوران چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران بران رازشان خواند نزدیک خویش بپرداخت ایوان و بنشاند پیش که رازش به هم بود با هر دو تن ازان پس که رستم شد از انجمن بدیشان چنین گفت کز بخت بد فراوان همی بر تنم بد رسد بدان مهربانی دل شهریار بسان درختی پر از برگ و بار چو سودابه او را فریبنده گشت تو گفتی که زهر گزاینده گشت شبستان او گشت زندان من غمی شد دل و بخت خندان من چنین رفت بر سر مرا روزگار که با مهر او آتش آورد بار گزیدم بدان شوربختیم جنگ مگر دور مانم ز چنگ نهنگ به بلخ اندرون بود چندان سپاه سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه نشسته به سغد اندرون شهریار پر از کینه با تیغ زن صدهزار برفتیم بر سان باد دمان نجستیم در جنگ ایشان زمان چو کشور سراسر بپرداختند گروگان و آن هدیه‌ها ساختند همه موبدان آن نمودند راه که ما بازگردیم زین رزم‌گاه پسندش نیامد همی کار من بکوشد به رنج و به آزار من به خیره همی جنگ فرمایدم بترسم که سوگند بگزایدم وراگر ز بهر فزونیست جنگ چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ چه باید همی خیره خون ریختن چنین دل به کین اندر آویختن همی سر ز یزدان نباید کشید فراوان نکوهش بباید شنید دو گیتی همی برد خواهد ز من بمانم به کام دل اهرمن نزادی مرا کاشکی مادرم وگر زاد مرگ آمدی بر سرم که چندین بلاها بباید کشید ز گیتی همی زهر باید چشید بدین گونه پیمان که من کرده‌ام به یزدان و سوگندها خورده‌ام اگر سر بگردانم از راستی فراز آید از هر سوی کاستی پراگنده شد در جهان این سخن که با شاه ترکان فگندیم بن زبان برگشایند هر کس به بد به هرجای بر من چنان چون سزد به کین بازگشتن بریدن ز دین کشیدن سر از آسمان و زمین چنین کی پسندد ز من کردگار کجا بر دهد گردش روزگار شوم کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان که روشن زمانه بران سان بود که فرمان دادار گیهان بود سری کش نباشد ز مغز آگهی نه از بتری باز داند بهی قباد آمد و رفت و گیتی سپرد ورا نیز هم رفته باید شمرد تو ای نامور زنگه شاوران بیارای تن را به رنج گران برو تا به درگاه افرسیاب درنگی مباش و منه سر به خواب گروگان و این خواسته هرچ هست ز دینار و ز تاج و تخت نشست ببر همچنین جمله تا پیش اوی بگویش که ما را چه آمد به روی بفرمود بهرام گودرز را که این نامور لشکر و مرز را سپردم ترا گنج و پیلان کوس بمان تا بیاید سپهدار طوس بدو ده تو این لشکر و خواسته همه کارها یکسر آراسته یکایک برو بر شمر هرچ هست ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست چو بهرام بشنید گفتار اوی دلش گشت پیچان به تیمار اوی ببارید خون زنگه‌ی شاوران بنفرید بر بوم هاماوران پر از غم نشستند هر دو به هم روانشان ز گفتار او شد دژم بدو باز گفتند کاین رای نیست ترا بی‌پدر در جهان جای نیست یکی نامه بنویس نزدیک شاه دگر باره زو پیلتن را بخواه اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز مگردان به ما بر دژم روزگار چو آمد درخت بزرگی به بار نپذرفت زان دو خردمند پند دگرگونه بد راز چرخ بلند چنین داد پاسخ که فرمان شاه برانم که برتر ز خورشید و ماه ولیکن به فرمان یزدان دلیر نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت سراسیمه شد خویشتن را نیافت همی دست یازید باید به خون به کین دو کشور بدن رهنمون وزان پس که داند کزین کارزار کرا برکشد گردش روزگار ز بهر نوا هم بیازارد او سخنهای گم کرده بازآرد او همان خشم و پیگار بار آورد سرشک غم اندر کنار آورد اگر تیره‌تان شد دل از کار من بپیچید سرتان ز گفتار من فرستاده خود باشم و رهنمای بمانم برین دشت پرده‌سرای سیاوش چو پاسخ چنین داد باز بپژمرد جان دو گردن فراز ز بیم جداییش گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند همی دید چشم بد روزگار که اندر نهان چیست با شهریار نخواهد بدن نیز دیدار او ازان چشم گریان شد از کار او چنین گفت زنگه که ما بنده‌ایم به مهر سپهبد دل آگنده‌ایم فدای تو بادا تن و جان ما چنین باد تا مرگ پیمان ما چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه چنین گفت با زنگه بیدار شاه که رو شاه توران سپه را بگوی که زین کار ما را چه آمد بروی ازین آشتی جنگ بهر منست همه نوش تو درد و زهر منست ز پیمان تو سر نگردد تهی وگر دور مانم ز تخت مهی جهاندار یزدان پناه منست زمین تخت و گردون کلاه منست و دیگر که بر خیره ناکرده کار نشایست رفتن بر شهریار یکی راه بگشای تا بگذرم بجایی که کرد ایزد آبشخورم یکی کشوری جویم اندر جهان که نامم ز کاووس ماند نهان ز خوی بد او سخن نشنوم ز پیگار او یک زمان بغنوم بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد از در شهریار چو در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیده‌بانش بدید پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ چو زنگه بیامد به نزدیک شاه سپهدار برخاست از پیشگاه گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش چو بنشست با شاه پیغام داد سراسر سخنها بدو کرد یاد چو بشنید پیچان شد افراسیاب دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب بفرمود تا جایگه ساختند ورا چون سزا بود بنواختند چو پیران بیامد تهی کرد جای سخن رفت با نامور کدخدای ز کاووس وز خام گفتار او ز خوی بد و رای و پیگار او همی گفت و رخساره کرده دژم ز کار سیاووش دل پر ز غم فرستادن زنگه‌ی شاوران همه یاد کرد از کران تا کران بپرسید کاین را چه درمان کنیم وزین چاره جستن چه پیمان کنیم بدو گفت پیران که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار تو از ما به هر کار داناتری ببایستها بر تواناتری گمان و دل و دانش و رای من چنینست اندیشه بر جای من که هر کس که بر نیکوی در جهان توانا بود آشکار و نهان ازین شاهزاده نگیرند باز زگنج و ز رنج آنچ آید فراز من ایدون شنیدم که اندر جهان کسی نیست مانند او از مهان به بالا و دیدار و آهستگی به فرهنگ و رای و به شایستگی هنر با خرد نیز بیش از نژاد ز مادر چنو شاهزاده نزاد بدیدن کنون از شنیدن بهست گرانمایه و شاهزاد و مهست وگر خود جز اینش نبودی هنر که از خون صد نامور با پدر برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه همی از تو جوید بدین گونه راه نه نیکو نماید ز راه خرد کزین کشور آن نامور بگذرد ترا سرزنش باشد از مهتران سر او همان از تو گردد گران و دیگر که کاووس شد پیرسر ز تخت آمدش روزگار گذر سیاوش جوانست و با فرهی بدو ماند آیین و تخت مهی اگر شاه بیند به رای بلند نویسد یکی نامه‌ی سودمند چنان چون نوازنده فرزند را نوازد جوان خردمند را یکی جای سازد بدین کشورش بدارد سزاوار اندر خورش بر آیین دهد دخترش را بدوی بداردش با ناز و با آبروی مگر کاو بماند به نزدیک شاه کند کشور و بومت آرامگاه و گر باز گردد سوی شهریار ترا بهتری باشد از روزگار سپاسی بود نزد شاه زمین بزرگان گیتی کنند آفرین برآساید از کین دو کشور مگر اگر آردش نزد ما دادگر ز داد جهان آفرین این سزاست که گردد زمانه بدین جنگ راست چو سالار گفتار پیران شنید چنان هم همه بودنیها بدید پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان همی داشت بر نیک و بد بر گمان چنین داد پاسخ به پیران پیر که هست اینک گفتی همه دلپذیر ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدین رای همداستان که چون بچه‌ی شیر نر پروری چو دندان کند تیز کیفر بری چو با زور و با چنگ برخیزد او به پروردگار اندر آویزد او بدو گفت پیران کاندر خرد یکی شاه کندآوران بنگرد کسی کز پدر کژی و خوی بد نگیرد ازو بدخویی کی سزد نبینی که کاووس دیرینه گشت چو دیرینه گشت او بباید گذشت سیاوش بگیرد جهان فراخ بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ دو کشور ترا باشد و تاج و تخت چنین خود که یابد مگر نیک‌بخت چو بشنید افراسیاب این سخن یکی رای با دانش افگند بن دبیر جهان‌دیده را پیش خواند زبان برگشاد و سخن برفشاند نخستین که بر خامه بنهاد دست به عنبر سر خامه را کرد مست جهان آفرین را ستایش گرفت بزرگی و دانش نمایش گرفت کجا برترست از مکان و زمان بدو کی رسد بندگی را گمان خداوند جانست و آن خرد خردمند را داد او پرورد ازو باد بر شاهزاده درود خداوند گوپال و شمشیر و خود خداوند شرم و خداوند باک ز بیداد و کژی دل و دست پاک شنیدم پیام از کران تا کران ز بیدار دل زنگه‌ی شاوران غمی شد دلم زانک شاه جهان چنین تیز شد با تو اندر نهان ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت چه جوید خردمند بیدار بخت ترا این همه ایدر آراستست اگر شهریاری و گر خواستست همه شهر توران برندت نماز مرا خود به مهر تو باشد نیاز تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر چنان دان که کاووس بر تو به مهر بران گونه یک روز نگشاد چهر کجا من گشایم در گنج بست سپارم به تو تاج و تخت نشست بدارمت بی‌رنج فرزندوار به گیتی تو مانی زمن یادگار چو از کشورم بگذری در جهان نکوهش کنندم کهان و مهان وزین روی دشوار یابی گذر مگر ایزدی باشد آیین و فر بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین ازین کرد یزدان ترا بی نیاز هم ایدر بباش و به خوبی بناز سپاه و در گنج و شهر آن تست به رفتن بهانه نبایدت جست چو رای آیدت آشتی با پدر سپارم ترا تاج و زرین کمر که ز ایدر به ایران شوی با سپاه ببندم به دلسوزگی با تو راه نماند ترا با پدر جنگ دیر کهن شد سرش گردد از جنگ سیر گر آتش ببیند پی شصت و پنج رسد آتش از باد پیری به رنج ترا باشد ایران و گنج و سپاه ز کشور به کشور رساند کلاه پذیرفتم از پاک یزدان که من بکوشم به خوبی به جان و به تن نفرمایم و خود نسازم به بد به اندیشه دل را نیازم به بد چو نامه به مهر اندر آورد شاه بفرمود تا زنگه‌ی نیک‌خواه به زودی به رفتن ببندد کمر یکی خلعت آراست با سیم و زر یکی اسپ بر سر ستام گران بیامد دمان زنگه‌ی شاوران چو نزدیک تخت سیاوش رسید بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید سیاوش به یک روی زان شاد شد به دیگر پر از درد و فریاد شد که دشمن همی دوست بایست کرد ز آتش کجا بردمد باد سرد یکی نامه بنوشت نزد پدر همه یاد کرد آنچ بد در به در که من با جوانی خرد یافتم بهر نیک و بد نیز بشتافتم از آن زن یکی مغز شاه جهان دل من برافروخت اندر نهان شبستان او درد من شد نخست ز خون دلم رخ ببایست شست ببایست بر کوه آتش گذشت مرا زار بگریست آهو به دشت ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم خرامان به چنگ نهنگ آمدم دو کشور بدین آشتی شاد گشت دل شاه چون تیغ پولاد گشت نیاید همی هیچ کارش پسند گشادن همان و همان بود بند چو چشمش ز دیدار من گشت سیر بر سیر دیده نباشند دیر ز شادی مبادا دل او رها شدم من ز غم در دم اژدها ندانم کزین کار بر من سپهر چه دارد به راز اندر از کین و مهر ازان پس بفرمود بهرام را که اندر جهان تازه کن کام را سپردم ترا تاج و پرده‌سرای همان گنج آگنده و تخت و جای درفش و سواران و پیلان کوس چو ایدر بیاید سپهدار طوس چنین هم پذیرفته او را سپار تو بیدار دل باش و به روزگار ز دیده ببارید خوناب زرد لب رادمردان پر از باد سرد ز لشکر گزین کرد سیصد سوار همه گرد و شایسته‌ی کارزار صد اسپ گزیده به زرین ستام پرستار و زرین کمر صد غلام بفرمود تا پیش او آورند سلیح و ستام و کمر بشمرند درم نیز چندان که بودش به کار ز دینار وز گوهر شاهوار ازان پس گرانمایگان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند چنین گفت کز نزد افراسیاب گذشتست پیران بدین روی آب یکی راز پیغام دارد به من که ایمن به دویست از انجمن همی سازم اکنون پذیره شدن شما را هم ایدر بباید بدن همه سوی بهرام دارید روی مپیچد دل را ز گفتار اوی همی بوسه دادند گردان زمین بران خوب سالار باآفرین عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش دست ار به وصل موی میانی رسد به روز اندر میانش آر و شب اندر کنار کش زان پیش کت کشد لحد گور در کنار خالی نباید از تن خوبان کنار و کش اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب دندان کس به میوه نیالاید و نمش چون دستگاه و مکنت آن هست می‌بنوش با مطربان فاخر و با شاهدان کش کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن دستار رند میکده را گو: مدار فش ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع» آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش» می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش وز برق نور باده بهم بر فتاده بش شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او در میان واصلان لطف رحمان نازنین او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین پیش او بنهاد مفتاح خزاین‌های خاص کرده از عشق و محبت‌هاش یزدان نازنین در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز مست او اندر میان جمله مستان نازنین اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین تن قفص‌شکلست تن شد خار جان در فریب داخلان و خارجان اینش گوید من شوم همراز تو وآنش گوید نی منم انباز تو اینش گوید نیست چون تو در وجود در جمال و فضل و در احسان و جود آنش گوید هر دو عالم آن تست جمله جانهامان طفیل جان تست او چو بیند خلق را سرمست خویش از تکبر می‌رود از دست خویش او نداند که هزاران را چو او دیو افکندست اندر آب جو لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ایست کمترش خور کان پر آتش لقمه‌ایست آتشش پنهان و ذوقش آشکار دود او ظاهر شود پایان کار تو مگو آن مدح را من کی خورم از طمع می‌گوید او پی می‌برم مادحت گر هجو گوید بر ملا روزها سوزد دلت زان سوزها گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن کان طمع که داشت از تو شد زیان آن اثر می‌ماندت در اندرون در مدیح این حالتت هست آزمون آن اثر هم روزها باقی بود مایه‌ی کبر و خداع جان شود لیک ننماید چو شیرینست مدح بد نماید زانک تلخ افتاد قدح همچو مطبوخست و حب کان را خوری تا بدیری شورش و رنج اندری ور خوری حلوا بود ذوقش دمی این اثر چون آن نمی‌پاید همی چون نمی‌پاید همی‌پاید نهان هر ضدی را تو به ضد او بدان چون شکر پاید نهان تاثیر او بعد حینی دمل آرد نیش‌جو نفس از بس مدحها فرعون شد کن ذلیل النفس هونا لا تسد تا توانی بنده شو سلطان مباش زخم کش چون گوی شو چوگان مباش ورنه چون لطفت نماند وین جمال از تو آید آن حریفان را ملال آن جماعت کت همی‌دادند ریو چون ببینندت بگویندت که دیو جمله گویندت چو بینندت بدر مرده‌ای از گور خود بر کرد سر همچو امرد که خدا نامش کنند تا بدین سالوس در دامش کنند چونک در بدنامی آمد ریش او دیو را ننگ آید از تفتیش او دیو سوی آدمی شد بهر شر سوی تو ناید که از دیوی بتر تا تو بودی آدمی دیو از پیت می‌دوید و می‌چشانید او میت چون شدی در خوی دیوی استوار می‌گریزد از تو دیو نابکار آنک اندر دامنت آویخت او چون چنین گشتی ز تو بگریخت او تحیتی چو هوای ریاض خلد برین تحیتی چو رخ دلگشای حور العین تحیتی چو شمیم شمامه‌ی سنبل تحیتی چو نسیم روایح نسرین تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین تحیتی گهر آگین چو دیده‌ی فرهاد تحیتی شکر افشان چو پسته‌ی شیرین تحیتی همه زاری چو نامه‌ی ویسه تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین تحیتی که بود حرز بازوی افلاک تحیتی که بود ورد جان روح امین تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر تحیتی که کند جان علویش تلقین تحیتی که ازو ملک دل شود معمور تحیتی که ازو کام جان شود شیرین تحیتی که شود زخم سینه را مرهم تحیتی که دهد درد خسته را تسکین کدام پیک همایون رساند از خواجو بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین خدایگانا سال نوت همایون باد همیشه روز تو چون روز عید میمون باد به گرد طالع سعدت که کعبه‌ی فلکست هزار دور طواف سعود گردون باد چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف در آن ورق الف قد خسروان نون باد نهال بختی کز باغ دولتت نبرند چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا به جای در و گهر در دل صدف خون باد ور از مراد تویی باز پس نهد گردون به اضطرار و گردون بارکش دون باد ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ وجوه‌ساز معادن قرین قارون باد ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد به روز معرکه س المزاج نصرت را ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند محرران فلک را کف تو قانون باد چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد خدایگانا از غایت غلو و علو همی ندانم گفتن که دولتت چون باد دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود که در دهانش سخن همچو در مکنون باد بدان دلیل که هردم سپهر می‌گوید همین زمان و همین ساعت و هم‌اکنون باد آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟ خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو خود نمی‌گویی که هستی در دو عالم یا نه‌ای؟ شد دلم ویران ز سنگ‌انداز هجرانت، ولی شادمانم چون تو دایم گنج آن ویرانه‌ای گر دل سختت نمی‌ماند به سنگ، ای سیم تن پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟ شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر از کنار من چرا دوری، اگر دردانه‌ای؟ ترک مهرت خواستم کردن چو دید آن عقل گفت: چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟ اوحدی، چون عشق بازی می‌کنی دوری مجوی همچو فرزین، از رخ این شاه، اگر فرزانه‌ای بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای ای کاب زندگانی من در دهان توست تیر هلاک ظاهر من در کمان توست گر برقعی فرونگذاری بدین جمال در شهر هر که کشته شود در ضمان توست تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست ما را همین سرست که بر آستان توست بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم منعی که می‌رود گنه از باغبان توست بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست دوشینه ز رنج دهر بدخواه رفتم سوی بوستان نهانی تا وارهم از خمار جانکاه در لطف و هوای بوستانی دیدم گلهای نغز و دلخواه خندان ز طراوت جوانی مرغان لطیف‌طبع آگاه نالان به نوای باستانی بر آتش روی گل شبانگاه هر یک سرگرم زندخوانی من بی‌خبرانه رفتم از راه از آن نغمات آسمانی با خود گفتم به ناله و آه کای رانده ز عالم معانی! با بال ضعیف و پر کوتاه پرواز بلند کی توانی؟» بودم در این سخن که ناگاه مرغی به زبان بی‌زبانی این مژده به گوش من رسانید «کز رحمت حق مباش نومید» گر از ستم سپهر کین‌توز یک چند بهار ما خزان شد وز کید مصاحب بدآموز چوپان بر گله سرگران شد روزی دو سه، آتش جهانسوز در خرمن ملک میهمان شد خونهای شریف پاک، هر روز بر خاک منازعت روان شد وآن قصه زشت حیرت‌اندوز سرمایه‌ی عبرت جهان شد امروز به فر بخت فیروز دلهای فسرده شادمان شد از فر مجاهدان بهروز آن را که دل تو خواست آن شد وز تابش مهر عالم‌افروز ایران فردوس جاودان شد شد شامش روز و روز نوروز زین بهتر نیز می‌توان شد روزی دو سه صبرکن به امید از رحمت حق مباش نومید از عرصه‌ی تنگ حصن بیداد انصاف برون جهاند مرکب در معرکه داد پردلی داد آن دانا فارس مهذب شاهین کمال بال بگشاد برکند ز جغد جهل مخلب استاد بزرگ لوح بنهاد شد مدرس کودکان مرتب آمد به نیاز پیش استاد آن طفل گریخته ز مکتب استاد خجسته‌پی در استاد تا کودک را کند مدب آواز به شش جهت درافتاد از غفلت دیو و سطوت رب: « ای از شب هجر بود ناشاد! برخیز که رهسپار شد شب صبح آمد و بردمید خورشید از رحمت حق مباش نومید ای سر به ره نیاز سوده! با سرخوشی و امیدواری منشور دلاوری ربوده در عرصه‌ی رزم جانسپاری با داس مقاومت دروده کشت ستم و تباهکاری زنگار ظلام را زدوده ز آیینه‌ی دین کردگاری لب بسته و بازوان گشوده وز دین قویم کرده یاری واندر طلب حقوق بوده چون کوه، قرین بردباری جان داده و آبرو فزوده در راه بقای کامکاری وین گلشن تازه را نمود از خون شریف آبیاری مستیز به دهر ناستوده کز منظره‌ی امیدواری خورشید امید باز تابید از رحمت حق مباش نومید صد شکر که کار یافت قوت از یاری حجت خراسان وآن قبله و پیشوای امت سرمایه‌ی حرمت خراسان بن موسی جعفر آن که عزت افزوده به عزت خراسان بگرفت نکو به دست قدرت سررشته‌ی قدرت خراسان وز همت عاقلان ملت شد نادره ملت خراسان وز عالم فحل باحمیت شد شهره حمیت خراسان ترکان دلیر بافتوت کردند حمایت خراسان نیز از علمای خوش رویت خوش گشت رویت خراسان زین بهتر نیز خواهیش دید از رحمت حق مباش نومید به آیین جهانداران یکی روز به مجلس بود شاه مجلس افروز به عزم دست بوسش قاف تا قاف کمر بسته کله‌داران اطراف نشسته پیش تختش جمله شاهان ز چین تا روم و از ری تا سپاهان ز سالار ختن تا خسرو زنگ همه بر یاد خسرو باده در چنگ چو دوری چند می در داد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی در افکند که خوبانی که در خورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند یکی گفتا لطافت روم دارد لطف گنج است و گنج آن بوم دارد یکی گفت از ختن خیزد نکوئی فسانه است آن طرف در خوبروئی یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد که پیرکهای او باشد پریزاد یکی گفتا که در اقصای کشمیر ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر یکی گفتا سزای بزم شاهان شکر نامی است در شهر سپاهان به شکر بر ز شیرینیش بیداد وزو شکر به خوزستان به فریاد به زیر هر لبش صد خنده بیشست لبش را چون شکر صد بنده بیشست قبا تنگ آید از سروش چمن را درم واپس دهد سیمش سمن را رطب پیش دهانش دانه ریز است شکر بگذار کو خود خانه خیز است چو بر دارد نقاب از گوشه ماه بر آید ناله صد یوسف از چاه جز این عیبی ندارد آن دلارام که گستاخی کند با خاص و با عام به هر جائی چو باد آرام گیرد چو لاله با همه کس جام گیرد ز روی لطف با کس در نسازد که آنکس خان و مان را در نبازد کسی کاو را شبی گیرد در آغوش نگردد آن شبش هرگز فراموش ملک را در گرفت آن دلنوازی اساسی نو نهاد از عشق بازی فرس می‌خواست بر شیرین دواند به ترکی غارت از ترکی ستاند برد شیرینی قندی به قندی گشاید مشکل بندی ببندی به گوهر پایه گوهر شود خرد به دیبا آب دیبا را توان برد سرش سودای بازار شکر داشت که شکر هم ز شیرینی اثر داشت نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را در این اندیشه صابر بود یکسال نه شد واقف کسی برحسب آن حال پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوی ملک سپاهان راند بنگاه فرود آمد به نزهت گاه آن بوم سوادی دید بیش از کشور روم گروهی تازه روی و عشرت افروز به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد غم آن لعبت آزاده می‌خورد نهفته باز می‌پرسید جایش به دست آورد هنجار سرایش شبی برخاست تنها با غلامی ز بازار شکر برخواست کامی چو خسرو بر سر کوی شکر شد سپاهان قصر شیرینی دگر شد حلاوتهای عیش آن عصر می‌داشت که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت به در بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش جوانی دید زیبا روی بر در نمودار جهانداریش در سر فرود آوردش از شبدیز چون ماه فرس را راند حالی بر علف گاه چو مهمانان به ایوانش درون برد بدان مهمان سر از کیوان برون برد ملک چون بر بساط کار بنشست درستی چند را بر کار بشکست اجازت داد تا شکر بیاید به مهمان بر ز لب شکر گشاید برون آمد شکر با جام جلاب دهانی پر شکر چشمی پر از خواب شکر نامی که شکر ریزد او بود نباتی کز سپاهان خیزد او بود ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی چو دایه آیتی در چاپلوسی کنیزان داشتی رومی و چینی کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی همه در نیم شب نوروز کرده به کار عیش دست‌آموز کرده نشست و باده پیش آورد حالی بتی یارب چنان و خانه خالی نه می در آبگینه کان سمنبر در آب خشک می‌کرد آتش تر گلابی را به تلخی راه می‌داد به شیرینی بدست شاه می‌داد نشسته شاه عالم مهترانه شکر برداشته چون مه ترانه پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد ملک را شهر بند خواب می‌کرد چو نوش باده از لب نیش برداشت شکر برخاست شمع از پیش برداشت به عذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوت خانه شاه کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود در او پوشید زر و زیور خویش فرستاد و گرفت آن شب سر خویش ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش در او پیچید و آن شب کام دل راند به مصروعی بر افسونی غلط خواند ز شیرینی که آن شمع سحر بود گمان افتاد او را کان شکر بود کنیز از کار خسرو ماند مدهوش که شیرین آمدش خسرو در آغوش فسانه بود خسرو در نکوئی فسونگر بود وقت نغز گوئی ز هر کس کو به بالا سروری داشت سری و گردنی بالاتری داشت به خوش مغزی به از بادام تر بود به شیرین استخوانی نیشکر بود شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی کم این بودی که سی فرسنگ رفتی هر آن روزی که نصفی کم کشیدی چهل من ساغری دردم کشیدی چو صبح آمد کنیز از جای برخاست به دستان از ملک دستوریی خواست به نزدیک شکر شد کام و ناکام به شکر باز گفت احوال بادام هر آنچ از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را به در داد بدان تا شکر آگه باشد از کار بگوید هر چه پرسد زو جهاندار شکر برداشت شمع و در شد از در که خوش باشد به یک جا شمع و شکر ملک پنداشت کان هم بستر او بود کنیزک شمع دارد شکر او بود بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی به خلوت با چو من مهمان نشستی جوابش داد کای از مهتران طاق ندیدم مثل تو مهمان در آفاق همه چیزیت هست از خوبروئی ز شیرین شکری و نغز گوئی یکی عیب است اگر ناید گرانت که بوئی در نمک دارد دهانت نمک در مردم آرد بوی پاکی تو با چندین نمک چون بوی ناکی به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر سمنبر گفت سالی سوسن و سیر ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست گرفت آن پند را یکسال در دست بر آن افسانه چون بگذشت سالی مزاج شه شد از حالی به حالی به زیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن شبی بر عادت پارینه برخاست به شکر باز بازاری برآراست همان شیرینی پارینه دریافت به شیرینی رسد هر کو شکر یافت چو دوری چند رفت از عیش سازی پدید آمد نشان بوس و بازی همان جفته نهاد آن سیم ساقش به جفتی دیگر از خود کرد طاقش ملک نقل دهان آلوده می‌خورد به امید شکر پالوده می‌خورد چو لشگر بر رحیل افتاد شب را ملک پرسید باز آن نوش لب را که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟ بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟ جوابی شکرینش داد شکر که پارم بود یاری چون تو در بر جز آن کان شخص را بوی دهان بود تو خوشبوئی ازین به چون توان بود ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز ببین عیب جمال خویشتن نیز بپرسیدش که عیب من کدامست کز آن عیب این نکوئی زشت نامست جوابش داد کان عیب است مشهور که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور چو دور چرخ با هر کس بسازی چو گیتی را همه کس عشق بازی نگارین مرغی ای تمثال چینی چرا هر لحظه بر شاخی نشینی غلاف نازکی داری دریغی که هر ساعت کنی بازی به تیغی جوابش داد شکر کای جوانمرد چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟ به ستاری که ستر اوست پیشم که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم نه کس با من شبی در پرده خفته است نه درم را کسی در دور سفته است کنیزان منند اینان که بینی که در خلوت تو با ایشان نشینی بلی من باشم آن کاول درآیم به می بنشینم و عشرت فزایم ولی آن دلستان کاید در آغوش نه من چون من بتی باشد قصب پوش چو بشنید این سخن شاه از زبانش بدین معنی گواهی داد جانش دری کو را بود مهر خدائی دهد ناسفته گی بروی گوائی چو بر زد آتش مشرق زبانه ملک چون آب شد زانجا روانه بزرگان سپاهان را طلب کرد وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان که شکر همچنان در تنگ خویش است نیازرده گلی بر رنگ خویش است متاع خویشتن دربار دارد کنیزی چند را بر کار دارد سمندش گر چه با هرکس به زین است سنان دور باشش آهنین است عجوزان نیز کردند استواری عروسش بکر بود اندر عماری ملک را فرخ آمد فال اختر که از چندین مگس چون رست شکر فرستاد از سرای خویش خواندش به آیین زناشوئی نشاندش نسفته در دریائیش را سفت نگین لعل را یاقوت شد جفت سوی شهر مداین شد دگربار شکر با او به دامنها شکربار به شکر عشق شیرین خوار می‌کرد شکر شیرینیی بر کار می‌کرد چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه بنوش آباد شیرین شد دگر راه شکر در تنگ شه تیمار می‌خورد ز نخلستان شیرین خار می‌خورد شه از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر چو شمع از دوری شیرین در آتش که باشد عیش موم از انگبین خوش کسی کز جان شیرین باز ماند چه سود ار در دهن شکر فشاند شکر هرگز نگیرد جای شیرین بچربد بر شکر حلوای شیرین چمن خاکست چون نسرین نباشد شکر تلخ است چون شیرین نباشد مگو شیرین و شکر هست یکسان ز نی خیزد شکر شیرینی از جان چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر بر مجمر آنجا عود سوزد شکر گر چاشنی در جام دارد ز شیرینی حلاوت وام دارد ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند هر آبی کان بود شیرین بسازد شکر چون آب را بیند گدازد ز شیرین تا شکر فرقی عیان است که شیرین جان و شکر جای جان است پریروئی است شیرین در عماری پرند او شکر در پرده‌داری بداند این قدر هر کش تمیز است که شکر بهر شیرینی عزیز است دلش می‌گفت شیرین بایدم زود که عیشم را نمی‌دارد شکر سود یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین چه باید کرد با خود جنگ چندین گرم سنگ آسیا بر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد به سر کردم نگردانم سر از یار سری دارم مباح از بهر این کار دیگر ره گفت که این تدبیر خام است صبوری کن که رسوائی تمام است مرا آن به که از شیرین شکیبم نه طفلم تا به شیرینی فریبم به باید در کشیدن میل را میل که کس را کار برناید به تعجیل مرا شیرین و شکر هر دو در جام چرا بر من به تلخی گردد ایام دلم با این رفیقان بی‌رفیق است ز بس ملاحبان کشتی غریق است نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه مشو بر نردبان جز پایه پایه چنان راغب مشو در جستن کام که از نایافتن رنجی سرانجام طمع کم دار تا گر بیش یابی فتوحی بر فتوح خویش یابی دل آن به کز در مردی در آید مراد مردم از مردی بر آید به صبرم کرد باید رهنمونی زنی شد با زنان کردن زبونی به مردان بر زنی کردن حرام است زنی کردن زنی کردن کدام است؟ مرا دعوی چه باید کرد شیری که آهوئی کند بر من دلیری اگر خود گوسپندی رند و ریشم نه بر پشم کسان بر پشم خویشم چو پیلان را ز خود با کس نگفتم چو پیله در گلیم خویش خفتم چنان در سر گرفت آن ترک طناز کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز چو کرد ار دل ستاند سینه جوید ورش خانه دهی گنجینه جوید دلم را گر فراقش خون برآرد طمع برد و طمع طاعون برآرد ز معشوقه وفا جستن غریب است نگوید کس که سکبا بر طبیب است مرا هر دم بر آن آرد ستیزش که خیز استغفرالله خون به ریزش من این آزرم تا کی دارم او را چو آزردم تمام آزارم او را به گیلان در نکو گفت آن نکوزن میازار ار بیازاری نکو زن مزن زن راولی چون بر ستیزد چنانش زن که هرگز برنخیزد دل شه چاره آن غم ندانست که راز خویش را محرم ندانست دل آن محرم بود کز خانه باشد دل بیگانه هم بیگانه باشد چو دزدیده نخواهی دانه خویش مهل بیگانه را در خانه خویش چنان گو راز خود با بهترین دوست که پنداری که دشمن‌تر کسی اوست مگو ناگفتنی در پیش اغیار نه با اغیار با محرم‌ترین یار به خلوت نیزش از دیوار میپوش که باشد در پس دیوارها گوش و گر نتوان که پنهان داری از خویش مده خاطر بدان یعنی میندیش میندیش آنچه نتوان گفتنش باز که نندیشیده به ناگفتنی راز در این مجلس چنان کن پرده‌سازی که ناید شحنه در شمشیربازی سرودی کان بیابان را نشاید سزد گر بزم سلطان را نشاید اگر دانا و گر نادان بود یار بضاعت را به کس بی‌مهر مسپار مکن با هیچ بد محضر نشستی که نارد در شکوهت جز شکستی درختی کار در هر گل که کاری کز او آن بر که کشتی چشم داری سخن در فرجه‌ای پرور که فرجام زوا گفتن ترا نیکو شود نام اگر صد وجه نیک آید فرا پیش چو وجهی بد بود زان بد بیندیش به چشم دشمنان بین حرف خود را بدین حرفت‌شناسی نیک و بد را چو دوزی صد قبا در شادکامی به در پیراهنی در نیک نامی جان را ستیزه‌ی تو ندارد نهایتی خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز در سینه‌ی تو نیز بکردی سرایتی دارم شکایت از تو، ولی منع میکند حسن وفا که: باز نمایم شکایتی روی زمین چو قصه‌ی فرهاد کوهکن پر شد حکایت من و شیرین حکایتی! خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر کز کافری بدیع نباشد جنایتی هم‌چنان که شه سلیمان در نبرد جذب خیل و لشکر بلقیس کرد که بیایید ای عزیزان زود زود که برآمد موجها از بحر جود سوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر جوش موجش هر زمانی صد گهر الصلا گفتیم ای اهل رشاد کین زمان رضوان در جنت گشاد پس سلیمان گفت ای پیکان روید سوی بلقیس و بدین دین بگروید پس بگوییدش بیا اینجا تمام زود که ان الله یدعوا بالسلام هین بیا ای طالب دولت شتاب که فتوحست این زمان و فتح باب ای که تو طالب نه‌ای تو هم بیا تا طلب یابی ازین یار وفا ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم فارغی چون تخم‌ها را تو عدم انگاشتی ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی ریش خندی می‌کند بر پند تاب عاشقی کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش در شعاع شمس دین زیرا که مرغ چاشتی آن روزگار کو که مرا یار یار بود من بر کنار از غم و او در کنار بود روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز زان گونه روزگار که آن روزگار بود امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش بدرود دی که کار من امیدوار بود دایم شمار وصل همی برگرفت دل این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود با روی چون نگار نگارم هزار شب کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود به خدایی که از مشیت او رنج رنجور و شادی مسرور که مرا در همه جهان جانیست وان ز حرمان خدمتت رنجور دل من دردمند تست درمانش نمی‌سازی دلت بر وی نمی‌سوزد به فرمانش نمی‌سازی تنم را خون دل خوردی و ترکش می‌کنی اکنون عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمی‌سازی؟ ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمی‌دانم به دشواری کشید این کار و آسانش نمی‌سازی لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمی‌سازی! ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد ندیدم سینه‌ای کماج پیکانش نمی‌سازی دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون چو شد سرگشته می‌بینم که سامانش نمی‌سازی نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمی‌سازی ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند کوچ کردی تو و آثار تو ماند چون کند قافله کوچ از صحرا می‌نهد آتشی از خویش به جا بار بستی تو ز سرمنزل من آتشت ماند ولی در دل من چون کبوتربچه‌ی پروازی برگشودی پر و کردی بازی اوج بگرفتی و بال افشاندی ناگهان رفتی و بالا ماندی تن زار تو فروخفت به خاک روح پاک تو گذشت از افلاک جامه پوشید سیه در غم تو نامه شد جامه‌در از ماتم تو شجر فضل و ادب بی‌بر شد فلک دانش بی‌اختر شد دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است وز غمت داغ مرکب تازه است رفت در مرگ تو قدرت ز خیال مزه از نکته و معنی زامثال اندر آهنگ دگر پویه نماند بر لب تار بجز مویه نماند بی‌تو رفت از غزلیات فروغ بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ بی‌تو رندی و نظربازی مرد راستی سعدی شیرازی مرد اندر آن باغ که بر شاخه‌ی گل آشیان ساخته‌ای چون بلبل زیر سر کن ز ره مهر و وفا گوشه‌ای بهر پذیرایی ما سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست کس ار بزرگ شد از گفته‌ی بزرگ، رواست چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج هر آن سخن که نپیوست با معانی راست شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست صنیع دانا انگاره‌ی دل داناست چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است گدایی آرد اشعار شاعری که گداست کلام هر قوم انگاره‌ی سرایر اوست اگر فریسه‌ی کبر است یا شکار ریاست نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست جلال و رفعت گفتارهای شاهانه نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست عتابهای غیورانه و شجاعتها دلیل مردی گوینده است و فخر او راست محاورات حکیمانه و درایتهاش گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست صریح گوید گفتارهای او کاین مرد به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟ جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست درون صحنه‌ی بازی، یکی نمایشگر اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست یکی به صحنه‌ی شهنامه بین که فردوسی به صد لباس مخالف به بازی آمده راست امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش وزیر روشن رای است و شاعری شیداست مکالمات ملوک و محاوارت رجال همه قریحه‌ی فردوسی سخن آراست برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم به احتشام سکندر، به مکرمت داراست به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر که هر وزیری دارای صد هزار دهاست به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟ حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست ما، کانده تو نیاز داریم دست از تو چگونه باز داریم؟ شادان به غم تو چون نباشیم؟ کز سوز غم تو ساز داریم با سوز تو از چه رو نسازیم؟ چون لطف تو چاره ساز داریم تیمار تو گر چه جان بکاهد از جانش، چو جان، نیاز داریم سر بر قدمت نهیم روزی چون همت سرفراز داریم جانبازی ما عجب نباشد چون ما دل عشقباز داریم گر جان برود، چه باک ما را؟ جانا، چو تو دلنواز داریم دریاب، کز آتش فراقت اندیشه‌ی جان‌گداز داریم بنما، که در انتظار رویت پیوسته دو چشم باز داریم از انس فرزند مالک آمدست که به مهمانی او شخصی شدست او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام چرکن و آلوده گفت ای خادمه اندر افکن در تنورش یک‌دمه در تنور پر ز آتش در فکند آن زمان دستارخوان را هوشمند جمله مهمانان در آن حیران شدند انتظار دود کندوری بدند بعد یکساعت بر آورد از تنور پاک و اسپید و از آن اوساخ دور قوم گفتند ای صحابی عزیز چون نسوزید و منقی گشت نیز گفت زانک مصطفی دست و دهان بس بمالید اندرین دستارخوان ای دل ترسنده از نار و عذاب با چنان دست و لبی کن اقتراب چون جمادی را چنین تشریف داد جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد خاک مردان باش ای جان در نبرد بعد از آن گفتند با آن خادمه تو نگویی حال خود با این همه چون فکندی زود آن از گفت وی گیرم او بردست در اسرار پی این‌چنین دستارخوان قیمتی چون فکندی اندر آتش ای ستی گفت دارم بر کریمان اعتماد نیستم ز اکرام ایشان ناامید میزری چه بود اگر او گویدم در رو اندر عین آتش بی ندم اندر افتم از کمال اعتماد از عباد الله دارم بس امید سر در اندازم نه این دستارخوان ز اعتماد هر کریم رازدان ای برادر خود برین اکسیر زن کم نباید صدق مرد از صدق زن آن دل مردی که از زن کم بود آن دلی باشد که کم ز اشکم بود مردم و بر دل من باز غم یار هنوز جان سبک رفت و من از عشق گران بار هنوز حال من زار و به بالین رقیب آمد یار من به این زاری و او بر سر آزار هنوز عشوه‌ات سوخته جان من و جانسوز همان غمزه‌ات ساخته کار من و در کار هنوز دل که دارد سر ز لف تو چو غافل مرغیست که بدام آمده و نیست خبر دار هنوز سرنهادند حریفان همه در راه صلاح سر من خاک ره خانه خمار هنوز چشم امید شد از فرقت دلدار سفید محتشم منتظر دولت دیدار هنوز وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز تا پیش دریا گذشت ز دیبا سراپرده‌یی برکشید سپه را به منزل فرود آورید یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر نوشتند هرگونه‌یی خوب و زشت نویسنده چون نامه اندر نوشت سکندر بشد چون فرستاده‌یی گزین کرد بینادل آزاده‌یی که با او بدی یک‌دل و یک‌سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن سپه را به سالار لشکر سپرد وزان رومیان پنج دانا ببرد چو آگاهی آمد به فغفور ازین که آمد فرستاده‌یی سوی چین پذیره فرستاد چندی سپاه سکندر گرازان بیامد به راه چو آمد بران بارگاه بزرگ بدید آن گزیده سپاه بزرگ بیامد ز دهلیز تا پیش اوی پراندیشه جان بداندیش اوی دوان پیش او رفت و بردش نماز نشست اندر ایوان زمانی دراز بپرسید فغفور و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش چو برزد سر از کوه روشن چراغ ببردند بالای زرین جناغ فرستاده‌ی شاه را پیش خواند سکندر فراوان سخنها براند بگفت آنچ بایست و نامه بداد سخنهای قیصر همه کرد یاد بران نامه عنوان بد از شاه روم جهاندار و سالار هر مرز و بوم که خوانند شاهان برو آفرین زما بندگان جهان آفرین جهاندار و داننده و رهنمای خداوند پاکی و نیکی فزای دگر گفت فرمان ما سوی چین چنانست که آباد ماند زمین نباید بسیچید ما را به جنگ که از جنگ شد روز بر فور تنگ چو دارا که بد شهریار جهان چو فریان تازی و دیگر مهان ز خاور برو تا در باختر ز فرمان ما کس نجوید گذر شمار سپاهم نداند سپهر وگر بشمرد نیز ناهید و مهر اگر هیچ فرمان ما بشکنی تن و بوم و کشور به رنج افگنی چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش و با بد مکاو گر آیی بینی مرا با سپاه ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه بداریم بر تو همین تاج و تخت به چیزی گزندت نیاید ز بخت وگر کند باشی به پیش آمدن ز کشور سوی شاه خویش آمدن ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین هم از جامه و پرده و تخت عاج ز دیبای پرمایه و طوق و تاج ز چیزی که یابی فرستی به گنج چو خواهی که از ما نیایدت رنج سپاه مرا بازگردان ز راه بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه چو سالار چین زان نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید بخندید و پس با فرستاده گفت که شاه ترا آسمان باد جفت بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی ز بالا و مردی و دیدار اوی فرستاده گفت ای سپهدار چین کسی چون سکندر مدان بر زمین به مردی و رادی و بخش و خرد ز اندیشه‌ی هر کسی بگذرد به بالای سروست و با زور پیل به بخشش به کردار دریای نیل زبانش به کردار برنده تیغ به چربی عقاب اندر آرد ز میغ چو بشنید فغفور چین این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن بفرمود تا خوان و می خواستند به باغ اندر ایوان بیاراستند همی خورد می تا جهان تیره شد سر میگساران ز می خیره شد سپهدار چین با فرستاده گفت که با شاه تو مشتری باد جفت چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم سکندر بیامد ترنجی به دست ز ایوان سالار چین نیم‌مست چو خورشید برزد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر سکندر به نزدیک فغفور شد از اندیشه‌ی بد دلش دور شد بپرسید زو گفت شب چون بدی که بیرون شدی دوش میگون بدی ازان پس بفرمود تا شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست قرطاس را چون بهشت نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند مردی و داد و هنر خداوند فرهنگ و پرهیز و دین ازو باد بر شاد روم آفرین رسید این فرستاده‌ی چرب‌گوی هم آن نامه‌ی شاه فرهنگ جوی سخنهای شاهان همه خواندم وزان با بزرگان سخن راندم ز دارای داراب و فریان و فور سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور که پیروز گشتی بریشان همه شبان بودی و شهریاران رمه تو داد خداوند خورشید و ماه به مردی مدان و فزون سپاه چو بر مهتری بگذرد روزگار چه در سور میرد چه در کارزار چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نه کاهد نخواهد فزود تو زیشان مکن کشی و برتری که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری کجا شد فریدون و ضحاک و جم فراز آمد از باد و شد سوی دم من از تو نترسم نه جنگ آورم نه بر سان تو باد گیرد سرم که خون ریختن نیست آیین ما نه بد کردن اندرخور دین ما بخوانی مرا بر تو باشد شکست که یزدان‌پرستم نه خسروپرست فزون زان فرستم که دارای منش ز بخشش نباشد مرا سرزنش سکندر به رخ رنگ تشویر خورد ز گفتار او بر جگر تیر خورد به دل گفت ازین پس کس اندر جهان نبیند مرا رفته جایی نهان ز ایوان بیامد به جای نشست میان از پی بازگشتن ببست سرافراز فغفور بگشاد گنج ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج نخستین بفرمود پنجاه تاج به گوهر بیاگنده ده تخت عاج ز سیمین و زرینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار ز دیبای چینی و خز و حریر ز کافور وز مشک و بوی و عبیر هزار اشتر بارکش بار کرد تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد ز سنجاب و قاقم ز موی سمور ز گستردنیها و جام بلور بیاورد زین هر یکی ده هزار خردمند گنجور بربست بار گرانمایه صد زین به سیمین ستام ز زرینه پنجاه بردند نام ببردند سیصد شتر سرخ‌موی طرایف بدو دار چینی بدوی یکی مرد با سنگ و شیرین سخن گزین کرد زان چینیان کهن بفرمود تا با درود و خرام بیاید بر شاه و آرد پیام که یک چند باشد به نزدیک چین برو نامداران کنند آفرین فرستاده شد با سکندر به راه گمانی که بردی که اویست شاه چو ملاح روی سکندر بدید سبک زورقی بادبان برکشید چو دستور با لشکر آمدش پیش بگفت آنچ آمد ز بازار خویش سپاهش برو خواندند آفرین همه برنهادند سر بر زمین بدانست چینی که او هست شاه پیاده بیامد غریوان به راه سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین در سخن ببود آن شب و بامداد پگاه به آرام بنشست بر تخت شاه فرستاده را چیز بخشید و گفت که با تو روان مسیحست جفت برو پیش فغفور چینی بگوی که نزدیک ما یافتی آب‌روی گر ایدر بباشی همی چین تراست وگر جای دیگر خرامی رواست بیاسایم ایدر که چندین سپاه به تندی نشاید کشیدن به راه فرستاده برگشت و آمد چو باد به فغفور پیغام قیصر بداد در عشق آتشینش آتش نخورده آتش بی‌چهره خوش او در خوش هزار ناخوش دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می‌خور خون چون میست جوشان بنشین شراب می‌چش گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی ای دل در این کشاکش بنشین و باده می‌کش هفت اخترند عامل در شش جهت ولیکن ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش گاهی چو آفتابم سرمایه بخش صد مه گه چون مهم گذاران در عشق یار مه وش گر منکری گریزد از عشق نیست نادر کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش صدغ الوفاء حقاء من فقدکم مشوش وجه الولاء حقاء من عبرتی منقش القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست من جهد کنم بی‌اجل خویش نمیرم در مردن بیهوده، چه مزد و چه ثوابست من خواب ز دیده به می ناب ربایم آری عدوی خواب جوانان می نابست سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که به کاخ اندر یک شیشه شرابست وین نیز عبجتر که خورد باده نه بر چنگ بی‌نغمه‌ی چنگش به می ناب شتابست اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست در مجلس احرار سه چیزست و فزون به وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست دفتر به دبستان بود و نقل به بازار وین نرد به جایی که خرابات خرابست ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم خوشا که شرابست و کبابست و ربابست گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت جراتم با آن که بی‌دهشت به صحبت می‌دواند دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه‌ای کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت بر رخم محرومی صحبت در امید بست خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت بلند اختری نام او بختیار قوی دستگه بود و سرمایه‌دار به کوی گدایان درش خانه بود زرش همچو گندم به پیمانه بود چو درویش بیند توانگر بناز دلش بیش سوزد به داغ نیاز زنی جنگ پیوست با شوی خویش شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش که کس چون تو بدبخت، درویش نیست چو زنبور سرخت جز این نیش نیست بیاموز مردی ز همسایگان که آخر نیم قحبه‌ی رایگان کسان را زر و سیم و ملک است و رخت چرا همچو ایشان نه ای نیکبخت؟ برآورد صافی دل صوف پوش چو طبل از تهیگاه خالی خروش که من دست قدرت ندارم به هیچ به سرپنجه دست قضا بر مپیچ نکردند در دست من اختیار که من خویشتن را کنم بختیار در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم در آب تو را بینم در آب زنم دستی هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم ای دوست میان ما ای دوست نمی‌گنجد ای یار اگر گویم ای یار نمی‌یارم زان راه که آه آمد تا باز رود آن ره من راه دهان بستم من ناله نمی‌آرم گر ناله و آه آمد زان پرده ماه آمد نظاره مه خوشتر ای ماه ده و چارم بود یدالله بوغا در مصاف با یکی از کینه وران در طواف حمله بسی کرد سوار دلیر گبر ستیزنده نیامد به زیر تا به چنان کش مکش از دستبرد شد ز دو سوالت پیکار خرد هر دو دلاور چون به کین آمدند گرم ز توسن به زمین آمدند دست به هم بر زده زان داوری پای فشردند به زور آوری حیدر کرار بسی کرد جهد کاختر دشمن بزمین برد مهد چون گه آن شد که به خون کردنش دور کند بار سر از گردنش زد به دلیری سگ زور آزمای آب دهن بر رخ شیر خدای سخت به پیچید به خشم اژدها کرد ز ته صید مخالف رها بس که در آویخت درو خشمناک کان زده با دگر زد به خاک زد سرش از خنجر و سینه شکافت سر زده در پیش پیمبر شتافت گفت رسولش که چو خصم درشت به رزمی آورد به صد حیله پشت چیست که بگرفتی و بگذاشتی بار دگر دست به خون داشتی گفت نیوشنده‌ی ایزد شناس کایزدم آورد به مغز این هراس من چو شدم چیره بر آن سخت کوش آب دهن زد به رخ من ز جوش در غضب آورد مرا نفس خام در دهن نفس نهادم لگام کانچه غزا زین غضب آرام بجای بهر خودست این نه ز بهر خدای گشت ضروری که رها کردمش پس ادب از بهر خدا کردمش آنکه جهادش ز پی دین بود این کند و شرط غزا این بود مرد غزا جز ز پی دین نکرد دید بسی خسرو اگر این نکرد خم ابروی ا و در جان فزائی طراز آستین دلربائی خدا از لطف محضش آفریده به نام ایزد زهی لطف خدائی به غمزه چشم مستش کرده پیدا رسوم مستی و سحر آزمائی ز کوی او غباری کاورد باد کند در چشم جانها توتیائی چو بنماید رخ چون ماه تابان برو پیشش گدائی کن گدائی تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر خورشید را ز پرده‌ی مشکین نقاب بست ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست گر چهره‌ی تو در نگشادی فتوح را می‌خواست طره‌ی تو ره فتح باب بست عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست تا هست روی تو که سر آفتاب داشت تا هست آب خضر که دل در سراب بست یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو از قفل لعل چو در در خوشاب بست جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست چون خیمه‌ی جمال تو از پیش برفگند از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو یکبارگی در هوس جاه و آب بست مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو به سوی او بیا مرو مکن انکار یاد کن مکن اندک نبود آن به خدا شک نبود آن نه به خویش آی اندکی و تو بسیار یاد کن تو به هنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او چو بدیدی تو بدر او تو ز دیدار یاد کن تو بدان قدر سوز او برسد باز روز او ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد کن چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی که جان دهد چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد پس از آن بانگ می‌زنی که ز مردار یاد کن مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است گرت امسال گوهر است نه تو از پار یاد کن چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل نه که زنهار او است بس هله زنهار یاد کن چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد کی پرده‌ی عاشقی شود ساز بی‌زخمه‌ی عیب‌جوی و غماز؟ غماز به لیلی این خبر برد کز عشق تو قیس را دل افسرد خاطر به هوای دیگری داد باشد به لقای دیگری شاد آمد پدر و گرفت دستش با دختر عم نکاح بست‌اش تو نیز نظر از او فروبند! یاری بگزین و دل در او بند! با اهل جفا، وفا روا نیست پاداش جفا بجز جفا نیست لیلی چو شنید این حکایت کردش غم دل به جان سرایت با قیس ز گردش زمانه برداشت خطاب غایبانه کای دلبر بی‌وفا چه کردی؟ با عاشق مبتلا چه کردی؟ با هم نه چنین کنند یاران این نیست طریق دوستداران لیلی به چنین غم جگرسوز چون کرد شب سیاه خود روز ناگه مجنون درآمد از راه از لیلی و حال او نه آگاه شد یارطلب به رسم هر بار لیلی به عتاب گفت: «زنهار ندهند ره اندر آن حریم‌اش وز تیغ و سنان کنند بیم‌اش گو دامن یار خویشتن گیر! دنباله‌ی کار خویشتن گیر! مسکین مجنون چو آن جفا دید بسیار به این و آن بنالید آن نالش او نداشت سودی بنهاد به ره سر سجودی گریان گریان ز دور برگشت غمگین ز سرای سور برگشت نادیده ز یار خود نصیبی می‌گفت به زیر لب نسیبی: پاکم ز گناه پیچ در پیچ عشق است گناه من، دگر هیچ آن را که بود همین گناهش بر بی‌گنهی بس این گواه‌اش» با خویش همی سرود مجنون این نکته‌ی همچو در مکنون وز دور همی شنید یاری از آتش عشق، داغداری برگشت و به لیلی‌اش رسانید لیلی ز دو دیده خون چکانید شد باز به عشق، تازه‌پیمان وز کرده‌ی خویشتن پشیمان در خون دل از مژه قلم زد بر پاره‌ی کاغذی رقم زد: «برخیز و بیا! که بیقرارم وز کرده‌ی خویش شرمسارم» پیچید و به دست قاصدی داد سوی سر عاشقان فرستاد مجنون چو بخواند نامه‌ی او پا ساخت ز سر، چون خامه‌ی او ز آن وسوسه می‌تپید تا بود و آن مرحله می‌برید تا بود چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن جمعیت رندان را بر شاهد نقدی زن ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن دیوانه و مستی را خواهی که بشورانی زنجیر خودم بنما وز دور تماشا کن دیدم ز تو من نقشی بر کالبدی بسته جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن زان روز من مسکین بی‌عقل شدم بی‌دین زان زلف خوش مشکین ما را تو چلیپا کن زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن رو بتش کرد شه کای تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت یا ز بخت ما دگر شد نیتت می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست آنک نپرستد ترا او چون برست هرگز ای آتش تو صابر نیستی چون نسوزی چیست قادر نیستی چشم‌بندست این عجب یا هوش‌بند چون نسوزاند چنین شعله‌ی بلند جادوی کردت کسی یا سیمیاست یا خلاف طبع تو از بخت ماست گفت آتش من همانم ای شمن اندر آ تا تو ببینی تاب من طبع من دیگر نگشت و عنصرم تیغ حقم هم بدستوری برم بر در خرگه‌ی سگان ترکمان چاپلوسی کرده پیش میهمان ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو حمله بیند از سگان شیرانه او من ز سگ کم نیستم در بندگی کم ز ترکی نیست حق در زندگی آتش طبعت اگر غمگین کند سوزش از امر ملیک دین کند آتش طبعت اگر شادی دهد اندرو شادی ملیک دین نهد چونک غم‌بینی تو استغفار کن غم بامر خالق آمد کار کن چون بخواهد عین غم شادی شود عین بند پای آزادی شود باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند با من و تو مرده با حق زنده‌اند پیش حق آتش همیشه در قیام همچو عاشق روز و شب پیچان مدام سنگ بر آهن زنی بیرون جهد هم به امر حق قدم بیرون نهد آهن و سنگ هوا بر هم مزن کین دو می‌زایند همچون مرد و زن سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک تو به بالاتر نگر ای مرد نیک کین سبب را آن سبب آورد پیش بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش و آن سببها کانبیا را رهبرند آن سببها زین سببها برترند این سبب را آن سبب عامل کند باز گاهی بی بر و عاطل کند این سبب را محرم آمد عقلها و آن سببهاراست محرم انبیا این سبب چه بود بتازی گو رسن اندرین چه این رسن آمد بفن گردش چرخه رسن را علتست چرخه گردان را ندیدن زلتست این رسنهای سببها در جهان هان و هان زین چرخ سرگردان مدان تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ باد آتش می‌شود از امر حق هر دو سرمست آمدند از خمر حق آب حلم و آتش خشم ای پسر هم ز حق بینی چو بگشایی بصر گر نبودی واقف از حق جان باد فرق کی کردی میان قوم عاد هود گرد ممنان خطی کشید نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید هر که بیرون بود زان خط جمله را پاره پاره می‌گسست اندر هوا همچنین شیبان راعی می‌کشید گرد بر گرد رمه خطی پدید چون بجمعه می‌شد او وقت نماز تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز هیچ گرگی در نرفتی اندر آن گوسفندی هم نگشتی زان نشان باد حرص گرگ و حرص گوسفند دایره‌ی مرد خدا را بود بند همچنین باد اجل با عارفان نرم و خوش همچون نسیم یوسفان آتش ابراهیم را دندان نزد چون گزیده‌ی حق بود چونش گزد ز آتش شهوت نسوزد اهل دین باقیان را برده تا قعر زمین موج دریا چون بامر حق بتاخت اهل موسی را ز قبطی وا شناخت خاک قارون را چو فرمان در رسید با زر و تختش به قعر خود کشید آب و گل چون از دم عیسی چرید بال و پر بگشاد مرغی شد پرید هست تسبیحت بخار آب و گل مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل کوه طور از نور موسی شد به رقص صوفی کامل شد و رست او ز نقص چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز جسم موسی از کلوخی بود نیز ز دامی دید گنجشگی همائی همایون طالعی، فرخنده رائی نه پایش مانده اندر حلقه‌ی دام نه یکشب در قفس بگرفته آرام نه دیده خواری افتادگان را نه بندی گشتن آزادگان را نه فکریش از برای آب و دانه نه اندوهیش بهر آشیانه نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار نه با صیادش افتاده سر و کار نه تیری بر پر و بالش نشسته نه سنگ فتنه، اندامش شکسته بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز که ای اقبال بخش تند پرواز مرا بین و رها کن خودپرستی خمار من نگر، بگذار مستی چنان در بند سختم بسته صیاد که می‌نتوانم از دل کرد فریاد چنان تیره است در چشم من این دام که نشناسم صباح روشن از شام چنان دلتنگم ازین محبس تنگ که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ نه دارم دست دام از هم گسستن نه کارآگاهی از دام جستن مشوش گشته از محنت، خیالم شده ژولیده ز انده، پر و بالم غبار آلوده‌ام، از پای تا سر بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر ز اوج آسمان، لختی فرود آی بتدبیری ز پایم بند بگشای بگفت، ای پست طالع، ما همائیم کجا با تیره‌روزان آشنائیم سحرگه، چون گذر زان ره فتادش پریشان صید، باز آواز دادش که، ای پیرو شده آز و هوی را درین بیچارگی، دریاب ما را از آن میترسم، ای یار دلفروز که گردم کشته تا پایان امروز مرا هم هست امید رهیدن بمانند تو، در گردون پریدن نشستن در درون خانه، خرسند ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند چو کبکان، گر که نتوانم خرامی توانم جستن از بامی ببامی ندانم گر چه با شاهین ستیزی توانم کرد کوته جست و خیزی توانم خفت بر شاخی به گلزار توانم برد خاشاکی بمنقار بگفت اکنون زمان سیر باغ است نه وقت کار، هنگام فراغ است چو روزی و شبی بگذشت زین کار بیامد طائر دولت دگر بار خریده دل برای مهربانی گشوده پر برای سایبانی فرامش کرده آن گردن فرازی شده آماده بهر چاره‌سازی ز برق آرزو، خاکستری دید پراکنده بهر سوئی، پری دید بنای شوق را بنیاد رفته هوسها جملگی بر باد رفته رسیده آن سیه‌کاری بانجام گسسته رشته‌های محکم دام از آن کشتیت افتادست در آب که برهانی غریقی را ز غرقاب از آنت هست چشم دل، فروزان که بفروزی چراغی تیره‌روزان بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه که بر گلهای باغ افکند سایه بپرس از ناتوانان تا توانی بترس از روزگار ناتوانی ز مهر، آموز رسم تابناکی که بخشد نور بر آبی و خاکی نکوکار آنکه همراهی روا داشت نوائی داد تا برگ و نوا داشت خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد به نیکی، پارگیها را رفو کرد متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی مبادا بر تو گردون تابد ابروی اگر بر دامن کیوان نشستیم چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم درین دور احسان نخواهیم یافت شکر در نمکدان نخواهیم یافت جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت درو عدل و احسان نخواهیم یافت سگ آدمی رو ولایت پرست کسی آدمی سان نخواهیم یافت به دوری که مردم سگی می‌کنند درو گرگ چوپان نخواهیم یافت توقع درین دور درد دل است درو راحت جان نخواهیم یافت به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت ازین سان که دین روی دارد به ضعف درو یک مسلمان نخواهیم یافت مسلمان همه طبع کافر گرفت دگر اهل ایمان نخواهیم یافت شیاطین گرفتند روی زمین کنون در وی انسان نخواهیم یافت بزرگان دولت کرامند لیک کرم زین کریمان نخواهیم یافت سخاوت نشان بزرگی بود ولی زین بزرگان نخواهیم یافت سخا و کرم دوستی علی است که در آل مروان نخواهیم یافت وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است در ایام ایشان نخواهیم یافت درین شوربختی به جز عیش تلخ ازین ترش رویان نخواهیم یافت درین مردگان جان نخواهیم دید و زین ممسکان نان نخواهیم یافت توانگر دلی کن، قناعت گزین که نان زین گدایان نخواهیم یافت ازین قوم نیکی توقع مدار کزین ابر باران نخواهیم یافت درین چهارسو آنچه مردم خرند به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور ابایی برین خوان نخواهیم یافت چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس مقام عزیزان نخواهیم یافت به جز بیت احزان نخواهیم دید به جز کید اخوان نخواهیم یافت به دردی که داریم از اهل عصر بمیریم و درمان نخواهیم یافت بگو سیف فرغانی و ختم کن درین دور احسان نخواهیم یافت عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد چنان که بود گمان رهی به بدعهدی به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد کرانه کردی از من تو خود ندانستی که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم گفت مستانه عیان آن ذوفنون لا اله الا انا ها فاعبدون چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح گفت این بار ار کنم من مشغله کاردها بر من زنید آن دم هله حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم چون وصیت کرد آن آزادمرد هر مریدی کاردی آماده کرد مست گشت او باز از آن سغراق زفت آن وصیتهاش از خاطر برفت نقل آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید شحنه‌ی بیچاره در کنجی خزید عقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب سایه را با آفتاب او چه تاب چون پری غالب شود بر آدمی گم شود از مرد وصف مردمی هر چه گوید آن پری گفته بود زین سری زان آن سری گفته بود چون پری را این دم و قانون بود کردگار آن پری خود چون بود اوی او رفته پری خود او شده ترک بی‌الهام تازی‌گو شده چون به خود آید نداند یک لغت چون پری را هست این ذات و صفت پس خداوند پری و آدمی از پری کی باشدش آخر کمی شیرگیر ار خون نره شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد ور سخن پردازد از زر کهن تو بگویی باده گفتست آن سخن باده‌ای را می‌بود این شر و شور نور حق را نیست آن فرهنگ و زور که ترا از تو به کل خالی کند تو شوی پست او سخن عالی کند گر چه قرآن از لب پیغامبرست هر که گوید حق نگفت او کافرست چون همای بی‌خودی پرواز کرد آن سخن را بایزید آغاز کرد عقل را سیل تحیر در ربود زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود نیست اندر جبه‌ام الا خدا چند جویی بر زمین و بر سما آن مریدان جمله دیوانه شدند کاردها در جسم پاکش می‌زدند هر یکی چون ملحدان گرده کوه کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید بازگونه از تن خود می‌درید یک اثر نه بر تن آن ذوفنون وان مریدان خسته و غرقاب خون هر که او سویی گلویش زخم برد حلق خود ببریده دید و زار مرد وآنک او را زخم اندر سینه زد سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد وآنک آگه بود از آن صاحب‌قران دل ندادش که زند زخم گران نیم‌دانش دست او را بسته کرد جان ببرد الا که خود را خسته کرد روز گشت و آن مریدان کاسته نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته پیش او آمد هزاران مرد و زن کای دو عالم درج در یک پیرهن این تن تو گر تن مردم بدی چون تن مردم ز خنجر گم شدی با خودی با بی‌خودی دوچار زد با خود اندر دیده‌ی خود خار زد ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار بر تن خود می‌زنی آن هوش دار زانک بی‌خود فانی است و آمنست تا ابد در آمنی او ساکنست نقش او فانی و او شد آینه غیر نقش روی غیر آن جای نه گر کنی تف سوی روی خود کنی ور زنی بر آینه بر خود زنی ور ببینی روی زشت آن هم توی ور ببینی عیسی و مریم توی او نه اینست و نه آن او ساده است نقش تو در پیش تو بنهاده است چون رسید اینجا سخن لب در ببست چون رسید اینجا قلم درهم شکست لب ببند ار چه فصاحت دست داد دم مزن والله اعلم بالرشاد برکنار بامی ای مست مدام پست بنشین یا فرود آ والسلام هر زمانی که شدی تو کامران آن دم خوش را کنار بام دان بر زمان خوش هراسان باش تو هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو تا نیاید بر ولا ناگه بلا ترس ترسان رو در آن مکمن هلا ترس جان در وقت شادی از زوال زان کنار بام غیبست ارتحال گر نمی‌بینی کنار بام راز روح می‌بیند که هستش اهتزاز هر نکالی ناگهان کان آمدست بر کنار کنگره‌ی شادی بدست جز کنار بام خود نبود سقوط اعتبار از قوم نوح و قوم لوط از گلستان وصل نسیمی شنیده‌ام دامن گرفته بر اثر آن دویده‌ام بی‌بدرقه به کوی وصالش گذشته‌ام بی‌واسطه به حضرت خاصش رسیده‌ام اینجا گذاشته پر و بالی که داشته آنجا که اوست هم به پر او پریده‌ام این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق پیش سرای پرده‌ی او سر بریده‌ام وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم جل درکشیده پیش در او کشیده‌ام گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او آن می که وعده کرد ز دستش مزیده‌ام خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک خاقانی آن زمان ز زبانش شنیده‌ام در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید اما دریغ چیست که در خواب دیده‌ام گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال در باغ فضل صدر افاضل چریده‌ام والا جمال دین محمد، محمد آنک از کل کون خدمت او برگزیده‌ام جبریل‌وار باد معانی به فر او در آستین مریم خاطر دمیده‌ام شک نیست کز سلاله‌ی نثر بلند اوست این روی تازگان که به نظم آفریده‌ام ای آنکه تا عنان به هوای تو داده‌ام از ناوک سخن صف خصمان دریده‌ام هود هدی توئی و من از تو چو صرصری بر عادیان جهل به عادت بزیده‌ام آزرده‌ام ز زخم سگ غرچه لاجرم خط فراق بر خط شروان کشیده‌ام لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک پرآبهاست در ره و من سگ گزیده‌ام ای چشم و چراغ اهل بینش مقصود وجود آفرینش صاحب دل لاینام قلبی مهمان أبیت عند ربی در وصف تو لانبی بعدی خود وصف تو و زبان سعدی؟ همه را ده چو می‌دهی موسوم نه یکی راضی و دگر محروم خیر با همگنان بباید کرد تا نیفتد میان ایشان گرد کانچه در کفه‌ای بیفزاید به دگر بیخلاف درباید عدل و انصاف و راستی باید ور خزینه تهی بود شاید نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و گنج آباد پادشاهی که یار درویشست پاسبان ممالک خویشست نظر کن درین موی باریک سر که باریک بینند اهل نظر چو تنهاست از رشته‌ای کمترست چو پر شد ز زنجیر محکمترست نخست اندیشه کن آنگاه گفتار که نامحکم بود بی‌اصل دیوار چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی که بد را کس نخواهد گفت نیکوی چو نیکو گفت ابراهیم ادهم چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل یکی را دیدم اندر جایگاهی که می‌کاوید قبر پادشاهی به دست از بارگاهش خاک می‌رفت سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت ندانم پادشه یا پاسبانی همی بینم که مشتی استخوانی چه سرپوشیدگان مرد بودند که گوی نخوت از مردان ربودند تو با این مردی و زورآزمایی همی ترسم که از زن کمتر آیی نکویی گرچه با ناکس نشاید برای مصلحت گه گه بباید سگ درنده چون دندان کند تیز تو در حال استخوانی پیش او ریز به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست نکویی با وی از حکمت به در نیست که گر سنگش زنی جنگ آزماید ورش تیمار داری گله پاید نمیرد گر بمیرد نیکنامی که در خیلش بود قائم مقامی چو در مجلس چراغی هست اگر شمع بمیرد، همچنان روشن بود جمع هیچ دانی که چیست دخل حرام یا کدامست خرج نافرجام به گدایی فراهم آوردن پس به شوخی و معصیت خوردن نشنیدم که مرغ رفته ز دام باز گردید و سر گفته به کام مرغ وحشی که رفت بر دیوار که تواند گرفت دیگر بار رفتگان را به لطف باز آرند نه به جنگش بتر بیازارند زخم بالای یکدگر بزنند بخراشند و مرهمی نکنند خار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور عسل و شهد و نشتر و زنبور چه رند پریشان شوریده بخت چه زاهد که بر خود کند کار سخت به زهد و ورع کوش و صدق و صفا ولیکن میفزای بر مصطفی از اندازه بیرون سپیدی مخواه که مذموم باشد، چه جای سیاه دشنام تو سر به سر شنیدم امکان مقاومت ندیدم با مثل تو کرده به مدارا تا وقت بود جواب ما را آن روز که از عمل بیفتی با گوش تو آید آنچه گفتی دانی چه بود کمال انسان با دشمن و دوست لطف و احسان غمخواری دوستان خدا را دلداری دشمنان مدارا سگ بر آن آدمی شرف دارد کو دل دوستان بیازارد این سخن را حقیقتی باید تا معانی به دل فرود آید آدمی با تو دست در مطعوم سگ ز بیرون آستان محروم حیف باشد که سگ وفا دارد و آدمی دشمنی روا دارد غم نه بر دل که گر نهی بر کوه کوه گردد ز بار غصه ستوه جان شیرین که رنج کش باشد تن مسکین چگونه خوش باشد؟ سخن زید نشنوی بر عمرو تا ندانی نخست باطن امر گر خلافی میان ایشانست بی‌خلاف این سخن پریشانست همه فرزند آدمند بشر میل بعضی به خیر و بعضی شر این یکی مور ازو نیازارد وان دگر سگ برو شرف دارد همه دانند لشکر و میران که جوانی نیاید از پیران عذر من بر عذار من پیداست بعد ازینم چه عذر باید خواست؟ اگر هوشمندی مکن جمع مال که جمعیتت را کند پایمال مرا پیش ازین کیسه پر سیم بود شب و روزم از کیسه پر بیم بود بیفکندم و روی برتافتم وزان پاسبانی فرج یافتم این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند دور شیرینی تا حطامی که هست می‌نوشند همچو زنبور بر تو می‌جوشند باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسه‌ی رباب شود ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری بار دیگر که بخت باز آید کامرانی ز در فراز آید دوغبایی بپز که از چپ و راست در وی افتند چون مگس در ماست راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوستر دارند هر که را باشد از تو بیم گزند صورت امن ازو خیال مبند کژدمان خلق را که نیش زنند اغلب از بیم جان خویش زنند هر که بی‌مشورت کند تدبیر غالبش بر غرض نیاید تیر بیخ بی‌مشورت که بنشانی بر نیارد بجز پشیمانی ای پسندیده حیف بر درویش از برای قبول و منصب خویش تا دل پادشه به دست آری حیف باشد که حق بیازاری برگزیدندت ای گل خرم از گلستان اصطفی آدم حلقه‌ای از عبادی اندر گوش خلعتی از یحبهم بر دوش دامن این قباه بالایی تا به خاشاک در نیالایی ای پریروی احسن‌التقویم حذر از اتباع دیو رجیم کادمی کو نه در مقام خودست اسفل‌السافلین دیو و ددست قیمت عمر اگر بداند مرد بس بگرید بر آنچه ضایع کرد طفل را سیبکی دهند به نقش بستانند ازو نگین بدخش جوهری را که این بصیرت هست ندهد بی‌بهای خویش از دست پند سعدی به دل شنو نه به گوش مزد خواهی به کار کردن کوش خری از روستائیی بگریخت جل بیفکند و پاردم بگسیخت در بیابان چو گور خر می‌تاخت بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت که به جان آمده ز محنت و بند داغ و بیطار و بار و پشماگند شادمانا و خرما که منم که ازین پس به کام خویشتنم روستایی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست پس بخواهی به وقت جو گفتن که خری بد ز پایگه رفتن به مزاحت نگفتم این گفتار هزل بگذار و جد ازو بردار همچنین مرد جاهل سرمست روز درماندگی بخاید دست ندهند آنچه قیمتش ندهی نشود کاسه‌ی پر ز دیگ تهی حرص فرزند آدم نادان مثل مورچست در میدان این یکی مرده زیر پای دواب آن یکی دانه می‌برد به شتاب عاشقان در کمین معشوقند ساکنان زمین معشوقند عاشقان را ز دوست نگزیرد بلبل اندر هوای گل میرد اندرین ره، اگر مقامی هست هس ماوای عاشقان الست چون که حسن آمد از عدم به وجود عشق در نور او ملازم بود جان، چو مامور شد به امر احد منتظر یافت عشق بر سر حد گر تو از عشق فارغی، باری من ندارم به غیر ازین کاری هست جانم چنان به عشق غریق که ندارد گذر به هیچ طریق من جز احد صمد نخواهم من جز ملک ابد نخواهم جز رحمت او نبایدم نقل جز باده که او دهد نخواهم اندیشه عیش بی‌حضورش ترسم که بدو رسد نخواهم بی‌او ز برای عشرت من خورشید سبو کشد نخواهم من مایه باده‌ام چو انگور جز ضربت و جز لگد نخواهم از لذت زخم‌هاش جانم یک ساعت اگر رهد نخواهم وقت است که جان شویم خالص کاین زحمت کالبد نخواهم احمد گوید برای روپوش از احمد جز احد نخواهم مجموع همه است شمس تبریز حق است که من عدد نخواهم تشنه‌ی غنچه سیراب ترا آب چه سود مرده‌ی نرگس پر خواب ترا خواب چه سود جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود چون توئی نور دل دیده‌ی صاحب‌نظران شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود دمبدم مردمک دیده دهد جلابم دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست زاهد صومعه را گوشه‌ی محراب چه سود بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود مکن راز مرا ای جان فسانه شنیدستی مجالس بالامانه شنیدستی که الدین النصیحه نصیحت چیست جستن از میانه شنیدستی که الفرقه عذاب فراقش آتش آمد با زبانه چو لا تاسو علی ما فات گفته‌ست نمی‌ارزد به رنج دام دانه چو فرموده‌ست حق کالصلح خیر رها کن ماجرا را ای یگانه هلا برجه که ان الله یدعوا غریبی را رها کن رو به خانه رها کن حرص را کالفقر فخری چرا می ننگ داری زین نشانه چو ره بگشاد ابیت عند ربی چه باشد گر کم آید خشک نانه تجلی ربه نی کم ز کوهی بخوان بر خود مخوان این را فسانه خدا با توست حاضر نحن اقرب در آن زلفی و بی‌آگه چو شانه ولی زان زلف شانه زنده گردد بخوان قرآن نسوی تا بنانه چو گفته‌ست انصتو ای طوطی جان بپر خاموش و رو تا آشیانه ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را یا رب شب جدائی کس را مباد روزی ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد ای روز وصل جانان آخر کدام روزی در نیم شب برآید صبح جهان فروم گر نیم شب در آید خورشید نیم ورزی گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی سماع آمد هلا ای یار برجه مسابق باش و وقت کار برجه هزاران بار خفتی همچو لنگر مثال بادبان این بار برجه بسی خفتی تو مست از سرگرانی چو کردندت کنون بیدار برجه هلا ای فکرت طیار برپر تو نیز ای قالب سیار برجه هلا صوفی چو ابن الوقت باشد گذر از پار و از پیرار برجه به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس رها کن شرم و استکبار برجه وگر کاهل بود قوال عارف بدو ده خرقه و دستار برجه سماح آمد رباح از قول یزدان که عشقی به ز صد قنطار برجه به عشق آنک فرشت گوهر آمد چو موج قلزم زخار برجه چو زلفین ار فروسو می‌کشندت تو همچون جعد آن دلدار برجه صلایی از خیال یار آمد خیالانه تو هم ز اسرار برجه بسی در غدر و حیلت برجهیدی یکی از عالم غدار برجه بسی بهر قوافی برجهیدی خموشی گیر و بی‌گفتار برجه نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد بگیر داد صبوحی ز باده‌ی طرب انگیز چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش چرا ز غالیه دلبند می‌کنی و دلاویز برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز بگیر سلسله‌ی زلف دلبران سمن رخ برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز ای غمزه‌ی جادویت افسونگر بیماران وی طره هندویت سرحلقه‌ی طراران رویت بشب افروزی مهتاب سحرخیزان زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم چون ابر پدید آید غافل مشو از باران تا پیر خراباتت منظور نظر سازد در دیده‌ی مستان کش خاک در خماران جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد کی کم شود از کویش غوغای خریداران خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران شمشیر کین باز آن صنم برقصه دلها می کشد جان هم کشد یار غمش دل خود نه تنها می‌کشد خطی که از دود دلم برگرد آن لب سبز شد ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا می‌کشد مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می‌کشد □یک لحظه‌ای مقصود من بشنو زیان و سود من تا اشک خون آلود من شرح غم هجران دهد □چون خاک گردم درره وصلت همین بس باشدم که آیی و از تو سایه‌یی بالای قبر من فتد □حسن تو هم به کودکی افت شهر گشت اگر زین چه که هست ذره‌یی برگذرد بلا شود چون تو به باغ بگذری گل نرسد به بوی تو لیک رسد به قامتت سرو اگر روان بود سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی دستان به خون تازه بیچارگان خضاب هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی با دشمنان موافق و با دوستان به خشم یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من صلحست از این طرف که تو پیکار می‌کنی از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی زنهار سعدی از دل سنگین کافرش کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی قدر غم گر چشم سر بگریستی روز و شب‌ها تا سحر بگریستی آسمان گر واقفستی زین فراق انجم و شمس و قمر بگریستی زین چنین عزلی شه ار واقف شدی بر خود و تاج و کمر بگریستی گر شب گردک بدیدی این طلاق بر کنار و بوسه بربگریستی گر شراب لعل دیدی این خمار بر قنینه و شیشه گر بگریستی گر گلستان واقفستی زین خزان برگ گل بر شاخ تر بگریستی مرغ پران واقفستی زین شکار سست کردی بال و پر بگریستی گر فلاطون را هنر نفریفتی نوحه کردی بر هنر بگریستی روزن ار واقف شدی از دود مرگ روزن و دیوار و در بگریستی کشتی اندر بحر رقصان می‌رود گر بدیدی این خطر بگریستی آتش این بوته گر ظاهر شدی محتشم بر سیم و زر بگریستی رستم ار هم واقفستی زین ستم بر مصاف و کر و فر بگریستی این اجل کر است و ناله نشنود ور نه با خون جگر بگریستی دل ندارد هیچ این جلاد مرگ ور دلش بودی حجر بگریستی گر نمودی ناخنان خویش مرگ دست و پا بر همدگر بگریستی وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی ماده بز بر شیر نر بگریستی مادر فرزندخوار آمد زمین ور نه بر مرگ پسر بگریستی جان شیرین دادن از تلخی مرگ گر شدی پیدا شکر بگریستی داندی مقری که عرعر می‌کند ترک کردی عر و عر بگریستی گر جنازه واقفستی زین کفن این جنازه بر گذر بگریستی کودک نوزاد می‌گرید ز نقل عاقلستی بیشتر بگریستی لیک بی‌عقلی نگرید طفل نیز ور نه چشم گاو و خر بگریستی با همه تلخی همین شیرین ما چاره دیدی چون مطر بگریستی زان که شیرین دید تلخی‌های مرگ زان چه دید آن دیده ور بگریستی که گذشت آن من و رفت آنچ رفت کو خبر تا زین خبر بگریستی تیر زهرآلود کمد بر جگر بر سپر جستی سپر بگریستی زیر خاکم آن چنانک این جهان شاید ار زیر و زبر بگریستی هین خمش کن نیست یک صاحب نظر ور بدی صاحب نظر بگریستی شمس تبریزی برفت و کو کسی تا بر آن فخرالبشر بگریستی عالم معنی عروسی یافت زو لیک بی‌او این صور بگریستی این جهان را غیر آن سمع و بصر گر بدی سمع و بصر بگریستی طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است نگار مست شراب است و مدعی هشیار فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است چگونه در غم او دعوی وفا نکنم که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است هنوز قابل این فیض نیستم در عشق وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است پی پرستش خود برگزیده‌ام صنمی که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم که روزگار پریشان و کار دشوار است به هیچ خانه نجستم نشان جانان را که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد ندانم این چه متاع و چگونه بازار است ز سوز ناله‌ی مرغ چمن توان دانست که در محبت گل مو به مو گرفتار است فروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه تجلی مه تابنده در شب تار است ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب خرگاه آسمان همه در خز ادکنست خالی مدار خرمن آتش ز دود عود تا در چمن ز بیضه‌ی کافور خرمنست آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن گفتی که کارگاه حریر ملونست سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد عیبش مکن که مادر بستان سترونست باد صبا که فحل بنات نبات بود مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست کز پای تا به سر همه دربند آهنست صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک خاک درش ملوک جهان را نشیمنست آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست آن کز نهیب تف سموم سیاستش خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست هر آیتی که آمده در شان کبریاست اندر میان ناصیه‌ی او مبینست آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او خورشید عنکبوت زوایاء روزنست وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر در منجنیق برجش سنگ فلاخنست جبر رکاب امر و عنان نفاذ او زان دام که در ریاضت گردون توسنست خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست صوت صریر معجزش از روی خاصیت در قوت خیال چنان صورت افکنست کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو چون آفتاب و روز جهان را معینست در شرع ملک آیت فرمان تست و بس نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست در نسبت ممالک جاه تو ملک کون نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست در آستین دهر چه غث و سمین نهاد دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست از جوف چرخ پر نشود دست همتت سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست آن ابر دست تست که خاشاک سیل او تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست برداشت رسم موکب باران و کوس رعد وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست تنگست بر تو سکنه‌ی گیتی ز کبریات در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست کاندر ازای فکرت او برق کودنست وانجا که در معانی مدحت بکاومش گویی جهازخانه‌ی دریا و معدنست گویند مردمان که بدش هست و نیک هست آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست در بوستان گفته‌ی من گرچه جای جای با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست در حیز زمانه شتر گربها بسیست گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست با این همه چو بنگری از شیوهای شعر اکنون به اتفاق بهین شیوه‌ی منست باری مراست شعر من، از هر صفت که هست گر نامرتبست و گر نامدونست کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم کورا صریح خون دو دیوان به گردنست ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب این تیره گل که لازم این سبز گلشنست دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک ازتست روز هرکه در این عهد روشنست وین آبگینه خانه‌ی گردون که روز و شب از شعلهای آتش الوان مزینست بادا چراغ‌واره‌ی فراش جاه تو تا هیچ در فتیله‌ی خورشید روغنست درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی که خار جفت گلست و خمار جفت نبید به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده که در طویله‌ی او با شبه است مروارید ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت زمانه گوید خیز و نماز شام رسید چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت خروس گوید برجه که نور صبح دمید دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید همی بناگه بینی گرانی اندر حال بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت کسی که راه شریعت گزید بد نگزید رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید مجنون به هزار نامرادی می‌گشت به گرد کوه و وادی لیلی می‌گفت و راه می‌رفت همراه سرشک و آه می‌رفت ناگه رمه‌ای برآمد از راه سردار رمه شبانی آگاه گفت: «ای دل و جان من فدایت! روشن بصرم ز خاک پایت! یابم ز تو بوی آشنایی آخر تو که‌ای و از کجایی؟» گفتا که: «شبان لیلی‌ام من پرورده‌ی خوان لیلی ام من» مجنون چو نشان دوست بشنید چون اشک به خون و خاک غلتید افتاد ز پای رفته از کار چشم از نظر و زبان ز گفتار بی‌خود به زمین فتاد تا دیر در بی‌خودی ایستاد تا دیر و آخر که به هوشیاری آمد در پیش شبان به زاری آمد کام‌روز ز وی خبر چه داری؟ گو روشن و راست هر چه داری! گفتا که: «کنون خوش است در حی کس نیست به گرد خیمه‌ی وی در خیمه‌ی خود نشسته تنهاست چون ماه میان هاله یکتاست مردان قبیله رخت بستند وز عرصه‌ی حی برون نشستند دارند هوای آنکه غافل بر قصد گروهی از قبایل سازند نگین به صبحگاهان بر غارت مال بی‌پناهان» از وی چو سماع این بشارت صبری که نداشت کرد غارت، لیلی‌گویان به حی درآمد فریاد ز جان وی برآمد بانگی بزد از درون غمناک وافتاد بسان سایه بر خاک لیلی چو شنید بانگ، بشناخت از خانه برون مقام خود ساخت بیرون از در چه دید؟ مجنون! افتاده ز عقل و هوش بیرون بالای سرش نشست خون‌ریز از نرگس شوخ فتنه‌انگیز از گریه به رویش آب می‌زد نی آب، که خون ناب می‌زد ز آن خواب گران به هوش‌اش آورد در غلغله‌ی خروش‌اش آورد برخاست به روی دوست دیدن بنشست به گفتن و شنیدن آن بود ز ناله درد دل گوی، وین بود به گریه رخ به خون شوی آن گفت که: «بی‌رخت بجان‌ام! وین گفت که: «من فزون از آن‌ام!» آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!» وین گفت که: «این زمان چه چاره‌ست؟» آن گفت که: «هجر جان گدازست» وین گفت که: «وصل چاره‌سازست» آن گفت که: «بی تو دردناک‌ام» وین گفت که: «از غمت هلاک‌ام» آن گفت: «مراست دل ز غم ریش» وین گفت : «مراست ریش از آن بیش» آن گفت: «نمی‌روم از این کوی» وین گفت: «به ترک جان خود گوی!» آن گفت: «در آتش‌ام ز دوری» وین گفت که: «پیشه کن صبوری!» آن گفت که: «که صبر نیست کارم» وین گفت: «جز این دوا ندارم» آن گفت که: «خوش بود رهایی» وین گفت: «ز محنت جدایی» آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!» وین گفت که: «باد مرگ ایشان!» آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است» وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!» چون گفته شد آنچه گفتنی بود و آن راز که هم نهفتنی بود با هم به وداع ایستادند وز هر مژه سیل خون گشادند آن روی به دشت کرد یا کوه وین ماند به جا چو کوه اندوه اینست بلی زمانه را خوی آسودگی از زمانه کم جوی! صد سال بلا و رنج بینی کسوده یکی نفس نشینی نا کرده تو جای خویشتن گرم هیچ‌اش نید ز روی تو شرم دست‌ات گیرد، که: زود برخیز! پای‌ات کوبد به سر، که: بگریز! روزی به سر کوی خرابات رسیدم در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم از چشم بشد ظلمت و سرچشمه‌ی خضرم چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری در عالم جان معنی آن می‌طلبیدم تا شیشه‌ی خودبینی و هستی نشکستم یک جرعه به کام از می لعلش نچشیدم ساکن نشدم در حرم کعبه‌ی وحدت تا بادیه‌ی عالم کثرت نبریدم با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم سجاده گرو کردم وز نار خریدم بردار شدم تا بدهم داد انا الحق معنی انا الحق ز سردار شنیدم خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند آزادگان به مشورت دل کنند کار این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟ غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند روی تو چو نوبهار دیدم گل را ز تو شرمسار دیدم تا در دل من قرار کردی دل را ز تو بی‌قرار دیدم من چشم شدم همه چو نرگس کان نرگس پرخمار دیدم در عشق روم که عشق را من از جمله بلا حصار دیدم از ملک جهان و عیش عالم من عشق تو اختیار دیدم خود ملک تویی و جان عالم یک بود و منش هزار دیدم من مردم و از تو زنده گشتم پس عالم را دو بار دیدم ای مطرب اگر تو یار مایی این پرده بزن که یار دیدم در شهر شما چه یار جویم چون یاری شهریار دیدم چون در بر خود خوشش فشردم آیین شکرفشار دیدم چون بستم من دهان ز گفتن بس گفتن بی‌شمار دیدم چون پای نماند اندر این ره من رفتن راهوار دیدم سر درنکشم ز ضر که بی‌سر سرهای کلاه دار دیدم بس کن که ملول گشت دلبر بر خاطر او غبار دیدم ای از می غرور تو لبریز جام ناز شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز طبع مدقق حرکت سنج می نهد بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز ایزد برای لذت وصل آفرید و بس معشوق را به عاشق خود در مقام ناز یک سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز مجنون ز انتظار کشیدن هلاک شد ای ناقه درکش از کف لیلی زمام ناز هرگز ز چشم دیر نگاهش به ملک دل پیک نظر نیاورد الا پیام ناز مجنونم از تغافل چشمش که بس خوشست با رغبت زیاده ز حد التیام ناز من ناصبور و مانده در وصل را کلید در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح گفتا تحملی که گران است گام ناز در زیر تیغ می‌دهد از انتظار جان صیدی که همچو محتشم افتد به دام ناز سماع صوفیان می درنگیرد که آتش هیزمی را تر نگیرد یقین می‌دانک جسمانیست آفت مکوپ این دست تا پا برنگیرد بیابد خلوت عشرت مسیحا اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد چرا در بزم خلوت بی‌گرانان دل ما عیش را از سر نگیرد نه اصل این بنا باشد کلوخی کلوخی لطف آن دلبر نگیرد که چشم حقد یوسف را نداند که بانگ چنگ گوش کر نگیرد ز هر آهو نه صحرا مشک یابد ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد ز هر نی ناله مشتاق ناید و هر مرغی ز نی شکر نگیرد چه داند لطف زهره زهره رفته که او را گوشه چادر نگیرد می جان را بجز جانی ننوشد که جسمانی می انور نگیرد نه هر ابری حریف ماه گردد که اختر را بجز اختر نگیرد اگر دلدار گیرد در جهان کس از این دلدار ما خوشتر نگیرد خداوند شمس دین آن نور تبریز که هر کس را چو من چاکر نگیرد خاقانیا به جاه مشو غره غمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا نه در نبات این بدلی آمد از قدر نه در نجوم آن خللی آمد از قضا ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود دور فلک به کار و قرار زمین بجا و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار بند فلک گسسته و جرم زمین هبا ای در برگزیده که غواص کرده‌ای در بحر فکر خاطر دردانه سنج را آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را در حیرتم ز مهره‌ی فکرت که چون بود پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را چون شاه بازگشت ز ابخاز روز عید فرمود چاشتگه گذری بر کلیسیا من بانگ برکشیدم و گفتم که ای دریغ اسلامیان به کعبه و ما در کلیسیا خاقانی ار به باره کشد دست بدتر است از ابرهه که پیل کشد جنگ کعبه را دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید این نذر کرد و رای زد آهنگ کعبه را سوگند می‌خورد که نبوسد مگر دو جای یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را نظاره کنان به روی خوبت چون درنگرند از کران‌ها در روی تو روی خویش بینند این است تفاوت نشان‌ها خواجه یک هفته اضطرابی داشت دو شش افتاد چرخ ازرق را رفت و رنگ زمانه پیش آورد تا کشد خواجه‌ی مزبق را زیبقی را به رنگ باید کشت که به حنا کشند زیبق را گفتی از شاهان تو را دل فارغ است دل ز شاهان فارغ است آری مرا والی ری کز خراسان رفتنم منع کرد آن، نیست آزاری مرا گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا من به پیران خراسان می‌شوم نیست با میران او کاری مرا من به ری عزم خراسان داشتم ز آن که جان بود آرزومندش مرا والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامن‌گیر شد بندش مرا از یمین الدین شکایت کردمی لیک شرم آمد ز فرزندش مرا بس فسادی کافت اخیار شد ار ضمیر روح مانندش مرا ای در آبدار توانی ز پیچ و خم در آب شد ز شرمم صد راه زیر آب تو چون کتان کاهی و من چون کتان کاه دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب بشنو ای پیر پند خاقانی خاک توست این جوان علم طلب جان علم است فقر و علم تن است علم جان جوی و جان علم طلب به خدائی که در ره عدلش بندگان را هزار آفت‌هاست که مرا بی‌لقای خدمت او زندگانی کثیف و نازیباست که به دل پیش خدمتم دایم گرچه اندر میان مسافت‌هاست به شهر عافیت، مأوی ندارم بغیر از کوی حرمان، جا ندارم من از پروانه دارم چشم تحسین ز عشاق دگر، پروا ندارم بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت سر و سامان این سودا ندارم بهائی جوید از من زهد و تقوی سخن کوتاه، من اینها ندارم از یاقوت سرخست چرخ کبود نه از آب و گرد و نه از باد و دود به چندین فروغ و به چندین چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ روان اندرو گوهر دلفروز کزو روشنایی گرفتست روز ز خاور برآید سوی باختر نباشد ازین یک روش راست‌تر ایا آنکه تو آفتابی همی چه بودت که بر من نتابی همی گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم این دو حریف دلستان باد قرین دوستان جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم معجز موسوی تویی چون سوی بحر غم روی از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست اگر غلط نکنم از منش ملالی هست ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست به بوستان تو گر مرغ ما نمی‌گنجد گرش ز بال درستی شکسته بالی هست تو بد مزاج چه بی اعتدال و بد خویی طبیعتی و مزاجی و اعتدالی هست سفارش دل خود با تو این زمان گفتم ز گریه روز وداع توام مجالی هست چو قصد رفتن آن کوی کرد وحشی گفت که فکر باطل و اندیشه‌ی محالی است خاک آن بادیم کوبر آستانت بگذرد یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد نیست در عشق اوحدی را جز به زاری دسترس وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من گفتم قنقی امشب تو مرا ای فتنه من شور و شر من گفتا بروم کاری است مهم در شهر مرا جان و سر من گفتم به خدا گر تو بروی امشب نزید این پیکر من آخر تو شبی رحمی نکنی بر رنگ و رخ همچون زر من رحمی نکند چشم خوش تو بر نوحه و این چشم تر من بفشاند گل گلزار رخت بر اشک خوش چون کوثر من گفتا چه کنم چون ریخت قضا خون همه را در ساغر من مریخیم و جز خون نبود در طالع من در اختر من عودی نشود مقبول خدا تا درنرود در مجمر من گفتم چو تو را قصد است به جان جز خون نبود نقل و خور من تو سرو و گلی من سایه تو من کشته تو تو حیدر من گفتا نشود قربانی من جز نادره‌ای ای چاکر من جرجیس رسد کو هر نفسی نو کشته شود در کشور من اسحاق نبی باید که بود قربان شده بر خاک در من من عشقم و چون ریزم ز تو خون زنده کنمت در محشر من هان تا نطپی در پنجه من هان تا نرمی از خنجر من با مرگ مکن تو روی ترش تا شکر کند از تو بر من می‌خند چو گل چون برکندت تا به سر شدت در شکر من اسحاق تویی من والد تو کی بشکنمت ای گوهر من عشق است پدر عاشق رمه را زاینده از او کر و فر من این گفت و بشد چون باد صبا شد اشک روان از منظر من گفتم چه شود گر لطف کنی آهسته روی ای سرور من اشتاب مکن آهسته ترک ای جان و جهان ای صدپر من کس هیچ ندید اشتاب مرا این است تک کاهلتر من این چرخ فلک گر جهد کند هرگز نرسد در معبر من گفتا که خمش کاین خنگ فلک لنگانه رود در محضر من خامش که اگر خامش نکنی در بیشه فتد این آذر من باقیش مگو تا روز دگر تا دل نپرد از مصدر من اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی دلت روشن‌تر از آیینه‌ی صبح است می‌خواهم که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی رقیبان چون گسستی از دلش سررشته‌ی مهرم الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی جهان پر درد می‌بینم دوا کو دل خوبان عالم را وفا کو ور از دوزخ همی ترسی شب و روز دلت پر درد و رخ چون کهربا کو بهشت عدن را بتوان خریدن ولیکن خواجه را در کف بها کو خرد گر پیشوای عقل باشد پس این واماندگان را پیشوا کو ز بهر نام و جان تا بام یابی چو برگ توت گشتی توتیا کو مگر عقل تو خود با تو نگفتست قبا گیرم بیلفنجی بقا کو درین ره گر همی جویی یکی را سحر گاهان ترا پشت دوتا کو به دعوی هر کسی گوید ترا ام ولیکن گاه معنی شان گوا کو سراسر جمله عالم پر یتیمست یتیمی در عرب چون مصطفا کو سراسر جمله عالم پر ز شیرست ولی شیری چو حیدر باسخا کو سراسر جمله عالم پر زنانند زنی چون فاطمه خیر النسا کو سراسر جمله عالم پر شهیدست شهیدی چون حسین کربلا کو سراسر جمله عالم پر امامست امامی چون علی موسی الرضا کو سراسر جمله عالم پر ز مردست ولی مردی چو موسی با عصا کو سراسر جمله عالم حدیثست حدیثی چون حدیث مصطفا کو سراسر جمله عالم پر ز عشقست ولی عشق حقیقی با خدا کو سراسر جمله عالم پر ز پیرست ولی پیری چو خضر با صفا کو سراسر جمله عالم پر ز حسنست ولی حسنی چو یوسف دلربا کو سراسر جمله عالم پر ز دردست ولی دردی چو ایوب و دوا کو سراسر جمله عالم پر ز تختست ولی تخت سلیمان و هوا کو سراسر جمله عالم پر ز مرغست ولی مرغی چو بلبل با نوا کو سراسر جمله عالم پر ز پیکست ولی پیکی چو عمر بادپا کو سراسر جمله عالم پر ز مرکب ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو سراسر کان گیتی پر ز مس شد ز مس هم زر نیامد کیمیا کو سنایی نام بتوان کرد خود را ولیکن چون سناییشان سنا کو سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ داده آوازی به یاران کی کسان دار کو چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو ور مجسطی‌وار عقلی دور داری از خطا تجربتهای فنون قبه‌ی زنگار کو راه با همره روی همره نگویی تا کجاست دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو ور پی بوبکر خواهی رفت بعد از مصطفا پای بر دندان مار و دست بر دینار کو ور به کوی عمری کو داد و کو مشک و مهار یک دراعه‌ی هفده من ده سال یک دستار کو ور در عثمان گرفتی شرم کو و حلم کو سینه‌ی روشن بدین و دیده‌ی بیدار کو ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان ور جنیدی شست روزه معده‌ی ناهار کو ور همی گویی که چون بهلول من دیوانه‌ام بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار پیش خوانده گفته را با گفته‌ها کردار کو راه دین پیداست لیکن صادق دین‌دار کو یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند با چنین دیوان بگو بند سلیمان‌وار کو گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو معلف اسبان تازی را خران بگرفته‌اند در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو هست پنجه سال تا تو لاف مردی می‌زنی پس چو مردان یک دمت بی‌زحمت اغیار کو طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا آن تجلای جلال و وعده‌ی دیدار کو پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار گرد هفت اقلیم اکنون یک سپه‌سالار کو یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو در ره هل من مزید عاشقی مرجانت را آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان چهره همچون لاله‌زار و دیده لولو بار کو بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند در دیار دردمندان یک در و دیار کو زین سخن چندان که خواهی خوانده‌ام در گوش عقل لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار جلوه‌ی توحید و برق خرمن اشرار کو او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد پس چو باز آخر دمی کردار بی‌گفتار کو کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی مرده‌ی زنده کجا و خفته‌ی بیدار کو گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او باری آن دندان مار و زخم آن در غار کو چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیده‌ای چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت: «نوبهار آمد نگارا باده‌ی گلنار کو» ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان کعبه نقش کعبتین و سبحه‌ی مهره‌ی نرد کو شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو از برای انس جان اندر میان انس و جان یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو دلم آخر به وصالش برسد جان به پیوند جمالش برسد زار از آن گریم تا گوهر اشک به نثار لب و خالش برسد نه به نو شیفته گردم چو به من مه به مه پیک خیالش برسد دل دیوانه بشیبد هر ماه چون نظر سوی هلالش برسد صبر شد روزه‌ی هجران بگرفت تا مگر عید وصالش برسد گرچه فتراک وصال است بلند دستم آخر به دوالش برسد پر و بالی بزند مرغ امید گر ز دولت پر و بالش برسد روز امید به پیشین برسید ترسم آوخ که زوالش برسد یادخاقانی اگر کم نکند بر فلک سحر حلالش برسد خداوندا دلم را چشم بگشای به معراج یقینم راه بنمای به رحمت باز کن گنجینه‌ی جود درونم خوان بشاد روان مقصود دلی بخش از ثنای خویش معمور زبانی ز آفرین دیگران دور دراسانیم شکر اندیش گردان به دشواری سپاسم بیش گردان امیدم را به جائی کش عماری که باشد پیشگاه رستگاری چو خود برداشتی اول ز خاکم مده آخر به طوفان هلاکم بیا ساقی آن شربت جانفزای به من ده که دارم غمی جانگزای مگر چون بدان شربت آرم نشاط غمی چند را در نوردم بساط چو صبح از دم گرگ برزد زبان به خفتن درآمد سگ پاسبان خروس غنوده فرو کوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال من از خواب آسوده برخاستم به جوهر کشی خاطر آراستم طلبکار گوهر که کانی کند به پندار امید جانی کند به خوناب لعلی که آرد به چنگ ستیزه کند با دل خاره سنگ چه پنداری ای مرد آسان نیوش که آسان پر از در توانکرد گوش گر انجیر خور مرغ بودی فراخ نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند که چون بامدادان چراغ سپهر جمال جهان را برافروخت چهر به جلوه برآورد خورشید دست عروسانه بر کرسی زر نشست سکندر به آیین شاهان پیش بر آراست بزمی در ایوان خویش غلامان گل‌چهره دلربای کمر بر کمر گرد تختش به پای گهی باده می‌خورد بر یاد کی گهی گنج می‌ریخت بر باد می نشسته چنین چون یکی چشمه نور که آواز داد آمد از راه دور خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیده‌ی دادخواه تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم رسیدند چندان سیاهان زنگ که شد در بیابان گذرگاه تنگ سواد جهان را چنان در نبشت که سودا در آند در آن کوه و دشت بیابانیانی چو قطران سیاه از آن بیش کاندر بیابان گیاه چو کوسه همه پیر کودک سرشت به خوبی روند ار چه هستند زشت نه روئی که پیدا کند شرمشان نه بر هیچکس مهر و آزرمشان همه آدمی خوار و مردم گزای ندارد در این داوری مصر پای گر آید به یارگیری شهریار وگر نی به تاراج رفت آن دیار نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم گدازند از آن کوه آتش چو موم ز جمعی چنین دل پراکنده‌ایم دگر حکم شه راست ما بنده‌ایم شه دادگر داور دین پناه چو دانست کاورد زنگی سپاه هراسان شد از لشگر بی قیاس نباید که دانا بود بی هزاس ارسطوی بیدار دل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند وزیر خردمند پیروز رای به پیروزی شاه شد رهنمای که برخیز و بخت آزمائی بکن هلاک چنان اژدهائی بکن برآید مگر کاری از دست شاه که شه را قوی‌تر کند پایگاه شود مصر و آن ناحیت رام او برآید به مردانگی نام او دگر دشمنان را درآرد به خاک شود دوست پیروز و دشمن هلاک سکندر به دستوری رهنمون ز مقدونیه برد رایت برون یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ فروزنده برقش برآمد به میغ ز دریا سوی خشگی آورد رای دلیلش سوی مصر شد رهنمای همه مصریان شهری و لشگری پذیره شدندش به نیک اختری بفرمود شه کز لب رود نیل کند لشگرش سوی صحرا رحیل به پرخاش زنگی شتابان شدند دو اسبه به سوی بیابان شدند دلیران به صحرا کشیدند رخت به کین خواه زنگی کمر کرده سخت چو زنگی خبر یافت کامد سپاه جهان گشت بر چشم زنگی سیاه دو لشگر برابر شد آراسته شد آزرمها پاک برخاسته ز نعل سمندان پولاد میخ زمین را ز جنبش برافتاد بیخ ز بس نعره کامد برون از کمین فرود اوفتاد آسمان بر زمین ز گرز گران سنگ چالش گران شده ماهی و گاو را سر گران ز شوریدن بانگ چون رستخیر به وحش بیابان درآمد گریز چو بر جنگ شد ساخته سازشان گریزنده شد دیو از آوازشان به جایی گرفتند جای نبرد که گرما ز مردم بر آورد گرد زمینی ز گوگرد بی آب تر هوائی ز دوزخ جگر تاب‌تر ز تنین به غور آمده غارها در او فتنه را روز بازارها در آن جای غولان وطن ساختند چو غولان به هر گوشه می‌تاختند چو گوهر فرو برد گاو زمین برون جست شیر سیاه از کمین برآفاق شد گاو گردون دلیر برآمد ستاره چو دندان شیر شب از ناف خود عطرسائی گشاد جهان زیور روشنائی نهاد برون شد یزک دار دشمن شناس یتاقی کمر بست بر جای پاس ستاره درآمد به تابندگی برآسود خلق از شتابندگی به یک جای هم روم و هم زنگبار فرومانده زنگی و رومی ز کار دل ز عشق تو خون توان کردن عقل را سرنگون توان کردن هرچه جز عشق توست از سردل تا قیامت برون توان کردن تا زبون‌گیری آن‌که را خواهی خویشتن را زبون توان کردن تا همه خون خوریم در غم تو هرچه داریم خون توان کردن گوییم صبر کن چه می‌گویی از تو خود صبر چون توان کردن نظری کن که چون بمردم من کی کنی پس کنون توان کردن برامید تو در پی عطار سفر اندرون توان کردن ای که هر دم ز تبت خلقت صد شتر بار مشک در سفرند گردن اشتران دهی پر زر به کسانی که سرور هنرند تا تو اشتر سواری اندر فید خار و حنظل به فید گلشکرند پیش اشتر دلی چو خاقانی یاد تو جز به جام جم نخورند دوش در ره بمانده‌اند مرا اشتری ده که زیر بار درند اشتری ده ه بار من بکشد ور فروشم به تازیی بخرند ور بندهی دهمت صد دشنام که یکی ز آن به اشتری نبرند بانگ تسبیح بشنو از بالا پس تو هم سبح اسمه الاعلی گل و سنبل چرد دلت چون یافت مرغزاری که اخرج المرعی یعلم الجهر نقش این آهوست ناف مشکین او و مایخفی نفس آهوان او چو رسید روح را سوی مرغزار هدی تشنه را کی بود فراموشی چون سنقرئک فلا تنسی پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز شاهد بخوان و شمع بیفروز و می‌بنه عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز من در وفا و عهد چنان کند نیستم کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من عیار مدعی کند از دشمن احتراز فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را بینم فراغتم بود از روز رستخیز تا خود کجا رسد به قیامت نماز من من روی در تو و همه کس روی در حجاز سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن غمزه‌ات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی می‌تواند کم به بسمل ساختن پرداختن هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه صید ناوک خورده را در پی چه لازم تاختن کام جویان را مده در بزم جای ماه که هست نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن ظلم بیداد است اما آتشی بی‌دود نیست بی‌کسان را سوختن با ناکسان در ساختن مهر ورزان راست وجه آزمون از روی زرد نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن محتشم می‌آورد بر لشگر عزت شکست پیش خوبان دم به دم رایت ز آه افراختن گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی خاصه ما را که در ازل بوده‌ست با تو آمیزشی و پیوندی به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی ریش فرهاد بهترک می‌بود گر نه شیرین نمک پراکندی کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی چه کند بنده‌ای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی فارس میدان معنی حامدی بی‌نظیر آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد می‌کشیدش خوش از کف توسن مستی لگام در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام چون یقین گشت این گمان از گفته‌ی موزون دل بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به برج حمل تاج بر سر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد پر از غلغل و رعد شد کوهسار پر از نرگس و لاله شد جویبار ز لاله فریب و ز نرگس نهیب ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب پر آتش دل ابر و پر آب چشم خروش مغانی و پرتاب خشم چو آتش نماید بپالاید آب ز آواز او سر برآید ز خواب چو بیدار گردی جهان را ببین که دیباست گر نقش مانی به چین چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب رخ نرگس و لاله بینی پر آب بخندد بدو گوید ای شوخ چشم به عشق تو گریان نه از درد و خشم نخندد زمین تا نگرید هوا هوا را نخوانم کف پادشا که باران او در بهاران بود نه چون همت شهریاران بود به خورشید ماند همی دست شاه چو اندر حمل برفرازد کلاه اگر گنج پیش آید از خاک خشک وگر آب دریا و گر در و مشک ندارد همی روشناییش باز ز درویش وز شاه گردن فراز کف شاه ابوالقاسم آن پادشا چنین است با پاک و ناپارسا دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد سر شهریاران به چنگ آورد بدان کس که گردن نهد گنج خویش ببخشد نیندیشد از رنج خویش جهان را جهاندار محمود باد ازو بخشش و داد موجود باد ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر نگر تا چه گوید ازو یاد گیر فتنه‌ی زلف دلربای توام تشنه‌ی جام جانفزای توام نیست چون زلف تو سر خویشم گرچه چون زلف در قفای توام جز هوای توام نمی‌سازد زانکه پرورده‌ی هوای توام گر غباری است از منت زآن است که من خسته خاک پای توام تا کنارم ز اشک دریا شد نیست کاری جز آشنای توام چون به صد وجه تو بلای منی من به صد درد مبتلای توام از همه فارغم که در دو جهان می نیاید به جز رضای توام بس بود از دو عالم این ملکم که تو آنی که من گدای توام از وجود فرید سیر شدم گمشده در عدم برای توام از زمین اوج گرفته است غباری که مراست ایمن از سیلی موج است کناری که مراست چشم پوشیده‌ام از هر چه درین عالم هست چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟ کار زنگار کند با دل چون آینه‌ام گر چه هست از دگران، نقش و نگاری که مراست جان غربت زده را زود به پابوس وطن می‌رساند نفس برق سواری که مراست نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست می‌کنم خوش دل خود را به تمنای وصال سایه‌ی مرغ هوایی است شکاری که مراست نیست در عالم ایجاد، فضایی صائب که نفس راست کند مشت غباری که مراست عاشقان زنده‌دل به نام تو اند تشنه‌ی جرعه‌ای ز جام تو اند تا به سلطانی اندر آمده‌ای دل و جان بنده‌ی غلام تو اند زیر بار امانت غم تو توسنان زمانه رام تو اند سرکشان بر امید یک دانه دانه نادیده صید دام تو اند کاملان وقت آزمایش تو در ره عشق ناتمام تو اند رهنمایان راه بین شب و روز در تماشای احترام تو اند صد هزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تو اند همچو عطار بی‌دلان هرگز زنده‌ی یادگار نام تو اند می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری هر نفس چون شمع می‌خواهم سری پیدا کنم رشته‌ی عمرم ز پیچ و تاب می‌گردد گره تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل تا من بی‌دست و پا بال و پری پیدا کنم می‌گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن می‌توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟ چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیز است این، چه چیز است آن؟ گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان چه چیز است این و پیدائی؟ چه چیز است آن و پنهانی؟ چه گفته است اندرین تازی؟ چه گفته است اندران دهقان؟ تو را نزدیک و آسان است پیدا این جهان، پورا ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید که بی لون است، چشم سر نبیند جز همه الوان ز پنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان‌سان که پنهان بر شود واندر هوا پیدا شود باران اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان چو پنهان را نمی‌بینی درو رغبت نمی‌داری مرین را زین گرفته‌ستی به ده چنگال و سی دندان تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟ جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟ ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان از این پنگان برون نور است و نعمت‌های جاویدی همه تنگی و تاریکی است اندر زیر این پنگان تو را خلقان شد این جامه، ز طاعت جامه‌ای نو کن که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان مثل هست این که: جامه‌یء تن زیان آید مران کس را که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟ اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت» بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم‌رهی کردی نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟ به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟ اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی‌داری قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان ز بهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده‌ستی چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟ اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد ز بهر خر نمی‌گردد به نیسان دشت چون بستان اگر همچون منی زنده تو بی‌طاعت مشو غره که نه گر میزبان یابد همی، نه گرچه یابد نان خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن چو جان تو تورا خود می‌نخواهد برد و تن فرمان؟ به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد به بهمن مه ز بیم برف، وز گرما به تابستان به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل‌البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان گناه کاهلی‌ی خود را همیشه بر قضا بندی که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان» چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان شبانگه بس گران باشی بخسپی بی‌نماز آنگه چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان نثار میر عدلی‌های چون زهره بری رخشان زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان به مذن بس به دشواری دهی هر سال صاع سر به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان به گوشت بانگ گرگ از بانگ مذن خوشتر است ایرا که دیوانت نهاده‌ستند در دل سیرت گرگان به مسجد خواندت مذن چو گرگی زان فرو لیکن دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان ز نیکی‌ها گریزانی سوی بدها شتابانی چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟ ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی پدید آید کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟ ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را مگر یک ره برون آئی به حیلت زین رمه‌ی حیوان به پند تلخ معنی‌دار به شکر درد جهلت را چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه، تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟ ز دیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت سخنت آنگه شود بی‌شک سزای دفتر و دیوان چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان ز یار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان ز فعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان به حجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا که مرد جوهری خرد به قیمت لل و مرجان به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان آن نشنیدید که یک قطره اشک صبحدم از چشم یتیمی چکید برد بسی رنج نشیب و فراز گاه در افتاد و زمانی دوید گاه درخشید و گهی تیره ماند گاه نهان گشت و گهی شد پدید عاقبت افتاد بدامان خاک سرخ نگینی بسر راه دید گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست گفت مرا با تو چه گفت و شنید من گهر ناب و تو یک قطره آب من ز ازل پاک، تو پست و پلید دوست نگردند فقیر و غنی یار نباشند شقی و سعید اشک بخندید که رخ بر متاب بی سبب، از خلق نباید رمید داد بهر یک، هنر و پرتوی آنکه در و گوهر و اشک آفرید من گهر روشن گنج دلم فارغم از زحمت قفل و کلید پرده‌نشین بودم ازین پیشتر دور جهان، پرده ز کارم کشید برد مرا باد حوادث نوا داد تو را، پیک سعادت نوید من سفر دیده ز دل کرده‌ام کس نتوانست چنین ره برید آتش آهیم، چنین آب کرد آب شنیدید کز آتش جهید من بنظر قطره، بمعنی یمم دیده ز موجم نتواند رهید همنفسم گشت شبی آرزو همسفرم بود، صباحی امید تیرگی ملک تنم، رنجه کرد رنگم از آن روی، بدینسان پرید تاب من، از تاب تو افزونتر است گر چه تو سرخی بنظر، من سپید چهر من از چهره‌ی جان، یافت رنگ نور من، از روشنی دل رسید نکته درینجاست، که ما را فروخت گوهری دهر و شما را خرید کاش قضایم، چو تو برمیفراشت کاش سپهرم، چو تو برمیگزید پیشه‌ی این چرخ چیست؟ مفتعلی نایدش از خلق شرم و نه خجلی یک هنرستش که عیب او ببرد آنکه زوالی است فعلش و بدلی صبر کنم با جهان ازانکه همی کار نیاید نکو به تنگ دلی از تو جهان رنج خویش چون گسلد چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟ از پی نان آب‌روی خویش مبر آب بکار آیدت کز آب و گلی گرچه گلی تو چو آب‌روی بود تو نه گلی بل طری و تازه گلی گرت نباید بد و بلا و خلل عادت کن بی بدی و بی خللی گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی فعل علی و محمد ار نکنی خیره چه گوئی محمدی و علی؟ جلدی و مردی همی پدید کنی تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی تا چو شبه گیسوان فرو نهلد کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟ باد عمل چون ز سر برون نهلی؟ غافلی اندر نماز و چشم به در، پیش شه از بیم دست در بغلی پست نشستی تو و ز بی‌خردی نیستی آگه که در ره اجلی آتش و چیز حرام هر دو یکی است خالد گفت از محمد النحلی آتش بی‌شک به جانت در نشلد چون تو به چیز حرام در نشلی از قبل خشک ریش با همگان روز و شب اندر خصومت و جدلی سیم نباشدت اگر برون نکنی مال یتیم از کف وصی و ولی بی‌عسل و روغن است نانت و خوان تا نستانی جهود را عسلی بانگ به ابر اندرون و خانه تهی تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی نه ز خداوند توبه جوئی و نه هیچ بخواهی ز بندگان بحلی وای تو گر وعده‌ی خدای حق است، ای عصی، و نیست این جهان ازلی دو هفته برآمد بدو گفت شاه به خورشید و ماه و به تخت و کلاه که برگویی آن جنگ خاقانیان ببندی کمر همچنان بر میان بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی بفرمای تا اسپ و زین آورند کمان و کمند و کمین آورند همان نیزه و خود و خفتان جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ پرستنده‌یی را بفرمود شاه که درباغ گلشن بیارای گاه برفتند بیدار دل بندگان ز ترک و ز رومی پرستندگان ز خوبان رومی هزار و دویست تو گفتی به باغ اندرون راه نیست چو خورشید شیرین به پیش اندرون خرامان به بالای سیمین ستون بشد گردیه تا به نزدیک شاه زره خواست از ترک و رومی کلاه بیامد خرامان ز جای نشست کمر بر میان بست و نیزه بدست بشاه جهان گفت دستور باش یکی چشم بگشا ز بد دور باش بدان پر هنر زن بفرمود شاه زن آمد به نزدیک اسپ سیاه بن نیزه را بر زمین برنهاد ز بالا بزین اندرآمد چوباد به باغ اندر آورد گاهی گرفت چپ وراست بیگانه راهی گرفت همی هر زمان باره برگاشتی وز ابر سیه نعره برداشتی بدو گفت هنگ‌ام جنگ تبرگ بدین گونه بودم چوغر نده گرگ چنین گفت شیرین که ای شهریار بدشمن دهی آلت کار زار تو با جامه پاک بر تخت زر ورا هر زمان برتو باشد گذر بخنده به شیرین چنین گفت شاه کزین زن جز از دوستداری مخواه همی‌تاخت گرد اندرش گردیه برآورد گاهی برش گردیه بدو مانده بد خسرو اندر شگفت بدان برز و بالا و آن یال و کفت چنین گفت با گردیه شهریار که بی‌عیبی از گردش روزگار کنون تا ببینم که با جام می یکی سست باشی اگر سخت پی بگرد جهان چار سالار من که هستند بر جان نگهبان من ابا هریکی زان ده و دو هزار ز ایران بپای اند جنگی سوار چنین هم به مشکوی زرین من چه در خانه‌ی گوهر آگین من پرستار باشد ده و دو هزار همه پاک با طوق و با گوشوار ازان پس نگهدار ایشان توی که با رنج و تیمار خویشان توی نخواهم که گویند زیشان سخن جز از تو اگر نو بود گر کهن شنید آن سخن گردیه شاد شد ز بیغاره‌ی دشمن آزاد شد همی‌رفت روی زمین را بروی همی آفرین خواند بر فر اوی سر دفتر آیت نکوئی شاهنشه ملک خوبروئی فهرست جمال هفت پرگار از هفت خلیفه جامگی خوار رشک رخ ماه آسمانی رنج دل سرو بوستانی منصوبه گشای بیم و امید میراث ستان ماه و خورشید محراب نماز بت‌پرستان قندیل سرای و سرو بستان هم خوابه عشق و هم سرناز هم خازن و هم خزینه پرداز پیرایه گر پرند پوشان سرمایه ده شکر فروشان دل‌بند هزار در مکنون زنجیر بر هزار مجنون لیلی که بخوبی آیتی بود وانگشت کش ولایتی بود سیراب گلشن پیاله در دست از غنچه نوبری برون جست سرو سهیش کشیده‌تر شد میگون رطبش رسیده‌تر شد می‌رست به باغ دل فروزی می‌کرد به غمزه خلق سوزی از جادوئی که در نظر داشت صد ملک بنیم غمزه برداشت می‌کرد بوقت غمزه سازی برتازی و ترک ترکتازی صیدی ز کمند او نمی‌رست غمزش بگرفت و زلف می‌بست از آهوی چشم نافه‌وارش هم نافه هم آهوان شکارش وز حلقه زلف وقت نخجیر بر گردن شیر بست زنجیر از چهره گل از لب انگبین کرد کان دید طبرزد آفرین کرد دلداده هزار نازنینش در آرزوی گل انگبینش زلفش ره بوسه خواه می‌رفت مژگانش خدادهاد می‌گفت زلفش به کمند پیش می‌خواند مژگانش به دور باش می‌راند برده بدو رخ ز ماه بیشی گل را دو پیاده داده پیشی قدش چو کشیده زاد سروی رویش چو به سرو بر تذروی لبهاش که خنده بر شکرزد انگشت کشیده بر طبرزد لعلش که حدیث بوس می‌کرد بر تنگ شکر فسوس می‌کرد چاه زنخش که سر گشاده صد دل به غلط در او فتاده زلفش رسنی فکنده در راه تا هر که فتد برآرد از چاه با اینهمه ناز و دلستانی خون شد جگرش ز مهربانی در پرده که راه بود بسته می‌بود چو پرده بر شکسته می‌رفت نهفته بر سر بام نظاره‌کنان ز صبح تا شام تا مجنون را چگونه بیند با او نفسی کجا نشیند او را به کدام دیده جوید با او غم دل چگونه گوید از بیم رقیب و ترس بدخواه پوشیده بنیم شب زدی آه چون شمع به زهر خنده می‌زیست شیرین خندید و تلخ بگریست گل را به سرشک می‌خراشید وز چوب رفیق می‌تراشید می‌سوخت به آتش جدائی نه دود در او نه روشنائی آیینه درد پیش می‌داشت مونس ز خیال خویش می‌داشت پیدا شغبی چو باد می‌کرد پنهان جگری چو خاک می‌خورد جز سایه نبود پرده‌دارش جز پرده کسی نه غمگسارش از بس که به سایه راز می‌گفت همسایه او به شب نمی‌خفت می‌ساخت میان آب و آتش گفتی که پریست آن پریوش خنیاگر زن صریر دوک است تیر آلت جعبه ملوکست او دوک دو سرفکنده از چنگ برداشته تیر یکسر آهنگ از یک سر تیر کارگر شد سرگردان دوک از آن دو سر شد دریا دریا گهر بر آهیخت کشتی کشتی زدیده می‌ریخت می‌خورد غمی به زیر پرده غم خورده ورا و غم نخورده در گوش نهاده به زیر پرده چون حلقه نهاده گوش بر در با حلقه گوش خویش می‌ساخت وان حلقه به گوش کس نینداخت در جستن نور چشمه ماه چون چشمه بمانده چشم بر راه تا خود که بدو پیامی آرد زآرام دلش سلامی آرد بادی که ز نجد بردمیدی جز بوی وفا در او ندیدی وابری که از آن طرف گشادی جز آب لطف بدو ندادی هرجا که ز کنج خانه می‌دید بر خود غزلی روانه می‌دید هر طفل که آمدی ز بازار بیتی گفتی نشانده‌بر کار هرکس که گذشت زیر بامش می‌داد به بیتکی پیامش لیلی که چنان ملاحتی داشت در نظم سخن فصاحتی داشت ناسفته دری و در همی سفت چون خود همه بیت بکر می‌گفت بیتی که ز حسب حال مجنون خواندی به مثل چو در مکنون آنرا دگری جواب گفتی آتش بشنیدی آب گفتی پنهان ورقی به خون سرشتی وان بیتک را بر او نوشتی بر راهگذر فکندی از بام دادی ز سمن به سرو پیغام آن رقعه کسی که بر گرفتی برخواندی و رقص در گرفتی بردی و بدان غریب دادی کز وی سخن غریب زادی او نیز بدیهه‌ای روانه گفتی به نشان آن نشانه زین گونه میان آن دو دلبند می‌رفت پیام گونه‌ای چند زاوازه آن دو بلبل مست هر بلبله‌ای که بود بشکست زان هردو بریشم خوش آواز بر ساز بسی بریشم ساز بر رورد رباب و ناله چنگ یک رنگ نوای آن دو آهنگ زایشان سخنی به نکته راندن وز چنگ زدن ز نای خواندن از نغمه آن دو هم ترانه مطرب شده کودکان خانه خصمان در طعنه باز کردند در هر دو زبان دراز کردند وایشان ز بد گزاف گویان خود را به سرشک دیده شویان بودند بر این طریق سالی قانع به خیال و چون خیالی چون پرده کشید گل به صحرا شد خاک به روی گل مطرا خندید شکوفه بر درختان چون سکه روی نیکبختان از لاله سرخ و از گل زرد گیتی علم دو رنگ بر کرد از برگ و نوا به باغ و بستان با برگ و نوا هزار دستان سیرابی سبزه‌های نوخیز از لولو تر زمرد انگیز لاله ز ورق فشانده شنگرف کافتاده سیاهیش بر آن حرف زلفین بنفشه از درازی در پای فتاده وقت بازی غنچه کمر استوار می‌کرد پیکان کشیی ز خار می‌کرد گل یافت ستبرق حریری شد باد به گوشواره‌گیری نیلوفر از آفتاب گلرنگ بر آب سپر فکند بی جنگ سنبل سر نافه باز کرده گل دست بدو دراز کرده شمشاد به جعد شانه کردن گلنار به نار دانه کردن نرگس ز دماغ آتشین تاب چون تب زدگان بجسته از خواب خورشید ز قطره‌های باده خون از رگ ارغوان گشاده زان چشمه سیم کز سمن رست نسرین ورقی که داشت می‌شست گل دیده ببوس باز می‌کرد چون مثل ندید ناز می‌کرد سوسن نه زبان که تیغ در بر نی نی غلطم که تیغ بر سر مرغان زبان گرفته چون زاغ بگشاده زبان مرغ در باغ دراج زدل کبابی انگیخت قمری نمکی ز سینه می‌ریخت هر فاخته بر سر چناری در زمزمه حدیث یاری بلبل ز درخت سرکشیده مجنون صفت آه برکشیدی گل چون رخ لیلی از عماری بیرون زده سر به تاجداری در فصل گلی چنین همایون لیلی ز وثاق رفت بیرون بند سر زلف تاب داده گلراز بنفشه آب داده از نوش لبان آن قبیله گردش چو گهر یکی طویله ترکان عرب نشینشان نام خوش باشد ترک‌تازی اندام در حلقه آن بتان چون حور می‌رفت چنانکه چشم به دور تا سبزه باغ را به بیند در سایه سرخ گل نشیند با نرگس تازه جام گیرد با لاله نبید خام گیرد از زلف دهد بنفشه را تاب وز چهره گل شکفته را آب آموزد سرو را سواری شوید ز سمن سپید کاری از نافه غنچه باج خواهد وز ملک چمن خراج خواهد بر سبزه ز سایه نخل بندد بر صورت سرو و گل بخندد نه‌نه غرضش نه این سخن بود نه سرو و گل و نه نسترن بود بودس غرض آنکه در پناهی چون سوختگان برآرد آهی با بلبل مست راز گوید غمهای گذشته باز گوید یابد ز نسیم گلستانی از یار غریب خود نشانی باشد که دلش گشاده گردد باری ز دلش فتاده گردد نخلستانی بدان زمین بود کارایش نقشبند چین بود از حله به حله نخل گاهش در باغ ارم گشاده راهش نزهت گاهی چنان گزیده در بادیه چشم کس ندیده لیلی و دگر عروس نامان رفتند بدان چمن خرامان چون گل به میان سبزه بنشست بر سبزه ز سایه گل همی‌بست هرجا که نسیم او درآمد سوسن بشکفت و گل برآمد بر هر چمنی که دست می‌شست شمشاد دمید و سرو می‌رست با سرو بنان لاله رخسار آمد به نشاط و خنده در کار تا یک چندی نشاط می‌ساخت آخر ز نشاطگه برون تاخت تنها بنشست زیر سروی چون بر پر طوطیی تذروی بر سبزه نشسته خرمن گل نالید چو در بهار بلبل نالید و بناله در نهانی می‌گفت ز روی مهربانی کای یار موافق وفادار وی چون من وهم به من سزاوار ای سرو جوانه جوانمرد وی با دل گرم و با دم سرد آی از در آنکه در چنین باغ آیی و زدائی از دلم داغ با من به مراد دل نشینی من نارون و تو سرو بینی گیرم ز منت فراغ من نیست پروای سرای و باغ من نیست آخر به زبان نیکنامی کم زآنکه فرستیم پیامی؟ ناکرده سخن هنوز پرواز کز رهگذری برآمد آواز شخصی غزلی چو در مکنون می‌خواند ز گفتهای مجنون کی پرده در صلاح کارم امید تو باد پرده دارم مجنون به میان موج خونست لیلی به حساب کار چونست مجنون جگری همی‌خراشد ثلیلی نمک از که می‌تراشد مجنون به خدنگ خار سفته است لیلی به کدام ناز خفته است مجنون به هزار نوحه نالد لیلی چه نشاط می‌سکالد مجنون همه درد و داغ دارد لیلی چه بهار و باغ دارد مجنون کمر نیاز بندد لیلی به رخ که باز خندد مجنون ز فراق دل رمیداست لیلی به چه راحت آرمید است لیلی چو سماع این غزل کرد بگریست وز گریه سنگ حل کرد زانسرو بنان بوستانی می‌دید در او یکی نهانی کز دوری دوست بر چه سانست بر دوست چگونه مهربانست چون باز شدند سوی خانه شد در صدف آن در یگانه داننده راز راز ننهفت با مادرش آنچه دید بر گفت تا مادر مشفقش نوازد در چاره گریش چاره سازد مادر ز پی عروس ناکام سرگشته شده چو مرغ در دام می‌گفت گرش گذارم از دست آن شیفته گشت و این شود مست ور صابریی بدو نمایم بر ناید ازو وزو برآیم بر حسرت او دریغ می‌خورد می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد لیلی که چو گنج شد حصاری می‌بود چو ماه در عماری می‌زد نفسی گرفته چون میغ می‌خورد غمی نهفته چون تیغ دلتنگ چنانکه بود می‌زیست بی‌تنگ دلی به عشق در کیست ای بلبل بوستان معقول طوطی شکر فشان معقول ای بر سر تو لجام حکمت وی در کف تو عنان معقول مشاطه‌ی منطق تو کرده آرایش دختران معقول وی از پی طعن دین نشانده بر رمح جدل سنان معقول وی ناخن بحث تو ز شبهه رنگین شده بر میان معقول رو چهره‌ی نازک شریعت مخراش به ناخنان معقول پنداشته‌ای که از حقیقت مغزی است در استخوان معقول بر سفره‌ی حکمت آزمودند بس بی‌نمک است نان معقول تیر نظرت ز کوری دل کژ می‌رود از کمان معقول سر بر نکنی به عالم قدس از پایه‌ی نردبان معقول با حبل متین دین چرایی پا بسته‌ی ریسمان معقول زردشت نه‌ای چرا شدستند خلقی ز تو زند خوان معقول شرح سخن محمدی کن تا چند کنی بیان معقول بر شه‌ره شرع مصطفی رو نه در پی ره‌زنان معقول کز منهج حق برون فتاده‌ست آمد شد رهروان معقول بانگ جرس ضلالت آید پیوسته ز کاروان معقول گوش دل خویشتن نگه‌دار از بوعلی آن زبان معقول نقد دغلی به زر مطلاست در کیسه‌ی زرگران معقول در خانه‌ی دین نخواهی آمد ای مانده بر آستان معقول بی فر همای شرع ماندی چون جغد در آشیان معقول چون باز سپید نقل دیدی بگذار قراطغان معقول اینجا که منم بهار شرع است و آنجا که تویی خزان معقول در معجزه منکری که کردی شاگردی ساحران معقول سودی نکنی ز دین تصور این بس نبود زیان معقول روشن دل چون چراغت ای دوست تاریک شد از دخان معقول هرگز نبود حرارت عشق در طبع فسردگان معقول از حضرت شاه انبیا علم ای سخره‌ی جاودان معقول، ما را ز خبر مثالها داد نافذ همه بی‌نشان معقول ای زلف تو تکیه کرده بر گوش ای جعد تو حلقه گشته بر دوش ای کرده دلم ز عشق مفتون وی کرده تنم ز هجر مدهوش چون رزم کنی و بزم سازی ای لاله رخ سمن بناگوش گویند ترا مه قدح گیر خوانند ترا بت زره پوش گیرم که مرا شبی به خلوت تا روز نگیری اندر آغوش نیکو نبود که بی گناهی یک باره مرا کنی فراموش گیرم که سنایی از غمت مرد باری سخنش به طبع بنیوش بی روی تو بود دوش تا صبح از ناله‌ی او جهان پر از جوش یارب شب کس مباد هرگز زینگونه که او گذاشت شب دوش ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی‌دانی غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم بنه بر دست آن شیشه به قانون پری خوانی چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده به حق خویشی ای ساقی که بی‌خویشم تو بنشانی به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری از آن می‌های روحانی وزان خم‌های پنهانی میی اندر سرم کردی و دیگر وعده‌ام کردی به جان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی یاری به دست کن که به امید راحتش واجب کند که صبر کنی بر جراحتش ما را که ره دهد به سراپرده وصال ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت رویی که صبح خیره شود در صباحتش هر گه که گویم این دل ریشم درست شد بر وی پراکند نمکی از ملاحتش هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی داند که چشم دوست نبیند قباحتش بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست بی دیدنت خیال مبند استراحتش با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب چون آدمی طمع نکند در سماحتش سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد عاجز بماند در تو زبان فصاحتش درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت که عیش از صحبت من می‌نویسد خط بیزاری عجب حالیست حال من که در آیینه‌ی دوران نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری کدامین بنده‌ام من بنده‌ی صاحب ستاینده کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل که سیری نیست ابر دست او را از درم باری مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید ز آب اندر مشارب مستی و از باده‌ی هشیاری مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری جهان در قبضه‌ی تسخیر او بادا که بیش از حد به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری نگوئی زنده است آن بنده‌ی رنجور مایانه مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم من آن نوباوه‌ی قدسم که نزل باغ رضوانم چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم ز معنی نیستم خالی بهر صورت که می‌بینم بصورت نیستم مایل بهر معنی که می‌دانم اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود خواجو مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم وزیر خردمند بر پای خاست چنین گفت کی خسرو داد و راست جهان از بداندیش بی بیم گشت وزین مرزها رنج و سختی گذشت مگر نامور شنگل از هندوان که از داد پیچیده دارد روان ز هندوستان تا در مرز چین ز دزدان پرآشوب دارد زمین به ایران همی دست یازد به بد بدین داستان کارسازی سزد تو شاهی و شنگل نگهبان هند چرا باژ خواهد ز چین و ز سند براندیش و تدبیر آن بازجوی نباید که ناخوبی آید بروی چو بشنید شاه آن پراندیشه شد جهان پیش او چون یکی بیشه شد چنین گفت کاین کار من در نهان بسازم نگویم به کس در جهان به تنها ببینم سپاه ورا همان رسم شاهی و گاه ورا شوم پیش او چون فرستادگان نگویم به ایران به آزادگان بشد پاک دستور او با دبیر جزو هرکسی آنک بد ناگزیر بگفتند هرگونه از بیش و کم ببردند قرطاس و مشک و قلم یکی نامه بنوشت پر پند و رای پر از دانش و آفرین خدای سر نامه کرد از نخست آفرین ز یزدان برآنکس که جست آفرین خداوند هست و خداوند نیست همه چیز جفتست و ایزد یکیست ز چیزی کجا او دهد بنده را پرستنده و تاج دارنده را فزون از خرد نیست اندر جهان فروزنده کهتران و مهان هرانکس که او شاد شد از خرد جهان را به کردار بد نسپرد پشیمان نشد هر که نیکی گزید که بد آب دانش نیارد مزید رهاند خرد مرد را از بلا مبادا کسی در بلا مبتلا نخستین نشان خرد آن بود که از بد همه‌ساله ترسان بود بداند تن خویش را در نهان به چشم خرد جست راز جهان خرد افسر شهریاران بود همان زیور نامداران بود بداند بد و نیک مرد خرد بکوشد به داد و بپیچد ز بد تو اندازه‌ی خود ندانی همی روان را به خون در نشانی همی اگر تاجدار زمانه منم به خوبی و زشتی بهانه منم تو شاهی کنی کی بود راستی پدید آید از هر سوی کاستی نه آیین شاهان بود تاختن چنین با بداندیشگان ساختن نیای تو ما را پرستنده بود پدر پیش شاهان ما بنده بود کس از ما نبودند همداستان که دیر آمدی باژ هندوستان نگه کن کنون روز خاقان چین که از چین بیامد به ایران زمین به تاراج داد آنک آورده بود بپیچید زان بد که خود کرده بود چنین هم همی بینم آیین تو همان بخشش و فره دین تو مرا ساز جنگست و هم خواسته همان لشکر یکدل آراسته ترا با دلیران من پای نیست به هند اندرون لشکر آرای نیست تو اندر گمانی ز نیروی خویش همی پیش دریا بری جوی خویش فرستادم اینک فرستاده‌یی سخن‌گوی با دانش آزاده‌یی اگر باژ بفرست اگر جنگ را به بی‌دانشی سخت کن تنگ را ز ما باد بر جان آنکس درود که داد و خرد باشدش تار و پود چو خط از نسیم هوا گشت خشک نوشتند و بر وی پراگند مشک به عنوانش بر نام بهرام کرد که دادش سر هر بدی رام کرد که تاج کیان یافت از یزدگرد به خرداد ماه اندرون روز ارد سپهدار مرز و نگهدار بوم ستاننده‌ی باژ سقلاب و روم به نزدیک شنگل نگهبان هند ز دریای قنوج تا مرز سند آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد گود فرزندکم تحقیر نیست چون بیامد آن دوم در پیش شاه بود او گنده‌دهان دندان سیاه گرچه شه ناخوش شد از گفتار او جست و جویی کرد هم ز اسرار او گفت با این شکل و این گند دهان دور بنشین لیک آن سوتر مران که تو اهل نامه و رقعه بدی نه جلیس و یار و هم‌بقعه بدی تا علاج آن دهان تو کنیم تو حبیب و ما طبیب پر فنیم بهر کیکی نو گلیمی سوختن نیست لایق از تو دیده دوختن با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو آن ذکی را پس فرستاد او به کار سوی حمامی که رو خود را بخار وین دگر را گفت خه تو زیرکی صد غلامی در حقیقت نه یکی آن نه‌ای که خواجه‌تاش تو نمود از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود گفت او دزد و کژست و کژنشین حیز و نامرد و چنینست و چنین گفت پیوسته بدست او راست‌گو راست‌گویی من ندیدستم چو او راست‌گویی در نهادش خلقتیست هرچه گوید من نگویم آن تهیست کژ ندانم آن نکواندیش را متهم دارم وجود خویش را باشد او در من ببیند عیبها من نبینم در وجود خود شها هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش غافل‌اند این خلق از خود ای پدر لاجرم گویند عیب همدگر من نبینم روی خود را ای شمن من ببینم روی تو تو روی من آنکسی که او ببیند روی خویش نور او از نور خلقانست بیش گر بیمرد دید او باقی بود زانک دیدش دید خلاقی بود نور حسی نبود آن نوری که او روی خود محسوس بیند پیش رو گفت اکنون عیبهای او بگو آنچنان که گفت او از عیب تو تا بدانم که تو غمخوار منی کدخدای ملکت و کار منی گفت ای شه من بگویم عیبهاش گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش عیب او مهر و وفا و مردمی عیب او صدق و ذکا و همدمی کمترین عیبش جوامردی و داد آن جوامردی که جان را هم بداد صد هزاران جان خدا کرده پدید چه جوامردی بود کان را ندید ور بدیدی کی بجان بخلش بدی بهر یک جان کی چنین غمگین شدی بر لب جو بخل آب آن را بود کو ز جوی آب نابینا بود گفت پیغامبر که هر که از یقین داند او پاداش خود در یوم دین که یکی را ده عوض می‌آیدش هر زمان جودی دگرگون زایدش جود جمله از عوضها دیدنست پس عوض دیدن ضد ترسیدنست بخل نادیدن بود اعواض را شاد دارد دید در خواض را پس بعالم هیچ کس نبود بخیل زانک کس چیزی نبازد بی بدیل پس سخا از چشم آمد نه ز دست دید دارد کار جز بینا نرست عیب دیگر این که خودبین نیست او هست او در هستی خود عیب‌جو عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست با همه نیکو و با خود بد بدست گفت شه جلدی مکن در مدح یار مدح خود در ضمن مدح او میار زانک من در امتحان آرم ورا شرمساری آیدت در ما ورا عکس روی تو بر نگین افتاد حلقه بشکست و بر زمین افتاد شد جهان همچو حلقه‌ای بر من تا که چشمم بر آن نگین افتاد دور از رویت آتشم در دل زان لب همچو انگبین افتاد آب رویم مبر که بی رویت قسم من آه آتشین افتاد تا که خورشید چهره‌ی تو بتافت شور در چرخ چارمین افتاد خوشه‌ی عنبرین زلفت تورا ماه و خورشید خوشه چین افتاد زلف مگشای و کفر برمفشان که خروشی در اهل دین افتاد مشک از چین طلب که نیم شبی چینی از زلف تو به چین افتاد در ز چشمم طلب که هر اشکی به حقیقت دری ثمین افتاد دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد دل ندارم ملامتم چه کنی بی دل افتاده‌ام چنین افتاد می ندانم تو را بدین سختی با من مهربان چه کین افتاد دل عطار چون نه مرغ تو بود ضعف در مخلبش ازین افتاد در خطت تا دل به جان در بسته‌ام چون قلم زان خط میان در بسته‌ام در تماشای خط سرسبز تو چشم بگشاده فغان در بسته‌ام نی که از خطت زبانم شد ز کار زان چنین دایم زبان در بسته‌ام تو چنین پسته دهان و من ز شوق گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام آشکارا خون دل بگشاده‌ام تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام پر گره دانست زلف تو که من دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام چون جهان آرای دیدم روی تو چشم از روی جهان در بسته‌ام نیست در کار توام دلبستگی زانکه در کار تو جان در بسته‌ام گفته‌ای در بند با من تا به جان این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام گفته‌ای در بند با من تا به جان این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام گر بسوزد همچو خاکستر دو کون نگسلم از تو چنان در بسته‌ام تا بلای ناگهان دیدم ز هجر رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام هم دل از عطار فارغ کرده‌ام هم در سود و زیان در بسته‌ام دریغ از جان قلی کز جور گردون کناری پر ز خون رفت از میانه زمانه دشنه‌ی جورش چنان زد که نوک دشنه در دل کرد خانه طلب کردم چو تاریخش خرد گفت : شهید دشنه‌ی جور زمانه بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟ قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند تحمل چاره‌ی عشقست اگر طاقت بری ور نی که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که می‌خواهی که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند خوش صید غافلی به سر تیر آمدست زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار این گردنی که در خم زنجیر آمدست کو عشق تا شوند همه معترف به عجز اول خرد که از پی تدبیر آمدست عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم اینست کامدست و عنانگیر آمدست ملک دل مرا که سواری بس است عشق با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست در خاره کنده‌اند حریفان به حکم عشق جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست این همه گفتیم لیک اندر بسیچ بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ بی عنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد سیاهستش ورق ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچ کس نبود روا این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای قطره‌ی دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش قطره‌ی علمست اندر جان من وارهانش از هوا وز خاک تن پیش از آن کین خاکها خسفش کنند پیش از آن کین بادها نشفش کنند گر چه چون نشفش کند تو قادری کش ازیشان وا ستانی وا خری قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت از خزینه‌ی قدرت تو کی گریخت گر در آید در عدم یا صد عدم چون بخوانیش او کند از سر قدم صد هزاران ضد ضد را می‌کشد بازشان حکم تو بیرون می‌کشد از عدمها سوی هستی هر زمان هست یا رب کاروان در کاروان خاصه هر شب جمله افکار و عقول نیست گردد غرق در بحر نغول باز وقت صبح آن اللهیان بر زنند از بحر سر چون ماهیان در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ از هزیمت رفته در دریای مرگ زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر در گلستان نوحه کرده بر خضر باز فرمان آید از سالار ده مر عدم را کانچ خوردی باز ده آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه از نبات و دارو و برگ و گیاه ای برادر عقل یکدم با خود آر دم بدم در تو خزانست و بهار باغ دل را سبز و تر و تازه بین پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ این سخنهایی که از عقل کلست بوی آن گلزار و سرو و سنبلست بوی گل دیدی که آنجا گل نبود جوش مل دیدی که آنجا مل نبود بو قلاووزست و رهبر مر ترا می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا بو دوای چشم باشد نورساز شد ز بویی دیده‌ی یعقوب باز بوی بد مر دیده را تاری کند بوی یوسف دیده را یاری کند تو که یوسف نیستی یعقوب باش همچو او با گریه و آشوب باش بشنو این پند از حکیم غزنوی تا بیابی در تن کهنه نوی ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد زشت باشد روی نازیبا و ناز سخت باشد چشم نابینا و درد پیش یوسف نازش و خوبی مکن جز نیاز و آه یعقوبی مکن معنی مردن ز طوطی بد نیاز در نیاز و فقر خود را مرده ساز تا دم عیسی ترا زنده کند همچو خویشت خوب و فرخنده کند از بهاران کی شود سرسبز سنگ خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ سالها تو سنگ بودی دل‌خراش آزمون را یک زمانی خاک باش منازل سفرت پیش دیده می‌آرم اگر چه هیچ به منزل نمی‌رسد بارم گیاه مهر بروید ز خاک منزل تو که من ز دیده برو آب مهر می‌بارم از آن به روز وداعت نهان شدم ز نظر کز آب چشم روان فاش میشد اسرارم مجال آمدن و پای راه رفتن نیست که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم به روز گویمت: امشب به خواب خواهم دید چو شب شود همه شب تا به روز بیدارم گرم به روز قرارست یا به شب بی‌تو ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم به جای آنم، اگر بر دلم ببخشایند که دل بدادم و از درد بیدلی زارم مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس که آب دیده نیابت کند ز گفتارم ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز بدان کمند که افگنده‌ای گرفتارم بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت اگر سبک نبدی در بهشت دیدارم تویی ز مردم چشمم عزیزتر، گر چه من از برای تو در چشم مردمان خوارم دل از رکاب تو خالی نمی‌شود باری اگر چه نیست بر آن در چو اوحدی بارم هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد هر زمان مست بر سر کویی با کسی دست در کمر دارد یار آن کس شود، که مینوشد دست آن کس کشد، که زر دارد دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد هر که قلاش‌تر ز مردم شهر پیش او راه بیشتر دارد در خرابات ما شود عاشق هر که سودای درد سر دارد یار ترسای ما، مترس از کس عاشقی خود همین هنر دارد مزن، ای اوحدی، بجز در دوست کان دگر خانها دو در دارد رونق ایام جوانی‌ست عشق مایه‌ی کام دو جهانی‌ست عشق میل تحرک به فلک عشق داد ذوق تجرد به ملک عشق داد چون گل جان بوی تعشق گرفت با گل تن رنگ تعلق گرفت رابطه‌ی جان و تن ما ازوست مردن ما، زیستن ما، ازوست مه که به شب نوردهی یافته پرتوی از مهر بر او تافته خاک ز گردون نشود تابناک تا اثر مهر نیفتد به خاک زندگی دل به غم عاشقی‌ست تارک جان در قدم عاشقی‌ست آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز □روزم از روز بهتر است اکنون از مراعات شمس دین فیروز جاودان از فلک خطابش این کی بر اعدا و اولیا پیروز □چهار چیز همی خواهم از خدای ترا بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز به پات اندر خار و به دستت اندر مار به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز چو بهرام با دخت شنگل بساخت زن او همی شاه گیتی شناخت شب و روز گریان بد از مهر اوی نهاده دو چشم اندران چهر اوی چو از مهرشان شنگل آگاه شد ز بدها گمانیش کوتاه شد نشستند یک روز شادان بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم سپینود را گفت بهرامشاه که دانم که هستی مرا نیک‌خواه یکی راز خواهم همی با تو گفت چنان کن که ماند سخن در نهفت همی رفت خواهم ز هندوستان تو باشی بدین کار همداستان به تنها بگویم ترا یک سخن نباید که داند کس از انجمن به ایران مرا کار زین بهترست همم کردگار جهان یاورست به رفتن گر ایدونک رای آیدت به خوبی خرد رهنمای آیدت به هر جای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود سپینود گفت ای سرافراز مرد تو بر خیره از راه دانش مگرد بهین زنان جهان آن بود کزو شوی همواره خندان بود اگر پاک جانم ز پیمان تو بپیچد به بیزارم از جان تو بدو گفت بهرام پس چاره کن وزین راز مگشای بر کس سخن سپینود گفت ای سزاوار تخت بسازم اگر باشدم یار بخت یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور که سازد پدرم اندران بیشه سور که دارند فرخ مران جای را ستایند جای بت‌آرای را بود تا بران بیشه فرسنگ بیست که پیش بت اندر بباید گریست بدان جای نخچیر گوران بود به قنوج در عود سوزان بود شود شاه و لشکر بدان جایگاه که بی‌ره نماید بران بیشه راه اگر رفت خواهی بدانجای رو همیشه کهن باش و سال تو نو ز امروز بشکیب تا نیم روز چو پیدا شود تاج گیتی فروز چو از شهر بیرون رود شهریار به رفتن بیارای و بر ساز کار ز گفتار او گشت بهرام شاد نخفت اندر اندیشه تا بامداد چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست نشست از بر باره بهرام گور همی راند با ساز نخچیر گور به زن گفت بر ساز و با کس مگوی نهادیم هر دو سوی راه روی هرانکس که بودند ایرانیان به رفتن ببستند با او میان بیامد چو نزدیک دریا رسید به ره بار بازارگانان بدید که بازارگانان ایران بدند به آب و به خشکی دلیران بدند چو بازارگان روی بهرام دید شهنشاه لب را به دندان گزید نفرمود بردن به پیشش نماز ز نادان سخن را همی داشت راز به بازارگان گفت لب را ببند کزین سودمندی و هم با گزند گرین راز در هند پیدا شود ز خون خاک ایران چو دریا شود گشاده بران کار کو لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست زبان شما را به سوگند سخت ببندیم تا بازیابیم بخت بگویید کز پاک یزدان خدای بریدیم و بستیم با دیو رای اگر هرگز از رای بهرامشاه بپیچیم و داریم بد را نگاه چو سوگند شد خورده و ساخته دل شاه زان رنج پرداخته بدیشان چنین گفت پس شهریار که نزد شما از من این زنهار بدارید و با جان برابر کنید چو خواهید کز پندم افسر کنید گر از من شود تخت پرداخته سپاه آید از هر سوی ساخته نه بازارگان ماند ایدر نه شاه نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه چو زان‌گونه دیدند گفتار اوی برفتند یکسر پر از آب روی که جان بزرگان فدای تو باد جوانی و شاهی روای تو باد اگر هیچ راز تو پیدا شود ز خون کشور ما چو دریا شود که یارد بدین گونه اندیشه کرد مگر بخت را گوید از ره بگرد چو بشنید شاه آن گرفت آفرین بران نامداران با فر و دین همی رفت پیچان به ایوان خویش به یزدان سپرده تن و جان خویش بدانگه که بهرام شد سوی راه چنین گفت با زن که ای نیک‌خواه ابا مادر خویشتن چاره ساز چنان کو درستی نداندت راز که چون شاه شنگل سوی جشنگاه شود خواستار آید از نزد شاه بگوید که برزوی شد دردمند پذیردش پوزش شه هوشمند زن این بند بنهاد با مادرش چو بشنید پس مادر از دخترش همی بود تا تازه شد جشنگاه گرانمایگان برگرفتند راه چو برساخت شنگل که آید به دشت زنش گفت برزوی بیمار گشت به پوزش همی گوید ای شهریار تو دل را بمن هیچ رنجه مدار چو ناتندرستی بود جشنگاه دژم باشد و داند این مایه شاه به زن گفت شنگل که این خود مباد که بیمار باشد کند جشن یاد ز قنوج شبگیر شنگل برفت ابا هندوان روی بنهاد تفت چو شب تیره شد شاه بهرام گفت که آمد گه رفتن ای نیک جفت بیامد سپینود را برنشاند همی پهلوی نام یزدان بخواند بپوشید خفتان و خود برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست همی راند تا پیش دریا رسید چو ایرانیان را همه خفته دید برانگیخت کشتی و زورق بساخت به زورق سپینود را در نشاخت به خشکی رسیدند چون روز گشت جهان پهلوان گیتی افروز گشت هرچه هست اوست و هرچه اوست توی او تویی و تو اوست نیست دوی در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ تو مجازی دو بینی و شنوی کی رسی در وصال خود هرگز که تو پیوسته در فراق توی زان خبر نیست از توی خودت که تو تا فوق عرش تو به توی تا وجود تو کل کل نشود جزو باشی به کل کجا گروی نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت تو بدان نقطه دایما گروی نقطه‌ی تو اگر به دایره رفت رو که کونین را تو پیش روی ور درین نقطه باز ماندی تو اینت سجین صعب وضیق قوی چون تو در نقطه کشته باشی تخم نه همانا که دایره دروی نتوان رست از چنان ضیقی جز به خورشید نور مصطفوی کرد عطار در علو پرواز تا بدو تافت اختر نبوی مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد که بی‌عنایت جان باغ چون لحد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش که صلح را ز چنین جنگ‌ها مدد باشد وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد نه گوش تو سخن یار مهربان شنود نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن شمار چون کنی آن را که بی‌عدد باشد چنین گوید جهان دیده سخنگوی که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو بر آمد گرد شیرین از دگر سو که با یاران جماش آن دل‌افروز به عزم صید بیرون آمد آن روز دو صیدافکن به یکجا باز خوردند به صید یکدیگر پرواز کردند دو تیر انداز چون سرو جوانه ز بهر یکدیگر کرده نشانه دو یار از عشق خود مخمور مانده به عشق اندرز یاران دور مانده یکی را دست شاهی تاج داده یکی صد تاج را تاراج داده یکی را سنبل از گل بر کشیده یکی را گرد گل سنبل دمیده یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشگین کمند افکنده بر دوش یکی از طوق خود مه را شکسته یکی مه را ز غبغب طوق بسته نظر بر یکدیگر چندان نهادند که آب از چشم یکدیگر گشادند نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز طریق دوستی را ساز جستند ز یکدیگر نشانها باز جستند چو نام هم شنیدند آن دو چالاک فتادند از سر زین بر سر خاک گذشته ساعتی سر بر گرفتند زمین از اشک در گوهر گرفتند به آیین‌تر بپرسیدند خود را فرو گفتند لختی نیک و بد را سخن بسیار بود اندیشه کردند به کم گفتن صبوری پیشه کردند هوا را بر زمین چون مرغ بستند چو مرغی بر خدنگ زین نشستند عنان از هر طرف بر زد سواری پریروئی رسید از هر کناری مه و خورشید را دیدند نازان قران کرده به برج عشقبازان فکنده عشقشان آتش بدل در فرس در زیرشان چون خر به گل در در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت که خسرو را ز شیرین باز نشناخت خبر دادند موری چند پنهان که این بلقیس گشت و آن سلیمان ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند چو لشگر جمع شد بر پره کوه زمین بر گاو می‌نالید از انبوه به خسرو گفت شیرین کای خداوند نه من چون من هزارت بنده در بند ز تاجت آسمان را بهره‌مندی زمین را زیر تخت سربلندی اگر چه در بسیط هفت کشور جهان خاص جهاندار است یکسر بدین نزدیکی از بخشیده شاه وثاقی هست ما را بر گذرگاه اگر تشریف شه ما را نوازد کمر بندد رهی گردن فرازد اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده‌ای را جامه در نیل ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری به جان آیم اگر جان می‌پذیری سجود آورد شیرین در سپاسش ثناها گفت افزون از قیاسش دو اسبه پیش بانو کس فرستاد ز مهمان بردن شاهش خبر داد مهین بانو چو از کار آگهی یافت بر اسباب غرض شاهنشهی یافت به استقبال شد با نزل و اسباب نثار افشاند بر خورشید و مهتاب فرود آورد خسرو را به کاخی که طوبی بود از آن فردوس شاخی سرائی بر سپهرش سرفرازی دو میدانش فراخی و درازی فرستادش بدست عذر خواهان چنان نزلی که باشد رسم شاهان نه چندانش خزینه پیشکش کرد که بتوان در حسابش دستخوش کرد ملک را هر زمان در کار شیرین چو جان شیرین شدی بازار شیرین گفت روبه جستن رزق حلال فرض باشد از برای امتثال عالم اسباب و چیزی بی‌سبب می‌نباید پس مهم باشد طلب وابتغوا من فضل الله است امر تا نباید غصب کردن هم‌چو نمر گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی در فرو بسته‌ست و بر در قفلها جنبش و آمد شد ما و اکتساب هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب بی‌کلید این در گشادن راه نیست بی‌طلب نان سنت الله نیست چیست آن لشکر فریشتگان که بیایند از آسمان پران سوی آن مرده‌ای که زنده شود چون بشویندش آن فریشتگان؟ چیست آن مرده‌ی فریشته خوار به بهار و به تیره و تابستان؟ بشنو ای تازه غزال این غزل تازه‌ی شاه تا شود خوش‌دلی هر دو جهان حاصل تو در ازل چون بسرشتند ملایک گل تو حیف و صد حیف که کردند چو آهن دل تو همه جایی و ندانیم کجایی ای دوست هیچ کس پا ننهاده‌ست به سر منزل تو دل عشاق به امید وصال تو خوش است ره ندارند به جایی به جز از محفل تو هر کجا رو کنی ای دوست همه مشتاقان هم چو مجنون بدوند از عقب محمل تو دوش پیش دهنت مشکل خود را گفتم گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو عقل در چاره‌ی سودای تو بی چاره بماند وقت آن است که دیوانه شود عاقل تو» بیا بیا که تویی جان جان سماع بیا که سرو روانی به بوستان سماع بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود بیا که چون تو ندیدست دیدگان سماع بیا که چشمه خورشید زیر سایه تست هزار زهره تو داری بر آسمان سماع سماع شکر تو گوید به صد زبان فصیح یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی برون ز هر دو جهانست این جهان سماع اگر چه بام بلندست بام هفتم چرخ گذشته است از این بام نردبان سماع به زیر پای بکوبید هر چه غیر ویست سماع از آن شما و شما از آن سماع چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم کنار درکشمش همچنین میان سماع کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید همه به رقص درآیند بی‌فغان سماع بیا که صورت عشقست شمس تبریزی که باز ماند ز عشق لبش دهان سماع یا ملک المبعث والمحشر لیس سوی صدرک من مصدر سر نبری ای سر، اگر سر بری آن ز خری دان که تو سر واخری مقلة عینی لک یا ناظری نظرة قلبی لک یا منظری همچو پری، باش ز خلقان نهان بر نپری تا نشنوی چون پری غاب فادی لم غیبته بعد حضوری لک، یا محضری بر سر خشکی چو ثقیلان مران برتر از آنی که روی برتری منزلناالعرش و ما فوقه عمرک یا نفس قمی، سافری جمله چو دردند به پایان خم سرور از آنی تو، که تو سروری قلت الا بدلنا سلما اسلمک الصبر قفی واصبری چند پس پرده و از در برون بر در این پرده، اگر بر دری قالت هل صبری الا به هل عقدالبیع بلا مشتری می مفروش از جهت حرص زر جوهر می خود بنماید زری اذ حضرالراح فما فاتنا افتح عینیک به وابصری می بفروشی، چه خری؟! جز که غم دین بفروشی چه بری؟! کافری قر به‌العین کلی واشربی قد قرب‌امنزل فاستبشری وصلت فانی ننماید بقا زن نشود حامله از سعتری بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او نمی‌داند که عشق او رگی با جان من دارد دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می‌خارد مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید جز سایه کسی همره و همراز نیاید ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل در فصل بهاران ز چمن باز نیاید گفتم که ز من سرمکش ای سرو روان گفت تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید هر دل که به دستش نبود رشته‌ی دولت همبازی آن زلف رسن باز نیاید باز آی و بسوی من بیدل نظری کن هر چند مگس در نظر باز نیاید صاحب‌نظر از نوک خدنگ توننالد برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید چون بلبل دلسوخته را بال شکستند برطرف چمن باز بپرواز نیاید تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر در پای تو هرکس که سرانداز نیاید خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید می ده پسرا! برگل، گل چون مل و مل چون گل خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل مل رفت به سوی گل، گل رفت به سوی مل گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل در زیر گل خیری آن به که قدح گیری بر بادک شبگیری، بانگ و شغب صلصل هر گه که زند قمری، راه ماورالنهری گوید به گل حمری باده بستان، بلبل آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دسته‌ی طنبوره گیرد شجر از چنگل چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده اندر گلو افکنده، هر فاخته‌ای یک غل بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی طوطی سخن هندی گوید به که مازل وداع کعبه‌ی جان چون توان کرد فراقش بر دل آسان چون توان کرد طبیبم میرود من درد خود را نمیدانم که درمان چون توان کرد مرا عهدیست کاندر پاش میرم خلاف عهد و پیمان چون توان کرد به کفر زلفش ایمان هرکه آورد دگر بارش مسلمان چون توان کرد مرا گویند پنهان دار رازش غم عشقست پنهان چون توان کرد گرفتم راز دل بتوان نهفتن دوای چشم گریان چون توان کرد عبید از عشق اگر دیوانه گردد بدین جرمش به زندان چون توان کرد گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو آن پند کج تاثیر خود باد مخالف بود و شد بر جان من آتش فشان از خوی آتش بار تو شمشیر جلاد اجل تیز است و قتل یک جهان موقوف ایما گردنی از نرگس خون خوار تو از قتل مردم مرگ را در کار بستی آن قدر کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بی‌زنهار تو نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان شیرین کند در چشم من محرومی دیدار تو از بهر مرغان چنین دام تصرف می‌نهی هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو با آن که بی‌زاری ز من می‌خواهی افزون از همه حیران روی خود مرا حیرانم اندر کار تو من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده چون این نمی‌آید به خود خوی حریف آزار تو تا مردم صاحب‌نظر غافل شوند از خوبیت زیر غبار خط بهست آیینه‌ی رخسار تو گفتی به مردن محتشم راضی شو ار یار منی سهل است مردن هم ولی جهل است بودن یار تو رفت آنکه چشم راحت خوش می‌غنود ما را عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را □رخ بنما برمراد ارنه به خون منی آب به سیری مده تشنه‌ی دیرینه را □رسید باد صبا تازه کرد جان مرا نهفته دار بمن بوی دلستان مرا ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را دهان پر است جهان خموش را از راز چه مانع‌ست فصیحان حرف پیما را به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند شکرلبان حقایق دهان گویا را گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند چه چیز بند کند مست بی‌محابا را چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود که بیم آب کند سنگ‌های خارا را چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان احاطت ملک کامکار بینا را چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین صناعت کف آن کردگار دانا را بپوش روی که روپوش کار خوبان‌ست زبون و دستخوش و رام یافتی ما را حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش مکن مبند به کلی ره مواسا را طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا چنان که راه ببندد حشیش دریا را اکنت صاعقه یا حبیب او نارا فما ترکت لنا منزلا و لا دارا بک الفخار ولکن بهیت من سکر فلست افهم لی مفخرا و لا عارا متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی متی اجار اذا العشق صار لی جارا یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی اما قضیت به فی هلاک اوطارا از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم که با وجود می از قید هر غمی جستم اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت من از لب تو سلیمان باده بر دستم گهی ز نرگس مستانه‌ی تو مخمورم گهی ز گردش پیمانه‌ی تو سرمستم سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم پی هوای توام گر بلند و گر پستم خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم همین بس است خیال درست عهدی من که از جفای تو پیمان بسته بشکستم طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت هنوز رشته‌ی امید از تو نگسستم ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند که با دو ابروی پیوسته‌ی تو پیوستم بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند هزار ناوک پران رها شد از شستم فروغی ار دم وارستگی زنم شاید که من به همت شاه از غم جهان رستم ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه که مستحق عطایش به راستی هستم جور دیدم، تا بدید آن خسرو خوبان که؟ من عاشقم وز من بپوشانید رخ چندان که؟ من در غمش دیوانه گشتم، بیرخش مجنون شدم سر به صحراها نهادم فاش گردید آن که؟ من خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست ور بمانم مدتی دیگر چنان می‌دان که؟ من دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم وان بلا را کس نداند بعد از آن درمان که؟ من هر چه گویم راست گویم وین بتر کز هر طرف من دوای درد دل پرسان و دل ترسان که من هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم و آنزمان درد دلم را چاره‌ای نتوان که من دل ز غم خون کرده باشم، خون ز مژگان ریخته ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که؟ من دیده‌ای پر اشک دارم، چهره‌ای پر خون دل وندرین محنت نخواهم شست دست از جان، که؟ من اوحدی را میشناسم،طالع خود دیده‌ام ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زان که من خرم تن آن کس که دل ریش ندارد و اندیشه‌ی یار ستم‌اندیش ندارد گویند رقیبان که ندارد سر تو یار سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟ او را چه خبر از من و از حال دل من کو دیده‌ی پر خون و دل ریش ندارد این طرفه که او من شد و من او وز من یار بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر کان یار سر صحبت ما بیش ندارد معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟ بیچاره دل ریش عراقی که همیشه از نوش لبان، بهره بجز نیش ندارد ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام هر چند کام مست نباشد مگر شراب ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی سیراب کی شود جگر تشنه از شراب ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست کز زخم گوشمال فغان میکند رباب ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش پیش رخی کزو برود آبروی آب ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او زیرا که کبک را نبود طاقت عناب ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل طاوس را چه غم ز هواداری ذباب ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش هر چند بی نمک نبود لذت کباب ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب من از سخنان مهرانگیز دل پر دارم ز خواب برخیز ای آنک رخ تو همچو آتش یک لحظه ز آتشم مپرهیز شیرم ز تو جوش کرد و خون شد ای شیر به خون من درآمیز با یارک خود بساز پنهان مستیز به جان تو که مستیز تسلیم قضا شدم ازیرا مانند قضا تو تندی و تیز بنگر که چه خون دل گرفتست بر گرد قبام چون فراویز در خشم مکن تو چشم خود را وان فتنه خفته را مینگیز خود خفته نماید و نخفتست آن نرگس پرخمار خون ریز ای ز خدا غافل و از خویشتن در غم جان مانده و در رنج تن این من و من گو که درین قالبست هیچ مگو جنبش او تا لبست چون خم گردون به جهان در مپیچ آنچه نه آن تو به آن در مپیچ زور جهان بیش ز بازوی تست سنگ وی افزون ز ترازوی تست قوت کوهی ز غباری مخواه آتش دیگی ز شراری مخواه هر کمری کان به رضا بسته شد از کمر خدمت تن رسته شد حرص رباخواره ز محرومیست تاج رضا بر سر محکومیست کیسه برانند درین رهگذر هرکه تهی کیسه‌تر آسوده‌تر محتشمی درد سری می‌پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر کوسه کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید دو کس را به جنگ گفت رخم گرچه زبانی فشست ایمنم از ریش کشان هم خوشست مصلت کار در آن دیده‌اند کز تو خر و بار تو ببریده‌اند تا تو چو عیسی به در دل رسی بی خر و بی بار به منزل رسی ممنی اندیشه‌گیری مکن در تنکی کوش و ستبری مکن موج هلاکست سبکتر شتاب جان ببر و بار درافکن به آب به که تهی مغز و خراب ایستی تا چو کدو بر سر آب ایستی قدر به بی‌خوردی و خوابی درست گنج بزرگی به خرابی درست مرده مردار نه‌ای چون زغن زاغ شو و پای به خون در مزن گر تن بیخون شده‌ای چون نگار ایمنی از زحمت مردار خوار خون جگری دان بشرابی شده آتشی از شرم به آبی شده تا قدری قوت خون بشکنی ضربت آهن خوری ار آهنی خو مبر از خوردن بیکبارگی خرده نگهدار بکم خوارگی شیر ز کم خوردن خود سرکشست خیره خوری قاعده آتشست روز بیک قرصه چو خرسند گشت روشنی چشم خردمند گشت شب که صبوحی نه به هنگام کرد خون ز یادش سیه‌اندام کرد عقل ز بسیار خوری کم شود دل چو سپر غم سپر غم شود عقل تو جانیست که جسمش توئی جان تو گنجی که طلسمش توئی کی دهد این گنج ترا روشنی تا تو طلسم در او نشکنی خاک به نامعتمدی گشت فاش صحبت نامعتمدی گو مباش گر همه عمرت به غم آرد به سر از پی تو غم نخورد غم مخور گفت به زنگی پدر این خنده چیست بر سیهی چون تو بباید گریست گفت چو هستم ز جهان ناامید روی سیه بهتر و دندان سفید نیست عجب خنده ز روی سیاه کابر سیه برق ندارد نگاه چون تو نداری سر این شهر بند برق شو و بر همه عالم بخند خنده طوطی لب شکر شکست قهقهه پر دهن کبک بست خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خنده بیوقت به سوختن و خنده زدن برق‌وار کوتهی عمر دهد چون شرار بیطرب این خنده چون شمع چیست بسکه بر این خنده بباید گریست تا نزنی خنده دندان نمای لب به گه خنده به دندان بخای گریه پر مصلحت دیده نیست خنده بسیار پسندیده نیست گر کهنی بینی و گر تازه‌ای بایدش از نیک و بد اندازه‌ای خیز و غمی میخور و خوش مینشین گاه چنان باید و گاهی چنین در دل خوش ناله دلسوز هست با شبه شب گهر روز هست هیچ کس آبی ز هوائی نخورد کز پس آن آب قفائی نخورد هر بنه‌ای را جرسی داده‌اند هر شکری را مگسی داده‌اند دایه دانای تو شد روزگار نیک و بد خویش بدو واگذار گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیز تو خواهد تو چه دانی خموش ثابت این راه مقیمی بود همسفر خضر کلیمی بود ناز بزرگانت بباید کشید تا به بزرگی بتوانی رسید یار مساعد به گه ناخوشی دام‌کشی کرد نه دامن‌کشی جهان خالیست، من در گوشه زانم مروت قحط شد، بی‌توشه زانم اگر بودی چنان چون بود ازین پیش بزرگی کو بدانستی کم از بیش چرا بایستمی ده نامه گفتن؟ چو خامان درد دل با خامه گفتن؟ کی از ده نامه‌ای نامم برآید؟ ز هر بیهوده‌ای کامم بر آید؟ چو دریا پر گهر دارم ضمیری ولی گوهر نمیجوید امیری چون ماه از طبع من خود نور پاشد نه او را مشتری باید که باشد؟ سخن را چون خریداری ندیدم به از ترک سخن کاری ندیدم خرد دورست ازین بیهوده گفتن حدیث بوده و نابوده گفتن گفت ایاز ای مهتران نامور امر شه بهتر به قیمت یا گهر امر سلطان به بود پیش شما یا که این نیکو گهر بهر خدا ای نظرتان بر گهر بر شاه نه قبله‌تان غولست و جاده‌ی راه نه من ز شه بر می‌نگردانم بصر من چو مشرک روی نارم با حجر بی‌گهر جانی که رنگین سنگ را برگزیند پس نهد شاه مرا پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن اندر آ در جو سبو بر سنگ زن آتش اندر بو و اندر رنگ زن گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان رنگ و بو مپرست مانند زنان سر فرود انداختند آن مهتران عذرجویان گشه زان نسیان به جان از دل هر یک دو صد آه آن زمان هم‌چو دودی می‌شدی تا آسمان کرد اشارت شه به جلاد کهن که ز صدرم این خسان را دور کن این خسان چه لایق صدر من‌اند کز پی سنگ امر ما را بشکنند امر ما پیش چنین اهل فساد بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد به جای سخن گر به تو جان فرستم چنان دان که زیره به کرمان فرستم تو دلدار اهل دلی شاید ار من به دلدار صاحب دلان جان فرستم سخن از تو و جان ز من این به آید که تو این فرستی و من آن فرستم اگر چه من از شرمساری نیارم که شبنم سوی آب حیوان فرستم توی بحر معنی و من تشنه‌ی تو نگویی زلالی به عطشان فرستم؟ چو قانون فضلم نجات است جان را شفایی به بیمار نالان فرستم؟ و گر چه من از حشمت تو نیارم که پای ملخ زی سلیمان فرستم ازین شمسه نوری به خورشید بخشم وزین پنجه زوری به دستان فرستم بر برق رخشنده آتش فروزم سوی ابر غرنده باران فرستم بخندد بسی معدن لعل بر من که خر مهره سوی بدخشان فرستم به کوری کند حمل صاحب بصیرت که سرمه به سوی سپاهان فرستم خواری‌ست گوساله‌ی سامری را سزد گر به موسی عمران فرستم؟ تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟ پراگنده گویم شود نام ترسم بدان جمع اگر زین پریشان فرستم به ریحان گری عیب باشد اگر من سوی باغ فردوس ریحان فرستم منم مالک آتش طبع حاشا که خاشاک گلخن به رضوان فرستم چه عذر آورم گر طنین مگس را سوی بلبلان سحر خوان فرستم تبر خورده شاخی به گلزار بخشم خزان دیده برگی به بستان فرستم کواکب بخندند چون صبح بر من که ذره به خورشید تابان فرستم شفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد که کوکب بر ماه تابان فرستم تو ای یوسف مصر دولت نگویی بشیری به محزون کنعان فرستم؟ تنی را که رنجی است راحت نمایم دلی را که دردی است درمان فرستم سوی سیف فرغانی آن مخلص خود چو دانا خطابی به نادان فرستم بمن گر سخن از پی آن فرستی که تا من سخن در خور آن فرستم صف لشکر من ندارد سواری که با رستم او را به میدان فرستم من از همت تو چو آنجا رسیدم که بار فصاحت به سحبان فرستم، به منشور سلطان ولایت گرفتم خراج ولایت به سلطان فرستم خامه برآورد صدای صریر بلبلی از خلدبرین زد صفیر خلدبرین ساحت این گلشن است خامه در او بلبل دستان زن است بلبل این باغ پرآوازه باد دم به دمش زمزمه‌ای تازه باد طرفه ریاضی‌ست که تا رستخیز سبزه‌ی او را نبود برگ ریز ز آب خضر سرزده گلها در او غنچه گشا باد مسیحا در او نگارا، گر چه می‌دانم که بس بی‌مهری و پیوندی سلامت می‌فرستم با جهانی آرزومندی بدان دل کت فرستادم نه‌ای خرسند، می‌دانم که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی چنین زانم پسندیدی که حال من نمی‌دانی ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری ورت من پای می‌بوسم ز دست من همی تندی فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته می‌گردد نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانه‌ای بندی؟ جهانی را بیفگندی به حسن یک نظر، جانا کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل که گر زان تلخ‌تر نیزش بگویی شربت قندی ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده وی زلف مشک‌بارت جان‌ها شکار کرده از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته وز آه عاشقانت دریا بخار کرده یک وعده در دو ماهم داده که می‌بیایم چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لب‌های شکرینت غم خوش‌گوار کرده زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده دل را کمند زلفت از من کشان ببرده در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده در زلف بی‌قرارت شب‌ها قرار کرده پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده بود بقالی و وی را طوطیی خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بدی در نوای طوطیان حاذق بدی جست از سوی دکان سویی گریخت شیشه‌های روغن گل را بریخت از سوی خانه بیامد خواجه‌اش بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب روزکی چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ کافتاب نعمتم شد زیر میغ دست من بشکسته بودی آن زمان که زدم من بر سر آن خوش زبان هدیه‌ها می‌داد هر درویش را تا بیابد نطق مرغ خویش را بعد سه روز و سه شب حیران و زار بر دکان بنشسته بد نومیدوار می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت تا که باشد اندر آید او بگفت جولقیی سر برهنه می‌گذشت با سر بی مو چو پشت طاس و طشت آمد اندر گفت طوطی آن زمان بانگ بر درویش زد چون عاقلان کز چه ای کل با کلان آمیختی تو مگر از شیشه روغن ریختی از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را کار پاکان را قیاس از خود مگیر گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق آگاه شد همسری با انبیا برداشتند اولیا را همچو خود پنداشتند گفته اینک ما بشر ایشان بشر ما و ایشان بسته‌ی خوابیم و خور این ندانستند ایشان از عمی هست فرقی درمیان بی‌منتهی هر دو گون زنبور خوردند از محل لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل هر دو گون آهو گیا خوردند و آب زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب هر دو نی خوردند از یک آب‌خور این یکی خالی و آن پر از شکر صد هزاران این چنین اشباه بین فرقشان هفتاد ساله راه بین این خورد گردد پلیدی زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا این خورد زاید همه بخل و حسد وآن خورد زاید همه نور احد این زمین پاک و آن شوره‌ست و بد این فرشته‌ی پاک و آن دیوست و دد هر دو صورت گر به هم ماند رواست آب تلخ و آب شیرین را صفاست جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب او شناسد آب خوش از شوره آب سحر را با معجزه کرده قیاس هر دو را بر مکر پندارد اساس ساحران موسی از استیزه را برگرفته چون عصای او عصا زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف زین عمل تا آن عمل راهی شگرف لعنة الله این عمل را در قفا رحمة الله آن عمل را در وفا کافران اندر مری بوزینه طبع آفتی آمد درون سینه طبع هرچه مردم می‌کند بوزینه هم آن کند کز مرد بیند دم بدم او گمان برده که من کردم چو او فرق را کی داند آن استیزه‌رو این کند از امر و او بهر ستیز بر سر استیزه‌رویان خاک ریز آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید نه نیاز در نماز و روزه و حج و زکات با منافق ممنان در برد و مات ممنان را برد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخرت گرچه هر دو بر سر یک بازی‌اند هر دو با هم مروزی و رازی‌اند هر یکی سوی مقام خود رود هر یکی بر وفق نام خود رود ممنش خوانند جانش خوش شود ور منافق تیز و پر آتش شود نام او محبوب از ذات وی است نام این مبغوض از آفات وی است میم و واو و میم و نون تشریف نیست لطف ممن جز پی تعریف نیست گر منافق خوانیش این نام دون همچو کزدم می‌خلد در اندرون گرنه این نام اشتقاق دوزخست پس چرا در وی مذاق دوزخست زشتی آن نام بد از حرف نیست تلخی آن آب بحر از ظرف نیست حرف ظرف آمد درو معنی چون آب بحر معنی عنده ام الکتاب بحر تلخ و بحر شیرین در جهان در میانشان برزخ لا یبغیان وانگه این هر دو ز یک اصلی روان بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن زر قلب و زر نیکو در عیار بی محک هرگز ندانی ز اعتبار هر که را در جان خدا بنهد محک هر یقین را باز داند او ز شک در دهان زنده خاشاکی جهد آنگه آرامد که بیرونش نهد در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون در آمد حس زنده پی ببرد حس دنیا نردبان این جهان حس دینی نردبان آسمان صحت این حس بجویید از طبیب صحت آن حس بجویید از حبیب صحت این حس ز معموری تن صحت آن حس ز تخریب بدن راه جان مر جسم را ویران کند بعد از آن ویرانی آبادان کند کرد ویران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش کند معمورتر آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آب خورد پوست را بشکافت و پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بر دمید قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج و سد کار بی‌چون را که کیفیت نهد اینک گفتم این ضرورت می‌دهد گه چنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانی نباشد کار دین نه چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنان حیران و غرق و مست دوست آن یکی را روی او شد سوی دوست وان یکی را روی او خود روی اوست روی هر یک می‌نگر می‌دار پاس بوک گردی تو ز خدمت روشناس چون بسی ابلیس آدم‌روی هست پس بهر دستی نشاید داد دست زانک صیاد آورد بانگ صفیر تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش از هوا آید بیاید دام و نیش حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زان فسون کار مردان روشنی و گرمیست کار دونان حیله و بی‌شرمیست شیر پشمین از برای کد کنند بومسیلم را لقب احمد کنند بومسیلم را لقب کذاب ماند مر محمد را اولوا الالباب ماند آن شراب حق ختامش مشک ناب باده را ختمش بود گند و عذاب وقت برقع ز رخ کشیدن نیست رخ بپوشان که تاب دیدن نیست بر من خسته بین و تند مران که مرا قوت دویدن نیست با که گویم غمت که در مجلس زهره‌ی گفتن وشنیدن نیست من خود از حیرت تو خاموشم حاجت منع و لب گزیدن نیست میرمد وحشی آن غزال از من هرگزش میل آرمیدن نیست خوش است از بخردان این نکته گفتن که: مشک و عشق را نتوان نهفتن! اگر بر مشک گردد پرده صد توی کند غمازی از صد پرده‌اش بوی زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی همی کرد از درون نشو و نمایی گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت به جای آب خون ناب می‌ریخت به هر قطره که از مژگان گشادی نهانی راز او بر رو فتادی گهی از آتش دل آه می‌کرد به گردون دود آهش راه می‌کرد بدانستی همه کز هیچ باغی نروید لاله‌ای خالی ز داغی کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند خط آشفتگی بر وی کشیدند ولی روشن نشد کن را سبب چیست قضاجنبان آن حال عجب کیست همی بست از گمان هر کس خیالی همی کردند با هم قیل و قالی ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت که از افسونگری سرمایه‌ای داشت به راه عاشقی کار آزموده گهی عاشق گهی معشوق بوده به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق موافق‌ساز یار ناموافق شبی آمد زمین بوسید پیشش به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش بگفت: «ای غنچه‌ی بستان شاهی! به خاری از تو گلرویان مباهی! دلت خرم لبت پر خنده بادا! ز فرت بخت ما فرخنده بادا! چنین آشفته و در هم چرایی؟ چنین با درد و غم همدم چرایی؟ یقین دانم که زد ماهی تو را راه بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه! اگر بر آسمان باشد فرشته ز نور قدسیان ذاتش سرشته به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش که آرم بر زمین از آسمان‌اش وگر باشد پری در کوه و بیشه عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم کنم در شیشه و پیشت نشانم وگر باشد ز جنس آدمیزاد بزودی سازم از وی خاطرت شاد» زلیخا چون بدید آن مهربانی فسون پردازی و افسانه‌خوانی، ندید از راست گفتن هیچ چاره گرفت از گریه مه را در ستاره که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست در آن گنج، ناپیدا کلیدست چه گویم با تو از مرغی نشانه که با عنقا بود هم آشیانه ز عنقا هست نامی پیش مردم ز مرغ من بود آن نام هم گم چه شیرین است عیش تلخکامی که می‌داند ز کام خویش نامی ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش کند باری زبان شیرین ز نامش» زبان بگشاد آنگه پیش دایه ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه به خواب خویشتن بیداری‌اش داد به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد چو دایه حرفی از تومار او خواند ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند بلی این حرف، نقش هر خیال است که: نادانسته از جستن محال است! نیارست از دلش چون بند بگشاد به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد نخستین گفت کاینها کار دیوست همیشه کار دیوان مکر و ریوست به مردم صورت زیبا نمایند که تا بر وی در سودا گشایند زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا که بنماید چنان شکل دلارا؟ تنی کز شور و شر باشد سرشته معاذ الله کز او زاید فرشته» دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست که کج با کج گراید، راست با راست» دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش برون کن این محال از خاطر خویش!» بگفتا: «کار اگر بودی به دستم، کی این بار گران دادی شکست‌ام؟ مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست عنان اختیار از دست رفته‌ست مرا نقشی نشسته در دل تنگ که بس محکمترست از نقش در سنگ» چو دایه دیدش اندر عشق، محکم فروبست از نصیحت گویی‌اش دم نهانی رفت و حالش با پدر گفت پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت ولی چون بود عاجز دست تدبیر حوالت کرد کارش را به تقدیر گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست باریک میان تو چو از کتان تاریست روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست شاید که پس از انده، اندوهگساریست بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست تو بار خدای همه خوبان خماری وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی در بزم امیر الامرا تازه نگاریست یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را بر گردن هر زایرش از منت باریست از بخشش او در کف هر زایر گنجیست وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست در بزم، درمباری و دینارفشانیست در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست او سخت سخی مهتری و چاکرداریست بر درگه او بودن هر روزی فخریست بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست ای بارخدایی که ز دریای کف تو دریای محیط ارچه بزرگست کناریست جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست در هند به هر جای که حصنی و حصاریست از تیر تو درباره‌ی هر حصنی راهیست وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را از آهن و از روی بر آورده جداریست از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد پندارد کان از پی او ساخته داریست ور خاربنی بیند در دشت بترسد گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست ای نیزه‌ی تو همچو درختی که مر او را در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست هنگام خزانست و خزان را به رز اندر نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام هر کس که تماشاگه او زیر چناریست رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست هر برگی ازو گونه‌ی رخسار نژندیست هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست نرگس ملکی گشت همانا که مر او را در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست تا در پس هر لیلی آینده نهاریست با دولت فرخنده همی‌باش همه سال کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست آنک درد و دارو از وی خاست بی‌شک آن تویی دردهایی کدمی را بر در خلقان برد آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند هر کجا روشن شود آن شعله تابان تویی ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی هم تویی آن کس که می‌گوید تویی والله تویی گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی و آنک منکر می‌شود این را و علت می‌نهد در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی و آنک می‌گوید تویی زین گفت ترسان می‌شود در میان جان او در پرده ترسان تویی کنج زندان را به یک اندیشه بستان می‌کنی رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور تو مخالف کرده‌ای شان فتنه ایشان تویی آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌های توست خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان در آن نقش و جان‌ها سایه تو جان آن مهمان تویی دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما چشم روشن در تو آویزیم کان احسان تویی غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس غفلت ما بی‌فضولی بر چو خود یقضان تویی توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان تویی روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان تویی روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند پس بدانستیم بی‌شک کاندر این ایوان تویی رایت حسن تو از مه برگذشت با من این جور تو از حد درگذشت آتش هجر توام خوش خوش بسوخت آب اندوه توام از سر گذشت نگذرد بر هیچ کس از عاشقان آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت گریه‌ی من شور در عالم فکند ناله‌ی من از فلک برتر گذشت دوش باز آمد خیالت پیش من حال من چون دید از من درگذشت دیده‌ام در پای او گوهر فشاند تا چو می‌بگذشت بر گوهر گذشت درگذشت اشک من از یاقوت سرخ گرچه در زردی رخم از زر گذشت پایه‌ی حسنت به هر شهری رسید لشکر عشقت به هر کشور گذشت در شدن خرگوش بس تاخیر کرد مکر را با خویشتن تقریر کرد در ره آمد بعد تاخیر دراز تا به گوش شیر گوید یک دو راز تا چه عالمهاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل صورت ما اندرین بحر عذاب می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونک پر شد طشت در وی غرق گشت عقل پنهانست و ظاهر عالمی صورت ما موج یا از وی نمی هر چه صورت می وسیلت سازدش زان وسیلت بحر دور اندازدش تا نبیند دل دهنده‌ی راز را تا نبیند تیر دورانداز را اسپ خود را یاوه داند وز ستیز می‌دواند اسپ خود در راه تیز اسپ خود را یاوه داند آن جواد و اسپ خود او را کشان کرده چو باد در فغان و جست و جو آن خیره‌سر هر طرف پرسان و جویان در بدر کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست این که زیر ران تست ای خواجه چیست آری این اسپست لیک این اسپ کو با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو جان ز پیدایی و نزدیکیست گم چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم کی ببینی سرخ و سبز و فور را تا نبینی پیش ازین سه نور را لیک چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها روپوش تو چونک شب آن رنگها مستور بود پس بدیدی دید رنگ از نور بود نیست دید رنگ بی‌نور برون همچنین رنگ خیال اندرون این برون از آفتاب و از سها واندرون از عکس انوار علا نور نور چشم خود نور دلست نور چشم از نور دلها حاصلست باز نور نور دل نور خداست کو ز نور عقل و حس پاک و جداست شب نبد نور و ندیدی رنگها پس به ضد نور پیدا شد ترا دیدن نورست آنگه دید رنگ وین به ضد نور دانی بی‌درنگ رنج و غم را حق پی آن آفرید تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید پس نهانیها بضد پیدا شود چونک حق را نیست ضد پنهان بود که نظر پر نور بود آنگه برنگ ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ پس به ضد نور دانستی تو نور ضد ضد را می‌نماید در صدور نور حق را نیست ضدی در وجود تا به ضد او را توان پیدا نمود لاجرم ابصار ما لا تدرکه و هو یدرک بین تو از موسی و که صورت از معنی چو شیر از بیشه دان یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانی بحر اندیشه کجاست لیک چون موج سخن دیدی لطیف بحر آن دانی که باشد هم شریف چون ز دانش موج اندیشه بتاخت از سخن و آواز او صورت بساخت از سخن صورت بزاد و باز مرد موج خود را باز اندر بحر برد صورت از بی‌صورتی آمد برون باز شد که انا الیه راجعون پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست مصطفی فرمود دنیا ساعتیست فکر ما تیریست از هو در هوا در هوا کی پاید آید تا خدا هر نفس نو می‌شود دنیا و ما بی‌خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوی نو نو می‌رسد مستمری می‌نماید در جسد آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست چون شرر کش تیز جنبانی بدست شاخ آتش را بجنبانی بساز در نظر آتش نماید بس دراز این درازی مدت از تیزی صنع می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع طالب این سر اگر علامه‌ایست نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست ای که با عاشقان نه پیوندی بی تو دل را کجاست خرسندی زهره دارد که پیش نرگس تو دم زند جادوی دماوندی من ز شوقت چو شمع می‌گریم تو ز اشکم چو صبح می‌خندی تو ز ما فارغی و ما همه روز خویش را می‌دهیم خرسندی چند آخر من جگر خسته در تو پیوندم و تو نپسندی بنده‌ای چون فرید نتوان یافت اگرش می‌کنی خداوندی همی بود گشتاسپ دل مستمند خروشان و جوشان ز چرخ بلند نیامد ز گیتیش جز زهر بهر یکی روستا دید نزدیک شهر درخت و گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان درختی گشن سایه بر پیش آب نهان گشته زو چشمه‌ی آفتاب بران سایه بنشست مرد جوان پر از درد پیچان و تیره‌روان همی گفت کای داور کردگار غم آمد مرا بهره زین روزگار نبینم همی اختر خویش بد ندانم چرا بر سرم بد رسد یکی نامور زان پسندیده ده گذر کرد بر وی که او بود مه ورا دید با دیدگان پر ز خون به زیر زنخ دست کرده ستون بدو گفت کای پاک مرد جوان چرایی پر از درد و تیره‌روان اگر آیدت رای ایوان من بوی شاد یکچند مهمان من مگر کین غمان بر دلت کم شود سر تیر مژگانت بی نم شود بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی نژاد تو از کیست با من بگوی چنین داد پاسخ ورا کدخدای کزین پرسش اکنون ترا چیست رای من از تخم شاه آفریدون گرد کزان تخمه کس در جهان نیست خرد چو بشنید گشتاسپ برداشت پای همی رفت با نامور کدخدای چو آن مهتر آمد سوی خان خویش به مهمان بیاراست ایوان خویش بسان برادر همی داشتش زمانی به ناکام نگذاشتش زمانه برین نیز چندی بگشت برین کار بر ماهیان برگذشت دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟ این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟ سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند در کاروان بیخودی ما شتاب نیست خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند دامان برق را نتواند گرفت خار خود را به عمر رفته کجا می‌توان رساند؟ صائب کمند بخت اگر نیست نارسا دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند بتان به مملکت حسن پادشاهانند ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد که در پناهش پیوسته بی پناهانند گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه که کشتگان ره عشق بی گواهانند فروغی از پی خوبان ماه روی مرو که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند آخر نگهی به سوی ما کن دردی به ارادتی دوا کن بسیار خلاف عهد کردی آخر به غلط یکی وفا کن ما را تو به خاطری همه روز یک روز تو نیز یاد ما کن این قاعده خلاف بگذار وین خوی معاندت رها کن برخیز و در سرای دربند بنشین و قبای بسته وا کن آن را که هلاک می‌پسندی روزی دو به خدمت آشنا کن چون انس گرفت و مهر پیوست بازش به فراق مبتلا کن سعدی چو حریف ناگزیرست تن درده و چشم در قضا کن شمشیر که می‌زند سپر باش دشنام که می‌دهد دعا کن زیبا نبود شکایت از دوست زیبا همه روز گو جفا کن بندگی چیست به فرمان رفتن پیش امر از بن دندان رفتن همه دشواری تو از طمع است ترک خود گفتن و آسان رفتن سر فدا کردن و سامان جستن وانگهی بی سر و سامان رفتن قابل امر شدن همچون گوی پس به یک ضربه به پایان رفتن از گران‌باری خود ترسیدن پس سبکبار به پیشان رفتن در پی شمع شریعت شب و روز همچو پروانه به پیمان رفتن آبرو باش تو در جوی طریق تا توانی تو بیابان رفتن برگ ره ساز که بی برگ رهی در چنین بادیه نتوان رفتن گر تو دنیا همه زندان دیدی فرخت باد ز زندان رفتن ور ندانی تو بجز دنیا هیچ مرده باید به فراوان رفتن تا کی از خواب درآموز آخر یک شب از گنبد گردان رفتن قرن‌ها شد که نمی‌آسایند از تو شب خفتن وزیشان رفتن عاشقان راست مسلم نه تو را در ره دوست به مژگان رفتن سر فدا کردن و چون عیاران جان به کف بر در جانان رفتن ترک عطار به گفتن کلی پس درین بادیه ترسان رفتن آن یکی را بیگهان آمد قنق ساخت او را هم‌چو طوق اندر عنق خوان کشید او را کرامتها نمود آن شب اندر کوی ایشان سور بود مرد زن را گفت پنهانی سخن که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن پستر ما را بگستر سوی در بهر مهمان گستر آن سوی دگر گفت زن خدمت کنم شادی کنم سمع و طاعه ای دو چشم روشنم هر دو پستر گسترید و رفت زن سوی ختنه‌سور کرد آنجا وطن ماند مهمان عزیز و شوهرش نقل بنهادند از خشک و ترش در سمر گفتند هر دو منتجب سرگذشت نیک و بد تا نیم شب بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر شد در آن پستر که بد آن سوی در شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت که ترا این سوست ای جان جای خفت که برای خواب تو ای بوالکرم پستر آن سوی دگر افکنده‌ام آن قراری که به زن او داده بود گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود آن شب آنجا سخت باران در گرفت کز غلیظی ابرشان آمد شگفت زن بیامد بر گمان آنک شو سوی در خفتست و آن سو آن عمو رفت عریان در لحاف آن دم عروس داد مهمان را به رغبت چند بوس گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان خود همان آمد همان آمد همان مرد مهمان را گل و باران نشاند بر تو چون صابون سلطانی بماند اندرین باران و گل او کی رود بر سر و جان تو او تاوان شود زود مهمان جست و گفت این زن بهل موزه دارم غم ندارم من ز گل من روان گشتم شما را خیر باد در سفر یک دم مبادا روح شاد تا که زوتر جانب معدن رود کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود زن پشیمان شد از آن گفتار سرد چون رمید و رفت آن مهمان فرد زن بسی گفتش که آخر ای امیر گر مزاحی کردم از طیبت مگیر سجده و زاری زن سودی نداشت رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن صورتش دیدند شمعی بی‌لگن می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد کرد مهمان خانه خانه‌ی خویش را از غم و از خجلت این ماجرا در درون هر دو از راه نهان هر زمان گفتی خیال میهمان که منم یار خضر صد گنج و جود می‌فشاندم لیک روزیتان نبود شربتی در دو لعل جانان است که خیالش مفرح جان است از پی قتل مردم دانا تیغ در دست طفل نادان است می‌توان یافتن ز زخم دلم کاین جراحت نه کار پیکان است قتل‌گاهی است کوی او کان جا زخم بیداد و تیغ پنهان است دلم از ناله‌ی شعله در خرمن چشمم از گریه خانه ویران است سر زلفی چگونه گردد جمع که از آن مجمعی پریشان است چشم امید هر مسلمانی پی آن چشم نامسلمان است گر تو درمان درد عشاقی درد الحق که عین درمان است منع زاری مکن فروغی را که گلت را هزار دستان است ای ساقی خیز و پر کن آن جام کافتاده دلم ز عشق در دام تا جام کنم ز دیده خالی وز خون دو دیده پر کنم جام ایام چو ما بسی فرو برد تا کی بندیم دل در ایام خیزیم و رویم از پس یار گیریم دو زلف آن دلارام باشیم مجاور خرابات چندان بخوریم باده‌ی خام کز مستی و عاشقی ندانیم کاندر کفریم یا در اسلام گر دی گفتیم خاصگانیم امروز شدیم جملگی عام امروز زمانه خوش گذاریم تا فردا چون بود سرانجام قصد کرد از سرکشی یارم به جان قصد او را من خریدارم به جان گر بسوزد همچو شمعم عشق او راز عشقش را نگه دارم به جان عشق او دل خواهد و زین چاره نیست دل بدادم چون گرفتارم به جان ماه‌رویا جان من در حکم توست جان ببر چند آوری کارم به جان نی چو عشقم هست جانم گو مباش من ز جان خویش بیزارم به جان جانم از شادی نگنجد در جهان گر دهی ای ماه زنهارم به جان گر بسوزی بند بندم از جفا من وفای تو به جان دارم به جان هرچه فرمایی وگر جان خواهیم پیشباز آیم به جای آرم به جان چون دل عطار از زاری بسوخت کم طلب زین بیش آزارم به جان صبحک الله صباح ای دبیر چون قلم از دست شدم دستگیر کاین نمط از چرخ فزونی کند با قلمم بوقلمونی کند زین همه الماس که بگداختم گزلکی از بهر ملک ساختم کاهن شمشیرم در سنگ بود کوره آهنگریم تنگ بود دولت اگر همدمیی ساختی بخت بدین نیز نپرداختی در دلم آید که گنه کرده‌ام کین ورقی چند سیه کرده‌ام آنچه درین حجله خرگاهیست جلوه‌گری چند سحرگاهیست زین بره میخور چه خوری دودها آتش در زن به نمک سودها بیش رو آهستگیی پیشه کن گر کنی اندیشه به اندیشه کن هر سخنی کز ادبش دوریست دست بر او مال که دستوریست و آنچه نه از علم برآرد علم گر منم آن حرف درو کش قلم گر نه درو داد سخن دادمی شهر به شهرش نفرستادمی این طرفم کرد سخن پای بست جمله اطراف مرا زیردست گفت زمانه نه زمینی بجنب چون ز منان چند نشینی بجنب بکر معانیم که همتاش نیست جامه باندازه بالاش نیست نیم تنی تا سر زانوش هست از سر آن بر سر زانو نشست بایدش از حله قد آراستن تا ادبش باشد برخاستن از نظر هر کهن و تازه‌ای حاصل من چیست جز آوازه‌ای گرمی هنگامه و زر هیچ نه زحمت بازار و دگر هیچ نه گنجه گره کرده گریبان من بی گرهی گنج عراق آن من بانگ برآورد جهان کای غلام گنجه کدامست و نظامی کدام شکر که این نامه به عنوان رسید پیشتر از عمر به پایان رسید کردنظامی ز پی زیورش غرقه گوهر ز قدم تا سرش باد مبارک گهر افشان او بر ملکی کاین گهر است آن او سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن سوختم از روزه‌ی هجرانش، اندر عید وصل هم به می باید حریفان را شرابی داشتن ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن از غم او گر بگریی باز پوشان چشم‌تر گر نمی‌یاری چو مادر آفتابی داشتن آنکه ما را عیب می‌گوید درین آشفتگی پیش آن رویش نمی‌باید نقابی داشتن اوحدی، گر عشق می‌ورزی ز سور دل منال لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن گر همی‌خواهی که چون چنگت نوازد،واجبست گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن چو بگذشت لشکر بران تازه بوم بتندی همی‌راند تا مرز روم چنین تا بیامد بران شارستان که قیصر ورا خواندی کارستان چواز دور ترسا بدید آن سپاه برفتند پویان ببی راه و راه بدان باره اندر کشیدند رخت در شارستان را ببستند سخت فروماند زان شاه گیتی فروز به بیرون بماندند لشکر سه روز فرستاد روز چهارم کسی که نزدیک ما نیست لشکر بسی خورشها فرستید و یاری کنید چه برما همی کامگاری کنید به نزدیک ایشان سخن خوار بود سپاهش همه سست و ناهار بود هم آنگه برآمد یکی تیره ابر بغرید برسان جنگی هژبر وز ابر اندران شارستان باد خاست بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست چونیمی ز تیره شب اندر کشید ز باره یکی بهره شد ناپدید همه شارستان ماند اندر شگفت به یزدان سقف پوزش اندر گرفت بهر بر زنی بر علف ساختند سه پیر سکوبا برون تاختند ز چیزی که بود اندران تازه بوم همان جامه هایی که خیزد ز روم ببردند بالا به نزدیک شاه که پیدا شد ای شاه برما گناه چو خسرو جوان بود و برتر منش بدیشان نکرد از بدی سرزنش بدان شارستان دریکی کاخ بود که بالاش با ابر گستاخ بود فراوان بدو اندرون برده بود همان جای قیصر برآورده بود ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت فراوان بدان شارستان دربگشت همه رومیان آفرین خواندند بپا اندرش گوهر افشاندند چو آباد جایی به چنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش به قیصر یکی نامه بنوشت شاه ازان باد وباران وابر سیاه وزان شارستان سوی مانوی راند که آن را جهاندار مانوی خواند زما نوییان هرک بیدار بود خردمند و راد و جهاندار بود سکوبا و رهبان سوی شهریار برفتند با هدیه و با نثار همی‌رفت با شاه چندی سخن ز باران و آن شارستان کهن همی‌گفت هرکس که ما بنده‌ایم به گفتار خسرو سر افگنده‌ایم جرم رهی دوستی روی تست آفت سودای دلش موی تست دل نفس از عشق تو تنها نزد در همه دلها هوس روی تست ناوک غمزه مزن او را که او کشته‌ی هر غم‌زده‌ی خوی تست هست بسی یوسف یعقوب رنگ پیرهنی را که درو بوی تست از در خود عاشق خود را مران رحم کن انگار سگ کوی تست نگارا از من مسکین چه خیزد چرا هجر تو با ما می‌ستیزد همی خیزد ز زلفت ناله‌ی دل چو آن آواز کز زنجیر خیزد مپوشان روی را بگذار که شرم شود گل آب و در پیشت بریزد چو جا در سینه‌ی خسرو گرفتی درون او ز جان بیرون گریزد باغ جان را صبوحی آب دهید و آن شفق رنگ صبح تاب دهید به زبان صراحی و لب جام هاتف صبح را جواب دهید صبح چون رخش رستم اندر تاخت می چو تیغ فراسیاب دهید شاهد روز در دو حجره‌ی خواب حاضر آمد طلاق خواب دهید بار نامه به کار آب کنید کارنامه‌ی خرد به آب دهید توبه را طره‌وار سر ببرید عقل را زلف‌وار تاب دهید دل به گیسوی چنگ دربندید جان به دستینه‌ی رباب دهید پیش کز غم به ناخن آید خون ناخنان را به می خضاب دهید زنگی‌آسا به معنی می و جام روم را از خزر نقاب دهید ساغری پر کنید بهر مسیح سر به مهرش به آفتاب دهید غصه‌ها ریخت خون خاقانی دیتش هم به خون ناب دهید گر آن مراد شبی در کنار ما باشد زهی سعادت و دولت که یار ما باشد اگر هزار غمست از جهانیان بر دل همین بسست که او غمگسار ما باشد به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان وزین جهت شرف روزگار ما باشد جفای پرده درانم تفاوتی نکند اگر عنایت او پرده دار ما باشد مراد خاطر ما مشکلست و مشکل نیست اگر مراد خداوندگار ما باشد به اختیار قضای زمان بباید ساخت که دایم آن نبود کاختیار ما باشد و گر به دست نگارین دوست کشته شویم میان عالمیان افتخار ما باشد به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی و گر قبول کنی کار کار ما باشد نگارخانه چینی که وصف می‌گویند نه ممکنست که مثل نگار ما باشد چنین غزال که وصفش همی‌رود سعدی گمان مبر که به تنها شکار ما باشد بنمود وفا از این جا هرگز نرویم ما از این جا این جا مدد حیات جانست ذوقست دو چشم را از این جا این جاست که پا به گل فرورفت چون برگیریم پا از این جا این جا به خدا که دل نهادیم کس را مبر ای خدا از این جا این جاست که مرگ ره ندارد مرگست بدن جدا از این جا زین جای برآمدی چو خورشید روشن کردی مرا از این جا جان خرم و شاد و تازه گردد زین جا یابد بقا از این جا یک بار دگر حجاب بردار یک بار دگر برآ از این جا این جاست شراب لایزالی درریز تو ساقیا از این جا این چشمه آب زندگانیست مشکی پر کن سقا از این جا این جا پر و بال یافت دل‌ها بگرفت خرد هوا از این جا هوشیاران ز خواب بیدارند گر چه مستان خفته بسیارند با خران گر به آب‌خور نشوند با دل پر خرد سزاوارند هستشان آگهی که نه ز گزاف زیر این خیمه در گرفتارند یار مستان بی‌هش‌اند از بیم گرچه باعقل و فضل وهش یارند کی پسندند هرگز این مستان کار این عاقلان که هشیارند؟ مردمان، ای برادر، از عامه نه به فعلند بل به دیدارند دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند زانکه خود جاهل و گنه‌کارند همه دیدار و هیچ فایده نه راست چون سایه‌ی سپیدارند منبر عالمان گرفته‌ستند این گروهی که از در دارند روز بازار ساخته است ابلیس وین سفیهانش روی بازارند کی شود هیچ دردمند درست زین طبیبان که زار و بیمارند؟ بر دروغ و زنا و می خوردن روز و شب همچو زاغ ناهارند ور ودیعت نهند مال یتیم نزد ایشان، غنیمت انگارند گر درست است قول معتزله این فقهیان بجمله کفارند فخر دانا به دین بود وینها عیب دین‌اند و علم را عارند در کشاورز دین پیغمبر این فرومایگان خس و خارند مر مرا در میان خویش همی از بسی عیب خویش نگذارند گر همی این به عقل و هوش کنند هوشیارند و جلد و عیارند زانکه خفته به دل خجل باشد از گروهی که مانده بیدارند مر مرا همچو خویشتن نشگفت گر نگونسار و غمر پندارند که نگونسار مرد پندارد که همه راستان نگونسارند ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش کاندر این خانه نیز احرارند دل بدیشان ده و چنان انگار کاین همه نقش‌های دیوارند مرغزاری است این جهان که درو عامه ددگان مردم آزارند بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت روبه و شیر و گرگ و کفتارند بی‌بر و میوه‌دار هست درخت خاصه پربار و عامه بی‌بارند بر فرودی بسی است در مردم گر چه از راه نام هموارند مردم بی‌تمیز با هشیار به مثل چون پشیز و دینارند بنگر این خلق را گروه گروه کز چه سانند و بر چه کردارند همچو ماهی یکی گروه از حرص یکدگر را همی بیوبارند چون سپیدار سر ز بی‌هنری از ره مردمی فرو نارند موش و مارند لاجرم در خلق بلکه بتر ز موش وز مارند یک گروه از کریم طبعی خویش مردمی را به جان خریدارند ور چه از مردمان به آزارند مردمان را به خیره نازارند لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند لاجرم همچو مردم از حیوان از همه خلق جمله مختارند هوشمندان به باغ دین اندر، ای برادر، گزیده اشجارند اینت پر بوی و بر درختانی که هنر برگ و علم بر دارند به دل از مکر و ز حسد دورند حاصل دهر و چرخ دوارند گنج علم‌اند و فضل اگرچه ز بیم در فراز و دهان به مسمارند اهل سر خدای مردانند این ستوران نه اهل اسرارند گر به خروار بشنوند سخن به گه کارکرد خروارند در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر بندارند تا میان بسته‌اند پیش امیر در تگ و پوی کار و کاچارند گر میان پیش میر بگشایند حق ایشان به کاج بگزارند با جهودان چنین کنند به بلخ وین خسان جمله اهل زنارند وانکه زنار بر نمی‌بندند همچو من روز و شب به تیمارند حرمت امروز مر جهودان راست اهل اسلام و دین حق خوارند خاصه‌تر این گروه کز دل پاک شیعت مرتضای کرارند من به یمگان به بیم و خوار و به جرم، ایمن‌اند آنکه دزد و می‌خوارند من نگیرم ز حق بیزاری اگر ایشان ز حق بیزارند یمگیان لشکر فریشته‌اند گر چه دیوان پلید و غدارند دیو با لشکر فریشتگان ایستادن به حرب کی یارند؟ زینهارم نهاد امام زمان نزد ایشان که اهل زنهارند اهل غار پیمبرند همه هر که با حجت اندر این غارند قم بکرة و خذها با کورة الحیات فالدیک قدینادی هات السلاف هات در جام زیبقی کن گوگرد سرخ ذاتی آن کیمیای جان‌ها وان گوهر نباتی راحا کعین دیک اصفی من الفرات فالدیک فی اذان والکاس فی الصلوة لب تشنگان جان را سیاره‌ی حیاتی بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی هات‌الصبوح فاشرب مستدرک الفوات انعم بها صبوحی واجمع بهاشتات می خواه و دیو دل باش ارچه ملک صفاتی از سرزنش چه ترسی نه قاضی‌القضاتی حفت الیک روحی حتی انحنت قناتی لاالخیر فی حیاتی لاالضر من مماتی خاقانیا چو دیدی از عمر بی‌ثباتی نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی وصف خدایگان خوان گر مرد معجزاتی اقبال پادشه را از سیل حادثاتی پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای چاکری را داد روزی میوه‌ای میوه‌ی او خوش همی‌خورد آن غلام گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن پادشا را آرزو می‌کرد آن گفت یک نیمه بمن ده‌ای غلام زانک بس خوش می‌خوری این خوش طعام داد شه را میوه و شه چون چشید تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید گفت هرگز ای غلام این خود که کرد وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد آن رهی با شاه گفت ای شهریار چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار گر ز دستت تلخ آمد میوه‌ای بازدادن را ندانم شیوه‌ای چون ز دستت هر دمم گنجی رسد کی به یک تلخی مرا رنجی رسد چون شدم در زیر محنت پست تو کی مرا تلخی کند از دست تو گر ترا در راه او رنجست بس تو یقین می‌دان کن آن گنج است بس کار او بس پشت و روی افتاده است چون کنی تو، چون چنین بنهاده است پختگان چون سر به راه آورده‌اند لقمه‌ی بی خون دل کی خورده‌اند تا که بر نان و نمک بنشسته‌اند بی‌جگر نان تهی نشکسته‌اند بر سر کوی خرابات محبت کوئیست که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست دهنش یکسر مویست و میانش یک موی وز میان تن من تا بمیانش موئیست ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته نه کمانیست که شایسته‌ی هر بازوئیست مرهمی از من مجروح مدارید دریغ که دلم خسته‌ی پیکان کمان ابروئیست گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست ز آتش دوزخم از بهر چه می‌ترسانید دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست نسخه‌ی غالیه یا رایحه‌ی گلزارست نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست خورشید اوج حسن محمد امین که بود روشن ز رویش آینه‌ی آفتاب و مه وز کثرت مرور شهور و سنین نداشت کاهش به ماه طلعتش از هیچ باب ره ناگه گرفته شد به کسوف اجل جهان کافاق را ز تیرگیش روز شد سیه پیر خرد ز مرگ جهان سوز او چو کرد در ظلمت زمانه ماتم نشین نگه از سوز دل تهیه‌ی تاریخ کرد و گفت عالم شده به مرگ محمد امین سیه هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد آسایشی از جنبش مژگان تو دارد گل چاک زد از شوق گریبان صبوری تا آگهی از چاک گریبان تو دارد هر غنچه که سر زد ز دم باد بهاری مهری به لب از پسته‌ی خندان تو دارد هر لاله نو رسته که بشکفت در این باغ داغی به دل از عارض رخشان تو دارد جمعیت خاطر ندهد دست کسی را کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد هر لحظه محبت ز پی سیر خلایق سودازده‌ای بر سر میدان تو دارد هر سو که نظر می‌کنی آن منظر زیبا صاحب نظری واله و حیران تو دارد پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز شوریده‌سری دست به دامان تو دارد پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم آخر به سرم گذر کن ای دوست انگار که خاک آستانم هر حکم که بر سرم برانی سهلست ز خویشتن مرانم تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دانم هیهات که چون تو شاهبازی تشریف دهد به آشیانم گر خانه محقرست و تاریک بر دیده روشنت نشانم گر نام تو بر سرم بگویند فریاد برآید از روانم شب نیست که در فراق رویت زاری به فلک نمی‌رسانم آخر نه من و تو دوست بودیم عهد تو شکست و من همانم من مهره مهر تو نریزم الا که بریزد استخوانم من ترک وصال تو نگویم الا به فراق جسم و جانم مجنونم اگر بهای لیلی ملک عرب و عجم ستانم شیرین زمان تویی به تحقیق من بنده خسرو زمانم شاهی که ورا رسد که گوید مولای اکابر جهانم ایوان رفیعش آسمان را گوید تو زمین من آسمانم دانی که ستم روا ندارد مگذار که بشنود فغانم هر کس به زمان خویشتن بود من سعدی آخرالزمانم رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم وز دام هوای تو بجستیم و برستیم چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم از تف دل و آتش عشقت برهیدیم در سایه‌ی دیوار صبوری بنشستیم ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم از عشوه‌ی عشق تو بجستیم یکی دم وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم شبهای فراق تو ندیدیم نهایت از روز وصال تو مگر باد به دستیم گر هیچ ظفر یابیم ای مایه‌ی شادی در خواب خیال تو بجز آن نپرستیم چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی با مات چکارست چنانیم که هستیم مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد از بهر خدا عشق دگر یار مدارید در مجلس جان فکر دگر کار مدارید یار دگر و کار دگر کفر و محالست در مجلس دین مذهب کفار مدارید در مجلس جان فکر چنانست که گفتار پنهان چو نمی‌ماند اضمار مدارید گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید در دل نظر فاحشه آثار مدارید آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست با غیرت او رو سوی اغیار مدارید هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید هر گمشده را سرور و سالار مدارید یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد خود را گرو نفس علف خوار مدارید العزه لله جمیعا چو شنیدیت خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه خود را تبع گردش پرگار مدارید در مشهد اعظم به تشهد بنشینید هش را به سوی گنبد دوار مدارید انکار بسوزد چو شهادت بفروزد با شاهد حق نکرت انکار مدارید یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید آن نفس فریبنده که غرست و غرورست هین عشق بر آن غره غرار مدارید گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید گلگونه او را بجز از خار مدارید او یار وفا نبود و از یار ببرد آن ده دله را محرم اسرار مدارید او باده بریزد عوضش سرکه فروشد آن حامضه را ساقی و خمار مدارید ما حلقه مستان خوش ساقی خویشیم ما را سقط و بارد و هشیار مدارید گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک آن ناف ورا نافه تاتار مدارید چون روح برآمد به سر منبر تذکیر خود را سپس پرده گفتار مدارید پیشتر آ روی تو جز نور نیست کیست که از عشق تو مخمور نیست نی غلطم در طلب جان جان پیش میا پس به مرو دور نیست طلعت خورشید کجا برنتافت ماه بر کیست که مشهور نیست پرده اندیشه جز اندیشه نیست ترک کن اندیشه که مستور نیست ای شکری دور ز وهم مگس وی عسلی کز تن زنبور نیست هر که خورد غصه و غم بعد از این با رخ چون ماه تو معذور نیست هر دل بی‌عشق اگر پادشاست جز کفن اطلس و جز گور نیست تابش اندیشه هر منکری مقت خدا بیند اگر کور نیست پیر و جوان کو خورد آب حیات مرگ بر او نافذ و میسور نیست پرده حق خواست شدن ماه و خور عشق شناسید که او حور نیست مفخر تبریز تویی شمس دین گفتن اسرار تو دستور نیست هر کجا از عشق جانی در هم است محنت اندر محنت و غم در غم است خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد گفت و گوی ناصحان بسیار شد از ملامت سخت گردد کار عشق وز ملامت شد فزون تیمار عشق بی‌ملامت عشق ، جان‌پروردن است چون ملامت یار شد خون خوردن است چون سلامان آن ملامت‌ها شنید جان شیرینش ز غم بر لب رسید مهر ابسال از درون او نکند لیک شوری در درون او فکند جانش از تیر ملامت ریش گشت در دل اندوهی که بودش بیش گشت می‌بکاهد از ملامت جان مرد صبر بر وی کی بود امکان مرد؟ می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟ روزها اندیشه کاری پیشه کرد بارها در کار خویش اندیشه کرد با هزار اندیشه در تدبیر کار یافت کارش بر فرار آخر قرار کرد خاطر از وطن پرداخته محملی از بهر رفتن ساخته فخر سادات رفیع الدرجات حضرت میر محمد صادق آن ز عباد به تقوی در پیش آن ز اعلام به دانش سابق از اکارم به مکارم برتر بر افاضل به فضایل فائق جامه‌ی علم و عمل کاو را بود دل دانا و زبان صادق رخت از دنیی فانی بربست به ملاقات الهی شایق رو سوی عالم باقی آورد به عنایات الهی واثق بود مشتاق جمال ازلی بیشتر زان که به عذرا وامق جان به کف شد بر جانان آری جان برد تحفه‌ی جانان عاشق چون ز دنیا شد و در خلد برین شد به اجداد گرامی لاحق گفت هاتف پی تاریخ که خلد بود از میر محمد صادق روح مجرد شد خواجه زکی گام چو در کوی طریقت نهاد خواست که مطلق شود از بند غیر دست به انصاف و سخا بر گشاد داده‌ی هر هفت فلک بذل کرد زاده‌ی هر چار گهرباز داد □صدر اسلام زنده گشت و نمرد گر چه صورت به خاک تیره سپرد در جهان بزرگ ساخت مکان هم بخردان گذاشت عالم خرد پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرثیت که یارد برد □به گرمای تموز از سرد سوزش صد و پنجه مسافر خشک بفشرد رهی رفت و غلام برده برده زهی قسمت رهی و ژاله شاکرد زه ای پستت بمانده ماه بهمن زهی زنگی زن کیسه کج افسرد ای شده خاک در تواضع و حلم زیر پای که و مه و زن و مرد آز ما گرسنه‌ست سیرش کن کار را خاک سیر داند کرد ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت در شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت برسان بندگی دختر رز گو به درآی که دم و همت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد طالع نامور و دولت مادرزادت حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت گره‌ی زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهره‌ی مارست مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست لل از پسته‌ی خود ریخته کاین چیست حدیثست لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست وز چمن نکهتی آورده که این نفخه‌ی یارست مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست سر موئی بصبا داده که این نافه‌ی چینست بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست تهمتی بر شکر افکنده که این گفته‌ی خواجوست برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست درین دو روزه توقف که بو که خود نبود درین مقام فسوس و درین سرای فریب چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب مرا خدای تعالی ز آسیای فراز که عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیب چو می‌دهد همه چیزی به قدر حاجت من چنان که بی‌خبر سیب ماه رنگ به سیب ز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفاف ز بهر کسب کمال آنچه بایدم ز کتیب هزار سال اگر عمر من بود به مثل مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب دو نعمتست مرا کان ملوک را نبود به روز راحت شکر و به روز رنج شکیب خسروا خلق در ضمان تواند طالب سایه‌ی امان تواند غافل از کار خلق نتوان بود که بسی خلق در ضمان تواند ظلمها می‌رود بر اهل زمان زین عوانان که در زمان تواند چون نوایب هلاک خلق شدند این جماعت که نایبان تواند هیچ کس را نماند آسایش تا چنین ناکسان کسان تواند مایه بستان ازین چنین مردم کز پی سود خود زیان تواند بر کن آتش چو پیهشان بگداز ز آنکه فربه بب و نان تواند با تو در ملک گشته‌اند شریک راست، گویی برادران تواند دست ایشان ز ملک کوته کن ور چو انگشت تو از آن تواند رومیان همچو گوسپند از گرگ همه در زحمت از سگان تواند همچو سگ قصد نان ما دارند گربگانی که گرد خوان تواند یا چو سگ پای آدمی گیرند همچو سگ سر بر آستان تواند کام خود می‌کنند شیرین لیک عاقبت تلخی دهان تواند مردم از سیم و زر چو صفر تهی از رقوم قلم زنان تواند به زبانشان نظر مکن زنهار که به دل دشمنان جان تواند دعوی دوستی کنند ولیک دوستان تو دشمنان تواند تو به رفعت، سپاه تو به اثر آسمانی و اختران تواند در زمین مشتری اثر بایند اخترانی کز آسمان تواند نیکویی کن که نیکوان به دعا از حوادث نگاهبان تواند در زوایای مملکت پیران داعی دولت جوان تواند ناصحان همچو سیف فرغانی سوی فردوس رهبران تواند آن که منبر نشین موعظتند به سوی خلد نردبان تواند تا که بر نطع مملکت ای شاه دو سه استیزه‌رو رخان تواند اسب دولت به سر درآید زود کاین سواران پیادگان تواند مرتضی را گفت روزی یک عنود کو ز تعظیم خدا آگه نبود بر سر بامی و قصری بس بلند حفظ حق را واقفی ای هوشمند گفت آری او حفیظست و غنی هستی ما را ز طفلی و منی گفت خود را اندر افکن هین ز بام اعتمادی کن بحفظ حق تمام تا یقین گرددمرا ایقان تو و اعتقاد خوب با برهان تو پس امیرش گفت خامش کن برو تا نگردد جانت زین جرات گرو کی رسد مر بنده را که با خدا آزمایش پیش آرد ز ابتلا بنده را کی زهره باشد کز فضول امتحان حق کند ای گیج گول آن خدا را می‌رسد کو امتحان پیش آرد هر دمی با بندگان تا به ما ما را نماید آشکار که چه داریم از عقیده در سرار هیچ آدم گفت حق را که ترا امتحان کردم درین جرم و خطا تا ببینم غایت حلمت شها اه کرا باشد مجال این کرا عقل تو از بس که آمد خیره‌سر هست عذرت از گناه تو بتر آنک او افراشت سقف آسمان تو چه دانی کردن او را امتحان ای ندانسته تو شر و خیر را امتحان خود را کن آنگه غیر را امتحان خود چو کردی ای فلان فارغ آیی ز امتحان دیگران چون بدانستی که شکردانه‌ای پس بدانی کاهل شکرخانه‌ای پس بدان بی‌امتحانی که اله شکری نفرستدت ناجایگاه این بدان بی‌امتحان از علم شاه چون سری نفرستدت در پایگاه هیچ عاقل افکند در ثمین در میان مستراحی پر چمین زانک گندم را حکیم آگهی هیچ نفرستد به انبار کهی شیخ را که پیشوا و رهبرست گر مریدی امتحان کرد او خرست امتحانش گر کنی در راه دین هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین جرات و جهلت شود عریان و فاش او برهنه کی شود زان افتتاش گر بیاید ذره سنجد کوه را بر درد زان که ترازوش ای فتی کز قیاس خود ترازو می‌تند مرد حق را در ترازو می‌کند چون نگنجد او به میزان خرد پس ترازوی خرد را بر درد امتحان هم‌چون تصرف دان درو تو تصرف بر چنان شاهی مجو چه تصرف کرد خواهد نقشها بر چنان نقاش بهر ابتلا امتحانی گر بدانست و بدید نی که هم نقاش آن بر وی کشید چه قدر باشد خود این صورت که بست پیش صورتها که در علم ویست وسوسه‌ی این امتحان چون آمدت بخت بد دان کمد و گردن زدت چون چنین وسواس دیدی زود زود با خدا گرد و در آ اندر سجود سجده گه را تر کن از اشک روان کای خدا تو وا رهانم زین گمان آن زمان کت امتحان مطلوب شد مسجد دین تو پر خروب شد یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق بعد از آن گفتش سلام الفراق خواجه گفتش فی امان الله برو مر مرا اکنون نمودی راه نو خواجه با خود گفت کین پند منست راه او گیرم که این ره روشنست جان من کمتر ز طوطی کی بود جان چنین باید که نیکوپی بود حیف ز حاجی نبی گوهر بحر وجود کز ستم آسمان گشت نهان در زمین در گران قیمتی بود و سپهر از جفا در دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفین رفت ازین گلستان چون گل و احباب را ماند ازو داغ و درد در دل و جان حزین جانب خلد برین بار سفر بست و شد در روضات جنان همنفس حور عین چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق کرد از این خاکدان رو به مقام امین خامه‌ی هاتف نوشت از پی تاریخ او منزل حاجی نبی باد بهشت برین خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم شطح و طامات به بازار خرافات بریم سوی رندان قلندر به ره آورد سفر دلق بسطامی و سجاده طامات بریم تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم علم عشق تو بر بام سماوات بریم خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد از گلستانش به زندان مکافات بریم شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز تا به میخانه پناه از همه آفات بریم در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم غره‌ی ما جز آن عارض شهرآرا نیست شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست روج بخشست نسیم نفس باد بهار لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست باغ و صحرا اگر از روضه‌ی رضوان بابیست بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست بر وچودم به خیال سرزلف سیهت نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر که شب تیره‌ی سودازده را فردا نیست چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار که ترا قصه‌ی درازست و مرا پروا نیست مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو کیست کو للی الفاظ ترا لالا نیست گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر وی نامه! دژم شو و ز هم بردر ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر ای گوش! دگر حدیث کس مشنو وی دیده! دگر به روی کس منگر ای دست! عنان مکرمت درکش وی پای ! طریق مردمی مسپر ای توسن عاطفت! سبکتر چم وی طایر آرزو! فروتر پر ای روح غنی! بسوز و عاجز شو وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر ای علم! از آنچه کاشتی بدرو وی فضل! از آنچه ساختی برخور ای حس فره! فسرده شو در پی وی عقل قوی! خموده شو درسر ای نفس بزرگ! خرد شو در تن وی قلب فراخ! تنگ شو در بر ای بخت بلند! پست شو ایدون وی اختر سعد! نحس شو ایدر ای نیروی مردمی! ببر خواری وی قوت راستی! بکش کیفر ای گرسنه! جان بده به پیش نان وی تشنه! بمیر پیش آبشخور ای آرزوی دراز بهروزی! کوته گشتی، هنوز کوته‌تر ای غصه‌ی زاد و بوم! بیرون شو بیرون شو و روز خرمی مشمر کاهنده‌ی مردی! ای عجوز ری! بفزای به رامش و به رامشگر ای غازه کشیده سرخ بر گونه! از خون دل هزار نام‌آور ره ده به مخنثان بی‌معنی کین‌توز به مردمان دانشور هر شب به کنار ناکسی بغنو هر روز به روز سفله‌ای بنگر ای مرد! حدیث آتشین بس کن پنهان کن آتشی به خاکستر صد بار بگفمت کز این مردم بگریز و فزون مخور غم کشور زآن پیش که روزگار برگردد برگرد ز روزگار دون‌پرور نشنیدی و نوحه بر وطن کردی با نثری آتشین و نظمی تر تو خون خوردی و دیگران نعمت تو غم بردی و دیگران گوهر وامروز در این پلید بیغوله پند دل خویشتن به یاد آور قصه کوته کن برای آن غلام که سوی شه بر نوشتست او پیام قصه پر جنگ و پر هستی و کین می‌فرستد پیش شاه نازنین کالبد نامه‌ست اندر وی نگر هست لایق شاه را آنگه ببر گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان بین که حرفش هست در خورد شهان گر نباشد درخور آن را پاره کن نامه‌ی دیگر نویس و چاره کن لیک فتح نامه‌ی تن زپ مدان ورنه هر کس سر دل دیدی عیان نامه بگشادن چه دشوارست و صعب کار مردانست نه طفلان کعب جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم باشد آن فهرست دامی عامه را تا چنان دانند متن نامه را باز کن سرنامه را گردن متاب زین سخن والله اعلم بالصواب هست آن عنوان چو اقرار زبان متن نامه‌ی سینه را کن امتحان که موافق هست با اقرار تو تا منافق‌وار نبود کار تو چون جوالی بس گرانی می‌بری زان نباید کم که در وی بنگری که چه داری در جوال از تلخ و خوش گر همی ارزد کشیدن را بکش ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ باز خر خود را ازین بیگار و ننگ در جوال آن کن که می‌باید کشید سوی سلطانان و شاهان رشید عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا در پی دانه‌ی خال تو عبث بود عبث از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم میوه‌ی جستن ز نهال تو عبث بود عبث بی‌لبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما در تمنای زلال تو عبث بود عبث پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل زان غلط بخش سوال تو عبث بود عبث محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر چون خیالات محال تو عبث بود عبث مردمی فرموده جا در چشم گریان کرده‌ای شوره زار شور بختان را گلستان کرده‌ای تو کجا وین دل که در هر گوشه‌ای جغد غمی‌ست گنج را مانی که جا در کنج ویران کرده ای کارها موقوف توفیق است ،مشکل این شدست ورنه تو ای کعبه بر ما کار آسان کرده‌ای منت کحل الجواهر می‌کشد چشمم زیاد گر نمک آرد از آن راهی که جولان کرده‌ای بوی جان می‌آید از تو خیر مقدم ای صبا غالبا طوقی به گرد کوی جانان کرده ای ای صبا پیراهن یوسف مگر همراه تست از کدامین باغ این گل در گریبان کرده‌ای مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده‌ای برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ کاین سیل متفق بکند روزی این درخت وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ بس مالکان باغ که دوران روزگار کردست خاکشان گل دیوارهای باغ فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ بس روزگارها که برآید به کوه و دشت بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ گر خاک مرده باز کنی روشنت شود کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم همی‌خوریم می جان به حضرت سلطان چنانک بی‌لب و ساغر نخست می خوردیم خراب و مست به ساقی جان همی‌گوییم برآر دست که ما دست‌ها برآوردیم بیار نقل که ما نقل کرده‌ایم این سو بیار باده احمر که زار و رخ زردیم بکن سلام که تسلیم ابتلای توییم بپرس گرم که افسرده دم سردیم جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار که ما به منع عطا مور را نیازردیم ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم درآی در بر ما ما دوای هر دردیم دل آر خسته به خار جفا و گل بستان چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان که روی ماه نبینیم تا در این گردیم خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس به ما گذار که ما اوستاد این نردیم چو رستم برفت از لب هیرمند پراندیشه شد نامدار بلند پشوتن که بد شاه را رهنمای بیامد هم‌انگه به پرده سرای چنین گفت با او یل اسفندیار که کاری گرفتیم دشخوار خوار به ایوان رستم مرا کار نیست ورا نزد من نیز دیدار نیست همان گر نیاید نخوانمش نیز گر از ما یکی را برآید قفیز دل زنده از کشته بریان شود سر از آشناییش گریان شود پشوتن بدو گفت کای نامدار برادر که یابد چو اسفندیار به یزدان که دیدم شما را نخست که یک نامور با دگر کین نجست دلم گشت زان کار چون نوبهار هم از رستم و هم ز اسفندیار چو در کارتان باز کردم نگاه ببندد همی بر خرد دیو راه تو آگاهی از کار دین و خرد روانت همیشه خرد پرورد بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن شنیدم همه هرچ رستم بگفت بزرگیش با مردمی بود جفت نساید دو پای ورا بند تو نیاید سبک سوی پیوند تو سوار جهان پور دستان سام به بازی سراندر نیارد به دام چنو پهلوانی ز گردنکشان ندادست دانا به گیتی نشان چگونه توان کرد پایش به بند مگوی آنکه هرگز نیاید پسند سخنهای ناخوب و نادلپذیر سزد گر نگوید یل شیرگیر بترسم که این کار گردد دراز به زشتی میان دو گردن فراز بزرگی و از شاه داناتری به مردی و گردی تواناتری یکی بزم جوید یکی رزم و کین نگه کن که تا کیست با آفرین چنین داد پاسخ ورا نامدار که گر من بپیچم سر از شهریار بدین گیتی‌اندر نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت بدو گفت هر چیز کامد ز پند تن پاک و جان ترا سودمند همه گفتم اکنون بهی برگزین دل شهریاران نیازد به کین سپهبد ز خوالیگران خواست خوان کسی را نفرمود کو را بخوان چو نان خورده شد جام می برگرفت ز رویین دژ آنگه سخن درگرفت ازان مردی خود همی یاد کرد به یاد شهنشاه جامی بخورد همی بود رستم به ایوان خویش ز خوردن نگه داشت پیمان خویش چو چندی برآمد نیامد کسی نگه کرد رستم به ره بر بسی چو هنگام نان خوردن اندر گذشت ز مغز دلیر آب برتر گذشت بخندید و گفت ای برادر تو خوان بیارای و آزادگان را بخوان گرینست آیین اسفندیار تو آیین این نامدار یاددار بفرمود تا رخش را زین کنند همان زین به آرایش چین کنند شوم باز گویم به اسفندیار کجا کار ما را گرفتست خوار علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش چو دور افتاد ماهی جان ز بحر افتاد در حیله کما حوت الشقی الیوم فی ارض الفلاینبش عجب نبود اگر عاشق شود بی‌جان در این هجران اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش اگر منکر شود مردی ز سوز عاشق سوزان متی یمتاز عین الشمس من عین له اعمش چو فرش وصل بردارد شفا از منزل عاشق فراش من لهیب النار من تحت الفتی یفرش که تا پیغام آن یوسف بدین یعقوب عشق آید یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش دلم در گوش من گوید ز حرص وصل شمس الدین الی تبریز یستسعی و فی تبریز یستفتش گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن چو شیرین در مداین مهد بگشاد ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد پس از ماهی کز آسایش اثر یافت ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت که از بیم پدر شد سوی نخجیر وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر بدرد آمد دلش زان بی‌دوائی که کارش داشت الحق بینوائی چنین تا مدتی در خانه می‌بود ز بی‌صبری دلش دیوانه می‌بود حقیقت شد ورا کان یک سواره که می‌کرد اندرو چندان نظاره جهان آرای خسرو بود کز راه نظر می‌کرد چون خورشید در ماه بسی از خویشتن بر خویشتن زد فرو خورد آن تغابن را و تن زد صبوری کرد روزی چند در کار نمود آنگه که خواهم گشت بیمار مرا قصری به خرم مرغزاری بباید ساختن بر کوهساری که کوهستانیم گلزار پرورد شد از گرمی گل سرخم گل زرد بدو گفتند بت رویان دمساز که‌ای شمع بتان چون شمع مگداز تو را سالار ما فرمود جائی مهیا ساختن در خوش هوائی اگر فرماندهی تا کارفرمای به کوهستان ترا پیدا کند جای بگفت آری بباید ساختن زود چنان قصری که شاهنشاه فرمود کنیزانی کزو در رشک ماندند به خلوت مرد بنا را بخواندند که جادوئی است اینجا کار دیده ز کوهستان بابل نو رسیده زمین را اگر بگوید کای زمین خیز هوا بینی گرفته ریز بر ریز فلک را نیز اگر گوید بیارام بماند تا قیامت بر یکی گام ز ما قصری طلب کرد است جائی کزان سوزنده‌تر نبود هوائی بدان تا مردم آنجا کم شتابند ز جادو جادوئیها در نیابند بدین جادو شبیخونی عجب کن هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن بساز آنجا چنان قصری که باید ز ما درخواست کن مزدی که شاید پس آنگه از خزو دیبا و دینار وجوه خرج دادندش به خروار چو بنا شاد گشت از گنج بردن جهان پیمای شد در رنج بردن طلب می‌کرد جائی دور از انبوده حوالی بر حوالی کوه بر کوه بدست آورد جائی گرم و دلگیر کز او طفلی شدی در هفته پیر بده فرسنگ از کرمانشهان دور نه از کرمانشهان بل از جهان دور بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت به دوزخ در چنان قصری به پرداخت که داند هر که آنجا اسب تازد که حوری را چنان دوزخ نسازد چو از شب گشت مشگین روی آن عصر ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر کنیزی چند با او نارسیده خیانت کاری شهوت ندیده در آن زندانسرای تنگ می‌بود چو گوهر شهربند سنگ می‌بود غم خسرو رقیب خویش کرده در دل بر دو عالم پیش کرده علم آصف گنج قارون صبر ایوب رسول یاد کرد اندر کتاب این هر سه لقمان حکیم هرکه بازد عاشقی با این سه چیز ای نیکنام لام او هرگز نبیند روی ضاد و روی میم یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار گر دهد دستم ثبات کوه بستانم به وام بسکه پای بندگی خواهم به راهت استوار خاک چون گرداندم جذب سکون درگهت تندباد رستخیز ازمن نینگیزد غبار حاش لله گر بشوید صدمه‌ی توفان نوح از جبین من غبار سجده آن رهگذار آمدم تا افکنم یک یک به راه توسنت اینکه یک سردر بدن دارم بود گر سد هزار آمدم تا سازم از بس خاک فرسایی به عجز خاک این درگاه را از جبهه‌ی خود شرمسار آمدم با کاروانهای دعای مستجاب تا گشایم در حریم کعبةالاسلام بار حبذا این خطه یزد است یا دارالامان یا گلستان ارم یا روضه‌ی دارالقرار خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند شیر و آهو باز و تیهو بچه‌ی گنجشک و مار ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار مردمش پرورده‌ی ناز و نعیم عافیت در پناه کامران کام بخش کامکار تاج فرق سروری سرمایه‌ی فر و شکوه خاتم دست بزرگی مایه‌ی عز و وقار ماه ملک آرا غیاث الدین محمد آنکه هست بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار در طلسم باطن او گنج درویشی نهان وز جبین ظاهرش سیمای شاهی آشکار ظاهرش بخشنده آمال هر صاحب امل باطنش داننده امید هر امیدوار در بساطی کاندرو دیوان احسانش بود آرزو بسیار گو باشد تقاضا هرزه کار ره ندارد چند چیز اندر جهان جود او عیب منت نقص قلت احتمال انتظار دشمنش گو خویش را میکش نخواهد یافتن آنقدر رفعت که آویزند دزدی را ز دار خویش را انداخت گردون در رکاب او ولی زود می‌ماند که بس تند است رخش این سوار بلعجب رخشی که گر تازاندش رو بر ابد در نخستین گام بر فارس کند امسال پار در سر میدان چو خود را گرد کرده همچو گوی پای او از گوشه‌ی سم کرده گوشش را فکار چشم تا بر هم زند بر جا نبیند نقش او گر مصور صورت او را نگارد بر جدار تیزهوش و تیزبین و نرم موی و نرم رو خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب کسمانش می‌نهد بر سر ز روی افتخار اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار تقویت چون یابد از حفظ تو تار عنکبوت نگسلد گر بختی ایام را باشد مهار بسکه دور از اعتدال انداخت وقت امتزاج مایه‌ی ترکیب بدخواه ترا پروردگار گر مزاج فاسدش گردد مثر در عدد مرتفع سازد فسادش صحت نصف از چهار ز آتش قهرت شراری گرددش قائم مقام فی‌المثل گر عنصر آتش کشد پا بر کنار روز و شب روی تو بزم آرای عالم مثل مه چون قمر در چارده چون شمس در نصف النهار روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد خواب را در حقه‌های سر به مهر کو کنار سعی نیسان و صدف شرط است با دیگر امور تا گهر گردد چو بارد مایه‌ی بحر از بخار کو خواص دست تو تا ابر بی آن حل و عقد سازد از تأثیر آن هر قطره در شاهوار زین تشبه چشم خصمت را نشاید ابر خواند کاین سفید و اشکریز است آن سیاه و اشکبار اشتراکی هست اما این کجا ماند بدان چشم او گر ابر بودی نم که دیدی در بحار داورا وحشی گر از لطف تو یابد تربیت ای بسا نقد سخن کز وی بماند یادگار از من استعداد و از تو تربیت وز بخت سعی اهتمام از طبع و توفیق سخن از کردگار گر مرتب گردد این اسباب در کم فرصتی بشنوی کز من چها در دهر یابد انتشار طالع ناساز و بخت نامساعد چون مرا داد سر در وادی اندوه ازین خرم دیار داشتم ناقص مسی وز کیمیای لطف تو آن مس ناقص همه زر شد زر کامل عیار آمدم تا سازدش رایج در اطراف جهان سکه نام تو و شه زاده‌های نامدار تا به استعداد یابد هر که یابد پایه‌ای تا به قدر پایه یابد که هر یابد اعتبار در میان اعتبار و پایه‌ی خصم تو باد آنچنان بعدی که می‌باشد میان فخر و عار حکایت بر گرفته شاه و شاپور جهان دیدند یکسر نور در نور پری پیکر برون آمد ز خرگاه چنان کز زیر ابر آید برون ماه چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه در افتاد آن پری چهر چو شه معشوق را مولای خود دید سر مه را به زیر پای خود دید ز شادی ساختنش بر فرق خود جای که شه را تاج بر سر به که در پای در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد مکافاتش یکی ده باز می‌کرد چو کار از پای بوسی برتر آمد تقاضای دهن بوسی بر آمد از آن آتش که بر خاطر گذر کرد ترش روئی به شیرین در اثر کرد ملک حیران شده کان روی گلرنگ چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ نهان در گوش خسرو گفت شاپور که گر مه شد گرفته هست معذور برای آنکه خود را تا به امروز بنام نیک پرورد آن دل‌افروز کنون ترسد که مطلق دستی شاه نهد خال خجالت بر رخ ماه چو شه دانست کان تخم برومند بدو سر در نیارد جز به پیوند بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست بزرگان جهان را جمع سازد به کاوین کردنش گردن فرازد ولی باید که می در جام ریزد که از دست این زمان آن برنخیزد یک امشب شادمان با هم نشینیم به روی یکدیگر عالم به بینیم چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین لبش با در به غواصی در آمد سر زلفش به رقاصی بر آمد خروش زیور زر تاب داده دماغ مطربان را خواب داده لبش از می قدح بر دست کرده به جرعه ساقیان را مست کرده ز شادی چون تواند ماند باقی که مه مطرب بود خورشید ساقی دل از مستی چنان مخمور مانده کز اسباب غرضها دور مانده دماغ از چاشنیهای دگر نوش ز لذت کرده شهوت را فراموش بخور عطر و آنگه روی زیبا دل از شادی کجا باشد شکیبا فرو مانده ز بازیهای دلکش در آب و آتش اندر آب و آتش کششهائی بدان رغبت که باید چو مقناطیس کاهن را رباید ولیکن بود صحبت زینهاری نکردند از وفا زنهار خواری چو آمد در کف خسرو دل دوست برون آمد ز شادی چون گل از پوست دل خود را چو شمع از دیده پالود پرند ماه را پروین بر آمود به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت گهی میسود نرگس بر پرندش گهی می‌بست سنبل بر کمندش گهی بر نار سیمینش زدی دست گهی لرزید چون سیماب پیوست گهی مرغول جعدش باز کردی ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی که از فرق سرش معجر گشادی غلامانه کلاهش بر نهادی که از گیسوش بستی بر میان بند که از لعلش نهادی در دهان قند گهی سودی عقیقش را به انگشت گه آوردی زنخ چون سیب در مشت گهی دستینه از دستش ربودی به بازو بندیش بازو نمودی گهی خلخالهاش از پای کندی بجای طوق در گردن فکندی گه آوردی فروزان شمع در پیش درو دیدی و در حال دل خویش گهی گفتی تنم را جان توئی تو گهی گفت این منم من آن توئی تو؟ دلش در بند آن پاکیزه دلبند به شاهد بازی آن شب گشت خرسند نشاط هر دو در شهوت پرستی به شیر مست ماند از شیر مستی صدف می‌داشت درج خویش را پاس که تا بر در نیفتد نوک الماس ز بانک بوسهای خوشتر از نوش زمانه ارغنون کرده فراموش دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد بدینسان هفته‌ای دمساز بودند گهی با عذر و گه با ناز بودند به روز آهنگ عشرت داشتندی دمی بیخوشدلی نگذاشتندی به شب نرد قناعت باختندی به بوسه کعبتین انداختندی شب هفتم که کار از دست می‌شد غرض دیوانه شهوت مست می‌شد ملک فرمود تا هم در شب آن ماه به برج خویشتن روشن کند راه سپاهی چون کواکب در رکابش که از پری خدا داند حسابش نشیند تا به صد تمکینش آرند چو مه در محمل زرینش آرند چنان کاید به برج خویشتن ماه به قصر خویشتن آمد ز خرگاه چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ فلک بر کرد زرین بادبانی نماند از سیم کشتیها نشانی شهنشه کوچ کرد از منزل خویش گرفته راه دارالملک در پیش به شهر آمد طرب را کار فرمود برآسود و ز می خوردن نیاسود به فیض ابروی سیما درخشی جهان را تازه کرد از تاج بخشی درآمد مرد را بخشنده دارد زمین تا در نیارد بر نیارد نه ریزد ابر بی توفیر دریا نه بی‌باران شود دریا مهیا نه بر مرد تهی رو هست باجی نه از ویرانه کس خواهد خراجی شبی فرمود تا اختر شناسان کنند اندیشه دشوار و آسان بجویند از شب تاریک تارک به روشن خاطری روزی مبارک که شاید مهد آن ماه دلفروز به برج آفتاب آوردن آن روز رصدبندان بر او مشکل گشادند طرب را طالعی میمون نهادند ما می‌نرویم ای جان زین خانه دگر جایی یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی بی‌ولوله زاغی بی‌گرگ جگرخایی افکند خبر دشمن در شهر اراجیفی کو عزم سفر دارد از بیم تقاضایی از رشک همی‌گوید والله که دروغ است آن بی‌جان کی رود جایی بی‌سر کی نهد پایی من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم او هر طرفی یابد شوریده و شیدایی مه گرد درت گردد زیرا که کجا یابد چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی این عشق اگر چه او پاک است ز هر صورت در عشق پدید آید هر یوسف زیبایی بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی من بی‌سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا بی‌پای همی‌گردم چون کشتی دریایی از در اگرم رانی آیم ز ره روزن چون ذره به زیر آیم در رقص ز بالایی چون ذره رسن سازم از نور و رسن بازم در روزن این خانه در گردش سودایی بنشین که در این مجلس لاغر نشود عیسی برگو که در این دولت تیره نشود رایی بربند دهان برگو در گنبد سر خود تا ناله در آن گنبد یابی تو مثنایی شمس الحق تبریزی از لطف صفات خود از حرف همی‌گردد این نکته مصفایی زنده کدامست بر هوشیار آن که بمیرد به سر کوی یار عاشق دیوانه سرمست را پند خردمند نیاید به کار سر که به کشتن بنهی پیش دوست به که بگشتن بنهی در دیار ای که دلم بردی و جان سوختی در سر سودای تو شد روزگار شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ کوه احد گر تو نهی نیست بار بندی مهر تو نیابد خلاص غرقه عشق تو نبیند کنار درد نهانی دل تنگم بسوخت لاجرمم عشق ببود آشکار در دلم آرام تصور مکن وز مژه‌ام خواب توقع مدار گر گله از ماست شکایت بگوی ور گنه از توست غرامت بیار بر سر پا عذر نباشد قبول تا ننشینی ننشیند غبار دل چه محل دارد و دینار چیست مدعیم گر نکنم جان نثار سعدی اگر زخم خوری غم مخور فخر بود داغ خداوندگار تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد تا داد لباس دگرش جوهر خورشید او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد برابر همی خندد برق از پی آن کو عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد باد سحری گشت چنان خوش که هوا را گویی که صبا حامله‌ی مشک و حنا کرد شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ وصف علو محمدتش کرد سزا کرد آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو راه در او را زره جهل رها کرد ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ برگفته‌ی من عقل یکی نکته ادا کرد شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد عضوش همه از کون و فسادات طبیعی علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت بی مرگ چو انگیخته‌ی روز قضا کرد از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد چون از کف موسی دم عیسی اثر تو بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد در جنت علت نبود لیک به دنیا علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد داروت بدانکس نرسد کایزد بروی علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد المنة لله که از دولت ناگه چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد هر چند صلتهای تو ای قبله‌ی سنت مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت مر دیده‌ی او را محل آب و گیا کرد هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان چونانک توانست بهر نوع وفا کرد جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد از شکر بر خلق همان کرد که ایزد از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد بی صله همی مدح نیوشند به شادی گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد از لطف دوایی بکن این داء رهی را چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد حاجات تو همواره روا باد ز ایزد زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد ثابت من قصد خرابات کرد نفی مرا شاهد اثبات کرد با قدح و بلبله تسبیح کرد با دف و طنبور مناجات کرد آن خدمات من دل سوخته مستی او دوش مکافات کرد نغمه‌ی او هست مرا نیست کرد بیدق او شاه مرا مات کرد تا که به من داد و گفت:«خذ» اغلب انفاس مرا هات کرد آنکه همی دعوی بر هر کسی روز و شب از راه کرامات کرد حال سنایی دل اهل خرد خاک گمان بر سر طامات کرد با دل و با دیده‌ی چرخ فلک دال دل خویش مباهات کرد دیده‌ی بردوخته چون برگشاد راز دل خویش مقامات کرد بحر محیط او به یکی دم بخورد پس بشد و قصد سماوات کرد دست به هم بر زد و ناگه به شوق زان همه شب دوش لباسات کرد بست در صومعه و خویش را چاکر و شاگرد خرابات کرد کشف که داند که کند آنکه او فضل برو سید سادات کرد ماند سنایی را در دل هوس صومعه پر هزل و خرافات کرد زهی سلطان دارالملک افلاک زهی تخت تو عرش و تاج لولاک مجره زان پدید آمد که یک شب فلک از دست قدرت جامه زد چاک قزح زان آشکارا شد که یک روز کشیدی از علی قوسی بر افلاک ز اول حقه یک شب مهره‌ی ماه بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک تو آن وقتی نبی‌الله بودی که آدم بود یک کف خاک نمناک اگر نور وجود تو نبودی بماندی در کف او آن کف خاک چو پیش هو زنی هویی جگرسوز شود چون ناف آهو نافه‌ی ناک فرو ماند چو خر در گل ز مدحت دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک ندارد هیچ کس با پشتی تو ز جرم جمله‌ی روی زمین باک زهی دارای طول و عرض اکبر شفاعت خواه مطلق روز محشر بیامد یکی مرد مزدک بنام سخنگوی با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش به نزد جهاندار دستور گشت نگهبان آن گنج و گنجور گشت ز خشکی خورش تنگ شد در جهان میان کهان و میان مهان ز روی هوا ابر شد ناپدید به ایران کسی برف و باران ندید مهان جهان بر در کیقباد همی هر کسی آب و نان کرد یاد بدیشان چنین گفت مزدک که شاه نماید شما را بامید راه دوان اندر آمد بر شهریار چنین گفت کای نامور شهریار به گیتی سخن پرسم از تو یکی گر ای دون که پاسخ دهی اندکی قباد سراینده گفتش بگوی به من تازه کن در سخن آبروی بدو گفت آنکس که مارش گزید همی از تنش جان بخواهد پرید یکی دیگری را بود پای زهر گزیده نیابد ز تریاک بهر سزای چنین مردگویی که چیست که تریاک دارد درم سنگ بیست چنین داد پاسخ ورا شهریار که خونیست این مرد تریاک‌دار به خون گزیده ببایدش کشت به درگاه چون دشمن آمد بمشت چو بشنید برخاست از پیش شاه بیامد به نزدیک فریادخواه بدیشان چنین گفت کز شهریار سخن کردم از هر دری خواستار بباشید تا بامداد پگاه نمایم شما را سوی داد راه برفتند و شبگیر باز آمدند شخوده رخ و پرگداز آمدند چو مزدک ز در آن گره را بدید ز درگه سوی شاه ایران دوید چنین گفت کای شاه پیروزبخت سخنگوی و بیدار و زیبای تخت سخن گفتم و پاسخش دادییم به پاسخ در بسته بگشادییم گر ای دون که دستور باشد کنون بگوید سخن پیش تو رهنمون بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند چنین گفت کای نامور شهریار کسی را که بندی ببند استوار خورش بازگیرند زو تا بمرد به بیچارگی جان و تن را سپرد مکافات آنکس که نان داشت او مرین بسته را خوار بگذاشت او چه باشد بگوید مرا پادشا که این مرد دانا بد و پارسا چنین داد پاسخ که میکن بنش که خونیست ناکرده بر گردنش چو بشنید مزدک زمین بوس داد خرامان بیامد ز پیش قباد بدرگاه او شد به انبوه گفت که جایی که گندم بود در نهفت دهدی آن بتاراج در کوی و شهر بدان تا یکایک بیابید بهر دویدند هرکس که بد گرسنه به تاراج گندم شدند از بنه چه انبار شهری چه آن قباد ز یک دانه گندم نبودند شاد چو دیدند رفتند کارآگهان به نزدیک بیدار شاه جهان که تاراج کردند انبار شاه به مزدک همی‌بازگردد گناه قباد آن سخن‌گوی را پیش خواند ز تاراج انبار چندی براند چنین داد پاسخ کانوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی سخن هرچ بشنیدم از شهریار بگفتم به بازاریان خوارخوار به شاه جهان گفتم از مار و زهر ازان کس که تریاک دارد به شهر بدین بنده پاسخ چنین داد شاه که تریاک‌دارست مرد گناه اگر خون این مرد تریاک‌دار بریزد کسی نیست با او شمار چو شد گرسنه نان بود پای زهر به سیری نخواهد ز تریاک بهر اگر دادگر باشی ای شهریار به انبار گندم نیاید به کار شکم گرسنه چند مردم بمرد که انبار را سود جانش نبرد ز گفتار او تنگ دل شد قباد بشد تیز مغزش ز گفتار داد وزان پس بپرسید و پاسخ شنید دل و جان او پر ز گفتار دید ز چیزی که گفتند پیغمبران همان دادگر موبدان و ردان به گفتار مزدک همه کژ گشت سخنهاش ز اندازه اندر گذشت برو انجمن شد فروان سپاه بسی کس ببی راهی آمد ز راه همی‌گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود نباید که باشد کسی برفزود توانگر بود تار و درویش پود جهان راست باید که باشد به چیز فزونی توانگر چرا جست نیز زن و خانه و چیز بخشیدنیست تهی دست کس با توانگر یکیست من این را کنم راست با دین پاک شود ویژه پیدا بلند از مغاک هران کس که او جز برین دین بود ز یزدان وز منش نفرین بود ببد هرک درویش با او یکی اگر مرد بودند اگر کودکی ازین بستدی چیز و دادی بدان فرو مانده بد زان سخن بخردان چو بشنید در دین او شد قباد ز گیتی به گفتار او بود شاد ورا شاه بنشاند بر دست راست ندانست لشکر که موبد کجاست بر او شد آنکس که درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود به گرد جهان تازه شد دین او نیارست جستن کسی کین او توانگر همی سر ز تنگی نگاشت سپردی بدرویش چیزی که داشت چنان بد که یک روز مزدک پگاه ز خانه بیامد به نزدیک شاه چنین گفت کز دین پرستان ما همان پاکدل زیردستان ما فراوان ز گیتی سران بردرند فرود آوری گر ز در بگذرند ز مزدک شنید این سخنها قباد بسالار فرمود تا بار داد چنین گفت مزدک به پرمایه شاه که این جای تنگست و چندان سپاه همان نگنجند در پیش شاه به هامون خرامد کندشان نگاه بفرمود تا تخت بیرون برند ز ایوان شاهی به هامون برند به دشت آمد از مزدکی صدهزار برفتند شادان بر شهریار چنین گفت مزدک به شاه زمین که ای برتر از دانش به آفرین چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن وراکی سزاست یکی خط دستش بباید ستد که سر بازگرداند از راه بد به پیچاند از راستی پنج چیز که دانا برین پنج نفزود نیز کجا رشک و کینست و خشم و نیاز به پنجم که گردد برو چیزه آز تو چون چیره باشی برین پنج دیو پدید آیدت راه کیهان خدیو ازین پنج ما را زن و خواستست که دین بهی در جهان کاستست زن و خواسته باشد اندر میان چو دین بهی را نخواهی زیان کزین دو بود رشک و آز و نیاز که با خشم و کین اندر آید براز همی دیو پیچد سر بخردان بباید نهاد این دو اندر میان چو این گفته شد دست کسری گرفت بدو مانده بد شاه ایران شگفت ازو نامور دست بستد بخشم به تندی ز مزدک بخوربید چشم به مزدک چنین گفت خندان قباد که از دین کسری چه داری به یاد چنین گفت مزدک که این راه راست نهانی نداند نه بر دین ماست همانگه ز کسری بپرسید شاه که از دین به بگذری نیست راه بدو گفت کسری چو یابم زمان بگویم که کژست یکسر گمان چو پیدا شود کژی و کاستی درفشان شود پیش تو راستی بدو گفت مزدک زمان چندروز همی‌خواهی از شاه گیتی‌فروز ورا گفت کسری زمان پنج ماه ششم را همه بازگویم به شاه برین برنهادند و گشتند باز بایوان بشد شاه گردن‌فراز فرستاد کسری به هر جای کس که داننده‌یی دید و فریادرس کس آمد سوی خره اردشیر که آنجا بد از داد هرمزد پیر ز اصطخر مهرآذر پارسی بیامد بدرگاه با یار سی نشستند دانش‌پژوهان به هم سخن رفت هرگونه از بیش و کم به کسری سپردند یکسر سخن خردمند و دانندگان کهن چو بشنید کسری به نزد قباد بیامد ز مزدک سخن کرد یاد که اکنون فراز آمد آن روزگار که دین بهی را کنم خواستار گر ای دون که او را بود راستی شود دین زردشت بر کاستی پذیرم من آن پاک دین ورا به جان برگزینم گزین ورا چو راه فریدون شود نادرست عزیز مسیحی و هم زند و است سخن گفتن مزدک آید به جای نباید به گیتی جزو رهنمای ور ای دون که او کژ گوید همی ره پاک یزدان نجوید همی بمن ده ورا و آنک در دین اوست مبادا یکی را به تن مغز و پوست گوا کرد زرمهر و خرداد را فرایین و بندوی و بهزاد را وزان جایگه شد بایوان خویش نگه داشت آن راست پیمان خویش به شبگیر چون شید بنمود تاج زمین شد به کردار دریای عاج همی‌راند فرزند شاه جهان سخن‌گوی با موبدان و ردان به آیین به ایوان شاه آمدند سخن‌گوی و جوینده راه آمدند دلارای مزدک سوی کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد چنین گفت کسری به پیش گروه به مزدک که ای مرد دانش‌پژوه یکی دین نو ساختی پرزیان نهادی زن و خواسته درمیان چه داند پسر کش که باشد پدر پدر همچنین چون شناسد پسر چو مردم سراسر بود در جهان نباشند پیدا کهان و مهان که باشد که جوید در کهتری چگونه توان یافتن مهتری کسی کو مرد جای و چیزش کراست که شد کارجو بنده با شاه راست جهان زین سخن پاک ویران شود نباید که این بد به ایران شود همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست ز دین‌آوران این سخن کس نگفت تو دیوانگی داشتی در نهفت همه مردمان را به دوزخ بری همی کار بد را ببد نشمری چو بشنید گفتار موبد قباد برآشفت و اندر سخن داد داد گرانمایه کسری ورا یار گشت دل مرد بی‌دین پرآزار گشت پرآواز گشت انجمن سر به سر که مزدک مبادا بر تاجور همی‌دارد او دین یزدان تباه مباد اندرین نامور بارگاه ازان دین جهاندار بیزار شد ز کرده سرش پر ز تیمار شد به کسری سپردش همانگاه شاه ابا هرک او داشت آیین و راه بدو گفت هر کو برین دین اوست مبادا یکی را بتن مغز و پوست بدان راه بد نامور صدهزار به فرزند گفت آن زمان شهریار که با این سران هرچ خواهی بکن ازین پس ز مزدک مگردان سخن به درگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود همی گرد بر گرد او کنده کرد مرین مردمان را پراگنده کرد بکشتندشان هم بسان درخت زبر پی و زیرش سرآگنده سخت به مزدک چنین گفت کسری که رو بدرگاه باغ گرانمایه شو درختان ببین آنک هر کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید بشد مزدک از باغ و بگشاد در که بیند مگر بر چمن بارور همانگه که دید از تنش رفت هوش برآمد به ناکام زو یک خروش یکی دار فرمود کسری بلند فروهشت از دار پیچان کمند نگون‌بخت را زنده بردار کرد سرمرد بی‌دین نگون‌سار کرد ازان پس بکشتش بباران تیر تو گر باهشی راه مزدک مگیر بزرگان شدند ایمن از خواسته زن و زاده و باغ آراسته همی‌بود با شرم چندی قباد ز نفرین مزدک همی‌کرد یاد به درویش بخشید بسیار چیز برآتشکده خلعت افگند نیز ز کسری چنان شاد شد شهریار که شاخش همی گوهر آورد بار ازان پس همه رای با او زدی سخن هرچ گفتی ازو بشندی ز شاهیش چون سال شد بر چهل غم روز مرگ اندر آمد به دل یکی نامه بنوشت پس بر حریر بر آن خط شایسته خود بد دبیر نخست آفرین کرد بر دادگر که دارد ازو دین و هم زو هنر بباشد همه بی‌گمان هرچ گفت چه بر آشکار و چه اندر نهفت سر پادشاهیش را کس ندید نشد خوار هرکس که او را گزید هر آنکس که بینید خط قباد به جز پند کسری مگیرید یاد به کسری سپردم سزاوار تخت پس از مرگ ما او بود نیک‌بخت که یزدان ازین پور خشنود باد دل بدسگالش پر از دود باد ز گفتار او هیچ مپراگنید بدو شاد باشید و گنج آگنید بران نامه بر مهر زرین نهاد بر موبد رام بر زین نهاد به هشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگ شاد بمرد و جهان مردری ماند از اوی شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی تنش را بدیبا بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند یکی دخمه کردند شاهنشهی یکی تاج شاهی و تخت مهی نهادند بر تخت زر شاه را ببستند تا جاودان راه را چو موبد بپردخت از سوگ شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه بران انجمن نامه برخواندند ولیعهد را شاد بنشاندند چو کسری نشست از بر گاه نو همی‌خواندندی ورا شاه نو به شاهی برو آفرین خواندند به سر برش گوهر برافشاندند ورا نام کردند نوشین روان که مهتر جوان بود و دولت جوان به سر شد کنون داستان قباد ز کسری کنم زین سپس نام یاد همش داد بود و همش رای و نام به داد و دهش یافته نام و کام الا ای دلارای سرو بلند چه بودت که گشتی چنین مستمند بدان شادمانی و آن فر و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نبودم کهن چنین سست گشتم ز نیروی شست به پرهیز و با او مساو ایچ دست دم اژدها دارد و چنگ شیر بخاید کسی را که آرد بزیر هم‌آواز رعدست و هم زور کرگ به یک دست رنج و به یک دست مرگ ز سرو دلارای چنبر کند سمن برگ را رنگ عنبر کند گل ارغوان را کند زعفران پس زعفران رنجهای گران شود بسته بی‌بند پای نوند وزو خوار گردد تن ارجمند مرا در خوشاب سستی گرفت همان سرو آزاد پستی گرفت خروشان شد آن نرگسان دژم همان سرو آزاده شد پشت خم دل شاد و بی غم پر از درد گشت چنین روز ما ناجوانمرد گشت بدانگه که مردم شود سیر شیر شتاب آورد مرگ و خواندش پیر چل و هشت بد عهد نوشین روان تو بر شست رفتی نمانی جوان این نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهی دادنست از اعتقاد این زکات و هدیه و ترک حسد هم گواهی دادنست از سر خود خوان و مهمانی پی اظهار راست کای مهان ما با شما گشتیم راست هدیه‌ها و ارمغان و پیش‌کش شد گواه آنک هستم با تو خوش هر کسی کوشد به مالی یا فسون چیست دارم گوهری در اندرون گوهری دارم ز تقوی یا سخا این زکات و روزه در هر دو گوا روزه گوید کرد تقوی از حلال در حرامش دان که نبود اتصال وان زکاتش گفت کو از مال خویش می‌دهد پس چون بدزدد ز اهل کیش گر بطراری کند پس دو گواه جرح شد در محکمه‌ی عدل اله هست صیاد ار کند دانه نثار نه ز رحم و جود بل بهر شکار هست گربه‌ی روزه‌دار اندر صیام خفته کرده خویش بهر صید خام کرده بدظن زین کژی صد قوم را کرده بدنام اهل جود و صوم را فضل حق با این که او کژ می‌تند عاقبت زین جمله پاکش می‌کند سبق برده رحمتش وان غدر را داده نوری که نباشد بدر را کوششش را شسته حق زین اختلاط غسل داده رحمت او را زین خباط تا که غفاری او ظاهر شود مغفری کلیش را غافر شود آب بهر این ببارید از سماک تا پلیدان را کند از خبث پاک تا لب می‌پرست او داد شراب مستیم مفتی شهر می‌خورد حسرت می پرستیم کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری چهره نشان نمی‌دهد تا به حجاب هستیم دست امیدم ار شبی بر سر زلف او رسد طعنه بر آسمان زند فر دراز دستیم زنده‌ی جاودانیم تا حرکات عشق شد آلت زندگانیم، علت تندرستیم بر سر هر گذار او خاک شدم فروغیا تا فلک بلند سر خاک شود ز پستیم دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد گوشمالی به همه سبزخطان باید داد یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد یا به یاران همه سر خط امان باید داد به هوای دهنت نقد روان باید باخت در بهای سخنت جان جهان باید داد چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت که به آشفته دلان تاب و توان باید داد خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد گر نمودم به همه روی تو را معذورم قبله را بر همه‌ی خلق نشان باید داد به زیان کاری عشاق اگر خرسندی هر چه دارند سراسر به زیان باید داد پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد تکیه بر حلقه‌ی آن موی‌میان باید داد همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد آخر ای ساقی گل‌چهره فروغی را چند می ز خون مژه و لعل بتان باید داد پس آنگه که خاک زمین داد بوس چنین پاسخ آورد فرفوریوس که تا دور باشد خرامش پذیر تو بادی جهان داور دور گیر سر از داد تو بر متاباد دهر که داد تو بیداد را کرد قهر ز پرسیدن شاه ایزد شناس چنان در دل آمد مرا از قیاس کزان پیشتر کاینجهان شد پدید جهان آفرین جوهری آفرید ز پروردن فیض پروردگار به آبی شد آن جوهر آبدار دو نیمه شد آن آب جوهر گشای یکی زیر و دیگر زبر یافت جای به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک ز تری یکی نیمه جنبش پذیر ز خشکی دگر نیمه آرام گیر شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان شد این آرمیده زمین در زمان خرد تا بدینجاست کوشش نمای برون زین خط اندیشه را نیست جای برآمد ز کوه ابر مازندران چو مار شکنجی و ماز اندر آن بسان یکی زنگی حامله شکم کرده هنگام زادن گران همی‌زاد این دختر بر سپید پسر همچو فرتوت پنبه سران جز این ابر و جز مادر زال زر نزادند چونین پسر مادران همی‌آمدند از هوا خرد خرد به نور سپید اندر، آن دختران نشستند زاغان به بالینشان چنان دایگان سیه معجران تو گویی به باغ اندرون روز برف صف ناربون و صف عرعران بسی خواهرانند بر راه رز سیه موزگان و سمن چادران بپوشیده در زیر چادر همه ستبرق ز بالای سر تا به ران ز زاغان بر نوژ گویی که هست کلاه سیه بر سر خواهران چنان کارگاه سمرقند گشت زمین از در بلخ تا خاوران در و بام و دیوار آن کارگاه چنان زنگیان کاغذگران مر این زنگیان را چه کار اوفتاد که کاغذ گرانند و کاغذ خوران نخوردند کاغذ ازین بیشتر نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران شود کاغذ تازه و تر، خشک چو خورشید لختی بتابد بر آن ولیکن شود تری این فزون چو تابند بیش اندر آن نیران شده آبگیران فسرده ز یخ چنان کوس رویین اسکندران چو سندان آهنگران گشته یخ چو آهنگران ابر مازندران برآید به زیر آن تگرگ از هوا چنان پتک پولاد آهنگران چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون به خرگاه و طارم درون آذران فرو برده مستان سر از بیهشی برآورده آواز خنیاگران به جوش اندرون دیگ بهمنجنه به گوش اندرون بهمن و قیصران سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران کباب از تنوره در آویخته چو خونین ورقهای جوشنوران خداوند ما گشته مست و خراب گرفته دو بازوی او چاکران یکی نامداری که با نام وی شدستند بینام نام‌آوران به عمری چنان گوهر پاک او نیاید یکی گوهر از گوهران بداده‌ست داد از تن خویشتن چو نیکو دلان و نکو محضران کسی کو دهد از تن خویش داد نبایدش رفتن بر داوران مرا با ثناهای او نیست تاب کرایی پیاده منم با خران ترا گویم ای سید مشرقین که مردم مرانند و تو نامران در آمد ترا روز بهمنجنه به فیروزی این روز را بگذران می زعفری خور ز دست بتی که گویی قضیبی‌ست از خیزران می زعفرانی که چون خوردیش رود سوی دل راست چون زعفران نه با رنگ او بایدت رنگ گل نه با بوی او نرگس و ضیمران ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران بزی همچنین سالیان دراز دنان و دمان و چمان و چران دو گوشت همیشه سوی گنجگاو دو چشمت همیشه سوی دلبران ساقی ز پی عشق روان است روانم لیکن ز ملولی تو کند است زبانم می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم بشنو خبر بابل و افسانه وایل زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم معذور همی‌دار اگر شور ز حد شد چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم چون دست بشویی ز من انگشت گزانم آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه من در پی ماه تو چو سیاره دوانم وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید ماننده خورشید سراسر همه جانم وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم در روزن من نور تو روزی که بتابد در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو تا بازنیابد سبب اندیش نشانم آن را که میسر نشود صبر و قناعت باید که ببندد کمر خدمت و طاعت چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید تعذیب دلارام به از ذل شفاعت از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم امکان شکیب از تو محالست و قناعت گر نسخه روی تو به بازار برآرند نقاش ببندد در دکان صناعت جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت دریاب دمی صحبت یاری که دگربار چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم و او شمع جماعت لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد با گردش ایام به بازوی شجاعت دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج نقد دین گرچه ندادن ز کف اولی‌ست ولی ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج ای به تدبیر قطب آن گردون که ز تقدیر ساختست جدی وی ز تشویر خاطرت خورشید غوطها خورده در تموج خوی هرچه مکنون خطه‌ی اشیاست همه با مکنت تو ادنی شییء حکمت اندر نفاذ گشته چنان که نگنجد در انقیادش کی ظل جاهت از آن کشیده‌ترست که کند دور روزگارش طی سیر حکمت از آن سریع‌ترست که برد مسرع ضمیرش پی گر تقلد کنی عمارت عصر نشود هیچ‌کس خراب از می آدم از نسبت وجود تو یافت اختصاص خلقته بیدی چون عنان قلم روان کردی آب گردد روان صاحب ری چون رکاب کرم گران کردی خاک بوسد عظام حاتم طی قدرتت گفت روز عرض الست چون جدا کرد اخطل از اخطی کای علی خرج این حشم برگیست همتت گفت قد ضمنت علی دوش با آسمان همی گفتم بر سبیل سوئال مطلب ای که مدار حیات عالم کیست روی سوی تو کرد و گفتا وی گفتم این را دلیل باید گفت هیچ دانی که می چه گویی هی میر آبست و حق همی گوید و من الماء کل شیء حی تا که نی را چو سرو نیست قوام در بهار و تموز و آذر و دی باد پیشت جهان چو سرو به پای پای تا سر کمر ببسته چو نی پوست بر دشمنت کفن گشته همچو بر کرم قز تراکم قی مرا سعد دین داد پیراهنی که از دیدنش دیده حیران شدی ز فرسودگی وقت پوشیدنش تن مرد پوشیده عریان شدی به هرجا که آسیب سریافتی به اندازه‌ی تن گریبان شدی ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد ای غمزده‌ی خاکی کز آتش غم جوشی آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد تا داد همی جوئی رنجورتری مانا کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد میدان ملامت را گر گوی شدی شاید کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد از مادر غم زادی آلوده‌ی خون چون گل با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد ای سرافرازی که از یک سعی تو پای محکم کرد ملک و سر فراخت جز تو از ارکان دولت فتح را تا بدین غایت کسی آلت نساخت حق سلطان این چنین باید گزارد قدر دولت این چنین باید شناخت یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟ چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟ گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟ باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت صورت طلب نیم که درین خانه جویمت بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ ز آواز جنبش پر پروانه جویمت عقلم فکند از ره و عشقم دلیل گشت کز رهنمائی دل دیوانه جویمت یک آشنا نشان توام در جهان نداد شضد نوبت این زمان که ز بیگانه جویمت ای خواب خوش که گمشده‌ای چند هر شبی تا صبح از شنیدن افسانه جویمت در کوی شوقم ای دریک دانه معبدی است کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت جام فراق دادی و رفتی که در خمار چون بی‌خودان به نعره‌ی مستانه جویمت سرور عادیان سر غولان آن که نبود به هیاتش دگری وان بزرگ شترلبان که بود پیش او صد نواله ماحضری بودی او را برادر کوچک دادی ار عوج را خدا پسری قلب بسیار بوده رد عالم لیک از وی نبوده قلب تری خر دزدیده رنگ کرده فروخت کس به این رنگ دیده دزد خری بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان لقمه‌ی زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف زهره نه کس را که لقمه‌ی نان خورد زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز بخلوتگاه حق آرام نیست کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پامزد و بی دق الحصیر والله ار سوراخ موشی در روی مبتلای گربه چنگالی شوی آدمی را فربهی هست از خیال گر خیالاتش بود صاحب‌جمال ور خیالاتش نماید ناخوشی می‌گذارد همچو موم از آتشی در میان مار و کزدم گر ترا با خیالات خوشان دارد خدا مار و کزدم مر ترا مونس بود کان خیالت کیمیای مس بود صبر شیرین از خیال خوش شدست کان خیالات فرج پیش آمدست آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر صبر از ایمان بیابد سر کله حیث لا صبر فلا ایمان له گفت پیغامبر خداش ایمان نداد هر که را صبری نباشد در نهاد آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار زانک در چشمت خیال کفر اوست وان خیال ممنی در چشم دوست کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست نیم او ممن بود نیمیش گبر نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر گفت یزدانت فمنکم ممن باز منکم کافر گبر کهن همچو گاوی نیمه‌ی چپش سیاه نیمه‌ی دیگر سپید همچو ماه هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور از خیال بد مرورا زشت دید چشم فرع و چشم اصلی ناپدید چشم ظاهر سایه‌ی آن چشم دان هرچه آن بیند بگردد این بدان تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بر بند و بگشا آن دکان شش جهت مگریز زیرا در جهات ششدره‌ست و ششدره ماتست مات از بس که کشیدم از تو بیداد از دست تو آمدم به فریاد فریاد از آن کنم که آمد بر من ز تو ای نگار بیداد داد از دل پر طمع چه دارم بر خیر چرا کنم سر از داد مردی چه طلب کنم ز آتش نرمی چه طلب کنم ز پولاد شادی ز دل منست غمگین در عشق تو ای بت پری‌زاد هرگز دل من مباد بی‌غم گر تو به غم دل منی شاد من جان و جهان به باد دادم ای جان جهان ترا بقا باد هم‌چنان آمد که او فرموده بود بوالحسن از مردمان آن را شنود که حسن باشد مرید و امتم درس گیرد هر صباح از تربتم گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام وز روان شیخ این بشنیده‌ام هر صباحی رو نهادی سوی گور ایستادی تا ضحی اندر حضور یا مثال شیخ پیشش آمدی یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی تا یکی روزی بیامد با سعود گورها را برف نو پوشیده بود توی بر تو برفها هم‌چون علم قبه قبه دیده و شد جانش به غم بانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی ها انا ادعوک کی تسعی الی هین بیا این سو بر آوازم شتاب عالم ار برفست روی از من متاب حال او زان روز شد خوب و بدید آن عجایب را که اول می‌شنید مرا کاریست مشکل با دلی خویش که گفتن می نیارم مشکل خویش خیالت داند و چشم من و غم که هرشب در چه کارم با دل خویش ز وا پس ماندگان یادی کن آخر چه رانی تند جانا محمل خویش ؟ مرا در اولین منزل ره افتاد ترا خویش باد راه و منزل خویش چه فرصتها که گم کردم درین راه زبخت خواب ناک غافل خویش □مکن ضایع طبیبا مرهم خویش که خوش می سوزم از داغ فراقش □دستم به لب و نظر به رویش می بر کف و لاله زار در پیش توانگران که به جنب سرای درویشند مروتست که هر وقت از او بیندیشند تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند مرا به علت بیگانگی ز خویش مران که دوستان وفادار بهتر از خویشند غلام همت رندان و پاکبازانم که از محبت با دوست دشمن خویشند هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند قلم بخت من شکسته سر است موی در سر ز طالع هنر است بخت نیک، آرزو رسان دل است که قلم نقش بند هر صور است نقش امید چون تواند بست قلمی کز دلم شکسته‌تر است دیده دارد سپید بخت سیاه این سپید آفت سیاه سر است بخت را در گلیم بایستی این سپیدی برص که در بصر است چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است کوه را زر چه سود بر کمرش که شهان را زر از در کمر است تن چو ناخن شد استخوانم از آنک بخت را ناخته به چشم در است استخوان پیش‌کش کنم غم را زآنکه غم میهمان سگ جگر است روز دانش زوال یافت که بخت به من راست فعل کژ نگر است بس به پیشین ندیده‌ای خورشید که چو کژ سر نمود کژ نظر است چون نفس می‌زنم کژم نگرد چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است چون صفیرش زنی کژت نگرد اسب کورا نظر بر آب‌خور است یا مگر راست می‌کند کژ من که مرا از کژی هنوز اثر است ترک آن کژ نگه کند در تیر تا شود راست کالت ظفر است همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه‌ور است هر که را روی راست، بخت کژ است مار کژ بین که بر رخ سپر است بس نبالد گیابنی که کژ است بس نپرد کبوتری که تر است دهر صیاد و روز و شب دو سگ است چرخ باز کبود تیز پر است همه عالم شکارگه بینی کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است عقل سگ جان هوا گرفت چو باز کاین سگ و باز چون شکارگر است من چو کبک آب زهره ریخته رنگ صید باز و سگی که بوی بر است نیک بد حال و سخت سست دلم حال و دل هر دو یک نه بر خطر است عافیت آرزو کنم هیهات این تمناست یافتن دگر است آرزو را ذخیره امید است وصل امید عمر جانور است آرزو چون نشاند شاخ طمع طلبش بیخ و یافت برگ و بر است طمع آسان ولی طلب صعب است صعبی یافت از طلب بتر است آرزویی که از جهان خواهم بدهد زآنکه مست و بی‌خبر است لیکن آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بد گهر است در دبستان روزگار، مرا روز و شب لوح آرزو به بر است هیچ طفلی در این دبستان نیست که ورا سوره‌ی وفا ز بر است چون برد آیت وفا از یاد؟ کخر اوفوا بعهدی از سور است خاطرم بکر و دهر نامرد است نزد نامرد، بکر کم‌خطر است نالش بکر خاطرم ز قضاست گله‌ی شهربانو از عمر است سایه‌ی من خبر ندارد از آنک آه من چرخ‌سوز و کوه در است جوش دریا در دیده زهره‌ی کوه گوش ماهی بنشنود که کر است مر ما مر من حساب العمر چون به پنجه رسد حساب مر است ناودان مژه ز بام دماغ قطره ریز است و آرزو خضر است سبب آبروی آب مژه است صیقل تیغ کوه تیغ خور است نکنم زر طلب که طالب زر همچو زر نثار پی‌سپر است عاقبت هرکه سر فراخت به زر همچو سکه نگون و زخم خور است روی عقل از هوای زر همه را آبله خورده همچو روی زر است از شمار نفس فذلک عمر هم غم است ار چه غم نفس شمراست غم هم از عالم است و در عالم می‌نگنجد که بس قوی حشر است عالم از جور مایه‌ی زای غم است بتر از هیمه مایه شرر است چون شرر شد قوی همه عالم طعمه سازد چه حاجت تبر است لهو، یک جزو و غم هزار ورق غصه مجموع و قصه مختصر است قابل گل منم که گل همه تن رنگ خون است و خار نیشتر است غم ز دل زاد و خورد خون دلم خون مادر غذا ده پسر است آتشی کز دل شجر زاید طعمه‌ی او هم از تن شجر است چرخ بازیچه گون چون بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است بدو خیط ملون شب و روز در گشایش بسان باد فر است شب که ترکان چرخ کوچ کنند کاروان حیات بر حذر است خیل ترکان کنند بر سر کوچ غارت کاروان که بر گذر است خواجه چون دید دردمند دلم گفت کین دردناکی از سفر است هان کجائی چه می‌خوری؟ گفتم می‌خورم خون خود که ما حضر است چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است گوید آخر چه آرزو داری آرزو زهر و غم نه کام و گر است نیم جنسی و یک‌دلی خواهم آرزوم از جهان همین قدر است از دو یک دم که در جهان یابم ناگزیر است و از جهان گذر است نگذرد دیگ پایه را ز حجر نگذرد آتشی که در حجر است به مقامی رسیده‌ام که مرا خار و حنظل بجای گل شکر است کو سر تیغ کرزوی من است کانس وحشی به سبزه و شمر است بر سر تیغ به سری که سر است خرج قصاب به بزی که نر است ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است جاهل آسوده، فاضل اندر رنج فضل مجهول و جهل معتبر است سفله مستغنی و سخی محتاج این تغابن ز بخشش قدر است همه جور زمانه بر فضلاست بوالفضول از حفاش زاستر است سوس را با پلاس کینی نیست کین او با پرند شوشتر است حال مقلوب شد که بر تن دهر ابره کرباس و دیبه آستر است عالم از علم مشتق است و لیک جهل عالم به عالمی سمر است معنی از اشتقاق دور افتاد کز صلف کبر و از اصف کبر است قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ کز به زال زر است دل پاکان شکسته‌ی فلک است زال دستان فکنده‌ی پدر است جان دانا عجب بزرگ دل است تن ادریس بس بلند پر است در گلستان عمر و رسته‌ی عهد پس گل، خار و بعد نفع، ضر است از پس هر مبارکی شومی است وز پی هر محرمی صفر است فقر کن نصب عین و پیش خسان رفع قصه مکن نه وقت جر است دهر اگر خوان زندگانی ساخت خورد هر چاشنی که کام و گر است سال کو خرمن جوانی دید سوخت هر خوشه‌ای که زیب و فر است درزیی صدره‌ی مسیح برید علمش برد و گفت گوش خر است کشت امید چون نرویاند گریه کو فتح باب هر نظر است وقت تب چون به نی نبرد تب شیر گر نیستانش مستقر است دفع عین الکمال چون نکند رنگ نیلی که بر رخ قمر است دی همی گفتم آه کز ره چشم دل من نیم کشته‌ی عبر است مرگ یاران شنیدم از ره گوش دلم امروز کشته‌ی فکر است هر که از راه گوش کشته شود زاندرون پوست خون او هدر است آری آری هم از ره گوش است کشتن قندزی که در خزر است نقطه‌ی خون شد از سفر دل من خود سفر هم به نقطه‌ای سقر است تا به غربت فتاده‌ام همه سال نه مهم غیبت و سه مه حضر است نی نی از بخت شکرها دارم چند شکری که شوک بی‌ثمر است صورت بخت من طویل‌الذیل در وفا چون قصیر با قصر است بخت ملاح کشتی طرب است بخت فلاح کشته بطر است چشم بد دور بر در بختم چرخ حلقه به گوش همچو در است بخت، مرغ نشیمن امل است روز، طفل مشیمه‌ی سحر است هم ز بخت است کز مقالت من همه عالم غرائب و غرر است استراحت به بخت یا نعم است استطابت به آب یا مدر است فخر من یاد کرد شروان به که مباهات خور به باختر است لیک تبریز به اقامت را که صدف قطره را بهین مقر است هم به مولد قرار نتوان کرد که صدف حبس خانه‌ی درر است گرچه تبریز شهره‌تر شهری است لیک شروان شریفتر ثغر است خاک شروان مگو که وان شر است کان شرفوان به خیر مشتهر است هم شرفوان نویسمش لیکن حرف علت از آن میان بدر است عیب شروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شر است عیب شهری چرا کنی به دو حرف کاول شرع و آخر بشر است جرم خورشید را چه جرم بدانک شرق و غرب ابتدا شراست و غر است گر چه ز اول غر است حرف غریب مرد نامی غریب بحر و بر است چه کنی نقص مشک کاشغری که غر آخر حروف کاشغر است گرچه هست اول بدخشان بد به نتیجه نکوترین گهر است نه تب اول حروف تبریز است لیک صحت رسان هر نفر است دیدی آن جانور که زاید مشک نامش آهو و او همه هنر است دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل نام تو آرام جان درد تو درمان دل من به تو اولی که تو آن منی آن من دل به تو لایق که تو آن دلی آن دل عشق ستمکار تو رفته به پیکار جان شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل تر کنم از آب چشم روی چونان خشک را چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل انده دنیا نداد دامن جانم ز دست تا غم تو برنکرد سر ز گریبان دل عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد سر به فلک برکشید سنجق سلطان دل روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل تا برهاند مرا ز انده من سالهاست تا غم تو می‌کشد تنگی زندان دل از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل غیاث الدین محمد منبع فیض که ایزد در دو کونش محترم کرد گل باغ سیادت کز رخش دهر هزاران خنده بر باغ ارم کرد پی آن تا قدم درره نهد پاک کسی کو ره به اقلیم عدم کرد بدانسان غسل گاهی ساخت کبش ز غیرت چشم کوثر پر زنم کرد فلک درپیش طاق عالی او به سد اکرام پشت خویش خم کرد ز موج لجه دریاچه‌اش باد هزاران حلقه اندر گوش یم کرد خوش آن پاکیزه رو کنجا نهد رخت شنا باید چو در بحر عدم کرد پی تاریخ آن پاکیزه موضع زمانه موضع پاکان رقم کرد دلا از جان زبان درکش که جانان نکو داند زبان بی زبانان اگر برگ گلت باشد چو بلبل مترس از خار خار باغبانان طبیبانرا اگر دردی نباشد چه غم باشد ز درد ناتوانان نیندیشد معاشر در شبستان شبان تیره از حال شبانان خرد با عشق برناید که پیران زبون آیند در دست جوانان ندارد موئی از موئی تفاوت میان لاغر لاغر میانان شراب تلخ چون شکر کنم نوش بیاد شکر شیرین دهانان اگر جانان برآرد کام جانم کنم جانرا فدای جان جانان میانش در ضمیر خرده بینان دهانش در گمان خرده دانان نشان دل چه می‌پرسی ز خواجو نپرسد کس نشان بی نشانان ای طاعت تو بر همه‌ی کائنات فرض ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض گر سجده‌ی بشر ملک از یک جهت نمود آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض ای در درون صد شکر ستان برون فرست چیزی که هست در همه‌ی گیتی زکات فرض ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض در وی مبین دلیر که ارباب عقل را ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی شکر فراغتست بر اهل نجات فرض بر محتشم که هست به یاد تو روز و شب بی‌خورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض یکی خوب کردار، خوش خوی بود که بد سیرتان را نکو گوی بود به خوابش کسی دید چون در گذشت که باری حکایت کن از سرگذشت دهانی به خنده چو گل باز کرد چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد که بر من نکردند سختی بسی که من سخت نگرفتمی با کسی ای خدا از عاشقان خشنود باد عاشقان را عاقبت محمود باد عاشقان را از جمالت عید باد جانشان در آتشت چون عود باد دست کردی دلبرا در خون ما جان ما زین دست خون آلود باد هر که گوید که خلاصش ده ز عشق آن دعا از آسمان مردود باد مه کم آید مدتی در راه عشق آن کمی عشق جمله سود باد دیگران از مرگ مهلت خواستند عاشقان گویند نی نی زود باد آسمان از دود عاشق ساخته‌ست آفرین بر صاحب این دود باد ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر خشک بادا بی‌شما و تر مبادا بی‌شما این همای دل که خو کردست در سایه شما جز میان شعله آذر مبادا بی‌شما دیدمش بیمار جان را گفتمش چونی خوشی هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما روز من تابید جان و در خیالش بنگرید گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بی‌شما چون شما و جمله خلقان نقش‌های آزرند نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما جرعه جرعه مر جگر را جام آتش می‌دهیم کاین جگر را شربت کوثر مبادا بی‌شما صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی‌شما بی شما هر موی ما گر سنجر و خسرو شوند خسرو شاهنشه و سنجر مبادا بی‌شما تا فراق شمس تبریزی همی خنجر کشد دست‌های گل بجز خنجر مبادا بی‌شما زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی وصال تو هوس عاشقان شیدایی عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد به گاه جلوه‌گری دیده‌ی تماشایی بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی حجاب روی تو هم روی توست در همه حال نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم جمال خود به لباس دگر بیارایی تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟ که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی عراقی از پی تو دربه در همی گردد تو خود مقیم میان دلش هویدایی بر مرکبی به تندی شیطانی گشتم بگرد دهر فراوانی اندیشه بود اسپ من و، عقلم او را سوار همچو سلیمانی گوئی درشت و تیره همی بینم آویخته ز نادره ایوانی ایوان به گرد گوی درون گردان وز بس چراغ و شمع چو بستانی بنگر بدو اگرت همی باید بر مبرم کبود گلستانی گاهی گمان همی برمش باغی گه باز تنگ و ناخوش زندانی افزون شونده‌ای نه همی بینم کو را همی نیابد نقصانی نوها همی خلق شود و هرگز نشنید کس که نو شد خلقانی وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث هر عاجزی نداند و نادانی پس محدث است عالم جسمانی زین خوبتر چه باید برهانی؟ گوئی است این حدیث و برو هر کس برده‌است دست خویش به چوگانی رفتم به نزد هر سرو سالاری گشتم به گرد هر در و میدانی خوردم ز مادران سخن هر یک شیری دگر ز دیگر پستانی دامی نهاده دیدم هر یک را وز بهر صید ساخته دکانی هر مفلسی نشسته به صرافی پر باده کرده سائلی انبانی دعوی همی کنند به بزازی هر ناکسی و عاجز و عریانی بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه از خویشتن بساخته دهقانی بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی در پیشگه نشسته چو لقمانی از علم جز که نام نداند چیز این حال را که داند درمانی؟ چون کاغذ سپید که بر پشتش باشد به زرق ساخته عنوانی ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها چندان که می‌نباید چندانی بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس هات هزاردستان دستانی گر بانگ بی‌معانی‌مان باید انگشت برزنیم به پنگانی هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را دارم ز علم ساخته پیکانی نه مرد بارنامه و تزویرم از ماهیی شناسم ثعبانی دین دیگر است و نان طلبی دیگر بگذار دین و رو سپس نانی دین گوهری است خوب که عقل او را کان الهی است، عجب کانی کانی که با خرنده‌ی این گوهر عهدی عظیم گیرد و پیمانی مر گوهر خرد را نسپارد نه هیچ مدبری و نه شیطانی در باز کرد سوی من این کان را بگشاد قفل بسته سخن‌دانی دست سخن ببست و به من دادش هرگز چینن نکرد کس احسانی بنده بدین شده است سخن پیشم نارد بدانچه خواهم عصیانی من چون زبان به قول بگردانم اندر سخن پدید شود جانی چون گشت حال خلق جهان یارب بفرست در جهانت نگهبانی کس ننگرد همی به سوی دینت وز راستی نداند بهتانی متواری است و خوار و فرومانده هرجا که هست پاک مسلمانی ای کرده خیر خیره تو را حیران چون خویشتن معطل و حیرانی بندیش تا بر آنچه همی گوئی از عقل هست نزد تو میزانی غره شدی بدانچه پسندیدت هر کاهل خسیس تن آسانی هرچیز با قرین خود آرامد جغدی گرد قرار به ویرانی این است آن مثل که «فرو ناید خر بنده جز به خان شتربانی» بر طاعت مطیع همی خندد مانند نیستت بجز از مانی تاوان این سخن بدهی فردا تاوانی و، چه منکر تاوانی از منزل شریعت رفته‌ستی واندر نهاده سر به بیابانی اعنی که من جدا شوم از عامه رایی دگر بگیرم و سامانی ای کرده خمر مغز تو را خیره، مستی تو در میانه‌ی مستانی در مغز پرفساد کجا آید جز کز خیال فاسد مهمانی؟ ای حجت خراسان، کوته کن دست از هر ابلهی و سر اوشانی دین‌ورز و با خدای حوالت کن بد گفتن از فلانی و بهمانی دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را جوش نمود نوش را نور فزود دیده را گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من من نفروشم از کرم بنده خودخریده را بین که چه داد می‌کند بین چه گشاد می‌کند یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را عاجز و بی‌کسم مبین اشک چو اطلسم مبین در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را جام می الست خود خویش دهد به سمت خود طبل زند به دست خود باز دل پریده را بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش چون که عصیده می‌رسد کوته کن قصیده را مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را درین گلزار کز تاثیر صحبت مبدل میشود خواری به عزت سعادت سایه بر نخلی که انداخت ز دولت سر به اوج رفعت افراخت ازین نخلست واین صورت هویدا وزین صورت نشان صدق پیدا که اول بوده چوب خشک در باغ فرو تر پایه‌اش از هیزم راغ کنون بالاتر از چرخش مکان است که هم زانوی بانوی جهان است ازین بالاتر این کز فیض کامل کلام آسمانی راست حامل الهی از خواص درس قرآن به این فرزانه بانوی جهانبان همایون نسخه‌ی صنع الهی فروزان شمسه‌ی ایوان شاهی در اختر شعاع درج عصمت تنق بند آفتاب برج عفت حیاتی بخش ممتد و مبد ظلالش دار بر عالم مخلد آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام در سرشکم نشد لایق بازار دوست قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام سفره‌ی می‌خانه شد خرقه‌ی پشمینه‌ام بر سر پیمانه ریخت سبحه‌ی صد دانه‌ام باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا خانه‌ی شهری بسوخت جلوه‌ی جانانه‌ام مستی من تازه نیست از لب میگون او شحنه مکرر شنید نعره‌ی مستانه‌ام تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام جلوه‌ی فروغی نکرد در نظرم آفتاب تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر، هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود این، دوا میخواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک این، عسل میخواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی دست بر هر خودپرستی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود هر امیری را، روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی، بخشد به وی شب، بسوی خانه میمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم از دری میرفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پائی، نه سری ناشمرده، برزن و کوئی نماند دیگرش پای تکاپوئی نماند درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر گر تو پیش آری بفضل خویش دست برگشائی هر گره کایام بست چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم، هم عدس آن عدس، در شوربا میریختم وان عسل، با آب میمیختم درد اگر باشد یکی، دارو یکی است جان فدای آنکه درد او یکی است بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل این دعا میکرد و می‌پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانائی، نمیداند مگر سالها نرد خدائی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای کاین گره را برگشاید، بنده‌ای تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هر چه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی من ترا کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای زان بتاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بیکسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کنچه دارد زان تست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای گندمم را ریختی، تا زر دهی رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی گویی بدهم کامت و جانت بستانم ترسم ندهی کامم و جانم بستانی چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی چون اشک بیندازیش از دیده مردم آن را که دمی از نظر خویش برانی حدیث فقر را محرم نباشد وگر باشد مگر زآدم نباشد طبایع را نباشد آنچنان خوی که هرگز رخش چون رستم نباشد سخن می‌رفت دوش از لوح محفوظ نگه کردم چو جام جم نباشد هرآنکس کو ازین یک جرعه نوشید مر او را کعبه و زمزم نباشد سلیمان‌وار می‌شو منطق‌الطیر روا گر تخت ور خاتم نباشد پس اکنون کیست محرم در ره فقر دلی کو را نشاط و غم نباشد مجرد باش دایم چونکه عطار سوار فقر را پرچم نباشد خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده مسلمات ممنات قانتات تائبات بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات به اهل پرده اسرارها ببر خبری که پرده‌های شما بردرید از قمری نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات برای طلعت آن آفتاب در سمری برید غیرت شمشیر برکشید و برفت که در چه‌اید بگفتند نیستمان خبری برید غیرت واگشت و هر یکی می‌گفت به ناله‌های پرآتش که آه واحذری شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت به گوش‌های سراپرده‌هاش بر خطری که پاسبان سراپرده جلالت او به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری دریغ دیده بختم به کحل خاک درش ز بهر روشنی چشم یافتی نظری که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی که مهر و ماه نیابند اندر او اثری که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو به اعتماد که او راست بسته بال و پری یکی مگس ز شکرهای بی‌کرانه او پرید در پی آن نسر و برسکست سری چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان خراب و مست ببینی به هر طرف عمری به بر و بحر فتادست ولوله شادی که بحر رحمت پوشید قالب بشری فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا سلاح‌ها بفراغت ز تیغ یا سپری که ذره‌های هواها و قطره‌های بحار به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز یقین شود همه را زانک نیستشان هنری نگارگر بگه نقش شهرها می‌کرد گشاد هندسه را پس مهندسانه دری چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه برو فتاد شعاعات روح سیمبری قلم شکست و بیفتاد بی‌خبر بر جای چو مستیان شبانه ز خوردن سکری تمام چون کنم این را که خاطر از آتش همی‌گدازد در آب شکر چون شکری عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت نقد که گم کرده‌ایم از چه از آن فارغیم؟ خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟ هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت ز همراهان جدایی مصلحت نیست سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست چو ملک و پادشاهی دیده باشی پس شاهی گدایی مصلحت نیست شما را بی‌شما می‌خواند آن یار شما را این شمایی مصلحت نیست چو خوان آسمان آمد به دنیا از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست در این مطبخ که قربانست جان‌ها چو دونان نان ربایی مصلحت نیست بگو آن حرص و آز راه زن را که مکر و بدنمایی مصلحت نیست چو پا داری برو دستی بجنبان تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست چو پای تو نماند پر دهندت که بی‌پر در هوایی مصلحت نیست چو پر یابی به سوی دام حق پر که از دامش رهایی مصلحت نیست همای قاف قربی ای برادر هما را جز همایی مصلحت نیست جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی در این جو آشنایی مصلحت نیست خمش باش و فنای بحر حق شو به هنبازی خدایی مصلحت نیست گزیری به چاهی در افتاده بود که از هول او شیر نر ماده بود بداندیش مردم بجز بد ندید بیفتاد و عاجزتر از خود ندید همه شب ز فریاد و زاری نخفت یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت: تو هرگز رسیدی به فریاد کس که می‌خواهی امروز فریادرس؟ همه تخم نامردمی کاشتی ببین لاجرم بر که برداشتی که بر جان ریشت نهد مرهمی که دلها ز ریشت بنالد همی؟ تو ما را همی چاه کندی به راه بسر لاجرم در فتادی به چاه دو کس چه کنند از پی خاص و عام یکی نیک محضر، دگر زشت نام یکی تشنه را تاکند تازه حلق دگر تا بگردن درافتند خلق اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار نپندارم ای در خزان کشته جو که گندم ستانی به وقت درو درخت زقوم ار به جان پروری مپندار هرگز کز او برخوری رطب ناور چوب خر زهره‌ی بار چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی آهوی خطایی را در عین خطا بینی اطوار تطاول را در طره‌ی او یابی زنجیر محبت را بر گردن ما بینی بر طره‌ی او بگذر تا مشک ختن یابی در چهره‌ی او بنگر تا نور خدا بینی در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی آن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسو مرغان بهشتی را در دام بلا بینی مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین تا شور حریفان را در بزم به پا بینی افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی شبی کردی از درد پهلو نخفت طبیبی در آن ناحیت بود و گفت از این دست کو برگ رز می‌خورد عجب دارم ار شب به پایان برد که در سینه پیکان تیر تتار به از نقل ماکول ناسازگار گر افتد به یک لقمه در روده پیچ همه عمر نادان برآید به هیچ قضا را طبیب اندر آن شب بمرد چهل سال از این رفت و زنده‌ست کرد نور دل ما روی خوش تو بال و پر ما خوی خوش تو عید و عرفه خندیدن تو مشک و گل ما بوی خوش تو ای طالع ما قرص مه تو سایه گه ما موی خوش تو سجده گه ما خاک در تو جولانگه ما کوی خوش تو دل می‌نرود سوی دگران چون رفته بود سوی خوش تو ور دل برود سوی دگران او را بکشد اوی خوش تو ای مستی ما از هستی تو غوطه گه ما جوی خوش تو زرین شدم از سیمین بر تو یک تو شدم از توی خوش تو سر می‌نهم و چون سر ننهد چوگان تو را گوی خوش تو خامش کنم و خامش چو سکست های و هویم از هوی خوش تو هم به درد این درد را درمان کنم هم به صبر این کار را آسان کنم یا برآرم پای جان زین آب و گل یا دل و جان وقف دلداران کنم داغ پروانه ستم از شمع الست خدمت شمع همان سلطان کنم عشق مهمان شد بر این سوخته یک دلی دارم پیش قربان کنم نفس اگر چون گربه گوید که میاو گربه وارش من در این انبان کنم از ملولی هر کی گرداند سری درکشم در چرخش و گردان کنم آن ملولی دنبل بی‌عشقی است جان او را عاشق ایشان کنم عاشقی چه بود کمال تشنگی پس بیان چشمه حیوان کنم من نگویم شرح او خامش کنم آنچ اندر شرح ناید آن کنم اتاک الصوم فی حلل السعود فدم واسلم علی رغم الحسود وصم وافطر و عید فی نعیم لک العمر المبد بالخلود فلا زالت تزف لک التهانی مهناة من‌الملک الودود فشکرا ثم شکرا ثم شکرا لاوراد العطا خیرالورود و سقیا ثم سقیا ثم سقیا لجود بعد جود بعد جود و کأسا قد سقیناه دهاثا یری رقراقها تحت‌الجلود ینابیع جرت شرقا و غربا کانهارالجنان بلا رکود و نیران الشباب موقدات بسعد لا یخاف من‌الخمود براح الروح روحی! قرعینا و یا نفسی دعاک الجد عودی و ارض‌الله واسعة فسیح الی رب رف بالوفود ینادی ربنا، عودوا الینا اجبیونا و اوفوا بالعقود ازهدا فی ملاقاتی و عندی وجود، فی وجود فی وجود ولم یخسر طلوب فی فنائی ولم یمکن خلاف فی وعودی خمش کردم که هر ناگفته‌ی را بدیدم من که دیدی و شنودی رامشگر این ترانه‌ی خوش دستان زن این سرود دلکش بر عود سخن چنین کشد تار کن مانده به چنگ غم گرفتار، روزی به هوای نیمروزی از تاب حرارت تموزی، ره برده به خیمه‌ی ذلیلان یعنی که به سایه‌ی مغیلان برساخت از آن نظاره گاهی می‌کرد به هر طرف نگاهی ناگاه بدید قومی از دور ز ایشان در و دشت گشته معمور کردند به یک زمان در آن جای صد خیمه و بارگاه بر پای ز آن خیمه گه‌اش نمود ناگاه با جمع ستارگان یکی ماه کز خیمه هوای گشت کردند ز آن مرحله رو به دشت کردند آن دم که به پیش هم رسیدند یکدیگر را تمام دیدند مسکین مجنون چه دید؟ لیلی! با او ز زنان قوم خیلی چشمش چو بر آن سهی‌قد افتاد بی‌خود برجست و بی‌خود افتاد شد کالبدش ز هوش خالی لیلی به سرش دوید حالی بنهاد سرش به زانوی خویش خونابه فشان ز سینه‌ی ریش ز آن خواب خوش از گلاب‌ریزی زود آوردش به خواب خیزی دیدند جمال یکدگر را بردند ملال یکدگر را هر راز کهن که بود گفتند هر در سخن که بود سفتند در وقت وداع کاندرین باغ کس سوخته‌دل مباد ازین داغ مجنون گفتا که:«ای دل‌افروز! کامروز میان صد غم و سوز بگذاشتی اندر این زمین‌ام، من بعد کی و کجات بینم؟» گفتا که: «به وقت بازگشتن خواهم هم ازین زمین گذشتن گر زآنکه درین مقام باشی، از دیدن من به کام باشی» این رفت ز جای و او به جا ماند چون مرده‌تنی ز جان جدا ماند بر موجب وعده‌ای که بشنید از منزل خویشتن نجنبید در حیرت عشق آن دلارای ننشست درخت‌وار از پای می‌بود ستاده چون درختی مرغان به سرش نشسته لختی یک‌جا چو درخت پاش محکم مو رفته چو شاخه‌هاش در هم عهدی چو گذشت در میانه مرغی به سرش گرفت خانه مویش چو بتان مشک‌برقع از گوهر بیضه شد مرصع برخاست ز بیضه‌ها به پرواز مرغان سرود عشق پرداز یک‌چند براین نسق چو بگذشت لیلی به دیار خویش برگشت آمد چو به آن خجسته‌منزل وز ناقه فروگرفت محمل، آمد به سر رمیده مجنون دیدش ز حساب عقل بیرون هر چند نهفته دادش آواز نمد به وجود خویشتن باز زد بانگ بلند کای وفا کیش! بنگر به وفا سرشته‌ی خویش! گفتا :«تو که‌ای و از کجایی؟ بیهوده به سوی من چه آیی؟ گفتا که: «منم مراد جانت! کام دل و رونق روانت! یعنی لیلی که مست اویی اینجا شده پای‌بست اویی» گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز در من زده آتشی جهان‌سوز برد از نظرم غبار صورت دیگر نشوم شکار صورت! عشق‌ام کشتی به موج خون راند معشوقی و عاشقی برون ماند لیلی چو شنید این سخن‌ها از صبر و قرار ماند تنها دانست یقین، که حال او چیست بنشست و به های‌های بگریست گفت: «ای دل و دین ز دست داده! در ورطه‌ی عشق ما فتاده! نادیده ز خوان ما نوایی! افتاده به جاودان‌بلایی! مشکل که دگر به هم نشینیم وز دور جمال هم ببینیم» این گفت و ره وثاق برداشت ماتم گری فراق برداشت از سینه به ناله درد می‌رفت می‌رفت و به آب دیده می‌گفت: «دردا! که فلک ستیزه کارست سرچشمه‌ی عیش، ناگوارست ما خوش خاطر دو یار بودیم دور از غم روزگار بودیم از دست خسان ز پا فتادیم وز یکدیگر جدا فتادیم او دور از من، به مرگ نزدیک من دور از وی، چو موی باریک او، کرده به وادی عدم روی من، کرده به تنگنای غم خوی او، بر شرف هلاک، بی من افتاده به خون و خاک، بی من من، درصدد زوال، بی او ناچیزتر از خیال، بی او امروز بریدم از وی امید دل بنهادم به هجر جاوید» این گفت و شکسته دل ز منزل بر نیت کوچ، بست محمل مجنون هم ازین نشیمن درد منزل به نشیمن دگر کرد چون وعده‌ی دوست را به سر برد بار خود از آن زمین به در برد برخاست چنانکه بود از آغاز با گور و گوزن گشت دمساز چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی زبان بنده ببندی به التفات زبانی چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان بنیاد وصال مازین زلزله ویران به عشاق چه غواصند در بحر وصال تو کشتی من از هجران در ورطه‌ی طوفان به چون آینه‌ی رویت دارد خطر از اشگم چشمی که بود بی‌نم بر روی تو حیران به چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران در حشر گرت باشد یکدست بدامان به امشب که هم آوازند با غیر سگان تو گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به بد منشانند زیر گنبد گردان از بدشان چهر جان پاک بگردان پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ دست بسی را ببسته‌اند به دستان تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی توسن خود را دوانده‌اند بمیدان جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد نیک و بد خویش را تو باش نگهبان گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی عادت کژدم مگیر و پیشه‌ی ثعبان چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم چند دریشان همی بناخن و دندان دامن خلق خدای را چو بسوزی آتشت افتد به آستین و به دامان هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز خواسته‌ی بد نمیخرند جز ارزان خواهی اگر راه راست: راه نکوئی خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان کارگران طعنه میزنند به کاهل اهل هنر خنده میکنند به نادان از خم صباغ روزگار برآید هر نفسی صد هزار جامه‌ی الوان غارت عمر تو میکنند به گشتن دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک جان تو زندانیست و جسم تو زندان عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان تیه خیالت به مقصدی نرساند راهروان راه برده‌اند به پایان کشتی اخلاص ما نداشت شراعی ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان کعبه‌ی نیکی است دل، ببین که براهش جز طمع و حرص چیست خار مغیلان بندگی خود مکن که خویش پرستی کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان راهنمائی چه سود در ره باطل دیبه‌ی چینی چه سود در تن بیجان نفس تو زنگی شد و سپید نگردد صد ره اگر شوئیش بچشمه‌ی حیوان راستی از وی مجوی زانکه نروید هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان بار لیمان مکش ز بهر جوی زر خدمت دونان مکن برای یکی نان گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن اهل هنر باش و پوش جامه‌ی خلقان روز سعادت ز شب چگونه شناسد آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین از در معنی درای، نز در عنوان دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته هم خلوت و هم بی‌گه در دیر صفا رفته با آن مه بی‌نقصان سرمست شده رقصان دستی سر زلف او دستی می بگرفته در رسته بازاری هر جا بده اغیاری در جانش زده ناری آن خونی آشفته و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته از حسن پری زاده صد بی‌دل و دل داده در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته نوری که از او تابد هر چشم که برتابد بیدار ابد یابد در کالبد خفته از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون وین طرفه که آن بی‌چون اندر دل بنهفته از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان صد آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی نقشی است بی‌مثل آن رخش پرنور پاک خالقش زلفی است مشکین طره‌اش یا طیلسان احمدی چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا که کارخانه دوران مباد بی رقمت نگویم از من بی‌دل به سهو کردی یاد که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد که گر سرم برود برندارم از قدمت ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت روان تشنه ما را به جرعه‌ای دریاب چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار! جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟ زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار روی تو تابنده ماه بر زبر سرو موی تو تابیده مشک از بر گلنار چشم تو ترکی و کشوریش مسخر زلف تو دامی و عالمیش گرفتار ریحان داری، دمیده بر گل نسرین مرجان داری، نهاده بر در شهوار آفت جانی از آن دو غمزه‌ی دلدوز فتنه‌ی شهری از آن دو طره‌ی طرار فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک چهر تو باغی است لاله‌زار و سمن‌زار ز آن لب شیرین تو بدیع نماید این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار ختم بود بر تو دلربایی، چونانک نیکی و پاکی به دخت احمد مختار زهرا، آن اختر سپهر رسالت کو را فرمانبرند ثابت و سیار فاطمه، فرخنده مام یازده سرور آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار پرده‌نشین حریم احمد مرسل صدر گزین بساط ایزد دادار عرفان، عقد است و اوست واسطه‌ی عقد ایمان، پرگار و اوست نقطه‌ی پرگار از پی تعظیم نام نامی زهراست اینکه خمیده است پشت گنبد دوار بر فلک ایزدی است نجمی روشن در چمن احمدی است نخلی پربار بار ولایش به دوش گیر و میندیش ای شده دوش تو از گناه گرانبار! عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار کوس کمالش گذشته از همه گیتی صیت جلالش رسیده در همه اقطار فر و شکوه و جلال و حشمت او را گر بندانی، ببین به نامه و اخبار بیشتر عمر چنان بوده‌ام کز نظر خویش نهان بوده‌ام گه به مناجات به سر گشته‌ام گه به خرابات دوان بوده‌ام گاه ز جان سود بسی کرده‌ام گاه ز تن عین زیان بوده‌ام راستی آن است که از هیچ وجه من نه درین و نه در آن بوده‌ام من چکنم کان که چنان خواستند گر بد و گر نیک چنان بوده‌ام گرچه به خورشید مرا علم هست طالب یک ذره عیان بوده‌ام نی که خطا رفت چه علم و چه عین دلشده‌ی سوخته‌جان بوده‌ام گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود بر دل خود سخت گران بوده‌ام بحر جهان بس عجب آمد مرا غرق تحیر ز جهان بوده‌ام گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام کوردلی گنگ زبان بوده‌ام زآنچه که اصل است چو آگه نیم پس همه پندار و گمان بوده‌ام هیچ نمی‌دانم و در عمر خویش منتظر یک همه دان بوده‌ام چون همه دانی نتوان زد به تیر لاجرم از غم چو کمان بوده‌ام غرقه‌ی خون شد ز تحیر فرید زانکه بسی اشک‌فشان بوده‌ام نگفتم روزه بسیاری نپاید ریاضت بگذرد سختی سر آید پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی را صبر باید رخ از ما تا به کی پنهان کند عید هلال آنک به ابرو می‌نماید سرابستان در این موسم چه بندی درش بگشای تا دل برگشاید غلامان را بگو تا عود سوزند کنیزک را بگو تا مشک ساید که پندارم نگار سروبالا در این دم تهنیت گویان درآید سواران حلقه بربودند و آن شوخ هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید چو یار اندر حدیث آید به مجلس مغنی را بگو تا کم سراید که شعر اندر چنین مجلس نگنجد بلی گر گفته سعدیست شاید ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری در حسن بهشت تو در زیر درختانت هر سوی یکی ساقی هر سوی یکی حوری از عشق شراب تو هر سوی یکی جانی محبوس یکی خنبی چون شیره انگوری هر صبح ز عشق تو این عقل شود شیدا بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان هر کوی بود بزمی هر خانه بود سوری بگذشتم بر دیری پیش آمد قسیسی می‌زد به در وحدت از عشق تو ناقوری ادریس شد از درسش هر جا که بد ابلیسی در صحبت آن کافر شب گشته چون کافوری گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری به سوی ما نگر چشمی برانداز وگر فرصت بود بوسی درانداز چو کردی نیت نیکو مگردان از آن گلشن گلی بر چاکر انداز اگر خواهی که روزافزون بود کار نظر بر کار ما افزونتر انداز وگر تو فتنه انگیزی و خودکام رها کن داد و رسمی دیگر انداز نگون کن سرو را همچون بنفشه گناه غنچه بر نیلوفر انداز ز باد و بوی توست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز چو شاخ لاغری افزون کند رقص تو میوه سوی شاخ لاغر انداز چو آمد خار گل را اسپری بخش چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز بر عاشق بری چون سیم بگشا سوی مفلس یکی مشتی زر انداز برآ ای شاه شمس الدین تبریز یکی نوری عجب بر اختر انداز شد مگر محمود در ویرانه‌ای دید آنجا بی‌دلی دیوانه‌ای سر فرو برده به اندوهی که داشت پشت زیر بار آن کوهی که داشت شاه را چون دید، گفتش دورباش ورنه بر جانت زنم صد دور باش تو نه‌ای شاهی، که تو دون همتی در خدای خویش کافر نعمتی گفت محمودم، مرا کافر مگوی یک سخن با من بگو، دیگر مگوی گفت اگر می‌دانیی ای بی‌خبر کز که دور افتاده‌ای زیر و زبر نیستی خاکستر و خاکت تمام جمله آتش ریزیی بر سر مدام به خانه خانه می‌آرد چو بیذق شاه جان ما را عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی چو اشتر می‌کشاند او به گرد این جهان ما را چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی‌کوبد به زیر آسمان ما را خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد همیشه مست می‌دارد میان اشتران ما را سخن یار ز اغیار بباید پوشید قصه‌ی مست ز هشیار بباید پوشید خلعت عاشقی از عقل نهان باید داشت کان قبائیست که ناچار بباید پوشید ذره چون لاف هواداری خورشید زند مهرش از سایه‌ی دیوار بباید پوشید تا بخون جگر جام بیالایندش جامه‌ی کعبه ز خمار بباید پوشید بوسه‌ئی خواستمش گفت بپوش از زلفم گنج اگر می‌بری از مار بباید پوشید ضعفم از چشم تو زانروی نهان می‌دارد که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم خنجر از مردم خونخوار بباید پوشید چهره‌ی زرد من و روی خود از طره بپوش که زر و سیم ز طرار بباید پوشید دیده بنگر که فرو خواند روان سر دلم گر چه دانست که اسرار بباید پوشید نامه‌ی دوست بدشمن چه نمائی خواجو سخن یار از اغیار بباید پوشید با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر با گل عارض او لاله‌ی نعمان کم گیر سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش یاد ظلمت مکن و چشمه‌ی حیوان کم گیر شب تاریک اگرت وصل میسر گردد با رخش چشمه‌ی خورشید درخشان کم گیر میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر غمزه‌اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی خط سبزش نگر و سبزه‌ی بستان کم گیر وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن صبحدم نغمه‌ی مرغان خوش الحان کم گیر خواجو این منزل ویرانه به اندازه‌ی تست از اقالیم جهان خطه‌ی کرمان کم گیر آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد هستی من آب گشت، آب مرا آب شد از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد دوش گرفتم به گاز نیمه‌ی دینار تو چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت باک نکردم که صبح آفت نقاب شد این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد هر شب نماز شام بود شادیم تمام کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام خورشید هر کسی که شب آید فرو رود خورشید ما برآید هر شب نماز شام روز فراق رفت و برآمد شب وصال ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام هر گه که خدمت آیم ای دوست پیش تو شادی حلال گردد اندوه و غم حرام بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من از خدای خود نترسد چون کند آزار من سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی تا بود در کشتن من بی‌گنه دلدار من دوستان را حضم خود سازم که بعد از کشتنم خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد این گنه بر گردن ایشان مه پرکار من گوسیه شورویم از ترک عبادت تا مرا بنده‌ی یک رنگ خود داند پری رخسار من محتشم خواهد به خاک تیره یکسان خویش را تا مرا دیگر به کام خویش بیند یار من چو شمشیر بایدت بود، ای برادر، به جای بدی بد به جای خوشی خوش دو پهنیش چون آب نرم است و روشن دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟ از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول چون زمان داده است تا محشر خدای ابلیس را جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول این مسلمانان به نام، از کشتن اولاد تو چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را جز که از بهر ریاست می‌نخوانند، ای رسول؟ بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول هر که زیشان چیزکی پرسد ز علم فقه ازو بر امید ساخته زنبیل و خوانند ای رسول پر لجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول چشم دل در پیش حق می‌باز نتوانند کرد وز جهالت جان به باطل برفشانند،ای رسول آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول جاودان را امتند و نیستند آگاه ازان جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول از مصیبت‌های فرزندان تو چون بشنوند زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول دوستان خاندان اندر میان دشمنان همچو میوه‌ی خوش به برگ اندر نهانند،ای رسول عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند تا بدان ز ابلیس دور اندر امانند، ای رسول ممنان چون تشنگانند و امامان زمان ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول دوستان اهل بیت تو به نور علمشان، چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟ جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول خلق را از بهر معنی قران باید امام این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول شاعیان مر ناصبی را در سال مشکلات راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول شیعت حق را امامان زمان اهل بیت از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول چون به مشکل‌های تاویلی بگیرم راهشان جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول چون نگشتند از طریق بهتری این امتت بد سگال و بد فعال و بد نشانند، ای رسول در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک اهل بیت و ممنان اندر میانند، ای رسول ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است سد بلعجبی هست همه لازمه عشق از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است عشق است که سر در قدم ناز نهاده حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است این زاغ عجب چیست که کبک دریش را رنگینی منقار ز خون دل باز است این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد با برق جنون کاتش یاقوت گداز است وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش ورنه در مقصود به روی همه باز است هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود تا رنج وقت او همه اندر بلا شود آری بدین مقام نیارد کسی رسید تا همتش بریده ز هر دو سرا شود راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی کمتر منازلش دهن اژدها شود بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم گاهی زمین تیره و گاهی سما شود در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ از روزگار مذهب و آیین جدا شود هر کس نشان نیافت از این راه بر کران آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود در کوی آدمی نتوان جست راه دین کاندر نسب عقیده‌ی مردم دو تا شود زاندر که آمدی به همان بایدت شدن پس جز به نیستی نسب تو خطا شود صحرا مشو که عیب نهانست در جهان ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد گر هیچ پدیدستی زان همگانستی جان دید جمالش را ور نه به همه دانش دربان و غلامش را زو باز که دانستی دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم پستی همه باغستی بالا همه کانستی گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی گل کعبه‌ی چرخستی دل گشن جانستی گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل من بنده‌ی آن روزم ایکاش چنانستی جانیست سنایی را در دیده سنان او پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی او گر نه چنینستی چون نیزه‌ی سلطان کی بر رفته و برجسته بر بسته میانستی بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش هم رایت رایستی هم خانه‌ی خانستی چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را پریدن مرغانش تا حشر ستانستی ایا مانده بی‌موجب هر مرادی همه ساله در محنت اجتهادی نه در حق خود مر ترا انزعاجی نه در حق حق مر ترا انقیادی چو دیوانگان دایم اندر به فکری چه گویی ترا چون برآید مرادی ز حرص دو روزه مقام مجازی به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی همانا به خواب اندری تا ندانی که ما را جزین نیست دیگر معادی چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی که بر باطلی باشدت استنادی جمادیست این شوم دنیا که دایم ترا نیست الا بر او اعتمادی پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را که معبود او گشته باشد جمادی پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی تمنی کنی با چنین اعتقادی ندانی همی ویحک اینقدر باری که جای دو معنی نباشد فوادی تو گر راه حق را همی جویی اول طلب کرد باید سبیل الرشادی زیادت بود مر ترا هر زمانی به اعمال و افعال خویش اعتدادی پس از نیستی ساز آن راه سازی کجا بهتر از نیستی هست زادی صلاح سنایی در آنست دایم شود در ره عشق بی چون سدادی بگفتم صلاح دل از روی معنی صلاحیست این مشمر اندر فسادی شو از خود بری گرد تا بر حقیقت ترا بی تو حاصل شود انجرادی نبینی که پروانه‌ی شمع هرگز که بر باطنش چیره گردد ودادی بری گردد از خویشتن چون سنایی کند او ز خویشی خود انفرادی دوشم اسباب عیش نیکو بود خلوتم با نگار دلجو بود اندر آن خلوت بهشت آیین غیر من هر چه بود نیکو بود با دلارام من مرا تا روز سینه بر سینه روی بر رو بود سخنش چاشنی شکر داشت دهنش پسته‌ی سخن‌گو بود نکنی باور ار تو را گویم که چه سیمین بر و سمن بو بود بود در دست شاه چون چوگان آن که در پای اسب چون گو بود آسیای مراد را همه شب سنگ بر چرخ و آب در جو بود من به نور جمال او خود را چون نکو بنگریستم او بود زنگی شب چراغ ماه به دست پاسبان وار بر سر کو بود دوری از دوست، سیف فرغانی! گر ز تو تا تو یک سر مو بود دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح! نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش بخت اگر دست دهد دست من و دامن او چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش چشم امید بپوشان ز غبار خط او کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر روز ما شب شده از طره هم چون شبهش کاش در پرده شب و روز بپوشی رویت تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش حاجت من ز زنخدان تو دایم این است که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش دل من خسته‌ی مژگان سیه‌چشمان شد آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش زینهار از دهان خندانش و آتش لعل و آب دندانش مگر آن دایه کاین صنم پرورد شهد بودست شیر پستانش باغبان گر ببیند این رفتار سرو بیرون کند ز بستانش ور چنین حور در بهشت آید همه خادم شوند غلمانش چاهی اندر ره مسلمانان نیست الا چه زنخدانش چند خواهی چو من بر این لب چاه متعطش بر آب حیوانش شاید این روی اگر سبیل کند بر تماشاکنان حیرانش ساربانا جمال کعبه کجاست که بمردیم در بیابانش بس که در خاک می‌طپند چو گوی از خم زلف همچو چوگانش لاجرم عقل منهزم شد و صبر که نبودند مرد میدانش ما دگر بی تو صبر نتوانیم که همین بود حد امکانش از ملامت چه غم خورد سعدی مرده از نیشتر مترسانش نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته گرداند از تأثیر خود ، سد اختر فیروز را دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را آن غریب ممتحن از بیم وام در ره آمد سوی آن دارالسلام شد سوی تبریز و کوی گلستان خفته اومیدش فراز گل ستان زد ز دارالملک تبریز سنی بر امیدش روشنی بر روشنی جانش خندان شد از آن روضه‌ی رجال از نسیم یوسف و مصر وصال گفت یا حادی انخ لی ناقتی جاء اسعادی و طارت فاقتی ابرکی یا ناقتی طاب الامور ان تبریزا مناخات الصدور اسرحی یا ناقتی حول الریاض ان تبریزا لنا نعم المفاض ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریزست و کوی گلستان فر فردوسیست این پالیز را شعشعه‌ی عرشیست این تبریز را هر زمانی نور روح‌انگیز جان از فراز عرش بر تبریزیان چون وثاق محتسب جست آن غریب خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب او پریر از دار دنیا نقل کرد مرد و زن از واقعه‌ی او روی‌زرد رفت آن طاوس عرشی سوی عرش چون رسید از هاتفانش بوی عرش سایه‌اش گرچه پناه خلق بود در نوردید آفتابش زود زود راند او کشتی ازین ساحل پریر گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد گوییا او نیز در پی جان بداد پس گلاب و آب بر رویش زدند همرهان بر حالتش گریان شدند تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن نیم مرده بازگشت از غیب جان هین ز من بپذیر یک چیز و بیار پس ز من بستان عوض آن را چهار گفت ای موسی کدامست آن یکی شرح کن با من از آن یک اندکی گفت آن یک که بگویی آشکار که خدایی نیست غیر کردگار خالق افلاک و انجم بر علا مردم و دیو و پری و مرغ را خالق دریا و دشت و کوه و تیه ملکت او بی‌حد و او بی‌شبیه گفت ای موسی کدامست آن چهار که عوض بدهی مرا بر گو بیار تا بود کز لطف آن وعده‌ی حسن سست گردد چارمیخ کفر من بوک زان خوش وعده‌های مغتنم برگشاید قفل کفر صد منم بوک از تاثیر جوی انگبین شهد گردد در تنم این زهر کین یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر پرورش یابد دمی عقل اسیر یا بود کز عکس آن جوهای خمر مست گردم بو برم از ذوق امر یا بود کز لطف آن جوهای آب تازگی یابد تن شوره‌ی خراب شوره‌ام را سبزه‌ای پیدا شود خارزارم جنت ماوی شود بوک از عکس بهشت و چار جو جان شود از یاری حق یارجو آنچنان که از عکس دوزخ گشته‌ام آتش و در قهر حق آغشته‌ام گه ز عکس مار دوزخ هم‌چو مار گشته‌ام بر اهل جنت زهربار گه ز عکس جوشش آب حمیم آب ظلمم کرده خلقان را رمیم من ز عکس زمهریرم زمهریر یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر دوزخ درویش و مظلومم کنون وای آنک یابمش ناگه زبون ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان راه وصل تو، راه پرآسیب درد عشق تو، درد بی‌درمان بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان گر سر صلح داری، اینک دل ور سر جنگ داری، اینک جان دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق هر طرف می‌شتافتم حیران آخر کار، شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان چشم بد دور، خلوتی دیدم روشن از نور حق، نه از نیران هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان همه سیمین عذرا و گل رخسار همه شیرین زبان و تنگ دهان عود و چنگ و نی و دف و بربط شمع و نقل و گل و مل و ریحان ساقی ماه‌روی مشکین‌موی مطرب بذله گوی و خوش‌الحان مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بی‌قرار و سرگردان گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان ساقی آتش‌پرست آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازان و هم ایمان مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان این سخن می‌شنیدم از اعضا همه حتی الورید و الشریان که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو از تو ای دوست نگسلم پیوند ور به تیغم برند بند از بند الحق ارزان بود ز ما صد جان وز دهان تو نیم شکرخند ای پدر پند کم ده از عشقم که نخواهد شد اهل این فرزند پند آنان دهند خلق ای کاش که ز عشق تو می‌دهندم پند من ره کوی عافیت دانم چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند در کلیسا به دلبری ترسا گفتم: ای جان به دام تو در بند ای که دارد به تار زنارت هر سر موی من جدا پیوند ره به وحدت نیافتن تا کی ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟ نام حق یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند؟ لب شیرین گشود و با من گفت وز شکرخند ریخت از لب قند که گر از سر وحدت آگاهی تهمت کافری به ما مپسند در سه آیینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افگند سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو دوش رفتم به کوی باده فروش ز آتش عشق دل به جوش و خروش مجلسی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش چاکران ایستاده صف در صف باده خوران نشسته دوش بدوش پیر در صدر و می‌کشان گردش پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش سینه بی‌کینه و درون صافی دل پر از گفتگو و لب خاموش همه را از عنایت ازلی چشم حق‌بین و گوش راز نیوش سخن این به آن هنیالک پاسخ آن به این که بادت نوش گوش بر چنگ و چشم بر ساغر آرزوی دو کون در آغوش به ادب پیش رفتم و گفتم: ای تو را دل قرارگاه سروش عاشقم دردمند و حاجتمند درد من بنگر و به درمان کوش پیر خندان به طنز با من گفت: ای تو را پیر عقل حلقه به گوش تو کجا ما کجا که از شرمت دختر رز نشسته برقع‌پوش گفتمش سوخت جانم، آبی ده و آتش من فرونشان از جوش دوش می‌سوختم از این آتش آه اگر امشبم بود چون دوش گفت خندان که هین پیاله بگیر ستدم گفت هان زیاده منوش جرعه‌ای درکشیدم و گشتم فارغ از رنج عقل و محنت هوش چون به هوش آمدم یکی دیدم مابقی را همه خطوط و نقوش ناگهان در صوامع ملکوت این حدیثم سروش گفت به گوش که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی بی‌سر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی هم در آن پا برهنه قومی را پای بر فرق فرقدان بینی هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستین‌فشان بینی دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی از مضیق جهات درگذری وسعت ملک لامکان بینی آنچه نشنیده گوش آن شنوی وانچه نادیده چشم آن بینی تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عین‌الیقین عیان بینی که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو یار بی‌پرده از در و دیوار در تجلی است یا اولی‌الابصار شمع جویی و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار گر ز ظلمات خود رهی بینی همه عالم مشارق انوار کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن و هموار چشم بگشا به گلستان و ببین جلوه‌ی آب صاف در گل و خار ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در این گلزار پا به راه طلب نه و از عشق بهر این راه توشه‌ای بردار شود آسان ز عشق کاری چند که بود پیش عقل بس دشوار یار گو بالغدو و اصال یار جو بالعشی والابکار صد رهت لن ترانی ار گویند بازمی‌دار دیده بر دیدار تا به جایی رسی که می‌نرسد پای اوهام و دیده‌ی افکار بار یابی به محفلی کن جا جبرئیل امین ندارد بار این ره، آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر، بیا و بیار ور نه ای مرد راه چون دگران یار می‌گوی و پشت سر می‌خار هاتف، ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار از می و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار پی بری گر به رازشان دانی که همین است سر آن اسرار که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لااله الاهو گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسه‌ی بتان! گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق گفتا: رفیق تیر که باشد بجز کمان گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان گفتم: به آب دیده‌ی من روی تازه کن گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان گفتم: به روی روشن تو روی برنهم گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان گفتم: ملک محمد محمود کامکار گفتا: ملک محمد محمود کامران گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان گفتم: به روز بار توان رفت پیش او گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان گفتم: همه دلایل سودست خدمتش گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟ گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟ گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟ گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟ گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟ گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟ گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟ گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟ گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟ گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟ گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟ گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟ گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟ گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟ گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟ گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟ گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟ گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟ گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟ گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟ گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران گفتم: سنان نیزه‌ی او چیست بازگوی گفتا: ستاره‌ای که بود برجش استخوان گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟ گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟ گفت: از مبارزان سپاه عدو روان گفتم: چو صاعقه‌ست گهردار تیغ او گفتا: جدا کننده‌ی جسم عدو ز جان گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟ گفتا: موافقان همه یابند ازو امان گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه گفتا: خدای ناصر او باد جاودان چو رود باربد این پرده پرداخت نکیسا زود چنگ خویش بنواخت در آن پرده که خوانندش حصاری چنین بکری بر آورد از عماری دلم خاک تو گشت ای سرو چالاک برافکن سایه چون سرو بر خاک از این مشگین رسن گردن چه تابی رسن درگردنی چون من نیابی اگر گردن کشی کردم چو میران رسن در گردن آیم چون اسیران نگنجد آسمان در خانه من دو عالم در یکی ویرانه من نتابد پای پیلان خانه مور نباشد پشه با سیمرغ هم زور سپهری کی فرود آید به چاهی کجا گنجد بهشتی در گیاهی سری کو نزل دربان را نشاید نثار تخت سلطان را نشاید به جان آوردن دوشینه منگر به جان بین کاوریدم دیده بر سر در آن حضرت که خواهش را قدم نیست شفیعی بایدم وان جز کرم نیست به عذر کردن چندین گناهم اگر عذری به دست آرم بخواهم زنم چندان زمین را بوس در بوس که بخشایش برآرد کوس در کوس به چهره خاک را چندان خراشم کزان خاک آبروئی بر تراشم بساطت را به رخ چندان کنم نرم که اقبالم دهد منشور آزرم چنین خواندم ز طالع نامه شاه که صاحب طالع پیکان بود ماه من آن پیکم که طالع ماه دارم چو پیکان پای از آن در راه دارم ز جوش این دل جوشیده با تو پیامی داشتم پوشیده با تو بریدم تا پیامت را گذارم هم از گنج تو وامت را گذارم دهانم گر ز خردی کرد یک ناز به خرده در میان آوردمش باز زبان گر برزد از آتش زبانه نهادم با دو لعلش در میانه و گر زلفم سر از فرمان بری تافت هم از سر تافتن تادیب آن یافت و گر چشمم ز ترکی تنگیی کرد به عذر آمد چو هندوی جوانمرد خم ابروم اگر زه بر کمان بست بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت گر از تو جعد خویش آشفته دیدم به زنجیرش نگر چون در کشیدم چو مشعل سر در آوردم بدین در نهادم جان خود چون شمع بر سر اگر خطت کمربندد به خونم نیابی نقطه‌وار از خط برونم و گر گیرد وصالت کار من سست به آب دیده گیرم دامنش چست عقیقت گر خورد خونم ازین بیش به مروارید دندانش کنم ریش من آن باغم که میوش کس نچیدست درش پیدا کلیدش ناپدیدست کسی گر جز تو بر نارم کشد دست به عشوه زاب انگورش کنم مست جز آن لب کز شکر دارد دهانی ز بادامم نیابد کس نشانی اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ ز عنابم نیابد جز تو کس رنگ بر آنکس چون دهان پسته خندم که جز تو پسته بگشاید ز قندم کسی کو با ترنجم کار دارد ترنج آسا قدم بر خار دارد رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد دهانی کو طمع دارد به سیبم به موم سرخ چون طفلش فریبم اگر زیر آفتاب آید ز بر ماه بدین میوه نیابد جز تو کس راه متناسبند و موزون حرکات دلفریبت متوجه است با ما سخنان بی حسیبت چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت رو دروبال کرد مرا اختر مراد کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت گفتم عنان بگیر دلم را که می‌رود آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت چه آوردم از بصره دانی عجب حدیثی که شیرین ترست از رطب تنی چند در خرقه راستان گذشتیم بر طرف خرماستان یکی در میان معده انبار بود از این تنگ چشمی شکم خوار بود میان بست مسکین و شد بر درخت وزان جا به گردن در افتاد سخت رئیس ده آمد که این را که کشت؟ بگفتم مزن بانگ بر ما درشت شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ بود تنگدل رودگانی فراخ نه هر بار خرما توان خورد و برد لت انبار بد عاقبت خورد و مرد شکم بند دست است و زنجیر پای شکم بنده نادر پرستد خدای سراسر شکم شد ملخ لاجرم به پایش کشد مور کوچک شکم حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند فتنه‌ای گردد زمین و آسمان برهم زند هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند اینک می‌رسد شورافکنی کز گرد راه قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسه‌ای در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند کس چه می‌دانست کز طفلان اندک دان یکی کشور دانائی صد نکته دان برهم زند عقل کی می‌گفت کاید مهر پرور کودکی چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند کی گمان می‌برد می کانشمع فانوس حجاب چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند دامن دل از تو در خون می‌کشم ننگری ای دوست تا چون می‌کشم از رگ جان هر شبی در هجر تو سوی چشم خونفشان خون می‌کشم گرچه چون کاهی شدم از دست هجر بار غم از کوه افزون می‌کشم دور از روی تو هر دم بی تو من محنت و رنج دگرگون می‌کشم آن همه خود هیچ بود و درگذشت درد و غم این است کاکنون می‌کشم من که عطارم یقین می‌باشدم کین بلا از دور گردون می‌کشم ای شده چشم جان من به تو باز از تو در دل نیاز و در جان آز شب اندوه من نگردد روز تا نبینم جمال روی تو باز تو ز فارغی و ما داریم بر درت سر بر آستان نیاز در دلم آرزوی عشق تو را نیست انجام، اگر بود آغاز مرغ جانم ز آشیانه‌ی تن جز به کویت کجا کند پرواز؟ بیش ازینم ز خویش دور مدار تا نگردد دریده پرده‌ی راز آخر، ای آفتاب جان افروز سایه‌ای بر من ضعیف انداز از تو ما را گذر نخواهد بود گر اهانت کنی وگر اعزاز در غمت هر نفس عراقی را با خیالت حکایتی است دراز کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا کاروان نافه‌ی چین است گویی نیست هست با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد دیده‌ام پراشک رنگین است گویی نیست هست وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست گر فروغی گفت من عاشق نی‌ام باور مکن کوه‌کن را شور شیرین است گویی نیست هست ما در جهان موافقت کس نمی‌کنیم ما خانه زیر گنبد اطلس نمی‌کنیم مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره‌ایم بس کرده‌اند جمله و ما بس نمی‌کنیم این موج رحمت است و عدو چون کف و خس است ما ترک موج دل پی هر خس نمی‌کنیم ما قصر و چارطاق بر این عرصه فنا چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی‌کنیم جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلود چون نوح و چون خلیل مسس نمی‌کنیم ما را مطار زان سوی قاف است در شکار ما قصد صید مرده چو کرکس نمی‌کنیم دیو سیاه غرچه فریب پلید را بر جای حور پاک معرس نمی‌کنیم ما آن نهاله را که بر و میوه‌اش جفاست در تیره خاک حرص مغرس نمی‌کنیم از لذتی که هست نظر را ز قدس او ما خود نظر به جان مقدس نمی‌کنیم خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس از رشک غیر جنس مجنس نمی‌کنیم چون خان جهان پناه از دور زمان از بزم جهان رفت به گلزار جنان کلک هاتف برای تاریخ نوشت شد خان جهان‌پناه در بزم جنان شنیدم که بالای این سبز فرش خروسی سپیداست در زیر عرش چو او برزند طبل خود را دوال خروسان دیگر بکوبند بال همانا که آن مرغ عرشی منم که هر بامدادی نوائی زنم برآواز من جمله مرغان شهر برارند بانگ اینت گویای دهر نظامی ز گنجینه بگشای بند گرفتاری گنجه تا چند چند برون آر اگر صیدی افکنده‌ای روان کن اگر گنجی آکنده‌ای چنین نزلی ار بخت روزی بود سزاوار گیتی فروزی بود چو بر سکه شاه بستی زرش همان خطبه خوان باز بر منبرش شهی که آنچه در دور ایام اوست بر او خطبه و سکه نام اوست سر سرفرازان و گردنکشان ملک نصرت الدین سلطان نشان طرف دار موصل به فرزانگی قدر خان شاهان به مردانگی چو محمود با فرو فرهنگ و شرم چو داود ازو گشته پولاد نرم به طغرای دولت ز محمودیان به توقیع نسبت ز داودیان بهاریست هم میوه هم گل براو سراینده قمری و بلبل بر او نبینی که در بزم چون نوبهار درم ریزد و در نماید نثار چو در جام ریزد می سالخورد شبیخون برد لعل بر لاجورد چو شمشیرش آتش برآرد ز آب میانجی کند ابر بر آفتاب کجا گشت شاهین او صیدگیر ز شاهین گردون بر آرد نفیر عقابش چو پر برزند بر سپهر شکارش نباشد مگر ماه و مهر که باشد کسی تا به دوران او کند دزدی سیرت و سان او سر و روی آن دزد گردد خراب که خود را رسن سازد از ماهتاب سراب از سر آب نشناختن کشد تشنه را در تک و تاختن کلیچه گمان بردن از قرص ماه فکندست بسیار کس را به چاه دهد دیو عکس فرشته ز دور ولیک آن ز ظلمت بود این زنور درین مهربان شاه ایزد پرست ز مهر و وفا هر چه خواهند هست نه من مانده‌ام خیره در کار او که گفت: آفرینی سزاوار او چرا بیشکین خواند او را سپهر که هست از چنان خسروان بیش مهر اگر بیشکین بر نویسنده راست بود کی پشین حرف بروی گواست سزد گر بود نام او کی پشین که هم کی نشانست و هم کی نشین به احیای او زنده شد ملک دهر گواه من آن کس که او راست بهر ازان زلزله کاسمان را درید شد آن شهرها در زمین ناپدید چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت که گرد از گریبان گردون گذشت زمین گشته چون آسمان بیقرار معلق زن از بازی روزگار برآمد یکی صدمه از نفخ سور که ماهی شد از کوهه گاو دور فلک را سلاسل زهم بر گسست زمین را مفاصل بهم در شکست در اعضای خاک آب را بسته کرد ز بس کوفتن کوه را خسته کرد رخ یوسفان را برآمود میل در مصریان را براندود نیل نمانده یکی دیده بر جای خویش جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش زمین را چنان درهم افشرد سخت کز افشردگی کوه شد لخت لخت نه یک رشته را مهره بر کار ماند نه یک مهره در هیچ دیوار ماند ز بس گنج که آنروز بر باد رفت شب شنبه را گنجه از یاد رفت ز چندان زن و مرد و برنا و پیر برون نامد آوازه‌ای جز نفیر چو ماند این یکی رشته گوهر بجای دگر ره شد آن رشته گوهر گرای به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری به کم مدت آن مرز ویرانه بوم به فر وی آبادتر شد ز روم در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب شد از مملکت دور اکنون خراب نگر تا بدین شاه گردون سریر دگر باره چون شد عمارت پذیر گلین بارویش را زبس برگ و ساز به دیوار زرین بدل کرد باز برآراست ویرانه‌ای را به گنج به تیماری از مملکت برد رنج ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ برافروخت بر خامه‌ای صد چراغ چو ز آبادی آن ملک را نور داد خرابی ز درگاه او دور باد از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد سبزه‌ی خوابیده را بیدار سازد آب و من چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من بیشتر در گوشه‌ی محراب خوابم می‌برد نیست غیر از گوشه‌ی عزلت مرا جایی قرار در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی‌نصیب در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد افند کلیمیرا از زحمت ما چونی ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی ای فخر خردمندان وی بی‌تو جهان زندان وی عاشق بی‌دل را درمان و دوا چونی مه گوش همی‌خارد صد سجده همی‌آرد می‌گوید حسنت را کی خوب لقا چونی باری من بیچاره گشتم ز خود آواره زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی ای آینه مانده در دست دو سه زنگی وی یوسف افتاده با اهل عما چونی ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی ای آدم خوکرده با جنت و با حورا افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی ای آنک نمی‌گنجی در شش جهت عالم با این همگی زفتی در زیر قبا چونی مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا از عربده کوران وز زخم عصا چونی پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل با این همه بی‌برگی داوودنوا چونی بس کردم من اما برگو تو تمامش را کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را می‌تواند داد در یک بزم باهم انتظام اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع داور دارا تجمل والی والامقام کار فرماینده‌ی طبعش زبان علم و حلم سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم می‌ستایندش مقیمان سپهر از احترام می‌زند مانند طفل مریم از اعجاز دم هرچه طبع مبدعش می‌آفریند در کلام نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد ورنه چون بین‌المسارع منقطع شد التیام معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام بحر اول بر بقای خویش می‌لرزد که هست کمترین قایم دست فیاضش غمام قرص خورشید از عطا می‌افکند پیش گدا طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام بی‌طلب چون کرد جیب و آستینم پر درم یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لام مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام مدح گفتن آن چنان اولی که بی‌ذل طمع در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل وین خجالت ماند بهر من الی یوم‌القیام و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید سرمه‌ی امیدواری در دو چشم اعتصام در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است تا به زانو می‌رود در مشگ کلک خوش‌خرام کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام سرورا بی‌جد و جهدی از ریاض لطف تو محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام شیوه‌ی واعظ آن بود که نخست فعل خود را کند به قول، درست چون شود کار او موافق گفت گرد دهد پند غیر، نیست شگفت زشت باشد که عیب خودپوشی واندر افشای دیگران کوشی شب عمرت به وقت صبح رسید صبح شیب از شب شباب دمید چرخ گردان جز این نمی‌داند کسیا بر سر تو گرداند به طبیبان میار روی و، مجوی! دارویی کان سیاه سازد موی هست عیبی به هر سر مو، شیب اینت یک پیری و هزاران عیب! می‌کنی از بیاض شعر اعراض روز و شب شعر می‌بری به بیاض گاه می‌خواهی از مداد، امداد می‌کنی شعر را چو شعر، سواد چون زمانه سواد شعر ربود خود بگو از سواد شعر چه سود؟ چه زنی در ردیف قافیه چنگ؟ کار بر خود کنی چو قافیه تنگ؟ هست نظمی لطیف، عمر شریف که‌ش مرض قافیه‌ست و مرگ ردیف دل گرو کرده‌ای به نظم سخن فکر کار ردیف و قافیه کن کاملان چون در سخن سفتند اعذب الشعر کذبه گفتند آنچه باشد جمال آن ز دروغ پیش اهل بصیرتش چه فروغ؟ زهی ز سلطنتت روزگار منت دار شکار کرده خلقت دل صغار و کبار جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیه‌دار قضا ز لطف تو بر سائلان عطیه‌فشان قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنه‌ات فتاده غلغله در هفت گنبد دوار هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار چو یک چند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاج گیتی فروز ز غسانیان طایر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل سپاهی ز رومی و از قادسی ز بحرین و از کرد وز پارسی بیامد به پیرامن طیسفون سپاهی ز اندازه بیش اندرون به تاراج داد آن همه بوم و بر کرا بود با او پی و پا و پر ز پیوند نرسی یکی یادگار کجا نوشه بد نام آن نوبهار بیامد به ایوان آن ماه‌روی همه طیسفون گشت پر گفت‌وگوی ز ایوانش بردند و کردند اسیر که دانا نبودند و دانش‌پذیر چو یک سال نزدیک طایر بماند ز اندیشگان دل به خون در نشاند ز طایر یکی دختش آمد چو ماه تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید چو شاپور را سال شد بیست و شش مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش به دشت آمد و لشکرش را بدید ده و دو هزار از یلان برگزید ابا هر یکی بادپایی هیون به پیش اندرون مرد صد رهنمون هیون برنشستند و اسپان به دست برفتند گردان خسروپرست ازان پس ابا ویژگان برنشست میان کیی تاختن را بببست برفت از پس شاه غسانیان سرافراز طایر هژبر ژیان فراوان کس از لشکر او بکشت چو طایر چنان دید بنمود پشت برآمد خروشیدن داروگیر ازیشان گرفتند چندی اسیر که اندازه‌ی آن ندانست کس برفتند آن ماندگان زان سپس حصاری شدند آن سپه در یمن خروش آمد از کودک و مرد و زن بیاورد شاپور چندان سپاه که بر مور و بر پشه بربست راه ورا با سپاهش به دژ در بیافت در جنگ و راه گریزش نیافت شب و روز یک ماهشان جنگ بود سپه را به دژ بر علف تنگ بود برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی در میان جان تو گنجی نهان آید پدید تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان در خیال آسمان کی آسمان آید پدید جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر تا پدید آرنده‌ی اصل عیان آید پدید چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را نور با آب سیه در یک مکان آید پدید بود دریای دو عالم قطره نا افشانده‌ای چون چنین می‌خواست آمد تا چنان آید پدید گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید ای عجب چون گاو گردون می‌کشد باری که هست دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید چون توانم کرد شرح این داستان را ذره‌ای زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید این زمان باری فروشد صد جهان جان بی‌نشان تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد حل این کی از فرید خرده‌دان آید پدید ای خدنگ مژه‌ات عقده گشای دل من حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک ندمد جز گل یک رنگی او از گل من شادم از بی‌کسی خود که اگر کشته شوم نکند کس طلب خون من از قاتل من آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد گاه و بی‌گاه گذار تو به سر منزل من داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی زود آمد به سر این دولت مستعجل من محتشم چون به سخن نیست مه من مایل چه شود حاصل ازین گفته‌ی بی‌حاصل من زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده جهان را بر خرابی دیده‌ی خونبار من باعث دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث گره بر رشته‌ی ذکر ملایک می‌تواند زد سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث از گردش گیتی گله روا نیست هر چند که نیکیش را بقا نیست خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا ما را ز جهان جز بقا هوا نیست چون تو ز جهان یافتی بقا را چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟ گیتی به مثل مادر است، مادر از مرد سزاوار ناسزا نیست جانت اثر است از خدای باقی ناچیز شدن مر تورا روا نیست فانی نشود هر چه کان بقا یافت زیرا که بقا علت فنا نیست ترسیدن مردم ز مرگ دردی است کان را بجز از علم دین دوا نیست نزدیک خرد گوهر بقا را از دانش به هیچ کیمیا نیست الفنج‌گه دانش این سرای است اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست زین بند چو گشتی رها ازان پس مر کوشش والفنج را رجا نیست گویند قدیم است چرخ و او را آغاز نبوده‌است و انتها نیست ای مرد خرد بر فنای عالم از گشتن او راست‌تر گوا نیست چون نیست بقا اندرو تو را چه گر هست مر او را فنا و یا نیست؟ این گردش هموار چرخ ما را گوید همی «این خانه‌ی شما نیست» این پیر چو این هست، پس چه گوئی زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟ این جای فنا همچو آسیایی است آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست بپسیچ مر آن معدن بقا را کاین جای فنا را بسی وفا نیست داروی بدی و خطاست توبه آن کیست که او را بد و خطا نیست؟ روزی است مر این خلق را که آن روز روز حسد و حیلت و دها نیست آن روز یکی عادل است قاضی کو را بجز از راستی قضا نیست نیکی بدهدمان جزای نیکی بد را سوی او جز بدی جزا نیست آن روز دو راه است مردمان را هرچند که‌شان حد و منتها نیست یک راه همه نعمت است و راحت یک راه بجز شدت و عنا نیست من روز قضا مر تو را هم امروز بنمایم اگر در دلت عما نیست بنگر که مر آن را خز است بستر وین را بمثل زیر بوریا نیست وان را که بر آخر ده اسپ تازی است در پای برادرش لالکا نیست مسعود همه بر حریر غلطد بر پشت سعید از نمد قبا نیست آن روز هم اینجا تو را نمودم هر چند مر آن را برین بنا نیست مر چشم خرد را، ز علم بهتر، این پور پدر، هیچ توتیا نیست گر بر دل تو عقل پادشاه است مهتر ز تو در خلق پادشا نیست ایزد بفزایاد عقل و هوشت زین طیره مشو کاین سخن جفانیست دنیا بفریبد به مکر و دستان آن را که به دستش خرد عصا نیست چون دین و خرد هستمان چه باک است گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟ شرم از اثر عقل و اصل دین است دین نیست تو را گر تو را حیا نیست بفروش جهان را به دین که او را از دین و ز پرهیز به بها نیست ای گشته رهی شاه را، سوی من گردنت هنوز از هوا رها نیست ای کام دلت دام کرده دین را هش‌دار که این راه انبیا نیست نعلین و ردای تو دام دیو است نزدیک من آن نعل یا ردا نیست گر نیست به تقدیر جانت خرسند با هوش و خرد جانت آشنا نیست ما را به قضا چون کنی تو خرسند چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟ این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است بدخو که ازین بتر اژدها نیست ایزد برهانادت از بلاهاش به زین سوی من مر تو را دعا نیست من مانده به یمگان درون ازانم کاندر دل من شبهت و ریا نیست آهوی محالات و آرزو را اندر دل من معدن چرا نیست ای خواجه ریا ضد پارسائی است آن را که ریا هست پارسا نیست وصل تو به وهم در نمی‌آید وصف تو به گفت برنمی‌آید شد عمر و عماری وصال تو از کوی امید در نمی‌آید وصل تو به وعده گفت می‌آیم آمد اجل، او مگر نمی‌آید زان می که تو را نصیب خصمان است یک جرعه مرا به سر نمی‌آید افسون مسیح بر تو می‌خوانم افسوس که کارگر نمی‌آید خاقانی کی رسد به گرد تو چون دولت راهبر نمی‌آید برخیزم و دلها را در ولوله اندازم بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن ارباب ملامت را خر در کله اندازم گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی آوازه‌ی « دزد آمد» در قافله اندازم آن باده‌ی صافی را در شیشه‌ی جان ریزم وین جیفه‌ی‌خاکی را در مزبله اندازم یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی یا من دل مجنون را در سلسله اندازم از خال سیاه او بر دام زنم رسمی وین دانه پرستان را سر درغله اندازم گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم ثور و حمل او را در سنبله اندازم بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزم پرورده‌ی عشقم من ، بسیار همی باید تا دوستی مادر بر قابله اندازم کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن اندر سرا و سری زین مسله اندازم از بیضه‌ی این مرغان یک بچه نشد حاصل تا زقه‌ی این زهرش در حوصله اندازم چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من در جام تو زین افیون یک خردله اندازم سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را چون دخنه‌ی این افیون بر مندله اندازم روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم حاصل از زندگی خویش همان بود مرا یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز دل سرا پرده‌ی صد راز نهان بود مرا یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران دوش منت کش آن بار گران بود مرا یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز پاسبان مردم چشم نگران بود مرا یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد گر صورت شمع او اندر لگن غیرست بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد یک سخن زان لعل خاموشم بگوی نکته‌ای شیرین‌تر از نوشم بگوی بر دهانم نه لب و سری که هست از زبان خویش در گوشم بگوی امشبم چون دوش بودن آرزوست از چه می‌داری شب دوشم؟ بگوی هوش من در گفتن شیرین تست تا نباید رفتن از هوشم بگوی دیشبم پوشیده گفتی: سر بیار این سخن بی‌یار سر پوشم بگوی با دل مجنون من پیغام وصل پیش از آن کز هجر برجوشم بگوی اوحدی، با چشم مستش حال من گر نکردستی فراموشم بگوی صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم صد بار جان بدادم وز پای درفتادم بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم آن باز بازگونه چون مرغ درربودم ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا زین درد کسی خبر ندارد کین درد کسی دگر ندارد تا در سفر اوفکند دردم می‌سوزم و کس خبر ندارد کور است کسی که ذره‌ای را بیند که هزار در ندارد چه جای هزار و صد هزار است یک ذره چو پا و سر ندارد چندان که شوی به ذره‌ای در مندیش که ره دگر ندارد چون نامتناهی است ذره خواجه سر این سفر ندارد آن کس گوید که ذره‌خرد است کو دیده‌ی دیده‌ور ندارد چون دیده پدید گشت خورشید از ذره بزرگتر ندارد از یک اصل است جمله پیدا اما دل تو نظر ندارد در ذره تو اصل بین که ذره از ذره شدن خبر ندارد اصل است که فرع می‌نماید زان اصل کسی گذر ندارد عطار اگر زبون فرغ است جان چشم زاصل بر ندارد سکندر چو از کارش آگاه شد که دارا به تخت افسر ماه شد سپه برگرفت از عراق و براند به رومی همی نام یزدان بخواند سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود پذیره شدن را بیاراست شاه بیاورد ز اصطخر چندان سپاه که گفتی ستاره نتابد همی فلک راه رفتن نیابد همی سپاه دو کشور کشیدند صف همه نیزه و گرز و خنجر به کف برآمد چنان از دو لشکر خروش که چرخ فلک را بدرید گوش چو دریا شد از خون گردان زمین تن بی‌سران بد همه دشت کین پدر را نبد بر پسر جای مهر بریشان نبخشید گردان سپهر سیم ره به دارا درآمد شکست سکندر میان تاختن را ببست جهاندار لشکر به کرمان کشید همی از بد دشمنان جان کشید سکندر بیامد زی اصطخر پارس که دیهیم شاهان بد و فخر پارس خروشی بلند آمد از بارگاه که ای مهتران نماینده راه هرانکس که زنهار خواهد همی ز کرده به یزدان پناهد همی همه یکسره در پناه منید بدانید اگر نیک‌خواه منید همه خستگان را ببخشیم چیز همان خون دشمن نریزیم نیز ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم که پیروزگر دادمان فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی کسی کو ز فرمان ما بگذرد همی گردن اژدها بشکرد ز چیزی که دید اندران رزمگاه ببخشید یکسر همه بر سپاه چو دارا ز ایران به کرمان رسید دو بهر از بزرگان لشکر ندید خروشی بد اندر میان سپاه یکی را ندیدند بر سر کلاه بزرگان فرزانه را گرد کرد کسی را که با او بد اندر نبرد همه مهتران زار و گریان شدند ز بخت بد خویش بریان شدند چنین گفت دارا که هم بی‌گمان ز ما بود بر ما بد آسمان شکن زین نشان در جهان کس ندید نه از کاردانان پیشین شنید زن و کودک شهریاران اسیر وگر کشته خسته به ژوپین و تیر چه بینید و این را چه درمان کنید که بدخواه را زین پشیمان کنید نه کشور نه لشکر نه تخت و کلاه نه شاهی نه فرزند و گنج و سپاه ار ایدونک بخشایش کردگار نباشد تبه شد به ما روزگار کسی کز گرانمایگان زیستند به پیش شهنشاه بگریستند به آواز گفتند کای شهریار همه خسته‌ایم از بد روزگار سپه را ز کوشش سخن درگذشت ز تارک دم آب برتر گذشت پدر بی‌پسر شد پسر بی‌پدر چنین آمد از چرخ گردان به سر کرا مادر و خواهر و دختر است همه پاک بر دست اسکندر است همان پاک پوشیده‌رویان تو که بودند لرزنده بر جان تو چو گنج نیاکان برترمنش که آمد به دست تو بی‌سرزنش کنون مانده اندر کف رومیان نژاد بزرگان و گنج کیان ترا چاره با او مداراست بس که تاج بزرگی نماند به کس کسی گوید آتش زبانش نسوخت به چاره بد از تن بباید سپوخت تو او را به تن زیردستی نمای یکی در سخن نیز چربی فزای ببینیم فرجام تا چون بود که گردش ز اندیشه بیرون بود یکی نامه بنویس نزدیک او پراندیشه کن جان تاریک او هم این چرخ گردان برو بگذرد چنین داند آنکس که دارد خرد از ایشان چو بشنید فرمان گزید چنان کز دل شهریاران سزید چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام خون دل تا چند نوشم باده‌ی نوشین بیار تا بشویم جامه‌ی جانرا بب چشم جام باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام از فروغ شمع رخسارم منور کن روان وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام چون برون از باده‌ی یاقوت فامم قوت نیست قوت جانم ده ز جام باده‌ی یاقوت فام صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار کان زمان از عالم جان می‌رسد دلرا پیام هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام هر که گردد همچو خواجو کشته‌ی شمشیر عشق روضه‌ی فردوس رضوانش فرستد والسلام رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب از شرم روی توست رخ ماه زیر آب ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم نی مشک و می شود آنگاه زیر آب تخم وفاست دانه‌ی دل چون به دست توس خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب همسایگان ز تف دلم برکنند شمع چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب گریم چنان که از دم دریای چشم من هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب آبم برفت و گر شنود سنگ آه من از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب حال من و تو از من و تو دور نیست زانک تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب گفت پیغامبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان باز بر زن جاهلان چیره شوند زانک ایشان تند و بس خیره روند کم بودشان رقت و لطف و وداد زانک حیوانیست غالب بر نهاد مهر و رقت وصف انسانی بود خشم و شهوت وصف حیوانی بود پرتو حقست آن معشوق نیست خالقست آن گوییا مخلوق نیست چو نزدیکی نرم‌پایان رسید نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز ازان هر یکی چون یکی سرو برز چو رعد خروشان برآمد غریو برهنه سپاهی به کردار دیو یکی سنگ‌باران بکردند سخت چو باد خزان برزند بر درخت به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه تو گفتی که شد روز روشن سیاه چو از نرم‌پایان فراوان بماند سکندر برآسود و لشکر براند بشد تازیان تا به شهری رسید که آن را کران و میانه ندید به آیین همه پیش باز آمدند گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند ببردند هرگونه گستردنی ز پوشیدنیها و از خوردنی سکندر بپرسید و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان کشیدند بر دشت پرده‌سرای سپاهش نجست اندر آن شهر جای سر اندر ستاره یکی کوه دید تو گفتی که گردون بخواهد کشید بران کوه مردم بدی اندکی شب تیره زیشان نماندی یکی بپرسید ازیشان سکندر که راه کدامست و چون راند باید سپاه همه یکسره خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین به رفتن برین کوه بودی گذر اگر برگذشتی برو راه‌بر یکی اژدهایست زان روی کوه که مرغ آید از رنج زهرش ستوه نیارد گذشتن بروبر سپاه همی دود زهرش برآید به ماه همی آتش افروزد از کام اوی دو گیسو بود پیل را دام اوی همه شهر با او نداریم تاو خورش بایدش هر شبی پنج گاو بجوییم و بر کوه خارا بریم پر اندیشه و پر مدارا بریم بدان تا نیاید بدین روی کوه نینجامید از ما گروها گروه بفرمود سالار دیهیم جوی که آن روز ندهند چیز بدوی چو گاه خورش درگذشت اژدها بیامد چو آتش بران تند جا سکندر بفرمود تا لشکرش یکی تیرباران کنند ازبرش بزد یک دم آن اژدهای پلید تنی چند ازیشان به دم درکشید بفرمود اسکندر فیلقوس تبیره به زخم آوریدند و کوس همان بی‌کران آتش افروختند به هرجای مشعل همی سوختند چو کوه از تبیره پرآواز گشت بترسید ازان اژدها بازگشت چو خورشید برزد سر از برج گاو ز گلزاربرخاست بانگ چکاو چو آن اژدها را خورش بود گاه ز مردان لشکر گزین کرد شاه درم داد سالار چندی ز گنج بیاورد با خویشتن گاو پنج بکشت و ز سرشان برآهخت پوست بدان جادوی داده دل مرد دوست بیاگند چرمش به زهر و به نفت سوی اژدها روی بنهاد تفت مران چرمها را پر از باد کرد ز دادار نیکی دهش یاد کرد بفرمود تا پوست برداشتند همی دست بر دست بگذاشتند چو نزدیکی اژدها رفت شاه بسان یکی ابر دیدش سپاه زبانش کبود و دو چشمش چو خون همی آتش آمد ز کامش برون چو گاو از سر کوه بنداختند بران اژدها دل بپرداختند فرو برد چون باد گاو اژدها چو آمد ز چنگ دلیران رها چو از گاو پیوندش آگنده شد بر اندام زهرش پراگنده شد همه رودگانیش سوراخ کرد به مغز و به پی راه گستاخ کرد همی زد سرش را بران کوه سنگ چنین تا برآمد زمانی درنگ سپاهی بروبر ببارید تیر به پای آمد آن کوه نخچیرگیر وزان جایگه تیز لشکر براند تن اژدها را هم‌انجا بماند بیاورد لشکر به کوهی دگر کزان خیره شد مرد پرخاشخر بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ و شمشیر دید یکی تخت زرین بران تیغ کوه ز انبوه یکسو و دور از گروه یکی مرده مرد اندران تخت‌بر همانا که بودش پس از مرگ فر ز دیبا کشیده برو چادری ز هر گوهری بر سرش افسری همه گرد بر گرد او سیم و زر کسی را نبودی بروبر گذر هرآنکس که رفتی بران کوهسار که از مرده چیزی کند خواستار بران کوه از بیم لرزان شدی به مردی و بر جای ریزان شدی سکندر برآمد بران کوه‌سر نظاره بران مرد با سیم و زر یکی بانگ بشنید کای شهریار بسی بردی اندر جهان روزگار بسی تخت شاهان بپرداختی سرت را به گردون برافراختی بسی دشمن و دوست کردی تباه ز گیتی کنون بازگشتست گاه رخ شاه ز آواز شد چون چراغ ازان کوه برگشت دل پر ز داغ همی رفت با نامداران روم بدان شارستان شد که خوانی هروم که آن شهر یکسر زنان داشتند کسی را دران شهر نگذاشتند سوی راست پستان چو آن زنان بسان یکی نار بر پرنیان سوی چپ به کردار جوینده مرد که جوشن بپوشد به روز نبرد چو آمد به نزدیک شهر هروم سرافراز با نامداران روم یکی نامه بنوشت با رسم و داد چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد به عنوان بر از شاه ایران و روم سوی آنک دارند مرز هروم سر نامه از کردگار سپهر کزویست بخشایش و داد و مهر هرانکس که دارد روانش خرد جهان را به عمری همی بسپرد شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم سر مهتری بر کجا برده‌ایم کسی کو ز فرمان ما سر بتافت نهالی بجز خاک تیره نیافت نخواهم که جایی بود در جهان که دیدار آن باشد از من نهان گر آیم مرا با شما نیست رزم به دل آشتی دارم و رای بزم اگر هیچ دارید داننده‌یی خردمند و بیدار خواننده‌یی چو برخواند این نامه‌ی پندمند برآنکس که هست از شما ارجمند ببندید پیش آمدن را میان کزین آمدن کس ندارد زیان بفرمود تا فیلسوفی ز روم برد نامه نزدیک شهر هروم بسی نیز شیرین سخنها بگفت فرستاده خود با خرد بود جفت چو دانا به نزدیک ایشان رسید همه شهر زن دید و مردی ندید همه لشکر از شهر بیرون شدند به دیدار رومی به هامون شدند بران نامه‌بر شد جهان انجمن ازیشان هرانکس که بد رای زن چو این نامه برخواند دانای شهر ز رای دل شاه برداشت بهر نشستند و پاسخ نوشتند باز که دایم بزی شاه گردن فراز فرستاده را پیش بنشاندیم یکایک همه نامه برخواندیم نخستین که گفتی ز شاهان سخن ز پیروزی و رزمهای کهن اگر لشکر آری به شهر هروم نبینی ز نعل و پی اسپ بوم بی‌اندازه در شهر ما برزنست بهر برزنی بر هزاران زنست همه شب به خفتان جنگ اندریم ز بهر فزونی به تنگ اندریم ز چندین یکی را نبودست شوی که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی ز هر سو که آیی برین بوم و بر بجز ژرف دریا نبینی گذر ز ما هر زنی کو گراید بشوی ازان پس کس او را نه‌بینیم روی بباید گذشتن به دریای ژرف اگر خوش و گر نیز باریده برف اگر دختر آیدش چون کردشوی زن‌آسا و جوینده‌ی رنگ و بوی هم آن خانه جاوید جای وی است بلند آسمانش هوای وی است وگر مردوش باشد و سرفراز بسوی هرومش فرستند باز وگر زو پسر زاید آنجا که هست بباشد نباشد بر ماش دست ز ما هرک او روزگار نبرد از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد یکی تاج زرینش بر سر نهیم همان تخت او بر دو پیکر نهیم همانا ز ما زن بود سی‌هزار که با تاج زرند و با گوشوار که مردی ز گردنکشان روز جنگ به چنگال او خاک شد بی‌درنگ تو مردی بزرگی و نامت بلند در نام بر خویشتن در مبند که گویند با زن برآویختنی ز آویختن نیز بگریختی یکی ننگ باشد ترا زین سخن که تا هست گیتی نگردد کهن چه خواهی که با نامداران روم بیایی بگردی به مرز هروم چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی به پیش تو آریم چندان سپاه که تیره شود بر تو خورشید و ماه چو آن پاسخ نامه شد اسپری زنی بود گویا به پیغمبری ابا تاج و با جامه‌ی شاهوار همی رفت با خوب‌رخ ده سوار چو آمد خرامان به نزدیک شاه پذیره فرستاد چندی به راه زن نامبردار نامه بداد پیام دلیران همه کرد یاد سکندر چو آن پاسخ نامه دید خردمند و بینادلی برگزید بدیشان پیامی فرستاد و گفت که با مغز مردم خرد باد جفت به گرد جهان شهریاری نماند همان بر زمین نامداری نماند که نه سربسر پیش من کهترند وگرچه بلندند و نیک‌اخترند مرا گرد کافور و خاک سیاه همانست و هم بزم و هم رزمگاه نه من جنگ را آمدم تازیان به پیلان و کوس و تبیره زنان سپاهی برین سان که هامون و کوه همی گردد از سم اسپان ستوه مرا رای دیدار شهر شماست گر آیید نزدیک ما هم رواست چو دیدار باشد برانم سپاه نباشم فراوان بدین جایگاه ببینیم تا چیستتان رای و فر سواری و زیبایی و پای و پر ز کار زهشتان بپرسم نهان که بی‌مرد زن چون بود در جهان اگر مرگ باشد فزونی ز کیست به بینم که فرجام این کار چیست فرستاده آمد سخنها بگفت همه راز بیرون کشید از نهفت بزرگان یکی انجمن ساختند ز گفتار دل را بپرداختند که ما برگزیدیم زن دو هزار سخن‌گوی و داننده و هوشیار ابا هر صدی بسته ده تاج زر بدو در نشانده فراوان گهر چو گرد آید آن تاج باشد دویست که هر یک جز اندر خور شاه نیست یکایک بسختیم و کردیم تل اباگوهران هر یکی سی رطل چو دانیم کامد به نزدیک شاه یکایک پذیره شویمش به راه چو آمد به نزدیک ما آگهی ز دانایی شاه وز فرهی فرستاده برگشت و پاسخ بگفت سخنها همه با خرد بود جفت سکندر ز منزل سپه برگرفت ز کار زنان مانده اندر شگفت دو منزل بیامد یکی باد خاست وزو برف با کوه و درگشت راست تبه شد بسی مردم پایکار ز سرما و برف اندر آن روزگار برآمد یکی ابر و دودی سیاه بر آتش همی رفت گفتی سپاه زره کتف آزادگان را بسوخت ز نعل سواران زمین برفروخت بدین هم نشان تا به شهری رسید که مردم بسان شب تیره دید فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ همه دیده‌هاشان به کردار خون همی از دهان آتش آمد برون بسی پیل بردند پیشش به راه همان هدیه مردمان سیاه بگفتند کین برف و باد دمان ز ما بود کامد شما را زیان که هرگز بدین شهر نگذشت کس ترا و سپاه تو دیدیم و بس ببود اندر آن شهر یک ماه شاه چو آسوده گشتند شاه و سپاه ازنجا بیامد دمان و دنان دل‌آراسته سوی شهر زنان ز دریا گذر کرد زن دو هزار همه پاک با افسر و گوشوار یکی بیشه بد پر ز آب و درخت همه جای روشن‌دل و نیکبخت خورش گرد کردند بر مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار چو آمد سکندر به شهر هروم زنان پیش رفتند ز آباد بوم ببردند پس تاجها پیش اوی همان جامه و گوهر و رنگ و بوی سکندر بپذرفت و بنواختشان بران خرمی جایگه ساختشان چو شب روز شد اندرآمد به شهر به دیدار برداشت زان شهر بهر کم و بیش ایشان همی بازجست همی بود تا رازها شد درست آنچه در قعر جان همی‌یابم مغز هر دو جهان همی‌یابم وانچه بر رست از زمین دلم فوق هفت آسمان همی‌یابم در رهی اوفتاده‌ام که درو نه یقین نه گمان همی‌یابم روز پنجه هزار سال آنجا همچو باد وزان همی‌یابم غرق دریا چنان شدم که در آن نه سر و نه کران همی‌یابم گم شدم گم شدم نمی‌دانم که منم آنچه آن همی‌یابم خاک بر فرق من اگر از خویش سر مویی نشان همی‌یابم گاه گاهی چو با خودم آرند جای خود لامکان همی‌یابم آنچه آن کس نیافت و جان درباخت من ز حق رایگان همی‌یابم هر دم از آفتاب حضرت حق جای صد مژدگان همی‌یابم گوییا ای نیم من آنکه بدم خار را ضیمران همی‌یابم آنکه پهلو نسود با موری این دمش پهلوان همی‌یابم گر تو گویی که من نیم خود را با تو هم داستان همی‌یابم جان من زان چنین توانا شد که تنی ناتوان همی‌یابم ز غم حق که هر دم افزون باد دل و جان شادمان همی‌یابم چون نیم در سبب چرا گویم شادی از زعفران همی‌یابم گاه خود را چو مور می‌بینم گاه پیل دمان همی‌یابم گاه سر را به نور دیده‌ی سر برتر از هفت خان همی‌یابم پای جان بر ثری همی‌بینم فرق بر فرقدان همی‌یابم چون پری گوشه‌ای گرفتن از آنک مردم از دیدگان همی‌یابم من بمردم از آن نگوید کس کاثری از فلان همی‌یابم تا گل دل ز خاوران بشکفت همه دل بوستان همی یابم طرفه خاری که عشق خود گل اوست در ره خاوران همی‌یابم عرش بالا درخت خوشه‌ی عشق خار را گلستان همی‌یابم از دم بوسعید می‌دانم دولتی کین زمان همی‌یابم از مددهای او به هر نفسی دولتی ناگهان همی‌یابم دل خود را ز نور سینه‌ی او گنج این خاکدان همی‌یابم تا که بی‌خویش گشته‌ام من ازو خویش صاحب قران همی‌یابم بر تن خویش جزو جزوم را همچو صد دیده‌بان همی‌یابم هرچه رفت ارچه من نیم بر هیچ پای خود در میان همی‌یابم هر کجا در دو کون دایره‌ای است نقطه‌ی جمله جان همی‌یابم سر مویی که پی به جان دارد قید شیر ژیان همی‌یابم چون ز یک قالبند جمله‌ی خلق همه یک خاندان همی‌یابم از ازل تا ابد هرآنچه برفت جمله یک داستان همی‌یابم جمله‌ی کاینات زندگی است من نه تنها چنان همی‌یابم همه یک رنگ و او ندارد رنگ این به عین عیان همی‌یابم هر وجودی که آشکارا گشت خود به کنجی نهان همی‌یابم رخش دل را که جان سوار بر اوست عقل بر گستوان همی‌یابم مرغ جان را که علم دانه‌ی اوست از دو کون آشیان همی‌یابم عقل را آستین به خون در غرق سر برین آستان همی‌یابم پنج حس را میان هشت بهشت چار جوی روان همی‌یابم نفس خاکی روح بسته‌ی اوست دام دارالهوان همی‌یابم گردش چرخ را شبان روزی دایه‌ی انس و جان همی‌یابم آن جهان مغز این جهان است همه وین جهان استخوان همی‌یابم هر سبک روح را که اخلاصی است قیمت او گران همی‌یابم هر صناعت که خلق می‌ورزند دانه‌ی دام نان همی‌یابم اهل بازار را ز غایت حرص پیر بازارگان همی‌یابم خلق را در امور دنیاوی زیرک و خرده دان همی‌یابم رفت نسل کیان کنون بنگر تا کیان را کیان همی‌یابم بر سر یوسفان کنعانی دو سه گرگی شبان همی‌یابم بر سر هر خری که گاو سر است رایت کاویان همی یابم زندگان مردگان بی‌خبرند مردگان زندگان همی‌یابم جمله ذره‌های تحت زمین تاج نوشیروان همی‌یابم چرخ را همچو گوی سرگردان در خم صولجان همی‌یابم روز و شب را که خصم یکدگرند روم و هندوستان همی‌یابم خلق را در میان جنگ دو خصم در خروش و فغان همی‌یابم از جهان جهنده هیچ مگوی که جهان را جهان همی‌یابم اندرین باغ کفر و ایمان را چون بهار و خزان همی‌یابم صد هزاران هزار بوقلمون زیر نه پرنیان همی‌یابم نقش بندان آفرینش را جان و دل خان و مان همی‌یابم ژنده‌پوشان لاابالی را شاه خسرو نشان همی‌یابم توسنان را به زجر داغ ادب برنهاده بران همی‌یابم پیش چشم کسی که راه ندید مژه همچون سنان همی‌یابم هر که دل همچو تیر دارد راست پشت او چون کمان همی‌یابم خلق همچو زرند و دنیی را محک امتحان همی‌یابم بود و نابود ما که پنداری است حکمت جاودان همی‌یابم ذره‌های جهان به عرش خدای پایه نردبان همی‌یابم گفتی آن آب را که عرش بر اوست اشک کروبیان همی‌یابم رخش فکرت که رستم جان راست با فلک هم عنان همی‌یابم قصه خود چگویمت که دو کون قصه باستان همی‌یابم هر کجا ذره‌ای است در دو جهان زیر بار گران همی‌یابم چیست آن بار عشق حضرت اوست راستی جای آن همی‌یابم زیر عرشش دو کون پر عاشق اوفتاده ستان همی‌یابم شمع جان های عاشقانش را نور بخش جنان همی‌یابم دل ذرات هر دو عالم را عشق یک دلستان همی‌یابم در کمالش دو کون را دایم باز مانده دهان همی‌یابم در رسن‌های منجنیق شناخت عقل یک ریسمان همی‌یابم طوطی روح در رهش چو مگس دست بر سر زنان همی‌یابم شیر مردان مرد را اینجا در پس دوکدان همی‌یابم جمله‌ی خلق را درین دریا چون نم ناودان همی‌یابم کوه را تا به کاه بر در او کمری بر میان همی‌یابم بر درش سر بریده همچو قلم عقل بر سر دوان همی‌یابم راه او از نثار دانه‌ی جان چون ره کهکشان همی‌یابم بر گواهی او دو عالم را یک دل و یک زبان همی‌یابم آسمان و زمین و مطبخ او آن کفی وین دخان همی‌یابم خوان کشیده است دایم و هر دم صد جهان میهمان همی‌یابم خوانده و رانده‌ای چو درماندند کرمش میزبان همی‌یابم بر سر هر چه در وجود آورد حفظ او پاسبان همی‌یابم بر همه کاینات تا موری لطف او مهربان همی‌یابم بر سر هر که سر نباخت درو قهر او قهرمان همی‌یابم در عطاهای دست حضرت او صد جهان بحر و کان همی‌یابم بر سر نیستان هست نمای دست او درفشان همی‌یابم زرد رویان درگه او را روی چون ارغوان همی‌یابم در تماشای او که اوست همه دو جهان کامران همی‌یابم هر که سودی طلب کند به از او همه کارش زیان همی‌یابم گر چه توفیق کرد تکلیفش هم دم همکنان همی‌یابم ملک و جن و انس را که بوند ره بر کاروان همی‌یابم ره‌بر و راه و راه‌رو همه اوست من بدین صد بیان همی‌یابم غیر چون نیست حکم بر که نهند حکم او خود روان همی‌یابم آفتابی است حضرتش که دو کون پیش او سایه‌بان همی‌یابم این جهان و آن جهان هر دو یکی است اثر غیب دان همی‌یابم معطی جان که خاک درگه اوست نور عقل و روان همی یابم جان در اوصاف او همی‌جوشد تا قلم در بنان همی‌یابم شعر عطار را که نور دل است زیور شعریان همی‌یابم خالقا عفو کن بپوش و مپرس وایمنم کن که امان همی‌یابم وزان پس غم و شادی یزدگرد چنان گشت بر پور چون باد ارد برین نیز چندی زمان برگذشت به ایران پدر پور فرخ به دشت ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد به اخترشناسان بفرمود شاه که تا کردهر یک به اختر نگاه که تا کی بود در جهان مرگ اوی کجا تیره گردد سر و ترگ اوی چه باشد کجا باشد آن روزگار که پژمرده گردد گل شهریار ستاره‌شمر گفت کاین خود مباد که شاه جهان گیرد از مرگ یاد چو بخت شهنشاه بدرو شود از ایدر سوی چشمه‌ی سو شود فراز آورد لشکر و بوق و کوس به شادی نظاره شود سوی طوس بر آن جایگه بر بود هوش اوی چو این راز بگذشت بر گوش اوی ازین دانش ار یادگیری به دست که این راز در پرده‌ی ایزدست چو بشنید زو شاه سوگند خورد به خراد برزین و خورشید زرد که من چشمه‌ی سو نبینم به چشم نه هنگام شادی نه هنگام خشم برین نیز برگشت گردون سه ماه زمانه به جوش آمد از خون شاه چو بیدادگر شد شبان با رمه بدو بازگردد بدیها همه ز بینیش بگشاد یک روز خون پزشک آمد از هر سوی رهنمون به دارو چو یک هفته بستی پزشک دگر هفته خون آمدی چون سرشک بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستور شاهنشهان را سزی یکی خانه دارم در ایوان شگفت کزین برتو را ندازه نتوان گرفت یکی اسب و مردی بروبر سوار کز انجا شگفتی شود هوشیار چوبینی ندانی که این بند چیست طلسمست گر کرده‌ی ایزدیست چو خراد برزین شنید این سخن بیامد بران جایگاه کهن بدیدش یکی جای کرده بلند سوار ایستاده درو ارجمند کجا چشم بیننده چونان ندید بدان سان توگفتی خدای آفرید بدید ایستاده معلق سوار بیامد بر قیصر نامدار چنین گفت کز آهنست آن سوار همه خانه از گوهر شاهوار که دانا و را مغنیاطیس خواند که رومیش بر اسپ هندی نشاند هرآنکس که او دفتر هندوان بخواند شود شاد و روشن روان بپرسید قیصر که هندی زراه همی تا کجا برکشد پایگاه زدین پرستندگان بر چیند همه بت پرستند گر خود کیند چنین گفت خراد برزین که راه بهند اندرون گاو شاهست و ماه به یزدان نگروند و گردان سپهر ندارد کسی برتن خویش مهر ز خورشید گردنده بر بگذرند چوما را ز دانندگان نشمرند هرآنکس که او آتشی بر فروخت شد اندر میان خویشتن را بسوخت یکی آتشی داند اندر هوا به فرمان یزدان فرمان روا که دانای هندوش خواند اثیر سخنهای نعز آورد دلپذیر چنین گفت که آتش به آتش رسید گناهش ز کردار شد ناپدید ازان ناگزیر آتش افروختن همان راستی خواند این سوختن همان گفت وگوی شما نیست راست برین بر روان مسیحا گواست نبینی که عیسی مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت که پیراهنت گر ستاند کسی می‌آویز با او به تندی بسی وگر بر زند کف به رخسار تو شود تیره زان زخم دیدار تو مزن هم چنان تابه ماندت نام خردمند رانام بهتر ز کام بسو تام را بس کن از خوردنی مجو ار نباشدت گستردنی بدین سر بدی راببد مشمرید بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید شما را هوا بر خرد شاه گشت دل از آز بسیار بیراه گشت که ایوانهاتان بکیوان رسید شماری که شد گنجتان را کلید ابا گنجتان نیز چندان سپاه زره‌های رومی و رومی کلاه بهر جای بیداد لشکر کشید ز آسودگی تیغها برکشید همی چشمه گردد بیابان ز خون مسیحا نبود اندرین رهنمون یکی بینوا مرد درویش بود که نانش ز رنج‌تن خویش بود جز از ترف و شیرش نبودی خورش فزونیش رخبین بدی پرورش چو آورد مرد جهودش بمشت چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت همان کشته رانیز بردار کرد بران دار بر مرو را خوار کرد چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر سخن گوی و داننده و یادگیر به پیغمبری نیز هنگام یافت ببر نایی از زیرکی کام یافت تو گویی که فرزند یزدان بد اوی بران دار برگشته خندان بد اوی بخندد برین بر خردمند مرد تو گر بخردی گرد این فن مگرد که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز به نزدیک او آشکارست راز چه پیچی ز دین کیومرثی هم از راه و آیین طهمورثی که گویند دارا ی گیهان یکیست جز از بندگی کردنت رای نیست جهاندار دهقان یزدان پرست چوبر واژه برسم بگیرد بدست نشاید چشیدن یکی قطره آب گر از تشنگی آب بیند بخواب به یزدان پناهند به روز نبرد نخواهد به جنگ اندرون آب سرد همان قبله شان برترین گوهرست که از آب و خاک و هوا برترست نباشند شاهان ما دین فروش بفرمان دارنده دارند گوش بدینار وگوهر نباشند شاد نجویند نام و نشان جز بداد ببخشیدن کاخهای بلند دگر شاد کردن دل مستمند سدیگر کسی کو به روز نبرد بپوشد رخ شید گردان بگرد بروبوم دارد زدشمن نگاه جزین را نخواهد خردمند شاه جزاز راستی هرک جوید زدین بروباد نفرین بی‌آفرین چو بشنید قیصر پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش بدو گفت آن کو جهان آفرید تو را نامدار مهان آفرید سخنهای پاک ازتو باید شنید تو داری در رازها را کلید کسی راکزین گونه کهتربود سرش ز افسر ماه برتر بود درم خواست از گنج و دینار خواست یکی افسری نامبردار خواست بدو داد و بسیارکرد آفرین که آباد باد ازتوایران زمین بود یک میراثی مال و عقار جمله را خورد و بماند او عور و زار مال میراثی ندارد خود وفا چون بناکام از گذشته شد جدا او نداند قدر هم کاسان بیافت کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف قدر جان زان می‌ندانی ای فلان که بدادت حق به بخشش رایگان نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها گفت یا رب برگ دادی رفت برگ یا بده برگی و یا بفرست مرگ چون تهی شد یاد حق آغاز کرد یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد چون پیمبر گفته ممن مزهرست در زمان خالیی ناله گرست چون شود پر مطربش بنهد ز دست پر مشو که آسیب دست او خوشست تی شو و خوش باش بین اصبعین کز می لا این سرمستست این رفت طغیان آب از چشمش گشاد آب چشمش زرع دین را آب داد الاهی تا زمین باد و زمان باد به حکمت هم زمین هم آسمان باد کمین جولانگه خورشید رایت فضای باختر تا خاوران باد زمین مسندگه کمتر غلامت بساط قیروان تا قیروان باد پناه ملک و ملت میرمیران که امرت حکم فرمای جهان باد جناب و سده‌ی فرهنگ و بختت ملاذ و ملجاء پیر و جوان باد حریم ساحت انصاف و عدلت مقر و مأمن امن و امان باد به کاخ همتت اطباق افلاک به جای پایه‌های نردبان باد ابد پیوند عمر دیر پایت بقای جاودانی را ضمان باد به شکر نوبهار فیض عامت چو سوسن برگها یکسر زبان باد به ذکر خیر فروردین لطفت تمام غنچه‌های گل دهان باد گل فصل ربیع دولت تو سپردار ریاحین از خزان باد تف کین تو با دمسری مهر چو آتش در هوای مهر جان باد ریاضی کن شد از بخت تو سرسبز درخت آن درفش کاویان باد زلال چشمه‌ی بخت بلندت نهال انگیز جوی کهکشان باد در آن ایوان که بنشینی چو شاهان گدایی منصب سلطان و خان باد به مسندگاه بی‌همتا نشینی گدای کشورت خسرو نشان باد ز عالم گیر شاهان جهان بخش غلام کمترت کشور ستان باد دیاری را که خواهد فتنه ویران در او آثار قهرت قهرمان باد چو مرزی خواهد آبادانی از من در او تأثیر لطفت مرزبان باد از آن سوی مکان وز لامکان هم ز قدرت کاروان در کاروان باد به اردوی جلالت کسمانست ز رفعت سایبان در سایبان باد ز راه رفعتت گردی که خیزد غبار دیده‌ی وهم و گمان باد مسیر اختران در سیر امرت به سان گوهر اندر ریسمان باد خطوط نورخورشید جلالت صف مژگان و چشم فرقدان باد سمندت هم به پیکر هم به پویه به رخش آسمانی توأمان باد سپهرت باد یکران وز مه نو کهن داغ تواش بر روی ران باد برای جامعه جاوید مهتاب ز حفظت تاب در تاب کتان باد پی اسباب خصم اشک پاشت در آتشخانه نم را پاسبان باد به کیف و کم گزندی نارسیده ز حفظت آب و آتش را قران باد ز فیضت بر سر دریای آتش به جای دود نیلوفر عیان باد جهان را بخششت بی بحر و کانست دل و دستت به جای بحر و کان باد شکسته وقت تعجیل عطایت در سد خانه گنج شایگان باد به سودای سر بازار جودت متاع هر دو عالم رایگان باد ز عدلت در زوایای زمانه عقاب و صعوه در یک آشیان باد به تیهو باز را در دور دادت نه تنها وصل ، وصلت درمیان باد عزالان را به دورت دست بازی همه با سبلت شیر ژیان باد به عهد انتقامت پای پشه لگد کوب سر پیل دمان باد شب از آسایش ایام عدلت ز دوش گرگ بالین شبان باد ز بیمت خنجر وشمشیر مریخ گروگان عصا و طیلسان باد در آب افتد اگر برخی زخمت روان چون آتش اندر پرنیان باد پی قربانگه عید جلالت اسد گاو فلک را پاسبان باد چو کلب گرسنه از خوان جودت اسد در حسرت یک استخوان باد رسیده جان به لب از جوع کلبی بداندیش تو بر هر در دوان باد بسان سگ دو چشمش چار و هر چار سفید اندر ره یک پاره نان باد در زندان قهر ایزدی را سر خصمت به جای آستان باد به هر در کز اجل بانگی بر آید در او طفل عدویت در فغان باد به چاهی در رود هر جا نهد پای ز بس بند بداندیشت گران باد سمند تند عمر دشمنت را عنان در دست مرگ ناگهان باد رگ و پی ریشه ریشه خون بر او خشک ز خوفت خصم را چون زعفران باد چو راز اندر نهاد راز داران به سر نیستی خصمت نهان باد اجل چون دست بندد بر حسودت بلا تیر و قضای بد کمان باد اجل چون غرق خون آید ز رزمی سر بد خواهت او را بر سنان باد چو تیر روی ترکش آزماید جگرگاه بداندیشت نشان باد هزاران سر محرومی کشیده عدویت را میان جسم و جان باد به گاه صور هم جان و تنش را همان سدی که بود اندر میان باد سخندان داورا، معنی شناسا ثنایت زیور نطق و بیان باد چو وحشی گر چه چوی وحشی یکی نیست هزارت مدح گوی و مدح خوان باد اگر یک نکته سنجد کلک نطقش ورای مدح تو سهو اللسان باد به عکس این دو سال رفته با او ترا احسان و لطف بی کران باد ز دست بخششت در آستینش کلید قفل گنج شایگان باد ز تفصیل عطاهای تو او را به هر هنگامه‌ای سد داستان باد ز بس لطف تو طبع بذله سنجش پشیمان از ثنای دیگران باد الا تا بعد باشد لازم جسم الا تا جسم محتاج مکان باد به گیتی هرکجا صاحب مکانیست به حکمت زنده چون جسم از روان باد چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم هندوی خویش کند هر دم به دلبریم چون زلف کافر او آهنگ دین کندم در حال بند کند در دام کافریم مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند مویی تمام بود زان زلف عنبریم ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا چون دلق زرق من است چند از سیه گریم تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من مست ملامتیم رند قلندریم تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم امروز پیش مغان چون گبر آزریم گرچه به صورت تن، از ممنان رهم لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم عطار تا که نهاد در راه فقر قدم کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم باز این چه جوانی و جمالست جهان را وین حال که نو گشت زمین را و زمان را مقدار شب از روز فزون بود بدل شد ناقص همه این را شد و زاید همه آن را هم جمره برآورد فرو برده نفس را هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل آن روز که آوازه فکندند خزان را اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا آری بدل خصم بگیرند ضمان را بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم زان حال همی کم نشود سرو نوان را آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین از گرد چرا رنگ دهد آب روان را خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را همچون ثمر بید کند نام و نشان گم در سایه‌ی او روز کنون نام و نشان را بادام دو مغزست که از خنجر الماس ناداده لبش بوسه سراپای فسان را ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه چون رستم نیسان به خم آورد کمان را که بیضه‌ی کافور زیان کرد و گهر سود بینی که چه سودست مرین مایه زیان را از غایت تری که هواراست عجب نیست گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را گر نایژه‌ی ابر نشد پاک بریده چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را ور لاله‌ی نورسته نه افروخته شمعیست روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را نی رمح بهارست که در معرکه کردست از خون دل دشمن شه لعل سنان را پیروز شه عادل منصور معظم کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را آن شاه سبک حمله که در کفه‌ی جودش بی‌وزن کند رغبت او حمل گران را شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش البته کمان خم ندهد حکم قران را تیغش به فلک باز دهد طالع بد را حکمش به عمل باز برد عامل جان را گر باره کشد راعی حزمش نبود راه جز خارج او نیز نزول حدثان را ور پره زند لشکر عزمش نبود تک جز داخل او نیز ردیف سرطان را گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم در قبضه‌ی شمشیر نشاندی دبران را ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را تو قرص سپهری و بخواند به همین نام خباز گه جلوه‌گری هیت نان را جز عرصه‌ی بزم گهرآگین تو گردون هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی هم کاسه کجا دید فنای عطشان را آن را که تب لرزه‌ی حرب تو بگیرد عیسی نتند بر تن او تار توان را گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد آبستنی نار دهد مادر کان را در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ قهر تو گره‌وار ببندد خفقان را از ناصیه‌ی کاه‌ربا گرچه طبیعیست سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک هم سال نخست از نقط بیهده‌ران را در گاز به امید قبول تو کند خوش آهن الم پتک و خراشیدن سان را انصاف تو مصریست که در رسته‌ی او دیو نظم از جهت محتسبی داد دکان را عدل تو چنان کرد که از گرگ امین‌تر در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را جاه تو جهانیست که سکان سوادش در اصل لغت نام ندانند کران را بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد بر باد نشینند هزبران جولان را از فتنه در این سوی فلک جای نبینند پیکارپرستان نه امل را نه امان را وز زلزله‌ی حمله چنان خاک بجنبد کز هم نشناسند نگون را و سنان را وز عکس سنان و سلب لعل طراده میدان هوا طعنه زند لاله‌ستان را سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید پر باز کند کرکس ترکش طیران را گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم گه نعره به لب درشکند پای فغان را چشم زره اندر دل گردان بشمارد بی‌واسطه‌ی دیدن شریان ضربان را در هیچ رکابی نکند پای کس آرام آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام کز کاسه‌ی سر کاسه بود سفره و خوان را قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت یک طایفه میراث خور و مرثیه‌خوان را تو در کنف حفظ خدایی و جهانی طعمه شدگان حوصله‌ی هول و هوان را تا بار دگر باز جوان گردد هر سال گیتی و به تدریج کند پیر جوان را گیتی همه در دامن این ملک جوان باد تا حصر کند دامن هر چیز میان را باقی به دوامی که در آحاد سنینش ساعات شمارند الوف دوران را قایم به وزیری که ز آثار وجودش مقصود عیان گشت وجود حیوان را صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش در ملک معین نکند آیت و شان را در حال رضا روح فزاینده بدن را در وقت سخط پای گشاینده روان را آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش در بندگی شاه کشد قیصر و خان را دستور جلال‌الدین کز درگه عالیش انصاف رسانند مر انصاف‌رسان را آنجا که زبان قلمش در سخن آید بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت بر ابر کشد حاصل باران بنان را از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را از مرتبه‌دانیست در آن مرتبه آری یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه‌دان را تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک یارب تو نگهدار مر این ناگزران را صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟ با این دل شکسته غم او چه می‌کند؟ هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما دم در کشیده تا الم او چه می‌کند؟ در دست ما چو نیست عنان ارادتی بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟ ای بخت من، به دست من انداز دامنش وین سر ببین که: در قدم او چه می‌کند؟ عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش وآنگه نگاه کن که: دم او چه می‌کند؟ یک ره به پیش دیده‌ی من نام او ببر وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند در حیرتم ز مدعی نادرست مهر تا مهر عشق بر درم او چه می‌کند؟ خورشید را چو نیست در آن آستانه بار گویی نسیم در حرم او چه می‌کند؟ این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی با هجر بیش و وصل کم او چه می‌کند؟ پیوسته حدیث من به گوشت بادا قوتم ز لب شکر فروشت بادا بی‌من چو شراب ناب گیری در دست شرمت بادا ولیک نوشت بادا ای هجر مگر نهایتی نیست ترا وی وعده‌ی وصل غایتی نیست ترا ای عشق مرا به صد هزاران زاری کشتی و جز این کفایتی نیست ترا نه صبر به گوشه‌ای نشاند ما را نه عقل به کام دل رساند ما را چون یار ز پیش می‌براند ما را کو مرگ که زین باز رهاند ما را آورد زری عماد رازی بچه را تا بنماید عمود رازی بچه را رازی بچه هر شبی عمادالدین را بردار کند چنان که غازی بچه را گفتم که به پایان رسد این درد و عنا دستی بزند به شادمانی دل ما دل گفت کدام صبر ما را و چه کام ور غم سختست شادکامی ز کجا این دل چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیده‌دم برافکند نقاب بیدار شو این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب کاریست ورای شاهد و شعر و شراب زان روی که روز وصل آن در خوشاب در خواب شبی بر آتشم ریزد آب با دل همه روزم این سوئالست و جواب کاخر شبی آن روز ببینم در خواب آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب دشمنام ترا طال بقا بود جواب جانا پس از این نبینی این نیز به خواب بر آتش من زد سخن سرد تو آب بوطالب نعمه ای سپهرت طالب بر تابش آفتاب رایت غالب در دور زمانه یادگاری نگذاشت بهتر ز تو گوهری علی بوطالب هرچند که بر جزو بود کل غالب باشد همه جزو کل خود را طالب جزویست که کل خویش را ماند راست بوطالب نعمه از علی بوطالب ای گوهر تو بر آفرینش غالب چون رحمت ایزد همه خلقت طالب از جمله‌ی اولاد نبی چون تو کراست فرزند تو و هر دو علی بوطالب بس شب که به روز بردم اندر طلبت بس روز طرب که دیدم از وصل لبت رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم کای روز وصال یار خوش باد شبت با بخل بود به غایتی پیوندت کز قوت حکایتی کند خرسندت وینک ز بلای بخل تو ده سالست تا نشخور شیر می‌کند فرزندت دل باز چو بر دام غم عشق آویخت صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت بس برنامد که دامن اندر دندان از دست غم آخر به تک پای گریخت ای سغبه‌ی آنانکه نمی‌جویندت شهری و دهی ز دور می‌بویندت نوبت چو به ما رسید توسن گشتی ای آن و از آن بتر که می‌گویندت همواره چو بخت خود جوانی بادت چون دولت خویش کامرانی بادت ای مایه‌ی زندگانی از نعمت تو این شربت آب زندگانی بادت ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت انگیخته دولت جهان دل شادت ای روز جهان مبارک از دولت تو روز نو و سال نو مبارک بادت سیاره به خدمت سپرد خاک درت خورشید که باشد که بود تاج سرت شد هر دو جهان به بندگی تو مقر چونان که به بندگی جد و پدرت گفتند که گل چمن به یکبار آراست برخاست و کلید باغ و کاشانه بخواست گل گفت که با او نبود کارم راست دانی چه گلابخانه را راه کجاست در کوی تو هیچ کار من ناشده راست ایام به کین خواستن من برخاست واخر به دلت گذر کند چون بروم کان دلشده کی رفت و چگونه‌ست و کجاست دوشینه شب ارچه جانم از رنج بکاست چون تو به عیادت آمدی رنج رواست بربوی عیادت تو امشب همه شب ز ایزد به دعا درد همی خواهم خواست در وصل تو عزم دل من روز نخست آن بود که عمر با تو بگذارم چست کی دانستم که بعد از آن عزم درست آن روز به خواب شب همی باید جست آتش به سفال برنهادی ز نخست پس با خاکم به در برون رفتی چست با این همه باد کبر کاندر سر تست از آب سبو کی آیدم با تو درست از آب سبو کی آیدم با تو درست دستم که به گوهر قناعت پیوست پر بود و نبود آز را بر وی دست با دست طمع مگر شبی عهدی بست روز دگرش غیرت همت بشکست . . . ای عهد تو عید کامرانی پیوست افتاد بهار پیش بزم تو ز دست زیبنده‌تر از مجلس تو دست بهار بر گردن عید هیچ پیرایه نبست جدت ورق زمانه از جور بشست عدل پدرت سلسلها کرد درست ای بر تو قبای جاهشان آمد چست هان تا چه کنی که نوبت دولت تست هجری که به روز غم مبادا دل و دست بر دامن دل که گرد ننشست نشست وصلی که چو دل به دست بودی پیوست دردا که ازو درد دلی ماند به دست جانا به تن شکسته و عزم درست عمریست که دل در طلب صحبت تست وامروز که نومید شد از وصل تو چست در صبر زد آن دست کز امید بشست ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست تیر تو به ناوک قضا ماند چست ورنه که نشاند این چنین چابک و چست پیکان دوم بر سر سوفار نخست با موزه به آب در دویدی به نخست تا خرمن من به باد بردادی چست چون تیز شد آتش دلم گشتی سست خاکش بر سر که او نه خاک در تست کار تنم از دست دلم رفت ز دست بیچاره دلم به ماتم جان بنشست جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست سازم همه این بود که در کار شکست ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست وز دولت و اقبال شهی کسب تراست امروز به یک حمله هزار اسب بگیر فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست دل در خم آن زلف معنبر بنشست جان گفت که دل رفت وزین غمکده رست من هم پی دل روم به هر حال که هست مسکین چو به لب رسید پایش بشکست بوطالب نعمه ای گشاده‌دل و دست با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست هر زیور کان خدای بر جد تو بست جز نام پیمبری دگر جمله‌ت هست ای صبر ز دست دل معشوقه‌پرست این بار به دامن تو خواهم زد دست کو باز مرا بر آتش دل بنشاند واندر سر زلف یار ساکن بنشست دی می‌شد و از شکوفه شاخی در دست گفتم به شکوفه وعده بود این آن هست برگشت و به طعنه گفت ای عشوه‌پرست نشنیدی که هرچه بشکفت نه بست از حادثه‌ای که هرچه زو گویم هست هرچند که بشکست مرا هیچ نبست گفتند شکسته‌ای به دست آور دست آورده‌ام آن شکسته لیکن هم دست دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست کز من اثری نماند جز باد به دست از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست گفتند که شعر تو ملک داشت به دست گفتم عجبا و جای این معنی هست او فرع و چنان دلیر در بحر نشست من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست در سایه‌ی آن زلف مشوش که تراست ای بس دل سرگشته‌ی غمکش که تراست می‌بر دل و می ده غم و فارغ می‌رو دور از دل من زهی دل خوش که تراست کون خر ملک ریش گاو افتادست چون استر بد لایق داو افتادست در صدر وزارتت که در عشق زرست چون از پس راء عمرو واو افتادست تا حادثه قصد آل عمران کردست کس نیست که او حدیث احسان کردست احسان ز کسان بوالحسن بود مگر کو همچو کسانش روی پنهان کردست شاها به خدایی که ترا بگزیدست گر ملک چو تو خدایگانی دیدست الا تو که بودست که صد باره جهان روزان بگرفتست و شبان بخشیدست آن چهره که هرکه وصف او بشنیدست بر چهره‌ی آفتاب و مه خندیدست ماه نو عید دیده‌ام دوش بدو بر ماه تمام کس مه نو دیدست زلف تو از آن دم که دلم بربودست از زیر کله روی به کس ننمودست مانا به حکایت از لبت بشنودست کز جمله‌ی عاشقان چشمت بودست فرمان تو بر جهان قضای دگرست کلک تو گره‌گشای بند قدرست هر نامه که در نظم امور بشرست توقیع برو ابوالمعالی عمرست در هر طرفی اگرچه یاری دگرست واندر هر گوشه غمگساری دگرست در سر ز غمت مرا خماری دگرست معشوقه تویی و عشق کاری دگرست دیدار تو در جهان جهانی دگرست رخسار تو ماه آسمانی دگرست گر جان بشود رواست اندر غم تو ما را غم تو به نقد جانی دگرست چون حسن تو رنج من به عالم سمرست کارم چو سر زلف تو زیر و زبرست دیدم ز غمت بسی جفاها لیکن نادیدن تو ز هرچه دیدم بترست با رای تو صبح ملک بی‌گه خیزست با عزم تو آب تیغ فتح آمیزست چون خواجه توان گفت کسی را که به حکم جمشید نشان و کیقباد انگیزست دل بر سر عهد استوار خویش است جان در غم تو بر سر کار خویش است از دل هوس هر دو جهانم برخاست الا غم تو که بر قرار خویش است عدل تو زمانه را نگهدار بس است تایید تو دین و ملک را یار بس است چون کار جهان کلک تو می‌دارد راست تا هست جهان کلک تو بر کار بس است دل در هوس شراب گلرنگ خوشست با بربط و با نای و دف و چنگ خوشست روزی ز کس فراخ نیکو نبود روزی فراخم از در تنگ خوشست آن چیست که مقصود جهانی آنست آن طرفه که از جهانیان پنهانست در دانش عقل و جان و تن حیرانست آن به که چنان بود که بتوان دانست با دل گفتم چو یار بی فرمانست این صبر هوس پختن بی‌پایانست دل گفت نفس مزن که تدبیر آنست هم پختن این هوس که نتوان دانست با آنکه دلم در غم هجرت خونست شادی به غم توام ز غم افزونست اندیشه کنم هر شب و گویم یارب هجرانش چنین است وصالش چونست پایی که ز بند عالمی بیرونست پالود به خون و زین غمم دل خونست ای تاج سر زمانه آخر کم ازین کای دست خوش زمانه پایت چونست گر شرح نمی‌دهم که حالم چونست یا از تو مرا چه درد روزافزونست پیداست چو روز نزد هرکس که مرا با این لب خندان چه دل پر خونست تا خرمن آز را دلت پیمانه‌ست نزدیک تو جز حدیث نان افسانه‌ست خوش‌باش که یک نیمه مرا در خانه‌ست در سنبله‌ی سپهر اگر یک دانه‌ست عشقی که همه عمر بماند این است دردی که ز من جان بستاند این است کاری که کسش چاره نداند این است وان شب که به روزم نرساند این است از تو طمعم یکی صراحی باده است زیرا که مرا حریفکی افتاده است چون مست شود مرا بخواهد دادن زیرا که مرا وعده به مستی داده است هجران تو دوش چون به من درنگریست بنشست و به های‌های بر من بگریست گریان بر وصل شد که تدبیرم چیست تا چند به جان دیگران خواهی زیست می‌آمد و از دیده‌ی ما می‌نگریست می‌رفت و دگرباره قفا می‌نگریست با جلوه‌ی خویشتن خوشش می‌آمد یا از سر مرحمت به ما می‌نگریست از وصل تو بر کناره می‌باید زیست با سینه‌ی پاره پاره می‌باید زیست بی‌دل به هزار حیله می‌باید بود بی‌جان به هزار چاره می‌باید زیست بوطالب نعمه طالب نعمت نیست زان در کرمش تکلف و منت نیست در همت او هر دو جهان مختصرست جز وی ز پیمبریست آن همت نیست پایی که نه در هوای تو در گل نیست رایی که نه رای تو برو مشکل نیست القصه ز هرچه نام شادی دارد در عالم عشق جز غمت حاصل نیست ای شاه نجیب کفشگر دانی کیست آنکس که ازو خزینت از مال تهیست سیمت ز کل حبه طلب ورنه ازو سگ داند و کفشگر که در انبان چیست پای تو اگرچه در وفا محکم نیست در دست تو یک درد مرا مرهم نیست با این همه از غمت گزیرم هم نیست دل بی‌غم دار کز تو دل بی‌غم نیست تا چند طلب کنم وفای تو که نیست تا کی گیرم کسی به جای تو که نیست گفتی که ترا جان و جهان جز من نیست ای جان جهان به خاک‌پای تو که نیست گر درخور قدر همتم سیمی نیست چون من به هنر کس اندر اقلیمی نیست عیبی نبود گر فلکم سیم نداد چونان که ز نان استدنم بیمی نیست ای دل یارت که سر به سر کبر و منیست بازیچه‌ی غمزه‌اش پیمان شکنیست سودای لب چنین کسی نتوان پخت با خویشتن آی این چه بی‌خویشتنیست تا دست امید ما شکستیم ز دوست زیر لگد فراق پستیم ز دوست دشمن به دعای شب چرا برخیزد چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست هردم ز تو گر تازه غمی باید هست در دور فلک نو ستمی باید هست در عشق تو گرچه ایچ می‌باید هست این بس نبود کانچ نمی‌باید هست چون آتش سودای تو جز دود نداشت مسکین دل من امید بهبود نداشت در جستن وصل تو بسی کوشیدم چون بخت نبود کوششم سود نداشت گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان بیماری چون تویی توان دید نداشت اندوه تو چون دلم به شادی انگاشت وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت گیرم ز جفاش باز نتوانی برد دایم ز وفاش باز نتوانی داشت اندوه تو چون دلم به شادی نگذاشت آخر ز وفاش باز نتوانی داشت هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست من تخم وفاداری تو خواهم کاشت دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت چون دید کزو قدم بر آتش دارم بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت محنت‌زده‌ای که کلبه‌ای داشت به دشت در نعمت و ناز دیدمش برمی‌گشت گفتمش که گنج یافتی گفتا نه بو طالب نعمه دی بر این دشت گذشت عمری که تر و خشک من آن بود گذشت وان مایه که کردمی بدان سود گذشت افسوس که روز بی‌غمی دیر رسید پس چون شب وصل دلبران زود گذشت با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت دل گفت مضایقت مکن زود بده با او به محقری سخن نتوان گفت با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت گل دیده پر آب کرد از باران گفت آری نتوان گرفت با گیتی جفت بنمای گلی که ریختن را نشکفت چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت آن کیست کزو فراغت خویش نیافت در دولت او عامل اموال زکات صد باره جهان بگشت و درویش نیافت عیشی که نمودم از جوانی همه رفت عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب وین سبزه‌ی عاریت رها کن رمه رفت سلطان که جهان به عدل آراست برفت سرو چمن ملک بپیراست برفت چون کژ رویی بدید از دور فلک کژ را به کژان داد و ره راست برفت حامی جهان ز جور افلاک برفت بنیاد نظام عالم خاک برفت آن زهر زمانه را چو تریاک برفت او رفت و سعادت از جهان پاک برفت معشوق مرا عهد من از یاد برفت وان عهد و وفا به باد برداد و برفت پایم به حیل ببست و آزاد برفت آتش به من اندر زد و چون باد برفت آن بت که به انصاف نکو بود برفت حورا صفت و فرشته‌خو بود برفت آسایش عمرم همه او داشت ببرد آرایش جانم همه او بود برفت دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت غمهای مرا به غمزه بفزود برفت بس دیر به دست آمد و بس زود برفت آتش به من اندر زد و چون دود برفت چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت تو دست به خون ریختنم رنجه مدار هجران تو این مهم به جان باز گرفت آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت عالم به خمار نرگس مست گرفت بس دل که کنون به قهر در پای آورد زین تیشه که آن نگار بردست گرفت ای دل بخر آن زلف که دستت نگرفت جز غمزه‌ی آن نرگس مستت نگرفت می لاف زدی که صبر دستم گیرد از پای درآمدی و دستت نگرفت با یار مرا زور و ستم درنگرفت زاری و فغان و لابه هم درنگرفت از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت تدبیر درم کنم که دم درنگرفت از شعله‌ی لاله جهان نور گرفت وز چهره‌ی گل روی زمین حور گرفت صحرا سلب بزم ملکشه پوشید بستان صفت مجلس دستور گرفت از گردش این هفت مخالف بر هفت هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت می ده که چو گل جوانیم در گل خفت تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت ای روزی خصم پیش خورد حشمت جزویست قیامت از نبرد حشمت اندیشه‌ی پل مکن که جیحون شاها انباشته شد جمله ز گرد حشمت تا روز به شب چو سوسنم بی‌رویت بیدار چو نرگسم به گرد کویت چون لاله شوم سوخته‌دل گر بنهم مانند گل دو رویه رو بر رویت عمری بادت کزو به رشک آید نوح راحی به کفت کزو خجل گردد روح شام همه شبهات به صبح آبستن صبح همه روزهات ضامن به صبوح عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ یک روز نرفت راه دلجویی چرخ آورد و به دست جور مریخم داد با زهره گرفتست مرا گویی چرخ از چرخ که کامی به مرادم ننهاد وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد پیروز شه طغان تکین دادم داد پیروز شه طغان تکین باقی باد با قدر تو آب آسمان ریخته باد با خاک درت ستاره آمیخته باد گر کم کند از سر تو یک موی فلک خورشید ازو به مویی آویخته باد دادم به امید روزگاری بر باد نابوده ز روزگار خود روزی شاد زان می‌ترسم که روزگارم نبود چونان که ز روزگار بستانم داد در چشمه‌ی تیغ بی‌کفت آب مباد در زلف زره بی‌کنفت تاب مباد بی‌یاد مبارک تو در دست ملوک در آب فسرده آتش ناب مباد هرگز دلم از وفای تو فرد مباد یک دم ز غم تو بی‌دم سرد مباد گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد پس یک نفس از درد تو بی‌درد مباد ای شاه زمین دور زمان بی‌تو مباد تا حشر سعود را قران بی‌تو مباد آسایش جان ز تست جان بی‌تو مباد مقصود جهان تویی جهان بی‌تو مباد حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد عشق تو مرا به خیره گمراهی داد از راستی‌ام نخواهی آگاهی داد تا چند مرا پرده‌ی کژ خواهی داد جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد وز مرتبه آفتاب را بار نداد از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد چون پای نداشت پای تا سر بنهاد زان داد سخن همی بنتوانم داد کابستن رازهابنتواند زاد گر دوست مرا به کام دشمن دارد یا خسته دل و سوخته خرمن دارد گو دار کزین جفا فراوان بیش است آن منت غم که بر دل من دارد بیننده که چشم عاقبت‌بین دارد می خوردن و مست خفتن آیین دارد تا جان دارم به دست برخواهم داشت تلخی که مزاج جان شیرین دارد باد سحری گذر به کویت دارد زان بوی بنفشه‌زار مویت دارد در پیرهن غنچه نمی‌گنجد گل از شادی آنکه رنگ رویت دارد دل گرچه غمت ز جان نهان می‌دارد اشکم همه خرده در میان می‌دارد جان بی‌تو کنون فراق تن می‌طلبید دل بی‌تو کنون ماتم جان می‌دارد صد پرده شبی فلک ز من بردارد تا روز چو شب زپرده بیرون آرد ار دست شب و روز به شب بگریزد هر کس که چو روز من شبی بگذارد گر یک شبه وصل بتم آواز آرد یکساله فراقش فلک آغاز آرد صد روز ارین که می‌گذارم بدهم گر دور فلک از آن شبی باز آرد نه دل ز وصال تو نشانی دارد نه جان ز فراق تو امانی دارد بیچاره تنم همه جهان داشت به تو واکنون به هزار حیله جانی دارد شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد تقدیر بدم نامه بر طوفان برد ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح انصاف بده بی‌تو به سر بتوان برد؟ دل در غم تو گر به مثل جان نبرد سر در نارد به صبر و فرمان نبرد زان می‌ترسم که عمر کوتاه دلم این درد دراز را به پایان نبرد به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال به بارگاه وزارت به فرخی بنشست خدایگان وزیران و قبله‌ی آمال نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند روان پاک محمد به ایزد متعال زمانه بخشش و خورشیدرای و گردون‌قدر کریم‌طبع و پسندیده‌فعل و خوب‌خصال ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال به گام عقل مساحت کند محیط فلک به نور رای تصور کند خیال حیال بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست به پیش رای مصیبش زبان حجت لال به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر خدای نامه‌ی ارواح و قسمت آجال به فر دولت او شیر فرش ایوانش تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست چو از بخار دخانی زمین گه زلزال ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال دلش ملال نداند همی به بخشش و جود مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر تو آن کسی که خدایت نیافرید همال عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو از آن عنایت محضی و آدم از صلصال به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی درست شد که کمالیست از ورای کمال اگر به کوه برند از عنایت تو نشان وگر به بحر برند از سیاست تو مثال در آن بنفشه به جای خاره‌ی صلب وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال فلک خرام سمند ترا سزد که بود جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال چو باد در قفس انگار کار دولت خصم از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان کنون گهست که با سگ درون شود به جوال بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال بخیر بر تو دعا کرده‌ام همی شب و روز بطبع بر تو ثنا گفته‌ام همی مه و سال به خدمت تو چنان تشنه بوده‌ام بخدای که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال به بخت تیره‌ی برگشته گفتم آخر هم به کام باز بگردد سپهر خیره منال جمال جاه تو از پرده برگشاید روی همان قدر تو بر بنده گستراند بال بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین که بی‌تو باز ندانسته‌ام یمین ز شمال به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد خدای بر من و بر دیگران در اقبال به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال ز رشک چهره‌ی بدخواه تو چو زر عیار ز اشک دیده‌ی بدگوی تو چو بحر طلال مباد اختر خصم ترا سعود و شرف مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت نه من دلشده در قید تو افتادم و بس کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت قیمت روز وصال تو ندانست دلم تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت آمد بهار خرم آمد نگار ما چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما آمد مهی که مجلس جان زو منورست تا بشکند ز باده گلگون خمار ما شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش در بیشه جهان ز برای شکار ما دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری کهسار در خروش که ای یار غار ما در روز بزم ساقی دریاعطای ما در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما چونی در این غریبی و چونی در این سفر برخیز تا رویم به سوی دیار ما ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست ما را کشان کنید سوی جویبار ما سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما شد ماه در گدازش سوداش همچو ما شد آفتاب از رخ او یادگار ما ای رونق صباح و صبوح ظریف ما وی دولت پیاپی بیش از شمار ما هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود درکش به روی چون قمر شهریار ما این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد کار او کند که هست خداوندگار ما می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند که به یک جرعه‌ی می آب رخم بفروشند دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند باده از دست حریفان ترشروی منوش که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند می پرستان جگر خسته چنین نخروشند تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند برفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن همه تن جمله زبانند ولی خاموشند عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند بازم از غصه جگر خون کرده‌ای چشمم از خونابه جیحون کرده‌ای کارم از محنت به جان آورده‌ای جانم از تیمار و غم خون کرده‌ای خود همیشه کرده‌ای بر من ستم آن نه بیدادی است کاکنون کرده‌ای زیبد ار خاک درت بر سر کنم کز سرایم خوار بیرون کرده‌ای از من مسکین چه پرسی حال من؟ حالم از خود پرس: تا چون کرده‌ای؟ هر زمان بهر دل مجروح من مرهمی از درد معجون کرده‌ای چون نگریم زار؟ چون دانم که تو با عراقی دل دگرگون کرده‌ای آتشی نو در وجود اندرزدیم در میان محو نو اندرشدیم نیک و بد اندر جهان هستی است ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم هر چه چرخ دزد از ما برده بود شب عسس رفتیم و از وی بستدیم ما یکی بودیم با صد ما و من یک جوی زان یک نماند و ما صدیم از خودی نارفته نتوان آمدن از خودی رفتیم وانگه آمدیم قد ما شد پست اندر قد عشق قد ما چون پست شد عالی قدیم پیشه مردی ز حق آموختیم پهلوان عشق و یار احمدیم بیست و نه حرف است بر لوح وجود حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم سعد شمس الدین تبریزی بتافت وز قران سعد او ما اسعدیم پادشاهان که گنج پردازند رسم باشد که شهر و ده سازند زانکه در کردن عمارت عام هم مثوبات باشد و هم نام گر چه بعضی ز مال کاست شود کار بسیار خلق راست شود هر کرا رای شهر ساختنست اولین شرط مال باختنست وانگهی کردن اختیاری نیک پس بنا کردن حصاری نیک گر بود مشرق و شمالش باز با جنوب گرفته مال مباز حفر کاریز و جویها مقدور برف نزدیک و گرمسیر نه دور نمک و هیزم و گچ و گل سر بیشه و کوه و راه اشتر و خر جای نخجیر و رودخانه‌ی آب خیل و صحرا نشینش از هر باب ور دهی نیز را اساس نهند عاقلان هم برین قیاس نهند بر زمینی که آب خیز بود کوه را حاجت گریز بود آب شیرین به جوی و خاک درست جای کشت و برو رعیت چست شهر نزدیک و شیخ دانشمند آب گیر و صطرخ باشد و بند خندق و سور بهر تیرزنان چشمه نزدیک بهر پیرزنان بر بلندی و دور از آفت سیل وز گذار چریک یافته میل ور کنی خانه‌ای اساس ببین جایگاهی بلند و رست و امین راه آب و زمین و بستان نیز جای برف افگن زمستان نیز مطرح خاک و محرز غله کاه و اصطبل، ارت بود گله همه نزدیک بایدش ناچار آب و حمام و مسجد و بازار ور نداری، که خانه سازی، زر رخت در کوچه‌ی کریمان بر من کیم اندر جهان سرگشته‌ای در میان خاک و خون آغشته‌ای در ریای خود منافق پیشه‌ای در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای شهرگردی خودنمایی رهزنی مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای در ازل گویی قلم رندم نبشت کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای یک سر سوزن ندیدم روی دوست پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای برهمی جوید دلم ناکشته تخم کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای کیست عطار این سخن را هیچکس با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ می‌کنم با نفس آمیز نگه‌های عجب از نگاه غضب‌آمیز تو حظی و چه حظ آن که وی جرعه‌کش بزم تو بود امشب داشت پیش اغیار به پرهیز تو حظی و چه حظ نیم بسمل شده تیغ تغافل امروز می‌کند از نگه تیز تو حظی و چه حظ دل که از شوق کلام تو کبابست کباب دارد از لعل نمک ریز تو حظی و چه حظ وقت تغییر عذارت که شد آزرده رقیب کردم از سبزه‌ی نوخیز تو حظی و چه حظ محتشم را که به یک موی دل آویخته‌ای دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی درد مرا به بوسی درمان نمی‌کنی بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه گفتن چه سود با تو که فرمان نمی‌کنی هجر توام ز خون جگر طعمه می‌دهد گر تو به خوان وصلش مهمان نمی‌کنی با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم کالا حدیث زر فراوان نمی‌کنی جان می‌دهم به جای زر این نادره که تو از زر حدیث می‌کنی از جان نمی‌کنی یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم قرب هزار جان که تو قربان نمی‌کنی چون زور آزما شده دست جنون تو خاقانیا تو فکر گریبان نمی‌کنی توبه سفر گیرد با پای لنگ صبر فروافتد در چاه تنگ جز من و ساقی بنماند کسی چون کند آن چنگ ترنگاترنگ عقل چو این دید برون جست و رفت با دل دیوانه که کردست جنگ صدر خرابات کسی را بود کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ هر کی ز اندیشه دلارام ساخت کشتی برساخت ز پشت نهنگ و آنک در اندیشه یک جو زر است او خر پالان بود و پالهنگ یار منی زود فروجه ز خر خر بفروش و برهان بی‌درنگ کون خری دنب خری گیر و رو رو که کلیدی نبود در مدنگ راز مگو پیش خران ای مسیح باده ستان از کف ساقی شنگ رنج تن دور از تو ای تو راحت جان‌های ما چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر صحت جسم تو بادا ای قمرسیمای ما عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش یابد او هستی باقی بیرون ز حد وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان کخر صندوق تو نیست یقین جز لحد تو لحد خویش را پر کن از زر صدق پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد قلب میاور بدانک غره کنی مشتری ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد ز رستم چو بشنید بهمن سخن روان گشت با موبد پاک‌تن تهمتن زمانی به ره در بماند زواره فرامرز را پیش خواند کز ایدر به نزدیک دستان شوید به نزد مه کابلستان شوید بگویید کاسفندیار آمدست جهان را یکی خواستار آمدست به ایوانها تخت زرین نهید برو جامه‌ی خسرو آیین نهید چنان هم که هنگام کاوس شاه ازان نیز پرمایه‌تر پایگاه بسازید چیزی که باید خورش خورشهای خوب از پی پرورش که نزدیک ما پور شاه آمدست پر از کینه و رزمخواه آمدست گوی نامدارست و شاهی دلیر نیندیشد از جنگ یک دشت شیر شوم پیش او گر پذیرد نوید به نیکی بود هرکسی را امید اگر نیکویی بینم اندر سرش ز یاقوت و زر آورم افسرش ندارم ازو گنج و گوهر دریغ نه برگستوان و نه گوپال و تیغ وگر بازگرداندم ناامید نباشد مرا روز با او سپید تو دانی که آن تابداده کمند سر ژنده پیل اندر آرد به بند زواره بدو گفت مندیش ازین نجوید کسی رزم کش نیست کین ندانم به گیتی چو اسفندیار برای و به مردی یکی نامدار نیاید ز مرد خرد کار بد ندید او ز ما هیچ کردار بد زواره بیامد به نزدیک زال وزان روی رستم برافراخت یال بیامد دمان تا لب هیرمند سرش تیز گشته ز بیم گزند عنان را گران کرد بر پیش رود همی بود تا بهمن آرد درود چو بهمن بیامد به پرده‌سرای همی بود پیش پدر بر به پای بپرسید ازو فرخ اسفندیار که پاسخ چه کرد آن یل نامدار چو بشنید بنشست پیش پدر بگفت آنچ بشنیده بد در بدر نخستین درودش ز رستم بداد پس‌انگاه گفتار او کرد یاد همه دیده پیش پدر بازگفت همان نیز نادیده اندر نهفت بدو گفت چون رستم پیلتن ندیده بود کس بهر انجمن دل شیر دارد تن ژنده پیل نهنگان برآرد ز دریای نیل بیامد کنون تا لب هیرمند ابی جوشن و خود و گرز و کمند به دیدار شاه آمدستش نیاز ندانم چه دارد همی با تو راز ز بهمن برآشفت اسفندیار ورا بر سر انجمن کرد خوار بدو گفت کز مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند به راز وگر کودکان را بکاری بزرگ فرستی نباشد دلیر و سترگ تو گردنکشان را کجا دیده‌ای که آواز روباه بشنیده‌ای که رستم همی پیل جنگی کنی دل نامور انجمن بشکنی چنین گفت پس با پشوتن به راز که این شیر رزم‌آور جنگ ساز جوانی همی سازد از خویشتن ز سالش همانا نیامد شکن آن خواجه خوش لقا چه دارد آیینه‌اش از صفا چه دارد هان تا نروی تو در جوالش رختش بطلب که تا چه دارد اندر سخنش کشان و بو گیر کز بوی می بقا چه دارد در گلشن ذوق او فرورو کز نرگس و لاله‌ها چه دارد هر چند کز انبیا بلافید از گوهر انبیا چه دارد گر چه صلوات می‌فرستند از صفوت مصطفی چه دارد یا سایه خود بر او مینداز کو خود چه کس است یا چه دارد در ساقی خویش چنگ درزن مندیش که آن سه تا چه دارد عمری پی زید و عمرو بردی زین پس بنگر خدا چه دارد از سرمجموع اصل مگذر کاین اصل جدا جدا چه دارد این کاه سخن دگر مپیما بندیش که کهربا چه دارد مسلم آمد یار مرا دل افروزی چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست رهیدم از کله و از سر و کله دوزی دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه کشی چو کان زر شده‌ای حبه‌ای چه اندوزی به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی ز جهرم فرخ زاد راخواندند بران تخت شاهیش بنشاندند چو برتخت بنشست و کرد آفرین ز نیکی دهش بر جهان آفرین منم گفت فرزند شاهنشهان نخواهم جز از ایمنی در جهان ز گیتی هرآنکس که جوید گزند چو من شاه باشم نگردد بلند هر آنکس که جوید به دل راستی نیارد به کار اندرون کاستی بدارمش چون جان پاک ارجمند نجویم ابر بی‌گزندان گزند چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی بخاک اندر آمد سر و بخت اوی همین بودش از روز و آرام بهر یکی بنده در می برآمیخت زهر بخورد و یکی هفته زان پس بزیست هرآنکس که بشنید بروی گریست همی پادشاهی به پایان رسید ز هر سو همی دشمن آمد پدید چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کزو چند یابی تو بهر بخور هرچ داری به فردا مپای که فردا مگر دیگر آیدش رای ستاند ز تو دیگری را دهد جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد بخور هرچ داری فزونی بده تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه هرآنگه که روز تو اندر گذشت نهاده همه باد گردد به دشت نوشته حضرت آصف برات من به کسی که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم به قدر وجه براتم درید کفش و نشد که یک فلوس ز وجه برات بستانم فروغ جمالت نظر برنتابد صفات خیالت خبر برنتابد به کوی تو از زحمت عاشقانت نسیم سحرگه گذر برنتابد به بازار تو مشتری بی‌بصر به که جانان خریدن بصر برنتابد بلائی که از عشقت آمد به رویم قضا برنگیرد قدر برنتابد به هر زشتی از عشق تو برنگردم که از عشق خوبان حذر برنتابد برآنی که خونم بریزی و سهل است چه عاشق بود کاینقدر برنتابد مکن هیچ تقصیر در کشتن من که کار عزیزان خطر برنتابد به بوسه لبت را کند رنجه نی‌نی که درد سر او نظر برنتابد به کامت ز تنگی سخن در نگنجد میان تو جان را کمر برنتابد به جان و سر تو که خاقانی از تو به جان گر کنی حکم سر برنتابد سگ توست خاقانی اینک به داغت چنان دان که داغ دگر برنتابد گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟ ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟ عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟ بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟ خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟ عمر خود در کار او کردم به امید دمی گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟ ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟ بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟ تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟ کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟ اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟ جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان چون برق میگریزی چون باد می‌ربایی بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا چون عندلیب بیدل همواره می‌سرایی خورشیدوار کردی چون ذره‌های عقلی دلهای عاشقان را در پرده‌ی هوایی یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی ای یافته جمالت در جلوه‌ی نخستین منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی روح‌القدس ندارددر خوبی و لطافت با خاک کف پایت یکذره آشنایی بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم در گرد گوی ارضی یا حلقه‌ی سمایی بگشای بند مرجان تا همچو طبع بی‌جان بندازد از جمالت جان تاج کبریایی ای تافته کمالت از چار سوی ارکان پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد منزل به کوی رندی یا راه پارسایی ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن در حجره‌ی غریبان تو خود درون نیایی گیرم که بار ندهی ما را درون پرده کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی بی روی تو نگارا چشم امید ما را باید ز نقش نامه نام تو توتیایی نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی در نظمهای عالی وصف ترا سنایی کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده بوسه‌ای، ار آشکار نیست، نهانم بده خانه جدا میکنی،طاقت اینم ببخش بوسه بها میکنی، مکنت آنم بده چون نتواند کسی چاره‌ی بهبود من من به جز از خویشتن هیچ ندانم، بده دل به تمنای تو بر در امید زد یا چو سگم جای ساز،یا بسگانم بده دانش و دین مرا میکنی ارزان بها این همه ارزان ترا،وصل گرانم بده باغ ترا باغبان بودم و آفت رسید دخل زیان کرده‌ام، خرج زیانم بده در پی جان منی، اینهمه تعجیل چیست؟ بنده‌ی بد نیستم، خواجه، امانم بده چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده از سر گردن کشی دوش ز دم بر فلک دوش چه می‌داده‌ای؟ باز همانم بده آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم به تو ای دو جهان زان تو، هر دو جهانم بده گر چه برفتم بسی، از تو نشان کس نداد من به تو ره چون برم؟ هم تو نشانم بده اوحدی ار شد زبون وقت ثنای تو، من مرد زبون نیستم، مزد زبانم بده گر زلیخا بست درها هر طرف یافت یوسف هم ز جنبش منصرف باز شد قفل و در و شد ره پدید چون توکل کرد یوسف برجهید گر چه رخنه نیست عالم را پدید خیره یوسف‌وار می‌باید دوید تا گشاید قفل و در پیدا شود سوی بی‌جایی شما را جا شود آمدی اندر جهان ای ممتحن هیچ می‌بینی طریق آمدن تو ز جایی آمدی وز موطنی آمدن را راه دانی هیچ نی گر ندانی تا نگویی راه نیست زین ره بی‌راهه ما را رفتنیست می‌روی در خواب شادان چپ و راست هیچ دانی راه آن میدان کجاست تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن خویش را بینی در آن شهر کهن چشم چون بندی که صد چشم خمار بند چشم تست این سو از غرار چارچشمی تو ز عشق مشتری بر امید مهتری و سروری ور بخسپی مشتری بینی به خواب چغد بد کی خواب بیند جز خراب مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ گر دلت را نان بدی یا چاشتی از خریداران فراغت داشتی تن به تو دادم، دل و جانش مبر دل برت آمد، ز جهانش مبر از دل من گرچه گرو می‌بری اول بازیست، روانش مبر دشمن من بر دهنت سود لب او چه شناسد؟ به زبانش مبر گر سرم از پای تو دوری کند باز بجز موی کشانش مبر گفت: شبی دست بگیرم ترا زلف تو، باز از سر آنش مبر روی نهان کردی و بردی دلم گرنه ببازیست، نهانش مبر عقل، که شاگرد سر زلف تست او بگریزد، به دکانش مبر تا کمر زر ندهد دست من دست بگیر و به میانش مبر اوحدی ار بنده‌ی روی تو نیست بند کن و جز به سگانش مبر چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید سرش راست بر شد چو سرو بلند به گفتار خوب و خرد کاربند پذیرنده‌ی هوش و رای و خرد مر او را دد و دام فرمان برد ز راه خرد بنگری اندکی که مردم به معنی چه باشد یکی مگر مردمی خیره خوانی همی جز این را نشانی ندانی همی ترا از دو گیتی برآورده‌اند به چندین میانچی بپرورده‌اند نخستین فطرت پسین شمار تویی خویشتن را به بازی مدار شنیدم ز دانا دگرگونه زین چه دانیم راز جهان آفرین نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی ازین به گزین به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندر نیاری به دام بلا نگه کن بدین گنبد تیزگرد که درمان ازویست و زویست درد نه گشت زمانه بفرسایدش نه آن رنج و تیمار بگزایدش نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی ازو دان فزونی ازو هم شمار بد و نیک نزدیک او آشکار اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکی چندم زمانی با تو بنشینم، دمی در روی تو خندم درآ شاد از درم خندان که در پایت فشانم جان مدارم بیش ازین گریان، بیا، کت آرزومندم چو با خود خوش نمی‌باشم، بیا ، تا با تو خوش باشم چو مهر از خویش ببریدم، بیا، تا با تو پیوندم نیابی نزد مهجوران، نپرسی حال رنجوران بیا، زان پیش کز عالم بکلی رخت بربندم بیا کز عشق روی تو شبی خون جگر خوردم میزار از من بی‌دل، که سر در پایت افکندم مرا خوش دار، چون خود را به فتراک تو بر بستم بیا، کز آرزوی تو دمی صد بار جان کندم ز لفظ دلربای تو به یک گفتار خوشنودم ز وصل جان‌فزای تو به یک دیدار خرسندم وصالت، ای ز جان خوشتر، بیابم عاقبت روزی ولی ار زنده بگذارد فراقت روزکی چندم وطن گاه دل خود را بجز روی تو نگزینم تماشاگاه جسم و جان بجز روی تو نپسندم ز هستی عراقی هست بر پای دلم بندی جمال خوب خود بنما، گشادی ده ازین بندم ای خداوند این کبود خراس صد هزاران تو را ز بنده سپاس که به آل رسول خویش مرا برهاندی از این رمه‌ی نسناس تا متابع بوم رسول تو را نروم بر مراد خویش و قیاس هم مقصر بوم به روز و به شب به سپاست بر آورم انفاس شکر و حمد تو را زبان قلم است بندگان را و روز و شب قرطاس نامه‌ها پیش تو همی آید هم ز بیدار دل هم از فرناس هیچ کاری از این دو نامه برون نکند کافر و خدای‌شناس آتش دوزخ است ناقد خلق او شناسد ز سیم پاک نحاس داد من بی‌گمان بر آیدمی روز حشر از نبیره‌ی عباس وز گروهی که با رسول و کتاب فتنه‌گشتند بریکی به قیاس این ستوران کرده در گردن رسن جهل و سلسله‌ی وسواس من چه کردم اگر بدان جاهل نفرستاد وحی رب‌الناس؟ با نبوت چه کار بود او را چون برفت از پس رش و کرباس؟ لاجرم امتش به برکت او کوفته‌ستند پای خویش به فاس دو مخالف بخواند امت را چو دو صیاد صید را سوی داس برده‌گشتند یکسر این ضعفا وان دو صیاد هر یکی نخاس به خراسی کشید هر یک‌شان که سزاوارتر ز خر به خراس هر چه کان گفت «لایجوز چنین» آن دگر گفت «عندنا لاباس» اینت مسکر حرام کرد چو خوگ وانت گفتا بجوش و پر کن طاس دو مخالف امام گشته‌ستند چون سیاه و سپید و خز و پلاس نشد از ما بدین رسن یک تا هر که بشناخت پای خویش از راس لیکن اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس از ره نام همچو یک دگرند سوی بی‌عقل هرمس و هرماس لیکن از راه عقل هشیاران بشناسند فربهی ز اماس ای خردمند هوش دار که خلق بس به اسداس در زدند اخماس سخت بد گشت نقدها مستان درم از کس مگر به سخت مکاس دور باش از مزوری که به مکر دام قرطاس دارد و انقاس تیزتر گشت و جهل را بازار سوی جهال صد ره از الماس نیست از نوع مردم آنک امروز شخص و انواع داند و اجناس خرد و جهل کی شوند عدیل؟ بز را نیست آشنا رواس می‌شتابد چو سیل سوی نشیب خلق سوی نشاط و لهو و لباس من همانا که نیستم مردم چون نیم مرد رود و مجلس و کاس تا اساس تنم به پای بود نروم جز که بر طریق اساس پاس دارم ز دیو و لشکر او به سپاس خدای بر تن، پاس نبوم ناسپاس ازو که ستور سوی فرزانه بهتر از نسپاس هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد به سر دانه‌ی خال تو سبک باز آید وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم چشم من تا به لب گور نظر باز آید ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد استخوانم ز نشاط تو به آواز آید مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید آنکه با واقعه‌ی عشق تو پرداخت چو من چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟ قصه‌ی اوحدی از راه سپاهان بشنو همچو آوازه‌ی سعدی که ز شیراز آید در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا می‌بینم سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‌بینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می‌بینم آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی گفتا بدید و داد من کز بهر این کار آمدم هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو چندین ره از اشتاب تو بی‌کفش و دستار آمدم فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش گل‌ها دهم گر چه که من اول همه خار آمدم گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم گفت خیاطیست نامش پور شش اندرین چستی و دزدی خلق‌کش گفت من ضامن که با صد اضطراب او نیارد برد پیشم رشته‌تاب پس بگفتندش که از تو چست‌تر مات او گشتند در دعوی مپر رو به عقل خود چنین غره مباش که شوی یاوه تو در تزویرهاش گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو که نیارد برد نی کهنه نی نو مطمعانش گرم‌تر کردند زود او گرو بست و رهان را بر گشود که گرو این مرکب تازی من بدهم ار دزدد قماشم او به فن ور نتواند برد اسپی از شما وا ستانم بهر رهن مبتدا ترک را آن شب نبرد از غصه خواب با خیال دزد می‌کرد او حراب بامدادان اطلسی زد در بغل شد به بازار و دکان آن دغل پس سلامش کرد گرم و اوستاد جست از جا لب به ترحیبش گشاد گرم پرسیدش ز حد ترک بیش تا فکند اندر دل او مهر خویش چون بدید از وی نوای بلبلی پیشش افکند اطلس استنبلی که ببر این را قبای روز جنگ زیر نافم واسع و بالاش تنگ تنگ بالا بهر جسم‌آرای را زیر واسع تا نگیرد پای را گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد در قبولش دست بر دیده نهاد پس بپیمود و بدید او روی کار بعد از آن بگشاد لب را در فشار از حکایتهای میران دگر وز کرمها و عطاء آن نفر وز بخیلان و ز تحشیراتشان از برای خنده هم داد او نشان هم‌چو آتش کرد مقراضی برون می‌برید و لب پر افسانه و فسون با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی ای خانه شهری نگهت برده به یغما در شهر دلی کو که در او خانه نکردی تا گنج غمت را سر ویرانی دلهاست یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی از حال شکست دلم آگاه نگشتی تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردی تنها نه من از عشق رخت شهره‌ی شهرم صاحب نظری نیست که افسانه نکردی نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش واندیشه ز دود دل پروانه نکردی با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی بیگانه‌ام از محرم و بیگانه نکردی ای آن که به مردی نشدی کشته‌ی جانان دردا که یکی همت مردانه نکردی ایمن دلی از دست ستم کاری صیاد خون خوردن و فریاد غریبانه نکردی دل تنگ شدی باز فروغی مگر امروز از دست غمش گریه مستانه نکردی رضع الموالی غیاث الخلق طرا سیحمی الخلق عن سخط الرفیع و حق الحق لا ابغی رضاه ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع وجدنا فیض ذات الرجع فینا فلم یجز الرجوع الی الرجیع □ریاض للمحاضر و المبادی و کنز للحواضر و البوادی شوارد خاطری نظما و نثرا ریاح سائرات فی البلاد کانی نلت عنقود الثریا فاعصر منه خمرا للعباد اذا لم یسبه القواد لوما کان ابن الزنا شر الزناد اذا الح عزة و سود مجد اصوغ کلاهما بید الایادی بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی و ساعد قس ساعده الایادی غمی بد دل شاه هاماوران ز هرگونه‌ای چاره جست اندران چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیک شاه که گر شاه بیند که مهمان خویش بیاید خرامان به ایوان خویش شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده‌گاه بلند بدین‌گونه با او همی چاره جست نهان بند او بود رایش درست مگر شهر و دختر بماند بدوی نباشدش بر سر یکی باژجوی بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد به سر به کاووس کی گفت کاین رای نیست ترا خود به هاماوران جای نیست ترا بی‌بهانه به چنگ آورند نباید که با سور جنگ آورند ز بهر منست این همه گفت‌وگوی ترا زین شدن انده آید بروی ز سودابه گفتار باور نکرد نیامدش زیشان کسی را بمرد بشد با دلیران و کندآوران بمهمانی شاه هاماوران یکی شهر بد شاه را شاهه نام همه از در جشن و سور و خرام بدان شهر بودش سرای و نشست همه شهر سرتاسر آذین ببست چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز همه شهر بردند پیشش نماز همه گوهر و زعفران ریختند به دینار و عنبر برآمیختند به شهر اندر آوای رود و سرود به هم برکشیدند چون تار و پود چو دیدش سپهدار هاماوران پیاده شدش پیش با مهتران ز ایوان سالار تا پیش در همه در و یاقوت بارید و زر به زرین طبقها فروریختند به سر مشک و عنبر همی بیختند به کاخ اندرون تخت زرین نهاد نشست از بر تخت کاووس شاد همی بود یک هفته با می به دست خوش و خرم آمدش جای نشست شب و روز بر پیش چون کهتران میان بسته بد شاه هاماوران ببسته همه لشکرش را میان پرستنده بر پیش ایرانیان بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند ز چون و چرا و نهیب و گزند همه گفته بودند و آراسته سگالیده از جای برخاسته ز بربر برین‌گونه آگه شدند سگالش چنین بود همره شدند شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسی را نبد آرزو ساختن ز بربرستان چون بیامد سپاه به هاماوران شاددل گشت شاه گرفتند ناگاه کاووس را چو گودرز و چون گیو و چون طوس را چو گوید درین مردم پیش‌بین چه دانی تو ای کاردان اندرین چو پیوسته‌ی خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی بود نیز پیوسته خونی که مهر ببرد ز تو تا بگرددت چهر چو مهر کسی را بخواهی ستود بباید بسود و زیان آزمود پسر گر به جاه از تو برتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود چنین است گیهان ناپاک رای به هر باد خیره بجنبد ز جای چو کاووس بر خیرگی بسته شد به هاماوران رای پیوسته شد یکی کوه بودش سر اندر سحاب برآورده‌ی ایزد از قعر آب یکی دژ برآورده از کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار بدان دژ فرستاد کاووس را همان گیو و گودرز و هم طوس را همان مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژ فگند ز گردان نگهبان دژ شد هزار همه نامداران خنجرگذار سراپرده‌ی او به تاراج داد به پرمایگان بدره و تاج داد برفتند پوشیده رویان دو خیل عماری یکی درمیانش جلیل که سودابه را باز جای آورند سراپرده را زیر پای آورند چو سودابه پوشیدگان را بدید ز بر جامه‌ی خسروی بردرید به مشکین کمند اندرآویخت چنگ به فندق‌گلان را بخون داد رنگ بدیشان چنین گفت کاین کارکرد ستوده ندارند مردان مرد چرا روز جنگش نکردند بند که جامه‌اش زره بود و تختش سمند سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرید دلتان ز آوای کوس همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید فرستادگان را سگان کرد نام همی ریخت خونابه بر گل مدام جدایی نخواهم ز کاووس گفت وگر چه لحد باشد او را نهفت چو کاووس را بند باید کشید مرا بی‌گنه سر بباید برید بگفتند گفتار او با پدر پر از کین شدش سر پر از خون جگر به حصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم به خون شسته روی نشستن به یک خانه با شهریار پرستنده او بود و هم غمگسار چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی سپاهش به ایران نهادند روی پراگنده شد در جهان آگهی که گم شد ز پالیز سرو سهی چو بر تخت زرین ندیدند شاه بجستن گرفتند هر کس کلاه ز ترکان و از دشت نیزه‌وران ز هر سو بیامد سپاهی گران گران لشکری ساخت افراسیاب برآمد سر از خورد و آرام و خواب از ایران برآمد ز هر سو خروش شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش برآشفت افراسیاب آن زمان برآویخت با لشکر تازیان به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه بدادند سرها ز بهر کلاه چنین است رسم سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج سرانجام نیک و بدش بگذرد شکارست مرگش همی بشکرد شکست آمد از ترک بر تازیان ز بهر فزونی سرآمد زیان سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد همه در گرفتند ز ایران پناه به ایرانیان گشت گیتی سیاه دو بهره سوی زاولستان شدند به خواهش بر پور دستان شدند که ما را ز بدها تو باشی پناه چو گم شد سر تاج کاووس شاه دریغ‌ست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی کنون جای سختی و رنج و بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست کسی کز پلنگان بخوردست شیر بدین رنج ما را بود دستگیر کنون چاره‌ای باید انداختن دل خویش ازین رنج پرداختن ببارید رستم ز چشم آب زرد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد چنین داد پاسخ که من با سپاه میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه چو یابم ز کاووس شاه آگهی کنم شهر ایران ز ترکان تهی پس آگاهی آمد ز کاووس شاه ز بند کمین‌گاه و کار سپاه سپه را یکایک ز کابل بخواند میان بسته بر جنگ و لشکر براند تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد که در صحت علامتهای بیماری پدید آید به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی نشان روز روشن در شب تاری پدید آید ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید ای عشق تو کیمیای اسرار سیمرغ هوای تو جگرخوار سودای تو بحر آتشین موج اندوه تو ابر تند خون‌بار در پرتو آفتاب رویت خورشید سپهر ذره کردار یک موی ز زلف کافر تو غارتگر صد هزار دین‌دار چون زلف به ناز برفشانی صد خرقه بدل شود به زنار آنجا که سخن رود ز زلفت چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار تا بنشستی به دلربایی برخاست قیامتی به یکبار آن شد که ز وصل تو زدم لاف اکنون من و پشت دست و دیوار در عشق تو کار خویش هر روز از سر گیرم زهی سر و کار دستی بر نه که دور از تو چون باد ز دست رفت عطار صد هزار افسوس کز بی‌مهری گردون نهاد آفتاب عمر یوسف میرزا رو در زوال ماه اوج عزت از دور سپهر بی‌درنگ ناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال شد نهان در تیره خاک آن قیمتی گوهر که بود درة التاج سیادت قرة العین کمال طعمه‌ی گرگ اجل شد یوسف رویش چو بدر وز غمش شد پشت یعقوب فلک خم چون هلال مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان پر فشان سوی گلستان جنان بگشود بال بود از رخسار و قامت غیرت گل رشک سرو حیف از آن نورسته گل افسوس از آن نازک نهال شد گلی ناچیده در باغ جنان و ماتمش بیخت بر فرق جهان خاک غم و گرد ملال چون به شوق گلشن خلد برین زین مرحله خیمه‌ی اجلال بیرون زد به عزم ارتحال عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش گفت بیرون از جهان شد یوسف مصر جلال خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است بر رخ او نظر از آینه پاک انداز به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست از لب خود به شفاخانه تریاک انداز ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد آتشی از جگر جام در املاک انداز غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید دود آهیش در آیینه ادراک انداز چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه دوستداران دوستکامند و حریفان باادب پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص خال جانان دانه‌ی دل زلف ساقی دام راه دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش به نام عیش بریدند ناف هستی ما به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش که عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش درون پرده ز ارواح عیش صورت‌هاست ز عکس ایشان این پرده شد مصور عیش وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش بگویمت که چرا چرخ می‌زند گردون کیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش بگویمت که چرا بحر موج در موجست کیش به رقص درآورد نور گوهر عیش بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست که تا ورق ورق آیی سبک ز دفتر عیش بگویمت که چرا شب تتق فروآویخت که گرد کست و عروسی بگیرد جا در عیش بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیک به یک دو لعب فرومانده‌ام به شش در عیش ایا خلاصه‌ی خوبان کراست در همه دنیی چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق که دل فروز چو دینی و دل‌ربای چو دنیی بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی به زیر پای تو مردن مراست پایه‌ی اعلی اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع ز روی تو به خیال و ز وصل تو به تمنی خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین به مرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت نهاده چون سر مجنون بر آستانه‌ی لیلی در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟ کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله تا ارض و سمای من خالی شود از من هم در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله از ما و ز من غیری مشکل بهلم چیزی من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله از خلق بهای من مستان چو شوم کشته زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله من چون ز برای او هم خانه‌ی دین گشتم در خانه برای خود نگذاشتم الاالله بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو» در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله سرهای سراندازان در پای تو اولی‌تر در سینه‌ی جان‌بازان سودای تو اولی‌تر ای جان همه عالم، ریحان همه عالم سلطان همه عالم مولای تو اولی‌تر ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران صبر همه مستوران، رسوای تو اولی‌تر خواهی که کشی یاری آن یار منم آری گر کشتنیم باری در پای تو اولی‌تر خرم‌ترم اینک بین از خوی توام غمگین کز هرچه کند تسکین صفرای تو اولی‌تر دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند چون جای تو او داند او جای تو اولی‌تر رای تو به کین‌توزی دارد سر جان‌سوزی چون نیست لبت روزی هم رای تو اولی‌تر تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی‌تر خطی کان سرو بالا می‌درآرد برای کشتن ما می‌درآرد به زیبایی گل سرخش به انصاف خطی سرسبز زیبا می‌درآرد بگرد روی همچون ماه گویی هلالی عنبرآسا می‌درآرد پری رویا کنون منشور حسنت ز خط سبز طغرا می‌درآرد ازین پس با تو رنگم در نگیرد که لعلت رنگ مینا می‌درآرد هر آن رنگی که پنهان می‌سرشتی کنون روی تو پیدا می‌درآرد هر آن کشتی که من بر خشک راندم کنون چشمم به دریا می‌درآرد به ترکی هندوی زلف تو هر دم دلی دیگر ز یغما می‌درآرد سر زلفت که جان ها دخل دارد چنین دخلی به تنها می‌درآرد ولی بر پشتی روی چو ماهت بسا کس را که از پا می‌درآرد فرید از دست زلفت کی برد سر که زلفت سر به غوغا می‌درآرد گر با تو بگویم غم افزون شده‌ی من خونین شودت دل ز غم خون شده‌ی من زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان تو دانی و بس حال دگرگون شده‌ی من خاکی شده‌ام تا چو قدم رنجه کنی تو با خاک ببینی تن هامون شده‌ی من بیم است که ذرات جهان جمله بسوزد زین آتس از سینه به گردون شده‌ی من دی گفته‌ام ای جان سر زلف تو چه چیز است گو دام تو ای مرغ همایون شده‌ی من پرسیده‌ام ای لیلی من آن که ای تو گو آن تو ای عاشق مجنون شده‌ی من گفتم که دهانت چو الف هیچ ندارد گفتی بنگر طره‌ی چون نون شده‌ی من آن روز مبادا که بدین چشم ببینم هندو بچه‌ای را به شبیخون شده‌ی من جانا به خدا بخش دلم را که گزیده است مقبول تو را این دل مفتون شده‌ی من خون دل عطار چه ریزی که نیابی هم طبع سخن پرور موزون شده‌ی من هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی چون شراب عشق در دل کار کرد دل ز مستی بیخودی بسیار کرد شورشی اندر نهاد دل فتاد دل در آن شورش هوای یار کرد جامه‌ی دریوزه بر آتش نهاد خرقه‌ی پیروزه را زنار کرد هم ز فقر خویشتن بیزار شد هم ز زهد خویش استغفار کرد نیکویی‌هائی که در اسلام یافت بر سر جمع مغان ایثار کرد از پی یک قطره درد درد دوست روی اندر گوشه‌ی خمار کرد چون ببست از هر دو عالم دیده را در میان بیخودی دیدار کرد هستی خود زیر پای آورد پست وز بلندی دست در اسرار کرد آنچه یافت از یاری عطار یافت وآنچه کرد از همت عطار کرد سخن ز آسمان‌ها فرود آمده‌ست بر اقلیم جان‌ها فرود آمده‌ست بود تابش ماه و مهر از سخن بود گردش نه سپهر از سخن سخن مایه‌ی سحر و افسو بود به تخصیص وقتی که موزون بود زدم عمری از بی‌مثالان مثل سرودم به وصف غزالان غزل نمودم ره راست عشاق را ز آوازه پر کردم آفاق را به قصد قصاید شدم تیزگام برآمد به نظم معمام نام ز بی‌چارگی‌ها درین چارسوی به قول رباعی شدم چاره‌جوی کنون کرده‌ام پشت همت قوی دهم مثنوی را لباس نوی کهن مثنوی‌های پیران کار که مانده‌ست از آن رفتگان یادگار، اگرچه روان‌بخش و جان‌پرورست در اشعار نو لذت دیگرست دل نونیازان کوی امید خط سبز خواهد نه موی سفید دریغا که بگذشت عمر شریف به جمع قوافی و فکر ردیف کند قافیه تنگ بر من نفس از آن چون ردیف‌ام فتد کار پس نیاید برون حرفی از خامه‌ام که نبود سیه‌رویی نامه‌ام منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص باغ حسن تو نم از خون جگر می‌طلبد گریزاریست مرا دیده‌ی خونبار حریص ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست به تماشای جمالت در و دیوار حریص مرض عشق من آن مایه‌ی بد نامیها کرده او را به هلاک دل بیمار حریص خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست یار را کرده به آزار دل زار حریص زود جانها به بهای دهنش رفته که بود جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب که حریص است به آزارم و بسیار حریص نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او که به خونت شده آن غمزه‌ی خونخوار حریص دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی‌داند چراغی را که این آتش بود مردن نمی‌داند دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد نه دل سنگست پنداری که آزردن نمی‌داند خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی عجب نبود که پای صبر افشردن نمی‌داند عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان کسی دست تظلم بر عنان بردن نمی‌داند میی در کاسه دارم مایه‌ی سد گونه بد مستی هنوز او مستی خون جگر خوردن نمی‌داند بخند، ای گل کز آب چشم وحشی پرورش داری که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمی‌داند ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو محال‌ها همه را آشتی با مکان داد زمان تو و دور والدتست که داد داوری اندر بساط دوران داد عنایت متزلزل زبان صاحب جمع که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد به آن زبان که به حرفی سه بار می‌گیرد گرفته اقشمه‌ای از من و به دیوان داد به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد کنون گذشته سه ماه تمام حالت او به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد از آن مقید قید شدید سلطانی که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد زبان حال بگوشم چو خواند آیه‌ی یاس بشیری آمد از پی نوای احسان داد که در گرفتن زر آن حرامی ناکس به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد تبارک‌الله ازین همت و سخاوت وجود که از کرم به تو پروردگار دیان داد ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت به باد دست تو خاک دفاین کان داد تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید ز بس که موهبتت انفعال عمان داد سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد کسی که دهر زبان زمانه‌اش میخواند ز مکر بازی او بی‌زبانی آسان داد گفت قاضی واجب آیدمان رضا هر قفا و هر جفا کارد قضا خوش‌دلم در باطن از حکم زبر گرچه شد رویم ترش کالحق مر این دلم باغست و چشمم ابروش ابر گرید باغ خندد شاد و خوش سال قحط از آفتاب خیره‌خند باغها در مرگ و جان کندن رسند ز امر حق وابکوا کثیرا خوانده‌ای چون سر بریان چه خندان مانده‌ای روشنی خانه باشی هم‌چو شمع گر فرو پاشی تو هم‌چون شمع دمع آن ترش‌رویی مادر یا پدر حافظ فرزند شد از هر ضرر ذوق خنده دیده‌ای ای خیره‌خند ذوق گریه بین که هست آن کان قند چون جهنم گریه آرد یاد آن پس جهنم خوشتر آید از جنان خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم ذوق در غمهاست پی گم کرده‌اند آب حیوان را به ظلمت برده‌اند بازگونه نعل در ره تا رباط چشمها را چار کن در احتیاط چشمها را چار کن در اعتبار یار کن با چشم خود دو چشم یار امرهم شوری بخوان اندر صحف یار را باش و مگوش از ناز اف یار باشد راه را پشت و پناه چونک نیکو بنگری یارست راه چونک در یاران رسی خامش نشین اندر آن حلقه مکن خود را نگین در نماز جمعه بنگر خوش به هوش جمله جمعند و یک‌اندیشه و خموش رختها را سوی خاموشی کشان چون نشان جویی مکن خود را نشان گفت پیغامبر که در بحر هموم در دلالت دان تو یاران را نجوم چشم در استارگان نه ره بجو نطق تشویش نظر باشد مگو گر دو حرف صدق گویی ای فلان گفت تیره در تبع گردد روان این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون حره جر الکلام هین مشو شارع در آن حرف رشد که سخن زو مر سخن را می‌کشد نیست در ضبطت چو بگشادی دهان از پی صافی شود تیره روان آنک معصوم ره وحی خداست چون همه صافست بگشاید رواست زانک ما ینطق رسول بالهوی کی هوا زاید ز معصوم خدا خویشتن را ساز منطیقی ز حال تا نگردی هم‌چو من سخره‌ی مقال ای بوده در قفای تو دایم دعای من بیگانگی مکن که شدی آشنای من دست از جفا بدار و گرنه دعا کنم تا دادمن ز تو بستاند خدای من گر من دعاکنم به سحرگاه وای تو گر دست من نگیری صد بار وای من تو از برای عشقی وعشق از برای تو من از برای دردم و درد از برای من □جانان مده اگر دو جهانت دهند ازانک یوسف به من یزید نشاید فروختن از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم آری نکو نماید بر روی لاله ژاله دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله مهمان حسن داری سیر از پی خرد را مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری آن نیمه‌های شب که او با مدعی ساغر زند کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند ما را درین زندان غم من بعد نتوان داشتن بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند وحشی ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین نامه‌ی کوته نکو باشد به هنگام حساب جامه‌ی کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا آن گه‌ی بستان کلید قصر فردوس برین ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست آفتاب خاندان طیبین و طاهرین آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد نگردی کهن برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او را نکوخواه باش چنین پاسخ آورد ناکس شغاد که گردون گردان ترا داد داد تو چندین چه نازی به خون ریختن به ایران به تاراج و آویختن ز کابل نخوا هی دگر بار سیم نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم که آمد که بر تو سرآید زمان شوی کشته در دام آهرمنان هم‌انگه سپهدار کابل ز راه به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه گو پیلتن را چنان خسته دید همان خستگیهاش نابسته دید بدو گفت کای نامدار سپاه چه بودت برین دشت نخچیرگاه شوم زود چندی پزشک آورم ز درد تو خونین سرشک آورم مگر خستگیهات گردد درست نباید مرا رخ به خوناب شست تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای مرد بدگوهر چاره‌جوی سر آمد مرا روزگار پزشک تو بر من مپالای خونین سرشک فراوان نمانی سرآید زمان کسی زنده برنگذرد باسمان نه من بیش دارم ز جمشید فر که ببرید بیور میانش به ار نه از آفریدون وز کیقباد بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد گلوی سیاوش به خنجر برید گروی زره چون زمانش رسید همه شهریاران ایران بدند به رزم اندرون نره شیران بدند برفتند و ما دیرتر ماندیم چو شیر ژیان برگذر ماندیم فرامرز پور جهان‌بین من بیاید بخواهد ز تو کین من چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی تیرش اندر گرفت برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت درختی بدید از برابر چنار بروبر گذشته بسی روزگار میانش تهی بار و برگش بجای نهان شد پسش مرد ناپاک رای چو رستم چنان دید بفراخت دست چنان خسته از تیر بگشاد شست درخت و برادر بهم بر بدوخت به هنگام رفتن دلش برفروخت شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی‌وفا خواستم کین خویش بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار و گریان شدند انجمن زواره به چاهی دگر در بمرد سواری نماند از بزرگان و خرد هر که را با خط سبزت سر سودا باشد پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر کز غمت دیده مردم همه دریا باشد از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا اگرت میل لب جوی و تماشا باشد چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد یوسف آخرزمان خرامان شد شکر و شهد مصر ارزان شد لعل عرشی تو چو رو بنمود تن کی باشد که سنگ‌ها جان شد تخته بند فراق تخت نشست تاج بر سر که چیست خاقان شد عشق مهمان بس شگرف آمد خانه‌ها خرد بود ویران شد پر و بال از جلال حق رویید قفس و مرغ و بیضه پران شد بادلان خیره گشته کاین دل کو بی دلان بی‌خبر که دل آن شد پای می‌کوب و عیش از سر گیر به سر من مگو که پایان شد زر چو درباخت خواجه صراف صرفه او برد زانک در کان شد شمس تبریز نردبانی ساخت بام گردون برآ که آسان شد اگر دوری ز من در آرزویت زار می‌میرم وگر پیش منی از لذت دیدار میمیرم ز درد هجر زارم بر سر من زینهار امشب گذاری کن که من زین درد بی‌زنهار می‌میرم بسویم بین و یک حسرت برون کن از دلم جانا که از نادیدنت با حسرت بسیار می‌میرم با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم مانی خود ز تو در بازی اول دیدم مرا ز هجر تو امید زندگانی کو در آرزوی توام لذت جوانی کو اگر نه عمر منی رسم بیوفائی چیست و گر زمانه نی شرط مهربانی کو میان بادیه‌ی غم ز تشنگی مردم زلال مشربه‌ی عذب شادمانی کو ز جام لعل سمن عارضان سیمین بر می مروق نوشین ارغوانی کو درون مصطبه در جسم جام مینائی ز دست یار سبک روح روح ثانی کو میست کاب حیاتست در سیاهی شب چو خضر وقت توئی آب زندگانی کو وجود خاکی ما پیش از آنکه کوزه کنند بگوی فاش که آن کوزه‌ی نهانی کو گرفت این شب دیجورم از ستاره ملال فروغ شعشعه‌ی شمع آسمانی کو مگر ز درد دلم بسته شد رهش ور نی طلیعه‌ی نفس صبح کامرانی کو صبا بگوی که تسکین جان آدم را نسیم روضه‌ی فردوس جاودانی کو برون ز کون و مکانست گر چه پروازم خروش شهپر طاوس لا مکانی کو فتاده بر دو جهان پرتو تجلی دوست صفیر بلبل بستان لن ترانی کو چو بانگ و ناله‌ی خواجو فتاده در ره عشق غریو دمدمه‌ی کوس کاروانی کو طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را دستخوش تو منم دست جفا برگشای بر دل من برگمار تیر جگردوز را از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است خواهم کز دود دل پرده کنم روز را لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان راه برون بسته‌ام آه درون سوز را دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را گر اثر روی تو سوی گلستان رسد باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد دو رخساره همرنگ نی چو شب تیره گشت اندر آمد بری یکی نامه بنوشت نزد پسر که کژی به باغ اندر آورد بر چنان شد ز بالین ما اردشیر کزان سان نجست از کمان ایچ تیر سوی پارس آمد بجویش نهان مگوی این سخن با کسی در جهان چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد دل پر درد مرا مژده‌ی درمان آرد جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او هر نسیمی که مرا مژده‌ی جانان آرد چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم بلبل دلشده را بوی گلستان آرد زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز حیف باشد که بافسوس بپایان آرد در ره عشق مسلمان حقیقی آنست که به زنار سر زلف تو ایمان آرد زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب نرگس مست تو در حلقه‌ی مستان آرد اگر از چشمه‌ی نوش تو زلالی یابد کی خضر یاد بد آب چشمه‌ی حیوان آرد باز صورت نتوان بست که نقاش ازل صورتی مثل تو در صفحه‌ی امکان آرد دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم کی دل خسته‌ی من طاقت هجران آرد هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن در به دریا برد و زیره به کرمان آرد ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش هست درست دلم مهر تو ای حاصلم جان زرینم بس است مهر زری گو مباش عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش برکن از کار تو دست به یک بار تو خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش جان من از جان عشق شد همگی کان عشق همره مردان عشق ماده نری گو مباش سایه تو پیش و پس جان مرا دسترس سایه آن نخل بس باروری گو مباش جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش ای عشق که جمله از تو شادند وز نور تو عاشقان بزادند تو پادشهی و جمله عشاق همرنگ تو پادشه نژادند هر کس که سری و دیده‌ای داشت دیدند تو را سری نهادند خورشید تویی و ذره از توست وان نور به نور بازدادند چون بوی عنایت تو باشد زالان همه رستم جهادند چون از بر تو مدد نباشد گر حمزه و رستمند بادند ای دل برجه که ماه رویان از پرده غیب رو گشادند مستند و طریق خانه دانند زیرا که نه مست از فسادند تا عشق زید زیند ایشان تا یاد بود همه به یادند چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی برفراشت به تخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دینار داد برین برنیامد بسی روزگار که بیدادگر شد سر شهریار ز گیتی برآمد به هر جای غو جهان را کهن شد سر از شاه نو چو او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تیز گشت همی مردمی نزد او خوار شد دلش برده‌ی گنج و دینار شد کدیور یکایک سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند چو از روی کشور برآمد خروش جهانی سراسر برآمد به جوش بترسید بیدادگر شهریار فرستاد کس نزد سام سوار به سگسار مازندران بود سام فرستاد نوذر بر او پیام خداوند کیوان و بهرام و هور که هست آفریننده‌ی پیل و مور نه دشواری از چیز برترمنش نه آسانی از اندک اندر بوش همه با توانایی او یکیست اگر هست بسیار و گر اندکیست کنون از خداوند خورشید و ماه ثنا بر روان منوچهر شاه ابر سام یل باد چندان درود که آید همی ز ابر باران فرود مران پهلوان جهاندیده را سرافراز گرد پسندیده را همیشه دل و هوشش آباد باد روانش ز هر درد آزاد باد شناسد مگر پهلوان جهان سخنها هم از آشکار و نهان که تا شاه مژگان به هم برنهاد ز سام نریمان بسی کرد یاد همیدون مرا پشت گرمی بدوست که هم پهلوانست و هم شاه دوست نگهبان کشور به هنگام شاه ازویست رخشنده فرخ کلاه کنون پادشاهی پرآشوب گشت سخنها از اندازه اندر گذشت اگر برنگیرد وی آن گرز کین ازین تخت پردخته ماند زمین چو نامه بر سام نیرم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید به شبگیر هنگام بانگ خروس برآمد خروشیدن بوق و کوس یکی لشکری راند از گرگسار که دریای سبز اندرو گشت خوار چو نزدیک ایران رسید آن سپاه پذیره شدندش بزرگان به راه پیاده همه پیش سام دلیر برفتند و گفتند هر گونه دیر ز بیدادی نوذر تاجور که بر خیره گم کرد راه پدر جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی بگردد همی از ره بخردی ازو دور شد فره‌ی ایزدی چه باشد اگر سام یل پهلوان نشیند برین تخت روشن روان جهان گردد آباد با داد او برویست ایران و بنیاد او که ما بنده باشیم و فرمان کنیم روانها به مهرش گروگان کنیم بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز من کردگار که چون نوذری از نژاد کیان به تخت کیی بر کمر بر میان به شاهی مرا تاج باید بسود محالست و این کس نیارد شنود خود این گفت یارد کس اندر جهان چنین زهره دارد کس اندر نهان اگر دختری از منوچهر شاه بران تخت زرین شدی با کلاه نبودی جز از خاک بالین من بدو شاد بودی جهانبین من دلش گر ز راه پدر گشت باز برین برنیامد زمانی دراز هنوز آهنی نیست زنگار خورد که رخشنده دشوار شایدش کرد من آن ایزدی فره باز آورم جهان را به مهرش نیاز آورم شما بر گذشته پشیمان شوید به نوی ز سر باز پیمان شوید گر آمرزش کردگار سپهر نیابید و از نوذر شاه مهر بدین گیتی اندر بود خشم شاه به برگشتن آتش بود جایگاه بزرگان ز کرده پشیمان شدند یکایک ز سر باز پیمان شدند چو آمد به درگاه سام سوار پذیره شدش نوذر شهریار به فرخ پی نامور پهلوان جهان سر به سر شد به نوی جوان به پوزش مهان پیش نوذر شدند به جان و به دل ویژه کهتر شدند برافروخت نوذر ز تخت مهی نشست اندر آرام با فرهی جهان پهلوان پیش نوذر به پای پرستنده او بود و هم رهنمای به نوذر در پندها را گشاد سخنهای نیکو بسی کرد یاد ز گرد فریدون و هوشنگ شاه همان از منوچهر زیبای گاه که گیتی بداد و دهش داشتند به بیداد بر چشم نگماشتند دل او ز کژی به داد آورید چنان کرد نوذر که او رای دید دل مهتران را بدو نرم کرد همه داد و بنیاد آزرم کرد چو گفته شد از گفتنیها همه به گردنکشان و به شاه رمه برون رفت با خلعت نوذری چه تخت و چه تاج و چه انگشتری غلامان و اسپان زرین ستام پر از گوهر سرخ زرین دو جام برین نیز بگذشت چندی سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر جور یکسر جهان چنان بگرفت که همی بوی عدل نتوان برد وز بزرگی که نفس حادثه راست می‌شناسم که فاعلیست نه خرد وز طریق دگر شناخته‌ام که ره جور جابران بسپرد ماند یک چیز اینکه او چو بکرد تخته‌ی دیگران چرا بسترد نه همه مغز به که لختی پوست نه همه صاف به که بعضی درد ور تو بر اتفاق و بخت نهی چون کلاهی ببایدش زد و برد عقل آغاز کار کم نکند نه در این ماجرا کم است از کرد وانکه قسمی به خویشتن بربست خویشتن را شریک ملک شمرد وانکه دست از چرا و چون بکشید وقت تسلیم هم قدم نفشرد خواجه دانی که چیست حاصل کار تا نباید عنان به دیو سپرد متفکر همی بباید زیست متحیر همی بباید مرد طواف درگه پیر حقیقت اجازت نیست بی‌غسل طریقت اگر ره بایدت در خلوت خاص بپرس اول ره حمام اخلاص معاذاله زهی فرخنده حمام که آبش هست آب روی ایام از آن فایض به خلوتخانه‌ی گل هوایی چون هوای خلوت دل به تحت الارض خورشید جهان سوز به گلخن تابی او شب کند روز درونش را به چشم پاک بینان صفای خاطر خلوت نشینان برونش را برای تربیت روح به هر جانب در سد فیض مفتوح در فیضش به روی کس نبسته در او وارستگان صف صف نشسته چه در بیرون در ماندی دورن آی بنه در مسلخ وارستگی پای گذر بر صفه‌ی پاک اعتقادی نشین بر فرش عجز و نامرادی کمر بند امل را عقده کن سست میان آز بگشا چابک و چست گشا بند قبای خود نمایی برون آ از لباس خود ستایی بنه از سر کلاه عجب و پندار میارا تن به جبه ، سر به دستار علایق از میان نه بر کرانه بزن لنگ تجرد عاشقانه برون آ از صف بالا نشینان برو تا خلوت تنها نشینان بریز آبی ز آب چشم نمناک و گر آلایشی داری بشو پاک چو خود را شستی از لوح مناهی ز آب گریه‌های عذر خواهی قدم در مجمع اهل صفا نه برای خویشتن جانی صفا ده گروهی بین همه از خویشتن عور ز خود کرده لباس عاریت دور همه از جبه و دستار عاری برهنه از رسوم اعتباری نشین و آب گرم گریه پیش آر تو هم آبی به روی کار خویش آر به سنگ ترک کن پای طلب پاک ز چنگ قیدهای عالم خاک توجه کن به دلاک هدایت که آید بر سر کار عنایت کشد بر سنگ رحمت پاکی جود تراشد موی قید بود و نابود بنا چون می‌شد این حمام دلکش که آبش آشتی دارد به آتش تفکر از پی تاریخ آن رفت پی حمام نقلش بر زبان رفت چو خواهی سال اتمامش بدانی بگویم تا بدانی چون بخوانی چو با فیض است و زو نبود جدا فیض طلب تاریخش از حمام با فیض با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای این چندین عشوه از که آموخته‌ای در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای در خواب ندانم که چه دیدستی دوش کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای در چشم بجای روشنایی شده‌ای از رندی سوی پارسایی شده‌ای اندر خور صحبت سنایی شده‌ای تا نقطه‌ی خال مشک بر رخ زده‌ای عشق همه نیکوان تو شهرخ زده‌ای طغرای شهنشاه جهان منسوخ‌ست تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای هر چند به دلبری کنون آمده‌ای در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای آلوده همه جامه به خون آمده‌ای گویی که ز چشم من برون آمده‌ای در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای در دلبری ار چند نخست آمده‌ای رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای خشنودی تو بجویم ای مولایی چون باد بزان شوم ز ناپروایی چون شمع اگر سرم ز تن بربایی همچون قلم آن کنم که تو فرمایی چون نار اگرم فروختن فرمایی چون باد بزان شوم ز ناپروایی زیر قدم خود ار چو خاکم سایی چون آب روانه گردم از مولایی گفتم که ببرم از تو ای بینایی گفتی که بمیر تا دلت بربایی گفتار ترا به آزمایش کردم می بشکیبم کنون چه میفرمایی ای سوسن آزاد ز بس رعنایی چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی تا تو ز درون وفای او می‌جویی وانگه ز برون جفای او میجویی زان کی برهی که نیک و بد با اویی از پنبه همی کشتن آتش جویی غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی در نسیه‌ی آن جهان کجا بندد دل آنرا که به نقد این جهانیش تویی بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی پیدا دگران راست نهان تو تویی خوش باش که در جمله جهان تو تویی مردی که برای دین سوارست تویی شخصی که جمال روزگارست تویی چرخی که به ذات کامگارست تویی شمسی که زنجم یادگارست تویی چون حمله دهی نیک سوارا که تویی چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی در صلح شکر بوسه شکارا که تویی در جنگ قوی ستیزه گارا که تویی خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر که تویی روشن‌تر از آفتاب و ماهی گویی پدرام‌تر از مسند و گاهی گویی آراسته از لطف الاهی گویی تا خود به کجا رسید خواهی گویی جایی که نمودی آن رخ روح‌افزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بی‌علت و دای خصمی دل بندگان کند بر تو خدای با خصم تو از پی تو ای دهر آرای مهرافزایم گر چه بود کین‌افزای ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای خود را چو کمر در دل او سازم جای در عشق تو ای شکر لب روح افزای نالان چو کمانچه‌ام خروشان چون نای تا چون بر بط بسازیم بر بر جای چون چنگ ستاده‌ام به خدمت بر پای خود را چو عطا دهی فراوان مستای وز منع کسی نیز مرو نیک از جای در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای بندنده خدایست و گشاینده خدای در پیش خودم همی کنی آنجابی پس در عقبم همی زنی پرتابی جاوید شبی بیاید و مهتابی تا با تو غم تو گویم از هر بابی شب را سلب روز فروزان کردی تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی چون قصد به خون صد مسلمان کردی دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی صد چشمه ز چشم من براندی و شدی بر آتش فرقتم نشاندی و شدی چون باد جهنده آمدی تنگ برم خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی ای رفته و دل برده چنین نپسندی من می‌گریم ز درد و تو می‌خندی نشگفت که ببریدی و دل برکندی تو هندویی و برنده باشد هندی ای دل منیوش از آن صنم دلداری بیهوده مفرسای تن اندر خواری کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو فارغ‌تر از آنست که می‌پنداری در هر خم زلف مشکبیزی داری در هر سر غمزه رستخیزی داری رو گر چه ز عاشقان گریزی داری روزی داری از آنکه ریزی داری زان چشم چو نرگس که به من در نگری چون نرگس تیر ماه خوابم ببری نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری گیرم که غم هجر وصالم نخوری نه نیز به چشم رحم در من نگری این مایه توانی که بر دشمن و دوست آبم نبری و پوستینم ندری از نکته‌ی فاضلان به اندام‌تری وز سیرت زاهدان نکونام‌تری از رود و سرود و می غم انجام‌تری من سوختم و تو هر زمان خام‌تری گفتی که چو راه آشنایی گیری اندر دل و جان من روایی گیری کی دانستم که بی‌وفایی گیری در خشم شوی کم سنایی گیری باشد همه را چو بر ستاره‌ی سحری دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری راهی که به اندیشه‌ی دل می‌سپری خواهی که به هر دو عالم اندر نگری در سرت همیشه سیرت گردون دار کانجا که همی ترسی ازو می‌گذری هست از دم من همیشه چرخ اندر دی وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی هر روز چو مه به منزلی داری پی آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی چون بلبل داریم برای بازی چون گل که ببوییم برون اندازی شمعم که چو برفروزیم بگدازی چنگم که ز بهر زدنم می‌سازی گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینه‌ی سوزن سوزی باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست گیرد روزی در هجر تو گر دلم گراید به خسی در بر نگذارمش که سازم هوسی ور دیده نگه کند به دیدار کسی در سر نگذارمش که ماند نفسی تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی تا در ره عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی نیست به هستی نرسی در خدمت ما اگر زمانی باشی در دولت صاحب قرانی باشی ور پاک و عزیز همچو جانی باشی بی ما تو چو بی‌جان و روانی باشی تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی ای عود بهشت فعل بیدی تا کی وی ابر امید ناامیدی تا کی کردی بر من کبود رخ زرد آخر ای سرخ سیاه گر سپیدی تا کی بیداد تو بر جان سنایی تا کی وین باختن عشق ریایی تا کی از هر چه مرا بود ببردی همه پاک آخر بنگویی این دغایی تا کی گر دنیا را به خاشه‌ای داشتمی همچون دگران قماشه‌ای داشتمی لولی گویی مرا وگر لولیمی کبکی و سگی و لاشه‌ای داشتمی می خور که ظریفان جهان را دردی برگرد بناگوش ز می بینی خوی تا کی گویی توبه شکستم هی هی صد توبه شکستم به که یک کوزه‌ی می گر آمدنم ز من بدی نامدمی ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی به زان نبدی که اندرین دهر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی گر من سر ناز هر خسی داشتمی معشوقه درین شهر بسی داشتمی ور بر دل خود دست رسی داشتمی در هر نفسی همنفسی داشتمی گر من چو تو سنگین دل و ناخوش خومی کی بسته‌ی آن زلف و رخ نیکومی این دل که مراست کاشکی تو منمی و آن خو که تراست کاشکی من تومی ای شمع ترا نگفتم از نادانی از شهد جدا مشو که اندر مانی تا لاجرم اکنون تو و بی فرمانی گریانی و سر بریده و سوزانی ای آنکه مرا به جای عقل و جانی با لذت علم و قوت و ایمانی از دوستی تو زنده گردد دانی گر نام تو بر خاک سنایی خوانی پرسی که ز بهر مجلس افروختنی در عشق چه لفظهاست بردوختنی ای بی خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه اندوختنی یک روز نباشد که تو با کبر و منی صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی آن روز که کم باشد آن ممتحنی از کوه پلنگ آری و در من فگنی گفتم چو لبی بوسه ده‌ای بی‌معنی خود چون زلفی پر گره‌ای بی‌معنی گفتی ز که یابیم به‌ای بی‌معنی با ما تو برین دلی زه‌ای بی‌معنی تا مخرقه و رانده‌ی هر در نشوی نزد همه کس چو کفر و کافر نشوی حقا که بدین حدیث همسر نشوی تا هر چه کمست ازو تو کمتر نشوی جز راه قلندر و خرابات مپوی جز باده و جز سماع و جز یار مجوی پر کن قدح شراب و در پیش سبوی می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی گیرم که مقدم مقالات شوی پیش شمن صفات خود لات شوی جز جمع مباش تا مگر ذات شوی کانگه که پراکنده شوی مات شوی با هر تاری سوخته چون پود شوی یا جمله همه زیان بی سود شوی در دیده‌ی عهد دوستان دود شوی زینگونه به کام دشمنان زود شوی بر خاک نهم پیش تو سر گر خواهی وان خاک کنم ز دیده‌تر گر خواهی ای جان چو به یاد تو مرا کار نکوست جان نیز دل انگار و ببر گر خواهی تا کی ز غم جهان امانی خواهی تا کی به مراد خود جهانی خواهی چون در خور خویشتن تمنا نکنی زین مسجد و زان میکده نانی خواهی از خلق ز راه تیز گوشی نرهی وز خود ز سر سخن‌فروشی نرهی زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی از خلق و ز خود جز به خموشی نرهی تا شد صنما عشق تو همراه رهی درهم زده شد عشق و تمناه رهی چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم جز جان نبود تعبیه در آه رهی ای شور چو آب کامه و تلخ چو می چون نای میان تهی و پر بند چو نی بی چربش همچون جگر و سخت چو پی بد عهد چو روزگار و مکروه چو قی چو نازل شد به فرش سبزه چون گل به گل افشاند زلف همچو سنبل بر خود خواند آن آواره دل را برایش نرم کرد آن خاره دل را نشاندش رو به روی و پرده برداشت که دیدش کام خشک و چشم تر داشت به ساقی گفت آن مینای می کو نشاط محفل جمشید و کی کو بیار و در قدح ریز و به من ده گلم افسرده بین آب چمن ده بت ساقی قدح از باده پر کرد هلال جام را از می چو خور کرد بزد زانو به خدمت پیش شیرین به دستش داد بدری پر ز پروین گرفت از دست او شیرین خود کام به شوخی بوسه‌ای زد بر لب جام پس آنگه گفت با فرهاد مسکین که بستان این قدح از دست شیرین بخور از دستم این جان داروی هوش که غمهای کهن سازد فراموش اگرخسرو به شکر کرده پیوند تو هم از لعل شیرین نوش کن قند به کوری شکر قند مکرر مکرر بخشمت از لب نه شکر شکر در کام خسرو خوش گواراست کز این قند مکرر روزه داراست گرفت از دست شیرین جام و نوشید چو خم از آتش آن آب جوشید روان شد گرمی می در دماغش فروزان شد ز برق می چراغش خرد یکباره بیرون شد ز دستش حجاب افکند یک سو چشم مستش پی نظاره پرده شرم شق کرد ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد به برگ گل نشستن خوی چو شبنم گلش را تازگی افزود در دم ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت به دلداری یار مهربان گفت بیا چون دل برم بنشین زمانی که برخوان وصالم میهمانی نظر بگشا به رخساری که خسرو بود محروم از آن ز آن دلبر نو ز کام قندم از شکر گذشته ز بدر نامم از اختر گذشته ز ارمن کان قندم را طلبکار شد و با شکرش شد گرم بازار مگس طبعی یار بلهوس بین به هر جا شکر او را چون مگس بین چو فرهاد این سخن‌ها کرد از او گوش برفت از کار او یکباره سرپوش ز جا برجست و در پهلوش بنشست سخن بشنید از او خاموش بنشست سراپا دیده شد تا بیندش روی شود همدم به آن لعل سخنگوی ولی از شرم سر بالا نمی‌کرد نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد مراد خویشتن با او نمی‌گفت سخن در آن رخ نیکو نمی‌گفت چو شیرین اینچنینش دید ، در دم به ساقی گفت می درده دمادم دمی از باده ما را آزمون آر ز وسواس خردمندی برون آر حکیمان را براین گفت اتفاق است که اندر بزم هشیاران نفاق است ز عقل دوربین دوریم ازعیش ز دانش سخت مهجوریم از عیش خوشا مستی و صدق می پرستان که نی سالوس دانند و نه دستان شنید از وی چو ساقی جام پر کرد قدح را پخته باز از خام پر کرد گرفت و خورد دردیهای آن جام نصیب کوهکن آمد سرانجام چو سور یار شیرین خورد فرهاد ز قید خو بکلی گشت آزاد نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش نه صبر اندر دل دیوانه ماندش به روی یار شیرین شد غزلخوان کتاب عشق را بگشود عنوان چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان که ز دست او تواند بورع خلاص جستن که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان خسروا این چه حلم و خاموشیست صاحبا این چه عجز و مایوسیست آخر افسوستان نیاید از آنک ملک در دست مشتی افسوسیست اولا نایبی که نیست به کار راست چون پیر کافر روسیست ثانیا این کمال مستوفی نیک سیاح روی و سالوسیست ثالثا این قوام رعنا ریش بر سر منهی و جاسوسیست رابعا این کریم گنده دهن مردکی حیلتی و ناموسیست خامسا این محمد رازی بتر از رهزنان چپلوسیست سادسا این ثقیل مفسد عز کز گرانی چو کوه بعلوسیست همه ناز و کرشمه و کبرست گوییا از نژاد کاووسیست سابعا این فرید عارض لنگ از در صدهزار طرطوسیست ثامن‌القوم آن یمین سرخس راست چون میل گور قابوسیست کیست تاسع نتیجه‌ی مخلص که به رخ همچو زر بر موسیست مردکی اشقراست و رومی روی گویی از راهبان ناقوسیست عاشر آن اکرم معاشر شر گویی از گبرکان ناووسیست اکرم اکرم نعوذ بالله ازو هیکل مدبری و منحوسیست چاکر خام قلتبانی اوست هیچ گویی کمال عبدوسیست ما فرحنا معین حدادی هست محبوس و اهل محبوسیست احمد لیث آن مخنث فش که همه خز و توزی وسوسیست از کمال خری و بی‌خردی جل اسبش کتان قبروسیست هریکی را از این رهی مذهب کفر محض این نجیبک طوسیست همه از روزگار معکوسست هرچه در کار ملک معکوسیست کسی کز غمزه‌ای صد عقل بندد گر او بر ما نخندد پس که خندد اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید بود انصاف و انصاف آن پسندد دلا می‌جوش همچون موج دریا که گر دریا بیارامد بگندد چو خورشیدی و از خود پاک گشتی ز تو چنگ اجل جز غم نرندد شکرشیرینی گفتن رها کن ولیکن کان قندی چون نقندد وفا در نیکوان چندان نباشد ترا خود هیچ بویی زان نباشد نظر در روی تو خود کرده‌ام من بلی خود کرده را درمان نباشد دلم بر بت‌پرستی خو گرفتست مسلمان بودنم امکان نباشد مرا بهر تو کافر میکند خلق خود اهل عشق را ایمان نباشد مرو ازسینه بیرون گر چه دانم که یوسف را سر زندان نباشد ز هجران سخت خسرو وه که در عشق چه نیکو باشد از هجران نباشد □دلی کز نیکوان دردی ندارد چو سنگی دان که در دیوار باشد □لبت را جان نخوانم حاش لله که جان هرگز چنین شیرین نباشد از غم دلدار زارم، مرگ به زین زندگی وز فراقش دل فگارم، مرگ به زین زندگی عیش بر من ناخوش است و زندگانی نیک تلخ بی لب شیرین یارم، مرگ به زین زندگی زندگی بی‌روی خوبش بدتر است از مردگی مرگ کو تا جان سپارم؟ مرگ به زین زندگی هر کسی دارد ز خود آسایشی، دردا! که من راحتی از خود ندارم، مرگ به زین زندگی کاشکی دیدی من مسکین چگونه در غمش عمر ناخوش می‌گذارم، مرگ به زین زندگی هر دمی صد بار از تن می برآید جان من وز غم دل بی‌قرارم، مرگ به زین زندگی کار من جان کندن است و ناله و زاری و درد بنگرید آخر به کارم، مرگ به زین زندگی در چنین جان کندنی کافتاده‌ام، شاید که من نعره‌ها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟ مرگ را من خواستارم، مرگ به زین زندگی از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا مرگ را من دوستدارم، مرگ به زین زندگی دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی من این روز را داشتم چشم وزین غم نبوده‌ست با روز من روشنایی جدایی گمان برده بودم ولیکن نه چندانکه یکسو نهی آشنایی به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زودسیری چرایی که دانست کز تو مرا دید باید به چندان وفا اینهمه بیوفایی سپردم به تو دل، ندانسته بودم بدین گونه مایل به جور و جفایی دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بیوفا در جفا تا کجایی همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی نگارا من از آزمایش به آیم مرا باش، تا بیش ازین آزمایی مرا خوار داری و بیقدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپایی ز قدر من آنگاه آگاه گردی که با من به درگاه صاحب درآیی وزیر ملک صاحب سید احمد که دولت بدو داد فرمانروایی زمین و هوا خوان بدین معنی او را که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی دلش را پرست، ار خرد را پرستی کفش را ستای، ار سخا را ستایی ز بهر نوای کسان چیز بخشد نترسد ز کم چیزی و بینوایی ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل که همنام و همکنیت مصطفایی دل مهتران سوی دنیا گراید تو دایم سوی نام نیکو گرایی ز بسیار نیکی که کردی به نیکی ز خلق جهان روز و شب در دعایی ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس شگفتست با قادری پارسایی به دیدار و صورت چو مایی ولیکن به کردار و گفتار نز جنس مایی به کردار نیکو روانها فزایی به گفتار فرخنده دلها ربایی دهنده ترا همتی داد عالی که همواره زان همت اندر بلایی بلاییست این همت و درشگفتم که چون این بلا را تحمل نمایی به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم از آن هر یکی شغل یک پادشایی جوابی دهی، شور شهری نشانی حدیثی کنی، کار خلقی گشایی به روی و ریا کارکردن ندانی ازیرا که نه مرد روی و ریایی ز تو داد نا یافته کس ندانم ز سلطانی و شهری و روستایی هزار آفرین باد بر تو ز ایزد که تو درخور آفرین و ثنایی بسا رنج و سختی که بر دل نهادی از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی درین رسم و آیین و مذهب که داری نگوید ترا کس که تو بر خطایی چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید که هرگز مباد از بد او را رهایی اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را پشیمان کند خسرو از ژاژخایی خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ ازیرا که تو برکشیده‌ی خدایی همی تا بود در سرای بزرگان چو سیمین بتان لعبتان سرایی کند چشمشان از شبه مهره بازی کند زلفشان بر سمن مشکسایی به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی بجز مر ترا هیچ کس را مبادا ز بعد ملک بر جهان کدخدایی چنانچون تو یکتا دلی مهر او را دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی بپاید وی اندر جهان شاد و خرم تو در سایه‌ی رافت او بپایی به صد مهرگان دگر شاد کن دل که تو شادی و فرخی را سزایی به هر جشن نو فرخی مادح تو کند بر تو و شاه مدحتسرایی اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند از همه پیداترند و از همه پنهان ترند گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند نگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورت گرش جز خاک هرگز کی خورد آن را که خاک آمد خورش فرزند این دهر آمده‌است این شخص منکر منظرش چون گربه مر فرزند را می خورد خواهد مادرش کردند وعده‌ش دیگری به زین نیامد باورش از غدر ترساند همی پر غدر دهر کافرش گوید به نسیه نقد ند هد هر که نیک است اخترش با زرق بفروشد تنش در دام خویش آرد سرش جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش باطل کند شب‌های او تابنده روز انورش ناچیز گردد پیرو زرد آن نوبهار اخضرش بنشاند آب آذرش را بگزید آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شودت آن دیگرش گر بنگرد در خویشتن مردم به چشم خاطرش وین دشمنان را بسته بیند یک یک اندر پیکرش چون خانه‌های دشمنان سازند دیوار و درش وین خانه را بیند یکی خیمه بی‌آرام از برش زیرش چهار استون زده هریک سزا و درخورش داند که ناورد آن که‌ش آورد از گزافه ایدرش وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش واندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش بی‌طاعتی داد این جهان پر از نعیم بی‌مرش وین بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش گر نه جهان میراث داد او را خدای قادرش کرسیش چون شد اسپ و خر حمال چون گشت استرش؟ زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش بل ملک او شد خاک زر فرزند او خدمت گرش ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش شادان جز او را کی کند از جانور سیم و زرش؟ بی طاعتی میراث داد ایزد ز ملک ظاهرش گر طاعتش دارد دهد بی‌شک بسی زین بهترش چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش؟ از مرد یابد ملک هر گز جز پسر یا دخترش خود نشنود ترسا چنین گفتاری از پیغمبرش منکر شدش نادان ولی کن نیست دانا منکرش هر کو بداند حق را این قول ناید منکرش بشناس مبدع را زخا لق تا نداری همبرش حیدر همین کرده‌است اشا رت خلق را بر منبرش بر دیگران در علم تو حیدست فضل و مفخرش روح القدس بودی، چو بر منبر نشستی، یاورش رستم سزا بودی، چو او دلدل ببستی، چاکرش ننوشت کفر و شرک را جز تیغ ایمان گسترش جز تیغ و دل بر لشکر اعدا نبودی لشکرش جز سر چرا هرگز نجس تی تیغ تیز سر خورش گردن به طاعت نه گزا فه داد عمرو و عنترش بر خوان اگر نه بی‌هشی آثار فتح خیبرش بر سر نباشد گر نبا شد حب حیدر افسرش فخرست روز حشر ما در گردن جان چنبرش دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمرش رفتم پس آبشخورم رو گو پس آبشخورش غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر رشحه‌ی مسکین که محروم از سر کوی تو رفت شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی به نور مه بدید اشتر میان راه استاده ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی‌دانی تو را می‌شورد او هر دم چرا او را نشورانی تو را دیوانه کرده‌ست او قرار جانت برده‌ست او غم جان تو خورده‌ست او چرا در جانش ننشانی چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را که کسی نشکند این گونه صف اعدا را نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس ای بسا نور دهد دیده‌ی نابینا را بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس که ندانست کسی قیمت این کالا را حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر کز چه رو سوخته پروانه‌ی بی‌پروا را عشق پیرانه سرم شیفته‌ی طفلی کرد که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را سیلی از گریه‌ی من خاست ولی می‌ترسم که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را من آن ماهم که اندر لامکانم مجو بیرون مرا در عین جانم تو را هر کس به سوی خویش خواند تو را من جز به سوی تو نخوانم مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم گهی گویی خلاف و بی‌وفایی بلی تا تو چنینی من چنانم به پیش کور هیچم من چنانم به پیش گوش کر من بی‌زبانم گلابه چند ریزی بر سر چشم فروشو چشم از گل من عیانم لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین تو گل خواری نشایی میهمانم گل است این گل در او لطفی است بنگر چو لطف عاریت را واستانم من آب آب و باغ باغم ای جان هزاران ارغوان را ارغوانم سخن کشتی و معنی همچو دریا درآ زوتر که تا کشتی برانم امیدوار چنانم که کار بسته برآید وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور که موش کور نخواهد که آفتاب برآید گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف امید هست که خارم ز پای هم به درآید گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی ندانم آیت رحمت به طالع که برآید ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید زلف تو که فتنه‌ی جهان بود جانم بربود و جای آن بود هر دل که زعشق تو خبر یافت صد جانش به رایگان گران بود مرده‌دل آن کسی که او را در عشق تو زندگی به جان بود گفتم دل خویش خون کنم من کز دست دلم بسی زیان بود ناگاه کشیده داشت دستم چون پای غم تو در میان بود گر من دادم امان دلم را دل را ز غم تو کی امان بود گفتم که دهان تو ببینم خود از دهنت که را نشان بود هرگز نرسید هیچ جایی آن را که غم چنان دهان بود گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من دانی تو که بی‌تو چون توان بود ز آنروز که یک زمانت دیدم صد ساله غمم به یک زمان بود بر خاک درت نشسته عطار تا بود ز عشق جان فشان بود ای خداوندی که از روی تفاخر بنده‌وار نعل اسبت اختران در گوش نه گردون کنند آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو آز را از بی‌نیازی جاودان قارون کنند لمعه‌ی رخسار جاه و عکس اشک دشمنت کهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون کنند بنده را شاگرد خوارزمی است شیطان هیکلی کان چنان هیکل نه در کوه و نه در هامون کنند معده‌ای دارد که سیری را درو امید نیست در علاج جوع کلبی کوه اگر معجون کنند از نهیب او نهنگان رخت بر خشکی کشند گر شیاطین صورت امعاش بر جیحون کنند یک دم ار خالی شود حلقش که زهرش باد و مار راست چون دیوی بود کش انکژه در ... کنند از شره گویی همی حلوای صابونی خورد گر خمیر نان او خود جمله از صابون کنند حاش لله گر بماند یک مه دیگر به مرو آه و واویلا که تا این چند مسکین چون کنند کز نهیب معده‌ی او هر شبی تا بامداد اهل شهر و روستا بر نان همی افسون کنند مخت سوب و بکند او که از بیخم بکند طبع موزونم همی زاندیشه ناموزون کنند صاحبا یارب جزایت خیر بادا خیر کن کندرین موسم بسی خیرات گوناگون کنند یا غلامی چند را از روی حسبت بر گمار تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند یا بکش این کافر زن روسبی را آشکار پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند یا بگو زان پیش کز عالم برآرد قحط کل تا به سیلی از حدود عالمش بیرون کنند یا بفرما اهل دیوان را که تا من بنده را زانچه مجری دارم اجرا یک‌نفر افزون کنند عطسه‌ی سحر حلال من فلکی بود بود به ده فن ز راز نه فلک آگاه زود فرو شد که عطسه دیر نماند آه که کم عمر بود عطسه‌ی من آه جانش یکی عطسه داد و جسم بپرداخت هم ملک الموت گفت یرحمک الله با وکیل قاضی ادراک‌مند اهل زندان در شکایت آمدند که سلام ما به قاضی بر کنون بازگو آزار ما زین مرد دون کندرین زندان بماند او مستمر یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بی صلا و بی سلام پیش او هیچست لوت شصت کس کر کند خود را اگر گوییش بس مرد زندان را نیاید لقمه‌ای ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای در زمان پیش آید آن دوزخ گلو حجتش این که خدا گفتا کلوا زین چنین قحط سه‌ساله داد داد ظل مولانا ابد پاینده باد یا ز زندان تا رود این گاومیش یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث داد کن المستغاث المستغاث سوی قاضی شد وکیل با نمک گفت با قاضی شکایت یک بیک خواند او را قاضی از زندان به پیش پس تفحص کرد از اعیان خویش گشت ثابت پیش قاضی آن همه که نمودند از شکایت آن رمه گفت قاضی خیز ازین زندان برو سوی خانه‌ی مردریگ خویش شو گفت خان و مان من احسان تست همچو کافر جنتم زندان تست گر ز زندانم برانی تو برد خود بمیرم من ز تقصیری و کد همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام رب انظرنی الی یوم القیام کاندرین زندان دنیا من خوشم تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم هر که او را قوت ایمانی بود وز برای زاد ره نانی بود می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو تا بر آرند از پشیمانی غریو گه به درویشی کنم تهدیدشان گه به زلف و خال بندم دیدشان قوت ایمانی درین زندان کمست وانک هست از قصد این سگ در خمست از نماز و صوم و صد بیچارگی قوت ذوق آید برد یکبارگی استعیذ الله من شیطانه قد هلکنا آه من طغیانه یک سگست و در هزاران می‌رود هر که در وی رفت او او می‌شود هر که سردت کرد می‌دان کو دروست دیو پنهان گشته اندر زیر پوست چون نیابد صورت آید در خیال تا کشاند آن خیالت در وبال گه خیال فرجه و گاهی دکان گه خیال علم و گاهی خان و مان هان بگو لا حولها اندر زمان از زبان تنها نه بلک از عین جان دست او، طوق گردن جانت سر برآورده از گریبانت به تونزدیکتر ز حبل ورید تو در افتاده در ضلال بعید چند گردی به گرد هر سر کوی درد خود را دوا، هم از او جوی «لا» نهنگی است، کاینات آشام عرش تا فرش در کشیده به کام هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ نقطه‌ای زین دوایر پرگار نیست بیرون ز دور این پرگار چه مرکب در این فضا، چه بسیط هست حکم فنا، به جمله محیط بلکه مقراض قهرمان حق است قاطع وصل کلمان حق است هندوی نفس راست غل دو شاخ تنگ کرده برو جهان فراخ دارد از «لا» فروغ، نور قدم گرچه «لا» داشت، تیرگی عدم چون کند «لا» بساط کثرت طی دهد «الا» ز جام وحدت، می هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو تا به کی این فغان برم نیز فغان نمی‌برد یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد چون همی بوده‌ها بفرساید بودنی از چه می‌پدید آید؟ زانکه او بوده نیست و سرمدی است کانچه بوده شود نمی‌پاید وانچه نابوده نافزوده بود نافزوده چگونه فرساید؟ پس جهان تا ابد بفرساید گر نفرساید ایچ نفزاید گرهی را که دست یزدان بست کی تواند کسی که بگشاید؟ ننگری کاین چهار زن هموار همی از هفت‌شوی چون زاید؟ هر کسی جز خدای در عالم گر به جای زنان بود شاید وین کهن گشته گند پیر گران دل ما می چگونه برباید! ای خردمند، پس گمان تو چیست کاین دوان آسیا کی آساید؟ آنگهی کانچه نیست بوده شود یا چو این بوده‌ها فرو ساید؟ دل به بیهوده‌ای مکن مشغول که فلان ژاژ خای می‌خاید در طعامی چرا کنی رغبت که اگر زان خوری تو بگزاید؟ گر بماند جهان چه سود تو را؟ ور نماند تو را چه می‌باید؟ هر که رغبت کند در این معنی دل بباید که پاک بزداید زانکه چون دست پاک باشد سخت همی از انگبین نیالاید گرد این کار جز که دانا را گشتن او خرد نفرماید وانکه با زشت‌روی دیبه و خز گر چه خوب است خود بننماید هر که مر نفس را به آتش عقل از وبال و بزه بپالاید شاید آنگه کز این جوال به کیل اندک اندک برو بپیماید و گرش نیست مایه، بر خیره آسمان را به گل نینداید نرسد برچنین معانی آنک حب دنیا رخانش بمخاید ای گراینده سوی این تلبیس شعر من سوی تو چه کار آید؟ تو که بر خویشتن نبخشائی جز تو بر تو چگونه بخشاید؟ گر دل تو چنانکه من خواهم مر چنین کار را بیاراید تبر پند من به جهد و به رفق شاخ جهل تو را بپیراید منگر سوی آن کسی که زبانش جز خرافات و فریه ندارید بخلد پند چشم جهل چنانک روی بدبخت دیبه بشخاید آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند آنک از نقد وصال تو به یک جو نرسید چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند آنک بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند چو بجویند از او گوهر ایمان چه کند نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست دل تشنه لب من در شب هجران چه کند دست و پا و پر و بال دل من منتظرند تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند آنک او دست ندارد چه برد روز نثار و آنک او پای ندارد گه خیزان چه کند آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد سرد و افسرده میان صف مستان چه کند آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند گر چه فرعون به در ریش مرصع دارد او حدیث چو در موسی عمران چه کند آنک او لقمه حرص است به طمع خامی او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو بی دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی عاشق روز به شب قبله پنهان چه کند گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاه مدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب واندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشید فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد کان نه اول حادثه است از روزگار منقلب در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت عافیت را کی تواند بود قامت منتصب کان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب زانکه کان پیوسته محبوسست و دریا مضطرب مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار اولی‌تر نظر چون می‌کنم باری بدان رخسار اولی‌تر تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولی‌تر بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین چو عاشق می‌شوم باری، بدان رخسار اولی‌تر ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولی‌تر کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولی‌تر فریب غمزه‌ی ساقی چو بستاند مرا از من لبش با جان من در کار و من بی‌کار اولی‌تر چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعه‌ای بخشم جهان از جرعه‌ی من مست و من هشیار اولی‌تر به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار اولی‌تر خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟ ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولی‌تر نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور که عاشق در همه حالی چو من می‌خوار اولی‌تر عراقی را به خود بگذار و بی‌خود در خرابات آی که این جا یک خراباتی ز صد دین‌دار اولی‌تر شنیدم که مردی است پاکیزه بوم شناسا و رهرو در اقصای روم من و چند سالوک صحرا نورد برفتیم قاصد به دیدار مرد سرو چشم هر یک ببوسید و دست به تمکین و عزت نشاند و نشست زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت ولی بی مروت چوبی بر درخت به لطف و لبق گرم رو مرد بود ولی دیگدانش عجب سرد بود همه شب نبودش قرار هجوع ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع سحرگه میان بست و در باز کرد همان لطف و پرسیدن آغاز کرد یکی بد که شیرین و خوش طبع بود که با ما مسافر در آن ربع بود مرا بوسه گفتا به تصحیف ده که درویش را توشه از بوسه به به خدمت منه دست بر کفش من مرا نان ده و کفش بر سر بزن به ایثار مردان سبق برده‌اند نه شب زنده‌داران دل مرده‌اند همین دیدم از پاسبان تتار دل مرده وچشم شب زنده‌دار کرامت جوانمردی و نان دهی است مقالات بیهوده طبل تهی است قیامت کسی بینی اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت به معنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهی است سست بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو چو ز اختری بجهی قلب آسمان باشی چو عزم بحر کند نوح کشتی‌اش باشی رود به چرخ مسیحا تو نردبان باشی گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی گهی چو موسی عمران روی شبان باشی ز بهر پختن تو آتشیست روحانی چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی ز آتش ار نگریزی تمام پخته شوی چو نان پخته رئیس و عزیز خوان باشی چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند مثال نان مدد جان شوی و جان باشی اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی من این بگفتم و از آسمان ندا آمد به گوش جان که چنین گر شوی چنان باشی خمش دهان پی آنست تا شکرخایی نه آن که سست فکندی زنخ زنان باشی در ره روش عشق چه میری چه اسیری در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق رخها همه زردست و جگرها همه قیری آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق تا بنده‌ی خال تو بود نور اثیری عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری میری چه کند مرد که روزی به همه عمر سودای بتی به که همه عمر امیری آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت بی غم بود از نعمت گوینده و قیری این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر خود سود دگر دارد سودای ضمیری راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست نیکو نبود در ره او جفت پذیری خواهی که شوی محرم غین غم معشوق بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری تا در چمن صورت خویشی به تماشا یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری از پوست برون آی همه دوست شو ایرا کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است هزار جان مقدس فدای روی تو باد که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است به روزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عرضی نیست مادر آورد است رسول من سوی تو باد صبح‌دم باشد ازین قبل نفس باد صبح‌دم سرد است سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت سرخ روئی ز رخ لاله و گلنار برفت سرو بشکست و سمن زرد شد و نرگس خفت گو برو این همه چون از بر من یار برفت نزد من ، باد خزان، دوش ، غبار آلوده آمد و گفت که سر و تو ز گلزار برفت خواستم تا روم اندر طلب رفته‌ی خویش یادم آمد رخ او ،پای من از کار برفت خون دل گر چه که بسیار برفت اندک ماند صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت ای دو چشمت جاودان را نکته‌ها آموخته جان‌ها را شیوه‌های جان فزا آموخته هر چه در عالم دری بسته‌ست مفتاحش تویی عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته از برای صوفیان صاف بزم آراسته وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته سر سر عاشقانش در بلا آموخته عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی‌نیاز این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده همچو افلاطون حکمت صد دوا آموخته با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب سوی عیاران رند و صد دغا آموخته پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته زخم و آتش‌های پنهانی است اندر چشمشان کهنان را همچو آیینه صفا آموخته جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده در تجلی‌های او نور لقا آموخته بهار آمد و باغ پیرایه بست چمن سبز پوشید و در گل نشست ز سرما زمین داغ بر چهره داشت چو سبزه برست از سیاهی برست چو بلبل در آمد به دستان ز شوق برآید گل اکنون به هفتاد دست بر گل بنفشه ز بیم قفا زبان در کشیدست و افتاده پست به بزم چمن غنچه هشیار ماند نه چون نرگس و لاله مخمور و مست نسیم گل از شرم بوی سمن سحر گه ز دیوار بستان بجست درست گل سرخ اگر شد روان دل لاله چندین نباید شکست یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید که مرغش در آمد چو ماهی بشست اگر خرده‌ای از گل آمد پدید به شکرانه در باخت برگی که هست نهادیم سوسن صفت سر در آب که بودیم چون لاله دردی پرست کنون اوحدی گر بنالد رواست که چون بلبلش دل به خاری بخست ای چاره ده ماهه زرگانی هم خضر و هم آب زندگانی اکنون که نداری از خرد ساز می پروردت زمانه در ناز امید که چون شوی خردمند خالی نکنی درونه زین پند از چارده بگذرد چو سالست گردد مه چارده جمالت بر نکته‌ی عقل، دست سایی بر گنج هنر، گره‌گشایی دانسته شوی به کاردانی بر سر صحیفه‌ی معانی خواهی که دلت نماند از نور اندرز مرا ز دل مکن دور پیوند هنر طلب، چو مردان وز بی هنران، عنان بگردان خضرا زپی آن نهادمت نام کت عمر ابد بود سرانجام لیکن نبود حیات جاوید تا سر نکشی به ماه و خورشید و آن راست به اوج آسمان سر کز چو هر علم یافت افسر و آن خواجه برد کلید این گنج کو بر تن خویشتن نهد رنج خواهی قلمت به حرف ساید بی دود و چراغ راست ناید ناک از پس غوره، می دهد مل شاخ، از پس سبزه می کشد گل کانی که کنی، ز بهر گوهر سنگت دهد اول، آنگهی، زر چون باز کنی ز نیشکر بند خس در دهن آید، آنگهی قند ور دل کندت هنر فزایی پیشه مکنی ثنا سرایی چون زین فن بد شوی، شکیبا می گوی سخن ولیک زیبا از کارگه حریر زن لاف خس پاره مکن چو بوریا باف حرفی که ازو دلی گشاید از هر قلمی برون نیاید ور بر دهد این درخت قندت و آوازه چو من شود بلندت ز آن مایه که افتدت به دامان تنها نخوری چو ناتمامان چون آمده، گریکیست ور هفت بدهی ندهی، بخواهدت رفت باری کم ازانک از تو چندی آسوده شود، نیازمندی چون مرد، بگرد مرد می‌گرد نی همچو بخیل ناجوان مرد سرمایه‌ة مردمی مکن گم کز مردمیست نور مردم گر چه زرت از عدد بود بیش درویش نواز باش و درویش خواهی که به مهتری زنی چنگ در یوزه‌ی کهتران مکن تنگ تا یا ننهی به دستیاری از دوست مخواه دوستداری بیداری پاسبان بی مزد گنجینه برد به شرکت دزد یاری که به جان نیاز مایی در کار خودش مده روایی صد یار بود بنان، شکی نیست چون کار به جان فتد، یکی نیست کن بر کف همگنان درم ریز جز در کف کودکان نوخیز کاموخته شد چو خرد، با سیم کالای بزرگ را بود به یبم ور خود، به غلط، نعوذ بالله در سمت سیاقت، افتدت راه با آنکه شوی وزیر کشور دزدی باشی کلاه بر سر دانی، ز قلم هنر چه جویی؟ از آب سیه، سپیدرویی؟ چون بر سر شغل و کام باشی می کوش که نیک نام باشی در هر چه ترا شمار باشد آن کن که صلاح کار باشد ناخن که سر خراش دارد برند سرش، چو سر برآرد ناکس که خراش چون خسان کرد با او، آن کن، که با کسان کرد بر خویشتن آنکه او نبخشود بخشودن او خرد نفرمود در جنبش فتنه، جا نگه دار بر خار چه جرم، پا نگه‌دار شد چیره چو دشمن ستمکار از وی نرهی، مگر به هنجار مرغی که طپد به حلقه‌ی دام اندر خفه جان دهد سرانجام چون کار فتاد با گرانان با صرفه زنند کاردانان مردم، چو دهد عنان به فرهنگ از باد بگردد آسیا سنگ بینائی عقل پیش میدار بینا شو و پاس خویش میدار ایمن منشین به عالم خس کز چرخ نرست بی بلا کس کنجد که ز کام آسیا جست هم در لگد جواز شد پست خواهی که نگردی آرزومند می‌باش بهر چه هست خرسند پویان حریص، روی زر دست خرسندی دل صلاح مردست مردم چو زر ز عنان بتابد همت شرف کمال یابد این سرخ گلی که خون فشانست سر خیش ز خون سر کشانست ایمن بود از شکنجه درویش زر هر چه که بیشتر، بلا بیش گشتی به سرو روی کله دار شو ساخته خدنگ خون خوار ور نیز شوی وزیر مقبل از خامه زنان مباش غافل چون در صف پردلان کنی جای سر پیش نه اول، آنگهی پای مردانه که کار مرد ورزد آن به که ز بیم جان نلرزد گیرم ز عدو عنان بتابد، از مرگ کجا خلاص یابد؟ کار نظر است پیش دیدن نتوان به قفای خویش دیدن آن، کش مدد ضمیر باشد پیلش به نظر حقیر باشد باز آنکه دلش هراس پیشه است شیر نمدش چو شیر بیشه است لیکن سبکی مکن چنان هم کت دل برود ز دست و جان هم د رحمله مشو مبارز خام هنجار ببین و پیش نه گام ور بر تو عدو کند زبان تیز چون مایه کار هست مگریز بر پر هنرست جور و بیداد کس را نبود ز بی هنر یاد چون رخت کلال خاک باشد از نقب زنش چه باک باشد؟ گردیده‌ی ظاهرت گر دیده‌ی در عیب کسان نظر مینداز وریا و بی بینش یقینی آن به که سوی خدای بینی مپسند بهر چه رایت آسود آن کن که بود خدای خشنود می‌باش چو شاخ سبز دلکش کاتش ز نیش نگیرد آتش به فروز چراغ پارسیایی کور است سری به روشنایی خواهی که رسی به چرخ گردان مگذار عنان نیک مردان شمعی که بود ز روشنی دور ندهد به چراغ دیگران نور دولت آن شد که دل فروزی وز ترک امل کلاه دوزی در دامن نیستی زنی دست تا هست شوی به عالم هست دانی که بخاطر هوسناک هر کس نرسد به عالم پاک با این همه هم ز جست و جویی کاهل مشوی به هیچ سویی خواهی شرف بزرگواری می کوش به همتی که داری در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین هست پیدا از میان سینه‌ی آزادگان عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین ای رسیده هر شبی از انده هجران تو بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان «نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین آن امینان بر در حجره شدند طالب گنج و زر و خمره بدند قفل را برمی‌گشادند از هوس با دو صد فرهنگ و دانش چند کس زانک قفل صعب و پر پیچیده بود از میان قفلها بگزیده بود نه ز بخل سیم و مال و زر خام از برای کتم آن سر از عوام که گروهی بر خیال بد تنند قوم دیگر نام سالوسم کنند پیش با همت بود اسرار جان از خسان محفوظ‌تر از لعل کان زر به از جانست پیش ابلهان زر نثار جان بود نزد شهان حرص تازد بیهده سوی سراب عقل گوید نیک بین که آن نیست آب حرص غالب بود و زر چون جان شده نعره‌ی عقل آن زمان پنهان شده گشته صدتو حرص و غوغاهای او گشته پنهان حکمت و ایمای او تا که در چاه غرور اندر فتد آنگه از حکمت ملامت بشنود چون ز بند دام باد او شکست نفس لوامه برو یابید دست تا به دیوار بلا ناید سرش نشنود پند دل آن گوش کرش کودکان را حرص گوزینه و شکر از نصیحتها کند دو گوش کر چونک دردت دنبلش آغاز شد در نصیحت هر دو گوشش باز شد حجره را با حرص و صدگونه هوس باز کردند آن زمان آن چند کس اندر افتادند از در ز ازدحام هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام عاشقانه در فتد با کر و فر خورد امکان نی و بسته هر دو پر بنگریدند از یسار و از یمین چارقی بدریده بود و پوستین باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست چارق اینجا جز پی روپوش نیست هین بیاور سیخهای تیز را امتحان کن حفره و کاریز را هر طرف کندند و جستند آن فریق حفره‌ها کردند و گوهای عمیق حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان کنده‌های خالییم ای کندگان زان سگالش شرم هم می‌داشتند کنده‌ها را باز می‌انباشتند بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای زان ضلالتهای یاوه‌تازشان حفره‌ی دیوار و در غمازشان ممکن اندای آن دیوار نی با ایاز امکان هیچ انکار نی گر خداع بی‌گناهی می‌دهند حایط و عرصه گواهی می‌دهند باز می‌گشتند سوی شهریار پر ز گرد و روی زرد و شرمسار رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟ گویی که احتمال کند مدتی فراق آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب از دست قاصدی که کتابی به من رسد در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم کاندر میان جانی و از دیده در حجیب امید روز وصل دل خلق می‌دهد ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟ این عید متفق نشود خلق را نشاط عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب این طلعت خجسته که با تست غم مدار کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک خلق خوشت چو گفته‌ی سعدیست دلفریب تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من ور خاک درآیم من آن خاک شود سوزان در خاک تنم بنگر کز جان هواپیشه هر ذره در این سودا گشته‌ست چو دل گردان خاصیت من این است هر جا که روم اینم چه دوزد پالان گر هر جا که رود پالان گویند که هر کی هست در گور اسیر آید در حقه تنگ آن مشک نگذارد مشک افشان در سینه تاریکت دل را چه بود شادی زندان نبود سینه میدان بود آن میدان اندر رحم مادر چون طفل طرب یابد آن خون به از این باده وان جا به از این بستان گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را آید به خیال اندر اندیشه سرگردان تا به دام عشق او آویختیم جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم دل چو در گرداب عشقش اوفتاد تن فرو دادیم و در نگریختیم بس که اندر وادی سودای او خون دل با خاک ره آمیختیم خاک پای او به نوک برگ چشم گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم چون نیامد بر سر غربیل هیچ پای در گل خاک بر سر ریختیم گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم لیک در دامش به حلق آویختیم همچو عطاری ز شوق روی او صورتش با روی جان انگیختیم بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست بیاورد چون کارها گشت راست ز دریا به زین اندر آورد پای برفتند یارانش با او ز جای چو هیشوی کوه سقیلا بدید به انگشت بنمود و خود را کشید خود و اهرن از جای گشتند باز چو خورشید برزد سنان از فراز جهانجوی بر پیش آن کوه بود که آرام آن مار نستوه بود چو آن اژدهابرز او را بدید به دم سوی خویشش همی درکشید چو از پیش زین اندر آویخت ترگ برو تیر بارید همچون تگرگ چو تنگ اندر آمد بران اژدها همی جست مرد جوان زو رها سبک خنجر اندر دهانش نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد بزد تیز دندان بدان خنجرش همه تیغها شد به کام اندرش به زهر و به خون کوه یکسر بشست همی ریخت زو زهر تا گشت سست به شمشیر برد آن زمان دست شیر بزد بر سر اژدهای دلیر همی ریخت مغزش بران سنگ سخت ز باره درآمد گو نیکبخت بکند از دهانش دو دندان نخست پس آنگه بیامد سر و تن بشست خروشان بغلتید بر خاک بر به پیش خداوند پیروزگر کجا داد آن دستگاه بزرگ بران گرگ و آن اژدهای سترگ همی گفت لهراسپ و فرخ زریر شدند از تن و جان گشتاسپ سیر به روشن روان و دل و زور و تاب همانا نبینند ما را به خواب بجز رنج و سختی نبینم ز دهر پراگنده بر جای تریاک زهر مگر زندگانی دهد کردگار که بینم یکی روی آن شهریار دگر چهر فرخ برادر زریر بگویم که گشتم من از تاج سیر بگویم که بر من چه آمد ز بخت همی تخت جستم که گم گشت تخت پر از آب رخ بارگی برنشست همان خنجر آب داده به دست چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید همه یاد کرد آن شگفتی که دید به اهرن چنین گفت کان اژدها بدین خنجر تیز شد بی‌بها شما از دم اژدهای بزرگ پر از بیم گشتید از کار گرگ مرا کارزار دلاور سران سرافراز با گرزهای گران بسی تیز آید ز جنگ نهنگ که از ژرف برآید به جنگ چنین اژدها من بسی دیده‌ام که از رزم او سر نپیچیده‌ام شنیدند هیشوی و اهرن سخن ازان نو به گفتار دانش کهن چو آواز او آن دو گردن‌فراز شنیدند و بردند پیشش نماز به گشتاسپ گفتند کی نره شیر که چون تو نزاید ز مادر دلیر بیاورد اهرن بسی خواسته گرانمایه اسپان آراسته یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ کمانی و سه چوبه تیر خدنگ به هیشوی داد آن دگر هرچ بود ز دینار وز جامه‌ی نابسود چنین گفت گشتاسپ با سرکشان کزین کس نباید که دارد نشان نه از من که نر اژدها دیده‌ام گر آواز آن گرگ بشنیده‌ام وزان جایگه شاد و خرم برفت به سوی کتایون خرامید تفت بشد اهرن و گاو گردون ببرد تن اژدها کهتران را سپرد که این را به درگاه قیصر برید به پیش بزرگان لشگر برید خود از پیش گاوان و گردون برفت به نزدیک قیصر خرامید تفت به روم اندرون آگهی یافتند جهاندیدگان پیش بشتافتند چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه خروشی بد اندر میان گروه ازان زخم و آن اژدهای دژم کزان بود بر گاو گردون ستم همی آمد از چرخ بانگ چکاو تو گفتی ندارد تن گاو تاو هرانکس که آن زخم شمشیر دید خروشیدن گاو گردون شنید همی گفت کاین خنجر اهرنست وگر زخم شیراوژن آهرمنست همانگاه قیصر ز ایوان براند بزرگان و فرزانگان را بخواند بران اژدها بر یکی جشن کرد ز شبگیر تا شد جهان لاژورد چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج به کردار زر آب شد روی عاج فرستاده قیصر سقف را بخواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند ز بطریق وز جاثلیقان شهر هرانکس کش از مردمی بود بهر به پیش سکوبا شدند انجمن جهاندیده با قیصر و رای زن به اهرن سپردند پس دخترش به دستوری مهربان مادرش ز ایوان چو مردم پراکنده شد دل نامور زان سخن زنده شد چنین گفت کامروز روز منست بلند آسمان دلفروز منست که کس چون دو داماد من در جهان نبینند بیش از کهان و مهان نوشتند نامه به هر مهتری کجا داشتی تخت گر افسری که نر اژدها با سرافراز گرگ تبه شد به دست دو مرد سترگ یکی منظری پیش ایوان خویش برآورده چون تخت رخشان خویش به میدان شدندی دو داماد اوی بیاراستندی دل شاد اوی به تیر و به چوگان و زخم سنان بهر دانشی گرد کرده عنان همی تاختندی چپ و دست راست که گفتی سواری بدیشان سزاست چنین تا برآمد برین روزگار بیامد کتایون آموزگار به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم چه داری ز اندیشه دل را به غم به روم از بزرگان دو مهتر بدند که با تاج و با گنج و افسر بدند یکی آنک نر اژدها را بکشت فراوان بلا دید و ننمود پشت دگر آنک بر گرگ بدرید پوست همه روم یکسر پرآواز اوست به میدان قیصر به ننگ و نبرد همی به آسمان اندر آرند گرد نظاره شو انجا که قیصر بود مگر بر دلت رنج کمتر بود بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر ز قیصر مرا کی بود داد و مهر ترا با من از شهر بیرون کند چو بیند مرا مردمی چون کند ولیکن ترا گر چنین است رای نپیچم ز رای تو ای رهنمای بیامد به میدان قیصر رسید همی بود تا زخم چوگان بدید ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست میان سواران برافگند راست برانگیخت آن بارگی را ز جای یلان را همه کند شد دست و پای به میدان کسی نیز گویی ندید شد از زخم او در جهان ناپدید سواران کجا گوی او یافتند به چوگان زدن نیز نشتافتند شدند آن زمان رومیان زردروی همه پاک با غلغل و گفت و گوی کمان برگرفتند و تیر خدنگ برفتند چندی سواران جنگ چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت که اکنون هنرها نشاید نهفت بیفگند چوگان کمان برگرفت زه و توز ازو دست بر سر گرفت نگه کرد قیصر بران سرفراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز بپرسید و گفت این سوار از کجاست که چندین بپیچد چپ و دست راست سرافراز گردان بسی دیده‌ام سواری بدین گونه نشنیده‌ام بخوانید تا زو بپرسم که کیست فرشتست گر همچو ما آدمیست بخواندند گشتاسپ را پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار سر سرکشان افسر کارزار چه نامی بمن گوی شهر و نژاد ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد چنین گفت کان خوار بیگانه مرد که از شهرقیصر ورا دور کرد چو داماد گشتم ز شهرم براند کس از دفترش نام من بر نخواند ز قیصر ستم بر کتایون رسید که مردی غریب از میان برگزید نرفت اندرین جز به آیین شهر ازان راستی خواری آمدش بهر به بیشه درون آن زیانکار گرگ به کوه بزرگ اژدهای سترگ سرانشان به زخم من آمد به پای بران کار هیشوی بد رهنمای که دندانهاشان بخان منست همان زخم خنجر نشان منست ز هیشوی قیصر بپرسد سخن نوست این نگشتست باری کهن چو هیشوی شد پیش دندان ببرد گذشته سخنها برو بر شمرد به پوزش بیاراست قیصر زبان بدو گفت بیداد رفت ای جوان کنون آن گرامی کتایون کجاست مرا گر ستمگاره خواند رواست ز میرین و اهرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهفت همانگه نشست از بر بادپای به پوزش بیامد بر پاک رای بسی آفرین کرد فرزند را مران پاک دامن خردمند را بدو گفت قیصر که ای ماهروی گزیدی تو اندر خور خویش شوی همه دوده را سر برافراختی برین نیکبختی که تو ساختی به پرسش بدو گفت ز انباز خویش مگر بر تو پیدا کند راز خویش که آرام و شهر و نژادش کجاست بگوید مگر مر ترا گفت راست چنین داد پاسخ که پرسیدمش نه بر دامن راستی دیدمش نگوید همی پیش من راز خویش نهان دارد از هرکس آواز خویش گمانم که هست از نژاد بزرگ که پرخاش جویست و گرد و سترگ ز هرچش بپرسم نگوید تمام فرخ‌زاد گوید که هستم به نام وزان جایگه سوی ایوان گذشت سپهر اندرین نیز چندی بگشت چو گشتاسپ برخاست از بامداد سر پرخرد سوی قیصر نهاد چو قیصر ورا دید خامش بماند بران نامور پیشگاهش نشاند کمر خواست از گنج و انگشتری یکی نامور افسری مهتری ببوسید و پس بر سر او نهاد ز کار گذشته بسی کرد یاد چنین گفت با هرک بد یادگیر که بیدار باشید برنا و پیر فرخ‌زاد را جمله فرمان برید ز گفتار و کردار او مگذرید ازان آگهی شد به هر کشوری به هر پادشاهی و هر مهتری ای سراسیمه مه از رخسار تو سرو سر در پیش از رفتار تو ذره‌ای است انجم زخورشید رخت نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو گل که باشد پیش رخسارت از آنک عقل کل جزوی است از رخسار تو پر شکر شد شرق تا غرب جهان از شکرریز شکر گفتار تو چشم گردد ذره ذره در دو کون بر امید ذره‌ای دیدار تو گنج پنهانی تو ای جان و جهان جان شعاع تو جهان آثار تو چون تو هستی هر زمان در خورد تو پس که خواهد بود جز تو یار تو چون کسی را نیست یارا در دو کون هست هر دم تیزتر بازار تو صد هزاران جان فروشد هر نفس کس نیامد واقف اسرار تو بیش می‌دانم هزار و صد هزار از فلک سرگشته‌تر در کار تو دم به دم می‌آفریند آنچه هست و آفریدن نیست جز اظهار تو خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز تا نثار تو شود ایثار تو هر زمانی صد هزاران عالم است کان نثار توست انمودار تو تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای خواری و غم هر که شد غمخوار تو زان حسین از دار تو منصور شد کز هزاران تخت بهتر دار تو گر همه آفاق عالم پر گل است زان همه گل خوشترم یک خار تو صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود برهم اندازم به استظهار تو می‌بچربد بر جهانی خوش دلی در دل من ذره‌ای تیمار تو روی گردانید عطار از دو کون در لحد آورد و در دیوار تو عالمی در هستی خود مانده‌اند زین جهت شد نیست خود عطار تو به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر! امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر! به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر تو ای امیر! اگر خواجه‌ی غلامانی تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر دلت که هست به تنگی چو حلقه‌ی خاتم درو محبت دنیاست چون نگین در قیر ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر! تو راست میل و محابا که زر برد ظالم تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار که تن پرست کند در نجات جان تقصیر تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق برای نفس که خر چند پروری به شعیر! ز قید شرع که جان است بنده‌ی حکمش دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر بگیردت به ید قدرت و کند محبوس و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر به موعظت نتوانم تو را به راه آورد سفال را نتواند که زر کند اکسیر به میل من نشود دیده‌ی دلت روشن که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر و گر به نزد تو خار است عارفان دانند که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر ای شب و روز عالم از تو بساز شب و روزی به کار ما پرداز شب نگاهی درین معانی کن روز لطفی چنانکه دانی کن حبذا از چنان دل افروزی ! اتفاق چنین شب و روزی صاحبا، در شب سعادت خواب مکن و روز نیک را دریاب که وجودت به جود فربه باد روزت از روز و شب ز شب به باد تحفه کین مفلس فقیر آورد در پذیر، ارچه بس حقیر آورد تو که بر فرق آسمان تاجی به متاع زمین چه محتاجی ؟ گر علومست در نوشته‌ی تست ور سلوکست سر گذشته‌ی تست نه بدان آورندت اینها پیش که شود دانشت به اینها بیش سخن از خواندنت به کام رسد چون به نام تو شد به نام رسد کاملی را که بنگری از دور گرچه خامل بود، شود مشهور صوت صیت تو در جهانگیری بر صدای فلک کند میری قید اقبال در سر قلمت مرکز فتح سایه‌ی علمت مستی خواجگان همنامت در دو گیتی ز جرعه‌ی جامت بر تو خوردی ازین جهانداری که بزرگی ز آسمان داری بدعا خواستست شاه ترا زان پرستد همی سپاه ترا با تو همراه کرده‌اند از غیب سروری، چون کف کلیم از جیب ای همه ناز و نوشها بتو خوش ناز ما نیز وقتها میکش طرفه باشد چو موی بر دیبا ناز کردن ز روی نازیبا من درین سالها که بی توشه کرده بودم زاین و آن گوشه ارغنون غمت نواخته‌ام بدعای تو سر فراخته‌ام خانه پرور ز سایه گوید و نور عاشقانرا چه غیبت و چه حضور؟ مردم این جهان و مرد تویی نوش داروی اهل درد تویی آن مبین کم سریست یا پاییست؟ بشنو کین سخن هم از جاییست گر قبول اوفتد رهینم و شاد و گرش رد کنی، بقای تو باد نه که هر مهره‌ای گهر باشد کار درویش ما حضر باشد چشم کردی بروی هرکس باز نظری هم بدین غریب انداز من چگویم : چه کن؟ تو میدانی مددم کن بهر چه بتوانی نظری کن به حال من زین به زانکه من هم رعیتم در ده ده نشینی چه دیگ جوشاند ؟ جامه‌ی مدح در که پوشاند ؟ این چنین فضل و خلق باید و خوی تا توان باخت در معانی گوی از تو گیرد سخن فروغ چو شمع که بر تست کل معنی جمع مصر جامع تویی معانی را پادشاهی و پهلوانی را هرکجا این چنین کمالی هست نطق را اندرو مجالی هست تا کنونم نبوده ممدوحی آب توفان آز را نوحی چون رسید این سفینه بر جودی عرضه افتد به لحن داودی در زبور سخن مناجاتم مشتمل بر فنون حاجاتم بنوازم به قدر و اندازه تا برون آورم تر و تازه از نورد سخن نسیجی چند وز رصدگاه فضل زیجی چند گرچه از سیرت هنر پوشی تن فرو داده‌ام به خاموشی دگر اندر خروشم آوردند همچو دریا به جوشم آوردند سخن اوحدی، که میدانی اندرین روزگار ارزانی کم به دیوان برند مانندش ور مدون شود، بخوانندش هر مگس انگبین چه داند کرد؟ جز مگس انگبین تواند خورد؟ مگسی انگبین چو ماه کند مگسی دیگرش تباه کند این سخنهای بکر پرورده مهل امروز در پس پرده شعر نوری ز عرش زاینده است زان چو عرش استوار و پاینده است فیض باید به آسمان قایم تا بماند چو آسمان دایم گرچه فوجی به شعر مشهورند پیش عقل از حساب ما دورند اندرین جام کن به لطف نگاه تا ببینی چو بیژنم در چاه ای که کیخسرو زمانی تو کی روا باشد ار ندانی تو؟ بیژن شیر خفته در زندان کنده گرگین بی‌هنر دندان داری این جام و این گلستان را بدر افگن سفال مستان را چون چراغیست این صحیفه‌ی نور شده نزدیک ازو منور و دور کش برافروختم به روغن روح آخر شب به بزمهای صبوح هر کرا باشد این چنین گنجی برده باشد به حاصلش رنجی تو را در دلبری دستی تمامست مرا در بی‌دلی درد و سقامست بجز با روی خوبت عشقبازی حرامست و حرامست و حرامست همه فانی و خوان وحدت تو مدامست و مدامست و مدامست چو چشم خود بمالم خود جز تو کدامست و کدامست و کدامست جهان بر روی تو از بهر روپوش لثامست و لثامست و لثامست به هر دم از زبان عشق بر ما سلامست و سلامست و سلامست ز هر ذره به گفت بی‌زبانی پیامست و پیامست و پیامست غم و شادی ما در پیش تختت غلامست و غلامست و غلامست اگر چه اشتر غم هست گرگین امامست و امامست و امامست پس آن اشتر شادی پرشیر ختامست و ختامست و ختامست تو را در بینی این هر دو اشتر زمامست و زمامست و زمامست نه آن شیری که آخر طفل جان را فطامست و فطامست و فطامست از آن شیری که جوی خلد از وی نظامست و نظامست و نظامست خمش کردم که غیرت بر دهانم لگامست و لگامست و لگامست ای رنج ناکشیده، که میراث می‌خوری بنگر که: کیستی تو و مال که می‌بری؟ او جمع کرد و چون به نمی‌خورد ازو بماند دریاب کز تو باز نماند چو بگذری مردم به دستگاه توانگر نمی‌شود درویش را چو دست بگیری توانگری از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا با ایزدش معامله کن، گر مبصری زر غول مرد باشد و زن غل گردنش در غل غول باشی، تا با زن و زری شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچه‌خوار برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری فرزند بنده‌ایست، خدا را، غمش مخور کان نیستی که به ز خدا بنده پروری گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست ور مدبرست، رنج زیادت چه می‌بری؟ ای خواجه، ملک را که به دست تو داده‌اند قانون بد منه، که به کلی تو می‌خوری بی‌عدل ملک دیر نماند، نگاه دار مال رعیت از ستم و جور لشکری گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو گر خود به بال جعفر طیار می‌پری دریای فتنه این هوس و آرزوی تست در موج او مرو، چو ندانی شناوری این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟ دست از جهان بشوی، که آنست گازری هرگز نباشدت به بد دیگران نظر در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل پیش خرد نتیجه‌ی جهلست کافری ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر شمشیر برق در رخ خورشید خاوری صد جامه‌ی سیاه بپوشی، چو خلق نیست گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن زان غسل واجبیست، که با زن برابری شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی : کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟ گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟ از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین روزی که کردگار کند با تو داوری گفتار اوحدی نبود بی‌حقیقتی قولش قبول کن، که به اقبال رهبری گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری ای نور چشم من سخنی هست گوش کن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت همت در این عمل طلب از می فروش کن پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن ساقی که جامت از می صافی تهی مباد چشم عنایتی به من دردنوش کن سرمست در قبای زرافشان چو بگذری یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن تا تو در حسن و جمال افزوده‌ای دل ز دست عالمی بربوده‌ای در جهان این شور و غوغا از چه خاست؟ گر جمال خود به کس ننموده‌ای گوی در میدان حسن افگنده‌ای نیکوان را چاکری فرموده‌ای پرده از چهره زمانی دور کن کافتابی را به گل اندوده‌ای چون نباشم من سگ درگاه تو؟ چون بدین نام خوشم بستوده‌ای در جهان بیهوده می‌جستم تو را خود تو در جان عراقی بوده‌ای گرم‌ترین کارگزاران خوان مایده کردند ز مطبخ روان خوانچه‌ی آراسته بیش از هزار بر همه الوان نعم کرده بار بانگ روا رو که ز اختر گذشت بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت گشت علم از خورش ارجمند خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند صد قدح از شیره‌ی آب نبات در مزه هم شیره‌ی آب حیات کرد گز رسوئی حریفان نخست کام می آلوده ز جلاب شست شربت لبگیر کزان آب خورد جان گسسته بتوان وصل کرد از پس آن دور درآمد بخوان دائره‌ی مهر شده دور نان نان تنگ صاف بران گونه بود کز تنگی رو به دگر سو نمود نان نگوییم که قرص خورست عیسی اگر خوان بکشد درخورست نان تنوری ز طرف قبه بست زانک بخوان شه‌ی عالم نشست کاک در آن مرتبه رو ترش کرد لاجرمش روئی چنان مانده زرد یافته سنبو سه ز تثلیث اثر بره‌ی بریان شرف از قرص خور خواند زبان بره پهلوی بز بر سر پولاد، که: منی ارز پهلوی مسلوخ هلالی گشاد طرفه که سی غره بیک سلخ زاد چرب دم دنبه دو من یکسره چرب تر از دم دنبک آهو بره خنده برون داد سر گو سپند هم به جوانی شده دندان بلند دنبه‌ی کوهی که بهر خوانچه بر ده مه رفته و دو قرنش بسر صد نعم از هر نمطی دیگ پز مردم از آن لب کزو انگشت مز پخته بسی مرغ بهر گونه طرز ازو لج و تیهو و دراج و چرز صحنک حلوا همه شکر سرشت چاشنیش از طبقات بهشت تخته‌ی صابونی شکر نوید راست چو جامه به سفیدی سفید داده بسی طیب معنبر بران خورده کافورتر و زعفران در تن مردان مزه ذاتی شده ناطقه هم روح نباتی شده بهره‌ی خود برد چو کام از خورش یافت ز لذت دل و جان پرورش سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد سگ ما چون سگ دیگر نباشد شنو از مصطفی کو گفت دیوم مسلمان شد دگر کافر نباشد سگ اصحاب کهف و نفس پاکان اگر بر در بود بر در نباشد سگ اصحاب را خوی سگی نیست گر این سر سگ نمود آن سر نباشد که موسی را درخت آن شب چو اختر نمود آذر ولیک آذر نباشد به نام آنکه تن را نور جان داد خرد را سوی دانائی عنان داد سلام من که دل در دام دارم غلامم لیک خسرو نام دارم نیم از یاد تو یک لحظه خاموش فراموشیم گوئی شد فراموش نه خوش دارد شراب لاله رنگم نه در گیرد به گوش آواز چنگم صراحی وار در مجلس زبونم که لب بر خنده و دل پر ز خونم توئی کت نگذرد پر دل که روزی برین در مستمندی داشت سوزی بلی اینست رسم آدمیزاد که دور افتاده را دیر آورد یاد ولی من گو چه صد فرسنگ دورم چو بینی روز تا شب در حضورم چنان نزدیک تو گشتم ز حد پیش که صد فرسنگ دور افتادم از خویش نه از کوی تو زان برتافتم چهر که دل بی میل شد یا طبع بی مهر ولی چون دیدمت کز من ملولی نکردم چون گران جانان فضولی به چشم افشاندم از خاک درت نور وزان در همچو چشم بد شدم دور چو دیدم خود ترا حاجت همین بود گلت را مرغ دیگر در کمین بود به صد رغبت شدی با او یگانه مرا هم خود برون کردی ز خانه اگر جز با منی راضیست رایت رضا دادیم ما هم با رضایت شود با هر که خواهد آشنا دل دلست این جنگ نتوان کرد با دل مبارک باد کن خود را ز خسرو به عشق تازه و هم خوابه‌ی نو ز لعلت شربتی کو را به کام است حلالش باد اگر بر ما حرام است اگر تو وقف او کردی همه چیز نصیب خود بحل کردیم ما نیز ولی زانگونه هم با او مشو شاد که ناری ز آشنایان کهن یاد عاشق سلسله‌ی زلف گرهگیرم من روزگاری است که دیوانه‌ی زنجیرم من نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه محو یک نقش چو آیینه‌ی تصویرم من مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟ ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من نشود دیده‌ی من باز چو بادام به سنگ بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من هست با مردم دیوانه سر و کار مرا دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من گر چه صائب شود از من گره عالم باز عاجز قوت سرپنجه‌ی تقدیرم من چندان به سر کوی خرابات خرابم کاسوده ز اندیشه‌ی فردای حسابم گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم افسانه دوزخ همه باد است به گوشم تا ز آتش هجران تو در عین عذابم آه سحر و اشک شبم شاهد حال است کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم نخجیر نمودم همه شیران جهان را تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق تا برده ز دل سلسله‌ی موی تو تابم گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم ساقی فکند کاش به دریای شرابم بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم تا جام شراب آمد و برداشت حجابم گفتم که به شب چشمه‌ی خورشید توان دید گفت ار بگشایند شبی بند نقابم از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی شکردهنان هیچ ندادند جوابم چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار کنون داده باش و بشنو سخن ازین نامبردار مرد کهن اگر من نرفتی به مازندران به گردن برآورده گرز گران کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس شده گوش کر یکسر از بانگ کوس که کندی دل و مغز دیو سپید که دارد به بازوی خویش این امید سر جادوان را بکندم ز تن ستودان ندیدند و گور و کفن ز بند گران بردمش سوی تخت شد ایران بدو شاد و او نیکبخت مرا یار در هفتخوان رخش بود که شمشیر تیزم جهان‌بخش بود وزان پس که شد سوی هاماوران ببستند پایش به بند گران ببردم ز ایرانیان لشکری به جایی که بد مهتری گر سری بکشتم به جنگ اندرون شاهشان تهی کردم آن نامور گاهشان جهاندار کاوس کی بسته بود ز رنج و ز تیمار دل خسته بود بیاوردم از بند کاوس را همان گیو و گودرز و هم طوس را به ایران بد افراسیاب آن زمان جهان پر ز درد از بد بدگمان به ایران کشیدم ز هاماوران خود و شاه با لشکری بی‌کران شب تیره تنها برفتم ز پیش همه نام جستم نه آرام خویش چو دید آن درفشان درفش مرا به گوش آمدش بانگ رخش مرا بپردخت ایران و شد سوی چین جهان شد پر از داد و پر آفرین گر از یال کاوس خون آمدی ز پشتش سیاوش چون آمدی وزو شاه کیخسرو پاک و راد که لهراسپ را تاج بر سر نهاد پدرم آن دلیر گرانمایه مرد ز ننگ اندران انجمن خاک خورد که لهراسپ را شاه بایست خواند ازو در جهان نام چندین نماند چه نازی بدین تاج گشتاسپی بدین تازه آیین لهراسپی که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند که گر چرخ گوید مراکاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش من از کودکی تا شدستم کهن بدین گونه از کس نبردم سخن مرا خواری از پوزش و خواهش است وزین نرم گفتن مرا کاهش است ز تیزیش خندان شد اسفندیار بیازید و دستش گرفت استوار بدو گفت کای رستم پیلتن چنانی که بشنیدم از انجمن ستبرست بازوت چون ران شیر برو یال چون اژدهای دلیر میان تنگ و باریک همچون پلنگ به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ بیفشارد چنگش میان سخن ز برنا بخندید مرد کهن ز ناخن فرو ریختش آب زرد همانا نجنبید زان‌درد مرد گرفت آن زمان دست مهتر به دست چنین گفت کای شاه یزدان‌پرست خنک شاه گشتاسپ آن نامدار کجا پور دارد چو اسفندیار خنک آنک چون تو پسر زاید او همی فر گیتی بیفزاید او همی گفت و چنگش به چنگ اندرون همی داشت تا چهر او شد چو خون همان ناخنش پر ز خوناب کرد سپهبد بروها پر از تاب کرد بخندید ازو فرخ اسفندیار چنین گفت کای رستم نامدار تو امروز می خور که فردا به رزم بپیچی و یادت نیاید ز بزم چو من زین زرین نهم بر سپاه به سر بر نهم خسروانی کلاه به نیزه ز اسپت نهم بر زمین ازان پس نه پرخاش جویی نه کین دو دستت ببندم برم نزد شاه بگویم که من زو ندیدم گناه بباشیم پیشش به خواهشگری بسازیم هرگونه‌یی داوری رهانم ترا از غم و درد و رنج بیابی پس از رنج خوبی و گنج بخندید رستم ز اسفندیار بدو گفت سیر آیی از کارزار کجا دیده‌ای رزم جنگاوران کجا یافتی باد گرز گران اگر بر جزین روی گردد سپهر بپوشید میان دو تن روی مهر به جای می سرخ کین آوریم کمند نبرد و کمین آوریم غو کوس خواهیم از آوای رود به تیغ و به گوپال باشد درود ببینی تو ای فرخ اسفندیار گراییدن و گردش کارزار چو فردا بیایی به دشت نبرد به آورد مرد اندر آید به مرد ز باره به آغوش بردارمت ز میدان به نزدیک زال آرمت نشانمت بر نامور تخت عاج نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج کجا یافتستم من از کیقباد به مینو همی جان او باد شاد گشایم در گنج و هر خواسته نهم پیش تو یکسر آراسته دهم بی‌نیازی سپاه ترا به چرخ اندر آرم کلاه ترا ازان پس بیابم به نزدیک شاه گرازان و خندان و خرم به راه به مردی ترا تاج بر سر نهم سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم ازان پس ببندم کمر بر میان چنانچون ببستم به پیش کیان همه روی پالیز بی خو کنم ز شادی تن خویش را نو کنم چو تو شاه باشی و من پهلوان کسی را به تن در نباشد روان خدایگان وزیران و پادشاه صدور که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم یکی ز آتش جور سپهر بازم خر که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم عجب مدار که امروز مر مرا دیدست در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش همی برآید از این غصه دم به دم هوشم ستارگان را صدره به من شفیع آورد بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد هزار بار گرفته است اندر آغوشم ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار که در پناه تو من شیر شیر او دوشم به کردگار که انصاف من ازو بستان کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم یقین شناس که گر دیگران سخن گویند دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش کلاه گوشه‌ی عرشست ترک و شبوشم ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش قبای کحلی او کافرم اگر پوشم آن میوه‌ی بهشتی کمد به دستت ای جان در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند سرجمله‌اش فروخوان از میوه‌ی بهشتی ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر است پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است تشنه لب دوست را بر لب کوثر مخوان مطلب این تشنه کام آن لب جان پرور است عارف خونین جگر تشنه لب لعل دوست واعظ کوته‌نظر در طلب کوثر است خیز و بجو جام جم سوی چمن خوش بچم کز نم ابر کرم دامن صحرا تر است تا به خوشی می‌وزد باد خوش نوبهار جام می خوش‌گوار گر تو دهی خوش‌تر است حرف خراباتیان از کرم کردگار ذکر مناجاتیان از غضب داور است سلسله‌ی شاهدان سلسله‌ی رحمت است مساله‌ی زاهدان مساله‌ی دیگر است حلقه‌ی ارباب حال حلقه‌ی عیش و نشاط مجلس اصحاب قال مجلس شور و شر است حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست لذت لب تشنگی خاصه‌ی اسکندر است هم دل خسرو شکافت هم جگر کوه‌کن کز همه زورآوران عشق تواناتر است هر کسی آورده روی بر طرف قبله‌ای قبله‌ی اهل نظر شاه ملک منظر است داور نیکو نهاد ناصردین شاه راد آن که گه عدل و دادبر همه شاهان سر است طبع سخاپیشه‌اش فتنه‌ی دریا و کان دست کرم گسترش آفت سیم و زر است سایه‌ی الطاف شاه تا به فروغی فتاد نظم فروغ افکنش زیور هر دفتر است ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت از برای خدمت صدرت نه از بهر بها ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشه‌ی آن ردا این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو در میان حرفها بازار من گردد روا چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا ساقیا ساقیا روا داری که رود روز ما به هشیاری گر بریزی تو نقل‌ها در پیش عقل‌ها را ز پیش برداری عوض باده نکته می‌گویی تا بری وقت ما به طراری درد دل را اگر نمی‌بینی بشنو از چنگ ناله و زاری ناله نای و چنگ حال دلست حال دل را تو بین که دلداری دست بر حرف بی‌دلی چه نهی حرف را در میان چه می‌آری طوق گردن تویی و حلقه گوش گردن و گوش را چه می‌خاری گفته را دانه‌های دام مساز که ز گفتست این گرفتاری گه کلیدست گفت و گه قفلست گاه از او روشنیم و گه تاری گفت بادست گر در او بوییست هدیه تو بود که گلزاری گفت جامست گر بر او نوریست از رخ تو بود که انواری مشک بربند کوزه‌ها پر شد مشک هم می‌درد ز بسیاری راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این بیش فلک نمی‌کشد درد مرا و نی زمین این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین سر هزارساله را مستم و فاش می کنم خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان مطرب دلربای من بهر خدا همین همین عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن خود مرید من نمیرد کب حیوان خورده است وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن ای نجات زندگان و ای حیات مردگان از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته‌ست چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن جنس گران بهای خود ارزان نمی‌کنی یعنی بهای بوسه به صد جان نمی‌کنی روزی نمی‌شود که برغم شکرفروش از خنده شره را شکرستان نمی‌کنی برکس نمی‌کنی نظر ای ترک شوخ چشم کاو را هلاک خنجر مژگان نمی‌کنی ای یوسف عزیز سفر کرده تا به کی از مصر رو به جانب کنعان نمی‌کنی گر بنگری به چشمه‌ی نوشین خویشتن دیگر خیال چشمه‌ی حیوان نمی‌کنی دستی نمی‌کشی به سر زلف خود چرا عنبر به جیب و مشک به دامان نمی‌کنی یارب چه قاتلی تو که فردای رستخیز تعیین خون بهای شهیدان نمی‌کنی با خط چون بنفشه و رخسار چون سمن جایی نمی‌روی که گلستان نمی‌کنی تا کی فروغی از غم او جان نمی‌دهی دشوار خویشتن ز چه آسان نمی‌کنی ماییم ز عالم معالی رندی دو سه اندرین حوالی در عشق دلی و نیم جانی بر داده به باد لاابالی بگذشته ز هستی و گرفته چون صوفی ابن‌وقت حالی در صفه‌ی عاشقان حضرت از برهنگی فکنده قالی پس یافته برترین مقامی احسنت زهی مقام عالی ما را چه مرقع و چه اطلس چه نیک کنی چه بد سگالی ای زاهد کهنه درد نقد است برخیز که گوشه‌ای است خالی تا ناله‌ی عاشقان نیوشی بر خلق ز زهد چند نالی آن می که تو می‌خوری حرام است ما می نخوریم جز حلالی ما بر سر آتشیم پیوست مستغرق بحر لایزالی ما بی خوابیم و چون بود خواب در حضرت قرب ذوالجلالی چون خواب کند کسی که او را از ریگ روان بود نهالی عطار برو که دست بردی از جمله‌ی عالم معالی دل من به جانانی آویختست چو دزدی کز ایوانی آویختست فدا باد جانها بدان زلف کش بهر تار مو جانی آویختست چه زنار کفر است هر موی او که در هر یک ایمانی آویختست بتان رامزن سنگ ای پارسا به هر بت مسلمانی آویختست □سر اندازیم به که رانی ز در که سر بی در دوست درد سر است زهی طعن جاوید خورشید را که گویند معشوق نیلوفر است مگس قند و پروانه آتش گزید هوس دیگر و عاشقی دیگر است □در نیک کوش کت بد و نیک اربه طینتست کز خاک راست راست براید گیاه کج □به سازی سوی من به شوخی دل زمن بستد بدو گفتم چه خواهی کرد گفتا کار می آید چو رفتم بردرش بسیار دربان گفت کاین مسکین گرفتار است گویی کاینطرف بسیار می آید □کسی تلخی من داند که بیند خنده‌ی شیرین کسی خون خوردنم داند که بیند گریه‌ی فرهاد مرا تا کی غم هجر تو پامال جفا دارد بخواهم داد جان بر باد ازین غم هر چه باداباد رهزن ایمان من شد نازنین تازه‌ای رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه‌ای خواجه هی خاموش باش امشب که اصحاب حضور خلوتی دارند با خلوت نشین تازه‌ای کاش کی می‌ریخت از بهر سرشک دیده‌ام دست معمار قضا طرح زمین تازه‌ای گر ز چین آشوب برخیزد عجب نبود که باز بر سر زلف تو افتاده‌ست چین تازه‌ای نام یاقوت لبت بر خاتم دل کنده‌ام اسم اعظم را نوشتم بر نگین تازه‌ای گوشه‌ی چشمی به سوی من نداری، گوییا خرمن حسن تو دارد خوشه چین تازه‌ای در تمام عمر خوردم نیش زنبور فراق تا مرا نوشین لبت داد انگبین تازه‌ای ترسم از دست تو ای سنگین دل بیدادگر دست غیب آید برون از آستین تازه‌ای تا جوان گردی فروغی در جهان پیرانه‌سر تازه کن عهد کهن با مه جبین تازه‌ای تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز هشیاریم افتاد به فردای قیامت زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی آن طره‌ی طرار که من دیده‌ام امروز ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض در عزای تو مکان و لامکان بگریسته جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته در حقیقت صد جهان بودی نبودی یک کسی دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیت جان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته غیرت تو گر نبودی اشک‌ها باریدمی همچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته مشک‌ها باید چه جای اشک‌ها در هجر تو هر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ بر چنان چشم عیان چشم گمان بگریسته شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رو از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستن هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته برجه که بهار زد صلایی در باغ خرام چون صبایی از شاخ درخت گیر رقصی وز لاله و که شنو صدایی ریحان گوید به سبزه رازی بلبل طلبد ز گل نوایی از باد زند گیاه موجی در بحر هوای آشنایی وز ابر که حامله‌ست از بحر چون چشم عروس بین بکایی وز گریه ابر و خنده برق در سنبل و سرو ارتقایی فخ شسته به پیش گوش قمری کموزدش او بهانه‌هایی نرگس گوید به سوسن آخر برگوی تو هجو یا ثنایی ای سوسن صدزبان فروخوان بر مرغ حکایت همایی سوسن گوید خمش که مستم از جام میی گران بهایی سرمستم و بیخودم مبادا بجهد ز دهان من خطایی رو کن به شهی کز او بپوشید اشکوفه بریشمین قبایی می‌گوید بید سرفشانان رستیم ز دست اژدهایی ای سرو برای شکر این را تو نیز چنین بکوب پایی ای جان و جهان به تو رهیدیم ز اشکنجه جان جان نمایی از وسوسه چنین حریفی وز دغدغه چنین دغایی زان دی که بسی قفا بخوردیم رفت و بنمودمان قفایی ظاهر مشواد او که آمد از شوم ظهور او خفایی خاموش کن و نظاره می‌کن بی زحمت خوف در رجایی عشق تو پرده، صد هزار نهاد پرده در پرده بی شمار نهاد پس هر پرده عالمی پر درد گه نهان و گه آشکار نهاد صد جهان خون و صد جهان آتش پس هر پرده استوار نهاد پرده بازی چنان عجایب کرد که یکی در یکی هزار نهاد پرده‌ی دل به یک زمان بگرفت پرده بر روی اختیار نهاد کرد با دل ز جور آنچه مپرس جرم بر جان بی قرار نهاد جان مضطر چو خاک راهش گشت روی بر خاک اضطرار نهاد شیرمرد همه جهان بودم عشق بر دست من نگار نهاد که بداند که دور از رویت گل روی توام چه خار نهاد دوش آمد خیال تو سحری تا مرا در هزار کار نهاد همچو لاله فکند در خونم بر دلم داغ انتظار نهاد سر من همچو شمع باز برید پس بیاورد و در کنار نهاد چون همی بازگشت از بر من درد هجرم به یادگار نهاد هر زمان عقبه‌ای ز درد فراق پیش عطار دل فگار نهاد تا به روی توشد برابر گل غنچه بسیار خنده زد بر گل در گلستان ز مستی شوقت جامه را چاک زد سراسر گل بر تنش گشته پیرهن خونین کز غمت خار کرده بستر گل پیش روی تو آفتابی زلف زیر زلف تو سایه پرور گل چو رخ آتشین برافروزی از خوی شرم می‌شود تر گل ای خطت بر فراز گل سبزه وی رخت بر سر صنوبر گل سوی باغ آ که سبزه نو برخاست رست از شاخه‌های نو پر گل زیر پا سبزه فرش زنگاریست بر زبر چتر سایه گستر گل تا کشد بیخبر هزاران را زیر دامان گرفته خنجر گل غنچه تا لب نبندد از خنده ریختش زعفران به ساغر گل نیست شبنم که بهر زینت دوخت بر کنار کلاه گوهر گل اثر بخت سبز بین که نمود شهر سبز چمن مسخر گل سایه بان هر طرف سلیمان وار زد ز بال هزار بر سر گل تا رود خیل سبزه را بر سر باد را می کند تکاور گل هست قائم مقام آتش طور بر فراز نهال اخضر گل پی نقاشی سراچه باغ دارد اندر صدف معصفر گل بسته یک بند کهربا به میان در چمن شد مگر قلندر گل گشت یکدل به غنچه تا بگشود خانه‌ی گنج باغ را در گل غنچه را جام جم فتاد به دست یافت آیینه‌ی سکندر گل کرده اوراق سرخ دفتر خویش سبز کرده‌ست جلد دفتر گل از کششهای قطره‌ی شبنم بر ورقها کشیده مسطر گل تا کند حرفهای رنگین درج بر وی از مدح آل حیدر گل شاه دین مرتضا علی که شدش به هزاران زبان ثنا گر گل بسکه در دشت خیبر از تیغش رست از گل ز خون کافر گل گر خزان ریاض دهر شود نشود کم ز دشت خیبر گل در کفش از غبار اشهب او مشگ دارد بنفشه عنبر گل در بغل از خزانه‌ی کف او یاسمین سیم دارد و زر گل باد قهرش اگر بر آن باشد ندمد تا به حشر دیگر گل ور شود فیض او بر این ماند تازه تا صبحگاه محشر گل بود از رشح جام احسانش که به این رنگ گشت احمر گل باشد از یاد عطر اخلاقش که بر اینگونه شد معطر گل خلق او هست غنچه‌ای که از او زیر دامان نهاد مجمر گل در ازل بسته است قدرت او اندر این شیشه‌ی مدور گل گر نهد در ریاض لطفش پای دمد از ناخن غضنفر گل حرز خود گر نساختی نامش کی شدی بر خلیل آذر گل ای که باغ علو قدرت را چرخ نیلوفر است و اختر گل دم ز لطفت اگر خطیب زند دمد از چوب خشک منبر گل گر دهندش ز باغ قهرت آب بردمد همچو خار نشتر گل گر اشارت کنی که در گلشن نبود رو گشاده دیگر گل پیچد از بیم شحنه‌ی غضبت غنچه سان خویش را به چادر گل گر نسیم بهار احسانت سوی گلزار بگذرد بر گل گردد از دولت حمایت تو بر سپاه خزان مظفر گل باد قهرت اگر به خلد وزد خرمن آتشی شود هر گل ور به دوزخ رسد نم لطفت دود گردد بنفشه اخگر گل خشک ماند درخت گل برجای گر بگویی دگر میاور گل گر به اژدر فسون خلق دمی آورد بار شاخ اژدر گل گر نیاید ز جوی لطف تو آب نخل طبعم کی آورد بر گل خیز وحشی که در دعا کوشیم زانکه بسیار شد مکرر گل تا شود از نتیجه‌ی صرصر پست و با خاک ره برابر گل باد آزار آه خصم ترا آنچه دارد ز باد صرصر گل نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدم چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم چه فروشی آب رویم که بملک عالم نفروشم آرزویت که بجان خریدم ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟ چون شدی فتنه‌ی ناخواسته‌ی خویش؟ بگوی، راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست راست آن است که این بند خدای است تورا اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟ گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است، ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟ که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست منزل توست جهان ای سفری جان عزیز سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست مخور انده چو از این جای همی برگذری گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه، گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد که در این صعب سفر طاعت او توشه‌ی ماست نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟ گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟ که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو پس گناه تو به قول تو خداوند توراست بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست با خداوند زبانت به خلاف دل توست با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست به میان قدر و جبر رود اهل خرد، راه دانا به میانه‌ی دو ره خوف و رجاست به میان قدر و جبر ره راست بجوی که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست راست آن است ره دین که پسند خرد است که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست خرد است آنکه چو مردم سپس او برود گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست خرد آن است که مردم ز بها و شرفش از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست بی خرد گرچه رها باشد در بند بود با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست اینت گوید «همه افعال خداوند کند کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست » وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست» وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟ زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم! نه حکیم است که سازنده‌ی گردنده سماست؟ اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست مر خداوند جهان را بشناس و بگزار شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست مردم آن است که دین است و هنر جامه‌ی او نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا سخن خوب، دل مردم را آب و هواست سخن خوب ز حجت شنو ار والائی که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف سخن حجت با قوت و تازه و برناست آن یار کز او خانه ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود منظور خردمند من آن ماه که او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد آری چه کنم دولت دور قمری بود عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوری بود اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که آن گنج روان رهگذری بود خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا لبت به خون دل عاشقان خطی دارد غبار چیست دگر باره در میانه‌ی ما مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست بلی همیشه پریشانی آورد سودا عبید وصف دهان و لب تو میگوید ببین که فکر چه باریک و نازکست او را چنانم از هوس لعل شکرستانی که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟ در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم ز تیر غمزه‌ی تو لحظه لحظه پیکانی بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی چنان که چشم خمارین توست مست و خراب بسوی ما نکند التفات چندانی چو نیست در دل تو ذره‌ای مسلمانی چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟ زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند شود ز عکس جمالت دلم گلستانی اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد به جان تو، که ندارد بجز تو جانانی شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد میم است دهان تو و مویی است میانت کی را خبر موی میان می‌نتوان داد دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان آزاد به یک پاره‌ی نان می‌نتوان داد داد ره عشق تو چنان کرزویم هست عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد چون نیست دهانم که شکر زو به در آید کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد خود طالع عطار چه چیز است که او را یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی زهی عیسی دم فردم زهی باکر و بافر دم چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی کی داند وسعت خرجم کجا گشته‌ست هر خرجم چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم تو داوود جوانمردی امام قدرالسردی چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی رواق و درد او خوردم که هر دو بود درخوردم آفتاب سخا حمیدالدین دور از مجلس تو مرگ فجا نی شکر گفته‌ای و می نرسید شاعرم هم به مدح و هم به هجا ... خر یاد می‌کنم لیکن می‌دهی یا بگویمت که کجا ای فراق تو یار دیرینه غم تو غمگسار دیرینه درد تو میهمان هر روزه داغ تو یادگار دیرینه غرق خونم که میخلد هر دم در دلم خار خار دیرینه ای دریغا که خاک خواهم شد با دل بر غبار دیرینه ای صبا زینهار یادش ده گه گه از دوستدار دیرینه گاهگاهی خرامشی نکنی برسر خاک یار دیرینه چند گاهی مرا زدل شده بود زاری و کار و بار دیرینه وه که بازآمدی و خسرو را بردی از دل قرار دیرینه □چون گشایی دهان شیرین را تنگهای شکر شود بسته □پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی □ز جان سیرآمد ستم من و گرنه مرا با آن لب و دندان چه بازی ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند در سماع و پند اندر دین آیات حق چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند عالمان بی عمل از غایت حرص و امل خویشتن را سخره‌ی اصحاب لشکر کرده‌اند گاه و صافی برای وقف و ادرار عمل با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق خویشتن را سخره‌ی قیماز و قیصر کرده‌اند گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند در منازل از گدایی حاجیان حج فروش خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند مالداران توانگر کیسه‌ی درویش دل در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم علمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش طوق اسب و حلقه‌ی معلوم استر کرده‌اند بر سریر سروری از خوردن مال حرام شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد خلق را با کام خشک و دیده‌ی تر کرده‌اند خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند خواجگان را بر سر از دستار افسر کرده‌اند از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند سیزده پیغامبر آنجا آمدند گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند که هله نعمت فزون شد شکر کو مرکب شکر ار بخسپد حرکوا شکر منعم واجب آید در خرد ورنه بگشاید در خشم ابد هین کرم بینید وین خود کس کند کز چنین نعمت به شکری بس کند سر ببخشد شکر خواهد سجده‌ای پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای قوم گفته شکر ما را برد غول ما شدیم از شکر و از نعمت ملول ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا که نه طاعتمان خوش آید نه خطا ما نمی‌خواهیم نعمتها و باغ ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ انبیا گفتند در دل علتیست که از آن در حق‌شناسی آفتیست نعمت از وی جملگی علت شود طعمه در بیمار کی قوت شود چند خوش پیش تو آمد ای مصر جمله ناخوش گشت و صاف او کدر تو عدو این خوشیها آمدی گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی هر که اوشد آشنا و یار تو شد حقیر و خوار در دیدار تو هر که او بیگانه باشد با تو هم پیش تو او بس مه‌است و محترم این هم از تاثیر آن بیماریست زهر او در جمله جفتان ساریست دفع آن علت بباید کرد زود که شکر با آن حدث خواهد نمود هر خوشی کاید به تو ناخوش شود آب حیوان گر رسد آتش شود کیمیای مرگ و جسکست آن صفت مرگ گردد زان حیاتت عاقبت بس غدایی که ز وی دل زنده شد چون بیامد در تن تو گنده شد بس عزیزی که بناز اشکار شد چون شکارت شد بر تو خوار شد آشنایی عقل با عقل از صفا چون شود هر دم فزون باشد ولا آشنایی نفس با هر نفس پست تو یقین می‌دان که دم دم کمترست زانک نفسش گرد علت می‌تند معرفت را زود فاسد می‌کند گر نخواهی دوست را فردا نفیر دوستی با عاقل و با عقل گیر از سموم نفس چون با علتی هر چه گیری تو مرض را آلتی گر بگیری گوهری سنگی شود ور بگیری مهر دل جنگی شود ور بگیری نکته‌ی بکری لطیف بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف که من این را بس شنیدم کهنه شد چیز دیگر گو بجز آن ای عضد چیز دیگر تازه و نو گفته گیر باز فردا زان شوی سیر و نفیر دفع علت کن چو علت خو شود هرحدیثی کهنه پیشت نو شود تا که از کهنه برآرد برگ نو بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو ما طبیبانیم شاگردان حق بحر قلزم دید ما را فانفلق آن طبیبان طبیعت دیگرند که به دل از راه نبضی بنگرند ما به دل بی واسطه خوش بنگریم کز فراست ما به عالی منظریم آن طبیبان غذااند و ثمار جان حیوانی بدیشان استوار ما طبیبان فعالیم و مقال ملهم ما پرتو نور جلال کین چنین فعلی ترا نافع بود و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود اینچنین قولی ترا پیش آورد و آنچنان قولی ترا نیش آورد آن طبیبان را بود بولی دلیل وین دلیل ما بود وحی جلیل دست‌مزدی می نخواهیم از کسی دست‌مزد ما رسد از حق بسی هین صلا بیماری ناسور را داروی ما یک بیک رنجور را اینت گم گشته دهانی که توراست وینت نابوده میانی که توراست از دو چشم تو جهان پرشور است اینت شوریده جهانی که توراست جادوان را به سخن خشک کنی خه زهی چرب‌زبانی که توراست آخر این ناز تو هم در گذرد چند مانده است زمانی که توراست گفتی از من شکری باید خواست اینت آشفته دهانی که توراست چون بهای شکرت صد جان است چه کنم نیمه‌ی جانی که توراست مده ای ماه کسی را شکری که شکر هست زبانی که توراست خط معزولی حسن تو دمید سست ازآن گشت عنانی که توراست قیر شد گرد رخت غالیه گون خطت از غالیه دانی که توراست چون خط او بدمد ای عطار کم شود آه و فغانی که توراست جنت قرب جای ایشان است نور رضوان صفای ایشان است جان من در هوای ایشان است تن من خاک پای ایشان است عقل کل هست گنگ و لایعقل هر کجا ماجرای ایشان است آفتابی، که عرش ذره‌ی اوست مطلعش بر سمای ایشان است به ازل، چون قبول یافته‌اند ابد اندر بقای ایشان است همه در عشق خود فنا طلبند که بقا در فنای ایشان است حلم و ترک و حیا نشانه‌ی‌شان علم و تقوی لوای ایشان است از جناب خدای در دو جهان این مراتب برای ایشان است این مراتب به ذات ایشان نیست کین کرم از خدای ایشان است هرچه اندر جهان عراقی یافت اثری از عطای ایشان است کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن کسی هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالی تواند در دل جن و ملک مهرش اثر کردن کسی هم بوده از دلها اگر نبود اثر پیدا تواند تیر عشقش از دل خارا گذر کردن کسی هم بوده کز عشاق چون یک زنده نگذارد تواند مرده‌ی افسرده را خون در جگر کردن کسی هم بوده کز شهری چو گیرد باج در خوبی به تنهائی تواند کار صد بیدادگر کردن کسی هم بوده کز عاشق زبانیها به یک ایما تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن کسی هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن منم و گوشه‌ای و سودایی تن من جایی و دلم جایی هر زمانم به عالمی میلی هر دمم سوی شیوه‌ای رایی مانده در انقلاب چون گردون گاه شیبی و گاه بالایی ساکن گوشه‌ی جهان ز جهان همچو من نیست هیچ تنهایی ای عجب گرچه مانده‌ام تنها مانده‌ام در میان غوغایی رهزن من بسی شدند که من راه گم کرده‌ام به صحرایی کارم اکنون ز دست من بگذشت که در افتاده‌ام به دریایی نیست غرقه شدن درین دریا کار هر نازکی و رعنایی من سرگشته عمر خام طمع می‌پزم بر کناره سودایی مانده امروز با دلی پر خون منتظر بر امید فردایی الغیاث الغیاث زانکه ندید کس چو عطار هیچ شیدایی نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد گر بوسه‌ای توان زد یاقوت آن دو لب را یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد دامان گلستان را از گریه‌تر توان کرد گر دامن جوانان افتد به دست ما را پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد کارم به جان رسیده‌ست از ناصبوری دل پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد از من به کوی محبوب بی‌قدرتر کسی نیست کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد داشت هر ذاتی، چو در علم ازل خواهش خود را به نوعی از عمل بالسان حال کرد از حق سال تا میسر سازدش در لایزال گر میسر خیر شد، توفیق دان گر میسر شر بشد، خذلانش خوان نی میسر این جز الحان سال گرچه بی‌مسول فعل آمد محال لوم، پس عائد به اهل شر بود ذیل عدل حق، از آن اطهر بود لم این مرموز اسرار خداست خوض دادن عقل را، در وی خطاست گر به علم و حکمت حق قائلی بر تو منحل می‌شود، بی‌مشکلی ورنه اول رو تتبع کن علوم خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم بین چه حکمتهاست در دور سپهر بین چه حکمتهاست در تنویر مهر بین چه حکمتهاست در خلق جهان بین چه حکمتهاست در تعلیم جان بین چه حکمتهاست در خلق نبات بین چه حکمتهاست در این میوه‌جات صافی این علمها خواهی اگر رو به «توحید مفضل» کن نظر کاندر آن از خان علم اله بشنوی با حق، بیان ای مرد راه علم و دانش، جمله ارث انبیاست انبیا را علم، از نزد خداست خواندن صوری نشد صورت پذیر از معانی تنیست دانا را گزیر نفس چون گردد مهیای قبول علم از ایشان می‌کند در پی نزول غایتش، گاهی میانجی حاصل است مثل عقلی کاو به ایشان واصل است عقل از بند هوی چون وارهد روی وجهت سوی علیین کند انبیا را چیست تعلیم عقول؟ گوش کن گر نیستی ز اهل فضول کشف سر است آنچه بتوانند دید نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید من پای همی ز سر نمی‌دانم او را دانم دگر نمی‌دانم چندان می عشق یار نوشیدم کز میکده ره بدر نمی‌دانم جایی که من اوفتاده‌ام آنجا از هیچ وجود اثر نمی‌دانم گر صد ازل و ابد به سر آید از موضع خود گذر نمی‌دانم جز بی جهتی نشان نمی‌یابم جز بی صفتی خبر نمی‌دانم مرغی عجبم زبس که پریدم گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم این حال چو هیچکس نمی‌داند من معذورم اگر نمی‌دانم بگرفت دلم ز دانم و دانم تا کی دانم مگر نمی‌دانم چون قاعده‌ی وجود بر هیچ است یک قاعده معتبر نمی‌دانم جنبش ز هزار گونه می‌بینم یک جنبش جانور نمی‌دانم آن چیست که خلق ازوست جنبنده کو علم چو این قدر نمی‌دانم با خلق مرا چکار چون خود را گم کردم و پا و سر نمی‌دانم با آنکه فرید پست گشت این جا زین پست بلندتر نمی‌دانم بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید دختری شبگرد تند تلخ گلرنگ است و مست گر بیابیدش به سوی خانه‌ی حافظ برید بخت این کند که رای تو با ما یکی شود تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود آن را مسلمست تماشای نوبهار کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج پایت ضرورتست که در مهلکی شود سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه سخت ارزان می‌فروشی لیک انبان می‌خری کی باشد کین قفس بپردازم در باغ الاهی آشیان سازم با روی نهفتگان دل یک دم در پرده‌ی غیب عشقها بازم کش در چمن رسول بخرامم خوش در حرم خدای بگرازم این چار غریب ناموافق را خشنود به سوی خانه‌ها تازم این حله‌ی نیمکار آدم را در کارگه کمال بطرازم وین دیو سرای استخوانی را در پیش سگان دوزخ اندازم این بام و سرای بی‌وفایان را از شحنه و شش عسس بپردازم باغند ولی کرام طینت را از میوه و مرغ و جوز بنوازم کوفی و قریشی طبیعت را در بوته‌ی لطف و مهر بگدازم با این همه رهبران و رهرو من محرومم اگر چه محرم رازم با این همه دل چه مرد این کوژم با این همه پر چه مرغ این بازم بنهم کله از سر و پس از غیرت بر هر که سرست گردن افرازم از جان جهول دل فرو شویم وز عقل فضول سر بپردازم چون بال شکسته گشت بر پرم چون دست بریده گشت دریازم گر ناز کنم بر آفرینش من فرزند خلیفه‌ام رسد نازم چون رفت سنایی از میان بیرون آن گه سخن از سنایی آغازم تا کار شود مگر چو چنگ آندم کامروز چو نای بادی آوازم بخ بخ اگر این علم برافرازم در تفرقه سوی جمع پردازم باشد بینم رخان معشوقم وز صحبت خود دری کند بازم از راهبران عشق ره پسرم با پاک بران دو کون در بازم شطرنج به شاهمات بر بندم در ششدره مهره‌ای در اندازم بر فرش فنا به قعده ننشینم در باغ بقا چو سرو بگرازم این عشوه‌ی اوست خاک آدم را با صحبت جان و دل بدل سازم این گنج که تو ختم من از هستی در بوته‌ی نیستیش بگدازم این بربط غم گداز در وصلت در بهر نهم و بشرط بنوازم هر بیت که از سماع او گویم اول سخنی ز عشق آغازم این است جواب آن کجا گفتم «کی باشد کاین قفس بپردازم» عاشق روی جان فزای توییم رحمتی کن که در هوای توییم تو به رخسار آفتابی و مه ما همه ذره در هوای توییم تا تو زین پرده روی بنمایی منتظر بر در سرای توییم ای که ما در میان مجلس انس بیخود از شربت لقای توییم خیره چون دشمنان مکش ما را کخر ای دوست آشنای توییم تو رضا می دهی به کشتن ما ما همه بنده رضای توییم گر چه با خاتم سلیمانیم ای پری زاده خاک پای توییم شمس تبریز جان جان‌هایی ما همه بنده و گدای توییم مرا حرص نگه هردم به رغبت می‌برد جائی که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی زیاد حور و فکر خلد اگر غافل زیم شاید که می‌بینم عجب روئی و می‌باشم عجب جائی یکی از عاشقان چشم مردم پرورش می‌شد اگر می‌بود نرگس را چو مردم چشم بینائی چو ممکن نیست بودن بی‌بلا بسیار ممنونم که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود که چشمش می‌کند تاراج ایمانم به ایمائی □به رقیب سفری وعده رفتن دادی رقتی و تفرقه را سر به دل من دادی ملک وصلی که حسد داشت بر او دشمن و دوست یک سر از دوست گرفتی و به دشمن دادی بر طرف باد گوارائی از آن نعمت وصل که ز یک شهر گرفتی و به یک تن دادی غیر من بوی می هر که درین بزم شنید همه را گل به بغل نقل به دامن دادی باد تاراج ز هر جا که برآمد تو تمام سر به خاکستر این سوخته خرمن دادی تیغ تقدیر که بد در کف صیاد اجل تو گرفتی و به آن غمزه پر فن دادی محتشم دیر نکردی به وی اظهار نیاز نیک رفتی که مرا زود به گشتن دادی ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی آخر سر مویی به ترحم نگر آن را کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین گر باد به بستان برد از زلف تو بویی با این همه میدان لطافت که تو داری سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی بگردان شراب ای صنم بی‌درنگ که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ ولی بزم روحست و ساقی غیب ببویید بوی و نبینید رنگ تو صحرای دل بین در آن قطره خون زهی دشت بی‌حد در آن کنج تنگ در آن بزم قدسند ابدال مست نه قدسی که افتد به دست فرنگ چه افرنگ عقلی که بود اصل دین چو حلقه‌ست بر در در آن کوی و دنگ ز خشکیست این عقل و دریاست آن بمانده است بیرون ز بیم نهنگ بده می گزافه به مستان حق که نی عربده بینی آن جا نه جنگ یکی جام بنمودشان در الست که از جام خورشید دارند ننگ تو گویی که بی‌دست و شیشه که دید شراب دلارام و بکنی و بنگ ببین نیم شب خلق را جمله مست ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ قطار شتر بین که گشتند مست ندانند افسار از پالهنگ خمش کن که اغلب همه باخودند همه شهر لنگند تو هم بلنگ ره سیرت شمس تبریز گیر به جرات چو شیر و به حمله پلنگ ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست خستگی سینه‌ی ما را خیالت مرهم است ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست یوسف گم گشته‌ی ما زیر بند زلف توست گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست دشمن دون گر نگفتی حال من خود به گفتی چشم مالامال من هر شبی از چرخ نیلی بگذرد نالهای این تن چون نال من حال من چون خال مشکین تیره شد در فراق یار مشکین خال من کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود تا ازو فرخنده گشتی فال من روز عمرم شب شد و پیدا نگشت روز این شبهای همچون سال من بر دل ریشم دلیلی روشنست راستی را پشت همچون سال من مرغ او بودم، چرا برمی‌تپم؟ گر نزد تیر بلا بر بال من؟ کاشکی!دستم به مالی می‌رسید کز برای دوست گشتی مال من وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست شد سیه چون نامه‌ی اعمال من هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش من چه شربتهای آب زندگانی خورده‌ام آن ندانم تا تو چون پرورده‌ای آن قطعه را این همی دانم که من زان قطعه جان پرورده‌ام گرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هست راستی به دوش ایمانی دگر آورده‌ام تا تو تعیین کرده‌ای یعنی که شعر تست شعر پاره‌ای بر گفته‌ی خود اعتمادی کرده‌ام نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو ای مزید آورده بر نامی که من گسترده‌ام معشوقه به رنگ روزگارست با گردش روزگار یارست برگشت چو روزگار و آن نیز نوعی ز جفای روزگارست بس بوالعجب و بهانه‌جویست بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست این محتشمیست با بزرگی گر محتشم و بزرگوارست بوسی ندهد مگر به جانی آری همه خمر با خمارست در باغ زمانه هیچ گل نیست وان نیز که هست جفت خارست ای دل منه از میان برون پای هر چند که یار بر کنارست امید مبر کز آنچه مردم نومیدترست امیدوارست هر چند شمار کار فردا کاریست که آن نه در شمارست بتوان دانست هر شب از عمر آبستن صد هزار کارست ای یاد تو کار کاردانان تسبیح زبان بی‌زبانان بر خود گیرند خرده هر دم در عشق تو جان خرده‌دانان عشاق ز بوی جام وصلت تا حشر بمانده سرگرانان هر لحظه هزار عاشق مست در راه تو آستین فشانان در زلف تو صد هزار دل هست چوبک‌زن تو چو پاسبانان بر تنگ شکر ز تیر مژگانت بنشانده به ره نگاهبانان از بس که دلم نشان تو جست گم گشت نشان بی نشانان جان خود که بود که خون نگردد در عشق جمال چون تو جانان عطار شکسته را برون بر کلی ز میان بد گمانان چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی ناز را رویی بباید همچو ورد چون نداری گرد بدخویی مگرد یا بگستر فرش زیبایی و حسن یا بساط کبر و ناز اندر نورد نیکویی و لطف گو با تاج و کبر کعبتین و مهره گو با تخته نرد در سرت بادست و بر رو آب نیست پس میان ما دو تن زین‌ست گرد زشت باشد روی نازیبا و ناز صعب باشد چشم نا بینا و درد جوهرت ز اول نبودست این چنین با تو ناز و کبر کرد این کار کرد زر ز معدن سرخ روی آید برون صحبت ناجنس کردش روی زرد کی کند ناخوب را بیداد خوب چون کند نامرد را کافور مرد تو همه بادی و ما را با تو صلح ما ترا خاک و ترا با ما نبرد لیکن از یاد تو ما را چاره نیست تا دین خاکست ما را آب خورد ناز با ما کن که درباید همی این نیاز گرم را آن ناز سرد ور ثنا خواهی که باشد جفت تو با سنایی چون سنایی باش فرد در جهان امروز بردار برد اوست باردی باشد بدو گفتن که برد دگر رخت ازین خانه بر در نهادم دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم دگر پای صبر از زمین برگرفتم دگر دست غارت به دل در نهادم دگر عهد با نیستی تازه کردم دگر بار هستی به خر بر نهادم به بوی گل عارض او دل خود در آن زلف چون سنبل تر نهادم چنان دل به شمع رخ او سپردم که با نور چشمش برابر نهادم ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی چو لعل بدخشی به زر بر نهادم مسلمان کنون ساختم اوحدی را که در دست آن چشم کافر نهادم بس وفا پرورد یاری داشتم بس به راحت روزگاری داشتم چشم بد دریافت کارم تیره کرد گرنه روشن روی کاری داشتم از لب و دندان من بدرود باد خوان آن سلوت که باری داشتم گنج دولت می‌شمردم لاجرم در هر انگشتی شماری داشتم خنده در لب گوئی اهلی داشتی گریه در بر گویم آری داشتم من نبودم بی‌دل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم آن نه یار آن یادگار عمر بس به آئین یادگاری داشتم راز من بیگانه کس نشنیده بود کاشنا دل رازداری داشتم هرگز از هیچ اندهم انده نبود کز جهان انده گساری داشتم انده آن خوردم که بایستی مرا کاندر انده اختیاری داشتم آن دل دل کو که در میدان لهو از طرب دلدل سواری داشتم پیش کز بختم خزان غم رسید هم به باغ دل بهاری داشتم بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ و باری داشتم نی بدم آتش ز من در من فتاد کاندرون دل شراری داشتم کس مرا باور ندارد کز نخست کار ساز و ساز کاری داشتم من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم هم نپندارم که یاری داشتم ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان لاف از علی مزن که یزید دوم تویی تو منکری که از لب عیسی نفس منم من آگهم که از خر دجال دم تویی لاف از هنر میار که بر مرکب هنر جای عنان منم محل پاردم تویی اندر حرام‌زادگی از استران دهر آن ارجل درشت سر نرم سم تویی قمی و درگزینی و کاشانی وزیر در خواجگی سر آمدگانند گم تویی اصحاب کهف‌وار ز ننگ تو زیر خاک خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی خاقانی اشتلم به زبانی کند چو تیغ بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی □می تا خط جام آر به رنگ لب دل‌جوی کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی اکنون که چمن سبز سلب گشت سه لب داشت یعنی لب جام و لب جوی و لب دل‌جوی □کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی بود بی‌غیرت که نقش یار را بر سنگ کند ور به لوح سینه کندی صورتی پنداشتی با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی کن کالقدح مذیقا للقوم فی‌القیام عقل تو پای‌بندی، عشق تو سربلندی العقل فی‌الملام والعشق فی‌المدام الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام والصبح قد تبدی فی مهجةالضلام معشوق غیر ما، نی، جز که خون ما، نی هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی دل را کباب کردی، خون را شراب کردی یا من فداک روحی یا سیدالانام ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده من راوق قدیم، مستکمل‌القوام مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی می‌گو تو هرچه خواهی، فرمان‌روا و شاهی سلمت یا عزیزی، یا صاحب‌السلام باده چو با خیزان، چون پشه غم‌گریزان لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی یاد باد آن شب کان شمسه‌ی خوبان طراز به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز من و او هر دو به حجره درو می مونس ما باز کرده در شادی و در حجره فراز گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز من چو مظلومان از سلسله‌ی نوشروان اندر آویخته زان سلسله‌ی زلف دراز خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز او هوای دل من جسته و من صحبت او من نوازنده‌ی او گشته و او رودنواز بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز در دل از شادی سازی دگر آراستمی چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا یوسف ناصر دین آن ملک بی‌انباز آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت ای هنرهای تو بر جامه‌ی فرهنگ طراز سایل از بخشش تو گشت شریک صراف زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز آز را دیده‌ی بینا دل من بود مدام کور کردی به عطاهای گران دیده‌ی آز سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان دل به اندیشه‌ی روزی و تن از غم به گداز چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز تاکنون از فزع ناوک خونخواره‌ی تو نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز گه علمداران پیش تو علم باز کنند کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال بر ره از راهبران تو بخواهند جواز از پی خدمت و صید تو فرستند به تو از چگل برده و از بیشه‌ی ترکستان باز سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز تا همی از گهر آموزد آهو بره تک همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار با بتان چگل و غالیه زلفان طراز تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو که آن آواره‌ی از کوی بتان آواره تر بادا همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر برلاله زن گلاله و برگل فکن کله در ده شراب روشن و در تیره شب مرا از عکس جام باده برافروز مشعله فصل بهار و موسم نوروز خوش بود در سر نوای بلبل و در دست بلبله گل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست وز عندلیب در چمن افتاده غلغله در وادی فراق چو خواجو قدم زند از خون دل گیاش بروید ز مرحله گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟ دلت خانه‌ی آرزو گشتست و زهر است آرزو زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟ خم ز نون پشت تو هم در زمان بیرون شود گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بنده‌ی خاتون کنی؟ ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟ زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟ خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود ور توانی دامنش پر لل مکنون کنی ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان گاه بی‌انده به خیره خویشتن محزون کنی آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی درد نادانی برنجاند تو را ترسم همی درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟ خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی خانه‌ی هوش تو سر بر گنبد گردون کشد گر تو خانه‌ی بی‌هشی را بر زمین هامون کنی دل خزینه‌ی توست شاید کاندرو از بهر دین بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی موش و مار اندر خزینه‌ی خویش مفگن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی دست بر پرهیزدار و خوب گوی و علم جوی تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌دار گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون شود لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی گرچه افریدون نه‌ای برگاه افریدون کنی گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟ جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟ گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!» شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟ گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟ دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟ بید بی‌باری ز نادانی، ولیکن زین سپس گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی چون گشایش‌های دینی تو ز لفظش بشنوی سخره زان پس بر گشایش‌های افلاطون کنی ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود آن ناز چشم کرده سر صلح اگر نداشت از دور ایستادن و خندیدنش چه بود اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود گر وعده‌ی وصال نبودش به دیگران بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ بی موجبی به جنگ رسانیدش چه بود چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی در انتظار نگاه دگر گداخت مرا به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا سواد اعظم اقلیم عافیت بودم خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا به دردمندی من کیست محتشم که الم به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری وز روی تو در عالم هر روی به دیواری هر ذره ز خورشیدت گویای اناالحقی هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری این طرفه که از یک خم هر یک ز میی مستند این طرفه که از یک گل در هر قدمی خاری هر شاخ همی‌گوید من مست شدم دستی هر عقل همی‌گوید من خیره شدم باری گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی عشق از سر بی‌خویشی انداخته دستاری از عقل گروهی مست بی‌عقل گروهی مست جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری ماییم چو کوه طور مست از قدح موسی بی‌زحمت فرعونی بی‌غصه اغیاری ماییم چو می جوشان در خم خراباتی گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداری از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری وای بر من که روز شب شده‌ام دایما همنشین و همدم قرض مدتی گرد هرکسی گشتم بو که آرم به دست مرهم قرض آخرالامر هیچکس نگشاد پای جانم ز بند محکم قرض ... ن درستی نیافتم جائی که مرا وارهاند از غم قرض خیک دل ما مشک تن ما خوش نازکنان بر پشت سقا از چشمه جان پر کرد شکم کای تشنه بیا ای تشنه بیا سقا پنهان وان مشک عیان لیکن نبود از مشک جدا گر رقص کند آن شیر علم رقصش نبود جز رقص هوا دورم ز نظر فعلم بنگر تا بوی بود بر عود گوا از بوی تو جان قانع نشود ای چشمه جان ای چشم رضا بیا ساقی از می مرا مست کن چو می در دهی نقل بر دست کن از آن می که دل را برو خوش کنم به دوزخ درش طلق آتش کنم برومند باد آن همایون درخت که در سایه او توان برد رخت گه از میوه آرایش خوان دهد گه از سایه آسایش جان دهد به میوه رسیده بهاری چنین ز رونق میفتاد کاری چنین چو شد بارور میوه‌دار جوان به دست تبر دادنش چون توان زمستان برون رفت و آمد بهار برآورده سبزه سر از جویبار دگر باره سرسبز شد خاک خشک بنفشه برآمیخت عنبر به مشک به عنبر خری نرگس خوابناک چو کافورتر سر برون زد ز خاک گشادم من از قفل گنجینه بند به صحرا علم برکشیدم بلند نهان پیکر آن هاتف سبز پوش که خواند سراینده آنرا سروش به آواز پوشیدگان گفت خیز گزارش کن از خاطر گنج ریز که چون رومی از زنگی آنکین کشید سکندر کجا رخش در زین کشید گزارنده داستان دری چنین داد نظم گزارش گری که چون فرخی شاه را گشت جفت چو گلنار خندید و چون گل شکفت درگنج بگشاد بر گنج خواه توانگر شد از گنج و گوهر سپاه برآسود یک هفته بر جای جنگ به یاقوت می رنگ داد آذرنگ چو سقای باران و فراش باد زدند آب و رفتند ره بامداد شد از راه او گرد برخاسته که بی‌گرد به راه آراسته چو بی گرد شد راه را کرد راه درآمد به زین شاه گیتی پناه روار و زنان نای زرین زدند سراپرده بر پشت پروین زدند ز دریای افرنجه تا رود نیل بجوش آمد از بانگ طبل رحیل دراینده هر سو درای شتر ز بانگ تهی مغز را کرد پر دهان جلاجل به هرای زر ز شور جرس گوشها کرده کر به موکب روان لشگر از هر کنار نه چندان که داند کس آنرا شمار جهاندار در موکب خاص خویش خرامنده بر کبک رقاص خویش چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت ز پهلوی وادی درآمد به دشت ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد مقرنس شده گنبد لاجورد ز صحرا غنیمت برآورده کوه ز گوهر کشیدن هیونان ستوه ز بس گنج آگنده بر پشت پیل به صد جای پل بسته بر رود نیل بدین فرخی شاه فیروزمند برافراخته سر به چرخ بلند به مصرآمد و مصریان را نواخت به آئین خود کار آن شهر ساخت وز آنجا روان شد به دریا کنار پذیرفت یک چندی آنجا قرار به هر منزلی کو علم برکشید در آن منزل آمد عمارت پدید به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم عمارت بسی کرد بر رسم روم بر آبادی راه می‌برد رنج بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج نخستین عمارت به دریا کنار بنا کرد شهری چو خرم بهار به آبادی و روشنی چون بهشت همش جای بازار و هم جای کشت به اسکندر آن شهر چون شد تمام هم اسکندریه‌ش نهادند نام چو پرداخت آن نغز بنیاد را که مانند شد مصر و بغداد را به یونان شدن گشت عزمش درست که آن‌جا رود مرد کاید نخست ز دریا گذر کرد و آمد به روم جهان نرم در زیر مهرش چو موم بدان موم چون رغبتش خاستی بکردی ازو هر چه می‌خواستی بزرگان روم آفرین خوان شدند بر آن گوهری گوهرافشان شدند همه شهر یونان بیاراستند که دیدند ازو آنچه می‌خواستند نشاندند مطرب فشاندند مال که آمد چنان بازیی در خیال مخالف شکن شاه پیروز بخت به فیروز فالی برآمد به تخت ز فیروزی دولت کامگار نشاط نو انگیخت در روزگار بسی ارمغانی ز تاراج زنگ به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ ز گنجی که او را فرستاد دهر به هر گنجدانی فرستاد بهر چو نوبت به سربخش دارا رسید شتر بار زر تا بخارا رسید گزین کرد مردی به فرهنگ ورای که آیین آن خدمت آرد بجای گزید از غنیمت طرایف بسی کز آن سان نبیند طرایف کسی گرانمایه‌هایی که باشد غریب ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب برون از طبقهای پرزر خشک به صندوق عنبر به خروار مشک یکی خرمن از سیم بگداخته یکی خانه کافور ناساخته زعود گره بارها بسته تنگ که هر بار از او بود صد من به سنگ مرصع بسی تیغ گوهر نگار نمطهای زرافه‌ی آبدار کنیزان چابک غلامان چست به هنگام خدمتگری تندرست همان تختهای مکلل ز عاج به گوهر بر آموده با طوق و تاج اسیران زنجیر بر پا و دست به بالا و پهنا چو پیلان مست ز گوش بریده شتر بارها ز سرهای پر کاه خروارها ز پیلان پیکار ده زنده پیل گه رزم جوشنده چون رود نیل بدین سان گرانمایهای سره فرستاد با قاصدی یکسره چو آمد فرستاده‌ی راه سنج به دارا سپرد آن گرانمایه گنج شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را برو تیزتر شد عنان پذیرفت گنجینه بی قیاس پذیرفته را نامد از وی سپاس نه بر جای خود پاسخی ساز کرد در کین پوشیده را باز کرد فرستاده آن پاسخ سرسری نپوشید بر رای اسکندری سکندر شد آزرده از کار او نهانی همی داشت آزار او ز پیروزی دولت و جاه خویش نبودش سرکین بدخواه خویش ز هر سو خبر ترکتازی نمود که رومی به زنگی چه بازی نمود ز هر کشوری قاصدان تاختند بدین چیرگی تهنیت ساختند در طعنه بر رومیان بسته شد همان رومی از بددلی رسته شد زمانه چو عاجز نوازی کند به تند اژدها مور بازی کند در این آسیا دانه بینی بسی به نوبت درآس افکند هرکسی گر نبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت جان ما را تا به حق شد چشم باز بس که گفت و بس گل معنی که رفت بی قراری پیشه کرد و روز و شب یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت بس گهر کز قعر دریای ضمیر بر سر آورد و به خون دل بسفت پاک‌رو داند که در اسرار عشق بهتر از ما راهبر نتوان گرفت آنچه ما دیدیم در عالم که دید وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت آنچه بعد از ما بگویند آن ماست زانکه راز گفت نیست از ما نهفت تربیت ما را ز جان مصطفاست لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت تا تویی عطار زیر بار عشق گردنان را زیر بار توست سفت صورت جان است شعرت لاجرم عقل را نظم تو می‌آید شگفت ای اهل نظر کشته‌ی تیر نگه تو خون همه در عهده‌ی چشم سیه تو هر جا که خرامان گذری با سپه ناز شاهان همه گردند اسیر سپه تو ملک دل صاحب نظران زیر و زبر شد زان فتنه که خفته‌ست به زیر کله تو یعقوب اگر چاه زنخدان تو بیند بی خود فکند یوسف خود را به چه تو خورشید فروزنده شبی پرده‌نشین شد کمد به در از پرده مه چارده تو زلف و رخت از بهر همین دل کش و زیباست تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو من چاره چشم تو خود هیچ ندانم الا که علاجش کنم از خاک ره تو گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد بینم گنه خویش و نبینم گنه تو ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی رحمی به گدایان نکند پادشه تو زلیخا بود یوسف را ندیده به خوابی و خیالی آرمیده بجز دیدارش از هر جست و جویی نمی‌دانست خود را آرزویی چو دید از دیدن او بهره‌مندی ز دیدن خواست طبع او بلندی به آن آورد روی جست و جو را که آرد در کنار آن آرزو را بلی نظارگی کید سوی باغ ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ، نخست از روی گل دیدن شود مست ز گل دیدن به گل چیدن برد دست زلیخا وصل را می‌جست چاره ولی می‌کرد از آن یوسف کناره زلیخا بود خون از دیده ریزان ولی می‌بود ازو یوسف گریزان زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت ز بیم فتنه روی او نمی‌دید به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید نیارد عاشق آن دیدار در چشم که با یارش نیفتد چشم بر چشم زلیخا را چو این غم بر سرآمد به اندک فرصتی از پا درآمد برآمد در خزان محنت و درد گل سرخش به رنگ لاله‌ی زرد به دل ز اندوه بودش بار انبوه سهی‌سروش خمید از بار اندوه برفت از لعل لب، آبی که بودش نشست از شمع رخ، تابی که بودش نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی جز از پنجه که می‌کندی به آن موی به سوی آینه کم روگشادی مگر زانو که بر وی رو نهادی ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست، که اشک از نرگس او سرمه می‌شست زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش زبان سرزنش بگشاد بر خویش که: ای کارت به رسوایی کشیده! ز سودای غلام زرخریده! تو شاهی بر سریر سرفرازی چرا با بنده‌ی خود عشق‌بازی؟ عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد به وصل چون تویی سر در نیارد زنان مصر اگر دانند حالت رسانند از ملامت صد ملال‌ات همی گفت این، ولیکن آن یگانه نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه، که‌ش از خاطر توانستی برون کرد بدین افسانه دردش را فسون کرد زلیخا را چو دایه آنچنان دید ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید که: «ای چشمم به دیدار تو روشن! دلم از عکس رخسار تو گلشن! دلت پر رنج و جانت پر ملال است نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است تو را آرام‌جان پیوسته در پیش، چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟ در آن وقتی که از وی دور بودی، اگر می‌سوختی، معذور بودی کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟ به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟ به رویش خرم و دلشاد می‌باش! ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!» زلیخا چون شنید اینها ز دایه سرشکش را دل از خون داد مایه ز ابر دیده خون دل فروریخت به پیشش قصه‌ی مشکل فروریخت بگفت: «ای مهربان مادر! همانا نه‌ای چندان به سر کار، دانا نمی‌دانی که من بر دل چه دارم وز آن جان جهان حاصل چه دارم ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش ولی نبود به من هرگز نگاهش چو رویم شمع خوبی برفروزد دو چشم خود به پشت پای دوزد بدین اندیشه آزارش نجویم، که پشت پاش به باشد ز رویم چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین به پیشانی نماید صورت چین بر آن چین سرزنش از من روا نیست که از وی هر چه می‌آید خطا نیست به رشکم ز آستین او که پیوست به دستان یافته بر ساعدش، دست» چو دایه این سخن بشنید، بگریست که با حالی چنین، مشکل توان زیست فراقی کافتد از دوران، ضروری به از وصلی بدین تلخی و شوری غم هجران همین یک سختی آرد چنین وصلی دو صد بدبختی آرد زلیخا با غمی با این درازی چو دید از دایه رحم چاره‌سازی بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده! به هر کاری هواداری‌م بوده! قدم از تارک من کن به سویش! زبان من شو و از من بگوی‌اش! که: ای سرکش نهال نازپرورد! رخت را از لطافت ناز پرورد عروس دهر تا در زادن افتاد ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد کمال حسن تو حد بشر نیست پری از خوبی تو بهره‌ور نیست زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست، فتاده در کمندت مبتلایی‌ست ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد ز سودایت غم دیرینه دارد به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب کنون هم گشته زین سودا چو مویی ندارد جز تو در دل آرزویی چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟» چو یوسف این فسون از دایه بشنود به پاسخ لعل گوهربار بگشود به دایه گفت: کای دانا به هر راز! مشو بهر فریب من فسون‌ساز! زلیخا را غلام زر خریدم بسا از وی عنایت‌ها که دیدم گل و آبم عمارت‌کرده‌ی اوست دل و جانم وفاپرورده‌ی اوست اگر عمری کنم نعمت شماری، نیارم کردن او را حق‌گزاری ولی گو: بر من این اندیشه مپسند! که سر پیچم ز فرمان خداوند ز بدفرمای نفس معصیت زای، نهم در تنگنای معصیت پای به فرزندی عزیزم نام برده‌ست امین خانه‌ی خویشم شمرده‌ست نی‌ام جز مرغ آب و دانه‌ی او خیانت چون کنم در خانه‌ی او؟ به سینه سر از اسراییل دارم به دل دانایی از جبریل دارم اگر هستم نبوت را سزاوار بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار معاذ الله که کاری پیشه سازم که دارد از ره این قوم بازم که من دارم ز فضل ایزد پاک امید عصمت نفس هوسناک چو دایه با زلیخا این خبر گفت ز گفت او چو زلف خود برآشفت خرامان ساخت سرو راستین را به سر سایه فکند آن نازنین را بدو گفت: «ای سر من خاک پایت سرم خالی مبادا از هوایت! ز مهرت یک سر مویم تهی نیست سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست اگر جان است غم‌پرورده‌ی توست وگر تن، جان به لب آورده‌ی توست ز حال دل چه گویم خود که چون است ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است» چو یوسف این سخن بشنید بگریست زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟ مرا چشمی تو، چون خندان نشینم که چشم خویش را در گریه بینم؟ چو یوسف دید از او اندوه بسیار شد از لب همچو چشم خود گهربار بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته که نبود عشق کس بر من خجسته چو زد عمه به راه مهر من گام به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام ز اخوانم پدر چون دوستر داشت نهال کین من در جانشان کاشت ز نزدیک پدر دورم فکندند به خاک مصر مهجورم فکندند شود دل دم به دم خون در بر من که تا عشقت چه آرد بر سر من» زلیخا گفت کای چشم و چراغم! فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است، تو را از کین من چندین چه بیم است؟ بزن یک گام در همراهی من! ببین جاوید دولت خواهی من! جوابش داد یوسف کای خداوند! منم پیشت به بند بندگی بند برون از بندگی کاری ندارم به قدر بندگی فرمای، کارم! خداوندی مجوی از بنده‌ی خویش! بدین لطف‌ام مکن شرمنده‌ی خویش! کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟ درین خوان با عزیز انباز گردم؟ مرا به گرکنی مشغول کاری که در وی بگذرانم روزگاری چو صبح ار صادقی در مهر رویم، مزن دم جز به وفق آرزویم! مرا چون آرزو خدمتگزاری است خلاف آن نه رسم دوستداری است دلی کو مبتلای دوست باشد مراد او رضای دوست باشد از آن یوسف همی داد این سخن ساز، که تا در خدمت از صحبت رهد باز ز صحبت داشت بیم فتنه و شور به خدمت خواست تا گردد از آن دور سحر چون زاغ شب پرواز برداشت خروس صبحگاه آواز برداشت سمن از آب شبنم روی خود شست بنفشه جعد عنبر بوی خود شست زلیخا همچنان در خواب نوشین دلش را روی در مهراب دوشین نبود آن خواب خوش، بیهوشی‌ای بود ز سودای شب‌اش مدهوشی‌ای بود کنیزان روی بر پایش نهادند پرستاران به دستش بوسه دادند نقاب از لاله‌ی سیراب بگشاد خمارآلوده چشم از خواب بگشاد گریبان، مطلع خورشید و مه کرد ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد ندید از گلرخ دوشین نشانی چو غنچه شد فرو در خود زمانی بر آن شد کز غم آن سرو چالاک گریبان همچو گل بر تن زند چاک ولی شرم از کسان بگرفت دستش به دامان صبوری پای بست‌اش فرو می‌خورد چون غنچه به دل خون نمی‌داد از درون یک شمه بیرون دهانش با رفیقان در شکرخند دلش چون نیشکر در صد گره، بند زبانش با حریفان در فسانه به دل از داغ عشق‌اش صد زبانه نظر بر صورت اغیار می‌داشت ولی پیوسته دل با یار می‌داشت دلی کز عشق در دام نهنگ است ز جست و جوی کام‌اش، پای لنگ است برون از یار خود کامی ندارد درونش با کس آرامی ندارد اگر گوید سخن، با یار گوید وگر جوید مراد، از یار جوید هزاران بار جانش بر لب آمد که تا آن روز محنت را شب آمد شب آمد سازگار عشقبازان شب آمد رازدار عشقبازان چو شب شد روی در دیوار غم کرد به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد ز ناله نغمه‌ی جانکاه برداشت به زیر و بم فغان و آه برداشت که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟ که از تو دارم این گوهرفشانی دلم بردی و نام خود نگفتی نشانی از مقام خود نگفتی نمی‌دانم که نامت از که پرسم کجا آیم مقامت از که پرسم اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟ وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟ مبادا هیچ کس چون من گرفتار! که نی دل دارم اندر بر نه دلدار کنون دارم من در خواب مانده دلی از آتشت در تاب مانده گلی بودم ز گلزار جوانی تر و تازه چو آب زندگانی به یک عشوه مرا بر باد دادی هزارم خار در بستر نهادی» همه شب تا سحرگه کارش این بود شکایت با خیال یارش این بود چو شب بگذشت، دفع هر گمان را بشست از گریه چشم خون‌فشان را به بالین رونق از گلبرگ تر داد به بستر جان ز سرو سیمبر داد شب و روزش بدین آیین گذشتی سر مویی ازین آیین نگشتی رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود صلای باده جان و صلای رطل گران که می‌دهد به خماران به گاه زودازود زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد بگویدش که برو در جهان کور و کبود در این جهان که در او مرده می‌خورد مرده نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود چو پاک داشت شکم را رسید باده پاک زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود شراب را تو نبینی و مست را بینی نبینی آتش دل را و خانه‌ها پردود دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود نبشته بر دف مطرب که زهره بنده تو نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود بخند موسی عمران به کوری فرعون بخور خلیل خدا نوش کوری نمرود بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود خمش کنم که خمش به پیش هشیاران که خلق خیره شدند و خیالشان افزود ای دوست الغیاث! که جانم بسوختی فریاد! کز فراق روانم بسوختی در بوته‌ی بلا تن زارم گداختی در آتش عنا دل و جانم بسوختی دانم که: سوختی ز غم عشق خود مرا لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی؟ می‌سوزیم درون و تو در وی نشسته‌ای پیدا نمی‌شود، که نهانم بسوختی زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیده‌ای؟ ز اندیشه‌ی فراق چنانم بسوختی سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود آتش زدی و سود و زیانم بسوختی تا کی ز حسرت تو برآرم ز سینه آه؟ کز آه سوزناک زیانم بسوختی بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی تا گفتمت که: کام عراقی ز لب بده کامم گداختی و زبانم بسوختی آسودگان چو نشه درد آرزو کنند آیند و خاک کشته‌ی تیغ تو بو کنند یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند ساقی مزن به زهد فروشان صلای می زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند از روی زاهدان نرود گرد تیرگی صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند پویندگان خلد برین را خبر کنید تا همچو محتشم به خرابات رو کنند ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته‌ام با منکران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی‌خبر من گرد خنبی گشته‌ام من شیره افشرده‌ام مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده‌ام روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده‌ام در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم با یار خود آمیختم زیرا درون پرده‌ام آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده‌ام در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‌ام گر گویدم بی‌گاه شد رو رو که وقت راه شد گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده‌ام خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده‌ای گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده‌ام صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب کن خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند زنهار کاسه سر ما پرشراب کن ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم با ما به جام باده صافی خطاب کن کار صواب باده پرستیست حافظا برخیز و عزم جزم به کار صواب کن فریفت یار شکربار من مرا به طریق که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن چگونه عاق شوم با حیات کان و عقیق غلام ساقی خویشم شکار عشوه او که سکر لذت عیش است و باده نعم رفیق به شب مثال چراغند و روز چون خورشید ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق شما و هر چه مراد شماست از بد و نیک من و منازل ساقی و جام‌های رحیق بیار باده لعلی که در معادن روح درافکند شررش صد هزار جوش و حریق روا بود چو تو خورشید و در زمین سایه روا بود چو تو ساقی و در زمانه مفیق گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول بجه ز رق جهانی به جرعه‌های رقیق چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق همی‌دود به که و دشت و بر و بحر روان به قدر عقل تو گفتم نمی‌کنم تعمیق کمال عشق در آمیزش‌ست پیش آیید به اختلاط مخلد چو روغن و چو سویق چو اختلاط کند خاک با حقایق پاک کند سجود مخلد به شکر آن توقیق از سایه‌ی عاشقان اگر دور شوی بر تو زند آفتاب و رنجور شوی پیش و پس عاشقان چو سایه میدر تا چون مه و آفتاب پرنور شوی از شادی تو پر است شهر و وادی از روی زمین و آسمان را شادی کس را گله‌ای نیست ز تو جز غم را کز غم همه را بداده‌ای آزادی از عشق ازل ترانه‌گویان گشتی وز حیرت عشق گول و نادان گشتی از بسکه به مردی ز غمش جان بردی وز بسکه بگفتی غم آن آن گشتی از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی نقاش ازل نقش کند هر طرفی از بهر قرار دل من تبریزی از گل قفس هدهد جانها تو کنی از خاک سیه شکرفشانها تو کنی آن را که تو سرمه‌اش کشیدی او داند کاینها ز تو آید و چنانها تو کنی از کم خوردن زیرک و هشیار شوی وز پرخوردن ابله و بیکار شوی پرخواری تو جمله ز پرخواری تست کم‌خوار شوی اگر تو کم‌خوار شوی استاد مرا بگفتم اندر مستی کگاهم کن ز نیستی و هستی او داد مرا جواب و گفتا که برو گر رنج ز خلق دور داری رستی اسرار شنو ز طوطی ربانی طوطی بچه‌ای زبان طوطی دانی در مرغ و قفس خیره چرا میمانی بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی افتاد مرا با لب او گفتاری گفتم که ز من سیر شدی گفت آری گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست گفتم دومش چیست بگو گفت آری امروز مرا سخت پریشان کردی پوشیده‌ی خویش را تو عریان کردی من دوش حریف تو نگشتم از خواب خوردی و نصیب بنده پنهان کردی امشب برو ای خواب اگر بنشینی از آتش دل سزای سبلت بینی ای عقل برو که تو سخن می‌چینی وی عشق بیا که سخت با تمکینی امشب که فتاده‌ای به چنگال رهی بسیار طپی ولیک دشوار رهی والله نرهی ز بنده‌ای سرو سهی تا سینه به این دل خرابم ننهی امشب منم و یکی حریف چو منی بر ساخته مجلسی برسم چمنی جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست ای کاش تو می‌بودی و اینها همه نی اندر دل من مها دل‌افروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی شادند جهانیان به نوروز و بعید عید من و نوروز من امروز توئی اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی زیرا که بهر غمیم فریادرسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز آنکه ببخشیش باکرام کسی اندر ره حق چو چست و چالاک شوی نور فلکی باز بر افلاک شوی عرش است نشیمن تو شرمت ناید چون سایه مقیم خطه‌ی خاک شوی اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی وانچ از من بیچاره عزیز است توئی چندانکه به خود می‌نگرم هیچ نیم بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی ای آتش بخت سوی گردون رفتی وی آب حیات سوی جیحون رفتی با تو گفتم که بیدلم من بیدل بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی ای آنکه به کوی یار ما افتادی آن روی بدیدی به قفا افتادی با تو گفتم که بی‌دلم من بیدل بی‌دل اکنون شدم که بیرون رفتی ای آنکه تو از دوش بیادم دادی زان حالت پرجوش بیادم دادی آن رحمت را کجا فراموش کنم کز گنج فراموش بیادم دادی ای آنکه تو خون عاشقان آشامی فریاد ز عاشقی و بی‌آرامی ای دوست منم اسیر دشمن کامی آخر به تو باز گردد این بدنامی ای آنکه ره گریز می‌اندیشی تو پنداری که بر مراد خویشی شه می‌کشدت مجوی با شه بیشی که را بکند شهنشه درویشی ای آنکه ز حد برون جان‌افزایی بی‌حدی و حد هر نفس بنمایی دانی که نداری به جهان گنجایی در غیب بچفسیدی و بیرون نایی ای آنکه ز حال بندگان میدانی چشمی و چراغ در شب ظلمانی باز دل ما را که تو میپرانی آخر تو ندانی که تواش میخوانی ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی هر لحظه بر او نقش دگر اندازی گه مات شوی و گه بداری ماتم احسنت زهی صنعت با خود بازی ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی پیوسته به زلف عنبر ترسائی لب بر لب من به بوسه کمتر سائی آئی بر من و لیک با ترس آئی ای آنکه طبیب دردهای مائی این درد ز حد رفت چه میفرمائی والله اگر هزار معجون داری من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی ای آنکه غلام خسرو شیرینی با عشق بساز گر حریف دینی پیوسته حریف عشق و گرمی میباش تا عاشق گرم از تو برد عنینی ای آنکه مرا بسته‌ی صد دام کنی گوئی که برو در شب و پیغام کنی گر من بروم تو با که آرام کنی همنام من ای دوست کرا نام کنی ای آنکه مرا دهر زبان میدانی ور زانکه ببندند دهان میدانی ور جان و دلم نهان شود زیر زمین شاد است روانم که روان میدانی ای آنکه نظر به طعنه میاندازی بشناس دمی تو بازی از جان بازی ای جان غریب در جهان میسازی روزی دو فتاد مرغزی بارازی ای ابر که تو جهان خورشیدانی کاری مقلوب می‌کنی نادانی از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی بس گریه نصیب ماست تا گریانی ای از تو مرا گوش پرودیده بهی خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی تو مردم دیده‌ای نه آویزه‌ی گوش از گوش بدیده آ که در دیده نهی ای باد سحر به کوی آن سلسله موی احوال دلم بگوی اگر یابی روی ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی زنهار مرا ندیده‌ای هیچ مگوی ای باد سحر تو از سر نیکوئی شاید که حکایتم به آن مه گوئی نی نی غلطم گرت بدوره بودی پس گرد جهان دگر کرا میجوئی ای باده تو باشی که همه داد کنی صد بنده به یک صبوح آزاد کنی چشمم به تو روشنست همچون خورشید هم در تو گریزم که توام شاد کنی ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی عشق آب حیات آمد و منکر چو خری ای خر تو در آب درنمیزی چکنی ای باغ خدا که پر بت و پر حوری از چشم خلایق اینچنین چون دوری ای دل نچشیده‌ای می منصوری گر منکر آن باغ شوی معذوری ای بانگ رباب از کجا می‌آئی پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی جاسوس دلی و پیک آن صحرائی اسرار دلست هرچه می‌فرمائی ای پر ز جفا چند از این طراری پنهان چه کنی آنچه به باطن داری گر سر ز خط وفای من برداری واقف نیم از ضمیر دل پنداری ای بر سر ره نشسته ره می‌طلبی در خرمن مه فتاده مه می‌طلبی در چاه زنخدان چنین یوسف حسن خود دلو توئی یوسف و چه می‌طلبی ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی دل را ز غرور نفس پرداختیی گر معرفتش ترا مسلم بودی یک لحظه به غیر او نپرداختیی ای پیر اگر تو روی با حق داری یا همچو صلاح دست مطلق داری اینک رسن دراز و اینک سر دار بسم الله اگر سر انا الحق داری ای ترک چرا به زلف چون هندوئی رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی نتوان دل خود را به خطا گم کردن ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی ای چون علم بلند در صحرائی وی چون شکر شگرف در حلوائی زان میترسم که بدرگ و بدرائی در مغز تو افکند دگر سودائی ای چون علم سپید در صحرائی ای رحمت در رسیده از بالائی من در هوس تو میپزم حلوائی حلوا بنگر به صورت سودائی ای خواجه چرا بی‌پر و بالم کردی بر بوی ثواب در وبالم کردی از تو بره‌ی تو جو ندزدیدم من از بهر چه جرم در جوالم کردی ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی دیدم که در آتشی و بگذاشتمت تا پخته و تا زیرک و استاد شوی ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی گر خاص توئی گنه کنی عام شوی بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس بدکار مباش زانکه در دام شوی ای داده مرا به خواب در بیداری آسان شده در دلم همه دشواری از ظلمت جهل و کفر رستم باری چون دانستم که عالم‌الاسراری ای داده مرا چو عشق خود بیداری وین شمع میان این جهان تاری من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری وانگه گوئی بس است تا کی زاری ای دام هزار فتنه و طراری یارب تو چه فتنه‌ها که در سر داری ای آب حیات اگر جهان سنگ شود والله که چون آسیاش در چرخ آری ای در دل من نشسته بگشاده دری جز تو دگری نجویم و کو دگری با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت تو دفع مده که نیست از تو گذری ای در دل هر کسی ز مهرت تابی وی از تو تضرعی بهر محرابی جاوید شبی باید و خوش مهتابی تا با تو غمی بگویم از هر بابی ای دشمن جان و جان شیرین که توئی نور موسی و طور سینین که توئی وی دوست که زهره نیست جان را هرگز تا نام برد از تو به تعیین که توئی ای دل تو اگر هزار دلبر داری شرط آن نبود که دل ز ما برداری گر دل داری که دل ز ما برداری از یار نوت مباد برخورداری ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی انصاف بده که عشق را چون سائی عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست خاکت بر سر چه باد می‌پیمائی ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند این جمله شدی ولی مسلمان نشدی ای دل تو و درد او اگر خود مردی جان بنده‌ی تست اگر تو صاحب دردی صد دولت صاف را به یک جو نخری گر یک دردی ز دست دردش خوردی ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری باری میکن به مفلسی اقراری اینک در او دست به دریوزه برآر درویش ز دریوزه ندارد عاری ای دل چو وصال یار دیدی حالی در پای غمش بمیر تا کی نالی شرطست چو آفتاب رخ بنماید گر شمع نمیرد بکشندش حالی ای دل چه حدیث ماجرا می‌جوئی من با توام ای دل تو کرا می‌جوئی ور زانکه ندیده‌ای کرا می‌جوئی ور زانکه بدیده‌ای چرا می‌جوئی ای دوست به حق آنکه جان را جانی چون نامه‌ی من رسد به تو برخوانی از بوالعجبی نامه‌ی من ندرانی چون حال دل خراب من میدانی ای دوست بهر سخن در جنگ زنی صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی ناساز شوی باز دمی ساز کنی زان میترسم در جفا باز کنی مکر اندیشی بهانه آغاز کنی ای دوست ز من طمع مکن غمخواری جز مستی و جز شنگی و جز خماری ما را چو خدا برای این آوردست خصم خردیم و دشمن هشیاری ای دیده تو از گریه زبون می‌نشوی ای دل تو این واقعه خون می‌نشوی ای جان چو به لب رسیدی از قالب من آخر بچه خوشدلی برون می‌نشوی ای روی ترا پیشه جهان‌آرائی وی زلف ترا قاعده عنبر سائی آن سلسله‌ی سحر ترا، آن شاید کش می‌گزی و می‌کنی و می‌خایی ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو درانداز و بیفزا شادی یا چاشنیی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی ای ساقی جان که سرده ایامی آرام دل خسته‌ی بی‌آرامی مستان تو امروز همه مخمورند آخر به تو بازگردد این بدنامی ای سر سبب اندر سبب اندر سببی وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی وی جان طرب اندر طرب اندر طربی ای شاخ گلی که از صبا می‌رنجی ور زانکه گلی تو پس چرا می‌رنجی آخر نه صبا مشاطه‌ی گل باشد این طرفه که از لطف خدا می‌رنجی ای شادی راز تو هزاران شادی وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بنده‌ی تست از خدمتت آزاد و هزار آزادی ای شمع تو صوفی صفتی پنداری کاین شش صفت از اهل صفا می‌داری شبخیزی و نور چهره و زردی روی سوز دل و اشک دیده و بیداری ای صاف که می شور و چنین می‌گردی بنشین و مگرد اگر چنین می‌گردی تو بر قدم باز پسین می‌گردی ای طالب دنیا تو یکی مزدوری وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری ای شاد بهر دو عالم از بی‌خبری شادی غمش ندیده‌اش معذوری ای عشق تو عین عالم حیرانی سرمایه‌ی سودای تو سرگردانی حال من دلسوخته تا کی پرسی چون می‌دانم که به ز من میدانی ای قاصد جان من به جان میارزی جان خود چه بود هر دو جهان میارزی این عالم کهنه آن ندارد بی‌تو آن از تو ذلب کنم که آن میارزی ای کاش که من بدانمی کیستمی در دایره‌ی حیات با چیستمی گر پنبه‌ی غفلتم نبودی در گوش بر خود به هزار دیده بگریستمی ای گل تو ز لطف گلستان می‌خندی یا از دم عشق بلبلان می‌خندی یا در رخ معشوق نهان می‌خندی چیزیت بدو ماند از آن می‌خندی ای کمتر مهمانیت آب گرمی کز لذت آن مست شود بی‌شرمی ای خالق گردون به خودم مهمان کن گردون به کجا برد به آب گرمی ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری ابروی کمان و تیر مژگان داری خورشید جبین و چهره‌ی همچون ماه می گون لبی و چشم چو مستان داری ای ماه اگرچه روشن و پرنوری از روشنی روی بت من دوری وی نرگس اگرچه تازه و مخموری رو چشم بتم ندیده‌ای معذوری ای ماه برآمدی و تابان گشتی گرد فلک خویش خرامان گشتی چون دانستی برابر جان گشتی ناگاه فروشدی پنهان گشتی ای موسی ما به طور سینا رفتی وز ظاهر ما و باطن ما رفتی تو سرد نگشته‌ای از آن گرمیها چون سرد شوی که سوی گرما رفتی این شاخ شکوفه بارگیرد روزی وین باز طلب شکار گیرد روزی می‌آید و میرود خیالش بر تو تا چند رود قرار گیرد روزی ای نرگس بی‌چشم و دهن حیرانی در روی عروسان چمن حیرانی نی در غلطم تو با عروسان چمن ز اندیشه‌ی پوشیده‌ی من حیرانی ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که توئی وی آینه‌ی جمال شاهی که توئی بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی این عرصه که عرض آن ندارد طولی بگذار عمارتش بهر مجهولی پولیست جهان که قیمتش نیست جوی یا هست رباطی که نیرزد پولی ای نفس عجب که با دلم همنفسی من بنده‌ی آن صبح که خندان برسی ای در دل شب چو روز آخر چه کسی هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی من بی‌لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی‌رخ زرد من ندانم چونی ای هیزم تو خشک نگردد روزی تا تو فتد ز آتش دلسوزی تا خرقه‌ی تن دری تو بی‌دل سوزی عشق آموزی ز جان عشق آموزی ای یار گرفته‌ی شراب آمیزی برخیزد رستخیز چون برخیزی می‌ریز شراب را که خوش می‌ریزی چون خویش چنین شدی چرا بگریزی امروز بیا که سخت آراسته‌ای گوئی ز میان حسن برخاسته‌ای بر چرخ برآی ماه را گوش بمال در باغ درآ که سرو پیراسته‌ای امروز ندانم بچه دست آمده‌ای کز اول بامداد مست آمده‌ای گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمده‌ای ای آنکه بجز شادی و جز نور نه‌ای چون نعره زنم که از برم دور نه‌ای هرچند نمک‌های جهان از لب تست لیکن چکنم چو اندر این شور نه‌ای ای آنکه به لطف دلستان همه‌ای در باغ طرب سرو روان همه‌ای در ظاهر و باطن تو چون مینگرم کس را نی ای نگار و آن همه‌ای ای آنکه تو بر فلک وطن داشته‌ای خود را ز جهان پاک پنداشته‌ای بر خاک تو نقش خویش بنگاشته‌ای وان چیز که اصل تست بگذاشته‌ای ای آنکه تو جان بنده را جان شده‌ای در ظلمت کفر شمع ایمان شده‌ای اندر دل من ترانه‌گویان شده‌ای واندر سر من چو باده رقصان شده‌ای ای آنکه حریف بازی ما بده‌ای این مجلس جانست چرا تن زده‌ای چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی بنده غم از آن شدی که خواجه شده‌ای ای آنکه رخت چو آتش افروخته‌ای تا کی سوزی که صد رهم سوخته‌ای گوئی به رخم چشم بردوخته‌ای نی نی، تو مرا چنین نیاموخته‌ای ای آنکه مرا به لطف بنواخته‌ای در دفع کنون بهانه‌ای ساخته‌ای گر با همگان عشق چنین باخته‌ای پس قیمت هیچ دوست نشناخته‌ای ای خورشیدی که چهره افروخته‌ای از پرتو آن کمال آموخته‌ای از جمله‌ی اختران که افروخته‌ای تو بیشتری که بیشتر سوخته‌ای ای دوست که دل ز دوست برداشته‌ای نیکوست که دل ز دوست برداشته‌ای دشمن چو شنیده می‌نگنجد از شوق در پوست که دل ز دوست برداشته‌ای ای عشرت نیست گشته هستک شده‌ای وی عابد پیر بت‌پرستک شده‌ای غم نیست اگرچه تنگ‌دستک شده‌ای از کوزه‌ی سر فراخ مستک شده‌ای این نیست ره وصل که پنداشته‌ای این نیست جهان جان که بگذاشته‌ای آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات اندر ره تست لیکن انباشته‌ای با بی‌خبران اگر نشستی بردی با هشیاران اگر نشستی مردی رو صومعه ساز همچو زر در کوره از کوره اگر برون شدی افسردی با خنده‌ی بر بسته چرا خرسندی چون گل باید که بی‌تکلف خندی فرقست میان عشق کز جان خیزد یا آنچه به ریسمانش برخود بندی با دل گفتم که ای دل از نادانی محروم ز خدمت شده‌ای میدانی دل گفت مرا سخن غلط میرانی من لازم خدمتم تو سرگردانی بازآی که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی با زهره و با ماه اگر انبازی رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی بامی که به یک لگد فرو خواهد شد آن به که لگد زنی فرو اندازی با صورت دین صورت زردشت کشی چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی گر آینه زشتی ترا بنماید دیوانه شوی بر آینه مشت کشی با قلاشان چو رد نهادی پائی در عشق چو پخت جان تو سودائی رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز میدان که از این سپس نگنجی جائی بالا شجری لب شکر و دل حجری زنجیر سری، سیم‌بری رشک پری چون برگذری درنگری دل ببری چشمت مرساد سخت زیبا صوری تو می‌خندی بهانه‌ای یافته‌ای در خانه‌ی خود دام و دغل باخته‌ای ای چشم فراز کرده چون مظلومان در حیله و مکر موی بشکافته‌ای جانم ز طرب چون شکر انباشته‌ای چون برگ گل اندر شکرم داشته‌ای امروز مرا خنده فرو می‌گیرد تا در دهنم چه خنده‌ها کاشته‌ای خوش خوش صنما تازه رخان آمده‌ای خندان بدو لب لعل گزان آمده‌ای آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست کامروز دگر به قصد جان آمده‌ای در باغ درآب با گل اگر خار نه‌ای پیش آر موافقت گر اغیار نه‌ای چون زهر مدار روی اگر مار نه‌ای این نقش بخوان چو نقش دیوار نه‌ای گر آب دهی نهال خود کاشته‌ای ور پست کنی مرا تو برداشته‌ای خاکی بودم به زیر پاهای خسان همچون فلکم مها تو افراشته‌ای گر با همه‌ای چو بی منی بی‌همه‌ای ور بی‌همه‌ای چو با منی با همه‌ای در بند همه مباش، تو خود همه باش آن دم داری که سخره‌ای دمدمه‌ای می‌شدی غافل ز اسرار قضا زخم خوردی از سلحدار قضا این چه کار افتاد آخر ناگهان این چنین باشد چنین کار قضا هیچ گل دیدی که خندد در جهان کو نشد گرینده از خار قضا هیچ بختی در جهان رونق گرفت کو نشد محبوس و بیمار قضا هیچ کس دزدیده روی عیش دید کو نشد آونگ بر دار قضا هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد پیش بازی‌های مکار قضا این قضا را دوستان خدمت کنند جان کنند از صدق ایثار قضا گر چه صورت مرد جان باقی بماند در عنایت‌های بسیار قضا جوز بشکست و بمانده مغز روح رفت در حلوا ز انبار قضا آنک سوی نار شد بی‌مغز بود مغز او پوسید از انکار قضا آنک سوی یار شد مسعود بود مغز جان بگزید و شد یار قضا این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟ سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم پریانند بر این گنبد پیروزه پرند این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار خانه‌ای را که مقیمانش همه برسفرند همگان بر خطرند آنکه مقیم‌اند و گر ره نیابند سوی با خطران بی‌خطرند چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک یک یک از ساخته‌ی خویش همی برگذرند راهشان یوز گرفته‌است و ندارند خبر زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند گرچه‌شان کار همه ساخته‌از یکدگر است همگان کینه‌ور و خاسته بر یکدگرند دردمندند به جان جمله نبینی که همی جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟ سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند گر شریعت همه را بار گران است رواست بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند وعده‌شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو هر یک از عترت او نیز درختی ببرند پسران علی امروز مرو را بسزا پسرانند چو مر دختر او را پسرند پسران علی آنها که امامان حقند به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را پسران علی و فاطمه زاتش سپرند سپری کرد توانند تو را زاتش تیز چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان صبح صادق، مه و پروین و ستاره‌ی سحرند داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت گرازیشان برمند این که یکایک حمرند من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را که خران را حکما نیز به شیران شکرند سودمندند همه خلق جهان را چو شکر جان من باد فداشان که به طبع شکرند از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق پرده بر خویشتن از بی‌خردی می‌بدرند چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟ سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند سمرم من شده و افتاده‌ام از خانه‌ی خویش زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند اگر این کوردلان را تو به مردم شمری من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند سپس باقر و سجاد روم در ره دین تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند به جر دیو روی کز پی ایشان بروی زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای امتان را سپس جد و پدر راه برند جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند شیعت فاطمیان یافته‌اند آب حیات خضر دور شده ستند که هرگز نمرند شکرند از سخن خوب سبک شیعت را به سخن‌های گران ناصبیان را تبرند سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق سخن خوب ندارند همه بی‌هنرند اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفته‌ی باستان ز موبد برین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد غمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی چو نزدیکی مرز توران رسید بیابان سراسر پر از گور دید برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش بخندید وز جای برکند رخش به تیر و کمان و به گرز و کمند بیفگند بر دشت نخچیر چند ز خاشاک وز خار و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت چو آتش پراگنده شد پیلتن درختی بجست از در بابزن یکی نره گوری بزد بر درخت که در چنگ او پر مرغی نسخت چو بریان شد از هم بکند و بخورد ز مغز استخوانش برآورد گرد بخفت و برآسود از روزگار چمان و چران رخش در مرغزار سواران ترکان تنی هفت و هشت بران دشت نخچیر گه برگذشت یکی اسپ دیدند در مرغزار بگشتند گرد لب جویبار چو بر دشت مر رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند گرفتند و بردند پویان به شهر همی هر یک از رخش جستند بهر چو بیدار شد رستم از خواب خوش به کار امدش باره‌ی دستکش بدان مرغزار اندرون بنگرید ز هر سو همی بارگی را ندید غمی گشت چون بارگی را نیافت سراسیمه سوی سمنگان شتاف همی گفت کاکنون پیاده‌دوان کجا پویم از ننگ تیره‌روان چه گویند گردان که اسپش که برد تهمتن بدین سان بخفت و بمرد کنون رفت باید به بیچارگی سپردن به غم دل بیکبارگی کنون بست باید سلیح و کمر به جایی نشانش بیابم مگر همی رفت زین سان پر اندوه و رنج تن اندر عنا و دل اندر شکنج چرخ گردان روشن از رای منست دور گردون کار فرمای منست گردن و گوش عروس نطق را زین و زیب از نطق زیبای منست غره‌ی روی معانی تا ابد از سواد شعر غرای منست در جهان کار سخن پرداختن کسوتی بر قد و بالای منست هیچ اگر ملک معانی گوهریست زاده‌ی طبع سخن زای منست تا قیامت هر چه گوید دیگری قطرهای موج دریای منست با چنان رویی که دارد جرم ماه خوشه چین خرمن رای منست جنس و نقد گنج مکنونات غیب سر به سر تاراج و یغمای منست گر فرو مانم نگردم زیر دست ور سرافرازم کرا پای منست؟ با تکاپوی چنین امروز چرخ در اساس کار فردای منست کی زمین را پیش من آبی بود؟ کاسمان هم باد پیمای منست پادشاهان را نیارم در نظر چون به درویشان تولای منست گرچه در عالم ندارد هیچ جای هر کجا رو آورم جای منست قول من بر دشمنان تلخست، از آنک مرگ ایشان در سخن‌های منست از حسد داران ندارم هیچ باک کایزد دارنده دارای منست اوحدی نیز ار سوادی می‌کند صورت نقش سویدای منست همچو من گر لاف یکتایی زند زیبدش، زیرا که همتای منست همانا، دیگری داری، نگارا که دور از خویش میداری تو ما را تو، خود گیرم، که همچون آفتابی چرا باید که روی از من بتابی؟ خیالم فاسد و حالم تباهست بدین گونه سرشک من گواهست مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ ترا همچون کمی پرسیم و زر دل مرا چون کوه دایم سنگ بر دل تنی دارم، که نفروشم به جانش دلی چون سنگ خارا در میانش مرا جورت بسی دل میخراشد مبادا دشمنی بد گفته باشد تو مهر دیگری در سینه داری که با من بیگناه این کینه داری از آنت نیست با من مهربانی که با یار دگر همداستانی روی با دشمن من باده نوشی مرا بینی و بد مستی فروش چو گویم: عاشقم، خود را به مستی نهی، یعنی: نمیدانم که هستی مرا بینی و خود گویی: ندیدم بسی خواری که از جورت کشیدم چو هستت دیگری، ما نیز باشیم بهل، کز دور چوبی میتراشیم چو در عشق تو نیکو خواه باشند روا باشد، اگر پنجاه باشند اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟ بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟ برانم من کزان عاشق نباشم که کشتن نیز را لایق نباشم نمی‌باید دل از ما بر گرفتن هوای دیگری بر سر گرفتن به کار آیم ترا، بوسی زیان کن اگر باور نداری، امتحان کن ببوس، ار دست یابم بر جمالت سیاهی را فرو شویم ز خالت نبودت پیش ازین دلدار دیگر چو دیدی بهتر از من یار دیگر باز هر چند که در دست شهان دارد جای نیست در سایه‌اش آن یمن که در پر همای هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای ایکه امروز ممالک بتو آراسته است ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای هر کفی خاک که بر عرصه‌ی دشتی بینی رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت آنکه می‌گفت منم بر ملکان بار خدای گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند کار درویش چو خلخال میفکن در پای تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی پنجه‌ی نفس ببازوی ریاضت بشکن گوی مقصود بچوگان قناعت بربای چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند که بهر باد هوائی نخروشد چون نای بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای چو دید آن عاشق دلسوز خسته همایون نامه‌ی یار خجسته به جوش آمد دلش از درد و اندوه رخش چون کاه گشت و غصه چون کوه ز نو آغاز کرد افغان و زاری به زاری گفت با باد بهاری هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل خود معترف شود که: درو این کمال نیست در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست لالند عارفان تو از شرح چند و چون از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست پرسیده‌ای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟ از من خبر مپرس، که جای سال نیست ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست چو با ما یار ما امروز جفتست بگویم آنچ هرگز کس نگفته‌ست همه مستند این جا محرمانند میندیش از کسی غماز خفته‌ست خزان خفت و بهاران گشت بیدار نمی‌بینی درخت و گل شکفته‌ست اگر یک روز باقی باشد از دی زمین لب بسته است و گل نهفته‌ست هلا در خواب کن اوباش تن را که گوهرهای جانی جمله سفته‌ست خمش کن زردهی زان در نیابی وگر محرم شوی بستان که مفتست ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی تشنه دلان خود را کردید بس سقایی جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد شد یا ضربت جدایی یا شربت عطایی ای زهره مزین زین هر دو یک نوا زن یا پرده رهاوی یا پرده رهایی گر چنگ کژ نوازی در چنگ غم گدازی خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی‌نوایی بی زخمه هیچ چنگی آب و نوا ندارد می‌کش تو زخمه زخمه گر چنگ بوالوفایی گر بگسلند تارت گیرند بر کنارت پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم ور نه قدح شکستم گر لحظه‌ای بپایی من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم هم سنگ خاره باشم در صبر و بی‌نوایی از بس که تند و عاقم در دوزخ فراقم دوزخ ز احتراقم گیرد گریزپایی چون دید شور ما را عطار آشکارا بشکست طبل‌ها را در بزم کبریایی تبریز چون برفتم با شمس دین بگفتم بی حرف صد مقالت در وحدت خدایی رسید باز طپاننده کبوتر دل سبک کننده‌ی تمکین ز صبر لنگر دل خرد کجاست که دارد لوای صبر نگاه که شد عیان علم پادشاه کشور دل رسید شاه سواری که در حوالی او به جنبش است زمین از هجوم لشگر دل چو سنگ خورد نهانی تنم به لرزه فتاد ز دیدنش چو طپیدن گرفت پیکر دل پی نشاط فرو کوفتند نوبت غم چو ملک عشق به یکبار شد مسخر دل ازو چه ره طلبیم بهر حفظ جان کردن که جان فریفته‌ی اوست صد برابر دل ز جان محتشم آواز الامان برخاست کشید خسرو غم چون سپاه بر در دل ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است تا چند کند سرکشی از خلعت محمود مردانه در این راه درآ ای دل غافل کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود چون خضر برون آی ازین سد نهادت تا باز گشایند تو را این ره مسدود هرچیز که در هر دو جهان بسته‌ی آنی آن است تورا در دو جهان مونس و معبود عطار اگر سایه صفت گم شود از خود خورشید بقا تابدش از طالع مسعود بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید خیزید همی گرد در دوست طوافید از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید جز جانب معشوق اگر صوفی صافید چون مایه همی در پی یک سود بدادید آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید دارید سرای طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد خدا گواست که گر آنچه گرفته‌ام نکنی ز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کرد ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت ز هجو جرعه‌ی خونت به کام خواهم کرد همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد اگر بزودی زود آنچه گفته‌ام کردی ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد بر آستان شب و روزت مقیم خواهم شد به خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کرد همین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقص ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد بر درخانه قدح نوشی رفتم و کردم التماس شراب شیشه‌ای لطف کرد، اما بود چون حروف شراب ، نیمی آب لطف پنهانی او در حق من بسیار است گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است دل من در هوس سرو و سمن رخساریست ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود جویبارش را به جای آب میدیدم شراب زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال «لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود های های عاشقان با هوی هوی صادقان کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن رمزهای مجلس محمدبن منصور بود باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش باز سعادت رسید دامن ما را کشید بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش دیده دیو و پری دید ز ما سروری هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش ساقی مستان ما شد شکرستان ما یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش دوش مرا گفت یار چونی از این روزگار چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب شکر که من یافتم در بن دندان خویش بی‌زر و سر سروریم بی‌حشمی مهتریم قند و شکر می‌خوریم در شکرستان خویش تو زر بس نادری نیست کست مشتری صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش دور قمر عمرها ناقص و کوته بود عمر درازی نهاد یار به دوران خویش دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش شد ز غمت خانه سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکته‌هاست آه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت او به بغداد روان گشت و مرا در پی او آب چشمست که چون دجله‌ی بغداد برفت گر چه می‌گفت که: از بند شما آزادم هم‌چنان بنده‌ی آنیم، که آزاد برفت او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت از من خسته به شیرین که رساند خبری؟ کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت! پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت اوحدی، از غم او ناله نمی‌باید کرد سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری سنگ و شانه‌ای باید تا ز پا و سر گویی پا و سر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت گردنت زند گر سر ز آستانه برگیری دام شرک را دانه جز تو کس نمی‌بینم گر ز دام در خوفی دم ز دانه برگیری در سلوک این منهج گر به صدق می‌کوشی تا ز راه دربندی دل ز خانه برگیری گر چوما نه بی‌برگی ساغری بیاشامی هم چمان برون آیی، هم چمانه برگیری اوحدی، خطا باشد قول جز درین پرده گر صواب می‌جویی این ترانه برگیری همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر با چنان قادر خدایی کز عدم صد چو عالم هست گرداند بدم صد چو عالم در نظر پیدا کند چونک چشمت را به خود بینا کند گر جهان پیشت بزرگ و بی‌بنیست پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست این جهان خود حبس جانهای شماست هین روید آن سو که صحرای شماست این جهان محدود و آن خود بی‌حدست نقش و صورت پیش آن معنی سدست صد هزاران نیزه‌ی فرعون را در شکست از موسی با یک عصا صد هزاران طب جالینوس بود پیش عیسی و دمش افسوس بود صد هزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امیی‌اش عار بود با چنین غالب خداوندی کسی چون نمیرد گر نباشد او خسی بس دل چون کوه را انگیخت او مرغ زیرک با دو پا آویخت او فهم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شکسته می‌نگیرد فضل شاه ای بسا گنج آگنان کنج‌کاو کان خیال‌اندیش را شد ریش گاو گاو که بود تا تو ریش او شوی خاک چه بود تا حشیش او شوی چون زنی از کار بد شد روی زرد مسخ کرد او را خدا و زهره کرد عورتی را زهره کردن مسخ بود خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود روح می‌بردت سوی چرخ برین سوی آب و گل شدی در اسفلین خویشتن را مسخ کردی زین سفول زان وجودی که بد آن رشک عقول پس ببین کین مسخ کردن چون بود پیش آن مسخ این به غایت دون بود اسپ همت سوی اختر تاختی آدم مسجود را نشناختی آخر آدم‌زاده‌ای ای ناخلف چند پنداری تو پستی را شرف چند گویی من بگیرم عالمی این جهان را پر کنم از خود همی گر جهان پر برف گردد سربسر تاب خور بگدازدش با یک نظر وزر او و صد وزیر و صدهزار نیست گرداند خدا از یک شرار عین آن تخییل را حکمت کند عین آن زهراب را شربت کند آن گمان‌انگیز را سازد یقین مهرها رویاند از اسباب کین پرورد در آتش ابراهیم را ایمنی روح سازد بیم را از سبب سوزیش من سوداییم در خیالاتش چو سوفسطاییم گفت پیغامبر برای امتحان او نمی‌بیند ترا کم شو نهان کرد اشارت عایشه با دستها او نبیند من همی‌بینم ورا غیرت عقل است بر خوبی روح پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح با چنین پنهانیی کین روح راست عقل بر وی این چنین رشکین چراست از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو آنک پوشیدست نورش روی او می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب فرط نور اوست رویش را نقاب از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور که آفتاب از وی نمی‌بیند اثر رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم کز خودش خواهم که هم پنهان کنم ز آتش رشک گران آهنگ من با دو چشم و گوش خود در جنگ من چون چنین رشکیستت ای جان و دل پس دهان بر بند و گفتن را بهل ترسم ار خامش کنم آن آفتاب از سوی دیگر بدراند حجاب در خموشی گفت ما اظهر شود که ز منع آن میل افزون‌تر شود گر بغرد بحر غره‌ش کف شود جوش احببت بان اعرف شود حرف گفتن بستن آن روزنست عین اظهار سخن پوشیدنست بلبلانه نعره زن در روی گل تا کنی مشغولشان از بوی گل تا به قل مغشول گردد گوششان سوی روی گل نپرد هوششان پیش این خورشید کو بس روشنیست در حقیقت هر دلیلی ره‌زنیست به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز که دعای صبحگاهی اثری کند شما را خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن که عهد با سر زلف گره گشای تو بست تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر که دل امید در وفای تو بست ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست نرسد گرد سر فراز همی خواجه در خدمت تو دستارم از گریبان من نداری دست تا دگر دامنی به دست آرم خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی وی تن عریان کنون باز قبا یافتی ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند یار منی بعد از این یار مرا یافتی خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من تا که بگویم تو را من که که را یافتی کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی خط عذار یار که بگرفت ماه از او خوش حلقه‌ایست لیک به در نیست راه از او ابروی دوست گوشه محراب دولت است آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار کیینه‌ایست جام جهان بین که آه از او کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست این دود بین که نامه من شد سیاه از او سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن من برده‌ام به باده فروشان پناه از او ساقی چراغ می به ره آفتاب دار گو برفروز مشعله صبحگاه از او آبی به روزنامه اعمال ما فشان باشد توان سترد حروف گناه از او حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد خالی مباد عرصه این بزمگاه از او آیا در این خیال که دارد گدای شهر روزی بود که یاد کند پادشاه از او دلی که با سر زلف تو آشنا باشد گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان تو خود معاینه دانی که بی‌وفا باشد به گوشه‌ی نظری کار خستگان فراق بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم همیشه منتظر موکب صبا باشد ولیک زلف ترا، با همه پریشانی نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟ چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟ که دایما به غم عشق، مبتلا باشد ابشروا یا قوم هذا فتح باب قد نجوتم من شتاب الاغتراب افرحوا قد جاء میقات الرضا من حبیب عنده‌ام الکتاب قال لا تأسوا علی ما فاتکم اذ بدی بدر خروق اللحجاب ذا مناخ اوقفوا بعراننا ذا نعیم لیس یحصیه الحساب ان فی عتب الهوی الف الوفا ان فی صمت الولا لطف الخطاب قد سکتنا فافهموا سر السکوت یا کرام الله اعلم بالصواب آن را که در آخرش خری هست او را به طواف رهبری هست بازار جهان به کسب برپاست زین در همه خارش وگری هست تا خارششان همی‌کشاند هر جای که شور یا شری هست در یم صدفی قرار گیرد کو را به درونه گوهری هست اما صدفی که در ندارد در جستن درش معبری هست گه در یم و گاه سوی ساحل در جستن قطره‌اش سری هست خاموش و طمع مکن سکینه آن راست سکون که مخبری هست روی زمین و خون دلم نم گرفته است پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است اشکم چه دیده است که مانند خونیان پیوسته دامن من پرغم گرفته است مسکین دلم که حلقه‌ی آن زلف تابدار بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است چون جام می‌گرفت نگارم زمانه گفت خورشید بین که ماه محرم گرفته است همدم بجز صراحی و جام شراب نیست خرم کسی که دامن همدم گرفته است هر کو ز دست یار گرفتست جام می روشن بدان که مملکت جم گرفته است ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد آری غریب نیست مگر کم گرفته است خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست جز دامن امید که محکم گرفته است از وی متاب روی که مانند آفتاب تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست سیل اشک ار بکند خانه‌ی مردم نه عجب کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست جز شب تیره‌ی ما را که ز پی روزی نیست پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر کز پی‌ات دیده‌ی حسرت نگری نیست که نیست بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست قابل بندگی خواجه نگردید افسوس ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش در میان عارفان جز نکته‌ی روشن مگوی در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی با عدو و خصم او همواره در محمل مباش گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو مانع او گر نه‌ای باری بدو مایل مباش به صفت، عاشق جمال توایم به خبر، فتنه‌ی خیال توایم خام پندار سوخته جگران در هوس پختن وصال توایم چه عجب گر ز وصل محرومیم ما کجا محرم جمال توایم غرقه‌ی عشق و تشنه‌ی وصلیم که آرزومند زلف و خال توایم رد مکن خشک جان من بپذیر که برآورد خشک سال توایم جای تو در دل شکسته‌ی ماست که تو ریحان و ما سفال توایم از پی خدمت پدید آئیم که تو عیدی و ما هلال توایم به سلامیت درد سر ندهیم زان که ترسنده از ملال توایم همه تن چشم و سوی تو نگران کعبتین‌وار دستمال توایم گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم خاری از گلبن کمال توایم بار دگر آن آب به دولاب درآمد وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد بار دگر آن جان پر از آتش و از آب در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد بار دگر آن صورت پنهانی عالم از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد خورشید که می‌درد از او مشرق و مغرب از لطف بود گر به سطرلاب درآمد بار دگر آن صبح بخندید و بتابید تا خفته صدساله هم از خواب درآمد بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد خیزید که آن فاتح ابواب درآمد بار دگر از قبله روان گشت رسالت در گوش محمد چو به محراب درآمد چون رفت محمد به در خیبر ناسوت نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد وز بیم مسبب همه اسباب درآمد آری لقبش بود سعادت بک عالم زان پیش که اشخاص به القاب درآمد بگشاد محمد در خمخانه غیبی بسیار کسادی به می ناب درآمد از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون آن جام می لعل چو عناب درآمد خاموش کن امروز که این روز سخن نیست زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست به لطف آ ب روان است طبع من لیکن به گاه قوت و کثرت چو آتش است و هواست اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست، عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بدیع نه لل از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟ به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند که طبع ایشان پست است و شعر من والاست به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟ که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟ اگر چه چشمه‌ی خورشید روشن است و بلند چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟ به هیچ وجه گناهی دگر نمی‌دانند جز آن که ما را زین شهر مولد و منشاست اگر برایشان سحر حلال بر خوانم جز این نگویند آخر که کودک و برناست ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست هزار پیر شناسم که منکر و گبر است هزار کودک دانم که زاهد الزهداست اگر عمید نیم یا عمیدزاده نیم ستوده نسبت و اصلم ز دوده‌ی فضلاست اگر به زهد بنازد کسی روا باشد ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد که نسبت همه از آدم است و از حواست مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی چو هست دانشم، از زر و سیم نیست رواست خطاست گویی در نیستی سخا کردن ملامت تو چه سودم کند که طبع، سخاست به بخل و جود کم و بیش کی شود روزی خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست تو حال و قصه‌ی من دان که حال و قصه‌ی من بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست امیر غازی محمود سیف دولت و دین که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست خجسته نامش بر شعرهای نادر من چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت: « سخن که نظم دهند آن درست باید وراست» قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست هر آن که داند داند یقین که هر بیتی از این قصیده‌ی من یک قصیده‌ی غراست چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست زره‌ی زلف بر قبا شکنی آه در جان آشنا شکنی ببری آب سنگ ما کز دل سنگ سازی، سبوی ما شکنی دست و ساعد گرفته دو نان را بگذری بازوی وفا شکنی از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی ننوازی دلی، چرا سوزی نخری گوهری، چرا شکنی در کمین شکست دلهایی دل فدای تو باد تا شکنی دل من نیست کن که مصلحت است چو نبینی دلی، کجا شکنی عاشق محتشم بسی داری پل همه بر من گدا شکنی به سزا گوهری است خاقانی چندش از سنگ ناسزا شکنی چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز جهان راست کردم به شمشیر داد نگه داشتم ارج مرد نژاد چو کار جهان مر مرا گشت راست فزون شد زمین زندگانی بکاست ازان پس که بسیار بردیم رنج به رنج اندرون گرد کردیم گنج شما را همان رنج پیشست و ناز زمانی نشیب و زمانی فراز چنین است کردار گردان سپهر گهی درد پیش آردت گاه مهر گهی بخت گردد چو اسپی شموس به نعم اندرون زفتی آردت و بوس زمانی یکی باره‌یی ساخته ز فرهختگی سر برافراخته بدان ای پسر کاین سرای فریب ندارد ترا شادمان بی‌نهیب نگهدار تن باش و آن خرد چو خواهی که روزت به بد نگذرد چو بر دین کند شهریار آفرین برادر شود شهریاری و دین نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای نه بی‌دین بود شهریاری به جای دو دیباست یک در دگر بافته برآورده پیش خرد تافته نه از پادشا بی‌نیازست دین نه بی‌دین بود شاه را آفرین چنین پاسبانان یکدیگرند تو گویی که در زیر یک چادرند نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز چو باشد خداوند رای و خرد دو گیتی همی مرد دینی برد چو دین را بود پادشا پاسبان تو این هر دو را جز برادر مخوان چو دین‌دار کین دارد از پادشا مخوان تا توانی ورا پارسا هرانکس که بر دادگر شهریار گشاید زبان مرد دینش مدار چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین که چون بنگری مغز دادست دین سر تخت شاهی بپیچد سه کار نخستین ز بیدادگر شهریار دگر آنک بی‌سود را برکشد ز مرد هنرمند سر درکشد سه دیگر که با گنج خویشی کند به دینار کوشد که بیشی کند به بخشندگی یاز و دین و خرد دروغ ایچ تا با تو برنگذرد رخ پادشا تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ نگر تا نباشی نگهبان گنج که مردم ز دینار یازد به رنج اگر پادشا آز گنج آورد تن زیردستان به رنج آورد کجا گنج دهقان بود گنج اوست وگر چند بر کوشش و رنج اوست نگهبان بود شاه گنج ورا به بار آورد شاخ رنج ورا بدان کوش تا دور باشی ز خشم به مردی به خواب از گنهکار چشم چو خشم آوری هم پشیمان شوی به پوزش نگهبان درمان شوی هرانگه که خشم آورد پادشا سبک‌مایه خواند ورا پارسا چو بر شاه زشتست بد خواستن بباید به خوبی دل آراستن وگر بیم داری به دل یک زمان شود خیره رای از بد بدگمان ز بخشش منه بر دل اندوه نیز بدان تا توان ای پسر ارج چیز چنان دان که شاهی بدان پادشاست که دور فلک را ببخشید راست زمانی غم پادشاهی برد رد و موبدش رای پیش آورد بپرسد هم از کار بیداد و داد کند این سخن بر دل شاه یاد به روزی که رای شکار آیدت چو یوز درنده به کار آیدت دو بازی بهم در نباید زدن می و بزم و نخچیر و بیرون شدن که تن گردد از جستن می گران نگه داشتند این سخن مهتران وگر دشمن آید به جایی پدید ازین کارها دل بباید برید درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن به فردا ممان کار امروز را بر تخت منشان بدآموز را مجوی از دل عامیان راستی که از جست‌وجو آیدت کاستی وزیشان ترا گر بد آید خبر تو مشنو ز بدگوی و انده مخور نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست اگر پای گیری سر آید به دست چنین باشد اندازه‌ی عام شهر ترا جاودان از خرد باد بهر بترس از بد مردم بدنهان که بر بدنهان تنگ گردد جهان سخن هیچ مگشای با رازدار که او را بود نیز انباز و یار سخن را تو آگنده دانی همی ز گیتی پراگنده خوانی همی چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردان بی‌مدرا شود برآشوبی و سر سبک خواندت خردمند گر پیش بنشاندت تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی وگر چیره گردد هوا بر خرد خردمندت از مردمان نشمرد خردمند باید جهاندار شاه کجا هرکسی را بود نیک‌خواه کسی کو بود تیز و برترمنش بپیچد ز پیغاره و سرزنش مبادا که گیرد به نزد تو جای چنین مرد گر باشدت رهنمای چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا هوا چونک بر تخت حشمت نشست نباشی خردمند و یزدان‌پرست نباید که باشی فراوان سخن به روی کسان پارسایی مکن سخن بشنو و بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر سخن پیش فرهنگیان سخته گوی گه می نوازنده و تازه‌روی مکن خوار خواهنده درویش را بر تخت منشان بداندیش را هرانکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه همه داده ده باش و پروردگار خنک مرد بخشنده و بردبار چو دشمن بترسد شود چاپلوس تو لشکر بیارای و بربند کوس به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ بپرهیزد و سست گردد به ننگ وگر آشتی جوید و راستی نبینی به دلش اندرون کاستی ازو باژ بستان و کینه مجوی چنین دار نزدیک او آب‌روی بیارای دل را به دانش که ارز به دانش بود تا توانی بورز چو بخشنده باشی گرامی شوی ز دانایی و داد نامی شوی تو عهد پدر با روانت بدار به فرزندمان هم‌چنین یادگار چو من حق فرزند بگزاردم کسی را ز گیتی نیازاردم شما هم ازین عهد من مگذرید نفس داستان را به بد مشمرید تو پند پدر همچنین یاددار به نیکی گرای و بدی باد دار به خیره مرنجان روان مرا به آتش تن ناتوان مرا به بد کردن خویش و آزار کس مجوی ای پسر درد و تیمار کس برین بگذرد سالیان پانصد بزرگی شما را به پایان رسد بپیچد سر از عهد فرزند تو هم‌انکس که باشد ز پیوند تو ز رای و ز دانش به یکسو شوند همان پند دانندگان نشنوند بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا جهان تنگ دارند بر زیردست بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش آهرمنی گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من همی خواهم از کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان که باشد ز هر بد نگهدارتان همه نیک نامی بود یارتان ز یزدان و از ما بر آن کس درود که تارش خرد باشد و داد پود نیارد شکست اندرین عهد من نکوشد که حنظل کند شهد من برآمد چهل سال و بر سر دو ماه که تا برنهادم به شاهی کلاه به گیتی مرا شارستانست شش هوا خوشگوار و به زیر آب خوش یکی خواندم خوره‌ی اردشیر که گردد زبادش جوان مرد پیر کزو تازه شد کشور خوزیان پر از مردم و آب و سود و زیان دگر شارستان گندشاپور نام که موبد ازان شهر شد شادکام دگر بوم میسان و رود فرات پر از چشمه و چارپای و نبات دگر شارستان برکه‌ی اردشیر پر از باغ و پر گلشن و آبگیر چو رام اردشیرست شهری دگر کزو بر سوی پارس کردم گذر دگر شارستان اورمزد اردشیر هوا مشک بوی و به جوی آب شیر روان مرا شادگردان به داد که پیروز بادی تو بر تخت شاد بسی رنجها بردم اندر جهان چه بر آشکار و چه اندر نهان کنون دخمه را برنهادیم رخت تو بسپار تابوت و پرداز تخت بگفت این و تاریک شد بخت اوی دریغ آن سر و افسر و تخت اوی چنین است آیین خرم جهان نخواهد بما برگشادن نهان انوشه کسی کو بزرگی ندید نبایستش از تخت شد ناپدید بکوشی و آری ز هرگونه چیز نه مردم نه آن چیز ماند به نیز سرانجام با خاک باشیم جفت دو رخ را به چادر بباید نهفت بیا تا همه دست نیکی بریم جهان جهان را به بد نسپرسم بکوشیم بر نیک‌نامی به تن کزین نام یابیم بر انجمن خنک آنک جامی بگیرد به دست خورد یاد شاهان یزدان‌پرست چو جام نبیدش دمادم شود بخسپد بدانگه که خرم شود کنون پادشاهی شاپور گوی زبان برگشای از می و سور گوی بران آفرین کافرین آفرید مکان و زمان و زمین آفرید هم آرام ازویست و هم کار ازوی هم انجام ازویست و فرجام ازوی سپهر و زمان و زمین کرده است کم و بیش گیتی برآورده است ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست جز او را مخوان کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان ازو بر روان محمد درود بیارانش بر هریکی برفزود سرانجمن بد ز یاران علی که خوانند او را علی ولی همه پاک بودند و پرهیزگار سخنهایشان برگذشت از شمار کنون بر سخنها فزایش کنیم جهان‌آفرین را ستایش کنیم ستاییم تاج شهنشاه را که تختش درفشان کند ماه را خداوند با فر و با بخش و داد زمانه به فرمان او گشت شاد خداوند گوپال و شمشیر و گنج خداوند آسانی و درد و رنج جهاندار با فر و نیکی‌شناس که از تاج دارد به یزدان سپاس خردمند و زیبا و چیره‌سخن جوانی بسال و بدانش کهن همی مشتری بارد از ابر اوی بتازیم در سایه‌ی فر اوی به رزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند چو خشم آورد کوه ریزان شود سپهر از بر خاک لرزان شود پدر بر پدر شهریارست و شاه بنازد بدو گنبد هور و ماه بماناد تا جاودان نام اوی همه مهتری باد فرجام اوی سر نامه کردم ثنای ورا بزرگی و آیین و رای ورا ازو دیدم اندر جهان نام نیک ز گیتی ورا باد فرجام نیک ز دیدار او تاج روشن شدست ز بدها ورا بخت جوشن شدست بنازد بدو مردم پارسا هم‌انکس که شد بر زمین پادشا هوا روشن از بارور بخت اوی زمین پایه‌ی نامور تخت اوی به رزم اندرون ژنده پیل بلاست به بزم اندرون آسمان وفاست چو در رزم رخشان شود رای اوی همی موج خیزد ز دریای اوی به نخچیر شیران شکار وی‌اند دد و دام در زینهار وی‌اند از آواز گرزش همی روز جنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ سرش سبز باد و دلش پر ز داد جهان بی‌سر و افسر او مباد این عشق آتشینم دود از جهان برآرد وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد آن را که آشنا شد از خانمان برآرد قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد در زلف تو فروشد کار دل جهانی لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد فرض بود بر همه شکر و سپاس شکر و سپاسی نه به حد قیاس شکر و سپاسی که خدا را سزد خالق ما، رازق ما را سزد رازق ما آن که به خوان نعم خواند جهان را به وجود از عدم هست جهان سفره‌ی احسان او اهل جهان زله خور خوان او هر که نه پرورده‌ی این نعمت است از سر خوان عدمش قسمت است مائده‌ی فیض چه جزو و چه کل برده از او فیض چه خار و چه‌گل او چمن آراست دگرها چمن باد برد شاخ گل و نسترن ور نکند طرح چمن از نخست بر قد گلبن نشود جامه چست نسخه هر گل که رقمها در اوست شرح کمال چمن آرا در اوست حرف نگار صحف کاینات بی ورق و بی قلم و بی دوات نقش کن لوح درون و برون صنعتش از تهمت آلت مصون گر نبود آهن خارا تراش سنگ کجا بت شود از بت تراش بتگر اگر تیشه نیارد به دست پیکر بت را نتوان نقش بست ور نبود قوت آن پیشه‌اش رخنه‌گر کار شود تیشه‌اش بت که نگارنده شدش بت نگار چون دهدش کس به خدایی قرار هست خدا آن که بود بی‌نیاز در همه کاری همه را کار ساز آنکه مقدم عدمش بر وجود چون کندش کس به خدایی سجود نقش نبود از بت و از بت نگار کاو همه را بود خداوندگار پیشتر از نام بت و بت پرست بود خداوند بدینسان که هست جان و جسد را به هم الفت فزای و ز دل و جان گرد کدورت زدای راهنمای خرد راهجوی کام گشای نفس گرم پوی پویه‌ده ابلق گیتی نورد گرم‌کن زرده‌ی آفاق گرد غالیه‌سای چمن دلفروز مجمره گردان گل عود سوز زنگ‌زدای دل دلخستگان قفل‌گشای در دربستگان عقده گشاینده دشوارها چاره نماینده آزارها تاب ده لاله‌ی لعلی چراغ جام گر نرگس زرین ایاغ کحل کش باصره‌ی ماه ومهر مشعله افروز بساط سپهر صدر نشان دل روشن‌ضمیر خرده‌شناس خرد خرده‌گیر عقل که هست از همه آگاه‌تر در ره او از همه گمراه‌تر راه به کنهش نبرد عقل کس معرفت الله همین است و بس صدق ندارد نفس هیچ کس صادق اگرهست بود صبح و بس بر سر این لوح رقم مختلف نیست یکی راست به غیر از الف نیست در این لجه به غیر از سحاب آن که شداز حرف حیا نام یاب هیچ کمر بسته بجز نی نماند صاف دلی غیر خم می نماند کیست در این دیر حوادث‌پذیر غیر خم می‌که بود گوشه گیر روی زمین ز اهل هنر رفته‌اند اهل هنر زیر زمین خفته‌اند صافی از این میکده باقی نماند گشت تهی شیشه و ساقی نماند شمع فروزنده ز پرتو نشست صبح شد و رونق مجلس شکست تیره گلی از می گلرنگ ماند کان تهی از لعل شد و سنگ ماند گشت تهی بزم ز شمع طراز ماند همین دوده‌ای از شمع باز گنج زجا رفت وبه جا خفت مار لیک نه ماری که بود مهره دار بگذر از این طایفه ماروش بر صفت مار به آزار خوش خیز و منه پا به سر راهشان بشنو و مگذر ز گذرگاهشان پای نهی در ره افعی به خاک لیک کنندت دم فرصت هلاک تا نشوی همچو زمین پایمال دور نشین از همه گردون مثال روی به مردم منما چون پری تا طلبندت به سد افسونگری رخ منما وز همه در پرده باش بر صفت روز گذر کرده باش تا چو کند یاد تو در دل گذار روی دهد گریه بی‌اختیار بگذر از این طایفه پرده در پرده‌نشین باش چو نور بصر رسم وفا نیست در اهل جهان همچو وفا پای بکش از میان باش به عزلتگه خود پا به گل تا نروی از در کس منفعل کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست با صدهزار جام نیارد کسی به دست یک جسم ناتوان ز سر راه او نخاست یک صید نیم‌جان ز کمین‌گاه او نجست کو آن دلی که نرگس فتان او نبرد کو سینه‌ای که خنجر مژگان او نخست جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست از من دویی مجوی که یک بینم از ازل وز من ادب مخواه که سرمستم از الست منت خدای را که ز هر سو به روی من در باز شد ز همت رندان می‌پرست با من مگو که بهر چه دیوانه گشته‌ای با آن پری بگوی که زنجیر من گسست پهلو زند به شه‌پر جبرییل ناوکی کز شست او رها شد و بر جان من نشست زلف گره‌گشای تو پیوند من برید چشم درست‌کار تو پیمان من شکست از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر وز عنبری کمند تو یک جمع پای بست سرو بلند من ننهد پا فروغیا بر فرق آن کسی که نگردد چو خاک پست رفت پیش بوعلی آن پیر زن کاغذی زر برد کین بستان ز من شیخ گفتش عهد دارم من که نیز جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز پیرزن در حال گفت ای بوعلی از کجا آوردی آخر احولی تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای چند بینی غیر اگر احول نه‌ای مرد را در دیده آنجا غیر نیست زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست هم ازو بشنو سخنها آشکار هم بدو ماند وجودش پایدار هم جزو کس را نبیند یک زمان هم جزو کس رانداند جاودان هم درو، هم زو و هم با او بود هم برون از هرسه این نیکو بود هرک در دریای وحدت گم نشد گر همه آدم بود مردم نشد هر یک از اهل هنر وز اهل عیب آفتابی دارد اندر غیب غیب عاقبت روزی بود کان آفتاب با خودش گیرد، براندازد نقاب هرک او در آفتاب خود رسید تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود چون تو گم گشتی همه سودا بود ور تو مانی در وجود خویش باز نیک و بد بینی بسی و ره دراز تا که از هیچی پدیدار آمدی درگرفت خود گرفتار آمدی کاشکی اکنون چو اول بودیی یعنی از هستی معطل بودیی از صفات بد به کلی پاک شو بعد از آن بادی به کف با خاک شو تو کجا دانی که اندر تن ترا چه پلیدیهاست چه گلخن ترا مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند گر سر مویی فراایشان کنی هر یکی را همچو صد ثعبان کنی هر کسی را دوزخ پر مار هست تا بپردازی تو دوزخ کار هست گر برون آیی ز یک یک پاک تو خوش به خواب اندر شوی در خاک تو ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار می‌گزندت سخت تا روز شمار هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست تاکی ای عطار ازین حرف مجاز با سر اسرارتوحید آی باز مرد سالک چون رسد این جایگاه جایگاه مرد برخیزد ز راه گم شود، زیرا که پیدا آید او گنگ گردد، زانک گویا آید او جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو هر چهار آید برون از هر چهار صد هزار آید فزون از صد هزار در دبیرستان این سر عجب صد هزاران عقل بینی خشک لب عقل اینجا کیست افتاده بدر مانده طفلی کو ز مادر زاد کر ذره‌ای برهرک این سر تافتست سر ز ملک هر دو عالم تافتست خود چو این کس نیست مویی در میان چون نتابد سر چو مویی از جهان گرچه این کس نیست کل این هم کس است گر وجودست وعدم هم این کس است دوش متواریک به وقت سحر اندر آمد به خیمه آن دلبر راست گفتی شده‌ست خیمه‌ی من میغ و او در میان میغ قمر چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت وز دو بسد فرو فشاند شکر راست گفتی به بتکده‌ست درون بتی و بتپرستی اندر بر پنج شش می‌کشید و پر گل گشت روی آن روی نیکوان یکسر راست گفتی رخش گلستان بود می سوری بهار گلپرور مست گشت و ز بهر خفتن ساخت خویش را از کنار من بستر راست گفتی کنار من صدفست کاندرو جای خویش ساخت گهر زلف مشکین به روی بر پوشید روی خود زیر کرد و زلف زبر راست گفتی کسی نهان کرده‌ست سمن تازه زیر سیسنبر زلف او را به دست بگرفتم زنخ گرد او به دست دگر راست گفتی نشسته‌ام بر او گوی و چوگان شه به دست اندر پادشه زاده یوسف آنکه هنر جز به نزدیک او نکرد مقر راست گفتی هنر یتیمی بود فرد مانده ز مادر و ز پدر پس بازی گوی شد خسرو بر یکی تازی اسب که پیکر راست گفتی به باد بر، جم بود گر بود باد را ستام بزر خم چوگان به گوی بر زد و شد گوی او با ستارگان همبر راست گفتی برابر خورشید خواهد از گوی ساختن اختر از سر گوی زیر او برخاست آن که که‌گذار بحر گذر راست گفتی سپهر کانون گشت و اختران اندر آن میان اخگر زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن که رهبر راست گفتی زمین به خود می‌گشت زیر آن باد بیستون منظر کوه بر تافت این زمین و نتافت بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر راست گفتی جبال حلم امیر بار آن کوهپاره بود مگر چون بر آیین نشسته بود بر او آن شه گردبند شیرشکر راست گفتی قضای نیکستی بر نشسته مکابره به قدر دیدی او را بدین گران رتبت که چسان کشت شیر شرزه‌ی نر راست گفتی که همچو فرهادست بیستون را همی‌کند به تبر گر به لاهور بودتی دیدی که چه کرد از دلیری و ز هنر راست گفتی درختها بودند بارشان تیر و نیزه و خنجر رده گرد سپاه بگرفتند گیرهاگیر شد همه که و در راست گفتی سپاه یاجوجند که نه اندازه‌شان پدید و نه مر شاه ایران به تاختن شد تیز رفت و با شاه نی سپاه و حشر راست گفتی همی به مجلس رفت یا از آن تاختن نداشت خبر پشت آن لشکر قوی بشکست وز پس آن نشست بی لشکر راست گفتی که نره شیری بود گله‌ی غرم و آهو اندر بر تیر او خورده بودی اندر دل هر که ز ایشان فرو نهادی سر راست گفتی جدای گشت به تیر دل ایشان یکایک از پیکر روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر راست گفتی که آن حصار بلند خیبرستی و میر ما حیدر دی همی‌آمد از بر سلطان آن نکو منظر نکو مخبر راست گفتی سفندیارستی برنهاده کلاه و بسته کمر گفتم از خلق او سخن گویم نوز نابرده این حدیث به سر راست گفتی کسی به من بربیخت نافه‌ی مشک و بیضه‌ی عنبر خود مر او را به خواب دیدم دوش پیش او توده کرده زیور و زر راست گفتی یکی درختی بود برگ او زر و بار او زیور شادمان باد و می دهش صنمی که چنویی ندیده صورتگر راست گفتی به دستش اندر گشت جام با رنگ شعله‌ی آذر بر کفش سال و ماه باد میی کز خمش چون بکند دهقان سر، راست گفتی بر آمد از سر خم ماهی از آفتاب روشنتر فرخش باد عید آنکه به عید کارد بنهاد بر گلوی پسر راست گفتی دو نیمه خواهد کرد لاله‌ای را به برگ نیلوفر بگذران دانسته از ما گر ادایی سرزدست بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز بعد سد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر آن را که با جمال نکو خوی یار نیست در پیش جوهری چو سفالست آن صدف کاندر میان او گهری شاهوار نیست منت خدای را که مر این هر دو وصف را جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست چرخست علم او که مر او را فساد نیست بحرست جود او که مر او را کنار نیست در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل کو از سنان سنت تو سوگوار نیست یک تن نماند در چمن جود تو که او چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست امیدوار باز سوی صدرت آمدم از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست جز شاعران کوته‌بین را درین دیار بر بارگاه جود کریمیت بار نیست آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست والله که از لباس جز از روی عاریت بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست کارم بساز از کرم امروز ای کریم هر چند کارساز بجز کردگار نیست گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست چندانت عمر باد که آن را شمار نیست حکایت است به فضل استماع فرمایند به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار به روزگار ملکشه عرابیی خج کول مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار سوئال کرد که امسال عزم حج دارم مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار چو حلقه‌ی در کعبه بگیرم از سر صدق برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد به لطف گفت شه او را که سید این بردار سپاس دار و بدان کین دویست دینارست صدست زاد ترا و کرای و پای افزار صد دگر به خموشانه می‌دهم رشوت نه بهر من ز برای خدای را زنهار که چون به کعبه‌ی رسی هیچ یاد من نکنی که از وکیل دربد تباه گردد کار ساقیا، باده‌ی صبوح بده عاشقان را غذای روح بده باده‌ی عشق ده به ما مستان می بده «مای» ما ز ما بستان در دلم نه حلاوت مستی تا شود نیستی من هستی زان صراحی، که جام رضوان است باده‌ای ده، که جرعه‌اش جان است ای که بر یاد لعل دلجویت باده ناخورده، مستم از بویت نفسی بازپرس مستان را راحتی بخش می‌پرستان را سوختم، سوختم، در آتش شوق بیخودم کن دمی به باده‌ی ذوق عجب آید مرا ز باده‌پرست باده‌ی عشاق ناچشیده و مست در بیابان، به فصل تابستان چون ببارد به تشنه ای باران گرچه یک لحظه زآن بیاساید هم به آب اشتیاقش افزاید می بیفزا ، چو شوقم افزودی روی پنهان مکن ، چو بنمودی باز مخمور عشق را می ده چون مدامم دهی، پیاپی ده تا دگربار مستی آغازم وین غزل را انیس خود سازم: بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من! با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من! با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین دور نشسته در شما می‌نگرم، دریغ من! برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من! از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو میروم و نمی‌روی از نظرم، دریغ من! دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان من ز فریب چشم تو بی‌خبرم، دریغ من! تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد بر تن مرده بی‌رخت مویه گرم، دریغ من! لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من! رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من! از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم هجر تو می‌رود روان بر اثرم،دریغ من! چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من! نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من! حدا گوینده‌ی این طرفه محمل چنین محمل کشد منزل به منزل که ناظر بر سواد شهر می‌دید ز درد ناامیدی می‌خروشید به خود می‌گفت هر دم از سر درد که آخر دور کار خویشتن کرد به گورم کی توانست این سخن گفت که در صحرا به گوران بایدم خفت که پیشم می‌توانست این ادا کرد کزو نتوان به شمشیرم جدا کرد کسی را کی رسیدی این به خاطر که گردد دور از منظور ناظر ولی آنجا که باشد دور گردون که می‌داند که آخر چون شود چون بسا کس را که یاری همنشین بود همیشه در گمانش اینچنین بود که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند دمی بی‌دیدن هم بر نیارند به رنگی چرخ دور از وی نمودش که انگشت تعجب شد کبودش بود این رنگ چرخ حیله پرداز کند هر دم به رنگی حیله‌ای ساز گهی با بخت ساز جنگ می‌کرد سرود بیخودی آهنگ می‌کرد نبودی چون جرس بی‌ناله‌ی دل شدی افغان کنان منزل به منزل جرس را هر زمان گفتی به زاری بگو دلبستگی پیش که داری که هستت چون دل من اضطرابی به خود داری در افغان پیچ وتابی ز آهن در دهان داری زبانی لب از افغان نمی‌بندی زمانی نباشد یک زمان بی‌ناله‌ات زیست زبان داری بگو کاین ناله از چیست مرا گر ناله‌ای باشد عجب نیست چرا کاین ناله‌ی من بی‌سبب نیست به دل دردیست از اندوه دوری که با آن درد نتوانم صبوری صبوری با غم دوریست مشکل صبوری چون توان سد درد بر دل بیا ای سیل اشک ناصبوری میان ما و او مگذار دوری به نوعی ساز راه کاروان گل که نتوان کرد الا شهر منزل اگر نبود مدد اشک نیازم به کوی او که خواهد برد بازم منم چون اشک خود در ره فتاده به دشت ناامیدی سر نهاده به نومیدی ز جانان دور گشته وداعی هم ازو روزی نگشته ز جانان با وداعی گشته قانع ز آن هم بخت بد گردیده مانع ز بخت خود مدام آزرده جانم چه بخت است اینکه من دارم ندانم نمی‌دانم چه بخت و طالع است این چه اوقات و چه عمر ضایع است این مرا افسوس چون نبود در ایام که این اوقات را هم عمر شد نام چنین با خویش بودش گفتگویی از و در کوه و صحرا های و هویی سیاه از گرد شد ناگه جهانی برون از گرد آمد کاروانی به یک جا بار بگشودند بودند به حرف آشنایی لب گشودند ز رنج راه با هم راز گفتند به هم احوال هر جا باز گفتند به آنها بود سوداگر جوانی اسیر داغ سودایش جهانی متاع عشق را او گرم بازار به سوز عشق او خلقی گرفتار به چین هم مکتبی بودی به ناظر شدی با او به مکتبخانه حاضر چنان ناظر شد از دیدار او شاد که گفتی عالمی را کس به او داد ز هر جا گفتگویی کرد اظهار سخن کرد آنگه از منظور تکرار شد از بادام عنابش روانه بهش نارنج گشت از ناردانه به روی کهربا گوهر دوانید به در یاقوت را در خون نشانید ز نرگسدان دمیدش لاله تر زرش رنگین شد از گوگرد احمر پس آنگه گفت کای یار وفا کیش به راه دوستی از جمله در پیش چه باشد گر ز من خطی ستانی رسانی پیش او نوعی که دانی به جان خدمت کنم گفتا روان باش جوابت هم رسانم شادمان باش غلامی را اشارت کرد ناظر که گرداند دوات و خامه حاضر که شرح قصه‌ی دوری نویسد حدیث درد مهجوری نویسد نبود آگه که شرح درد دوری بلای روزگار ناصبوری نه آن حرف است کاندر نامه گنجد بیانش در زبان خامه گنجد رقم سازنده‌ی این طرفه نامه چنین گفت از زبان تیز خامه که ناظر آتش دل در قلم زد حدیث شعله‌ی دوری رقم زد که ای شمع شبستان نکویی گل بستان فروز خوبرویی غم دل شمع سان بگداخت ما را به سد محنت ز پا انداخت ما را غم هجر تو ما را سوخت چندان که با خاک سیه گشتیم یکسان ز ما خاکستر دور از تو مانده غمت ما را به خاکستر نشانده سمند عیش گردد گرد ما کم بلی توسن ز خاکستر کند رم شد از نقش سم اسب مصیبت تن خاکی سراسر داغ محنت چنان افتاده‌ام زین داغ از پا که چون فرداست گردم نیست برجا خوش آن بادی که گرد خاکساری رساند تا حریم کوی یاری منم در گرد باد بینوایی به خاک افتاده در کوی جدایی تنی پر خار غم، اندوهگینی بسان خار بن صحرا نشینی فرورفته به کام محنت خویش گیاه آسا سری افکنده در پیش منم چون لاله در هامون نشسته به خاک افتاده و در خون نشسته تپیده آنقدر چون سیل بر خاک که در دل خاک را افکند سد چاک به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ نشسته تا کمر چون کوه در سنگ نمی‌بینم در این صحرای اندوه هم‌آوازی که پا برخاست چون کوه ولی او هم هم‌آوازی چه داند جمادی رسم دمسازی چه داند منم مجنون دشت بینوایی فتاده در پس کوه جدایی فکنده سایه کوه غم به کارم سیه کرده‌ست روز و روزگارم مرا مگذار با این کوه اندوه در آ خورشید مانند از پس کوه بیا ای شمع رویت مایه نور ببین بی‌مهری این شام دیجور مرا جز دود دل در بر کسی نیست چو شمع صبح تا مردن بسی نیست شبی دارم سیاه از ناامیدی بده از صبح وصلت رو سفیدی تو خود می‌دانی ای شمع دل افروز که از داغ تو بنشستم بدین روز بیا ای مرهم داغ دل من ببین داغ دل بیحاصل من ز غم سد داغ دارم بر دل از تو جز این چیزی ندارم حاصل از تو به جز اندوه یار دیگرم نیست به غیر از دست محنت بر سرم نیست منم کز غم فراقت کشته زارم به سر جز دیده خونباری ندارم بجز مژگان کسی پیش نظر نیست به گردم غیر خوناب جگر نیست خیالت در نظر شبها نشانم ز محرومی سرشک خون فشانم سر افسانه دوری گشایم زبان در حرف مهجوری گشایم که آیا چون ز کویش بار بستم به محنتخانه‌ی دوری نشستم به فکرم هیچ بار افتاد یا نه ز حالم هیچش آمد یاد یا نه چو گفتندش حدیث رفتن من بیان کردند در خون خفتن من ازین یا رب چه در دل گشت او را ؟ چه در خاطر گذشت آن تند خو را ؟ که آیا این زمان با او نشیند ؟ که با خود یاریش دمساز بیند چو می نوشد که نقلش آورد پیش ؟ کرا بخشد ز یاران جرعه‌ی خویش ؟ چو بر مردم کشی دارد شرابش که باشد تشنه‌ی تیغ چو آبش خوش آنروزی که بزمش جای من بود حریم وصل او مأوای من بود به غیر از من نبودش همزبانی نمی‌بودیم دور از هم زمانی زمانی بی‌سبب در خشم سازی دمی افکنده طرح دلنوازی حکایت از میان ما بدر نه ز خشم و صلح ما کس را خبر نه در آن ساعت که چشمش کردی انگیز که تیغ خشم سازد غمزه‌اش تیز تبسم در میان هر دم فتادی خبر تا بود ما را صلح دادی منم ترک زلال عیش جسته ز آب زندگانی دست شسته بیا ای با خیالت گفتگویم که آب رفته باز آید بجویم در این وادی که بی‌رویت زدم پای گرم بر سر نیایی وای و سد وای به مردن شمع عمرم گشته نزدیک بیا روزم چنین مگذار تاریک مکن کاری که از جور تو میرم به روز حشر دامان تو گیرم بیان کردم غم و درد نهانی دگر چیزی نمی‌گویم تو دانی به دستش نامه‌ی جانان خود داد نه نامه، پاره‌ای از جان خود داد خروشان دست هم را بوسه دادند دل پر درد رو بر ره نهادند چه خوش باشد که دمسازی کند بخت سوی ما نیز دمسازی کشد رخت بیار آنی که عمری بوده باشیم دمی دوری ز هم ننموده باشیم بیان سازد غم هجران مارا رساند نامه‌ی حرمان ما را با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم از ما مجوی شرح غم عشق را بیان زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم در آتشیم بر لب آب روان ولیک از تاب تشنگی ز روان در گذشته‌ایم از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم بر هر زمین که بی‌تو زمانی نشسته‌ایم صد باره از زمین و زمان در گذشته‌ایم خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال دوم روز رجب در نون الف ذال به نظم آوردم این درد دل ریش به هر کس باز گفتم قصه‌ی خویش دو هفته هفتصد بکر از عماری برآوردم چو خاطر کرد یاری غرض آن بود کین ابیات دلسوز کند صاحبدلی بر من دعائی ببخشد حق بر این دلسوزی من بود کان ماه گردد روزی من سخن سازان که دل پرنور دارند غم دیوانه را معذور دارند حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی که خواهد کرد او را جستجوئی ز ما دانا دلان معنی نجویند دماغ آشفتگان آشفته گویند کنون وقت است اگر کوتاه گیرم سوی خاموش گشتن راه گیرم کسی را پای دل در گل مبادا چنین کار کسی مشکل بادا بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر دولت با هنران را فلک مرد افگن زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر کی ز دوران فلک طعمه‌ی تقدیر شود هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر ز بر عرش زند خیمه‌ی اقبال و محل هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت همچنو عنصر نفع آمد و سرمایه‌ی ضر هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر شیر پرزور نه از پایه‌ی خواریست به بند سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر که گرش دایره کین ور شود از نقطه‌ی بخت بشکند دایره را قوت بختش چنبر رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر هر که در سایه گه دولت او گام نهاد کند از مسکن او حادثه‌ی چرخ حذر هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر آن هنرمند جوانی که چو در بست میان فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید خانه‌ی عقل دو صد کله ببندد ز درر مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ سودها برده ز آثار دلش ماده و نر رسید باز به گوش زمان نوید امان ز استقامت شاهنشه زمین و زمان جمیله‌ی شاهد امینت آمد از در صبح بهم نشینی دارای پادشاه نشان نگشت کشتی دریای کین سبک حرکت که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران لب نشاط شه از انبساط خندان گشت چو کند مدعی از مدعای خود دندان برآمد از دو طرف بانگ طبل آسایش ز جنبش لب بخشایش خدیو جهان سپهر مرتبه سلطان محمد صفوی خدایگان ملوک ممالک ایران شهنشهی که کمین بارگاه جاهش را گذشته شرفه‌ی ایوان ز غرفه‌ی کیوان دهنده‌ای که ز دست و دلش به زنهارند همه ذخایر بحر و همه دفاین کان هزار ملک سلیمان دهد به باد فنا به بال همت او موری ارکند طیران بلند اگر نشود بادبان تمشیتش فتد سفینه‌ی چرخ بلند در جریان به کام مرغ جلالش نمی‌گشاید بال ز تنگ حوصله‌گیهای عالم امکان چو اوست حارس ایران عجب که بنیانش شود به جنبش طوفان نوح هم ویران به زور بخت جوان داده در جهانگیری نشان ز شان سکندر شه سکندرشان ضمیر او بفرستد ز نور خویش به دل به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان به شرع مصطفوی راست ناید اسلامش به خسرو صفوی هرکه نبودش ایمان شکوه سنجی او نیست ممکن ارچه فلک شود دو نیمه و گردد دو کفه‌ی میزان تمام روی زمین را گوهر فرو گیرد ز ابر دست کریمش چو سر کند باران سحاب همت او از کدام قلزم خاست که از ترشح آن شد دو عالم آبادان درخت عشرت وی از کدام بستانست که ریخت تازگیش آب صد بهارستان سریر ارثی طهماسب شاهی اندر دهر قرار گیر نشد تا ازو نگشت گران برای کار جهان خسروان آفاقند همه گزیده‌ی خلق او گزیده‌ی یزدان نه ظلم بود همانا کزین چمن اکثر زدند ریشه‌ی نسل خدیو سدره مکان پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را شد احتیاج به اصلاح اره دهقان ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید که حفظ او رمه کائنات راست شبان زمانه‌ی عافیتش را بگرد سر گردید که در زمانه‌ی او فتنه گشته سرگردان ز رای مصلحت‌اندیش او جهانبان است که هست از پی امنیت زمین و زمان فنای دائمی جنگ را سپهر کفیل بقای سروری صلح را زمانه ضمان حسامها به زوایای تنگ و تار غلاف خروج را شده تارک بسان مغر و زبان درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل مفارقت شده قائم میان تیر و کمان ز رشته‌ی تابی تدبیر گوئی اندر کیش کبوتری شده پر بسته ناوک پران به دست مرد ز گیرائی فسون صلاح گزندگی شده بیرون ز طبع مارسنان تمام هیزم حلوای آشتی گردید تفک که بود جبال جدال را ثعبان ز ره که دیده به خوابستش از فسانه‌ی صلح درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان و گر رجوع به آغوش غازیانش نیست رجوع نیست به این روزگار را چندان بجای شاهد یوسف جمال عافیت است اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان ولی اگر نبود صولت و صلابت شاه سر از زمین بدر آرد ستیزه‌ی دوران و گرنه نوح زمان پشت این سفینه بود ز پیش هم قدمی پیشتر نهد طوفان چه نوح جوانبخت چهارده ساله که باد حکم مطاعش هزار سال روان ولیعهد ملک حمزه میرزا که گرفت تصرفش ز ملوک اختیار کون و مکان پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده‌ی دهر امید عالمیان نور چشم آدمیان سکندری که جهانگیر گشته پیش از وقت به دستیاری تدبیر پیر و بخت جوان مبارزی که ز جد مبارزت داده ز جد عالی خود در صف مصاف نشان اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر هلال تازه طلوعی بر این بلند ایوان ولی یگانه هلالیسیت کز امل دارند به زیر چرخ برین کائنات چشم بر آن چو او نهاد قدم در کنار دایه‌ی دهر زمانه گفت که دولت نمی‌رود ز میان خلافت ابدی دست از آستین ازل برون نکرده به او داشت در میان پیمان شه نشاط طلب گو به عیش کوش که هست سوار چابک پرخاش جوی در میدان چو او به حرب درآید عدوی بی‌دل و دین ز هر چه هست براند نخست از سر و جان شود ز شعله‌ی تیغش هوای حرب چو گرم هزار تن ز لباس بقا شود عریان چه غم ز صلبی اعدا که ممکن است خلل در آهنین سپر از تیر آتشین پیکان به جام اوست ز دولت شراب دیر خمار به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان نعال توسن او را قرینه نتوان یافت مگر کنند بهم چار آفتاب قران فتد چو گوی فلک از مهابتش بشتاب اگر حواله بگوی زمین کند چوگان بیک نگه کندش زهره بی‌مبالغه چاک به زهر چشم اگر بنگرد به شیر ژیان ز تیغ خصم کش او فزون تر آید کار اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان طمع نگر که قضا گرچه ملکت گیتی باو گذاشت ز تقدیر قادر دیان هنوز چشم غنیم است در پی ملکش چو دیده‌ای غنم سر بریده‌ی حیران زبان خنجر او داده مهلتی به عدو ولی به قتل ویش با اجل یکیست زبان سخن به خاتمه گردید محتشم نزدیک بیا و رخش بیان بیش ازین سریع مران ز اختراع طبیعت که هرچه پیش گرفت ز پیش برد به عون مهیمن منان پی نزول شه دهر و شاهزاده‌ی عصر به عیش خانه‌ی قزوین ز خطه‌ی شروان ازین دو بیت مسلسل که چارتار کنند دعا و خاتمه‌ی نظم نیز ساز بیان نزول شاه به قزوین بود مبارک و سعد کزین جهان فساد است مهد امن و امان دگر نزول سر شاهزاده‌ها که به کام رسید عالم از آن پادشاه عالمیان گر مرد رهی ز رهروان باش در پرده‌ی سر خون نهان باش بنگر که چگونه ره سپردند گر مرد رهی تو آن چنان باش خواهی که وصال دوست یابی با دیده درآی و بی زبان باش از بند نصیب خویش برخیز دربند نصیب دیگران باش در کوی قلندری چو سیمرغ می‌باش به نام و بی نشان باش بگذر تو ازین جهان فانی زنده به حیات جاودان باش در یک قدم این جهان و آن نیز بگذار جهان و در جهان باش منگر تو به دیده‌ی تصرف بیرون ز دو کون این و آن باش عطار ز مدعی بپرهیز رو گوشه‌نشین و در میان باش بی تو مرا پر آب دیده نادیده بخواب خواب دیده ما پست و ترا بلند قامت ما مست و ترا خراب دیده جان قول تو بی سخن شنیده دل روی تو بی نقاب دیده از دیده فتاده در بلا دل وز دل شده در عذاب دیده یک ذره از آنکه در تو پیداست نادیده درآفتاب دیده هر لحظه‌ام از غم تو کرده رخساره بخون خضاب دیده در آتش فرقتت ندیده همچون دل من کباب دیده فریاد لب تو کرده هر دم در ساغر من شراب دیده یکباره بقصد خون خواجو افکنده سپر برآب دیده ای جان ای جان فی ستر الله اشتر می‌ران فی ستر الله جام آتش درکش درکش پیش سلطان فی ستر الله ساغر تا لب می‌خور تا شب اندر میدان فی ستر الله چشمش را بین خشمش را بین پنهان پنهان فی ستر الله یاری شنگی پروین رنگی آمد مهمان فی ستر الله دیدم مستش خستم دستش آسان آسان فی ستر الله ساقی برجه باده درده پنگان پنگان فی ستر الله تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی این پرده‌ی نهادت بر در ز هم که هرگز در پرده ره نیابی تا پرده‌در نگردی گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند تا تو ز عشق هر دم دیوانه‌تر نگردی گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی انوری شعر و حرص دانی چیست این یکی طفل و آن دگر دایه پایه‌ی حرص کدیه و طمعند تا نگردی به گرد آن پایه تاج داری خروس وار از علم چه کنی همچو ماکیان خایه گردن و گوش نفس مردم را همت آمد بهینه پیرایه عمر تو گوهری گران‌مایه است تو یکی شاعر گران‌سایه بیش بر یاد ژاژ شعر مده ای گران‌سایه آن گران‌مایه تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین چنانکه در نظری در صفت نمی‌آیی منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین نه در قبیله‌ی آدم که در بهشت خدای بدین کمال نباشد جمال حورالعین چنین درخت نروید ز بوستان ارم چنین صنم نبود در نگارخانه‌ی چین مگر درخت بهشتی بود که بار آرد شکوفه‌ی گل و بادام و لاله و نسرین ز بس که دیده‌ی مشتاق در تو حیرانست ترنج و دست به یک‌بار می‌برد سکین طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست که در نهایت وصفت نمی‌رسد تحسین حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین گر ابن مقله دگربار با جهان آید چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین به آب زر نتواند کشید چون تو الف به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین ترنجبین وصالم بده که شربت صبر نمی‌کند خفقان فاد را تسکین دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست منت به مهر همی میرم و حسود به کین اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی چه لازمست که جور و جفا برم چندین به صدر صاحب دیوان ایخان نالم که در ایاسه‌ی او جور نیست بر مسکین خدایگان صدور زمان و کهف امان پناه ملت اسلام شمس دولت و دین جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای مشیر مملکت پادشاه روی زمین که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او به یک مقام نشینند صعوه و شاهین ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین زهی به سایه‌ی لطف تو خلق را آرام خهی به قوت رای تو ملک را آیین گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین تو آن یگانه‌ی دهری که در وساده‌ی حکم به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین چو فیض چشمه‌ی خورشید بامداد پگاه که در تموج او منطمس شود پروین فروغ رای تو مصباح راههای مخوف عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین قضا موافق رایت بود که نتوان بود خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین مخالفان تو را دست و پای اسب مراد بریده باد که بی‌دست و پای به تنین تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد که خوض کردم و دستم نمی‌دهد تبیین لن مدحتک سبعین حجة دأبا لما اقتدرت علی واحد من‌السبعین کمال فضل تو را من به گرد می‌نرسم مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین ورای قدر منست التفات صدر جهان که ذکر بنده‌ی مخلص کند علی‌التعیین برای مجلس انست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین تو روی دختر دلبند طبع من بگشای که پیر بود و ندادم به شوهر عنین به زنده می‌کنم از ننگ وصلتش در گور که زشت خوب نگردد به جامه‌ی رنگین اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟ که می‌برد به عراق این بضاعت مزجاة چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟ تو را شمامه‌ی ریحان من که یاد آورد که خلق از آن طرف آرند نافه‌ی مشکین؟ چه لایق مگسانست بامداد بهار که در مقابله‌ی بلبلان کنند طنین؟ که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟ که برده باشد نام ثری به علیین؟ به شکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین میان عرصه‌ی شیراز تا به چند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟ چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال به پنچ روز به بالاش بردود یقطین ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت به خاک پای خداوند روزگار، یمین بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم که روزگار به سر می‌رود به شدت و کین دوای خسته و جبر شکسته کس نکند مگر کسی که یقینش بود به روز یقین یقین قلبی انی انال منک غنی ولایزال یقینی من‌الهوان یقین سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند دعای دولت او را فرشتگان آمین همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا همیشه چشمه‌ی رزقت معین و بخت معین حزین نشسته حسودان دولتت همه سال تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد به زندگانی در سجن و مرده در سجین دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو چنانکه پیش تو دف می‌زنند و خصم دفین ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین هزار سال جلالی بقای عمر تو باد شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک ورنه فردا من و پای علم و داد از تو گر تو، ای طرفه‌ی شیراز، چنین خواهی کرد برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او بنده‌ای نیست که داند شدن آزاد از تو چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان شود جان خصم جان من کند این دل سزای من سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی بگفتا نی مگو بستان برای من برای من چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من کارم ز غمت به جان رسیدست فریاد بر آسمان رسیدست نتوان گله‌ی تو کرد اگرچه از دل به سر زبان رسیدست در عشق تو بر امید سودی صد بار مرا زیان رسیدست هرجا که رسم برابر من اندوه تو در میان رسیدست این آب ز فرق برگذشته است وین کارد بر استخوان رسیدست کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را تحفه سازم پیش یار نکته‌دان خود کشم به خدایی که عقل کلی را بر درش سر بر آستان دیدم از پی وصف حضرت عزش دهن نطق بی‌زبان دیدم که من از دوری تو دور از تو بی‌تکلف هلاک جان دیدم بی‌تو تاریک شد جهان بر من که به روئیت همه جهان دیدم □بجز تو در دو گیتی کس ندیدست کریم ابن‌الکریمی تا به آدم زمین تاب عتاب تو ندارد چه جای این حدیث است آسمان هم غرض ذات تو بود ارنه نگشتی بنی آدم به کرمنا مکرم سخن کوتاه شد گر راست خواهی تویی آنکس دگر والله اعلم خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا چنین داد پاسخ به کاووس کی که گر آب دریا بود نیز می مرا بارگه زان تو برترست هزاران هزارم فزون لشکرست به هر سو که بنهند بر جنگ روی نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی بیارم کنون لشکری شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش ز پیلان جنگی هزار و دویست که در بارگاه تو یک پیل نیست از ایران برآرم یکی تیره خاک بلندی ندانند باز از مغاک چو بشنید فرهاد ازو داوری بلندی و تندی و کندآوری بکوشید تا پاسخ نامه یافت عنان سوی سالار ایران شتافت بیامد بگفت آنچ دید و شنید همه پرده‌ی رازها بردرید چنین گفت کاو ز آسمان برترست نه رای بلندش به زیر اندرست ز گفتار من سر بپیچید نیز جهان پیش چشمش نیرزد به چیز جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فرهاد با او براند چنین گفت کاووس با پیلتن کزین ننگ بگذارم این انجمن چو بشنید رستم چنین گفت باز به پیش شهنشاه کهتر نواز مرا برد باید بر او پیام سخن برگشایم چو تیغ از نیام یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی به کردار غرنده میغ شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی به گفتار خون اندر آرم به جوی به پاسخ چنین گفت کاووس شاه که از تو فروزد نگین و کلاه پیمبر تویی هم تو پیل دلیر به هر کینه گه بر سرافراز شیر بفرمود تا رفت پیشش دبیر سر خامه را کرد پیکان تیر چنین گفت کاین گفتن نابکار نه خوب آید از مردم هوشیار اگر سرکنی زین فزونی تهی به فرمان گرایی بسان رهی وگرنه به جنگ تو لشگر کشم ز دریا به دریا سپه برکشم روان بداندیش دیو سپید دهد کرگسان را به مغزت نوید چون رایت عشق آن جهانگیر شد چون مه لیلی آسمان گیر هرروز خمیده نام تر گشت در شیفتگی تمامتر گشت هر شیفتگی کز آن نورداست زنجیر بر صداع مرد است برداشته دل ز کار او بخت درمانده پدر به کار او سخت می‌کرد نیایش از سر سوز تازان شب تیره بردمد روز حاجت گاهی نرفته نگذاشت الا که برفت و دست برداشت خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره‌ساز با او بیچارگی ورا چو دیدند در چاره‌گری زبان کشیدند گفتند به اتفاق یک سر کز کعبه گشاده گردد این در حاجت گه جمله جهان اوست محراب زمین و آسمان اوست پذرفت که موسم حج آید ترتیب کند چنانکه باید چون موسم حج رسید برخاست اشتر طلبید و محمل آراست فرزند عزیز را به صد جهد بنشاند چو ماه در یکی مهد آمد سوی کعبه سینه پرجوش چون کعبه نهاد حلقه بر گوش گوهر به میان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل ریگ می‌ریخت شد در رهش از بسی خزانه آن خانه گنج گنج خانه آندم که جمال کعبه دریافت دریافتن مراد بشتافت بگرفت به رفق دست فرزند در سایه کعبه داشت یکچند گفت ای پسر این نه جای بازیست بشتاب که جای چاره سازیست در حلقه کعبه کن دست کز حلقه غم بدو توان رست گو یارب از این گزاف کاری توفیق دهم به رستگاری رحمت کن و در پناهم آور زین شیفتگی به راهم آور دریاب که مبتلای عشقم و آزاد کن از بلای عشقم مجنون چو حدیث عشق بشنید اول بگریست پس بخندید از جای چو مار حلقه برجست در حلقه زلف کعبه زد دست می‌گفت گرفته حلقه در بر کامروز منم چو حلقه بر در در حلقه عشق جان فروشم بی‌حلقه او مباد گوشم گویند ز عشق کن جدائی کاینست طریق آشنائی من قوت ز عشق می‌پذیرم گر میرد عشق من بمیرم پرورده عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش براد حالی یارب به خدائی خدائیت وانگه به کمال پادشائیت کز عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم از چشمه عشق ده مرا نور واین سرمه مکن ز چشم من دور گرچه ز شراب عشق مستم عاشق‌تر ازین کنم که هستم گویند که خو ز عشق واکن لیلی‌طلبی ز دل رها کن یارب تو مرا به روی لیلی هر لحظه بده زیاده میلی از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای گرچه شده‌ام چو مویش از غم یک موی نخواهم از سرش کم از حلقه او به گوشمالی گوش ادبم مباد خالی بی‌باده او مباد جامم بی‌سکه او مباد نامم جانم فدی جمال بادش گر خون خوردم حلال بادش گرچه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم عشقی که چنین به جای خود باد چندانکه بود یکی به صد باد می‌داشت پدر به سوی او گوش کاین قصه شنید گشت خاموش دانست که دل اسیر دارد دردی نه دوا پذیر دارد چون رفت به خانه سوی خویشان گفت آنچه شنید پیش ایشان کاین سلسله‌ای که بند بشکست چون حلقه کعبه دید در دست زو زمزمه‌ای شنید گوشم کاورد چو زمزمی به جوشم گفتم مگر آن صحیفه خواند کز محنت لیلیش رهاند او خود همه کام ورای او گفت نفرین خود و دعای او گفت چون گشت به عالم این سخن فاش افتاد ورق به دست اوباش کز غایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی هر نیک و بدی کزو شنیدند در نیک و بدی زبان کشیدند لیلی ز گزاف یاوه‌گویان در خانه غم نشست مویان شخصی دو زخیل آن جمیله گفتند به شاه آن قبیله کاشفته جوانی از فلان دشت بدنام کن دیار ما گشت آید همه روز سرگشاده جوقی چو سگ از پی اوفتاده در حله ما ز راه افسوس گه رقص کند گهی زمین بوس هردم غزلی دگر کند ساز هم خوش غزلست و هم خوش آواز او گوید و خلق یاد گیرند ما را و ترا به باد گیرند در هر غزلی که می‌سراید صد پرده‌دری همی‌نماید لیلی ز نفیر او به داغست کاین باد هلاک آن چراغست بنمای به قهر گوشمالش تا باز رهد مه از وبالش چون آگه گشت شحنه زین حال دزد آبله پای ز شحنه قتال شمشیر کشید و داد تابش گفتا که بدین دهم جوابش از عامریان یکی خبر داشت این قصه بحی خویش برداشت با سید عامری در آن باب گفت آفت نارسیده دریاب کان شحنه جانستان خونریز آبی تند است و آتشی تیز ترسم مجنون خبر ندارد آنگه دارد که سر ندارد زآن چاه گشاده سر که پیش است دریافتنش به جای خویش است سرگشته پدر ز مهربانی برجست بشفقتی که دانی فرمود به دوستان همزاد تا بر پی او روند چون باد آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره‌سازی هرسو بطلب شتافتندش جستند ولی نیافتندش گفتند مگر کاجل رسیدش یا چنگ درنده‌ای دریدش هر دوستی از قبیله گاهی می‌خورد دریغ و می‌زد آهی گریان همه اهل خانه او از گم شدن نشانه او وآن گوشه‌نشین گوش سفته چون گنج به گوشه‌ای نهفته از مشغله‌های جوش بر جوش هم گوشه گرفته بود و هم گوش در طرف چنان شکارگاهی خرسند شده به گرد راهی گرگی که به زور شیر باشد روبه به ازو چو سیر باشد بازی که نشد به خورد محتاج رغبت نکند به هیچ دراج خشگار گرسنه را کلیچ است باسیری نان میده هیچ است چون طبع به اشتها شود گرم گاورس درشت را کند نرم حلوا که طعام نوش بهر است در هیضه‌خوری به جای زهر است مجنون که ز نوش بود بی‌بهر می‌خورد نوالهای چون زهر می‌داد ز راه بینوائی کالای کساد را روائی نه نه غم او نه آنچنان بود کز غایت او غمی توان بود کان غم که بدو برات می‌داد از بند خودش نجات می‌داد در جستن گنج رنج می‌برد بی‌آنکه رهی به گنج می‌برد شخصی ز قبیله بنی‌سعد بگذشت بر او چو طالع سعد دیدش به کناره سرابی افتاده خراب در خرابی چون لنگر بیت خویشتن لنگ معنیش فراخ و قافیت تنگ یعنی که کسی ندارم از پس بی‌فافیت است مرد بی کس چون طالع خویشتن کمان گیر در سجده کمان و در وفا تیر یعنی که وبالش آن نشانداشت کامیزش تیر در کمان داشت جز ناله کسی نداشت همدم جز سایه کسی نیافت محرم مرد گذرنده چون در او دید شکلی و شمایلی نکو دید پرسید سخن زهر شماری جز خامشیش ندید کاری چون از سخنش امید برداشت بگذشت و ورا به جای بگذاشت زآنجا به دیار او گذر کرد زو اهل قبیله را خبر کرد کاینک به فلان خرابی تنگ می‌پیچد همچو مار بر سنگ دیوانه و دردمند و رنجور چون دیو ز چشم آدمی دور از خوردن زخم سفته جانش پیدا شده مغزن استخوانش بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از وطن و قبیله برتافت می‌گشت چو دیو گرد هر غار دیوانه خویش در طلب کار دیدش به رفاق گوشه‌ای تنگ افتاده و سر نهاده بر سنگ با خود غزلی همی سگالید گه نوجه نمود و گاه نالید خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان از باده بیخودی چنان مست کاگه نه که در جهان کسی هست چون دید پدر سلام دادش پس دلخوشیی تمام دادش مجنون چو صلابت پدر دید در پای پدر چو سایه غلتید کی تاج سرو سریر جانم عذرم بپذیر ناتوانم می‌بین و مپرس حالتم را میکن به قضا حوالتم را چون خواهم چون که در چنین روز چشم تو ببیندم بدین روز از آمدن تو روسیاهم عذرت به کدام روی خواهم دانی که حساب کار چونست سررشته ز دست ما برونست نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر بزرگا بزرگی دها بی کسم توئی یاوری بخش و یاری رسم نیاوردم از خانه چیزی نخست تو دادی همه چیز من چیز توست چو کردی چراغ مرا نور دار ز من باد مشعل کشان دور دار به کشتن چو دادی تنومندیم تو ده ز آنچه کشتم برومندیم گریوه بلند است و سیلاب سخت مپیچان عنان من از راه بخت ازین سیل گاهم چنان ده گذار که پل نشکند بر من این رودبار عقوبت مکن عذر خواه آمدم به درگاه تو روسیاه آمدم سیاه مرا همه تو گردان سپید مگردانم از درگهت ناامید سرشت مرا که آفریدی ز خاک سرشته تو کردی به ناپاک و پاک اگر نیکم و گر بدم در سرشت قضای تو این نقش در من نبشت خداوند مائی و ما بنده‌ایم به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم هر آنچ آفریده است بیننده را نشان میدهند آفریننده را مرا هست بینش نظرگاه تو چگونه نبینم بدو راه تو تو را بینم از هر چه پرداخته است که هستی تو سازنده و او ساخته است همه صورتی پیش فرهنگ و رای به نقاش صورت بود رهنمای بسی منزل آمد ز من تا به تو نشاید تو را یافت الا به تو اساسی که در آسمان و زمیست به اندازه‌ی فکرت آدمیست شود فکرت اندازه را رهنمون سر از حد و اندازه نارد برون به هر پایه‌ای دست چندان رسد که آن پایه را حد به پایان رسد چو پایان پذیرد حد کاینات نماند در اندیشه دیگر جهات نیندیشد اندیشه افزون ازین تو هستی نه این بلکه بیرون ازین بر آن دارم ای مصلحت خواه من که باشد سوی مصلحت راه من رهی پیشم آور که فرجام کار تو خشنود باشی و من رستگار جز این نیستم چاره‌ای در سرشت که سر برنگردانم از سرنوشت نویسم خطی زین نیایشگری مسجل به امضای پیغمبری گواهی درو از که؟ از چار یار که صد آفرین باد بر هر چهار نگهدارم آن خط خونی رهان چو تعویذ بر بازوی خود نهان در آن داوریگاه چون تیغ تیز که هم رستخیز است و هم رسته خیز چو پران شود نامه‌ها سوی مرد من آن نامه را بر گشایم نورد نمایم که چون حکم رانی درست بر این حکم ران وان دیگر حکم تست امیدم به تو هست از اندازه بیش مکن ناامیدم ز درگاه خویش ز خود گر چه مرکب برون رانده‌ام به راه تو در نیم‌ره مانده‌ام فرود آر مهدم به درگاه خویش مگردان سر رشته از راه خویش ز من کاهش و جان فزون ز تو نشان جستن از من نمودن ز تو چو بازار من بی من آراستی بدان رسم و آیین که می‌خواستی ز رونق مبر نقش آرایشم نصیبی ده از گنج بخشایشم چه خواهی ز من با چنین بود سست همان گیر نابوده بودن نخست مرا چون نظر بر من انداختی مزن مقرعه چون که بنواختی تو دادی مرا پایگاه بلند توام دست گیر اندرین پای بند چو دادیم ناموس نام آوران بده دادم ای داور داوران سری را که بر سر نهادی کلاه مبند از درپای هر خاک راه دلی را که شد بر درت راز دار ز دریوزه‌ی هر دری باز دار نکو کن چو کردار خودکار من مکن کار با من به کردار من نظامی بدین بارگاه رفیع نیارد به جز مصطفی را شفیع در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست در نعل سمند او شکل مه نو پیدا وز قد بلند او بالای صنوبر پست آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی تا شب درویش را صبح برآید به شام بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم گر نکند التفات یا نکند احترام رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام ای که ملامت کنی عارف دیوانه را شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام گو به سلام من آی با همه تندی و جور وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام تبسمت الزهر والمزن باک و غررت الودق و الدیک حاک نسیم عراقی ندانم چه بادی زمین سپاهان ندانم چه خاکی بدین مشک سائی و عنبر فشانی ایا نفحة الریح روحی فداک ندانم چه نقشی که مثل تو صورت مصور نگردد ز آبی و خاکی ریاض بهشتی بدین روح بخشی چراغ سپهری بدین تابناکی خرد را فریبی و دل را امیدی روانرا حیاتی و تن را هلاکی نه در دل ممکن که در قلب جانی نه از گل مرکب که از روح پاکی مررنا باکناف نجد و بتنا بواد الاراک لعلی اراک چو خواجو بدست ار جام خور آئین اگر مست گلچهر اورنگ تا کی حق تعالی میان هر عصری از سعادت بنا کند قصری اندر آن جایگه نهد گاهی بر نشاند به مسندش شاهی صحن عالم ازو کند مامن چشم دولت بدو کند روشن سایه‌اش نور مرحمت باشد چار دیوار و شش جهت باشد دولت ملک و دین تمام کند کار آفاق با نظام کند ز بر تخت حکم شاه شود پشت اسلام را پناه شود تا ازو در زمانه وا گویند دایمش مرد و زن دعا گویند خود ببین ظاهرش درین دوران حضرت صاحب زمین و زمان سرور سروران روی زمین خواجه‌ی روزگار شمس‌الدین صدر اسلام، صاحب اعظم افتخار عرب، جمال عجم آصف روزگار، صدر جهان شاه را خواجه، صاحب دیوان آنکه اندر سرای کون و فساد مثل او مادر زمانه نزاد فلک مملکت بدو معهود سعد اکبر ز طالعش مسعود دین و دولت به صحبت او شاد ملک حکمت به همتش آباد سایه‌ی او چو قبه‌ی خضرا هست هجده‌هزار عالم را عدلش آراسته جهان چو ارم هم به انصاف و هم به جود و کرم جود او عاشق است بر سایل کرمش سابق است بر مایل به کفش نسبتی چو کرد سحاب زان شد آبستن او به در خوشاب ذات او گوهر است و ملک صدف از کف جود اوست کان چون کف دل مستغنیش به بخشش و جود از خزاین بسی نماند وجود نظر لطف او مرارت سم انگبین کرده بر لب ارقم طبع موزون او سرشته ز نور از مناهی و از ملاهی دور ذات پاکش، که از علوم غنی است از صفات و مدیح مستغنی است زانکه در وصف او هنرمندان هر چه گویند هست صد چندان خوبرو را چه حاجت زیور؟ وصف خود خویشتن کند گوهر چیست کان نیست ذات پاکش را؟ تا بخواهم من از خدا به دعا گوهر کان و بحر معدلت است پایه‌ی او ورای منزلت است ای چو خورشید نور ورز جلال وی چو بدر منیر محض کمال هست رای تو نور امن و امان که بدو روشن است جمله جهان درگه تو چو مجمع فضلاست سایه‌ی حق ز نور تو پیداست هر خدنگی، که شست قهر گشاد هدفش جان دشمنان تو باد چشم معنی ز صورتت روشن تا شود کور دیده‌ی دشمن ای سر زلف تو سر رشته‌ی هر سودایی خاری از سوزن سودای تو در هر پایی از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی سرو بالای تو پیرایه‌ی هر بستانی تن زیبای تو آرایش هر دیبایی هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی دل ما و شکن جعد عبیرافشانی سر ما و قدم سرو سهی بالایی من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد که به قد سرو و به‌بر سیم و به دل خارایی شعله‌ی شمع رخت بر همه کس روشن کرد کتش خرمن پروانه‌ی بی‌پروائی به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد تا بدانند که زنجیر دل شیدایی تیره شد مهر و مه از جلوه‌ی روی تو مگر حلقه در گوش مهین خواجه‌ی روشن رایی گر به کویت نکند جای، فروغی چه کند که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست حلقه حی را کالف اقلیم داد طوق ز دال و کمر از میم داد لاجرم او یافت از آن میم و دال دایره دولت و خط کمال بود درین گنبد فیروزه خشت تازه ترنجی زسرای بهشت رسم ترنجست که در روزگار پیش دهد میوه پس آرد بهار کنت نبیا چو علم پیش برد ختم نبوت به محمد سپرد مه که نگین دان زبرجد شدست خاتم او مهر محمد شدست گوش جهان حلقه کش میم اوست خود دو جهان حلقه تسلیم اوست خواجه مساح و مسیحش غلام آنت بشیر اینت مبشر به نام امی گویا به زبان فصیح از الف آدم و میم مسیح همچو الف راست به عهد و وفا اول و آخر شده بر انبیا نقطه روشن‌تر پرگار کن نکته پرگارترین سخن از سخن او ادب آوازه‌ای وز کمر او فلک اندازه‌ای کبر جهان گرچه بسر بر نکرد سر به جهان هم به جهان در نکرد عصمتیان در حرمش پردگی عصمت از او یافته پروردگی تربتش از دیده جنایت ستان غربتش از مکه جبایت ستان خامشی او سخن دلفروز دوستی او هنر عیب سوز فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر فتنه شدن نیز برو ناگزیر بر همه سر خیل و سر خیر بود قطب گرانسنگ سبک سیر بود شمع الهی ز دل افروخته درس ازل تا ابد آموخته چشمه خورشید که محتاج اوست نیم هلال از شب معراج اوست تخت نشین شب معراج بود تخت نشان کمر و تاج بود داده فراخی نفس تنگ را نعل زده خنگ شب آهنگ را از پی باز آمدنش پای بست موکبیان سخن ابلق بدست چون تک ابلق بتمامی رسید غاشیه داری به نظامی رسید بود در کنج خانه صبح دمی خاطر من بخود فتاده دمی غزلی دلپذیر می‌گفتم درر از عشق دوست می‌سفتم نفسی وصف یار می‌راندم ساعتی لوح دوست می‌خواندم دل ز احوال نیک و بد آزاد هر زمانم نتیجه‌ای می‌داد عقل گردون نورد گردنکش جمع کرده دل از چهار وز شش فکر عالم نمای معنی خوان در دماغ خیال سرگردان ذوق لذت شناس شاهد باز کرده در عشق نغمه‌ها آغاز طبع رعناگرای شیرین کار کرده حسن عروس فکر نگار کلک نقاش خوی معنی جوی کرده معنی روان، چو آب به جوی خامه‌ی نقشبند چابک دست بتکی چند را صور می‌بست آمد از عالم خفا به ظهور یک یک از دل معانی مستور در چنان حالتی که جان لرزد دوست ناگاه حلقه بر در زد صوت بر در زنان، ز قرع هوا از ره گوش هوش گفت مرا: خیز و بگشای در، که یار آمد میوه از شاخ عمر بار آمد بی خبر گشت عقل سرمستم بیخود از جای خود برون جستم بگشودم درش، چو رخ بنمود در جنت به روی من بگشود اندر آمد، ز ماه تابان‌تر ز سهی سرو بس خرامان‌تر سایه‌ی غم برفت از سر من کافتاب اندر آمد از در من بر رخش همچو موی آشفتم مست و حیران شدم بدو گفتم: وه! که بس خوب و دلکش آمده‌ای مرحبا! مرحبا! خوش آمده‌ای بس لطیفی و نیک زیبایی حوری و از بهشت می‌آیی آدمی را چنین نباشد نور ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟ تا جهان است، مثل تو قمری در نیامد به دلبری ز دری چه ملک پیکری! بنام ایزد کفریدت ز روح تام ایزد ماه رویی و آفتاب جبین آدمی‌زاده کسی ندید چنین لب لعلش، کزو زنم لبیک کرد اشارت که: «السلام علیک» گفتمش: صد دلت فدای سلام «و علیک السلام و الاکرام» از شراب غرور خوبی مست موزه بر کند و ساعتی بنشست سوی اشعار گفته می‌نگرید این غزل بر ورق نوشته بدید: باد در عیش مدام از بهجت عید صیام پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام در صبوح سلطنت می‌خواند از عظمش قضا قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور از برایش پنج نوبت می‌زند در هفت بام کار او هر روز می‌آرد قضا صد ساله پیش بس که دارد در مهم احترامش اهتمام در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار کرده خنگ بی‌لجام چرخ را بر سر لجام آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام گر زمین ناروان راطبع او گوید برو در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام قطره‌ای از لجه‌ی جودش توان کردن حساب هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه شاه‌بازان رام قید و شهسواران صید رام از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت روز تا شب می‌پزد سودا ولی سودای خام هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام کم‌بضاعت‌تر ز قارون کس نماند در زمین گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود دست می‌دارند تا آرام گردد با تو رام آن زجاجی چامه هر شب بر تو می‌سازد حلال خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام من ز چشم آرام غارت می‌کنم تا از دعا خواب را بر دیده‌ی بخت تو گردانم حرام وز پی حمل دعایت با خشوع بی‌شمار زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام سرورا در شکرستان ثنایت محتشم کش خرد می‌خواند دایم طوطی شکر کلام حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس مبتلای صد الم بند مید هر کدام گر نمی‌بود این چنین می‌گشت گرد درگهت با دگر خوش لهجه‌های باغ معنی صبح و شام الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت می‌تواند از زبان خامه گفتن والسلام تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه تهنیت گویت لب روح‌الامین باشد مدام حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او میشود صد نکته‌ام خاطر نشان تا میشود نیم جنبشها تمام از گوشه‌ی ابروی او زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست لذت زخم نهانی خوردن از آهوی او چاک دلها محض حرفی بود تا روزی که کرد سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند گردش دوران کمان حسن بر بازوی او بی‌محابا غوطه در دریای آتش خوردن است بی‌حذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او دل ز پهلویش برون خواهد فتاد از اضطراب تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک کشته چون بیرون بری یکباره‌ام از کوی او در جنونم آن چه می‌بایست واقع شد کنون بخت می‌باید که زنجیر آرد از گیسوی او محتشم کز دشت و وادی رو به شهر آورد کیست شیر دل دیوانه‌ای زنجیر خواه از موی او رخش با آب و آتش در نقابست لبش با آتش اندر عین آبست شکنج طره‌اش برچهره گوئی که از شب سایبان برآفتابست لب شیرین او یا جان شیرین خط مشکین او یا مشگ نابست عقیقش کاتش اوآب لعلست عذارش کاب او آتش نقابست شکردر اهتمام پر طوطیست قمر در سایه‌ی پر غرابست ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش چو بختم روز و شب در عین خوابست عقیق اشک من در جام یاقوت شراب لعل یا لعل مذابست سر انگشت نگارینت نگارا بخون جان مشتاقان خضابست اگر شورم کنی ورتلخ گوئی چو طوطی شکرت شیرین جوابست تن خواجو نگر در مهر رویت که چون تار قصب بر ماهتابست سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم رحم کن بر جگر تشنه‌ی ما ای ساقی پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار تابرآید می خورشید لقا ای ساقی بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی عمر باد و مزه‌ی عمر ترا ای ساقی! دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟ شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی صائب تشنه جگر را که کمین بنده‌ی توست از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟ دیروز که چشم تو بمن در نگریست خلقی بهزار دیده بر من بگریست هر روز هزار بار در عشق تو ام میباید مرد و باز میباید زیست عاشق نتواند که دمی بی غم زیست بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار هجران و وصال را ندانست که چیست گر مرده بوم بر آمده سالی بیست چه پنداری که گورم از عشق تهیست گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست آواز آید که حال معشوقم چیست می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست گر یار اینست چون توان بی او بود ور عشق اینست چون توان بی او زیست ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست ای دیده چه مردمیست شرمت بادا نادیده به حال دوست بینایی چیست اندر همه دشت خاوران گر خاریست آغشته به خون عاشق افگاریست هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست ما را همه در خورست مشکل کاریست در بحر یقین که در تحقیق بسیست گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست هر گوش صدف حلقه‌ی چشمیست پر آب هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست رنج مردم ز پیشی و از بیشیست امن و راحت به ذلت و درویشیست بگزین تنگ دستی از این عالم گر با خرد و بدانشت هم خویشیست ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست ماییم به درد عشق تا جان باقیست غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله می خون جگر مردم چشمم ساقیست چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست مغرور مشو بخود که اصل من و تو گردی و شراری و نسیمی و نمیست دایم نه لوای عشرت افراشتنیست پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست این داشتنیها همه بگذاشتنیست جز روشنی رو که نگه داشتنیست دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه درین راه درازم کس نیست در قعر دلم جواهر راز بسیست اما چه کنم محرم رازم کس نیست در سینه کسی که راز پنهانش نیست چون زنده نماید او ولی جانش نیست رو درد طلب که علتت بی‌دردیست دردیست که هیچگونه درمانش نیست در کشور عشق جای آسایش نیست آنجا همه کاهشست افزایش نیست بی درد و الم توقع درمان نیست بی جرم و گنه امید بخشایش نیست افسوس که کس با خبر از دردم نیست آگاه ز حال چهره‌ی زردم نیست ای دوست برای دوستیها که مراست دریاب که تا درنگری گردم نیست گفتار نکو دارم و کردارم نیست از گفت نکوی بی عمل عارم نیست دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست هرگز المی چو فرقت جانان نیست دردی بتر از واقعه‌ی هجران نیست گر ترک وداع کرده‌ام معذورم تو جان منی وداع جان آسان نیست گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست از درد نشان مده که در جان تو نیست بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست از بی‌خردی بود که با جوهریان لاف از گهری زنی که در کان تو نیست در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست جانا به زمین خاوران خاری نیست کش با من و روزگار من کاری نیست با لطف و نوازش جمال تو مرا دردادن صد هزار جان عاری نیست اندر همه دشت خاوران سنگی نیست کش با من و روزگار من جنگی نیست با لطف و نوازش وصال تو مرا دردادن صد هزار جان ننگی نیست سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده برو رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست کبریست درین وهم که پنهانی نیست برداشتن سرم به آسانی نیست ایمانش هزار دفعه تلقین کردم این کافر را سر مسلمانی نیست ای دیده نظر کن اگرت بیناییست در کار جهان که سر به سر سوداییست در گوشه‌ی خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت تنهاییست سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت دیوانه‌ی عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت کو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غره به دریای کرم کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت از اهل زمانه عار میباید داشت وز صحبتشان کنار میباید داشت از پیش کسی کار کسی نگشاید امید به کردگار میباید داشت افسوس که ایام جوانی بگذشت دوران نشاط و کامرانی بگذشت تشنه بکنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت روزم به غم جهان فرسوده گذشت شب در هوس بوده و نابوده گذشت عمری که ازو دمی جهانی ارزد القصه به فکرهای بیهوده گذشت سر سخن دوست نمی‌یارم گفت در یست گرانبها نمی‌یارم سفت ترسم که به خواب در بگویم بکسی شبهاست کزین بیم نمی‌یارم خفت دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست و بسی موی شکافت گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت آسان آسان ز خود امان نتوان یافت وین شربت شوق رایگان نتوان یافت زان می که عزیز جان مشتاقانست یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت جان گوهر همت سر کوی تو گرفت گفتم به خط تو جانب ما را گیر آن هم طرف روی نکوی تو گرفت آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت از دل هوس روی نکوی تو نرفت از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت وز دیده‌ی خون گرفته بیرون شد و رفت روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت یار آمد و گفت خسته میدار دلت دایم به امید بسته می‌دار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته میدار دلت علمی نه که از زمره‌ی انسان نهمت جودی نه که از اصل کریمان نهمت نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب یا رب بکدام تره در خوان نهمت صد شکر که گلشن صفا گشت تنت صحت گل عشق ریخت در پیرهنت تب را به غلط در تنت افتاد گذار آن تب عرقی شد و چکید از بدنت دی زلف عبیر بیز عنبر سایت از طرف بناگوش سمن سیمایت در پای تو افتاد و بزاری می‌گفت سر تا پایم فدای سر تا پایت ای قبله‌ی هر که مقبل آمد کویت روی دل مقبلان عالم سویت امروز کسی کز تو بگرداند روی فردا بکدام روی بیند رویت ای مقصد خورشید پرستان رویت محراب جهانیان خم ابرویت سرمایه‌ی عیش تنگ دستان دهنت سررشته‌ی دلهای پریشان مویت زنار پرست زلف عنبر بویت محراب نشین گوشه‌ی ابرویت یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز روی دل کافر و مسلمان سویت ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقین‌ها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی باز آوردی حکایتی پیچا پیچ حمدا لک رب نجنی منک فلاح شکرا لک فی کل مساء و صباح من عندک فتح کل باب ربی افتح لی ابواب فتوح و فتاح رخساره‌ات تازه گل گلشن روح نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح نزدیک به دیده گر خیالش گذرد از سایه‌ی خار دیده گردد مجروح گر درد کند پای تو ای حور نژاد از درد بدان که هر گزت درد مباد آن دردمنست بر منش رحم آید از بهر شفاعتم بپای تو فتاد در سلسله‌ی عشق تو جان خواهم داد در عشق تو ترک خانمان خواهم داد روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز آن روز یقین بدان که جان خواهم داد هر راحت و لذتی که خلاق نهاد از بهر مجردان آفاق نهاد هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد در وصل زاندیشه‌ی دوری فریاد در هجر زدرد ناصبوری فریاد افسوس ز محرومی دوری افسوس فریاد زدرد ناصبوری فریاد با کوی تو هر کرا سر و کار افتد از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد گر زلف تو در کعبه فشاند دامن اسلام بدست و پای زنار افتد گر عشق دل مرا خریدار افتد کاری بکنم که پرده از کار افتد سجاده‌ی پرهیز چنان افشانم کز هر تاری هزار زنار افتد با علم اگر عمل برابر گردد کام دو جهان ترا میسر گردد مغرور مشو به خود که خواندی ورقی زان روز حذر کن که ورق بر گردد آن را که حدیث عشق در دل گردد باید که زتیغ عشق بسمل گردد در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون برخیزد و گرد سر قاتل گردد ما را نبود دلی که خرم گردد خود بر سر کوی ما طرب کم گردد هر شادی عالم که بما روی نهد چون بر سر کوی ما رسد غم گردد دل از نظر تو جاودانی گردد غم با الم تو شادمانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی گردد ای صافی دعوی ترا معنی درد فردا به قیامت این عمل خواهی برد شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد دردا که درین زمانه‌ی پر غم و درد غبنا که درین دایره‌ی غم پرورد هر روز فراق دوستی باید دید هر لحظه وداع همدمی باید کرد فردا که به محشر اندر آید زن و مرد وز بیم حساب رویها گردد زرد من حسن ترا به کف نهم پیش روم گویم که حساب من ازین باید کرد دل صافی کن که حق به دل می‌نگرد دلهای پراکنده به یک جو نخرد زاهد که کند صاف دل از بهر خدا گویی ز همه مردم عالم ببرد گویند که محتسب گمانی ببرد وین پرده‌ی تو پیش جهانی بدرد گویم که ازین شراب اگر محتسبست دریابد قطره‌ای به جانی بخرد من زنده و کس بر آستانت گذرد یا مرغ بگرد سر کویت بپرد خار گورم شکسته در چشم کسی کو از پس مرگ من برویت نگرد از چهره‌ی عاشقانه‌ام زر بارد وز چشم ترم همیشه آذر بارد در آتش عشق تو چنان بنشینم کز ابر محبتم سمندر بارد از دفتر عشق هر که فردی دارد اشک گلگون و چهر زردی دارد بر گرد سری شود که شوریست درو قربان دلی رود که دردی دارد طالع سر عافیت فروشی دارد همت هوس پلاس پوشی دارد جایی که به یک سال بخشند دو کون استغنایم سر خموشی دارد دل وقت سماع بوی دلدار برد ما را به سراپرده‌ی اسرار برد این زمزمه‌ی مرکب مر روح تراست بردارد و خوش به عالم یار برد گل از تو چراغ حسن در گلشن برد وز روی تو آیینه دل روشن برد هر خانه که شمع رخت افروخت درو خورشید چو ذره نور از روزن برد شادم بدمی کز آرزویت گذرد خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد نازم بدو چشمی که به سویت نگرد بوسم کف پایی که به کویت گذرد گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد منت دارم ازو که بس برجا کرد تاج سر من خاک سر پای کسیست کو چشم مرا به عیب من بینا کرد گفتار دراز مختصر باید کرد وز یار بدآموز حذر باید کرد در راه نگار کشته باید گشتن و آنگاه نگار را خبر باید کرد دردا که همه روی به ره باید کرد وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد بر طاعت و خیر خود نباید نگریست در رحمت و فضل او نگه باید کرد قدت قدم زبار محنت خم کرد چشمت چشمم چو چشمه‌ها پر نم کرد خالت حالم چو روز من تیره نمود زلفت کارم چو تار خود در هم کرد من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احسان ترا شمار نتوانم کرد گر بر تن من زفان شود هر مویی یک شکر تو از هزار نتوانم کرد از واقعه‌ای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد با عشق تو در خاک نهان خواهم شد با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد خرم دل آنکه از ستم آه نکرد کس را ز درون خویش آگاه نکرد چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت وز دامن شعله دست کوتاه نکرد آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد میگفت همان کنم که خواهد دل تو دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد جمعیت خلق را رها خواهی کرد یعنی ز همه روی بما خواهی کرد پیوند به دیگران ندامت دارد محکم مکن این رشته که واخواهی کرد عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد زهری که رسد همچو شکر باید خورد هر چند ترا بر جگر آبی نبود دریا دریا خون جگر باید خورد عارف بچنین روز کناری گیرد یا دامن کوه و لاله‌زاری گیرد از گوشه‌ی میخانه پناهی طلبد تا عالم شوریده قراری گیرد من صرفه برم که بر صفم اعدا زد مشتی خاک لطمه بر دریا زد ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد حورا به نظاره‌ی نگارم صف زد رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد ابدال زبیم چنگ در مصحف زد گر غره به عمری به تبی برخیزد وین روز جوانی به شبی برخیزد بیداد مکن که مردم آزاری تو در زیر لبی به یا ربی برخیزد خواهی که ترا دولت ابرار رسد مپسند که از تو بر کس آزار رسد از مرگ میندیش و غم رزق مخور کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد این گیدی گبر از کجا پیدا شد این صورت قبر از کجا پیدا شد خورشید مرا ز دیده‌ام پنهان کرد این لکه‌ی ابر از کجا پیدا شد انواع خطا گر چه خدا می‌بخشد هر اسم عطیه‌ای جدا می‌بخشد در هر آنی حقیقت عالم را یک اسم فنا یکی بقا می‌بخشد دلخسته و سینه چاک می‌باید شد وز هستی خویش پاک می‌باید شد آن به که به خود پاک شویم اول کار چون آخر کار خاک می‌باید شد از شبنم عشق خاک آدم گل شد شوری برخاست فتنه‌ای حاصل شد سر نشتر عشق بر رگ روح زدند یک قطره‌ی خون چکید و نامش دل شد تا ولوله‌ی عشق تو در گوشم شد عقل و خرد و هوش فراموشم شد تا یک ورق از عشق تو از بر کردم سیصد ورق از علم فراموشم شد از لطف تو هیچ بنده نومید نشد مقبول تو جز مقبل جاوید نشد مهرت بکدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد صوفی به سماع دست از آن افشاند تا آتش دل به حیلتی بنشاند عاقل داند که دایه گهواره‌ی طفل از بهر سکون طفل می‌جنباند کی حال فتاده هرزه گردی داند بی‌درد کجا لذت دردی داند نامرد به چیزی نخرد مردان را مردی باید که قدر مردی داند اسرار وجود خام و ناپخته بماند و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند آن نکته که اصل بود ناگفته بماند این عمر به ابر نوبهاران ماند این دیده به سیل کوهساران ماند ای دوست چنان بزی که بعد از مردن انگشت گزیدنی به یاران ماند چرخ و مه و مهر در تمنای تواند جان و دل و دیده در تماشای تواند ارواح مقدسان علوی شب و روز ابجد خوانان لوح سودای تواند آنها که ز معبود خبر یافته‌اند از جمله‌ی کاینات سر یافته‌اند دریوزه همی کنند مردان ز نظر مردان همه از قرب نظر یافته‌اند زان پیش که طاق چرخ اعلا زده‌اند وین بارگه سپهر مینا زده‌اند ما در عدم آباد ازل خوش خفته بی ما رقم عشق تو بر ما زده‌اند آن روز که نور بر ثریا بستند وین منطقه بر میان جوزا بستند در کتم عدم بسان آتش بر شمع عشقت به هزار رشته بر ما بستند آنروز که نقش کوه و هامون بستند ترکیب سهی قدان موزون بستند پا بسته به زنجیر جنون من بودم مردم سخنی به پای مجنون بستند قومی ز خیال در غرور افتادند و ندر طلب حور و قصور افتادند قومی متشککند و قومی به یقین از کوی تو دور دور دور افتادند در تکیه قلندران چو بنگم دادند در کاسه بجای لوت سنگم دادند گفتم ز چه روی خاست این خواری ما ریشم بگرفتند و به چنگم دادند هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند گویند چرا تو دل بدیشان دادی والله که من ندادم ایشان بردند در دیر شدم ماحضری آوردند یعنی ز شراب ساغری آوردند کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد بردند مرا و دیگری آوردند سبزی بهشت و نوبهار از تو برند آنجا که به خلد یادگار از تو برند در چینستان نقش و نگار از تو برند ایران همه فال روزگار از تو برند مردان خدا ز خاکدان دگرند مرغان هوا ز آشیان دگرند منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان فارغ ز دو کون و در مکان دگرند یارم همه نیش بر سر نیش زند گویم که مزن ستیزه را بیش زند چون در دل من مقام دارد شب و روز میترسم از آنکه نیش بر خویش زند آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند خود را به دم آه سحرگاه زند ای راهزن از دور مکافات بترس راهی که زنی ترا همان راه زند خوبان همه صید صبح خیزان باشند در بند دعای اشک ریزان باشند تا تو سگ نفس را به فرمان باشی آهو چشمان ز تو گریزان باشند در مدرسه اسباب عمل می‌بخشند در میکده لذت ازل می‌بخشند آنجا که بنای خانه‌ی رندانست سرمایه‌ی ایمان به سبل می‌بخشند عاشق همه دم فکر غم دوست کند معشوق کرشمه‌ای که نیکوست کند ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم هر کس چیزی که لایق اوست کند نقاش اگر ز موی پرگار کند نقش دهن تنگ تو دشوار کند آن تنگی و نازکی که دارد دهنت ترسم که نفس لب تو افگار کند با شیر و پلنگ هر که آمیز کند از تیر دعای فقر پرهیز کند آه دل درویش به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند نی دیده بود که جستجویش نکند نی کام و زبان که گفتگویش نکند هر دل که درو بوی وفایی نبود گر پیش سگ افگنند بویش نکند در چنگ غم تو دل سرودی نکند پیش تو فغان و ناله سودی نکند نالیم به ناله‌ای که آگه نشوی سوزیم به آتشی که دودی نکند خواهی که خدا کار نکو با تو کند ارواح ملایک همه رو با تو کند یا هر چه رضای او در آنست بکن یا راضی شو هر آنچه او با تو کند زان خوبتری که کس خیال تو کند یا همچو منی فکر وصال تو کند شاید که به آفرینش خود نازد ایزد که تماشای جمال تو کند عاشق که تواضع ننماید چه کند شبها که به کوی تو نیاید چه کند گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو دیوانه که زنجیر نخاید چه کند از غم عشقت جگر خون است باز خود بپرس از دل که او چون است باز؟ هر زمان از غمزه‌ی خونریز تو بر دل من صد شبیخون است باز تا سر زلف تو را دل جای کرد از سرای عقل بیرون است باز حال دل بودی پریشان پیش ازین نی چنین درهم که اکنون است باز از فراق تو برای درد دل صد بلا و غصه معجون است باز تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار روزی دل، بی‌جگر خون است باز از برای دل ببار، ای دیده خون زان که حال او دگرگون است باز گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل لیک مهرت هر دم افزون است باز من چو شادم از غم و تیمار تو پس عراقی از چه محزون است باز؟ ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست دور دور خشکسال دین و قحط دانشست چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید تو زنخ می‌زن که در من گنج پنهانی کجاست خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله کیست بر در کیست بر در هم منم این الفرار از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن هم منم بر در که حلقه می‌زنم این الفرار هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر ور یکی ام پس هم آب و روغنم این الفرار چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست چون دو باشم چونک ماه روشنم این الفرار گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می‌کنم سوی وصلت پر خود را می‌کنم این الفرار در درون این قفص تن در سر سودا گداخت وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار بی‌می از شمس الحق تبریز مست گفتنم طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار اینست کزو رخنه به کاشانه‌ی من شد تاراجگر خانه‌ی ویرانه من شد اینست که می‌ریخت به پیمانه‌ی اغیار خون ریخت چو دور من و پیمانه‌ی من رشد اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت سیل آمد و بنیاد کن خانه‌ی من شد اینست که چون دید پریشانی من ، گفت : وحشی مگر اینست که دیوانه‌ی من شد زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش به غم همراز و با محنت هم آغوش کشید از مقنعه موی معنبر فشاند از آتش دل، خاک بر سر به سجده پشت سرو ناز خم کرد زمین را رشک گلزار ارم کرد شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز به یار خویش کرد این قصه آغاز که: «ای تاراج تو هوش و قرارم! پریشان کرده‌ای تو روزگارم مبادا کس به خون آغشته چون من! میان خلق رسوا گشته چون من! دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ زدی آتش به جان، چون من خسی را نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را» به آن مقصود جان و دل خطابش بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش چو چشمش مست گشت از ساغر خواب به خوابش آمد آن غارتگر خواب به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم ندانم بعد از آن دیگر چه گویم به زاری دست در دامانش آویخت به پایش از مژه خون جگر ریخت که: «ای در محنت عشقت رمیده قرارم از دل و خوابم ز دیده! به پاکی کاینچنین پاک آفریدت ز خوبان دو عالم برگزیدت که اندوه را کوتاهی‌ای ده! ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!» بگفتا: «گر بدین کارت تمام است، عزیز مصرم و مصرم مقام است به مصر از خاصگان شاه مصرم عزیزی داد عز و جاه مصرم» زلیخا چون ز جانان این نشان یافت تو گویی مرده‌ی صد ساله جان یافت رسیدش باز از آن گفتار چون نوش به تن زور و به جان صبر و به دل هوش از آن خوابی که دید از بخت بیدار اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار کنیزان را ز هر سو داد آواز که: «ای با من درین اندوه دمساز! پدر را مژده‌ی دولت رسانید دلش را ز آتش محنت رهانید که آمد عقل و دانش سوی من باز روان شد آب رفته‌ی جوی من باز بیا بردار بند زر ز سیم‌ام که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام» پدر را چون رسید این مژده در گوش به استقبال آن رفت از سرش هوش به رسم عاشق اول ترک خود کرد وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد دهان بگشاد آن مار دو سر را رهاند از بند زر آن سیمبر را پرستاران به پایش سر نهادند به زیر پاش تخت زر نهادند پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند همه پروانه‌ی آن شمع گشتند به همزادان چو در مجلس نشستی چو طوطی لعل او شکر شکستی سر درج حکایت باز کردی ز هر شهری سخن آغاز کردی حدیث مصریان کردی سرانجام که تا بردی عزیز مصر را نام چو این نامش گرفتی بر زبان جای درافتادی به سان سایه از پای ز ابر دیده سیل خون فشاندی نوای ناله بر گردون رساندی به روز و شب همه این بود کارش سخن از یار راندی وز دیارش ای بمرده هر چه جان در پای او هر چه گوهر غرقه در دریای او آتش عشقش خدایی می‌کند ای خدا هیهای او هیهای او جبرئیل و صد چو او گر سر کشد از سجود درگهش ای وای او چون مثالی برنویسد در فراق خون ببارد از خم طغرای او هر کی ماند زین قیامت بی‌خبر تا قیامت وای او ای وای او هر کی ناگه از چنان مه دور ماند ای خدایا چون بود شب‌های او در نظاره عاشقان بودیم دوش بر شمار ریگ در صحرای او خیمه در خیمه طناب اندر طناب پیش شاه عشق و لشکرهای او خیمه جان را ستون از نور پاک نور پاک از تابش سیمای او آب و آتش یک شده ز امروز او روز و شب محو است در فردای او عشق شیر و عاشقان اطفال شیر در میان پنجه صدتای او طفل شیر از زخم شیر ایمن بود بر سر پستان شیرافزای او در کدامین پرده پنهان بود عشق کس نداند کس نبیند جای او عشق چون خورشید ناگه سر کند برشود تا آسمان غوغای او نوبتی صبح برآمد ببام نوبت عشاق بگوی ای غلام مرغ سحر در سخن آمد به ساز ساز بر آواز خروسان بام کوکبه‌ی قافله سالار صبح باز رسید این نفس از راه شام خادم ایوان در خلوت ببند در حرم خاص مده بار عام ای صنم سیم زنخدان بیار از قدح سیم می لعل فام صوفی اگر صافی ازین خم خورد رخت تصوف بفروشد تمام حاجی اگر روی تو بیند مقیم در حرم کعبه نسازد مقام زمزم رندان سبو کش میست بتکده و میکده بیت الحرام نام جگر سوختگان چیست ننگ ننگ غم اندوختگان چیست نام آتش پروانه‌ی پر سوخته نیست بجز پختن سودای خام خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی جامه‌ی جان را بنم چشم جام این زمین پربلا را نام دشت کربلاست ای دل بی‌درد آه آسمان سوزت کجاست این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست این مکان بوده است روزی خیمه‌گاه اهل‌بیت کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمه‌هاست کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق بحر اشگ ما درین غرقاب بی‌طوفان چراست اینک قبه‌ی پر نور کز نزدیک ودور پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره‌نماست اینک حایر حضرت که در وی متصل زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست اینک سده‌ی اقدس که از عز و شرف قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست اینک مرقد انور که صندوق فلک پیش او با صد هزاران در و گوهر بی‌بهاست اینک تکیه‌گاه خسرو والا سریر کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست اینک زیر گل سرو گلستان رسول کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست اینک خفته در خون گلبن باغ بتول کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست این سرور سینه‌ی زهراست کز سم ستور سینه‌ی پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست این انیس جان پیغمبر حسین‌بن علی است کز سنان‌بن انس آزرده تیغ جفاست این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست کز ستور افتاده بی‌یاور به دشت کربلاست این حبیب ساقی کوثر وصی بی‌سراست کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست این دل آرام ولی حق امیرالممنین کامکارانت منی نامدار انماست این گزین عترت حیدر امام المتقین پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست می‌شود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست خاکسارانی که بر رود علی بستند آب گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست ای دل اینجا کعبه‌ی وصل است بگشا چشم جان کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نه‌ای کاستین حوریان جاروب این جنت سر است رتبه‌ی این بارگه بنگر که زیر قبه‌اش کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان مانده‌ام از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست یا امیرالممنین از راندگان درگهم وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست یا امام‌المتقین از عاصیان امتم وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست یا معزالمذنبین غرق کبایر گشته‌ام وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست یا شفیع‌المجرمین جرمم برونست از عدد وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست یا امان الخائفین اینجا پناه آورده‌ام وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست یا اباعبدالله اینک تشنه‌ی ابر کرم از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست یا ولی‌الله گدای آستانت محتشم بر در عجز و نیاز استاده بی‌برگ و نواست مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان رخ می رنگ نما تا همگان دنگ شویم باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم مطربا بهر خدا زخمه مستانه بزن تا ز زخمه خوش تو ساخته چون چنگ شویم مجلس قیصر روم است بده صیقل دل تا که چون آینه جان همه بی‌رنگ شویم یک جهان تنگ دل و ما ز فراخی نشاط یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم دشمن عقل کی دیده‌ست کز آمیزش او همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود زود در گردن عشقش همه آونگ شویم عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا در دست منت همیشه دامن بادا و آنجا که ترا پای سر من بادا برگم نبود که کس ترا دارد دوست ای دوست همه جهانت دشمن بادا عشقا تو در آتش نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر دادی ما را آنی که قرار با تو باشد ما را مجلس چو بهار با تو باشد ما را هر چند بسی به گرد سر برگردم آخر سر و کار با تو باشد ما را ای کبک شکار نیست جز باز ترا بر اوج فلک باشد پرواز ترا زان می‌نتوان شناختن راز ترا در پرده کسی نیست هم آواز ترا هر چند بسوختی به هر باب مرا چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا زین بیش مکن به خیره در تاب مرا دریافت مرا غم تو، دریاب مرا چون دوست نمود راه طامات مرا از ره نبرد رنگ عبادات مرا چون سجده همی نماید آفات مرا محراب ترا باد و خرابات مرا در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا گر بگریزم ز صحبت نااهلان کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا در دل ز طرب شکفته باغیست مرا بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا خالی ز خیالها دماغیست مرا از هستی و نیستی فراغیست مرا اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند درمان را کی باشد که ز طلعت دون شما ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما ما نیز بگردیم و نباید گشتن چون ... خری گرد در ... شما گردی نبرد ز بوسه از افسر ما گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما تازان خودی مگرد گرد در ما یا چاکر خویش باش یا چاکر ما در دل کردی قصد بداندیشی ما ظاهر کردی عیب کمابیشی ما ای جسته به اختیار خود خویشی ما بگرفت ملالتت ز درویشی ما زان سوزد چشم تو زان ریزد آب کاندر ابروت خفته بد مست و خراب ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب هر مست که او بخسبد اندر محراب تا در چشمم نشسته بودی در تاب پیوسته همی بریختی در خوشاب و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب چون دیده ز خس برست کم ریزد آب با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب من بر سر آتش و تو سر بر سر آب ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب افتاده چنین که بینیم مست و خراب گفتی که کیت بینم ای در خوشاب دریاب مرا و خویشتن را دریاب کایام چنان بود که شبها گذرد کز دور خیال هم نبینیم به خواب آنکس که ز عابدی در ایام شراب نشنید کس از زبان او نام شراب از عشق چنان بماند در دام شراب کز محبره فرمود کنون جام شراب روزاز دورخت بروشنی ماند عجب آن مقنعه‌ی چو شب نگویی چه سبب گویی که به ما همی نمایی ز طرب کاینک سر روز ما همی گردد شب ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب وین در سخنهات چو روز اندر شب خورشید سما را چو ز چرخست نسب خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب لبهات می ست و می بود اصل طرب چندان ترشی درو نگویی چه سبب تو از نمک آنچنان ترش داری لب گر می ز نمک ترش شود نیست عجب نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب این پوشد نیل و آن به خون شوید لب می‌شویم و می‌پوشم ای نوشین لب در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب تا بشنیدم که گرمی از آتش تب گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب مرگست ندیمم از فراقت همه شب تب با تو و مرگ با من این هست عجب از روی تو و زلف تو روز آمد و شب ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب تا عشق مرا روز و شبت هست سبب چون روز و شبت کنم شب و روز طلب تا دیده‌ام آن سیب خوش دوست فریب کو بر لب نوشین تو می‌زد آسیب اندیشه‌ی آن خود از دلم برد شکیب تا از چه گرفت جای شفتالو سیب بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست جر بیداری ز روی انصاف خطاست باشد که خیال او شبی رنجه شود عذر قدمش به سالها نتوان خواست ای جان عزیز تن بباید پرداخت گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت کز یک شکنش هزار دلداده گریخت آخر اثر زمانه رنگی آمیخت تا در کفش از موی سیه پاک بریخت در دوستی ای صنم چو دادم دادت بر من ز چه روی دشمنی افتادت دشمن خوانی مرا و خوانم بادت ای دوست چو من هزار دشمن بادت ای مانده زمان بنده اندر یادت دادست ملک ز آفرینش دادت تو عید منی به عید بینم شادت ای عید رهی عید مبارک بادت ای کرده فلک به خون من نامزدت دیدار نکو داده و برده خردت ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت من خود رستم وای تو و خوی بدت صدبار به بوسه آزمودم پارت بس بوسه دریغ یافتم هر بارت گفتم که کنون کشید خواهم بارت با این همه هم به کار ناید کارت ای خواجه محمد ای محامد سیرت ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت زین پس هر چون که داردم دوست رواست گفتار بیفتاد و خصومت برخاست آزادی و عشق چون همی باید راست بنده شدم و نهادم از یک سو خواست خورشید به زیر دام معشوقه‌ی ماست مه با همه حسن نام معشوقه‌ی ماست امروز جهان به کام معشوقه‌ی ماست عالم همه بانگ و نام معشوقه‌ی ماست بیرون جهان همه درون دل ماست این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست زحمت همه در نهاد آب و گل ماست پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست روز از طلبت پرده‌ی بیکاری ماست شبها ز غمت حجره‌ی بیداری ماست هجران تو پیرایه‌ی غمخواری ماست سودای تو سرمایه‌ی هشیاری ماست هر باطل را که رهگذر بر گل ماست تو پنداری که منزلش در دل ماست آنجا که نهاد قبله‌ی مقبل ماست درد ازل و عشق ابد حاصل ماست هجرت به دلم چو آتشی در پیوست آب چشمم قوت او را بشکست چون خواستم از یاد غمت گشتن مست بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست دستی که حمایل تو بودی پیوست پایی که مرا نزد تو آوردی مست زان دست بجز بند ندارم بر پای زان پای بجز باد ندارم در دست تا زلف بتم به بند زنجیر منست سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا هر چون هست نه طاقت دل یابم و نه قوت دست خواهم که به اندیشه و یارای درست خود را به در اندازم ازین واقعه چست کز مذهب این قوم ملالم بگرفت هر یک زده دست عجز در شاخی سست گفتم پس از آنهمه طلبهای درست پاداش همان یکشبه وصل آمد چست برگشت به خنده گفت ای عاشق سست زان یکشبه را هنوز باقی بر تست مستست بتا چشم تو و تیر به دست بس کس که به تیر چشم مست تو بخست گر پوشد عارضت زره عذرش هست از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست ای مه تویی از چهار گوهر شده هست زینست که در چهار جایی پیوست در چشم آبی و آتشی اندر دل بر سر خاکی و بادی اندر کف دست چون من به خودی نیامدم روز نخست گر غم خورم از بهر شدن ناید چست هر چند رهی اسیر در قبضه‌ی توست زین آمد و شد رضای تو باید جست ای چون گل و مل در به در و دست به دست هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست جز خار و خمار از تو چه برداند بست ای نیست شده ذات تو در پرده‌ی هست ای صومعه ویران کن و زنار پرست مردانه کنون چو عاشقان می در دست گرد در کفر گرد و گرد سر مست لشکرگه عشق عارض خرم تست زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست آسایش صدهزار جان یک دم تست ای شادی آن دل که در آن دل غم تست گیرم که چو گل همه نکویی با تست چون بلبل راه خوبگویی با تست چون آینه خوی عیب جویی با تست چه سود که شیمت دورویی با تست محراب جهان جمال رخساره‌ی تست سلطان فلک اسیر و بیچاره‌ی تست شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین در گوشه‌ی چشمهای خونخواره‌ی تست امروز ببر زانچه ترا پیوندست کانها همه بر جان تو فردا بندست سودی طلب از عمر که سرمایه‌ی عمر روزی چندست و کس نداند چندست بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد همان خورد که صافی خوردست تا جان مرا باده‌ی مهرت سودست جان و دلم از رنج غمت ناسودست گر باده به گوهر اصل شادی بودست پس چونکه ز باده‌ی تو رنج افزودست در دام تو هر کس که گرفتارترست در چشم تو ای جان جهان خوارترست وان دل که ترا به جان خریدار ترست ای دوست به اتفاق غمخوار ترست مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست بی‌شک داند آنکه خردمند بود کان آفت آب آفتاب دگرست هر خوش پسری را حرکات دگرست واندر لب هر یکی حیات دگرست گویند مزاج مرگ دارد هجران هجر پسران خوش ممات دگرست هر روز مرا با تو نیازی دگرست با دو لب نوشین تو رازی دگرست هر روز ترا طریق و سازی دگرست جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست در شهر هر آنکسی که او مشهورست دانم که ز درد پای تو رنجورست هستی به معانی تو جهانی دیگر پایی که جهانی نکشد معذورست غم خوردن این جهان فانی هوسست از هستی ما به نیستی یک نفسست نیکویی کن اگر ترا دست رسست کین عالم یادگار بسیار کسست در دیده‌ی کبر کبریای تو بسست در کیسه‌ی فقر کیمیای تو بسست کوران هزار ساله را در ره عشق یک ذره ز گرد توتیای تو بسست گر گویم جان فدا کنم جان نفسست گر گویم دل فدا کنم دل هوسست گر ملک فدا کنم همان ملک خسست کی برتر ازین سه بنده را دست رسست تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ست هر روز مرا تازه بلایی پیش ست عیبم مکنید اگر دل من ریش‌ست کز عشق مراد خانه ویران بیشست زین روی که راه عشق راهی تنگ‌ست نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست می‌باید می چه جای نام و ننگ‌ست کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست ار نیست دهان فزونت ار هست کمست گویی به مثل وجودش اندر عدم‌ست درد است و دواست هم شفا و الم‌ست گویی ملک الموت و مسیحا بهم‌ست تنگی دهن یار ز اندیشه کمست اندیشه‌ی ما برون هستی ستم‌ست گر هست به نیستی چرا متهمست ار نیست فزونشدست ور هست کمست هر روز مرا ز عشق جان انجامت جانیست وظیفه از دو تا بدامت یک جان دو شود چو یابم از انعامت از دو لب تو چهار حرف از نامت آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست جان را سوی او به عشق بشتافتن ست زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست یک جان دادن هزار جان یافتن‌ست آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست بر من ز من از صفات هستی بدنست تا ظن نبری که هستی من ز منست آن سایه ز من نیست که از پیرهنست برهان محبت نفس سرد منست عنوان نیاز چهره‌ی زرد منست میدان وفا دل جوانمرد منست درمان دل سوختگان درد منست شبها ز فراق تو دلم پر خونست وز بی‌خوابی دو دیده بر گردونست چون روز آید زبان حالم گوید کای بر در بامداد حالست چونست آن روز که بیش با من او را کینست بیشش بر من کرامت تمکینست گویم به زبان نخواهمش گر دینست شوخیست که می کنم چه جای اینست در مرگ حیات اهل داد و دینست وز مرگ روان پاک را تمکینست نز مرگ دل سنایی اندهگینست بی مرگ همی میرد و مرگش زین‌ست آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست آنکس که به یاد او مرا کار نکوست با دشمن من همی زید در یک پوست گر دشمن بنده را همی دارد دوست بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست ایام درشت رام بهرام شه‌ست جام ابدی به نام بهرامشه‌ست آرام جهان قوام بهرامشه‌ست اجرام فلک غلام بهرامشه‌ست هر چند بلای عشق دشمن کامیست از عشق به هر بلا رسیدن خامی‌ست مندیش به عالم و به کام خود زی معشوقه و عشق را هنر بدنامی‌ست در دام تو هر کس که گرفتارترست در چشم تو ای جهان جان خوارترست آن دل که ترا به جان خریدارترست ای دوست به اتفاق غمخوارترست چندان چشمم که در غم هجر گریست هرگز گفتی گریستنت از پی چیست من خود ز ستم هیچ نمی‌دانم گفت کو با تو و خوی تو چو من خواهد زیست گویند که راستی چو زر کانیست سرمایه‌ی عز و دولت و آسانیست گر راست به هر چه راستست ارزانیست من راستم آخر این چه سرگردانیست کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست تو بی‌منی از منت همی آید باک من با توام ار تو بی‌منی باکی نیست اندر عقب دکان قصاب گویست و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست از خون شدن دل که می‌اندیشد آنجا که هزار خون ناحق به جویست زلفین تو تا بوی گل نوروزیست کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست ما را همه زو غم و جدایی روزیست عقلی که ز لطف دیده‌ی جان پنداشت بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت جانی که همی با تو توان عمر گذاشت عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت روزی که رطب داد همی از پیشت آن روز به جان خریدمی تشویشت اکنون که دمید ریش چون حشیشت تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت نوری که همی جمع نیابی در مشت ناری که به تو در نتوان زد انگشت دهری که شوی بر من بیچاره درشت بختی که چو بینمت بگردانی پشت بس عابد را که سرو بالای تو کشت بس زاهد را که قدر والای تو کشت تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا دست ستم زمانه در پای تو کشت صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت بویی ز گلستان وصال تو نیافت دل نیست کز آتش فراق تو نتافت دست تو قوی‌ترست بر نتوان تافت بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت گیرم که ازین پس بودم عمر دراز چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت ای عالم علم پیشگاه تو برفت ای دین محمدی پناه تو برفت ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت در حجله‌رو ای سخن که شاه تو برفت رازی که سر زلف تو با باد بگفت خود باد کجا تواند آن راز نهفت یک ره که سر زلف ترا باد بسفت بس گل که ز دست باد می‌باید رفت چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت آن دیده‌ی نیمخوابش از شرم بخفت گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت قربان چنان لب که چنان داند گفت افلاک به تیر عشق بتوانم سفت و آفاق به باد هجر بتوانم رفت در عشق چنان شدم که بتوانم گفت کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت تا کی باشم با غم هجران تو جفت زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت دست از تو بشستم و به ترک تو گفت در خاک بجستمت چو خور یافتمت بسیار عزیزتر ز زر یافتمت جایی اگر امروز خبر یافتمت جان تو که نیک عشوه گر یافتمت ای دیده‌ی روشن سنایی ز غمت تاریک شد این دو روشنایی ز غمت با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد این جان و دل مرا جدایی ز غمت از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت از بس که شب و روز بکاهم ز غمت از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت خونابه ز دیده می‌برانم ز غمت هر چند به لب رسیده جانم ز غمت غمگین مانم چو باز مانم ز غمت هر چند دلم بیش کشد بار غمت گویی که بود شیفته‌تر بر ستمت گفتی کم من گیر نگیرد هرگز آن دل که کم خویش گرفتست کمت سرو چمنی یاد نیاید ز منت شد پست چو من سرو بسی در چمنت خورشید همه ز کوه آید بر اوج وان من مسکین ز ره پیرهنت زین رفتن جان ربای درد افزایت چون سازم و چون کنم پشیمان رایت برخیزم و در وداع هجر آرایت بندی سازم ز دست خود بر پایت آتش در زن ز کبریا در کویت تا ره نبرد هیچ فضولی سویت آن روی نکو ز ما بپوش از مویت زیرا که به ما دریغ باشد رویت هستی تو سزای این و صد چندین رنج تا با تو که گفت کین همه بر خود سنج از جستن و خواستن برآسای و مباش آرام گزین که خفته‌ای بر سر گنج اندر همه عمر من بسی وقت صبوح آمد بر من خیال آن راحت روح پرسید ز من که چون شدی تو مجروح گفتم ز وصال تو همین بود فتوح هر جاه ترا بلندی جوزا باد درگاه ترا سیاست دریا باد رای تو ز روشنی فلک سیما باد خورشید سعادت تو بر بالا باد ای شاخ تو اقبال و خرد بارت باد در عالم عقل و روح بازارت باد نام پدرت عاقبت کارت باد کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد گوشت سوی عاقلان غافل‌وش باد چشمت سوی صوفیان دردی کش باد بی روی تو آب دیده‌ها آتش باد بی وصل تو روز نیک را شب خوش باد زلفینانت همیشه خم در خم باد واندوهانت همیشه دم در دم باد شادان به غم منی غمم بر غم باد عشقی که به صد بلا کم آید کم باد نور بصرم خاک قدمهای تو باد آرام دلم زلف به خمهای تو باد در عشق داد من ستمهای تو باد جانی دارم فدای غمهای تو باد اصل همه شادی از دل شاد تو باد تا بنده بود همیشه بر یاد تو باد بیداد همی کنی و دادم ندهی داد همه کس فدای بیداد تو باد از کبر چو من طبع تو بگریخته باد با خلق چو تو خلق من آمیخته باد دشمنت چو من به گردن آویخته باد یا همچو من آب روی او ریخته باد گردی که ز دیوار تو برباید باد جز در چشمم از آن نشان نتوان داد ای در غم تو طبع خردمندان شاد هر کو به تو شاد نیست شادیش مباد کاری که نه کار تست ناساخته باد در کوی تو مال و ملک درباخته باد گر چهره‌ی من جز از غم تست چو زر در بوته‌ی فرقت تو بگداخته باد چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد بر من سپه هجر تو پیروز مباد روزی اگر از تو باز خواهم ماندن شب باد همه عمر من آن روز مباد آن را شایی که باشم از عشق تو شاد و آن را شایم که از منت ناید یاد با این همه چشم زخم ای حورنژاد در راه تو بنده با خود و بی خود باد آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد گر چه به خیال تست بیهوده و باد بیهوده ترا به باد نتوانم داد ما را بجز از تو عالم افروز مباد بر ما سپه هجر تو پیروز مباد اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد چون با تو شدم بی‌تو مرا روز مباد در دیده‌ی خصم نیک روی تو مباد بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد چون قامت من دل دو توی تو مباد جز من پس ازین عاشق روی تو مباد آب از اثر عارض تو می گردد آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد چون باد به گرد زلف تو کی گردد تن در غم تو در آب منزل دارد دل آتش سودای تو در دل دارد جان در طلب تو باد حاصل دارد پس کیست که او نیل ترا گل دارد هزاران غم بدل اندوته دیرم هزار آتش بجان افروته دیرم بیک آه سحر کز دل برآرم هزاران مدعی را سوته دیرم بیته گلشن به چشمم گلخن آیو واته گلخن به چشمم گلشن آیو گلم ته گلبنم ته گلشنم ته که واته مرده را جان بر تن آیو غم عشقت ز گنج رایگان به وصال تو ز عمر جاودان به کفی از خاک کویت در حقیقت خدا دونه که از ملک جهان به سر سرگشته‌ام سامان نداره دل خون گشته‌ام درمان نداره به کافر مذهبی دل بسته دیرم که در هر مذهبی ایمان نداره امان از اختر شوریده‌ی مو فغان از بخت برگردیده‌ی مو فلک از کینه ورزی کی گذاره رود خون از دل غمدیده‌ی مو بروی ماهت ای ماه ده و چار به سرو قدت ای زیبنده رخسار که جز عشقت خیالی در دلم نی بدیاری ندارم مو سر و کار نهالی کن سر از باغی برآرد ببارش هر کسی دستی برآرد برآرد باغبان از بیخ و از بن اگر بر جای میوه گوهر آرد غمت در سینه‌ی مو خانه دیره چو جغدی جای در ویرانه دیره فلک هم در دل تنگم نهد باز هر آن انده که در انبانه دیره کشم آهی که گردون پر شرر شی دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی بترس از برق آه سوته دیلان که آه سوته دیلان کارگر شی شبی ناید ز اشکم دیده تر نی سرشکم جاری از خون جگر نی شو و روجم رود با ناله‌ی زار ته را از حال زار مو خبر نی غم و درد دل مو بی حسابه خدا دونه دل از هجرت کبابه بنازم دست و بازوی ته صیاد بکش مرغ دلم بالله ثوابه بی تو تلواسه دیرم ای نکویار زهر در کاسه دیرم ای نکویار میم خون گریه ساقی ناله مطرب مصاحب این سه دیرم ای نکویار اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که این چین است و آن چون یکی را میدهی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آلوده در خون چه باغ است اینکه دارش آذرینه چه دشت است اینکه خونخوارش زمینه مگر بوم و بر سنگین دلان است مگر صحرای عشق نازنینه کجا بی جای ته ای بر همه شاه که مو آیم بدانجا از همه راه همه جا جای ته مو کور باطن غلط گفتم غلط استغفرالله کسیکه ره بفریادم برد نی خبر بر سرو آزادم برد نی همه خوبان عالم جمع گردند کسیکه یادت از یادم برد نی به هر شام و سحر گریم بکوئی که جاری سازم از هر دیده جوئی مو آن بی طالعم در باغ عالم که گل کارم بجایش خار روئی سمن زلفا بری چون لاله دیری ز نرگس ناز در دنباله دیری از آن رو سه بمهرم بر نیاری که در سرناز چندین ساله دیری شبی نالم شبی شبگیر نالم ز جور یار و چرخ پیر نالم گهی همچون پلنگ تیر خورده گهی چون شیر در زنجیر نالم وای آن روزی که قاضی مان خدا بی به میزان و صراطم ماجرا بی بنوبت میروند پیر و جوانان وای آنساعت که نوبت زان ما بی دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه گل است آندل که مهر تو نورزه گریبانی که از عشقت شود چاک بیک عالم گریبان وابیرزه برویت از حیا خوی ریته دیری دو ابرویت بناز آمیته دیری به سحر دیده در چاه زنخدان بسی هاروت دل آویته دیری ز آهم هفت گردون پر شرر بی زمژگانم روان خون جگر بی ته که هرگز دلت از غم نسوجه کجا از سوته دیلانت خبر بی سحرگاهان که اشکم لاوه گیره زآهم هفت چرخ آلاوه گیره چنان از دیده ریزم اشک خونین که گیتی سر بسر سیلابه گیره عزیزان موسم جوش بهاره چمن پر سبزه صحرا لاله زاره دمی فرصت غنیمت دان درین فصل که دنیای دنی بی اعتباره مرا درد آموه و درمان چه حاصل مرا وصل آموه و هجران چه حاصل بسوته بی گل و آلاله بی سر سر سوته کله یاران چه حاصل دلا از دست تنهایی بجانم ز آه و ناله‌ی خود در فغانم شبان تار از درد جدایی کند فریاد مغز استخوانم غم عشق تو مادر زاد دیرم نه از آموزش استاد دیرم بدان شادم که از یمن غم تو خراب آباد دل آباد دیرم الهی سوز عشقت بیشتر کن دل ریشم ز دردت ریشتر کن ازین غم گر دمی فارغ نشینم بجانم صد هزاران نیشتر کن غمم بیحد و دردم بی شماره فغان کاین درد مو درمان نداره خداوندا ندونه ناصح مو که فریاد دلم بی‌اختیاره عزیزان از غم و درد جدایی به چشمانم نمانده روشنائی بدرد غربت و هجرم گرفتار نه یار و همدمی نه آشنائی نصیب کس مبو درد دل مو که بسیاره غم بی‌حاصل مو کسی بو از غم و دردم خبردار که دارد مشکلی چون مشکل مو به لامردم مکان دلبرم بی سخنهای خوشش تاج سرم بی اگر شاهم ببخشد ملک شیراز همان بهتر که دلبر در برم بی دلی دیرم خریدار محبت کز او گرم است بازار محبت لباسی دوختم بر قامت دل زپود محنت و تار محبت خوشا آنانکه تن از جان ندانند تن و جانی بجز جانان ندانند بدردش خو گرند سالان و ماهان بدرد خویشتن درمان ندانند دل مو بیتو زار و بی قراره بجز آزار مو کاری نداره زند دستان بسر چون طفل بدخو بدرد هجرت اینش روزگاره بوره بلبل بنالیم از سر سوز بوره آه سحر از مو بیاموز تو از بهر گلی ده روز نالی مو از بهر دل‌آرامم شو و روز خداوندا بفریاد دلم رس تو یار بیکسان مو مانده بیکس همه گویند طاهر کس نداره خدا یار مو چه حاجت کس دلی دیرم ولی دیوانه و دنگ ز دستم شیشه‌ی ناموس بر سنگ ازین دیوانگی روزی برآیم که در دامان دلبر برزنم چنگ همه عالم پر از کرد چه سازم چو مو دلها پر از درد چه سازم بکشتم سنبلی دامان الوند همواز طالعم زرد چه سازم قدح بر گیرم و سیر گلان شم بطرف سبزه و آب روان شم دو سه جامی زنم با شادکامی وایم مست و بسیرلالیان شم مو از جور بتان دل ریش دیرم زلاله داغ بر دل بیش دیرم چو فردا نامه خوانان نامه خوانند من شرمنده سر در پیش دیرم دیم آلاله‌ای در دامن خار واتم آلالیا کی چینمت بار بگفتا باغبان معذور میدار درخت دوستی دیر آورد بار خوشا آندل که از خود بیخبر بی ندونه در سفر یا در حضر بی بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون پی لیلی دوان با چشم تر بی همه دل ز آتش غم سوتنی بی بهرجان سوز هجر افروتنی بی که از دست اجل بر تن قبائی اگر شاه و گدائی دوتنی بی قلم بتراشم از هر استخوانم مرکب گیرم از خون رگانم بگیرم کاغذی از پرده‌ی دل نویسم بهر یار مهربانم محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیاط اجل میبایدش دوخت الهی ار بواجم ور نواجم ته دانی حاجتم را مو چه واجم اگر بنوازیم حاجت روا بی وگر محروم سازی مو چه ساجم مو آن دلداده‌ی بی خانمانم مو آن محنت نصیب سخت جانم مو آن سرگشته خارم در بیابان که چون بادی وزد هر سو دوانم نمیدانم که رازم با که واجم غم و سوز وگدازم با که واجم چه واجم هر که ذونه میکره فاش دگر راز و نیازم با که واجم سر کویت بتا چند آیم و شم ز وصلت بی نوا چند آیم و شم بکویت تا ببیند دیده رویت نترسی از خدا چند آیم و شم بوره کز دیده جیحونی بسازیم بوره لیلی و مجنونی بسازیم فریدون عزیزم رفتی از دست بوره کز نو فریدونی بسازیم گلی که خود بدادم پیچ و تابش باشک دیدگانم دادم آبش درین گلشن خدایا کی روا بی گل از مو دیگری گیرد گلابش زعشقت آتشی در بوته دیرم در آن آتش دل و جان سوته دیرم سگت ار پا نهد بر چشمم ایدوست بمژگان خاک پایش روته دیرم به آهی گنبد خضرا بسوجم فلک را جمله سر تا پا بسوجم بسوجم ار نه کارم را بساجی چه فرمائی بساجی یا بسوجم اگر جسمم بسوزی سوته خواهم اگر چشمم بدوزی دوته خواهم اگر باغم بری تا گل بچینم گلی همرنگ و همبوی ته خواهم سر کوه بلند چندان نشینم که لاله سر بر آره مو بچینم الاله بیوفا بی بیوفا بی نگار بیوفا چون مو گزینم ز وصلت تا بکی فرد آیم و شم جگر پر سوز و پر درد آیم و شم بموگوئی که در کویم نیایی مو تا کی با رخ زرد آیم و شم خوشا روزی که دیدار ته وینم گل و سنبل ز رخسار ته چینم بیا بنشین که تا وینم شو و روز جمالت ای نگار نازنینم دلم زار و حزینه چون ننالم وجودم آتشینه چون ننالم بمو واجن که طاهر چند نالی چو مرگم در کمینه چون ننالم بیته گلشن چو زندان بچشمم گلستان آذرستان بچشمم بیته آرام و عمر و زندگانی همه خواب پریشان بچشمم بشو یاد تو ای مه پاره هستم بروز از درد و غم بیچاره هستم تو داری در مقام خود قراری مویم که در جهان آواره هستم غریبی بس مرا دلگیر دارد فلک بر گردنم زنجیر دارد فلک از گردنم زنجیر بردار که غربت خاک دامنگیر دارد هر آن دلبر که چشم مست دیره هزاران دل چو ما پا بست دیره میان عاشقان آن ماه سیما چو شعر مو بلند و پست دیره قضا رمزی زچشمان خمارش قدر سری ز زلف مشگبارش مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا نکویان جهان آئینه دارش شبی کان نازنینم در بر آیو گذشته عمرم از نو بر سر آیو همه شو دیده‌ی مو تا سحرگاه بره باشد که یارم از در آیو دلا راهت پر از خار و خسک بی گذرگاه تو بر اوج فلک بی شب تار و بیابان دور منزل خوشا آنکس که بارش کمترک بی دلی چون مو بغم اندوته ای نی زری چون جان مو در بوته‌ای نی بجز شمعم ببالین همدمی نه که یار سوته دل جز سوته‌ای نی شبم از روز و روز از شو بتر بی دل آشفته‌ام زیر و زبر بی شو و روز از فراقت ناله‌ی مو چو آه سوته جانان پر شرر بی خور آئین چهره‌ات افروته‌تر بی بجانم تیر عشقت دوته‌تر بی چرا خال رخت دونی سیاهه هر آن نزدیک خور بی سوته‌تر بی صفا هونم صفا هونم چه جابی که هر یاری گرفتم بیوفا بی بشم یکسر بتازم تا به شیراز که در هر منزلی صد آشنا بی بمو واجی چرا ته بیقراری چو گل پرورده‌ی باد بهاری چرا گردی بکوه و دشت و صحرا بجان او ندارم اختیاری مو آن باز سفیدم همدانی لانه در کوه دارم سایبانی ببال خود پرم کوهان بکوهان بچنگ خود کرم نخجیر بانی عزیزا مردی از نامرد نایو فغان و ناله از بیدرد نایو حقیقت بشنو از پور فریدون که شعله از تنور سرد نایو بدام دلبری دل مبتلا بی که هجرانش بلا وصلش بلا بی درین ویرانه دل جز خون ندیدم نه دل گویی که دشت کربلا بی دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شی خرابه خانه‌ام ویرانه‌تر شی کشم آهی که گردون را بسوجم که آه سوته دیلان کارگر شی قدم دایم زبار غصه خم بی چو مو خونین دلی در دهر کم بی زغم یکدم مو آزادی ندیرم دل بیچاره‌ی مو کوه غم بی جهان خوان و خلایق میهمان بی گل امروز مو فردا خزان بی سیه چالی که نامش را نهند گور بما واجن که اینت خانمان بی سحرگان که بلبل بر گل آیو بدامان اشک چشمم گل گل آیو روم در پای گل افغان کنم سر که هر سوته دلی در غلغل آیو گلان فصل بهاران هفته‌ای بی زمان وصل یاران هفته‌ای بی غنیمت دان وصال لاله رویان که گل در لاله زاران هفته‌ای بی شبی خواهم که پیغمبر ببینم دمی با ساقی کوثر نشینم بگیرم در بغل قبر رضا را در آن گلشن گل شادی بچینم زهجرانت هزار اندیشه دیرم همیشه زهر غم در شیشه دیرم ز نا سازی بخت و گردش چرخ فغان و آه و زاری پیشه دیرم بروی دلبری گر مایلستم مکن منعم گرفتار دلستم خدا را ساربان آهسته میران که من وامانده‌ی این قافلستم بی ته سر در بیابانم شو و روز سرشک از دیده بارانم شو و روز نه بیمارم که جایم میکری درد همیدانم که نالانم شو و روز همه روزم فغان و بیقراری شوان بیداری و فریاد و زاری بمو سوجه دل هر دور و نزدیک ته از سنگین دلی پروا نداری بمیرم تا ته چشم‌تر نبینی شرار آه پر آذر نبینی چنانم آتش عشقت بسوجه که از مو مشت خاکستر نبینی وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ ببالینم نهند خشت و گل و سنگ نه پای آنکه بگریزم ز ماران نه دست آنکه با موران کنم جنگ بدل چون یادم از بوم و بر آیو سر شگم بیخود از چشم تر آیو از آن ترسم من بر گشته دوران که عمرم در غریبی بر سر آیو ز دست چرخ گردون داد دیرم هزاران ناله و فریاد دیرم نشنید دستانم با خس و خار چگونه خاطر خود شاد دیرم دلا راه تو پر خار و خسک بی درین ره روشنایی کمترک بی گر از دستت بر آید پوست از تن بیفکن تا که بارت کمترک بی دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ زده آئینه هر نام بر سنگ بمو واجند که بی نام و ننگی هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ سرم بالین تنم بستر نداره دلم جز شوق ته در سر نداره نهد دور از ته هر کس سر ببالین الهی سر ز بالین بر نداره سیاهی دو چشمانت مرا کشت درازی دو زلفانت مرا کشت به قتلم حاجت تیر و کمان نیست خم ابرو و مژگانت مرا کشت بلا رمزی ز بالای ته باشد جنون سری ز سودای ته باشد بصورت آفرینم این گمان بی که پنهان در تماشای ته باشد نگارینا دل و جانم ته دیری همه پیدا و پنهانم ته دیری نمیدانم که این درد از که دیرم همیدانم که درمانم ته دیری مو آن محنت کش حسرت نصیبم که در هر ملک و هر شهری غریبم نه بو روزی که آیی بر سر من بوینی مرده از هجرحبیبم بغیر ته دگر یاری ندیرم به اغیاری سر و کاری ندیرم بدکان ته آن کاسد متاعم که اصلا روی بازاری ندیرم بوره جانا که جانانم تویی تو بوره یارا که سلطانم تویی تو ته دونی خود که مو جز تو ندونم بوره بوره که ایمانم تویی تو سرم سودای گیسوی ته دیره دلم میل گل روی ته دیره اگر چشمم بماه نو کره میل نظر بر طاق ابروی ته دیره اگر دردم یکی بودی چه بودی وگر غم اندکی بودی چه بودی به بالینم طبیبی یا حبیبی ازین هر دو یکی بودی چه بودی مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم بدستی جام و دستی شیشه دیرم اگر تو بیگناهی رو ملک شو من از حوا و آدم ریشه دیرم گرم خوانی ورم رانی ته دانی گرم درتش بسوزانی ته دانی ورم بر سر زنی الوند و میمند همی واجم خدا جانی ته دانی نگار تازه خیز ما کجایی بچشمان سرمه ریز ما کجایی نفس بر سینه‌ی طاهر رسیده دم رفتن عزیز ما کجایی چه خوش بی‌مهربانی هر دو سر بی که یکسر مهربانی دردسر بی اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بی به خنجر گر برآرند دیدگانم در آتش گر بسوزند استخوانم اگر بر ناخنانم نی بکوبند نگیرم دل ز یار مهربانم من آن شمعم که اشکم آتشین بی که هر سوته دلی حالش همین بی همه شب گریم و نالم همه روز بیته شامم چنان روزم چنین بی تو آری روز روشن را شب از پی شده کون و مکان از قدرتت حی حقیقت بشنو از طاهر که گردید بیک کن خلقت هر دو جهان طی شب تار است و گرگان میزنند میش دو زلفانت حمایل کن بوره پیش از آن کنج لبت بوسی بموده بگو راه خدا دادم بدرویش دلی دیرم چو مرغ پا شکسته چو کشتی بر لب دریا نشسته تو گویی طاهرا چون تار بنواز صدا چون میدهد تار گسسته مو آن دل داده یکتا پرستم که جام شرک و خود بینی شکستم منم طاهر که در بزم محبت محمد را کمینه چاکرستم الهی ای فلک چون مو زبون شی دلت همچون دل مو غرق خون شی اگر یک لحظه ام بی غم بوینی یقین دانم کزین غم سرنگون شی مدامم دل پر از خون جگر بی چو شمع آتش بجان و دیده تر بی نشینم بر سر راهت شو و روز که تا روزی ترا بر مو گذر بی بنادانی گرفتم کوره راهی ندانستم که می‌افتم بچاهی بدل گفتم رفیقی تا به منزل ندانستم رفیق نیمه راهی من آن رندم که گیرم از شهان باج بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج فرو ناید سر مردان به نامرد اگر دارم کشند مانند حلاج زمشک‌تر سیه‌تر سنبلت بی هزاران دل اسیر کاکلت بی زآه و ناله تاثیری ندیدم زخارا سخت‌تر گویا دلت بی نپرسی حال یار دلفکارت که هجران چون کند با روزگارت ته که روز و شوان در یاد مویی هزارت عاشق با مو چه کارت همه شو تا سحر اختر شمارم که ماه رویت آیو در کنارم شوان گوشم بدر چشمم براهت گذاری تا بکی در انتظارم شبی دیرم زهجرت تار تارو گرفته ظلمتش لیل و نهارو خداوندا دلم را روشنی ده که تا وینم جمال هشت و چارو دلم میل گل روی ته دیره سرم سودای گیسوی ته دیره اگر چشمم بماه نو کره میل نظر بر طاق ابروی ته دیره الاله کوهساران هفته ای بی بنفشه جو کناران هفته‌ای بی منادی میکره شهرو به شهرو وفای گلعذاران هفته‌ای بی در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو جمع شکران را بین در ما نگران را بین شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو هر چند که استادی داد دو جهان دادی در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده بسیار بگردیده احوال سفر برگو در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم ای عارف این را هم با او به سحر برگو آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو گر رافضیی باشد از داد علی در ده ور ز آنک بود سنی از عدل عمر برگو موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو یکی را عسس دست بر بسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود به گوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ شنید این سخن دزد مغلول و گفت ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو در میان هفت دریا دامن تو خشک کو در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی آه سرد و اشک گرم و چهره‌های زرد کو هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد کو دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت با این همه هر آن که نه خواری کشید از او هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت هر راهرو که ره به حریم درش نبرد مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت باغ دیبا رخ پرند سلب لعبگر گشت و لعبهاش عجب گه دهد آب را ز گل خلعت گاهی از آب لاله را مرکب گه بهشتی شود پر از حورا گه سپهری شود پر از کوکب بیرم سبز برفکنده بلند شاخ او کرده بسدین مشجب بوستان گشت چون ستبرق سبز آسمان گشت چون کبود قصب حسد آید همی ز بس گلها آسمان را ز بوستان هر شب آب همرنگ صندل سوده‌ست خاک همبوی عنبر اشهب سبزه گشت از در سماع و شراب روز گشت از در نشاط و طرب هر گلی را به شاخ گلبن بر زند بافیست با هزار شغب بلبلان گوییا خطیبانند بر درختان همی‌کنند خطب باز بر ما وزید باد شمال آن شمال خجسته پی مرکب بوستان شکفته پنداری دارد از خلعت امیر سلب میر یوسف برادر سلطان ناصر علم و دستگیر ادب جود را عنصرست وقت نشاط عفو را گوهرست گاه غضب خشم او برنتابدی دریا گر برو حلم نیستی اغلب وقت فخر و شرف سخاوت و جود به دل و دست او کنند نسب از کف او چنان هراسد بخل که تن آسان تندرست از تب زانکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب خواسته بدهد و نخواهد شکر این صوابست و آن دگر اصوب ای ترا مردمی، شریعت و کیش ای ترا جود، ملت و مذهب زر چو کاهست و دست راد تو باد پیشگاه خزانه‌ی تو مهب خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزی پس از پرستش رب هر که را دستگاه خدمت تست بس عجب نیست گر بود معجب با همه مهتران یکیست به کسب هر که را خدمتت بود مکسب از پی خدمت مبارک تو مهتران کهتری کنند طلب مر ترا معجزاتهای قویست زیر شمشیر تیز و زیر قصب روز هیجا که برکشی ز نیام خنجری چون زبانه‌ای ز لهب، نشناسد ز بس طپد مریخ که حمل برج اوست یا عقرب هر کجا جنگ ساختی، بر خون بتوان راند زورق و زبزب هر که با تو به جنگ گشت دچار با ظفر نزد او یکیست هرب دشمنت هر کجا نگاه کند یا نهان جای اوست یا مهرب مسکن دشمن تو بود و بود هر زمینی کز او نروید حب ای به آزادگی و نیکخویی نه عجم چون تو دیده و نه عرب آنچه تو کرده‌ای به اندک سال اندر اخبار خوانده نیست و هب بازگیری به تیغ روز شکار گرگ را شاخ و شیر را مخلب باز کردی به تیغ وقت شکار پیل را ناب و استخوان و عصب جز تو نگرفت کرگ را به کمند ای ترا میر کرگگیر لقب بس مبارز که زیر گرز تو کرد پشت چون پشت مردم احدب کشتن شیر شرزه‌ی تبت چشم زخم تو شاه بود سبب تا بود «سیستان» برابر «بست» تا بود «کش» برابر «نخشب» تا به بحر اندرست وال و نهنگ تا به گردون برست راس و ذنب شادمانه زی و تن آسان باش به عدو بازدار رنج و تعب سال امسال تو ز پار اجود روز امروز تو ز دی اطیب می ستان از کف بتان چگل لاله رخسار و یاسمین غبغب آنکه زلفش چو خوشه‌ی عنبست لبش از رنگ همچو آب عنب دایم از مطربان خویش به بزم غزل شاعران خویش طلب شاعرانت چو رودکی و شهید مطربانت چو سرکش و سرکب آن خواجه اگر چه تیزگوش است استیزه کن و گران فروش است من غره به سست خنده او ایمن گشتم که او خموش است هش دار که آب زیر کاه است بحری است که زیر که به جوش است هر جا که روی هش است مفتاح این جا چه کنی که قفل هوش است در روی تو بنگرد بخندد مغرور مشو که روی پوش است هر دل که به چنگ او درافتاد چون چنگ همیشه در خروش است با این همه روح‌ها چه زنبور طواف ویند زانک نوش است شیری است که غم ز هیبت او در گور مقیم همچو موش است شمس تبریز روز نقد است عالم به چه در حدیث دوش است آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم اندر جمال یوسف گر دست‌ها بریدند دستی به جان ما بر بنگر چه‌ها بریدیم رندان و مفلسان را پیداست تا چه باشد این دلق پاره پاره در پای تو کشیدیم در عشق جان سپاران مانند ما هزاران هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم ماننده ستوران در آب وقت خوردن چون عکس خویش دیدیم از خویش می رمیدیم فرمان ملک چه ساحری ساخت کز سحر بهار آزری ساخت در هندسه دست موسوی داشت در شعبده صنع ساحری ساخت شکل فلک دوازده برج زین قصر دوازده دری ساخت از بس که به صنعتش طرازید نقاش طراز ساحری ساخت از چهره‌ی چرخ برد زنگار نزهتگه خسرو سری ساخت وز روی شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فری ساخت یک دریا گوهر از قلم راند تا صورت شاه گوهری ساخت شاه عجم اخستان که دین را پیرایه ز عدل‌پروری ساخت اسکندر وقت کز حسامش عقل آینه‌ی سکندر ساخت بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس شنیده‌ای که در این راه بیم جان و سر است چو یار آب حیاتست از این پیام مترس چو عشق عیسی وقتست و مرده می‌جوید بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس اگر چه رطل گرانست او سبک روحست ز دست دوست فروکش هزار جام مترس غلام شیر شدی بی‌کباب کی مانی چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس حریف ماه شدی از عسس چه غم داری صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس خیال دوست بیاورد سوی من جامی که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس بگفتمش مه روزه‌ست و روز گفت خموش که نشکند می جان روزه و صیام مترس در این مقام خلیلست و بایزید حریف بگیر جام مقیم و در این مقام مترس هر که جان درباخت بر دیدار او صد هزاران جان شود ایثار او تا توانی در فنای خویش کوش تا شوی از خویش برخودار او چشم مشتاقان روی دوست را نسیه نبود پرتو رخسار او نقد باشد اهل دل را روز و شب در مقام معرفت دیدار او دوست یک دم نیست خاموش از سخن گوش کو تا بشنود گفتار او پنبه را از گوش بر باید کشید بو که یکدم بشنوی اسرار او نور و نار او بهشت و دوزخ است پای برتر نه ز نور و نار او دوزخ مردان بهشت دیگران است درگذر زین هر دو در زنهار او کز امید وصل و از بیم فراق جان مردان خون شد اندر کار او عاشقان خسته دل بین صد هزار سرنگون آویخته از دار او همچو مرغ نیم بسمل مانده‌اند بیخود و سرگشته از تیمار او صد هزاران رفته‌اند و کس ندید تا که دید از رفتگان آثار او زاد عطار اندرین ره هیچ نیست جز امید رحمت بسیار او از آن قبل که سر عالم بقا دارم بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم نشاط من همه زی آشیان نه فلک است اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم نه آن کسم که درین دام‌گاه دیو و ستور چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست نه آتشم که فروزی به باد رخسارم طمع مدار که از بهر طعمه‌ی ارکان عنان جان و خرد را به حرص بسپارم مباد کز پی خشنودی چهار رئیس دو پادشا را در ملک دل بیازارم شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز میان دیده‌ی همت خیال پندارم از آن خیال من امروز خلوتی جستم وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم بسا که از پی جست جهان چون پرگار چو دایره همه تن گشته بود زنارم کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب به رسم طالع خود واپس است رفتارم اگرچه زین فلک آب رنگ آتش‌بار چو باد و خاک سبک سایه و گران‌بارم چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم چو خاک هم خود را بی‌خطر بنگذارم نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم نبینی از پی کار نیاز پیکارم چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را که داد دانش و دین گر نداد دینارم ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید کلاه گوشه‌ی همت به چرخ دوارم به طبع آهن بینم صفات مردم را از آن گریزان از هر کسی پری‌وارم بدانکه چون الف وصل باشم از خواری که نام نبود و بینند خلق دیدارم اگر بدانی سیمرغ را همی مانم که من نهانم و پیداست نام و اخبارم بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان پر است گردن اعمال و دست اسرارم ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی مرصع است به گوهر هزار طومارم نه مرد لافم خاقانی سخن‌بافم که روح قدس تند تار و پود اشعارم ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم به شکر ایزد و استاد در مقام سجود نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن صدف مثال دهان را به در بینبارم عیار شعر من اکنون عیان تواند شد که رای روشن آن مهتر است معیارم کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین که مدح اوست مسیحای جان بیمارم سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد که خاک درگهش افزود آب بازارم ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش سپهر گفت که من کمترین عمل دارم پیام داد به درگاهش آفتاب که من تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال که در حریم جلالت همی به زنهارم ستاره گفت منم پیک عزت از در او از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست» ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا که وارهانی ازین خشک‌سال تیمارم صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در آن نتوانم نمود ننگارم کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر بیازمای مرا تا ببینی آثارم بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد تویی شاها و دیرینه مقام تست این سینه نمی‌گویی کجا بودی که جان بی‌تو نزار آمد شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم نمی‌دانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود در میان جو درآیی آب بینی سود نیست چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون پنیر گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست کسی ز فتنه‌ی آخر زمان خبر دارد که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت نه آه سوختگان در دلت اثر دارد نه دل از طره خم برخمت توان برکند نه شام تیره هجران ز پی سحر دارد ز سحر نرگس جادوی تو عیانم شد که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد هزار نشه فزون دیده‌ام ز هر چشمی ولی نگاه تو کیفیت دگر دارد ز ابروان تو پیوسته می‌تپد دل من که از مژه به کمان تیر کارگر دارد حدیث سوختگانت به لاله باید گفت کز آتش ستمت داغ بر جگر دارد سری به عالم عشقت قدم تواند زد که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد برغم غیر مکش دم به دم فروغی را که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طره هندوی تو بود بگشا بند قبا تا بگشاید دل من که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود بیا بیا که چو آب حیات درخوردی بیا بیا که شفا و دوای هر دردی بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید بیا بیا بنما کز کجاش پروردی بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست که دیده‌ها همه گریان و تو در این گردی بیا بیا که ولی نعمت همه کونی که مخلص دل حیران و مهره نردی بیا بیا و بیاموز بنده خود را که در امامت و تعلیم و آگهی فردی خیمه‌ی نوروز بر صحرا زدند چارطاق لعل بر خضرا زدند لاله را بنگر که گوئی عرشیان کرسی از یاقوت برمینا زدند کارداران بهار از زرد گل آل زر بر رقعه‌ی خارا زدند از حرم طارم نشینان چمن خرگه گلریز بر صحرا زدند گوشه‌های باغ از آب چشم ابر خنده‌ها بر چشمهای ما زدند مطربان با مرغ همدستان شدند عندلیبان پرده‌ی عنقا زدند در هوای مجلس جمشید عهد غلغل اندر طارم اعلی زدند باد نوروزش همایون کاین ندا قدسیان در عالم بالا زدند طوطیان با طبع خواجو گاه نطق طعنه‌ها بر بلبل گویا زدند سر فتنه‌ی نیکوان آفاق چون ابروی خود به نیکویی طاق یعنی لیلی نگار موزون آن چون قیس‌اش هزار مجنون چون دید که قیس حق‌شناس است عشقش به در از حد و قیاس است، در نقد وفاش هیچ شک نیست محتاج گواهی محک نیست، چون روز دگر به سویش آمد جانی پر از آرزویش آمد، خواهان رضای او به صد جهد گفت‌اش پی استواری عهد: «سوگند به ذات ایزد پاک گردش‌ده چرخ‌های افلاک سوگند به دیده‌های روشن بر عالم راز پرتو افکن سوگند به هر غریب مهجور افتاده ز یار خویشتن دور کز مهر تو تا مجال باشد ببریدن من محال باشد صد بار گر از غمت بمیرم پیوند به دیگری نگیرم کس همنفس‌ام مباد بی‌تو! پروای کس‌ام مباد بی‌تو! زین عهد که با تو بستم امروز عهد همه را شکستم امروز» لیلی چو کمر به عهد دربست در مهد وفا به عهد بنشست ترک همه کار و بار خود کرد روی از همه کس به یار خود کرد در وصل چو قیس جهد او دید وین عهد وفا به عهد او دید، وسواس محبتش فزون شد و آن وسوسه عاقبت جنون شد آمد به جنون ز پرده بیرون «مجنون» لقبش نهاد گردون در هر محفل که جاش کردند «مجنون! مجنون!» نداش کردند از دل سخت تو کز سنگ سیه سخت‌تر است می‌توان یافت که آه دل ما بی‌اثر است من و سودای غمت گر همه جان در خطراست من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است آن که کرد از غم تو ملامت ما را علت آن است که از شادی ما بی‌خبر است به خدا کز تو کسی قطع نظر نتواند زآن که این حسن خدا داده برای نظر است آن که از صورت خوب تو نمی‌پوشد چشم الحق انصاف توان داد که از دل بصر است کسی از دست قضا جان به سلامت نبرد مگر آن تن که بر تیغ محبت سپر است گر به جان بوسه فروشد لب جانان سهل است نفع خود را مده از دست که عین ضرر است ترک سر کردم و از دردسر آسوده شدم تا نگویند که سودای بتان دردسر است هر کسی قبله‌ای از بهر پرستش دارد قبله‌ی جان فروغی صنم سیم بر است بی‌دل شده‌ام بهر دل تو ساکن شده‌ام در منزل تو صرفه چه کنم در معدن تو زر را چه کنم با حاصل تو شد جمله جهان سبز از دم تو قبله دل و جان هر قابل تو شد عقل و خرد دیوانه تو بی‌علم و عمل شد عامل تو مرغان فلک پربسته تو هر عاقل جان ناعاقل تو هاروت هنر ماروت ادب گشتند نگون در بابل تو گردن بکشد جان همچو شتر تا زنده شوم از بسمل تو حل گشت ز تو هر مشکل جان ماندم به جهان من مشکل تو بنویس برات این مزد مرا تا نقد کنم از عامل تو از روز به است اکنون شب ما از تاب مه بس کامل تو تا شب شتران هموار روند تا منزل خود با محمل تو در منزل خود آزاد شوند از ظالم تو وز عادل تو خامش کن و خود در یک دمه‌ای خامش نکند این قایل تو دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم چو می‌دیدم که ازحد می‌برد جور و جفا رفتم دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم شدم سویش به تکلیف کسان اما پشیمانم نمی‌بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم ز من عشقی بگو دیوانگان عشق را وحشی که من زنجیر کردم پاره در دارالشفا رفتم یارب! تو دوش با که به شادی نشسته‌ای؟ کامروز بی‌غم از در ما باز جسته‌ای از روی عشوه بند قبا را گشاده باز وز راه شیوه طرف کله بر شکسته‌ای سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته زر در کمر کشیده و بر کوه بسته‌ای امروز گو: شکفته مشو هیچ گل، که تو صد گلبن شکفته و صد لاله دسته‌ای گل نقل نیست باده بنه، کز دهان و لب یک خانه شهد و شکر و عناب و پسته‌ای برخیز و شمع را بنشان، یا بهل چنان تا شمع بیندت که چنین خوش نشسته‌ای گر دیگری ز حسرت او غصه میخورد ای اوحدی، تو باری ازین غصه راسته‌ای آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب دست عدلت خاک رابیرون کند از دست باد پای قهرت بسپرد مر باد را در زیر آب فکرتت همچون فلک دایم سبک دارد عنان صولتت همچون زمین دایم گران دارد رکاب پیش سیر حکم تو چون خاک باد اندر درنگ پیش سنگ حلم تو چون باد خاک اندر شتاب از بزرگی اوج گردون زیبدت سقف خیام وز شگرفی جرم کیوان شایدت میخ طناب رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب کشته‌ی قهر ترا تقدیر ننماید نشور چشمه‌ی فضل ترا ایام ننماید سراب دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب در جهان مصلحت با احتساب عدل تو قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا یک جهان را برده اندر سایه‌ی عدل تو خواب دشمنت را آب نی از خاکساری در جگر لاجرم بر آتش حسرت جگر دارد کباب همچو قارون در زمین پنهان کنی بدخواه را گر به گردون برشود همچون دعای مستجاب برضمیر خصم تو یاد تو همچون نان رود کز اثیر اندر هوای تیره شب جرم شهاب ز اتفاق رای تو با صدر دین آسوده گشت عالمی از اضطرار و امتی از اضطراب در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر در دماغ چرخ هست از خوی تو بوی گلاب شد قوی‌دل دولت و دین از وفاق هر دو آن قوت دل زاید آری در طبیعت از جلاب گر نبودی طبع تو دانش نماندی در جهان ور نبودی دست او بخشش بماندی در نقاب چرخ پیش همت تو همچوباطل پیش حق فتنه پیش باس او همچون قصب در ماهتاب تو ز بهر او همی خواهی بزرگی و شرف او ز بهر خدمت تو زندگانی و شباب گر برای او نباشد تو نخواهد صدر و قدر ور برای تو نباشد او نخواهد جاه و آب تا بپیوستست دست عهدتان با یکدگر دست جور از دهر ببرید اینت پیوند صواب گرچه استحقاق آن دارد که از سلطان وقت هر حدیثی کو بگوید نزد او یابد جواب هم به اقبال تو می‌یابد ز سلطان جهان اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود تازگیش آخر صبا می‌بخشد و تری سحاب ای زبان راست‌گویت هم حدیث غیب صرف وی خیال راست‌بینت همنشین وحی ناب تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب پایه‌ی قدرت مباد از گردش گردون فرود عالم عمرت مباد از آفت گیتی خراب عرض پاکت همچو ذات عقل ایمن از فساد سال عمرت همچو دور چرخ بیرون از حساب بدسگالت در دو گیتی در سقر باد و سفر نیک‌خواهت در دو عالم در ثنا و در ثواب یکی رومی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام به من ده دل‌آرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس کتایون و آن مرد ناسرفراز مرا داشتند از چنان کار باز کنون هرک جویند خویشی من وگر سر فرازد به پیشی من یکی کار بایدش کردن بزرگ که خوانندش ایدر بزرگان سترگ چنو در جهان نامداری بود مرا بر زمین نیز یاری بود شود تا سر بیشه‌ی فاسقون بشوید دل و دست و مغزش به خون یکی گرگ بیند به کردار نیل تن اژدها دارد و زور پیل سرو دارد و نیشتر چون گراز نیارد شدن پیل پیشش فراز بران بیشه بر نگذرد نره شیر نه پیل و نه خونریز مرد دلیر هر آنکس که بر وی بدرید پوست مرا باشد او یار و داماد و دوست چنین گفت میرین برین زادبوم جهان آفرین تا پی افگند روم نیاکان ما جز به گرز گران نکردند پیکار با مهتران کنون قیصر از من بجوید همی سخن با من از کینه گوید همی من این چاره اکنون بجای آورم ز هرگونه پاکیزه رای آورم چو آمد به ایوان پسندیده مرد ز هرگونه اندیشه‌ها یاد کرد نوشته بیاورد و بنهاد پیش همان اختر و طالع و فال خویش چنان دید کاندر فلان روزگار از ایران بیاید یکی نامدار به دستش برآید سه کار گران کزان باز گویند رومی سران یکی انک داماد قیصر شود همان بر سر قیصر افسر شود پدید آید از روی کشور دو دد که هرکس رسد از بد دد به بد شود هردو بر دست او بر هلاک ز هر زورمندی نیایدش باک ز کار کتایون خود آگاه بود که با نیو گشتاسپ همراه بود ز هیشوی و آن مهتر نامجوی که هر سه به روی اندر آرند روی بیامد به نزدیک هیشوی تفت سراسر بگفت آن سخنها که رفت وزان اختر فیلسوفان روم شگفتی که آید بدان مرز و بوم بدو گفت هیشوی کامروز شاد بر ما همی باش با مهر و داد که این مرد کز وی تو دادی نشان یکی نامداریست از سرکشان به نخچیر دارد همی روی و رای نیندیشد از تخت خاور خدای یکی دی نیامد به نزدیک من که خرم شدی جان تاریک من بیاید هم‌اکنون ز نخچیرگاه بما بر بود بی‌گمانیش راه می و رود آورد با بوی و رنگ نشستند با جام زرین به چنگ هم انگه که شد جام می بر چهار پدید آمد از دشت گرد سوار چو هیشوی و میرین بدیدند گرد پذیره شدندش به دشت نبرد چو میرین بدیدش به هیشوی گفت که این را به گیتی کسی نیست جفت بدین شاخ و این یال و این دستبرد ز تخمی بود نامبردار و گرد هنرها ز دیدار او بگذرد همان شرم و آزردگی و خرد چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد پیاده ببودند ز اسپ نبرد نشستی نو آراست بر پیش آب یکی خوان نو ساخت اندر شتاب می آورد با میگساران نو نشستی نو آیین و یاران نو چو رخ لعل گشت از می لعل فام به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام مرا بر زمین دوست خوانی همی جز از من کسی را ندانی همی کنون سوی من کرد میرین پناه یکی نامدارست با دستگاه دبیرست با دانش و ارجمند بگیرد شمار سپهر بلند سخن گوید از فیلسوفان روم ز آباد و ویران هر مرز و بوم هم از گوهر سلم دارد نژاد پدر بر پدر نام دارد به یاد به نزدیک اویست شمشیر سلم که بودی همه ساله در زیر سلم سواریست گردافکن و شیر گیر عقاب اندر آرد ز گردون به تیر برین نیز خواهد که بیشی کند چو با قیصر روم خویشی کند به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید ز پاسخ همانا دلش بردمید که او گفت در بیشه‌ی فاسقون یکی گرگ باشد بسان هیون اگر کشته آید به دست تو گرگ تو باشی به روم ایرمانی بزرگ جهاندار باشی و داماد من زمانه به خوبی دهد داد من کنون گر تو این را کنی دست پیش منت بنده‌ام وین سرافراز خویش بدو گفت گشتاسپ کری رواست چه گویند و این بیشه اکنون کجاست چگونه ددی باشد اندر جهان که ترسند ازو کهتران و مهان چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ همی برتر است از هیونی سترگ دو دندان او چون دو دندان پیل دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل سروهاش چو آبنوسی فرسپ چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ از ایدر بسی نامور قیصران برفتند با گرزهای گران ازان بیشه ناکام باز آمدند پر از ننگ و تن پر گداز آمدند بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم بیارید و اسپس سرافراز گرم همی اژدها خوانم این را نه گرگ تو گرگی مدان از هیونی بزرگ چو بشنید میرین زانجا برفت سوی خانه‌ی خویش تازید تفت ز آخر گزین کرد اسپی سیاه گرانمایه خفتان و رومی کلاه همان مایه‌ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون بسی هدیه بگزید با آن ز گنج ز یاقوت و گوهر همه پنج‌پنج چو خورشید پیراهن قیرگون بدرید و آمد ز پرده برون جهانجوی میرین ز ایوان برفت بیامد به نزدیک هیشوی تفت ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید نگه کرد هیشوی و اورا بدید ازان اسپ و شمشیر خیره شدند چو نزدیک‌تر شد پذیره شدند چو گشتاسپ آن هدیه‌ها بنگرید همان اسپ و تیغ از میان برگزید دگر چیز بخشید هیشوی را بیاراست جان جهانجوی را بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد به زیر اندر آورد اسپ نبرد به زه بر کمان و به بازو کمند سواری سرافراز و اسپی بلند همی رفت هیشوی با او به راه جهانجوی میرین فریاد خواه چنین تا لب بیشه‌ی فاسقون برفتند پیچان و دل پر ز خون چون سکندر ز منزل عادات شد مسافر به عزم آب حیات اندر آن عزم و آن طلب، بانی بود با او حکیم یونانی نیز گویند کو وزیرش بود در قضایای ناگزیرش بود کرد ارسطو بر سکندر یاد که: شه ما همیشه باقی باد چون مسخر شده است باد تو را تا جهان است عمر باد تو را چون سکندر ازو شنید دعا گفت در پاسخش که : ای دانا این دعایی است معتبر، لیکن ای دریغا! که هست ناممکن به سکندر چنان نمود حکیم که: بمانی تو در زمانه مقیم هر که بد شد فعال او «قدمات» که نکو نام یابد آب حیات نیست مخلوق آنکه دایم زیست هر که باقی است ذکر او باقی است عاقل از پایه‌ی معانی دهر کی خورد آب زندگانی دهر؟ هر که او نیک نامی اندوزد در جهان کسوت بقا دوزد هر که را علم و ملک و دین باشد عین آب حیات این باشد مصطفی گفت و یاد می‌گیرند: در جهان ممنان نمی‌میرند سرمه‌ای کش ز خاک کوی حبیب و آب حیوان طلب ز جوی حبیب التفاتی بکن به مجلس ناز نفسی شو به آستان نیاز بندگانت پرند، حر بطلب هست دریا بر تو، در بطلب خاطرم در این معانی سفت نکته‌ای بس مفید و موجز گفت از کم و بیش و از پس و پیشی آخر است آنکه اول اندیشی گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن خویشت را در خرابات جوانمردی فگن کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن شاهد حال یکی حالی و آن دیگری آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن مرده‌ی هجرم حیات من به وصل روی تست گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن گر خرد معنی کند احوال این گردنده را بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن هر که داند کو همی با پروریده‌ی خود چه کرد زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او گنجها از وی پدید آرند سادات سخن گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن در وثاق من نباشد جز همه باز سفید در یمین من نباشد جز یمینی از یمن ای دریغا خانمان من به دست ناکسان شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن تا وثن را از شمن امید باشد کهتری تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن بر ملولان این مکرر کردنست نزد من عمر مکرر بردنست شمع از برق مکرر بر شود خاک از تاب مکرر زر شود گر هزاران طالب‌اند و یک ملول از رسالت باز می‌ماند رسول این رسولان ضمیر رازگو مستمع خواهند اسرافیل‌خو نخوتی دارند و کبری چون شهان چاکری خواهند از اهل جهان تا ادبهاشان بجاگه ناوری از رسالتشان چگونه بر خوری کی رسانند آن امانت را بتو تا نباشی پیششان راکع دوتو هر ادبشان کی همی‌آید پسند کامدند ایشان ز ایوان بلند نه گدایانند کز هر خدمتی از تو دارند ای مزور منتی لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر صدقه‌ی سلطان بیفشان وا مگیر اسپ خود را ای رسول آسمان در ملولان منگر و اندر جهان فرخ آن ترکی که استیزه نهد اسپش اندر خندق آتش جهد گرم گرداند فرس را آنچنان که کند آهنگ اوج آسمان چشم را از غیر و غیرت دوخته همچو آتش خشک و تر را سوخته گر پشیمانی برو عیبی کند آتش اول در پشیمانی زند خود پشیمانی نروید از عدم چون ببیند گرمی صاحب‌قدم چند نهان داری آن خنده را آن مه تابنده فرخنده را بنده کند روی تو صد شاه را شاه کند خنده تو بنده را خنده بیاموز گل سرخ را جلوه کن آن دولت پاینده را بسته بدانست در آسمان تا بکشد چون تو گشاینده را دیده قطار شترهای مست منتظرانند کشاننده را زلف برافشان و در آن حلقه کش حلق دو صد حلقه رباینده را روز وصالست و صنم حاضرست هیچ مپا مدت آینده را عاشق زخمست دف سخت رو میل لبست آن نی نالنده را بر رخ دف چند طپانچه بزن دم ده آن نای سگالنده را ور به طمع ناله برآرد رباب خوش بگشا آن کف بخشنده را عیب مکن گر غزل ابتر بماند نیست وفا خاطر پرنده را شعاع چشمه‌ی مهر از فروغ رخسارست شراب نوشگوار از لب شکر بارست کمند عنبری از چنین زلف دلبندست فروغ مشتری از عکس روی دلدارست نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست چه منزلست مگر بوستان فردوسست چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش چو تار طره او روز من شب تارست بسرسری سر زلفش کجا بدست آید چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز بیا که جان عزیز منت خریدارست بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد من آدمیش نگویم که نقش دیوارست چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست درون کعبه عبادت چه سود خواجو را که او ملازم دردی کشان خمارست عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده طرف کله شکسته گره بر جبین زده هم دستی دو نرگس او بین که وقت کار بر صید آن کشیده کمان تیر این زده در پرده دارد آن مه مجلس نشین دریغ رویی که طعنه بر مه گردون نشین زده آن خردسال تاجو صراحی کشیده قد بسیار شیشه‌ی دل ما بر زمین زده از زخم و داغ تازه‌ام امشب هزار بار خون سر ز جیب و شعله سر از آستین زده دارد به ذوق تا نفس آخرین مرا زخمی که بر من از نگه اولین زده خوش وقت محتشم که دگر زین غزل برآب خوش نقش‌ها ز خامه سحر آفرین زده ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته دائم خیال قدت بر جویبار چشمم چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته برخیز تا ببینی قندیل آسمان را چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته خواجو بپرده سازی دست از رباب برده مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته چنین از یاری کلک جوانبخت نشیند شاه بیت فکر بر تخت که مدتها بهم منظور و ناظر طریق مهر می‌کردند ظاهر نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود همین دمسازی هم کارشان بود حریف هم به بزم میگساری رفیق هم به کوی دوستداری ز رنگ آمیزی باد خزانی چو شد برگ درختان زعفرانی به گلشن لشکر بهمن گذر کرد درخت سبز کار زال زر کرد برای خنده‌ی برق درخشان خزان پر زعفران می‌کرد پستان عیان گردید یخ بر جای نسرین فکنده بر لب جو خشت سیمین ز سرما آب را حال تباهی ز یخ خود را کشیده در پناهی سحاب از تاب سرمای زمستان به یکدیگر زدی از ژاله دندان ز ابروی نمد بر دوش افلاک ز سرما خشک گشته پنجه‌ی تاک به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ شکست از سنگ ژاله جام لاله به خاک افتاد نرگس را پیاله شده غارتگر دی سوی سبزه به گلشن خسته رنگ از روی سبزه ز تاب تب خزانی شد رخ شاه به بستر تکیه زد از پایه‌ی گاه به دل کردش بدانسان آتشی کار که می‌کاهید هر دم شمع کردار بزرگان را به سوی خویشتن خواند به صف در صد گاه خویش بنشاند به بالینش نشسته شاهزاده ز غم سر بر سر زانو نهاده به سوی دیگرش ناظر نشسته ز دلتنگی لب از گفتار بسته به روی شه نشان مرگ و ظاهر بزرگان درغمش آشفته خاطر به سوی اهل مجلس شاه چون دید سرشک حسرتش در دیده گردید اشارت کرد تا دستور برخاست به گوهر تخت عالی را بیاراست پس آنگه گفت تا شهزاده چین برآید بر فراز تخت زرین به سوی مصریان رو کرد آنگاه که تا امروز بودم بر شما شاه شه اکنون اوست خدمتکار باشید به خدمتکاریش درکار باشید چو بر تخت زر خویشش نشانید به دست خود بر او گوهر فشانید بزرگانش مبارکباد گفتند غبار راه او از چهره رفتند بلی اینست قانون زمانه به عالم هست اکنون این ترانه نبندد تاکسی از تختگه رخت نیاید دیگری بر پایه بخت دو سر هرگز نگنجد در کلاهی دو شه را جا نباشد تختگاهی چو روزی چند شد شه رخت بربست به جای تخت بر تابوت بنشست بزرگانش الف بر سر کشیدند سمند سرکشش را دم بریدند الف قدان بسی با لعل چون نوش چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش ز یکسو جامه کرده چاک منظور فتاده از خروشش در جهان شور ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز به عالم ناله‌اش افکنده آواز به سوی خاک بردندش به اعزاز خروشان آمدند از تربتش باز همه در بر پلاس غم گرفتند به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند بزرگان را به بهشتم روز دستور تمامی برد با خود سوی منظور که تا آورد بیرونشان ز ماتم به بزم عیش بنشستند با هم جهان را شیوه آری اینچنین است نشاط و محنتش با هم قرین است اگر غم شد، نماند نیز شادی بود در ره مراد و نامرادی اگر درویش بد حال است اگر شاه گذر خواهد نمودن زین گذرگاه دم مردن بچندان لشکر خویش به مخزنهای لعل و گوهر خویش میسر کی شدش تا زان تمامی خرد یک لحظه از عمر گرامی چنین عمری که کس نفروخت یکدم ز دورانش به گنج هر دو عالم ببین تا چون فنا کردیمش آخر خلل در کار آوردیمش آخر چو آن کودک که او بی‌رنج عالم به دست آورد کلید گنج عالم کند هر لحظه دامانی پر از در وز آن هر گوشه سوراخی کند پر از این درها که ما در خاک داریم بسا فریاد کز حسرت بر آریم چو شد القصه شاه مصر منظور به عالم عدل و دادش گشت مشهور به ناظر داد آیین وزارت چواز دورش به شاهی شد بشارت در گنجینه‌ی احسان گشادند به عالم داد عدل و داد دادند یکی بودند تا از جان اثر بود بهمشان میل هردم بیشتر بود ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست خوشا یاران که ایشان را جفا نیست فغان از بی‌وفایان زمانه به افسون جفا کاری فسانه مجو وحشی وفا از مردم دهر که کار شهد ناید هرگز از زهر از این عقرب نهادان وای و سد وای که بر دل جای زخمی ماند سد جای چنین یاران که اندر روزگارند بسی آزارها در پرده دارند بسی عریان تنان را جای بیم است از آن عقرب که در زیر گلیم است نه یی نقش گلیم آخر چنین چند توانی بود در یک جای پیوند به کس عنقا صفت منمای دیدار ز مردم رو نهان کن کیمیا وار خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم از خود برآمدم من در عشق عزم کردم تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم زنار نفس بد را من چون گلوش بستم از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم والله کشانم او را چندان به گرد گردون کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم ای بس عروس جان را روبند تن ربایم وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم این جمله جان‌ها را در عشق چنگ سازم وز چنگ بی‌زبان من سیصد زبان برآرم پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم پیش رویت دگران صورت بر دیوارند نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند آن که گویند به عمری شب قدری باشد مگر آنست که با دوست به پایان آرند دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه‌ای عالم به توست قایم تو در چه عالمی تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای ترا که طره‌ی مشکین و خط زنگاریست چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت چه مردمیست که در عین مردم آزاریست از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست که خون خسته دلانش غذای بیماریست بیا که در غم هجر تو کار دیده‌ی من ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست ندانم این نفس روح بخش جان پرور نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست شنیده‌ام که ز زر کارها چو زر گردد مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست چه جای زاری سرگشتگان بازاریست مده بدست سر زلف دوست خواجو دل که کار سنبل هندوی او سیه کاریست چنین که طره‌ی او را شکسته می‌بینی بزیر هر سرمویش هزار طراریست چو کاری ز یارم همی برنیاید چو نوری به کارم همی درنیاید چه باشد که من در غم او سرآیم چو بر من غم او همی سرنیاید ولیکن همین غم به آخر که با این همی هیچ شادی برابر نیاید مرا کز در دل درآید غم او ز صد شادی دیگر آن در نیاید به پیغامش از حال خود بازگویم کش از من نیاید که باور نیاید جوابم فرستد کزین می چه جویی اگر باورم آید و گر نیاید ترا با غم خویشتن کار باشد که از تو جز این کار دیگر نیاید تو ای انوری گر نباشی چه باشد ازین هیچ طوفان همی برنیاید مرا خواندی ز در تو خستی از بام زهی بازی زهی بازی زهی دام از آن بازی که من می دانم و تو چه بازی‌ها تو پختستی و من خام تویی کز مکر و از افسوس و وعده چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام مها با این همه خوشی تو چونی ز زحمت‌های ما وز جور ایام چه می پرسم تو خود چون خوش نباشی که در مجلس تو داری جام بر جام مرا در راه دی دشنام دادی چنین مستم ز شیرینی دشنام همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید گر چنانست که از دلشدگان می‌پرسید گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید چشم دارم که من خسته‌ی دلسوخته را به نم چشم گهربار قلم یاد کنید هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید بلبل خسته‌ی بی برگ و نوا را آخر بنسیم گلی از باغ کرم یاد کنید سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید صبح رخ از پرده نمود ای غلام چند کنی گفت و شنود ای غلام دیر شد آخر قدحی می بیار چند زنم بانگ که زود ای غلام درد خرابات مپیمای کم هین که بسی درد فزود ای غلام در دلم آتش فکن از می که می آینه‌ی دل بزدود ای غلام آتش تر ده به صبوحی که عمر می‌گذرد زود چو دود ای غلام عمر تو چون اول افسانه‌ای هرچه همی بود نبود ای غلام روی زمین گر همه ملک تو شد در پی تو مرگ چه سود ای غلام پشت بده زانکه بلایی دگر هر نفست روی نمود ای غلام گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ گوی ز پیش تو ربود ای غلام دانه‌ی امید چه کاری که دهر دانه‌ی ناکشته درود ای غلام صد قدح خونش بباید کشید هر که دمی خوش بغنود ای غلام بر دل عطار فلک هر نفس صد در اندوه گشود ای غلام ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو در دهر سوکوار نباشد به حال من در شهر غمگسار نباشد بی‌نگ تو پیش رخت ز شرم بریزند رنگها صورتگران چین چو ببینند رنگ تو بر زان دل چو سنگ و بر همچو سیم خام آنکس خورد، که سیم بریزد به سنگ تو مپسند کشتن من مسکین، که بعد ازین مانند من شکار نیفتد به چنگ تو اکنون سپر چه سود؟ که بر دل گذار کرد پیکان تیر غمزه‌ی همچون خدنگ تو میدان فراخ یافته‌ای، اوحدی،ولی در وصل او عجب که رسد دست تنگ تو! ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت چون چنین است صنم پند مده عاشق را آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت آن کف بحر گهربخش وراء النهر است روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت ای به خطاها بصیر و جلد وملی نایدت از کار خویش، خود خجلی هیچ نیابی مرا ز پند و قران وز غزل و می به طبع در بشلی حاصل ناید به جسم و جان تو در از غزل و می مگر که مفتعلی چون عسلی شد زخانت زرد، چرا با غزل و می به طبع چون عسلی؟ از غزل و می چو تیر و گل نشود پشت چو چوگان و روی چون عسلی آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی او چو فرو هشت زیر پای تو را چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟ سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟ تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی هیچ نبودش گمان که تو ز گلی تازه گلی به درخت ولیک فلک زو همه بربود تازگی و گلی بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر ازمن اگر گفتمت که بر خللی ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد جز که به جعد سیه ز ننگ کلی مصحف و تسبیح را سپس چه نهی چون سپس بربط و می و غزلی؟ عاجز چونی ز خیر و حق و صواب ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟ چون به سجود و رکوع خم ندهی پشت شنیعت همی کند دغلی مجلس می را سبکتر از کدوی مزگت ما را گران‌تر از وحلی حله‌ی پیریت برفگند جهان نیست به از زهد و دین کنونت حلی مستحلا، پیر مستحل نسزد چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟ چونکه ندارد همیت باز کنون حلیت پیری ز جهل و مستحلی روز شتاب و خطا گذشت، کنون وقت صواب است و روز محتملی پیر پر آهستگی و حلم بود تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی نام نهی اهل علم و حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی رافضیم سوی تو و تو سوی من ناصبی نیست جای تنگ دلی ناصبیا، نیستت مناظره جز آنکه ز بوبکر به نبود علی علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی رخصت داده است مر تو را که بخور شهره امامت نبید قطربلی حبل خدائی محمد است چرا تو به رسن‌های خلق متصلی؟ رخصت و حیلت مهارهای تو شد تو سپس این مهارها جملی حیلت و رخصت هبل نهاد تو را تو تبع مکر حیله‌گر هبلی نیست امامی پس از رسول مرا کوفی نه موصلی و نه ختلی من ز رسول خدای بی‌بدلم با بدل خود تو رو که با بدلی لات و عزی و منات اگر ولی‌اند هرسه تو را، مر مرا علی است ولی ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است پای ندارد به پیش تو جدلی لشکر دیوند جمله اهل جدل تو جدلی را به حلق در اجلی خلق همه فتنه‌ی بر مثل‌اند تو ز پس مغز و معنی مثلی مغز تو داری و پوست اهل مثل از همگان تو نفور از این قبلی بی‌امل‌اند این خران ز دانه‌ی تو مردمی از کاه و دانه یا ابلی چون ز ستوری به مردمی نشوی ای پسر، و از خری برون نچلی عامه ستور است و فانی است ستور ای که خردمند مردم است ازلی باد ندارد خطر به پیش جبل ایشان بادند و تو مثل جبلی میر گر از مال و ملک با ثقل است تو ز کمال و ز علم با ثقلی چو آگاه شد زان سخن هفتواد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد بیامد که دژ را کند خواستار بران باره بر شد دمان شهریار بکوشید چندی نیامدش سود که بر باره‌ی دژ پی شیر بود وزان روی لشکر بیامد چو کوه بماندند با داغ و درد آن گروه چنین گفت زان باره شاه اردشیر که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر اگر گم شود از میان هفتواد نماند به چنگ تو جز رنج و باد که من کرم را دادم ارزیز گرم شد آن دولت و رفتن تیز نرم شنید آن همه لشکر آواز شاه به سر بر نهادند ز آهن کلاه ازان دل گرفتند ایرانیان ببستند با درد کین را میان سوی لشکر کرم برگشت باد گرفتار شد در میان هفتواد همان نیز شاهوی عیار اوی که مهتر پسر بود و سالار اوی فرود آمد از باره شاه اردشیر پیاده ببد پیش او شهرگیر ببردند بالای زرین لگام نشست از برش مهتر شادکام بفرمود پس شهریار بلند زدن پیش دریا دو دار بلند دو بدخواه را زنده بر دار کرد دل دشمن از خواب بیدار کرد بیامد ز قلب سپه شهرگیر بکشت آن دو تن را به باران تیر به تاراج داد آن همه خواسته شد از خواسته لشکر آراسته به دژ هرچ بود از کران تا کران فرود آوریدند فرمانبران ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر همی تاخت تا خره اردشیر بکرد اندران کشور آتشکده بدو تازه شد مهرگان و سده سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت بدان میزبانان بیدار بخت وزان جایگه رفت پیروز و شاد بگسترد بر کشور پارس داد چو آسوده‌تر گشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهر گور به کرمان فرستاد چندی سپاه یکی مرد شایسته‌ی تاج و گاه وزان جایگه شد سوی طیسفون سر بخت بدخواه کرده نگون چنین است رسم جهان جهان همی راز خویش از تو دارد نهان نسازد تو ناچار با او بساز که روزی نشیب است و روزی فراز چو از گفته‌ی کرم پرداختم دری دیگر از اردشیر آختم عاشقی دانی چه باشد؟ بی‌دل و جان زیستن جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟ از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟ بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟ مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟ از خودم دور افگنی، وانگاه گویی: خوش بزی بی‌دلان را مرگ باشد بی‌تو، ای جان، زیستن هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن بعد از این بی‌روی خوب یار نتوان زیستن بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم لاشه‌ی تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم بختیان را جرس از آه سحر بربندیم کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم تا به تیر سحری دست قدر بربندیم گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم کز بن کیسه‌ی او سود دگر بربندیم ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان تنگنای نفس از موج شرر بربندیم چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک روزن دیده به خوناب مگر بربندیم این سیه جامه عروسان را در پرده‌ی چشم حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم بام گردون بتوانیم شکست از تف آه راه غم را نتوانیم که در بربندیم نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم ناله مرغی است به پر نامه بر غصه‌ی ما مرغ را نامه‌ی سربسته به پر بربندیم بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری تا ز رخ پای تو را خرده‌ی زر بربندیم چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم بگذاریم زر چهره‌ی خاقانی را حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید قبله‌ی مادر و دستور پدر بود رشید دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد اجری کام ز دیوان مرادم نرسید چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد روز عمر است به شام آمده و من چو شفق غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد شهر بند فلکم خسته‌ی غوغای غمان چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد گریه چون دایه‌ی گه گیر کز او شیر سپید به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم گه ز خوان پایه‌ی غم قوت دگر می‌نرسد از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد شمسه‌ی گوهر و شمع دل سرگشته‌ی من که زوال آمدش از طالع برگشته‌ی من مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم شبروان بار ز منزل به سحر بربندند من سر بار تظلم به سحر باز کنم ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر چکنم تا گره‌ی ناله ز بر باز کنم آه من حلقه شود در بر و من حلقه‌ی آه می‌زنم بر در امید مگر باز کنم زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم رشته‌ی جان که چو انگشت همه تن گره است به کدامین سر انگشت هنر باز کنم غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم نزنم بامزد لهو و در کام که من سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم پس در این حال چه درهای حذر بازکنم خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم چشم درد عدمم باد اگر باز کنم از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست خانه آتش زده بینند چو در باز کنم بروم با سر خاکین به سر خاک پسر کفن خونین از روی پسر باز کنم ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم چون قلم تخته‌ی زیر تو حلی‌دار کنم لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم اول از کندن بنیاد هنر درگیرم چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب اول از جیب وشاقان بطر درگیرم پشت من چون قلم توست که مادر بشکست که بدین پشت قباهای بطر درگیرم چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم آفتاب منی و من به چراغت جویم خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم هر چراغی که به باد نفسش بنشانم باز هم در نفس از تف جگر درگیرم چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو برنشینم در میدان قدر درگیرم دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه به سیه خانه‌ی چرخ آیم و در درگیرم آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد کرزوی تو کنم نوحه‌ی تر درگیرم چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر تا شریکان تو را بیش نبیند در راه از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر چشمه‌ی نورمنا خاک چه ماوی گه توست که فدای سر خاک تو پدر باد پدر تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر تا که دست قدر از دست تو بربود قلم کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل از دل مادر تو سوخته تر باد پدر چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت هر زمان نامزد درد دگر باد پدر پسری کرزوی جان پدر بود گذشت تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر ای ترک من امروز نگویی به کجایی تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی چون با دگری من بگشایم، تو ببندی ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفته‌ی خویش چرایی ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی من در دگران زان نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی بی‌خدمت و بی‌جهد به نزد ملک شرق کس را نبود مرتبت و کامروایی شاه ملکان پیشرو بارخدایان ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد از مملکتش تا ابدالدهر جدایی این مملکت خسرو تایید سمائیست باطل نشود هرگز تایید سمائی ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد بس شهره بود در ملکان نیک وفایی گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی، ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی، از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل با حاشیه‌ی خویش و غلامان سرایی الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه شد بوی و بها از همه بویی و بهایی چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی کار مدد و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوایی امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون ور چه به زمین درشد چون مردم مائی فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد بر بندگی خویش بیکباره گوایی زان روز مرائی شد و گشته ست سبکدل سالار، سبکدل نشود میرمرائی ای بار خدا و ملک بار خدایان شاه ملکانی و پناه ضعفایی در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست از اهل بقایی تو و در دار فنایی چون ایزد شاید ملک هفت سموات بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمه‌ی دیگر بگشایی زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی آنکس که دغایی کند او با ملک ما زو باز نگردد ملک ما به دغایی تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل تا رنگ دهد وسمه‌ی رومی و الایی جاوید بزی بارخدایا به سلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی جان منست او هی مزنیدش آن منست او هی مبریدش آب منست او نان منست او مثل ندارد باغ امیدش باغ و جنانش آب روانش سرخی سیبش سبزی بیدش متصلست او معتدلست او شمع دلست او پیش کشیدش هر که ز غوغا وز سر سودا سر کشد این جا سر ببریدش هر که ز صهبا آرد صفرا کاسه سکبا پیش نهیدش عام بیاید خاص کنیدش خام بیاید هم بپزیدش نک شه هادی زان سوی وادی جانب شادی داد نویدش داد زکاتی آب حیاتی شاخ نباتی تا به مزیدش باده چو خورد او خامش کرد او زحمت برد او تا طلبیدش هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی نک محک عشق آمد کو سالت کو جوابت مهتر تجار بودی خویش قارون می‌نمودی خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی می‌خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت مخلص و معنی این‌ها گر چه دانی هم نهان کن اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت ای برده اختیارم تو اختیار مایی من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد غم این قدر نداند کخر تو یار مایی من باغ و بوستانم سوزیده خزانم باغ مرا بخندان کخر بهار مایی گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی پس چیست زاری تو چون در کنار مایی گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی آن راز را نهان کن چون رازدار مایی ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته تو نور کردگاری یا کردگار مایی از آب و گل بزادی در آتشی فتادی سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست کزو شامه مشک تتار می‌شنوم بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم حدیث این دل شوریده بین که موی بموی از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم هنوز دعوی منصور همچنان باقیست چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم سرشک دیده‌ی خواجو که آب دجله برد حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم چار هندو در یکی مسجد شدند بهر طاعت راکع و ساجد شدند هر یکی بر نیتی تکبیر کرد در نماز آمد بمسکینی و درد مذن آمد از یکی لفظی بجست کای مذن بانگ کردی وقت هست گفت آن هندوی دیگر از نیاز هی سخن گفتی و باطل شد نماز آن سیم گفت آن دوم را ای عمو چه زنی طعنه برو خود را بگو آن چهارم گفت حمد الله که من در نیفتادم بچه چون آن سه تن پس نماز هر چهاران شد تباه عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه ای خنک جانی که عیب خویش دید هر که عیبی گفت آن بر خود خرید زانک نیم او ز عیبستان بدست وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست مرهمت بر خویش باید کار بست عیب کردن خویش را داروی اوست چون شکسته گشت جای ارحمواست گر همان عیبت نبود ایمن مباش بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش لا تخافوا از خدا نشنیده‌ای پس چه خود را ایمن و خوش دیده‌ای سالها ابلیس نیکونام زیست گشت رسوا بین که او را نام چیست در جهان معروف بد علیای او گشت معروفی بعکس ای وای او تا نه‌ای ایمن تو معروفی مجو رو بشوی از خوف پس بنمای رو تا نروید ریش تو ای خوب من بر دگر ساده‌زنخ طعنه مزن این نگر که مبتلا شد جان او در چهی افتاد تا شد پند تو تو نیفتادی که باشی پند او زهر او نوشید تو خور قند او شبی خوش همچو صبح زندگانی نشاط‌افزا چو ایام جوانی ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده حوادث پای در دامن کشیده درین بستان‌سرای پر نظاره نمانده باز جز چشم ستاره سگان را طوق گشته حلقه‌ی دم در آن حلقه ره فریادشان گم ستاده از دهل کوبی دهل‌کوب هجوم خواب دستش بسته بر چوب نکرده موذن از گلبانگ یا حی فراش غفلت شب‌مردگان طی زلیخا آن به لب‌ها شکر ناب شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب سرش سوده به بالین جعد سنبل تنش داده به بستر خرمن گل ز بالین سنبلش در هم شکسته به گل تار حریرش نقش بسته به خوابش چشم صورت‌بین غنوده ولی چشم دگر از دل گشوده درآمد ناگه‌اش از در جوانی چه می‌گویم جوانی نی، که جانی همایون پیکری از عالم نور به باغ خلد کرده غارت حور کشیده‌قامتی چون تازه‌شمشاد به آزادی، غلام‌اش سرو آزاد زلیخا چون به رویش دیده بگشاد به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد جمای دید از حد بشر دور ندیده از پری، نشنیده از حور ز حسن صورت و لطف شمایل اسیرش شد به یک‌دل نی، به صد دل ز رویش آتشی در سینه افروخت وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت بنامیزد! چه زیبا صورتی بود که صورت کاست واندر معنی افزود از آن معنی اگر آگاه بودی، یکی از واصلان راه بودی ولی چون بود در صورت گرفتار نشد در اول از معنی خبردار همه دربند پنداریم مانده به صورت‌ها گرفتاریم مانده در اقصای گیتی بگشتم بسی بسر بردم ایام با هر کسی تمتع به هر گوشه‌ای یافتم ز هر خرمنی خوشه‌ای یافتم چو پاکان شیراز، خاکی نهاد ندیدم که رحمت بر این خاک باد تولای مردان این پاک بوم برانگیختم خاطر از شام و روم دریغ آمدم زان همه بوستان تهیدست رفتن سوی دوستان بدل گفتم از مصر قند آورند بر دوستان ارمغانی برند مرا گر تهی بود از آن قند دست سخنهای شیرین‌تر از قند هست نه قندی که مردم بصورت خورند که ارباب معنی به کاغذ برند چو این کاخ دولت بپرداختم بر او ده در از تربیت ساختم یکی باب عدل است و تدبیر و رای نگهبانی خلق و ترس خدای دوم باب احسان نهادم اساس که منعم کند فضل حق را سپاس سوم باب عشق است و مستی و شور نه عشقی که بندند بر خود بزور چهارم تواضع، رضا پنجمین ششم ذکر مرد قناعت گزین به هفتم در از عالم تربیت به هشتم در از شکر بر عافیت نهم باب توبه است و راه صواب دهم در مناجات و ختم کتاب به روز همایون و سال سعید به تاریخ فرخ میان دو عید ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج که پر در شد این نامبردار گنج بمانده‌ست با دامنی گوهرم هنوز از خجالت سر اندر برم که در بحر لل صدف نیز هست درخت بلندست در باغ و پست الا ای هنرمند پاکیزه خوی هنرمند نشنیده‌ام عیب جوی قبا گر حریرست و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان تو گر پرنیانی نیابی مجوش کرم کار فرمای و حشوم بپوش ننازم به سرمایه‌ی فضل خویش به دریوزه آورده‌ام دست پیش شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم تو نیز ار بدی بینیم در سخن به خلق جهان آفرین کار کن چو بیتی پسند آیدت از هزار به مردی که دست از تعنت بدار همانا که در پارس انشای من چو مشک است کم قیمت اندر ختن چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان چو خرما به شیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی در اوست آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان صف مژگان درازت که پر آن تیر است رتبه‌ی عشق رقیب از نگهش یافته‌ای که ز نظاره‌ی او رنگ تو بی‌تغییر است تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان پیش رخسار تو خطیست که بی‌تحریر است کرده صد کار فزون در دل تو ناله‌ی من چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است در مهمات اسیران که به جان در گروند آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است فخر دین یک التماسست از توام روزها شد تا همی پنهان کنم خرده اکنون در میان خواهم نهاد بر تو و بر خویشتن آسان کنم کبشکی داری اگر بخشی به من خویشتن در پیش تو قربان کنم شکرهای آن کنم وانگاه چه تا به کی تا کائنا من کان کنم ور بفرمایی که دندان برکشم سهل باشد برکشم فرمان کنم بر میانم گر معد نبود خلال چوبکی یابم که در دندان کنم لیک از این پس در میان دوستانت بس مساوی کز برای آن کنم چیزهایی گویمت حقا که سگ نان نبوید نیز اگر بر نان کنم روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم هر منزلی و ماهی من اختری ندارم غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم امید را بجز غم سرمایه‌ای نبینم خورشید را بجز دل نیلوفری ندارم زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم با بدتری بسازم چون بهتری ندارم ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم خاقانی غریبم، در تنگنای شروان دارم هزار انده و انده بری ندارم یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان جز پهلوان ایران یاری‌گری ندارم می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار بس که دل را در غمش سرچشمه‌ی خون کرده‌اند حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی در آرزوی رویت ای آرزوی جانم دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی بشکن به سر زلفت این بند گران از دل بر پای دل مسکین این بند گران تا کی دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی گر عاشق دلداری ور سوخته‌ی یاری بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی گفتی به امید تو بارت بکشم از جان پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی عطار همی بیند کز بار غم عشقش عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی چو آن کان کرم ما را شکارست به هر دم هدیه ما را ده هزارست که ما را نردبان زرین و سیمین نهد چون قصد ما بر بام یارست بلادری‌ست در عالم نهانی که بر ما گنج و بر بیگانه مارست به پیش ما خزینه سیم مشمر که ما را زر و سیم بی‌شمارست ز پروانه اگر این افترا بود دو صد چندین ز دست شهریارست یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه خاک بیزی دید سر بر خاک راه کرده بد هر جای کوهی خاک بیش شاه چون آن دید، بازو بند خویش در میان کوه خاک او فکند پس براند آنگاه چون بادی سمند پس دگر شب باز آمد شهریار دید او را همچنین مشغول کار گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی ده خراج عالم آسان یافتی همچنان بس خاک می‌بیزی تو باز پادشاهی کن که گشتی بی‌نیاز خاک بیزش گفت آن زین یافتم آن چنان گنجی نهان زین یافتم چون ازین در دولتم شد آشکار تا که جان دارم مرا اینست کار مرد این ره باش تا بگشایدت سر متاب از راه تا بنمایدت بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست تو طلب کن زانک این در بسته نیست بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد که این حدیقه بب روان نمی‌ارزد شقایق چمن بوستانسرای امل بخار و خاشه‌ی این خاکدان نمی‌ارزد خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد قرار گیر زمانی که ملک روی زمین به بیقراری دور زمان نمی‌ارزد سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر بپاس یکشبه‌ی پاسبان نمی‌ارزد فروغ مشعله‌ی بارگاه سلطانان بتیرگی شبان شبان نمی‌ارزد ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد بدین طبقچه‌ی سیم این دو قرص عالمتاب بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل بفکر کردن سود و زیان نمی‌ارزد زبان ببند که دل برگشایدت خواجو که ملک نطق بتیغ زبان نمی‌ارزد فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرف گرفت آستینش که خیز ندانی که برتر مقام تو نیست فروتر نشین، یا برو، یا بایست نه هرکس سزاوار باشد به صدر کرامت به فضل است و رتبت به قدر دگر ره چه حاجت به پند کست؟ همین شرمساری عقوبت بست به عزت هر آن کو فروتر نشست به خواری نیفتد ز بالا به پست به جای بزرگان دلیری مکن چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن چو دید آن خردمند درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ چو آتش برآورد بیچاره دود فروتر نشست از مقامی که بود فقیهان طریق جدل ساختند لم و لا اسلم درانداختند گشادند بر هم در فتنه باز به لا و نعم کرده گردن دراز تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند در هم به منقار و چنگ یکی بی خود از خشمناکی چو مست یکی بر زمین می‌زند هر دو دست فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ کهن جامه در صف آخرترین به غرش درآمد چو شیر عرین بگفت ای صنا دید شرع رسول به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول دلایل قوی باید و معنوی نه رگهای گردن به حجت قوی مرا نیز چوگان لعب است و گوی بگفتند اگر نیک دانی بگوی به کلک فصاحت بیانی که داشت به دلها چو نقش نگین برنگاشت سر از کوی صورت به معنی کشید قلم در سر حرف دعوی کشید بگفتندش از هر کنار آفرین که بر عقل و طبعت هزار آفرین سمند سخن تا به جایی براند که قاضی چو خر در وحل بازماند برون آمد از طاق و دستار خویش به اکرام و لطفش فرستاد پیش که هیهات قدر تو نشناختیم به شکر قدومت نپرداختیم دریغ آیدم با چنین مایه‌ای که بینم تو را در چنین پایه‌ای معرف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد بر سرش به دست و زبان منع کردش که دور منه بر سرم پای بند غرور که فردا شود بر کهن میزران به دستار پنجه گزم سرگران چو مولام خوانند و صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر تفاوت کند هرگز آب زلال گرش کوزه زرین بود یا سفال؟ خرد باید اندر سر مرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز کس از سر بزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز میفراز گردن به دستار و ریش که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش به صورت کسانی که مردم وشند چو صورت همان به که دم درکشند به قدر هنر جست باید محل بلندی و نحسی مکن چون زحل نی بوریا را بلندی نکوست که خاصیت نیشکر خود در اوست بدین عقل و همت نخوانم کست وگر می‌رود صد غلام از پست چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی چو بر داشتش پر طمع جاهلی مرا کس نخواهد خریدن به هیچ به دیوانگی در حریرم مپیچ خبزدو همان قدر دارد که هست وگر در میان شقایق نشست نه منعم به مال از کسی بهترست خر ار جل اطلس بپوشد خرست بدین شیوه مرد سخنگوی چست به آب سخن کینه از دل بشست دل آزرده را سخت باشد سخن چو خصمت بیفتاد سستی مکن چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فرو شوید از دل غبار چنان ماند قاضی به جورش اسیر که گفت ان هذا لیوم عسیر به دندان گزید از تعجب یدین بماندش در او دیده چون فرقدین وزان جا جوان روی همت بتافت برون رفت و بازش نشان کس نیافت غریو از بزرگان مجلس بخاست که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟ نقیب از پیش رفت و هر سو دوید که مردی بدین نعت و صورت که دید؟ یکی گفت از این نوع شیرین نفس در این شهر سعدی شناسیم و بس بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت شادی به روزگار گدایان کوی دوست بر خاک ره نشسته به امید روی دوست گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست ناچار هر که دل به غم روی دوست داد کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست چون ز بغداد و لب دجله دلم یار کند دامنم را چو لب دجله‌ی بغداد کند هیچ کس نیست که از یار سفر کرده‌ی من برساند خبری خیر و دلم شاد کند هرگز از یاد من خسته فراموش نشد آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند خانه‌ی عمر مرا عشق ز بنیاد بکند عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟ گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند من که به حکم تو درین کارگاه از عدم این سو ، زده‌ام بارگاه به که چو آوردی و بازم بری هم به سوی خویش فرازم بری سر مرا چون همه داننده‌ای باز رهانم که رهاننده‌ای گر چه تن من ز پی سوز راست رحمت تو از پی این روز راست از عمل خود چو نشینم خجل ذیل کرم پوش برین تنگ دل هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته خورشید حمل رویت دریای عسل خویت هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته این دل ز هوای تو دل را به هوا داده وین جان ز لقای تو برج حملی گشته شنیدم که وقتی گدا زاده‌ای نظر داشت با پادشا زاده‌ای همی رفت و می‌پخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام ز میدانش خالی نبودی چو میل همه وقت پهلوی اسبش چو پیل دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند رقیبان خبر یافتندش ز درد دگر باره گفتندش این جا مگرد دمی رفت و یاد آمدش روی دوست دگر خیمه زد بر سر کوی دوست غلامی شکستش سر و دست و پای که باری نگفتیمت ایدر میای دگر رفت و صبر و قرارش نبود شکیبایی از روی یارش نبود مگس وارش از پیش شکر بجور براندندی و بازگشتی بفور کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ! بگفت این جفا بر من از دست اوست نه شرط است نالیدن از دست دوست من اینک دم دوستی می‌زنم گر او دوست دارد وگر دشمنم ز من صبر بی او توقع مدار که با او هم امکان ندارد قرار نه نیروی صبرم نه جای ستیز نه امکان بودن نه پای گریز مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم نهد در طناب نه پروانه جان داده در پای دوست به از زنده در کنج تاریک اوست؟ بگفت ار خوری زخم چوگان اوی؟ بگفتا به پایش درافتم چو گوی بگفتا سرت گر ببرد به تیغ؟ بگفت این قدر نبود از وی دریغ مرا خود ز سر نیست چندان خبر که تاج است بر تارکم یا تبر مکن با من ناشکیبا عتیب که در عشق صورت نبندد شکیب چو یعقوبم اردیده گردد سپید نبرم ز دیدار یوسف امید یکی را که سر خوش بود با یکی نیازارد از وی به هر اندکی رکابش ببوسید روزی جوان برآشفت و برتافت از وی عنان بخندید و گفتا عنان برمپیچ که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند گرم جرم بینی مکن عیب من تویی سر برآورده از جیب من بدان زهره دستت زدم در رکاب که خود را نیاوردم اندر حساب کشیدم قلم در سر نام خویش نهادم قدم بر سر کام خویش مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که آری به شمشیر دست؟ تو آتش به نی در زن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوق الا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوق فتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجوران وفوق النوق خیمات و فی الخیمات معشوق سزد گردست گیریدم که کار از دست بیرون شد اخلائی اغیثونی وثوب الصبر ممزوق مقیم از گلشن طبعم نسیم شوق می‌آید ومن راسی الی رجلی حدیث العشق منموق کجا از روضه‌ی رضوان چنان حوری برون آید لطیف الکشح ممسوخ من الفردوس مسروق بکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدم نصیبی منه هجران و غیری منه مرزوق خوشا با دوستان خواجو شراب وصل نوشیدن و بالطالسات والکاسات مصبوح و مغبوق آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد از سیل اشک بر سر طوفان واقعه خوناب قبه قبه به شکل حباب شد چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت از دیده‌ی نظارگیان در نقاب شد دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد دفع قضا به آه شب کندرو کنید هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد گر آتش درشت عذابی است بر نبات آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد ربع زمین بسان تب ربع برده پیر از لرزه و هزاهز در اضطراب شد کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ پر عقاب آفت جان عقاب شد افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت اجرام را وقایه‌ی ظلمت حجاب شد ماتم سرای گشت سپهر چهارمین روح الامین به تعزیت آفتاب شد از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد دوش آن زمان که طره‌ی شب شانه کرد چرخ موی سپید دهر به عنبر خضاب شد بی‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل شب موی گشت و ماه کمانچه‌ی رباب شد دیدم صف ملائکه‌ی چرخ نوحه‌گر چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت دردا که کارهای خراسان ز آب شد گردون سر محمد یحیی به باد داد محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد ای آفتاب حربه‌ی زرین مکش که باز شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان در گردن محمد یحیی طناب شد ای آدم الغیاث که از بعد این خلف دار الخلافه‌ی تو خراب و یباب شد ای عندلیب گلشن دین زار نال زار کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ کن بوتراب علم به زیر تراب شد خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد آن کعبه وفا که خراسانش نام بود اکنون به پای پیل حوادث خراب شد عزمت که زی جناب خراسان درست بود برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار چون طالع تو نامزد انقلاب شد در حبس گاه شروان با درد دل بساز کان درد راه توشه‌ی یوم الحساب شد گل در میان کوره بسی درد سر کشید تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار کان دلوها درید و رسن‌ها ز تاب شد دولت به روزگار تواند اثر نمود حصرم به چار ماه تواند شراب شد فتح سعادت از سر عزلت برآیدت کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد سیمرغ را خلیفه‌ی مرغان نهاده‌اند هر چند هم لباس خلیفه‌ی غراب شد معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر با هر فسرده‌ای به وفا هم رکاب شد اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست انگشت کوچک است که جای حساب شد از طمطراق این گره تر مترس از آنک باد است کو دهل زن خیل سحاب شد بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده آمین چه می‌کنی که دعا مستجاب شد در راه تو مردانند از خویش نهان مانده بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده در قبه‌ی متواری لایعرفهم غیری محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده در عالم ما و من نی ما شده و نی من در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم صد دایره عرش آسا در نقطه‌ی جان مانده چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون از خوف شده مویی در خط امان مانده بشکسته دلیران را از چست سواری پشت مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده تا راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده در سفر عشق چنان گم شدم کز نظر هر دو جهان گم شدم نام و نشانم ز دو عالم مجوی کز ورق نام و نشان گم شدم هیچ کسم نیز نبیند دگر کز خطوات تن و جان گم شدم جامه‌دران اشک فشان آمدم رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم چون همه از گم شدگی آمدند گم شدگی جستم از آن گم شدم بار امانت چو گران بود و صعب من سبک از بار گران گم شدم گم شدم و گم شدم و گم شدم خود چه شناسم که چه سان گم شدم سایه‌ی یک ذره چه سان گم شود در بر خورشید چنان گم شدم بحر شغبناک چو گشت آشکار بر صفت قطره نهان گم شدم قطره بدم بحر به من باز خورد تا خبرم بد به میان گم شدم شد همگی هستی عطار نیست تا ز میان همگان گم شدم مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد که برده‌ی عشرتم از خاطر و نشاط از یاد مرا تبی است که گر از درون برون افتد به نبض من نتواند طبیب دست نهاد مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی به آه سرد گدازنده دل فولاد مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد مدام دلم همی آرد از مجره‌ی فلک که مرغ روح من خسته را شود صیاد همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر که در دلم نگذارد بنای عیش آباد اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید ور از وطن نروم هست جای استبعاد منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم منم ز شست قدر خورده‌ی ناوک بیداد نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع تمام عکس مرام و همه نقیض مراد ز افتراق احبا میان ما و سرور قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد میانه‌ی من و عیش اتصال طرفه‌ترست ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد به سست طالعی من ندیده فرزندی قضا که هست عروس زمانه را داماد نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص نه یار من افکار فردی از افراد به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد نداشتم چو درین کهنه دودمان امید که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد سمند عزم برانگیختم که یک باره رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش ز مقتدای زمان نا نموده استمداد سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد در یگانه دریای اجتهاد که هست به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد دروس نافع او در نهایت تنقیح که بهتر از همه داند قواعد ارشاد کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان به نور تبصره از رای مقنع و قاد بود ز لمعه‌ی مصباح ذات کامل او هزار منهج ایضاح در طریق رشاد توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد به لطف منطق او اهل علم را تصدیق که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد زهی به عقل مکمل عقول را استاد تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است که در طریق حساب از الوف بر آحاد خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو چنان که دعوی پروردگار از شداد جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت درین دیار که بازار شاعریست کساد از آن عقاید ارباب دین باوست درست که داد داوری و عدل در شرایع داد زمان زمان فقها را ز قولش استدلال نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد بود بدیع کلام مفید مختصرش چو در بیان معانی کند نکات ایراد به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل توراست خاصه که داری کمال استعداد محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان که هست اجمل اذکار و افضل اوراد ایا مه فلک سروری که امر توراست فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر به پای بوس سگان در تو دیر افتاد ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد ولی به غلغله‌ی کوس مدحتت فکنم خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح مثال دولت شه قوتش مضاعف باد مرا دانه‌ی دل بر آتش فتاده است از آن نعره‌ی من چنین خوش فتاده است به هفت آسمان هشتمین در فزایم ز دود دلی کاسمان‌وش فتاده است من آن آب نادیه نخل بلندم که از جان من در من آتش فتاده است غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است دلم عافیت می‌شمارد بلا را بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است امیدم به اندازه‌ی دل رسیده است خدنگم به بالای ترکش فتاده است منم خرم و یک فتاده است نقشم شما غمگن و نقشتان شش فتاده است بر اسب بلا من به منزل رسیدم کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی که گیتی چو دریا مشوش فتاده است عجب کعبتینی است بی‌نقش گیتی ولی تخت نردش منقش فتاده است منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه در شهر خویش بنشین بالخیر والسلامه آن قوم بی‌کرم را یک بار آزمودی « من جرب المجرب حلت به الندامه » رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم وز تو این معنی نهانی می‌کنم شرم باد از کار خویشم تا چرا بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم تو نه و من در جهان زندگان راستی باید گرانی می‌کنم صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر حیلتی چونین که دانی می‌کنم از غمم شادی و تا بشنیده‌ام از غم خود شادمانی می‌کنم در همه راه تمنا کردمی بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم ای مانده من از جمال تو فرد هجران تو جفت محنتم کرد چشمیست مرا و صدهزار اشک جانیست مرا و یک جهان درد گردون کبودپوش کردست در هجر تو آفتاب من زرد در کار تو من هنوز گرمم هان تا نکنی دل از وفا سرد جفت غمم و خوشست آری اندی که منم ز درد تو فرد با منت چون تویی توان ساخت زهر غم چون تویی توان خورد سپیده‌دم علم صبح چون روان کردند زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند مدبران امور فلک ز راه ختن به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ غراب را به شب آواره ز آشیان کردند ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند مسافران سماوی به خطه‌ی مغرب هزیمت از طرف راه کهکشان کردند ز زنگ آینه‌ی صبح زان نفس شد پاک که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر نثار چتر شهنشاه کامران کردند کشید تیر بر اعدای دولت سلطان مبارزان ختن روی در جهان کردند سحر ز شعله‌ی خورشید دشمنانش را چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم دعای دولت شاه از میان جان کردند سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر ز گرد سم سمند خدایگان کردند جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم که بخت و دولت بر درگهش قران کردند شهنشهی که ز دیوان کبریا او را خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند نظام خدمت او چرخ توامان بستند کمند طاعت او طوق اختران کردند ضمیر روشن و رای مبارک او را بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند جهان پناها دست و دلت ز روی کردم جهانیانرا تا حشر میهمان کردند ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل مدبران قضا و قدر ضمان کردند جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف چو التجا به چنین دولت جوان کردند ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال نخست بر سر خصم تو امتحان کردند در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا بنای شش جهت و هفت آسمان کردند علو جاه ترا شاهی زمین دادند سپاه عدل ترا حامی زمان کردند چو قصر قدر تو میساختند روز ازل حضیص پایه‌ی او فرق فرقدان کردند فراز بام جلال تو پیر گردون را چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه حکایتی که ز دارا و اردوان کردند شدند غرق حیا پیش ابر احسانت کسان که قصه‌ی دریا و وصف کان کردند جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش مقر معدلت و منزل امان کردند طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای لاله را این همه در سایه‌ی ریحان مگذار زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار منکه از پسته و بادام تو دورم باری دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست گودگر باد صبا را بگلستان مگذار منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا عام را گرد سراپرده‌ی سلطان مگذار ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی تعال یا مدد العیش و السرور تعال تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح سقا جودک فی الفقر منتهی الاقبال تعال انک عیسی فاحی موتانا تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال تعال انک داوود فاتخذ زردا تصون مهجتنا من اصابه الانصال تعال انک موسی تشق بحر ردی لکی تغرق فرعون سییء الافعال تعال انک نوح و نحن فی الطوفان اما سفینه نوح تعد للاهوال فهم صفاتک لکن تصورت بشرا فکم لفضلک امثالهم بلا امثال یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی و فی وجودک دنیاه باطل و محال دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد اثر نماند ز من در غم تو این عجب است که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد بد است کار من از فرقت تو وین بد را هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر ز بی‌زری است که کارم چو زر نمی‌گردد مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد کدام روز که پیش در تو خاقانی شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو کمد او در بر من با وی ماننده شدم شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم دلبر من عین کمالست و بس چهره‌ی او اصل جمالست و بس بر سر کوی غم او مرد را هر چه نشانست و بالست و بس در ره او جستن مقصود از او هم به سر او که محالست و بس از همه خوبی که بجویی ز دوست بوسه ای از دوست حلالست و بس چند همی پرسی دین تو چیست دین من امروز سوالست و بس نزد تو اقبال دوامست و عز نزد من اقبال زوالست و بس حالی یابم چو کنم یاد ازو دین من آن ساعت حالست و بس پرده منم پیش چو برخاستم از پس آن پرده وصالست و بس حیف از فاطمه آن نخل جوان که خم از باد اجل شد ناگاه حیف از آن گوهر ارزنده که بود در جهان خیل نکویان را شاه حیف از آن شمع فروزنده که بود پرتو آن طرب‌افزا غم‌گاه بود از پاکی طینت تا بود عفتش همدم و عصمت همراه بود ذیل وی از آلایش دور پاک دامان وی از لوث گناه روز و شب تا به جهان داشت مقام بود آن رشک خور و خجلت ماه خرم از چهره‌اش این هفت اقلیم روشن از عارضش این نه خرگاه چون شد آن سرو قد لاله عذار از سموم اجلش حال تباه سرو ازین غصه به بر جامه درید لاله زین غم ز سرافکنده کلاه ریخت در فرقتش آن خاک بسر کرد در ماتمش این جامه سیاه چون شد از دار فنا سوی بهشت جانش از شوق ملاقات الله رخت بربست از این غمخانه بار بگشاد در آن عشرتگاه کلک هاتف پی تاریخ نوشت رفت از دار فنا فاطمه آه در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار زهد من شکست چون مرا می‌دید دل برخاسته دل ز من بربود و درجانم نشست خنجر خون‌ریز او خونم بریخت ناوک سر تیز او جانم بخست آتش عشقش ز غیرت بر دلم تاختن آورد همچون شیر مست بانگ بر من زد که ای ناحق شناس دل به ما ده چند باشی بت‌پرست گر سر هستی ما داری تمام در ره ما نیست گردان هرچه هست هر که او در هستی ما نیست شد دایم از ننگ وجود خویش رست می‌ندانی کز چه ماندی در حجاب پرده‌ی هستی تو ره بر تو بست مرغ دل چون واقف اسرار گشت می‌طپید از شوق چون ماهی بشست بر امید این گهر در بحر عشق غرقه شد وان گوهرش نامد به دست آخر این نومیدی ای عطار چیست تو نه ای مردانه همتای تو هست برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب سهل باشد ملک دل زیر و زبر زاشوب عشق ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن می‌رود پیوسته صدا به رو کمانش در رکاب عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی سود و سرمایه‌ی دین بر سر بازار کنی شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی آن نه کام است که ناکام بجا بگذری وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی سهو کارا به تک خاک همی باید خفت طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه به چه شادی خرفا خنده‌ی بسیار کنی تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ عنکبوتانه کجا پرده‌ی احرار کنی این همه دانی و کارت همه بی وجه بود خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی خویش و همسایه‌ی تو گرسنه وز پر طمعی نفروشی به کسی غله در انبار کنی جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشه‌ی آن تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین وانگه از ناز به مرغ و بره پرواز کنی مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند به تعزز سزد ار در همه نظار کنی نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا اول آن به که طلبکاری عطار کنی الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی نبیند خنده جان را مگر که دیده جان‌ها نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی ز عریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی برو می‌چر چو استوران در این مرعای شهوانی مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی کز این جمله اشارت‌ها هم از کشتی هم از دریا مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی ای صدف لعل تو حقه‌ی در یتیم عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم در یتیم توام تا که درآمد به چشم چشمه‌ی چشمم بماند غرقه‌ی در یتیم زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم چون سر زلف تو را باد پریشان کند جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم تیره گلیم توام رشته‌ی صبرم متاب چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم برد لب لعل تو از بر عطار دل تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی دشنام تو خریده ارزان خران به جانی آشفته‌ی رخ تو هرجا که ماهرویی دلداه‌ی لب تو هر جا که دلستانی گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی جان‌های تنگ بسته برهم نهم جهانی تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی چون تو میان نداری من با کنار رفتم چون دست درکش آرد کس با چنان میانی تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی کرده روان به کنعان از مشک کاروانی دیری است تا دل من از درد توست سوزان آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید کز سود کردن تو نبود مرا زیانی وقت بهار خواهم در نور شمع رویت من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر صوف برکش ز سر و باده صافی درکش سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟ یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟ سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک نروم جز به جهانی که جهان تو بود تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود! چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست بر ورود خبر و حکم روان تو بود هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود دیده در کل مکان گر چه ترا می‌بیند من نخواهم که بجز دیده مکان تو بود می‌کنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود مرشدی را ملامتی افتاد در مریدان قیامتی افتاد به خصومت میان فرو بستند وز پی خصم او برون جستند زان مریدان یکی که داناتر به فنون هنر تواناتر در تحمل ز بس تمام که بود بنجنبید از آن مقام که بود حاضری چون دلش شکیبا دید از وی آن حال را نه زیبا دید گفت: حقی که در شمار آید این چنین روز را به کار آید آنمریدش جواب داد که: باش دل خویش و درون ما مخراش شیخ را از من این نباشد چشم بر من از خامشی نگیرد خشم رنج او چون هبا توان کردن خرقه دیگر قبا توان کردن باز چون تخم فتنه پاشد شیخ با مریدان چه کرده باشد شیخ؟ تا کسی راسخ و امین نبود لایق صحبتی چنین نبود گر تو خواهی که کار دین سازی بار دنیی ز خود بیندازی نقش لوح خودی چو بتراشی قلمش رخ نهد به جماشی گر کند بر تو بی‌ادب انکار تو بکوش و ادب نگه میدار ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا هیهات چنان رویی یابند به بی‌رویی در عین نظر بنشین چون مردمک دیده در خویش بجو ای دل آن چیز که می‌جویی بگریز ز همسایه گر سایه نمی‌خواهی در خود منگر زیرا در دیده خود مویی گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی ور بر لب دریایی چون روی نمی‌شویی هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات که ایمنی از غرقه در آب حیات گوید احمد گر یقینش افزون بدی خود هوایش مرکب و مامون بدی هم‌چو من که بر هوا راکب شدم در شب معراج مستصحب شدم گفت چون باشد سگی کوری پلید جست او از خواب خود را شیر دید نه چنان شیری که کس تیرش زند بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند کور بر اشکم رونده هم‌چو مار چشمها بگشاد در باغ و بهار چون بود آن چون که از چونی رهید در حیاتستان بی‌چونی رسید گشت چونی‌بخش اندر لامکان گرد خوانش جمله چونها چون سگان او ز بی‌چونی دهدشان استخوان در جنابت تن زن این سوره مخوان تا ز چونی غسل ناری تو تمام تو برین مصحف منه کف ای غلام گر پلیدم ور نظیفم ای شهان این نخوانم پس چه خوانم در جهان تو مرا گویی که از بهر ثواب غسل ناکرده مرو در حوض آب از برون حوض غیر خاک نیست هر که او در حوض ناید پاک نیست گر نباشد آبها را این کرم کو پذیرد مر خبث را دم به دم وای بر مشتاق و بر اومید او حسرتا بر حسرت جاوید او آب دارد صد کرم صد احتشام که پلیدان را پذیرد والسلام ای ضیاء الحق حسام‌الدین که نور پاسبان تست از شر الطیور پاسبان تست نور و ارتقاش ای تو خورشید مستر از خفاش چیست پرده پیش روی آفتاب جز فزونی شعشعه و تیزی تاب پرده‌ی خورشید هم نور ربست بی‌نصیب از وی خفاشست و شبست هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند چون نبشتی بعضی از قصه‌ی هلال داستان بدر آر اندر مقال آن هلال و بدر دارند اتحاد از دوی دورند و از نقص و فساد آن هلال از نقص در باطن بریست آن به ظاهر نقص تدریج آوریست درس گوید شب به شب تدریج را در تانی بر دهد تفریج را در تانی گوید ای عجول خام پایه‌پایه بر توان رفتن به بام دیگ را تدریج و استادانه جوش کار ناید قلیه‌ی دیوانه جوش حق نه قادر بود بر خلق فلک در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک پس چرا شش روز آن را درکشید کل یوم الف عام ای مستفید خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است زانک تدریج از شعار آن شه‌است خلقت آدم چرا چل صبح بود اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود نه چو تو ای خام که اکنون تاختی طفلی و خود را تو شیخی ساختی بر دویدی چون کدو فوق همه کو ترا پای جهاد و ملحمه تکیه کردی بر درختان و جدار بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار اول ار شد مرکبت سرو سهی لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود زانک از گلگونه بود اصلی نبود چند باشم در انتظار تو من فتنه‌ی روی چون نگار تو من خشک‌لب مانده نعل در آتش تشنه‌ی لعل آبدار تو من وقت آمد که بر میان بندم کمر از زلف مشکبار تو من برقع از روی برفکن تا جان پای‌کوبان کنم نثار تو من گر جهان آمده است با روزی سر نهم مست در کنار تو من گرچه آورده‌ای به جان کارم تا به جان در شدم به کار تو من بر من از صد هزار عزت بیش آنکه باشم ذلیل و خوار تو من شد قرارم که چند خواهد بود چشم بر راه بیقرار تو من تیره شد روز من چرا نکنم دیده روشن به روزگار تو من ترک کار فرید از آن گفتم تا شوم فرد و یار غار تو من عشق مرا بر همگان برگزید آمد و مستانه رخم را گزید شکر کز آن کان زر جعفری روی مرا نادره گازی رسید باد تکبر اگرم در سرست هم ز دم اوست که در من دمید کرد مرا خشم مه و بر رخم گنبد نیلی سره نیلی کشید باده فراوان و یکی جام نی بوسه پیاپی شد و لب ناپدید ای شب کفر از مه تو روز دین گشته یزید از دم تو بایزید گو سگ نفس این همه عالم بگیر کی شود از سگ لب دریا پلید قفل خداییش بسی خون که ریخت خونش بریزیم چو آمد کلید جان به سعادت بکشد نفس را تا به هم افتند سعید و شهید هیچ شکاری نرهد زان صیاد کو ز سگی‌های سگ تن رهید ای خرف پیر جوان شو ز سر تازه شد از یار هزاران قدید وی بدن مرده برون آ ز گور صور دمیدند ز عرش مجید خامش و بشنو دهل خامشان ایدک الله به عیش جدید در صبوح آن راح ریحانی بخواه دانه‌ی مرغان روحانی بخواه یک دو جام از راه مخموری بخور یک دو جنس از روی یکسانی بخواه ساغری چون اشک داودی به رنگ از پری‌روی سلیمانی بخواه دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه می‌دانی بخواه زاهدان را آشکارا می بده شاهدان را بوسه پنهانی بخواه جام خم کن جرعه بر خامان بریز عذر تشویر از پشیمانی بخواه دست برکن، زلف بت‌رویان بگیر پوزش خجلت ز نادانی بخواه از سفالین گاو سیمین آهوان عید جان را خون قربانی بخواه گر به مستی دست یابی بر فلک زو قصاص جان خاقانی بخواه مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف یک شبی می‌گفت در بغداد حرف حرفهایی کز بلندی آسمانش سرنهادی تشنه دل در آستانش داشت بس برنا، جنید راه بر هم چو خورشید او یکی زیبا پسر سر بریدند آن پسر را زار زار پس میان جمعش افکندند خوار چون بدید آن سر، جنید پاک باز دم نزد، آن جمع را دل داد باز گفت آن دیگی که امشب بس عظیم برنهادم من در اسرار قدیم در چنان دیگی گرم باید چنین هم بود زین بیش و کم ناید ازین دیگری گفتش که می‌ترسم ز مرگ وادی دورست و من بی‌زاد و برگ این چنین کز مرگ می‌ترسد دلم جان برآید در نخستین منزلم گر منم میر اجل با کار و بار چون اجل آید بمیرم زار زار هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست ای دریغا کز جهانی دست و تیغ جز دریغی نیست در دست، ای دریغ هدهدش گفت ای ضعیف ناتوان چند خواهد ماند مشتی استخوان استخوانی چند در هم ساخته مغز او در استخوان بگداخته تو نمی دانی که عمرت بیش و کم هست باقی از دو دم تا کی دژم تو نمی دانی که هرکه زاد، مرد شد به خاک و هرچ بودش باد برد هم برای بودنت پرورده‌اند هم برای بردنت آورده‌اند هست گردون هم چو طشت سرنگون وز شفق این طشت هر شب غرق خون آفتاب تیغ زن در گشت او این همه سر می‌برد در طشت او تو اگر آلوده گر پاک آمدی قطره‌ی آبی که با خاک آمدی قطره‌ی آب از قدم تا فرق درد کی تواند کرد با دریا نبرد گر تو عمری در جهان فرمان دهی هم بسوزی هم بزاری جان دهی عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده از خاک در گذشته، افلاک در نوشته یک باره روح گشته، تن را طلاق داده چون عاشقان جانی،در حال زندگانی هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده آفاق را سترده، انفس مگس شمرده رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده از جملگان بریده، در وحدت ایستاده چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی پس نام او نوشته بر روی لوح ساده خود را شمرده با او چون صفر در عددها او را بدیده‌ی در خود چون می ز جام باده دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او چرا در زیر کوه غم بود جسم چو کاه من به سنگم سر مکوب ای همنشین تا آستان او که از پای کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من به رخساریکه باشد هر نفس آئینه‌ی صد کس چه بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من اگر از آتشین دلها نسوزم خرمن حسنش همان در خرمن عمر من افتد برق آه من مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یارب بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مگیر گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود همه مرغان ز چمن هر طرفی می‌پرند بلبل بی‌دل یک دم ز چمن می‌نرود جان پروانه مسکین که مقیم لگنست تن او تا به نسوزد ز لگن می‌نرود بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود رسن دوست چو در حلق دلم افتادست لاجرم چنبر دل جز به رسن می‌نرود مرغ جان از قفص قالب من سیر شدست وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود آنرا که غمت ز در درآید مقصود دو عالمش برآید در پای تو هرکه کشته گردد از کل زمانه بر سر آید با رنج تو راحت دو عالم در چشم همی محقر آید خود گر سخن از وصال گویی کان کیست که در برابر آید کس نیست که بر بساط عشقت از صف نعال برتر آید ماییم و سری و اندکی زر تا عشق ترا چه درخور آید پس با همه دل بگفته کای مرد هرچه آید بر سر و زر آید گر در همه عمر گویم ای وصل هجرانت ز بام و در درآید زان تا ز تو برنیایدم کام کار دو جهان به هم برآید تسلیم کن انوری که این نقش هربار به شکل دیگر آید زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار در راه وصل این همه کوته عنان مدار با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار یا پر به میل تیر نگه در کمان منه یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار داری گمان که می‌شکنم عهد چون توئی ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین بر آستانم از قرق پاسبان مدار یک لحظه آرمیده جهان از فغان من حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی کاری به بلبلان کهن آشیان مدار قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان گو غیر حرمت سگ این آستان مدار گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان باک از هلاک محتشم ناتوان مدار گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد گوییم از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌ای چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست قبله‌ی مجنون عشق خیمه‌ی لیلای اوست مسله‌ی زاهدش هیچ نیاید به کار آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست آن بت طناز را خلوت دل منزل است خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست هر که به سوداگری رفت به بازار عشق مایه‌ی سود جهان در سر سودای اوست حلقه‌ی دیوانگان سلسله را طالبند تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست روز جزا گر دهند اجر شب هجر را روضه‌ی رضوان همین جای من و جای اوست شادی امروز دل از غم رویش رسید دیده‌ی امید من در ره فردای اوست روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای که آینه‌ی آفتاب روی دل آرای اوست کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست علت هر حسرتی عشق غم‌افزای من باعث هر عشرتی حسن طرب‌زای اوست در طلب وصل او طبع غزل‌خوان من تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر زان که مرا دادها بر در دارای اوست ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن بیا بیا که تو از نادرات ایامی برادری پدری مادری دلارامی به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد گزاف نیست برادر چنین نکونامی تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت قبول می کنیش با کژی و با خامی همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولیست که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی گهی فراق نمایی و چاره آموزی گهی رسول فرستی و جان پیغامی درون روزن دل چون فتاد شعله شمع بداند این دل شب رو که بر سر بامی مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی محال جوی و محالم بدین گناه مرا قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی برو برو که مرید عقول و احلامی اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی محال هر دو جهان را چو من درآشامی ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی ای مبدل کرده خاکی را به زر خاک دیگر را بکرده بوالبشر کار تو تبدیل اعیان و عطا کار من سهوست و نسیان و خطا سهو و نسیان را مبدل کن به علم من همه خلمم مرا کن صبر و حلم ای که خاک شوره را تو نان کنی وی که نان مرده را تو جان کنی ای که جان خیره را رهبر کنی وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی می‌کنی جزو زمین را آسمان می‌فزایی در زمین از اختران هر که سازد زین جهان آب حیات زوترش از دیگران آید ممات دیده‌ی دل کو به گردون بنگریست دید که اینجا هر دمی میناگریست قلب اعیانست و اکسیری محیط ایتلاف خرقه‌ی تن بی‌مخیط تو از آن روزی که در هست آمدی آتشی یا بادی یا خاکی بدی گر بر آن حالت ترا بودی بقا کی رسیدی مر ترا این ارتقا از مبدل هستی اول نماند هستی بهتر به جای آن نشاند هم‌چنین تا صد هزاران هستها بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا از مبدل بین وسایط را بمان کز وسایط دور گردی ز اصل آن واسطه هر جا فزون شد وصل جست واسطه کم ذوق وصل افزونترست از سبب‌دانی شود کم حیرتت حیرت تو ره دهد در حضرتت این بقاها از فناها یافتی از فنااش رو چرا برتافتی زان فناها چه زیان بودت که تا بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا چون دوم از اولینت بهترست پس فنا جو و مبدل را پرست صد هزاران حشر دیدی ای عنود تاکنون هر لحظه از بدو وجود از جماد بی‌خبر سوی نما وز نما سوی حیات و ابتلا باز سوی عقل و تمییزات خوش باز سوی خارج این پنج و شش تا لب بحر این نشان پایهاست پس نشان پا درون بحر لاست زانک منزلهای خشکی ز احتیاط هست دهها و وطنها و رباط باز منزلهای دریا در وقوف وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف نیست پیدا آن مراحل را سنام نه نشانست آن منازل را نه نام هست صد چندان میان منزلین آن طرف که از نما تا روح عین در فناها این بقاها دیده‌ای بر بقای جسم چون چفسیده‌ای هین بده ای زاغ این جان باز باش پیش تبدیل خدا جانباز باش تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار که هر امسالت فزونست از سه پار گر نباشی نخل‌وار ایثار کن کهنه بر کهنه نه و انبار کن کهنه و گندیده و پوسیده را تحفه می‌بر بهر هر نادیده را آنک نو دید او خریدار تو نیست صید حقست او گرفتار تو نیست هر کجا باشند جوق مرغ کور بر تو جمع آیند ای سیلاب شور تا فزاید کوری از شورابها زانک آب شور افزاید عمی اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند شارب شورابه‌ی آب و گل‌اند شور می‌ده کور می‌خر در جهان چون نداری آب حیوان در نهان با چنین حالت بقا خواهی و یاد هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد در سیاهی زنگی زان آسوده است کو ز زاد و اصل زنگی بوده است آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود مرغ پرنده چو ماند در زمین باشد اندر غصه و درد و حنین مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود زآنک او از اصل بی‌پرواز بود وآن دگر پرنده و پرواز بود این باغ سراسر همه پر باد وزانست جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست او را نتوان دید، که صورت نپذیرد هر چند که صورتگر رخسار رزانست بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل آن خواجه، که سر جمله‌ی این رنگ رزانست آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی در صنعت آن کار که انگشت گزانست صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی کندر هوس او شکر انگشت گزانست ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار تا غوره نماند، که شب میوه پزانست سوختم چون بوی برناید ز من وآتش غم روی ننماید ز من من ز عشق آراستم بازارها عشق بازاری نیاراید ز من تا نیارم زر رخ از لعل اشک دل ز محنت‌ها نیاساید ز من ای خیال یار در خورد آمدی بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من گر نگیرم دربرت عذر است از آنک بوی بیماری همی آید ز من دست بر سر زانم از دست اجل تا کلاه عمر نرباید ز من ساقیا ساغر شراب کجاست وقت صبحست آفتاب کجاست خستگی غالبست مرهم کو تشنگی بیحدست آب کجاست درد نوشان درد را به صبوح جز دل خونچکان کباب کجاست همه عالم غمام غم بگرفت خور رخشان مه نقاب کجاست لعل نابست آب دیده ما آن عقیقین مذاب ناب کجاست تا بکی اشک بر رخ افشانیم آخر آن شیشه گلاب کجاست بسکه آتش زبانه زد در دل جگرم گرم شد لعاب کجاست از تف سینه و بخار خمار جانم آمد بلب شراب کجاست دلم از چنگ می‌رود بیرون نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست بجز از آستان باده فروش هر شبم جایگاه خواب کجاست دل خواجو ز غصه گشت خراب مونس این دل خراب کجاست زین سخن مرغان وادی سر به سر سرنگون گشتند در خون جگر جمله دانستند کین شیوه کمان نیست بر بازوی مشتی ناتوان زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار هم در آن منزل بسی مردند زار وان همه مرغان همه آن جایگاه سر نهادند از سر حسرت به راه سالها رفتند در شیب و فراز صرف شد در راهشان عمری دراز آنچ ایشان را درین ره رخ نمود کی تواند شرح آن پاسخ نمود گر تو هم روزی فروآیی به راه عقبه‌ی آن ره کنی یک یک نگاه بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند روشنت گردد که چون خون خورده‌اند آخر الامر از میان آن سپاه کم رهی ره برد تا آن پیش گاه زان همه مرغ اندکی آنجا رسید از هزاران کس یکی آنجا رسید باز بعضی غرقه‌ی دریا شدند باز بعضی محو و ناپیدا شدند باز بعضی بر سر کوه بلند تشنه جان دادند در گرم و گزند باز بعضی را ز تف آفتاب گشت پرها سوخته، دلها کباب باز بعضی را پلنگ و شیر راه کرد در یک دم به رسوایی تباه باز بعضی نیز غایب ماندند در کف ذات المخالب ماندند باز بعضی در بیابان خشک لب تشنه در گرما بمردند از تعب باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای خویش را کشتند چون دیوانه‌ای باز بعضی سخت رنجور آمدند باز پس ماندند و مهجور آمدند باز بعضی در عجایبهای راه باز استادند هم بر جایگاه باز بعضی در تماشای طرب تن فرو دادند فارغ از طلب عاقبت از صد هزاران تا یکی بیش نرسیدند آنجا اندکی عالمی پر مرغ می‌بردند راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست دل شکسته، جان شده، تن نادرست حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت برتر از ادراک عقل و معرفت برق استغنا همی افروختی صد جهان در یک زمان می‌سوختی صد هزاران آفتاب معتبر صد هزاران ماه و انجم بیشتر جمع می‌دیدند حیران آمده همچو ذره پای کوبان آمده جمله گفتند ای عجب چون آفتاب ذره‌ی محوست پیش این حساب کی پدید آییم ما این جایگاه ای دریغا رنج برد ما به راه دل به کل از خویشتن برداشتیم نیست زان دست این که ما پنداشتیم آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند همچو مرغ نیم بسمل ماندند محو می‌بودند و گم، ناچیز هم تا برآمد روزگاری نیز هم آخر از پیشان عالی درگهی چاوش عزت برآمد ناگهی دید سی مرغ خرف را مانده باز بال و پرنه، جان شده، در تن گداز پای تا سر در تحیر مانده نه تهی شان مانده نه پر مانده گفت هان ای قوم از شهر که‌اید در چنین منزل گه از بهر چه‌اید چیست ای بی‌حاصلان نام شما یا کجا بودست آرام شما یا شما را کس چه گوید در جهان با چه کارآیند مشتی ناتوان جمله گفتند آمدیم این جایگاه تا بود سیمرغ ما را پادشاه ما همه سرگشتگان درگهیم بی‌دلان و بی‌قراران رهیم مدتی شد تا درین راه آمدیم از هزاران، سی به درگاه آمدیم بر امیدی آمدیم از راه دور تا بود ما را درین حضرت حضور کی پسندد رنج ما آن پادشاه آخر از لطفی کند در ما نگاه گفت آن چاوش کای سرگشتگان همچو در خون دل آغشتگان گر شما باشید و گرنه در جهان اوست مطلق پادشاه جاودان صد هزاران عالم پر از سپاه هست موری بر در این پادشاه از شما آخر چه خیزد جز زحیر بازپس‌گردید ای مشتی حقیر زان سخن هر یک چنان نومید شد کان زمان چون مرده‌ی جاوید شد جمله گفتند این معظم پادشاه گر دهد ما را بخواری سر به راه زو کسی را خواریی هرگز نبود ور بود زو خواریی از عز نبود گفت تیری با کمان، روز نبرد کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد تیرها بودت قرین، ای بوالهوس در فکندی جمله را در یک نفس ما ز بیداد تو سرگردان شدیم همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم خوش بکار دوستان پرداختی بر گرفتی یک یک و انداختی من دمی چند است کاینجا مانده‌ام دیگران رفتند و تنها مانده‌ام بیم آن دارم کازین جور و عناد بر من افتد آنچه بر آنان فتاد ترسم آخر بگذرد بر جان من آنچه بگذشتست بر یاران من زان همی لرزد دل من در نهان که در اندازی مرا هم ناگهان از تو میخواهم که با من خو کنی بعد ازین کردار خود نیکو کنی زان گروه رفته نشماری مرا مهربان باشی، نگهداری مرا به که ما با یکدگر باشیم دوست پارگی خرد است و امید رفوست یکدل ار گردیم در سود و زیان این شکایت‌ها نیاید در میان گر تو از کردار بد باشی بری کس نخواهد با تو کردن بدسری گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو یک نفس، آزرده ننشینم ز تو گفت با تیر از سر مهر، آن کمان در کمان، کی تیر ماند جاودان شد کمان را پیشه، تیر انداختن تیر را شد چاره با وی ساختن تیر، یکدم در کمان دارد درنگ این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ ما جز این یک ره، رهی نشناختیم هر که ما را تیر داد، انداختیم کیست کاز جور قضا آواره نیست تیر گشتی، از کمانت چاره نیست عادت ما این بود، بر ما مگیر نه کمان آسایشی دارد، نه تیر درزی ایام را اندازه نیست جور و بد کاریش، کاری تازه نیست چون ترا سر گشتگی تقدیر شد بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد زین مکان، آخر تو هم بیرون روی کس چه میداند کجا یا چون روی از من آن تیری که میگردد جدا من چه میدانم که رقصد در هوا آگهم کاز بند من بیرون نشست من چه میدانم که اندر خون نشست تیر گشتن در کمان آسمان بهر افتادن شد، این معنی بدان این کمان را تیر، مردم گشته‌اند سر کار اینست، زان سر گشته‌اند چرخ و انجم، هستی ما میبرند ما نمی‌بینیم و ما را میبرند ره نمی‌پرسیم، اما میرویم تا که نیروئیست در پا، میرویم کاش روزی زین ره دور و دراز باز گشتن میتوانستیم باز کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت میتوانستیم آنرا باز یافت دیده‌ی دل کاشکی بیدار بود تا کمند دزد بر دیوار بود ایا هوای تو در جان‌ها سلام علیک غلام می‌خری ارزان بها سلام علیک ایا کسی که هزاران هزار جان و روان همی‌کشند ز هر سو تو را سلام علیک به وقت خواندن آن نامه‌های خون آلود بخوان ز جانب این آشنا سلام علیک تو می‌خرامی و خورشید و ماه در پی تو همی‌دوند که‌ای خوش لقا سلام علیک به خاک پای تو هر دم همی‌کنند پیغام هزار چشم که ای توتیا سلام علیک تو تیزگوش تری از همه که هر نفست ز غیب می‌رسد از انبیا سلام علیک سلام خشک نباشد خصوص از شاهان هزار خلعت و هدیه‌ست با سلام علیک چنانک کرد خداوند در شب معراج به نور مطلق بر مصطفی سلام علیک زهی سلام که دارد ز نور دنب دراز چنین بود چو کند کبریا سلام علیک گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو ولیک پیشتر از ماجرا سلام علیک ورطه‌ی پر خطر عشق ترا ساحل نیست راه پر آفت سودای ترا منزل نیست گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست نشود فرقت صوری سبب منع وصال زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست غم دل با که تواند که بگوید خواجو مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست کرد چو ره در سرطان آفتاب چشمه‌ی خورشید فرو شد باب ابر سرا پرده به بالا کشید سبزه صف خویش به صحرا کشید تندی سیلاب ز بالای کوه از شعب آورد زمین را ستوه برق بهر سوی به تابی دگر دشت بهر جوی بابی دگر شالی سر سبز ندانم ز چیست کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست آب فراخی همه ره تا به گنگ آمده لشکر همه از آب تنگ پای ستوران به زمین در شده گاو زمین را سم شان سر شده بود بهر جا که نزول سپاه تنگی جو بود و فراخی کاه دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت مخمور باده‌ی طرب انگیز شوق را جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم از من رمید و توسن بختم رماند و رفت چون صید او شدم من مجروح خسته را در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت چون بنده را سعادت قربت نداد دست بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت زنگی‌ای روی چون در دوزخ بینی‌ای همچو موری مطبخ ننمودی به پیش رویش زشت لاف کافوری ار زدی انگشت دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان همچو بر روی هم دو بادنجان دهنش در خیال فرزانه فرجه‌ای در کدوی پردانه دید آیینه‌ای به ره، برداشت بر تماشای خویش دیده گماشت هر چه از عیب خود معاینه دید همه را از صفات آینه دید گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من، صد کرامت فزودی‌ات چون من خواری تو ز بدسرشتی توست! بر ره افگندنت ز زشتی توست!» اگرش چشم تیزبین بودی گفت و گویش نه اینچنین بودی عیب‌ها را همه ز خود دیدی طعن آیینه کم پسندیدی مرد دانا به هر چه درنگرد عیب بگذارد و هنر نگرد دگر باره جهاندار از سر مهر به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر طبر خون با سهی سروت قرین باد طبرزد با طبر خون همنشین باد دهان جز من از جام لبت دور سر جز من ز طوق غبغبت دور عتابت گرچه زهر ناب دارد گذر بر چشمه نوشاب دارد نمی‌گویم که بر بالا چرائی بلا منمای چون بالا نمائی سهی سرو ترا بالا بلند است به بالاتر شدن نادلپسند است نثاری را که چشمم می‌فشاند کدامین منجنیق آنجا رساند مرا بر قصر کش یک میل بالا نثار اشک بین یک پیل بالا چو بر من گنج قارون میفشاندی چو قارونم چرا در خاک ماندی دل اینجا در کجا خواهم گشادن تن اینجا سر کجا خواهم نهادن ثچو حلقه گر بیابم بر درت بار درت را حلقه می‌بوسم فلک‌وار شوم چون حلقه در طرق بر دوش خطا گفتم که چون در حلقه در گوش مکن بر من جفا کز هیچ راهی ندارم جز وفاداری گناهی و گر دارم گناه آن دل رحیم است گناه آدمی رسم قدیم است همه تندی مکن لختی بیارام رها کن توسنی چون من شدم رام شبانی پیشه کن بگذار گرگی مکن با سر بزرگان سر بزرگی نشاید خوی بد را مایه کردن بزرگان را چنین بی‌پایه کردن چو خاک انداختی بر آستانم نه آنگاهیت خاک‌انداز خوانم؟ مگو کز راه من چون فتنه برخیز چو برخیزم تو باشی فتنه‌انگیز مکن کاین ظلم را پرواز بینی گر از من نی ز گیتی باز بینی نه هر خوانی که پیش آید توان خورد نه هرچ از دست برخیزد توان کرد نه هر دستی که تیغ نیز دارد به خون خلق دست آویز دارد من این خواری ز خود بیم نه از تو گناه از بخت بد بینم نه از تو جرس بی‌وقت جنبانید کوسم دهل بی وقت زد بانگ خروسم وگرنه در دمه سوزم که دیدی چنین روزی بدین روزم که دیدی غلط گفتم که عشقست این نه شاهی نباشد عشق بی‌فریاد خواهی بکن چندان که خواهی ناز بر من مزن چون راندگان آواز بر من اگر بر من به سلطانی کنی ناز بگو تا خط به مولائی دهم باز اگر گوشم بگیری تا فروشی کنم در بیعت بیعت خموشی و گر چشمم کنی سر پیش دارم پس این چشم دگر در پیش آرم کمر بندیت را بینم به خونم کله داریت را دانم که چونم اگر گردم سرم بر خنجر از تو به سر گردم نگردانم سر از تو مرا هم جان توئی هم زندگانی گر آخر کس نمی‌داند تو دانی به هشیاری و مستی گاه و بیگاه نکردم جز خیالت را نظرگاه کسی جز من گر این شربت چشیدی سر و کارش به رسوائی کشیدی به خلوت جامه از غم می‌دریدم به زحمت جامه نو می‌بریدم بدان تا لشگر از من برنگردد بنای پادشاهی در نگردد نه رندی بوده‌ام در عشق رویت که طنبوری به دست آیم به کویت جهانداور منم در کار سازی جهاندار از کجا و عشق بازی ولی چون نام زلفت می‌شنیدم به تاج و تخت بوئی می‌خریدم به تن با دیگری خرسند بودم ز دل تا جان ترا دربند بودم به فتوای کژی آبی نخوردم برون از راستی کاری نکردم اگر گامی زدم در کامرانی جوان بودم چنین باشد جوانی هر نفس این پرده چابک رقیب بازین از پرده برآرد غریب نطع پر از زخمه و رقاص نه بحر پر از گوهر و غواص نه از درم و دولت و از تاج و تیغ نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ گر رسدت دل به دم جبرئیل نیست قضا ممسک و قدرت بخیل زان بنه چندانکه بری دیگرست دخل وی از خرج تو افزون‌ترست پای درین ره نه و رفتار بین حلقه این در زن و گفتار بین سنگش یاقوت و گیا کیمیاست گر نشناسی تو غرامت کراست دست تصرف قلم اینجا شکست کین همه اسرار درین پرده هست هردم از این باغ بری میرسد نغزتر از نغزتری میرسد رشته جانها که درین گوهرست مرسله از مرسله زیباترست راه روان کز پس یکدیگرند طایفه از طایفه زیرک‌ترند عقل شرف جز به معانی نداد قدر به پیری و جوانی نداد سنگ شنیدم که چو گردد کهن لعل شود مختلفست این سخن هرچه کهن‌تر بترند این گروه هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه آنکه ترا دیده بود شیرخوار شیر تو زهریش بود ناگوار در کهن انصاف توان کم بود پیر هواخواه جوان کم بود گل که نو آمد همه راحت دروست خار کهن شد که جراحت دروست از نوی انگور بود توتیا وز کهنی مار شود اژدها عقل که شد کاسه سر جای او مغز کهن نیست پذیرای او آنکه رصد نامه اختر گرفت حکم ز تقویم کهن برگرفت پیر سگانی که چو شیر ابخرند گرگ صفت ناف غزالان درند گر کنم اندیشه ز گرگان پیر یوسفیم بین و به من برمگیر زخم تنک زخمه پیران خوشست آب جوانی چه کنم کاتشست گرچه جوانی همه فرزانگیست هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟ یاسمنی چند که بیدی کنند دعوی هندو به سپیدی کنند منکه چو گل گنج فشانی کنم دعوی پیری به جوانی کنم خود منشی کار خلق کردنست خصمی خود یاری حق کردنست آن مه نو را که تو دیدی هلال بدر نهش نام چو گیرد کمال نخل چو بر پایه بالا رسد دست چنان کش که به خرما رسد دانه که طرحست فرا گوشه‌ای دانه مخوانش چو شود خوشه‌ای حوضه که دریا شود از آب جوی تا بهمان چشم نبینی دروی شب چو ببست آنهمه چشم از سحر روز درو دید به چشمی دگر دشمنی دانا که پی جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود نی منگر کز چه گیا میرسد در شکرش بین که کجا میرسد دل به هنر ده نه به دعوی پرست صید هنر باش به هرجا که هست آب صدف گرچه فراوان بود در ز یکی قطره باران بود بسکه بباید دل و جان تافتن تا گهری تاج نشان یافتن هر علمی را که قضا نو کند حفظ تو باید که روا رو کند بر نشکستند هنوز این رباط در ننوشتند هنوز این بساط محتسب صنع مشو زینهار تا نخوری دره ابلیس‌وار هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد چرخ سرش در سر انکار کرد عقل می‌گفتش حماقت با توست با حماقت عقل را آید شکست عقل را باشد وفای عهدها تو نداری عقل رو ای خربها عقل را یاد آید از پیمان خود پرده‌ی نسیان بدراند خرد چونک عقلت نیست نسیان میر تست دشمن و باطل کن تدبیر تست از کمی عقل پروانه‌ی خسیس یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس چونک پرش سوخت توبه می‌کند آز و نسیانش بر آتش می‌زند ضبط و درک و حافظی و یادداشت عقل را باشد که عقل آن را فراشت چونک گوهر نیست تابش چون بود چون مذکر نیست ایابش چون بود این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست که نبیند کان حماقت را چه خوست آن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود نه ز عقل روشن چون گنج بود چونک شد رنج آن ندامت شد عدم می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم آن ندم از ظلمت غم بست بار پس کلام اللیل یمحوه النهار چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش می‌کند او توبه و پیر خرد بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای زان که نه مهری که همه کینه‌ای خوی تو برنده چون ناخن برست گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای حسن تو دامست ولیکن ترا دام چه سودست که بی چینه‌ای من سوی تو شنبه و تو نزد من چون سوی کودک شب آدینه‌ای دی چو گلی بودی و امروز باز خار دلی و خسک سینه‌ای پخته نگردی تو به دوزخ همی هیچ ندانی که چو خامینه‌ای رو که در این راه تو تر دامنی گویی در آب روان چینه‌ای گفتمت امسال شدی به ز پار رو که همان احمد پارینه‌ای رو به گله باز شو ایرا هنوز در خور پیوند سنایی نه‌ای من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی به کنج کلبه‌ی ویران غم نومیدم افکندی مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن خارها خندان شده بر گل بجسته برتری سنگ‌ها باجان شده با لعل گوید ما و من ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصفه ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو آیی به حجره من و گویی که گل برو تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم دانم من این قدر که به ترکی است آب سو آب حیات تو گر از این بنده تیره شد ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من عشقت گرفت جمله اجزام مو به مو زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو بر ما فسون بخواند ککجک ای قشلرن ای سزدش تو سیرک سزدش قنی بجو نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم غماز من بس است در این عشق رنگ و بو هرگاه که مست آن لقا باشم هشیار جهان کبریا باشم مستغرق خویش کن مرا دایم کافسوس بود که من مرا باشم کان دم که صواب کار خود جویم آن دم بتر از بت خطا باشم گه گه گویی که دیگری را باش چون نیست بجز تو من که را باشم تا چند کنی ز پیش خود دورم تا کی ز جمال تو جدا باشم از هر سویم همی فکن هر دم مگذار که یک نفس مرا باشم گر تو بکشی چو شمع صد بارم چون آن تو کنی بدان سزا باشم صد خون دارم اگر به خون خویش در بند هزار خون بها باشم گفتم به بر من آی تا یکدم در پیش تو ذره‌ی هوا باشم گر قصد کنی به خون جان من بر کشتن خویشتن گوا باشم گفتی که چو باد و دم رسد کارت من با تو در آن دم آشنا باشم گر آن نفس آشنا شوی با من آنگاه من آن نفس کجا باشم نی نی که تو باش در بقا جمله کان اولیتر که من فنا باشم عطار اگر فنا شوم در تو گر باشم و گر نه پادشا باشم ای خاک درت سرمه‌ی ارباب بصارت در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت گرد قدم زائرت، از غایت رفعت بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت در روضه‌ی تو خیل ملایک، ز مهابت گویند به هم مطلب خود را به اشارت هر صبح که روح القدس آید به طوافت در چشمه‌ی خورشید کند غسل زیارت در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت چاره‌ی آن دل عطای مبدلیست داد او را قابلیت شرط نیست بلک شرط قابلیت داد اوست داد لب و قابلیت هست پوست اینک موسی را عصا ثعبان شود هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود صد هزاران معجزات انبیا که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما نیست از اسباب تصریف خداست نیستها را قابلیت از کجاست قابلی گر شرط فعل حق بدی هیچ معدومی به هستی نامدی سنتی بنهاد و اسباب و طرق طالبان را زیر این ازرق تتق بیشتر احوال بر سنت رود گاه قدرت خارق سنت شود سنت و عادت نهاده با مزه باز کرده خرق عادت معجزه بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست قدرت از عزل سبب معزول نیست ای گرفتار سبب بیرون مپر لیک عزل آن مسبب ظن مبر هر چه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد لیک اغلب بر سبب راند نفاذ تا بداند طالبی جستن مراد چون سبب نبود چه ره جوید مرید پس سبب در راه می‌باید بدید این سببها بر نظرها پرده‌هاست که نه هر دیدار صنعش را سزاست دیده‌ای باید سبب سوراخ کن تا حجب را بر کند از بیخ و بن تا مسبب بیند اندر لامکان هرزه داند جهد و اکساب و دکان از مسبب می‌رسد هر خیر و شر نیست اسباب و وسایط ای پدر جز خیالی منعقد بر شاه‌راه تا بماند دور غفلت چند گاه طبع چیزی نو به نو خواهد همی چیز نو نو راهرو خواهد همی سر نو خواهی که تا خندان شود سر دو گوش سرشنو خواهد همی جان پاکان طالب جان زر است جان حیوان کاه و جو خواهد همی گفته مستان ساقیا هل من مزید ساقی از مستان گرو خواهد همی رو به سر چون سیل تا بحر حیات جوی کن کان آب گو خواهد همی مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است نبود بسته بود رسته و روییده خوش است تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است سر او را کف معشوق بمالیده خوش است دیدن روی دلارام عیان سلطانی است هم خیال صنم نادره در دیده خوش است این سعادت ندهد دست همیشه اما دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است دزد را پیش رخت راه مده خرنه‌ای خرس را کلاه مده از سری با چنان پریشانی موی چون میبری به پیشانی؟ با تو میگوید آن حکیم ولی کاول الفکر آخرالعمل مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار ترک را جبه، کرد را دستار زنده را توبه ده، که دارد جان مرده خود توبه کرد از آب و ز نان آنکه از بهر نان کند توبه مشنو گر به جان کند توبه نتوان دیو را به راه آورد سر دیوانه در کلاه آورد روستایی که دیشب از دره جست مدهش توبه، کز مصادره جست نیست آنکو سری به راه کشد بهلش تاقلان شاه کشد به غرور جلب زنی عاطل حق سلطان چه می‌کنی باطل؟ تو اگر مومنی،فرااست کو؟ ور شدی متمن،حراست کو؟ فال ممن فراست نظرست وین ز تقویم و زیج ما بدرست ممن از رنگ چهره برخواند آنچه دانا ز دفترش داند ممنانش چو نور می‌بینند آنچه مردم ز دور میبینند دل ممن بسان آینه است همه نقشی درو معاینه است دل، که چشمش به نور حق بیناست زانسوی پرده‌ی «ولوشناست» دل بیعلم کی رسد به یقین؟ علم حاصل کن، ای پسر، در دین عمل از تن بجوی و علم از دل زانکه ایمان چنین شود حاصل چون زبان و دل اندرین تصدیق هر دو همداستان شوند و رفیق تن تتبع کند به پاک روی شود ایمان ازین سه پشت قوی هرکس این اعتقاد شد مقدور همه اجزای او بگیرد نور نور معنی اگر نفوذ کند کشف راز نهفته زود کند در دل ما جزین امانی نیست زانکه ایمان مایمانی نیست نه به ایمان کشید سوی یمن؟ خرقه‌ی مصطفی اویس قرن حامل خرقه آن دو صاحب حال که ازیشان رسید دین به کمال گر چه آن گل به خار بنهفتند زان تفرج چو غنچه بشکفتند دل او با گمان چو یار نبود دیدن صورتش به کار نبود روستایی نبود و در ده شد رز خالص به امتحان به شد امتحان دید و غیب‌گویی کرد طلب خرقه‌ی دو تویی کرد تیر ایمان چو بر نشان آمد خرقه و خرده در میان آمد یمنی صاحب سعادت شد مدنی را یقین زیادت شد گر چه در عهد اقالت آوردند حالشان گفت و حالت آوردند قاصد و مقصد این چنین باید هر کرا کشف سر دین باید خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش ورنه در خرقه کش سر و مخروش چون تو قاضی شدی، مریدان دزد خرقه‌ها رفت و نیست منت و مزد میکشی خلق را به بیخردی چه توان کرد چون طبیب بدی؟ نه به هر خاطر این نزول کند قابلی جوی، تا قبول کند آنکه در خورد صحبتست و حضور مکن او را به خدمت از خود دور وآنچه ارباب خدمتند و قیام هر یکی را نگاه دار مقام وانکه لایق بود به خلوت و صوم مهل او را دگر به صحبت قوم وان کزین هر سه قوم بیرونند مده این دانه‌شان، که بس دونند ارمغانی مکن بریشان عرض جز صلوة و زکوة و سنت و فرض گر به هر یک عمامه خواهی داد دین به دستار و جامه خواهی داد نقد خویش اول آزمایش کن بعد از آن خلق را نمایش کن چون نکردی تو بد ز نیک جدا از تو طالب کجا رسد به خدا؟ چکنی جستجوی بوالهوسان؟ زین یکی را به مخلصی برسان چون تو اسب و شتر بهم رانی به گل و گوچو گاو درمانی آنکه سقمو نیاش باید داد گرش افیون دهی بقای تو باد هر که آمد، گرش مرید کنی در زمستان مگس قدید کنی آن مونس غمگسار جان کو؟ و آن شاهد جان انس و جان کو؟ آن جان جهان کجاست آخر؟ و آن آرزوی همه جهان کو؟ حیران همه مانده‌ایم و واله کان یار لطیف مهربان کو؟ با هم بودیم خوش، زمانی آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟ ای دل شده، دم مزن ز عشقش گر عاشق صادقی نشان کو؟ گر باخبری ازو نشان چیست؟ ور بی‌خبری ز جان فغان کو؟ گر یافته‌ای ز عشق بویی خون دل و چشم خون فشان کو؟ ور همچو من از فراق زاری دل خسته و جان ناتوان کو؟ ای دل، منگر سوی عراقی سرگشته مباش هم‌چنان کو ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای هر سحری خیال تو دارد میل سردهی دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌ای این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای زیب غزل کردم این سه بیت ملک را تا غزلم صدر هر مراسله باشد «ده دله از بهر چیست عاشق معشوق عاشق معشوق به که یکدله باشد با گله خوش نیست روی خوب تو دیدن دیدن رویت خوش است بی گله باشد طاقت و صبرم نمانده‌ست دگر هیچ در شب هجرم چه قدر حوصله باشد» دوست نشاید ز دوست در گله باشد مرد نباید که تنگ حوصله باشد دوش به هیچم خرید خواجه و ترسم باز پشیمان از این معامله باشد راهرو عشق باید از پی مقصود در قدمش صد هزار آبله باشد تند مران ای دلیل ره که مبادا خسته دلی در قفای قافله باشد موی تو زد حلقه بر میانت و نگذاشت یک سر مو در میانه فاصله باشد آن که مسلسل نمود طره‌ی لیلی خواست که مجنون اسیر سلسله باشد با غزل شاه نکته سنج فروغی من چه سرایم که قابل صله باشد تومینالی و کس را زان خبر نه وزان زاری ترا خود درد سر نه دل اندر مهر من بستی و آنگاه ز من حاصل بجز خون جگر نه مرا زلفی چو زنجیرست و از تو کسی در عاشقی دیوانه تر نه سخن بسیار میدانی وزین سال سخن‌ها در دل من کارگر نه مرا جز عشقبازی مصلحت‌هاست ترا جز عاشقی کار دگر نه طلب گار و ترا چیزی نه بر جای خریدار و ترا در کیسه زر نه بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟ به ترک عشق میگویی و گر نه چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات هلال وار ز راه دراز می‌آیند برای کارگزاری ز قاضی الحاجات به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست ز مخزن زر سلطان همی‌کشند زکات پی گشادن درهای بسته می‌آیند گرفته زیر بغل‌ها کلیدهای نجات به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید شنیده بانگ تعالو لتأخذوا الصدقات بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک به طور موسی عمران و غلغل میقات دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار دریده قوصره‌هاشان ز بار قند و نبات ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این به آب رخ برتاب چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سازش خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش زهر چشمی به حسرت می‌گشاید از پی آن گل بهر گامی که بر می‌دارد از جا نخل گل بارش به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش ز بیم غیر می‌گوید سخن در زیر لب با من من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش بسی نازک فتاده جامه‌ی معصومی آن گل خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن که گر سر می‌کشد از وی به مردن می‌رسد کارش چندان که گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان آن گل که هر دم در دست بادیست گو شرم بادش از عندلیبان یا رب امان ده تا بازبیند چشم محبان روی حبیبان درج محبت بر مهر خود نیست یا رب مبادا کام رقیبان ای منعم آخر بر خوان جودت تا چند باشیم از بی نصیبان حافظ نگشتی شیدای گیتی گر می‌شنیدی پند ادیبان تو جانا بی‌وصالش در چه کاری به دست خویش بی‌وصلش چه داری همه لافت که زاری‌ها کنم من به نزد او نیرزد خاک زاری اگر سنگت ببیند بر تو گرید که از وصل چه کس گشتی تو عاری به وصلش مر سما را فخر بودی به هجرش خاک را اکنون تو عاری چنان مغرور و سرکش گشته بودی زمان وصل یعنی یار غاری از آن می‌ها ز وصلش مست بودی نک آمد مر تو را دور خماری ولیکن مرغ دولت مژده آورد کز آن اقبال می‌آید بهاری ز لطف و حلم او بوده‌ست آن وصل نبود از عقل و فرهنگ و عیاری به پیر هندوی بگذشت لطفش چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری چنین‌ها دیده‌ای از لطف و حسنش تو جانا کز پی او بی‌قراری چه سودم دارد ار صد ملک دارم که تو که جان آنی در فراری خداوندی ز تو دور است ای دل که بی‌او یاوه گشته و بی‌مهاری هزاران زخم دارد از تو ای هجر که این دم بر سر گنجش تو ماری ایا روز فراقم همچو قیری ایا روز وصالم همچو قاری تو بودی در وصالش در قماری کنون تو با خیالش در قماری به هجر فخر ما شمس الحق و دین ایا صبرا نکردی هیچ یاری مگر صبری که رست از خاک تبریز خورم یابم دمی زو بردباری ببینا این فراق من فراقی ببینا بخت لنگم راهواری به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید حدیث خوبی آن یار دلربا گوید چو باد در سر بید افتد و شود رقصان خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من که راز نرگس مخمور با شما گوید چو رازها طلبی در میان مستان رو که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید که باده دختر کرمست و خاندان کرم دهان کیسه گشادست و از سخا گوید خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره ز قعر خم تن او تو را صلا گوید چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید چو خون عقل خورد باده لاابالی وار دهان گشاید و اسرار کبریا گوید خموش باش که کس باورت نخواهد کرد که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف تشنه خون خودم آمد وقت مصاف برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز تا سر بی‌تن کند گرد تن خود طواف کوه کن از کله‌ها بحر کن از خون ما تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف در دل آتش روم لقمه آتش شوم جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست هر دو یکی می‌شویم تا نبود اختلاف چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف آتش گوید برو تو سیهی من سپید هیزم گوید که تو سوخته‌ای من معاف این طرفش روی نی وان طرفش روی نی کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف با تو چه گویم که تو در غم نان مانده‌ای پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف همچو روان‌های پاک خامش در زیر خاک قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف ببین این فتح ز استفتاح تا کی ز ساقی مست شو زین راح تا کی در این اقداح صورت راح جانی است نظاره صورت اقداح تا کی چو مرغابی ز خود برساز کشتی صداع کشتی و ملاح تا کی تو سباحی و از سباح زادی فسانه و باد هر سباح تا کی نفخت فیه جان بخشی است هر صبح فراق فالق الاصباح تا کی چو جان بالغان لوحی است محفوظ مثال کودکان ز الواح تا کی چو فرموده‌ست رزقت ز آسمان است زمین شوریدن ای فلاح تا کی از آن باغ است این سیب زنخدان قناعت بر یکی تفاح تا کی جراحت راست دارو حسن یوسف دوا جستن ز هر جراح تا کی ز هر جزوت چو مطرب می‌توان ساخت ز چشمت ساختن نواح تا کی چو نفس واحدیم از خلق و از بعث جدا باشیدن ارواح تا کی دهان بربند در دریا صدف وار دهان بگشاده چون تمساح تا کی دهان بربند و قفلی بر دهان نه ز ضایع کردن مفتاح تا کی وعده‌ی این چرخ همه باد بود وعده رطب کرد و فرستاد تود باد شمر کار جهان را که نیست تار جهان را بجز از باد پود دانا داند که ندارد به طبع آتش او جز که ز بیداد دود زود بیفگن ز دلت بند آز تا شوی از بندگی آزاد زود جان تو مایه است و تنت سود کرد سود به مایه همی آباد بود مایه نگه‌دار به دین و مخور انده این سود مپرساد سود بس که نوشتی و نویساد از آنچ نیز چنین کس منویساد سود کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا در مضیق حادثاتم بسته‌ی بند عنا می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا صبح آخر دیده‌ی بختم چنان شد پرده در صبح اول دیده‌ی عمرم چنان شد کم بقا با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است از دریچه‌ی گوش می‌بیند شعاعات شما عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم هدیه‌ی جانم روان دارید بر دست صبا تشنه‌ی دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا گر برای شوربائی بر در اینها شوی اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا شخصی به هزار غم گرفتارم در هر نفسی به جان رسد کارم بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم در دام جفا شکسته مرغی‌ام بر دانه نیوفتاده منقارم خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم هر سال بلای چرخ مرسومم هر روز عنای دهر ادرارم بی‌تربیت طبیب رنجورم بی‌تقویت علاج بیمارم محبوسم و طالع است منحوسم غمخوارم و اختر است خونخوارم بوده نظر ستاره تاراجم کرده ستم زمانه آزارم امروز به غم فزونترم از دی و امسال به نقد کمتر از پارم طومار ندامت است طبع من حرفی است هر آتشی ز طومارم یاران گزیده داشتم روزی امروز چه شد که نیست کس یارم؟ هر نیمه شب آسمان ستوه آید از گریه‌ی سخت وناله‌ی زارم زندان خدایگان که و من که ناگه چه قضا نمود دیدارم؟! بندی است گران به دست و پایم در شاید! که بس ابله و سبکبارم محبوس چرا شدم نمی‌دانم دانم که نه دزدم و نه عیارم نز هیچ عمل نواله‌یی خوردم نز هیچ قباله باقیی دارم آخر چه کنم من و چه بد کردم تا بند ملک بود سزاوارم مردی باشم ثناگر و شاعر بندی باشد محل و مقدارم؟ جز مدحت شاه و شکر دستورش یک بیت ندید کس در اشعارم آن است خطای من که در خاطر بنمود خطاب و خشم شه خوارم ترسیدم و پشت بر وطن کردم گفتم من و طالع نگونسارم بسیار امید بود در طبعم ای وای امیدهای بسیارم! قصه چه کنم دراز بس باشد چون نیست گشایشی ز گفتارم کاخر نکشد فلک مرا چون من در ظل قبول صدر احرارم صدر وزرای عصر ابونصر آن کافزوده ز بندگیش مقدارم آن خواجه که واسطه است مدح او در مرسله‌های لفظ دربارم گر نیستم از جهان دعاگویش در هستی ایزد است انکارم گرنه به ثنای او گشایم لب بسته است میان به بند زنارم ای کرده گذر به حشمت از گردون از رحمت خویش دور مگذارم جانم به معونت خود ایمن کن کامروز شد آسمان به آزارم برخاست به قصد جان من گردون زنهار قبول کن به زنهارم آنی تو که با هزار جان خود را بی‌یک نظر تو زنده نشمارم ای قوت جان من ز لطف تو بی‌شفقت خویش مرده انگارم شه بر سر رحمت آمدست اکنون مگذار چنین به رنج و تیمارم ارجو که به سعی و اهتمام تو زین غم بدهد خلاص دادارم این عید خجسته را به صد معنی بر خصم تو ناخجسته پندارم بر خور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا عیان شد رشحه‌ی خون از شکاف جوشن دارا دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی میان روضه‌ی خضرا روان شد چشمه‌ی روشن کنار چشمه‌ی روشن برآمد لاله‌ی حمرا ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی درافشان کرد از شادی فلک چون دیده‌ی مجنون برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا درآمد زاهد صبح از در دردی‌کش گردون زدش بر کوه خاور بی‌محابا شیشه صهبا برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب گریزان انجمش از پیش روبه‌سان گرازآسا چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان چنان کز حمله‌ی ضرغام دین ابطال بر بیدا هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری چگونه رطل گران خوار را به دست آری به جان من به خرابات آی یک لحظه تو نیز آدمیی مردمی و جان داری بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست که پیش از آب و گلست از الست خماری فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار مجاز بود چنین نام‌ها تو پنداری سماع و شرب سقاهم نه کار درویش‌ست زیان و سود کم و بیش کار بازاری بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری سری که درد ندارد چراش می‌بندی چرا نهی تن بی‌رنج را به بیماری وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من ناله زیر و زار من زارترست هر زمان بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو دست نمای خلق شد قامت چون هلال من پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر فغان که بنده مر او را نبود یار سفر فغان که کار سفر نیست سخره دستم که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد که تاز گردششان سایه شد سوار سفر سفر بیامد وزان هجر عذرها می‌خواست بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی روانه جانب دریا که شد مدار سفر دود به لب لب این جوی تا لب دریا دلی که خست در این راه‌ها ز خار سفر به روی آینه بنگر که از سفر آمد صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه چو سرو روح روانست در بهار سفر چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد چه مملکت که بگسترد در دوار سفر هزار قطره‌ی خونم ز چشم تر بچکد ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست سواد مردمک دیده کز بصر بچکد خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم که وقت گریه مبادا به یک دگر بچکد! مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد یقین که خانه‌ی چشمم شود خراب شبی اگر بدین صفت از شام تا سحر بچکد حلال می‌کنم، ار خون می بریزد خصم به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد به صورت آب حیاتی، که مرده زنده کند ز گوشه‌ی لب شیرین او مگر بچکد گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی به شربت عرق بید کز شکر بچکد به بوی آنکه گلی چون رخش به دست آرد چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟ برابر رخش ار شمع را برافروزد ز شرم عارضش از پای تا به سر بچکد قباش بر تن نازک چو بید می‌لرزد ز بیم لعل لب آن پری گهر بچکد حدیث خوبی این دلبران آتش‌روی مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود جمله سر تا پای تسخر بوده‌ست آن قلتبان هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است کو به استهزای آدم شد سیه روی قران تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان از ملامت‌های حسادان جگرها خون شود درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌ای تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان تا بده است این گوشمال عاشقان بوده‌ست از آنک در همه وقتی چنین بوده‌ست کار عاشقان گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می کنند خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی‌نظیر جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان خاص خاص سر حق و شمس دین بی‌نظیر فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را چو قیصر دید ز اوج پایه‌ی خویش چنان خورشید اندر سایه‌ی خویش به تاج و تخت دادش سرفرازی کمر در بست در مهان نوازی پس از چندی به خویشی مژده دادش به دامادی کله بر سر نهادش ز قد مریمش نخلی ببر داد وزان نخل ترش خرمای تر داد چو دریا لشکری دادش فرا پیش که بنشاند غبار دشمن خویش خبر بردند بر بهرام سر کش که خسرو می‌رسد چون کوه آتش دو لشکر روی در رو باز خوردند به کوشش بازوی کین باز کردند سنان جاسوسی دلها نموده زبانی داده و جانی ربوده ز تیر اندازی زنبورک از دور مشبک سینه‌ها چونخان زنبور نی ناوک نوای زار می‌کرد نوای او به دلها کار می‌کرد خدنگ از سینه دل می‌کرد غارت کمان می‌کردش از ابرو اشارت باستقبال مرگ از تیغ خوردن همی شد پای کوبان سر ز گردن جگرها از بلارک چاک می‌شد به گردون بانگ چاکا چاک می‌شد به گرمی تو سنان چون برق گشته میان آب و آتش غرق گشته شده خسرو به کین جوشانتر از نیل چو کوه آهنین بر کوهه‌ی پیل به پیرامن بزرگان سپاهش ز چشم بد به آهن بسته راهش بزرگ امید با رای فلک تاب نهاده چشم در چشم سطرلاب چو طالع را زمانی دید فرخ به پیل شاه کرد از فرخی رخ به شه گفتا که دولت را ثباتست بران پیلت که دشمن پیلماتست روان شد پیل شه با سرفرازی به یک شه پیل برد از خصم بازی چو خود را در تزلزل دید بهرام به برد آن زلزله از جانش آرام گریزان می‌شد و خسرو به دنبال رونده سرکش و جوینده قتال مخالف گشت روزی قوت باد همه کشتی زره یک جانب افتاد بدینسان تا رسید از جنبش تیز به انطاکیه در سر حد پرویز خبر بر شاه رفت از معبر آب که روزی بر درامد زود بشتاب طلبکاران روان گشتند دل شاد به سوی گنج باد آورد چون باد ز در یا بر کشیدند آن خزینه چو لولو ز آب و باده ز ابگینه ملک بنشست روزی خرم و شاد به بخشش گنج باد اور بگشاد سخن گویان سخن را تازه کردند ثناها را بلند آوازه کردند فراوان ریخت از لولوی منشور به دامان بزرگ امید و شاپور نوا سازی که بودش بار بد نام نوائی ساخت آن روز آبگین فام نهاد از زخمه چو نبرزد تمامش نوای گنج باد آورد نامش چو در مجلس نوازش کردش از عود براورد از دماغ عاشقان دود لشکر اسلام که آنجا رسید بود زمین تشنه که دریا رسید □بود به یک جای صف تیغ و تیر همچو نیستان به لب آبگیر □تیز تگ و گوش چو پیکان پدید بر سر یک تیر دو پیکان که دید □دائره‌ی خیمه به سبزی قطار ابر فرود آمده در مرغزار □پیک گران سنگ سبک ایستاد تند چو ابری که رود روز باد □طرفه عروسی شده آراسته آئینه‌ی از آب روان خواسته □همچو دو آئینه مقابل ز تاب آب در آن عکس نما، رو در آب □قطره که شد زابر چکان بر هوا مهره‌ی بلور شده در هوا □باده چو خورشید پگه تا به شام کرده طلوعی و غروبی به جام □رود زن از سینه برون برده صبر آب چکان دست چو باران ز ابر □پشت وی از بار گهر خم زده چون به سحر گلشن شبنم زده □ز ابروی خم پشت کمان ساخته تیر مژه نیم کش انداخته □هر دو به یک تن چو دو پیکر شدند بر فلک تخت چو مه بر شدند سایه یکی کرد دو فر همای پایه یکی ساخت دو لشکر گشای شاخ بهم سود دو سرو جوان موج بهم داد دو آب روان گشت یکی باغ وفا داد و جوی گشت یکی منبع صفا را دو روی گشت زمین آب دو باران چشید مغز جهان بوی دو بستان کشید چرخ یکی شد به دو ماه تمام بزم یکی شد به دو دور مدام چو افکنده ببیند در خون تنم را کنید آفرین ترک صید افکنم را نیاید گر از دیده سیلی دمادم که شوید ز آلودگی دامنم را ور از خاک آتش علم برنیاید که هر شام روشن کند مدفنم را به فانوس تن گر رسد گرمی دل بسوزد بر اندام پیراهنم را زغم چون گریزم که پیوسته دارد چو پیراهن این فتنه پیرامنم را مشرف کن ای ماه اوج سعادت ز مسکین نوازی شبی مسکنم را ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم بهر بادی آتش مزن خرمنم را نیم محتشم خالی از ناله چون نی که خوش دارد او شیوه‌ی شیونم را صوفیی آمد به سوی خانه روز خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز جفت گشته با رهی خویش زن اندر آن یک حجره از وسواس تن چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه هر دو درماندند نه حیلت نه راه هیچ معهودش نبد کو آن زمان سوی خانه باز گردد از دکان قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع از خیالی کرد تا خانه رجوع اعتماد زن بر آن کو هیچ بار این زمان فا خانه نامد او ز کار آن قیاسش راست نامد از قضا گرچه ستارست هم بدهد سزا چونک بد کردی بترس آمن مباش زانک تخمست و برویاند خداش چند گاهی او بپوشاند که تا آیدت زان بد پشیمان و حیا عهد عمر آن امیر ممنان داد دزدی را به جلاد و عوان بانگ زد آن دزد کای میر دیار اولین بارست جرمم زینهار گفت عمر حاش لله که خدا بار اول قهر بارد در جزا بارها پوشد پی اظهار فضل باز گیرد از پی اظهار عدل تا که این هر دو صفت ظاهر شود آن مبشر گردد این منذر شود بارها زن نیز این بد کرده بود سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود آن نمی‌دانست عقل پای‌سست که سبو دایم ز جو ناید درست آنچنانش تنگ آورد آن قضا که منافق را کند مرگ فجا نه طریق و نه رفیق و نه امان دست کرده آن فرشته سوی جان آنچنان کین زن در آن حجره جفا خشک شد او و حریفش ز ابتلا گفت صوفی با دل خود کای دو گبر از شما کینه کشم لیکن به صبر لیک نادانسته آرم این نفس تا که هر گوشی ننوشد این جرس از شما پنهان کشد کینه محق اندک اندک هم‌چو بیماری دق مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم لیک پندارد بهر دم بهترم هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او غره‌ی آن گفت کین کفتار کو هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود سمج و دهلیز و ره بالا نبود نه تنوری که در آن پنهان شود نه جوالی که حجاب آن شود هم‌چو عرصه‌ی پهن روز رستخیز نه گو و نه پشته نه جای گریز گفت یزدان وصف این جای حرج بهر محشر لا تری فیها عوج زهی دریا زهی بحر حیاتی زهی حسن و جمال و فر ذاتی ز تو جانم براتی خواست از رنج یکی شمعی فرستادش، براتی ز تندی عشق او آهن چو مومست زهی عشق حرون تند عاتی ولیکن سر عشقش شکرستان ز نخلستان ز جوهای فراتی شکر لب، مه رخان جام بر کف تو می‌گو هر کرا خواهی که: « هاتی » ز هر لعل لبی بوست رسیده تو درویشی و آن لعلش زکاتی در آن شطرنج اگر بردی تو، شاهی ولی کو بخت پنهان؟! چونک ماتی خداوند شمس دین دریای جان‌بخش تو شورستان درین دولت، مواتی زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری که مجموعست ازو جان شتاتی اگر تبریز دارد حبه‌ی زو چه نقصان گر شود از گنجها، تی هزاران زاهد زهد صلاحی ز تو خونش مباح و او مباحی زهی کعبه که تو جان‌بخش حاجی زهی اقبال هر محتاج راجی هر آن سر کو فرو ناید به کیوان ز روی فخر، بر فرقش تو تاجی نهاده سر به تسلیم و به طاعت به پیشت از دل و جان هر لجاجی زهی نور جهان جان، که نورت نه از خورشید و ماهست و سراجی همه جانها باقطاع مثالت که بعضی عشری، و بعضی خراجی خداوند! شمس دینا! این مدیحت بجای جاه و فرت هست هاجی ایا تبریز، بستان باج جانها که فرمان ده توی بر جان و باجی مزاج دل اگر چون برف گردد ز آتشهای تو گردد نتاجی هرآن جان و دلی کان زنده باشد ز مهر تستشان دایم تناجی در آن بازار کز تو هست بویی زهی مر یوسفان را بی‌رواجی به چرخ چارمت عیسیست داعی به پیش دولتت چاوش ساعی ز شاه ماست ملک با مرادی که او ختمست احسان را، و بادی گر احسان را زبان باشد بگردد به مدح و شکر او سیصد عبادی بدان سوی جهان گر گوش داری چه چاوشان جانندش منادی! دهان آفرینش باز مانده ازان روزی که دیدستش ز شادی همی گوید به عالم او به سوگند که: « تا زادی، چنین روزی نزادی » یکی چندی نهان شو تا نگردد همه بازار مه‌رویان کسادی بدیدم عشق خوانی را فتاده به خاک و خون بگفتم: « چون فتادی؟ » که تو خون‌ریز جمله عاشقانی تو نیزک دل چنین بر باد دادی؟! » بگفتا: « دیده‌ام چیزی که صد ماه ازو سوزند در نار ودادی » خداوند شمس دین! آخر چه نوری؟ فرشته یا پری، یا تش نژادی به تبریز آ دلا، از لحر عشقش چو بنده‌ی عیب ناک اندر مزادی عشاق بجز یار سر انداز نخواهند خوبان بجز از عاشق جان‌باز نخواهند تا عشق بود عقل روا نیست که مردان در مملکت عاشقی انباز نخواهند آنان که چو من بی پر و پروانه‌ی عشقند جز در حرم جانان پرواز نخواهند بیداد از آن جزع جهان‌سوز نبینند فریاد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند گر کشت مرا غمزه‌ی غمازش زنهار تا خونم از آن غمزه‌ی غماز نخواهند در مذهب عشاق چنان است شریعت کان را که بکشتند دیت باز نخواهند بی‌عشق ز خاقانی چیزی نگشاید بی‌وصل گل، از بلبل آواز نخواهند زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من شود سپهر زمین‌گیر از آرمیدن من هزار مرحله را چون جرس دل شبها توان برید به آواز دل تپیدن من مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال نمی‌رسد چو به کس فیضی از رسیدن من فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من هزار فتنه‌ی خوابیده چون شراب کهن نهفته است در آغوش آرمیدن من درین ریاض، چو چشم آن ضعیف پروازم که برگ کاه شود مانع پریدن من مرا چون صبح به دست دعا نگه دارید که روشن است جهان از نفس کشیدن من حیات من به تماشای گلعذاران است ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین توان گرفتن از دست و لب گزیدن من ز بس که تلخی دوران کشیده‌ام صائب دهان مار شود تلخ از گزیدن من! آن سبا ز اهل صبا بودند و خام کارشان کفران نعمت با کرام باشد آن کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال که نمی‌باید مرا این نیکوی من برنجم زین چه رنجم می‌شوی لطف کن این نیکوی را دور کن من نخواهم چشم زودم کور کن پس سبا گفتند باعد بیننا شیننا خیر لنا خذ زیننا ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ نه زنان خوب و نه امن و فراغ شهرها نزدیک همدیگر بدست آن بیابانست خوش کانجا ددست یطلب الانسان فی الصیف الشتا فاذا جاء الشتا انکر ذا فهو لا یرضی بحال ابدا لا بضیق لا بعیش رغدا قتل الانسان ما اکفره کلما نال هدی انکره نفس زین سانست زان شد کشتنی اقتلوا انفسکم گفت آن سنی خار سه سویست هر چون کش نهی در خلد وز زخم او تو کی جهی آتش ترک هوا در خار زن دست اندر یار نیکوکار زن چون ز حد بردند اصحاب سبا که بپیش ما وبا به از صبا ناصحانشان در نصیحت آمدند از فسوق و کفر مانع می‌شدند قصد خون ناصحان می‌داشتند تخم فسق و کافری می‌کاشتند چون قضا آید شود تنگ این جهان از قضا حلوا شود رنج دهان گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا تحجب الابصار اذ جاء القضا چشم بسته می‌شود وقت قضا تا نبیند چشم کحل چشم را مکر آن فارس چو انگیزید گرد آن غبارت ز استغاثت دور کرد سوی فارس رو مرو سوی غبار ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار گفت حق آن را که این گرگش بخورد دید گرد گرگ چون زاری نکرد او نمی‌دانست گرد گرگ را با چنین دانش چرا کرد او چرا گوسفندان بوی گرگ با گزند می‌بدانند و بهر سو می‌خزند مغز حیوانات بوی شیر را می‌بداند ترک می‌گوید چرا بوی شیر خشم دیدی باز گرد با مناجات و حذر انباز گرد وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ بر درید آن گوسفندان را بخشم که ز چوپان خرد بستند چشم چند چوپانشان بخواند و نامدند خاک غم در چشم چوپان می‌زدند که برو ما از تو خود چوپان‌تریم چون تبع گردیم هر یک سروریم طعمه‌ی گرگیم و آن یار نه هیزم ناریم و آن عار نه حمیتی بد جاهلیت در دماغ بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ بهر مظلومان همی‌کندند چاه در چه افتادند و می‌گفتند آه پوستین یوسفان بکشافتند آنچ می‌کردند یک یک یافتند کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو چون اسیری بسته اندر کوی تو جبرئیلی را بر استن بسته‌ای پر و بالش را به صد جا خسته‌ای پیش او گوساله بریان آوری گه کشی او را به کهدان آوری که بخور اینست ما را لوت و پوت نیست او را جز لقاء الله قوت زین شکنجه و امتحان آن مبتلا می‌کند از تو شکایت با خدا کای خدا افغان ازین گرگ کهن گویدش نک وقت آمد صبر کن داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر داد کی دهد جز خدای دادگر او همی‌گوید که صبرم شد فنا در فراق روی تو یا ربنا احمدم در مانده در دست یهود صالحم افتاده در حبس ثمود ای سعادت‌بخش جان انبیا یا بکش یا باز خوانم یا بیا با فراقت کافران را نیست تاب می‌گود یا لیتنی کنت تراب حال او اینست کو خود زان سوست چون بود بی تو کسی کان توست حق همی‌گوید که آری ای نزه لیک بشنو صبر آر و صبر به صبح نزدیکست خامش کم خروش من همی‌کوشم پی تو تو مکوش ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی شان تو بی‌نیاز است از مدح خوانی من گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری از پاس دعوت خلق چون پاسبانی من این پاسبانی اما چون دولت تو باقیست جان نیز اگر برآید از جسم فانی من دوش از عطیه‌ی تو ای نوبهار دولت از شرم زردتر شد رنگ خزانی من با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت دایم گوهر فشانیست شغل نهانی من بر عادت زمانه‌ای داور یگانه موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما تا ز بندت شدم آزاد، گرفتار شدم سخت آزادی ما بند گرفتاری ما سر ما باد فدای قدم عشق ، که داد با تو آمیزش ما از همه بیزاری ما بس که تن خسته و دل زار شد از بار غمت ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما صبح ما شام شد از تیرگی بخت سیاه آه اگر شب رو زلفت نکند یاری ما دوش در خواب لب نوش تو را بوسیدم خواب ما به بود از عالم بیداری ما بی کسی بین که نکرده‌ست به شبهای فراق هیچکس غیر غم روی تو غم‌خواری ما دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما هوشم افزود فروغی کرم باده فروش مستی ما چه بود مایه‌ی هشیاری ما برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاک‌تن بردمید بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامه‌ی بر نشست ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی‌کلاه آمدند چو دینار پیشش فرو ریختند بگسترده زر کهن بیختند ببخشود و شاپور و بنواختشان به خوبی بر اندازه بنشاختشان برانوش را گفت کز شهر روم بیامد بسی مرد بیداد و شوم به ایران زمین آنچ بد شارستان کنون گشت یکسر همه خارستان عوض خواهم آن را که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست برانوش گفتا چه باید بگوی چو زنهار دادی مه بر تاب روی چنین داد پاسخ گرانمایه شاه چو خواهی که یکسر ببخشم گناه ز دینار رومی به سالی سه بار همی داد باید هزاران هزار دگر آنک باشد نصیبین مرا چو خواهی که کوته شود کین مرا برانوش گفتا که ایران تراست نصیبین و دشت دلیران تراست پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو که با کین و خشمت نداریم تاو نوشتند عهدی ز شاپور شاه کزان پس نراند ز ایران سپاه مگر با سزاواری و خرمی کجا روم را زو نیاید کمی ازان پس گسی کرد و بنواختشان سر از نامداران برافراختشان چو ایشان برفتند لشکر براند جهان‌آفرین را فراوان بخواند همی رفت شادان به اصطخر پارس که اصطخر بد بر زمین فخر پارس چو اندر نصیبین خبر یافتند همه جنگ را تیز بشتافتند که ما را نباید که شاپور شاه نصیبین بگیرد بیارد سپاه که دین مسیحا ندارد درست همش کیش زردشت و زند است و است چو آید ز ما برنگیرد سخن نخواهیم استا و دین کهن زبردست شد مردم زیردست به کین مرد شهری به زین برنشست چو آگاهی آمد به شاپور شاه که اندر نصیبین ندادند راه ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی‌مر به راه همی گفت پیغمبری کش جهود کشد دین او را نشاید ستود برفتند لشکر به کردار گرد سواران و شیران روز نبرد به یک هفته آنجا همی جنگ بود دران شهر از جنگ بس تنگ بود بکشتند زیشان فراوان سران نهادند بر زنده بند گران همه خواستند آن زمان زینهار نوشتند نامه بر شهریار ببخشیدشان نامبردار شاه بفرمود تا بازگردد سپاه به هر کشوری نامداری گرفت همان بر جهان کامگاری گرفت همی خواندندیش پیروز شاه همی بود یک چند با تاج و گاه کنیزک که او را رهانیده بود بدان کامگاری رسانیده بود دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد ز خوبان مر او را دلارام کرد همان باغبان را بسی خواسته بداد و گسی کردش آراسته همی بود قیصر به زندان و بند به زاری و خواری و زخم کمند به روم اندرون هرچ بودش ز گنج فراز آوریده ز هر سو به رنج بیاورد و یکسر به شاپور داد همی بود یک چند لب پر ز باد سرانجام در بند و زندان بمرد کلاه کیی دیگری را سپرد به رومش فرستاد شاپور شاه به تابوت وز مشک بر سر کلاه چنین گفت کاینست فرجام ما ندانم کجا باشد آرام ما یکی را همه زفتی و ابلهیست یکی با خردمندی و فرهیست برین و بران روز هم بگذرد خنگ آنک گیتی به بد نسپرد به تخت کیان اندر آورد پای همی بود چندی جهان کدخدای وزان پس بر کشور خوزیان فرستاد بسیار سود و زیان ز بهر اسیران یکی شهر کرد جهان را ازان بوم پر بهر کرد کجا خرم‌آباد بد نام شهر وزان بوم خرم کرا بود بهر کسی را که از پیش ببرید دست بدین مرز بودیش جای نشست بر و بوم او یکسر او را بدی سر سال نو خلعتی بستدی یکی شارستان کرد دیگر به شام که پیروز شاپور کردش به نام به اهواز کرد آن سیم شارستان بدو اندرون کاخ و بیمارستان کنام اسیرانش کردند نام اسیر اندرو یافتی خواب و کام بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد سرمه کشید این جهان باز ز دیدار ما گشت جهان تازه روی چشم بدش دور باد عشق ز زنجیر خویش جست و خرد را گرفت عقل ز دستان عشق ناله کنان داد داد مریم عشق قدیم زاد مسیحی عجب داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد باز دو صد قرص ماه بر سر آن خوان شکست دل چو چنین خوان بدید پای به خون درنهاد دولت بشتافته‌ست چون نظرت تافته‌ست تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد مفخر تبریزیان شمس حق ای خوش نشان عالم ای شاه جان بی‌رخ خوبت مباد ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد بیا، که با لب تو ماجرا نکرده هنوز به جای خرقه دل و دیده در میان آمد به چشم مست تو گفتم: دلم به جان آید لب تو گفتا: اینک دلت به جان آمد بدید تا نظر از دور ناردان لبت بسا که چشم مرا آب در دهان آمد نیامد از دو جهان جز رخ تو در نظرم از آنگهی که مرا چشم در جهان آمد ز روشنایی روی تو در شب تاریک نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد ناگهانی خود عسس او را گرفت مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت اتفاقا اندر آن شب‌های تار دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار بود شب‌های مخوف و منتحس پس به جد می‌جست دزدان را عسس تا خلیفه گفت که ببرید دست هر که شب گردد وگر خویش منست بر عسس کرده ملک تهدید و بیم که چرا باشید بر دزدان رحیم عشوه‌شان را از چه رو باور کنید یا چرا زیشان قبول زر کنید رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام رنج او کم بین ببین تو رنج عام اصبع ملدوغ بر در دفع شر در تعدی و هلاک تن نگر اتفاقا اندر آن ایام دزد گشته بود انبوه پخته و خام دزد در چنین وقتش بدید و سخت زد چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد نعره و فریاد زان درویش خاست که مزن تا من بگویم حال راست گفت اینک دادمت مهلت بگو تا به شب چون آمدی بیرون به کو تو نه‌ای زینجا غریب و منکری راستی گو تا بچه مکر اندری اهل دیوان بر عسس طعنه زدند که چرا دزدان کنون انبه شدند انبهی از تست و از امثال تست وا نما یاران زشتت را نخست ورنه کین جمله را از تو کشم تا شود آمن زر هر محتشم گفت او از بعد سوگندان پر که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر من نه مرد دزدی و بیدادیم من غریب مصرم و بغدادیم شبی دعوتی بود در کوی من ز هر جنس مردم در او انجمن چو آواز مطرب برآمد ز کوی به گردون شد از عاشقان های و هوی پری پیکری بود محبوب من بدو گفتم ای لعبت خوب من چرا با رفیقان نیایی به جمع که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟ شنیدم سهی قامت سیم‌تن که می‌رفت و می‌گفت با خویشتن محاسن چو مردان نداری به دست نه مردی بود پیش مردان نشست سیه نامه تر زان مخنث مخواه که پیش از خطش روی گردد سیاه ازان بی حمیت بباید گریخت که نامردیش آب مردان بریخت پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست دریغش مخور بر هلاک و تلف که پیش از پدر، مرده به ناخلف آن کس که از او صبر محالست و سکونم بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم پرسید که چونی ز غم و درد جدایی گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم کتش به قلم درفتد از سوز درونم آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار کو تا بنویسند گواهی به جنونم شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم یکی دخت دیگر بد آزرم نام ز تاج بزرگان رسیده به کام بیامد به تخت کیان برنشست گرفت این جهان جهان رابه دست نخستین چنین گفت کای بخردان جهان گشته و کار کرده ردان همه کار بر داد و آیین کنیم کزین پس همه خشت بالین کنیم هر آنکس که باشد مرا دوستدار چنانم مر او را چو پروردگار کس کو ز پیمان من بگذرد بپیچید ز آیین و راه خرد به خواری تنش را برآرم بدار ز دهقان و تازی و رومی شمار همی‌بود بر تخت بر چار ماه به پنجم شکست اندر آمد به گاه از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت پی اختر رفتنش نرم گشت شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند به کام دل مرد بدخواه ماند همه کار گردنده چرخ این بود ز پرورده‌ی خویش پرکین بود به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم فان وفق الله الکریم وصالکم و عاین روحی حسنکم و جمالکم تصدقت بالروح العزیز لشکرها فبالله ارحموا ذلی و عشقی فما لکم الی کم اقاسی هجرکم و فراقکم الی کم اانس طیفکم و خیالکم تناقص صبری بازدیاد ملالکم فیالیتنی افننی کصبری ملالکم عمی العین من تذکارها حرکاتکم و غنجاتها ویلاکم و دلالکم رآنی الهوی یوما الاعب غفلتی فصاح علینا صیحه العشق والکم لقد جاء من تبریز روح مجسم الا فانثروا فی حب نعلیه ما لکم شاعران بینوا خوانند شعر با نوا وز نوای شعرشان افزون نمی‌گردد نوا طوطی‌اند و گفت نتوانند جز آموخته عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق زانکه در گیتی ز بی‌جنسی ندارم آشنا گر در آید شب عید از درم آن صبح امید شب من روز شود یک سر و روزم همه عید خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت گلبنی در همه بستان مودت ندمید هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید صاف بی‌درد کس از ساقی این بزم نخورد گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید از مرادت بگذر تا به مرادت برسی که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم که در خانه ببستیم و شکستیم کلید ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید کاشکی، وقت را شتاب نبود فصل رحلت در این کتاب نبود کاش، در بحر بیکران جهان نام طوفان و انقلاب نبود مرغکان میپراند این گنجشک گر که همسایه‌ی عقاب نبود ما ندیدیم و راه کج رفتیم ور نه در راه، پیچ و تاب نبود اینکه خواندیم شمع، نور نداشت اینکه در کوزه بود، آب نبود هر چه کردیم ماه و سال، حساب کار ایام را حساب نبود غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت طوطی چرخ، جز غراب نبود ره دل زد زمانه، این دزدی همچو دزدیدن ثیاب نبود چو تهی گشت، پر نشد دیگر خم هستی، خم شراب نبود خانه‌ی خود، به اهرمن منمای پرسش دیو را جواب نبود دوره‌ی پیرت، چراست سیاه مگرت دوره‌ی شباب نبود بس بگشت آسیای دهر، ولیک هیچ گندم در آسیاب نبود نکشید آب، دلو ما زین چاه زانکه در دست ما طناب نبود گر نمی‌بود تیشه‌ی پندار ملک معمور دل، خراب نبود زین منه، اسب آز را بر پشت پای نیکان، درین رکاب نبود تو، فریب سراب تن خوردی در بیابان جان سراب نبود ز اتش جهل، سوخت خرمن ما گنه برق و آفتاب نبود سال و مه رفت و ما همی خفتیم خواب ما مرگ بود، خواب نبود چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای یک سواره تاخت تا قلعه بکر تا در قلعه ببستند از حذر زهره نه کس را که پیش آید به جنگ اهل کشتی را چه زهره با نهنگ روی آورد آن ملک سوی وزیر که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر گفت آنک ترک گویی کبر و فن پیش او آیی به شمشیر و کفن گفت آخر نه یکی مردیست فرد گفت منگر خوار در فردی مرد چشم بگشا قلعه را بنگر نکو هم‌چو سیمابست لرزان پیش او شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست گوییا شرقی و غربی با ویست چند کس هم‌چون فدایی تاختند خویشتن را پیش او انداختند هر یکی را او بگرزی می‌فکند سر نگوسار اندر اقدام سمند داده بودش صنع حق جمعیتی که همی‌زد یک تنه بر امتی چشم من چون دید روی آن قباد کثرت اعداد از چشمم فتاد اختران بسیار و خورشید ار یکیست پیش او بنیاد ایشان مندکیست گر هزاران موش پیش آرند سر گربه را نه ترس باشد نه حذر کی به پیش آیند موشان ای فلان نیست جمعیت درون جانشان هست جمعیت به صورتها فشار جمع معنی خواه هین از کردگار نیست جمعیت ز بسیاری جسم جسم را بر باد قایم دان چو اسم در دل موش ار بدی جمعیتی جمع گشتی چند موش از حمیتی بر زدندی چون فدایی حمله‌ای خویش را بر گربه‌ی بی‌مهله‌ای آن یکی چشمش بکندی از ضراب وان دگر گوشش دریدی هم به ناب وان دگر سوراخ کردی پهلوش از جماعت گم شدی بیرون شوش لیک جمعیت ندارد جان موش بجهد از جانش به بانگ گربه هوش خشک گردد موش زان گربه‌ی عیار گر بود اعداد موشان صد هزار از رمه‌ی انبه چه غم قصاب را انبهی هش چه بندد خواب را مالک الملک است جمعیت دهد شیر را تا بر گله‌ی گوران جهد صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر چون عدم باشند پیش صول شیر مالک الملک است بدهد ملک حسن یوسفی را تا بود چون ماء مزن در رخی بنهد شعاع اختری که شود شاهی غلام دختری بنهد اندر روی دیگر نور خود که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد یوسف و موسی ز حق بردند نور در رخ و رخسار و در ذات الصدور روی موسی بارقی انگیخته پیش رو او توبره آویخته نور رویش آن‌چنان بردی بصر که زمرد از دو دیده‌ی مار کر او ز حق در خواسته تا توبره گردد آن نور قوی را ساتره توبره گفت از گلیمت ساز هین کان لباس عارفی آمد امین کان کسا از نور صبری یافتست نور جان در تار و پودش تافتست جز چنین خرقه نخواهد شد صوان نور ما را بر نتابد غیر آن کوه قاف ار پیش آید بهرسد هم‌چو کوه طور نورش بر درد از کمال قدرت ابدان رجال یافت اندر نور بی‌چون احتمال آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای قدرتش جا سازد از قاروره‌ای گشت مشکات و زجاجی جای نور که همی‌درد ز نور آن قاف و طور جسمشان مشکات دان دلشان زجاج تافته بر عرش و افلاک این سراج نورشان حیران این نور آمده چون ستاره زین ضحی فانی شده زین حکایت کرد آن ختم رسل از ملیک لا یزال و لم یزل که نگنجیدم در افلاک و خلا در عقول و در نفوس با علا در دل ممن بگنجیدم چو ضیف بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف تا به دلالی آن دل فوق و تحت یابد از من پادشاهی‌ها و بخت بی‌چنین آیینه از خوبی من برنتابد نه زمین و نه زمن بر دو کون اسپ ترحم تاختیم پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم هر دمی زین آینه پنجاه عرس بشنو آیینه ولی شرحش مپرس حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت که نفوذ آن قمر را می‌شناخت گر بدی پرده ز غیر لبس او پاره گشتی گر بدی کوه دوتو ز آهنین دیوارها نافذ شدی توبره با نور حق چه فن زدی گشته بود آن توبره صاحب تفی بود وقت شور خرقه‌ی عارفی زان شود آتش رهین سوخته کوست با آتش ز پیش آموخته وز هوا و عشق آن نور رشاد خود صفورا هر دو دیده باد داد اولا بر بست یک چشم و بدید نور روی او و آن چشمش پرید بعد از آن صبرش نماند و آن دگر بر گشاد و کرد خرج آن قمر هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد چون برو زد نور طاعت جان دهد پس زنی گفتش ز چشم عبهری که ز دستت رفت حسرت می‌خوری گفت حسرت می‌خورم که صد هزار دیده بودی تا همی‌کردم نثار روزن چشمم ز مه ویران شدست لیک مه چون گنج در ویران نشست کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام یاد آرد از رواق و خانه‌ام نور روی یوسفی وقت عبور می‌فتادی در شباک هر قصور پس بگفتندی درون خانه در یوسفست این سو به سیران و گذر زانک بر دیوار دیدندی شعاع فهم کردندی پس اصحاب بقاع خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف دارد از سیران آن یوسف شرف هین دریچه سوی یوسف باز کن وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن عشق‌ورزی آن دریچه کردنست کز جمال دوست سینه روشنست پس هماره روی معشوقه نگر این به دست تست بشنو ای پدر راه کن در اندرونها خویش را دور کن ادراک غیراندیش را کیمیا داری دوای پوست کن دشمنان را زین صناعت دوست کن چون شدی زیبا بدان زیبا رسی که رهاند روح را از بی‌کسی پرورش مر باغ جانها را نمش زنده کرده مرده‌ی غم را دمش نه همه ملک جهان دون دهد صد هزاران ملک گوناگون دهد بر سر ملک جمالش داد حق ملکت تعبیر بی‌درس و سبق ملکت حسنش سوی زندان کشید ملکت علمش سوی کیوان کشید شه غلام او شد از علم و هنر ملک علم از ملک حسن استوده‌تر بود درویشی بکهساری مقیم خلوت او را بود هم خواب و ندیم چون ز خالق می‌رسید او را شمول بود از انفاس مرد و زن ملول همچنانک سهل شد ما را حضر سهل شد هم قوم دیگر را سفر آنچنانک عاشقی بر سروری عاشقست آن خواجه بر آهنگری هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را در دلش انداختند دست و پا بی میل جنبان کی شود خار وخس بی آب و بادی کی رود گر ببینی میل خود سوی سما پر دولت بر گشا همچون هما ور ببینی میل خود سوی زمین نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند جاهلان آخر بسر بر می‌زنند ز ابتدای کار آخر را ببین تا نباشی تو پشیمان یوم دین دوستان چرخ همان دشمن جان است که بود همه را دشمن جان است ، همان است که بود ای که از اهل زمانی ز فلک مهر مجوی کاین همان دشمن ارباب زمان است که بود شاهد عیش نهان بود پس پرده چرخ همچنان در پس آن پرده نهان است که بود هیچ بیمار در این دور به صحت نرسید مهر بنگر که همانش خفقان است که بود تیر بیداد فلک می‌گذرد از دل سنگ پیر گردید و همان سخت کمان است که بود گریه‌ی ابر بهاری نگر ای غنچه مخند که در این باغ همان باد خزان است که بود تا به این مرتبه زین پیش نبود آه و فغان این چه غوغاست نه آن آه و فغان است که بود زین غم‌آباد مگر مولوی اعظم رفت شرف الدین علی آن بی بدل عالم رفت چند روزیست که آن قطب زمان پیدا نیست افصح نادره گویان جهان پیدا نیست مدتی هست که زیر گل و خاک است به خواب غایت مدت این خواب گران پیدا نیست چون روم بر اثرش وز که نشان پرسم آه کانچنان رفت کز او هیچ نشان پیدا نیست گر نهان گشته مپندار که گردیده فنا چشمه آب بقا بود از آن پیدا نیست دل چه کار آید و جان بهر چه باشد که مرا مرهم ریش دل وراحت جان پیدا نیست دور از آن گوهر نایاب ز بس گریه ، شدیم غرق بحری که در آن بحر کران پیدا نیست مرهم سینه آزرده دلان پنهان است مردم دیده صاحب نظران پیدا نیست آه بر چرخ رسانید در این روز سیاه دود از مشعل خورشید برآرید ز آه رفتی و داغ فراقت همه را بر دل ماند پیش هر دل ز تو سد واقعه‌ی مشکل ماند آمدم گریه کنان سینه خراشیده ز درد همچو لوحم به سر قبر تو پا در گل ماند دولت وصل تو چون مدت گل رفت و مرا خار غم حاصل از این دولت مستعجل ماند روز محشر به تو گویم که چه با جانم کرد از تو داغی که مرا بر دل بی‌حاصل ماند محمل کیست که فریاد کنان بر بستند که به حسرت همه را دیده بران محمل ماند ساربان ناقه بر انگیخت ز پی بشتابید وای بر آنکه در این بادیه‌ی هایل ماند بار بربسته وخلقی ز پیت بهر وداع آمد و گریه کنان بی تو به هر منزل ماند ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد ساربان گریه کنان بود چو محمل می‌برد راه می‌کرد گل و ناقه در آن گل می‌برد محمل قبله‌ی ارباب سخن بسته سیاه می‌شد و آه کنانش به قبایل می‌برد روی صحرا خبر از عرصه‌ی محشر می‌داد اندر آن لحظه که محمل ز مقابل می‌برد سنگ بر سینه زنان ، اشک فشان ، جامه دران ناقه خویش مراحل به مراحل می‌برد هر قدم خاک از ین واقعه بر سر می‌ریخت محملش را ز اعالی به اسافل می‌برد در دلش بود که از دهر گرانی ببرد بسکه بار غم از ین واقعه بر دل می‌برد بسکه آشفته در آن بادیه ره می‌پیمود در عجب بود که چون راه به منزل می‌برد محمل آمد به در شهر مباشید خموش سینه‌ها را بخراشید و برآرید خروش کاه پاشید به سر ، ناله‌ی جانکاه کنید خلق را آگه ازین ماتم ناگاه کنید بدوانید به اطراف جهان پیک سرشک همه را ز آفت این سیل غم، آگاه کنید کوچه‌ها را چو ره کاهکشان گردانید مشعلی چند چو خورشید پر ازکاه کنید تا به دامن همه چون شده گریبان بدرید عالم از آتش دل بر علم آه کشید خلق انبوه بریدند الفها بر سر مشعل و شمع به این طایفه همراه کنید آسمان مجمره افروخته می‌سازد عود چشم بر مجمر افروخته‌ی ماه کنید در خور مرتبه‌ی چرخ بلند است این کار دست از پایه نعشش همه کوتاه کنید نعش او را چو فلک قبله خود می‌خواند چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند یکی در نشابور دانی چه گفت چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟ توقع مدار ای پسر گر کسی که بی سعی هرگز به منزل رسی سمیلان چو بر می‌نگیرد قدم وجودی است بی منفعت چون عدم طمع دار سود و بترس از زیان که بی بهره باشند فارغ زیان روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟ خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟ هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟ دل اگر پاک بود خانه‌ی ناپاک چه باک سر چو بی‌مغز بود نغری دستار چه سود؟ چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟ قوت حافظه گر راست نیاید در فکر عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟ عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟ ای کرده سرت خو به بی‌فساری تا کی بود این جهل و بادساری؟ در دشت خطا خیره چند تازی؟ چون سر ز خطا باز خط ناری؟ گر سر ز خطا باز خط ناری دانم به حقیقت کز اهل ناری خاری است خطا زهر بار، تاکی تو پشت در این زهر بار خاری؟ عقل است به سوی صواب رهبر با راه‌برت چون به خار خاری؟ چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی جز رنج نبینی و سوکواری گوئی که «چرا روزگار جافی با من نکند هیچ بردباری؟» این بند نبینی که بر تو بستند؟ در بند همی چون کنی سواری؟ خواهی که تماشاکنی به نزهت به خیره در این چاه تنگ و تاری جز کانده و غم ندروی و حسرت هرگاه که تخم محال کاری آنگه گنه ز روزگار بینی وز جهل معادای روزگاری ناید ز جهان هیچ کار و باری الا که به تقدیر و امر باری هش‌دار که عالم سرای کار است مشغول چه باشی به نابکاری؟ بنگر که پس از نیستی چگونه با جاه شدستی و کامگاری دانی که تو را کردگار عالم داده‌است به حق داد کردگاری گر تو ندهی داد او به طاعت در خورد عذابی و ذل و خواری بیداد کنی با بزرگ داور زنهار مکن زینهار خواری گر کار فلک گرد گشتن آمد دین کار تو است و مرد کاری چون کار به مقدار خویش کردی رفتی به ره عز و بختیاری گر گیتی تیمار تو ندارد آن به که تو تیمار او نداری زیرا که همی هرچگونه باشد هم بگذرد این مدت شماری زی لابه و زاریت ننگرد چرخ هرچند که لابه کنی و زاری دیوی است ستمگاره نفس حسی کو مایه‌ی جهل است و بی‌فساری یاری ز خرد خواه، وز قناعت برکشتن این دیو کارزاری بس کس که بر امید پیشگاهی زو ماند به خواری و پیشکاری بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان اندر طلب نان و نامداری زنهار بدین زینهار خواره ندهی خرد و جان زینهاری زیر قدمت بسپرد به خواری هرگه که تو دل را بدو سپاری ماری است گزنده طمع که ماران زین مار برند ای رفیق ماری گر در دلت این مار جای گیرد چون تو نبود کس به دل فگاری بی‌باکی اگر مار را به دل در با پاک خرد جای داد یاری با عقل مکن یار مر طمع را شاید که نخواهی ز مار یاری نیکو مثل است آن که «جای خالی بهتر چو پر از گرگ مرغزاری» هرچند که غمگین بود نخواهد از پشه خردمند غمگساری آن کوش که دست از طمع بشوئی وین سفله جهان را بدو گذاری وز روزی و از مال و تن‌درستی وز فکرت و از علم و هوشیاری مر نعمت یزدان بی‌قرین را یک یک به تن خویش برشماری و اندیشه کنی سخت کاندر این‌بند از بهر چرا گشته‌ای حصاری وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند بر جانوران جمله شهریاری ایشان همه چون سرنگون و خوارند ایدون و تو چون سرو جویباری جستند درین، هر کسی طریقی این رفت به ایوان و آن بخاری رازیت جز آن گفت کان چغانی بلخیت نه آن گفت کان بخاری گشتی متحیر که اندر این ره گامی نتوانی که در گزاری گوئی به ضرورت که این چنین است لیکنت همی ناید استواری رازی است بزرگ این و صعب، او را تنگ است به دلها درون مجاری اهل تو مر این راز را اگر تو در بند خداوند ذوالفقاری ور گردن تو طوق او ندارد بر خشک بخیره مران سماری به خدایی که بازگشت بدوست که مرا بازگشت نیست به می مگر از بهر حفظ قوت و بس فارغ از چنگ و نای و بربط و نی نکنم خدمت و نگویم شعر گر جهان پر شود ز حاتم طی جز که پیروز شاه عادل را آنکه پیروزیست راتب وی دگر آن کز دروغ باشم دور فی‌المثل گر بود بادنی شیی مگر اندر سه گونه حکم نجوم چه بود پس کجا بود پس کی نسگالم نفاق اگرچه جهان پر شدست از سهیل تا به جدی نه خیانت کنم نه اندیشم انوری باش می‌چه‌گویی هی خود کند هیچ‌کس که دیده بود از پس سور مهر ماتم دی بد نگویم بگو چرا گویم ممتلی را بود که افتد قی چون من از هیچ‌کس نباشم پر اخطل آنجا همان بود کاخطی نام کار دگر همی نبرم که ندارند عاقلانش پی که اگر گویم ار نه محفوظ است عرق پاکم چنانکه نور از فی دزد را نیک داند از کالا پاسبان خلقته بیدی ره ز نامرد گم شود بر مرد ورنه پیدا شدست رشد از غی خوار صحبت مباش تا باشی صاحب صدهزار صاحب ری قصه کوته شد آن کنم همه عمر چونکه توفیق دادم ایزد حی که اگر بر کفم نهی پس از آن از ندامت رخم نیارد خوی گر کنم خیره ارنه خود سوزم گفته‌اند آخرالدواء الکی این همه گفتم و همی گفتند غضب و شهوت از سلول و ابی عهده بر کیست این دعاوی را همتم گفت قد ضمنت علی ز حسن تو پیدا شد آیین عشق خرد را لبت کرد تلقین عشق برین رقعه ننهاد شاهی قدم که ماتش نکردی به فرزین عشق ازین بیشه شیری نیامد برون که او را نکشتی به زوبین عشق ز بهر شکاردل خستگان بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق کسی با خیالت نخسبد دمی که بر وی نخوانند یاسین عشق برین آستان دعوت هیچ کس نگررد روا جز به آیین عشق من آن باد را خاک خواهم شدن که بوی تو می‌آرد از چین عشق تو ای عالم شهر، اگر عاقلی سکونت مجوی از مجانین عشق گر این خلق هر کس به دینی روند مباد اوحدی را بجز دین عشق المنةلله که شب هجر سر آمد خورشید وصال از افق بخت برآمد سد شکر که زنجیری زندان جدایی از حبس فراق تو سلامت بدرآمد شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت یعنی که دعای سحری کارگر آمد جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد بیخود شده بود از شعف وصل تو وحشی زو درگذر ار او به درت دیرتر آمد مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار ای خوشا آن نوبهار خرم نوشاد بلخ خاصه اکنون کز در بلخ اندرون آمد بهار هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید پرنیان خرد نقش سبز بوم لعلکار ارغوان بینی چو دست نیکوان پر دستبند شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار باغ گردد گلپرست و راغ گردد لاله‌گون باد گردد مشکبوی و ابر مروارید بار باغبان بر گرفته دل به ماه دی ز گل پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار بلخ بس خوشست، لیکن بلخیان را باد بلخ مر مرا با شهرهای گوز گانانست کار نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار باغ و راغ و کوه و دشت گوزگانان سربسر حله‌ی دو روی را ماند ز بس نقش و نگار هر چه زیور بود نوروز نوآیین آن همه برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی به کار از درون رشنه تا کهپایه‌های کرزوان سبزه از سبزه نبرد، لاله‌زار از لاله‌زار بیشه‌های کرزوان از لاله‌زار و شنبلید گاه چون بیجاده گردد، گاه چون زر عیار از فراوان گل که بر شاخ درختان بشکفد راست پنداری درختان گوهر آوردند بار بامدادان بوی فردوس برین آید همی از در باغ و در راغ و ز کوه و جویبار گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ زین بهار سبزپوش تازه‌روی آبدار خوبتر زین گوزگانان را بهاری دیگرست وین بهار اکنون پدید آید که آید شهریار میر ابو احمد محمد شهریار دادگر سرفرار گوهر و فخر بزرگان تبار آنکه دنیا را جمالست آنکه دین را قوتست آنکه دولت را ثیابست آنکه شاهی را شعار در بزرگی با تواضع، در سیاست با سکون در سخا با تازه‌رویی، در جوانی با وقار پر دل پر دل، ولیکن مهربان مهربان قادر قادر، ولیکن بردبار بردبار خشت او از کوه بر گیرد همی تیغ بلند ناوک او کنگره برباید از برج حصار همچنان ترسند چون کبکان ترسنده ز باز پیل ازو روز نبرد و شیر ازو روز شکار ابر گوهربار زرین کله بندد در هوا گر ز دریای کفش خورشید برگیرد بخار مرد را اول بزرگی نفس باید، پس نسب هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار آن همای رایت فرخنده‌ی او خفته نیست آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار بس نپاید کو به پرواز اندر آید نرم و خوش گر به پرواز اندر آید مملکت گیرد قرار بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار دولت سلطان قوی باد و سر تو سبز باد کاینجهان با دولت و تیغ شما خوارست خوار خوش نخسبم تا نبینم بر در میدان تو خفته هر شب شهریاران جهان را بنده‌وار تا همی پیدا بود نیک از بد و نرم از درشت همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار تا نباشد چون ستاک نسترن شاخ بهی تا نباشد چون شکوفه‌ی ارغوان شاخ چنار نیک بادت سال و ماه و نیک بادت روز و شب نیک بادت وقت و ساعت، نیک بادت روزگار رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاد دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار تا ز بهر خدمت درگاه تو هر چندگاه شاه چین آید پیاده، شاه روم آید سوار برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه بر در قفل سحر همچو کلید است صبح ای بت بربط‌نواز پرده‌ی مستان بساز کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز کز جهت غافلان صور دمیده است صبح سوخته گردد شرار کز نفس سوخته گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح بوی خوش باد صبح مشک دمد گوییا کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا نافه‌ی عطار را بوی شنیده است صبح اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا بدتنک سد عظیم است در روش ناموس حدیث بی‌غرض است این قبول کن به صفا هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنون هزار شید برآورد آن گزین شیدا گهی قباش درید و گهی به کوه دوید گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت ببین چه صید کند دام ربی الاعلی چو عشق چهره لیلی بدان همه ارزید چگونه باشد اسری به عبده لیلا ندیده‌ای تو دواوین ویسه و رامین نخوانده‌ای تو حکایات وامق و عذرا تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود هزار غوطه تو را خوردنی‌ست در دریا طریق عشق همه مستی آمد و پستی که سیل پست رود کی رود سوی بالا میان حلقه عشاق چون نگین باشی اگر تو حلقه به گوش تکینی ای مولا چنانک حلقه به گوش است چرخ را این خاک چنانک حلقه به گوش است روح را اعضا بیا بگو چه زیان کرد خاک از این پیوند چه لطف‌ها که نکرده‌ست عقل با اجزا دهل به زیر گلیم ای پسر نشاید زد علم بزن چو دلیران میانه صحرا به گوش جان بشنو از غریو مشتاقان هزار غلغله در جو گنبد خضرا چو برگشاید بند قبا ز مستی عشق توهای و هوی ملک بین و حیرت حورا چه اضطراب که بالا و زیر عالم راست ز عشق کوست منزه ز زیر و از بالا چو آفتاب برآمد کجا بماند شب رسید جیش عنایت کجا بماند عنا خموش کردم ای جان جان جان تو بگو که ذره ذره ز عشق رخ تو شد گویا جوهری شام به سودا گری کرده گهر پیش کش مشتری چرخ یکی حلقه‌ی انگشترین بر سر یک حلقه هزاران نگین □با همه چون سایه شده هم نشست یک تن و هر جا که بجوئیش هست گرم شود بر همه بی هیچ کین پس ز حیا در رود اندر زمین چو نام تو در نامه‌یی دیده‌ام بنامت که بردیده ما لیده‌ام به یاد زمین بوس درگاه تو سراپای آن نامه بوسیده‌ام جز این یک هنر نیست مکتوب را وگر نیست باری من این دیده‌ام که آن‌ها که درروی او خوانده‌ام جوابی ازو باز نشنیده‌ام □خوش است آن لب گزیدن گاه شور انگیزی خنده اگر چه نیست از معهود حلوا با نمک خوردن □خدا را چند سوزم زآتش بی مهری آن مه بدی صبری مرا یا با من او را مهربان گردان گنج وصل او به چون من بی‌وفائی حیف بود همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود آشنائی‌های او کز الفت جان خوشتر است با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار با چو من بدعهد شرط و بی‌وفائی حیف بود راست قولیهای او در ماجراهای نهان با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود در سینه نفس چنان شکستم کز ناله‌ی دل جهان شکستم دل آتش غصه در میان داشت آب از مژه در میان شکستم بردم به سرشک خون شبیخون تا لشکر شبروان شکستم از ناله در آن گران رکابی الحق سپه گران شکستم از بس که زدم در سحرگاه آخر در آسمان شکستم بر مرده دلان به صور آهی این دخمه‌ی باستان شکستم چو ناوکیان به ناوک صبح در روی فلک کمان شکستم با صف حواریان صفه برخوان مسیح نان شکستم هر خار که گلبن طمع داشت در چشم نمک فشان شکستم دیدم که زبان سگ گزنده است دندان جفاش از آن شکستم ترسم که برآرد آشکارا آن دندان کز نهان شکستم آب رخم آتش جگر برد من پل همه بر زبان شکستم من بودم و یک کلید گفتار هم در غلق دهان شکستم چون طبع طفیل آرزو بود حالیش به امتحان شکستم هر روز هزار تازیانه بر طبع طفیل‌سان شکستم روئین دژ آز را گشادم و آوازه‌ی هفت‌خوان شکستم خاقانی دل‌شکسته‌ام لیک دل بهر خلاص جان شکستم بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش کوری فرعون و مکر و چاره‌اش روز شد گفتش که ای عمران برو واقف آن غلغل و آن بانگ شو راند عمران جانب میدان و گفت این چه غلغل بود شاهنشه نخفت هر منجم سر برهنه جامه‌پاک همچو اصحاب عزا بوسیده خاک همچو اصحاب عزا آوازشان بد گرفته از فغان و سازشان ریش و مو بر کنده رو بدریدگان خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان گفت خیرست این چه آشوبست و حال بد نشانی می‌دهد منحوس سال عذر آوردند و گفتند ای امیر کرد ما را دست تقدیرش اسیر این همه کردیم و دولت تیره شد دشمن شه هست گشت و چیره شد شب ستاره‌ی آن پسر آمد عیان کوری ما بر جبین آسمان زد ستاره‌ی آن پیمبر بر سما ما ستاره‌بار گشتیم از بکا با دل خوش شاد عمران وز نفاق دست بر سر می‌بزد کاه الفراق کرد عمران خویش پر خشم و ترش رفت چون دیوانگان بی عقل و هش خویشتن را اعجمی کرد و براند گفته‌های بس خشن بر جمع خواند خویشتن را ترش و غمگین ساخت او نردهای بازگونه باخت او گفتشان شاه مرا بفریفتید از خیانت وز طمع نشکیفتید سوی میدان شاه را انگیختید آب روی شاه ما را ریختید دست بر سینه زدیت اندر ضمان شاه را ما فارغ آریم از غمان شاه هم بشنید و گفت ای خاینان من بر آویزم شما را بی امان خویش را در مضحکه انداختم مالها با دشمنان در باختم تا که امشب جمله اسرائیلیان دور ماندند از ملاقات زنان مال رفت و آب رو و کار خام این بود یاری و افعال کرام سالها ادرار و خلعت می‌برید مملکتها را مسلم می‌خورید رایتان این بود و فرهنگ و نجوم طبل‌خوارانید و مکارید و شوم من شما را بر درم و آتش زنم بینی و گوش و لبانتان بر کنم من شما را هیزم آتش کنم عیش رفته بر شما ناخوش کنم سجده کردند و بگفتند ای خدیو گر یکی کرت ز ما چربید دیو سالها دفع بلاها کرده‌ایم وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم فوت شد از ما و حملش شد پدید نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید لیک استغفار این روز ولاد ما نگه داریم ای شاه و قباد روز میلادش رصد بندیم ما تا نگردد فوت و نجهد این قضا گر نداریم این نگه ما را بکش ای غلام رای تو افکار و هش تا بنه مه می‌شمرد او روز روز تا نپرد تیر حکم خصم‌دوز بر قضا هر کو شبیخون آورد سرنگون آید ز خون خود خورد چون زمین با آسمان خصمی کند شوره گردد سر ز مرگی بر زند نقش با نقاش پنجه می‌زند سبلتان و ریش خود بر می‌کند مانده‌ام در شکنج رنج و تعب زین بلا وارهان مرا، یارب! دلم آمد در این خرابه به جان جانم آمد در این مغاک به لب شد چنان سخت زندگی که مدام شده‌ام از خدای مرگ طلب ای دریغا لباس علم و هنر ای دریغا متاع فضل و ادب که شد آوردگاه طنز و فسوس که شد آماجگاه رنج و تعب آه غبنا و اندها! که گذشت عمر در راه مسلک و مذهب غم فرزندگان و اهل و عیال روز عیشم سیه نموده چو شب با قناعت کجا توان دادن پاسخ پنج بچه‌ی مکتب ؟ بخت بد بین که با چنین حالی پادشا هم نموده است غضب کیستم ؟ شاعری قصیده سرای چیستم ؟ کاتبی بهار لقب چیست جرمم که اندر این زندان درد باید کشید و گرم و کرب ؟ به یکی تنگنای مانده درون چون به دیوار، درشده مثقب روز، محروم دیدن خورشید شام، ممنوع ریت کوکب از یکی روزنک همی بینم پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب شب نبینم همی از آن روزن جز سر تیر و جز دم عقرب دزد آزاد و اهل خانه به بند داوری کردنی است سخت عجب تا کی ز تو من عذاب بینم گر صلح کنی صواب بینم شبگیر ز خواب سست خیزم آن شب که ترا به خواب بینم یاد تو خورم به ساتکینی جایی که شراب ناب بینم امشب چه بود که حاضر آیی تا من به شب آفتاب بینم تا کی ز غم فراق رویت جان و دل خود کباب بینم مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در زین پس مباش ماها در ابر و پرده در ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم ما را صلای فتنه و شور و هزار شر خورشید تافتست ز روی تو چاشتگاه در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر مستیست در سر از می و این تاب آفتاب در سر بتافتست پس از دست رفت سر ای مطرب هوای دل عاشقان روح بنواز لحن جان که تننتن لطیفتر تا جان‌ها ز خرقه تن‌ها برون شود تا بر سرین خرقه رود جان باخبر از جام صاف باده تو خاشاک جسم را بردار تا نهیم به اقبال بر به بر تا دیده‌ها گذاره شود از حجاب‌ها تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین بیند هزار روضه و یابد هزار پر هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من گو سر بباز در ره جانان چنانکه من لل چو نام لعل گهر بار او شنید لالای او شد از بن دندان چنانکه من کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد غافل نگردد از شب هجران چنانکه من وان رند کو که بر در دردیکشان درد از دل برون کند غم درمان چنانکه من ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک یکدم بساز با دل بریان چنانکه من حاجی بعزم کعبه که احرام بسته‌ئی در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من دل سوختست و غرقه‌ی خون جگر ز مهر دور از رخ تو لاله‌ی نعمان چنانکه من مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود دارد دگر هوای گلستان چنانکه من گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی سیرآمدی ز چشمه‌ی حیوان چنانکه من زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است کس را مباد حال پریشان چنانکه من ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او پیوسته شد ملازم مستان چنانکه من دیوانه‌ئی که خاتم لعل لب تو یافت آزاد شد ز ملک سلیمان چنانکه من هر کس که پای در ره عشقت نهاده است افتاده است بی سر و سامان چنانکه من ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید هرگز نخورده انده کرمان چنانکه من خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند گو جان بباز بر سر میدان چنانکه من غم به تکلیف به سر من مبار زانکه به سعی تو تن آسان شوم من خود اگر مادر غم اژدهاست تا که بزاید به سر آن شوم پرسی و گویی که ز من بد مگوی روز دگر با تو دگرسان شوم چون تو نیم من که به هر خورده‌ای گه به فلان گاه به بهمان شوم بشنو الفاظ حکیم پرده‌ای سر همانجا نه که باده خورده‌ای چونک از میخانه مستی ضال شد تسخر و بازیچه‌ی اطفال شد می‌فتد او سو به سو بر هر رهی در گل و می‌خنددش هر ابلهی او چنین و کودکان اندر پیش بی‌خبر از مستی و ذوق میش خلق اطفالند جز مست خدا نیست بالغ جز رهیده از هوا گفت دنیا لعب و لهوست و شما کودکیت و راست فرماید خدا از لعب بیرون نرفتی کودکی بی ذکات روح کی باشد ذکی چون جماع طفل دان این شهوتی که همی رانند اینجا ای فتی آن جماع طفل چه بود بازیی با جماع رستمی و غازیی جنگ خلقان همچو جنگ کودکان جمله بی‌معنی و بی‌مغز و مهان جمله با شمشیر چوبین جنگشان جمله در لا ینفعی آهنگشان جمله شان گشته سواره بر نیی کین براق ماست یا دلدل‌پیی حاملند و خود ز جهل افراشته راکب و محمول ره پنداشته باش تا روزی که محمولان حق اسپ‌تازان بگذرند از نه طبق تعرج الروح الیه و الملک من عروج الروح یهتز الفلک همچو طفلان جمله‌تان دامن‌سوار گوشه‌ی دامن گرفته اسپ‌وار از حق ان الظن لا یغنی رسید مرکب ظن بر فلکها کی دوید اغلب الظنین فی ترجیح ذا لا تماری الشمس فی توضیحها آنگهی بینید مرکبهای خویش مرکبی سازیده‌ایت از پای خویش وهم و فکر و حس و ادراک شما همچو نی دان مرکب کودک هلا علمهای اهل دل حمالشان علمهای اهل تن احمالشان علم چون بر دل زند یاری شود علم چون بر تن زند باری شود گفت ایزد یحمل اسفاره بار باشد علم کان نبود ز هو علم کان نبود ز هو بی واسطه آن نپاید همچو رنگ ماشطه لیک چون این بار را نیکو کشی بار بر گیرند و بخشندت خوشی هین مکش بهر هوا آن بار علم تا ببینی در درون انبار علم تا که بر رهوار علم آیی سوار بعد از آن افتد ترا از دوش بار از هواها کی رهی بی جام هو ای ز هو قانع شده با نام هو از صفت وز نام چه زاید خیال و آن خیالش هست دلال وصال دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ تا نباشد جاده نبود غول هیچ هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای یا ز گاف و لام گل گل چیده‌ای اسم خواندی رو مسمی را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو گر ز نام و حرف خواهی بگذری پاک کن خود را ز خود هین یکسری همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو در ریاضت آینه‌ی بی زنگ شو خویش را صافی کن از اوصاف خود تا ببینی ذات پاک صاف خود بینی اندر دل علوم انبیا بی کتاب و بی معید و اوستا گفت پیغامبر که هست از امتم کو بود هم گوهر و هم همتم مر مرا زان نور بیند جانشان که من ایشان را همی‌بینم بدان بی صحیحین و احادیث و روات بلک اندر مشرب آب حیات سر امسینا لکردیا بدان راز اصبحنا عرابیا بخوان ور مثالی خواهی از علم نهان قصه‌گو از رومیان و چینیان دوستا گر دوستی گر دشمنی جان شیرین و جهان روشنی در سر کار تو کردم دین و دل انده جانست وان در می‌زنی برنیارم سر گرم در سرزنش ساعتی صد بار در پای افکنی تا همی دانی که در کار توام رغم را پیوسته در خون منی چند گویی خونت اندر گردنت بس به سر بیرون مشو گر کردنی با منت چندین چه باید کارزار چون مصاف من ببوسی بشکنی چون فلک با انوری توسن نگشت مردمی کن درگذر زین توسنی ای بزرگی کز آب و خاک چو تو دست دوران آسمان نسرشت تخمی از لطف در زمین کمال چو تو حراث روزگار نکشت یاد کردی ز انوری به کرم باز بر پشت روزگار نبشت غرض او تویی و خدمت تو نه ملاقات چوب و صحبت خشت در سرایی که تو نخواهی بود در و دیوار او چه خوب و چه زشت به خدایی که کعبه خانه‌ی اوست که بود کعبه بی‌توام چو کنشت میزبان اول آنگهی خانه روئیة الله نخست باز بهشت آمده‌ای بی‌گه خامش مشین یک قدح مردفکن برگزین آب روان داد ز چشمه حیات تا بدمد سبزه ز آب و ز طین آن می گلگون سوی گلشن کشان تا بگزد لاله رخ یاسمین راح نما روح مرا تا که روح خندد و گوید سخنی خندمین درکشد اندیشه گری دست خود چونک برافشاند یار آستین گردن غم را بزند تیغ می کاین بکشد کان حلاوت ز کین بام و در مجلس افغان کند کاغتنموا الهوه یا شاربین گوش گشا جانب حلقه کرام چشم گشا روشنی چشم بین سجده کند چین چو گشاید دو چشم جعد تو را بیند پنجاه چین خرمیش بر دل خرم زند سوی امین آید روح الامین مادر عشرت چو گشاید کنار بازرهد جان ز بنات و بنین بس کنم و رخت به ساقی دهم وز کف او گیرم در ثمین مست می عشق را حیا نی وین باده عشق را بها نی آن عشق چو بزم و باده جان را می نوشد و ممکن صلا نی با عقل بگفت ماجراها جان گفت که وقت ماجرا نی از روح بجستم آن صفا گفت آن هست صفا ولی ز ما نی گفتم که مکن نهان از این مس ای کفو تو زر و کیمیا نی کاین برق حدیث تو از آن است جز جان افزا و دلربا نی گفتا غلطی که آن نیم من ما بوالحسنیم و بوالعلا نی گفتم که به حق نرگسانت دفعم بمده به شیوه‌ها نی کاین غمزه مست خونی تو کشته‌ست هزار و خونبها نی بالله که تویی که بی‌تویی تو ای کبر تو غیر کبریا نی گر ز آنک تویی و گر نه‌ای تو از تو گذری دو دیده را نی گر فرمایی که نیست هست است کو زهره که گویمت چرا نی مقناطیسی و جان چو آهن می‌آید مست و دست و پا نی چون گرم شوم ز جام اول غیر تسلیم در قضا نی چون شد به سرم میم سراسر می را تسلیم یا رضا نی از بهر نسیم زلف جعدت یکتا زلفی که جز دو تا نی ای باد صبا به انتظارت از بهر صبا و خود صبا نی پس ما چه زنیم ای قلندر اندر گره و گره گشا نی گر ز آنک نه هر دمی خداوند کو جز سر و خاصه خدا نی مخدومی شمس دین تبریز چون خورشیدش در این سما نی من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را تو نهفته ای در لب خنده‌های شیرین را من فکنده‌ام در دل عقده‌های بی‌حاصل تو گشوده‌ای بر رخ طره‌های پرچین را من ز دیده می‌ریزم قطره‌های گوناگون تو زشیشه می نوشی باده‌های رنگین را تا نشانده‌ام در دل ساق سرو و سیمینت چیده‌ام به هر دستی میوه‌های سیمین را چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان کس به هیچ نستاند بار نافه‌ی چین را تا به گوشه‌ی چشمت یک نظر کنم روزی شب ز گریه تر کردم گوشه‌های بالین را آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را کارخانه‌ی مانی در زمانه گم گردد گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را کشته‌ی تو در محشر خون‌بها نمی‌خواهد گر به خونش آلایی ساعد بلورین را ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری التفات کن گاهی عاشقان مسکین را گفته‌ی فروغی را مطرب از نکو خواند بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را آن شهی که بگشوده بر سخن‌وران یک سر هم سرای احسان را هم لسان تحسین را دل من که باشد که تو را نباشد تن من کی باشد که فنا نباشد فلکش گرفتم چو مهش گرفتم چه زنند هر دو چو ضیا نباشد به درون جنت به میان نعمت چه شکنجه باشد چو لقا نباشد چو تو عذر خواهی گنه و جفا را چه کند جفاها که وفا نباشد چو خطا تو گیری به عتاب کردن چه کند دل و جان که خطا نباشد دو هزار دفتر چو به درس گویم نه فسرده باشم چو صفا نباشد سمنی نخندد شجری نرقصد چمنی نبوید چو صبا نباشد تو به فقر اگر چه که برهنه گردی چه غمست مه را که قبا نباشد چه عجب که جاهل ز دلست غافل ملکی و شاهی همه را نباشد همه مجرمان را کرمش بخواند چو به توبه آیند و دغا نباشد بگداز جان را مه آسمان را به خدا که چیزی چو خدا نباشد چه کنی سری را که فنا بکوبد چه کنی زری را که تو را نباشد همه روز گویی چو گلست یارم چه کنی گلی را که بقا نباشد مگریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه همه روی باشد که قفا نباشد چه خوشست شاهی که غلام او شد چه خوشست یاری که جدا نباشد تو خمش کن ای تن که دلم بگوید که حدیث دل را من و ما نباشد در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب افلاک سرنگون گشت ارواح نعره‌زن شد آن ذره عشق ناگه چون سینه‌ها ببویید کس را ندید محرم با جای خویشتن شد زان ذره عشق خلقی در گفتگو فتادند وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد کو زنده‌ای که هرگز از بهر نفس کشتن مردود خلق آمد رسوای انجمن شد هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد هر موی بر تن او گویای بی سخن شد چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد عطار همچو مردان در خون جان و تن شد وزان پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن چنین گفت کامد یکی نو سخن که جاوید بر دل نگردد کهن جهاندار خاقان بیاراستست سخنها ز هر گونه پیراستست ازو نیست آهو بزرگست شاه دلیر و خداوند توران سپاه ولیکن چو با ترک ایرانیان بکوشد که خویشی بود در میان ز پیوند وز بند آن روزگار غم و رنج بیند به فرجام کار نگر تا سیاوش از افراسیاب چه برخورد جز تابش آفتاب سر خویش داد از نخستین بباد جوانی که چون او ز مادر نزاد همان نیز پور سیاوش چه کرد ز توران و ایران برآورد گرد بسازید تا ما ز ترکان و نهان به ایران بریم این سخن ناگهان به گردوی من نامه یی کرده‌ام هم از پیش تیمار این خورده‌ام که بر شاه پیدا کند کار ما بگوید ز رنج و ز تیمار ما به نیروی یزدان چنو بشنود بدین چرب گفتار من بگرود بو گفت هرکس که بانو توی به ایران و چین پشت و بازو توی نجنباندت کوه آهن ز جای یلان را به مردی توی رهنمای زمرد خردمند بیدارتر ز دستور داننده هشیارتر همه کهترانیم و فرمان تو راست برین آرزو رای و پیمان تو راست چو بشنید زیشان عرض رابخواند درم داد و او را به دیوان نشاند بیامد سپه سر به سر بنگرید هزار و صد و شست یل برگزید کزان هر سواری بهنگام کار نبر گاشتندی سر از ده سوار درم داد و آمد سوی خانه باز چنین گفت با لشکر رزمساز که هرکس که دید او دوال رکیب نپیچد دل اندر فراز ونشیب نترسد ز انبوه مردم کشان گر از ابر باشد برو سرفشان به توران غریبیم و بی پشت و یار میان بزرگان چنین سست و خوار همی‌رفت خواهم چو تیره شود سر دشمن از خواب خیره شود شما دل به رفتن مدارید تنگ که از چینیان لشکر آید به جنگ که خود بی‌گمان از پس من سران بیایند با گرزهای گران همه جان یکایک به کف برنهید اگر لشکر آید دمید و دهید وگر بر چنین رویتان نیست رای از ایدر مجنبید یک تن زجای به آواز گفتند ما کهتریم ز رای و ز فرمان تو نگذریم برین برنهادند و برخاستند همه جنگ چین را بیاراستند یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ نشستند با نامداران بر اسپ همی‌گفت هرکس که مردن به نام به از زنده و چینیان شادکام هم آنگه سوی کاروان برگذشت شترخواست تاپیش او شد ز دشت گزین کرد زان اشتران سه هزار بدان تا بنه برنهادند و بار چو شب تیره شد گردیه برنشست چو گردی سرافراز و گرزی بدست برافگند پر مایه بر گستوان ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان همی‌راند چون باد لشکر به راه به رخشنده روز و شبان سیاه ای نفس اگر به دیده‌ی تحقیق بنگری درویشی اختیار کنی بر توانگری ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند نوبت به دیگری بگذاری و بگذری دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک با کس به سر همی نبرد عهد شوهری آهسته رو که بر سر بسیار مردمست این جرم خاک را که تو امروز بر سری آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟ این غول روی بسته‌ی کوته نظر فریب دل می‌برد به غالیه اندوده چادری هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند در چه فکند غمزه‌ی خوبان به ساحری مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف با نفس اگر برآیی دانم که شاطری با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد این بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری هشدار تا نیفکندت پیروی نفس در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز در کار آخرت کنی اندیشه سرسری دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری تا جان معرفت نکند زنده شخص را نزدیک عارفان حیوانی محقری بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست ور صورتش نماید زیباتر از پری گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر دریاب وقت خویش که دریای گوهری پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد لیکن چو پرورش بودت دانه‌ی دری گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست بشناس قدر خویش که گوگرد احمری ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس کی بر هوای عالم روحانیان پری؟ باز سپید روضه‌ی انسی چه فایده کاندر طلب چو بال بریده کبوتری چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب در اوج سدره کوش که فرخنده طایری آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود بیدار باش تا پی او راه نسپری در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود راهی به س عاقبت اکنون مخیری گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری دعوی مکن که برترم از دیگران به علم چون کبر کردی از همه دونان فروتری از من بگوی عالم تفسیرگوی را گر در عمل نکوشی نادان مفسری بار درخت علم ندانم مگر عمل با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری علم آدمیتست و جوانمردی و ادب ورنی ددی، به صورت انسان مصوری از صد یکی به جای نیاورده شرط علم وز حب جاه در طلب علم دیگری هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری امروزه غره‌ای به فصاحت که در حدیث هر نکته را هزار دلایل بیاوری فردا فصیح باشی در موقف حساب گر علتی بگویی و عذری بگستری ور صد هزار عذر بخواهی گناه را مر شوی کرده را نبود زیب دختری مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری ترک هواست، کشتی دریای معرفت عارف به ذات شو نه به دلق قلندری در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن گر بهتری به مال، به گوهر برابری ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم کون خرت شمارد اگر گاو عنبری فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری عمری که می‌رود به همه حال جهد کن تا در رضای خالق بیچون به سر بری مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل باری ز تنگنای لحد یاد ناوری باری گرت به گور عزیزان گذربود از سر بنه غرور کیایی و سروری کانجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار بر هم شکسته صورت بتهای آزری فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن مسکین به خشت بالشی و خاک بستری تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان بردند گنج عافیت از کنج صابری پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری زنهار پند من پدرانه است گوش گیر بیگانگی مورز که در دین برادری ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامن‌کشان سندس خضرند و عبقری روی زمین به طلعت ایشان منورست چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل با کف موسوی چه زند سحر سامری؟ شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروشست و جوهری گفت چون در آتش افروخته گشت آن حلاج کلی سوخته عاشقی آمد مگر چوبی بدست بر سر آن طشت خاکستر نشست پس زفان بگشاد هم چون آتشی باز می‌شورید خاکستر خوشی وانگهی می‌گفت برگویید راست کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه وانچ دانستی و می‌دیدی همه آن همه جز اول افسانه نیست محو شو چون جایت این ویرانه نیست اصل باید، اصل مستغنی و پاک گر بود فرع و اگر نبود چه باک هست خورشید حقیقی بر دوام گونه ذره‌مان نه سایه والسلام چون برآمد صد هزاران قرن بیش قرنهای بی زمان نه پس نه پیش بعد از آن مرغان فانی را بناز بی‌فنای کل به خود دادند باز چون همه خویش با خویش آمدند در بقا بعد از فنا پیش آمدند نیست هرگز، گر نوست و گر کهن زان فنا و زان بقا کس را سخن هم چنان کو دور دورست از نظر شرح این دورست از شرح و خبر لیکن از راه مثال اصحابنا شرح جستند از بقا بعد الفنا آن کجا اینجا توان پرداختن نو کتابی باید آن را ساختن زانک اسرار البقا بعد الفنا آن شناسد کو بود آنرا سزا تا تو هستی در وجود و در عدم کی توانی زد درین منزل قدم چون نه این ماند نه آن در ره ترا خواب چون می‌آید ای ابله ترا در نگر تا اول و آخر چه بود گر به آخر دانی این آخر چه سود نطفه‌ی پرورده در صد عز و ناز تا شده هم عاقل و هم کار ساز کرده او را واقف اسرار خویش داده او را معرفت در کار خویش بعد از آنش محو کرده محو کل زان همه عزت درافکنده بذل باز گردانیده او را خاک راه باز کرده فانی او را چندگاه پس میان این فنا صد گونه راز گفته بی او، لیک با او گفته باز بعد از آن او را بقایی داده کل عین عزت کرده بر وی عین ذل تو چه دانی تا چه داری پیش تو با خود آی آخر فرواندیش تو تا نگردد جان تو مردود شاه کی شوی مقبول شاه آن جایگاه تا نیابی در فنا کم کاستی در بقا هرگز نبینی راستی اول اندازد بخواری در رهت باز برگیرد به عزت ناگهت نیست شو تا هستیت از پی رسد تا تو هستی، هست در تو کی رسد تا نگردی محو خواری فنا کی رسد اثبات از عز بقا تا کی دل خسته در گمان بندم جرمی که کنم بر این و آن بندم بدها که ز من همی رسد بر من بر گردش چرخ و بر زمان بندم ممکن نشود که بوستان گردد گر آب در اصل خاکدان بندم افتاده خسم چرا هوس چندین بر قامت سرو بوستان بندم وین لاشه خر ضعیف بدره را اندر دم رفته کاروان بندم وین سستی بخت پیر هر ساعت در قوت خاطر جوان بندم چند از غم وصل در فراق افتم وهم از پی سود در زیان بندم وین دیده‌ی پرستاره را هر شب تا روز همی بر آسمان بندم وز عجز دو گوش تا سپیده دم در نعره و بانگ پاسبان بندم هرگز نبرد هوای مقصودم هر تیر یقین که در گمان بندم کز هر نظری طویله‌ی لل بر چهره‌ی زرد پرنیان بندم چون ابر ز دیده بر دو رخ بارم باران بهار در خزان بندم خونی که ز سرخ لاله بگشایم اندر تن زار ناتوان بندم بر چهره‌ی چین گرفته از دیده چون سیل سرشک ناردان بندم گویی که همی گزیده گوهرها بر چرم درفش کاویان بندم از کالبد تن استخوان ماندم امید درین تن از چه سان بندم زین پس کمری اگر به چنگ آرم چون کلک کمر بر استخوان بندم از ضعف چنان شدم که گر خواهم ز اندام گره چو خیزران بندم در طعن چو نیزه‌ام که پیوسته چون نیزه میان به رایگان بندم کار از سخن است ناروان تا کی دل در سخنان ناروان بندم در خور بودم اگر دهان بندی مانند قرابه در دهان بندم یک تیر نماند چون کمان گشتم تا کی زه جنگ بر کمان بندم نه دل سبکم شود ز اندیشه هرگاه که در غم گران بندم شاید که دل از همه بپردازم در مدح یگانه‌ی جهان بندم منصور که حرز مدح او دایم بر گردن عقل و طبع و جان بندم ای آنکه ستایش ترا خامه بر باد جهنده‌ی بزان بندم بر درج من آشکار بگشاید بندی که ز فکرت نهان بندم در وصف تو شکل بهرمان سازم وز نعت تو نقش بهرمان بندم در سبق، دوندگان فکرت را بر نظم عنان چو در عنان بندم از ساز، مرصع مدیحت را بر مرکب تیزتک روان بندم هرگاه که بکر معنی‌یی یابم زود از مدحت بر او نشان بندم پیوسته شراع صیت جاهت را بر کشتی بحر بیکران بندم تا در گرانبهای دریا را در گوهر قیمتی کان بندم گردون همه مبهمات بگشاید چون همت خویش در بیان بندم بس خاطر و دل که ممتحن گردد چون خاطر و دل در امتحان بندم صد آتش با دخان برانگیزم چون آتش کلک دردخان بندم در گرد و حوش، من به پیش آن سدی ز سلامت و امان بندم، گر من ز مناقب تو تعویذی بر بازوی شرزه‌ی ژیان بندم من گوهرم و چو جزع پیوسته در خدمت تو همی میان بندم دارم گله‌ها و راست پنداری کرده‌ست هوای تو زبانبندم ناچار امید کج رود چون من در گنبد گجرو کیان بندم آن به که به راستی همه نهمت در صنع خدای غیبدان بندم بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟ خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟ دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟ عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد حد و اندازه ندارد نالها و آه را چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را هیچ کس با صد بصیرت ذره‌ی نشناسدش گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش لیک آستان درش لازم بود درگاه را آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را درنگر رخسار این دیوانه‌ی بی‌خویش را عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را تا ز موی او در آویزان شدست این جان من فرق نکند این دل من نوش را و نیش را ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند منتظر جان بر لب من از پی آریش را ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی ولیکن تو خداوندا خداوندی آن داری به مستی خارجی‌ها کرده‌ام چندان که از خجلت نمی‌یارم که عذری خواهم امروزت به هشیاری اگرچه دم نمی‌یارم زدن لیکن چنانک آید به شوخی می‌برم در پیش تو لنگی به رهواری به چیزی دیگر این تشریف را تشبیه نتوان کرد حدیث مصطفی می‌دان و بو ایوب انصاری جان پرورم گهی که تو جانان من شوی جاوید زنده مانم اگر جان من شوی رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من دردم دوا شود چو تو درمان من شوی پروانه وار سوزم و سازم بدین امید کاید شبی که شمع شبستان من شوی دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم دارم طمع که روضه‌ی رضوان من شوی مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم بگشای لب که چشمه‌ی حیوان من شوی چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل هر صبحدم که مهر درفشان من شوی زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی تعبیر خوابهای پریشان من شوی می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو کاندم رسی بگنج که ویران من شوی وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار فرمان دهی که بنده‌ی فرمان من شوی ما درد را به ذوق می ناب می‌کشیم از آه سر منت مهتاب می‌کشیم از حیف و میل، پله‌ی میزان ما تهی است از سنگ، ناز گوهر سیراب می‌کشیم پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران پیش از پیاله دست و دهن آب می‌کشیم! بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است ما باده را به گوشه‌ی محراب می‌کشیم ترسانده است دولت بیدار، چشم ما از بخت خفته ناز شکر خواب می‌کشیم صائب به زور گریه‌ی بی‌اختیار، ما در گوش بحر حلقه‌ی گرداب می‌کشیم دارای جهان نصرت دین خسرو کامل یحیی بن مظفر ملک عالم عادل ای درگه اسلام پناه تو گشاده بر روی زمین روزنه جان و در دل تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی بر روی مه افتاد که شد حل مسائل خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است دست طرب از دامن این زمزمه مگسل می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل دور فلکی یک سره بر منهج عدل است خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشه باطل آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل تا که کنار گیرمت خوش خوش و می‌فشانمت آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت آمده‌ام که بوسه‌ای از صنمی ربوده‌ای بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت صید منی شکار من گر چه ز دام جسته‌ای جانب دام بازرو ور نروی برانمت شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را نیک بجوش و صبر کن زانک همی‌پرانمت نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت گوی منی و می‌دوی در چوگان حکم من در پی تو همی‌دوم گر چه که می‌دوانمت گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم گفته‌ای جان دهمت نان جوین می ندهی بی‌خبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت دهمت بیم مبارات تو اما نکنم متفرق شود اجزای تو هنگام اجل تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم منشی روز و شبم نیست شود هست کنم پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا پیش از آن که بروم نظم غزل‌ها نکنم بسی کردم گه و بیگه نظاره ندیدم کار دنیا را کناره نیابد چشم سر هرچند کوشی همی زین نیلگون چادر گذاره همی خوانند و می‌رانند ما را نیابد کس همی زین کار چاره گر از این خانه بیرون رفت باید ندارد سودشان خواهش نه زاره مگر کایشان همی بیرون کشندت از این هموار و بی‌در سخت باره نه خواننده نه راننده نبینم همی بینم ستاره چون نظاره همانا سنگ مغناطیس گشته است ز بهر جان ما هر یک ستاره فلک روغن‌گری گشته است بر ما به کار خویش در جلد و خیاره ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو روغن گر گرفت از ما عصاره تو را این خانه تن خانه‌ی سپنج است مزور هم مغربل چون کپاره بباید رفتن، آخر چند باشی چو متواری در این خانه‌ی تواره؟ در این خانه چهارستت مخالف کشیده هر یکی بر تو کناره کهن گشتی و نو بودی بی‌شک کهن گردد نو ار سنگ است خاره به جان نوشو که چون نوگشت پرت نه باک است ار کهن باشد غراره تنت قارون شده است و جانت مفلس یکی شاد و دگر تیمار خواره بدین نیکو تن اندر جان زشتت چو ریماب است در زرین غضاره چو پیش عاقلان جانت پیاده است نداری شرم از این رفتن سواره دل درویش را گر هوشیاری ز دانش طوق ساز از هوش یاره به کشت بی گهی مانی که در تو نبینم دانه جز کاه و سپاره نیامد جز که فضل و علم و حکمت به ما میراث از ابراهیم و ساره چو شد پرنور جانت از علم شاید اگر قدت نباشد چون مناره سخن جوید، نجوید عاقل از تو نه کفش دیم و نه دستار شاره سخن باید که پیش آری خوش ایراک سخن خوشتر بسی از پیش پاره سخن چون راست باشد گرچه تلخ است بود پر نفع و بر کردار یاره به از نیکو سخن چیزی نیابی که زی دانا بری بر رسم پاره سخن حجت گزارد نغز و زیبا که لفظ اوست منطق را گزاره هزاران قول خوب و راست باریک ازو یابند چون تار هزاره ای شب تیره فرع گیسیویت اصل کفر از سیاهی مویت مه ز دیوان مهر خواسته نور وجه آن گشته روشن از رویت بی‌سخن دم ببسته طوطی را شیوه‌ی شکر سخن گویت مشک را در فکنده خون به جگر نکهت زلف عنبرین بویت خورده چوگان طعنه سیب بهشت از زنخدان گرد چون گویت از طراوت بیتر زده ماه نو را کمان ابرویت اوحدی را ز زلف بشکسته تیزی چشم و تندی خویت دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب مهوشی از مهر در کنار من آمد چون قمر اندر میان خانه‌ی عقرب عشق به جایی مرا رساند که آنجا گردش گردون نبود و تابش کوکب هست به سر تا هوای کعبه مقصود کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب تا کرم ساقی است و باده باقی کام دمادم بگیر و جام لبالب لاف تقرب مزن به حضرت جانان زان که خموشند بندگان مقرب هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد عشوه‌ی شیرین تندخوی شکر لب آن که خبردار شد ز مساله‌ی عشق کار ندارد به هیچ ملت و مذهب روز مرا تیره ساخت جعد معنبر زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب هیچ مرادم نداد خواندن اوراد یار نشد مهربان ز گفتن یارب سیمبران طالب زرند فروغی جیب ملک دارد این دعای مجرب کارگشای زمانه ناصردین شاه آن که دعا گوی او رسید به مطلب سلام علیک ای جفا پیشه یار کجایی و چون داری احوال کار اگر بخت با من مخالف شدست تو با وی موافق مشو زینهار چه گویم مرا با غم تو خوشست که جز غم ندارم ز تو یادگار خطایی که کردم به من برمگیر جفایی که کردم ز من درگذار جواب سلام رهی باز ده سلام علیک ای جفاپیشه یار ظلمت ظلم تیره دارد راه عدل باید جناح و قلب سپاه خانه‌ی ظالمان نه دیر، که زود به فضیحت خراب خواهد بود دود دل خانه سوز ظالم بس بد کنش را همان مظالم بس ظلم تاریک و دل سیه کندت عدل رخشنده‌تر ز مه کندت مرد را ظلم بیخ کن باشد عدل و دادش حصار تن باشد چه جنایت بتر که خون خوردن؟ وانگه از حلق هر زبون خوردن نیست در بیخ دولت اینان تبری چون دعای مسکینان تو نترسی که باغ سازی و تیم خرج آن جمله از خراج یتیم؟ باغ خود را نچیده گل بیوه برده سرهنگ هیزم و میوه شب تاریک دوک رشتن او روز نانی به خون سرشتن او وانگهی ظالمی چنین در پی تیغ دفع بدان تویی،یا حی پیره‌زن نیمشب که آه کند روی هفت آسمان سیاه کند وای بر خفتگان خونخواران! ز آفت سیل چشم بیداران بس که دیدم دعای پیرزنان که فرو ریخت خون تیرزنان! گر به یک حبه ظلم ورزی تو به حقیقت جوی نیرزی تو از تو گر دیده‌ای پر آب شود ملکت از سیل آن خراب شود مهل، ای خواجه، کین زبونگیران شهر وارون کنند و ده ویران چو ضرورت شود معاون کار ملک خود را به عادلان بسپار چه کنی بر قلم زنان دغل تکیه بر عقد ملک داری و حل؟ قلمی راست کرده در پس گوش چشم بر خرده‌ی کسان چون موش حلق درویش را بریده به کلک مال و ملکش کشیده اندر سلک نشناسد که: کردگارش کیست؟ نه بداند که: اصل کارش چیست؟ علم دانستن فقیر و نقیر علم ازردن یتیم و صغیر گر ترا تیغ حکم در مشتست شحنه کش باش دزد خود کشتست دزد را شحنه راه رخت نمود کشتن دزد بی‌گناه چه سود؟ دزد با شحنه چون شریک بود کوچها را عسس چریک بود چون سیاست نباشد اندر شهر ندرخشد سنان و خنجر قهر نیم شب کرد بر کریوه رود دزد بر بام طفل و بیوه رود همه مارند و مور،میر کجاست؟ مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟ راه زد کاروان و ده را کرد شحنه‌ی شهر مال هر دو ببرد بر حرامی چو شحنه شد خندان به حرم دان فرو برد دندان چون کمان رئیس شد بی‌زه نتوان خفت ایمن اندر ده شهر وقتی که بی‌عسس باشد چین ابروی شحنه بس باشد تیغ حاکم حصار شهر بود داروی درد فتنه قهر بود سر دزدان که میوه‌ی دارست بر تن آسوده پاره‌ی کارست دزد را جای بر درخت بهست پاسبان را نظر به رخت بهست بتو معمور داده‌اند این ملک به خرابی مهل، که گیرد کلک تا رخ این زمین نخاری تو بجز از خار و خس چکاری تو؟ گر نه این میوه‌ها به بار آید باغ را از کلم چه کار آید؟ همه اندر تراش چون تیشه کی بماند درخت این بیشه، گوشت دهقان به هر دو ماه خورد مرغ بریان چریک شاه خورد دست دهقان چو چرم رفته ز کار ده خدا دست نرم برده که: آر دو سه درویش رفته در دره پی گوساله و بز و بره شب فغانی که: گرگ میش برد روز آهی که؟ دزد خیش برد تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت؟ ای که بر قهر دیگران کوشی بهر خود گاو دیگران دوشی هیچ در قهر خود نخواهی شد حاکم شهر خود نخواهی شد هر که بر نفس خود مسلط نیست نیست سلطان و اندرین خط نیست پادشاهی نگاه داشتنست دیده و دل به راه داشتنست اندرین تن، که ملک خاص تواست گر تو شاهی کنی، خلاص تواست شاهی تن ز اعتدال بود به طلب کردن کمال بود کردن او را به شرع و عقل دوا نپسندیدن آنچه نیست روا اندرین شوکت و جوانی خود شیر مردی و پهلوانی خود بر وجود خود ار ظفر یابی یا خود این روز رفته دریابی زنده‌ی جاودانه باشی تو شیر مرد زمانه باشی تو گر چه ترشست و تلخ گفتن حق شوربختیست هم نهفتن حق سخن ار دل شکن نباشد و سخت رهنمایی کجا کند سوی بخت؟ هر چه گفتم اگر نگیری یاد روز ما بگذرد، شبت خوش باد گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام چه شعله‌ها که پیاپی نخاست از جگرم زمین به زلزله از سیل اشک خانه کنم فلک به غلغله از برق آه شعله ورم چه شد خلیل که واله شود ز آتش من کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم شب فراق بود تا ز هستیم اثری اثر نمی‌کند این ناله‌های بی‌اثرم دلی ز سنگ به آن سرو سیمبر دادند که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم به شام تیره‌ی هجران چه کار خواهم کرد که هیچ کار نیاید ز ناله‌ی سحرم مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه که داده نام خوشش بر معاندین ظفرم فروغی آن مه تابان چنان طلوعم داد که آفتاب صفت در زمانه مشتهرم خاک بغداد در آب بصرم بایستی چشمه‌ی دجله میان جگرم بایستی سفر کعبه به بغداد رسانید مرا بارک الله همه سال این سفرم بایستی قدر بغداد چه داند دل فرسوده‌ی من بهر بغداد دلی تازه‌ترم بایستی لیک بی‌زر نتوان یافت به بغداد مرا پری دجله به بغداد زرم بایستی پرده‌ها دارد بغداد و در او گنج روان با همه خستگی آنجا گذرم بایستی چون زکاتی به من از گنج روان می‌ندهند نقب زن گنج روان را نظرم بایستی نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار آخر از دولت عشق این‌قدرم بایستی بر لب دجله بسی آب بد از چشمه‌ی نوش یارب آن چشمه‌ی نوش آب‌خورم بایستی ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان اشک من گوید کشتی زرم بایستی من دیوانه نشینم که مه نو نگرم گویم آنجا که نهد پای، سرم بایستی مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود وقت را زین دو یکی ما حضرم بایستی جگرم خشک شد از بس سخن‌تر زادن سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی کز دل گمشده باری خبرم بایستی هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند سردهانند که تا سر ندهی سر ندهند ساقیانند که انگور نمی‌افشارند یار آن صورت غیبند که جان طالب اوست همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند صورتی‌اند ولی دشمن صورت‌هااند در جهانند ولی از دو جهان بیزارند همچو شیران بدرانند و به لب می‌خندند دشمن همدگرند و به حقیقت یارند خرفروشانه یکی با دگری در جنگند لیک چون وانگری متفق یک کارند همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند مثل ماه و ستاره همه شب سیارند گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان سرورانند که بیرون ز سر و دستارند شکرانند که در معده نگردند ترش شاکرانند و از آن یار چه برخوردارند مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو زانک این مردم دیگر همه مردم خوارند بس کن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست زانک این حرف و دم و قافیه هم اغیارند نگاری مست لایعقل چو ماهی درآمد از در مسجد پگاهی سیه زلف و سیه چشم و سیه دل سیه گر بود و پوشیده سیاهی ز هر مویی که اندر زلف او بود فرو می‌ریخت کفری و گناهی درآمد پیش پیر ما به زانو بدو گفت ای اسیر آب و جاهی فسردی همچو یخ از زهد کردن بسوز آخر چو آتش گاهگاهی چو پیر ما بدید او را برآورد ز جان آتشین چون آتش آهی ز راه افتاد و روی آورد در کفر نه رویی ماند در دین و نه راهی به تاریکی زلف او فرو ریخت به دست آورد از آب خضر چاهی دگر هرگز نشان او ندیدم که شد در بی نشانی پادشاهی اگر عطار با او هم برفتی نیرزیدش عالم برگ کاهی کجکنن اغلن اودیا کلکل یوک بلمسک دغدغ کز کل ای سر مستان ای شه مقبل مکرم و مشفق پردل و بی‌دل اول ججکی کم یازده بلدک کمیه ورما خصمنا ور کل سلسله بنگر گر بکشندت جذب الهی کردت مقبل نبود این هم بی‌سر و معنی هر متحول بی‌ز محول خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی شیرمردا دل خود را سگ هر کوی مکن هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی وقف کن دیده و دل روی به هر سوی مکن همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن میر چوگانی ما جانب میدان آمد پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن روی و مویی که بتان راست دروغین می دان نامشان را تو قمرروی زره موی مکن بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی پیش بی‌چشم به جد شیوه ابروی مکن قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی مکن اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم وگر چشم از تو می‌بندم به مردن می‌رسد کارم تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم مرا هم نیست آن بی‌غیرتی شاید تو هم دانی که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم به قهر خاص اگر خونریزیم خوش‌تر که هر ساعت به لطف عام‌سازی سرخ‌رو در سلک اغیارم از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما چون بوی توام آمد از گور برون جستم آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم چون عربده می کردم درداد می و خوردم افروخت رخ زردم وز عربده وارستم پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم گوساله زرین را آن قوم پرستیده گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم بازم شه روحانی می خواند پنهانی بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم پابست توام جانا سرمست توام جانا در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم چست توام ار چستم مست توام ار مستم پست توام ار پستم هست توام ار هستم در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم عشق آمد و آتشی به دل در زد تا دل به گزاف لاف دلبر زد آسوده بدم نشسته در کنجی کامد غم عشق و حلقه بر در زد شاخ طربم ز بیخ و بن برکند هر چیز که داشتم به هم بر زد گفتند که سیم‌بر نگار است او تا رویم از آرزوی او زر زد طاوس رخش چو کرد یک جلوه عقلم چو مگس دو دست بر سر زد از چهره‌ی او دلم چو دریا شد دریا دیدی که موج گوهر زد عطار چو آتشین دل آمد زو هر دم که زد از میان اخگر زد در صحابه کم بدی حافظ کسی گرچه شوقی بود جانشان را بسی زانک چون مغزش در آگند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آگندشان شد پوست کم مغز علم افزود کم شد پوستش زانک عاشق را بسوزد دوستش وصف مطلوبی چو ضد طالبیست وحی و برق نور سوزنده‌ی نبیست چون تجلی کرد اوصاف قدیم پس بسوزد وصف حادث را گلیم ربع قرآن هر که را محفوظ بود جل فینا از صحابه می‌شنود جمع صورت با چنین معنی ژرف نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف در چنین مستی مراعات ادب خود نباشد ور بود باشد عجب اندر استغنا مراعات نیاز جمع ضدینست چون گرد و دراز خود عصا معشوق عمیان می‌بود کور خود صندوق قرآن می‌بود گفت کوران خود صنادیقند پر از حروف مصحف و ذکر و نذر باز صندوقی پر از قرآن به است زانک صندوقی بود خالی بدست باز صندوقی که خالی شد ز بار به ز صندوقی که پر موشست و مار حاصل اندر وصل چون افتاد مرد گشت دلاله به پیش مرد سرد چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح شد طلب کاری علم اکنون قبیح چون شدی بر بامهای آسمان سرد باشد جست وجوی نردبان جز برای یاری و تعلیم غیر سرد باشد راه خیر از بعد خیر آینه‌ی روشن که شد صاف و ملی جهل باشد بر نهادن صیقلی پیش سلطان خوش نشسته در قبول زشت باشد جستن نامه و رسول چو بدر از جیب گردون سر برآورد زمین عطف هلالی بر سر آورد ز مجلس در شبستان رفت خسرو شده سودای شیرین در سرش نو چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی دهان مریم از غم تلخ گشتی در آن مستی نشسته پیش مریم دم عیسی بر او می‌خواند هر دم که شیرین گرچه از من دور بهتر ز ریش من نمک مهجور بهتر ولی دانم که دشمن کام گشتست به گیتی در به من بدنام گشتست چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش اجازت ده کزان قصرش بیارم به مشکوی پرستاران سپارم نبینم روی او گر باز بینم پر آتش باد چشم نازنینم جوابش داد مریم که ای جهانگیر شکوهت چون کواکب آسمان‌گیر خلافت را جهان بر در نهاده فلک بر خط حکمت سر نهاده اگر حلوای تر شد نام شیرین نخواهد شد فرود از کام شیرین ترا بی‌رنج حلوائی چنین نرم برنج سرد را تا کی کنی گرم رطب خور خار نادیدن ترا سود که بس شیرین بود حلوای بی‌دود مرا با جادوئی هم حقه‌سازی؟ که بر سازد ز بابل حقه‌بازی هزار افسانه از بر بیش دارد به طنازی یکی در پیش دارد ترا بفریبد و ما را کند دور تو زو راضی شوی من از تو مهجور من افسونهای او را نیک دانم چنین افسانها را نیک خوانم بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند زنان مانند ریحان سفالند درون سو خبث و بیرون سو جمالند نشاید یافتن در هیچ برزن وفا در اسب و در شمشیر و در زن وفا مردی است بر زن چون توان بست چو زن گفتی بشوی از مردمی دست بسی کردند مردان چاره‌سازی ندیدند از یکی زن راست بازی زن از پهلوی چپ گویند برخاست مجوی از جانب چپ جانب راست چه بندی دل در آن دور از خدائی کزو حاصل نداری جز بلائی اگر غیرت بری با درد باشی و گر بی‌غیرتی نامرد باشی برو تنها دم از شادی برآور چو سوسن سر به آزادی برآور پس آنگه بر زبان آورد سوگند به هوش زیرک و جان خردمند به تاج قیصر و تخت شهنشاه که گر شیرین بدین کشور کند راه به گردن برنهم مشگین رسن را بر آویزم ز جورت خویشتن را همان به کو در آن وادی نشیند که جغد آن به که آبادی نبیند یقین شد شاه را چون مریم این گفت که هرگز در نسازد جفت با جفت سخن را از در دیگر بنی کرد نوازش می‌نمود و صبر می‌کرد سوی خسرو شدی پیوسته شاپور به صد حیلت پیامی دادی از دور جوابش هم نهانی باز بردی ز خونخواری به غمخواری سپردی از آن بازیچه حیران گشت شیرین که بی او چون شکیبد شاه چندین ولی دانست کان نز بی‌وفائیست شکیبش بر صلاح پادشائیست بر جستن مراد دل ای مسکین چوگانت گشت پشت و رخان پرچین بسیار تاختی به مراد، اکنون زین مرکب مراد فرو نه زین تا کی کشی به ناز و گشی دامن دامن یکی زناز و گشی برچین یاد آمد آنچه منت بگفتم دی کاین دهر کین کشد ز تو نادان، کین از صحبت زمانه‌ی بی‌حاصل حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین دنیا و دین شدند ز تو زیرا دنیا نیافتی و نجستی دین زیبا به دین شده‌است چنین دنیا آن را بجوی اگرت بباید این دین بوی عنبر است و جهان عنبر بی‌بوی خوش چه عنبر و چه سرگین دنیا عروس‌وار بیاراید پیشت چو یافت از تو به دین کابین از خر به دین شده‌است جدا مردم شین را سه نقطه کرد جدا از سین سرخ است قند چون رخپین لیکن شیرینیش جدا کند از رخپین دین است جان جان تو، تا جان را جان نوی ز دین ندهی منشین پرچین شود ز درد رخ بی‌دین چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین دلسوز چند بود همی خواهی خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟ زندان جان توست تن ای نادان تیمار کار او چه خوری چندین؟ تنین توست تنت حذر کن زو زیرا بخورد خواهدت این تنین تو بر مراد او به چه می‌تازی گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟ بنگر که چیست بسته در این زندان زنده و روان به چیست چنین این طین نیکو ببین که روی کجا داری یک سو فگن ز چشم خرد کو بین بگزین طریق حکمت و مر تن را بر دین و بر جان و خرد مگزین نیکو نگر درین کو نکو ناید از کوه قاف جغدی را بالین گر نیست مست مغزت بشناسی زر مجرد از درم روئین جستی بسی ز بهر تن جاهل سقمونیا و تربد و افسنتین دل در نشاط بسته و تن داده گاهی به مهر و گاه به فروردین گفتی مگر که دور نباید شد زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین آخر وفا نکرد جهان با تو برانگبینت ریخت چنین غسلین این بود خوی پیشین عالم را کی باز گردد او ز خوی پیشین و اکنون ز خوی او چو شدی آگه بر دم به جان خویش یکی یاسین دست علاج جان سخن دان بر سوی نعیم تاب ره از سجین کندی مکن، بکن چو خردمندان صفرای جهل را به خرد تسکین زان دیو بی‌وفا چو شدی نومید اکنون بگیر دامن حورالعین بر تخت علم و حکمت بنشانش وز پند گوشوار کنش زرین علم است کیمیای همه شادی ایدون همی کند خردم تلقین با نور ماه شب نبود تاری با علم حق دل نبود غمگین مستان سخن مگر که همه سخته زیرا سخن زر است و خرد شاهین مستان سخن گزافه و چون مستان گر خر نه‌ای مکن کمر نالین گر گوهر سخنت همی باید از دین چراغ کن ز خرد میتین آنگه یقین بدان که برون آید از کوه من بجای گهر پروین گر در شود خرد به دل سندان شمشاد ازو برون دمد اندر حین ای خوانده کتب و کرده روشن دل بسته زعلم و حکمت و پند آذین اشعار پند و زهد بسی گفته‌است این تیره چشم شاعر روشن‌بین آن خوانده‌ای بخوان سخن حجت رنگین به رنگ معنی و پند آگین گر در نماز شعرش برخوانی روح‌الامین کند سپست آمین حجت به شعر زهد مناقب جز بر جان ناصبی نزند ژوپین شبی چون سحر زیور آراسته به چندین دعای سحر خواسته ز مهتاب روشن جهان تابناک برون ریخته نافه از ناف خاک تهی گشته بازار خاک از خروش ز بانگ جرسها بر آسوده گوش رقیبان شب گشته سرمست خواب فرو برده سر صبح صادق به آب من از شغل گیتی بر افشانده دست به زنجیر فکرت شده پای بست گشاده دل و دیده بر دوخته به ره داشتن خاطر افروخته که چون بایدم مطرحی ساختن شکاری در آن مطرح انداختن فکنده سرین را سراسیمه‌وار چو بالین گوران به گوران نگار سرم بر سرم زانو آورده جای زمین زیر سر آسمان زیرپای قراری نه در رقص اعضای من سر من شده کرسی پای من به جولان اندیشه‌ی ره نورد ز پهلو به پهلو شده گرد گرد تن خویش در گوشه بگذاشته به صحرای جان توشه برداشته گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر گه از صحف پیشینگان درس گیر چو شمع آتش افتاده در باغ من شده باغ من آتشین داغ من گدازنده چون موم در آفتاب به مومی چنین بسته بر دیده خواب مگر جاودان از من آموختند که از موم خود خواب را دوختند در آن رهگذرهای اندیشناک پراکنده شد بر سرم مغز پاک درآمد به من خوابی از جوش مغز در آن خواب دیدم یکی باغ نغز کز آن باغ رنگین رطب چیدمی و زو دادمی هر که را دیدمی رطب چین درآمد ز نوشینه خواب دماغی پرآتش دهانی پرآب برآورده مذن به اول قنوت که سبحان حی الذی لایموت برآمد زمن ناله‌ی ناگهی کز اندیشه پر گشتم از خود تهی چو صبح سعادت برآمد پگاه شدم زنده چون باد در صبحگاه شب افروز شمعی برافروختم وز اندیشه چون شمع می‌سوختم دلم با زبان در سخن پروری چو هاروت و زهره به افسونگری که بی شغل چندین نباید نشست دگر باره طرزی نو آرم بدست نوائی غریب آورم در سرود دهم جان پیشینگان را درود برآرم چراغی ز پروانه‌ای درختی برآرایم از دانه‌ای که هر که افکند میوه‌ای زان درخت نشاننده را گوید ای نیک بخت به شرطی که مشتی فرومایگان ندزدند کالای همسایگان گرفتم سرتیز هوشان منم شهنشاه گوهر فروشان منم همه خوشه چینند و من دانه‌کار همه خانه پرداز و من خانه‌دار برین چار سو چون نهم دستگاه که ایمن نباشم ز دزدان راه که دارد دکانی در این چار سو که رخنه ندارد ز بسیار سو چو دریا چرا ترسم از قطره دزد که ابرم دهد بیش ازان دست مزد اگر برفروزی چو مه صد چراغ ز خورشید باشد برو نام داغ شنیدم که رندی جگر تافته درستی کهن داشت نو یافته شنید از دبیران دینار سنج که زر زر کشد در جهان گنج گنج به بازار شد تا به زر زر کشد به یک مغربی مغربی درکشد به دکان گوهر فروشی رسید که زر بیشتر زان به یک جا ندید فرو ریخته زر یک انبان چست قراضه قراضه درستا درست به امید آن گنج دیوار بست برانداخت دینار خود را ز دست چو دینارش از دست پرواز کرد سوی گنج صراف سر باز کرد فروماند مرد از زر انگیختن وز آن یک عدد درصد آمیختن به زاری نمود از پی زر خروش بنالید در مرد جوهر فروش که از ملک دنیا به چندین درنگ درستی زر آورده بودم به چنگ شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی که زر زر کشد چون برابر نهی به گنجینه‌ی این دکان تاختم زر خود برابر برانداختم مگر گردد آن زر بدین ریخته خود این زر بدان زر شد آمیخته بخندید صراف آزاد مرد وز آمیزش زر بدو قصه کرد که بسیار ناید براندکی یکی بر صد آید نه صد بر یکی بران کس که شد دزد بنگاه من بسست این مثل شحنه‌ی راه من بسا آسیا کوغریوان بود چو بینند مزدور دیوان بود ز دزدان مرا بس شد این دست مزد که بر من نیارند زد بانگ دزد سیاهان که تاراج ره می‌کنند به دزدی جهان را سیه می‌کنند به روز آتشی برنیارند گرم که دارد همی دیده از دیده شرم دبیران نگر تا بروز سپید قلم چون تراشند از مشک بید نهان مرا آشکارا برند ز گنجه است اگر تا بخارا برند نخرند کالا که پنهان بود که کالای دزدیده ارزان بود ولیکن چو غیب آشکارا شود دل دوستان بی مدارا شود اگر دزد برده ندارد نفیر بود دزد خود شحنه‌ی دزدگیر به ارمن گذارم که خود روزگار به هر نیک و بد باشد آموزگار ترازوی گردون گردش بسیچ نماند و نماند نسنجیده هیچ کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است لعل لبت ز باده‌ی گلفام خوش‌تر است نظاره‌ی رخ تو به اصرار خوب تر بوسیدن لب تو به ابرام خوش‌تر است گر خال تواست دانه‌ی مرغان نیک‌بخت از صحن بوستان شکن دام خوش‌تر است من کافر محبتم اما به راستی کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است ناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیم زیرا که ننگ عشق تو از نام خوش‌تر است اکنون که نامرادی ما عین کام تو است گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است خود را به آتش غم روی تو سوختیم چون روزگار سوخته از خام خوش‌تر است ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر کان روی و مو زهر سحر و شام خوش‌تر است بهر شراب‌خواره‌ی بستان معرفت چشمت هزارباره ز بادام خوش‌تر است الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی از هر چه هست وصل دلارام خوش‌تر است پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟ بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟ چو بینی یتیمی سر افگنده پیش مده بوسه بر روی فرزند خویش یتیم ار بگرید که نازش خرد؟ وگر خشم گیرد که بارش برد؟ الا تا نگرید که عرش عظیم بلرزد همی چون بگرید یتیم به رحمت بکن آبش از دیده پاک به شفقت بیفشانش از چهره خاک اگر سایه خود برفت از سرش تو در سایه خویشتن پرورش من آنگه سر تاجور داشتم که سر بر کنار پدر داشتم اگر بر وجودم نشستی مگس پریشان شدی خاطر چند کس کنون دشمنان گر برندم اسیر نباشد کس از دوستانم نصیر مرا باشد از درد طفلان خبر که در طفلی از سر برفتم پدر یکی خار پای یتیمی بکند به خواب اندرش دید صدر خجند همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید کزان خار بر من چه گلها دمید □مشو تا توانی ز رحمت بری که رحمت برندت چو رحمت بری چو انعام کردی مشو خود پرست که من سرورم دیگران زیر دست اگر تیغ دورانش انداخته‌ست نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟ چو بینی دعا گوی دولت هزار خداوند را شکر نعمت گزار که چشم از تو دارند مردم بسی نه تو چشم داری به دست کسی کرم خوانده‌ام سیرت سروران غلط گفتم، اخلاق پیغمبران خندید فرح تا بزنی انگشتک گردید قدح تا بزنی انگشتک بنمودت ابروی خود از زیر نقاب چون قوس قزح تا بزنی انگشتک در بحر صفا گداختم همچو نمک نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک اندر دل من ستاره‌ای شد پیدا گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ با همت بازباش و با کبر پلنگ زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ برزن به سبوی صحبت نادان سنگ بر دامن زیرکان عالم زن چنگ با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ وز پرده‌ی عشاق برآرم آهنگ گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ وز پرده همی بیند معشوقه‌ی شنگ این لرزه‌ی دلها همه از معشوقیست کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ یک چند میان خلق کردیم درنگ ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ آن به که نهان شویم از دیده‌ی خلق چون آب در آهن و چو آتش در سنگ آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال دلرها برهانید ز سیری و ملال ساقی عشق است و عاشقان مالامال از عشق پذیرفته و بر ماست حلال آواز گرفته است خروشان مینال زیرا شنواست یار و واقف از حال آواز خراشان و گلوی خسته نالان ز زوال خویش در پیش کمال از عقل دلیل آید و از عشق خلیل این آب حیات دان و آن آب سبیل در چرخ نیابی تو نشان عاشق در چرخ درآیی بنشانهای رحیل از من زر و دل خواستی ای مهر گسل حقا که نه این دارم و نی آن حاصل زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل اسرار حقیقت نشود حل به سال نی نیز به درباختن حشمت و مال تا دیده و دل خون نشود پنجه سال از قال کسی را نبود راه به حال این عشق کمالست و کمالست و کمال وین نفس خیالست خیالست و خیال این عشق جلالست و جلالست و جلال امروز وصالست و وصالست و وصال این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل هرچند که راهیست ز دل جانب دل در چشم تو نیستم تو در چشم منی تو مردم دیدای و من مردم گل پر از عیسی است این جهان مالامال کی گنجد در جهان قماش دجال شورابه‌ی تلخ تیره دل کی گنجد چون مشک جهان پر است از آب زلال جانی دارم لجوج و سرمست و فضول وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول از من سوی یار من رسولست خدای وز یار بسوی من خدایست رسول چون آمده‌ای در این بیابان حاصل چون بیخبران مباش از خود غافل گامی میزن به قدر طاقت منشین کاسوده‌ی خفته دیر یابد منزل چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل خود را به قدم ز غیر او خالی کن تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل حاشا که کند دل به دگر جا منزل دور از دل من که گردد از عشق خجل چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد هم سرمه‌ی دیده‌ای و هم قوت دل الخمر و من‌الزق ینادیک تعال واقطع لوصالنا جمیع‌الاشغال فربا و صفاء و سبقنا الحوال کی نعتق بالنجدة روح‌العمال در خاموشی چرا شوی کند و ملول خو کن به خموشی که اصولست اصول خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی صد بانک و غریو است و پیامست و رسول در عشق نوا جزو زند آنگه کل در باغ نخست غوره است آنگه مل اینست دلا قاعده در فصل بهار در بانگ شود گربه و آنگه بلبل عشقی به کمال و دلربائی به جمال دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال من تشنه و پیش من روان آب زلال عشقی دارم پاکتر از آب زلال این باختن عشق مرا هست حلال عشق دگران بگردد از حال به حال عشق من و معشوق مرا نیست زوال عمری به هوس در تک و تاز آمد دل تا محرم جان دلنواز آمد دل در آخر کار رفت و جان پاک بسوخت انصاف بده که پاکباز آمد دل عندی جمل و من اشتیاق و فضول لا یمکن شرحها به کتب و رسول بل انتظر الزمان و الحال یحول ان یجمع بیننا فتصغی و اقول مردا منشین جز که به پهلوی رجال خوش باشد آینه به پهلوی صقال یارب چه طرب دارد جان پهلوی جان آن سنگ بود فتاده پهلوی سفال ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل گر من به غم تو نسپارم دل دل را چکنم بهر چه میدارم دل نومید مشو امید می‌دار ای دل در غیب عجایب است بسیار ای دل گر جمله جهان قصد به جان تو کنند تو دامن دوست را نه بگذار ای دل هم شاهد دیده‌ای و هم شاهد دل ای دیده و دل ز نور روی تو خجل گویند از آن هر دو چه حاصل کردی جز عشق ز عاشقان چه آید حاصل کاچی سازی که روز برفست و وحل دانی که ز بهر چیست این رسم و عمل یعنی که به صورت او نم و تر، میریست این در معنی نبات و کاچیست و عسل یا من هوب سیدی و اعلی و اجل یا من انا عبده و ادنی و اقل حاشاک تملنی و یوشیک تعل ان لم یکن الوابل بالوصل فطل آمد بت خوش عربده‌ی می‌کشیم بنشست چو یک تنگ شکر در پیشم در بر بنهاد بر بط و ابریشم وین پرده همی زد که خوش و بیخویشم آمد شد خود به کوی تو می‌بینم میل دل و دیده سوی تو می‌بینم گیرم که همه جرم جهان من کردم آخر نه جهان بروی تو می‌بینم آن باده که بر جسم حرامست حرام بر جان مجرد آن مدامست مدام در ریز مگو که این تمامست تمام آغاز و تمام ما کدامست کدام آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم در دل دارد نهفته این چرخ به خم یکروز چو باران کند او غمازی بر روید سر ماز صحن عالم آنکس که به آب دیده‌اش میجویم در جستن او روان چو آب جویم امروز به گاه آمد و گفتا که سماع نگذاشت که من دست نمازی شویم آن کس که ببست خواب ما را بستم یارب تو ببند خواب او را به کرم تا باز چشد مرارت بی‌خوابی و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم آنم که چو غمخوار شوم من شادم واندم که خراب گشته‌ام آبادم آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین چون رعد به چرخ میرسد فریادم آن وقت آمد که ما به تو پردازیم مرجان ترا خانه‌ی آتش سازیم تو کان زری میان خاکی پنهان تا صاف شوی در آتشت اندازیم آنها که به پیش دلستان می‌کردم چون بد مستان دست فشان می‌کردم هرچند ز روی لطف او خوش خندید آخر بچه روی آنچنان می‌کردم آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم چون لطف خدا بیحد و اندازه شوم صد بار خریده‌ای و من ملک توام یکبار دگر بخر که تا تازه شوم آواز سرافیل طرب میرسدم از خاک فنا بر آسمان می‌بردم کس را خبری نیست که بر من چه رسید زان با خبری که بی‌خبر می‌رسدم از باد همه پیام او میشنوم وز بلبل مست نام او میشنوم این نقش عجب که دیده‌ام بر در دل آوازه‌ی آن ز بام او میشنوم از بسکه به نزدیک توام من دورم وز غایت آمیزش تو مهجورم وز کثرت پیدا شده‌گی مستورم وز صحت بسیار چنین رنجورم از بلبل سرمست نوائی شنوم وز باد سماع دلربائی شنوم در آب همه خیال یاری بینم وز گل همه بوی آشنائی شنوم از بهر تو صد بار ملامت بکشم گر بشکنم این عهد غرامت بکشم گر عمر وفا کند جفاهای ترا در دل دارم که تا قیامت بکشم از بهر تو گر جان بدهم خوش میرم وز بنده‌ی بنده‌ی توام خوش میرم دیوانه‌ی آن دو زلف چون زنجیرم مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم از ثور فلک شیر وفا میدوشم هرچند که از پنجه‌ی او بخروشم هرچند که دوش حلقه بد در گوشم امشب به خدا که بهتر است از دوشم از چشم تو سحر مطلق آموخته‌ام وز عشق تو شمع روح‌افروخته‌ام از حالت من چشم بدان دوخته باد چون چشم برخسار تو در دوخته‌ام از جوی خوشاب دوست آبی خوردم خوش کردم و خوش خوردم و خوش آوردم خود را بر جوش آسیابی کردم تا آب حیات میرود میگردم از خاک در تو چون جدا می‌باشم با گریه و ناله آشنا میباشم چون شمع ز گریه آبرو میدارم چون چنگ ز ناله با نوا میباشم از خویشتن بجستن آرزو میکندم آزاد نشستن آرزو میکندم در بند مقامات همی بودم من وان بند گسستن آرزو میکندم از خویش خوشم نی نباشد خوشیم از خود گرمم نه آب و نی آتشیم چندان سبکم به عشق کاندر میزان از هیچ کم آیم دو من ار برکشیم از درد همیشه من دوا می‌بینم در قهر و جفا لطف و وفا می‌بینم در صحن زمین به زیر نه طاق فلک بر هرچه نظر کنم ترا می‌بینم از روی تو من همیشه گلشن بودم وز دیدن تو دو دیده روشن بودم من میگفتم چشم بد از روی تو دور جانا مگر آن چشم بدت من بودم از سوز غم تو آتش میطلبم وز خاک در تو مفرشی میطلبم از ناخوشی خویش به جان آمده‌ام از حضرت تو وقت خوشی میطلبم از شور و جنون رشک جنان را بزدم ز آشفته دلی راحت جان را بزدم جانیکه بدان زنده‌ام و خندانم دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم از صنع برآیم بر صانع باشم حاشا که زبون هیچ مانع باشم چون مطبخ حق ز لوت مالامالست تا چند به آب گرم قانع باشم از طبع ملول دوست ما می‌دانیم وز غایت عاشقیش می رنجانیم شرمنده و ترسنده نبرد راهی تا راه حجاب ماست ما می‌رانیم از عشق تو گشتم ارغنون عالم وز زخمه‌ی تو فاش شده احوالم ماننده چنگ شده همه اشکالم هر پرده که می‌زنی مرا مینالم از عشق تو من بلند قد می‌گردم وز شوق تو من یکی به صد می‌گردم گویند مرا بگرد او می‌گردی ای بیخبران بگرد خود میگردم از مطبخ غمهاش بلا میرسدم هر لحظه به صد گونه ابا میرسدم بوی جگر سوخته هر دم زدنی بر مایده‌ی غم از کجا میرسدم از هرچه که آن خوشست نهی است مدام تا ره نزند خوشی از این مردم عام ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع بر خاص حلال گشت و بر عام حرام اسرار ز دست دادمی نتوانم وانرا بسزا گشاد می نتوانم چیزیست درونم که مرا خوش دارد انگشت بر او نهادمی نتوانم افتاده مرا عجب شکاری چکنم واندر سرم افکنده خماری چکنم سالوسم و زاهدم ولیکن در راه گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم المنةالله که به تو پیوستم وز سلسله‌ی بند فراقت رستم من باده‌ی نیستی چنان خوردستم حز روز ازل تا بابد سرمستم امروز چو حلقه مانده بیرون دریم با حلقه حریف گشته همچون کمریم چون حلقه‌ی چشم اگر حریف نظریم باید که ازین حلقه‌ی در درگذریم امروز همه روز به پیش نظرم او بود از آن خراب و زیر و زبرم از غایت حاضری چنین مهجورم وز قوت آن بیخبری بیخبرم امروز یکی گردش مستانه کنم وز کاسه‌ی سر ساغر و پیمانه کنم امروز در این شهر همی گردم مست می‌جویم عاقلی که دیوانه کنم امشب که حریف دلبر دلداریم یارب که چها در دل و در سر داریم یک لحظه گل از چمن همی افشانیم یک دم به شکرستان شکر میکاریم امشب که حریف مشتری و ماهم با مه‌رویان چون شکر همراهم سرمست شراب بزم شاهنشاهم امشب همه آنست که من می‌خواهم امشب که شراب جان مدامست مدام ساقی شه و باده با قوامست قوام اسباب طرب جمله تمامست تمام ای زنده‌دلان خواب حرامست حرام امشب که غم عشق مدامست مدام جام و می لعل با قوامست قوام خون غم و اندیشه حلالست حلال خواب و هوس خواب حرامست حرام امشب که مه عشق تمامست تمام دلدار فرو کرده سر از گوشه‌ی بام امشب شب یاد است و سجود است و قیام چون باده و می خواب حرامست حرام امشب که همی رسد ز دلدار سلام بر دیده و دل خواب حرامست حرام ماند به سر زلف تو کز بوی خوشت می‌آورد عطار ز بیم از در و بام امشب همه شب نشسته اندر حزنم فردا بروم مناره را کارد زنم خشم آلودست اگرچه با ماست صنم در چاه رسیده‌ام ولی بی‌رسنم اندر طلب دوست همی بشتابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت این عمر گذشته را کجا دریابم انگورم و در زیر لگد می‌گردم هر سوی که عشق می‌کشد می‌گردی گفتیکه به گرد من چرا می‌گرد گرد تو نیم به گرد خود می‌گردم از دوستیت خون جگر را بخورم این مظلمه را تا به قیامت ببرم فردا که قیامت آشکار گردد تو خون طلبی و من برویت نگرم ای از تو برون ز خانه‌ها جای دلم وی تلخی رنجهات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک خوش آیدم آنکه بشنوی وای دلم ای بانگ رباب از تو تابی دارم من نیز درون دل ربابی دارم بر مگذر ساعتی بیا و بنشین مهمان شو گوشه‌ی خرابی دارم ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم ای ماه زمین و آسمان گم کردم می بر کف من منه بنه بر دهنم کز مستی تو راه دهان گم کردم ای دوست شکارم و شکاری دارم بیکارنم و بس شگرف کاری دارم گفتی سر سر بریدن من داری آری دارم نگار آری دارم ای دل چو بهر خسی نشینی چکنم وز باغ مدام گل نچینی چکنم عالم همه از جمال او روشن شد تو دیده نداری که ببینی چکنم ای دل ز جهانپان چرا داری بیم حق محسن و منعم و کریمست و رحیم تیر کرمش ز شصت احسان قدیم در حاجت بنده میکند موی دو نیم ای راحت و آرامگه پیوستم تا روی تو دیدم ز حوادث رستم در مجلس تو گر قدحی بشکستم صد ساغر زرین بخرم بفرستم ای عشق که هستی به یقین معشوقم تو خالق مطلقی و من مخلوقم بر کوری منکران که بدخواهانند بالا ببرم بلند تا عیوقم ای نرگس پر خواب ربودی خوابم وی لاله‌ی سیراب ببردی آبم ای سنبل پرتاب ز تو درتابم ای گوهر کمیاب ترا کی یابم این گردش را ز جان خود دزدیدم پیش از قالب به جان چنین گردیدم گویند مرا صبر و سکون اولیتر این صبر و سکون را به شما بخشیدم با تو قصص درد و فغان میگویم ور گوش ببندی پنهان میگویم دانسته‌ام اینکه از غمم شاد شوی چندین غم دل با تو از آن میگویم با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گر کشته شوی مگو که من کشته شدم شکرانه بده که خونبهای تو منم باز آمدم و برابرت بنشستم احرام طواف گرد رویت بستم هر پیمانی که بی‌تو با خود بستم چون روی تو دیدم همه را بشکستم بازآمد و بازآمد ره بگشائیم جویان دلست دل بدو بنمائیم ما نعره‌زنان که آن شکارت مائیم او خنده کنان که ما ترا میپائیم با سرکشی عشق اگر سرد آرم بالله به سوگند که بس سر دارم روزیکه چو منصور کنی بردارم هردم خبری آرد از آن سردارم باغی که من از بهار او بشکفتم بشکفت و نمود هرچه من میگفتم با ساغر اقبال چو کرد او جفتم سرمست شدم سر بنهادم خفتم بالای سر ار دست زند دو دستم ای دلبر من عیب مکن سرمستم از چنبره‌ی زمانه بیرون جستم وز نیک و بد و سود و زیان وارستم با ملک غمت چرا تکبر نکنم وز غلغله‌ات چرا جهان پر نکنم پیش کرم کفت چو دریا کف بود چون از کف تو کفش پر از در نکنم بخروشیدم گفت خموشت خواهم خاموش شدم گفت خروشت خواهم برجوشیدم گفت که نی ساکن باش ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم بوئیدستم سرشک باریدستم در هر چمنی که دیده‌ام سروی را بر یاد قد تو پاش بوسیدستم بر بوی وفا دست زنانت باشم در وقت جفا دست گرانت باشم با این همه اندیشه کنانت باشم تا حکم تو چیست آنچنانت باشم بر زلف تو گر دست درازی کردم والله که حقیقت نه مجازی کردم من در سر زلف تو بدیدم دل خویش پس با دل خویش عشقبازی چو کردم بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم پیشانی شیر برنویسیم رقوم ما آهن لشکر سلیمان خودیم جز در کف داود نگردیم چو موم بر میکده وقف است دلم سرمستم جان نیز سبیل جام می‌کردستم چون جان و دلم همی نمی‌پیوستند آن هر دو بوی دادم از غم رستم بر یاد لبت لعل نگین می‌بوسم آنم چو بدست نیست این می‌بوسم دستم چو بر آسمان تو می‌نرسد می‌آرم سجده و زمین می‌بوسم بوی دهن تو از چمن می‌شنوم رنگ تو ز لاله و سمن می‌شنوم این هم چو نباشدم لبان بگشایم تا نام تو می‌گوید و من می‌شنوم بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم چندین کرم و لطف که با من کردی اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم بیدف بر ما میا که ما در سوریم برخیز و دهل بزن که ما منصوریم مستیم نه مست باده‌ی انگوریم از هرچه خیال کرده‌ای ما دوریم بیرون ز دو کون من مرادی دارم بی‌شادیها روان شادی دارم بگشای بخنده آن لبان خود را زیرا ز گشاد آن گشادی دارم بیکار شدم ای غم عشقت کارم در بیکاری تخم وفا میکارم من صورت وصل میتراشم شب و روز با خاطر چون تیشه مگر نجارم بیگانه مگیرید مرا زین کویم در کوی شما خانه‌ی خود می‌جویم دشمن نیم ارچند که دشمن رویم اصلم ترکست اگرچه هندی گویم بیگاه شد وز بیگهی من شادم امشب قنق است یار فرخ‌زادم روز و شب دیگر است در عشق مرا من زین شب و زین روز برون افتادم تا آتش و آب عشق بشناخته‌ام در آتش دل چو آب بگداخته‌ام مانند رباب دل بپرداخته‌ام تا زخمه‌ی زخم عشق خوش ساخته‌ام تا ترک دل خویش نگیری ندهم وانچت گفتم تا نپذیری ندهم حیلت بگذار و خویشتن مرده مساز جان و سر تو که تا نمیری ندهم تا جان دارم بنده‌ی مرجان توام دل جمع از آن زلف پریشان توام ای نای بنال مست افغان توام وی چنگ خمش مشو که مهمان توام تا چند بهر زه چون غباری گردم گه بر سر که گه سوی غاری گردم تا چند چو طفل بر نگاری گردم یک چند گهی بگرد یاری گردم تا چند چو دف دست ستمهات خورم یا همچو رباب زخم غمهات خورم گفتی که چو چنگ در برت بنوازم من نای تو نیستم که دمهات خورم گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم قانع نگشت از من دلدار تا به گردن گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو زیرا که راست ناید این کار تا به گردن گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی عار است هستی تو وین عار تا به گردن عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن در دام خویش ماند عیار تا به گردن دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن دامی است طرفه‌تر زین کز وی فتاده بینی بی‌عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی به رسوائی برون زین دار بی‌بنیاد کن ما را نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را به سودای دل ناشاد خود در مانده‌ام بی تو به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را چو روزی می‌نشستم بر سر راهت اگر گاهی غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با او رطل گران توان زد بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانه هم با مغان توان زد درویش را نباشد برگ سرای سلطان ماییم و کهنه دلقی کتش در آن توان زد اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد گر دولت وصالت خواهد دری گشودن سرها بدین تخیل بر آستان توان زد عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد آن جنگی مرد شایگانی معروف شده به پاسبانی در گردنش از عقیق تعویذ بر سرش کلاه ارغوانی بر روی نکوش چشم رنگین چون بر گل زرد خون چکانی بر پشت فگنده چون عروسان زربفت ردای پرنیانی بسیار نکوتر از عروسان مردی است به پیری و جوانی بی‌زن نخورد طعام هرگز از بس لطف و ز مهربانی تا زنده همیشه چون سواری با بانگ و نشاط و شادمانی واندر پس خویش دو علامت کرده است به پای، خسروانی آلوده به خون کلاه و طوقش این است ز پردلی نشانی نه لشکری است این مبارز بل حجرگی است و شایگانی از گوشه‌ی بام دوش رازی با من بگشاد بس نهانی گفتا که «به شب چرا نخسپی؟ وز خواب و قرار چون رمانی؟ یا چون نکنی طلب چو یاران داد خود از این جهان فانی؟ نوروز ببین که روی بستان شسته است به آب زندگانی واراسته شد چون نقش مانی آن خاک سیاه باستانی بر سر بنهاد بار دیگر نو نرگس تاج اردوانی درویش و ضعیف شاخ بادام کرده است کنار پر شیانی گیتی به مثل بهشت گشته است هرچند که نیست جاودانی چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟ یا تو نه ز جنس مردمانی؟ آن می‌طلبد همی و آن گل چون تو نه چنین و نه چنانی؟ چون کار تو کس ندید کاری امروز تو نادرالزمانی تو زاهدی و سوی گروهی بتر ز جهود و زندخوانی بر دین حقی و سوی جاهل بر سیرت و کیش هندوانی سودت نکند وفا چو دشمن از تو به جفا برد گمانی سنگ است و سفال بردل او گر بر سر او شکر فشانی زین رنج تو را رها نیارد جز حکم و قضای آسمانی» گفتم که: به هر سخن که گفتی زی مرد خرد ز راستانی خوابم نبرد همی که زیرا شد راز فلک مرا عیانی بشنودم راز او چو ایزد برداشت زگوش من گرانی گیتی بشنو که می چه گوید با بی‌دهنی و بی‌زبانی گوید که «مخسپ خوش ازیرا من منزلم و تو کاروانی» هرکو سخن جهان شنوده است خوار است به سوی او اغانی غره چه شوی به دانش خویش؟ چون خط خدای بر نخوانی؟ زیرا که دگر کسان بدانند آن چیز که تو همی بدانی واکنون که شنودم از جهان من آن نکته‌ی خوب رایگانی کی غره شود دل حزینم زین پس به بهار بوستانی؟ خوش باد شب کسی که او را کرده است زمانه میزبانی من دین ندهم ز بهر دنیا فرشم نه بکار و نه اوانی الفنجم خیر تا توانم از بیم زمان ناتوانی ای آنکه همی به لعنت من آواز بر آسمان رسانی از تو بکشم عقاب دنیا از بهر ثواب آن جهانی دل خوش چه بوی بدانکه ناصر مانده است غریب و مندخانی آگاه نه‌ای کز این تصرف بر سود منم تو بر زیانی من همچو نبی به غارم و تو چون دشمن او به خان و مانی روزی بچشی جزای فعلت رنجی که همی مرا چشانی جائی که خطر ندارد آنجا نه سیم زده نه زر کانی وانجا نرود مگر که طاعت نه مهتری و نه با فلانی پیش آر قران و بررس از من از مشکل و شرحش و معانی بنکوه مرا اگر ندانم به زانکه تو بی‌خرد برآنی لیکن تو نه‌ای به علم مشغول مشغول به طاق و طیلسانی ای مسکین حجت خراسان بر خوگ رمه مکن شبانی کی گیرد پند جاهل از تو؟ در شوره نهال چون نشانی؟ حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم تو سنگ دل حکایت ما درنوشته‌ای زیب و فریب آدمیان را نهایتست حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای ما را ز پرده‌ی تو دل از پرده شد بدر بردار پرده‌ای ز پس پرده پرده در گر ماه خوانمت نبود ماه سرو قد ور سرو گویمت نبود سرو سیمبر کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر لعل تو شکریست ازو رفته آب قند خط تو طوطییست پرافکنده برشکر جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز چشمم ز شوق لعل تو درجیست پرگهر عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر چون صبر نیست کز تو نظر برتوان گرفت یکباره بر مگیر ز بیچارگان نظر ور زانکه از درم نتوانی درآمدن باری ز دل چگونه توانی شدن بدر هر گه که در برابر خواجو گذر کنی صد بار باز در دل تنگش کنی گذر مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن زبان کوته ما را به خود دراز مکن مکن مباد که عادت کند طبیعت تو بد است این همه عادت به خشم و ناز مکن پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است مکن چنانکه شوم از تو بی نیاز، مکن من آن نیم که بدی سر زند ز یاری من درآ خوش از در یاری و احتراز مکن به حال وحشی خود چشم رحمتی بگشای در امید به رویش چنین فراز مکن ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند در آغوش خیالت جذبه‌ای می‌خواهد این مخمور که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند به میزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند شناسای عیار قلب شاهی ای شهنشه کو که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند رود بر باد گر کشت حیات محتشم زان مه که گرد خوشه چینت را به گرد خرمنت بیند زود شود باز بسته‌ی تو عاشق از دام جسته‌ی تو رونق گل می‌برد همیشه عارض چون لاله دسته‌ی تو آن شکرینی، که وقت بوسه قند بریزد ز پسته‌ی تو رحم، که بر هم شکست ما را طره‌ی در هم شکسته‌ی تو وقت نیامد که باز بندی؟ رشته‌ی عهد گسسته‌ی تو عید من آن دم بود که بینم ماه جمال خجسته‌ی تو تن به سرشک چو سیم شویم زان تن چون سیم شسته‌ی تو اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟ زین دل در خون نشسته‌ی تو طاقت تیر غمش نیاورد سینه‌ی مجروح خسته‌ی تو از در معرفت مگردان روی کام جویی، به شهر عرفان پوی کندرین گرد شهسوارانند علم او را خزانه دارانند به امانت ز حق پیام رسان سخن او به خاص و عام رسان لطف حق درج در شمایلشان حرز و تعویذ حق حمایلشان نفسی جز به یاد حق نزنند جز به فرمان حق نطق نزنند عون عصمت حصارشان گشته روح و رحمت نثارشان گشته گر درآید به یادشان جز دوست بدرانند یاد خود را پوست جز رخ او بهر چه در نگرند گر چه طاعت بود، گنه شمرند به ادب گشته مستقیم احوال دیده ور گشته در طریق کمال پشت بر کار این جهان کرده آن جهان سود و این زیان کرده برده خود را به گوشه‌ای بی‌برگ روح تسلیم کرده پیش از مرگ عشق آن دلستان به قوت درد اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد دیده بر مرصد بشارت او گوش بر رمز و بر اشارت او گفته تکبیرسست پیوندی بر جهان و بر آرزومندی در صفتهای او نظر کرده ز انجم و آسمان گذر کرده در خرابی بود عمارتشان وز سر نیستی امارتشان رخ پر از گرد و موی آشفته ترک دنیا و آخرت گفته حنظل از دست دوست باز خورند ور تو شکر دهی به ناز خورند نه تبسم به جاه و مال کنند نه نشاط از نظام حال کنند بی‌نشان در نشست و خاست همه از کژی دور و گشته راست همه بر نپیچند رخ ز شارع شرع گوش دارند اصل او با فرع هر چه‌شان دور دارد از در دوست گر بهشتست، خاک بر سر اوست نظر از منزلی بلند کنند ناپسند جهان پسند کنند چون کسی اندرین اصول رسد زود در پایه‌ی وصول رسد جام انس و لقاش نوشانند خلعت اصطفاش پوشانند تا شود در حضور و غیبت او همه دلها ملا ز هیبت او یکدم از کار حق نپردازد چشم بر کار خود بیندازد از فلک هر چه میرسد به ظهور بر دل او کند نخست عبور بگشاید ز فیض حاصل او چشمه‌ی علم غیب بر دل او هر چه از فیض او براندوزد به دگر طالبان در آموزد گر سخن سخت گوید و گر سست به خدا گوید آنچه گوید رست هر کسی را که یافت قابل آن زودش آورد در مقابل آن مرد کو هر مقام را دانست وارد خاص و عام را دانست راه را جبرییل داند شد راهرو را دلیل داند شد هر چه داند در آن ارادت حق باز گوید هم از افادت حق گر چه دانست، لاف بس نزند بی‌اجازت دلش نفس نزند گاه پیدا کند خدای او را تا بدانند اهل رای او را گه بپوشد ز دیگرانش رخ تا نبینند منکرانش رخ به خودش هر دم انتباه کند نهلد کش ریا تباه کند زانکه شرک از ریا پدید آید در هر فتنه را کلید آید چون شود نفس او ز شرک تهی رخ نهد کار نفس او به بهی سر او چون تمام نور شود مورد و مصدر امور شود نور گیرد دلش به مایه‌ی ذکر پرورشها کند به دایه‌ی ذکر دل چو چندی درین مجاهده شد نظرش لایق مشاهده شد در تجلی به نور غرق شود فرق او پای و پای فرق شود صفت او ازو فرو شویند ز صفاتی دگر سخن گویند بر دلش داوری گذر نکند جز به روی یکی نظر نکند تا به جایی رسد که خود نبود نقش نیک و نشان بد نبود جز دوام حضور نشناسد غیر از اشراق نور نشناسد در نهایت رسد بدایت او پر شود عالم از هدایت او شقه‌های غطا براندازد تحفه‌های عطا در اندازد بلکه خود هر دو سر شوند یکی بنماند دگر غبار شکی چون دویی دور شد ز دیده و گوش نیست ببیننده بهتر از خاموش مرد را جمله دل چو دیده شود قیل و قال از کجا شنیده شود؟ پردلانی که این حقایق را باز دیدند و این دقایق را پشت بر کار این جهان کردند آن جهان سود و این زیان کردند آنکه بر خویشتن کشید قلم نکشد بار بوق و طبل و علم جان ایزدپرست را به ضمیر نگذرد یاد پادشاه و امیر هر که با کردگار کاری داشت در دل خویش غیر او نگذاشت از کلیم آنکه او بپرهیزد به گلیم تو کی فرو خیزد؟ گفته: «هذا فراق یا موسی» چون رود در جوال با موسی؟ نظری زین بلندبینان بس چه نظر؟ کالتفات اینان بس هر چه داری به راهشان انداز خویش را در پناهشان انداز پیش اینان بجز نیاز مبر شوخی و امتحان و آز مبر بنده نامان پادشاه اینند تاج بخشان بی‌کلاه اینند جام ایشان به سفله مست مده دامن حبشان ز دست مده جان عارف به قرب اوست غنی چکند یاد این جهان دنی؟ چون نباشد ز جام عزت مست خنجر قربتی چنان در دست صاحب تخت و مالک تاجست به لباس دگر چه محتاجست؟ هر که با این صفت نگردد جفت او به خلوت نرفت و ذکر نگفت سر توحید ازین گروه شنو ورنه سرگشته در بدر میرو عاقبت ای جان فزا نشکیفتم خشم رفتم بی‌شما نشکیفتم در جدایی خواستم تا خو کنم راستی گویم جدا نشکیفتم کی شکیبد خود کهی از کهربا کاهم و از کهربا نشکیفتم هر جفاکش طالب روز وفاست من جفاکش از وفا نشکیفتم نرم نرمک گویدم بازآمدی گویمش ای جان ما نشکیفتم ای دل و ای جان و چشم روشنم بی‌پناه توتیا نشکیفتم بر سرم می زد که دیدی تو سزا ناسزایم ناسزا نشکیفتم آزمودم مردگی و زندگی در فنا و در بقا نشکیفتم مطربا این پرده گو بهر خدا ای خدا و ای خدا نشکیفتم پیش پریشان مکن از پی آشوب من زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن از لب تو شرم داشت مایه‌ی مل در قدح وز رخ تو بوی برد دایه‌ی گل در چمن جادوی استاد را پیش دو بادام تو بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم در هوس روی تو پاره کند پیرهن چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد چون به میانت رسید بیش نماند سخن در چمن روی تو غلتان غلتان رود مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن ای ز لطف لعل تو چشمه‌ی حیوان جان وی به شرف کوی تو روضه‌ی رضوان تن ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر گردش این هفت مرد جنبش این چار زن تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن زان پس بر یاد او پرده‌ی عشاق ساز تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا خشک شده سرو بن زرد شده نسترن عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه هیچ نباید ترا از من و مانند من امشب وقت سحر پیش سپهر هنر شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن عمده‌ی دیوان شاه نصرالله آنکه هست وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا با سر کلکش مخواه در سپید از عدن در شب میلاد او دایه‌ی دولت چه گفت آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن» پیش تک عزم او تنگ نماید زمین پیش سر کلک او لنگ نماید زمن حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن در طلب آبرو سوی درش خلق را پای ستون سرست چشم دلیل بدن آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت سوی تکاب مسام خون دل نارون دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد چرخ تنوری شود محور چون باب زن ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن گر چه به گاه سخن در بچکانم همی سود ندارد که من عرش بسنجم به من هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر رسم گرفته زدن خوی دغا باختن نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن امروز گزافی ده آن باده نابی را برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را گر زان که نمی‌خواهی تا جلوه شود گلشن از بهر چه بگشادی دکان گلابی را ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی در آب فکن زوتر بط زاده آبی را ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان لب خشک و به جان جویان باران سحابی را هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی این جان محدث را وان عقل خطابی را ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه شیر شتر گرگین جانست عرابی را ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست این پنج روز غایت مقصود دل شمار برخیز تا بعزم تفرج برون رویم زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار کز بوستان دمید چو بر خد دلبران برگ بنفشه برطرف سرو جویبار بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی خرم مشو درو که ز دوران روزگار هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست دریاب جام باده‌ی صافی و روی یار می‌آید سنجق بهاری لشکرکش شور و بی‌قراری گلزار نقاب می‌گشاید بلبل بگرفت باز زاری بر کف بنهاده لاله جامی کای نرگس مست بر چه کاری امروز بنفشه در رکوع است می‌جوید از خدای یاری سرها ز مغاره کرده بیرون آن لاله رخان کوهساری یا رب که که را همی‌فریبند خوش می‌نگرند در شکاری منگر به سمن به چشم خردی منگر به چمن به چشم خواری زیرا به مسافران عزت گر خوار نظر کنی نیاری بشنو ز زبان سبز هر برگ کز عیب بروید آنچ کاری گشته‌ست زبان گاو ناطق در حمد و ثنا و شکر آری عذرت نبود ز یأس از آن کو بخشد به کلوخ خوش عذاری بابرگ شد آن کلوخ جان یافت در شکر نمود جان سپاری صد میوه چو شیشه‌های شربت هر یک مزه‌ای به خوشگواری بعضی چو شکر اگر شکوری بعضی ترشند اگر خماری خاموش نشین و مستمع باش نی واعظ خلق شو نه قاری دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همی‌دزدیدم از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان فالمکانات حجاب عن عیان اللامکان المکانات خوابی لا مکان بحر الفرات ینتن الماء الزلال طول حبس فی الجنان فی البیان انفراج فی مطار للضمیر یا ضمیری طرسرارا لا تطر صوب البیان انتقال للدجاج وسط دار للحبوب و انتقال للطیور فوق جو للامان یا فتی شتان بین انتقال و انتقال انتقال فی هوان و انتقال فی جنان فی کلا النقلین ذوق فی ابتدا الانتهاض انما الفرق سیبدوا آخرا للافتان جانی که خلاص از شب هجران تو کردم در روز وصال تو به قربان تو کردم خون بود شرابی ز مینای تو خوردم غم بود نشاطی که به دوران تو کردم آهی است کز آتشکده‌ی سینه برآمد هر شمع که روشن به شبستان تو کردم اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم صد بار گزیدم لب افسوس به دندان هر بار که یاد لب و دندان تو کردم دل با همه آشفتگی از عهده برآمد هر عهد که با زلف پریشان تو کردم در حلقه‌ی مرغان چمن ولوله انداخت هر ناله که در صحن گلستان تو کردم یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف این گریه که دور از لب خندان تو کردم داد از صف عشاق جگرخسته برآمد هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا صاحب نظران را همه حیران تو کردم از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم تا بندگی سرو خرامان تو کردم دوشینه به من این همه دشنام که دادی پاداش دعایی است که بر جان تو کردم زد خنده به خورشید فروزنده فروغی هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد به جان رسید فلک از دعا و ناله من فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد پس دریچه دل صد در نهانی بود که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد در این سرا که دو قندیل ماه و خورشیدست خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد الست گفت حق و جان‌ها بلی گفتند برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد کمند جذبه‌ی معشوق اگر در جان نیاویزد کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانید کرد ز راوی چنان یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ همان ده درم حاجت پیر بود شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی گر او در خور حاجت خویش خواست جوانمردی آل حاتم کجاست؟ □چو حاتم به آزاد مردی دگر ز دوران گیتی نیاید مگر ابوبکر سعد آن که دست نوال نهد همتش بر دهان سال رعیت پناها دلت شاد باد به سعیت مسلمانی آباد باد سرافرازد این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم چو حاتم، اگر نیستی کام وی نبردی کس اندر جهان نام طی ثنا ماند از آن نامور در کتاب تو را هم ثنا ماند و هم ثواب که حاتم بدان نام و آوازه خواست تو را سعی و جهد از برای خداست تکلف بر مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست که چندان که جهدت بود خیر کن ز تو خیر ماند ز سعدی سخن چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری جانا، ز منت ملال تا کی؟ مولای توام، دلال تا کی؟ از حسن تو بازمانده تا چند؟ بر صبر من احتمال تا کی؟ بردار ز رخ نقاب یکبار در پرده چنان جمال تا کی؟ از پرتو آفتاب رویت چون سایه مرا زوال تا کی؟ یکباره ز من ملول گشتی از عاشق خود ملال تا کی؟ بی وصل تو در هوای مهرت چون ذره مرا مجال تا کی؟ خورشید رخا، به من نظر کن از ذره نهان جمال تا کی؟ در لعل تو آب زندگانی من تشنه‌ی آن زلال تا کی؟ وصل خوش تو حرام تا چند ؟ خون دل من حلال تا کی ؟ فریاد من از تو چند باشد؟ بیداد تو ماه و سال تا کی؟ از دست تو پایمال گشتم آخر ز تو گوشمال تا کی؟ ای دوست، به کام دشمنان باز کام دل بدسگال تا کی؟ دل خون شده، جان به لب رسیده از حسرت آن جمال تا کی؟ با دل به عتاب دوش گفتم: کایدل، پی هر خیال تا کی؟ اندیشه‌ی وصل یار بگذار سرگشته پی محال تا کی؟ در پرتو آفتاب حسنش ای ذره تو را مجال تا کی؟ آشفته‌ی روی خوب تا چند؟ دیوانه‌ی زلف و خال تا کی؟ از مهر رخ جهان فروزش ای سایه، تو را زوال تا کی؟ از حلقه‌ی زلف هر نگاری بر پای دلت عقال تا کی؟ در عشق خیال هر جمالی پیوسته اسیر خال تا کی؟ بر بوی وصال عمر بگذشت آخر طلب محال تا کی؟ در وصل تو را چو نیست طالع از دفتر هجر فال تا کی؟ نادیده رخش به خواب یکشب ای خفته، درین خیال تا کی؟ هر شب منم و خیال جانان من دانم و او و قال تا کی؟ دل گفت که: حال من چه پرسی؟ از شیفتگان سال تا کی؟ من دانم و عشق، چند گویی؟ با بی‌خبران جدال تا کی؟ دم در کش و خون گری، عراقی فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟ دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم خان حاتم دل جم جاه که جبار جلیل هرچه از بدو ازل داد باو نیکو داد از زرو گنج ملوک آن که به صد بنده دهند آن سخن سنج به یک بنده مدحت گو داد بود از دولت آن مالک مملوک نواز هرچه ما بی درمان را ز فواید رو داد بهر نقدی که درین وقت به از گنجی بود منت از شاه کشیدیم ولی زر او داد گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم من از آن توام و هر چه مرا هست توراست روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم خصم گوید که روا نیست نظر در رویش من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم من در آن آینه از بهر صفا می‌نگرم روی زیبای تو آرام و قرار از من برد من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم هر طرف می‌نگرم تا که ببینم رویت چون تو در جان منی من به کجا می‌نگرم به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم مدتی شد که به من روی همی ننمایی عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی گل چو دستم ندهد ز آن به گیا می‌نگرم ور میسر نشود دیدن رویت چه کنم «می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم» ای سرده صد سودا دستار چنین می کن خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی این بنده تو را گوید آن می کن و این می کن از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن وز کافر زلفینت ویرانی دین می کن مأمون امین را تو می ران که رو ای خاین وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن آن حکم که از هیبت در عرش نمی‌گنجد بر پشت زمان می نه بر روی زمین می کن آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می کن تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی حکمی است به دور تو آری هله هین می کن بود گبری در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید که چه باشد گر تو اسلام آوری تا بیابی صد نجات و سروری گفت این ایمان اگر هست ای مرید آنک دارد شیخ عالم بایزید من ندارم طاقت آن تاب آن که آن فزون آمد ز کوششهای جان گرچه در ایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس ممنم دارم ایمان که آن ز جمله برترست بس لطیف و با فروغ و با فرست ممن ایمان اویم در نهان گرچه مهرم هست محکم بر دهان باز ایمان خود گر ایمان شماست نه بدان میلستم و نه مشتهاست آنک صد میلش سوی ایمان بود چون شما را دید آن فاتر شود زانک نامی بیند و معنیش نی چون بیابان را مفازه گفتنی عشق او ز آورد ایمان بفسرد چون به ایمان شما او بنگرد هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان کسی که لاله پرستد به روزگار بهار ز شغل خویش بماند به روزگار خزان گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان بتی به دست کنم من ازین بتان بهار به حسن پیشرو نیکوان ترکستان به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید به روی و بالا ماه تمام و سرو روان به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید به رخ بهار و بهارش چو روضه‌ی رضوان دهن چو غالیه دانی و سی ستاره‌ی خرد به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان به من نموده، نشان دل مرا، به دهن به من نموده، خیال تن مرا، به میان چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان امیر عالم عادل محمد محمود که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا خلیفه‌ی عمر و یادگار نوشروان به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب برادر علی و یار رستم دستان کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند امیر عالم عادل بود سر دیوان در سرای سعادت سرای خدمت اوست تو خادمان ملک را بجز سعید مدان دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان مرا به خدمت او دستگاه داد سخن مرا به مدحت او پایگاه داد زبان سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم که از مدیح محمد بزرگ شد حسان چه ظن بری که تولا به دولت که کنم که خانمان من از بر اوست آبادان به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی چنانکه روی به آب روان نهد عطشان همه گمان من آن بود کانچه طمع منست عزیز کرد مرا از توافر احسان به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح که نابغه به همه عمر یافت از نعمان همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد به روزگار خزان روی برگهای رزان به کام خویش زیاد و به آرزو برساد به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان جهانیان را بسیار امیدهاست بدو وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان لیک اگر پند من آری به گوش مصلحت آن ست که مانی خموش چل شد و درین جهت آمد نشست پیش مبین بیش که افتی به شست تو بت توبه‌ست ، گرانی مکن روی به پیر یست، جوانی مکن بار خدایا! من غافل به راز، این ورق ساده که بستم طراز گر چه که امروز جمال من ست عاقبت الا مر وبال من ست عفو کن آن را که رضای تو نیست تو به ده از هر چه برای تو نیست چون زتو شد این همه ناچیز چیز هم تو کنی در دل خلقی عزیز عیب شناسان به کمین من‌اند بی هنر ان جمله به کین من آند تو به کرم ، عیب من عیب کوش در نظر عیب شناسان بپوش دی سحری بر گذری گفت مرا یار شیفته و بی‌خبری چند از این کار چهره من رشک گل و دیده خود را کرده پر از خون جگر در طلب خار گفتم کی پیش قدت سرو نهالی گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار گفت منم جان و دلت خیره چه باشی دم مزن و باش بر سیمبرم زار گفتم کی از دل و جان برده قراری نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار قطره دریای منی دم چه زنی بیش غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار چو بشنید قیصر بر آن برنهاد که دخت گرامی به گشتاسپ داد بدو گفت با او برو همچنین نیابی ز من گنج و تاج و نگین چو گشتاسپ آن دید خیره بماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بنام و بناز ز چندین سر و افسر نامدار چرا کرد رایت مرا خواستار غریبی همی برگزینی که گنج نیابی و با او بمانی به رنج ازین سرفرازان همالی بجوی که باشد به نزد پدرت آبروی کتایون بدو گفت کای بدگمان مشو تیز با گردش آسمان چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چرا جویی و تاج و تخت برفتند ز ایوان قیصر به درد کتایون و گشتاسپ با باد سرد چنین گفت با شوی و زن کدخدای که خرسند باشید و فرخنده‌رای سرایی به پردخت مهتر بده خورشها و گستردنی هرچ به چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین بران نامور مهتر پاک‌دین کتایون بی‌اندازه پیرایه داشت ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت یکی گوهری از میان برگزید که چشم خردمند زان سان ندید ببردند نزدیک گوهرشناس پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس بها داد یاقوت را شش‌هزار ز دینار و گنج از در شهریار خریدند چیزی که بایسته بود بدان روز بد نیز شایسته بود ازان سان که آمد همی زیستند گهی شادمان گاه بگریستند همه کار گشتاسپ نخچیر بود همه ساله با ترکش و تیر بود چنان بد که روزی ز نخچیرگاه مر او را به هیشوی بر بود راه ز هرگونه‌یی چند نخچیر داشت همی رفت و ترکش پر از تیر داشت همه هرچ بود از بزرگان و خرد هم از راه نزدیک هیشوی برد چو هیشو بدیدش بیامد دوان پذیره شدش شاد و روشن‌روان به زیرش بگسترد گستردنی بیاورد چیزی که بد خوردنی برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد بیامد به نزد کتایون چو گرد چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد به دانش ورا چون تن و پوست کرد چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر به ره بر به هیشوی دادی دو بهر دگر بهره‌ی مهتر ده بدی هرانکس کزان روستا مه بدی چنان شد که گشتاسپ با کدخدای یکی شد به خورد و به آرام و رای واقعه‌ی عشق را نیست نشانی پدید واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست خویش بباید فروخت عشق بباید خرید پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال تا شنوی حسب حال راست بباید شنید کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام راست که بنمود روی عمر به پایان رسید راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت پرده ز رخ برگرفت پرده‌ی ما بر درید ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید تا دل عطار گشت بلبل بستان درد هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید از ملک ملوک ما درین بیت جلیل کاراسته صد بلا از آئین جمیل هر گنج کز آبادی گیتی و دهور گرد آمده بود وقف شاه اسمعیل چو شب شد جملگان در خواب رفتند همه چون ماهیان در آب رفتند دو چشم عاشقان بیدار تا روز همه شب سوی آن محراب رفتند چو ایشان را حریف از اندرونست چه غم دارند اگر اصحاب رفتند همه در غصه و در تاب و عشاق به سوی طره پرتاب رفتند همه اندر غم اسباب و ایشان قلنداروار بی‌اسباب رفتند کی یابد گرد ایشان را که ایشان چو برق و باد سخت اشتاب رفتند تو چون دلوی بر بن دولاب می‌گرد که ایشان برتر از دولاب رفتند ببین آن‌ها که بند سیم بودند درون خاک چون سیماب رفتند ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند به روی سرخ چون عناب رفتند که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟ ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن نمی‌رسد نظر هیچکس به کنه کمالش مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت که هیچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر گرم به خواب میسر شود حضور خیالش هزار فال گرفتم من از صحیفه‌ی ایام چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد صبا در جیب گوئی نافه‌ی مشک ختا دارد بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد آن بخت که را باشد کید به لب جویی تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف او بوی پسر جوید خود نور بصر یابد یا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد یا موسی آتش جو کرد به درختی رو آید که برد آتش صد صبح و سحر یابد در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو تا صید کند آهو خود صید دگر یابد یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید تا قطره به خود گیرد در خویش گهر یابد یا مرد علف کش کو گردد سوی ویران‌ها ناگاه به ویرانی از گنج خبر یابد ره رو بهل افسانه تا محرم و بیگانه از نور الم نشرح بی‌شرح تو دریابد هر کو سوی شمس الدین از صدق نهد گامی گر پاش فروماند از عشق دو پر یابد هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری در دست خوبرویان دولت بود اسیری جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری آن کو ندیده باشد گل در میان بستان شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه رندی روا نباشد در جامه فقیری دلم خیال تو را ره نمای می‌داند جز این طریق ندانم خدای می‌داند ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر به چشم‌های کش دلربای می‌داند بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت کجا رود که هم آن جای جای می‌داند به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی که چاره در غم تو های های می‌داند کرد از دیوانه‌ای مردی سال کین دو عالم چیست با چندین خیال گفت کین هر دو جهان بالا و پست قطره‌ی آبست نه نیست و نه‌هست گشت از اول قطره‌ی آب آشکار قطره‌ی آبست با چندین نگار هر نگاری کان بود بر روی آب گر همه ز آهن بود گردد خراب هیچ چیزی نیست ز آهن سخت‌تر هم بنا بر آب دارد درنگر هرچ رابنیاد بر آبی بود گر همه آتش بود خوابی بود کس ندیدست آب هرگز پایدار کی بود بی‌آب بیناد استوار صبح چون جیب آسمان بگشاد هاتف صبح‌دم زبان بگشاد پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی دم او خواب پاسبان بگشاد نفس عاشقان و ناله‌ی کوس نفخه‌ی صور در دهان بگشاد چشمه‌ی دل فسرده بود مرا ز آتش صبح درزمان بگشاد دل من بی‌میانجی از پی صبح کیسه‌ها داشت از میان بگشاد صبح بی‌منت از برای دلم نافه‌ها داشت رایگان بگشاد ریزش ابر صبحگاهی دید طبع من چون صدف دهان بگشاد دعوت عاشقانه می‌کردم بخت درهای آسمان بگشاد الصبوح الصبوح می‌گفتم عشق خم‌خانه‌ی روان بگشاد الرفیق الرفیق می‌راندم رصد غیب راه جان بگشاد شاهد دل درآمد از در من بند لعل از شکرستان بگشاد گه به لب‌ها ز آتش جگرم آب حیوان به امتحان بگشاد گه به دندان ز رشته‌ی جانم گره‌ی غم یکان یکان بگشاد گفت خاقانیا تو ز آن منی این بگفت، آفتاب ران بگشاد برانید برانید که تا بازنمانید بدانید بدانید که در عین عیانید بتازید بتازید که چالاک سوارید بنازید بنازید که خوبان جهانید چه دارید چه دارید که آن یار ندارد بیارید بیارید در این گوش بخوانید پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد بگویید بگویید اگر مست شبانید شرابیست شرابیست خدا را پنهانی که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید گشادست گشادست سر خابیه امروز کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح سبک روح کند راح اگر سست و گرانید رسیدند رسیدند رسولان نهانی درآرید درآرید برونشان منشانید دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند که ایشان همه کانند و شما بند مکانید مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید که ایشان همه جانند و شما سخره نانید بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید خموشید خموشید خموشانه بنوشید بپوشید بپوشید شما گنج نهانید به دیدار نهانید به آثار عیانید پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد مترسید مترسید گریبان مدرانید دهان بست دهان بست از این شرح دل من که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید چو اسکندر آن نامه‌ی او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپرده‌ی او ندیدی پلنگ بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران باره‌ی دژ گذشتی سوار سکندر بفرمود تا جاثلیق بیاورد عراده و منجنیق به یک هفته بستد حصار بلند به شهر اندر آمد سپاه ارجمند سکندر چو آمد به شهر اندرون بفرمود کز کس نریزند خون یکی پور قیدافه داماد بود بدین شهر فریان بدو شاد بود بدو داده بد دختر ارجمند کلاهش به قیدافه گشته بلند که داماد را نام بد قیدروش بدو داده فریان دل و چشم و گوش یکی مرد بد نام او شهرگیر به دستش زن و شوی گشته اسیر سکندر بدانست کان مرد کیست بجستش که درمان آن کار چیست بفرمود تا پیش او شد وزیر بدو داد فرمان و تاج و سریر خردمند را بیطقون بود نام یکی رای زن مرد گسترده کام بدو گفت کاید به پیشت عروس ترا خوانم اسکندر فیلقوس تو بنشین به آیین و رسم کیان چو من پیشت آیم کمر بر میان بفرمای تا گردن قیدروش ببرد دژآگاه جنگی ز دوش من آیم به پیشت به خواهشگری نمایم فراوان ترا کهتری نشستنگهی ساز بی‌انجمن چو خواهش فزایم ببخشی بمن شد آن مرد دستور با درد جفت ندانست کان را چه باشد نهفت ازان پس بدو گفت شاه جهان که این کار باید که ماند نهان مرا چون فرستادگان پیش خوان سخنهای قیدافه چندی بران مرا شاد بفرست با ده سوار که رو نامه بر زود و پاسخ بیار بدو بیطقون گفت کایدون کنم به فرمان برین چاره افسون کنم به شبگیر خورشید خنجر کشید شب تیره از بیم شد ناپدید نشست از بر تخت بر بیطقون پر از شرم رخ دل پر از آب خون سکندر به پیش اندرون با کمر گشاده درچاره و بسته در چون آن پور قیدافه را شهرگیر بیاورد گریان گرفته اسیر زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ گرفته جوان چنگ او را به چنگ سبک بیطقون گفت کین مرد کیست کش از درد چندین بباید گریست چنین داد پاسخ که بازآر هوش که من پور قیدافه‌ام قیدروش جزین دخت فریان مرا نیست جفت که دارد پس پرده‌ی من نهفت برآنم که او را سوی خان خویش برم تا بدارمش چون جان خویش اسیرم کنون در کف شهرگیر روان خسته از اختر و تن به تیر چو بشنید زو این سخن بیطقون سرش گشت پر درد و دل پر ز خون برآشفت ازان پس به دژخیم گفت که این هر دو را خاک باید نهفت چنین هم به بند اندرون با زنش به شمشیر هندی بزن گردنش سکندر بیامد زمین بوس داد بدو گفت کای شاه قیصر نژاد اگر خون ایشان ببخشی به من سرافراز گردم به هر انجمن سر بیگناهان چه بری به کین که نپسندد از ما جهان‌آفرین بدو گفت بیداردل بیطقون که آزاد کردی دو تن را ز خون سبک بیطقون گفت با قیدروش که بردی سر دور مانده ز دوش فرستم کنون با تو او را بهم بخواند به مادرت بر بیش و کم اگر ساو و باژم فرستد نکوست کسی را ندرد بدین جنگ پوست نگه کن بدین پاک دستور من که گوید بدو رزم گر سور من تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد به پاداش پیچد دل رادمرد چو این پاسخ نامه یابی ز شاه به خوبی ورا بازگردان ز راه چنین گفت با بیقطون قیدروش که زو بر ندارم دل و چشم و گوش چگونه مر او را ندارم چو جان کزو یافتم جفت و شیرین‌روان زن چو میغست و مرد چون ماهست ماه را تیرگی زمیغ بود بدترین مرد اندر این عالم به بهینه زنان دریغ بود هر که او دل نهد به مهر زنان گزدن او سزای تیغ بود گر چه تو نیم شب رسیدستی صبح عشاق را کلیدستی ناپدیدی چو جان در این عالم در جهان دلم پدیدستی همه شب جان تو را شود قربان ز آن که تو بامداد عیدستی ز آدمی چون پری رمیدم من تا ز من ای پری رمیدستی در مزیدم چو دولت منصور چون مرا تو ابایزیدستی ای بسا نازکان و خامان را چون من سوخته پزیدستی شمس تبریز سرمه دیگر در دو دیده خرد کشیدستی زنده‌ی عشق تو آب زندگانی کی خورد عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد ای پسر از مردم زمانه حذر گیر بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر در تو نظرهای خلق تیر عدو دان تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر چون تو ندانی طریق غوص درین بحر حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر چون تو نه آنی که ره بری به معانی جمله جهان نیکوان خوب صور گیر گر بجهد آتشی ز زند عنایت سوخته‌ی دل به پیش او بر و در گیر یار اگرت از نگین خویش کند مهر نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید جمله‌ی آفاق را به زیر نظر گیر باز دلت چون به دام عشق در افتاد خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر مرغ سعادت به شام چون نگرفتی دام تضرع بنه به وقت سحر گیر جان شریف تو مغز دانه‌ی نفس است سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر چون سر تو زیر دست راهبری نیست جمله‌ی اعضای خویش پای سفر گیر بگذر ازین پستی از بلندی همت وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر صدق ابوبکر را علم کن و با خود تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر سیف برو جان بباز و نصرت دل کن دامن معشوق را به دست ظفر گیر عیب عملهای خویشتن چو ببینی بحر دلت را چو علم کان هنر گیر حالم از شرح غمت افسانه ایست چشمم از عکس رخت بتخانه ایست هر کجا بدگوهری در عالمست در کنار آنچنان دردانه ایست بر امید زلف چون زنجیر تو ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست گفتم او را این چه زلف ( ... ) گفت هان فی‌الجمله در ( ... ) از لبش یک نکته‌ای ( ... ) وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست با فروغ آفتاب حسن او شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست از بت آزر حکایتها کنند بت خود اینست از ( ... ) دل نه جای تست آخر چون کنم در جهانم خود همین ویرانه‌ایست این نه دل خوانند کین ( ... ) این نه عشق است از ( ... ) چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان صبا رسید و رسانید بوی روضه‌ی جان فتاد زمزمه ذوقناک در افواه که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی زیاده از دگران یافت دیده‌ی نگران صدای نوبت دولت بلند گشت و درید فلک ز صولت آن پرده‌های گوش کران منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید مواکب ظفر آثار شهریار جهان امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک ولیعهد ابد انتساب خان زمان بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت جلیل قدر فلک رتبه‌ی رفیع مکان ز رتبه‌ی طاق میان هزار یکه سوار ز جذبه‌ی فرد میان هزار یکه جوان به بزم ازو متنزل سران افسر بخش به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه جهد خدنگ قضا بی‌رضای او ز کمان به مهره‌ی کمر کوه اگر اشاره کند هزار مرحله ره در میان به نوک سنان به زور خط شعاعی چنان شود سفته که سر کن فیکون آشکار گردد از آن محل نیزه رساندن ز زورمندی وی تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند به زور باد پر پشه پشت پیل دمان بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک حواله گر بسرونش کند دوال عنان مه فلک که به نعل سمند اوست قرین ستاره‌ایست که با آفتاب کرده قران به شرح حسن وفایش که شیوه‌ی ابدیست نه عمر نوح وفا می‌کند نه طی لسان ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است که نخل‌هاش چمانند و سروهاش روان ز روی لاله‌رخان مجلسش عجب باغی است که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی که طعنه بر پریان می‌زنند آدمیان بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان فکنده بود به جائی کمند نظم بلند که می‌نمود از آن کوتهی کمند گمان چنان زبون شده امروز کز مشاهده‌اش زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان بلیه‌ای که بر او آسمان گماشته است گران‌تر است ز حمل زمین تحمل آن مگر امانی و آمالش از حمایت تو روا شوند که یابد از آن بلیه امان به کیمیای نظر گر مس وجودش را توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان سخن تمام چو شد محتشم برای دعا به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان همیشه تا بود از روز و روزگار اثر مدام تا بود از شاه و شهریار نشان به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ هزار سنگ ز آفاق بر سرم آید چنان نباشد کز دست یار خوش خو سنگ مرا ز مطبخ عشق خوش تو بویی بود فراق می‌زند از بخت من بر آن بو سنگ ز دست تو شود آن سنگ لعل می‌دانم به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ شود همه زر و گویند در جهان کو سنگ سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ ز لطف گر به جهان در نظر کنی یک دم روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ عصای هجر تو گویی عصای موسی بود ز هر دو چشم روان کرد آب و هر دو سنگ ز بخت من ز دل تو سدیست از آهن که آهن آید فرزند از زن و شو سنگ کنون ز هجر زنم سنگ بر دلم لیکن بیاورید ز تبریز نزد من زو سنگ ز بس که روی نهادم به سنگ در تبریز به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ نگردم از هوسش گر ببارد از سر خشم به سوی جان و دلم درشمار هر مو سنگ ولیک از کرم بی‌نظیر شمس الدین کجاست خاک رهش را امید و مرجو سنگ دعای جانم اینست که جان فدای تو باد وگر زنند همه بر سر دعاگو سنگ شد ملک فارس باز به تایید کردگار خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار دولت فکند سایه بر اطراف این مقام اقبال کرد باز بر این مملکت گذار سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی در بوستان دهر گل خرمی به بار جانهای غم‌پرست کنون گشت شادمان دلهای ناامید کنون شد امیدوار کز سایه‌ی عنایت سلطان تاج‌بخش شاه عدو شکار جهانگیر کامکار جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین «آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد از سایه‌ی مبارک مخدوم نامدار خورشید آسمان وزارت عمید ملک آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت وی آسمان مهابت خورشید اقتدار ای عنصر تو زبده‌ی محصول کاینات وی ذات تو نتیجه‌ی الطاف کردگار ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار این ابر را که فیض به هر کس همی رسد اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار نه ابر را کجا و بنان تو از کجا کان قطره‌ای دو بخشد و این در شاهوار شاها در این میان غزلی درج میکنم تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند پائی بکوب و دست بزن کاسه‌ای بدار نازان به ترکتاز فرو ریز خون می شادان ز روی عربده بشکن سر خمار بر خیل دل ز طره‌ی هندو گشا کمین در ملک جان به غمزه‌ی جادو فکن شکار صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان ما و شراب و شاهد و رندی آشکار هرگز خیال روی تو از جان نمیرود امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن آخر نگاه کن به جفاهای روزگار دامن ز صحبت من بیچاره در مکش دست عبید و دامن لطف تو زینهار تا از فلک بتابد اجرام مستنیر تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات « ای کاینات را بوجود تو افتخار» تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ نتواند که کند دعوی همبالایی در سراپای وجودت هنری نیست که نیست عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی نه مرا حسرت جاست و نه اندیشه مال همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی ور به خواری ز در خویش برانی ما را همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی من از این در به جفا روی نخواهم پیچید گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی چه کند داعی دولت که قبولش نکنند ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او که در جنبش به غیر از سایه‌ی او نیست همتایش براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه که میل طبع بی‌تکلیف می‌شد در تماشایش فشانم بر کدامین جلوه‌اش جان را که پنداری دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند سلطان ننهد بنده محنت زده را بند ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند از دیده‌ی رود آور اگر سیل برانم چون دجله‌ی بغداد شود دامن الوند عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی جهلست خردمندی و دیوانه خردمند تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی چون پرده ز رخسار برافکند برافکند برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند در دیده‌ی من حسرت رخسار تو تا کی در سینه‌ی من آتش هجران تو تا چند ناچار چو شد بنده‌ی فرمان تو خواجو چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند دلم ای دوست تو داری دانی جان ببر نیز که می‌بتوانی به دلی صحبت تو نیست گران چه حدیثست به جان ارزانی گویمت بوسه مرا گویی جان این بده تا مگر آن بستانی گویم این نیست بدان دشواری گویی آن نیست بدین آسانی نی گرم بوسه دهی جان منی که گرم جان ببری هم جانی گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی گاهم از طیره‌گری می‌رانی گرچه در پای تو افتم چه شود گر سری در سخنم جنبانی با فلک یار مشو در بد من ای به هر نیکویی ارزانی که چو از حد ببری فاش کنم قصه‌ی درد ز بی‌درمانی تا ترا از سر من باز کند مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه از رای کند خورشیدی وانکه از قدر کند کیوانی آنکه لطفش مدد آبادی وانکه قهرش سبب ویرانی آنکه در حبس سیاست دارد فتنه و جور و ستم زندانی بنده‌ی نعمت او هر انسی بسته‌ی طاعت او هر جانی ابرهای کرمش آذاری موجهای سخطش طوفانی صورت مجلس او فردوسی سیرت حاجب او رضوانی نز پی منع بود دربانش کز پی رسم بود دربانی ای هنرهای تو افریدونی وی اثرهای تو نوشروانی تویی آن‌کس که اگر قصد کنی خاک بر تارک چرخ افشانی مایه از جود تو دارد نه ز طبع نامی و معدنی و حیوانی تویی آن‌کس که اگر منع کنی باد را از حرکت بنشانی اول فکرتی و آخر فعل آنی از هرچه توان گفت آنی نه ز آسیب قضاکوب خوری نه به اشکال قدر درمانی به سر کوی کمالت نرسد پای اندیشه ز سرگردانی هر کجا نام وقار تو برند خاک بر خاک نهد پیشانی هرکجا شرح صفای تو دهند آب آبی شود از حیرانی در شکار از پی سائل تازی در نماز آیت احسان خوانی آفتابی که رسد منفعتت به خرابی و به آبادانی معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل قوت ناطقه‌ی انسانی انتقامت نه ز پاداش و جزا همه کس داند و تو هم دانی که نه آزرده‌ی یک مکروهی که نه آلوده‌ی یک احسانی پیشی از دور به تمکین و جواز گرچه در دایره‌ی دورانی برتر از نه فلکی در رفعت گرچه در حیز چار ارکانی دامن امن تو دارد پنهان صدهزاران صفت شیطانی کرم طبع تو دارد پیدا صد هزاران ملک روحانی حزم سنگین تو دولت راهست باره‌ی محکم ناجسمانی عرض پاک تو جهان ثالث عزم جزم تو قضای ثانی ای نمودار حیات باقی روی بازار جهان فانی بنده روزی دو گر از خدمت تو مانده محروم ز بی‌سامانی به روانی و نفاذ فرمانت کان نرفتست ز نافرمانی حکمها بود که مانع بودند بیشتر طالعی و یزدانی گر بدین عذر نداری معذور دیگری دارم و آن کم دانی تا که نقاش فلک ننگارد روز روشن چو شب ظلمانی همه عمر از اثر دور فلک باد چون روز شبت نورانی مدت عمر تو چون مدت دور بی‌کران از مدد نفسانی ای جان گذرکرده از این گنبد ناری در سلطنت فقر و فنا کار تو داری ای رخت کشیده به نهان خانه بینش وی کشته وجود همه و خویش به زاری پوشیده قباهای صفت‌های مقدس وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری از شرم تو گل ریخته در پای جمالت وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری بی‌برگ نشاید که دگر غوره فشارد در میکده اکنون که تو انگور فشاری اقبال کف پای تو بر چشم نهاده اندر طمعی که سرش از لطف بخاری از غار به نور تو به باغ ازل آیند ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری بر کار شود در خود و بی‌کار ز عالم آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری در باغ صفا زیر درختی به نگاری افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری کز لذت حسن تو درختان به شکوفه آبستن تو گشته مگر جان بهاری در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز کاوصاف جمال رخ او نیست شماری همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو چو مرا یافته‌ای صحبت هر خام مجو همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو پر شود خانه دل ماه رخان زیبا گرهی همچو زلیخا گرهی یوسف رو حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو چند هنگامه نهی هر طرفی بهر طمع تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو هله ای عشق که من چاکر و شاگرد توام که بسی خوب و لطیف است تو را صورت و خو گر می مجلسی و آب حیات همه‌ای همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ و آنک که در سلسله او است دو صد سلسله مو هفت بحر ار بفزایند و به هفتاد رسند بود او را به گه عبره به زیر زانو او مگر صورت عشق است و نماند به بشر خسروان بر در او گشته ایاز و قتلو فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو همه شیران بده در حمله او چون سگ لنگ همه ترکان شده زیبایی او را هندو لب ببند و صفت لعل لب او کم کن همه هیچند به پیش لب او هیچ مگو ز تورانیان تنگ چشمی سواری در ایران به زلف سیه کرد کاری که کافر نکردست بر دین پرستی که دشمن نکردست با دوستداری دهانش خموشی، لبش باده نوشی سرش پر خروشی، میان پود و تاری به چهره چراغی، به رخساره باغی به سیرت بهشتی، به صورت بهاری ستم را به سختی دلش پایمردی طرب را به نرمی تنش دستیاری به بالا چو سروی، برفتن تذروی به پیکار شاهی، به پیکر نگاری سیاووش رویی، فرنگیس مویی فریبرز شکلی، فریدون شعاری نه جمشید، لیکن هرش بنده میری نه ضحاک، لیکن هرش زلف ماری اگر شعر گویی در آن غمزه زیبد و گر هوش بندی در آن زلف باری کزین بیژنی را بدوزد به تیری وزان رستمی را ببند به تاری شماری گر از بیدلانش بگیری نگیری دل اوحدی در شماری سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد فتنه‌ی شاهد و سودا زده‌ی باد بهار عاشق نغمه‌ی مرغان سحر باز آمد تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد تا بدانی که به دل نقطه‌ی پابرجا بود که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد وه که چون تشنه‌ی دیدار عزیزان می‌بود گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد میلش از شام به شیراز به خسرو مانست که به اندیشه‌ی شیرین ز شکر بازآمد جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد بلعجب بود که روزی به مرادی برسید فلک خیره کش از جور مگر بازآمد دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیله‌ی اوست خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید به گدایی به در اهل هنر بازآمد جامی این پرده‌سرایی تا چند؟ چون جرس هرزه‌درایی تا چند؟ چند بیهوده کنی خوش‌نفسی؟ هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟ ساز بشکست، چه افغان است این؟ تار بگسست، چه دستان است این؟ نامه‌ی عمر به توقیع رسید نظم احوال به تقطیع رسید تنگ شد قافیه‌ی عمر شریف دم به دم می‌شودش مرگ ردیف سر به جیب و همه شب قافیه‌جوی تنت از معنی باریک چو موی گر شوی سوی مقاصد قاصد باشی آن را به قصاید صاید مدح ارباب مناصب گویی فتح ابواب مطالب جویی گه پی ساده‌دلی سازی جا بر سر لوح بیان حرف هجا گه کنی میل غزل‌پردازی عشق با طرفه غزالان بازی گه پی مثنوی آری زیور بر یکی وزن هزاران گوهر گه ز ترجیع شوی بندگشای عقل و دین را فکنی بند به پای گاهی از بهر دل غمخواره سازی از نظم رباعی چاره گاه با هم دهی از طبع بلند قطعه قطعه ز جواهر پیوند گه به یک بیت ز غم فرد شوی مرهم دیده‌ی پر درد شوی گه کنی گم به معما نامی خواهی از گمشده‌نامی کامی گاهی از مرثیه ماتم داری وز مژه خون دمادم باری بین! که چون سهم اجل را قوسی کرد گردون ز پی فردوسی با دل شق‌شده چون خامه‌ی خویش ماند سرریز ز شهنامه‌ی خویش ناظم گنجه، نظامی که به رنج عدد گنج رسانید به پنج، روز آخر که ازین مجلس رفت گنج‌ها داده ز کف مفلس رفت گرچه می‌رفت به سحرافشانی بر فلک دبدبه‌ی خاقانی گشت پامال حوادث دبه‌اش بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش انوری کو و دل انور او حکمت شعر خردپرور او کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات کلک او داشت نهان در ظلمات هر کمالی که سپاهانی داشت که به کف تیغ سخنرانی داشت، شد ازین دایره‌ی دیر مسیر آخرالامر همه نقص‌پذیر کرد حرفی که رقم زد سعدی بر رخ شاهد معنی جعدی صرصر قهر چو شد حادثه‌زای آمد آن جعد معنبر در پای حافظ از نظم بلند آوازه ساخت آیین سخن را تازه لیک روز و شب‌اش از پیشه کمند ز آن بلندی سوی پستی افگند پخت از دور مه و گردش سال میوه‌ی باغ خجندی به کمال لیک باد اجل آن میوه‌ی پاک ریخت در خطه‌ی تبریز به خاک آن دو طوطی که به نوخیزیشان بود در هند شکرریزیشان عاقبت سخره‌ی افلاک شدند خامشان قفس خاک شدند کام بگشا! که شگرفان رفتند یک به یک نادره‌حرفان رفتند زود برگرد! چو برخواهی گشت زین تبه حرف که فرصت بگذشت کیست کز باغ سخنرانی رفت که نه با داغ پشیمانی رفت؟ عالمی را به فراق رخ خود می‌سوزی تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟ دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟ خار این کوه و بیابان همه سوزن باید تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی نسبت گل بتو می‌کردم و عقلم می‌گفت: پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت چرخ پیروزه نمی‌خواست مرا پیروزی شب هجران ترا صبح پدیدار نبود گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بی‌زر عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟ مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست شب نیست که فریاد بگردون نرسانم لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست برطرف چمن ناله‌اش آن سوز ندارد هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست از قافله‌ی عشق به جز ناله‌ی خواجو در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست شمع رویت ختم زیبایی بس است عالمی پروانه سودایی بس است چشم بر روی تو دارم از جهان گر سوی من چشم بگشایی بس است گرچه رویت کس سر مویی ندید گر سر موییم بنمایی بس است من نمی‌دارم ز تو درمان طمع درد بر دردم گر افزایی بس است تا قیامت ذره‌ای اندوه تو مونس جانم به تنهایی بس است گر توانایی ندارم در رهت زاد راهم ناتوانایی بس است گر ز عشقت عافیت می‌پرسدم عافیت چکنم که رسوایی بس است دوش عشقش تاختن آورد و گفت از توام ای رند هرجایی بس است در قلندر چند قرائی کنی نقد جان در باز قرائی بس است هست زنار نفاقت چار کرد گر مسلمانی ز ترسایی بس است ختم کن اسرار گفتن ای فرید چون بسی گفتی ز گویایی بس است ای چنبر گردنده بدین گوی مدور چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت تا زنده شب تیره پس روز منور هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور من قول جهان را به ره چشم شنودم نشگفت که بسیار بود قول مبصر قولی به قلم گوید گویا به کتابت قولی به زفان گوید مشروح و مفسر مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر گر قول مزور سخنی باشد کان را گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند کاین دهر همی گوید هموار و مستر وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید وین قاعده زی عقل درست است و مقرر پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند فرزند دروغند و مزور همه یکسر زین است تراکیب نبات و حیوان پاک بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن صورت گر علوی و لطیف است بدو در صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور زنده نشد این سفلی الا که به صورت پس صورت جان است در این جسم محضر ور عاریتی بود بر این سفلی صورت ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم ماننده‌ی قصری شده پرنور و معنبر بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟ دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است جز صورت علمی نبود جان تو را فر بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد از نعمت بی‌مر در این حصن مدور وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد آراسته و ساخته به اندازه و در خور بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر هر گه که تو را باید در حجر گک خویش یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را تا هردو گهر داد بیابند ز داور چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش امروز که در حجره مقیمی و مجاور بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر عمر تو نبینی که یکی راه دراز است دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟ آنی تو که یک میل همی رفت نیاری بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟ بنگر که همی بری راهی که درو نیست آسایش را روی نه در خواب و نه در خور بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی کان یابی آنجای که برگیری از ایدر هر چیز که بایدت در این راه بیابی هر چند روان است درو لشکر بی‌مر زنهار که طرار در این راه فراخ است چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر این گوید «بر راه منم از پس من رو» وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر» شاید که بگریند بر آن دین که بدو در فرند نبی را بکشد از قبل زر شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش آنند که دارند کتاب حیل از بر گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر ور یار رسول است کشنده‌ی پسر او پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر بندیش از این امت بدبخت که یکسر گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟ بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود بودند همه چون خر و او بود غضنفر آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر دیوانه بود آنکه کله دارد در پای وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر بودند همه موزه و نعلین، علی بود بر تارک سادات جهان یکسره افسر میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور او بود درختی که همی بیعت کردند زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر و امروز ازو شاخی پربار به جای است با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر زیر قلم حجت او حکمت ادریس خاک قدم استر او تاج سکندر در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور افلاک منور شد و آفاق معطر از لشکر زنگیس رخ روز مقیر وز لشکر رومیش شب تیره مقمر میراث رسیده است بدو عالم و مردم از جد شریف و پدرش احمد و حیدر شمشیر و سخن معجز اویند جهان را وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر بنده‌ی سخن اویند احرار خود امروز فرداش ببند آیند اوباش به خنجر او را طلب و بر ره او رو که نشسته است جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر، داروی دل گمره و افسون محیر وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر بسیار گشادند به پیشم در دعوی دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند ماننده‌ی مرغی است که او را نبود پر با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر رفتم به در آنکه بدیل است جهان را از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش امروز به جمع حکما نیست مشجر قبله‌ی علما یکسر مستنصر بالله فخر بشر و حاصل این چرخ مدور وز جهل بنالیدم در مجلس علمش عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم بنمود یکی حجت معروف و مشهر وانگاه مرا بنمود این خط الهی مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر تا راه بدید این دل گمراه و به جودش بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر بنمود مرا راه علوم قدما پاک وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر بر خاطرم امروز همی گشت نیارد گر فکرت سقراط بود پر کبوتر اقوال مرا گر نبود باورت، این قول اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر تا هیچ کسی دیدی کایات قران را جز من به خط ایزد بنمود مسطر در نفس من این علم عطائی است الهی معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر آزاد شد از بندگی آز مرا جان آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر بندیش که مردم همه بنده به چه روی است تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر مولای خداوند جهان باشی و چون من زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش بنده‌ی می و طنبور و ندیم لب ساغر خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن به خاموشی چرا زین‌گونه عیشم تلخ میداری؟ لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمی‌یابد ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن چو خواهم بوسه‌ای، گویی: ترا اینها زیان دارد کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن خراب کرد به یکبار بخل کشور جود نماند در صدف مکرمات گوهر جود وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود برفت باد مروت بگشت خاک وفا ببست آب فتوت بمرد آدر جود نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی مگر نماند به برج شرف کبوتر جود چرا فروغ نیابد هوای سال امید که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی که در جهان کرم کس ندید منظر جود کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید درون پرده شود آفتاب خاور جود سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف سپهر ملک نگردد به گرد محور جود در این هوس که خرامنده ماه من برسید به شکل عربده بر من کشید خنجر جود لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف رخش به مشک نگاریده صنع داور جود به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان مگوی مرثیه‌ی جود در برابر جود امید جود مبر از جهان کنون که گشاد فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود به عون همت سلطان عصر و شاه جهان شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود خدایگان سلاطین ستوده عزالدین کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود جهانگشای ولی نعمتی که همت او همیشه هست به انعام روح‌پرور جود طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم به وهم همت اوظاهر است مضمر جود نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک به عون همت او هست دهر چاکر جود زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود تویی به طالع میمون مدام بابت ملک تویی به رای همایون همیشه در خور جود به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد به احترام تو رخشنده گشت اختر جود ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف عروس بخت تو بر روی بست معجر جود ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود بنازنید ترا افتخار بر سر تخت بپرورید ترا روزگار بر بر جود صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد مثال نعت تو در انتهای دفتر جود ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود شدست نام تو مجموع بر وجود کرم بدین صفات شدی در زمانه سرور جود مر خلیفه‌ی مصر را غماز گفت که شه موصل به حوری گشت جفت یک کنیزک دارد او اندر کنار که به عالم نیست مانندش نگار در بیان ناید که حسنش بی‌حدست نقش او اینست که اندر کاغذست نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد خیره گشت و جام از دستش فتاد پهلوانی را فرستاد آن زمان سوی موصل با سپاه بس گران که اگر ندهد به تو آن ماه را برکن از بن آن در و درگاه را ور دهد ترکش کن و مه را بیار تا کشم من بر زمین مه در کنار پهلوان شد سوی موصل با حشم با هزاران رستم و طبل و علم چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت قاصد اهلاک اهل شهر گشت هر نواحی منجنیقی از نبرد هم‌چو کوه قاف او بر کار کرد زخم تیر و سنگهای منجنیق تیغها در گرد چون برق از بریق هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم برج سنگین سست شد چون موم نرم شاه موصل دید پیگار مهول پس فرستاد از درون پیشش رسول که چه می‌خواهی ز خون ممنان کشته می‌گردند زین حرب گران گر مرادت ملک شهر موصلست بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست من روم بیرون شهر اینک در آ تا نگیرد خون مظلومان ترا ور مرادت مال و زر و گوهرست این ز ملک شهر خود آسان‌ترست نور با جان اگر چه همرنگست با تنش نیز صحبتی تنگست سوی این روشنی همی پویند این زیارت که خلق میگویند گر ازین نور اثر ندیدی عام استخوان را چگونه بردی نام؟ تن پاک ار ز جان جدا باشد نه که بی‌رحمت خدا باشد نافه از مشک اگر تهی سازند بوی خوش چون دهد نیندازند گل که با گل نشست خویشی یافت بر سر آمد که قدر و بیشی یافت صدف آخر نه هم ز صحبت در گشت غزاز رنگ چهره‌ی غر؟ مسجدی کندرو نماز کنند درش از احترام باز کنند قالبی از سر نیاز و یقین سالها سر نهاده بر خط دین عقل را کرده بنده فرمانی با دل و جان درست پیمانی گر چه از دیده‌ها نهان گردد خاک او قبله‌ی جهان گردد روح او حاضرست و داننده کام هر کس بدو رساننده تو که در حق مرده این گویی زندگان را چرا نمیجویی؟ به مقامات عارفان کن کار به کرامات واصلان اقرار طریقت شناسان ثابت قدم به خلوت نشستند چندی به هم یکی زان میان غیبت آغاز کرد در ذکر بیچاره‌ای باز کرد کسی گفتش ای یار شوریده رنگ تو هرگز غزا کرده‌ای در فرنگ؟ بگفت از پس چار دیوار خویش همه عمر ننهاده‌ام پای پیش چنین گفت درویش صادق نفس ندیدم چنین بخت برگشته کس که کافر ز پیکارش ایمن نشست مسلمان ز جور زبانش نرست □چه خوش گفت دیوانه‌ی مرغزی حدیثی کز او لب به دندان گزی من ار نام مردم بزشتی برم نگویم بجز غیبت مادرم که دانند پروردگان خرد که طاعت همان به که مادر برد رفیقی که غایب شد ای نیک نام دو چیزست از او بر رفیقان حرام یکی آن که مالش به باطل خورند دوم آن که نامش به غیبت برند هر آن کو برد نام مردم به عار تو خیر خود از وی توقع مدار که اندر قفای تو گوید همان که پیش تو گفت از پس مردمان کسی پیش من در جهان عاقل است که مشغول خود وز جهان غافل است غالیه بر عاج برآمیختی مورچه از عاج برانگیختی بر گل سرخ ای صنم دلربای رغم مرا مشک سیه بیختی روز فروزنده به روی و مرا با شب تاریک برآمیختی اشک رخ من چو عقیق و زرست تا شبه از سیم درآویختی با دل من نرد جفا باختی بر سر من گرد بلا بیختی ساقیا گر پخته‌ای می خام ده جان بی آرام را آرام ده خیزو بزمی در صبوحی راست کن یک صراحی باده ما را وام ده صبح پیدا گشت و شب اندر شکست خفتگان مست را دشنام ده چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار بار کم کش باده‌ی گلفام ده همچو گل شو باده‌ی گلفام نوش همچو بلبل سوی گل پیغام ده داد خود بستان که ایام گل است یا نه خوش خوش داد این ایام ده گر سراسر نیست دردی در فکن نیم مستان را پیاپی جام ده چون اجل دامی گلوگیر آمده است چون درآید وقت تن در دام ده خاطر عطار سودا می‌پزد سوخت از غم هین شرابش خام ده چون به هوش آمد بگفت ای کردگار مجرمم بودم به خلق اومیدوار گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود هیچ آن کفو عطای تو نبود او کله بخشید و تو سر پر خرد او قبا بخشید و تو بالا و قد او زرم داد و تو دست زرشمار او ستورم داد و تو عقل سوار خواجه شمعم دادو تو چشم قریر خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر او وظیفه داد و تو عمر و حیات وعده‌اش زر وعده‌ی تو طیبات او وثاقم داد و تو چرخ و زمین در وثاقت او و صد چون او سمین زر از آن تست زر او نافرید نان از آن تست نان از تش رسید آن سخا و رحم هم تو دادیش کز سخاوت می‌فزودی شادیش من مرورا قبله‌ی خود ساختم قبله‌ساز اصل را انداختم ما کجا بودیم کان دیان دین عقل می‌کارید اندر آب و طین چون همی کرد از عدم گردون پدید وین بساط خاک را می‌گسترید ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها وز طبایع قفل با مفتاح‌ها ای بسا بنیادها پنهان و فاش مضمر این سقف کرد و این فراش آدم اصطرلاب اوصاف علوست وصف آدم مظهر آیات اوست هرچه در وی می‌نماید عکس اوست هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست بر صطرلابش نقوش عنکبوت بهر اوصاف ازل دارد ثبوت تا ز چرخ غیب وز خورشید روح عنکبوتش درس گوید از شروح عنکبوت و این صطرلاب رشاد بی‌منجم در کف عام اوفتاد انبیا را داد حق تنجیم این غیب را چشمی بباید غیب‌بین در چه دنیا فتادند این قرون عکس خود را دید هر یک چه درون از برون دان آنچ در چاهت نمود ورنه آن شیری که در چه شد فرود برد خرگوشیش از ره کای فلان در تگ چاهست آن شیر ژیان در رو اندر چاه کین از وی بکش چون ازو غالب‌تری سر بر کنش آن مقلد سخره‌ی خرگوش شد از خیال خویشتن پر جوش شد او نگفت این نقش داد آب نیست این به جز تقلیب آن قلاب نیست تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی ای زبون شش غلط در هر ششی آن عداوت اندرو عکس حقست کز صفات قهر آنجا مشتقست وآن گنه در وی ز جنس جرم تست باید آن خو را ز طبع خویش شست خلق زشتت اندرو رویت نمود که ترا او صفحه‌ی آیینه بود چونک قبح خویش دیدی ای حسن اندر آیینه بر آیینه مزن می‌زند بر آب استاره‌ی سنی خاک تو بر عکس اختر می‌زنی کین ستاره‌ی نحس در آب آمدست تا کند او سعد ما را زیردست خاک استیلا بریزی بر سرش چونک پنداری ز شبهه اخترش عکس پنهان گشت و اندر غیب راند تو گمان بردی که آن اختر نماند آن ستاره‌ی نحس هست اندر سما هم بدان سو بایدش کردن دوا بلک باید دل سوی بی‌سوی بست نحس این سو عکس نحس بی‌سو است داد داد حق شناس و بخششش عکس آن دادست اندر پنج و شش گر بود داد خسان افزون ز ریگ تو بمیری وآن بماند مردریگ عکس آخر چند پاید در نظر اصل بینی پیشه کن ای کژنگر حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز با عطا بخشیدشان عمر دراز خالدین شد نعمت و منعم علیه محیی الموتاست فاجتازوا الیه داد حق با تو در آمیزد چو جان آنچنان که آن تو باشی و تو آن گر نماند اشتهای نان و آب بدهدت بی این دو قوت مستطاب فربهی گر رفت حق در لاغری فربهی پنهانت بخشد آن سری چون پری را قوت از بو می‌دهد هر ملک را قوت جان او می‌دهد جان چه باشد که تو سازی زو سند حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند زو حیات عشق خواه و جان مخواه تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه خلق را چون آب دان صاف و زلال اندر آن تابان صفات ذوالجلال علمشان و عدلشان و لطفشان چون ستاره‌ی چرخ در آب روان پادشاهان مظهر شاهی حق فاضلان مرآت آگاهی حق قرنها بگذشت و این قرن نویست ماه آن ماهست آب آن آب نیست عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم لیک مستبدل شد آن قرن و امم قرنها بر قرنها رفت ای همام وین معانی بر قرار و بر دوام آن مبدل شد درین جو چند بار عکس ماه و عکس اختر بر قرار پس بنااش نیست بر آب روان بلک بر اقطار عرض آسمان این صفتها چون نجوم معنویست دانک بر چرخ معانی مستویست خوب‌رویان آینه‌ی خوبی او عشق ایشان عکس مطلوبی او هم به اصل خود رود این خد و خال دایما در آب کی ماند خیال جمله تصویرات عکس آب جوست چون بمالی چشم خود خود جمله اوست باز عقلش گفت بگذار این حول خل دوشابست و دوشابست خل خواجه را چون غیر گفتی از قصور شرم‌دار ای احول از شاه غیور خواجه را که در گذشتست از اثیر جنس این موشان تاریکی مگیر خواجه‌ی جان بین مبین جسم گران مغز بین او را مبینش استخوان خواجه را از چشم ابلیس لعین منگر و نسبت مکن او را به طین همره خورشید را شب‌پر مخوان آنک او مسجود شد ساجد مدان عکس‌ها را ماند این و عکس نیست در مثال عکس حق بنمودنیست آفتابی دید او جامد نماند روغن گل روغن کنجد نماند چون مبدل گشته‌اند ابدال حق نیستند از خلق بر گردان ورق قبله‌ی وحدانیت دو چون بود خاک مسجود ملایک چون شود چون درین جو دیدعکس سیب مرد دامنش را دید آن پر سیب کرد آنچ در جو دید کی باشد خیال چونک شد از دیدنش پر صد جوال تن مبین و آن مکن کان بکم و صم کذبوا بالحق لما جائهم ما رمیت اذ رمیت احمد بدست دیدن او دیدن خالق شدست خدمت او خدمت حق کردنست روز دیدن دیدن این روزنست خاصه این روزن درخشان از خودست نی ودیعه‌ی آفتاب و فرقدست هم از آن خورشید زد بر روزنی لیک از راه و سوی معهود نی در میان شمس و این روزن رهی هست روزنها نشد زو آگهی تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش اندرین روزن بود نورش به جوش غیر راه این هوا و شش جهت در میان روزن و خور مالفت مدحت و تسبیح او تسبیح حق میوه می‌روید ز عین این طبق سیب روید زین سبد خوش لخت لخت عیب نبود گر نهی نامش درخت این سبد را تو درخت سیب خوان که میان هر دو راه آمد نهان آنچ روید از درخت بارور زین سبد روید همان نوع از ثمر پس سبد را تو درخت بخت بین زیر سایه‌ی این سبد خوش می‌نشین نان چو اطلاق آورد ای مهربان نان چرا می‌گوییش محموده خوان خاک ره چون چشم روشن کرد و جان خاک او را سرمه بین و سرمه دان چون ز روی این زمین تابد شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ در چنین جو خشک کی ماند کلوخ پیش این خورشید کی تابد هلال با چنان رستم چه باشد زور زال طالبست و غالبست آن کردگار تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار دو مگو و دو مدان و دو مخوان بنده را در خواجه‌ی خود محو دان خواجه هم در نور خواجه‌آفرین فانیست و مرده و مات و دفین چون جدا بینی ز حق این خواجه را گم کنی هم متن و هم دیباجه را چشم و دل را هین گذاره کن ز طین این یکی قبله‌ست دو قبله مبین چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف آتشی در خف فتاد و رفت خف ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما گر در میان نباشد پای وصال جانان مردن چه فرق دارد با زندگانی ما ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم الحق که جای رشک است بر کامرانی ما سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما در عالم محبت الفت بهم گرفته نامهربانی او با مهربانی ما در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم کیفیت غریبی است در بی زبانی ما صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما اول نظر دریدیم پیراهن صبوری آخر شد آشکارا راز نهانی ما تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم مانند اهل دانش پیش معانی ما تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی کاری نیامد آخر از کاردانی ما تا شیفته‌ی عارض گلرنگ فلانم از درد خمیده چو سر چنگ فلانم تنگ‌ست جهان بر من بیچاره‌ی غمگین تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم بسیار بدیدم به جهان سنگدلان را عاجز شده‌ی آن دل چون سنگ فلانم گنگست زبانش به گه گفتن لیکن من شیفته‌ی آن سخن گنگ فلانم قولش همه زرقست به نزدیک سنایی من بنده‌ی زراقی و نیرنگ فلانم ای ریزه‌ی روزی تو بوده از ریزش ریسمان مادر خو کرده به تنگنای شروان با تنگی آب و نان مادر زیر صلف کسی نرفته جز آن خدای و آن مادر افسرده چو سایه و نشسته در سایه‌ی دوکدان مادر ای باز سپید چند باشی محبوس به آشیان مادر شرمت ناید که چون کبوتر روزی خوری از دهان مادر تا کی چو مسیح بر تو بینند از بی‌پدری نشان مادر یک ره چو خضر جهان بپیمای تا چند ز خانه جان مادر ای در یتیم چون یتیمان افتاده بر آستان مادر مدبر خلفی به خویشتن بر خود نوحه کن از زبان مادر با این همه هم نگاه می‌دار حق دل جانفشان مادر با غصه‌ی دشمنان همی ساز بهر دل مهربان مادر می‌ترس که آن زمان درآید کارند به سر زمان مادر مهترا بلبل انسی پس از این بجز از دست ادب دانه مخور فی‌المثل تو خود اگر آب خوری جز ز جوی دل فرزانه مخور به سفر سفره گزین خوان چه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور حصه‌ای زین دل آبادتر است غصه‌ی عالم ویرانه مخور عاقل شیر دلی باده مگیر حض خرگوش به پیمانه مخور ز آب آن میوه که روباه خورد آب کون سگ دیوانه مخور عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور آشنای دل بیگانه شدی آب و نان از در بیگانه مخور مادر روزی ار افگانه فکند غم مبر انده افگانه مخور آز چون نیست در سفله مزن موی چون نیست غم شانه مخور همچنین در پی یاران می‌باش یار یارا زن و بهنانه مخور گفتی ار من به معسکر برسم نان ترکان خورم آن خانه مخور نان ترکان مخور و بر سر خوان به ادب نان خور و ترکانه مخور من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه الحق خیال توست به جای تو حق شناس از ده خیال تو که به ده شب به تو رسید بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن مشکل آنست که احوال گدا با سلطان نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن شرط فراشی در دیر مغان دانی چیست ره رندان خرابات بمژگان رفتن هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت که چنین مست بمحراب نشاید خفتن کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن کار خواجو بهوای لب در پاشش نیست جز بالماس زبان گوهر معنی سفتن تنگ آمدم از وجود خود، تنگ ای مرگ، به سوی من کن آهنگ بازم خر ازین غم فراوان فریاد رسم ازین دل تنگ تا چند آخر امید یابیم؟ تا کی به امید بوی یا رنگ؟ کی بود که ز خود خلاص یابم فارغ گردم ز نام و از ننگ؟ افتادم در خلاب محنت افتان خیزان، چو لاشه‌ی لنگ گر بر در دوست راه جویم یک گام شود هزار فرسنگ ور جانب خود کنم نگاهی در دیده‌ی من فتد دو صد سنگ ور در ره راستی روم راست چون در نگرم، روم چو خرچنگ ور زانکه به سوی گل برم دست آید همه زخم خار در چنگ دارم گله‌ها، ولی نه از دوست از دشمن پر فسون و نیرنگ با دوست مرا همیشه صلح است با خود بود، ار بود مرا جنگ این جمله شکایت از عراقی است کو بر تن خود نگشت سرهنگ دادیم به یک جلوه‌ی رویت دل و دین را تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را من سر نخواهم شدن از وصل تو آری لب تشنه قناعت نکند ماء معین را میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان می‌داد در اول نظر از دست نگین را بر خاک رهی تا ننشینی همه‌ی عمر واقف نشوی حال من خاک نشین را بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق وقتی که گشایی لب لعل نمکین را گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید عطار به یک جو نخرد نافه‌ی چین را هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را در دایره‌ی تاج‌وران راه ندارد هر سر که به پای تو نسایید جبین را چون باز شود پنجه‌ی شاهین محبت درهم شکند شه پر جبریل امین را روزی که کند دوست قبولم به غلامی آن روز کنم خواجگی روی زمین را گر ساکن آن کوی شود جان فروغی بیرون کند از سر هوس خلد برین را تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید من رخ تو دیده‌ام تو دل من برده‌ای ای ز من دلشده بی‌گنهی سر متاب با خبری بازده گر ز من آزرده‌ای دل ببری وانگهی بازکشی دل ز من من نه درین پرده‌ام گر تو درین پرده‌ای چون به تو دارم امید روی مگردان ز من زانکه مرا پیش از این چون نه چنین کرده‌ای عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند ور نگفتندی چه حاجت کب چشم و رنگ روی ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند رخت تمنای دل بر در عشاق نه تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز پای که از سر کنی در صف عشاق نه زخم که جانان زند همسر مرهم شناس زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه دیده‌ی تو راست نیست لاف یکی بین مزن صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه عالم زراق را سغبه مشو چون شدی هر دو جهان مردوار بر کف زراق نه از سر حد وجود بگذر خاقانیا با عدم ار عاشقی دست به میثاق نه چو صبح از خواب نوشین سر برآورد هلاک جان شیرین بر سر آورد سیاهی از حبش کافور می‌برد شد اندر نیمه ره کافوردان خرد ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید چو مه در قلعه شد زنگی بخندید بفرمودش به رسم شهریاری کیانی مهدی از عود قماری گرفته مهد را در تخته زر بر آموده به مروارید و گوهر به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد نهاد آن مهد را بر دوش شاهان به مشهد برد وقت صبح گاهان جهانداران شده یکسر پیاده بگرداگرد آن مهد ایستاده قلم ز انگشت رفته باربد را بریده چون قلم انگشت خود را بزرگ امید خرد امید گشته بلرزانی چو برگ بید گشته به آواز ضغیف افغان برآورد که ما را مرگ شاه از جان برآورد پناه و پشت شاهان عجم کو سپهسالار و شمشیر و علم کو کجا کان خسرو دنییش خوانند گهی پرویز و گه کسریش خوانند چو در راه رحیل آمد روارو چه جمشید و چه کسری و چه خسرو گشاده سر کنیزان و غلامان چو سروی در میان شیرین خرامان نهاده گوهرآگین حلقه در گوش فکنده حلقه‌های زلف بر دوش کشیده سرمه‌ها در نرگس مست عروسانه نگار افکنده بر دست پرندی زرد چون خورشید بر سر حریری سرخ چون ناهید در بر پس مهد ملک سرمست میشد کسی کان فتنه دید از دست میشد گشاده پای در میدان عهدش گرفته رقص در پایان مهدش گمان افتاد هر کس را که شیرین ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین همان شیرویه را نیز این گمان بود که شیرین را بر او دل مهربان بود همه ره پای کوبان میشد آن ماه بدینسان تا به گنبد خانه شاه پس او در غلامان و کنیزان ز نرگس بر سمن سیماب ریزان چو مهد شاه در گنبد نهادند بزرگان روی در روی ایستادند میان دربست شیرین پیش موبد به فراشی درون آمد به گنبد در گنبد به روی خلق در بست سوی مهد ملک شد دشنه در دست جگرگاه ملک را مهر برداشت ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت بدان آیین که دید آن زخم را ریش همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش به خون گرم شست آن خوابگه را جراحت تازه کرد اندام شه را پس آورد آنگهی شه را در آغوش لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش به نیروی بلند آواز برداشت چنان کان قوم از آوازش خبر داشت که جان با جان و تن و با تن به پیوست تن از دوری و جان از داوری رست به بزم خسرو آن شمع جهانتاب مبارک باد شیرین را شکر خواب به آمرزش رساد آن آشنائی که چون اینجا رسد گوید دعائی کالهی تازه دار این خاکدان را بیامرز این دو یار مهربان را زهی شیرین و شیرین مردن او زهی جان دادن و جان بردن او چنین واجب کند در عشق مردن به جانان جان چنین باید سپردن نه هر کو زن بود نامرد باشد زن آن مرد است کو بی‌درد باشد بسا رعنا زنا کو شیر مرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است غباری بر دمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد بر آمد ابری از دریای اندوه فرو بارید سیلی کوه تا کوه ز روی دشت بادی تند برخاست هوا را کرد با خاک زمین راست بزرگان چون شدند آگه ازین راز برآوردند حالی یکسر آواز که احسنت ای زمان وای زمین زه عروسان را به دامادان چنین ده چو باشد مطرب زنگی و روسی نشاید کرد ازین بهتر عروسی دو صاحب تاج را هم تخت کردند در گنبد بر ایشان سخت کردند وز آنجا باز پس گشتند غمناک نوشتند این مثل بر لوح آن خاک که جز شیرین که در خاک درشتست کسی از بهر کس خود را نکشت است منه دل بر جهان کین سرد ناکس وفا داری نخواهد کرد با کس چه بخشد مرد را این سفله ایام که یک یک باز نستاند سرانجام به صد نوبت دهد جانی به آغاز به یک نوبت ستاند عاقبت باز چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی درین چنبر که محکم شهر بندیست نشان ده گردنی کو بی کمندیست نه با چنبر توان پرواز کردن نه بتوان بند چنبر باز کردن درین چنبر گشایش چون نمائیم چو نگشادست کس ما چون گشائیم همان به کاندرین خاک خطرناک ز جور خاک بنشینیم بر خاک بگرییم از برای خویش یکبار که بر ما کم کسی گرید چو ما زار شنیدستم که افلاطون شب و روز به گریه داشتی چشم جهانسوز بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست بگفتا چشم کس بیهوده نگریست از آن گریم که جسم و جان دمساز بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز جدا خواهند گشت از آشنائی همی گریم بدان روز جدائی رهی خواهی شدن کان ره درازست به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست بپای جان توانی شد بر افلاک رها کن شهر بند خاک بر خاک مگو بر بام گردون چون توان رفت توان رفت ارز خود بیرون توان رفت بپرس از عقل دوراندیش گستاخ که چون شاید شدن بر بام این کاخ چنان کز عقل فتوی میستانی علم برکش بر این کاخ کیانی خرد شیخ الشیوخ رای تو بس ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس سخن کز قول آن پیر کهن نیست بر پیران وبال است آن سخن نیست خرد پای و طبیعت بند پایست نفس یک یک چو سوهان بند سایست بدین زرین حصار آن شد برومند که از خود برگرفت این آهنین بند چو این خصمان که از یارت برارند بر آن کارند کز کارت برآرند ازین خرمن مخور یک دانه گاورس برو میلرز و بر خود نیز میترس چو عیسی خر برون برزین تنی چند بمان در پای گاوان خرمنی چند ازین نه گاوپشت آدمیخوار بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار اگر زهره شوی چون بازکاوی درین خر پشته هم بر پشت گاوی بسا تشنه که بر پندار بهبود فریب شوره‌ای کردش نمک سود بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت که تلخک را ز ترشک باز نشناخت حصار چرخ چون زندان سرائیست کمر در بسته گردش اژدهائیست چگونه تلخ نبود عیش آن مرد که دم با اژدهائی بایدش کرد چو بهمن زین شبستان رخت بر بند حریفی کردنت با اژدها چند گرت خود نیست سودی زین جدائی نه آخر ز اژدها یابی رهائی چه داری دوست آنکش وقت مردن به دشمن تر کسی باید سپردن به حرمت شو کزین دیر مسیلی شود عیسی به حرمت خر به سیلی سلامت بایدت کس را میازار که بد را در عوض تیز است بازار از آن جنبش که در نشونبات است درختان را و مرغان را حیات است درخت افکن بود کم زندگانی به درویشی کشد نخجیر بانی علم بفکن که عالم تنگ نایست عنان درکش که مرکب لنگ پایست نفس بردار ازین نای گلوتنگ گره بگشای ازین پای کهن لنگ به ملکی در چه باید ساختن جای که غل بر گردنست و بند بر پای ازین هستی که یابد نیستی زود بباید شد بهست و نیست خشنود ز مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند همراه تو تا گور روند این همرهان غمناک با تو نیاید هیچ کس در خاک با تو رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک به راهی باز گردند به مرگ و زندگی در خواب و مستی توئی با خویشتن هر جا که هستی ازین مشتی خیال کاروان زن عنان بستان علم بر آسمان زن خلاف آن شد که در هر کارگاهی مخالف دید خواهی بارگاهی نفس کو بر سپهر آهنگ دارد ز لب تا ناف میدان تنگ دارد بده گر عاقلی پرواز خود را که کشتند از تو به صد بار صد را زمین کز خون ما باکی ندارد به بادش ده که جز خاکی ندارد دلا منشین که یاران برنشستند بنه بر بند کایشان رخت بستند درین کشتی چو نتوان دیر ماندن بباید رخت بر دریا فشاندن درین دریا سر از غم بر میاور فرو خور غوطه و دم بر میاور بدین خوبی جمالی کادمی راست اگر بر آسمان باشد ز می‌راست بفرساید زمین و بشکند سنگ نماند کس درین پیغوله تنگ پی غولان درین پیغوله بگذار فرشته شو قدم زین فرش بردار جوانمردان که در دل جنگ بستند به جان و دل ز جان آهنگ رستند ز جان کندن کسی جان برد خواهد که پیش از دادن جان مرد خواهد نمانی گر بماند خو بگیری بمیران خویشتن را تا نمیری بسا پیکر که گفتی آهنین است به صد زاری کنون زیرزمین است گر اندام زمین را باز جوئی همه خاک زمین بودند گوئی کجا جمشید و افریدون و ضحاک همه در خاک رفتند ای خوشا خاک جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است که دیدی کامد اینجا کوس پیلش که برنامد ز پی بانگ رحیلش اگر در خاک شد خاکی ستم نیست سرانجام وجود الا عدم نیست جهان بین تا چه آسان می‌کند مست فلک بین تا چه خرم می‌زند دست نظامی بس کن این گفتار خاموش چه گوئی با جهانی پنبه در گوش شکایتهای عالم چند گوئی بپوش این گریه را در خنده‌روئی چه پیش آرد زمان کان در نگردد چه افرازد زمین کان برنگردد درختی را که بینی تازه بیخش کند روزی ز خشکی چار میخش بهاری را کند گیتی فروزی به بادش بر دهد ناگاه روزی دهد بستاند و عاری ندارد بجز داد و ستد کاری ندارد جنایتهای این نه شیشه تنگ همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ مگر در پای دور گرم کینه شکسته گردد این سبز آبگینه بده دنیی مکن کز بهر هیچت دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت ز خود بگذر که با این چار پیوند نشاید رست ازین هفت آهنین بند گل و سنگ است این ویرانه منزل درو ما را دو دست و پای در گل درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ راز چون با من نگوید یار من بند گردد پیش او گفتار من عذر می‌گوید که یعنی خامشم با تو می‌گوید دل هشیار من با کسی دیگر زبان گردد همه سر خود می‌گوید و اسرار من در گمان افتد دلم زین واقعه این دل ترسان بدپندار من گر بگوید ور نگوید راز من دل ندارد صبر از دلدار من ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن بنده فرمان خود کردن همه آفاق را دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر اشک را مانند مروارید غلطان داشتن از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن رخ باز نهادم به سماوات الهی تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا چون یار مسیحم، بسم این چهره‌ی کاهی از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟ اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی جز در رسن عشق مزن دست ارادت تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت عمر ابد و مملکت نامتناهی برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی در نامه‌ی ترکیب که داری نظری کن تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او گر باز شود چشم تو در عین گناهی یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی چه دیدی ای که هرگز بد نبینی که سوی مبتلای خود نبینی عفا ک اله مرا کشتی و رفتی نکو رفتی الاهی بد نبینی مجو پایان دریای محبت که گردی غرق و آنرا حد نبینی ز مقصودم بر آوردی رقیبا الاهی ره سوی مقصد نبینی چه طور بد ز من دیدی که سویم به آن طوری که می‌باید نبینی منم وحشی همین مردود بزمش به پیشش دیگران را بد نبینی روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را می‌جست شب آن کنج‌کاو دست می‌مالید بر اعضای شیر پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر گفت شیر از روشنی افزون شدی زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی این چنین گستاخ زان می‌خاردم کو درین شب گاو می‌پنداردم حق همی‌گوید که ای مغرور کور نه ز نامم پاره پاره گشت طور که لو انزلنا کتابا للجبل لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل از من ار کوه احد واقف بدی پاره گشتی و دلش پر خون شدی از پدر وز مادر این بشنیده‌ای لاجرم غافل درین پیچیده‌ای گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی بی نشان از لطف چون هاتف شوی بشنو این قصه پی تهدید را تا بدانی آفت تقلید را وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی به تخت کیان اندر آورد پای به داد و به آیین فرخنده‌رای چنین گفت با نامور مهتران که گیتی مرا از کران تا کران اگر پیل با پشه کین آورد همه رخنه در داد و دین آورد نخواهم به گیتی جز از راستی که خشم خدا آورد کاستی تن آسانی از درد و رنج منست کجا خاک و آبست گنج منست سپاهی و شهری همه یکسرند همه پادشاهی مرا لشکرند همه در پناه جهاندار بید خردمند بید و بی‌آزار بید هر آنکس که دارد خورید و دهید سپاسی ز خوردن به من برنهید هرآنکس کجا بازماند ز خورد ندارد همی توشه‌ی کارکرد چراگاهشان بارگاه منست هرآنکس که اندر سپاه منست وزان رفته نام‌آوران یاد کرد به داد و دهش گیتی آباد کرد برین گونه صدسال شادان بزیست نگر تا چنین در جهان شاه کیست پسر بد مر او را خردمند چار که بودند زو در جهان یادگار نخستین چو کاووس باآفرین کی آرش دوم و دگر کی پشین چهارم کجا آرشش بود نام سپردند گیتی به آرام و کام چو صد سال بگذشت با تاج و تخت سرانجام تاب اندر آمد به بخت چو دانست کامد به نزدیک مرگ بپژمرد خواهد همی سبز برگ سر ماه کاووس کی را بخواند ز داد و دهش چند با او براند بدو گفت ما بر نهادیم رخت تو بسپار تابوت و بردار تخت چنانم که گویی ز البرز کوه کنون آمدم شادمان با گروه چو بختی که بی‌آگهی بگذرد پرستنده‌ی او ندارد خرد تو گر دادگر باشی و پاک دین ز هر کس نیابی بجز آفرین و گر آز گیرد سرت را به دام برآری یکی تیغ تیز از نیام بگفت این و شد زین جهان فراخ گزین کرد صندوق بر جای کاخ بسر شد کنون قصه‌ی کیقباد ز کاووس باید سخن کرد یاد دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای آنقدر باش که من از سر جان برخیزم چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟ که به رخساره‌ی آیینه گداز آمده‌ای ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب موی تو و شخص من پر کره و پر شکن چشم تو و بخت من مست می و مست خواب گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب لعل تو در چشم من باده بود در قدح مهر تو در جان من گنج بود در خراب صعب‌تر از درد من در غم هجران او دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش بردر دستور شرق آصف گردون جناب پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع پر او در پای پیچد درفتد مستانه‌ای خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق گندم او آتشین و جان او پیمانه‌ای نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور گر بگویم بی‌حجاب از حال دل افسانه‌ای شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری محض روحی سروقدی کافری جانانه‌ای پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه‌ای دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها ولیک کلبتین عشق نامانده در او دندانه‌ای من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو او چو آیینه یکی رو من دوسر چون شانه‌ای پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف من چو پروانه در او او را به من پروانه‌ای گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات در هنر اقلیم‌هایی لطف کن کاشانه‌ای گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه‌ای دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه‌ای چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه‌ای این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه‌ای شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانه‌ای گفت زن صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب بارانست ما را در سبو ملکت و سرمایه و اسباب تو این سبوی آب را بردار و رو هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو گو که ما را غیر این اسباب نیست در مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست این چنین آبش نباشد نادرست چیست آن کوزه تن محصور ما اندرو آب حواس شور ما ای خداوند این خم و کوزه‌ی مرا در پذیر از فضل الله اشتری کوزه‌ای با پنج لوله‌ی پنج حس پاک دار این آب را از هر نجس تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر تا بگیرد کوزه‌ی من خوی بحر تا چو هدیه پیش سلطانش بری پاک بیند باشدش شه مشتری بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن پر شود از کوزه‌ی من صد جهان لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم گفت غضوا عن هوا ابصارکم ریش او پر باد کین هدیه کراست لایق چون او شهی اینست راست زن نمی‌دانست کانجا برگذر هست جاری دجله‌ای همچون شکر در میان شهر چون دریا روان پر ز کشتیها و شست ماهیان رو بر سلطان و کار و بار بین حس تجری تحتها الانهار بین این چنین حسها و ادراکات ما قطره‌ای باشد در آن نهر صفا ای چراغ دیده‌ی جان روی تو حلقه‌ی سودای دل گیسوی تو صد شکن بر زنگبار انداخته سنبل زنگی وش هندوی تو مهره با هاروت بابل باخته نرگس افسونگر جادوی تو شیر گیران پلنگ پیلتن صید روبه بازی آهوی تو طره‌ات نعلم بر آتش تافتست زان شدم شوریده دور از روی تو شادی آن هندوی میمون که او می‌تواند گشت همزانوی تو از پریشان حالی و آشفتگی در گمانم این منم یا موی تو هر که را با می پرستان سرخوشست خوش بود پیوسته چون ابروی تو از سرشکم پای در گل می‌رود ورنه بیرون رفتمی از کوی تو آنکه دل در بند یکتائیت بست کی گشادی یابد از پهلوی تو ز ا برویش خواجو بیک پی گوشه گیر کان کمان بیشست از بازوی تو از ایوان خسرو کنون داستان بگویم که پیش آمد از راستان جهان بر کهان و مهان بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد بسی مهتر و کهتر از من گذشت نخواهم من از خواب بیدار گشت هماناکه شد سال بر شست و شش نه نیکو بود مردم پیرکش چواین نامور نامه آید ببن زمن روی کشور شود پر سخن ازان پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام هر آنکس که دارد هش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین کنون از مداین سخن نو کنم صفتهای ایوان خسرو کنم چنین گفت روشن دل پارسی که بگذاشت با کام دل چارسی که خسرو فرستاد کسها بروم به هند و به چین و به آباد بوم برفتند کاری گران سه هزار ز هر کشوری آنک بد نامدار ازیشان هر آنکس که استاد بود ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود چو صد مرد بیرون شد از رومیان ز ایران و اهواز وز هر میان ازیشان دلاور گزیدند سی ازان سی دو رومی و دو پارسی بر خسرو آمد جهاندیده مرد برو کار و زخم بنایاد کرد گرانمایه رومی که بد هندسی به گفتار بگذشت از پارسی بدو گفت شاه این ز من درپذیر سخن هرچ گویم ز من یادگیر یکی جای خواهم که فرزند من همان تا دو صدسال پیوند من نشیند بدو در نگردد خراب ز باران وز برف وز آفتاب مهندس بپذیرفت ایوان شاه بدو گفت من دارم این دستگاه فرو برد بنیاد ده شاه رش همان شاه رش پنج کرده برش ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار چنین باید آن کو دهد داد کار چودیوار ایوانش آمد به جای بیامد به پیش جهان کد خدای که گر شاه بیند یکی کاردان گذشته برو سال و بسیاردان فرستد تنی صد بدین بارگاه پسندیده با موبد نیک خواه بدو داد زان گونه مردم که خواست برفتند و دیدند دیوار راست بریشم بیاورد تا انجمن بتابند باریک تابی رسن ز بالای آن تا به داده رسن به پیموده در پیش آن انجمن رسن سوی گنج شهنشاه برد ابا مهر گنجور او را سپرد وزان پس بیامد به ایوان شاه که دیوار ایوان برآمد به ماه چو فرمان دهد خسرو زود یاب نگیرم برین کار کردن شتاب چهل روز تا کار بنشیندم ز کاری گران شاه بگزیندم چو هنگامه‌ی زخم ایوان بود بلندی ایوان چو کیوان بود بدان زخم خشمت نباید نمود مرا نیز رنجی نباید فزود بدو گفت خسرو که چندین زمان چرا خواهی از من توای بدگمان نباید که داری ازین دست باز به آزرم بودن بیامد نیاز بفرمود تا سی هزارش درم بدادند تا او نباشد دژم بدانست کاری گر راست گوی که عیب آورد مرد دانا بروی که گیرد بران زخم ایوان شتاب اگر بشکند کم کند نان و آب شب آمد بشد کارگر ناپدید چنان شد کزان پس کس او را ندید چو بشنید خسور که فرعان گریخت بگوینده به رخشم فرعان بریخت چنین گفت کان را که دانش نبود چرا پیش ما در فزونی نمود بفرمود تا کار او بنگرند همه رومیان را به زندان برند دگر گفت کاری گران آورید گچ و خشت و سنگ گران آورید بجستند هرکس که دیوار دید ز بوم و بر شاه شد ناپدید به بیچارگی دست ازان بازداشت همی گوش و دل سوی اهواز داشت کزان شهر کاری گر آید کسی نماند چنان کار بی بر بسی همی‌جست استاد آن تا سه سال ندیدند کاریگری بی‌همال بسی یاد کردند زان کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی یکی مرد بیدار با فرهی به خسرو رسانید زو آگهی هم آنگاه رومی بیامد چو گرد بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد بگو تا چه بود اندرین پوزشت چه گفتی که پیش آمد آموزشت چنین گفت رومی که گر شهریار فرستد مرا با یکی استوار بگویم بدان کاردان پوزشم به پوزش بجا آید افروزشم فرستاد و رفتند ز ایوان شاه گران مایه استاد با نیک خواه همی‌برد دانای رومی رسن همان مرد را نیز با خویشتن به پیمود بالای کار و برش کم آمد ز کار از رسن هفت رش رسن باز بردند نزدیک شاه بگفت آنک با او بیامد به راه چنین گفت رومی که ار زخم کار برآورد می بر سر ای شهریار نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار نه من ماندمی بر در شهریار بدانست خسرو که او راست گفت کسی راستی را نیارد نهفت رها کرد هر کو به زندان بدند بد اندیش گر بی‌گزندان بدند مراو را یکی به دره دینار داد به زندانیان چیز بسیار داد بران کار شد روزگار دراز به کردار آن شاه را بد نیاز چوشد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیده‌ی خسرو پاک رای مر او را بسی آب داد و زمین درم داد و دینار و کرد آفرین همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه به نوروز رفتی بدان جایگاه کس اندر جهان زخم چونین ندید نه ازکاردانان پیشین شنید یکی حلقه زرین بدی ریخته ازان چرخ کار اندر آویخته فروهشته زو سرخ زنجیر زر به هر مهره‌یی در نشانده گهر چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج بیاویختندی ز زنجیر تاج به نوروز چون برنشستی به تخت به نزدیک او موبد نیک بخت فروتر ز موبد مهان را بدی بزرگان و روزی دهان را بدی به زیر مهان جای بازاریان بیاراستندی همه کاریان فرومایه‌تر جای درویش بود کجا خوردش ازکوشش خویش بود فروتر بریده بسی دست و پای بسی کشته افگنده در زیرجای ز ایوان ازان پس خروشد آمدی کز آوازها دل به جوش آمدی که ای زیردستان شاه جهان مباشید تیره دل و بدگمان هر آنکس که او سوی بالا نگاه کند گردد اندیشه او تباه ز تخت کیان دورتر بنگرید هر آنکس که کهتر بود بشمرید وزان پس تن کشتگان را به راه کزان بگذری کرد باید نگاه وزان پس گنهگار و گر بیگناه نماندی کسی نیز دربند شاه به ارزانیان جامه‌ها داد نیز ز دیبا و دینار و هرگونه چیز هرآنکس که درویش بودی به شهر که او را نبودی ز نوروز بهر به درگاه ایوانش بنشاندند در مهای گنجی بر افشاندند پر از بیم بودی گنهکار از وی شده مردم خفته بیدار از وی منادیگری دیگر اندر سرای برفتی گه بازگشتن به جای که ای نامور پر هنر سرکشان ز بیشی چه جویید چندین نشان به کار اندر اندیشه باید نخست بدان تا شود ایمن و تن درست سگالید هر کاروزان پس کنید دل مردم کم سخن مشکنید بر انداخت باید پس آنگه برید سخنهای داننده باید شنید ببینید تا از شما ریز کیست که بر جان بدبخت باید گریست هرآنکس که او راه دارد نگاه بخسپد برین گاه ایمن ز شاه دگر هرک یازد به چیز کسان بود چشم ما سوی آنکس رسان عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس زانک من جان غریبم این سرایی نیستم ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما چندین سقاطه‌ی هوس افزای عقل کاه آئی چو سیر کوبه‌ی رازی به بانگ و نیست جز بر دو گوپیازه‌ی بلخیت دستگاه دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست کس گوپیازه‌ی تو نیارد به خوان شاه بد نثری و رسائل من دیده چند وقت کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه سحر زبان سامری آسای من بخوان وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان دری بدزد ازین صدف آسمان شناه موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه پس ... نه‌ای و گرچه چو ... کلاه دار کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال حالی چنان که لیس علی‌الخلق یشتبه دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب فالنار احرقته و الماء حل به ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه از کیسه‌ی کسان منم آزاد دل که آز آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه خشنودم از خدای بدین نیتی که هست از صد هزار گنج روان گنج فقر به چون جان صبر در تن همت نماند نیست گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه دولت به من نمی‌دهد از گوسفند چرخ از بهر درد دنبه و بهر چراغ په الحق غریب عهدم و از قائلان فزون هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری شاخ حیات سوخته و برگ راه نه شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه بر هر در دهی طلبم منزل نزه بیماری گران و به شب راندن سبک روز آب چون به من نرسد زان خران ده از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک روز افکند کلاه و زند شب قبا زره بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه از تب چو تار موی مرا رشته‌ی حیات و آن موی همچو رشته‌ی تب‌بر به صد گره غایب شد از نتیجه‌ی جانم میان راه یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم رحمی بکن نتیجه‌ی جان نیز باز ده دیده از کار جهان دربسته به راه همت زین و آن دربسته به دوستان از هفت دشمن بدترند هفت در بر دوستان دربسته به دل گران بیماریی دارد ز غم روزن چشم از جهان دربسته به پشت دست از غم به دندان می‌خورم از چنین خوردن دهان دربسته به چون به صد جان یک‌دلی نتوان خرید دل فروشان را دکان دربسته به منقطع شد کاروان مردمی دیدهای دیده‌بان دربسته به خاک بیزان هوس بی‌روزی‌اند چشم دل زین خاکدان دربسته به از زبان در سر شدی خاقانیا تا بماند سر، زبان دربسته به راز دارم مرا ز دست مده بی‌خودان را به خودپرست مده نجده ساز از دل شکسته‌دلان این چنین نجده را شکست مده شست تو همت است و صید تو مال صید بدهی رواست، شست مده مهره‌ی مار بهر مار زده است به کسی کز گزند رست مده عافیت کیمیاست دولت خاک کیمیا را به خاک پست مده گنج معنی توراست خاقانی شو کلیدش به هرکه هست مده پایگه یافتی، به پای مزن دستگه یافتی ز دست مده میده تنها توراست تنها خور به سگان ده، به هم نشست مده شمع غیبی به پیش کور مسوز تیغ عقلی به دست مست مده زهر است مرا غذای هر روزه زین کاسه‌ی سرنگون پیروزه وز دهر سیاه کاسه در کاسم صد ساله غم است شرب یک روزه دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسه‌ی او خطاست دریوزه در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه خاقانی صبح خیز، هر شامی نگشاید جز به خون دل روزه بر تن ز سرشک جامه‌ی عیدی در ماتم دوستان دل سوزه با او شبی از دیر می‌خواهم خراب آیم برون او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون در ورطه‌ی عشق بتان ناکرده خود راامتحان کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون از ابر احسان قطره‌ای در دوزخ هجران چکان تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون دل پرده‌ی عشق توست برگیر جان تحفه‌ی وصل توست بپذیر تن هم سگ کوی توست دانی دانم که نیرزدت به زنجیر گفتی که بجوی تا بیابی جستیم و نیافتیم تدبیر در کار دلی که گمره توست تقصیر نمی‌کنی ز تقصیر تیری ز قضای بد سبق کرد آمد دل من بخست بر خیر آن تیر ز شست توست زیرا نام تو نوشته بود بر تیر خاقانی اگرچه هیچ کس نیست هم هیچ مگو به هیچ برگیر هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس آدمی خوی شود ور نه همان جانورست شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست خصم آنم که میان من و تیغت سپرست من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر بند پایی که به دست تو بود تاج سرست دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست ترک لل نتوان گفت که دریا خطرست حق تعالی گفت قارون زار زار خواند ای موسی ترا هفتاد بار تو ندادی هیچ باز او را جواب گر بزاری یک رهم کردی خطاب شاخ شرک از جان او برکندمی خلعت دین در سرش افکندمی کردی ای موسی به صد دردش هلاک خاکسارش سر فرودادی به خاک گر تو او را آفریده بودیی در عذابش آرمیده بودیی آنک بر بی‌رحمتان رحمت کند اهل رحمت را ولی نعمت کند هست دریاهای فضلش بی‌دریغ در بر آن جرمها یک اشک میغ هرک را باشد چنان بخشایشی کی تغیر آرد از آلایشی هرک او عیب گنه‌کاران کند خویش را از خیل جباران کند زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی ابدال جهان را همه در کار کشیدی بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین دلها همه در نقطه‌ی پرگار کشیدی هر دل که ترا جست چو دیوانه‌ی مستی در سلسله‌ی زلف زره‌دار کشیدی زنار پرستی مکن ای بت که جهانی در سلسله‌ی زلف چو زنار کشیدی بس زاهد و عابد که بر آن طره‌ی طرار از صومعه در خانه‌ی خمار کشیدی هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری او را به سوی خویش نگونسار کشیدی دردمندی پیش شبلی می‌گریست شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست گفت شیخا دوستی بود آن من از جمالش تازه بودی جان من دی بمرد و من بمردم از غمش شد جهان بر من سیاه از ماتمش شیخ گفتا چون دلت بی‌خویش ازینست این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست دوستی دیگر گزین ای یار تو کو نمیرد تا نمیری زار تو دوستی کز مرگ نقصان آورد دوستی او غم جان آورد هرک شد در عشق صورت مبتلا هم از آن صورت فتد در صد بلا زودش آن صورت شود بیرون ز دست و او از آن حیرت کند در خون نشست زاغ چون بشنود آمد از حسد با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد از ادب نبود به پیش شه مقال خاصه خودلاف دروغین و محال گر مر او را این نظر بودی مدام چون ندیدی زیر مشتی خاک دام چون گرفتار آمدی در دام او چون قفص اندر شدی ناکام او پس سلیمان گفت ای هدهد رواست کز تو در اول قدح این درد خاست چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ پیش من لافی زنی آنگه دروغ باد صبا جیب سمن برگشاد غلغل بلبل به چمن در فتاد زنده کند مرده‌ی صد ساله را باد چو بر گل گذرد بامداد زمزم مرغان سخندان شنو تا نکنی نغمه‌ی داود یاد موسم عیشست غنیمت شمار هرزه مده عمر و جوانی به باد وقت به افسوس نشاید گذاشت جام می از دست نباید نهاد تا بتوان خاطر خود شاددار نیست بدین یک دو نفس اعتماد خاک همانست که بر باد داد تخت سلیمان و سریر قباد چرخ همانست که بر خاک ریخت خون سیاووش و سر کیقباد انده دنیا بگذار ای عبید تا بتوان زیست یکی لحظه شاد ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا جامه‌ی صوفی بجام باده‌ی صافی بشوی چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی گر وطن بر چشمه‌ی آب روانت آرزوست خوش برآ بر گوشه‌ی چشمم چو گل بر طرف جوی گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی زمانه را دگر آبی به روی کار آمد که آب روی سلاطین روزگار آمد صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا ز پای تخت سلیمان کامکار آمد عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون سمند عزم برون رانده از غبار آمد تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه قرار بخش اسیران بی‌قرار آمد تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا به توتیا کشی چشم انتظار آمد تو ای صبا که زره می‌رسی نوید آلود ببر به شهر بشارت که شهریار آمد مهین خدیو سلاطین کامکار رسید خدایگان خواقین نامدار آمد قوام ضابطه شش جهت محمدخان که هفت دایره‌ی چرخ را مدار آمد چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان ز خسروان جهاندار در شمار آمد بلند رتبه‌سواری که نعل شبرنگش سر اکاسره را تاج افتخار آمد سپهر سده امیری که شرفه قصرش فراز غرفه این بیستون حصار آمد ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد به پیش رای جهانگیر او مخالف را جهان سپار نگویم که جان سپار آمد طریق شیر شکاری به کائنات نمود اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد ایا به عقل گران لنگری که در جنبت خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت همه موافقت تقدیر کردگار آمد صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود دل مفتون دشمن به زینهار آمد سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد توقف ارچه گره گشت کار نصرت را محل کار ولی بیشتر به کار آمد ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب اگر امید تو را دیر در کنار آمد عدو چو پنجه‌ی قدرت به پنجه‌ی تو فکند چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا اساس دولت و نصرت که استوار آمد خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن تمام ناشده فصل خزان بهار آمد برای جان عدو قهرت آتشی افروخت که کار شعله‌ی دوزخ زهر شرار آمد ولی چو حلم تواش بر در انابت دید بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد درین محیط پرآشوب زورق که و مه ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد اگرچه بود به گردت حصارهای دعا دعای محتشمت بهترین حصار آمد پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد که نام آن کنف آفریدگار آمد مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو گر نخواهی برهمش زن ور همی‌خواهی بدار تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار قهرمانی را که خون صد هزاران ریخته‌ست ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او بی‌وجود خود برآید محو فقر از عین کار بی‌کراهت محو گردد جان اگر بیند که او چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده‌ای پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست و عار جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار چه اقبالست این یارب که دولت داده‌ای ما را که در کوی فراموشان گذرشد یار زیبا را بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را تماشا می‌کنم این قد قیامت می‌کند یا رب که خواهم تا قیامت یاد کردن این تماشا را ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا که بوک دررسدش از جناب وصل صلا دلست همچو حسین و فراق همچو یزید شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب اسیر در نظر خصم و خسروی به خل میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش که نفس ناطق کلی بگویدت افلا گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست ور دورم از تو خاطرم آرام‌گیر نیست در هجر اینچنینم و در وصل آن چنان خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمیر نیست بیمار دل به ترک تو صحبت‌پذیر نیست اما بلاست اینکه نصیحت‌پذیر نیست فرهاد رخم پرور چشم حقارتست اما به دیده‌ی دل شیرین حقیر نیست خسرو حریص تاختن رخش شور هست اما حریف ساختن جوی شیر نیست در زیر خنجر اجلش شکر واجب است صیدی که او بقید محبت اسیر نیست در سینه‌ی خار اشارات او به غیر زخمیست محتشم که کم از زخم‌تیر نیست بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان یک لحظه سجده کردن یک لحظه باده خوردن نگذارد آن شکرخو بر ما ز ما یکی مو چون صوفیان جان را این است سر ستردن دندان تو چو شد سست بر جاش دیگری رست می‌دانک همچنین است بر مرد جان سپردن ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر می‌باش در شکنجه از خویش و درفشردن رفت دل نیست روشنم حالش برو ای جان تو هم بدنبالش هر که بر حال عاشقان خندد گریه‌یی واجبست بر حالش من مسکین نه مرد درد توأم کوه البرز و پشه حمالش ! □کتاب فقه ندانند در مدارس ما دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع فقیه شرع که ما را همی کند تکفیر به عمر خویش نکردست سجده‌یی به خضوع چون اشارت رسید پنهانی از سرا پرده سلیمانی پر گرفتم چو مرغ بال گشای تا کنم بر در سلیمان جای در اشارت چنان نمود برید که هلالی برآورد از شب عید آنچنان کز حجاب تاریکی کس نبیند در او ز باریکی تا کند صید سحرسازی تو جاودان را خیال بازی تو پلپلی چند را بر آتش ریز غلغلی در فکن به آتش تیز مومی افسرده را در این گرمی نرم گردان ز بهر دل نرمی مهد بیرون جهان ازین ره تنگ پای کوبی بس است بر خر لنگ عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای تا شود باد صبح غالیه سای باد گو رقص بر عبیر کند سبزه را مشک در حریر کند رنج بر وقت رنج بردن تست گنج شه در ورق شمردن تست رنج برد تو ره به گنج برد ببرد گنج هر که رنج برد تاک انگور تا نگرید زار خنده خوش نیارد آخر کار مغز بی‌استخوان ندید کسی انگبینی کجاست بی‌مگسی ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان در بند پرده بر بند و چابکی بنمای روی بکران پردگی بگشای چون برید از من این غرض درخواست شادمانی نشست و غم برخاست جستم از نامه‌های نغز نورد آنچه دل را گشاده داند گرد هرچه تاریخ شهر یاران بود در یکی نامه اختیار آن بود چابک اندیشه رسیده نخست همه را نظم داده بود درست مانده زان لعل ریزه لختی گرد هر یکی زان قراضه چیزی کرد من از آن خرده چو گهر سنجی بر تراشیدم این چنین گنجی تا بزرگان چو نقد کار کنند از همه نقدش اختیار کنند آنچ ازو نیم گفته بد گفتم گوهر نیم سفته را سفتم وانچ دیدم که راست بود و درست ماندمش هم برآن قرار نخست جهد کردم که در چنین ترکیب باشد آرایشی ز نقش غریب بازجستم ز نامه‌های نهان که پراکنده بود گرد جهان زان سخنها که تازیست و دری در سواد بخاری و طبری وز دگر نسخها پراکنده هر دری در دفینی آکنده هر ورق کاوفتاد در دستم همه را در خریطه‌ای بستم چون از آن جمله در سواد قلم گشت سر جمله‌ام گزیده بهم گفتمش گفتنی که بپسندند نه که خود زیرکان بر او خندند دیر این نامه را چو زند مجوس جلوه زان داده‌ام به هفت عروس تا عروسان چرخ اگر یک راه در عروسان من کنند نگاه از هم آرایشی و هم کاری هر یکی را یکی کند یاری آخر از هفت خط که یار شود نقطه‌ای بر نشان کار شود نقشبند ارچه نقش ده دارد سر یک رشته را نگهدارد یک سر رشته گر ز خط گردد همه سررشته‌ها غلط گردد کس برین رشته گرچه راست نرفت راستی در میان ماست نرفت من چو رسام رشته پیمایم از سر رشته نگذرد پایم رشته یکتاست ترسم از خطرش خاصه ز اندازه برده‌ام گهرش در هزار آب غسل باید کرد تا به آبی رسی که شاید خورد آبی انداختند و مردم شد آب انداخته بسی گم شد من کزان آب در کنم چو صدف ارزم آخر به مشتی آب و علف سخنی خوشتر از نواله نوش کی سخاسوی من ندارد گوش در سخاو سخن چه می‌پیچم کار بر طالع است و من هیچم نسبت عقربی است با قوسی بخل محمود بذل فردوسی اسدی را که بودلف بنواخت طالع و طالعی بهم در ساخت من چه می‌گویم این چه گفت منست کبم از ابر و درم از عدنست صدف از ابر گر سخا بیند ابر نیز از صدف وفا بیند کابر آنچ از هوا نثار کند صدفش در شاهوار کند این سخن را که جاه می‌خواهم مدد از فیض شاه می‌خواهم هرچه او را عیار یا عددیست سبب استقامتش مددیست ور مدد پیش بارگه باشد چار در چار شانزده باشد جبرئیلم به جنی قلمم بر صحیفه چنین کشد رقمم کین فسون را که جنی آموز است جامه نو کن که فصل نوروز است آنچنان کن ز دیو پنهانش که نبیند مگر سلیمانش زو طلب کن مرا که فخر من اوست من کیم بازمانده لختی پوست موم سادم ز مهر خاتم دور خالی از انگبین و از زنبور تا سلیمان ز نقش خاتم خویش مهر من بر چه صورت آرد بیش روی اگر سرخ و گر سیاه بود نقشبندش دبیر شاه بود بر من آن شد که در سخن سنجی ده دهی زر دهم نه ده پنجی نخرد گر کسی عبیر مرا مشک من مایه بس حریر مرا زان نمطها که رفت پیش از ما نوبری کس نداد بیش از ما نغز گویان که گفتنی گفتند مانده گشتند و عاقبت خفتند ما که اجری تراش آن گرهیم پند واگیر داهیان دهیم گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم در معانی تمام تدبیریم پوست بی‌مغز دیده‌ایم چو خواب مغز بی‌پوست داده‌ایم چو آب با همه نادری و نو سخنی برنتابیم روی از آن کهنی حاصلی نیست زین در آمودن جز به پیمانه باد پیمودن چیست کانرا من جواهرسنج بر نسنجیدم از جواهر و گنج برگشادم بسی خزانه خاص هم کلیدی نیافتم به خلاص با همه نزلهای صبح نزول هم به استغفر اللهم مشغول ای نظامی مسیح تو دم تست دانش تو درخت مریم تست چون رطب ریز این درخت شدی نیک بادت که نیک‌بخت شدی ای ترک، دل ما را خوش‌دار به جان تو مگذار تن مارا لاغر چو میان تو چون سرو روان داری قدی به خرامیدن و آن روی چو گل خندان بر سرو روان تو ابرو چون کمان سازی، تا تیر غم اندازی گر زخم خورم، باری، از تیر و کمان تو هر چند فراخ آمد صحرای جهان بر من هر لحظه به تنگ آیم زان تنگ دهان تو دل خواسته‌ای از من، نتوان به تو دل دادن زیرا که: چو بگریزی کس نیست ضمان تو مانند رکابت رو بر پای تو می‌مالم باشد که به دست افتد یک روز عنان تو لاف از سخن شیرین دیگر نزنم پیشت کین لفظ نمی‌زیبد الا ز زبان تو آشفته شوم هر دم بر صورت زیبایی باشد که نشان یابم روزی ز نشان تو اکنون که به شیدایی چون اوحدی از غفلت در دام تو افتادم، جان من و جان تو دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد یا بخت من طریق مروت فروگذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من سودای دام عاشقی از سر به درنکرد هر کس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار که چارجوی بهشت است از تکش جوشان منم سکندر این دم به مجمع البحرین که تا رهانم جان را ز علت و بحران که تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج که تا رهند خلایق ز حمله ایشان از آنک ایشان مر بحر را درآشامند که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان از آنک آتشی‌اند وز عنصر دوزخ عدو لطف جنان و حجاب نور جنان ز هر شمار برونند از آنک از قهرند که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان برهنه‌اند و همه سترپوششان گوش است نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان لحاف گوش چپستش فراش گوش راست به شب نتیجه یأجوج را یقین می‌دان لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است یقین به معنی یأجوجی است نی انسان از آنک دل مثل روزن است کاندر وی ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان چو نام‌های خدا در عدد به نسبت شد ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف به نسبت دگری حال سر تو پنهان نوح اندر بادیه کشتی بساخت صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت در بیابانی که چاه آب نیست می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز او همی‌گفت این به فرمان خداست این بچربکها نخواهد گشت کاست ای بی نشان محض نشان از که جویمت گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت تو گم نه‌ای و گمشده‌ی تو منم ولیک تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف من گمشده درین دو میان از که جویمت پیدا بسی بجستمت اما نیافتم اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت چون در رهت یقین و گمانی همی رود ای برتر از یقین و گمان از که جویمت در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای گم شد نشان مه به نشان از که جویمت تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد ای در درون پرده‌ی جان از که جویمت عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا ای بس عیان به عین عیان از که جویمت دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم از برای کشتن ما چند تازی اسب کین کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم راحت از راه دل چنان برخاست که دل اکنون ز بند جان برخاست نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست سایه‌ای مانده بود هم گم شد وز همه عالمم نشان برخاست چار دیوار خانه روزن شد بام بنشست و آستان برخاست دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین دیت ستان برخاست آب شور از مژه چکید و ببست زیر پایم نمکستان برخاست بر دل من کمان کشید فلک لرز تیرم ز استخوان برخاست آه من دوش تیر باران کرد ابر خونبار از آسمان برخاست غصه‌ای بر سر دلم بنشست که بدین سر نخواهد آن برخاست آمد آن مرغ نامه آور دوست صبح‌گاهی کز آشیان برخاست دید کز جای برنخاستمش طیره بنشست و دل گران برخاست اژدها بود خفته بر پایم نتوانستم آن زمان برخاست پای من زیر کوه آهن بود کوه بر پای چون توان برخاست پای خاقانی ار گشادستی داندی از سر جهان برخاست مار ضحاک ماند بر پایم وز مژه گنج شایگان برخاست سوزش من چو ماهی از تابه زین دو مار نهنگ سان برخاست چون تنورم به گاه آه زدن کاتشین مارم از دهان برخاست در سیه خانه دل کبودی من از سپیدی پاسبان برخاست سگ دیوانه پاسبانم شد خوابم از چشم سیل ران برخاست سگ گزیده ز آب ترسد از آن ترسم از آب دیدگان برخاست در تموزم ببندد آب سرشک کز دمم باد مهرگان برخاست همه شب سرخ روی چون شفقم کز سرشک آب ناردان برخاست ساقم آهن بخورد و از کعبم سیل خونین به ناودان برخاست بل که آهن ز آه من بگداخت ز آهن آواز الامان برخاست تا چو بازم در آهنین خلخال چو جلاجل ز من فغان برخاست تن چو تار قز و بریشم وار ناله زین تار ناتوان برخاست رنگ رویم فتاد بر دیوار نام کهگل به زعفران برخاست خون دل زد به چرخ چندان موج که گل از راه کهکشان برخاست بلبلم در مضیق خارستان که امیدم ز گلستان برخاست چند نالم که بلبل انصاف زین مغیلان باستان برخاست جگر از بس که هم جگر خورد است معده را ذوق آب و نان برخاست جان شد اینجا چه خاک بیزد تن که دکان‌دار از دکان برخاست خاک شد هر چه خاک برد به دوش کابخوردش ز خاکدان برخاست جامه‌ی گازر آب سیل ببرد شاید ار درزی ار دکان برخاست چرخ گوئی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست بره زان سو ترازوی زینسو چرب و خشکی از این میان برخاست قسم هر ناکسی سبک فربه قسم من لاغر و گران برخاست هر سقط گردنی است پهلوسای زان ز دل طمع گرد ران برخاست گر برفت آبروی ترس برفت گله مرد و غم شبان برخاست کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست اشتر اندر وحل به برق بسوخت باج اشتر ز ترکمان برخاست نیک عهدی گمان همی بردم یار، بد عهد شد گمان برخاست دل خرد مرا غمان بزرگ از بزرگان خرده دان برخاست خواری من ز کینه توزی بخت از عزیزان مهربان برخاست ای برادر بلای یوسف نیز از نفاق برادران برخاست قوت روزم غمی است سال آورد که نخواهد به سالیان برخاست اینت کشتی شکاف طوفانی که ازین سبز بادبان برخاست قضی‌الامر کفت طوفان به بقای خدایگان برخاست نیست غم چون به خواستاری من خسرو صاحب القران برخاست بعد کشتن قصاص خاقانی از در شاه شه‌نشان برخاست شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بی‌خبر سایه شادیست غم غم در پی شادی دود ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر تا پی غم می‌دوی شادی پی تو می‌دود چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر همچو شمع نخل بندان کتشش در خود کشد کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در لعل شیرینی چو خندان می‌شود در جهان شیرینی ارزان می‌شود قد او هر گه که جولان می‌کند گوییا سرو خرامان می‌شود پرتو رویش چو می‌تابد ز دور آفتاب از شرم پنهان می‌شود قصه‌ی زلفش نمی‌گویم بکس زانکه خاطرها پریشان می‌شود من نه تنها می‌شوم حیران او هر که او را دید حیران می‌شود گیه چو می‌گوید که بنوازم ترا تا نگه کردی پشیمان می‌شود یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم طیره مشو، که چشمه‌ی حیوانم آرزوست یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم عیبم مکن، که روضه‌ی رضوانم آرزوست وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست دایم نظاره‌ی رخ خوبانم آرزوست بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست درد دل عراقی و درمان من تویی از درد بس ملولم و درمانم آرزوست غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید فتنه‌ی صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار دادخواهان تو را راه فغان بگشاید تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام کی در مملکت امن و امان بگشاید باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم که چو پر کار بهم کام گران بگشاید مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم رشته از بال و پر مرغ کمان بگشایید می بکش با کس و مگذار که آه من زار پرده از چهره‌ی صد راز نهان بگشاید کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق کوچه‌ای هست که راه تو از آن بگشاید هر غم که ز عشق یار می‌بینم از گردش روزگار می‌بینم بیداد فلک از آنکه دی بودست امروز یکی هزار می‌بینم تا شاخ زمانه کی گلی زاید اکنون همه زخم خار می‌بینم دربند دمی که بی‌غمی باشم بنگر که چه انتظار می‌بینم در هر دل دوستی بنامیزد صد دشمن آشکار می‌بینم آن می‌بینم که کس نمی‌بیند آری نه به اختیار می‌بینم با دست زمانه در جهان حقا گر پای کس استوار می‌بینم گردون نه شمار با یکی دارد نام همه در شمار می‌بینم با دهر مساز انوری کاری کین کار نه پایدار می‌بینم ای نمودار ارتفاع فلک ساکنانت مقدسان چو ملک اوج سقف تو رازدار سماک بیخ صحن تو همنشین سمک در تمیز میان جنت و تو رای رضوان دراوفتاده به شک پختکی داشت دیگ دهر و نداشت راستی بی‌حلاوت تو نمک فلکی کوکبت عزیزالدین او نه کوکب و رای او نه فلک آن در ابداع و امتحان علوم رای عالیش کیمیا و محک آنکه در حفظ خدمت میمونش با حصول درج خلاص درک آنکه تعیین پایه‌ی قدرش زافرینش بود فراز ترک کرده تاریخ رسم او منسوخ سمر رسم دوده‌ی برمک عدد سالهای عمرش باد همچو تاریخ پانصد و چل و یک ای جان ما شرابی از جام تو کشیده سرمست اوفتاده دل از جهان بریده وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده گردون سالخورده بویی شنیده از تو در جست و جویت از جان چندان به سر دویده عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم پیران راه‌بین را بر دارها کشیده در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم وز سختی ره تو کس در تو نارسیده الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت نادیده گرد کویت مردان کار دیده تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت داده به یک دو گندم واندوه تو خریده در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی زان دوستی نداری با هیچ آفریده جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه تا فرش راز بیند بر کون گستریده هر بی خبر نشاید این راز را که این را جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن وان بحر سر جان را موجی برآوریده ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو جان‌های دور فکرت در عجز پروریده در کشف سر عشقت گردن کشان دین را سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده عطار دوربین را اندر مقام وحدت پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده عید آمد و آنماه دلافروز نیامد دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد نوروز من ار عید برون آمدی از شهر چونست که عید آمد و نوروز نیامد مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید کامروز علی رغم بدآموز نیامد خورشید چو رسمست که هر روز برآید جانش هدف ناوک دلدوز نیامد تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو در معرکه‌ی عشق تو پیروز نیامد چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند دامان بی‌نیازی بر این و آن فشانم خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام گرد غریبی از بال در آشیان فشانم سرو روان من کو هاتف که بر سر من چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم جهان اندر گشاده شد جهانی که وصف او نیاید در زبانی حیاتش را نباشد خوف مرگی بهارش را نگرداند خزانی در و دیوار او افسانه گویان کاوخ و سنگ او اشعار خوانی چو جغذ آنجا رود، طاوس گردد چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی به رفتن چون بود، تبدیل حالی نه نقلی از مکانی تا مکانی بخارستان پا بر جای بنگر ز نقل حال گردد گلستانی ببین آن صخره پا بر جای مانده چه سیران کرد، تا شد لعل کانی بشوی از آب معنی دست صورت که طباخان بگسردند خوانی ملایک بین بزاییده ز دیوان نزاید اینچنینی، آنچنانی بسی دیدم درختی رسته از خاک کی دید از خاک رسته آسمانی؟! چو یخرج حی من میت عیان شد جماد مرده شد صاحب عیانی ز قطره‌ی آب دیدم که بزاید قبای ، رستمی، یا پهلوانی ندیدم من که از باد خیالی برون آید بهشتی یا جنانی ز ترجیع این غزل را ترجمان کن به نوعی دیگرش شرح و بیان کن □ایا دری که صد رو می‌نمایی هزاران در ز هرسو می‌گشایی ولیک از عزت و اشراف و غیرت خفا اندر خفا اندر خفایی غم عشق تو از غمها نجاتست مرا خاک درت آب حیاتست نمی‌جویم نجات از بند عشقت چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست مرا گویند راه عشق مسپر من و سودای عشق این ترهاتست ز لعب دو رخت بر نطع خوبی مه اندر چارخانه شاه ماتست دل و دین می‌بری و عهد و قولت چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست عنایت بر سر هجرم به آیین هم از جور قدیم و حادثاتست چنان ترسد دل از هجر تو گویی شب هجران تو روز وفاتست به جان و دل ز دیوان جمالت امیر عشق را بر من براتست براتی گر شود راجع چه باشد نه خط مجد دین شمس الکفاتست چون پیمبر دید آن بیمار را خوش نوازش کرد یار غار را زنده شد او چون پیمبر را بدید گوییا آن دم مر او را آفرید گفت بیماری مرا این بخت داد کمد این سلطان بر من بامداد تا مرا صحت رسید و عافیت از قدوم این شه بی حاشیت ای خجسته رنج و بیماری و تب ای مبارک درد و بیداری شب نک مرا در پیری از لطف و کرم حق چنین رنجوریی داد و سقم درد پشتم داد هم تا من ز خواب بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب تا نخسپم جمله شب چون گاومیش دردها بخشید حق از لطف خویش زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد دوزخ از تهدید من خاموش کرد رنج گنج آمد که رحمتها دروست مغز تازه شد چو بخراشید پوست ای برادر موضع تاریک و سرد صبر کردن بر غم و سستی و درد چشمه‌ی حیوان و جام مستی است کان بلندیها همه در پستی است آن بهاران مضمرست اندر خزان در بهارست آن خزان مگریز از آن همره غم باش و با وحشت بساز می‌طلب در مرگ خود عمر دراز آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست مشنوش چون کار او ضد آمدست تو خلافش کن که از پیغامبران این چنین آمد وصیت در جهان مشورت در کارها واجب شود تا پشیمانی در آخر کم بود حیله‌ها کردند بسیار انبیا تا که گردان شد برین سنگ آسیا نفس می‌خواهد که تا ویران کند خلق را گمراه و سرگردان کند گفت امت مشورت با کی کنیم انبیا گفتند با عقل امام گفت گر کودک در آید یا زنی کو ندارد عقل و رای روشنی گفت با او مشورت کن وانچ گفت تو خلاف آن کن و در راه افت نفس خود را زن شناس از زن بتر زانک زن جزویست نفست کل شر مشورت با نفس خود گر می‌کنی هرچه گوید کن خلاف آن دنی گر نماز و روزه می‌فرمایدت نفس مکارست مکری زایدت مشورت با نفس خویش اندر فعال هرچه گوید عکس آن باشد کمال برنیایی با وی و استیز او رو بر یاری بگیر آمیز او عقل قوت گیرد از عقل دگر نیشکر کامل شود از نیشکر من ز مکر نفس دیدم چیزها کو برد از سحر خود تمییزها وعده‌ها بدهد ترا تازه به دست که هزاران بار آنها را شکست عمر اگر صد سال خود مهلت دهد اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد گرم گوید وعده‌های سرد را جادوی مردی ببندد مرد را ای ضیاء الحق حسام الدین بیا که نروید بی تو از شوره گیا از فلک آویخته شد پرده‌ای از پی نفرین دل آزرده‌ای این قضا را هم قضا داند علاج عقل خلقان در قضا گیجست گیج اژدها گشتست آن مار سیاه آنک کرمی بود افتاده به راه اژدها و مار اندر دست تو شد عصا ای جان موسی مست تو حکم خذها لا تخف دادت خدا تا به دستت اژدها گردد عصا هین ید بیضا نما ای پادشاه صبح نو بگشا ز شبهای سیاه دوزخی افروخت بر وی دم فسون ای دم تو از دم دریا فزون بحر مکارست بنموده کفی دوزخست از مکر بنموده تفی زان نماید مختصر در چشم تو تا زبون بینیش جنبد خشم تو همچنانک لشکر انبوه بود مر پیمبر را به چشم اندک نمود تا بریشان زد پیمبر بی خطر ور فزون دیدی از آن کردی حذر آن عنایت بود و اهل آن بدی احمدا ورنه تو بد دل می‌شدی کم نمود او را و اصحاب ورا آن جهاد ظاهر و باطن خدا تا میسر کرد یسری را برو تا ز عسری او بگردانید رو کم نمودن مر ورا پیروز بود که حقش یار و طریق‌آموز بود آنک حق پشتش نباشد از ظفر وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر وای اگر صد را یکی بیند ز دور تا به چالش اندر آید از غرور زان نماید ذوالفقاری حربه‌ای زان نماید شیر نر چون گربه‌ای تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ واندر آردشان بدین حیلت به چنگ تا به پای خویش باشند آمده آن فلیوان جانب آتشکده کاه برگی می‌نماید تا تو زود پف کنی کو را برانی از وجود هین که آن که کوهها بر کنده است زو جهان گریان و او در خنده است می‌نماید تا بکعب این آب جو صد چو عاج ابن عنق شد غرق او می‌نماید موج خونش تل مشک می‌نماید قعر دریا خاک خشک خشک دید آن بحر را فرعون کور تا درو راند از سر مردی و زور چون در آید در تک دریا بود دیده‌ی فرعون کی بینا بود دیده بینا از لقای حق شود حق کجا همراز هر احمق شود قند بیند خود شود زهر قتول راه بیند خود بود آن بانگ غول ای فلک در فتنه‌ی آخر زمان تیز می‌گردی بده آخر زمان خنجر تیزی تو اندر قصد ما نیش زهرآلوده‌ای در فصد ما ای فلک از رحم حق آموز رحم بر دل موران مزن چون مار زخم حق آنک چرخه‌ی چرخ ترا کرد گردان بر فراز این سرا که دگرگون گردی و رحمت کنی پیش از آن که بیخ ما را بر کنی حق آنک دایگی کردی نخست تا نهال ما ز آب و خاک رست حق آن شه که ترا صاف آفرید کرد چندان مشعله در تو پدید آنچنان معمور و باقی داشتت تا که دهری از ازل پنداشتت شکر دانستیم آغاز ترا انبیا گفتند آن راز ترا آدمی داند که خانه حادثست عنکبوتی نه که در وی عابشست پشه کی داند که این باغ از کیست کو بهاران زاد و مرگش در دیست کرم کاندر چوب زاید سست‌حال کی بداند چوب را وقت نهال ور بداند کرم از ماهیتش عقل باشد کرم باشد صورتش عقل خود را می‌نماید رنگها چون پری دورست از آن فرسنگها از ملک بالاست چه جای پری تو مگس‌پری بپستی می‌پری گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد مرغ تقلیدت بپستی می‌چرد علم تقلیدی وبال جان ماست عاریه‌ست و ما نشسته کان ماست زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن هرچه بینی سود خود زان می‌گریز زهر نوش و آب حیوان را بریز هر که بستاید ترا دشنام ده سود و سرمایه به مفلس وام ده ایمنی بگذار و جای خوف باش بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش آزمودم عقل دور اندیش را بعد ازین دیوانه سازم خویش را دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان بکن جان مرا امروز چاره وگر نی جان از این بیچاره بستان همه شب دوش می گفتم خدایا که داد من از آن خون خواره بستان دل سنگین او چون ریخت خونم تو خون من ز سنگ خاره بستان به دست دل فرستادم دو سه خط یکی خط را از آن آواره بستان در آن خط صورت و اشکال عشق است برای عبرت و نظاره بستان دلم با عشق هم استاره افتاد نخواهی جرم از استاره بستان چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجله‌ش برید از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجله‌ش بود نزدیکتر چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید کای عجب لطف این شه وهاب را وان عجب‌تر کو ستد آن آب را چون پذیرفت از من آن دریای جود آنچنان نقد دغل را زود زود کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر قطره‌ای از دجله‌ی خوبی اوست کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابان‌تر از افلاک کرد گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد ور بدیدی شاخی از دجله‌ی خدا آن سبو را او فنا کردی فنا آنک دیدندش همیشه بی خودند بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکستت خود درستی آمده خم شکسته آب ازو ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته جزو جزو خم برقصست و بحال عقل جزوی را نموده این محال نه سبو پیدا درین حالت نه آب خوش ببین والله اعلم بالصواب چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند پر فکرت شد گل‌آلود و گران زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان نان گلست و گوشت کمتر خور ازین تا نمانی همچو گل اندر زمین چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی چون شدی تو سیر مرداری شدی بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوش‌تگی آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان زانک سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید در حکایت گفته‌ایم احسان شاه در حق آن بی‌نوای بی‌پناه هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می‌جهد در کوی عشق گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه ور بگوید کفر دارد بوی دین آید از گفت شکش بوی یقین کف کژ کز بهر صدقی خاستست اصل صاف آن فرع را آراستست آن کفش را صافی و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او گر بگوید کژ نماید راستی ای کژی که راست را آراستی از شکر گر شکل نانی می‌پزی طعم قند آید نه نان چون می‌مزی ور بیابد ممنی زرین وثن کی هلد آن را برای هر شمن بلک گیرد اندر آتش افکند صورت عاریتش را بشکند تا نماند بر ذهب شکل وثن زانک صورت مانعست و راه‌زن ذات زرش داد ربانیتست نقش بت بر نقد زر عاریتست بهر کیکی تو گلیمی را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز بت‌پرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او گر سیاهست او هم‌آهنگ توست تو سپیدش خوان که همرنگ توست این حکایت گفته شد زیر و زبر همچو فکر عاشقان بی پا و سر سر ندارد چون ز ازل بودست پیش پا ندارد با ابد بودست خویش بلک چون آبست هر قطره از آن هم سرست و پا و هم بی هر دوان حاش لله این حکایت نیست هین نقد حال ما و تست این خوش ببین زانک صوفی با کر و با فر بود هرچ آن ماضیست لا یذکر بود هم عرب ما هم سبو ما هم ملک جمله ما یفک عنه من افک عقل را شو دان و زن این نفس و طمع این دو ظلمانی و منکر عقل شمع بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست جزو کل نی جزوها نسبت به کل نی چو بوی گل که باشد جزو گل لطف سبزه جزو لطف گل بود بانگ قمری جزو آن بلبل بود گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب گر تو اشکالی بکلی و حرج صبر کن الصبر مفتاح الفرج احتما کن احتما ز اندیشه‌ها فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها احتماها بر دواها سرورست زانک خاریدن فزونی گرست احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار تا که از زر سازمت من گوش‌وار حلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریا بر شوی اولا بشنو که خلق مختلف مختلف جانند تا یا از الف در حروف مختلف شور و شکیست گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست از یکی رو ضد و یک رو متحد از یکی رو هزل و از یک روی جد پس قیامت روز عرض اکبرست عرض او خواهد که با زیب و فرست هر که چون هندوی بدسوداییست روز عرضش نوبت رسواییست چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شبی همچون نقاب برگ یک گل چون ندارد خار او شد بهاران دشمن اسرار او وانک سر تا پا گلست و سوسنست پس بهار او را دو چشم روشنست خار بی‌معنی خزان خواهد خزان تا زند پهلوی خود با گلستان تا بپوشد حسن آن و ننگ این تا نبینی رنگ آن و زنگ این پس خزان او را بهارست و حیات یک نماید سنگ و یاقوت زکات باغبان هم داند آن را در خزان لیک دید یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است او ابلهست هر ستاره بر فلک جزو مهست پس همی‌گویند هر نقش و نگار مژده مژده نک همی آید بهار تا بود تابان شکوفه چون زره کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره چون شکوفه ریخت میوه سر کند چونک تن بشکست جان سر بر زند میوه معنی و شکوفه صورتش آن شکوفه مژده میوه نعمتش چون شکوفه ریخت میوه شد پدید چونک آن کم شد شد این اندر مزید تا که نان نشکست قوت کی دهد ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد تا هلیله نشکند با ادویه کی شود خود صحت‌افزا ادویه عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست پرده‌ی پندار می‌باید درید توبه‌ی زهاد می‌باید شکست وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پای‌بست ساقیا در ده شرابی دلگشای هین که دل برخاست غم در سر نشست تو بگردان دور تا ما مردوار دور گردون زیر پای آریم پست مشتری را خرقه از سر برکشیم زهره را تا حشر گردانیم مست پس چو عطار از جهت بیرون شویم بی جهت در رقص آییم از الست گرد ره تو کعبه و خمار نماند یک دل ز می عشق تو هشیار نماند ور یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم آن سوخته را جز غم تو کار نماند گر برفکنی پرده از آن چهره‌ی زیبا از چهره‌ی خورشید و مه آثار نماند جان چو بگشاید به رخت دیده که جان را با نور رخت دیده و دیدار نماند گر وحدت خود را با قلاوز فرستی از وحدت تو هستی دیار نماند جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده تا در دو جهان یک دل بیدار نماند در خواب کن این سوختگان را ز می عشق تا جز تو کسی محرم اسرار نماند از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست ترسم که درین واقعه عطار نماند ای تن تیره اگر شریفی اگر دون نبسه‌ی گردونی و نبیره‌ی گردون نیست به نسبت بس افتخار که هرگز نبسه‌ی گردون دون نبود مگر دون آنکه شریف است همچو دون نه به ترکیب از رگ و موی است و استخوان و پی و خون؟ گر تو شریفی و بهتری تو ز خویشان چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟ بلکه به جان است، نه به تن، شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون تن صدف است ای پسر، به دین و به دانش جانت بپرور درو چو لل مکنون اهرون از علم شد سمر به جهان در گر تو بیاموزی، ای پسر، تی اهرون نیک و بد و دیوی و فریشتگی را سوی خردمند هست مایه و قانون مادر دیوان یکی فریشته بوده است فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد و فریشته زیتون داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک نامور از داد گشت شهره فریدون هزل ز کس مشنو و مگوی ازیراک عقل تو را دشمن است هزل، چو هپیون چند بنالی که بد شده‌است زمانه؟ عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟ هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟ مفتون چونی به قول عامه‌ی مفتون؟ تو شده‌ای دیگر، این زمانه همان است، کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟ دل به یقین ای پسر خزینه‌ی دین است چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون گوهر دین چون در این خزینه نهادی روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت راه نیابد بسوی گوهر مخزون منگر سوی حرام و جز حق مشنو تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون توبه کن از هر بدی به تربیت دین جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون زنده به آبند زندگان که چنین گفت ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون هرکه مر این آب را ندید، در این آب تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی نیست مگر جان بر خجسته و میمون زنده به آب خدای خواهی گشتن نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون هر که بدین آب مرده زنده شد، او را زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون مردم اگر ز آب مرده زنده بماندی خلق نمردی هگرز برلب جیحون آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد آن پسر بی‌پدر برادر شمعون در دهن پاک خویش داشت مر آن را وز دهنش جز به دم نیامد بیرون اصل سخنها دم است سوی خردمند معنی، باشد سخن به دم شده معجون گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا جز سخن خوب نیست سوی من، افسون بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس چون به مکان‌العلی رسید ز هامون گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود پیش تو خزانه‌ی قارون گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون گفته‌ی دانا چو ماه نو به فزون است گفته‌ی نادان چنان کهن شده عرجون فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز گرچه زدیدن چو سنجد است طبرخون فضل سخن کی شناسد آنکه نداند فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟ طبع تو ای حجت خراسان در زهد در همی درکشد به رشته همیدون چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون از چشم پرخمارت دل را قرار ماند وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی جانت کنار گیرد تن برکنار ماند چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز در غار دل بتابد با یار غار ماند چو فیاض دریا درآمد به موج ز کام صدف در درآرد به اوج از آن ابر کاتش در آب افکند زمین سایه بر آفتاب افکند دگر باره دولت درآمد به کار دل دولتی با سخن گشت بار فرو رفت شب روز روشن رسید شباهنگ را صبح صادق دمید دگر باره بختم سبک خیز شد نشاط دلم بر سخن تیز شد چو دولت دهد بر گشایش کلید ز سنگ سیه گوهر آید پدید همه روز را روزگارست نام یکی روزدانه‌ست و یک‌روز دام چو فرمان ده نقش پرگار کن به فرمان من کرد ملک سخن برانداختی کردم از رای چست که این مملکت بر که آید درست در این شهر کاقبال یاری کند که باشد که او شهریاری کند خرد گفت که آنکس بود شهریار که باشد پسندیده در هر دیار به داد و دهش چیره بازو بود جهان بخش بی هم ترازو بود به مور آن دهد کو بود مورخوار دهد پیل را طعمه‌ی پیل‌وار نه چون خام کاری که مستی کند به خامه زدن خام دستی کند رهاورد موری فرستد به پیل دهد پشه را راتب جبرئیل همه کار شاهان شوریده آب از اندازه نشناختن شد خراب که یک ره سر از نیره نشناختند به مستی کلاهی برانداختند بزرگ اندک و خرد بسیار برد شکوه بزرگان ازین گشت خرد سخائی که بی‌دانش آید به جوش ز طبل دریده برآرد خروش مراتب نگهدار تا وقت کار شمردن توانی یکی از هزار کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج مکش بر کهن شاخ نو خیز را کز این کشت شیرویه پرویز را مزن اره بر سالخورده درخت که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت جهاندار چون ابر و چون آفتاب به اندازه بخشد هم آتش هم آب به دریا رسد در فشاند ز دست کند گرده‌ی کوه را لعل بست به هرجا که رایت برآرد بلند سر کیسه را بر گشاید ز بند به حمدالله این شاه بسیار هوش که نازش خرست و نوازش فروش زبر سختن کوه تا برک گاه شناسد همه چیز را پایگاه به اندازه‌ی هر که را مایه‌ای دها و دهش را دهد پایه‌ای از آن شد براو آفرین جای گیر که در آفرینش ندارد نظیر ز من هر کس این نامه را باز جست به عنوان او نامه آمد درست جز او هر که را دیدم از خسروان ندیدم در او جای خلوت روان سری دیدم از مغز پرداخته بسی سر به ناپاکی انداخته دری پر ز دعوی و خوانی تهی همه لاغریهای بی فربهی همه صیرفی طبع بازارگان جگرخواره‌ی جامگی خوارگان همین رشته را دیدم از لعل پر ضمیری چو دریا و لفظی چو در خریداری الحق چنین ارجمند سخنهای من چون نباشد بلند میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهار باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهت آفتاب هفت کشور سایه‌ی پروردگار شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهر خسرو گیتی ستان جمشید افریدون شعار پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزم دهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار برق خشمش بیقرار و موج قهرش بی امان فیض جودش بی قیاس و بحر لطفش بی کنار وصف او بیرون ز هر معنی که آری در سخن جود او افزون ز هر صورت که آید در شمار ماه بر درگاه امرش مسرعی فرمان پذیر آفتاب از حسن جاهش بنده‌ی خنجر گذار پادشاها دیده‌ی اهل جهان روشن به تست این جهان را بزمت از کیخسرو و جم یادگار میزند خورشید از رای جهانگیر تو لاف میکند گردون به خاک آستانت افتخار چاکرانت را ملازم بخت و دولت بر یمین بندگانت را مقارن فتح و نصرت بر یسار ملک میبخشی و میبودند شاهان ملک‌گیر تاج میبخشی و میبودند شاهان تاجدار اطلس نه توی این چرخ مقرنس شکل را کرده‌اند از بهر عالی بارگاهت برکنار روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تیغ تیز کوه را در جنبش آرد بحر را در اضطرار قامت گردون شود چون قد چوگان خم پذیر کله‌ی شیرافکنان چون گوی گردان خاکسار روی صحرا گردد از زخم سم اسبان ستوه تل و هامون گردد از خون دلیران لاله‌زار نیزه برباید تن مردان جنگی را ز تن حدت پیکان کند از جوشن جانها گذار خنجر تیز تو هامونرا کند دریای خون آتش قهر تو از دریا برانگیزد غبار باد عمرت بی قیاس و باد عیشت بر دوام باد بختت کامران و باد جاهت پایدار وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من او پی جور و جفا، من بر سر مهر و وفا من به فکر مهر او، او در خیال کین من دلبری رسم وی و عاشق کشی قانون وی عاشقی کیش من و حسرت کشی آیین من کاش آن دیر آشنا با خنجر آید بر سرم تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من تنگ شکر تلخ کام از خنده‌ی شیرین او گلبن تر سرخ روی از گریه‌ی رنگین من چون ز صحن گلستان گلهای رنگین می‌دهد تازه می‌گردد جراحات دل خونین من دوش بوسیدم لب نوشین آن مه را به خواب خواب شیرین چیست تعبیر شب دوشین من گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت بایدش زنجیر کرد از طره‌ی مشکین من گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر هیچ عالم را ندیدی چشم عالم بین من ای نهان از دیده و در دل عیان از جهان بیرون ولی در قعر جان هر کسی جان و جهان می‌خواندت خود تویی از هر دو بیرون جاودان هم جهان در جانت می‌جوید مدام هم ز جان می‌جویدت دایم جهان تو جهانی، لیک چون آیی پدید نه که جانی، لیک چون گردی نهان چون پدید آیی چو پنهانی مدام چون نهان گردی چو جاویدی عیان هم نهانی هم عیانی هر دویی هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن جان ز پنهانی تو در داده تن تن ز پیدایی تو جان بر میان جان چو بی چون است چون آید به راه تن چو در جوش است چون یابد نشان چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت زین دو وصفند این دو جوهر در گمان هر دو گر بی‌وصف گردند آنگهی قرب بی وصفیت یابند آن زمان ز اشتیاق در وصلت چون قلم می‌روم بسته میان بر سر دوان من نیم تنها که ذرات دو کون جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان آن چه جویم چون نیاید در طلب زان چه گویم چون نیاید در بیان بر زبانم چون بگردد نام وصل پر زبانه گرددم حالی زبان شرح این اسرار از عطار خواه او بگفت اسرار کو اسراردان در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی سرو بلند بستان با این همه لطافت هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت بالات خود بگوید زین راستتر گواهی روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی ایمن مشو که رویت آیینه‌ایست روشن تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی ای ماه سروقامت شکرانه سلامت از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی شیری در این قضیت کهتر شده ز موری کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی چو شد پرداخته فرهاد را چنگ ز صورت کاری دیوار آن سنگ نیاسودی ز وقت صبح تا شام بریدی کوه بر یاد دلارام به کوه انداختن بگشاد بازو همی برید سنگی بی‌ترازو به هر خارش که با آن خاره کردی یکی برج از حصارش پاره کردی به هر زخمی ز پای افکند کوهی کز آن امد خلایق را شکوهی به الماس مژه یاقوت می‌سفت ز حال خویشتن با کوه می‌گفت که ای کوه ار چه داری سنگ خاره جوانمردی کن و شو پاره‌پاره ز بهر من تو لختی روی بخراش به پیش زخم سنگینم سبک باش وگرنه من به حق جان جانان که تا آندم که باشد بر تنم جان نیاساید تنم ز آزار با تو کنم جان بر سر پیکار با تو شبا هنگام کز صحرای اندوه رسیدی آفتابش بر سر کوه سیاهی بر سپیدی نقش بستی علم برخاستی سلطان نشستی شدی نزدیک آن صورت زمانی در آن سنگ از گهر جستی نشانی زدی بر پای آن صورت بسی بوس بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس که ای محراب چشم نقش بندان دوا بخش درون دردمندان بت سیمین تن سنگین دل من به تو گمره شده مسکین دل من تو در سنگی چو گوهر پای بسته من از سنگی چو گوهر دل شکسته زمانی پیش او بگریستی زار پس از گریه نمودی عذر بسیار وزان جا بر شدی بر پشته کوه به پشت اندر گرفته بار اندوه نظر کردی سوی قصر دلارام به زاری گفتی ای سرو گلندام جگر پالوده‌ای را دل برافروز ز کار افتاده را کاری در آموز مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری منم یاری که بر یادت شب و روز جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز تو را تا دل به خسرو شاد باشد غریبی چون منت کی یاد باشد نشسته شاد شیرین چون گل نو شکر ریزان به یاد روی خسرو فدا کرده چنین فرهاد مسکین ز بهر جهان شیرین جان شیرین اگر چه ناری ای بدر منیرم پس از حجی و عمری در ضمیرم من از عشق تو ای شمع شب افروز بدین روزم که می‌بینی بدین روز در این دهلیزه تنگ آفریده وجودی دارم از سنگ آفریده مرا هم بخت بد دامن گرفتست که این بدبختی اندر من گرفتست اگر نه ز آهن و سنگ است رویم وفا از سنگ و آهن چند جویم مکن زین بیش خواری بر دل تنگ غریبی را مکش چون مار در سنگ ترا پهلوی فربه نیست نایاب که داری بر یکی پهلو دو قصاب منم تنها چنین بر پشته مانده ز ننگ لاغری ناکشته مانده ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور که پروانه ندارد طاقت نور از آن نزدیک تو می ناید این خاک که باشد کار نزدیکان خطرناک به حق آنکه یاری حق شناسم که جز کشتن منه بر سر سپاسم مگر کز بند غم بازم رهانی که مردن به مرا زین زندگانی به روز من ستاره بر میا یاد به بخت من کس از مادر مزایاد مرا مادر دعا کرد است گوئی که از تو دور بادا هر چه جوئی اگر در تیغ دوران زحمتی هست چرا برد تو را ناخن مرا دست و گر بی‌میل شد پستان گردون چرا بخشد ترا شیر و مرا خون بدان شیری که اول مادرت داد که چون از جوی من شیری خوری شاد کنی یادم به شیر شکرآلود که دارد تشنه را شیر و شکر سود به شیری چون شبانان دست گیرم که در عشق تو چون طفلی به شیرم به یاد آرم چو شیر خوشگواران فراموشم مکن چون شیرخواران گرم شیرینیی ندهی ز جامت دهان شیرین همی دارم به نامت چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را به روز روشن آر این تیره شب را به دانگی گر چه هستم با تو درویش توانگر وار جان را می‌کشم پیش ز دولتمندی درویش باشد که بی‌سرمایه سوداندیش باشد مسوز آن دل که دلدارش تو باشی ز گیتی چاره کارش تو باشی چو در خوبی غریب افتادی ای ماه غریبان را فرو مگذار در راه تو که امروز از غریبی بی نصیبی بترس از محنت روز غریبی طمع در زندگانی بسته بودم امید اندر جوانی بسته بودم از آن هر دو کنون نومید گشتم بلا را خانه جاوید گشتم دریغا هر چه در عالم رفیق است ترا تا وقت سختی هم طریق است گه سختی تن آسانی پذیرند تو گوئی دست و ایشان پای گیرند مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت چه بد کردم که با من کینه‌جوئی بد افتد گر بدی کردم نگوئی خیالت را پرستش‌ها نمودم و گر جرمی جز این دارم جهودم مکن با یار یکدل بی‌وفائی که کس با کس نکرد این ناخدائی اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد سری چون بید درجنبان به این باد و گر خاکم تو ای گنج خطرناک زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک اگر نگذاری ای شمع طرازم که پیهی در چراغت می‌گدارم چنانم کش که دور از آستانت رمیمی باشم از دست استخوانت منم دراجه مرغان شب خیز همه شب مونسم مرغ شب‌آویز شبی خواهم که بینی زاریم را سحرخیزی و شب بیداریم را گر از پولاد داری دل نه از سنگ ببخشائی بر این مجروح دلتنگ کشم هر لحظه جوری نونو از تو به یک جو بر تو ای من جوجو از تو من افتاده چنین چون گاو رنجور تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور کرم زین بیش کن با مرده خویش مکن بیداد بر دل برده خویش حقیقت دان مجازی نیست این کار بکارآیم که بازی نیست این کار من اندر دست تو چون کاه پستم وگرنه کوه عاجز شد ز دستم چو من در زور دست از کوه بیشم چه باشد لشگری چون کوه پیشم اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز زپرویز و ز شیرین و زفرهاد همه در حرف پنجیم ای پریراد چرا چون نام هر یک پنج حرفست به بردن پنجه خسرو شگرفست ندانم خصم را غالب‌تر از خویش که در مغلوب و غالب نام من بیش ولیک ادبار خود را می‌شناسم وز اقبال مخالف می‌هراسم هر ادباری عجب در راه دارم که مقبل تر کسی بدخواه دارم مبادا کس و گر چه شاه باشد که او را مقبلی بدخواه باشد از آن ترسم که در پیکار این کوه گرو بر خصم ماند بر من اندوه مرا آنکس که این پیکار فرمود طلب کار هلاک جان من بود در این سختی مرا شد مردن آسان که جان در غصه دارم در جان مرا در عاشقی کاری است مشکل که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل حقیقت دان مجازی نیست این کار بکار آیم که بازی نیست این کار توان خود را به سختی سنگدل کرد بدین سختی نه کاهن را خجل کرد مرا عشقت چو موم زرد سوزد دلم بر خویشتن زین درد سوزد مرا گر نقره و زر نیست دربار که در پایت کشم خروار خروار رخ زردم کند در اشگباری گهی زر کوبی و گه نقره کاری ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب اگر بیدارم انده بایدم خورد و گر در خوابم افزون باشدم درد چو در بیداری و خواب اینچنینم پناهی به ز تو خود را نه بینم بیا کز مردمی جان بر تو ریزم نه دیوم کاخر از مردم گریزم کسی دربند مردم چون نباشد که او از سنگ مردم می‌تراشد تراشم سنگ و این پنهانیم نیست که در پیش است در پیشانیم نیست کسی را روبرو از خلق بخت است که چون آیینه پیشانیش سخت است بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی که دارد چون بنفشه شرمناکی ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است جهان را نیست کردی پس‌تر از من نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من نه چندان دوستی دارم دلاویز که گر روزی بیفتم گویدم خیز نه چندانم کسی در خیل پیداست که گر میرم کند بالین من راست منم تنها در این اندوه و جانی فداکرده سری بر آستانی اگر صد سال در چاهی نشینم کسی جز آه خود بالا نه بینم و گر گردم به کوه و دشت صد سال به جز سایه کسم ناید به دنبال چه سگ جانم که با این دردناکی چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی سگان را در جهان جای و مرا نه گیا را بر زمین پای و مرا نه پلنگان را به کوهستان پناهست نهنگان را به دریا جایگاهست من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ نه در خاکم در آسایش نه در سنگ چو بر خاکم نبود از غم جدائی شوم در خاک تا یابم رهائی مبادا کس بدین بی‌خانمانی بدین تلخی چه باید زندگانی به تو باد هلاکم می‌دواند خطا گفتم که خاکم می‌دواند چو تو هستی نگویم کیستم من ده آن تست در ده چیستم من نشاید گفت من هستم تو هستی که آنگه لازم آید خودپرستی به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست نیابم ره که پیشاهنگ دود است درین منزل که پای از پویه فرسود رسیدن دیر می‌بینم شدن زود به رفتن مرکبم بس تیزگام است ندانم جام آرامم کدام است چو از غم نیستم یک لحظه آزاد نخواهم هیچ کس را در جهان شاد دلا دانی که دانایان چه گفتند در آن دریا که در عقل سفتند کسی کو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی مرا عشق از کجا در خورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد بدین بی روغنی مغز دماغم غم دل بین که سوزد چون چراغم ز من خاکستری مانده درین درد به خاکستر توان آتش نهان کرد منم خاکی چو باد از جای رفته نشاط از دست و زور از پای رفته اگر پائی بدست آرم دگربار به دامن در کشم چون نقش دیوار چو نقطه زیر پرگار آورم روی شوم در نقش دیوار آورم روی به صد دیوار سنگین پیش و پس را ببندم تا نه بینم نقش کس را نبندم دل دگر در صورت کس از این صورت پرستیدن مرا بس چو زین صورت حدیثی چند راندی دل مسکین بر آن صورت فشاندی چو شب روی از ولایت در کشیدی سپاه روز رایت بر کشیدی دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز به زخم کوه کردی تیشه را تیز به شب تا روزگوهر بار بودی به روزش سنگ سفتن کار بودی ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت دماغش سنگ با گوهر برآمیخت به گرد عالم از فرهاد رنجور حدیث کوه کندن گشت مشهور ز هر بقعه شدندی سنگ سایان به ماندندی در او انگشت خایان ز سنگ و آهنش حیران شدندی در آن سرگشته سرگردان شدندی تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌ترست آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبرست خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان که جهان طالب زر و خود تو کان زرست که رسول حق الناس معادن گفته‌ست معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست سحر ار چند که تاریست حساب روزست هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک صبح را روی به شمس است و حریف نظرست چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خورست از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک توشه راه تو خون دل و آه سحرست دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آیینه خورشید فرست مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو بهر آرام دلم نام دلارام بگو پرده من مدران و در احسان بگشا شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو ور در لطف ببستی در اومید مبند بر سر بام برآ و ز سر بام بگو ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد صفت این دل تنگ شررآشام بگو چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده چونک پیغامبر عشقی هله پیغام بگو آه زندانی این دام بسی بشنودیم حال مرغی که برسته‌ست از این دام بگو سخن بند مگو و صفت قند بگو صفت راه مگو و ز سرانجام بگو شرح آن بحر که واگشت همه جان‌ها او است که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول غم هر ممتحن سوخته خام بگو شکر آن بهره که ما یافته‌ایم از در فضل فرصت ار دست دهد هم بر بهرام بگو وگر از عام بترسی که سخن فاش کنی سخن خاص نهان در سخن عام بگو ور از آن نیز بترسی هله چون مرغ چمن دم به دم زمزمه بی‌الف و لام بگو همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر سخنی بی‌نقط و بی‌مد و ادغام بگو هر کی در ذوق عشق دنگ آمد نیک فارغ ز نام و ننگ آمد نشود بند گفت و گوی جهان شیرگیری که چون پلنگ آمد شیشه عشق را فراغت‌ها است گر بر او صد هزار سنگ آمد نام و ناموس کی شود مانع چونک آن دلربای شنگ آمد صد هزاران چو آسمان و زمین پیش جولان عشق تنگ آمد قیصر روم عشق غالب باد گر کسل چون سپاه زنگ آمد زهره بر چنگ این نوا می‌زد کان قمر عاقبت به چنگ آمد شمس تبریز هر کی بی‌تو نشست عذر او پیش عشق لنگ آمد روا مدار که از دیدنت شوم محروم چنین که من به جمال تو آرزومندم □گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت ازانک شبی به کوی تو خاری خلید در پایم در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت زان عقیق لب در پوش گهر پاش هنوز باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین زانکه فارغ نشد از نقش تو نقاش هنوز تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست شور لعل لب شیرین شکر خاش هنوز چند گوئی که شدی فتنه‌ی رویم خواجو نشدم در غمت افسانه‌ی او باش هنوز عاقبت فاش شود سر من از شور غمت گر به شیدائی و رندی نشدم فاش هنوز بازت ندانم از سر پیمان ما که برد باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد چندین وفا که کرد چو من در هوای تو وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد بگریست چشم ابر بر احوال زار من جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست ما را غم تو برد به سودا تو را که برد توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد جز چشم تو که فتنه قتال عالمست صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد بد اندر حق مردم نیک و بد مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد که بد مرد را خصم خود می‌کنی وگر نیکمردست بد می‌کنی تو را هر که گوید فلان کس بدست چنان دان که در پوستین خودست که فعل فلان را بباید بیان وز این فعل بد می‌برآید عیان به بد گفتن خلق چون دم زدی اگر راست گویی سخن هم بدی □زبان کرد شخصی به غیبت دراز بدو گفت داننده‌ای سرفراز که یاد کسان پیش من بد مکن مرا بدگمان در حق خود مکن گرفتم ز تمکین او کم ببود نخواهد به جاه تو اندر فزود □کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدی بسامان تر از غیبت است بدو گفتم ای یار آشفته هوش شگفت آمد این داستانم به گوش به ناراستی در چه بینی بهی که بر غیبتش مرتبت می‌نهی؟ بلی گفت دزدان تهور کنند به بازوی مردی شکم پر کنند ز غیبت چه می‌خواهد آن ساده مرد که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد! بود شیخی عالمی قطبی کریم اندر آن منزل که آیس شد ندیم گفت من نومید پیش او روم ز آستان او براه اندر شوم تا دعای او بود همراه من چونک نومیدم من از دلخواه من رفت پیش شیخ با چشم پر آب اشک می‌بارید مانند سحاب گفت شیخا وقت رحم و رقتست ناامیدم وقت لطف این ساعتست گفت واگو کز چه نومیدیستت چیست مطلوب تو رو با چیستت گفت شاهنشاه کردم اختیار از برای جستن یک شاخسار که درختی هست نادر در جهات میوه‌ی او مایه‌ی آب حیات سالها جستم ندیدم یک نشان جز که طنز و تسخر این سرخوشان شیخ خندید و بگفتش ای سلیم این درخت علم باشد در علیم بس بلند و بس شگرف و بس بسیط آب حیوانی ز دریای محیط تو بصورت رفته‌ای ای بی‌خبر زان ز شاخ معنیی بی بار و بر گه درختش نام شد گه آفتاب گاه بحرش نام گشت و گه سحاب آن یکی کش صد هزار آثار خاست کمترین آثار او عمر بقاست گرچه فردست او اثر دارد هزار آن یکی را نام شاید بی‌شمار آن یکی شخصی ترا باشد پدر در حق شخصی دگر باشد پسر در حق دیگر بود قهر و عدو در حق دیگر بود لطف و نکو صد هزاران نام و او یک آدمی صاحب هر وصفش از وصفی عمی هر که جوید نام گر صاحب ثقه‌ست همچو تو نومید و اندر تفرقه‌ست تو چه بر چفسی برین نام درخت تا بمانی تلخ‌کام و شوربخت در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نماید سوی ذات اختلاف خلق از نام اوفتاد چون بمعنی رفت آرام اوفتاد به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند طریق عشق جفا بردنست و جانبازی دگر چه چاره که با زورمند برنایند اگر به بام برآید ستاره پیشانی چو ماه عید به انگشت‌هاش بنمایند در گریز نبستست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند ز خون عزیزترم نیست مایه‌ای در تن فدای دست عزیزان اگر بیالایند مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند فدای جان تو گر جان من طمع داری غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند هزار سرو خرامان به راستی نرسد به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند حدیث حسن تو و داستان عشق مرا هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند مثال سعدی عودست تا نسوزانی جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند یگانه‌ی دو جهان زبده و خلاصه عهد تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند دوید بر اثر او جنیبت تقدیر ز لشکر تو سواری اگر برون تازد کند حصار فلک را به حمله‌ای تسخیر دو عمده‌اند برابر به سد جهان لشکر سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند زمانه را نکند گردش فلک تغییر سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر فتد در آینه گرعکس رای انور تو به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر به جای قطره کشد در به رشته باران به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر لباس هستی جاوید نادر افتاده‌ست ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر اگر نگردی از آزار مور آزرده بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر سپهر منزلتا بنده‌ی درت وحشی که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت نکرد گریه‌ی زار و نکرد ناله‌ی زیر هزار شکر که آمد به عیش خانه‌ی وصل تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده به شاخسار وصال تو برکشید صفیر تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر غرض که آمده اندر پناه دولت تو ز حال او نظر التفات باز مگیر همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا کند دبیر قدر منصب دگر تحریر تب دوشین در آن بت چون اثر کرد مرا فرمود و هم در شب خبر کرد برفتم دست و لب خایان که یارب چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد بدیدم زرد رویش گرم و لرزان چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد بفرمودم که حاضر گشت فصاد برای فصد، قصد نیشتر کرد بهر نیشی که بر قیفال او زد مرا صد نیش هندی در جگر کرد مرا خون از رگ جان ریخت لیکن ورا خون از رگ و بازو بدر کرد به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت ز راه دستش اندر طشت زر کرد تو گفتی روی خاقانی است آن طشت که خون دیده بر وی رهگذر کرد شاخ گل از نسیم جلوه گر است وقت گل بانگ بلبل سحر است ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به زاری شدند برادر بیامد به نزدیک اوی که ای نامور مهتر جنگ جوی سپاه دلاور به ایران کشید بسی زینهاری بر ما رسید ازین ننگ تا جاودان بر درت بخندد همی لشکر و کشورت سپهدار چین کان سخنها شنید شد از خشم رنگ رخش ناپدید بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد به راه بریشان رسی هیچ تندی مکن نخستین فراز آر شیرین سخن ازیشان نداند کسی راه ما مگر بشکنی پشت بدخواه ما به خوبی سخن گوی و بنوازشان به مردانگی سر بر افرازشان وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ تو مردی کن و دور باش از درنگ ازیشان یکی گورستان کن به مرو که گردد زمین همچو پر تذرو بیامد سپهدار با شش هزار گزیده ز ترکان جنگی سوار به روز چهارم بریشان رسید زن شیر دل چون سپه را بدید ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد زلشکر سوی ساربان شد چوباد یکایک بنه از پس پشت کرد بیامد نگه کرد جای نبرد سلیح برادر به پوشید زن نشست از بر باره گام زن دو لشکر برابر کشیدند صف همه جانها برنهاده به کف به پیش سپاه اندر آمد تبرگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ به ایرانیان گفت کان پاک زن مگر نیست با این بزرگ انجمن بشد گردیه با سلیح گران میان بسته برسان جنگاوران دلاور تبرگش ندانست باز بزد پاشنه شد بر او فراز چنین گفت کان خواهرکشته شاه کجا جویمش در میان سپاه که با او مرا هست چندی سخن چه از نو چه از روزگار کهن بدو گردیه گفت اینک منم که بر شیر درنده اسپ افگنم چو بشنید آواز او را تبرگ بران اسپ جنگی چو شیر سترگ شگفت آمدش گفت خاقان چین تو را کرد زین پادشاهی گزین بدان تا تو باشی و را یادگار ز بهرام شیر آن گزیده سوار همی‌گفت پاداش آن نیکوی بجای آورم چون سخن بشنوی مرا گفت بشتاب و او را بگوی که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی چنان ان که این خود نگفتم ز بن مگر نیز باز آمدم زان سخن ازین مرز رفتن مرا روی نیست مکن آرزو گر تو را شوی نیست سخنها برین گونه پیوند کن ورگ پند نپذیردت بند کن همان را که او را بدان داشتست سخنها ز اندازه بگذاشتست بدو گردیه گفت کز رزمگاه به یکسو شویم از میان سپاه سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم تو را اندرین رای فرخ نهم ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ بیامد بر نامدار سترگ چو تنها به دیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی بدو گفت بهرام را دیده‌ای سواری و رزمش پسندیده ای مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد به سر کنون من تو را آزمایش کنم یکی سوی رزمت نمایش کنم اگر از در شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندست شوی بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ پس او همی‌تاخت ایزد گشسپ یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست خفتان و پیوند اوی یلان سینه با آن گزیده سپاه برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه همه لشکر چین بهم بر شکست بس کشت و افگند و چندی بخست دو فرسنگ لشکر همی‌شد ز پس بر اسپان نماندند بسیار کس سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی‌سر و دیگری سرنگون بیا دل بر دل پردرد من نه بیا رخ بر رخان زرد من نه تویی خورشید وز تو گرم عالم یکی تابش بر آه سرد من نه چو مهره توست مهر جمله دل‌ها بر این نطع هوای نرد من نه بیار آن معجز هر مرد و زن را به پیش دشمن نامرد من ده به هر شرطی که بنهی من مطیعم ولیکن شرط من درخورد من نه کلاه لطف خود با تارک من برای بوش و بردابرد من نه از آن گردی که از دریا برآری بیار آن گرد را بر گرد من نه به هر باده نمی‌گردد سرم مست به پیشم باده خوکرد من نه خمش ای ناطقه بسیارگویم سخن را پیش شاه فرد من نه صراف سخن به لفظ چون زر در رشته چنین کشید گوهر گز نقد کنان حال مجنون پیری سره بود خال مجنون صاحب هنری حلال‌زاده هم خاسته و هم اوفتاده در نام سلیم عامری بود در چاره‌گری چو سامری بود آن بر همه ریش مرهم او بودی همه ساله در غم او هر ماه ز جامه و طعامش بردی همه آلتی تمامش یک روز نشست بر نجیبی شد در طلب چنان غریبی می‌تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیو باد می‌گشت تا یافت ورا به کنج کوهی آزاد ز بند هر گروهی بر وحشت خلق راه بسته وحشی دو سه گرد او نشسته دادش چو مسافران رنجور از بیم دادن سلامی از دور مجنون ز شنیدن سلامش پرسید نشان و جست نامش گفتا که منم سلیم عامر سرکوب زمانه مقامر خال تو ولی ز روی تو فرد روی تو به خال نیست در خورد تو خود همه چهره خال گشتی یعنی حبشی مثال گشتی مجنون چو شناخت پیش خواندش هم زانوی خویشتن نشاندش جستن خبری ز هر نشانی وآسود به صحبتش زمانی چون یافت سلیمش آنچنان عور بی گور و کفن میان آن گور آن جامه تن که داشت دربار آورد و نمود عذر بسیار کاین جامه حلالیست در پوش با من به حلال زادگی کوش گفتا تن من ز جامه دور است کاین آتش تیزو آن بخور است پندار در او نظاره کردم پوشیدم و باز پاره کردم از بس که سلیم باز کوشید آن جامه چنانکه بود پوشید آورد سبک طعام در پیش حلوا و کلیچه از عدد بیش چندانکه در او نمود ناله زان سفره نخورد یک نواله بود او ز نواله خوردن آزاد زو میستد و به وحش می‌داد پرسید سلیم کی جگر سوز آخر تو چه می‌خوری شب و روز از طعمه تواند آدمی زیست گر آدمی طعام تو چیست گفت ای چو دلم سلیم نامت توقیع سلامتم سلامت از بی‌خورشی تنم فسرده است نیروی خورندگیش مرده است خو باز بریدم از خورشها فارغ شده‌ام ز پرورشها در نای گلوم نان نگنجد گر زانکه فرو برم برنجد زینسان که منم بدین نزاری مستغنیم از طعام خواری اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده‌ای هست خوردی که خورد گوزن یا شیر ایشان خایند و من شوم سیر چون دید سلیم کان هنرمند از نان به گیاه گشته خرسند بر رغبت آن درشت خواری کردش به جواب نرم یاری کز خوردن دانهای ایام بس مرغ که اوفتاد در دام آنرا که هوای دانه بیشست رنج و خطر زمانه بیشست هر کوچو تو قانع گیاهست در عالم خویش پادشاهست روزی ملکی ز نامداران می‌رفت برسم شهریاران بر خانه زاهدی گذر داشت کان زاهد از آن جهان خبر داشت آمد عجبش که آنچنان مرد ماوا گه خود خراب چون کرد پرسید ز خاصگان خود شاه کاین شخص چه می‌کند در اینراه خوردش چه و خوابگاه او چیست اندازه‌اش تا کجا و او کیست گفتند که زاهدیست مشهور از خواب جدا و از خورش دور از خلق جهان گرفته دوری در ساخته با چنین صبوری شه چون ورق صلاح او خواند با حاجب خاص سوی او راند حاجب سوی زاهد آمد از راه تا آوردش به خدمت شاه گفت ای از جهان بریده پیوند گشته به چنین خراب خرسند یاری نه چه می‌کنی در این کار قوتی نه چه می‌خوری در این غار زاهد قدری گیاه سوده از مطرح آهوان دروده برداشت بدو که خوردم اینست ره توشه و ره نوردم اینست حاجب ز غرور پادشائی گفتش که در این بلا چرائی گر خدمت شاه ما کنی ساز از خوردن این گیا رهی باز زاهد گفتا چه جای اینست این نیست گیا گل انگبینست گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر بتابی شه چو نه سخنی شنید از این دست شد گرم و زبارگی فروجست در پای رضای زاهد افتاد می‌کرد دعا و بوسه می‌داد خرسند همیشه نازنینست خرسندی را ولایت اینست مجنون ز نشاط این فسانه برجست و نشست شادمانه دل داد به دوستان زمانی پرسید ز هر کسی نشانی وانگاه گرفت گریه در پیش پرسید ز حال مادر خویش کان مرغ شکسته بال چونست کارش چه رسید و حال چونست با اینکه ازو سیاه رویم هم هندوک سیاه اویم رنجور تن است یا تنومند هستم به جمالش آرزومند چون دید سلیم کام جگر ریش دارد سر مهر مادر خویش بی کان نگذاشت گوهرش را آورد ز خانه مادرش را جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را آخر پرحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را نا خوانده سویت آمدم ناگفته رفتی از برم یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را کنون پادشاه جهان را ستای به رزم و به بزم و به دانش گرای سرافراز محمود فرخنده‌رای کزویست نام بزرگی به جای جهاندار ابوالقاسم پر خرد که رایش همی از خرد برخورد همی باد تا جاودان شاد دل ز رنج و ز غم گشته آزاد دل شهنشاه ایران و زابلستان ز قنوج تا مرز کابلستان برو آفرین باد و بر لشکرش چه بر خویش و بر دوده و کشورش جهاندار سالار او میر نصر کزو شادمانست گردنده عصر دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بیسچ چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد سر شهریاران به چنگ آورد برآنکس که بخشش کند گنج خویش ببخشد نه‌اندیشد از رنج خویش جهان تاجهاندار محمود باد وزو بخشش و داد موجود باد سپهدار چون بوالمظفر بود سرلشکر از ماه برتر بود که پیروز نامست و پیروزبخت همی بگذرد تیر او بر درخت همیشه تن شاه بی‌رنج باد نشستش همه بر سر گنج باد همیدون سپهدار او شاد باد دلش روشن و گنجش آباد باد چنین تا به پایست گردان سپهر ازین تخمه هرگز مبراد مهر پدر بر پدر بر پسر بر پسر همه تاجدارند و پیروزگر گذشته ز شوال ده با چهار یکی آفرین باد بر شهریار کزین مژده دادیم رسم خراج که فرمان بد از شاه با فر و تاج که سالی خراجی نخواهند بیش ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش بدین عهد نوشین‌روان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد چو آمد بران روزگاری دراز همی بفگند چادر داد باز ببینی بدین داد و نیکی گمان که او خلعتی یابد از آسمان که هرگز نگردد کهن بر برش بماند کلاه کیان بر سرش سرش سبز باد و تنش بی‌گزند منش برگذشته ز چرخ بلند ندارد کسی خوار فال مرا کجا بشمرد ماه و سال مرا نگه کن که این نامه تا جاودان درفشی بود بر سر بخردان بماند بسی روزگاران چنین که خوانند هرکس برو آفرین چنین گفت نوشین روان قباد که چون شاه را دل بپیچد ز داد کند چرخ منشور او را سپاه ستاره نخواند ورا نیز شاه ستم نامه‌ی عزل شاهان بود چو درد دل بیگناهان بود بماناد تا جاودان این گهر هنرمند و بادانش و دادگر نباشد جهان بر کسی پایدار همه نام نیکو بود یادگار کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم کجا آن بزرگان ساسانیان ز بهرامیان تا به سامانیان نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود که بیدادگر بود و ناپاک بود فریدون فرخ ستایش ببرد بمرد او و جاوید نامش نمرد سخن ماند اندر جهان یادگار سخن بهتر از گوهر شاهوار ستایش نبرد آنک بیداد بود به گنج و به تخت مهی شاد بود گسسته شود در جهان کام اوی نخواند به گیتی کسی نام اوی ازین نامه‌ی شاه دشمن‌گداز که بادا همه ساله بر تخت ناز همه مردم از خانها شد به دشت نیایش همی ز آسمان برگذشت که جاوید بادا سر تاجدار خجسته برو گردش روزگار ز گیتی مبیناد جز کام خویش نوشته بر ایوانها نام خویش همان دوده و لشکر و کشورش همان خسروی قامت و منظرش گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را گویی دو چشم جادوی عابدفریب او بر چشم من به سحر ببستند خواب را اول نظر ز دست برفتم عنان عقل وان را که عقل رفت چه داند صواب را گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را دعوی درست نیست گر از دست نازنین چون شربت شکر نخوری زهر ناب را عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز تا پادشه خراج نخواهد خراب را قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب من مست از او چنان که نخواهم شراب را سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق تیر نظر بیفکند افراسیاب را ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم ز افسون‌هاش مجنونم ز افسان‌هاش سرمستم بتان بس دیده‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا تویی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر دستم از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی در عنان گیری عمر گذرانش باشی یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم محرم راز نگه‌های نهانش باشی حال دهشت زده‌ای خوش که دم عرض سخن در سخن‌بندی حیرت تو زبانش باشی میرم از رشک زیان‌کاری جان باخته‌ای که تو سود وی و تاوان زیانش باشی تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم که تو با این خط نوخیز خزانش باشی گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی با تو پیوند دل خویش چنان می‌خواهم که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو که تو فردای قیامت نگرانش باشی اگر ای روز قیامت به جهان آرندت روز این است که ایام زمانش باشی ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند دیده‌بان مگسان سرخوانش باشی با همه‌ی کوتهی ای دست طمع چون باشد که شبی دایره موی میانش باشی قابل تیر وی ای دل چونه‌ای کاش ز دور چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن غیر منت کشد اما تو نشانش باشی برقی از خانه زین می‌جهد ای دل بشتاب که دمی در صف نظارگیانش باشی از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر دست جرات زده هرگه به عنانش باشی محتشم دل به تو زین واسطه می‌بست که تو تا ابد واسطه‌ی امن و امانش باشی تو منکری ولیک ، به من مهربانیت می‌بارد از ادای نگاه نهانیت می‌رم به ملتفت نشدنهای ساخته وان طرز بازدیدن و تقریب دانیت یک خم شدن ز گوشه‌ی ابروی التفات آید برون ز عهده‌ی سد سر گرانیت نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود بی‌منت موافقت و همزبانیت شادی التفات تو کارم تمام کرد بادا بقای عمر تو و زندگانیت ای شاهباز دوری ما از تو لازمست گنجشک را چه زهره‌ی هم آشیانیت جنبیدت این هوس ز کجا ای نهال لطف کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت من از کجا و اینهمه نوباوه‌ی امید یارب که بر خوری ز درخت جوانیت شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی بیهوده سالها نکنم باغبانیت سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو دارد خدا نگاه ز باد خزانیت وحشی پیاله گیر که دیگر حریف تست کز خم به شیشه رفت می شادمانیت گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر سر فدا کردم و جان می‌دهم و دل برتست جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر نکنم قصه‌ی زلفت،که حدیثیست دراز نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر چون رسد نامه‌ی وصل تو به من؟ چونکه ز کبر نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر گوش بر ناله‌ی من دار و ببین حال دلم تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل که ندارد نظر از دیدن روی تو گریز فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر امروز جنون نو رسیده‌ست زنجیر هزار دل کشیده‌ست امروز ز کندهای ابلوج پهلوی جوال‌ها دریده‌ست باز آن بدوی به هجده‌ای قلب آن یوسف حسن را خریده‌ست جان‌ها همه شب به عز و اقبال در نرگس و یاسمن چریده‌ست تا لاجرم از بگاه هر جان چالاک و لطیف و برجهیده‌ست امروز بنفشه زار و لاله از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست بشکفت درخت در زمستان در بهمن میوه‌ها پزیده‌ست گویی که خدای عالمی نو در عالم کهنه آفریده‌ست ای عارف عاشق این غزل گو کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست بر چهره چون زر تو گازیست آن سیمبرت مگر گزیده‌ست شاید که نوازد آن دلی را کاندر غم او بسی طپیده‌ست خاموش و تفرج چمن کن کامروز نیابت دو دیده‌ست ای دیده ز نم زبون نگشتی وی دل ز فراق خون نگشتی وی عقل مگر تو سنگ جانی چون مایه صد جنون نگشتی این یک هنرت هزار ارزد کز عشق به هر فسون نگشتی لیک از تو شکایت است دل را کز ناله چو ارغنون نگشتی ز اندیشه دوست بو نبردی ز اندیشه خود فزون نگشتی زان گرم نگشته‌ای ز خورشید کز خانه تن برون نگشتی چون گردش آفتاب دیدی ماننده ذره چون نگشتی چون آب حیات خضر دیدی چون صافی و آبگون نگشتی مرغ زیرک به پای آویخت شکر است که ذوفنون نگشتی زان درس جماد علم آموخت تو مردم یعلمون نگشتی شمس تبریز جان جان‌ها ز اول بده ای کنون نگشتی الحق نه دروغ محتشم یاری نازت بکشم که جان آن داری ناز چو تویی توان کشید ای جان با این همه چابکی و عیاری با روی تو در تفکرم کایزد از رحمتت آفرید پنداری در عشق تو گردنان گردون را گردن ننهم همی ز جباری گر سر به فلک برم روا باشد چون سر به کسی چو من فرود آری چون عاشق زار تو شدم باری از من مستان به خیره بیزاری مفروش مرا چو کردم ای دلبر غمهای ترا به جان خریداری نگذارمت ار به جان رسد کارم تا بی‌سببی مرا تو نگذاری گر برگردم نه انوری باشم از تو بدو صد ملامت و خواری با وجود نگه مست تو هشیار نماند پس از این ساقی خود باش که دیار نماند در خور دولت بیدار نگردد هرگز آن که شب تا سحر از عشق تو بیدار نماند زنیهار از تو که هنگام شهادت ما را زیر تیغت به زبان حالت زنهار نماند بس که آلوده شد از خون خریدارانت مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند چه نشاطی است ندانم سر سودای تو را که به بازار غمت جای خریدار نماند کو اسیری که از آن طره به زنجیر نرفت کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند عشق مردانه به رزم آمد و تدبیر گریخت یار بی‌پرده به بزم آمد و اغیار نماند خسته‌ام کرد چنان در محبت که طبیب تا خبردار شد از هستیم آثار نماند تا صبا دم زده از طره مشک‌افشانش مشک خون ناشده در طبله‌ی عطار نماند گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا هیچ حاجت به در خانه‌ی خمار نماند وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد که شادی خانه‌ی دل در میان شهر غم سازد کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد هر آن چشمی که عشق از طلبه‌ی خود سرمه‌ای دادش سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی سنایی وار خود را بنده‌ی شاه عجم سازد از خواص سخای مجد کرم که همه دین و دانش و دادست آنکه گردون در انتظام امور تا که شاگرد اوست استادست آنکه تا بنده می‌خرد جودش در جهان سرو و سوسن آزادست آنکه با اشتمال انصافش ایمنی را کمینه بنیادست سال و ماه از تواتر کرمش کان و دریا ازو به فریادست معجزی بین که غور اشکالش نه به پای توهم افتادست گوییا لا اله الا الله از خواص پیمبری زادست واندرین روزها مگر کرمش حاجتم را زبان همی دادست که ندانی خبر همی داری که ز بختت چه کار بگشادست غایت مهر خواجه بردادن مهر زر از پی تو بنهادست طلبم چون نکرد آن تعجیل که در اخلاق آدمی زادست رغبت همتش که رتبت او از ورای خراب و آبادست خواجه‌ای را که خازن او اوست معطی کافتاب ازو رادست کیست آن کس عطارد فلکی که بدو جان آسمان شادست دوش وقت سحر بدان معنی که مرا زانچه گفته‌ام یادست نابیوسان ز بخت و طالع من به تقاضای آن فرستادست آفرین باد بر چنین معطی کافرینش به نزد او بادست گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی نه مست بودن از می کار تنگدلان است گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی تا کی ز ناتمامی در حلقه‌ی تمامان گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان جامی بخورد باشی وز خود برست باشی ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم تا در میان مردان ز اهل نشست باشی در صحبت بلندان خود را بلند گردان تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی چه کوهی و چه کاهی چون پای‌بست باشی عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو کانگه که نیست گردی با او به دست باشی کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت تا توان افلاک زیر سایه‌ی پر داشتن بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن ای دریای ضلالت در گرفتار آمده زین برادر یک سخت بایست باور داشتن بحر پر کشتی‌ست لیکن جمله در گرداب خوف بی‌سفینه‌ی نوح نتوان چشم معبر داشتن گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین خویشتن چون دایره بی‌پا و بی سر داشتن من سلامت خانه‌ی نوح نبی بنمایمت تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن شو مدینه‌ی علم را در جوی و پس دروی خرام تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای تو پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر کافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن تا سلیمان‌وار باشد حیدر اندر صدر ملک زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی عالم دین را نیارد کس معمر داشتن از پس سلطان ملک شه چون نمی‌داری روا تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن از پی سلطان دین پس چون روا داری هم جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن از پی آسایش این خویشتن دشمن خران تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن هر که دارد آشنایی با همه کروبیان تخت همت باید از عیوق برتر داشتن زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن هر که او از موکب صورت پرستان شد برون بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن و آنکه را اندیشه‌ی عقلی بود گوید طبیب باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن سر آن دارم کامروز بر یار شوم بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم باشد ای دوست که شایسته‌ی زنار شوم کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار ببر می همی از توبه به زنهار شوم تو اگر معتکف توبه همی باشی باش من همی معتکف خانه‌ی خمار شوم رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم غارت عشقت به دل و جان رسید آب ز دامن به گریبان رسید جان و دلی داشتم از چیزها نبوت آن نیز به پایان رسید گفتم جانی به سر آید مرا عشق تو آخر به سر آن رسید با تو چه سازم که چو افغان کنم زانچه به من در غم هجران رسید بشنوی افغانم و گویی به طنز کار فلان زود به افغان رسید رقعه‌ی دردم ز تو بیچاره‌وار نیم شبان دوش به کیوان رسید گر تو تویی زود که خواهند گفت سوز فلان در تن بهمان رسید هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت خار خار گل رویت، چو به باغی بروم بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی . . . در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت اوحدی دوش مرا گفت: بکن چاره‌ی خویش چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت آخر، ای دسته‌ی گل، سوسن باغ که شدی؟ بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟ پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟ پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست آبرویم ببرد هر نفس این دیده‌ی تر خاک پای تو درین دیده‌ی تر می‌بایست جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟ اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم دیده‌ی من نشکیبد ز لقای تو هنوز بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا ما در آن درد به امید دوای تو هنوز ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟ که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟ چند باشی به این و آن نگران؟ پند گیر از گذشتن دگران واعظت مرگ هم نشینان بس اوستادت فراق اینان بس گر دلت را ز مرگ یاد شود کی به این ساز و برگ شاد شود فرصت خویشتن چو کردی فوت هم تو بر خویشتن بخوان «الموت» مرگ و مردن برابر دل دار یاد گور و لحد مقابل دار گر گدا یا امیر خواهد بود مردنی ناگزیر خواهد بود پدرت مرد و با خبر نشدی مادرت رفت و دیده ور نشدی داغ فرزند و هجر همسالان همه دیدی، نمیشوی نالان این دل و جان آهنین که تراست نتوان کرد جز به آتش راست مرگ ازین رنج و غصه به کندت مرگ بیدار و متنبه کندت جهد آن کن که زود خاک شوی تا مگر زین گناه پاک شوی چه تفاخر کنی به نام پدر؟ چو ندانی نهاد گام پدر پدرت باغ و بوستانی کرد تو چنان کن که آن بدانی خورد گر نسازی تو باغ، معذوری باغ او را مبر ز معموری هیچ تخمی مکار و کشت مکن نام آبای خویش زشت مکن تو که شب مستی و سحر مخمور کی کنی خانه‌ی پدر معمور؟ چیست میراث او طلب کردن؟ در دو شب خرج یک جلب کردن خیز و خیری به جای او تو بکن او نکرد، از برای او تو بکن او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟ گر همیخورد خود نمیکشت این بتو هشت او، تلف چنین باشد تو باو ده، خلف چنین باشد نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟ این چنین زیرک و سترگ او کرد؟ به روانش رسان چراغی هم که ازو دیده‌ای فراغی هم واجب آمد بر آدمی شش حق اولش حق واجب مطلق بعد از آن حق مادرست و پدر و آن استاد و شاه و پیغمبر اگر این چند حق بجای آری رخت در خانه‌ی خدای آری حق اینها بدان که اربابند مقبلان این دقیقه در یابند حب ایشان سرت بر افرازد بغض ایشان به خاکت اندازد دمنه‌ی رفتگان تست این خاک سبزه‌ی دمنه را چه داری باک؟ دل ز خضرای این دمن برگیر بکن این جان و دل ز تن برگیر زیر این قلعه‌ی همایون عرض پارگینیست پر ز سرگین، ارض جنبشی کن، که نیست جای نشست مگر آید مراد دل در دست وگرت نیست قوت و نیرو به عزیزان خویش « قل سیروا» پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن شمع و فتیله بسته با گردن شکسته می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد در تف و تاب داده خود را که همچنین کن گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن خالی شده‌ست و ساده نه چشم برگشاده لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم گفته به کودکانش بابا که همچنین کن خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوته‌ی امتحان ما باش گر خواهی بود زنده‌ی جاوید زنده به وجود جان ما باش عمری است که تا از آن خویشی گر وقت آمد از آن ما باش مردانه به کوی ما فرود آی نعره زن و جان فشان ما باش گر محرم پیشگه نه‌ای تو هم صحبت آستان ما باش پریده زآشیان مایی جوینده‌ی آشیان ما باش از ننگ وجود خود بپرهیز فانی شو و بی نشان ما باش ره نتوانی به خود بریدن در پهلوی پهلوان ما باش تا کی خفتی که کاروان رفت در رسته‌ی کاروان ما باش چون می‌دانی که جمله ماییم با جمله مگو زبان ما باش چون اعجمیند خلق جمله تو با همه ترجمان ما باش تا چند ز داستان عطار مستغرق داستان ما باش شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن روضه‌ی خلد برین بستانسرائی بیش نیست طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست گنبد گردنده‌ی پیروزه یعنی آسمان در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست مطرب بربط نواز مجلس سیارگان در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست به استغنات میرم سرو استغنا بلند من که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سویم بین که نیک است از برای چشم بد دود سپند من من این تار نگه را حلقه حلقه می‌کنم اما شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من حلاوت بخشیی گاهی به شکر خنده میفرما به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من شکاری نیستم کارایش فتراک را شایم به صید من چه سعی است اینکه دارد صید بند من مرا بایست کشتن تا نه من رسوا شوم نی او نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم ازین بدتر شوم اینست اگر بخت نژند من ماه به ماه می‌کند شاه فلک کدیوری عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری مائده سازد از بره، بر صفت توانگران برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد آب خضر برآورد ز آینه‌ی سکندری بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری چون به دهان شیر در، خشم پلنگی آورد روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری تیزتر از کبوتری برج به برج می‌پرد بیضه‌ی زر همی نهد در به در از سبک پری هر سر مه به برج نو بچه‌ی نو برآورد یک سره برج او شود قصر دوازده دری از همه کشته‌ی فلک دانه‌ی خوشه خورد و بس چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری گوئی از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان این همه خون که می‌کند آتشی و معصفری باز چو زر خالصش سخت ترازوی فلک تا حلی خزان کند صنعت باد آذری از پی صنع زرگری کوره‌ی گرم به بود کوره‌ی سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر هر دو جنیبه هم‌عنان در گرو تکاوری شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر کرده بسان مریمش نفخه‌ی روح شوهری عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی مریم عور را کند برگ درخت معجری میوه چو بانوی ختن در پس حجله‌های زر زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر در یرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفری نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا پاره‌ی زرد بر کتف دوخت بدان مشهری سیب چو مجمری ز زر خرده‌ی عود در میان کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطه‌ی فری نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری خم چو پری گرفته‌ای، یافته صرع و کرده کف خط معزمان شده برگ رز از مزعفری سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده گرد لوای سام بین موکب حام لشکری گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در هم نرسد به جودشان با کف شه برابری خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او نحس بر زحل شود، سعد ربای مشتری قامت صاحب افسران، حلقه‌ی افسری شده برده سجود افسرش، با همه صاحب افسری ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهری هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری از فلکی شریف‌تر یا شرف مشخصی از ملکی کریم‌تر یا کرم مصوری بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی رستم زال دانشی، زال زمانه داوری ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی کشور نو رقم زند، فر تو از موفری امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو طوف در تو می‌کنند از پی کسب سروری خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن شانه در آن مربعی، آینه در مدوری کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود کو به خلاف جستنت درد امید مهتری روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری در همه طبله‌ی فلک پیلور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او می‌دهدش مزوری تا رهد از مزوری تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری پایه‌ی تخت زیبدت بر سر تاج آسمان کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک بهر عماریش کند ابلق گیتی استری نعل سمند تو سزد حلقه‌ی فرج استرت تاج سر ملک‌شهی خاتم دست سنجری چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی محور خط استوا، شکل صلیب قیصری باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری لشکر شب رفت و صبح اندر رسید خیز و مهرویا فراز آور نبید چشم مست پر خمارت باز کن کز نشاطت صبرم از دل بر پرید مطرب سرمست را آواز ده چون ز میخانه عصیر اندر رسید پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش کت همه جامه چکانه بر چکید نیست گویی آن حکایت راستی خون دل بر گرد چشم ما دوید کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد کیست کز هجرت نه جامه بر درید چون خطت طغرای شاهنشاه یافت از فنا خط گردد عالم بر کشید از سنایی زارتر در عشق کیست یا چو تو دلبر به زیبایی که دید اهل دل پیش تو مردن ز خدا می‌خواهند کشته‌ی تیغ تو گشتن بدعا می‌خواهند مرض شوق تو بر بوی شفا می‌طلبند درد عشق تو بامید دوا می‌خواهند طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست بجز ارباب نظر کز تو ترا می‌خواهند ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان آب سر چشمه‌ی مقصود ز ما می‌خواهند روی ننموده ز ما نقد روان می‌جویند ملک در بیع نیاورده بها می‌خواهند بسرا مطرب عشاق که مستان از ما دمبدم زمزمه‌ی پرده‌سرا می‌خواهند آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم این دمم غرقه‌ی طوفان بلا می‌خواهند من وفا می‌کنم و نیستم آگه که مرا از چه رو کشته شمشیر جفا می‌خواهند پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو که چرا درد دل ریش گدا می‌خواهند بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر بس که می‌کرد او جهان زیر و زبر مر زبان را طاقت شرحش نماند خیره گشته همچنین می‌کرد سر ای بسا سر همچنین جنبان شده با دهان خشک و با چشمان تر در دو چشمش بین خیال یار ما رقص رقصان در سواد آن بصر من به سر گویم حدیثش بعد از این من زبان بستم ز گفتن ای پسر پیش او رو ای نسیم نرم رو پیش او بنشین به رویش درنگر تیز تیزش بنگر ای باد صبا چشم و دل را پر کن از خوبی و فر ور ببینی یار ما را روترش پرده‌ای باشد ز غیرت در نظر مو نباشد عکس مو باشد در آب صورتی باشد ترش اندر شکر توبه کردم از سخن این باز چیست توبه نبود عاشقانش را مگر توبه شیشه عشق او چون گازرست پیش گازر چیست کار شیشه گر بشکنم شیشه بریزم زیر پای تا خلد در پای مرد بی‌خبر شحنه یار ماست هر کو خسته شد گو مرا بسته به پیش شحنه بر شحنه را چاه زنخ زندان ماست تا نهم زنجیر زلفش پای بر بند و زندان خوش ای زنده دلان خوش مرا عیشیست آن جا معتبر گر چه می‌کاهم چو ماه از عشق او گر چه می‌گردم چه گردون بر قمر بعد من صد سال دیگر این غزل چون جمال یوسفی باشد سمر زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک این ز دل گفتم نگفتم از جگر من چو داوودم شما مرغان پاک وین غزل‌ها چون زبور مستطر ای خدایا پر این مرغان مریز چون به داوودند از جان یارگر ای خدایا دست بر لب می‌نهم تا نگویم زان چه گشتم مستتر سرو در باغ اگر هم‌چو تو موزون خیزد ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد ساکنان سرکوی تو نباشند به هوش کان زمینی است که از وی همه مجنون خیزد □ای اجل آن قدری صبر کن امروز که من لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی که حسن پرده‌نشینان پرده در دارد ز روی و موی بتان می‌توان یقین کردن که شام اهل محبت ز پی سحر دارد بهای بوسه او نقد جان دریغ مکن که این معامله نفع از پی ضرر دارد گدا چگونه کند سجده آستانی را که بر زمین سر شاهان تاجور دارد اسیر بند سواری شدم ز بخت بلند که در کمند اسیران معتبر دارد فتاده بر لب میگون شاهدی نظرم که خون ناحق عشاق در نظر دارد چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد که با تو هر سر مویم سر دگر دارد به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد مهی که شمع رخش نور دیده‌ی من بود ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود مرا کشنده‌ترین ورطه‌ی محل وداع سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست یکی که مایه‌ی رشگ هزار دشمن بود کشید روز به شامم چه شام آن که درو ستاره‌ی سحر روز مرگ روشن بود وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر برنده‌ی من بر باد رفته خرمن بود رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش به مامن من مجنون دشت مسکن بود برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست ترشحش ز برای خرابی من بود چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت به باد می‌شد ازو هر سری که بر تن بود بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد آیینه صفت محو تماشای تو باشد صاحب نظر آن است که در صورت معنی چشم از همه بربندد و بینای تو باشد آن سحر که چشم همه را بسته به یک بار سحری است که در نرگس شهلای تو باشد آن نافه که بویش همه را خون به جگر کرد در چین سر زلف چلیپای تو باشد چون طره‌ی بی‌تاب تو آرام نگیرد هر دل که سراسیمه‌ی سیمای تو باشد در مستی آن باده خماری ندهد دست کز چشمه‌ی لعل طرب افزای تو باشد صد صوفی صافی به یکی جرعه کند مست هر باده که در جام ز مینای تو باشد خاک قدمش تاج سر تاجوران است مردی که سرش خاک کف پای تو باشد تو خود چه متاعی که به بازار محبت هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد من روی ندیدم به همه کشور خوبی کاو خوب‌تر از طلعت زیبای تو باشد من بر سر آنم که گرفتار نباشم الا به بلایی که ز بالای تو باشد پیدا بود از حال پریشان فروغی کاشفته‌ی گیسوی سمن‌سای تو باشد چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو درآمد از درم آن دلفریب جان آرام سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم که هر شبی را روزی مقدرست انجام تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست در آستینش یا دست و ساعد گلفام در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی ندانی آب کدامست و آبگینه کدام بیار ساقی دریای مشرق و مغرب که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام من آن نیم که حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام ز عهد پدر یادم آید همی که باران رحمت بر او هر دمی که در طفلیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم و زر خرید بدرکرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری چو نشناسد انگشتری طفل خرد به شیرینی از وی توانند برد تو هم قیمت عمر نشناختی که در عیش شیرین برانداختی قیامت که نیکان بر اعلی رسند ز قعر ثری بر ثریا رسند تو را خود بماند سر از ننگ پیش که گردت برآید عملهای خویش برادر، ز کار بدان شرم دار که در روی نیکان شوی شرمسار در آن روز کز فعل پرسند و قول اولوالعزم را تن بلزد ز هول به جایی که دهشت خورند انبیا تو عذر گنه را چه داری؟ بیا زنانی که طاعت به رغبت برند ز مردان ناپارسا بگذرند تو را شرم ناید ز مردی خویش که باشد زنان را قبول از تو بیش؟ زنان را به عذری معین که هست ز طاعت بدارند گه گاه دست تو بی عذر یک سو نشینی چو زن رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن مرا خود مبین ای عجب در میان ببین تا چه گفتند پیشینیان چو از راستی بگذری خم بود چه مردی بود کز زنی کم بود؟ به ناز و طرب نفس پروده گیر به ایام دشمن قوی کرده گیر یکی بچه‌ی گرگ می‌پرورید چو پروده شد خواجه برهم درید چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری در سرش رفت و گفت تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری؟ نه ابلیس در حق ما طعنه زد کز اینان نیاید بجز کار بد؟ فغان از بدیها که در نفس ماست که ترسم شود ظن ابلیس راست چو ملعون پسند آمدش قهر ما خدایش بینداخت از به خرما کجا سر برآریم از این عار و ننگ که با او بصلحیم و با حق به جنگ نظر دوست نادر کند سوی تو چو در روی دشمن بود روی تو گرت دوست باید کز او بر خوری نباید که فرمان دشمن بری روا دارد از دوست بیگانگی که دشمن گزیند به همخانگی ندانی که کمتر نهد دوست پای چو بیند که دشمن بود در سرای؟ به سیم سیه تا چه خواهی خرید که خواهی دل از مهر یوسف برید؟ تو از دوست گر عاقلی برمگرد که دشمن نیارد نگه در تو کرد خداوند ما شاه کشورستان که نامی بدو گشت زاولستان سر شهریاران ایران زمین که ایران بدو گشت تازه جوان یکی خانه کرده‌ست فر خاردیس که بفروزد از دیدن او روان جهانی و چون خانه‌های بهشت زمینی و همسایه‌ی آسمان ز خوبی چو کردار دانشپژوه ز خوشی چو گفتار شیرین زبان همه زر کانی و سیم سپید ز سر تا به بن، وز میان تا کران نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه نه ده یک از آن زر در هیچ کان نبشته درو آفرینهای شاه ز گفتار این و ز گفتار آن بسیجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان چه گویی سکندر چنین جای کرد چه گویی چنین داشت نوشیروان به فرخترین روز بنشست شاه درین خانه‌ی خرم دلستان بدان تا درین خانه‌ی نو کند دل لشکر خویش را شادمان سپه را بود میزبان و بود هزار آفرین بر چنین میزبان یکی را بهایی به تن در کشد یکی را نوندی کشد زیر ران بهایی، بر آن رنگهای شگفت نوندی، بر آن بر ستامی گران کسی را که باشد پرستش فزون کنون کوه زرین کشد زیر ران به یزدان که کس در پرستیدنش نکرده ست هرگز به مویی زیان همه پادشاهان همی زو زنند به شاهی و آزادگی داستان ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ شنیدستم این من ز شهنامه خوان ستوده به نام و ستوده به خوی ستوده به جان و ستوده به خوان جهان را به شمشیر هندی گرفت به شمشیر باید گرفتن جهان شهان دگر باز مانده بدو بدادند چون سکزیان سیستان ندادند و بستد به جنگی که خاک زخون شد در آن جنگ چون ارغوان به تیغ او چنان کرد وایشان چنین چه گویی چنین به بود یا چنان هم از کودکی بود خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان بزرگی و نیکی نیابد هگرز کسی کو به بد بود همداستان همه پادشاهان که بودند، زر به خاک اندرون داشتندی نهان نبودی به روز و به شب ماه و سال جز اندیشه بر گنجشان قهرمان خداوند ما را ز کس بیم نیست مگر ز آفریننده‌ی پاک جان بدین دل گرفته‌ست گستاخوار به زر و به سیم اندرون خان و مان ز بس توده‌ی زر که در کاخ او بهر کنج گنجی بود شایگان کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ چنان باز گردد که سرگشته خان هر آن دودمان کان نه زین کشورست برآید همی دود از آن دودمان همی تا به هر جای در هر دلی گرامی و شیرین بود سو زیان همی تا ز بهر فزونی بود همیشه تکاپوی بازارگان به شادی زیاد و جز او کس مباد جهان را جهاندار تا جاودان بد اندیش او گشته در روز جنگ چو در کینه‌ی اردشیر اردوان بماناد تا مانده باشد زمین بزرگی و شاهی درین خاندان دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم در چار سوی عالم شش گوشه‌ی توتویش یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل در عرصه‌ی این وادی جز خار نمی‌بینم تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم کانجا به دو جود جان را مقدار نمی‌بینم تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم چون مورد درین دیوان جز مار نمی‌بینم هر روز ازین دیوان صد غم برما آید دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم عطار دلت بر کن از کار جهان کلی کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز چون ز من بندند راه آشنائی‌های تو هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز شرطست جفا کشیدن از یار خمرست و خمار و گلبن و خار من معتقدم که هر چه گویی شیرین بود از لب شکربار پیش دگری نمی‌توان رفت از تو به تو آمدم به زنهار عیبت نکنم اگر بخندی بر من چو بگریم از غمت زار شک نیست که بوستان بخندد هر گه که بگرید ابر آزار تو می‌روی و خبر نداری و اندر عقبت قلوب و ابصار گر پیش تو نوبتی بمیرم هیچم نبود گزند و تیمار جز حسرت آن که زنده گردم تا پیش بمیرمت دگربار گفتم که به گوشه‌ای چو سنگی بنشینم و روی دل به دیوار دانم که میسرم نگردد تو سنگ درآوری به گفتار سعدی نرود به سختی از پیش با قید کجا رود گرفتار بشنو این نی چون شکایت می‌کند از جداییها حکایت می‌کند کز نیستان تا مرا ببریده‌اند در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سر من از ناله‌ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هااش پرده‌های ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا بی زبان شد گرچه دارد صد نوا چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود آینت دانی چرا غماز نیست زانک زنگار از رخش ممتاز نیست دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک قدم در ره نهاد از روی یاری به جان آورد شرط جان سپاری خرامان شد بر آن سرو آزاد به شیرینی زبان چرب بگشاد که ای نوباوه‌ی باغ جوانی دلم را جان و جانرا زندگانی جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور بلا لائیت عنبر خوی کرده شمیمت باغ عنبر بوی کرده گل صد برگ در پای تو مرده صنوبر پیش بالای تو مرده خجل مشک تتار از تار مویت فتاده ماه و خور بر خاک کویت همیشه شاد و دولتیار باشی ز حسن و عمر برخوردار باشی مرا هم جان توئی هم زندگانی مکن زین بیش با من سر گرانی نصیحت گوشدار از دایه‌ی خویش غنیمت دان غنیمت مایه‌ی خویش جوانی از جوانی بهره بردار ز دور شادمانی بهره بردار جوانان را طریق عشق سازد شنیدستی که پیری عشق بازد؟ جوانی کو نگشت از عاشقی شاد یقین دان کو جوانی داد بر باد به دلداری دل مردم به دست آر کسی را تا توانی دل میازار مرنجان آن غریب ناتوان را کسی دشمن ندارد دوستان را خردمندان که در نظم سفتند نگه کن این سخن چون نغز گفتند « چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار » ای که گشتی بد آن قدر خرسند که کسی خواندت به دانشمند گرد بدعت مگرد و گرد فضول میکن آنچت خدای گفت و رسول قول روشن چو هست و نص جلی پی رخصت چه گردی؟ ای زحلی در حیل دفتر و کتاب که ساخت؟ یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟ سخن راست درنوردیدن گرد تاویل دور گردیدن جاهل و عام را فضول کند خاص را خود به جان ملول کند روشنی نیستت، فروغ مده به کسان رخصت دروغ مده عالمی، بر در امیر مرو این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو چند گردی چو آب و چون آذر موزه در پای کرد، سر چادر چکند مرد چادر و موزه؟ از چنین رزق روزه به، روزه لشکر ترک و لقمهای حرام رفته بر پیشگاه خواجه امام کی موافق بود بر دانا؟ در یکی خیمه بیست مولانا لاجرم زین فضول و وسوسها از محصل تهیست مدرسها مفتیی کشوری نگه دارد نه به هرزه دری نگه دارد خیمها پر بتان دلسوزند مرو آنجا، که دیده میدوزند پیش آن بت هلاک و مردن چیست؟ دل ز دست فقیه بردن چیست؟ شقه‌ای گر ز خیمه باز کند سرت از شوق در نماز کند از رخ آن بتان شنگولی نتوان بست چشم از گولی در بر آن چلنگ زر بفته ای بسا دل که شد به هم رفته خیمه را صلب کرده عیسی وار از درونش بت، از برون زنار بر خیال بتی، که می‌شنوی گرد زنار بسته‌ای، چه دوی؟ پرده را داغ بر دل آن بت کرد خیمه را پای در گل آن بت کرد داده بر باد هر دو جان ارزان گشته چون بید بر سرش لرزان هر که چون خیمه رفت دربندش روز دیگر ز بیخ برکندش بت آن خیمه گر چه یک چندم کرد چون میخ خیمه پابندم زود بگسیختم طنابش را کردم از دیده دور خوابش را چو ز دانش خلاصه آن باشد که پس از مرگ پیش جان باشد پس چرا باید این فزونیها؟ وز پی خوردن این زبونیها ورقی چند فصل حل کردن با فضولان ده جدل کردن در خروش آمدن به قوت جهل تا کسی گوید: اینت مردی اهل علم را دام مال و جاه مساز بر ره خود ز حرص چاه مساز به بسی رنج و زحمت و ده و گیر صاحب مسند قضا شده گیر تا هست نشانی از نشانم خاک قدم سبوکشانم تا ساغر من پر از شراب است از شر زمانه در امانم تا در کفم آستین ساقیست فرش است فلک بر آستانم در مرهم زخم خود چه کوشم کاین تیر گذشت از استخوانم دردا که به وادی محبت دنبال‌ترین کاروانم گفتی منشین به راه تیرم تا تیر تو می‌زنی، نشانم پیوسته ببوسم ابروانت گر تیر زنی بدین کمانم بالای تو تا نصیب من شد ایمن ز بلای ناگهانم گفتم که بنالم از جفایت زد مهر تو مهر بر دهانم بالم مشکن که شاه بازم خونم مفشان که نغمه‌خوانم مرغ کهنم در این چمن لیک بر شاخ تو تازه آشیانم دیدم ز محبتش فروغی چیزی که نبود در گمانم به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین هله المنه لله که بدین ملک رسیدم همه حق بود که می گفت مرا عشق تو پیشین چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو و بنشین همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی کین نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه شیرین تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو تعیین تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم در میان من و موی تو تفاوت بنداند از سر طره‌ی شبرنگ تو، روزی که بمیرم گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند نامه‌ی درد دل و قصه‌ی اندوه فراقم خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟ می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من اشک چشمم سر دل یک یک به رخها بر نبشت گوییا با اشک بیرون میرود اسرار من رخت ازین شهرم به صحرا برد می‌باید که شب مردم اندر زحمتند از ناله‌ی بسیار من گر نه آب چشم سیل انگیز من مانع شود هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من همچو یاقوتست اشکم، تا خیال لعل او آشنایی می‌کند با دیده‌ی بیدار من من ز تیمارش چنان گشتم که نتوان گفت و او خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من ز اوحدی هجران او کوتاه کردی دست زود گر به گوش او رسیدی نالهای زار من تا به شب ای عارف شیرین نوا آن مایی آن مایی آن ما تا به شب امروز ما را عشرتست الصلا ای پاکبازان الصلا درخرام ای جان جان هر سماع مه لقایی مه لقایی مه لقا در میان شکران گل ریز کن مرحبا ای کان شکر مرحبا عمر را نبود وفا الا تو عمر باوفایی باوفایی باوفا بس غریبی بس غریبی بس غریب از کجایی از کجایی از کجا با که می‌باشی و همراز تو کیست با خدایی با خدایی با خدا ای گزیده نقش از نقاش خود کی جدایی کی جدایی کی جدا با همه بیگانه‌ای و با غمش آشنایی آشنایی آشنایی آشنا جزو جزو تو فکنده در فلک ربنا و ربنا و ربنا دل شکسته هین چرایی برشکن قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها آخر ای جان اول هر چیز را منتهایی منتهایی منتها یوسفا در چاه شاهی تو ولیک بی لوایی بی‌لوایی بی‌لوا چاه را چون قصر قیصر کرده‌ای کیمیایی کیمیایی کیمیا یک ولی کی خوانمت که صد هزار اولیایی اولیایی اولیا حشرگاه هر حسینی گر کنون کربلایی کربلایی کربلا مشک را بربند ای جان گر چه تو خوش سقایی خوش سقایی خوش سقا دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر از او انوار دین یابد روان و جان بی‌دینی در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می‌بیزی به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ کژنگر باشد همیشه عقل کاژ که منش دیدم میان مجلسی او ز تقوی عاریست و مفلسی ورکه باور نیستت خیز امشبان تا ببینی فسق شیخت را عیان شب ببردش بر سر یک روزنی گفت بنگر فسق و عشرت کردنی بنگر آن سالوس روز و فسق شب روز همچون مصطفی شب بولهب روز عبدالله او را گشته نام شب نعوذ بالله و در دست جام دید شیشه در کف آن پیر پر گفت شیخا مر ترا هم هست غر تو نمی‌گفتی که در جام شراب دیو می‌میزد شتابان نا شتاب گفت جامم را چنان پر کرده‌اند کاندرو اندر نگنجد یک سپند بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای این سخن را کژ شنیده غره‌ای جام ظاهر خمر ظاهر نیست این دور دار این را ز شیخ غیب‌بین جام می هستی شیخست ای فلیو کاندرو اندر نگنجد بول دیو پر و مالامال از نور حقست جام تن بشکست نور مطلقست نور خورشید ار بیفتد بر حدث او همان نورست نپذیرد خبث شیخ گفت این خود نه جامست و نه می هین بزیر آ منکرا بنگر بوی آمد و دید انگبین خاص بود کور شد آن دشمن کور و کبود گفت پیر آن دم مرید خویش را رو برای من بجو می ای کیا که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام در ضرورت هست هر مردار پاک بر سر منکر ز لعنت باد خاک گرد خمخانه بر آمد آن مرید بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید در همه خمخانه‌ها او می ندید گشته بد پر از عسل خم نبید گفت ای رندان چه حالست این چه کار هیچ خمی در نمی‌بینم عقار جمله رندان نزد آن شیخ آمدند چشم گریان دست بر سر می‌زدند در خرابات آمدی شیخ اجل جمله میها از قدومت شد عسل کرده‌ای مبدل تو می را از حدث جان ما را هم بدل کن از خبث گر شود عالم پر از خون مال‌مال کی خورد بنده‌ی خدا الا حلال سرای دهر که در تحت این نه ایوان است هزار گنج در او هست اگرچه ویران است بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است هزار صنع در او آشکار و پنهان است بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید که کار روز و شب از سیرشان به سامان است یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک که آن چه مایه‌ی شانست شغل ایشان است زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش سریر دار مه و آفتاب رخشان است فلک که حلقه‌ی زر کرده از هلال به گوش غلام حلقه به گوش فدائی خان است سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال که کبریایش برون از جهات و امکان است خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان که در دو کون نشان از بلندی شان است سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست در ثناش به خانی چه سان زنم کورا چو کسری و جم و دارا هزار دربان است ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست شکافها به لباس جهات و ارکان است چنان زمانه جوان گشته در زمانه‌ی او که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است ولی ز قوس برای هلاک دشمن او که مستعد ملاقات تیر پران است ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود که در خزاین او وقف بر گدایان است کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک به هفت دست برین هفت غرفه‌ی کیوان است به او مخالف دولت به کینه گو میباش شکسته عهد که دولت درست پیمان است به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او زیاده از عدد ریک صد بیابان است ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش که وقت خشم هم اندر خیال احسان است هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک به دست کاسه‌ی چوبین گرفته عمان است خبر رسیده به توران که یک جهان آراست که در عمارت ویران سرای ایران است علو همت عالیش در جهانگیری بری ز نصرت انصار و عون اعوان است لباس کوشش صد ساله در قرار جهان نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی که در غلاف به چشم غنیم عریان است ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت درنده‌ی جگر صد هزار ثعبان است و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت بلند موج تراز صد هزار طوفان است فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است سر فلک در قصر تو را زمین فرساست پر ملک سر خوان تو را مگس ران است ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است به قدر جود تو در نیست در خزاین تو اگرچه بیشتر از قطره‌های باران است ز بعد نامتناهی به طول برده سبق تباعدی که کمال تو را ز نقصان است بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر چو گل جدید لباس و دریده دامان است حسود نیز ازین غصه‌ی جنون افزا چو لاله‌ی داغ به دل چاک در گریبان است چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد به دستبوس که رسم اجازه خواهان است بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش کمان که قبضه‌ی او بوسه گاه پیکان است پر است عرصه‌ی عالم ز شهسوار اما یکی ز شاه سواران سوار میدان است هزار نجم همایون طلوع گشته بلند ولی یکیست که خورشید وش نمایان است اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست همین یکیست که نام وی آب حیوان است عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی یکی به شعله‌ی حسن آفتاب گنجان است شدست دست زبردست آفریده بسی ولی یکیست که در آستین دستان است نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر به دوشن باد ولی مسند سلیمان است پدید گشته به طی زمان کریم بسی ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست ولی ستاره‌ی نوشیروان فروزان است بسی در صدف افروز می‌شود پیدا ولی کجا بدر شاهوار یکسان است هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است هماست از همه‌ی مرغان که هر گدا که فتاد به زیر سایه‌ی او پادشاه دوران است ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی یکی که اشرف خلق خداست انسان است هزار قلعه گشا هست در خبر اما یکیست قالع خیبر که شاه مردان است ز حصر اگرچه فزون است نسخه‌ی‌های فصیح یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر که نام عرش مکانش علی عمران است که با خیال توام غائبانه بازاریست که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است اگر چه با تو ز عین درست پیمانی هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است یکیست کز فدویت رهین سودایت به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش ز شرق تا بدر غرب شکرستان است هزار قافله‌ی شکر به ملک بنگاله بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است که محتشم لقبیهاش محض بهتان است ز شش جهت در روزی بروست بسته و او به ملک نظم خداوند هفت دیوان است ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است ز آفتاب جلال تو دور باد زوال که کار دهر فروزی به دستش آسان است ز میخانه دگربار این چه بویست دگربار این چه شور و گفت و گویست جهان بگرفت ارواح مجرد زمین و آسمان پرهای و هوی‌ست بیا ای عشق این می از چه خمست اشارت کن خرابات از چه سوی‌ست چه می‌گویم اشارت چیست کاین جا نگنجد فکرتی کان همچو مویست نیاید در نظر آن سر یک تو که در فکر آنچ آید چارتویست چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم که خانه کنده و رسوای کویست ز رسوایی به بحر دل رود باز که دل بحرست و گفتن‌ها چو جویست خزینه دار گوهر بحر بدخوست که آب جو و چه تن جامه شویست دوست چنان باید کان منست عشق نهانی چه نهان منست عاشق و معشوق چو ما در جهان نیست دگر آنچه گمان منست جان جهان خواند مرا آن صنم تا بزیم جان جهان منست کیست درین عالم کو را دگر یار وفادار چنان منست حال ببین پیش بپرس از همه تا تو نگویی به زبان منست دوش مرا گفت که آن توام آن منست ار چه نه آن منست ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست کار اسلام ز بالای بلندت بالاست شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال دلش از طره عنبرشکنت پر سود است زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت سخن نافه‌ی تاتار نگویم که خطاست در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت «ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک «یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست » قطره‌ئی بخش ز دریای شفاعت ما را کاب سرچشمه‌ی مهرت سخن دلکش ماست در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست مکن از خاک درخویش جدا خواجو را که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست در طرف شام یکی پیر بود چون پری از خلق طرف گیر بود پیرهن خود ز گیا بافتی خشت زدی روزی از آن یافتی تیغ زنان چون سپر انداختند در لحد آن خشت سپر ساختند هرکه جز آن خشت نقابش نبود گرچه گنه بود عذابش نبود پیر یکی روز در این کار و بار کار فزائیش در افزود کار آمد از آنجا که قضا ساز کرد خوب جوانی سخن آغاز کرد کاین چه زبونی و چه افکندگیست کاه و گل این پیشه خر بندگیست خیز و مزن بر سپر خاک تیغ کز تو ندارند یکی نان دریغ قالب این خشت در آتش فکن خشت تو از قالب دیگر بزن چند کلوخی بتکلف کنی در گل و آبی چه تصرف کنی خویشتن از جمله پیران شمار کار جوانان بجوانان گذار پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن خشت زدن پیشه پیران بود بارکشی کار اسیران بود دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یکروز دست دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی میخورم از دست‌رنج از پی این رزق وبالم مکن گر نه چنینست حلالم مکن با سخن پیر ملامتگرش گریان گریان بگذشت از برش پیر بدین وصف جهاندیده بود کز پی این کار پسندیده بود چند نظامی در دنیی زنی خیز و در دین زن اگر میزنی شد باز گهر طبع گهرزای معزی شد یار فلک عقل فلکسای معزی گر زهره به چرخ دویم آید عجبی نیست در ماتم طبع طرب افزای معزی کز حسرت درهای یتیمش چو یتیمان بنشست عطارد به معزای معزی جان تشنگی از شربت عناب تو دارد دل بستگی از سنبل پرتاب تو دارد چون دفتر گل باز کند مرغ سحرخوان شرح شکن طره‌ی پرتاب تو دارد □خالیست به کنج لب خون خوار ره‌ی او وای کان داغ برای دل بریان که دارد ؟ بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی می‌خواند دوش درس مقامات معنوی یعنی بیا که آتش موسی نمود گل تا از درخت نکته توحید بشنوی مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی این قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار به انفاس عیسوی خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد مخموریت مباد که خوش مست می‌روی دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد کشفته گشت طره دستار مولوی ای رشک گل تازه رخ چون سمن تو عرعر خجل از قد چو سرو چمن تو پای نفس اندر جگر نافه شکسته بوی شکن طره‌ی‌عنبر شکن تو آنها که به مویی بفروشند بهشتی مویی به جهانی بخرند از بدن تو دل تنگ شود غنچه و لب خشک و جگر خون از رشک شکر خنده‌ی تنگ دهن تو بر عقد گهر طعنه زند گاه تبسم آن رسته‌ی دندان جو در عدن تو بر پیرهن ار نقش کنی صورت نرگس بینا کندش بوی خوش پیرهن تو شد کاسته چون موی تن اوحدی، ارچه کاهیدن مویی نپسندد ز تن تو در حلق دل سوخته‌ی شیفته خاطر زنجیر بلا گشته دو مشکین رسن تو زان فشانم اشک در هر رهگذاری تا به دامان تو ننشیند غباری زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری از برای بی قراران محبت آه اگر زلف تو نگذارد قراری اختیاری آید اندر دست ما را گر گذارد عشق در دست اختیاری چشم تو گر گوشه‌ی کارم نگیرد پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری رنج عشقت راحت هر دردمندی زخم تیغت مرهم هر دل فکاری از کنارم رفته تا آن سرو بالا جوی اشکم می‌رود از هر کناری گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم تا به کام دل بگیریم روزگاری تا گره بگشاید از کارم فروغی بسته‌ام دل را به زلف تاب داری سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس روی ویست گلستان مار بود در او نهان جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس کان زمردی مها دیده مار برکنی ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس نه از تو به من رسید بویی نه وصل توام نمود رویی اندیشه‌ی هجر دردناکت آویخته جان من به مویی سودای تو در دلم فکنده هر لحظه به تازه جست و جویی با آنکه ز گلشن وصالت دانم نرسد به بنده بویی لیکن شده‌ام به آرزو شاد مزار تو، کم ز آرزویی سودای محال در دماغم افگنده به هرزه های و هویی داده سر خویش را عراقی زیر خم زلف تو چو گویی چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر زواره بفرمود تا هرچ گفت بیاورد گنجور او از نهفت چو رستم سلیح نبردش بدید سرافشاند و باد از جگر برکشید چنین گفت کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر جای پیراهن بخت باش چنین رزمگاهی که غران دو شیر به جنگ اندر آیند هر دو دلیر کنون تا چه پیش آرد اسفندیار چه بازی کند در دم کارزار چو بشنید دستان ز رستم سخن پراندیشه شد جان مرد کهن بدو گفت کای نامور پهلوان چه گفتی کزان تیره گشتم روان تو تا بر نشستی بزین نبرد نبودی مگر نیک دل رادمرد همیشه دل از رنج پرداخته به فرمان شاهان سرافراخته بترسم که روزت سرآید همی گر اختر به خواب اندر آید همی همی تخم دستان ز بن برکنند زن و کودکان را به خاک افگنند به دست جوانی چو اسفندیار اگر تو شوی کشته در کارزار نماند به زاولستان آب و خاک بلندی بر و بوم گردد مغاک ور ایدونک او را رسد زین گزند نباشد ترا نیز نام بلند همی هرکسی داستانها زنند برآورده نام ترا بشکرند که او شهریاری ز ایران بکشت بدان کو سخن گفت با وی درشت همی باش در پیش او بر به پای وگرنه هم‌اکنون بپرداز جای به بیغوله‌یی شو فرود از مهان که کس نشنود نامت اندر جهان کزین بد ترا تیره گردد روان بپرهیز ازین شهریار جوان به گنج و به رنج این روان بازخر مبر پیش دیبای چینی تبر سپاه ورا خلعت آرای نیز ازو باز خر خویشتن را به چیز چو برگردد او از لب هیرمند تو پای اندر آور به رخش بلند چو ایمن شدی بندگی کن به راه بدان تا ببینی یکی روی شاه چو بیند ترا کی کند شاه بد خود از شاه کردار بد کی سزد بدو گفت رستم که ای مرد پیر سخنها برین گونه آسان مگیر به مردی مرا سال بسیار گشت بد و نیک چندی بسر بر گذشت رسیدم به دیوان مازندران به رزم سواران هاماوران همان رزم کاموس و خاقان چین که لرزان بدی زیر ایشان زمین اگر من گریزم ز اسفندیار تو در سیستان کاخ و گلشن مدار چو من ببر پوشم به روز نبرد سر هور و ماه اندرآرم به گرد ز خواهش که گفتی بسی رانده‌ام بدو دفتر کهتری خوانده‌ام همی خوار گیرد سخنهای من بپیچد سر از دانش و رای من گر او سر ز کیوان فرود آردی روانش بر من درود آردی ازو نیستی گنج و گوهر دریغ نه برگستوان و نه گوپال و تیغ سخن چند گفتم به چندین نشست ز گفتار باد است ما را به دست گر ایدونک فردا کند کارزار دل از جان او هیچ رنجه مدار نپیچم به آورد با او عنان نه گوپال بیند نه زخم سنان نبندم به آوردگاه راه اوی بنیرو نگیرم کمرگاه اوی ز باره به آغوش بردارمش به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش بیارم نشانم بر تخت ناز ازان پس گشایم در گنج باز چو مهمان من بوده باشد سه روز چهارم چو از چرخ گیتی فروز بیندازد آن چادر لاژورد پدید آید از جام یاقوت زرد سبک باز با او ببندم کمر وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر نشانمش بر نامور تخت عاج نهم بر سرش بر دل‌افروز تاج ببندم کمر پیش او بنده‌وار نجویم جدایی ز اسفندیار تو دانی که من پیش تخت قباد چه کردم به مردی تو داری به یاد بخندید از گفت او زال زر زمانی بجنبید ز اندیشه سر بدو گفت زال ای پسر این سخن مگوی و جدا کن سرش را ز بن که دیوانگان این سخن بشنوند بدین خام گفتار تو نگروند قبادی به جایی نشسته دژم نه تخت و کلاه و نه گنج کهن چو اسفندیاری که فعفور چین نویسد همی نام او بر نگین تو گویی که از باره بردارمش به بر بر سوی خان زال آرمش نگوید چنین مردم سالخورد به گرد در ناسپاسی مگرد بگفت این و بنهاد سر بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار برین گوه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز گفتن ستوه امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده‌ای مگر آگه ز دل بی سر و سامان شده‌ای گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست پس چرا با همه تاب این همه لرزان شده‌ای هم گره بر کمر سرو خرامان زده‌ای هم زره بر تن خورشید درخشان شده‌ای چون سواری تو که از شیوه‌ی چوگان بازی بر سر گوی قمر دست به چوگان شده‌ای تا کسی کام خود از مهره‌ی لعلش نبرد بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شده‌ای چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو که چسان بر سر آن چاه زنخدان شده‌ای اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند بس که با صورت او دست و گریبان شده‌ای نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شده‌ای یک سر مو نگرفتند مجانین آرام تا تو این سلسله را سلسله جنبان شده‌ای تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان در گذرگاه نسیم از پی جولان شده‌ای تا دگر دم نزند هیچ کس از نافه‌ی چین در ره باد صبا مشک به دامان شده‌ایم همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را تا غلام در شاهنشه دوران شده‌ای آفتاب فلک جود ملک ناصردین که ز خاک قدمش غالیه افشان شده‌ایم گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب گر ثناگستر سلطان سخندان شده‌ای چو شیرین کوهکن را دید با خویش به تنها دور از چشم بداندیش به نرمی گفت او را خیرمقدم که جانت از وصالم باد خرم غم دیرین مگو در سینه دارم که در ساغر می دیرینه دارم بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت که عاقل گاه فرصت ندهد از دست کم افتد کز دری یاری درآید پس از سالی گل از خاری برآید به هر سودا اگر می‌بود سودی فقیری در جهان هرگز نبودی به ملک و مال اگر کس کام دیدی ز لعلم کام خسرو جام دیدی ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز ز مدت پیش نتوان برد هرگز چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش به سر همچون خم می آمدش جوش بگفتا عقل کو تا کار بندم بگو تا پیش تو زنار بندم بگفتا از لبم شکر نخواهی بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی بگفتا شکرم را نرخ جان است بگفتا گر به سد جان رایگان است بگفتا یک دو ساغر خورد باید بگفتا هر چه فرمایی تو شاید بگفتا نه صراحی پیش دستم بگفتا ده قدح زان چشم مستم نگاهی کرد از آن چشم مستش بکلی برد دین و دل ز دستش قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش گرفت و خورد و گفتا پرده برکش شنید و برقع و معجر برانداخت به رویش دیده برکرد و سرانداخت چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید به رویش چون گل سیراب خندید ز درج لعل مروارید بنمود نیاز کوهکن زان خنده افزود تقاضا کرد بوسیدن لبش را به سر ننهاد دندان مطلبش را چو شیرین گشت آگه از تقاضاش به سان غنچه خندان گشت لبهاش میان خنده و مستی به کامش نهاد آن لب که از وی بود کامش لبش چون با لب شیرین قرین شد به کام از کوثرش ماء معین شد نبودش باور از بخت این که شیرین نشسته در برش چون باغ نسرین به دندان خواست خاییدن لبش را نه تنها لب که سیب غبغبش را ولی ترسید کز لعلش چکد خون فتد از پرده راز عشق بیرون به بوسیدن نیفزود او گزیدن که چون خسرو شکر باید مزیدن دل شیرین هم از آن کار خوش بود که با او یار و او با یار خوش بود زمانی دیر در این کار ماندند دویی را در برون در نشاندند یکی گشتند همچون شیر و شکر نه از پا باخبر بودند و نی سر چو جان و تن به هم پیوسته گشتند ز هر اندیشه‌ای وارسته گشتند چو از شب رفت پاسی دست فرهاد شد اندر سینه‌ی آن سرو آزاد دولیمو دید شیرین و رسیده که به ز آن باغبان هرگز ندیده برای دفع صفراهای هجران بر آن شد تا گزد او را به دندان ولیکن از گزیدن پاس خود داشت مکیده و بوسه‌ای در پاش بگذاشت براند از ساحت سینه به نافش چو شیرین داشت زین جرأت معافش ز ناف او دل فرهاد خون شد چو مشک از نافه‌ی نافش برون شد مگرپنداشت ناف او فتاده‌ست به حقه لعل رخت خود نهاده‌ست همی رفت از پی افتاده نافش که جا بدهد چو مشک اندر غلافش ره از شلوار بندش دید بسته چو بندی شد دلش زین عقده خسته ولی از معنی خیر الامورش نه در نزدیک دل ماند و نه دورش کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست بجز خسرو کسی را این هوس نیست چو نقدش از محک بی‌غش برآمد چو آب افتاده ، چون آتش برآمد ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش صدق تو از بحر و از کوهست بیش نه به وقت شهوتت باشد عثار که رود عقل چو کوهت کاه‌وار نه به وقت خشم و کینه صبرهات سست گردد در قرار و در ثبات مردی این مردیست نه ریش و ذکر ورنه بودی شاه مردان کیر خر حق کرا خواندست در قرآن رجال کی بود این جسم را آنجا مجال روح حیوان را چه قدرست ای پدر آخر از بازار قصابان گذر صد هزاران سر نهاده بر شکم ارزشان از دنبه و از دم کم روسپی باشد که از جولان کیر عقل او موشی شود شهوت چو شیر وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک‌بارگی برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم من دم بیزاری از عشق تو می‌خواهم دگر با وجود آن که هردم بر تو عاشق‌تر شوم ذره‌ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او ورنه من می‌خواستم کز جان سگ آن در شوم پرده‌ی کس نشد این پرده‌ی میناگون زشتروئی چه کند آینه‌ی گردون نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی چو یکی جامه‌ی شوخی و قضا صابون گهری کاز صدف آز و هوی بردی شبهی بود که کردی چو گهر مخزون چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت چند ای گنج بخاک سیهی مدفون کرد ای طائر وحشی که چنین رامت چون بکنج قفس افکند قضایت، چون بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه که چه تابنده گهر بود در آن مکنون مچر آزاده که گرگست درین مکمن مخور آسوده که زهرست درین معجون چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت چه شدی خیره برین منظر بوقلمون بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی کرد سوداگر ایام ترا مغبون پشته‌ی آز چو خم کرد روان را پشت به چه کار آیدت این قد خوش موزون شبروان فلک از پای در آرندت از گلیم خود اگر پای نهی بیرون بر حذر باش ازین اژدر بی پروا که نیندیشد از افسونگر و از افسون دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون رفت میباید و زین آمدن و رفتن نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل شمعی افروز که بس تیره بود هامون تو چنین گمره و یاران همه در مقصد تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون عامل سودگر نفس مکن خود را تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون دی و فردات خیالست و هوس، پروین اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون صوفیی از فقر چون در غم شود عین فقرش دایه و مطعم شود زانک جنت از مکاره رسته است رحم قسم عاجزی اشکسته است آنک سرها بشکند او از علو رحم حق و خلق ناید سوی او این سخن آخر ندارد وان جوان از کمی اجرای نان شد ناتوان شاد آن صوفی که رزقش کم شود آن شبه‌ش در گردد و اویم شود زان جرای خاص هر که آگاه شد او سزای قرب و اجری‌گاه شد زان جرای روح چون نقصان شود جانش از نقصان آن لرزان شود پس بداند که خطایی رفته است که سمن‌زار رضا آشفته است هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت رقعه سوی صاحب خرمن نبشت رقعه‌اش بردند پیش میر داد خواند او رقعه جوابی وا نداد گفت او را نیست الا درد لوت پس جواب احمق اولیتر سکوت نیستش درد فراق و وصل هیچ بند فرعست او نجوید اصل هیچ احمقست و مرده‌ی ما و منی کز غم فرعش فراغ اصل نی آسمانها و زمین یک سیب دان کز درخت قدرت حق شد عیان تو چه کرمی در میان سیب در وز درخت و باغبانی بی‌خبر آن یکی کرمی دگر در سیب هم لیک جانش از برون صاحب‌علم جنبش او وا شکافد سیب را بر نتابد سیب آن آسیب را بر دریده جنبش او پرده‌ها صورتش کرمست و معنی اژدها آتش که اول ز آهن می‌جهد او قدم بس سست بیرون می‌نهد دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر مرد اول بسته‌ی خواب و خورست آخر الامر از ملایک برترست در پناه پنبه و کبریتها شعله و نورش برآیدت بر سها عالم تاریک روشن می‌کند کنده‌ی آهن به سوزن می‌کند گرچه آتش نیز هم جسمانی است نه ز روحست و نه از روحانی است جسم را نبود از آن عز بهره‌ای جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای جسم از جان روزافزون می‌شود چون رود جان جسم بین چون می‌شود حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست جان تو تا آسمان جولان‌کنیست تا به بغداد و سمرقند ای همام روح را اندر تصور نیم گام دو درم سنگست پیه چشمتان نور روحش تا عنان آسمان نور بی این چشم می‌بیند به خواب چشم بی‌این نور چه بود جز خراب جان ز ریش و سبلت تن فارغست لیک تن بی‌جان بود مردار و پست بارنامه‌ی روح حیوانیست این پیشتر رو روح انسانی ببین بگذر از انسان هم و از قال و قیل تا لب دریای جان جبرئیل بعد از آنت جان احمد لب گزد جبرئیل از بیم تو واپس خزد گوید ار آیم به قدر یک کمان من به سوی تو بسوزم در زمان بدو گفت موبد که ای شهریار بگشتی تو از راه پروردگار تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ چو باد خزان آمد از شاخ برگ ترا چاره اینست کز راه شهد سوی چشمه‌ی سو گرایی به مهد نیایش کنی پیش یزدان پاک بگردی به زاری بران گرم خاک بگویی که من بنده‌ی ناتوان زده دام سوگند پیش روان کنون آمدم تا زمانم کجاست به پیش تو این داور داد و راست چو بشنید شاه آن پسند آمدش همان درد را سودمند آمدش بیاورد سیصد عماری و مهد گذر کرد بر سوی دریای شهر شب و روز بودی به مهد اندرون ز بینیش گه‌گه همی رفت خون چو نزدیکی چشمه‌ی سو رسید برون آمد از مهد و دریا بدید ازان آب لختی به سر بر نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد زمانی نیامد ز بینیش خون بخورد و بیاسود با رهنمون منی کرد و گفت اینت آیین و رای نشستن چه بایست چندین به جای چو گردنکشی کرد شاه رمه که از خویشتن دید نیکی همه ز دریا برآمد یکی اسپ خنگ سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه‌خایه و زاغ چشم کشان دم در پای با یال و بش سیه سم و کفک‌افگن و شیرکش چنین گفت با مهتران یزدگرد که این را سپاه اندر آرید گرد بشد گرد چوپان و ده کره‌تاز یکی زین و پیچان کمند دراز چه دانست راز جهاندار شاه که آوردی این اژدها را به راه فروماند چوپان و لشکر همه برآشفت ازان شهریار رمه هم‌انگاه برداشت زین و لگام به نزدیک آن اسپ شد شادکام چنان رام شد خنگ بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش ز شاه جهاندار بستد لگام به زین بر نهادن همان گشت رام چو زین بر نهادش برآهخت تنگ نجنبید بر جای تازان نهنگ پس پای او شد که بنددش دم خروشان شد آن باره‌ی سنگ سم بغرید و یک جفته زد بر برش به خاک اندر آمد سر و افسرش ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد چه جویی تو زین بر شده هفت‌گرد چو از گردش او نیابی رها پرستیدن او نیارد بها به یزدان گرای و بدو کن پناه خداوند گردنده خورشید ماه چو او کشته شد اسپ آبی چوگرد بیامد بران چشمه‌ی لاژورد به آب اندرون شد تنش ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید ز لشکر خروشی برآمد چو کوس که شاها زمان آوریدت به طوس همه جامه‌ها را بکردند چاک همی ریختند از بر یال و خاک ازان پس بکافید موبد برش میان تهیگاه و مغز سرش بیاگند یکسر به کافور و مشک به دیبا تنش را بکردند خشک به تابوت زرین و در مهد ساج سوی پارس شد آن خداوند تاج چنین است رسم سرای بلند چو آرام یابی بترس از گزند تو رامی و با تو جهان رام نیست چو نام خورده آید به از جام نیست پرستیدن دین بهست از گناه چو باشد کسی را بدین پایگاه خزان عاشقان را نوبهار او روان ره روان را افتخار او همه گردن کشان شیردل را کشیده سوی خود بی‌اختیار او قطار شیر می‌بینم چو اشتر به بینیشان درآورده مهار او مهارش آنک حاجتمندشان کرد ز خوف و حرصشان کرده نزار او گران جانتر ز عنصرها نه خاک است سبک کرد و ببرد از وی قرار او از آب و آتش و از باد این خاک سبکتر شد چو برد از وی وقار او به خاک آن هر سه عنصر را کند صید به گردون می‌کند آهو شکار او یکی کاهل نخواهد رست از وی که یک یک را کند دربند کار او ز خاک تیره کاهلتر نباشی به زیر دم او بنهاد خار او عصا زد بر سر دریا که برجه برآورد از دل دریا غبار او عصا را گفت بگذار این عصایی همی‌پیچد بر خود همچو مار او برآرد مطبخ معده بخاری بسازد جان و حسی زان بخار او ز تف دل دگر جانی بسازد که تا دارد از آن جان ننگ و عار او زهی غیرت که بر خود دارد آن شه که سلطان هم وی است و پرده دار او زهی عشقی که دارد بر کفی خاک که گاهش گل کند گه لاله زار او کند با او به هر دم یک صفت یار ز جمله بسکلد در اضطرار او که تا داند که آن‌ها بی‌وفااند بداند قدر این بگزیده یار او عجایب یار غاری گردد او را که یار او باشد و هم یار غار او زبان بربند و بگشا چشم عبرت که بگشاده‌ست راه اعتبار او عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم که نازکست، مبادا که از زبان بچکد ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن گل آب گردد و از دست باغبان بچکد به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد مرا تنیست که گویی، همین نفس برود ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد معلقست دل من به طاعت تو چنان که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد به دست خویش بیند ای بام چشم مرا که او خراب شود گر بدین نشان بچکد چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟ چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد آمد آمد نگار پوشیده صنم خوش عذار پوشیده داد از گلستان حسن و جمال باغ را نوبهار پوشیده در زمین دل همه عشاق رسته شد سبزه زار پوشیده آن دم پرده سوز گرمش را هر طرف گرمدار پوشیده همگنان اشک و خون روان کرده خونشان در تغار پوشیده بوی آن خون همی‌رسد به دماغ همچو مشک تتار پوشیده تا از آن بو برند مشتاقان سوی آن یار غار پوشیده شمس تبریز صدقه جانت بوسه‌ای یا کنار پوشیده شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیله‌ی پرویز نامردانه بود روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود! من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی بلای چشم کبود تو آسمانی بود دل دیوانه‌ی من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود عمر مردم همه در پرده‌ی حیرانی رفت عالم خاک کم از عالم تصویر نبود گر گلوگیر نمی‌شد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان می‌بود حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟ داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟ یاد آن جلوه‌ی مستانه کی از دل برود؟ این نه موجی است که از خاطر ساحل برود هر که باری ز دل رهروان بردارد راست چون راه، سبکبار به منزل برود سراب، تشنه‌لبان را کند بیابان مرگ خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو می‌آیی به مجلس، دل به صد جا می‌رود در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است ریشه در دل می‌کند خاری که در پا می‌رود در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست کاروان در کاروان سنگ ملامت می‌رود! در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست دختر رز با سیه مستان به خلوت می‌رود روشنگر وجود بود آرمیدگی آیینه است آب چو هموار می‌رود جایی نمی‌روی که دل بدگمان من تا بازگشتن تو به صد جا نمی‌رود دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر تا نشکند سفینه به ساحل نمی‌ورد از پاشکستگان چراغ است تیرگی زنگ کدورت از دل عاقل نمی‌رود هر جلوه‌ای که دیده‌ام از سروقامتی چون مصرع بلند ز یادم نمی‌رود هیچ کس عقده‌ای از کار جهان باز نکرد هر که آمد گرهی چند برین کار افزود محراب صبح گوشه‌ی ابرو بلند کرد ساقی مهل نماز صراحی قضا شود می‌شود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود می‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود می‌خوردن مدام مرا بی‌دماغ کرد عادت به هر دوا که کنی بی‌اثر شود بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود سیل دریا دیده هرگز بر نمی‌گردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود دریا شود ز گریه‌ی رحمت، کنار من از چشم هر که قطره‌ی اشکی روان شود هر نسیمی می‌تواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود تا دل نمی‌برم زکسی، دل نمی‌دهم صیاد من نخست گرفتار من شود اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود عمرها رفت که چون زلف پریشان توام زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود مرا به خنده‌ی شادی دهان گشاده شود نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم چو غنچه‌ای که به فصل خزان گشاده شود مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند یک کف خاک درین میکده ضایع نشود بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟ این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی نفس گسسته به معموره‌ی عدم نشود؟ دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان شاهد عجزست هر دستی که بالا می‌شود موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است پروانه بیقرار ز مهتاب می‌شود نسبت به شغل بیهده‌ی ما عبادت است از عمر آنچه صرف خور و خواب می‌شود دست هر کس را که می‌گیری درین آشوبگاه بر چراغ زندگی دست حمایت می‌شود چندان که در کتاب جهان می‌کنم نظر یک حرف بیش نیست که تکرار می‌شود دور نشاط زود به انجام می‌رسد می چون دو سال عمر کند، پیر می‌شود روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان بخت سیاه اهل هنر سبز می‌شود گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل می‌شود چون صدف گر آب نوشم، عقده‌ی دل می‌شود بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان می‌شود رشته‌ی پیوند یاران را بریدن سهل نیست چهره‌ی برگ خزان، زرد از جدایی می‌شود بال شکسته است کلید در قفس این فتح بی شکستگی پر نمی‌شود دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمی‌شود نتوان به آه لشکر غم را شکست داد این ابر از نسیم پریشان نمی‌شود رتبه‌ی زمزمه‌ی عشق ندارد زاهد بگذارید که آوازه جنت شنود همچو پروانه جگر سوخته‌ای می‌باید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ کسی که زندگی پایدار می‌خواهد چنین که ناله‌ی من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار می‌دهد با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون ،به لاله سوخته نانی نمی‌دهد از در حق کن طلب شکسته‌دلان را شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید در سلسله‌ی یک جهتان نیست دورنگی یک ناله ز صد حلقه‌ی زنجیر برآید ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم سرافکنده چون بید مجنون برآید ز بس خاک خورده است خون عزیزان به هر جا که ناخن زنی خون برآید لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار که نفس سوخته از خاک بدر می‌آید آمد کار من ورشته تسبیح یکی است که ز صد رهگذرم سنگ به سر می‌آید ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیچد سر زلفی که به دست همه کس می‌آید رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش آخر آیینه به بالین نفس می‌آید در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم می‌آید کشتی عقل فکندیم به دریای شراب تا ببینیم چه از آب برون می‌آید! از دل خسته‌ی من گر خبری می‌گیری برسان آینه را تانفسی می‌آید نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمی‌آید بر آن رخسار نازک از نگاه تند می‌لرزم که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمی‌آید ز خواب نیستی برجسته‌ام از شورش هستی ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمی‌آید در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلی به کام تشنه چکیدن ز من نمی‌آید من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم کز آشیانه پریدن ز من نمی‌آید در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی‌آید عبث مرغ چمن بر آب و آتش می‌زند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی‌آید به پای خم برسانید مشت خاک مرا که دستگیری من از سبو نمی‌آید زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمی‌داند که بوی پیرهن چشم چون دستار می‌باید نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید امید دلگشایی داشتم از گریه‌ی خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید شکسته حالی من پیش یار باید دید خزان رنگ مرا در بهار باید دید مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید! خراب حالی این قصرهای محکم را ز روزن نظر اعتبار باید دید بنمایید بجز آینه و آب، کسی که به دنبال سرم روز سفر می‌گرید از قید فلک بر زده دامن بگریزید چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی زیر علم باده‌ی روشن بگریزید ماتمکده‌ی خاک ،سزاوار وطن نیست چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید احوال من مپرس، که با صد هزار درد می‌بایدم به درد دل دیگران رسید نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا ساغر یک بزم می‌باید مرا تنها کشید آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را از سبک قدران سنگین خواب می‌باید کشید گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است باغ را چون ابر در آغوش می‌باید کشید مدتی سجاده‌ی تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش می‌باید کشید میدان تیغ بازی برق است روزگار بیچاره دانه‌ای که سر از خاک برکشید فریب زندگی تلخ داد دایه مرا ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید می‌زنم بر کوچه‌ی دیوانگی در این بهار بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید! چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟ که رخ به خون جگر شسته لاله می‌روید صحبت صافدلان برق صفت در گذرست هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر، طمع از چشمه‌ی حیوان بردار در زیر خرقه شیشه‌ی می را نگاه دار این ماه را نهفته در ابر سیاه دار پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار یارب مرا ز پرتو منت نگاه دار شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگه‌دار به هر روش که توانی خراب کن تن را ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار نسخه‌ی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار به شکر این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمی‌گیرد قرار کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب که در ایام خزان صاف شود آب بهار از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند همچو آب از بردباریها به روی خود میار خبر حسرت آغوش تهیدست مرا یک ره ای هاله‌ی بیدرد، به آن ماه ببر به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر چون زمین نرم از من گرد بر می‌آورند می‌کنم هر چند با مردم مدارا بیشتر پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود چندان که می خوری غم ایام بیشتر دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض می‌برد از ماه بیشتر چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد شب آدینه باشد گوشه‌ی محراب روشنتر فروغ عاریت بانور ذاتی برنمی‌آید که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز می‌شویم ز دنیا رمیده‌تر از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است با چهره‌ی خزانی، از نو بهار بگذر صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پرده‌ی خواب دگر بغیر عشق که از کار برده دست و دلم نمی‌رود دل و دستم به هیچ کاردگر لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمی‌کشد دل غمگین به گفتگوی دگر ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت نسیم صبح، شد خواب مرا افسانه‌ی دیگر فرصت نمی‌دهد که بشویم ز دیده خواب از بس که تند می‌گذرد جویبار عمر صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر عیش رمیده را به کمد شراب گیر دل می‌شود سیاه ز فانوس بی چراغ در روز ابر، باده‌ی چون آفتاب‌گیر ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق همرقص نیستی شو و دست شرار گیر جز گوشه‌ی قناعت ازین خاکدان مگیر غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز این خانه‌ی شکسته چکیدن گرفت باز نبضی که بود از رگ خواب آرمیده‌تر از شوق دست یار جهیدن گرفت باز زاهد خشک کجا، گریه‌ی مستانه کجا؟ آب در دیده‌ی تصویر نگردد هرگز صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟ که خارها همه گردن کشیده‌اند امروز روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز بدار عزت موی سفید پیران را ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز درین جهان نبود فرصت کمر بستن ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس چشم بیداری که دیدم، حلقه‌ی دام است و بس از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟ پاکدامانی که می‌بینم بیابان است و بس بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس از دشمنان خود نتوان بود بی خبر آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟ سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس در دیار ما که جان از بهر مردن می‌دهند آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس ز گاهواره تسلیم کن سفینه‌ی خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش ای صبح مزن خنده‌ی بیجا، شب وصل است گر روشنی چشم منی، پرده‌نشین باش یاد از نگاه گیر طریق سلوک را در عین آشنایی مردم، رمیده باش بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو چون ز مجلس می‌روی بیرون، لب پیمانه باش ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش بسیار بر رضای دل باغبان مباش در جبهه‌ی گشاده‌ی گلها نگاه کن دلگیر از گرفتگی باغبان مباش آب روان عمر ز استاده خوشترست آزرده از گذشتن این کاروان مباش شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟ نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانه‌اش چون تاک اگرچه پای ادب کج نهاده‌ایم ما رابه ریزش مژه‌ی اشکبار بخش ای آن که پای کوه به دامن شکسته‌ای یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش گرانی می‌کند بر خاطرش یادم، نمی‌دانم که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟! ز انقلاب جهان بی‌بران نیم‌لرزند که هر چه میوه ندارد نمی‌فشانندش برهمن از حضور بت، دل آسوده‌ای دارد نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش عیار گفتگوی او نمی‌دانم، همین دانم که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش به آب می‌برد و تشنه باز می‌آرد هزار تشنه جگر را چه زنخدانش به زور، چهره‌ی خود را شکفته می‌دارم چو پسته‌ای که کند زخم سنگ خندانش به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمی‌آرد وگرنه هر نسیمی می‌برد از راه بیرونش دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش می‌کند مستی گوارا تلخی ایام را وای برآن کس که می‌آید درین محفل به هوش ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم که دست شانه نگارین برآمد از مویش ساحلی نیست به از شستن دست از جانش آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ تیر باران اشارت بود از شهرت خویش چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم تابر زیان خلق گزینیم سود خویش در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش حرف سبک نمی بردم از قرار خویش از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش تا دریغ از چشم خود می‌داشتی دیدار خویش ای که می‌جویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خویش از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش نکند باد خزان رحم به مجموعه‌ی گل من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟ خود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خویش کافر مباد کشته‌ی تیغ زبان خویش ! چون سرو در مقام رضا ایستاده‌ام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان در بهار آن کس که می‌بندد در دبستان خویش از بیقراری دل اندوهگین خویش خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش دایم به خون گرم شفق غوطه می‌خورم چون صبح صادق از نفس راستین خویش نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری تخم بد کردن نباید کاشتن پشت بر عاشق نباید داشتن ای صنم ار تو بخواهی بنده را زین سپس دانی نکوتر داشتن چند ازین آیات نخوت خواندن چند ازین رایات عجب افراشتن نقش چین باید ز سینه محو کرد صورت مهر و وفا بنگاشتن چند ازین شاخ وفاها سوختن چند ازین تخم جفاها کاشتن خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای لشکر جور و جفا بگماشتن زشت باشد با چو من درمانده‌ای شرط و رسم مردمی نگذاشتن در صف رندان و قلاشان خویش کمترین کس بایدم پنداشتن آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی چه جوش‌ها برآرد این عالم فسرده ای دوش لب گشاده داد نبات داده خوش وعده‌ای نهاده ما روزها شمرده بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده ای شیر هر شکاری آخر روا نداری دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده ای دوست چند گویی که از چه زردرویی صفراییم برآرم در شور خویش زرده کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم ز آسیب این دو حالت جان می‌شود فشرده هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد گفتار ما ز دل‌ها زو می‌شود سترده وجودم به تنگ آمد از جور تنگی شدم در سفر روزگاری درنگی جهان زیر پی چون سکندر بریدم چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم جهان درهم افتاده چون موی زنگی چو بازآمدم کشور آسوده دیدم ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی خط ماهرویان چو مشک تتاری سر زلف خوبان چو درع فرنگی به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت پلنگان رها کرده خوی پلنگی درون مردمی چون ملک نیک محضر برون، لشکری چون هژبران جنگی چنان بود در عهد اول که دیدی جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی چنان بود در عهد اول که دیدی جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی چنین شد در ایام سلطان عادل اتابک ابوبکربن سعد زنگی شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان هر کس که آمد غیر ما در بزم وصلش یافت جا ما بر سر راه فنا با خاک یکسان همچنان عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان حالم مپرس ای همنشین بی طره‌ی آن نازنین آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان وحشی بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر باقی‌ست آن سوز جگر وان چشم گریان همچنان ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده این گردن ما زین رسن پیسه‌ی ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟ از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ » می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی » آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن » گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی » آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی » نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی گیرم که نبینی به نظر چشمه‌ی خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟ هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری در زلزلت الارض خدا گفت زمین را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری ابرش عوض آب همی روح فشاند تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ ! پراندیشه بود آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جایگاه سپه برگرفت از لب آبگیر سوی پارس آمد دمان اردشیر پس لشکر او بیامد سپاه ز هر سو گرفتند بر شاه راه بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاختند از پس شهریار خروش آمد از پس که ای بخت کرم که رخشنده بادا سر از تخت کرم همی هرکسی گفت کاینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت بیامد گریزان و دل پر نهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب یکی شارستان دید جایی بزرگ ازان سو براندند گردان چو گرگ چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید به در بر دو برنای بیگانه دید ببودند بر در زمانی به پای بپرسید زو این دو پاکیزه‌رای که بیگه چنین از کجا رفته‌اید که با گرد راهید و آشفته‌اید بدو گفت زین سو گذشت اردشیر ازو باز ماندیم بر خیره خیر که بگریخت از کرم وز هفتواد وزان بی‌هنر لشکر بدنژاد بجستند از جای هر دو جوان پر از درد گشتند و تیره‌روان فرود آوریدندش از پشت زین بران مهتران خواندند آفرین یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند نشستند با شاه گردان به خوان پرستش گرفتند هر دو جوان به آواز گفتند کای سرفراز غم و شادمانی نماند دراز نگه کن که ضحاک بیدادگر چه آورد زان تخت شاهی به سر هم افراسیاب آن بداندیش مرد کزو بد دل شهریاران به درد سکندر که آمد برین روزگار بکشت آنک بد در جهان شهریار برفتند و زیشان بجز نام زشت نماند و نیابند خرم بهشت نماند همین نیز بر هفتواد بپیچد به فرجام این بدنژاد ز گفتار ایشان دل شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار خوش آمدش گفتار آن دلنواز بکرد آشکارا و بنمود راز که فرزند ساسان منم اردشیر یکی پند باید مرا دلپذیر چه سازیم با کرم و با هفتواد که نام و نژادش به گیتی مباد سپهبدار ایران چو بگشاد راز جوانانش بردند هر دو نماز بگفتند هر دو که نوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی تن و جان ما پیش تو بنده باد همیشه روان تو پاینده باد سخنها که پرسیدی از ما درست بگوییم تا چاره سازی نخست تو در جنگ با کرم و با هفتواد بسنده نه‌ای گر نپیچی ز داد یکی جای دارند بر تیغ کوه بدو اندرون کرم و گنج و گروه به پیش اندرون شهر و دریا بپشت دژی بر سر کوه و راهی درشت همان کرم کز مغز آهرمنست جهان آفریننده را دشمنست همی کرم خوانی به چرم اندرون یکی دیو جنگیست ریزنده خون سخنها چو بشنید زو اردشیر همه مهر جوینده و دلپذیر بدیشان چنین گفت کری رواست بد و نیک ایشان مرا با شماست جوانان ورا پاسخ آراستند دل هوشمندش بپیراستند که ما بندگانیم پیشت به پای همیشه به نیکی ترا رهنمای ز گفتار ایشان دلش گشت شاد همی رفت پیروز و دل پر ز داد چو برداشت زانجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او به راه همی رفت روشن‌دل و یادگیر سرافراز تا خوره‌ی اردشیر چو بر شاه بر شد سپاه انجمن بزرگان فرزانه و رای‌زن برآسود یک چند و روزی به داد بیامد سوی مهرک نوش‌زاد چو مهرک بیارست رفتن به جنگ جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ به جهرم چو نزدیک شد پادشا نهان گشت زو مهرک بی‌وفا دل پادشا پر ز پیکار شد همی بود تا او گرفتار شد به شمشیر هندی بزد گردنش به آتش در انداخت بی‌سر تنش هرانکس کزان تخمه آمد به مشت به خنجر هم اندر زمانش بکشت مگر دختری کان نهان گشت زوی همه شهر ازو گشت پر جست و جوی شادی و جوانی و پیشگاهی خواهی و ضعیفی و غم نخواهی لیکن به مراد تو نیست گردون زین است به کار اندرون تباهی خواهی که بمانی و هم نمانی خواهی که نکاهی و هم بکاهی چونان که فزودی بکاهی ایراک بر سیرت و بر عادت گیاهی چاهی است جهان ژرف و ما بدو در جوئیم همی تخت و گاه شاهی در چاه گه و شه چگونه باشد؟ نشنود کسی پادشای چاهی ای در طلب پادشاهی، از من بررس که چه چیز است پادشاهی بر خوی ستوران مشو به که بر بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟ مردم چو پذیرای دانش آمد گردنش بدادند مور و ماهی چون گشت به دانش تمام آنگه گردن دهدش چرخ و دهر داهی دانش نبود آنکه پیش شاهان یکتاه قدت را کند دوتاهی این آز بود، ای پسر، نه دانش یکباره چنین خر مباش و ساهی درویشی اگر بی‌تمیز و علمی هرچند که با مال و ملک و جاهی آن علم نباشد که بر سپیدی به همانش نبشته است با سیاهی علم آن بود، آری، که مردم آن را برخواند از این صنعت الهی این علم اگر حاضر است پیشت یزدان به تو داده است پیشگاهی ور نیستی آگاه ازین بجویش زیرا که کنون بر سر دوراهی پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز سرمایه نکرده است هیچ لاهی مشغول مشو همچو این ستوران از علم الهی بدین ملاهی دین است سر و این جهان کلاه است بی‌سر تو چرا در غم کلاهی با مال و سپاهی ز دین و دانش هرچند که بی‌مال و بی‌سپاهی ور دانش و دین نیستت به چاهی هرچند که با تاج و تخت و گاهی ای مانده به کردار خویش غافل از امر الهی و از نواهی از جهل قوی‌تر گنه چه باشد؟ خیره چه بری ظن که بی‌گناهی؟ از علم پناهی بساز محکم تا روز ضرورت بدو پناهی پندی بده ای حجت خراسان روشن که تو بر چرخ فضل ماهی هرچند که از دهر با سفاهت با ناله و با درد و رنج و آهی زیرا که تو در شارسان حکمت با نعمت و با مال و دست گاهی نگه کن سحرگه به زرین حسامی نهان کرده در لاژوردین نیامی که خوش خوش برآردش ازو دست عالم چو برقی که بیرون کشی از غمامی یکی گند پیر است شب زشت و زنگی که زاید همی خوب رومی غلامی وجود از عدم همچنین گشت پیدا از اول که نوری کنون از ظلامی مپندار بر روز شب را مقدم چو هر بی‌تفکر یله‌گوی عامی که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی اگر چند هر پختنی خام باشد نه چون تر و پخته بود خشک و خامی نظامی به از بی‌نظامی وگرچه نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی بسوی تمامی رود بودنی‌ها به قوت تمام است هر ناتمامی تو در راه عمری همیشه شتابان در این ره نشایدت کردن مقامی به منزل رسی گرچه دیر است، روزی چو می‌بری از راه هر روز گامی نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان ز روز و شبان دهر در پیسه دامی؟ نویدت دهد هر زمانی به فردا نویدی که آن را نباشد خرامی که را داد تا تو همی چشم داری فزون از لباس و شراب و طعامی؟ منش پنجه و هشت سال آزمودم نکرد او به کارم فزون زین قیامی یکی مرکبی داده بودم رمنده ازین سرکشی بدخوئی بد لگامی همی تاخت یک چند چون دیو شرزه پس هر مرادی و عیشی و کامی مرا دید بر مرکبی تند و سرکش حکیمی کریمی امامی همامی «چرا» گفت ک «این را لگامی نسازی که با آن ازو نیز ناید دلامی؟» ز هر کس بجستم فساری و قیدی بهر رایضی نیز دادم پیامی نشد نرم و ناسود تا بر نکردم بسر بر مر او را ز عقل اوستامی کنون هر حکیمی به اندیشه گوید که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو شب و روز با من همی زد لطامی چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل به دنیا و دین خود اندر قوامی جهان هرچه دادت همی باز خواهد نهاده است بی‌آب رخ چون رخامی به هر دم کشیدن همی وام خواهی بهر دم زدن می‌دهی باز وامی کم از دم چه باشد، چو می‌باز خواهد چرا چشم داری عطا زو حطامی؟ که دیدی که زو نعره‌ای زد به شادی که زو برنیاورد ای وای مامی؟ که بودی آنکه بخرید سودی ز عالم که نستد فزون از مصیبت ورامی؟ حذر دار تا ریش نکندت ازیرا حسامی است این، ای برادر، حسامی مرا دانی از وی که کرده‌است ایمن؟ کریمی حکیمی همامی امامی که فانی جهان از فنا امن یابد اگر زو بیابد جواب سلامی اگر صورتش را ندیدی ندیدی به دین بر ز یزدان دادار نامی وگر لشکر او ندیدی نبیند چنان جز به محشر دو چشمت زحامی به جودش بشست این جهان دست از من نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی برابر شدم بی‌طمع با امیری که بایدش بی‌چاشت از شام شامی چو من هر حلالی بدو باز دادم چگونه فریبد مرا زو حرامی؟ سرم زیر فرمان شاهی نیارد نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود هر چه کشت افزاست آتش چون بود نقش‌هایی که نگارد آن نگار عقل آن را جز که مفرش چون بود شربتی را کو به مست خود دهد جز لطیف و پاک و دلکش چون بود کشتی شش گوشه‌ست این شش جهت بحر بی‌پایان در این شش چون بود نرگس چشمی کز این بحر آب یافت در شناس بحر اعمش چون بود چون گشادی یافت چشمی در رضا از سخط هر لحظه اخفش چون بود هین خموش و از خمول حق بترس ممن اقبال مرعش چون بود پشتا پشت است با تو کارم تو فارغ و من در انتظارم ای موی میان بیا و یکدم سر نه چو سرشک در کنارم دیری است که با توام قراری است زان بی تو همیشه بی قرارم خون می‌گریم که قلب افتاد در عشق تو نقد اختیارم ای صد شادی به روزگارت برده است غم تو روزگارم تا یک نفسم ز عمر باقی است بیرون ز غم تو نیست کارم با حلقه‌ی بی شمار زلفت از حد بیرون شمار دارم گر زیر و زبر شود دو عالم با زلف تو کی رسد شمارم دل می‌خواهی ز بی دلی تو ای کاش بجاستی هزارم تا چون غم تو ز دور آید من پیش غم تو جان سپارم شادی نرسد ز تو به عطار غم بس بود از تو یادگارم تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند چو یار آشنا ما را غلام خویش می‌خواند غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند فرخ زاد هر مزد با آب چشم به اروند رود اندر آمد بخشم به کرخ اندر آمد یکی حمله برد که از نیزه داران نماند ایچ گرد هم آنگه ز بغداد بیرون شدند سوی رزم جستن به هامون شدند چو برخاست گرد نبرد از میان شکست اندر آمد به ایرانیان به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه پر از گرد با آلت رزمگاه فرود آمد از باره بردش نماز دو دیده پر از خون و دل پرگداز بدو گفت چندین چه مولی همی که گاه کیی را بشولی هیم ز تخم کیان کس جز از تو نماند که با تاج بر تخت شاید نشاند توی یک تن و دشمنان صد هزار میان جهان چون کنی کار زار برو تا سوی بیشه‌ی نارون جهانی شود بر تو بر انجمن وزان جایگاه چون فریدون برو جوانی یکی کار بر ساز نو فرخ زاد گفت و جهانبان شنید یکی دیگر اندیشه آمد پدید دگر روز برگاه بنشست شاه به سر برنهاد آن کیانی کلاه یکی انجمن کرد با بخردان بزرگان و بیدار دل موبدان چه بینید گفت اندرین داستان چه دارید یاد از گه باستان فرخ زاد گوید که با انجمن گذر کن سوی بیشه‌ی نارون به آمل پرستندگان تواند به ساری همه بندگان تواند چولشکر فراوان شود بازگرد به مردم توان ساخت ننگ و نبرد شما را پسند آید این گفت و گوی به آواز گفتند کاین نیست روی شهنشاه گفت این سخن درخورست مرا در دل اندیشه‌ی دیگرست بزرگان ایران و چندین سپاه بر و بوم آباد و تخت و کلاه سر خویش گیرم بمانم بجای بزرگی نباشد نه مردی ورای مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ یکی داستان زد برین بر پلنگ که خیره به بدخواه منمای پشت چو پیش آیدت روزگاری درشت چنان هم که کهتر به فرمان شاه بد و نیک باید که دارد نگاه جهاندار باید که او را به رنج نماند بجای وشود سوی گنج بزرگان برو خواندند آفرین که اینست آیین شاهان دین نگه کن کنون تا چه فرمان دهی چه خواهی و با ما چه پیمان نهی مهان را چنین پاسخ آورد شاه کز اندیشه گردد دل من تباه همانا که سوی خراسان شویم ز پیکار دشمن تن آسان شویم کزان سو فراوان مرا لشکرست همه پهلوانان کنداورست بزرگان و ترکان خاقان چین بیایند و بر ما کنند آفرین بران دوستی نیز بیشی کنیم که با دخت فغفور خویشی کنیم بیاری بیاید سپاهی گران بزرگان و ترکان جنگاوران کنارنگ مروست ماهوی نیز ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز کجاپیشکارشبانان ماست برآورده‌ی دشتبانان ماست ورا بر کشیدم که گوینده بود همان رزم را نیز جوینده بود چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز کنارنگی و پیل و مردان و مرز اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست برآورده‌ی بارگاه منست ز موبد شنیدستم این داستان که با خواند از گفته‌ی باستان که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای که او را به بیهوده آزرده‌ای بدان دار اومید کو را به مهر سر از نیستی بردی اندر سپهر فرخ زاد برهم بزد هر دودست بدو گفت کای شاه یزدان پرست به بد گوهران بر بس ایمن مشو که این را یکی داستانست نو که هر چند بر گوهر افسون کنی به کوشی کزو رنگ بیرون کنی چو پروردگارش چنان آفرید تو بر بند یزدان نیابی کلید ازیشان نبرند رنگ و نژاد تو را جز بزرگی و شاهی مباد بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان ازین آزمایش ندارد زیان ببود آن شب و بامداد پگاه گرانمایگان برگرفتند راه ز بغداد راه خراسان گرفت هم رنجها بر دل آسان گرفت بزرگان ایران همه پر ز درد برفتند با شاه آزاد مرد برو بر همی‌خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین خروشی برآمد ز لشکر به زار ز تیمار وز رفتن شهریار ازیشان هر آنکس که دهقان بدند وگر خویش و پیوند خاقان بدند خروشان بر شهریار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند که ما را دل از بوم و آرامگاه چگونه بود شاد بی روی شاه همه بوم آباد و فرزند وگنج بمانیم و با تو گزینیم رنج زمانه نخواهیم بی‌تخت تو مبادا که پیچان شود بخت تو همه با توآییم تا روزگار چه بازی کند دردم کارزار ز خاقانیان آنک بد چرب گوی به خاک سیه برنهادند روی که ما بوم آباد بگذاشتیم جهان در پناه تو پنداشتیم کنون داغ دل نزد خاقان شویم ز تازی سوی مرز دهقان شویم شهنشاه مژگان پر از آب کرد چنین گفت با نامداران بدرد که یکسر به یزدان نیایش کنید ستایش ورا در فزایش کنید مگر باز بینم شما رایکی شود تیزی تا زیان اندکی همه پاک پروردگار منید همان از پدر یادگار منید نخواهم که آید شما را گزند مباشید با من ببد یارمند ببینیم تا گرد گردان سپهر ازین سوکنون برکه گردد به مهر شماساز گیرید با پای او گذر نیست با گردش و رای او وزان پس به بازارگانان چین چنین گفت کاکنون به ایران زمین مباشید یک چند کز تازیان بدین سود جستن سرآید زیان ازو باز گشتند با درد و جوش ز تیمار با ناله و با خروش فرخ زاد هرمزد لشکر براند ز ایران جهاندیدگان را بخواند همی‌رفت با ناله و درد شاه سپهبد به پیش اندرون با سپاه چو منزل به منزل بیامد بری بر آسود یک چند با رود و می ز ری سوی گرگان بیامد چو باد همی‌بود یک چند نا شاد و شاد ز گرگان بیامد سوی راه بست پر آژنگ رخسار و دل نادرست ترک خندیدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران از جز حق از همه احیا نهان حق همی‌دید آن ولی ستارخوست لیک چون از حد بری غماز اوست ترک را از لذت افسانه‌اش رفت از دل دعوی پیشانه‌اش اطلس چه دعوی چه رهن چه ترک سرمستست در لاغ اچی لابه کردش ترک کز بهر خدا لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا گفت لاغی خندمینی آن دغا که فتاد از قهقهه او بر قفا پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد هم‌چنین بار سوم ترک خطا گفت لاغی گوی از بهر خدا گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار کرد او این ترک را کلی شکار چشم بسته عقل جسته مولهه مست ترک مدعی از قهقهه پس سوم بار از قبا دزدید شاخ که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ چون چهارم بار آن ترک خطا لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا رحم آمد بر وی آن استاد را کرد در باقی فن و بیداد را گفت مولع گشت این مفتون درین بی‌خبر کین چه خسارست و غبین بوسه‌افشان کرد بر استاد او که بمن بهر خدا افسانه گو ای فسانه گشته و محو از وجود چند افسانه بخواهی آزمود خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست بر لب گور خراب خویش ایست ای فرو رفته به گور جهل و شک چند جویی لاغ و دستان فلک تا بکی نوشی تو عشوه‌ی این جهان که نه عقلت ماند بر قانون نه جان لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد آب روی صد هزاران چون تو برد می‌درد می‌دوزد این درزی عام جامه‌ی صدسالگان طفل خام لاغ او گر باغها را داد داد چون دی آمد داده را بر باد داد پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد تا به سعد و نحس او لاغی کند به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای پراگنده گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا چنین تا برآمد برین پنج سال برافراخت آن کودک خرد یال نشسته شبی شاه در طیسفون خردمند موبد به پیش اندرون بدانگه که خورشید برگشت زرد پدید آمد آن چادر لاژورد خروش آمد از راه اروندرود به موبد چنین گفت هست این درود چنین گفت موبد بران شاه خرد که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد کنون مرد بازاری و چاره جوی ز کلبه سوی خانه بنهاد روی چو بر دجله بر یکدگر بگذرند چنین تنگ پل را به پی بسپرند بترسد چنین هرکس از بیم کوس چنین برخروشند چون زخم کوس چنین گفت شاپور با موبدان که ای پرهنر نامور بخردان پلی دیگر اکنون بباید زدن شدن را یکی راه باز آمدن بدان تا چنین زیردستان ما گر از لشکری در پرستان ما به رفتن نباشند زین سان به رنج درم داد باید فراوان ز گنج همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد آن نارسیده درخت یکی پل بفرمود موبد دگر به فرمان آن کودک تاجور ازو شادمان شد دل مادرش بیاورد فرهنگ جویان برش به زودی به فرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سراندر کشید چو بر هفت شد رسم میدان نهاد هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد بهشتم شد آیین تخت و کلاه تو گفتی کمر بست بهرامشاه تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خود به اصطخر کرد بر آیین فرخ نیاکان خویش گزیده سرافراز و پاکان خویش باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده صد عقل و جان اندر پیش بی‌دست و بی‌پا آمده آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده ای معدن آتش بیا آتش چه می‌جویی ز ما والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر هر لحظه‌ای شکلی دگر از رب اعلا آمده ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده چرخ و زمین آیینه‌ای وز عکس ماه روی تو آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن ای دود آتش‌های تو سودای سرها آمده یارب بده مرا به دل نعمتی که بود خرسندی حقیقت و پاکیزه توشه‌ای امنی و صحتی و پسندیده طاعتی نانی و حرفه‌ای و نشستن به گوشه‌ای □سرخس از جور بی‌آبی و آبی دریغا روی دارد در خرابی ز بی‌آبی خلاصش دادی اما خداوندا خلاصش ده ز آبی در آن شبهای تار از بیقراری چو بسیاری بنالیدم بزاری مگر کز آه من سرو گلندام صدائی گوش کرد از گوشه‌ی بام بر آن نالیدن من رحمت آورد خرامان رو به نزدیکان خود کرد یکی را زان پریرویان طناز حکایت باز میپرسید در راز که این مسکین سودائی کدامست کز این دردسرش سودای خامست ز کوی ما کرا می‌جوید آخر به گرد ما چرا می‌پوید آخر که کردش اینچنین بیخواب و آرام کدامین دانه افکندش در این دام که زینسان بیخور و بیخواب کردش که از غم دیده‌ی پر خوناب کردش کدامین غمزه زد بر جان او تیر که با نخجیربانش کرد نخجیر کدامین سیل بگرفتش گذرگاه کدامین شوخ چشمش برد از راه جوابش داد کین دل داده از دست به کوی ما درآید هر شبی مست گهی در خاک غلطد همچو مستان گهی سجده برد چون بت پرستان کسی زو نشنود جز ناله آواز ز شیدائی نگوید با کسی راز درین دردش کسی فریادرس نیست به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست همه وقتی در این شب‌های تاری گهی نالد گهی گرید بزاری به شب با اختران دمساز گردد چو روز آید دگر ره باز گردد مدام از دیده خون بر چهره راند کسی احوال این مسکین نداند به خنده گفت کین خام اوفتادست همانا نو در این دام اوفتادست دگر عاشق بدین زاری نباشد بدین خواری و غمخواری نباشد بغایت تند میسوزد چراغش خلل کرده است پنداری دماغش چنین شوریده، سامان دیر یابد چنین بیمار، درمان دیر یابد بدین سان کوی ما، او را نشاید چنین دیوانه را زنجیر باید کجا یابد کلید این بستگی را که سازد مرهم این دلخستگی را که جوید با چنین کس آشنائی شکستش را که سازد مومیائی گمان بردی دلی ناموس کردی بر این آسوده دل افسوس کردی چشم بگشا جان‌ها بین از بدن بگریخته جان قفص را درشکسته دل ز تن بگریخته صد هزاران عقل‌ها بین جان‌ها پرداخته صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن بگریخته گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب چو فردا همچو امروز او ز من بیگانه خواهد شد گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب ندارم طاقت هجران چو شب‌های دگر هاتف چه یار از من شود دور و چه جان از تن جدا امشب صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری قمرا می‌رسد تو را که به خورشید بنگری همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد چو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری چو سحر پرده می‌درد تو پس پرده می‌روی چو به شب پرده می‌کشد تو به شب پرده می‌دری صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده که نظر در تو خیره شد که تو خورشیدمنظری رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت چه عجب گر تو روشنی که از او آب می‌خوری نه آن شیرم که با دشمن برآیم مرا این بس که من با من برآیم چو خاک پای عشقم تو یقین دان کز این گل چون گل و سوسن برآیم سیه پوشم چو شب من از غم عشق وزین شب چون مه روشن برآیم از این آتش چو دودم من سراسر که تا چون دود از این روزن برآیم منم طفلی که عشقم اوستاد است بنگذارد که من کودن برآیم شوم چون عشق دایم حی و قیوم چو من از خواب و از خوردن برآیم هلا تن زن چو بوبکر ربابی که تا من جان شوم وز تن برآیم دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی مرا خیال تو بالله که غم‌گسارتر از توست خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی خواجه یکی شب به تمنای جنس زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس یافت شبی چون سحر آراسته خواستهای به دعا خواسته مجلسی افروخته چون نوبهار عشرتی آسوده‌تر از روزگار آه بخور از نفس روزنش شرح ده یوسف و پیراهنش شحنه شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته پرده شناسان به نوا در شگرف پرده نشینان به وفا در شگرف پای سهیل از سر نطع ادیم لعل فشان بر سر در یتیم شمع جگر چون جگر شمع سوخت آتش دل چون دل آتش فروخت در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عود سوز شیشه ز گلاب شکر میفشاند شمع به دستارچه زر میفشاند از پی نقلان می‌بوسه خیز چشم و دهان شکر و بادام ریز شکر و بادام بهم نکته ساز زهره و مریخ بهم عشق باز وعده به دروازه گوش آمده خنده به دریوزه نوش آمده نیفه روبه چو پلنگی به زیر نافه آهو شده زنجیر شیر ناز گریبان کش و دامن کشان آستی از رقص جواهر فشان شمع چو ساقی قدح می به دست طشت می آلوده و پروانه مست خواب چو پروانه پرانداخته شمع به شکرانه سرانداخته پردگی زهره در آن پرده چست زخمه شکسته به ادای درست خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ آنچه همه عمر کسی یافته همنفسی در نفسی یافته نزل فرستنده زمان تا زمان دل به دل و تن به تن و جان به جان گفتی ازان حجره که پرداختند رخت عدم در عدم انداختند مرغ طرب نامه به پر باز بست هفت پر مرغ ثریا شکست آتش مرغ سحر از بابزن بر جگر خوش نمکان آب زن مرغ گران خواب‌تر از صبحگاه پای فلک بسته‌تر از دست ماه حلقه در پرده بیگانگان زلف پری حلقه دیوانگان در خم آن حلقه دل مشتری تنگ‌تر از حلقه انگشتری تاختن آورده پریزادگان همچو پری بر دل آزادگان بر ره دل شاخ سمن کاشته خار بنوک مژه برداشته میوه دل نیشکر خدشان گلبن جان نارون قدشان فندقه شکر و بادام تنگ سبز خط از پسته عناب رنگ در شب خط ساخته سحر حلال بابلی غمزه و هندوی خال هر نفس از غمزه و خالی چنان گشته جهان بابل و هندوستان چون نظری چند پسندیده رفت دل به زیارتگری دیده رفت غمزه زبان تیزتر از خارها جهد گرهگیرتر از کارها شست کرشمه چو کماندار شد تیر نینداخته بر کار شد باد مسیح از نفس دل رمید آب حیات از دهن گل چکید گل چو سمن غالیه در گوش داشت مه چو فلک غاشیه بر دوش داشت چون رخ و لب شکر و بادام ریخت گل به حمایت به شکر در گریخت هر نظری جان جهانی شده هر مژه بتخانه جانی شده زلف سیه بر سر سیم سپید مشک فشان بر ورق مشک بید غبغب سیمین که کمر بست از آب قوس قزح شد ز تف آفتاب زلف براهیم و رخ آتشگرش چشم سماعیل و مژه خنجرش آتش از این دسته ریحان شده خنجر آز آن نرگس فتان شده بوسه چو می‌مایه افکندگی لب چو مسیحا نفس زندگی خوی به رخ چون گل و نسرین شده خرمن مه خوشه پروین شده باز شده کوی گریبان حور خط سحر یافته صغرای نور همت خاصان و دل عامیان شیفته زان نور چو سرسامیان غمزه منادی که دهان خسته بود چشم سخن گو که زبان بسته بود می چو گل آرایش اقلیم شد جام چو نرگس زر در سیم شد عقل در آن دایره سرمست ماند عاقبت از صبر تهیدست ماند در دهن از خنده که راهی نبود طاقت را طاقت آهی نبود صبر دران پرده نواتنگ داشت فتنه سر زیر در آهنگ داشت یافته در نغمه داود ساز قصه محمود و حدیث ایاز شعر نظامی شکر افشان شده ورد غزالان غزلخوان شده مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد گر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد هر عضو من معاینه کوهی گران کشید گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید گفتم هزار جان گرامی فدای تو از حکم تو چگونه توانم عنان کشید چون جان من به قوت او مرد کار شد از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید عمری در آن میانه چو بودم به نیستی خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد بس نعره‌ی عجیب که از مغز جان کشید پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید عطار آشکار از آن دید نور عشق کان دلفروز سرمه‌ی عشقش نهان کشید رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسین خارقان کوهها ببرید و وادی دراز بهر دید شیخ با صدق و نیاز آنچ در ره دید از رنج و ستم گرچه در خوردست کوته می‌کنم چون به مقصد آمد از ره آن جوان خانه‌ی آن شاه را جست او نشان چون به صد حرمت بزد حلقه‌ی درش زن برون کرد از در خانه سرش که چه می‌خواهی بگو ای ذوالکرم ژگفت بر قصد زیارت آمدم خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین این سفرگیری و این تشویش بین خود ترا کاری نبود آن جایگاه که به بیهوده کنی این عزم راه اشتهای گول‌گردی آمدت یا ملولی وطن غالب شدت یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد بر تو وسواس سفر را در گشاد گفت نافرجام و فحش و دمدمه من نتوانم باز گفتن آن همه از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب آن مرید افتاد از غم در نشیب ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی از برای علف دیو تو قربان تنی بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی سره مردا چه پشیمان شده‌ای گردن نه که در این خوردن سیلی سره ابلیسی شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی نیت روزه کنی توبره گوید کای خر سر فروکن خر باتوبره ابلیسی از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی ناله برداشته چون حنجره ابلیسی کفر و ایمان چه می‌خور چو سگان قی می‌کن ز آنک تو ممنه و کافره ابلیسی تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس تا قیامت تو که از دایره ابلیسی عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود شرط ما اینست اندر دوستی دوستان زهی نم کرمت در سخا بهارانگیز چنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوب دهان لاله رخانم به خنده بازگشای از ابر جود در آنم یکی یم مقلوب دی از کسان خواجه بکردم یکی سوئال گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام از مهتران فرشته و از کهتران مگس □صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس زان می بی‌شر و بی‌شور که بی‌سیمان را ساغر او کف دستست وصراحی کریاس □خواهی که بهین کار جهان کار تو باشد زین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بس یا فایده ده آنچ بدانی دگری را یا فایده گیر آنچ ندانی ز دگر کس بار دگر جانب یار آمدیم خیره نگر سوی نگار آمدیم بر سر و رو سجده کنان جمله راه تا سر آن گنج چو مار آمدیم نافه آهو چو بزد بر دماغ دام گرفتیم و شکار آمدیم دام بشر لایق آن صید نیست پس تو بگو ما به چه کار آمدیم پار دل پاره رفوی تو دید بر طمع دولت پار آمدیم ای همه هستی مکن از ما کنار زانک ز هستی به کنار آمدیم همچو ستاره سوی شیطان کفر نفط زنانیم و شرار آمدیم همچو ابابیل سوی پیل گبر سنگ زنانیم و دمار آمدیم باز چو بینیم رخ عاشقان با طبق سیم نثار آمدیم بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم ای بارها خریده از غصه و زحیرم من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم جز رعد تو نخواهم جز جعد تو نگیرم خوشتر اسیری تو صد بار از امیری خاصه دمی که گویی ای خسته دل اسیرم خاکی به تو رسیده به از زری رمیده خاصه دمی که گویی ای بی‌نوا فقیرم از ماجرا گذر کن گو عقل ماجرا را چنگ است ورد و ذکرم باده‌ست شیخ و پیرم ای جان جان مستان ای گنج تنگدستان در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم من رستخیز دیدم وز خویش نابدیدم گر چون کمان خمیدم پرنده همچو تیرم خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم بی‌تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین ای پرده‌ها دریده کی می هلی ستیزم من بنده الستم آن تو بوده استم آن خیره کش فراقت می راند خیر خیرم کی خندد این درختم بی‌نوبهار رویت کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم تا خوان تو بدیدم آزاد از ثریدم تا خویش تو بدیدم از خویش خود نفیرم از من گذر چو کردی از عقل و جان گذشتم در من اثر چو کردی بر گنبد اثیرم در قعده‌ام سلامی ای جان گزین من کن تا بی‌سلام نبود این قعده اخیرم من کف چرا نکوبم چون در کف است خوبم من پا چرا نکوبم چون بم شده‌ست زیرم تبریز شمس دین را از ما رسان تو خدمت خدمت به مشرقی به کز روش مستنیرم غیر ازو هر چه هست بازی بود ما و من قصه‌ی مجازی بود زود بگذر، که اصل ذات یکیست وین صفت‌ها بهانه‌سازی بود تو ز دستش بداده‌ای، ورنه دوست در عین دلنوازی بود نفس کافر ترا ازو ببرید هر که او نفس کشت غازی بود عشق خود با تو فاش می‌گوید که: بما اول او نیازی بود حدث از تست ورنه پیش از تو همه روی زمین نمازی بود اوحدی، گر شناختی خاموش! کین حدیث از زبان‌درازی بود تو چرا بیدار کردی مر مرا دشمن بیداریی تو ای دغا همچو خشخاشی همه خواب آوری همچو خمری عقل و دانش را بری چارمیخت کرده‌ام هین راست گو راست را دانم تو حیلتها مجو من ز هر کس آن طمع دارم که او صاحب آن باشد اندر طبع و خو من ز سرکه می‌نجویم شکری مر مخنث را نگیرم لشکری همچو گبران من نجویم از بتی کو بود حق یا خود از حق آیتی من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک من در آب جو نجویم خشت خشک من ز شیطان این نجویم کوست غیر کو مرا بیدار گرداند بخیر گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر میر ازو نشنید کرد استیز و صبر این پرده کاسمان جلال آستان اوست ابری است کافتاب شرف در عنان اوست این ابر بین که معتکف اوست آفتاب وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا رضوان مجاور حرم روضه سان اوست این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا ارواح قدس را قدم اندر میان اوست این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا سعد السعود را شرف اندر قران اوست این پرده گرنه صخره‌ی کعبه است پس چرا لب‌های عرشیان همه بوسه ستان اوست برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم هارون آستانه‌ی گردون مکان اوست خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک سایه‌اش هزار میل بر از آسمان اوست خط امان ستانه‌ش و لب‌های خسروان العبد بر نوشته به خط امان اوست در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک نون و القلم رقم زده بر آستان اوست خاک درش ز چشم و لب میر زادگان لاله ستان جنت و عبهرستان اوست ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب چابک زن خراجی چوبک زنان اوست خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست تا روز و شب دو خادم رومی و نوبی‌اند هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست شاگرد خادمان در اوست روزگار کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست باز سپید دولت و شیر سیاه ملک کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست این پرده سد دولت و خاقان سکندر است اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست در رزم یازده رخ و با دهر ده دله تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست ز آن تیغ کو بنفش‌تر است از پر مگس منقار کرکسان فلک میهمان اوست گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند این بانوی جهان شرف خاندان اوست زیبد منیژه خادمه‌ی بانوان چنانک افراسیاب نیزه‌کش اخستان اوست بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست ور جز بقای بانو و شاه است کام او پس داستان سگ صفتان داستان اوست وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست یارب به تازگی شرف جاودانش ده کاسلام تازه از شرف جاودان اوست امیدوار باد به بخت ملک چنانک کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست او سال را به دولت و تایید ضامن است نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست چاره‌ی کار من آن زمان که توانی گر بکنی راضیم چنان که توانی داد طلب کردم از تو داد ندادی گر ندهی داد می‌ستان که توانی گفته بدی من ندانم و نتوانم داد تو دادن یقین بدان که توانی گر به سر زلف دل ز من بربودی باز ده از لب هزار جان که توانی دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو حکم کنی بر همه جهان که توانی ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز وین همه فتنه فرو نشان که توانی جمله‌ی آزادگان روی زمین را بنده کن از چشم دلستان که توانی جمله‌ی دل مردگان منزل غم را زنده کن از لعل درفشان که توانی یک شکر از لعل تو اگر بربایم عذر بخواهی به هر زبان که توانی گر ز تو عطار خواست بوس و کناری هیچ منه داو در میان که توانی مرا دی یاسمن پیغام دادست به تو ای صاحب و صدر یگانه ز هر نوعی سخن گفتست پنهان غرض را درج کرده در میانه چه فرمایی کنون پیغام او را به سمع تو رساند بنده یانه مرا گفتست فردا کاتش صبح زند از کوره‌ی مشرق زبانه بگو او را که می‌گوید فلانی که ای خلقت چو جودت بی‌کرانه چو در سالی مرا ده روز افزون نباشد نوبت از گشت زمانه پس از ده روز خود تاخیر کردم شوم تا سال دیگر آفسانه کنون درخواستی دارم ز خلقت همانا ناورد با من بهانه دو روزک نیز در صحن چمن آی بگو تا مطرب آرند و چغانه به زیر سایه‌ی گل شادمان باش مرا از لطف خود کن شادمانه چون من بهر تو آیم خوب نبود من اندر باغ و تو در تاب خانه نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید سلطان غیرت او خون همه عزیزان بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم کین خرقه در بر من زنار می‌نماید اندر میان غفلت در خواب شد دل من کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی سرگشته روزگاری عطار می‌نماید بس که چشم امشب به چشم عشوه‌سازش داشتم از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد بس که پاس غمزه‌ی مردم نوازش داشتم تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان با رقیبان در مقام احترازش داشتم داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان از نیاز غیر من هم بی‌نیازش داشتم زور عشقم بین که تازان می‌گذشت آن شهسوار از کششهای کمند شوق بازداشتم با خیالش محتشم در دست بازی بود و من دست در زنجیر از زلف درازش داشتم ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم بیچاره نیستیم که درمان و چاره‌ایم در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار در شکر همچو چشمه و در صبر خاره‌ایم ما پادشاه رشوت باره نبوده‌ایم بل پاره دوز خرقه دل‌های پاره‌ایم از ما مپوش راز که در سینه توایم وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره‌ایم ما آب قلزمیم نهان گشته زیر کاه یا آفتاب تن زده اندر ستاره‌ایم ما را ببین تو مست چنین بر کنار بام داند کنار بام که ما بی‌کناره‌ایم مهتاب را چه ترس بود از کنار بام پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره‌ایم گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق بی‌زحمت جگر تو ببین خون چه کاره‌ایم قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار هم می چریم در ده و هم بر قناره‌ایم ما مهره‌ایم و هم جهت مهره حقه‌ایم هنگامه گیر دل شده و هم نظاره‌ایم خاموش باش اگر چه به بشرای احمدی همچون مسیح ناطق طفل گواره‌ایم در عشق شمس مفخر تبریز روز و شب بر چرخ دیوکش چو شهاب و شراره‌ایم چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟ به رنگ چهره‌ی او گر نگه کند گل سوری ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟ اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد به دست کوته ماه میوه‌ی درخت بلندش خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند روح مجرد بماند دامن دل برگرفت ای ز صفات لبت عقل به جان آمده از سر زلفت شکست در دو جهان آمده چشمه‌ی آب حیات بی‌لب سیراب تو تشنه دایم شده خشک دهان آمده نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته دلشدگان تورا کار به جان آمده پسته‌ی تو در سخن تا شکرافشان شده عقل ز تشویر او بسته دهان آمده در طلب روی تو گرد جهان فراخ ابرش فکرت مدام تنگ‌عنان آمده عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان نام دلم گم شده و او به نشان آمده چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد جمله‌ی عشاق را ره به کران آمده تا که فتاده ز تو در دل عطار شور مرغ دلش در قفس در خفقان آمده ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز بی غباری که پدید آید از اغیار بیار گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب بهر آسایش این دیده خونبار بیار خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست خبری از بر آن دلبر عیار بیار شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن به اسیران قفس مژده گلزار بیار کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار روزگاریست که دل چهره مقصود ندید ساقیا آن قدح آینه کردار بیار دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار قضا زنده‌ای رگ جان برید دگر کس به مرگش گریبان درید چنین گفت بیننده‌ای تیز هوش چو فریاد و زاری رسیدش به گوش ز دست شما مرده بر خویشتن گرش دست بودی دریدی کفن که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش محقق چو بر مرده ریزد گلش نه بروی که برخود بسوزد دلش ز هجران طفلی که در خاک رفت چه نالی؟ که پاک آمد و پاک رفت تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک که ننگ است ناپاک رفتن به خاک کنون باید این مرغ را پای بست نه آنگه که سررشته بردت ز دست نشستی به جای دگر کس بسی نشیند به جای تو دیگر کسی اگر پهلوانی و گر تیغ زن نخواهی بدربردن الا کفن خر وحش اگر بگسلاند کمند چو در ریگ ماند شود پای بند تو را نیز چندان بود دست زور که پایت نرفته‌ست در ریگ گور منه دل بر این سالخورده مکان که گنبد نپاید بر او گردکان چو دی رفت و فردا نیامد به دست حساب از همین یک نفس کن که هست زاهدی بد در میان بادیه در عبادت غرق چون عبادیه حاجیان آنجا رسیدند از بلاد دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد جای زاهد خشک بود او ترمزاج از سموم بادیه بودش علاج حاجیان حیران شدند از وحدتش و آن سلامت در میان آفتش در نماز استاده بد بر روی ریگ ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ گفتیی سرمست در سبزه و گلست یا سواره بر براق و دلدلست یا که پایش بر حریر و حله‌هاست یا سموم او را به از باد صباست پس بماندند آن جماعت با نیاز تا شود درویش فارغ از نماز چون ز استغراق باز آمد فقیر زان جماعت زنده‌ی روشن‌ضمیر دید کبش می‌چکید از دست و رو جامه‌اش تر بود از آثار وضو پس بپرسیدش که آبت از کجاست دست را بر داشت کز سوی سماست گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد بی ز چاه و بی ز حبل من مسد مشکل ما حل کن ای سلطان دین تا ببخشد حال تو ما را یقین وا نما سری ز اسرارت بما تا ببریم از میان زنارها چشم را بگشود سوی آسمان که اجابت کن دعای حاجیان رزق‌جویی را ز بالا خوگرم تو ز بالا بر گشودستی درم ای نموده تو مکان از لامکان فی السماء رزقکم کرده عیان در میان این مناجات ابر خوش زود پیدا شد چو پیل آب‌کش همچو آب از مشک باریدن گرفت در گو و در غارها مسکن گرفت ابر می‌بارید چون مشک اشکها حاجیان جمله گشاده مشکها یک جماعت زان عجایب کارها می‌بریدند از میان زنارها قوم دیگر را یقین در ازدیاد زین عجب والله اعلم بالرشاد قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام ناقصان سرمدی تم الکلام ای در غم تو به سوز و یارب بگریسته آسمان همه شب گر چرخ بگرید و بخندد آن جذبه خاک باشد اغلب از بس که بریخت اشک بر خاک شد خاک ز اشک او مطیب از گریه آسمان درآمد صد باغ به خنده مذهب من بودم و چرخ دوش گریان او را و مرا یکی‌ست مذهب از گریه آسمان چه روید گل‌ها و بنفشه مرطب وز گریه عاشقان چه روید صد مهر درون آن شکرلب آن چشم به گریه می‌فشارد تا بفشارد نگار غبغب این گریه ابر و خنده خاک از بهر من و تو شد مرکب وین گریه ما و خنده ما از بهر نتیجه شد مرتب خاموش کن و نظاره می‌کن اندر طلب جهان و مطلب بسالی کی چنان ماهی برآید وگر آید ز خرگاهی برآید چو رخسارش ز چین جعد شبگون کجا از تیره شب ماهی برآید اگر آئینه چینست رویش بگیرد زنگ اگر آهی برآید بسا خرمن که در یکدم بسوزد از آن آتش که نا گاهی برآید همه شب تا سحر بیدار دارم بود کان مه سحرگاهی برآید گدائی کو بکوی دل فروشد گر از جان بگذرد شاهی برآید عجب نبود درین میخانه خواجو که از می کار گمراهی برآید بدخوی‌تری مگر خبر داری کامروز طراوتی دگر داری یا می‌دانی که با دل و چشمم پیوند و جمال بیشتر داری روزی که به دست ناز برخیزی دانم ز نیاز من خبر داری در پرده‌ی دل چو هم تویی آخر از راز دلم چه پرده برداری گویی که از این پست وفادارم گویم به وفا و عهد اگر داری بر پای جهی که قصه کوته کن امشب سرما و دردسر داری ای آیت حسن جمله در شانت زین سورت عشوه صد ز بر داری دشنام دهی که انوری یارب چون طبع لطیف و شعر تر داری چتوان گفتن نه اولین داغست کز طعنه مرا تو در جگر داری دلم دردی که دارد با که گوید گنه خود کرد تاوان از که جوید دریغا نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید مرا گفتی که ترک ما بگفتی به ترک زندگانی کس بگوید کسی کز خوان وصلت سیر نبود چرا باید که دست از تو بشوید ز صد بارو دلم روی تو بیند ز صد فرسنگ بوی تو ببوید گل وصلت فراموشم نگردد وگر خار از سر گورم بروید غم درد دل عطار امروز چه فرمایی بگوید یا نگوید مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم عراقی را به درگاهت رهی بنما، که در عالم چو او سرگشته حیرانی نمی‌بینم نمی‌بینم خوش کرد یاوری فلکت روز داوری تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند اقرار بندگی کن و اظهار چاکری ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست آن به کز این گریوه سبکبار بگذری سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج درویش و امن خاطر و کنج قلندری یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری نیل مراد بر حسب فکر و همت است از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری شرم دار، ای پدر، ز فرزندان ناپسندیده هیچ مپسند آن با پسر قول زشت و فحش مگوی تا نگردد لیم و فاحشه گوی تو بدارش به گفتها آزرم تا بدارد ز کرده‌های تو شرم بچه‌ی خویش را به ناز مدار نظرش هم ز کار باز مدار چون به خواری برآید و سختی نکشد محنت و زبون بختی کارش آموز، تا شود بنده جور کن، تا شود سر افگنده مدهش دل، که پهلوان گردد تو شوی پیر و او جوان گردد گر کمانش خری، چو تیر شود ور کمر یافت، خود اسیر شود ننشیند، سفر کند ز برت بگدازد ز هجر خود جگرت هر دم آید به روی او خطری هر زمان آورند ازو خبری مادر از اشتیاق او میرد پدر اندر فراق او میرد چون هوس کرد پنجه و کشتیش گر اجازت دهی همی کشتیش یا به جنگیش برند و سر بدهد یا شود دزد مال و زر بنهد گر چه فرزند کشته‌ی تو بود این بلا دست‌رشته‌ی تو بود از دلبر ما نشان کی دارد در خانه مهی نهان کی دارد بی دیده جمال او کی بیند بیرون ز جهان جهان کی دارد آن تیر که جان شکار آنست بنمای که آن کمان کی دارد در هر طرفی یکی نگاریست صوفی تو نگر که آن کی دارد این صورت خلق جمله نقش اند هم جان داند که جان کی دارد این جمله گدا و خوشه چین اند آن دست گهرفشان کی دارد قلاب شدند جمله عالم آخر خبری ز کان کی دارد شادست زمان به شمس تبریز آخر بنگر زمان کی دارد دیدی که چه کرد آن یگانه برساخت پریر یک بهانه ما را و تو را کجا فرستاد او ماند و دو سه پری خانه ما را بفریفت ما چه باشیم با آن حرکات ساحرانه آن سلسله کو به دست دارد بربندد گردن زمانه از سنگ برون کشید مکری شاباش زهی شکر فسانه بست او گرهی میان ابرو گم گشت خرد از این میانه بر درگه او است دل چو مسمار بردوخته خویش بر ستانه بر مرکب مملکت سوار او است در دست وی است تازیانه گر او کمر کهی بگیرد که را چو کهی کند کشانه خود آن که قاف همچو سیمرغ کرده‌ست به کویش آشیانه از شرم عقیق درفشانش درها بگداخت دانه دانه بادی که ز عشق او است در تن ساکن نشود به رازیانه عشاق مذکرند وین خلق درمانده‌اند در مثانه ساقی درده قدح که ماییم مخمور ز باده شبانه آبی برزن که آتش دل بر چرخ همی‌زند زبانه در دست همیشه مصحفم بود وز عشق گرفته‌ام چغانه اندر دهنی که بود تسبیح شعر است و دوبیتی و ترانه بس صومعه‌ها که سیل بربود چه سیل که بحر بی‌کرانه هشیار ز من فسانه ناید مانند رباب بی‌کمانه مستم کن و برپران چو تیرم بشنو قصص بنی کنانه چون مست بود ز باده حق شهباز شود کمین سمانه بی‌خویش گذر کند ز دیوار بر روی هوا شود روانه باخویش ز حق شوند و بی‌خویش می‌ها بکشند عاشقانه دیدم که لبش شراب نوشد کی دید ز لب می مغانه و آن گاه چی می می خدایی نه از خنب فلان و یا فلانه ماهی ز کنار چرخ درتافت گم گشت دلم از این میانه این طرفه که شخص بی‌دل و جان چون چنگ همی‌کند فغانه مشنو غم عشق را ز هشیار کو سردلب است و سردچانه هرگز دیدی تو یا کسی دید یخدان ز آتش دهد نشانه دم درکش و فضل و فن رها کن با باز چه فن زند سمانه به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار می‌کردم که جانب داری فهم از ادای یار می‌کردم ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی به تعلیم اشارات نهانش کار می‌کردم زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او من از دل بی‌خبر نظاره‌ی دیدار می‌کردم سخن می‌گفتم اندر بزم با پهلونشینانش نظر را در میان مشغول آن رخسار می‌کردم نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس که بهر زود رفتن کوشش بسیار می‌کردم رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او که پی گم کرده امشب سیر با اغیار می‌کردم نهان می‌خواستم چون از حریفان لطف او با خود بهر یک حرفی از بی‌لطفیش اظهار می‌کردم در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی به ظاهر گفتگوئی نیز با دل‌دار می‌کردم نمی‌شد محتشم گر دوست امشب هم زبان من میان دشمنان کی جرات این مقدار می‌کردم ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا ور غزلت یاد جوانی دهد وز خوشی طبع، نشانی دهد تن زن ازان هم که کسان گفته‌اند هر چه تو گوئی، به ازان گفته‌اند نوبت سعدی که مبادا کهن ، شرم نداری که بگوئی سخن ؟ دوست داری که دوستدار کشی هر دلی را هزار بار کشی تو گرفتار عشق را ز نهان دم دهی پس به آشکار کشی رشته‌ی جان سیه کنی چون شمع عاشقی را که شمع‌وار کشی ما چراغ تو و تو آتش و باد گر یکی برکنی هزار کشی کیسه لاغر شده، چه سیم کشی صید فربه شده چه زار کشی جام پر بر دهی به مجلس می غمگنان را به غم‌گسار کشی خنده را گو که سر مبر به شکر چند شیران مرغزار کشی غمزه را گو که خون مریز به سحر چند مردان روزگار کشی تشنه‌ی عشق را به جستن آب غرقه در آب انتظار کشی دولت عشق یار خاقانی است تو همه دولتی که یار کشی زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست این خط و خال را نتوان گفت دلکش است این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست این جانور نه لایق باغ است و بوستان این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست رسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسری از پا فتاده‌ی هوس و کشته‌ی هوی‌ست طاوس خنده کرد که رای تو باطل است هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست صد سال گر بدجله بشویند زاغ را چون بنگری، همان سیه زشت بینواست هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس ما را همیشه دیده‌ی صیاد در قفاست فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای این خوردگیری، از نظر کوته شماست طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست این رمزها بدفتر مستوفی قضاست یک حمله و یک حمله کمد شب و تاریکی چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی داریم سری کان سر بی‌تن بزید چون مه گر گردن ما دارد در عشق تو باریکی شاهیم نه سه روزه لعلیم نه پیروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی من بنده خوبانم هر چند بدم گویند با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی عشاق بسی دارد من از حسد ایشان بیگانه همی‌باشم از غایت نزدیکی روپوش کند او هم با محرم و نامحرم گویند فلان بنده گوید که عجب کی کی طفلی است سخن گفتن مردی است خمش کردن تو رستم چالاکی نی کودک چالیکی در آمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش ببربط چون سر زخمه در آورد ز رود خشک بانک تر در آورد اول گنج باد آورد چوباد از گنج باد آورد راندی ز هر بادی لبش گنجی فشاندی دوم گنج گاو چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج سوم گنج سوخته ز گنج سوخته چون ساختی راه ز گرمی سوختی صد گنج را آه چهارم شادروان مروارید چو شادروان مروارید گفتی لبش گفتی که مروارید سفتی پنجم تخت طاقدیسی چو تخت طاقدیسی ساز کردی بهشت از طاقها در باز کردی ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز شدی ارونگ چون ناقوس از آواز هشتم حقه کاوس چو قند ز حقه کاوس دادی شکر کالای او را بوس دادی نهم ماه بر کوهان چون لحن ماه بر کوهان گشادی زبانش ماه بر کوهان نهادی دهم مشک دانه چو برگفتی نوای مشک دانه ختن گشتی ز بوی مشک خانه یازدهم آرایش خورشید چو زد زارایش خورشید راهی در آرایش بدی خورشید ماهی دوازدهم نیمروز چو گفتی نیمروز مجلس افروز خرد بی‌خود بدی تا نیمه روز سیزدهم سبز در سبز چو بانگ سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بر دمیدی چهاردهم قفل رومی چو قفل رومی آوردی در آهنگ گشادی قفل گنج از روم و از زنگ پانزدهم سروستان چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی شانزدهم سرو سهی و گر سرو سهی را ساز دادی سهی سروش به خون خط باز دادی هفدهم نوشین باده چو نوشین باده را در پرده بستی خمار باده نوشین شکستی هیجدهم رامش جان چو کردی رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردی زمانه نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز چو در پرده کشیدی ناز نوروز به نوروزی نشستی دولت آن روز بیستم مشگویه چو بر مشگویه کردی مشگ مالی همه مشگو شدی پرمشک حالی بیست و یکم مهرگانی چو نو کردی نوای مهرگانی ببردی هوش خلق از مهربانی بیست و دوم مروای نیک چو بر مروای نیک انداختی فال همه نیک آمدی مروای آن سال بیست و سوم شبدیز چو در شب بر گرفتی راه شبدیز شدندی جمله آفاق شب خیز بیست و چهارم شب فرخ چو بر دستان شب فرخ کشیدی از آن فرخنده‌تر شب کس ندیدی بیست و پنجم فرخ روز چو یارش رای فرخ روز گشتی زمانه فرخ و فیروز گشتی بیست و ششم غنچه کبک دری چو کردی غنچه کبک دری تیز ببردی غنچه کبک دلاویز بیست و هفتم نخجیرگان چو بر نخجیرگان تدبیر کردی بسی چون زهره را نخجیر کردی بیست و هشتم کین سیاوش چو زخمه راندی از کین سیاوش پر از خون سیاوشان شدی گوش بیست و نهم کین ایرج چو کردی کین ایرج را سرآغاز جهان را کین ایرج نو شدی باز سی‌ام باغ شیرین چو کردی باغ شیرین را شکربار درخت تلخ را شیرین شدی بار نواهائی بدینسان رامش انگیز همی زد باربد در پرده تیز بگفت باربد کز بار به گفت زبان خسروش صدبار زه گفت چنان بد رسم آن بدر منور که بر هر زه بدادی بدره زر به هر پرده که او بنواخت آن روز ملک گنجی دگر پرداخت آن روز به هر پرده که او بر زد نوائی ملک دادش پر از گوهر قبائی زهی لفظی که گر بر تنگ دستی زهی گفتی زهی زرین به دستی درین دوران گرت زین به پسندند زهی پشمین به گردن وانه بندند ز عالی همتی گردن برافراز طناب هرزه از گردن بینداز به خرسندی طمع را دیده بر دوز ز چون من قطره دریائی در آموز که چندین گنج بخشیدم به شاهی وز آن خرمن نجستم برگ کاهی به برگی سخن را راست کردم نه او داد و نه من درخواست کردم مرا این بس که پر کردم جهان را ولی نعمت شدم دریا و کان را نظامی گر زه زرین بسی هست زه تو زهد شد مگذارش از دست بدین زه گر گریبان را طرازی کنی بر گردنان گردن فرازی ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنه‌ی زمین را مگذار مرا به ناز اگر چند خوب آید ناز نازنین را منمای همه جفا گه مهر چیزی بگذار روز کین را دلداران بیش از این ندارند با درد قرین چو من قرین را هم یاد کنند گه گه آخر خدمتگاران اولین را ای گم شده مه ز عکس رویت در کوی تو لعبتان چین را این از تو مرا بدیع ننمود من روز همی شمردم این را سیری نکند مرا ز جورت چونان که ز جود مجد دین را با منت کینه و با جمله صفاست اینهم از طالع شوریده‌ی ماست راستی را صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی‌آید راست هر گیاهی که بروید پس ازین از سر تربت ما مهر گیاست می کشم درد بامید دوا گر چه درد از قبلت عین دواست این چه بویست که ناگه بدمید وین چه فتنه ست که دیگر برخاست باز از ناله‌ی مرغان سحر صبحدم صحن چمن پر غوغاست گر چه در پرورش نطفه‌ی خاک بوی زلفت مدد باد صباست خیز کز نکهت انفاس نسیم هر سحر پیرهن غنچه قباست گر نه خواجوست که دور از رخ تست زلف هندوی تو آشفته چراست او شنیده بود از دور این خبر که اسیر پیرزن گشت آن پسر کان عجوزه بود اندر جادوی بی‌نظیر و آمن از مثل و دوی دست بر بالای دستست ای فتی در فن و در زور تا ذات خدا منتهای دستها دست خداست بحر بی‌شک منتهای سیلهاست هم ازو گیرند مایه ابرها هم بدو باشد نهایت سیل را گفت شاهش کین پسر از دست رفت گفت اینک آمدم درمان زفت نیست همتا زال را زین ساحران جز من داهی رسیده زان کران چون کف موسی به امر کردگار نک برآرم من ز سحر او دمار که مرا این علم آمد زان طرف نه ز شاگردی سحر مستخف آمدم تا بر گشایم سحر او تا نماند شاه‌زاده زردرو سوی گورستان برو وقت سحور پهلوی دیوار هست اسپید گور سوی قبله باز کاو آنجای را تا ببینی قدرت و صنع خدا بس درازست این حکایت تو ملول زبده را گویم رها کردم فضول آن گره‌های گران را بر گشاد پس ز محنت پور شه را راه داد آن پسر با خویش آمد شد دوان سوی تخت شاه با صد امتحان سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن در بغل کرده پسر تیغ و کفن شاه آیین بست و اهل شهر شاد وآن عروس ناامید بی‌مراد عالم از سر زنده گشت و پر فروز ای عجب آن روز روز امروز روز یک عروسی کرد شاه او را چنان که جلاب قند بد پیش سگان جادوی کمپیر از غصه بمرد روی و خوی زشت فا مالک سپرد شاه‌زاده در تعجب مانده بود کز من او عقل و نظر چون در ربود نو عروسی دید هم‌چون ماه حسن که همی زد بر ملیحان راه حسن گشت بیهوش و برو اندر فتاد تا سه روز از جسم وی گم شد فاد سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت تا که خلق از غشی او پر جوش گشت از گلاب و از علاج آمد به خود اندک اندک فهم گشتش نیک و بد بعد سالی گفت شاهش در سخن کای پسر یاد آر از آن یار کهن یاد آور زان ضجیع و زان فراش تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش گفت رو من یافتم دار السرور وا رهیدم از چه دار الغرور هم‌چنان باشد چو ممن راه یافت سوی نور حق ز ظلمت روی تافت جان منی جان منی جان من آن منی آن منی آن من شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من از دو پراکنده تو چونی بگو زلف تو حال پریشان من ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من دست فشان مست کجا می‌روی پیش من آ ای گل خندان من زمره‌ای از بلا هلاک شوند به بلا از گناه پاک شوند تو هم ار عاشقی بلاگش باش چون بلازوست، با بلا خوش باش هر کرا آشنای خود سازد به بلای خودش در اندازد این بلا سنگ آزمایش تست محنت آیینه‌ی نمایش تست تا ببیند که چیست مایه‌ی تو؟ در محبت کجاست پایه‌ی تو؟ چه شکایت کنی ز مردن طفل؟ کار ناکرده جان سپردن طفل؟ حکمتی باشد اندر آن ناچار زانکه عادل به عدل سازد کار حد عمر از سه قسم بیرون نیست آدمی از سه اسم بیرون نیست: کودکی و جوانی و پیری چون ازین بگذری فرو میری ساخت یزدان به صنع خود دو سرای وندر آن کرد نیک و بد را جای جان پیران پس از جدایی تن هر یکی راست منزلی روشن که جز آن جایگه سفر نکند چون به دانجا رسد گذر نکند هم چنین روح هر جوانی نیز منزلی دارد و مکانی نیز تا غنی در دنی نپیوندد این یکی گوید آن دگر خندد طفل را نیز هم‌چو پیر و جوان چون سرآید به حکم غیب زمان ببرد، ننگرد به کم سالی تا نباشد مقام او خالی کار صنع این چنین بکام شود پادشاهی چنین تمام شود بر چنین سلطنت مزیدی نیست جای فریاد و من یزیدی نیست دل درین دختر و پسر چه نهی؟ تن در آشوب و در سر چه نهی؟ چکنی اعتماد بر فرزند؟ چون ندانی چه عمر دارد و چند؟ ایکه داری تو این منی در پشت چه نهی بر حروف او انگشت؟ نتوانی تو کین منی داری کز منی یک مگس پدید آری گر بکشت، ار بهشت، او داند سر هر خوب و زشت او داند باغبانی، تو مزد خود بستان سعی کن در عمارت بستان مالک ار باغ را خراب کند باغبان کیست کین خطاب کند گفت: کامی بران و راضی شو بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟ هر دو کون وز حکم او یک جو ز آنچه گفتم کراست بیرون شو؟ تو چه دانی که مرگ طفل از چیست؟ و آنکه روزی دهد به طفلان کیست؟ شیر شیرین ز تنگی پستان که بر آرد به حیله و دستان؟ او دهد طفل و او ستاند باز کس نداند حقیقت این راز هر کرا در فراق فرزندی اندرین خانه سوخت یک چندی شرم دارد در آن جهان جبار که بسوزاندش به دوزخ و نار از برای پدر شفاعت طفل این چنین باشد و بضاعت طفل دشمنان از بلا نفور شوند تا شکایت کنند و دور شوند ز که نالی گراوت خواهد داد؟ هم بدو نال، هر چه باداباد! خاص را در بلا بدان سوزد تا دل عام را بیاموزد کادب بندگی چگونه بود؟ چیست کین درد را نمونه بود؟ ز بلا میشود دو راه پدید: صورت طاعت و گناه پدید عارف اندر بلاش بیند و بند لذتی کز نبات خیزد و قند از نشاط بلا به رقص آید گر نه، در بندگیش نقص آید نیست پوشیده شمه‌ای زان نور لیک از عدل تا نباشد دور بر تو نیک و بد استوار کند تا به فعل تو با تو کار کند بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم ملامت من بیدل مکن درین غرقاب تو بر کناری و من و در میان همی گردم به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر رها کنی، که برین آستان همی گردم هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی دگر به بوی وصالت جوان همی گردم قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم لبت بشارت کامی به اوحدی دادست درین دیار به امید آن همی گردم روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق من شناور چون نهنگان بر سر دریای او اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل چون عصای موسوی پیچان و من موسای او چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب دوزخ است و فکر روشن جنت‌المأوای او جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد زانکه در نگرفت با من شعله‌ی گیرای او خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن بردمد با کاسه‌ی زر نرگس شهلای او دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او ای دریغا عرصه‌ی پاک خراسان کز شرف هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو بر سر گور حکیم و شاعر دانای او هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او شاها ملکا جهان پناها یک شاه نه بل هزار شاها جمشید یکم به تخت‌گیری خورشید دوم به بی‌نظیری شروانشه کیقباد پیکر خاقان کبیر ابوالمظفر نی شروانشاه بل جهانشاه کیخسرو ثانی اختسان شاه ای ختم قران پادشاهی بی‌خاتم تو مباد شاهی روزی که به طالع مبارک بیرون بری از سپهر تارک مشغول شوی به شادمانی وین نامه نغز را بخوانی از پیکر این عروس فکری گه گنج بری و گاه بکری آن باد که در پسند کوشی ز احسنت خودش پرند پوشی در کردن این چنین تفضل از تو کرم وز من تو کل گرچه دل پاک و بخت فیروز هستند تو را نصیحت آموز زین ناصح نصرت آلهی بشنو دو سه حرف صبحگاهی بر کام جهان جهان بپرداز کان به که تومانی از جهان باز ملکی که سزای رایت تست خود در حرم ولایت تست داد و دهشت کران ندارد گر بیش کنی زیان ندارد کاریکه صلاح دولت تست در جستن آن مکن عنان سست از هرچه شکوه تو به رنج است پردازش اگرچه کان و گنج است موئی مپسند ناروائی در رونق کار پادشائی دشمن که به عذر شد زبانش ایمن مشو وز در برانش قادر شو و بردبار می‌باش می می‌خور و هوشیار می‌باش بازوی تو گرچه هست کاری از عون خدای خواه یاری رای تو اگرچه هست هشیار رای دیگران ز دست مگذار با هیچ دو دل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزد از ضرب از صحبت آن کسی بپرهیز کو باشد گاه نرم و گه تیز هرجا که قدم نهی فراپیش باز آمدن قدم بیندیش تا کار به نه قدم برآید گر ده نکنی به خرج شاید مفرست پیام داد جویان الا به زبان راست گویان در قول چنان کن استواری کایمن شود از تو زینهاری کس را به خود از رخ گشوده گستاخ مکن نیازموده بر عهد کس اعتماد منمای تا در دل خود نیابیش جای مشمار عدوی خرد را خرد خار از ره خود چنین توان برد در گوش کسی میفکن آن راز کازرده شوی ز گفتنش باز آنرا که زنی ز بیخ بر کن وآنرا که تو برکشی میفکن از هرچه طلب کنی شب و روز بیش از همه نیکنامی اندوز بر کشتن آنکه با زبونیست تعجیل مکن اگرچه خونیست بر دوری کام خویش منگر کاقبال تواش درآرد از در زاینجمله فسانها که گویم با تو به سخن بهانه جویم گرنه دل تو جهان خداوند محتاج نشد به جنس این پند زانجا که تراست رهنمائی ناید ز تو جز صواب رائی درع تو به زیر چرخ گردان بس باد دعای نیک مردان حرز تو به وقت شادکامی بس باشد همت نظامی یارب ز جمال این جهاندار آشوب و گزند را نهاندار هر در که زند تو سازکارش هرجا که رود تو باش یارش بادا همه اولیاش منصور و اعداش چنانکه هست مقهور این نامه که نامدار وی باد بر دولت وی خجسته پی باد هم فاتحه‌ایش هست مسعود هم عاقبتیش باد محمود درآمد دوش ترکم مست و هشیار ز سر تا پای او اقرار و انکار ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار به یک دم از هزاران سوی می‌گشت فلک از گشت او می‌گشت دوار به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت ز هر جزویش صورت‌های بسیار چو باران از سر هر موی زلفش ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار زمانی کفر می‌افشاند بر دین زمانی تخت می‌انداخت بردار زمانی شهد می‌پوشید در زهر زمانی گل نهان می‌کرد در خار زمانی صاف می‌آمیخت با درد زمانی نور می‌انگیخت از نار چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر ولیکن آن همه رنگش به یکبار همه اضدادش اندر یک مکان جمع همه الوانش اندر یک زمان یار زمانش دایما عین مکانش ولی نه این و نه آنش پدیدار دو ضدش در زمانی و مکانی به هم بودند و از هم دور هموار تو مینوش این که از طامات حرفی است وگر این می‌نیوشی عقل بگذار که گر با عقل گرد این بگردی به بتخانه میان بندی به زنار چو دیدم روی او گفتم چه چیزی که من هرگز ندیدم چون تو دلدار جوابم داد کز دریای قدرت منم مرغی، دو عالم زیر منقار علی‌الجمله در او گم گشت جانم دگر کفر است چون گویم زهی کار اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم سر مویی نیاید زان به گفتار چه بودی گر زبان من نبودی که گنگان راست نیکو شرح اسرار زبان موسی از آتش از آن سوخت که تا پاس زبان دارد به هنجار چو چیزی در عبارت می‌نیاید فضولی باشد آن گفتن به اشعار که گر صد بار در روزی بمیری ندانی سر این معنی چو عطار ای منور به روی تو هر چشم در دلم نور تو چو در سر چشم هر دم از حسن تو دگر رنگی روی تو جلوه کرده بر هر چشم مه چو خورشید جویدت هر روز تا به رویت کند منور چشم دست صدقم کشد به میل نیاز خاک پایت چو سرمه اندر چشم به خیال تو خانه‌ی دل را هر نفس می‌کند مصور چشم تا مرا در غم تو با لب خشک دل به خون جگر کند تر چشم هر که را آب چشم بهر تو نیست همچو سیلش شود مکدر چشم بچشم، زهرم ار کنی در جام بکشم، بارم ار نهی بر چشم دل چو مست می محبت شد خمر عشق تو بود و ساغر چشم از سر ناز در چمن روزی ای مه لاله روی عبهر چشم هست در باغ همچو من بیمار بهر تو نرگس مزور چشم هم ز چشم تو خوب منظر روی هم ز روی تو خوب منظر چشم هر که دل در تو بست بی بصر است گر گشاید به روی دیگر چشم پرده بر وی فروگذار که هست این دل همچو خانه را در چشم گفت داود این سخنها را بشو حجت شرعی درین دعوی بگو تو روا داری که من بی حجتی بنهم اندر شهر باطل سنتی این کی بخشیدت خریدی وارثی ریع را چون می‌ستانی حارثی کسب را همچون زراعت دان عمو تا نکاری دخل نبود آن تو آنچ کاری بدروی آن آن تست ورنه این بی‌داد بر تو شد درست رو بده مال مسلمان کژ مگو رو بجو وام و بده باطل مجو گفت ای شه تو همین می‌گوییم که همی‌گویند اصحاب ستم اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد اگر به آب ریاضت برآوری غسلی همه کدورت دل را صفا توانی کرد ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی نزول در حرم کبریا توانی کرد درون بحر معانی لا نه آن گهری که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم مقام خویش بر اوج علا توانی کرد اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد ولیکن این صفت ره روان چالاکست تو نازنین جهانی کجا توانی کرد نه دست و پای اجل را فرو توانی بست نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد تو رستم دل و جانی و سرور مردان اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد مگر که درد غم عشق سر زند در تو به درد او غم دل را روا توانی کرد ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌ای ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد همای سایه دولت چو شمس تبریزیست نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد سلام الله ما کر اللیالی و جاوبت المثانی و المثالی علی وادی الاراک و من علیها و دار باللوی فوق الرمال دعاگوی غریبان جهانم و ادعو بالتواتر و التوالی به هر منزل که رو آرد خدا را نگه دارش به لطف لایزالی منال ای دل که در زنجیر زلفش همه جمعیت است آشفته حالی ز خطت صد جمال دیگر افزود که عمرت باد صد سال جلالی تو می‌باید که باشی ور نه سهل است زیان مایه جاهی و مالی بر آن نقاش قدرت آفرین باد که گرد مه کشد خط هلالی فحبک راحتی فی کل حین و ذکرک مونسی فی کل حال سویدای دل من تا قیامت مباد از شوق و سودای تو خالی کجا یابم وصال چون تو شاهی من بدنام رند لاابالی خدا داند که حافظ را غرض چیست و علم الله حسبی من سالی ای جور گرفته مذهب و کیش این کبر فرو نه از سر خویش جز خوب مگو از آن لب خوب جز خوبی و لطف هیچ مندیش تا دور شدی ز پیش چشمم عشقت چه غم نهاده از پیش هر ساعت صبر من بود کم هر ساعت درد من بود بیش از کیش و طریقتم چه پرسی عشقست مرا طریقت و کیش گفتم بزیم به کام با تو هرگز نزید به کام درویش چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم مر جمله جهان را همه از کار برآریم گلزار رخ دوست چو بی‌پرده ببینیم صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم بر دلدل دل چون فکند دولت ما زین بس گرد که ما از ره اسرار برآریم چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم صد جوش عجب از خم و خمار برآریم وزان پس بسوی خراسان کسی گسی کرد و اندرز دادش بسی بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان به گستهم گو ایچ گونه مپا چو این نامه من بخوانی بیا فرستاده چون در خراسان رسید به درگاه مرد تن آسان رسید بگفت آنچ فرمان پرویز بود که شاه جوان بود و خونریز بود چو گستهم بشنید لشکر براند پراگنده لشکر همه باز خواند چنین تا به شهر بزرگان رسید ز ساری و آمل به گرگان رسید شنید آنک شد شاه ایران درشت برادرش را او به مستی بکشت چوبشنید دستش به دندان بکند فرود آمد از پشت اسپ سمند همه جامه‌ی پهلوی کرد چاک خروشان به سر بر همی‌ریخت خاک بدانست کو را جهاندار شاه به کین پدر کرد خواهد تباه خروشان ازان جایگه بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت سپاه پراگنده کرد انجمن همی‌تاخت تا بیشه نارون چو نزدیکی کوه آمل رسید سپه را بدان بیشه اندر کشید همی‌برد بر هر سوی تاختن بدان تاختن بود کین آختن به هر سو که بیکار مردم بدند به نانی همی بنده‌ی او شدند به جایی کجا لشکر شاه بود که گستهم زان لشکر آگاه بود همی بر سرانشان فرود آمدی سپه رایکایک بهم برزدی وزان پس چو گردوی شد نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرو زیشان برآورد گرد وزان روی گستهم بشنید نیز که بهرام یل را پر آمد قفیز همان گردیه با سپاه بزرگ برفت از بر نامدار سترگ پس او سپاهی بیامد بکین چه کرد او بدان نامداران چین پذیره شدن را سپه برنشاند ازان جایگه نیز لشکر براند چو آگاه شد گردیه رفت پیش از آموی با نامدران خویش چو گستهم دید آن سپه را ز راه بر انگیخت اسپ از میان سپاه بیامد بر گردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان درد بندوی او رابگفت همی به آستین خون مژگان برفت یلان سینه را دید و ایزد گشسپ فرود آمد از دور گریان زاسپ بگفت آنک بندوی را شهریار تبه کرد و بد شد مرا روزگار تو گفتی نه از خواهرش زاده بود نه از بهر او تن به خون داده بود به تارک مر او را روا داشتی روان پیش خاکش فدا داشتی نخستین ز تن دست و پایش برید بران سان که از گوهر او سزید شما را بدو چیست اکنون امید کجا همچو هنگام با دست و بید ابا همگنانتان بتر زان کند به شهر اندرون گوشت ارزان کند چو از دور بیند یلان سینه را بر آشوبد و نو کند کینه را که سالار بودی تو بهرام را ازو یافتی در جهان کام را ازو هرکه داندش پرهیز به گلوی و را خنجر تیز به گر ای دون که باشید با من بهم ز نیم اندرین رای بر بیش و کم پذیرفت ازو هر که بشنید پند همی‌جست هر کس ز راه گزند زبان تیز با گردیه بر گشاد همی‌کرد کردار بهرام یاد ز گفتار او گردیه گشت سست شداندیشه‌ها بر دلش بر درست ببودند یکسر به نزدیک اوی درخشان شد آن رای تاریک اوی یلان سینه راگفت کاین زن بشوی چه گوید بجوید بدین آب روی چنین داد پاسخ که تا گویمش به گفتار بسیار دل جویمش یلان سینه با گردیه گفت زن به گیتی تو را دیده‌ام رای زن ز خاقان کرانه گزیدی سزید که رای تو آزادگان را گزید چه گویی ز گستهم یل خال شاه توانگر سپهبد یلی با سپاه بدو گفت شویی کز ایران بود ازو تخمه‌ی ما نه ویران بود یلان سینه او را بگستهم داد دلاور گوی بود فرخ نژاد همی‌داشتش چون یکی تازه سیب که اندر بلندی ندیدی نشیب سپاهی که از نزد خسرو شدی برو روزگار کهن نو شدی هر آنگه که دیدی شکست سپاه کمان را بر افراشتی تا به ماه نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت این عبادتهای تو بهر بهشت نزد اهل حق، بود دین کاستن در عبادت، مزد از حق خواستن رو حدیث ما عبدتک، ای فقیر از کلام شاه مردان، یاد گیر چشم بر اجر عمل، از کوری است طاعت از بهر طمع، مزدوری است خادمان، بی‌مزد گیرند این گروه خدمت با مزد، کی دارد شکوه؟ عابدی کاو اجرت طاعات خواست گر تو ناعابد نهی نامش، رواست تا به کی بر مزد داری چشم تیز! مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیز کاو تو را از فضل و لطف با مزید از برای خدمت خود آفرید با همه آلودگی، قدرت نکاست بر قدت تشریف خدمت کرد راست خار غم تو گل طرب دارد دل در پی تو سر طلب دارد مه حلقه به گوش تو نمی‌زیبد ور حلقه به گوش تو لقب دارد وصل تو و زحمت رقیبانت نخلی است که خار با رطب دارد می‌سوز مرا که خام کس باشد کز آتش سوختن عجب دارد هر کو ز حدیث درد من گوید این عذر نهد که خواجه تب دارد وآن کس که به تو رسد مرا گوید کو مهر تب تو بر دو لب دارد بس تاریک است روز خاقانی مانا که ز زلف تو نسب دارد هرکه بر پسته‌ی خندان تو دندان دارد جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد شکر و پسته‌ی خندان تو می‌دانی چیست چشم سوزن که درو چشمه‌ی حیوان دارد هرکه را پسته‌ی خندان تو از دیده بشد دیده از پسته‌ی خندان تو گریان دارد لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است که بسی زیر نمک پسته‌ی خندان دارد پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد شکر از پسته‌ی شیرین تو شور آورده است که لب چون شکرت شور نمکدان دارد جانم از پسته‌ی پرشور تو چون پسته شود نمک سوختگی بر دل بریان دارد وآنگه از پسته‌ی تو این دل شور آورده با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز کان چه شور است که او را شکرستان دارد ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب نظری کن که دلم حال پریشان دارد تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد جان آمد به لب از پسته‌ی رعنات مرا فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی که دلم کار فرو بسته فراوان دارد زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد با من سوخته چون پسته برون آی از پوست چندم از پسته‌ی خندان تو گریان دارد محنت از روی فروبسته‌ی خویشم منمای که دل سوخته خود محنت هجران دارد آن خط سبز که از پسته‌ی لعل تو دمید تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد شده این پسته‌ی تو تازه و سرسبز چراست مگر از اشک من سوخته باران دارد نه که در پسته‌ی تو حقه‌ی خضر است نهان آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد تا بقای من دلسوخته صورت بندد خاطرم ذات تو را بسته‌ی پیمان دارد تا درین دایره این نقطه‌ی خاکی برجاست تا که پرگار فلک گردش دوران دارد سال عمر تو که از گردش دوران خیزد باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد خسروا خاطر عطار به مداحی تو کف موسی ز دم عیسی عمران دارد من کیستم ای نگار چالاک تا جامه کنم ز عشق تو چاک کی زهره بود مرا که باشم زیر قدم سگ ترا خاک صد دل داری تو چون دل من آویخته سرنگون ز فتراک در عشق تو غم مرا چو شادی وز دست تو زهر همچو تریاک در راه رضای تو به جانت گر جان بدهم نیایدم باک از هر چه برو نشان تو نیست بیزار شدستم از دل پاک شوریده سر دو زلف تو هست شور دل مردم هوسناک در کار تو شد سر سنایی زین نیست ترا خبر هماناک روزی قرار و قاعده‌ی ما دگر شود وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند از هم جدا شوند و سخن مختصر شود جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود این قصرهای خرم و گلزارهای خوش در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان باقی به روزگار ترا خود خبر شود ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن کین کار مشکلست و به خون جگر شود خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود چندان بنه درم، که کند دفع دردسر چندان منه، که واسطه‌ی دردسر شود در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود مسمارها بنان و درم در زدی، کنون خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای بستان، که ملک در سر بیدادگر شود امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود آن حاکم ستیزه گر زورمند را گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو: کین شرع احمدیت به عدل عمر شود هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام کین نفس آدمی به ادب نامور شود فرزند آدم و پدر و مادر آدمی کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟ یارب، ز شرمساری کردار خویشتن هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود تقصیرها که کردم و تشویرها که هست چون در دل آورم دل من پر خطر شود جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی در موقفی که جنی و انسی حشر شود آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود کارم نه بر وتیره‌ی انصاف می‌رود توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود یاران من به من ننمودند عیب من راهی به من نمای، که عیبم هنر شود زان آفتاب مایه‌ی نوریم ده، که من سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟ از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من با شاهدان معنی اندر کمر شود ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد آری در آرزوست که: آن خاک در شود آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟ تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی تدبیر آن مگر به دعای سحر شود در این عهد از وفا بوئی نمانده است به عالم آشنارویی نمانده است جهان دست جفا بگشاد آوخ وفا را زور بازویی نمانده است چه آتش سوخت بستان وفا را که از خشک و ترش بویی نمانده است فلک جائی به موی آویخت جانم کز آنجا تا اجل مویی نمانده است به که نالم که اندر نسل آدم بدیدم آدمی خویی نمانده است نظر بردار خاقانی ز دونان جگر میخور که دلجویی نمانده است امروز من و باده و آن یار پری زاده احسنت زهی خرم شاباش زهی باده بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده این حلقه زرین را در گوش درآویزم یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده عشق من و روی تو از عهد قدم بوده‌ست روی من از اول بد بر روی تو بنهاده خداخوان تا خدادان فرق دارد که حیوان تا به انسان فرق دارد موحد را به مشرک نسبتی نیست که واجب تا به امکان فرق دارد محقق را مقلد کی توان گفت که دانا تا به نادان فرق دارد مناجاتی خراباتی نگردد که سیر جسم تا جان فرق دارد مخوان آلوده‌دامن هر کسی را که دامان تا به دامان فرق دارد من و ابروی یار و شیخ و محراب مسلمان تا مسلمان فرق دارد من و می‌خانه، خضر و راه ظلمات که می با آب حیوان فرق دارد مخوان دور فلک را دور ترسا که دوران تا به دوران فرق دارد مکن تشبیه زلفش را به سنبل پریشان تا پریشان فرق دارد مبر پیش دهانش غنچه را نام که خندان تا به خندان فرق دارد چو نسبت شاه ایران را به خاقان که سلطان تا به سلطان فرق دارد مظفر ناصرالدین‌شاه غازی که فرش با سلیمان فرق دارد رخش را مه مگو هرگز فروغی که خور با ماه تابان فرق دارد وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر جامه‌ی زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد باده‌ی صافی بیار، جامه‌ی صوفی ببر ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن ای بت عاشق‌نواز، غم چه خوری؟ باده خور می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر ای که میان بسته‌ای باز به خون‌ریز ما چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟ بار تو من برده‌ام، بر دگری می‌خورد رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر روز و شبم بردرت، دیده به امید تو از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر الاهی سینه‌ای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پر شعله گردان، سینه پردود زبانم کن به گفتن آتش آلود کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب ازو، آبی ندارد دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسرده‌ام را فروزان کن چراغ مرده‌ام را ندارد راه فکرم روشنایی ز لطفت پرتوی دارم گدایی اگر لطف تو نبود پرتو انداز کجا فکر و کجا گنجینه‌ی راز ز گنج راز در هر کنج سینه نهاده خازن تو سد دفینه ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج چودر هر کنج، سد گنجینه داری نمی‌خواهم که نومیدم گذاری به راه این امید پیچ در پیچ مرا لطف تو می‌باید، دگر هیچ ای به دندان دولت آمده خوش درد دندانت هیچ بهتر هست دارد از غصه آسمان دندان بر که بر نفس همتت پیوست زانکه هرگز به هیچ دندان مزد بر سر خوان آسمان ننشست تیز دندانی حرارت می درد دندانت چون به خیره بخست باز بنمود آسمان دندان تا الم باز پس کشیدی دست سر دندان سپید کرد قضا گفتش ای جور خوی عشوه‌پرست آب دندان حریفی آوردی کوش تا رایگان توانی جست از چنین صید برمکش دندان مرغ چربست و آشیانی پست من نگویم که جامه در دندان زانتقامش به جان بخواهی رست خیز و دندان‌کنان به خدمت شو آسمان دیرتر میان دربست گفت هم عشوه پشت دست بزد دو سه دندان آسمان بشکست سلسله‌ی ابر گشت زلف زره سان او قرصه‌ی خورشید شد گوی گریبان او پنجه‌ی شیران شکست قوت سودای او جوشن مردان گسست ناوک مژگان او خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او رنگ به سبزی زند چهره او را مگر سوی برون داد رنگ پسته‌ی خندان او گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من هست بهرسان که هست هستی من ز آن او دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر ماندم ناخن کبود از تب هجران او گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم آتش من مگذارد بر شکرستان او دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر هندوکی اعجمی، بنده‌ی دربان او عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا یار عزیز است سخت، جان تو و جان او دی پدر من به وهم دایره‌ای برکشید دید در آن دایره نقطه‌ی مرجان او صانع زرین عمل، پیر صناعت علی کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم نگذاردم که حال دل بیقرار گویم شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد به کدام امیدواری غم خود به یار گویم ما فقیران که روز در تعبیم پادشاهان ملک نیمشبیم تاجداران شامل البرکات شهریاران کامل النسبیم همه با فیض محض متصلیم همه با نور پاک منتسبیم همه دلدادگان پاکدلیم همه تردامنان خشک‌لبیم از فراغت میان ناز و نعیم وز ملامت میان تاب و تبیم گاه گلگشت خلد را کوثر گه تنور جحیم را لهبیم بر ما دوزخ و بهشت یکی است که به هرجا رضای او طلبیم خلق عالم سرند و ما مغزیم اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم قول ما حجت است در هر کار ز آنکه ما مردمان بلعجبیم فرح و انبساط خلق از ماست گرچه خود جمله در غم و کربیم ما زبان فرشتگان دانیم زآنکه شاگرد کارگاه ربیم روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن هر سال بدان آید خورشید به جوزا در تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم امروز یقینم شد کاندیشه‌ی خام است آن من بسته‌ی دام تو، سرمست مدام تو آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن شب‌های فراقت را صبحی که پدید آید با بیم رقیبانت هم اول شام است آن یک جام نخست تو بربود مرا از من از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن بحمدالله که بر رغم زمانه به پایان آمد این دلکش فسانه ورق‌ها از پریشانی رهیدند به دامن پای جمعیت کشیدند چو گل هر دم رواجی تازه‌شان باد! ز پیوند بقا شیرازه‌شان باد! کتابی بین به کلک صدق مرقوم به نام عاشق و معشوق مرسوم ز نامش طوطی آسای‌ام شکرخا چو بردم نام یوسف با زلیخا بود هر داستان زو بوستانی به هر بستان ز گل‌رویان نشانی هزاران تازه گل در وی شکفته دوصد نرگس به خواب ناز خفته به هر سو جدول از هر چشمه ساری پر از آب لطافت جویباری نظر در آبش از دل غم بشوید غبار از خاطر درهم بشوید ز جانش سر زند سر وفایی ز جیب آرد برون دست دعایی ز موج بهر الطاف الهی کند این تشنه لب را قطره‌خواهی چو آرد تازه گل‌ها را در آغوش نگردد باغبان بر وی فراموش سخن را از دعا دادی تمامی به آمرزش زبان بگشای جامی! جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم وحشی به پای دار چو ما را برند خلق از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم ای بر سر خوبان جهان سر چشمت درد از چه فتادست بگو در چشمت از بس که به چشم تو درمد دل من درد دل من کرد اثر در چشمت مسجدیی بسته آفات شد معتکف کوی خرابات شد می به دهن برد و چو می می‌گریست کای من بیچاره مرا چاره چیست مرغ هوا در دلم آرام گرد دانه تسبیح مرا دام کرد کعبه مرا رهزن اوقات بود خانه اصلیم خرابات بود طالع بد بود و بد اختر شدم نامزد کوی قلندر شدم چشم ادب زیر نقاب از منست کوی خرابات خراب از منست تنگ جهان بر من مهجور باد گرد من ازدامن من دور باد گر نه قضا بود من و لات کی مسجدی و کوی خرابات کی همت از آنجا که نظر کرده بود گفت جوابی که در آن پرده بود کاین روش از راه قضا دور دار چون تو قضا را بجوی صد هزار بر در عذر آی و گنه را بشوی آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی چون تو روی عذر پذیرت برند ورنه خود آیند و اسیرت برند سبزه چریدن ز سر خاک بس نیشکر سبز تو افلاک بس تا نبرد خوابت ازو گوشه کن اندکی از بهر عدم توشه کن خوش نبود دیده به خوناب در زنده و مرده به یکی خواب در دین که ترا دید چنین مست خواب چهره نهان کرد به زیر نقاب خیز نظامی که ملک بر نشست همسر اینجا چه شوی پای بست زاغی از آنجا که فراغی گزید رخت خود از باغ به راغی کشید زنگ زدود آینه‌ی باغ را خال سیه گشت رخ راغ را دید یکی عرصه به دامان کوه عرضه‌ده مخزن پنهان کوه سبزه و لاله چو لب مهوشان داده ز فیروزه و لعلش نشان نادره کبکی به جمال تمام شاهد آن روضه‌ی فیروزه‌فام فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ دوخته بر سدره سجاف دورنگ تیهو و دراج بدو عشقباز بر همه از گردن و سر سرفراز پایچه‌ها برزده تا ساق پای کرده ز چستی به سر کوه جای بر سر هر سنگ زده قهقهه پی سپرش هم ره و هم بیرهه تیزرو و تیزدو و تیزگام خوش‌روش و خوش‌پرش و خوش‌خرام هم حرکاتش متناسب به هم هم خطواتش متقارب به هم زاغ چو دید آن ره و رفتار را و آن روش و جنبش هموار را با دلی از دور گرفتار او رفت به شاگردی رفتار او باز کشید از روش خویش پای در پی او کرد به تقلید جای بر قدم او قدمی می‌کشید وز قلم او رقمی می‌کشید در پی‌اش القصه در آن مرغزار رفت براین قاعده روزی سه چار عاقبت از خامی خود سوخته رهروی کبک نیاموخته کرد فرامش ره و رفتار خویش ماند غرامت‌زده از کار خویش به عمری در کفم یاری نیاید ور آید جز جگرخواری نیاید بنامیزد ز بستان زمانه ز گل قسمم بجز خاری نیاید کنون نقشم کسی می‌باز مالد که با او از دوشش چاری نیاید به جانی بوسه‌ای می‌خواستم گفت به هر جانی یکی باری نیاید مرا در مذهب عشقش گر او اوست ز ده سجاده زناری نیاید به صرف جان چو در بازار حسنش به صد دینار دیداری نیاید برو چون کیسه‌ای دوزم که هرگز مرا در کیسه دیناری نیاید مرا گوید نیاید هیچت از من چه گویم گویمش آری نیاید مبند ای انوری در کار او دل ترا زو رونق کاری نیاید میل درکش روی آن دلبر ببین عقل گم کن نور آن جوهر ببین روح را در سر او حیران نگر عقل را در کار او مضطر ببین در ره عشقش که سر گوی ره است صد هزاران سرور بی سر ببین جان مشتی عاشق دل سوخته خوش نفس چون عود در مجمر ببین پیش شمع آفتاب روی او عقل را پروانه‌ی بی‌پر ببین چند بینی آنچه آن ناید به کار جوهری دل شو و گوهر ببین پس به نور آن گهر چندان که هست ذره‌های کون خشک و تر ببین گر ندیدی آفتاب نور بخش سحر عطار سخن گستر ببین یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد کی رود از یادم آنکش من نمی‌آیم بیاد آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد از حیای چشمه‌ی نوشش شد آب خضرآب با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد بنده‌ی آن سرو آزادم وگر نی راستی مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام ذره‌وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد برگشاد ناوکش دل بسته‌ایم از روی آنک پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب چشم بگشا و جمع را دریاب بنگر آخر که بی‌قرار شدست چشم در چشم خانه چون سیماب گشت شب دیر و خلق افتادند چون ستاره میانه مهتاب هم سیاهی و هم سپیدی چشم از می خواب هر دو گشت خراب جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت گرد بنشست بر همه اسباب عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید عقل اگر آن تست هین دریاب بنگی شب نگر که چون دادست جمله خلق را از این بنگاب چشم در عین و غین افتادست کار بگذشت از سال و جواب آن سواران تیزاندیشه همه ماندند چون خران به خلاب ز دست مکر وز دستان جانان نمیدانم سر و سامان جانان ز بس کاخ شوخ داند پای بازی شدم سرگشته و حیران جانان گشاد از چشم من صد چشمه‌ی خون دو بند زلف مشک افشان جانان اگر چه خود ندارد با رهی دل هزاران جان فدای جان جانان چو زلف او رخ من پر شکن باد اگر من بشکنم پیمان جانان نبیند روز عمر من دگر مرگ اگر باشم شبی مهمان جانان سنایی تا سما گردان بود هست همیشه در خط فرمان جانان بود همواره از بهر تفاخر غلام و چاکر و دربان جانان اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد او زبده‌ی جلال و چو تقدیر ذو الجلال ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد سعد و نحس شب سپید و سیاه خاتم مقتفی نمی‌شاید قرصه‌ی مه کلیچه‌ی سیم است عقربش صیرفی نمی‌شاید چون ولیعهد یوسف است امروز خلق جز یوسفی نمی‌شاید این رفیع پدر خر زن مزد از پی مشرفی نمی‌شاید در چنین تنگنای دار الضرب زیر چنگی دفی نمی‌شاید قاضی اسراف می‌کند در جور این همه مسرفی نمی‌شاید زی نبی رفت و برد نور نبی نور دین منطفی نمی‌شاید هست بغداد گرد کوه، در او قاضیی فلسفی نمی‌شاید بگذر از فلسفی که از پی خرج شاید از فلس فی نمی‌شاید این سمرقند نیست بغداد است نقد او غدرفی نمی‌شاید تا طرازد طراز سکه‌ی ملک خامه‌زن جز صفی نمی‌شاید بهر آوردن عروس سبا رای جز آصفی نمی‌شاید هم صفی به که با سپاه کرم بخل را هم‌صفی نمی‌شاید جملةالامر با خواص عمل نام نامنصفی نمی‌شاید پیشوای علما جامه‌ی من نز پی بیشی و پیشی پوشد لیک خواهد که به پوشیدن آن در تنم خلعت بیشی پوشد کان قبا کز حبش آرند رسول بهر تشریف نجاشی پوشد خواجه داند که مرا دل ریش است مرهمی بر سر ریشی پوشد چه عجب آب که گنج هنر است عیب خاک از سر خویشی پوشد جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد احوال گنج قارون کایام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد ای غره شده به پادشائی بهتر بنگر که خود کجائی آن کس که به بند بسته باشد هرگز که دهدش پادشائی؟ تو سوی خرد ز بندگانی زیرا که به زیر بندهائی گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت این چند گره نه بر گشائی؟ زین بند گران که این تن توست چون هیچ نبایدت رهائی؟ پس شاه چگونه‌ای تو با بند چون بنده‌ی خویش و مبتلائی؟ گر شاه توی ببخش و مستان چیزی تو ز شهر و روستائی زیرا که ز خلق خواستن چیز شاهی نبود بود گدائی یا باز شه است یا تو بازی زیرا که چو باز می‌ربائی وان را که به مال و جان کنی قصد خود باز نه‌ای که اژدهائی گیتی، پسرا، دو در سرائی است تو بسته در این دو در سرائی بیرونت برند از در مرگ چون از در بودش اندرآئی پیوسته شدی به خاک تا زو می‌رای نیایدت جدائی گر رای بقا کنی در این جای بیهوده درای و سست رائی وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست تو بر طمع بقا چرائی؟ گر می به خرد درست مانده است این بر شده چرخ آسیائی هر کو به خرد بقا نیابد بیهوده چرائی ای چرائی گر تو بخرد بدی نگشتی یکتا قد تو چنین دوتائی ای گاو! چرای شیر مرگی بندیش که پیش او نیائی تو جز که ز بهر این قوی شیر از مادر خویش می‌نزائی از کاهش و نیستی بیندیش امروز که هستی و فزائی دندان جهان همیت خاید ای بیهده، ژاژ چند خائی؟ آنجا که شوی همی بپایدت وینجای همیشه می نپائی بر طرف دو ره چو مرد گمره اکنون حیران و هایهائی خوردی و زدی و تاخت یک چند واکنون که نماندت آن روائی یک چند چو گاو مانده از کار شو زهدفروش و پارسائی ای بوده بسی چو اسپ نو زین، امروز یکی کهن حنائی جاهل نرسد به پارسائی بیهوده خله چرا درائی؟ آن بس نبود که روی و زانو بر خاک بمالی و بسائی؟ گر سوی تو پارسائی است این والله که تو دیو پر خطائی زیرا که نخست علم باید تا بیش خدای را بشائی هرگز نبرد کسی به بازار نابیخته گندم بهائی پر خاک و خسی تو ای نگونسار از بی‌خردی و از مرائی هرچند به شخص همچو دانا با چاکر و اسپ و با ردائی چون یک سخن خطا بگوئی بهر جهل تو آن دهد گوائی ای گشته کهن به کار دیوی واکنون بنوی شده خدائی اکنون مردم شوی گر از دل دیوی به خرد فرو زدائی شوراب ز قعر تیره دریا چون پاک شود شود سمائی آئینه عزیز شد سوی ما چون نور گرفت و روشنائی با علم گر آشنا شوی تو با زهد بیابی آشنائی با جهل مجوی زهد ازیرا کز جغد نیایدت همائی ای جاهل چون شوی به مسجد؟ ای تشنه چرا کنی سقائی؟ گر جهد کنی، به علم از این چاه یک روز به مشتری برآئی در خورد ثنا شوی به دانش هرچند که در خور هجائی خورشید شوی قوی به دانش هرچند ضعیف چون سهائی یک روز چنان شوی به کوشش کامروز چنان همی نمائی دانش ثمر درخت دین است برشو به درخت مصطفائی تا میوه‌ی جانفزای یابی در سایه‌ی برگ مرتضائی چیزی عجبی نشانت دادم زیرا که تو آشنای مائی زان میوه شوی قوی و باقی گر بر ره جستن بقائی هرچند که بی‌بها گلیمی دیبای نکو شوی بهائی از حجت گیر پند و حکمت گر حکمت و پند را سزائی با نو سخنان او کهن گشت آن شهره مقالت کسائی کس درنیامدست بدین خوبی از دری دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود گوید دو آفتاب نباشد به کشوری اول منم که در همه عالم نیامده‌ست زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری هرگز نبرده‌ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم نشنیده‌ام که سرو چنین آورد بری رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتو دهد چنان که شب تیره اختری همراه من مباش که غیرت برند خلق در دست مفلسی چو ببینند گوهری من کم نمی‌کنم سر مویی ز مهر دوست ور می‌زند به هر بن موییم نشتری روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمت می‌نهد سری آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی چون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شب پس مرا بیغاره‌ی مهر و وفا تا کی کنی باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی از وفای انوری چون روی گردانیده‌ای شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید بیهده ابرش نتاخت اینطرف آن ترک مست تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت که محب صادق آنست که پاکباز باشد به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم به کدام دوست گویم که محل راز باشد چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا مشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا شادی همه لطیفه گویان صلوات ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست آیینه به دست و روی خود می‌آراست دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت وصلم طلبی زهی خیالی که توراست من باکمر تو در میان کردم دست پنداشتمش که در میان چیزی هست پیداست از آن میان چو بربست کمر تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست ماهم که رخش روشنی خور بگرفت گرد خط او چشمه‌ی کوثر بگرفت دلها همه در چاه زنخدان انداخت وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد نه هفت هزار ساله شادی جهان این محنت هفت روزه غم می‌ارزد هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد هر پاکروی که بود تردامن شد گویند شب آبستن و این است عجب کاو مرد ندید از چه آبستن شد چون غنچه‌ی گل قرابه‌پرداز شود نرگس به هوای می قدح ساز شود فارغ دل آن کسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود با می به کنار جوی می‌باید بود وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود این گل ز بر همنفسی می‌آید شادی به دلم از او بسی می‌آید پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید از چرخ به هر گونه همی‌دار امید وز گردش روزگار می‌لرز چو بید گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید ایام شباب است شراب اولیتر با سبز خطان باده‌ی ناب اولیتر عالم همه سر به سر رباطیست خراب در جای خراب هم خراب اولیتر خوبان جهان صید توان کرد به زر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر نرگس که کله دار جهان است ببین کاو نیز چگونه سر درآورد به زر سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر در سنبلش آویختم از روی نیاز گفتم من سودازده را کار بساز گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز مردی ز کننده‌ی در خیبر پرس اسرار کرم ز خواجه‌ی قنبر پرس گر طالب فیض حق به صدقی حافظ سر چشمه‌ی آن ز ساقی کوثر پرس چشم تو که سحر بابل است استادش یا رب که فسونها برواد از یادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزه‌ی در ز نظم حافظ بادش ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش ماهی که نظیر خود ندارد به جمال چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال در سینه دلش ز نازکی بتوان دید ماننده‌ی سنگ خاره در آب زلال در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن با لشگر غم چه بایدت کوشیدن سبز است لبت ساغر از او دور مدار می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او بس زود ملول گشتی از همنفسان آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او ای باد حدیث من نهانش می‌گو سر دل من به صد زبانش می‌گو می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد می‌گو سخنی و در میانش می‌گو ای سایه‌ی سنبلت سمن پرورده یاقوت لبت در عدن پرورده همچون لب خود مدام جان می‌پرور زان راح که روحیست به تن پرورده گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه آن جام طرب شکار بر دستم نه وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی کنجی و فراغتی و یک شیشه‌ی می چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی منت نبریم یک جو از حاتم طی قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی از دست جوانی‌ام چو بربود عنان پیری چو رکاب پایداری کردی گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست تو کجا نالی از این خار که در پای منست یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست آن پری زاده مه پاره که دلبند منست کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی کدمی نیست که میلش به پری رویان نیست تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی ما را به حکایت به در خانه ببردی بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی صد کاسه همسایه مظلوم شکستی صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی آن کیست که او را به دغل خفته نکردی وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی گفتی که از آن عالم کس بازنیامد امروز ببینی چو بدین حال رسیدی امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی کز زخم اجل بند قفص را بدریدی امروز ببینی که کیان را یله کردی امروز ببینی که کیان را بگزیدی یا شیر ز پستان کرامات چشیدی یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی آن جا بردت پای که در سر هوسش بود و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی در تو خلد آن خار که در یار خلیدی تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام آن زهرگیایی که در این دشت چریدی آن آهن تو نرم شد امروز ببینی که قفل دری یا جهت قفل کلیدی طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی با جمله روان‌ها بپر روح روانی این است سزای تو گر از نفس جهیدی با خالق آرام تو آرام گرفتی وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی امروز تو را بازخرد شعله آن نور کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان کز خاک همان رست که در خاک دمیدی خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد هر چند بیش کشت به ناز و کرشمه‌ام رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد باز آمدی و شعله‌ی شوقم به جان زدی کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم از رنج راه دور و درازم زیاده شد وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد خبر کن ای ستاره یار ما را که دریابد دل خون خوار ما را خبر کن آن طبیب عاشقان را که تا شربت دهد بیمار ما را بگو شکرفروش شکرین را که تا رونق دهد بازار ما را اگر در سر بگردانی دل خود نه دشمن بشنود اسرار ما را پس اندر عشق دشمن کام گردم که دشمن می‌نپرسد کار ما را اگر چه دشمن ما جان ندارد بسوزان جان دشمن دار ما را اگر گل بر سرستت تا نشویی بیار و بشکفان گلزار ما را بیا ای شمس تبریزی نیر بدان رخ نور ده دیدار ما را این است که خوار و زارم از وی درهم شده کار و بارم از وی این است که در جهان به صدرنگ گردیده خزان بهارم از وی اینست آن که امروز افسانه‌ی روزگارم از وی تا پای حیات من نلغزد من دست هوس ندارم از وی روزی که به دلبری میان بست شد دجله‌ی خون کنارم از وی ای ناصح عاقل آن کمر بین اینست که من نزارم از وی در زیر قباش آن بدن بین اینست که زیر بارم از وی آن بند قبا که بسته پیکر اینست که بسته کارم از وی آن خال ببین بر آن زنخدان اینست که داغدارم از وی آن زلف ببین بر آن بناگوش اینست که بیقرارم از وی آن درج عقیق بین می‌آلود اینست که در خمارم از وی آن نرگس مست بین بلابار اینست که اشگبارم از وی آن ابرو بین به قابلی طاق اینست که سوگوارم از وی آن کاکل شانه کرده را باش اینست که دل فکارم از وی حاصل چه عزیز محتشم اوست من ممنونم که خوارم از وی هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم تا به چه شیوه‌ها تو را من ز خدا بخواستم تا شوی از سجود من مونس این وجود من خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا بخواستم آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه آتش و زخم می خورم چونک صفا بخواستم سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا بخواستم دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم این جرم دیده بود،ندارد گناه دل دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس پیش رخ چو آینه‌ی او؟ که: آه دل! بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟ جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟ گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟ چون روی بود بدان نکویی نازش برود به هرچه گویی رویی که ز شرم او درافتاد خورشید فلک به زرد رویی چون در خور او نمی‌توان شد بر بوی وصال او چه پویی خون می‌خور و پشت دست می‌خای گر در ره درد مرد اویی جانان به تو باز ننگرد راست تا دست ز جان و دل نشویی تو ره نبری تو تا تویی تو تا کی تو تویی تویی و تویی چیزی که ازو خبر نداری گم ناشده از تو چند جویی گر گویندت چه گم شد از تو ای غره به خویشتن چه گویی باری بنشین گزاف کم‌گوی بندیش که در چه آرزویی عطار کجا رسی به سلطان زیرا که کم از سگان کویی ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم باری، بیا که جان را در پای تو فشانم این هم روا ندارم کایی برای جانی بگذار تا برآید در آرزوت جانم بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟ دارم بسی شکایت چون نشنوی چه گویم؟ بیهوده قصه‌ی خود در پیش تو چه خوانم؟ گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید: کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟ ای بخت خفته، برخیز، تا حال من ببینی وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم ای دوست گاهگاهی میکن به من نگاهی آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند کز محنت فراقت پوسیده استخوانم ای طرفه‌تر که دایم تو با منی و من باز چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان جانش به لب رسیده از تشنگی؟ من آنم زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتی: کاخر شکسته‌ای بد، روزی بر آستانم هرگز نگفتی، ای جان، کان خسته را بپرسم وز محنت فراقش یک لحظه وارهانم اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسی یادم کنی، که این دم دور از تو ناتوانم بر دست باد کویت بوی خودت فرستی تا بوی جان فزایت زنده کند روانم باری، عراقی این دم بس ناخوش است و در هم حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟ ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را اختیار آنست کو قسمت کند درویش را آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش زانکه هرگز بد نباشد نفس نیک‌اندیش را آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را راستی کردند و فرمودند مردان خدای ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را سینه پر آتشم چو میغ از تو چهره‌ی پر گوهرم چو تیغ از تو روز عمرم بدی که چون حاصلی نیست جز دریغ از تو ماتم عمر رفته خواهم داشت زان سیه جامه‌ام چو میغ از تو رصد عشق تو جهان بگرفت چون تمنا کنم دریغ از تو وه چه سنگی که خون خاقانی ریختی نامده دریغ از تو گر باغبان نظر به گلستان کند تو را بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را ای کاش چهره‌ی تو سحر بنگرد سپهر تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد تا چشم بند مردم دوران کند تو را چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب هرگه که یاد طره‌ی پیچان کند تو را در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست قربان حالتی که پریشان کند تو را با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را الحق سزد که تربیت خسرو عجم میر نظام لشکر ایران کند تو را جم احتشام ناصرالدین شه که عون او هم‌داستان رستم دستان کند تو را داند هلاک جان فروغی به دست کیست هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را علم را دو پر گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون باز بر پرد دو گامی یا فزون افت خیزان می‌رود مرغ گمان با یکی پر بر امید آشیان چون ز ظن وا رست علمش رو نمود شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود بعد از آن یمشی سویا مستقیم نه علی وجهه مکبا او سقیم با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل بی گمان و بی مگر بی قال و قیل گر همه عالم بگویندش توی بر ره یزدان و دین مستوی او نگردد گرم‌تر از گفتشان جان طاق او نگردد جفتشان ور همه گویند او را گم‌رهی کوه پنداری و تو برگ کهی او نیفتد در گمان از طعنشان او نگردد دردمند از ظعنشان بلک گر دریا و کوه آید بگفت گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت هیچ یک ذره نیفتد در خیال یا به طعن طاعنان رنجورحال یعلم‌الله که دوست‌دار توام عاشق زار بی‌قرار توام بی‌تو ای جان و دیده‌ی روشن چون سر زلف تابدار توام در سر من خمار انده تست تا که بی‌روی چون نگار توام ارغوانم چو زعفران بی‌درد تا که بی‌چشم پر خمار توام هر شبی در کنار غم جستم تا چرا دور از کنار توام یار درد و غمم مدار که من آخر ای ماه‌روی یار توام چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی درکشی روی و مرا روی به محراب کنی آب را در دهنم تلختر از زهر کنی زهره‌ام را ببری در غم خود آب کنی سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی چون سوی دام روم دست به مضراب کنی باادب باشم گویی که برو مست نه‌ای بی ادب گردم تو قصه آداب کنی گر بباری تو چو باران کرم بر بامم هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی باز جان صید کنی چنگل او درشکنی تن شود کلب معلم تش بی‌ناب کنی زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد لقب زرگر ما را همه قلاب کنی من که باشم که به درگاه تو صبح صادق هست لرزان که مباداش که کذاب کنی همه را نفی کنی بازدهی صد چندان دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او برهد از خر تن در سفر مصدر او خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد همچو موسی قدم صدق زند بر در او همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او سر دیگر رسدش جز سر پردرد و صداع مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او کیله رزقش اگر درشکند میکائیل عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند شود او ماهی و دریا پدر و مادر او عشق دریای حیات است که او را تک نیست عمر جاوید بود موهبت کمتر او می‌رود شمس و قمر هر شب در گور غروب می‌دهدشان فر نو شعشعه گوهر او ملک الموت به صد ناز ستاند جانی که بود باخبر و دیده ور از محشر او تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه روح چون سرو روان در چمن اخضر او نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است هیچ جان را سقمی هست از این مقذر او در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او آنک خون را چو می ناب غذای جان کرد بنگر در تن پرنور و رخ احمر او هله دلدار بخوان باقی این بر منکر تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او مستان می ما را هم ساقی ما باید با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه والله که کلاه از شه بستاند و برباید پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم تا شینم و می‌میرم کاین چرخ چه می‌زاید فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را تا باد نپیماید تا باده بپیماید صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید چون شمع بسوزاند پروانه مسکین را چون جعد براندازد چون چهره بیاراید پروانه چو بی‌جان شد جانیش دهد نسیه وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید رطلی ز می باقی کز غایت راواقی هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی چندانک بیفزایی این باده بیفزاید نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد به خاک کوی تو شب نیست کاب دیده‌ی من ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد هزار بار به خون گر کشی فروغی را ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد از باده گزافی شد صاف صاف صافی وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد در عالم طراوت او یافت بس حلاوت وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند در نقش دین بماند والله که کافر آمد ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد الله اکبر تو خوش نیست با سر تو این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد هر جان باملالت دورست از این جلالت چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد کاری مکن که رخصت آه سحر دهم وین تند باد را به چراغ تو سردهم آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد نخلی شوم که خنجر الماس بردهم سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه گر اندک اختیار به دود جگر دهم افسردگی بس است که باد خزان شود آه ار به بوستان جمال تو سر دهم بیداد کیش من متنبه نمی‌شود وحشی من این ندای عبث چند دردهم بر مه روی تو خط مشگ بار ساخته روزم چو شب از غصه تار در چمن از عشق تو گل سینه چاک بر فلک از مهر تو مه داغدار غمزه‌ی غماز تو سحر آفرین آهوی صیاد تو مردم شکار لاله و گل از رخ تو منفعل سنبل و ریحان ز خطت شرمسار دل منه ای خواجه بر اسباب دهر کام خود از شاهد و ساقی برآر آرزوی دیدن جان گر کنی دیده‌ی دل بر رخ دلدار دار تا بکی ای سرو قد لاله رخ محتشم از داغ تو باشد فکار خداوندا چو تو صاحب قران کو برابر با مکان تو مکان کو زمان محتاج و مسکین تو باشد تو را حاجت به دوران و زمان کو کسی کو گفت دیدم شمس دین را سالش کن که راه آسمان کو در آن دریا مرو بی‌امر دریا نمی‌ترسی برای تو ضمان کو مگر بی‌قصد افتی کو کریم است خطاکن را ز عفو او غمان کو چو سجده کرد آیینه مر او را بر آن آیینه زنگار گمان کو همو تیر است همو اسپر همو قوس چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت نظیرش در ولایت‌های جان کو بجز از روی عجز و فقر و تسلیم ببرده سر از او از انس و جان کو ز غیرت حق شد حارس و گر نی مر او را از کی بیم است پاسبان کو به پیشانی جانا داغ مهرش کسی بی‌داغ مهرش در قران کو به نوبتگاه او بین صف کشیده به خدمت گر همی‌جویی مهان کو نباشد خنده جز از زعفرانش بجز از عشق رویش شادمان کو بجز از هجر آن مخدوم جانی دل و جان را به عالم اندهان کو خداوند شمس دین از بهر الله که لایق در ثنای او دهان کو زبان و جان من با وصل او رفت به شرح خاک تبریزم زبان کو همه کان هست محتاج خریدار بدان حد بی‌نیازی هیچ کان کو قوم گفتندش مکن جلدی برو تا نگردد جامه و جانت گرو آن ز دور آسان نماید به نگر که به آخر سخت باشد ره‌گذر خویشتن آویخت بس مرد و سکست وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست پیشتر از واقعه آسان بود در دل مردم خیال نیک و بد چون در آید اندرون کارزار آن زمان گردد بر آنکس کار زار چون نه شیری هین منه تو پای پیش کان اجل گرگست و جان تست میش ور ز ابدالی و میشت شیر شد آمن آ که مرگ تو سرزیر شد کیست ابدال آنک او مبدل شود خمرش از تبدیل یزدان خل شود لیک مستی شیرگیری وز گمان شیر پنداری تو خود را هین مران گفت حق ز اهل نفاق ناسدید باسهم ما بینهم باس شدید در میان همدگر مردانه‌اند در غزا چون عورتان خانه‌اند گفت پیغامبر سپهدار غیوب لا شجاعة یا فتی قبل الحروب وقت لاف غزو مستان کف کنند وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند وقت ذکر غزو شمشیرش دراز وقت کر و فر تیغش چون پیاز وقت اندیشه دل او زخم‌جو پس به یک سوزن تهی شد خیک او من عجب دارم ز جویای صفا کو رمد در وقت صیقل از جفا عشق چون دعوی جفا دیدن گواه چون گواهت نیست شد دعوی تباه چون گواهت خواهد این قاضی مرنج بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج آن جفا با تو نباشد ای پسر بلک با وصف بدی اندر تو در بر نمد چوبی که آن را مرد زد بر نمد آن را نزد بر گرد زد گر بزد مر اسپ را آن کینه کش آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود شیره را زندان کنی تا می‌شود گفت چندان آن یتیمک را زدی چون نترسیدی ز قهر ایزدی گفت او را کی زدم ای جان و دوست من بر آن دیوی زدم کو اندروست مادر ار گوید ترا مرگ تو باد مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد آن گروهی کز ادب بگریختند آب مردی و آب مردان ریختند عاذلانشان از وغا وا راندند تا چنین حیز و مخنث ماندند لاف و غره‌ی ژاژخا را کم شنو با چنینها در صف هیجا مرو زانک زاد و کم خبالا گفت حق کز رفاق سست برگردان ورق که گر ایشان با شما همره شوند غازیان بی‌مغز همچون که شوند خویشتن را با شما هم‌صف کنند پس گریزند و دل صف بشکنند پس سپاهی اندکی بی این نفر به که با اهل نفاق آید حشر هست بادام کم خوش بیخته به ز بسیاری به تلخ آمیخته تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند نقص از آن افتاد که همدل نیند گبر ترسان دل بود کو از گمان می‌زید در شک ز حال آن جهان می‌رود در ره نداند منزلی گام ترسان می‌نهد اعمی دلی چون نداند ره مسافر چون رود با ترددها و دل پرخون رود هرکه گویدهای این‌سو راه نیست او کند از بیم آنجا وقف و ایست ور بداند ره دل با هوش او کی رود هر های و هو در گوش او پس مشو همراه این اشتردلان زانک وقت ضیق و بیمند آفلان پس گریزند و ترا تنها هلند گرچه اندر لاف سحر بابلند تو ز رعنایان مجو هین کارزار تو ز طاوسان مجو صید و شکار طبع طاوسست و وسواست کند دم زند تا از مقامت بر کند کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت خدای بر همه کامیش داد پیروزی کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع چه اعتقاد کنی باز گیردش روزی برو که عاقل از این اختیار آن بیند که کشت تشنه نبیند ز ابر نوروزی ز شعر نفس تو آن بارهای عار کشید که چون هلال به طفلی درآیدش کوزی ز شرع جان تو آن شعلهای نور کشد کزو به هر فلکی آفتابی افروزی ولیک تا تو همان عود وزن می‌سازی ولیک تا تو همان عود بحر می‌سوزی تو حرف شرع کی آری برون ز مخرج شعر تو علم آنت نباشد کزین در آن توزی توراء شرع به آخر همی بری و خطاست چو عین شعر به آخر بری بیاموزی ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟ ور باطنت از نور یقین هست منور بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟ آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس پیدا شود او، همچو صوابی ز خطائی در وصف چو خیری نبود خلق پرستی در صید چو بازی نبود جوجه ربائی چو ضحاک شد بر جهان شهریار برو سالیان انجمن شد هزار سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگار دراز نهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز دگر پاکدامن به نام ارنواز به ایوان ضحاک بردندشان بران اژدهافشن سپردندشان بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان کژی و بدخویی ندانست جز کژی آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن ای روی تو شمع پاکبازان زلف تو کمند سرفرازان عشاق به روی همچو ماهت چون صبح بر آفتاب نازان از شوق رخت چراغ گردون چون شمع همی رود گدازان از بهر شکار روی گلگونت شبرنگ خط تو تیزتازان زان حلقه‌ی دام زاغ زلفت افتاده به حلق جره‌بازان یک موی ز زلف پیچ پیچت بشکسته طلسم کارسازان از زلف مشعبدت چو مهره در ششدره مانده حلقه‌بازان تسبیح رخت کنند دایم در پرده‌ی حسن دلنوازان وصل تو درون پاک خواهد پاکی سوی پاک دست یازان وصلت که زکوة اوست خورشید هرگز نرسد به بی نمازان جانی باید ز خویشتن پاک نه غرق منی چو نو نیازان گفتی برهانمت ز عطار شد عمر و دلت نبود یازان در عشق تو عقل سرنگون گشت جان نیز خلاصه‌ی جنون گشت خود حال دلم چگونه گویم کان کار به جان رسیده چون گشت بر خاک درت به زاری زار از بس که به خون بگشت خون گشت خون دل ماست یا دل ماست خونی که ز دیده‌ها برون گشت درمان چه طلب کنم که عشقت ما را سوی درد رهنمون گشت آن مرغ که بود زیرکش نام در دام بلای تو زبون گشت لختی پر و بال زد به آخر از پای فتاد و سرنگون گشت تا دور شدم من از در تو از ناله دلم چو ارغنون گشت تا قوت عشق تو بدیدم سرگشتگیم بسی فزون گشت تا درد تو را خرید عطار قد الفش بسان نون گشت عطار که بود کشته‌ی تو دریاب که کشته‌تر کنون گشت عید مولود علی را تا شه والا گرفت عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب عید مولود علی عالی اعلی گرفت عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد مهر روشن دل و مهرش به دل‌ها جا گرفت ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت الحق از مهر علی آیینه‌ی دل روشن است روشنی می‌باید از آیینه دلها گرفت تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت من غلام همت آنم که در راه علی قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت هر که آمد بر سر سودای بازار علی مایه‌ی سود دو عالم را از این سودا گرفت کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت مدعی را نام نتوان برد در نزد علی کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت از علی عالی‌تری در عالم امکان مجوی زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد خور ز خاک آستانش دیده‌ی بینا گرفت آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت قلزم از ابر عطایش لل لالا گرفت هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت هم ز حسنش تابشی بر دیده‌ی موسی فتاد هم ز عشقش آتشی در سینه‌ی سینا گرفت بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت من کجا و مدح مولایی که دست احمدی دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت جان اگر مولا بخواهد، لا نمی‌بایست گفت آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت هر کسی دامان پیری را به دست آورده است دست امید فروغی دامن مولا گرفت چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایه‌ی تخت زرین نشاند چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با جهان جهان برادر جهان ویژه ما را سپرد ازیرا که فرزند او بود خرد فرستم روان ورا آفرین که از بدسگالان بشست او زمین چو شاپور شاپور گردد بلند شود نزد او گاه و تاج ارجمند سپارم بدو گاه و تاج و سپاه که پیمان چنین کرد شاپور شاه من این تخت را پایکار وی‌ام همان از پدر یادگار وی‌ام شما یکسره داد یاد آورید بکوشید و آیین و داد آورید چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت چو مردی همه رنج ما باد گشت چو ده سال گیتی همی داشت راست بخورد و ببخشید چیزی که خواست نجست از کسی باژ و ساو و خراج همی رایگان داشت آن گاه و تاج مر او را نکوکار زان خواندند که هرکس تن‌آسان ازو ماندند چو شاپور گشت از در تاج و گاه مر او را سپرد آن خجسته کلاه نگشت آن دلاور ز پیمان خویش به مردی نگه داشت سامان خویش گر علم خرابات تو را همنفسستی این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی کی دامن و ریش تو به دست عسسستی گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی فکری که به پیش دل توست آن سپسستی معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو از دفتر عشاق یکی حرف بسستی گوید همه مردند یکی بازنیامد بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی همراه خسان گر نبدی طبع خسیست در حلق تو این شربت فانی چو خسستی طفل خرد تو به تبارک برسیدی در مکتب شادی ز کجا در عبسستی خاموش که این‌ها همه موقوف به وقت است گر وقت بدی داعیه فریادرسستی چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبه‌ی پندار خود ز گوش بر آورد بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست میان درد و به بازار درد نوش بر آورد فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد آمد او آنجا و از دور ایستاد مر عمر را دید و در لرز اوفتاد هیبتی زان خفته آمد بر رسول حالتی خوش کرد بر جانش نزول مهر و هیبت هست ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندر جگر گفت با خود من شهان را دیده‌ام پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم را ربود رفته‌ام در بیشه‌ی شیر و پلنگ روی من زیشان نگردانید رنگ بس شدستم در مصاف و کارزار همچو شیر آن دم که باشد کارزار بس که خوردم بس زدم زخم گران دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین من به هفت اندام لرزان چیست این هیبت حقست این از خلق نیست هیبت این مرد صاحب دلق نیست هر که ترسید از حق او تقوی گزید ترسد از وی جن و انس و هر که دید اندرین فکرت به حرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست کرد خدمت مر عمر را و سلام گفت پیغامبر سلام آنگه کلام پس علیکش گفت و او را پیش خواند ایمنش کرد و به پیش خود نشاند لاتخافوا هست نزل خایفان هست در خور از برای خایف آن هر که ترسد مر ورا ایمن کنند مر دل ترسنده را ساکن کنند آنک خوفش نیست چون گویی مترس درس چه‌دهی نیست او محتاج درس آن دل از جا رفته را دلشاد کرد خاطر ویرانش را آباد کرد بعد از آن گفتش سخنهای دقیق وز صفات پاک حق نعم الرفیق وز نوازشهای حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس وین مقام آن خلوت آمد با عروس جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز وقت خلوت نیست جز شاه عزیز جلوه کرده خاص و عامان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس هست بسیار اهل حال از صوفیان نادرست اهل مقام اندر میان از منازلهای جانش یاد داد وز سفرهای روانش یاد داد وز زمانی کز زمان خالی بدست وز مقام قدس که اجلالی بدست وز هوایی کاندرو سیمرغ روح پیش ازین دیدست پرواز و فتوح هر یکی پروازش از آفاق بیش وز امید و نهمت مشتاق بیش چون عمر اغیاررو را یار یافت جان او را طالب اسرار یافت شیخ کامل بود و طالب مشتهی مرد چابک بود و مرکب درگهی دید آن مرشد که او ارشاد داشت تخم پاک اندر زمین پاک کاشت پادشاهی دو غلام ارزان خرید با یکی زان دو سخن گفت و شنید یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب از لب شکر چه زاید شکرآب آدمی مخفیست در زیر زبان این زبان پرده‌ست بر درگاه جان چونک بادی پرده را در هم کشید سر صحن خانه شد بر ما پدید کاندر آن خانه گهر یا گندمست گنج زر یا جمله مار و کزدمست یا درو گنجست و ماری بر کران زانک نبود گنج زر بی پاسبان بی تامل او سخن گفتی چنان کز پس پانصد تامل دیگران گفتیی در باطنش دریاستی جمله دریا گوهر گویاستی نور هر گوهر کزو تابان شدی حق و باطل را ازو فرقان شدی نور فرقان فرق کردی بهر ما ذره ذره حق و باطل را جدا نور گوهر نور چشم ما شدی هم سال و هم جواب از ما بدی چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه چون سالست این نظر در اشتباه راست گردان چشم را در ماهتاب تا یکی بینی تو مه را نک جواب فکرتت که کژ مبین نیکو نگر هست هم نور و شعاع آن گهر هر جوابی کان ز گوش آید بدل چشم گفت از من شنو آن را بهل گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال در شنود گوش تبدیل صفات در عیان دیده‌ها تبدیل ذات ز آتش ار علمت یقین شد از سخن پختگی جو در یقین منزل مکن تا نسوزی نیست آن عین الیقین این یقین خواهی در آتش در نشین گوش چون نافذ بود دیده شود ورنه قل در گوش پیچیده شود این سخن پایان ندارد باز گرد تا که شه با آن غلامانش چه کرد ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل چشمه‌ی نوش گهر پوش لبت چشمه‌ی جان حلقه‌ی زلف شکن بر شکنت معدن دل گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل جانم از دست دل ار غرقه‌ی خون جگرست خون جان من دلسوخته در گردن دل پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست ورنه تیر مژه‌ات بگذرد از جوشن دل دل شیدا همه پیرامن سودا گردد و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل آتشی در دل خواجوست که از شعله‌ی اوست دود آهی که برون می‌رود از روزن دل مباش بنده‌ی آن کز غم تو آزادست غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست مریز آب دو چشم از برای او در خاک که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی هزار بار دل خود به دیگران دادست بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش که یارش اوست که بیرون خلوت استادست اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست کجا به ناله‌ی زار تو گوش دارد شب؟ که تا سحر ز غم دیگری به فریادست ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو بر آن خورد که برش جامها فرستادست گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار! که این عجوزه عروس هزار دامادست اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را دل از تعلق این صوت و صورت آزادست جماعتی که بدادند داد زیبایی اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟ چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق گرت مدام میسر شود زهی توفیق جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق دریغ و درد که تا این زمان ندانستم که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق به ممنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق اگر چه موی میانت به چون منی نرسد خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق حلاوتی که تو را در چه زنخدان است به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق کو صبح که بار شب کشیدم در راه بلا تعب کشیدم صبرم نکشید تا سحر زآنک از موکب غم شغب کشیدم جان هم نکشد به حیله تا روز من تا به سحر عجب کشیدم زنده به امید صبح ماندم تا صبح بدین سبب کشیدم دارم ز خمار چشم میگون بی‌آنکه می طرب کشیدم صبحا به گلاب ژاله بنشان این درد سری که شب کشیدم بر چرخ کمان کشیدم از دل کز آتش دل لهب کشیدم تیرم همه بر نشانه شد راست هر چند کمان به چپ کشیدم پر آبله شد لبم ز بس تف کز سینه به سوی لب کشیدم گویند لب تو را چه افتاد این عذر نهم که تب کشیدم کردم طلب و نیافتم اهل اکنون قدم از طلب کشیدم خاقانی‌وار خط واخواست بر عالم بوالعجب کشیدم پاک دینی گفت آن نیکوترست مبتدی را کو به تاریکی درست تا به کلی گم شود در بحر جود پس نماند هیچ رشدش در وجود زانک چیزی گر برو ظاهر شود غره گردد وان زمان کافر شود آنچ در تست از حسد و از خشم تو چشم مردان بیند اونه چشم تو هست در تو گلخنی پر اژدها تو ز غفلت کرده ایشان را رها روز و شب در پرورش‌شان مانده فتنه‌ی خفت و خورش‌شان مانده اصل تو از خاک وز خون شد تمام وی عجب هر دو ز بی‌قدری حرام خون که او نزدیک‌تر آمد به تو هم نجس هم مختصر آمد به تو هرچ در بعد دلست از قرب حس هم حرام افتد بلا شک هم نجس گر پلیدیی درون می‌بینیی این چنین فارغ کجا بنشینیی همچو فرعونی مرصع کرده ریش برتر از عیسی پریده از خریش او هم از نسل شغال ماده زاد در خم مالی و جاهی در فتاد هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد سجده‌ی افسوسیان را او بخورد گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق از سجود و از تحیرهای خلق مال مار آمد که در وی زهرهاست و آن قبول و سجده‌ی خلق اژدهاست های ای فرعون ناموسی مکن تو شغالی هیچ طاووسی مکن سوی طاووسان اگر پیدا شوی عاجزی از جلوه و رسوا شوی موسی و هارون چو طاووسان بدند پر جلوه بر سر و رویت زدند زشتیت پیدا شد و رسواییت سرنگون افتادی از بالاییت چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب ای سگ‌گرگین زشت از حرص و جوش پوستین شیر را بر خود مپوش غره‌ی شیرت بخواهد امتحان نقش شیر و آنگه اخلاق سگان به نام آنکه جان را زندگی داد طبیعت را به جان پایندگی داد خداوندیکه حکمت بخش خاکست کمینه بخشش او جان پاکست دو کون از صنع او یک گل به باغی ز ملکش نه فلک یک شب چراغی رموز آموز عقل نکته پیوند شناسائی ده جان خردمند بصارت بخش چشم پیش بینان تمنای درون شب نشینان جواهر بند ناهید از ثریا چراغ افروز در قعر دریا ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان پیش جمالت منم هندوی جان بر میان از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس وز لب و خال تو گشت دیده‌ی من آبدان ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک تا تو به شب رنگ حسن تاخته‌ای در جهان رو که ز عکس لبت خوشه‌ی پروین شده است خوشه‌ی خرمای تر بر طبق آسمان صبر من از بی‌دلی است از تو که مجروح را چاره ز بی‌مرهمی است سوختن پرنیان با همه کزاد نیست یک سر مویم ز تو نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد در همه عالم منم موی شکاف از زبان طبع چو خاقانیی بسته‌ی سودا مدار بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه خروش جرس خاست از بارگاه بران باره‌ی پهلوی برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش برفتند یکسر پر از جنگ و جوش ورا راهبر پیش جاماسپ بود که دستور فرخنده گشتاسپ بود ازان باره‌ی دژ چو بیرون شدند سواران جنگی به هامون شدند سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راست‌گوی توی آفریننده و کامگار فروزنده‌ی جان اسفندیار تو دانی که از خون فرشیدورد دلم گشت پر درد و رخساره زرد گر ایدونک پیروز گردم به جنگ کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه همان کین چندین سر بیگناه برادر جهان بین من سی و هشت که از خونشان لعل شد خاک دشت پذیرفتم از داور دادگر که کینه نگیرم ز بند پدر به گیتی صد آتشکده نو کنم جهان از ستمگاره بی‌خو کنم نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم صد رباط به شاخی که کرگس برو نگذرد بدو گور و نخچیر پی نسپرد کنم چاه آب اندرو صدهزار توانگر کنم مردم خیش کار همه بی‌رهان را بدین آورم سر جادوان بر زمین آورم بگفت این و برگاشت اسپ نبرد بیامد به نزدیک فرشیدورد ورا از بر جامه بر خفته دید تن خسته در جامه بنهفته دید ز دیده ببارید چندان سرشک که با درد او آشنا شد پزشک بدو گفت کای شاه پرخاشجوی ترا این گزند از که آمد به روی کزو کین تو باز خواهم به جنگ اگر شیر جنگیست او گر پلنگ چنین داد پاسخ که ای پهلوان ز گشتاسپم من خلیده‌روان چو پای ترا او نکردی به بند ز ترکان بما نامدی این گزند همان شاه لهراسپ با پیر سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید ندیدست هرگز کسی نه شنید بدرد من اکنون تو خرسند باش به گیتی درخت برومند باش که من رفتنی‌ام به دیگر سرای تو باید که باشی همیشه به جای چو رفتم ز گیتی مرا یاددار به ببخش روان مرا شاددار تو پدرود باش ای جهان پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان بگفت این و رخسارگان کرد زرد شد آن نامور شاه فرشیدورد بزد دست بر جامه اسفندیار همه پرنیان بر تنش گشت خار همی گفت کای پاک برتر خدای به نیکی تو باشی مرا رهنمای که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از رود وز کوه گرد بریزم ز تن خون ارجاسپ را شکیبا کنم جان لهراسپ را برادرش را مرده بر زین نهاد دلی پر ز کینه لبی پر ز باد ز هامون بیامد به کوه بلند برادرش بسته بر اسپ سمند همی گفت کاکنون چه سازم ترا یکی دخمه چون برفرازم ترا نه چیزست با من نه سیم و نه زر نه خشت و نه آب و نه دیوارگر به زیر درختی که بد سایه‌دار نهادش بدان جایگه نامدار برآهیخت خفتان جنگ از تنش کفن کرد دستار و پیراهنش وزانجا بیامد بدان جایگاه کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه بسی مرد ز ایرانیان کشته دید شده خاک و ریگ از جهان ناپدید همی زار بگریست بر کشتگان پر از درد دل شد ازان خستگان به جایی کجا کرده بودند رزم به چشم آمدش زرد روی گرزم به نزدیک او اسپش افگنده بود برو خاک چندی پراگنده بود چنین گفت با کشته اسفندیار که ای مرد نادان بد روزگار نگه کن که دانای ایران چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت که دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست براندیشد آنکس که دانا بود به کاری که بر وی توانا بود ز چیزی که افتد بران ناتوان به جستنش رنجه ندارد روان از ایران همی جای من خواستی برافگندی اندر جهان کاستی ببردی ازین پادشاهی فروغ همی چاره جستی بگفت دروغ بدین رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته وزان دشت گریان سراندر کشید به انبوه گردان ترکان رسید سپه دید بر هفت فرسنگ دشت کزیشان همی آسمان تیره گشت یکی کنده کرده به گرد اندرون به پهنای پرتاب تیری فزون ز کنده به صد چاره اندر گذشت عنان را نهاده بران سوی دشت طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد همی گشت بر گرد دشت نبرد برآهیخت شمشیر و اندر نهاد همی کرد از رزم گشتاسپ یاد بیفگند زیشان فراوان به راه وزان جایگه رفت نزدیک شاه یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد دل پر درد مرا نوبت درمان آمد این چه ماهیست که کاشانه‌ی ما روشن کرد وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد می بیارید که ایام طرب روی نمود گل بریزید که آن سرو خرامان آمد از سر لطف ببخشود بر احوال عبید مگرش رحم بدین دیده‌ی گریان آمد وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید این فلک آتشی چند کند سرکشی نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید چند مخنث نژاد دعوی مردی کند رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید جادوکانی ز فن چند عصا و رسن مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید درد به پستی نشست صاف ز دردی برست گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید جان شد و جان بقا از بر جانان رسید محنت ایوب را فاقه یعقوب را چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید میوه دل می‌پزید روح از او می‌مزید باد کرم بروزید حرف پریشان رسید تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام دریای من غذای دل تنگ من شدست دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام یک روز دامن تو بگیرم که چند شب در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی زان بی‌تو خویشتن را دشمن گرفته‌ام ترسم که جان من کم من گیرد از جهان کز جمله‌ی جهان کم جان من گرفته‌ام عاشقم از عاشقان نگریختم وز مصاف ای پهلوان نگریختم حمله بردم سوی شیران همچو شیر همچو روبه از میان نگریختم قصد بام آسمان می داشتم از میان نردبان نگریختم چون که من دارو بدم هر درد را از صداع این و آن نگریختم هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت داروم من همچنان نگریختم پیرو پیغامبران بودم به جان من ز تهدید خسان نگریختم زنده کوشم در شکار زندگی زنده باشم چون ز جان نگریختم چشم تیراندازش آنگه یافتم که ز تیر خرکمان نگریختم زخم تیغ و تیر من منصور شد چون که از زخم سنان نگریختم بحر قندم از ترش باکیم نیست سودمندم از زیان نگریختم شمس تبریزی چو آمد آشکار ز آشکارا و نهان نگریختم عبید این حرص مال و جاه تاکی جهان فانیست رو ترک جهان گیر چو مردان دامن از دنیا بیفشان وزین گرداب خود را بر کران گیر ز مسجد رخت بر کوی مغان کش سرا در کوی صاحب دولتان گیر از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای از دامن تو دست ندارند عاشقان پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت یکدم خیال روی توام از نظر نرفت جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک هزار دل کنی از غم خراب و نندیشی هزار جان به لب آری، ز کس نداری باک کدام دل که ز جور تو دست بر سر نیست؟ کدام جان که نکرد از جفات بر سر خاک؟ دلم، که خون جگر می‌خورد ز دست غمت، در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک کنون که جان به لب آمد مپیچ در کارم مکن، که کار من از تو بماند در پیچاک نه هیچ کیسه‌بری همچو طره‌ات طرار نه هیچ راهزنی همچو غمزه‌ات چالاک به طره صید کنی صدهزار دل هر دم به غمزه بیش کشی هر نفس دو صد غمناک دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ به دست راست شراب و به دست چپ زلفین همی‌خوریم و همی بوسه می‌دهیم به دنگ نبیذ و بوسه تو دانی همی چه نیک بود یکی نبیذ و دو صد بوسه و شراب زرنگ گهی بتازد برمن، گهی بدو تازم به ساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ به گاه مستی چونان شود دو چشم بتم که نرگسینی غرقه شود به خون پلنگ چون سلیمان را سراپرده زدند جمله مرغانش به خدمت آمدند هم‌زبان و محرم خود یافتند پیش او یک یک بجان بشتافتند جمله مرغان ترک کرده چیک چیک با سلیمان گشته افصح من اخیک همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگرست همدلی از همزبانی بهترست غیرنطق و غیر ایما و سجل صد هزاران ترجمان خیزد ز دل جمله مرغان هر یکی اسرار خود از هنر وز دانش و از کار خود با سلیمان یک بیک وا می‌نمود از برای عرضه خود را می‌ستود از تکبر نه و از هستی خویش بهر آن تا ره دهد او را به پیش چون بباید برده را از خواجه‌ای عرضه دارد از هنر دیباجه‌ای چونک دارد از خریداریش ننگ خود کند بیمار و کر و شل و لنگ نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش و آن بیان صنعت و اندیشه‌اش گفت ای شه یک هنر کان کهترست باز گویم گفت کوته بهترست گفت بر گو تا کدامست آن هنر گفت من آنگه که باشم اوج بر بنگرم از اوج با چشم یقین من ببینم آب در قعر زمین تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ از چه می‌جوشد ز خاکی یا ز سنگ ای سلیمان بهر لشگرگاه را در سفر می‌دار این آگاه را پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق در بیابانهای بی آب عمیق ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع باز با مرغ صراحی در مناجات آمده روح قدسی در هوای مجلس روحانیان صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده روح با راح مصفا در مقالات آمده گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام عاشقانرا گوشه‌ی مسجد خرابات آمده عارفان را نغمه‌ی چنگ مغنی ره زده صوفیان را باده صافی مداوات آمده شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت صد مشتری درخشان از زهره‌ی جبینت کار تو دل فروزی، شغل تو دیده دوزی دین تو بنده سوزی، ای من غلام دینت هر چنبری چو ماری، هر شقه‌ای تتاری هر حلقه زنگباری، از طره بر جبینت غم نیست گر شد آبم، یا هجر داد تابم از بوسه گر بیابم، دستی بر آستینت سحرست و بی‌وفایی، این حسن و دلربایی ختم آن گر نمایی، بر خاتم جبینت زان دست پاک طاهر، نور نگار ظاهر ای زینت جواهر، زان ساعد سمینت خود را زمن چه پوشد؟ جام صفا چو نوشد؟ در یاس من چه کوشد؟ روی چو یاسمینت آشوب عقل و جانی، آرایش جهانی چون ماه آسمانی، ای آسمان زمینت گر چه ز خوب چهری، چون اختر سپهری با دیگران به مهری، با اوحدیست کینت نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست نه هر عقلی کند این راه را طی نه هر دانش به این مقصد برد پی نه هرکس در مقام «لی مع الله» به خلوتخانه‌ی وحدت برد راه نه هر کو بر فراز منبر آید «سلونی» گفتن از وی در خور آید «سلونی » گفتن از ذاتیست در خور که شهر علم احمد را بود در چو گردد شه نهانی خلوت آرای نه هرکس را در آن خلوت بود جای چو صحبت با حبیب افتد نهانی نه هرکس راست راز همزبانی چو راه گنج خاصان را نمایند نه بر هرکس که آید در گشایند چو احمد را تجلی رهنمون شد نه هر کس را بود روشن که چون شد کس از یک نور باید با محمد که روشن گرددش اسرار سرمد بود نقش نبی نقش نگینش سراید «لوکشف» نطق یقینش جهان را طی کند چندی و چونی کلاهش را طراز آید « سلونی » به تاج «انما» گردد سرافراز بدین افسر شود از جمله ممتاز بر اورنگ خلافت جا دهندش کنند از «انما» رایت بلندش ملک بر خوان او باشد مگس ران بود چرخش بجای سبزی خوان جهان مهمانسرا، او میهمانش طفیل آفرینش گرد خوانش علی عالی‌الشان مقصد کل به ذیلش جمله را دست توسل جبین آرای شاهان خاک راهش حریم قدس روز بارگاهش ولایش « عروةالوثقی» جهان را بدو نازش زمین و آسمان را ز پیشانیش نور وادی طور جبین و روی او « نور علی نور» دو انگشتش در خیبر چنان کند که پشت دست حیرت آسمان کند سرانگشت ار سوی بالا فشاندی حصار آسمان را در نشاندی یقین او ز گرد ظن و شک پاک گمانش برتر از اوهام و ادراک رکاب دلدل او طوقی از نور که گردن را بدان زیور دهد حور دو نوک تیغ او پرکار داری ز خطش دور ایمان را حصاری دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور دوبینان را ازو چشم دوبین کور شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت برای چشم شرک و شک دو انگشت سر تیغش به حفظ گنج اسلام دهانی اژدهایی لشکر آشام چو لای نفی نوک ذوالفقارش به گیتی نفی کفر و شرک کارش سر شمشیر او در صفدری داد زلای «لافتی الاعلی » یاد کلامش نایب وحی الاهی گواه این سخن مه تا به ماهی لغت فهم زبان هر سخن سنج طلسم آرای راز نقد هر گنج وجودش زاولین دم تا به آخر مبرا از کبایر و ز صغایر تعالی اله زهی ذات مطهر که آمد نفس او نفس پیمبر دو نهر فیض از یک قلزم جود دو شاخ رحمت از یک اصل موجود به عینه همچو یک نور و دو دیده که آن را چشم کوته بین دو دیده دویی در اسم اما یک مسما دوبین عاری ز فکر آن معما پس این شاهد که بودند از دویی دور که احمد خواند با خویشش ز یک نور گر این یک نور بر رخ پرده بستی جهان جاوید در ظلمت نشستی نخستین نخل باغ ذوالجلالی بدو خرم ریاض لایزالی ز اصل و فرع او عالم پدیدار یکی گل شد یکی برگ و یکی بار ورای آفرینش مایه‌ی او نموده هر چه جزوی سایه‌ی او کمال عقل تا اینجا برد پی سخن کاینجا رسانیدم کنم طی خوشست آن مه به اغیار آزمودم به من خوش نیست بسیار آزمودم همان خوردم فریب وعده‌ی تو ترا با آنکه سد بار آزمودم ز تو گفتم ستمکاری نیاید ترا نیز ای ستمکار آزمودم به مهجوری صبوری کار من نیست بسی خود را در این کار آزمودم به من یار است دشمن‌تر ز اغیار که هم اغیار و هم یار آزمودم کسی کز عمر بهتر بود پیشم نبود او هم وفادار آزمودم اجل نسبت به درد هجر وحشی نه چندان بود دشوار ، آزمودم از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟ در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟ هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی واقعه‌ای مشکلست: دیدن و نادان شدن من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی مصلحت من نبود در پی درمان شدن زلف تو در بند آن هست که: شادم کند گر نزند روی تو رای پشیمان شدن روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن خلق به دیر و به زود راه به پایان برند رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟ بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن دل‌ها فتاده در پی آن دل ربا ببین سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین شکر گدای آن لب شکرفشان نگر عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر بالای دانه حلقه‌ی دام بلا ببین خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند در زیر سبزه چشمه‌ی آب بقا ببین بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر وان گه ز چشم او نگه آشنا ببین دست ار ندارد سجده‌ی محراب ابرویش دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین تا مشتری است بر سر بازار مهوشان جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین بی درد را چگونه مداوا کند طبیب درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین آهی روان به کشور بلقیس کرده‌ام پیک صبا روانه‌ی شهر سبا ببین از باده سرخ شد همه رخسار زرد من جامی به نوش و خاصیت کیمیا ببین خواهی که از کدورت کونین وارهی صافی دلان میکده را با صفا ببین در پیش‌گاه خواجه‌ی مشفق نوشته‌اند کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین در چشم شاه صورت عین علی نگر در عین نور معنی نور خدا ببین ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین به چه ماند جهان مگر به سراب سپس او تو چون دوی به شتاب؟ چون شدستند خلق غره بدو همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟ زانکه مدهوش گشته‌اند همه اندر این خیمه‌ی چهار طناب گر ندیدی طناب هاش، ببین جملگی خاک و باد و آتش و آب بر مثال یکی پلیته شدی چند گردی به سایه و مهتاب؟ از چه شد همچو ریسمان کهن آن سرسبز و تازه همچو سداب خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد از دهان تو درهای خوشاب وان نقاب عقیق رنگ تو را کرد خوش خوش به زر ناب خضاب چند گفتی و بر رباب زدی غزل دعد بر صفات رباب بس کن از قصه‌ی رباب کنونک زرد و نالان شدی چو رود رباب چون بینی که می بدرندت طمع و حرص و خوی بد چو کلاب پس خویشت کشید پنجه سال بر امید شراب و آب سراب گر نه‌ای مست وقت آن آمد که بدانی سراب را ز شراب همه بگذشت بر تو پاک چو باد مال و ملک و تن درست و شباب وین ستمگر جهان به شیر بشست بر بناگوش‌هات پر غراب ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس که به شب گنج بیند اندر خواب چشمت از خواب بیهشی بگشای خویشتن را بجوی و اندریاب سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده‌است عقاب هر زمان برکشد به بام بلند زین سیه چاه ژرفت این دولاب آنگهیت ای پسر ندارد سود با تن خویش کرد جنگ و عتاب همه آن کن که گر بپرسندت زان توانی درست داد جواب گر بترسی ز تافته دوزخ از ره طاعت خدای متاب سوی او تاب کز گناه بدوست خلق را پاک بازگشت و متاب گنه ناب را ز نامه‌ی خویش پاک بستر به دین خالص ناب ز آتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگه‌دار و چون تنور متاب ز آتش آز برفروخته‌ی خویش کرد بایدت روی خویش کباب نیک بنگر به روزنامه‌ی خویش در مپیمای خاک و خس به خراب با تن خود حساب خویش بکن گر مقری به روز حشر و حساب به حرام و خطا چو نادانان مفروش ای پسر حلال و صواب مرغ درویش بی‌گناه مگیر که بگیرد تو را عقاب عقاب ای سپرده عنان دل به خطا تنت آباد و دل خراب و یباب بر خطاها مگر خدای نکرد با تو اندر کتاب خویش خطاب؟ همچو گرگان ربودنت پیشه است نسبتی داری از کلاب و ذئاب خوی گرگان همی کنی پیدا گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب در ثیاب ربوده از درویش کی به دست آیدت بهشت و ثواب کارهای چپ به بلایه مکن که به دست چپت دهند کتاب تخم اگر جو بود جو آرد بر بچه سنجاب زاید از سنجاب خود نبینی مگر عذاب و عنا چون نمائی مرا عنا و عذاب چون از آن روز برنیندیشی که بریده شود درو انساب؟ واندرو بر گناه‌کار، به عدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب چونکه از خیل دیو نگریزی در حصار مسبب الاسباب؟ بر پی اسپ جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر رکاب بس نمانده‌است کافتاب خدای سر به مغرب برون کند زحجاب تو زغوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب سپس یار بد نماز مکن که بخفته است مار در محراب که شود سخت زود دیو لعین زیر نعلین بوتراب، تراب بر ره دین حق پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب اندر این ره ز شعر حجت جوی چو شوی تشنه با جلاب گلاب نو عروسی است این که از رویش خاطر او فرو کشید نقاب چون پیش یار قید و رهائی برابر است آن جا اگر روی و گر آئی برابر است یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت با صد هزار سال جدائی برابر است لطفی نمی‌کنی که طفیل رقیب نیست لطفی چنین به قهر خدائی برابر است هر بوالهوس که گفت فدای تو جان من پیشت به عاشقان فدائی برابر است شوخی که نرخ بوسه به جائی دهد قرار در کیش ما به حاتم طائی برابر است از غیر رو نهفتن و در پرده دم زدن با صد هزار چهره‌ی گشائی برابر است دل خوس مکن به خسرو بی‌عشق محتشم کاین خسروی کنون به گدائی برابر است اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را برآید ناله‌ی «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟ کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد غیر را میکشی امروز و حسد می‌کشدم که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد کرم ناساخته جا می‌کند اینها در بزم سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد جام را نام ای سنایی گنج کن راح در ده روح را بی رنج کن این دل و جان طبیعت سنج را یک زمان از می طریقت سنج کن تاج جان پاک را در راه دل مفرش جانان جان آهنج کن کدخدای روح را در ملک عشق بی تصرف چون شه شطرنج کن عقل دین‌دار سلامت جوی را سنگ شنگولی عشق الفنج کن یا همه رخ گرد چون گلنار باش یا همه دل باش و چون نارنج باش با عمارت چند سازی همچو رنج با خرابی ساز و همچون گنج باش خاک و باد و آب و آتش دشمنند برگذر زین چار و نوبت پنج کن تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست طاقت و صبر مرا حوصله‌ی خواری هست با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد کز من و جان منش نیز مددکاری هست می‌خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی که درازست شب حسرت و بیداری هست خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون کند یا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنکبوت گر توانم سجده‌گاه شکر سازم ساحتت چون مسیح مریم از صفر حمل تا پای حوت پس چه گویی صرف یارم کرد بر درگاه تو هریکی این روزها را از پی یک‌روزه قوت بخت را دانی که یارد کرد حی لاینام اعتکاف سده‌ی درگاه حی لایموت طالب مقصود را یک سمت باید مستوی مرد را سرگشته دارد اختلافات سموت من چو کرم پیله‌ام قانع به یک نوع از غذا توامان با صبر چون وتر حنیفی با قنوت فضله‌ی طبعم نسیج‌الوحد از این معنی شدست فضله‌ی کرمک نسیج‌الالف شد با برگ توت انوری لاف سخن تا کی زنی خاموش باش بو که چون مردان مسلم گرددت ملک سکوت □ای خواجه رسیدست بلندیت به جایی کز اهل سموات به گوشت برسد صوت گر عمر تو چون قد تو باشد به درازی تو زنده بمانی و بمیرد ملک‌الموت وقت مردن رشید را گفتم که بخواه آنچه آرزوت آید گفت کو عمر کارزو خواهم کارزو بهر عمر می‌باید □فتنه تا اندکی بود صعب است سهلش انگار تا فراوان شد آبله تا یکی است درد کند چون همه تن گرفت آسان شد □از زمانه منال خاقانی گرچه در غربتت منال نماید که زمانه هم از تو نالان تر که کرم را در او مجال نماند قفل پندار برکن از در دل که تو را عشوه‌ی نوال نماند فارغ آنگه شود دلت که در او دیو پنداشت را خیال نماند تکیه‌گاه نصیب بعد الیوم جز بر اکرام ذو الجلال نماند خواجگان را به انفعال بران که در ایشان جز افتعال نماند ماتم خواجگان رفته به دار کز درخت کرم نهال نماند ای خراسان تو را شهاب نزیست وی صفاهان تو را جمال نماند گر سگالش کنی به هفت اقلیم یک کریم سخا سگال نماند سفلگان را و راد مردان را کار بر یک قرار و حال نماند هر که را مال هست، همت نیست هر که را همت است، مال نماند چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی به خون ما خطی آوردی و خطا کردی گرت کدورتی از دوستان مخلص بود چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان دل مرا هدف ناوک بلا کردی به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب شدی و پیرهن صبر من قبا کردی ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی کدام روز نگاهی به سوی ما کردی طبیب درد دل خستگان توئی لیکن که دیده است که رنج کسی دوا کردی چو در طریق محبت قدم زدی خواجو ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی تازه شد از او باغ و بر من شاخ گل من نیلوفر من گشته است روان در جوی وفا آب حیوان از کوثر من ای روی خوشت دین و دل من ای بوی خوشت پیغامبر من هر لحظه مرا در پیش رخت آیینه کند آهنگر من من خشک لبم من چشم ترم این است مها خشک و تر من آن کس که منم خاک در او می‌کوبد او بام و در من آن کس که منم پابسته او می‌گردد او گرد سر من باده نخورم ور ز آنک خورم او بوسه دهد بر ساغر من پستان وفا کی کرد سیه آن دایه جان آن مادر من از من دو جهان صد بر بخورد چون آید او اندر بر من دزدار فلک قلعه بدهد چون گردد او سرلشکر من بربند دهان غماز مشو غماز بس است آن گوهر من زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند ما برون افتاده‌ایم از پرده‌ی تقوی ولیک پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند بردل رندان صاحب‌درد اگر آزارهاست پارسایان باری از رندان چرا آزرده‌اند خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته‌ای است خود آن هفته نیز نیست روز و شب است سیم سیاه و زر سپید بیرون ازین دو عمر تو را یک پشیز نیست چرخ است خوشه‌ای به زکاتش مدار چشم کان صاع کو دهد دو کری یک قفیز نیست چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود کن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست بر خوشی حیات مشو غره کسمان سیاف پیشه‌ای‌ست که او را تمیز نیست آن، بز نگر که در پی طفلی همی رود بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست روزی به دست طفل شود کشته بی‌گمان چون بنگری گلو بر بز جز مویز نیست تا به غربت فتاد خاقانی یکدری خانه‌ایش زندان است نه درون ساختنش توفیق است نه برون تاختنش امکان است روی چون عنکبوت در دیوار پس سنگی چو مور پنهان است پاسبانش برون در قفل است پرده دارش درون کلیدان است اشک جیحون و دم سمرقندی دل بخاری و آه سوزان است یعنی این در چهار دیواری است که درش سوی چرخ گردان است از برون لب به قفل خاموشی است وز درون دل به بند ایمان است خانه در بسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمان است برگ عیشی مساز خاقانی که وجودش ورای امکان است عالم از چار علت است به پای که یکی زان چار ارکان است خانه را هم چهار حد باید کان چهار اصل کار بنیان است علت عیش را سه چیز نهند کان مکان و زمان و اخوان است ز آن نگفتند چارمین یعنی نیست چیزی که چارم آن است خاقانیا چو آب رخت رفت در سال مستان نوال کس که وبال آشنای اوست بر خستگی دل مطلب مرهم قبول نه دل نه مرهمی که جراحت فزای اوست آن را که بشکنند نوازش کنند باز یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست پنداری آن شتر که بکشتند، گردنش پر زر از آن کنند خون‌بهای اوست گیرم که کان زر شود آن گردن شتر او را ز زر چه سود که سودش بقای اوست زیان تو در سود دانستن است توان تو در ناتوانستن است ندانم سپر ساز خاقانیا که نادانی اکسیر دانستن است بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی خداوند بهرام و کیوان و شید ازویم نوید و بدویم امید ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی ازو گشت پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان ز گردنده خورشید تا تیره خاک دگر باد و آتش همان آب پاک بهستی یزدان گواهی دهند روان ترا آشنایی دهند ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز تو در پادشاهیش گردن فراز ز دستور و گنجور و از تاج و تخت ز کمی و بیشی و از ناز و بخت همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم شب و روز و گردان سپهر آفرید خور و خواب و تندی و مهر آفرید جز او را مدان کردگار بلند کزو شادمانی و زو مستمند شگفتی بگیتی ز رستم بس است کزو داستان بر دل هرکس است سر مایه‌ی مردی و جنگ ازوست خردمندی و دانش و سنگ ازوست بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ خردمند و بینادل و مرد سنگ کنون رزم کاموس پیش آوریم ز دفتر بگفتار خویش آوریم چو لشکر بیامد براه چرم کلات از بر و زیر آب میم همی یاد کردند رزم فرود پشیمانی و درد و تیمار بود همه دل پر از درد و از بیم شاه دو دیده پر از خون و تن پر گناه چنان شرمگین نزد شاه آمدند جگر خسته و پر گناه آمدند برادرش را کشته بر بی‌گناه بدشمن سپرده نگین و کلاه همه یکسره دست کرده بکش برفتند پیشش پرستار فش بدیشان نگه کرد خسرو بخشم دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم بیزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا هوش و رای و هنر همی شرم دارم من از تو کنون تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون وگرنه بفرمودمی تا هزار زدندی بمیدان پیکار دار تن طوس را دار بودی نشست هرانکس که با او میان را ببست ز کین پدر بودم اندر خروش دلش داشتم پر غم و درد و جوش کنون کینه نو شد ز کین فرود سر طوس نوذر بباید درود بگفتم که سوی کلات و چرم مرو گر فشانند بر سر درم کزان ره فرودست و با مادرست سپهبد نژادست و کنداور است دمان طوس نامدار ناهوشیار چرا برد لشکر بسوی حصار کنون لاجرم کردگار سپهر ز طوس و ز لشکر ببرید مهر بد آمد بگودرزیان بر ز طوس که نفرین برو باد و بر پیل و کوس همی خلعت و پندها دادمش بجنگ برادر فرستادمش جهانگیر چون طوس نوذر مباد چنو پهلوان پیش لشکر مباد دریغ آن فرود سیاوش دریغ که با زور و دل بود و با گرز و تیغ بسان پدر کشته شد بی‌گناه بدست سپهدار من با سپاه بگیتی نباشد کم از طوس کس که او از در بند چاهست و بس نه در سرش مغز و نه در تنش رگ چه طوس فرومایه پیشم چه سگ ز خون برادر بکین پدر همی گشت پیچان و خسته جگر سپه را همه خوار کرد و براند ز مژگان همی خون برخ برفشاند در بار دادن بریشان ببست روانش بمرگ برادر بخست بزرگان ایران بماتم شدند دلیران بدرگاه رستم شدند بپوزش که این بودنی کار بود کرا بود آهنگ رزم فرود بدانگه کجا کشته شد پور طوس سر سرکشان خیره گشت از فسوس همان نیز داماد او ریونیز نبود از بد بخت مانند چیز که دانست نام و نژاد فرود کجا شاه را دل بخواهد شخود تو خواهشگری کن که برناست شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه نه فرزند کاوس‌کی ریونیز بجنگ اندرون کشته شد زار نیز که کهتر پسر بود و پرخاشجوی دریغ آنچنان خسرو ماهروی چنین است انجام و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ چو شد روی گیتی ز خورشید زرد بخم اندر آمد شب لاژورد تهمتن بیامد بنزدیک شاه ببوسید خاک از در پیشگاه چنین گفت مر شاه را پیلتن که بادا سرت برتر از انجمن بخواهشگری آمدم نزد شاه همان از پی طوس و بهر سپاه چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد ازین در سخنها بباید شمرد و دیگر کزان بدگمان بدسپاه که فرخ برادر نبد نزد شاه همان طوس تندست و هشیار نیست و دیگر که جان پسر خوار نیست چو در پیش او کشته شد ریونیز زرسپ آن جوان سرافراز نیز گر او برفروزد نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت بدو گفت خسرو که ای پهلوان دلم پر ز تیمار شد زان جوان کنون پند تو داروی جان بود وگر چه دل از درد پیچان بود بپوزش بیامد سپهدار طوس بپیش سپهبد زمین داد بوس همی آفرین کرد بر شهریار که نوشه بدی تا بود روزگار زمین بنده‌ی تاج و تخت تو باد فلک مایه‌ی فر و بخت تو باد منم دل پر از غم ز کردار خویش بغم بسته جان را ز تیمار خویش همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پر گناه ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ همی برفروزم چو آذرگشسپ اگر من گنهکارم از انجمن همی پیچم از کرده‌ی خویشتن بویژه ز بهرام وز ریونیز همی جان خویشم نیاید بچیز اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور بی‌گناه انجمن شوم کین این ننگ بازآورم سر شیب را برفراز آورم همه رنج لشکر بتن برنهم اگر جان ستانم اگر جان دهم ازین پس بتخت و کله ننگرم جز از ترک رومی نبیند سرم ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار چو تاج خور روشن آمد پدید سپیده ز خم کمان بردمید سپهبد بیامد بنزدیک شاه ابا او بزرگان ایران سپاه بدیشان چنین گفت شاه جهان که هرگز پی کین نگردد نهان ز تور و ز سلم اندر آمد سخن ازان کین پیشین و رزم کهن چنین ننگ بر شاه ایران نبود زمین پر ز خون دلیران نبود همه کوه پر خون گودرزیان بزنار خونین ببسته میان همان مرغ و ماهی بریشان بزار بگرید بدریا و بر کوهسار از ایران همه دشت تورانیان سر و دست و پایست و پشت و میان شما را همه شادمانیست رای بکینه نجنبد همی دل ز جای دلیران همه دست کرده بکش بپیش خداوند خورشیدفش همه همگنان خاک دادند بوس چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس چو خراد با زنگه‌ی شاوران دگر بیژن و گیو و کنداوران که ای شاه نیک‌اختر و شیردل ببرده ز شیران بشمشیر دل همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم اگر جنگ فرمان دهد شهریار همه سرفشانیم در کارزار سپهدار پس گیو را پیش خواند بتخت گرانمایگان برنشاند فراوانش بستود و بنواختش بسی خلعت و نیکوی ساختش بدو گفت کاندر جهان رنج من تو بردی و بی‌بهری از گنج من نباید که بی رای تو پیل و کوس سوی جنگ راند سپهدار طوس بتندی مکن سهمگین کار خرد که روشن‌روان باد بهرام گرد ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ درم داد و روزی‌دهان را بخواند بسی با سپهبد سخنها براند همان رای زد با تهمتن بران چنین تا رخ روز شد در نهان چو خورشید بر زد سنان از نشیب شتاب آمد از رفتن با نهیب سپهبد بیامد بنزدیک شاه ابا گیو گودرز و چندی سپاه بدو داد شاه اختر کاویان بران سان که بودی برسم کیان ز اختر یکی روز فرخ بجست که بیرون شدن را کی آید درست همی رفت با کوس خسرو بدشت بدان تا سپهبد بدو برگذشت یکی لشکری همچو کوه سیاه گذشتند بر پیش بیدار شاه پس لشکر اندر سپهدار طوس بیامد بر شه زمین داد بوس برو آفرین کرد و بر شد خروش جهان آمد از بانگ اسپان بجوش یکی ابر بست از بر گرد سم برآمد خروشیدن گاو دم ز بس جوشن و کاویانی درفش شده روی گیتی سراسر بنفش تو خورشید گفتی به آب اندر است سپهر و ستاره بخواب اندر است نهاد از بر پیل پیروزه مهد همی رفت زین گونه تا رود شهد هیونی بکردار باد دمان بدش نزد پیران هم اندر زمان که من جنگ را گردن افراخته سوی رود شهد آمدم ساخته چو بشنید پیران غمی گشت سخت فروبست بر پیل ناکام رخت برون رفت با نامداران خویش گزیده دلاور سواران خویش که ایران سپه را ببیند که چیست سرافراز چندست و با طوس کیست رده برکشیدند زان سوی رود فرستاد نزد سپهبد درود وزین روی لشکر بیاورد طوس درفش همایون و پیلان و کوس سپهدار پیران یکی چرپ گوی ز ترکان فرستاد نزدیک اوی بگفت آنک من با فرنگیس و شاه چه کردم ز خوبی بهر جایگاه ز درد سیاوش خروشان بدم چو بر آتش تیز جوشان بدم کنون بار تریاک زهر آمدست مرا زو همه رنج بهر آمدست دل طوس غمگین شد از کار اوی بپیچید زان درد و پیکار اوی چنین داد پاسخ که از مهر تو فراوان نشانست بر چهر تو سر آزاد کن دور شو زین میان ببند این در بیم و راه زیان بر شاه ایران شوی با سپاه مکافات یابی به نیکی ز شاه بایران ترا پهلوانی دهد همان افسر خسروانی دهد چو یاد آیدش خوب کردار تو دلش رنجه گردد ز تیمار تو چنین گفت گودرز و گیو و سران بزرگان و تیمارکش مهتران سراینده‌ی پاسخ آمد چو باد بنزدیک پیران ویسه نژاد بگفت آنچ بشنید با پهلوان ز طوس و ز گودرز روشن‌روان چنین داد پاسخ که من روز و شب بیاد سپهبد گشایم دو لب شوم هرچ هستند پیوند من خردمند کو بشنود پند من بایران گذارم بر و بوم و رخت سر نامور بهتر از تاج و تخت وزین گفتتها بود مغزش تهی همی جست نو روزگار بهی هیونی برافگند هنگام خواب فرستاد نزدیک افراسیاب کزایران سپاه آمد و پیل و کوس همان گیو و گودرز و رهام و طوس فراوان فریبش فرستاده‌ام ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام سپاهی ز جنگاوران برگزین که بر زین شتابش بیاید ز کین مگر بومشان از بنه برکنیم بتخت و بگنج آتش اندر زنیم وگر نه ز کین سیاوش سپاه نیاساید از جنگ هرگز نه شاه چو بشنید افراسیاب این سخن سران را بخواند از همه انجمن یکی لشکری ساخت افراسیاب که تاریک شد چشمه‌ی آفتاب دهم روز لشکر بپیران رسید سپاهی کزو شد زمین ناپدید چو لشکر بیاسود روزی بداد سپه برگرفت و بنه برنهاد ز پیمان بگردید وز یاد عهد بیامد دمان تا لب رود شهد طلایه بیامد بنزدیک طوس که بربند بر کوهه‌ی پیل کوس که پیران نداند سخن جز فریب چو داند که تنگ اندر آمد نهیب درفش جفا پیشه آمد پدید سپه بر لب رود صف برکشید بیاراست لشکر سپهدار طوس بهامون کشیدند پیلان و کوس دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه سواران ترکان و ایران گروه چنان شد ز گرد سپاه آفتاب که آتش برآمد ز دریای آب درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت ز بس ترگ زرین و زرین سپر ز جوشن سواران زرین کمر برآمد یکی ابر چون سندروس زمین گشت از گرد چون آبنوس سر سروران زیر گرز گران چو سندان شد و پتک آهنگران ز خون رود گفتی میستان شدست ز نیزه هوا چون نیستان شدست بسی سر گرفتار دام کمند بسی خوار گشته تن ارجمند کفن جوشن و بستر از خون و خاک تن نازدیده بشمشیر چاک زمین ارغوان و زمان سندروس سپهر و ستاره پرآوای کوس اگر تاج جوید جهانجوی مرد وگر خاک گردد بروز نبرد بناکام می‌رفت باید ز دهر چه زو بهر تریاک یابی چه زهر ندانم سرانجام و فرجام چیست برین رفتن اکنون بباید گریست یکی نامداری بد ارژنگ نام بابر اندر آورده از جنگ نام برآورد از دشت آورد گرد از ایرانیان جست چندی نبرد چو از دور طوس سپهبد بدید بغرید و تیغ از میان برکشید بپور زره گفت نام تو چیست ز ترکان جنگی ترا یار کیست بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافراز و شیر درنگی منم کنون خاک را از تو رخشان کنم بوردگه برسرافشان کنم چو گفتار پور زره شد ببن سپهدار ایران شنید این سخن بپاسخ ندید ایچ رای درنگ همان آبداری که بودش بچنگ بزد بر سر و ترگ آن نامدار تو گفتی تنش سر نیاورد بار برآمد ز ایران سپه بوق و کوس که پیروز بادا سرافراز طوس غمی گشت پیران ز توران سپاه ز ترکان تهی ماند آوردگاه دلیران توران و کنداوران کشیدند شمشیر و گرز گران که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم جهان بر دل طوس تنگ آوریم چنین گفت هومان که امروز جنگ بسازید و دل را مدارید تنگ گر ایدونک زیشان یکی نامور ز لشکر برارد به پیکار سر پذیره فرستیم گردی دمان ببینیم تا بر که گردد زمان وزیشان بتندی نجویید جنگ بباید یک امروز کردن درنگ بدانگه که لشکر بجنبد ز جای تبیره برآید ز پرده‌سرای همه یکسره گرزها برکشیم یکی از لب رود برتر کشیم بانبوه رزمی بسازیم سخت اگر یار باشد جهاندار و بخت باسپ عقاب اندر آورد پای برانگیخت آن بارگی را ز جای تو گفتی یکی باره‌ی آهنست وگر کوه البرز در جوشنست به پیش سپاه اندر آمد بجنگ یکی خشت رخشان گرفته بچنگ بجنبید طوس سپهبد ز جای جهان پر شد از ناله‌ی کر نای بهومان چنین گفت کای شوربخت ز پالیز کین برنیامد درخت نمودم بارژنگ یک دست برد که بود از شما نامبردار و گرد تو اکنون همانا بکین آمدی که با خشت بر پشت زین آمدی بجان و سر شاه ایران سپاه که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه بجنگ تو آیم بسان پلنگ که از کوه یازد بنخچیر چنگ ببینی تو پیکار مردان مرد چو آورد گیرم بدشت نبرد چنین پاسخ آورد هومان بدوی که بیشی نه خوبست بیشی مجوی گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان بدست تو آمد مشو در گمان بجنگ من ارژنگ روز نبرد کجا داشتی خویشتن را بمرد دلیران لشکر ندارند شرم نجوشد یکی را برگ خون گرم که پیکار ایشان سپهبد کند برزم اندرون دستشان بد کند کجا بیژن و گیو آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان تو گر پهلوانی ز قلب سپاه چرا آمدستی بدین رزمگاه خردمند بیگانه خواند ترا هشیوار دیوانه خواند ترا تو شو اختر کاویانی بدار سپهبد نیاید سوی کارزار نگه کن که خلعت کرا داد شاه ز گردان که جوید نگین و کلاه بفرمای تا جنگ شیر آورند زبردست را دست زیر آورند اگر تو شوی کشته بر دست من بد آید بدان نامدار انجمن سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند اگر زنده مانند پیچان شوند و دیگر که گر بشنوی گفت راست روان و دلم بر زبانم گواست که پر درد باشم ز مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد پس از رستم زال سام سوار ندیدم چو تو نیز یک نامدار پدر بر پدر نامبردار و شاه چو تو جنگجویی نیاید سپاه تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی بیاید بروی اندر آریم روی بدو گفت طوس ای سرافراز مرد سپهبد منم هم سوار نبرد تو هم نامداری ز توران سپاه چرا رای کردی بوردگاه دلت گر پذیرد یکی پند من بجویی بدین کار پیوند من کزین کینه تا زنده ماند یکی نیاسود خواهد سپاه اندکی تو با خویش وپیوند و چندین سوار همه پهلوان و همه نامدار بخیره مده خویشتن را بباد بباید که پند من آیدت یاد سزاوار کشتن هرآنکس که هست بمان تا بیازند بر کینه دست کزین کینه مرد گنهکار هیچ رهایی نیابد خرد را مپیچ مرا شاه ایران چنین داد پند که پیران نباید که یابد گزند که او ویژه پروردگار منست جهاندیده و دوستدار منست به بیداد بر خیره با او مکوش نگه کن که دارد بپند تو گوش چنین گفت هومان به بیداد و داد چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد بران رفت باید ببیچارگی سپردن بدو دل بیکبارگی همان رزم پیران نه بر آرزوست که او راد و آزاده و نیک خوست بدین گفت و گوی اندرون بود طوس که شد گیو را روی چون سندروس ز لشکر بیامد بکردار باد چنین گفت کای طوس فرخ نژاد فریبنده هومان میان دو صف بیامد دمان بر لب آورده کف کنون با تو چندین چه گوید براز میان دو صف گفت و گوی دراز سخن جز بشمشیر با او مگوی مجوی از در آشتی هیچ روی چو بشنید هومان برآشفت سخت چنین گفت با گیو بیدار بخت ایا گم شده بخت آزادگان که گم باد گودرز کشوادگان فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ بوردگه تیغ هندی بچنگ کس از تخم کشواد جنگی نماند که منشور تیغ مرا برنخواند ترا بخت چون روی آهرمنست بخان تو تا جاودان شیونست اگر من شوم کشته بر دست طوس نه برخیزد آیین گوپال و کوس بجایست پیران و افراسیاب بخواهد شدن خون من رود آب نه گیتی شود پاک ویران ز من سخن راند باید بدین انجمن وگر طوس گردد بدستم تباه یکی ره نیابند ز ایران سپاه تو اکنون بمرگ برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری بدو گفت طوس این چه آشفتنست بدین دشت پیکار تو با منست بیا تا بگردیم و کین آوریم بجنگ ابروان پر ز چین آوریم بدو گفت هومان که دادست مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان بوردگه به که آید زمان بدست سواری که دارد هنر سپهبدسر و گرد و پرخاشخر گرفتند هر دو عمود گران همی حمله برد آن برین این بران ز می گشت گردان و شد روز تار یکی ابر بست از بر کارزار تو گفتی شب آمد بریشان بروز نهان گشت خورشید گیتی فروز ازان چاک چاک عمود گران سرانشان چو سندان آهنگران بابر اندرون بانگ پولاد خاست بدریای شهد اندرون باد خاست ز خون بر کف شیر کفشیر بود همه دشت پر بانگ شمشیر بود خم آورد رویین عمود گران شد آهن به کردار چاچی کمان تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ سیه شد ز خم یلان روی مرگ گرفتند شمشیر هندی بچنگ فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ ز نیروی گردنکشان تیغ تیز خم آورد و در زخم شد ریز ریز همه کام پرخاک و پر خاک سر گرفتند هر دو دوال کمر ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سر اندر نشیب سپهبد ترکش آورد چنگ کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ بران نامور تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت ز پولاد پیکان و پر عقاب سپر کرد بر پیش روی آفتاب جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت همه روی کشور پر الماس گشت ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست تن بارگی گشت با خاک پست سپر بر سر آورد و ننمود روی نگه داشت هومان سر از تیر اوی چو او را پیاده بران رزمگاه بدیدند گفتند توران سپاه که پردخت ماند کنون جای اوی ببردند پرمایه بالای اوی چو هومان بران زین توزی نشست یکی تیغ بگرفت هندی بدست که آید دگر باره بر جنگ طوس شد از شب جهان تیره چون آبنوس همه نامداران پرخاشجوی یکایک بدو در نهادند روی چو شد روز تاریک و بیگاه گشت ز جنگ یلان دست کوتاه گشت بپیچید هومان جنگی عنان سپهبد بدو راست کرده سنان بنزدیک پیران شد از رزمگاه خروشی برآمد ز توران سپاه ز تو خشم گردنکشان دور باد درین جنگ فرجام ما سور باد که چون بود رزم تو ای نامجوی چو با طوس روی اندر آمد بروی همه پاک ما دل پر از خون بدیم جز ایزد نداند که ما چون بدیم بلشکر چنین گفت هومان شیر که ای رزم دیده سران دلیر چو روشن شود تیره شب روز ماست که این اختر گیتی افروز ماست شما را همه شادکامی بود مرا خوبی و نیکنامی بود ز لشکر همی برخروشید طوس شب تیره تا گاه بانگ خروس همی گفت هومان چه مرد منست که پیل ژیان هم نبرد منست چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراگند بر لاژورد طلایه ز هر سو برون تاختند بهر پرده‌ای پاسبان ساختند چو برزد سر از برج خرچنگ شید جهان گشت چون روی رومی سپید تبیره برآمد ز هر دو سرای جهان شد پر از ناله‌ی کر نای هوا تیره گشت از فروغ درفش طبر خون و شبگون و زرد و بنفش کشیده همه تیغ و گرز و سنان همه جنگ را گرد کرده عنان تو گفتی سپهر و زمان و زمین بپوشد همی چادر آهنین بپرده درون شد خور تابناک ز جوش سواران و از گرد و خاک ز هرای اسپان و آوای کوس همی آسمان بر زمین داد بوس سپهدار هومان دمان پیش صف یکی خشت رخشان گرفته بکف همی گفت چون من برایم بجوش برانگیزم اسپ و برارم خروش شما یک بیک تیغها برکشید سپرهای چینی بسر در کشید مبینید جز یال اسپ و عنان نشاید کمان و نباید سنان عنان پاک بر یال اسپان نهید بدانسان که آید خورید و دهید بپیران چنین گفت کای پهلوان تو بگشای بند سلیح گوان ابا گنج دینار جفتی مکن ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن که امروز گردیم پیروزگر بیابد دل از اختر نیک بر وزین روی لشکر سپهدار طوس بیاراست برسان چشم خروش بروبر یلان آفرین خواندند ورا پهلوان زمین خواندند که پیروزگر بود روز نبرد ز هومان ویسه برآورد گرد سپهبد بگودرز کشواد گفت که این راز بر کس نباید نهفت اگر لشکر ما پذیره شوند سواران بدخواه چیره شوند همه دست یکسر بیزدان زنیم منی از تن خویش بفگنیم مگر دست گیرد جهاندار ما وگر نه بد است اختر کار ما کنون نامداران زرینه کفش بباشید با کاویانی درفش ازین کوه پایه مجنبید هیچ نه روز نبرد است و گاه بسیچ همانا که از ما بهر یک دویست فزونست بدخواه اگر بیش نیست بدو گفت گودرز اگر کردگار بگرداند از ما بد روزگار به بیشی و کمی نباشد سخن دل و مغز ایرانیان بد مکن اگر بد بود بخشش آسمان بپرهیز و بیشی نگردد زمان تو لشکر بیارای و از بودنی روان را مکن هیچ بشخودنی بیاراست لشکر سپهدار طوس بپیلان جنگی و مردان و کوس پیاده سوی کوه شد با بنه سپهدار گودرز بر میمنه رده برکشیده همه یکسره چو رهام گودرز بر میسره ز نالیدن کوس با کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای دل چرخ گردان بدو چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد چنان شد که کس روی هامون ندید ز بس گرد کز رزمگه بردمید ببارید الماس از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ سنانهای رخشان و تیغ سران درفش از بر و زیر گرز گران هوا گفتی از گرز و از آهنست زمین یکسر از نعل در جوشنست چو دریای خون شد همه دشت و راغ جهان چون شب و تیغها چون چراغ ز بس ناله‌ی کوس با کرنای همی کس ندانست سر را ز پای سپهبد به گودرز گفت آن زمان که تاریک شد گردش آسمان مرا گفته بود این ستاره‌شناس که امروز تا شب گذشته سه پاس ز شمشیر گردان چو ابر سیاه همی خون فشاند بوردگاه سرانجام ترسم که پیروزگر نباشد مگر دشمن کینه ور چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو زره‌دار خراد و برزین نیو ز صف در میان سپاه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند بابر اندر آمد ز هر سو غریو بسان شب تار و انبوه دیو وزان روی هومان بکردار کوه بیاورد لشکر همه همگروه وزان پس گزیدند مردان مرد که بردشت سازند جای نبرد گرازه سر گیوگان با نهل دو گرد گرانمایه‌ی شیردل چو رهام گودرز و فرشیدورد چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد ابا بیژن گیو کلباد را که بر هم زدی آتش و باد را ابا شطرخ نامور گیو را دو گرد گرانمایه‌ی نیو را چو گودرز و پیران و هومان و طوس نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس چنین گفت هومان که امروز کار نباید که چون دی بود کارزار همه جان شیرین بکف برنهید چو من برخروشم دمید و دهید تهی کرد باید ازیشان زمین نباید که آیند زین پس بکین بپیش اندر آمد سپهدار طوس پیاده بیاورد و پیلان و کوس صفی برکشیدند پیش سوار سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار مجنبید گفت ایچ از جای خویش سپر با سنان اندرارید پیش ببینیم تا این نبرده سران چگونه گزارند گرز گران ز ترکان یکی بود بازور نام بافسوس بهر جای گسترده کام بیاموخته کژی و جادوی بدانسته چینی و هم پهلوی چنین گفت پیران بافسون پژوه کز ایدر برو تا سر تیغ کوه یکی برف و سرما و باد دمان بریشان بیاور هم اندر زمان هوا تیره‌گون بود از تیر ماه همی گشت بر کوه ابر سیاه چو بازور در کوه شد در زمان برآمد یکی برف و باد دمان همه دست آن نیزه‌داران ز کار فروماند از برف در کارزار ازان رستخیز و دم زمهریر خروش یلان بود و باران تیر بفرمود پیران که یکسر سپاه یکی حمله سازید زین رزمگاه چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد نیاراست بنمود کس دست برد وزان پس برآورد هومان غریو یکی حمله آورد برسان دیو بکشتند چندان ز ایران سپاه که دریای خون گشت آوردگاه در و دشت گشته پر از برف و خون سواران ایران فتاده نگون ز کشته نبد جای رفتن بجنگ ز برف و ز افگنده شد جای تنگ سیه گشت در دشت شمشیر و دست بروی اندر افتاده برسان مست نبد جای گردش دران رزمگاه شده دست لشکر ز سرما تباه سپهدار و گردنکشان آن زمان گرفتند زاری سوی آسمان که ای برتر از دانش و هوش و رای نه در جای و بر جای و نه زیر جای همه بنده‌ی پرگناه توایم به بیچارگی دادخواه توایم ز افسون و از جادوی برتری جهاندار و بر داوران داوری تو باشی به بیچارگی دستگیر تواناتر از آتش و زمهریر ازین برف و سرما تو فریادرس نداریم فریادرس جز تو کس بیامد یکی مرد دانش پژوه برهام بنمود آن تیغ کوه کجا جای بازور نستوه بود بر افسون و تنبل بران کوه بود بجنبید رهام زان رزمگاه برون تاخت اسپ از میان سپاه زره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بران کوه سر چو جادو بدیدش بیامد بجنگ عمودی ز پولاد چینی بچنگ چو رهام نزدیک جادو رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید بیفگند دستش بشمشیر تیز یکی باد برخاست چون رستخیز ز روی هوا ابر تیره ببرد فرود آمد از کوه رهام گرد یکی دست با زور جادو بدست بهامون شد و بارگی برنشست هوا گشت زان سان که از پیش بود فروزنده خورشید را رخ نمود پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد چه آورد بر ما بروز نبرد بدیدند ازان پس دلیران شاه چو دریای خون گشته آوردگاه همه دشت کشته ز ایرانیان تن بی‌سران سر بی‌تنان چنین گفت گودز آنگه بطوس که نه پیل ماند و نه آوای کوس همه یکسره تیغها برکشیم براریم جوش ار کشند ار کشیم همانا که ما را سر آمد زمان نه روز نبردست و تیر و کمان بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد هوا گشت پاک و بشد باد سرد چرا سر همی داد باید بباد چو فریادرس فره و زور داد مکن پیشدستی تو در جنگ ما کنند این دلیران خود اهنگ ما بپیش زمانه پذیره مشو بنزدیک بدخواه خیره مشو تو در قلب با کاویانی درفش همی دار در چنگ تیغ بنفش سوی میمنه گیو و بیژن بهم نگهبانش بر میسره گستهم چو رهام و شیدوش بر پیش صف گرازه بکین برلب آورده کف شوم برکشم گرز کین از میان کنم تن فدی پیش ایرانیان ازین رزمگه برنگردانم اسپ مگر خاک جایم بود چون زرسپ اگر من شوم کشته زین رزمگاه تو برکش سوی شاه ایران سپاه مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش بهر جای بیغاره‌ی بدکنش چنین است گیتی پرآزار و درد ازو تا توان گرد بیشی مگرد فزونیش یک روز بگزایدت ببودن زمانی نیفزایدت دگر باره بر شد دم کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای ز بانگ سواران پرخاشخر درخشیدن تیغ و زخم تبر ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر همه دشت بی‌تن سر و یال بود همه گوش پر زخم گوپال بود چو شد رزم ترکان برین گونه سخت ندیدند ایرانیان روی بخت همی تیره شد روی اختر درشت دلیران بدشمن نمودند پشت چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر همه برنهادند جان را بکف همه رزم جستند بر پیش صف هرآنکس که با طوس در جنگ بود همه نامدار و کنارنگ بود بپیش اندرون خون همی ریختند یلان از پس پشت بگریختند یکی موبدی طوس یل را بخواند پس پشت تو گفت جنگی نماند نباید کت اندر میان آورند بجان سپهبد زیان آورند به گیو دلیر آن زمان طوس گفت که با مغز لشکر خرد نیست جفت که ما را بدین گونه بگذاشتند چنین روی از جنگ برگاشتند برو بازگردان سپه را ز راه ز بیغاره‌ی دشمن و شرم شاه بشد گیو و لشکر همه بازگشت پر از کشته دیدند هامون و دشت سپهبد چنین گفت با مهتران که اینست پیکار جنگ‌آوران کنون چون رخ روز شد تیره‌گون همه روی کشور چو دریای خون یکی جای آرام باید گزید اگر تیره شب خود توان آرمید مگر کشته یابد بجای مغاک یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک همه بازگشتند یکسر ز جنگ ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ سر از کوه برزد همانگاه ماه چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه سپهدار پیران سپه را بخواند همی گفت زیشان فراوان نماند بدانگه که دریای یاقوت زرد زند موج بر کشور لاژورد کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم بریشان دل شاه پیچان کنیم برفتند با شادمانی زجای نشستند بر پیش پرده‌سرای همه شب ز آوای چنگ و رباب سپه را نیامد بران دشت خواب وزین روی لشکر همه مستمند پدر بر پسر سوگوار و نژند همه دشت پر کشته و خسته بود بخون بزرگان زمین شسته بود چپ و راست آوردگه دست و پای نهادن ندانست کس پا بجای همه شب همی خسته برداشتند چو بیگانه بد خوار بگذاشتند بر خسته آتش همی سوختند گسسته ببستند و بردوختند فراوان ز گودرزیان خسته بود بسی کشته بود و بسی بسته بود چو بشنید گودرز برزد خروش زمین آمد از بانگ اسپان بجوش همه مهتران جامه کردند چاک بسربر پراگند گودرز خاک همی گفت کاندر جهان کس ندید به پیران سر این بد که بر من رسید چرا بایدم زنده با پیر سر بخاک اندر افگنده چندین پسر ازان روزگاری کجا زاده‌ام ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام بفرجام چندین پسر ز انجمن ببینم چنین کشته در پیش من جدا گشته از من چو بهرام پور چنان نامور شیر خودکام پور ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پر خون و رخ سندروس خروشی براورد آنگه بزار فراوان ببارید خون در کنار همی گفت اگر نوذر پاک‌تن نکشتی بن و بیخ من بر چمن نبودی مرا رنج و تیمار و درد غم کشته و گرم دشت نبرد که تا من کمر بر میان بسته‌ام بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک بپوشید جایی که باشد مغاک سران بریده سوی تن برید بنه سوی کوه هماون برید برانیم لشکر همه همگروه سراپرده و خیمه بر سوی کوه هیونی فرستیم نزدیک شاه دلش برفروزد فرستد سپاه بدین من سواری فرستاده‌ام ورا پیش ازین آگهی داده‌ام مگر رستم زال را با سپاه سوی ما فرستد بدین رزمگاه وگرنه ز ما نامداری دلیر نماند بوردگه بر چو شیر سپه برنشاند و بنه برنهاد وزان کشتنگان کرد بسیار یاد ازین سان همی رفت روز و شبان پر از غم دل و ناچریده لبان همه دیده پر خون و دل پر ز داغ ز رنج روان گشته چون پر زاغ چو نزدیک کوه هماون رسید بران دامن کوه لشکر کشید چنین گفت طوس سپهبد بگیو که ای پر خرد نامبردار نیو سه روزست تا زین نشان تاختی بخواب و بخوردن نپرداختی بیا و بیاسا و چیزی بخور برامش و جامه بنمای سر که من بی‌گمانم که پیران بجنگ پس ما بیاید کنون بی‌درنگ کسی را که آسوده‌تر زین گروه به بیژن بمان و تو برشو بکوه همه خستگان را سوی که کشید ز آسودگان لشکری برگزید چنین گفت کین کوه سر جای ماست بباید کنون خویشتن کرد راست طلایه ز کوه اندر آمد بدشت بدان تا بریشان نشاید گذشت خروش نگهبان و آوای زنگ تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب جهان گشت برسان دریای آب ز درگاه پیران برآمد خروش چنان شد که برخیزد از خاک جوش بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ نباید همانا فراوان درنگ سواران دشمن همه کشته‌اند وگر خسته از جنگ برگشته‌اند بزد کوس و از دشت برخاست غو همی رفت پیش سپه پیشرو رسیدند ترکان بدان رزمگاه همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه که کس نیست ایدر ز ایران سپاه ز لشکر بشادی برآمد خروش بفرمان پیران نهادند گوش سپهبد چنین گفت با بخردان که ای نامور پرهنر موبدان چه سازیم و این را چه دانید رای که اکنون ز دشمن تهی ماند جای سواران لشکر ز پیر و جوان همه تیز گفتند با پهلوان که لشکر گریزان شد از پیش ما شکست آمد اندر بداندیش ما یکی رزمگاهست پر خون و خاک ازیشان نه هنگام بیم است و باک بباید پی دشمن اندر گرفت ز مولش سزد گر بمانی شگفت گریزان ز باد اندرآید بب به آید ز مولیدن ایدر شتاب چنین گفت پیران که هنگام جنگ شود سست پای شتاب از درنگ سپاهی بکردار دریای آب شدست انجمن پیش افراسیاب بمانیم تا آن سپاه گران بیایند گردان و جنگ‌آوران ازان پس بایران نمانیم کس چنین است رای خردمند و بس بدو گفت هومان که ای پهلوان مرنجان بدین کار چندین روان سپاهی بدان زور و آن جوش و دم شدی روی دریا ازیشان دژم کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای همه مانده برجای و رفته ز جای چنان دان که رفتن ز بیچارگیست نمودن بما پشت یکبارگیست نمانیم تا نزد خسرو شوند بدرگاه او لشکری نو شوند ز زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ کنون ساختن باید و تاختن فسونها و نیرنگها ساختن چو گودرز را با سپهدار طوس درفش همایون و پیلان و کوس همه بی‌گمانی بچنگ آوریم بد آید چو ایدر درنگ آوریم چنین داد پاسخ بدو پهلوان که بیداردل باش و روشن‌روان چنان کن که نیک‌اختر و رای تست که چرخ فلک زیر بالای تست پس لشکر اندر گرفتند راه سپهدار پیران و توران سپاه به لهاک فرمود کاکنون مایست بگردان عنان با سواری دویست بدو گفت مگشای بند از میان ببین تا کجایند ایرانیان همی رفت لهاک برسان باد ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت طلایه بدیدش بتاریک دشت خروش آمد از کوه و آوای زنگ ندید ایچ لهاک جای درنگ بنزدیک پیران بیامد ز راه بدو آگهی داد ز ایران سپاه که ایشان بکوه هماون درند همه بسته بر پیش راه گزند بهومان بفرمود پیران که زود عنان و رکیبت بباید بسود ببر چند باید ز لشکر سوار ز گردان گردنکش نامدار که ایرانیان با درفش و سپاه گرفتند کوه هماون پناه ازین رزم رنج آید اکنون بروی خرد تیز کن چاره‌ی کار جوی گر آن مرد با کاویانی درفش بیاری، شود روی ایشان بنفش اگر دستیابی بشمشیر تیز درفش و همه نیزه کن ریزریز من اینک پس‌اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان گزین کرد هومان ز لشکر سوار سپردار و شمشیرزن سی‌هزار چو خورشید تابنده بنمود تاج بگسترد کافور بر تخت عاج پدید آمد از دور گرد سپاه غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه که آمد ز ترکان سپاهی پدید بابر سیه گردشان برکشید چو بشنید جوشن بپوشید طوس برآمد دم بوق و آوای کوس سواران ایران همه همگروه رده برکشیدند بر پیش کوه چو هومان بدید آن سپاه گران گراییدن گرز و تیغ سران چنین گفت هومان بگودرز و طوس کز ایران برفتید با پیل و کوس سوس شهر ترکان بکین آختن بدان روی لشکر برون تاختن کنون برگزیدی چو نخچیر کوه شدستی ز گردان توران ستوه نیایدت زین کار خود شرم و ننگ خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ چو فردا برآید ز کوه آفتاب کنم زین حصار تو دریای آب بدانی که این جای بیچارگیست برین کوه خارا بباید گریست هیونی بپیران فرستاد زود که اندیشه‌ی ما دگرگونه بود دگرگونه بود آنچ انداختیم بریشان همی تاختن ساختیم همه کوه یکسر سپاهست و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس چنان کن که چون بردمد چاک روز پدید آید از چرخ گیتی فروز تو ایدر بوی ساخته با سپاه شده روی هامون ز لشکر سیاه فرستاده نزدیک پیران رسید بجوشید چون گفت هومان شنید بیامد شب تیره هنگام خواب همی راند لشکر بکردار آب چو خورشید زان چادر قیرگون غمی شد بدرید و آمد برون سپهبد بکوه هماون رسید ز گرد سپه کوه شد ناپدید بهومان چنین گفت کز رزمگاه مجنب و مجنبان از ایدر سپاه شوم تا سپهدار ایرانیان چه دارد بپا اختر کاویان بکوه هماون که دادش نوید بدین بودن اکنون چه دارد امید بیامد بنزدیک ایران سپاه سری پر ز کینه دلی پرگناه خروشید کای نامبردار طوس خداوند پیلان و گوپال و کوس کنون ماهیان اندر آمد به پنج که تا تو همی رزم جویی برنج ز گودرزیان آن کجا مهترند بدان رزمگاهت همه بی‌سرند تو چون غرم رفتستی اندر کمر پر از داوری دل پر از کینه سر گریزان و لشکر پس اندر دمان بدام اندر آیی همی بی‌گمان چنین داد پاسخ سرافراز طوس که من بر دروغ تو دارم فسوس پی کین تو افگندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان برین گونه تا چند گویی دروغ دروغت بر ما نگیرد فروغ علف تنگ بود اندران رزمگاه ازان بر هماون کشیدم سپاه کنون آگهی شد بشاه جهان بیاید زمان تا زمان ناگهان بزرگان لشکر شدند انجمن چو دستان و چون رستم پیلتن چو جنبیدن شاه کردم درست نمانم بتوران بر و بوم و رست کنون کامدی کار مردان ببین نه گاه فریبست و روز کمین چو بشنید پیران ز هر سو سپاه فرستاد و بگرفت بر کوه راه بهر سو ز توران بیامد گروه سپاه انجمن کرد بر گرد کوه بریشان چو راه علف تنگ شد سپهبد سوی چاره‌ی جنگ شد چنین گفت هومان بپیران گرد که ما را پی کوه باید سپرد یکی جنگ سازیم کایرانیان نبندند ازین پس بکینه میان بدو گفت پیران که بر ماست باد نکردست با باد کس رزم یاد ز جنگ پیاده بپیچید سر شود تیره دیدار پرخاشخر چو راه علف تنگ شد بر سپاه کسی کوه خارا ندارد نگاه همه لشکر آید بزنهار ما ازین پس نجویند پیکار ما بریشان کنون جای بخشایش است نه هنگام پیکار و آرایش است رسید این سگالش بگودرز و طوس سر سرکشان خیره گشت از فسوس چنین گفت با طوس گودرز پیر که ما را کنون جنگ شد ناگزیر سه روز ار بود خوردنی بیش نیست ز یکسو گشاده رهی پیش نیست نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه چنین چند باشد سپه گرسنه کنون چون شود روی خورشید زرد پدید آید آن چادر لاژورد بباید گزیدن سواران مرد ز بالا شدن سوی دشت نبرد بسان شبیخون یکی رزم سخت بسازیم تا چون بود یار بخت اگر یک بیک تن بکشتن دهیم وگر تاج گردنکشان برنهیم چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی تاج و گاه ز گودرز بشنید طوس این سخن سرش گشت پردرد و کین کهن ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد دگر سو بشیدوش و خراد گرد درفش خجسته بگستهم داد بسی پند و اندرزها کرد یاد خود و گیو و گودرز و چندی سران نهادند بر یال گرزگران بسوی سپهدار پیران شدند چو آتش بقلب سپه بر زدند چو دریای خون شد همه رزمگاه خروشی برآمد بلند از سپاه درفش سپهبد بدو نیم شد دل رزمجویان پر از بیم شد چو بشنید هومان خروش سپاه نشست از بر تازی اسپی سیاه بیامد ز لشکر بسی کشته دید بسی بیهش از رزم برگشته دید فرو ریخت از دیده خون بر برش یکی بانگ زد تند بر لشکرش چنین گفت کایدر طلایه نبود شما را ز کین ایچ مایه نبود بهر یک ازیشان ز ما سیصدست بوردگه خواب و خفتن بدست هلا تیغ و گوپالها برکشید سپرهای چینی بسر در کشید ز هر سو بریشان بگیرید راه کنون کز بره بر کشد تیغ ماه رهایی نباید که یابند هیچ بدین سان چه باید درنگ و بسیچ برآمد خروشیدن کرنای بهر سو برفتند گردان ز جای گرفتندشان یکسر اندر میان سواران ایران چو شیر ژیان چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ که گفتی همی گرز بارد ز میغ شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه ز جوشن تو گفتی ببار اندرند ز تاری بدریای قار اندرند بلشکر چنین گفت هومان که بس ازین مهتران مفگنید ایچ کس همه پیش من دستگیر آورید نباید که خسته بتیر آورید چنین گفت لشکر ببانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند دهید ار بگرز و بژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید چنین گفت با گیو و رهام طوس که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس مگر کردگار سپهر بلند رهاند تن و جان ما زین گزند اگر نه بچنگ عقاب اندریم وگر زیر دریای آب اندریم یکی حمله بردند هر سه به هم چو برخیزد از جای شیر دژم ندیدند کس یال اسپ و عنان ز تنگی بچشم اندر آمد سنان چنین گفت هومان بواز تیز که نه جای جنگست و راه گریز برانگیخت از جایتان بخت بد که تا بر تن بدکنش بد رسد سه جنگ آور و خوار مایه سپاه بماندند یکسر بدین رزمگاه فراوان ز رستم گرفتند یاد کجا داد در جنگ هر جای داد ز شیدوش، وز بیژن گستهم بسی یاد کردند بر بیش و کم که باری کسی را ز ایران سپاه بدی یارمان اندرین رزمگاه نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم که خیره بکام نهنگ آمدیم دریغ آن در و گاه شاه جهان که گیرند ما را کنون ناگهان تهمتن به زاولستانست و زال شود کار ایران کنون تال و مال همی آمد آوای گوپال و کوس بلشکر همی دیر شد گیو و طوس چنین گفت شیدوش و گستهم شیر که شد کار پیکار سالار دیر به بیژن گرازه همی گفت باز که شد کار سالار لشکر دراز هوا قیر گون و زمین آبنوس همی آمد از دشت آوای کوس برفتند گردان بر آوای اوی ز خون بود بر دشت هر جای جوی ز گردان نیو و ز نیروی چنگ تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ بدانست هومان که آمد سوار همه گرزور بود و شمشیردار چو دانست کامد ورا یار طوس همی برخروشید برسان کوس سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب یکی رزم کردند تا چاک روز چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز سپه بازگشتند یکسر ز جنگ کشیدند لشکر سوی کوه تنگ بگردان چنین گفت سالار طوس که از گردش مهر تا زخم کوس سواری چنین کز شما دیده‌ام ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام یکی نامه باید که زی شه کنیم ز کارش همه جمله آگه کنیم چو نامه بنزدیک خسرو رسد بدلش اندرون آتشی نو رسد بیاری بیاید گو پیلتن ز شیران یکی نامدار انجمن بپیروزی از رزم گردیم باز بدیدار کیخسرو آید نیاز سخن هرچ رفت آشکار و نهان بگویم بپیروز شاه جهان بخوبی و خشنودی شهریار بباشد بکام شما روزگار چنانچون که گفتند برساختند نوندی بنزدیک شه تاختند دو لشکر بخیمه فرود آمدند ز پیکار یکباره دم برزدند طلایه برون آمد از هر دو روی بدشت از دلیران پرخاشجوی چو هومان رسید اندران رزمگاه ز کشته ندید ایچ بر دشت راه به پیران چنین گفت کامروز گرد نه بر آرزو گشت گاه نبرد چو آسوده گردند گردان ما ستوده سواران و مردان ما یکی رزم سازم که خورشید و ماه ندیدست هرگز چنان رزمگاه ازان پس چو آمد بخسرو خبر که پیران شد از رزم پیروزگر سپهبد بکوه هماون کشید ز لشکر بسی گرد شد ناپدید در کاخ گودرز کشوادگان تهی شد ز گردان و آزادگان ستاره بر ایشان بنالد همی ببالینشان خون بپالد همی ازیشان جهان پر ز خاک است و خون بلند اختر طوس گشته نگون بفرمود تا رستم پیلتن خرامد بدرگاه با انجمن برفتند ز ایران همه بخردان جهاندیده و نامور موبدان سر نامداران زبان برگشاد ز پیکار لشکر بسی کرد یاد برستم چنین گفت کای سرفراز بترسم که این دولت دیریاز همی برگراید بسوی نشیب دلم شد ز کردار او پرنهیب توی پروارننده‌ی تاج و تخت فروغ از تو گیرد جهاندار بخت دل چرخ در نوک شمشیر تست سپهر و زمان و زمین زیر تست تو کندی دل و مغز دیو سپید زمانه بمهر تو دارد امید زمین گرد رخش ترا چاکرست زمان بر تو چون مهربان مادرست ز تیغ تو خورشید بریان شود ز گرز تو ناهید گریان شود ز نیروی پیکان کلک تو شیر بروز بلا گردد از جنگ سیر تو تا برنهادی بمردی کلاه نکرد ایچ دشمن بایران نگاه کنون گیو و گودرز و طوس و سران فراوان ازین مرز کنداوران همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز ترکان افراسیاب فراوان ز گودرزیان کشته مرد شده خاک بستر بدشت نبرد هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند بکوه هماون همه خسته‌اند همه سر نهاده سوی آسمان سوی کردگار مکان و زمان که ایدر بباید گو پیلتن بنیروی یزدان و فرمان من شب تیره کین نامه بر خواندم بسی از جگر خون برافشاندم نگفتم سه روز این سخن را بکس مگر پیش دادار فریاد رس کنون کار ز اندازه اندر گذشت دلم زین سخن پر ز تیمار گشت امید سپاه و سپهبد بتست که روشن روان بادی و تن درست سرت سبز باد و دلت شادمان تن زال دور از بد بدگمان ز من هرچ باید فزونی بخواه ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه برو با دلی شاد و رایی درست نشاید گرفت این چنین کار سست بپاسخ چنین گفت رستم بشاه که بی تو مبادا نگین و کلاه که با فر و برزی و بارای و داد ندارد چو تو شاه گردون بیاد شنیدست خسرو که تا کیقباد کلاه بزرگی بسر بر نهاد بایران بکین من کمر بسته‌ام برام یک روز ننشسته‌ام بیابان و تاریکی و دیو و شیر چه جادو چه از اژدهای دلیر همان رزم توران و مازندران شب تیره و گرزهای گران هم از تشنگی هم ز راه دراز گزیدن در رنج بر جای ناز چنین درد و سختی بسی دیده‌ام که روزی ز شادی نپرسیده‌ام تو شاه نو آیین و من چون رهی میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی شوم با سپاهی کمر بر میان بگردانم این بد ز ایرانیان ازان کشتگان شاه بی‌درد باد رخ بدسگالان او زرد باد ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام کمر بر میان سوگ را بسته‌ام چو بشنید کیخسرو آواز اوی برخ برنهاد از دو دیده دو جوی بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان فلک زیر خم کمند تو باد سر تاجداران به بند تو باد ز دینار و گنج و ز تاج و گهر کلاه و کمان و کمند و کمر بیاورد گنجور خسرو کلید سر بدره‌های درم بردید همه شاه ایران به رستم سپرد چنین گفت کای نامدار گرد جهان گنج و گنجور شمشیر تست سر سروران جهان زیر تست تو با گرزداران زاولستان دلیران و شیران کابلستان همی رو بکردار باد دمان مجوی و مفرمای جستن زمان ز گردان شمشیر زن سی هزار ز لشکر گزین از در کارزار فریبرز کاوس را ده سپاه که او پیش رو باشد و کینه خواه تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من عنان و رکیبست جفت سران را سر اندر شتاب آوریم مبادا که آرام و خواب آوریم سپه را درم دادن آغاز کرد بدشت آمد و رزم را ساز کرد فریبرز را گفت برکش پگاه سپاه اندرآور به پیش سپاه نباید که روز و شبان بغنوی مگر نزد طوس سپهبد شوی بگویی که در جنگ تندی مکن فریب زمان جوی و کندی مکن من اینک بکردار باد دمان بیایم نجویم بره بر زمان چو گرگین میلاد کار آزمای سپه را زند بر بد و نیک رای چو خورشید تابنده بنمود چهر بسان بتی با دلی پر زمهر بر آمد خروشیدن کرنای تهمتن بیاورد لشکر زجای پر اندیشه جان جهاندار شاه دو فرسنگ با او بیامد براه دو منزل همی کرد رستم یکی نیاسود روز و شبان اندکی شبی داغ دل پر ز تیمار طوس بخواب اندر آمد گه زخم کوس چنان دید روشن روانش بخواب که رخشنده شمعی برآمد ز آب بر شمع رخشان یکی تخت عاج سیاوش بران تخت با فر و تاج لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی سوی طوس کردی چو خورشید روی که ایرانیان را هم ایدر بدار که پیروزگر باشی از کارزار بگو در زیان هیچ غمگین مشو که ایدر یکی گلستانست نو بزیر گل اندر همی می‌خوریم چه دانیم کین باده تا کی خوریم ز خواب اندر آمد شده شاد دل ز درد و غمان گشته آزاد دل بگودرز گفت ای جهان پهلوان یکی خواب دیدم بروشن روان نگه کن که رستم چو باد دمان بیاید بر ما زمان تا زمان بفرمود تا برکشیدند نای بجنبید بر کوه لشکر ز جای ببستند گردان ایران میان برافراختند اختر کاویان بیاورد زان روی پیران سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه از آواز گردان و باران تیر همی چشم خورشید شد خیره خیر دو لشکر بروی اندر آورده روی ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی چنین گفت هومان بپیران که جنگ همی جست باید چه جویی درنگ نه لشکر بدشت شکار اندرند که اسپان ما زیر بار اندرند بدو گفت پیران که تندی مکن نه روز شتابست و گاه سخن سه تن دوش با خوار مایه سپاه برفتند بیگاه زین رزمگاه چو شیران جنگی و ما چون رمه که از کوهسار اندر آید دمه همه دشت پر جوی خون یافتیم سر نامداران نگون یافتیم یکی کوه دارند خارا و خشک همی خار بویند اسپان چو مشک بمان تا بران سنگ پیچان شوند چو بیچاره گردند بیجان شوند گشاده نباید که دارید راه دو رویه پس و پیش این رزمگاه چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت چو بشتابیش کار تنگ آیدت چرا جست باید همی کارزار طلایه برین دشت بس صد سوار بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند چو روزی سرآید خورند و مرند سوی خیمه رفتند زان رزمگاه طلایه بیامد به پیش سپاه گشادند گردان سراسر کمر بخوان و بخوردن نهادند سر بلشکر گه آمد سپهدار طوس پر از خون دل و روی چون سندروس بگودرز گفت این سخن تیره گشت سر بخت ایرانیان خیره گشت همه گرد بر گرد ما لشکرست خور بارگی خارگر خاورست سپه را خورش بس فراوان نماند جز از گرز و شمشیر درمان نماند بشبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم اگر اختر نیک یاری دهد بریشان مرا کامگاری دهد ور ایدون کجا داور آسمان بشمشیر بر ما سرآرد زمان ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم نباشد مپیمای بر خیره دم مرا مرگ خوشتر بنام بلند ازین زیستن با هراس و گزند برین برنهادند یکسر سخن که سالار نیک اختر افگند بن چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ بدرید پیراهن مشک رنگ به پیران فرستاده آمد ز شاه که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه سپاهی که دریای چین را ز گرد کند چون بیابان بروز نبرد نخستین سپهدار خاقان چین که تختش همی برنتابد زمین تنش زور دارد چو صد نره شیر سر ژنده پیل اندر آرد بزیر یکی مهتر از ماورالنهر بر که بگذارد از چرخ گردنده سر ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه سر سرافرازان و کاموس نام برآرد ز گودرز و از طوس نام ز مرز سپیجاب تا دشت روم سپاهی که بود اندر آباد بوم فرستادم اینک سوی کارزار برآرند از طوس و خسرو دمار چو بشنید پیران بتوران سپاه چنین گفت کای سرفرازان شاه بدین مژده‌ی شاه پیر و جوان همه شاد باشید و روشن‌روان بباید کنون دل ز تیمار شست بایران نمانم بر و بوم و رست سر از رزم و از رنج و کین خواستن برآسود وز لشکر آراستن بایران و توران و بر خشک و آب نبینند جز کام افراسیاب ز لشکر بر پهلوان پیش رو بمژده بیامد همی نو بنو بگفتند کای نامور پهلوان همیشه بزی شاد و روشن‌روان بدیدار شاهان دلت شاددار روانت ز اندیشه آزاد دار ز کشمیر تا برتر از رود شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد نخست اندر آیم ز خاقان چین که تاجش سپهرست و تختش زمین چو منشور جنگی که با تیغ اوی بخاک اندر آید سر جنگجوی دلاور چو کاموس شمشیرزن که چشمش ندیدست هرگز شکن همه کارهای شگرف آورد چو خشم آورد باد و برف آورد چو خشنود باشد بهار آردت گل و سنبل جویبار آردت ز سقلاب چون کندر شیر مرد چو پیروز کانی سپهر نبرد چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند هوا پردرفش و زمین پر پرند چغانی چو فرطوس لشکر فروز گهار گهانی گو گردسوز شمیران شگنی و گردوی وهر پراگنده بر نیزه و تیغ زهر تو اکنون سرافراز و رامش پذیر کزین مژده بر نا شود مرد پیر ز لشکر توی پهلو و پیش رو همیشه بزی شاد و فرمانت نو دل و جان پیران پر از خنده گشت تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت بهومان چنین گفت پیران که من پذیره شوم پیش این انجمن که ایشان ز راه دراز آمدند پراندیشه و رزمساز آمدند ازین آمدن بی‌نیازند سخت خداوند تاج‌اند و زیبای تخت ندارند سر کم ز افراسیاب که با تخت و گنج‌اند و با جاه و آب شوم تا ببینم که چند و چیند سپهبد کدامند و گردان کیند کنم آفرین پیش خاقان چین وگر پیش تختش ببوسم زمین ببینم سرافراز کاموس را برابر کنم شنگل و طوس را چو باز آیم ایدر ببندم میان برآرم دم و دود از ایرانیان اگر خود ندارند پایاب جنگ بریشان کنم روز تاریک و تنگ هرانکس که هستند زیشان سران کنم پای و گردن ببندگران فرستم بنزدیک افراسیاب نه آرام جویم بدین بر نه خواب ز لشکر هر آنکس که آید بدست سرانشان ببرم بشمشیر پست بسوزم دهم خاک ایشان بباد نگیریم زان بوم و بر نیز یاد سه بهره ازان پس برانم سپاه کنم روز بر شاه ایران سیاه یکی بهره زیشان فرستم ببلخ بایرانیان بر کنم روز تلخ دگر بهره بر سوی کابلستان بکابل کشم خاک زابلستان سوم بهره بر سوی ایران برم ز ترکان بزرگان و شیران برم زن و کودک خرد و پیر و جوان نمانم که باشد تنی با روان بر و بوم ایران نمانم بجای که مه دست بادا ازیشان مه پای کنون تا کنم کارها را بسیچ شما جنگ ایشان مجویید هیچ بفگت این و دل پر ز کینه برفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت بلکشر چنین گفت هومان گرد که دلرا ز کینه نباید سترد دو روز این یکی رنج بر تن نهید دو دیده بکوه هماون نهید نباید که ایشان شبی بی‌درنگ گریزان برانند ازین جای تنگ کنون کوه و رود و در و دشت و راه جهانی شود پردرفش سپاه چو پیران بنزدیک لشکر رسید در و دشت از سم اسپان ندید جهان پر سراپرده و خیمه بود زده سرخ و زرد و بنفش و کبود ز دیبای چینی و از پرنیان درفشی ز هر پرده‌ای در میان فروماند و زان کارش آمد شگفت بسی با دل اندیشه اندر گرفت که تا این بهشتست یا رزمگاه سپهر برینست گر تاج و گاه بیامد بنزدیک خاقان چین پیاده ببوسید روی زمین چو خاقان بدیدش به بر درگرفت بماند از بر و یال پیران شگفت بپرسید بسیار و بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش بدو گفت بخ بخ که با پهلوان نشینم چنین شاد و روشن‌روان بپرسید زان پس کز ایران سپاه که دارد نگین و درفش و کلاه کدامست جنگی و گردان کیند نشسته برین کوه سر بر چیند چنین داد پاسخ بدو پهلوان که بیدار دل باش و روشن‌روان درود جهان آفرین بر تو باد که کردی بپرسش دل بنده شاد ببخت تو شادانم و تن درست روانم همی خاک پای تو جست از ایرانیان هرچ پرسید شاه نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه بی‌اندازه پیکار جستند و جنگ ندارند از جنگ جز خاره سنگ چو بی‌کام و بی‌نام و بی‌تن شدند گریزان بکوه هماون شدند سپهدار طوس است مردی دلیر بهامون نترسد ز پیکار شیر بزرگان چو گودرز کشوادگان چو گیو و چو رهام ز آزادگان ببخت سرافراز خاقان چین سپهبد نبیند سپه را جزین بدو گفت خاقان که نزدیک من بباش و بیاور یکی انجمن یک امروز با کام دل می خوریم غم روز ناآمده نشمریم بیاراست خیمه چو باغ بهار بهشتست گفتی برنگ و نگار چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب دل طوس و گودرز شد پر شتاب که امروز ترکان چرا خامش‌اند برای بداند، ار ز می بیهش‌اند اگر مستمندند گر شادمان شدم در گمان از بد بدگمان اگرشان به پیکار یار آمدست چنان دان که بد روزگار آمدست تو ایرانیان را همه کشته گیر وگر زنده از رزم برگشته گیر مگر رستم آید بدین رزمگاه وگرنه بد آید بما زین سپاه ستودان نیابیم یک تن نه گور بکوبندمان سر بنعل ستور بدو گفت گیو ای سپهدار شاه چه بودت که اندیشه کردی تباه از اندیشه‌ی ما سخن دیگرست ترا کردگار جهان یاورست بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم جهان آفرین را پرستنده‌ایم و دیگر ببخت جهاندار شاه خداوند شمشیر و تخت و کلاه ندارد جهان آفرین دست یاز که آید ببدخواه ما را نیاز چو رستم بیاید بدین رزمگاه بدیها سرآید همه بر سپاه نباشد ز یزدان کسی ناامید وگر شب شود روی روز سپید بیک روز کز ما نجستند جنگ مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ نبستند بر ما در آسمان بپایان رسد هر بد بدگمان اگر بخشش کردگار بلند چنانست کاید بمابر گزند به پرهیز و اندیشه‌ی نابکار نه برگردد از ما بد روزگار یکی کنده سازیم پیش سپاه چنانچون بود رسم و آیین و راه همه جنگ را تیغها برکشیم دو روز دگر ار کشند ار کشیم ببینیم تا چیست آغازشان برهنه شود بی‌گمان رازشان از ایران بیاید همان آگهی درخشان شود شاخ سرو سهی سپهدار گودرز بر تیغ کوه برآمد برفت از میان گروه چو خورشید تابان ز گنبد بگشت ز بالا همی سوی خاور گذشت بزاری خروش آمد از دیده‌گاه که شد کار گردان ایران تباه سوی باختر گشت گیتی ز گرد سراسر بسان شب لاژورد شد از خاک خورشید تابان بنفش ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش غو دیده بشنید گودرز و گفت که جز خاک تیره نداریم جفت رخش گشت ز اندوه برسان قیر چنان شد کجا خسته گردد بتیر چنین گفت کز اختر روزگار مرا بهره کین آمد و کارزار ز گیتی مرا شور بختیست بهر پراگنده بر جای تریاک زهر نبیره پسر داشتم لشکری شده نامبردار هر کشوری بکین سیاوش همه کشته شد ز من بخت بیدار برگشته شد ازین زندگانی شدم ناامید سیه شد مرا بخت و روز سپید نزادی مرا کاشکی مادرم نگشتی سپهر بلند از برم چنین گفت با دیده‌بان پهلوان که ای مرد بینا و روشن‌روان نگه کن بتوران و ایران سپاه که آرام دارند از آوردگاه درفش سپهدار ایران کجاست نگه کن چپ لشکر و دست راست بدو دیده‌بان گفت کز هر دو روی نه بینم همی جنبش و گفت‌وگوی ازان کار شد پهلوان پر ز درد فرود ریخت از دیدگان آب زرد بنالید و گفت اسپ را زین کنید ازین پس مرا خشت بالین کنید شوم پر کنم چشم و آغوش را بگیرم ببر گیو و شیدوش را همان بیژن گیو و رهام را سواران جنگی و خودکام را به پدرود کردن رخ هر کسی ببوسم ببارم ز مژگان بسی نهادند زین بر سمند چمان خروش آمد از دیده هم در زمان که ای پهلوان جهان شادباش ز تیمار و درد و غم آزاد باش که از راه ایران یکی تیره گرد پدید آمد و روز شد لاژورد فراوان درفش از میان سپاه برآمد بکردار تابنده ماه بپیش اندرون گرگ پیکر یکی یکی ماه پیکر ز دور اندکی درفشی بدید اژدها پیکرش پدید آمد و شیر زرین سرش بدو گفت گودرز انوشه‌ی بدی ز دیدار تو دور چشم بدی چو گفتارهای تو آید بجای بدین سان که گفتی بپاکیزه رای ببخشمت چندان گرانمایه چیز کزان پس نیازت نیاید بنیز وزان پس چو روزی بایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم ترا پیش تختش برم ناگهان سرت برفرازم بجاه از مهان چو باد دمنده ازان جایگاه برو سوی سالار ایران سپاه همه هرچ دیدی بدیشان بگوی سبک باش و از هر کسی مژده جوی بدو دیده‌بان گفت کز دیده‌گاه نشاید شدن پیش ایران سپاه چو بینم که روی زمین تار گشت برین دیده گه دیده بیکار گشت بکردار سیمرغ ازین دیده‌گاه برم آگهی سوی ایران سپاه چنین گفت با دیده‌بان پهلوان که اکنون نگه کن بروشن روان دگر باره بنگر ز کوه بلند که ایشان بنزدیک ما کی رسند چنین داد پاسخ که فردا پگاه بکوه هماون رسد آن سپاه چنان شاد شد زان سخن پهلوان چو بیجان شده باز یابد روان وزان روی پیران بکردار گرد همی راند لشکر بدشت نبرد سواری بمژده بیامد ز پیش بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش چو بشنید هومان بخندید و گفت که شد بی‌گمان بخت بیدار جفت خروشی بشادی ازان رزمگاه بابر اندر آمد ز توران سپاه بزرگان ایران پر از داغ و درد رخان زرد و لبها شده لاژورد باندرز کردن همه همگروه پراگنده گشتند بر گرد کوه بهر جای کرده یکی انجمن همی مویه کردند بر خویشتن که زار این دلیران خسرونژاد کزیشان بایران نگیرند یاد کفنها کنون کام شیران بود زمین پر ز خون دلیران بود سپهدار با بیژن گیو گفت که برخیز و بگشای راز از نهفت برو تا سر تیغ کوه بلند ببین تا کیند و چه و چون و چند همی بر کدامین ره آید سپاه که دارد سراپرده و تخت و گاه بشد بیژن گیو تا تیغ کوه برآمد بی‌انبوه دور از گروه ازان کوه سر کرد هر سو نگاه درفش سواران و پیل و سپاه بیامد بسوی سپهبد دوان دل از غم پر از درد و خسته روان بدو گفت چندان سپاهست و پیل که روی زمین گشت برسان نیل درفش و سنان را خود اندازه نیست خور از گرد بر آسمان تازه نیست اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر سپهبد چو بشنید گفتار اوی دلش گشت پر درد و پر آب روی سران سپه را همه گرد کرد بسی گرم و تیمار لشکر بخورد چنین گفت کز گردش روزگار نبینم همی جز غم کارزار بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب برویم نیامد ازینسان نهیب کنون چاره‌ی کار ایدر یکیست اگر چه سلیح و سپاه اندکیست بسازیم و امشب شبیخون کنیم زمین را ازیشان چو جیحون کنیم اگر کشته آییم در کارزار نکوهش نیابیم از شهریار نگویند بی نام گردی بمرد مگر زیر خاکم بباید سپرد بدین رام گشتند یکسر سپاه هرانکس که بود اندران رزمگاه چو شد روی گیتی چو دریای قیر نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس دوان و شده روی چون سندروس چنین گفت کای پهلوان سپاه از ایران سپاه آمد از نزد شاه سپهبد بخندید با مهتران که ای نامداران و کنداوران چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ گهی با شتابیم و گه با درنگ بنیروی یزدان گو پیلتن بیاری بیاید بدین انجمن ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان همه مژده دادند پیر و جوان طلایه فرستاد بر دشت جنگ خروش آمد از کوه و آوای زنگ چو خورشید بر چرخ گنبد کشید شب تار شد از جهان ناپدید یکی انجمن کرد خاقان چین بدیبا بیاراست روی زمین بپیران چنین گفت کامروز جنگ بسازیم و روزی نباید درنگ یکی با سرافراز گردنکشان خنیده سواران دشمن کشان ببینیم کایرانیان برچیند بدین رزمگه اندرون با کیند چنین گفت پیران که خاقان چین خردمند شاهیست با آفرین بران رفت باید که او را هواست که رای تو بر ما همه پادشاست وزان پس برآمد ز پرده‌سرای خروشیدن کوس با کرنای سنانهای رخشان و جوشان سپاه شده روی کشور ز لشکر سیاه ز پیلان نهادند بر پنج زین بیاراست دیگر بدیبای چین زبرجد نشانده بزین اندرون ز دیبای زربفت پیروزه‌گون بزرین رکیب و جناغ پلنگ بزرین و سیمین جرسها و زنگ ز افسر سر پیلبان پرنگار همه پاک با طوق و با گوشوار هوا شد ز بس پرنیانی درفش چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش سپاهی برفت اندران دشت رزم کزیشان همی آرزو خواست بزم زمین شد بکردار چشم خروس ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس برفتند شاهان لشکر ز جای هوا پر شد از ناله‌ی کرنای چو از دور طوس سپهبد بدید سپاه آنچ بودش رده برکشید ببستند گردان ایران میان بیاورد گیو اختر کاویان از آوردگه تا سر تیغ کوه سپه بود از ایران گروها گروه چو کاموس و منشور و خاقان چین چو بیورد و چون شنگل بافرین نظاره بکوه هماون شدند نه بر آرزو پیش دشمن شدند چو از دور خاقان چین بنگرید خروش سواران ایران شنید پسند آمدش گفت کاینت سپاه سوران رزم آور و کینه‌خواه سپهدار پیران دگرگونه گفت هنرهای مردان نشاید نهفت سپهدار کو چاه پوشد بخار برو اسپ تازد بروز شکار ازان به که بر خیره روز نبرد هنرهای دشکن کند زیر گرد ندیدم سواران و گردنکشان بگردی و مردانگی زین نشان بپیران چنین گفت خاقان چین که اکنون چه سازیم بر دشت کین ورا گفت پیران کز اندک سپاه نگیرند یاد اندرین رزمگاه کشیدی چنین رنج و راه دراز سپردی و دیدی نشیب و فراز بمان تا سه روز اندرین رزمگاه بباشیم و آسوده گردد سپاه سپه را کنم زان سپس به دو نیم سرآمد کنون روز پیکار و بیم بتازند شبگیر تا نیمروز نبرده سواران گیتی‌فروز بژوپین و خنجر بتیر و کمان همی رزم جویند با بدگمان دگر نیمه‌ی روز دیگر گروه بکوشند تا شب برآید ز کوه شب تیره آسودگان را بجنگ برم تا بریشان شود کار تنگ نمانم که آرام گیرند هیچ سواران من با سپاه و بسیچ بدو گفت کاموس کین رای نیست بدین مولش اندر مرا جای نیست بدین مایه مردم بدین گونه جنگ چه باید بدین گونه چندین درنگ بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم بریشان در و کوه تنگ آوریم بایران گذاریم ز ایدر سپاه نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه بر و بومشان پاک و یران کنیم نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم زن و کودک خرد و پیر و جوان نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان بایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای ببد روز چندین چه باید گذاشت غم و درد و تیمار بیهوده داشت یک امشب گشاده مدارید راه که ایشان برانند زین رزمگاه چو باد سپیده دمان بردمد سپه جمله باید که اندر چمد تلی کشته بینی ببالای کوه تو فردا ز گردان ایران گروه بدانسان که ایرانیان سربسر ازین پی نبینند جز مویه گر بدو گفت خاقان جزین رای نیست بگیتی چو تو لشکر آرای نیست همه نامدارن بدین هم سخن که کاموس شیراوژن افگند بن برفتند وز جای برخاستند همه شب همی لشکر آراستند چو خورشید بر گنبد لاژورد سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد خروشی بلند آمد از دیده‌گاه بگودرز کای پهلوان سپاه سپاه آمد و راه نزدیک شد ز گرد سپه روز تاریک شد بجنبید گودرز از جای خویش بیاورد پوینده بالای خویش سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی بیامد چو نزدیک ایشان رسید درفش فریبرز کاوس دید که او بد بایران سپه پیش‌رو پسندیده و خویش سالار نو پیاده شد از اسپ گودرز پیر همان لشکر افروز دانش‌پذیر گرفتند مر یکدگر را کنار خروشی برآمد ز هر دو بزار فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه بجنگ اندری ناگزیر ز کین سیاوش تو داری زیان دریغا سواران گودرزیان ازیشان ترا مزد بسیار باد سر بخت دشمن نگونسار باد سپاس از خداوند خورشید و ماه که دیدم ترا زنده بر جایگاه ازیشان ببارید گودرز خون که بودند کشته بخاک اندرون بدو گفت بنگر که از بخت بد همی بر سرم هر زمان بد رسد درین جنگ پور و نبیره نماند سپاه و درفش و تبیره نماند فرامش شدم کار آن کارزار کنونست رزم و کنونست کار سپاهست چندان برین دشت و راغ که روی زمین گشت چون پر زاغ همه لشکر طوس با این سپاه چو تیره شبانست با نور ماه ز چین و ز سقلاب وز هند و روم ز ویران گیتی و آباد بوم همانا نماندست یک جانور مگر بسته بر جنگ ما بر کمر کنون تا نگویی که رستم کجاست ز غمها نگردد مرا پشت راست فریبرز گفت از پس من ز جای بیامد نبودش جز از رزم رای شب تیره را تا سپیده دمان بیاید بره بر نجوید زمان کنون من کجا گیرم آرامگاه کجا رانم این خوار مایه سپاه بدو گفت گودرز رستم چه گفت که گفتار او را نشاید نهفت فریبرز گفت ای جهاندیده مرد تهمتن نفرمود ما را نبرد بباشید گفت اندران رزمگاه نباید شدن پیش روی سپاه بباید بدان رزمگاه آرمید یکی تا درفش من آید پدید برفت او و گودرز با او برفت براه هماون خرامید تفت چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه بشد دیده‌بان پیش توران سپاه کز ایران یکی لشکر آمد بدشت ازان روی سوی هماون گذشت سپهبد بشد پیش خاقان چین که آمد سپاهی ز ایران زمین ندانیم چندست و سالار کیست چه سازیم و درمان این کار چیست بدو گفت کاموس رزم آزمای بجایی که مهتر تو باشی بپای بزرگان درگاه افراسیاب سپاهی بکردار دریای آب تو دانی چه کردی بدین پنج ماه برین دشت با خوار مایه سپاه کنون چون زمین سربسر لشکرست چو خاقان و منشور کنداورست بمان تا هنرها پدید آوریم تو در بستی و ما کلید آوریم گر از کابل و زابل و مای و هند شود روی گیتی چو رومی پرند همانا به تنها تن من نیند نگویی که ایرانیان خود کیند تو ترسانی از رستم نامدار نخستین ازو من برآرم دمار گرش یک زمان اندر آرم بدام نمانم که ماند بگیتیش نام تو از لشکر سیستان خسته‌ای دل خویش در جنگشان بسته‌ای یکی بار دست من اندر نبرد نگه کن که برخیزد از دشت گرد بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پیکار چیست بدو گفت پیران کانوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی بپیران چنین گفت خاقان چین که کاموس را راه دادی بکین بکردار پیش آورد هرچ گفت که با کوه یارست و با پیل جفت از ایرانیان نیست چندین سخن دل جنگجویان چنین بد مکن بایران نمانیم یک سرفراز برآریم گرد از نشیب و فراز هرانکس که هستند با جاه و آب فرستیم نزدیک افراسیاب همه پای کرده به بندگران وزیشان فگنده فراوان سران بایران نمانیم برگ درخت نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت بخندید پیران و کرد آفرین بران نامداران و خاقان چین بلشکر گه آمد دلی شادمان برفتند ترکان هم اندر زمان چو هومان و لهاک و فرشیدورد بزرگان و شیران روز نبرد بگفتند کامد ز ایران سپاه یکی پیش رو با درفشی سیاه ز کارآگهان نامداری دمان برفت و بیامد هم اندر زمان فریبرز کاوس گفتند هست سپاهی سرافراز و خسروپرست چو رستم نباشد ازو باک نیست دم او برین زهر تریاک نیست ابا آنک کاموس روز نبرد همی پیلتن را ندارد بمرد مبادا که او آید ایدر بجنگ وگر چند کاموس گردد نهنگ نه رستم نه از سیستان لشکرست فریبرز را خاک و خون ایدرست چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم سیر و بیزارم از هور و ماه که چون من شنیدم کز ایران سپاه خرامید و آمد بدین رزمگاه بشد جان و مغز سرم پر ز درد برآمد یکی از دلم باد سرد بدو گفت کلباد کین درد چیست چرا باید از طوس و رستم گریست ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه میان اندرون باد را نیست راه چه ایرانیان پیش ما در چه خاک ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک پراگنده گشتند ازان جایگاه سوی خیمه‌ی خویش کردند راه ازان پس چو آگاهی آمد به طوس که شد روی کشور پر آوای کوس از ایران بیامد گو پیلتن فریبرز کاوس و آن انجمن بفرمود تا برکشیدند کوس ز گرد سپه کوه گشت آبنوس ز کوه هماون برآمد خروش زمین آمد از بانگ اسپان بجوش سپهبد بریشان زبان برگشاد ز مازندران کرد بسیار یاد که با دیو در جنگ رستم چه کرد بریشان چه آورد روز نبرد سپاه آفرین خواند بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن‌روان بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست که این مژده آرایش جان ماست کنون چون تهمتن بیامد بجنگ ندارند پا این سپه با نهنگ یکایک بران گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفگنیم درفش سرافراز خاقان و تاج سپرهای زرین و آن تخت عاج همان افسر پیلبانان بزر سنانهای زرین و زرین کمر همان زنگ زرین و زرین جرس که اندر جهان آن ندیدست کس همان چتر کز دم طاوس نر برو بافتستند چندان گهر جزین نیز چندی بچنگ آوریم چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم بلشکر چنین گفت بیدار طوس که هم با هراسیم و هم با فسوس همه دامن کوه پر لشکرست سر نامداران ببند اندرست چو رستم بیاید نکوهش کند مگر کین سخن را پژوهش کند که چون مرغ پیچیده بودم بدام همه کار ناکام و پیکار خام سپهبد همان بود و لشکر همان کسی را ندیدم ز گردان دمان یکی حمله آریم چون شیر نر شوند از بن که مگر زاستر سپه گفت کین برتری خود مجوی سخن زین نشان هیچ گونه مگوی کزین کوه کس پیشتر نگذرد مگر رستم این رزمگه بنگرد بباشیم بر پیش یزدان بپای که اویست بر نیکوی رهنمای بفرمان دارنده‌ی هور و ماه تهمتن بیاید بدین رزمگاه چه داری دژم اختر خویش را درم بخش و دینار درویش را بشادی ز گردان ایران گروه خروشی برآمد ز بالای کوه چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو ز هامون برآمد خروش چکاو ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود اسپ افگن و پیش رو سپاه انجمن کرد و جوشن بداد دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد زره بود در زیر پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش بایران خروش آمد از دیده‌گاه کزین روی تنگ اندر آمد سپاه درفش سپهبد گو پیلتن پدید آمد از دور با انجمن وزین روی دیگر ز توران سپاه هوا گشت برسان ابر سیاه سپهبد سورای چو یک لخت کوه زمین گشته از نعل اسپش ستوه یکی گرز همچون سر گاومیش سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش همی جوشد از گرز آن یال و کفت سزد گر بمانی ازو در شگفت وزین روی ایران سپهدار طوس بابر اندر آورد آوای کوس خروشیدن دیده‌بان پهوان چو بشنید شد شاد و روشن‌روان ز نزدیک گودرز کشواد تفت سواری بنزد فریبرز رفت که توران سپه سوی جنگ آمدند رده برکشیدند و تنگ آمدند تو آن کن که از گوهر تو سزاست که تو مهتری و پدر پادشاست که گرد تهمتن برآمد ز راه هم اکنون بیاید بدین رزمگاه فریبرز با لشکری گرد نیو بیامد بپیوست با طوس و گیو بر کوه لشکر بیاراستند درفش خجسته بپیراستند چو با میسره راست شد میمنه همان ساقه و قلب و جای بنه برآمد خروشیدن کرنای سپه چون سپهر اندر آمد ز جای چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ بهامون زمانی نبودش درنگ سپه را بکردار دریای آب که از کوه سیل اندر آید شتاب بیاورد و پیش هماون رسید هوا نیلگون شد زمین ناپدید چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد پر از خنده رخ سوی انبوه کرد که این لشکری گشن و کنداورست نه پیران و هومان و آن لشکرست که دارید ز ایرانیان جنگجوی که با من بروی اندر آرند روی ببینید بالا و برز مرا برو بازوی و تیغ و گرز مرا چو بشنید گیو این سخن بردمید برآشفت و تیغ از میان برکشید چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت که این را مگر ژنده پیلست جفت کمان برکشید و بزه بر نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد بکاموس بر تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت چو کاموس دست و گشادش بدید بزیر سپر کرد سر ناپدید بنیزه درآمد بکردار گرگ چو شیری برافراز پیلی سترگ چو آمد بنزدیک بدخواه اوی یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی چو شد گیو جنبان بزین اندرون ازو دور شد نیزه‌ی آبگون سبک تیغ را برکشید از نیام خروشید و جوشید و برگفت نام به پیش سوار اندر آمد دژم بزد تیغ و شد نیزه‌ی او قلم ز قلب سپه طوس چون بنگرید نگه کرد و جنگ دلیران بدید بدانست کو مرد کاموس نیست چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست خروشان بیامد ز قلب سپاه بیاری بر گیو شد کینه‌خواه عنان را بپیچید کاموس تنگ میان دو گرد اندر آمد بجنگ ز تگ اسپ طوس دلاور بماند سپهبد برو نام یزدان بخواند به نیزه پیاده به آوردگاه همی گشت با او بپیش سپاه دو گرد گرانمایه و یک سوار کشانی نشد سیر زان کارزار برین گونه تا تیره شد جای هور همی بود بر دشت هر گونه شور چو شد دشت بر گونه‌ی آبنوس پراگنده گشتند کاموس و طوس سوی خیمه رفتند هر دو گروه یکی سوی دشت و دگر سوی کوه چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه طلایه برون شد ز هر دو سپاه ازان دیده گه دیده، بگشاد لب که شد دشت پر خاک و تاریک شب پر از گفتگویست هامون و راغ میان یلان نیز چندین چراغ همانا که آمد گو پیلتن دمان و ز زابل یکی انجمن چو بشنید گودرز کشواد تفت شب تیره از کوه خارا برفت پدید آمد آن اژدهافش درفش شب تیره‌گون کرد گیتی بنفش چو گودرز روی تهمتن بدید شد از آب دیده رخش ناپدید پیاده شد از اسپ و رستم همان پیاده بیامد چو باد دمان گرفتند مر یکدگر را کنار ز هر دو برآمد خروشی بزار ازان نامدارن گودرزیان که از کینه جستن سرآمد زمان بدو گفت گودرز کای پهلوان هشیوار و جنگی و روشن‌روان همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ سخن هرچ گویی نباشد دروغ تو ایرانیان را ز مام و پدر بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر چنانیم بی‌تو چو ماهی بخاک بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک چو دیدم کنون خوب چهر ترا همین پرسش گرم و مهر ترا مرا سوگ آن ارجمندان نماند ببخت تو جز روی خندان نماند بدو گفت رستم که دل شاد دار ز غمهای گیتی سر آزاد دار که گیتی سراسر فریبست و بند گهی سودمندی و گاهی گزند یکی را ببستر یکی را بجنگ یکی را بنام و یکی را بننگ همی رفت باید کزین چاره نیست مرا نیز از مرگ پتیاره نیست روان تو از درد بی‌درد باد همه رفتن ما بورد باد ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو ز ایران نبرده سواران نیو که رستم به کوه هماون رسید مر او را جهاندیده گودرز دید برفتند چون باد لشکر ز جای خروش آمد و ناله‌ی کرنای چو آمد درفش تهمتن پدید شب تیره لشکر برستم رسید سپاه و سپهبد پیاده شدند میان بسته و دلگشاده شدند خروشی برآمد ز لشکر بدرد ازان کشتگان زیر خاک نبرد دل رستم از درد ایشان بخست بکینه بنوی میان را ببست بنالید ازان پس بدرد سپاه چو آگه شد از کار آوردگاه بسی پندها داد و گفت ای سران بپیش آمد امروز رزمی گران چنین است آغاز و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ سراپرده زد گرد گیتی‌فروز پس پشت او لشکر نیمروز بکوه اندرون خیمه‌ها ساختند درفش سپهبد برافراختند نشست از بر تخت بر پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن ز یک دست بنشست گودرز و گیو بدست دگر طوس و گردان نیو فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن رفت هر گونه بر کم و بیش ز کار بزرگان و جنگ سپاه ز رخشنده خورشید و گردنده ماه فراوان ازان لشکر بی‌شمار بگفتند با مهتر نامدار ز کاموس و شنگل ز خاقان چین ز منشور جنگی و مردان کین ز کاموس خود جای گفتار نیست که ما را بدو راه دیدار نیست درختیست بارش همه گرز و تیغ نترسد اگر سنگ بارد ز میغ ز پیلان جنگی ندارد گریز سرش پر ز کینست و دل پر ستیز ازین کوه تا پیش دریای شهد درفش و سپاهست و پیلان و مهد اگر سوی ما پهلوان سپاه نکردی گذر کار گشتی تباه سپاس از خداوند پیروزگر ک او آورد رنج و سختی بسر تن ما بتو زنده شد بی‌گمان نبد هیچ کس را امید زمان ازان کشتگان یک زمان پهلوان همی بود گریان و تیره‌روان ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه برو تا سر تیره خاک سیاه نبینی مگر گرم و تیمار و رنج برینست رسم سرای سپنج گزافست کردار گردان سپهر گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر اگر کشته گر مرده هم بگذریم سزد گر بچون و چرا ننگریم چنان رفت باید که آید زمان مشو تیز با گردش آسمان جهاندار پیروزگر یار باد سر بخت دشمن نگونسار باد ازین پس همه کینه باز آوریم جهان را بایران نیاز آوریم بزرگان همه خواندند آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین همیشه بدی نامبردار و شاد در شاه پیروز بی‌تو مباد چو از کوه بفروخت گیتی فروز دو زلف شب تیره بگرفت روز ازان چادر قیر بیرون کشید بدندان لب ماه در خون کشید تبیره برآمد ز هر دو سرای برفتند گردان لشکر ز جای سپهدار هومان به پیش سپاه بیامد همی کرد هر سو نگاه که ایرانیان را که یار آمدست که خرگاه و خیمه بکار آمدست ز یپروزه دیبا سراپرده دید فراوان بگرد اندرش پرده دید درفش و سنان سپهبد بپیش همان گردش اختر بد بپیش سراپرده‌ای دید دیگر سیاه درفشی درفشان بکردار ماه فریبرز کاوس با پیل و کوس فراوان زده خیمه نزدیک طوس بیامد پر از غم بپیران بگفت که شد روز با رنج بسیار جفت کز ایران ده و دار و بانگ خروش فراوان ز هر شب فزون بود دوش بتنها برفتم ز خیمه پگاه بلشکر بهر جای کردم نگاه از ایران فراوان سپاه آمدست بیاری برین رزمگاه آمدست ز دیبا یکی سبز پرده‌سرای یکی اژدهافش درفشی بپای سپاهی بگرد اندرش زابلی سپردار و با خنجر کابلی گمانم که رستم ز نزدیک شاه بیاری بیامد بدین رزمگاه بدو گفت پیران که بد روزگار اگر رستم آید بدین کارزار نه کاموس ماند نه خاقان چین نه شنگل نه گردان توران زمین هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید بیامد سپهدار را بنگرید وزانجا دمان سوی کاموس شد بنزدیک منشور و فرطوس شد که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه بگشتم همه گرد ایران سپاه بیاری فراوان سپاه آمدست بسی کینه‌ور رزمخواه آمدست گمانم که آن رستم پیلتن که گفتم همی پیش این انجمن برفت از در شاه ایران سپاه بیاری بیامد بدین رزمگاه بدو گفت کاموس کای پر خرد دلت یکسر اندیشه‌ی بد برد چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ مکن خیره دل را بدین کار تنگ ز رستم چه رانی تو چندین سخن ز زابلستان یاد چندین مکن درفش مرا گر ببیند به چنگ بدریای چین بر خروشد نهنگ برو لشکر آرای و برکش سپاه درفش اندر آور بوردگاه چو من با سپاه اندر آیم بجنگ نباید که باشد شما را درنگ ببینی تو پیکار مردان کنون شده دشت یکسر چو دریای خون دل پهلوان زان سخن شاد گشت ز اندیشه‌ی رستم آزاد گشت سپه را همه ترگ و جوشن بداد همی کرد گفتار کاموس یاد وزان جایگه پیش خاقان چین بیامد بیوسید روی زمین بدو گفت شاها انوشه بدی روانرا بدیدار توشه بدی بریدی یکی راه دشوار و دور خریدی چنین رنج ما را بسور بدین سام بزرم افراسیاب گذشتی به کشتی ز دریای آب سپاه از تو دارد همی پشت راست چنان کن که از گوهر تو سزاست بیارای پیلان بزنگ و درای جهان پر کن از ناله‌ی کرنای من امروز جنگ آورم با سپاه تو با پیل و با کوس در قلبگاه نگه دار پشت سپاه مرا بابر اندر آور کلاه مرا چنین گفت کاموس جنگی بمن که تو پیش‌رو باش زین انجمن بسی سخت سوگندهای دراز بخورد و بر آهیخت گرز از فراز که امروز من جز بدین گرز جنگ نسازم وگر بارد از ابر سنگ چو بشنید خاقان بزد کرنای تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای ز بانگ تبیره زمین و سپهر بپوشید کوه و بیفگند مهر بفرمود تا مهد بر پشت پیل ببستند و شد روی گیتی چو نیل بیامد گرازان بقلب سپاه شد از گرد خورشید تابان سیاه خروشیدن زنگ و هندی درای همی دل برآورد گفتی ز جای ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل درفشان بکردار دریای نیل بچشم اندرون روشنایی نماند همی باروان آشنایی نماند پر از گرد شد چشم و کام سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر چو خاقان بیامد بقلب سپاه بچرخ اندرون ماه گم کرد راه ز کاموس چون کوه شد میمنه کشیدند بر سوی هامون بنه سوی میسره نیز پیران برفت برادرش هومان و کلباد تفت چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد بیاراست در قلب جای نبرد چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تا بر که گردد بمهر چگونه بود بخشش آسمان کرا زین بزرگان سرآید زمان درنگی نبودم براه اندکی دو منزل همی کرد رخشم یکی کنون سم این بارگی کوفتست ز راه دراز اندر آشوفتست نیارم برو کرد نیرو بسی شدن جنگ جویان به پیش کسی یک امروز در جنگ یاری کنید برین دشمنان کامگاری کنید که گردان سپهر جهان یار ماست مه و مهر گردون نگهدار ماست بفرمود تا طوس بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس سپهبد بزد نای و رویینه خم خروش آمد و ناله‌ی گاودم بیاراست گودرز بر میمنه فرستاد بر کوه خارا بنه فریبرز کاوس بر میسره جهان چون نیستان شده یکسره بقلب اندرون طوس نوذر بپای زمین شد پر از ناله‌ی کرنای جهان شد بگرد اندرون ناپدید کسی از یلان خویشتن را ندید بشد پیلتن تا سر تیغ کوه بدیدار خاقان و توران گروه سپه دید چندانک دریای روم ازیشان نمودی چو یک مهره موم کشانی و شگنی و سقلاب و هند چغانی و رومی و وهری و سند جهانی شده سرخ و زرد و سیاه دگرگونه جوشن دگرگون کلاه زبانی دگرگون بهر گوشه‌ای درفش نوآیین و نو توشه‌ای ز پیلان و آرایش و تخت عاج همان یاره و افسر و طوق و تاج جهان بود یکسر چو باغ بهشت بدیدار ایشان شده خوب زشت بران کوه سر ماند رستم شگفت ببر گشتن اندیشه اندر گرفت که تا چون نماید بما چرخ مهر چه بازی کند پیر گشته سپهر فرود آمد از کوه و دل بد نکرد گذر بر سپاه و سپهبد نکرد همی گفت تا من کمر بسته‌ام بیک جای یک سال ننشسته‌ام فراوان سپه دیده‌ام پیش ازین ندانم که لشکر بود بیش ازین بفرمود تا برکشیدند کوس بجنگ اندر آمد سپهدار طوس ازان کوه سر سوی هامون کشید همی نیزه از کینه در خون کشید بیک نیمه از روز لشکر گذشت کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت ز گرد سپه روشنایی نماند ز خورشید شب را جدایی نماند ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت همی آفتاب اندران خیره گشت خروش سواران و اسپان ز دشت ز بهرام و کیوان همی برگذشت ز جوش سواران و زخم تبر همی سنگ خارا برآورد پر همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل خروشان دل خاک در زیر نعل دل مرد بددل گریزان ز تن دلیان ز خفتان بریده کفن برفتند ازان جای شیران نر عقاب دلاور برآورد پر نماند ایچ با روی خورشید رنگ بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ بلشکر چنین گفت کاموس گرد که گر آسمان را بباید سپرد همه تیغ و گرز و کمند آورید بایرانیان تنگ و بند آورید جهانجوی را دل بجنگ اندرست وگرنه سرش زیر سنگ اندرست دلیری کجا نام او اشکبوس همی بر خروشید بر سان کوس بیامد که جوید ز ایران نبرد سر هم نبرد اندر آرد بگرد بشد تیز رهام با خود و گبر همی گرد رزم اندر آمد بابر برآویخت رهام با اشکبوس برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس بران نامور تیرباران گرفت کمانش کمین سواران گرفت جهانجوی در زیر پولاد بود بخفتانش بر تیر چون باد بود نبد کارگر تیر بر گبر اوی ازان تیزتر شد دل جنگجوی بگرز گران دست برد اشکبوس زمین آهنین شد سپهر ابنوس برآهیخت رهام گرز گران غمی شد ز پیکار دست سران چو رهام گشت از کشانی ستوه بپیچید زو روی و شد سوی کوه ز قلب سپاه اندر آشفت طوس بزد اسپ کاید بر اشکبوس تهمتن برآشفت و با طوس گفت که رهام را جام باده‌ست جفت بمی در همی تیغ‌بازی کند میان یلان سرفرازی کند چرا شد کنون روی چون سندروس سواری بود کمتر از اشکبوس تو قلب سپه را بیین بدار من اکنون پیاده کنم کارزار کمان بزه را بباز و فگند ببند کمر بر بزد تیر چند خروشید کای مرد رزم آزمای هم آوردت آمد مشو باز جای کشانی بخندید و خیره بماند عنان را گران کرد و او را بخواند بدو گفت خندان که نام تو چیست تن بی‌سرت را که خواهد گریست تهمتن چنین داد پاسخ که نام چه پرسی کزین پس نبینی تو کام مرا مادرم نام مرگ تو کرد زمانه مرا پتک ترگ تو کرد کشانی بدو گفت بی‌بارگی بکشتن دهی سر بیکبارگی تهمتن چنین داد پاسخ بدوی که ای بیهده مرد پرخاشجوی پیاده ندیدی که جنگ آورد سر سرکشان زیر سنگ اورد بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ سوار اندر آیند هر سه بجنگ هم اکنون ترا ای نبرده سوار پیاده بیاموزمت کارزار پیاده مرا زان فرستاد طوس که تا اسپ بستانم از اشکبوس کشانی پیاده شود همچو من ز دو روی خندان شوند انجمن پیاده به از چون تو پانصد سوار بدین روز و این گردش کارزار کشانی بدو گفت با تو سلیح نبینم همی جز فسوس و مزیح بدو گفت رستم که تیر و کمان ببین تا هم اکنون سراری زمان چو نازش باسپ گرانمایه دید کمان را بزه کرد و اندر کشید یکی تیر زد بر بر اسپ اوی که اسپ اندر آمد ز بالا بروی بخندید رستم بواز گفت که بنشین به پیش گرانمایه جفت سزدگر بداری سرش درکنار زمانی برآسایی از کارزار کمان را بزه کرد زود اشکبوس تنی لرز لرزان و رخ سندروس برستم برآنگه ببارید تیر تهمتن بدو گفت برخیره خیر همی رنجه داری تن خویش را دو بازوی و جان بداندیش را تهمتن به بند کمر برد چنگ گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ یکی تیر الماس پیکان چو آب نهاده برو چار پر عقاب کمان را بمالید رستم بچنگ بشست اندر آورد تیر خدنگ برو راست خم کرد و چپ کرد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست چو سوفارش آمد بپهنای گوش ز شاخ گوزنان برآمد خروش چو بوسید پیکان سرانگشت اوی گذر کرد بر مهره‌ی پشت اوی بزد بر بر و سینه‌ی اشکبوس سپهر آن زمان دست او داد بوس قضا گفت گیر و قدر گفت ده فلک گفت احسنت و مه گفت زه کشانی هم اندر زمان جان بداد چنان شد که گفتی ز مادر نزاد نظاره بریشان دو رویه سپاه که دارند پیکار گردان نگاه نگه کرد کاموس و خاقان چین بران برز و بالا و آن زور و کین چو برگشت رستم هم اندر زمان سواری فرستاد خاقان دمان کزان نامور تیر بیرون کشید همه تیر تا پر پر از خون کشید همه لشکر آن تیر برداشتند سراسر همه نیزه پنداشتند چو خاقان بدان پر و پیکان تیر نگه کرد برنا دلش گشت پیر بپیران چنین گفت کین مرد کیست ز گردان ایران ورا نام چیست تو گفتی که لختی فرومایه‌اند ز گردنکشان کمترین پایه‌اند کنون نیزه با تیر ایشان یکیست دل شیر در جنگشان اندکیست همی خوار کردی سراسر سخن جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن بدو گفت پیران کز ایران سپاه ندانم کسی را بدین پایگاه کجا تیر او بگذرد بر درخت ندانم چه دارد بدل شوربخت از ایرانیان گیو و طوس‌اند مرد که با فر و برزند روز نبرد برادرم هومان بسی پیش طوس جهان کرد بر گونه‌ی آبنوس بایران ندانم که این مرد کیست بدین لشکر او را هم آورد کیست شوم بازپرسم ز پرده‌سرای بیارند ناکام نامش بجای بیامد پر اندیشه و روی زرد بپرسید زان نامداران مرد بپیران چنین گفت هومان گرد که دشمن ندارد خردمند خرد بزرگان ایران گشاده‌دلند تو گویی که آهن همی بگسلند کنون تا بیامد از ایران سپاه همی برخروشند زان رزمگاه بدو گفت پیران که هر چند یار بیاید بر طوس از ایران سوار چو رستم نباشد مرا باک نیست ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست سپه را دو رزم گرانست پیش بجویند هر کس بدین نام خویش وزان جایگه پیش کاموس رفت بنزدیک منشور و فرطوس تفت چنین گفت کامروز رزمی بزرگ برفت و پدید آمد از میش گرگ ببینید تا چاره‌ی کار چیست بران خستگیها بر آزار چیست چنین گفت کاموس کامروز جنگ چنان بد که نام اندر آمد بننگ برزم اندرون کشته شد اشکبوس وزو شادمان شد دل گیو و طوس دلم زان پیاده به دو نیم شد کزو لشکر ما پر از بیم شد ببالای او بر زمین مرد نیست بدین لشکر او را هم آورد نیست کمانش تو دیدی و تیر ایدرست بزور او ز پیل ژیان برترست همانا که آن سگزی جنگجوی که چندین همی برشمردی ازوی پیاده بدین رزمگاه آمدست بیاری ایران سپاه آمدست بدو گفت پیران که او دیگرست سواری سرافراز و کنداورست بترسید پس مرد بیدار دل کجا بسته بود اندران کار دل ز پیران بپرسید کان شیر مرد چگونه خرامد بدشت نبرد ز بازو و برزش چه داری نشان چه گوید بورد با سرکشان چگونست مردی و دیدار اوی چگونه شوم من بپیکار اوی گرا یدونک اویست کامد ز راه مرا رفت باید بوردگاه بدو گفت پیران که این خود مباد که او آید ایدر کند رزم یاد یکی مرد بینی چو سرو سهی بدیدار با زیب و با فرهی بسا رزمگاها که افراسیاب ازو گشت پیچان و دیده پرآب یکی رزمسازست و خسروپرست نخست او برد سوی شمشیر دست بکین سیاوش کند کارزار کجا او بپروردش اندر کنار ز مردان کنند آزمایش بسی سلیح ورا برنتابد کسی نه برگیرد از جای گرزش نهنگ اگر بفگند بر زمین روز جنگ زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر برزم اندر آید بپوشد زره یکی جوشن از بر ببندد گره یکی جامه دارد ز چرم پلنگ بپوشد بر و اندر آید بجنگ همی نام ببربیان خواندش ز خفتان و جوشن فزون داندش نسوزد در آتش نه از آب تر شود چون بپوشد برآیدش پر یکی رخش دارد بزیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون همی آتش افروزد از خاک و سنگ نیارامد از بانگ هنگام جنگ ابا این شگفتی بروز نبرد سزد گر نداری تو او را بمرد چو بشنید کاموس بسیار هوش بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش همانا خوش آمدش گفتار اوی برافروخت زان کار بازار اوی بپیران چنین گفت کای پهلوان تو بیدار دل باش و روشن‌روان ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت که خوردند شاهان بیدار بخت خورم من فزون زان کنون پیش تو که روشن شود زان دل و کیش تو که زین را نبردارم از پشت بور بنیروی یزدان کیوان و هور مگر بخت و رای تو روشن کنم بریشان جهان چشم سوزن کنم بسی آفرین خواند پیران بدوی که ای شاه بینادل و راست‌گوی بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت هنرمند باشی ندارم شگفت بکام تو گردد همه کار ما نماندست بسیار پیکار ما وزان جایگه گرد لشکر بگشت بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت بگفت این سخن پیش خاقان چین همی گفت با هر کسی همچنین ز خورشید چون شد جهان لعل فام شب تیره بر چرخ بگذاشت گام دلیران لشکر شدند انجمن که بودند دانا و شمشیرزن بخرگاه خاقان چین آمدند همه دل پر از رزم و کین آمدند چو کاموس اسپ افگن شیر مرد چو منشور و فرطوس مرد نبرد شمیران شگنی و شنگل ز هند ز سقلاب چون کندر وشاه سند همی رای زد رزم را هر کسی از ایران سخن گفت هر کس بسی ازان پس بران رایشان شد درست که یکسر بخون دست بایست شست برفتند هر کس برام خویش بخفتند در خیمه با کام خویش چو باریک و خمیده شد پشت ماه ز تاریک زلف شبان سیاه بنزدیک خورشید چون شد درست برآمد پر از آب رخ را بشست سپاه دو کشور برآمد بجوش بچرخ بلند اندر آمد خروش چنین گفت خاقان که امروز جنگ نباید که چون دی بود با درنگ گمان برد باید که پیران نبود نه بی او نشاید نبرد آزمود همه همگنان رزمساز آمدیم بیاری ز راه دراز آمدیم گر امروز چون دی درنگ آوریم همه نام را زیر ننگ آوریم و دیگر که فردا ز افراسیاب سپاس اندر آرام جوییم و خواب یکی رزم باید همه همگروه شدن پیش لشکر بکردار کوه ز من هدیه و برده‌ی زابلی بیابید با شاره‌ی کابلی ز ده کشور ایدر سرافراز هست بخواب و به خوردن نباید نشست بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست یک امروز بنگر بدین رزمگاه که شمشیر بارد ز ابر سیاه وزین روی رستم بایرانیان چنین گفت کاکنون سرآمد زمان اگر کشته شد زین سپاه اندکی نشد بیش و کم از دو سیصد یکی چنین یکسره دل مدارید تنگ نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ همه لشکر ترک از اشکبوس برفتند رخساره چون سندروس کنون یکسره دل پر از کین کنید بروهای جنگی پر از چین کنید که من رخش را بستم امروز نعل بخون کرد خواهم سر تیغ لعل بسازید کامروز روز نوست زمین سربسر گنج کیخسروست میان را ببندید کز کارزار همه تاج یابید با گوشوار بزرگان برو خواندند آفرین که از تو فروزد کلاه و نگین بپوشید رستم سلیح نبرد بوردگه رفت با داروبرد زره زیر بد جوشن اندر میان ازان پس بپوشید ببربیان گرانمایه مغفر بسر بر نهاد همی کرد بدخواهش از مرگ یاد بنیروی یزدان میان را ببست نشست از بر رخش چون پیل مست ز بالای او آسمان خیره گشت زمین از پی رخش او تیره گشت برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه وزین روی کاموس بر میمنه پس پشت او ژنده پیل و بنه ابر میسره لشکر آرای هند زره‌دار با تیغ و هندی پرند بقلب اندرون جای خاقان چین شده آسمان تار و جنبان زمین وزین رو فریبرز بر میسره چو خورشید تابان ز برج بره سوی میمنه پور کشواد بود که کتفش همه زیر پولاد بود بقلب اندرون طوس نوذر بپای به پیش سپه کوس با کرنای همی دود آتش برآمد ز آب نبیند چنین رزم جنگی بخواب برآمد ز هر سوی لشکر خروش همی پیل را زان بدرید گوش نخستین که آمد میان دو صف ز خون جگر بر لب آورده کف سپهبد سرافراز کاموس بود که با لشکر و پیل و با کوس بود همی برخروشید چون پیل مست یکی گرزه‌ی گام پیکر بدست که آن جنگجوی پیاده کجاست که از نامداران چنین رزم خواست کنون گر بیاید بوردگاه تهی ماند از تیر او جایگاه ورا دیده بودند گردان نیو چو طوس سرافراز و رهام و گیو کسی را نیامد همی رزم رای ز گردان ایران تهی ماند جای که با او کسی را نبد تاو جنگ دلیران چو آهو و او چون پلنگ یکی زابلی بود الوای نام سبک تیغ کین برکشید از نیام کجا نیزه‌ی رستم او داشتی پس پشت او هیچ نگذاشتی بسی رنج برده بکار عنان بیاموخته گرز و تیر و سنان برنج و بسختی جگر سوخته ز رستم هنرها بیاموخته بدو گفت رستم که بیدار باش بورد این ترک هشیار باش مشو غرق ز آب هنرهای خویش نگه‌دار بر جایگه پای خویش چو قطره بر ژرف دریا بری بدیوانگی ماند این داوری شد الوای آهنگ کاموس کرد که جوید بورد با او نبرد نهادند آوردگاهی بزرگ کشانی بیامد بکردار گرگ بزد نیزه و برگرفتش ز زین بینداخت آسان بروی زمین عنان را گران کرد و او را بنعل همی کوفت تا خاک او کرد لعل تهمتن ز الوای شد دردمند ز فتراک بگشاد پیچان کمند چو آهنگ جنگ سران داشتی کمندی و گرزی گران داشتی بیامد بغرید چون پیل مست کمندی ببازو و گرزی بدست بدو گفت کاموس چندین مدم بنیروی این رشته‌ی شصت خم چنین پاسخ آورد رستم که شیر چو نخچیر بیند بغرد دلیر نخستین برین کینه بستی کمر ز ایران بکشتی یکی نامور کنون رشته خوانی کمند مرا ببینی همی تنگ و بند مرا زمانه ترا از کشانی براند چو ایدر بدت خاک جایت نماند برانگیخت کاموس اسپ نبرد هم آورد را دید با دارو برد بینداخت تیغ پرند آورش همی خواست از تن بریدن سرش سر تیغ بر گردن رخش خورد ببرید بر گستوان نبرد تن رخش را زان نیامد گزند گو پیلتن حلقه کرد آن کمند بینداخت و افگندش اندر میان برانگیخت از جای پیل ژیان بزین اندر آورد و کردش دوال عقابی شده رخش با پر و بال سوار از دلیری بیفشارد ران گران شد رکیب و سبک شد عنان همی خواست کان خم خام کمند بنیرو ز هم بگسلاند ز بند شد از هوش کاموس و نگسست خام گو پیلتن رخش را کرد رام عنان را بیچید و او را ز زین نگون اندر آورد و زد بر زمین بیامد ببستش بخم کمند بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند ز تو تنبل و جادوی دور گشت روانت بر دیو مزدور گشت سرآمد بتو بر همه روز کین نبینی زمین کشانی و چین گمان تو آن بد که هنگام جنگ کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ مبادا که کین آورد سرفراز که بس زود بیند نشیب و فراز دو دست از پس پشت بستش چو سنگ بخم کمند اندر آورد چنگ بیامد خرامان بایران سپاه بزیر کش اندر تن کینه‌خواه بگردان چنین گفت کین رزمجوی ز بس زور و کین اندر آمد بروی چنین است رسم سرای فریب گهی در فراز و گهی در نشیب بایران همی شد که ویران کند کنام پلنگان و شیران کند به زابلستان و به کابلستان نه ایوان بود نیز و نه گلستان نیندازد از دست گوپال را مگر گم کند رستم زال را کفن شد کنون مغفر و جوشنش ز خاک افسر و گرد پیراهنش شما را بکشتن چگونست رای که شد کار کاموس جنگی ز پای بیفگند بر خاک پیش سران ز لشکر برفتند کنداوران تنش را بشمشیر کردند چاک بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک بمردی نباید شد اندر گمان که بر تو درازست دست زمان بپایان شد این رزم کاموس گرد همی شد که جان آورد جان ببرد الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم چون مغان از قله‌ی می قبله‌ای برساختیم شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم خواجه‌ی جان گو مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک هفته‌ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم بر پری‌روی سلیمانی برافشاندیم پاک سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم غصه‌ی عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است زین جهانش چه خبر کو به جهان دگر است بس که از خون دلم لاله‌ی خونین بشگفت هر کجا می‌نگرم لاله ستان دگر است دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم عشق تو در پرده می‌کردم نهان چون سرشکم پرده‌در شد چون کنم مدتی رازی که پنهان داشتم در همه عالم سمر شد چون کنم یک نظر بر تو فکندم جان و دل در سر آن یک نظر شد چون کنم دور از رویت ز شوق روی تو بند بندم نوحه‌گر شد چون کنم گفتم آخر کار من بهتر شود گر نشد بهتر بتر شد چون کنم اشک و رویم همچو سیم و زر بماند عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم هر زمان تا جان فشاند بر تو دل عاشق جانی دگر شد چون کنم لیک چون هر لحظه جانی نیست نو عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم دی مرا گفتی که جان با من بباز غمزه‌ی تو پاک بر شد چون کنم نی که جان درباختن سهل است لیک چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم آتش عشق تو نتوانم نشاند کابم از بالای سر شد چون کنم در حضور تو دل عطار را هرچه بود از ماحضر شد چون کنم راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه مطمنه با سه دشمن در یکی پیراهنست خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست از در دروازه‌ی لا تا به دارالملک شاه هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد ای هستی تو کامل باری زهی ولایت ای صد هزار تشنه، لب‌خشک و جان پرآتش افتاده پست گشته موقوف یک عنایت غیر تو در حقیقت یک ذره می‌نبینم ای غیر تو خیالی کرده ز تو سرایت چندان که سالکانت ره بیش پیش بردند ره پیش بیش دیدند بودند در بدایت چون این ره عجایب بس بی نهایت افتاد آخر که یابد آخر این راه را نهایت عطار در دل و جان اسرار دارد از تو چون مستمع نیابد پس چون کند روایت ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده از دیده دور گشته و در دل بمانده جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب تو با منی و من ز تو غافل بمانده کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو باری است اوفتاده و مشکل بمانده دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در ما از نهیب موج به ساحل بمانده جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما نه نقش حق نه صورت باطل بمانده مردان پاک‌رو ز درازی راه تو بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده خاک سگان کوی تو عطار تا ابد در شرح راه عشق تو مقبل بمانده ز مادر هر که دولتمند زاید فروغ دولتش ظلمت زداید به خارستان رود، گلزار گردد گل از وی نافه‌ی تاتار گردد به زندان گر درآید، خرم و شاد کند زندانیان را از غم آزاد چو زندان بر گرفتاران زندان شد از دیدار یوسف باغ خندان همه از مقدم او شاد گشتند ز بند درد و رنج آزاد گشتند اگر زندانی‌ای بیمار گشتی اسیر محنت تیمار گشتی، کمر بستی پی بیمارداری‌ش خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ سوی تدبیر کارش کردی آهنگ وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ، ز زرداران کلید زر گرفتی ز عیشش قفل تنگی برگرفتی وگر خوابی بدیدیی نیک‌بختی به گرداب خیال افتاده رختی شنیدی از لبش تعبیر آن خواب به خشکی آمدی رختش ز گرداب دو کس از محرمان شاه آن بوم ز خلوتگاه قربش مانده محروم، به زندان همدمش بودند و همراز در آن ماتمکده با وی هم‌آواز به یک شب هر یکی دیدند خوابی کز آن در جانشان افتاد تابی یکی را مژده‌ده، خواب از نجاتش یکی را مخبر، از قطع حیاتش ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود وز آن بر جانشان بار گران بود به یوسف خواب‌های خود بگفتند جواب خواب‌های خود شنفتند یکی را گوشمال از دار دادند یکی را بر در شه بار دادند جوان مردی که سوی شاه می‌رفت به مسندگاه عز و جاه می‌رفت چو رو سوی شه مسندنشین کرد به وی یوسف وصیت اینچنین کرد که چون در صحبت شه باریابی به پیشش فرصت گفتار یابی، مرا در مجلسش یادآوری زود کز آن یادآوری وافر بری سود بگویی هست در زندان غریبی ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور! که هست این از طریق معدلت دور چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه می از قرابه‌ی قرب شهنشاه، چنان رفت آن وصیت از خیالش که بر خاطر نیامد چند سال‌اش! بسا قفلا که ناپیدا کلیدست بر او راه گشایش ناپدیدست ز نا گه، دست صنعی در میان نه به فتح‌اش هیچ صانع را گمان نه، پدید آید ز غیب او را گشادی ودیعت در گشادش هر مرادی چو یوسف دل ز حیلت‌های خود کند برید از رشته‌ی تدبیر، پیوند ز پندار خودی و بخردی رست گرفت‌اش فیض فضل ایزدی، دست شبی سلطان مصر آن شاه بیدار به خوابش هفت گاو آمد پدیدار همه بسیار خوب و سخت فربه به خوبی و خوشی از یکدگر به وز آن پس هفت دیگر در برابر پدید آمد سراسر خشک و لاغر در آن هفت نخستین روی کردند بسان سبزه آن را پاک خوردند بدین سان سبز و خرم هفت خوشه که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه برآمد وز عقب هفت دگر خشک بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک چو سلطان بامداد از خواب برخاست ز هر بیداردل تعبیر آن خواست همه گفتند کاین خواب محال است فراهم کرده‌ی وهم و خیال است به حکم عقل تعبیری ندارد بجز اعراض تدبیری ندارد جوان مردی که از یوسف خبر داشت ز روی کار یوسف پرده برداشت که: «در زندان همایونفر جوانی‌ست که در حل دقایق خرده‌دانی‌ست اگر گویی بر او بگشایم این راز وز او تعبیر خوابت آورم باز» بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟ چه بهتر کور را، از چشم روشن؟» روان شد جانب زندان جوان مرد به یوسف حال خواب شه بیان کرد بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال‌اند به اوصاف خودش وصاف حال‌اند چو باشد خوشه سبز و گاو فربه بود از خوبی سال‌ات خبر ده چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر بود از سال تنگ‌ات قصه‌آور نخستین سال‌های هفت گانه بود باران و آب و کشت و دانه همه عالم ز نعمت پر بر آید وز آن پس هفت سال دیگر آید که نعمت‌های پیشین خورده گردد ز تنگی جان خلق آزرده گردد نبارد ز آسمان ابر عطایی نروید از زمین شاخ گیایی ز عشرت مال‌داران دست دارند ز تنگی تنگ‌دستان جان سپارند چنان نان کم شود بر خوان دوران که گوید آدمی نان! و دهد جان» جوان مرد این سخن بشنید و برگشت حریف بزم شاه دادگر گشت حدیث یوسف و تعبیر او گفت دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور! کز او به گرددم این نکته باور سخن کز دوست آری، شکرست آن ولی گر خود بگوید خوشترست آن» دگر باره به زندان شد روانه ببرد این مژده سوی آن یگانه که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام! سوی بستان سرای شاه نه گام!» بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی که چون من بی‌کسی را، بی‌گناهی به زندان سال‌ها محبوس کرده‌ست ز آثار کرم مایوس کرده‌ست؟ اگر خواهد که من بیرون نهم پای ازین غمخانه، گو: اول بفرمای که آنانی که چون رویم بدیدند ز حیرت در رخم کف‌ها بریدند، به یک جا چون ثریا با هم آیند نقاب از کار من روشن گشایند که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟ چرا رختم سوی زندان کشیدند؟ بود کاین سر شود بر شاه، روشن که پاک است از خیانت دامن من مرا پیشه، گناه‌اندیشگی نیست در اندیشه، خیانت‌پیشگی نیست» جوان مرد این سخن چون گفت با شاه زنان مصر را کردند آگاه که پیش شاه یک‌سر جمع گشتند همه پروانه‌ی آن شمع گشتند چو ره کردند در بزم شه آن جمع زبان آتشین بگشاد چون شمع کز آن شمع حریم جان چه دیدید، که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟! ز رویش در بهار و باغ بودید، چرا ره سوی زندان‌اش نمودید؟ بتی کزار باشد بر تنش گل، کی از دانا سزد بر گردنش غل؟ گلی که‌ش نیست تاب باد شبگیر به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟ زنان گفتند کای شاه جوان‌بخت! به تو فرخنده‌فر هم تاج و هم تخت! ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم بجز عز و شرفناکی ندیدیم نباشد در صدف گوهر چنان پاک که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک زلیخا نیز بود آنجا نشسته زبان از کذب و جان از کید، رسته ز دستان‌های پنهان زیر پرده، ریاضت‌های عشقش، پاک کرده فروغ راستی‌ش از جان علم زد چو صبح راستین، از صدق دم زد بگفتا: «نیست یوسف را گناهی منم در عشق او گم کرده راهی به زندان از ستم‌های من افتاد در آن غم‌ها از غم‌های من افتاد جفایی کو رسید او را ز جافی کنون واجب بود او را تلافی هر احسان کید از شاه نکوکار به صد چندان بود یوسف سزاوار» چو شاه این نکته‌ی سنجیده بشنید چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید اشارت کرد کز زندان‌اش آرند بدان خرم سرا بستان‌اش آرند به ملک جان بود شاه نکوبخت مقام شه نشاید جز سر تخت یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما چون می‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی استاره‌ها چون کاس‌ها مانند زرین طاس‌ها آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر بندیش از آن روز که دم‌های شماری تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر خود را تو سپر کن به قبول همه احکام زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر از کار جهان سیر شده خاطر عارف عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر دیدست که گر نوش کند آب جهان را بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر گیرم همه شب پاس نداری و نزاری خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر آن‌ها که شب و صبحدم آرام ندیدند ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر نوری عجبی دید به بالای شجر بر یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر مقصود خدا بود و پسر بود بهانه عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر او ز آل خلیلست و به آفل نکند میل چون خار بود آفل او را به بصر بر جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی انکار تو پس چیست به عباد حجر بر یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر بربستم لب را ز ره چشم بگویم چیزی که رود مستی آن کله سر بر نی نی بنگویم که عجب صید شگرفست مرغ نظرست و ننشیند به خبر بر گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم سایه‌ای بودم از اول بر زمین افتاده خوار راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم می‌مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه‌ای در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم چون همه تن دیده می‌بایست بود و کور گشت این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم بیا ساقی آن می‌که ناز آورد جوانی دهد عمر باز آورد به من ده که این هر دو گم کرده‌ام قناعت به خوناب خم کرده‌ام کسی کو در نیک‌نامی زند در این حلقه لاف غلامی زند به نیکی چنان پرورد نام خویش کزو نیک یابد سرانجام خویش به دراعه‌ی در گریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش به از نام نیکو دگر نام نیست بد آنکس که نیکو سرانجام نیست چو می‌خواهی ای مرد نیکی پسند که نامی برآری به نیکی بلند یکی جامه در نیک‌نامی بپوش به نیکی دگر جامه‌ها میفروش نبینی که باشد ز مشگین حریر فروشنده‌ی مشک را ناگزیر گزارنده این نو آیین خیال دم از نیک‌نامان زدی ماه و سال سکندر که آن نیکنامی نمود بران نام نیکو بسی کرد سود همه سوی نیکان نظر داشتی بدان را بر خویش نگذاشتی ز کشور خدایان و شهزادگان نظر پیش کردی به افتادگان کجا زاهدی خلوتی یافتی به خولت گهش زود بشتافتی بهر جا که رزمی برآراستی از ایشان به همت مدد خواستی همانا کزان بود پیروز جنگ که پیروزه را فرق کردی ز سنگ سپاهی که با او به جنگ آمدند از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند نمودند کای داور روزگار به تعلیم تو دولت آموزگار ترا فتح و فیروزی از لشگرست تو زاهد نوازی سحن دیگرست به شمشیر باید جهان را گشاد تو از نیک‌مردان چه آری به یاد چو همت سلاحست در دستبرد بگو تا کنیم آنچه داریم خرد ازین پس که بر هم نبردان زنیم در همت نیک‌مردان زنیم جهاندار ازین داوریهای سخت نگهداشت پاسخ به نیروی بخت سخن بر بدیهه نیاید صواب به وقت خودش داد باید جواب چو لشگر سوی کوه البرز راند بهر ناحیت نایبی را نشاند به دهلیزه‌ی رهگذرهای سخت ز شروان چو شیران همی برد رخت در آن تاختن کارزورمند بود رهش بر گذرگاه دربند بود نبود آنگه آن شهر آراسته دزی بود در وی بسی خواسته در آن دز تنی چند ره داشتند که کس را در آن راه نگذاشتند چو شه را سراپرده آنجا زدند رقیبان دز خیمه بالا زدند در دز ببستند بر روی شاه نکردند در تیغ و لشکر نگاه به نوبتگه شاه نشتافتند سر از خدمت بارگه تافتند اگر خواندشان داور دور گیر به رفتن نگشتند فرمان پذیر وگر دفتر داوری در نوشت ندادند راهش بر کوه و دشت همان چاره دید آن خردمند شاه که بردارد آن بند از بندگاه به لشکر بفرمود تا صد هزار درآیند پیرامن آن حصار به خرسنگ غضبان خرابش کنند به سیلاب خون غرق آبش کنند چهل روز لشگر شغب ساختند کزان دز کلوخی نینداختند ز پرتاب او ناوک افکند بال کمندی نه کانجا رساند دوال عروسک زنانی چو دیوان شموس خجل گشته زان قلعه چون عروس نه عراده بر گرد اوره شناس نه از گردش منجنیقش هراس چو عاجز شدند اندر آن تاختن وزان جوز بر گنبد انداختن شه کاردان مجلسی نو نهاد سران را طلب کرد و ابرو گشاد چه گوئید گفتا درین بند کوه که آورد از اندیشه ما را ستوه ولایت گشایان گردن فراز نشستند و بردند شه را نماز که ما بندگان تا کمر بسته‌ایم بدین روز یک روز ننشسته‌ایم چهل روز باشد که بیخورد و خواب ستیزیم با ابرو با آفتاب تو دانی که بر تارک مهر و میغ نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ چو دیوان بسی چاره‌ها ساختیم از این دیو خانه نپرداختیم همان به که گردیم ازین راه تنگ گریوه نوردیم و سائیم سنگ شهنشه چو دانست کان سروران فرو مانده بودند و عاجز در آن چو در سرمه زد چشم خورشید میل فرو رفت گوهر به دریای نیل شه از گنج گوهر به دریا کنار یکی مجلس آراست چون نوبهار بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشگر شکن که از گوشه‌داران در این گوشه کیست که بر ماتم آرزوها گریست یکی گفت کای شاه دانش پرست پرستشگری در فلان غار هست به کس روی ننماید از هیچ راه کند بی نیازی به مشتی گیاه شهنشاه برخاست هم در زمان عنان ناب گشت از بر همدمان ز خاصان تنی چند همراه کرد نشان جست و آمد بر نیک‌مرد ره از شب چو روز بداندیش بود و شاقی و شمعی روان پیش بود چو نزدیک غار آمد از راه دور به غار اندر افتاد از آن شمع نور پرستنده چون پرتو نور دید ز تاریکی غار بیرون دوید فرشته وشی دید چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب جهاندیده نزد جهاندار تاخت به نور جهانداری او را شناخت بدو گفت شخصی بهی پیکری گمانم چنانست کاسکندری شه از مهربانی بدو داد دست درون رفت و پیشش به زانو نشست بپرسید از او کاشنای تو کیست ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست چه دانستی ای زاهد هوشیار که اسکندرم من درین تنگ غار دعا کرد زاهد که دلشاد باش ز بند ستمگاری آزاد باش به اقبال باد اخترت خاسته به نیروی اقبالت آراسته اگر زانکه بشناختم شاه را شناسد به شب هر کسی ماه را نه آیینه تنها تو داری بدست مرا در دل آیینه‌ای نیز هست به صد سال کو را ریاضت زدود یکی صورت آخر تواند نمود دگر آنچه پرسد خداوند رای که چونست زاهد در این تنگ جای به نیروی تو شادم و تندرست تنومندتر ز آنچه بودم نخست ز مهر و زکین با کسم یاد نیست کس از بندگان چون من آزاد نیست جهان را ندیدم وفا داریی نخواهد کس از بی وفا یاریی چو برسختم اندیشه‌ی کار خویش همین گوشه دیدم سزاوار خویش بریدم ز هر آشنائی شمار بس است آشنای من آموزگار به بسیار خواری نیارم بسیچ که پری دهد ناف را پیچ پیچ گیا پوشم و قوت من هم گیا کنم سنگ را زر بدین کیمیا بود سالها کز سر آیندگان ندیدم کسی جز تو ز آیندگان سبب چیست کامشب درین کنج غار به نیک اختری رنجه شد شهریار در غار من وانگهی چون توئی یکی پاس شه را کم از هندوئی جهاندار گفت ای جهاندیده پیر از این آمدن داشتم ناگزیز خدای آهنی را بدو نیم کرد به ما هر دو آن تسلیم کرد کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت کلید آن تو تیغ بر من گذاشت چو من زاهن تیغ گیتی فروز کنم یاری عدل در نیم روز تو در نیمه شب نیز اگر یاوری کلیدی بجنبان در این داوری مگر کز کلید تو و تیغ من گشاده شود کار این انجمن حصاری است بر سفت این تیغ کوه درو رهزنانند چندین گروه همه روز و شب کاروانها زنند ز بد گوهری راه جانها زنند در آن جستجویم که بگشایمش به داد و به دانش بیارایمش تو نیز ار به همت کنی یاریی در این ره کند بخت بیداریی ز هزن شود راه پرداخته شور توشه‌ی رهروان ساخته چو آگاه شد مرد ایزد شناس که دزدان بر آن قلعه دارند پاس یکی منجنیق از نفس برگشاد که بر قلعه‌ی آسمان در گشاد چنان زد در آن کوهه‌ی منجنیق که شد کوه در وی چو دریا غریق به شه گفت برخیز و شو باز جای که آن کوهپایه درآمد ز پای چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش مقیمان مجلس دویدند پیش دگر باره مجلس بیاراستند به رامش نشستند و می خواستند کس آمد که دژبان این کوهسار ستاد است بر در به امید بار بفرمود شه تا درآرند زود درآمد بر شاه و خدمت نمود چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش کلید در دز بینداخت پیش خبر کرد کامشب ز نیروی شاه خرابی درآمد بیدین قلعه گاه دو برج رزین زین دز سنگ بست ز برج ملک دور درهم شکست ز خشم خدا منجنیقی رسید دز افتاد و ناگاه درهم درید گرش منجنیق تو کردی خراب به ذره کجا ریختی آفتاب خرابیش دانم نه زین لشگرست که این منجنیق از دزی دیگرست چو حکم دز آسمانی تراست تو دانی و دز حکمرانی تراست نگه کرد شه سوی لشکر کشان کزین به دعا را چه باشد نشان چهل روز باشد که مردان کار به شمشیر کوشند با این حصار به چندین سر تیغ الماس رنگ نسفتند جو سنگی از خاره سنگ به آهی که برداشت بی توشه‌ای فرو ریخت از منظرش گوشه‌ای شما را چه رو مینماید درین که بی نیک‌مردان مبادا زمین بزرگان لشکر به عذرآوری پشیمان شدند از چنان داوری زمین بوسه دادند در بزم شاه که خالی مباد از تو تخت و کلاه قوی باد در ملک بازوی تو بقا باد نقد ترازوی تو چنین حرفها را تو دانی شناخت که یزدان ترا سایه خویش ساخت چو ما نیز از این پرده آگه شدیم براه آمدیم ارچه از ره شدیم فرستاد شه تا به دز تاختند از آن رهزنان دز بپرداختند بجای دز اقطاعها داد شان سوی داده‌ی خود فرستادشان در آن سنگ بسته دز اوج سای عمارتگری کرد بسیار جای خرابیش را یکسر آباد کرد دز ظلم را خانه‌ی داد کرد نواحی نشینان آن کوهسار تظلم نمودند هنگام بار که ازبیم قفچاق وحشی سرشت درین مرز تخمی نیاریم کشت چو هر گه کزین سو شتاب آورند برینش درین کشت و آب آورند ازین روی ما را زیانها رسد ز نان تنگی آفت به جانها رسد گر آرد ملک هیچ بخشایشی رساند بدین کشور آسایشی درین پاسگه رخنهائی که هست عمارت کند تا شود سنگ بست مگر زافت آن بیابانیان به راحت رسد کار خزرانیان بفرمود شه تاگذرگاه کوه ببندند خزرانیان هم‌گروه ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ برآرند سدی در آن راه تنگ ز خارا تراشان احکام کار که بر کوه دانند بستن حصار فرستاد خلقی به انبوه را گذر داد بر بستن آن کوه را چو زابادی رخنه پرداختند به عزم شدن رایت افراختند شد از زخمه‌ی کاسه و زخم کوس خدنگ اندران بیشه‌ها آبنوس ملک بارگه سوی صحرا کشید عنان راه را داد و منزل برید چو سیاره چرخ شبدیز راند بهر برج کامد سعادت رساند چو زلف شب از حلقه عنبری سمن ریخت بر طاق نیلوفری شه و لشگر از رنج ره سودگی رسیدند لختی به آسودگی تنی چند را از رقیبان راه ز بهر شب افسانه بنشاند شاه از ایشان خبرهای آن کوه و دشت بپرسید و آگه شد از سرگذشت پس آنگاه از هر نشیب و فراز به گوش ملک برگشادند راز نمودند کاینجا حصاریست خوب که دور است ازو تند باد جنوب یکی سنگ مینای مینو سرشت به زیبائی و خرمی چون بهشت سریر سرافراز شد نام او درو تخت کیخسرو و جام او چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت نهاد اندران تاجگه جام و تخت همان گور خانه ز غاری گزید کز آتش در آن غار نتوان خزید هم از تخمه‌ی او در آن پیشگاه ملک زاده‌ای هست بر جمله شاه پرستش کند جای آن شاه را نگهدارد آن جام وآن گاه را جهان مرزبان شاه گیتی نورد برافروخت کاین داستان گوش کرد کجا بستدی فرخ آیین دزی چه از زورمندی چه از عاجزی اگر آشکارا بدی گر نهان بر آن دز شدی تاجدار جهان بدیدی دز از دز فرود آمدی به دزبان بر از وی درود آمدی بنا دیده دیدن هوسناک بود بهر جا که شد چست و چالاک بود چو آن شب صفتهای آن دز شنید به دز دیدنش رغبت آمد پدید مگر کز کهن جام کیخسروی دهد مجلس مملکت را نوی ای فتنه‌ی هر دوری از قامت فتانت آشوب قیامت را دیدیم به دورانت یک قوم جگرخونند از لعل می‌آلودت یک جمع پریشانند از زلف پریشانت هم چاره‌ی هر نیشی از خنده‌ی نوشینت هم راحت هر جانی از حقه‌ی مرجانت هم نشه‌ی هر جامی از چشم خمارینت هم شکر هر کامی از پسته‌ی خندانت کیفیت هر مستی از نرگس مخمورت پیچیدن هر کاری از سنبل پیچانت فیروزی هر فالی از طلعت فیروزت تابیدن هر نوری از اختر تابانت سرمایه‌ی هر تیغی از خم شده ابرویت برگشتن هر بختی از صف‌زده مژگانت نطق همه گویا شد از غنچه‌ی خاموشت راز همه پیدا شد از عشوه‌ی پنهانت تا طره‌ی طرارت زد دست به طراری دست همه بر بستی، فریاد ز دستانت تا تیر ترا خوردم پرنده شدم آری پرواز توان کردن از ناوک پرانت سهل است گر از دستت شد چاک گریبانم ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت آهی که دل تنگم از سینه کشد امشب آه ار بکشد فردا در حضرت سلطانت شد ناصردین کز دل دور فلکش گوید ای ثابت و سیارم، آماده‌ی قربانت تا چند فروغی را حیرت‌زده می‌خواهی ای ماه فروغ افکن مات رخ رخشانت آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم راه زیارت است این، نه راه گشت بازار با زائران محرم، شرط است آنکه باشد غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار چو خواجه میر حسن آن جهان عز و وقار ازین جهان به جهان دگر گرفت وطن وز آشیان بقا شاهباز همت او هوای خلد برین کرد ازین خجسته چمن سرشک ماتمیان در عزای او گردید چو سیل حادثه در بر و بحر شورافکن خرد چو خواست ز هم اسم او به ایمائی شود وسیله تاریخ او بوجه حسن به عقل گفت که خوش دایه‌ایست عمر ولی گذشت از سر این دایه خواجه میرحسن چنان کز غم دل دانا گریزد دو چندان غم ز پیش ما گریزد مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزدست چو ما را دید جا از جا گریزد بغرد شیر عشق و گله غم چو صید از شیر در صحرا گریزد ز نابینا برهنه غم ندارد ز پیش دیده بینا گریزد مرا سوداست تا غم را ببینم ولیکن غم از این سودا گریزد همه عالم به دست غم زبونند چو او بیند مرا تنها گریزد اگر بالا روم پستی گریزد وگر پستی روم بالا گریزد خمش باشم بود کاین غم درافتد غلط خود غم ز ناگویا گریزد ای خط و خال خوشت مایه‌ی سودای ما ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان صبر برون میجهد از دل شیدای ما چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند راه خرابات پرس گر طلبی جای ما از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را کعبه‌ی دیگر نباد دلبر ترسای ما مردم لولی وشیم ما که وسجده کدام رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما صوفی افسرده را زحمت ما گو مده رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما رطل گرانرا ز دست تا ننهی ای عبید زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما بیا ساقی از شادی نوش و ناز یکی شربت‌آمیز عاشق نواز به تشنه ده آن شربت دل‌فریب که تشنه ز شربت ندارد شکیب سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر بر آتش فشان در شبستان میر که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم ولیکن چو میسوزم از دل سپند به من چشم بد چون رساند گزند خطرهای رهزن درین ره بسیست کسی کاین نداند چه فارغ کسیست چه عمریست کوراز چندین خطر به افسونگری برد باید بسر به ار پای ازین پایه بیرون نهم نهنبن برین دیک پر خون نهم گزارنده داستانهای پیش چنین گوید از پیش عهدان خویش که چون دین دهقان بر آتش نشست بمرد آتش و سوخت آتش پرست سکندر بفرمود که ایرانیان گشایند از آتش پرستی میان همان دین دیرینه را نو کنند گرایش سوی دین خسرو کنند مغان را به آتش سپارند رخت برآتشکده کار گیرند سخت چنان بود رسم اندران روزگار که باشد در آتشگه آموزگار کند گنجهائی در او پای بست نباشد کسی را بدان گنج دست توانگر که میراث خواری نداشت بر آتشکده مال خود را گذاشت بدان رسم کافاق را رنج بود هر آتشکده خانه‌ی گنج بود سکندر چو کرد آن بناها خراب روان کرد گنجی چو دریای آب بر آتش‌گهی کو گذر داشتی بنا کندی آن گنج برداشتی دگر عادت آن بود کاتش پرست همه ساله با نوعروسان نشست به نوروز جمشید و جشن سده که نو گشتی آیین آتشکده ز هر سو عروسان نادیده شوی ز خانه برون تاختندی به کوی رخ آراسته دستها در نگار به شادی دویدندی از هر کنار مغانه می لعل برداشته به باد مغان گردن افراشته ز برزین دهقان و افسون زند برآورده دودی به چرخ بلند همه کارشان شوخی و دلبری گه افسانه گوئی گه افسونگری جز افسون چراغی نیفروختند جز افسانه چیزی نیاموختند فرو هشته گیسو شکن در شکن یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن چو سرو سهی دسته‌ی گل به دست سهی سرو زیبا بود گل پرست سرسال کز گنبد تیز رو شعار جهان را شدی روز نو یکی روزشان بودی از کوه و کاخ به کام دل خویش میدان فراخ جدا هر یکی بزمی آراستی وز آنجابسی فته برخاستی چو بکرشته شد عقد شاهنشهی شد از فتنه بازار عالم تهی به یک تاجور تخت باشد بلند چو افزون بود ملک یابد گزند یکی تاجور بهتر از سد بود که باران چو بسیار شد بد بود چنان داد فرمان شه نیک رای که رسم مغان کس نیارد بجای گرامی عروسان پوشیده روی به مادر نمایند رخ یا به شوی همه نقش نیرنگها پاره کرد مغان را ز میخانه آواره کرد جهان را ز دینهای آلوده شست نگهداشت بر خلق دین درست به ایران زمین از چنان پشتیی نماند آتش هیچ زردشتیی دگر زان مجوسان گنجینه سنج به آتشکده کس نیاکند گنج همان نازنینان گلنار چهر ز گلزار آتش بریدند مهر چو شاه از جهان رسم آتش زدود برآورد ز آتش پرستنده دود بفرمود تا مردم روزگار جز ایزد پرستی ندارند کار به دین حنیفی پناه آورند همه پشت بر مهر و ماه آورند چو شد ملک در ملک آن ملک بخش به میدان فراخی روان کرد رخش به فرخندگی فتح را گشت جفت بدان گونه کان نغز گوینده گفت وگر بایدت تا به حکم نوی دگرگونه رمزی ز من بشنوی برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش که دیبای نو را کند ژنده پوش بر آنگونه کز چند بیدار مغز شنیدم درین شیوه گفتار نغز بسی نیز تاریخها داشتم یکی حرف ناخوانده نگذاشتم بهم کردم آن گنج آکنده را ورق پاره‌های پراکنده را از آن کیمیاهای پوشیده حرف برانگیختم گنجدانی شگرف همان پارسی گوی دانای پیر چینن گفت و شد گفت او دلپذیر که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت ز پرگار موصل برون برد رخت چو زهره به بابل درآمد نخست ز هاروتیان خاک آن بوم شست بفرمود تا آتش موبدی کشند از هنرمندی و بخردی فسون نامه زند را تر کنند وگرنه به زندان دفتر کنند براه نیا خلق را ره نمود تف و دود آتش ز دلها زدود وز آنجا به تدبیر آزادگان درآمد سوی آذر آبادگان بهر جا که او آتشی دید چست هم آتش فرو کشت و هم زند شست در آن خطه بود آتشی سنگ بست که خواندی خودی سوزش آتش پرست صدش هیربد بود با طوق زر به آتش پرستی گره بر کمر بفرمود کان آتش دیر سال بکشتند و کردند یکسر زکال چو آتش فرو کشت از آن جایگاه روان کرد سوی سپاهان سپاه بدان نازنین شهر آراسته که با خوش‌دلی بود و با خواسته دل تاجور شادمانی گرفت به شادی پی کامرانی گرفت بسی آتش هیربد را بکشت بسی هیربد را دوتا کرد پشت بهاری کهن بود چینی نگار بسی خوشتر از باغ در نوبهار به آیین زردشت و رسم مجوس به خدمت در آن خانه چندین عروس همه آفت دیده و آشوب دل ز گل شان فرو رفته در پا به گل در او دختری جادو از نسل سام پدر کرده آذر همایونش نام چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب ز دل هوش بردی ز دانا شکیب به هاروتی از زهره دل برده بود چو هاروت صد پیش او مرده بود سکندر چو فرمود کردن شتاب بدان خانه تا خانه گردد خراب زن جادو از هیکل خویشتن نمود اژدهائی بدان انجمن چو دیدند خلق آتشین اژدها دل خویش کردند از آتش رها ز بیم وی افتادن و خیزان شدند به نزد سکندر گریزان شدند که هست اژدهائی در آتشکده چو قاروره در مردم آتش زده کسی کو بدان اژدها بگذرد همان ساعتش یا کشد یا خورد شه از راز آن کیمیای نهفت ز دستور پرسید و دستور گفت بلیناس داند چنین رازها که صاحب طلسمست بر سازها بلیناس را گفت شاه این خیال چگونه نماید به مال بدسگال خردمند گفت این چنین پیکری نداند نمودن جز افسونگری اگر شاه خواهد شتاب آورم سر اژدها در طناب آورم جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای برو گر توانی بکن چاره‌ای خردمند شدسوی آتشکده سیاه اژدها دید سر بر زده چو آن اژدها در بلیناس دید ره آبگینه بر الماس دید برانگیخت آن جادوی ناشکیب بسی جادوئیهای مردم فریب نشد کارگر هیچ در چاره ساز سوی جادوی خویشتن گشت باز هر آن جادویی کان نشد کارگر به جادوی خود باز پس کرد سر به چاره‌گری زیرک هوشمند فسون فساینده را کرد بند به وقتی که آن طالع آید بدست کزو جادوئی را دراید شکست بفرمود کارند لختی سداب برآن اژدها زد چو بر آتش آب به یک شعبده بست بازیش را تبه کرد نیرنگ سازیش را چو دختر چنان دید کان هوشمند ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند به پایش درافتاد و زنهار خواست به آزرم شاه جهان بار خواست بلیناس چون روی آن ماه دید تمنای خود را بدو راه دید بزنهار خویش استواریش داد ز جادوکشان رستگاریش داد بفرمود تا آتش افروختند بدان آتش آتشکده سوختند پریروی را برد نزدیک شاه که این ماه بود اژدهای سیاه زنی کاردانست و بسیار هوش فلک را به نیرنگ پیچیده گوش ز قعر زمین برکشد چاه را فرود آرد از آسمان ماه را ز حل را سیاهی بشوید ز روی شود بر حصاری به یک تار موی به خوبی چگویم پری پیکری پری را نبوده چنین دختری سر زلفش از چنبر مشگ ناب رسن کرده بر گردن آفتاب به اقبال شه راه بربستمش همه نام و ناموس بشکستمش زبون شد درآمد بزنهار من سزد گر کند خسروش یار من وگر خدمت شاه را درخور است مرا هم خداوند و هم خواهر است چو شه دید رخسار آن دل‌فریب برآراسته ماهی از زر و زیب بلیناس را داد کین رام تست سزاوار می خوردن جام تست ولیکن مباش ایمن از رنگ او مشو غافل از مکر و نیرنگ او اگر کژدمی کهربا دم بود مشو ایمن از وی که کژدم بود بلیناس بر شکر تسلیم شاه رخ خویش مالید بر خاک راه پریروی را بانوی خانه کرد پری چند زین گونه دیوانه کرد برآموخت زو جادوئیها تمام بلیناس جادوش از آن گشت نام اگر جادوئی گر ستاره شناس ز خود مرگ را برنبندی مراس مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی غم جهان همه بر من گماشت رفتی سواد خط مژه‌ام زان فراق نامه سترد که در وداع بنامم گذاشتی رفتی دل از وفا به تو می‌داد دست عهد ابد ازو تو عهد گسل واگذاشتی رفتی به غیر حسرت و مردن بری نداد آن تخم که در زمین دل خسته کاشتی رفتی لوای هجر که یک چند بود افکنده تو در شکست غمش برفراشتی رفتی مرا که ابرش ادبار بد به زین ماندم تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی دگر به زیستن محتشم امید مدار چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند کن حمایل هم برای قرصه‌ی خور ساختند گوشه‌ی جام شکسته سوی خاور شد پدید یک جهان نظاره کن کن جام از چه گوهر ساختند محتسب گودی به ماه روزه جام می شکست کن شکسته جام را رسوای خاور ساختند یا شبانگه فصد کردند اختران تب زده کسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم دامن کحلیش را چینی مقور ساختند در زیان چرخ را گودئی که سهو افتاده بود کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند ماه نو چون حلقه‌ی ابریشم و شب موی چنگ موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند نیمه‌ی قندیل عیسی بود یا محراب روح تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند دوش چون من ماه نو دیدم به روی تخت شاه از ریاض خاطرم این قطعه نوبر ساختند عاشقی نه دل نه دین می‌بایدش من چنینم چون چنین می‌بایدش هر کجا رویی چو ماه آسمان است پیش رویش بر زمین می‌بایدش زن صفت هرگز نبیند آستانش مرد جان در آستین می‌بایدش می‌کشد هر روز عاشق صد هزار این چه باشد بیش ازین می‌بایدش شادمانی از غرور است از غرور دایما اندوهگین می‌بایدش برهم افتاده هزاران عرش هست حجره از قلب حزین می‌بایدش در ره عشقش چو آتش گرم خیز زانکه آتش همنشین می‌بایدش سر گنج او به خامی کس نیافت سوز عشق و درد دین می‌بایدش آه سرد از نفس خام آید پدید آه گرم آتشین می‌بایدش آن امانت کان دو عالم برنتافت هست صد عالم امین می‌بایدش گنج عشقش گر ندیدی کور شو زانکه کوری راه‌بین می‌بایدش سر گنج او همه عالم پر است اهل آن گنج یقین می‌بایدش می‌تواند داد هر دم خرمنی لیک مرد خوشه چین می‌بایدش شرق تا غرب جهان خوان می‌نهد و از تو یک نان جوین می‌بایدش اوست شاه تاج بخش اما ایاز در میان پوستین می‌بایدش گنج‌ها بخشید و از تو وام خواست تا شوی گستاخ این می‌بایدش امتحان را زلف هر دم کژ کند زانکه عاشق راستین می‌بایدش نه فلک فیروزه‌ای از کان اوست وز دل تو یک نگین می‌بایدش دست کس بر دامن او کی رسد لیک خلقی در کمین می‌بایدش عاشقان را دست و پای از کار شد ای عجب مرد آهنین می‌بایدش آفتابی ای عجب با ما بهم جای چرخ چارمین می‌بایدش ذره‌ای را بار می‌ندهد ولیک ذره ذره زیر زین می‌بایدش پای بگسل از دو عالم ای فرید کین قدر حبل المتین می‌بایدش سلام کن ز من ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان دگر زمان بستاند به قهر پستان را نگه کنید که در دست این و آن چو خراس به چند گونه بدیدید مر خراسان را به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید جلال و عزت محمود زاولستان را کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟ چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان همی به سندان اندر نشاند پیکان را چو سیستان ز خلف، ری زرازیان، بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی چنو فریفته بود این جهان فراوان را شما فریفتگان پیش او همی گفتید «هزار سال فزون باد عمر سلطان را» به فر دولت او هر که قصد سندان کرد به زیر دندان چون موم یافت سندان را پریر قبله‌ی احرار زاولستان بود چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟ بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را کناره گیر ازو کاین سوار تازان است کسی کنار نگیرد سوار تازان را بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را برون کند چو درآید به خشم گشت زمان ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درفشان و ماه تابان را میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به در و مرجان مفروش خیره مر جان را نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند ز بهر پر نکو طاوسان پران را اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد توشان رها کن چون هشیار مستان را نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را به قول بنده‌ی یزدان قادرند ولیک به اعتقاد همه امتند شیطان را بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را چو مست خفت به بالینش بر تو، ای هشیار، مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان مقر خویش مپندار بند و زندان را ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را به فعل بنده‌ی یزدان نه‌ای به نامی تو خدای را تو چنانی که لاله نعمان را به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟ به پیش او دار این آشکار و پنهان را خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان را چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی که تا یکی به کف آری مگر ز مستان را من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است مثل بسنده بود هوشیار مردان را دل تو نامه‌ی عقل و سخنت عنوان است بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد به خردگی منگر دانه‌ی سپندان را بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است سرای علم و، کلید و درست فرقان را اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا سوی درش بشتاب و بجوی دربان را در سرای نه چوب است بلکه دانایی است که بنده نیست ازو به خدای سبحان را به جد او و بدو جمله باز یابد گشت به روز حشر همه ممن و مسلمان را مرا رسول رسول خدای فرمان داد به ممنان که بدانند قدر فرمان را کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد ازو چگونه ستانم زمین ویران را چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را رفت دوشم نفسی دیده‌ی گریان در خواب دیدم آن نرگس پرفتنه‌ی فتان در خواب خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب بود آیا که شود بخت من خسته بلند کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب فتنه برخاسته و باده پرستان در شور شمع بنشسته و چشم خوش مستان درخواب آیدم زلف تو درخواب و پریشانم ازین که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب صبر ایوب بباید که شبی دست دهد که رود چشمم از اندیشه‌ی کرمان در خواب بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند نشد از زمزمه‌ی مرغ سحرخوان در خواب جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز مرغ توام به دست خودم دانه‌ای فرست زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز چون دل ببردی و جگر من بسوختی با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز یکبارگی چو می‌بنسوزی مرا تمام هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت چون عود بی‌مشاهده‌ی آن شکر مسوز عطار را اگر نظری بر تو اوفتد این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را سر برنکند خورشید الا ز گریبانت جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد عشاق نیندیشند از خار مغیلانت دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن زان گه که درافتادم با قامت فتانت شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت سبزه پیرامن سرچشمه‌ی نوشش نگرید شبه بر گوشه‌ی یاقوت خموشش نگرید شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید عقل را صید کمند افکن جعدش بینید روح را تشنه‌ی سرچشمه‌ی نوشش نگرید بت ضحاک من آن مه که برخ جام جمست آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید منکه از حلقه‌ی گوشش شده‌ام حلقه بگوش گوشداری من حلقه بگوشش نگرید جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب باده‌ی لعل لب باده فروشش نگرید خواجو از میکده‌اش دوش بدوش آوردند اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید فرو کوفت پیری پسر را به چوب بگفت ای پدر بی گناهم مکوب توان بر تو از جور مردم گریست ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟ به داور خروش، ای خداوند هوش نه از دست داور برآور خروش سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت بودم از عجز چون خر اندر گل بر جهان اسب تاختم چو برفت ماتم عمر داشتم چو رسید عمر ثانی شناختم چو برفت محنتش نام خواستم کردن دولتش نام ساختم چو برفت دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد اندکی گل برخ خوب نگارم مانست صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق خون شد امروز و سر از چشمه‌ی چشمش برکرد زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد زان موم بیندیش که عنبر شده باشد امید گشایش نبود در گره بخل زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال از روز ازل آنچه مقدر شده باشد موقوف به یک جلوه‌ی مستانه‌ی ساقی است گر توبه‌ی من سد سکندر شده باشد جایی که چکد باده ز سجاده‌ی تقوی سهل است اگر دامن ما تر شده باشد خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد زندان غریبی شمرد دوش پدر را طفلی که بدآموز به مادر شده باشد لبهای می‌آلود بلای دل و جان است زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن ویران شد آن باغ که بی‌در شده باشد در دیده‌ی ارباب قناعت مه عیدست صائب لب نانی که به خون تر شده باشد بگذر ای غافل ز یاد این و آن یاد حق کن تا بمانی جاودان تا فراموشت نگردد غیر حق در حقیقت نیستی ذاکر، بدان چون فراموشت شد آنچه دون است ذاکری، گرچه بجنبانی زبان خود نیابی چاشنی ذکر دوست تا کنی یاد خود و سود و زیان چون ز خود وز یاد خود فازغ شوی شاهد مذکور گردی بی گمان بگذری از ذکر اسماء و صفات چون شود مذکور جانت را عیان ذکر جانت را فراگیرد چنانک نایدت یاد از دل و جان و روان واله و مدهوش کردی آن نفس در جمال لایزالی، بی‌نشان هر چه خواهی آن زمان یابی ازو خود کسی خود را نخواهد آن زمان این چنین دولت نخواهی تو مگر بر کنی دل را ز یاد این و آن یاد ناید هیچ گونه حق تو را تا تو یاد آری ز یار و خان ومان ای عراقی، غیر یاد او مکن تا مگر یاد آیدت با ذاکران ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک مرو را خدمت تو قید گریبان نشود سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر خواب در دیده‌ی او جز سر پیکان نشود هر که جولانگه او حضرت پاکیزه‌ی تست هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق او به جز بر فرس خاص به میدان نشود ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود آنکه هستندهم افراشته‌ی فضل تو اند هرگز افراشته‌ی فضل تو ویران نشود ثمره‌ی بندگی از خاک درت می‌روبند تامگر کارکشان طعمه‌ی خذلان نشود کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود گرسنه بوده و پنداشت بسر کرده‌ی راه از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک بتکلف هذیان آیت قرآن نشود هفت سیاره روانند و لیک از رفتن ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن چون جمال الحکما بحر درافشان نشود آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی باز گردد ز هوا مایل باران نشود آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان هر کرا مجلس او آیت درمان نشود کند باید به جفا دیده و دندان کسی چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود نامه‌ی عقل به یک لحظه بنپذیرد جان تا برآن نامه‌ی او نام تو عنوان نشود معده‌ی حرص که شد تافته از تف نیاز جز سوی مائده‌ی جود تو مهمان نشود نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق که وی از حجت و نام تو هراسان نشود شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود آن چه جایست که از فر تو بستان نشود به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود خاصه‌ی شهر غلامان تو گشتند چه باک ار مرید تو همه عامه فراوان نشود دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی آن لب پر شکر و در تو خندان نشود سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی صدق این قول چه داند که خراسان نشود مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود سست گفتار بود درگه پیری در علم هر که در کودکی از جهد سخندان نشود اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود علم باید که کند جای تو کرسی و صدور ورنه از طور کسی موسی عمران نشود معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود علم شمس همی باید و تاثیر فلک ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا شعر در مدحت تو مایه‌ی بهتان نشود من ثناخوان توام کیست که از روی خرد چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود جامه‌ی عیدی من باید از این مجلسیانت لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود منبر نو به نوآباد مبارک بادت تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده‌ئی پای بند چین زلف دلگشائی بوده‌ئی آشنایانرا ز بوی خویش مست افکنده‌ئی چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده‌ئی دسته بند سنبل سروی سرائی کشته‌ئی خاکروب ساحت بستانسرائی بوده‌ئی لاجرم پایت نمی‌آید ز شادی بر زمین چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده‌ئی نیک بیرون برده‌ئی راه از شکنج زلف او چون شبی تا روز در تاریک جائی بوده‌ئی تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته‌ئی گوئیا در سایه‌ی پر همائی بوده‌ئی از غم یعقوب حالی هیچ یاد آورده‌ئی چون همه شب همدم یوسف لقائی بوده‌ئی هیچ بوئی برده‌ئی کو در وفا و عهد کیست تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده‌ئی از دل گمگشته‌ی خواجو نشانی باز ده چون غبار افشان زلف دلربائی بوده‌ئی پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟ ز مردم تو دل می‌بری، من چه دانم؟ چه گویی: بدان تا کجا شد دل تو؟ ز من چون تو داناتری، من چه دانم؟ مرا چند پرسی که: لاغر چرایی؟ تو این بنده می‌پروری، من چه دانم؟ ز من صبر جستی و عقل و سکونت پریشانم، این داوری من چه دانم؟ نمودی که: چون فاش گردید رازت؟ تو این پرده‌ها میدری، من چه دانم؟ مپرس اینکه: دیوانه چون شد دل تو؟ به دست تو بود، ای پری، من چه دانم؟ مگو: کاوحدی چون خریدار من شد؟ تویی ماه و او مشتری، من چه دانم؟ دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند ما را ز هجر خویشتن آزرده می‌کند دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست شاهست و حکم بر خدم و برده می‌کند ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد اکنون عتاب و عربده ده مرده می‌کند یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا آن طره‌ی دراز دو تا کرده می‌کند طفلان دیدگان مرا دایه‌ی غمش از خون دل برای چه پرورده می‌کند؟ چشمش ز پیش زلف سیه دل نمی‌رود وین نازنیست خود که پس پرده می‌کند گلگون اشک دیده ز درد فراق او بر روی اوحدی گذر آزرده می‌کند بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید مشتری از سر شادی به کمان باز آمد آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید کان نگار شده چون آب روان باز آمد شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتیست که از روزگار هجران گفت نشان یار سفرکرده از که پرسم باز که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت فغان که آن مه نامهربان مهرگسل به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت غم کهن به می سالخورده دفع کنید که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت گره به باد مزن گر چه بر مراد رود که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی ز بزم میروی افتان و سر گران حالا به راه تا سر دوش که تکیه‌گاه کنی به رخصت تو مفید نمی‌شود چشمت که عالمی بستان و یک نگاه کنی نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش‌تر از آن عزیز کرده نگاهی که گاه‌گاه کنی شکسته طرف کله می‌رسی و می‌رسدت که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی ملوک حسن سپاه تواند اما تو نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی چرا من این همه بر درگه تو داد کنم اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی به پیش بخشش او محتشم چه بنماید اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب به گوش آمد صدایی در چنانم که کرد از هزیمت مرغ جانم چنان برخاستم از جا مشوش که برخیزد سپند از روی آتش چنان بیرون دویدم بیخودانه که خود را ساختم گم در میانه من درمانده کز بیرون این در به آن صیاد جان بودم گمان بر ز شست شوق تیری خورده بودم که تا در می‌گشودم مرده بودم دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سر آمدی تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسد ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من کز در مدام با قدح و ساغر آمدی خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست آب خضر نصیبه اسکندر آمدی آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم مظلومی ار شبی به در داور آمدی خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوی دلیری سرآمدی آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد می‌آید نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد می‌آمد من پا بسته روز وعده‌ات آن مضطرب صیدم که خود را می‌کشم در قید تا صیاد می‌آید اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد جواب نامه‌ام می‌آرد و ناشاد می‌آید به خون ریز من مسکین چو فرمان داده‌ای باری وصیت میکن از من گوش تا جلاد می‌آید بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد می‌آید دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون به دست لیلی آن نیشی که از فساد می‌آید دل خامش زبانم کرده فرقت نامه‌ای انشا که هرگه می‌نویسم خامه در فریاد می‌آید ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر چراغ خویش روشن کن که اینجا باد می‌آید چنان می‌آید از دل آه سرد محتشم سوزان که پنداری ز راه کوره حداد می‌آید شمع ما مامول هر پروانه نیست گنج ما محصول هر ویرانه نیست کی شود در کوی معنی آشنا هر که او از آشنا بیگانه نیست ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ هیچ دامی در رهش جز دانه نیست در حقیقت نیست در پیمان درست هر که او با ساغر و پیمانه نیست پند عاقل کی کند دیوانه گوش زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست نیست جانش محرم اسرار عشق هر کرا در جان غم جانانه نیست گر چه ناید موئی از زلفش بدست کیست کش موئی از و در شانه نیست گفتمش افسانه گشتم در غمت گفت این دم موسم افسانه نیست گفتمش بتخانه ما را مسجدست گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست گفتمش بوسی بده گفتا خموش کاین سخنها هیچ درویشانه نیست گفتمش شکرانه را جان می‌دهم گفت خواجو حاجت شکرانه نیست دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم ابروی یار در نظر و خرقه سوخته جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم از باده‌ی لاله تو چو در ژاله میرود خون قطره قطره در جگر لاله میرود چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا صد ترک تند خوش به دنباله میرود از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص سال دگر که ماه تو در هاله میرود زین باده‌ی دو ساله که می‌آورند باز ناموس زهد زاهد صد ساله میرود از شکر نی قلمم هردم از عراق صد کاروان قند به بنگاله میرود زیبا عروس جمله اندیشه‌ام به کار بی‌مشتری فریبی دلاله میرود شب محتشم چو می‌کند آهنگ نوحه ساز تا روز از زمین به فلک ناله میرود چنان بد که یک روز در بزمگاه همی بود بر پای در پیش شاه چو شد تیره بر پای خواب آمدش هم از ایستادن شتاب آمدش پدر چون بدیدش بهم برده چشم به تندی یکی بانگ برزد به خشم به دژخیم فرمود کو را ببر کزین پس نبیند کلاه و کمر بدو خانه زندان کن و بازگرد نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد به ایوان همی بود خسته جگر ندید اندران سال روی پدر مگر مهر و نوروز و جشن سده که او پیش رفتی میان رده چنان بد که طینوش رومی ز راه فرستاده آمد به نزدیک شاه ابا بدره و برده و باژ روم فرستاد قیصر به آباد بوم چو آمد شهنشاه بنواختش سزاوار او جایگه ساختش فرستاد بهرام زی او پیام که ای مرد بیدار گسترده کام ز کهتر به چیزی بیازرد شاه ازو دور گشتم چنین بی‌گناه تو خواهش کنی گر ترا بخشدم مگر بخت پژمرده بدرخشدم سوی دایگانم فرستد مگر که منذر مرا به ز مام و پدر چو طینوش بشنید پیغام اوی برآورد ازان آرزو کام اوی دل‌آزار بهرام زان شاد گشت وزان بند بی‌مایه آزاد گشت به درویش بخشید بسیار چیز وزان جایگه رفتن آراست نیز همه زیردستان خود را بخواند شب تیره چون باد لشکر براند به یاران همی گفت یزدان سپاس که رفتیم و ایمن شدیم از هراس چو آمد به نزدیک شهر یمن پذیره شدش کودک و مرد و زن برفتند نعمان و منذر ز جای همان نیزه‌داران پاکیزه‌رای چو منذر ببهرام نزدیک شد ز گرد سپه روز تاریک شد پیاده شدند آن دو آزادمرد همی گفت بهرام تیمار و درد ز گفتار او چند منذر گریست بپرسید گفت اختر شاه چیست بدو گفت بهرام کو خود مباد که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد که هر کو نیاید به راه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد فرود آوریدش هم‌انجا که بود بران نیکوی نیکویها فزود بجز بزم و میدان نبودیش کار وگر بخشش و کوشش کارزار به جست و جوی آن مجنون گمنام زند اینگونه گویای سخن گام که چون از گرمی این مشعل زر جهان گردید چون دریای آذر تو گفتی مهر کز افلاک بنمود ز آتشگاه دوزخ روزنی بود فلک را گرمی خور سوخت چندان که با خاک سیه گردید یکسان ز گرمی توده‌ی گل شد چو دوزخ در او از زیر می‌شد آب چون یخ چو گرما شد ز حد یک روز منظور زمین بوسید پیش خسرو از دور که تاب شعله‌ی خور ساخت ما را به دل بد شعله‌ای افروخت ما را توان کردن بدینسان تابه کی زیست بفرماید شهنشه فکر ما چیست بیان فرمود شاه مصر مسکن که ای دور از گل روی تو گلشن برون از شهر ما فرخنده جاییست در آن نیکویی آب و هواییست مقامی چون بهشت جاودانی بهارش ایمن از باد خزانی خرد خلد برینش نام کرده دم عیسا نسیمش وام کرده در آن ساحت اگر منزل نمایی نخواهد بود دور از دلگشایی چو گل منظور ازین گفتار بشکفت زمین بوسید و خسرو را دعا گفت اشارت کرد خسرو تا سپاهی سوی آن بزمگه کردند راهی به رایض گفت تا از بهر منظور سمندی کرد زین از هر خلل دور بسان کوه اما باد رفتار که باد از وی گرفتی یاد رفتار ز نور آفتاب آن رخش چون برق رسیدی پیشتر از غرب در شرق اگر فارس فرس را برجهاندی به جاسوس نظر خود را رساندی بسان جام جم گیتی نمایی دو چشمش بسکه کردی روشنایی اگر مهمیز میسودش بر اندام برون می‌زد از آن سوی ابد گام اگر مژگان کس بر هم رسیدی به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی ز شیهه گاه جستن برسر خاک زدی گلبانگ‌ها بر رخش افلاک جهانیدی گرش بر چرخ اخضر زدی سد چرخ بر خشت زر خور به عزم آن مقام عشرت آیین سوار رخش شد شهزاده‌ی چین سواران رخش سوی دشت راندند سرود عیش بر گردون رساندند شدند از راه شادی دشت پیما چنین تا آن مقام عشرت افزا فضای دلگشایی دید منظور عجب فرخنده جایی دید منظور میان سبزه آبش در ترنم گلش از تازه رویی در تبسم گرفته فاخته بر سروش آرام زبان در ذکر با قمری در اکرام عیان گردیده داغ لاله‌ی تر به رنگ آینه کافتد در آذر ز هر جانب فتاده برگ لاله چو پر خون پرده‌ی چشم غزاله در آن دلکش نشیمن مانده برپا پی دفع حرارت غنچه حنا ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل سر انگشت می‌زد بر دف گل به بلبل در دهن خوانی چکاوک کله کج کرده چون هدهد به تارک سرود کبک بر گردون رسیده به آن آهنگ خود را برکشیده در آن عشرت‌سرا مأوا نمودند به بزم شادمانی جا نمودند چون سلیمان کرد آغاز بنا پاک چون کعبه همایون چون منی در بنااش دیده می‌شد کر و فر نی فسرده چون بناهای دگر در بنا هر سنگ کز که می‌سکست فاش سیروا بی‌همی گفت از نخست هم‌چو از آب و گل آدم‌کده نور ز آهک پاره‌ها تابان شده سنگ بی‌حمال آینده شده وان در و دیوارها زنده شده حق همی‌گوید که دیوار بهشت نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت چون در و دیوار تن با آگهیست زنده باشد خانه چون شاهنشهیست هم درخت و میوه هم آب زلال با بهشتی در حدیث و در مقال زانک جنت را نه ز آلت بسته‌اند بلک از اعمال و نیت بسته‌اند این بنا ز آب و گل مرده بدست وان بنا از طاعت زنده شدست این به اصل خویش ماند پرخلل وان به اصل خود که علمست و عمل هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب با بهشتی در سال و در جواب فرش بی‌فراش پیچیده شود خانه بی‌مکناس روبیده شود خانه‌ی دل بین ز غم ژولیده شد بی‌کناس از توبه‌ای روبیده شد تخت او سیار بی‌حمال شد حلقه و در مطرب و قوال شد هست در دل زندگی دارالخلود در زبانم چون نمی‌آید چه سود چون سلیمان در شدی هر بامداد مسجد اندر بهر ارشاد عباد پند دادی گه بگفت و لحن و ساز گه به فعل اعنی رکوعی یا نماز پند فعلی خلق را جذاب‌تر که رسد در جان هر باگوش و کر اندر آن وهم امیری کم بود در حشم تاثیر آن محکم بود سجده کردند و بگفتند ای کریم دور بادا از تو رنجوری و بیم پس برون جستند سوی خانه‌ها همچو مرغان در هوای دانه‌ها مادرانشان خشمگین گشتند و گفت روز کتاب و شما با لهو جفت عذر آوردند کای مادر تو بیست این گناه از ما و از تقصیر نیست از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا مادران گفتند مکرست و دروغ صد دروغ آرید بهر طمع دوغ ما صباح آییم پیش اوستا تا ببینیم اصل این مکر شما کودکان گفتند بسم الله روید بر دروغ و صدق ما واقف شوید ای دلارای روزن زندان دیدگان را نعیم جاویدی بی‌محاق و کسوف بادی از آنک شب مرا ماه و روز خورشیدی همه سعدم تویی از آن که مرا فلک مشتری و ناهیدی ور همی دیو بینم از تو رواست که گذرگاه تخت جمشیدی به امید تو زنده‌ام گرنه مر مرا کشته بود نومیدی حدائق روضات النعیم وطیبها تضیق علی نفس یجور حبیبها فیالیت شعری ای ارض ترحلوا و بینی و بین الحی بید اجوبها ذکرت لیالی الوصل و اشتاق باطنی فیا حبذا تلک اللیالی و طیبها و مجلسنا یحکی منازل جنة و فی ید حوراء المحلة کوبها بقلبی هوی کالنمل یا صاح لم یزل تقرض احشائی و یخفی دبیبها فلا تحسبن البعد یورث سلوة فنار غرامی لیس یطفی لهیبها و جلباب عهدی لایرث جدیده و روضة حبی لایجف رطیبها سقی سحب الوسمی غیطان ارضکم و ان لم یکن طوفان عینی ینوبها منازل سلمی شوقتنی کابة و ما ضر سلمی ان یحن کیبها بکت مقلة السعدی ما ذکرالحمی واطیب ما یبکی ادیار غریبها دیدم رخ خوب گلشنی را آن چشم و چراغ روشنی را آن قبله و سجده گاه جان را آن عشرت و جای ایمنی را دل گفت که جان سپارم آن جا بگذارم هستی و منی را جان هم به سماع اندرآمد آغاز نهاد کف زنی را عقل آمد و گفت من چه گویم این بخت و سعادت سنی را این بوی گلی که کرد چون سرو هر پشت دوتای منحنی را در عشق بدل شود همه چیز ترکی سازند ارمنی را ای جان تو به جان جان رسیدی وی تن بگذاشتی تنی را یاقوت زکات دوست ما راست درویش خورد زر غنی را آن مریم دردمند یابد تازه رطب تر جنی را تا دیده غیر برنیفتد منمای به خلق محسنی را ز ایمان اگرت مراد امنست در عزلت جوی ایمنی را عزلت گه چیست خانه دل در دل خو گیر ساکنی را در خانه دل همی‌رسانند آن ساغر باقی هنی را خامش کن و فن خامشی گیر بگذار تو لاف پرفنی را زیرا که دلست جای ایمان در دل می‌دار ممنی را ای دست تو آتش زده در خرمن من تو دست نمی‌گذاری از دامن من این دست نگارین که به سوزن زده‌ای هرچند حلال نیست در گردن من آن لطف که در شمایل اوست ببین وآن خنده‌ی همچو پسته در پوست ببین نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری در چشم من آی و صورت دوست ببین چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو نه عاشق کس بود نه کس عاشق او یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟ آنوقت که کس نباشد الا من و تو ما را نه ترنج از تو مرادست نه به تو خود شکری پسته و بادام مده گر نار ز پستان تو که باشد و مه هرگز نبود به از زنخدان تو به نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه آه از تو که در وصف نمی‌آیی آه هرکس به رهی می‌رود اندر طلبت گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل و صد هزار آه از دیده ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده روزی بینی در آرزوی رخ تو چون اشک چکیده در کنارم دیده ای مطرب ازان حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده ای ساقی ازان دور وفا جامی ده ور رشک برد حسود، گو جامی ده ای راهروان را گذر از کوی تو نه ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه هر تشنه که از دست تو بستاند آب از دست تو سیر گردد از روی تو نه هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟ مسکین دل آنکه از برش برخیزی خرم تن آنکه از درش بازآیی گیرم که به فتوای خردمندی و رای از دایره‌ی عقل برون ننهم پای با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟ عیبست که در من آفریدست خدای کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی ای کاش که مردم آن صنم دیدندی یا گفتن دلستانش بشنیدندی تا بیدل و بیقرار گردیدندی بر گریه‌ی عاشقان نخندیدندی گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری باشد که بلای عشق گردد سپری چندانکه نگه می‌کنم ای رشک پری بار دومین از اولین خوبتری هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پای‌بند هوسی ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی ای پیش تو لعبتان چینی حبشی کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی گر روی بگردانی و گر سر بکشی ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی ماها همه شیرینی و لطف و نمکی نه ماه زمین که آفتاب فلکی تو آدمیی و دیگران آدمیند؟ نی‌نی تو که خط سبز داری ملکی کردیم بسی جام لبالب خالی تا بود که نهیم لب بران لب حالی ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان بی‌وصل لبت کنمی قالب خالی در وهم نیاید که چه شیرین دهنی اینست که دور از لب ودندان منی ما را به سرای پادشاهان ره نیست تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی گر کام دل از زمانه تصویر کنی بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟ ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ آن را که تو تازیانه بر سر شکنی به زانکه ببینی و عنان برشکنی ای مایه‌ی درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی صد جور بکن که همچنان مطبوعی صد تلخ بگو که همچنان شیرینی گر دولت و بخت باشد و روزبهی در پای تو سر ببازم ای سرو سهی سهلست که من در قدمت خاک شوم ترسم که تو پای بر سر من ننهی روزگاریست که ما را نگران می‌داری مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری گوشه چشم رضایی به منت باز نشد این چنین عزت صاحب نظران می‌داری ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار دست در خون دل پرهنران می‌داری نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران می‌داری ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری گوهر جام جم از کان جهانی دگر است تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری مگذران روز سلامت به ملامت حافظ چه توقع ز جهان گذران می‌داری هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال که هم جمال جهانی و هم جهان جمال ز روی پرده برافگن که خلق را عید است هلال ابروی تو همچو غره‌ی شوال محیط لطف چو دریا مدام در موج است میان دایره‌ی روی تو ز نقطه‌ی خال رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند که بر رخ گل سرخ است روی لاله‌ی آل ز نور چهره‌ی تو پرتوی مه و خورشید ز قوس ابروی تو گوشه‌ای کمان هلال به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال ز خرقه‌ها بدر آیند چون کند تاثیر شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت مرا که لکنت عجز است در زبان مقال گدای کوی توام کی بود چو من درویش به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان وگرچه مروحه گردان ترک اوست شمال چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن به قطره‌ای دو که لب خشک مانده‌ام چو سفال رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم «جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال» پس بیامد زود روبه سوی خر گفت خر از چون تو یاری الحذر ناجوامردا چه کردم من ترا که به پیش اژدها بردی مرا موجب کین تو با جانم چه بود غیر خبث جوهر تو ای عنود هم‌چو کزدم کو گزد پای فتی نارسیده از وی او را زحمتی یا چو دیوی کو عدوی جان ماست نارسیده زحمتش از ما و کاست بلک طبعا خصم جان آدمیست از هلاک آدمی در خرمیست از پی هر آدمی او نسکلد خو و طبع زشت خود او کی هلد زانک خبث ذات او بی‌موجبی هست سوی ظلم و عدوان جاذبی هر زمان خواند ترا تا خرگهی که در اندازد ترا اندر چهی که فلان جا حوض آبست و عیون تا در اندازد به حوضت سرنگون آدمی را با همه وحی و نظر اندر افکند آن لعین در شور و شر بی‌گناهی بی‌گزند سابقی که رسد او را ز آدم ناحقی گفت روبه آن طلسم سحر بود که ترا در چشم آن شیری نمود ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم که شب و روز اندر آنجا می‌چرم گرنه زان گونه طلسمی ساختی هر شکم‌خواری بدانجا تاختی یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج من ترا خود خواستم گفتن به درس که چنان هولی اگر بینی مترس لیک رفت از یاد علم آموزیت که بدم مستغرق دلسوزیت دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا می‌شتابیدم که آیی تا دوا ورنه با تو گفتمی شرح طلسم که آن خیالی می‌نماید نیست جسم گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عفو خداوندیت دست گفت چه عذر ای قصور ابلهان این زمان آیند در پیش شهان مرغ بی‌وقتی سرت باید برید عذر احمق را نمی‌شاید شنید عذر احمق بتر از جرمش بود عذر نادان زهر هر دانش بود عذرت ای خرگوش از دانش تهی من نه خرگوشم که در گوشم نهی گفت ای شه ناکسی را کس شمار عذر استم دیده‌ای را گوش دار خاص از بهر زکات جاه خود گمرهی را تو مران از راه خود بحر کو آبی به هر جو می‌دهد هر خسی را بر سر و رو می‌نهد کم نخواهد گشت دریا زین کرم از کرم دریا نگردد بیش و کم گفت دارم من کرم بر جای او جامه‌ی هر کس برم بالای او گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف من بوقت چاشت در راه آمدم با رفیق خود سوی شاه آمدم با من از بهر تو خرگوشی دگر جفت و همره کرده بودند آن نفر شیری اندر راه قصد بنده کرد قصد هر دو همره آینده کرد گفتمش ما بنده شاهنشهیم خواجه تاشان که آن درگهیم گفت شاهنشه کی باشد شرم دار پیش من تو یاد هر ناکس میار هم ترا و هم شهت را بر درم گر تو با یارت بگردید از درم گفتمش بگذار تا بار دگر روی شه بینم برم از تو خبر گفت همره را گرو نه پیش من ور نه قربانی تو اندر کیش من لابه کردیمش بسی سودی نکرد یار من بستد مرا بگذاشت فرد یارم از زفتی دو چندان بد که من هم بلطف و هم بخوبی هم بتن بعد ازین زان شیر این ره بسته شد حال ما این بود و با تو گفته شد از وظیفه بعد ازین اومید بر حق همی گویم ترا والحق مر گر وظیفه بایدت ره پاک کن هین بیا و دفع آن بی‌باک کن جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا باز هم در خط بغداد فکن بار مرا باجگه دیدم و طیار ز آراستگی عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت سفر کوی مغان است دگر بار مرا پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف این چنین بیهده پندار مپندار مرا من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند که سگان در دیرند خریدار مرا مغکده دید که من رد شده‌ی کعبه شدم کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا سوخته بید منم زنگ زدای می خام ساقی میکده به داند مقدار مرا حجرالاسود نقد همگان را محک است کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا خانقه جای تو و خانه‌ی می جای من است پیر سجاده تو را داده و زنار مرا باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق برهاند همه زنار من از نار مرا نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز واندرین فسق نیاز است به خروار مرا اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی اندکی درد به از طاعت بسیار مرا گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم کس فرستاد به سر اندر عیار مرا تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا کس مبیناد چو او ممن و هشیار مرا نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی زانگبین است مگر فرش حریم در او که چنین مانده در او پای دل هرجائی شکرستان جمال تو چنان می‌خواهم که در آنجا مگسی را نبود گنجائی ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست مور را درگذر شهد سکون فرسائی بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به که به شهد دگران دست و دهان آلائی بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق هرگه آیند لبان تو به شکر خائی محتشم در صفت آری به شکر ریزی تو طوطی نیست درین نه قفس مینائی بود در شهر هری، بیوه زنی کهنه رندی، حیله‌سازی، پرفنی نام او، بی‌بی تمیز خالدار در نمازش، بود رغبت بیشمار با وضوی صبح، خفتن می‌گزارد نامرادان را بسی دادی مراد کم نشد هرگز دواتش از قلم بر مراد هرکسی، می‌زد رقم در مهم سازی اوباش و رنود دائما، طاحونه‌اش در چرخ بود از ته هر کس که برجستی به ناز می‌شدی فی‌الحال، مشغول نماز هرکه آمد، گفت: بر من کن دعا او به جای دست، برمی‌داشت پا بابها مفتوحة للداخلین رجلها، مرفوعة للفاعلین گفت با او رندکی، کای نیک زن حیرتی دارم، درین کار تو من زین جنابتهای پی‌درپی که هست هیچ ناید در وضوی تو شکست نیت و آداب این محکم وضو یک ره از روی کرم، با من بگو این وضو از سنگ و رو محکمتر است این وضو نبود، سد اسکندر است مجلس ما دگر امروز به بستان ماند عیش خلوت به تماشای گلستان ماند می حلالست کسی را که بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی من بگویم به لب چشمه حیوان ماند تا سر زلف پریشان تو محبوب منست روزگارم به سر زلف پریشان ماند چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد زینهار از دل سختش که به سندان ماند نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک من چنان زار بگریم که به باران ماند طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست حیوانیست که بالاش به انسان ماند عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد تا حال جوان چه بود کان آتش بی‌علت دراعه تقوا را بر پیر همی‌درد صد پرده در پرده گر باشد در چشمی ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد این عالم چون قیرست پای همه بگرفته چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز روشنی بیرون نرفت از خانه‌ی من تا به روز دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست نشان دقت صورت نگار از آن پیداست قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر کمان قدرت پروردگار از آن پیداست سرت که گرم می لطف بود دوش امروز گرانی حرکات خمار از آن پیداست به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی به جانب همه بی‌اختیار از آن پیداست کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم که عشوه‌های نهان صد هزار از آن پیداست ز بی‌قراری زلفت جز این نمی‌گویم که حال محتشم بی‌قرار از آن پیداست از لعل آبدار تو نعلم برآتشست زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام زانم هنوز رشته‌ی جان در کشاکشست هر لحظه دل به حلقه‌ی زلفت کشد مرا یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست چون لعل آبدار تو از روی دلبری آبیست عارض تو که در عین آتشست ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را آن می که در پیاله چو خون سیاوشست گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار پیکان غمزه‌ی تو که چون تیر آرشست تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع در چشم من خیال جمالت منقشست آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست خواجو اگر چه روضه‌ی خلدست بوستان گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه ز ذره ذره شنو لا اله الا الله چه جای ذره که چون آفتاب جان آمد ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه سری ز خاک برآور که کم ز مور نه‌ای خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه از آن به دانه پوسیده مور قانع شد که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه بگو به مور بهار است و دست و پا داری چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه چه جای مور سلیمان درید جامه شوق مرا مگیر خدا زین مثال‌های تباه ولی به قد خریدار می‌برند قبا اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه بیار قد درازی که تا فروبریم قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه خموش کردم از این پس که از خموشی من جدا شود حق و باطل چنانک دانه ز کاه چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت فرود آمد از تخت و بربست رخت به بلخ گزین شد بران نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار مران جای را داشتندی چنان که مر مکه را تازیان این زمان بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرود آمد از جایگاه نشست ببست آن در آفرین خانه را نماند اندرو خویش و بیگانه را بپوشید جامه‌ی پرستش پلاس خرد را چنان کرد باید سپاس بیفگند یاره فرو هشت موی سوی روشن دادگر کرد روی همی بود سی سال خورشید را برینسان پرستید باید خدای نیایش همی کرد خورشید را چنان بوده بد راه جمشید را چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر که هم فر او داشت و بخت پدر به سر بر نهاد آن پدر داده تاج که زیبنده باشد بر آزاده تاج منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه بدان داد ما را کلاه بزرگ که بیرون کنیم از رم میش گرگ سوی راه یزدان بیازیم چنگ بر آزاده گیتی نداریم تنگ چو آیین شاهان بجای آوریم بدان را به دین خدای آوریم یکی داد گسترد کز داد اوی ابا گرگ میش آب خوردی به جوی پس آن دختر نامور قیصرا که ناهید بد نام آن دخترا کتایونش خواندی گرانمایه شاه دو فرزندش آمد چو تابنده ماه یکی نامور فرخ اسفندیار شه کارزاری نبرده سوار پشوتن دگر گرد شمشیر زن شه نامبردار لشکرشکن چو گشتی بران شاه نو راست شد فریدون دیگر همی خواست شد گزیدش بدادند شاهان همه نشستن دل نیک‌خواهان همه مگر شاه ارجاسپ توران خدای که دیوان بدندی به پیشش به پای گزیتش نپذرفت و نشنید پند اگر پند نشنید زو دید بند وزو بستدی نیز هر سال باژ چرا داد باید به هامال باژ چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان نظری مباح کردند و هزار خون معطل دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد ز معربدان و مستان و معاشران و رندان اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو که قیامتست چندان سخن از دهان خندان اگر این شکر ببینند محدثان شیرین همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان نان و حلوا چیست؟ این اعمال تو جبه‌ی پشمین، ردا و شال تو این مقام فقر خورشید اقتباس کی شود حاصل کسی را در لباس زین ردا و جبه‌ات، ای کج نهاد! این دو بیت از مثنوی آمد به یاد: «ظاهرت، چون گور کافر پر حلل وز درون، قهر خدا عز و جل از برون، طعنه زنی بر بایزید وز درونت، ننگ می‌دارد یزید» رو بسوز! این جبه‌ی ناپاک را وین عصا و شانه و مسواک را ظاهرت، گر هست با باطن یکی می‌توان ره یافت بر حق، اندکی ور مخالف شد درونت با برون رفته باشی در جهنم، سرنگون ظاهر و باطن، یکی باید، یکی تابیابی راه حق را، اندکی بی‌مهری اگر چه بی‌وفا هم جور از تو نکو بود جفا هم بیگانه و آشنا ندانی بیگانه کشی و آشنا هم پیش که برم شکایت تو کز خلق نترسی از خدا هم بس تجربه کرده‌ام ندارد آه سحری اثر دعا هم در وصل چو هجر سوزدم جان از درد به جانم از دوا هم ای گل که ز هر گلی فزون است در حسن، رخ تو در صفا هم شد فصل بهار و بلبل و گل در باغ به عشرتند با هم با هم ستم است اگر نباشیم چون بلبل و گل به باغ ما هم جز هاتف بی‌نوا در آن کوی شاه آمد و شد کند، گدا هم وزان جایگه شد به پیش پدر دودیده پراز آب و پر خون جگر چو روی پدر دید بردش نماز همی‌بود پیشش زمانی دراز بدو گفت کاین پهلوان سوار که او را گزین کردی ای شهریار بیامد چوشاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر بگفتم سخن هرچ آمد ز پند برو پند من بر نبد سودمند همه جنگ و پرخاش بدکام اوی که هرگز مبادا روان نام اوی بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد زمن بازگشتند یکسر سپاه ندیدند گفتی مرا جزبه راه همی شاه خوانند بهرام را ندیدند آغاز فرجام را پس من کنون تا پل نهروان بیاورد لشکر چو کوهی گران چوشد کاربی برگ بگریختم بدام بلا در نیاویختم نگه کردم اکنون به سود و زیان نباشند یاور مگر تازیان گر ای دون که فرمان دهد شهریار سواران تازی برم بی‌شمار بدو گفت هرمز که این رای نیست که اکنون تو را پای برجای نیست نباشند یاور تو را تازیان چوجایی نبینند سود و زیان بدرد دل اندر تو را زار نیز بدشمن سپارند از بهر چیز بدین کار پشت تو یزدان بود هما و از توبخت خندان بود چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم از ایدر برو تازیان تا بروم سخنهای این بنده‌ی چاره جوی چو رفتی یکایک بقیصر بگوی بجایی که دین است و هم وخواستست سلیح و سپاه وی آراستست فریدونیان نیز خویش تواند چوکارت شود سخت پیش تواند چو بشنید خسرو زمین بوس داد بسی بر نهان آفرین کرد یاد ببندوی و گردوی و گستهم گفت که ما با غم و رنج گشتیم جفت بسازید و یکسر بنه برنهید برو بوم ایران بدشمن دهید بگفت این و از دیده آواز خاست که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست یکی گرد تیره برآمد ز راه درفشی درفشان میان سپاه درفشی کجا پیکرش اژدهاست که چوبینه بر نهروان کرد راست چوبشنید خسرو بیامد بدر گریزان برفت او ز پیش پدر همی‌شد سوی روم برسان گرد درفشی پس پشت او لاژورد بپیچید یال و بر و روی را نگه کرد گستهم و بند وی را همی‌راندند آن دو تن نرم نرم خروشید خسرو به آوای گرم همانا سران تان ز پیش آمدست که بدخواه تان همچو خویش آمدست اگر نه چنین نرم راندن چراست که بهرام نزدیک پشت شماست بدو گفت بندوی کای شهریار دلت را ببهرام رنجه مدار کجا گرد ما را نبیند ز راه که دورست ز ایدر درفش سیاه چنین است یارانت را گفت و گوی که ما را بدین تاختن نیست روی چو چوبینه آید بایوان شاه هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه نشیند چو دستور بردست اوی بدریا رسد کارگر شست اوی بقیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بنده‌ی نابکار گریزان برفتست زین مرز وبوم نباید که آرام گیرد بروم هم آنگه که او خویشتن کرد راست نژندی وکژی ازین بهر ماست چو آید بران مرز بندش کنید دل شادمان را گزندش کنید بدین بارگاهش فرستید باز ممانید تا گردد او سرفراز ببندید هم در زمان با سپاه فرستید گریان بدین جایگاه چنین داد پاسخ که از بخت بد سزد زین نشان هرچ بر ما رسد سخنها درازست و کاری درشت به یزدان کنون باز هشتیم پشت براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت جهاندار برتارک ما نبشت بباشد نگردد باندیشه باز مبادا که آید بدشمن نیاز چو او برگذشت این دو بیدادگر ازو بازگشتند پر کینه سر زراه اندر ایوان شاه آمدند پراز رنج و دل پرگناه آمدند ز در چون رسیدند نزدیک تخت زهی از کمان باز کردند سخت فگندند ناگاه در گردنش بیاویختند آن گرامی تنش شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان توگفتی که هرمز نبد درجهان چنین است آیین گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر اگر مایه اینست سودش مجوی که درجستنش رنجت آید بروی چوشد گردش روز هرمز بپای تهی ماند زان تخت فرخنده جای هم آنگاه برخاست آواز کوس رخ خونیان گشت چون سندروس درفش سپهبد هم آنگه ز راه پدید آمد اندر میان سپاه جفا پیشه گستهم و بند وی تیز گرفتند زان کاخ راه گریز چنین تا بخسرو رسید این دومرد جهانجوی چون دیدشان روی زرد بدانست کایشان دو دل پر ز راز چرا از جهاندار گشتند باز برخساره شد چون گل شنبلید نکرد آن سخن بر دلیران پدید بدیشان چنین گفت کزشاه راه بگردید کامد بتنگی سپاه بیابان گزینید وراه دراز مدارید یکسر تن از رنج باز دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم چو حی‌لایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد که سلطان جهان‌افروز دارالملک جانی تو زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر تشنه‌ی روی توام، باز مدار از من آب از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن کز تپش تشنگی شد جگر من سراب تافته اندر دلم پرتو مهر رخت می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟ روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟ چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام چون به بر لطف تو نیست دلم را مب فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟ نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم مژده‌ی تخفیف وحشت ده سگان خویش را کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم منفعل دل خودم چند کشد جفای تو عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم خانه سیاه می‌کند نسخه‌ی کیمیای تو افسر لطف داشته این همه عزتش مبر تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو ای که طبیب وحشیی خوب علاج می‌کنی وعده به حشر می‌دهد درد مرا دوای تو طوطی و طوطی بچه‌ای قند به صد ناز خوری از شکرستان ازل آمده‌ای بازپری قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری ای طربستان ابد ای شکرستان احد هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری ساقی این میکده‌ای نوبت عشرت زده‌ای تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری مست شدم مست ولی اندککی باخبرم زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو می‌نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده از کف حق جام بری به که سرانجام بری سر ز خرد تافته‌ام عقل دگر یافته‌ام عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم از همگان می‌ببرم تا که تو از من نبری با غمت آموخته‌ام چشم ز خود دوخته‌ام در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان حاضر آنی که از او در سفر و در حضری ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او که پا ز دست من از حلقه‌ی رکاب کشید خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن به قدرت عجبی عاشق خراب کشید دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید میان مردمانم خوار کردی عزت من کو سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو به سد جان می‌خرم گردی که خیزد از سر راهت ندارم قدر خاک راه پیشت ، قیمت من کو به داغم هر زمان دردی فزاید محرم بزمت کسی کو با تو گوید درد و داغ حسرت من کو چو خواهد بی‌گناهی را کشد احوال من پرسد که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی کدامین عیش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو دلها بربودند و برفتند سواران ما پای به گل در شده زین اشک چو باران او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید ما دیده به راه و همه شب روز شماران بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد با شاه بگویید که: کشتند سواران اندیشه‌ی باران نکند غرقه‌ی دریا ای دیده‌ی خونریز، میندیش و بباران این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟ دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟ آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید تا آینه پیشش نزنند آینه داران گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟ صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش به زیر پرده بری در نگارخانه‌ی چینش گهی ز بوسه‌ی شیرین شکر کنی به مذاقش گهی ز باده رنگین قدح دهی به یمینش کمین گشاده درآیی به هر دری به شکارش کمان کشیده نشینی ز هر طرف به کمینش گشاده چهره بیا در حضور خازن جنت که بر کسی نگشاید در بهشت برینش مریض عشق تو را جان به لب رسیده و ترسم که بر رخ تو نیفتد نگاه بازپسینش نظر ز چاره‌ی بیمار خود مپوش خدا را کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش فتاده‌ای که تو برداشتی ز خاک مذلت کجا زمانه تواند که افکند به زمینش فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم چه زخم ها که بخوردم ز حقه‌ی نمکینش سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش که چشم بد نزند آتشی به خانه‌ی زینش خدنگ عشق به هر قلب خسته‌ای که نشسته نهاد سنگ بنالد ز ناله‌های حزینش کسی که سر کشد از حلقه‌ی کمند محبت حواله کن به دم تیغ شاه ناصر دینش ستوده خسرو اعظم، جهان گشای معظم که باد تا به ابد ملک جم به زیر نگینش فلک به چشم فروغی طلوع داده مهی را که آفتاب قسم می‌خورد به صبح جبینش چون قصه‌ی زلف تو دراز است چگویم چون شیوه‌ی چشمت همه ناز است چگویم این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست هر قصه که این نیست مجاز است چگویم خورشید که او چشم و چراغ است جهان را از شوق رخت در تک و تاز است چگویم چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب بی روی تو در سوز و گداز است چگویم تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم چون زلف توام کار دراز است چگویم گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر لعل لب تو بنده نواز است چگویم المنه‌لله که دلم گرچه ربودی از زلف تو در پرده‌ی راز است چگویم گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم کار من دلخسته نیاز است چگویم گفتم که در بسته مرا چند نمایی گفتی که درم بر همه باز است چگویم گر بر همه باز است در وصل تو جانا چون بر من سرگشته فراز است چگویم عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد پروانه‌ی آن شمع طراز است چگویم چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای هر نفسی برون کشی از عدمی هزار فن گر چه کثیف منزلم شد وطن تو این دلم رحمت ممنی بود میل و محبت وطن دشمن جاه تو نیم گر چه که بس مقصرم هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلی مکن قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن همچو چهی است هجر او چون رسنی است ذکر او در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن ذوق ز نیشکر بجو آن نی خشک را مخا چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن آن دم کفتاب او روزی و نور می دهد ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر لیک رسید اندکی هم به دهان یاسمن عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن ملک نصیب مهتران عشق نصیب کهتران قهر نصیب تیغ شد لطف نصیبه مجن شهد خدای هر شبی هست نصیبه لبی همچو کسی که باشدش بسته به عقد چار زن تا که بود حیات من عشق بود نبات من چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن مدمن خمرم و مرا مستی باده کم مکن نازک و شیرخواره‌ام دوره مکن ز من لبن چونک حزین غم شوم عشق ندیمیم کند عشق زمردی بود باشد اژدها حزن گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم باده و نقل آرمت شمع و ندیم خوش ذقن گفت دلم اگر جز او سازی شمع و ساقیم بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن گفتم ساقی او است و بس لیک به صورت دگر نیک ببین غلط مکن ای دل مست ممتحن بس کن از این بهانه‌ها وام هوای او بده تا نبود قماش جان پیش فراق مرتهن علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی او کرده دل ما چو دل باز گریزی تا ما ز پی تنقیت و تقویت او در صورت رستم شده از صورت حیزی در واسطه‌ی خازن و نقاش بدین شکر با جان مترنم شده نیروی تمیزی در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی ای در دل ما چو جان گرامی وی همچو خرد به نیکنامی آن دل که به خدمت تو پیوست آورد بر تو جان سلامی ماه از تو گرفت نور بخشی کبک از تو گرفت خوش خرامی با رحمت رویت از میانه برخاسته زحمت حرامی این چرخ رونده با همه چشم نادیده جمال تو تمامی این نور جمال تو ببیند اندر غلط اوفتد گرامی با تابش تو کران مبادا چون دانش یوسف لجامی اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم گشاده‌تر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسم‌الله ترا هر دم هزاران نعره‌ی «هل من مزید» ستی وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی پسری دیدم پوشیده قبای گفتم او را که به نزدیک من آی گفت من دیر بمانم نایم گفتم او را که بیا ژاژ مخای دیر کی مانی جایی که بود سیم در دست و گروگان در پای من اگر ایستاده‌ام مسته خویشتن گر نشسته‌ای مستای زان که تو فتنه‌ای و من علمم تو نشسته بهی و من بر پای به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای دو پای دارم چار دگر بباید از آنک به هفت کشور نتوان رسید بی‌شش پای چنان زندگانی کن ای نیک رای از آن پس که توفیق دادت خدای که خایند ز اندوهت انگشت دست چو اندر زمینت آید انگشت پای مکن در جهان زندگانی چنانک جهانی به مرگ تو دارند رای سخا و سخن جان محض‌ست ایرا که از خوب گویی و از خوشخویی بماند همی زنده بی کالبد ز من شعر نیک و ز تو نیکویی نکند دانا مستی نخورد عاقل می ننهد مرد خردمند سوی مستی پی چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او ور کنی عربده گویند که او کرد نه می کسی را کو نسب پاکیزه باشد به فعل اندر نیاید زو درشتی کسی را کو به اصل اندر خلل هست نیاید زو به جز کژی و زشتی مراد از مردمی آزادمردیست چه مرد مسجدی و چه کنشتی شربهای جهان همه خوردیم چه عطایی از او چه عاریتی چو نکو بنگریستیم نبود هیچ خوشخواره‌تر ز عافیتی شد دیده‌ی من سپید از وعدت آخر چو نکو نکو نگه کردی آخر بر مرثیه‌ی پدر ما را همچون ز بر درش سیه کردی ای ابر گه بگریی و گه خندی کس داندت چگونه‌ای و چندی؟ گه قطره‌یی ز تو بچکد گاهی باران شوی چه نادره آوندی بنداخت بحر آن چه تو برچیدی بگزید خاک آن چه تو بفکندی بر کوهی و به گونه‌ی دریایی بر بحری و به شکل دماوندی گاهی به بانگ رعد همی نالی گاهی به نور برق همی خندی از چشم و دیده لل بگشایی بر دست و پای گلبن بر بندی از در همه کنار تهی کردی تا خوشه را به دانه بیاکندی بخشیدن از تو نیست عجب ایرا دریای بی‌کران را فرزندی زنهار چون به غزنین بگذشتی لل بدان دیار پراکندی، پیغام می‌دهمت بگو زنهار از این حزین تنگدل بندی با تاج سروران همه حضرت خواجه عمید صاحب میمندی منصوربن سعید خداوندی کز فر اوست تازه خداوندی ای چون خرد تنت به خرد ورزی وی چون هنر دلت به هنرمندی افلاک را به رتبت هم جنسی اقبال را به رادی مانندی برد از نیاز همت تو قوت برد از کبست جود تو خرسندی از هر هنر جهان را تمثالی وز هر مهم فلک را سوگندی شاخ سخا ورادی بنشاندی بیخ نیاز و زفتی برکندی تو حاتم زمانه و من چونین درمانده‌ی نیاز؟ تو نپسندی کارم ببست چون که بنگشایی جانم گسست چون که نپیوندی گویم به تن همی که غنی گردی بپذیر پند اگر ز در پندی زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی فردا مگر ز من بنیابی تو امروز آن چه یافتی از من دی ای آن که از سما مه و خورشیدی از جود و خلق شکری و قندی دلشاد زی بدان که بود او را لب قند و روی سیب سمرقندی صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب که غبار از سواری حسن و منور آمد ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره‌ای کن که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد با دل گفتم چرا چنینی تا چند به عشق همنشینی دل گفت چرا تو هم نیایی تا لذت عشق را ببینی گر آب حیات را بدانی جز آتش عشق کی گزینی ای گشته چو باد از لطافت پرباد شده چو ساتگینی چون آب تو جان نقش‌هایی چون آینه حسن را امینی هر جان خسیس کان ندارد می‌پندارد که تو همینی ای آنک تو جان آسمانی هر چند به صورت از زمینی ای خرد شکسته همچو سرمه تو سرمه دیده یقینی ای لعل تو از کدام کانی در حلقه درآ که خوش نگینی ای از تو خجل هزار رحمت آن دم که چو تیغ پر ز کینی شمس تبریز صورتت خوش و اندر معنی چه خوش معینی بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو ای جان بی‌آرام رو کان یار خلوت خواه شد اشکی که چشم افروختی صبری که خرمن سوختی عقلی که راه آموختی در نیم شب گمراه شد جان‌های باطن روشنان شب را به دل روشن کنان هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد باشد ز بازی‌های خوش بی‌ذوق رود فرزین شود در سایه فرخ رخی بیدق برفت و شاه شد شب روح‌ها واصل شود مقصودها حاصل شود چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد ای روز چون حشری مگر وی شب شب قدری مگر یا چون درخت موسیی کو مظهر الله شد شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد در تیره شب چون مصطفی می‌رو طلب می‌کن صفا کان شه ز معراج شبی بی‌مثل و بی‌اشباه شد خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب زیرا که بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد ای شمس تبریزی که تو از پرده شب فارغی لاشرقی و لاغربیی اکنون سخن کوتاه شد این سخن پایان ندارد آن فریق بر گرفتند از پی آن دز طریق بر درخت گندم منهی زدند از طویله‌ی مخلصان بیرون شدند چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر سوی آن قلعه بر آوردند سر بر ستیز قول شاه مجتبی تا به قلعه‌ی صبرسوز هش‌ربا آمدند از رغم عقل پندتوز در شب تاریک بر گشته ز روز اندر آن قلعه‌ی خوش ذات الصور پنج در در بحر و پنجی سوی بر پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو پنج از آن چون حس باطن رازجو زان هزاران صورت و نقش و نگار می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار زین قدح‌های صور کم‌باش مست تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست باده در جامست لیک از جام نیست سوی باده‌بخش بگشا پهن فم چون رسد باده نیاید جام کم آدما معنی دلبندم بجوی ترک قشر و صورت گندم بگوی چونک ریگی آرد شد بهر خلیل دانک معزولست گندم ای نبیل صورت از بی‌صورت آید در وجود هم‌چنانک از آتشی زادست دود کمترین عیب مصور در خصال چون پیاپی بینیش آید ملال حیرت محض آردت بی‌صورتی زاده صد گون آلت از بی‌آلتی بی ز دستی دست‌ها بافد همی جان جان سازد مصور آدمی آنچنان که اندر دل از هجر و وصال می‌شود بافیده گوناگون خیال هیچ ماند این مثر با اثر هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست دست خایند از ضرر کش نیست دست این مثل نالایقست ای مستدل حیله‌ی تفهیم را جهد المقل صنع بی‌صورت بکارد صورتی تن بروید با حواس و آلتی تا چه صورت باشد آن بر وفق خود اندر آرد جسم را در نیک و بد صورت نعمت بود شاکر شود صورت مهلت بود صابر شود صورت رحمی بود بالان شود صورت زخمی بود نالان شود صورت شهری بود گیرد سفر صورت تیری بود گیرد سپر صورت خوبان بود عشرت کند صورت غیبی بود خلوت کند صورت محتاجی آرد سوی کسب صورت بازو وری آرد به غصب این ز حد و اندازه‌ها باشد برون داعی فعل از خیال گونه‌گون بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها جمله ظل صورت اندیشه‌ها بر لب بام ایستاده قوم خوش هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش صورت فکرست بر بام مشید وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید فعل بر ارکان و فکرت مکتتم لیک در تاثیر و وصلت دو به هم آن صور در بزم کز جام خوشیست فایده‌ی او بی‌خودی و بیهشیست صورت مرد و زن و لعب و جماع فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع صورت نان و نمک کان نعمتست فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست در مصاف آن صورت تیغ و سپر فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی چون به دانش متصل شد گشت طی این صور چون بنده‌ی بی‌صورتند پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند این صور دارد ز بی‌صورت وجود چیست پس بر موجد خویشش جحود خود ازو یابد ظهور انکار او نیست غیر عکس خود این کار او صورت دیوار و سقف هر مکان سایه‌ی اندیشه‌ی معمار دان گرچه خود اندر محل افتکار نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار فاعل مطلق یقین بی‌صورتست صورت اندر دست او چون آلتست گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم مر صور را رو نماید از کرم تا مدد گیرد ازو هر صورتی از کمال و از جمال و قدرتی باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو آمدند از بهر کد در رنگ و بو صورتی از صورت دیگر کمال گر بجوید باشد آن عین ضلال پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر احتیاج خود به محتاجی دگر چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو ظن مبر صورت به تشبیهش مجو در تضرع جوی و در افنای خویش کز تفکر جز صور ناید به پیش ور ز غیر صورتت نبود فره صورتی کان بی‌تو زاید در تو به صورت شهری که آنجا می‌روی ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی پس به معنی می‌روی تا لامکان که خوشی غیر مکانست و زمان صورت یاری که سوی او شوی از برای مونسی‌اش می‌روی پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی گرچه زان مقصود غافل آمدی پس حقیقت حق بود معبود کل کز پی ذوقست سیران سبل لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند لیک آن سر پیش این ضالان گم می‌دهد داد سری از راه دم آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم قوم دیگر پا و سر کردند گم چونک گم شد جمله جمله یافتند از کم آمد سوی کل بشتافتند ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم به دوستی تو با کائنات کین دارم زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز من از تو دست تظلم در آستین دارم تو اجتناب ز غیر از نگاه من داری من اضطراب به بزم از برای این دارم تو واقف خود و من واقف نگاه رقیب تو پاس خرمن و من پاس خوشه‌چین دارم چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی ستاده پیش من و چشم بر زمین دارم به دور گردی من از غرور میخندد حریف سخت کمانی که در کمین دارم هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما هنوز چاشنی تیر اولین دارم به پیش صورت او ضبط آه خود کردن گمان به حوصله صورت آفرین دارم بس است این صله نظم محتشم که رسید به خاطر تو که من بنده‌ای چنین دارم به صلح یار در هر انجمن می‌خواند اغیارم فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم به من چندان گناه از بدگمانی می‌کند نسبت که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم برگ تحویل می‌کند رمضان بار تودیع بر دل اخوان یار نادیده سیر، زود برفت دیر ننشست نازنین مهمان غادر الحب صحبةالاحباب فارق‌الخل عشرة الخلان ماه فرخنده، روی برپیچید و علک السلام یا رمضان الوداع ای زمان طاعت و خیر مجلس ذکر و محفل قرآن مهر فرمان ایزدی بر لب نفس در بند و دیو در زندان تا دگر روزه با جهان آید بس بگردد به گونه گونه جهان بلبلی زار زار می‌نالید بر فراق بهار وقت خزان گفتم انده مبر که بازآید روز نوروز و لاله و ریحان گفت ترسم بقا وفا نکند ورنه هر سال گل دمد بستان روز بسیار و عید خواهد بود تیر ماه و بهار و تابستان تا که در منزل حیات بود سال دیگر که در غریبستان خاک چندان از آدمی بخورد که شود خاک و آدمی یکسان هردم از روزگار ما جزویست که گذر می‌کند چو برق یمان کوه اگر جزو جزو برگیرند متلاشی شود به دور زمان تاقیامت که دیگر آب حیات بازگردد به جوی رفته روان یارب آن دم که دم فرو بندد ملک الموت واقف شیطان کار جان پیش اهل دل سهلست تو نگه دار جوهر ایمان جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم که از سلاسل تو مستحق زنجیرم ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم ز سحر چشم تو شاهین پنجه‌ی شاهم ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو که از کمال تحیر مثال تصویرم نشسته‌ام به سر راه آرزو عمری که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم کنون که دست تظلم زدم به دامانت عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی که تیغ می‌کشد و می‌کشد ز تاخیرم شراب داد ولیکن نخفت در بزمم خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب که من ز تربیت عشق کان اکسیرم مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم رمضان آمد و شد کار صراحی از دست بدرستی که دل نازک ساغر بشکست من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی دست گیرید که هست این نفسم باد بدست آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا کند ابروی تو سرداری مستان پیوست وقت افطار بجز خون جگر خواجو را تو مپندار که در مشربه جلابی هست شبی از مجلس مستان برآمد ناله‌ی چنگش رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد ز چشم ژاله‌ی اشک وز گوشم ناله‌ی چنگش چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری به آب چشمه‌ی حیوان شکر در پسته‌ی تنگش کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی به گوش عاشقان آمد سحرگه ناله‌ی چنگش سحرگاهی به نزد خواجه رفتم که بفزاید مرا جاهی و مالی به دست خواجه در، ده بدر دیدم کز آن هر بدر بود او را ملالی درآمد مرغکی وانگه به منقار ربود از فرق هر بدری هلالی زین زمان خلاصه ذریت نبی مهر سپهر مرتبه‌ی ماه فلک جناب یعنی قوام ملت و دین آن که در جهان ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد هم خوشه‌چین خرمن او بود شیخ و شاب چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب آراسته یکی به کمالات حیدری وز علم جعفری دگری گشته کامیاب چون درگذشت از پی تاریخ او خرد غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب چون به نزغ افتاد آن دانای دین گفت اگر دانستمی من پیش ازین کین شنو بر گفت چون دارد شرف در سخن کی کردمی عمری تلف گر سخن از نیکوی چون زر بود آن سخن ناگفته نیکوتر بود کار آمد حصه‌ی مردان مرد حصه‌ی ما گفت آمد، اینت درد گر چو مردان درد دین بودی ترا آنچ می‌گویم یقین بودی ترا ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست تو بخسب از ناز همچون سرکشی تا منت افسانه می‌گویم خوشی خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت بس که ما در ریگ رو غم ریختیم بس گهر کز حلق خوک آویختیم بس که ما این خوان فرو آراستیم بس کزین خوان گرسنه برخاستیم بس که گفتم نفس را فرمان نبرد بس که دارو کردش و درمان نبرد چون نخواهد آمد از من هیچ کار شستم از خود دست و رفتم برکنار جذبه حق باید ازیشان کرد خواست کین به دست من نخواهد گشت راست نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود نیست روی آنک ازین بهتر شود هیچ نشنود او کزان فربه نشد این همه بشنود یک دم به نشد تا بمیرم من به صد زاری زار او نگیرد پند، یا رب زینهار نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس من غلام آن خروسم کو چنین پندی دهد خاک پای او به آید از سر واسیلیوس گرد کفش خاک پای مصطفی را سرمه ساز تا نباشی روز حشر از جمله کالویروس رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار گر عرب باشی وگر ترک وگر سراکنوس دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال ستاره‌ها بنگر از ورای ظلمت و نور چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست خدای داند کو را چه واقعه‌ست و چه حال مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال جراحت همه را از نمک بود فریاد مرا فراق نمک‌هاش شد وبال وبال چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی نماند حیله حال و نه التفات به قال مقدسی که قدیمست از صفات کمال منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال صفات قدس کمالش بری ز علت کون نمای بحر لقایش بداده فیض وصال به هستی جبروتی نیاید اندر وهم به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال نه اولیت او را بود گه اول نه آخریت او را نهایتست و مل زحیر حد ثانی ورا بود منزل نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال به قدرت صمدیت لطایف صنعش بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم منزهست به وصف از حلول حالت و حال جلال وحدت او در قدم به سرمد بود صفات عزت او باقیست در آزال به وحدت ازلی انقسام نپذیرد به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب نه در سرادق مجدش علوم راست مجال نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال برای جلوه‌گری از سرادق عرشی کند منور مغرب بروی خوب هلال به صبحدم کشد او شمس از دریچه‌ی شرق نهد به قبه‌ی چرخ بلند وقت زوال ز نور چرخ منور کند طلایه‌ی سیم کند ز بیضه‌ی کافور صبح ارض و جبال ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال هزار نافه‌ی مشک ازل دهد هر شب برای نفخه‌ی عشاق بر جنوب و شمال ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید کند منور از نور او وهاد و تلال ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله نهد به چهره‌ی خوبان چین به قدرت خال نهاده در دل خورشید آتشین گوهر بداده چهره‌ی مه را هزار نور و نوال بریده است به مقراض عزت و تقدیس زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال خورنده لقمه‌ی جودش ز عرش تا به ثری به درگه صمدی عاجزند جمله عیال چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید شده‌ست بنده‌ی درگاه او دهور و طوال کند سجود وی از جان همه مکین و مکان کند خضوع کمالش همه جبال و رمال به عزتش بشتابد بهار در جوشش به امر اوست روان سیل دجله‌ی سیال کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال گشاده‌اند زبان در ثنای او مرغان چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال مدبری که ندارد شریک در عزت معطلی ست بر او وجود عقل فعال ز قهر او شده کوه گران چو حلقه‌ی میم ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقه‌ی دال نهاده در دل عشاق سرهای قدم چگونه گوید سر ازل زبان کلال هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال زمازم ملکوتش کند دلم چون خون مراست جام وصالش همیشه مالامال به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم شراب وصلش دایم مرا شدست حلال چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال ز رهروان معارف منم درین عالم بود مرا ز خصایص درین هزار خصال به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز صلاتها و تحیات بر محمد و آل زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول در سرای به هم کرده از خروج و دخول شب دراز دو چشمم بر آستان امید که بامداد در حجره می‌زند مأمول خمار در سر و دستش به خون هشیاران خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول چنان تصور معشوق در خیال منست که دیگرم متصور نمی‌شود معقول حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق چنان شدست که فرمان عامل معزول شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد گرفته خانه درویش پادشه به نزول بر آن سماط که منظور میزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش دریغ باشد پیغام ما به دست رسول درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صدتعب صد بلا در هر نفس اینجا بود طوطی گردون، مگس اینجا بود جد و جهد اینجات باید سالها زانک اینجا قلب گردد کارها ملک اینجا بایدت انداختن ملک اینجا بایدت در باختن در میان خونت باید آمدن وز همه بیرونت باید آمدن چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچ هست چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار چون شود در راه او آتش پدید ور شود صد وادی ناخوش پدید خویش را از شوق او دیوانه‌وار بر سر آتش زند پروانه‌وار سر طلب گردد ز مشتاقی خویش جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود هر دو عالم کل فراموشش شود غرقه‌ی دریا بماند خشک لب سر جانان می‌کند از جان طلب ز آرزوی آن که سربشناسد او ز اژدهای جان ستان نهراسد او کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش درپذیرد تا دری بگشایدش چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین زانک نبود زان سوی در آن و این پدری داری اندرین بالا گشته در اصل و در گهر والا گر ازین قبه ره به دریابی خویش را پیش آن پدر یابی پدرت را برادران هستند همه را جفت و مادران هستند سر به سر نور و جمله روحانی فارغ از ننگ عالم فانی طلب آن تبارو خویشی کن روی در روی فضل و پیشی کن تو درین چارمیخ طبع و هوا نام ایشان مبر، که نیست روا نکنی امتزاج با انجم تا نگیری طبیعت پنجم خر عیسیست این تن مردار سوزن او تعلق و پندار چه شوی بسته‌ی خر و سوزن؟ زین دو بیگانه خیمه یکسوزن تا نفس هست و نفس، کاری کن گرد خویش از عمل حصاری کن مادرانند این مراکب دون پدرانت، کواکب گردون برفلک داری، ای پسر، آیا پسرا، میل کن سوی بابا مادران را به دختران بگذار صحبت این بد اختران بگذار تو چو عیسی از آن پدر زادی نه تو زین مادران غرزادی کرد ایزد ز بهر یاری تو حس ده گانه را حواری تو کاهلی را به خویش راه مده دل به این آب و این گیاه مده با خدای خود ار بدانی شد آشنا آن زمان توانی شد جهد آن کن که پاک شوی حیف باشد که خاک خاک شوی آن یکی در وقت استنجا بگفت که مرا با بوی جنت دار جفت گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای این دعا چون ورد بینی بود چون ورد بینی را تو آوردی به کون رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حر رایحه‌ی جنت کم آید از دبر ای تواضع برده پیش ابلهان وی تکبر برده تو پیش شهان آن تکبر بر خسان خوبست و چست هین مرو معکوس عکسش بند تست از پی سوراخ بینی رست گل بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل بوی گل بهر مشامست ای دلیر جای آن بو نیست این سوراخ زیر کی ازین جا بوی خلد آید ترا بو ز موضع جو اگر باید ترا هم‌چنین حب الوطن باشد درست تو وطن بشناس ای خواجه نخست گفت آن ماهی زیرک ره کنم دل ز رای و مشورتشان بر کنم نیست وقت مشورت هین راه کن چون علی تو آه اندر چاه کن محرم آن آه کم‌یابست بس شب رو و پنهان‌روی کن چون عسس سوی دریا عزم کن زین آب‌گیر بحر جو و ترک این گرداب گیر سینه را پا ساخت می‌رفت آن حذور از مقام با خطر تا بحر نور هم‌چو آهو کز پی او سگ بود می‌دود تا در تنش یک رگ بود خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست خواب خود در چشم ترسنده کجاست رفت آن ماهی ره دریا گرفت راه دور و پهنه‌ی پهنا گرفت رنجها بسیار دید و عاقبت رفت آخر سوی امن و عافیت خویشتن افکند در دریای ژرف که نیابد حد آن را هیچ طرف پس چو صیادان بیاوردند دام نیم‌عاقل را از آن شد تلخ کام گفت اه من فوت کردم فرصه را چون نگشتم همره آن رهنما ناگهان رفت او ولیکن چونک رفت می‌ببایستم شدن در پی بتفت بر گذشته حسرت آوردن خطاست باز ناید رفته یاد آن هباست مرا با عشق تو جان درنگنجد چه از جان به بود آن درنگنجد نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان که اینجا کفر و ایمان درنگنجد چنان عشق تو در دل معتکف شد که گر مویی شود جان درنگنجد چه می‌گویم که طوفانی است عشقت به چشم مور طوفان درنگنجد اگر یک ذره عشقت رخ نماید به صحن صد بیابان درنگنجد اگر یوسف برون آید ز پرده به قعر چاه و زندان درنگنجد چون دردت هست منوازم به درمان که با درد تو درمان درنگنجد دلا آنجا که جانان است ره نیست که آنجا غیر جانان درنگنجد تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا به جز خورشید رخشان درنگنجد اگر فانی نگردد جان عطار در آن خلوتگه آسان درنگنجد مرا می‌گفت دوش آن یار عیار سگ عاشق به از شیران هشیار جهان پر شد مگر گوشت گرفتست سگ اصحاب کهف و صاحب غار قرین شاه باشد آن سگی کو برای شاه جوید کبک و کفتار خصوصا آن سگی کو را به همت نباشد صید او جز شاه مختار ببوسد خاک پایش شیر گردون بدان لب که نیالاید به مردار دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت مده خود را به گفت و گو به یک بار نه آن مطرب که در مجلس نشیند گهی نوشد گهی کوشد به مزمار ملولان باز جنبیدن گرفتند همی‌جنگند و می‌لنگند ناچار بجنبان گوشه زنجیر خود را رگ دیوانگیشان را بیفشار ملول جمله عالم تازه گردد چو خندان اندرآید یار بی‌یار الفت السکر ادرکنی باسکار ایا جاری ایا جاری ایا جار و لا تسق بکاسات صغار فهذا یوم احسان و ایثار و قاتل فی سبیل الجود بخلا لیبقی منک منهاج و آثار فقل انا صببنا الماء صبا و نحن الماء لا ماء و لا نار و سیمائی شهید لی بانی قضیت عندهم فی العشق اوطار و طیبوا و اسکروا قومی فانی کریم فی کروم العصر عصار جنون فی جنون فی جنون تخفف عنک اثقالا و اوزار باد! همه وقت، به شادی و ناز باده کش و خصم کش و بزم ساز □لشکر مشرق «زاوده‌ی» تا به بنگ چیره دل و خیره کش و تیز چنگ چند هزارش ز سواران کار تیغ زن و کینه کش و نامدار باد بین اندر سرم از باده‌ای نوش کردم از کف شه زاده‌ای جان چو اندر باده او غوطه خورد بر سر آمد تابناکی ساده‌ای چشم جان می‌دید نقشی بوالعجب هر طرف زیبا نگاری شاده‌ای هر دو گامی مست عشقی خفته‌ای بر سر او ساقی استاده‌ای زان هوس شد پای دل‌ها بسته‌ای زان طرب شد پر جان بگشاده‌ای نوش نوش مستیان بر عرش رفت تا گرو شد زهد را سجاده‌ای شمس تبریزی سر این دولت است در نهان او دولتی آماده‌ای چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جائی پدید آمدی بر آن جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاووس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشکر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج ازین پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشایند راه نبایدش گفتن کسی را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت بدین نامه گر چند بشتافتی کنون هرچ جستی همه یافتی ازین باره من پیش گفتم سخن اگر بازیابی بخیلی مکن ز گشتاسب و ارجاسپ بینی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار گر آن مایه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد کنون من بگویم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت دی دل ما فگار خواهد کرد وز ستم سوگوار خواهد کرد سده بهر نوید فصل بهار باز عهد استوار خواهد کرد پیش چونین نوید گر که ترا به امید بهار خواهد کرد برفشان آن گهر که کافر ازو در سقر زینهار خواهد کرد اژدهایی که اهل بدعت را روز محشر شکار خواهد کرد آنکه می فخر کرد ازو ابلیس جم از آن فخر عار خواهد کرد مو و زرین شود ازو پران چون زبانه چو مار خواهد کرد همچنو بیند آن زمان معیار آن که او را عیار خواهد کرد گوهری کو چو خود کند به مثال آن گهر کبدار خواهد کرد روی سرخی مادرش طلبد آنکه با اوش یار خواهد کرد بی‌قرار آفریده‌ای در طبع کیست کش با قرار خواهد کرد تا بینی که همچو هر سال او در زمانه چه کار خواهد کرد در میان هوا ز جنبش خویش فلکی مستعار خواهد کرد چون بنان محاسبش هر شاخ گویی انجم شمار خواهد کرد بینی از وی دو مایه‌ی ثنوی چون دو سو آشکار خواهد کرد گل او آن نکرد روز از نور کامشب او از شرار خواهد کرد گوهری کو نگار نپذیرد عالمی چون نگار خواهد کرد جز وی از شمس همچو شمس از نور لیل را چون نهار خواهد کرد دو عرض کاندروست تف و شعاع بر سه جوهر نثار خواهد کرد آبرا لعل پوش خواهد کرد خاک را مشکبار خواهد کرد بر هوایی که سیم بارید ابر امشب او زربار خواهد کرد از تن لاله‌پوش لولو پاش صد نهان آشکار خواهد کرد آشکاری کوهسار از رنگ چون نهان بهار خواهد کرد کز نهیب بحار او فردا آسمان را بخار خواهد کرد چشم بی‌دیده‌ی فلک را دود دیده‌ها همچو نار خواهد کرد بر آن آب و رنگ را از عکس چون می و کفته نار خواهد کرد افسر امهات و آبا را بر سر خود فسار خواهد کرد ز آسمانها قلاده خواهد بست از قمر گوشوار خواهد کرد سخت سوی فلک همی پوید کار دیوانه‌وار خواهد کرد یا پدر زیر خاک می‌ماند یا پسر اختیار خواهد کرد یا ز تاثیر طبع خود بر گل چون سه عنصر جوار خواهد کرد مگر از بهر خوش دلی فضلا چرخ را تار و مار خواهد کرد تا چو فخر دو کون در یکشب نه فلک را گذار خواهد کرد تا بر سعد اخترش از دود دیده‌ی نحس تار خواهد کرد تا نشان یافت رتبت خواجه همتش را شعار خواهد کرد ثقةالملک طاهر آنکه چو آب ایزدش پایدار خواهد کرد وز پی اتفاق و انصافش آب از آتش سوار خواهد کرد آب از امنش سپر شود آنرا که نهنگش شکار خواهد کرد قوت آب عزم او چون چرخ خاک را نامدار خواهد کرد جوهر باد حزم او چون خاک آب را با قرار خواهد کرد آن درختی که آب خشمش خورد دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد آب نظمش درخت فکرت را از خرد بیخ و بار خواهد کرد گلبنی را که آب عونش یافت دان که طبعش چنار خواهد کرد آب گوهر شود در آن کانی که ازو افتخار خواهد کرد خواب را در دو چشم خلق از امن قوت کوکنار خواهد کرد ای که تاثیر آب دولت تو گل اعدات خار خواهد کرد نعمتی را که بحرها نبرد رزق تو خود دمار خواهد کرد آب را تف طبعت از بس جود همه زرین بخار خواهد کرد آتش خشمت آب دریا را همچو آتش نزار خواهد کرد ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت آتش آب خوار خواهد کرد ز آب حیوان بقات چون شعرت هر زمان نو شعار خواهد کرد گردد آتش حصار امنش اگر آب را در حصار خواهد کرد تا ز آب حرام عقل و سخن ذات عیب و عوار خواهد کرد آب و آتش برای این مدحت برد و گوهر فخار خواهد کرد ملک دنیا نخواهد آن کو را جود تو با یسار خواهد کرد دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ هم ز عرضش مهار خواهد کرد روزگار آب روی داد آن را که برو روزگار خواهد کرد دشمنت زین سپس به عذر جواب خاک فرش عذار خواهد کرد گر نه از بخت بد چو هر عاقل ناله‌ها زار زار خواهد کرد آب جاه تو آنکسی خواهد کایزدش بختیار خواهد کرد مهترا پا و سر در آب از شرم خویشتن را یسار خواهد کرد چون کف از تف عمامه خواهد بست چون بط از آب ازار خواهد کرد آب من برده گیر اگر با من جود تو همچو پار خواهد کرد آب آنراست نزد هر مهتر چون نبرد او قمار خواهد کرد آمدم چون پر آب آبله من تا دلت چختیار خواهد کرد ای سنایی مبر تو آب از کار کت خرد حق گزار خواهد کرد غوطه‌ها خورد باید اندر بحر هر که در در کنار خواهد کرد کی بترسد ز زخم مار آنکو خویشتن یار غار خواهد کرد آب دیده مریز کت خواجه با ضیاع و عقار خواهد کرد آب را گرچه میل زی پستیست نظم تو کار نار خواهد کرد تافته گردد آنکه بی اقبال نام خود یادگار خواهد کرد رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی بحر اخضر گذار خواهد کرد تا ز تاثیر نه فلک چار اصل کار کردست و کار خواهد کرد سرورا سرفراز کت نه چرخ افسر هر چهار خواهد کرد ز آبها تا بخار خواهد خواست بادها تا غبار خواهد کرد شادمان زی که در بقات سده این چنین صدهزار خواهد کرد دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود مردم چشم مرا خون دل از سر می‌گذشت گر چه کار دیده از خونابه‌ی دل می‌گشود آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود صدمه‌ی غوغای من ستر کواکب می‌درید صیقل فریاد من زنگار گردون می‌زدود از دل آتش می‌زدم در صدره‌ی خارای کوه زانسبب کوه گرانم دل گرانی می‌نمود هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می‌فروخت هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می‌ربود مطرب بلبل نوای چرخ می‌زد بر رباب هر ترنم کز ترنم ساز طبعم می‌شنود بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر دولت آمد خفته‌ئی برخیز و در بگشای زود من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود لیک نور سالکی کز حد گذشت نور او پر شد بیابانها و دشت شاهدی‌اش فارغ آمد از شهود وز تکلفها و جانبازی و جود نور آن گوهر چو بیرون تافتست زین تسلسها فراغت یافتست پس مجو از وی گواه فعل و گفت که ازو هر دو جهان چون گل شکفت این گواهی چیست اظهار نهان خواه قول و خواه فعل و غیر آن که عرض اظهار سر جوهرست وصف باقی وین عرض بر معبرست این نشان زر نماند بر محک زر بماند نیک نام و بی ز شک این صلات و این جهاد و این صیام هم نماند جان بماند نیک‌نام جان چنین افعال و اقوالی نمود بر محک امر جوهر را بسود که اعتقادم راستست اینک گواه لیک هست اندر گواهان اشتباه تزکیه باید گواهان را بدان تزکیش صدقی که موقوفی بدان حفظ لفظ اندر گواه قولیست حفظ عهد اندر گواه فعلیست گر گواه قول کژ گوید ردست ور گواه فعل کژ پوید ردست قول و فعل بی‌تناقض بایدت تا قبول اندر زمان بیش آیدت سعیکم شتی تناقض اندرید روز می‌دوزید شب بر می‌درید پس گواهی با تناقض کی شنود یا مگر حلمی کند از لطف خود فعل و قول اظهار سرست و ضمیر هر دو پیدا می‌کند سر ستیر چون گواهت تزکیه شد شد قبول ورنه محبوس است اندر مول مول تا تو بستیزی ستیزند ای حرون فانتظرهم انهم منتظرون ای ز چین و حلقه‌ی زلف سیاه بسته شادروان خوبی گرد ماه در سر زلف تو صد لیلی اسیر در زنخدان تو صد یوسف به چاه قاتلت چون سایه بر راه افگند آفتاب آنجا چه باشد؟ خاک راه کس گناهی بر تو نتواند نشاند خون خلقی گر بریزی بی‌گناه آه! کز شوق تومیسوزیم و نیست زهره‌ی آن کز غمت گوییم: آه! صبر میورزیم و غماز آب چشم عشق می‌پوشیم و رنگ رخ گواه عاقبت دودی بر وزن بر شود چند شاید داشت این آتش نگاه! بی‌تو در گور آنچنان گریم که اشک از سر خاکم برویاند گیاه اوحدی گر کشته شد عمر تو باد قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟ دریغا کانچه جستم آن ندیدم نجات تن خلاص جان ندیدم دلم می‌سوزد از درد و چه سازم که درد خویش را درمان ندیدم به کار افتادگی خویش هرگز ندیدم هیچ سرگردان ندیدم بگردیدم چو گردون گرد عالم چو خود واله چو خود حیران ندیدم شدم چون گوی سرگردان که خود را حریفی درد در میدان ندیدم درین حیرت ندارم صبر و غم اینت که گشتن خویش را قربان ندیدم درین وادی بسی از پیش رفتم ولی یک ذره از پیشان ندیدم کنون از پس شدم عمری ولیکن سر یک مویی از انسان ندیدم چو راهی بی نهایت می‌نماید سر و بن یافتن امکان ندیدم چو شمعی خویش را در آتش و دود اگر دیدم به جز گریان ندیدم گزیرم نیست از خوناب دیده که من هرگز چنین طوفان ندیدم ز عالم شربتی بی خون نخوردم ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم ندیدم در جهان یک ذره شادی که تا اندوه صد چندان ندیدم چه گر خورشید عمرم بود تاوان چو بر من تافت جز تاوان ندیدم حکایت چون کنم از ملک یوسف که من جز چاه و جز زندان ندیدم خطا گفتم بسی دیدم نکویی ولی خود را سزای آن ندیدم کمال دیگران بر خود چه بندم که من در خویش جز نقصان ندیدم صدف را آن بود بهتر که گوید که من در عمر خود باران ندیدم فقیری بایدم همدرد و همدم که می‌گوید که من سلطان ندیدم تو ای عطار چون اینجا رسیدی سخن گفتن تورا سامان ندیدم یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد عجب این قهقهه از حور جنان می‌آید چه سماعست که جان رقص کنان می‌گردد چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست ماه با این طبق زر به نشان می‌آید چه شکارست که این تیر قضا پرانست ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید مژده مژده همه عشاق بکوبید دو دست کانک از دست بشد دست زنان می‌آید از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید چشم اقبال به اقبال شما مخمورست این دلیلست که از عین عیان می‌آید برهیدیت از این عالم قحطی که در او از برای دو سه نان زخم سنان می‌آید خوشتر از جان چه بود جان برود باک مدار غم رفتن چه خوری چون به از آن می‌آید هر کسی در عجبی و عجب من اینست کو نگنجد به میان چون به میان می‌آید بس کنم گر چه که رمزست بیانش نکنم خود بیان را چه کنیم جان بیان می‌آید قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی اننی لست احب المفتری لا تظلمونی فاذا انتم سکرتم فوق السکر سکرا فاقرعوا باب‌التقاضی واسألوا لا تقنطونی کنت فی سیر خفی صورتی فی‌ذالسکون خلتمنی کالجماد ذاک من نکس العیون ان اردتم انتعاشا فاتقوا مکرالظنون ان نکستم فاستقیموا واحذروا ریب‌المنون ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش گر چه می‌دانم که دشوار است صبر از روی دوست چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش کجا شد عهد و پیمان را چه کردی امانت‌های چون جان را چه کردی چرا کاهل شدی در عشقبازی سبک روحی مرغان را چه کردی نشاط عاشقی گنجی است پنهان چه کردی گنج پنهان را چه کردی تو را با من نه عهدی بود ز اول بیا بنشین بگو آن را چه کردی چنان ابری به پیش ما چه بستی چنان خورشید خندان را چه کردی جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان که روزگار درو جز قضای بد ننوشت جهان نثار گل تیره کرد آب سیاه وزان زمانه نهفت آنکه سالها بسرشت زمانه روزی چند از طریق عشوه گری دهد بهار بقای ترا جمال بهشت ولیک باد خزانش چو شاخ عمر شکست به موت بستر و بالین کند ز خاک و ز خشت به خدایی که زنده و باقیست که من امروز طالب مرگم باورم دار این حدیث ازآنک صعب رنجور و نیک بی‌برگم تا از خودی خود نبریدند عزیزان چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان دادند به معشوق حقیقی دل و جان را یوسف به زر قلب خریدند عزیزان دیدند که در روی زمین نیست پناهی در کنج دل خویش خزیدند عزیزان خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان فقری که تو امروز به هیچش نستانی با سلطنت بلخ خریدند عزیزان درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان صائب نرسیدند به سر منزل مقصود تا پای به دامن نکشیدند عزیزان گفت هان ای سخرگان گفت و گو وعظ و گفتار زبان و گوش جو پنبه اندر گوش حس دون کنید بند حس از چشم خود بیرون کنید پنبه‌ی آن گوش سر گوش سرست تا نگردد این کر آن باطن کرست بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید تا خطاب ارجعی را بشنوید تا به گفت و گوی بیداری دری تو زگفت خواب بویی کی بری سیر بیرونیست قول و فعل ما سیر باطن هست بالای سما حس خشکی دید کز خشکی بزاد عیسی جان پای بر دریا نهاد سیر جسم خشک بر خشکی فتاد سیر جان پا در دل دریا نهاد چونک عمر اندر ره خشکی گذشت گاه کوه و گاه دریا گاه دشت آب حیوان از کجا خواهی تو یافت موج دریا را کجا خواهی شکافت موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست موج آبی محو و سکرست و فناست تا درین سکری از آن سکری تو دور تا ازین مستی از آن جامی نفور گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار مدتی خاموش خو کن هوش‌دار نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولی‌تر ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولی‌تر نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولی‌تر دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولی‌تر وصال او نمی‌یابم، تن اندر هجر او دارم به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولی‌تر چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولی‌تر چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولی‌تر دلا، چون عاشق یاری، به درد او گرفتاری همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولی‌تر هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولی‌تر عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود می‌بین نظر چون می‌کنی باری به روی یار اولی‌تر علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم بروی ای عالم هستی همه را پای ببستی تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد شجری خوش و خرامان به میانه بیابان که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد گهری لطیف کانی به مکان لامکانی بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد دانی که را سزد صفت پاکی: آنکو وجود پاک نیالاید در تنگنای پست تن مسکین جان بلند خویش نفرساید دزدند خود پرستی و خودکامی با این دو فرقه راه نپیماید تا خلق ازو رسند بسایش هرگز بعمر خویش نیاساید آنروز کسمانش برافرازد از توسن غرور بزیر آید تا دیگران گرسنه و مسکینند بر مال و جاه خویش نیفزاید در محضری که مفتی و حاکم شد زر بیند و خلاف نفرماید تا بر برهنه جامه نپوشاند از بهر خویش بام نیفراید تا کودکی یتیم همی بیند اندام طفل خویش نیاراید مردم بدین صفات اگر یابی گر نام او فرشته نهی، شاید به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد که نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد ای ممالک را مبارک پادشاه ای سزای خاتم و تخت و کلاه تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح عفو جان‌بخشت خریدار گناه روز کوشش بحر گردون کر و فر وقت بخشش چرخ دریا دستگاه شاه احمد نام موسی معرکه شاه یوسف صدق یحیی انتباه عز دین و ملک دولت آنکه هست عز و دین و ملک و دولت را پناه ساحت عرشست خاک حضرتت کاندرو جز کبریا را نیست راه روز بارت خاک‌بوسان ره دهند آفتاب و سایه را در بارگاه آسمان چشم حوادث برکند گر کند در سایه‌ی چترت نگاه بر امید آنکه از روی قبول رفعت چتر تو یابد جرم ماه پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف کسوتی چون کسوت چترت سیاه چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست این به جودت شد مسلم آن به جاه آسمان سرگشته کی ماندی اگر با ثبات جاه تو کردی پناه عرصه‌ی تنگ سپهر تنگ چشم کی تواند دیدن اندر سال و ماه بر ثبات دولت آثارت دلیل بر دوام ملک انصافت گواه بر در ملکت کرا آید شگفت گر کمر بندد نشابور و هراه صادقان از خدمتت فارغ نیند صبح صادق زان همی خیزد پگاه تا که دارد آفتاب آسمان از فلک میدان و از انجم سپاه آفتاب آسمانت باد تاج و آسمان آفتابت باد گاه بخت روزافزون و فرخ روز و شب جاودان دولت‌فزا و خصم کاه دل ندارم، صبر بی دل چون کنم صبر و دل در عشق حاصل چون کنم در بیابانی که پایان کس ندید کاروان بگذشت، منزل چون کنم همرهان رفتند و من بی روی و راه دست بر سر پای در گل چون کنم همچو مرغ نیم بسمل بال و پر می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم بر امید قطره‌ای آب حیات نوش کردن زهر قاتل چون کنم چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید چاره جان داروی دل چون کنم هر کسی گوید که این دردت ز چیست پیش دارم کار مشکل چون کنم مبتلا شد دل به جهل نفس شوم با بلای نفس جاهل چون کنم نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست همچو روح‌القدس عاقل چون کنم ناقصی کو در دم خر می‌زید از دم عیسیش کامل چون کنم مدبری کز جرعه دردی خوش است از می معنیش مقبل چون کنم چون ز غفلت درد من از حد گذشت داروی عطار غافل چون کنم هر دل که قرین غم نباشد از عشق بر او رقم نباشد من عشق تو اختیار کردم شاید که مرا درم نباشد زیرا که درم هم از جهانست جانان و جهان بهم نباشد با دیدن رویت ای نگارین گویی که غمست غم نباشد تا در دل من نشسته باشی هرگز دل من دژم نباشد پیوسته در آن بود سنایی تا جز به تو متهم نباشد هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح از خروشیدن مرغان سحر نندیشد آنکه کام دل او ریختن خون منست از دل ریش من خسته جگر نندیشد هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد خسته‌ی ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد کشته‌ی عشق تو از تیر و تبر نندیشد سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست کانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشد نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد مشورت می‌رفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق چون ملایک مانع آن می‌شدند بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند مطلع بر نقش هر که هست شد پیش از آن کین نفس کل پابست شد پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند بی دماغ و دل پر از فکرت بدند بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند آن عیان نسبت بایشان فکرتست ورنه خود نسبت بدوران ریتست فکرت از ماضی و مستقبل بود چون ازین دو رست مشکل حل شود دیده چون بی‌کیف هر باکیف را دیده پیش از کان صحیح و زیف را پیشتر از خلقت انگورها خورده میها و نموده شورها در تموز گرم می‌بینند دی در شعاع شمس می‌بینند فی در دل انگور می را دیده‌اند در فنای محض شی را دیده‌اند آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش آفتاب از جودشان زربفت‌پوش چون ازیشان مجتمع بینی دو یار هم یکی باشند و هم ششصد هزار بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان مفترق شد آفتاب جانها در درون روزن ابدان ما چون نظر در قرص داری خود یکیست وانک شد محجوب ابدان در شکیست تفرقه در روح حیوانی بود نفس واحد روح انسانی بود چونک حق رش علیهم نوره مفترق هرگز نگردد نور او یک زمان بگذار ای همره ملال تا بگویم وصف خالی زان جمال در بیان ناید جمال حال او هر دو عالم چیست عکس خال او چونک من از خال خوبش دم زنم نطق می‌خواهد که بشکافد تنم همچو موری اندرین خرمن خوشم تا فزون از خویش باری می‌کشم پیام باد بهار از وصال جانان است بیار باده که هنگام مستی جان است قدم به کوچه‌ی دیوانگی بزن چندی که عقل بر سر بازار عشق حیران است وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال گر این کمال نیابی، کمال نقصان است بقای عاشق صادق ز لعل معشوق است حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است به راستی همه کس قدر وصل کی داند مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است عجب مدار که در عین درد خاموشم که در دیار پری‌چهره محص درمان است چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است طناب عمر من آن موی عنبر افشان است به یاد کاکل پرتاب و زلف پر چینش دل من است که هم جمع و هم پریشان است مهی که راز من از پرده آشکارا کرد هنوز صورت او زیر پرده پنهان است مه صفر ز برای همین مظفر شد که ماه عید همایون شاه ایران است ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه که زیر رایت او آفتاب تابان است طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است بساط مجلس عیدش نشاط دوران است فروغی از غزل عید شاه شادی کن که شادکامی شاعر ز عید سلطان است دلم بربود دوش آن نرگس مست اگر دستم نگیری رفتم از دست چه نیکو هر دو با هم اوفتادند دلم با چشمت، این دیوانه آن مست نمی‌دانم دهانت هست یا نیست نمی‌دانم میانت نیست یا هست تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت تویی آن بی‌میانی کو کمر بست بجانم بنده‌ی آزاده‌ای کو گرفتار تو شد وز خویشتن رست دگر با سیف فرغانی نیاید دلی کز وی برید و در تو پیوست گدایی کز سر کوی تو برخاست به سلطانیش بنشاندند و ننشست گر چنین سنگدل بمانی تو وه که بس خون‌ها برانی تو چه بلایی بر اهل روی زمین از بلاهای آسمانی تو از تو صد فتنه در جهان افتاد فتنه‌ی جمله‌ی جهانی تو فتنه برخیزد آن زمان که سحر فرق مشکین فرو فشانی تو دهن عقل باز ماند باز چون درآیی به خوش زبانی تو همه اهل زمانه دل بنهند بر امیدی که دلستانی تو خط نویسی به خون ما چو قلم سرکشان را به سر دوانی تو سرگرانی و سرکشی چه کنی که سبک روح‌تر از آنی تو باده ناخورده از من بیدل با من آخر چه سر گرانی تو چشم من ظاهرت همی بیند گرچه از چشم بد نهانی تو اگر از من کنار خواهی کرد روز و شب در میان جانی تو گلی از گلستانت باز کنم که به رخ همچو گلستانی تو شکری از لب تو بربایم که به لب چون شکرستانی تو خون فشانند عاشقان بر خاک چون ز یاقوت درفشانی تو چند آخر به خون نویسی خط هیچ خط نیز می ندانی تو دل عطار در غمت ریش است مرهمی کن اگر توانی تو کدام عهد نکویان عهد ما بستند به عاشقان جفاکش که زود نشکستند خدا نگیردشان گرچه چاره‌ی دل ما به یک نگاه نکردند و می‌توانستند نخست چون در میخانه بسته شد گفتم کز آسمان در رحمت به روی ما بستند مکن به چشم حقارت نظر به درویشان که بی‌نیاز جهانند اگر تهی دستند حریف عربده‌ی می کشان نه‌ای ای شیخ به خانقاه منه پا که صوفیان مستند غم بتان به همه عمر خوردم و افسوس که آخر از غمشان مردم و ندانستند ز جور مدعیان رفت از درت هاتف غمین مباش گر او رفت دیگران هستند آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم زانک جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شدست زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر گفتم آخر جان جان زین سان ز بی‌چیزی شدست چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم پای دل شکسته بزنجیر درمبند فرهاد را مکش بجدائی و در غمش هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند ور آبروی بایدت ای چشم درفشان بر یاد لعل او سر درج گهر مبند ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل گلزار را بروی من خسته در مبند چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند چشمم که در هوای رخت بازگشته است مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند بی جرم اگر چه از نظر افکنده‌ئی مرا بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند خواجو چو نیست در شب هجران امید روز با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند خواهد دگر به دامگهی بال بسته ای مرغ قفس شکسته‌ای از دام جسته ای صیاد کیست تا نگذارد ز هستیش غیر از سر بریده و بال شکسته‌ای صیدی ستاده باز که بندد گلوی جان در گردنش هنوز کمند گسسته‌ای کو جرگه‌ای که باز نماند نشان از او جز جان زخم خورده‌ی خونابه بسته ای قیدیست قید عشق که ذوقش کسی که یافت هرگز طلب نکرد دل باز رسته‌ای عشرت در آن سر است که آید برون از او هر بامداد چهره به خونابه شسته‌ای وحشی خموش باش که آتش زبان نشد الا دلی چو شعله بر آتش نشسته‌ای ای چشم و چراغ شهریاری والله به خدا که آن تو داری شمعی که در آسمان نگنجد از گوشه سینه‌ای برآری خورشید به پیش نور آن شمع یک ذره شود ز شرمساری وقت است که در وجود خاکی آن تخم که گفته‌ای بکاری آخر چه شود کز آب حیوان بر چهره زعفران بباری تا لاله ستان عاشقان را از گلبن حق به خنده آری بر پشت فلک نهند پا را چون تو سرشان دمی بخاری انگور وجود باده گردد چون پای بر او نهی فشاری مخدومی شمس حق تبریز لطفی که هزار نوبهاری روز گشت و آمدند آن کودکان بر همین فکرت ز خانه تا دکان جمله استادند بیرون منتظر تا درآید اول آن یار مصر زانک منبع او بدست این رای را سر امام آید همیشه پای را ای مقلد تو مجو بیشی بر آن کو بود منبع ز نور آسمان او در آمد گفت استا را سلام خیر باشد رنگ رویت زردفام گفت استا نیست رنجی مر مرا تو برو بنشین مگو یاوه هلا نفی کرد اما غبار وهم بد اندکی اندر دلش ناگاه زد اندر آمد دیگری گفت این چنین اندکی آن وهم افزون شد بدین همچنین تا وهم او قوت گرفت ماند اندر حال خود بس در شگفت ای که در کوی خرابات مقامی داری جم وقت خودی ار دست به جامی داری ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفرکرده پیامی داری خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی بر کنار چمنش وه که چه دامی داری بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود تویی امروز در این شهر که نامی داری بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد واجب آنست که از حال گدا یاد کنند هر که بر طرف سراپرده‌ی سلطان گذرد بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد که رساند ز دل خسته‌ی جمعی پیغام جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید گر دگر بر لب سرچشمه‌ی حیوان گذرد عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد قصه‌ی آن نتوان گفت مگر روز وصال هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد هر که از برگ و از نوا گوید مشنو: کز زبان ما گوید بنده‌ی خانه‌زاد باید جست کو ترا سر این سرا گوید آنکه از کوی آشنایی نیست کی سخن‌های آشنا گوید؟ چو مقامیست هر کسی را خاص از مقامی که هست وا گوید دم ز چرخ فلک زند خورشید ذره از خاک و از هوا گوید مرد را در سلوک مرقاتیست راز بر حسب ارتقا گوید آنچه در خرقه گفته بود آن پیر طفل باشد که در قبا گوید سخن از نیک می‌رود، بنویس بچه پرسی که از کجا گوید؟ چه غم از جبرییل دارد دل؟ که ز پیغمبر و خدا گوید تا تو باشی و او به وقت سخن تو جدا گویی، او جدا گوید این دویی از میان چو برخیزد همه او گوید و سزا گوید اوحدی پیش او چه داند گفت؟ رخ او را هم او ثنا گوید جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده تو همچو آفتابی تابنده از همه سو من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده تو در میان جانم گنجی نهان نهاده گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده از روی همچو ماهت بر گیر آستینی سر چند دارم آخر بر آستان نهاده عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا جو فروش مفتی را از نماز و از روزه رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟ گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا بیا ساقی آن راوق روح بخش به کام دلم درفشان چون درخش من او را خورم دل‌فروزی بود مرا او خورد خاک روزی بود چه نیکو متاعیست کار آگهی کزین قد عالم مبادا تهی ز عالم کسی سر برآرد بلند که در کار عالم بود هوشمند به بازی نپیماید این راه را نگهدارد از دزد بنگاه را نیندازد آن آلت از بار خویش کزو روزی آسان کند کار خویش میفکن کول گر چه خوار آیدت که هنگام سرما به کار آیدت کسی بر گریوه ز سرما بمرد که از کاهلی جامه با خود نبرد گزارنده‌ی شرح شاهنشهی چنین داد پرسنده را آگهی که دارا چو لشگر به ارمن کشید تو گفتی که آمد قیامت پدید نبود آگه اسکندر از کار او که آرد قیامت به پیکار او رسیدند زنهاریان خیل خیل که طوفان به دریا درآورد سیل شبیخون دارا درآمد ز راه ز پولاد پوشان زمین شد سیاه پژوهنده‌ای گفت بدخواه مست شب و روز غافل شد آنجاکه هست بر او شاه اگر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند سکندر بخندید و دادش جواب که پنهان نگیرد جهان آفتاب ملک را به وقت عنان تافتن به دزدی نشاید ظفر یافتن پژوهنده دیگر آغاز کرد که دارانه چندان سپه ساز کرد که آن را شمردن توان درقیاس کسانیکه هستند لشگر شناس سکندر بدو گفت یک تیغ تیز کند پیه صد گاو را ریزریز سپه را جوابی چنان ارجمند بلند آمد از شهریار بلند خبر گرم‌تر شد همی هر زمان که آمد به روم اژدهائی دمان سکندر چو دانست کان تیغ میغ به تندر برآرد همی برق تیغ فرستاد تا لشگر از هر دیار روانه شود بر در شهریار ز مصر و ز افرنجه و روم و روس شد آراسته لشگری چون عروس چو انبوه شد لشگر بیکران عدد خواست از نام نام‌آوران خبر داد عارض که سیصد هزار برآمد دلیران مفرد سوار چو شد ساخته کار لشگر تمام یکی انجمن ساخت بیرود و جام نشستند بیدار مغزان روم به مهر ملک نرم کردند موم شه از کار دارا و پیگار او سخن راند و پیچید در کار او چنین گفت کاین نامور شهریار کمر بست بر جستن کارزار چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ که آمد به آویختن کار تنگ اگر برنیاریم تیغ از نیام به مردی ز ما برنیارند نام وگر تاج بستانم از تاجور به بیداد خود بسته باشم کمر کیان را کی از ملک بیرون کنم من این رهزنی با کیان چون کنم بترسم که اختر بدین طیرگی بداندیش ما را دهد چیرگی چه تدبیر باشد در این رسم و راه کزو کار بر ما نگردد تباه به اندیشه خوب و رای صواب پدید آورید این سخن را جواب جهان‌دیده پیران بیدار هوش چو گفتار گوینده کردند گوش به پاسخ گشادند یکسر زبان دعا تازه کردند بر مرزبان که سرسبز باد این همایون درخت که شاخش بلند است و نیروش سخت به تاج و به تختش جهان تازه باد سر خصم او تاج دروازه باد همه رای او هست چون او درست درستی چه باید ز ما باز جست ولیکن ز فرمان او نگذریم به جز راه فرمان او نسپریم چنان در دل آید جهان دیده را همان زیرکان پسندیده را که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه تو نیز آتش کینه را برفروز که فرخ بود آتش کینه سوز توسرو نوی خصم بید کهن کجا سر کشد بید با سرو بن کهن باغ را وقت نو کردنست نوان در حساب درو کردنست به دیبای این دولت تازه عهد عروس جهان را برآرای مهد بداندیش تو هست بیدادگر بپیچد رعیت ز بیداد سر چه باید هراسیدنت زان کسی که دارد هم از خانه دشمن بسی قلم درکش آیین بیداد را کفایت کن از خلق فریاد را ز خصم تو چون مملکت گشت سیر به خصم افکنی پای در نه دلیر تنوری چنین گرم در بند نان ره انجام را گرم‌تر کن عنان کجا شاه را پای ما را سر است دلی کو کز این داوری بر در است تمنای شه را که بر هم زند که را زهره باشد که این دم زند بر این ختم شد رخصت رهنمون که شه پیش دستی نیارد به خون نگهدارد آزرم تخت کیان به خونریزی اول نبندد میان سکندر چو در حکم آن داوری ز لشگر کشان یافت آن یاوری به دستوری رخصت راستان به لشگر کشی گشت هم‌داستان یکی روز کز گردش روزگار بدست آمدش طالعی اختیار بفالی همایون بترتیب راه بفرمود کز جای جنبد سپاه عنان تاب شد شاه پیروز جنگ میان بسته بر کین بدخواه تنگ ز شمشیر پولاد چون شیر مست به کشور گشائی کلیدی بدست سپاهی چو زنبور با نیشتر ز غوعای زنبور هم بیشتر نشان جسته بود از درفش بلند که ماند از فریدون فیرزومند به وقتی که آن وقت سازنده بود فلک دوستان را نوازنده بود بسی برتر از کاویانی درفش به منجوق برزد پرندی به نقش صنوبر ستونی به پنجه ارش به پیراستن یافته پرورش برو اژدها پیکری از حریر که بیننده را زو برآمد نفیر زده بر سر از جعد پرچم کلاه چو بر کله کوه ابر سیاه به فرسنگها بود پیدا ز دور عقابی سیه پر و بالش ز نور شد آن اژدها با چنان لشگری به سر بر چنان اژدها پیکری جهان کرد از آشوب خود دردناک ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک از این گربه گون خاک تا چندچند به شیری توان کردنش گرگ بند جهان یک نواله ست پیچیده سر در او گاه حلوا بود گه جگر فلک در بلندی زمین در مغاک یکی طشت خون شد یکی طشت خاک نبشته برین هر دو آلوده طشت چو خون سیاوش بسی سرگذشت زمین گر بضاعت برون آورد همه خاک در زیر خون آورد نیفتد درین طشت فریاد کس که بر بسته شد راه فریادرس چو فریاد را در گلو بست راه گلو بسته به مرد فریاد خواه به ار پرده خود حصاری کنی به خاموشی خویش یاری کنی بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده دروازه بلا را بر عشق باز کرده بازار یوسفان را از حسن برشکسته دکان شکران را یک یک فراز کرده شمشیر درنهاده سرهای سروران را و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده آن حلقه‌های زلفت حلق که راست روزی ای ما برون حلقه گردن دراز کرده از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد کشتی جان ما را دریای راز کرده ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده ای خاک پای نازت سرهای نازنینان وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده چون آقا صادق آن فروزان اختر تزویج نمود دختری مه‌پیکر کلک هاتف برای تاریخ نوشت گردید مهی قرین مهر انور شب رفت حریفکان کجایید شب تا برود شما بیایید از لعل لبش شراب نوشید وز خنده او شکر بخایید چون روز شود به هوشیاران زین باده نشانه وانمایید در جیب شما چو دردمیدند عیسی زایید اگر بزایید بی هشت بهشت و هفت دوزخ همچون مه چهارده برآیید یک موی ز هفت و هشت گر هست این خلوت خاص را نشایید مویی در چشم نیست اندک زنهار که سرمه‌ای بسایید چون چشم ز موی پاک گردد در عشق چو چشم پیشوایید در عشق خدیو شمس تبریز انصاف که بی‌شما شمایید ای شده خشنود به یکبارگی چون خر و گاوی به علف‌خوارگی فارغ ازین مرکز خورشید گرد غافل از این دایره لاجورد از پی صاحب خبرانست کار بی‌خبرانرا چه غم از روزگار بر سر کار آی چرا خفته‌ای کار چنان کن که پذیرفته‌ای مست چه خسبی که کمین کرده‌اند کارشناسان نه چنین کرده‌اند برنگر این پشته غم پیش بین درنگر و عاجزی خویش بین عقل تو پیریست فراموش کار تا ز تو یاد آرد یادش بیار گر شرف عقل نبودی ترا نام که بردی که ستودی ترا عقل مسیحاست ازو سر مکش گرنه خری خر به وحل درمکش یا بره عقل برو نور گیر یا ز درش دامن خود دور گیر مست مکن عقل ادب ساز را طعمه گنجشک مکن باز را می که حلال آمده در هر مقام دشمنی عقل تو کردش حرام می که بود کاب تو در جام اوست عقل شد آن چشمه که جان نام اوست گرچه می اندوه جهان را برد آن مخور ای خواجه که آنرا برد می نمکی دان جگر آمیخته بر جگر بی نمکان ریخته گر خبرت باید چیزی مخور کز همه چیزیت کند بی‌خبر بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید کش قلم بی‌خری درکشید میل کش چشم خیالات شو کند نه پای خرابات شو ای چو الف عاشق بالای خویش الف تو با وحشت سودای خویش گر الفی مرغ پر افکنده باش ورنه چو بی حرف سرافکنده باش چوف الف آراسته مجلسی هیچ نداری چو الف مفلسی خار نه‌ای کاوج گرائی کنی به که چو گل بی سر و پائی کنی طفل نه‌ای پای به بازی مکش عمر نه‌ای سر به درازی مکش روز به آخر شد و خورشید دور سایه شود بیش چو کم گشت نور روز شنیدم چو به پایان شود سایه هر چیز دو چندان شود سایه پرستی چه کنی همچو باغ سایه شکن باش چو نور چراغ گر تو ز خود سایه توانی پرید عیب تو چون سایه شود ناپدید سایه نشینی نه فن هر کسست سایه نشین چشمه حیوان بسست ای زبر و زیر سر و پای تو زیر و زبرتر ز فلک رای تو صبح بدان میدهدت طشت زر تا تو ز خود دست بشوئی مگر چونکه درین طشت شوی جامی شوی آب ز سرچشمه خورشید جوی قرصه خورشید که صابون تست شوخگن از جامه پر خون تست از بس آتش که طبیعت فشاند در جگر عمر تو آبی نماند گر تنت از چرک غرض پاک نیست زرنه همه سرخ بود باک نیست گر سخن از پاکی عنصر شود معده دوزخ ز کجا پر شود گرچه ترازو شده‌ای راست کار راستی دل به ترازو گمار هر جو و هر حبه که بازوی تو کم کند از کیل و ترازوی تو هست یکایک همه بر جای خویش روز پسین جمله بیارند پیش با تو نمایند نهانیت را کم دهی و بیش ستانیت را خود مکن این تیغ ترازو روان گرنه فزون میده و کم میستان گل ز کژی خار در آغوش یافت نیشکر از راستی آن نوش تافت راستی آنجا که علم برزند یاری حق دست به هم بر زند از کجی افتی به کم و کاستی از همه غم رستی اگر راستی زاتش تنها نه که از گرم و سرد راستی مرد بود درع مرد غفلت از تن بود چون تن روح شد بیند او اسرار را بی هیچ بد چون زمین برخاست از جو فلک نه شب و نه سایه باشد نه دلک هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه از زمین باشد نه از افلاک و مه دود پیوسته هم از هیزم بود نه ز آتشهای مستنجم بود وهم افتد در خطا و در غلط عقل باشد در اصابتها فقط هر گرانی و کسل خود از تنست جان ز خفت جمله در پریدنست روی سرخ از غلبه خونها بود روی زرد از جنبش صفرا بود رو سپید از قوت بلغم بود باشد از سودا که رو ادهم بود در حقیقت خالق آثار اوست لیک جز علت نبیند اهل پوست مغز کو از پوستها آواره نیست از طبیب و علت او را چاره نیست چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد پای خود بر فرق علتها نهاد علت اولی نباشد دین او علت جزوی ندارد کین او می‌پرد چون آفتاب اندر افق با عروس صدق و صورت چون تتق بلک بیرون از افق وز چرخها بی مکان باشد چو ارواح و نهی بل عقول ماست سایه‌های او می‌فتد چون سایه‌ها در پای او مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس اندر آن صورت نیندیشد قیاس چون نیابد نص اندر صورتی از قیاس آنجا نماید عبرتی خبرت هست که خون شد جگرم وز می عشق تو چون بی خبرم زآرزوی سر زلف تو مدام چون سر زلف تو زیر و زبرم نتوان گفت به صد سال آن غم کز سر زلف تو آمد به سرم می‌تپم روز و شب و می‌سوزم تا که بر روی تو افتد نظرم خود ز خونابه‌ی چشمم نفسی نتوانم که به تو در نگرم گر به روز اشک چو در می‌بارم می‌بر آید دل پر خون ز برم چون نبینم نظری روی تو من به تماشای خیال تو درم گر نخوردی غم این سوخته دل غم عشق تو بخوردی جگرم چند گویی که تو خود زر داری پشت گرمی تو غمت را چه خورم دور از روی تو گر درنگری پشت گرمی است ز روی چو زرم روی عطار چو زر زان بشکست که زری نیست به وجه دگرم ای همه خوبی در آغوش شما قبله‌ی جانها بر و دوش شما ای تماشاگه عقل نور پاش در میان لعل خاموش شما وی امانت جای چرخ سبز پوش بر کران چشمه‌ی نوش شما آهوان در بزم شیران در شکار بنده‌ی آن خواب خرگوش شما آب مشک و باد عنبر برد پاک بوی شمشاد قصب پوش شما کار ما کردست در هم چون زره جوشن مشکین پر جوش شما چند خواهد گفت ما را نوش نوش آن لب نوشین می نوش شما چندمان چون چشم خود خواهید مست ای به بی هوشی همه هوش شما صد چو او در عاشقیها باشدی همچو او حیران و مدهوش شما حلقه چون دارند بر چشمش جهان ای سنایی حلقه در گوش شما چون سنایی عاشقی تا کی بود با چنین یاری فراموش شما مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت فراق یار بی‌رحمت مرا در بوته‌ی زحمت گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع فکند ظل همایون برو بزرگ همائی سری که بود ز پستی گران رسید به گردون چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی جه جا حریم در پادشاه‌زاده‌ی اعظم که دو راست به دوران او عظیم جلائی نهال نورس بستان احمدی که به گردش هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را برای تربیت او به تازه برگ و نوائی سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش زند به آینه‌ی مه صلای کسب جلائی حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی توئی که از پی گنجایش جلال تو باید ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی جهان برای نزول تو با وسیع فضائی بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی آیا گل چمن حیدری که در چمن تو سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی هزار سجده‌ی بی‌اختیار کردم و گشتم مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من تحرکی که تواند رسید زود به جائی غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی نکوترین صور سود این که خود برساند سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو ز همت است گدائی به التفات سزائی تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زاده‌ی عالم گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی بر سریر نیاز می‌غلطم بر چراگاه ناز می‌غلطم خوش خوش آید مرا که پیش درت به سر خاک باز می‌غلطم پیش زخم تو کعبتین کردار بر بساط نیاز می‌غلطم زیر دست غم تو مهره صفت در کف حقه باز می‌غلطم تو مرا می‌کشی به خنجر لطف من در آن خون به ناز می‌غلطم پس مرا خون دوباره می‌ریزی من به خونابه باز می‌غلطم از پی سجده‌ی رخ تو چنان عابدان در نماز می‌غلطم بر سر سنبل رخ تو چنانک آهوان در طراز می‌غلطم بر سر آتش غمت چو سپند با خروش و گداز می‌غلطم تو کشان زلف و من چو گربه بر آن سنبل دل نواز می‌غلطم پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می‌غلطم چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت فرود آمد از تخت و بربست رخت به بلخ گزین شد بر آن نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار مر آن جای را داشتندی چنان که مر مکه را تا زیان این زمان بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرودآمد از جایگاه نشست ببست آن در آفرین خانه را نماند اندرو خویش و بیگانه را بپوشید جامه‌ی پرستش پلاس خرد را چنان کرد باید سپاس بیفگند یاره فرو هشت موی سوی روشن دادگر کرد روی همی بود سی سال پیشش به پای برین سان پرستید باید خدای نیایش همی کرد خورشید را چنان بوده بد راه جمشید را چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر که هم فر او داشت و بخت پدر به سر برنهاد آن پدر داده تاج که زیبنده باشد بر آزاده تاج منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه بدان داد ما را کلاه بزرگ که بیرون کنیم ازرم میش گرگ سوی راه ورزان نیازیم چنگ بر آزاده گیتی نداریم تنگ گر آیین شاهان به چنگ آوریم بدان را بدی نیک تنگ آوریم یکی داد گسترد کز داد اوی ابا گرگ میش آب خوردی به جوی پس آن دختر نامور قیصرا که ناهید بد نام آن دخترا کتایونش خواندی گرانمایه شاه دو فرزندش آمد چو تابنده ماه یکی نامور فرخ اسفندیار شه کارزاری نبرده سوار دگر فرش آورد شمشیر زن شه نامبردار لشکرشکن چو گیتی بر آن شاه نو راست شد فریدون دیگر همی خواست شد گزیتش بدادند شاهان همه ببستش دل نیک‌خواهان همه مگر شاه ارجاسپ توران خدای که دیوان بدندی به پیشش بپای گزیتش نپذرفت و نشنید پند اگر پند نشنید زو دید بند وزو بستدی نیزهر سال باژ چرا داد باید به هامال باژ چو یک چند سالان برآمد برین درختی پدید آمد اندر زمین در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ درختی گشن بود بسیار شاخ همه برگ وی پند و بارش خرد کسی کو خرد پرورد کی مرد خجسته نبی نام او زردهشت که آهرمن بد کنش را بکشت به شاه کیان گفت پیغمبرم سوی تو خرد رهنمون آورم جهان آفرین گفت بپذیر دین نگه کن بر این آسمان و زمین که بی‌خاک و آبش برآورده‌اند نگه کن بدوتاش چون کرده‌اند نگر تا تواند چنین کرد کس مگر من که هستم جهاندار و بس گر ایدونک دانی که من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین ز گوینده بپذیر تو دین اوی بیاموز ازو راه و آیین اوی نگر تا چه گوید بر آن کارکن خرد برگزین این جهان خوار کن بیاموز آیین و دین بهی که بی دین ناخوب باشد مهی چو بشنید ازوشاه به دین به پذیرفت ازو راه و آیین به نبرده برادرش فرخ زریر کجا ژنده پیل آوریدی به زیر ز شاهان شه پیر گشته به بلخ جهان بر دل ریش او گشته تلخ شده زار و بیمار و بیهوش و توش به نزدیک او زهر مانند نوش سران و بزرگان و هر مهتران پزشکان دانا و نام‌آوران بر آن جادوی چارها ساختند نه سود آمد از هرچ انداختند پس این زردهشت پیمبرش گفت کزو دین ایزد نشاید نهفت که چون دین پذیرد ز روز نخست شود رسته از درد و گردد درست شهنشاه و زین پس زریر سوار همه دین پذیرنده از شهریار همه سوی شاه زمین آمدند ببستند کشتی به دین آمدند پدید آمد آن فره ایزدی برفت از دل بدسگالان بدی پر از نور مینو ببد دخمه‌ها وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه فرستاد هر سو به کشور سپاه پراگند اندر جهان موبدان نهاد از بر آذران گنبدان نخست آذر مهر بر زین نهاد به کشمر نگر تا چه آیین نهاد یکی سرو آزاده بود از بهشت به پیش در آذر آن را بکشت نبشتی بر زاد سرو سهی که پذرفت گشتاسپ دین بهی گوا کرد مر سرو آزاد را چنین گستراند خرد داد را چو چندی برآمد برین سالیان مر آن سرو را شد ستبرش میان چنان گشت آزاد سرو بلند که بر گرد او برنگشتی کمند چو بسیار برگشت و بسیار شاخ بکرد از بر او یکی خوب کاخ چهل رش به بالا و پهنا چهل نکرد از بنه اندرو آب و گل دو ایوان برآورد از زر پاک زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک بر او برنگارید جمشید را پرستنده مر ماه و خورشید را فریدونش را نیز با گاوسار بفرمود کردن بر آنجا نگار همه مهتران را بر آنجا نگاشت نگر تا چنان کامگاری که داشت؟ چو نیکو شد آن نامور کاخ زر به دیوارها برنشانده گهر به گردش یکی باره کرد آهنین نشست اندرو کرد شاه زمین فرستاد هر سو به کشور پیام که چون سرو کشمر به گیتی کدام ز مینو فرستاد زی من خدای مرا گفت زینجا به مینو گرای کنون هر ک این پند من بشنوید پیاده سوی سرو کشمر روید بگیرید پند ار دهد زردهشت به سوی بت چین بدارید پشت به برزو فرشاه ایرانیان ببندید کشتی همه برمیان در آیین پیشینیان منگرید برین سایه‌ی سروبن بگذرید سوی گنبد آذر آرید روی به فرمان پیغمبر راست گوی پراگنده فرمانش اندر جهان سوی نامداران و سوی مهان همه نامداران به فرمان اوی سوی سرو کشمر نهادند روی پرستشکده گشت زان سان که پشت ببست اندرو دیو را زردهشت بهشتیش خوان ار ندانی همی چرا سرو کشمرش خوانی همی چرا کش نخوانی نهال بهشت که شاه کیانش به کشمر بکشت چو چندی برآمد برین روزگار خجسته ببود اختر شهریار به شاه کیان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی به سالار چین نه اندر خور دین ما باشد این نباشم برین نیز همداستان که شاهان ما درگه باستان به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو برین روزگار گذشته بتاو پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز نفرمایمش دادن این باژ چیز پس آگاه شد نره دیوی ازین هم اندر زمان شد سوی شاه چین بدو گفت کای شهریار جهان جهان یکسره پیش تو چون کهان بجای آوریدند فرمان تو نتابد کسی سر ز پیمان تو مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه که آرد همی سوی ترکان سپاه بکرد آشکارا همی دشمنی ابا تو چنو کرد یا رد منی چو ارجاسپ بشیند گفتار دیو فرود آمد از گاه گیهان خدیو از اندوه او سست و بیمار شد دل و جان او پر ز تیمار شد تگینان لشکرش را پیش خواند شنیده سخن پیش ایشان براند بدانید گفتا کز ایران زمین بشد فره و دانش و پاک دین یکی جادو آمد به دین‌آوری به ایران به دعوی پیغمبری همی گوید از آسمان آمدم ز نزد خدای جهان آمدم خداوند را دیدم اندر بهشت من این زندواستا همه زونوشت به دوزخ درون دیدم آهرمنا نیا رستمش گشت پیرا منا گروگر فرستادم از بهر دین بیارای گفتا به دانش زمین بسی نامداران ایران سپاه گرانمایه فرزند لهراسپ شاه که گشتاسپ خوانندش ایرانیان ببست او یکی کشتییی بر میان برادرش نیز آن سوار دلیر سپهدار ایران که نامش زریر همه پیش آن دین پژوه آمدند از آن پیر جادو ستوه آمدند گرفتند از او سربسر دین او جهان شد پر از راه و آیین او نشست او به ایران به پیغمبری به کاری چنان یافه و سرسری یکی نامه باید نوشتن کنون سوی آن زده سر ز فرمان برون ببایدش دادن بسی خواسته که نیکو بود داده ناخواسته مر او را بگویی کزین راه زشت بگرد و بترس از خدای بهشت مر آن پیر ناپاک را دور کن برآیین ما بر یکی سور کن گر ایدونک نپذیرد از ما سخن کند روی تازه به ما بر کهن سپاه پراکنده باز آوریم یکی خوب لشکر فراز آوریم به ایران شویم از پس کار اوی نترسیم از آزار و پیکار اوی برانیمش از پیش و خوارش کنیم ببندیم و زنده به دارش کنیم برین ایستادند ترکان چین دو تن نیز کردند زیشان گزین یکی نام او بیدرفش بزرگ گوی پیرو جادو ستنبه سترگ دگر جادوی نام او نام خواست که هرگز دلش جز تباهی نخواست یکی نامه بنوشت خوب و هژیر سوی نامور خسرو دین پذیر نوشتش بنام خدای جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان نوشتم یکی نامه‌ای شهریار چنان چون بد اندر خور روزگار سوی گرد گشتاسپ شاه زمین سزاوار گاه کیان بافرین گزین و مهین پورلهراسپ شاه خداوند جیش و نگهدار گاه ز ارجاسپ سالار ترکان چین سوار جهاندیده گرد زمین نوشت اندر آن نامه‌ی خسروی نکو آفرینی خط یبغوی که ای نامور شهریار جهان فروزنده‌ی تاج شاهنشهان سرت سبز باد و تن و جان درست مبادت کیانی کمرگاه سست شنیدم که راهی گرفتی تباه مرا روز روشن بکردی سیاه بیامد یکی پیر مهتر فریب ترا دل پر از بیم کرد و نهیب سخن گفتش از دوزخ و از بهشت به دلت اندرون هیچ شادی نهشت تو او را پذیرفتی و دینش را بیاراستی راه و آیینش را برافگندی آیین شاهان خویش بزرگان گیتی که بودند پیش رها کردی آن پهلوی کیش را چرا ننگریدی پس و پیش را تو فرزند آنی که فرخنده شاه بدو داد تاج از میان سپاه ورا برگزید از گزینان خویش ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش بر آن سان که کیخسرو کینه جوی ترا بیش بود از کیان آبروی بزرگی و شاهی و فرخندگی توانایی و فر و زیبندگی درفشان و پیلان آراسته بسی لشکر گنج و بس خواسته همی بودت ای مهتر شهریار همه مهتران مر ترا دوستدار همی تافتی بر جهان یکسره چو اردیبهشت آفتاب از بره ز گیتی ترا برگزیده خدای مهانت همه پیش بوده بپای نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین ره ورا حق‌شناس از آن پس که ایزد ترا شاه کرد یکی پیر جادوت بی راه کرد چو آگاهی تو سوی من رسید به روز سپیدم ستاره بدید نوشتم یکی نامه‌ی دوست‌وار که هم دوست بودیم و هم نیک یار چو نامه بخوانی سر و تن بشوی فریبنده را نیز منمای روی کنون بند را از میان باز کن به شادی می روشن آغاز کن گر ایدونک بپذیری از من تو پند ز ترکان ترا نیز ناید گزند زمین کشانی و ترکان چین ترا باشد این همچو ایران زمین به تو بخشم این بیکران گنجها که آورده‌ام گرد با رنجها نکورنگ اسپان با زر و سیم به استامها در چو در یتیم غلامان فرستمت با خواسته نگارین با جعد آراسته ور ایدونک نپذیری این پند من ببینی گران آهنین بند من بیایم پس نامه تا چندگاه کنم کشورت را سراسر تباه سپاهی بیارم ز ترکان چین که بنگاهشان برنتابد زمین بینبارم این رود جیحون به مشک به مشک آب دریا کنم پاک خشک بسوزم نگاریده کاخ ترا ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا زمین را سراسر بسوزم همه کتفتان به ناوک بدوزم همه ز ایرانیان هرچه مردست پیر کشان بنده کردن نباشد هژیر ازیشان نیابی فزونی بها کنمشان همه سر ز گردن جدا زن و کودکانشان بیارم ز پیش کنمشان همه بنده‌ی شهر خویش زمینشان همه پاک ویران کنم درختانش از بیخ و بن برکنم بگفتم همه گفتنی سر بسر تو ژرف اندرین پندنامه نگر بپیچید و نامه بکردش نشان بدادش بدان هر دو جادو نشان بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دو تاه بر آیین شاهان نثارش برید بر تاج و بر تخت او مگذرید چو هر دو نشینید در پیش اوی سوی تاج تابنده‌ش آرید روی گزارید پیغام فرخش را ازو گوش دارید پاسخش را چو پاسخ ازو سربسر بشنوید زمین را ببوسید و بیرون شوید چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش سوی بلخ بامین کشیدش درفش ابا یار خود خیره سر نام خواست که او بفگند آن نکو راه راست چو از شهر توران به بلخ آمدند به درگاه او بر پیاده شدند پیاده برفتند تا پیش اوی بر آن آستانه نهادند روی چو رویش بدیدند بر گاه بر چو خورشید و تیر از بر ماه بر نیایش نمودند چون بندگان به پیش گزین شاه فرخندگان بدادندش آن نامه‌ی خسروی نوشته درو بر خط یبغوی چو شاه جهان نامه را باز کرد برآشفت و پیچیدن آغاز کرد بخواند آن زمان پیر جاماسپ را کجا راهبر بود گشتاسپ را گزینان ایران و اسپهبدان گوان جهان دیده و موبدان بخواند آن همه آذران پیش خویش فرستاده آورد و بنهاد پیش پیمبرش را خواند و موبدش را زریر گزیده سپهبدش را زریر سپهبد برادرش بود که سالار گردان لشکرش بود جهان پهلوان بود آن روزگار که کودک بد اسفندیار سوار پناه جهان بود و پشت سپاه سپهدار لشکر نگه‌دار گاه جهان از بدی ویژه او داشتی به رزم اندرون نیژه او داشتی جهانجوی گفتا به فرخ زریر به فرخنده جاماسپ و پور دلیر که ارجاسپ سالار ترکان چین یکی نامه کردست زی من چنین بدیشان نمود آن سخنهای زشت که نزدیک اوشاه ترکان نوشت چه بینید گفتا بدین اندرون؟ چه گویید کاین را سرانجام چون؟ که ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد ز دانش بسی من از تخمه‌ی ایرج پاک زاد وی از تخمه‌ی تور جادو نژاد چگونه بود در میان آشتی ولیکن مرا بود پنداشتی کسی کو بود نام و باشد بسی سخن گفت بایدش با هر کسی همان چون بگفت این سخن شهریار زریر سپهدار و اسفندیار کشیدند شمشیر و گفتند اگر کسی باشد اندر جهان سربسر که نپسندد او را به دین‌آوری براندر نیارد به فرمان‌بری نیاید به درگاه فرخنده شاه نبندد میان پیش رخشنده گاه نگیرد ازو راه و دین بهی مرین دین به را نباشد رهی به شمشیر جان از تنش برکنیم سرش را به دار برین برکنیم سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درنده شیر به شاه جهان گفت آزاده وار که دستور باشد مرا شهریار که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را؟ پسند آمد این شاه گشتاسپ را بدو گفت برخیز و پاسخ کنش نکال تگینان خلخ کنش زریر گرانمایه و اسفندیار چو جاماسپ دستور ناباک دار ز پیشش برفتند هر سه بهم شده سر پر از کین و دلها دژم نوشتند نامه به ارجاسپ زشت هم اندر خور آن کجا او نوشت زریر سپهبد گرفتش به دست چنان هم گشاده ببردش نبست سوی شاه برد و برو بر بخواند جهانجوی گشتاسپ خیره بماند ز دانا سپهبد زریر سوار ز جاماسپ وز فرخ اسفندیار ببست و نوشت اندرو نام خویش فرستادگان را همه خواند پیش بگیرید گفت این وزی او برید نگر زین سپس راه را نسپرید که گر نیستی اندر استاوزند فرستاده را زینهار از گزند ازین خواب بیدارتان کردمی همان زنده بر دارتان کردمی چنین تا بدانستی آن گرگسار که گردن نیازد ابا شهریار بینداخت نامه بگفتا روید مرین را سوی ترک جادو برید بگویید هوشت فراز آمدست به خون و به خاکت نیاز آمدست زده بادگردنت خسته میان به خاک اندرون ریخته استخوان درین ماه اراید ونک خواهد خدای بپوشم به رزم آهنینه قبای به توران زمین اندر آرم سپاه کنم کشور گرگساران تباه سخن چون بسر برد شاه زمین سیه پیل را خواند و کرد آفرین سپردش بدو گفت بردارشان از ایران به آن مرز بگذارشان فرستادگان سپهدار چین ز پیش جهانجوی شاه زمین برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار از ایران فرخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرخ شدند چو از دور دیدند ایوان شاه زده بر سر او درفش سیاه فرود آمدند از چمیده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور پیاده برفتند تا پیش اوی سیه‌شان شده جامه و زرد روی بدادندش آن نامه‌ی شهریار سرآهنگ مردان نیزه گزار دبیرش مر آن نامه را برگشاد بخواندش بر آن شاه جادونژاد نوشته در آن نامه‌ی شهریار ز گردان و مردان نیزه گزار پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه نگهبان گیتی سزاوار گاه فرسته فرستاد زی او خدای همه مهتران پیش او بر بپای زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ کجا پیکرش پیکر پیر گرگ زده سر ز آیین و دین بهی گزیده ره کوری و ابلهی رسید آن نوشته فرومایه وار که بنوشته بودی سوی شهریار شنیدیم و دید آن سخنها کجا نبودی تو مر گفتنش را سزا نه پوشیدنی و نه بنمودنی نه افگندنی و نه پیسودنی چنان گفته بودی که من تا دو ماه سوی کشور خرم آرم سپاه نه دو ماه باید زتونی چهار کجا من بیایم چو شیر شکار تو بر خویشتن بر میفزای رنج که ما بر گشادیم درهای گنج بیارم ز گردان هزاران هزار همه کار دیده همه نیزه‌دار همه ایرجی زاده و پهلوی نه افراسیابی و نه یبغوی همه شاه چهرو همه ماهروی همه سرو بالا همه راستگوی همه از در پادشاهی و گاه همه از در گنج و گاه و کلاه جهانشان همه برده با رنج و ناز همه شیر گیر و همه سرفراز همه نیزه داران شمشیر زن همه باره انگیز و لشکر شکن چو دانند کم کوس بر پیل بست سم اسپ ایشان کند کوه پست ازیشان دو گرد گزیده سوار زریر سپهدار و اسفندیار چو ایشان بپوشند ز آهن قبای به خورشید و ماه اندر آرند پای چو بر گردن آرند رخشنده گرز همی تابد از گرزشان فر و برز چو ایشان بباشند پیش سپاه ترا کرد باید بدیشان نگاه بخورشید مانند با تاج و تخت همی تابد از نیزه‌شان فر و بخت چنینم گوانند و اسپهبدان گزین و پسندیده‌ی موبدان تو سیحون مینبار و جیحون به مشک که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک چنان بردوانند باره بر آب که تاری شود چشمه‌ی آفتاب به روز نبرد ار بخواهد خدای به رزم اندر آرم سرت زیر پای چو سالار پیکند نامه بخواند فرود آمد از گاه و خیره بماند سپهبدش را گفت فردا پگاه بخوان از همه پادشاهی سپاه تگینان لشکرش ترکان چین برفتند هر سو به توران زمین بدو باز خواندند لشکرش را سر مرزداران کشورش را برادر بد او را دو آهرمنان یکی کهرم و دیگری اندمان بفرمودشان تا نبرده سوار گزیدند گردان لشکر هزار بدادندشان کوس و پیل و درفش بیاراسته زرد و سرخ و بنفش بدیشان ببخشید سیصد هزار گوان گزیده نبرده سوار در گنج بگشاد و روزی بداد بزد نای رویین بنه برنهاد بخواند آن زمان مر برادرش را بدو داد یک دست لشکرش را به اندیدمان داد دست دگر خود اندر میانه نهادش سپر یکی ترک بد نام او گرگسار گذشته برو بر بسی روزگار سپه را بدو داد اسپهبدی تو گفتی نداند همی جز بدی چو غارتگری داد بر بیدرفش بدادش یکی پیل پیکر درفش یکی بود نامش خشاش دلیر پذیره نرفتی ورا نره شیر سپه دیده‌بان کردش و پیش‌رو کشیدش درفش و بشد پیش گو دگر ترک بدنام او هوش دیو پیامش فرستاد ترکان خدیو نگه‌دار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی باز گردد براه هم آنجا که بینی مر او را بکش نگر تا بدانجا نجنبدت هش برآنسان همی رفت بایین خشم پر از خون شده دل پر از آب چشم همی کرد غارت همی سوخت کاخ درختان همی کند از بیخ و شاخ در آورد لشکر به ایران زمین همه خیره و دل پراگنده کین چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه که سالار چین جملگی با سپاه بیاراسته آمد از جای خویش خشاش یلش را فرستاد پیش چو بشنید کو رفت با لشکرش که ویران کند آن نکو کشورش سپهبدش را گفت فردا پگاه بیارای پیل و بیاور سپاه سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت بیایید یکسر به درگاه من که بر مرز بگذشت بدخواه من چو نامه سوی رادمردان رسید که آمد جهانجوی دشمن پدید سپاهی بیامد به درگاه شاه که چندان نبد بر زمین برگیاه ز بهر جهانگیر شاه کیان ببستند گردان گیتی میان به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی برین بر نیامد بسی روزگار که گرد از گزیده هزاران هزار فراز آمده بود مر شاه را کی نامدار و نکوخواه را به لشکرگه آمد سپه را بدید که شایسته بد رزم را برگزید از آن شادمان گشت فرخنده شاه دلش خیره آمد ز بی‌مر سپاه دگر روز گشتاسپ با موبدان ردان و بزرگان و اسپهبدان گشاد آن در گنج پر کرده جم سپه را بداد او دو ساله درم چو روزی ببخشید و جوشن بداد بزد نای و کوس و بنه برنهاد بفرمود بردن ز پیش سپاه درفش همایون فرخنده شاه سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید سپاهی که هرگز چنان کس ندید ز تاریکی و گرد پای سپاه کسی روز روشن ندید ایچ راه ز بس بانگ اسبان و از بس خروش همی ناله‌ی کوس نشنید کوش درفش فراوان برافراشته همه نیزه‌ها ز ابر بگذاشته چو رسته درخت از بر کوهسار چو بیشه‌ی نیستان به وقت بهار ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه ز کشور به کشور همی شد سپاه چلواز بلخ با می به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره برشد به گاه بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بود و شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و تابنده جان که بودی بر او آشکارا نهان ستاره‌شناس و گرانمایه بود ابا او به دانش کرا پایه بود بپرسید ازو شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رای چو تو نیست اندر جهان هیچ کس جهاندار دانش ترا داد و بس ببایدت کردن ز اختر شمار بگویی همی مرمرا روی کار که چون باشد آغاز و فرجام جنگ؟ کرا بیشتر باشد اینجا درنگ؟ نیامد خوش آن پیر جاماسپ را به روی دژم گفت گشتاسپ را که می‌خواستم کایزد دادگر ندادی مرا این خرد وین هنر مرا گر نبودی خرد، شهریار نکردی ز من بودنی خواستار نگویم من این، ور بگویم به شاه کند مرمرا شاه شاهان تباه مگر با من از داد پیمان کند که نه بد کند خود نه فرمان کند جهانجوی گفتا به نام خدای به دین و به دین‌آور پاک‌رای به جان زریر آن نبرده سوار به جان گرانمایه اسفندیار که نه هرگزت روی دشمن کنم نه فرمایمت بد نه خود من کنم تو هرچ اندرین کاردانی بگوی که تو چاره‌دانی و من چاره‌جوی خردمند گفت ای گرانمایه شاه همیشه به تو تازه بادا کلاه ز بنده میازار و بنداز خشم خنک آن کسی کو نبیند به چشم بدان ای نبرده کی نامجوی چو در رزم روی اندر آری به روی بدان گه کجا بانگ و ویله کنند تو گویی همی کوه را برکنند به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد جهان را ببینی بگشته کبود زمین پر ز آتش هوا پر ز دود وز آن زخم آن گرزهای گران چنان پتک پولاد آهنگران به گوش اندر آید ترنگاترنگ هوا پر شده‌ی نعره‌ی بور و خنگ شکسته شود چرخ گردون نهان به تنها درون خون نماند روان تو گویی هوا ابر دارد همی وز آن ابر الماس بارد همی بسی بی پدر گشته بینی پسر بسی بی پسر گشته بینی پدر نخستین کس نامدار اردشیر پس شهریار آن نبرده دلیر به پیش افگند اسپ تازان خویش به خاک افگند هرک آیدش پیش پیاده کند ترک چندان سوار کز اختر نباشد مر آن را شمار ولیکن سرانجام کشته شود نکونامش اندر نوشته شود دریغ آن چنان مرد نام‌آورا ابا رادمردان همه سرورا پس آزاده شیدسپ فرزند شاه چو رستم درآید به روی سپاه پس آنگاه مرتیغ را برکشد بتازد بسی اسپ و دشمن کشد بسی نامداران و گردان چین که آن شیرمرد افگند بر زمین سرانجام بختش کند خاکسار برهنه کند آن سر تاجدار بیاید پس آنگاه فرزند من ببسته میان را جگر بند من ابرکین شیدسپ فرزند شاه به میدان کند تیز اسپ سیاه بسی رنج بیند به رزم اندرون شه خسروان را بگویم که چون درفش فروزنده‌ی کاویان بیفگنده باشند ایرانیان گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش به یک دست شمشیر و دیگر کلاه به دندان درفش فریدون شاه برین سان همی افگند دشمنان همی برکند جان اهرمنان سرانجام در جنگ کشته شود نکونامش اندر نوشته شود پس آزاده بستور پور زریر به پیش افگند اسپ چون نره شیر بسی دشمنان را کند ناپدید شگفتی‌تر از کار او کس ندید چو آید سرانجام پیروز باز ابر دشمنان دست کرده دراز بیاید پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نامدار ز آهرمنان بفگند شست گرد نماید یکی پهلوی دستبرد سرانجام ترکان به تیرش زنند تن پیلوارش به خاک افگنند بیاید پس آن نره شیر دلیر نبرده سوار آن زریر دلیر به پیش اندر آید گرفته کمند نشسته بر اسفندیاری سمند ابا جوشن زر درخشان چو ماه بدو اندرون خیره گشته سپاه بگیرد ز گردان لشکر هزار ببندد فرستد بر شهریار به هر سو کجا بنهد آن شاه روی همی راند از خون بدخواه جوی نه استد کس آن پهلوان شاه را ستوه آورد شاه خرگاه را پس افگنده بیند بزرگ اردشیر سیه گشته رخسار و تن چون زریر بگرید بر او زار و گردد نژند برانگیزد اسفندیاری سمند به خاقان نهد روی پرخشم و تیز تو گویی ندیدست هرگز گریز چو اندر میان بیند ارجاسپ را ستایش کند شاه گشتاسپ را صف دشمنان سربسر بر درد ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد همی خواند او زند زردشت را به یزدان نهاده کیی پشت را سرانجام گردد برو تیره بخت بریده کندش آن نکوتاج و تخت بیاید یکی نام او بیدرفش به سر نیزه دارد درفش بنفش نیارد شدن پیش گرد گزین نشیند به راه وی اندر کمین باستد بر آن راه چون پیل مست یکی تیغ زهرآب داده به دست چو شاه جهان باز گردد ز رزم گرفته جهان را و کشته گرزم بیندازد آن ترک تیری بروی نیارد شدن آشکارا بروی پس از دست آن بیدرفش پلید شود شاه آزادگان ناپدید به ترکان برد باره و زین اوی بخواهد پسرت آن زمان کین اوی پس آن لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتد چو شیر سترگ همی تازند این برآن آن برین ز خون یلان سرخ گردد زمین یلان را بباشد همه روی زرد چو لرزه بر افتد به مردان مرد برآید به خورشید گرد سپاه نبیند کس از گرد تاریک راه فروغ سر نیزه و تیر و تیغ بتابد چنان چون ستاره ز میغ وزان زخم مردان کجا می‌زنند و بر یکدگر برهمی افگنند همه خسته و کشته بر یکدگر پسر بر پدر بر پدر بر پسر وزان ناله و زاری خستگان به بند اندر آیند نابستگان شود کشته چندان ز هر سو سپاه که از خونشان پر شود رزمگاه پس آن بیدرفش پلید و سترگ به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ همان تیغ زهر آب داده به دست همی تازد او باره چون پیل مست به دست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه بیاید پس آن فرخ اسفندیار سپاه از پس پشت و یزدانش یار ابر بیدرفش افگند اسپ تیز بر و جامه پر خون و دل پرستیز مر او را یکی تیغ هندی زند ز بر نیمه‌ی تنش زیر افگند بگیرد پس آن آهنین گرز را بتاباند آن فره و برز را به یک حمله از جایشان بگسلد چو بگسستشان بر زمین کی هلد به نوک سر نیزه شان بر چند کندشان تبه پاک و بپراگند گریزد سرانجام سالار چین از اسفندیار آن گو بافرین به ترکان نهد روی بگریخته شکسته سپر نیزه‌ها ریخته بیابان گذارد به اندک سپاه شود شاه پیروز و دشمن تباه بدان ای گزیده شه خسروان که من هرچ گفتم نباشد جز آن نباشد ازین یک سخن بیش و کم تو زین پس مکن روی بر من دژم که من آنچ گفتم نگفتم مگر به فرمانت ای شاه پیروزگر وزآن کم بپرسید فرخنده شاه ازین ژرف دریا و تاریک راه ندیدم که بر شاه بنهفتمی وگرنه من این راز کی گفتمی چو شاه جهاندار بشنید راز بر آن گوشه‌ی تخت خسپید باز ز دستش بیفتاد زرینه گرز تو گفتی برفتش همی فر و برز به روی اندر افتاد و بیهوش شد نگفتش سخن نیز و خاموش شد چو باهوش آمد جهان شهریار فرود آمد از تخت و بگریست زار چه باید مرا گفت شاهی و گاه که روزم همی گشت خواهد سیاه که آنان که بر من گرامی‌ترند گزین سپاهند و نامی‌ترند همی رقت خواهند از پیش من ز تن برکنند این دل ریش من به جاماسپ گفت ار چنین است کار به هنگام رفتن سوی کارزار نخوانم نبرده برادرم را نسوزم دل پیر مادرم را نفرمایمش نیز رفتن به رزم سپه را سپارم به فرخ گرزم کیان زادگان و جوانان من که هر یک چنانند چون جان من بخوانم همه سربسر پیش خویش زره‌شان نپوشم نشانم به پیش چگونه رسد نوک تیر خدنگ برین آسمان بر شده کوه سنگ؟ خردمند گفتا به شاه زمین که ای نیکخو مهتر بافرین گر ایشان نباشند پیش سپاه نهاده به سر بر کیانی کلاه که یارد شدن پیش ترکان چین که باز آورد فره‌ی پاک دین تو زین خاک برخیز و برشو به گاه مکن فره‌ی پادشاهی تباه که داد خدایست و زین چاره نیست خداوند گیتی ستمکاره نیست ز اندوه خوردن نباشدت سود کجا بودنی بود و شد کار بود مکن دلت را بیشتر زین نژند به داد خدای جهان کن بسند بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشیدگون گشت برشد به گاه نشست از برگاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل از اندیشه‌ی دل نیامدش خواب به رزم و نبردش گرفته شتاب چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید وز آنجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان فرستاده بد هر سوی دیده‌بان چنان چون بود رسم آزادگان بیامد سواری و گفتا به شاه که شاها به نزدیکی آمد سپاه سپاهی است ای شهریار زمین که هرگز چنان نامد از ترک و چین به نزدیکی ما فرود آمدند به کوه و در و دشت خیمه زدند سپهدارشان دیده‌بان برگزید فرستاد و دیده به دیده رسید پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر سپهبدش را خواند فرخ زریر درفشی بدو داد و گفتا بتاز بیارای پیلان ولشکر بساز سپهبد بشد لشکرش راست کرد همی رزم سالار چین خواست کرد بدادش جهاندار پنجه هزار سوار گزیده به اسفندیار بدو داد یک دست زان لشکرش که شیری دلش بود و پیلی برش دگر دست لشکرش را همچنان برآراست از شیردل سرکشان به گرد گرامی سپرد آن سپاه که شیر جهان بود و همتای شاه پس پشت لشکر به بستورداد چراغ سپهدار خسرو نژاد چو لشکر بیاراست و برشد به کوه غمی گشته از رنج و گشته ستوه نشست از بر خوب تابنده گاه همی کرد ز آنجا به لشکرنگاه پس ارجاسپ شاه دلیران چین بیاراست لشکرش را همچنین جدا کرد از خلخی سی هزار جهان آزموده نبرده سوار فرستادشان سوی آن بیدرفش که کوس مهین داشت و رنگین درفش بدو داد یک دست زان لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش دگر دست را داد بر گرگسار بدادش سوار گزین صد هزار میانگاه لشکرش را همچنین سپاهی بیاراست خوب و گزین بدادش بدان جادوی خویشکام کجا نام خواست و هزارانش نام خود و صد هزاران سواران گرد نموده همه در جهان دستبرد نگاهش همی داشت پشت سپاه همی کرد هر سوی لشکر نگاه پسر داشتی یک، گرانمایه مرد جهاندیده و دیده هر گرم و سرد سواری جهاندیده نامش کهرم رسیده بسی بر سرش سرد و گرم مر آن پور خود را سپهدار کرد بر آن لشکرگشن سالار کرد ای دلم را شکر جان‌پرورت چون جان عزیز خاک پایت همچو آب چشمه‌ی حیوان عزیز عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن زانکه باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز خستگان زنده‌دل دانند قدر درد عشق پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز زلف کافر کیش او ایمان من بر باد داد ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز از پی آن گفت حق خود را بصیر که بود دید ویت هر دم نذیر از پی آن گفت حق خود را سمیع تا ببندی لب ز گفتار شنیع از پی آن گفت حق خود را علیم تا نیندیشی فسادی تو ز بیم نیست اینها بر خدا اسم علم که سیه کافور دارد نام هم اسم مشتقست و اوصاف قدیم نه مثال علت اولی سقیم ورنه تسخر باشد و طنز و دها کر را سامع ضریران را ضیا یا علم باشد حیی نام وقیح یا سیاه زشت را نام صبیح طفلک نوزاده را حاجی لقب یا لقب غازی نهی بهر نسب گر بگویند این لقبها در مدیح تا ندارد آن صفت نبود صحیح تسخر و طنزی بود آن یا جنون پاک حق عما یقول الظالمون من همی دانستمت پیش از وصال که نکورویی ولیکن بدخصال من همی دانستمت پیش از لقا کز ستیزه راسخی اندر شقا چونک چشمم سرخ باشد در غمش دانمش زان درد گر کم بینمش تو مرا چون بره دیدی بی شبان تو گمان بردی ندارم پاسبان عاشقان از درد زان نالیده‌اند که نظر ناجایگه مالیده‌اند بی‌شبان دانسته‌اند آن ظبی را رایگان دانسته‌اند آن سبی را تا ز غمزه تیر آمد بر جگر که منم حارس گزافه کم نگر کی کم از بره کم از بزغاله‌ام که نباشد حارس از دنباله‌ام حارسی دارم که ملکش می‌سزد داند او بادی که آن بر من وزد سرد بود آن باد یا گرم آن علیم نیست غافل نیست غایب ای سقیم نفس شهوانی ز حق کرست و کور من به دل کوریت می‌دیدم ز دور هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ خود چه پرسم آنک او باشد بتون که تو چونی چون بود او سرنگون باده نوشین به صفا خواست کرد وعده‌ی دوشین به وفا راست کرد □نور هدایت به چراغم رسان بوی عنایت به دماغم رسان □غمزدگان را به طرف دلگشای گمشدگان را به کرم رهنمای □طفل گیار از هوا ریخت شیر مغز جهان را ز صبا زد عبیر □گم شده‌ام راه نمایم تو باش بی بصرم نور فزایم تو باش □برق بهر سوی بتابی دگر دشت زهر جوی بیابی دگر □هر طرفش ره بشتابی دگر هر قدمش سیر بر آبی دگر بیامد به نزدیک چوبینه مرد شنیده سخنها همه یادکرد چو مرد جهانجوی نامه بخواند هوارا بخواند وخرد را براند ازان نامه‌ها ساز رفتن گرفت بماندند ایرانیان درشگفت برفتند پیران به نزدیک اوی چودیدند کردار تاریک اوی همی‌گفت هرکس کز ایدر مرو زرفتن کهن گردد این روز نو اگر خسرو آید به ایران زمین نبینی مگر گرز و شمشیر کین برین تخت شاهی مخور زینهار همی‌خیره بفریبدت روزگار نیامد سخنها برو کارگر بفرمود تا رفت لشکر بدر همی‌تاخت تا آذر آبادگان سپاهی دلاور ز آزادگان سپاه اندر آمد بتنگ سپاه ببستند بر مور و بر پشه راه چنین گفت پس مهتر کینه خواه که من کرد خواهم به لشکر نگاه ببینم که رومی سواران کیند سپاهی کدامند و گردان کیند همه برنشستند گردان براسپ یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ بدیدار آن لشکر کینه خواه گرانمایگان برگرفتند راه چولشکر بدیدند باز آمدند به نزدیک مهتر فراز آمدند که این بی کرانه یکی لشکرند ز اندیشه ما همی‌بگذرند وزان روی رومی سواران شاه برفتند پویان بدان بارگاه ببستند بر پیش خسرو میان که ما جنگ جوییم زایرانیان بدان کار همداستان گشت شاه کزو آرزو خواست رومی سپاه نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم اگر چه روغن بادام از بادام می زاید همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی‌لرزم زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی‌خواهد وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم مرا گردون همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی پس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد از گل و زعفران حکایت کرد چون جدا گشت عاشق از معشوق برد معشوق ناز و عاشق درد این دو رنگ مخالف از یک هجر بر رخ هر دو عشق پیدا کرد رخ معشوق زرد لایق نیست سرخی و فربهی عاشق سرد چونک معشوق ناز آغازید ناز کش عاشقا مگیر نبرد انا کالشوک سیدی کالورد فهما اثنان فی الحقیقه فرد انه الشمس اننی کالظل منه حر البقا و منی البرد ان جالوت بارز الطالوت ان داوود قدروا فی السرد دل ز تن زاد لیک شاه تنست همچنانک بزاید از زن مرد باز در دل یکی دلیست نهان چون سواری نهان شده در گرد جنبش گرد از سوار بود اوست کاین گرد را به رقص آورد نیست شطرنج تا تو فکر کنی با توکل بریز مهره چو نرد شمس تبریز آفتاب دلست میوه‌های دل آن تفش پرورد در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن مزن تشنیع بر سلطان عشقش که او کس را نرنجاند خمش کن اگر در آینه دم را بگیری تو را از گفت برهاند خمش کن ز گردش‌های تو می داند آن کس که گردون را بگرداند خمش کن هر اندیشه که در دل دفن کردی یکایک بر تو برخواند خمش کن ز هر اندیشه مرغی آفریند در آن عالم بپراند خمش کن یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ که یک یک را نمی‌ماند خمش کن گر آن مه را نمی‌بینی ببینی چو چشمت را بپیچاند خمش کن از این عالم و زان عالم مگو زانک به یک رنگیت می راند خمش کن زان ازلی نور که پرورده‌اند در تو زیادت نظری کرده‌اند خوش بنگر در همه خورشیدوار تا بگذارند که افسرده‌اند سوی درختان نگر ای نوبهار کز دی دیوانه بپژمرده‌اند لب بگشا هیکل عیسی بخوان کز دم دجال جفا مرده‌اند بشکن امروز خمار همه کز می تو چاشنیی برده‌اند درده تریاق حیات ابد کاین همگان زهر فنا خورده‌اند همچو سحر پرده شب را بدر کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند بس کن و خاموش مشو صدزبان چونک یکی گوش نیاورده‌اند به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟ بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی چو من در خاک خاموشی نشستم زدندم چوب، تا کیمخت بستم نشان دانش اندر قیل و قالست هران کس را که نطقی نیست لالست به قدر راستی گیرد سخن سنگ سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ سخن گر بد بود بنیاد جنگست چو نیک آید نشان هوس و هنگست سخن نوباوه‌ی بستان روحست سخن مفتاح ابواب فتوحست سخن کشاف اسرار نهانیست مکن منع این سخن را، کاسما نیست سخن کز روی دانش باشد و هوش کنند او را چو مروارید در گوش ای لاله برگ خویش نظرت گلستان چشم یاقوت آبدار تو قوت روان چشم خیل خیال خال تو بیند بعینه و در هر طرف که روی کند دیدبان چشم دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک برخاک درگه تو بماند نشان چشم یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم روز سپید اگر نه بروی تو دیده‌ام یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده‌ایم زنجیره‌های جعد تو بر پرنیان چشم چون می‌روی کجا نشود ملک دل خراب ما را که رود می‌رود از ناودان چشم پستان سیمگون تو با اشک لعل ما آن نار سینه آمد و این ناردان چشم خواجو نگر که رسته‌ی پروین ز تاب مهر هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من اگر در حلقه مردان نمی‌آیی ز نامردی چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن میان کار فروبند و کار راه بساز که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن مگر که بار دهندت درون پرده‌ی راز به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید قدم بلند نه و دست همت اندر یاز ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟ مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز! چو حق جمال نماید معینت گردد که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟ بکوش و سایه‌ی همت بر آسمان انداز هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس ز سهم آتش این سینهای تیرانداز تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟ که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز بکوش تا سخن از روی راستی گویی تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟ سر تو کبر نکردی به جاه محمودی ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد گر زیانست درین آمدن از سود، بیا مایه‌ی راحت و آسایش دل بودی تو تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره‌ی من دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا گر بپالودن خون دل من داری میل اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا عمر بر اومید فردا می‌رود غافلانه سوی غوغا می‌رود روزگار خویش را امروز دان بنگرش تا در چه سودا می‌رود گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت هر نفس از کیسه ما می‌رود مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش عاقلان را رنگ و سیما می‌رود مرگ در ره ایستاده منتظر خواجه بر عزم تماشا می‌رود مرگ از خاطر به ما نزدیکتر خاطر غافل کجاها می‌رود تن مپرور زانک قربانیست تن دل بپرور دل به بالا می‌رود چرب و شیرین کم ده این مردار را زانک تن پرورد رسوا می‌رود چرب و شیرین ده ز حکمت روح را تا قوی گردد که آن جا می‌رود حکمتت از شه صلاح الدین رسد آنک چون خورشید یکتا می‌رود ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد غلام لعل لب تست جان شیرینم چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد میان موی و میان تو نکته باریکست در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد حدیث درد دل مستمند و سینه‌ی ریش حکایتی است که در سالها نشاید کرد مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد ای زده تکیه بر بلند سریر بر سرت خز و زیر پای حریر شاعر اندر مدیح گفته تو را که «امیرا هزار سال ممیر» ملک را استوار کرده‌ستی به وزیری دبیر و با تدبیر خلل از ملک چون شود زایل جز به رای وزیر و تیغ امیر؟ پادشا را دبیر چیست؟ زبان که سخن‌هاش را کند تحریر نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه‌های دبیر مهتر خویش را حقیر کند سوی دانا دبیر با تقصیر سخن با خطر تواند کرد خطری مرد را جدا ز حقیر جز به راه سخن چه دانم من که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟ ای پسر، پیش جهل اسیری تو تا نگردد سخن به پیشت اسیر چون نیاموختی چه دانی گفت؟ که به تعلیم شد جلیل جریر تو زخوشه عصیر چون یابی تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟ ای پسر، همچو میر میری تو او کبیر است و تو امیر صغیر کار خود ساخته است امیر بزرگ تو سر کار خویش نیز بگیر جان تو پادشای این تن توست خاطر تو دبیر و عقل وزیر خاطر تو نبشت شعر و ادب بر صحیفه‌ی دلت به دست ضمیر تا به شعر و ادب عزیزت داشت خویش و بیگانه و صغیر و کبیر خاطر و دست تو دبیرانند اینت کاری بزرگ‌وار و هژیر! سرت چون قیر بود و قد چون تیر با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر به کمان چرخ تیر تو بفروخت قیر تو عرض دهر به شیر زان جمال و بها که بود تو را نیست با تو کنون قلیل و کثیر شاد بودی به بانگ زیر و کنون زرد و نالان شدی و زار چو زیر مگرت وقت رفتن است چنانک پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر مگر آن وعده که‌ت محمد کرد راست خواهد شدن کنون، ای پیر با سر همچو شیر نیز مخوان غزل زلفک سیاه چو قیر چشم دل باز کن ببین ره خویش تا نیفتی به چاه چون نخچیر نامه‌ای کن به خط طاعت خویش علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر نامه‌ت از علم باید و زعمل ای خردمند زی علیم خبیر از دبیری مباش غافل هیچ پند پیرانه از پدر بپذیر از دبیری رساندت به نعیم وین دبیری رهاندت ز سعیر که نماید چنان که گفته ستند «باز دارد تو را ز شعر شعیر» چون همه کارهات بنویسد آن نویسنده‌ی خدای قدیر پس مکن آنچه گر بباید خواند طیره مانی ازان و با تشویر این جهان را فریب بسیار است بفروشد به نرخ سوسن سیر حیلتش را شناخت نتواند جز کسی تیزهوش روشن ویر مخور از خوان او نه پخته نه خام مخر از دست او خمیر و فطیر نیست گفتار او مگر تلبیس نیست کردار او مگر تزویر چرخ حیلت گر است حیلت او نخرد مرد هوشیار و بصیر بی‌قرار است همچو آب سراب دود تیره است همچو ابر مطیر زر مغشوش کم بهاست به رنج زعفران مزور است زریر تو مزور گری مکن چو جهان خاک بر من مدم به نرخ عبیر که چو موشان نخورد خواهم من زهره داروی تو به بوی پنیر راست باش و خدای را بشناس که جز این نیست دین بی تغییر بنشین با وزیر خویش، خرد، رفتنت را نکو بکن تقدیر با خرد باش یک دل و همبر چون نبی با علی به روز غدیر خیر زاد تو است در طلبش خیره خیره چرا کنی تاخیر؟ خوی نیک است و خیر مایه‌ی دین کس نکرده‌است جز به مایه خمیر مر بقا را در این سرای مجوی که بقا نیست زیر چرخ اثیر پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت از پدر شبرو گزیده شبیر در شکم سنگ خاره به زان دل که درو نیست پند را تاثیر افتخار زمان و فخر زمین بوالمفاخر امیر فخرالدین آنکه در دست او سخا مضمر وانکه در کلک او هنر تضمین آسمانیست آفتابش رای آفتابیست آسمانش زین آن بلنداختری که پیش درش خاک‌بوسند اختران به جبین گفته عقلش به کردها احسنت کرده حرفش به گفته‌ها تحسین آن دبیرست کز قلم بفزود دفتر تیر چرخ را تزیین وان جوادست کز سخا بشکست به ترازوی حرص‌بر شاهین در زوایای دولت از حزمش حصنها ساخت روزگار حصین در موالید عالم از جودش مایها کرد آفتاب عجین گر عنان فلک فرو گیرد در رباط کواکب افتد چین ور زمام زمانه باز کشد شبش از روز بگسلد در حین هرکجا سایه افکند از حلم رخت بردارد از طبیعت کین هرکجا باره برکشد از امن قفل بیزار گردد از زرفین عدل او دست اگر دراز کند دست یابد تذور بر شاهین سهمش ار مهر بر حواس نهد نقش با مهر گل فرستد طین ای ترا حکم بر زمین و زمان وی ترا امر بر شهور و سنین ز یسار تو دهر برده یسار به یمین تو جود خورده یمین نوک کلک تو رازدار قضا نور ظن تو رهنمای یقین طوق و داغ ترا نماز برند فلک از گردن و جهان ز سرین گر ز رای تو قوتی یابد آفتاب دگر شود پروین ور ز قدر تو تربیت بیند خاک سر برکشد به علیین آسمان را زبان کلک تو داد در مقادیر کارها تلقین آفتاب از بهشت بزم تو برد ساز صورتگران فروردین ذات تو عین عقل گشت چنان که خردشان نمی‌کند تعیین نتواند که گوید آنک آن نتواند که گوید اینک این چون تو گردند حاسدانت اگر شیر رایت شود چو شیر عرین به حسدکی شود ضعیف قوی به ورم کی شود نزار سمین یارب آن نقشبند مصری چیست که بود با انامل تو قرین هست بیدار و بی‌قرار و ازوست فتنه را خواب و ملک را تسکین هست عریان و در صریرش عقل گنجها دارد از علوم دفین نه شهابست و بفکند هر روز سیرش از چرخ ملک دیو لعین نیست غواص و برکشد هردم نوکش از بحر غیب در ثمین ای ترا طرف چرخ طرف ستام وی ترا مهر چرخ مهر نگین داشت اندیشه کارد از پی مدح در مدیح تو شعرهای متین واندر ابیات او معانی بکر چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین چون چنان دید روزگار خسیس که مرو را عزیمتیست چنین از حسد در دلش کشید کمان وز جفا بر تنش گشاد کمین تا تن از حادثات گشت ضعیف تا دل از نایبات ماند حزین وانچنان سیر چون رخ شطرنج به دلش زد به جنبش فرزین آخر این روزگار جافی را که به جاه تو دارد این تمکین خود نپرسی یکی ز روی عتاب که چه می‌خواهد از من مسکین تا چو زین بسترم خلاص دهد آستان تو باشدم بالین تا زمین را طبیعتست آرام تا زمان را گذشتنست آیین از زمانت به خیر باد دعا وز زمینت به مهر باد آمین عالمت بنده باد و دهر غلام ایزدت یار باد و چرخ معین جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد همای زلف شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر باد کسی کو بسته زلفت نباشد چو زلفت درهم و زیر و زبر باد دلی کو عاشق رویت نباشد همیشه غرقه در خون جگر باد بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند دل مجروح من پیشش سپر باد چو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من ز او پرشکر باد مرا از توست هر دم تازه عشقی تو را هر ساعتی حسنی دگر باد به جان مشتاق روی توست حافظ تو را در حال مشتاقان نظر باد در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست دل بر سر ره ماند که می‌دید که هستش مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست در ماتم این درد که دورند از آن خلق آشفته و سرگشته چو من نوحه‌گری نیست زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست گفتا نه‌ای واقف که مرا نیشکری نیست از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست عطار چو کس را خطری نیست درین راه تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شد مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشت وان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا غرقه‌ی دریای دیگر گشت و دایم کامران شد قصه‌ی می خوردن شبها و گشت ماهتاب هم حریفان تو می‌گویند پیش از آفتاب آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب مجلسی داری و ساغر می‌کشی تا نیمشب روز پنداری نمی‌بینیم چشم نیمخواب باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب می‌خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب وحشی دیوانه‌ام در راستگوییها مثل خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب بداد پندم استاد عشق از استادی که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان چنانک داد به بشر و جنید بغدادی چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم رسید داد خدا و بمرد بیدادی به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد مهست نورفشان بر خراب و آبادی غلام ماه شدی شب تو را به از روزست که پشتدار تو باشد میان هر وادی خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را که سعد اکبری و نیکبخت افتادی به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان که شاه مثل ندارد به راست میعادی به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه چنانک اشتر خود را نوا زند حادی بیا که قبله‌ی ما گوشه‌ی خرابات است بیار باده که عاشق نه مرد طامات است پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شهمات است در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد چه جای دردفروشان دیر آفات است کسی که دیرنشین مغانست پیوسته چه مرد دین و چه شایسته‌ی عبادات است مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست میان ببسته به زنار در مناجات است ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل برون گذر که برون زین بسی مقامات است اگر دمی به مقامات عاشقی برسی شود یقینت که جز عاشقی خرافات است چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق از آنکه لذت عاشق ورای لذات است مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است که حلقه‌ی در معشوق ما سماوات است بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی که زادراه فنا دردی خرابات است به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی که گرد دایره‌ی نفی عین اثبات است نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است مخند از پی مستی که بر زمین افتد که آن سجود وی از جمله‌ی مناجات است اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی از آنکه در ره ناماندنت مباهات است ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار که باقی ره عشاق فانی ذات است در آنساعت که چشم روز میخفت شنیدم ذره با خفاش میگفت که ای تاریک رای، این گمرهی چیست چرا با آفتابت الفتی نیست اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم تمام، این شمع هستی را طفیلیم اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ چرا باید چنین افسرده بودن بصبح زندگانی مرده بودن ببینی، گر برون آئی یکی روز تجلیهای مهر عالم افروز فروغ آفتاب صبحگاهی فرو شوید ز رخسارت سیاهی نباید ترک عقل و رای گفتن بشب گشتن، بگاه روز خفتن بباید دلبری زیبا گزیدن درو دیدن، جهان یکسر ندیدن براه عشق، کردن جست و خیزی بشوق وصل، صلحی یا ستیزی ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن ز بادی جستن، از دریا گذشتن مرا همواره با خور گفتگوهاست بدین خردی دلم را آرزوهاست چو روشن شد رهم زان چهر رخشان چه غم گر موج بینم یا که طوفان ترا گر نیز میل تابناکی است نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست بلندی خواه را، پستی نه نیکوست بگفت آخر حدیث چشمه‌ی نور چه میگوئی به پیش مردم کور مرا چشمیست بس تاریک و نمناک چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک از آن روزم که موش کور شد نام سیه روزیم، روزی کرد ایام ترا آنانکه نزد خویش خواندند مرا بستند چشم، آنگاه راندند تو از افلاک میگوئی، من از خاک مرا آلوده کردند و ترا پاک ز خط شوق، ما را دور کردند شما را همنشین نور کردند از آن رو، تیرگی را دوستارم که چشم روشنی دیدن ندارم خیال من بود خوردی و خوابی چه غم گر نیست یا هست آفتابی ترا افروزد آن چهر فروزان مرا هم دم زند بر دیده پیکان چو خور شد دشمن آزادی من رخ دشمن چه تاریک و چه روشن شوم گر با خیالش نیز توام نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم مرا عمری بتاریکی پریدن به از یک لحظه روی مهر دیدن شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است ولی من موش کور، او آفتاب است تو خود روشندل و صاحبنظر باش چه سود از پند، نابیناست خفاش شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین صوفیی چون جامه شستی گاه گاه میغ کردی جمله‌ی عالم سیاه جامه چون پر شوخ شد یک بارگی گرچه بود از میغ صد غم خوارگی از پی اشنان سوی بقال شد میغ پیدا آمد و آن حال شد مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید رو که مویزم همی باید خرید من ازو مویز پنهان می‌خرم تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک دست از صابون بشستم از تو پاک □دیگری گفتش بگو ای نامور تا به چه دلشاد باشم در سفر گر بگویی، کم شود آشفتنم اندکی رشدی بود در رفتنم رشد باید مرد را در راه دور تا نگردد از ره و رفتن نفور چون ندارم من قبول و رشد غیب خلق را رد می‌کنم از خو به عیب □گفت تا هستی بدو دلشاد باش وز همه گوینده‌ی آزاد باش چون بدو جانت تواند بود شاد جان پر غم را بدوکن زود شاد در دو عالم شادی مردان بدوست زندگی گنبد گردان بدوست پس تو هم از شادی او زنده باش چون فلک در شوق او گردنده باش چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس تا بدان تو شاد باشی یک نفس کسی کو خویش بیند بنده نبود وگر بنده بود بیننده نبود به خود زنده مباش ای بنده آخر چرا شبنم به دریا زنده نبود تو هستی شبنمی دریاب دریا که جز دریا تو را دارنده نبود درین دریا چو شبنم پاک گم شو که هر کو گم نشد داننده نبود اگر در خود بمانی ناشده گم تو را جاوید کس جوینده نبود تو می‌ترسی که در دنیا مدامت بسازی از بقا افکنده نبود وجود جاودان خواهی، ندانی که گل چون گل بسی پاینده نبود وجود گل به بالای گل آمد که سلطانی مقام بنده نبود تورا در نو شدن جامه که آرد اگر بر قد تو زیبنده نبود چه می‌گویم چو تو هستی نداری تورا جز نیستی یابنده نبود اگر خواهی که دایم هست گردی که در هستی تورا ماننده نبود فرو شو در ره معشوق جاوید که هرگز رفته‌ای آینده نبود در آتش کی رسد شمع فسرده اگر شب تا سحر سوزنده نبود فلک هرگز نگردد محرم عشق اگر سر تا قدم گردنده نبود هر آن کبکی که قوت باز گردد ورای او کسی پرنده نبود چه می‌گویی تو ای عطار آخر به عالم در چو تو گوینده نبود نه از جمال تو قطع نظر توان کردن نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن غمت هلاک مرا مصلحت نمی‌داند و گر نه مساله را مختصر توان کردن کنون که بر سر بالین نیامدی ما را به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن خوش است ناله‌ی شب گیر خاصه در غم عشق و گر نه در دل خارا اثر توان کردن به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام علاج فتنه‌ی دور قمر توان کردن میان بحر به یاد گهر توان رفتن هوای زهر به شوق شکر توان کردن بهای بوسه‌ی او نقد جان توان دادن هزار نفع پی این ضرر توان کردن کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی که سینه را بر تیرش سپر توان کردن نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست که طی بادیه زین بیشتر توان کردن هنوز در غم جانان نداده‌ام جان را گمان نبود که صبر این قدر توان کردن فروغی ار نشود شرم دوستی مانع نظاره رخ فرخ سیر توان کردن دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد شب فراق من سخت جان سوخته دل را سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد تو ای بشیر بشارت ببر به قافله‌ی جان که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد چه داند آن که نسوزد ز انتظار که یار چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد نهال عشق که بود از سموم حادثه بی‌بر هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد تو خود ز سنگ نه‌ای ای محتشم چه حوصله بود این که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد به من نگر که بجز من به هر کی درنگری یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری تو را چو عقل پدر بوده‌ست و تن مادر جمال روی پدر درنگر اگر پسری بدانک پیر سراسر صفات حق باشد وگر چه پیر نماید به صورت بشری به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را هزار آیت کبری در او چه بی‌هنری رسید صورت روحانیی به مریم دل ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری از آن نفس که در او سر روح پنهان شد بکرد حامله دل را رسول رهگذری ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری شاعری چیست؟ بر در دونان خانه‌ی کرد و حکمت یونان به ثناشان دریغ باشد رنج طبع را دادن عذاب و شکنج خفته ممدوح مست با خاتون تو به مدحش ز دیده ریزان خون شب کنی روز و روز در کارش در نویسی به درج طومارش راویی چست را کنی همدست سرش از جام وعده سازی مست تا روی پیش او سلام کنی شعر خوانی، سخن تمام کنی او خطابت کند که: خوش گفتی در معنی به مدح ما سفتی نقد را باز گرد و کاری کن بار دیگر بما گذاری کن زو چو آن بشنوی برون ایی خود ندانی ز غم که چون آیی؟ باز شعریش بر ترنگانی به تقاضا قلم بلنگانی چون بیایی به وعده باز برش بسته یابی بسان سنگ درش دل دربان بلا به نرم کنی بر خود او را به آقچه گرم کنی تا ترا پیش او چو راه کند او به دربان ترش نگاه کند کای: خر قلتبان، قرار این بود؟ آنچه گفتم هزار بار این بود؟ بار دادی، چه روز این بارست؟ من بکارم، چه وقت این کارست؟ پس نپرسیده: کای پدر چونی؟ چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟ بنویسد برات بر جایی کز سه خروار ادا کند تایی خود ز این خواجگان مدخل کیست؟ که فزون باشدش عطا از بیست بیست را چون غریم ده ببرد پنج راوی ز نیمه ره ببرد تو بمانی و برده ماهی رنج بیستت ده شده، دهت شده پنج سر بواب را بنتوان بست ز جراحت چو میر گردد مست مده، ای فاضل، آب رخ بر باد که خدا این جهان بر آب نهاد ز آسمان رسته شد سخن را بیخ به زمینش فرو مبر، چون میخ به خرمند خرده دانش ده ز دل آمد برون، به جانش ده زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟ رتبت شاعران پس از کناس سرورانی که پیش ازین ایام سعی کردند در بلندی نام گر چه در فضل بودشان پیشی شعرا را به همت از بیشی گنجها در کنار میکردند تا ستایش گزان می‌کردند منکه خلوت نشین این گنجم در جهانی چنین کجا گنجم؟ تا بکی زین گروه ننگ خورم؟ نان اینان بهل، که سنگ خورم چون ز حرصم حکایتی بنماند ز سپهرم شکایتی بنماند در رخ او چو پسته خندانم گر چه از پست میدهد نانم زین میان کاش دوستی بودی! که برو نیمه پوستی بودی در جهان دوستی به دست نشد که ازو در دلم شکست نشد دست به دست همچو گل آن بت مست می‌رود گر ز پیش نمی‌روم کار ز دست می‌رود من به رهش چو بی‌دلان رفته ز دست و آن پری دست به دوش دیگران سر خوش و مست می‌رود دل به اراده می‌دهد جان به کمند زلف او ماهی خون گرفته خود جانب شست می‌رود من به خیال قامتت می‌روم از جهان برون شیخ به فکر طوبی از همت پست می‌رود بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو زان که مسافر از وطن بار چو بست می‌رود خانه‌پرست از ریا رفت و به کعبه کرد جا کعبه‌ی ماست هر کجا باده‌پرست می‌رود گیسوی حور اگر بود دام فسون ز قید آن مرغ که جست می‌پرد صید که رست میرود کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم هر سخنی که زد رقم دست به دست می‌رود زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق من از کمال محبت جهان جهان مشتاق نهان ز چشم بدان صورت تو را این است که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق ز دست کوته خود در هوای زلف توام چو مرغ بی‌پر و بالی به آشیان مشتاق به محفل دگران در هوای کوی توام چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق کنم سراغ سگت همچو کسی که بود ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق به محتشم چه فسون کرده‌ای که می‌گردد نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد زین بیش نیک بود به من بنده رای تو گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد گر هست بی گناه دل زار مستمند در محنت و بلای تو این نیز بگذرد وصل تو کی بود نظر دلگشای تو گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد گر دوری از هوای من و هست روز و شب جای دگر هوای تو این نیز بگذرد بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم گرد در سرای تو این نیز بگذرد من کیم، پروانه‌ی شمعی که در کاشانه نیست خانه‌ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین هر کسی را در طلب این همت مردانه نیست از پس رنجی که بردم در وفا آخر مرا دامن گنجی به چنگ آمد که در ویرانه نیست می گساران فارغند از فتنه دور زمان کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست سبحده‌ی صد دانه از بهر حساب ساغر است ور نه یک جو خاصیت در سبحه‌ی صد دانه نیست گریه‌ی مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود خنده‌ی شادی به غیر از گریه‌ی مستانه نیست نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست در غم آن نوش لب افسانه‌ی عالم شدم وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت لایق این حلقه‌ی زنجیر هر دیوانه نیست تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست سقی الله ایام وصل الغوانی علی غفلة من صروف الزمان فلما مررنا بربع الکواعب جنانی تربع روض الجنان خوشا طرف بستان و فصل بهاران رخ دوستان و می‌دوستگانی گل و گلشن و نغمه ارغنونی صبح و صبوح و می ارغوانی سلیمی اتت بالحمیا صبوحا و تسقی علی شیم برق یمانی و فیها نظرت و قد زل رجلی و فی زلة الرجل مالی یدان گلی بود نورسته از باغ خوبی ولی ایمن از تند باد خزانی چو مه در بقلطاق گلریز چرخی چو خورشید در قرطه‌ی آسمانی تغنی الحمامة فی جنح لیل و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی اشم روایح نور الخزامی واصبوا الی‌الرند والاقحوان روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت ببرد آب آب حیات از روانی غنیمت شمر عیش را با جوانان که چون شد دگر باز ناید جوانی یکی را به چوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش بر آمد فغان شب از بی قراری نیارست خفت بر او پارسایی گذر کرد و گفت به شب گر ببردی بر شحنه، سوز گناه آبرویش نبردی به روز کسی روز محشر نگردد خجل که شبها به درگه برد سوز دل هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟ در عذرخواهان نبندد کریم ز یزدان دادار داور بخواه شب توبه تقصیر روز گناه کریمی که آوردت از نیست هست عجب گر بیفتی نگیردت دست اگر بنده‌ای دست حاجت برآر و گر شرمسار آب حسرت ببار نیامد بر این در کسی عذر خواه که سیل ندامت نشستش گناه نریزد خدای آبروی کسی که ریزد گناه آب چشمش بسی ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس خانه‌ی قصاب مردم کش از آن کافر بپرس با حریفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شود وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس بعد پرسش ای صبا با او بگو ای بی‌وفا از وفا یک ره تو هم زان بی‌دل ابتر بپرس عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا پر کنی پیمانه و نشکنی پیمان خویش خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت بوهریره دست کرده در دل انبان خویش بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش چون عروسی خواست رفتن آن خریف موی ابرو پاک کرد آن مستخیف پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز تا بیاراید رخ و رخسار و پوز چند گلگونه بمالید از بطر سفره‌ی رویش نشد پوشیده‌تر عشرهای مصحف از جا می‌برید می‌بچفسانید بر رو آن پلید تا که سفره‌ی روی او پنهان شود تا نگین حلقه‌ی خوبان شود عشرها بر روی هر جا می‌نهاد چونک بر می‌بست چادر می‌فتاد باز او آن عشرها را با خدو می‌بچفسانید بر اطراف رو باز چادر راست کردی آن تکین عشرها افتادی از رو بر زمین چون بسی می‌کرد فن و آن می‌فتاد گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد شد مصور آن زمان ابلیس زود گفت ای قحبه‌ی قدید بی‌ورود من همه عمر این نیندیشیده‌ام نه ز جز تو قحبه‌ای این دیده‌ام تخم نادر در فضیحت کاشتی در جهان تو مصحفی نگذاشتی صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس ترک من گوی ای عجوزه‌ی دردبیس چند دزدی عشر از علم کتاب تا شود رویت ملون هم‌چو سیب چند دزدی حرف مردان خدا تا فروشی و ستانی مرحبا رنگ بر بسته ترا گلگون نکرد شاخ بر بسته فن عرجون نکرد عاقبت چون چادر مرگت رسد از رخت این عشرها اندر فتد چونک آید خیزخیزان رحیل گم شود زان پس فنون قال و قیل عالم خاموشی آید پیش بیست وای آنک در درون انسیش نیست صیقلی کن یک دو روزی سینه را دفتر خود ساز آن آیینه را که ز سایه‌ی یوسف صاحب‌قران شد زلیخای عجوز از سر جوان می‌شود مبدل به خورشید تموز آن مزاح بارد برد العجوز می‌شود مبدل بسوز مریمی شاخ لب خشکی به نخلی خرمی ای عجوزه چند کوشی با قضا نقد جو اکنون رها کن ما مضی چون رخت را نیست در خوبی امید خواه گلگونه نه و خواهی مداد ای جان، چندان خوبی، نوباوه‌ی یعقوبی خرخاشی، آشوبی، جانها را مطلوبی جان جان مایی، معنی اسمایی هستی اشیایی سر فتنه‌ی غوغایی چون جامی در خوردم، برخیزم، برگردم از شاخ آن وردم، گر سرخم، گر زردم یا مولی یا مولی، اخبرنی عن لیلی لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلی مولانا مولانا قد صرنا حیرانا غفرانا غفرانا، سبحانا سبحانا آینه‌ی جان به جز آن روی نیست سلسله‌ی دل به جز آن موی نیست رخ اگر اینست که آن ماه راست روی دگر ماه و شان روی نیست قد اگر این است که آن سرور است سرو سهی را قد دلجوی نیست نگهت اگر نگهت گیسوی اوست یک سر مو غالیه را بوی نیست گر سخن اینست که او می‌کند در همه‌ی عالم دو سخنگوی نیست خوی بد از فتنه‌گریهای اوست یار به از دلبر بدخوی نیست محتشم از جان چو سگ کوی اوست آه چرا بر سر آن کوی نیست در آلا فکر کردن شرط راه است ولی در ذات حق محض گناه است بود در ذات حق اندیشه باطل محال محض دان تحصیل حاصل چو آیات است روشن گشته از ذات نگردد ذات او روشن ز آیات همه عالم به نور اوست پیدا کجا او گردد از عالم هویدا نگنجد نور ذات اندر مظاهر که سبحات جلالش هست قاهر رها کن عقل را با حق همی باش که تاب خور ندارد چشم خفاش در آن موضع که نور حق دلیل است چه جای گفتگوی جبرئیل است فرشته گرچه دارد قرب درگاه نگنجد در مقام «لی مع الله» چو نور او ملک را پر بسوزد خرد را جمله پا و سر بسوزد بود نور خرد در ذات انور به سان چشم سر در چشمه خور چو مبصر با بصر نزدیک گردد بصر ز ادراک آن تاریک گردد سیاهی گر بدانی نور ذات است به تاریکی درون آب حیات است سیه جز قابض نور بصر نیست نظر بگذار کین جای نظر نیست چه نسبت خاک را با عالم پاک که ادراک است عجز از درک ادراک سیه رویی ز ممکن در دو عالم جدا هرگز نشد والله اعلم سواد الوجه فی الدارین درویش سواد اعظم آمد بی کم و بیش چه می‌گویم که هست این نکته باریک شب روشن میان روز تاریک در این مشهد که انوار تجلی است سخن دارم ولی نا گفتن اولی است زهی! زلف و رخت قدری و عیدی قمر حسن ترا کمتر معیدی همه خوبان عالم را بدیدم بر آن طوبی ندارد کس مزیدی مراد چرخ ازرق جامه آنست که باشد آستانت را مریدی برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست به کوی شاهدی گور شهیدی به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر ز کنجی بر نیاید من یزیدی شبی در گردنت گویی بدیدم دو دست خویش چون حبل الوریدی به مستوری ز مستان رخ مگردان که بعد از وعده نپسندم وعیدی هر آحادی چه داند سر عشقت؟ که همچون اوحدی باید وحیدی اگر غافل نشد جان تو از عشق ز دل پرداز او بر خوان نشیدی شرطست که وقت برگ‌ریزان خونابه شود ز برگ‌ریزان خونی که بود درون هر شاخ بیرون چکد از مسام سوراخ قاروره آب سرد گردد رخساره باغ زرد گردد شاخ آبله هلاک یابد زر جوید برگ و خاک یابد نرگس به جمازه بر نهد رخت شمشاد در افتد از سر تخت سیمای سمن شکست گیرد گل نامه غم به دست گیرد بر فرق چمن کلاله خاک پیچیده شود چو مار ضحاک چون باد مخالف آید از دور افتادن برگ هست معذور کانان که ز غرقگه گریزند ز اندیشه باد رخت ریزند نازک جگران باغ رنجور شیرین نمکان تاک مخمور انداخته هندوی کدیور زنگی بچگان تاک را سر سرهای تهی ز طره کاخ آویخته هم به طره شاخ سیب از زنخی بدان نگونی بر نار زنخ زنان که چونی نار از جگر کفیده خویش خونابه چکانده بر دل ریش بر پسته که شد دهن دریده عناب ز دور لب گزیده در معرکه چنین خزانی شد زخم رسیده گلستانی لیلی ز سریر سر بلندی افتاد به چاه دردمندی شد چشم زده بهار باغش زد باد تپانچه بر چراغش آن سر که عصابهای زر بست خود را به عصا به دگر بست گشت آن تن نازک قصب پوش چون تار قصب ضعیف و بی‌توش شد بدر مهیش چون هلالی وان سرو سهیش چون خیالی سودای دلش به سر درآمد سرسام سرش به دل برآمد گرمای تموز ژاله را برد باد آمد و برگ لاله را برد تب لرزه شکست پیکرش را تبخاله گزید شکرش را بالین طلبید زاد سروش وز سرو فتاده شد تذروش افتاد چنانکه دانه از کشت سر بند قصب به رخ فرو هشت بر مادر خویش راز بگشاد یکباره در نیاز بگشاد کای مادر مهربان چه تدبیر کاهو بره زهر خورد با شیر در کوچگه اوفتاد رختم چون سست شدم مگیر سختم خون می‌خورم این چه مهربانیست جان می‌کنم این چه زندگانیست چندان جگر نهفته خوردم کز دل به دهن رسید دردم چون جان ز لبم نفس گشاید گر راز گشاده گشت شاید چون پرده ز راز بر گرفتم بدرود که راه در گرفتم در گردنم آر دست یکبار خون من و گردن تو زنهار کان لحظه که جان سپرده باشم وز دوری دوست مرده باشم سرمم ز غبار دوست درکش نیلم ز نیاز دوست برکش فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم آراسته کن عروس‌وارم بسپار به خاک پرده دارم آواره من چو گردد آگاه کاواره شدم من از وطن گاه دانم که ز راه سوگواری آید به سلام این عماری چون بر سر خاک من نشیند مه جوید لیک خاک بیند بر خاک من آن غریب خاکی نالد به دریغ و دردناکی یاراست و عجب عزیز یاراست از من به بر تو یادگار است از بهر خدا نکوش داری در وی نکنی نظر به خواری آن دل که نیابیش بجوئی وان قصه که دانیش بگوئی من داشته‌ام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش گو لیلی ازین سرای دلگیر آن لحظه که می‌برید زنجیر در مهر تو تن به خاک می‌داد بر یاد تو جان پاک می‌داد در عاشقی تو صادقی کرد جان در سر کار عاشقی کرد احوال چه پرسیم که چون رفت با عشق تو از جهان برون رفت تا داشت در این جهان شماری جز با غم تو نداشت کاری وان لحظه که در غم تو می‌مرد غمهای تو راه توشه می‌برد وامروز که در نقاب خاکست هم در هوس تو دردناکست چون منتظران درین گذرگاه هست از قبل تو چشم بر راه می‌پاید تا تو در پی آیی سرباز پس است تا کی آیی یک ره برهان از انتظارش در خز به خزینه کنارش این گفت و به گریه دیده‌تر کرد وآهنگ ولایت دگر کرد چون راز نهفته بر زبان داد جانان طلبید و زود جان داد مادر که عروس را چنان دید آیا که قیامت آن زمان دید معجز ز سر سپید بگشاد موی چو سمن به باد برداد در حسرت روی و موی فرزند برمیزد و موی و روی می‌کند هر مویه که بود خواندش از بر هر موی که داشت کندش از سر پیرانه گریست بر جوانیش خون ریخت بر آب زندگانیش گه ریخت سرشک بر سرینش گه روی نهاد بر جبینش چندان ز سرشگهاش خون رست کان چشمه آب را به خون شست چندان ز غمش به مهر نالید کز ناله او سپهر نالید آن نوحه که خون شود بدو سنگ می‌کرد بران عقیق گلرنگ مه را ز ستاره طوق بربست صندوق جگر هم از جگر بست آراستش آنچنان که فرمود گل را به گلاب و عنبرآلود بسپرد به خاک و نامدش باک کاسایش خاک هست در خاک خاتون حصار شد حصاری آسود غم از خزینه‌داری طغرا کش این مثال مشهور بر شقه چنان نبشت منشور کز حادثه وفات آن ماه چون قیس شکسته دل شد آگاه گریان شد و تلخ تلخ بگریست بی گریه تلخ در جهان کیست آمد سوی آن حظیره جوشان چون ابر شد از درون خروشان بر مشهد او که موج خون بود آن سوخته دل مپرس چون بود از دیده چو خون سرشک ریزان مردم ز نفیر او گریزان در شوشه تربتش به صد رنج پیچید چنانکه مار بر گنج از بس که سرشک لاله‌گون ریخت لاله ز گیاه گورش انگیخت خوناب جگر چو شمع پالود بگشاد زبان آتش آلود وانگاه به دخمه سر فرو کرد می‌گفت و همی گریست از درد کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده چونی ز گزند خاک چونی در ظلمت این مغاک چونی آن خال چو مشک دانه چونست وان چشمک آهوانه چونست چونست عقیق آبدارت وآن غالیه‌های تابدارت نقشت به چه رنگ می‌طرازند شمعت به چه طشت می‌گدازند بر چشم که جلوه می‌نمائی در مغز که نافه می‌گشائی سروت به کدام جویبار است بزمت به کدام لاله زاراست چونی ز گزندهای این خار چون می‌گذرانی اندر این غار در غار همیشه جای ماراست ای ماه ترا چه جای غاراست بر غار تو غم خورم که یاری چون غم نخورم که یار غاری هم گنج شدی که در زمینی گر گنج نه‌ای چرا چنینی هر گنج که درون غاریست بر دامن او نشسته ماریست من مار کز آشیان برنجم بر خاک تو پاسبان گنجم شوریده بدی چو ریگ در راه آسوده شدی چو آب در چاه چون ماه غریبیت نصیب است از مه نه غریب اگر غریب است در صورت اگر ز من نهانی از راه صفت درون جانی گر دور شدی ز چشم رنجور یک چشم زد از دلم نه‌ای دور گر نقش تو از میانه برخاست اندوه تو جاودانه برجاست این گفت و نهاد دست بر دست چرخی زد و دستبند بشکست برداشت ره ولایت خویش مشتی ددگانش از پس و پیش در رقص رحیل ناقه می‌راند بر حسب فراق بیت می‌خواند در گفتن حالت فراقی حرفی ز وفا نماند باقی می‌داد به گریه ریگ را رنگ می‌زد سری از دریغ بر سنگ بر رهگذری نماند خاری کز ناله نزد بر او شراری در هیچ رهی نماند سنگی کز خون خودش نداد رنگی چون سخت شدی ز گریه کارش برخاستی آرزوی یارش از کوه درآمدی چو سیلی رفتی سوی روضه گاه لیلی سر بر سر خاک او نهادی برخاک هزار بوسه دادی با تربت آن بت وفا دار گفتی غم دل به زاری زار او بر سر شغل و محنت خویش وان دام و دد ایستاده در پیش او زمزم گشته ز آب دیده وایشان حرمی در او کشیده چشم از ره او جدا نکردند کس را بر او رها نکردند از بیم ددان بدان گذرگاه بر جمله خلق بسته شد راه تا او نشدی ز مرغ تا مور کس پی ننهاد گرد آن گور زینسان ورقی سیاه می‌کرد عمری به هوس تباه می‌کرد روزی دو سه با سگان آن ده می‌زیست چنانکه مرگ از او به گه قبله ز گور یار می‌ساخت گاه از پس گور دشت می‌تاخت در دیده مور بود جایش وز گور به گور بود پایش وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه برخواند باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند شورها بینی که اندر حبة الماوا زند از علای خلق او عالم چو علیین شود پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند در مصاف عاشقان در سینه‌های بی‌دلان ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا» بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند جوشها در سینه‌ی عشاق نیز از مهر تو هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال نقش مدح تو رقم بر دیده‌ی بینا زند این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس «چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند» مانده به یمگان به میان جبال نیستم از عجز و نه نیز از کلال یکسره عشاق مقال منند در گه و بیگه به خراسان رجال وز سخن ونامه‌ی من گشت خوار نامه‌ی مانی و نگارش نکال نام سخن‌های من از نثر و نظم چیست سوی دانا؟ سحر حلال گر شنوندی همی اشعار من گنگ شدی ربه و عجاج لال ور به زمین آمدی از چرخ تیر برقلم من شده بودی عیال ور به گمان است دل تو درین چاشنیم گیر چه باید جدال؟ جز سخن من ز دل عاقلان مشکل و مبهم را نارد زوال خیره نکرده‌است دلم را چنین نه غم هجران و نه شوق وصال عشق محال است نباشد هگرز خاطر پرنور محل محال نظم نگیرد به دلم در غزل راه نگیرد به دلم بر غزال از چو منی صید نیابد هوا زشت بود شیر شکار شگال نیست هوا را به دلم در مقر نیست مرا نیز به گردش مجال دل به مثل نال و هوا آتش است دور به از آتش سوزنده، نال نیست بدین کنج درون نیز گنج نامدم اینجای ز بهر منال مال نجسته‌است به یمگان کسی زانکه نبوده است خود اینجای مال نیز در این کنج مرا کس نبود خویش و نه همسایه و نه عم و خال بل چو هزیمت شدم از پیش دیو گفت مرا بختم از اینجا «تعال» با دل رنجور در این تنگ جای مونس من حب رسول است و آل چشم همی دارم تا در جهان نو چه پدید آید از این دهر زال گر تو نی آگاهی از این گند پیر منت خبر گویم از این بد فعال سیرت او نیست مگر جادوی عادت او نیست مگر کاحتیال تاج نهد بر سرت، آنگاه باز خرد بکوبدت به زیر نعال بی‌هنرت گر بگزیند چو زر بی‌گنهت خوار کند چون سفال گر نه همی با ما بازی کند چند برون آردمان چون خیال؟ زید شده تشنه به ریگ هبیر عمرو شده غرقه در آب زلال رنجه زگرمای تموز آن و، این خفته و آسوده به زیر ظلال ازچه کند دهر جز از سنگ سخت ایدون این نرم و رونده رمال؟ وز چه پدید آورد این زال را؟ جز که ازین دخترکی با جمال دیر نپاید به یکی حال بر این فلک جاهل بی‌خواب و هال زود بگرداند اقبال و سعد زان ملک مقبل مسعود فال مهتر و کهتر همه با او به خشم عالم و جاهل همه زو نال نال نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن به یمین و شمال کیست جز از من که نشد پیش او روی سیه کرده به ذل سال؟ راست که از عادتش آگه شدم زان پس بر منش نرفت افتعال ای رهی و بنده‌ی آز و نیاز بوده به نادانی هفتاد سال یک ره از این بندگی آزاد شو ای خر بدبخت، برآی از جوال گرت نباید که شوی زار و خوار گوش طمع سخت بگیر و بمال دست طمع کرده میان تو را پیش شه و میر دو تا چون دوال سیل طمع برد تو را آب‌روی پای طمع کوفت تو را فرق و یال ذل بود بار نهال طمع نیک بپرهیز از این بد نهال کم خور و مفروش به نان آب‌روی سنگ خور از ننگ و سفال سکال زشت بود بودن آزاده را بنده‌ی طوغان و عیال ینال شرم نداری همی از نام زشت بر طمع آنکه شوی خوب حال؟ من نشوم گر بشود جان من پیش کسی که‌ش نپسندم همال بلخ تو را دادم و یمگان ستد وین دره‌ی تنگ و جبال و تلال چون ز تو من باز گسستم ز من بگسل و کوتاه کن این قیل و قال دست من و دامن آل رسول وز دگران پاک بریدم حبال از پس آن کس که تو خواهی برو نیست مرا با تو جدال و مقال فصل کند داوری ما به حشر آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال فردا معلوم تو گردد که کیست پیش خدا از تو و من بر ضلال بد چه سگالی که فرومایگی است خیره بر این حجت نیکو سگال وقت مردن بود شبلی بی‌قرار چشم پوشیده دلی پرانتظار در میان زنار حیرت بسته بود بر سر خاکستری بنشسته بود گه گرفتی اشک در خاکستر او گاه خاکستر بکردی بر سر او سایلی گفتش چنین وقتی که هست دیده‌ای کس را که او زنار بست گفت می‌سوزم، چه سازم، چون کنم چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم جان من کز هر دو عالم چشم دوخت این زمان از غیرت ابلیس سوخت چون خطاب لعنتی او راست بس از اضافت آید افسوسم بکس مانده شبلی تفته و تشنه جگر او به دیگر کس دهد چیزی دگر گر تفاوت باشدت از دست شاه سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار پس ندارد شاه اینجا هیچ‌کار سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست آن نظرکن تو که این از دست اوست گر ترا سنگی زند معشوق مست به که از غیری گهر آری به دست مرد باید کز طلب در انتظار هر زمانی جان کند در ره نثار نه زمانی از طلب ساکن شود نه دمی آسودنش ممکن شود گر فرو افتد زمانی از طلب مرتدی باشد درین ره بی‌ادب ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش آب حیوة داد لب همچو شکرش گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز او دست در بر من و من دست در برش در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش بسیار خلق چون شکر و عود سوختند ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش بفروخت در زجاجه‌ی تاریک کاینات مصباح نور اشعه‌ی خورشید منظرش بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ در سایه‌ی حمایت روی منورش سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست این مه که مفردات نجومند لشکرش طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش جبریل آشیانه کند زیر شهپرش آرایش عروس جمالش مکن که نیست با آن کمال حسن، نیازی به زیورش خورشید کیمیایی گر خاک زر کند با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش دل سست گشت آینه‌ی سخت روی را هر گه که داشت روی خود اندر برابرش هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش آن را که آبخور می عشق است حاصل است بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش آن دلبری که جمله جمال است نعت او نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی در بحر عشق او که صراط است معبرش بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد بیمار دل که هست امانی مزورش هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو جز در فراق خویش نگردد میسرش نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح آن معدن جمال که هستی تو گوهرش فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد مرده سری بر آورد از خاک محشرش در بوته‌ی جحیم گدازند هر که را بی سکه‌ی غم تو بود جان چون زرش پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش ... یار مرا عارض و عذار نه این بود باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود عهدشکن گشته‌اند خاصه و عامه قاعده اهل این دیار نه این بود روح در این غار غوره وار ترش چیست پرورش و عهد یار غار نه این بود سیل غم بی‌شمار بار و خرم برد طمع من از یار بردبار نه این بود از جهت من چه دیگ می‌پزد آن یار راتبه میر پخته کار نه این بود دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم کینه نهان داشت و آشکار نه این بود ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم شرط امینی و مستشار نه این بود در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست منبت آن شهره نوبهار نه این بود شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم سایسی و عدل شهریار نه این بود مهل ندادی که عذر خویش بگویم خوی چو تو کوه باوقار نه این بود می‌رسدم بوی خون ز گفت درشتش رایحه ناف مشکبار نه این بود نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود وان شتر مست خوش عیار نه این بود پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب زر من آن نقد خوش عیار نه این بود شاه چو دریا خزینه‌اش همه گوهر لیک شهم را خزینه دار نه این بود بس که گله‌ست این نثار و جمله شکایت شاه شکور مرا نثار نه این بود صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی خدایا رحمت خود را به من ده دریدی پیرهن تو پیرهن ده مرا صفرای تو سرگشته کرده‌ست ز لطف خود مرا صفراشکن ده اگر عالم به غم خوردن به پای است مده غم را به من با بوالحزن ده خدایا عمر نوح و عمر لقمان و صد چندان بدان خوب ختن ده سهیل روی تو اندر یمن تافت مرا راهی به سوی آن یمن ده چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است عاقبت هنگامه‌ی او سرد خواهد شد از آنک مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک جمله‌ی زیر زمین پر لعبت سیمین بر است بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن کین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است چند چون طفلان کنی نظاره‌ی لعب فلک همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع بچه زان مغرور شد کین زال غرق زیور است دانه‌ی سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان در مباز زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در است چند بر پنها روی پرهیز کن از شیر چرخ زانکه جای صید شیران وادی پهناور است خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است چون سلیمان را ترازو نیم‌جو فرمان نبرد نیم‌جو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازی گر است دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است چاره‌ی جانم بکن زیرا که جان بس واله است در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر به ماننده‌ی نامدار اردشیر فزاینده و فرخ و دلپذیر همان اردشیرش پدر کرد نام نیا شد به دیدار او شادکام همی پروریدش به بربر به ناز برآمد برین روزگاری دراز مر او را کنون مردم تیزویر همی خواندش بابکان اردشیر بیاموختندش هنر هرچ بود هنر نیز بر گوهرش بر فزود چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر که گفتی همی زو فروزد سپهر پس آگاهی آمد سوی اردوان ز فرهنگ وز دانش آن جوان که شیر ژیانست هنگام رزم به ناهید ماند همی روز بزم یکی نامه بنوشت پس اردوان سوی بابک نامور پهلوان که ای مرد بادانش و رهنمای سخن‌گوی و با نام و پاکیزه‌رای شنیدم که فرزند تو اردشیر سواریست گوینده و یادگیر چو نامه بخوانی هم‌اندر زمان فرستش به نزدیک ما شادمان ز بایسته‌ها بی‌نیازش کنم میان یلان سرفرازش کنم چو باشد به نزدیک فرزند ما نگوییم کو نیست پیوند ما چو آن نامه‌ی شاه بابک بخواند بسی خون مژگان به رخ برفشاند بفرمود تا پیش او شد دبیر همان نورسیده جوان اردشیر بدو گفت کاین نامه‌ی اردوان بخوان و نگه‌کن به روشن روان من اینک یکی نامه نزدیک شاه نویسم فرستم یکی نیک‌خواه بگویم که اینک دل و دیده را دلاور جوان پسندیده را فرستادم و دادمش نیز پند چو آید بدان بارگاه بلند تو آن کن که از رسم شاهان سزد نباید که بادی برو بر وزد در گنج بگشاد بابک چو باد جوان را ز هرگونه‌یی کرد شاد ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ ز فرزند چیزش نیامد دریغ ز دینار و دیبا و اسپ و رهی ز چینی و زربفت شاهنشهی بیاورد و بنهاد پیش جوان جوان شد پرستنده‌ی اردوان بسی هدیه‌ها نیز با اردشیر ز دیبا و دینار و مشک و عبیر ز پیش نیا کودک نیک پی به درگاه شاه اردوان شد بری ای که تو جان جهانی و جهان جانی گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی عشق تو مژده‌ور جان به حیات ابدی وصل تو لذت باقی ز جهان فانی خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند آفتاب ار نبود مه نشود نورانی ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید غیر مه هیچ نباشد که بدو می‌مانی ماه در معرض روی تو برآید چه عجب شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی از سلاطین جهان همت من دارد عار گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود چون گدای تو کند دست به جان افشانی از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی خسته‌ی تیغ غمت را به بلا بیم مکن کشته را چند به شمشیر همی ترسانی سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی ماه رویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست وندران زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست گر بود زنجیر جانان از پی دیوانگان خود منم دیوانه بر عارض ترا زنجیر چیست گر شراب و شیر خواهی مضمر اندر یاسمین توده‌ی عنبر فگنده بر شراب و شیر چیست قبله‌ی جان ای نگار از صورت و روی تو نیست از خیالت روز و شب در چشم من تصویر چیست قد من گر چون کمان از عشق تو شد پس چرا گرد آن دو نرگس بیمار چندان تیر چیست آیتی کز فال عشق تو برآید مر مرا اندر آن آیت به جز اندوه و غم تفسیر چیست در ازل رفته‌ست تقدیری ز عشقت بر سرم جز رضا دادن نگارا حیله و تدبیر چیست ای سنایی چون مقصر نیستی در عشق او در وفا و عهد تو چندین ازو تقصیر چیست سلاسل ساز این فرخنده تحریر کشد زینگونه مطلب را به زنجیر که ناظر داشت در کشتی نشیمن ز ابر دیده دریا کرد دامن شدی هر روز افزون شوق یارش که آخر با جنون افتاد کارش گریبان می‌درید و آه می‌زد ز آه آتش به مهر و ماه می‌زد چو آتش یافتی بیتاب خود را دویدی کافکند در آب خود را چو همراهان ازو این حال دیدند در آن کشتی به زنجیرش کشیدند به زنجیر جنون چون گشت پا بست سری بر زانوی اندوه بنشست چو آیین جنونش برد از کار به زنجیر از جنون آمد به گفتار که ای چون زلف خوبان دلارا اسیر حلقه‌هایت اهل سودا بسی منت بگردن از تو دارم که یادم می‌دهی از زلف یارم منم در راه تو از پا فتاده به طوق خدمتت گردن نهاده تویی سر رشته‌ی هر عیش و شادی عجب نیکو به پای من فتادی هم آوازی کنی از روی یاری مرا شبها به کنج بیقراری ز قید عقل از یمن تو رستم عجب سررشته ای دادی به دستم نزد مار غمی برسینه‌ات نیش چرا پیچی بسان مار برخویش مرا بر سینه روزنها از آنست که جسم ناوک غم را نشانست ترا در سینه این سوراخها چیست وجودت زخمدار ناوک کیست مرا چشمی‌ست زان هر دم به راهی که دارم انتظار وصل ماهی نمی‌دانم تو باری در چه کاری که بر ره حلقه‌های دیده داری درین زندان نه یی دیوانه چون من بگو کز چیست این طوقت به گردن نه طوق است این رکاب رخش خواریست گریبان لباس بیقراریست لب چاه مصیبت را نشانیست برای حرف نومیدی دهانیست فغان کاین طوق پامال غمم ساخت عجب کاری مرا در گردن انداخت منم زین طوق چون قمری فغان ساز به یاد قدت ای سرو سرافراز بیا ای کاکلت زنجیر سودا که زنجیر غمم انداخت از پا به زنجیر غمم پامال مگذار بیا وز پایم این زنجیر بردار ز هجر آن خم زلف گره گیر ندارم دستگیری غیر زنجیر به کنج بیکسی اینگونه دربند به کارم سد گرده زنجیر مانند چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش بیان نتوان نمودن یک غم خویش به غیر از کنج غم جایی ندارم بجز زنجیر همپایی ندارم مرا کاین است همپا چون نیفتم ز اشک خویش چون در خون نیفتم ز دل برمی‌کشید آه از سردرد چنین تا بر کنار نیل جا کرد بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر این سرزنش میانه‌ی عشاق بس مرا روزی که میرم از غم محمل نشین خود بهر عزا بس است فغان جرس مرا زین چاکهای سینه که کردند ره به هم ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار دو تا گشت آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ پر از برف شد کوهسار سیاه همی لشکر از شاه بیند گناه به کردار مادر بدی تاکنون همی ریخت باید ز رنج تو خون وفا و خرد نیست نزدیک تو پر از رنجم از رای تاریک تو مرا کاچ هرگز نپروردییی چو پرورده بودی نیازردییی هرانگه که زین تیرگی بگذرم بگویم جفای تو با داورم بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان به سربر پراگنده خاک چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای مرد گوینده‌ی بی‌گزند چرا بینی از من همی نیک و بد چنین ناله از دانشی کی سزد تو از من به هر باره‌یی برتری روان را به دانش همی پروری بدین هرچ گفتی مرا راه نیست خور و ماه زین دانش آگاه نیست خور و خواب و رای و نشست ترا به نیک و به بد راه و دست ترا ازان خواه راهت که راه آفرید شب و روز و خورشید و ماه آفرید یکی آنک هستیش را راز نیست به کاریش فرجام و آغاز نیست چو گوید بباش آنچ خواهد به دست کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست من از داد چون تو یکی بنده‌ام پرستنده‌ی آفریننده‌ام نگردم همی جز به فرمان اوی نیارم گذشتن ز پیمان اوی به یزدان گرای و به یزدان پناه براندازه زو هرچ باید بخواه جز او را مخوان گردگار سپهر فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر وزو بر روان محمد درود بیارانش بر هر یکی برفزود ما آفت جان عاشقانیم نی خانه نشین و خانه بانیم اندر دل تو اگر خیال است می پنداری که ما ندانیم اسرار خیال‌ها نه ماییم هر سودا را نه ما پزانیم دل‌ها بر ما کبوترانند هر لحظه به جانبی پرانیم تن گفت به جان از این نشان کو جان گفت که سر به سر نشانیم آخر تو به گفت خویش بنگر کاندر دهن تو می نشانیم هر دم بغل تو را گرفته در راحت و رنج می کشانیم تا آتش و آب و بادطبعی ما باده خاکیت چشانیم وان گاه دهان تو بشوییم آن جا برسی که ما نهانیم چون رخت تو در نهان کشیدیم آنگه بینی که ما چه سانیم چون نقش تو از زمین ببردیم دانی که عجایب زمانیم هر سو نگری زمان نبینی پس لاف زنی که لامکانیم همرنگ دلت شود تن تو در رقص آیی که جمله جانیم لب بر لب ما نهی تو بی‌لب اقرار کنی که همزبانیم ای شمس الدین و شاه تبریز از بندگیت شهنشهانیم گل سرخ، روزی ز گرما فسرد فروزنده خورشید، رنگش ببرد در آن دم که پژمرد و بیمار گشت یکی ابر خرد، از سرش میگذشت چو گل دید آن ابر را رهسپار برآورد فریاد و شد بی‌قرار که، ای روح بخشنده، لختی درنگ مرا برد بی آبی از چهر، رنگ مرا بود دشمن، فروزنده مهر وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر همه زیورم را بیکبار برد بجورم ز دامان گلزار برد همان جامه‌ای را که دیروز دوخت در آتش درافکند امروز و سوخت چرا رشته‌ی هستیم را گسست چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست گسست و ندانست این رشته چیست بکشت و نپرسید این کشته کیست جهان بود خوشبوی از بوی من گلستان، همه روشن از روی من مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت فرشته، سحرگاه بوسید و رفت صبا همچو طفلم در آغوش کرد ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد همان بلبل، آن دوستدار عزیز که بودش بدامان من، خفت و خیز چو محبوب خود را سیه روز دید ز گلشن، بیکبارگی پا کشید مرا بود دیهیم سرخی بسر ز پیرایه‌ی صبح، پاکیزه‌تر بدینگونه چون تیره شد بخت من ربودند آرایش تخت من نمیسوختم گر، ز گرما و رنج نمیدادم، ای دوست، از دست گنج مرا روح بخش چمن بود نام ندیده خوشی، فرصتم شد تمام گرم پرتو و رنگ، بر جای بود مرا چهره‌ای بس دلارای بود چو تاجم عروسان بسر میزدند چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند بیکباره از دوستداران من زمانه تهی کرد این انجمن ازان راهم، امروز کس دوست نیست که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست چو برتافت روی از تو، چرخ دنی همه دوستیها شود دشمنی توانا توئی، قطره‌ای جود کن مرا نیز شاداب و خشنود کن که تا بار دیگر، جوانی کنم ز غم وارهم، شادمانی کنم بدو گفت ابر، ای خداوند ناز بکن کوته، این داستان دراز همین لحظه باز آیم از مرغزار نثارت کنم لل شاهوار گر این یک نفس را شکیبا شوی دگر باره شاداب و زیبا شوی دهم گوشوارت ز در خوشاب روان سازم از هر طرف، جوی آب بگیرد خوشی، جای پژمردگی نه اندیشه ماند، نه افسردگی کنم خاطرت را ز تشویش، پاک فرو شویم از چهر زیبات خاک ز من هر نمی، چشمه‌ی زندگی است سیاهیم بهر فروزندگی است نشاط جوانی ز سر بخشمت صفا و فروغ دگر بخشمت شود بلبل آگاه زین داستان دگر ره، نهد سر بر این آستان در اقلیم خود، باز شاهی کنی بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی بدین گونه چون داد پند و نوید شد از صفحه‌ی بوستان ناپدید همی تافت بر گل خور تابناک نشانیدش آخر بدامان خاک سیه گشت آن چهره از آفتاب نه شبنم رسید و نه یک قطره آب چنانش سر و ساق، در هم فشرد که یکباره بشکست و افتاد و مرد ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت بگیتی بخندید و دلتنگ رفت ره و رسم گردون، دل آزردنست شکفته شدن، بهر پژمردنست چو باز آمد آن ابر گوهرفشان ازان گمشده، جست نام و نشان شکسته گلی دید بی رنگ و بوی همه انتظار و همه آرزوی همی شست رویش، بروشن سرشک چه دارو دهد مردگان را پزشک بسی ریخت در کام آن تشنه آب بسی قصه گفت و نیامد جواب نخندید زان گریه‌ی زار زار نیاویخت از گوش، آن گوشوار ننوشید یک قطره زان آب پاک نگشت آن تن سوخته، تابناک ز امیدها، جز خیالی نماند ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند چو اندر سبوی تو، باقی است آب بشکرانه، از تشنگان رخ متاب بزردگان، مومیائی فرست گه تیرگی، روشنائی فرست چو رنجور بینی، دوائیش ده چو بی توشه یابی، نوائیش ده همیشه تو را توش این راه نیست برو، تا که تاریک و بیگاه نیست کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا آتشی سوزانده‌ام وین گیتی آتش پرست هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد و اندر افکندی درون خانه‌ی دلبر مرا خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار می‌کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی اندر این بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده‌ام ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند گیتی کجرو به زندان می‌دهد کیفر مرا بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟ کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار کاش در یک‌دم شدی پیراهن از خون تر مرا ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار! اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین می‌کشد آن پیش و این واپس به کین میل مجنون پیش آن لیلی روان میل ناقه پس پی کره دوان یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی ناقه گردیدی و واپس آمدی عشق و سودا چونک پر بودش بدن می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن آنک او باشد مراقب عقل بود عقل را سودای لیلی در ربود لیک ناقه بس مراقب بود و چست چون بدیدی او مهار خویش سست فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ رو سپس کردی به کره بی‌درنگ چون به خود باز آمدی دیدی ز جا کو سپس رفتست بس فرسنگها در سه روزه ره بدین احوالها ماند مجنون در تردد سالها گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم ما دو ضد پس همره نالایقیم نیستت بر وفق من مهر و مهار کرد باید از تو صحبت اختیار این دو همره یکدگر را راه‌زن گمره آن جان کو فرو ناید ز تن جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای جان گشاید سوی بالا بالها در زده تن در زمین چنگالها تا تو با من باشی ای مرده‌ی وطن پس ز لیلی دور ماند جان من روزگارم رفت زین گون حالها هم‌چو تیه و قوم موسی سالها خطوتینی بود این ره تا وصال مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال راه نزدیک و بماندم سخت دیر سیر گشتم زین سواری سیرسیر سرنگون خود را از اشتر در فکند گفت سوزیدم ز غم تا چندچند تنگ شد بر وی بیابان فراخ خویشتن افکند اندر سنگلاخ آنچنان افکند خود را سخت زیر که مخلخل گشت جسم آن دلیر چون چنان افکند خود را سوی پست از قضا آن لحظه پایش هم شکست پای را بر بست و گفتا گو شوم در خم چوگانش غلطان می‌روم زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن بر سواری کو فرو ناید ز تن عشق مولی کی کم از لیلی بود گوی گشتن بهر او اولی بود گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق غلط غلطان در خم چوگان عشق کین سفر زین پس بود جذب خدا وان سفر بر ناقه باشد سیر ما این چنین سیریست مستثنی ز جنس کان فزود از اجتهاد جن و انس این چنین جذبیست نی هر جذب عام که نهادش فضل احمد والسلام ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟ خوب است به دیدار شما عالم ازیرا حوران نکو طلعت پیروزه قبائید سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است زیرا که به حکمت سبب بودش مائید از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟ چون بودش ما را سبب و مایه شمائید پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا مایه‌ی صور و زایشی و کان ضیائید مر صورت پر حکمت ما را که پدید است بر چرخ قلم‌های حکیم‌الحکمائید عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟ این حکم شناسید شما گر عقلائید آینده ز ما هرگز پاینده نگردد هرگه که شما می‌چو برآئید نپائید گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید بر خویشتن خویش همی کار فزائید آید به دل من که شما هیچ همانا زان می نفزائید که تا هیچ نسائید زیرا که نزاده‌است شما را کس و هموار بر خاک همی زاده‌ی زاینده بزائید آن را که نزادند مرو را و نزاید زی مرد خردمند شما راست گوائید ای شعرفروشان خراسان بشناسید این ژرف سخن‌های مرا گر شعرائید بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص فتنه‌ی غزل و عاشق مدح امرائید؟ یکتا نشود حکمت مرطبع شما را تا از طمع مال شما پشت دوتائید آب ار بشودتان به طمع باک ندارید مانند ستوران سپس آب و گیائید دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید گر راست بخواهید چو امروز فقیهان تزویر گرانند شما اهل ریائید ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟ خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را طاعت به‌چه معنی و ز بهر چه نمائید زین بیش شما را سوی من نیست خطائی هرچند شما بی خطران اهل خطائید چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت بی‌رشوت هریک ز شما خود فقهائید این ظلم به دستوری از بهر چه باید چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟ از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان اندر خور حدند و شما اهل قفائید ای حیلت‌سازان جهلای علما نام کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید چون خصم سر کیسه‌ی رشوت بگشاید در وقت شما بند شریعت بگشائید هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان مانند عصا مانده شب و روز به پائید ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد آنگاه شما یکسره درخورد قضائید با جهل شما در خور نعلید به سر بر نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید فوج علما فرقت اولاد رسولند و امروز شما دشمن و ضد علمائید میراث رسول است به فرزندش ازو علم زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟ فرزند رسول است خداوند حکیمان امروز شما بی‌خردان و ضعفائید میمون چو همای است بر افلاک و شما باز چون جغد به ویرانه در اعدای همائید پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد آن داد شما را که مر آن را نه سزائید گر روی بتابم ز شما شاید زیراک بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام کان را همی از جهل شب و روز بخائید گوئید که بدها همه برخواست خدای است جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید از بهر چه بر من همه همواره به کینید گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟ گوئید که تو حجت فرزند رسولی زین درد همه ساله به رنجید و بلائید فردا به پیمبر به چه شائید که امروز اینجا به یکی بنده‌ی فرزند نشائید آن را که ببایدش ستودن بنکوهید وان را که نکوهیدن شاید بستائید چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ هر چند که بسیار ببائید روائید چون حجت گویم به ترازوی من اندر گر پنج هزارید پشیزی نگرائید امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده ما بی‌دل و دل با تو با ما هم و بی‌ما هم ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو خدمت برسان از ما آن جا و موصی هم ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم در حالت آرامش در شورش و غوغا هم از باده و باد تو چون موج شده این دل در مستی و پستی خوش در رفعت و بالا هم ابر خوش لطف تو با جان و روان ما در خاک اثر کرده در صخره و خارا هم با تو پس از این عالم بی‌نقش بنی آدم خوش خلوت جان باشد آمیزش جان‌ها هم زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم من ننگ نمی‌دارم مجنونم و می دانی هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر در آب دو چشم ما در زردی سیما هم در عالم آب و گل در پرده جان و دل هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم زان طره روحانی زان سلسله جانی زنار تو بربسته هم ممن و ترسا هم پیش ازینم خوشترک می‌داشتی تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی باز بر خاکم چرا می‌افگنی؟ چون ز خاک افتاده را برداشتی من هنوز از عشق جانی می‌کنم تو مرا خود مرده‌ای انگاشتی تا نیابم یک دم از محنت خلاص صد بلا بر جان من بگماشتی تا شبیخونی کنی بر جان من صد علم از عاشقی افراشتی من ندارم طاقت آزار تو جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی هان! عراقی، خون گری کامید تو آن چنان نامد که می‌پنداشتی بده می که بر قلب گردون زنیم! ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم سرانجام چون خشت بالین بود به خم تکیه همچون فلاطون زنیم برآییم از کوچه بند رسوم دم در بیابان چو مجنون زنیم برآریم از بحر سر چون حباب ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم به این قد خم گشته، چوگان صفت سرپای بر گوی گردون زنیم عرق رنگ نگذاشت بر روی ما به قلب قدحهای گلگون زنیم به دشمن شبیخون زدن عاجزی است گل صبح بر قلب گردون زنیم نیفتیم چون سایه دنبال خضر به لبهای میگون شبیخون زنیم دل ما شود صائب آن روز باز که چون سیل، گلگشت هامون زنیم گر ای نسیم ترا ره دهند درحرمش ببوس از من خاکی نشانه‌ی قدمش میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست و لیک هم بنوشتیم ماجرای غمش مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی شیری است که می‌جوشد خونی است نمی‌خسبد خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم آن کس که رهانید از بسیار پریشانی اشتر ز سوی بیشه بی‌جهد نمی‌آید کی آمده‌ای ای جان زان خاک به آسانی صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را استیزه چه می‌بافی ای شیخ لت انبانی چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی سخت است بلی پندت اما نگذارندت سیلی زندت آرد استاد دبستانی هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی در خود بترنجیده از نامی و ارکانی زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا و اندر پس این منزل صد منزل روحانی چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی بی‌رنج چه می‌سلفی آواز چه لرزانی خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی کار من اینست که کاریم نیست عاشقم از عشق تو عاریم نیست تا که مرا شیر غمت صید کرد جز که همین شیر شکاریم نیست در تک این بحر چه خوش گوهری که مثل موج قراریم نیست بر لب بحر تو مقیمم مقیم مست لبم گر چه کناریم نیست وقف کنم اشکم خود بر میت کز می تو هیچ خماریم نیست می‌رسدم باده تو ز آسمان منت هر شیره فشاریم نیست باده‌ات از کوه سکونت برد عیب مکن زان که وقاریم نیست ملک جهان گیرم چون آفتاب گر چه سپاهی و سواریم نیست می‌کشم از مصر شکر سوی روم گر چه شتربان و قطاریم نیست گر چه ندارم به جهان سروری دردسر بیهده باریم نیست بر سر کوی تو مرا خانه گیر کز سر کوی تو گذاریم نیست همچو شکر با گلت آمیختم نیست عجب گر سر خاریم نیست قطب جهانی همه را رو به توست جز که به گرد تو دواریم نیست خویش من آنست که از عشق زاد خوشتر از این خویش و تباریم نیست چیست فزون از دو جهان شهر عشق بهتر از این شهر و دیاریم نیست گر ننگارم سخنی بعد از این نیست از آن رو که نگاریم نیست مقصود عاشقان دو عالم لقای تست مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک شهری تمام غلغله و ماجرای تست هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست موقوف آستان در کبریای تست قومی هوای نعمت دنیا همی پزند قومی هوای عقبی و ما را هوای تست هر جا سریست خسته‌ی شمشیر عشق تو هر جا دلیست بسته‌ی مهر و هوای تست کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست جاوید پادشاهی و دائم بقای تست گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر ما راضییم هرچه بود رای رای تست امید هر کسی به نیازی و حاجتی است امید ما به رحمت بی‌منتهای تست هر کس امیدوار به اعمال خویشتن سعدی امیدوار به لطف و عطای تست قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی جهان ز نور تو ناچیز شد چه چیزی تو طلسم دلبریی یا تو گنج جانانی زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت که نامه همه را نانبشته می‌خوانی برون بری تو ز خرگاه شش جهت جان را چو جان نماند بر جاش عشق بنشانی دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی که آفت نظر جان صد سلیمانی درید چارق ایمان و کفر در طلبت هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی به هر سحر که درخشی خروس جان گوید بیا که جان و جهانی برو که سلطانی چو روح من بفزوده‌ست شمس تبریزی به سوی او برم از باغ روح ریحانی مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش که شمشیر و کفن در گردن اینک می‌روم سویش هلال‌آسا اگر ساید سرم بر آسمان شاید که باز از سر گرفتم سجده‌ی محراب ابرویش ز بس کز انفعالم مانده سر در پیش چون نرگس درین فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رویش امان می‌خواهم از کثرت که گویم یک سخن با او زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم به جرم توبه‌ام شاید نسوزد آتش خویش کند بختم ز شادی صد مبارکباد اگر از نو نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش رقیبا آن که از رشگ تو با غم بود هم زانو همین دم تکیه‌گاه یار خواهد بود بازویش به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش دو روزی گر ز هجرم غنچه‌سان دلتنگ کرد آن گل ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم دگر دست تعلق نگسلم چون شانه از مویش عجب گر بشنوی بوی صلاح از محتشم دیگر که بست و محکمست این بار دل در جعد گیسویش فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم دهانش نیم دینارست و دینارست روی من چو از دینار بی‌بهرم به رخ دینار چون باشم ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم «همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم» بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان دی عهد نکردی بروم بازبیایم سوگند نخوردی که بجویم دل مستان گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی وی چهره تو خوبتر از روی گلستان دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند در عین تموزی بجهد برق زمستان گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن شیر در کار عشق مسکین است عشق را بین که با چه تمکین است نکشد کس کمان عشق به زور عشق شاه همه سلاطین است دلم از دلبران بتی بگزید کو به رخ همچو ماه و پروین است از لطیفی که هست آن دلبر فخر خوبان چین و ماچین است وصف خوبی او چه دانم گفت هرچه گویم هزار چندین است خوب رویی شگرف گفتاری که به صورت فرشته آیین است آن نگاری که روی او قمر است طره‌اش مشک عنبرآگین است من چو فرهاد در غمش زارم کو به حسن و جمال شیرین است صفتش در زمانه ممتاز است دیدنش روح را جهان بین است آن ستم کز صنم کشید فرید بی‌گمان آفت دل و دین است نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی امید در کمر زرکشت چگونه ببندم دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی ای صبح مرا حدیث آن مه کن ای باد، مرا ز زلفش آگه کن ای قرصه‌ی آفتاب پیش من بگشای زبان، قصد آن مه کن ای خیل خیال دوست هر ساعت از سبزه‌ی جان مرا چراگه کن ای لاف زده ز عشق و دل داده جان هم بده و به کوی او ره کن ای خاقانی دراز شد قصه جان خواهد یار قصه کوته کن منوچهر یک هفته با درد بود دو چشمش پر آب و رخش زرد بود بهشتم بیامد منوچهر شاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه همه پهلوانان روی زمین برو یکسره خواندند آفرین چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد جهان را سراسر همه مژده داد به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی منم گفت بر تخت گردان سپهر همم خشم و جنگست و هم داد و مهر زمین بنده و چرخ یار منست سر تاجداران شکار منست همم دین و هم فره‌ی ایزدیست همم بخت نیکی و هم بخردیست شب تار جوینده‌ی کین منم همان آتش تیز برزین منم خداوند شمشیر و زرینه کفش فرازنده‌ی کاویانی درفش فروزنده‌ی میغ و برنده تیغ بجنگ اندرون جان ندارم دریغ گه بزم دریا دو دست منست دم آتش از بر نشست منست بدان را ز بد دست کوته کنم زمین را بکین رنگ دیبه کنم گراینده گرز و نماینده تاج فروزنده‌ی ملک بر تخت عاج ابا این هنرها یکی بنده‌ام جهان آفرین را پرستنده‌ام همه دست بر روی گریان زنیم همه داستانها ز یزدان زنیم کزو تاج و تختست ازویم سپاه ازویم سپاس و بدویم پناه براه فریدون فرخ رویم نیامان کهن بود گر ما نویم هر آنکس که در هفت کشور زمین بگردد ز راه و بتابد ز دین نماینده‌ی رنج درویش را زبون داشتن مردم خویش را برافراختن سر به بیشی و گنج به رنجور مردم نماینده رنج همه نزد من سر به سر کافرند وز آهرمن بدکنش بدترند هر آن کس که او جز برین دین بود ز یزدان و از منش نفرین بود وزان پس به شمشیر یازیم دست کنم سر به سر کشور و مرز پست همه پهلوانان روی زمین منوچهر را خواندند آفرین که فرخ نیای تو ای نیکخواه ترا داد شاهی و تخت و کلاه ترا باد جاوید تخت ردان همان تاج و هم فره‌ی موبدان دل ما یکایک به فرمان تست همان جان ما زیر پیمان تست جهان پهلوان سام بر پای خاست چنین گفت کای خسرو داد راست ز شاهان مرا دیده بر دیدنست ز تو داد و ز ما پسندیدنست پدر بر پدر شاه ایران تویی گزین سواران و شیران تویی ترا پاک یزدان نگه‌دار باد دلت شادمان بخت بیدار باد تو از باستان یادگار منی به تخت کی بر بهار منی به رزم اندرون شیر پاینده‌ای به بزم اندرون شید تابنده‌ای زمین و زمان خاک پای تو باد همان تخت پیروزه جای تو باد تو شستی به شمشیر هندی زمین به آرام بنشین و رامش گزین ازین پس همه نوبت ماست رزم ترا جای تخت است و شادی و بزم شوم گرد گیتی برآیم یکی ز دشمن ببند آورم اندکی مرا پهلوانی نیای تو داد دلم را خرد مهر و رای تو داد برو آفرین کرد بس شهریار بسی دادش از گوهر شاهوار چو از پیش تختش گرازید سام پسش پهلوانان نهادند گام خرامید و شد سوی آرامگاه همی کرد گیتی به آیین و راه همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود آه از این راه که باریک تر از موی تو بود رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت که ره قافله‌ی دیر و حرم سوی تو بود گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید که سر همت ما بر سر زانوی تو بود پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود پنجه‌ی چرخ ز سر پنجه‌ی من عاجز شد که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود زان شکستم به هم آیینه‌ی خودبینی را که نگاهم همه در آینه‌ی روی تو بود پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود ماه نو کاسته از گوشه‌ی گردون سر زد که خجالت‌زده‌ی گوشه‌ی ابروی تو بود نفس خرم جبریل و دم باد مسیح همه از معجزه‌ی لعل سخنگوی تو بود مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود هیچ کس آب ز سرچشمه‌ی مقصود نخورد مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود بیا و کشتی ما در شط شراب انداز خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن نظر بر این دل سرگشته خراب انداز به نیم شب اگرت آفتاب می‌باید ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند مرا به میکده بر در خم شراب انداز ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز اندر آمد به باغ باد خزان گرد برگشت گرد شاخ رزان رز دژمروی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان رز چرا ترسد ای شگفت ز باد چون نترسد همی رز از رزبان باز رزبان به کارد برد رز بچه‌ی نازنین کند قربان گرچه سر دست باد را زنهار نرسد زو مگر به جامه زیان جامه خوشتر بر تو یا فرزند نی که فرزند خوشترست از آن رز مسکین به مهر چندین گاه بچه پرورد در بر و پستان رفت رزبان سنگدل که دهد مادران را ز بچگان هجران ما غم رز چرا خوریم همی خیز تا باده‌ها خوریم گران ساقیا! بار کن ز باده قدح باده‌ی چون گداخته مرجان مطربا! تو بساز رود نخست مدحت خواجه‌ی عمید بخوان خواجه بوسهل دادپرور و دین کدخدای برادر سلطان آن بزرگ آمده ز خانه‌ی خویش وز بزرگی بدو دهند نشان دیده پیوسته در سرای پدر زایران را و شاعران بر خوان چشم او پر زمال و نعمت خویش زو رسیده عطا بدین و بدان همه تا کوشد، اندر آن کوشد که دل غمگنی کند شادان خدمت او همی‌کند همه کس او کند باز خدمت مهمان مجمع شاعران بود شب و روز خانه‌ی آن بزرگوار جهان راست گویی جدا جدا هر روز همه را هست نزد او دیوان نامجویست و زود یابد نام هر که را فضل باشد و احسان هر که نیکو کند نکو شنود گر ندانسته‌ای درست بدان خواجه را بیهده گرفته نشد راه مردان و مهتران و ردان همچنان کز ستارگان خورشید خواجه پیداست از همه اقران نزد او عرض او عزیزترست از گرامی تن و عزیز روان در جوانی بزرگنامی یافت وین عجایب بود ز مرد جوان تا هوا را پدید نیست کنار تا فلک را پدید نیست کران تا بخار از زمین شود به هوا تا فرود آید از هوا باران دولتش یار باد و بخت رفیق رای او کارکرد زین دو میان قسمش از مهرگان سعادت و عز قسم بدخواه او بلا و هوان این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد هم بدو زنده شده‌ست و هم بدو بی‌جان شده باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان از صبا معمور عالم با وبا ویران شده باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه‌ای پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده شد مقلد خاک مردان نقل‌ها ز ایشان کند و آن دگر خاموش کرده زیر زیر ایشان شده چشم بر ره داشت پوینده قراضه می‌بچید آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده همچو ماهی می‌گدازی در غم سرلشکری بینمت چون آفتابی بی‌حشم سلطان شده چند گویی دود برهان است بر آتش خمش بینمت بی‌دود آتش گشته و برهان شده چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار بینمت رسته از این و آن و آن و آن شده بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می‌پوشد ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می‌نوشد به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد چه پندم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد گل اندر لکه‌ی زمرد ز حجله رخ همی پوشد مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی سرانگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد وگر باد صبا در باغ بوی زلف تو یابد به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند که آن بی‌عقل را بینید چون با باد می‌کوشد مصطفا جایی فرود آمد به راه گفت آب آرند لشگر را ز چاه رفت مردی بازآمد پر شتاب گفت پر خونست چاه و نیست آب گفت پنداری ز درد کار خویش مرتضی در چاه گفت اسرار خویش چاه چون بشنید آن تابش نبود لاجرم چون تو شدی آبش نبود آنک در جانش چنین شوری بود در دلش کی کینه‌ی موری بود در تعصب می‌زند جان تو جوش مرتضا را جان چنین نبود خموش مرتضا را می‌مکن بر خود قیاس زانک در حق غرق بود آن حق‌شناس هم چنان مستغرق کار است او وز خیالات تو بی‌زارست او گر چو تو پر کینه بودی مرتضی جنگ جستی پیش خیل مصطفی او ز تو مردانه‌تر آمد بسی پس چرا جنگی نکرد او باکسی گر به ناحق بود صدیق ای عجب او چو بر حق بود حق کردی طلب پیش حیدر خیل‌ام الممنین چون نه بر منوال دین جستند کین لاجرم چون دید چندان جنگ و شور دفع کرد آن قوم را حیدر به زور وانک با دختر تواند جنگ کرد داند او سوی پدر آهنگ کرد ای پسر تو بی‌نشانی از علی عین و یا و لام دانی از علی تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار واو نشسته تا کند صد جان نثار از صحابه گر شدی کشته کسی حیدر کرار غم خوردی بسی تا چرا من هم نگشتم کشته نیز خوار شد بر چشم من جان عزیز خواجه گفتی چه فتادست ای علی آن تو یخنی نهادست ای علی گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد زنگی بچه‌ی خال تو بر جایگه افتاد در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر از فرق همه تخت‌نشینان کله افتاد سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم چون طره‌ی شبرنگ تو روزم سیه افتاد که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانی کز شومی آن توبه نه در صد گنه افتاد حقا که اگر تا که جهان بود به خوبیت بر جمله‌ی خوبان جهان پادشه افتاد تا پادشاه جمله‌ی خوبان شده‌ای تو بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک در خانه‌ی مات است که این بار شه افتاد جانا دل عطار که دور از تو فتادست هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد دل گم گشته را درهر خم زلفش همی جستم که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد در مقصود برعشاق مسکین بازکی گردد ؟ چو در خاک در خوبان کلید بختشان گم شد □بلایی گشت حسنت بر زمین و هم‌چو تو ماهی اگر برآسمان باشد بلای آسمان باشد ببوسی می‌فروشم جان به شرط آنکه اندر وی اگر جز مهر خود بینی مراجان رایگان باشد دل خود را به زلف چون خودی بربند تادانی که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن روی مانند پری از خلق پنهان داشتن همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن روشنی دادن دل تاریک را با نور علم در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی از میان بنگریزی، در کنار ما باشی دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی زلفت ار کمین سازد، دستیار ما باشی چون به روز هجرانم، رخ ز من نپیچانی چون شب گریز آید، یار غار ما باشی خود کجا روا باشد این؟ که ما بدین گونه از تو دور وآنگهی تو هم در دیار ما باشی کار دیگران از تو راست گشت صد نوبت ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی جای آشتی بگذار، گر به جنگ می‌آیی آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشی زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را تا چو نام خود گویم افتخار ما باشی بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد مستیش در سر افتد پا را ز سر نداند به حمد و ثنا چون کنم رای نظمی نه دشوار گویم نه آسان فرستم ولیکن به حامی جناب حمیدی اگر وحی باشد هراسان فرستم ز فضل و هنر چیست کان نیست او را بگو تا مرا گر بود آن فرستم همی شرم دارم که پای ملخ را سوی بارگاه سلیمان فرستم همی ترسم از ریشخند ریاحین که خار مغیلان به بستان فرستم من و قطره‌ای چند سوئر سباعم چه گویی که بر آب حیوان فرستم من و ذره‌ای چند خاک زمینم چه گویی که بر چرخ کیوان فرستم به آبان گر از نکهت میوه بادی نسیمی بدزدم به نیسان فرستم چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن درخشی به خورشید رخشان فرستم همه‌ی روضه‌ی من حشیش است یکسر شوم دسته بندم به رضوان فرستم همه لقمه‌ای نیست بر خوان طبعم کز آن زله‌ای پیش لقمان فرستم کرا گرد دامن سزد گوی گردون برش تحفه‌گوی گریبان فرستم کسی را که نوباوه‌ی وحی دارد بقایای وسواس شیطان فرستم سخن هست فرزند جانم ولیکن خلف می‌نیاید مگر جان فرستم نه شعرست سحرست از آن می‌نیارم که نزدیک موسی عمران فرستم غرض زین سخن چیست تا چند گویم فلان را همی پیش بهمان فرستم به معبود طیان و ممدوح حسان اگر ژاژ طیان به حسان فرستم بهانه است این چند بیت ارنه حاشا که من زیره هرگز به کرمان فرستم فرستاده شد گرچه نیکو نباشد که زنگار آهن سوی کان فرستم ز کم دانشی گاو گردون چوبین بر شیر گردون گردان فرستم وگرنه چرا با چو رستم سواری چنین خر سواری به میدان فرستم ای ز کلک توراست کار جهان صاحب و صدر و افتخار جهان گوهرت روی کائنات وجود مسندت پشت شهریار جهان نظرت حافظ نظام امور قلمت محور مدار جهان مسرع عزم تو برید قضا باره‌ی حزم تو حصار جهان کار معمار عدل شامل تست حفظ بیان استوار جهان هردم از جاه نو شونده‌ی تو نومرادیست در کنار جهان خارج از ظل رایت تو نماند هیچ دیار در دیار جهان از وقوفت نهان نیارد شد نه نهان و نه آشکار جهان جنبش رایت تو داند داد بکم از هفته‌ای قرار جهان بر محک جلالت تو زدند مهر تا کم شد از عیار جهان گر جهان خواستار تو نبدی نشدی امن خواستار جهان گر بداند که اختیار تو چیست همه آن باشد اختیار جهان رو که سیمرغ همت تو نشد به فریب امل شکار جهان گر نظر کردیی به آفاقش در میان آمدی کنار جهان کم کند گر خدای چرخ سخات بکم از مدتی کنار جهان دشمنت کز عداد مردم نیست ناردش چرخ در شمار جهان کیست او تا چو مردمان بندد ناقه‌ی خویش در قطار جهان تا سپهر از مدار خالی نیست بر تو بادا مدار کار جهان بر مراد تو دار و گیر قضا بر بساط تو کار و بار جهان حافظت باد هرکجا باشی گاه و بیگاه کردگار جهان بودن اندر جهان شعار تو باد تا گذشتن بود شعار جهان الحمدالله رب العالمین علی مادر من نعمة عز اسمه و علا الکافل الرزق احسانا و موهبة ان احسنوه و ان لم یحسنوا عملا سبحانه من عظیم قادر صمد منشی الوری جیلا من بعدهم جیلا الجن والانس والاکوان جمهرة تخر بین یدیه سجدا ذللا طوبی لطالبه تعسا لتارکه بعدا لمتخذ من دونه بدلا کم فی البریة من آثار قدرته و فی السماء لایات لمن عقلا مبینات لمن اضحی له بصر بنور معرفة الرحمن مکتحلا یزجی السحائب والاکام هامدة یعیدها بعد یبس مربعا خضلا انشا برحمته من حبة شجرا سوی بقدرته من نطفة رجلا مولی تقاصرت الاوهام عاجزة لا یعتدون الی ادراکه سبلا ما العالمون بمحصی حق نعمته و لا الملائک فی تسبیحهم زجلا سعدی حسبک واقصر عن مبالغة لا تنطقن بدعوی تورث الخجلا جل المهیمن ان تدری حقائقه من لاله المثل لا تضرب له مثلا جهان را دلم گفت لطفی کن آخر دلت سیر ناید ز چندین سفیهی جهان گفت از من لطافت نیاید سدید فقیهی سدید فقیهی تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم سلطان جمال است او من بر در ایوانش تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم جان تحفه‌ی او کردم هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم بر حال گذشته‌ی ما هرگز نکنی حسرت امید به الطافش آینده همی دارم از مصحف عشق او فال دل خاقانی گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز نرگسش بر گوشه‌ی دستار خوش ترکانه بود بهر آن نا آشنا می‌رم که فرد از همرهان آنچنان می‌شد که گویا از همه بیگانه بود آن نصیحتها که می‌کردیم اهل عشق را این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود سوختن با آتش است و عشق با دیوانگی عشق بر هر دل که زد آتش چو من دیوانه شد وحشی از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست کاین می مرد افکن امشب تا لب پیمانه بود سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود عالم پر از حمد و ثنا از طوطیان آشنا مرغ دلم بر می‌پرد چون ذکر مرغان می‌رود بر ذکر ایشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می‌رود هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی مست و خراب و فانیی تا عرش سبحان می‌رود جان چیست خم خسروان در وی شراب آسمان زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می‌رود در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان می‌رود میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان می‌رود مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته در نور تو دربافته بیرون ایوان می‌رود چون نور بیرون این بود پس او که دولت بین بود یا رب چه باتمکین بود یا رب چه رخشان می‌رود ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل ما زنده از اکرام تو ای هر دو عالم رام تو وی از حیات نام تو جانی گرفته نام دل بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد وین هر دو در تو غرقه شد ای تو ولی انعام دل ای تن گرفته پای دل وی دل گرفته دامنت دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل ای گوهر دریای دل چه جای جان چه جای دل روشن ز تو شب‌های دل خرم ز تو ایام دل ای عاشق و معشوق من در غیر عشق آتش بزن چون نقطه‌ای در جیم تن چون روشنی بر جام دل از بارگاه عقل کل آید همی بانگ دهل کمد سپاه آسمان نک می‌رسد اعلام دل از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل زان حمله‌های صف شکن سرکوفته دیوان تن خطبه به نام شه شده دیوان پر از احکام دل ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر گر زین ادب خوارم کنی خواری منست اکرام دل گر سر تو ننهفتمی من گفتنی‌ها گفتمی تا از دلم واقف شدی امروز خاص و عام دل دل به سودای بتان دربسته‌ام بت‌پرستی را میان دربسته‌ام دل بتان را دادم و شادم بدانک سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام پخته‌ی غم‌های عشقم لاجرم دم ز خامان جهان دربسته‌ام گوش بنهادم به آواز صبوح وز دم سبوح‌خوان دربسته‌ام باز تسبیح آشکار افکنده‌ام باز زنار از نهان دربسته‌ام گردن امید خود را ناقه‌وار بس جرس‌ها کز گمان دربسته‌ام لاشه‌ی عمر از هوس خوش می‌رود مهره‌ی رنگینش از آن دربسته‌ام واعظی بد بس گزیده در بیان زیر منبر جمع مردان و زنان رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت سایلی پرسید واعظ را به راز موی عانه هست نقصان نماز گفت واعظ چون شود عانه دراز پس کراهت باشد از وی در نماز یا به آهک یا ستره بسترش تا نمازت کامل آید خوب و خوش گفت سایل آن درازی تا چه حد شرط باشد تا نمازم کم بود گفت چون قدر جوی گردد به طول پس ستردن فرض باشد ای سول گفت جوحی زود ای خوهر ببین عانه‌ی من گشته باشد این چنین بهر خشنودی حق پیش آر دست که آن به مقدار کراهت آمدست دست زن در کرد در شلوار مرد کیر او بر دست زن آسیب کرد نعره‌ای زد سخت اندر حال زن گفت واعظ بر دلش زد گفت من گفت نه بر دل نزد بر دست زد وای اگر بر دل زدی ای پر خرد بر دل آن ساحران زد اندکی شد عصا و دست ایشان را یکی گر عصا بستانی از پیری شها بیش رنجد که آن گروه از دست و پا نعره‌ی لاضیر بر گردون رسید هین ببر که جان ز جان کندن رهید ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم از ورای تن به یزدان می‌زییم ای خنک آن را که ذات خود شناخت اندر امن سرمدی قصری بساخت کودکی گرید پی جوز و مویز پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز پیش دل جوز و مویز آمد جسد طفل کی در دانش مردان رسد هر که محجوبست او خود کودکست مرد آن باشد که بیرون از شکست گر بریش و خایه مردستی کسی هر بزی را ریش و مو باشد بسی پیشوای بد بود آن بز شتاب می‌برد اصحاب را پیش قصاب ریش شانه کرده که من سابقم سابقی لیکن به سوی مرگ و غم هین روش بگزین و ترک ریش کن ترک این ما و من و تشویش کن تا شوی چون بوی گل با عاشقان پیشوا و رهنمای گلستان کیست بوی گل دم عقل و خرد خوش قلاووز ره ملک ابد کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی با من کشته هجران نفسی خوش بنشین تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند بامدادت که ببینند و من از حیرانی گرم از پیش برانی و به شوخی نروم عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی بندگان را نبود جز غم آزادی و من پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی تو که یک روز پراکنده نبودست دلت صورت حال پراکنده دلان کی دانی نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند آتشی نیست که او را به دمی بنشانی سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی این توانی که نیایی ز در سعدی باز لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب تا به شب بر سر بازار معلق همه روز تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب رشته‌ی جان من سوخته بگسیخته باد گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب خبرت هست که در بادیه‌ی هجر تو نیست تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب در هوای گل روی تو بود خواجو را همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب گر سران را بی‌سری درواستی سرنگونان را سری درواستی از برای شرح آتش‌های غم یا زبانی یا دلی برجاستی یا شعاعی زان رخ مهتاب او در شب تاریک غم با ماستی یا کسی دیگر برای همدمی هم از آن رو بی‌سر و بی‌پاستی گر اثر بودی از آن مه بر زمین ناله‌ها از آسمان برخاستی ور نه دست غیر تستی بر دهان راست و چپ بی‌این دهان غوغاستی گر از آن در پرتوی بر دل زدی یا به دریا یا خود او دریاستی ور نه غیرت خاک زد در چشم دل چشمه چشمه سوی دریاهاستی نیست پروای دو عالم عشق را ور نه ز الا هر دو عالم لاستی عشق را خود خاک باشی آرزو است ور نه عاشق بر سر جوزاستی تا چو برف این هر دو عالم در گداز ز آتش عشق جحیم آساستی اژدهای عشق خوردی جمله را گر عصا در پنجه موساستی لقمه‌ای کردی دو عالم را چنانک پیش جوع کلب نان یکتاستی پیش شمس الدین تبریز آمدی تا تجلی‌هاش مستوفاستی آزاده‌ی ما برگ سفر هیچ ندارد جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد از سنگ بود بی‌ثمری دست حمایت آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد از عالم پرشور مجو گوهر راحت کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد آسوده درین غمکده از شورش ایام مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر اندیشه‌ی سر شمع سحر هیچ ندارد هر چند ز پیوند شود نخل برومند پیوند درین عهده‌ی ثمر هیچ ندارد صائب ز نظر بازی خورشید عذاران حاصل بجز از دیده‌ی‌تر هیچ ندارد ور هوس مثنویت در دل ست حل کنم این برتو که بس مشکل ست ور روشی کز تو نیاید مرو گفت به دم مشنو و نیکو شنو نظم«نظامی » به لطافت چو در وز در او سر به سر آفاق پر پخته ازو شد چو معانی تمام خام بود پختن سودای خام سحر و رانی که درو دیده‌اند خاموشی خویش پسندیده‌اند مثنوی او راست ثنائی بگو بشنوش از دور و دعائی بگو ای جسم سیاه مومیائی کو آنهمه عجب و خودنمائی با حال سکوت و بهت، چونی در عالم انزوا چرائی آژنگ ز رخ نمیکنی دور ز ابروی، گره نمیگشائی معلوم نشد به فکر و پرسش این راز که شاه یا گدائی گر گمره و آزمند بودی امروز چه شد که پارسائی با ما و نه در میان مائی وقتی ز غرور و شوق و شادی پا بر سر چرخ می‌نهادی بودی چو پرندگان، سبکروح در گلشن و کوهسار و وادی آن روز، چه رسم و راه بودت امروز، نه سفله‌ای، نه رادی پیکان قضا بسر خلیدت چون شد که ز پا نیوفتادی صد قرن گذشته و تو تنها در گوشه‌ی دخمه ایستادی گوئی که ز سنگ خاره زادی کردی ز کدام جام می نوش کاین گونه شدی نژند و مدهوش بر رهگذر که، دوختی چشم ایام، ترا چه گفت در گوش بند تو، که بر گشود از پای بار تو، که برگرفت از دوش در عالم نیستی، چه دیدی کاینسان متحیری و خاموش دست چه کسی، بدست بودت از بهر که، باز کردی آغوش دیری است که گشته‌ای فراموش شاید که سمند مهر راندی نانی بگرسنه‌ای رساندی آفت زده‌ی حوادثی را از ورطه‌ی عجز وارهاندی از دامن غرقه‌ای گرفتی تا دامن ساحلش کشاندی هر قصه که گفتنی است، گفتی هر نامه که خواندنیست خواندی پهلوی شکستگان نشستی از پای فتاده را نشاندی فرجام، چرا ز کار ماندی گوئی بتو داده‌اند سوگند کاین راز، نهان کنی به لبخند این دست که گشته است پر چین بودست چو شاخه‌ای برومند کدرست هزار مشکل آسان بستست هزار عهد و پیوند بنموده به گمرهی، ره راست بگشوده ز پای بنده‌ای، بند شاید که به بزمگاه فرعون بگرفته و داده ساغری چند کو دولت آن جهان خداوند زان دم که تو خفته‌ای درین غار گردنده سپهر، گشته بسیار بس پاک دلان و نیک کاران آلوده شدند و زشت کردار بس جنگ، به آشتی بدل شد بس آینه را گرفت زنگار بس زنگ که پاک شد به صیقل بس آینه را گرفت زنگار بس باز و تذرو را تبه کرد شاهین عدم، بچنگ و منقار ای یار، سخن بگوی با یار ای مرده و کرده زندگانی ای زنده‌ی مرده، هیچ دانی بس پادشهان و سرافرازان بردند بخاک، حکمرانی بس رمز ز دفتر سلیمان خواندند به دیو، رایگانی بگذشت چه قرنها، چه ایام گه باغم و گه بشادمانی بس کاخ بلند پایه، شد پست اما تو بجای، همچنانی بر قلعه‌ی مرگ، مرزبانی شداد نماند در شماری با کار قضا نکرد کاری نمرود و بلند برج بابل شد خاک و برفت با غباری مانا که ترا دلی پریشان در سینه تپیده روزگاری در راه تو، اوفتاده سنگی در پای تو، در شکسته خاری دزدیده، بچهره‌ی سیاهت غلتیده سرشک انتظاری در رهگذر عزیز یاری شاید که ترا بروی زانو جا داشته کودکی سخنگو روزیش کشیده‌ای بدامن گاهیش نشانده‌ای به پهلو گه گریه و گاه خنده کرده بوسیده گهت و سر گهی رو یکبار، نهاده دل به بازی یک لحظه، ترا گرفته بازو گامی زده با تو کودکانه پرسیده ز شهر و برج و بارو در پای تو، هیچ مانده نیرو گرد از رخ جان پاک رفتی وین نکته ز غافلان نهفتی اندرز گذشتگان شنیدی حرفی ز گذشته‌ها نگفتی از فتنه و گیر و دار، طاقی با عبرت و بمی و بهت، جفتی داد و ستد زمانه چون بود ای دوست، چه دادی و گرفتی اینجا اثری ز رفتگان نیست چون شد که تو ماندی و نرفتی چشم تو نگاه کرد و خفتی میوه فروشی که یمن جاش بود روبهکی خازن کالاش بود چشم ادب بر سر ره داشتی کلبه بقال نگه داشتی کیسه‌بری چند شگرفی نمود هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود دیده به هم زد چو شتابش گرفت خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت خفتن آن گرگ چو روبه بدید خواب در او آمد و سر درکشید کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد آمد و از کیسه غنیمت ببرد هر که در این راه کند خوابگاه یا سرش از دست رود یا کلاه خیز نظامی نه گه خفتن است وقت به ترک همگی گفتن است مغنی بدان ساز تیمار سوز نشاط مرا یک زمان بر فروز مگر زان نوای بریشم نواز بریشم کشم روم را در طراز چنین گوید آن کاردان فیلسوف که بر کار آفاق بودش وقوف که یونان نشینان آن روزگار سوی زهد بودند آموزگار ز دنیا نجستندی آسایشی نیرزیدشان شهوت آلایشی نکردندی الا ریاضتگری به بسیار دانی و اندک خوری کسی که به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی نکردی تمتع نخوردی نبید کزین هر دو گردد خرد ناپدید ز گرد آمدن سر درآید به گرد چو سر بایدت گرد آفت مگرد بدانجا رسیدند از آن رسم و رای که برخاست بنیادشان زین سرای ز خشگی به دریا کشیدند بار ز پیوند گشتند پرهیزگار زنان را ز مردان بپرداختند جداگانه شان کشتیی ساختند به مردانگی خون خود ریختند بمردند و با زن نیامیختند به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان یکی روز فرخنده از صبحگاه ز فرزانگان بزمی آراست شاه چنان داد فرمان به سالاربار که با من ندارد کس امروز کار فرستید و خوانید سقراط را نگهبان ترکیب و اخلاط را فرستاده سقراط را بازجست ز شه یاد کردش که جویای توست زمانی به درگاه خسرو خرام برآرای جامه برافروز جام فریب ورا پیر دانا نخورد فریبندگی را اجابت نکرد بدو گفت رو به اسکندر بگوی که هرچ اندرین ره نیابی مجوی من آنجائیم وین سخن روشنست گر اینجا خیالیست آن بی‌منست مرا گر بدست آرد ایزد پرست هم از درگه ایزد آیم بدست جوابی که آن کان فرهنگ سفت فرستاده شد با فرستنده گفت شهنشاه را گشت روشن چو روز که سقراط شمعی است خلوت فروز نیابد به دیدار آن شمع راه جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه سکندر که دارنده‌ی تاج بود به دانش همه ساله محتاج بود زمانی نبودی که فرزانه‌ای ز گوهر ندادی بدو دانه‌ای ز هر دانشی کان ز دانندگان رساندندی او را رسانندگان سخنهای سقراط بیدار هوش پسند آمدی مر زبان را به گوش بران شد دل دانش اندیش او که آرند سقراط را پیش او نمودند کان پیر خلوت پناه بر آمد شد خلق بربست راه سر از شغل دنیا چنان تافتست که در گور گوئی دری یافتست ز خویشان و یاران جدائی گرفت به کنجی خراب آشنایی گرفت جهان گر چه کارش به جان آورد نه ممکن که سر در جهان آورد ز خون خوردن جانور خو برید پلاسی بپوشید و دیبا درید کفی پست از آنجا که غایت بود شبان روزی او را کفایت بود جز ایزد پرستیدنش کار نیست به نزدیک او خلق را بار نیست نظامی صفت با خرد خو گرفت نظامی مگر کاین صفت زو گرفت به شرحی که دادند از آن دین پناه گراینده‌تر شد بدو مهر شاه چنین آمداست آدمی را نهاد که آرد فرامش کنان را به یاد کسی کو ز مردم گریزنده‌تر بدو میل مردم ستیزنده‌تر چو سقراط مهر خود از خلق شست همه خلق سقراط را بازجست بسی خواند شاهش بر خویشتن نشد شاه انجم بر آن انجمن چو زاندازه شد خواهش شهریار دل کاردان در نیامد به کار ز ناز هنرمند ترکانه‌وش رمنده نشد دولت نازکش شه از جمله استواران خویش یکی محرم خاص را خواند پیش فرستاد نزدیک دانا فراز بسی قصه‌ها گفت با او به راز که نزدیک خود خواندمت بارها نهان داشتم با تو گفتارها اجابت نکردی چه بود از قیاس نوازنده را ناشدن حق شناس چرائی ز درگاه ما گوشه گیر بیا یا بگو حجتی دلپذیر به معذوری خویش حجت نمای وگر نیست حجت به حاجت به پای فرستاده‌ی پی مبارک ز راه به سقراط شد داد پیغام شاه جهان دیده‌ی دانای حاضر جواب چنین داد پاسخ برای صواب که گر شه مرا خواند نزدیک خود خرد چیزها داند از نیک و بد نماید که رفتن بدو رای نیست که مهر تو را در دلش جای نیست چو درنا شدن هست چندین دلیل به بازی نشد پیش کس جبرئیل مرا رغبت آنگه پدید آمدی که پیغام شه با کلید آمدی چو در نافه‌ی مشک آشنائی دهد بر او بوی خوش بر گوائی دهد دلی را که بر دوستی رهبر است برون از زبان حجتی دیگر است درونی که مهر آشکارا کند مدارا فزون از مدارا کند کسانی که نزدیک شه محرمند به بزم اندرون شاه را همدمند سوی من نبینند بر آب و سنگ ستور مرا پای ازینجاست لنگ چنان می‌نماید که در بزمگاه به نیکی مرا یاد ناورد شاه که آن رازداران که خدمتگرند به دل دوستی سوی من ننگرند دل شاه را مرد مردم شناس هم از مردم شاه گیرد قیاس اگر خاصگان را زبان هست نرم به امید شه دل توان کرد گرم وگر نرم ناید ز گوینده گفت درشتی بود شاه را در نهفت غنا ساز گنبد چو باشد درست صدای خوش آرد به اوتار سست ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب هر آن نیک و بد کاید از در برون به دارای درگه بود رهنمون تو خوانی مرا پرده داران راز به سرهنگی از پرده دارند باز نگر تا به طوفان ز دریای آب در این کشمکش چون نمایم شتاب مثال آنچنان شد که دریای ژرف نماید که درهاست ما را شگرف نهنگان دریا گشایند چنگ که جوید گهر در دهان نهنگ؟ چگونه شوم بردری نور باش که باشد بر او این همه دور باش بر شاه اگر صورتم بد کنند خلاقت نه بر من که بر خود کنند ز خلق جهان بنده‌ای را چه باک که بندد کمر پیش یزدان پاک در این بندگی خواجه تاشم تو را گر آیم به تو بنده باشم تو را ببین ای سکندر به تقویم راست که این نکته را ارتفاع از کجاست فرستاده‌ی شهریار از برش بر شاه شد خواند درس از برش طبق پوش برداشت از خون در ز در دامن شاه را کرد پر شه از گوهر افشان آن کان گنج ز گوهر برآمودن آمد به رنج پسند آمدش کان سخنهای چست به دعوی گه حجت آمد درست چو دانست کوهست خلوت گرای پیاده به خلوتگهش کرد رای شد آن گنج را دید در گوشه‌ای ز بی توشه‌ای ساخته توشه‌ای ز شغل جهان گشت مشغول خواب برآسوده از تابش آفتاب تماشای او در دلش کار کرد به پایش بجنباند و بیدار کرد بدو گفت برخیز و با من بساز که تا از جهانت کنم بی نیاز بخندید دانا کزین داوری به ار جز منی را به دست آوری کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد بگرد تو چون آسیا چو قرص جوین هست جان پرورم غم گرده‌ی گندمین چون خورم بر آن راهرو نیم جوبار نیست که او را یکی جو در انبار نیست مرا کایم از کاهبرگی ستوه چه باید گرانبار گشتن چو کوه دگر باره شه گفت کز مال و جاه تمنا چه داری تو ای نیکخواه جوابش چنین داد دانای دور که با چون منی بر مینبار جور من از تو به همت توانگرترم که تو بیش خواری من اندک خورم تو با اینکه داری جهانی چنین نه‌ای سیر دل هم ز خوانی چنین مرا این یکی ژنده‌ی سالخورد گرانستی ارنیستی گرم و سرد تو با این گرانی که دربار توست طلبکاری من کجا کار توست دگر باره پرسید از او شهریار که تو کیستی من کیم در شمار چنین داد پاسخ سخنگوی پیر که فرمان دهم من تو فرمان‌پذیر برآشفت شه زان حدیث درست نهانی سخن را درون بازجست خردمند پاسخ چنین داد باز که بر شه گشایم در بسته باز مرا بنده‌ای هست نامش هوا دل من بدان بنده فرمان روا تو آنی که آن بنده را بنده‌ای پرستار ما را پرستنده‌ای شه از رای دانای باریک بین ز خجلت سرافکنده شد برزمین بدو گقت خود نور سیمای من گواهست بر پاکی رای من ز پاکان چو پاکی جدائی مکن نمرده زمین آزمائی مکن دگر ره جوابیش چون سیم داد که سیماب در گوش نتوان نهاد چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟ چرا دعوی چارپائی کنی که هر چارپائی که آرد شتاب به پای اندر آرد کسی را ز خواب چو من خفته‌ای را تو بیدار مرد نبایست از این گونه بیدار کرد تو کز خواب ما را بر آشفته‌ای کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ ز شیران بیدار بردار چنگ شکاری طلب کافتد از تیر تو هژبری چو من نیست نخجیر تو دل شه بدان داستانهای گرم چو موم از پذیرندگی گشت نرم به خواهش چنان خواست کان هوشمند ز پندش دهد حلقه‌ی گوش بند شد آن تلخی از پیر پرهیزگار به شیرین زبانی درآمد به کار از آن پند گو سر بلندی دهد بگفت آنچه او سودمندی دهد که چون آهن دست پیرای تو پذیرای صورت شد از رای تو توانی که روشن کنی سینه را در او آری آیین آیینه را چو بردن توانی ز آهن تو زنگ که تا جای گیرد در او نقش و رنگ دل پاک را زنگ پرداز کن بر او راز روحانیان باز کن سیه کن روان بداندیش را بشوی از سیاهی دل خویش را زبانی است هر کو سیه دل بود نه هر زنگیی خواجه مقبل بود به سودای رنگی مشو رهنمون مفرح نگر کز لب آرد برون سیاهی کنی سوخته شو چو بید که دندان بدو کرد زنگی سپید مگر کاینه زنگی از آهنست که با آن سیاهی دلش روشنست از آنجا خبر داد کار آزمای که نوشاب را در سیاهیست جای برون آی چون نقره ز آلودگی ز نقره بیاموز پالودگی دماغی کز آلودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک نهانخانه‌ی صبحگاهی شود حرمگاه سر الهی شود ز تو دور کردن ز روزن نقاب به روزن درافتادن از آفتاب چراغی به دریوزه بر کرده گیر قفائی ز باد هوا خورده گیر عماری کش نور خورشید باش ز ترک عماری بر امید باش تو در پاک میکن ز خاشاک و خار طلبکار سلطان مشو زینهار چو سلطان شود سوی نخجیرگاه دری رفته بیند فروشسته راه چو دانی که آمد به مهمان فرود به ناخوانده مهمان بر از ما درود گرآیی براین در دلیری مکن تمنای بالا و زیری مکن به جان شو پذیرنده‌ی بزم خاص که تن را ز دربان نبینی خلاص به کفش گل آلوده بر تخت شاه نشاید شدن کفش بفکن به راه چو همکاسه‌ی شاه خواهی نشست به پیرای ناخن فروشوی دست کرا زهره گر خود بود شرزه شیر که بر تخت سلطان خرامد دلیر که شیری که بر تخت او بخته شد هم از هیبت تخت او تخته شد کسی کو درآید به درگاه تو خورد سیلی ار گم کند راه تو ببین تا تو را سر به درگاه کیست دل ترسناکت نظرگاه کیست گر این درزنی کمترین بنده باش گر این پای داری سرافکنده باش وگر تو خود شاهی و شهریار تو را با سگ پاسبانان چکار تو گرمی مکن گر من از خوی گرم نگفتم تو را گفتنیهای نرم دل تافته کو ز من تفته بود به جاسوسی آسمان رفته بود کنون کامد از آسمان بر زمین ره آوردش آن بود و ره بردش این چو گفت این سخنهای پرورده پیر سخن در دل شاه شد جایگیر برافروخته روی چون آفتاب سوی بزم خود کرد خسرو شتاب بفرمود تا مرد کاتب سرشت به آب زر آن نکته‌ها را نبشت ای لب گلگونت جام خسروی پیشه‌ی شبرنگ زلفت شبروی پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد خط تو یعنی که هستم پهلوی مردم چشمت بدان خردی که هست می‌ببندد دست چرخ از جادوی کی توان گفت از دهان تو سخن زانکه صورت نیست آن جز معنوی گاه همچون آفتابی از جمال گاه همچون ماه از بس نیکوی من ندانم کافتابی یا مهی کژ چه گویم راست به از هر دوی عاشقان را جامه می‌گردد قبا تو کله بنهاده کژ خوش می‌روی گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست من ندارم زهره تا گویم توی ور بگویم من که تو بردی دلم دل به من ندهی و هرگز نشنوی دل ندارم زان ضعیفم همچو موی تو دلم ده تا شود کارم قوی من که تخم نیکوی کشتم مدام بر نخوردم از تو الا بدخوی تو که با من تخم کین کاری همه درو نبود کانچه کاری بدروی در سخن عطار اگر معجز نمود تو به اعجاز سخن می‌نگروی رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش آن طره پرچین را چون باد بشوراند صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش آن ماه که می‌خندد در شرح نمی‌گنجد ای چشم و چراغ من دم درکش و می‌بینش صد چرخ همی‌گردد بر آب حیات او صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش گولی مگر ای لولی این جا به چه می‌لولی رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان بنشاند آن فارس جان را سپس زینش ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد مانند طبیب آید آن شاه به بالینش عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت دیوانه شدم باری من در فن و آیینش حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او تقویم طلب می‌کن در سوره والتینش خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش فرهاد هوای او رفتست به که کندن تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش طره‌ی یار پریشان چه خوش است قامت دوست خرامان چه خوش است خط خوش بر لب جانان چه نکوست سبزه و چشمه‌ی حیوان چه خوش است از می عشق دلی مست و خراب همچو چشم خوش جانان چه خوش است در خرابات خراب افتاده عاشق بی سر و سامان چه خوش است آن دل شیفته‌ی ما بنگر در خم زلف پریشان چه خوش است یوسف گم شده‌ی ما را بین کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است لذت عشق بتم از من پرس تو از آن بی‌خبری کان چه خوش است تو چه دانی که شکر خنده‌ی او از دهان شکرستان چه خوش است؟ چه شناسی که می و نقل بهم از لب آن بت خندان چه خوش است گر ببینی که به وقت مستی لب من بر لب جانان چه خوش است یار ساقی و عراقی باقی وه که این عیش بدینسان چه خوش است گوینده داستان چنین گفت آن لحظه که در این سخن سفت کز ملک عرب بزرگواری بود است به خوب‌تر دیاری بر عامریان کفایت او را معمورترین ولایت او را خاک عرب از نسیم نامش خوش بودی تر از رحیق جامش صاحب هنری به مردمی طاق شایسته‌ترین جمله آفاق سلطان عرب به کامگاری قارون عجم به مال داری درویش نواز و میهمان دوست اقبال درو چو مغز در پوست می‌بود خلیفه‌وار مشهور وز پی خلفی چو شمع بی‌نور محتاج‌تر از صدف به فرزند چون خوشه بدانه آرزومند در حسرت آنکه دست بختش شاخی بدر آرد از درختش یعنی که چو سرو بن بریزد سوری دگرش ز بن بخیزد تا چون به چمن رسد تذروی سروی بیند به جای سروی گر سرو بن کهن نبیند در سایه سرو نو نشیند زنده است کسی که در دیارش ماند خلفی به یادگارش می‌کرد بدین طمع کرمها می‌داد به سائلان درمها بدی به هزار بدره می‌جست می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست در می‌طلبید و در نمی‌یافت وز درطلبی عنان نمی‌تافت و آگه نه که در جهان درنگی پوشیده بود صلاح رنگی هرچ آن‌طلبی اگر نباشد از مصلحتی به در نباشد هر نیک و بدی که در شمارست چون در نگری صلاح کارست بس یافته کان به ساز بینی نایافته به چو باز بینی بسیار غرض که در نورداست پوشیدن او صلاح مرد است هرکس به تکیست بیست در بیست واگه نه کسی که مصلحت چیست سررشته غیب ناپدیدست پس قفل که بنگری کلیدست چون در طلب از برای فرزند می‌بود چو کان به لعل دربند ایزد به تضرعی که شاید دادش پسری چنانکه باید نو رسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل هزار چندان روشن گهری ز تابناکی شب روز کن سرای خاکی چون دید پدر جمال فرزند بگشاد در خزینه را بند از شادی آن خزینه خیزی می‌کرد چو گل خزینه ریزی فرمود ورا به دایه دادن تا رسته شود ز مایه دادن دورانش به حکم دایگانی پرورد به شیر مهربانی هر شیر که در دلش سرشتند حرفی ز وفا بر او نوشتند هر مایه که از غذاش دادند دل دوستیی در او نهادند هر نیل که بر رخش کشیدند افسون دلی بر او دمیدند چون لاله دهن به شیر میشست چون برگ سمن به شیر می‌رست گفتی که به شیر بود شهدی یا بود مهی میان مهدی از مه چو دو هفته بود رفته شد ماه دو هفته بر دو هفته شرط هنرش تمام کردند قیس هنریش نام کردند چون بر سر این گذشت سالی بفزود جمال را کمالی عشقش به دو دستی آب می‌داد زو گوهر عشق تاب می‌داد سالی دو سه در نشاط و بازی می‌رست به باغ دل‌نوازی چون شد به قیاس هفت ساله آمود بنفشه کرد لاله کز هفت به ده رسید سالش افسانه خلق شد جمالش هرکس که رخش ز دور دیدی بادی ز دعا بر او دمیدی شد چشم پدر به روی او شاد از خانه به مکتبش فرستاد دادش به دبیر دانش‌آموز تا رنج بر او برد شب و روز جمع آمده از سر شکوهی با او به موافقت گروهی هر کودکی از امید و از بیم مشغول شده به درس و تعلیم با آن پسران خرد پیوند هم لوح نشسته دختری چند هر یک ز قبیله‌ای و جائی جمع آمده در ادب سرائی قیس هنری به علم خواندن یاقوت لبش به در فشاندن بود از صدف دگر قبیله ناسفته دریش هم طویله آفت نرسیده دختری خوب چون عقل به نام نیک منسوب آراسته لعبتی چو ماهی چون سرو سهی نظاره گاهی شوخی که به غمزه‌ای کمینه سفتی نه یکی هزار سینه آهو چشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه‌ای جهانی ماه عربی به رخ نمودن ترک عجمی به دل ربودن زلفش چو شبی رخش چراغی یا مشعله‌ای به چنگ زاغی کوچک دهنی بزرگ سایه چون تنگ شکر فراخ مایه شکر شکنی به هر چه خواهی لشگرشکن از شکر چه خواهی تعویذ میان هم‌نشینان در خورد کنار نازنینان محجوبه بیت زندگانی شه بیت قصیده جوانی عقد زنخ از خوی جبینش وز حلقه زلف عنبرینش گلگونه ز خون شیر پرورد سرمه ز سواد مادر آورد بر رشته زلف و عقد خالش افزوده جواهر جمالش در هر دلی از هواش میلی گیسوش چو لیل و نام لیلی از دلداری که قیس دیدش دلداد و به مهر دل خریدش او نیز هوای قیس می‌جست در سینه هردو مهر می‌رست عشق آمد و جام خام در داد جامی به دو خوی رام در داد مستی به نخست باده سختست افتادن نافتاده سختست چون از گل مهر بو گرفتند با خود همه روزه خو گرفتند این جان به جمال آن سپرده دل برده ولیک جان نبرده وان بر رخ این نظر نهاده دل داده و کام دل نداده یاران به حساب علم خوانی ایشان به حساب مهربانی یاران سخن از لغت سرشتند ایشان لغتی دگر نوشتند یاران ورقی ز علم خواندند ایشان نفسی به عشق راندند یاران صفت فعال گفتند ایشان همه حسب حال گفتند یاران به شمار پیش بودند و ایشان به شمار خویش بودند دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد عقل کو غاشیه‌ی عشق تو بر دوش گرفت گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد آهوی غمزه‌ی تو دم نزند تا به فریب مهره‌ی صابری از بازوی شیران نبرد اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک عشق نوح است که اندیشه‌ی طوفان نبرد هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود که خدایش به سرچشمه‌ی حیوان نبرد نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب خاصه‌ی خلوت شه طاعت دربان نبرد تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد جمعی از قهر قضا فرقت ما می‌خواهند هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد همانا با منت یاری همین بود فغان و گریه و زاری همین بود مرا گفتی که: یاری مهربانم زهی! نامهربان، یاری همین بود؟ به دام من در افتادی و حالی برون جستی و پنداری همین بود زدی لاف از وفاداری همیشه چه میگویی؟وفاداری همین بود؟ به مهرم یاد میکردی ازین پیش کنون یادم نمی‌اری، همین بود؟ تنم بیمار بود از غم همیشه دوا کردی و بیماری همین بود؟ به دلداری تو با من عهد کردی کنون آن عهد و دلداری همین بود؟ مغنی توئی مرغ ساعت شناس بگو تا ز شب چندی رفتست پاس چو دیر آمد آواز مرغان به گوش از آن مرغ سغدی برآور خروش چو باد خزانی درآمد به دشت دگرگونه شد باغ را سرگذشت از آن باد برباد شد رخت باغ فرو مرد بر دست گلها چراغ زراندود شد سبزه‌ی جویبار ریاحین فرو ریخت از برگ و بار درختان ز شاخ آتش افروختند ورقهای رنگین بر او سوختند به بازار دهقان درآمد شکست نگهبان گلبن در باغ بست فسرده شد آن آبهای روان که آمد سوی برکه‌ی خسروان نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب درافکنده دیوار گشته خراب بجای می و ساقی و نوش و ناز دد و دام کرده بدو ترکتاز گرفته زبان مرغ گوینده را خسک بر گذر باد پوینده را تماشا روان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته به سوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین شده روی آب تهی مانده باغ از رخ دلکشان نه از بلبل آوا نه از گل نشان زده خار بر هر گلی داغها نوائی و برگی نه در باغها به هنگام آن برگ ریزان سخت فرو پژمرید آن کیانی درخت سکندر سهی سرو شاهنشهی شد از رنج پر، وز سلامت تهی دمه سرد و شه بادم سرد بود جهانگرد را با جهان گرد بود چو بنیاد دولت به سستی رسید توانا به ناتندرستی رسید شکسته شد آن مرغ را پر و بال که جولان زدی در جهان ماه وسال به پژمرد لاله بیفتاد سرو به چنگال شاهین تبه شد تذرو طبیبان لشگر بزرگان شهر نشستند برگرد سالار دهر مداوای بیماری انگیختند ز هر گونه شربت برآمیختند ز قاروره و نبض جستند راز نشیننده را رفتن آمد فراز طبیب ارچه داند مداوا نمود چو مدت نماند از مداوا چه سود پژوهش کنان چاره جستند باز نیامد به کف عمر گم گشته باز به چاره‌گری نامد آن در به چنگ که پوینده یابد زمانی درنگ چووقت رحیل آید از رنج و درد زمانه برآرد بهانه به مرد چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو سگالش بسی شد در آن رنج و تاب نیفتاد از آن جمله رایی صواب چراغی که مرگش کند دردمند هم از روغن خویش یابد گزند هر آن میوه‌ای کو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک پزشکی که او چاره جان کند چو درمانده بیند چه درمان کند شناسنده‌ی حرف نه تخت نیل حساب فلک راند بر تخت و میل رخ طالع اصل بی نور یافت نظرهای سعدان ازاو دور یافت ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری چو دید اختران را دل اندر هراس هراسنده شد مرد اخترشناس چو اسکندر آیینه در پیش داشت نظر در تنومندی خویش داشت تنی دید چون موی بگداخته گریزنده جانی به لب تاخته نه در طبع نیرو نه در تن توان خمیده شده زاد سرو جوان چو شمع از جدا گشتن جان و تن به صد دیده بگریست بر خویشتن طلب کرد یاران دمساز را به صحرا نهاد از دل آن راز را که کشتی درآمد به گرداب تنگ دهن باز کرد آن دمنده نهنگ خروش رحیل آمد از کوچگاه به نخجیر خواهد شدن مهد شاه فلک پیش ازین برمن آسوده گشت به آسایشم داشت بر کوه و دشت به کینه کند درمن اکنون نگاه همان مهربانی شد از مهر و ماه چنان بر من آشفته شد روزگار که ره ناورم سوی سامان کار چه تدبیر سازم که چرخ بلند کلاه مرا در سر آرد کمند کجا خازن لشگر و گنج من به رشوت مگر کم کند رنج من کجا لشگرم تا به شمشیر تیز دهند این تبش را ز جانم گریز سکندر منم خسرو دیو بند خداوند شمشیر و تخت بلند کمر بسته و تیغ برداشته یکی گوش ناسفته نگذاشته به طوفان شمشیر زهر آب خورد زدریای قلزم برآورده گرد بسی خرد را کرده از خود بزرگ بسی گوسفندان رهانده ز گرگ شکسته بسی را بهم بسته‌ام بسی بسته را نیز بشکسته‌ام ستم را به شفقت بدل کرده نیز بسا مشکلی را که حل کرده نیز ز قنوج تا قلزم و قیروان چو میغی روان بود تیغم روان چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد نه زنجیر دام گلوگیر شد نبشتم بسی کوه و دریا و دشت کز آنسان کسی در نداند نبشت به دارای دولت سرافراختم ز دارا به دولت سرانداختم زدم گردن فور قتال را گرفتم به چین جای چیپال را ز قابیل و هابیل کین خواستم ز ناسک به منسک زه آراستم فرو شستم از ملک رسم مجوس برآوردم آتش ز دریای روس شدم بر سر تخت جمشید وار ز گنج فریدون گشادم حصار برانداختم دخمه عاد را گشادم در قصر شداد را سراندیب را کار برهم زدم قدم بر قدمگاه آدم زدم خبر دادم از رستم و لخت او هم از جام کیخسرو و تخت او ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یاجوج کردم بلند به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقه کعبه دست ز ظلمات مشغل برافروختم به ظلم جهان تخته بردوختم به بازی نیندوختم هیچ نام به غفلت نپرداختم هیچ گام بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام سر از داد و دانش نپیچیده‌ام هوایی کزو سنگ خارا گداخت چو نیروی تن بود با ما بساخت کنون در شبستان خز و پرند چو نیرو نماندم شدم دردمند سرآمد به بالین چو تن گشت سست نپاید به بالین سر تندرست سیه تا سیه دیدم این کارگاه زریگ سیه تا به آب سیاه گرم بازپرسی که چون بوده‌ام نمایم که یک دم نپیموده‌ام بدان طفل یک روزه مانم که مرد ندیده جهان را همی جان سپرد جهان جمله دیدم ز بالا و زیر هنوزم نشد دیده از دید سیر نه این سی و شش گر بود سی هزار همین نکته گویم سرانجام کار گشادم در رازهای سپهر هم از ماه دادم نشان هم ز مهر جهان دیدگان را شدم حق شناس جهان آفرین را نمودم سپاس نبردم به سر عمر در غافلی مگر در هنرمندی و عاقلی زهر دانشی دفتری خوانده‌ام چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام گشادم در هر ستمکاره‌ای ندانم در مرگ را چاره‌ای بجز مرگ هر مشکلی را که هست به چاره گری چاره آمد به دست کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک بیایید گو خاک را زر کنید مداوای جان سکندر کنید ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای برونم جهاند ازین تنگنای بلیناس کو تا به افسونگری کند چاره‌ی جان اسکندری کجا شد فلاطون پرهیزگار مگر نکته‌ای با من آرد به کار نمودار والیس دانا کجاست بداند مگر کین گزند از چه خاست بخوانید سقراط فرزانه را گشاید مگر قفل این خانه را دو اسبه به هرمس فرستید کس مگر شاه را دل دهد یک نفس برید این حکایت به فرفوریوس مگر باز خرد مرا زین فسوس دگر باره گفت این سخن هست باد درین درد از ایزد توان کرد یاد ز رنجم در آسایش آرد مگر براین خاک بخشایش آرد مگر نگیرد کسم دست و نارد به یاد بدین بی کسی در جهان کس مباد چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ نباید برآوردن آواز هیچ ز خاکی که سر برگرفتم نخست همان خاک را بایدم باز جست از آن پیش که افتم در آن آبکند سپر بر سر آب خواهم فکند ز مادر برهنه رسیدم فراز برهنه به خاکم سپارند باز سبک بار زادم گران چون شرم چنان کامدم به که بیرون شوم یکی مرغ برکوه بنشست و خاست چه افزود بر کوه بازو چه کاست من آن مرغم و مملکت کوه من چو رفتم جهان را چه اندوه من بسی چون مرا زاد و هم زود کشت که نفرین براین دایه گوژپشت زمن گرچه دیدند شفقت بسی ستم نیز هم دیده باشد کسی حلالم کنید ار ستم کرده‌ام ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام چو مشگین سریرم درآید به خاک به مشکوی پاکان برد جان پاک بجای غباری که بر سر کنید به آمرزش من زبان‌تر کنید بگفت این و چون کس ندادش جواب فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می‌رود یا سخن در سر این صرح ممرد می‌رود یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می‌رود یا در آن حورا نسب کودک شروعی می‌کند کز تصنع گه مخطط گاه امرد می‌رود یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام از تحرک میل و تحریک مجدد می‌رود بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست ذکر دوران علاء الدین محمد می‌رود آنکه پیش سایه‌ی او سایه‌ی خورشید را در نشستن گفت‌وگوی صدر و مسند می‌رود وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب رایتش بر چرخ منصور و مید می‌رود گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار ساکنان خاک را انعام بی‌حد می‌رود هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون حاطه‌الله زو به یک احسان مفرد می‌رود عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری کز دو عالم گوهرافشانان مجرد می‌رود طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می‌رود دست اورا در سخا تشبیه می‌کردم به ابر عقل گفت این اصل باری ناممهد می‌رود پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود بر زبان رعد او تکرار ابجد می‌رود خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد تا به گاه چرخ موزون نامعدد می‌رود گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم در دیار ما تصرف فرق فرقد می‌رود وصف می‌کردم سمندش را شبی با آسمان گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می‌رود گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی آفتابستی که سوی بعد ابعد می‌رود ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می‌رود ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت دولت من سروقد یاسمین خد می‌رود جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست کز کمالش طعنه در عیش مخلد می‌رود ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی در تو این دعوی به صد برهان مکد می‌رود دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می‌رود نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر راستی باید سخن در صد مجلد می‌رود چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می‌رود دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت آنچه آن با چشم افعی از زمرد می‌رود تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر در حریر ابیض و در شعر اسود می‌رود وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار زانکه در اوقاف احکام مبد می‌رود حاجب بارت سپه‌داری که در میدان چرخ حزم را پیوسته با تیغ مهند می‌رود ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر لهو را همواره با صرف مورد می‌رود صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک ببرد آب همه معجزات عیسی را بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر نثار موکب اردیبهشت و اضحی را مذکران طیورند بر منابر باغ ز نیم شب مترصد نشسته املی را چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش طلوع داده به یک شب هزار شعری را چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را کجاست مجنون تا عرض داده دریابد نگارخانه‌ی حسن و جمال لیلی را خدای عز و جل گویی از طریق مزاج به اعتدال هوا داده جان مانی را صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی بنفشه سر چو درآورد این تمنی را حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید به نفس نامیه برداشت این دو معنی را چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید که پشت پای زدند از گزاف تقوی را زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را خواص نطق و نظر داد بهر انهی را چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی مرتبند چه انکار را، چه دعوی را چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت مثر ید بیضاست دست موسی را نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک چنانکه عکس زمرد نموده افعی را ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را قصور عقل تصور کند جلالت تو اساس طور تحمل کند تجلی را به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کوههای فربی را دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند قضا و رای تو ملک ملک تعالی را بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت قضا چو آب نویسد جواب فتوی را تبارک‌الله معیار رای عالی تو چو واجبست مقادیر امر شوری را هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای حنی را ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید زمانه صوت سال و صدای آری را وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را زهی روایح جودت ز راه استعداد امید شرکت احیا فکنده موتی را چو روز جلوه‌ی انشاد راوی شعرم به بارگاه درآرد عروس انشی را به رقص درکشد اندر هوای بارگهت هوای مدح تو جان جریر و اعشی را اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبه‌ی ملک ورای پایه‌ی خود ساختند ماوی را به پنج روز ترقی به سقف او بردند چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ ز طاقهاش درافکند لات و عزی را طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست زمانه نیک شناسد طریق اولی را ز چرخ چشمه‌ی تیغ تو داشتن پر آب ز خصم نایژه‌ی حلق بهر مجری را ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان که تیغ بید نماید به چشم خنثی را همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را ترا عطیه‌ی عمری چنانکه هیلاجش کند کبیسه‌ی سالش عطای کبری را باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته‌ای کت خون ما حلالتر از شیر مادر است چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرر است از آستان پیر مغان سر چرا کشیم دولت در آن سرا و گشایش در آن در است یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است تا آب ما که منبعش الله اکبر است ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم با پادشه بگوی که روزی مقدر است حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است خوشا دردی!که درمانش تو باشی خوشا راهی! که پایانش تو باشی خوشا چشمی!که رخسار تو بیند خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی خوشا جانی! که جانانش تو باشی خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی چه خوش باشد دل امیدواری که امید دل و جانش تو باشی! همه شادی و عشرت باشد، ای دوست در آن خانه که مهمانش تو باشی گل و گلزار خوش آید کسی را که گلزار و گلستانش تو باشی چه باک آید ز کس؟ آن را که او را نگهدار و نگهبانش تو باشی مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را که هم کفر و هم ایمانش تو باشی مشو پنهان از آن عاشق که پیوست همه پیدا و پنهانش تو باشی برای آن به ترک جان بگوید دل بیچاره، تا جانش تو باشی عراقی طالب درد است دایم به بوی آنکه درمانش تو باشی جهان سالار خسرو هر زمانی به چربی جستی از شیرین نشانی هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه ملک را یک به یک کردندی آگاه در آن مدت که شد فرهاد را دید نه کوه آن قلعه پولاد را دید خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را در آمد زور دستش را شکوهی به هر زخمی ز پای افکند کوهی از آن ساعت نشاطی در گرفته است ز سنگ آیین سختی بر گفته است بدان آهن که او سنگ آزمون کرد تواند بیستون را بیستون کرد کلنگی می‌زند چون شیر جنگی کلنگی نه که آن باشد کلنگی بچربد روبه ار چربیش باشد و گر با گرگ هم چربیش باشد چو از دینار جورا بیشتر بار ترازو سر به گرداند ز دینار اگر ماند بدین قوت یکی ماه ز پشت کوه بیرون آورد راه ملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتن که بایستش به ترک لعل گفتن به پرسش گفت با پیران هشیار چه باید ساختن تدبیر این کار چنین گفتند پیران خردمند که گر خواهی که آسان گردد این مجد فرو کن قاصدی را کز سر راه بدو گوید که شیرین مرد ناگاه مگر یک چندی افتد دستش از کار درنگی در حساب آید پدیدار طلب کردند نافرجام گویی گره پیشانیی دلتنگ رویی چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی سخن‌های بدش تعلیم کردند به زر وعده به آهن بیم کردند فرستادند سوی بی ستونش شده بر ناحفاظی رهنمونش چو چشم شوخ او فرهاد را دید به دستش دشنه پولاد را دید بسان شیر وحشی جسته از بند چو پیل مست گشته کوه می‌کند دلش در کار شیرین گرم گشته به دستش سنگ و آهن نرم گشته از آن آتش که در جان و جگر داشت نه از خویش و نه از عالم خبر داشت به یاد روی شیرین بیت می‌گفت چو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفت سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد که ای نادان غافل در چکاری چرا عمری به غفلت می‌گذاری بگفتا بر نشاط نام یاری کنم زینسان که بینی دستکاری چه یار آن یار کو شیرین زبانست مرا صد بار شیرین‌تر ز جانست چو مرد ترش روی تلخ گفتار دم شیرین ز شیرین دید در کار بر آورد از سر حسرت یکی باد که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد دریغا آن چنان سرو شغبناک ز باد مرگ چون افتاد بر خاک ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه به آب دیده شستندش همه راه هم آخر با غمش دمساز گشتند سپردندش به خاک و باز گشتند در و هر لحظه تیغی چند می‌بست به رویش در دریغی چند می‌بست چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا زبانش چون نشد لال ای دریغا کسی را دل دهد کین راز گوید؟ نه بیند ور به بیند باز گوید چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی در افتاد برآورد از جگر آهی چنان سرد که گفتی دور باشی بر جگر خورد به زاری گفت کاوخ رنج بردم ندیده راحتی در رنج مردم اگر صد گوسفند آید فرا پیش برد گرگ از گله قربان درویش چه خوش گفت آن گلابی با گلستان که هر چت باز باید داد مستان فرو رفته به خاک آن سرو چالاک چرا بر سر نریزم هر زمان خاک ز گلبن ریخته گلبرگ خندان چرا بر من نگردد باغ زندان پریده از چمن کبک بهاری چرا چون ابر نخروشم به زاری فرو مرده چراغ عالم افروز چرا روزم نگردد شب بدین روز چراغم مرد بادم سرد از آنست مهم رفت آفتابم زرد از آنست به شیرین در عدم خواهم رسیدن به یک تک تا عدم خواهم دویدن صلای درد شیرین در جهان داد زمین بر یاد او بوسید و جان داد زمانه خود جز این کاری نداند که اندوهی دهد جانی ستاند چو کار افتاده گردد بینوائی درش در گیرد از هر سو بلائی به هر شاخ گلی کو در زند چنگ به جای گل ببارد بر سرش سنگ چنان از خوشدلی بی‌بهر گردد که در کامش طبرزد زهر گردد چنان تنگ آید از شوریدن بخت که برباید گرفتش زین جهان رخت عنان عمر ازینسان در نشیب است جوانی را چنین پا در رکیب است کسی یابد ز دوران رستگاری که بردارد عمارت زین عماری مسیحاوار در دیری نشیند که با چندان چراغش کس نبیند جهان دیو است و وقت دیو بستن به خوشخوئی توان زین دیو رستن مکن دوزخ به خود بر خوی بد را بهشت دیگران کن خوی خود را چو دارد خوی تو مردم سرشتی هم اینجا و هم آنجا در بهشتی مخسب ای دیده چندین غافل و مست چو بیداران برآور در جهان دست که چندان خفت خواهی در دل خاک که فرموشت کند دوران افلاک بدین پنجاه ساله حقه بازی بدین یک مهره گل تا چند نازی نه پنجه سال اگر پنجه هزار است سرش برنه که هم ناپایدار است نشاید آهنین تر بودن از سنگ ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ زمین نطعیست ریگش چون نریزد که بر نطعی چنین جز خون نریزد بسا خونا که شد بر خاک این دشت سیاووشی نرست از زیر این طشت هر آن ذره که آرد تند بادی فریدونی بود یا کیقبادی کفی گل در همه روی زمی نیست که بر وی خون چندین آدمی نیست که می‌داند که این دیر کهن سال چه مدت دارد و چون بودش احوال بهر صدسال دوری گیرد از سر چو آن دوران شد آرد دور دیگر نماند کس که بیند دور او را بدان تا در نیابد غور او را به روزی چند با دوران دویدن چه شاید دیدن و چتوان شنیدن ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازی است نمی‌خواهی که بینی جور بر جور نباید گفت راز دور با دور شب و روز ابلقی شد تند زنهار بدین ابلق عنان خویش مسپار به صد فن گر نمائی ذوفنونی نشاید برد ازین ابلق حرونی چو گربه خویشتن تا کی پرستی بیفکن از بغل گربه که رستی فلک چندان که دیگ خاک را پخت نرفت از خوی او خامی چو کیمخت قمارستان چرخ نیم خایه بسی پرمایه را بردست مایه عروس خاک اگر بدر منیرست به دست باد کن امرش که پیرست مگر خسفی که خواهد بودن از باد طلاق امر خواهد خاک را داد گر آن باد آید و گر ناید امروز تو بر بادی چنین مشعل میفروز در این یک مشت خاک ای خاک در مشت گر افروزی چراغ از هر ده انگشت نشد ممکن که این خاک خطرناک بر انگشت بریده بر کند خاک تو بی‌اندام ازین اندام سستی که گاهی رخنه دارد گه درستی فرود افتادن آسان باشد از بام اگر در ره نباشد عذر اندام نه بینی مرد بی‌اندام در خواب نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب ترنج از دود گوگرد آن ندیده که ما زین نه ترنج نارسیده چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی سحر گه مست شو سنگی برانداز ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز برون افکن بنه زین‌دار نه در مگر کایمن شوی زین مار نه سر نفس کو خواجه تاش زندگانی است ز ما پرورده باد خزانی است اگر یک دم زنی بی‌عشق مرده است که بر ما یک به یک دمها شمرده است به باید عشق را فرهاد بودن پس آن گاهی به مردن شاد بودن مهندس دسته پولاد تیشه ز چوب نارتر کردی همیشه ز بهر آنکه باشد دستگیرش به دست اندر بود فرمان پذیرش چو بشنید این سخنهای جگرتاب فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب سنان در سنگ رفت و دسته در خاک چنین گویند خاکی بود نمناک از آن دسته بر آمد شوشه نار درختی گشت و بار آورد بسیار از آن شوشه کنون گر ناریابی دوای درد هر بیماریابی نظامی گر ندید آن ناربن را به دفتر در چنین خواند این سخن را مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم وا مگردان هیچ ازینها دم مزن تا نیاید بر من و تو صد حزن عاقبت پیدا شود آثار این چون علامتها رسید ای نازنین در زمان از سوی میدان نعره‌ها می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا شاه از آن هیبت برون جست آن زمان پابرهنه کین چه غلغلهاست هان از سوی میدان چه بانگست و غریو کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو گفت عمران شاه ما را عمر باد قوم اسرائیلیانند از تو شاد از عطای شاه شادی می‌کنند رقص می‌آرند و کفها می‌زنند گفت باشد کین بود اما ولیک وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک راه مقصد دور و پای سعی لنگ وقت همچون خاطر ناشاد تنگ جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان تا شود طی هم زمان و هم مکان روز از دود دلم تاریک و تار شب چه روز آمد ز آه شعله بار کارم از هندوی زلفش واژگون روز من شب شد، شبم روز از جنون ای دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش ازین گردی کوی آز متاز دست کوتاه کن ز شهوت و حرص که به پایان رسید عمر دراز بیش ازین کار تو چو بسته نمود به قناعت بدوز دیده‌ی آز دل بپرداز ازین خرابه جهان پای در کش به دامن اعزاز گه چو قارون فرو شدی به زمین گه چو عیسی برآمدی به فراز همچو خنثا مباش نر ماده یا همه سوز باش یا همه ساز یا برون آی همچو سیر از پوست یا به پرده درون نشین چو پیاز یا چو الیاس باش تنها رو یا چو ابلیس شو حریف نواز در طریقت کجا روا باشد دل به بتخانه رفته تن به نماز باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبه‌ی بزاز سر متاب از طریق تا نشوی هدف تیر و طعنه‌ی طناز عاشق پاک باش همچو خلیل تا شوی چون کلیم محرم راز زین خرابات برفشان دامن تا شوی بر لباس فخر طراز همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز همه را رو بسوی کعبه و لیک دل سوی دلبران چین و طراز همه بر نقد وقت درویشان همچو الماس کرده دندان باز همه از بهر طمع و افزونی در شکار اوفتاده همچو گراز همه از کین و حرص و شهوت و خشم در بن چاه ژرف سیصد باز ای خردمند نارسیده بدان گرگ درنده کی بود خراز دین ز کرار جو نه از طرار خز ز بزاز جو نه از خباز راهبر شو ز عقل تا نبرد غول رهزن ز راه دینت باز بس که دادند مر ترا این قوم بدل گاو روغن اشتر غاز چشم بگشا و فرق کن آخر عنبر از خاک و شکر از شیراز گرت باید که طایران فلک زیر پرت بپرورند به ناز هر چه جز «لا اله الا الله» همه در قعر بحر «لا» انداز پس چو عیسی بپر دانش و عقل زین پر آشوب کلبه بیرون تاز وارهان این عزیز مهمان را زین همه در دو داغ و رنج و گداز رخت برگیر ازین سرای کهن پیش از آن کیدت زمانه فراز این خوش آواز مرغ عرشی را بال بگشای تا کند پرواز ای سنایی همه محال مگوی باز پیچان عنان ز راه مجاز همه دعوی مباش چون بلبل گرد معنی گرای همچون باز همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز کاندرین راه جمله را شرطست عشق محمود و خدمت ایاز ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد گام در راه حقیقت نه در راه مجاز تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز زرکانی کی روایی بیند از روی کمال تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف «من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک زود روز تو کند شب روزگار دیرباز روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامه‌ی جاهت فلک نقش طراز با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز یکی بهتر ببینید ایها الناس که می دیگر شود عالم به هر پاس دمی از گردش حالات عالم نمی‌یابم نجات از بند وسواس چو دل در عقده‌ی وسواس باشد چه دانم دیدن از انواع و اجناس کجا ماند جهان را روشنایی چو خورشید افتد اندر عقده‌ی راس چو سود از آرزو چون نیست روزی دهش ماند دهش جز یافه مشناس یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس بدور طاس کس نتوان رسیدن توان دور فلک پیمودن از طاس ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست بهر کار این سخن را دار مقیاس سکندر جست لیکن یافت بهره ز آب زندگانی خضر و الیاس بسی فربه نماید آنکه دارد نمای فربهی از نوع آماس به ریواس ار توان لعبت روان کرد روان نتوان بدو دادن به ریواس خلایق بر خلافند از طبایع یکی عطار ودیگر باز کناس چو رومی گوید از پوشش نپوشم بجز ابریشمین پاک بی‌لاس برهنه‌ی زنگی بی غم بر افسوس همی گوید: چه گردی گرد کرباس ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک چه سودش چون کند سر در سر داس چو دانه دیدی اندر خوشه رسته ببین هم گشته زیر آسیا آس سخن کز روی حکمت گفت خواهی جدا کن ناس را اول ز نسناس چو ناس آمد بگو حق ای سنایی به حق گفتم ز هر نسناس مهراس ای پسته‌ی دهانت نرخ شکر شکسته وی زاده‌ی زبانت قدر گهر شکسته من طوطیم لب تو شکر بود که بینم در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته آنجا که چهره‌ی تو گسترده خوان خوبی گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته نقد روان جان را جو جو نثار کردم زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته من خود شکسته بودم از لشکر غم تو این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته وز طعنه‌های مردم در حق خود چه گویم هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته بارم محبت تست ای جان و وقت باشد کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟ امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون شد شیشه‌های انجم در یکدگر شکسته دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته چوخورشید برزد سراز تیره کوه خروشی برآمد زهر دو گروه که گفتی زمین گشت گردان سپهر گر از تیغها تیره شد روی مهر بیاراسته میمن و میسره زمین کوه گشت آهنین یکسره از آواز اسپان و بانگ سپاه بیابان همی‌جست بر کوه راه چو بهرام جنگی بدان بنگرید یکی خنجر آبگون برکشید نیامد به دل‌ش اندرون ترس وبیم دل شیر دربیشه شد بد و نیم به ایرانیان گفت صف برکشید همه کشور دوک لشکر کشید همی‌گشت گرد سپه یک تنه که دارد نگه میسره ومیمنه یلان سینه را گفت برقلبگاه همی‌باش تا پیش روی سپاه که از لشکر امروز جنگی منم بگاه گریزش درنگی منم نگه کرد خسرو بدان رزمگاه جهان دید یکسر زلشکر سیاه رخ شید تابان چوکام هژبر همی تیغ بارید گفتی ز ابر نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه ببالا گذشتند زان رزمگاه نشستند بر کوه دوک آن سران نهاده دو دیده بفرمانبران ازان کوه لشکر همی‌دید شاه چپ وراست و قلب و جناح سپاه چوبرخاست آواز کوس از دو روی برفتند مردان پر خاشجوی تو گفتی زمین کوه آهن شدست سپهر ا زبر خاک دشمن شدست چو خسرو بران گونه پیکار دید فلک تار دید و زمین قار دید به یزدان همی‌گفت برپهلوی که از برتو ران پاک وبرتر توی که برگردد امروز از رزم شاد که داند چنین جز تو ای پاک وراد کرابخت خواهد شدن کندرو سر نیزه که شود خار و خو دل و جان خسرو پراندیشه بود جهان پیش چشمش یکی بیشه بود که بگسست کوت ازمیان سپاه ز آهن بکردار کوهی سیاه بیامد دمان تامیان گروه چو نزدیک ترشد بران برز کوه به خسرو چنین گفت کای سرفراز نگه کن بدان بنده دیوساز که بااو برزم اندر آویختی چواو کامران شد تو بگریختی ببین از چپ لشکر ودست راست که تا از میان دلیران کجاست کنون تا بیاموزمش کارزار ببیند دل و رزم مردان کار چو بشنید خسرو زکوت این سخن دلش گشت پردرد و کین کهن کجا گفت کز بنده بگریختی سلیح سواران فروریختی ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد دلش گشت پرخون و سر پر ز باد چنین گفت پس کوت را شهریار که روپیش آن مرد ابلق سوار چوبیند تو را پیشت آید به جنگ تومگریز تا لب نخایی زننگ چوبشنید کوت این سخن بازگشت چنان شد که با باد انباز گشت همی‌رفت جوشان ونیزه بدست به آوردگه رفت چون پیل مست چو نزدیک شد خواست بهرام را برافراخت زانگونه زونام را یلان سینه بهرام را بانگ کرد که بیدارباش ای سوار نبرد که آمد یکی دیو چون پیل مست کمندی بفتراک و نیزه بدست چو بهرام بشنید تیغ از نیام برآهخت چون باد و برگفت نام چوخسرو چنان دید برپای خاست ازان کوه‌سر سر برآورد راست نهاده بکوت و به بهرام چشم دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم چو رومی به نیزه درآمد زجای جهانجوی بر جای بفشارد پای چو نیزه نیامد برو کارگر بر وی اندر آورد جنگی سپر یکی تیغ زد بر سر و گردنش که تاسینه ببرید تیره تنش چو آواز تیغش به خسرو رسید بخندید کان زخم بهرام دید نیاطوس جنگی بتابید چشم ازان خنده‌ی خسرو آمد بخشم به خسرو چنین گفت کای نامدار نه نیکو بود خنده درکارزار تو رانیست از روم جز کیمیا دلت خیره بینم بکین نیا چو کوت هزاره به ایران و روم نبینند هرگز به آباد بوم بخندی کنون زانک اوکشته شد چنان دان که بخت تو برگشته شد بدو گفت خسرو من از کشتنش نخندم همی وز بریده تنش چنان دان که هرکس که دارد فسوس همو یابد از چرخ گردنده کوس مرا گفت کز بنده بگریختی نبودت هنر تا نیاویختی ازان بنده بگریختن نیست ننگ که زخمش بدین سان بود روز جنگ وزان روی بهرام آواز داد که‌ای نامداران فرخ نژاد یلان سینه و رام و ایزد گسسپ مرین کشته را بست باید بر اسپ فرستید ز ایدر به لشکر گهش بدان تابریده ببیند شهش تن کوت رازود برپشت زین بتنگی ببستند مردان کین دوان اسپ با مرد گردن فراز همی‌شد به لشکر گه خویش باز دل خسرو ازکوت شد دردمند گشادند زان کشته بند کمند بران زخم او بر پراگند مشک بفرمود پس تا بکردند خشک به کرباس بر دوختش همچنان زره دربر و تنگ بسته میان به نزدیک قیصر فرستاد باز که شمشیر این بنده‌ی دیوساز برین گونه برد همی روز جنگ ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ همه رو میان دلشکسته شدند به دل پاک بی‌جنگ خسته شدند همی‌ریخت بطریق خونین سرشک همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک بیامد ز گردنکشان ده هزار همه جاثلیقان گرد و سوار یکی حمله بردند زان سان که کوه بدرید ز آواز رومی گروه چکاچک برخاست و بانگ سران همان زخم شمشیر و گرز گران توگفتی که دریا بجوشد همی سپهر روان بر خروشد همی ز بس کشته اندر میان سپاه بماندند بر جای بربسته راه ازان رومیان کشته شد لشکری هرآنکس که بود از دلیران سری دل خسرو از درد ایشان بخست تن خسته زندگان راببست همه کشتگان رابهم برفکند تلی گشت برسان کوه بلند همی‌خواندندیش بهرام چید ببرید خسرو ز رومی امید همی‌گفت اگر نیز رومی دو بار کند همی برین گونه بر کارزار جهان را تو بی‌لشکر روم دان همان تیغ پولاد را موم دان به سرگس چنین گفت پس شهریار که فردا مبر جنگیان را به کار تو فردا بیاسای تا من سپاه بیارم ز ایرانیان کینه خواه بایرانیان گفت فردا به جنگ شما را بباید شدن بی‌درنگ همه ویژه گفتند کایدون کنیم که کوه و بیابان پر از خون کنیم ای سیه گر سپید کاری تو سرخ رویی و سبز داری تو من به جان سوختم بگو آخر با شب و روز در چه کاری تو روز به کار تو کی توانم برد زانکه بس بوالعجب نگاری تو کار ما را قرار می ندهی دلبری سخت بی قراری تو نیست بویی ز وصل تو کس را زانکه همرنگ روزگاری تو غم من خور که غم بخورد مرا راستی نیک غمگساری تو زان سبب شادمانی از غم من که ازین غم خبر نداری تو بلبل شاخ عشق عطار است گر به خوبی گل بهاری تو زبان چو پسته شود سبز در دهن بی‌تو گره چو نقطه شود رشته‌ی سخن بی‌تو نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد برون ز خانه دود شمع انجمن بی‌تو صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل چنان به خاک برابر نشد که من بی‌تو شود ز شیشه‌ی خالی خمار می‌افزون غبار دیده فزاید ز پیرهن بی‌تو به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است ز بس گریسته در عرصه‌ی چمن بی‌تو ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است گره فتاده به سررشته‌ی سخن بی‌تو تو رفته‌ای به غریبی و از پریشانی شده است شام غریبان مرا وطن بی‌تو به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم که شد فسرده دل صائب از سخن بی‌تو چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست سزای آنک زید بی‌رخ تو زین بترست سزای بنده مده گر چه او سزای تو نیست نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست مبارکست هوای تو بر همه مرغان چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست میان موج حوادث هر آنک استادست به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست بقا ندارد عالم وگر بقا دارد فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست چه خوش لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود دلی که سوخته آتش بلای تو نیست دلی که نیست نشد روی در مکان دارد ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست نظیر آنک نظامی به نظم می‌گوید جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم پشت رقیب را همه قربست و منزلت مردود درگه تو همین ما فتاده‌ایم ما بیکسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده ایم وحشی نکرده‌ایم قد از بار فتنه راست تا در هوای آن قد رعنا فتاده‌ایم خسروانی که فتنه‌ای چینید فتنه برخاست هیچ ننشینید هم شما هم شما که زیبایید هم شما هم شما که شیرینید همچو عنبر حمایلیم همه بر بر سیمتان که مشکینید لذتی هست با شما گفتن هم شما داد جان مسکینید نشوم شاد اگر گمان دارم که گهی شاد و گاه غمگینید بل که بر اسب ذوق و شیرینی تا ابد خوش نشسته در زینید شاهدان فانی و شما جمله با لب لعل و جان سنگینید در صفای می شهان دیدیم که شما چون کدوی رنگینید در بهشتی که هر زمان بکریست مرد آیید اگر نه عنینید تبریزی شوید اگر در عشق بنده شمس ملت و دینید تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان آفت حسن بتان است هجوم مگسان تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس تا شود روی تو آئینه‌ی آتش نفسان کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند هم رهان ره سودای تو باری فرسان به حریم حرمت پای سگانست دراز وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی که سجود در او سرزند از بوالهوسان بندگیها کندت محتشم بی کس اگر مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید ز زیر لب به سان غنچه خندید که حالی یافتم ، داری چه اندوه که از دست تو می‌نالد دل کوه ز دستت بیستون آمد به فریاد که ای شیرین فغان از دست فرهاد چو نامم از ندایت کوه بنشیند به آواز صدا همچون تو نالید مرا آگاهی از درد دلت داد مخور غم کاخر از من دل کنی شاد به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست ز هجرم داد عشق از گوشمالت دهد می اینک از جام وصالت شب تاریک هجرانت سرآید مهت با مهر تر از اختر آید ز تمثالی که در این کوه بستی دل ناشاد شیرین را شکستی تو اندر بت تراشی بودی استاد ندانستی در اینجا باید استاد بیا انصاف ده بر سنگ خاره چنین بندند نقش ماهپاره کجا کی روی من دیدی که بر سنگ زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ به چشم مستم آری نگاهی بنشناسی سفیدی از سیاهی همی بینی از این برگشته مژگان به سینه خنجر و در دیده پیکان وگر بر ابرویم پیوسته بینی ز تیرش پیکر جان خسته بینی چو رویم ز آتش می برفروزد ز برقی خرمن سد جان بسوزد ز لعلم گر بیارد با تو گفتار چه دریای کزو آری پدیدار به رویت در نه زانسان تنگ بسته که بین خنده‌ای زان همچو پسته جمالی را که یزدان آفریده‌ست بدین خوبی که چشم کس ندیده‌ست تو نتوانی به کلک و تیشه سازی بدین صنعتگری گردن فرازی به رویم گر توانی نیک دیدن ببین تا نیک بتوانی کشیدن به یک دیدن چه دریابی ز رویم بجز ماندن به قید تار مویم برای آن که در صنعت شوی فرد به رویم بایدت چندین نظر کرد حواست را بدین خدمت سپردن ز لوح دل غبار غیر بردن نمودن آینه ی دل ازهوس پاک که نقشم را تواند کردن ادراک چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی در آن نقش مرا ادراک سازی چو در آیینه ات نقش جمالم در آمد کش چنان نقش مثالم چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید برآورد از درون آهی و نالید که من ز اول نظر کن روی دیدم به آخر پایه‌ی حیرت رسیدم به موی تو که در روی تو حیران شدم از غمزه آن چشم فتان ز بالایت به پا دیدم قیامت نمودم زان قیامت جای قامت ز ابرویت شدم از عالمی طاق ز رویت بر جمالت سخت مشتاق ز مژگانت که زخمش بر جگر بود به وصف ازبخت من بر گشته تر بود به دل سد زخم کاری بیش دارم ولی سد چشم یاری پیش دارم از آن خالی که چشمت را به دنبال بود ، گشته‌ست دیگرگون مرا حال ز خندان پسته‌ات از هوش رفتم سخنگو آمدم، خاموش رفتم ز زلف بسته‌ی زنجیر ماندم به زنجیر تو چون نخجیر ماندم ز شوق گردنت از سر گذشتم به سر سیل از دو چشم تر گذشتم گرفته گردنت در عشوه کردن به شوخی خون سد بی دل به گردن از این دستان سرانگشتان نجویم فرو بردی ز دستت بین که چونم تنت سیم است یا مرمر ندانم ندیده وصفی از وی چون توانم اگر پستان و گر نافی ترا هست ندیده نقشی از وی کی توان بست به زیر ناف اگر داری میانی ندانم تا ز او آرم نشانی اگر چیز دگر در آن میان هست نه من دانم نه خسرو تا جهان هست به گلگونت دوبار این روی دیدم که تمثالت به آن آیین کشیدم چو نپسندیدی آن تمثال از من مپوشان از من این روی چو گلشن مگر این خدمت از من خوش برآید به کامم آبی از آتش برآید چو شیرین این سخنها کرد از او گوش برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش زمانی در شگفت از آن بیان ماند جوابی بودش اما در دهان ماند پس از اندیشه‌ی بسیار خندان ز ناز آورد گلگون را به جولان به ابرویش اشارت کرد کای یار بیا همراه من تا طرف گلزار بیا تا با تو بنشینم زمانی بگویم با تو شیرین داستانی بیا آیینه‌ای نه پیش رویم ببر تمثال رخسار نکویم بیا تا از لبت بخشم شرابی که از دورش چنین مست و خرابی بیا تا بر رخت آرم نگاهی که در کیش وفا نبود گناهی بیا تا ساغری نوشیم با هم به مستی یک نفس جوشیم با هم بیا تا مزد خدمتهات بخشم یکی پیمانه زین لبهات بخشم که تا باشی ز مستی برنیایی به فکر ساغر دیگر نیایی پس آنکه گفت ساقی را که باما بیا و همره آور جام صهبا که از غم تو گلم افسرده گشته‌ست دلم از دست خسرو مرده گشته‌ست پس از این گفت گلگون را عنان داد به دنبالش دوان فرهاد چون باد به هر جایی که گلگون پا نهادی رخ از یاریش او بر جا نهادی چنین می‌رفت تا خوش مرغزاری که با سد گل نبودش رسته خاری گل و سبزه ز بس انبوه گشته نهان در زیر سبزه کوه گشته روان از چشمه‌هایش آب روشن عیان در آب روشن عکس گلشن غزلخوان بلبلان بر شاخسارش به سرخیمه ز ابر نوبهارش به خاک دشت بس بنشسته ژاله دمیده لاله چون پر می پیاله ز خوشه همچو پروین تارم تاک خیال همسری داده به افلاک دل شیرین در آنجا گشت نازل فرود آمد ز گلگون از پی‌دل به فرش سبزه چون گلزار بنشست به فکر کار آن افکار بنشست شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان من شده از دست صبح دست بسر چون رباب داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح بر نمکش ساختم مردم دیده کباب روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب یافت درستی که من توبه نخواهم شکست کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب گفتمش ای صبح دل سکه‌ی کارم مبر زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب من نکنم کار آب کو ببرد آب کار صبح خرد چون دمید آب شود کار آب من به تو ای زود سیر تشنه‌ی دیرینه‌ام دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب صدایی کز کمان آید نذیریست که اغلب با صدایش زخم تیریست مثر را نگر در آب آثار کاثر جستن عصای هر ضریریست پس لا تبصرونت تبصرونی‌ست بصر جستن ز الهام بصیریست تو هر چه داری نه جویانش بودی طلب‌ها گوش گیری و بشیریست چنان کن که طلب‌ها بیش گردد کثیرالزرع را طمع وفیریست مشو نومید از ظلمی که کردی که دریای کرم توبه پذیریست گناهت را کند تسبیح و طاعات که در توبه پذیری بی‌نظیریست شکسته باش و خاکی باش این جا که می‌جوید کرم هر جا فقیریست کرم دامن پر از زر کرد و آورد که تا وا می‌خرد هر جا اسیریست عزیزی بخشد آن کس را که خواری‌ست بزرگی بخشد آن را که حقیریست که هستی نیستی جوید همیشه زکات آن جا نیاید که امیریست ازیرا مظهر چیزیست ضدش از این دو ضد را ضد خود ظهیریست تو بر تخته سیاهی گر نویسی نهان گردد که هر دو همچو قیریست بود فرقی ز تری تا ترست خط چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست خمش کن گر چه شرحش بی‌شمارست طبیعت‌ها عدو هر کثیریست پیر ما می‌رفت هنگام سحر اوفتادش بر خراباتی گذر ناله‌ی رندی به گوش او رسید کای همه سرگشتگان را راهبر نوحه از اندوه تو تا کی کنم تا کیم داری چنین بی خواب و خور در ره سودای تو درباختم کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر من همی دانم که چون من مفسدم ننگ می‌آید تو را زین بی هنر گرچه من رندم ولیکن نیستم دزد و شب رو رهزن و درویزه گر نیستم مرد ریا و زرق و فن فارغم از ننگ و نام و خیر و شر چون ندارم هیچ گوهر در درون می‌نمایم خویشتن را بد گهر این سخن ها همچو تیر راست‌رو بر دل آن پیر آمد کارگر دردیی بستد از آن رند خراب درکشید و آمد از خرقه بدر دردی عشقش به یک‌دم مست کرد در خروش آمد که‌ای دل الحذر ساغر دل اندر آن دم دم بدم پر همی کرد از خم خون جگر اندر آن اندیشه چون سرگشتگان هر زمان از پای می‌آمد به سر نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود کین چنین یکبارگی شد بی خبر گرچه پیر راه بودم شصت سال می‌ندانستم درین راه این قدر هر که را از عشق دل از جای شد تا ابد او پند نپذیرد دگر هر که را در سینه نقد درد اوست گو به یک جوهر دو عالم را مخر بگسلان پیوند صورت را تمام پس به آزادی درین معنی نگر زانچه مر عطار را داده است دوست در دو عالم گشت او زان نامور به پرسیدم من از پیروزی بخت که ای رنگ تو از فیروزه گون سخت ملک غازی که فتحش هم عنان بود، خبر گو بعد فیروزی چه سان بود؟ جوابم داد کاز فیروزمندی چو شد غازی ملک را سر بلندی ز بعد شکر یزدان شد بر آن عزم که آید سوی دهلی از پی رزم وی آن جانب شد اندر کار سازی که دیگر پی شود دو تیغ بازی دگر جانب مسلمانان دهلی که بشکستند با خانان دهلی به خجلت پیش می‌رفتند غمناک همی سودند روی عجز بر خاک سواران ملک غازی ستاده نظر بر لشکر دهلی نهاده زبانهاشان چو نوک نیزه در طعن گهی دشنام گفتند و گهی لعن یکی گفت: این همه کفران سگالند کسان در قتل ایشان بی و بالند! دگر می‌گفت: کاخر اهل دین اند نشاید گفت بد گر چه چنین اند دگر گفت: ای نمک خواران بد عهد چرا کم بود در حق نمک جهد دگر از طنز گفت اینان چه کردند؟ نمک در دیگ رفت اینها چه خوردند! دگر می‌گفت گاه کار زاری نیاید ز اهل دهلی هیچ کاری ملک بر کرسی دولت نشسته سران در پیشدستی، دست بسته اسیر و اسپ و مال و رخت و کالا زر و سیم و در و لولوی لالا خزاین می‌رسید اشتر بر اشتر قطار اندر قطار از گنجها پر گران گنجی چو دریا بی‌کرانه که مالامال شد دشت از خزانه صف پیلان جنگی وا گزیده ز ماران اژدر ایشان گزیده بسی صندوق‌ها پر تنگه و زر که بکشائی اگر صندوق را سر ظرایف کاید از فرمان گزاران ز بهر تاج و تخت تاجداران همه چندین متاع پادشاهی که بود آثاری از فضل الهی خدا داد آن خداوند غزا را که در خور بد غزاهاش، این جزا را چنین باشد فتوح آسمانی کت از جائی رسید کان را ندانی کسی کش ز آسمان یک در کشادند، ز هر سو صد در دیگر کشادند! همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب دیده گریان سینه‌ی بریان تن گدازان دل کباب بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب تیره بختم آنقدر کز طالع من می‌شود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب مرا تو جان عزیزی و یار محترمی به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد که مونس دل و آرام جان و دفع غمی هزار تندی و سختی بکن که سهل بود جفای مثل تو بردن که سابق کرمی ندانم از سر و پایت کدام خوبترست چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش هنوز مرهم ریشی و داروی المی چنین که می‌گذری کافر و مسلمان را نگه به توست که هم قبله‌ای و هم صنمی چنین جمال نشاید که هر نظر بیند مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی نگویمت که گلی بر فراز سرو روان که آفتاب جهان تاب بر سر علمی تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند تو در کمند نیایی که آهوی حرمی شتران مست شدستند ببین رقص جمل ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل علم ما داده او و ره ما جاده او گرمی ما دم گرمش نه ز خورشید حمل دم او جان دهدت روز نفخت بپذیر کار او کن فیکون‌ست نه موقوف علل ما در این ره همه نسرین و قرنفل کوبیم ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل شتران وحلی بسته این آب و گلند پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل ناقه الله بزاده به دعای صالح جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل هان و هان ناقه حقیم تعرض مکنید تا نبرد سرتان را سر شمشیر اجل سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل هله بنشین تو بجنبان سر و می‌گوی بلی شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون» گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون» چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون» امر امر تست یارب با پیمبر در نبی گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون» گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون» در ازلمان گفته‌ای «لا تقنطوا من رحمتی» دیگران را گفته‌ای «منهم اذا هم یقنطون» هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون» در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون» گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون» آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون» جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین» گفته‌ای در جادوی «انالنحن الغالبون» مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون» حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون» ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون» بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون» حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون» تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون» دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون» گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون» ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون» هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون» در جهان روشنی باید برات حسن و جاه تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون» ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون» ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون» از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون» کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون» عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون» دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون» توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون» شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون» دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون» هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون» ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین آید اندر نامه‌ی عمرت «وهم لا یظلمون» ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون» شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون سابحون الراکعون الساجدون امرون» یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او به افسونهاش مار گر گران و گر شتابنده بود آنک جویندست یابنده بود در طلب زن دایما تو هر دو دست که طلب در راه نیکو رهبرست لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب گه بگفت و گه بخاموشی و گه بوی کردن گیر هر سو بوی شه گفت آن یعقوب با اولاد خویش جستن یوسف کنید از حد بیش هر حس خود را درین جستن بجد هر طرف رانید شکل مستعد گفت از روح خدا لا تیاسوا همچو گم کرده پسر رو سو بسو از ره حس دهان پرسان شوید گوش را بر چار راه آن نهید هر کجا بوی خوش آید بو برید سوی آن سر کاشنای آن سرید هر کجا لطفی ببینی از کسی سوی اصل لطف ره یابی عسی این همه خوشها ز دریاییست ژرف جزو را بگذار و بر کل دار طرف جنگهای خلق بهر خوبیست برگ بی برگی نشان طوبیست خشمهای خلق بهر آشتیست دام راحت دایما بی‌راحتیست هر زدن بهر نوازش را بود هر گله از شکر آگه می‌کند بوی بر از جزو تا کل ای کریم بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم جنگلها می آشتی آرد درست مارگیر از بهر یاری مار جست بهر یاری مار جوید آدمی غم خورد بهر حریف بی‌غمی او همی‌جستی یکی ماری شگرف گرد کوهستان و در ایام برف اژدهایی مرده دید آنجا عظیم که دلش از شکل او شد پر ز بیم مارگیر اندر زمستان شدید مار می‌جست اژدهایی مرده دید مارگیر از بهر حیرانی خلق مار گیرد اینت نادانی خلق آدمی کوهیست چون مفتون شود کوه اندر مار حیران چون شود خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت صد هزاران مار و که حیران اوست او چرا حیران شدست و ماردوست مارگیر آن اژدها را بر گرفت سوی بغداد آمد از بهر شگفت اژدهایی چون ستون خانه‌ای می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام در شکارش من جگرها خورده‌ام او همی مرده گمان بردش ولیک زنده بود و او ندیدش نیک نیک او ز سرماها و برف افسرده بود زنده بود و شکل مرده می‌نمود عالم افسردست و نام او جماد جامد افسرده بود ای اوستاد باش تا خورشید حشر آید عیان تا ببینی جنبش جسم جهان چون عصای موسی اینجا مار شد عقل را از ساکنان اخبار شد پاره‌ی خاک ترا چون مرد ساخت خاکها را جملگی شاید شناخت مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند چون از آن سوشان فرستد سوی ما آن عصا گردد سوی ما اژدها کوهها هم لحن داودی کند جوهر آهن بکف مومی بود باد حمال سلیمانی شود بحر با موسی سخن‌دانی شود ماه با احمد اشارت‌بین شود نار ابراهیم را نسرین شود خاک قارون را چو ماری در کشد استن حنانه آید در رشد سنگ بر احمد سلامی می‌کند کوه یحیی را پیامی می‌کند ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم چون شما سوی جمادی می‌روید محرم جان جمادان چون شوید از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه‌ی تاویلها نربایدت چون ندارد جان تو قندیلها بهر بینش کرده‌ای تاویلها که غرض تسبیح ظاهر کی بود دعوی دیدن خیال غی بود بلک مر بیننده را دیدار آن وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان پس چو از تسبیح یادت می‌دهد آن دلالت همچو گفتن می‌بود این بود تاویل اهل اعتزال و آن آنکس کو ندارد نور حال چون ز حس بیرون نیامد آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی این سخن پایان ندارد مارگیر می‌کشید آن مار را با صد زحیر تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو بر لب شط مرد هنگامه نهاد غلغله در شهر بغداد اوفتاد مارگیری اژدها آورده است بوالعجب نادر شکاری کرده است جمع آمد صد هزاران خام‌ریش صید او گشته چو او از ابلهیش منتظر ایشان و هم او منتظر تا که جمع آیند خلق منتشر مردم هنگامه افزون‌تر شود کدیه و توزیع نیکوتر رود جمع آمد صد هزاران ژاژخا حلقه کرده پشت پا بر پشت پا مرد را از زن خبر نه ز ازدحام رفته درهم چون قیامت خاص و عام چون همی حراقه جنبانید او می‌کشیدند اهل هنگامه گلو و اژدها کز زمهریر افسرده بود زیر صد گونه پلاس و پرده بود بسته بودش با رسنهای غلیظ احتیاطی کرده بودش آن حفیظ در درنگ انتظار و اتفاق تافت بر آن مار خورشید عراق آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد رفت از اعضای او اخلاط سرد مرده بود و زنده گشت او از شگفت اژدها بر خویش جنبیدن گرفت خلق را از جنبش آن مرده مار گشتشان آن یک تحیر صد هزار با تحیر نعره‌ها انگیختند جملگان از جنبشش بگریختند می‌سکست او بند و زان بانگ بلند هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند بندها بسکست و بیرون شد ز زیر اژدهایی زشت غران همچو شیر در هزیمت بس خلایق کشته شد از فتاده و کشتگان صد پشته شد مارگیر از ترس بر جا خشک گشت که چه آوردم من از کهسار و دشت گرگ را بیدار کرد آن کور میش رفت نادان سوی عزرائیل خویش اژدها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خون‌خوری حجاج را خویش را بر استنی پیچید و بست استخوان خورده را در هم شکست نفست اژدرهاست او کی مرده است از غم و بی آلتی افسرده است گر بیابد آلت فرعون او که بامر او همی‌رفت آب جو آنگه او بنیاد فرعونی کند راه صد موسی و صد هارون زند کرمکست آن اژدها از دست فقر پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر اژدها را دار در برف فراق هین مکش او را به خورشید عراق تا فسرده می‌بود آن اژدهات لقمه‌ی اویی چو او یابد نجات مات کن او را و آمن شو ز مات رحم کم کن نیست او ز اهل صلات کان تف خورشید شهوت بر زند آن خفاش مردریگت پر زند می‌کشانش در جهاد و در قتال مردوار الله یجزیک الوصال چونک آن مرد اژدها را آورید در هوای گرم خوش شد آن مرید لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز بیست همچندان که ما گفتیم نیز تو طمع داری که او را بی جفا بسته داری در وقار و در وفا هر خسی را این تمنی کی رسد موسیی باید که اژدرها کشد صدهزاران خلق ز اژدرهای او در هزیمت کشته شد از رای او هر زمان آهنگ بیزاریش بین عهد و پیمان وفاداریش بین گر ندیدی نیمشب در نیمروز گرد ماه آن خط زنگاریش بین زلف مشکین چون براندازد رخ روز روشن در شب تاریش بین حلقه‌های جعدش از هم باز کن نافه‌های مشک تاتاریش بین آن لب شیرین شورانگیز او در سخنگوئی شکر باریش بین چشم مخمورش که خونم می‌خورد گر چه بیمارست خونخواریش بین این که خود را طره‌اش آشفته ساخت از سیه کاریست طراریش بین بار غم گوئی دلم را بس نبود درد تنهائی بسر باریش بین چاره‌ی خواجو اگر زور و زرست چون ندارد زور و زر زاریش بین ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای باغبانان تو را، امسال سال خرمی است زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای □غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ما شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است به که هر دختر بداند قدر علم آموختن تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است □زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری دامن مادر، نخست آموزگار کودک است طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو رغبت نمی‌کند به شکر دردمند تو محتاج قید نیست، که زندانیان عشق بیرون نمی‌روند به جور از کمند تو کشتند در کنار چمن سروها بسی لیکن نمی‌رسند به قد بلند تو گر صد غبار بر دل من باشد از غمت مشکل جدا شوم ز عنان سمند تو ور دیگری ز تیغ جفای تو سر کشد من سر نمی‌کشم، که شدم پای بند تو کردم فدای تو دل و دین و توان و جان تا خود کدام باشد ازین‌ها پسند تو؟ از دردت اوحدی سخنی دارد، ای نگار بشنو حکایتی که کند دردمند تو چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر سر می نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من تا آب باشد پیشوا گردن بود این آسیا تو بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو تا آب هست او می طپد چون چرخ در اسرار من غلبیرم اندر دست او در دست می گرداندم غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه سالار من ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من مثل کلابه‌ست این تنم حق می تند چون تن زنم تا چه گولم می کند او زین کلابه و تار من پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش گوید کلابه کی بود بی‌جذبه این پیکار من تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه دیدار من تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید به کس باز گفت به یک سالش آمد ز دل بر دهان به یک روز شد منتشر در جهان بفرمود جلاد را بی دریغ که بردار سرهای اینان به تیغ یکی زان میان گفت و زنهار خواست مکش بندگان کاین گناه از تو خاست تو اول نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟ تو پیدا مکن راز دل بر کسی که او خود نگوید بر هر کسی جواهر به گنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس دار سخن تا نگویی بر او دست هست چو گفته شود یابد او بر تو دست سخن دیوبندی است در چاه دل به بالای کام و زبانش مهل توان باز دادن ره نره دیو ولی باز نتوان گرفتن به ریو تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لا حول کس باز پس یکی طفل برگیرد از رخش بند نیاید به صد رستم اندر کمند مگوی آن که گر بر ملا اوفتد وجودی ازان در بلا اوفتد به دهقان نادان چه خوش گفت زن: به دانش سخن گوی یا دم مزن مگوی آنچه طاقت نداری شنود که جو کشته گندم نخواهی درود چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن بود حرمت هر کس از خویشتن چو دشنام گویی دعا نشنوی بجز کشته‌ی خویشتن ندروی مگوی و منه تا توانی قدم از اندازه بیرون وز اندازه کم نباید که بسیار بازی کنی که مر قیمت خویش را بشکنی وگر تند باشی به یک بار و تیز جهان از تو گیرند راه گریز نه کوتاه دستی و بیچارگی نه زجر و تطاول به یک‌بارگی ما زنده به نور کبریاییم بیگانه و سخت آشناییم نفس است چو گرگ لیک در سر بر یوسف مصر برفزاییم مه توبه کند ز خویش بینی گر ما رخ خود به مه نماییم درسوزد پر و بال خورشید چون ما پر و بال برگشاییم این هیکل آدم است روپوش ما قبله جمله سجده‌هاییم آن دم بنگر مبین تو آدم تا جانت به لطف دررباییم ابلیس نظر جدا جدا داشت پنداشت که ما ز حق جداییم شمس تبریز خود بهانه‌ست ماییم به حسن لطف ماییم با خلق بگو برای روپوش کو شاه کریم و ما گداییم ما را چه ز شاهی و گدایی شادیم که شاه را سزاییم محویم به حسن شمس تبریز در محو نه او بود نه ماییم با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا دیده‌ات را چون نظر از دیده باقی رسید دیده‌ات شرمین شود از دیده فانی چرا آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود تو بر او از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام بیا ساقی آن می که عکسش ز جام به کیخسرو و جم فرستد پیام بده تا بگویم به آواز نی که جمشید کی بود و کاووس کی بیا ساقی آن کیمیای فتوح که با گنج قارون دهد عمر نوح بده تا به رویت گشایند باز در کامرانی و عمر دراز بده ساقی آن می کز او جام جم زند لاف بینایی اندر عدم به من ده که گردم به تایید جام چو جم آگه از سر عالم تمام دم از سیر این دیر دیرینه زن صلایی به شاهان پیشینه زن همان منزل است این جهان خراب که دیده‌ست ایوان افراسیاب کجا رای پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش نه تنها شد ایوان و قصرش به باد که کس دخمه نیزش ندارد به یاد همان مرحله‌ست این بیابان دور که گم شد در او لشکر سلم و تور بده ساقی آن می که عکسش ز جام به کیخسرو و جم فرستد پیام چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج که یک جو نیرزد سرای سپنج بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت می‌جویدش زیر خاک به من ده که در کیش رندان مست چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست بیا ساقی آن بکر مستور مست که اندر خرابات دارد نشست به من ده که بدنام خواهم شدن خراب می و جام خواهم شدن بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز بده تا روم بر فلک شیر گیر به هم بر زنم دام این گرگ پیر بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم بده ساقی آن می که شاهی دهد به پاکی او دل گواهی دهد می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک بر آرم به عشرت سری زین مغاک چو شد باغ روحانیان مسکنم در اینجا چرا تخته‌بند تنم شرابم ده و روی دولت ببین خرابم کن و گنج حکمت ببین من آنم که چون جام گیرم به دست ببینم در آن آینه هر چه هست به مستی دم پادشاهی زنم دم خسروی در گدایی زنم به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت که حافظ چو مستانه سازد سرود ز چرخش دهد زهره آواز رود مغنی کجایی به گلبانگ رود به یاد آور آن خسروانی سرود که تا وجد را کارسازی کنم به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم به اقبال دارای دیهیم و تخت بهین میوه‌ی خسروانی درخت خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران که تمکین اورنگ شاهی از اوست تن آسایش مرغ و ماهی از اوست فروغ دل و دیده‌ی مقبلان ولی نعمت جان صاحبدلان الا ای همای همایون نظر خجسته سروش مبارک خبر فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست به جای سکندر بمان سالها به دانادلی کشف کن حالها سر فتنه دارد دگر روزگار من و مستی و فتنه‌ی چشم یار یکی تیغ داند زدن روز کار یکی را قلمزن کند روزگار مغنی بزن آن نوآیین سرود بگو با حریفان به آواز رود مرا با عدو عاقبت فرصت است که از آسمان مژده‌ی نصرت است مغنی نوای طرب ساز کن به قول وغزل قصه آغاز کن که بار غمم بر زمین دوخت پای به ضرب اصولم برآور ز جای مغنی نوایی به گلبانگ رود بگوی و بزن خسروانی سرود روان بزرگان ز خود شاد کن ز پرویز و از باربد یاد کن مغنی از آن پرده نقشی بیار ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار چنان برکش آواز خنیاگری که ناهید چنگی به رقص آوری رهی زن که صوفی به حالت رود به مستی وصلش حوالت رود مغنی دف و چنگ را ساز ده به آیین خوش نغمه آواز ده فریب جهان قصه‌ی روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است مغنی ملولم دوتایی بزن به یکتایی او که تایی بزن همی‌بینم از دور گردون شگفت ندانم که را خاک خواهد گرفت دگر رند مغ آتشی میزند ندانم چراغ که بر می‌کند در این خونفشان عرصه‌ی رستخیز تو خون صراحی و ساغر بریز به مستان نوید سرودی فرست به یاران رفته درودی فرست ای از عرب و از عجمت مثل نزاده حسن تو عرب را و عجم را بتو داده در روی عجم چشم توصد تیر کشیده وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده خوبان عرب بر سر اسب تو دویده شاهان عجم پیش رخت گشته پیاده از چشم تو مجنون عرب یافته مستی وز لعل توشیرین عجم ساخته باده گیرد عربی داغ غمت بر تن سوده دارد عجمی نقش رخت بر دل ساده از روی تو در عید عجم خاسته غوغا از زلف تو در دین عرب فتنه فتاده در ملک عجم اوحدی از وصف رخ تو بر نطق فصیحان عرب بند نهاده گر بنگری در آینه روزی صفای خویش ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام به ماننده‌ی پور دستان سام یکی چرمه‌یی برنشسته سمند یکی گام زن باره‌ی بی‌گزند چماننده‌ی چرمه‌ی نونده جوان یکی کوه پارست گوی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدامست گفت از شما شیردل که آید سوی نیزه‌ی جان گسل کجا باشد آن جادوی خویش کام کجا خواست نام و هزارانش نام برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچو ستونست راست بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده دریغ گرامی کفش بود برنده تیغ گرامی خرامید با خشم تیز دل از کینه‌ی کشتگان پر ستیز میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند بدان شورش اندر میان سپاه ازان زخم گردان و گرد سیاه بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزنده‌ی کاویان گرامی بدید آن درفش چو نیل که افگنده بودند از پشت پیل فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک بیفشاند از خاک و بسترد پاک چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزه‌ی نامدار گزین ازان خاک برداشت و بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار بران گرم خاکش فگندند خوار دریغ آن نبرده سوار هژبر که بازش ندید آن خردمند پیر بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار که آویخت اندر بد روزگار سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی بیامد بران تیره آوردگاه به آواز گفت ای گزیده سپاه کدامست مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزه‌گزار که پیش من آیند نیزه به دست که امروز در پیش مرد آمدست سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین بکشت از گوان جهان شست مرد دران تاختنها به گرز نبرد سرانجامش آمد یکی تیر چرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ بیفتاد زان شولک خوب رنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی چو کشته شد آن نامبرده سوار ز گردان به گردش هزاران هزار بهر گوشه‌یی بر هم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند برآمد برین رزم کردن دو هفت کزیشان سواری زمانی نخفت زمینها پر از کشته و خسته شد سراپرده‌ها نیز بربسته شد در و دشتها شد همه لاله‌گون به دشت و بیابان همی رفت خون چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه که بد می‌توانست رفتن به راه ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار گر سلامی از لب شیرین او داری بگو ور پیامی از دل سنگین او داری بیار سر چه باشد تا فدای پای شمس الدین کنم نام شمس الدین بگو تا جان کنم بر او نثار خلعت خیر و لباس از عشق او دارد دلم حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می‌رویم ما ز جام شمس دین مستیم ساقی می میار ما دماغ از بوی شمس الدین معطر کرده‌ایم فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار من نه تنها می‌سرایم شمس دین و شمس دین می‌سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار شمس دین جام جمست و شمس دین بحر عظیم شمس دین عیسی دم است و شمس دین یوسف عذار از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار آن خوب را طلب کن اندر میان حوران مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران از پرتوی که افتد در چشم‌ها ز رویش خارش چه افتد از وی در چشم‌های کوران ای ز لعلت قیمت یاقوت پست سنبلت را دسته‌ی گل زیر دست راست کرد ایزد شکار عقل را از سر زلف کژت، پنجاه شست سرو، با قدی که می‌بینی چنان ساعتی پیش تو نتواند نشست گر جمالت را بدیدی بت ز دور سجده کردی پیش تو چون بت پرست یک شبم پنهان پنهان آرزوست کندر آیی از در من مست مست درد و چشم از خواب و سر مستی فتور در دو زلف از تاب و دلبندی شکست یاد می‌دار این که: تا قد تو خاست چند خارم در دل شوریده خست بر سر من نیست یک روزت گذار تا در اندازم به پایت هر چه هست خاطر ما را به گفتاری بجوی ای که از دامت گرفتاری نجست نیست باز ار چنگل سودای تو چون کبوتر مرغ دل را بازرست چون کمر گردت بسی گشت اوحدی لیکن از چشم تو طرفی برنبست مرحبا! مرحبا! محبت دوست کز درون آمدی، نه از راه پوست دلم از چز تو خانه خالی کرد با تو سودای لاابالی کرد تا غمت ساکن دل من شد از چراغ تو خانه روشن شد ما گرفتار دام عشق توایم همه سرمست جام عشق توایم ای که حسن رخت دل افروز است شب ما با خیال تو روز است حسنت از روضه‌ی جنان خوشتر یادت از هرچه در جهان خوشتر هر که در صورت تو حیران نیست صورتش هست، لیکنش جان نیست من چو در عارض تو حیرانم لوح محفوظ عشق می‌خوانم دیده‌ای کان جمال دیده بود مهر رویت به جان خریده بود با خود، از بیخودی، تو را بینم گر تو با من نه‌ای چرا بینم؟ چون نظر بر رخ تو می‌فگنم می‌برد از دیار جان و تنم به کسی گفتن این نمی‌یارم: که تو را نیک دوست می‌دارم روزی که گشت بر همه‌ی عالم نماز فرض شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض تا در وجود آمدی ای کعبه‌ی مراد شد سجده‌ی تو بر همه کس چون نماز فرض نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را باشد میان باطل و حق امتیاز فرض بنگر به عشق و بوالعجبی‌های او کزو محمود را شده است سجود ایاز فرض بختم عجب اگر ننوازد که گشته است قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض آمیزشی به درد کشانم نصیب باد کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا ای جلال تو به انواع هنر ارزانی همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد صیت مسعودی و آوازه‌ی شه سلطانی گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر همه بربود به یک دم فلک چوگانی دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی بسته بر آخور او استر من جو می‌خورد تیزه افشاند به من گفت مرا می‌دانی هیچ تعبیر نمی‌دانمش این خواب که چیست تو بفرمای که در فهم نداری ثانی عمری که صرف عشق نگردد بطالت است راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است من مجرم محبت و دوزخ فراق یار واه درون به صدق مقالم دلالت است گیرم به خون دیده نویسم رساله را کس را در آن حریم چه حد رسالت است در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است کام ار به به استمالت ازو می‌توان گرفت هر ناله‌ام علامت صد استمالت است گر سر نهم به پای تو عین سعادت است ورجان کنم فدای تو جای خجالت است آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم در دا که حال عشق برون از مقالت است برخیز تا به پای شود روز رستخیز وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است کی می‌کند قبول فروغی به بندگی فرماندهی که صاحب چندین جلالت است هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست من همانجا که دل گمشده‌ی من آنجاست هر شب ای غم چه رسی در طلب دل اینجا آخر آن سوخته‌ی سوخته خرمن آنجاست گفتی ای دوست که بگریز و ببر جان زین کوی چون گریزم که گروگان دل دشمن آنجاست □دل ندارم غم جانان زچه بتوانم خورد پیش از ین گرچه غمی بود دلی هم بودست هر دلی کز عشق تو آگاه نیست گو برو کو مرد این درگاه نیست هر که را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست ای دل ار مرد رهی مردانه باش زانکه اندر عاشقی اکراه نیست عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند زانکه نزدیک تو کس را راه نیست گرد بر گرد دلم از درد تو خون گرفت و زهره‌ی یک آه نیست بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک یوسف مصریت اندر چاه نیست چند جویی آب و جاه ار عاشقی عاشق اندر بند آب و جاه نیست زاد راه مرد عاشق نیستی است نیست شو در راه آن دلخواه نیست در ده ای عطار تن در نیستی زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند خانه‌ی همسایه را یک سر به توفان می‌دهد من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد یارب از آن موی مسلسل را پریشانی مباد زان که گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد وای بر حال گرفتاری که دست روزگار دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند گفته‌ی خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل دید و گفت این چهره جای اشک نیست گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام دوش، بر خندیدنم بلبل گریست من، همی خندم برسم روزگار کاین چه ناهمواری و ناراستیست خنده‌ی ما را، حکایت روشن است گریه‌ی بلبل، ندانستم ز چیست لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم آنکه عمر جاودانی داشت، کیست من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای رفتنی هستیم، گر یک یا دویست درس عبرت خواند از اوراق من هر که سوی من، بفکرت بنگریست خرمم، با آنکه خارم همسر است آشنا شد با حوادث، هر که زیست نیست گل را، فرصت بیم و امید زانکه هست امروز و دیگر روز نیست ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش دو جادوی کمین ساز کمان کش دو نقاش شکر پاش گهر نوش که پیش این و آن جان را و دل را هزاران غاشیه ست امروز بر دوش چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش بدین گویم زهی خاموش گویا بدان گویم زهی گویای خاموش بسا زهاد گیتی را که بردی بدان لبهای چون می مایه‌ی هوش بسا شیران عالم را که دادی ز چشم آهوانه خواب خرگوش زنی گل را و مل را خاک در چشم چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش ز مستی باز کرده بند کرته ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش ز جزعت خانه خانه دل شود خون ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش گریزد در عدم هر روز و هم شب ز شرم روی و مویت چون دی و دوش تو جانی گر نه‌ای د ربر عجب نیست که جان در جان در آید نه در آغوش نگارا از سر آزاد مردی حدیث دردناک بنده بنیوش مرا چون از ولی بخریده‌ای دی کنونم بر عدو امروز مفروش مرا گفتی فراموشم مکن نیز تو روی از بهر این مخراش و مخروش که گشت از بهر یاد جزع و لعلت سنایی را فراموشی فراموش برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای کی شود با تو معول که چنین صاعقه‌ای کی کند با تو حریفی که همه عربده‌ای نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست نه در این شش جهتی پس ز کجا آمده‌ای هشت جنت به تو عاشق تو چه زیبا رویی هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده‌ای دوزخت گوید بگذر که مرا تاب تو نیست جنت جنتی و دوزخ دوزخ بده‌ای چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده‌ای بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست ز آنک تو زندگی صومعه و معبده‌ای دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق که خراج از ده ویران دلم بستده‌ای ای دل ساده من داد ز کی می‌خواهی خون مباح است بر عشق اگر زین رده‌ای داد عشاق ز اندازه جان بیرون است تو در اندیشه و در وسوسه بیهده‌ای جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌ای بس کن و سحر مکن اول خود را برهان که اسیر هوس جادویی و شعبده‌ای گر نشستی ورای خاقانی نه ورا عیب و نه تو را هنر است زحل نحس تیره روی نگر کز بر مشتری ورا مقر است دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ یتیم خسته که از پای برکند خارش؟ خدنگ درد فراق اندرون سینه‌ی خلق چنان نشست که در جان نشست سوفارش چو مرغ کشته قلم سر بریده می‌گردد چنانکه خون سیه می‌رود ز منقارش دهان مرده به معنی سخن همی گوید اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش که زینهار به دنیا و مال غره مباش بخواهدت به ضرورت گذاشت یک‌بارش چه سود کاسه‌ی زرین و شربت مسموم دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر که آزموده‌ی خلق است خوی غدارش نظر به حال خداوند دین و دولت کن که فیض رحمت حق بر روان هشیارش سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش گرت به شهد و شکر پرورد زمانه‌ی دون وفای عهد ندارد به دوست مشمارش دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی که خون همی رود از دیده‌های اشجارش چگونه غم نخورد در فراق او درویش که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش امیدوار وجودی که از جهان برود میان خلق بماند به نیکی آثارش از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت به روز باران مانست صفه‌ی بارش نظر به حال چنین روز بود در همه عمر نماز نیم‌شبان و دعای اسحارش گمان مبر که به تنهاست در حظیره‌ی خاک قرین گور و قیامت بسست کردارش گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند بماند رحمت پروردگار غفارش قضای حکم ازل بود روز ختم عمل دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست اگرچه باز نگردد به گریه‌ی زارش غمی رسید به روی زمانه از تقدیر که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش همین جراحت و غم بود کز فراق رسول به روزگار مهاجر رسید و انصارش برفت سایه‌ی درویش و سترپوش غریب بپوش بار خدایا به عفو ستارش به خیل خانه‌ی کروبیان عالم قدس به گرد خیمه‌ی روحانیون فرود آرش عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست جهان خراب شود سهو بود پندارش هم آن درخت نبود اندرین حدیقه‌ی ملک که بعد از این متفرق شوند اطیارش نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی که ماند سعد ابوبکر نامبردارش چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند فرو نشیند و باقی بماند انوارش خدایگان زمان و زمین مظفر دین که قائمست به اعلاء دین و اظهارش بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام دوام عمر بده سالهای بسیارش به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش به راستان که ز ناراستان نگه دارش که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل درست باز نیامد حساب پرگارش سر فرمان سپاس باد شاهی که برتر نیست زو فرمانروائی گهی نعمت دهد گه بی‌نوائی گه آرد پادشاهی گه گدائی ازو بر هر سری مهری نهانی است وگر خشم آورد هم مهربانی است از آن پس داد با اندک غباری به نور دیده‌ی خود خار خاری که ای خون من و خونابه‌ی من ز مهرت خون دل هم خوابه‌ی من الپخانی که خالت بود فرخ به و بایسته همچون خال بر رخ به زخم خنجر آتش زبانه که هست آن فتح و نصرت را نشانه خطائی کرد دوران جفا بهر که چون نقش خطا حک کردش از دهر گر از خالی جمالت گشت خالی مشو خالی ز حمد لایزالی دلت دانم که تنگست از پی خال شکار و گشت به باشد درین حال ز آب گنگ تا دامان کهسار نه بینی خاسته یک سو زن خار برآن گونه است صحراهای نخچیر که ده آهو توان کشتن به یک تیر باقطاع تو کردیم آن زمین خاص که باشد ره بره، خنگ تور قاص به «امروهه نشین با لشکر خویش که بر کوه آزمائی خنجر خویش به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی چو تسکین غبارت باز دانیم درین گلشن چو بادت باز خوانیم ولیکن تا رسد هنگام آن کار که دولت بر در ما بخشدت بار روان کن سوی حضرت بی کم و کاست علامتهای سلطانی که آنجاست چو مضمونات فرمان شد به پایان به مهر آمد رموز پادشاهان طلب کردند بد خو خادمی زشت درونش آتش و بیرونش انگشت ترش روئی بسان سرکه‌ی تند که هم از دیدنش دندان شود کند به فرمان شه آن فرمان پر دود ستد آن دود رنگ آتش اندود بر آئین الاقان یک شب از شهر رسید آنجا که بد شه زاده‌ی دهر خضر خانی فریب بخت خورده جهانش امیدوار تخت کرده شه و شه زاده‌ی خود کامه و مست ز مقصود آنچه باید، بر کف دست به عزت نازنین ملک بوده بدو نیک جهان نا آزموده نه ز آبی سر و پایش رنج دیده نه باد گرم بر رویش وزیده چه داند خوی چرخ بی‌وفا چیست وزین گردنده ثابت در جهان کیست همی‌رفت از طرب با نغمه و نوش ز آفتهای دورانش فراموش رسید آن خادمی عفریب وش نیز تن ناشاد و رخسار غم انگیز به درگاه خضر خان شد نهانی چو ظلمت پیش آب زندگانی سپردش ما جرای پیچ در پیچ در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ چو خان خواند آن تغیر نامه‌ی شاه تغیر یافت اندر خاطرش راه یکی آن کو به حضرت نازنین بود چراغ چشم شاه دوربین بود دگر آنکه از عتاب تاجداران نبود آگه به رسم هوشیاران عتاب پادشاهان سیل خونست شناسد این دم کاهل درو نیست مبادا خسروان در خون ستیزند که خون صد جگر گوشه بریزند بسا گوهر که برد از تاجور ملک که فرزندی و خویشی نیست در ملک هر آن در کان ز سلک پادشاه است گهی تاج سرو گه خاک راه است خضر خان حربه‌ی شه خورده در دل ز دیده خون دل میریخت در گل علامتهای شاهی داده‌ی شاه حسام الدین ملک را کرد همراه و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ روان شد چهره از خون رنگ کرده دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده گذشت از گنگ با خاصان تنی چند کله را سایه بر «امروهه» افگند به امروهه درون غمناک بنشست چو گل یا سینه‌ی صد چاک بنشست در اندیشید زان پس با دل خویش که نتوان داشت پی مرهم دل ریش گرفتم شد چو دریا سهمناک است، به آخر گوهر اویم؟ چه باک است! گناه خود نمی‌بینم درین هیچ که خشم شاه گوشم را دهد پیچ بدین اندیشه یک دم شاد بنشست پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست به سرعت سوی حضرت شد شتابان چو مه در چرخ و باد اندر بیابان شبا روزی به تیزی کرد ره قطع رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع چو در سیاره خود دید خورشید به شام غم دمیدش صبح امید بسوز دل گرفت اندر کنارش فشاند از دیده گرد سر نثارش غرض چون دیده بود آن ناوک انداز که رجعت نیست تیر رفته را باز دلش می‌خواست تا در گوش فرزند در آویزد دانش گوهری چند رقمهای که کار آید به شاهی دهد یادش ز منشور الهی چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه که وردش به خون خویشتن شاه الپخان را قلم در سر کشیده به خون خضر خان خنجر کشیده درونش کرد زانسان رهنمونی که بیرون ندهد از راز درونی نصیحت دوست را در پیش دشمن بود رفتن به یک جا باغ و گلخن سلاح مخلصان دادن به بدخواه به بد خواهی جان خود برد راه خلیفه بی توان از ناتوانی مخالف در خلاف کار دانی چو دانست آن مخالف در سر خویش که میل کانست سوی گوهر خویش به زور و زرق مجلس کرد خالی پس این دیباچه پیش افگند خالی ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت کنون از قرةالعین است بیمت صواب آن شد که آن در خطرناک به درجی ماند از دست کسان پاک نهد چون تاج صحت شاه در برج توان بیرون کشیدن گوهر از درج پس از روی خرد شد مصلحت جوی برون داد آنچه داد از مصلحت روی نخستش گفت کان شوریده فرزند چو پیوند است نتوان قطع پیوند ولیک آن به که دور از قصر جمشید به برجی دارمش ماهی چو خورشید بدین تدبیر خان را جست در پیش برون افگند خوناب دل خویش چنان روشن شد از حکم خدائی که چندیت از پدر باشد جدائی؟ مهی بینش به برجی کاتفاق است مهی دیگر همین برجت وثاق است اگر چه زین غمم تا بیست در جان ولیک از مصلحت روتافت نتوان چو بشنید این سخن فرزند دل ریش نماند از درد مندی طاقتش بیش ز ناله نفخ صور اندر دهن دید قیامت را به چشم خویشتن دید چو باز آمد به خود می‌کرد زاری که شه را بر خود است این زخم کاری چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟ تو کار دشمنان خود می‌کنی، وای! بلی، چون در رسد حکم خداوند کند خود مردم از خود قطع پیوند یکی بر خود گزارد خنجر تیز یکی گردد ز خون خویش خون ریز یکی دشنه زند فرزند خود را یکی دل بر درد دلبند خود را ولیک این جمله را مفگن به تقدیر که مردم نیز دارد عقل و تدبیر چو شه سایه بیندازد بران سوی نهادم سر بهر چه آید برین روی خضر خان چون برون داد این دم درد بلرزیدند خاصان زان دم سرد بسی بگریست شه چون ابر نوروز پس از دل برزد این برق جگر سوز که این شعه کت از من یادگاریست ترا از دو زخم گوئی شراریست چه پنداری مرا جانیست در تن به جان تو که مرده بهتر از من چگونه ماند اندر چشم من نور که چون تو مردم از چشمم شود دور ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ که باشد حکم من چون نقش بر سنگ اگر در جنبش آید کوه را پای نه جنبد حکم سنگین من از جای چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم ببر بار سلامت ز آب خیزم هم اکنون بازت آرد بخت والا بر افسر سادت لو لوی لالا اشارت کرد شاه محکم آئین بدان دشمن که محکم داشت تمکین چراغ ملک را بردن شبانگاه به حصن گوالیر از منظر شاه تعال الله ندانم کان چه دل بود که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟ خضر می‌رفت و عقلش کرده ره گم ز خضرای فلک در تالش انجم به همراهی وزیر سخت کینه نباتش در لب و زهرش به سینه دو روزی راه زان خورشید تف یافت که برج گوالیرا ز وی شرف یافت چو گوهر خازنان را گشت تسلیم بسی در هر تعهد رفت تعلیم به سنگین قلعه در پیغوله‌ی تنگ نهان بنشست چون یاقوت در سنگ در آن تنگی ز غم دل تنگ می‌بود در آن کوه گران بی سنگ می‌بود ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش دولرانی دلش دادی که خودش باش چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان غمی بر سینه چون کوه بدخشان ز غم جانش ار چه در بیداد می‌بود ولی بر روی جانان شاد می‌بود هم او یار و هم او مونس هم او دوست هم او جان و هم از مغز و هم او پوست ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست چو غم را غمگساری هست غم نیست اگر کوهیست اندوه دل ریش سبک باشد بروی دلبر خویش نظری کن اگرت خاطر درویشانست که جمال تو ز حسن نظر ایشانست روی ازین بنده‌ی بیچاره‌ی درویش متاب زانکه سلطان جهان بنده‌ی درویشانست پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم آشنایان غمت را چه غم از خویشانست بده آن باده‌ی نوشین که ندارم سرخویش کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند خنک آن صید که قربان جفا کیشانست مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب فارغ از درد دل خسته‌ی دل ریشانست درین نوبتگه صورت پرستی زند هر کس به نوبت کوس هستی حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست اگر عالم به یک دستور ماندی بسا انوار ، کن مستور ماندی گر از گردون نگردد نور خور گم نگیرد رونقی بازار انجم زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثیر بهاران گل نخندد چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست به جایش «شیث» در مهراب بنشست چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس» درین تلبیس خانه درس تقدیس چو شد تدریس ادریس آسمانی به «نوح» افتاد دین را پاسبانی به توفان فنا چون غرقه شد نوح شد این در بر «خلیل الله» مفتوح چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق موفق شد به آن انفاق، «اسحاق» ازین هامون شد او راه عدم کوب زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب» چو یعقوب از عقب زین کار دم زد ز حد شام بر کنعان علم زد اقامت را به کنعان محمل افکند فتادش در فزایش مال و فرزند شمار گوسفندش از بز و میش در آن وادی شد از مور و ملخ بیش پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت ولی یوسف درون جانش ره داشت چو یوسف بر زمین آمد ز مادر به رخ شد ماه گردون را برادر دمید از بوستان دل نهالی نمود از آسمان جان، هلالی ز گلزار خلیل الله گلی رست قبای نازک‌اندامی بر او چست برآمد اختری از برج اسحاق ز روی او منور چشم آفاق علم زد لاله‌ای از باغ یعقوب ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب غزالی شد شمیم‌افزای کنعان وز او رشک ختن صحرای کنعان ز جان تو بود بهره مادرش را ز شیر خویش شستی شکرش را چو دیدش در کنار خود دو ساله دمید ایام، زهرش در نواله گرامی دری از بحر کریمی ز مادر ماند با اشک یتیمی پدر چون دید حال گوهر خویش صدف کردش کنار خواهر خویش ز عمه مرغ جانش پرورش یافت به گلزار خوشی بال و پرش یافت قدش آیین خوش رفتاری آورد لبش رسم شکر گفتاری آورد دل عمه به مهرش شد چنان بند که نگسستی از او یک لحظه پیوند به هر شب خفته چون جان در برش بود به هر روز آفتاب منظرش بود پدر هم آرزوی روی او داشت ز هر سو میل خاطر سوی او داشت جز او کس در دل غمگین نمی‌یافت به گه گه دیدنش تسکین نمی‌یافت چنان می‌خواست کن ماه دل‌افروز به پیش چشم او باشد شب و روز به خواهر گفت: « ... . . . ندارم طاقت دوری ز یوسف خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف به خلوتگاه راز من فرستش! به مهراب نیاز من فرستش!» ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید ز فرمانش به صورت سرنپیچید ولیکن کرد با خود حیله‌ای ساز که تا گیرد ز یعقوب‌اش به آن باز به کف زاسحاق بودش یک کمربند ... کمربندی که هر دستش که بستی ز دست‌اندازی آفات رستی چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد میان‌بندش نهانی ز آن کمر کرد چنان بست آن کمر را بر میانش که آگاهی نشد قطعا از آنش کمر بسته به یعقوب‌اش فرستاد وز آن پس در میان آوازه در داد که: «گشته‌ست آن کمربند از میان گم» گرفتی هر کسی را، ز آن توهم به زیر جامه جست و جوی کردی پس آنگه در دگرکس روی کردی چو در آخر به یوسف نوبت افتاد کمر را از میانش چست بگشاد در آن ایام هر کس اهل دین بود بر او حکم شریعت اینچنین بود که دزدی هر که گشتی پای گیرش گرفتی صاحب کالا اسیرش دگر باره به تزویر، آن بهانه چو کرد آماده، بردش سوی خانه به رویش چشم روشن، شاد بنشست پس از یک‌چند اجل چشمش فروبست بدو شد خاطر یعقوب خرم ز دیدارش نسبتی دیده بر هم به پیش رو چو یوسف قبله‌ای یافت ز فرزندان دیگر روی برتافت به یوسف بود هر کاری که بودش به یوسف بود بازاری که بودش به یوسف بود روحش راحت‌اندوز به یوسف بود چشمش دیده‌افروز بلی هر جا کز آن‌سان مه بتابد اگر خورشید باشد ره نیابد چه گویم کن چه حسن و دلبری بود که بیرون از حد حور و پری بود مهی بود از سپهر آشنایی ازو کون و مکان پر روشنایی نه مه، هیهات! روشن آفتابی مه از وی بر فلک افتاده تابی چه می‌گویم؟ چه جای آفتاب است! که رخشان چشمه‌اش اینجا سراب است مقدس نوری از قید چه و چون سر از جلباب چون آورده بیرون چو آن بیچون درین چون کرده آرام پی روپوش کرده یوسف‌اش نام به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت، وگر کردش به جان جا، جای آن داشت زلیخایی که در رشک حورعین بود به مغرب پرده‌ی عصمت‌نشین بود، ز خورشید رخش نادیده تابی گرفتار خیالش شد به خوابی چو بر دوران، غم عشق آورد زور ز نزدیکان نباشد عاشقی دور فرو زنده شبی روشنتر از روز جهان روشن به مهتاب شب‌افروز شبی باد مسیحا در دماغش نه آن بادی که بنشاند چراغش ز تاریکی در آن شب یک نشان بود که آب زندگی دروی نهان بود سوادی نه بر آن شبگون عماری جز آن عصمت که باشد پرده‌داری صبا گرد از جبین جان زدوده ستاره صبح را دندان نموده شبی بود از در مقصود جوئی مراد آن شب ز مادر زاد گوئی ازین سو زهره در گوهر گسستن وز آن سو مه به مروارید بستن زمین در مشک پیمودن به خروار هوا در غالیه سودن صدف‌وار ز مشک افشانی باد طربناک عبیرآمیز گشته نافه خاک دماغ عالم از باد بهاری هوا را ساخته عود قماری سماع زهره شب را در گرفته مه یک هفته نصفی بر گرفته ثریا بر ندیمی خاص گشته عطارد بر افق رقاص گشته جرس جنبانی مرغان شب‌خیز جرسها بسته در مرغ شب‌آویز دد و دام از نشاط دانه خویش همه مطرب شده در خانه خویش اگر چه مختلف آواز بودند همه با ساز شب دمساز بودند ملک بر تخت افریدون نشسته دل اندر قبله جمشید بسته فروغ روی شیرین در دماغش فراغت داده از شمع و چراغش نسیم سبزه و بوی ریاحین پیام آورده از خسرو به شیرین کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟ وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟ چرا چندین وصال از دور بینیم اگر نوریم تا در نور بینیم و گر خونیم خونت چون نجوشد و گر جوشد به من بر چند پوشد هوائی معتدل چون خوش نخندیم تنوری گرم نان چون در نبندیم نه هر روزی ز نو روید بهاری نه هر ساعت بدام آید شکاری به عقل آن به که روزی خورده باشد که بی‌شک کار کرده کرده باشد بسا نان کز پی صیاد بردند چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند مثل زد گرگ چون روبه دغا بود طلب من کردم و روزی ترا بود ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت دگر ره دیو را دربند می‌داشت فرشتش بر سر سوگند می‌داشت ازین سو تخت شاخنشه نهاده وشاقی چند بر پای ایستاده به خدمت پیش تخت شاه شاپور چو پیش گنج باد آورد گنجور و زان سو آفتاب بت‌پرستان نشسته گرد او ده نار پستان فرنگیس و سهیل سرو بالا عجب نوش و فلکناز و همیلا همایون و سمن ترک و پریزاد ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد گلاب و لعل را بر کار کرده ز لعلی روی چون گلنار کرده چو مستی خوان شرم از پیش برداشت خرد راه وثاق خویش برداشت ملک فرمود تا هر دلستانی فرو گوید به نوبت داستانی نشسته لعل داران قصب پوش قصب بر ماه بسته لعل بر گوش ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز همه باریک بین و راست انداز ز شکر هر یکی تنگی گشاده ز شیرین بر شکر تنگی نهاده یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود مراو را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری بز و میش بد شیرور همچنین به دوشیزگان داده بد پاکدین به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز پسر بد مراین پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده‌هزار ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست جوان نیکدل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گویی سخن بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای چه باید پدرکش پسر چون تو بود یکی پندت را من بیاید شنود زمانه برین خواجه‌ی سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد بگیر این سر مایه‌ور جاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او برین گفته‌ی من چو داری وفا جهاندار باشی یکی پادشا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگرگوی کین از در کار نیست بدوگفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید بپرسید کین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او به خون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدم من این داستان که فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر به سر برنهاد افسر تازیان بریشان ببخشید سود و زیان نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود پارس در سایه اقبال اتابک ایمن لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود فتنه سامریش در نظر شورانگیز نفس عیسویش در لب شکرخا بود من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل عجب آیینه‌ای از صورت انسانی داشت دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر خنده‌ها بر قلم خوش رقم مانی داشت وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت محتشم از همه‌ی خوبان سر زلف تو گرفت در جنون بس که سر سلسله‌ی جنبانی داشت اگر عالم همه پرخار باشد دل عاشق همه گلزار باشد وگر بی‌کار گردد چرخ گردون جهان عاشقان بر کار باشد همه غمگین شوند و جان عاشق لطیف و خرم و عیار باشد به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست که او را صد هزار انوار باشد وگر تنهاست عاشق نیست تنها که با معشوق پنهان یار باشد شراب عاشقان از سینه جوشد حریف عشق در اسرار باشد به صد وعده نباشد عشق خرسند که مکر دلبران بسیار باشد وگر بیمار بینی عاشقی را نه شاهد بر سر بیمار باشد سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد به یک حمله تو را منزل رساند اگر چه راه ناهموار باشد علف خواری نداند جان عاشق که جان عاشقان خمار باشد ز شمس الدین تبریزی بیابی دلی کو مست و بس هشیار باشد بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد به آه و ناله کنون دل نهاده‌ام چکنم قضا قضای خدایست هرچه بادا باد نوفل ز چنین عتاب دلکش شد نرم چنانکه موم از آتش برجست و به عزم راه کوشید شمشیر کشید و درع پوشید صد مرد گزین کارزاری پرنده چو مرغ در سواری آراسته کرد و رفت پویان چون شیر سیاه جنگ پویان چون بر در آن قبیله زد گام قاصد طلبید و داد پیغام کاینک من و لشگری چو آتش حاضر شده‌ایم تند و سرکش لیلی به من آورید حالی ورنه من و تیغ لاابالی تا من بنوازشی که دانم او را به سزای او رسانم هم کشته تشنه آب یابد هم آب رسان ثواب یابد چون قاصد شد پیام او برد شد شیشه مهر در میان خرد دادند جواب کین نه راهست لیلی نه گلیچه قرص ماهست کس را سوی ماه دسترس نیست نه کار تو کار هیچکس نیست او را چه بری که آفتابست تو دیو رجیم و او شهابست شمشیر کشی کشیم در جنگ قاروره زنی زنیم بر سنگ قاصد چو شنید کام و ناکام باز آمد و باز داد پیغام بار دگرش به خشمناکی فرمود که پای‌دار خاکی کای بیخبران ز تیغ تیزم فارغ ز هیون گرم خیزم از راه کسی که موج دریاست خیزید و گرنه فتنه برخاست پیغام رسان او دگر بار آورد پیام ناسزاوار آن خشم چنان در او اثر کرد کاتش ز دلش زبان بدر کرد با لشکر خود کشیده شمشیر افتاد در آن قبیله چون شیر وایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره‌ای به انبوه بر نوفلیان عنان گشادند شمشیر به شیر در نهادند دریای مصاف گشت جوشان گشتند مبارزان خروشان شمشیر ز خون جام بر دست می‌کرد به جرعه خاک را مست سر پنجه نیزه دلیران پنجه شکن شتاب شیران مرغان خدنگ تیز رفتار برخوردن خون گشاده منقار پولاده تیغ مغز پالای سرهان سران فکنده بر پای غریدن تازیان پرجوش کر کرده سپهر و ماه را گوش از صاعقه اجل که می‌جست پولاد به سنگ در نمی‌رست زوبین بلا سیاست‌انگیز سر چون سر موی دیلمان تیز خورشید درفش ده زبانه چون صبح دریده ده نشانه شیران سیاه در دریدن دیوان سپید در دویدن هرکس به مصاف در سواری مجنون به حساب جان سپاری هرکس فرسی به جنگ میراند او جمله دعای صلح می‌خواند هرکس طللی به تیغ می‌کشت او خویشتن از دریغ می‌کشت می‌کرد چو حاجیان طوافی انگیخته صلحی از مصافی گر شرم نیامدیش چون میغ بر لشگر خویشتن زدی تیغ گر طعنه زنش معاف کردی با موکب خود مصاف کردی گر خنده دشمنان ندیدی اول سر دوستان بریدی گر دست رسش بدی به تقدیر برهم سپران خود زدی تیر گر دل نزدیش پای پشتی پشتی گر خویش را به کشتی می‌بود در این سپاه جوشان بر نصرت آن سپاه کوشان اینجا به طلایه رخش رانده وآنجا به یزک دعا نشانده از قوم وی ار سری فتادی بر دست برنده بوس دادی وآن کشته که بد ز خیل یارش می‌شست به چشم سیل بارش کرده سر نیزه زین طرف راست سر نیزه فتح از آنطرف خواست گر لشگر او شدی قوی‌دست هم تیر بریختی و هم شست ور جانب یار او شدی چیر غریدی از آن نشاط چون شیر پرسید یکی که‌ای جوانمرد کز دو زنی چو چرخ ناورد ما از پی تو به جان سپاری با خصم ترا چراست یاری گفتا که چو خصم یار باشد با تیغ مرا چکار باشد با خصم نبرد خون توان کرد با یار نبرد چون توان کرد از معرکه‌ها جراحت آید اینجا همه بوی راحت آید آن جانب دست یار دارد کس جانب یار خوار دارد؟ میل دل مهربانم آنجاست آنجا که دلست جانم آنجاست شرطت به پیش یار مردن زو جان ستدن ز من سپردن چون جان خود این چنین سپارم بر جان شما چه رحمت آرم نوفل به مصاف تیغ در دست می‌کشت بسان پیل سرمست می‌برد به هر طریده جانی افکند به حمله جهانی هرسو که طواف زد سر افشاند هرجا که رسید جوی خون راند وان تیغ زنان که لاف جستند تا اول شب مصاف جستند چون طره این کبود چنبر بر جبهت روز ریخت عنبر زاین گرجی طره برکشیده شد روز چو طره سربریده آن هردو سپه زهم بریدند بر معرکه خوابگه گزیدند چون مار سیاه مهره برچید ضحاک سپیده‌دم بخندید در دست مبارزان چالاک شد نیزه بسان مار ضحاک در گرد قبیله گاه لیلی چون کوه رسیده بود خیلی از پیش و پس قبیله یاران کردند بسیج تیر باران نوفل که سپاهی آنچنان دید جز صلح دری زدن زیان دید انگیخت میانجیی ز خویشان تا صلح دهد میان ایشان کاینجا نه حدیث تیغ بازیست دلالگیی به دل نوازیست از بهر پری زده جوانی خواهم ز شما پری نشانی وز خاصه خویشتن در اینکار گنجینه فدا کنم به خروار گر کردن این عمل صوابست شیرین‌تر از این سخن جوابست ور زانکه شکر نمی‌فروشید در دادن سرکه هم مکوشید چون راست نمی‌کنید کاری شمشیر زدن چراست باری چون کرد میانجی این سرآغاز گشت آن دو سپه زیکدیگر باز چون خواهش یکدگر شنیدند از کینه کشی عنان کشیدند صلح آمد دور باش در چنگ تا از دو گروه دور شد جنگ آنچه من در عشق جانان یافتم کمترین چیزها جان یافتم چون به پیدایی بدیدم روی دوست صد هزاران راز پنهان یافتم چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق زندگی جان ز جانان یافتم چون درافتادم به پندار بقا در بقا خود را پریشان یافتم چون فرو رفتم به دریای فنا در فنا در فراوان یافتم تا نپنداری که این دریای ژرف نیست دشوار و من آسان یافتم صد هزاران قطره خون از دل چکید تا نشان قطره‌ای زآن یافتم خود چه بحر است این که در عمری دراز هرگزش نه سر نه پایان یافتم شمع‌های عشق از سودای دوست در دل عطار سوزان یافتم هر که درین دایره دوران کند نقطه‌ی دل آینه‌ی جان کند چون رخ جان ز آینه دل بدید جان خود آئینه‌ی جانان کند گر کند اندر رخ جانان نظر شرط وی آن است که پنهان کند ور نظرش از نظر آگه بود دور فتد از ره و تاوان کند گر همه یک مور ادب گوش داشت رونق خود همچو سلیمان کند مرد ره آن است که در راه عشق هرچه کند جمله به فرمان کند کی بود آن مرد گدا مرد آنک عزم به خلوتگه سلطان کند کار تو آن است که پروانه‌وار جان تو بر شمع سرافشان کند راست چو پروانه به سودای شمع تیز برون تازد و جولان کند طاقت شمعش نبود خویش را روی به شمع آرد و قربان کند عشق رخش بس که درین دایره همچو من و همچو تو حیران کند زلف پریشانش به یک تار موی جمله‌ی اسلام پریشان کند لیک ز عکس رخ او ذره‌ای بتکده‌ها جمله پر ایمان کند در غم عشقش دل عطار را درد ز حد رفت چه درمان کند همان سنگین دل نامهربانم که در شوخی به عالم داستانم دل من مهر او جوید که خواهم لبم احوال او گوید که دانم اگر خواهم که جان به خشم توان زود و گر خواهم که دل دزدم توانم ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم ترا از من چه سود؟ ار مهربانم دل و جان گر بمن بخشند شاید که دل را چون تن و تن را چو جانم مرا بد مهر می‌خوانی و اینم مرا دلسوز می‌دانی و آنم اگر جان می‌نهی در آستینم و گر سر میزنی بر آستانم رهی کان ره نهان اندر نهان است چو پیدا شد عیان اندر عیان است چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان که این بالای پیدا و نهان است چه می‌گویم چه بالا و چه پستی که این بیرون ازین است و از آن است چه می‌گویم چه بیرون چه درون است که بیرون و درون گفت زبان است چگویم آنچه هرگز کس نگفته است چه دانم آنکه هرگز کس ندانست گمانی چون برم چون کس نبرده است نشانی چون دهم چون بی‌نشان است مکن روباه بازی شیر مردا خموشی پیشه کن کین ره عیان است برو از پوست بیرون آی کین کار نه کار توست کار مغز جان است برو عطار و ترک این سخن گیر که این را مستمع در لامکان است کمال دین محمد محمد آنکه برای جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک به حل و عقد ممالک منوب دورانست سپهر برشده تا رای روشنش دیدست ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت که در وجود نگنجد کمال او آنست مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست در سرای کمالش فراز کیوانست به رای روشن پاک آفتاب گردونست به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست وزارت از سخن او چو جان باجسمست نیابت از قلم او چو جسم با جانست به پیش آینه‌ی طبعش آشکار شود هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع هر آن اثر که ببینی هزار چندانست که او مشیر همه کارهای اقبالست که او مدار همه کارهای دیوانست بجز حمایتش از حادثات امان ندهد که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست به کار خادمش اندیشه‌ای همی باید به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست به بنده وعده‌ی الوان چه بایدش بستن که از زمانه برو بندهای الوانست به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن کزین متاع درین عرضگاه ارزانست همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند هماره تا ز ورای کمال نقصانست مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر که بس یگانه و فرزانه و سخندانست بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریان بهشت چیست نشانی ز بود انسانست به سر سینه‌ی پاک و به جان معصومان بدان خدای که دانای سر و اعلانست که نقل رند ز مستان لم‌یزل خوشتر ز میوهای بهشت و نعیم رضوانست من و نگار من امروز هر دو رگ زده‌ایم من از حرارت عشق و وی از حرارت تب بزرگ بارخدایی کنی و بفرستی ورا شراب عناب و مرا شراب عنب تو آن ماهی که در گردون نگنجی تو آن آبی که در جیحون نگنجی تو آن دری که از دریا فزونی تو آن کوهی که در هامون نگنجی چه خوانم من فسون ای شاه پریان که تو در شیشه و افسون نگنجی تو لیلیی ولیک از رشک مولی به کنج خاطر مجنون نگنجی تو خورشیدی قبایت نور سینه است تو اندر اطلس و اکسون نگنجی تویی شاگرد جان افزا طبیبی در استدلال افلاطون نگنجی تو معجونی که نبود در ذخیره ذخیره چیست در قانون نگنجی بگوید خصم تا خود چون بود این تو از بی‌چونی و در چون نگنجی چنین بودی در اشکمگاه دنیا بگنجیدی ولی اکنون نگنجی مخوان در گوش‌ها این را خمش کن تو اندر گوش هر مفتون نگنجی وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود قدرت از منطق شیرین سخنگو برود ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود تا به روزی که به جوی شده بازآید آب یعلم‌الله که اگر گریه گریه کنم جو برود من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟ اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟ سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود همه سرمایه‌ی سعدی سخن شیرین بود وین ازو ماند که چه با او برود ای ملک دلم خراب کرده در کشتن من شتاب کرده پیش لب لعلت آب حیوان خود را ز خجالت آب کرده رخساره‌ی لاله و سمن را از سنبل تر نقاب کرده جز زلف و رخت که دید روزی شب سایه‌ی آفتاب کرده پیرامن ماه خط سبزش نقشیست ز مشک ناب کرده جعد تو نسیم صبحدم را سرمایه‌ی اضطراب کرده خون جگرم بغمزه خورده بنیاد دلم خراب کرده ساقی غمت ز خون چشمم می در قدح شراب کرده برآتش لعل آبدارت خواجو دل و جان کباب کرده زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی‌یابد دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد نباید تنگدستانرا حدیث آن دهان کردن کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست که از دقت نمی‌یارم نظر در آن میان کردن بر غم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن ز باغ و بوستان چون بوی وصل دوستان آید خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن بگوئید آخر ای یاران بدان خورشید عیاران که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن اگر خواجو نمی‌خواهی که پیش ناوکت میرد چرا باید ز مژگان تیر و از ابرو کمان کردن به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت ازین بهتر نمی‌دانم طریق مهربانی را که ننشینم ز پا تا جان دهم از مهر در پایت توانم آن زمان در عشق لاف دردمندی زد که از درمان گریزم تا بمیرم در تمنایت خوش آن مردن که بر بالین خویشت بینم و باشد اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباری روان کن جانب من تاری از جعد سمن سایت چو روی منکران عشق در محشر سیه گردد نشان رو سفیدیهای ما بس داغ سودایت چه مردم کش نگاهست این که جان محتشم بادا بلا گردان مژگان سیاه و چشم شهلایت من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو جهد فرعونی چو بی توفیق بود هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود از منجم بود در حکمش هزار وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار مقدم موسی نمودندش بخواب که کند فرعون و ملکش را خراب با معبر گفت و با اهل نجوم چون بود دفع خیال و خواب شوم جمله گفتندش که تدبیری کنیم راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم تا رسید آن شب که مولد بود آن رای این دیدند آن فرعونیان که برون آرند آن روز از پگاه سوی میدان بزم و تخت پادشاه الصلا ای جمله اسرائیلیان شاه می‌خواند شما را زان مکان تا شما را رو نماید بی نقاب بر شما احسان کند بهر ثواب کان اسیران را بجز دوری نبود دیدن فرعون دستوری نبود گر فتادندی به ره در پیش او بهر آن یاسه بخفتندی برو یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر در گه و بیگه لقای آن امیر بانگ چاووشان چو در ره بشنود تا ببیند رو به دیواری کند ور ببیند روی او مجرم بود آنچ بتر بر سر او آن رود بودشان حرص لقای ممتنع چون حریصست آدمی فیما منع طریق عشق رهبر برنتابد جفای دوست داور برنتابد به عیاری توان رفتن ره عشق که این ره دامن تر برنتابد هوا چون شحنه شد بر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابد سری را کاگهی دادند ازین سر گران‌باری افسر برنتابد سر معشوق داری سر درانداز که عاشق زحمت سر برنتابد به وام از عشق جانی چند برگیر که یک جان ناز دلبر برنتابد ز کوی عشق خاقانی برون شو که او یار قلندر بر نتابد خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش نخست ثبت کند مدحت امام امم خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ در مناقب شاه نجف در آن مدغم دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین که جز به مدح شه نخل برنیاری دم به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به اگر از آن نشود باغ منقبت خرم درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی که در جهان دگر همینت ندیم ندم فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش که در کرم سگ او عار دارد از حاتم به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان که در رکوع به خواهنده می‌دهد خاتم حیات جو زدم زنده‌ای که می‌آید ز طفل مکتب او کار عیسی مریم به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ که در میانه‌ی بازو کبوتر است حکم به صدق شو سگ آن آستان که محترمند سگان شیر خدا همچو آهوان حرم به دانکه در کتب آسمانی آمده است ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم مهم خویش بود خلق را اهم مهام مرا ثنای امام امم مهم اهم رسید مطلع دیگر ز سکه خانه‌ی فکر که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جان‌ها وز بهر چنان مشکی جان عنبر حیرانی از کون حذر کردم وز خویش گذر کردم در شاه نظر کردم من چاکر حیرانی من یوسف دلخواهم چاه زنخت خواهم هم ممن این راهم هم کافر حیرانی هم باده آن مستم هم بسته آن شستم تا چست برون جستم از چنبر حیرانی ای عقل شده مهتر ای گشته دلت مرمر آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی ور نه بستیزم من در کار تو خیزم من خون تو بریزم من از خنجر حیرانی از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست گر منزلتی هست کسی را مگر آنست کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست پوشیده کسی بینی فردای قیامت کامروز برهنست و برو عاریتی نیست آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟ آنست که با هیچکسش معرفتی نیست سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست از آدمیی به که درو منفعتی نیست درویش تو در مصلحت خویش ندانی خوشباش اگرت نیست که بی‌مصلحتی نیست آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟ کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام نامه‌ی دوست همی خوانم و در تشویشم که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟ می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید: عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی قصه‌ی خاص نشاید که نمایند به عام دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست دلم امروز چنین سوخته و کارم خام پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟ این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام «دیده‌ی اقبال من روشن به توست عرصه‌ی آمال من گلشن به توست سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام همچو گل از دست من دامن مکش! خنجر خار جفا بر من مکش! در هوای توست تاجم فرق‌سای وز برای توست تختم زیر پای رو به معشوقان نابخرد منه! افسر دولت ز فرق خود منه! دست دل در شاهد رعنا مزن! تخت شوکت را به پشت پا مزن! منصب تو چیست؟ چوگان باختن رخش زیر ران به میدان تاختن نی گرفتن زلف چون چوگان به دست پهلوی سیمین‌بران کردن نشست در صف مردان روی شمشیر زن، وز تن گردان شوی گردن‌فکن، به که از گردان مردافکن جهی پیش شمشیر زنی گردن نهی ترک این کردار کن! بهر خدای ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای سالها بهر تو ننشستم ز پا شرم بادت کافکنی از پا مرا» چون سلامان آن نصیحت گوش کرد، بحر طبع او ز گوهر جوش کرد گفت: «شاها! بنده‌ی رای توام خاک پای تخت‌فرسای توام هر چه فرمودی به جان کردم قبول لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول نیست از دست دل رنجور من صبر بر فرموده‌ات مقدور من بارها با خویش اندیشیده‌ام در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست، جان من در ناله و آه آمده‌ست ور فتاده چشم من بر روی او کرده‌ام روی از دو عالم سوی او در تماشای رخ آن دلپسند نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!» چون شه از پند سلامان شد خموش شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش گفت: کای نوباوه‌ی باغ کهن! آخرین نقش بدیع کلک کن! قدر خود بشناس و مشمر سرسری خویش را! کز هر چه گویم برتری آنکه دست قدرتش خاکت سرشت، حرف حکمت بر دل پاکت سرشت پاک کن از نقش صورت سینه را! روی در معنی کن این آیینه را! تا شود گنج معانی سینه‌ات غرق نور معرفت آیینه‌ات چشم خویش از طلعت شاهد بپوش! بیش ازین در صحبت شاهد مکوش! بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو! وز حریم عافیت بیرون مشو! بودی از آغاز عالی‌مرتبه برفراز چرخ بودت کوکبه شهوت نفس‌ات به زیر انداخته در حضیض خاک بندت ساخته چون سلامان از حکیم اینها شنید بوی حکمت بر مشام او وزید گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد صد ارسطو زیر فرمان تو باد! من نهاده روی در راه توام! کمترین شاگرد در گاه توام! هر چه گفتی عین حکمت یافتم در قبول آن به جان بشتافتم لیک بر رای منیرت روشن است کاختیار کار بیرون از من است!» چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او سلسله‌ای است بی‌بها دشمن جمله توبه‌ها توبه شکست من کیم سنگ من و سبوی او توبه شکست او بسی توبه و این چنین کسی پرده دری و دلبری خوی وی است خوی او توبه من برای او توبه شکن هوای او توبه من گناه من سوخته پیش روی او شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او آب حیات جاودان نیست مگر به جوی او عشق و نشاط گستری با می و رطل ساغری می‌رسد از کنارها غلغل وهای هوی او مرد که خودپسند شد همچو کدو بلند شد تا نشود ز خود تهی پر نشود کدوی او سایه که باز می‌شود جمع و دراز می‌شود هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان تا ز فلک فرودرد پرده هفت توی او چیست درون جیب من جز تو و من حجاب من ای من و تو فنا شده پیش بقای اوی او صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط دردبر درد خود افزودن و صابر بودن به تمنای دوای تو غلط بود غلط چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد شادبودن به بلای تو غلط بود غلط بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب دیدن آزار برای تو غلط بود غلط محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط دی گفت به طنز نجم قوال کای بنده سپهر آبنوست در زنگوله‌ی نشید دانی گفتم چه دهند از این فسوست در پرده‌ی راست راه دانم وانگاه به خانه‌ی عروست ما را میفگنید که ما اوفتاده‌ایم در کار عشق تن به بلاها نهاده‌ایم آهستگی مجوی تو از ماورای هوش کاکنون به شغل بی دلی اندر فتاده‌ایم ما بی‌دلیم و بی‌دل هر چه کند رواست دل را به یادگار به معشوق داده‌ایم از ما بهر حدیث به آزار چون کشد ما مردمان بی دل و بی مکر و ساده‌ایم خصمان ما اگر در خوبی ببسته‌اند ما در وفاش چندین درها گشاده‌ایم گر بد کنند با ما ما نیکویی کنیم زیرا که پاک نسبت و آزاده زاده‌ایم ز ما برگشتی و با گل فتادی دو چشم خویش سوی گل گشادی ز شرم روی ما گل از تو بگریخت ز گل واگشتی این جا سر نهادی نهادی سر که پای من ببوسی نیابی بوسه گل را بوسه دادی بدان لب‌ها که بوی گل گرفته‌ست نیابی بوسه گر چه اوستادی برای رفع بویش این دو لب را همی‌مالم به خاکت من ز شادی کجا بردارم این لب از تو ای خاک ولی فتنه تویی گل را تو زادی تو آن خاکی که از حق لطف دزدی تو دزدی و مریدی و مرادی ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی هر جا که روی زود پشیمان به درآیی هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش آدم صفت از روضه رضوان به درآیی شاید که به آبی فلکت دست نگیرد گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح باشد که چو خورشید درخشان به درآیی چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو بازآید و از کلبه احزان به درآیی آنچنانک گفت جالینوس راد از هوای این جهان و از مراد راضیم کز من بماند نیم جان که ز کون استری بینم جهان گربه می‌بیند بگرد خود قطار مرغش آیس گشته بودست از مطار یا عدم دیدست غیر این جهان در عدم نادیده او حشری نهان چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم می‌گریزد او سپس سوی شکم لطف رویش سوی مصدر می‌کند او مقر در پشت مادر می‌کند که اگر بیرون فتم زین شهر و کام ای عجب بینم بدیده این مقام یا دری بودی در آن شهر وخم که نظاره کردمی اندر رحم یا چو چشمه‌ی سوزنی راهم بدی که ز بیرونم رحم دیده شدی آن جنین هم غافلست از عالمی همچو جالینوس او نامحرمی اونداند کن رطوباتی که هست آن مدد از عالم بیرونیست آنچنانک چار عنصر در جهان صد مدد آرد ز شهر لامکان آب و دانه در قفص گر یافتست آن ز باغ و عرصه‌ای درتافتست جانهای انبیا بینند باغ زین قفص در وقت نقلان و فراغ پس ز جالینوس و عالم فارغند همچو ماه اندر فلکها بازغند ور ز جالینوس این گفت افتراست پس جوابم بهر جالینوس نیست این جواب آنکس آمد کین بگفت که نبودستش دل پر نور جفت مرغ جانش موش شد سوراخ‌جو چون شنید از گربگان او عرجوا زان سبب جانش وطن دید و قرار اندرین سوراخ دنیا موش‌وار هم درین سوراخ بنایی گرفت درخور سوراخ دانایی گرفت پیشه‌هایی که مرورا در مزید کاندرین سوراخ کار آید گزید زانک دل بر کند از بیرون شدن بسته شد راه رهیدن از بدن عنکبوت ار طبع عنقا داشتی از لعابی خیمه کی افراشتی گربه کرده چنگ خود اندر قفص نام چنگش درد و سرسام و مغص گربه مرگست و مرض چنگال او می‌زند بر مرغ و پر و بال او گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا چون پیاده‌ی قاضی آمد این گواه که همی‌خواند ترا تا حکم گاه مهلتی می‌خواهی از وی در گریز گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز جستن مهلت دوا و چاره‌ها که زنی بر خرقه‌ی تن پاره‌ها عاقبت آید صباحی خشم‌وار چند باشد مهلت آخر شرم دار عذر خود از شه بخواه ای پرحسد پیش از آنک آنچنان روزی رسد وانک در ظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی می‌گریزد از گوا و مقصدش کان گوا سوی قضا می‌خواندش دلا با مغان آشنائی طلب ز پیر مغان آشنائی طلب به کنج قناعت گرت راه نیست ز دیوانگان رهنمائی طلب وگر اوج قدست کند آرزو ز دام طبیعت رهائی طلب اگر عارفی راه میخانه گیر و گر ابلهی پارسائی طلب دوای دل خسته از درد جوی نوای خود از بینوائی طلب اگر صد رهت بشکند روزگار مکن از خسان مومیائی طلب عبید ار گدائی غنیمت شمار وگر پادشاهی گدائی طلب ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست وی باغ لطافت به رویت که گزیدست زیباتر از این صید همه عمر نکردست شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدست ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان دانی که سکندر به چه محنت طلبیدست آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخست یا توت سیاهست که بر جامه چکیدست با جمله برآمیزی و از ما بگریزی جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدست نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیدست بسیار توقف نکند میوه بر بار چون عام بدانست که شیرین و رسیدست گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد و امروز نسیم سحرش پرده دریدست در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدست رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدست سعدی در بستان هوای دگری زن وین کشته رها کن که در او گله چریدست ای مکان تو از مکان بیرون سر امرت ز کن فکان بیرون در وجودی و از وجود به در در جهانی و از جهان بیرون آسمان و زمین تو داری، تو از زمین وز آسمان بیرون فتنه‌ای در میان فگنده ز عشق خویشتن رفته از میان بیرون ساعتی نیستی ز دل خالی نفسی نیستی ز جان بیرون آن و اینت به فکر چون یابند؟ ای تو از فکر این و آن بیرون بنشینی و از نشستن خود بینشانی و از نشان بیرون آخر و اولی و بودن تو ز آخر و اول زمان بیرون چون دل اوحدی زبون تو شد این سخن رفتش از زبان بیرون ای برگذشته از ملکان پایگاه تو قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو ماه منیر صورت ماه درفش تو روز سپید سایه‌ی چتر سیاه تو جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو مریخ روز معرکه شاها غلام تست چونانکه زهره روز میزدست داه تو جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست گنج ترا تهی کند این پادشاه تو برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی از راست کرده‌های جهان به تباه تو هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید او را اجل برون برد از بند و چاه تو بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو ای پیشگاه بارخدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو اندر پناه خویش مرا جایگاه ده کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو فضل تو بر همه شعرا گستریده شد گسترده باد بر تو رضای اله تو باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین کردار تو بود به سعادت گواه تو ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار وندر میزد مونس جان تو ماه تو گشت از دل من قرار غایب کارم نشود به از نوایب دل دم‌خور و دل‌فریب شادان غم حاضر و غمگسار غایب بر ضعف تنم قضا موکل بر سوز دلم قدر مواظب افلاک به رمح طعنه طاعن ایام به سیف هجر ضارب ماییم و شکایت احبا ماییم و ملامت اقارب آشفته دل از جهان جافی آسیمه‌سر از سپهر غاضب بر چهره دلیل شمع سوزان بر دیده رسیل دمع ساکب آسیب عوایق از چپ و راست آشوب خلایق از جوانب هر مستویی ز وصل مغلوب هر ممتنعی ز هجر واجب شاخ گل عیش با عوالی برگ گل انس با قواضب با این همه شوق فتنه مفتی با این همه قصه عشق خاطب معشوق بتی که هست پیوست عشقش چو زمانه پر عجایب با شمس و قمر به رخ مساعد با شهد و شکر به لب مناسب از نوش به مل درش لی وز مشک به گل برش عقارب چین کله بر عقیق چینی تیر مژه بر کمان حاجب رخساره چو گلستان خندان زلفین چو زنگیان لاعب با روح دو بسدش معاشر با عقل دو نرگسش معاتب از توبه برآمده ز حالش هر روز هزار مرد تایب جماش بدان دو چشم عیار قلاش بدان دو زلف ناهب شیرینی لطفش از نوادر زیبایی وصفش از غرایب زیبا بود آن سخن که باشد دیباچه‌ی آفرین صاحب صدرالوزراء میدالملک دست و دل و دیده‌ی مراتب دریای کرم نمای صافی خورشید فرح‌فزای صائب ممدوح ائمه و سلاطین مشهور مشارق و مغارب معمور به حشتمش اقالیم منصور به دولتش کتایب چون باد صبا به خلق نیکو چون ابر سخی به دست واهب از خون مخالفان طاغی وز مغز محاربان حارب آلوده هژبر را براثن اندوده عقاب را مخالب مکشوف به کوشش و به بخشش مشعوف به قادم و به ذاهب در قبضه‌ی علم او مهمات در سایه‌ی صدق او تجارب یک عالم و صدهزار جاهل یک صادق و صدهزار کاذب عقل و نظرش سر مساعی جود و کرمش در مواهب در مسکن علم و عدل ساکن بر مرکب قدر و جاه راکب مجموع مکارم و معالی قانون مفاخر و مناقب ای هر ملکی ترا مخاطب وی هر ملکی ترا مخاطب نام تو چو آفتاب معروف کام تو چو روزگار غالب درگاه تو عام را مطامع ایوان تو خاص را مکاسب گردون به ستایش تو مایل اختر به پرستش تو راغب گفتار ترا ائمه عاشق دیدار ترا ملوک طالب منشور تو درج پر جواهر ایوان تو چرخ پر کواکب چون ماه ترا هزار منهی چون تیر ترا هزار کاتب چالاک‌تر از عصای موسی فرخ قلمت گه مرب ای جود ترا بحار خازن وی حلم ترا جبال نایب آزاده‌ی دهر و صدر اسلام با درد نوایب و مصایب زنده است به تو که زنده کردی ادرار جهانیان و راتب روشن به تو گشت شغل گیتی شارق ز تو گشت شمس غارب تا هست علوم را مبادی تا هست امور را عواقب حکم تو همیشه باد باقی عزم تو همیشه باد ثاقب با چرخ کمال تو مشارک با دهر جمال تو مصاحب زلف او بر رخ چو جولان می‌کند مشک را در شهر ارزان می‌کند جوهری عقل در بازار حسن قیمت لعلش به صد جان می‌کند آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان می‌کند من همه قصد وصالش می‌کنم وان ستمگر عزم هجران می‌کند گر نمکدان پرشکر خواهی مترس تلخیی کان شکرستان می‌کند تیر مژگان و کمان ابروش عاشقان را عید قربان می‌کند از وفاها هر چه بتوان می‌کنم وز جفاها هر چه نتوان می‌کند بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی ز شست زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی ز چشم مست تو هر گوشه‌ای و غوغائی کجا ز حال پریشان ما خبر دارد کسی که با سر زلفش نپخت سودائی ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی خیال وصل تمنی کنم همی در خواب چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست پر گشادند و همه جعفر طیار شدند اهل دینار کجا امت دیدار کجا گر چه دینار بشد لایق دیدار شدند نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی چو هم‌زانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن سر من از سر زانو کند دامن گریبانی سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌ای سازم در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌ای کانرا ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا صفا و مروه‌ی مردان سر زانوست، گر دانی تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی شده است آیینه‌ی زانو بنفش از شانه‌ی دستم که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی از آن شد پرده‌ی چشمم به خون بکری آلوده که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه رسن‌وار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی شب غم‌های من چون شد به صبح شادی آبستن رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ که دل را نشره‌ی عید است ز آن پیر دبستانی رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه سپر فرمود دیلم‌وار و زوبین کرد ماکانی مرا آیینه‌ی وحدت نماید صورت عنقا مرا پروانه‌ی عزلت دهد ملک سلیمانی چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچه‌ی زرین پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستانی نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس که راهش سنگ‌لاخ است و سم افکنده است پالانی به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی هنوز اسفندیار من نرفت از هفت‌خوان بیرون هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی به آب عقل حیض نفس می‌شوی ار مسلمانی چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری تو زر در خاک می‌بیزی و آخر دست می‌مانی چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزه‌ی عزلت کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه‌ها شسته که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی چو خورشید و چو ایمان شو که ویران‌ها کنی روشن برهنه جامها می‌بخش اگر خورشید ایمانی چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی اگر بر بوی یک‌رنگی گریزت نیست از یاران به یار بدقناعت کن که بی‌یاری است بی‌جانی نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر که چون بی‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی از آن در خرقه‌ی آدم خشن خویی که در باطن مرقع‌دار ابلیسی، ملمع دار شیطانی تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی که با لام سیه‌پوشان نماند لاف لامانی یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی به سختی جان سگ می‌دار هان تا چون سبک‌ساران چو سگ در پیش سگ‌ساران به لابه دم نجنبانی به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان به آب و دانه‌ی ایشان بساز ار مرغ ایشانی چه آزادند درویشان ز آسیب گران‌باری چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌بانی بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی سخن گفتن به که ختم است می‌دانی و می‌پرسی؟ فلک را بین که می‌گوید به خاقانی به خاقانی اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی بنالد جان ابراهیم و گرید دیده‌ی کعبه بر ابراهیم ربانی و کعبه‌ی صدق را بانی مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی خلافت‌دار احمد بودو هم احمد ندا کردش که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه‌ش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را علی‌وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی به یک‌دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان از او داد خلق جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد جوان را یکی پند پیرانه داد کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند وز دیگران کین او تو دست از وی و روزگارش بدار که خود زیر دستش کند روزگار نه بیداد از او بهره‌مند آیدم نه نیز از تو غیبت پسند آیدم به دوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه دگر کس به غیبت پیش می‌دود مبادا که تنها به دوزخ رود زلف را چون به قصد تاب دهد کفر را سر به مهر آب دهد باز چون درکشد نقاب از روی همه کفار را جواب دهد چون درآید به جلوه ماه رخش تاب در جان آفتاب دهد تیر چشمش که کم خطا کرده است مالش عاشقان صواب دهد همه خامان بی حقیقت را سر زلفش هزار تاب دهد تشنگان را که خار هجر نهاد لب گلرنگ او شراب دهد غم او زان چنین قوی افتاد که دلم دایمش کباب دهد گاه شعرم بدو شکر ریزد گاه چشمم بدو گلاب دهد گر دلم می‌دهد غمش را جای گنج را جایگه خراب دهد دل به جان باز می‌نهد غم او تا درین دردش انقلاب دهد دل عطار چون ز دست بشد چکند تن در اضطراب دهد از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای وآنگاه صف صفه‌ی مردانت آرزوست فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند دامن سوار کرده و میدانت آرزوست انصاف راه خود ز سر صدق داد نه بر درد نارسیده و درمانت آرزوست بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود شهپر جبرئیل، مگس‌رانت آرزوست هر روز از برای سگ نفس بوسعید یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست سعدی درین جهان که تویی ذره‌وار باش گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست به بوستان جمالت بهار بسیارست ولیک با گل وصل تو خار بسیارست مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست چه حالتست که او را خمار بسیارست میم ز لعل دل افروز ده که جان‌افزاست وگرنه جام می خوشگوار بسیارست خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت که از تو بردل ما خود غبار بسیارست مرا بجای توای یار یار دیگر نیست ولی ترا چو من خسته یار بسیارست بروزگار مگر حال دل کنم تقریر که بردلم ستم روزگار بسیارست زخون دیده‌ی فرهاد پاره‌های عقیق هنوز بر کمر کوهسار بسیارست صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ نوای قمری و بانگ هزار بسیارست چه آبروی بود بر در تو خواجو را که در ره تو چو او خاکسار بسیارست تو نیک و بد خود هم از خود بپرس چرا بایدت دیگری محتسب و من یتق الله یجعل له و یرزقه من حیث لا یحتسب گر فلک دیده بر آن چهره‌ی زیبا فکند ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند همچو پروانه به نظاره‌ی او شمع سپهر پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند خاک او زان شده‌ام تا چو میی نوش کند جرعه‌ای بوی لبش یافته بر ما فکند چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم هر دم از دست بیندازد و در پا فکند زلف در پای چرا می‌فکند زانکه کمند شرط آن است که از زیر به بالا فکند غمش از صومعه عطار جگر سوخته را هر نفس نعره‌زنان بر سر غوغا فکند دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید بر تن شنیده‌ای چه رسید از فراق جان؟ از درد دوری تو دلم را همان رسید هرگز جفا نبرده و دوری ندیده‌ام بر من جفا و جور تو نامهربان رسید انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟ کز یار برگزیده به یاران زیان رسید دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت: باز این ستم رسیده‌ی فریادخوان رسید ما را مگر به پیش تولطف تو آورد ورنه به سعی ما به کجا می‌توان رسید؟ حال من و تو فاش چنان شد، که سالها زین دوستی بهر طرفی داستان رسید یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم خاک در تو گشت و بدان آستان رسید من بلبلم ز درد بنالم، علی‌الخصوص فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی مثال ذره گردان پریشانم به جان تو کشیدم رنج بسیاری دریغا به کام من نشد کاری دریغا به عالم، در که دیدم باز کردم ندیدم روی دلداری دریغا شدم نومید کاندر چشم امید نیامد خوب رخساری دریغا ندیدم هیچ گلزاری به عالم که در چشمم نزد خاری دریغا مرا یاری است کز من یاد نارد که دارد این چنین یاری؟ دریغا دل بیمار من بیند نپرسد که چون شد حال بیماری؟ دریغا شدم صدبار بر درگاه وصلش ندادم بار یک باری دریغا ز اندوه فراقش بر دل من رسد هر لحظه تیماری دریغا به سر شد روزگارم بی‌رخ تو نماند از عمر بسیاری دریغا نپرسد از عراقی، تا بمیرد جهان گوید که: مرد، آری دریغا خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد آرزومند نگاری به نگاری برسد دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد لذت و صل نداند مگر آن سوخته‌ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر که خزان دیده بود پس به بهاری برسد یعقوب دلم، ندیم احزان یوسف صفتم، مقیم زندان او در چه آب بد ز اخوت من در چه آتشم ز اخوان چون صفر و الف تهی و تنها چون تیر و قلم نحیف و عریان صد رزمه‌ی فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان از دل سوی دیده می‌برم سیل آری ز تنور خاست طوفان شنگرف ز اشک من ستاند صورتگر این کبود ایوان یارب چه شکسته دل شدستم از ننگ شکسته نام اران الحق چه فسانه شد غم من از شر فسانه گوی شروان گاه از سگ ابترم به فریاد گاه از خر اعورم به افغان این خیره کشی است مار سیرت وان زیر بری است موش دندان من جسته چو باغبان پس این بنشسته چو گربه در پی آن هم صورت من نیند و این به چون نیستم از صفت چو ایشان نسبت دارند تا قیامت ایشان ز بهمیه من ز انسان جز دعوت شب مرا چه چاره هان ای دعوات نیم شب، هان خاقانی امید را مکن قطع از فضل خدای حال گردان از دیده‌ی روزگار بی‌نور در سایه‌ی صدر باش پنهان بگزیده‌ی حق موفق الدین کز باطل شد سپید دیوان عبد الغفار کز سر کلک در خلد ممالک اوست رضوان عمان و محیط و نیل و جیحون جودی و حری و قاف و ثهلان هر هشت، بر سخا و حلمش با جدول و خردلند یکسان ای کرده جلال تو چو تقدیر وافکنده کمال تو چو یزدان در گوش زمانه حلقه‌ی حکم بر دوش جهان ردای فرمان خورشید دلی و مشتری زهد احمد سیری و حیدر احسان شد لاجرم از برای مدحت کهتر چو عطارد و چو حسان با پشت و دل شکسته آمد در خدمت تو درست پیمان هم بر در مصطفی نکوتر انس انس و سلوک سلمان گر مدح تو دیرتر ادا کرد سری است دراین میان نه طغیان یعنی تو محمدی به صورت گر چند نه‌ای به وحی و برهان او خاتم انبیاست لیکن آمد پس از انبیا به کیهان مقصود طبیعت آدمی بود از حیوان و نبات و ارکان بعد از سه مراتب آدمی‌زاد بعد از سه کتب رسید فرقان اندیک عمل بود به آخر از اول فکرت فراوان گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد به بستان بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه‌اش نخورند جز به آبان افزار ز بس کنند در دیگ حلوا ز پس آورند بر خوان ای آنکه صریر خامه‌ی تو زد خنجر شاه را به افسان غرید پلنگ دولت تو بر شیر دلان درید خفتان آن کس که تو را نداشت طاعت در عصبه‌ی تو نمود عصیان آن خواهد دید از شه شرق کز پور قباد دید نعمان یعنی فکند به پای پیلش تا پخچ شود میان میدان تو صاحب کار جبرئیلی بد گوی تو نیم کار شیطان پرورده‌ی نان توست و از کفر در نعمت تو نموده کفران نانش مفرست پیش کز تو واخواست کند به حشر حنان نان تو چو قطره‌ی ربیع است احرار صدف مثال عطشان قطره که ودیعت صدف شد لل گردد به بحر عمان باز ار به دهان افعی افتد زهری گردد هلاک حیوان بیمار دل است و دارد از کبر سرسام خلاف و درد خذلان مشنو ترهات او که بیمار پرگوید و هرزه روز بحران ای دیده‌ی عقل در تو شاخص اوهام ز رتبت تو حیران بی‌یاری چون تویی نگردد کار چو منی به برگ و سامان بی‌امر خدا و کف موسی نتوان کردن ز چوب ثعبان من صد رهیم تو را ز یک دل تو صد سپهی به یک قلمران از نکته‌ی بکر و نوک خامه من موی شکافم و تو سندان بسپرده شدم به پای اعدا مسپار مرا به دست نسیان برهان داری، مرا به یک لفظ از پنجه‌ی روزگار برهان تو خورشیدی و من در این عصر افسرده به سرد سیر حرمان در من نظری بکن که خورشید بسیار نظر کند به ویران گیرم که دل تو بی‌نیاز است از شاعر فاضل و سخندان هم هندوکی بباید آخر بر درگه تو غلام و دربان هنگام سخن مکن قیاسم ز آن دشمن روی نامسلمان آن کو ز دهان رید همه سال کی شکر خاید او بدین سان تصنیف نهاده بر من از جهل الحق اولی است آن به بهتان گفتا ز برای عشق‌بازی ببرید سپید موی بهمان لیکن جائی که باشد آنجا از خانه خدائیش پشیمان من دادم پاسخ اینت نکته او جسته خلافم اینت نادان وین طرفه که مبدی گرفته است با یک دو کشیش رنگ کشخان معنی نه و نقش ریش و دستار حکمت نه و دین اهل یونان اقلیم گرفته در حماقت تعلیم نکرده در دبستان کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان یزدانش ز لعنت آفریده وز تربیتش جهان پشیمان در طفلی بوده راکع و جلد و امروز به سجده گشته کسلان از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر و دستان صد لعنت باد بر وجودش بر امت او هزار چندان سبحان الله کاین سگک را چون سست فرو گذاشت سبحان ای در کنف تو عالم ایمن از حیف زمان و صرف دوران آن را که غلامی تو دادند او را چه عم از هزار سلطان هرکس که نیوشد این قصیده از حد عراق تا خراسان داند که تو نیک پایمردی خاقانی را به صدر خاقان زین به سخن آورم به فرت لیک از پی نام نز پی نان عید آمدو من مصحف عید این نقد بسخته‌ام به میزان دارم دلکی کبوترآسا پیش تو کنم به عید قربان بادی به چهار فصل خرم بادی به هزار عید شادان رای تو و رای هفت طارم خصم تو فرود هفت بنیان دوش دل را در بلایی یافتم خانه چون ماتم سرایی یافتم گفتم ای دل چیست حال آخر بگو گفت بوی آشنایی یافتم همچو گویی در خم چوگان عشق خویش را نه سر نه پایی یافتم خواستم تا دل نثار او کنم زانکه جانم را سزایی یافتم پیش از من جان بر او رفته بود گرچه من بی‌جان بقایی یافتم آن بقا از جان نبود از عشق بود زانکه عشق جان فزایی یافتم مردم چشم خودش خوانم از آنک دایمش در دیده جایی یافتم گرچه زلف او گره بسیار داشت هر گره مشکل‌گشایی یافتم با چنان مشکل‌گشایی حل نشد آنچه من از دلربایی یافتم چون به خون خویشتن بستم سجل هر سرشکی را گوایی یافتم چون سجل بندم به خون چون پیش ازین از لب او خون بهایی یافتم عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد حاصلش تاریکنایی یافتم با دهانش تا دوچاری خورد دل دایمش در تنگنایی یافتم در هوای او دل عطار را ذره کردم چون هبایی یافتم ترک قلندر من دوش درآمد از درم بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم ای دیده، بدار ماتم دل کو در خطری فتاد مشکل خون شد ز فراق یار و از یار جز خون جگر دگر چه حاصل؟ عمری بتپید بر در یار آن خسته جگر، چو مرغ بسمل چون دید به عاقبت که دلدار در خانه‌ی او نکرد منزل دل در پی وصل یار جان داد و آن یار نشد، دریغ، حاصل بر خاک درش فتاد و جان داد آن قطره‌ی خون، که خوانیش دل چون یاور نیست بخت با ما از بهر چه می‌سرشتمان گل؟ ای کاش که بود ما نبودی! کز بودن ماست کار باطل ای یار، مبر ز من به یک بار پیوسته ازین شکسته مگسل در بحر فراق تو فتادم دریاب، مگر فتم به ساحل مگذار که هم چنین بماند بیچاره عراقی از تو غافل چشمه‌ی خون ز دلم شیفته‌تر کس را نی خون شو ای چشم که این سوز جگر کس را نی تنم از اشک به زر رشته‌ی خونین ماند هیچ زر رشته ازین تافته‌تر کس را نی هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عدم سر این بیع مرا هست اگر کس را نی درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی آن جگر تر کن من کو که ز نادیدن او خشک آخورتر ازین دیده‌ی تر کس را نی غم او بر دل من پرده‌ی زنگاری بست کس چو داند که بر این پرده گذر کس را نی آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد باورم کن که ازین درد بتر کس را نی غلطم من که چراغی همه کس را میرد لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت وز برون غرقه‌ی خون گشت خبر کس را نی نیست در موکب جهان مردی نیست بر گلبن فلک وردی پدر مکرمت ز مادر دهر فرد مانده است، بی‌نوا فردی رصد روز و شب چه می‌باید که ندارد ره کرم گردی چیست از سرد و گرم خوان فلک جز دو نان این سپید و آن زردی درد بخل است جان عالم را الامان یارب از چنین دردی من که خاقانیم ز خوان فلک دست شستم که نیست پس خوردی ناجوان مردم ار جهان خواهم که ندارد جهان جوان مردی همتم رستمی است کز سر دست دیو آز افکند به ناوردی خواجه‌ای وعده‌ی نوالم داد بر زبان عزیزتر مردی گفتم آن مرد را که به دلت بپذیرم یکی ره آوردی که بسا مخلصا که شربت زهر نوش کرد از برای هم‌دردی خواجه وعده وفا نکرد و وفا کی کند هیچ بخل پروردی گرچه او سرد کرد خاطر من گرم شد هم نگفتنش سردی دل که آزرد اگر بدانستی کو کسی نیست هم نیازردی دیر دانست دل که او کس نیست ورنه از نیست یاد چون کردی من آن قلاش و رند بی‌نوایم که در رندی مغان را پیشوایم گدای درد نوش می پرستم حریف پاکباز کم دغایم ز بند زهد و قرابی برستم نه مرد زرق و سالوس و ریایم ردا و طیلسان یکسو نهادم همه زنار شد بند قبایم مگر خاکم ز میخانه سرشتند که هر دم سوی میخانه گرایم؟ کجایی، ساقیا، جامی به من ده که یک دم با حریفان خوش برآیم مرا برهان زخود، کز جان به جانم درین وحشت سرا تا چند پایم؟ زمانی شادمان و خوش نبودم از آنم کاندرین وحشت سرایم مرا از درگه پاکان براندند به صد خواری، که رند ناسزایم برون کردندم از کعبه به خواری درون بتکده کردند جایم درین ره خواستم زد دست و پایی بریدند، ای دریغا، دست و پایم بماندم در بیابان تحیر نه ره پیدا کنون، نه رهنمایم امید از هر که هست اکنون بریدم فتاده بر در لطف خدایم از آن است این همه بیداد بر من که پیوسته ز یار خود جدایم ز بیداد زمانه وارهم من عراقی گر کند از کف رهایم به حق آنک تو جان و جهان جانداری مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری به حق حلقه عزت که دام حلق منست مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست چنان کنی که مرا در میان جان داری به حق گنج نهانی که در خرابه ماست مرا ز چشم همه مردمان نهان داری به حق باغی کز چشم خلق پنهانست رخ نژند مرا همچو ارغوان داری به حق بام بلندی که صومعه ملکست مرا به بام برآری چو نردبان داری دری که هیچ نبستی به روی ما دربند اگر ز راحت و از سود ما زیان داری چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست چه حکمتست که نزدیک را فغان داری در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری به برج آتش فرمود دیگ پالان کن برای پختن خامی چو دیگدان داری به برج آبی فرمود خاک را تر کن به شکر آنک درون چشمه روان داری به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما که از گشایش بی‌چون ما نشان داری به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را برای حکمت اظهار اگر عیان داری هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد که شهره گردد در دانش و عنان داری هنروری که بپوشد هنر غرض آنست که شهره گردد در ستر و در نهان داری وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست که شهره گردد در دانش و صوان داری نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند که ای نتیجه خاک از درونه کان داری که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی مرید پیر شو ار دولت جوان داری اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش درون خویش بسی رنج و امتحان داری بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل بچفس بر کل زیرا کل کلان داری گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین وگر جدا هلیش از یقین گمان داری دلیل سود ندارد تو را دلیل منم چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری بگفتمش که چو جانم روان شود از تن شعار شعر مرا با روان روان داری جواب داد مرا لطف او که ای طالب خود این شدست ز اول چه دل طپان داری دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم سخن تو گوی که گفتار جاودان داری بیار معنی اسما تو شمس تبریزی در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار کنون گه هست به هر گوشه‌ای کناری خوش گرت به دست فتد دامنی که مقصود است بگیر دامنی کوهی و لاله‌زاری خوش بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش به رغم مدعیان در فراق او هرکس به پرسدم که خوشی گویمش که آری خوش مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست هزار جان عزیزم فدای یاری خوش دل عبید نگردد شکار غم پس از این گرش به دام افتد چنان نگاری خوش ناگه از طبعم مشام دل شنید بوی طوفان خیزی کون و مکان بهر آن گردید نطقم نوحه گر کز اجل دی میر زرین افسران مالک گردون شکوه کامکار کامل عالی سریر کامران زین ملک و سلطانت سلطان حسین شهسوار نامدار نوجوان شد روان با هودج گردون اساس بهر سیر ملک فردوس از جهان زان الم انس و ملک یک سر شدند اهل ماتم بر زمین و اسمان وز پی سال وفاتش از جمل بست دل گویا طلسمی در زبان و آن طلسم از شانزده مصرع بود کلک عاجل را ز فکرم بر زبان ای قبله‌ی کوی خاکی و آبی وی فخر همه قبیله‌ی آبی ای یافته هرچه جسته از گیتی جز مثل که این یکی نمی‌یابی اجرام ز رشک پایه‌ی قدرت پوشیده لباسهای سیمابی عدل تو ز روی خاصیت کرده با آتش فتنه سالها آبی بر چرخ ز بهر اختیاراتت خورشید همی کند سطر لابی کرده صف اختران گردون را درگاه تواند سال محرابی دارالضربی است کرد و گفت تو ایمن شده از مجال قلابی چون خاک به گاه خشم بشکیبی چون باد به وقت عفو بشتابی درگاه تو باب اعظم عدلست مهدی شده نامزد به بوابی ز آسیب تو از فلک فرو ریزند انجم چو کبوتران مضرابی از کار عدوت چون روان گردد تعلیم توان ستد رسن تابی از سیم مخالفت سخا ناید نشنیدستی ز سیم اعرابی تاریخ تفاخرست تشریفت هم اسلافی مرا هم اعقابی زوداکه به دلوشان فرو دادست این گنبد زود گرد دولابی ای چشم نیازیان ز جود تو چون بخت مخالفت به خوش خوابی گفتم که به شکر آن پدید آیم رخ کرده جلالت تو عنابی گفتا ز گرانی رکاب من زودا که عنان به عجز برتابی فتح‌البابی بکردم آخر هم با آنکه تو از ورای این بابی تا هست ز شصت دور در سرعت ایام چو تیرهای پرتابی خصم تو و دور چرخ او بادا طینت قصبی و طبع مهتابی چون دانه‌ی نار اشک بدخواهت وز غصه رخش چو چهره‌ی آبی اسباب بقات ساخته گردون در جمله نه صنعتی نه اسبابی گرنه سودای یار داشتمی کی چنین ناله زار داشتمی؟ ورنه غیرت دمم فرو بستی ناله هر دم هزار داشتمی بر در دوست گر رهم بودی روز و شب زینهار داشتمی ور وصالش بساختی کارم با فراقش چه کار داشتمی؟ چه غمم بودی؟ ار درین تیمار با غمش غمگسار داشتمی یار در کارم ار نظر کردی بهترین کار و بار داشتمی زان فراموش عهد دشنامی کاشکی یادگار داشتمی روزگارم شد، ار نه عاقلمی ماتم روزگار داشتمی بی‌رخ یار ناخوش است حیات چه خوشستی که یار داشتمی! گر عراقی برون شدی ز میان دلبر اندر کنار داشتمی چو خورشید خنجر کشید از نیام پدید آمد آن مطرف زردفام فرستاد و گردنکشان را بخواند برتخت شاهی به زانو نشاند بهرجای کرسی زرین نهاد چوشاهان پیروز بنشست شاد چنین گفت زان پس به بانگ بلند که هرکس که هست ازشما ارجمند ز شاهان ز ضحاک بتر کسی نیامد پدیدار بجویی بسی که از بهر شاهی پدر را بکشت وزان کشتن ایرانش آمد بمشت دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم پدر را بکشت آنگهی شد بروم کنون ناپدیدست اندر جهان یکی نامداری ز تخت مهان که زیبا بود بخشش و بخت را کلاه و کمر بستن وتخت را که دارید که اکنون ببندد میان بجا آورد رسم و راه کیان بدارنده‌ی آفتاب بلند که باشم شما را بدین یارمند شنیدند گردنکشان این سخن که آن نامور مهتر افکند بن نپیچید کس دل ز گفتار راست یکی پیرتر بود بر پای خاست کجا نام او بود شهران گراز گوی پیرسر مهتری دیریاز چنین گفت کای نامدار بلند توی در جهان تابوی سودمند بدی گر نبودی جز از ساوه شاه که آمد بدین مرز ما با سپاه ز آزادگان بندگان خواست کرد کجا در جهانش نبد هم نبرد ز گیتی بمردی تو بستی میان که آن رنج بگذشت ز ایرانیان سپه چاربار از یلان صدهزار همه گرد و شایسته‌ی کارزار بیک چوبه تیر تو گشتند باز برآسود ایران ز گرم و گداز کنون تخت ایران سزاوار تست برین برگوا بخت بیدارتست کسی کو بپیچد ز فرمان ما وگر دور ماند ز پیمان ما بفرمانش آریم اگر چه گوست و گر داستان را همه خسروست بگفت این و بنشست بر جای خویش خراسان سپهبد بیامد به پیش چنین گفت کاین پیر دانش پژوه که چندین سخن گفت پیش گروه بگویم که او از چه گفت این سخن جهانجوی و داننده مرد کهن که این نیکویها ز تو یاد کرد دل انجمن زین سخن شاد کرد ولیکن یکی داستانست نغز اگر بشنود مردم پاک مغز که زر دشت گوید باستا و زند که هرکس که از کردگاربلند بپیچد بیک سال پندش دهید همان مایه‌ی سودمندش دهید سرسال اگر بازناید به راه ببایدش کشتن بفرمان شاه چو بر دادگر شاه دشمن شود سرش زود باید که بی‌تن شود خراسان بگفت این و لب راببست بیامد بجایی که بودش نشست ازان پس فرخ زاد برپای خاست ازان انجمن سر برآورد راست چنین گفت کای مهتر سودمند سخن گفتن داد به گر پسند اگر داد بهتر بود کس مباد که باشد به گفتار بی‌داد شاد ببهرام گوید که نوشه بدی جهان را بدیدار توشه بدی اگر ناپسندست گفتار ما بدین نیست پیروزگر یارما انوشه بدی شاد تاجاودان زتو دور دست و زبان بدان بگفت این و بنشست مرد دلیر خزروان خسرو بیامد چو شیر بدو گفت اکنون که چندین سخن سراینده برنا و مرد کهن سرانجام اگر راه جویی بداد هیونی برافگن بکردار باد ممان دیر تا خسرو سرفراز بکوبد بنزد تو راه دراز ز کار گذشته به پوزش گرای سوی تخت گستاخ مگذار پای که تا زنده باشد جهاندار شاه نباشد سپهبد سزاوار گاه وگر بیم داری ز خسرو به دل پی از پارس وز طیسفون برگسل بشهر خراسان تن آسان بزی که آسانی و مهتری را سزی به پوزش یک اندر دگر نامه ساز مگر خسرو آید برای تو باز نه برداشت خسرو پی از جای خویش کجا زاد فرخ نهد پای پیش سخن گفت پس زاد فرخ بداد که‌ای نامداران فرخ نژاد شنیدم سخن گفتن مهتران که هستند ز ایران گزیده سران نخستین سخن گفتن بنده وار که تا پهلوانی شود شهریار خردمند نپسندد این گفت وگوی کزان کم شود مرد راآب روی خراسان سخن برمنش وار گفت نگویم که آن با خرد بود جفت فرخ زاد بفزود گفتار تند دل مردم پرخرد کرد کند چهارم خزروان سالاربود که گفتار او با خرد یاربود که تا آفرید این جهان کردگار پدید آمد این گردش روزگار ز ضحاک تازی نخست اندرآی که بیدادگر بود و ناپاک رای که جمشید برتر منش را بکشت به بیداد بگرفت گیتی بمشت پر از درد دیدم دل پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا دگر آنک بد گوهر افراسیاب ز توران بدانگونه بگذاشت آب بزاری سر نوذر نامدار بشمشیر ببرید و برگشت کار سدیگر سکندر که آمد ز روم به ایران و ویران شد این مرز وبوم چو دارای شمشیر زن را بکشت خور و خواب ایرانیان شد درشت چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز چو پیروز شاهی بلند اختری جهاندار وز نامداران سری بکشتند هیتالیان ناگهان نگون شد سرتخت شاه جهان کس اندر جهان این شگفتی ندید که اکنون بنوی به ایران رسید که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه سوی دشمنان شد ز دست سپاه بگفت این و بنشست گریان بدرد ز گفتار او گشت بهرام زرد جهاندیده سنباد برپای جست میان بسته وتیغ هندی بدست چنین گفت کاین نامور پهلوان بزرگست و با داد و روشن روان کنون تاکسی از نژادکیان بیاید ببندد کمر بر میان هم آن به که این برنشیند بتخت که گردست و جنگاور و نیک بخت سرجنگیان کاین سخنها شنید بزد دست و تیغ از میان برکشید چنین گفت کز تخم شاهان زنی اگر باز یابیم در بر زنی ببرم سرش را بشمشیر تیز زجانش برآرم دم رستخیز نمانم که کس تاجداری کند میان سواران سورای کند چوبشنید با بوی گرد ارمنی که سالار ناپاک کرد آن منی کشیدند شمشیر و برخاستند یکی نو سخن دیگر آراستند که بهرام شاهست و ماکهتریم سر دشمنان را بپی بسپریم کشیده چو بهرام شمشیر دید خردمندی و راستی برگزید چنین گفت کانکو ز جای نشست برآید بیازد به شمشیر دست ببرم هم اندر زمان دست اوی هشیوار گردد سرت مست اوی بگفت این و از پیش آزادگان بیامد سوی گلشن شادگان پراگنده گشت آن بزرگ انجمن همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن ای بنده‌ی بالای تو زرین کمری چند منت کش خاک قدمت تاجوری چند سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا بالای هم افتاده تنی چند و سری چند هم از سر عشاق و هم از سینه‌ی مشتاق عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند بر روی کسی بخت گشاید در دولت کو منظر زیبای تو بیند نظری چند مست آمدم از میکده‌ی عشق تو بیرون تا واقف از این نکته شود بی خبری چند تا بر غم روی تو گشادم در دل را بر روی من از عیش گشادند دری چند فریاد که شد از دل سنگین تو نومید آهی که در آن بود امید اثری چند یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی افغان که شدم کشته‌ی بیدادگری چند گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟ گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی ما را که جز دعایی از دست برنیاید او گر سلام ما را زان لب جواب گوید اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟ بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت آن کس که فرق خود را در پای او بساید ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟ گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان داد به گیتی ظلام سایه‌ی خاک سیاه یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان گشت چو جنت ز نور قبه‌ی چرخ از نجوم شد چو جهنم به وصف دمه‌ی ارض از دخان شام مشعبد نمود حقه‌ی ماه و به لعب مهره‌ی زرین مهر کرد نهان در دهان چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق پیکر جرم هلال گشت پدید از میان راست چو از آینه عکس خیال پری گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب ساکن آن خواجه‌ی فاضل و نیکو بیان نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار قاسم ارزاق خلق، خامه‌ی او در بنان وز بر آن بارگاه بزم‌گهی بود خوش حوروشی اندر آن غیرت حور جنان سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان وز بر آن بزم‌گاه، نوبتی خسروی همچو قضا کام‌کار، همچو قدر کام ران خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان وز بر آن نوبتی خیمه‌ی ترکی که هست خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمال آتشیی کز هوا آب سر تیغ او گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجه‌ای کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان مفتی کل علوم، خواجه‌ی چرخ و نجوم صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ حربه‌ی هندی او حرمت تیغ یمان گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک بام خداوند را اوست به شب پاسبان بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان شمع هدی زین دین، خواجه‌ی روی زمین مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان منعم روی زمین کوست به عدل و سخا چون علی و چون عمر گرد جهان داستان مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال خواجه‌ی گیتی گشای، صاحب خسرو نشان رایت میمون او وقت ملاقات خصم بر ظفر آموخته چون علم کاویان لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار دست زر افشان او طعنه‌ی باد خزان عمر ابد را شده مدت او پیش کار سر ازل را شده خامه‌ی او ترجمان تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد سبحه‌ی روح الامین نیست مگر الامان رای صوابش ببین کز مدد نه فلک خان ختا را نهاد مائده‌ی هفت خوان ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب همچو بداندیش تو ممتحن امتحان وی به صدای صریر خامه‌ی جان بخش تو تاج‌ده اردشیر، تخت نه اردوان بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب سرعت عزم تو را باد به زیر عنان هم سبب امن را رافت تو کیقباد هم اثر عدل را رای تو نوشین روان چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟ شیر علم کی شود همبر شیر ژیان خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید تازه‌تر از جود تو چشم امل میزبان پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین گشت بری از بلا فتنه‌ی آخر زمان کینه‌ی عدل تو هست در دل فتنه مدام هست قدیمی بلی کینه‌ی گرگ و شبان بحر کفا از کرام در همه علام توئی کاهل هنر را ز توست قاعده‌ی نام و نان خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن روی سخا گشته است زردتر از شنبلید اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان غایت مطلوب من خدمت درگاه توست ای در تو خلق گشته به روزی ضمان نیست جهانم بکار بی در میمون تو ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان شعله‌ی رای تو باد عاقله‌ی مهر و ماه فضله‌ی خوان تو باد مائده‌ی انس و جان باد مسلم شده کف و بنان تو را خنجر گوهر نگار، خامه‌ی گوهر فشان جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای بر روی دام شعر دخانی نهاده‌ای چندین هزار مرغ بدین فن بکشته‌ای پرهای کشته بهر نشانی نهاده‌ای مرغان پاسبان تو هیهای می‌زنند درهای هویشان چه معانی نهاده‌ای مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش خم‌ها و باده‌های معانی نهاده‌ای آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد از بهر شب روی که تو دانی نهاده‌ای در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته‌ای و اندر جفا و خشم سنانی نهاده‌ای بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان ملکی درون سبع مثانی نهاده‌ای زیر سواد چشم روان کرده موج نور و اندر جهان پیر جوانی نهاده‌ای در سینه کز مخیله تصویر می‌رود بی کلک و بی‌بنان تو بنانی نهاده‌ای چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده‌ای غمزه عجبتر است که چون تیر می‌پرد یا ابروی که بهر کمانی نهاده‌ای اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش در جسم‌های همچو اوانی نهاده‌ای وین شربت نهان مترشح شد از زبان سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه‌ای است کان را حجاب مهد غوانی نهاده‌ای روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی ای جان جان جان که تو جانی نهاده‌ای دل‌های بی‌قرار ببیند که در فراق از بهر چه نیاز و کشانی نهاده‌ای خاموش تا بگوید آن جان گفته‌ها این چه دراز شعبده خوانی نهاده‌ای ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد بی سر شو و بی‌سامان یعنی بنمی ارزد چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد در عشق چنان چوگان می‌باش به سر گردان چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد بی پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد تا دل به قمر دادم از گردش او شادم چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد چو مست روی توام ای حکیم فرزانه به من نگر تو بدان چشم‌های مستانه ز چشم مست تو پیچد دلم که دیوانه است که جنس همدگر افتاد مست و دیوانه دل خراب مرا بین خوشی به من بنگر که آفتاب نظر خوش کند به ویرانه بکن نظر که بدان یک نظر که درنگری درخت‌های عجب سر کند ز یک دانه دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند که می‌زند عجمی تیرهای ترکانه مرا و خانه دل را چنان به یغما برد که می‌دود حسنک پابرهنه در خانه به باغ روی تو آییم و خانه برشکنیم هزار خانه چو صحرا کنیم مردانه صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح که فارغ است سر زلف حور از شانه این قصر خجسته که بنا کرده‌ای امسال با غرفه‌ی فردوس به فردوس قرینست همچون حرمش طالع سعدست و مبارک همچون ارمش نقش مهنا و گزینست چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزینست چوبش همه از صندل و از عود قماری سنگش همه از گوهر و یاقوت ثمینست آبش همه از کوثر و از چشمه‌ی حیوان خاکش همه از عنبر و کافور عجینست کجا خواهی ز چنگ ما پریدن کی داند دام قدرت را دریدن چو پایت نیست تا از ما گریزی بنه گردن رها کن سر کشیدن دوان شو سوی شیرینی چو غوره به باطن گر نمی‌دانی دویدن رسن را می گزی ای صید بسته نبرد این رسن هیچ از گزیدن نمی‌بینی سرت اندر زه ماست کمانی بایدت از زه خمیدن چه جفته می زنی کز بار رستم یکی دم هشتمت بهر چریدن دل دریا ز بیم و هیبت ما همی‌جوشد ز موج و از طپیدن که سنگین اگر آن زخم یابد ز بند ما نیارد برجهیدن فلک را تا نگوید امر ما بس به گرد خاک ما باید تنیدن هوا شیری است از پستان شیطان بود عقل تو شیر خر مکیدن دهان خاک خشک از حسرت ماست نیارد جرعه‌ای بی‌ما چشیدن کی یارد صید ما را قصد کردن کی یارد بنده ما را خریدن کسی را که ربودیم و گزیدیم که را خواهد به غیر ما گزیدن امانی نیست جان را در جز عشق میان عاشقان باید خزیدن امان هر دو عالم عاشقان راست چنین بودند وقت آفریدن نشاید بره را از جور چوپان ز چوپان جانب گرگان رمیدن که این چوپان نریزد خون بره که او جاوید داند پروریدن بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند به کعبه کی تواند بررسیدن که کعبه ناف عالم پیل بینی است نتان بینی بر نافی کشیدن ابابیلی شو و از پیل مگریز ابابیل است دل در دانه چیدن بچینند دشمنان را همچو دانه پیام کعبه را داند شنیدن ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها ز دل خواهد گل دولت دمیدن ز دل خواهی به دلبر راه بردن ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن دل از بهر تو یک دیکی بپخته‌ست زمانی صبر می کن تا پزیدن دل دل‌هاست شمس الدین تبریز نتاند شمس را خفاش دیدن مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست دل بر امید وعده وجان در قفای تست سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم ما را مران ز پیش که دل در قفای تست گردن ببند مینهم و سر ببندگی خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست آزاد گشت از همه آنکو غلام تست بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست جانی که در تنست مرا از برای تست این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند سوگند راستش بقد دلربای تست خواجو که رفت در سر جور و جفای تو جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست نشاید از تو چندین جور کردن نشاید خون مظلومان به گردن مرا بهر تو باید زندگانی وگر نی سهل دارم جان سپردن از آن روزی که نام تو شنیدم شدم عاجز من از شب‌ها شمردن روا باشد که از چون تو کریمی نصیب من بود افسوس خوردن خداوندا از آن خوشتر چه باشد بدیدن روی تو پیش تو مردن مثال شمع شد خونم در آتش ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن در این زندان مرا کند است دندان از این صبر و از این دندان فشردن از این خانه شدم من سیر وقت است به بام آسمان‌ها رخت بردن عشق در کفر کرد اظهاری بست ایمان ز ترس زناری بانگ زنهار از جهان برخاست هیچ کس را نداد زنهاری هیچ کنجی نبود بی‌خصمی هیچ گنجی نبود بی‌ماری نی که یوسف خزید در چاهی نه محمد گریخت در غاری پای ذاالنون کشید در زنجیر سر منصور رفت بر داری جز به کنج عدم نیاسایی در عدم درگریز یک باری جهت خرقه‌ای چنین زخمی این چنین درد سر ز دستاری کفن از خلعت و قبا خوشتر گور از این شهر به به بسیاری کی بود کز وجود بازرهم در عدم درپرم چو طیاری کی بود کز قفص برون پرد مرغ جانم به سوی گلزاری بچشد او غریب چاشت خوری بگشاید عجیب منقاری چون دل و چشم معده نور خورد ز آن که اصل غذا بد انواری بل هم احیاء عند ربهم بخورد یرزقون در اسراری آهوی مشک ناف من برهد ناگه از دام چرخ مکاری جان بر جان‌های پاک رود در جهانی که نیست بی‌کاری مشت گندم که اندر این دامست هست آن را مدد ز انباری باغ دنیا که تازه می‌گردد آخر آبش بود ز جوباری خاکیان را کی هوش می‌بخشد پادشاه قدیم و جباری گر نکردی نثار دانش و هوش کی بدی در زمانه هشیاری خاک خفته نداشت بیداری شاه کردش ز لطف بیداری خون و سرگین نداشت زیبایی پرده‌اش داد حسن ستاری جانب خرمن کرم بگریز هین قناعت مکن به ایثاری جامه از اطلسی بساز که هست بر سر عقل از او کله واری این کله را بده سری بستان کان سرت دارد از کله عاری ای دل من به برج شمس گریز زو قناعت مکن به دیداری شمس تبریز کز شعاع ویست شمس همراه چرخ دواری آنرا که خدا از قلم لطف نگارد شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد انگشت نمای همه دلها شود ار چه ناخنش نباشد که سر خویش بخارد با زحمت شانه چکند چنبر زلفی کاندر شب او عقل همی روز گذارد مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد کی زشت شود روی نکو ار بنشویند کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام در مزرعه‌ی جان تو جز لاف نکارد مشاطه‌ی تو چون تو بوی دیو تو لابد هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد کانکس که مر او را نبود جلوه‌گر از عشق شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد وانرا که قبولش نکند عالم اقبال گر گلشکری گردد کس را نگوارد حقا که به مردم سقر نقد ببینی گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد هر روز دگر لام کشی از پی خوبی زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی جان را بگذارد چو تویی را نگذارد عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست دست کوته مکن از باده و باقی مگذار چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست دلم از هر دو جهان روی تو می‌خواهد و این چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست تا تو آهو بره را سر به کمند آوردیم پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست مطرب، امشب همه آوازه‌ی خرگاهی زن اندرین خیمه، که معشوقه‌ی ما خرگاهیست فتنه‌ی روی خود، ای ماه و دل سوختگان ز اوحدی پرس، که در شست تو همچون ماهیست ایا ملتقی العیش کم تبعدی و یا فرقة الحسب کم تعتدی لیالی الفراق! فکم ذاالجوی؟! ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟! و نشرب من عذب لقیاکم و من حلو ریاکم نعتدی فذاک الوصال، بما نشتری و قلب‌المعنی بما نفتدی لباسا من‌الطیف کی نکتسی رداء من‌القرب کی نرتدی فحب الذی نرتجی دیننا به اختتام به نبتدی ایا بعد مولای ، ما تقرب؟ ایا جمرةالقلب، ما تبردی؟ ایا خفق قلبی اما تسکن؟ و یا دمعة العین ما ترکدی؟ ایا حزن قلبی اما تنجلی؟ ایا جفنتی قط ترقدی؟ نعم نور خدیه شمس‌الضحی نعم مثل حسناه ما یوجد نعم نار شوقی یکفی الوری ایا واقد النار لا توقد فکم تبکی یا عین من صدهم؟ اما تخش یا عین ان ترمد فان ترمدی کیف یوم اللقا تری سیدا مفخرالسودد یقول دع ارمد فیوم اللقا اکحل من حسنه الاثمد لاقسمت حقا لمن لم یلد تفرد باالمجد لم یولد ابحت الفاد لبلواکم و ان کان حردا علی اردد ایا سیدا شمس دین‌العلا فدیت لتبریزی المسعد سپیده چو سر برزد از باختر سپاهی به خاور فرو برد سر سپه را برآراست خاور خدیو در اندیشه زان مردم آهنج دیو سوی میمنه رومی و بربری چو یاجوج در سد اسکندری سوی میسره تنگ چشمان چین شده تنگ از انبوه ایشان زمین شه روم در قلب چون تند شیر چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر دگر سوالانی و پرطاس روس برآشفته چون توسنان شموس تبیره همواز شد با درای چو صور قیامت دمیدند نای ز خاریدن کوس خارا شکاف پر افکند سیمرغ در کوه قاف ز فریاد خرمهره و گاو دم علی الله برآمد ز رویینه خم سپاه از دو سو مانده در داوری که دولت کرا می‌کند یاوری همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ تنی چند را پی سپر کرد باز نشد پیش او هیچکس رزم ساز زره پوشی از ساقه‌ی قلب شاه درآمد چو شیری به آوردگاه ز تیغ آتشی برکشیده چو آب کزو خیره شد چشمه‌ی آفتاب شه از قلب دانست کان شیرمرد همانست کان جنگ پیشینه کرد شد اندیشناک از پی کار او که با اژدها دید پیگار او دریغ آمدش کانچنان گردنی شکسته شود پیش اهریمنی سوار هنرمند چابک رکاب که بر آتش انگشت زد بی حساب فرشته صفت گرد آن دیو چهر همی گشت چون گرد گیتی سپهر نخستین نبردی که تدبیر کرد بر آن تیره دل بارش تیر کرد چو دژخیم را نامد از تیر باک زننده شد از تیر خود خشمناک یکی خشت پولاد الماس رنگ برآورد و زد بر دلاور نهنگ که آن خشت اگر برزدی بر هیون تمام از دگرگوشه جستی برون ز سختی که تن را به هم برفشرد بران خاره شد خست پولاد خرد دگر خشتی انداخت پولاد تر بر آن کشتنی هم نشد کارگر سوم همچنین خشت بر وی شکست نشاید به خشت آب را باز بست چو دانست کان دیو آهن سرشت نیندیشد از حربه و تیر و خشت نهنگ جهانسوز را برکشید سوی اژدهای دمنده دوید زدش بر کتفگاه و بردش ز جای چنان کان ستمگر درامد ز پای دگر باره برخاست از زیر گرد به سختی درآویخت با هم نبرد ز سوزندگی راه بختش گرفت بدان آهن چفته سختش گرفت ز زینش درآورد چون تند شیر ز تارک بیفتاد ترکش به زیر بهاری پدید آمد از زیر ترک بسی نغز و نازکتر از لاله برگ سرش خواست کندن که نرم آمدش چو روئی چنان دید شرم آمدش دو گیسو کشان دید در دامنش رسن کرده گیسوش در گردنش چو هندوی دزدش ز گنجینه برد ز رومی ربودش به روسی سپرد چو گشت آن فرشته گرفتار دیو ز دیوان روسی برآمد غریو دگر ره به نخجیر کردن شتافت کز اول گرانمایه نخجیر یافت از آن طیرگی شاه لشکر شکن بپیچید چون مار بر خویشتن بفرمود تازنده پیلی سیاه به خشم آورند اندران حبربگاه بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل بسی حربه‌ها زد بران پیل پای بسی نیز قاروره جان گزای نه قاروره بر کوه شد کارگر نمی‌کرد حربه ز دریا گذر چو دید اژدها پیل سرمست را گشاد اندر آن خیرگی دست را بدانست کان پیل جنگ آزمای به خرطوم سختش درآرد ز پای چنان سخت بگرفت خرطوم او که زندان او شد بر و بوم او خروشید و خرطومش از جای کند بیفتاد چون کوه پیل بلند شه از هول آن بازی سهمناک بترسید کافتد سپه در هلاک در آن خشمناکی به فرزانه گفت که دولت ز من روی خواهد نفهت مرا نیز دریافت ادبار بخت وگرنه چرا جستم این کار سخت بد آسمانی چو آید فراز سرنازنینان بپیچد ز ناز تک و تاب شاهان بود اندکی تب شیر در سال باشد یکی مرا نیست آسایش از تاختن بخواهم درین عمر پرداختن دلش داد فرزانه کای شهریار شکیبائی آور درین کارزار همانا که پیروزی آری بدست چو تدبیر داری و شمشیر هست اگر چاره در سنگ خارا شود به تدبیر و تیغ آشکارا شود چو یاری کند با تو بخت بلند چنین فتنه را صد درآری به بند اگر چه یکی موی از اندام شاه به من بر گرامیتر از صد سپاه ولیکن در اختر چنانست راز که چون شاه عالم شود رزمساز به اقبال شاه و به نیروی بخت درآید به خاک این تنومند سخت جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم ندارد پی سست و اندام نرم یکی تن شد ار زانکه روئین تنست توان کندن از جایش ار زاهنست نباید بر او زخم راندن به تیغ کز آهن نگردد پراکنده میغ سرش را مگر در کمند آوری به خم کمندش به بند آوری گرش می‌نشاید به شمشیر کشت که دارد پی سخت و چرم درشت چو در زیر زنجیرش آری اسیر برو خواه شمشیر زن خواه تیر شه از مژده‌ی مرد اختر شناس خدا را پذیرفت بر خود سپاس چو پیروزی خویش دید از خدای بدان خنگ ختلی درآورد پای که او را شه چینیان داده بود ز سبز آخور چینیان زاده بود کمندی و تیغی گرانمایه خواست عنان کرد سوی بداندیش راست درآمد بدان دیو دریا شکوه چو ابری سیه کو درآید به کوه نجنبید بر جای خویش آن نهنگ که اقبال شاهش فرو بست چنگ کمند عدو بند را شهریار درانداخت چون چنبر روزگار به گردن درافتاد بدخواه را زمین بوسه داد آسمان شاه را چو بر گردن دشمن آمد کمند شتابنده شد خسرو دیو بند به خم کمندش سر اندر کشید کشان همچنان سوی لشگر کشید بغلتید آن شیر نخجیر سوز چو آهو بره زیر چنگال یوز چو آن گور وحشی در آن دستبرد از افتادن و خاستن گشت خرد ز لشگرگه شاه فیروزمند غریوی برآمد به چرخ بلند تبیره چنان شد در آن خرمی که آمد به رقص آسمان بر زمی چو شه دید کان پیکر دیو رنگ به اقبال طالع درآمد به چنگ نشاندش به روز دگر دشمنان سپردش به زندان اهریمنان دل روسیان از چنان زور دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست شه روس شد چون گدازنده موم به شادی درآمد شهنشاه روم تماشای رامشگران ساز کرد در خرمی بر جهان باز کرد نیوشنده شد ناله‌ی چنگ را به کف برنهاد آب گلرنگ را ز پیروزی بخت می‌کرد یاد نبید گوارنده می‌خورد شاد چو شب قفل پیروزه برزد به گنج ترازوی کافور شد مشک سنج همان مشگبو باده می‌خورد شاه همان پرده می‌داشت مطرب نگاه گهی سفته لعلی به پیمانه خورد گهی گوش بر لعل ناسفته کرد بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج به خواهنده می‌داد دیبا و گنج درآمد به افسانهای دراز ز هر سرگذشتی پژوهنده باز ازان تیغزن مرد چابک سوار سخن راند با انجمن شهریار که امروزش این بیوفا هم نبرد ندانم که خون ریخت یا بند کرد اگر ماند در بند آن رهزنان برون آوریمش به زخم سنان وگر رفت از آن رفته در نگذریم چنان به که بر یاد او می‌خوریم چو شد مغزش از خوردن باده گرم به زندانیان بر دلش گشت نرم بفرمود کان بندی بی زبان بیاید به رامشگه مرزبان به فرمان شاه آن گرفتار بند به رامشگه آمد چو کوه بلند همه تن شکسته ز نیروی شاه فرو پژمریده دران بزمگاه به زاری بنالید از آن خستگی شفیعی نه بیش از زبان بستگی چو مرد زبان بسته نالید زار ببخشود بر وی دل شهریار ازان زور دیده تن زورمند بفرمود تا برگرفتند بند رها کردش آن شاه آزاد مرد بر آزاد مردی زیان کس نکرد نشاندش به آزرم و دادش طعام نوازش گری کرد با او تمام میی چند با گوهرش یار کرد به می گوهرش را پدیدار کرد چو مستی درامد بران شوربخت بغلطید چون سایه در پای تخت ز توسن دلی گرچه با کس نساخت نوازنده‌ی خویشتن را شناخت از آنجا سراسیمه بیرون دوید چنان شد که کس گرد او را ندید شگفتی فرو ماند خسرو دران نشان سخن باز جست از سران که این بندی از باده چون شاد گشت چرا شد ز ما دور کازاد گشت بزرگان دولت در آن جستجوی فتادند ازان کار در گفتگوی یکی گفت صحرائیست این شگفت چو بندش گرفتند صحرا گرفت دگر گفت چون می‌در او کرد کار سوی خانه‌ی خویش بربست بار شه از هر چه رفت آشکار و نهفت سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت در آن مانده کاین پرده‌ی نیلگون چه شب بازی از پرده آرد برون چو لختی گذشت آمد آن پیل مست کمرگاه زیبا عروسی به دست به آزرم در پیش خسرو نهاد به رسم پرستش زمین بوسه داد چو آورد ازینگونه صیدی ز راه دگر باره بیرون شد از بزمگاه عجب ماند خسرو که آن کار دید نه در مار در مهره‌ی مار دید ز شرم شه آن لعبت نازنین چو لعبت به سر درکشید آستین چو شه دید در خرگه آن ماه را ز مردم تهی کرد خرگاه را در آن ترک خرگاهی آورد دست شکنج نقابش ز رخ برشکست چو دید آفتی دید از اندیشه دور نه آفت یکی آفتابی ز نور پری پیکری شوخ و مست آمده پریوار در شب به دست آمده بهشتی رخی دوزخش تافته ز مالک به رضوان گذر یافته چو سروی به سرسبزی آراسته وزو سرخ گل عاریت خواسته به هر ناوک غمزه کانداختی شکاری ز روحانیان ساختی لبی و چه لب شور بازارها درو قند و شکر به خروارها سمن را تماشا در آغوش او تماشاگه گل بناگوش او چو خسرو در آن روی چون ماه دید صنم خانه‌ای در نظر گاه دید شکاری کنیزی شکر خنده یافت که خود را به آزادیش بنده یافت کنیزی که صاحب غلامش بود ببین تا چه دلها به دامش بود بدانست کان ترک چینی حصار ز خاقان چین شد بر او یادگار ز مردانگیها کز او دیده بود به میدان رزمش پسندیده بود عجب ماند کز پرده بیرون فتاد عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد بپرسید کاحوال خود بازگوی دلم را بدین داستان باز جوی پرستنده‌ی خوب صاحب نواز پرستش کنان برد شه را نماز دعا کرد بر تاجدار جهان که تاجت مبادا ز گیتی نهان توئی آن جهانگیر کشور گشای که از داد و دین آفریدت خدای شکوهت ز روز آشکارا ترست ز دولت دلت با مدارا ترست رهائی به تو روز امید را فروغ از تو تابنده خورشید را دگر پادشاهان لشگر شکن یکی تاجور شد یکی تیغزن تو آن آفتابی در این روزگار که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار چو در بزم باشی جهان خسروی چو رزم آزمائی جهان پهلوی ندارد چو من خاکی آن دسترس که با آب حیوان برارد نفس که را زهره کاینجا کند ناله نرم که گر زهره باشد گدازد ز شرم سفالی که ماراست ناسفتنیست چو گوئی بگو اندکی گفتنیست من آن سفته گوشم که خاقان چین ز ناسفتگان کرده بودم گزین به درگاه شاهم فرستاد و گفت که درهاست این درج را در نهفت مگر کان سخن را گران دید شاه که کرد از سر خشم بر من نگاه مرا از پس پرده خاموش کرد به یکباره یادم فراموش کرد من از دوری شه به تنگ آمدم ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم نمودم به آوردگاه نخست به اقبال شه آن هنرهای چست دویم ره که بانگی بر ادهم زدم یکی لشگر از روس برهم زدم سوم روز چون بخت یاری نکرد گرفتار دشمن شدم در نبرد نه دشمن نهنگی به کین تاخته ز خشم خدا صورتی ساخته نکشت آن نهنگ ستمگر مرا ببرد آنچنان سوی لشگر مرا سپردم بروسان بیدادگر که این گنج را بسته دارید سر دگر ره سوی جنگ پرواز کرد به پیل افکنی جنگ را ساز کرد چو اقبال شاهنشه پیلتن چو پیلی فکندش بر آن انجمن ز پیروزی شه در آوردگاه سرم بر فلک شد ز نیروی شاه چو دیدم که دام تو دد می‌کشد کمندت بلا را به خود می‌کشد به نوعی ز پیچش نگشتم رها که ناکشته دیدم هنوز اژدها به نوعی دلم گشت پیروزمند کزان گونه دیوی درامد به بند همه روس را دل پر از درد شد گل سرخشان خیری زرد شد چو غول شب آیین بد ساز کرد به ره بردن مردم آغاز کرد رسن بسته چون غول بر دست و پای مرا در یکی خانه کردند جای به من بر شده لشگری دیدبان همه خارج آهنگ و ناخوش زبان چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ بران سنگساران ببارید سنگ رقیبان که شب پاس می‌داشتند ز بیمش همه جای بگذاشتند بجز سرندیدم که از کله کند همی کند و بر دیگری می‌فکند زبس کله‌ی سر که برکنده بود یکی کوه از آن کله آکنده بود درآمد چو مرغم ز جا برگرفت همه بندم از دست و پا برگرفت به پایین گه تخت شاهم تخت ز پایان ماهی به ماهم رساند به زندان بدم تا به اکنون چو گنج به شادی کنون کرد خواهم سپنج زن آن به که زیور کشد پای او نه زان دان که زندان بود جای او چنانم نماید دل کامیاب که می‌بینم این کام دل را به خواب پریچهره چون حال خود باز گفت ز شادی رخ شاه چون گل شکفت ببوسید برحلقه‌ی نوش او سخن گفت چون حلقه در گوش او که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد به مهر خدا پیکری در نورد به مهر توأم بیشتر گشت عزم که دیبای بزمی و زیبای رزم به پرخاشگه جانستان دیدمت قوی دست و چابک عنان دیدمت به رامشگه نیز بینم شگرف حریفی نداری درین هردو حرف حریفت منم خیز و بنواز رود دلم تازه گردان به بانگ سرود پریچهره برداشت بنواخت چنگ کمانی خدنگی و تیری خدنگ نوائی زد از نغمه‌های نوی نو آیین سرودی در او پهلوی که شاها خدیوا جهان داورا خردمند خوبا خرد یاورا سرسبزت از سرزنش دور باد دل روشنت چشمه‌ی نور باد جوان بخت بادی و پیروز رای توانا و دانا و کشور گشای کمربسته جانت به آسودگی قبای تنت دور از آلودگی به هر جا که روی آری از نیک و بد پناهت خدا باد و پشتت خرد چنان باد کاختر به کامت شود همه ملک عالم به نامت شود سرآغاز کرد آنگهی راز خویش بزد سوز خویش اندران ساز خویش که نوشین درختی برآمد به باغ برافروخت مانند روشن چراغ گلی بود در بوستان ناشکفت همان نرگسی در چمن نیم خفت می‌لعل در جام ناخورده بود نسفته دری دست ناکرده بود به امید آن کاید از صید شاه سوی گل نشاط آرد از صیدگاه گل سرخ چیند بهار سپید گهی لاله بیند گهی مشک بید مگر شه ندارد فراغت به باغ که نارد نظر سوی روشن چراغ وگر نی بهاری بدین خرمی چرا رایگان اوفتد بر زمی ز باد خزان هستم اندیشناک که ریزد بهاری چنین را به خاک شهنشه که آواز دلبر شنید ز دل ناله بی‌دلان برکشید خوش آوازی ناله‌ی چنگ او خبر دادش از روی گلرنگ او که روئی چنین نغز گوئی چنین حرامت مباد آرزوئی چنین دل شه چو زان نکته آگاه گشت ازان آرزو آرزو خواه گشت دگر ره توقف پسندیده داشت که تاراج بدخواه در دیده داشت ز ساقی به می دادنی دل نهاد که ره توشه از بهر منزل نهاد یکی جام زرین پر از باده کرد به یاد رخ آن پریزاده خورد دگر ره یکی جام یاقوت نوش بدان نوش لب داد و گفتا بنوش ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد به بوسه ستد جام و با بوسه داد شهنشه به یک دست ساغر کشان به دست دگر زلف دلبر کشان گهی بوسه دادی لب جام را گهی لب گزیدی دلارام را بر آن رسم کایین او دلکشست می تلخ با نقل شیرین خوشست چو نوشین می‌اندر دهن ریختند به خوش‌خواب نوشین در آویختند در آن آرزوگاه با دور باش نکردند جز بوسه چیزی تراش دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت تسکین ده جراحت چندین هوس نبود ظل همای وصل که گسترده شد مرا بر سر به قدر سایه‌ی بال مگس نبود بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست این دستبرد جان کسی حد کس نبود در گرمی وصال تمامم بسوختی این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود ای که دیگر بی‌گناه از من عنان پیچیده‌ای دشمنی کردی روی از دوستان پیچیده‌ای زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس پنجه‌ی مسکین و دست ناتوان پیچیده‌ای گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ راست پنداری درو رمزی نهان پیچیده‌ای آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیده‌ای نامه‌ای دوشم فرستادی به نام آشتی چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیده‌ای التماس بوسه‌ای کردم شبی، رفتی به خشم وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیده‌ای زلف و رویت جانب ما گوش می‌دارند و تو زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیده‌ای قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیده‌ای نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد صید چو آن زلف چون کمند ببیند پیش رود، سر به آن کمند برآرد بر چمن و سبزه آفتی مرسادش باغ، که سروی چنین بلند بر آرد پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی گرد خود از نعل آن سمند بر آرد سینه سپند تو گشت و آتش سودا تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟ بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید خط تو آن را به ریشخند بر آرد جان مرا چون محبت تو پسندید گر ندهم، سر به ناپسند برآرد بیخ که دست غمت به سینه فرو برد از دل من شاخ پر گزند بر آرد اوحدی از بند هر دو کون برآید گر دل او را لبت ز بند برآرد خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی به ما بر خدمت خود عرض کردی جزای آن به خود بر فرض کردی چو ما با ضعف خود دربند آنیم که بگزاریم خدمت تا توانیم تو با چندان عنایت‌ها که داری ضعیفان را کجا ضایع گذاری بدین امیدهای شاخ در شاخ کرم‌های تو ما را کرد گستاخ و گرنه ما کدامین خاک باشیم که از دیوار تو رنگی تراشیم خلاصی ده که روی از خود بتابیم به خدمت کردنت توفیق یابیم ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید ولی چون بندگیمان گوشه گیر است ز خدمت بندگان را ناگزیر است اگر خواهی به ما خط در کشیدن ز فرمانت که یارد سر کشیدن و گر گردی ز مشتی خاک خشنود ترا نبود زیان ما را بود سود در آن ساعت که مامانیم و هوئی ز بخشایش فرو مگذار موئی بیامرز از عطای خویش ما را کرامت کن لقای خویش ما را من آن خاکم که مغزم دانه تست بدین شمعی دلم پروانه تست توئی کاول ز خاکم آفریدی به فضلم زافرینش بر گزیدی چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم در آموز به سختی صبر ده تا پای دارم در آسانی مکن فرموش کارم شناسا کن به حکمتهای خویشم برافکن برقع غفلت ز پیشم هدایت را ز من پرواز مستان چو اول دادی آخر باز مستان به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم بهر سهوی که در گفتارم افتد قلم در کش کزین بسیار افتد رهی دارم بهفتاد و دو هنجار از آن یکره گل و هفتاد و دوخار عقیدم را در آن ره کش عماری که هست آن راه راه رستگاری تو را جویم ز هر نقشی که دانم تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم ز سرگردانی تست اینکه پیوست بهر نااهل و اهلی می‌زنم دست بعزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای نیت بر کعبه آورد است جانم اگر در بادیه میرم ندانم بهر نیک و بدی کاندر میانه است کرم بر تست و اندیگر بهانه است یکی را پای بشکستی و خواندی یکی را بال و پردادی و راندی ندانم تا من مسکین کدامم ز محرومان و مقبولان چه نامم اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم بهر نوعی که هستم به فضل خویش کن فضلی مرا یار به عدل خود مکن با فعل من کار ندارد فعل من آن زور بازو که با عدل تو باشد هم ترازو بلی از فعل من فضل تو نیش است اگر بنوازیم بر جای خویش است به خدمت خاص کن خرسندیم را بکس مگذار حاجت مندیم را چنان دارم که در نابود و در بود چنان باشم کزو باشی تو خشنود فراغم ده ز کار این جهانی چو افتد کار با تو خود تو دانی منه بیش از کشش تیمار بر من بقدر زور من نه بار بر من چراغم را ز فیض خویش ده نور سرم را زاستان خود مکن دور دل مست مرا هشیار گردان ز خواب غفلتم بیدار گردان چنان خسبان چو آید وقت خوابم که گر ریزد گلم ماند گلابم زبانم را چنان ران بر شهادت که باشد ختم کارم بر سعادت تنم را در قناعت زنده دل دار مزاجم را بطاعت معتدل دار چو حکمی راند خواهی یا قضائی به تسلیم آفرین در من رضائی دماغ دردمندم را دوا کن دواش از خاک پای مصطفی کن اری فی‌النوم ما طالت نواها زمانا طاب عیشی فی هواها به جامی کز می وصلش چشیدم همی دارد خمارم در بلاها عرانی السحر ویحک ما عرانی رعاها الصبر ویلی ما رعاها به بوسه مهر نوش او شکستم شکست اندر دلم نیش جفاها بدت من حبها فی القلب نار کان صلی جهتم من لظاها خطا کردم که دادم دل به دستش پشیمان باد عقلم زین خطاها چون هنر مرغ فراوان شود مرغ ز بر دست سلیمان شود وای بر آن آدمی بی خبر کوکم از آن مرغ بود در هنر دجله چو آمیخته گردد به نیل هست جدا کردن آن مستحیل چشمه‌ی چاه هر چه که بالا شود چشمه محال است که دریا شود خواست یکی خواسته لیکن نیافت آنکه نمی‌خواست برد خود شتافت رفت یکی در طلب لعل سنگ ریزه‌ی سنگین نیامد به چنگ وان دگری را که غم آن نبود لعل چنان یافت که در کان نبود کوشش بیهوده ز غایت برون کوبش آبست، به هاون درون این همه بیداری ما خفتن‌ست کامدن ما ز پی رفتن ست گر بودت، خوش خور و بدخو مباش ور نبود، رنجه مشو گو مباش تنگ مباش از پی عیش فراخ کان بری از باغ که خیزد ز شاخ هر چه رسد، بیش خور و کم مخور ور نرسد هم برسد، غم مخور هر چه بجوئی و نیابی، مرنج زانکه به خواهش نتوان یافت گنج ترک طمع گیر ز خود شرم دار تا نشوی چون خجلان شرمسار گرسنه زانی که درین تنگنای نان ز ملک می لبی نزد خدای غره به نزد یکی سلطان مشو بلبل باغی، مگس خوان مشو هست وی از خرمن هستی خسی تا تو چه باشی که کمی زو بسی چند کشی پیش ملک دست پیش تات زکاتی دهد از ملک خویش تشنه بمیر، آب زد و نان مخواه خون خور و از خوانچه‌شان نان مخواه چون ببریدی طمع از ناکسان صرف مکن گوهر خود با خسان گل به چراگاه ستوران مبر آئینه در مجلس کوران مبر مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ی با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشه‌ی اندران گوشه بدیدم آفتابی کز تفش جان و دل چون قازغان شد جوش اندر جوشه‌ی پست و بالای نهاد من هوای او گرفت چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه‌ی من خود از فتنه و بلا بگریختم در گوشها خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشه‌ی عشق شمس‌الدین خداوندم یکی غوغاییست گرچه ز اول ساکنک آمد چنان خاموشه‌ی وصل همچون جبرئیل و هجر چون خناس شد وحی جبریل امین سوزنده‌ی وسواس شد □کی توان کردن نصیحت عاشق اوباش را؟! کی توان پوشیدن این عیش پدید وفاش را جام مستوری که خام عشق او اندر کشید در قلاشی می‌بسوزد عالم قلاش را هرکه بیند روی او، او گشت آلتون تاش او لیک شاهان را نباشد چه بود آلتون‌تاش را؟! این چه خورشیدیست آخر کز برای عشق او می‌بسوزد همچو هیزم جان و دل خفاش را نزد آن خورشید شمس‌الدین تبریزی برید از دل من زاری و افغان و این غوغاش را عشق شمس‌الدین چو خمر و جان من چون کاس شد از خداوندیش چون آن نور جان ایناس شد □مرغ جان از جمله و باز فراقت کاغ کرد بر نوازش گاه تو یعنی دل من داغ کرد یک شراب تلخ داد از جام خود هجران بدل جمله شادی تا به شیر مادر استفراغ کرد کو زمانی که وصالت برگذشت از روی لطف سوی خارستان جانم جملگی را باغ کرد نور شمس‌الدین خداوندم عدم را هست کرد چه عجب گر شوره‌ی را او به باغ و راغ کرد در غمی بودم که جانم قصد رفتن کرده بود زنده کردش این خیالت کو بخوانش لاغ کرد جان من چون درکشید آن جام خاص خاص را در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت در کنج اعتکاف دلی بردبار کو بر گنج عشق جان کسی کامگار کو اندر میان صفه‌نشینان خانقاه یک صوفی محقق پرهیزگار کو در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو در حلقه‌ی سماع که دریای حالت است بر آتش سماع دلی بی‌قرار کو در رقص و در سماع ز هستی فنا شده اندر هوای دوست دلی ذره‌وار کو خالص برای لله ازین ژنده جامگان بی زرق و بی نفاق یکی خرقه‌دار کو مردان مرد و راه‌نمایان روزگار زین پیش بوده‌اند درین روزگار کو در وادی محبت و صحرای معرفت مردی تمام پاک رو و اختیار کو اندر صف مجاهده یک تن ز سروران بر مرکب توکل و تقوی سوار کو سرگشته مانده‌ایم درین راه بی کران وز سابقان پیشرو آخر غبار کو عطار سوی گوهر آن بحر موج زن جز در درون سینه تورا رهگذار کو دردا که بود خاصیت این چشم ترم را کز گریه ز روی تو ببندد نظرم را دل بستگیم تازه به دام تو شد اکنون کز سنگ جفا ریخته‌ای بال و پرم را بیا که قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده که بنیاد عمر بر بادست غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست رضا به داده بده وز جبین گره بگشای که بر من و تو در اختیار نگشادست مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز عروس هزاردامادست نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل که جای فریادست حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ قبول خاطر و لطف سخن خدادادست نایب آمد گفت صندوقت به چند گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند من نمی‌آیم فروتر از هزار گر خریداری گشا کیسه بیار گفت شرمی دار ای کوته‌نمد قیمت صندوق خود پیدا بود گفت بی‌ریت شری خود فاسدیست بیع ما زیر گلیم این راست نیست بر گشایم گر نمی‌ارزد مخر تا نباشد بر تو حیفی ای پدر گفت ای ستار بر مگشای راز سرببسته می‌خرم با من بساز ستر کن تا بر تو ستاری کنند تا نبینی آمنی بر کس مخند بس درین صندوق چون تو مانده‌اند خوش را اندر بلا بنشانده‌اند آنچ بر تو خواه آن باشد پسند بر دگر کس آن کن از رنج و گزند زانک بر مرصاد حق واندر کمین می‌دهد پاداش پیش از یوم دین آن عظیم العرش عرش او محیط تخت دادش بر همه جانها بسیط گوشه‌ی عرشش به تو پیوسته است هین مجنبان جز بدین و داد دست تو مراقب باش بر احوال خویش نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش گفت آری اینچ کردم استم است لیک هم می‌دان که بادی اظلم است گفت نایب یک به یک ما بادییم با سواد وجه اندر شادییم هم‌چو زنگی کو بود شادان و خوش او نبیند غیر او بیند رخش ماجرا بسیار شد در من یزید داد صد دینار و آن از وی خرید هر دمی صندوقیی ای بدپسند هاتفان و غیبیانت می‌خرند نخست از فکر خویشم در تحیر چه چیز است آن که خوانندش تفکر چه بود آغاز فکرت را نشانی سرانجام تفکر را چه خوانی هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد کار دو جهان من جاوید نکو گردد گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد کاید به سر کویت در خاک درت افتد گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد این است گناه من کت دوست همی دارم خطی به گناه من درکش اگرت افتد دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد پا بر سر درویشان از کبر منه یارا در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را این بر تو گران آید رایی دگرت افتد مکر و حسد را ز دل آوار کن وین تن خفته‌ت را بیدار کن نفس جفا پیشه‌ت ماری است بد قصد سوی کشتن این مار کن به آتش خرسندی یشکش بسوز بر در پرهیزش بر دار کن سرکش و تازنده ستوری بده است زیر ادب‌هاش گران‌بار کن پای ببندش به رسن‌های پند حکمت را بر سرش افسار کن پیشه مدارا کن با هر کسی بر قدر دانش او کار کن ور چه گران سنگی، با بی‌خرد خویشتن خویش سبکسار کن چون به در خانه‌ی زنگی شوی روی چو گلنارت چون قار کن ور به در ترک شوی زان سپس بر در او قار چو گلنار کن گرت نه نیک آمد از آن کار پار بس کن از آن کار نه چون پار کن ورت به حرب افتد با یار کار حرب به اندازه و مقدار کن نیک‌خوئی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن وانگه بی‌رنج، اگر بایدت، دست بر این گنبد دوار کن خوب حصاری بکش از گرد خویش خوی نکو را در و دیوار کن وز خرد و جود و سخا لشکری بر سر دیوار نگهدار کن وانگه بر لشکر و بر حصن خویش بر و لطف را سر و سالار کن شاخ وفا را به نکو فعل خویش بر ور بی‌خار کم‌آزار کن سیب خودت را ز هنر بوی ده خانه‌ت ازو کلبه‌ی عطار کن سیرت و کردار گر آزاده‌ای بر سنن و سیرت احرار کن هرچه به بازو نتوانیش کرد دانش با بازو شو یار کن دست فرودار چو آشفت بخت سر ز خمار دنه هشیار کن خویشتن ار چند که غره نه‌ای غره‌ی این عالم غدار کن آنکه همی دیش به بیگار خویش بردی امروزش بیگار کن وانکه به نزدیک تو دی خوار بود بر درش امروز تنت خوا رکن ور نه خوش آیدت همی قول من با فلک گردان پیکار کن چیست که بیهوش همی بینمت؟ از چه همی نالی؟ اقرار کن مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبه‌ی بیطار کن علت پوشیده مدار از طبیب بر در او خواهش و زنهار کن جانت بیالود به آثار جهل قصد به برکندن آثار کن دزدی و طرار ببردت ز راه بریه بر آن خائن طرار کن دیو که باشد مگر آنکو به جهد گوید «شلوار ز دستار کن»؟ پشک به تو فروخت به بازار دین گفت «هلا مشک به انبار کن» کیسه‌ت پر پشک و پشیز است و روی کیسه یکی پیش نگونسار کن عیبه‌ی اسرار نبی بد علی روی سوی عیبه‌ی اسرار کن گر نشنوده است که کرار کیست روی بر آن صاین کرار کن همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیار کن ورت همی باید شو کوه را بشکن و با هامون هموار کن لعنت بر هر که چنین غدر کرد لعنت بر جاهل غدار کن زاهدی از خوان رضا توشه گیر گشت ز غوغای جهان گوشه‌گیر شد ز بسی سجده‌ی پنهانیش خاک زمین صندل پیشانیش تا به نود سال درین داوری داشت ز توفیق خدا یاوری صبح دمی خضر ز خضرای دشت سوی نهان خانه‌ی رازش گذشت گفت ز علمی که مرا داده‌اند معرفت هر دو سرا داده‌اند می نگرم کاین عمل صدق زای می کنی و می نپذیرد خدای پیر ز حالت چو گلی بر شگفت استنم از طرب افشاند و گفت گر نپذیرد ز من هیچ کس آنکه نگه می‌کند آنم نه بس من عمل خویش کنم بنده وار آن که خدائیست برانم چه کار خسرو اگر دین طلبی کار کن طاعت یزدان کن و بسیار کن دیدم اندر خانه من نقش و نگار بودم اندر عشق خانه بی‌قرار بودم از گنج نهانی بی‌خبر ورنه دستنبوی من بودی تبر آه گر داد تبر را دادمی این زمان غم را تبرا دادمی چشم را بر نقش می‌انداختم هم‌چو طفلان عشقها می‌باختم پس نکو گفت آن حکیم کامیار که تو طفلی خانه پر نقش و نگار در الهی‌نامه بس اندرز کرد که بر آر دودمان خویش گرد بس کن ای موسی بگو وعده‌ی سوم که دل من ز اضطرابش گشت گم گفت موسی آن سوم ملک دوتو دو جهانی خالص از خصم و عدو بیشتر زان ملک که اکنون داشتی کان بد اندر جنگ و این در آشتی آنک در جنگت چنان ملکی دهد بنگر اندر صلح خوانت چون نهد آن کرم که اندر جفا آنهات داد در وفا بنگر چه باشد افتقاد گفت ای موسی چهارم چیست زود بازگو صبرم شد و حرصم فزود گفت چارم آنک مانی تو جوان موی هم‌چون قیر و رخ چون ارغوان رنگ و بو در پیش ما بس کاسدست لیک تو پستی سخن کردیم پست افتخار از رنگ و بو و از مکان هست شادی و فریب کودکان گفته‌ای من یار دیگر می کنم بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم پس تو خود این گو که از تیغ جفا عاشقی را قصد و بی‌سر می کنم گوهری را زیر مرمر می کشم مرمری را لعل و گوهر می کنم صد هزاران ممن توحید را بسته آن زلف کافر می کنم عاشقان را در کشاکش همچو ماه گاه فربه گاه لاغر می کنم کله‌های عشق را از خنب جان کیل باده همچو ساغر می کنم باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک از فراقش خشک و بی‌بر می کنم گلبنان را جمله گردن می زنم قصد شاخ تازه و تر می کنم چونک بی‌من باغ حال خود بدید جور هشتم داد و داور می کنم از بهار وصل بر بیمار دی مغفرت را روح پرور می کنم بار دیگر از بر سیمین خود دست بی‌سیمان پر از زر می کنم بندگان خویش را بر هر دو کون خسرو و خاقان و سنجر می کنم شمس تبریزی همی‌گوید به روح من ز عین روح سرور می کنم چه کین است با من فلک را به دل؟ که هر روز یک غم کند بیستم از این زیستن هیچ سودم نبود هوایی همی بیهده زیستم اگر مهربانی بپرسد مرا چه گویم از این عمر بر چیستم؟ از آن طیره گشتم که بخت بدم بخندد بر من چو بگریستم بدان حمل کردم که گردون همی نداند حقیقت که من کیستم گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع مرا از آستان او زمین و آسمان مانع من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع به او خوش صحبتی می‌داشتم شد در دلش ناگه گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع مگر اسرار بزم دوش می‌خواهد نهان از من که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع چه می‌گفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع ناقه‌ی صالح بصورت بد شتر پی بریدندش ز جهل آن قوم مر از برای آب چون خصمش شدند نان کور و آب کور ایشان بدند ناقة الله آب خورد از جوی و میغ آب حق را داشتند از حق دریغ ناقه‌ی صالح چو جسم صالحان شد کمینی در هلاک طالحان تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد ناقةالله و سقیاها چه کرد شحنه‌ی قهر خدا زیشان بجست خونبهای اشتری شهری درست روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است روح صالح قابل آفات نیست زخم بر ناقه بود بر ذات نیست روح صالح قابل آزار نیست نور یزدان سغبه‌ی کفار نیست حق از آن پیوست با جسمی نهان تاش آزارند و بینند امتحان بی‌خبر کزار این آزار اوست آب این خم متصل با آب جوست زان تعلق کرد با جسمی اله تا که گردد جمله عالم را پناه ناقه‌ی جسم ولی را بنده باش تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش گفت صالح چونک کردید این حسد بعد سه روز از خدا نقمت رسد بعد سه روز دگر از جانستان آفتی آید که دارد سه نشان رنگ روی جمله‌تان گردد دگر رنگ رنگ مختلف اندر نظر روز اول رویتان چون زعفران در دوم رو سرخ همچون ارغوان در سوم گردد همه روها سیاه بعد از آن اندر رسد قهر اله گر نشان خواهید از من زین وعید کره‌ی ناقه به سوی که دوید گر توانیدش گرفتن چاره هست ورنه خود مرغ امید از دام جست کس نتانست اندر آن کره رسید رفت در کهسارها شد ناپدید گفت دیدیت آن قضا معلن شدست صورت اومید را گردن زدست کره‌ی ناقه چه باشد خاطرش که بجا آرید ز احسان و برش گر بجا آید دلش رستید از آن ورنه نومیدیت و ساعد را گزان چون شنیدند این وعید منکدر چشم بنهادند و آن را منتظر روز اول روی خود دیدند زرد می‌زدند از ناامیدی آه سرد سرخ شد روی همه روز دوم نوبت اومید و توبه گشت گم شد سیه روز سیم روی همه حکم صالح راست شد بی ملحمه چون همه در ناامیدی سر زدند همچو مرغان در دو زانو آمدند در نبی آورد جبریل امین شرح این زانو زدن را جاثمین زانو آن دم زن که تعلیمت کنند وز چنین زانو زدن بیمت کنند منتظر گشتند زخم قهر را قهر آمد نیست کرد آن شهر را صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و نفت ناله از اجزای ایشان می‌شنید نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها صالح آن بشنید و گریه ساز کرد نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد گفت ای قومی به باطل زیسته وز شما من پیش حق بگریسته حق بگفته صبر کن بر جورشان پندشان ده بس نماند از دورشان من بگفته پند شد بند از جفا شیر پند از مهر جوشد وز صفا بس که کردید از جفا بر جای من شیر پند افسرد در رگهای من حق مرا گفته ترا لطفی دهم بر سر آن زخمها مرهم نهم صاف کرده حق دلم را چون سما روفته از خاطرم جور شما در نصیحت من شده بار دگر گفته امثال و سخنها چون شکر شیر تازه از شکر انگیخته شیر و شهدی با سخن آمیخته در شما چون زهر گشته آن سخن زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودیت ای قوم حرون هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند ریش سر چون شد کسی مو بر کند رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر کژ مخوان ای راست‌خواننده‌ی مبین کیف آسی خلف قوم ظالمین باز اندر چشم و دل او گریه یافت رحمتی بی‌علتی در وی بتافت قطره می‌بارید و حیران گشته بود قطره‌ای بی‌علت از دریای جود عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست بر چنان افسوسیان شاید گریست بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان بر سپاه کینه‌توز بد نشان بر دل تاریک پر زنگارشان بر زبان زهر همچون مارشان بر دم و دندان سگسارانه‌شان بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان بر ستیز و تسخر و افسوسشان شکر کن چون کرد حق محبوسشان دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ از پی تقلید و معقولات نقل پا نهاده بر سر این پیر عقل پیرخر نه جمله گشته پیر خر از ریای چشم و گوش همدگر از بهشت آورد یزدان بندگان تا نمایدشان سقر پروردگان تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه □رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه □روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه □هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه □بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم، من که روم خانه به خانه □عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه □بیچاره بهائی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود زاهد خشک از هوای جلوه‌ی مستانه‌اش می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود نیست این پروانه را سامان شمع افروختن می‌کند نظاره‌ی مهتاب و از خود می‌رود دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست من در این جای همین صورت بی جانم و بس دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست نکند میل دل من به تماشای چمن که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم وهم رنجور همی دارد ره جویان را ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم وانچ ماند همه را باده‌ی انگور کنیم وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین سوره‌ی فتح رسیدست به ما، سور کنیم ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم تاکنون شحنه‌ی بد او دزدی او بنماییم میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم خط سلطان جهانست و چنین توقیع است که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است خیز تا رقص درآییم همه دست زنان که رهیدیم به مردی همه از دست زنان باغ سلطان جهان را بگشودند صلا همه آسیب بتانست و همه سیبستان چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟! چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟! همگی فربهی و پرورش و افزونیست چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان خاص مهمانی سلطان جهانست بخور نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان آفتابیست به هر روزن و بام افتاده حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان این همه رفت، بماناد شعاع رویت که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان مثل او نقش نگردد به نظر در دیده هیچ دیده بندیدست مثال سلطان لیک از جستن او نیست نظر را صبری از ملک تا بسمک از پی او در دوران هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده زو فراموش شدت بندگی و خدمت من بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود » زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟ رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده چشم یعقوب بود منتظر پیراهن من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟ نه تو خورشید بدی بنده چو استاره‌ی روز؟ نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟ بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟! تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله مریمان شکرستان نشوند آبستن نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟ نه تو ساقی روانها بده‌ی ششصد سال؟ تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟ چند بیتی که خلاصه‌ست فرو ماند، تو گو کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر دارم سر آنکه سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم بر هامه‌ی ره روان نهم پای همت ز وجود برتر آرم بر لاشه‌ی عجز بر نهم رخت تا رخش قدر عنان درآرم این دار خلافت پدر را در زیر نگین مسخر آرم وین هودج کبریای دل را بر کوهه‌ی چرخ اخضر آرم وین تاج دواج یوسفی را درمصر حقیقت اندر آرم بی‌واسطه‌ی خیال با دوست خلوت کنم و دمی برآرم در حجره‌ی خاص او فلک را ماننده‌ی حلقه بر در آرم شب را ز برای زنده ماندن تا نفخه‌ی صور همبر آرم گر پرده‌دری کند تف صبح از دود دلش رفوگر آرم در کعبه‌ی شش جهت که عشق است خاقانی را مجاور آرم آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز لاله‌ی خودروی شد چون روی بترویان بدیع سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز گلبنان در بوستان چون خسروان آراسته مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز لاله‌ی رازی شکفته پیش برگ یاسمن چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز بوستان چون مسجد و شاخ بنفشه در رکوع فاخته چون مذن و آواز او بانگ نماز وان بنفشه چون عدوی خواجه‌ی گیتی نگون سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود حرص چون چونین بود محمود باشد حرص و آز گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز وان قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل دشمنان زو بامذلت، دوستان با اعتزاز برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز؟ قامت کوتاه دارد، رفتن شیر دژم گونه‌ی بیمار دارد، قوت کوه طراز در عیان عنبر فشاند، در نهان لل خورد عنبرست او را بضاعت، للست او را جهاز هر مدیحی کو بجز تو بر کنیت و برنام اوست خود نه پیوندش به یکدیگر فراز آید نه ساز هست با خط تو خط چینیان چون خط برآب هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگواز تا همی دولت بماند، بر سر دولت بمان تا همی ملکت بپاید بر سر ملکت بناز گنج نه، گوهر فشان، صهبا کش و دستان شنو بار ده، قصه ستان توقیع زن، تدبیرساز روی بین و زلف ژول و خال خار و خط ببوی کف گشای و دل فروز و جان ربای و سرفراز جز به گرد گل مگرد و جز به راه مل مپوی جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز شیرین دهان آن بت عیار بنگرید در در میان لعل شکربار بنگرید بستان عارضش که تماشاگه دلست پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید از ما به یک نظر بستاند هزار دل این آبروی و رونق بازار بنگرید سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید امروز روی یار بسی خوبتر از دیست امسال کار من بتر از پار بنگرید در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر با کس سخن نگوید رفتار بنگرید آن دم که جعد زلف پریشان برافکند صد دل به زیر طره طرار بنگرید گنجیست درج در عقیقین آن پسر بالای گنج حلقه زده مار بنگرید چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق سوزی که در دلست در اشعار بنگرید دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز این عشوه دروغ دگربار بنگرید هر زمان آشفته‌دل نامم کند با دل آشفته در دامم کند چون شود راز دل من آشکار بعد ازان پوشیده پیغامم کند گر به بزم عشق بنشاند مرا پاسبان خویش بر بامم کند تا نبیند دیده‌ی من روی غیر باده‌ی توحید در کامم کند تا نبینم نیز روی او به خواب سالها بی‌خواب و آرامم کند از برای وصف روی خویشتن شهره‌ی آفاق و ایامم کند گاه بهتر دارد از خاصان مرا گاه سرگردان‌تر از عامم کند گر بخواهد تا: بگردد رای من روی در لوح الف لامم کند تا که ننشیند زمانی آتشم هم نشین باده‌ی خامم کند چون شود کم عشق من، عشقی دگر با شراب لعل در جامم کند از برای آنکه بفریبد مرا پیش خلق اعزاز و اکرامم کند چون بخواهد سوختن در دوستی آزمایشها به دشنامم کند چشم را گر حیرتی آرد به روی گوش بر آواز الهامم کند چون نماند قوتم در پای و گام دست گیرد زود و در گامم کند تا نباشم بی‌حدیث آن غزال در غرلها اوحدی نامم کند بهر دلم که درد کش و داغدار تست داروی صبر باید و آن در دیار تست یک بار نام من به غلط بر زبان نراند ما را شکایت از قلم مشکبار تست بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای بیچاره آن اسیر که امیدوار تست هان این پیام وصل که اینک روانه است جانم به لب رسیده که در انتظار تست مجنون هزار نامه‌ی ز لیلی زیاده داشت وحشی که همچو یار فراموشکار تست دی ز لشکرگه آمد آن دلبر صدره‌ی سبز باز کرد از بر راست گفتی بر آمد اندر باغ سوسنی از میان سیسنبر گرد لشکر فرو فشاند همی زان سمنبوی زلف لاله سپر راست گفتی که بر گذرگه باد نافه‌ها را همی‌گشاید سر باد، زلف سیاه او برداشت تاب او باز کرد یک ز دگر راست گفتی ز مشک بر کافور لعبتانند گشته بازیگر چون مرا دید پیش من بگریخت آن، سراپای سیم ساده پسر راست گفتی یکی شکاری بود پیش یوز امیر شیر شکر میر ابو احمد آنکه حشر نمود مر ددانرا به صیدگاه اندر راست گفتی که صیدگاهش بود اندر آن روز نایب محشر به کمرهای کوه، مردان تاخت تا بتازند رنگ را ز کمر راست گفتی که رنگتازان را اندر آن تاختن بر آمد پر بانگ برخاست از چپ و از راست کوه لرزید و گشت زیر و زبر راست گفتی به هم همی‌شکنند سنگ خارا به صد هزار تبر تازیان اندر آمدند ز کوه رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر راست گفتی و صیفتانندی روی داده سوی وصیفت خر حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان گرد ایشان ز لعبتان خزر راست گفتی که دشت باغی گشت گرد او سرو رست سرتاسر همه گمگشتگان همی‌گشتند اندر آن دشت عاجز و مضطر راست گفتی هزیمتی سپهند خسته و جسته و فکنده سپر پیش خسرو، بتان آهو چشم یک به یک را بدوختند جگر راست گفتی مخالفان بودند پیش گردنکشان این لشکر هر که را میر خسته کرد به تیر زان جهان نزد او رسید خبر راست گفتی که تیرشاه گشاد زین جهان سوی آن جهان ره و در وز دگر سو در آمدند به کار شرزه یوزان چو شیر شرزه‌ی نر راست گفتی مبارزان بودند هر یکی جوشنی سیاه به بر رنج نادیده کامگار شدند هر یکی بر یکی به نیک اختر راست گفتی که عاشقانندی نیکوان را گرفته اندر بر همه هامون زخون ایشان گشت لعل چون روی آن بت دلبر راست گفتی به فر دولت میر سنگ آن دشت گشت سرخ گهر پس بفرمود شاه تا همه را گرد کردند پیش او یکسر راست گفتی سپاه دارا بود کشته پیش مصاف اسکندر بنهادندشان قطار قطار گرهی مهتر و صفی کهتر راست گفتی که خفته مستانند جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر چون ملکشان بدید، از آن سه یکی به حشم داد و ما بقی به حشر راست گفتی ز بهر ایشان بود آن شکار شگفت شاه مگر شادمان روی سوی خیمه نهاد آن شه خوبروی نیک سیر راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر شاد باد آن سوار سرخ قبای که همی آن شکار برد به سر راست گفتی که آفتابستی به جهان گسترانده تابش و فر گاه چو اشتر در وحل آیی گه چو شکاری در عجل آیی کجکنن اغلن چند گریزی عاقبت آخر در عمل آیی در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو تا کی ای دل در علل آیی در طلبی تو در طرب افتی در نمدی تو در حلل آیی دردسر آید شور و شر آید عاشق شو تا بی‌خلل آیی نفخ کند جان در دل ترسان مطرب جویی در غزل آیی چونک قویتر دردمد آن نی در رخ دلبر مکتحل آیی چنگ بگیری ننگ پذیری فاعل نبوی مفتعل آیی از غم دلبر در برش افتی در کف اویی در بغل آیی فکر رها کن ترک نهی کن زانک ز حیرت با دول آیی فکر چو آید ضد ورا بین زین دو به حیرت محتمل آیی زانک تردد آرد به حیرت زین دو تحول در محل آیی ز اول فکرت آخر ره بین چند به گفتن منتقل آیی ای کعبه‌ی جهان گرد، وی زمزم رسن در زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر ذره چه سایه دارد آن سایه‌ام به عینه زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر سرگشته کرد چرخم چون بادریسه فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان از کوزه‌ی یتیمان هستم شکسته سرتر هم دیده‌ای که از جان درگاه سیف دین را چون کاسه‌ی غریبان حلقه به گوشم ایدر ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه بر بی‌نظیری من کردند حاج، محضر امسال بین که رفتم زی مکه‌ی مکارم دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر این کعبتین بی‌نقش آورد سر به کعبم تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر در بند و سور او بین چل برج آسمانی خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر در برجهاش بوده میقات پور عمران میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر کرده به اعتقادی در برجهاش منزل افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر مانا که برج کسری هست آسمان دنیا کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم در اربعین صباحش طینت مخمر دندانه‌های برجش یک یک صفا و مروه سر کوچه‌های شهرش صف صف منی و مشعر دراجه‌ی حصارش ذات البروج اعظم دیباچه‌ی دیارش سعد السعود ازهر انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر آن قبه‌ی مکارم وین قبله‌ی معالی آن فرضه‌ی معلی، وین روضه‌ی منور در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی هر ذره‌ای دوان است تا زندگی بیابد تو ذره‌ای نداری آهنگ زندگانی گر ز آنک زندگانی بودی مثال سنگی خوش چشمه‌ها دویدی از سنگ زندگانی در آینه بدیدم نقش خیال فانی گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی اندر حیات باقی یابی تو زندگان را وین باقیان کیانند دلتنگ زندگانی آن‌ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد بود خار وجودم از ره او زود برگیرد به جانان می‌نویسم شرح سوز خویش و می‌ترسم کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت می‌ترسم که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد هم دست کامرانی دل از عنان گسسته هم پای زندگانی جان در رکیب دارد پندار درد گشتم گویی که در دو عالم هرجا که هست دردی با من حسیب دارد بفریفت آن شکر لب ما را به عشوه آری بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری درون خار گلست و برون خار گلست به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری خوشست تلخی دارو و سیلی استاد غنیمتست ز یار وفا جفاکاری به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق مباش ایمن کان فتنه است و طراری زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق اگر دروغ فروشی و گر محال آری دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری گر چه ز جهان جوی نداریم هم سر به جهان فرو نیاریم زان جا که حساب همت ماست عالم همه حبه‌ای شماریم خود با دو جهان چکار ما را؟ ما شیفته‌ی یکی نگاریم کی صید جهان شویم؟ چون ما در بند کمند زلف یاریم در دل همه مهر او نویسیم بر جان همه عشق او نگاریم این خود همه هست، بر در او از خاک بتر هزار باریم ما خود خجلیم از رخ یار با آنکه ز عشق زار زاریم از کرده‌ی خود سیاه‌روییم وز گفته‌ی خویش شرمساریم رویش به کدام چشم بینیم؟ وصلش به چه روی چشم داریم؟ ما در خور او نه‌ایم، لیکن با این همه هم امیدواریم ای دوست، گناه ما همین است کز دیده و جانت دوست داریم باری، به نظاره‌ای برون آی بنگر که: چگونه جان سپاریم بر بوی نظاره‌ی جمالت دیری است که ما در انتظاریم یک ره بنگر سوی عراقی بنگر که: چگونه جان سپاریم ای داده به دل خزینه‌ی راز عقل از تو شده خزینه پرداز ای دیده گشای دوربینان سرمایه ده‌ی تهی نشینان ای توبه همین صفت سزاوار نام تو گره کشای هر کار ای جلوه گر بهار خندان بینا کن چشم هوشمندان ای جان به جسد فگنده‌ئی تو هر کس که به جز تو، بنده‌ی تو اندیشه بهر بلندی و پست بگذشت و نزد به دامنت دست پس در ره تو ز تیزهوشی بیهوده بود سخن فروشی آن به زنیم سر، خرد را اقرار کنیم ما عجز خود را با تو نه سخن رفیع سازیم نادانی خود شفیع سازیم داننده تویی بهر چه رازست سازنده تویی بهر چه سازست کاری که خرد صلاح آن جست موقوف به کار سازی تست قفل همه را کلید بر تو پنهان همه پدید بر تو لطف تو انیس مستمندان قهر تو هلاک زورمندان گر لطف کنی و گر کنی قهر در هر دو بود ز مرحمت بهر همواره در تو جای من باد توفیق تو رهنمای من باد ای شه‌ی مشرق شده چون آفتاب وز تو جهان در حد مغرب بتاب گر همه بر ماه رسد افسرم هم بته‌ی پای تو باشد سرم رو تو چو خورشید زمشرق برای من بسم ، اسکندر مغرب گشای نا تو به مشرق بوی و من به غرب حربه خورد هر که دراید به حرب ور به ملاقات رهی رای تست افسر من خدمتی پای تست ای آسمان جنیبه کش کبریای تو وی آفتاب پرتوی از نور رای تو دارای دهر آصف ثانی عمید ملک ای صد هزار حاتم طائی گدای تو خورشید نورگستر و مفتاح دولتست رای رزین و خاطر مشگل‌گشای تو خواهد فلک که حکم کند در جحهان ولی کاری مسیرش نشود بی‌رضای تو بحر محیط را که عطا بخش مینهند غرق خجالتست ز فیض عطای تو پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود گنجور بخت گنج سعادت برای تو روز نبرد چونکه پریشان کند صبا گیسوی پرچم علم سدره سای تو گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان از گرد راه بازوی معجز نمای تو شاها من آنکسم که شب و روز کرده‌ام از روی اعتقاد سر و جان فدای تو کس را دگر ندانم و جائی نباشدم چون آستانه‌ی در دولت سرای تو صد سال اگر به فارس توقف بود مرا وجه معاش من نبود جز عطای تو غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم کاری نباشدم به جهان جز دعای تو روزم بود خجسته و کارم بود به کار هرگه که بامداد ببینم لقای تو آنکس توئیکه همچو منت صدهزار هست وانکس منم که نیست مرا کس به جای تو چندانکه رهنمای بنی آدمست عقل بادا سعادت ابدی رهنمای تو چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی باز مرانش ز در چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر عشق بود گلستان پرورش از وی ستان از شجره فقر شد باغ درون پرثمر جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز تازه و ترست عشق طالب او تازه تر عشق برد جوبجو تا لب دریای هو کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید نحس قرین زحل شمس قرین قمر دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر تن چو ز آب منیست آب به پستی رود اصل دل از آتشست او نرود جز زبر غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری بی‌خبری زان گهر تا نشوی بی‌خبر پیداست که از دود دم ما چه برآید یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست بی ضرب قبول از درم ما چه برآید باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما داند همه کس کز کرم ما چه برآید گر عشق تو در پرده‌ی دل نفکند آواز از زمزمه‌ی زیر و بم ما چه برآید ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم از سوز دل و ساز غم ما چه برآید هر لحظه بگوش آیدم از کعبه‌ی همت کایا ز حریم حرم ما چه برآید گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید نوبهارا جان مایی جان‌ها را تازه کن باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن گل جمال افروخته‌ست و مرغ قول آموخته‌ست بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن سرو سوسن را همی‌گوید زبان را برگشا سنبله با لاله می گوید وفا را تازه کن شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه کن جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن رعد گوید ابر آمد مشک‌ها بر خاک ریخت ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن سبزپوشان خضرکسوه همی‌گویند رو چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه کن ای ترا آفتاب حاجب بار حشمتت را ستارگان در خیل چرخ جاه ترا معالی برج بحر جود ترا مکارم سیل بوده در وقت فطرت عالم گوهرت را وجود جمله طفیل شرر شعله‌ی سیاست تست از سهاء سپهر تا به سهیل سده‌ی ساحت تو منبع امن خانه‌ی دشمن تو معدن ویل خرمن جود تو نپیماید گر قضا از سپهر سازد کیل بنده گستاخیی نخواهد کرد گر ترا سوی عفو باشد میل هیچ دانی که یاد هست امروز رای عالیت را کلام اللیل □تکلف میان دو آزاده مرد بود ناپسندیده و سخت خام بیا تا تکلف به یک سو نهیم نه از تو رکوع و نه از من قیام به سنت کنیم اقتدا زین سپس سلام علیکم علیک‌السلام چوشب دامن تیره اندر کشید سپیده ز کوه سیه بر دمید مقاتوره پوشید خفتان جنگ بیامد یکی تیغ توری به چنگ چو بهرام بشنید بالای خواست یکی جوشم خسرو آرای خواست گزیدند جایی که هرگز پلنگ بران شخ بی‌آب ننهاد چنگ چو خاقان شنید این سخن برنشست برفتند ترکان خسرو پرست بدان کارتازین دو شیردمان کرا پیشتر خواه آمد زمان مقاتوره چون شد به دشت نبرد ز هامون به ابر اندر آورد گرد به بهرام گردنکش آواز داد که اکنون ز مردی چه داری بیاد تو تازی بدین جنگ بر پیشدست وگر شیر دل ترک خاقان پرست بدو گفت بهرام پیشی تو کن کجا پی تو افگنده‌ای این سخن مقاتوره کرد از جهاندار یاد دو زاغ کمان را به زه برنهاد زه و تیر بگرفت شادان بدست چو شد غرق پیکانش بگشاد شست بزد بر کمربند مرد سوار نسفت آهن از آهن آبدار زمانی همی‌بود بهرام دیر که تاشد مقاتوره از رزم سیر مقاتوره پنداشت کو شد تباه خروشید و برگشت زان رزمگاه بدو گفت برهام کای جنگجوی نکشتی مرا سوی خرگه مپوی تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو اگر بشنوی زنده مانی برو نگه کر جوشن گذاری خدنگ که آهن شدی پیش او نرم و سنگ بزد بر میان سوار دلیر سپهبد شد از رزم و دینار سیر مقاتوره چون جنگ را برنشست برادر دو پایش بزین بر ببست بروی اندر آمد دو دیده پرآب همان زین توری شدش جای خواب به خاقان چنین گفت کای کامجوی همی گورکن خواهد آن نامجوی بدو گفت خاقان که بهتر ببین کجا زنده خفتست بر پشت زین بدو گفت بهرام کای برمنش هم اکنون به خاک اندر آید تنش تن دشمن تو چنین خفته باد که او خفت بر اسپ توری نژاد سواری فرستاد خاقان دلیر به نزدیک آن نامبردار شیر ورا بسته و کشته دیدند خوار بر آسوده از گردش روزگار بخندید خاقان به دل در نهان شگفت آمدش زان سوار جهان پر اندیشه بد تا بایوان رسید کلاهش ز شادی به کیوان رسید سلیح و درم خواست و اسپ ورهی همان تاج و هم تخت شاهنشهی ز دینار وز گوهر شاهوار ز هرگونه یی آلت کار زار فرستاده از پیش خاقان ببرد به گنج‌ور بهرام جنگی سپرد ز ره باز پس مانده‌ای می‌گریست که مسکین تر از من در این دشت کیست؟ جهاندیده‌ای گفتش ای هوشیار اگر مردی این یک سخن گوش دار برو شکر کن چون به خر برنه‌ای که آخر بنی آدمی، خر نه‌ای سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو من دلی دارم که در وی روی شادی هیچ نیست غیر از آن ساعت که آرد باد صبحم بوی تو هر کسی از غم پناه خود به جایی می‌برد من چو غم بینم روم شادی‌کنان در کوی تو چشم ترکت را غلامان گر چه بسیارند، لیک زین غلامان مقبل آن خالست و مخلص موی تو من به غم خوردن نهادم گردن بیچارگی زانکه کس شادی نبیند در جهان از خوی تو اوحدی، تن در شب غم ده، کزین شیرین‌لبان روز شادی کس نخواهد کرد جست و جوی تو دوش اشگم سر به جیحون میکشید دل بدان زلفین شبگون میکشید ناتوان شخص ضعیفم هر زمان اشگ ریزان ناله را چون میکشید گاه اشگش سوی صحرا میدواند گاه آهش سوی گردون میکشید ناگهان خیل خیالش بر سرم لشگر از بهر شبیخون میکشید دید آن چشم بلابین دمبدم تا گریبان جامه در خون میکشید آستین بر زد خیالش تا به روز رخت از آن دریا به هامون میکشید غمزه‌اش تیری که میزد بر عبید لعل او پیکانش بیرون میکشید بیاموز از پیمبر کیمیایی که هر چت حق دهد می‌ده رضایی همان لحظه در جنت گشاید چو تو راضی شوی در ابتلایی رسول غم اگر آید بر تو کنارش گیر همچون آشنایی جفایی کز بر معشوق آید نثارش کن به شادی مرحبایی که تا آن غم برون آید ز چادر شکرباری لطیفی دلربایی به گوشه چادر غم دست درزن که بس خوب است و کرده‌ست او دغایی در این کو روسبی باره منم من کشیده چادر هر خوش لقایی همه پوشیده چادرهای مکروه که پنداری که هست او اژدهایی من جان سیر اژدرها پرستم تو گر سیری ز جان بشنو صلایی نبیند غم مرا الا که خندان نخوانم درد را الا دوایی مبارکتر ز غم چیزی نباشد که پاداشش ندارد منتهایی به نامردی نخواهی یافت چیزی خمش کردم که تا نجهد خطایی نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم آن خط غلامی که ندادیم دریدیم در دست نداریم بجز خار ملامت زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم مانند سگ هرزه رو صید ندیده بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست با مید این طریقت ره روان را شاغلست ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست ای باد بوستان مگرت نافه در میان وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست یا کاروان صبح که گیتی منورست این قاصد از کدام زمینست مشک بوی وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست بازآ که در فراق تو چشم امیدوار چون گوش روزه دار بر الله اکبرست دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر دیدار در حجاب و معانی برابرست در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق کوته کنیم که قصه ما کار دفترست همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق سوزان و میوه سخنش همچنان ترست آری خوشست وقت حریفان به بوی عود وز سوز غافلند که در جان مجمرست دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی ازین چار لشکر چه داری؟ بیار و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی به وقت حمیت درین رزمگاه ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی از آن کس که میداردت در عنا نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی درین کشور از والیان بزرگ طریق ولایت چه دیدی؟ بگوی ازین عدل نامان غولی طلب برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی اگر سر قرآن بدانسته‌ای در آن عشر و آیت چه دیدی؟ بگوی روایتگرست این از آن، آن ازین غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی نهایت ندارد بیابان عشق تو زین بی‌نهایت چه دیدی؟ بگوی ازین جاه جویان دعوی پرست بغیر از حکایت چه دیدی؟ بگوی چو نور هدی یافتی، اوحدی ز چندین هدایت چه دیدی؟ بگوی تا دو سال این کار کرد آن مرد کار بعد از آن امر آمدش از کردگار بعد ازین می‌ده ولی از کس مخواه ما بدادیمت ز غیب این دستگاه هر که خواهد از تو از یک تا هزار دست در زیر حصیری کن بر آر هین ز گنج رحمت بی‌مر بده در کف تو خاک گردد زر بده هر چه خواهندت بده مندیش از آن داد یزدان را تو بیش از بیش دان دست زیر بوریا کن ای سند از برای روی‌پوش چشم بد پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت ده به دست سایل بشکسته پشت بعد ازین از اجر ناممنون بده هر که خواهد گوهر مکنون بده رو ید الله فوق ایدیهم تو باش هم‌چو دست حق گزافی رزق پاش وام داران را ز عهده وا رهان هم‌چو باران سبز کن فرش جهان بود یک سال دگر کارش همین که بدادی زر ز کیسه‌ی رب دین زر شدی خاک سیه اندر کفش حاتم طایی گدایی در صفش دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند که جالینوس به داند صلاح حال بیماری نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری نقش شفانامه‌ی عیسی‌ست این یا رقم خامه‌ی مانی‌ست این غنچه‌ای از گلبن ناز آمده؟ یا گلی از گلشن راز آمده؟ صبح طرب مطلع انوار اوست جیب ادب مخزن اسرار اوست نظم کلامش نه به غایت بلند، تا نشود هر کس از آن بهره‌مند سر معانی‌ش نه ز آنسان دقیق، که‌ش نتوان یافت به فکر عمیق لفظ خوش و معنی ظاهر در آن آب زلال است و جواهر در آن شاهد اسرار وی از صوت حرف کرده لباسی به بر خود شگرف بسته حروفش تتق مشک‌فام حور مقصورات فی‌الخیام ماشطه‌ی خامه چو آراستش از قبل من، لقبی خواستش تحفةالاحرار لقب دادمش تحفه به احرار فرستادمش هر که به دل از خردش روزنی‌ست هر ورقی در نظرش گلشنی‌ست کرد مجلد سوی جلدش چو میل داد ادیم از سر مهرش سهیل زهره شد از چنگ خوش آوازه‌اش تار بریشم ده شیرازه‌اش باش خدایا به کمال کرم، حافظ او ز آفت هر کج‌قلم! ظلمت کلک وی ازین حرف نور دار چو انگشت بداندیش دور شکر که این رشته به پایان رسید بخیه‌ی این خرقه به دامان رسید هست اندر غم تو دلشده دانشمندی همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی بر امید کرم و رحمت بخشایش تو از ره دور به سر آمده دانشمندی هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق خسته و شیفته و ره زده دانشمندی چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی با چنین جام جنونی که تو گردان کردی کی بماند به سر قاعده دانشمندی کی روا دارد انصاف و جوانمردی تو که به غم کشته شود بیهده دانشمندی کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش که فسرده شود از مجمده دانشمندی جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت تا ز درس تو برد فایده دانشمندی نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی تا منور شود از منقده دانشمندی بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو لب ببسته‌ست در این معبده دانشمندی ای همرهان که اگه از آن رفته‌ی منید گمره شدم برید برن را هم افگنید ای طالبان وصل ز مادور کز فراق ما چاک سینه‌ایم و شما چاک دامنید ای طالبان عشق یکی دیدنش روید دانم که زاهدید اگر توبه نشکنید ای بت یغما دلم یغما مکن شادمان جان مرا شیدا مکن روی خوب از چشم من پیدا مدار راز پنهان مرا پیدا مکن ملک زیبایی مسلم شد ترا شکر آنرا باز نازیبا مکن در سر کبر و جفا هر ساعتی با چو من سوداییی صفرا مکن بدهم ار امروز جان خواهی زمن چون با جام می فردا مکن هم تن مویم از آن میان که نداری تنگ دلم مانده زان دهان که نداری ننگری از ناز در زمین که دمی نیست سر ز تکبر بر آسمان که نداری من چه بلایی است هر نفس که ندارم تو چه نکویی است هر زمان که نداری هرچه بباید ز نیکویی همه هستت مثل بماند است در جهان که نداری نام وفا می‌بری و هیچ وفایی از تو نیاید بدان نشان که نداری گفته بدی عاقبت وفای تو آرم این ننیوشم از این زبان که نداری یک شکرم ده که سود بنده در آن است زانکه بسی افتد این زیان که نداری گرچه شکر داری و قیاس ندارد هست چو ندهی به کس چنان که نداری گفته بدی خون تو به درد بریزم تا برهی تو ز نیم جان که نداری تو نتوانی به خون من کمری بست خاصه کمر بر چنان میان که نداری بر تن عطار کز غمت چو کمانی است چند کشی آخر این کمان که نداری بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد ماهرخان، که داد عشق، عارض لاله رنگشان هان! به حذر شوید از غمزه‌ی شوخ و شنگشان ناله‌ی زار عاشقان، اشک چو خون بی‌دلان هیچ اثر نمی‌کند در دل همچو سنگشان با دل ریش عاشقان، وه! که چها نمی‌کنند؟ ابرو چون کمانشان، غمزه‌ی چون خدنگشان از لب و زلف و خال و خط دانه و دام کرده‌اند تا که برین صفت بود، دل که برد ز چنگشان؟ ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک: در دل ماست چو شکر غصه‌ی چون شرنگشان بیش مپرس حال من، زآنکه به شرح می‌دهد از دل و دست ما نشان چشم و دهان تنگشان غم مخور، ای دل، ار بود یک دو دمی چو دور گل دولت بی‌ثباتشان، خوبی بی‌درنگشان ابر صفت مریز اشک، از پی هجر و وصلشان زان که چو برق بگذرد مدت صلح و جنگشان جان عراقی از جهان گشت ملول و بس حزین کاهوی او رمید از آن عادت چون پلنگشان روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما کز تنم‌آن کو نشان می‌جست خاکستر ندید الوداع ای سر که ما را می‌برد سودای عشق بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید گر چه وحشی ناخوشیها دید و سختیها ولی سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید بهشت صدرا تا دولت تو در دربست بر آستان تو درهای آسمان بگشاد قریشی هدی از رایت تو کرد شرف یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد سپهر مهره‌ی بازوی بندگان تو گشت از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن مدام جام معانی کشند تا بغداد ز بود بنده و نابود او چه برخیزد کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد رضای خاطر من چون توئی تواند جست که آب و دانه‌ی سیمرغ جم تواند داد خدایگان سپهر آستان نکو داند که در جهان سخن بنده بی‌نظیر افتاد در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد بدل من آمدم اندر جهان سنائی را بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم که ره نبود نفس را که گویدم فریاد به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن ز خشک بید هر افسرده‌ای چه اری یاد ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد اگر جهان من از غم کهن شده است رواست جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست چو جای گنج سگالی خراب به کاباد شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را چون با زنی برانی سستی دهد میان را زیرا جماع مرده تن را کند فسرده بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را میران و خواجگانشان پژمرده است جانشان خاک سیاه بر سر این نوع شاهدان را دررو به عشق دینی تا شاهدان ببینی پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی زان آشیان جانی اینست ارغوان را خامش کنی وگر نی بیرون شوم از این جا کز شومی زبانت می‌پوشد او دهان را چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد با دولت پاینده و با بخت جوان باد تا بود ملک شهرده و شهرستان بود همواره چنان شهرده و شهرستان باد چونانکه ازو عالمی از بد به امانند جان و تن او از همه بدها به امان باد شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد تا خواسته با قارون در خاک نهانست بدخواه و بداندیشش در خاک نهان باد آن را که به کین جستن او تیر و کمان خواست بیرون شدش از گیتی با تیر و کمان باد در کینه‌ی او کینه گزاران جهان را آنجا که همه سود بجویند زیان باد وان کس که نباشد به جهانداری او شاد مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد دستش به رسانیدن ارزاق ضمان شد بختش به همه خوبی و نیکیش ضمان باد هر کار که کرده‌ست ستوده‌ست چو نامش هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد آنجا که نهد روی به غزو و بجز از غزو با دولت و با لشکر انبوه و گران باد از دولت او هر چه گمان بود یقین شد از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد وان کس که زبان کرد به بد گفتن او تیز در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن بدگوی بداندیش که خاکش به دهان باد دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد وانکس که بدو شاد بود شاد روان باد در خانه‌ی بدخواه به نفرینش نو نو هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان باد تا در تن و بازوی کسی زور و توانست اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد چونانکه کران نیست شمار هنرش را شاهیش بی‌اندازه و بیحد و کران باد هر شاه که یکروز میان بسته به شاهی در خدمت فرخنده‌ی او بسته میان باد امروز جهاندار و خداوند جهان اوست همواره جهاندار و خداوند جهان باد از مشرق تا مغرب رایش به همه جای گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد هر ماه به شهری علم شاهی شاهان زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد تا پادشهان صدرگه آرایند او را بر گاه شهی مسکن و در صدر مکان باد از هیبت او روز بداندیش چو شب شد نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد هر ساعتی اندر دل و در خانه‌ی کفار درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد آراستن دین همه زان تیغ و سنانست برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد وان را که نخواهد که در این خانه بود ملک اندر همه‌ی ملک نه خان باد و نه مان باد جنگش همه با کافر و با دشمن دینست شغلش همه با رامش و آرامش جان باد در دولت و در مرتبت و مملکت او را چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد هر ساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد بر دولت آینده‌ی او تازه نشان باد ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون شوال به از فرخ و میمون رمضان باد او را همه آن باد که او خواهد دایم وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد فرستاده نزدیک دستان رسید به کردار آتش دلش بردمید سوی گرد مهراب بنهاد روی همی تاخت با لشکری جنگجوی چو مهراب را پای بر جای دید به سرش اندرون دانش و رای دید به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک پس آنگه سوی شهر بنهاد روی چو آمد به شهر اندرون نامجوی به مهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیده اندر همه کارکرد کنون من شوم در شب تیره‌گون یکی دست یازم بریشان به خون شوند آگه از من که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم کمانی به بازو در افگند سخت یکی تیر برسان شاخ درخت نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگی به چرخ اندرون راند راست بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار و گیر چو شب روز شد انجمن شد سپاه بران تیر کردند هر کس نگاه بگفتند کاین تیر زالست و بس نراند چنین در کمان تیر کس چو خورشید تابان ز بالا بگشت خروش تبیره برآمد ز دشت به شهر اندرون کوس با کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد سپه را به هامون کشید سراپرده و پیل بیرون کشید سپاه اندرآورد پیش سپاه چو هامون شد از گرد کوه سیاه خزروان دمان با عمود و سپر یکی تاختن کرد بر زال زر عمودی بزد بر بر روشنش گسسته شد آن نامور جوشنش چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان یکی درع پوشید زال دلیر به جنگ اندر آمد به کردار شیر بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم و پر خون جگر بزد بر سرش گرزه‌ی گاورنگ زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ بیفگند و بسپرد و زو درگذشت ز پیش سپاه اندر آمد به دشت شماساس را خواست کاید برون نیامد برون کش بخوشید خون به گرد اندرون یافت کلباد را به گردن برآورد پولاد را چو شمشیرزن گرز دستان بدید همی کرد ازو خویشتن ناپدید کمان را به زه کرد زال سوار خدنگی بدو اندرون راند خوار بزد بر کمربند کلباد بر بران بند زنجیر پولاد بر میانش ابا کوهه‌ی زین بدوخت سپه را به کلباد بر دل بسوخت چو این دو سرافگنده شد در نبرد شماساس شد بی‌دل و روی زرد شماساس و آن لشکر رزم ساز پراگنده از رزم گشتند باز پس اندر دلیران زاولستان برفتند با شاه کابلستان چنان شد ز بس کشته در رزمگاه که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه سوی شاه ترکان نهادند سر گشاده سلیح و گسسته کمر شماساس چون در بیابان رسید ز ره قارن کاوه آمد پدید که از لشکر ویسه برگشته بود به خواری گرامیش را کشته بود به هم بازخوردند هر دو سپاه شماساس با قارن کینه‌خواه بدانست قارن که ایشان کیند ز زاولستان ساخته بر چیند بزد نای رویین و بگرفت راه به پیش سپاه اندر آمد سپاه ازان لشکر خسته و بسته مرد به خورشید تابان برآورد گرد گریزان شماساس با چند مرد برفتند ازان تیره گرد نبرد یکی لحظه از او دوری نباید کز آن دوری خرابی‌ها فزاید تو می‌گویی که بازآیم چه باشد تو بازآیی اگر دل در گشاید بسی این کار را آسان گرفتند بسی دشوارها آسان نماید چرا آسان نماید کار دشوار که تقدیر از کمین عقلت رباید به هر حالی که باشی پیش او باش که از نزدیک بودن مهر زاید اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز که پاکی‌ها ز نزدیکی فزاید چنانک تن بساید بر تن یار به دیدن جان او بر جان بساید چو پا واپس کشد یک روز از دوست خطر باشد که عمری دست خاید جدایی را چرا می‌آزمایی کسی مر زهر را چون آزماید گیاهی باش سبز از آب شوقش میندیش از خری کو ژاژ خاید سرک بر آستان نه همچو مسمار که گردون این چنین سر را نساید اگر در جهان از جهان رسته‌ای است، در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است کس از دست جور زبانها نرست اگر خودنمای است و گر حق پرست اگر بر پری چون ملک ز آسمان به دامن در آویزدت بد گمان به کوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست فراهم نشینند تردامنان که این زهد خشک است و آن دام نان تو روی از پرستیدن حق مپیچ بهل تا نگیرند خلقت به هیچ چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک؟ بد اندیش خلق از حق آگاه نیست ز غوغای خلقش به حق راه نیست ازان ره به جایی نیاورده‌اند که اول قدم پی غلط کرده‌اند دو کس بر حدیثی گمارند گوش از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش یکی پند گیرد دگر ناپسند نپردازد از حرف گیری به پند فرومانده در کنج تاریک جای چه دریابد از جام گیتی نمای؟ مپندار اگر شیر و گر روبهی کز اینان به مردی و حلیت رهی اگر کنج خلوت گزیند کسی که پروای صحبت ندارد بسی مذمت کنندش که زرق است و ریو ز مردم چنان می گریزد که دیو وگر خنده روی است و آمیزگار عفیفش ندانند و پرهیزگار غنی را به غیبت بکاوند پوست که فرعون اگر هست در عالم اوست وگر بینوایی بگرید به سوز نگون بخت خوانندش و تیره‌روز وگر کامرانی در آید ز پای غنیمت شمارند و فضل خدای که تا چند از این جاه و گردن کشی؟ خوشی را بود در قفا ناخوشی و گر تنگدستی تنک مایه‌ای سعادت بلندش کند پایه‌ای بخایندش از کینه دندان به زهر که دون پرورست این فرومایه دهر چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیا پرست وگر دست همت بداری ز کار گدا پیشه خوانندت و پخته خوار اگر ناطقی طبل پر یاوه‌ای وگر خامشی نقش گرماوه‌ای تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد وگر در سرش هول و مردانگی است گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟! تعنت کنندش گر اندک خوری است که مالش مگر روزی دیگری است وگر نغز و پاکیزه باشد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش وگر بی تکلف زید مالدار که زینت بر اهل تمیزست عار زبان در نهندش به ایذا چو تیغ که بدبخت زر دارد از خود دریغ و گر کاخ و ایوان منقش کند تن خویش را کسوتی خوش کند به جان آید از طعنه بر وی زنان که خود را بیاراست همچون زنان اگر پارسایی سیاحت نکرد سفر کردگانش نخوانند مرد که نارفته بیرون ز آغوش زن کدامش هنر باشد و رای و فن؟ جهاندیده را هم بدرند پوست که سرگشته‌ی بخت برگشته اوست گرش حظ از اقبال بودی و بهر زمانه نراندی ز شهرش به شهر غرب را نکوهش کند خرده بین که می‌رنجد از خفت و خیزش زمین وگر زن کند گوید از دست دل به گردن در افتاد چون خر به گل نه از جور مردم رهد زشت روی نه شاهد ز نامردم زشت گوی گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت و تیره رای وگر برد باری کنی از کسی بگویند غیرت ندارد بسی سخی را به اندرز گویند بس که فردا دو دستت بود پیش و پس وگر قانع و خویشتن‌دار گشت به تشنیع خلقی گرفتار گشت که همچون پدر خواهد این سفله مرد که نعمت رها کرد و حسرت ببرد که یارد به کنج سلامت نشست؟ که پیغمبر از خبث ایشان نرست خدا را که مانند و انباز و جفت ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟ رهایی نیابد کس از دست کس گرفتار را چاره صبرست و بس مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود به گردابی چو می‌افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود ز من ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن ز من محرومتر کی سائلی بود بر این جان پریشان رحمت آرید که وقتی کاردانی کاملی بود مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکته هر محفلی بود مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است که ما دیدیم و محکم جاهلی بود ذره‌ای دوستی آن دمساز بهتر از صد هزار ساله نماز ذره‌ای دوستی بتافت از غیب آسمان را فکند در تک و تاز باز خورشید را که سلطانی است ذره‌ای عشق می‌دهد پرواز عشق اگر نیستی سر مویی نه حقیقت بیافتی نه مجاز ذره‌ای عشق زیر پرده‌ی دل برگشاید هزار پرده‌ی راز زیر هر پرده نقد تو گردد هر زمان صد جهان پر از اعزاز وی عجب زیر هر جهان که بود صد جهان عشق افتدت ز آغاز باز در هر جهان هزار جهان می‌شود کشف در نشیب و فراز گرچه هر لحظه صد جهان یابی خویش را ذره‌ای نیابی باز چون به یکدم تو گم شدی با خویش چون توانی شد آگه از دمساز تا تو هستی تو را به قطع او نیست ور نه‌ای فارغی ز ناز و نیاز او تو را نیست تا تو آن خودی با تو او نیست، اینت کار دراز گر درین راه مرد کل طلبی هرچه داری همه بکل درباز می‌شنو از فرید حرف بلند وز بد و نیک خانه می‌پرداز اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز ای کشیده به کلک وهم و خیال حرف زاید به لوح دل همه سال! گشته در کارگاه بوقلمون تخته‌ی نقش‌های گوناگون! چند باشد ز نقش‌های تباه لوح تو تیره، تخته‌ی تو سیاه؟ حرف‌خوان صحیفه‌ی خود باش! هر چه زائد، بشوی یا بتراش! دلت آیینه‌ی خدای‌نماست روی آیینه‌ی تو تیره چراست؟ صیقلی‌وار صیقلی می‌زن! باشد آیینه‌ات شود روشن هر چه فانی، از او زدوده شود وآنچه باقی، در او نموده شود صیقل آن اگر نه‌ای آگاه نیست جز لا اله الا الله لا نهنگی‌ست کاینات آشام عرش تا فرش درکشیده به کام هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ هست پرگار کارگاه قدم گرد اعیان کشیده خط عدم نقطه‌ای زین دوایر پرکار نیست بیرون ز دور این پرگار چه مرکب، درین فضا، چه بسیط هست حکم فنا به جمله محیط گر برون آیی از حجاب تویی مرتفع گردد از میانه، دویی در زمین و زمان و کون و مکان همه او بینی آشکار و نهان هست از آن برتر، آفتاب ازل که در او افتد از حجاب، خلل تو حجابی، ولی حجاب خودی پرده‌ی نور آفتاب خودی گر زمانی ز خود خلاص شوی، مهبط فیض نور خاص شوی جذب آن فیض، یابد استیلا هم ز لا وارهی هم از الا نفی و اثبات، بار بربندند خاطرت زیر بار نپسندند گام بیرون نهی ز دام غرور بهره‌ور گردی از دوام حضور هم به وقت شنیدن و گفتن هم به هنگام خوردن و خفتن از همه غایب و به حق حاضر چشم جانت بود به حق ناظر سکر و هشیاری‌ات یکی گردد خواب و بیداری‌ات یکی گردد دیده‌ی ظاهر تو بر دگران دیده‌ی باطنت به حق نگران عقل در عشق تو سرگردان بماند چشم جان در روی تو حیران بماند ذره‌ای سرگشتگی عشق تو روز و شب در چرخ سرگردان بماند چون ندید اندر دو عالم محرمی آفتاب روی تو پنهان بماند هر که چوگان سر زلف تو دید همچو گویی در خم چوگان بماند پای و سر گم کرد دل تا کار او چون سر زلف تو بی‌پایان بماند هر که یکدم آن لب و دندان بدید تا ابد انگشت در دندان بماند هر که جست آب حیات وصل تو جاودان در ظلمت هجران بماند ور کسی را وصل دادی بی طلب دایما در درد بی درمان بماند ور کسی را با تو یک دم دست داد عمر او در هر دو عالم آن بماند حاصل عطار در سودای تو دیده‌ای گریان دلی بریان بماند گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت وان‌دست و تازیانه و مرکب جهاندنت شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت میرم به آن عتاب که گویا سرشته‌اند سد لطف با ادای تعرض رساندنت طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه وان دامن کرشمه به مردم فشاندنت وحشی اگر تو فارغی از درد عشق ، چیست این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت در این مقام اگر می مقام باید کرد بکار خویش نکوتر قیام باید کرد به هرچه خوشترت آید زنامها، تن را به فعل خویش بدان نام نام باید کرد که نام نیکو مرغ است و فعل نیکش دام زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را در این مقام همی نرم و رام باید کرد اگر دلت بشکسته است سنگ معصیتش دل شکسته به طاعت لجام باید کرد اگر سلامت خواهی ز جهل بر در عقل سلام باید کرد و مقام باید کرد اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس به ذات خویش که او را کدام باید کرد وگر کریم شود آرزوت نام و لقب کریم‌وار فعال کرام باید کرد جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند تو را ز صبر به دل بر زحام باید کرد وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند تو را به صبر برو قصد شام باید کرد به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد سفیه را به سفاهت جواب باز مده ز بی‌وفا به وفا انتقام باید کرد و گر زمانه به گرگی دهد عنانش را برو ز بهر سلامت سلام باید کرد و گر چه خاص بوی، خویشتن ز بهر صلاح میان عام چو ایشانت عام باید کرد به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد جهان به مردم دانا تمام خواهد شد پس این مرا و تو را می تمام باید کرد به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد زبانت را به بیان چون غمام باید کرد رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم به قال و قیل تو را لعل فام باید کرد به حرب اهل ضلالت ز بهر کشتن جهل سخنت را چو برنده حسام باید کرد کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت ز نکته‌های نوادر سهام باید کرد چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت تو را جزای دلامش دلام باید کرد مسافرند همه خلق و نیستند آگاه که می نوای شراب و طعام باید کرد ز بهر کردن بیدار جمع مستان را یکی منادی برطرف بام باید کرد که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد که تیغ جهل همی در نیام باید کرد» بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز زمین به زیر کیت زیر گام باید کرد به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت زعلم حق زبان را زمام باید کرد چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد نظام دینی دون بی‌نظام باید کرد زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت بگاه تشنه کف دست جام باید کرد چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد تو را به هر کس نامه پیام باید کرد؟ اگر کسی را اسپ است یا غلام تو را روانت بنده‌ی اسپ و غلام باید کرد؟ گر آب روی همی بایدت، قناعت را چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد محال باشد اگر مر کریم را به طمع ثنای بی‌خردان و لام باید کرد جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌است تو را کلام همی بی‌ورام باید کرد وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی ز نیک و بدت به برهان لثام باید کرد به زاد این سفرت سخت کوش باید بود که این همی سوی دارالسلام باید کرد بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول که خویشتنت چنو می همام باید کرد تو را اگر نبود ناصحی امام امروز بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم اگر به دستگیری بپذیری اینت منت واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم چه کمی درآید آخر به شرابخانه‌ی تو اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم تا مرد خر و کور کر نباشد از کار فلک بی‌خبر نباشد داند که هر آن چیز کو بجنبد نابوده و بی‌حد و مر نباشد وان چیز که با حد و مر باشد گه باشد و گاهی دگر نباشد من راز فلک را به دل شنودم هشیار به دل کور و کر نباشد چون دل شنوا شد تو را، از آن پس شاید اگرت گوش سر نباشد بهتر ز کدوئی نباشد آن سر کو فضل و خرد را مقر نباشد در خورد تنوره و تنور باشد شاخی که برو برگ و بر نباشد چاهی است جهان ژرف و سر نهفته وز چاه نهفته بتر نباشد در دام جهان جهان همیشه تخم و چنه جز سیم و زر نباشد بتواند از این دام زود رستن گر مرد درو سخت خر نباشد در دام نیاویزد آنکه زی او تخم و چنه را بس خطر نباشد زین سفله جهان نفع خود بگیرد نفعی که درو هیچ ضر نباشد وان نفع نباشد مگر که دانش مشغول کلاه و کمر نباشد بپذیر ز من پندی، ای برادر، پندی که از آن خوبتر نباشد نیکی و بدی را بکوش دایم تا خلقت شخصت هدر نباشد آن کس که ازو نیک و بد نیاید ابری بود آن که‌ش مطر نباشد با نیک به نیکی بکوش ازیرا بد جز که سزاوار شر نباشد فرزند هنرهای خویشتن شو تا همچو تو کس را پسر نباشد وانگه که هنر یافتی، بشاید گر جز هنرت خود پدر نباشد چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند که نامت عمر نباشد وانجا که تو باشی امیر باشی گرچند به گردت حشر نباشد گنجور هنرهای خویش گردی گر باشد مالت و گر نباشد و ایمن بروی هر کجا که خواهی بر راه تو را جوی و جر نباشد نزدیک تو گیهان مختصر شد هر چند جهان مختصر نباشد تو بار خدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد در مملکت خویشتن نظر کن زیرا که ملک بی نظر نباشد بر ملک تو گوش و دو چشم روشن درهاست که به زان درر نباشد امروز بدین ملک در طلب کن آن چیز که فردا مگر نباشد بنگر که چه باید همیت کردن تا بر تو فلک را ظفر نباشد از علم سپر کن که بر حوادث از علم قوی‌تر سپر نباشد هر کو سپر علم پیش گیرد از زخم جهانش ضرر نباشد باقی شود اندر نعیم دایم هرچند در این ره گذر نباشد این ره گذری بی فر و درشت است زین بی‌مزه‌تر مستقر نباشد بشنو سخنی چون شکر به خوبی گرچند سخن چون شکر نباشد مردم شجر است و جهانش بستان بستان نبود چون شجر نباشد ای شهره درختی، بکوش تا بر یکسر به تو جز کز هنر نباشد وان چیز که عالم به دوست باقی هر گز هدر و بی‌اثر نباشد زیرا که شود خوار سوی دهقان شاخی که برو بر ثمر نباشد وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم جز درخور نار سقر نباشد غافل نبود در سرای طاعت تا مرد به یک ره بقر نباشد هر کس که نیلفنجد او بصیرت فرداش به محشر بصر نباشد بپسیچ هلا زاد و، کم نباید از یک تنه گر بیشتر نباشد زیرا که بترسد ز ره مسافر هر گه که پسیچ سفر نباشد ایمن ننشیند ز بیم رفتن تا سفره‌ش پر خشک و تر نباشد بپذیر ز حجت سخن که شعرش بی‌فایده و بی‌غرر نباشد همچون سخن او به سوی دانا بوی گل و باد سحر نباشد ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز چند گویی از اویس و چند گویی از قرن در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن آز را گشتن دگر آن آرزو دیدن دگر هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن پای این میدان نداری جامه‌ی مردان مپوش برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذیر آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر عار بادا جهانیان را عار از دو سه ماده ابله طرار شکلک زاهدان ولی ز درون لیس فی الدار سیدی دیار به دو پول سیاه بتوان یافت زین چنین خربطان دو سه خروار بسته‌ی بند تو از هر دو جهان آزادست وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست عارضت در شکن طره بدان می‌ماند کافتابیست که در عقده‌ی راس افتادست زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست بنده با قد تواز سرو سهی آزادست هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور بده آن باده‌ی نوشین که جهان بر بادست در غمت همنفسی نیست بجز فریادم چه توان کرد که فریاد رسم فریادست بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست مغنی بیا ز اول صبح بام بزن زخمه‌ی پخته بر رود خام از آن زخمه کو رود آب آورد ز سودای بیهوده خواب آورد چنین گوید آن نغز گوینده پیر که در فیلسوفان نبودش نظیر که رومی کمر شاه چینی کلاه نشست از برگاه روزی پگاه به طاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خنده‌ی جام جم مهی داشت تابنده چون آفتاب ز بحران تب یافته رنج و تاب شکسته جهان کام در کام او رسیده به نومیدی انجام او دل شه که آیینه‌ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک بفرمود تا کاردانان روم خرامند نزدش ز هر مرز و بوم مگر چاره‌ی آن پریوش کنند دل ناخوش شاه را خوش کنند کسانی که در پرده محرم شدند در آن داوریگه فراهم شدند در آن تب بسی چارها ساختند تنش را ز تابش نپرداختند نه آن سرخ سیب از تبش گشت به نه زابروی شه دور گشت آن گره از آنجا که شه دل دراو بسته بود ز تیمار بیمار دل خسته بود فرود آمد از تخت و برشد به بام که شوریده کمتر پذیرد مقام یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت در آن پستی از بام قصر بلند شبان دید و در پیش او گوسفند همایون یکی پیر بافر و هوش کلاه و سرش هر دو کافور پوش در آن دشت می‌گشت بی مشغله گهش در گیاروی و گه در گله دلش زان شبان اندکی برگشاد که زیبا منش بود و زیرک نهاد فرستاد کارندش از جای پست بر آن خسروی بام عالی نشست رقیبان بفرمان شه تاختند شبان را به خواندن سرافراختند درآمد شبانه به نزدیک شاه سراپرده‌ای دید بر اوج ماه خبر داشت کان سد اسکندریست نمودار فالش بلند اختریست زمین بوسه دادش که پرورده بود دیگر خدمت خسروان کرده بود پس آنگاه شاهش بر خویش خواند به گستاخیش نکته‌ای چند راند بدو گفت کز قصه کوه و دشت فرو خوان به من بر یکی سرگذشت که دلتنگم از گردش روزگار مگر خوش کنم دل به آموزگار شبان گفت کای خسرو تخت گیر به تاج تو عالم عمارت پذیر ز تخت زرت ملک پرنور باد ز تاج سرت چشم بد دور باد نخستم خبر ده که تا شهریار ز بهر چه بر خاطر آرد غبار بدان تا سخن گو بدان ره برد سخن گفتن او بدان در خورد پسندید شاه از شبان این سخن که آن قصه را باز جست اصل و بن نگفت از سر داد و دین پروری سخن چون بیابانیان سرسری بدو حال آن نوش لب باز گفت شبان چون شد آگه ز راز نهفت دگر باره خاک زمین بوسه داد وزان به دعائی دگر کرد یاد چنین گفت کانگه که بودم جوان نکردم بجز خدمت خسروان ازان بزم داران که من داشتم وزایشان سر خود برافراشتم ملک زاده‌ای بود در شهر مرو بهی طلعتی چون خرامنده سرو سهی سرو را کرده بالاش پست دماغ گل از خوب روئیش مست عروسی ز پائین پرستان او کزو بود خرم شبستان او شد از گوشه‌ی چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند در آن تب که جز داغ دودی نداشت بسی چاره کردند و سودی نداشت سهی سرو لرزنده چون بید گشت بدان حد کزو خلق نومید گشت ملک زاده چون دیدگان دلستان به کار اجل گشت هم‌داستان از آن پیش کان زهر باید چشید از آن نوش لب خویشتن درکشید ز نومیدی او به یکبارگی گرفت از جهان راه آوارگی در آن ناحیت بود از اندیشه دور بیابانی از کوه و از بیشه دور بسی وادی و غار ویران در او کنام پلنگان و شیران در او در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ بنام آن بیابان بیابان مرگ کسی کوشدی ناامیدی از جهان در آن محنت آباد گشتی نهان ندیدند کس را کز آن شوره دشت به مأوا گه خویشتن بازگشت ملک زاده زاندوه آن رنج سخت سوی آن بیابان گرائید رخت رفیقی وفادار دیرینه داشت که مهر ملک زاده در سنیه داشت خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک چو دزدان ره روی را بازبست سوی او خرامید تیغی به دست بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله‌ای برد و او را فکند چو افکنده بودش چو سرو روان فرو هشت برقع بروی جوان سوی خانه خود به یک ترکتاز به چشم فرو بستش آورد باز نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک نشاندش در آن خانه‌ی اندوهناک یکی ز استواران بر او برگماشت کزو راز پوشیده پوشیده داشت به آبی و نانی قناعت نمود وزین بیش چیزیش رخصت نبود ملک زاده زندانی و مستمند دل ودیده و دست هر سه به بند فروماند سرگشته در کار خویش که نارفته چون آمد آن راه پیش جوانمرد کو بود غمخوار او کمر بست در چاره‌ی کار او عروس تبش دیده را چاره ساخت دلش را به صد گونه شربت نواخت طبیبی طلب کرد علت شناس گرانمایه را داشت یک چند پاس پری رخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب به یکباره رست همان آب و رنگش درآمد که بود تماشا طلب کرد و شادی نمود چو گشت از دوا یافتن تندرست دوای دل خویش را بازجست جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر ملک زاده را جوید از بهر مهر شبی خانه از عود پرطیب کرد یکی بزم شاهانه ترتیب کرد چو آراست آن بزم چون نوبهار نشاند آن گل سرخ را بر کنار شد آورد شاه نظر بسته را مهی از دم اژدها رسته را ز رخ بند برقع برانداختش در آن بزمگه بر دو بنواختش ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید از آن دوزخ تنگ تاریک زشت همش حور حاصل شده هم بهشت چه گویم که چون بود ازین خرمی بود شرح از این بیش نامحرمی شهنشه چو گفت شبان کرد گوش به مغز رمیده برآورد هوش برآسود از آن رنج و آرام یافت کزان پیر پخته می خام یافت درین بود خسرو که از بزم خاص برون آمد آوازه‌ای بر خلاص که آن مهربان ماه خسرو پرست به اقبال شه عطسه‌ای داد و رست شبان چون به شه نیکخواهی رساند مدارای شاهش به شاهی رساند کسی را که پاکی بود در سرشت چنین قصه‌ها زو توان درنوشت هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری شناسنده گر نیست شوریده مغز نه بهره شناسد ز دینار نغز کسی کو سخن با تو نغز آورد به دل بشنوش کان ز مغز آورد زبانی که دارد سخن ناصواب به خاموشیش داد باید جواب چه خوش باشد در آغاز جوانی دو بیدل را بهم سودای جانی خضر خان و دول رانی درین کار دو دل بودند یکدیگر گرفتار کنون حرفی که من خواندم درین لوح چنین بخشد به دلها راحت و روح که چون آمد دولرانی به درگاه بشارت یافت از بخت نکوخواه به رسم بندگی بر پای می بود به فرش خاص جبهت سای می بود به فرخ روزی اندر خلوت قصر خضر خان را بخواند اسکندر عصر اشارت کرد بانوی جهان را که بیرون افگند راز نهان را خلف را از خلیفه گوید این راز که گشت بخت و دولت کار پرداز دولرانی خجسته دختر کرن که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن شد است از بهر تزویجت مهیا که گردد خانه زان ماهت ثریا چو خان را آمد این دیباچه در گوش ز شرم شاه بانو ماند خاموش در آن شرمندگی ز ایوان برون رفت ولیکن مهرش اندر جان درون رفت در آن دم بود خان ده ساله راست که این هنگامه شادیش برخاست دول رانی به قدر هشت ساله دو هفته ماه را بسته کلاله همه دندانش مست شیر بدر است از آن مستی همی افتاد می‌خواست برادر داشت در هر وصف شایان چراغ افروز گوهرهای رایان به صورت اندکی با خان کشور مشابه بود همچون روی با رز ز هجران برادر در نهانش غمی می‌زاد هر دم توامانش چو دیدی روی خان چیزی از انسان از آن رو نقش خانش بود در جان چنان بی سلخ ماهی را ته پوست به مهر آن برادر داشتی دوست نمی‌دانست چون او نیک و بد را گمان بردی برادر جفت خود را ولیکن بود خان اعظم آگاه که از نه طاق جفت اوست آن ماه بدین خوش بود آن باز شکاری که زان اوست کبک مرغزاری برینسان مهر آن هر دو دل افروز چو ماه نو همی افزود هر روز به بازی بودشان عشقی که یک دم نبودندی جدا در بازی از هم نبد چون عشق در بازی مجازی شد آن بازی در آخر عشق بازی چو طفلانی که با هم لعب سازند بهم گه طاق و گاهی جفت بازند نهانی باختندی آن دو مشتاق ز طاق ابروان هم جفت و هم طاق به یکجا خوردشان بودی جدا خواب نخوردنی دمی بی یکدگر آب چنین تا هشت ساله دختر رای نهاد از دور گردون بر نهم پای خضر خان چون به سرسبزی چنان گشت که خواهد عالمی را سایبان گشت بباید کرد نخلی هم نشینش که برخوردار گردد میوه چینش پس آنگه عزم شد سلطان دین را هم آن معصومه‌ی پره‌ی‌نشین را که چون خان خضر خان «الپخان» است که زیب چهره‌ی دولت بدان است به درج عصمتش دریست مستور که چون خورشید نتوان دیدش از نور کنندش با هزاران ارجمندی به عقد ان زمرد عقد بندی چو این اندیشه محکم گشت شه را نوید خواستگاری داده مه را بسوی «الپخان» فرمان فرستاد از آن اندیشه‌ی خیرش خبر داد الپخان کان بلندی یافت از بخت بزیرفت آن مبارک مژده از تخت مهیا کرد با صد زینت و زین ز بهر چشم ملک آن قره العین شدند اهل حرم زین نکته آگاه درون رفتند پیش بانوی شاه به رسم بندگی و نیک خواهی نمودند اندران در گاه شاهی که دخت الپخان چون شد مقرر که گردد هم‌نشین با خان کشور نه او بیگانه شد از دور پیوند که او هم شاه بانو راست فرزند خضر خان کز بهار زندگانی بهر سو میزند شاخ جوانی نباید کان گلی کش بار گردد ز خار غیرتش افگار گرد از آن گاهی که دخت «کرن» گجرات حوالت کرد شاهنشه بدان ذات به گوش او که این گفتار در شد تو گوئی در تنش جان دگر شد برند از هم دو پیکر آشنائی میسر نیست ایشان را جدائی صواب آن شد که دو لولوی هم درج شود هر یک چراغی در دگر برج خوش آمد این سخن بانوی شه را دو منزل شد معین هر دو مه را بجای شه شد و جای دگر دوست دو جان یک جا و فارغ پوست از پوست همین شد رسم دوران ستم ساز که نتواند دو کس را دید دمساز کجا برج از دو کوکب کرد معمور که باز از یکدگر نفگندشان دور کجا دو مرغ را خانه بهم ساخت که باز اندر میان سنگی نینداخت غرض هر یک به خلوت جائی خود رفت به پای دیگران نز پای خود رفت پس از یک هفته آن ماه دو هفته به خدمت آمدی از تاب رفته خضرخان کردی از دورش نگاهی برآوردی ز دل دزدیده آهی دول رانی هم از دنباله‌ی چشم بدیدی و فگندی شعله در پشم خضرخان راست کردی موزه از پیش چنین کردی سلام دلبر خویش سمنبر خدمت دیگر گرفتی گل افگندی به خاک و بر گرفتی جسدها دور و جانها یکدگر یار زبان‌ها گنگ و ابروها به گفتار به پرسش، هر نظر زین سو بیانی به پاسخ، هر مژه زان سو زبانی به مهر این در درون او جگر وش به ناز آواز درون این جگر کش درون یکدگر در رفته پنهان نه قالب در میان گنجیده نی جان چو رفتندی دگر در خلوت آباد شدندی با خیال یکدگر شاد میان آن دو سر و پای در گل پرستاران بسی بودند یک دل غرض آن محرمان در شام و شبگیر شده جاسوس چشم فتنه چون تیر درون سو، راز جانها داشتندی برون، پاس زبانها داشتندی به غمها مونس دو یار جانی که بی مونس مبادا زندگانی غرض القصه چون بانوی آفاق به پرده بیخت راز آن دو مشتاق اشارت کرد تا خاصان درگاه برند آن ماه را ز آن جا شبانگاه به «قصر لعل» دارندش نهانی چنان که اندر خزینه لعل کانی ز من بشنو که خوی آسمان چیست به کاری کاسمان می‌گردد آن چیست ز بهر آنست این گردنده پر کار که یاری را جدا گرداند از یار کجا با هم دو تن را داد پیوند که از هم بازشان دوری نیفگند چو حال اینست آن به کادمی زاد دمی باشد بروی دوستان شاد دهد از روی یاران دیده را نور زمانی نبود از هم صحبتان دور چو خواهد عاقبت بودن جدائی غنیمت داشت باید آشنائی گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی وز کارگاه صنع به بستان کشیده‌اند هر جا که بود زرد و بنفشی و ازرقی گلبن چو قلعه‌ایست پر از تیغ و از سپر پیرامنش ز آب روان بسته خندقی آن ناشکفته غنچه‌ی نسرین و شاخ او گویی مگر ز دانه‌ی للست جوسقی؟ آراسته بساط چمن را بهشت وار از هر طرف بسندس و خضر و ستبرقی کردند بهر بزم چمن ساقیان ابر در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی بر روی گل طراوت شبنم نگاه کن همچون به زر سرخ بر اندوده زیبقی بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی منصوروار در همه باغی شکوفه را بر دارها کشیده صبا بی‌اناالحقی گل شاه‌وار بر سر تخت زمردین سوسن ز پیش شاه در آورده بیرقی شاخ درخت سر به هوا برده چون علم زلف شکوفه بر علمش بسته سنجقی بر جویبار شکل شقایق ز روشنی همچون بر آب نقره ز بیجاده زورقی برگ گل از درخت چو غازی به سعی باد هر دم به گونه‌ای زند از نو معلقی ترکان شهسوار برون می‌نهند رخ ما را که اسب نیست برانیم بیدقی هر جا که عاقلیست درین فصل مست شد هشیار تا به چند نشینی چو احمقی؟ خالی نشد ز جام می این هفته دست ما تا دست می‌رسید به درد مروقی کامی بران، که عمر سواریست تیزرو در زیر ران او چو شب و روز ابلقی حلق کدو بگیر و به غلغل در آورش دشمن بهل، که میزند از دور بقبقی بی‌سرو قامتی منشین بر کنار گل از من تو راست گوش کن این حال مطلقی فصل چنین و یار موافق غنیمتست وین گوی از میان نبرد جز موفقی دقیست این که بافتم از تار و پود شعر کو مدعی؟ که مینهد انگشت بر دقی بالله! که در تنور کلام از خمیر فضل نانی چنین نپخت ز معنی فرزدقی گیرم که اوحدی طمع از سیم و زر برید ای کاهلان، چه لاف زند کم ز صدقی؟ چو عالم بر زد آن زرین علم را کز او تاراج باشد خیل غم را ملک را رغبت نخجیر برخاست ز طالع تهمت تقصیر برخاست به فالی چون رخ شیرین همایون شهنشه سوی صحرا رفت بیرون خروش کوس و بانگ نای برخاست زمین چون آسمان از جای برخاست علمداران علم بالا کشیدند دلیران رخت در صحرا کشیدند برون آمد مهین شهسواران پیاده در رکابش تاجداران ز یکسو دست در زین بسته فغفور ز دیگر سو سپه‌سالار قیصور کمر در بسته و ابرو گشاده کلاه کیقبادی کژ نهاده نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش رکابش کرده مه را حلقه در گوش درفش کاویانی بر سر شاه چو لختی ابر کافتد بر سر ماه کمر شمشیرهای زرنگارش به گرد اندر شده زرین حصارش نبود از تیغها پیرامن شاه به یک میدان کسی را پیش و پس راه در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر زبان گاو برده زهره شیر دهان دور باش از خنده می‌سفت فلک را دور باش از دور می‌گفت سواد چتر زرین باز بر سر چو بر مشکین حصاری برجی از زر گر افتادی سر یکسو زن از میغ نبودی جای سوزن جز سر تیغ نفیر چاوشان از دور شو دور ز گیتی چشم بد را کرده مهجور طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ ادب کرده زمین را چند فرسنگ زمین از بار آهن خم گرفته هوا را از روا رو دم گرفته جنیبت کش و شاقان سرائی روانه صدصد از هر سو جدائی غریو کوس‌ها بر کوهه پیل گرفته کوه و صحرا میل در میل ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبرافشان صد و پنجاه سقا در سپاهش به آب گل همی شستند راهش صد و پنجاه مجمر دار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش هزاران طرف زرین طوق بسته همه میخ درستکها شکسته بدان تا هر کجا کو اسب راند به هر کامی درستی باز ماند غریبی گر گذر کردی بر آن راه بدانستی که کرد آنجا گذر شاه بدین آیین چو بیرون آمد از شهر به استقبالش آمد گردش دهر شده بر عارض لشکر جهان تنگ که شاهنشه کجا می‌دارد آهنگ چنین فرمود خورشید جهانگیر که خواهم کرد روزی چند نخجیر چو در نالیدن آمد طبلک باز در آمد مرغ صیدافکن به پرواز روان شد در هوا باز سبک پر جهان خالی شد از کبک و کبوتر یکی هفته در آن کوه و بیابان نرستند از عقابینش عقابان پیاپی هر زمان نخجیر می‌کرد به نخجیری دگر تدبیر می‌کرد بنه در یک شکارستان نمی‌ماند شکارافکن شکارافکن همی راند وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین وز آنجا همچنان بر دست زیرین رکاب افشاند سوی قصر شیرین به یک فرسنگی قصر دلارام فرود آمده چو باده در دل جام شب از عنبر جهان را کله می‌بست زمستان بود و باد سرد می‌جست زمین کز سردی آتش داشت در زیر پرند آب را می‌کرد شمشیر اگر چه جای باشد گرمسیری نشاید کرد با سرما دلیری ملک فرمود کاتش بر فروزند به من عنبر به خرمن عود سوزند به خورانگیز شد عود قماری هوا می‌کرد خود کافور باری به آسایش توانا شد تن شاه غنود از اول شب تا سحرگاه چو لعل آفتاب از کان بر آمد ز عشق روز شب را جان بر آمد فلک سرمست بود از پویه چون پیل خناق شب کبودش کرد چون نیل طبیبان شفق مدخل گشادند فلک را سرخی از اکحل گشادند ملک ز آرامگه برخاست شادان نشاط آغاز کرد از بامدادان نبیذی چند خورد از دست ساقی نماند از شادمانی هیچ باقی چو آشوب نبیذش در سر افتاد تقاضای مرادش در بر افتاد برون شد مست و بر شبدیز بنشست سوی قصر نگارین راند سرمست دل از مستی شده رقاص با او غلامی چند خاص الخاص با او خبر کردند شیرین را رقیبان که اینک خسرو آمد بی‌نقیبان دل پاکش ز ننگ و نام ترسید وزان پرواز بی‌هنگام ترسید حصار خویش را در داد بستن رقیبی چند را بر در نشستن به دست هر یک از بهر نثارش یکی خون زر که بی حد بدشمارش ز مقراضی و چینی بر گذرگاه یکی میدان بساط افکند بر راه همه ره را طراز گنج بر دوخت گلاب افشاند و خود چون عود می‌سوخت به بام قصر بر شد چون یکی ماه نهاده گوش بر در دیده بر راه ز هر نوک مژه کرده سنانی بر او از خون نشانده دیده‌بانی بر آمد گردی از ره توتیا رنگ که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ برون آمد ز گرد آن صبح روشن پدید آمد از آن گلخانه گلشن در آن مشعل که برد از شمعها نور چراغ انگشت بر لب مانده از دور خدنگی رسته از زین خدنگش که شمشاد آب گشت از آب و رنگش مرصع پیکری در نیمه دوش کلاه خسروی بر گوشه گوش رخی چون سرخ گل نو بر دمیده خطی چون غالیه گردش کشیده گرفته دسته نرگس به دستش به خوشخوابی چو نرگس‌های مستش گلش زیر عرق غواص گشته تذروش زیر گل رقاص گشته کمربندان به گردش دسته بسته بدست هر یک از گل دسته دسته چو شیرین دید خسرو را چنان مست ز پای افتاده و شد یکباره از دست ز بیهوشی زمانی بی‌خبر ماند به هوش آمد به کار خویش در ماند که گر نگذارم اکنون در وثاقش ندارم طاقت زخم فراقش و گر لختی ز تندی رام گردم چو ویسه در جهان بدنام گردم بکوشم تا خطا پوشیده باشم چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟ چو شاه آمد نگهبانان دویدند زر افشاندند و دیباها کشیدند بسا ناگشته را کز در در آرند سپهر و دور بین تا در چه کارند ملک بر فرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ دری دید آهنین در سنگ بسته ز حیرت ماند بر در دل شکسته نه روی آنکه از در باز گردد نه رای آنکه قفل انداز گردد رقیبی را به نزد خویشتن خواند که ما را نازنین بر در چرا ماند چه تلخی دید شیرین در من آخر چرا در بست ازینسان بر من آخر درون شو گونه شاهنشه غلامی فرستادست نزدیکت پیامی که مهمانی به خدمت می‌گراید چه فرمائی در آید یا نیاید تو کاندر لب نمک پیوسته داری به مهمان بر چرا در بسته داری درم بگشای کاخر پادشاهم به پای خویشتن عذر تو خواهم تو خود دانی که من از هیچ رائی ندارم با تو در خاطر خطائی بباید با منت دمساز گشتن ترا نادیده نتوان بازگشتن و گر خواهی که اینجا کم نشینم رها کن کز سر پایت ببینم بدین زاری پیامی شاه می‌گفت شکر لب می‌شنید و آه می‌گفت کنیزی کاردان راگفت آن ماه به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر ز خارو خاره خالی کن میانش معطر کن به مشک و زعفرانش بساط گوهرین دروی بگستر بیار آن کرسی شش پایه زر بنه در پیشگاه و شقه در یند پس آنگه شاه را گو کای خداوند نه ترک این سرا هندوی این بام شهنشه را چنین دادست پیغام پرستار تو شیرین هوس جفت به لفظ من شهنشه را چنین گفت که گر مهمان مائی ناز منمای به هر جا کت فرود آرم فرود آی صواب آن شد ز روی پیش بینی که امروزی درین منظر نشینی من آیم خود به خدمت بر سر کاخ زمین بوسم به نیروی تو گستاخ بگوئیم آنچه ما را گفت باید چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید کنیز کاردان بیرون شد از در برون برد آنچه فرمود آن سمنبر همه ترتیب کرد آیین زربفت فرود آورد خسرو را و خود رفت رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی که نزل شاه چون سازد پیاپی چو از نزل زرافشانی بپرداخت ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت بدست چاشنی گیری چو مهتاب فرستادش ز شربت‌های جلاب پس آنگه ماه را پیرایه بر بست نقاب آفتاب از سایه بر بست فرو پوشید گلناری پرندی بر او هر شاخ گیسو چون کمندی کمندی حلقه‌وار افکنده بر دوش زهر حلقه جهانی حلقه در گوش حمایل پیکری از زر کانی کشیده بر پرندی ارغوانی سر آغوشی بر آموده به گوهر به رسم چینیان افکنده بر سر سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرود آویخت بر ماه درفشان بدین طاوس کرداری همائی روان شد چون تذروی در هوائی نشاط دلبری در سر گرفته نیازی دیده نازی در گرفته سوی دیوار قصر آمد خرامان زمین بوسید شه را چون غلامان گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل سم شبدیز را کرد آتشین نعل همان صد دانه مروارید خوشاب به فرق‌افشان خسرو کرد پرتاب تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر درآ به حلقه رندان که مصلحت اینست شراب و شاهد و ساقی بی‌شمار نگر بدانک عشق جهانی است بی‌قرار در او هزار عاشق بی‌جان و بی‌قرار نگر چو دررسی تو بدان شه که نام او نبرم به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر چو دیده سرمه کشی باز رو از این سو کن بدین جهان پر از دود و پرغبار نگر هزار دود مرکب که چیست این فلکست غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر نگه مکن تو به خورشید چونک درتابد به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او ز نعل نعره برآمد که حال و کار نگر اگر نه عفو کند حلم شمس تبریزی تو روح را ز چنین یار شرمسار نگر ملک را بود زنکی پاسبانی ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی چو دیو دوزخ از عفریت روئی چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی شهش خواند و عطای بی کران کرد به وعده نیز دامانش گران کرد پس آنکه در غرض بگشاد لب را که خسف ماه روشن کن ذنب را شد آن دیوانه‌ی بد خوش تابان چو دیوی سوی آن غول بیابان روان شد سوی فرهاد بد اختر زبانی پر دروغ و چشمها تر نشسته با شبانی قصه می گفت کزینسان کوه چون ضایع توان سفت گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش رفیقش هم بران جان کندن خویش چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ به زاری گفت بازم گو چه گفتی که هوش از جان و جان از تن برفتی جوابش داد مرد آهنین دل که ای در سنگ مانده پای در گل چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت ز بهر کالبد غمخور که جان رفت تو در کاری چنین زحمت مکش بیش که برد آن کار فرما زحمت خویش به خاک انداختند اندام پاکش به آب دیده تر کردند خاکش هزار افسوس از ان شاخ جوانی که بشکست از دم باد خزانی دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد نشان هوشمندی رفتش از یاد بزد زانگونه سر بر سنگ خارا که جوی خود شد از سنگ آشکار به جوی شیر در شد جوی خونش دل که خون گرفت از بوی خونش ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت میان خاک و خون افتاده می گفت که آه ای بخت بی فرمان چه کردی به دردم می کشی در مان چه کردی کنون کان دوست اندر خاک خواریست من ار مانم نه شرط دوستداریست من و راه عدم کاینجای کس نیست ره من تا عدم جز یک نفس نیست چو جان با جان در آمیزد به هم شاد در آمیزی به خاکش خاکم ای باد همی گفت اینکه روزش را شب آمد به تلخی جان شیرین بر لب آمد دهانش تلخ و شیرین در زبان بود به مرگش واپسین شربت همان بود به شیرین گفتمش از دیده خون رفت که تا شیرین کنان جانش برونرفت دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من کز سر کشی به دار سیاست کشیده باد تو قبله‌ی رقیبی و من در سجود تو کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد با آن که می‌بری همه دم نام مدعی نام تو می‌برم که زبانم بریده باد با آن که غیر دامن وصلت گرفته است من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد گر مرغ روحم محتشم از باغ روی تو دل برندارد از چمن تن پریده باد خلق را زیر گنبد دوار چشم‌ها کور و دیدنی بسیار جور او کش از آنک شورش دل نور چشمست یا اولوالابصار بر دو دیده نهم غمت کاین درد داروی خاص خسرویست به بار باغ جان خوش ز سنگ بارانست ما نخواهیم قطره سنگ ببار شمس تبریز گوهر عشقست گوهر عشق را تو خوار مدار نوروز برقع از رخ زیبا برافکند بر گستوان به دلدل شهبا برافکند سلطان یک سواره‌ی گردون به جنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار بر راه دی کمین به مفاجا برافکند از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم بر حوت یونسی به تماشا برافکند ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد چون یونسش دوباره به صحرا برافکند چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان زیور به روی مرکز غبرا برافکند آن آتشین صلیب در آن خانه‌ی مسیح بر خاک مرده باد مسیحا برافکند آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره همچون بره که چشم به مرغی برافکند از پشت کوه چادر احرام برکشد بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند چون باد زند نیجی کهسار برکشد برخاک و خاره سندس و خارا برافکند مغز هوا ز فضله‌ی دی در زکام بود ابرش طلی به وجه مداوا برافکند گر شب گذار داد به بزغاله روز را تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب تا کاهش دقش به مدارا برافکند در پرده‌ی خماهنی ابر سکاهنی رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند روز از برای ثقل کشی موکب بهار پالان به توسن استر گرما برافکند روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان بر خیل شب هزیمت دارا برافکند روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است چون بشکند نهال ستم یا برافکند اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند کیخسرو هدی که غلامانش را خراج طمغاج خان به تبت و یغما برافکند حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند تا بس نه دیر والی شام و شه یمن باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند ملک عجم به کوشش دولت بپرورد نام عرب به بخشش نعما برافکند چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم گنج سکندر از پی یقما برافکند بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت اکسیرها ز سعد موفا برافکند ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک بیرون کند گروه به زبانا برافکند پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل خسف سبا به کشور اعدا برافکند بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت سایه به هشت جنت ماوا برافکند نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح تا نقش آن، به عرض معلی برافکند ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی بر سطح ماه خط معما برافکند ترتیب قوقه‌ی کله بندگانش راست رنگی که افتاب بخارا برافکند هر شب برای طرف کمرهای خادمانش دریای چرخ لل لالا برافکند هر سال مه سیاه شود بر امید آنک روزیش نام خادم و لالا برافکند آقسنقری است روز و قراسنقری است شب بر هر دو نام بنده و مولا برافکند آبای علویند کمر دار و این خلف راضی بدان که سایه به آبا برافکند مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل بر تن کمر به خدمت خرما برافکند گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس ظل همای رایت علیا برافکند در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق بر دوش طیلسان اطعنا برافکند فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی زین بر براق رفعت والا برافکند مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار گر همتش لگام به جوزا برافکند آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان رشک گران به جنت ماوی برافکند شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد گر بر فلک نظر به معادا برافکند گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا بیخ نژاد آدم و حوا برافکند در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند او کل بود که سهم بر اجزا برافکند آری که افتاب مجرد به یک شعاع بیخ کواکب شب یلدا برافکند روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچه‌ی اشیا برافکند نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان کایزد به طور نور تجلی برافکند نظارگان مصر ببرند دست از آنک یوسف نقاب طلعت غرا برافکند از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان پیرایه‌ی جمال زلیخا برافکند صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی شکل قدم به صخره‌ی صما برافکند بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است کتش به زر ناسره گونا برافکند چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟ یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟ نقصی به کاسه‌ی زر پرویز کی رسد ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد کس دیو را چه زیور حورا برافکند مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است هر چند نام بیهده کانا برافکند دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست اقلیم روس را به تعدا برافکند از نام شاه و نام بداندیش او فلک بر لوح بخت خط معما برافکند ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد زان نام اخ بدان دل دروا برافکند هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان نام سفندیار که ماما برافکند شاها طراز خطبه‌ی دولت به نام توست نام آن بود که دولت برنا برافکند اسم بلند هم به بلند اختری دهد چون روزگار قرعه‌ی اسما برافکند دست تو شمس و خطی تو خط استواست کاقلیم شرک را به تعزا برافکند آری به نای جادوی فرعونی از جهان ثعبان اسود و ید بیضا برافکند گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد سهم تو سهو بر دل دانا برافکند خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم عم دوزخی بر این دل دروا برافکند زی چشمه‌ی حیات رسم خضروار اگر چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند حربا منم تو قرصه‌ی شمسی، روا بود گر قرص شمس نور به حربا برافکند زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت به نکبا برافکند کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال از حلق کس نواله‌ی حلوا برافکند ملک عجم چو طعمه‌ی ترکان اعجمی است عاقل کجا بساط تمنا برافکند تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند بر زاغ کی محبت عنقا برافکند یعقوب هم به دیده‌ی معنی بود ضریر گر مهر یوسفی به یهودا برافکند بهرام ننگرد به براهام چون نظر بر خان و خوان لنبک سقا برافکند آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود کی چشم دل به حله و احیا برافکند آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد طرفه بود که چشم به طرفا برافکند این شعر هر که بشنود از شاعران عصر زهره ز رشک صاحب انشا برافکند کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار تا خاک بر دهان مجارا برافکند چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق وز سوی غرب صبح تلالا برافکند بادت سعادت ابد و با تو بخت را مهری که جان سعد به اسما برافکند بخت تو خواب دیده‌ی بیدار تا ز امن بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم طاعون به طاعن حسد آوا برافکند عدل تو آن طراز که بر آستین ملک هر روز نو طراز مثنا بر افکند خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر بنیادشان خدای تعالی برافکند خوشا بی‌صبری عشق درون سوز همه درد از درون و از برون سوز چو عشق آتش فروزد در نهادی به خاصیت بر او آب است بادی در آن هنگام کاستیلای عشق است صبوری کمترین یغمای عشق است ز عاشق چون برد صبر و قرارش به پیش آرد خیال وصل یارش چو چندی با خیالش عشق بازد پس آنگه از وصالش سرفرازد بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد بقای وصل خامی آورد بار دوام هجر جان سوزد به یکبار که هریک زین دو چون باید دوامی نگردد پخته از وی هیچ خامی از آن گه آب ریزد گاه آتش که گردد پخته خامی زین کشاکش چه شد فرهاد بر بالای آن کوه تن و جانی به زیر کوه اندوه نه دست و دل که اندر کار پیچد نه آن سر تا ز کار یار پیچد به روز افغانی و شب یاربی داشت زمین عشق خوش روز و شبی داشت به آخر کرد خوش جایی معین کمرگاهی سزاوار نشیمن کسی را کاندر آنجا دیده در بود سراسر دشت و صحرا در نظر بود در آنجا با دلی پردرد و اندوه بر آن شد تا تهی سازد دل کوه پی صنعت میان بر بست چالاک به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک چنان زد تیشه بر آن کوه خاره که شد آن کوه خارا پاره پاره دلی در سینه بودش چون دل تنگ گهی بر سینه می‌زد گاه بر سنگ ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت ولیکن سینه خونها از درون داشت چو دیدی زخم خود در کاوش سنگ زدی آهی و گفتی از دل تنگ که اندر طالعم کاش آن هنر بود که آهم را در آن دل این اثر بود و گر گفتی هنر زین به کدامم که آمد قرعه‌ی عشقش به نامم شراری کز دل آن کوه زادی چو دل جایش درون سینه دادی که این از خوی شیرینم نشانی‌ست نه آتش بلکه آب زندگانی‌ست خیال روی شیرینش بر آن داشت که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت نهانی عذر گفتی با خیالش کز آن بر سنگ می‌بندم مثالش که از بس صدمه جای آن ندارم که تا بر سینه نقش آن نگارم چنان تمثال آن گلچره پرداخت که بر خود نیز آن را مشتبه ساخت نبودی عشق را گر پیش‌دستی یقین گشتی سمر در بت پرستی به نوعی زلف عنبر می‌کشیدش که آن دل کاندر آن گم کرد دیدش چنان محراب ابرو وانمودش که دل می‌خواست آوردن سجودش چنانش ترک چشم آراست خونریز که در دل یافت ذوق خنجر تیز چنان از باده‌ی لعلش نشان داد که عقل او به بد مستی عنان داد ز آتش غنچه لب ساخت خاموش کز او نا کرده بد حرف وفا گوش گر از لعل لبش حرفی شنودی چنان تمثال او بستی که بودی چو نقش گوش او بست آن وفا کیش نخستین بست راه ناله‌ی خویش سرش را خالی از سودای خود ساخت قدش را آفت کالای خود ساخت درون سینه کردن کینه‌ی خویش نهانی مهر او در سینه‌ی خویش الی را ساخت سخت و بی مدارا به عینه چون دلش یعنی چو خارا به عمد این سهو از کلکش برون جست که آنجا راه خسرو بود او بست به تمثال میانش رفت در پیچ که گردد چون میان او نشد هیچ نهفتش از کمر تا پا به دامان که این نادیده را تمثال نتوان در او بنمود از صنعتگریها همه آیین و رسم دلبریها چنان کان دلربا بود آنچنان کرد هر آنچ از سنگ نتوان کرد آن کرد لبی پر خنده یعنی آشناییم سری افکنده یعنی با وفاییم نگاهی گرم یعنی دلنوازیم زبانی نرم یعنی چاره سازیم سرا پا دلربا ز آنگونه بستش که گر بودی دلی دادی به دستش چو شد فارغ از آن صورت نگاری به پایش سر نهاد از بیقراری فغان برداشت کای بت کام من ده ببین بی طاقتی آرام من ده ترا دانم نداری جان ، تنی تو بت سنگی و مصنوع منی تو ولی ره زد چنان سودای یارم که غیر از بت پرستی نیست کارم منم چینی و چین در بت پرستی بود مشهور چون با باده مستی چنان عشق فسونگر بسته دستم که هم خود بتگرم هم بت پرستم جهان یکسر درین کارند مادام همه در بت پرستی خاص تا عام گر افسرده‌ست یا تقلید پیشه تواش صورت پرستی دان همیشه چو بی‌عشق است او جسمی‌ست بیجان چه وردش اهرمن باشد چه یزدان بده ساقی شراب لعل رنگم سراسر بشکن این بتها به سنگم مگر در عاشقی نامم برآید ز یمن عاشقی کامم برآید ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده کو خانه نشانم ده من خانه نمی‌دانم زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانش پیش آ و مرنجانش من خانه نمی‌دانم وان کز تو بود شورش می دار تو معذورش وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم رحم آر و مکن طاقم من خانه نمی‌دانم ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف بر راه دلم این دف من خانه نمی‌دانم شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم می افتم و می خیزم من خانه نمی‌دانم ای ز زلفت عقل در دام آمده نرگست با فتنه همنام آمده نازکست اندام سیمینت چو گل ای سرا پایت به اندام آمده گر صبح صادق رخسار تو چین زلفت پرده‌ی شام آمده دیگ سودای ترا دل در دماغ پخته بسیاری، ولی خام آمده در حساب بوسه امید مرا بر دهانت مبلغی وام آمده گوش ما را از لبت چشم دعا بوده، لیکن جمله دشنام آمده از تمنای لب میگون تو اوحدی را سنگ بر جام آمده ای هیچ در میان نه ز موی میان تو نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار لیکن ضرورتست کنار از میان تو هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان جانرا فدای جان تو کردم بجان تو هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو تا دیده‌ام که چشم تو بیمار خفته است خوابم نمی‌برد ز غم ناتوان تو باز آی ای همای همایون که مرغ دل پر می‌زند در آرزوی آشیان تو در صورت بدیع تو چندین معانیست یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما آید نسیمی از طرف بوستان تو خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز عالم شود مسخر تیغ زبان تو در خانه‌ی دل عشق تو مجمع دارد و از دادن جان کار تو مقطع دارد در شعر تخلص به تو کردم که وجود نظمی است که از روی تو مطلع دارد ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک حد بدی و غایت نیکی این است کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک بر کرده‌ی خویشتن چو بگمارم چشم بر هم زدن از ترس نمی‌یارم چشم ای دیده‌ی شوخ، بین که من چندین سال بد کردم و نیکی از تو می‌دارم چشم! ای نور تو آمده نقاب رخ تو خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو هر دل که هوای تو برو سایه فگند در ذره ببیند آفتاب رخ تو ای سوخته شمع مه ز تاب رویت و ز خط تو افزون شده آب رویت این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا جز وقت زوال آفتاب رویت هر بوسه کز آن تنگ دهان می‌خواهی عمری است که از معدن جان می‌خواهی در ظلمت خط او نگر زیر لبش از آب حیوة اگر نشان می‌خواهی خط تو که ننوشت کسی ز آن سان خوش چون شمع وصال در شب هجران خوش آورد به بنده شاهدی خوش گرچه شاهد که خط آرد نبود چندان خوش گر ز آن توام هر دو جهانم بستان با کی نبود، سود و زیانم بستان بازآی به پرسش و ببین چشم ترم لب بر لب خشکم نه و جانم بستان عشقت که به دل گرفته‌ام چون جانش در دست و به صبر می‌کنم درمانش وز غایت عزت که خیالت دارد در خانه‌ی چشم کرده‌ام پنهانش در دیدن این مدینه‌ی زمزم آب از مکه اگر سعی کنی هست صواب زیرا که درو مقام دارد امروز رکنی که ازو کعبه‌ی دلهاست خراب دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟ دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟ من زنده به عشق توام ای دوست ولیک از آرزوی روی تو مردم، چه کنم؟ ای کرده غم عشق تو غمخواری دل درد تو شده شفای بیماری دل رویت که به خواب در ندیده‌ست کسش دیده نشود مگر به بیداری دل آنی که منور است آفاق از تو محروم بماندم من مشتاق از تو این محنت نو نگر که در خلوت وصل تو با دگری جفتی و من طاق از تو شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد و از بهر تو زهر اندهی نوش نکرد ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد آن را که تو را هیچ فراموش نکرد چون عشق کند شکرفشانی در جلوه شود مه نهانی بینی که شکر کران ندارد خوش می‌خوری و همی‌رسانی می‌غلط به هر طرف که غلطی بر سبزه سبز بوستانی گر ز آنک کله نهی وگر نی شاهنشه جمله خسروانی آن را بینی که من نگویم زیرا که بگویمت بدانی چون چشم تو وا کنند ناگه بر شهر عظیم آن جهانی ماننده طفل نوبزاده خیره نگری و خیره مانی تا چشم بر آن جهان نشیند چاره نبود از این نشانی بگریز به نور شمس تبریز تا کشف شود همه معانی ای بی‌تو حرام زندگانی خود بی‌تو کدام زندگانی بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی پازهر تویی و زهر دنیا دانه تو و دام زندگانی گوهر تو و این جهان چو حقه باده تو و جام زندگانی بی آب تو گلستان چو شوره بی جوش تو خام زندگانی بی خوبی حسن باقوامت نگرفته قوام زندگانی با جمله مراد و کام بی‌تو نایافته کام زندگانی تا داد سلامتی ندادی کی کرد سلام زندگانی خامش کردم بکن تو شاهی پیش تو غلام زندگانی بیا تا قدر یک دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم چو ممن آینه ممن یقین شد چرا با آینه ما روگرانیم کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم فسون قل اعوذ و قل هو الله چرا در عشق همدیگر نخوانیم غرض‌ها تیره دارد دوستی را غرض‌ها را چرا از دل نرانیم گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده کاکنون همانیم خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم وصلم میسر است ولی بر مراد نیست بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست غم می‌فروخت لیک به اندازه میفرست یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست ای بی‌وفا برو که بر این عهدهای سست نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست خطر بادیه‌ی عشق تو بیش از پیشست این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن حدت آتش سودای تو از حد بیشست باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست عاشق اندیشه‌ی دوری نتواند کردن دوربینی صفت عاقل دور اندیشست گر مراد دل درویش برآری چه شود زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی بود رفیق سبکروح تازیانه‌ی شوق نگشته است صبا تا روانه بیرون آی اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی براق جاذبه‌ی نوبهار آماده است همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید چه می‌شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی کنون که کشتی می راست بادبان از ابر سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی درید غنچه‌ی مستور پیرهن تا ناف تو هم ز خرقه‌ی خود صوفیانه بیرون آی ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن! به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی ترا میان طلبی از کنار دارد دور کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی حجاب چهره‌ی جان است زلف طول امل ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی کمند عالم بالاست مصرع صائب به این کمند ز قید زمانه بیرون آی تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن جان فشان و راد زی و راه‌کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن من که چو کژدم ندارم چشم و بی‌پایم چو مار چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن سالها شد تا دل جان‌پاش ازرق‌پوش من معتکف‌وار اندر آن زلف سیه دارد وطن از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر تا ابد بی‌رخصت خاقان اعظم برمکن از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم در عشق که مردم را از پوست برون آرد از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم دانش نکند یاری در خدمت او کس را من خدمت او کردن از عشق وی آموزم چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم یک شبی روح الامین در سد ره بود بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش می‌ندانم تا کسی می‌داندش این قدر دانم که عالی بنده ایست نفس او مرده است او دل زنده ایست خواست تا بشناسد او را آن زمان زو نگشت آگاه در هفت آسمان در زمین گردید و در دریا بگشت بار دیگر گرد عالم دربگشت هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای سوی او آخر مرا راهی نمای حق تعالی گفت عزم روم کن در میان دیر شو معلوم کن رفت جبرئیل و بدیدش آشکار کان زمان می‌خواند بت را زارزار جبرئیل آمد از آن حالت بجوش سوی حضرت بازآمد در خروش پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز پرده کن در پیش من زین راز باز آنک در دیری کند بت را خطاب تو به لطف خود دهی او را جواب حق تعالی گفت هست او دل سیاه می‌نداند، زان غلط کردست راه گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط من چو می‌دانم نکردم ره غلط هم کنون راهش دهم تا پیشگاه لطف ما خواهد شد او را عذر خواه این بگفت و راه جانش برگشاد در خدا گفتن زفانش برگشاد تا بدانی تو که این آن ملتست کانچ اینجا می‌رود بی‌علتست گر برین درگه نداری هیچ تو هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ تو نه همه زهد مسلم می‌خرند هیچ بر درگاه او هم می‌خرند جهان خسرو که تا گردون کمر بست کله داری چنو بر تخت ننشست به روز بار کو را رای بودی به پیشش پنج صف بر پای بودی نخستین صف توانگر داشت در پیش دویم صف بود حاجتگار و درویش سوم صف جای بیماران بی‌زور همه رسته به موئی از لب گور چهارم صف به قومی متصل بود که بند پایشان مسمار دل بود صف پنجم گنه کاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی به پیش خونیان ز امیدواری مثال آورده خط رستگاری ندا برداشته دارنده بار که هر صف زیر خود بینند زنهار توانگر چون سوی درویش دیدی شمار شکر بر خود بیش دیدی چو در بیمار دیدی چشم درویش گرفتی بر سلامت شکر در پیش چو دیدی سوی بندی مرد بیمار به آزادی نمودی شکر بسیار چو بر خونی فتادی چشم‌بندی گشادی لب به شکر به پسندی چو خونی دیدی امید رهائی فزودی شمع شکرش روشنائی در خسرو همه ساله بدین داد چو مصر از شکر بودی شکرآباد به می بنشست روزی بر سر تخت بدین حرفت حریفی کرد با بخت به گرداگرد تخت طاقدیسش دهان تاجداران خاک لیسش همه تمثال‌های آسمانی رصد بسته بر آن تخت کیانی ز میخ ماه تا خرگاه کیوان درو پرداخته ایوان بر ایوان کواکب را ز ثابت تا به سیار دقایق با درج پیموده مقدار به ترتیب گهرهای شب افروز خبر داده ز ساعات شب و روز شناسائی که انجم را رصد راند از آن تخت آسمان را تخته بر خواند کسی کو تخت خسرو در نظر داشت هزاران جام کیخسرو ز برداشت چنین تختی نه تختی کاسمانی بر او شاهی نه شه صاحبقرانی چو پیلی گر بود پیل آدمی روی چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تاثری خوانی نهاده ارم را خشک بد در مجلسش جام فلک را حلقه بد بر درگهش نام بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به برگ گندنا بند درم داری که از سختی در آید سرو کارش به بدبختی گراید به شادی شغل عالم درج میکن خراجش میستان و خرج میکن چنین میده چنان کش میستانی و گر بدهی و نستانی تو دانی جهانداری به تنها کرد نتوان به تنهائی جهان را خورد نتوان بداند هر که با تدبیر باشد که تنها خوار تنها میر باشد مخور تنها گرت خود آبجوی است که تنها خور چو دریا تلخ خوی است به باید خویشتن را شمع کردن به کار دیگران پا جمع کردن ببین قارون چه برد از گنج دنیا نیرزد گنج دنیا رنج دنیا به رنج آید به دست این خود سلیم است چو از دستت رود رنجی عظیم است چو آید رنج باشد چون شود رنج تهی دستی شرف دارد بدین گنج ملک پرویز کز جمشید بگذشت به گنج افشانی از خورشید بگذشت بدش با گنج دادن خنده‌ناکی چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام خورش با کاسه دادی باده با جام کشیده مایده یک میل در میل مگس را گاو دادی پشه را پیل ز حلواها که بودی گرد خوانش ندانستی چه خوردی میهمانش ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی ندانم چند چندانی که خواهی چو بزمش بوی خوش را ساز دادی صبا وام ریاحین باز دادی به هنگام بخور عود و عنبر خراج هند بودی خرج مجمر چو خورد خاص او بر خوان رسیدی گوارش تا به خوزستان رسیدی کبابی‌تر بخوردی اول روز بر او سوده یکی در شب‌افروز ز بازرگان عمان در نهانی بده من زر خریده زر کانی شنیدم کز چنان در باشد آرام رطوبت‌های اصلی را در اندام یک اسب بور از رق چشم نوزاد معطر کرده چون ریحان بغداد ز شیر مادرش چوپان بریده به شیر گوسفندش پروریده بفرمودی تنوری بستن از سیم که بودی خرج او دخل یک اقلیم در او ده پانزده من عود چون مشک بسوزاندی بجای هیمه خشک چو بریان شد کباب خوانش این بود تنور و آتش و بریانش این بود به خوان زر نهادندی فرا پیش هزار و هفتصد مثقال کم بیش بخوردی زان نواله لقمه‌ای چند چو مغز پسته و پالوده قند نظر کردی به محتاجان درگاه کجا چشمش در افتادی ز ناگاه بدو بخشیدی آن زرینه خوان را تنور و هر چه آلت بودی آن را زهی خوانی که طباخان نورش چنین نانی بر آرند از تنورش دگر روزی که خوان لاجوردی گرفتی از تنور صبح زردی همان پیشینه رسم آغاز کردی تنور و خوانی از نوساز کردی همه روز این شگرفی بود کارش همه عمر این روش بود اختیارش چو وقت آمد نماند آن پادشائی به کاری نامد آن کار و کیائی شرف خواهی به گرد مقبلان گرد که زود از مقبلان مقبل شود مرد چو بر سنبل چرد آهوی تاتار نسیمش بوی مشک آرد به بازار دگر آهو که خاشاکست خوردش بجای مشک خاشاک است گردش پدر کز من روانش باد پر نور مرا پیرانه پندی داد مشهور که از بی‌دولتان بگریز چون تیر سرا در کوی صاحب دولتان گیر چو صبحت گر شبی باید به از روز چراغ از مشعل روشن برافروز بهای در بزرگ از بهر این است کز اول با بزرگان همنشین است ای مشک خطا خط سیاهت خورشید درم خرید ماهت هرگز به خطا خطی نیفتاد سر سبزتر از خط سیاهت در عالم حسن پادشاهی جان همه عاشقان سپاهت چون بنده شدند پادشاهانت می‌نتوان خواند پادشاهت گردان گردان سپهر سرکش جویان جویان ز دیر گاهت بر خاک از آن فتاد خورشید تا ذره بود ز خاک راهت چون چین قبا به هم درافتند عشاق چو کژ نهی کلاهت در عشق تو زهد چون توان کرد چون کس نرسد به یک گناهت بس آه که عاشقانت کردند دل نرم نشد ز هیچ آهت هرگز نرسد ور آن همه آه درهم بندی به بارگاهت آن دم که ز پرده رخ نمایی صد فتنه نشسته در پناهت وانگه که ز لب شکر گشایی صد خوزستان زکات خواهت گر تو شکری دهی به عطار این صدقه فتد به جایگاهت امروز مستان را نگر در مست ما آویخته افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته گفتم که ای مستان جان می‌خورده از دستان جان ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته و افسردگان بی‌مزه در کارها آویخته بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته زین خنب‌های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته عمری دل من در غمش آواره شد می‌جستمش دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان مانند منصور جوان در ارتضا آویخته عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن خوش نیست آن دف سرنگون نی بی‌نوا آویخته دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا جان‌ها ز تو چون ذره‌ها اندر ضیا آویخته هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی اگر چه خون دل من هزار بار بریزی مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی شبم به وعده‌ی فردای خودنشانی و چون من در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟ که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی ای رخ تو قبله‌ی خورشید پرستان پرتو روی چو مهت شمع شبستان تشنه به خون من بیچاره‌ی مسکین سنبل سیراب تو برطرف گلستان با گل رویت چه زند لاله و نسرین با سر کویت چه کنم گلشن و بستان طلعت خورشید و شست یا قمرست این پسته‌ی شکر شکنت یا شکرست آن ای تنم از پای در آورده بافسوس وی دلم از دست برون برده بدستان سوز غم عشق تو در مجلس رندان یاد می لعل تو در خاطر مستان گرمیم از پای در آرد نبود عیب در سر سرخاب رود رستم دستان خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت داد وی از زلف کژ سر زده بستان چو بر سفینه‌ی دل نقش صورت تو نبشتم حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم ز شاخ وصل تو دستم نداد میوه‌ی‌شیرین مگر که دانه‌ی این میوه تلخ بود، که کشتم اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت کز آب دیده‌ی او خاک ره به خون بسرشتم در جوابش بر گشاد آن یار لب کز سوی ما روز سوی تست شب حیله‌های تیره اندر داوری پیش بینایان چرا می‌آوری هر چه در دل داری از مکر و رموز پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز گر بپوشیمش ز بنده‌پروری تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری از پدر آموز که آدم در گناه خوش فرود آمد به سوی پایگاه چون بدید آن عالم الاسرار را بر دو پا استاد استغفار را بر سر خاکستر انده نشست از بهانه شاخ تا شاخی نجست ربنا انا ظلمنا گفت و بس چونک جانداران بدید از پیش و پس دید جانداران پنهان هم‌چو جان دورباش هر یکی تا آسمان که هلا پیش سلیمان مور باش تا بنشکافد ترا این دورباش جز مقام راستی یک دم مه‌ایست هیچ لالا مرد را چون چشم نیست کور اگر از پند پالوده شود هر دمی او باز آلوده شود آدما تو نیستی کور از نظر لیک اذا جاء القضا عمی البصر عمرها باید به نادر گاه‌گاه تا که بینا از قضا افتد به چاه کور را خود این قضا همراه اوست که مرورا اوفتادن طبع و خوست در حدث افتد نداند بوی چیست از منست این بوی یا ز آلودگیست ور کسی بر وی کند مشکی نثار هم ز خود داند نه از احسان یار پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر مر ترا صد مادرست و صد پدر خاصه چشم دل آن هفتاد توست وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند صد گره زیر زبانم بسته‌اند پای‌بسته چون رود خوش راهوار بس گران بندیست این معذور دار این سخن اشکسته می‌آید دلا کین سخن درست غیرت آسیا در اگر چه خرد و اشکسته شود توتیای دیده‌ی خسته شود ای در از اشکست خود بر سر مزن کز شکستن روشنی خواهی شدن همچنین اشکسته بسته گفتنیست حق کند آخر درستش کو غنیست گندم ار بشکست و از هم در سکست بر دکان آمد که نک نان درست تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش آب و روغن ترک کن اشکسته باش آنک فرزندان خاص آدم‌اند نفحه‌ی انا ظلمنا می‌دمند حاجت خود عرضه کن حجت مگو هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش آن ابوجهل از پیمبر معجزی خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غزی لیک آن صدیق حق معجز نخواست گفت این رو خود نگوید جز که راست کی رسد هم‌چون توی را کز منی امتحان هم‌چو من یاری کنی ای به خود زنده مرده باید شد چون بزرگان به خرده باید شد پیش از آن کت به قهر جان خواهند جان به جانان سپرده باید شد تا نمیری به گرد او نرسی پیش معشوق مرده باید شد نخرد نقشت او نه نیک و نه بد همه دیوان سترده باید شد مشمر گام گام همچو زنان منزل ناشمرده باید شد زود شو محو تا تمام شوی که تو را رنج برده باید شد ره به آهستگی چو شمع برو زانکه این ره سپرده باید شد همچو عطار اگر نخواهی ماند نرد کونین برده باید شد بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان می‌بایدت ترک کن این چاه و زندان گر جهان می‌بایدت باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر ورنه در گلخن نشین گر استخوان می‌بایدت نفس را چون جعفر طیار برکن بال و پر گر به بالا پر و بال مرغ جان می‌بایدت در جهان قدس اگر داری سبک روحی طمع بر جهان جسم دایم سر گران می‌بایدت عمر در سود و زیان بردی به آخر بی خبر می ندارد سود با تو پس زیان می‌بایدت چند گردی در زمین بی پا و سر چون آسمان از زمین بگسل اگر بر آسمان می‌بایدت روز و شب مشغول کار و بار دنیا مانده‌ای دین به سرباری دنیا رایگان می‌بایدت هرچه گوئی چون ترازو زین زبان گر یک جو است گنگ شو از ما سوی الله گر زبان می‌بایدت جو کشی و نیم جو همچون ترازوی دو سر از خری جو می مکش گر کهکشان می‌بایدت ای عجب نمرود نفس و وانگهی همچون خلیل زحمت جبریل رفته از میان می‌بایدت در هوا استاده و از منجنیق انداخته بر سر آتش به خلوت همچنان می‌بایدت چون تو از آذر مزاجی دوستی با زر چرا پس چو ابراهیم آتش گلستان می‌بایدت ای خر مرده سگ نفست به گلخن در کشید پس چو عیس بر فلک دامن کشان می‌بایدت در جهان خوفناک ایمن نشینی ای فرید امن تو از چیست چون خط امان می‌بایدت وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق در خوی خجلت افکند چشمه‌ی آفتاب را وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند من به فغان نواگری یاد دهم رباب را گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را دست امید من عجب گر به وصال او رسد پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را در خم عقربش نگر زهره‌ی شب نقاب را خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را شیر گفتش تو ز اسباب مرض این سبب گو خاص کاینستم غرض گفت آن شیر اندرین چه ساکنست اندرین قلعه ز آفات آمنست قعر چه بگزید هر که عاقلست زانک در خلوت صفاهای دلست ظلمت چه به که ظلمتهای خلق سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق گفت پیش آ زخمم او را قاهرست تو ببین کان شیر در چه حاضرست گفت من سوزیده‌ام زان آتشی تو مگر اندر بر خویشم کشی تا به پشت تو من ای کان کرم چشم بگشایم بچه در بنگرم دم مزن گر همدمی می‌بایدت خسته شو گر مرهمی می‌بایدت تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی می‌بایدت همچو غواصان دم اندر سینه کش گر چو دریا همدمی می‌بایدت از عبادت غم کشی و صد شفیع پیشوای هر غمی می‌بایدت اشک لایق‌تر شفیع تو از آنک هر عبادت را نمی می‌بایدت تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست عالمی در عالمی می‌بایدت تا که این یک قطره صد دریا شود صبر صد عالم همی می‌بایدت هر دو عالم گر نباشد گو مباش در حضور او دمی می‌بایدت در غم هر دم که نبود در حضور تا قیامت ماتمی می‌بایدت در حضورش عهد کردی ای فرید عهد خود مستحکمی می‌بایدت جانا به غریبستان چندین بنماند کس باز آی که در غربت قدر تو نداند کس صد نامه فرستادم یک نامه‌ی تو نامد گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد در پیش سواران خر هرگز بنراند کس هر کو ز می وصلت یک جام بیاشامد تا زنده بود او را هشیار نخواند کس مکرم مفصل سدیدالدین سپهر سروری ای کفت باغ امل را بهترین اردیبهشت آنچنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصر کافتاب از ماه و چرخ از خاک و کعبه از کنشت دست قدرت صورت آدم همی کردی نگار ذکر اقبال تو بر اوراق گردون می‌نبشت نه که خود آدم به ذکر تو تقرب می‌نمود چون صور بخش هیولی خاک آدم می‌سرشت سرورا وقت ضرورت خاصه چون من بنده را بردن حاجت به نزدش چون کریمان نیست زشت چون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمین در دلم آنست کانرا قبله کردن زرد هشت در چنین وقتی مرا چون بنده‌ی امر توام از کف رادت که او جز تخم آزادی نکشت گر نباشد آنچه اسمعیل را زو بد خلاص زان بنگریزم که آدم را برون کرد از بهشت □نیز مدح و غزل نخواهم گفت گرچه طبعم به شعر موی شکافت کانک معشوق بود پیر شدست وانک ممدوح بود فرمان یافت ای پسر میخواره و قلاش باش در میان حلقه‌ی اوباش باش راه بر پوشیدگی هرگز مرو بر سر کویی که باشی فاش باش مهر خوبان بر دل و جان نقش کن سال و مه این نقش را نقاش باش کم زنان را غاشیه بر دوش گیر مجلس میخواره را فراش باش گر نداری رو ز درگاه قدر چاکر اینانج یا بکتاش باش میر میران گر نباشی باک نیست چون سنایی بنده‌ی یکتاش باش معشوق مرا ره قلندر زد زان راه به جانم آتش اندر زد گه رفت ره صلاح دین داری گه راه مقامران لنگر زد رندی در زهد و کفر در ایمان ظلمت در نور و خیر در شر زد خمیده چو حلقه کرد قد من و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد چون سوخت مرا بر آتش دوزخ وز آتش دوزخ آب کوثر زد در صومعه پای کوفت از مستی ابدال ز عشق دست بر سر زد با آب عنب به صومعه در شد در میکده آب زر بر آذر زد گر من نه به کام خویشم او باری با آنکه دلم نخواست خوشتر زد یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا چند باشد شمع من بازیچه‌ی دست فنا؟ زنده‌ی جاوید از دست حمایت کن مرا خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشه‌ی تنهاییم از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟ آن کیست که می آید صد لشکر دل با او درویش جمالش ما سلطان دل ما او بی صبح شبی خواهم کورا غم خود گویم من گویم و او خندد تنها من و تنها او مستم زخیال او من با وی و وی بی من یارب چه خیالست این اینجا من و آنجا او مهتاب چه خوش بودی گر بودی و من تنها لب برلب و رو به ررو و او با من و من با او گویند مرا آخ‌ر دیوانگیت خوشد دیوانه چرا نبودم ماه من و شیدا او من خسروا و شیرین بنگر که چه شکلست این دیباچه دلها من آیینه‌ی جانها او ملک دل را سپه ناز به یغما آمد دیده را مژده که هنگام تماشا آمد تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر آنچه بر دیده‌ی یعقوب و زلیخا آمد غمزه‌اش کرد طمع در دل و چونش ندهم خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد مژده‌ی عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد باش آماده فتراک ملامت وحشی که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازه‌ی کار برتر شدند شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز کوهسار همه گنج ارجاسپ در باز کرد به کپان درم سختن آغاز کرد هزار اشتر از گنج دینار شاه چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه صد از مشک و ز عنبر و گوهران صد از تاج وز نامدار افسران از افگندنیهای دیبا هزار بفرمود تا برنهادند بار چو سیصد شتر جامه‌ی چینیان ز منسوج و زربفت وز پرنیان عماری بسیچید و دیبا جلیل کنیزک ببردند چینی دو خیل به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانها چو غرو و به رفتن تذرو ابا خواهران یل اسفندیار برفتند بت روی صد نامدار ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج ببردند بامویه و درد و رنج دو خواهر دو دختر یکی مادرش پر از درد و با سوک و خسته برش همه باره‌ی شهر زد بر زمین برآورد گرد از بر و بوم چین سه پور جوان را سپهدار گفت پراگنده باشید با گنج جفت به راه ار کسی سر بپیچد ز داد سرانشان به خنجر ببرید شاد شما راه سوی بیابان برید سنانها چو خورشید تابان برید سوی هفتخوان من به نخجیر شیر بیابم شما ره مپویید دیر نخستین بگیرم سر راه را ببینم شما را سر ماه را سوی هفتخوان آمد اسفندیار به نخجیر با لشکری نامدار چو نزدیک آن جای سرما رسید همه خواسته گرد بر جای دید هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار تو گفتی به تیر اندر آمد بهار وزان جایگه خواسته برگرفت همی ماند از کار اختر شگفت چو نزدیکی شهر ایران رسید به جای دلیران و شیران رسید دو هفته همی بود با یوز و باز غمی بود از رنج راه دراز سه فرزند پرمایه را چشم داشت ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت به نزد پدر چو بیامد پسر بخندید با هر یکی تاجور که راهی درشت این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم زمین بوسه دادند هر سه پسر که چون تو که باشد به گیتی پدر وزان جایگه سوی ایران کشید همه گنج سوی دلیران کشید همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند ز دیوارها جامه آویختند زبر مشک و عنبر همی بیختند هوا پر ز آوای رامشگران زمین پر سواران نیزه‌وران چو گشتاسپ بشنید رامش گزید به آواز او جام می درکشید ز لشکر بفرمود تا هرک بود ز کشور کسی کو بزرگی نمود همه با درفش و تبیره شدند بزرگان لشکر پذیره شدند پدر رفت با نامور بخردان بزرگان فرزانه و موبدان بیامد به پیش پسر تازه‌روی همه شهر ایران پر از گفت و گوی چو روی پدر دید شاه جوان دلش گشت شادان و روشن‌روان برانگیخت از جای شبرنگ را فروزنده‌ی آتش جنگ را بیامد پدر را به بر در گرفت پدر ماند از کار او در شگفت بسی خواند بر فر او آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین وزانجا به ایوان شاه آمدند جهانی ورا نیکخواه آمدند بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت به ایوانها در نهادند خوان به سالار گفتا مهان را بخوان بیامد ز هر گنبدی میگسار به نزدیک آن نامور شهریار می خسروانی به جام بلور گسارنده می داد رخشان چو هور همه چهره‌ی دوستان برفروخت دل دشمنان را به آتش بسوخت پسر خورد با شرم یاد پدر پدر همچنان نیز یاد پسر بپرسید گشتاسپ از هفتخوان پدر را پسر گفت نامه بخوان سخنهای دیرینه یاد آوریم به گفتار لب را به داد آوریم چو فردا به هشیاری آن بشنوی به پیروزی دادگر بگروی برفتند هرکس که گشتند مست یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست سرآمد کنون قصه‌ی هفتخوان به نام جهان داور این را بخوان که او داد بر نیک و بد دستگاه خداوند خورشید و تابنده ماه اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم عجایب نامه‌ی عشقت به پایان چون برم آخر که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم چگونه چشمه‌ی حیوان درین وادی به دست آرم که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم جو به جو راز جهان بنمود صبح مشک جو جو از دهان بنمود صبح صبح گوئی زلف شب را عاشق است کز دم عاشق نشان بنمود صبح در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلود از آن بنمود صبح جام فرعونی خبر ده تا کجاست کاتش موسی عیان بنمود صبح مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند چون عمود زرفشان بنمود صبح قفل رومی برگرفت از درج روز چون کلید هندوان بنمود صبح بر سماع کوس و بر رقص خروس خرقه بازی در نهان بنمود صبح نافه‌ی شب را چو زد سیمین کلید مشک تر در پرنیان بنمود صبح بر محک شب سپیدی شد پدید چون عیار آسمان بنمود صبح تا برآرد یوسفی از چاه شب دلو سیمین ریسمان بنمود صبح در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح حلقه دیدستی به پشت آینه حلقه‌ی مه همچنان بنمود صبح گوئی اندر بر حمایل چرخ را خنجر شاه اخستان بنمود صبح سام کیخسرو مکان در شرق و غرب خضر اسکندر نشان در شرق و غرب صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند پیش کان قرا شود سبوح خوان در صبوح عیش جان در خواستند در مناجاتی که سرمستان کنند جرم آن سبوح خوان در خواستند نازنینانی که دیر آگه شدند زود جام زرفشان درخواستند چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد روز را رطل گران درخواستند گر قدح‌های صبوحی شد ز دست هم به رطلی عذر آن درخواستند چون نهنگان از پی دریا کشی ساغر کشتی نشان درخواستند کوه زهره عاشقانند این چنین کتشین دریا چنان درخواستند از زکات جرعه‌ی دریاکشان مفلسان گنج روان درخواستند جور خواران را جهان انصاف داد کز خود انصاف جهان درخواستند ساقیان نیز از پی یک بوس خشک با زر تر نقد جان درخواستند چون کناری را بها گفتیم چند صد بهای کاویان درخواستند چرخ و انجم بر طراز روز نو کنیت شاه اخستان درخواستند بوالمظفر ظل حق چون آفتاب مالک الملک جهان در شرق و غرب پند آن پیر مغان یاد آورید بانگ مرغ زند خوان یاد آورید دجله دجله تا خط بغداد جام می دهید و از کیان یاد آورد خفتگان را در صبوح آگه کنید پیل را هندوستان یاد آورید دانه‌ی مرغ بهشتی در دهید مرغ جان را ز آشیان یاد آورید بر شما بادا که خون رز خورید خاکیان را در میان یاد آورید خوان نهید و خوانچه‌ی مستان کنید بی‌خودان را زیر خوان یادآورید چون ز جرعه خاک را رنگی دهید هم به بوئی ز آسمان یاد آورید خاص را در آستین جا کرده‌اید عام را بر آستان یاد آورید کعبتین را گر سه شش خواهید نقش نام رندان بر زبان یادآورید دوستان تشنه لب را زیر خاک از نسیم جرعه دان یاد آورید در شبستان چون زمانی خوش بوید از شبیخون زمان یادآورید روز شادی را شب غم درقفاست چون در این باشید از آن یاد آورید جام زر افشان به خاقانی دهید خاطرش را درفشان یاد آورید راویان را بر زبان تهنیت مدحت شاه اخستان یاد آورید کسری اسلام، خاقان کبیر خسرو سلطان نشان در شرق و غرب راز مستان از میان بیرون فتاد الصبوح آواز آن بیرون فتاد ساقی از قیفال خم می‌راند خون طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد زاهد کوه آستینی برفشاند ز او کلید خمستان بیرون فتاد صوفی قرا کبودی چاک زد ساغریش از بادبان بیرون فتاد باد، دستار مذن در ربود کعبتینی از میان بیرون فتاد سبحه در کف می‌گذشتم بامداد بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد مصحفی در بر حمایل داشتم می فروشی از دکان بیرون فتاد بند زر از مصحفم در وجه می بستد و راز نهان بیرون فتاد پشت خم در خم شدم وز درد خام خوردم و هوش از روان بیرون فتاد یک نشان از درد بر دراعه ماند دوستی دید و نشان بیرون فتاد دشمنان بیرون ندادند این حدیث این حدیث از دوستان بیرون فتاد جور می‌کش همچنین خاقانیا خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد کشتی بهروزی از دریای غیب بر در شاه اخستان بیرون فتاد چار ملت را سوم جمشید دان بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب کوس را دیدی فغان برخاسته بانگ مرغان بین چنان برخاسته اختران آبله مانند را از رخ گردون نشان برخاسته شب چو جعد زنگیان کوته شده وز عذار آسمان برخاسته روز چون رخسار ترکان از کمال خال نقصان از میان برخاسته مجلس از جام و تنوره گرم و خوش باد و آتش زاین و آن برخاسته آتش از انگشت بین سر بر زده روم از هندوستان برخاسته نغمه‌ی مطرب شده چون نفخ صور تا قیامت در جهان برخاسته می چو عیسی و ز رومی ارغنون غنه‌ی انجیل‌خوان برخاسته گوش بربط تا به چوب انباشته ناله‌ش از راه زبان برخاسته نای بی‌گوش و زبان بسته گلو از ره چشمش فغان برخاسته چنگ بین چون ناقه‌ی لیلی وز او بانگ مجنون هر زمان برخاسته بهر دستینه رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته لحن زهره بر دف سیمین ماه بر در شاه اخستان برخاسته رایت و چتر جلال الدین سزد صبح و شام آسمان در شرق و غرب آن نه زلف است آنچنان آویخته سلسله است از آسمان آویخته سلسله گر بهر عدل آویختند بهر ظلم است او چنان آویخته حلقه‌ی گوشت چو عیاران به حلق زیر زلفت بین نهان آویخته در سر زلف گنه کارت نگر بی‌گناهان را روان آویخته تا سرینت با میان درساخته است کوهی از مویی روان آویخته دل که با بار غمت پیوست، هست مویی از کوه گران آویخته هر زمان یاسج زنان صیاد وار آئی از بازو کمان آویخته آهوی چشمت بدان زنجیر زلف جان شیران جهان آویخته عنبرین دستارچه گرد رخت طوق غبغب در میان آویخته فتنه در فتراک تو بسته عنان داد خواهان در عنان آویخته ای به موئی آسمان را از جفا بر سر من هر زمان آویخته در تو آویزم چو مویی کز غمت شد به مویی کار جان آویخته جور بس کن خاصه چون کسری به عدل شاه زنجیر امان آویخته برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب نامرادی را به جان در بسته‌ام خدمت غم را میان در بسته‌ام عالمی پر تیر باران جفاست بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام آمدم تسلیم در هرچه آیدم دیده‌ی امید از آن در بسته‌ام سر به تیغ دشمنان در داده‌ام در به روی دوستان در بسته‌ام روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم روزن دل ز آسمان در بسته‌ام سایه‌ی خود هم نبینم تا زیم آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام تا دم من گوش من هم نشنود سوی لب راه فغان در بسته‌ام تا نیاید غور این غم‌ها پدید گریه را راه نهان در بسته‌ام هرچه خواهد چرخ گو می‌کن ز جور کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام راز مرغان را سلیمانی نماند پیش دیوان ز آن دهان در بسته‌ام بر زبانم مهر مردان کرده‌اند همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام خاک در لب کرد خاقانی و گفت در فروشی را دکان در بسته‌ام همت از کار جهان برداشته دل به شاه شه‌نشان دربسته‌ام کمترین اقطاع سگبانان اوست قندهار و قیروان در شرق و غرب گر جهان شاه جهان می‌خواندش آسمان هم آسمان می‌خواندش مفخر اول بشر خوانش که دهر مهدی آخر زمان می‌خواندش ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است آدم مهدی مکان می‌خواندش ور صدائی آید از طاق فلک هم فلک کیوان نشان می‌خواندش آهن تیغش دل اعدا بخورد مردم، آهن خای از آن می‌خواندش دیده‌ای دندان که خاید استخوان کادمی هم استخوان می‌خواندش خطبه‌ی مدحش چو برخواند آفتاب مشتری حرز امان می‌خواندش سکه‌ی قدرش چو بنوشت آسمان ماه لوح غیب دان می‌خواندش تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی ملک محراب کیان می‌خواندش نصرت نو زاده تا با تیغ اوست چرخ طفل لوح‌خوان می‌خواندش ابجد تایید بین کز لوح ملک طفل نصرت چون روان می‌خواندش رنگ جبریل است تیغش را که عقل وحی پیروزی رسان می‌خواندش خصم شه تا عده‌ی‌دار آرزوست عاقل آبستن نشان می‌خواندش در شب و روزش دو خادم روز و شب جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب دست و شمشیرش چنان بینی به هم کفتاب و آسمان بینی به هم شاه ملت پاسبان را بر فلک هفت سلطان پاسبان بینی به هم از نهیبش در چهار ارکان خصم چار طوفان هر زمان بینی به هم آب خضر و نار موسی یافت شاه عزم و حزمش زین و آن بینی به هم شه سکندر قدر و اندر موکبش خضر و موسی همعنان بینی به هم حکم عزرائیل و برهان مسیح در کف و تیغش عیان بینی به هم دوست و دشمن را رضا و خشم او عمر بخش و جان ستان بینی به هم چون دو نفخ صور در خشم و رضاش زهر و پازهر روان بینی به هم خنجر سبزش چو سرخ آید به خون حصرم و می را نشان بینی به هم تا نه بس دیر از کمال عدل شاه مصر و ری در شابران بینی به هم از نسیم عدل او هر پنج وقت چار ملت را امان بینی به هم بر دعای دولتش در شش جهت هفت مردان یک زبان بینی به هم در ریاض عشرتش در هفت روز هشت جنت نقل‌دان بینی به هم کنیتش چون بشمری هر هشت حرف نه فلک را حرز جان بینی به هم خاص بهر لشکرش برساخت چرخ ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب رمحش از طوفان نشان خواهد نمود معجز نوح از سنان خواهد نمود تیغ هندیش از مخالف سوختن در خزر هندوستان خواهد نمود بر ثبات دولت او تا ابد جنبش عدلش نشان خواهد نمود صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود سرخی شام آگهی داده است از آنک روز خوشی در جهان خواهد نمود شبروی کرده کلنگ آسا به روز همچو شاهین کامران خواهد نمود حلق خصمت در تثاوب جان دهد کو تمطی بر کمان خواهد نمود چون کمان و تیر شد نون والقلم نشره‌ی فتح این و آن خواهد نمود جوشن ناخن تنش بدخواه را تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود شاه موسی کف چو خنجر برکشد زیر ران طوری روان خواهد نمود خصم فرعونی نسب هم‌چون زنان دو کدان در زیر ران خواهد نمود پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب کتش مرگش عیان خواهد نمود زله‌خوار تیغ و مور خوان اوست وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب زیرکان کاسرار جان دانسته‌اند علم جزوی ز آسمان دانسته‌اند از رصدها سیزده سال دگر خسف بادی در جهان دانسته‌اند قرن‌ها را حکم پیشی کرده‌اند تا قران‌ها در میان دانسته‌اند در سر میزان ز جمع اختران بیست و یک نوع از قران دانسته‌اند نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته‌اند گرچه هفت اختر به یک جا دیده‌اند جای کیوان بر کران دانسته‌اند من یقین دانم که ضد آن بود کاین حکیمان از گمان دانسته‌اند حکمشان باطل‌تر است از علمشان کاختران را کامران دانسته‌اند هفت هارون بر در سلطان غیب از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اند هفت بیدق عاجز شاه قدر از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند عارفان اجرام را در راه امر هفت پیک رایگان دانسته‌اند کار پیکان نامه بردن دان و بس پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند دفع این طوفان بادی را سبب دولت شاه اخستان دانسته‌اند خاک درگاهش به عرض مصحف است جای سوگند کیان در شرق و غرب شاه مغرب کامران ملک باد آفتاب خاندان ملک باد پیش او هر تاجداری همچو تاج پشت خم بر آستان ملک باد از پی طغرای منشور ظفر تیر حکمش بر کمان ملک باد خطی او همچو خط استوا ناگزیر آسمان ملک باد ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش زاد سرو بوستان ملک باد تا به جان بینند جنبش سایه را سایه‌ی بالاش جان ملک باد بهر تعویذ سلاطین از ثناش اسم اعظم در زبان ملک باد کام بختش چون دعای مادران در اجابت هم‌عنان ملک باد از سر تیغش چو داغ تازیان ران شیران را نشان ملک باد بر زبان ملک چون نامش رود آب حیوان در دهان ملک باد از شعاع طلعتش در جام می نجم سعدین در قران ملک باد بس بقائم ریخت با عدلش جهان کو چو قائم در جهان ملک باد فضل یزدان در ضمان عمر اوست عمر او هم در ضمان ملک باد بخت بادش پاسبان و اسلام را باس عدل پاسبان در شرق و غرب آن که شنا سنده‌ی این گوهر ست گر همه نفرین کندم در خورست وان که به تقلید نشست اندرین نشنوم، ار خود کندم آفرین ! گفت موسی با یکی مست خیال کای بداندیش از شقاوت وز ضلال صد گمانت بود در پیغامبریم با چنین برهان و این خلق کریم صد هزاران معجزه دیدی ز من صد خیالت می‌فزود و شک و ظن از خیال و وسوسه تنگ آمدی طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی گرد از دریا بر آوردم عیان تا رهیدیت از شر فرعونیان ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید وز دعاام جوی از سنگی دوید این و صد چندین و چندین گرم و سرد از تو ای سرد آن توهم کم نکرد بانگ زد گوساله‌ای از جادوی سجده کردی که خدای من توی آن توهمهات را سیلاب برد زیرکی باردت را خواب برد چون نبودی بد گمان در حق او چون نهادی سر چنان ای زشت‌خو چون خیالت نامد از تزویر او وز فساد سحر احمق‌گیر او سامریی خود که باشد ای سگان که خدایی بر تراشد در جهان چون درین تزویر او یک‌دل شدی وز همه اشکالها عاطل شدی گاو می‌شاید خدایی را بلاف در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف پیش گاوی سجده کردی از خری گشت عقلت صید سحر سامری چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال اینت جهل وافر و عین ضلال شه بر آن عقل و گزینش که تراست چون تو کان جهل را کشتن سزاست گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت کاحمقان را این همه رغبت شکفت زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی لیک حق را کی پذیرد هر خسی باطلان را چه رباید باطلی عاطلان را چه خوش آید عاطلی زانک هر جنسی رباید جنس خود گاو سوی شیر نر کی رو نهد گرگ بر یوسف کجا عشق آورد جز مگر از مکر تا او را خورد چون ز گرگی وا رهد محرم شود چون سگ کهف از بنی آدم شود چون ابوبکر از محمد برد بو گفت هذا لیس وجه کاذب چون نبد بوجهل از اصحاب درد دید صد شق قمر باور نکرد دردمندی کش ز بام افتاد طشت زو نهان کردیم حق پنهان نگشت وانک او جاهل بد از دردش بعید چند بنمودند و او آن را ندید آینه‌ی دل صاف باید تا درو وا شناسی صورت زشت از نکو گفتی که زیان کنی زیان گیر گفتی که تو ملحدی چنان گیر گفتی که تو روبهی نه‌ای شیر ما را سقط همه سگان گیر گفتی که ز دل خبر نداری ای مونس دل مرا زبان گیر تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد شد دامن من دجله‌ی بغداد ز دستت از دست تو فردا بروم داد بخواهم تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت بی شکر شیرین تو در درگه خسرو بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت گر زانک بپای علمم راه نباشد از دور من و خاک ره و داد ز دستت تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت هر چند که سر در سر دستان تو کردیم با این همه دستان نتوان داد ز دستت از خاک سر کوی تو چون دور فتادم دادیم دل سوخته بر باد ز دستت زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت من پار دلی داشتم بسامان امسال دگرگون شد و دگرسان فرمان دگر کس همی‌برد دل این را چه حیل باشد و چه درمان باری دلکی یابمی نهانی نرخش چه گران باشد و چه ارزان تا بس کنمی زین دل مخالف وین غم کنمی بر دگر دل آسان نوروز جهان چون بهشت کرده‌ست پر لاله و پر گل که و بیابان چون چادر مصقول گشته صحرا چون حله‌ی منقوش گشته بستان در باغ به نوبت همی‌سراید تا روز همه‌ی شب هزار دستان مشغول شده هر کسی به شادی من در غم دل دست شسته از جان ای دل، بر من باش یک زمانک تا مدحت خواجه برم به پایان خورشید همه خواجگان دولت بوبکر حصیری ندیم سلطان آن بارخدایی که در بزرگی جاییست که آنجا رسید نتوان همزانوی شاه جهان نشسته در مجلس و بارگاه و بر خوان در زیر مرادش همه ولایت در زیر نگینش همه خراسان سلطان که به فرمان اوست گیتی او را چو پسر مشفق و بفرمان هر پند کزو بشنود به مجلس بنیوشد و مویی بنگذرد زان داند که مصالح نگاه دارد وان پند بود ملک را نگهبان زو دوست‌تر اندر جهان ملک را بنمای وگرنه سخن بدو مان زین لشکر چندین به عهد خسرو زو پیش که آورده بود ایمان او را سزد امروز فخر کردن کو بود نگهدار عهد و پیمان پاداش همی‌یابد از شهنشاه بر دوستی و خدمت فراوان هستند ز نیمروز تا شب در خدمت او مهتران ایران واو نیز به خدمت همی‌شتابد مکروه جهان دور بادش از جان ای بار خدای بلند همت معروف به رادی و فضل و احسان خواهنده همیشه ترا دعاگوی گوینده همه ساله آفرینخوان این عز ترا خواسته ز ایزد وان عمر ترا خواسته ز یزدان جاوید زیادی به شادکامی شادیت برافزون و غم به نقصان نوروز تو فرخنده و خجسته کار تو چو کردار تو به دو جهان کردار تو نیکوتر از تعبد زیرا که نکو دینی و مسلمان مخدوم زیادی و تو مبادی از خدمت شاه جهان پشیمان کار گیتی را نوائی مانده نیست روز راحت را بقایی مانده نیست زان بهار عافیت کایام داشت یادگار اکنون گیایی مانده نیست وحشتی دارم تمام از هرکه هست روشنم شد کشنایی مانده نیست دل ازین و آن گریزان می‌شود زانکه داند با وفایی مانده نیست زنگ انده گوهر عمرم بخورد چون کنم کانده زدایی مانده نیست کوه آهن شد غمم وز بخت من در جهان آهن ربایی مانده نیست با عنا می‌ساز خاقانی از آنک خوش دلی امروز جایی مانده نیست احسنت و زه ای نگار زیبا آراسته آمدی بر ما امروز به جای تو کسم نیست کز تو به خودم نماند پروا بگشای کمر پیاله بستان آراسته کن تو مجلس ما تا کی کمر و کلاه و موزه تا کی سفر و نشاط صحرا امروز زمانه خوش گذاریم بدرود کنیم دی و فردا من طاقت هجر تو ندارم با تو چکنم به جز مدارا کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟ گر نبود نامه‌ای، زبر برساند گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد خشک سلامی به چشم تر برساند بوسه دهم آستین آنکه سر من باز بر آن آستان در برساند باد تواند درو رسید، سلامش من برسانم به باد، اگر برساند زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من هر چه شنیدست سر به سر برساند حال بنا گوش او به شرح بگوید چونکه به گوشم رسد، دگر برساند بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد قصه‌ی افتادن از کمر برساند کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟ وز پی هجران به یک دگر برساند دل به صبا دادم و نبرد سلامی جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید از دهنش نیز گل شکر برساند باد صبا را هزار بار چو گفتم: یک سخن اوحدی مگر برساند اگر تو نیستی در عاشقی خام بیا مگریز از یاران بدنام تو آن مرغی که میل دانه داری نباشد در جهان یک دانه بی‌دام مکن ناموس و با قلاش بنشین که پیش عاشقان چه خاص و چه عام اگر ناموس راه تو بگیرد بکش او را و خونش را بیاشام که این سودا هزاران ناز دارد مکن ناز و بکش ناز و بیارام حریفا اندر آتش صبر می کن که آتش آب می گردد به ایام نشان ده راه خمخانه که مستم که دادم من جهانی را به یک جام برادر کوی قلاشان کدام است اگر در بسته باشد رفتم از بام به پیش پیر میخانه بمیرم زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام قصه‌ی عشق تو چون بسیار شد قصه‌گویان را زبان از کار شد قصه‌ی هرکس چو نوعی نیز بود ره فراوان گشت و دین بسیار شد هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت زین سبب ره سوی تو دشوار شد ره به خورشید است یک یک ذره را لاجرم هر ذره دعوی‌دار شد خیر و شر چون عکس روی و موی توست گشت نور افشان و ظلمت‌بار شد ظلمت مویت بیافت انکار کرد پرتو رویت بتافت اقرار شد هر که باطل بود در ظلمت فتاد وانکه بر حق بود پر انوار شد مغز نور از ذوق نورالنور گشت مغز ظلمت از تحسر نار شد مدتی در سیر آمد نور و نار تا زوال آمد ره و رفتار شد پس روش برخاست پیدا شد کشش رهروان را لاجرم پندار شد چون کشش از حد و غایت درگذشت هم وسایط رفت و هم اغیار شد نار چون از موی خاست آنجا گریخت نور نیز از پرده با رخسار شد موی از عین عدد آمد پدید روی از توحید بنمودار شد ناگهی توحید از پیشان بتافت تا عدد هم‌رنگ روی یار شد بر غضب چون داشت رحمت سبقتی گر عدد بود از احد هموار شد کل شیء هالک الا وجهه سلطنت بنمود و برخوردار شد چیست حاصل عالمی پر سایه بود هر یکی را هستییی مسمار شد صد حجب اندر حجب پیوسته گشت تا رونده در پس دیوار شد مرتفع چو شد به توحید آن حجب خفته از خواب هوس بیدار شد گرچه در خون گشت دل عمری دراز این زمان کودک همه دلدار شد هرکه او زین زندگی بویی نیافت مرده زاد از مادر و مردار شد وان کزین طوبی مشک‌افشان دمی برد بویی تا ابد عطار شد یکی گربه در خانه‌ی زال بود که برگشته ایام و بدحال بود دوان شد به مهمان سرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر چکان خونش از استخوان، می‌دوید همی گفت و از هول جان می‌دوید اگر جستم از دست این تیر زن من و موش و ویرانه‌ی پیرزن نیرزد عسل، جان من، زخم نیش قناعت نکوتر به دوشاب خویش خداوند از آن بنده خرسند نیست که راضی به قسم خداوند نیست دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست دیوانه را طریقه‌ی عاقل پسند نیست از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست فرهاد را که با دل شیرین تعلقست رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست هرجا که آتش غم دلدار شعله زد جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست بس کن عبید با دل شوریده داوری بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت بر در آسمان زنم، حلقه‌ی آشناییت سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود چون پس پرده می‌رود اینهمه دلرباییت گوشه‌ی چشم مرحمت بر صف عاشقان فکن تا شب رهروان شود، روز به روشناییت خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو عرضه همی دهند و ما، قصه‌ی بی‌نواییت سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت وقتی اگر برانیم، بنده‌ی دوزخم بکن کاتش آن فرو کشد، گریه‌ام از جداییت راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی تا به خیال در بود، پیری و پارساییت عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری خون خلقی تازه یابی در خم هر تاره‌ای هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته در میان عاشقان آوازه‌ی آواره‌ای نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته به هیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت دو صد رقعه بالای هم دوخته ز حراق و او در میان سوخته به شهری درآمد ز دریا کنار بزرگی در آن ناحیت شهریار که طبعی نکونامی اندیش داشت سر عجز بر پای درویش داشت بشستند خدمتگزاران شاه سر و تن به حمامش از گرد راه چو بر آستان ملک سر نهاد نیایش کنان دست بر بر نهاد درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی نرفتم در این مملکت منزلی کز آسیبت آزرده دیدم دلی ملک را همین ملک پیرایه بس که راضی نگرد به آزار کس ندیدم کسی سرگران از شراب مگر هم خرابات دیدم خراب سخن گفت و دامان گوهر فشاند به نطقی که شاه آستین برفشاند پسند آمدش حسن گفتار مرد به نزد خودش خواند و اکرام کرد زرش داد و گوهر به شکر قدوم بپرسیدش از گوهر و زاد بوم بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت به قربت ز دیگر کسان بر گذشت ملک با دل خویش در گفت و گو که دست وزارت سپارد بدو ولیکن بتدریج تا انجمن به سستی نخندند بر رای من به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود برد بر دل از جور غم بارها که نا آزموده کند کارها نظر کن چو سوفار داری به شست نه آنگه که پرتاب کردی ز دست چو یوسف کسی در صلاح و تمیز به یک سال باید که گردد عزیز به ایام تا بر نیاید بسی نشاید رسیدن به غور کسی زهر نوعی اخلاق او کشف کرد خردمند و پاکیزه دین بود مرد نکو سیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس به رای از بزرگان مهش دید و بیش نشاندش زبردست دستور خویش چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست در آورد ملکی به زیر قلم کز او بر وجودی نیامد الم زبان همه حرف گیران ببست که حرفی بدش برنیامد ز دست حسودی که یک جو خیانت ندید به کارش به تابه چو گندم تپید ز روشن دلش ملک پرتو گرفت وزیر کهن را غم نو گرفت ندید آن خردمند را رخنه‌ای که در وی تواند زدن طعنه‌ای امین و بد اندیش طشتند و مور نشاید در او رخنه کردن بزور ملک را دو خورشید طلعت غلام به سر بر، کمر بسته بودی مدام دو پاکیزه پیکر چو حور و پری چو خورشید و ماه از سدیگر بری دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نموده در آیینه همتای خویش سخنهای دانای شیرین سخن گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست بطبعش هواخواه گشتند و دوست در او هم اثر کرد میل بشر نه میلی چو کوتاه بینان به شر از آسایش آنگه خبر داشتی که در روی ایشان نظر داشتی چو خواهی که قدرت بماند بلند دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند وگر خود نباشد غرض در میان حذر کن که دارد به هیبت زیان وزیر اندر این شمه‌ای راه برد بخبث این حکایت بر شاه برد که این را ندانم چه خوانند و کیست! نخواهد بسامان در این ملک زیست سفر کردگان لاابالی زیند که پرورده‌ی ملک و دولت نیند شنیدم که با بندگانش سرست خیانت پسندست و شهوت پرست نشاید چنین خیره روی تباه که بد نامی آرد در ایوان شاه مگر نعمت شه فرامش کنم که بینم تباهی و خامش کنم به پندار نتوان سخن گفت زود نگفتم تو را تا یقینم نبود ز فرمانبرانم کسی گوش داشت که آغوش رومی در آغوش داشت من این گفتم اکنون ملک راست رای چنان کازمودم تو نیز آزمای به ناخوب تر صورتی شرح داد که بد مرد را نیکروزی مباد بداندیش بر خرده چون دست یافت درون بزرگان به آتش بتافت به خرده توان آتش افروختن پس آنگه درخت کهن سوختن ملک را چنان گرم کرد این خبر که جوشش برآمد چو مرجل به سر غضب دست در خون درویش داشت ولیکن سکون دست در پیش داشت که پرورده کشتن نه مردی بود ستم در پی داد، سردی بود میازار پرورده‌ی خویشتن چو تیر تو دارد به تیرش مزن به نعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش از او تا هنرها یقینت نشد در ایوان شاهی قرینت نشد کنون تا یقینت نگردد گناه به گفتار دشمن گزندش مخواه ملک در دل این راز پوشیده داشت که قول حکیمان نیوشیده داشت دل است، ای خردمند، زندان راز چو گفتی نیاید به زنجیر باز نظر کرد پوشیده در کار مرد خلل دید در راه هشیار مرد که ناگه نظر زی یکی بنده کرد پری چهره بر زیر لب خنده کرد دو کس را که با هم بود جان و هوش حکایت کنانند و ایشان خموش چو دیده به دیدار کردی دلیر نگردی چو مستسقی از دجله سیر ملک را گمان بدی راست شد ز سودا بر او خشمگین خواست شد هم از حسن تدبیر و رای تمام باهستگی گفتش ای نیک نام تو را من خردمند پنداشتم بر اسرار ملکت امین داشتم گمان بردمت زیرک و هوشمند ندانستمت خیره و ناپسند چنین مرتفع پایه جای تو نیست گناه از من آمد خطای تو نیست که چون بدگهر پرورم لاجرم خیانت روا داردم در حرم برآورد سر مرد بسیاردان چنین گفت با خسرو کاردان مرا چون بود دامن از جرم پاک نیاید ز خبث بداندیش باک به خاطر درم هرگز این ظن نرفت ندانم که گفت اینچه بر من نرفت شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت بگویند خصمان به روی اندرت چنین گفت با من وزیر کهن تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن بخندید و انگشت بر لب گرفت کز او هرچه آید نیاید شگفت حسودی که بیند بجای خودم کجا بر زبان آورد جز بدم من آن ساعت انگاشتم دشمنش که خسرو فروتر نشاند از منش چو سلطان فضیلت نهد بر ویم ندانی که دشمن بود در پیم؟ مرا تا قیامت نگیرد بدوست چو بیند که در عز من ذل اوست بر اینت بگویم حدیثی درست اگر گوش با بنده داری نخست ندانم کجا دیده‌ام در کتاب که ابلیس را دید شخصی به خواب به بالا صنوبر، به دیدن چو حور چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی فرشته نباشد بدین نیکویی تو کاین روی داری به حسن قمر چرا در جهانی به زشتی سمر؟ چرا نقش بندت در ایوان شاه دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟ شنید این سخن بخت برگشته دیو بزاری برآورد بانگ و غریو که ای نیکبخت این نه شکل من است ولیکن قلم در کف دشمن است مرا همچنین نام نیک است لیک ز علت نگوید بداندیش نیک وزیری که جاه من آبش بریخت به فرسنگ باید ز مکرش گریخت ولیکن نیندیشم از خشم شاه دلاور بود در سخن، بی‌گناه اگر محتسب گردد آن را غم است که سنگ ترازوی بارش کم است چو حرفم برآمد درست از قلم مرا از همه حرف گیران چه غم؟ ملک در سخن گفتنش خیره ماند سر دست فرماندهی برفشاند که مجرم به زرق و زبان آوری ز جرمی که دارد نگردد بری ز خصمت همانا که نشنیده‌ام نه آخر به چشم خودت دیده‌ام؟ کز این زمره خلق در بارگاه نمی‌باشدت جز در اینان نگاه بخندید مرد سخنگوی و گفت حق است این سخن، حق نشاید نهفت در این نکته‌ای هست اگر بشنوی که حکمت روان باد و دولت قوی نبینی که درویش بی دستگاه بحسرت کند در توانگر نگاه مرا دستگاه جوانی برفت به لهو و لعب زندگانی برفت ز دیدار اینان ندارم شکیب که سرمایه داران حسنند و زیب مرا همچنین چهره گلپام بود بلورینم از خوبی اندام بود در این غایتم رشت باید کفن که مویم چو پنبه است و دوکم بدن مرا همچنین جعد شبرنگ بود قبا در بر از فربهی تنگ بود دو رسته درم در دهن داشت جای چو دیواری از خشت سیمین بپای کنونم نگه کن به وقت سخن بیفتاده یک یک چو سور کهن در اینان بحسرت چرا ننگرم؟ که عمر تلف کرده یاد آورم برفت از من آن روزهای عزیز بپایان رسد ناگه این روز نیز چو دانشور این در معنی بسفت بگفت این کز این به محال است گفت در ارکان دولت نگه کرد شاه کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه کسی را نظر سوی شاهد رواست که داند بدین شاهدی عذر خواست بعقل ار نه آهستگی کردمی به گفتار خصمش بیازردمی بتندی سبک دست بردن به تیغ به دندان برد پشت دست دریغ ز صاحب غرض تا سخن نشنوی که گر کار بندی پشیمان شوی نکونام را جاه و تشریف و مال بیفزود و، بدگوی را گوش‌مال به تدبیر دستور دانشورش به نیکی بشد نام در کشورش به عدل و کرم سالها ملک راند برفت و نکونامی از وی بماند چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین، گوی دولت برند از آنان نبینم در این عهد کس وگر هست بوبکر سعدست و بس بهشتی درختی تو، ای پادشاه که افگنده‌ای سایه یک ساله راه طمع بود در بخت نیک اخترم که بال همای افگند بر سرم خرد گفت دولت نبخشد همای گر اقبال خواهی در این سایه آی خدایا برحمت نظر کرده‌ای که این سایه بر خلق گسترده‌ای دعا گوی این دولتم بنده‌وار خدایا تو این سایه پاینده‌دار صواب است پیش از کشش بند کرد که نتوان سر کشته پیوند کرد خداوند فرمان و رای و شکوه ز غوغای مردم نگردد ستوه سر پر غرور از تحمل تهی حرامش بود تاج شاهنشهی نگویم چو جنگ آوری پای دار چو خشم آیدت عقل بر جای دار تحمل کند هر که را عقل هست نه عقلی که خشمش کند زیردست چو لشکر برون تاخت خشم از کمین نه انصاف ماند نه تقوی نه دین ندیدم چنین دیو زیر فلک کز او می‌گریزند چندین ملک گفت موسی ای کریم کارساز ای که یکدم ذکر تو عمر دراز نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل چون ملایک اعتراضی کرد دل که چه مقصودست نقشی ساختن واندرو تخم فساد انداختن آتش ظلم و فساد افروختن مسجد و سجده‌کنان را سوختن مایه‌ی خونابه و زردآبه را جوش دادن از برای لابه را من یقین دانم که عین حکمتست لیک مقصودم عیان و ریتست آن یقین می‌گویدم خاموش کن حرص ریت گویدم نه جوش کن مر ملایک را نمودی سر خویش کین چنین نوشی همی ارزد به نیش عرضه کردی نور آدم را عیان بر ملایک گشت مشکلها بیان حشر تو گوید که سر مرگ چیست میوه‌ها گویند سر برگ چیست سر خون و نطفه‌ی حسن آدمیست سابق هر بیشیی آخر کمیست لوح را اول بشوید بی وقوف آنگهی بر وی نویسد او حروف خون کند دل را و اشک مستهان بر نویسد بر وی اسرار آنگهان وقت شستن لوح را باید شناخت که مر آن را دفتری خواهند ساخت چون اساس خانه‌ای می‌افکنند اولین بنیاد را بر می‌کنند گل بر آرند اول از قعر زمین تا بخر بر کشی ماء معین از حجامت کودکان گریند زار که نمی‌دانند ایشان سر کار مرد خود زر می‌دهد حجام را می‌نوازد نیش خون آشام را مدود حمال زی بار گران می‌رباید بار را از دیگران جنگ حمالان برای بار بین این چنین است اجتهاد کاربین چون گرانیها اساس راحتست تلخها هم پیشوای نعمتست حفت الجنه بمکروهاتنا حفت النیران من شهواتنا تخم مایه‌ی آتشت شاخ ترست سوخته‌ی آتش قرین کوثرست هر که در زندان قرین محنتیست آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست هر که در قصری قرین دولتیست آن جزای کارزار و محنتیست هر که را دیدی بزر و سیم فرد دانک اندر کسب کردن صبر کرد بی سبب بیند چو دیده شد گذار تو که در حسی سبب را گوش دار آنک بیرون از طبایع جان اوست منصب خرق سببها آن اوست بی سبب بیند نه از آب و گیا چشم چشمه‌ی معجزات انبیا این سبب همچون طبیب است و علیل این سبب همچون چراغست و فتیل شب چراغت را فتیل نو بتاب پاک دان زینها چراغ آفتاب رو تو کهگل ساز بهر سقف خان سقف گردون را ز کهگل پاک دان اه که چون دلدار ما غمسوز شد خلوت شب در گذشت و روز شد جز بشب جلوه نباشد ماه را جز بدرد دل مجو دلخواه را ترک عیسی کرده خر پروده‌ای لاجرم چون خر برون پرده‌ای طالع عیسیست علم و معرفت طالع خر نیست ای تو خر صفت ناله‌ی خر بشنوی رحم آیدت پس ندانی خر خری فرمایدت رحم بر عیسی کن و بر خر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکن طبع را هل تا بگرید زار زار تو ازو بستان و وام جان گزار سالها خر بنده بودی بس بود زانک خربنده ز خر واپس بود ز اخروهن مرادش نفس تست کو بخر باید و عقلت نخست هم‌مزاج خر شدست این عقل پست فکرش این که چون علف آرم به دست آن خر عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت زانک غالب عقل بود و خر ضعیف از سوار زفت گردد خر نحیف وز ضعیفی عقل تو ای خربها این خر پژمرده گشتست اژدها گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل هم ازو صحت رسد او را مهل چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج که نبود اندر جهان بی مار گنج چونی ای عیسی ز دیدار جهود چونی ای یوسف ز مکار و حسود تو شب و روز از پی این قوم غمر چون شب و روزی مددبخشای عمر چونی از صفراییان بی‌هنر چه هنر زاید ز صفرا درد سر تو همان کن که کند خورشید شرق ما نفاق و حیله و دزدی و زرق تو عسل ما سرکه در دنیا و دین دفع این صفرا بود سرکنگبین سرکه افزودیم ما قوم زحیر تو عسل بفزا کرم را وا مگیر این سزید از ما چنان آمد ز ما ریگ اندر چشم چه فزاید عمی آن سزد از تو ایا کحل عزیز که بیابد از تو هر ناچیز چیز ز آتش این ظالمانت دل کباب از تو جمله اهد قومی بد خطاب کان عودی در تو گر آتش زنند این جهان از عطر و ریحان آگنند تو نه آن عودی کز آتش کم شود تو نه آن روحی که اسیر غم شود عود سوزد کان عود از سوز دور باد کی حمله برد بر اصل نور ای ز تو مر آسمانها را صفا ای جفای تو نکوتر از وفا زانک از عاقل جفایی گر رود از وفای جاهلان آن به بود گفت پیغامبر عداوت از خرد بهتر از مهری که از جاهل رسد شب دوشینه ما بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم ندیم طره طرار بودیم به گرد نقطه خوبی و مستی به سر گردنده چون پرگار بودیم تو چون دی زاده‌ای با تو چه گویم که با یار قدیمی یار بودیم مثال کاسه‌های لب شکسته به دکان شه جبار بودیم چرا چون جام شه زرین نباشیم چو اندر مخزن اسرار بودیم چرا خود کف ما دریا نباشد چو اندر قعر دریابار بودیم خمش باش و دو عالم را به گفت آر کز اول گفت بی‌گفتار بودیم خوشوقت عاشقی که دمی یاریار اوست خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست من در میان خون جگر غرقه وین زمان تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما میلش بجا نبیست که شهر و دیار اوست هر خسته‌ی که دور شد از پیش یار خود از شهریار هر که رسد شهریار اوست نقش خیال قامتش از چشم ما طلب کان سروناز برطرف جویبار اوست ما آن نسیم، کو گذری سوی ما کند ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی این فتنه برنخاست که در روزگار اوست دل باز کی به سینه‌ی مجروح ما رسد مسکین اسیر سلسله‌ی مشگبار اوست نام عبید کی رود از یاد اهل دل چون گفته‌های نازک او یادگار اوست چرخ ستیزه‌کار بر او کی جفا کند آخر نه پادشاه خداوندگار اوست شاه جهان سکندر ثانی جمال دین آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست دارای هفت کشور و سلطان شش جهت کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست هم جلوه‌گاه دولت و دین بر جناب وی هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او وانکش فلک خطاب کنی پرده‌دار اوست از هر طرف که رایت او جلوه میکند نصرت نشسته گوئی در انتظار اوست برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست دریاست تنگ حوصله و کوه سرسبک آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست این چرخ را که طارم نه پایه مینهد رکنی ز جود همت شعری شعار اوست ای خسروی که کلک تو آن فیض گستریست کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان اقرار کرد عقل که این کار کار اوست گردون که داشت خلقی در زینهار خود امروز چون اسیران در زینهار اوست چرخیست دولت تو که اجرام رام او بازیست دولت تو که دنیا شکار اوست بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه رای تو کافتاب و فلک شرمسار اوست یارب به کام ورای تو بادا مدام چرخ چندانکه گرد مرکز خاکی مدار اوست چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع گویند عمرهاست که اندر شمار اوست ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی ای تو چو خورشید و شه خاص من کفر من و توبه و اخلاص من رقص کند بر سر چرخ آفتاب تا تو بگوییش که رقاص من سجده کنان پیش درت نفس کل کای ز تو جان یافته اشخاص من نفس کل و عقل کل و آن دگر بحر منی گوهر و غواص من کفر من و گوهر ایمان من جرم من و واعظ و قصاص من بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید یا بنفشه‌ست که پیرامن نسرین بگرفت لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت بختا برد خط و مملکت چین بگرفت بسکه در دیده‌ی من کرد خیال تو نزول راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت گرچه صد بارم برانند از برت بر نمی‌دارم سر از خاک درت تا ابد منظور جانی، زانکه دل در ازل کرد این نظر بر منظرت زاهد از سر تو ز آن رو غافلست کو نمی‌بیند به محراب اندرت هر صباحی تازه گردد جان ما از نسیم طره‌ی جان پرورت همچو جان وصل تو ما را در خورست گر چه جان ما نباشد در خورت هر چه بود اندر سر کار تو شد خود به چیزی در نمی‌آید سرت شیر گیران پلنگ انداز را کرد عاجز پنجه‌ی زور آورت بر نگیرد سر ز خط امر تو هر که شد چون اوحدی فرمان برت یا ملوک الجمال رفقا باسری یا صحاة ارحموا تقلب سکری قد غلبتم روائح المسک طیبا و قهرتم محاسن الورد نشرا کنسیم النعیم حیث حللتم حل بالواردین روح و بشری مقل علمت ببابل هارو ... ت علی ان یعلم الناس سحرا عاذلی کف عن ملامی فیهن لقد جت بالنصیحة نکرا ذر حدیثی و ما علی من الشو ... ق اذا لم تحط بذلک خبرا بت استجهل الصباة علی الحب و اصحبت بالصبابة مغری ترکتنی محاجر العین أغدو هائما فی محاجر البید قفرا انثر الدمع حین انظم شعری فاتم الحدیث نظما و نثرا جمرات الخدود احرقن قلبی و تبقین فی الجوانح جمرا انا لولا جنایة الطرف ماکا ... ن فادی الضعیف یحمل وزرا انما قصتی کوازرة کلفها جور ظالم وزر اخری عیل صبری علی حدیث غرام لو حکیت الجبال ابکیت صخرا وافتتانی بنحر کل غزال نحرالناظرین بالوجد نحرا برزوا والربی تظل تنادی ما لهذا النسیم حمل عطرا ابدا لا افیق من سکر عیشی ان سقتنی من المراشف خمرا ایها الظاعنون من حی لیلی عجبا کیف تستطیعون صبرا لک یا قاتلی من الحسن شطرا ... ن و خلیت لابن یعقوب شطرا دمت یا کعبة الجمال عزیزا و بک الهائمون شعثا و غبرا لادمی ان ترکت لهو حدیثی فبای الحدیث اشرح صدرا طل عمری تصابیا و لعمری یحدث الله بعد ذلک امرا سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند نه چنان بسته‌ی مهرم که بپیچانم رخ وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند ای نسیم سحر، از خود به فغانم، برسان خبر او، که ز خود بی‌خبرم گرداند پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد زود باشد که به گیتی سمرم گرداند تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود نسیم باد صبا بوی یار من دارد چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود همی‌گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم که یک نظر بربایم مرا ز من بربود به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود سوار عقل که باشد که پشت ننماید در آن مقام که سلطان عشق روی نمود پیام ما که رساند به خدمتش که رضا رضای توست گرم خسته داری ار خشنود شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم طپد آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس سر به زانوی خیال تو هلالی شده‌ام آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس از خم موی توام رشته‌ی جان میگسلد آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس جانم از شوق رخت دیر برون می‌آید انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس سحر کجاست که فراش جلوگاه توام نشسته بر سر ره دیده‌بان راه توام هنوز خفته چو بخت منند خلق که من برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز که ایستاده به دریوزه نگاه توام مرا تو اول شب رانده‌ای به خواری ومن سحر خود آمده‌ام باز و عذر خواه توام تو بی‌گناه کشی کن که ایستاده به عذر به روز عرض جزا حایل گناه توام اگر بکشستن وحشی گواه می‌طلبی مرا طلب به گواهی که من گواه توام گر یار چنین سرکش و عیار نبودی حال من بیچاره چنین زار نبودی گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی از شادی من خلق جهان شاد شدندی گر بر دل من بار غم یار نبودی از باده‌ی من خلق جهان مست بدندی در روی زمین یک تن هشیار نبودی گر یار گذر بر سر بازار نکردی هنگامه‌ی ما بر سر بازار نبودی هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی زلف تو اگر دعوت کفار نکردی امروز کس لایق زنار نبودی گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق اندر دو جهان همدم عطار نبودی دل زارم بود در صیدگاه عشق نخجیری که بر وی هر زمان ابرو کمانی می‌زند تیری دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد الحق که در این نکته غلط رفت و خطا کرد مژگان تو دل را هدف تیر ستم ساخت ابروی تو جان را سپر تیغ بلا کرد هر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفت هر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کرد ترکان خطایی روش مهر ندانند نتوان ز خطازاده تمنای وفا کرد در مجلس غیر آن بت بی‌شرم و حیا را دیدم که چها خورد و چها برد و چها کرد صد جان گران‌مایه گرفت از لب جانان یک جان به سر راه طلب هر که فدا کرد گر بر سر ما دست فلک تیغ ببارد ما را نتوان زان مه بی مهر جدا کرد خود را همه حال فراموش نمودم تا پیر مغان آگهم از سر خدا کرد یک خاطر آشفته نشد جمع فروغی تا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من صد چشمه ز چشم من بارید روان من دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم امروز چنان دیدم زنار میان من سجاده به می داده وز خرقه تبرایی نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم این است کنون حاصل در بتکده جان من با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا در حال دل خسته بشکست امان من گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی حقا که درون خود کفر است نهان من انعم‌الله صباح ای پسرا وقت صبح آمده راح ای پسرا با می و ماه و خرابات بهار خام خامست صلاح ای پسرا با تو در صدر نشستیم هلا در ده آواز مباح ای پسرا خام ما خام تو و پخته‌ی تست تو ز می دار صراح ای پسرا عاقبت خانه به زلف تو گذاشت صورت فخر و فلاح ای پسرا چشم بیمار تو ما را ببرید ز صحیح و ز صحاح ای پسرا از پی عارض چون صبح ترا به نکورویی و راح ای پسرا همه تسبیح سنایی این است کانعم الله صباح ای پسرا شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار تیز آمد چو حلواهای بی‌آتش رسید از دیگ چوبین خوش سر هر شاخ پرحلوا به سان کفچلیز آمد به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر باستیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد گفت عاشق امتحان کردم مگیر تا ببینم تو حریفی یا ستیر من همی دانستمت بی‌امتحان لیک کی باشد خبر هم‌چون عیان آفتابی نام تو مشهور و فاش چه زیانست ار بکردم ابتلاش تو منی من خویشتن را امتحان می‌کنم هر روز در سود و زیان انبیا را امتحان کرده عدات تا شده ظاهر ازیشان معجزات امتحان چشم خود کردم به نور ای که چشم بد ز چشمان تو دور این جهان هم‌چون خرابست و تو گنج گر تفحص کردم از گنجت مرنج زان چنین بی‌خردگی کردم گزاف تا زنم با دشمنان هر بار لاف تا زبانم چون ترا نامی نهد چشم ازین دیده گواهیها دهد گر شدم در راه حرمت راه‌زن آمدم ای مه به شمشیر و کفن جز به دست خود مبرم پا و سر که ازین دستم نه از دست دگر از جدایی باز می‌رانی سخن هر چه خواهی کن ولیکن این مکن در سخن آباد این دم راه شد گفت امکان نیست چون بیگاه شد پوستها گفتیم و مغز آمد دفین گر بمانیم این نماند همچنین هر که به ورزیدن کمال نهد روی شیوه‌ی نقصان ز هیچ روی نورزد زلزله‌ی حرص اگر زهم ببرد کوه گرد قناعت بر آستانش نلرزد رفعت اهل زمانه کسب کند زانک صحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد غصه‌ی آسمان خورم دم نزنم، دریغ من در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من چون دم سرد صبح‌دم کتش روز بردهد آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من دیده‌ای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من آب ز چشمه‌ی خرد خوردم و پس ز بیم جان سنگ به چشمه‌ی خرد درفکنم، دریغ من جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی‌بها بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من پیش حیات دوستان گر سپرم عجب‌تر آنک کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن رستم و کوره‌ی سفر شد وطنم، دریغ من چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من چشمه‌ی خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من ترک چشم تو بیارست صف مژگان را تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل که خرابی نرسد مملکت ویران را گر نبودی هوس نقطه‌ی خالت بر سر پشت پایی زدمی دایره‌ی امکان را شد فزون بس که خریدار لبت می‌ترسم که نبندند به جان قیمت این مرجان را چاره‌ی زلف زره ساز تو را نتوان کرد گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم کافر آن است که آتش نزند قرآن را دام آدم شد اگر دانه‌ی خالت نه عجب که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را دل من تاب سر زلف تو دارد آری کس بجز گوی تحمل نکند چوگان را خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند بنده آن است که از سر ببرد فرمان را زینهار از سرمیدان غمش زنده مرو سخت بر خویش مکن مرحله آسان را دستی از دامن آن ترک فروغی نکشم تا که آلوده به خونم نکند دامان را پیرمردی پیشش آمد با عصا کای حلیمه چه فتاد آخر ترا که چنین آتش ز دل افروختی این جگرها را ز ماتم سوختی گفت احمد را رضیعم معتمد پس بیاوردم که بسپارم به جد چون رسیدم در حطیم آوازها می‌رسید و می‌شنیدم از هوا من چو آن الحان شنیدم از هوا طفل را بنهادم آنجا زان صدا تا ببینم این ندا آواز کیست که ندایی بس لطیف و بس شهیست نه از کسی دیدم بگرد خود نشان نه ندا می منقطع شد یک زمان چونک واگشتم ز حیرتهای دل طفل را آنجا ندیدم وای دل گفتش ای فرزند تو انده مدار که نمایم مر ترا یک شهریار که بگوید گر بخواهد حال طفل او بداند منزل و ترحال طفل پس حلیمه گفت ای جانم فدا مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا هین مرا بنمای آن شاه نظر کش بود از حال طفل من خبر برد او را پیش عزی کین صنم هست در اخبار غیبی مغتنم ما هزاران گم شده زو یافتیم چون به خدمت سوی او بشتافتیم پیر کرد او را سجود و گفت زود ای خداوند عرب ای بحر جود گفت ای عزی تو بس اکرامها کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها بر عرب حقست از اکرام تو فرض گشته تا عرب شد رام تو این حلیمه‌ی سعدی از اومید تو آمد اندر ظل شاخ بید تو که ازو فرزند طفلی گم شدست نام آن کودک محمد آمدست چون محمد گفت آن جمله بتان سرنگون گشت و ساجد آن زمان که برو ای پیر این چه جست و جوست آن محمد را که عزل ما ازوست ما نگون و سنگسار آییم ازو ما کساد و بی‌عیار آییم ازو آن خیالاتی که دیدندی ز ما وقت فترت گاه گاه اهل هوا گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مر تیمم را درید دور شو ای پیر فتنه کم فروز هین ز رشک احمدی ما را مسوز دور شو بهر خدا ای پیر تو تا نسوزی ز آتش تقدیر تو این چه دم اژدها افشردنست هیچ دانی چه خبر آوردنست زین خبر جوشد دل دریا و کان زین خبر لرزان شود هفت آسمان چون شنید از سنگها پیر این سخن پس عصا انداخت آن پیر کهن پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا پیر دندانها به هم بر می‌زدی آنچنان که اندر زمستان مرد عور او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور چون در آن حالت بدید او پیر را زان عجب گم کرد زن تدبیر را گفت پیر اگر چه من در محنتم حیرت اندر حیرت اندر حیرتم ساعتی بادم خطیبی می‌کند ساعتی سنگم ادیبی می‌کند باد با حرفم سخنها می‌دهد سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد گاه طفلم را ربوده غیبیان غیبیان سبز پر آسمان از کی نالم با کی گویم این گله من شدم سودایی اکنون صد دله غیرتش از شرح غیبم لب ببست این قدر گویم که طفلم گم شدست گر بگویم چیز دیگر من کنون خلق بندندم به زنجیر جنون گفت پیرش کای حلیمه شاد باش سجده‌ی شکر آر و رو را کم خراش غم مخور یاوه نگردد او ز تو بلک عالم یاوه گردد اندرو هر زمان از رشک غیرت پیش و پس صد هزاران پاسبانست و حرس آن ندیدی کان بتان ذو فنون چون شدند از نام طفلت سرنگون این عجب قرنیست بر روی زمین پیر گشتم من ندیدم جنس این زین رسالت سنگها چون ناله داشت تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت سنگ بی‌جرمست در معبودیش تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش او که مضطر این چنین ترسان شدست تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست سپیده‌دم، نسیمی روح پرور وزید و کرد گیتی را معنبر تو پنداری، ز فروردین و خرداد بباغ و راغ، بد پیغام آور برخسار و بتن، مشاطه کردار عروسان چمن را بست زیور گرفت از پای، بند سرو و شمشاد سترد از چهره، گرد بید و عرعر ز گوهر ریزی ابر بهاری بسیط خاک شد پر لل تر مبارکباد گویان، در فکندند درختان را بتارگ، سبز چادر نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا نپوشاندند رنگین حله در بر ز بس بشکفت گوناگون شکوفه هوا گردید مشکین و معطر بسی شد، بر فراز شاخساران زمرد، همسر یاقوت احمر بتن پوشید گل، استبرق سرخ بسر بنهاد نرگس، افسر زر بهاری لعبتان، آراسته چهر بکردار پریرویان کشمر چمن، با سوسن و ریحان منقش زمین، چون صحف انگلیون مصور در اوج آسمان، خورشید رخشان گهی پیدا و دیگر گه مضمر فلک، از پست رائیها مبرا جهان، ز الوده کاریها مطهر عشق جانست عشق تو جانتر لطف درمان وز تو درمانتر کافری‌های زلف کافر تو گشته ز ایمان جمله ایمانتر جان سپردن به عشق آسانست وز پی عشق توست آسانتر همه مهمان خوان لطف تواند لیک این بنده زاده مهمانتر بی‌تو هستند جمله بی‌سامان لیک من بی‌طریق و سامانتر عشق تو کان دولت ابدست لیک وصل جمال تو کانتر تیغ هندی هجر برانست لیک هندی عشق برانتر هر دلی چارپره در پی توست دل ما صدپرست و پرانتر دیدن تو به صد چو جان ارزان عوض نیم جانم ارزانتر گر چه این چرخ نیک گردانست چرخ افلاک عشق گردانتر همه ز افلاک عشق در ترسند وان فلک در غم تو ترسانتر شمس تبریز همتی می‌دار تا شوم در تو من عجب دانتر بحمدالله که گر دیدیم رنجی در آخر یافتیم این طور گنجی در او ناسفته گوهرها نهاده طلسمش تا به اکنون ناگشاده به نام ایزد چه گنج شایگانی کز او گردید پر جوهر جهانی نگو آسان طلسمش را گشادم که پر جانی در این اندیشه دادم به دشواری چنین گنجی توان یافت بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت دماغم تیره شد چون خامه بسیار که تا کردم رقم این نقش پرگار ز مو اندیشه را کردم قلم ساز شدم این لعبتان را چهره پرداز بسی همچون بخورم سوخت ایام که تا گشتند این روحانیان رام سحر خیزی بسی کردم چو خورشید که زر گردید خاک راه امید چو بوته پر فرو رفتم به آتش که آخر این طلا گردید بی‌غش که مشتی خاک ره گر برگرفتم روانش در لباس زر گرفتم مگر شد خاطر من مهر جان تاب کزو گردید خاک ره زر ناب برون آورده‌ام از کان امید زر لایق به زیب تاج خورشید چنین بی‌غش زری از کان برآید چه کان کز مادر امکان بزاید در این معدن که زر سیماب گردید بسان کیمیا نایاب گردید پریشانی بسی دیدم چو سیماب که تا شد جمع این مشتی زر ناب زر نابم ز کان دیگری نیست بدین در هم نشان دیگری نیست ز هر آلایشی دل پاک کردم گذر بر حجله‌ی افلاک کردم که این بکران معنی رو نمودند نقاب غیب از طلعت گشودند سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است نهان گردیده در خرگاه عیب است به هر آلوده‌ای کی رو نماید نقاب غیب کی از رو گشاید کسی کاین نظم دور اندیشه خواند اگر تاریخ تصنیفش نداند شمارد پنج نوبت سی به تضعیف که با شش باشدش تاریخ تصنیف نداند گر به این قانون که شد فکر بجوید از همه ابیات پر فکر گزیدم گر طریق خود ستایی بیان کردم سخنهای هوایی بنا بر سنت اهل سخن بود و گر نه این سخن کی حد من بود کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند ز سد بیت ار یکی پرکار داند ز عیب آن دگرها دیده دوزد چراغ وصف این را برفروزد نه رسم عیب جویی پیشه سازد حیات خود در این اندیشه بازد همان به کاین حکایتها نگویم که باشم من که باشد عیب جویم خدایا پرده‌ای بر عیب من کش زبان حرف گیران در دهن کش کلامم را بده آن حالت خاص کزو گردند اهل حال رقاص بنه مهری بر این قلب زر اندود که در ملک جهان رایج شود زود به این زیبا عروس نورسیده که از نو پرده از طلعت کشیده بده بختی که عالمگیر گردد نه از بی‌طالعیها پیر گردد در ناسفته‌ی این گنج معنی که در معنی ندارد رنج دعوی ز دست خائنانش در امان دار به ملک حفظ خویشش جاودان دار قبول خاص و عامش ساز یارب به خاطرها مقامش ساز یارب ای که از سرو روان قد تو چالاکترست دل به روی تو ز روی تو طربناکترست دگر از حربه خون خوار اجل نندیشم که نه از غمزه خون ریز تو ناباکترست چست بودست مرا کسوت معنی همه وقت باز بر قامت زیبای تو چالاکترست نظر پاک مرا دشمن اگر طعنه زند دامن دوست بحمدالله از آن پاکترست تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت پرده صبر من از دامن گل چاکترست پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی که به صد منزلت از خاک درت خاکترست دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد کنون من هم نمی‌گنجم کز او این خانه پر باشد ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب عجب دارم که می‌گوید حدیث حق مر باشد غذاها از برون آید غذای عاشق از باطن برآرد از خود و خاید که عاق چون شتر باشد سبک رو همچو پریان شو ز جسم خویش عریان شو مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش غلام او کسی باشد که از دو کون حر باشد ما در شکست گوهر یکدانه‌ی خودیم سنگ ملامت دل دیوانه‌ی خودیم چون بلبل از ترانه‌ی خود مست می‌شویم ما غافلان به خواب ز افسانه‌ی خودیم در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال چون لاله دلسیاه ز پیمانه‌ی خودیم گیریم گل در آب به تعمیر دیگران هر چند سیل گوشه‌ی ویرانه‌ی خودیم دست فلک کبود شد از گوشمال و ما مشغول خاکبازی طفلانه‌ی خودیم ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط هر جا رویم معتکف خانه‌ی خودیم صائب، شده است برق حوادث چراغ ما تا خوشه چین خرمن بی‌دانه‌ی خودیم مرا دانی که بی‌تو حال چونست به هر مژگان هزاران قطره خونست تنم در بند هجر تو اسیرست دلم در دست عشق تو زبونست غم عشق تو در جان هیچ کم نیست چه جای کم که هر ساعت فزونست به وجهی خون همی بارم من از دل که در عشق توام غم رهنمونست اگر بخشود خواهی هرگز ای جان بر این دل جای بخشایش کنونست عمر رفت و تو منی داری هنوز راه بر ناایمنی داری هنوز زخم کاید بر منی آید همه تا تو می‌رنجی منی داری هنوز صد منی می‌زاید از تو هر نفس وی عجب آبستنی داری هنوز پیر گشتی و بسی کردی سلوک طبع رند گلخنی داری هنوز همرهان رفتند و یاران گم شدند همچنان تو ساکنی داری هنوز روز و شب در پرده با چندین ملک عادت اهریمنی داری هنوز روی گردانیده‌ای از تیرگی پشت سوی روشنی داری هنوز دلبرت در دوستی کی ره دهد چون دلی پر دشمنی داری هنوز می‌زنی دم از پی معنی ولیک تو کجا آن چاشنی داری هنوز در گریبان کش سر و بنشین خموش چون بسی تر دامنی داری هنوز خویشتن را می‌کش و می‌کش بلا زانکه نفس کشتنی داری هنوز رهبری چون آید از تو ای فرید چون تو عزم رهزنی داری هنوز یک دم به مراعات دلم گرم نداری یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری من دوست ندارم که ترا دوست ندارم تو شرم نداری که ز من شرم نداری این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری در دفتر تندی و درشتی که همانا یک سوره برآید که تو آن برم نداری یکی را کرم بود و قوت نبود کفافش بقدر مروت نبود که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد کسی را که همت بلند اوفتد مرادش کم اندر کمند اوفتد چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار نه در خورد سرمایه کردی کرم تنک مایه بودی از این لاجرم برش تنگدستی دو حرفی نبشت که ای خوب فرجام نیکو سرشت یکی دست گیرم به چندی درم که چندی است تا من به زندان درم به چشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن به دستش پشیزی نبود به خصمان بندی فرستاد مرد که ای نیک نامان آزاد مرد بدارید چندی کف از دامنش و گر می‌گریزد ضمان بر منش وزان جا به زندانی آمد که خیز وز این شهر تا پای داری گریز چو گنجشک در باز دید از قفس قرارش نماند اندر او یک نفس چو باد صبا زان میان سیر کرد نه سیری که بادش رسیدی به گرد گرفتند حالی جوانمرد را که حاصل کن این سیم یا مرد را به بیچارگی راه زندان گرفت که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت شنیدم که در حبس چندی بماند نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند زمانها نیاسود و شبها نخفت بر او پارسایی گذر کرد و گفت: نپندارمت مال مردم خوری چه پیش آمدت تا به زندان دری؟ بگفت ای جلیس مبارک نفس نخوردم به حیلت گری مال کس یکی ناتوان دیدم از بند ریش خلاصش ندیدم بجز بند خویش ندیدم به نزدیک رایم پسند من آسوده و دیگری پای بند بمرد آخر و نیک نامی ببرد زهی زندگانی که نامش نمرد تنی زنده دل، خفته در زیر گل به از عالمی زنده‌ی مرده دل دل زنده هرگز نگردد هلاک تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟ تیر از کمان به من اندازد عشق از کمین چو برون تازد درکس نیوفتد این آتش کو را چو موم بنگدازد چون شاه ما سپه انگیزد چون ماه ما علم افرازد از دست بنده چه کار آید؟ جز سرکه در قدمش بازد؟ آن کس که غیر او داند هرگز بغیر نپردازد در پرده راه ندارد کس و آنگاه پرده که او سازد بنوازدم چو بخواهد زد پس بهتر آنکه بننوازد بس فتنها که برانگیزد آن رخ چو پرده براندازد با اوحدی غم او هر دم از گونه‌ی دگر آغازد قصه‌ی رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجورش نشاند رنگ روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند آن عمارت نیست ویران کرده‌اند بی‌خبر بودند از حال درون استعیذ الله مما یفترون دید رنج و کشف شد بروی نهفت لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت رنجش از صفرا و از سودا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود دید از زاریش کو زار دلست تن خوشست و او گرفتار دلست عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب از وی ار سایه نشانی می‌دهد شمس هر دم نور جانی می‌دهد سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس انشق القمر خود غریبی در جهان چون شمس نیست شمس جان باقی کش امس نیست شمس در خارج اگر چه هست فرد می‌توان هم مثل او تصویر کرد شمس جان کو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گنج کو تا در آید در تصور مثل او چون حدیث روی شمس الدین رسید شمس چارم آسمان سر در کشید واجب آید چونک آمد نام او شرح کردن رمزی از انعام او این نفس جان دامنم بر تافتست بوی پیراهان یوسف یافتست کز برای حق صحبت سالها بازگو حالی از آن خوش حالها تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود لاتکلفنی فانی فی الفنا کلت افهامی فلا احصی ثنا کل شیء قاله غیرالمفیق ان تکلف او تصلف لا یلیق من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر قال اطعمنی فانی جائع واعتجل فالوقت سیف قاطع صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق تو مگر خود مرد صوفی نیستی هست را از نسیه خیزد نیستی گفتمش پوشیده خوشتر سر یار خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول بازگو دفعم مده ای بوالفضول پرده بردار و برهنه گو که من می‌نخسپم با صنم با پیرهن گفتم ار عریان شود او در عیان نه تو مانی نه کنارت نه میان آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه بر نتابد کوه را یک برگ کاه آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی بیش ازین از شمس تبریزی مگوی این ندارد آخر از آغاز گوی رو تمام این حکایت بازگوی آدمیی، آدمیی، آدمی بسته دمی، زانک نه‌ی آن دمی آدمیی را همه در خود بسوز آن دمیی باش اگر محرمی کم زد آن ماه نو و بدر شد تا نزنی کم، نرهی از کمی می‌برمی از بد و نیک کسان؟! آن همه در تست، ز خود می‌رمی حرص خزانست و قناعت بهار نیست جهان را ز خزان خرمی مغز بری در غم؟! نغزی ببر بر اسد و پیل زن ار رستمی همچو ملک جانب گردون بپر همچو فلک خم ده، اگر می‌خمی حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس زیر و بالا از رخش پرنور بین ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس گوهر اشکم نگر از رشک عشق وز صفا و موج آن دریا مپرس در میان خون ما پا درمنه هیچم از صفرا و از سودا مپرس خون دل می‌بین و با کس دم مزن وز نگار شنگ سرغوغا مپرس صد هزاران مرغ دل پرکنده بین تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس صد قیامت در بلای عشق اوست درنگر امروز و از فردا مپرس ای خیال اندیش دوری سخت دور سر او از طبع کارافزا مپرس چند پرسی شمس تبریزی کی بود چشم جیحون بین و از دریا مپرس رفیق مهربان و یار همدم همه کس دوست می‌دارند و من هم نظر با نیکوان رسمیست معهود نه این بدعت من آوردم به عالم تو گر دعوی کنی پرهیزگاری مصدق دارمت والله اعلم و گر گویی که میل خاطرم نیست من این دعوی نمی‌دارم مسلم حدیث عشق اگر گویی گناهست گناه اول ز حوا بود و آدم گرفتار کمند ماه رویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم چو دست مهربان بر سینه ریش به گیتی در ندارم هیچ مرهم بگردان ساقیا جام لبالب بیاموز از فلک دور دمادم اگر دانی که دنیا غم نیرزد به روی دوستان خوش باش و خرم غنیمت دان اگر دانی که هر روز ز عمر مانده روزی می‌شود کم منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم برو شادی کن ای یار دل افروز چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت نازم آن طره که با این همه بار دل خلق سرگرانی ز گران باری این بار نداشت کارم از هیچ طرف تنگ نمی‌شد در عشق اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت بر کسی خواجه ما از سر رحمت نگذشت که نشد بنده‌ی او از دل و اقرار نداشت روز روشن کسی آن سنبل شب رنگ ندید که پریشان دلش آهنگ شب تار نداشت طالب وصلی اگر با غم هجران خوش باش گل نمی‌گشت عزیز این همه گر خار نداشت شاهدی کشت به یک جلوه‌ی قامت ما را که قیامت شد و از کار خود انکار نداشت همه گویند که از جان چه تمتع بردی چه تمتع ز متاعی است که بازار نداشت نقد جان در عوض بوسه بتان نگرفتند گوهری داشت فروغی که خریدار نداشت اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم که آب دیده کشد آتش هوای تو را کلید هشت بهشت ار به من دهد رضوان نه مردم ار بگذارم در سرای تو را اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را بگیر دست من افتاده را که در ره عشق به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را چه خواهی از من درویش چون ادا نکند خراج هر دو جهان نیمه‌ی بهای تو را برون سلطنت عشق هر چه پیش آید درون بدان نشود ملتفت گدای تو را سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را مرا بلای تو از محنت جهان برهاند چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود برای خویش نکردم خلاف رای تو را به دست مردم دیده چو سیف فرغانی به آب چشم بشستیم خاک پای تو را زهی محیط شکوه تو را فلک معبر سفینه‌ی جبروت تو را زمین لنگر ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا زبان خامه‌ی حکم تو هم زبان قدر ز نعل رخش تو روی زمین پر از خورشید ز عکس تیغ تو سطح زمین پر از جوهر ز قبه‌ی سپرت لامع آسمان شکوه ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان ز پاسبانی قصر تو نام جو قیصر ز آفتاب اگر نیم شب سراغ کنی به جذبه‌ی تو ز تخت الثری برآرد سر و گر به بزم گه عیش طول شب خواهی فلک چدار کند دست و پای توسن خور ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر و گر رسد اثری از صلابتت به نبات به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر کند چو ساقی لطفت می کرم در جام شود به آن همه زردی رخ طمع احمر نظر به جود تو بخلی ز حد بود بیرون اگر دهی به گدائی خراج صد کشور و گر به شوره‌ی زمین بگذری ز رهگذرت سر از سراب برآرند زمزم و کوثر و گر به چشمه‌ی حیوان نهد عدوی تو رو به غیر خاک سیه هیچ نایدش به نظر میان مردم و یا جوج ظلم دیواری کشیده عدل تو مانند سد اسکندر چو اشبهت گه جولان جهد به شکل شهاب ز عرصه گرد رساند به هفتمین اختر تبارک‌الله ازین پیکر پری تمثال که مثل او نکشیده است دست صورتگر کجا رسد به عقاب براق پویه‌ی تو اگر گرنک فلک چون ملک برآرد پر ز گوش تا سردم نازکی و حسن سکون ز کوهه تا کف سم چابکی و لعب و هنر بلند کوهه و کوتاه پشت و کوه سرین کشیده گردن فربه تن میان لاغر پلنگ مشرب و آهو تک و نهنگ شکوه جبال گرد و بیابان نورد و بحر سپر سبک تکی که اگر هم سمند و هم او را بروی بحر دوانی سمش نگردد تر گه روش که ملایم رود چو آب روان نیابد از حرکت کردنش سوار خبر گه شتاب که چون برق گرم قهر شود بود میان عرق آتشی جهنده شرر اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور خلا محال نباشد گه دویدن او کز التفای هوا سیر اوست چابکتر به پیش رو فکند راکبش اگر تیری رسد ز پویه بر نشانه از پی سر به چشم وهم نماید به سرعتش ساکن چو وقت پویه سر اندر پیش نهد صرصر چنان بره رود آزاد کش نلغزد پای چو آسمان گره گر ببیند از مه و مهر اگر بسان بشر حشر وحش کردندی به نیم چشم زدن کردی از صراط گذر به قدر رتبه اگر خطبه‌ات بلند کنند بر آسمان فکند سایه پایه‌ی منبر کمیت ناطقه در عرصه‌ی ستایش او بماند از تک و وصفش نگفته ماند اکثر شهنشها ملکا داورا جهان دارا زهی ز داوریت در جهان جهان دگر به صعوه‌ی تو بود باز را هزار نیاز ز روبه تو بود شیر را هزار خطر چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ که در بدن نفسم را نمانده راه گذر اگر نیافتی از منهیان عالم غیب دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر مثال نال شدی در مضیق ناکامی من گداخته جان را تن بلا پرور غریب واقعه‌ای بود کز وقوعش شد دل مرا غرفات نشاط و عیش مقر قصیده‌ای دگر از بهر شرح آن گویم که بر ضمیر منیرت سخن شود اظهر جان برلب است عاشق بخت آزمای را دستوریی خنده لب جان‌فزای را مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک بر سبحه‌ی نست شرف چنگ و نای را نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد چندین هزار بازروی زور آزمای را ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست چه جای پند خسرو شوریده رای را بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند کز نور هر دو عالم و آدم منورند اندر مشیمه‌ی عدم از نطفه‌ی وجود هر دو مصورند ولی نامصورند محسوس نیستند و نگنجند در حواس نایند در نظر که نه مظلم نه انورند پروردگان دایه‌ی قدسند در قدم گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات بیرون و اندرون زمانه مجاورند اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان در ما نیند و در تن ما روح پرورند گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل در هفت کشورند و نه در هفت کشورند این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر بی پر بر آشیانه‌ی علوی همی پرند با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند در گنج خانه‌ی ازل و مخزن ابد هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضیض وز باختر به خاور وز بحر تا برند هستند و نیستند و نهانند و آشکار زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند در عالم دوم که بود کارگاهشان ویران کنندگان بنا و بناگرند روزی دهان پنج حواس و چهار طبع خوالیگران نه فلک و هفت اخترند وز مشرفان ده‌اند به‌گرد سرایشان زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان استاده هر چه دیر فروشد همی خرند وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم با چار خصمشان به یکی خانه اندرند جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض محور نهاده‌ی عرضند و نه محورند خوانند برتو نامه‌ی اسرار بی‌حروف دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند پیدا از آن شدند که گشتند ناپدید زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند وین از صفت بود که نگنجند در جهان وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند آن جایگان بهر تو را ساختند جای ور نه کدام جای؟ که از جای برترند سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن نفس تو را اگر تو بخواهی مسخرند گفتارشان بدان و به گفتار کار کن تا از خدای عزوجل وحیت آورند بنگر به سایرات فلک را که بر فلک ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان آخر مدبران سپهر مدورند چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟ زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند گوئی مرا که گوهر دیوان ز آتش است دیوان این زمانه همه از گل مخمرند جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان وینها از آدم‌اند چرا جملگی خرند؟ دعوی کنند چه که براهیم زاده‌ایم؟ چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند در بزم‌گاه مالک ساقی‌ی زبانیند این ابلهان که در طلب جام کوثرند خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند بعد از هزار سال همانی که اولت زین در درآورند و از آن در برون برند اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟ رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند وینها که خفته‌اند در این خاک سالها از یک نشستن پدرانند و مادرند وینها که دم زدند به حب علی همی گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟ وینها که هستشان به ابوبکر دوستی گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟ وین سنیان که سیرتشان بغض حیدر است حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی بگذارشان بهم که نه افلج نه قمبرند هان‌تا از آن گروه نباشی که در جهان چون گاو می‌خورند و چون گرگان همی درند یا کافری به قاعده یا ممنی به حق همسایگان من نه مسلمان نه کافرند ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت «جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند» در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش جان را مگر به مشعله‌ی دل برون برم زین روزهای تیره و شبهای داج خویش فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش ای صاحب متاع صباحت تلطفی کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش جایی روم که جنس وفا را خرد کسی نام متاع من به زبان آورد کسی یاری که دستگیری یاری کند کجاست گر سینه‌ای خراشد و جیبی درد کسی یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست یاری که بیوفاست کجا می‌برد کسی دهقان چه خوب گفت چو می‌کند خاربن شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی وحشی برای صحبت یاران بی‌وفا خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی اکنون من و زناری در دیر به تنهایی دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی امروز دگر هستم دردی کشم و مستم در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی ناگه ز درون جان در داد ندا جانان کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی برتو شو ازین دعوی گر سوخته‌ی مایی هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی بیا تا جهان را به هم برزنیم بدین خار و خس آتش اندر زنیم بجز شک نیفزود از این درس و بحث همان به که آتش به دفتر زنیم ره هفت دوزخ به پی بسپریم صف هشت جنت به هم برزنیم زمان و مکان را قلم درکشیم قدم بر سر چرخ و اختر زنیم از این ظلمت بی‌کران بگذریم در انوار بی‌انتها پر زنیم مگر وارهیم از غم نیک و بد وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم چو بادام از این پوستهای زمخت برآییم و خود را به شکر زنیم درآییم از این در به نیروی عشق چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟ از این طرز بیهوده یکسو شویم به آیین نو نقش دیگر زنیم قدم بر بساط مجدد نهیم قلم بر رسوم مقرر زنیم ز زندان تقلید بیرون جهیم به شریان عادات نشتر زنیم از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق برآییم و با دوست ساغر زنیم تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟ تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟ افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر سرگشته‌ای که راه نیابد به کوی دل ساحل ز جوش سینه‌ی دریاست بی خبر با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل در هر شکست، فتح دگر هست عشق را پر می‌شود ز سنگ ملامت سبوی دل طفل بهانه‌جو جگر دایه می‌خورد بیچاره آن کسی که شود چاره‌جوی دل میخانه است کاسه‌ی سر فیل مست را صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد خردم گفت برپر ز مسافران گردون چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد ای دشمن عقل و جان شیرین نور موسی و طور سینین ای دوست که زهره نیست جان را تا از تو نشان دهد به تعیین ای هر چه بگویم و نویسم برخوانده نانبشته پیشین ای آنک طبیب دردهایی بی قرص بنفشه و فسنتین ای باعث رزق مستمندان بی قوصره و جوال و خرجین هر ذوق که غیر حضرت توست نوش تین است و نیش تنین دو پاره کلوخ را بگیری ویسی سازی از آن و رامین وان نقش از آن فروتراشی طینی باشد میانه طین پس در کف صنع نقش بندت لعبت‌هااند این سلاطین بر هم زنشان چو دو سبو تو تا بشکند آن یکی به توهین تا لاف زند که من شکستم تو بشکسته به دست تکوین چون بادی را کنی مصور طاووس شوند و باز و شاهین شب خواب مسافری ببندی یعنی که مخسب خیز بنشین بنشین به خیال خانه دل هر نقش که می کنیم می بین نقشی دگری همی‌فرستیم تا لقمه او شود نخستین تا صورت راست را بدانی در سینه ز صورت دروغین من از پی اینت نقش کردم تا کلک مرا کنی تو تحسین امشب همه نقش‌ها شکارند از اسب فرومگیر تو زین تا روز سوار باش بر صید مندیش ز بالش و نهالین می گرد به گرد لیل لیلی گر مجنونی ز پای منشین امشب صدقات می دهد شاه ان الصدقات للمساکین صاع سلطان اگر بجویی یابی به جوال ابن یامین بس کن که دعا بسی بکردی گوش آر از این سپس به آمین محتشم تا کی کشم از ناسزاگویان عذاب آخر از بی‌طاقتی تیغ جزا خواهم کشید گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید می‌زند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست می‌کشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز نیک و بد را بر عقابین پر هجا خواهم کشید هرکه بی‌اندیشه است از قلزم اندیشه‌ام کشتی عیشش به گرداب فنا خواهم کشید در قفای من زبان هر که می‌گردد به خبث من به تیغ هجو بیرون از قفا خواهم کشید چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند پیر و برنا را به کام اژدها خواهم کشید تا ز تیغ بیم گردد زهره‌ی بیگانه چاک انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو لشگر آفت به میدان بلا خواهم کشید دیده‌ی اغیار خواهم کند و در چشم امید یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار ز نخوت، بر گلی خندید بسیار که، ای پژمرده، روز کامرانی است بهار و باغ را فصل جوانی است نشاید در چمن، دلتنگ بودن بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن نشاط آرد هوای مرغزاران چو نور صبحگاهی در بهاران تو نیز آماده‌ی نشو و نما باش برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش اگر ما هر دو را یک باغبان کشت چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت بیفروز از فروغ خود، چمن را مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را بگفتا، هیچ گل در طرف بستان نماند جاودان شاداب و خندان مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی سپهر، این باغ بس کردست یغما من امروزم بدین خواری، تو فردا چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم چه شادی در صف گلشن، چه ماتم مرا باید دگر ترک چمن گفت گل پژمرده، دیگر بار نشکفت ترا خوش باد، با خوبان نشستن که ما را باید اینک رخت بستن مزن بیهود چندین طعنه ما را ببند، ار زیرکی، دست قضا را چو خواهد چرخ یغماگر زبونت کند باد حوادث واژگونت بهر شاخی که روید تازه برگی شود تاراج بادی یا تگرگی گل آن خوشتر که جز روزی نماند چو ماند، هیچکش قدرش نداند بهستی، خوش بود دامن فشاندن گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن گل خوشبوی را گرم است بازار نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار تبه گردید فرصت خستگان را برو، هشیار کن نو رستگان را چه نامی، چون نماند از من نشانی چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی کسی کش دایه‌ی گیتی دهد شیر شود هم در زمان کودکی پیر چو این پیمانه را ساقی است گردون بباید خورد، گر شهد است و گر خون از آن دفتر که نام ما زدودند شما را صفحه‌ی دیگر گشودند ازین پژمردگی، ما را غمی نیست که گل را زندگانی جز دمی نیست امروز مبارکست فالم کافتاد نظر بر آن جمالم الحمد خدای آسمان را کاختر به درآمد از وبالم خوابست مگر که می‌نماید یا عشوه همی‌دهد خیالم کاین بخت نبود هیچ روزم وین گل نشکفت هیچ سالم امروز بدیدم آن چه دل خواست دید آن چه نخواست بدسگالم اکنون که تو روی باز کردی رو باز به خیر کرد حالم دیگر چه توقعست از ایام چون بدر تمام شد هلالم بازآی کز اشتیاق رویت بگرفت ز خویشتن ملالم آزرده‌ام از فراق چونانک دل باز نمی‌دهد وصالم وز غایت تشنگی که بردم در حلق نمی‌رود زلالم بیچاره به رویت آمدم باز چون چاره نماند و احتیالم از جور تو هم در تو گیرم وز دست تو هم بر تو نالم چون دوست موافقست سعدی سهلست جفای خلق عالم ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم پروانه‌ی خویشم کن تا گرد سرت گردم دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود محرومترم سازی مشتاقترت گردم ناز از شکرستانت هر چند مگس راند من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم بر موی میان هرگه از ناز کمربندی در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم ای شاه گداپرور من محتشمم آخر گوشی به سوالم دار چون گرد درت گردم آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟ وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟ می‌خواستم که با تو برآرم دمی به کام نگذاشت روزگار که گردد میسرم از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم جانا، روا مدار که با دیده‌ی پر آب نایافته مراد ز کوی تو بگذرم زین گونه سرکشی که تو آغاز کرده‌ای از دست جور تو نه همانا که جان برم دست غم تو بس که مرا پایمال کرد مگذار هجر را که نهد پای بر سرم با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست از لطف تو که یاد کند بار دیگرم مغرور کسی به که درت جا نکند کس وصلی که محالست تمنا نکند کس نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی بیعانه‌ی جان چیست که سودا نکند کس روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد دزدیده هم از دور تماشا نکند کس چندین سر بی جرم به دار است در آن کو یک بار سر از ناز به بالا نکند کس وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است حسن ار نبود این همه اینها نکند کس ای ظریف جهان سلام علیک ان دائی و صحتی بیدیک داروی درد بنده چیست بگو قبله لو رزقت من شفتیک از تو آیم بر تو هم به نفیر آه المستغاث منک الیک گر به خدمت نمی‌رسم به بدن انما الروح و الفاد لدیک گر خطابی نمی‌رسد بی‌حرف پس جهان پر چرا شد از لبیک نحس گوید تو را که بدلنی سعد گوید تو را که یا سعدیک ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل وی به شده از دست تو صد علت هایل ای خواجه‌ی فرزانه علی بن محمد وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل فرزانه‌ی خلقت شده از کین تو شیدا دیوانه‌ی اصلی شده از مهر تو عاقل شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست از خلق تو گل گردد کل گهر و گل چون شمت شاهسپرم از باد شمالی شامل شده از خلق تو هر جای شمایل بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد برداشت از آنجا سپه عارضه محمل جرم قمر از فر تو در دادن دارو چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را می جذب کند خلط بد از بیست انامل گر مشعلها شمت داروی تو یابند زان پس نتواند که کشد باد مشاعل این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل از بیم سوال تو عدوی تو چنانست گویی که برو زحمت آورد تب سل در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند بر طرف زبان داری احکام اوایل بر فایده‌ی خلقی ز دو گونه سخن تو چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی بر چرخ مباهات کند خسرو عادل بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی بودم ز خدوری چو دل مردم غافل خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن چون صور پسین آمدی آواز جلاجل بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود از صد یک آن شعبده هاروت به بابل زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد گه در حد چین بردی و گه در حد موصل المنةالله که بر من همه سودا شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل ترکیب من افگانه شد از زایش علت زان پس که بد از علت و از عارضه حامل مقصود من ار عمر ابد بود به عالم شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل بر کند همه قاعده‌ی علت از آنجا جان ابدی کرد بدان قاعده منزل شد ذهن من و خاطر من تیز و منور چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع من باز ندانم متضاد از متشاکل بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل تا آتش و آب و ز می و باد مرکب هر چار خدایند به نزدیک معطل هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا» عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل ای دلشده دلربای من کیست از جای شدم به جای من کیست بیگانه شدم ز هر دو عالم واگه نه که آشنای من کیست ره گم کردم درین بیابان کو رهبر و رهنمای من کیست جان می‌کاهم درین ره دور پیک ره جان‌فزای من کیست صد بار بریختند خونم در عهده‌ی خون‌بهای من کیست هر دم گرهی عظیم افتد در پرده گره‌گشای من کیست صد کار فتاده هر کسی را غمخواره‌ی من برای من کیست محرومم ازین طلب که دارم مطلوب حرم‌سرای من کیست گر من سجلی کنم درین کار جز زردی رخ گوای من کیست بر گفت فرید ماجرایی اشنوده‌ی ماجرای من کیست کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما چون نمی‌آید به ساحل غرقه‌ی دریای عشق می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد از کجا می‌آید این دیوانه‌ی سر در هوا هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما باد می‌پیمایم و بر باد عمری می‌دهم ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟ چون ندارم همدمی، با باد می‌گویم سخن چون نیابم مرهمی، از باد می‌جویم شفا آتش دل چون نمی‌گردد به آب دیده کم می‌دمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا مردن و خاکی شدن بهتر که با تو زیستن سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا خود ندارد بی‌رخ تو زندگانی قیمتی زندگانی بی‌رخ تو مرگ باشد با عنا دوش خوابی دیده‌ام گو نیک دیدی نیک باد خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست صورتی روحانی از بالای منبر می‌نمود گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها راستی باید هنوزم آن تصور در سرست چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست بعد تحمید خدا این گفت کای صاحب‌قران شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست بار دیگر گفت کای صاحب‌قران راضی مباش تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست بازانها کرد کای صاحب‌قران بر خور ز ملک زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست لشکرت را آیت نصر من الله رایت است رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست شاخ دین بی‌عدل تو چون شاخ آهو بی‌برست صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز زانکه فتوی داده‌ام کو نیز در من کافرست بر سر شمشیر تو جز حق نمی‌راند قضا حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت کین کدامین پادشاه عادل دین‌پرورست زیور این خطبه هر باری که ای صاحب‌قران بر که می‌بندد که او شایسته‌ی این زیورست گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب عقد ای صاحب‌قران چون عقد سلطان سنجرست شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد بر سر تو سایه‌ی چترست و نور افسرست تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان‌روا تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست هفت شمع از دور دیدم ناگهان اندر آن ساحل شتابیدم بدان نور شعله‌ی هر یکی شمعی از آن بر شده خوش تا عنان آسمان خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت موج حیرت عقل را از سر گذشت این چگونه شمعها افروختست کین دو دیده‌ی خلق ازینها دوختست خلق جویان چراغی گشته بود پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها بندشان می‌کرد یهدی من یشا ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من از پای درافتادم و خون شد جگر من رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز نه هست امیدم که کس آید به بر من آخر به سر خاک من آیید زمانی وز خاک بپرسید نشان و خبر من گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند چه سود که یک ذره نیابند اثر من من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ جز من که بداند که چه آمد به سر من بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند رستند کنون از من و از دردسر من غمهای دلم بر که شمارم که نیاید تا روز شمار این همه غم در شمر من من دست تهی با دل پر درد برفتم بردند به تاراج همه سیم و زر من در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم نه شام پدید است کنون نه سحر من از خواب و خور خیش چه گویم که نمانده است جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من غافل منشینید چنین زانکه یکی روز بر بندد اجل نیز شما را کمر من جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت تا روز قیامت که در آید ز در من در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من از بس که خطر هست درین راه مرا پیش دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف امروز فرو ریخت همه بال و پر من دی در مقر جاه به صد ناز نشسته تابوت شد امروز مقام و مقر من از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک این است کنون زیر زمین خشک و تر من من زیر لحد خفته و می باز نه استد باران دریغا همه شب از زبر من بر باد هوا نوحه‌ی من می‌کند آغاز هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من خواهم که درین واقعه از بس که بگریند پر گل شود از اشک همه رهگذر من دردا و دریغا که درین درد ندارند یک ذره خبر از من و از خیر و شر من دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود امروز دریغ است همه ماحضر من دردا و دریغا که ندانم که کجا شد آن دیده‌ی بینا و دل راه بر من دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند در پرده شد آواز خوش پرده‌در من دردا و دریغا که چو در شست فتادم از درج صدف ریخته شد سی گهر من دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من دردا و دریغا که مرا خار نهادند تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من دردا و دریغا که ستردند به یک بار از دفتر عمر آیت عقل و بصر من دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق تا کی نگرد در دل من دادگر من گر حق به دلم یک نظر لطف رساند حقا که نیاید دو جهان در نظر من من که باشم؟ در زیان افتاده‌ای از هوی اندر هوان افتاده‌ای بیخودی، رخ در بیابان کرده‌ای گمرهی، از کاروان افتاده‌ای ناکسی، از بخت دوری جسته‌ای مفلسی، از خان و مان افتاده‌ای گاه گویایی فضیحت گشته‌ای وقت خاموشی زیان افتاده‌ای از بهشت اندر جهنم رفته‌ای بر زمین از آسمان افتاده‌ای بر سر کوی سبکباران عشق از گرانی رایگان افتاده‌ای گوهر خود را ز خس نشناخته وز خسی در خاکدان افتاده‌ای دل ز غفلت بسته در جایی چنین وانگه از جایی چنان افتاده‌ای روز سربازی عنان پیچیده‌ای وقت مردی ناتوان افتاده‌ای همنشینان بر کنار بحر و من از کنار اندر میان افتاده‌ای اوحدی‌وار از برای این و آن در زبان این و آن افتاده‌ای نان و حلوا چیست؟ ای فرزانه مرد منصب دنیاست، گرد آن مگرد گر بیالایی از او دست و دهان روی آسایش نبینی در جهان منصب دنیا نمی‌دانی که چیست؟ من بگویم با تو، یک ساعت بایست آنکه بندد از ره حق پای مرد آنکه سازد کوی حرمان جای مرد آنکه نامش مایه‌ی بدنامی است آنکه کامش، سر به سر، ناکامی است آنکه هر ساعت، نهان از خاص و عام کاسه‌ی زهرت فرو ریزد به کام بر سر این زهر روزان و شبان چند خواهی بود لرزان و تپان؟ منصب دنیاست، ای نیکونهاد! آنکه داده خرمن دینت به باد منصب دنیاست، ای صاحب فنون! آنکه کردت این چنین، خوار و زبون ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت رفت همچون شاه مردان در بهشت مولوی معنوی در مثنوی نکته‌ای گفته است، هان تا بشنوی: « ترک دنیا گیر تا سلطان شوی ورنه گر چرخی تو، سرگردان شوی زهر دارد در درون، دنیا چو مار گرچه دارد در برون، نقش و نگار زهر این مار منقش، قاتل است می‌گریزد زو هر آن کس عاقل است» زین سبب، فرمود شاه اولیا آن گزین اولیا و انبیا: حب الدنیا، رأس کل خطیة و ترک الدنیا رأس کل عبادة بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را □تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا □ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما □دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما کنک زفتی کودکی را یافت فرد زرد شد کودک ز بیم قصد مرد گفت ایمن باش ای زیبای من که تو خواهی بود بر بالای من من اگر هولم مخنث دان مرا همچو اشتر بر نشین می‌ران مرا صورت مردان و معنی این چنین از برون آدم درون دیو لعین آن دهل را مانی ای زفت چو عاد که برو آن شاخ را می‌کوفت باد روبهی اشکار خود را باد داد بهر طبلی همچو خیک پر ز باد چون ندید اندر دهل او فربهی گفت خوکی به ازین خیک تهی روبهان ترسند ز آواز دهل عاقلش چندان زند که لا تقل خواجه غلط کرده‌ای در روش یار من صد چو تو هم گم شود در من و در کار من نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق خون سگان کی خورد ضیغم خون خوار من قلزم من کی کشد تخته هر کشتیی شوره تو کی چرد ز ابر گهربار من سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان چون تو خری کی رسد در جو انبار من خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی گر چه نه بر پای توست اندک و بسیار من گفت که عاشق چرا مست شد و بی‌حیا باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من فتنه گرگی شده هم دغل و مکر او دام وی از وی کند قانص عیار من بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند هر طرفی یوسفی زنده به بازار من همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو بلک صدای تو است این همه گفتار من لیک گر باشد طبیبش نور حق نیست از پیری و تب نقصان و دق سستی او هست چون سستی مست که اندر آن سستیش رشک رستمست گر بمیرد استخوانش غرق ذوق ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق وآنک آنش نیست باغ بی‌ثمر که خزانش می‌کند زیر و زبر گل نماند خارها ماند سیاه زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا که ازو این حله‌ها گردد جدا خویشتن را دید و دید خویشتن زهر قتالست هین ای ممتحن شاهدی کز عشق او عالم گریست عالمش می‌راند از خود جرم چیست جرم آنک زیور عاریه بست کرد دعوی کین حلل ملک منست واستانیم آن که تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان دانه‌چین تا بداند کان حلل عاریه بود پرتوی بود آن ز خورشید وجود آن جمال و قدرت و فضل و هنر ز آفتاب حسن کرد این سو سفر باز می‌گردند چون استارها نور آن خورشید ازین دیوارها پرتو خورشید شد وا جایگاه ماند هر دیوار تاریک و سیاه آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ نور خورشیدست از شیشه‌ی سه رنگ شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را می‌نمایند این چنین رنگین بما چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را تا چو شیشه بشکند نبود عمی قانعی با دانش آموخته در چراغ غیر چشم افروخته او چراغ خویش برباید که تا تو بدانی مستعیری نی‌فتا گر تو کردی شکر و سعی مجتهد غم مخور که صد چنان بازت دهد ور نکردی شکر اکنون خون گری که شدست آن حسن از کافر بری امة الکفران اضل اعمالهم امة الایمان اصلح بالهم گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر که دگر هرگز نبیند زان اثر خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد رفت زان سان که نیاردشان به یاد که اضل اعمالهم ای کافران جستن کامست از هر کام‌ران جز ز اهل شکر و اصحاب وفا که مریشان راست دولت در قفا دولت رفته کجا قوت دهد دولت آینده خاصیت دهد قرض ده زین دولت اندر اقرضوا تا که صد دولت ببینی پیش رو اندکی زین شرب کم کن بهر خویش تا که حوض کوثری یابی به پیش جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت کی تواند صید دولت زو گریخت خوش کند دلشان که اصلح بالهم رد من بعد التوی انزالهم ای اجل وی ترک غارت‌ساز ده هر چه بردی زین شکوران باز ده وا دهد ایشان بنپذیرند آن زانک منعم گشته‌اند از رخت جان صوفییم و خرقه‌ها انداختیم باز نستانیم چون در باختیم ما عوض دیدیم آنگه چون عوض رفت از ما حاجت و حرص و غرض ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم بر رحیق و چشمه‌ی کوثر زدیم آنچ کردی ای جهان با دیگران بی‌وفایی و فن و ناز گران بر سرت ریزیم ما بهر جزا که شهیدیم آمده اندر غزا تا بدانی که خدای پاک را بندگان هستند پر حمله و مری سبلت تزویر دنیا بر کنند خیمه را بر باروی نصرت زنند این شهیدان باز نو غازی شدند وین اسیران باز بر نصرت زدند سر برآوردند باز از نیستی که ببین ما را گر اکمه نیستی تا بدانی در عدم خورشیدهاست وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست در عدم هستی برادر چون بود ضد اندر ضد چون مکنون بود یخرج الحی من المیت بدان که عدم آمد امید عابدان مرد کارنده که انبارش تهیست شاد و خوش نه بر امید نیستیست که بروید آن ز سوی نیستی فهم کن گر واقف معنیستی دم به دم از نیستی تو منتظر که بیابی فهم و ذوق آرام و بر نیست دستوری گشاد این راز را ورنه بغدادی کنم ابخاز را پس خزانه‌ی صنع حق باشد عدم که بر آرد زو عطاها دم به دم مبدع آمد حق و مبدع آن بود که برآرد فرع بی‌اصل و سند شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب شبی کز روز خوشتر باشد آن شب امشب است امشب به چشمی روی آن مه بینم از شوق و به صد حسرت ز بیم صبح چشم دیگرم بر کوکب است امشب دلا بردار از لب مهر خاموشی و با دلبر سخن آغاز کن هنگام عرض مطلب است امشب نشان دل بی نشان از که جویم حدیث تن ناتوان با که گویم گر از کوی او روی رفتن ندارم مگیرید عیبم که در بند اویم برویم فرو می‌چکد اشک خونین ز خون جگر تا چه آید برویم رخ ار زانکه شستم بخوناب دیده غبار سر کویت از رخ نشویم وفای تو ورزم بهر جا که باشم دعای تو گویم بهر جا که پویم خیال تو بینم اگر غنچه چینم نسیم تو یابم اگر لاله بویم چه نالم چو از ناله دل شد چو نالم چه مویم چو از مویه شد تن چو مویم چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم چو درد از تو دارم دوا از که جویم اگر کوزه خالی شد از باده حالی بده ساقیا کاسه‌ئی از سبویم چو ساغر بگرید ببین های هایم چو مطرب بنالد ببین های و هویم بچوگان مزن بیش ازینم چو خواجو که سرگشته و خسته مانند گویم چون نور چراغ آسمان گرد از پرده صبح سر به در کرد در هر نظری شگفت باغی شد هر بصری چو شب چراغی مجنون چو پرنده زاغ پویان پروانه صفت چراغ جویان از راه رحیل خار برداشت هنجار دیار یار برداشت چون بوی دمن شنید بنشست یک لحظه نهاد بر جگر دست باز از نفسش برآمد آواز چون مرده که جان به دو رسد باز شد پیر زنی ز دور پیدا با او شخصی به شکل شیدا سر تا قدمش کشیده در بند وان شخص به بند گشته خرسند زن می‌شد در شتاب کردن می‌برد ورا رسن به گردن مجنون چو اسیر دید در بند زن را به خدای داد سوگند کین مرد به بند کیست با تو در بند ز بهر چیست با تو زن گفت سخن چو راست خواهی مردیست نه بندی و نه چاهی من بیوه‌ام این رفیق درویش در هر دو ضرورتی ز حد بیش از درویشی بدان رسیدم کین بند و رسن در او کشیدم تا گردانم اسیروارش توزیع کنم به هر دیارش گرد آورم از چنین بهانه مشتی علف از برای خانه بینیم کزان میان چه برخاست دو نیمه کنیم راستا راست نیمی من و نیمی او ستاند گردی به میانه در نماند مجنون ز سر شکسته بالی در پای زن اوفتاد حالی کاین سلسله و طناب و زنجیر بر من نه از این رفیق برگیر کاشفته و مستمند مائیم او نیست سزای بند مائیم می‌گردانم به روسیاهی اینجا و به هر کجا که خواهی هر چه آن بهم آید از چنین کار بی شرکت من تراست بردار چون دید زن اینچنین شکاری شد شاد به این چنین شماری زان یار بداشت در زمان دست آن بند و رسن همه در این بست بنواخت به بند کردن او را می‌برد رسن به گردن او را او داده رضا به زخم خوردن زنجیر به پای و غل به گردن چون بر در خیمه‌ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی لیلی گفتی و سنگ خوردی در خوردن سنگ رقص کردی چون چند جفاش برسرآورد گرد در لیلیش برآورد چون بادی از آن چمن بر او جست بر خاک چمن چو سبزه بنشست بگریست بر آن چمن به زاری چون دیده ابر نوبهاری سر می‌زد بر زمین و می‌گفت کی من ز تو طاق و با غمت جفت مجرم‌تر از آن شدم درین راه کازاد شوم ز بند و از چاه اینک سروپای هر دو در بند گشتم به عقوبت تو خرسند گر زانکه نموده‌ام گناهی معذور نیم به هیچ راهی من حکم کش وتر حکم رانی تأدیب کنم چنان که دانی منگر به مصاف تیغ و تیرم در پیش تو بین که چون اسیرم گر تاختنی به لطمه کردم از لطمه خویش زخم خوردم گر دی گنهی نمود پایم امروز رسن به گردن آیم گر دست شکسته شد کمانگیر اینک به شکنجه زیر زنجیر زان جرم که پیش ازین نمودم بسیار جنایت آزمودم مپسند مرا چنین به خواری گر می‌کشیم بکش چه داری گر جز به تو محکم است بیخم برکش چو صلیب چارمیخم ای کز تو وفاست بی‌وفائی پیش تو خطاست بی‌خطائی من با تو چو نیستم خطاکار خود را به خطا کنم گرفتار باشد که وفائی آید از تو یا تیر خطائی آید از تو در زندگیم درود تاری دستی به سرم فرود ناری در کشتگیم امید آن هست کاری به بهانه بر سرم دست گر تیغ روان کنی بدین سر قربان خودم کنی بدین در اسماعیلی ز خود بسنجم اسماعیلیم اگر برنجم چون شمع دلم فرو غناکست گر باز بری سرم چه باکست شمع از سر درد سرکشیدن به گردد وقت سر بریدن در پای تو به که مرده باشم تا زنده و بی‌تو جان خراشم چون نیست مرا بر تو راهی زین پس من و گوشه‌ای و آهی سر داده و آه بر نیارم تا پیش تو درد سر نیارم گوئی ز تو دردسر جدا باد درد آن منست سر تو را باد این گفت وز جای جست چون تیر دیوانه شد و برید زنجیر از کوهه غم شکوه بگرفت چون کوهه گرفته کوه بگرفت بر نجد شد و نفیر می‌زد بر خود ز طپانچه تیر می‌زد خویشان چو ازو خبر شنیدند رفتند و ندیدنی بدیدند هم مادر و هم پدر در آن کار نومید شدند ازو به یکبار با کس چو نمی‌شد آرمیده گفتند به ترک آن رمیده و او را شده در خراب و آباد جز نام و نشان لیلی از یاد هر کس که بدو جز این سخن گفت یا تن زد، یا گریخت، یا خفت گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم بالا همه باغستی پستی همه کانستی از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد گر هیچ پدیدستی آن همگانستی کسی که باده خورد بامداد زین ساقی خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی بیا حیات همه ساقیان بپیما زود شراب لعل خدایی خاص رواقی هزار جام پر از زهر داده بود فراق رسید معدن تریاق و کرد تریاقی بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی چگونه خنده بپوشم انار خندانم نبات و قند نتاند نمود سماقی تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی به گرد خانه دل مرا غم همی‌گردد بکند دیده ماران زمرد راقی برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور که زنگ قیصر روم و عدو احداقی نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست صور نماید و بخشد مزید براقی از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است خراب و مست دریدیم دلق زراقی بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی چراغ قصر جهان قیصر منست امروز به برق عارض رومی و چشم قفچاقی به باد باده پراکنده گشت ابر سخن فرست باده بی‌ابر را که رزاقی مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت چو گلبنی که بر او هیچ‌گه صبا نگذشت گذشت در دل من صد هزار تیر جفا که هیچ در دل آن یار بی‌وفا نگذشت مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت کبوتری نبرد سوی دوست نامه‌ی من کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت □درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت بباغ با تو همی کرد سرو پای دراز به یک طپانچه که بادش بزد دراز بخفت □به تشنگی بیابان عشق شد معلوم که سایه شین سلامت نه مراد این سفر است □چه نقش بندی از اندیشه‌یی که بی عشق است چه روی بینی از آیینه یی که در زنگ است هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد که چشم خوبان هم‌چون دهانشان تنگ ست شگوفه غالیه بو گشت و باغ گل‌رنگ است هوای باده‌ی صافی و نغمه‌ی چنگ است مکن ز سنگ‌دلی جور بر من مسکین که آخر این دل مسکین دل است نی سنگ است □هزار سال ترا بینم و نگردم سیر ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست ما باز دگر باره برستیم ز غمها در بادیه‌ی عشق نهادیم قدمها کندیم ز دل بیخ هواها و هوسها دادیم به خود راه بلاها و المها اول به تکلف بنوشتیم کتبها و آخر ز تحیر بشکستیم قلمها لبیک زدیم از سر دعوی چو سنایی بر عقل زدیم از جهت عجز رقمها اسباب صنمهاست چو احرام گرفتیم در شرط نباشد که پرستیم صنمها جانا، نظری که ناتوانم بخشا، که به لب رسید جانم دریاب، که نیک دردمندم بشتاب، که سخت ناتوانم من خسته که روی تو نبینم آخر به چه روی زنده مانم؟ گفتی که: بمردی از غم ما تعجیل مکن که اندر آنم اینک به در تو آمدم باز تا بر سر کوت جان‌فشانم افسوس بود که بهر جانی از خاک در تو بازمانم مردن به از آن که زیست باید بی‌دوست به کام دشمنانم چه سود مرا ز زندگانی چون از پی سود در زیانم؟ از راحت این جهان ندارم جز درد دلی کزو بجانم بنهادم پای بر سر جان زان دستخوش غم جهانم کاریم فتاده است مشکل بیرون شد کار می‌ندانم درمانده شدم، که از عراقی خود را به چه حیله وارهانم؟ چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینه‌پوش بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب چون سنگ می‌زنی، نبود بر سبو گرفت گویی که ناقه ختنی را گره گشود باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد آشفته‌ای که با سگ آن کوی خو گرفت دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت هر زخم بد، که هست، برین سینه می‌زنی عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل کو را دگر نواله‌ی غم در گلو گرفت در صد هزار بند بماند چو موی تو آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت جان را خیال روی تو از دل به در نرفت این آتش فراق، که بر می‌رود به سر از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت! آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟ و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟ پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟ پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ میلی کی او کند که بود پای بست تو؟ قاضی ترا به دیده ملامت همی کند بر محتسب، ز دست محبان مست تو سر بگذرد به چرخ بلندم به گردنی گر دست من رسد به سر زلف پست تو صد بار پیش دشمن اگر بشکنی مرا سهلست پیش من، چو نبینم شکست تو دردا! که هستیم ز فراق تو نیست شد کامی ندیده از دهن نیست هست تو یک ساعت اوحدی به دو چشمت نگاه کرد پنجاه تیر بر دلش آمد ز شست تو بیا ساقی آن زیبق تافته به شنگرف کاری عمل یافته بده تا در ایوان بارش برم چو شنگرف سوده به کارش برم ببار ای جهاندیده دهقان پیر سخنهای پرورده‌ی دلپذیر که چون خسرو از چین درآمد به روس کجا بردش این سبز خنگ شموس دگر باره چرخش چه بازی نمود جهانش چه نیرنگ سازی نمود گزارنده‌ی صراف گوهر فروش سخن را به گوهر برآمود گوش که رومی چو آشفتن روس دید جهان را چو پر کنده طاوس دید شب تیره پهلو به بستر نبرد به طالع پژوهی ستاره شمرد زمین فرش سیفور چون درنوشت برآورد سر صبح با تیغ و طشت بدان تیغ کز طشت بنمود تاب سرافکنده‌ی تیغ گشت آفتاب برون آمد از پرده‌ی تیره میغ ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ دو لشگر نگویم دو دریای خون به بسیاری از آب دریا فزون به تدبیر خون ریختن تاختند به هم تیغ و رایت برافراختند به عرض دومیدان در آن تنگجای فشردند چون کوه پولاد پای در آن معرکه عارض رزمگاه برآراست لشگر به فرمان شاه ز پولاد پوشان الماس تیغ به خورشید روشن درآورد میغ جداگانه از موکب هر گروه حصاری برآورد مانند کوه دوالی و گردان ایران زمین سوی میمنه گرم کردند کین قدر خان و فغفوریان یکسره علم برکشیدند بر میسره جناح از خدنگ غلامان خاص زده پره بر گشتن بی قصاص به پیش اندرون پیل پولاد پوش پس او دلیران تندر خروش شه پیلتن با هزاران امید کمر بسته بر پشت پیل سپید ز دیگر طرف سرخ رویان روس فروزنده چون قبله گاه مجوس به خزرانیان راست آراسته ز چپ بانگ پرطاس برخاسته الانی ز پس ایسوی بر جناح سر انداختن کرده بر خود مباح به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی سپاه از دو جانب صف آراسته زمین آسمان‌وار برخاسته دراهای روسی درآمد به جوش چو هندوی بیمار برزد خروش غریویدن کوس گردون شکاف زمین را برافکند پیچش به ناف همان نای ترکی برآورده شور به بازوی ترکان درآورده زور صهیل زمین سنبه‌ی تازیان به ماهی رسانده زمین را زیان لگد کوبه گرزه‌ی هفت جوش برآورده از گاو گردون خروش بلارک بگاورسه نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار چو مرغ دو پر بر سر مرغزار ز نیزه نیستان شده روی خاک ز کوپالها کوه گشته مغاک سنان بر سر موی بازی کنان به خون روی دشمن نمازی کنان ز غریدن شیر در چرم گرگ شده فتنه خرد را سر بزرگ سنان چشمه‌ی خون گشاده ز سنگ بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ خدنگی همه سرخ گل بار او گلی خون تراویده از خار او نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن دراز گشاده بخار از تن کوه درز زمین را فتاده بر اندام لرز ز غوغا بر آوردن خیل روس تکاور شده زیر شیران شموس نیرزید با کمترین روسیی فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی همان رومی رایت افراخته ز هندی در آب آتش انداخته گلوی هوا درکشید ای شگفت به ضیق النفس کام گیتی گرفت نه پوینده را بر زمین پای بود نه پرنده را در هوا جای بود ز روسی برون شد به آوردگاه یکی شیر پرطاس روبه کلاه چو کوهی روان گشته بر پشت باد عجب بین که بر باد کوه ایستاد مبارز طلب کرد و جولان نمود به نام آوری خویشتن را ستود که پرطاسیان را درین خام چرم به پرطاسی من شود پشت گرم چو تندی کنم تندری گوهرم چو آیم به رزم اژدها پیکرم پلنگان درم بر سر کوهسار نهنگان خورم بر لب جویبار چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام درشتم به چنگال و سختم به زور به خامی درم پهلوی نره گور همه‌ی خون خامست نوشیدنم همه‌ی چرم خامست پوشیدنم سنانم ز پهلو درآید به ناف دروغی نمی‌گویم اینک مصاف بیائید یک لشگر از چین و روم که آتش فروزنده گردد ز موم مبخشاد یزدان بر آن رهنمون که بخشایش آرد به من بر بخون ز قلب ملک پیش آن تند مار برون رفت جوشنوری نیزه‌وار به پرخاش کردن گشادند چنگ در آن پویه کردند لختی درنگ ز شمشیر پرطاسی خشمناک جوانمرد رومی درآمد به خاک دگر رومیی رفت و هم خاک دید که پرطاس را بخت چالاک دید ملک زاده‌ای بود هندی به نام بسی سر بریده به هندی حسام بران گرگ درنده چون شیر مست بر آشفت پولاد هندی بدست بسی حمله کردند دست آزمای سر بخت کس درنیامد ز پای ملک زاده هندی چو شد سخت کوش برآورد شمشیر هندی به دوش چنان راند برنده الماس را که سر در سم افکند پرطاس را ز روسی یکی شیر شوریده سر به گردن در آورده روسی سپر درآمد به نارود چالش کنان به خون مخالف سگالش کنان ز هندی چنان هندیی خورد باز که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز همان روسی دیگر آمد به خشم هم افتاد تا برهم افتاد چشم چنین چند را کشت تا نیمروز چو آهوی پی کرده را تند یوز فرو بست ازو روسیان را نفس نیامد دگر سوی پیگار کس به آرامگه تافت هندی عنان به خون و خوی آلوده سر تا میان ملک چون چنان دید بنواختش سزاوار خود خلعتی ساختش فرود آمدند از دو جانب سپاه یزکها نشاندند بر پاسگاه در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟ غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست! آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی: گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟ گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم بر میان کفر همی بندم و زنارم هست در نهان چاره‌ی بند غم او می‌سازم با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه‌ی لب به من آور، که دلم خسته‌ی بیمارم هست سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم تا توان قدم و قوت رفتارم هست اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور به همین مایه که: پیش در او بارم هست سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار گریه‌ای از سرمستی به تهیدستی خویش چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار ابر چون پنبه‌ی افشرده شد از گریه و ما مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار خسرو انجم بگه بام برآمد یا مه خلخ بلب بام برآمد صبح جمالش بدمید از شب گیسو یا شه روم از طرف شام برآمد سرو گل اندام سمن عارض ما را سبزه بگرد رخ گلفام برآمد مجلسیان سحری را شب دوشین کام دل از جام غم انجام برآمد چشمه‌ی خورشید درخشان مروق وقت صبوح از افق جام برآمد کام من این بود که جان بر تو فشانم عاقبت از لعل توام کام برآمد زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد بس که بدیوانگیم نام برآمد خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام کیست که مرغ دلش از دام برآمد گو برو آرام چو کام دل خواجو از لب جانبخش دلارام برآمد نگارا، کی بود کامیدواری بیابد بر در وصل تا باری؟ چه خوش باشد که بعد از ناامیدی به کام دل رسد امیدواری؟ بده کام دلم، مگذار، جانا که دشمن کام گردد دوستداری دلی دارم گرفتار غم تو ندارد جز غم تو غمگساری چنان خو کرد با دل غم، که گویی بجز غم خوردن او را نیست کاری بیا، ای یار و دل را یاریی کن که بیچاره ندارد جز تو یاری به غم شادم ازان، کاندر فراقت ندارم از تو جز غم یادگاری چه خوش باشد که جان من برآید ز محنت وارهم یک باره، باری! عراقی را ز غم جان بر لب آمد چه می‌خواهد غمت از دل فگاری؟ چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟ تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟ بدو گر زنده‌ای، یابی ز مرگ آسایش کلی و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری گمراه شدم ره سوی جانان ز که پرسم؟ وز هجر به مردم خبرمان ز که پرسم؟ از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟ خواب اجلم در سر و من مست خیالت تفسیر چنین خواب پریشان ز که پرسم دادند نشان دل خسرو سوی چشمت مست است چو آن نرگس فتان ز که پرسم ای ماه تو مهر انور دل وی مهر تو شمع خاور دل یاقوت تو روح پرور جان ریحان تو سایه گستر دل لعل لب و زلف تابدارت جان پرور جان و دلبر دل ای قامت تو قیامت عقل وی خاک در تو محشردل بستان رخ تو روضه‌ی خلد یاقوت لب تو کوثر دل لعل تو زلال مشرب روح چشم تو چراغ منظر دل ابروت هلال غره مه مهرت خور جان و در خور دل از غایت پردلی شکسته هندوی تو قلب لشکر دل ساقی غمت بجای باده خون می‌دهدم ز ساغر دل گر زلف ترا رسن درازست باشد گذرش بچنبر دل هر دم بهوای خاک کویت پر می‌زندم کبوتر دل در تحت شعاع مهر رویت یکباره بسوخت اختر دل ساقی بده آن می که در جام هست آب روان آذر دل از دل بطلب نشان خواجو کو معتکفست بردر دل برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز فریدون فرزانه شد سالخورد به باغ بهار اندر آورد گرد برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن چو آمد به کاراندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی بجنبید مر سلم را دل ز جای دگرگونه‌تر شد به آیین و رای دلش گشت غرقه به آزاندرون به اندیشه بنشست با رهنمون نبودش پسندیده بخش پدر که داد او به کهتر پسر تخت زر به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرم و شادکام بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین ز نیکی زیان کرده گویی پسند منش پست و بالا چو سرو بلند کنون بشنو ازمن یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما برآمد به بخت اگر مهترم من به سال و خرد زمانه به مهر من اندر خورد گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایران زمین بدین بخشش اندر مرا پای نیست به مغز پدر اندرون رای نیست هیون فرستاده بگزارد پای بیامد به نزدیک توران خدای به خوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بی‌مغز پرباد کرد چو این راز بشنید تور دلیر برآشفت ناگاه برسان شیر چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاد دار که ما را به گاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر درختیست این خود نشانده بدست کجا آب او خون و برگش کبست ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی بباید بروی اندر آورد روی زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه زبان‌آوری چرب گوی از میان فرستاد باید به شاه جهان به جای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیچ فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده‌راز برفت این برادر ز روم آن ز چین به زهر اندر آمیخته انگبین رسیدند پس یک به دیگر فراز سخن راندند آشکارا و راز گزیدند پس موبدی تیزویر سخن گوی و بینادل و یادگیر ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هر گونه رای سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه‌موی گشته سپید چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ جهان مرترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک همه برزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت تیره بیدار خرد ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندار افراختی یکی تاج بر سر ببالین تو برو شاد گشته جهان‌بین تو نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم ایا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین اگر تاج از آن تارک بی‌بها شود دور و یابد جهان زو رها سپاری بدو گوشه‌ای از جهان نشیند چو ما از تو خسته نهان و گرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت بر آنسان به زین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای به درگاه شاه آفریدون رسید برآورده‌ای دید سر ناپدید به ابر اندر آورده بالای او زمین کوه تا کوه پهنای او نشسته به در بر گرانمایگان به پرده درون جای پرمایگان به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر سپهریست پنداشت ایوان به جای گران لشگری گرد او بر به پای برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان که آمد فرستاده‌ای نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه بفرمود تا پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دل پر از شاه دید به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تن‌درست دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند منم بنده‌ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا پیامی درشت آوریده به شاه فرستنده پر خشم و من بیگناه بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار که من چشم از ایشان چنین داشتم همی بر دل خویش بگذاشتم که از گوهر بد نیاید مهی مرا دل همی داد این آگهی بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالوده را انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی ندارید شرم و نه بیم از خدای شما را همانا همین‌ست رای مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز خماند شما را هم این روزگار نماند برین گونه بس پایدار بدان برترین نام یزدان پاک به رخشنده خورشید و بر تیره خاک به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیده‌ی نیک بخت شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید چنین گفت باما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است ولیکن چنین گوید آن سالخورد که بودش سه فرزند آزاد مرد که چون آز گردد ز دلها تهی چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار بجویید و آن توشه‌ی ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برگاشت روی ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت به عقل کی متصور شود فنون جنون که عقل عین جنونست والجنون فنون ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون بنور مهر بیارا درون منظر دل که کس برون نبرد ره مگر بنور درون جنون نتیجه‌ی عشقست و عقل عین خیال ولی خیال نماید بعین عقل جنون بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد که عقل را بجز از عشق نیست راهنمون در آن مقام که احرام عشق می‌بندند بب دیده طهارت کنند و غسل بخون شدست این دل مهموز ناقصم با مهر مثال زلف لفیف پریرخان مقرون چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد بجای آب کند خاک من بخون معجون حیات چیست بقائی فنا درو مضمر ممات چیست فنائی بقا درو مضمون اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون محققت نشود سرکاف و نون خواجو مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون لیلی پس پرده عماری در پرده‌دری ز پرده داری از پرده نام و ننگ رفته در پرده نای و چنگ رفته نقل دهن غزل سرایان ریحانی مغز عطر سایان در پرده عاشقان خنیده زخم دف مطربان چشیده افتاده چو زلف خویش درتاب بی‌مونس و بیقرار و بیخواب مجنون رمیده نیز در دشت سرگشته چو بخت خویش می‌گشت بی‌عذر همی دوید عذرا در موکب وحشیان صحرا بوری به هزار زور می‌راند بیتی به هزار درد می‌خواند بر نجد شدی ز تیر وجدی شیخانه ولی نه شیخ نجدی بر زخمه عشق کوفتی پای وز صدمه آه روفتی جای هر عاشق کاه وی شنیدی هر جامه که داشتی دریدی از نرم‌دلان ملک آن بوم بود آهنی آب داده چون موم نوفل نامی که از شجاعت بود آنطرفش به زیر طاعت لشگر شکنی به زخم شمشیر در مهر غزال و در غضب شیر هم حشمت گیر و هم حشم‌دار هم دولتمند و هم درم‌دار روزی ز سر قوی سلاحی آمد به شکار آن نواحی در رخنه غارهای دلگیر می‌گشت به جستجوی نخجیر دید آبله پای دردمندی بر هر موئی ز مویه‌بندی محنت زده غریب و رنجور دشمن کامی ز دوستان دور وحشی شده از میان مردم وحشی دو سه اوفتاده دردم پرسید ز خوی و از خصالش گفتند چنانکه بود حالش کز مهر زنی بدین حزینی دیوانه شد این چنین که بینی گردد شب و روز بیت گویان آن غالیه را زیاد جویان هر باد که بوی او رساند صد بیت و غزل بدو بخواند هر ابر کزان دیار پوید شعری چو شکر بدو بگوید آیند مسافران زهر بوم بینند در این غریب مظلوم آرند شراب یا طعامی باشد که بدو دهند جامی گیرد به هزار جهد یک جام وان نیز به یاد آن دلارام در کار همه شمارش اینست اینست شمار کارش اینست نوفل چو شنید حال مجنون گفتا که ز مردمی است اکنون کاین دل شده را چنانکه دانم کوشم که به کام دل رسانم از پشت سمند خیزران دست ران بازگشاد و بر زمین جست آنگاه ورا به پیش خود خواند با خویشتنش به سفره بنشاند می‌گفت فسانهای گرمش چندانکه چو موم کرد نرمش گوینده چو دیدگان جوانمرد بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد هرچه آن نه حدیث دوست بودی گر خود همه مغز پوست بودی از هر نمطی که قصه می‌خواند جز در لیلی سخن نمی‌راند وان شیفته زره رمیده زآنها که شنیده آرمیده خوشدل شد و آرمیده با او هم خورد و هم آشمید با او با او به بدیهه خوش درآمد چون دید حریف خوش برآمد می‌زد جگرش چو مغز برجوش می‌خواند قصیدهای چون نوش بر هر سخنی به خنده خوش می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش وان چرب‌سخن به خوش جوابی می‌کرد عمارت خرابی کز دوری آن چراغ پرنور هان تا نشوی چو شمع رنجور کورا به زر و به زور بازو گردانم با تو هم ترازو گر مرغ شود هوا بگیرد هم چنگ منش قفا بگیرد گر باشد چو شراره در سنگ از آهنش آورم فرا چنگ تا همسر تو نگردد آن ماه از وی نکنم کمند کوتاه مجنون ز سر امیدواری می‌کرد به سجده حق گزاری کاین قصه که عطر سای مغزست گر رنگ و فریب نیست نغزست او را به چو من رمیده خوئی مادر ندهد به هیچ روئی گل را نتوان به باد دادن مه زاده به دیو زاد دادن او را سوی ما کجا طوافست دیوانه و ماه نو گزافست شستند بسی به چاره‌سازی پیراهن ما نشد نمازی کردند بسی سپید سیمی از ما نشد این سیه گلیمی گر دست ترا کرامتی هست آن دسترسی بود نه زین دست اندیشه کنم که وقت یاری در نیمه رهم فروگذاری ناآمده این شکار در شست داری زمن وز کار من دست آن باد که این دهل زبانی باشد تهی از تهی میانی گر عهد کنی بدانچه گفتی مزدت باشد که راه رفتی ور چشمه این سخن سرابست بگذار مرا ترا ثوابست تا پیشه خویش پیش گیرم خیزم پی کار خویش گیرم نوفل ز نفیر زاری او شد تیز عنان به یاری او بخشود بر آن غریب همسال هم سال تهی نه بلکه هم حال میثاق نمود و خورد سوگند اول به خدائی خداوند وانگه به رسالت رسولش کایمان ده عقل شد قبولش کز راه وفا به گنج و شمشیر کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر نه صبر بود نه خورد و خوابم تا آنچه طلب کنم بیابم لیکن به توام توقعی هست کز شیفتگی رها کنی دست بنشینی و ساکنی پذیری روزی دو سه دل به دست‌گیری از تو دل آتشین نهادن وز من در آهنین گشادن چون شیفته شربتی چنان دید در خوردن آن نجات جان دید آسود و رمیدگی رها کرد با وعده آن سخن وفا کرد می‌بود به صبر پای بسته آبی زده آتشی نشسته با او به قرار گاه او تاخت در سایه او قرارگه ساخت گرمابه زد و لباس پوشید آرام گرفت و باده نوشید بر رسم عرب عمامه در بست با او به شراب و رود بنشست چندین غزل لطیف پیوند گفت از جهت جمال دلبند نوفل به سرش ز مهربانی می‌کرد چو ابر درفشانی چون راحت پوشش و خورش یافت آراسته شد که پرورش یافت شد چهره زردش ارغوانی بالای خمیده خیزرانی وآن غالیه گون خط سیاهش پرگار کشید کرد ماهش زان گل که لطافت نفس داد باد آنچه ربود باز پس داد شد صبح منیر باز خندان خورشید نمود باز دندان زنجیری دشت شد خردمند از بندی خانه دور شد بند در باغ گرفت سبزه آرام دادند بدست سرخ گل جام مجنون به سکونت و گرانی شد عاقل مجلس معانی وان مهتر میهمان نوازش می‌داشت به صد هزار نازش بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد می جز به جمال او نمی‌خورد ماهی دو سه در نشاط کاری کردند به هم شراب‌خواری روزی دو بدو نشسته بودند شادی و نشاط می‌فزودند مجنون ز شکایت زمانه بیتی دو سه گفت عاشقانه کای فارغ از آه دودناکم بر باد فریب داده خاکم صد وعده مهر داده بیشی با نیم وفا نکرده خویشی پذرفته که پیشت آورم نوش پذرفته خویش کرده فرموش آورده مرا به دلفریبی وا داده بدست ناشکیبی دادیم زبان به مهر و پیوند و امروز همی کنی زبان بند صد زخم زبان شنیدم از تو یک مرهم دل ندیدم از تو صبرم شد و عقل رخت بربست دریاب و گرنه رفتم از دست دلداری بی‌دلی نمودن وانگه به خلاف قول بودن دور اوفتد از بزرگواری یاران به از این کنند یاری قولی که در او وفا نه‌بینم از چون تو کسی روا نه‌بینم بی‌یار منم ضعیف و رنجور چون تشنه ز آب زندگی دور شرطست به تشنه آب دادن گنجی به ده خراب دادن گر سلسله مرا کنی ساز ورنه شده گیر شیفته‌ای باز گر لیلی را به من رسانی ورنه نه من و نه زندگانی سپیده چو از تیره شب بردمید میان شب تیره اندر خمید منوچهر برخاست از قلبگاه ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند پر از خشم سر ابروان پر ز چین همی بر نوشتند روی زمین چپ و راست و قلب و جناح سپاه بیاراست لشکر چو بایست شاه زمین شد به کردار کشتی برآب تو گفتی سوی غرق دارد شتاب بزد مهره بر کوهه‌ی ژنده پیل زمین جنب جنبان چو دریای نیل همان پیش پیلان تبیره زنان خروشان و جوشان و پیلان دمان یکی بزمگاهست گفتی به جای ز شیپور و نالیدن کره نای برفتند از جای یکسر چو کوه دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان چو دریای خون شد درست تو گفتی که روی زمین لاله رست پی ژنده پیلان بخون اندرون چنان چون ز بیجاده باشد ستون همه چیزگی با منوچهر بود کزو مغز گیتی پر از مهر بود چنین تا شب تیره سر بر کشید درخشنده خورشید شد ناپدید زمانه بیک سان ندارد درنگ گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ دل تور و سلم اندر آمد بجوش به راه شبیخون نهادند گوش چو شب روز شد کس نیامد به جنگ دو جنگی گرفتند ساز درنگ به عالم هر دلی کاو هوشمند است به زنجیر جنون عشق، بند است به جای سدر و کافورم پس از مرگ غبار خاک کوی او، پسند است به کف دارند خلقی نقد جانها سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟ حدیث علم رسمی، در خرابات برای دفع چشم بد، سپند است پس از مردن، غباری زان سر کوی به جای سدر و کافورم، پسند است طمع در میوه‌ی وصلش، بهائی مکن، کان میوه بر شاخ بلند است بهائی گرچه می‌آید ز کعبه همان دردی کش زناربند است صوفیی بر میخ روزی سفره دید چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا قحطها و دردها را نک دوا چونک دود و شور او بسیار شد هر که صوفی بود با او یار شد کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند بوالفضولی گفت صوفی را که چیست سفره‌ای آویخته وز نان تهیست گفت رو رو نقش بی‌معنیستی تو بجو هستی که عاشق نیستی عشق نان بی نان غذای عاشق است بند هستی نیست هر کو صادقست عاشقان را کار نبود با وجود عاشقان را هست بی سرمایه سود بال نه و گرد عالم می‌پرند دست نه و گو ز میدان می‌برند آن فقیری کو ز معنی بوی یافت دست ببریده همی زنبیل بافت عاشقان اندر عدم خیمه زدند چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت آدمی کی بو برد از بوی او چونک خوی اوست ضد خوی او یابد از بو آن پری بوی‌کش تو نیابی آن ز صد من لوت خوش پیش قبطی خون بود آن آب نیل آب باشد پیش سبطی جمیل جاده باشد بحر ز اسرائیلیان غرقه گه باشد ز فرعون عوان زلیخا گرچه عشق آشفت حالش جهان پر بود از صیت جمالش به هر جا قصه‌ی حسنش رسیدی شدی مفتون او هر کس شنیدی سران ملک را سودای او بود به بزم خسروان غوغای او بود به هر وقت آمدی از شهریاری به امید وصالش خواستگاری درین فرصت که از قید جنون رست به تخت دلبری هشیار بنشست رسولان از شه هر مرز و هر بوم چو شاه ملک شام و کشور روم، فزون از ده تن از ره در رسیدند به درگاه جمالش آرمیدند یکی منشور ملک و مال در مشت یکی مهر سلیمانی در انگشت زلیخا را ازین معنی خبر شد ز اندیشه دلش زیر و زبر شد که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟ که عشق مصریان ام پشت بشکست به سوی مصریان‌ام می‌کشد دل ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟ درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند پدروارش به پیش خویش بنشاند بگفت:«ای نور چشم و شادی دل! ز بند غم، خط آزادی دل! به دارالملک گیتی، شهریاران به تخت شهریاری، تاجداران به دل داغ تمنای تو دارند به سینه تخم سودای تو کارند به سوی ما به امید قبولی رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی بگویم داستان هر رسول‌ات ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود به بوی آشنائی گوش می‌بود ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد ولی از مصریان دم بر نیاورد زلیخا دید کز مصر و دیارش نیامد هیچ قاصد خواستگارش ز دیدار پدر نومید برخاست ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست به نوک دیده مروارید می‌سفت ز دل خونابه می‌بارید و می‌گفت: «مرا ای کاشکی مادر نمی‌زاد! وگر می‌زاد کس شیرم نمی‌داد! کی‌ام من، وز وجود من چه خیزد؟ وز ین بود و نبود من چه خیزد؟» به صد افغان و درد آن روز تا شب درونی غنچه‌وار، از خون لبالب سرشک از دیده‌ی غمناک می‌ریخت به دست غصه بر سر خاک می‌ریخت پدر چون دید شوق و بیقراری‌ش ز سودای عزیز مصر زاری‌ش رسولان را به خلعت‌های شاهی اجازت داد، پر، از عذرخواهی که هست از بهر این فرزانه فرزند زبانم با عزیز مصر در بند بود روشن بر دانش‌پرستان که باشد دست، دست پیش‌دستان رسولان ز آن تمنا درگذشتند ز پیشش باد در کف بازگشتند ای مستان خیزید که هنگام صبوحست هر دم که درین حال زنی دام فتوحست آراست همه صومعه مریم که دم صبح صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست طوفان بلا از چپ و از راست برآمد در باده گریزید که آن کشتی نوحست باده که درین وقت خوری باده مباحست تو به که درین وقت کنی توبه نصوحست خود روز همه نوبت تن خواهد بود هین راح که این یک دودمک نوبت روحست وز می خوش خسب گزین صبح سنایی تا صبح قیامت بدمد مرد صبوحست به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را گناه کردن پنهان به از عبادت فاش اگر خدای پرستی هواپرست مباش به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن که دوستان خدا ممکن‌اند در او باش برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش به چشم کوته اغیار درنمی‌آیند مثال چشمه‌ی خورشید و دیده‌ی خفاش کرم کنند و نبینند بر کسی منت قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش ز دیگدان لیمان چو دود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسه‌ی آش دل از محبت دنیا و آخرت خالی که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش به نیکمردی در حضرت خدای، قبول میان خلق به رندی و لاابالی فاش قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش کمال نفس خردمند نیکبخت آنست که سر گران نکند بر قلند قلاش مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست نظر به حسن معادست نه به حسن معاش اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی تو نیز جامه‌ی ازرق بپوش و سر بتراش مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش چون دور دور تو باشد مراد خلق بده چو دست دست تو باشد درون کس مخراش نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش که برقعیست مرصع به لعل و مروارید فرو گذاشته بر روی شاهد جماش ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟ گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول همچون زمین شوره‌ی بی کشت پر نمی آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی از مردمی به صورت جسمی مکن بسند مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت در جانت شادی آید و در دلت خرمی بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟ فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد تا فضل را به دست نیاری نیارمی چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟ نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی برآسمانت خواند خداوند آسمان بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟ واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟ تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟ چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟ یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟ درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان درویش رفت خواهی اگر نامور جمی کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟ رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز ناکام و کام از پس ایشان همی چمی آگاه نیستی که چگونه کجا شدند بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی این گفت «اگر به خانه‌ی مکه درون شوی ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی» وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی» رفتن به سوی خانه‌ی مکه است آرزوت ز اندیشه‌ی دراز نشسته به ماتمی وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب در آرزوی قطرگکی آب زمزمی گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی فردات امید سندس و حور و ستبرق است و امروز خود به زیر حریری و ملحمی رستن به مال نیست به علم است و کارکرد خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟ چون روی ناوری به سوی آسمان دین که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟ آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی هرچند جو به سوی خران به ز گندم است گندم ز جو به است سوی ما به گندمی بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی گر با هزار جور و جفا و مظالمی داند به عقل مردم دانا که بر زمین دست خدای هر دو جهان است فاطمی ای دردمند دور مشو خیره از طبیب زیرا نشسته بر در عیسی مریمی ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی، هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد جز طبع عنصریت نشاید به خادمی گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی سوی خدای به ز براهیم ادهمی گر جز که دین توست و رسول تو در دلم، ای کردگار حق، به سرم تو عالمی چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را به زیر گلیم برفتند هر دو به نزدیک اوی ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی به خواهش گرفتند بیچارگان بران نامور مرد بازارگان بدو گفت خواهر که ای ساروان نخست از کجا راندی کاروان که روز و شبان بر تو فرخنده باد همه مهتران پیش تو بنده باد ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار چه آگاهی است ای گو نامدار بدین سان دو دخت یکی پادشا اسیریم در دست ناپارسا برهنه سر و پای و دوش آبکش پدر شادمان روز و شب خفته خوش برهنه دوان بر سر انجمن خنک آنک پوشد تنش را کفن بگرییم چندی به خونین سرشک تو باشی بدین درد ما را پزشک گر آگاهیت هست از شهر ما برین بوم تریاک شد زهر ما یکی بانگ برزد به زیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم که اسفندیار از بنه خود مباد نه آن کس به گیتی کزو کرد یاد ز گشتاسپ آن مرد بیدادگر مبیناد چون او کلاه و کمر نبینید کاید فروشنده‌ام ز بهر خور خویش کوشنده‌ام چو آواز بشنید فرخ همای بدانست و آمد دلش باز جای چو خواهر بدانست آواز اوی بپوشید بر خویشتن راز اوی چنان داغ دل پیش او در بماند سرشک از دو دیده به رخ برفشاند همه جامه چاک و دو پایش به خاک از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک بدانست جنگاور پاک‌رای که او را همی بازداند همای سبک روی بگشاد و دیده پرآب پر از خون دل و چهره چون آفتاب ز کار جهان ماند اندر شگفت دژم گشت و لب را به دندان گرفت بدیشان چنین گفت کاین روز چند بدارید هر دو لبان را به بند من ایدر نه از بهر جنگ آمدم به رنج از پی نام و ننگ آمدم کسی را که دختر بود آبکش پسر در غم و باب در خواب خوش پدر آسمان باد و مادر زمین نخوانم برین روزگار آفرین پس از کلبه برخاست مرد جوان به نزدیک ارجاسپ آمد دوان بدو گفت کای شاه فرخنده باش جهاندار تا جاودان زنده باش یکی ژرف دریا درین راه بود که بازارگان زان نه آگاه بود ز دریا برآمد یکی کژ باد که ملاح گفت آن ندارم به یاد به کشتی همه زار و گریان شدیم ز جان و تن خویش بریان شدیم پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر یابم از بیم دریا رهای یکی بزم سازم به هر کشوری که باشد بران کشور اندر سری بخواهنده بخشم کم و بیش را گرامی کنم مرد درویش را کنون شاه ما را گرامی کند بدین خواهش امروز نامی کند ز لشکر سرافراز گردان که‌اند به نزدیک شاه جهان ارجمند چنین ساختستم که مهمان کنم وزین خواهش آرایش جان کنم چو ارجاسپ بشنید زان شاد شد سر مرد نادان پر از باد شد بفرمود کانکو گرامی‌ترست وزین لشکر امروز نامی‌ترست به ایوان خراد مهمان شوند وگر می بود پاک مستان شوند بدو گفت شاها ردا بخردا جهاندار و بر موبدان موبدا مرا خانه تنگست و کاخ بلند برین باره‌ی دژ شویم ارجمند در مهر ماه آمد آتش کنم دل نامداران به می خوش کنم بدو گفت زان راه روکت هواست به کاخ اندرون میزبان پادشاست بیامد دمان پهلوان شادکام فراوان برآورد هیزم به بام بکشتند اسپان و چندی به ره کشیدند بر بام دژ یکسره ز هیزم که بر باره‌ی دژ کشید شد از دود روی هوا ناپدید می آورد چون هرچ بد خورده شد گسارنده‌ی می ورا برده شد همه نامدارن رفتند مست ز مستی یکی شاخ نرگس به دست شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود تا نگویی درشکایت نیک و بد آن سیه حیران شد از برهان او می‌دمید از لامکان ایمان او چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده مشک او روپوش فیض آن شده زان نظر روپوشها هم بر درید تا معین چشمه‌ی غیبی بدید چشمها پر آب کرد آن دم غلام شد فراموشش ز خواجه وز مقام دست و پایش ماند از رفتن به راه زلزله افکند در جانش اله باز بهر مصلحت بازش کشید که به خویش آ باز رو ای مستفید وقت حیرت نیست حیرت پیش تست این زمان در ره در آ چالاک و چست دستهای مصطفی بر رو نهاد بوسه‌های عاشقانه بس بداد مصطفی دست مبارک بر رخش آن زمان مالید و کرد او فرخش شد سپید آن زنگی و زاده‌ی حبش همچو بدر و روز روشن شد شبش یوسفی شد در جمال و در دلال گفتش اکنون رو بده وا گوی حال او همی‌شد بی سر و بی پای مست پای می‌نشناخت در رفتن ز دست پس بیامد با دو مشک پر روان سوی خواجه از نواحی کاروان من چو نادانان بر درد جوانی ننوم که در این درد نه من باز پسینم نه نوم پیری، ای خواجه، یکی خانه‌ی تنگ است که من در او را نه همی یابم هر سو که شوم بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم چو همی بدرود این سفله جهان کشته‌ی خویش بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم سپس من نتوانند که آیند هگرز چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو اگر از جهل و جفای تو برآید سروم چو من از خوی ستورانه‌ی تو یاد کنم از غم و درد ببندد به گلو در خیوم ای امید همه امیدوران روز شمار بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟ دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟ چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید برکشیدند به بالا چو درخت کدوم به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم جامه‌ی دین مرا تار نماندی و نه پود گر نکردی به زمین دست الهی رفوم چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم جز پرستنده‌ی یزدان و ثناگوی رسول تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم اول نامه بود نام خدای گمرهان را به فضل راهنمای کردگار بلندی و پستی نیستی یافته به در هستی ز آدمی تا به جمله جانوران وز سپهر بلند و کوه گران همه را در نگارخانه جود قدرت اوست نقشبند وجود در تمنای هیچ پیوندی نیست بیرون ازو خداوندی آفرینش گره گشاده اوست و آفرین مهر بر نهاده اوست اوست دارنده زمین و زمان پیرو حکم او همین و همان چون فرو گفت آفرین پیوند آفرین ز آفریدگار بلند گفت بر شاه و شاهزاده درود کای برآورده سر به چرخ کبود هم ملک فرو هم ملک‌زاده داد مردی و مردمی داده من که هستم در اصل کسری نام کسر چون گیرم از خصومت خام هم هنرمند و هم جهاندیده هم به چشم جهان پسندیده از هنرمندیم نوازد بخت بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت سر بلندیم هست و تاج و سریر نبود هیچ سر بلند حقیر گرچه صاحب ولایت زمیم پیشوای پری و آدمیم هم بدین خسروی نیم خشنود کانگبینی است سخت زهرآلود آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بود ازو همیشه جوان به اگر بودمی بدان خرسند کز خطر دور نیست جای بلند لیکن ایرانیان به زور و به شرم نرم کردندم از نوازش گرم داشتندم بر آنکه شاه شوم گردن افراز تاج و گاه شوم ملک را پاسدارم از تبهی پاسبانیست این نه پادشهی این مثل در فسانه سخت نکوست کارزو دشمنست عالم دوست از چنین عالمی تو بی‌خبری مالک‌الملک عالم دگری خوشتر آید ترا کیابی گور از هزاران چنین کیائی شور جرعه‌ای باده بر نوازش رود بهتر از هرچه زیر چرخ کبود کار جز باده و شکارت نیست با صداع زمانه کارت نیست راست خواهی جهان تو داری و بس که نداری غم ولایت کس شب و شبگیر در شکار و شراب گاه با خورد خوش گهی با خواب نه چو من روز و شب ز شادی دور از پی کار خلق در رنجور گاهم اندوه دوستان پیشه گاهی از دشمنان در اندیشه کمترین محنت آنکه با چو تو شاه تیغ باید زدن ز بهر کلاه ای خنک جان عیش پرور تو کز چنین فتنه دور شد در تو کاش کان پیشه کار من بودی تا مگر کار من بیاسودی کردمی عیش و لهو ساختمی به می و رود جان نواختمی این نگویم که دوری از شاهی داری از دین و دولت آگاهی وارث مملکت توئی بدرست ملک میراث پادشاهی تست لیکن از خامکاری پدرت سایه چتر دور شد ز سرت کان نکردست با رعیت خویش کان شکایت کسی بیارد پیش از بزه کردنش عجب ماندند بزه‌گر زین جنایتش خواندند از بسی جور کو به خون ریزی گاه تندی نمود و گه تیزی کس بر این تخمه آفرین نکند تخم کاری در این زمین نکند چون نخواهد ترا به شاهی کس به کز این پایه بازگردی پس آتش گرم یابی ارجوشی آهن سرد کوبی ار کوشی من خود از گنجهای پنهانی وقت حاجت کنم زرافشانی آنچه برگ ترا پسند بود خرج آن بر تو سودمند بود نگذارم به هیچ تدبیری در کفاف تو هیچ تقصیری نایبی باشم ازتو در شاهی بنده فرمان به هرچه درخواهی چون ز من خلق نیز گردد سیر خود ولایت تراست بی‌شمشیر گرت در سینه چشمی هست روشن به عبرت بین درین فیروزه گلشن ازین گلها که بینی گلشن آباد به رنگ و بوی، چون طفلان، مشو شاد که باد تند این خاک خطرناک چنین گلهای بسی کرده‌ست خاشاک درین پیرانه عقل آن را پسندد که در وی رخت بندد دل نه بندد مشو چو خسروان سست بنیاد که باقی ماند ازیشان گنج شداد چو «خسرو» شو گدائی خوش سرانجام کزو باقی نخواهد ماند جز نام درین نامه که نامش باد باقی چنین خواندم نمطهای فراقی که چون شه را به حکم لایزالی شد، از روی خضر خان، دیده خالی درونش را در آن غمهای جانی توان رفت و فزون شد ناتوانی یکی رنجش گرفته در جگر گاه دگر قطع جگر گوشه جگر گاه جفا بر دشمن بیرون توان کرد چو در سینه است دشمن چو نتوان کرد سه دشمن در درون گشته بلا سنج غم فرزند و خوی ناخوش و رنج گرفت این هر سه خصمش در جگر جای برین هر سه اجل شد کارفرمای ز شوال آمده هفتم پیاپی سنه هفت صد و سه پنجی بر سروی کزین دیر سپنج آن شاه آفاق برن از هفت گنبد برد شش طاق گر از دیبای چین خواهی نمونه زمین را کرد باژگونه چرا بر تخت عاج آن کس نهد تاج که زیر تخته‌ی گل خواست شد عاج خرد بیند، چو گردد استخوان سنج که شاه راستین شد شاه شطرنج مبین کامروز ماندش استخوان چیز که فردا خاک گردد استخوان نیز چو اول خاک و آخر نیز خاکیم چه چندین، بهر خاکی سینه چاکیم؟ چو هر کاز خاک زاید باز خاک است خوش آن کس کاز غم بیهوده پاک است چرا باید گرفت آن کشور و شهر کزان ندهند بیش از چار گز بهر؟ فلک ز آنجا که دارد رسم و پیشه که کوشد در جفاکاری همیشه دگر ره بازی دیگر برانگیخت که نتواند دو صد بازیگر انگیخت غرض چون رفت ماه ملک در میغ بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ هنوز آن ماه را تا برده در مهد که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد سبک نامهربانی را روان کرد که بی مهری کند تا می‌توان کرد شتابد میل میل آن سو به تعجیل که نور دیده‌ی شه را کشد میل شتابان رفت «سنبل» تند چون باد غبار آلوده سوی سرو آزاد خضر خان را خبر شد کامد آن خار کزان بادام چشمش یابد آزار به تسلیم قضا بنشست خندان نرفت از جای چون ناهوشمندان چنین تا آن غبار آلوده از راه بر آمد بر فراز قلعه ناگاه بران جان گرامی با تنی چند رسید، آهخته بر گل، سوسنی چند چو آن دیده، به ران خصمان نظر کرد همان چشمی که خواهد رفت، تر کرد به گریه گفت: ما ناشه فرو خفت؟ کزینسان فتنه‌ی خفته بر آشفت؟! چه حالست این و این جوش از پی چیست؟ برین زندانی این بخشایش از کیست؟ جوابش داد «سنبل» کای گل بخت! چه باشد سنبلی با صدمه‌ی سخت! به حکمی کان به سخن تند بادیست گیاهی را نه جای ایستادیست چوخان دانست کامد تیر تقدیر شد از دیده به استقبال آن تیر به رغبت داشت نرگس پیش «سنبل» که خواهی خارم افگن خواهیم گل چو دید آن حال سنبل چار و ناچار عنیفان را از هر سو کرد بر کار که بفگندند سرو راستین را بیازردند چشم نازنین را کسی کز بهر زخم چشم زد نیل رسیدش چشم زخمی ناگه از میل چنان چشمی که از سرمه شدی ریش چگونه تاب میل آرد بیندیش چو پر خون شد خماری نرگس وی خماری گوئیا قی میکند می خماری داشت چشمش، وای صد اوی! که شد چشم و، خمارش ماند بر جای! به دیده هر کس اندر درد می‌کرد وی از دیده می افشان شد، زهی درد! اگر بود از فلک زینگونه بیداد فلک کور است، یاب کورتر باد! وزین سو خضر یوسفت روی چون دید که چشم آزار یعقوبیش بخشید بسی می‌خواست داد خود ز دادار به درد چشم کرد درد دل یار زهی نیرو که در پنجاه فرسنگ سر بدخواه زد شمشیرش از چنگ فلک زانجا که در پاداش سرهاست دعای درد مندان را اثرهاست زمانه ساخت تیغی ز آه مظلوم سر شومش فگند از گردن شوم همین دستور کز پاس نمک ماند نمک‌خواری دو سه در پاس خود خواند چو او بگزاشت از حق نمک پاس نمک خواران خورانیدندش الماس چو از تیغ و نمک سوگند بودش نمک شمشیر شد سر در ربودش چو او بر دیده‌ی منعم جفا کرد سپهر از دیده‌ی جانش سزا کرد به چشم کس چو کس خار ستم داد بباید چشم خود با سر بهم داد غرض القصه آن کافور بی نور به تنبول اجل، چون گشت کافور یکی از نیک‌خواهان، قاصدی جست بدین مژده، گل و تنبول بر دست نهانی رفت سوی خان والا حکایت کرد سر حق تعالی که خصم ار چشم زخمی را سبب گشت سرش را تیغ کین چوب ادب گشت سلیم القلب، فرزند جهان شاه به دل بود از فریب عالم آگاه نچندان شادمان گشت اندر آن کار که هر کس را به نوبت دید تیمار خضر خان چو ز غیب انصاف خود یافت گرم را جای شکر بی عدد یافت به مسکینی جبین بر خاک مالید ز آه خصم و سوز خود بنالید بران بدخواه بی تمیز بگریست برو بگریست بر خود نیز نگریست آتش عشق تو قلاووز شد دوش دلم سوی دل افروز شد چون به سخن داشت مرا دوش یار چون به دم گرم جگرسوز شد من چه زنم با دم و با مکر او کو به دغل بر همه پیروز شد این دل من ساده و بی‌مکر بود دید دغل‌هاش بدآموز شد هر چه به عالم خوشی شهوتست همچو پنیر آفت هر یوز شد آه که شب جمله در این وعده رفت بوسه دهم بوسه دهم روز شد یار برهنه به قبا میل کرد عقل دگربار کمردوز شد عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر هر که جز عاشقان ماهی بی‌آب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید شد حامله هر ذره از تابش روی او هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‌شاید در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن کز دست گران جانی انگشت همی‌خاید چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی عمری برود در خون موییش نیالاید جز تا به چه بابل او را نبود منزل تا جان نشود جادو جایی بنیاساید تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید کلما هم اوقدوا نار الوغی اطفاء الله نارهم حتی انطفا عزم کرده که دلا آنجا مه‌ایست گشته ناسی زانک اهل عزم نیست چون نبودش تخم صدقی کاشته حق برو نسیان آن بگماشته گرچه بر آتش‌زنه‌ی دل می‌زند آن ستاره‌ش را کف حق می‌کشد گر از شراب دوشین در سر خمار داری بگذار جام ما را با این چه کار داری ور تازه‌ای نه دوشین بنشین بیا بنوش این تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری تا سنگ را پرستی از دیگران گسستی دریا تو را نشاید گر سیل یاد آری در بارگاه خاقان سودای پرنفاقان زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی اندر بهشت وآنگه در شعله‌های ناری زین سر اگر ببینی مویی ز خوب چینی نی پرده زیر ماند نی نعره‌های زاری نی غوره‌ای بجوشی نی سرکه‌ای فروشی الا شراب نوشی انگور می‌فشاری انگور این وجودت افشردن تو سودت انگار کین نبودت تا چند مهر کاری وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیدم بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام هرکه سعی بد کند در حق خلق همچو سعی خویش بد بیند جزا همچنین فرمود ایزد در نبی لیس للانسان الا ما سعی آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود شکایت کند نوعروسی جوان به پیری ز داماد نامهربان که مپسند چندین که با این پسر به تلخی رود روزگارم بسر کسانی که با ما در این منزلند نبینم که چون من پریشان دلند زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغز و یکی پوستند ندیدم در این مدت از شوی من که باری بخندید در روی من شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبروی است بارش بکش دریغ است روی از کسی تافتن که دیگر نشاید چنو یافتن چرا سرکشی زان که گر سرکشد به حرف وجودت قلم درکشد؟ یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت تو را بنده از من به افتد بسی مرا چون تو دیگر نیفتد کسی گوید آن دلبر که چون همدل شدی با هوس همراه و هم منزل شدی از میان نقش‌ها پنهان شدی در جهان جان‌ها حاصل شدی هم برآوردی سر از لطف خدا هم به شمشیر خدا بسمل شدی پیش آتش رو تو از نقصان مترس چونک از آتش چنین کامل شدی عشرت دیوانگان را دیده‌ای ننگ بادت باز چون عاقل شدی چون نه‌ای حیوان چه مست سبزه‌ای چون نمردی چون در آب و گل شدی آستین شه صلاح الدین بگیر ور نگیری باطل باطل شدی ترسا بچه‌ای به دلستانی در دست شراب ارغوانی دوش آمد و تیز و تازه بنشست چون آتش و آب زندگانی دانی که خوشی او چه سان بود چون عشق به موسم جوانی در بسته میان خود به زنار بگشاده دهن به دلستانی در هر خم زلف دلفریبش صد عالم کافری نهانی آمد بنشست و پیر ما را بنهاد محک به امتحانی القصه چو پیر روی او دید از دست بشد ز ناتوانی دردی ستد و درود دین کرد یارب ز بلای ناگهانی دردا که چنان بزرگواری برخاست ز راه خرده دانی ترسا بچه را به پیش خود خواند پس گفت نشان ره چه دانی گفتا که نشان راه جایی است کانجا نه تویی و نه نشانی چون پیر سخن شنید جان داد عطار سخن بگو که جانی زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت است وگر باده مست خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست خاک را از باد بوی مهربانی آمدست در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان اول القاب نوشروان ثانی آمدست کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک از جلال او زمین در ترجمانی آمدست خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج در فراهم کردن زرهای کانی آمدست شحنه‌ی میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست آنکه پیر صفه‌ی هفتم سبکدل شد ز رشک از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست کارداران سرای هشتمین را بر فلک رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت آبرا آری حیات اندر روانی آمدست تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران موجب این بیتهای امتحانی آمدست اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست در او در آب قدرت آشناور آنچنانک راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا از نوای نغمه‌ی مرغ چمن یاد آورید جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید ابر نیسانی چو لل بار گردد در چمن ز آب چشمم همچو للی عدن یاد آورید یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید از غم هجران بی پایان من یاد آورید طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید آن نیاز مریمی بودست و درد که چنان طفلی سخن آغاز کرد جزو او بی او برای او بگفت جزو جزوت گفت دارد در نهفت دست و پا شاهد شوندت ای رهی منکری را چند دست و پا نهی ور نباشی مستحق شرح و گفت ناطقه‌ی ناطق ترا دید و بخفت هر چه رویید از پی محتاج رست تا بیابد طالبی چیزی که جست حق تعالی گر سماوات آفرید از برای دفع حاجات آفرید هر کجا دردی دوا آنجا رود هر کجا فقری نوا آنجا رود هر کجا مشکل جواب آنجا رود هر کجا کشتیست آب آنجا رود آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آب از بالا و پست تا نزاید طفلک نازک گلو کی روان گردد ز پستان شیر او رو بدین بالا و پستیها بدو تا شوی تشنه و حرارت را گرو بعد از آن بانگ زنبور هوا بانگ آب جو بنوشی ای کیا حاجت تو کم نباشد از حشیش آب را گیری سوی او می‌کشیش گوش گیری آب را تو می‌کشی سوی زرع خشک تا یابد خوشی زرع جان را کش جواهر مضمرست ابر رحمت پر ز آب کوثرست تا سقاهم ربهم آید خطاب تشنه باش الله اعلم بالصواب زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت من بودم و دلی و هزاران شکستگی آن هم به زلف پرشکنت رفته رفته رفت گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت رفتی به مصر حسن و نرفتی ازین غرور آن جا که بوی پیرهنت رفته رفته رفت جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل در فکر نقطه‌ی دهنت رفته رفته رفت ای محتشم فغان که نیامد به گوش یار آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت ای که بر دوستان همی‌گذری تا به هر غمزه‌ای دلی ببری دردمندی تمام خواهی کشت یا به رحمت به کشته می‌نگری ما خود از کوی عشقبازانیم نه تماشاکنان رهگذریم هیچم اندر نظر نمی‌آید تا تو خورشیدروی در نظری گفته بودم که دل به کس ندهم حذر از عاشقی و بی‌خبری حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم تا نیاید درون حلقه پری وین پری پیکران حلقه به گوش شاهدی می‌کنند و جلوه گری صبر بلبل شنیده‌ای هرگز چون بخندد شکوفه سحری پرده داری بر آستانه عشق می‌کند عقل و گریه پرده دری چو خوری دانی ای پسر غم عشق تا غم هیچ در جهان نخوری رایگانست یک نفس با دوست گر به دنیا و آخرت بخری قلمست این به دست سعدی در یا هزار آستین در دری این نبات از کدام شهر آرند تو قلم نیستی که نیشکری چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی چو صیقلی غم‌ها را ز آینه رندیدی چه جامه‌ها دردادی چه خرقه‌ها دزدیدی چه گوش‌ها بگرفتی به عیش دان بکشیدی چه شعله‌ها برکردی چه دیک‌ها بپزیدی چه جس‌ها بگرفتی چه راه‌ها پرسیدی ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی قلم چرا بشکستی ورق چرا بدریدی چه شاخه‌ها افشاندی چه میوه‌ها برچیدی ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی دو فرزند بودش به کردار ماه سزاوار شاهی و تخت و کلاه یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر گذشته به هر دانشی از پدر ز لشکر به مردی برآورده سر دو شاه سرافراز و دو نیک‌پی نبیره‌ی جهاندار کاوس کی بدیشان بدی جان لهراسپ شاد وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد که گشتاسپ را سر پر از باد بود وزان کار لهراسپ ناشاد بود چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد گشتاسپ از شهریار چنان بد که در پارس یک روز تخت نهادند زیر گل‌افشان درخت بفرمود لهراسپ تا مهتران برفتند چندی ز لشکر سران به خوان بر یکی جام می‌خواستند دل شاه گیتی بیاراستند چو گشتاسپ می‌خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه با داد و راست به شاهی نشست تو فرخنده باد همان جاودان نام تو زنده باد ترا داد یزدان کلاه و کمر دگر شاه کیخسرو دادگر کنون من یکی بنده‌ام بر درت پرستنده‌ی اختر و افسرت ندارم کسی را ز مردان به مرد گر آیند پیشم به روز نبرد مگر رستم زال سام سوار که با او نسازد کسی کارزار چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت ترا داد تخت و خود اندر گذشت گر ایدونک هستم ز ارزانیان مرا نام بر تاج و تخت و کیان چنین هم که‌ام پیش تو بنده‌وار همی باشم و خوانمت شهریار به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار که تندی نه خوب آید از شهریار چو اندر کیخسرو آرم به یاد تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد مرا گفت بیدادگر شهریار یکی خو بود پیش باغ بهار که چون آب باید به نیرو شود همه باغ ازو پر ز آهو شود جوانی هنوز این بلندی مجوی سخن را بسنج و به اندازه گوی چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد بیامد ز پیش پدر گونه زرد همی گفت بیگانگان را نواز چنین باش و با زاده هرگز مساز ز لشکر ورا بود سیصد سوار همه گرد و شایسته‌ی کارزار فرود آمد و کهتران را بخواند همه رازها پیش ایشان براند که امشب همه ساز رفتن کنید دل و دیده زین بارگه برکنید یکی گفت ازیشان که راهت کجاست چو برداری آرامگاهت کجاست چنین داد پاسخ که در هندوان مرا شاد دارند و روشن روان یکی نامه دارم من از شاه هند نوشته ز مشک سیه بر پرند که گر زی من آیی ترا کهترم ز فرمان و رای تو برنگذرم چو شب تیره شد با سپه برنشست همی رفت جوشان و گرزی به دست به شبگیر لهراسپ آگاه شد غمی گشت و شادیش کوتاه شد ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه بودنی پیش ایشان براند ببینید گفت این که گشتاسپ کرد دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد بپروردمش تا برآورد یال شد اندر جهان نامور بی‌همال بدانگه که گفتم که آمد به بار ز باغ من آواره شد نامدار برفت و بر اندیشه بر بود دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت بگزین ز لشکر هزار سواران گرد از در کارزار برو تیز بر سوی هندوستان مبادا بر و بوم جادوستان سوی روم گستهم نوذر برفت سوی چین گرازه گرازید تفت گفت درویشی به درویشی که تو چون بدیدی حضرت حق را بگو گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال بازگویم مختصر آن را مثال دیدمش سوی چپ او آذری سوی دست راست جوی کوثری سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی سوی دست راستش جوی خوشی سوی آن آتش گروهی برده دست بهر آن کوثر گروهی شاد و مست لیک لعب بازگونه بود سخت پیش پای هر شقی و نیکبخت هر که در آتش همی رفت و شرر از میان آب بر می‌کرد سر هر که سوی آب می‌رفت از میان او در آتش یافت می‌شد در زمان هر که سوی راست شد و آب زلال سر ز آتش بر زد از سوی شمال وانک شد سوی شمال آتشین سر برون می‌کرد از سوی یمین کم کسی بر سر این مضمر زدی لاجرم کم کس در آن آتش شدی جز کسی که بر سرش اقبال ریخت کو رها کرد آب و در آتش گریخت کرده ذوق نقد را معبود خلق لاجرم زین لعب مغبون بود خلق جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب محترز ز آتش گریزان سوی آب لاجرم ز آتش برآوردند سر اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول من نیم آتش منم چشمه‌ی قبول چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر در من آی و هیچ مگریز از شرر ای خلیل اینجا شرار و دود نیست جز که سحر و خدعه‌ی نمرود نیست چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای آتش آب تست و تو پروانه‌ای جان پروانه همی‌دارد ندا کای دریغا صد هزارم پر بدی تا همی سوزید ز آتش بی‌امان کوری چشم و دل نامحرمان بر من آرد رحم جاهل از خری من برو رحم آرم از بینش‌وری خاصه این آتش که جان آبهاست کار پروانه به عکس کار ماست او ببینند نور و در ناری رود دل ببیند نار و در نوری شود این چنین لعب آمد از رب جلیل تا ببینی کیست از آل خلیل آتشی را شکل آبی داده‌اند واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند ساحری صحن برنجی را به فن صحن پر کرمی کند در انجمن خانه را او پر ز کزدمها نمود از دم سحر و خود آن کزدم نبود چونک جادو می‌نماید صد چنین چون بود دستان جادوآفرین لاجرم از سحر یزدان قرن قرن اندر افتادند چون زن زیر پهن ساحرانشان بنده بودند و غلام اندر افتادند چون صعوه به دام هین بخوان قرآن ببین سحر حلال سرنگونی مکرهای کالجبال من نیم فرعون کایم سوی نیل سوی آتش می‌روم من چون خلیل نیست آتش هست آن ماء معین وآن دگر از مکر آب آتشین پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز زانک عقلت جوهرست این دو عرض این دو در تکمیل آن شد مفترض تا جلا باشد مر آن آیینه را که صفا آید ز طاعت سینه را لیک گر آیینه از بن فاسدست صیقل او را دیر باز آرد به دست وان گزین آیینه که خوش مغرس است اندکی صیقل گری آن را بس است چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف تو راست معجزه و نام تو سلیمان است از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی زمانه از همه خونریزها پشیمان است بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است شکست روزم در شب چه روز امید است گذشت آب من از سرچه جای دامان است ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند مرا ز درد چه پروای وصل هجران است ای ز خوبی مست هان هشیار باش ور ز مستی خفته‌ای بیدار باش از شراب شوق رویت عالمی گشته مستانند هان هشیار باش گر مه میخواره خوانندت رواست می به شادی نوش و بی تیمار باش خویشتن‌داری کن اندر کارها خصم بر کارست هان بر کار باش گاه بزم افروز عاشق سوز باش گاه صاحب درد و دردی خوار باش زینهاری دارم اندر گردنت زینهار ای بت بران زنهار باش چون ز خصمان خویشتن داری کنی دستبردی بر جهان سالار باش هم چنین از خویشتن داری مدام تا توانی سر کش و عیار باش بر در دیوار خود ایمن مباش بر حذر هان از در و دیوار باش کار تو باید که باشد بر نظام کارهای عاشقان گو زار باش گر سنایی از تو برخوردار نیست تو ز بخت خویش برخوردار باش گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش چهره‌ی زرین و سیمین سینه‌ی ترکان بستم بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش آسمان وا راست دامان مراد ناکسان گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش غم خود ازعشقست گو در جان من جاوید باد گر غم را غم‌گساری نیست هرگز گو مباش عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش مجلس عیشست و جز خسرو همه مستند اگر ناکسی و نابکاری نیست گو هرگز مباش □خوانمش در جان و گوید خانه‌ی من نیست این با چنین بیگانگی دل آشنا می‌خواندش □با رقیبت نیست کار و خوانیش می‌دانم انی تا مرا سوزی زحسرت بی سبب می‌خوانیش □باغ روجانا که نرگس در هوای روی تست روی گل می‌بیند اما دل نمی‌آسایدش نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟ همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟ اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟ ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود که این دم جام را از می نمی‌دانم به جان تو من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی مثال ذره‌ای گردان پریشانم به جان تو در همه مملکت مرا جانیست هر زمان پای‌بند جانانیست در کنارم به جای دمسازی تا سحرگه ز دیده طوفانیست در کجا می‌خورد مرا غم عشق در همه خانه‌ام یکی تا نیست یک دم از درد عشق ناساید دادم انصاف رنج‌کش جانیست گفتم او را که صبر کن که به صبر هر غمی را که هست پایانیست این همه هست کاشکی باری کار او را سری و سامانیست چون بر شیرین مقرر گشت شاهی فروغ ملک بر مه شد ز ماهی به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند ز مظلومان عالم جور برداشت همه آیین جور از دور برداشت زهر دروازه‌ای برداشت باجی نجست از هیچ دهقانی خراجی مسلم کرد شهر و روستا را که بهتر داشت از دنیا دعا را ز عدلش باز با تیهو شده خویش به یک جا آب خورده گرگ با میش رعیت هر چه بود از دور و پیوند بدین و داد او خوردند سوگند فراخی در جهان چندان اثر کرد که یک دانه غله صد بیشتر کرد نیت چون نیک باشد پادشا را گهر خیزد به جای گل گیا را درخت بد نیت خوشیده شاخست شه نیکو نیت را پی فراخست فراخیها و تنگی‌های اطراف ز رای پادشاه خود زند لاف ز چشم پادشاه افتاد رائی که بد رائی کند در پادشائی چو شیرین از شهنشه بی خبر بود در آن شاهی دلش زیر و زبر بود اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحرا روی داشت خبر پرسید از هر کاروانی مگر کارندش از خسرو نشانی چو آگه شد که شاه مشتری بخت رسانید از زمین بر آسمان تخت ز گنج افشانی و گوهر نثاری بجای آورد رسم دوستداری ولیک از کار مریم تنگدل بود که مریم در تعصب سنگدل بود ملک را داده بد در روم سوگند که با کس در نسازد مهر و پیوند چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت نفس را زین حکایت تلخ‌تر یافت ز دل کوری به کار دل فرو ماند در آن محنت چو خر در گل فرو ماند در آن یکسال کو فرماندهی کرد نه مرغی بلکه موری را نیازرد دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت همه کارش چو زلف آشفتگی داشت همی ترسید کز شوریده رائی کند ناموس عدلش بی‌وفائی جز آن چاره ندید آن سرو چالاک کز آن دعوی کند دیوان خود پاک کند تنها روی در کار خسرو به تنهائی خورد تیمار خسرو نبود از رای سستش پای بر جای که بیدل بود و بیدل هست بیرای به مولائی سپرد آن پادشاهی دلش سیر آمد از صاحب کلاهی به گلگون رونده رخت بر بست زده شاپور بر فتراک او دست وزان خوبان چو در ره پای بفشرد کنیزی چند را با خویشتن برد که در هر جای با او یار بودند به رنج و راحتش غمخوار بودند بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر چو دریا کرده کوه و دشت را پر وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل پس او چارپایان میل در میل دگر ره در صدف شد لولوتر به سنگ خویش تن در داد گوهر به هور هندوان آمد خزینه به سنگستان غم رفت آبگینه از آن در خوشاب آن سنگ سوزان چو آتش گاه موبد شد فروزان ز روی او که بد خرم بهاری شد آن آتشکده چون لاله‌زاری ثز گرمی کان هوا در کار او بود هوا گفتی که گرمی دار او بود ملک دانست کامد یار نزدیک بدید امید را در کار نزدیک ز مریم بود در خاطر هراسش که مریم روز و شب می‌داشت پاسش به مهد آوردنش رخصت نمی‌یافت به رفتن نیز هم فرصت نمی‌یافت به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه نبودی یک زمان بی‌یاد دلدار وز آن اندیشه می‌پیچید چون مار جعل پیر گفت با انگشت که سر و روی ما سیاه مکن گفت، در خویش هم دمی بنگر همه را سوی ما نگاه مکن این سیاهی، سیاهی تن نیست جاه مفروش و اشتباه مکن با تو، رنگ تو هست تا هستی زین مکان، خیره عزم راه مکن سیه، ای بی‌خبر، سپید نشد وقت شیرین خود تباه مکن ای کریمی که جرم هفت اختر هست با عرض لطف تو پیکی تویی آن مکرمی که عالم را ضبط کردی به مختصر نیکی هست مهمانکی مرا امروز ترککی تنگ چشمکی قیکی او ز مستی به یک دو می گروست من بدو داد خواهم از سه یکی هیچ باشد ترا ظرافت آن که فرستی به من صراحیکی ممسکی جست مر مرا در بلخ که همه شهر اندر آن بندند تا ببینند خواجه کجاست کس ندیدست و جمله خرسندند من ندیدم ولیک تا نه چرا می‌ببرند تا بپیوندند بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی کف دریا چه کند خواجه بجز دریایی چون تو خواهی که شکرخایی غلط اندازی ز پی خشم رهی ساعد و کف می‌خایی صنما مغلطه بگذار و مگو تا فردا چون تویی پای علم نقد که را می‌پایی ترشم گفتی و پیش شکر بی‌حد تو عسل و قند چه دارند بجز سرکایی گر چه من روترشم لیک خم سرکه نیم ور چه هر جا بروم لیک نیم هرجایی گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت پیش رو دار مرا چونک جهان آرایی نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم کی بود آینه را با رخ تو گنجایی نو فسونی است مرا سخت عجب پیشتر آ تا به گوش تو فروخوانم ای بینایی طره‌های تو کمند افکن طرارانند غمزه‌های تو طبیب دل بیمارانند از رقیبان تو باید که پریشان نشوند که یقینست که آن جمع پری دارانند زان بدورت همه محراب نشینان مستند که چو ابروی تو پیوسته‌ی خمارانند چشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیست زاهدان از چه سبب منکر میخوارانند چون بمیرم بدر میکده تابوت مرا مگذرانید بدان کوچه که هشیارانند آنکه در حلقه‌ی زلفش دل ما در بندست چه خبر دارد از آنها که گرفتارانند گفتمش گنج لطافت رخ مه پیکر تست گفت خاموش که برگنج سیه مارانند مهر ورزان که نباشند زمانی بی اشک روز و شب بهر چه سوزند که دربارانند هر که خواهد که برد سر بسلامت خواجو گو درین کوی منه پای که عیارانند گهم رانی و گه دشنام خوانی تو دانی گر بخوانی ور برانی من از عالم برون از آستانت نمی‌دانم دری باقی تو دانی چه باشد گر غریبی را بپرسی چه خیزد گر اسیری را بخوانی ز بس کز ناله‌ی من در فغانست کند کوه گرانم دل گرانی چو من دور از تو بر آتش نشستم تو می‌خواهی که بر خاکم نشانی بزد راهم سماع ارغنونی ببرد آبم شراب ارغوانی بیا تا با جوانان باده نوشیم که بر بادست دوران جوانی زهی رویت گل باغ بهشتی خط سبزت مثال آسمانی ترا سرو روان گفتن روا نیست که از سر تا قدم عین روانی چو نام شکرت گفتم خرد گفت ندیدم کس بدین شیرین زبانی خضر گر چشمه‌ی نوشت بدیدی بشستی دست از آب زندگانی بهر سو گو مرو چشم تو زانروی که بر مردم فتد از ناتوانی بیاد لعل در پاش تو خواجو کند گاه سخن گوهر فشانی یا که دندان طمع را از لب جانان بکن یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده یا تعلق مو به مو زان طره‌ی پیچان بکن یا به زخم سینه‌ی فرسوده‌ات آسوده باش یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود یا لوای عیش را از عالم امکان بکن یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار یا چو اسکندر دل از سرچشمه‌ی حیوان بکن یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو یا چو اسکندر دل از سرچشمه‌ی حیوان بکن یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن نگه خوبست مستغنی زد اما آن نه در هر جا بود جایی که باید گفت چشمی بر قفا می‌کن چو داری غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو دهان پر تبسم گو علاج خونبها می‌کن سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست این به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید نگاهی جانب این کاسه‌ی مرد آزما می‌کن از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست هم پرده‌ی ما بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست در دام سر زلفش ماندیم همه حیران وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست چون سلسله‌ی زلفش بند دل حیران شد آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم شخص را می وار هر شب در بر ویس افگنیم بوسه وامق‌وار هر دم بر لب عذرا زنیم بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنیم خوش بدست امروز و دی با آن نگارین عیش ما خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم با لای تست این پیش من یا سرو بستانیست این چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانی است این تو می‌روی وز هر کران خلقی به فریاد و فغان ای کافر نامهربان آخر مسلمانی است این هر سوکه می افتد گذر هر غم کزان نبود بتر هر لحظه می‌آید به سر ما را چه پیشانی است این نه به دولت نظری خواهم داشت نه ز سلوت اثری خواهم داشت نه از آن روز فرو رفته‌ی عمر پس پیشین خبری خواهم داشت میوه دارم که به دی مه شکفد که نه برگی نه بری خواهم داشت کرم شب تابم در تابش روز که نه زوری نه فری خواهم داشت وه که سد ره من جان و دل است که به سدره مقری خواهم داشت نه نه کارم ز فلک نیک بد است من هراس از بتری خواهم داشت شیشه‌ای بینم پر دیو و پری من پی هر بشری خواهم داشت از بر عالم گوساله پرست رخت بر گاو ثری خواهم داشت تیر باران بلا پیش و پس است از فراغت سپری خواهم داشت همه روز و شب عمرم خواب است خواب شب مختصری خواهم داشت روز اعمی است شب انده من که نه چشم سحری خواهم داشت بخت گویند که در خواب خر است مه نه دنبال خری خواهم داشت گر چه چون آب همه تن زرهم نه امید ظفری خواهم داشت چون زره گرچه همه تن چشمم نه به دیدن بصری خواهم داشت به زمستان چو تموز از تف آه تاب خانه‌ی جگری خواهم داشت خانه جان دارم و خوانچه سرخوان که نه طبخی نه خوری خواهم داشت چارپایی دو سه و یک دو غلام چارپا هم بکری خواهم داشت نه جنیبت نه ستام و نه سلاح نز وشاقان نفری خواهم داشت کاه برگی تن و جو سنگی صبر کاه و جو این قدری خواهم داشت از فلک خیمه و از خاک بساط وز سرشک آب خوری خواهم داشت چون ز تبریز رسم سوی هرات هم به ری رهگذری خواهم داشت عقرب از طالع تبریز و ری است نه ز عقرب ضرری خواهم داشت من چو برجیس ز حوت آمده‌ام سرطان مستقری خواهم داشت گر چه دریاست عراق از سفرش نه امید گهری خواهم داشت تشنه لب بر لب دریا چو صدف سرو تن پی سپری خواهم داشت صدفش چشم ندارم لیکن از نهنگش حذری خواهم داشت عزلتی دارم و امن اینت نعیم زین دو نعمت بطری خواهم داشت هیچ درها سوی درها نبرم که نه زین به درری خواهم داشت گرچه آتش سرم و باد کلاه نه پی تاجوری خواهم داشت نه در هیچ سری خواهم کوفت نه سر هیچ دری خواهم داشت عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم به کام است الحمدلله ای بخت سرکش تنگش به بر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه از دست زاهد کردیم توبه و از فعل عابد استغفرالله جانا چه گویم شرح فراقت چشمی و صد نم جانی و صد آه کافر مبیناد این غم که دیده‌ست از قامتت سرو از عارضت ماه شوق لبت برد از یاد حافظ درس شبانه ورد سحرگاه این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می‌شود دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی در سر کوی شب روان از عسسی چه می‌شود هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می‌شود آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او از سر لطف و نازکی از مگسی چه می‌شود عشق تو صاف و ساده‌ای بحر صفت گشاده‌ای چونک در آن همی‌فتد خار و خسی چه می‌شود از تبریز شمس دین دست دراز می‌کند سوی دل و دل من از دسترسی چه می‌شود بگریست ابر تیره به دشت اندر وز کوه خاست خنده‌ی کبک نر خورشید زرد چون کله دارا ابر سیه چو رایت اسکندر بر فرق یاسمین، کله خاقان بر دوش نارون، سلب قیصر قمری به کام کرده یکی بربط بلبل به نای برده یکی مزمر نسرین به سر ببسته ز نو دستار لاله به کف نهاده ز نو ساغر نوروز فر خجسته فراز آمد در موکبش بهار خوش دلبر آن یک طراز مجلس و کاخ بزم این یک طراز گلشن و دشت و در آن بزم را طرازد چون کشمیر این باغ را بسازد چون کشمر هر بامداد، باد برآید نرم وز روی گل به لطف کشد معجر خوی کرده گل ز شرم همی خندد چون خوبرو عروس بر شوهر بر خار بن بخندد و سیصد گل چون آفتاب سر زند از خاور مانند کودکان که فرو خندند آنگه کشان پذیره شود مادر قارون هر آنچه کرد نهان در خاک اکنون همی ز خاک برآرد سر زمرد همی برآید از هامون لل همی بغلتد در فرغر پاسی ز شب چو درگذرد گردد باغ از شکوفه چون فلک از اختر برف از ستیغ کوه فرو غلتد هر صبح کفتاب کشد خنجر مستی و عاشقی و جوانی و یار ما نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفته‌ی شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها » ریحان و لالها بگرفته پیالها از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت: « هرگز مباد سایه‌ی یزدان ز ما جدا ما خرقها همه بفکندیم پارسال جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا » ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا ای گلستان خندان رو شکر ابر کن ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد زهره چه رو نماید در فر آفتاب پشه چه حمله آرد در پیش تندباد ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست وی شاد آن مرید که باشی توش مراد از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر آورد تاج زرین بر فرق من نهاد آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد آن کز عنایت تو سلاح صلاح یافت با این چنین صلاح چه غم دارد از فساد هرکس که اعتماد کند بر وفای تو پا برنهد به فضل برین بام بی‌عماد مغفور ما تقدم و هم ما تأخرست ایمن ز انقطاع و ز اعراض و ارتداد سرسبز گشت عالم زیرا که میرآب آخر زمانیان را آب حیات داد بختی که قرن پیشین در خواب جسته‌اند آخر زمانیان را کردست افتقاد حلوا نه او خورد که بد انگشت او دراز آنکس خورد که باشد مقبول کپقباد دریای رحمتش ز پری موج می‌زند هر لحظه‌ی بغرد و گوید که: « یا عباد » هم اصل نوبهاری و هم فصل نوبهار ترجیع سیومست هلا قصه گوش‌دار شب گشته بود و هرکس در خانه می‌دوید ناگه نماز شام یکی صبح بردمید جانی که جانها همگی سایهای اوست آن جان بران پرورش جانها رسید تا خلق را رهاند زین حبس و تنگنا بر رخش زین نهاد و سبک تنگ برکشید از بند و دام غم که گرفتست راه خلق هردم گشایشیست و گشاینده ناپدید بگشای سینه را که صبایی همی رسد مرده حیات یابد و زنده شود قدید باور نمی‌کنی بسوی باغ رو ببین کان خاک جرعه‌ی ز شراب صبا چشید گر زانکه بر دل تو جفا قفل کرده‌ست نک طبل می‌زنند که آمد ترا کلید ور طعنه می‌زنند بر اومید عاشقان دریا کجا شود به لب این سگان پلید عیدیست صوفیان را وین طبلها گواه ور طبل هم نباشد چه کم شود ز عید بازار آخر آمد هین چه خریده‌ی شاد آنک داد او شبه‌ی گوهری خرید بشناخت عیبهای متاع غرور را بگزید عشق یار و عجایب دری گزید نادر مثلثی که تو داری بخور حلال خمخانه‌ی ابد خنک آ، کاندرو خزید هر لحظه‌ی بهار نوست و عقار نو جانش هزار بار چو گل جامها درید من عشق را بدیدم بر کف نهاده جام می‌گفت : « عاشقان را از بزم ما سلام » میر طغرل بمرد و من گفتم ملک‌الموت کار مردان کرد برهانید مردمان را زو مردمی کرد و سخت نیک آورد قلتبانی که شصت سال بزیست یک درم سنگ نان خویش نخورد □به خدایی که کوه و دریا را خازن در و لعل رخشان کرد که من از درد فرقت لب تو آن کشید م که شرح نتوان کرد تیر ستم فلک خدنگست شهد شره جهان شرنگست گردون نخورد غمت که شوخست گیتی نخرد دمت که شنگست بر کشتی عمر تکیه کم کن کاین نیل نشیمن نهنگست در کوی هنر مباش کان کوی اقطاع قدیم شالهنگست منصب مطلب که هرکجا هست هر خرواری همین دو تنگست با جهل پناه کاندرین باغ بر بید همیشه بادرنگست بر گردن اختیار احرار اکنون نه ردیست پالهنگست در پنجه‌ی موش خانه‌ی من زینست که ناخن پلنگست تا چهره‌ی آرزو نبینم بر آینه‌ی امید زنگست بویی نبرم همی ز شادی باز این چه گلیم و آن چه رنگست زیر قدمم همیشه گویی کز زلزله خاک بی‌درنگست با من که زمین به آشتی نیست زینست که آسمان به جنگست من روبه و پوستین به گازر وین گرسنه شرزه تیز چنگست تا تیره شده است آبم از سر اشکم به خلاف آن چو زنگست پنهان‌گریم ز مردم چشم زیرا که جهان نام و ننگست گویند ز سنگ و هنگ دوری دانی که نه جای سنگ و هنگست در حنجرم از خروش مستور صد نغمه‌ی زیر نای و چنگست ای صدر جهان مپرس کز چرخ در موزه‌ی بخت من چه سنگست با دست شکسته پای جهدم در جستن ناگزیر لنگست دریاب مرا و زود دریاب کین دست شکسته نیک تنگست در زین مراد باد رخشت تا رخش سپهر بسته تنگست ای جهانی پر از مکارم تو انوری در جهان ترا دارد چون قوی‌دل بود به رحمت تو هر زمان زحمتت همی آرد چکند گرچه نیست بر تو عزیز خویشتن خوار می‌نپندارد بسکه کوشد که با تو دم نزند کرمت خامشش بنگذارد مبرمی شرط شاعریست ولیک بنده را زان شمار نشمارد اینک این مباینت حکمیست که به انصاف حکم بگزارد اینکه او پشت دست می‌خاید همه را پشت پای می‌خارد چه کنم قصه چون دراز کنم عیش تلخم همی بیازارد آب چون آتشم فرست که باد بر سرم خاک غم همی بارد آب انگور بوک سعی کند تا غمم غوره در نیفشارد گرم راحت رسانی ور گزایی محبت بر محبت می‌فزایی به شمشیر از تو بیگانه نگردم که هست از دیرگه باز آشنایی همه مرغان خلاص از بند خواهند من از قیدت نمی‌خواهم رهایی عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست بر آنم صبر هست الا جدایی اگر بیگانگان تشریف بخشند هنوز از دوستان خوشتر گدایی منم جانا و جانی بر لب از شوق بده گر بوسه‌ای داری بهایی کسانی عیب ما بینند و گویند که روحانی ندانند از هوایی جمیع پارسایان گو بدانند که سعدی توبه کرد از پارسایی چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس نمی‌ترسم که از زهد ریایی انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که خپ هین جواب خویش گو با کردگار ما کییم ای خواجه دست از ما بدار نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد از همه نومید شد مسکین کیا پس برآرد هر دو دست اندر دعا کز همه نومید گشتم ای خدا اول و آخر توی و منتها در نماز این خوش اشارتها ببین تا بدانی کین بخواهد شد یقین بچه بیرون آر از بیضه نماز سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز الا ای شمع گریان گرم می‌سوز خلاص شمع نزدیکست شد روز خلاص شمع‌ها شمعی برآمد که بر زنگی ظلمت‌هاست پیروز نهان شد ظلم و ظلمت‌ها ز خورشید نهان گردد الف چون گشت مهموز شنو از شمس تأویلات و تعبیر چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز چنین باشد بیان نور ناطق نه لب باشد نه آواز و نه پدفوز چو مه از ابر تن بیرون رو ای دوست هزار اکسیر از خورشید آموز پی خورشید بهر این دوانست هلال و بدر صبح و شام چون یوز چو دیدی پرده سوزی‌های خورشید دهان از پرده دریدن فرودوز خمش آن شیر شیران نور معنیست پنیری شد به حرف از حاجت یوز نکهت روضه‌ی خلدست که می‌بیزد مشک یا از آن حلقه زلفست که می‌ریزد مشک خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک خون شود نافه‌ی آهوی تتاری ز حسد کان مه از گوشه‌ی خورشید درآویزد مشک آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک زلف عنبر شکن از روی تو سر می‌پیچید چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ خر او می‌کند ز کنجد کاغ چونک خر خورد جمله کنجد را از چه روغن کشیم بهر چراغ چونک خورشید سوی عقرب رفت شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ آفتابا رجوع کن به محل بر جبین خزان و دی نه داغ آفتابا تو در حمل جانی از تو سرسبز خاک و خندان باغ آفتابا چو بشکنی دل دی از تو گردد بهار گرم دماغ آفتابا زکات نور تو است آنچ این آفتاب کرد ابلاغ صد هزار آفتاب دید احمد چون تو را دیده بود او مازاغ زان نگشت او بگرد پایه حوض کو ز بحر حیات دید اسباغ آفتابت از آن همی‌خوانم که عبارت ز تست تنگ مساغ مژده تو چو درفکند بهار باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ کرده مستان باغ اشکوفه کرده سیران خاک استفراغ حله بافان غیب می‌بافند حله‌ها و پدید نیست پناغ کی گذارد خدا تو را فارغ چون خدا را ز کار نیست فراغ صد هزاران بنا و یک بنا رنگ جامه هزار و یک صباغ نغزها را مزاج او مایه پوست‌ها را علاج او دباغ لعل‌ها را درخش او صیقل سیم و زر را کفایتش صواغ بلبلان ضمیر خود دگرند نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ بس که همراز بلبلان نبود آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری تا نکند وفای تو در دل من تغیری چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری درون گنبد گردون فتنه بار مخسب به زیر سایه‌ی پل موسم بهار مخسب فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است به زیر سایه‌ی شمشیر آبدار مخسب ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد میان چار مخالف به اختیار مخسب ستاره زنده‌ی جاوید شد ز بیداری تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب به شب ز حلقه‌ی اهل گناه کن شبگیر دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد درین سفینه‌ی پر رخنه زینهار مخسب گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب بر آر یوسف جان را ز چاه تیره‌ی تن تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب ز نوبهار به رقص است ذره ذره‌ی خاک تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب جواب آن غزل مولوی است این صائب ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب روی خود بنمود و هوش از ما ببرد طاقت و هوش از تن شیدا ببرد دل شکیب از روی خوب او نداشت زان میان بگذاشتیمش تا ببرد روی او چون دید نقش ما و من نام من گم کرد و رخت ما ببرد زین جهان من داشتم جان و دلی این به دست آورد و آن در پا ببرد من چنین در جوش و آتش ناپدید گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد دانش و دین مرا آن چشم ترک روز غارت بود، در یغما ببرد از دل من بود هر غوغا که بود پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد راه فردا بر گرفت از امشبم کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد تا قیامت هر که گوید سرعشق قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد جای آن هست ار کنی جوش و فغان اوحدی، کش عشق او از جا ببرد مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام به کام دل نفسی با تو التماس منست بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام ملامتم نکند هر که معرفت دارد که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام اگر زبان مرا روزگار دربندد به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت گر این سخن برود در جهان نماند خام آب آنگور بیارید که آبانماهست کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست دست تابستان از روی زمین کوتاهست آب انگور خزانی را خوردن گاهست که کس امسال نکرده‌ست مر او را طلبی شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی اینچنین آسان فرزند نزاده‌ست کسی که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم بچگان زاد مدور تنه، بی‌قد و قدم صد و سی بچه‌ی اندر زده دو دست به هم دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر کردشان مادر بستر همه از سبز حریر نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچه‌ی گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟ رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی مادر این بچگکان را ندهد شیر همی نه به پروردنشان باشد آژیر همی نه رهاشان کند از حلقه‌ی زنجیر همی بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی این توانم که دهمتان شب و روز آب همی مرد باید که کند سعی در این باب همی تا خداوند پدیدار کندتان سببی بچگانش بنهادند تن خویش برآب نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی گفت پندارم کاین دخترکان زان منند چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند تا بباشند بدین رز در مهمان منند رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند تا درین باغ و درین خان و درین مان منند دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش ز آرزوی بچه‌ی رز، دل او خسته و ریش گفت کم صبر نمانده‌ست درین فرقت بیش رفت سوی رز، با تاختنی و خببی در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه جای جای بچه‌ی تابان چون زهره و ماه بچه‌ی سرخ چو خون و بچه‌ی زرد چو کاه سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی رزبان را به دو ابروی برافتاد گره گفت: لا حول و لا قوة الا بالله ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه همه آبستن گشتند به یک شب که و مه نیست یک تن به میان همگان اندر به اینچنین زانیه باشد بچه‌ی هر عنبی نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد این مکافات چنین باشدتان اجر شبی راست گویید که این قصه و این نادره چیست وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست جای آنست که باید به شما بر بگریست نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست این همه دخت بسودن نتواند عزبی دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم ما تن خویش به دست بنی‌آدم ننهیم ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما چون شب آید برود خورشید از محضر ما ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی بچگان ما ماننده‌ی شمس و قمرند زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم تا فراوان نشود تجربت جان و تنم کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران به نسب باز شوند این پسران با پدران و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی! رزبان آمد و حلقوم همه باز برید قطره‌ای خون به مثل از گلوی کس نچکید نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش پس به صاروج بیندود همه بام و برش جامه‌ی گرم برافکند پلاسین ز برش پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی تا ببیند که چه بوده‌ست بهر کودککی به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند گاه آنست که از محنت و سختی برهند جای آنست که امروز کنم من طربی مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب که همش گونه‌ی گل بینم و هم بوی گلاب گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی ملک شیردل پیلتن پیلنشین بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین از عباد ملک العرش نکوکارترین خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود کز سخا و کرم کلی موجود بود میر کز گوهر پاکیزه‌ی محمود بود همچو محمود بنای کرم و جود بود هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی میر باید که چنو راد و ملکزاده بود ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد روم را مانده‌ست اکنون که بیازد ندبی تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشه‌ی او طرب و مذهب او دانش و داد دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد مرساناد خداوند به رویش تعبی ای طربناکان ز مطرب التماس می‌کنید سوی عشرت‌ها روید و میل بانگ نی کنید شهسوار اسب شادی‌ها شوید ای مقبلان اسب غم را در قدم‌های طرب‌ها پی کنید زان می صافی ز خم وحدتش ای باخودان عقل و هوش و عاقبت بینی همه لاشیء کنید نوبهاری هست با صد رنگ گلزار و چمن ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق ایها العشاق مرتدید اگر هی هی کنید سوی چینست آن بت چینی که طالب گشته‌اید این چه عقلست این که هر دم قصد راه ری کنید در خرابات بقا اندر سماع گوش جان ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید اگر نوبهاری ببینیم باز که بر سبزه زاری نشینیم باز به شادی بسی می‌بنوشیم خوش به مستی بسی گل بچینیم باز سر از پوست چون گل برون آوریم که چون غنچه در پوستینیم باز زمستان هجران به پایان بریم بهار وصالی ببینیم باز چو دیوانگان رخ به عشق آوریم پری چهره‌ای بر گزینیم باز بگو محتسب را که: بر نام ما قلم کش، که بی‌عقل و دینیم باز نبودست ما را ز عشقی گزیر برین بوده‌ایم و برینیم باز که آن بی‌قرین را خبر می‌برد؟ که با درد عشقت قرینیم باز بسی آفرین بر من و اوحدی که نیکو حدیث آفرینیم باز ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت مستی امشبم از باده‌ی دوشین لبت نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی ملک خسرو طلبد شکر رنگین لبت وه چه شیرین صنمی تو که دهان من هست تا به امسال خوش از بوسه‌ی پارین لبت محتسب سال دگر بر سر کویت آرد همچنین بی خودم از باده‌ی نوشین لبت طبع شوریده‌ی من این همه شیرین کاری می کند در سخن امروز به تلقین لبت سیف فرغانی چون وصف تو می‌کرد گرفت طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشانده می‌کنند هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند چون به بام حسن می‌زند علم، ماه را پس پرده می‌برد چون به باغ ناز می‌نهد قدم، سرو را سرافکنده می‌کند کاسه‌ی تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایه‌ی حیات ورنه عاقبت سیل حادثات، خانه‌ی تو برکنده می‌کند گاهی آگهم، گاه بی‌خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند برترین مایه مرد را عقلست بهرین پایه مرد رد تقویست بر جمادات فضل آدمیان هیچ بیرون از این دو معنی نیست چون از این هر دو مرد خالی ماند آدمی و بهیمه هر دو یکیست کافران را که آدمی نسبند نص بل هم اضل از این معنیست ای جان من بیاد لبت تشنه بر شراب هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب در ده قدح که مردم چشمم نشسته است در آرزوی نرگس مست تو در شراب ما را ز جام باده لعلت گریز نیست آری مراد مست نباشد مگر شراب بر من بخاک پات که مانند آتشست گر آب میخورم بهوایت وگر شراب هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی از گردش زمانه کند بیخبر شراب هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی در جان می پرست تو کردست اثر شراب بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل بر خستگان غریب بود در سفر شراب حسنش از رخ چو پرده برگیرد ماه واخجلتاه درگیرد چون غم او درآید از در دل صبر بیچاره راه برگیرد شاهد جانم و دلم غم اوست کین به پا آرد آن ز سر گیرد عشق عمرم ببرد و عشوه بداد تا ببینی که سر به سر گیرد دل همی گویدم به باقی عمر بوسه‌ای خواه بو که درگیرد صد غم از عشق او فزون دارد انوری گر شمار برگیرد گر دهد بوسه‌ای وگر ندهد اندر آن صد غم دگر گیرد ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما بر خاک و دشت بی‌نوا گوهرفشان کرد آسمان زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق طراران ما این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما یک قطره‌اش گوهر شود یک قطره‌اش عبهر شود وز مال و نعمت پر شود کف‌های کف خاران ما باغ و گلستان ملی اشکوفه می‌کردند دی زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما دی پیر من از کوی خرابات برآمد وز دلشدگان نعره‌ی هیهات برآمد شوریده به محراب فنا سر به برافکند سرمست به معراج مناجات برآمد چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت از مشرق جان صبح تحیات برآمد چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت با دوست فرو شد به مقامات برآمد آن دیده کزان دیده توان دید جمالش آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین محبوب قرین گشت و مهمات برآمد بد باز جهان بود بدان کوی فروشد واقبال بدان بود که شهمات برآمد دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق بیخود شد و از دین و کرامات برآمد عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت تا نفی شد و از ره اثبات برآمد ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل جای دریا و گهر سینه تنگی نبود ساحل نفس رها کن به تک دریا رو کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق بنماید چو که بر آینه زنگی نبود کار روبه نبود عشق که هر روبه را حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم از سهی سرو که در راستیش همتا نیست صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم نافه‌ی مشک تتاری که ز چین می‌خیزد بویش از سلسله‌ی موی شما می‌شنوم آن سوادی که بود نسخه‌ی آن در ظلمات شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا بالله اخبرنی بما قد قال جیران الحمی حرف دروغی از لب جانان بگو بهر خدا یا ایها الساقی أدر کأس المدام فانها مفتاح ابواب النهی مشکوة انوار الهدی قد ذاب قلبی یا بنی شوقا الی اهل الحمی خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا هذا الربیع اذا آتی یا شیخ قل حتی متی منع من محنت زده زان باده‌ی محنت زدا قم یا غلام و قل لنا الدیر این طریقه فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا قل للبهائی الممتحن داوالفاد من المحن بمدامة انوارها تجلوا عن القلب الصدی وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم بندها را بردرانم پندها را بشکنم چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم پنبه‌ای از لاابالی در دو گوش دل نهم پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم تا به کی از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم گر گریزی به ملولی ز من سودایی روکشان دست گزان جانب جان بازآیی زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشیم کسمان ماه ندیده‌ست بدین زیبایی رایگان روی نموده‌ست غلط افتادی باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید سرخر معده سگ رو که همان را شایی لا یغرنک سد هوس عن رایی کم قصور هدمت من عوج الا رآ اشتهی انصح لکن لسانی قفلت اننی انصح بالصمت علی الاخفا این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست نه که در سایه و در دولت این مولایی بیم از آن می‌کندت تا برود بیم از تو یار از آن می‌گزدت تا همه شکر خایی شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد شب چو شد روز چرا منتظر فردایی ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک ما بهای هر کله اکنون سری بنهاده‌ایم او کلاه عاشقان اکنون همی دوزد چو شمع ما از آن چون شمع در پیشش به جان استاده‌ایم بنده‌ی او از سر چشمیم همچون سوزنش گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده‌ایم سینه چشم سوزن و تن تار ابریشم شدست تا غلام آن بهشتی روی حورا زاده‌ایم کار او چون بیشتر با سوزن و ابریشمست لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده‌ایم از لب خویش و لب او در فراق و در وصال چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده‌ایم برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک دل همی گوید گر او سادست ما هم ساده‌ایم لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجاده‌ایم ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده‌ایم تا سنایی وار دربستیم دل در مهر او ما دو چشم اندر سنایی جز به کین نگشاده‌ایم چوبشنید بهرام کز روزگار چه آمد بران نامور شهریار نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ پسر برنشست از بر تخت اوی بپا اندر آمد سر وبخت اوی ازان ماند بهرام اندر شگفت بپژمرد واندیشه اندر گرفت بفرمود تا کوس بیرون برند درفش بزرگی به هامون برند بنه برنهاد وسپه برنشست بپیکار خسرو میان را ببست سپاهی بکردار کوه روان همی‌راند گستاخ تا نهروان چوآگاه شد خسرو از کاراوی غمی گشت زان تیز بازار اوی فرستاد بیدار کارآگهان که تا بازجویند کارجهان به کارآگهان گفت راز ازنخست زلشکر همی‌کرد باید درست که بااو یکی اند لشکر به جنگ وگر گردد این کار ما با درنگ دگر آنک بهرام در قلبگاه بود بیشتر گر میان سپاه چگونه نشیند بهنگام بار برفتن کند هیچ رای شکار برفتند کارآگهان از درش نبود آگه از کار وز لشکرش چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بر او فراز آمدند که لشکر بهرکار با اویکیست اگر نامدارست وگر کودکیست هرانگه که لشکر براند به راه بود یک زمان در میان سپاه زمانی شود بر سوی میمنه گهی بر چپ و گاه سوی بنه همه مردم خویش دارد براز ببیگانگانشان نیاید نیاز بکردار شاهان نشیند ببار همان در در و دشت جوید شکار چواز رزم شاهان نراند همی همه دفتر دمنه خواهد همی چنین گفت خسرو بدستور خویش که کاری درازست ما را به پیش چو بهرام بر دشمن اسپ افکند بدریا دل اژدها بشکند دگر آنک آیین شاهنشهان بیاموخت از شهریار جهان سیم کش کلیله است ودمنه وزیر چون او رای زن کس ندارد دبیر ازان پس ببندوی و گستهم گفت که ما با غم و رنج گشتیم جفت چوگردوی و شاپور و چون اندیان سپهدار ارمینیه رادمان نشستند با شاه ایران براز بزرگان فرزانه رزمساز چنین گفت خسرو بدان مهتران که ای سرفرازان و جنگ آوران هرآن مغز کو را خرد روشنست زدانش یکی بر تنش جوشنست کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ شود موم ازان زخم پولاد ترگ کنون من بسال ازشما کهترم برای جوانی جهان نسپرم بگویید تا چاره‌ی کارچیست بران خستگیها پرآزار کیست بدو گفت موبد انوشه بدی همه مغز را فر وتوشه بدی چوپیدا شد این راز گردنده دهر خرد را ببخشید بر چاربهر چونیمی ازو بهره‌ی پادشاست که فر و خرد پادشا را سزاست دگر بهره‌ی مردم پارسا سدیگر پرستنده پادشا چو نزدیک باشد بشاه جهان خرد خویشتن زو ندارد نهان کنون از خرد پاره‌یی ماند خرد که دانا ورا بهر دهقان شمرد خرد نیست با مردم ناسپاس نه آنرا که او نیست یزدان شناس اگر بشنود شهریار این سخن که گفتست بیدار مرد کهن بدو گفت شاه این سخن گر بزر نویسم جز این نیست آیین و فر سخن گفتن موبدان گوهرست مرا در دل اندیشه دیگرست که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود نباشد مرا ننگ کز قلبگاه برانم شوم پیش او بی‌سپاه بخوانم به آواز بهرام را سپهدار بدنام خودکام را یکی ز آشتی روی بنمایمش نوازمش بسیار و بستایمش اگر خود پذیرد سخن به بود که چون او بدرگاه برکه بود وگر جنگ جوید منم جنگ جوی سپه را بروی اندر آریم روی همه کاردانان بدین داستان کجا گفت گشتند همداستان بزرگان برو آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند همی‌گفت هرکس که ای شهریار زتو دور بادا بد روزگار تو را باد پیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی چنین گفت خسرو که این باد وبس شکست و جدایی مبیناد کس سپه را ز بغداد بیرون کشید سراپرده‌ی نور به هامون کشید دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه ازان روسپهبد وزین روی شاه چوشمع جهان شد بخم اندرون بیفشاند زلف شب تیره گون طلایه بیامد زهردوسپاه که دارد زبدخواه خود را نگاه چو از خنجر روز بگریخت شب همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب تبیره برآمد زهر دو سرای بدان رزم خورشید بد رهنمای بگستهم وبندوی فرمود شاه که تا برنهادند زآهن کلاه چنین با بزرگان روشن روان همی‌راند تا چشمه‌ی نهروان طلایه ببهرام شد ناگزیر که آمد سپه بر دو پرتاب تیر چوبشنید بهرام لشکر براند جهاندیدگان را برخویش خواند نشست از برابلق مشک دم خنیده سرافراز رویینه سم سلیحش یکی هندوی تیغ بود که درزخم چون آتش میغ بود چوبرق درفشان همی‌راند اسپ بدست چپش ریمن آذرگشسپ چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز برفتند پرکینه و پرستیز سه ترک دلاور ز خاقانیان بران کین بهرام بسته میان پذیرفته هر سه که چون روی شاه ببینیم دور ازمیان سپاه اگربسته گرکشته اورابرت بیاریم و آسوده شد لشکرت زیک روی خسرو دگر پهلوان میان اندرون نهروان روان نظاره بران از دو رویه سپاه که تا پهلوان چون رود نزد شاه بر در درج قفل زدم یک چندی عاقبت داد گشادش بت شکر خندی سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در بی‌نیاز از تو جهانی به تو حاجتمندی تا به نزدیک‌ترین وعده‌ی وصلت برسم از خدا می‌طلبم عمر ابد پیوندی اگر از مادر دوران همه یوسف زاید ننشیند چو تو بر دامن او فرزندی مژده‌ای درد که در دام تو افتاد آخر نامفید به دوائی بالم خورسندی درام از مرغ شب‌آویز دلی نالان‌تر من که دارم ز دل آویز کمندی بندی دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من می‌کند لطف ولی لطف غضب مانندی بهر نادیدن آن رو گه و بی‌گه ناصح می‌دهد بندم و آن گه چه مثر پندی هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش شربتی غیر مکرر ز مکرر قندی محتشم عشوه‌ی طاقت شکن ساقی بزم اگر اینست دگر می‌شکنم سوگندی کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص داشتم در صید گاه صد زخم از بتان در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص به دل دیرین بنایی بود کندم به جای او ز نو طرحی فکندم خریدارانه چشمی دید سویم نگفت اما هنوز از چون و چندم قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت بسوزان بهر چشم بد سپندم نگهبانت به سوی فتنه و ناز فریبم می‌دهند و می‌برندم ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است خداوندا نگه دار از گزندم برو وحشی تو صید زلف او باش که من جای دگر سر در کمندم گشتن این گنبد نیلوفری گر نه همی خواهد گشت اسپری هیچ عجب نیست ازیرا که هست گشتن او عنصری و جوهری هست شگفت آنکه همی ناصبی سیر نخواهد شدن از کافری نیست عجب کافری از ناصبی زانکه نباشد عجب از خر خری ناصبی، ای خر، سوی نار سقر چند روی براثر سامری؟ در سپه سامری از بهر چیست بر تن تو جوشن پیغمبری؟ جوشن پیغمبری اسلام توست زنده بدین جوشن و این مغفری فایده زین جوشن و مغفر تو را نیست مگر خواب و خور ایدری مغفر پیغمبری اندر سقر ای خر بدبخت، چگونه بری؟ نام مسلمانی بس کرده‌ای نیستی آگه که به چاه اندری نحس همی بارد بر تو زحل نام چه سود است تو را مشتری؟ راهبر تو چو یکی گمره است از تو نخواهد دگری رهبری چونکه‌نشوئی سلب چرب‌خویش گر تو چنین سخت و سره گازری؟ من پس تو سنبل خوش چون چرم گر تو هی گوز فگنده چری؟ دین تو به تقلید پذیرفته‌ای دین به تقلید بود سرسری لاجرم از بیم که رسوا شوی هیچ نیاری که به من بگذری چون سوی صراف شوی با پشیز مانده شوی و خجلی برسری خمر مثل‌های کتاب خدای گرت بجای است خرد، چون خوری؟ خمر حرام است، بسوزد خدای آن دل و جان را که بدو پرروی گرت بپرسد کسی از مشکلی داوری و مشغله پیش آوری بانگ کنی کاین سخن رافضی است جهل بپوشی به زبان‌آوری حجت پیش آور و برهان مرا جنگ چه پیش آری و مستکبری من به مثل در سپه دین حق حیدرم، ار تو به مثل عنتری تا ندهی بیضه‌ی عنبر مرا خیره نگویم که تو بوالعنبری خیز بینداز به یک سو پشیز تا بدلت زر بدهم جعفری تا تو ز دینار ندانی پشیز، نه بشناسی غل از انگشتری، هیچ نیاری که ز بیم پشیز سوی زر جعفریم بنگری چند زنی طعنه‌ی باطل که تو مرتبت یاران را منکری با تو من ار چند به یک دین درم تو زه ره من به رهی دیگری لاجرم آن روز به پیش خدای تو عمری باشی و من حیدری فاطمیم فاطمیم فاطمی تا تو بدری ز غم ای ظاهری فاطمه را عایشه مارندر است پس تو مرا شیعت مارندری شیعت مارندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری من نبرم نام تو، نامم مبر من بریم از تو، تو از من بری گرچه مرا اصل خراسانی است از پس پیری و مهی و سری دوستی عترت و خانه‌ی رسول کرد مرا یمگی و مازندری مر عقلا را به خراسان منم بر سفها حجت مستنصری حکمت دینی به سخن‌های من شد چو به قطر سحری گل طری ننگرد اندر سخن هرمسی هر که ببیند سخن ناصری گرچه به یمگان شده متواریم زین بفزوده است مرا برتری گرچه نهان شد پری از چشم ما زین نکند عیب کسی بر پری خوب سخن جوی چه جوئی ز مرد نیکوی و فربهی و لاغری؟ نیست جمال و شرف شوشتر جز به بهاگیر و نکو ششتری چون شکر عسکری آور سخن شاید اگر تو نبوی عسکری فخر چه داری به غزل‌های نغز در صفت روی بت سعتری؟ این نبود فضل و، نیابی بدین جز که فرومایگی و چاکری فخر بدان است بدانی که چیست علت این گنبد نیلوفری واب درو و آتش و خاک و هوا از چه فتادند در این داوری هر که از این راز خبر یافته است گوی ربوده است به نیک اختری مدح و دبیری و غزل را نگر علم نخوانی و هنر نشمری دفتر بفگن که سوی مرد علم بی‌خطر است آن سخن دفتری حجت حجت بجز این صدق نیست با تو ورا نیست بدین داوری اذا ما الطیر غنت فی‌الصباح اجب داعی معاطاة الملاح هوا پر خنده‌ی شیرین صبح است بیار آن گریه‌ی تلخ صراحی ارق فضلاتها فالارض عطلی تحلیها بوشی او وشاح قبای صبح را مشکین زره زن به موی زلف ترکان سلاحی سیر نوالدیک عن عین‌السکاری ویشدو کالسکاری و هو صباح صلاح از می سر رشته کند گم صلائی درده ار مرد صلاحی کان الدار و الکاسات دارت ریاض اللهو حفت بالاقاحی توئی تو راح را خاقانیا اهل قفای عقل زن گر مرد راحی به شروان شاخ اخستان تیمن تری سعدالسعود علی‌النواحی ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من ناز مکن، که می‌کند جان من آرزوی تو عشوه مده، که می‌دهد هجر تو گوشمال من رفت دل و نمی‌رود آرزوی تو از دلم عمر شد و نمی‌شود نقش تو از خیال من باز نگر که: می‌کشد بی تو مرا فراق تو چاره‌ی من بکن، مجو بی سببی زوال من ز آرزوی جمال تو، نیست مرا ز خود خبر طعنه مزن، که: نیستی شیفته‌ی جمال من بر سر کوی وصل تو مرغ صفت پریدمی آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من آمدمی به درگهت هر نفسی هزار بار گر نه عراقی آمدی سد ره وصال من چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند چهره‌ای دیدند جانبازان که جان درباختند بهره‌ای گویی ز عمر جاودان برداشتند چون سبک‌روحی او دیدند مخموران عشق سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند چون دهان او بقدر ذره‌ای شد آشکار هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند زلف او چون پرده‌ی عشاق آمد زان خوش است گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند جمله‌ی ترکان ز شوق ابروی و مژگان او نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند در تعجب مانده‌ام تا عاشقان بی خبر چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار چون رسیدم با میانش از میان برداشتند چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند جام بر یاد خداوند جهان برداشتند چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند خازنان خلد دست درفشان برداشتند هر که را سکه درستست بزر باز نماند وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند مرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معنی دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند گر بر افروخته‌ئی شمع دل از آتش سودا ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو با وجود لب شیرین بشکر باز نماند چون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوز یادگاری ز من خسته جگر باز نماند یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست هر که را سکه درستست بزر باز نماند فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت رقیب خواست که از پا درآردم او نیز مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت نشست برتنم از تاب تب عرق چندان که دست شست ز درمان من طبیب و برفت ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت جهان را آه آه از دل برآمد چو عزالدین بوعمران فروشد برآمد هر شب افغان از دل طور چو روز موسی عمران فروشد □منصب تدریس خون گوید از آنک فر عز الدین بوعمران نماند شاید ار هر سامری گاوی کند کب و جاه موسی عمران نماند □دل در طلبت چو بند گردد ترسم که سخن بلند گردد جانا به خدا توان رسیدن زلف تو اگر کمند گردد کنون آفرین جهان‌آفرین بخوانیم بر شهریار زمین ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر بیاراست گیتی به داد و به مهر نجوید جز از خوبی و راستی نیارد بداد اندرون کاستی جهان روشن از تاج محمود باد همه روزگارانش مسعود باد همیشه جوان تا جوانی بود همان زنده تا زندگانی بود چه گفت آن سراینده دهقان پیر ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر وزان نامداران پاکیزه‌رای ز داراب وز رسم و رای همای چو دارا به تخت مهی برنشست کمر بر میان بست و بگشاد دست چنین گفت با موبدان و ردان بزرگان و بیداردل بخردان که گیتی نجستم به رنج و به داد مرا تاج یزدان به سر بر نهاد شگفتی‌تر از کار من در جهان نبیند کسی آشکار و نهان ندانیم جز داد پاداش این که بر ما پس از ما کنند آفرین نباید که پیچد کس از رنج ما ز بیشی و آگندن گنج ما زمانه ز داد من آباد باد دل زیر دستان ما شاد باد ازان پس ز هندوستان و ز روم ز هر مرز باارز و آباد بوم برفتند با هدیه و با نثار بجستند خشنودی شهریار چنان بد که روزی ز بهر گله بیامد که اسپان ببیند یله ز پستی برآمد به کوهی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بفرمود کز روم و وز هندوان بیارند کارآزموده گوان بجویند زان آب دریا دری رسانند رودی به هر کشوری چو بگشاد داننده از آب بند یکی شهر فرمود بس سودمند چو دیوار شهر اندرآورد گرد ورا نام کردند داراب گرد یکی آتش افروخت از تیغ کوه پرستنده‌ی آذر آمد گروه ز هر پیشه‌یی کارگر خواستند همی شهر ایران بیاراستند به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه ز دشمن همی داشت گیتی نگاه جهان از بداندیش بی‌بیم کرد دل بدسگالان بدو نیم کرد زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند شمشیر قاطع اجل است آلت نجات آنجا که گردن دل من مانده در کمند صد اختراع می‌کند از جلوه‌های خاص قد بلندش از حرکت کردن سمند از اضطراب درد تو بر بستر هلاک افتاده‌ام چنان که در آتش فتد سپند من ناصبور و طبع تو بسیار ذیرانس من ناتوان و عشق تو بسیار زوردمند قارون نیم که از تو توانم خرید بوس دشنام را که کرده‌ای ارزان بگو چند می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش یا رب نوشته بد از یار ما بگردان حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد که تاب من به جهان طره فلانی داد دلم خزانه اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب به مومیایی لطف توام نشانی داد تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد برو معالجه خود کن ای نصیحتگو شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را وی عقل اولین را ثانی و چیز دیگر ای مظهر الهی وی فر پادشاهی هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر ای نور صدرها را اومید صبرها را بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر روز شد، ای حکیم،از آن منزل خبری ده که چون گذشت این دل خود ازین آمدن مراد چه بود؟ سر این هجر و این بعاد چه بود؟ مگر آغاز کار دریابیم وز وجود جهان خبر یابیم همه دانستنیست این به عیان گر ندانسته‌ای درست بدان کاولین قسمت از طریق قیاس در وجود و عدم دهند اساس وین وجود ار فنا پذیر بود ممکنست ار چه بر اثیر بود ور فنا را بدو نباشد راه واجبست و بدین مخواه گواه ذات واجب قدیم و فرد بود بی‌چه و چون و خواب و خورد بود باشد او از جهات نیز بدر تو از آن ذات بی‌جهت مگذر هر چه در امتناع و امکانست ذات واجب مغایر آنست چون شد از امتناع و امکان حر شد ز جودش وجود عالم پر کرد هستیش اقتضای ظهور زانکه نورست و فاش گردد نور ذات او بر وجود شاهی کرد رحمتش رخ به نیک خواهی کرد صنع را مظهری ضرورت شد طالب جسم و جان و صورت شد اول جمله اوست، عز وجل گر چه آخر ندارد و اول عزتش چون ز خود به خود پرداخت نظری بر کمال خویش انداخت زان نظر گشت عقل کل موجود عقل کورا بدید کرد سجود نفس کل شد پدید از آن دیدن شد پسندیده زان پسندیدن نفس چون در سوم نورد افتاد سومین جوهر دو فرد افتاد زان سه رتبت سه بعد پیدا شد پیکر آسمان هویدا شد جوهر نفس چون به خود نگریست تا بداند که حق که واو کیست؟ عقل و نفس و فلک پدید آمد چرخ در گفت و در شنید آمد هم چنین تا که نه فلک شد راست حکمتش چون بدین فزونی خواست شد عیان زین دو چار کاشانه هفت شاه و دوازده خانه همه در مهد این همایون رخش روشن آیین و روشنایی بخش نرم خوبان تیز تا زنده هر یکی پرده‌ای نوازنده چرخ چون دور کرد و شد شیدا شد زمین روشن و زمان پیدا در زمان گشت چار فصل پدید بر زمین نیز هفت خط بکشید هفت اقلیم از آن بپیوستند هر یکی بر ستاره‌ای بستند چون از آن جنبش شبانروزی یافت انجم برات پیروزی شد نماینده زین ورق درحال مشرق و مغرب و جنوب و شمال چرخ از اول که چیره شد در دور چار عنصر پدید شد بر فور کاتش و باد و آب و خاک تواند هم حیات تو، هم هلاک تواند وین عناصر چو دست بر هم داد زان سه مولود نامدار بزاد آن سه مولود چیست؟ نیک بدان معدن و پس نبات و پس حیوان گشت معدن به خاک پوشیده وز زمین شد نبات جوشیده حیوان بر زمین و آب و هوا شد به جنبش روان و حکم روا این سه موقوف بر چهار ارکان و آن برین هفت گنبد گردان چرخ محتاح نفس و نفس به عقل تا به وحدت رسید نقل به نقل گر چه هر یک چنین مدار کند چون به وحدت رسید، فرار کند آنکه با عقل بود روحش جفت جنبش نفس را طبیعت گفت طبع چون در مزاج پیوندد از تراکیب نقشها بندد چونکه از طبع و از مزاج برون نیست این نقشهای گوناگون اختلاف زمان برون آورد نه مزاج از چهار عنصر فرد کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی نگارم دوش شوریده درآمد چو زلف خود بشولیده درآمد عجایب بین که نور آفتابم به شب از روزن دیده درآمد چو زلفش دید دل بگریخت ناگه نهان از راه دزدیده درآمد میان دربست از زنار زلفش به ترسایی نترسیده درآمد چو شیخی خرقه پوشیده برون شد چو رندی درد نوشیده درآمد ردای زهد در صحرا بینداخت لباس کفر پوشیده درآمد به دل گفتم چبودت گفت ناگه تفی از جان شوریده درآمد مرا از من رهانید و به انصاف فتوحی بس پسندیده درآمد جهان عطار را داد و برون شد چو بیرون شد جهان دیده درآمد چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل حجله از دینار بندد کله از دیبا زند هودج متواریان را نقشبند نوبهار قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی باد گویی کاروان خلخ و یغما زند از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان بوسها بر پای این گویای ناگویا زند از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار زخمه بر سندان عشرت خانه‌ی فردا زند گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند چیست دانی عقل در نزد حکیم؟ مقتبس، نوری ز مشکوة قدیم از برای نفس تا سازد عیان از معانی، آنچه می‌تابد بر آن چون جمال عقل، عین ذات اوست نیستش محتاج عینی کو نکوست بلکه ذاتش هم لطیف و هم نکوست دیگران را نیز نیکویی به اوست پس اگر گویی، چرا نیکوست عقل خواهمت گفتن: نکو زان روست عقل جان و عقل آمد، بعینه، جان نور که بود از عین ذات او ظهور او بذاته، ظاهر آمد، نی به ذات فهم کن، تا وارهی از مشکلات نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل نور عقلانی، فزون از شمس دان زانکه این تابد به جسم و آن به جان نور عقلانی کند تنویر دل نور شمسانی کند تنویر گل شمس بر ظاهر، همین تابان بود لیک باطن، از خرد ریان بود گر تو وصف عقل از من نشنوی گوش کن ابیات چند از مثنوی زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر روبه و آهو و خرگوش و شغال جبر را بگذاشتند و قیل و قال عهدها کردند با شیر ژیان کاندرین بیعت نیفتد در زیان قسم هر روزش بیاید بی‌جگر حاجتش نبود تقاضایی دگر قرعه بر هر که فتادی روز روز سوی آن شیر او دویدی همچو یوز چون به خرگوش آمد این ساغر بدور بانگ زد خرگوش کاخر چند جور پشت بر روی جهان خواهیم کرد قبله روی دلستان خواهیم کرد سود ما سودایی عشقت بس است گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد خاصه عشقش را که سلطان دل است مرکبی از خون روان خواهیم کرد دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست کین چنین کاری به جان خواهیم کرد گر در اول روز خون کردیم دل روز آخر جان فشان خواهیم کرد ذره ذره در ره سودای تو پایهای نردبان خواهیم کرد چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت پایه‌ای زین دو جهان خواهیم کرد تا کسی چشمی زند بر هم به حکم ما دو عالم در میان خواهیم کرد آن روش کز هرچه گویم برتر است برتر از هفت آسمان خواهیم کرد وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد ما کنون در یک زمان خواهیم کرد گر کند چرخ فلک صد قرن سیر ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد پس به یک ذره و یک یک وجود خویشتن را امتحان خواهیم کرد سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت وز همه عالم کران خواهیم کرد شبنمی بی‌پا و سر خواهیم شد قصد بحر جاودان خواهیم کرد تا ابد چندان که ره خواهیم رفت منزل اول نشان خواهیم کرد نیست از پیشان ره کس را خبر پس خبر از کاروان خواهیم کرد کس جواب ما نخواهد داد باز گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد گر بسی معشوق را خواهیم جست هم وجود خود عیان خواهیم کرد ور شود مویی ز معشوق آشکار ما همه خود را نهان خواهیم کرد چون فرید اینجا دو عالم محو شد پس چگونه ره بیان خواهیم کرد آهوی را کرد صیادی شکار اندر آخر کردش آن بی‌زینهار آخری را پر ز گاوان و خران حبس آهو کرد چون استمگران آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت او به پیش آن خران شب کاه ریخت از مجاعت و اشتها هر گاو و خر کاه را می‌خورد خوشتر از شکر گاه آهو می‌رمید از سو به سو گه ز دود و گرد که می‌تافت رو هرکرا با ضد خود بگذاشتند آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر هجر را عذری نگوید معتبر بکشمش یا خود دهم او را عذاب یک عذاب سخت بیرون از حساب هان کدامست آن عذاب این معتمد در قفص بودن به غیر جنس خود زین بدن اندر عذابی ای بشر مرغ روحت بسته با جنسی دگر روح بازست و طبایع زاغها دارد از زاغان و چغدان داغها او بمانده در میانشان زارزار هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جایی پدید آمدی بران جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی به هر کس رسانیده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج ازین پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشایند راه نبایدش گفتن کسی را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت بدین نامه گر چند بشتافتی کنون هرچ جستی همه یافتی ازین باره من پیش گفتم سخن سخن را نیامد سراسر به بن ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار گر آن مایه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد کنون من بگویم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان مرم چو قلب ز کوره که کان شکر و سپاسی وگر ز کوره بترسی یقین خیال پرستی بت خیال تراشی وزان خیال هراسی بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی خیال فرع تو باشد که فرع فرع تو را شد تو مه نه‌ای تو غباری تو زر نه‌ای تو نحاسی به جان جمله مردان اگر چه جمله یکی اند که زیر چرخه گردون تنا چو گاو خراسی وگر ز چنبر گردون برون کشی سر و گردن ز خرگله برهیدی فرشته‌ای و ز ناسی تعذر صمت الواجدین فصاحوا و من صاح وجدا ما علیه جناح اسروا حدیث العشق ما امکن التقی و ان غلب الشوق الشدید فباحوا سری طیف من یجلو بطلعته الدجی و سائر لیل المقبلین صباح یطاف علیهم والخلیون نوم و یسقون من کأس المدامع راح سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی و نفسی و عقلی و السماح رباح واقبح ما کان المکاره والاذی اذا کان من عندالملاح ملاح و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا سماع الاغانی زخرف و مزاح اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی و غایة جهد المستهام صیاح ولابد من حی الحبیب زیارة و ان رکزت بین الخیام رماح هنالک دائی فرحتی، و منیتی حیاتی، و موت الطالبین نجاح یقولون لثم الغانیات محرم اسفک دماء العاشقین مباح؟ الا انما السعدی مشتاق اهله تشوق طیر، لم یطعه جناح تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ جهان شکست و تو یار شکستگان باشی کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ شنیده‌ایم که شاهان به جنگ بستانند ندیده‌ایم که شاهان عطا دهند به جنگ ز سنگ چشمه روان کرده‌ای و می‌گویی بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ کنار و بوسه رومی رخانت می‌باید ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست چو خطوتین دل آمد کجا بود فرسنگ اگر نه مفخر تبریز شمس دین جویاست چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من گفتم می می نخورم گفت برای دل من داد می معرفتش با تو بگویم صفتش تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود کوه احد پاره شود آه چه جای دل من شاد دمی کان شه من آید در خرگه من باز گشاید به کرم بند قبای دل من گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو کیست که داند جز تو بند و گشای دل من گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی تازه‌تر از نرگس و گل پیش صبای دل من گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او روی چو زر اشک چو در هست گوای دل من چو از سروبن دور گشت آفتاب سر شهریار اندرآمد به خواب چه خوابی که چندین زمان برگذشت نجنبیند و بیدار هرگز نگشت چو از شاه شد گاه و میدان تهی مه خورشید بادا مه سرو سهی چپ و راست هر سو بتابم همی سر و پای گیتی نیابم همی یکی بد کند نیک پیش آیدش جهان بنده و بخت خویش آیدش یکی جز به نیکی جهان نسپرد همی از نژندی فرو پژمرد مدار ایچ تیمار با او به هم به گیتی مکن جان و دل را دژم ز خان سیاوش برآمد خروش جهانی ز گرسیوز آمد به جوش ز سر ماهرویان گسسته کمند خراشیده روی و بمانده نژند همه بندگان موی کردند باز فرنگیس مشکین کمند دراز برید و میان را به گیسو ببست به فندق گل ارغوانرا بخست به آواز بر جان افراسیاب همی کرد نفرین و می‌ریخت آب خروشش به گوش سپهبد رسید چو آن ناله و زار نفرین شنید به گرسیوز بدنشان شاه گفت که او را به کوی آورید از نهفت ز پرده به درگه بریدش کشان بر روزبانان مردم کشان بدان تا بگیرند موی سرش بدرند بر بر همه چادرش زنندش همی چوب تا تخم کین بریزد برین بوم توران زمین نخواهم ز بیخ سیاوش درخت نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت همه نامداران آن انجمن گرفتند نفرین برو تن به تن که از شاه و دستور وز لشکری ازین‌گونه نشیند کس داوری بیامد پر از خون دو رخ پیلسم روان پر ز داغ و رخان پر ز نم به نزدیک لهاک و فرشیدورد سراسر سخنها همه یاد کرد که دوزخ به از بوم افراسیاب نباید بدین کشور آرام و خواب بتازیم و نزدیک پیران شویم به تیمار و درد اسیران شویم سه اسپ گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین به پیران رسیدند هر سه سوار رخان پر ز خون همچو ابر بهار برو بر شمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افگند بن یکی زاریی خاست کاندر جهان نبیند کسی از کهان و مهان سیاووش را دست بسته چو سنگ فگندند در گردنش پالهنگ به دشتش کشیدند پر آب روی پیاده دوان در به پیش گروی تن پیل وارش بران گرم خاک فگندند و از کس نکردند باک یکی تشت بنهاد پیشش گروی بپیچید چون گوسفندانش روی برید آن سر شاهوارش ز تن فگندش چو سرو سهی بر چمن همه شهر پر زاری و ناله گشت به چشم اندرون آب چون ژاله گشت چو پیران به گفتار بنهاد گوش ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش همی جامه را بر برش کرد چاک همی کند موی و همی ریخت خاک بدو پیلسم گفت بشتاب زود که دردی بدین درد و سختی فزود فرنگیس رانیز خواهند کشت مکن هیچ‌گونه برین کار پشت به درگاه بردند مویش کشان بر روزبانان مردم کشان جهانی بدو کرده دیده پرآب ز کردار بدگوهر افراسیاب که این هول کاریست بادرد و بیم که اکنون فرنگیس را بر دو نیم زنند و شود پادشاهی تباه مر او را نخواند کسی نیز شاه ز آخر بیاورد پس پهلوان ده اسپ سوار آزموده جوان خود و گرد رویین و فرشیدورد برآورد زان راه ناگاه گرد بدو روز و دو شب بدرگه رسید درنامور پرجفا پیشه دید فرنگیس را دید چون بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان به چنگال هر یک یکی تیغ تیز ز درگاه برخواسته رستخیز همانگاه پیران بیامد چو باد کسی کش خرد بوی گشتند شاد چو چشم گرامی به پیران رسید شد از خون دیده رخش ناپدید بدو گفت با من چه بد ساختی چرا خیره بر آتش انداختی ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک همه جامه‌ی پهلوی کرده چاک بفرمود تا روزبانان در زمانی ز فرمان بتابند سر بیامد دمان پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی چه آمد ز بد بر تو ای نیکخوی که آوردت این روز بد آرزوی چرا بر دلت چیره شد رای دیو ببرد از رخت شرم گیهان خدیو به کشتی سیاووش را بی‌گناه به خاک اندر انداختی نام و جاه به ایران رسد زین بدی آگهی که شد خشک پالیز سرو سهی بسا تاجداران ایران زمین که با لشکر آیند پردرد و کین جهان آرمیده ز دست بدی شده آشکارا ره ایزدی فریبنده دیوی ز دوزخ بجست بیامد دل شاه ترکان بخست بران اهرمن نیز نفرین سزد که پیچد روانت سوی راه بد پشیمان شوی زین به روز دراز بپیچی زمانی به گرم و گداز ندانم که این گفتن بد ز کیست و زین آفریننده را رای چیست چو دیوانه از جای برخاستی چنین خیره بد را بیاراستی کنون زو گذشتی به فرزند خویش رسیدی به پیچاره پیوند خویش نجوید همانا فرنگیس بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت به فرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان که تا زنده‌ای بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آیین بود اگر شاه روشن کند جان من فرستد ورا سوی ایوان من گر ایدونک اندیشه زین کودک است همانا که این درد و رنج اندک است بمان تا جدا گردد از کالبد بپیش تو آرم بدو ساز بد بدو گفت زینسان که گفتی بساز مرا کردی از خون او بی‌نیاز سپهدار پیران بدان شاد شد از اندیشه و درد آزاد شد بیامد به درگاه و او را ببرد بسی نیز بر روزبانان شمرد بی‌آزار بردش به سوی ختن خروشان همه درگه و انجمن چو آمد به ایوان گلشهر گفت که این خوب رخ را بباید نهفت تو بر پیش این نامور زینهار بباش و بدارش پرستاروار برین نیز بگذشت یک چند روز گران شد فرنگیس گیتی فروز زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت به وصل دایمش آرام دل یافت به دل خرم، به خاطر شاد می‌زیست ز غم‌های جهان آزاد می‌زیست تمادی یافت ایام وصالش در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اش پیاپی داد آن نخل برومند بر فرزند، بل فرزند فرزند شبی بنهاده یوسف سر به مهراب ره بیداری‌اش، زد رهزن خواب پدر را دید با مادر نشسته به رخ چون خور نقاب نور بسته ندا کردند کای فرزند، دریاب! کشید ایام دوری دیر، بشتاب! به دیگر روز، یوسف بامدادان که شد دل‌ها ز فیض صبح شادان به برکرده لباس شهریاری برون آمد به آهنگ سواری چو پا در یک رکاب آورد، جبریل بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل! امان نبود ز چرخ عمر فرسای که ساید بر رکاب دیگرت پای عنان بگسل ز آمال و امانی! بکش پا از رکاب زندگانی!» چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش ز شادی شد بر او هستی فراموش ز شاهی دامن همت بیفشاند یکی از وارثان ملک را خواند به جای خود شه آن مرز کردش به خصلت‌های نیک اندرز کردش به کف جبریل حاضر دشت سیبی که باغ خلد از آن می‌داشت زیبی چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد روان آن سیب را بویید و جان داد چو یوسف را از آن بو جان برآمد ز جان حاضران افغان برآمد ز بس بالا گرفت آواز فریاد صدا در گنبد فیروزه افتاد زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟ پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟ بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت به سوی تخته رو کرد از سر تخت وداع کلبه‌ی تنگ جهان کرد وطن بر اوج کاخ لامکان کرد چو بشنید این سخن از خویشتن رفت فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت ز هول این حدیث، آن سرو چالاک سه روز افتاد همچون سایه بر خاک چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار سماع آن ز خود بردش دگر بار سه بار این سان سه روز از خود همی رفت به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت چهارم بار چون آمد به خود باز ز یوسف کرد اول پرسش آغاز جز این از وی خبر بازش ندادند که همچون گنج در خاکش نهادند نخست از دور چرخ ناموافق گریبان چاک زد چون صبح صادق به سینه از تغابن سنگ می‌زد تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد به سوی فرق نازک برد پنجه ز زور پنجه آن را ساخت رنجه ز ریحان سرو بستان را سبک کرد به چیدن سنبلستان را تنک کرد ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت فغان از سینه‌ی ناشاد برداشت «وفادار! وفاداری نه این بود به یاران شیوه‌ی یاری نه این بود عجب خاری شکستی در دل من که بیرون ناید الا از گل من همان بهتر کز اینجا پر گشایم به یک پرواز کردن سویت آیم» به یک جنبش از آن اندوه‌خانه به رحلتگاه یوسف شده روانه ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک بر آن خرپشته آن خورشیدپایه به خاک انداخت خود را همچو سایه گهی فرقش همی بوسید و گه پای فغان می‌زد ز دل کای وای من وای! زدی آتش به خاشاک وجودم از آن پیچان رود بر چرخ دودم چو درد و حسرتش از حد فزون شد به رسم خاک بوسی سرنگون شد دو چشم خود به انگشتان درآورد دو نرگس را ز نرگس دان برآورد به خاک وی فکند از کاسه‌ی سر که نرگس کاشتن در خاک بهتر به خاکش روی خون آلود بنهاد به مسکینی زمین بوسید و جان داد خوش آن عاشق که چون جانش برآید به بوی وصل جانانش برآید حریفان حال او را چون بدیدند فغان و ناله بر گردون کشیدند هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد همی کردند بر وی با دو صد درد بشستندش ز دیده اشک‌باران چو برگ گل ز باران بهاران بسان غنچه کز شاخ سمن رست بر او کردند زنگاری کفن چست ز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند به جنب یوسف‌اش در خاک کردند ولی دانای این شیرین حکایت که دارد از کهن‌پیران روایت چنین گوید که با هر جانب از نیل که جسم پاک یوسف یافت تحویل، به دیگر جانبش قحط و وبا خاست به جای نعمت انواع بلا خاست بر این آخر قرار کار دادند که در تابوتی از سنگ‌اش نهادند شکاف سنگ قیراندای کردند میان قعر نیل‌اش جای کردند ببین حیله که چرخ بی‌وفا کرد که بعد مرگش از یوسف جدا کرد یکی شد غرق بحر آشنایی یکی لب‌تشنه در بر جدایی نگوید کس که مردی در کفن رفت، بدین مردانگی کن شیرزن رفت نخست از غیر جانان دیده برکند وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند هزاران فیض بر جان و تنش باد! به جانان دیده‌ی جان روشن‌اش باد! باز گو کان پاک‌باز شیرمرد اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد خفت در مسجد خود او را خواب کو مرد غرقه گشته چون خسپد بجو خواب مرغ و ماهیان باشد همی عاشقان را زیر غرقاب غمی نیمشب آواز با هولی رسید کایم آیم بر سرت ای مستفید پنج کرت این چنین آواز سخت می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت گفت آن دیوانه را مردی عزیز چیست عالم، شرح ده این مایه چیز گفت هست این عالم پر نام و ننگ همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ گر به دست این نخل می‌مالد یکی آن همه یک موم گردد بی‌شکی چون همه مومست و چیزی نیز نیست رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست چون یکی باشد همه، نبود دوی نه منی برخیزد اینجا نه توی کارها بود در این کارگه اخضر لیک دوک تو نگردید ازین بهتر سر این رشته گرفتی و ندانستی که هریمنش گرفتست سر دیگر موجها کرده مکان در لب این دریا شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر تو ندانم به چه امید نهادستی کاله‌ی خویش در این کشتی بی لنگر پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر به نگردد دگر آزرده‌ی این پیکان برنخیزد دگر افتاده‌ی این خنجر در شیطان در ننگست، بر آن منشین ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر آشیانها به نمی‌ریخته این باران خانمانها به دمی سوخته این اخگر آسیای تو شد افلاک و همی ترسم که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر میروی مست ز بیغوله و میید با تو این دزد فریبنده‌ی غارتگر سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی خنک آن دیده که نغنود درین بستر شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر بی خبر میرود این شبرو بی پروا ناگهان میکشد این گیتی دون پرور هوشیاری نبود در پی این مستی جهد کن تا نخوری باده از این ساغر تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل کور را کور نشد هیچگهی رهبر چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن چند چون مور بهر پای فشاندن سر همچو طاوس بگلزار حقیقت شو همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر کشته‌ی حرص نیاورد بر تقوی لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر چند با اهرمن تیره‌دلی همره نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر چشم را به ز حقیقت نبود پرتو روح را به ز فضیلت نبود زیور سخن از علم سماوات چه میرانی ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور هر که آزار روا داشت، شد آزرده هر که چه کند در افتاد بچاه اندر گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری بر دل خلق مزن بی سببی نشتر مطلب روزی ننهاده که با کوشش نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر بهر گلزار در آتش مفکن خود را که گلستان نشود بر همه کس آذر از نکو خصلتی و بد گهری زینسان نخل پر میوه وناچیز بود عرعر تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور چه شدی بسته‌ی این محبس بی روزن چه شدی ساکن این کنگره‌ی بی در سر خود گیر و از این دام گریزان شو دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر نسزد تشنه همی عمر بسر بردن بامیدی که نمک زار شود کوثر طلب ملک سلیمان مکن از دیوان که چو طفلت بفریبند به انگشتر زنگ خودبینی از آئینه‌ی دل بزدا گر آلودگی از چهره‌ی جان بستر ایکه پوئی ره امید شب تیره باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر چو رود غیبت و هنگام حضور آید تو چه داری که توان برد بدان محضر سود و سرمایه بیک بار تبه کردی نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر چو تو خود صاعقه‌ی خرمن خود گشتی چه همی نالی ازین توده‌ی خاکستر نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر بید خرما و تبر خون ندهد میوه دیو طه و تبارک نکند از بر خواجه آنست که آزاده بود، پروین بانو آنست که باشد هنرش زیور پای یکی به علت ادبار نارواست رخش یکی به عرصه‌ی اقبال در دو است در افتاب وصل یکی گرم اختلاط قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است اما ازین چه غم که کهن دوستدار او در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است زندان هجر او چه طلسمی است کاندران نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است اعجاز عشق بین که تمنای هندویی پاینده دار نام شهنشاه غزنو است معلوم قدر دانه‌ی اشک تو محتشم جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست چو بر تخت بنشست شاه اردشیر بشد پیش گاهش یکی مرد پیر کجا نام آن پیر خراد بود زبان و روانش پر از داد بود چنین داد پاسخ که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همیشه بوی شاد و پیروزبخت به تو شادمان کشور و تاج و تخت به جایی رسیدی که مرغ و دده زنند از پس و پیش تختت رده بزرگ جهان از کران تا کران سرافراز بر تاجور مهتران که داند صفت کردن از داد تو که داد و بزرگیست بنیاد تو همان آفرین در فزایش کنیم خدای جهان را نیایش کنیم که ما زنده اندر زمان توایم به هر کار نیکی گمان توایم خریدار دیدار چهر ترا همان خوب گفتار و مهر ترا تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم مبادا که پیمان تو بشکنیم تو بستی ره بدسگالان ما ز هند و ز چین و همالان ما پراگنده شد غارت و جنگ و موش نیاید همی جوش دشمن به گوش بماناد این شاه تا جاودان همیشه سر و کار با موبدان نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد نه اندیشه از رای تو بگذرد پیی برفگندی به ایران ز داد که فرزند ما باشد از داد شاد به جایی رسیدی هم‌اندر سخن که نو شد ز رای تو مرد کهن خردها فزون شد ز گفتار تو جهان گشت روشن به دیدار تو بدین انجمن هرک دارد نژاد به تو شادمانند وز داد شاد توی خلعت ایزدی بخت را کلاه و کمر بستن و تخت را بماناد این شاه با مهر و داد ندارد جهان چون تو خسرو به یاد جهان یکسر از رای وز فر تست خنک آنک در سایه‌ی پر تست همیشه سر تخت جای تو باد جهان زیر فرمان و رای تو باد در زمان خدیو دارا شان آن کرم پیشه‌ی کریم نهاد سایه حق کریمخان که ز عدل زینت دهر و زیب دوران داد شهریار جهان که در گیتی کرمش عقده‌های بسته گشاد کامیابی که هر مراد که خواست دادش از لطف کردگار عباد کام‌بخشی که یافت از در او هر که آمد به جستجوی مراد خسرو معدلت نشان که بود دولتش متصل به روز معاد ریزه‌خوار نواله‌ی کرمش ترک و تاجیک و بنده و آزاد امر او را به جان ستاره مطیع حکم او را به دل فلک منقاد در دل اندیشه‌ی مراد ازو وز قضا سعی و از قدر امداد حاجی آقا محمد آنکه چو او در هنر مادر زمانه نزاد دادگر داوری که در عهدش کس نبیند ز گلرخان بیداد معدلت گستری که از بیمش صید ناید به خاطر صیاد چون ز بخت بلند امارت یافت در صفاهان که هست رشک بلاد پی آبادیش به جان کوشید که خدایش جزای خیر دهاد صد هزاران بنای خیر آنجا ز اقتضای نهاد نیک، نهاد دلگشا کاروانسرایی ساخت زینت افزای عالم ایجاد که بنایی ندیده مانندش چشم گردون در این خراب آباد چون فلک سربلند و ذات بروج چون ارم جان فزای و ذات عماد همه وقتش هوای فروردین گر همه بهمن است یا مرداد حوض کوثر نشان آن گویی نیل مصر است و دجله‌ی بغداد هر که بر وضع آن نظر افکند باغ فردوسش از نظر افتاد هر غریبی که جا گرفت آنجا هرگزش از وطن نیامد یاد خان گلشن به نام خوانندش در صفا چون نشان ز گلشن داد داده استاد، جان به آب و گلش کافرین بر روان آن استاد سحر دستش کشیده بر خارا شکل مانی ز تیشه‌ی فرهاد چون به معماری قضا و قدر یافت اتمام این نکو بنیاد بهر تاریخ زد رقم هاتف جاودان داردش خدا آباد در ره عشاق نام و ننگ نیست عاشقان را آشتی و جنگ نیست عاشقی تردامنی گر تا ابد دامن معشوقت اندر چنگ نیست ننگ بادت هر دو عالم جاودان گر دو عالم بر تو بی‌او تنگ نیست پیک راه عاشقان دوست را در زمین و آسمان فرسنگ نیست مرغ دل از آشیانی دیگر است عقل و جان را سوی او آهنگ نیست ساقیا خون جگر در جام ریز تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست آتش عشق و محبت برفروز تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ بیدلان عشق را فرهنگ نیست راست ناید نام و ننگ و عاشقی درد در ده جای نام و ننگ نیست نیست منصور حقیقی چون حسین هر که او از دار عشق آونگ نیست شد چنان عطار فارغ از جهان کسمان با همتش هم سنگ نیست ای دلبر ماهروی طناز برقع ز جمال خود برانداز تا دیده ز پرتو جمالت چون جام جهان نما کنم باز ما زنده به بوی جام عشقیم در مجلس عاشقان جانباز با طوطی عقل خویش همدم با بلبل عشق خود هم آواز ای بلبل خوش نوا سرودی آهنگ حجاز گیر و اهواز با عود بسای عود می سوز با چنگ بساز و چنگ می‌ساز چون نیست درین زمانه ما را با صوفی بی‌صفا دمی راز ما صوفی صفه‌ی صفاییم بی‌خود ز خودیم و از خداییم گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست یا صنوبر که بناگوش و برش سیمینست نه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی که بلند از نظر مردم کوته بینست خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات عاشقی کار سری نیست که بر بالینست همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وان چه در خواب نشد چشم من و پروینست خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست من از این بازنگردم که مرا این دینست وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند خاصه اکنون که بهار آمد و فروردینست چمن امروز بهشتست و تو در می‌بایی تا خلایق همه گویند که حورالعینست هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او همچنان هیچ نگفتیم که صد چندینست آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرینست ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش خط ریحان تو پیرایه‌ی یاقوت خموش روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار حلقه‌ی گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش چشم مخمور تو خونریز ولیکن خونخوار لعل میگون تو در پاش ولیکن در پوش ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش دوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیک بدرازی شب زلف تو بگذشته ز دوش می‌خراشد جگرم گورک بربط بخراش می‌خروشد دل من گومه مطرب بخروش تا لب گور لب ما و لب جام شراب تا در مرگ سر ما و در باده فروش جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان جام صافی بخر و جامه‌ی صوفی بفروش آن نه رویست مگر فتنه‌ی دور قمرست وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست مردم چشمم ارت سرو سهی می‌خواند روشنم شد که همان مردم کوته نظرست اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست نسبت روی تو با ماه فلک می‌کردم چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست حیف باشد که بافسوس جهان می‌گذرد مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست اشک خونین مرا کوست جگر گوشه‌ی دل زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست قصه‌ی آتش دل چون به زبان آرم از آنک شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد که ره بادیه از خار مغیلان خطرست گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را همه سهلست ولی محنت دوری بترست همه سرمستیش از شور شکر خنده‌ی تست شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو تا نبینم روی تو ای زشت‌رو آن خدایی که ترا بدبخت کرد روی زشتت را کریه و سخت کرد با کدامین روی می‌آیی به من این چنین سغری ندارد کرگدن رفته‌ای در خون جانم آشکار که ترا من ره‌برم تا مرغزار تا بدیدم روی عزرائیل را باز آوردی فن و تسویل را گرچه من ننگ خرانم یا خرم جانورم جان دارم این را کی خرم آنچ من دیدم ز هول بی‌امان طفل دیدی پیر گشتی در زمان بی‌دل و جان از نهیب آن شکوه سرنگون خود را در افکندم ز کوه بسته شد پایم در آن دم از نهیب چون بدیدم آن عذاب بی‌حجاب عهد کردم با خدا کای ذوالمنن برگشا زین بستگی تو پای من تا ننوشم وسوسه‌ی کس بعد ازین عهد کردم نذر کردم ای معین حق گشاده کرد آن دم پای من زان دعا و زاری و ایمای من ورنه اندر من رسیدی شیر نر چون بدی در زیر پنجه‌ی شیر خر باز بفرستادت آن شیر عرین سوی من از مکر ای بس القرین حق ذات پاک الله الصمد که بود به مار بد از یار بد مار بد جانی ستاند از سلیم یار بد آرد سوی نار مقیم از قرین بی‌قول و گفت و گوی او خو بدزدد دل نهان از خوی او چونک او افکند بر تو سایه را دزدد آن بی‌مایه از تو مایه را عقل تو گر اژدهایی گشت مست یار بد او را زمرد دان که هست دیده‌ی عقلت بدو بیرون جهد طعن اوت اندر کف طاعون نهد به خدایی که قدر قدرت او ماه را عاجز محاق کند کاین دل ریش آرزومندم تا که با وصلت اتفاق کند گر زند خیمه بر دروغ زند ور کند شادی نفاق کند صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید ژاله‌ی صبح دم از نرگس تر بگشایید دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک گره رشته‌ی تسبیح ز سر بگشایید خاک لب تشنه‌ی خون است و ز سرچشمه‌ی دل آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید نونو از چشمه‌ی خوناب چو گل تو بر تو روی پرچین شده چون سفره‌ی زر بگشایید سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشایید از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید چون سیاهی عنب کب دهد سرخ، شما سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه برکه‌ی اشک نمک را چو جگر بگشایید بر وفای دل من ناله برآرید چنانک چنبر این فلک شعبده‌گر بگشایید چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح بر من این ششدر ایام مگر بگشایید دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید بام خم‌خانه‌ی نیلی به تبر بگشایید زین دو نان فلک ار خوانچه‌ی دو نان بینید تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک نه به خوان ریزه‌ی این خوانچه‌ی زر بگشایید به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه مهره‌ی پشت جهان یک ز دگر بگشایید گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد راه آن حامله را وقت سحر بگشایید گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید ور بگریید به درد از دم دریای سرشک گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید به غم تازه شمایید مرا یار کهن سر این بار غم عمر شکر بگشایید خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید دست‌خون است در این قمره‌ی خاکل که منم آه اگر ششدره‌ی دور قمر بگشایید سحر چرخ از دو قواره‌ی مه و خور خوابم بست بند این ساحر هاروت سیر بگشایید همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید خبر مرگ جگر گوشه‌ی من گوش کنید شد جگر چشمه‌ی خون چشم عبر بگشایید اشک داود ببارید پس از نوحه‌ی نوح تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید باد غم جست در لهو و طرب بربندید موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار بند آن مائده آرای بطر بگشایید تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر گوش بر نوحه‌ی زاغان به حضر بگشایید گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید گر چه غم خانه‌ی ما را نه حجر ماند و نه بهو هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید طوق و دستارچه‌ی اسب و ستر بگشایید پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید از کله قوقه و از صدره علم برگیرید وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید صور ایوان از دود جگر تیره کنید هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید در دار الکتب و بام دبستان بکنید بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید بن اجزای مقالات و سمر بگشایید عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید نسخه‌ی رخ همه عجم و نقط است از خط اشک زو معمای غم من به فکر بگشایید مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام دیده‌ی بینش این حال ضرر بگشایید پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران وار شیداه کنان راه نفر بگشایید دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال راه بدهید و به روی همه در بگشایید دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست صیدیست بس شگرف نه در خورد شست ماست میدان مهر او نه به کام سمند ماست درع وفای او نه به بالای پست ماست دیریست تا به یادش می نوش می‌کنم کس را نگفت او که فلان مرد مست ماست با پاسبان کویش در خاک می‌رویم هر چند فرق فرقد جای نشست ماست چون مات برد ماست همه کس حریف ماست وانجا که نیستیست همه عین هست ماست ای بزرگی که جود بحر محیط در کف چون سحاب تو بستست مشکل و حل آسمان و زمین در سوئال و جواب تو بستست خبرت هست کز جماعی چند در منی ده شراب تو بستست □با خرد گفتم که دستور جهان دست می‌زد گفت چه دستور و دست دست نتوان خواندن او را زینهار پنج کان بر پنج دریا می‌زدست □تو کس خواجه‌ای و هرکه چو تو کس دیگر کسست همچو خسست من کس کس نیم به نفس خودم لاجرم هرکه چون منست کسست نسبت ما دو تن به عیب و هنر گر همین هر دو بیش نیست بسست این گربه چشمک این سگک غوری غرک سگسارک مخنثک و زشت کافرک با من پلنگ سارک و روباه طبعک است این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک چون یوزک قمی جهد از دم آهوان با دوستان رود گفتار در برک گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی هم برنگردد از دمشان این سبک سرک بی‌نام هم کنونش چو بید سترک خصی این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک خاقانیا گله مکن او از سگان کیست خود صیدکی کند سگک استخوان خورک سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی دم لابگک کند بنشیند پس درک میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم زین شوله فعل عقربک شوم نشترک هم شوله بود کو پس شوال زخم زد بر تارک مبارک پور طغان یزک ای قامت تو جلوه ده شیوه‌های حسن در هر کرشمه‌ی تو نهان سد ادای حسن خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست مستحسن است‌هر چه بود اقتضای حسن سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن دانی که گل ز باغ چرا زود می‌رود یعنی که اندکیست زمان بقای حسن گویی بزن که حال جهان برقرار نیست حالا که در رکاب مراد است پای حسن وحشی من و گدایی خوبان که این گروه سلطان عالمند ز فر همای حسن لاله افیون در شراب انداختست نرگس و گل را خراب انداختست از ریاحین چرخ در ناف زمین نافهای مشک ناب انداختست نغمه‌ی شیرین مرغان سحر شور در مستان خواب انداختست عندلیب از عشق گل در بوستان ناله‌ی چنگ و رباب انداختست شرم بادا لاله را! تا از چه روی پیش ترک من نقاب انداختست؟ بر سر خوان غمش در هر طرف از دل بریان کباب انداختست ترک من تیری نیندازد خطا خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟ سرو مرد قامت او نیست، لیک خر بسی خر در خلاب انداختست عشقبازان در بهشتند،اوحدی زهد ما را در عذاب انداختست زود پوسد جامه‌ی پرهیز ما کین قصب بر ماهتاب انداختست ناله‌ئی کان ز دل چنگ برون می‌آید گر بدانی ز دل سنگ برون می‌آید صورت عشق چه نقشیست که از پرده‌ی غیب هر زمانی بد گرینگ برون می‌آید از نم دیده و خون جگر فرهادست هر گل و لاله که از سنگ برون می‌آید می چون زنگ بده کاینه‌ی خاطر ما باده می‌بیند و از زنگ برون می‌آید دلم از پرده برون می‌رود از غایت شوق هر نفس کان صنم شنگ برون می‌آید هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت شاید ار چون قدح از رنگ برون می‌آید میشود ساکن خاک در میخانه‌ی عشق هر که از خانه فرهنگ برون می‌آید جان می گشت مگر دیده‌ی خواجو که ازو دمبدم باده چون زنگ برون می‌آید گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی پایه‌ی من ز زلف تو نیست بجز مشوشی تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم گر بهار آید و گر باد خزان آسوده‌ایم سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم آن نفس به همی، که گرفتار علف بود او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم کام همگان محنت و ناکامی من بود کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم هر فرض که از من به همه عمر قضا شد در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم هر قرض که در گردن من بود ز غیری از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم روی همگان چونکه به محراب ریا بود من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم پای دلم از هر هوسی سلسله‌ای داشت از پای دل آن سلسله وا کردم و ر فتم تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود او را به دل خویش رها کردم و رفتم ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم با سینه‌ی گشاده در آماجگاه خاک بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟ با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم پوشیده نیست خرده‌ی راز فلک ز ما چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟ آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم صائب زبان شکوه نداریم همچو خار چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم یاد می‌دار کانچه بنمودی در وفا برخلاف آن بودی حال من دیده در کشاکش هجر وصل را هیچ روی ننمودی ناز تنهات بود عادت و بس خوش خوش اکنون جفا درافزودی بوسه‌ای خواستم نبخشیدی نالها کردم و نبخشودی وعدهایی دهی بدان دیری پس پشیمان شوی بدین زودی راستی باید از لبت خجلم که بسی خرجهاش فرمودی خدمت من بدو رسان و بگو چونی از درد سر برآسودی انوری این چه شیوه‌ی غزلست که بدان گوی نطق بربودی دامن از چرخ برکشید سخن تا تو دامن بدو بیالودی مانده شده‌ست گوش من از پی انتظار آن کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان خوی شده‌ست گوش را گوش ترانه نوش را کو شنود سماع خوش هم ز زمین هم آسمان فرع سماع آسمان هست سماع این زمین و آنک سماع تن بود فرع سماع عقل و جان نعره رعد را نگر چه اثر است در شجر چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان مستمع الست شد پای دوان و مست شد نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران آنکه از جان دو ستر میدارمش گر مرا بگذاشت من نگذارمش آنکه در خون دل من تشنه است من دو چشم خویش می پندارمش گر چه هست او یار من من یار او من کجا یارم که گویم یارمش هیچ رحمی نیست بر بیمار خوش آن طبیبی را که من بیمار مش با دل خود گفتم او را چیستی ؟ گفت خسرو او گل و من خارمش نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک فلک از دور همی دیدش کی دانست او که نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاک برکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازوی هرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاک چون بدیدش که کسی نیست رها کردش باز تا دگرباره نگونسار درافتاد به خاک گر تو را بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود عمر بی‌عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود هر زمانی که می‌رود بی‌عشق پیش حق شرمسار خواهد بود هر چه اندر وطن تو را سبکست ساعت کوچ بار خواهد بود بر تو این دم که در غم عشقی چون پدر بردبار خواهد بود فقر کز وی تو ننگ می‌داری آن جهان افتخار خواهد بود تلخی صبر اگر گلوگیر است عاقبت خوشگوار خواهد بود چون رهد شیر روح از این صندوق اندر آن مرغزار خواهد بود چون از این لاشه خر فرود آید شاه دل شهسوار خواهد بود دامن جهد و جد را بگشا کز فلک زر نثار خواهد بود تو نهان بودی و شدی پیدا هر نهان آشکار خواهد بود هر کی خود را نکرد خوار امروز همچو فرعون خوار خواهد بود هر که چون گل ز آتش آب نشد اندر آتش چو خار خواهد بود چون شکار خدا نشد نمرود پشه‌ای را شکار خواهد بود هر که از نقد وقت بست نظر سخره‌ای انتظار خواهد بود هر که را اختیار کردش عشق مست و بی‌اختیار خواهد بود هر که او پست و مست عشق نشد تا ابد در خمار خواهد بود هر که را مهر و مهر این دم نیست اشتری بی‌مهار خواهد بود در سر هر که چشم عبرت نیست خوار و بی‌اعتبار خواهد بود بس کن ار چه سخن نشاند غبار آخر از وی غبار خواهد بود شمس تبریز چون قرار گرفت دل از او بی‌قرار خواهد بود عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت حدیث جان بجز جانان نداند که جز جانان کسی در جان نداند مرا با درد خود بگذار و بگذر که کس درد مرا درمان نداند روا باشد که دور از حضرت شاه بمیرد بنده و سلطان نداند اگر بلبل برون آید ز بستان ز سرمستی ره بستان نداند ز رخ دور افکن آن زلف سیه را که هندو قدر ترکستان نداند بگردان ساغر و پیمانه در ده که آن پیمان‌شکن پیمان نداند می صافی بصوفی ده که هشیار حدیث عشرت مستان نداند دلا در راه حسرت منزلی هست که هر کس ره نرفتست آن نداند بگو خواجو به دانا قصه‌ی عشق که کافر معنی ایمان نداند گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری در پای من بمیری، من در برت بسوزم چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم خاکسترت کنم من روزی در آتش خود وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر در پرده‌ات بسازم، در دیگرت بسوزم تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم وقتی که نام خود را ممن کنی ز طاعت ممن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم که برگذشت که بوی عبیر می‌آید که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می‌آید نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم و گر مقابله بینم که تیر می‌آید هزار جامه معنی که من براندازم به قامتی که تو داری قصیر می‌آید به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید رسید ناله سعدی به هر که در آفاق هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا! ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را از عشق خوب رویان من دست شسته بودم پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را از نیکوان عالم کس نیست همسر تو بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را از دهشت رقیبت دور است سیف از تو در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت «مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا» بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطره‌ی خون که بی‌تو زار چنان شد که: من نگویم چون؟ ببین که پیش تو در خاک چون همی غلتد؟ چنان که هر که ببیند برو بگرید خون بمانده بی رخ زیبای خویش دشمن کام فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون نه پای آنکه ز پیش زمانه بگریزد نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟ طبیب دست کشید از علاج درد دلم چه سود درد دلم را علاج با معجون؟ علاج درد عراقی بجز تو کس نکند تویی که زنده کنی مرده را به کن فیکون بیا ساقی آن بکر پوشیده روی به من ده گرش هست پروای شوی کنم دست شوئی به پاک از پلید به بکر این چنین دست باید کشید دگر باره بلبل به باغ آمدست پری پیش روشن چراغ آمدست خیال پری پیکری می‌کند مرا چون خیال پری می‌کند ازین کان تاریک اهریمنی گهر بین که آرم بدین روشنی هزار آفرین باد بر زیرکان که روشن زر آرند ازین تیره کان گزارنده‌ی شرح آن مرزبان گزارش چنین آورد بر زبان که چون شاه عالم به دانای روم بفرمود تا سازد از سنگ موم به پیروزی آن نقش در خواسته چو پیروزه نقشی شد آراسته ز خوبی چنان ساختش نقش بند که بربست بر نقش ترکان پرند چو پیکر برانگیخت پیکر نمای شه از پیش پیکر تهی کرد جای به هر جا که می‌رفت می‌ریخت گنج به امید راحت همی برد رنج به هر هفته‌ای منزلی چند راند به هر منزلی هفته‌ای چند ماند چو منزل در آمد به بدخواه تنگ هژیران به کین تیز آرند چنگ فراخی گهی بود نزدیک آب فرود آمد آنجابه هنگام خواب در آن مرغزار از ملک تا سپاه برآسوده گشتند از آسیب راه چو انجم برآراست لشگر گهی کشیده به گردون درو درگهی جهان را ز رایت چو طاوس کرد سراپرده را در سوی روس کرد به روسی خبر شد که دارای روم درآورد لشگر بدان مرز و بوم سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوی کند دلیران شمشیر زن بی شمار به مردم گزائی چو پیچنده مار کمند افکنانی که چون تند شیر درارند سرهای پیلان به زیر غلامان چینی که در دار و گیر ز موئی جهانند صد چوبه‌ی تیر سکندر نه تند اژدهائیست این جهانرا ستمگر بلائیست این نه لشگر یکی کوه با او روان که در زیر او شد زمین ناتوان ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش که آرند خون زمین را به جوش یکی دشت بر پیل و بر پیلتن همه کشور آشوب و لشگر شکن چو قنطال روسی که سالار بود شد آگه که گردون بدین کار بود یکی لشگر انگیخت از هفت روس به کردار هر هفت کرده عروس ز برطاس و آلان و خزران گروه برانگیخت سیلی چو دریا و کوه ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت زمین را به تیغ و زره در نوشت سپاهی نه چندان که لشگر شناس به اندازه‌ی آن رساند قیاس چو عارض شمرد آنچه در پیش بود ز نهصد هزارش عدد بیش بود فرود آمدند از سر راه دور دو فرسنگی از لشگر شاه دور به لشگر چنین گفت قنطال روس که مردافکنان را چه باک از عروس چنین لشگر خوب نادیده رنج همه سر بسر کاروانهای گنج کجا پای دارند با روسیان چنین نازنینان و ناموسیان همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بی جاده جام همه کارشان شرب و مالشگری نگشته شبی گرد چالشگری شبانگه به بوی خوش انگیختن سحرگه به شربت برآمیختن جگر خوردن آیین روسان بود می‌و نقل کار عروسان بود ز روی و چینی نیاید نبرد همه خز و دیبا بود سرخ و زرد خدا داد ما را چنین دستگاه خدا داده را چون توان بست راه اگر دیدمی این غنیمت به خواب دهانم شدی زین حلاوت پر آب یکی نیست در جمله‌ی بی تاج زر به دریا نیابیم چندین گهر گر این دستگه را به دست آوریم براقلیم عالم شکست آوریم جهان را بگیریم و شاهی کنیم همه ساله صاحب کلاهی کنیم پس آنکه فرس راند بالای کوه تنی چند با او شده هم‌گروه به انگشت بنمود کانک ز دور جهان در جهان نازنینند و حور درو درگه از گوهر و گنج پر به جای سنان و زره لعل و در همه زین زرین یاقوت کار کفن پوشهای جواهر نگار کلاه مرصع برافراشته قبا تا کف پای بگذاشته همه فرش دیبا و شعر و حریر نه در دست نیزه نه در جعبه‌ی تیر همه عنبرین دار و خلخال پوش سر زلف پیچیده بالای گوش سراپای در زیور خسروی نه پای رونده نه دست قوی بدان سست پایان پیچیده دست سکندر چه لشگر تواند شکست گر افتد بر ایشان سر سوزنی دهن را گشایند چون روزنی به تاریخ و تقویم جنگ آورند مهی در حسابی درنگ آورند نه آن لشگرند این که روز نبرد ز خسته کلوخی برآرند گرد چو ما حمله سازیم یکره ز جای به یک حمله‌ی ما ندارند پای چو روسان سختی کش سخت مغز فریبی شنیدند از اینگونه نغز کشیدند سرها که تا زنده‌ایم بدین عهد و پیمان سرافکنده‌ایم بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ بر اعدای دولت شبیخون کنیم به نوک سنان خاره را خون کنیم چو دست از سنان سوی خنجر کشیم بداندیش را دام در سر کشیم چو روسی سپه را دلی گرم دید ز نیروی خود کوه را نرم دید به لشگرگه به تدبیر جنگ ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ ز دیگر طرف شاه لشگر شکن به تدبیر ینشست با انجمن بزرگان لشگر همه گرد شاه نشستند چون اختران گرد ماه قدرخان ز چین گور خان از ختن دپیس از مداین ولید از یمن دوالی ز ابخاز و هندی زری قباد صطخری ز خویشان کی زریوند گیلی ز مازندران نیال یل از کشور خاوران بشک از خراسان و فوم از عراق بریشاد از ارمن بدین اتفاق ز یونان و افرنجه و مصرو شام نه چندانکه بر گفت شاید به نام جهاندار کرد از غم آزادشان به دلگرمی امیدها دادشان چنین گفت کین لشگر جنگجوی به پیکار شیران نکردند خوی به دزدی و سالوسی و رهزنی نمایند مردی و مردافکنی دو دستی ندیدند شمشیر کس همان ناچخ و نیزه از پیش و پس سلاحی و سازی ندارند چست ز بی آلتان جنگ ناید درست برهنه تنی چند را در مصاف چه باشد بریدن ز سر تا به ناف چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای فرو بندد البرز را دست و پای من آن دور گیرم که دارای گرد ز من جان همی برد و جان هم نبرد به کیدی که با کید در ساختم به پای خودش چون در انداختم چو با لشگر فور کردم نبرد ز مردانگی فور کافور خورد کمانم چو بر زد به ابرو گره شه چین کمانرا فرو کرد زه هم از جنگ روسم نباشد شکوه که بسیار سیلاب ریزد ز کوه ز کوه خزر تا به دریای چین همه ترک بر ترک بینم زمین اگر چه نشد ترک با روم خویش هم از رومشان کینه با روس بیش به پیکان ترکان این مرحله توان ریخت بر پای روس آبله بسا زهر کو در تن آرد شکست به زهری دگر بایدش باز بست شنیدم که از گرگ روباه گیر به بانگ سگان رست روباه پیر دو گرگ جوان تخم کین کاشتند پی روبه پیر برداشتند دهی بود در وی سگانی بزرگ همه تشنه‌ی خون روباه و گرگ یکی بانگ زد روبه چاره ساز که بند از دهان سگان کرد باز سگان ده آواز برداشتند که روباه را گرگ پنداشتند زبانگ سگان کامد از دوردست رمیدند گرگان و روباه رست سگالنده‌ی کاردان وقت کار ز دشمن به دشمن شود رستگار اگر چه مرا با چنین برگ و ساز به هم پشتی کس نیاید نیاز در چاره بر چاره گر بسته نیست همه کار با تیغ پیوسته نیست سران سپه سر کشیدند پیش که ریزیم در پای تو خون خویش نبودیم ازین پیشتر سست کوش کنون گرمتر زان براریم جوش هم از بهر مردی هم از بهر مال بکوشیم تا چون بود در جوال سپه را چو دل داد خسرو بسی که بیدل نیاید که باشد کسی در اندیشه می‌بود تا وقت شام که فردا چه برسازد از تیغ و جام چو از تیره‌ی شب روز روشن نهفت طلایه برون رفت و جاسوس خفت نگهبان لشگر برون از قیاس نشستند بر رهگذرهای پاس شب تیره بی پاس نگذاشتند ز شب تا سحر پاس می‌داشتند سکندر چو نامه به مادر نوشت بجز (خبر) نامه‌ی موعظت در نوشت، به یاران زبان نصیحت گشاد به هر سینه گنجی ودیعت نهاد وصیت چنین کرد با حاضران که: «ای از جهالت تهی خاطران چو بر داغ هجران من دل نهید تن ناتوانم به محمل نهید، گذارید دستم برون از کفن! کنید آشکارش بر مرد و زن! ز حالم دم نامرادی زنید! به هر مرز و بوم این منادی زنید! که: این دست، دستی‌ست کز عز و جاه ربود از سر تاجداران کلاه کلید کرم بود در مشت او نگین خلافت در انگشت او ز شیر فلک، قوت پنجه یافت قوی‌بازوان را بسی پنجه تافت ز حشمت زبردست هر دست بود همه دست‌ها پیش او پست بود ز نقد گدایی و شاهنشهی ز عالم کند رحلت اینک تهی چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ، چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟ چو ز اول تو را مادر دهر زاد بجز دست خالی‌ت چیزی نداد ازین ورطه چون پای بیرون نهی، بود زاد راه تو دست تهی مکن در میان دست خود را گرو! به چیزی که گویند: بگذار و رو! بده هر چه داری! که این دادن است که از خویشتن بند بگشادن است دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد دل من از جنون نمی‌خسبد مرغ و ماهی ز من شده خیره کاین شب و روز چون نمی‌خسبد پیش از این در عجب همی‌بودم کسمان نگون نمی‌خسبد آسمان خود کنون ز من خیره است که چرا این زبون نمی‌خسبد عشق بر من فسون اعظم خواند جان شنید آن فسون نمی‌خسبد این یقینم شدست پیش از مرگ کز بدن جان برون نمی‌خسبد هین خمش کن به اصل راجع شو دیده راجعون نمی‌خسبد از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی او عنان عشوه‌ی خود من عنان دل نگاه چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه در تصرف عشوه‌ات از چان ستانان دل ستان وز تطاول غمزه‌ات از تاجداران باج خواه جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه ارزن اندر آسیا سالم‌تر است از من که هست بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه در جهانگیر بست حسنت بی‌امان گوئی که هست توامان با دولت سلطان محمد پادشاه شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده‌اش می‌زند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه کس این کند که دل از یار خویش بردارد مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد که از صفای درون با یکی نظر دارد هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود کجاست مرد که با ما سر سفر دارد گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد و گر بهشت مصور کنند عارف را به غیر دوست نشاید که دیده بردارد از آن متاع که در پای دوستان ریزند مرا سریست ندانم که او چه سر دارد دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد نظر به روی تو انداختن حرامش باد که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد خانه‌ی دوری دل از همه پرداخته‌ام وانداران بهر تو وحدتکده‌ای ساخته‌ام زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست که من تنگ دل از بهر تو پرداخته‌ام هست دیگ طربم ز آتش بی‌دود به‌جوش تا سر از همدمیت شعله‌ی‌وش افراخته‌ام کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا طرح صرحی که من از بهر تو انداخته‌ام محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان کز قناعت من دلتنگ به دان ساخته‌ام همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی دل هوشمند باید که به دلبری سپاری که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی گله از فراق یاران و جفای روزگاران نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی برقع از ماه برانداز امشب ابرش حسن برون تاز امشب دیده بر راه نهادم همه روز تا درآیی تو به اعزاز امشب من و تو هر دو تمامیم بهم هیچکس را مده آواز امشب کارم انجام نگیرد که چو دوش سرکشی می‌کنی آغاز امشب گرچه کار تو همه پرده‌دری است پرده زین کار مکن باز امشب تو چو شمعی و جهان از تو چو روز من چو پروانه‌ی جانباز امشب همچو پروانه به پای افتادم سر ازین بیش میفراز امشب عمر من بیش شبی نیست چو شمع عمر شد، چند کنی ناز امشب بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز چکنی کشتن من ساز امشب مرغ دل در قفس سینه ز شوق می‌کند قصد به پرواز امشب دانه از مرغ دلم باز مگیر که شد از بانگ تو دمساز امشب دل عطار نگر شیشه صفت سنگ بر شیشه مینداز امشب آمد نوروز ماه با گل سوری به هم باده‌ی سوری بگیر، بر گل سوری بچم زلف بنفشه ببوی، لعل خجسته ببوس دست چغانه بگیر، پیش چمانه به خم از پسر نردباز داو گران بر به نرد وز دو کف سادگان ساتگنی کش به دم ای صنم ماهروی! خیز به باغ اندر آی زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش باد فرو بیخت مشک، ابر فرو ریخت نم مقرعه زن گشت رعد مقرعه‌ی او درخش غاشیه کش گشت باد، غاشیه‌ی او دیم قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم در جلوات آمده‌ست بر سر گل عندلیب در حرکات آمده‌ست شاخک شاهسپرم باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم باغ به راغ اندرون، چون ارم اندر ارم بر دم طاووس ماه، بر سر هدهد کلاه بر رخ دراج گل، بر لب طوطی بقم گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک دیده‌ی هر کبککی مسکن میمی ز دم رنگ رخ لاله را ازند و عودست خال شمع گل زرد را از می و مشکست شم ماهی در آبگیر دارد جزعین زره آهو در مرغزار دارد سیمین شکم باد زره گر شده‌ست، آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم صلصل خواند همی شعر لبید و زهیر نارو راند همی مدح جریر و قثم بر دم هر طاووسی صد قمر و سی قمر بر پر هر کککی نه رقم و ده رقم مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و بر جان میر بارخدای عجم بار خدایی که او جز به رضای خدا بر همه روی زمین می‌ننهد یک قدم شاه جهان بوسعید ابن یمین دول حافظ خلق خدا ناصر دین امم از بر اهل زمین، وز بر تخت پدر هست چو شمس الضحی هست چو بدر الظلم روی ندارد گران از سپه و جز سپه مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم دولت او غالبست، بر عدو و جز عدو طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد عاقبت کار او خیر بود لاجرم نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم شرم خدا آفرین بر دل او غالبست شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم بد نسگالد به خلق، بد نبود هرگزش وانکه بدی کرد هست عاقبتش بر ندم دیوست آنکس که هست عاصی در امر او دیو در امر خدای عاصی باشد، نعم ایزد هفت آسمان کرده‌ست اندر قران لعنت اینند جای بر تن دیو دژم خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم بالله نزدیک من حاجت سوگند نیست کز همه دیوان ملک، دود برآرد به هم یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر یا بگذارد به تیغ، یا بگدازد به غم تیغ دو دستی زند بر عدوان خدای همچو پیمبر زده‌ست بر در بیت‌الحرم نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین نز پی تخت و حشم، نز پی گنج و درم بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی ربح سپاه، وز پی سود خدم دانی کاین فتنه بود هم به گه بیور اسب هم به گه بخت‌نصر هم به گه بوالحکم هم گه بهرام گور هم گه نوشیروان هم به گه اردشیر هم به گه رستهم آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم آخر دیری نماند استم استمگران زانکه جهان‌آفرین دوست ندارد ستم ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم داد ببین تا کجاست، فضل ببین تا کراست کیست عظیم الفعال، کیست کریم الشیم اوست خداوند ملک، اوست خداوند خلق اوست محلی به حمد اوست مصفا ز ذم داد بر خسروست، فضل بر شهریار جود بر شاه شرق، بخشش مال و نعم تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک تا نکند کس پدید منبع جذر اصم شاد روان باد شاه شاد دل و شادکام گنجش هر روز بیش، رنجش هر روز کم بر سر او تاج او نور فزوده به ملک در کف او تیغ او خصم کشیده به دم دست سوی جام می، پای سوی تخت زر چشم سوی روی خوب، گوش سوی زیر وبم چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم حور شده نور شده جمله آثارم از او هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن از برای سود، در دریای بی پایان علم عقل را مانند غواصان، شناور داشتن گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن چشم دل را با چراغ جان منور داشتن در گلستان هنر چون نخل بودن بارور عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب علم و جان را کیمیاگر داشتن همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست آنکه گویند که برآب نهادست جهان مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید ورنه این شط روان چیست که در بغدادست گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه مرو از راه که آن خون دل فرهادست همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک چند روی چو گل وقامت چون شمشادست خیمه‌ی انس مزن بردر این کهنه رباط که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را شادی جان کسی کو ز جهان آزادست همه عالم پرست ازین منظور همه آفاق را گرفت این نور حاصل شهر عاشقان سریست گرد بر گرد آن هزاران سور گر چه پر آفتاب گشت این شهر زان میان نیست جز یکی مشهور گنج در پیش چشم و ما مفلس دوست بر دستگاه و ما مهجور اصل این کل و جز و یک کلمه است خواه تورات خوان و خواه زبور هر کس از جانبیش می‌جویند مصطفی از حری، کلیم از طور اوحدی، رخ درو کن و بگذار آرزوی بهشت و حور و قصور خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته طائر میمون مینای فلک یعنی ملک دشت را از روضه‌ی فردوس خوشتر یافته می پرستان قدح کش نرگس سرمست را تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته خضر خضرا پوش علوی آنکه خوانندش سپهر از شقایق فرش غبرا را معصفر یافته غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی می‌نهند چون فریدون افسر جمشید برسر یافته آسمانی گشته فرش خاک و طرف گلشنش مرغ را رامین گل را ویس دلبر یافته مبد زرد گلستان آنکه خیری نام اوست از شکوفه آسمانی پر ز اختر یافته در چمن هر کوچو من سرمست و حیران آمده جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته وانکه چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد باده‌ی جانبخش را با جان برابر یافته می‌کشان صحن بستانرا ز بس برگ و نوا همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته جانا، نظری به ما نکردی با خویشتن آشنا نکردی یکدم به مراد ما نبودی یک کار برای ما نکردی یک وعده‌ی خود بسر نبردی یک حاجت ما روا نکردی ما را به وصال وعده دادی و آن وعده‌ی خود وفا نکردی هر لابه، که بر در تو کردیم نشنیدی و گوش وا نکردی در کوی تو آمدیم و ما را بر خاک درت تو جا نکردی پس در دل تو چگونه گنجم؟ چون بر در خود رها نکردی درد دل خسته‌ی عراقی دیدی، به کرم دوا نکردی طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری دعای گوشه نشینان بلا بگرداند چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن و از این معامله غافل مشو که حیف خوری طریق عشق طریقی عجب خطرناک است نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری به یمن همت حافظ امید هست که باز اری اسامر لیلای لیله القمر دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم جرعه جام بر این تخت روان افشانم غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فکنم ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی اختیار کشتنم دادی به دست مدعی در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ کز جفا در پیش مردم شرمساری ساختی چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی چاره‌ی کار خود از لطف تو می‌جستم مدام چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی عشق تو مست و کف زنانم کرد مستم و بیخودم چه دانم کرد غوره بودم کنون شدم انگور خویشتن را ترش نتانم کرد شکرینست یار حلوایی مشت حلوا در این دهانم کرد تا گشاد او دکان حلوایی خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد خلق گوید چنان نمی‌باید من نبودم چنین چنانم کرد اولا خم شکست و سرکه بریخت نوحه کردم که او زیانم کرد صد خم می به جای آن یک خم درخورم داد و شادمانم کرد در تنور بلا و فتنه خویش پخته و سرخ رو چو نانم کرد چون زلیخا ز غم شدم من پیر کرد یوسف دعا جوانم کرد می‌پریدم ز دست او چون تیر دست در من زد و کمانم کرد پر کنم شکر آسمان و زمین چون زمین بودم آسمانم کرد از ره کهکشان گذشت دلم زان سوی کهکشان کشانم کرد نردبان‌ها و بام‌ها دیدم فارغ از بام و نردبانم کرد چون جهان پر شد از حکایت من در جهان همچو جان نهانم کرد چون مرا نرم یافت همچو زبان چون زبان زود ترجمانم کرد چون زبان متصل به دل بودم راز دل یک به یک بیانم کرد چون زبانم گرفت خون ریزی همچو شمشیر در میانم کرد بس کن ای دل که در بیان ناید آن چه آن یار مهربانم کرد چون لعل توام هزار جان داد بر لعل تو نیم جان توان داد جان در غم عشق تو میان بست دل در غمت از میان جان داد جانم که فلک ز دست او بود از دست تو تن در امتحان داد پر نام تو شد جهان و از تو می‌نتواند کسی نشان داد ای بس که رخ چو آتش تو دل سوخته سر درین جهان داد پنهان ز رقیب غمزه دوشم لعل تو به یک شکر زبان داد امروز چو غمزه‌ات بدانست تاب از سر زلف تو در آن داد از غمزه‌ی تو کنون نترسم چون لعل توام به جان امان داد دندان تو گرچه آب دندانست هر لقمه که دادم استخوان داد ابروی تو پشت من کمان کرد ای ترک تو را که این کمان داد عطار چو مرغ توست او را سر نتوانی ز آشیان داد تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش منم آن مایه‌ی حسرت که نتوان داد تغییرش تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش من و خواب پریشانی که نتوان کرد تعبیرش تعال‌الله از این صورت که من ماتم ز تحسینش بنام ایزد از این معنی که من لالم ز تقریرش دلا را صورتی دیدم که دل می‌برد دیدارش به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش حریفی شد نگار من که شاهانند محتاجش غزالی شد شکار من که شیرانند نخجیرش بلای جان مردم فتنه‌ی چشم سیه مستش گشاد کار عالم حلقه‌ی زلف گره گیرش به قتل عاشقان مایل دل پرورده از کینش به خون بی دلان شایق لب ناشسته از شیرش ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را که خون صد مسلمان می‌چکد هر دم ز شمشیرش شبی نگذشت کز دست غمش چون نی ننالیدم دریغ از ناله‌ی پنهان که پیدا نیست تاثیرش به مردن هم علاجی نیست رنجور محبت را فغان زین درد بی‌درمان که درماندم ز تدبیرش سر معماری ار داری بیا ای خواجه‌ی منعم که من ویرانه‌ای دارم که ویرانم ز تعمیرش مسخر ساخت نیر تا دل پاک فروغی را تو پندار که از افسون پری کرده‌ست تسخیرش بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش چون نبات می‌گدازم، همه شب، در آب دیده به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟ زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش بیا تا ببینی که من بر چه کارم نیایی میا برگ این هم ندارم به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید چه باید جهانی به هم برنیارم دلی دارم آنجا نه بی پای مردم غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم مرا گویی از عشق من بر چه کاری اگر کار این است بر هیچ کارم منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم غمت با دلم گفت کز عشق چونی نفس برنیاورد یعنی که زارم چه گویی غم تو بدان سر درآرد که در سایه‌ی دولتش سر برآرم فراقا به روز خودت هم ببینم اگر هیچ باقی است بر روزگارم چون سلیمان کرد با چندان کمال پیش موری لنگ از عجز آن سال گفت برگوی ای ز من آغشته‌تر تا کدامین گل به غم به سر شسته داد آن ساعت جوابش مور لنگ گفت خشت واپسین در گور تنگ واپسین خشتی که پیوندد به خاک منقطع گردد همه اومید پاک چون مرا در زیر خاک ای پاک ذات منقطع گردد امید از کاینات پس بپوشد خشت آخر روی من تو مگردان روی فضل از سوی من چون به خاک آرم سرگشته روی هیچ با رویم میار از هیچ سوی روی آن دارد کزان چندان گناه هیچ با رویم نیاری ای اله تو کریم مطلقی ای کردگار عفو کن از هرچ رفت و در گذار گفت آن درویش ای دانای راز از پی این گنج کردم یاوه‌تاز دیو حرص و آز و مستعجل تگی نی تانی جست و نی آهستگی من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم کف سیه کردم دهان را سوختم خود نگفتم چون درین ناموقنم زان گره‌زن این گره را حل کنم قول حق را هم ز حق تفسیر جو هین مگو ژاژ از گمان ای سخت‌رو آن گره کو زد همو بگشایدش مهره کو انداخت او بربایدش گرچه آسانت نمود آن سان سخن کی بود آسان رموز من لدن گفت یا رب توبه کردم زین شتاب چون تو در بستی تو کن هم فتح باب بر سر خرقه شدن بار دگر در دعا کردن بدم هم بی‌هنر کو هنر کو من کجا دل مستوی این همه عکس توست و خود توی هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب هم‌چو کشتی غرقه می‌گردد ز آب خود نه من می‌مانم و نه آن هنر تن چو مرداری فتاده بی‌خبر تا سحر جمله شب آن شاه علی خود همی‌گوید الستی و بلی کو بلی‌گو جمله را سیلاب برد یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود از نیام ظلمت شب بر کند آفتاب شرق شب را طی کند از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند رسته چون یونس ز معده‌ی آن نهنگ منتشر گردیم اندر بو و رنگ خلق چون یونس مسبح آمدند کاندر آن ظلمات پر راحت شدند هر یکی گوید به هنگام سحر چون ز بطن حوت شب آید به در کای کریمی که در آن لیل وحش گنج رحمت بنهی و چندین چشش چشم تیز و گوش تازه تن سبک از شب هم‌چون نهنگ ذوالحبک از مقامات وحش‌رو زین سپس هیچ نگریزیم ما با چون تو کس موسی آن را نار دید و نور بود زنگیی دیدیم شب را حور بود بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس تا نپوشد بحر را خاشاک و خس ساحران را چشم چون رست از عمی کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا چشم‌بند خلق جز اسباب نیست هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست لیک حق اصحابنا اصحاب را در گشاد و برد تا صدر سرا با کفش نامستحق و مستحق معتقان رحمت‌اند از بند رق در عدم ما مستحقان کی بدیم که برین جان و برین دانش زدیم ای بکرده یار هر اغیار را وی بداده خلعت گل خار را خاک ما را ثانیا پالیز کن هیچ نی را بار دیگر چیز کن این دعا تو امر کردی ز ابتدا ورنه خاکی را چه زهره‌ی این بدی چون دعامان امر کردی ای عجاب این دعای خویش را کن مستجاب شب شکسته کشتی فهم و حواس نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس برده در دریای رحمت ایزدم تا ز چه فن پر کند بفرستدم آن یکی را کرده پر نور جلال وآن دگر را کرده پر وهم و خیال گر بخویشم هیچ رای و فن بدی رای و تدبیرم به حکم من بدی شب نرفتی هوش بی‌فرمان من زیر دام من بدی مرغان من بودمی آگه ز منزلهای جان وقت خواب و بیهشی و امتحان چون کفم زین حل و عقد او تهیست ای عجب این معجبی من ز کیست دیده را نادیده خود انگاشتم باز زنبیل دعا برداشتم چون الف چیزی ندارم ای کریم جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم این الف وین میم ام بود ماست میم ام تنگست الف زو نر گداست آن الف چیزی ندارد غافلیست میم دلتنگ آن زمان عاقلیست در زمان بیهشی خود هیچ من در زمان هوش اندر پیچ من هیچ دیگر بر چنین هیچی منه نام دولت بر چنین پیچی منه خود ندارم هیچ به سازد مرا که ز وهم دارم است این صد عنا در ندارم هم تو داراییم کن رنج دیدم راحت‌افزاییم کن هم در آب دیده عریان بیستم بر در تو چونک دیده نیستم آب دیده‌ی بنده‌ی بی‌دیده را سبزه‌ای بخش و نباتی زین چرا ور نمانم آب آبم ده ز عین هم‌چو عینین نبی هطالتین او چو آب دیده جست از جود حق با چنان اقبال و اجلال و سبق چون نباشم ز اشک خون باریک‌ریس من تهی‌دست قصور کاسه‌لیس چون چنان چشم اشک را مفتون بود اشک من باید که صد جیحون بود قطره‌ای زان زین دو صد جیحون به است که بدان یک قطره انس و جن برست چونک باران جست آن روضه‌ی بهشت چون نجوید آب شوره‌خاک زشت ای اخی دست از دعا کردن مدار با اجابت یا رد اویت چه کار نان که سد و مانع این آب بود دست از آن نان می‌بباید شست زود خویش را موزون و چست و سخته کن ز آب دیده نان خود را پخته کن هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد دل همچو بحر باید که گهر کند گدایی اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش برهد تن از هلاکش به سعادت سمایی بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه که حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان بر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی ز دیده و سر من آن چه اختیار توست به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت می دو ساله دم روح‌پروری دارد که می‌توان ز صلاح هزار ساله گذشت نشد ز نسخه‌ی دل نقطه‌ای مرا معلوم اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت گداخت از ورق لاله، دیده‌ام صائب کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟ یا وصال یار باید یا حریفان را شراب چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب آن حریفان چو جان و باقیان جاودان در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب همرهان آب حیوان خضریان آسمان زندگی هر عمارت گنج‌های هر خراب آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز احتساب آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب عرق جنسیت برادر جون قیامت می‌کند خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب آمد ای سید احرار! شب جشن سده شب جشن سده را حرمت، بسیار بود برفروز آتش برزین که درین فصل شتا آذر برزین پیغمبر آذار بود آتشی باید چونانکه فراز علمش برتر از دایره‌ی گنبد دوار بود چون ز گردون بر ازین سلسله‌ی زر اندود قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی که بر اندوده به طرف دم او قار بود وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش لل خرد فتالیده به منقار بود چون یکی خیمه‌ی مرجان ز برش نافه‌ی مشک که سمنبرگ بر آن نافه‌ی عطار بود یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لل شهوار بود باغبان این شجر از جای بجنباند سخت تا فرو بارد باری که براشجار بود می خور ای سید احرار، شب جشن سده باده خوردن بلی از عادت احرار بود زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ باز دانستنشان از هم دشوار بود هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود هست جبار ولیکن متواضع گه جود متواضع که شنیده‌ست که جبار بود طالب شعر و جوانمردترین همه خلق آن جوانمردست کو طالب اشعار بود هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده چون من اندر ده شوم بی‌کیش و قربانم بری ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری چون امانت‌ها که دادی گم شد اندر دست من مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری گر به قاضی می‌برند آنرا که مستی می‌کند من خرابی می‌کنم، تا پیش سلطانم بری چون به همراهی قبولم کردی، ار سر می‌رود دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون آن می کشدم زان سو وین می کشدم زین سون یک گوش به دست این یک گوش به دست آن این می کشدم بالا وان می کشدم هامون از دست کشاکش من وز چرخ پرآتش من می گردم و می نالم چون چنبره گردون آن لحظه که بی‌هوشم ز ایشان برهد گوشم می غلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون من عاشق آن روزم می درم و می دوزم بر خرقه بی‌چونی می زن تگلی بی‌چون به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید اگر ز رنگ رخ یار ما خبر دارد ز لاله زار و ز نسرین و گل چرا گوید ز راه غیرت گوید که تا بپوشاند رها کند سر چشمه حدیث پا گوید که پاره پاره به تدریج ذره که گردد فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید کهی که ذره بود پیش او دو صد که قاف دوان دوان شود آن دم که او بیا گوید چو گوش کوه شنید آن بیای فرخ او به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید به حق گلشن اقبال کاندر او مستی چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید ای ملک ملک چون نگار کرده در عصر خزان‌ها بهار کرده شغل همه دولت قرار داده در مرکز دولت قرار کرده از عدل بسی قاعده نهاده بر کلک تکاور سوار کرده کلکی که بسی خورده قار و گیتی در چشم عدو همچو قار کرده گوید همه ساله بلند گردون کو هست به ما بر مدار کرده این ملک به حق طاهرعلی را هست از همه خلق اختیار کرده تو صدر جهانی و صدر حشمت از حشمت تو افتخار کرده اقبال تو مانند گل شکفته در دیده‌ی بدخواه خار کرده ای هیبت تو چون هزبر حربی جان و دل دشمن شکار کرده کام ملک کامگار عادل بر کام ترا کامگار کرده مسعود که پیش سپهر والا بر تاج سعادت نثار کرده ای شهرگشایی که مر ترا شه بر کل جهان شهریار کرده پرورده به حق عدل را و تکیه بر یاری پروردگار کرده ای از پدر خویش کار دیده بهتر ز پدر یادگار کرده زیور زده‌ای دولت و به حشمت از جاه تو دولت شعار کرده اقبال ترا روزگار شاهی تاج و شرف روزگار کرده این روز بزرگیت را سعادت در دهر بسی انتظار کرده ای حیدر مردی و مردی تو بر ملک ترا ذوالفقار کرده ای حاتم رادی و رادی تو مر سایل را با یسار کرده دریاب تنم را که دست محنت در حبس تنم را بشار کرده هست این تن من در حصار اندوه جان را ز تنم در حصار کرده من دی به بر تو عزیز بودم و امروز مرا حبس خوار کرده بی‌رنگم و چون رنگ، روزگارم بر تارک این کوهسار کرده این گیتی پر نور و نار زین سان نور دل من پاک نار کرده با منش بسی کارزار بوده بر من ز بلا کار، زار کرده این آهن در کوره مانده بوده بر پای منش چرخ مار کرده چون دانه‌ی نارم سرشک اندوه آکنده دلم را چو نار کرده این دیده‌ی پرخون، زمین زندان در فصل خزان لاله‌زار کرده بیماری و پیری و ناتوانی دربند مرا زرد و زار کرده این چرخ نهال سعادتم را بر کنده و بی بیخ و بار کرده نی نی که مزور شدم از رنجی کو بود تنم را نزار کرده زین پیش به زندان نشسته بودم بیمار دلم را فگار کرده از آتش دل محنت زمانه چون دود تنم پر شرار کرده اندر غم و تیمار بی‌شمارم پیداست همان را شمار کرده امروز منم با هزار نعمت صد آرزو اندر کنار کرده زین دولت ناسازگار بوده با بخت مرا سازگار کرده از بخشش تو شادمانه گشته اقبال توام بختیار کرده باریده دو کفت چو ابر بر من ایام مرا بی‌غبار کرده نعمت رسدم هر زمان دمادم بر پشت ستوران بار کرده تو با فلک تند کارزاری از بهر مرا کارزار کرده از رغم مخالفت پناه جانم اندر کنف زینهار کرده من بنده‌ی از صدر دور مانده بر مدح و دعا اختصار کرده از دوری و نادیدن جمالت نهمار سرم را خمار کرده تا چهره‌ی گردون بود به شب‌ها از اختر تابان نگار کرده در ملک شهنشاه باد و یزدان اقبال ترا پایدار کرده تو پیش شه تاجدار و گردون بدخواه ترا تاج دار کرده در دولت سالی هزار مانده یک عز تو گردون هزار کرده بر یاد تو خورده جهان و دایم از خلق ترا یادگار کرده بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم بجان تو که دلم را سر جدایی نیست بریز جرعه که هنگامه‌ی غمت گرم است بگیر باده که هنگام پارسایی نیست □جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟ ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت؟ □دل رقیب نسوزد ز آه من چه کنم نمی‌توان سگ دیوانه را وفا آموخت ؟ □چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را به دست خود به گلو بسته ریسمان انداخت کمال حسن تو جایی رسید در عالم که خلق را بدو خورشید در گمان انداخت □درین غم که مبادا گره به تار بود دران حریر که آن یار بی‌وفا خفته است هلال عید جهان را به نور خویش آراست شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست؟ مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال که هر گهر که در او بود جمله در صحراست □به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ هزار سرو بهر گوشه‌یی خرامان است □کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز نیست دل که اگر بست کودک دینه است ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود وین بحث با ثلاثه غساله می‌رود می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت کار این زمان ز صنعت دلاله می‌رود شکرشکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر کاین طفل یک شبه ره یک ساله می‌رود آن چشم جادوانه عابدفریب بین کش کاروان سحر ز دنباله می‌رود از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز مکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود باد بهار می‌وزد از گلستان شاه و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود چون فروزنده شد به عکس و عیار نقد این گنجه خیز رومی کار نام شاهنشهی برو بستم کاب گیرد ز نقش او دستم شاه رومی قبای چینی تاج جزیتش داده چین و روم خراج یافته از ره اصول و فروع بخت ایشوع و رای بختیشوع بر زمین بوسش آسمان بر پای و آفرینش ز جاه او بر جای در نظامی که آسمان دارد اجری مملکت دو نان دارد زان مروت که بوی مشک دهد للتر چو خاک خشک دهد از زمین تا اثیر درد و کفست صافی او شد که مایه شرفست در ذهب دادنش به سائل خویش زر مصری ز ریگ مکی بیش تیغش آن کرده در صلابت سنگ کاتش تیز با تراش خدنگ بید برگش به نوک موی شکاف نافه کوه را فکنده ز ناف درعش از دست صبح نیزه گشای نیزش از درع ماه حلقه ربای شش جهت بر قبای او زرهی هفت چرخ از کمند او گرهی ای نظامی امیدوار به تو نظم دوران روزگار به تو زمی از قدرت آسمان داند و آسمانت هم آسمان خواند دور و نزدیگ چون در آب سپهر تیز و آهسته چون در آینه مهر قائم عهد عالمی به درست قائم نامده فکنده‌ی تست با همه چون ملک بر آمده‌ای وز همه چون فلک سر آمده‌ای این چنین نامه بر تو شاید بست کز تو جای بلند نامی هست چونکه شد لعل بسته بر تاجش بر تو بستم ز بیم تاراجش گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو سربلند شود خار کان انگبین بر او رانند زیرکانش ترانگبین خوانند میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر چرب و شیرین چو انگبین در شیر ذوق انجیر داده دانه‌ی او مغز بادام در میانه‌ی او پیش بیرونیان برونش نغز وز درونش درونیان را مغز حقه‌ای بسته پر ز در دارد وز عبارت کلید پر دارد در دران رشته سر گرای بود که کلیدش گره گشای بود هر چه در نظم او ز نیک و بدست همه رمز و اشارت خردست هر یک افسانه‌ای جداگانه خانه‌ی گنج شد نه افسانه آنچه کوتاه جامه شد جسدش کردم از نظم خود دراز قدش وآنچه بودش درازی از حد بیش کوتهی دادمش به صنعت خویش کردم این تحفه را گزارش نغز اینت چرب استخوان شیرین مغز تا دراری به حسن او نظری جلوه‌ای دادمش به هر هنری لطف بسیار دخل اندک خرج کرده در هر دقیقه درجی درج دست ناکرده دلستانی چند بکر چون روی غنچه زیر پرند مصرعی زر و مصرعی از در تهی از دعوی و ز معنی پر تا بدانند کز ضمیر شگرف هر چه خواهم دراورم به دو حرف وانچه بر هفت کنج خانه‌ی راز بستم آرایشی فراخ و دراز غرض آن شد که چشم از آرایش در فراخی پذیرد آسایش آنچه بینی که بر بساط فراخ کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ تنگ چشمان معنیم هستند که رخ از چشم تنگ بربستند هر عروسی چو گنج سر بسته زیر زلفش کلید زر بسته هر که این کان گشاد زر باید بلکه در یابد آن که دریابد من که نقاش نیشکر قلمم رطب افشان نخل این حرمم نی کلکم ز کشتزار هنر به عطارد رساند سنبل تر سنبله کرد سنبلم را خاص گرچه القاص لایحب القاص چون من از قلعه قناعت خویش شاه را گنج زر کشیدم پیش در ادا کردن زر جایز وامدار منست روئین دز وامداری نه کز تهی شکمی دز روئین بود ز بی در می کاهن تیز آن گریوه‌ی سنگ لعل و الماس ریخت صد فرسنگ لعل بر دست دوستان به قیاس وز پی پای دشمنان الماس آن نه دز کعبه مسلمانیست مقدس رهروان روحانیست میخ زرین و مرکز زمی است نام رویین دزش ز محکمی است یافت دریافت نارسیده او زهره را هم زره دریده او جبل الرحمه زان حریم دریست بو قبیس از کلاه او کمریست ابدی باد خط این پرگار زان بلند آفتاب نقطه قرار در دزی چون حصار پیوندند نامه‌ای بر کبوتری بندند تا برد نامه را کبوتر شاد بر آنکس که او رسد فریاد من که در شهر بند کشور خویش بسته دارم گریز گه پس و پیش نامه در مرغ نامه بربستم کو رساند به شاه من رستم ای فلک بر در تو حلقه به گوش هم خطا پوش و هم خطائی پوش چون مرا دولت تو یاری کرد طبع بین تا چه سحرکاری کرد از پس پانصد و نود سه بران گفتم این نامه را چو ناموران روز بر چارده ز ماه صیام چار ساعت ز روز رفته تمام باد بر تو مبارک این پیوند تا نشینی بر این سریر بلند نوشی آب حیات ازین ابیات زنده مانی چو خضر از آب حیات ای که در ملک جاودان بادی ملک با عمر و عمر با شادی گر نرنجی ز راه معذوری گویمت نکته‌ای به دستوری بزمهای تو گرچه رنگینست آنچه بزم مخلد است اینست هر چه هست از حساب گوهر و گنج راحت اینست و آن دگر همه رنج آن اگر صد کشد به پانصد سال دیر زی تو که هم رسد به زوال وین خزینه که خاص درگاهست ابدالدهر با تو همراهست این سخن را که شد خرد پرورد بر دعای تو ختم خواهی کرد دولتی باش هر کجا باشی در رکابت فلک به فراشی دولتت را که بر زیارت باد خاتم کار بر سعادت باد آن کمر باز کن بتا ز میان زین غم و وسوسه مرا برهان من در آن اندهم که رنج رسید بر میان تو از کشیدن آن با میانی کزو اثر نه پدید چون توانی کشید بار گران هست بر نیست چون توانی بست کمر تست هست و نیست میان نه میان داری ای پسر نه دهن من نبینم همی ازین دو نشان گر تو گویی روا بود بکنم از تن و دل ترا میان و دهان نی حدیث دل از میان بگذار نبود خود به دل مرا فرمان دل به مهر امیر دادستم کس نگوید که داده باز ستان دل چه باشد کجا امیر بود من به راه امیر بدهم جان عضد دولت و مید دین میر یوسف برادر سلطان آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست از همه خسروان امید جهان گفتگویست در میان سپاه زو گه و بیگه، آشکار و نهان همه همواره یکزبان شده‌اند کو خداوند دولتیست جوان کار او بس بزرگ خواهد گشت وین پدید آیدش زمان به زمان اختران را عنایتست بدو همه بر سعد او کنند قران بخت با ملک میر پیمان بست بر مگر داد بخت از این پیمان تا همه کارها به کام کند بنماید تمام هر چه توان خشندی شاه جست باید و بس تا شود کار چون نگارستان آنچه سلطان کند به نیم نظر نکند دولت، این درست بدان ای امیر بزرگوار کریم ای سر فضل و مایه‌ی احسان آلت خسروی و پیشروی همه داده‌ست مر ترا یزدان به زبان و به دل زبردستی مرد چون بنگری دلست و زبان گر به مردی مراد یابد کس تو رسیدی به ملک نوشروان ور ز تیغست ملک را منشور جز به منشور ملک را مستان تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک تو تواناتر از همه ملکان ملک شاهان بهای تست ملک کار ویران کنی تو آبادان کارها کن چنانکه کرد همی بیژن گیو و رستم دستان تو از آن هر دوان دلیرتری خویشتن را به آرزو برسان از خداوند خسروان درخواه تا فرستد ترا به ترکستان که دل و همت تو بس نکند به سپاهان و ساری و گرگان دخل گرگان ترا وفا نکند با همه دخل بصره و عمان شادمان زی و کامران و عزیز وز بد دهر بی‌گزند و زیان عید قربان خجسته بادت و باد دشمنان تو پیش تو قربان آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو روش تیر از آنست که در وی خم نیست قاضیی بنشاندند و می‌گریست گفت نایب قاضیا گریه ز چیست این نه وقت گریه و فریاد تست وقت شادی و مبارک‌باد تست گفت اه چون حکم راند بی‌دلی در میان آن دو عالم جاهلی آن دو خصم از واقعه‌ی خود واقفند قاضی مسکین چه داند زان دو بند جاهلست و غافلست از حالشان چون رود در خونشان و مالشان گفت خصمان عالم‌اند و علتی جاهلی تو لیک شمع ملتی زانک تو علت نداری در میان آن فراغت هست نور دیدگان وان دو عالم را غرضشان کور کرد علمشان را علت اندر گور کرد جهل را بی‌علتی عالم کند علم را علت کژ و ظالم کند تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای از هوا من خوی را وا کرده‌ام لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ راست را داند حقیقت از دروغ بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم طوطی ناطقه‌ام قوت گفتار نداشت دیدم آئینه‌ی روی تو و گویا گشتم کام جان با خط سبز و لب جان‌بخش تو بود هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت بس که باوحش من بادیه پیما گشتم محتشم تا روش فقر و فنا دانستم منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا گفت ایشان متهم باشند چون می‌گریزند از تو می‌گریند خون وز تو می‌خواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی می‌دهند جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مفلس بشو گفت قاضی کش بگردانید فاش گرد شهر این مفلس است و بس قلاش کو بکو او را منادیها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تسو هر که دعوی آردش اینجا بفن بیش زندانش نخواهم کرد من پیش من افلاس او ثابت شدست نقد و کالا نیستش چیزی بدست آدمی در حبس دنیا زان بود تا بود کافلاس او ثابت شود مفلسی دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما کو دغا و مفلس است و بد سخن هیچ با او شرکت و سودا مکن ور کنی او را بهانه آوری مفلس است او صرفه از وی کی بری حاضر آوردند چون فتنه فروخت اشتر کردی که هیزم می‌فروخت کرد بیچاره بسی فریاد کرد هم موکل را به دانگی شاد کرد اشترش بردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پی اشتر دوان سو بسو و کو بکو می‌تاختند تا همه شهرش عیان بشناختند پیش هر حمام و هر بازارگه کرده مردم جمله در شکلش نگه ده منادی‌گر بلند آوازیان ترک و کرد و رومیان و تازیان مفلس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای هان و هان با او حریفی کم کنید چونک گاو آرد گره محکم کنید ور بحکم آرید این پژمرده را من نخواهم کرد زندان مرده را خوش دمست او و گلویش بس فراخ با شعار نو دثار شاخ شاخ گر بپوشد بهر مکر آن جامه را عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را حرف حکمت بر زبان ناحکیم حله‌های عاریت دان ای سلیم گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست چون شبانه از شتر آمد به زیر کرد گفتش منزلم دورست و دیر بر نشستی اشترم را از پگاه جو رها کردم کم از اخراج کاه گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس هوش تو کو نیست اندر خانه کس طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه گوش تو پر بوده است از طمع خام پس طمع کر می‌کند کور ای غلام تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان مفلسست و مفلسست این قلتبان تا بشب گفتند و در صاحب شتر بر نزد کو از طمع پر بود پر هست بر سمع و بصر مهر خدا در حجب بس صورتست و بس صدا آنچ او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از کمال و از کرشم و آنچ او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش کون پر چاره‌ست هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان گفت پیغامبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی فرمان او چشم را ای چاره‌جو در لامکان هین بنه چون چشم کشته سوی جان این جهان از بی جهت پیدا شدست که ز بی‌جایی جهان را جا شدست باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربی و ربانیستی جای دخلست این عدم از وی مرم جای خرجست این وجود بیش و کم کارگاه صنع حق چون نیستیست جز معطل در جهان هست کیست یاد ده ما را سخنهای دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مهابت هم ز تو گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن کیمیا داری که تبدیلش کنی گرچه جوی خون بود نیلش کنی این چنین میناگریها کار تست این چنین اکسیرها اسرار تست آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقش تن آدم زدی نسبتش دادی و جفت و خال و عم با هزار اندیشه و شادی و غم باز بعضی را رهایی داده‌ای زین غم و شادی جدایی داده‌ای برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت هر چه محسوس است او رد می‌کند وانچ ناپیداست مسند می‌کند عشق او پیدا و معشوقش نهان یار بیرون فتنه‌ی او در جهان این رها کن عشقهای صورتی نیست بر صورت نه بر روی ستی آنچ معشوقست صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای چون برون شد جان چرایش هشته‌ای صورتش بر جاست این سیری ز چیست عاشقا وا جو که معشوق تو کیست آنچ محسوسست اگر معشوقه است عاشقستی هر که او را حس هست چون وفا آن عشق افزون می‌کند کی وفا صورت دگرگون می‌کند پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم وا طلب اصلی که تابد او مقیم ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش پرتو عقلست آن بر حس تو عاریت می‌دان ذهب بر مس تو چون زراندودست خوبی در بشر ورنه چون شد شاهد تر پیره خر چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندرو عاریه بد اندک اندک می‌ستانند آن جمال اندک اندک خشک می‌گردد نهال رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان کان جمال دل جمال باقیست دولتش از آب حیوان ساقیست خود هم او آبست و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست آن یکی را تو ندانی از قیاس بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس معنی تو صورتست و عاریت بر مناسب شادی و بر قافیت معنی آن باشد که بستاند ترا بی نیاز از نقش گرداند ترا معنی آن نبود که کور و کر کند مرد را بر نقش عاشق‌تر کند کور را قسمت خیال غم‌فزاست بهره‌ی چشم این خیالات فناست حرف قرآن را ضریران معدنند خر نبینند و به پالان بر زنند چون تو بینایی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان‌پرست خر چو هست آید یقین پالان ترا کم نگردد نان چو باشد جان ترا پشت خر دکان و مال و مکسبست در قلبت مایه‌ی صد قالبست خر برهنه بر نشین ای بوالفضول خر برهنه نی که راکب شد رسول النبی قد رکب معروریا والنبی قیل سافر ماشیا شد خر نفس تو بر میخیش بند چند بگریزد ز کار و بار چند بار صبر و شکر او را بردنیست خواه در صد سال و خواهی سی و بیست هیچ وازر وزر غیری بر نداشت هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت طمع خامست آن مخور خام ای پسر خام خوردن علت آرد در بشر کان فلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم مه کار و مه دکان کار بختست آن و آن هم نادرست کسب باید کرد تا تن قادرست کسب کردن گنج را مانع کیست پا مکش از کار آن خود در پیست تا نگردی تو گرفتار اگر که اگر این کردمی یا آن دگر کز اگر گفتن رسول با وفاق منع کرد و گفت آن هست از نفاق کان منافق در اگر گفتن بمرد وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد آن به که رقص آری دامن همی‌کشانی روزی کنار گیری ای ذره آفتابی سر بر برش نهاده این نکته را بدانی پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی شد ذره آفتابی از خوردن شرابی در دولت تجلی از طعن لن ترانی ما میوه‌های خامیم در تاب آفتابت رقصی کنیم رقصی زیرا تو می‌پزانی احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن از آفتاب جانی کو را نبود ثانی مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز تسلیم توست جان‌ها ای جان و دل تو دانی دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد و گر در بها دنیی و دین خوهد لب تست شیرین، زبان تو چرب چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد جهان گر سراسر همه عنبر است دلم بوی آن زلف مشکین خوهد نگارا غم عشقت از عاشقان چو کودک گهی آن و گه این خوهد مرا گفت جانان خوهی جان بده درین کار او مزد پیشین خوهد چو خسرو اگر می‌خوهی ملک وصل چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد چو خندم ز من گریه خواهد ولیک چو گریم ز من اشک خونین خوهد نه عاشق کند ملک دنیا طلب نه بهرام شمشیر چوبین خوهد کند عاشق اندر دو عالم مقام اگر در لحد مرده بالین خوهد به ما کی درآویزد ای دوست عشق که شاه است و هم خانه فرزین خوهد چو من بوم را کی کند عشق صید که شهباز کبک نگارین خوهد درین دامگه ما چو پر کلاغ سیاهیم و او بال رنگین خوهد بر آریم گرد از بساط زمین اگر اسب شطرنج شه زین خوهد به دست آورم‌گر، ز چون من گدا سگ کوی او نان زرین خوهد تو از سیف فرغانیی بی‌نیاز توانگر کجا یار مسکین خوهد عقل گوید که من او را به زبان بفریبم عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی تا من او را به می و رطل گران بفریبم ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم او فرشته‌ست اگر چه که به صورت بشر است شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم گله اسب نگیرد چو به پر می پرد خور او نور بود چونش به نان بفریبم نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم نیست محجوب که رنجور کنم من خود را آه آهی کنم او را به فغان بفریبم سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم موی در موی ببیند کژی و فعل مرا چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم عزت صورت غیبی خود از آن افزون است که من او را به جنان یا به جنان بفریبم شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است مگر او را به همان قطب زمان بفریبم ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی چو هنگامه زادن آمد فراز ازان کار بر باد نگشاد راز پسر زاد پس دختر اردوان یکی خسروآیین و روشن‌روان از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور شاپور کرد نهانش همی داشت تا هفت سال یکی شاه نو گشت با فر و یال چنان بد که روزی بیامد وزیر بدید آب در چهره‌ی اردشیر بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به اندیشه توشه بدی ز گیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی کنون گاه شادی و می خوردنست نه هنگام اندیشه‌ها کردنست زمین هفت کشور سراسر تراست جهان یکسر از داد تو گشت راست چنین داد پاسخ ورا شهریار که ای پاک‌دل موبد رازدار زمانه به شمشیر ما راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت مرا سال بر پنجه و یک رسید ز کافور شد مشک و گل ناپدید پسر بایدی پیشم اکنون به پای دلارای و نیروده و رهنمای پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر که بیگانه او را نگیرد به بر پس از من بدشمن رسد تاج و گنج مرا خاک سود آید و درد و رنج به دل گفت بیدار مرد کهن که آمد کنون روزگار سخن بدو گفت کای شاه کهتر نواز جوانمرد روشن‌دل و سرفراز گر ایدونک یابم به جان زینهار من این رنج بردارم از شهریار بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا بیم جان ترا رنجه کرد بگوی آنچ دانی و بفزای نیز ز گفت خردمند برتر چه چیز چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر بخواهد کنون پیش گاه به گنجور گفت آنک او زینهار ترا داد آمد کنون خواستار بدو بازده تا ببینم که چیست مگرمان نباید به اندیشه زیست بیاورد آن حقه گنجور اوی سپرد آنک بستد ز دستور اوی بدو گفت شاه اندرین حقه چیست نهاده برین بند بر مهر کیست بدو گفت کان خون گرم منست بریده ز بن پاک شرم منست سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تن بی‌روان نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان بجستم ز فرمانت آزرم خویش بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش بدان تا کسی بد نگوید مرا به دریای تهمت نشوید مرا کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو که دایم خرد باد دستور تو چنو نیست فرزند یک شاه را نماند مگر بر فلک ماه را ورا نام شاپور کردم ز مهر که از بخت تو شاد بادا سپهر همان مادرش نیز با او به جای جهانجوی فرزند را رهنمای بدو ماند شاه جهان درشگفت ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت ازان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن کنون صد پسر گیر همسال اوی به بالا و دوش و بر و یال اوی همان جامه پوشیده با او بهم نباید که چیزی بود بیش و کم همه کودکان را به میدان فرست به بازیدن گوی و چوگان فرست چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر بپیچد ز فرزند جانم به مهر بدان راستی دل گواهی دهد مرا با پسر آشنایی دهد خوشا قدح نبیذ بوشنجه هنگام صبوح، ساقیا، رنجه نه نرد و نه تخته نرد پیش ما نه محضر و نه قباله و بنجه نظاره به پیش در کشیده صف چون کافر روم بر در گنجه خنیاگر ایستاد و بربطزن از بس شکفه شده در اشکنجه وان رطل گران یک منی ما را چون ماه سه و دو پنج در پنجه برداشته ما حجاب شرم از رخ گه شادی و گه نشاط و گه غنجه اندر شده چشم ما به خواب خوش چشم حدثان به وادی طنجه اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم مرا چه سود ملامت؟ به یاد باده‌ی روشن که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش کناره کردی و من در میان خاک نشستم هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟ قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم به اوحدی دل من پای بند بود همیشه ترا بدیدم و از بند او تمام برستم ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم نمی‌رود به جنان پای کس به این تعجیل که دست من ز جنون جانب گریبانم بجاست پرده‌ی گوش فلک که بسته هنوز درون سینه به زنجیر صبر افغانم جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم ستون کوه سکون بنای صبر مرا خلل مباد که صد هزار طوفانم عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم ازین بدتر گله‌ای نیست از زمانه مرا که برده ریشه فرو در زمین کاشانم ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست نزول آیت بیزاریست در شانم ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست یکی که آورد اندر شمار انسانم در این میانه من پست فطرتم خزفی که منتظم شده در سلک درو مرجانم شود نصیب که دامان سلک گوهرشان ز گرد صحبت جان‌گاه خود بیفشانم بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست به حاجتی من اگر در زمانه درمانم برآورد به طریقی که عقل ماند مات ولی غبار ز جسم و دمار از جانم درین بلا که منم با وجود ضعف قوا به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم مراست در ملکوت آشیان و همت پست به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم ز حمل جور من این جا ذلیل در همه‌جا عزیز پادشهان حاملان دیوانم اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند جهان شکر از ریزه چینی خوانم و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم ور انتخاب کنم از جهان خراسان را کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل اگر به خواب ببیند در بدخشانم کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج اگر نصیب ز ایران برد به تورانم به هم نمی‌رسد از شغل طرفةالعینی چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم ز لفظشان نرسد شهد بارک‌الهی به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم ور از زبان سخنی سر زند که باید شد به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم کنند نسبت چندان خطا به من که مگر به کفر کرده تکلم زبان ایمانم اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان هزار مرغ زبان بسته در گلستانم همین که در سخن آیند از کمال غرور کنند نام زبون لهجه و بد الحانم حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر ز داغ کاری خامان کشیده دامانم رسد چو کار به این کان حجاب هم برود چه شعله‌ها که برآید ز سوز پنهانم من از ستایش اشراف ملک این دیدم که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم هنوز با دل پرداغ و سینه‌ی پردرد زبان پر خطر خویش را نگهبانم ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز که من ز دفتر عزت ورق بگردانم غرور غفلتشان بین که ایمنند به این که در نیام شکیب است تیغ برانم اگر چه نرم کمان آفریده‌اند مرا گذار می‌کند از سنگ خاره پیکانم به بی‌گزندی من نیست هیچ انسانی ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست که قتل عام جهانیست کار آسانم گرفته‌ام دو جهان در هنر ولیک هنوز برون نیامده الماس ریزه از کانم اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم از آن ستمکش خلقم که کند دندانم به دامن کسی از من نمی‌نشیند گرد اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو چه ارزن از سبکی کرده‌اند ارزانم اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم ور از یکانگی فطرت آورم به زبان که کرده واحد یکتا وحید دورانم و گر بلند بگویم که از بلندی نظم رسیده نوبت زدن بر ایوانم و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی کنم کمند که مالک رقاب ایشانم که می‌زند در انکار این ز دشمن و دوست به غیر من که ز خود کمتری نمی‌دانم ای ضیاء الحق حسام الدین بیار این سوم دفتر که سنت شد سه بار بر گشا گنجینه‌ی اسرار را در سوم دفتر بهل اعذار را قوتت از قوت حق می‌زهد نه از عروقی کز حرارت می‌جهد این چراغ شمس کو روشن بود نه از فتیل و پنبه و روغن بود سقف گردون کو چنین دایم بود نه از طناب و استنی قایم بود قوت جبریل از مطبخ نبود بود از دیدار خلاق وجود همچنان این قوت ابدال حق هم ز حق دان نه از طعام و از طبق جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند چونک موصوفی باوصاف جلیل ز آتش امراض بگذر چون خلیل گردد آتش بر تو هم برد و سلام ای عناصر مر مزاجت را غلام هر مزاجی را عناصر مایه‌است وین مزاجت برتر از هر پایه است این مزاجت از جهان منبسط وصف وحدت را کنون شد ملتقط ای دریغا عرصه‌ی افهام خلق سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق ای ضیاء الحق بحذق رای تو حلق بخشد سنگ را حلوای تو کوه طور اندر تجلی حلق یافت تا که می نوشید و می را بر نتافت صار دکا منه وانشق الجبل هل رایتم من جبل رقص الجمل لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس حلق‌بخشی کار یزدانست و بس حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوت جدا این گهی بخشد که اجلالی شوی وز دغا و از دغل خالی شوی تا نگویی سر سلطان را به کس تا نریزی قند را پیش مگس گوش آنکس نوشد اسرار جلال کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال حلق بخشد خاک را لطف خدا تا خورد آب و بروید صد گیا باز خاکی را ببخشد حلق و لب تا گیاهش را خورد اندر طلب چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت گشت حیوان لقمه‌ی انسان و رفت باز خاک آمد شد اکال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز گر بگویم خوردشان گردد دراز برگها را برگ از انعام او دایگان را دایه لطف عام او رزقها را رزقها او می‌دهد زانک گندم بی غذایی چون زهد نیست شرح این سخن را منتهی پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها جمله عالم آکل و ماکول دان باقیان را مقبل و مقبول دان این جهان و ساکنانش منتشر وان جهان و سالکانش مستمر این جهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمع پس کریم آنست کو خود را دهد آب حیوانی که ماند تا ابد باقیات الصالحات آمد کریم رسته از صد آفت و اخطار و بیم گر هزارانند یک کس بیش نیست چون خیالاتی عدد اندیش نیست آکل و ماکول را حلقست و نای غالب و مغلوب را عقلست و رای حلق بخشید او عصای عدل را خورد آن چندان عصا و حبل را واندرو افزون نشد زان جمله اکل زانک حیوانی نبودش اکل و شکل مر یقین را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خیالی را که زاد پس معانی را چو اعیان حلقهاست رازق حلق معانی هم خداست پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست که بجذب مایه او را حلق نیست حلق جان از فکر تن خالی شود آنگهان روزیش اجلالی شود شرط تبدیل مزاج آمد بدان کز مزاج بد بود مرگ بدان چون مزاج آدمی گل‌خوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی از رخش چون شمع تافت دایه‌ای کو طفل شیرآموز را تا بنعمت خوش کند پدفوز را گر ببندد راه آن پستان برو برگشاید راه صد بستان برو زانک پستان شد حجاب آن ضعیف از هزاران نعمت و خوان و رغیف پس حیات ماست موقوف فطام اندک اندک جهد کن تم الکلام چون جنین بد آدمی بد خون غذا از نجس پاکی برد ممن کذا از فطام خون غذااش شیر شد وز فطام شیر لقمه‌گیر شد وز فطام لقمه لقمانی شود طالب اشکار پنهانی شود گر جنین را کس بگفتی در رحم هست بیرون عالمی بس منتظم یک زمینی خرمی با عرض و طول اندرو صد نعمت و چندین اکول کوهها و بحرها و دشتها بوستانها باغها و کشتها آسمانی بس بلند و پر ضیا آفتاب و ماهتاب و صد سها از جنوب و از شمال و از دبور باغها دارد عروسیها و سور در صفت ناید عجایبهای آن تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس و انجاس و عنا او بحکم حال خود منکر بدی زین رسالت معرض و کافر شدی کین محالست و فریبست و غرور زانک تصویری ندارد وهم کور جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او همچنانک خلق عام اندر جهان زان جهان ابدال می‌گویندشان کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ هست بیرون عالمی بی بو و رنگ هیچ در گوش کسی زیشان نرفت کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت گوش را بندد طمع از استماع چشم را بندد غرض از اطلاع همچنانک آن جنین را طمع خون کان غذای اوست در اوطان دون از حدیث این جهان محجوب کرد غیر خون او می‌نداند چاشت خورد گفت لقمان سرخسی کای اله پیرم و سرگشته و گم کرده راه بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند پس خطش بدهند و آزادش کنند من کنون در بندگیت ای پادشاه همچو برفی کرده‌ام موی سیاه بنده‌ی بس غم کشم، شادیم بخش پیرگشتم ، خط آزادیم بخش هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص هر که او از بندگی خواهد خلاص محو گردد عقل و تکلیفش به هم ترک گیر این هر دو و درنه قدم گفت الاهی پس ترا خواهم مدام عقل و تکلیفم نباید والسلام پس ز تکلیف وز عقل آمد برون پای کوبان دست می‌زد در جنون گفت اکنون من ندانم کیستم بنده باری نیستم، پس چیستم بندگی شد محو، آزادی نماند ذره‌ای در دل غم و شادی نماند بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت عارقم اما ندارم معرفت من ندانم تو منی یا من توی محو گشتم در تو و گم شد دوی جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا من رام مغنما و تصدی جواهرا فلیلزم الجواری وسط بحارنا شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز به شکنج طره او دل وحشی است مایل که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز مرا پرسی که چونی بین که چونم خرابم بیخودم مست جنونم مرا از کاف و نون آورد در دام از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم پری زاده مرا دیوانه کرده‌ست مسلمانان که می داند فسونم پری را چهره‌ای چون ارغوان است بنالم کارغوان را ارغنونم مگر من خانه ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی‌سکونم غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونت‌ها برونم درون خرقه صدرنگ قالب خیال بادشکل آبگونم چه جای باد و آب است ای برادر که همچون عقل کلی ذوفنونم ولیک آنگه که جزو آید به کلش بخیزد تل مشک از موج خونم چه داند جزو راه کل خود را مگر هم کل فرستد رهنمونم بکش ای عشق کلی جزو خود را که این جا در کشاکش‌ها زبونم ز هجرت می کشم بار جهانی که گویی من جهانی را ستونم به صورت کمترم از نیم ذره ز روی عشق از عالم فزونم یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا من این اشکال‌ها را آزمونم نمی‌گویم من این این گفت عشق است در این نکته من از لایعلمونم که این قصه هزاران سالگان است چه دانم من که من طفل از کنونم ولی طفلم طفیل آن قدیم است که می دارد قرانش در قرونم سخن مقلوب می گویم که کرده‌ست جهان بازگونه بازگونم سخن آنگه شنو از من که بجهد از این گرداب‌ها جان حرونم حدیث آب و گل جمله شجون است چه یک رنگی کنم چون در شجونم غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید ولی در ابر این دنیای دونم خمش کن خاک آدم را مشوران که این جا چون پری من در کمونم بیار باده که اندر خمار خمارم خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم بیار جام شرابی که رشک خورشید است به جان عشق که از غیر عشق بیزارم بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم بیار آنک نگنجد در این دهان نامش که می شکافد از او شقه‌های گفتارم بیار آنک چو او نیست گولم و نادان چو با ویم ملک گربزان و طرارم بیار آنک دمی کز سرم شود خالی سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم بیار آنک رهاند از این بیار و میار بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را شب دراز ز دود و فغان بسیارم بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم به شکر و گفت درآرد مثال نجارم بیار می که امین میم مثال قدح که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم به استخوان و به خونم نظر نکردندی به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم چه نردبان که تراشیده‌ام من نجار به بام هفتم گردون رسید رفتارم مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر نه در غم خرم و نی به گوش خروارم بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی ببین که در پس گل صد هزار گلزارم طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی که آفتابم و سر زین وحل برون آرم غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار که برقرارم و زین روی پوش در عارم به هر صبوح درآیم به کوری کوران برای کور طلوع و غروب نگذارم نخواست هیچ خردمند وام از ایام که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین که گستراند قضا و قدر براه تو دام هزار بار بلغزاندت بهر قدمی که سخت خام فریبست روزگار و تو خام اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام از آن سبب نشدی همعنان هشیاران که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ضلام تو برج و باروی ملک وجود محکم کن بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام ترا که خانه‌ی دل خلوت خدا بود است چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست که خاص نیز بسی هست در میان عوام به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق ترا، نه جامه‌ی نیک ترا، کنند اکرام چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام ز جام علم می صاف زیرکان خوردند هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب کدام گرسنه در سفره‌ی تو خورد طعام چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام خلق را چون نظر به صورت بود وطن و منزلی ضرورت بود چون شود منزل و وطن معمور بی‌زن و خادمی نگیرد نور تا اگر بگذرد ازین چندی هم بماند ز هر دو فرزندی که نگهدارد آن در خانه نگذارد به دست بیگانه زانکه از مال غم ندارد مرد چون بداند که دوست خواهد خورد عادت زیستن چنین بودست شربت مرگ و مردن این بودست پس چو ناچار شد که خواهی زن گرد رانی به جوی بی‌گردن زن دوشیزه خواه و نیک نژاد تا ترا بیند و شود بتو شاد کانکه با شوهری دگر بوده است پیش او عشوه‌ی تو بیهوده است و گرش صورت و درم باشد خود فتوحیست این و کم باشد اصل در زن سداد و مستوریست و گرش ایندو نیست دستوریست چونکه پیوند شد، به نازش دار بر سرخانه سر فرازش دار تو در آیی ز در، سلامش کن او درآید، تو احترامش کن هر زمانش به دلنوازی کوش وقت خلوت به لطف و بازی کوش صاحب رخت و چیز دار او را پیش مردم عزیز دار او را از سخنهای خوب و گفتن خوش به نماز و به طاعتش در کش میکن ار بینی از خرد نورش به نصیحت ز بام و در دورش راه بیگانه در سرای مده پیرزن را به خانه جای مده بیضرورت روا مدار به فال راه لولی و مطرب و دلادل دل خویشان او مدار دژم هر یکی را به قدر میخور غم تا ز لطف تو شرمسار شود به مراد تو سازگار شود با زن خویشتن دو کیسه مباش وان چه دارد به سوی خود متراش زن چو داری، مرو پی زن غیر چون روی در زنت نماند خیر هر چه کاری همان درود توان در زیان گارگی چه سود توان؟ زن کنی، داد زن بباید داد دل در افتاد، تن بباید داد آنکه شش ماه در سفر باشد دو دیگر به راه در باشد چار در شهر روز می خوردن شب خرابی و جنگ و قی کردن دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته، قصد نو کرده برده خاتون به انتظارش روز او بخفته ز خستگی چون یوز این گنه را که عذر داند خواست؟ وین تحکم به مذهب که رواست؟ کد خدایی چنین به سر نرود زن ازین خانه چون بدر نرود؟ بشر در روم و تاجر اندر هند چون نیاید به خانه فاجر و رند؟ در سفر خواجه بی‌غلامی نیست بی می و نقل و کاس و جامی نیست پیش خاتون جز آب و نان نبود و آنچه اصلست در میان نبود این نه عدلست و این نه داد، ای مرد خانه خود مده به باد، ای مرد به ازین کرد باید اندیشه تا نیاید شغال در بیشه تو که مردی، نمیکنی صبری چه کنی بر زنان چنین جبری؟ خواجه چون بی‌غلام دم نزند زن پاکیزه نیز کم نزند بنده‌ی خوب در حرم نبرند آتش و پنبه پیش هم نبرند کار ایشان اگر ز فتنه بریست قصه‌ی یوسف و زلیخا چیست؟ پیش روباه مینهی دنبه می‌خروشی که: «تله می‌جنبه» هر که غیرت نداشت دینش نیست آن ندارد کسی که اینش نیست زن کنی، خانه باید و پس کار بعد از آن بنده و ضیاع و عقار ملک را آب و بندگان را نان خانه را خرج و خرج را مهمان طفل کوچک چو بهر نان بگریست چه شناسد که نحو و منطق چیست؟ میل کودک به گردگان و مویز بیش بینم که بر خدای عزیز چون اسیر و عیال‌مند شوی به سر و پای در کمند شوی طمع از لذت حضور ببر سوی ظلمت شو و ز نور ببر نان و هیزم کشی چو حمالان روز و شب تا سحر ز غم نالان بندگی نان کشیدنست به رنج خواجه نامی ولیک بنده بسنج خواجگی راحتست و آزادی تو به رنج و به بندگی شادی گر ندانی سزای گردن گول غل دیوست،یا دو شاخه‌ی غول هم چو دزدان نشسته بر زانو کرده او را دو شاخه کدبانو کنده در پای و بند بر گردن چون توان فخر خواجگی کردن؟ روز تا شب بلا و بار کشی تا شبش تنگ در کنار کشی از تو خاتون چو گردد آبستن نتوان راه زادنش بستن چون بزاد، ار نرست اگر ماده خرج باید دو مرده آماده پسران را قبای روسی کن دختران را به زر عروسی کن ز در دوستان به ماتم و سور نتوانی شدن به کلی دور خواجگی نیست، این بلای تنست با چنین کمزنی چه جای زنست؟ بندگی کن، که خواجه خوانندت گر امیری کنی برانندت زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه می‌دزدد و می‌گوید: هشدار، که دزد آمد دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد این طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد مزدی بده، از گفتم: بیدار، که دزد آمد ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط اختلاط عشق تو با جان من باشد همی تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط منم آن کز طرب غمین باشم لیکن از غم طرب گزین باشم درد غم بایدم نه صاف طرب زانکه با دردکش قرین باشم یک‌دم و نیم جان گرو دارم من مقامر دلم چنین باشم سه یک دوستان سه شش خواهم که همه با گرو به کین باشم ور سه شش نقش خویش یک بینم هم نخواهم که نقش‌بین باشم راست بیرون دهم همه کژ خویش گرچه کژ نقش چون نگین باشم آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم نه چنوهم کمان کشم بر خلق بهر یک شب که در کمین باشم جرعه برچیند آفتاب از خاک من هم از خاک جرعه چین باشم کو خرابات کهف شیر دلان تا سگ آستان نشین باشم نه نه آن جمع هفت مردانند من که باشم که هشتمین باشم من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم یا به صد سال پیش ازین بودم یا به صد سال بعد ازین باشم چون من از عهد هیچ نندیشم از بدی عهد چون غمین باشم چون من امروز در میانه نیم چه میانجی کفر و دین باشم من نه خاقانیم که خاقانم تا کله‌دار راستین باشم شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک مبدع معنی آفرین باشم آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت گلخنی زخم خورده را بشناخت اندر آمد ز اسب پیشش شد مرهم اندورن ریشش شد نفسی راه لطف پیش گرفت سر او برکنار خویش گرفت عاشقان را به لطف بنوازند دلبران، بعد از آنکه اندازند تا خدنگی ندوختش بر جان نگرفتش به ناز بر سر ران تاب وصلش نداشت آن پر درد جان بداد و وداع جانان کرد گر تو از عاشقان قلاشی کم از آن گلخنی چرا باشی؟ عاشقی با بلاکشی باشد کار مجنون مشوشی باشد چون که توی تو شد بدل به صفا خواه تیر جفا و خواه وفا هدفی را که بیم سر نبود خوردن تیر را خطر نبود تیر معشوق را هدف شایی از دل و جان اگر برون آیی همگی روی تا نیارد دوست به تو تیری نمی‌زند بر پوست نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم برفت در همه عالم به بی دلی خبرم نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم من از تو روی نخواهم به دیگری آورد که زشت باشد هر روز قبله دگرم بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم به جان دوست که چون دوست در برم باشد هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد که در تأمل او خیره می‌شود بصرم تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم سرم خزینه‌ی خوفست و دل سفینه‌ی بیم ز کرده‌ی خود و اندیشه‌ی عذاب الیم گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم ادیم روی من از پنجه‌ی ندم سیهست بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست گزندهای درشتست و بندهای عظیم دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟ حیات جان عزیزت به نور ایمان بود عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟ چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست ضرورتست که روراست میروی به جحیم ز خط خواجه‌ی خود سر نمی‌توان برداشت به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم منزها، به کسانی که وا دل ایشان بجز مقامه‌ی ذکر تو نیست هیچ مقیم که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند دلم ز پنجه‌ی شهوت برون کشی تو سلیم مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب گنه ز بنده‌ی نادان و مغفرت ز حکیم پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم اگر به دو زخم از راه خلت اندازی تفاوتی نکند، کتشست و ابراهیم تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم در آن زمان که به حال شکستگان نگری به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد ننشست با رقیبی و آزار من نکرد یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد خندان نشست و شمع شبستان غیر شد رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار با جان خسته و دل افکار من نکرد بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون درین خمخانه‌ی رندان بت از بتگر نمی‌دانم چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم وقت آمد توبه را شکستن وز دام هزار توبه جستن دست دل و جان‌ها گشادن دست غم را ز پس ببستن معشوقه روح را بدیدن لعل لب او به بوسه خستن در آب حیات غسل کردن در وی تن خویش را بشستن برخاست قیامت وصالش تا کی به امید درنشستن گر بسکلد آن نگار بنگر صد پیوست است در آن سکستن مخدومی شمس دین تبریز ای جان تو رمیده‌ای ز بستن نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید مگوییدش حدیث کوه درد من که می‌ترسم چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید تو دمساز رقیبانی چنین معلوم می‌گردد که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید صبوحی کرده میمد، بسی خون کرده رفتارش بلی خونها شود جایی که مستی آنچنان آید مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید دولت عاشقان هوای تو است راحت طالبان بلای تو است کیمیای سعادت دو جهان گرد خاک در سرای تو است ناف آهو شود دهان کسی که درو وصف کبریای تو است سرمه‌ی دیده‌ها بود خاکی که گذرگاه آشنای تو است ملک عالم به هیچ نشمارد آنکه در کوی تو گدای تو است به سحر ناز عاشقان با تو از سر لطف دلگشای تو است آنچه از ملک جاودان بیش است عاشقان را در سرای تو است آنچه از سیرت ملوک به است خاک کوی فلک‌نمای تو است از بلا هر کسی گریزان است این رهی طالب بلای تو است گر رضای تو در بلای من است جان من بسته‌ی رضای تو است من ندانم ثنای تو به سزا وصف تو لایق ثنای تو است این تکاپوی و گفت و گوی فرید همه در جستن عطای تو است جانا دهنی چو پسته داری در پسته گهر دو رسته داری صد شور به پسته در فتاده است زان قند که مغز پسته داری قندیم فرست و مرهمی ساز زین بیش مرا چه خسته داری در هر سر موی زلف شستت صد فتنه‌ی نانشسته داری گفتی به درست عهد کردم صد عهد چنین شکسته داری در تاز و جهان بگیر کز حسن صد ابلق تنگ بسته داری یک گل ندهی ز رخ به عطار وانگاه هزار دسته داری ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل خسته‌ی هر ستم شدم، ای قدم بلا برو سخره‌ی هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟ این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟ اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن و انطقوا من غیر حرف و اسکتوا تم الکلام ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کأسنا و ارکبوا ظهر المعالی و ادخلوا بین الزحام انهضوا نادی المنادی الصلا این الرجال جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد انما نحن کنهر فرقوه و السلام یا ندیمی سل سبیلا نحو عین السلسبیل قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام تو مرا گر پیاده‌ام منکوه که مرا از پیادگی گله نیست جنبش آسمان به نفس خودست پای‌بند طویله و گله نیست در سواری تو لاف فخر مزن که ترا جای لاف و مشغله نیست تو چو کوهی و در مفاصل کوه حرکت جز به سعی زلزله نیست □نیست یک تن در همه روی زمین کو به نوعی از جهان فرسوده نیست نیست بی‌غصه به گیتی هیچ کار در زمانه هیچ شخص آسوده نیست رنده می‌باید چنانک آید ز پیش کار گیتی بر کسی پیموده نیست از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم نخواهم شیشه‌ی نوش و نباید شربت قندم مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟ نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد یاد من گو نکند غیر فراموشش باد یار بی‌غیر که می در قدحش خون گردد خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن شرمی از جلوه‌ی آن سرو قبا پوشش باد دوش می‌گفت که خونت شب دیگر ریزم امشب امید که یاد از سخن دوشش باد ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام نام این فرقه‌ی بدنام فراموشش باد دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر با خیالت همه شب دست در آغوشش باد هاتف از جور تو دم می‌نزند لیک تو را شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد ز بامداد درآورد دلبرم جامی به ناشتاب چشانید خام را خامی نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی به باد باده مرا داد همچو که بر باد به آب گرم مرا کرد یار اکرامی بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی طریق ناز گرفتم که نی برو امروز ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی که او خراب کند عالمی به پیغامی دلی بیابد تا این سخن تمام کنم خراب کرد دلم را چنان دلارامی سری نهادم بر پای او چو مستان من پدید شد سر مست مرا سرانجامی سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت غریب دلبریی و بدیع انعامی وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو مباش در قفصی و کناره بامی فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل هر تابش مهت را مهری هزار در سر هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل ماهی در درجت هر یک چو روز روشن ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل دوش دل عربده گر با کی بود مشت کی کردست دو چشمش کبود آن دل پرخواره ز عشق شراب هفت قدح از دگران برفزود مست شد و بر سر کوی اوفتاد دست زنان ناگه خوابش ربود آن عسسی رفت قبایش ببرد وان دگری شد کمرش را گشود آمد چنگی بنوازید تار جست ز خواب آن دل بی‌تار و پود دید قبا رفته خمارش نماند دید زیان کم شد سودای سود دیدش ساقی که در آتش فتاد جام گرفت و سوی او شد چو دود بر غم او ریخت می دلگشا صورت اقبال بدو رو نمود بخت بقا یافت قبا گو برو ذوق فنا دید چه جوید وجود عالم ویرانه به جغدان حلال باد دو صد شنبه از آن جهود ما چو خرابیم و خراباتییم خیز قدح پر کن و پیش آر زود این قدح از لطف نیاید به چشم جسم نداند می جان آزمود زان سوی گوش آمد این طبل عید در دلش آتش بزن افغان عود بس کن و اندر تتق عشق رو دلبر خوبست و هزاران حسود کزپدر اول برسانش سلام و آخرش آئین دعا کن تمام کای خلف ! از راه مخالف بتاب ! تیغ بیفگن که منم آفتاب ! از پدرم کی رسد این فتن به تو از پدر من به من ، از من به تو! یک حکایت بشنو اینجا ای پسر تا نگردی ممتحن اندر هنر آن جهود و ممن و ترسا مگر همرهی کردند با هم در سفر با دو گمره همره آمد ممنی چون خرد با نفس و با آهرمنی مرغزی و رازی افتند از سفر همره و هم‌سفره پیش هم‌دگر در قفص افتند زاغ و جغد و باز جفت شد در حبس پاک و بی‌نماز کرده منزل شب به یک کاروانسرا اهل شرق و اهل غرب و ما ورا مانده در کاروانسرا خرد و شگرف روزها با هم ز سرما و ز برف چون گشاده شد ره و بگشاد بند بسکلند و هر یکی جایی روند چون قفس را بشکند شاه خرد جمع مرغان هر یکی سویی پرد پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد در هوای جنس خود سوی معاد پر گشاید هر دمی با اشک و آه لیک پریدن ندارد روی و راه راه شد هر یک پرد مانند باد سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد آن طرف که بود اشک و آه او چونک فرصت یافت باشد راه او در تن خود بنگر این اجزای تن از کجاها گرد آمد در بدن آبی و خاکی و بادی و آتشی عرشی و فرشی و رومی و گشی از امید عود هر یک بسته طرف اندرین کاروانسرا از بیم برف برف گوناگون جمود هر جماد در شتای بعد آن خورشید داد چون بتابد تف آن خورشید جشم کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم در گداز آید جمادات گران چون گداز تن به وقت نقل جان چون رسیدند این سه همره منزلی هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی برد حلوا پیش آن هر سه غریب محسنی از مطبخ انی قریب نان گرم و صحن حلوای عسل برد آنک در ثوابش بود امل الکیاسه والادب لاهل المدر الضیافه والقری لاهل الوبر الضیافة للغریب والقری اودع الرحمن فی اهل القری کل یوم فی القری ضیف حدیث ما له غیر الاله من مغیث کل لیل فی القری وفد جدید ما لهم ثم سوی الله محید تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور بود صایم روز آن ممن مگر چون نماز شام آن حلوا رسید بود ممن مانده در جوع شدید آن دو کس گفتند ما از خور پریم امشبش بنهیم و فردایش خوریم صبر گیریم امشب از خور تن زنیم بهر فردا لوت را پنهان کنیم گفت ممن امشب این خورده شود صبر را بنهیم تا فردا بود پس بدو گفتند زین حکمت‌گری قصد تو آن است تا تنها خوری گفت ای یاران نه که ما سه تنیم چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم هرکه خواهد قسم خود بر جان زند هرکه خواهد قسم خود پنهان کند آن دو گفتندش ز قسمت در گذر گوش کن قسام فی‌النار از خبر گفت قسام آن بود کو خویش را کرد قسمت بر هوا و بر خدا ملک حق و جمله قسم اوستی قسم دیگر را دهی دوگوستی این اسد غالب شدی هم بر سگان گر نبودی نوبت آن بدرگان قصدشان آن کان مسلمان غم خورد شب برو در بی‌نوایی بگذرد بود مغلوب او به تسلیم و رضا گفت سمعا طاعة اصحابنا پس بخفتند آن شب و برخاستند بامدادان خویش را آراستند روی شستند و دهان و هر یکی داشت اندر ورد راه و مسلکی یک زمانی هر کسی آورد رو سوی ورد خویش از حق فضل‌جو ممن و ترسا جهود و گبر و مغ جمله را رو سوی آن سلطان الغ بلک سنگ و خاک و کوه و آب را هست واگشت نهانی با خدا این سخن پایان ندارد هر سه یار رو به هم کردند آن دم یاروار آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش آنچ دید او دوش گو آور به پیش هرکه خوابش بهتر این را او خورد قسم هر مفضول را افضل برد آنک اندر عقل بالاتر رود خوردن او خوردن جمله بود فوق آمد جان پر انوار او باقیان را بس بود تیمار او عاقلان را چون بقا آمد ابد پس به معنی این جهان باقی بود پس جهود آورد آنچ دیده بود تا کجا شب روح او گردیده بود گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش گربه بیند دنبه اندر خواب خویش در پی موسی شدم تا کوه طور هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور هر سه سایه محو شد زان آفتاب بعد از آن زان نور شد یک فتح باب نور دیگر از دل آن نور رست پس ترقی جست آن ثانیش چست هم من و هم موسی و هم کوه طور هر سه گم گشتیم زان اشراق نور بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد چونک نور حق درو نفاخ شد وصف هیبت چون تجلی زد برو می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو آن یکی شاخ که آمد سوی یم گشت شیرین آب تلخ هم‌چو سم آن یکی شاخش فرو شد در زمین چشمه‌ی دارو برون آمد معین که شفای جمله رنجوران شد آب از همایونی وحی مستطاب آن یکی شاخ دگر پرید زود تا جوار کعبه که عرفات بود باز از آن صعقه چو با خود آمدم طور بر جا بد نه افزون و نه کم لیک زیر پای موسی هم‌چو یخ می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ با زمین هموار شد که از نهیب گشت بالایش از آن هیبت نشیب باز با خود آمدم زان انتشار باز دیدم طور و موسی برقرار وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه پر خلایق شکل موسی در وجوه چون عصا و خرقه‌ی او خرقه‌شان جمله سوی طور خوش دامن کشان جمله کفها در دعا افراخته نغمه‌ی ارنی به هم در ساخته باز آن غشیان چو از من رفت زود صورت هر یک دگرگونم نمود انبیا بودند ایشان اهل ود اتحاد انبیاام فهم شد باز املاکی همی دیدم شگرف صورت ایشان بد از اجرام برف حلقه‌ی دیگر ملایک مستعین صورت ایشان به جمله آتشین زین نسق می‌گفت آن شخص جهود بس جهودی که آخرش محمود بود هیچ کافر را به خواری منگرید که مسلمان مردنش باشد امید چه خبر داری ز ختم عمر او تا بگردانی ازو یک‌باره رو بعد از ان ترسا در آمد در کلام که مسیحم رو نمود اندر منام من شدم با او به چارم آسمان مرکز و مثوای خورشید جهان خود عجب‌های قلاع آسمان نسبتش نبود به آیات جهان هر کسی دانند ای فخر البنین که فزون باشد فن چرخ از زمین تا میان من و آن مه شده کلفت واقع به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش شد میان من و یاران همه صحبت واقع متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع کار موقوف نگاهیست میان من و او گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع می‌رسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور میتوان از تو کشید ای همه منت واقع محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف آید از بی‌هنری چون تو چه خدمت واقع چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت ز شور عشق تو در کام جان خسته من جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود که در دماغ فراغ من این قدر می‌گشت از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟ شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟ تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم گر در شوم شبی به شبستان یار مست سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست لب برنگیرم از لب یار کناره گیر گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست می‌خانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان ما را به خانقاه ندادند بار مست؟ ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟ اکنون که می‌شویم به روزی سه بار مست از ما مدار چشم سلامت، که در جهان جز بهر کار عشق نیاید به کار مست ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست ما رای به کوی لاله‌رخان در می‌آرمست همنشین امشب اگر آن بت چنین خواهد بود کنج ویرانه‌ی ما شاه نشین خواهد بود زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست میر مجلس اگر آن زهره جبین خواهد بود آتش از غیرت این خانه به خود خواهد زد هر پری خانه که در روی زمین خواهد بود ای که آگه نه‌ای از آمدن آن بت مست ساعتی باش که صحبت به ازین خواهد بود پیش آن بت که سراپرده‌ی جان منزل اوست کمترین پیشکش ما دل و دین خواهد بود از بهشتی صفتی غمکده‌ی ما امشب با سراپرده‌ی فردوس قرین خواهد بود محتشم محفل ما امشب از آن غیرت حور من برآنم که به از خلد برین خواهد بود آن دم که صبح بینش من بال برگشاد آن مرغ صبح‌گاه دلم تیز پر گشاد دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است چون صبح دید سر به مناجات برگشاد مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامه‌ای را که داشت به منقار سر گشاد پیکی که او مبشر درگاه دولت است در بارگاه سینه‌ی من رهگذر گشاد هر پنجره که تنگترش دید رخنه کرد هر روزنی که بسته‌ترش یافت برگشاد آمد ندای عشق که خاقانی الصبوح کز صبح بینش تو فتوحی دگر گشاد بی‌سیم و زر بشو تو و با سیم‌بر بساز کز بهر تو صبوح دوصد کیسه زرگشاد ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر لب جوست نازک بدنی که می‌نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست مه پاره به بام اگر برآید که فرق کند که ماه یا اوست؟ آن خرمن گل نه گل که باغست نه باغ ارم که باغ مینوست آن گوی معنبرست در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست در حلقه‌ی صولجان زلفش بیچاره دل اوفتاده چون گوست می‌سوزد و همچنان هوادار می‌میرد و همچنان دعاگوست خون دل عاشقان مشتاق در گردن دیده‌ی بلاجوست من بنده‌ی لعبتان سیمین کاخر دل آدمی نه از روست بسیار ملامتم بکردند کاندر پی او مرو که بدخوست ای سخت دلان سست پیمان این شرط وفا بود که بی‌دوست بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند از پیش تو راه رفتنم نیست همچون مگس از برابر قند عشق آمد و رسم عقل برداشت شوق آمد و بیخ صبر برکند در هیچ زمانه‌ای نزادست مادر به جمال چون تو فرزند با دست نصیحت رفیقان و اندوه فراق کوه الوند من نیستم ار کسی دگر هست از دوست به یاد دوست خرسند این جور که می‌بریم تا کی؟ وین صبر که می‌کنیم تا چند؟ چون مرغ به طمع دانه در دام چون گرگ به بوی دنبه در بند افتادم و مصلحت چنین بود بی‌بند نگیرد آدمی پند مستوجب این و بیش ازینم باشد که چو مردم خردمند بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم امروز جفا نمی‌کند کس در شهر مگر تو می‌کنی بس در دام تو عاشقان گرفتار در بند تو دوستان محبس یا محرقتی بنار خد من جمرتها السراج تقبس صبحی که مشام جان عشاق خوشبوی کند اذا تنفس استقبله و ان تولی استأنسه و ان تعبس اندام تو خود حریر چینست دیگر چه کنی قبای اطلس؟ من در همه قولها فصیحم در وصف شمایل تو آخرس جان در قدمت کنم ولیکن ترسم ننهی تو پای بر خس ای صاحب حسن در وفا کوش کاین حسن وفا نکرد با کس آخر به زکات تندرستی فریاد دل شکستگان رس من بعد مکن چنان کزین پیش ورنه به خدا که من ازین پس بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم گفتار خوش و لبان باریک ما أطیب فاک جل باریک از روی تو ماه آسمان را شرم آمد و شد هلال باریک یا قاتلتی بسیف لحظ والله قتلتنی بهاتیک از بهر خدا، که مالکان، جور چندین نکنند بر ممالیک شاید که به پادشه بگویند ترک تو بریخت خون تاجیک دانی که چه شب گذشت بر من؟ لایأت بمثلها اعادیک با اینهمه گر حیات باشد هم روز شود شبان تاریک فی‌الجمله نماند صبر و آرام کم تزجرنی و کم اداریک دردا که به خیره عمر بگذشت ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم چشمی که نظر نگه ندارد بس فتنه که با سر دل آرد آهوی کمند زلف خوبان خود را به هلاک می‌سپارد فریاد ز دست نقش، فریاد و آن دست که نقش می‌نگارد هرجا که مولهی چو فرهاد شیرین صفتی برو گمارد کس بار مشاهدت نچیند تا تخم مجاهدت نکارد نالیدن عاشقان دلسوز ناپخته مجاز می‌شمارد عیبش مکنید هوشمندان گر سوخته خرمنی بزارد خاری چه بود به پای مشتاق؟ تیغیش بران که سر نخارد حاجت به در کسیست ما را کاو حاجت کس نمی‌گزارد گویند برو ز پیش جورش من می‌روم او نمی‌گذارد من خود نه به اختیار خویشم گر دست ز دامنم بدارد بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست ره می‌ندهی که پیشت آیم وز پیش تو ره که بگذرم نیست من مرغ زبون دام انسم هرچند که می‌کشی پرم نیست گر چون تو پری در آدمیزاد گویند که هست باورم نیست مهر از همه خلق برگرفتم جز یاد تو در تصورم نیست گویند بکوش تا بیابی می‌کوشم و بخت یاورم نیست قسمی که مرا نیافریدند گر جهد کنم میسرم نیست ای کاش مرا نظر نبودی چون حظ نظر برابرم نیست فکرم به همه جهان بگردید وز گوشه‌ی صبر بهترم نیست با بخت جدل نمی‌توان کرد اکنون که طریق دیگرم نیست بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم ای دل نه هزار عهد کردی کاندر طلب هوا نگردی؟ کس را چه گنه تو خویشتن را بر تیغ زدی و زخم خوردی دیدی که چگونه حاصل آمد از دعوی عشق روی زردی؟ یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصه‌ی عشق درنوردی ای سیم تن سیاه گیسو کز فکر سرم سپید کردی بسیار سیه، سپید کردست دوران سپهر لاجوردی صلحست میان کفر و اسلام با ما تو هنوز در نبردی سر بیش گران مکن، که کردیم اقرار به بندگی و خردی با درد توام خوشست ازیراک هم دردی و هم دوای دردی گفتی که صبور باش، هیهات دل موضع صبر بود و بردی هم چاره تحملست و تسلیم ورنه به کدام جهد و مردی بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم بگذشت و نگه کرد با من در پای کشان، ز کبر دامن دو نرگس مست نیم خوابش در پیش و به حسرت از قفا من ای قبله‌ی دوستان مشتاق گر با همه آن کنی که با من بسیار کسان که جان شیرین در پای تو ریزد اولا من گفتم که شکایتی بخوانم از دست تو پیش پادشا من کاین سخت دلی و سست مهری جرم از طرف تو بود یا من؟ دیدم که نه شرط مهربانیست گر بانگ برآرم از جفا من گر سر برود فدای پایت دست از تو نمی‌کنم رها من جز وصل توام حرام بادا حاجت که بخواهم از خدا من گویندم ازو نظر بپرهیز پرهیز ندانم از قضا من هرگز نشنیده‌ای که یاری بی‌یار صبور بود تا من بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم ای روی تو آفتاب عالم انگشت نمای آل آدم احیای روان مردگان را بویت نفس مسیح مریم بر جان عزیزت آفرین باد بر جسم شریفت اسم اعظم محبوب منی چو دیده‌ی راست ای سرو روان به ابروی خم دستان که تو داری از پریروی بس دل ببری به کف و معصم تنها نه منم اسیر عشقت خلقی متعشقند و من هم شیرین جهان تویی به تحقیق بگذار حدیث ما تقدم خوبیت مسلمست و ما را صبر از تو نمی‌شود مسلم تو عهد وفای خود شکستی وز جانب ما هنوز محکم مگذار که خستگان بمیرند دور از تو به انتظار مرهم بی‌ما تو به سر بری همه عمر من بی‌تو گمان مبر که یکدم بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم گل را مبرید پیش من نام با حسن وجود آن گل اندام انگشت‌نمای خلق بودیم مانند هلال از آن مه تام بر ما همه عیب‌ها بگفتند یا قوم الی متی و حتام؟ ما خود زده‌ایم جام بر سنگ دیگر مزنید سنگ بر جام آخر نگهی به سوی ما کن ای دولت خاص و حسرت عام بس در طلب تو دیگ سودا پختیم و هنوز کار ما خام درمان اسیر عشق صبرست تا خود به کجا رسد سرانجام من در قدم تو خاک بادم باشد که تو بر سرم نهی گام دور از تو شکیب چند باشد؟ ممکن نشود بر آتش آرام در دام غمت چو مرغ وحشی می‌پیچم و سخت می‌شود دام من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمی‌دهی به ناکام بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم ای زلف تو هر خمی کمندی چشمت به کرشمه چشم‌بندی محرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی ای آینه ایمنی که ناگاه در تو رسد آه دردمندی یا چهره بپوش یا بسوزان بر روی چو آتشست سپندی دیوانه‌ی عشقت ای پریروی عاقل نشود به هیچ پندی تلخست دهان عیشم از صبر ای تنگ شکر بیار قندی ای سرو به قامتش چه مانی؟ زیباست ولی نه هر بلندی گریم به امید و دشمنانم بر گریه زنند ریشخندی کاجی ز درم درآمدی دوست تا دیده‌ی دشمنان بکندی یارب چه شدی اگر به رحمت باری سوی ما نظر فکندی؟ یکچند به خیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم آیا که به لب رسید جانم آوخ که ز دست شد عنانم کس دید چو من ضعیف هرگز کز هستی خویش درگمانم؟ پروانه‌ام اوفتان و خیزان یکباره بسوز و وارهانم گر لطف کنی بجای اینم ور جور کنی سزای آنم جز نقش تو نیست در ضمیرم جز نام تو نیست بر زبانم گر تلخ کنی به دوریم عیش یادت چو شکر کند دهانم اسرار تو پیش کس نگویم اوصاف تو پیش کس نخوانم با درد تو یاوری ندارم وز دست تو مخلصی ندانم عاقل بجهد ز پیش شمشیر من کشته‌ی سر بر آستانم چون در تو نمی‌توان رسیدن به زان نبود که تا توانم بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم آن برگ گلست یا بناگوش یا سبزه به گرد چشمه‌ی نوش دست چو منی قیامه باشد با قامت چون تویی در آغوش من ماه ندیده‌ام کله‌دار من سرو ندیده‌ام قباپوش وز رفتن و آمدن چه گویم؟ می‌آرد و جد و می‌برد هوش روزی دهنی به خنده بگشاد پسته، دهن تو گفت خاموش خاطر پی زهد و توبه می‌رفت عشق آمد و گفت زرق مفروش مستغرق یادت آنچنانم کم هستی خویش شد فراموش یاران به نصیحتم چه گویند بنشین و صبور باش و مخروش ای خام من اینچنین بر آتش عیبم مکن ار برآورم جوش تا جهد بود به جان بکوشم وانگه به ضرورت از بن گوش بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم طاقت برسید و هم بگفتم عشقت که ز خلق می‌نهفتم طاقم ز فراق و صبر و آرام زآن روز که با غم تو جفتم آهنگ دراز شب ز من پرس کز فرقت تو دمی نخفتم بر هر مژه قطره‌ای چو الماس دارم که به گریه سنگ سفتم گر کشته شوم عجب مدارید من خود ز حیات در شگفتم تقدیر درین میانم انداخت چندانکه کناره می‌گرفتم دی بر سر کوی دوست لختی خاک قدمش به دیده رفتم نه خوارترم ز خاک بگذار تا در قدم عزیزش افتم زانگه که برفتی از کنارم صبر از دل ریش گفت رفتم می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم باری بگذر که در فراقت خون شد دل ریش از اشتیاقت بگشای دهن که پاسخ تلخ گویی شکرست در مذاقت در کشته‌ی خویشتن نگه کن روزی اگر افتد اتفاقت تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت ما خود ز کدام خیل باشیم تا خیمه زنیم در وثاقت؟ ما اخترت صبابتی ولکن عینی نظرت و ما اطاقت بس دیده که شد در انتظارت دریا و نمی‌رسد به ساقت تو مست شراب و خواب و ما را بیخوابی کشت در تیاقت نه قدرت با تو بودنم هست نه طاقت آنکه در فراقت بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم آوخ که چو روزگار برگشت از من دل و صبر و یار برگشت برگشتن ما ضرورتی بود وآن شوخ به اختیار برگشت پرورده بدم به روزگارش خو کرد و چو روزگار برگشت غم نیز چه بودی ار برفتی آن روز که غمگسار برگشت رحمت کن اگر شکسته‌ای را صبر از دل بیقرار برگشت عذرش بنه ار به زیر سنگی سر کوفته‌ای چو مار برگشت زین بحر عمیق جان به در برد آنکس که هم از کنار برگشت من ساکن خاک پاک عشقم نتوانم ازین دیار برگشت بیچارگیست چاره‌ی عشق دانی چه کنم چو یار برگشت؟ بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم هر دل که به عاشقی زبون نیست دست خوش روزگار دون نیست جز دیده‌ی شوخ عاشقان را بر چهره دوان سرشک خون نیست کوته نظری به خلوتم گفت سودا مکن آخرت جنون نیست گفتم ز تو کی برآید این دود کت آتش غم در اندرون نیست؟ عاقل داند که ناله‌ی زار از سوزش سینه‌ای برون نیست تسلیم قضا شود کزین قید کس را به خلاص رهنمون نیست صبر ار نکنم چه چاره سازم؟ آرام دل از یکی فزون نیست گر بکشد و گر معاف دارد در قبضه‌ی او چو من زبون نیست دانی به چه ماند آب چشمم؟ سیماب، که یکدمش سکون نیست در دهر وفا نبود هرگز یا بود و به بخت ما کنون نیست جان برخی روی یار کردم گفتم مگرش وفاست چون نیست بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم در پای تو هرکه سر نینداخت از روی تو پرده بر نینداخت در تو نرسید و پی غلط کرد آن مرغ که بال و پر نینداخت کس با رخ تو نباخت اسبی تا جان چو پیاده در نینداخت نفزود غم تو روشنایی آن را که چو شمع سر نینداخت بارت بکشم که مرد معنی در باخت سر و سپر نینداخت جان داد و درون به خلق ننمود خون خورد و سخن به در نینداخت روزی گفتم کسی چون من جان از بهر تو در خطر نینداخت گفتا نه که تیر چشم مستم صید از تو ضعیفتر نینداخت با آنکه همه نظر در اویم روزی سوی ما نظر نینداخت نومید نیم که چشم لطفی بر من فکند، و گر نینداخت بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم ای بر تو قبای حسن چالاک صد پیرهن از محبتت چاک پیشت به تواضعست گویی افتادن آفتاب بر خاک ما خاک شویم و هم نگردد خاک درت از جبین ما پاک مهر از تو توان برید؟ هیهات کس بر تو توان گزید؟ حاشاک اول دل برده باز پس ده تا دست بدارمت ز فتراک بعد از تو به هیچ‌کس ندارم امید و ز کس نیایدم باک درد از جهت تو عین داروست زهر از قبل تو محض تریاک سودای تو آتشی جهانسوز هجران تو ورطه‌ای خطرناک روی تو چه جای سحر بابل؟ موی تو چه جای مار ضحاک؟ سعدی بس ازین سخن که وصفش دامن ندهد به دست ادراک گرد ارچه بسی هوا بگیرد هرگز نرسد به گرد افلاک پای طلب از روش فرو ماند می‌بینم و حیله نیست الاک بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم ای چون لب لعل تو شکر نی بادام چو چشمت ای پسر نی جز سوی تو میل خاطرم نه جز در رخ تو مرا نظر نی خوبان جهان همه بدیدم مثل تو به چابکی دگر نی پیران جهان نشان ندادند چون تو دگری به هیچ قرنی ای آنکه به باغ دلبری بر چون قد خوش تو یک سجر نی چندین شجر وفا نشاندم و ز وصل تو ذره‌ای ثمر نی آوازه‌ی من ز عرش بگذشت و ز درد دلم تو را خبر نی از رفتن من غمت نباشد از آمدن تو خود اثر نی باز آیم اگر دهی اجازت ای راحت جان من، و گر نی بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم شد موسم سبزه و تماشا برخیز و بیا به سوی صحرا کان فتنه که روی خوب دارد هرجا که نشست خاست غوغا صاحبنظری که دید رویش دیوانه‌ی عشق گشت و شیدا دانی نکند قبول هرگز دیوانه حدیث مرد دانا چشم از پی دیدن تو دارم من بی تو خسم کنار دریا از جور رقیب تو ننالم خارست نخست بار خرما سعدی غم دل نهفته می‌دار تا می‌نشوی ز غیر رسوا گفتست مگر حسود با تو زنهار مرو ازین پس آنجا من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم بربود جمالت ای مه نو از ماه شب چهارده ضو چون می‌گذری بگو به طاوس گر جلوه‌کنان روی چنین رو گر لاف زنی که من صبورم بعد از تو، حکایتست و مشنو دستی ز غمت نهاده بر دل چشمی ز پیت فتاده در گو یا از در عاشقان درون آی یا از دل طالبان برون شو زین جور و تحکمت غرض چیست؟ بنیاد وجود ما کن و رو یا متلف مهجتی و نفسی الله یقیک محضر السو با من چو جوی ندید معشوق نگرفت حدیث من به یک جو گفتم کهنم مبین که روزی بینی که شود به خلعتی نو در سایه‌ی شاه آسمان قدر مه طلعت آفتاب پرتو وز لطف من این حدیث شیرین گر می‌نرسد به گوش خسرو بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم بر کسانی که ببینند به روی تو هلال عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال میرمیران که بود طلعت فرخنده‌ی او صبح عیدی که شدآفاق از او فرخ فال گر به اندازه‌ی قدر تو و صدر تو زیند کس در ایوان تو برنگذرد از صف نعال بسکه انصاف تو برتافته سرپنجه‌ی ظلم عبث محض نمایند پلنگان چنگال قهرت آنجا که کند زلزله تفرقه عام حفظ جمعیت اجزا نکند طبع جبال عزمت آنجا که شده در مدد ناصیه صلب ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال می‌شود کور حسود تو و درمانش نیست که مصون است کمال تو ز آسیب زوال دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال مور از تشت برون آید و این ممکن نیست کاختر تیره‌ی خصمت بدر آید زو بال دیده بخت بداندیش تو از گردش چرخ چون ببیند رخ مقصود که امریست محال چاره‌ی باصره‌ی اعمی فطری چه کند گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال گر به خون ریختن خصم تو فتوا طلبند خونش آواز برآرد که حلال است حلال فلک ثابت از آنسوی زمان تازد رخش از سمند تو اگر کسب کند استعجال رایت ار سرمه کش دیده‌ی اندیشه شود در شب تار توان دید پی پای خیال صیت آسایش عدل تو برانگیزدشان کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال دست انصاف تو آن کرد که در پای حمام حلقه‌ی دیده‌ی باز است چو زرین خلخال گر کند خصم تو در آینه آن روی کریه از رخش در پس آیینه گریزد تمثال جودت از بلعجبیها شده مغناطیسی که کشد جذبه‌اش از کام و زبان حرف سال هیچ حرف طمع از دل به سوی لب نشتاف کش سد آری و بلی از تو نکرد استقبال داورا از مدد فیض و ثنای تو مرا خاطری هست چو بحری ز گهر مالامال نرسد جز تو به کس گوهری از خاطر من کرده‌ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال معدن طبع مرا کرد پر از جوهر خاص پرتو تربیت عام تو خورشید مثال این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند همه دانند که نادر بود این طرز مقال سخن من نه ز جنس سخن مدعی است که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال تا مقرر بود این وضع به تاریخ عرب که بود عید صیام اول ماه شوال بر تو ای قبله‌ی احرار عرب تا به عجم عید باشد همه روز و همه ماه و همه سال ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن تا کی زنم چو ذره‌ی سرگشته دست و پای چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک ای آفتاب جان من از قعر جان برآی بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای در سفر هوای تو بی‌خبرم به جان تو نیک مبارک آمده‌ست این سفرم به جان تو لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی کشته زار در میان زان کمرم به جان تو همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو تا تو ز لعل بسته‌ات تنگ شکر گشاده‌ای چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی بگشا در عنایت که ستون صد جهانی چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی چه سماع‌هاست در جان چه قرابه‌های ریزان که به گوش می‌رسد زان دف و بربط و اغانی چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی همه شاخه‌ها شکفته ملکان قدح گرفته همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی که از او رسد شرارت به کواکب معانی مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را مستی که هر دو دست را پابند دامت می‌کند ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می‌کند ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می‌کند آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان گر نیم مست ناقصی مست تمامت می‌کند از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می‌جهد اندازه لب نیست این این لطف عامت می‌کند ماه از غمت دو نیم شد رخساره‌ها چون سیم شد قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می‌کند در عشق زاری‌ها نگر وین اشک باری‌ها نگر وان پخته کاری‌ها نگر کان رطل خامت می‌کند ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او بر جان حلالت می‌کند بر تن حرامت می‌کند پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می‌کند بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می‌کند نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند قبله‌ی روی ترا هرکه شبی برد نماز چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند نرگس مست تو هشیارترین مرغی را سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند بر آن شده‌ست دلم کتشی بگیرانم که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم کمان عشق بدرم که تا بداند عقل که بی‌نظیرم و سلطان بی‌نظیرانم که رفت در نظر تو که بی‌نظیر نشد مقام گنج شده‌ست این نهاد ویرانم من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا فقیر فقرم و افتاده فقیرانم من آن کسم که تو نامم نهی نمی‌دانم چو من اسیر توام پس امیر میرانم جز از اسیری و میری مقام دیگر هست چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم چو شب بیاید میر و اسیر محو شوند اسیر هیچ نداند که از اسیرانم به خواب شب گرو آمد امیری میران چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم به آفتاب نگر پادشاه یک روزه‌ست همی‌گدازد مه منیر کز وزیرانم منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع خدای کرد خمیری از آن خمیرانم خمیرکرده یزدان کجا بماند خام خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم فطیر چون کند او فاطرالسموات است چو اختران سماوات از منیرانم تو چند نام نهی خویش را خمش می باش که کودکی است که گویی که من ز پیرانم ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج زیرا که از دی آمد افسردگی جو ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق کاندر تموز مردم تشنه‌ست برف جو آن خشم انبیا مثل خشم مادر است خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد نسرین و سوسن و گل صدبرگ مشک بو خاکی دگر بود که همه خار بر دهد هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو در گور مار نیست تو پرمار سله‌ای چون هست این خصال بدت یک به یک عدو در نطفه می‌نگر که به یک رنگ و یک فن است زنگی و هندو است و قریشی باعلو اعراض و جسم جمله همه خاک‌هاست بس در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش آن را کند پر از زر و در دیگری تسو از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین وز بد نکو بزاید از صانعی هو گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار صرفه برد نه خود من صرفه برم از او این مایه می‌ندانی کاین سود هر دو کون اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک بالادو است حرص تو بی‌پای چون کدو در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد بترک آن مه نامهربان نباید گفت کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد بخواه دل که من خسته دل روان بدهم بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد بدان دیار روان‌تر ز آب دیده‌ی من بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو فدای صحبت جان جهان نشاید کرد قوم گفتند از شما سعد خودیت نحس مایید و ضدیت و مرتدیت جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها در غم افکندید ما را و عنا ذوق جمعیت که بود و اتفاق شد ز فال زشتتان صد افتراق طوطی نقل شکر بودیم ما مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما هر کجا افسانه‌ی غم‌گستریست هر کجا آوازه‌ی مستنکریست هر کجا اندر جهان فال بذست هر کجا مسخی نکالی ماخذست در مثال قصه و فال شماست در غم‌انگیزی شما را مشتهاست اخترانی که به شب در نظر ما آیند پیش خورشید محالست که پیدا آیند همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند تا ملامت نکنی طایفه رندان را که جمال تو ببینند و به غوغا آیند یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی مردمان از در و بامت به تماشا آیند دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند از سر صوفی سالوس دوتایی برکش کاندر این ره ادب آنست که یکتا آیند می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند وانگهانی آن امیران را بخواند یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند گفت هر یک را بدین عیسوی نایب حق و خلیفه‌ی من توی وان امیران دگر اتباع تو کرد عیسی جمله را اشیاع تو هر امیری کو کشد گردن بگیر یا بکش یا خود همی دارش اسیر لیک تا من زنده‌ام این وا مگو تا نمیرم این ریاست را مجو تا نمیرم من تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن اینک این طومار و احکام مسیح یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح هر امیری را چنین گفت او جدا نیست نایب جز تو در دین خدا هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز هرچه آن را گفت این را گفت نیز هر یکی را او یکی طومار داد هر یکی ضد دگر بود المراد متن آن طومارها بد مختلف همچو شکل حرفها یا تاالف حکم این طومار ضد حکم آن پیش ازین کردیم این ضد را بیان ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا کرده‌ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا باطل سحر مگر ورد زبانم گردد که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا چشم از آن غمزه اگر دوش نمی‌بستم زود کار می‌ساخت به یک عشوه ممتاز مرا چه کمر بسته‌ای ای گل که مگر باز کنی جیب جان پاره به آن غمزه‌ی غماز مرا چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری مبر از راه به لطف غلط انداز مرا وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا لنگر مهره‌ی طاقت مگر ایمن دارد از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را رنگ عاشق چو زعفران باشد هرکه عاشق بود چنان باشد روی فارغ‌دلان به رنگ بود رنگ غافل چو ارغوان باشد قاصد عشق او ز ره چو رسید کمترین پایمرد جان باشد عشق چون در حدیث وعده شود عدت جان خان و مان باشد یعلم‌الله که گرد موکب عشق گر به جانست رایگان باشد چو کسری نشست از بر تخت عاج به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج بزرگان گیتی شدند انجمن چو بنشست سالار با رای‌زن سر نامداران زبان برگشاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد چنین گفت کز کردگار سپهر دل ما پر از آفرین باد و مهر کزویست نیک و بدویست کام ازو مستمندیم وزو شادکام ازویست فرمان و زویست مهر به فرمان اویست بر چرخ مهر ز رای وز تیمار او نگذریم نفس جز به فرمان او نشمریم به تخت مهی بر هر آنکس که داد کند در دل او باشد از داد شاد هر آنکس که اندیشه‌ی بد کند به فرجام بد با تن خود کند ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم بخواهش گران روز فرخ نهیم از اندیشه‌ی دل کس آگاه نیست به تنگی دل اندر مرا راه نیست اگر پادشا را بود پیشه داد بود بی‌گمان هر کس از داد شاد از امروز کاری به فردا ممان که داند که فردا چه گردد زمان گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار بدانگه که یابی تن زورمند ز بیماری اندیش و درد و گزند پس زندگی یاد کن روز مرگ چنانیم با مرگ چون باد و برگ هر آنگه که در کار سستی کنی همه رای ناتندرستی کنی چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی‌پزشک دل مرد بیکار و بسیار گوی ندارد به نزد کسان آبروی وگر بر خرد چیره گردد هوا نخواهد به دیوانگی بر گوا بکژی تو را راه نزدیکتر سوی راستی راه باریکتر به کاری کزو پیشدستی کنی به آید که کندی و سستی کنی اگر جفت گردد زبان بر دروغ نگیرد ز بخت سپهری فروغ سخن گفتن کژ ز بیچارگیست به بیچارگان بربباید گریست چو برخیزد از خواب شاه از نخست ز دشمن بود ایمن و تندرست خردمند وز خوردنی بی‌نیاز فزونی برین رنج و دردست و آز وگر شاه با داد و بخشایشست جهان پر ز خوبی و آسایشست وگر کژی آرد بداد اندرون کبستش بود خوردن و آب خون هر آنکس که هست اندرین انجمن شنید این برآورده آواز من بدانید و سرتاسر آگاه بید همه ساله با بخت همراه بید که ما تاجداری به سر برده‌ایم بداد و خرد رای پرورده‌ایم ولیکن ز دستور باید شنید بد و نیک بی‌او نیاید پدید هر آنکس که آید بدین بارگاه ببایست کاری نیابند راه نباشم ز دستور همداستان که بر من بپوشد چنین داستان بدرگاه بر کارداران من ز لشکر نبرده سواران من چو روزی بدیشان نداریم تنگ نگه کرد باید بنام و به ننگ همه مردمی باید و راستی نباید به کار اندرون کاستی هر آنکس که باشد از ایرانیان ببندد بدین بارگه برمیان بیابد ز ما گنج و گفتار نرم چو باشد پرستنده با رای و شرم چو بیداد جوید یکی زیردست نباشد خردمند و خسروپرست مکافات باید بدان بد که کرد نباید غم ناجوانمرد خورد شما دل به فرمان یزدان پاک بدارید وز ما مدارید باک که اویست بر پادشا پادشا جهاندار و پیروز و فرمانروا فروزنده‌ی تاج و خورشید و ماه نماینده ما را سوی داد راه جهاندار بر داوران داورست ز اندیشه‌ی هر کسی برترست مکان و زمان آفرید و سپهر بیاراست جان و دل ما به مهر شما را دل از مهر ما برفروخت دل و چشم دشمن به ما بربدوخت شما رای و فرمان یزدان کنید به چیزی که پیمان دهد آن کنید نگهدار تا جست و تخت بلند تو را بر پرستش بود یارمند همه تندرستی به فرمان اوست همه نیکویی زیر پیمان اوست ز خاشاک تا هفت چرخ بلند همان آتش و آب و خاک نژند به هستی یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند ستایش همه زیر فرمان اوست پرستش همه زیر پیمان اوست چو نوشین‌روان این سخن برگرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت همه یک سر از جای برخاستند برو آفرین نو آراستند شهنشاه دانندگان را بخواند سخنهای گیتی سراسر براند جهان را ببخشید بر چار بهر وزو نامزد کرد آبادشهر نخستین خراسان ازو یاد کرد دل نامداران بدو شاد کرد دگر بهره زان بد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان وزین بهره بود آذرابادگان که بخشش نهادند آزادگان وز ارمینیه تا در اردبیل بپیمود بینادل و بوم گیل سیوم پارس و اهواز و مرز خزر ز خاور ورا بود تا باختر چهارم عراق آمد و بوم روم چنین پادشاهی و آباد بوم وزین مرزها هرک درویش بود نیازش به رنج تن خویش بود ببخشید آگنده گنجی برین جهانی برو خواندند آفرین ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی بجستند بهره ز کشت و درود نرستست کس پیش ازین نابسود سه یک بود یا چار یک بهر شاه قباد آمد و ده یک آورد راه زده یک بر آن بد که کمتر کند بکوشد که کهتر چو مهتر کند زمانه ندادش بران بر درنگ به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ به کسری رسید آن سزاوار تاج ببخشید بر جای ده یک خراج شدند انجمن بخردان و ردان بزرگان و بیداردل موبدان همه پادشاهان شدند انجمن زمین را ببخشید و برزد رسن گزیتی نهادند بر یک درم گر ای دون که دهقان نباشد دژم کسی را کجا تخم گر چارپای به هنگام ورزش نبودی بجای ز گنج شهنشاه برداشتی وگرنه زمین خوار بگذاشتی بنا کشته اندر نبودی سخن پراگنده شد رسمهای کهن گزیت رز بارور شش درم به خرما ستان بر همین بد رقم ز زیتون و جوز و ز هر میوه‌دار که در مهرگان شاخ بودی ببار ز ده بن درمی رسیدی به گنج نبوید جزین تا سر سال رنج وزین خوردنیهای خردادماه نکردی به کار اندرون کس نگاه کسی کش درم بود و دهقان نبود ندیدی غم رنج و کشت و درود بر اندازه از ده درم تا چهار بسالی ازو بستدی کاردار کسی بر کدیور نکردی ستم به سالی به سه بهره بود این درم گزارنده بودی به دیوان شاه ازین باژ بهری به هر چار ماه دبیر و پرستنده‌ی شهریار نبودی به دیوان کسی زین شمار گزیت و خراج آنچ بد نام برد بسه روزنامه به موبد سپرد یکی آنک بر دست گنجور بود نگهبان آن نامه دستور بود دگر تا فرستد به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری سه دیگر که نزدیک موبد برند گزیت و سر باژها بشمرند به فرمان او بود کاری که بود ز باژ و خراج و ز کشت و درود پراگنده کاراگهان در جهان که تا نیک و بد زو نماند نهان همه روی گیتی پر از داد کرد بهرجای ویرانی آباد کرد بخفتند بر دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ یکی نامه فرمود بر پهلوی پسند آیدت چون ز من بشنوی نخستین سر نامه کرد از مهست شهنشاه کسری یزدان‌پرست به بهرام روز و بخرداد شهر که یزدانش داد از جهان تاج بهر برومند شاخ از درخت قباد که تاج بزرگی به سر برنهاد سوی کارداران باژ و خراج پرستنده شایسته‌ی فر و تاج بی‌اندازه از ما شما را درود هنر با نژاد این بود با فزود نخستین سخن چون گشایش کنیم جهان‌آفرین را ستایش کنیم خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار کیهان سپاس بداند که هست او ز ما بی‌نیاز به نزدیک او آشکارست راز کسی را کجا سرفرازی دهد نخستین ورا بی‌نیازی دهد مرا داد فرمان و خود داورست ز هر برتری جاودان برترست به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست کسی را جز از بندگی کار نیست ز مغز زمین تا به چرخ بلند ز افلاک تا تیره خاک نژند پی مور بر خویشتن برگواست که ما بندگانیم و او پادشاست نفرمود ما را جز از راستی که دیو آورد کژی و کاستی اگر بهر من زین سرای سپنج نبودی جز از باغ و ایوان و گنج نجستی دل من به جز داد و مهر گشادن بهر کار بیدار چهر کنون روی بوم زمین سر به سر ز خاور برو تا در باختر به شاهی مرا داد یزدان پاک ز خورشید تابنده تا تیره خاک نباید که جز داد و مهر آوریم وگر چین به کاری بچهر آوریم شبان بداندیش و دشت بزرگ همی گوسفندان بماند بگرگ نباید که بر زیردستان ما ز دهقان وز دین‌پرستان ما به خشکی به خاک و بکشتی برآب برخشنده روز و به هنگام خواب ز بازارگانان تر و ز خشک درم دارد و در خوشاب و مشک که تابنده خور جز بداد و به مهر نتابد بریشان ز خم سپهر برین‌گونه رفت از نژاد و گهر پسر تاج یابد همی از پدر به جز داد و خوبی نبد در جهان یکی بود با آشکارا نهان نهادیم بر روی گیتی خراج درخت گزیت از پی تخت عاج چو این نامه آرند نزد شما که فرخنده باد اورمزد شما کسی کو برین یک درم بگذرد ببیداد بر یک نفس بشمرد به یزدان که او داد دیهیم و فر که من خود میانش ببرم به ار برین نیز بادافره‌ی کردگار نباید که چشم بد آید به کار همین نامه و رسم بنهید پیش مگردید ازین فرخ آیین خویش به هر چار ماهی یکی بهر ازین بخواهید با داد و با آفرین به جایی که باشد زیان ملخ وگر تف خورشید تابد به شخ دگر تف باد سپهر بلند بدان کشتمندان رساند گزند همان گر نبارد به نوروز نم ز خشکی شود دشت خرم دژم مخواهید با ژاندران بوم و رست که ابر بهاران به باران نشست ز تخم پراگنده و مزد رنج ببخشید کارندگانرا ز گنج زمینی که آن را خداوند نیست به مرد و ورا خویش و پیوند نیست نباید که آن بوم ویران بود که در سایه‌ی شاه ایران بود که بدگو برین کار ننگ آورد که چونین بهانه بچنگ آورد ز گنج آنچ باید مدارید باز که کردست یزدان مرا بی‌نیاز چو ویران بود بوم در بر من نتابد درو سایه‌ی فر من کسی را که باشد برین مایه کار اگر گیرد این کار دشوار خوار کنم زنده بر دار جایی که هست اگر سرفرازست و گر زیردست بزرگان که شاهان پیشین بدند ازین کار بر دیگر آیین بدند بد و نیک با کارداران بدی جهان پیش اسب‌سواران بدی خرد را همه خیره بفریفتند بافزونی گنج نشکیفتند مرا گنج دادست و دهقان سپاه نخواهیم بدینار کردن نگاه شما را جهان بازجستن بداد نگه داشتن ارج مرد نژاد گرامی‌تر از جان بدخواه من که جوید همی کشور و گاه من سپهبد که مردم فروشد به زر نباید بدین بارگه برگذر کسی را کند ارج این بارگاه که با داد و مهرست و با رسم و راه چو بیداردل کارداران من به دیوان موبد شدند انجمن پدید آید از گفت یک تن دروغ ازان پس نگیرد بر ما فروغ به بیدادگر بر مرا مهر نیست پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست هر آنکس که او راه یزدان بجست بب خرد جان تیره بشست بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت به باید بپاداش خرم بهشت که ما بی‌نیازیم ازین خواسته که گردد به نفرین روان کاسته گر از پوست درویش باشد خورش ز چرمش بود بی‌گمان پرورش پلنگی به از شهریاری چنین که نه شرم دارد نه آیین نه دین گشادست بر ما در راستی چه کوبیم خیره در کاستی نهانی بدو داد دادن بروی بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی به نزدیک یزدان بود ناپسند نباشد بدین بارگه ارجمند ز یزدان وز ما بدان کس درود که از داد و مهرش بود تاروپود اگر دادگر باشدی شهریار بماند به گیتی بسی پایدار که جاوید هر کس کنند آفرین بران شاه کباد دارد زمین ز شاهان که با تخت و افسر بدند به گنج و به لشکر توانگر بدند نبد دادگرتر ز نوشین‌روان که بادا همیشه روانش جوان نه زو پرهنرتر به فرزانگی به تخت و بداد و به مردانگی ورا موبدی بود بابک بنام هشیوار و دانادل و شادکام بدو داد دیوان عرض و سپاه بفرمود تا پیش درگاه شاه بیاراست جایی فراخ و بلند سرش برتر از تیغ کوه پرند بگسترد فرشی برو شاهوار نشستند هرکس که بود او به کار ز دیوان بابک برآمد خروش نهادند یک سر برآواز گوش که ای نامداران جنگ آزمای سراسر به اسب اندر آرید پای خرامید یک‌یک به درگاه شاه به سر برنهاده ز آهن کلاه زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار کسی کو درم خواهد از شهریار بیامد به ایوان بابک سپاه هوا شد ز گرد سواران سیاه چو بابک سپه را همه بنگرید درفش و سر تاج کسری ندید ز ایوان باسب اندر آورد پای بفرمودشان بازگشتن ز جای برین نیز بگذشت گردان سپهر چو خورشید تابنده بنمود چهر خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای گرزداران ایران سپاه همه با سلیح و کمان و کمند بدیوان بابک شوید ارجمند برفتند با نیزه و خود و کبر همی گرد لشکر برآمد به ابر نگه کرد بابک به گرد سپاه چو پیدا نبد فر و اورند شاه چنین گفت کامروز با مهر و داد همه بازگردید پیروز و شاد به روز سه دیگر برآمد خروش که ای نامداران با فر و هوش مبادا که از لشکری یک سوار نه با ترگ و با جوشن کارزار بیاید برین بارگه بگذرد عرض گاه و ایوان او بنگرد هر آنکس که باشد به تاج ارجمند به فر و بزرگی و تخت بلند بداند که بر عرض آزرم نیست سخن با محابا و با شرم نیست شهنشاه کسری چو بگشاد گوش ز دیوان بابک برآمد خروش بخندید کسری و مغفر بخواست درفش بزرگی برافراشت راست به دیوان بابک خرامید شاه نهاده ز آهن به سر بر کلاه فروهشت از ترگ رومی زره زده بر زره بر فراوان گره یکی گرزه‌ی گاوپیکر به چنگ زده بر کمرگاه تیر خدنگ به بازو کمان و بزین بر کمند میان را بزرین کمر کرده بند برانگیخت اسب و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران عنان را چپ و راست لختی بسود سلیح سواری به بابک نمود نگه کرد بابک پسند آمدش شهنشاه را فرمند آمدش بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به فرهنگ توشه بدی بیاراستی روی کشور بداد ازین گونه داد از تو داریم یاد دلیری بد از بنده این گفت و گوی سزد گر نپیچی تو از داد روی عنان را یکی بازپیچی براست چنان کز هنرمندی تو سزاست دگرباره کسری برانگیخت اسب چپ و راست برسان آذرگشسب نگه کرد بابک ازو خیره ماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند سواری هزار و گوی دوهزار نبودی کسی را گذر بر چهار درمی فزون کرد روزی شاه به دیوان خروش آمد از بارگاه که اسب سر جنگجویان بیار سوار جهان نامور شهریار فراوان بخندید نوشین روان که دولت جوان بود و خسرو جوان چو برخاست بابک ز دیوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه بدو گفت کای شهریار بزرگ گر امروز من بنده گشتم سترگ همه در دلم راستی بود و داد درشتی نگیرد ز من شاه یاد درشتی نمایم چو باشم درست انوشه کسی کو درشتی نجست بدو گفت شاه ای هشیوار مرد تو هرگز ز راه درستی مگرد تن خویش را چون محابا کنی دل راستی را همی‌بشکنی بدین ارز تو نزد من بیش گشت دلم سوی اندیشه خویش گشت که ما در صف کار ننگ و نبرد چگونه برآریم ز آورد گرد چنین داد پاسخ به پرمایه شاه که چون نو نبیند نگین و کلاه چو دست و عنان تو ای شهریار به ایوان ندیدست پیکرنگار به کام تو گردد سپهر بلند دلت شاد بادا تنت بی‌گزند به موبد چنین گفت نوشین‌روان که با داد ما پیر گردد جوان به گیتی نباید که از شهریار بماند جز از راستی یادگار چرا باید این گنج و این روز رنج روان بستن اندر سرای سپنج چو ایدر نخواهی همی‌آرمید بباید چرید و بباید چمید پراندیشه بودم ز کار جهان سخن را همی‌داشتم در نهان که تا تاج شاهی مرا دشمنست همه گرد بر گرد آهرمنست به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه بخواهم ز هر کشوری رزمخواه نگردد سپاه انجمن جز به گنج به بی مردی آید هم از گنج رنج اگر بد به درویش خواهد رسید ازین آرزو دل بباید برید همی‌راندم با دل خویش راز چو اندیشه پیش خرد شد فراز سوی پهلوانان و سوی ردان هم از پند بیداردل بخردان نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای به هر نامداری و خودکامه‌ای که هر کس که دارید هوش و خرد همی کهتری را پسر پرورد به میدان فرستید با ساز جنگ بجویند نزدیک ما نام و ننگ نباید که اندر فراز و نشیب ندانند چنگ و عنان و رکیب به گرز و به شمشیر و تیر و کمان بدانند پیچید با بدگمان جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود عرض شد ز در سوی هر کشوری درم برد نزدیک هر مهتری چهل روز بودی درم را درنگ برفتند از شهر با ساز جنگ ز دیوان چو دینار برداشتند بدان خرمی روز بگذاشتند کنون لاجرم روی گیتی بمرد بیاراستم تا کی آید نبرد مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش فزونست و هم دولت و رای بیش سخنها چو بشنید موبد ز شاه بسی آفرین خواند بر تاج و گاه چو خورشید بنمود تابنده چهر در باغ بگشاد گردان سپهر پدید آمد آن توده‌ی شنبلید دو زلف شب تیره شد ناپدید نشست از بر تخت نوشین روان خجسته دلفروز شاه جوان جهانی به درگاه بنهاد روی هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی خروشی برآمد ز درگاه شاه که هر کس که جوید سوی داد راه بیاید بدرگاه نوشین روان لب شاه خندان و دولت جوان به آواز گفت آن زمان شهریار که جز پاک یزدان مجویید یار که دارنده اویست و هم رهنمای همو دست گیرد به هر دوسرای مترسید هرگز ز تخت و کلاه گشادست بر هر کس این بارگاه هر آنکس که آید به روز و به شب ز گفتار بسته مدارید لب اگر می گساریم با انجمن گر آهسته باشیم با رای‌زن به چوگان و بر دشت نخچیرگاه بر ما شما را گشادست راه به خواب و به بیداری و رنج و ناز ازین بارگه کس مگردید باز مخسبید یک تن ز من تافته مگر آرزوها همه یافته بدان گه شود شاد و روشن دلم که رنج ستم دیده‌گان بگسلم مبادا که از کارداران من گر از لشکر و پیشکاران من نخسبد کسی با دلی دردمند که از درد او بر من آید گزند سخنها اگرچه بود در نهان بپرسد ز من کردگار جهان ز باژ و خراج آن کجا مانده است که موبد به دیوان ما رانده است نخواهند نیز از شما زر و سیم مخسبید زین پس ز من دل ببیم برآمد ز ایوان یکی آفرین بجوشید تابنده روی زمین که نوشین روان باد با فرهی همه ساله با تخت شاهنشهی مبادا ز تو تخت پردخت و گاه مه این نامور خسروانی کلاه برفتند با شادی و خرمی چو باغ ارم گشت روی زمی ز گیتی ندیدی کسی را دژم ز ابر اندر آمد به هنگام نم جهان شد به کردار خرم بهشت ز باران هوا بر زمین لاله کشت در و دشت و پالیز شد چون چراغ چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ پس آگاهی آمد به روم و به هند که شد روی ایران چو رومی پرند زمین را به کردار تابنده ماه به داد و به لشکر بیاراست شاه کسی آن سپه را نداند شمار به گیتی مگر نامور شهریار همه با دل شاد و با ساز جنگ همه گیتی افروز با نام و ننگ دل شاه هر کشوری خیره گشت ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت فرستاده آمد ز هند و ز چین همه شاه را خواندند آفرین ندیدند با خویشتن تاو او سبک شد به دل باژ با ساو او همه کهتری را بیاراستند بسی بدره و برده‌ها خواستند به زرین عمود و به زرین کلاه فرستادگان برگرفتند راه به درگاه شاه جهان آمدند چه با ساو و باژ مهان آمدند بهشتی بد آراسته بارگاه ز بس برده و بدره و بارخواه برین نیز بگذشت چندی سپهر همی‌رفت با شاه ایران به مهر خردمند کسری چنان کرد رای کزان مرز لختی بجنبد ز جای بگردد یکی گرد خرم جهان گشاده کند رازهای نهان بزد کوس وز جای لشکر براند همی ماه و خورشید زو خیره ماند ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر کمرهای زرین و زرین سپر تو گفتی بکان اندرون زر نماند همان در خوشاب و گوهر نماند تن آسان بسوی خراسان کشید سپه را به آیین ساسان کشید به هر بوم آباد کو بربگذشت سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت چو برخاستی ناله‌ی کرنای منادیگری پیش کردی به پای که ای زیردستان شاه جهان که دارد گزندی ز ما در نهان مخسبید ناایمن از شهریار مدارید ز اندیشه دل نابکار ازین گونه لشکر بگرگان کشید همی تاج و تخت بزرگان کشید چنان دان که کمی نباشد ز داد هنر باید از شاه و رای و نژاد ز گرگان بخ ساری و آمل شدند به هنگام آواز بلبل شدند در و دشت یه کسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود ز هامون به کوهی برآمد بلند یکی تازیی برنشسته سمند سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید گل و سنبل و آب و نخچیر دید چنین گفت کای روشن کردگار جهاندار و پیروز و پروردگار تویی آفریننده‌ی هور و ماه گشاینده و هم نماینده راه جهان آفریدی بدین خرمی که از آسمان نیست پیدا زمی کسی کو جز از تو پرستد همی روان را به دوزخ فرستد همی ازیرا فریدون یزدان‌پرست بدین بیشه برساخت جای نشست بدو گفت گوینده کای دادگر گر ایدر ز ترکان نبودی گذر ازین مایه‌ور جا بدین فرهی دل ما ز رامش نبودی تهی نیاریم گردن برافراختن ز بس کشتن و غارت و تاختن نماند ز بسیار و اندک به جای ز پرنده و مردم و چارپای گزندی که آید به ایران سپاه ز کشور به کشور جزین نیست راه بسی پیش ازین کوشش و رزم بود گذر ترک را راه خوارزم بود کنون چون ز دهقان و آزادگان برین بوم و بر پارسازادگان نکاهد همی رنج کافزایشست به ما برکنون جای بخشایست نباشد به گیتی چنین جای شهر گر از داد تو ما بیابیم بهر همان آفریدون یزدان‌پرست به بد بر سوی ما نیازید دست اگر شاه بیند به رای بلند به ما برکند راه دشمن ببند سرشک از دو دیده ببارید شاه چو بشنید گفتار فریادخواه به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشوار خوار نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تاج را خویشتن پروریم جهاندار نپسندد از ما ستم که باشیم شادان و دهقان دژم چنین کوه و این دشتهای فراخ همه از در باغ و میدان و کاخ پر از گاو و نخچیر و آب روان ز دیدن همی خیره گردد روان نمانیم کین بوم ویران کنند همی غارت از شهر ایران کنند ز شاهی وز روی فرزانگی نشاید چنین هم ز مردانگی نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین به دستور فرمود کز هند و روم کجا نام باشد به آباد بوم ز هر کشوری مردم بیش بین که استاد بینی برین برگزین یکی باره از آب برکش بلند برش پهن و بالای او ده کمند به سنگ و به گچ باید از قعر آب برآورده تا چشمه‌ی آفتاب هر آنگه که سازیم زین گونه بند ز دشمن به ایران نیاید گزند نباید که آید یکی زین به رنج بده هرچ خواهند و بگشای گنج کشاورز و دهقان و مرد نژاد نباید که آزار یابد ز داد یکی پیر موبد بران کار کرد بیابان همه پیش دیوار کرد دری برنهادند ز آهن بزرگ رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ همه روی کشور نگهبان نشاند چو ایمن شد از دشت لشکر براند ز دریا به راه الانان کشید یکی مرز ویران و بیکار دید به آزادگان گفت ننگست این که ویران بود بوم ایران زمین نشاید که باشیم همداستان که دشمن زند زین نشان داستان ز لشکر فرستاده‌ای برگزید سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی بدین مرزبانان لشکر بگوی شنیدم ز گفتار کارآگهان سخن هرچ رفت آشکار و نهان که گفتید ما را ز کسری چه باک چه ایران بر ما چه یک مشت خاک بیابان فراخست و کوهش بلند سپاه از در تیر و گرز و کمند همه جنگجویان بیگانه‌ایم سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم کنون ما به نزد شما آمدیم سراپرده و گاه و خیمه زدیم در و غار جای کمین شماست بر و بوم و کوه و زمین شماست فرستاده آمد بگفت این سخن که سالار ایران چه افگند بن سپاه الانی شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن سپاهی که شان تاختن پیشه بود وز آزادمردی کم‌اندیشه بود از ایشان بدی شهر ایران ببیم نماندی بکس جامه و زر و سیم زن و مرد با کودک و چارپای به هامون رسیدی نماندی بجای فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان رخ نامداران ازان تیره گشت دل از نام نوشین‌روان خیره گشت بزرگان آن مرز و کنداوران برفتند با باژ و ساو گران همه جامه و برده و سیم و زر گرانمایه اسبان بسیار مر از ایشان هر آنکس که پیران بدند سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند همه پیش نوشین‌روان آمدند ز کار گذشته نوان آمدند چو پیش سراپرده‌ی شهریار رسیدند با هدیه و با نثار خروشان و غلتان به خاک اندرون همه دیده پر خاک و دل پر ز خون خرد چون بود با دلاور به راز به شرم و به پوزش نیاید نیاز بر ایشان ببخشود بیدار شاه ببخشید یک سر گذشته گناه بفرمود تا هرچ ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست یکی شارستانی برآرند زود بدو اندرون جای کشت و درود یکی باره‌ای گردش اندر بلند بدان تا ز دشمن نیابد گزند بگفتند با نامور شهریار که ما بندگانیم با گوشوار برآریم ازین سان که فرمود شاه یکی باره و نامور جایگاه وزان جایگه شاه لشکر براند به هندوستان رفت و چندی بماند به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره‌جو آمدند ز دریای هندوستان تا دو میل درم بود با هدیه و اسب و پیل بزرگان همه پیش شاه آمدند ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند بپرسید کسری و بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان به دل شاد برگشت ز آن جایگاه جهانی پر از اسب و پیل و سپاه به راه اندر آگاهی آمد به شاه که گشت از بلوجی جهانی سیاه ز بس کشتن و غارت و تاختن زمین را بب اندر انداختن ز گیلان تباهی فزونست ازین ز نفرین پراگنده شد آفرین دل شاه نوشین روان شد غمی برآمیخت اندوه با خرمی به ایرانیان گفت الانان و هند شد از بیم شمشیر ما چون پرند بسنده نباشیم با شهر خویش همی شیر جوییم پیچان ز میش بدو گفت گوینده کای شهریار به پالیز گل نیست بی‌زخم خار همان مرز تا بود با رنج بود ز بهر پراگندن گنج بود ز کار بلوج ارجمند اردشیر بکوشید با کاردانان پیر نبد سودمندی به افسون و رنگ نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ اگرچند بد این سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر ز گفتار دهقان برآشفت شاه به سوی بلوج اندر آمد ز راه چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه بگردید گرد اندرش با گروه برآنگونه گرد اندر آمد سپاه که بستند ز انبوه بر باد راه همه دامن کوه تا روی شخ سپه بود برسان مور و ملخ منادیگری گرد لشکر بگشت خروش آمد از غار وز کوه و دشت که از کوچگه هرک یابید خرد وگر تیغ دارند مردان گرد وگر انجمن باشد از اندکی نباید که یابد رهایی یکی چو آگاه شد لشکر از خشم شاه سوار و پیاده ببستند راه از ایشان فراوان و اندک نماند زن و مرد جنگی و کودک نماند سراسر به شمشیر بگذاشتند ستم کردن و رنج برداشتند ببود ایمن از رنج شاه جهان بلوجی نماند آشکار و نهان چنان بد که بر کوه ایشان گله بدی بی‌نگهبان و کرده یله شبان هم نبودی پس گوسفند به هامون و بر تیغ کوه بلند همه رختها خوار بگذاشتند در و کوه را خانه پنداشتند وزان جایگه سوی گیلان کشید چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید ز دریا سپه بود تا تیغ کوه هوا پر درفش و زمین پر گروه پراگنده بر گرد گیلان سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ نیاید که ماند یکی میش و گرگ چنان شد ز کشته همه کوه و دشت که خون در همه روی کشور بگشت ز بس کشتن و غارت و سوختن خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن ز کشته به هر سو یکی توده بود گیاها به مغز سر آلوده بود ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند هشیوار و بارای و سنگی بدند ببستند یک سر همه دست خویش زنان از پس و کودک خرد پیش خروشان بر شهریار آمدند دریده‌بر و خاکسار آمدند شدند اندران بارگاه انجمن همه دستها بسته و خسته تن که ما بازگشتیم زین بدکنش مگر شاه گردد ز ما خوش منش اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببریم سرها ز تنها بدست دل شاه خشنود گردد مگر چو بیند بریده یکی توده سر چو چندان خروش آمد از بارگاه وزان گونه آوار بشنید شاه برایشان ببخشود شاه جهان گذشته شد اندر دل او نهان نوا خواست از گیل و دیلم دوصد کزان پس نگیرد یکی راه بد یکی پهلوان نزد ایشان بماند چو بایسته شد کار لشکر براند ز گیلان به راه مداین کشید شمار و کران سپه را ندید به ره بر یکی لشکر بی‌کران پدید آمد از دور نیزه‌وران سواری بیامد به کردار گرد که در لشکر گشن بد پای مرد پیاده شد از اسب و بگشاد لب چنین گفت کاین منذرست از عرب بیامد که بیند مگر شاه را ببوسد همی خاک درگاه را شهنشاه گفتا گر آید رواست چنان دان که این خانه‌ی ما وراست فرستاده آمد زمین بوس داد برفت و شنیده همه کرد یاد چو بشنید منذر که خسرو چه گفت برخساره خاک زمین را برفت همانگه بیامد به نزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه بپرسید زو شاه و شادی نمود ز دیدار او روشنایی فزود جهاندیده منذر زبان برگشاد ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد بدو گفت اگر شاه ایران تویی نگهدار پشت دلیران تویی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند اگر شاه برتخت قیصر بود سزد کو سرافراز و مهتر بود چه دستور باشد گرانمایه شاه نبیند ز ما نیز فریادخواه سواران دشتی چو رومی سوار بیابند جوشن نیاید به کار ز گفتار منذر برآشفت شاه که قیصر همی‌برفرازد کلاه ز لشکر زبان‌آوری برگزید که گفتار ایشان بداند شنید بدو گفت ز ایدر برو تا بروم میاسای هیچ اندر آباد بوم به قیصر بگو گر نداری خرد ز رای تو مغز تو کیفر برد اگر شیر جنگی بتازد بگور کنامش کند گور و هم آب شور ز منذر تو گر دادیابی بسست که او را نشست از بر هر کسست چپ خویش پیدا کن از دست راست چو پیدا کنی مرز جویی رواست چو بخشنده‌ی بوم و کشور منم به گیتی سرافراز و مهتر منم همه آن کنم کار کز من سزد نمانم که بادی بدو بروزد تو با تازیان دست یازی بکین یکی در نهان خویشتن را ببین و دیگر که آن پادشاهی مراست در گاو تا پشت ماهی مراست اگر من سپاهی فرستم بروم تو را تیغ پولاد گردد چو موم فرستاده از نزد نوشین‌روان بیامد به کردار باد دمان بر قیصر آمد پیامش بداد بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب همی دور دید از بلندی نشیب چنین گفت کز منذر کم خرد سخن باور آن کن که اندر خورد اگر خیره منذر بنالد همی برین‌گونه رنجش ببالد همی ور ای دون که از دشت نیزه‌وران نبالد کسی از کران تا کران زمین آنک بالاست پهنا کنیم وزان دشت بی‌آب دریا کنیم فرستاده بشنید و آمد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد برآشفت کسری بدستور گفت که با مغز قیصر خرد نیست جفت من او را نمایم که فرمان کراست جهان جستن و جنگ و پیمان کراست ز بیشی وز گردن افراختن وزین کشتن و غارت و تاختن پشیمانی آنگه خورد مرد مست که شب زیر آتش کند هر دو دست بفرمود تا برکشیدند نای سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای ز درگاه برخاست آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار به منذر سپرد آن سپاه گران بفرمود کز دشت نیزه‌وران سپاهی بر از جنگجویان بروم که آتش برآرند زان مرز و بوم که گر چند من شهریار توام برین کینه بر مایه‌دار توام فرستاده‌یی ما کنون چرب‌گوی فرستیم با نامه‌یی نزد اوی مگر خود نیاید تو را زان گزند به روم و به قیصر تو ما را پسند نویسنده‌یی خواست از بارگاه به قیصر یکی نامه فرمود شاه ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد جهانگیر وزنده کن کیقباد به نزدیک قیصر سرافراز روم نگهبان آن مرز و آباد بوم سر نامه کرد آفرین از نخست گرانمایگی جز به یزدان نجست خداوند گردنده خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه که بیرون شد از راه گردان سپهر اگر جنگ جوید وگر داد و مهر تو گر قیصری روم را مهتری مکن بیش با تازیان داوری وگر میش جویی ز چنگال گرگ گمانی بود کژ و رنجی بزرگ وگر سوی منذر فرستی سپاه نمانم به تو لشکر و تاج و گاه وگر زیردستی بود بر منش به شمشیر یابد ز من سرزنش تو زان مرز یک رش مپیمای پای چو خواهی که پیمان بماند بجای وگر بگذری زین سخن بگذرم سر و گاه تو زیر پی بسپرم درود خداوند دیهیم و زور بدان کو نجوید ببیداد شور نهادند بر نامه بر مهر شاه سواری گزیدند زان بارگاه چنانچون ببایست چیره‌زبان جهاندیده و گرد و روشن‌روان فرستاده با نامه‌ی شهریار بیامد بر قیصر نامدار برو آفرین کرد و نامه بداد همان رای کسری برو کرد یاد سخنهاش بشنید و نامه بخواند بپیچید و اندر شگفتی بماند ز گفتار کسری سرافزار مرد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد نویسنده را خواند و پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت سر خامه چون کرد رنگین بقار نخست آفرین کرد بر کردگار نگارنده‌ی برکشیده سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر به گیتی یکی را کند تاجور وزو به یکی پیش او با کمر اگر خود سپهر روان زان تست سر مشتری زیر فرمان تست به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد به تخم کیان باژ هرگز نداد تو گر شهریاری نه من کهترم همان با سر و افسر و لشکرم چه بایست پذرفت چندین فسوس ز بیم پی پیل و آوای کوس بخواهم کنون از شما باژ و ساو که دارد به پرخاش با روم تاو به تاراج بردند یک چند چیز گذشت آن ستم برنگیریم نیز ز دشت سواران نیزه‌وران برآریم گرد از کران تا کران نه خورشید نوشین‌روان آفرید وگر بستد از چرخ گردان کلید که کس را نخواند همی از مهان همه کام او یابد اندر جهان فرستاده را هیچ پاسخ نداد به تندی ز کسری نیامدش یاد چو مهر از بر نامه بنهاد گفت که با تو صلیب و مسیحست جفت فرستاده با او نزد هیچ دم دژم دید پاسخ بیامد دژم بیامد بر شهر ایران چو گرد سخنهای قیصر همه یاد کرد چو برخواند آن نامه را شهریار برآشفت با گردش روزگار همه موبدان و ردان را بخواند ازان نامه چندی سخنها براند سه روز اندران بود با رای‌زن چه با پهلوانان لشکر شکن چهارم بران راست شد رای شاه که راند سوی جنگ قیصر سپاه برآمد ز در ناله‌ی گاودم خروشیدن نای و روینیه خم به آرام اندر نبودش درنگ همی از پی راستی جست جنگ سپه برگرفت و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد یکی گرد برشد که گفتی سپهر به دریای قیر اندر اندود چهر بپوشید روی زمین را به نعل هوا یک سر از پرنیان گشت لعل نبد بر زمین پشه را جایگاه نه اندر هوا باد را ماند راه ز جوشن سواران وز گرد پیل زمین شد به کردار دریای نیل جهاندار با کاویانی درفش همی‌رفت با تاج و زرینه کفش همی برشد آوازشان بر دو میل به پیش سپاه اندرون کوس و پیل پس پشت و پیش اندر آزادگان همی‌رفته تا آذرابادگان چو چشمش برآمد بذرگشسب پیاده شد از دور و بگذاشت اسب ز دستور پاکیزه برسم بجست دو رخ را به آب دو دیده بشست به باژ اندر آمد به آتشکده نهاده به درگاه جشن سده بفرمود تا نامه‌ی زند و است بواز برخواند موبد درست رد و هیربد پیش غلتان به خاک همه دامن قرطها کرده چاک بزرگان برو گوهر افشاندند به زمزم همی آفرین خواندند چو نزدیکتر شد نیایش گرفت جهان‌آفرین را ستایش گرفت ازو خواست پیروزی و دستگاه نمودن دلش را سوی داد راه پرستندگان را ببخشید چیز به جایی که درویش دیدند نیز یکی خیمه زد پیش آتشکده کشیدند لشکر ز هر سو رده دبیر خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند یکی نامه فرمود با آفرین سوی مرزبانان ایران زمین که ترسنده باشید و بیدار بید سپه را ز دشمن نگهدار بید کنارنگ با پهلوان هرک هست همه داد جویید با زیردست بدارید چندانک باید سپاه بدان تا نیابد بداندیش راه درفش مرا تا نبیند کسی نباید که ایمن بخسبد بسی از آتشکده چون بشد سوی روم پراگنده شد زو خبر گرد بوم به پیش آمد آنکس که فرمان گزید دگر زان بر و بوم شد ناپدید جهاندیده با هدیه و با نثار فراوان بیامد بر شهریار به هر بوم و بر کو فرود آمدی ز هر سو پیام و درود آمدی ز گیتی به هر سو که لشکر کشید جز از بزم و شادی نیامد پدید چنان بد که هر شب ز گردان هزار به بزم آمدندی بر شهریار چو نزدیک شد رزم را ساز کرد سپه را درم دادن آغاز کرد سپهدار شیروی بهرام بود که در جنگ با رای و آرام بود چپ لشکرش را به فرهاد داد بسی پندها بر برو کرد یاد چو استاد پیروز بر میمنه گشسب جهانجوی پیش بنه به قلب اندر اورند مهران به پای که در کینه گه داشتی دل به جای طلایه به هرمزد خراد داد بسی گفت با او ز بیداد و داد به هر سوی رفتند کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند و اندرز نیکو براند چنین گفت کین لشکر بی‌کران ز بی‌مایگان وز پرمایگان اگر یک تن از راه من بگذرند دم خویش بی‌رای من بشمرند بدرویش مردم رسانند رنج وگر بر بزرگان که دارند گنج وگر کشتمندی بکوبد به پای وگر پیش لشکر بجنبد ز جای ور آهنگ بر میوه‌داری کند وگر ناپسندیده کاری کند به یزدان که او داد دیهیم و زور خداوند کیوان و بهرام و هور که در پی میانش ببرم به تیغ وگر داستان را برآید به میغ به پیش سپه در طلایه منم جهانجوی و در قلب مایه منم نگهبان پیل و سپاه و بنه گهی بر میان گاه برمیمنه به خشکی روم گر بدریای آب نجویم برزم اندر آرام و خواب منادیگری نام او رشنواد گرفت آن سخنهای کسری به یاد بیامد دوان گرد لشکر بگشت به هر خیمه و خرگهی برگذشت خروشید کای بی‌کرانه سپاه چنینست فرمان بیدار شاه که گر جز به داد و به مهر و خرد کسی سوی خاک سیه بنگرد بران تیره خاکش بریزند خون چو آید ز فرمان یزدان برون به بانگ منادی نشد شاه رام به روز سپید و شب تیره‌فام همی گرد لشکر بگشتی به راه همی‌داشتی نیک و بد را نگاه ز کار جهان آگهی داشتی بد و نیک را خوار نگذاشتی ز لشکر کسی کو به مردی به راه ورا دخمه کردی بران جایگاه اگر بازماندی ازو سیم و زر کلاه و کمان و کمند و کمر بد و نیک با مرده بودی به خاک نبودی به از مردم اندر مغاک جهانی بدو مانده اندر شگفت که نوشین روان آن بزرگی گرفت به هر جایگاهی که جنگ آمدی ورارای و هوش و درنگ آمدی فرستاده‌ای خواستی راستگوی که رفتی بر دشمن چاره‌جوی اگر یافتندی سوی داد راه نکردی ستم خود خردمند شاه اگر جنگ جستی به جنگ آمدی به خشم دلاور نهنگ آمدی به تاراج دادی همه بوم و رست جهان را به داد و به شمشیر جست به کردار خورشید بد رای شاه که بر تر و خشکی بتابد به راه ندارد ز کس روشنایی دریغ چو بگذارد از چرخ گردنده میغ همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی همش در خوشاب و هم آب جوی فروغ و بلندی نبودش ز کس دلفروز و بخشنده او بود و بس شهنشاه را مایه این بود و فر جهان را همی‌داشت در زیر پر ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی ازیران چنان بی‌نیازی بدی اگر شیر و پیل آمدندیش پیش نه برداشتی جنگ یک روز بیش سپاهی که با خود و خفتان جنگ به پیش سپاه آمدی به یدرنگ اگر کشته بودی و گر بسته زار بزاندان پیروزگر شهریار چنین تا بیامد بران شارستان که شوراب بد نام آن کارستان برآورده‌ای دید سر بر هوا پر از مردم و ساز جنگ و نوا ز خارا پی افگنده در قعر آب کشیده سر باره اندر سحاب بگرد حصار اندر آمد سپاه ندیدند جایی به درگاه راه برو ساخت از چار سو منجنیق به پای آمد آن باره‌ی جاثلیق برآمد ز هر سوی دز رستخیز ندیدند جایی گذار و گریز چو خورشید تابان ز گنبد بگشت شد آن باره‌ی دز به کردار دشت خروش سواران و گرد سپاه ابا دود و آتش برآمد به ماه همه حصن بی‌تن سر و پای بود تن بی‌سرانشان دگر جای بود غو زینهاری و جوش زنان برآمد چو زخم تبیره‌زنان از ایشان هر آنکس که پرمایه بود به گنج و به مردی گرانپایه بود ببستند بر پیل و کردند بار خروش آمد و ناله‌ی زینهار نبخشود بر کس به هنگام رزم نه بر گنج دینار برگاه بزم وزان جایگاه لشکر اندر کشید بره بر دزی دیگر آمد پدید که در بند او گنج قیصر بدی نگهدار آن دز توانگر بدی که آرایش روم بد نام اوی ز کسری برآمد به فرجام اوی بدان دز نگه کرد بیدار شاه هنوز اندرو نارسیده سپاه بفرمود تا تیرباران کنند هوا چون تگرگ بهاران کنند یکی تاجور خود به لشکر نماند بران بوم و بر خار و خاور بماند همه گنج قیصر به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد برآورد زان شارستان رستخیز همه برگرفتند راه گریز خروش آمد از کودک و مرد و زن همه پیر و برنا شدند انجمن به پیش گرانمایه شاه آمدند غریوان و فریادخواه آمدند که دستور و فرمان و گنج آن تست بروم اندرون رزم و رنج آن تست به جان ویژه زنهار خواه توایم پرستار فر کلاه توایم بفرمود پس تا نکشتند نیز برایشان ببخشود بسیار چیز وزان جایگه لشکر اندر کشید از آرایش روم برتر کشید نوندی ز گفتار کارآگهان بیامد به نزدیک شاه جهان که قیصر سپاهی فرستاد پیش ازان نامداران و گردان خویش به پیش اندرون پهلوانی سترگ به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ به رومیش خوانند فرفوریوس سواری سرافراز با بوق و کوس چو این گفته شد پیش بیدار شاه پدید آمد از دور گرد سپاه بخندید زان شهریار جهان بدو گفت کین نیست از ما نهان کجا جنگ را پیش ازین ساختیم ز اندیشه هرگونه پرداختیم کی تاجور بر لب آورد کف بفرمود تا برکشیدند صف سپاهی بیامد به پیش سپاه بشد بسته بر گرد و بر باد راه شده، نامور لشکری انجمن یلان سرافراز شمشیرزن همه جنگ را تنگ بسته میان بزرگان و فرزانگان و کیان به خون آب داده همه تیغ را بدان تیغ برنده مر میغ را سپه را نبد بیشتر زان درنگ که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ به هر سو ز رومی تلی کشته بود دگر خسته از جنگ برگشته بود بشد خسته از جنگ فرفوریوس دریده درفش و نگونسار کوس سواران ایران بسان پلنگ به هامون کجا غرمش آید بچنگ پس رومیان در همی‌تاختند در و دشت ازیشان بپرداختند چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ سپه را بهامونی اندر کشید برآورده‌ی دیگر آمد پدید دزی بود با لشکر و بوق و کوس کجا خواندندیش قالینیوس سر باره برتر ز پر عقاب یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب یکی شارستان گردش اندر فراخ پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ ز رومی سپاهی بزرگ اندروی همه نامداران پرخاشجوی دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه سیه گشت گیتی ز گرد سپاه خروشی برآمد ز قالینیوس کزان نعره اندک شد آواز کوس بدان شارستان در نگه کرد شاه همی هر زمانی فزون شد سپاه ز دروازها جنگ برساختند همه تیر و قاروره انداختند چو خورشید تابنده برگشت زرد ز گردنده یک بهره شد لاژورد ازان باره‌ی دز نماند اندکی همه شارستان با زمی شد یکی خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران ایران سپاه همه پاک زین شهر بیرون شوید به تاریکی اندر به هامون شوید اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر وگر غارت و شورش و داروگیر به گوش من آید بتاریک شب که بگشاید از رنج یک مردلب هم اندر زمان آنک فریاد ازوست پر از کاه بینند آگنده پوست چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود رنج و بپالود خواب تبیره برآمد ز درگاه شاه گرانمایگان برگرفتند راه ازان دز و آن شارستان مرد و زن به درگاه کسری شدند انجمن که ایدر ز جنگی سواری نماند بدین شارستان نامداری نماند همه کشته و خسته شد بی‌گناه گه آمد که بخشایش آید ز شاه زن و کودک خرد و برنا و پیر نه خوب آید از داد یزدان اسیر چنان شد دز و باره و شارستان کزان پس ندیدند جز خارستان چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم بران رومیان بر ببخشود شاه گنهکار شد رسته و بیگناه بسی خواسته پیش ایشان بماند وزان جایگه نیز لشکر براند هران کس که بود از در کارزار ببستند بر پیل و کردند بار به انطاکیه در خبر شد ز شاه که با پیل و لشکر بیامد به راه سپاهی بران شهر شد بی‌کران دلیران رومی و کنداوران سه روز اندران شاه را شد درنگ بدان تا نباشد به بیداد جنگ چهارم سپاه اندر آمد چو کوه دلیران ایران گروها گروه برفتند یک سر سواران روم ز بهر زن و کودک و گنج و بوم به شهر اندر آمد سراسر سپاه پیی را نبد بر زمین نیز راه سه جنگ گران کرده شد در سه روز چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز گشاده شد آن مرز آباد بوم سواری ندیدند جنگی بروم بزرگان که با تخت و افسر بدند هم آنکس که گنجور قیصر بدند به شاه جهاندار دادند گنج به چنگ آمدش گنج چون دید رنج اسیران و آن گنج قیصر به راه به سوی مداین فرستاد شاه وزیشان هران کس که جنگی بدند نهادند بر پشت پیلان ببند زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه بگردید بر گرد آن شهر شاه ز بس باغ و میدان و آب روان همی تازه شد پیر گشته جهان چنین گفت با موبدان شهریار که انطاکیه است این اگر نوبهار کسی کو ندیدست خرم بهشت ز مشک اندرو خاک وز زر خشت درختش ز یاقوت و آبش گلاب زمینش سپهر آسمان آفتاب نگه کرد باید بدین تازه بوم که آباد بادا همه مرز روم یکی شهر فرمود نوشین روان بدو اندرون آبهای روان به کردار انطاکیه چون چراغ پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ بزرگان روشن‌دل و شادکام ورا زیب خسرو نهادند نام شد آن زیب خسرو چو خرم بهار بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار اسیران کزان شهرها بسته بود ببند گران دست و پا خسته بود بفرمود تا بند برداشتند بدان شهرها خوار بگذاشتند چنین گفت کاین نوبر آورده جای همش گلشن و بوستان و سرای بکردیم تا هر کسی را به کام یکی جای باشد سزاوار نام ببخشید بر هر کسی خواسته زمین چون بهشتی شد آراسته ز بس بر زن و کوی و بازارگاه تو گفتی نماندست بر خاک راه بیامد یکی پرسخن کفشگر چنین گفت کای شاه بیدادگر بقالینیوس اندرون خان من یکی تود بد پیش پالان من ازین زیب خسرو مرا سود نیست که بر پیش درگاه من تود نیست بفرمود تا بر در شوربخت بکشتند شاداب چندی درخت یکی مرد ترسا گزین کرد شاه بدو داد فرمان و گنج و کلاه بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست غریبان و این خانه نو تو راست به سان درخت برومند باش پدر باش گاهی چو فرزند باش ببخشش بیارای و زفتی مکن بر اندازه باید ز هر در سخن ز انطاکیه شاه لشکر براند جهاندیده ترسا نگهبان نشاند پس آگاهی آمد ز فرفوریوس بگفت آنچ آمد بقالینیوس به قیصر چنین گفت کمد سپاه جهاندار کسری ابا پیل و گاه سپاهست چندانک دریا و کوه همی‌گردد از گرد اسبان ستوه بگردید قیصر ز گفتار خویش بزرگان فرزانه را خواند پیش ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس همی رای زد روز و شب در سه‌پاس بدو گفت موبد که این رای نیست که با رزم کسری تو را پای نیست برآرند ازین مرز آباد خاک شود کرده‌ی قیصر اندر مغاک زوان سراینده و رای سست جز از رنج بر پادشاهی نجست چو بشنید قیصر دلش خیره گشت ز نوشین‌روان رای او تیره گشت گزین کرد زان فیلسوفان روم سخن‌گوی با دانش و پاک بوم به جای آمد از موبدان شست مرد به کسری شدن نامزدشان بکرد پیامی فرستاد نزدیک شاه گرانمایگان برگرفتند راه چو مهراس داننده‌شان پیش رو گوی در خرد پیر و سالار نو ز هر چیز گنجی به پیش اندرون شمارش گذر کرده بر چند و چون بسی لابه و پند و نیکو سخن پشیمان ز گفتارهای کهن فرستاد با باژ و ساو گران گروگان ز خویشان و کنداوران چو مهراس گفتار قیصر شنید پدید آمد آن بند بد را کلید رسیدند نزدیک نوشین‌روان چو الماس کرده زبان با روان چو مهراس نزدیک کسری رسید برومی یکی آفرین گسترید تو گفتی ز تیزی وز راستی ستاره برآرد همی زآستی به کسری چنین گفت کای شهریار جهان را بدین ارجمندی مدار برومی تو اکنون و ایران تهیست همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست هران گه که قیصر نباشد بروم نسنجد به یک پشه این مرز و بوم همه سودمندی ز مردم بود چو او گم شود مردمی گم بود گر این رستخیز از پی خواستست که آزرم و دانش بدو کاستست بیاوردم اکنون همه گنج روم که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم چو بشنید زو این سخن شهریار دلش گشت خرم چو باغ بهار پذیرفت زو هرچ آورده بود اگر بدره‌ی زر و گر برده بود فرستادگان را ستایش گرفت بران نیکویها فزایش گرفت بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد اگر زر گردد همه خاک روم تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم نهادند بر روم بر باژ و ساو پراگنده دینار ده چرم گاو وزان جایگه ناله‌ی گاودم شنیدند و آواز رویینه خم جهاندار بیدار لشکر براند به شام آمد و روزگاری بماند بیاورد چندان سلیح و سپاه همان برده و بدره و تاج و گاه که پشت زمی را همی‌داد خم ز پیلان وز گنجهای درم ازان مرز چون رفتن آمدش رای به شیروی بهرام بسپرد جای بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه مکن هیچ سستی به روز و به ماه ببوسید شیروی روی زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین که بیدار دل باش و پیروزبخت مگر داد زرد این کیانی درخت تبیره برآمد ز درگاه شاه سوی اردن آمد درفش سپاه جهاندار کسری چو خورشید بود جهان را ازو بیم و امید بود برین سان رود آفتاب سپهر به یک دست شمشیر و یک دست مهر نه بخشایش آرد به هنگام خشم نه خشم آیدش روز بخشش به چشم چنین بود آن شاه خسرونژاد بیاراسته بد جهان را بداد هر ذره که بر بالا می‌نوشد و پا کوبد خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد آن را که بخنداند خوش دست برافشاند وان را که بترساند دندان به دعا کوبد مستست از آن باده با قامت خم داده این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد این عشق که مست آمد در باغ الست آمد کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی در باغ چرا آید انگور چرا کوبد تو پای همی‌کوبی و انگور نمی‌بینی کاین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد همخرقه ایوبی زان پای همی‌کوبی هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید باشد که سعادت پا در پای شما کوبد این عشق چو بارانست ما برگ و گیا ای جان باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد او ز یک رنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت جامه‌ی صد رنگ از آن خم صفا ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال گرچه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یبوست جنگهاست کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عز و جل صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود چند باران عطا باران شده تا بدان آن بحر در افشان شده چند خورشید کرم افروخته تا که ابر و بحر جود آموخته پرتو دانش زده بر خاک و طین تا که شد دانه پذیرنده زمین خاک امین و هر چه در وی کاشتی بی‌خیانت جنس آن برداشتی این امانت زان امانت یافتست کفتاب عدل بر وی تافتست تا نشان حق نیارد نوبهار خاک سرها را نکرده آشکار آن جوادی که جمادی را بداد این خبرها وین امانت وین سداد مر جمادی را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر جان و دل را طاقت آن جوش نیست با که گویم در جهان یک گوش نیست هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت کیمیاسازست چه بود کیمیا معجزه بخش است چه بود سیمیا این ثنا گفتن ز من ترک ثناست کین دلیل هستی و هستی خطاست پیش هست او بباید نیست بود چیست هستی پیش او کور و کبود گر نبودی کور زو بگداختی گرمی خورشید را بشناختی ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است نداد داد مرا چون نداد گربه مرا تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است چو مه گذشت تو شادی ز بهر غله‌ی تیم ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گم است ببین که بهره‌ی آن پادشا ز نعمت خویش چو بهره‌ی تو ضعیف از طعام یک شکم است نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است کسی که جوی روان است ده به باغش در به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی بجای آنکه خداوند ملکت عجم است به جان خلق برآمد پدید عدل خدای نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم درست شد که خرد برتر و به از درم است تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است خبر دهد عقلا را که جانت محترم است بهم شود به زبان برت لفظ با معنی اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است چو هوشیار گزاردش راحت و داروست چو مارسای بکاردش شدت و الم است یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است چو برق روشن و خوب است در سخن معنی برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است تو را محل خدای است در سخن که همی به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت که خاطرش در پند است و معدن حکم است همچو هاروت و چو ماروت شهیر از بطر خوردند زهرآلود تیر اعتمادی بودشان بر قدس خویش چیست بر شیر اعتماد گاومیش گرچه او با شاخ صد چاره کند شاخ شاخش شیر نر پاره کند گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت گرچه صرصر پس درختان می‌کند با گیاه تر وی احسان می‌کند بر ضعیفی گیاه آن باد تند رحم کرد ای دل تو از قوت ملند تیشه را ز انبوهی شاخ درخت کی هراس آید ببرد لخت لخت لیک بر برگی نکوبد خویش را جز که بر نیشی نکوبد نیش را شعله را ز انبوهی هیزم چه غم کی رمد قصاب از خیل غنم پیش معنی چیست صورت بس زبون چرخ را معنیش می‌دارد نگون تو قیاس از چرخ دولابی بگیر گردشش از کیست از عقل مشیر گردش این قالب همچون سپر هست از روح مستر ای پسر گردش این باد از معنی اوست همچو چرخی کان اسیر آب جوست جر و مد و دخل و خرج این نفس از کی باشد جز ز جان پر هوس گاه جیمش می‌کند گه حا و دال گاه صلحش می‌کند گاهی جدال گه یمینش می‌برد گاهی یسار که گلستانش کند گاهیش خار همچنین این باد را یزدان ما کرده بد بر عاد همچون اژدها باز هم آن باد را بر ممنان کرده بد صلح و مراعات و امان گفت المعنی هوالله شیخ دین بحر معنیهای رب العالمین جمله اطباق زمین و آسمان همچو خاشاکی در آن بحر روان حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب هم ز آب آمد به وقت اضطراب چونک ساکن خواهدش کرد از مرا سوی ساحل افکند خاشاک را چون کشد از ساحلش در موج‌گاه آن کند با او که آتش با گیاه این حدیث آخر ندارد باز ران جانب هاروت و ماروت ای جوان جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد جولانگه جلالت در کوی دل نباشد خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد سودای زلف و خالت جز در خیال ناید اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟ کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد روزی که جان من ز فراقش بلا کشد آنروز عرش غاشیه‌ی کبریا شد ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست هر لحظه جام جام زلال بقا کشد هر دل که از قبول غمش روی در کشد اقبال آسمانش به پیش فنا کشد دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند با آن صنم که هودج او کبریا کشد رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد در موکبی که روح قدس مرکبی کند پیدا بود که لاشه‌ی ما تا کجا کشد مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد بود شما چو نار شود در مصاف عشق شو ما بدا که کینه‌ی بود شما کشد در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست با روی تازه ساغر بر و وفا کشد در دم سوار گشت بر اسب هوای تو وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد رست از عقیله دیده‌ی عقل از برای آنک هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد دیده سنایی از قبل چشم شوخ او نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق سرمه همه ز خاک در پادشا کشد آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او جان در بهشت عدن وبال وبا کشد سلطان یمین دولت بهرامشاه کو عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد بهر این گفتند دانایان بفن میهمان محسنان باید شدن تو مرید و میهمان آن کسی کو ستاند حاصلت را از خسی نیست چیره چون ترا چیره کند نور ندهد مر ترا تیره کند چون ورا نوری نبود اندر قران نور کی یابند از وی دیگران همچو اعمش کو کند داروی چشم چه کشد در چشمها الا که یشم حال ما اینست در فقر و عنا هیچ مهمانی مبا مغرور ما قحط ده سال ار ندیدی در صور چشمها بگشا و اندر ما نگر ظاهر ما چون درون مدعی در دلش ظلمت زبانش شعشعی از خدا بویی نه او را نه اثر دعویش افزون ز شیث و بوالبشر دیو ننموده ورا هم نقش خویش او همی‌گوید ز ابدالیم بیش حرف درویشان بدزدیده بسی تا گمان آید که هست او خود کسی خرده گیرد در سخن بر بایزید ننگ دارد از درون او یزید بی‌نوا از نان و خوان آسمان پیش او ننداخت حق یک استخوان او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ تا خورید از خوان جودم سیر هیچ سالها بر وعده‌ی فردا کسان گرد آن در گشته فردا نارسان دیر باید تا که سر آدمی آشکارا گردد از بیش و کمی زیر دیوار بدن گنجست یا خانه‌ی مارست و مور و اژدها چونک پیدا گشت کو چیزی نبود عمر طالب رفت آگاهی چه سود از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم گر رهروان به کعبه‌ی مقصود میرسند ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم آنانکه راه عشق سپردند پیش از این شبگیر کرده‌اند به ایشان نمیرسیم ایشان مقیم در حرم وصل مانده‌اند ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم بوئی ز عود می‌شنود جان ما ولی در کنه کار مجمره گردان نمیرسیم چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم همچون عبید واله و حیران بمانده‌ایم در سر کارخانه‌ی یزدان نمیرسیم در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست یاران مدد نمودند در صلح غیر با او اکنون کسی که در جنگ ما را کند مدد کیست حرفی که گر بگویم گردد سیه زبانم جز خامه آن که با او گوید بشد و مد کیست آن کس که کرده صد جا بدگوئی تو نیک است ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را آنگه ببین به نامت این سکه آن که زد کیست جز من که غیرتم کرد راضی به دوری تو آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست این وصل بی‌بها را من می‌دهم به هجران یاران کسی که دارد بر محتشم حسد کیست ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم از پس آن نبود عشق بتی پرده درش خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف جامه‌ی عافیتی صید کند زیب و فرش صد هزاران رگ جان غمزه‌ی خونیش گشاد کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم زان دو بیجاده‌ی پر شکر عاشق شکرش وصل او از قبل خدمت او جویم و بس ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق کز پی دیده‌ی خود سرمه کنم خاک درش از برای مدد عشق مرا بر دل من حسن هر روز برآرد به لباس دگرش هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ کاندر آن چهره‌ی پرنور و لب چون شکرش چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود خواهم از عارضه‌ی بی‌خبری کور و کرش من همی روز خود آن روز مبارک شمرم که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش نه که خود روز مبارک بود آن را که کند سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش برکاتی که ز جود کف با برکت او روزگار فضلا گشت چو نام پدرش آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر در زمان دور شود پرده ز در و گهرش آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش آن نهالی که نشانند به نام کف او خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد مدد روح طبیعی شود اندر جگرش آتش همتش ار میل کند سوی هوا آسمان گنبد زرین شود از یک شررش ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو عالم جان و خرد زیر بود او ز برش ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش هر که او چشم سوی چشمه‌ی خورشید نهاد سایه‌ی قامت خود پیش نبیند بصرش خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار که نود سال همی عمر دهد نور خورش من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی که خود او جوهر روحست نباشد خطرش خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید یا زحل کیست که او یاد کند به بترش چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز بنده‌ی او شو ازین فاقه و خواری بخرش سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش کان گیا کش بنگارند نچینند برش معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک قوت ناطقه باید که بگوید صورش آن زبانی که نباشد سخنش همره دل نشمرد جان خردمند بجر مختصرش کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش او همان روز به آخر نبرد تا به جزا از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش رادمردی بر او طالع میلادی ساخت رفت همچون الف کوفی روزی به درش هم در آن روز برون آمد با چندان لام که بنشناختم از کارگه شوشترش لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام که همو باز ندانست همی حد و مرش هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش که گرش چرخ نقابی کند از پرده‌ی غیب عون او باز چو خورشید کند مشتهرش تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر هر زمان تحفه‌ی نونو ز قضا و قدرش چون قضا و قدر از پرده‌ی خشنودی و خشم باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او همچو لقمان شود از عمر نبیره‌ی پسرش زاهدان را گذاشتیم به جنگ ما و جام شراب و نغمه‌ی چنگ نه پی مال می‌رویم و نه جاه نی غم می خوریم و نه ننگ نه به اقرار دوستان شادیم نه به انکار دشمنان دلتنگ نه به شاهیم طامع و نه به میر نه به بویم غره و نه برنگ سر مظلوم و آرمان در پیش تیغ ظالم شکارشان در چنگ کرده از ما کسان به کیسه شکر خورده از ما خسان، به کاسه شرنگ آنکه ما را نمی‌هلد در شهر سر، بهل تا همی زند بر سنگ ننیوشیم پند زاهد خشک جان دهیم از برای شاهد شنگ نه به مال کسی بریم آشوب نه به خون کسی کنیم آهنگ نه به آیین ما کسی را راه نه بر ایینه‌ی کس از ما زنگ بر سریر سخن نشسته به کام اوحدی فر و اوحدی فرهنگ ای روانم بلب لعل تو آورده پناه دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه چون قلم قصه‌ی سودای تو آرد بزبان روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل نتواند که برآید شه سیاره پگاه می‌کشم بار غم فرقت یاران قدیم می‌شود پشت من خسته از آنروی دو تاه محرمی کو که بود همسخنم جز خامه مونسی کو که شود همنفسم الا آه گر نسیم سحری بنده نوازی نکند نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید بر سرآب روان افکندش همچون کاه بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه فرض عینست که سازی اگرت دست دهد سرمه‌ی دیده‌ی مقصود ز خاک در شاه دگر باره شه بیدار بختش سوالی زیرکانه کرد سختش که گر جان را جهان چون کالبد خورد چرا با ما کند در خواب ناورد و گر جان ماند و از قالب جدا شد بگو تا جان چندین کس کجا شد جوابش داد کاین محکم سوالست ولی جان بی جسد دیدن محالست نه از جان بی جسد پرسید شاید نه بی‌پرگار جنبش دید شاید چو از پرگار تن بیکار گردد فلک را جنبش پرگار گردد کسی کز حقیقت خبردار باشد جهان را بر او چه مقدار باشد جهان وزن جایی پدیدار آرد که در دیده او را پدیدار باشد بلی دیده‌ای کز حقیقت گشاید جهان پیش او ذره کردار باشد غلط گفتم آن ذره‌ای گر بود هم چو زان چشم بینی تو بسیار باشد کسی را که دو کون یک قطره گردد ببین تا درونش چه بر کار باشد اگر سایه‌ی باطن او نباشد کجا گردش چرخ دوار باشد نباشد خبر یک سر مویش از خود بقای ابد را سزاوار باشد کسی را که تیمار دادش بقا شد فنا گشتن از خود چه تیمار باشد غم خود مخور تا تو را ذره ذره به صد وجه پیوسته غمخوار باشد به جای تو چون اصل کار است باقی اگر تو نباشی بسی کار باشد درین راه اگر تا ابد فکر برود مپندار سری که پندار باشد اگر جان عطار این بوی یابد یقین دان که آن دم نه عطار باشد خبر شد چون به شیرین مشوش که خسرو شد به شیرین دگر خوش به تنهائی نشستی در شب تار همه شب تا سحرگه بگریستی زار جنیبت را برون راندی ز اندوه گهی در دشت گشتی گاه در کوه فراوان صید کردی دام و دد را بدینها داشتی مشغول خود را شبانگه باز گشتی سوی خانه نشستی هم بر آئین شبانه چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد به کوه بیستون روزی گذر کرد فرس میراند در وی با دل تنگ ز نعل رخش می‌برید فرسنگ ز خارا دید جوئی ساز کرده رهی در مغز خارا باز کرده درو سنگی تراشیده چو سندان سپید و نغز چون گلبرگ خندان به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند کز آهن سنگ را دانی چنین کند همی شد در نظاره جوی در جوی نظر می کرد در وی موی در موی عنان می داد رخش کوه تن را که دید از دور ناگه کوه کن را شتابان شد به صد رغبت به سویش وزان پس کرد لختی جستجویش جوانی دید خوب و سرو قامت به کوه انداختن کرده اقامت ازو هر بازوئی ز آهن ستونی ز تیشه بیستون پیشش زبونی بپرسش گفت کای مرد هنر سنج به کوه از تیشه‌ی آهن زر الفنج چه نامی و چسان نیرنگ سازیست که پیشت صنعت ارژنگ بازیست به گوش مردگان آواز بر شد چو آواز از شنیدن بی خبر شد بهاری دید در زیر نقابی نهفته زیر ابری آفتابی به زاری گفت فرهاد است نامم در این حرفت که می بینی تمام به سختی چون کنم پولاد را تیز بهر زخمی بود کوهی سبک خیز وگر تیشه به هنجار آزمایم به صنعت پوست از مو بر گشایم چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟ تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟ که تا گفت تو در گوشم رسیده است ز بی خویشی همه هوشم رمیده است صنم گفت از من این پرسش نه ساز است رها کن سر گذشت من دراز است ولیکن خواهمت فرمود کاری کشیدن جوئی اندر کوهساری به عزم کار چون زان سوی رانی ضرورت کار فرما را بدانی به کوهستان ار من از بز و میش رمه دارم بهر سو از عدد بیش ز شیر آرندگان جمعی به انبوه درامد شد بر بخند از سر کوه بباید ساختن جوئی به تدبیر کزانجا تا به ما آسان رسد شیر چنین کاری جز از تو بر نیاید تو کن کاین از کسی دیگر نیاید جوابش داد مرد سخت بازو که مزد دست من نه در ترازو وگر نه کی گذارد عقل چالاک که بهر نسیه نقدی را کنم خاک شکر لب گفت کاینجا چیست با من که مزد چون توئی ریزم به دامن به خواری بر زمین غلطید فرهاد زمین بوسید و راز سینه بگشاد به گریه گفت مقصودم نه مال است به زر نرخ هنر کردن وبالست هران صنعت که بر سنجی به مالی بهای گوهری باشد سفالی مرا مزد از چنان رخسار دل دزد تماشائی که باشد دیدنش مزد ز ابروی هلالی پرده بر کن من دیوانه را دیوانه تر کن صنم چون دید کو دل ریش دارد تمنائی به جای خویش دارد کرم نگذاشتش کز خوبی خویش زکاتیرا را بگرداند ز درویش به دست ناز برقع کرد بالا که چون پوشد کسی زانگونه کالا تن فرهاد از آن نظاره چست ز سر تا پای شد از بی خودی سست ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند دلش در خون و خونش در جگر ماند چو حالش دید شیرین دادش آواز کزان آواز جانش آمد به تن باز میان بر بست و ساز کار برداشت ره مشکوی آن عیار برداشت شکر لب در پس و فرهاد در پیش شدند از کوه سوی مقصد خویش سمن بر تند شد از گفتن او بجوشید از غضب خون در تن او نوشت این نامه‌ی دلسوز را باز جوابی پر عتاب و عشوه و ناز شب شد و هنگام خلوتگاه شد قبله عشاق روی ماه شد مه پرستان ماه خندیدن گرفت شب روان خیزید وقت راه شد خواب آمد ما و من‌ها لا شدند وقت آن بی‌خواب الاالله شد مغزها آمیخته با کاه تن تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد هندوان خرگاه تن را روفتند ترک خلوت دید و در خرگاه شد گفت و گوهای جهان را آب برد وقت گفتن های شاهنشاه شد شمس تبریزی چو آمد در میان اهل معنی را سخن کوتاه شد دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد گرز او در قلعه‌ی البرز زلزال افکند چتر او در قبه‌ی افلاک نقصان آورد گر نبات از دست راد او نما یابد همی ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد نیزه‌ی چون مارش از بر چرخ ساید نیش او ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان بر سر خوان، بچه‌ی سیمرغ بریان آورد هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش توتیای چشم خاقانی به شروان آورد یار با هرکسی سری دارد سر به پیوند من فرو نارد این چنین شرط دوستی باشد که بخواند به لطف و بگذارد دل و جانم به لابه بستاند پس به دست فراق بسپارد ناز بسیار می‌کند لیکن نیک بنگر که جای آن دارد جان همی خواهد و کرا نکند که به جانی ز من بیازارد از آنرو صبح این روشندلی یافت که چون ما در دلش مهر علی تافت ز مهر او منور خانه‌ی خاک به نام او مزین مهر افلاک قضا چون رایت هستی برافرخت علم را عین نامش سر علم ساخت قدر بر لوح هستی چون قلم زد به اول حرف نام او رقم زد ز رفعت در حساب اهل ادراک ده و نه کمترین حرفش به افلاک نشان نعل دلدل قرص ماهش بساط چرخ ادنی عرصه گاهش چو کینش سر ز جان مره برزد دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال که از دستش سر شرک است پامال سر شرک از دم شمشیر او پست نبی را دین ز بازویش قوی دست بنای کفر از او گردید ویران ز خصمش گرم بزم اهل نیران الا ای از خرد بیگانه گشته به دیو جاهلی همخانه گشته ز راه رفعت او سر کشیده به کوی پست قدر آن رمیده پی دجال کیشان بر گرفته به تو نیرنگ ایشان در گرفته ترا دجال شد چون هادی راه بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه فتادی در پی گمگشته‌ای چند سرا پا در گناه آغشته‌ای چند به ایجاد جهنم گشته باعث اسیران درک را بوده وارث سر پستان و گمراهان عالم مقدم بر مقیمان جهنم شیاطین را به سامان کار از ایشان مقیمان درک را عار از ایشان در آن دم کز پی تسخیر خیبر ز کین گشتند یاران حمله آور به اول ساز رسم جنگ کردند در آخر ترک نام و ننگ کردند هزیمت ریخت در ره خار غمشان وزان بشکفت گلهای المشان که بود آن کس که سلطان رسالت گل نوخیز بستان رسالت به عزم فتح با او کرد همراه لوای نصرت « نصر من الله» ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون ز منقارش دو انگشت همایون ز پای فتح خار آورد بیرون که تابد غیر از او خیبر گشودن دری آن طور از خیبر ربودن در علم نبی غیر از علی کیست ز هستی مدعا غیر از علی چیست زهی از آفرینش مدعا تو در گنجینه‌ی سر خدا تو گدایانیم از گنج سخایت نهاده چشم بر راه عطایت نه سیم و زر گدایی از تو داریم گدایی آشنایی از تو داریم در این دریای ناپیدا کناره که غیر از غرقه گشتن نیست چاره اگر تو بگذری از آشنایی که از موجش دهد ما را رهایی بخار ظلم این دریای پر شور چراغ معدلت را کرده بی نور مگر فرمان دهی صاحب زمان را که شمعی از تو افروزد جهان را رسد صیت ظهورش تا ثریا فرود آید مسیح از دیر مینا ره طی کرده گیرد پیک خور پیش دگر ره باز گردد از پی خویش برد آب روان را شوق از کار ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار بفرماید که برخیزند از خاک هواداران وصل او طربناک از این دجال طبعان وارهد دور نماند کار و بار عالم این طور بنای ظلم در دوران نماند جهان زین بیشتر ویران نماند شود تاریکی ظلم از جهان دور نماند شمع بزم عدل بی‌نور ز آب عدل عالم را بشوید به جای سبز گنج از خاک روید به نقد خود ننازد محتشم پر کند خود را چو درویشان تصور جهان را رسم عشرت تازه گردد نوای دین بلند آوازه گردد به وحشی کز گدایان است ، او را یکی از بی‌نوایان است ، او را ز خوان مرحمت بخشد نوایی رساند از ره لطفش به جایی بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست خاموش باش تا صفت خویش خود کند کو های های سرد تو کو های هوی دوست سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟ شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا می‌روم از دست دگر، واقعه‌ای هست دگر شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا غره‌ی سالست مرا، اوحدی، امسال بیا جوانا ره طاعت امروز گیر که فردا جوانی نیاید ز پیر فراغ دلت هست و نیروی تن چو میدان فراخ است گویی بزن من این روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که در باختم قضا روزگاری ز من در ربود که هر روزی از وی شبی قدر بود چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟ تو می‌رو که بر باد پایی سوار شکسته قدح ور ببندند چست نیاورد خواهد بهای درست کنون کاوفتادت به غفلت ز دست طریقی ندارد مگر باز بست که گفتت به جیحون درانداز تن؟ چو افتاد، هم دست و پایی بزن به غفلت بدادی ز دست آب پاک چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟ چو از چاپکان در دویدن گرو نبردی، هم افتان و خیزان برو گر آن باد پایان برفتند تیز تو بی دست و پای از نشستن بخیز بر آن بودم که فرهنگی بجویم که آن مه رو نهد رویی به رویم بگفتم یک سخن دارم به خاطر به پیش آ تا به گوش تو بگویم که خوابی دیده‌ام من دوش ای جان ز تو خواهم که تعبیرش بجویم ندارم محرم این خواب جز تو تو بشنو ای شه ستارخویم بجنبانید سر را و بخندید سری را که بداند مو به مویم که یعنی حیله با من می سکالی که من آیینه هر رنگ و بویم مثال لعبتی ام در کف او که نقش سوزن زردوز اویم نباشد بی‌حیات آن نقش کو کرد کمین نقشش منم درهای و هویم ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده آئینه بردار و ببین آن غمزه‌ی سحر آفرین با زهر پیکان در کمین ترکان خون‌خوار آمده تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو با خوی آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی روی در هرکس که دارم قبله‌ی جانم توئی گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز آن که هر دم می‌کشد از سوز پنهانم توئی گرچه هستم موج خور در بحر شوق دیگری آن که از وی غرقه صد گونه طوفانم توئی گرچه خالی نیست از سوز بت دیگر دلم آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور جنبش افکن در بنای صبر و سامانم توئی گرچه زان گل همچو بلبل نیستم بی‌ناله‌ی غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی گرچه نمناکست زان یک دانه‌ی گوهر دیده‌ام قلزم انگیز از دو چشم گوهر افشانم توئی گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی که مردمش ز بت خود عزیزتر دانند کنند جای دگر بندگی ولی او را به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند من با تو نه مرد پنجه بودم افکندم و مردی آزمودم دیدم دل خاص و عام بردی من نیز دلاوری نمودم در حلقه کارزارم انداخت آن نیزه که حلقه می‌ربودم انگشت نمای خلق بودم و انگشت به هیچ برنسودم عیب دگران نگویم این بار کاندر حق خویشتن شنودم گفتم که برآرم از تو فریاد فریاد که نشنوی چه سودم از چشم عنایتم مینداز کاول به تو چشم برگشودم گر سر برود فدای پایت مرگ آمدنیست دیر و زودم امروز چنانم از محبت کتش به فلک رسید و دودم وان روز که سر برآرم از خاک مشتاق تو همچنان که بودم ز رویت دسته گل می‌توان کرد ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد ز قد پرخم من در ره عشق بر آب چشم من پل می‌توان کرد ز اشک خون همچون اطلس من براق عشق را جل می‌توان کرد ز هر حلقه از آن زلفین پربند پر گردن کشان غل می‌توان کرد تو دریایی و من یک قطره ای جان ولیکن جزو را کل می‌توان کرد دلم صدپاره شد هر پاره نالان که از هر پاره بلبل می‌توان کرد تو قاف قندی و من لام لب تلخ ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد مرا همشیره است اندیشه تو از این شیره بسی مل می‌توان کرد رهی دورست و جان من پیاده ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد خمش کن زان که بی‌گفت زبانی جهان پربانگ و غلغل می‌توان کرد گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود بت شکر لب من در کنار نیست چه سود بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست گلی که می طلبم در بهار نیست چه سود آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست هم سنگ خویش گریه‌ی خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریه‌ی من دل به درد خاست در کار عشق دیده مرا پایمرد بود هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست دل یاد کرد یار فراموش کی کند در خون نشستن من ازین یاکرد خاست دل تشنه‌ی مرادم و سیر آمده ز عمر دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت این کناپائی از فلک تیزگرد خاست در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم زین مهره‌ی دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت تا باد سردم از دم گردون نورد خاست گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست منم فتنه هزاران فتنه زادم به من بنگر که داد فتنه دادم ز من مگریز زیرا درفتادی بگو الحمدلله درفتادم عجب چیزی است عشق و من عجبتر تو گویی عشق را خود من نهادم بیا گر من منم خونم بریزید که تا خود من نمردم من نزادم نگویم سر تو کان غمز باشد ولی ناگفته بندی برگشادم گویند عقابی به در شهری برخاست وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی تیری ز قضای بد بگشاد برو راست در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست» مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کرفا در ره حکمت قدمست و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست و آن که بیناست درو از پی امن راه در بسته چو جذر اصمست از عم و خال شرف مر همه را پشت دل بر شبه نقش غمست هر کجا جاه در آن جاه چهست هر کجا سیم در آن سیم سمست هر کرا عزلت خرسندی خوست گر چه اندر سقر اندر ارمست گوشه گشتست بسان حکمت هر که جوینده‌ی فضل و حکمست دست آن کز قلم ظلم تهیست پای آنکس به حقیقت قلمست رسته نزد همه کس فتنه گیاه هر کجا بوی تف و نام نمست همه شیران زمین در المند در هوا شیر علم بی‌المست هر که را بینی پر باد ز کبر آن نه از فربهی آن از ورمست از یکی در نگری تا به هزار همه را عشق دوام و درمست پادشا را ز پی شهوت و آز رخ به سیمین برو سیمین صنمست امرا را ز پی ظلم و فساد دل به زور و زر و خیل و حشمست سگ پرستان را چون دم سگان بهر نان پشت دل و دین به خمست فقها را غرض از خواندن فقه حیله‌ی بیع و ریا و سلمست علما را ز پی وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دمست صوفیان را ز پی رندان کام قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست زاهدان را ز برای زه و زه «قل هوالله احد» دام و دمست حاجیان را ز گدایی و نفاق هوس و هوش به طبل و علمست غازیان را ز پی غارت و سهم قوت از اسب و سلاح و خدمست فاضلان را ز پی لاف فضول روی در رفع و جر و جزم و ضمست ادبا را ز پی کسب لجاج انده نصب لن و جزم لمست متکلم را از راه خیال غم اثبات حدوث و قدمست چرخ پیمای ز بهر دو دروغ به سیه مسطر و شکل رقمست مرد طب را ز پی خلعت و نام همه اندیشه‌ی او بر سقمت مرد دهقان ز پی کسب معاش از ستور و خر و خرمن خرمست خواجه معطی ز پی لاف و ریا تازه از مدحت و لرزان ز ذمست باز سایل را در هر دو جهان دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست طبع برنا را بر یک ساعت عیش عاشق شرب و بت و زیر و بمست کهل را از قبل حرمت و عز انده نفقه و زاد حرمست پیر نز بهر گناه از پی مال تا دم مرگ ندیم ندمست سعی ساعی به سوی عالم از آن که فلان جای فلان محتشمست چشم عامی به سوی عالم زان که فلان در جدل کیف و کمست قد هر موی شکاف از پی ظلم همچو دندانه‌ی شانه بهمست مرد ظالم شده خرسند بدین که بگویند: فلان محترمست همگان سغبه‌ی صیدند و حرام کو کسی کز پی حق در حرمست اینهمه مشغله و رسم و هوس طالبان ره حق را صنمست همه بد گشته و عذر همه این: گر بدم من نه فلان نیز همست اینهمه بیهده دانی که چراست زان که بوالقاسمشان بوالحکمست جم از این قوم بجستست کنون دیو با خاتم و با جام جمست با چنین موج بلا همچو صدف آنکس آسوده که امروز اصمست پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی از که همواره سنایی دژمست چرخ را از پی رنج حکما از چنین یاوه‌درایان چه کمست آغاز سخن به نام شاهی کار است چو چرخ بارگاهی سازنده‌ی گوهر شب افروز روزی ده‌ی جانور شب و روز دیباچه گشای باغ و بستان گویا کن بلبلان به دستان کاین قصه‌ی محنت از غمینی بر سیم بری و نازنینی یعنی ز من خراب رنجور نزدیک تو ای ز مردمی دور بگذر ز من عتاب روزی، چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟ من خود زمانه در هلاکم تو نیز مکش به خون و خاکم اکنون که ز دست شد عنانم، از طعنه چه می‌زنی سنانم؟ با تو به دلم، دگر نگنجد حقا که خیال در نگنجد باد، ار چه گل آردم، ز کویت گل ننگرم از برای رویت خواهم شب تیره با تو شینم تا سایه برابرت نبینم با جز تو چه کار، تا تو هستی؟! در قبله، خطاست بت‌پرستی عشق، از دو صنم بود عنان تاب چون دین ز توجه‌ی دو محراب تا یک سر مو بود به جایت یک مو نکشم سر از هوایت اینجا من و دلستانم آنجاست آنجاست دلم، که جانم آنجاست گر کرد، سپهر بی‌طریقم تهمت زده‌ی دگر رفیقم نی خواهش دل مرا بران داشت کز قبله به بت نظر توان داشت بنشاند مرا چنین بر آذر حکم پدر و رضای مادر مهری که به سینه داشت رویم، بر روی پدر چگونه گویم؟ آن یار که، جز تو، در کنارست سروست و مرا درخت خارست چشمت چو کند به روی من ناز در روی تو، دیده چون کنم باز؟ هر چند، به عقد بود جفتم نادیده رخش، طلاق گفتم گر بود نظر به دل فروزی دیدار توام مباد روزی در سر نکنم دویی همه‌گاه گر سر دو کنی به تیغ کین خواه ممن به وفا دو روی نبود ور هست یگانه گوی نبود بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟ من خود شده‌ام ز جان خود سیر! بیدار، برای آخرین خواب چون اشتر عید و گاو قصاب امروز که بدین خراشم تو نیز مزن به دور باشم جان، حیف بود بهای این غم، آخر غم تست، چون زنم کم هر جا که کنم نشست یا خاست چون در نگرم، غم تو آنجاست شبها ز غمت بسوز من کیست؟ من دانم و شب، که روز من چیست در خواب، چو دامن تو گیرم بیدار شوم، ولی بمیرم بر خاک در تو سنگسارم ور سنگ طلب کنی، ندارم تو فارغ و دل بسی فغان زد بر ماه طپانچه چون توان زد آسوده، که با فراغ دل زیست او کی داند که سوز من چیست! باغی که خزان ندیده باشد برگ و گلش آرمیده باشد شاهین که دهد کلنگ را خم از رنج دلش کجا خورد غم؟! بر کشتن من چو کامکاری مردار شدن چرا گذاری؟ شد سوخته جان نا شکیبم تا کی به زبان دهی فریبم بس ابر که تند سر برآرد آواز دهد ولی نبارد بر بیگنه آنگه شد ستم سنج آخر بود از ندامتش رنج آن گرگ بود نه آدمی زاد کز خوردن آدمی شود شاد فریاد که خوردیم همه خون زین فتنه، خلاص چون بود چون؟ بردار ز مطرح هلاکم! افتاده، رها مکن به خاکم؟! چون ثبت شد آنچه بود شایان وان نامه‌ی درد شد به پایان تاریخ فراق یاورش کرد عنوان سرشک بر سرش کرد بسپرد به قاصد سبک سیر ت ابستد و بر پرید چون طیر برد آن ورق و به نازنین داد غنچه به کنار یاسمن یاسمین داد چون نامه بدید ماه بی صبر از نومیدی گریست چون ابر از پوزش و عذر بیکرانش تسکین تمام یافت جانش از خواندن نامه چون بپرداخت تعویذ گلوی خویشتن ساخت ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو شست حق است آرزو و روح ماهی است صیاد جان فداست چه زیباست آرزو چون این جهان نبود خدا بود در کمال ز آوردن من و تو چه می‌خواست آرزو گر آرزو کژ است در او راستی بسی است نی کز کژی و راست مبراست آرزو آن کان دولتی که نهان شد به نام بد آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو موری است نقب کرده میان سرای عشق هر چند بی‌پر است و به پرواست آرزو مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو بگشای شمس مفخر تبریز این گره چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی گه سیه‌پوش و عصا، که منم کالویروس گه عمامه و نیزه‌ی که غریبم عربی هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی چون غم دل می‌خورم، رحم بر دل می‌برم کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی دل همی‌گوید که:« تو از کجا من از کجا من دلم تو قالبی، رو همی‌کن قالبی پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟» کالی میرا لییری، پوستن کالاستن شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو سردهی کن لحظه‌ی، زانک شیرین مشربی من خمش کردم، مرا بی‌زبان تعلیم ده آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی دوستی کو تا به جان دربستمی پیش او جان را میان دربستمی کاش در عالم دو یک‌دل دیدمی تا دل از عالم بدان دربستمی کو سواری بر سر میدان درد تا به فتراکش عنان دربستمی آفتابم بایدی با چشم درد تا طبیبان را دکان دربستمی درد از آن دارم که درد افزای نیست کاش هستی تا به جان دربستمی کو حریفی خوش که جان بفشاندمی کو تنوری نو که نان در بستمی سایه‌ی دیوارم ار محرم شدی در به روی انس و جان دربستمی آه من گر ز آسمانه برشدی من در هفت آسمان دربستمی گر چلیپا داشتی آواز درد هفت زنار از نهان دربستمی گر مغان را راز مرغان دیدمی دل به مرغ زندخوان دربستمی گر به نامم بوی مردی نیستی دست را رنگ زنان دربستمی ورنه خون بودی حنوط عاشقان کی قبا چون ارغوان دربستمی هر جفا را مرحبائی گفتمی گرنه پیش از لب زبان دربستمی پرده‌ی خاقانی افغان می‌درد کاشکی راه فغان دربستمی گر هم از دستور دستوریستی دل به دستور جهان در بستمی خواجه‌ی سلطان نشان مختار دین افسر گردن کشان سردار دین یوسف دلها پدیدار آمده است عاشقی را روز بازار آمده است عندلیب عشق کار از سر گرفت کان گلستان بر سر کار آمده است دیودل باشیم و بر پاشیم جان کن پری چهره پدیدار آمده است نورهان خواهیم بوس از پای رخش کفتابش آسمان‌وار آمده است دل جوی ندهد به بیاع فلک کفتابی را خریدار آمده است هین تبر در شیشه‌ی افلاک از آنک گل به نیل جان غم‌خوار آمده است شب قبای مه زره زد بنده‌وار کن زره زلفین کله‌دار آمده است از مژه در نعل اسبش دوختن نعل اسبش لعل مسمار آمده است از نثار خون دل در راه او کرکس شب کبک منقار آمده است دین فروشان را به بوی کفر او طیلسان در وجه زنار آمده است ما درم ریز از مژه وز گاز ما نیم دینارش به آزار آمده است خرج‌ها از گل شکر رفته است لیک گازها بر نیم دینار آمده است خاک ره پرنافه‌ی مشک است از آنک موکب زلفش به آوار آمده است یاد او خورده است خاقانی از آن بوسه گاهش دست خمار آمده است نسخه‌ی رویش چو توقیع وزیر تا ابد تعویذ احرار آمده است صاحب صاحب قران در عالم اوست آصف الهام و سلیمان خاتم اوست پیش درگاهش میان بست آسمان محضر جاهش بر آن بست آسمان مهدی آخر زمان شد کز درش رخنه‌ی آخر زمان بست آسمان بر در او تا شود جلاد ظلم ماه را بر آستان بست آسمان روح شیدا شد ز هول موکبش بهر هارونی میان بست آسمان ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح زان جلاجل اختران بست آسمان زیور امن از مثال امر او بر جبین انس و جان بست آسمان ز آن ملک را چون کبوتر بر درش زیر بر خط امان بست آسمان گنج‌های بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان از سر کلکش جواهر وام کرد بر کلاه فرقدان بست آسمان تیر دون القلتین را از ثناش آب بحرین در زبان بست آسمان از حنوط جان خصم اوست شام ز آن حجاب از زعفران بست آسمان وز حنای دست بخت اوست صبح ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان بهر بذلش نطفه‌ی خورشید را نقش در ارحام کان بست آسمان وقت استقبال مهد بخت او قبه در صحرای جان بست آسمان چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست، آسمان رای مختار آسمان آثار گشت آسمان مجبور و او مختار گشت روشنان ز آن حکم کاول کرده‌اند دست آفت ز او معطل کرده‌اند کار داران ازل بر دولتش تا ابد فتوی مجمل کرده‌اند از فلک پرسیدم این اسرار گفت فتوی آن فتوی است کاول کرده‌اند ایمن است از رستخیز افلاک از آنک بر بقای او معول کرده‌اند بر حمایل حوریان از نام او هشت جنت هفت هیکل کرده‌اند بحر مصروعی است از رشک سخاش ز آن سرا پایش مسلسل کرده‌اند بر فلک با دستبرد کلک او از سماک رامح اعزل کرده‌اند در نفاذ امر او بر بحر و بر رایش از دست دو مرسل کرده‌اند تا سعادت بخش انجم بخت اوست حالا نحسین را مبدل کرده‌اند انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌سای لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند ز آهن هندی به عشقت تیغ او چینیان چینی سجنجل کرده‌اند آتشی کز جوهر اعدای اوست هم بر اعدایش موکل کرده‌اند دشمنانش کز فلک جستند سعی تکیه بر بنیاد مختل کرده‌اند شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت کامتحان چشم احول کرده‌اند راویان شعر من در مدح او سخره بر راعشی و اخطل کرده‌اند بر ثنای او روان خواهم فشاند گنج معنی بر جهان خواهم فشاند کلک او رخسار ملک آرای باد دست او زلف ظفر پیرای باد عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع این عطا بخش آن عطا بخشای باد صیت او چون خضر و بختش چون مسیح این زمین گرد آن فلک پیمای باد از در افریقیه تا حد چین نام او فاروق دین افزای باد ظلم از اولرزان چو رایت روز باد رایتش چون کوه پا بر جای باد دشمنان سر بزرگش را چو بوم حاصل از طاووس دولت، پای باد حامله است اقبال مادر زاد او قابله‌اش ناهید عشرت زای باد دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی‌سای باد سکه‌ی ایام را بر هر دو روی نقش نامش صدر صادق رای باد هیبتش در کاسه‌ی سر خصم را هم ز خون خصم می‌پالای باد ز آن نی آتش تنش داغ سگی بر سر شیران دندان خای باد و آن سر نی در سرابستان فتح سرو پیرای و سریر آرای باد از گل راه و که دیوار او مشتری بام مسیح اندای باد آسمان در بوس و سجده بر درش از لب و چهره زمین فرسای باد این دعا را انسیان تحسین کنند ختم کن تا قدسیان آمین کنند خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین و جان سنگین را چون کلوخ از برنج بگزیده سر کاغذ گشاده دست اجل نقد در کاغذ است پیچیده خمره پرعسل سرش بسته پشت و پهلوش را تو لیسیده خمره را بر زمین زن و بشکن دیده نبود چنانک بشنیده شمس تبریز بشکند خم را که ز نامش فلک بلرزیده این سخن پایان ندارد هوش‌دار هوش سوی قصه‌ی خرگوش دار گوش خر بفروش و دیگر گوش خر کین سخن را در نیابد گوش خر رو تو روبه‌بازی خرگوش بین مکر و شیراندازی خرگوش بین خاتم ملک سلیمانست علم جمله عالم صورت و جانست علم آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش زو پری و دیو ساحلها گرفت هر یکی در جای پنهان جا گرفت آدمی را دشمن پنهان بسیست آدمی با حذر عاقل کسیست خلق پنهان زشتشان و خوبشان می‌زند در دل بهر دم کوبشان بهر غسل ار در روی در جویبار بر تو آسیبی زند در آب خار گر چه پنهان خار در آبست پست چونک در تو می‌خلد دانی که هست خارخار وحیها و وسوسه از هزاران کس بود نه یک کسه باش تا حسهای تو مبدل شود تا ببینیشان و مشکل حل شود تا سخنهای کیان رد کرده‌ای تا کیان را سرور خود کرده‌ای چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای زمانی همی بود بر در به پای به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیک‌پی در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست شنید این سخنها یل اسفندیار پیاده بیامد بر نامدار به رستم چنین گفت کای سرگرای چرا تیز گشتی به پرده‌سرای سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان که مهمان چو سیر آید از میزبان به زشتی برد نام پالیزبان سراپرده را گفت بد روزگار که جمشید را داشتی بر کنار همان روز کز بهر کاوس شاه بدی پرده و سایه‌ی بارگاه کجا راه یزدان همی بازجست همی خواستی اختران را درست زمین زو سراسر پرآشوب بود پر از خنجر و غارت و چوب بود کنون مایه‌دار تو گشتاسپ است به پیش وی اندر چو جاماسپ است نشسته به یک دست او زردهشت که با زند واست آمدست از بهشت به دیگر پشوتن گو نیک مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد به پیش اندرون فرخ اسفندیار کزو شاد شد گردش روزگار دل نیک‌مردان بدو زنده شد بد از بیم شمشیر او بنده شد بیامد بدر پهلوان سوار پس‌اندر همی دیدش اسفندیار چو برگشت ازو با پشوتن بگفت که مردی و گردی نشاید نهفت ندیدم بدین گونه اسپ و سوار ندانم که چون خیزد از کارزار یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ اگر با سلیح اندر آید به جنگ اگر با سلیح نبردی بود همانا که آیین مردی بود به بالا همی بگذرد فر و زیب بترسم که فردا ببیند نشیب همی سوزد از مهر فرش دلم ز فرمان دادار دل نگسلم چو فردا بیاید به آوردگاه کنم روز روشن بروبر سیاه پشوتن بدو گفت بشنو سخن همی گویمت ای برادر مکن ترا گفتم و بیش گویم همی که از راستی دل نشویم همی میازار کس را که آزاد مرد سر اندر نیارد به آزار و درد بخسب امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی‌سپاه بایوان او روز فرخ کنیم سخن هرچ گویند پاسخ کنیم همه کار نیکوست زو در جهان میان کهان و میان مهان همی سر نپیچد ز فرمان تو دلش راست بینم به پیمان تو تو با او چه گویی به کین و به خشم بشوی از دلت کین وز خشم چشم یکی پاسخ آوردش اسفندیار که بر گوشه‌ی گلستان رست خار چنین گفت کز مردم پاک‌دین همانا نزیبد که گوید چنین گر ایدونک دستور ایران توی دل و گوش و چشم دلیران توی همی خوب داری چنین راه را خرد را و آزردن شاه را همه رنج و تیمار ما باد گشت همان دین زردشت بیداد گشت که گوید که هر کو ز فرمان شاه بپیچد به دوزخ بود جایگاه مرا چند گویی گنهکار شو ز گفتار گشتاسپ بیزار شو تو گویی و من خود چنین کی کنم که از رای و فرمان او پی کنم گر ایدونک ترسی همی از تنم من امروز ترس ترا بشکنم کسی بی‌زمانه به گیتی نمرد نمرد آنک نام بزرگی ببرد تو فردا ببینی که بر دشت جنگ چه کار آورم پیش چنگی پلنگ پشوتن بدو گفت کای نامدار چنین چند گویی تو از کارزار که تا تو رسیدی به تیر و کمان نبد بر تو ابلیس را این گمان به دل دیو را راه دادی کنون همی نشنوی پند این رهنمون دلت خیره بینم همی پر ستیز کنون هرچ گفتم همه ریزریز چگونه کنم ترس را از دلم بدین سان کز اندیشه‌ها بگسلم دو جنگی دو شیر و دو مرد دلیر چه دانم که پشت که آید به زیر ورا نامور هیچ پاسخ نداد دلش گشت پر درد و سر پر ز باد او را که در سماع سخن نیست حالتی فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق روشن چو آفتاب بیابد ولایتی هر کس که او نه از سر دردی زند نفس لازم شود بهر نفس او را خجالتی آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او دیوانگیست این همه بی‌وجه حالتی بر مدعی ببند در خانقاه عشق تا در میان جمع نیارد ثقالتی آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت از پر یشه‌ای بکند ساز و آلتی اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی! جانا، دلم به آتش دوری بسوختی آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟ تا از کتاب دل بنخواند مقالتی ای پیش تو ماه آسمان خیره وز روی تو آب روشنان تیره در چشم تو روی مردمی پیدا در روی تو چشم مردمان خیره بر درج درت ز لعل پیرایه بر طرف مهت ز مشک زنجیره با چشم تو نرگس است همخوابه با لعل تو شکر است همشیره همواره درون من به تو مایل پیوسته رقیب تو ز من طیره شیرین سخن تو تلخ شد با ما آری به مرور می‌شود شیره سیف از در تو شکسته باز آمد چون لشکر کافر از در بیره مخلصانی که در مراقبتند در هراس خلاف عاقبتند لهجه‌ی خشم او نداند کس مخلصان راست این هدایت و بس هر کرا میکشد به خنجر خشم اول او را زبان ببندد و چشم روی مجرم بپوشد او به وفا تیغ قهرش در آورد ز قفا با تف خشم او چه کفر و چه دین؟ با عتابش چه آسمان، چه زمین؟ تا ز خشمش بجاست یک ذره نتوان شد به عدل خود غره چونکه با نیستی شدی دمساز اگر آن نیستی ببینی باز زان نظر در گناهت اندازد خشم گیرد به چاهت اندازد روز صلحت به دست مدح دهد شب خشمت به تیغ قدح دهد آنکه مدح تو گفت مجبورست وآنکه قدح تو کرد معذورست گر ستایش کنند شاد مشو ور نکوهند از آن به باد مشو تو چه دانی؟ که آزمایش اوست غیر گوید ولی نمایش اوست حسن او را لطیفه‌ها باشد درد او را وظیفه‌ها باشد زین دو وزن تو باز خواهد جست تا ببیند که محکمی یا سست؟ تا ترا مدح دیگری ساقیست از طبیعت هنوز پر باقیست عارفی کونه از هوا شنود این دو قول از یکی نوا شنود بر گمارنده اوست ایشان را جمع کن خاطر پریشان را با کسی کو ازین شماره بود هیچ دانی ترا چه چاره بود؟ کردن کار و کار نادیدن جز رخ آن نگار نادیدن یا در آن زلف پیچ پیچ مبین یا نظرها ببند و هیچ مبین اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد عشق آن چهره در ضمیر تو شد یار نازک دلست، بارش بر گل بچینی تو، رنج خارش بر گر براند، برو چه درمانست؟ ور بخواند، بیا که فرمانست گرت از چپ دواند و گر راست آنچنان رو که خاطر او خواست گر ز روی ادب دهد رنجت به از آن کز غضب دهد گنجت گه بود کز عضب کند شاهت برد از تخت باز در چاهت غضب او نهفته باشد و نرم تا در آزارش افتی از آزرم غضبش را بدان وزان به هراس ادبش هم ببین، بدار سپاس خنده از لطفت حکایت می‌کند ناله از قهرت شکایت می‌کند این دو پیغام مخالف در جهان از یکی دلبر روایت می‌کند غافلی را لطف بفریبد چنان قهر نندیشد جنایت می‌کند وان یکی را قهر نومیدی دهد یأس کلی را رعایت می‌کند عشق مانند شفیعی مشفقی این دو گمره را حمایت می‌کند شکرها داریم زین عشق ای خدا لطف‌های بی‌نهایت می‌کند هر چه ما در شکر تقصیری کنیم عشق کفران را کفایت می‌کند کوثر است این عشق یا آب حیات عمر را بی‌حد و غایت می‌کند در میان مجرم و حق چون رسول بس دوادو بس سعایت می‌کند بس کن آیت آیت این را برمخوان عشق خود تفسیر آیت می‌کند پسر بد مراو را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر برمیان بر ببست همه موبدان را ز لشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها براند چنین گفت کامروز تخت و کلاه مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه جهان از بدیها بشویم به رای پس آنگه کنم درگهی گرد پای ز هر جای کوته کنم دست دیو که من بود خواهم جهان را خدیو هر آن چیز کاندر جهان سودمند کنم آشکارا گشایم ز بند پس از پشت میش و بره پشم و موی برید و به رشتن نهادند روی به کوشش ازو کرد پوشش به رای به گستردنی بد هم او رهنمای ز پویندگان هر چه بد تیزرو خورش کردشان سبزه و کاه و جو رمنده ددان را همه بنگرید سیه گوش و یوز از میان برگزید به چاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنکه بد زان گروه ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز چو باز و چو شاهین گردن فراز بیاورد و آموختن‌شان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا بر خرو شد گه زخم کوس بیاورد و یکسر به مردم کشید نهفته همه سودمندش گزید بفرمودشان تا نوازند گرم نخوانندشان جز به آواز نرم چنین گفت کاین را ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید که او دادمان بر ددان دستگاه ستایش مراو را که بنمود راه مر او را یکی پاک دستور بود که رایش ز کردار بد دور بود خنیده به هر جای شهرسپ نام نزد جز به نیکی به هر جای گام همه روزه بسته ز خوردن دو لب به پیش جهاندار برپای شب چنان بر دل هر کسی بود دوست نماز شب و روزه آیین اوست سر مایه بد اختر شاه را در بسته بد جان بدخواه را همه راه نیکی نمودی به شاه همه راستی خواستی پایگاه چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید ازو فره‌ی ایزدی برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست زمان تا زمان زینش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی چو دیوان بدیدند کردار او کشیدند گردن ز گفتار او شدند انجمن دیو بسیار مر که پردخته مانند ازو تاج و فر چو طهمورث آگه شد از کارشان برآشفت و بشکست بازارشان به فر جهاندار بستش میان به گردن برآورد گرز گران همه نره دیوان و افسونگران برفتند جادو سپاهی گران دمنده سیه دیوشان پیشرو همی به آسمان برکشیدند غو جهاندار طهمورث بافرین بیامد کمربسته‌ی جنگ و کین یکایک بیاراست با دیو چنگ نبد جنگشان را فراوان درنگ ازیشان دو بهره به افسون ببست دگرشان به گرز گران کرد پست کشیدندشان خسته و بسته خوار به جان خواستند آن زمان زینهار که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ماکت آید به بر کی نامور دادشان زینهار بدان تا نهانی کنند آشکار چو آزاد گشتند از بند او بجستند ناچار پیوند او نبشتن به خسرو بیاموختند دلش را به دانش برافروختند نبشتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی چه سغدی چه چینی و چه پهلوی ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی جهاندار سی سال ازین بیشتر چه گونه پدید آوریدی هنر برفت و سرآمد برو روزگار همه رنج او ماند ازو یادگار درد کو تا دردوار خواهم رسید خوت کو تا در رجا خواهم رسید چون تهی دستم ز علم و از عمل پس چگونه در جزا خواهم رسید بی سر و پای است این راه عظیم من به سر یا من به پا خواهم رسید در چنین راهی قوی کاری بود گر به یک بانگ درا خواهم رسید می‌روم پیوسته در قعر دلم می‌ندانم تا کجا خواهم رسید جان توان دادن درین دریای خون تا مگر در آشنا خواهم رسید پی کسی بر آب دریا کی برد من به گرداب بلا خواهم رسید هر دم این دریا جهانی خلق خورد گرچه من بر ناشتا خواهم رسید علم در علم است این دریای ژرف من چنین جاهل کجا خواهم رسید گر هزاران ساله علم آنجا برم آن زمان از روستا خواهم رسید هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا کز بقا بس مبتلا خواهم رسید هر که فانی شد درین دریا برست وای بر من گر به پا خواهم رسید بیخودی است اینجا صواب هر دو کون گر رسم با خود خطا خواهم رسید شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا کی به دریای بقا خواهم رسید برنتابم این فنا سختی کشم خوش بود گر در فنا خواهم رسید کی شود عطار الا لا شود زانچه بر الا بلا خواهم رسید نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟ متقی خود را نمودن بهر زر دعوی زهد از برای عز و جاه لاف تقوی، از پی تعظیم شاه تو نپنداری کزین لاف و دروغ هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟ خرده بینانند در عالم بسی واقفند از کار و بار هر کسی زیرکانند از یسار و از یمین از پی رد و قبول، اندر کمین با همه خودبینی و کبر و منی لاف تقوی و عدالت می‌زنی سر به سر، کار تو در لیل و نهار سعی در تحصیل جاه و اعتبار دین فروشی، از پی مال حرام مکر و حیله، بهر تسخیر عوام خوردن مال شهان، با زرق و شید گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید وین عدالت با وجود این صفات هست دائم، برقرار و برثبات! بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس» این عدالت هست کوه بوقبیس می‌نیابد اختلال از هیچ چیز چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز» چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند آن چه خواهی به سر نافه‌ی تاتار آرند زال گردون به کلافی نخرد یوسف را گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را کز مه روی تو شمعی به شب تار آرند کشتگان تو کجا زندگی از سر گیرند که نه بر تربتشان مژده‌ی دیدار آرند مردم آخر همه مردند ز بیماری دل به امیدی که تو را بر سر بیمار آرند گر به کیش تو گناه است محبت، ترسم که جهان را به صف حشر گنه کار آرند اندکی صبر کن از قابل صاحب نظران تا ز میدان غمت کشته‌ی بسیار آرند ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد خط آزادی مرغان گرفتار آرند بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش یک دو جامم ز در خانه خمار آرند خون بها را نبرد نام فروغی در حشر اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد چشم مست او که مژگان را به قتلم تیز کرد خنجر زهرآب داده در کف قصاب داد دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد جان گریبان پاره کرد وخویش را برباد داد ترسم از پرده برون افتم چو گل کاین باد صبح زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد □دارد اندر دل غباری گریه وقت تست هان کارکن اندر دش گر می‌توانی کار کرد □می کشد از چشم و خوشتر آنکه می‌گوید که خلق خود همی میرند کسی را چشم من کم می‌کشد □ای که بر کندی دل از پیمان یاران قدیم گاه‌گاهت یاد باید کرد از عهد و داد محنت هجران ورنج راه و تشویق سفر این‌همه گویی نصیب جان مهجورم فتاد □چند گویید ای مسلمانان که حال خود بگوی ؟ من همی گویم ولی از من که باور می‌کند ؟ ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را وین جامه‌ی نیلی ز من بستان و در ده جام را چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را در حلقه‌ی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان در حلقه‌ی زنجیر بین شیران خون‌آشام را چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را رضینا من وصالک بالوعود علی ما انت ناسیة العهود ترکت مدامعی طوفان نوح و نار جوانحی ذات الوقود صرمت حبال میثاقی صدودا وألزمهن کالحبل الورید نفرت تجانبا فاصفر وردی فعودی ربما یخضر عودی متی امتت کوس الشوق یغنی انین الوجد من نغمات عود و اصبح نوم اجفانی شریدا لعلک ای ملیحة ان ترودی الیس اصدر انعم من حریر؟ فکیف القلب اصلب من حدید و کم تنحل عقدة سلک دمعی لربات الاساور والعقود اکاد اطیرفی الجو اشتیاقا اذا ما اهتز بانات القدود لقد فتنتنی بسواد شعر و حمرة عارض و بیاض جید و أسفرت البراقع عن خدود اقول تحمرت بدم الکبود و غربیب العقائص مرسلات یطلن کلیلة الدنف الوحید غدائر کالصوالج لاویات قد التفت علی اکر النهود لیالی بعدهن مساء موت و یوم وصالهن صباح عید الا انی شغفت بهن حقا و کیف الحق استر بالجحود و لو انکرت ما بی لیس یخفی تغیر ظاهری ادنی شهودی تشابه بالقیامة س حالی و الا لم تکن شهدت جلودی لقد حملت صروف الدهر عزمی علی جوب القفار و قطع بید نهضت اسیر فی الدنیا انطلاقا فاوثقنی المودة بالقیود و لا زمنی لزام الصبر حتی سعدت بطلعة الملک السعید من استحمی بجاه جلیل قدر لقد اوی الی رکن شدید ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته نرد درد عشق برامید درمان باخته دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار خویش را در پای شمع می پرستان باخته بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی سر نهاده بر در خمار و سامان باخته کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته من کیم رندی روان در پای جانان باخته بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته تنگدستان بین درین ره خانه‌ی خان باخته پاکبازی همچو خواجو دیده‌ی گردون ندید برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی‌چون محمد ممن آن فخر سلاطین کز وجود او زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را که این‌جا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او فروشد در زمین از انفعال کم‌زری قارون گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی سزد کز بی‌نیازی ناز بر لیلی کند مجنون ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون در آفاقیم بی‌همتا ز لطف واحد یکتا در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون سرافرازا به پایت ریختن لایق نمی‌دانم مگر گنجی که از گنجینه‌ی قارون بود افزون ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون که در چشم و دل طبع سخندان تو می‌دانم که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود ثنایت را ذوی‌الافهام می‌گردید پیرامون کنند از نظم پر در کفه‌ی میزان مدحت را اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون ز لطف پادشاه لم‌یزل امید میدارم که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون چو آگاهی آمد به کاووس شاه که شد روزگار سیاوش تباه به کردار مرغان سرش را ز تن جدا کرد سالار آن انجمن ابر بی‌گناهش به خنجر به زار بریدند سر زان تن شاهوار بنالد همی بلبل از شاخ سرو چو دراج زیر گلان با تذرو همه شهر توران پر از داغ و درد به بیشه درون برگ گلنار زرد گرفتند شیون به هر کوهسار نه فریادرس بود و نه خواستار چو این گفته بشنید کاووس شاه سر نامدارش نگون شد ز گاه بر و جامه بدرید و رخ را بکند به خاک اندر آمد ز تخت بلند برفتند با مویه ایرانیان بدان سوگ بسته به زاری میان همه دیده پرخون و رخساره زرد زبان از سیاوش پر از یادکرد چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو شاپور و فرهاد و رهام شیر همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه پس آگاهی آمد سوی نیمروز به نزدیک سالار گیتی فروز که از شهر ایران برآمد خروش همی خاک تیره برآمد به جوش پراگند کاووس بر یال خاک همه جامه‌ی خسروی کرد چاک تهمتن چو بشنید زو رفت هوش ز زابل به زاری برآمد خروش به چنگال رخساره بشخود زال همی ریخت خاک از بر شاخ و یال چو یک هفته با سوگ بود و دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم سپاهی فراوان بر پیلتن ز کشمیر و کابل شدند انجمن به درگاه کاووس بنهاد روی دو دیده پر از آب و دل کینه جوی چو نزدیکی شهر ایران رسید همه جامه‌ی پهلوی بردرید به دادار دارنده سوگند خورد که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد نباشد بشویم سرم را ز خاک همه بر تن غم بود سوگناک کله ترگ و شمشیر جام منست به بازو خم خام دام منست چو آمد به نزدیک کاووس کی سرش بود پرخاک و پرخاک پی بدو گفت خوی بد ای شهریار پراگندی و تخمت آمد ببار ترا مهر سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی کنون آشکارا ببینی همی که بر موج دریا نشینی همی از اندیشه‌ی خرد و شاه سترگ بیامد به ما بر زیانی بزرگ کسی کاو بود مهتر انجمن کفن بهتر او را ز فرمان زن سیاوش به گفتار زن شد به باد خجسته زنی کاو ز مادر نزاد دریغ آن بر و برز و بالای او رکیب و خم خسرو آرای او دریغ آن گو نامبرده سوار که چون او نبیند دگر روزگار چو در بزم بودی بهاران بدی به رزم افسر نامداران بدی همی جنگ با چشم گریان کنم جهان چون دل خویش بریان کنم نگه کرد کاووس بر چهر او بدید اشک خونین و آن مهر او نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم تهمتن برفت از بر تخت اوی سوی خان سودابه بنهاد روی ز پرده به گیسوش بیرون کشید ز تخت بزرگیش در خون کشید به خنجر به دو نیم کردش به راه نجنبید بر جای کاووس شاه بیامد به درگاه با سوگ و درد پر از خون دل و دیده رخساره زرد همه شهر ایران به ماتم شدند پر از درد نزدیک رستم شدند چو یک هفته با سوگ و با آب چشم به درگاه بنشست پر درد و خشم به هشتم بزد نای رویین و کوس بیامد به درگاه گودرز و طوس چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو چو بهرام و رهام و شاپور نیو فریبرز کاووس درنده شیر گرازه که بود اژدهای دلیر فرامرز رستم که بد پیش رو نگهبان هر مرز و سالار نو به گردان چنین گفت رستم که من برین کینه دادم دل و جان و تن که اندر جهان چون سیاوش سوار نبندد کمر نیز یک نامدار چنین کار یکسر مدارید خرد چنین کینه را خرد نتوان شمرد ز دلها همه ترس بیرون کنید زمین را ز خون رود جیحون کنید به یزدان که تا در جهان زنده‌ام به کین سیاوش دل آگنده‌ام بران تشت زرین کجا خون اوی فرو ریخت ناکاردیده گروی بمالید خواهم همی روی و چشم مگر بر دلم کم شود درد و خشم وگر همچنانم بود بسته چنگ نهاده به گردن درون پالهنگ به خاک اندرون خوار چون گوسفند کشندم دو بازو به خم کمند و گر نه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز نبیند دو چشمم مگر گرد رزم حرامست بر من می و جام و بزم به درگاه هر پهلوانی که بود چو زان گونه آواز رستم شنود همه برگرفتند با او خروش تو گفتی که میدان برآمد به جوش ز میدان یکی بانگ برشد به ابر تو گفتی زمین شد به کام هژبر بزد مهره بر پشت پیلان به جام یلان بر کشیدند تیغ از نیام برآمد خروشیدن گاودم دم نای رویین و رویینه خم جهان پر شد از کین افراسیاب به دریا تو گفتی به جوش آمد آب نبد جای پوینده را بر زمین ز نیزه هوا ماند اندر کمین ستاره به جنگ اندر آمد نخست زمین و زمان دست خون را بشست ببستند گردان ایران میان به پیش اندرون اختر کاویان گزین کرد پس رستم زابلی ز گردان شمشیرزن کابلی ز ایران و از بیشه‌ی نارون ده و دو هزار از یلان انجمن سپه را فرامرز بد پیش‌رو که فرزند گو بود و سالار نو همی رفت تا مرز توران رسید ز دشمن کسی را به ره بر ندید دران مرز شاه سپیجاب بود که با لشکر و گنج و با آب بود ورازاد بد نام آن پهلوان دلیر و سپه تاز و روشن روان سپه بود شمشیرزن سی هزار همه رزم جوی از در کارزار ورازاد از قلب لشکر برفت بیامد به نزد فرامرز تفت بپرسید و گفتش چه مردی بگوی چرا کرده‌ای سوی این مرز روی سزد گر بگویی مرا نام خویش بجویی ازین کار فرجام خویش همانا به فرمان شاه آمدی گر از پهلوان سپاه آمدی چه داری ز افراسیاب آگهی ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن فرامرز گفت ای گو شوربخت منم بار آن خسروانی درخت که از نام او شیر پیچان شود چو خشم آورد پیل بیجان شود مرا با تو بدگوهر دیوزاد چرا کرد باید همی نام یاد گو پیلتن با سپاه از پس است که اندر جهان کینه خواه او بس است به کین سیاوش کمر بر میان ببست و بیامد چو شیر ژیان برآرد ازین مرز بی‌ارز دود هوا گرد او را نیارد بسود ورازاد بشنید گفتار او همی خوار دانست پیگار او به لشکر بفرمود کاندر دهید کمان‌ها سراسر به زه بر نهید رده بر کشید از دو رویه سپاه به سر بر نهادند ز آهن کلاه ز هر سو برآمد ز گردان خروش همی کر شد از ناله‌ی کوس گوش چو آواز کوس آمد و کرنای فرامرز را دل برآمد ز جای به یک حمله اندر ز گردان هزار بیفگند و برگشت از کارزار دگر حمله کردش هزار و دویست ورازاد را گفت لشکر مه‌ایست که امروز بادافره‌ی ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست چنین لشکر گشن و چندین سوار سراسیمه شد از یکی نامدار همی شد فرامرز نیزه به دست ورازاد را راه یزدان ببست فرامرز جنگی چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید برانگیخت از جای شبرنگ را بیفشرد بر نیزه بر چنگ را یکی نیزه زد بر کمربند او که بگسست زیر زره بند او چنان برگرفتش ز زین خدنگ که گفتی یک پشه دارد به چنگ بیفگند بر خاک و آمد فرود سیاووش را داد چندی درود سر نامور دور کرد از تنش پر از خون بیالود پیراهنش چنین گفت کاینت سر کین نخست پراگنده شد تخم پرخاش و رست همه بوم و بر آتش اندرفگند همی دود برشد به چرخ بلند یکی نامه بنوشت نزد پدر ز کار ورازاد پرخاشخر که چون برگشادم در کین و جنگ ورا برگرفتم ز زین پلنگ به کین سیاوش بریدم سرش برافروختم آتش از کشورش وزان سو نوندی بیامد به راه به نزدیک سالار توران سپاه که آمد به کین رستم پیلتن بزرگان ایران شدند انجمن ورازاد را سر بریدند زار برانگیخت از مرز توران دمار سپه را سراسر بهم بر زدند به بوم و به بر آتش اندر زدند چو بشنید افراسیاب این سخن غمی شد ز کردارهای کهن نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله بیاورد چوپان به میدان گله در گنج گوپال و برگستوان همان نیزه و خنجر هندوان همان گنج دینار و در و گهر همان افسر و طوق زرین کمر ز دستور گنجور بستد کلید همه کاخ و میدان درم گسترید چو لشکر سراسر شد آراسته بریشان پراگنده شد خواسته بزد کوس رویین و هندی درای سواران سوی رزم کردند رای سپهدار از گنگ بیرون کشید سپه را ز تنگی به هامون کشید فرستاد و مر سرخه را پیش خواند ز رستم بسی داستانها براند بدو گفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار از در کارزار نگه دار جان از بد پور زال به رزمت نباشد جزو کس همال تو فرزندی و نیکخواه منی ستون سپاهی و ماه منی چو بیدار دل باشی و راه‌جوی که یارد نهادن بروی تو روی کنون پیش رو باش و بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش ز پیش پدر سرخه بیرون کشید درفش و سپه را به هامون کشید طلایه چو گرد سپه دید تفت بپیچید و سوی فرامرز رفت از ایران سپه برشد آوای کوس ز گرد سپه شد هوا آبنوس خروش سواران و گرد سپاه چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه درخشیدن تیغ الماس گون سنانهای آهار داده به خون تو گفتی که برشد به گیتی بخار برافروختند آتش کارزار ز کشته فگنده به هر سو سران زمین کوه گشت از کران تا کران چو سرخه بران گونه پیگار دید درفش فرامرز سالار دید عنان را به بور سرافراز داد به نیزه درآمد کمان باز داد فرامرز بگذاشت قلب سپاه بر سرخه با نیزه شد کینه‌خواه یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ ز کوهه ببردش سوی یال اسپ ز ترکان به یاری او آمدند پر از جنگ و پرخاشجو آمدند از آشوب ترکان و از رزم سخت فرامرز را نیزه شد لخت لخت بدانست سرخه که پایاب اوی ندارد غمی گشت و برگاشت روی پس اندر فرامرز با تیغ تیز همی تاخت و انگیخته رستخیز سواران ایران به کردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو فرامرز چون سرخه را یافت چنگ بیازید زان سان که یازد پلنگ گرفتش کمربند و از پشت زین برآورد و زد ناگهان بر زمین پیاده به پیش اندر افگند خوار به لشکرگه آوردش از کارزار درفش تهمتن همانگه ز راه پدید آمد و گرد پیل و سپاه فرامرز پیش پدر شد چو گرد به پیروزی از روزگار نبرد به پیش اندرون سرخه را بسته دست بکرده ورازاد را یال پست همه غار و هامون پر از کشته بود سر دشمن از رزم برگشته بود سپاه آفرین خواند بر پهلوان بران نامبردار پور جوان تهمتن برو آفرین کرد نیز به درویش بخشید بسیار چیز یکی داستان زد برو پیلتن که هر کس که سر برکشد ز انجمن خرد باید و گوهر نامدار هنر یار و فرهنگش آموزگار چو این گوهران را بجا آورد دلاور شود پر و پا آورد از آتش نبینی جز افروختن جهانی چو پیش آیدش سوختن فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند به سرخه نگه کرد پس پیلتن یکی سرو آزاده بد بر چمن برش چون بر شیر و رخ چون بهار ز مشک سیه کرده بر گل نگار بفرمود پس تا برندش به دشت ابا خنجر و روزبانان و تشت ببندند دستش به خم کمند بخوابند بر خاک چون گوسفند بسان سیاوش سرش را ز تن ببرند و کرگس بپوشد کفن چو بشنید طوس سپهبد برفت به خون ریختن روی بنهاد تفت بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه چه ریزی همی خون من بی‌گناه سیاوش مرا بود هم سال و دوست روانم پر از درد و اندوه اوست مرا دیده پرآب بد روز و شب همیشه به نفرین گشاده دو لب بران کس که آن تشت و خنجر گرفت بران کس که آن شاه را سرگرفت دل طوس بخشایش آورد سخت بران نامبردار برگشته بخت بر رستم آمد بگفت این سخن که پور سپهدار افگند بن چنین گفت رستم که گر شهریار چنان خسته‌دل شاید و سوگوار همیشه دل و جان افراسیاب پر از درد باد و دو دیده پرآب همان تشت و خنجر زواره ببرد بدان روزبانان لشکر سپرد سرش را به خنجر ببرید زار زمانی خروشید و برگشت کار بریده سر و تنش بر دار کرد دو پایش زبر سر نگونسار کرد بران کشته از کین برافشاند خاک تنش را به خنجر بکردند چاک جهانا چه خواهی ز پروردگان چه پروردگان داغ دل بردگان هر نفسی از درون دلبر روحانیی عربده آرد مرا از ره پنهانیی فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم برد مسلمانیم وای مسلمانیی گفت مرا می خوری یا چه گمان می‌بری کیست برون از گمان جز دل ربانیی بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار مست غمت را بیار رسم نگهبانیی عابد و معبود من شاهد و مشهود من عشق شناس ای حریف در دل انسانیی کعبه ما کوی او قبله ما روی او رهبر ما بوی او در ره سلطانیی خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی آمد آن شیر من عاشق جان سیر من در کف او شیشه‌ای شکل پری خوانیی گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه مست چه‌ام بوی گیر باده جانانیی کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا برده قماشات ما غارت سبحانیی هر کی ورا کار کیست در کف او خارکیست هر کی ورا یار کیست هست چو زندانیی کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی هر کی ز خود دور شد نیست بجز فانیی حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده سر صلاح ندارم سبوی باده بیار به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار ببین که عمر گریبان دریده می‌گذرد بگیر دامنش از ره بسوی باده بیار منادیان قدح را به جان زنم لبیک چو من حریفی لبیک گوی باده بیار صبح گویم، سبوح گوی چون باشم چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار به جویبار بهشتت چه کار خاقانی دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران نهادند سر سوی مازندران به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروز به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار کسی کاو گراید به گرز گران گشاینده‌ی شهر مازندران هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گران زن و کودک و مرد با دستوار نیافت از سر تیغ او زینهار همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر یکی چون بهشت برین شهر دید پر از خرمی بر درش بهر دید به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار با طوق و با گوشوار پرستنده زین بیشتر با کلاه به چهره به کردار تابنده ماه به هر جای گنجی پراگنده زر به یک جای دینار سرخ و گهر بی‌اندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست گفتی همیدون به جای به کاووس بردند از او آگهی ازان خرمی جای و آن فرهی همی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتیست جفت همه شهر گویی مگر بتکده‌ست ز دیبای چین بر گل آذین زدست بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان رو که بر چرخ گردنده شید بگویش که آمد به مازندران بغارت از ایران سپاهی گران جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی لشگری جنگ سازان نو کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران زنده کس چو بشنید پیغام سنجه نهفت بر دیو پیغام شه بازگفت چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید بهشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بی‌بر به کردار بید همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست چو با تاج و با تخت نشکیفتی خرد را بدین‌گونه بفریفتی کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟ زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان! ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار تا برون آید سر و دستی که در دامستمان گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟ کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟ بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد بنگر بدین کتابت پر نادر عجب اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی در نطفها و خایه‌ی مرغان و بیخ و حب خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا از رازهای رب نهانک به زیر لب؟ گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست» بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب ای امتی که ملعون دجال کر کرد گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریب چون زو حذرت باید کردن همی نخست دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب ایزد یکی درخت برآورد بس شریف از بهر خیر و منفعت خلق در عرب خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب آتش دراو زدید و مر او را بسوختید تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب تبت یدا امامک روزی هزار بار کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب عهد غدیر خم زن بولهب نداشت در گردن شماست شده سخت چون کنب و امروز نیستید پشیمان زفعل بد فعل بد از پدر مانده‌است منتسب چون بشنوی که مکه گرفته‌است فاطمی بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب وز خون خلق خاک زمین حله گون کند از بهر دین حق ز بغداد تا حلب آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل واندر برش درشت چو سوهان شود قصب دعوی همی کند که نبی را خلیفتم در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟ نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه کز جهل می‌نسب نشناسند از سبب زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌است وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟ گر رود زن رواست امام و نبیدخوار اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب ای حجت خراسان از ننگ این گروه دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب ما پیشکش تو جان فرستیم ور دست رسد جهان فرستیم جان خود چه سگ و جهان چه خاک است تا بر درت این و آن فرستیم یک وام لبت نداده باشیم آنگه که هزار جان فرستیم در قیمت لعل تو چه ارزد ما ارچه هزار کان فرستیم دندان مزد سگان کویت بپذیری اگر روان فرستیم این لاشه‌ی تن کشیده در جل بر آخور پاسبان فرستیم بس عذر کز آخور تو خواهیم گر ابلق آسمان فرستیم قصه به تو هر نفس نویسیم قاصد به تو هر زمان فرستیم دیده هم از آن توست بگذار تا مرغ به آشیان فرستیم خاقانی را هزار گنج است یک یک به تو رایگان فرستیم دگر ره باز با هر کوهساری بخار آورد پیدا خار خاری همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه همی از خر بر بندد ازاری به ابر اندر حصاری گشت کهسار شنوده‌ستی حصاری در حصاری همی فرش پرندین برنوردد شمال اکنون زهر کوهی و غاری خزان از مهرگان دارد پیامی سوی هر باغ و دشت مرغزاری پر از بادست که را سر دگر بار گران‌تر زو ندیدم بادساری چو ابدالان همیشه در رکوع است به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری ز هر شاخی یکی میوه در آویخت چو از پستان مادر شیرخواری چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد شمال از هر درخت اکنون شماری ز چندین پر زر و زیور عروسان کنون تا نه فراوان روزگاری نماند با عروسی روی بندی نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری بهر حمله شمال اکنون بریزد گنه ناکرده خون لاله‌زاری بلی زار است کار گل ولیکن به زاری نیست همچون لاله زاری به خون اندر همی غلتد که دهقان نبیند خون او را خواستاری بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است نژند و زرد همچون سوکواری جهان چون شاد خواری بود لیکن بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری به پیری و به خواری باز گردد به آخر هر جوان و شاد خواری جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید کزو بر ناورد روزی دماری چو گشت آشفته گردد پیشگاهی رهی و بنده پیش پیشکاری خر بدخوست این پر بار محنت حرونی پر عواری بی‌فساری نیابی از خردمندان کسی را که او را اندر این خر نیست باری نگه کن تا بر این خر کس نشسته است که این بد خر نکرده‌ستش فگاری ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه که جز فعل بد او را نیست کاری منش بسیار دیدم و آزمودم چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری جز از غدر و جفا هرچند گشتم ندیدم کار او را پود و تاری کجا نوری پدید آید هم‌آنجا ز بد فعلی برانگیزد غباری تو را چون غمگساری داد گیتی دلت شاد است و داری کاروباری نه‌ای آگه که گر غمی نبودی نبایستت هرگز غمگساری نباید تا نباشد جرم عذری نه صلحی، تا نباشد کارزاری جهان جای خلاف و بر فرودست جزین مر مردمان را نیست کاری تو معذوری که نشناسیش ازیرا نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت پدر را هیچ عذری نیست باری گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری اگر من به اختیارم برتن خویش نکردم جز که پرهیز اختیاری خلاف است اهل دین را اهل دنیا بداند هر حکیمی بی‌مداری نکرد این اختیار از خلق عالم جز ابدالی حکیمی بختیاری مرا دین است یارو جفت،هرگز اگر حق را نباشد حق‌گزاری اگر با من نسازند اهل دنیا به من بر آن نباشد هیچ عاری خرد ما را به کار آید اگر چند نمی‌دارد به کارش نابکاری خرد بار درخت مردم آمد بدو باغی جدا گشت از چناری خرد بر دلت بنگاری ازیرا ازو به نیست مر دل را نگاری سواری گر خرد برتو سوار است که همچون تو نبیند کس سواری مرا شهری است این دل پر ز حکمت مرا بین تا ببینی شهریاری بگوش دل نگر زی من که چشمت یکی از من نبیند از هزاری ببین در لفظ و معنی‌ها و رمزم بهاری در بهاری در بهاری مرا این روزگار آموزگار است کزین به نیست‌مان آموزگاری ز بسیاری که بردم بار رنجش شدم، گرچه نبودم، بردباری مجوی از کس شکاری گر نخواهی که جوید دیگری از تو شکاری خردمندا، تو را شعرم نثار است نثاری کان به است از هر نثاری ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست ایثار کن روان، که درین راه پست نیست با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست تا صوفیان به باده‌ی صافی رسیده‌اند در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند کین ره به پای سایه نشینان پست نیست هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده‌اند گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد از آنکه رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده‌اند می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار عارفانش از حساب عاقلان نشمرده‌اند با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزرده‌اند گلعذاران بین که کل پرده بر ما می‌درند ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده‌اند باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق زان نمی‌سوزند از آه گرم ما کافسرده‌اند زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع‌وار ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده‌اند چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان نیک نام آنها که ترک نیک نامی‌کرده‌اند ای به خوبی و خرمی چو بهار گشته در دیدها بهار نگار عرصه‌ی صحن تو بهشت هوا ذروه‌ی سقف تو سپهر عیار از سپهرت به رفعت آمده ننگ وز بهشتت به نزهت آمده عار گشته باطل ز عکس دیوارت آن دورنگی که داشت لیل و نهار در تو از مشکلات موسیقی هرچه تقریر کرده موسیقار کرده زان پس مکرران صدات هم بر آن پرده سالها تکرار معتدل عالمی که در تو طیور همه هم ساکن‌اند و هم طیار بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش همه هم ثابتند و هم سیار کرگ تو پیل کشته بر تارک باز تو کبک خسته در منقار شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب ابدالدهر مانده در بیکار تیغ ترکان رزمگاه ترا آسمان کرده ایمن از زنگار جام ساقی بزمگاه ترا می‌پرستان نه مست و نه هشیار موج در جوی تو فلک سرعت مرغ بر بام تو ملک هنجار با تو رضوان نهاده پیش بهشت چند کرت عصا و پا افزار عمرها در عمارتت بوده دهر مزدور و آسمان معمار سحر نقش ترا نموده سجود مردم دیدها هزار هزار بزمگاه ترا هلال قدح همه وقتی پر آفتاب عقار دیلم و ترک رزمگاه ترا هیچ کاری دگر نه جز پیکار رمح این چون شهاب آتش‌سوز تیغ آن چون مجره گوهردار وحش و طیر شکارگاه ترا خامه بی‌اضطراب داده قرار سایه‌ی تو چنان کشیده شدست کافتابش نمی‌رسد به کنار پایه‌ی تو چنان رفیع شدست کاسمان را فرود اوست مدار آسمان زیر دست پایه‌ی تست ورنه کردی ستاره بر تو نثار باغ میمونت را نشسته مدام همچو مرغان فرشته بر دیوار طارم قدر تو چو گردون نه چمن صحن تو چو ارکان چار رستنیهاش چون نبات بهشت فارغ از گردش خزان و بهار سوسنش همچو منهیان گویا نرگسش همچو عاشقان بیدار یک دم از طفل و بالغش خالی دایه‌ی نشو را نبوده کنار پنجه‌ی سرو او به خنجر بید بی‌گنه بر دریده سینه‌ی نار سایه‌ی بید او به چهره‌ی روز بی‌سبب در کشیده چادر قار صدف افکنده موج برکه‌ی او همه اطراف خویش دریاوار فضله‌ی سرخ بید او مرجان لل سنگ ریز او شهوار در عالیش بر زبان صریر مرحبا گوی ز ایران هموار نابسوده در او ز پاس وزیر سر زلف بنفشه دست چنار آن قدر قدرت قضا پیمان آن ملک سیرت ملوک آثار ناصرالدین که شاخ نصرت و دین ندهد بی‌بهار عدلش بار طاهربن مظفر آنکه ظفر همه بر درگهش گذارد کار آنکه بفزود کلک را رونق وانکه بشکست تیغ را بازار وانکه جز باس او ندارد زرد فتنهای زمانه را رخسار دست رایش بکوفت حلقه‌ی غیب برکشیدند از درون مسمار دولتش را چو چرخ استیلا همتش را چو بحر استظهار بوی باسش مشام فتنه نیافت رخت برداشت رنگش از رخسار نه معالیش پایمال قیاس نه ایادیش زیردست شمار کار عزمش به ساختن آسان غور حزمش به یافتن دشوار دست جودش همیشه بر سر خلق پای خصمش مدام بر دم مار کرده چرخش به سروری تسلیم داده دهرش به بندگی اقرار رایت او به جنبش اندک خانه‌پرداز فتنه‌ی بسیار روزگارش به طبع گفته بگیر هرچه رایش به حکم گفته بیار بسته با حکم از قضا بیعت گفته با کلک او قدر اسرار داشته شیر چرخ را دایم سایه‌ی شیر رایتش به شکار به بزرگیش کاینا من کان داده یک عزم و یک زبان اقرار کرده دوش یهود را تهدید احتساب سیاستش به غیار تا جهان لاف بندگیش زدست سرو ماندست و سوسن از احرار از عجب لا اله الا الله چون کنند آفتاب را انکار ای قضا بر در تو جویان جاه وی قدر بر در تو خواهان بار مسرع حکم تو زمانه نورد شعله‌ی باس تو ستاره شرار کوه را با طلایه‌ی حلمت گشته قایم جهادهای وقار جیش عزمت دلیل بوده بسی فتنه را در مضیقها به عثار رایتت آیتی است حق‌گستر قلمت معجزیست باطل خوار رتبت کلک دست تو بفزود تا جهان را مشیر گشت و مشار چه عجب زانکه خود مربی نیست کلک را در جهان چو دریا بار دهرش از انقیاد گفته بگیر هرچه رایش به حکم گفته بیار صاحبانی چرا از آنکه فلک دارد از من بدین سخن آزار اندرین روزها به عادت خویش مگر اندر میان خواب و خمار بیتکی چند می‌تراشیدم زین شتر گربه شعر ناهموار منشی فکرتم چو از دو طرف گشت معنی ستان و لفظ سپار گفتمت صاحبا فلک بشنید گفت هان ای سلیم‌دل زنهار این ندا هیچ در سخن منشان وین سخن بیش بر زبان مگذار آنکه توقیع او کند تعیین خسرو و صاحب و سپهسالار وانکه دارند در مراتب ملک بندگانش ملوک را تیمار آنکه امرش دهد به خاک مسیر وانکه نهیش دهد به باد قرار وانکه هرگز به هیچ وجه ندید فلکش جز به آب و آینه یار وانکه از روی کبریا دربست نه به عون سپاه و عرض سوار وانکه جز عزم او نجنباند رایت فتح را به گیر و به دار تخت خاقان بگوشه‌ی بالش تاج قیصر به ریشه‌ی دستار صاحبش خوانی ای کذی و کذی هان گرت می‌نخارد استغفار ای در آن پایه کز بلندی هست از ورای ولایت گفتار نیست از تیر چرخ ناطق‌تر دست از نطق زید و عمرو بدار به خدای ار بدین مقام رسد هم شود بی‌زبانتر از سوفار من دلیری همی کنم ورنه بر بساط تو از صغار و کبار هیچ صاحب سخن نیارد کرد این چنین بر سخنوری اصرار تا بود بزم زهروی را گل تا بود تیر عقربی را خار فلک مجلست ز زهره‌رخان باد چونان که بشکفد گلزار دور فرمان دهیت همچو ابد پای بیرون نهاده از مقدار داعیان دوام دولت تو انس و جان بالعشی و الابکار جاهت از حرز و حفظ مستغنی جانت از عمر و مال برخوردار پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم کس نداند حالت من ناله من او کند ای به هر سویی دویده کار تو یک سو نشد آنک در شش سو نگنجد کار او یک سو کند شیر آهو می‌دراند شیر ما بس نادرست نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند خوش قمررویی کز این غم می‌گذارد چون هلال خوش شکرخویی که با آن شکرستان خو کند آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق خاک را عنبر کند او سنگ را لل کند دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو کند لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند فاخته محجوب باشد لاجرم کوکو کند آب و روغن کم کن و خامش چو روغن می‌گداز خرم آن کاندر غم آن روی تن چون مو کند چرا شاید چو ما شه زادگانیم که جز صورت ز یک دیگر ندانیم چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم چه شد دریا چو ما مرغابیانیم برو ای مرغ خانه تو چه دانی که ما مرغان در آن دریا چه سانیم مزن بر عاشقان عشق تشنیع تو را چه کاین چنینیم و چنانیم چنینیم و چنان و هر چه هستیم اسیر دام عشق بی‌امانیم چرا از جهل بر ما می دوانی نه گردون را چنین ما می دوانیم عجب نبود اگر ما را بخایند که آتش دیده و پخته چو نانیم وگر چون گرگ ما را می درانند چه چاره چون به حکم آن شبانیم چو چرخ اندر زبان‌ها اوفتادیم چو چرخ بی‌گناه و بی‌زبانیم حریف کهرباییم ار چو کاهیم نه در زندان چو کاه کاهدانیم نتاند باد کاه ما ربودن که ما زان کهربا اندر امانیم تو را باد و دم شهوت رباید نه ما که کهربای عقل و جانیم خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست که آنچ از فهم بیرون است آنیم هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد مگرش جای دهی بر سر گردون دگر عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر عشق روی تو به شش سوی جهان دام دلست که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر کو در این خانه یکی سوخته مفتونی که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر آن کز دهن تو رنگ دارد انصاف که رزق تنگ دارد وان کس که جدل ببست با تو با عمر عزیز جنگ دارد ماهی که بیافت آب حیوان بر خشک چرا درنگ دارد در آینه عکس قیصر روم گر نیست بدانک زنگ دارد در قدس دلت چو خوک دیدی ملک قدست فرنگ دارد ما را باری نگار خوش قول اندر بر خود چو چنگ دارد زان زخمه او همیشه این چنگ پس تن تن و بس ترنگ دارد هر ذره که پای کوفت با ما از مشرق چرخ ننگ دارد هر جان که در این روش بلنگد جان تو که عذر لنگ دارد زیرا کاین بحر بس کریمست آن نیست که او نهنگ دارد سگ طبع کسی که با چنین شیر او سرکشی پلنگ دارد سنگین جانی که با چنین لعل سودای کلوخ و سنگ دارد خامش کن و جاه گفت کم جوی کاین جاه مزاج بنگ دارد مسجد جامع که ز فیض اله زمزمه‌ی خطبه‌ی او تا به ماه آمده دردی زسپهر کبود فیض ز یک خواندن قران فرود غلغل تسبیح بگنبد درون رفته زنه گنبد بالا برون بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟ وندر پی وصلت ما پوینده بسر تا کی؟ بر ما ستمی کرده، خون دل ما خورده ما بر ستمت پرده میپوش و مدر، تا کی؟ امشب تو به زیبایی خود خانه بیارایی فردا که برون آیی رفتی و دگر تا کی؟ عنبر به دلاویزی بر دامن مه ریزی این بوالعجب انگیزی در دور قمر تا کی؟ ای بنده لبت را من، عاشق طلبت را من شیرین رطبت را من میبین و مخور تا کی؟ چون هست شبستانت، پر غلغل مستانت من بنده‌ی دستانت، چون خاک بدر تا کی؟ پیوسته به صد زاری، چون اوحدی از خواری شبهای چنین تاری، با آه سحر تا کی؟ نخواهم با تو پیوستن به یاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری یارب این بارگاه دستورست یا نمودار بیت معمورست یا سپهرست و ماه مسرع او مسرع قیصرست و فغفورست یا بهشتست و حوض کوثر او جام زرین و آب انگورست بل سپهرست کاندرو شب و روز ماه و خورشید مست و مخمورست بل بهشتست کاندرو مه و سال باده‌کش هم فرشته هم حورست از صدای نوای مطرب او دایم اندر سیم فلک سورست وز ادای روات شاعر او گوش چون درج در منثورست غایتی دارد اعتدال هواش که ازو چار فصل مهجورست تشنه را زان هوا نمی‌سازد زان برنج سبات رنجورست مرده را زنده چون کند به صریر در او گرنه نایب صورست بی‌تجلی چرا نباشد هیچ صحن او گرنه ثانی طورست دامن سایه‌ی کشیده‌ی اوست که ازو راز روز مستورست مسرع صبح اگر درو نرسد شعله‌ی آفتاب معذورست بر بساطش اگرچه نیم شب است سایها را گذاره از نورست کز تباشیر صبح رای وزیر دست آسیب شب ازو دورست صاحب عادل افتخار جهان که جهانش به طبع مامورست صدر اسلام و مجد دولت و دین که برو صدر ملک مقصورست آنکه در کلک او مرتب شد هرچه در سلک دهر مقدورست آنکه در دار دولت از رایش هرکجا رایتست منصورست آنکه با ذکر حلم و رافت او خاک معروف و باد مذکورست آنکه تا هست حرص و حرمان را کیسه مرطوب و کاسه محرورست قلمش تا مهندس ملکست فتح معمار و تیغ مزدورست تا که در جلوه‌ی عروس بهار سعی خورشید سعی مشکورست شب و روزش بهار دولت باد تا به خورشید روز مشهورست به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید امید نیست که دیگر به عقل بازآید کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست که گر ببیند زندیق در نماز آید بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی که هر دم از در او چون تویی فراز آید ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی که از دهان تو شیرین و دلنواز آید بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید خروشم از تف سینست و ناله از سر درد نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان از دل نرود تا ابدش حسرت یاران منعم مکن از صحبت احباب که بلبل تا جان بودش باز نیاید ز بهاران گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید آهو چه کند در نظر شیر شکاران در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت از دست بیفتد قلم نقش نگاران از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی جز باده نباشد طلب باده گساران خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی و المشجر ندمانی و الورد محیانا من کان له عشق فالمجلس مثواه من کان له عقل ایاه و ایانا من ضاق به دار او اعطشه نار تهدیه الی عین یسترجع ریانا من لیس له عین یستبصر عن غیب فلیأت علی شوق فی خدمه مولانا یا دهر سوی صدر شمس الحق تبریز هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا طوبی لک یا مهدی قد ذبت من الجهد اعرضت عن الصوره کی تدرک معنانا من کان له هم یفنیه و یردیه فلیشرب و لیسکر من قهوه مولانا جانا لب تو پیش‌کش از ما چه ستاند اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند مائیم و دلی جوجو از اندیشه‌ی عشقت عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند عشق تو به منشور کهن جان ستد از من یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند امروز جهان بستد و ما را غم این نیست ما را غم آن است که فردا چه ستاند گیرم که عروس غم تو نامزد ماست وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم من و بالای مناره که تمنای تو دارم ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم هله ای گنبد گردون بشنو قصه‌ام اکنون که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم بر دربان تو آیم ندهد راه و براند خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه ستر الله علینا چه علالای تو دارم هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید بزن و تجربه می کن همه هیهای تو دارم هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم به دلم حکم کی دارد دل گویای تو دارم دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم عالمی در دست من، من همچو مویی در برش قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی در میان این و آن درمانده حیران چون کنم چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم چیست آن شهریار در پرده؟ شور در شهر و یار در پرده هر زمان بار می‌دهد، لیکن نیست امکان بار درپرده پرده از روی برگرفت آن ماه همچنان روی کار در پرده همه گلها ازو شکفته و باز گل او غنچه‌وار در پرده پرده داری بدوستان دادست و آنگه آن پرده دار در پرده چیست این نقش گونه‌گون؟ ار نیست نقشبندی سوار در پرده از پس پرده جمله حیرانند کس ندارد گذار در پرده همه را رخ به خون دیده نگار نیست کس با نگار در پرده گر نخواهی که: گم شوی از خود نروی زینهار! در پرده رانی، این پرده را چو راست کنند ناله‌ی زار زار در پرده از برون گر هزار بینی، نیست جز یکی زان هزار در پرده هم تویی پرده‌ی بصیرت تو خویشتن را مدار در پرده پرده‌ی خویش را بسوز و ببین دوست را آشکار در پرده مرو، ار پرده در میان بینی پرده بین را چکار در پرده؟ تو که چون شیر پرده پشمینی چون بگیری شکار در پرده؟ رفع این پرده یک نفس کارست مبر این روزگار در پرده اگر آن رخ جمال بنماید نهلد پود و تار در پرده پرده زان دیده‌ای، که هست ترا دیده‌ی اعتبار در پرده نظر جهل چون تواند دید یار در غار و غار در پرده؟ هر که او اختیار خود بگذاشت رفت بی‌اختیار در پرده گر درین پرده میروی، ایدل اوحدی را میار در پرده روزی از آنجا که فراغی رسید باد سلیمان به چراغی رسید مملکتش رخت به صحرا نهاد تخت بر این تخته مینا نهاد دید بنوعی که دلش پاره گشت برزگری پیر در آن ساده دشت خانه ز مشتی غله پرداخته در غله دان کرم انداخته دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای رسته ز هر دانه او خوشه‌ای پرده آن دانه که دهقان گشاد منطق مرغان ز سلیمان گشاد گفت جوانمرد شو ای پیرمرد کاینقدرت بود ببایست خورد دام نه‌ای دانه فشانی مکن با چو منی مرغ زبانی مکن بیل نداری گل صحرا مخار آب نیابی جو دهقان مکار ما که به سیراب زمین کاشتیم زانچه بکشتیم چه برداشتیم تا تو درین مزرعه دانه سوز تشنه و بی آب چه آری بروز پیر بدو گفت مرنج از جواب فارغم از پرورش خاک و آب با تر و خشک مرا نیست کار دانه ز من پرورش از کردگار آب من اینک عرق پشت من بیل من اینک سرانگشت من نیست غم ملک و ولایت مرا تا منم این دانه کفایت مرا آنکه بشارت به خودم میدهد دانه یکی هفتصدمم میدهد دانه به انبازی شیطان مکار تا ز یکی هفتصد آید به بار دانه شایسته بباید نخست تا گره خوشه گشاید درست هر نظری را که برافروختند جامه باندازه تن دوختند رخت مسیحا نکشد هر خری محرم دولت نبود هر سری کرگدنی گردن پیلی خورد مور ز پای ملخی نگذرد بحر به صد رود شد آرام گیر جوی به یک سیل برآرد نفیر هست در این دایره لاجورد مرتبه مرد بمقدار مرد دولتیی باید صاحبدرنگ کز قدری ناز نیاید بتنگ هر نفسی حوصله ناز نیست هر شکمی حامله راز نیست ناز نگویم که ز خامی بود ناز کشی کار نظامی بود دل سکه‌ی عشق می نگرداند جان خطبه‌ی عافیت نمی‌خواند یک رشته‌ی جان به صد گره دارم صبرش گرهی گشاد نتواند گفتی به مغان رو و به می بنشین کاین آتش غم جز آب ننشاند رفتم به مغان و هم ندیدم کس کو آب طرب به جوی دل راند ساقی دیدم که جرعه بر آتش می‌ریزد و خاک تشنه می‌ماند بر آتش ریزد آب خضر آوخ من خاک و اسیر باد و او داند چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت کو جرعه چرا بر آتش افشاند دل ماند ز ساقیم غلط گفتم آن دل که نماند ازو کجا ماند هان چشم من است ساقی و اشکم درد است و رخم سفال را ماند جز ساقی و دردی سفال و می از ششدر غم مرا که برهاند ای پیر مغان دل شما مرغان آمد شد ما دگر نرنجاند خمار شما ندارد آن رطلی کو عقل مرا تمام بستاند کهسار شما نیارد آن سیلی کو سنگ مرا ز جا بگرداند خاقانی نخل عشق شد تازه کو دست طلب که نخل جنباند طوطی آمد با دهان پر شکر در لباس فستقی با طوق زر پشه گشته با شه‌ای از فر او هر کجا سرسبزیی از پر او در سخن گفتن شکر ریز آمده در شکر خوردن پگه خیزآمده گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس چون منی را آهنین سازد قفس من در این زندان آهن مانده باز ز آرزوی آب خضرم در گداز خضر مرغانم از آنم سبزپوش بوک دانم کردن آب خضرنوش من نیارم در بر سیمرغ تاب بس بود از چشمه‌ی خضرم یک آب سر نهم در راه چون سوداییی می‌روم هر جای چون هر جاییی چون نشان یابم ز آب زندگی سلطنت دستم دهد در بندگی □هدهدش گفت ای ز دولت بی‌نشان مرد نبود هرک نبود جان فشان جان ز بهر این بکار آید ترا تا دمی درخورد یار آید ترا آب حیوان خواهی و جان دوستی رو که تو مغزی نداری پوستی جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان در ره جانان چو مردان جان فشان ای حیات دل هر زنده دلی سرخ رویی ده هر جا خجلی چاشنی‌بخش شکر گفتاران کار شیرین کن شیرین کاران بر فرازنده‌ی فیروزه‌رواق شمسه‌ی زرکش زنگاری‌تاق تاج به سر نه زرین‌تاجان عقده بند کمر محتاجان جرم بخشنده‌ی بخشاینده در بر بر همه بگشاینده ابر سیرابی تفتیده‌لبان خوان خرسندی روزی‌طلبان گنج جان‌سنج به ویرانه‌ی جسم حارس گنج به صد گونه طلسم دیرپروای به خود بسته دلان زود پیوند دل از خود گسلان قفل حکمت نه گنجینه‌ی دل زنگ ظلمت بر آیینه‌ی دل مرهم داغ جگر سوختگان شادی جان غم اندوختگان نقد کان از کمر کوه گشای صبح عیش از شب اندوه نمای مونس خلوت تنهاشدگان قبله‌ی وحدت یکتاشدگان تیر باران فکن، از قوس قزح از صفا باده ده، از لاله قدح پرده‌ی عصمت گل پیرهنان حله‌ی رحمت خونین کفنان خانه‌ی نحل ز تو چشمه‌ی نوش دانه‌ی نخل ز تو شهد فروش لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ داغ بر سینه ز تو لاله‌ی راغ غنچه‌سان تنگدل باغ توایم لاله سان سوخته‌ی داغ توایم هر چه غیر تو رقم کرده‌ی توست گرچه پرورده‌ی تو، پرده‌ی توست چند بر طلعت خود پرده نهی؟ پرده بردار که بی‌پرده، بهی! تازه‌رس قافله‌ی بازپسان، به قدمگاه کهن بازرسان! بانگ بر سلسله‌ی عالم زن! سلک این سلسله را بر هم زن! عرش را ساق بجنبان از جای! در فکن پایه‌ی کرسی از پای! بر خم رنگ فلک سنگ انداز! رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز! رنگ او تیرگی است و تنگی به ز رنگینی او بیرنگی هست رنگ همه زین رنگرزی دست نیلی شده ز انگشت گزی مهر و مه را بفکن طشت ز بام! تا برآرند به رسوائی نام پرده‌ی پرده‌نشینان ندرند وز سر پرده‌دری در گذرند کمر بسته‌ی جوزا بگشای! گوهر عقد ثریا بگشای! زهره را چنگ طرب‌زن به زمین! چند باشد به فلک بزم‌نشین؟ چار دیوار عناصر که به ماه سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه، مهره مهره بکن‌اش از سر هم! شو از آن مهره‌کش سلک عدم! آب را بر سر آتش بگمار! تا شود آگه، از او دود بر آر! ز آتش قهر ببر تری آب! بهر بر عدمش ساز سراب باد را خاک سیه ریز به فرق! خاک را کن ز نم توفان غرق! نامزد کن به زمین زلزله‌ها ساز از آن عالیه‌ها سافله‌ها! گاو را ذبح کن از خنجر بیم! پشت ماهی ببر از اره دو نیم! هر چه القصه بود زنگ نمای، همه ز آئینه‌ی هستی بزدای! تا به مشتاقی افزون ز همه بنگرم روی تو بیرون ز همه نور پاکی تو و، عالم سایه سایه با نور بود همسایه حق همسایگی‌ام دار نگاه! سایه‌وارم مفکن خوار به راه! معنی نیک سرانجامی را، جام صورت بشکن جامی را! باشد از سایگیان دور شود ظلمت سایگی‌اش نور شود آرد از رنگ به بیرنگی روی یابد از گلشن بیرنگی بوی سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم خود با حکایت من دیگر نیوفتادی چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی چون دیده و دل من گشتند فتنه‌ی تو آب اندران فگندی آتش از آن نهادی هم سرو لاله‌رویی، هم ماه مشک مویی هم ترک تند خویی، هم شاه حورزادی روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان بوی تو راحت جان چون باد بامدادی شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته ای اوحدی غلامت،خوش میروی بشادی! چون بپیوستی بدان ای زینهار چند نالی در ندامت زار زار نام میری و وزیری و شهی در نهانش مرگ و درد و جان‌دهی بنده باش و بر زمین رو چون سمند چون جنازه نه که بر گردن برند جمله را حمال خود خواهد کفور چون سوار مرده آرندش به گور بر جنازه هر که را بینی به خواب فارس منصب شود عالی رکاب زانک آن تابوت بر خلقست بار بار بر خلقان فکندند این کبار بار خود بر کس منه بر خویش نه سروری را کم طلب درویش به مرکب اعناق مردم را مپا تا نیاید نقرست اندر دو پا مرکبی را که آخرش تو ده دهی که به شهری مانی و ویران‌دهی ده دهش اکنون که چون شهرت نمود تا نباید رخت در ویران گشود ده دهش اکنون که صد بستانت هست تا نگردی عاجز و ویران‌پرست گفت پیغامبر که جنت از اله گر همی‌خواهی ز کس چیزی مخواه چون نخواهی من کفیلم مر ترا جنت الماوی و دیدار خدا آن صحابی زین کفالت شد عیار تا یکی روزی که گشته بد سوار تازیانه از کفش افتاد راست خود فرو آمد ز کس آنرا نخواست آنک از دادش نیاید هیچ بد داند و بی‌خواهشی خود می‌دهد ور به امر حق بخواهی آن رواست آنچنان خواهش طریق انبیاست بد نماند چون اشارت کرد دوست کفر ایمان شد چون کفر از بهر اوست هر بدی که امر او پیش آورد آن ز نیکوهای عالم بگذرد زان صدف گر خسته گردد نیز پوست ده مده که صد هزاران در دروست این سخن پایان ندارد بازگرد سوی شاه و هم‌مزاج بازگرد باز رو در کان چو زر ده‌دهی تا رهد دستان تو از ده‌دهی صورتی را چون بدل ره می‌دهند از ندامت آخرش ده می‌دهند توبه می‌آرند هم پروانه‌وار باز نسیان می‌کشدشان سوی کار هم‌چو پروانه ز دور آن نار را نور دید و بست آن سو بار را چون بیامد سوخت پرش را گریخت باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت بار دیگر بر گمان طمع سود خویش زد بر آتش آن شمع زود بار دیگر سوخت هم واپس بجست باز کردش حرص دل ناسی و مست آن زمان کز سوختن وا می‌جهد هم‌چو هندو شمع را ده می‌دهد که ای رخت تابان چون ماه شب‌فروز وی به صحبت کاذب و مغرورسوز باز از یادش رود توبه و انین کاوهن الرحمن کید الکاذبین به جای باده‌ی نابم تو سرکه دادی ناب هلاک جان و دل خود بر آن نبود شراب شدی مصوص تنم بی‌گمان ز خوردن آن اگر به کون من اندر بدی کرفس و سداب بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها صد بار سراسیمه در آغوش تو افتاد یک سلسله دیوانه‌ی آن حلقه زلفند کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد آن دل که نبوده‌ست کسی جز تو به یادش فریاد که یک باره فراموش تو افتاد آسوده حریفی که ز مینای محبت تا روز جزا می زد و مدهوش تو افتاد تا شام قیامت نکشد منت خورشید هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد آن نقطه که پیرایه‌ی پرگار وجود است خالی است که بر کنج لب نوش تو افتاد از چشم ترم جوش زند خون دمادم تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد یک باره نظر بست ز سرچشمه‌ی کوثر هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی تا در طلب غنچه‌ی خاموش تو افتاد سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند لب لعلش مدد جان نکند چون نکند گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش التماس از در سلطان نکند چون نکند هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل میل آن سرو خرامان نکند چون نکند چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد قصد آزار مسلمان نکند چون نکند طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد طلب چشمه‌ی حیوان نکند چون نکند باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج حذر از محنت کرمان نکند چون نکند چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت ترک این منزل ویران نکند چون نکند آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ریز رنگ از حیا دگرگون زلف از صبا مشوش در سر هوای جولان بر لب نشان باده غالب نشاط خندان شیرین مذاق سرخوش هنگام ترکتازش طاقست در نظرها آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن بر ابرش آن کز نهیبش آتش شد بر خلیل گلزار در باغ روی او داد گل را مزاج آتش دل وحشی است بندی من از علاقه‌ی او با شیر در سلاسل با مرگ در کشاکش از صیقل محبت کانهم ز پرتو اوست طبعی است محتشم را کائینه ایست بی‌غش تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم از غم و اندهان من سوخت درون جان من جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم ممن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر چون گذرد ز موج خون خاصه که خون فشان کنم سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم کتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم گر اندک صلتی بخشد امیرت ازو بستان کزو بسیار باشد عطای او بود چون ختنه کردن که اندر عمر خود یکبار باشد □شعر تر و خوب بنده گوید انعام نصیب غیر باشد این رسم نو آمدست امسال ان شاء الله که خیر باشد □به خدایی که بی‌شناس مقیم دردل و دیده آتشم باشد مرگ هر چند خوش نباشد لیک بی رخ دوستان خوشم باشد □غلام توام چون غلامت نباشد هر آنکس که در نام نام تو باشد چنین صد حوادث تو دانم که دانی که در عهده‌ی یک پیام تو باشد چه باشد که کامم درین برنیاید چو امروز گیتی به کام تو نباشد گرفتم غلامت نباشد غلامت نه آخر غلام غلام تو باشد نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز برزن غزلی، نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز ور نیست ترا بشنو و از مرغ بیاموز کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زان گوز بر قافیه‌ی خوب همی‌خواند اشعار کبکان دری غالیه در چشم کشیدند سروان سهی عبقری سبز خریدند بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند طوطی بچگان را سلب سبز بریدند شلوارک با پایچه‌های طبریوار کبکان بی‌آزار که بر کوه بلندند بی‌قهقهه یک بار ندیدم که بخندند جز خاربنان جایگه خود نپسندند بر پهلو از این نیمه ، بدان نیمه بگردند هر ساعتکی سینه به منقار برندند چون جزع پر سینه و چون بسد منقار شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند ماه سه شبه از بر گردن بنگارند از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند صدبار به روزی در، پرها بشمارند چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار چون آهوکان سم بنهند و بگرازند گویی که همه مهره‌ی نرد شبه بازند آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند دو گوشه‌ی شیزین کمانی بطرازند چون گردن سیمین طرازی بفرازند بر فرق سر و تیر بر از شیز به دیدار هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید در آب جهد جامه دگر بار بشوید در آب کند گردن و در آب بروید گوییکه همی چیزی در آب بجوید چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرش بجهد لل شهوار دراج کند گرد گیازار تکاپوی از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی در سجده رود خیری با لاله‌ی خودروی تا سرخ کند گردن، تا سبز کند روی سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار باد از سمنستان به تک آمد به طلایه تا حرب کند با سپه ابر نفایه ابر از طرف کوه برآمد دو سه پایه ازشرم به رخساره فروهشته وقایه آورد لی به جوال و به عبایه از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد با کینه‌ی دیرینه ازو کینه نتوزد گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد با باد درآویزد و لختی بستیزد تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد چون مهتر ما مال همه پاک بریزد هم در بی‌اندازه و هم لل شهوار رخ سوی خرابات نهادیم دگربار در دام خرابات فتادیم دگربار از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم در دیر مغان روزه گشادیم دگربار در کنج خرابات یکی مغ‌بچه دیدیم در پیش رخش سر بنهادیم دگربار آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم در دست یکی مغ‌بچه دادیم دگربار یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش صدبار بمردیم و بزادیم دگربار دیدیم که بی‌عشق رخش زندگیی نیست بی‌عشق رخش زنده مبادیم دگربار غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش با این همه غم، بین که چه شادیم دگربار شد در سر سودای رخش دین و دل ما بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما اینک همه در عین فسادیم دگربار با نیستی خود همه با قیمت و قدریم با هستی خود جمله کسادیم دگربار تا هست عراقی همه هستیم مریدش چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم منم و این صنم و باقی عمر من از او جای دگر می نروم به خدا طوطی و طوطی بچه‌ام جز سوی تنگ شکر می نروم یک زمانی که ز من دور شود جز که در خون جگر می نروم گر جهان بحر شود موج زند من بجز سوی گهر می نروم بلبل مستم و در باغ طرب جز به سوی گل تر می نروم در سرم بوی میی افتاده‌ست تا چو می جز که به سر می نروم این چنین باغ و چنین سرو و چمن جای آن هست اگر می نروم ای برون از بلندی و پستی جز تو کس را نمی‌رسد هستی عقل در وادی محبت تو ره غلط می‌کند ز سرمستی تا سر جمله‌ها شود نامت خویشتن را به جمله بر بستی حلقه‌ای نیست خالی از ذکرت گر چه در هیچ حلقه ننشستی بودن ما جدا نبود از تو با تو بودیم تا تو بودستی بر سر چار سوی رغبت خویش نخریدی دلی، که نشکستی اوحدی، گر وصال او خواهی ببر از خویشتن، که پیوستی آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد سیم بناگوش او سکه‌ی کارم ببرد زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب کاب من و سنگ من غمزه‌ی یارم ببرد جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد دید دلم وقف عشق خانه‌ی بام آسمان خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد عشق برون آورد مهره ز دندان مار آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند آب رخم هم به آب گریه‌ی زارم ببرد مرا طبع از این نوع خواهان نبود سر مدحت پادشاهان نبود ولی نظم کردم به نام فلان مگر باز گویند صاحبدلان که سعدی که گوی بلاغت ربود در ایام بوبکر بن سعد بود سزد گر به دورش بنازم چنان که سید به دوران نوشیروان جهانبان دین پرور دادگر نیامد چو بوبکر بعد از عمر سر سرفرازان و تاج مهان به دوران عدلش بناز، ای جهان گر از فتنه آید کسی در پناه ندارد جز این کشور آرامگاه فطوبی لباب کبیت العتیق حوالیه من کل فج عمیق ندیدم چنین گنج و ملک و سریر که وقف است بر طفل و درویش و پیر نیامد برش دردناک غمی که ننهاد بر خاطرش مرهمی طلبکار خیرست و امیدوار خدایا امیدی که دارد برآر کله گوشه بر آسمان برین هنوز از تواضع سرش بر زمین گدا گر تواضع کند خوی اوست ز گردن فرازان تواضع نکوست اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟ زبردست افتاده مرد خداست نه ذکر جمیلش نهان می‌رود که صیت کرم در جهان می‌رود چنویی خردمند فرخ نهاد ندارد جهان تا جهان است، یاد نبینی در ایام او رنجه‌ای که نالد ز بیداد سرپنجه‌ای کس این رسم و ترتیب و آیین ندید فریدون با آن شکوه، این ندید از آن پیش حق پایگاهش قوی است که دست ضعیفان به جاهش قوی است چنان سایه گسترده بر عالمی که زالی نیندیشد از رستمی همه وقت مردم ز جور زمان بنالند و از گردش آسمان در ایام عدل تو، ای شهریار ندارد شکایت کس از روزگار به عهد تو می‌بینم آرام خلق پس از تو ندانم سرانجام خلق هم از بخت فرخنده فرجام تست که تاریخ سعدی در ایام تست که تا بر فلک ماه و خورشید هست در این دفترت ذکر جاوید هست ملوک ار نکو نامی اندوختند ز پیشینگان سیرت آموختند تو در سیرت پادشاهی خویش سبق بردی از پادشاهان پیش سکندر به دیوار رویین و سنگ بکرد از جهان راه یأجوج تنگ تو را سد یأجوج کفر از زرست نه رویین چو دیوار اسکندرست زبان آوری کاندر این امن و داد سپاست نگوید زبانش مباد زهی بحر بخشایش و کان جود که مستظهرند از وجودت وجود برون بینم اوصاف شاه از حساب نگنجد در این تنگ میدان کتاب گر آن جمله را سعدی انشا کند مگر دفتری دیگر املا کند فروماندم از شکر چندین کرم همان به که دست دعا، گسترم جهانت به کام و فلک یار باد جهان آفرینت نگهدار باد بلند اخترت عالم افروخته زوال اختر دشمنت سوخته غم از گردش روزگارت مباد وز اندیشه بر دل غبارت مباد که بر خاطر پادشاهان غمی پریشان کند خاطر عالمی دل و کشورت جمع و معمور باد ز ملکت پراگندگی دور باد تنت باد پیوسته چون دین، درست بداندیش را دل چو تدبیر، سست درونت به تایید حق شاد باد دل و دین و اقلیمت آباد باد جهان آفرین بر تو رحمت کناد دگر هرچه گویم فسانه‌ست و باد همینت بس از کردگار مجید که توفیق خیرت بود بر مزید نرفت از جهان سعد زنگی بدرد که چون تو خلف نامبردار کرد عجب نیست این فرع ازان اصل پاک که جانش بر اوج است و جسمش به خاک خدایا بر آن تربت نامدار به فضلت که باران رحمت ببار گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد فلک یاور سعد بوبکر باد بوی باغ و گلستان آید همی بوی یار مهربان آید همی از نثار جوهر یارم مرا آب دریا تا میان آید همی با خیال گلستانش خارزار نرمتر از پرنیان آید همی از چنین نجار یعنی عشق او نردبان آسمان آید همی جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان لحظه لحظه بوی نان آید همی زان در و دیوارهای کوی دوست عاشقان را بوی جان آید همی یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار این چنین را آن چنان آید همی هر که میرد پیش حسن روی دوست نابمرده در جنان آید همی کاروان غیب می‌آید به عین لیک از این زشتان نهان آید همی نغزرویان سوی زشتان کی روند بلبل اندر گلبنان آید همی پهلوی نرگس بروید یاسمین گل به غنچه خوش دهان آید همی این همه رمز است و مقصود این بود کان جهان اندر جهان آید همی همچو روغن در میان جان شیر لامکان اندر مکان آید همی همچو عقل اندر میان خون و پوست بی نشان اندر نشان آید همی وز ورای عقل عشق خوبرو می‌به کف دامن کشان آید همی وز ورای عشق آن کش شرح نیست جز همین گفتن که آن آید همی بیش از این شرحش توان کردن ولیک از سوی غیرت سنان آید همی تن زنم زیرا ز حرف مشکلش هر کسی را صد گمان آید همی تا بدانی که تن آمد چون لباس رو بجو لابس لباسی را ملیس روح را توحید الله خوشترست غیر ظاهر دست و پای دیگرست دست و پا در خواب بینی و ایتلاف آن حقیقت دان مدانش از گزاف آن توی که بی بدن داری بدن پس مترس از جسم و جان بیرون شدن چون راه دیار دوست بستند بر جوی بریده پل شکستند مجنون ز مشقت جدائی کردی همه شب غزل‌سرائی هردم ز دیار خویش پویان بر نجد شدی سرود گویان یاری دو سه از پس اوفتاده چون او همه عور و سرگشاده سودا زده زمانه گشته در رسوائی فسانه گشته خویشان همه در شکایت او غمگین پدر از حکایت او پندش دادند و پند نشیند گفتند فسانه چند نشیند پند ار چه هزار سودمند است چون عشق آمد چه جای پند است مسکین پدرش بمانده در بند رنجور دل از برای فرزند در پرده آن خیال بازی بیچاره شده ز چاره‌سازی پرسید ز محرمان خانه گفتند یکایک این فسانه کو دل به فلان عروس دادست کز پرده چنین به در فتادست چون قصه شنید قصد آن کرد کز چهره گل فشاند آن گرد آن در که جهان بدو فروزد بر تاج مراد خود بدوزد وآن زینت قوم را به صد زین خواهد ز برای قره‌العین پیران قبیله نیز یک سر بستند برآن مراد محضر کان در نسفته را درآن سفت با گوهر طاق خود کند جفت یکرویه شد آن گروه را رای کاهنگ سفر کنند از آنجای از راه نکاح اگر توانند آن شیفته را به مه رسانند چون سید عامری چنان دید از گریه گذشت و باز خندید با انجمنی بزرگ برخاست کرد از همه روی برگ ره راست آراسته با چنان گروهی می‌رفت به بهترین شکوهی چون اهل قبیله دل آرام آگاه شدند خاص تا عام رفتند برون به میزبانی ار راه وفا و مهربانی در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند با سید عامری به یک بار گفتند چه حاجت است پیش‌آر مقصود بگو که پاس داریم در دادن آن سپاس داریم گفتا که مرادم آشنائیست آنهم ز پی دو روشنائیست وانگه پدر عروس را گفت کاراسته باد جفت با جفت خواهم به طریق مهر و پیوند فرزند ترا ز بهر فرزند کاین تشنه جگر که ریگ زاده است بر چشمه تو نظر نهاده است هر چشمه که آب لطف دارد چون تشنه خورد به جان گوارد زینسان که من این مراد جویم خجلت نبرم برآنچه گویم معروف‌ترین این زمانه دانی که منم درین میانه هم حشمت و هم خزینه دارم هم آلت مهر و کینه دارم من در خرم و تو در فروشی بفروش متاع اگر به هوشی چندان که بها کنی پدیدار هستم به زیادتی خریدار هر نقد که آن بود بهائی بفروش چو آمدش روائی چون گفته شد این حدیث فرخ دادش پدر عروس پاسخ کاین گفته نه برقرار خویش است میگو تو فلک به کار خویش است گرچه سخن آبدار بینم با آتش تیزکی نشینم گردوستپی درین شمار است دشمن کامیش صدهزار است فرزند تو گر چه هست بدرام فرخ نبود چو هست خودکام دیوانگیی همی نماید دیوانه حریف ما نشاید اول به دعا عنایتی کن وانگه ز وفا حکایتی کن تا او نشود درست گوهر این قصه نگفتنی است دیگر گوهر به خلل خرید نتوان در رشته خلل کشید نتوان دانی که عرب چه عیب جویند این کار کنم مرا چه گویند با من بکن این سخن فراموش ختم است برین و گشت خاموش چون عامریان سخن شنیدند جز باز شدن دری ندیدند نومید شده ز پیش رفتند آزرده به جای خویش رفتند هر یک چو غریب غم رسیده از راه زبان ستم رسیده مشغول بدانکه گنج بازند وان شیفته را علاج سازند وانگه به نصیحتش نشاندند بر آتش خار می‌فشاندند کاینجا به از آن عروس دلبر هستند بتان روح پرور یاقوت لبان در بناگوش هم غالیه پاش و هم قصب پوش هر یک به قیاس چون نگاری آراسته‌تر ز نو بهاری در پیش صد آشنا که هستی بیگانه چرا همی پرستی بگذار کزین خجسته نامان خواهیم ترا بتی خرامان یاری که دل ترا نوازد چون شکر و شیر با تو سازد ز لشکر گزین کرد بهرام شیر سپاهی جهانگیر وگرد دلیر چوکردند و با او دبیران شمار سپه بود شمشیر زن صد هزار ز خاقانیان آن سه ترک سترگ که بودند غرنده برسان گرگ به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس برآید بهنگام بانگ خروس شما بر خروشید و اندر دهید سران را ز خون بر سرافسر نهید بشد تیز لشکر بفرمان گو سه ترک سر افرازشان پیش رو برلشکر شهریار آمدند جفاپیشه و کینه دار آمدند خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ از آهن زمین بود وز گرد میغ همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست که امروز پیروزی روز ماست ببالا همی‌بود خسرو بدرد دودیده پر از خون و رخ لاژورد چنین تا سپیده برآمد ز کوه شد از زخم شمشیر و کشته ستوه چوشد دامن تیره شب تا پدید همه رزمگه کشته و خسته دید بگردنکشان گفت یاری کنید برین دشمنان کامگاری کنید که پیروزگر پشت و یارمنست همان زخم شمشیر کارمنست بیامد دمان تا بر آن سه ترک نه ترک دلاور سه پیل سترگ یکی تاخت تا نزد خسرو رسید پرنداوری از میان برکشید همی‌خواست زد بر سر شهریار سپر بر سرآورد شاه سوار بزیر سپر تیغ زهر آبگون بزد تیغ و انداختش سرنگون خروشید کای نامداران جنگ زمانی دگر کرد باید درنگ سپاهش همه پشت برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند به بندوی و گستهم گفت آن زمان که اکنون شدم زین سخن بدگمان رسیده مرا هیچ فرزند نیست همان از در تاج پیوند نیست اگر من شوم کشته در کارزار جهان را نماند یکی شهریار بدو گفت بندوی کای سرفراز بدین روز هرگز مبادت نیاز سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست که کس در زمانه تو را یار نیست بزنگوی گفت آن زمان شهریار کز ایدر برو تازیان تاتخوار ازین ماندگان بر سواری هزار بران رزمگاه آنچ یا بی بیار سراپرده دیبه وگنج وتاج همان بدره وبرده وتخت عاج بزرگان بنه برنهادند وگنج فراوان ببردن کشیدند رنج هم آنگه یکی اژدهافش درفش پدید آمد و گشت گیتی بنفش پس اندر همی‌راند بهرام گرد به جنگ از جهان روشنایی ببرد رسیدند بهرام و خسرو بهم دلاور دو جنگی دو شیر دژم چوپیلان جنگی بر آشوفتند همی برسریکدگر کوفتند همی‌گشت بهرام چون شیر نر سلیحش نیامد برو کارگر برین گونه تا خور ز گنبد بگشت از اندازه آویزش اندر گذشت تخوار آن زمان پیش خسرو رسید که گنج وبنه زان سوی پل کشید چوبشنید خسرو بگستهم گفت که با ما کسی نیست در جنگ جفت که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ به پیش اندرون پهلوانی سترگ هزیمت بهنگام بهتر زجنگ چو تنها شدی نیست جای درنگ همی‌راند ناکار دیده جوان برین گونه بر تا پل نهروان پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز چو خسرو چنان دید بر پل بماند جهاندیده گستهم را پیش خواند بیارید گفتا کمان مرا به جنگ اندرون ترجمان مرا کمانش ببرد آنک گنجور بود بران کار گستهم دستور بود کمان بر گرفت آن سپهدار گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد همی تیر بارید همچون تگرگ بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر چوخسرو و را دید برگشت شاد دو زاغ کمان را بزه برنهاد یکی تیر زد بر بربارگی بشد کار آن باره یکبارگی پیاده سپهبد سپر برگرفت ز بیچارگی دست بر سرگرفت یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد جهانجوی کی داشت او را بمرد هم اندر زمان اسپ او رابخست پیاده یلان سینه را پل بجست سپه بازگشت از پل نهروان هرآنکس که بودند پیر و جوان چو بهرام برگشت خسرو چوگرد پل نهروان سر به سر باز کرد همی‌راند غمگین سوی طیسفون دلی پر زغم دیدگان پر زخون در شارستانها بهن ببست بانبوه اندیشگان درنشست زهر بر زنی مهتران را بخواند بدور ازه بر پاسبانان نشاند با من اندر گرفته‌ای کاری کان به عمری کند ستمکاری راستی زشت می‌کنی با من روی نیکو چنین کند آری بعد از این هم بکش روا دارم هیچ ممکن شود که یکباری روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری گویمت بوسه‌ای مرا گویی گفته‌اند این حدیث بسیاری لیکن ار عشوه بایدت بدهم نبود یاد کرد خرواری بوسه در کار تو کنم چه شود گر برآری به خنده‌ای کاری چون رخانم سیاه خواهی کرد سر دندان سپید کن باری جان به دلال وصل تو دادم گفتم این را بود خریداری گفتم ار رایگانکم ندهی بخرندت به تیز بازاری خاقانی بلند سخن در جهان منم کزادی از جهان روش حکمت من است ضرب الرقاب داد شیاطین آز را این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است این گنبد فرشته سلب کدمی خور است چون دیو پیش جم گور خدمت من است اسباب هست و نیست اگر نیست گو مباش کاین نیستی که هست مرا حشمت من است کی ماندم جنابت دنیا که روح را گر یوسف است دلوکش عصمت من است می‌خواستم که رد کنم احسان خواجه را ز آن خواجگی که در بنه‌ی همت من است خضر از زبان کعبه پیام آورید و گفت احسانش رد مکن که ولی نعمت من است مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند مرا جمال تو باید قمر چه سود کند چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم مرا میان تو باید کمر چه سود کند چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند گذر کن از بشریت فرشته باش دلا فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند خبر چو محرم او نیست بی‌خبر شو و مست چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت وجود تیره او را دگر چه سود کند طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن گر من نگویمت که تو شیرین عالمی تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن واجب بود که بر سخنت آفرین کنند لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود آشفته حال را نبود معتبر سخن در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود هر گه که در سفینه ببینند ترسخن هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم مستی که شد مهمان من جان منست و آن من تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم چون وقف کردستم پدر بر باده‌های همچو زر در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را روزی که مستم کشتیم روزی که عاقل لنگرم کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم ای کودک خوبروی حیران در وصف شمایلت سخندان صبر از همه چیز و هر که عالم کردیم و صبوری از تو نتوان دیدی که وفا به سر نبردی ای سخت کمان سست پیمان پایان فراق ناپدیدار و امید نمی‌رسد به پایان هرگز نشنیده‌ام که کردست سرو آن چه تو می‌کنی به جولان باور که کند که آدمی را خورشید برآید از گریبان بیمار فراق به نباشد تا به تو نکند به زنخدان وین گوی سعادتست و دولت تا با که درافکنی به میدان ترسم که به عاقبت بماند در چشم سکندر آب حیوان دل بود و به دست دلبر افتاد جانست و فدای روی جانان عاقل نکند شکایت از درد مادام که هست امید درمان بی مار به سر نمی‌رود گنج بی خار نمی‌دمد گلستان گر در نظرت بسوخت سعدی مه را چه غم از هلاک کتان پروانه بکشت خویشتن را بر شمع چه لازمست تاوان امشب از پیش من شیفته دل دور مرو نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو دیگری از نظرم گر برود باکی نیست تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو خانه‌ی ما چو بهشتست به رخسار تو حور زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو عاشق روی توام، خسته‌ی هجرم چه کنی؟ نفسی از بر این عاشق مهجور مرو دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو یا بپوش آن روی زیبا در نقاب یا دگر بیرون مرو چون آفتاب بند کن زلف جهان آشوب را گر نمی‌خواهی جهانی را خراب رنج من زان چشم خواب‌آلود تست چون کنم، کندر نمی‌آید ز خواب؟ زلف را وقتی اگر تابی دهی آن تو دانی، روی را از من متاب من که خود میمیرم از هجران تو بر هلاک من چه می‌جویی شتاب؟ تا نرفتی در نیامد تیره شب تا نیایی بر نیاید آفتاب حال هجران تو من دانم، که من سینه‌ای دارم پر از آتش کباب عاشقم، روزی بر آویزم بتو تشنه‌ام، خود را در اندازم به آب اوحدی کامروز هجران تو دید ایزدش فردا نفرماید عذاب رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا جائی که هست فزون از کل کون و مکان جائی که هست برون از وهم ما و شما صحن سراچه‌ی او صحرای عشق شده جان‌های خلق در او رسته به جای گیا از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین وز آه سوختگان عنبر بخار هوا دارندگان جمال از حسن او به حسد بینندگان خیال از نور او به نوا رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو گفتم که هست بلی اما الیک فلا هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا هرکس که ز حال من خبر یابد بدعهدی تو به جمله دریابد بر من غم تو کمین همی سازد جانم شده گیر اگر ظفر یابد عشقت به بهانه‌ای دلم بستد ترسم که بهانه‌ی دگر یابد خواهم که دمی برآورم با تو بی‌آنکه زمانه زان خبر یابد دی بنده به دل خرید وصل تو امروز به جان خرد اگر یابد زان می‌ترسم که هر متاعی را چون نرخ گران شود بتر یابد زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد چون حلقه‌ی زلف تو نهان گشت دلم برد چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت جان را ز پس پرده‌ی خود موی کشان کرد فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت آن مایه که عطار توانست بیان کرد ای لعل لبت چو بر شکر شیر شکر ز لب تو چاشنی گیر از زلف بریدنت دل من دیوانه شد و برید زنجیر مسافران سبک سیر عالم ملکوت که چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند هزار خیل خریدار گرم سودا را بر متاع خود از چرخ در سجود آرند در آفرینش شخصی سخن به معجزشان همیشه زنده بود آن چه در وجود آرند از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمشید برو تیره شد فره‌ی ایزدی به کژی گرایید و نابخردی پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگفتند راه شنودند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اژدها پیکرست سواران ایران همه شاهجوی نهادند یکسر به ضحاک روی به شاهی برو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد از ایران و از تازیان لشکری گزین کرد گرد از همه کشوری سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بروی چو جمشید را بخت شد کندرو به تنگ اندر آمد جهاندار نو برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چو صدسالش اندر جهان کس ندید برو نام شاهی و او ناپدید صدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین نهان گشته بود از بد اژدها نیامد به فرجام هم زو رها چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنگ به ارش سراسر به دو نیم کرد جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه ازو بیش بر تخت شاهی که بود بران رنج بردن چه آمدش سود گذشته برو سالیان هفتصد پدید آوریده همه نیک و بد چه باید همه زندگانی دراز چو گیتی نخواهد گشادنت راز همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش یکایک چو گیتی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر بدو شاد باشی و نازی بدوی همان راز دل را گشایی بدوی یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندرون درد و خون آورد دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان ز رنج سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را زمزمه‌ای بیار خوش تا بروند ناخوشان خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان سوختگان عشق را دود به سقف می‌رود وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان تیغ به خفیه می‌خورم آه نهفته می‌کنم گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده‌ام موی سپید می‌کند چشم سیاه اکدشان بوی بهشت می‌دهد ما به عذاب در گرو آب حیات می‌رود ما تن خویشتن کشان باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد از زحمت خاقانی مازار که بد نبود گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد ز لقمه‌ای که بشد دیده تو را پرده مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم که چشم جان را گشته است این چرا پرده طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید خیال‌هاست شده بر در صفا پرده خیال طبع به روی خیال روح آید ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده دلا جدا شو از این پرده‌های گوناگون هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر پایم زدست رفت و سر از پا در اوفتاد چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد چون دل زهر کرده بدو هرچه گفته بود بادی به دست دید به سودا دراوفتاد امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ آتش به مغز صخره صما دراوفتاد تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد بیچاره منکری که در آن موسم رضا از غایت سخط به علالا دراوفتاد بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد چندین مخور غم خود و انگار شیشه‌ای ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد این خود چه آتش است که از باطن جهان ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد در زیر چرخ باد هوا دید موج‌زن چونان که نور دیده‌ی بینا دراوفتاد ترسید دل که بسته‌ی این دامگه شود مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد چون عقل رای زن شد و چون علم حیله‌گر بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد احباب ره نداشت بسی رنج راه دید القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد بر هم درید پرده‌ی اسما و خوش برفت اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد چون در جهان غیب فنا گشت در بقا برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد چون سر ذره نامتناهی بدید او دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد می‌گشت در میانه‌ی وجه و قدم مدام گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد پنجه هزار سال سفر کن علی‌الدوام وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد طوطی که کرد از قفس آهنین حذر تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد از پیش کار پرده برافکن که زهر به زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد ای بس که چرخ در پی این راز شد نگون گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد چون راه شوق عشق به پای خرد نبود از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد یارب درین طلب دل عطار خون گرفت زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد در من نگر که خاک سگ کوی تو منم وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست بی‌وقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست کلک مانی سحر کرد و بر دلی ننهاد بند کانچه مقصود دل است از حسن در تصویر نیست دست عشقت کز تصرفهای کامل کوته است هست دامن‌گیر من اما گریبان‌گیر نیست شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار دخل در تسخیر می‌دارد ولی تسخیر نیست قلعه‌ی دل سالم از کوته کمندیهای توست ورنه در امداد خیل حسن را تقصیر نیست شاه عشقت با همه کامل عیاریها زده سکه‌ای در کشور دل کایمن از تغییر نیست بند نامضبوط و صید بسته قادر بر نجات صید بند ایمن که پای صید بی‌زنجیر نیست عشقت از معماری دل دور دارد خویش را این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد این نگاه دور را از روی او دوری مباد من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد جوهر حسن تو کنج خانه‌ی آباد نیست بر بنای جان وحشی نام معموری مباد ای روی خوب تو سبب زندگانیم یک روزه وصل تو طرب جاودانیم جز با جمال تو نبود شادمانیم جز با وصال تو نبود کامرانیم بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم محسوب نیست آن نفس از زندگانیم دردی نهانیست مرا از فراق تو ای شادی تو آفت درد نهانیم ازان کار پر درد شد گرگسار کجا زنده شد مرده اسفندیار سراپرده زد بر لب آن شاه همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه می و رود بر خوان و میخواره خواست به یاد جهاندار بر پای خاست بفرمود تا داغ دل گرگسار بیامد نوان پیش اسفندیار می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد یاد بدو گفت کای بد تن بی‌بها ببین این دمهنج نر اژدها ازین پس به منزل چه پیش آیدم کجا رنج و تیمار بیش آیدم بدو گفت کای شاه پیروزگر همی یابی از اختر نیک بر تو فردا چو در منزل آیی فرود به پیشت زن جادو آرد درود که دیدست زین پیش لشکر بسی نکردست پیچان روان از کسی چو خواهد بیابان چو دریا کند به بالای خورشید پهنا کند ورا غول خوانند شاهان به نام به روز جوانی مرو پیش دام به پیروزی اژدها باز گرد نباید که نام اندرآری به گرد جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچ بینی تو فردا بگوی که من با زن جادوان آن کنم که پشت و دل جادوان بشکنم به پیروزی دادده یک خدای سر جاودان اندر آرم به پای چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز سپه برگرفت و بنه بر نهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید بفروخت زرین کلاه چو یاقوت شد روی برج بره بخندید روی زمین یکسره سپه را همه بر پشوتن سپرد یکی جام زرین پر از می ببرد یکی ساخته نیز تنبور خواست همی رزم پیش آمدش سور خواست یکی بیشه‌یی دید همچون بهشت تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت ندید از درخت اندرو آفتاب به هر جای بر چشمه‌یی چون گلاب فرود آمد از بارگی چون سزید ز بیشه لب چشمه‌یی برگزید یکی جام زرین به کف برنهاد چو دانست کز می دلش گشت شاد همانگاه تنبور را برگرفت سراییدن و ناله اندر گرفت همی گفت بداختر اسفندیار که هرگز نبیند می و میگسار نبیند جز از شیر و نر اژدها ز چنگ بلاها نیابد رها نیابد همی زین جهان بهره‌یی به دیدار فرخ پری چهره‌یی بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهره‌ی دلگسل به بالا چو سرو و چو خورشید روی فروهشته از مشک تا پای موی زن جادو آواز اسفندیار چو بشنید شد چون گل اندر بهار چنین گفت کامد هژبری به دام ابا چامه و رود و پر کرده جام پر آژنگ رویی بی آیین و زشت بدان تیرگی جادویها نوشت بسان یکی ترک شد خوب روی چو دیبای چینی رخ از مشک موی بیامد به نزدیک اسفندیار نشست از بر سبزه و جویبار جهانجوی چون روی او را بدید سرود و می و رود برتر کشید چنین گفت کای دادگر یک خدای به کوه و بیابان توی رهنمای بجستم هم‌اکنون پری چهره‌یی به تن شهره‌یی زو مرا بهره‌یی بداد آفریننده‌ی داد و راد مرا پاک جام و پرستنده داد یکی جام پر باده‌ی مشک بوی بدو داد تا لعل گرددش روی یکی نغز پولاد زنجیر داشت نهان کرده از جادو آژیر داشت به بازوش در بسته بد زردهشت بگشتاسپ آورده بود از بهشت بدان آهن از جان اسفندیار نبردی گمانی به بد روزگار بینداخت زنجیر در گردنش بران سان که نیرو ببرد از تنش زن جادو از خویشتن شیر کرد جهانجوی آهنگ شمشیر کرد بدو گفت بر من نیاری گزند اگر آهنین کوه گردی بلند بیارای زان سان که هستی رخت به شمشیر یازم کنون پاسخت به زنجیر شد گنده پیری تباه سر و موی چون برف و رنگی سیاه یکی تیز خنجر بزد بر سرش مبادا که بینی سرش گر برش چو جادو بمرد آسمان تیره گشت بران سان که چشم اندران خیره گشت یکی باد و گردی برآمد سیاه بپوشید دیدار خورشید و ماه به بالا برآمد جهانجوی مرد چو رعد خروشان یکی نعره کرد پشوتن بیامد همی با سپاه چنین گفت کای نامبردار شاه نه با زخم تو پای دارد نهنگ نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ به گیتی بماناد یل سرفراز جهان را به مهر تو بادا نیاز یکی آتش از تارک گرگسار برآمد ز پیکار اسفندیار دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی ز حسن طلعت این دلبران یغمایی ز تنگ شکر مصری برون نیاورند به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟ اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟ به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند کزان جمال تو خود شهرها بیارایی در سرای توبیت‌المقدسست امروز رخ تو قبله‌ی شوریدگان شیدایی به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟ که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت برو مگیر، که آشفته بود و سودایی چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی ای نمایان سهیل اوج وجود کافتاب سپهر ایجادی وی همایون نگین خاتم جود که چو حاتم به بذل معتادی دل ویران هرکه بود نهاد ز التفات تو رو به آبادی در ترازوی جود سنگ سبک بهر هیچ آفریده ننهادی لیک نوبت به دوستان چو رسید تو به راه تغافل افتادی وه چه گفتم تو حاتم ید جود از کرام داد حاتمی دادی آشکارا اگر چه بر رخ ما در احسان خویش بگشادی خدمت چند روزه‌ی ما را دستمزد نکو فرستادی تا ما سر ننگ و نام داریم بر دل غم تو حرام داریم تو فارغ و ما در اشتیاقت بیچارگیی تمام داریم ز اندیشه‌ی آنکه فارغی تو اندیشه‌ی بر دوام داریم گه دست ز جان خود بشوییم گه دست به سوی جام داریم گه زهد و نماز پیش گیریم گه میکده را مقام داریم گه بر سر درد درد ریزیم گه بر سر کام کام داریم ما با تو کدام نوع ورزیم وز هر نوعی کدام داریم از تو به گزاف وصل جوییم یارب طمعی چه خام داریم عطار چو فارغ است از نام ما گفته‌ی او به نام داریم بعد شش سال، معتمر، یا هفت به سر روضه‌ی نبی می‌رفت راه عمدا بر آن دیار افگند بر سر قبرشان گذار افگند دید بر خاک آن دو انده‌مند سر کشیده یکی درخت بلند چون به عبرت نگاه کرد در آن دید خط‌های سرخ و زرد بر آن بود زردی ز رویشان اثری سرخی از چشم خونفشان خبری با کسی گفت ز آن زمین بشگفت: «چه درخت‌ست این» به حیرت ؟ گفت که: «درختی‌ست این سرشته‌ی عشق رسته از تربت دو کشته‌ی عشق بلکه بر خاک آن دو تن علمی‌ست بر وی از شرح حالشان رقمی‌ست ز اهل دل هر که آن رقم خواند، حال آن کشتگان غم داند» جانشان غرق فیض رحمت باد! کس چو ایشان ازین جهان مرواد! ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت چو پاسی ازان تیره شب درگذشت تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت همانگه چو مرغ از هوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دید نشسته برش زال با درد و غم ز پرواز مرغ اندر آمد دژم بشد پیش با عود زال از فراز ستودش فراوان و بردش نماز به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد بدو گفت سیمرغ شاها چه بود که آمد ازین سان نیازت به دود چنین گفت کاین بد به دشمن رساد که بر من رسید از بد بدنژاد تن رستم شیردل خسته شد ازان خستگی جان من بسته شد کزان خستگی بیم جانست و بس بران گونه خسته ندیدست کس همان رخش گویی که بیجان شدست ز پیکان تنش زار و بیجان شدست بیامد برین کشور اسفندیار نکوبد همی جز در کارزار نجوید همی کشور و تاج و تخت برو بار خواهد همی با درخت بدو گفت سیمرغ کای پهلوان مباش اندرین کار خسته‌روان سزد گر نمایی به من رخش را همان سرفراز جهان‌بخش را کسی سوی رستم فرستاد زال که لختی به چاره برافراز یال بفرمای تا رخش را همچنان بیارند پیش من اندر زمان چو رستم بران تند بالا رسید همان مرغ روشن‌دل او را بدید بدو گفت کای ژنده پیل بلند ز دست که گشتی بدین سان نژند چرا رزم جستی ز اسفندیار چرا آتش افگندی اندر کنار بدو گفت زال ای خداوند مهر چو اکنون نمودی بما پاک چهر گر ایدونک رستم نگردد درست کجا خواهم اندر جهان جای جست همه سیستان پاک ویران کنند به کام دلیران ایران کنند شود کنده این تخمه‌ی ما ز بن کنون بر چه رانیم یکسر سخن نگه کرد مرغ اندران خستگی بدید اندرو راه پیوستگی ازو چار پیکان به بیرون کشید به منقار از ان خستگی خون کشید بران خستگیها بمالید پر هم اندر زمان گشت با زیب و فر بدو گفت کاین خستگیها ببند همی باش یکچند دور از گزند یکی پر من تر بگردان به شیر بمال اندران خستگیهای تیر بران همنشان رخش را پیش خواست فرو کرد منقار بر دست راست برون کرد پیکان شش از گردنش نبد خسته گر بسته جایی تنش همانگه خروشی برآورد رخش بخندید شادان دل تاج‌بخش بدو گفت مرغ ای گو پیلتن توی نامبردار هر انجمن چرا رزم جستی ز اسفندیار که او هست رویین‌تن و نامدار بدو گفت رستم گر او را ز بند نبودی دل من نگشتی نژند مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ وگر بازمانم به جایی ز جنگ چنین داد پاسخ کز اسفندیار اگر سر بجا آوری نیست عار که اندر زمانه چنویی نخاست بدو دارد ایران همی پشت راست بپرهیزی از وی نباشد شگفت مرا از خود اندازه باید گرفت که آن جفت من مرغ با دستگاه به دستان و شمشیر کردش تباه اگر با من اکنون تو پیمان کنی سر از جنگ جستن پشمان کنی نجویی فزونی به اسفندیار گه کوشش و جستن کارزار ور ایدونک او را بیامد زمان نیندیشی از پوزش بی‌گمان پس‌انگه یکی چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا چو بشنید رستم دلش شاد شد از اندیشه‌ی بستن آزاد شد بدو گفت کز گفت تو نگذرم وگر تیغ بارد هوا بر سرم چنین گفت سیمرغ کز راه مهر بگویم کنون باتو راز سپهر که هرکس که او خون اسفندیار بریزد ورا بشکرد روزگار همان نیز تا زنده باشد ز رنج رهایی نیابد نماندش گنج بدین گیتیش شوربختی بود وگر بگذرد رنج و سختی بود شگفتی نمایم هم امشب ترا ببندم ز گفتار بد لب ترا برو رخش رخشنده را برنشین یکی خنجر آبگون برگزین چو بشنید رستم میان را ببست وزان جایگه رخش را برنشست به سیمرغ گفت ای گزین جهان چه خواهد برین مرگ ما ناگهان جهان یادگارست و ما رفتنی به گیتی نماند بجز مردمی به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست کجا شد فریدون و هوشنگ شاه که بودند با گنج و تخت و کلاه برفتند و ما را سپردند جای جهان را چنین است آیین و رای همی راند تا پیش دریا رسید ز سیمرغ روی هوا تیره دید چو آمد به نزدیک دریا فراز فرود آمد آن مرغ گردنفراز به رستم نمود آن زمان راه خشک همی آمد از باد او بوی مشک بمالید بر ترکش پر خویش بفرمود تا رستم آمدش پیش گزی دید بر خاک سر بر هوا نشست از برش مرغ فرمانروا بدو گفت شاخی گزین راست‌تر سرش برترین و تنش کاست‌تر بدان گز بود هوش اسفندیار تو این چوب را خوار مایه مدار بر آتش مرین چوب را راست کن نگه کن یکی نغز پیکان کهن بنه پر و پیکان و برو بر نشان نمودم ترا از گزندش نشان چو ببرید رستم تن شاخ گز بیامد ز دریا به ایوان و رز بران کار سیمرغ بد رهنمای همی بود بر تارک او به پای بدو گفت اکنون چو اسفندیار بیاید بجوید ز تو کارزار تو خواهش کن و لابه و راستی مکوب ایچ گونه در کاستی مگر بازگردد به شیرین سخن بیاد آیدش روزگار کهن که تو چند گه بودی اندر جهان به رنج و به سختی ز بهر مهان چو پوزش کنی چند نپذیردت همی از فرومایگان گیردت به زه کن کمان را و این چوب گز بدین گونه پرورده در آب رز ابر چشم او راست کن هر دو دست چنانچون بود مردم گزپرست زمانه برد راست آن را به چشم بدانگه که باشد دلت پر ز خشم تن زال را مرغ پدرود کرد ازو تار وز خویشتن پود کرد ازان جایگه نیک‌دل برپرید چو اندر هوا رستم او را بدید یکی آتش چوب پرتاب کرد دلش را بران رزم شاداب کرد یکی تیز پیکان بدو در نشاند چپ و راست پرها بروبر نشاند مرا سر بلندی ز سودای اوست سری دوست دارم که در پای اوست مزاج دلم گرم از آن می‌شود که بر مهر روی دلارای اوست مرا زیبد ار لاف شاهی زنم که در سینه گنج تمنای اوست نیابی در اجزای من دره‌ای که آن ذره خالی ز سودای اوست سرم جای شور و تنم جای شوق لبم جای ذکر و دلم جای اوست که نزدیک لیلی خبر می‌برد؟ که: مجنون آشفته شیدای اوست دل اوحدی کی برآید ز بند؟ که در بند زلف سمن سای اوست بود مردی صالحی ربانیی عقل کامل داشت و پایان دانیی در ده ضروان به نزدیک یمن شهره اندر صدقه و خلق حسن کعبه‌ی درویش بودی کوی او آمدندی مستمندان سوی او هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا هم ز گندم چون شدی از که جدا آرد گشتی عشر دادی هم از آن نان شدی عشر دگر دادی ز نان عشر هر دخلی فرو نگذاشتی چارباره دادی زانچ کاشتی بس وصیتها بگفتی هر زمان جمع فرزندان خود را آن جوان الله الله قسم مسکین بعد من وا مگیریدش ز حرص خویشتن تا بماند بر شما کشت و ثمار در پناه طاعت حق پایدار دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب حق فرستادست بی‌تخمین و ریب در محل دخل اگر خرجی کنی درگه سودست سودی بر زنی ترک اغلب دخل را در کشت‌زار باز کارد که ویست اصل ثمار بیشتر کارد خورد زان اندکی که ندارد در بروییدن شکی زان بیفشاند به کشتن ترک دست که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست کفشگر هم آنچ افزاید ز نان می‌خرد چرم و ادیم و سختیان که اصول دخلم اینها بوده‌اند هم ازینها می‌گشاید رزق بند دخل از آنجا آمدستش لاجرم هم در آنجا می‌کند داد و کرم این زمین و سختیان پرده‌ست و بس اصل روزی از خدا دان هر نفس چون بکاری در زمین اصل کار تا بروید هر یکی را صد هزار گیرم اکنون تخم را گر کاشتی در زمینی که سبب پنداشتی چون دو سه سال آن نروید چون کنی جز که در لابه و دعا کف در زنی دست بر سر می‌زنی پیش اله دست و سر بر دادن رزقش گواه تا بدانی اصل اصل رزق اوست تا همو را جوید آنک رزق‌جوست رزق از وی جو مجو از زید و عمرو مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر توانگری زو خو نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نه از عم و خال عاقبت زینها بخواهی ماندن هین کرا خواهی در آن دم خواندن این دم او را خوان و باقی را بمان تا تو باشی وارث ملک جهان چون یفر المرء آید من اخیه یهرب المولود یوما من ابیه زان شود هر دوست آن ساعت عدو که بت تو بود و از ره مانع او روی از نقاش رو می‌تافتی چون ز نقشی انس دل می‌یافتی این دم ار یارانت با تو ضد شوند وز تو برگردند و در خصمی روند هین بگو نک روز من پیروز شد آنچ فردا خواست شد امروز شد ضد من گشتند اهل این سرا تا قیامت عین شد پیشین مرا پیش از آنک روزگار خود برم عمر با ایشان به پایان آورم کاله‌ی معیوب بخریده بدم شکر کز عیبش بگه واقف شدم پیش از آن کز دست سرمایه شدی عاقبت معیوب بیرون آمدی مال رفته عمر رفته ای نسیب ماه و جان داده پی کاله‌ی معیب رخت دادم زر قلبی بستدم شاد شادان سوی خانه می‌شدم شکر کین زر قلب پیدا شد کنون پیش از آنک عمر بگذشتی فزون قلب ماندی تا ابد در گردنم حیف بودی عمر ضایع کردنم چون بگه‌تر قلبی او رو نمود پای خود زو وا کشم من زود زود یار تو چون دشمنی پیدا کند گر حقد و رشک او بیرون زند تو از آن اعراض او افغان مکن خویشتن را ابله و نادان مکن بلک شکر حق کن و نان بخش کن که نگشتی در جوال او کهن از جوالش زود بیرون آمدی تا بجویی یار صدق سرمدی نازنین یاری که بعد از مرگ تو رشته‌ی یاری او گردد سه تو آن مگر سلطان بود شاه رفیع یا بود مقبول سلطان و شفیع رستی از قلاب و سالوس و دغل غر او دیدی عیان پیش از اجل این جفای خلق با تو در جهان گر بدانی گنج زر آمد نهان خلق را با تو چنین بدخو کنند تا ترا ناچار رو آن سو کنند این یقین دان که در آخر جمله‌شان خصم گردند و عدو و سرکشان تو بمانی با فغان اندر لحد لا تذرنی فرد خواهان از احد ای جفاات به ز عهد وافیان هم ز داد تست شهد وافیان بشنو از عقل خود ای انباردار گندم خود را به ارض الله سپار تا شود آمن ز دزد و از شپش دیو را با دیوچه زوتر بکش کو همی ترساندت هم دم ز فقر هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر باز سلطان عزیزی کامیار ننگ باشد که کند کبکش شکار بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت گرچه ناصح را بود صد داعیه پند را اذنی بباید واعیه تو به صد تلطیف پندش می‌دهی او ز پندت می‌کند پهلو تهی یک کس نامستمع ز استیز و رد صد کس گوینده را عاجز کند ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر کی بود کی گرفت دمشان در حجر زانچ کوه و سنگ درکار آمدند می‌نشد بدبخت را بگشاده بند آنچنان دلها که بدشان ما و من نعتشان شدت بل اشد قسوة عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند کز چه بر خود می‌پسندی این گزند میزنند اوباش کویت سنگها میدوانندت ز پی فرسنگها کودکان، پیراهنت را میدرند رهروان، کفش و کلاهت میبرند یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن گر بخندی، ور بگریی زار زار بر تو میخندند اهل روزگار نان فرستادیم بهرت وقت شب نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب آب دادیمت، فکندی جام آب آب جوی و برکه خوردی، چون دواب خوابگاه، اندر سر ره ساختی بستر آوردند، دور انداختی برگرفتی زادمی، چون دیو روی آدمی بودی و گشتی دیو خوی دوش، طفلان بر سرت گل ریختند تا تو سر برداشتی، بگریختند نانوا خاکستر افشاندت بچشم آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم رندی، از آتش کف دست تو خست سوختی، آتش نیفکندی ز دست چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد خوی با بدبختی و پستی نکرد مست را، مستی اگر یک ره بود مستی تو، هر گه و بیگه بود بس طبیبانند در بازار و کوی حالت خود، با یکی زایشان بگوی گفت، من دیوانگی کردم هزار تا بدیدم جلوه‌ی پروردگار دیده، زین ظلمت به نور انداختم شمع گشتم، هیمه دور انداختم تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان لیک من عاقلترم از عاقلان گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود در جهان، بس عاقل و فرزانه بود عارفان، کاین مدعا را یافتند گم شدند از خود، خدا را یافتند من همی بینم جلال اندر جلال تو چه می‌بینی، بجز وهم و خیال من همی بینم بهشت اندر بهشت تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت چون سرشتم از گل است، از نور نیست گر گلم ریزند بر سر، دور نیست گنجها بردم که ناید در حساب ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب عشق حق، در من شرار افروخته است من چه میدانم که دستم سوخته است چون مرا هجرش بخاکستر نشاند گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند تو، همی اخلاص را خوانی جنون چون توانی چاره کرد این درد، چون از طبیبم گر چه می‌دادی نشان من نمی‌بینم طبیبی در جهان من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست میشناسم یک طبیب، آنهم خداست سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟ که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد که همچون گل همی خندی و همچون سرو می‌بالی بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی بب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت که آتش میزینی در جان و می‌گویی: چه مینالی؟ جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی! من از کی باک دارم خاصه که یار با من از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم وز سگ چرا هراسم میر شکار با من در بزم چون نیایم ساقیم می‌کشاند چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من در خم خسروانی می بهر ماست جوشان این جا چه کار دارد رنج خمار با من با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من چو تنها بوی گربه‌ات مونس آید به ویران درون جغد مسعود باشد به از ترب پخته بود مرغ لاغر به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد اوحدالدین که در سوئال و جواب بدهد داد علم و بستاند به بزرگی جواب این فتوی بکند چون به فضل برخواند آنکه داند که حال عالم چیست پس تواند کز آن بگرداند هم بر آن گر بماند از چه سبب عقل اینجا همی فروماند عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند همه از کار از آن روی معطل شده‌اند چو از آن سر نگری موی به مو در کارند گر چه بی‌دست و دهانند درختان چمن لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط لب فروبسته از آن موج که در سر دارند ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند این بدن تخت شه و چار طبایع پایش تاجداران فلک تخت به تو نگذارند شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند ای قبای حسن بر بالای تو مایه‌ی خوبی رخ زیبای تو یاد زلفت برد آب روی صبر آتش غم گشت خاک پای تو صد هزاران دل به غوغا برده‌ای شهر پر شورست از غوغای تو هرچه خواهی از ستمکاری بکن می‌نگردد چرخ جز با رای تو گر به خدمت کم رسد معذور دار کز غم تو نیستم پروای تو ای خجل از روی خوبت آفتاب روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب آفتاب از دیدن رخسار تو آنچنان خیره که چشم از آفتاب چون مرا در هجر تو شب خواب نیست روز وصلت چون توان دیدن به خواب بر سر کوی تو سودا می‌پزم با دل پر آتش و چشم پر آب عقل را با عشق تو در سر جنون صبر را از دست تو پا در رکاب خون چکان بر آتش سودای تو آن دل بریان من همچون کباب در سخن ز آن لب همی بارد شکر در عرق ز آن رو همی ریزد گلاب چشم مخمورت که ما را مست کرد توبه‌ی خلقی شکسته چون شراب از هوایی کید از خاک درت آنچنان جوشد دلم کز آتش آب جز تو از خوبان عالم کس نداشت سرو در پیراهن و مه در نقاب بی خطاگر خون من ریزی رواست ای خطای تو به نزد ما صواب تو طبیب عاشقان باشی، چرا من دهم پیوسته سعدی را جواب سیف فرغانی چو دیدی روی دوست گر به شمشیرت زند رو برمتاب چشم بر پرده‌ی امل منهید جرم بر کرده‌ی ازل منهید علت هست و نیست چون ز قضاست کوشش و جهد را علل منهید چون بنابود دل قرار گرفت بود یک هفته را محل منهید عمر کز سی گذشت کاسته شد مهر بر عمر ازین قبل منهید مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت عمر را جز به مه مثل منهید شهد کز حلق بگذرد زهر است نام آن زهر پس عسل منهید رزق جستن به حیله شیطانی است شیطنت را لقب حیل منهید به توکل زیید و روزی را وجه جز لطف لم‌یزل منهید نامرادی مراد خاصان است پس قدم در ره امل منهید حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را پس همه جرم بر اجل منهید رخت دل بر در هوس مبرید مهر شه بر زر دغل منهید خرد سخته را هوا مکنید رطب پخته را دقل منهید ای امامان و عالمان اجل خال جهل از بر اجل منهید علم تعطیل مشنوید از غیر سر توحید را خلل منهید فلسفه در سخن میامیزید وآنگهی نام آن جدل منهید وحل گمرهی است بر سر راه ای سران پای در وحل منهید زجل زندقه جهان بگرفت گوش همت بر این زجل منهید نقد هر فلسفی کم از فلسی است فلس در کیسه‌ی عمل منهید دین به تیغ حق از فشل رسته است باز بنیادش از فشل منهید حرم کعبه کز هبل شد پاک باز هم در حرم هبل منهید ناقه‌ی صالح از حسد مکشید پایه‌ی وقعه‌ی جمل منهید آنچه نتوان نمود در بن چاه بر سر قله‌ی جبل منهید مشتی اطفال نو تعلم را لوح ادبار در بغل منهید مرکب دین که زاده‌ی عرب است داغ یونانش بر کفل منهید قفل اسطوره‌ی ارسطو را بر در احسن الملل منهید نقش فرسوده‌ی فلاطون را بر طراز بهین حلل منهید علم دین علم کفر مشمارید هرمان همبر طلل منهید چشم شرع از شماست ناخنه‌دار بر سر ناخنه سبل منهید فلسفی مرد دین مپندارید حیز را جفت سام یل منهید فرض ورزید و سنت آموزید عذر ناکردن از کسل منهید از شمار نحس می‌شوند این قوم تهمت نحس بر زحل منهید گل علم اعتقاد خاقانی است خارش از جهل مستدل منهید افضل ار زین فضول‌ها راند نام افضل بجز اضل منهید شنو پندی ز من ای یار خوش کیش به خون دل برآید کار درویش یقین می‌دان مجیب و مستجابست دعای سوخته درویش دل ریش چو آن سلطان بی‌چون را بدیدی غنی گشتی رهیدی از کم و بیش چو اسماعیل قربان شو در این عشق ولی را بنده شو گر نیستی میش چو پختی در هوای شمس تبریز از این خامان بیهوده میندیش دیدی که چه کرد یار ما دیدی منصوبه یار باوفا دیدی زین نوع که مات کرد دل‌ها را آن چشمه زندگی کجا دیدی در صورت مات برد می‌بخشد مقلوب گری چو او که را دیدی ای بسته بند عشق حقستت کز عشق هزار دلگشا دیدی بستان باغی اگر گلی دادی برخور ز وفا اگر جفا دیدی از بستانش سر خر است این تن زان بحر گهر تو کهربا دیدی از فرعونی چو احولی دادت آن بود عصا و اژدها دیدی امروز چو موسیت مداوا کرد صد برگ فشان از آن عصا دیدی صیاد جهان فشاند شه دانه آن را تو ز سادگی عطا دیدی چون مرغ سلیم سوی او رفتی دام و دغل و فن و دغا دیدی بازت بخرید لطف نجینا تا لطف و عنایت خدا دیدی در طالع مه چو مشتری گشتی ز الله عطای اشتری دیدی چندان کرث که در عدد ناید این بستگی و گشاد را دیدی تا آخر کار آن ولی نعمت چشمت بگشاد توتیا دیدی از چشمه سلسبیل می خوردی عشرت گه خاص اولیا دیدی چون دعوت اشربوا پری دادت جولانگه عرصه هوا دیدی وآنگه ز هوا به سوی هو رفتی بر قاف پریدن هما دیدی پرواز همای کبریایی را از کیف و چگونگی جدا دیدی باقیش مجیب هر دعا گوید کز وی تو اجابت دعا دیدی به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز گرفتند زان پس عمود گران غمی گشت بازوی کندآوران ز نیرو عمود اندر آورد خم دمان باد پایان و گردان دژم ز اسپان فرو ریخت بر گستوان زره پاره شد بر میان گوان فرو ماند اسپ و دلاور ز کار یکی را نبد چنگ و بازو به کار تن از خوی پر آب و همه کام خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک یک از یکدگر ایستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکسته هم از تو درست ازین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز همی گفت رستم که هرگز نهنگ ندیدم که آید بدین سان به جنگ مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل ناامید جوانی چنین ناسپرده جهان نه گردی نه نام‌آوری از مهان به سیری رسانیدم از روزگار دو لشکر نظاره بدین کارزار چو آسوده شد باره‌ی هر دو مرد ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد به زه بر نهادند هر دو کمان جوانه همان سالخورده همان زره بود و خفتان و ببر بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان غمی شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوه سیه روز جنگ کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند همه خسته و گشته دیر آمدند دگر باره سهراب گرز گران ز زین برکشید و بیفشارد ران بزد گرز و آورد کتفش به درد بپیچید و درد از دلیری بخورد بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه‌ای پایدار به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه دل رستم اندیشه‌ای کرد بد که کاووس را بی‌گمان بد رسد ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشه‌ی دل بدان گونه بود میان سپه دید سهراب را چو می لعل کرده به خون آب را غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد چرا دست یازی به سوی همه چو گرگ آمدی در میان رمه بدو گفت سهراب توران سپاه ازین رزم بودند بر بی‌گناه تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیگار و کینه نجست بدو گفت رستم که شد تیره‌روز چه پیدا کند تیغ گیتی فروز برین دشت هم دار و هم منبرست که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست گر ایدون که شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر بگردیم شبگیر با تیغ کین برو تا چه خواهد جهان آفرین گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی، زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی خوردست باده، لیک ز جام الست عشق هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم عشق جز بخشش خدایی نیست این به سلطانی و گدایی نیست هر که او برنخیزد از سر سر عشق را با وی آشنایی نیست عشق وقف است بر دل پر درد وقف در شرع ما بهایی نیست هر که را باز عشق صید کند بازش از چنگ او رهایی نیست کار آن کس که عاشقی ورزد به جز از عین بی نوایی نیست چون رسیدم به نزد آن معشوق کار جز عیش و دلگشایی نیست هرچه عطار گوید از سر عشق به یقین دان که جز عطایی نیست دوش پیری یافتم در گوشه‌ی میخانه‌ئی در کشیده از شراب نیستی پیمانه‌ئی گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه‌ئی گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده‌ایم کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه‌ئی روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه‌ئی دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانه‌ئی آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه‌ئی هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست هر زمانی کعبه‌ئی برسازد از بتخانه‌ئی دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر یا بافسونی رود بر باد یا افسانه‌ئی حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه‌ئی خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفر زظل گوهر چترت شود سیاه وسفید ایا وجود ترا فیض جود واهب کل به عمر ملک سلیمان و نوح داده نوید تویی که سایه عدلت چنان بسیط شده که رخنه کردن آن مشکل است برخورشید نهیب رزم تو بگسست جوشن بهرام شکوه بزم تو بشکست بربط ناهید شود چو غنچه‌ی گل چاک ترک دشمن تو گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بید برد یمین ترا سجده خامه‌ی تقدیر دهد یسار ترا بوسه خاتم جمشید بدان خدای که خورشید آسمان را داد جوار سکنه‌ی بهرام و حجره‌ی ناهید بدان خدای که در کارگاه صنعت کرد رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید که در مفارقت بازگاه چون فلکت مرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید صاحبا سقطه‌ی مبارک تو نه ز آسیب حادثات رسید دوش این واقعه چو حادث شد منهیی زاسمان به بنده دوید ماجرایی از آن حکایت کرد بنده برگویدت چنان که شنید گفت دی خواجه‌ی جهان زچمن ناگهانی چو سوی قصر چمید مگر اندر میان آن حرکت چین دامن زخاک ره برچید خاک در پایش اوفتاد وبه درد روی در کفش او همی مالید یعنی از بنده در مکش دامن آسمان انبساط خاک بدید غیرت غیر برد بر پایش قوت غیرتش چو درجنبید رخ ترش کرد و آستین بر زد سیلی خصم‌وار باز کشید خاک مسکین زبیم سیلی او مضطرب گشت و جرم در دزدید پای میمونش از تزلزل خاک مگر از جای خویشتن بخزید هم از این بود آنکه وقت سحر دوش گیسوی شب زبن ببرید هم از این بود آنکه زاول روز صبح برخویشتن قبا بدرید یا ربش هیچ تلخییی مچشان که از این سهل شربتی که چشید نور بر جرم آفتاب فسرد خوی ز اندام آسمان بچکید یکی پر طمع پیش خوارزمشاه شنیدم که شد بامدادی پگاه چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست دگر روی بر خاک مالید و خاست پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلت می‌بپرسم بگوی نگفتی که قبله‌ست راه حجاز چرا کردی امروز از این سو نماز؟ مبر طاعت نفس شهوت پرست که هر ساعتش قبله‌ی دیگرست قناعت سرافرازد ای مرد هوش سر پر طمع بر نیاید ز دوش طمع آبروی توقر بریخت برای دو جو دامنی در بریخت چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی؟ مگر از تنعم شکیبا شوی وگرنه ضرورت به درها شوی برو خواجه کوتاه کن دست آز چه می‌بایدت ز آستین دراز؟ کسی را که درج طمع درنوشت نباید به کس عبد و خادم نبشت توقع براند ز هر مجلست بران از خودش تا نراند کست بعد از آن گفتند کای خرگوش چست در میان آر آنچ در ادراک تست ای که با شیری تو در پیچیده‌ای بازگو رایی که اندیشیده‌ای مشورت ادراک و هشیاری دهد عقلها مر عقل را یاری دهد گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن مشورت کالمستشار متمن ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید آفتابم گرو شام و شما بسته حلی آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید موی بند بزر از موی زره ور ببرید عقرب از سنبله‌ی ماه سپر بگشایید پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک همه زنار ببندید و کمر بگشایید گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید سکه‌ی روی به ناخن بخراشید چو زر خون به رنگ شفق از چشمه‌ی خور بگشایید بامدادان همه شیون به سر بام برید ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید پس آن کعبه‌ی دل جان چو حجر بگذارید به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید آنک آن چشمه‌ی حیوان پس ظلمات مدر تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش سر زرین قلم غالیه خور بگشایید سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت در حصنش به سواران ثغر بگشایید مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست که شما مشکل این غم به هنر بگشایید عقده‌ی بابلیان را بتوانید گشاد نتوانید که اشکال قدر بگشایید این توانید که مادر به فراق پسر است پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید پدر سوخته در حسرت روی پسر است کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو در آن باغ به آیین و خطر بگشایید از پی دیدن این داغ که خاقانی راست چشم بند امل از چشم بشر بگشایید جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما گره عجز به انگشت ظفر بگشایید صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد گوشه‌ی دیر مغان گیر که در مذهب عشق کنج میخانه طربخانه‌ی خان می‌ارزد با چنان نادره‌ی دور زمان می خوردن یک زمان حاصل دوران زمان می‌ارزد شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد برلب آب روان تشنه چرا باید بود ساقی آن آب روان کو که روان می‌ارزد با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد سر کوی تو که از روضه‌ی رضوان بابیست پیش صاحب‌نظران باغ جنان می‌ارزد هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم از تولا و تبرا ایمنیم از تفاخر همچو گردون فارغیم وز تغیر همچو دریا ایمنیم چون گذر کردیم از بالا و پست هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم چون قرار کار ما رفتست دی لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم نام و ننگ ما در اقصای جهان گر نهان شد ور هویدا ایمنیم روز و شب بی راه می‌جوییم راه زانکه از ناایمنی ما ایمنیم چون سر عطار گوی راه شد از سریر لاف و سودا ایمنیم جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال گر کند در دشت حشر از من سال کای فرو مانده چه آوردی ز راه گویم از زندان چه آرند ای اله غرق ادبارم ز زندان آمده پای و سر گم کرده حیران آمده باد در کف خاک درگاه توم بنده و زندانی راه توم روی آن دارد که نفروشی مرا خلعتی از فضل درپوشی مرا زین همه آلودگی پاکم بری در مسلمانی فرو خاکم بری چون نهان گردد تنم در خاک و خشت بگذری از هرچ کردم خوب و زشت آفریدن رایگانم چون رواست رایگانم گر بیامرزی سزاست به تن این جا به باطن در چه کاری شکاری می‌کنی یا تو شکاری کز او در آینه ساعت به ساعت همی‌تابد عجب نقش و نگاری مثال باز سلطان است هر نقش شکار است او و می‌جوید شکاری چه ساکن می‌نماید صورت تو درون پرده تو بس بی‌قراری لباست بر لب جوی و تو غرقه از این غرقه عجب سر چون برآری حریفت حاضر است آن جا که هستی ولیکن گر بگوید شرم داری به هر شیوه که گردد شاخ رقصان نباشد غایب از باد بهاری مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد نمی‌دانی کز این با دست یاری به صد دستان به کار توست این باد تو را خود نیست خوی حق گزاری از او یابی به آخر هر مرادی همو مستی دهد هم هوشیاری بپرس او کیست شمس الدین تبریز بجز در عشق او تا سر نخاری از یکی آتش برآوردم تو را در دگر آتش بگستردم تو را از دل من زاده‌ای همچون سخن چون سخن آخر فروخوردم تو را با منی وز من نمی‌داری خبر جادوم من جادوی کردم تو را تا نیفتد بر جمالت چشم بد گوش مالیدم بیازردم تو را دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد این کف دست جوامردم تو را چونک خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخچیران دوان شد تا به دشت شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار دست می‌زد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد سر برآورد و حریف باد شد برگها چون شاخ را بکشافتند تا به بالای درخت اشتافتند با زبان شطاه شکر خدا می‌سراید هر بر و برگی جدا که بپرورد اصل ما را ذوالعطا تا درخت استغلظ آمد و استوی جانهای بسته اندر آب و گل چون رهند از آب و گلها شاددل در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند چشمان در رقص و جانها خود مپرس وانک گرد جان از آنها خود مپرس شیر را خرگوش در زندان نشاند ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند درچنان ننگی و آنگه این عجب فخر دین خواهد که گویندش لقب ای تو شیری در تک این چاه فرد نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد نفس خرگوشت به صحرا در چرا تو بقعر این چه چون و چرا سوی نخچیران دوید آن شیرگیر کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر مژده مژده ای گروه عیش‌ساز کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز مژده مژده کان عدو جانها کند قهر خالقش دندانها آنک از پنجه بسی سرها بکوفت همچو خس جاروب مرگش هم بروفت ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم عهد عشق نیکوان بدرود باد وصل و هجران هر دوان بدرود باد بر بساط ناز و در میدان کام صلح و جنگ نیکوان بدرود باد سبزه‌ای کان بود دام آهوان بر سر سرو جوان بدرود باد چون گوزنان هوی از جان برکشم کان شکار آهوان بدرود باد نعل در آتش نهادندی مرا آن نهاد جاودان بدرود باد صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت همبر طاق ابروان بدرود باد شاهدان بزم را گیسوی چنگ بستن اندر گیسوان بدرود باد گرد ترکستان عارض صف زده آن سپاه هندوان بدرود باد پادشاه تازه و تر و جوان همچو شاخ ارغوان بدرود باد تا توانی خون گری خاقانیا کان جوانی و آن توان بدرود باد ای جمال الدین چو اسپهبد نماند حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد ای ملک گیتی، گیتی تراست حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست در خور تو وز در کردار تست هر چه درین گیتی مدح و ثناست نام تو محمود بحق کرده‌اند نام چنین باید با فعل راست طاعت تو دینست آن را که او معتقد و پاکدل و پارساست هر که ترا عصیان آرد پدید کافر گردد اگر از اولیاست از پی کم کردن بدمذهبان در دل تو روز و شب اندیشه‌هاست سال و مه اندر سفری خضروار خوابگه و جای تو مهد صباست ایزد کام تو به حاصل کناد ما رهیان را شب و روز این دعاست تا سر آنان چو گیا بدروی کایشان گویند جهان چون گیاست ای ملکی کز تو به هر کشوری بهره‌ی بی دینان گرم و عناست گرد سپاه تو، کجا بگذرد چشم مسلمانان را توتیاست هر که وفادار تو باشد بطبع هر چه امیدست مر او را رواست وانکه دو تا باشد با تو به دل تا دل فرزندان با او دو تاست گر چه حریصی تو به جنگ ملوک ور چه ترا پیشه همیشه وغاست تیغ تو روی ملکان دیده نیست طاقت پیکار تو ای شه کراست هر که بنگریزد و شوخی کند مستحق هر بدی و هر بلاست میر ری از بهر تو گم کرده راه ور چه به هر گوشه‌ی ری رهنماست جز در تو راه گریزیش نیست آمدن او نه به کام و هواست نعمت ایزد را شاکر نبود گفت چنین نعمت زیبا مراست کافر نعمت شد و نسپاس گشت کافر نعمت را شدت جزاست ایزد بگماشت ترا تا به تو نعمت او کم شد و دولت بکاست هیچ کسی را ز تو بد نامده‌ست کو نه بدان و به بتر زان سزاست حصن خداییست شها حصن تو حصن تو دور از قدر و از قضاست بسته‌ی ایزد بود از فعل خویش هر که به بند تو ملک مبتلاست ملک ری از قرمطیان بستدی میل تو اکنون به منا و صفاست آنچه به ری کردی هرگز که کرد یا به تمنا که توانست خواست لافزنانی را کردی به دست کایشان گفتند جهان زان ماست شیر ندارد دل و بازوی ما کوشش ما بر دل بازو گواست روز مصاف و گه ناموس و ننگ هر یکی از ما چو یکی اژدهاست هر که به ما قصد کند پیش ما زود جهد گر که عمد یا خطاست از بن دندان بکند، هر که هست آنچه بدان اندر ما را رضاست اینهمه گفتند ولیکن کنون گفته و ناگفته‌ی ایشان هباست حاجب تو چون به در ری رسید هیچ کس از جای نیارست خاست همچو زنانشان بگرفتی همه اشتلم ایشان اکنون کجاست آنکه سقط گفت همی بر ملا اکنون از خون جگر او ملاست دار فرو بردی باری دویست گفتی کاین در خور خوی شماست هر که از ایشان به هوی کار کرد بر سر چوبی خشک اندر هواست بسکه ببینند و بگویند کاین دار فلان مهتر و بهمان کیاست، این را خانه به فلان معدنست وان را اقطاع فلان روستاست هیچ شهی با تو نیارد چخید گر چه که با لشکر بی‌منتهاست تهنیت آوردن نزدیک تو از قبل مملکت ری خطاست تهنیت گیتی گویم ترا زانکه همه گیتی چون ری تراست گر چه نخواهد دل تو آن تست هرچه بر از خاک و فرود از سماست دانم و از رای تو آگه شدم کاین ز توانگر دلی و از سخاست هیچ ملک نیست در ایام تو کان ملکی نز تو مر او را عطاست خانه‌ی بیدینان گیری همه راست خوی تو چو خوی انبیاست تو چو سلیمانی و ری چون سبا حاجب تو آصف بن بر خیاست نی نی این لفظ نیاید درست معنی این لفظ نه بر مقتضاست آصف تختی ز سبا برگرفت تو ملکی کاو را صد چون سباست معجزه‌ی دولت تست او و باز دولت تو معجزه‌ی مصطفاست دولت و اقبال و بقای تو باد چندان کاین چرخ فلک را بقاست گم باد از روی زمین آن کسی کو را مهر تو ز روی ریاست به بزمش دوش رنگ‌آمیزی بسیار می‌کردم که می‌گفت از می و مستی و من انکار می‌کردم گنه‌کارانه ماندم سر به پیش غمزه‌اش آن دم که ذکر عشق می‌کرد و من استغفار می‌کردم نمی‌دیدم به سویش تا نمی‌شد مدعی غافل به او عشق نهان خود چنین اظهار می‌کردم به چشم رمز گو می‌کرد سحر اندر جواب من به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار می‌کردم چو او میدید سوی من به سوی غیر می‌دیدم حذر کردن ازو خاطر نشان یار می‌کردم به نام دیگری در عشق می‌گفتم حدیث خود حریف نکته دان را واقف اسرار می‌کردم شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی که سویش دیده بعد از دیدن اغیار می‌کردم ما که می‌سازیم خود را در فراق او هلاک از وفای او به جان‌یم از برای او هلاک لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر از برای لطف استغنا نمای او هلاک من که تنگ آوردنش در بر تصور کرده‌ام می‌شوم از رشگ تنگی قبای او هلاک گر بجنبد باد می‌میرم که از بی‌تابیم بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک ای فلک یک روز کامم از وفای او بده پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک می‌نهد تا غمزه ناوک در کمان می‌سازدم اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک بیا ای مونس جان‌های مستان ببین اندیشه و سودای مستان بیا ای میر خوبان و برافروز ز شمع روی خود سیمای مستان نمی‌آیی سر از طاقی برون کن ببین این غلغل و غوغای مستان بیا ای خواب مستان را ببسته گشا این بند را از پای مستان همه شب می رود تا روز ای مه به اهل آسمان هیهای مستان همی‌گویند ما هم زو خرابیم چنین است آسمان پس وای مستان فرشته و آدمی دیوان و پریان ز تو زیر و زبر چون رای مستان کلاه جمله هشیاران ربودند در این بازارگه چه جای مستان میفکن وعده مستان به فردا تویی فردا و پس فردای مستان چو مستان گرد چشمت حلقه کردند کی بنشیند دگر بالای مستان شنیدم چرخ گردون را که می گفت منم یک لقمه از حلوای مستان شنیدم از دهان عشق می گفت منم معشوقه زیبای مستان اگر گویند ماه روزه آمد نیابی جام جان افزای مستان بگو کان می ز دریاهای جان است که جان را می دهد سقای مستان همه مولای عقلند این غریب است که عقل آمد که من مولای مستان چو فرمان موقع داشت رویش کشید ابروی او طغرای مستان همه مستان نبشتند این غزل را به خون دل ز خون پالای مستان دل خون شد از توام خبر نیست هر روز مرا دلی دگر نیست گفتم که دلم به غمزه بردی گفتا که مرا ازین خبر نیست زر می‌خواهی که دل دهی باز جان هست مرا ولیک زر نیست می‌نتوانم سر از تو پیچید گر هست سر منت وگر نیست در گلبن آفرینش امروز از روی تو گل شکفته‌تر نیست پر پرتو روی توست عالم لیکن چکنم مرا نظر نیست دین آوردم که نور دین را بی روی تو ذره‌ای اثر نیست کفر آوردم که کافری را از حلقه‌ی زلف تو گذر نیست کفر است قلاوز ره عشق در عشق تو کفر مختصر نیست جز کافری و سیاه‌رویی در عالم عشق معتبر نیست خاکش بر سر که همچو عطار در کوی تو همچو خاک در نیست ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا شاد آمدیت از سفر خانه خدا روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی در عشق حج کعبه و دیدار مصطفا مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حق در خانه خدا شده قد کان آمنسا چونید و چون بدیت در این راه باخطر ایمن کند خدای در این راه جمله را در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان تا عرش نعره‌ها و غریوست از صدا جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهد ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده است مهمان عزیز باشد خاصه به پیش ما جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان تا مشعرالحرام و تا منزل منا بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق باتیغ و باکفن شده این جا که ربنا کوه صفا برآ به سر کوه رخ به بیت تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا اکنون که هفت بار طوافت قبول شد اندر مقام دو رکعت کن قدوم را وانگه برآ به مروه و مانند این بکن تا هفت بار و باز به خانه طواف‌ها تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغ وانگه به جانب عرفات آی در صلا وانگه به موقف آی و به قرب جبل بایست پس بامداد بار دگر بیست هم به جا وان گاه روی سوی منی آر و بعد از آن تا هفت بار می‌زن و می‌گیر سنگ‌ها از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیم ای شوق ما به زمزم و آن منزل وفا صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ما از اذخر و خلیل به ما بو دهد صبا تو را که هر چه مراد است در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری بخواه جان و دل از بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری میان نداری و دارم عجب که هر ساعت میان مجمع خوبان کنی میانداری بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام علی الخصوص در آن دم که سر گران داری مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما مکن هر آن چه توانی که جای آن داری به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست به قصد جان من خسته در کمان داری بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود که سهل باشد اگر یار مهربان داری به وصل دوست گرت دست می‌دهد یک دم برو که هر چه مراد است در جهان داری چو گل به دامن از این باغ می‌بری حافظ چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار دوستان! وقت عصیرست و کباب راه را گرد نشانده‌ست سحاب سوی رز باید رفتن به صبوح خویشتن کردن مستان و خراب نیمجوشیده عصیر از سر خم درکشیدن، که چنینست صواب رادمردان را هنگام عصیر شاید ار می‌نبود صافی و ناب تا دو سه روز درین سایه‌ی رز آب انگور گساریم به آب بفروزیم همی آتش رز گسترانیم بر او سرخ کباب تاک رز باشدمان شاسپرم برگ رز باشد دستار شراب نقل ما خوشه‌ی انگور بود از بر سر بر چون پرعقاب بانگ جوشیدن می باشدمان ناله‌ی بر بط و طنبور و رباب قوم عیسی را بد اندر دار و گیر حاکمانشان ده امیر و دو امیر هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع این ده و این دو امیر و قومشان گشته بند آن وزیر بد نشان اعتماد جمله بر گفتار او اقتدای جمله بر رفتار او پیش او در وقت و ساعت هر امیر جان بدادی گر بدو گفتی بمیر اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد خاکپای خادمان درگه معشوق شو بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد بی رخت در جهان نظر چکنم بی لبت عالمی شکر چکنم رویت ای ترک اگر نخواهم دید زحمت هندوی بصر چکنم چون دریغ آیدم رخت به نظر رخت آلوده‌ی نظر چکنم دو جهان گرچه سخت با خطر است من خطیری نیم خطر چکنم چون سر موی تو به از دو جهان از سر کوی تو گذر چکنم گر عزیز است عمر مختصر است من بدین عمر مختصر چکنم همه عالم جمال و آواز است چشم کور است و گوش کر چکنم چون خبر دادن از تو ممکن نیست من حیران بی خبر چکنم گرچه جان موج می‌زند از تو چون زبان نیست کارگر چکنم چون ز کاهی بسی ضعیف ترم دست با کوه در کمر چکنم گر کنم صد هزار قرن سجود هیچ باشد من این قدر چکنم گفته بودی که خشک و تر در باز با لب خشک و چشم تر چکنم آتش دل به است بی تو مرا بی تو با آب بر جگر چکنم گفتیم بال و پر زن از طلبم چون ز هم ریخت بال و پر چکنم چون مسافر تویی و من هیچم من هیچ آخر این سفر چکنم چون تو جوینده‌ی خودی بر من من سرگشته پا و سر چکنم چون درونی تو و برون کس نیست من چو حلقه برون در چکنم در درون کش مرا و محرم کن تا تو باشی همه دگر چکنم محو شد درغم تو فرد فرید فرد باید مرا حشر چکنم گفت ممن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جواب بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز بازی خصمت ببین پهن و دراز نامه‌ی عذر خودت بر خواندی نامه‌ی سنی بخوان چه ماندی نکته گفتی جبریانه در قضا سر آن بشنو ز من در ماجرا اختیاری هست ما را بی‌گمان حس را منکر نتانی شد عیان سنگ را هرگز بگوید کس بیا از کلوخی کس کجا جوید وفا آدمی را کس نگوید هین بپر یا بیا ای کور تو در من نگر گفت یزدان ما علی الاعمی حرج کی نهد بر کس حرج رب الفرج کس نگوید سنگ را دیر آمدی یا که چوبا تو چرا بر من زدی این چنین واجستها مجبور را کس بگوید یا زند معذور را امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب نیست جز مختار را ای پاک‌جیب اختیاری هست در ظلم و ستم من ازین شیطان و نفس این خواستم اختیار اندر درونت ساکنست تا ندید او یوسفی کف را نخست اختیار و داعیه در نفس بود روش دید آنگه پر و بالی گشود سگ بخفته اختیارش گشته گم چون شکنبه دید جنبانید دم اسپ هم حو حو کند چون دید جو چون بجنبد گوشت گربه کرد مو دیدن آمد جنبش آن اختیار هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار پس بجنبد اختیارت چون بلیس شد دلاله آردت پیغام ویس چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد اختیار خفته بگشاید نورد وآن فرشته خیرها بر رغم دیو عرضه دارد می‌کند در دل غریو تا بجنبد اختیار خیر تو زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار بهر تحریک عروق اختیار می‌شود ز الهامها و وسوسه اختیار خیر و شرت ده کسه وقت تحلیل نماز ای با نمک زان سلام آورد باید بر ملک که ز الهام و دعای خوبتان اختیار این نمازم شد روان باز از بعد گنه لعنت کنی بر بلیس ایرا کزویی منحنی این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار در حجاب غیب آمد عرضه‌دار چونک پرده‌ی غیب برخیزد ز پیش تو ببینی روی دلالان خویش وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند دیو گوید ای اسیر طبع و تن عرضه می‌کردم نکردم زور من وآن فرشته گویدت من گفتمت که ازین شادی فزون گردد غمت آن فلان روزت نگفتم من چنان که از آن سویست ره سوی جنان آن فلان روزت نگفتم من چنان که از آن سویست ره سوی جنان ما محب جان و روح افزای تو ساجدان مخلص بابای تو این زمانت خدمتی هم می‌کنیم سوی مخدومی صلایت می‌زنیم آن گره بابات را بوده عدی در خطاب اسجدوا کرده ابا آن گرفتی آن ما انداختی حق خدمتهای ما نشناختی این زمان ما را و ایشان را عیان در نگر بشناس از لحن و بیان نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست چون سخن گوید سحر دانی که اوست ور دو کس در شب خبر آرد ترا روز از گفتن شناسی هر دو را بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید صورت هر دو ز تاریکی ندید روز شد چون باز در بانگ آمدند پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار هر دو هستند از تتمه‌ی اختیار اختیاری هست در ما ناپدید چون دو مطلب دید آید در مزید اوستادان کودکان را می‌زنند آن ادب سنگ سیه را کی کنند هیچ گویی سنگ را فردا بیا ور نیایی من دهم بد را سزا هیچ عاقل مر کلوخی را زند هیچ با سنگی عتابی کس کند در خرد جبر از قدر رسواترست زانک جبری حس خود را منکرست منکر حس نیست آن مرد قدر فعل حق حسی نباشد ای پسر منکر فعل خداوند جلیل هست در انکار مدلول دلیل آن بگوید دود هست و نار نی نور شمعی بی ز شمعی روشنی وین همی‌بیند معین نار را نیست می‌گوید پی انکار را جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست پس تسفسط آمد این دعوی جبر لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر گبر گوید هست عالم نیست رب یا ربی گوید که نبود مستحب این همی گوید جهان خود نیست هیچ هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ جمله‌ی عالم مقر در اختیار امر و نهی این میار و آن بیار او همی گوید که امر و نهی لاست اختیاری نیست این جمله خطاست حس را حیوان مقرست ای رفیق لیک ادراک دلیل آمد دقیق زانک محسوسست ما را اختیار خوب می‌آید برو تکلیف کار چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر برآورد گوهر ز دریای قیر دگر باره میدان شد آراسته ز بیغولها نعره برخاسته ز لشگرگه روس بانگ جرس به عیوق بر می‌شد از پیش و پس کشیدند صف قلب داران روس وزان قلب آراسته چون عروس کهن پوستینی درآمد به چنگ چو از ژرف دریا برآید نهنگ پیاده به کردار یکپاره کوه ز پانصد سوارش فزونتر شکوه درشتی که چون پنجه را گرم کرد به افشردن الماس را نرم کرد چو عفریتی از بهر خون آمده ز دهلیز دوزخ برون آمده یکی سلسله بسته بر پای او دراز و قوی هم به بالای او چو شیران وحشی در آن سلسله جهان کرده پر شور و پر مشغله ز هر سو که جستی یک آماجگاه زمین گشتی از زورمندیش چاه سلاحش نه جز آهنی سر به خم کز او کوه را در کشیدی به هم ز هر سو بدان آهن مرد کش به مردم کشی دست می‌کرد خوش ز سختی که بد خلقت خام او سفن بسته کیمخت اندام او چو آوردی آهنگ بر کارزار نکردی براو تیغ پولاد کار درآمد چنان اژدها باره‌ای فرشته کشی آدمی خواره‌ای کسی را که دیدی گرفتی چو مور به کندی سرش را به یک دست زور گرایش نکردی به کار دگر گهی پای کندی ز تن گاه سر ز لشگرگه شه به نیروی دست بسی خلق را پای و پهلو شکست جریده سواری توانا و چست به کار مصاف اندر آمد درست درآمد که گردن فرازی کند بدان آتش تیز بازی کند چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان گرفتن همان بود و کشتن همان دگر نامداری درآمد دلیر هم آوردش آن شیر جنگی به زیر بدینگونه از زخمهای درشت تنی پنجه از نامداران بکشت ز بس دل که آن شیر درنده خست دل شیر مردان لشگر شکست شگفتی فرو ماند صاحب خرد که نه آدمی بود و نه دام و دد شب تیره چون بانگ برزد به روز سرافکنده شد مهر گیتی فروز شه از حیرت کار آن اهرمن سخن راند پوشیده با انجمن که این آدمی کش چه پتیاره بود که از جنگ او خلق بیچاره بود سلاحی نه در قبضه‌ی دست او همه با سلاحان شده پست او بر آنم که او آدمی زاد نیست وگر هست ازین بوم آباد نیست ز ویرانه جائیست وحشی نهاد به صورت چو مردم نه مردم نژاد شناسنده‌ای کان زمین را شناخت به تمکین پاسخ علم بر فراخت که چون داد فرمان شه دادگر نمایم بدو حال آن جانور یکی کوه نزدیک تاریکیست که راهش چو موئی ز باریکیست درو آدمی پیکرانی چنین به ترکیب خاکی به زور آهنین نداند کسی اصل ایشان درست که چون بودشان زاد و بوم از نخست همه سرخ رویند و پیروزه چشم ز شیران نترسند هنگام خشم چنان زورمندند و افشرده گام که یک تن بود لشگری را تمام اگر ماده گر نر بود در ستیز برانگیزد از عالمی رستخیز بهر داوری کاوفتد راستند جز این مذهبی را نیاراستند ندید است کس مرده ز ایشان یکی مگر زنده و آن زنده نیز اندکی بود هر یکی را قدر مایه‌ی میش کزان میش برسازد اسباب خویش به نیروی پشم است بازارشان متاعی جز این نیست در بارشان ندارند گنجینه‌ای هیچکس سمور سیه را شناسند و بس سموری که باشد به خلقت سیاه نخیزد ز جایی جز آن جایگاه ز پیشانی هریک از مردو زن سرونیست بر رسته چون کرگدن اگر با سرونشان نباشد سرشت چه ایشان به صورت چه روسان زشت کسی را که آید تمنای خواب شود بر درختی چو پران عقاب سرون در فشارد به شاخ بلند چو دیوی بخسبد دران دیو بند چو بینی به شاخی برانگیخته یکی اژدها بینی آویخته بخسبد شبانروزی از بیخودی که خواب است بنیاد نابخردی چو روسی شبانان بر او بگذرند دران دیو آویخته بنگرند به آهستگی سوی آن اهرمن بیایند و پنهان کنند انجمن رسنها ببارند وبندش کنند زنجیر آهن کمندش کنند برو چون مسلسل شود بند سخت کشندش به پنجاه مرد از درخت چو آن بندی آگاه گردد ز کار خروشد خروشیدنی رعدوار گر آن بند را بر تواند شکست کشد هر یکی را به یک مشت دست وگر سخت باشد در آن بستگی به روی آورندش به آهستگی برو بند و زنجیر محکم کنند وز او آب و نانی فراهم کنند برندش به هر کوی و هر خانه‌ای گشاید از آن دامشان دانه‌ای وگر جنگی افتد به ناچارشان بدان زنده پیلست پیگارشان کشندش به زنجیر چون اژدها نیارند کردن ز بندش رها چو گردد چنان آتشی جنگجوی نماند ز جای در کسی رنگ و بوی جهاندار در کار آن پای لغز ازان داستان ماند شوریده مغز به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست همه چوبه‌ی تیری ز یک بیشه نیست گر اقبال من کارسازی کند سرش بر سر نیزه بازی کند شبی رخ تافته زین دیر فانی به خلوت در سرای ام هانی رسیده جبرئیل از بیت معمور براقی برق سیر آورده از نور نگارین پیکری چون صورت باغ سرش بکر از لکام و رانش از داغ نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر چو دریائی ز گوهر کرده زینش نگشته وهم کس زورق نشینش قوی پشت و گران نعل و سبک خیز بدیدن تیز بین و در شدن تیز وشاق تنگ چشم هفت خرگاه بد آن ختلی شده پیش شهنشاه چو مرغی از مدینه بر پریده به اقصی الغایت اقصی رسیده نموده انبیا را قبله خویش به تفضیل امانت رفته در پیش چو کرده پیشوائی انبیا را گرفته پیش راه کبریا را برون رفته چو وهم تیزهوشان ز خرگاه کبود سبز پوشان ازین گردابه چون باد بهشتی به ساحل گاه قطب آورده کشتی فلک را قلب در عقرب دریده اسد را دست بر جبهت کشیده مجره که کشان پیش براقش درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش کمان را استخوان بر گنج کرده ترازو را سعادت سنج کرده رحم بر مادران دهر بسته ز حیض دختران نعش رسته ز رفعت تاج داده مشتری را ربوده ز آفتاب انگشتری را به دفع نزلیان آسمان گیر ز جعبه داده جوزا را یکی تیر چو یوسف شربتی دردلو خورده چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده ثریا در رکابش مانده مدهوش به سرهنگی حمایل بسته بر دوش به زیرش نسر طایر پر فشانده وزو چون نسر واقع باز مانده ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ نهاده چشم خود را مهر مازاغ چو بیرون رفت از آن میدان خضرا رکاب افشاند از صحرا به صحرا بدان پرندگی طاوس اخضر فکند از سرعتش هم بال و هم پر چو جبریل از رکابش باز پس گشت عنان بر زد ز میکائیل بگذشت سرافیل آمد و بر پر نشاندش به هودج خانه رفرف رساندش ز رفرف بر رف طوبی علم زد وز آنجا بر سر سدره قدم زد جریده بر جریده نقش می‌خواند بیابان در بیابان رخش می‌راند چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش به استقبالش آمد تارک عرش فرس بیرون جهان از کل کونین علم زد بر سریر قاب قوسین قدم برقع ز روی خویش برداشت حجاب کاینات از پیش برداشت جهت را جعد بر جبهت شکستند مکان را نیز برقع باز بستند محمد در مکان بی‌مکانی پدید آمد نشان بی‌نشانی کلام سرمدی بی‌نقل بشنید خداوند جهان را بی‌جهت دید به هر عضوی تنش رقصی در آورد ز هر موئی دلش چشمی بر آورد و زان دیدن که حیرت حاصلش بود دلش در چشم و چشمش در دلش بود خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه هر آن حاجت که مقصود است در خواه سرای فضل بود از بخل خالی برات گنج رحمت خواست حالی گنه کاران امت را دعا کرد خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد چو پوشید از کرامت خلعت خاص بیامد باز پس با گنج اخلاص گلی شد سرو قدری بود کامد هلالی رفت و بدری بود کامد خلایق را برات شادی آورد ز دوزخ نامه آزادی آورد ز ما بر جان چون او نازنینی پیاپی باد هر دم آفرینی چراغی کاین همه پروانه دارد یقین کز سوز ما پروا ندارد نه چشمش مردمان را سرخوشی‌هاست خوشا دوری که این پیمانه دارد ز زنجیر سر زلفش توان یافت که کاری با دل دیوانه دارد دل خلقی به خاک او گرفتار چه خرمن‌ها کز این یک دانه دارد هر آن دل کاشنای کوی او گشت چه باک از شنعت بیگانه دارد جهانی سرخوش از افسانه‌ی اوست چه افسونی در این افسانه دارد غمش هر لحظه می‌کاود دلم را مگر گنجی در این ویرانه دارد ز اعجاز دم عیسی عیان است که این فیض از لب جانانه دارد فروغی فارغ است از ماه گردون که ماهی امشب اندر خانه دارد مادر چو ز دور در پسر دید الماس شکسته در جگر دید دید آن گل سرخ زرد گشته وآن آینه زنگ خورد گشته اندام تنش شکسته شد خرد زاندیشه او به دست و پا مرد گه شست به آب دیده رویش گه کرد به شانه جعد مویش سر تا قدمش به مهر مالید بر هر ورمی به درد نالید می‌برد به هر کناره‌ای دست گه آبله سود و گه ورم بست گه شست سر پر از غبارش گه کند ز پای خسته خارش چون کرد ز روی مهربانی با او ز تلطف آنچه دانی گفت ای پسر این چه ترک تازیست بازیست چه جای عشق بازیست تیغ اجل این چنین دو دستی وانگه تو کنی هنوز مستی بگذشت پدر شکایت‌آلود من نیز گذشته گیر هم زود برخیز و بیا به خانه خویش برهم مزن آشیانه خویش گر زانکه وحوش یا طیورند تا شب همه زآشیانه دورند چون شب به نشانه خود آید هر مرغ به خانه خود آید از خلق نهفته چند باشی ناسوده نخفته چند باشی روزی دو که عمر هست بر جای بر بستر خود دراز کن پای چندین چه نهی به گرد هر غار پا بر سر مور یا دم مار ماری زده گیر بی‌امانت موری شده گیر میهمانت جانست نه سنگریزه بنشین با جان مکن این ستیزه بنشین جان و دل خود به غم مرنجان نه سنگ دلی نه آهنین جان مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چه شعله‌های آذر گفت ای قدم تو افسر من رنج صدف تو گوهر من گر زانکه مرا به عقل ره نیست دانی که مرا در این گنه نیست کار من اگر چنین بد افتاد اینکار مرا نه از خود افتاد کوشیدن ما کجا کند سود کاین کار فتاده بودنی بود عشقی به چنین بلا و زاری دانی که نباشد اختیاری تو در پی آنکه مرغ جانم از قالب این قفس رهانم در دام کشی مرا دگربار تا در دو قفس شوم گرفتار دعوت مکنم به خانه بردن ترسم ز وبال خانه مردن در خانه من ز ساز رفته باز آمده گیر و باز رفته گفتی که ز خانه ناگزیر است این نرد نه نرد خانه گیر است بگذار مرا تو در چنین درد من درد زدم تو باز پس گرد این گفت و چو سایه در سر افتاد در بوسه پای مادر افتاد زانجا که نداشت پاس رایش بوسید به عذر خاک پایش کردش به وداع و شد در آن دشت مادر بگرست و باز پس گشت همچون پدرش جهان بسر برد او نیز در آرزوی او مرد این عهدشکن که روزگارست چون برزگران تخم کارست کارد دو سه تخم را باغاز چون کشته رسید بدرود باز افروزد هر شبی چراغی بر جان نهدش ز دود داغی چون صبح دمد بر او دمد باد تا میرد ازو چنانکه زو زاد گردون که طلسم داغ سازیست با ما به همان چراغ بازیست تا در گره فلک بود پای هرجا که روی گره بود جای آنگه شود این گره گشاده گز چار فرس سوی پیاده چون رشته جان شو از گره پاک چون رشته تب مشو گره ناک گر عود کند گره‌نمائی تو نافه شو از گره‌گشائی ساقی برخیز کان مه آمد بشتاب که سخت بی‌گه آمد ترکانه بتاز وقت تنگست کان ترک ختا به خرگه آمد در وهم نبود این سعادت اقبال نگر که ناگه آمد عاشق چو پیاله پر ز خون بود چون ساغر می به قهقه آمد با چون تو مه آنک وقت دریافت تعجیل نکرد ابله آمد از خرمن عشق هر کی بگریخت کاهست به خرمن که آمد بی گه شد و هر کی اوست مقبل بگریخت ز خود به درگه آمد اندر تبریزهای و هوییست آن را که ز هجر با ره آمد ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان نقل هر مجلس شده‌ست این عشق ما و حسن تو شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست سبزه‌ها از عکس روی چون گل تو گلستان ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان هجر سرد چون زمستان راه‌ها را بسته بود در زمین محبوس بود اشکوفه‌های بوستان چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب بران از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان خوان‌ها بر سر نسیم و کاس‌ها بر کف صبا با طبق پوشی که پوشیده‌ست جز از اهل خوان می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق با زبان حال می گویند با پرسندگان هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده‌ست رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان زاده از اندیشه‌های خوب تو ولدان و حور زاده از اندیشه‌های زشت تو دیو کلان سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان واقفی از سر خود از سر سر واقف نه‌ای سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش باش ناایمن که ناایمن همی‌یابد امان سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب میوه‌های گرم رو سر دم سرد خزان برگ‌ها لرزان چه می لرزید وقت شادی است دام‌ها در دانه‌های خوش بود ای باغبان ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتاده‌ایم در کمین غیب بس تیر است پران از کمان لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد رنگ‌ها آمیخت اما نیستش بویی از آن خوشه‌ها از سست پایی رو نهاده بر زمین غوره‌اش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان گفت بی‌گفتن زبان ما بیان حال ماست گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران گفتم ای بید پیاده چون پیاده رسته‌ای گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان نار آبی را همی‌گفت این رخ زردت ز چیست گفت زان دردانه‌ها کاندر درون داری نهان گفت چون دانسته‌ای از سر من گفتا بدانک می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بی‌کران این خیار و خربزه در راه دور و پای سست چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت از کی دید آن زو که دادش آن رسن‌های رسان این چمن‌ها وین سمن وین میوه‌ها خود رزق ماست آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است نفرت و بی‌میلی ما هست آن را پاسبان صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد همچنانک جذبه جان را برکشد بی‌نردبان غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت بادها چون گشن تازی شاخه‌ها چون مادیان می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان از سلیمان نامه‌ها آورده‌اند این هدهدان کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست زانک کشتی مجاهد کی رود بی‌بادبان بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است یک قراضه‌ست این همه عالم و باطن هست کان لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل آفتابی بی‌نظیر بی‌قرین خوش قران آنک لاشرقیه بوده‌ست و لاغربیه زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان این زمین و این زمان بیضه‌ست و مرغی کاندر او است مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان شمس تبریزی دو عالم بود بی‌رویت عقیم هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق دینار جسته از زر و رخسار من طلا وانگاه از درست رخم کرده سکه دق اشک منست یا می گلرنگ در قدح یا روی تست یا گل خود روی برطبق مه را بهیچ وجه نگویم که مثل تست با جبهه‌ی پرآبله و روی پر بهق دانی که چیست قطره باران نوبهار ابر از حیای دیده‌ی ما می‌کند عرق من بعد ازین دیار به کشتی گذر کنند مارا گر آب دیده بماند برین نسق پیوسته بیتو مردم بحرین چشم من در باب آب دیده روان می‌کند سبق خواجو خرد که واضع قانون حکمتست در پیش منطق تو نیارد زدن نطق اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی نهان وصل او دایم بر او آشکارستی اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی گل از هجران اقطارش میان کارزارستی دل از امید دیدارش میان مرغزارستی مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی ز دست سینه‌ی کبک دری او را در آرستی اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی من که ستیزه روترم در طلب لقای تو بدهم جان بی‌وفا از جهت وفای تو در دل من نهاده‌ای آنچ دلم گشاده‌ای از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو هست امید شب روان یقظت روزهای تو من ز لقای مردمان جانب که گریزمی گر نبدی لقایشان آینه لقای تو بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو رقص هوا ندیده‌ای رقص درخت‌ها نگر یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود نبود طبع‌ها همه عاشق مقتضای تو ای آفتاب از ورق رویت آیتی در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی بر نیت خطت که دلم جای وقف دید کرد از حروف زلف تو عالی روایتی از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی آب حیات در ظلمات ظلالت است تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی خورشید را که سلطنت سخت روشن است بنگر گرفت سایه‌ی زلفت حمایتی هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد از زلف عنبر تو نسیم عنایتی زلف توراست از در دربند تا ختن زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی جز دوستی روی تو هرگز جنایتی عشق تو ز دل برید نتواند وصل تو به جان خرید نتواند روی تو اگر نه آفتاب آید چونست که درست دید نتواند طرفه شکریست آن لبان تو هر طوطی ازو مزید نتواند هرجا که تو دام زلف گستردی یک پشه ازو پرید نتواند خواهد که کند مر انوریت را تیغ غم تو شهید نتواند در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد که در آن آینه صاحب نظران حیرانند لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند ای گشته ز شاه عشق شهمات در خشم مباش و در مکافات در باغ فنا درآ و بنگر در جان بقای خویش جنات چون پیشترک روی تو از خود بینی ز ورای این سماوات سلطان حقایق و معانی وز نور قدیم چتر و رایات چون گشت عیان مجو کرامت کز بهر نشان بود کرامات تا ساحل بحر سیل پیداست چون غرقه شود کجاست هیهات ما مات تویم شمس تبریز صد خدمت و صد سلام از مات ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست هرجا که مشک بینی جوجو برابر است از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است خاقانی است و چند هزار آرزوی دل دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر اندیشه از محیط فنا نیست هر که را بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر در هر طرف که ز خیل حوادث کمین‌گهیست زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر مستم از باده‌ی مهر تو، مرا مست مهل رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل گر خدنگی زند آن غمزه‌ی جادو مگذار ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل اندرین ره هر که او یکتا شود گنج معنی در دلش پیدا شود جز جمال خود نبیند در جهان اندرین ره هر که او بینا شود قطره کز دریا برون آید همی چون سوی دریا شود دریا شود گر صفات خود کند یکباره محو در مقامات بقا یکتا شود هر که دل بر نیستی خود نهاد در حریم هستی، او تنها شود از مسما هر که یابد بهره‌ای فارغ و آسوده از اسما شود ور کند گم صورت هستی خویش صورت او جملگی معنی شود ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت زنده‌ی جاوید در الا شود صورتت چون شد حجاب راه تو محو کن، تا سیرتت زیبا شود گر از این منزل برون رفتی، یقین دانکه منزلگاهت او ادنی شود ما به جانان زنده‌ایم، از جان بری تا ابد هرگز کسی چون ما شود؟ هر که آنجا مقصد و مقصود یافت در دو عالم والی والا شود هر که را دل رازدار عشق شد کی دلش مایل سوی صحرا شود؟ هم به بالا در رسد بی‌عقل و دین گر عراقی محو اندر لا شود شب از بهر آسایش تست و روز مه روشن و مهر گیتی فروز اگر باد و برف است و باران و میغ وگر رعد چوگان زند، برق تیغ همه کارداران فرمانبرند که تخم تو در خاک می‌پرورند اگر تشنه مانی ز سختی مجوش که سقای ابر آبت آرد به دوش صبا هم ز بهر تو فراش وار همی گستراند بساط بهار ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام تماشاگه دیده و مغز و کام عسل دادت از نحل و من از هوا رطب دادت از نخل و نخل از نوی همه نخلبندان بخایند دست ز حیرت که نخلی چنین کس نبست خور و ماه و پروین برای تواند قنادیل سقف سرای تواند ز خارت گل آورد و از نافه مشک زر از کان و برگ تر از چوب خشک به دست خودت چشم و ابرو نگاشت که محرم به اغیار نتوان گذاشت توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد به جان گفت باید نفس بر نفس که شکرش نه کار زبان است و بس خدایا دلم خون شد و دیده ریش که می‌بینم انعامت از گفت بیش نگویم دد و دام و مور و سمک که فوج ملایک بر اوج فلک هنوزت سپاس اندکی گفته‌اند ز بیور هزاران یکی گفته‌اند برو سعدیا دست و دفتر بشوی به راهی که پایان ندارد مپوی آن یکی با شمع برمی‌گشت روز گرد بازاری دلش پر عشق و سوز بوالفضولی گفت او را کای فلان هین چه می‌جویی به سوی هر دکان هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ در میان روز روشن چیست لاغ گفت می‌جویم به هر سو آدمی که بود حی از حیات آن دمی هست مردی گفت این بازار پر مردمانند آخر ای دانای حر گفت خواهم مرد بر جاده‌ی دو ره در ره خشم و به هنگام شره وقت خشم و وقت شهوت مرد کو طالب مردی دوانم کو به کو کو درین دو حال مردی در جهان تا فدای او کنم امروز جان گفت نادر چیز می‌جویی ولیک غافل از حکم و قضایی بین تو نیک ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر فرع ماییم اصل احکام قدر چرخ گردان را قضا گمره کند صدعطارد را قضا ابله کند تنگ گرداند جهان چاره را آب گرداند حدید و خاره را ای قراری داده ره را گام گام خام خامی خام خامی خام خام چون بدیدی گردش سنگ آسیا آب جو را هم ببین آخر بیا خاک را دیدی برآمد در هوا در میان خاک بنگر باد را دیگهای فکر می‌بینی به جوش اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش گفت حق ایوب را در مکرمت من بهر موییت صبری دادمت هین به صبر خود مکن چندین نظر صبر دیدی صبر دادن را نگر چند بینی گردش دولاب را سر برون کن هم ببین تیز آب را تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک دید آن را بس علامتهاست نیک گردش کف را چو دیدی مختصر حیرتت باید به دریا در نگر آنک کف را دید سر گویان بود وانک دریا دید او حیران بود آنک کف را دید نیتها کند وانک دریا دید دل دریا کند آنک کفها دید باشد در شمار و آنک دریا دید شد بی‌اختیار آنک او کف دید در گردش بود وانک دریا دید او بی‌غش بود ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل سلسبیلت کرده جان و دل سبیل سبزپوشان خطت بر گرد لب همچو مورانند گرد سلسبیل ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای همچو من افتاده دارد صد قتیل یا رب این آتش که در جان من است سرد کن زان سان که کردی بر خلیل من نمی‌یابم مجال ای دوستان گر چه دارد او جمالی بس جمیل پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل حافظ از سرپنجه عشق نگار همچو مور افتاده شد در پای پیل شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و هر چیزی که باشد زین قبیل آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟ انصاف توان داد که: با لطف وجودش بنیاد وجود دگران از گل و خشتست زین بیش مده وعده به فردای بهشتم کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست گفتم که: بگویم به کسی درد دل خویش از خود به جهان یک دل بی‌درد نهشتست جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟ کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست ای اوحدی، از سر بنهی بر خط او نه کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد به یاری خواستن لشگر طلب کرد سپاهی داد قیصر بی‌شمارش به زر چون زر مهیا کرد کارش ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه روان شد روی هامون کوه در کوه چو کوه آهنین از جای جنبید زمین گفتی که سر تا پای جنبید چهل پنجه هزاران مرد کاری گزین کرد از یلان کار زاری شبیخون کرد و آمد سوی بهرام زره را جامه کرد و خود را جام چو آگه گشت بهرام جهانگیر به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر ولی چون بخت روباهی نمودش ز شیری و جهانگیری چه سودش دو لشگر روبرو خنجر کشیدند جناح و قلب را صف بر کشیدند ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر دریده مغز پیل و زهره شیر غریو کوس داده مرده را گوش دماغ زندگان را برده از هوش جنیبت‌های زرین نعل بسته ز خون بر گستوانها لعل بسته صهیل تازیان آتشین جوش زمین را ریخته سیماب درگوش سواران تیغ برق افشان کشیده هژبران سربسر دندان کشیده اجل بر جان کمین‌سازی نموده قیامت را یکی بازی نموده سنان بر سینه‌ها سر تیز کرده جهان را روز رستاخیز کرده ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته هزیمت را ره اندیشه بسته در آن بیشه نه گور از شیر می‌رست نه شیر از خوردن شمشیر می‌رست چنان می‌شد به زیر درع‌ها تیر که زیر پرده گل باد شبگیر عقابان خدنگ خون سرشته برات کرکسان بر پر نبشته زره برهای از زهر آب داده زره پوشان کین را خواب داده ز موج خون که بر می‌شد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق به سوک نیزه‌های سر فتاده صبا گیسوی پرچم‌ها گشاده به مرگ سروران سر بریده زمین جیب آسمان دامن دریده حمایل‌ها فکنده هر کسی زیر یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر فرو بسته در آن غوغای ترکان زبانک نای ترکی نای ترکان حریر سرخ بیرق‌ها گشاده نیستانی بد آتش در فتاده نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان نه چندان تیر شد بر ترک‌ریزان که ریزد برگ وقت برگ‌ریزان نهاده تخت شه بر پشت پیلی کشیده تیغ گرداگرد میلی بزرگ امید پیش پیل سرمست به ساعت‌سنجی اصطرلاب در دست نظر می‌کرد و آن فرصت همی جست که بازار مخالف کی شود سست چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب مبارک طالع است این لحظه دریاب به نطع کینه بر چون پی فشردی در افکن پیل و شه رخ زن که بردی ملک در جنبش آمد بر سر پیل سوی بهرام شد جوشنده چون نیل بر او زد پیل پای خویشتن را به پای پیل برد آن پیل تن را شکست افتاد بر خصم جهانسوز به فرخ فال خسرو گشت پیروز ز خون چندان روان شد جوی در جوی که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی کمند رومیان بر شکل زنجیر چو موی زنگیان گشته گره گیر به هندی تیغ هرکس را که دیدند سرش چون طره هندو بریدند دماغ آشفته شد بهرامیان را چنانک از روشنی سرسامیان را ز چندانی خلایق کس نرسته مگر بهرام و بهری چند خسته ز شیری کردن بهرام و زورش جهان افکند چون بهرام گورش هر آن صورت که خود را چشم زد یافت ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت ندیدم کس که خود را دید و نشکست درست آن ماند کو از چشم خود رست چو از خسرو عنان پیچید بهرام به کام دشمنان شد کام و ناکام جهان خرمن بسی داند چنین سوخت مشعبد را نباید بازی آموخت کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی کدامین سرخ گل را کو بپرورد ندادش عاقبت رنگ گل زرد همه لقمه شکر نتوان فرو برد گهی صافی توان خوردن گهی درد چو شادی را و غم را جای روبند به جائی سر به جائی پای کوبند به جائی ساز مطرب بر کشد ساز به جائی مویه‌گر بر دارد آواز هر آوازی که هست از ساز و از سوز درین گنبد که می‌بینی به یک روز تنوری سخت گرمست این علف‌خوار تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار جهان بر ابلقی توسن سوار است لگد خوردن ازو هم در شمار است فلک بر سبز خنگی تندخیز است ز راهش عقل را جای گریز است نشاید بر کسی کرد استواری که ننموده‌است با کس سازگاری چو بر بهرام چوبین تند شد بخت به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت سوی چین شد بر ابرو چین سرشته اذا جاء القضا بر سر نوشته ستم تنها نه بر چون او کسی رفت درین پرده چنین بازی بسی رفت مصطفی صبح آمد و در را گشاد صبح آن گمراه را او راه داد در گشاد و گشت پنهان مصطفی تا نگردد شرمسار آن مبتلا تا برون آید رود گستاخ او تا نبیند درگشا را پشت و رو یا نهان شد در پس چیزی و یا از ویش پوشید دامان خدا صبغة الله گاه پوشیده کند پرده‌ی بی‌چون بر آن ناظر تند تا نبیند خصم را پهلوی خویش قدرت یزدان از آن بیشست بیش مصطفی می‌دید احوال شبش لیک مانع بود فرمان ربش تا که پیش از خبط بگشاید رهی تا نیفتد زان فضیحت در چهی لیک حکمت بود و امر آسمان تا ببیند خویشتن را او چنان بس عداوتها که آن یاری بود بس خرابیها که معماری بود جامه خواب پر حدث را یک فضول قاصدا آورد در پیش رسول که چنین کردست مهمانت ببین خنده‌ای زد رحمةللعالمین که بیار آن مطهره اینجا به پیش تا بشویم جمله را با دست خویش هر کسی می‌جست کز بهر خدا جان ما و جسم ما قربان ترا ما بشوییم این حدث را تو بهل کار دستست این نمط نه کار دل ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند ما برای خدمت تو می‌زییم چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم گفت آن دانم و لیک این ساعتیست که درین شستن بخویشم حکمتیست منتظر بودند کین قول نبیست تا پدید آید که این اسرار چیست او به جد می‌شست آن احداث را خاص ز امر حق نه تقلید و ریا که دلش می‌گفت کین را تو بشو که درین جا هست حکمت تو بتو وقت کم بختی که مرغ دولتم می‌ریخت پر بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر از قضا در حسب حال من به آواز حزین بلبلی با بلبلی می‌گفت در وقت سحر کاندرین خاکی رباط پرملال کم نشاط وندرین سفلی بساط کم ثبات پرخطر ذره‌ای را آفتابی بر گرفت از خاک راه ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر صعوه‌ای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت واژگون بختان شکستندش ز غیرت بال و پر تشنه‌ای را کام بخشی شربتی در کام ریخت مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر بینوائی راسخی طبعی به یک بخشش نواخت از حسدهای گدا طبعان رسیدش صد ضرر بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود در به روی خیربندان بر رخش بستند در صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر بود ویران کلبه‌ای از لطف گردون رتبه‌ای در بلندی طاق دوران ساختش زیر و زبر قصه کوته ماه ایران میر میران کایزدش کرد ازبس سربلندی سرور جن و بشر وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر از ترشح کردن ابر کف کافیش داشت محتشم از پیشتر چشم تفقد بیشتر آن ترشح بی‌خطائی ناگهان باز ایستاد و آن تفقد بی‌گناهی گشت مسدودالممر من نمی‌دانم چه واقع شد که کرد از جرم آن لطف آن سرور ز جیب سر گرانی سر بدر و اندر اوقات مریدی جز خلوص از وی چه دید آن سرو سرخیل افراد بشر از خیر و شر آن خدنگ اندازی از قوس دعا صبح و مسا یا نه آن بیداری از عین بکا شام و سحر یا نه آن بی‌عیب مدحت‌ها که از انشای آن ذیل گردون پر در است و جیب دوران پر گوهر یا نه آن بی‌ریب یاربها که از دل بر زبان نارسیده می‌کند از سقف این منظر گذر یا نه آن اخلاص ورزیها که اخلاص فقیر با نصیر ملت اندر جنبش آمده مختصر بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشید بلبل مضمون شنو گفت ای رفیق چاره‌بر خیز و در گوش دل آن بی‌گنه خوان این سرود کای ز طبعت جلوه گر اشخاص معنی در صور آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست کی معطل می‌کند او چون توئی را این قدر در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او می‌رود زین شکرستان تا به خوزستان شکر وز ثنایش طبع مضمون آفرینش می‌کند در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر وز مدیحش کاروان سالار فکرت می‌دهد کاروانهای جواهر را سر اندر بحر و بر گر نصیحت می‌پذیری خیز و در باغ خیال از زلال نظم کن نخل قلم را بارور وز سحاب تربیت هرچند بر کشت دلت ز اقتضای خشگ سال لطف کم ریزد مطر آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن از حجر دهقانی طبعت برانگیزد شجر وز شجر بی‌انتظار مدت نشو و نما دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر من که بر لب داشتم ز افسردگی مهر سکوت بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خوانی ز سر خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد هزار آه زهرک آن خبر شنود برآمد چون روز اسعد ازین چرخ دیر سال فرو رفت ز چرخ ناله‌ی وا اسعداه زود برآمد چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد خواص آذربیجان چو دود آذرپیچان بسوختند و ز هر یک هزار دود برآمد خلیفه جامه‌ی سوکش قبا کند چو غلامان که جان خواجه که سلطان دیر بود برآمد گریست دیده‌ی خسرو بریخت در کیانی فرود شد که روانش ازین فرود برآمد فلک ستاره فرو برد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد مرا ز ماتم او جان و دل به رنگرزان شد لباس جان سیه از رنگ و دل کبود برآمد فضل درد سر است خاقانی فاضل از درد سر نیاساید سرور عقل و تاجدار هنر درد سر بیند و چنین شاید تاج بی‌درد سر کجا باشد گنج بی‌اژدها کجحا پاید سروری بی‌بلا به سر نشود صفدری بی مصاف برناید پیل باشد عزیز پس همه کس مغزش از آهنی بفرساید قدر سرمه بزرگ‌تر باشد هرچه آسیش خردتر ساید قابله بهر مصلحت بر طفل وقت نافه زدن نبخشاید شهد الفاظ داری اهل حسد بگزد شهد و پس بپالاید آنکه از نحل خانه گیرد شهد بزند نحلش ارچه نگزاید عاقل آنگه رود به خانه‌ی نحل که به گل چهره را بینداید خضر و دیوار گنج کردن و بس دست موسی به گل نیالاید سرو شادابی و گمان بردی که تو را هیچ غم نپیراید هنرت مشک نافه‌ی آهوست چه عجب مشک دردسر زاید وقت باشد که نافه بگشایند مرد را خون ز مغز بگشاید بوی مشکت جهان گرفت سزد که دلت شکر ایزد آراید ناسپاسی به فعل کافور است کنهمه بوی مشک برباید گر تو از بوی مشک عطسه زنی هر که حاضر دعات بفزاید تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد کاهل سنت چنینت فرماید خواجه گر نوح راست کشتی‌بان موج طوفانش محنت افزاید دامنت بادبان کشتی شد گر گریبانت تر شود شاید بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم قلعه‌ی تن که خطر از سپه تفرقه داشت زان خطر کی به در از رخنه‌ی تدبیر شدیم رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم تاجری در کشور هندوستان طوطی زیبا خرید از دوستان خواجه شد در دام مهرش پای بند دل ز کسب و کار خود، یکباره کند در کنار او نشستی صبح و شام نه نصیحت گوش کردی، نه پیام تا شد آن طوطی، برای سودگر هم رفیق خانه، هم یار سفر هر زمانش، زیر پا شکر فشاند گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند بزم، خالی شد شبی از این و آن خانه ماند و طوطی و بازارگان گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز خواب از من برده ادراک و تمیز چونکه امشب خانه از مردم تهی است خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست نوبت کار است، اهل کار باش من چو خفتم، ساعتی بیدار باش دخمه بسیار است، این ویرانه را پاسبانی کن یک امشب، خانه را چون نگهبان بهر سو کن نظر بام کوتاهست، گر بسته است در طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش شد سراپا از برای کار، هوش سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت برفکند از گوشه‌ای، دزدی کمند شد بزیر آهسته از بام بلند موش در انبار شد، دهقان کجاست بیم طوفانست کشتیبان کجاست هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید غیر انبان شکر، کان را ندید کرد همیانها تهی، آن جیب بر زانکه جیب خویش را میخواست پر دزد، بار خویش بست و شد روان خانه‌ی خالی بماند و پاسبان صبحدم برخاست بازرگان ز خواب حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای گشت یکساعت برای موزه‌ای کرد از انبار و از مخزن گذر نه اثر از خشک دید و نه ز تر چشم طوطی چون ببازرگان فتاد بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد گفت آب این غرقه را از سر گذشت کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت سودم آخر دود شد، سرمایه خاک خانه مانند کف دست است پاک فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست گفت خامش کیسه‌ی شکر بجاست گفت دیشب در سرای ما که بود گفت شخصی آمد اما رفت زود گفت دستار مرا بر سر نداشت گفت من دیدم که شکر بر نداشت گفت مهر و بدره از جیبم که برد گفت کس یکذره زین شکر نخورد زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم چشم روشن بین بهر سو دوختم هر کجا کردم نگاه از پیش و پس کاله، این انبان شکر بود و بس پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست درآمد دوش ترک نیم مستم به ترکی برد دین و دل ز دستم دلم برخاست دینم رفت از دست کنون من بی دل و بی دین نشستم چو آتش شیشه‌ای می پیشم آورد به شیشه توبه‌ی سنگین شکستم چو یک دردی به حلق من فرو رفت من از رد و قبول خلق رستم ز مستی خرقه بر آتش نهادم میان گبرکان زنار بستم چو عزم زهد کردم، کفر دیدم به صد مستی ز کفر و زهد جستم پس از مستی عشقم گشت معلوم که نفس من بت و من بت پرستم چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی همی هستم چنان کز عشق هستم چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی چه گویم چون نه هشیارم نه مستم چو در لاکون افتادم چو عطار بلند کون بودم، کرد پستم در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست دوش گفتم از لبش جانم به کام دل رسد چون کنم؟ او خفته و بخت رهی بیدار نیست ای به شیرینی ز شکر در جهان معروف‌تر شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین‌کار نیست چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من گر به تیغ هجر مجروحم کنی آزار نیست بر دل تنگم اگر کوهی نهی کاهی بود کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست تا درآید اندرو غمهای تو هر سو در است خانه‌ی دل را که جز نقش تو بر دیوار نیست مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو صورتش گر جان بود آن لفظ معنی‌دار نیست هر که عاشق نیست از وصلت نیابد بهره‌ای هر که او نبود بهشتی لایق دیدار نیست سیف فرغانی چو روی دوست دیدی ناله کن عندلیبی و تو را جز روی او گلزار نیست چون مدد از غیر نبود صبر کن تا حل شود «ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست» شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست گریبان گرفتش یکی رند مست ازان تیره دل مرد صافی درون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمل دریغ است از این بی تمیز شنید این سخن مرد پاکیزه خوی بدو گفت از این نوع دیگر مگوی درد مست نادان گریبان مرد که با شیر جنگی سگالد نبرد ز هشیار عاقل نزیبد که دست زند در گریبان نادان مست تو گر دوست داری مرا ور نداری منم همچنان بر سر دوستداری به هر دست خواهی برون آی با من ز تو دست‌برد و ز من بردباری چه دارم ز عشق تو عمری گذشته نیاری بدین خاصیت روزگاری چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی هم از مادر عشق زادست خواری من از کار تو دست باری بشستم زهی پایداری زهی دست کاری تو داری سر آن که در کار خویشم ز پای اندر آری و سر درنیاری دل آنجا نهادم که عهدی بکردی به پای وفا بر کدام استواری همان به که با خوی تو دل نبندم که الحق چنین خوب خویی نداری ای اقچه گرد روی کانی ای بی تو حرام زندگانی ای راحت جان و قوت دل ای مایه‌ی عیش و کامرانی تا کی باشد عبید بی تو تن داده به عجز و ناتوانی انا الحق کشف اسرار است مطلق جز از حق کیست تا گوید انا الحق همه ذرات عالم همچو منصور تو خواهی مست گیر و خواه مخمور در این تسبیح و تهلیلند دائم بدین معنی همی‌باشند قائم اگر خواهی که گردد بر تو آسان «و ان من شیء» را یک ره فرو خوان چو کردی خویشتن را پنبه‌کاری تو هم حلاج‌وار این دم برآری برآور پنبه‌ی پندارت از گوش ندای «واحد القهار» بنیوش ندا می‌آید از حق بر دوامت چرا گشتی تو موقوف قیامت درآ در وادی ایمن که ناگاه درختی گویدت «انی انا الله» روا باشد انا الحق از درختی چرا نبود روا از نیک‌بختی هر آن کس را که اندر دل شکی نیست یقین داند که هستی جز یکی نیست انانیت بود حق را سزاوار که هو غیب است و غایب وهم و پندار جناب حضرت حق را دویی نیست در آن حضرت من و ما و تویی نیست در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده از تیغ بی‌وفایی بینی چو برنشینی حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد ای تو میان جانم زان زارتر بریده پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته پیوند وصل داده هم بر اثر بریده جان من از خیالت در عالم وصالت هردم هزار منزل راه خطر بریده در سایه‌ی رکابت دلها ببین فتاده بر پایه‌ی سریرت سرها نگر بریده خاقانی از هوایت در حلقه‌ی ملامت زنجیرها گسسته وز یکدگر بریده مرا دوستی گفت آخر کجایی چرا بیشتر نزد ما می‌نیایی به تشویر گفتم که از بی‌ستوری به بیگانگی می‌کشد آشنایی مرا گفت چون بارگیری نخواهی که از خدمتت نیست روی رهایی به بیت عمادی جوابش بگفتم که گفتمش گفتم که ای روشنایی مرا از شکستن چنان باک ناید که از ناکسان خواستن مومیایی خداوندا حریفان آمدستند که تا با من کنند امشب عدیلی به زر سیکی نمی‌یابم در این شهر وگرنه نیست در طبعم بخیلی اعانت کن مرا امشب به سیکی و یا بیرون کن اینها را به سیلی شنیدم کجا کسری شهریار به هرمز یکی نامه کرد استوار ز شاه جهاندار خورشید دهر مهست و سرافراز و گیرنده شهر جهاندار بیدار و نیکو کنش فشاننده گنج بی سرزنش فزاینده نام و تخت قباد گراینه تاج و شمشیر و داد که با فر و برزست و فرهنگ و نام ز تاج بزرگی رسیده بکام سوی پاک هرمزد فرزند ما پذیرفته از دل همی پند ما ز یزدان بدی شاد و پیروز بخت همیشه جهاندار با تاج و تخت به ماه خجسته به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز نهادیم برسر تو را تاج زر چنان هم که ما یافتیم از پدر همان آفرین نیز کردیم یاد که برتاج ماکرد فرخ قباد تو بیدارباش و جهاندار باش خردمند و راد و بی آزار باش بدانش فزای و به یزدان گرای که اویست جان تو را رهنمای بپرسیدم از مرد نیکوسخن کسی کو بسال و خرد بد کهن که از ما به یزدان که نزدیکتر کرا نزد او راه باریکتر چنین داد پاسخ که دانش گزین چوخواهی ز پروردگار آفرین که نادان فزونی ندارد ز خاک بدانش بسنده کند جان پاک بدانش بود شاه زیبای تخت که داننده بادی و پیروزبخت مبادا که گردی تو پیمان شکن که خاکست پیمان شکن را کفن ببادا فره بیگناهان مکوش به گفتار بدگوی مسپارگوش بهر کار فرمان مکن جز بداد که از داد باشد روان تو شاد زبان را مگردان بگرد دروغ چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ وگر زیردستی بود گنج‌دار تو او را ازان گنج بی‌رنج دار که چیز کسان دشمن گنج تست بدان گنج شو شاد کز رنج تست وگر زیردستی شود مایه دار همان شهریارش بود سایه دار همی در پناه تو باید نشست اگر زیردستست اگر در پرست چو نیکی کند با تو پاداش کن ابا دشمن دوست پرخاش کن وگر گردی اندر جهان ارجمند ز درد تن اندیش و درد گزند سرای سپنجست هرچون که هست بدو اندر ایمن نشاید نشستت هنر جوی با دین و دانش گزین چوخواهی که یابی ز بخت آفرین گرامی کن او را که درپیش تو سپر کرده جان بر بداندیش تو بدانش دو دست ستیزه ببند چو خواهی که از بد نیابی گزند چو بر سر نهی تاج شاهنشهی ره برتری بازجوی از بهی همیشه یکی دانشی پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار بزرگان وبازارگانان شهر همی داد باید که یابند بهر کسی کو ندارد هنر بانژاد مکن زو به نیز از کم و بیش یاد مده مرد بی‌نام را ساز جنگ که چون بازجویی نیاید به چنگ به دشمن دهد مر تو را دوستدار دو کار آیدت پیش دشوار و خوار سلیح تو درکارزار آورد همان بر تو روزی به کار آورد ببخشای برمردم مستمند ز بد دور باش و بترس از گزند همیشه نهان دل خویش جوی مکن رادی و داد هرگز بروی همان نیز نیکی باندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن بدنیی گرای و بدین دار چشم که از دین بود مرد را رشک وخشم هزینه باندازه‌ی گنج کن دل از بیشی گنج بی‌رنج کن بکردار شاهان پیشین نگر نباید که باشی مگر دادگر که نفرین بود بهر بیداد شاه تو جز داد مپسند و نفرین مخواه کجا آن سر و تاج شاهنشهان کجا آن بزرگان و فرخ مهان ازایشان سخن یادگارست و بس سرای سپنجی نماند بکس گزافه مفرمانی خون ریختن وگر جنگ را لشکر انگیختن نگه کن بدین نامه پندمند دل اندر سرای سپنجی مبند بدین من تو را نیکویی خواستم بدانش دلت را بیاراستم به راه خداوند خورشید و ماه ز بن دور کن دیو را دستگاه به روز و شب این نامه را پیش دار خرد را به دل داور خویش دار اگر یادگاری کنی درجهان که نام بزرگی نگردد نهان خداوند گیتی پناه تو باد زمان و زمین نیکخواه تو باد بکام تو گردنده چرخ بلند ز کردار بد دور و دور از گزند شهنشاه کو داد دارد خرد بکوشد که با شرم گرد آورد دلیری به رزم اندرون زور دست بود پاکدینی و یزدان پرست به گیتی نگر کین هنرها کراست چو دیدی ستایش مر او را سزاست مجوی آنک چون مشتری روشنست جهانجوی و با تیغ و با جوشنست جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آیین ببست کنو لاجرم جود موجود گشت چو شاه جهان شاه محمود گشت اگر بزم جوید همی گر نبرد جهان‌بخش را این بود کار کرد ابوالقاسم آن شاه پیروز و داد زمانه بدیدار او شاد باد شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند رسید کار به جایی که عقل خیره بماند هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند متاع عقل نشانست و عشق روح فشانست که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند میانه گیرد آهو میانه دل شیری هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند هر آن دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند عیدی است فتنه‌زا ز هلال معنبرش دل کان هلال دید نشیند برابرش آری چو فتنه عید کند شیفته شود دیوانه‌ی هوا ز هلال معنبرش من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید تا چار ماه روزه گشایم به شکرش گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش دوشم در آمد از در غم خانه نیم‌شب شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف رومی سلب حمایل و زنار دربرش دستار در ربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعه‌ی عید بر سرش برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم آب چه مقنع و ماه مزورش بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش در طشت آب دید توان ماه عید و من در طشت خون بدیدم ماه منورش بینی هلال عید به هنگام شام و من دیدم به صبح نیم هلال سخنورش چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش آن آتشی که قبله‌ی زردشت و عید اوست می‌دیدمش ز دور و نرفتم فراترش در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت عید است و نورهان شده ملک سکندرش خاقانیا وظیفه‌ی عیدی بیار جان پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش حکیم عقل کز یونان زمین است اگر چه بر همه بالانشین است به هر جا شرع بر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند بلی شرع است ایوان الاهی نبوت اندر او اورنگ شاهی بساطی کش نبوت مجلس آراست کجا هر بوالفضولی را در او جاست خرد هر چند پوید گاه و بیگاه نیابد جای جز بیرون درگاه بکوشد تا کند بیرون در جای چو نزدیک در آید گم کند پای چه شد گو باش گامی تا در کام چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام بسا کوری که آید تا در بار چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار مگر هم از درون بانگی برآید که چشمی لطف کردیمش، درآید در این ایوان که با طغرای جاوید برون آرند حکم بیم و امید نبوت مسند آرایان تقدیر وز او اقلیم جان کردند تسخیر به عالی خطبه‌ی «الملک لله» ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه جهان را در صلای کار جمهور به لطف و قهر تو کردند منشور نه شاهانی که تخت و تاج خواهند ازین ده‌های ویران باج خواهند از آن شاهان که کشور گیر جانند ولایت بخش ملک جاودانند عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز هزاران روضه‌ی پرنعمت و ناز بود ملک ابد کمتر عطاشان اگر باور نداری شو گداشان شهانی فارغ از خیل وخزانه طفیل پادشاهیشان زمانه همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده چه ذاتی عین نور ذوالجلالی چه نوری اله اله لایزالی ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست جهان را علت غائی وجودش وجود جمله موج بحر جودش محمد تاجدار تخت کونین دو کون از وی پر از زیب و پر از زین چراغ چشم چرخ انجم افروز ز نامش حرز تو مار شب و روز فلک میدان سوار لامکان پوی مجره صولجان آسمان کوی شکست آموز کار لات و عزا نگونسازی از او در طاق کسری شده ز آب وضوی آو به یک مشت به گردون دود از آتشگاه زردشت شکوه او صلیب از پا در افکند کزان هیزم بسوزد زند و پازند عرب را زو برآمد آفتابی که از وی صبح هستی بود تابی نه خورشیدی که چون پنهان کند روی گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی فروزان نیری کاندر نقاب است ازو عالم سراسر آفتاب است ز شرع او که مهر انور آمد جهان را مهر بالای سر آمد چنان شد ظلمت کفر از جهان دور که ناگه خال بت رویان شود نور ز عزت مولدش با مکه آن کرد که اندر هر شبان روزی زن ومرد سجود از چار حد مرکز گل برندش پنج نوبت در مقابل هزاران راه را یک راه کرده سخن بر رهروان کوتاه کرده سپرده ره به ره داران مقصود همه غولان ره را کرده نابود میان آب و گل آدم نهان بود که او پیغمبر آخر زمان بود نداده با نفس یک حرف پیوند که نقش زر نگشته سکه مانند ز جنبش گیر از وی تا به آرام نبود الا رموز وحی و الهام چو شد قلب آزمای آفرینش به معیاری که دانند اهل بینش نخست آورد سوی آسمان دست فلک را سیم قلب ماه بشکست ز نقد خود چو دیدش شرمساری درستی دادش و کامل عیاری که یعنی آمدم ای قلب کاران به کامل کردن ناقص عیاران کرا قلبیست تا بعد از شکستن درستش کرده بسپارم به دستش نه در دستش همین شق قمر بود به هر انگشت از اینش سد هنر بود به تخت هستی ار خاص است اگر عام همه در حیطه‌ی فرمان او رام زمانه خانه زاد مدت اوست ز خردی باز اندر خدمت اوست ز رویش روز تابی وام کرده زمانه آفتابش نام کرده چه می‌گویم به جنب رحمت عام بود بیهوده وام و نسبت وام به شب از گیسوی خود داده تاری بر او هر شب کواکب را نثاری هم از گنجینه‌ی جودش ستانند گهرهایی که بر مویش فشانند دویده آسمان عمری به راهش که کرده ذروه‌ی خود تختگاهش چه مایه ابر کرده اشکباری که گشته خاصه شغل چترداری زر شک شغل او خورشید افلاک زند هر شام چتر خویش بر خاک سحابش بود بر سر تازیانه چو دید آن خلق و حسن جاودانه سپندی سوخت در دفع گزندش به بالا جمع شد دود سپندش کسی از چشم بد خود نیستش باک که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک در آن عرصه که نور جاودانست براق جان در او چابک عنانست جنیبت تا به حدی پیش رانده که از پی سایه نیزش بازمانده به هر جا کفتاب آنجا نهد پای پس دیوار باشد سایه را جای فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک زمین سر برزدی از جیب افلاک چو راه خدمتش نسپرد سایه در آن پستی که بودش ماند مایه گرش سایه زمین بوسیدی از دور دویدی چون غلامان از پیش نور به ذوق بزم قرب وحدت انجام بدانسان قالبی بودش سبک گام که گرنه بر شکم می‌بست سنگش ندیدی کس به دیگر جا درنگش تعالی الله چه قالب اصل جانها دوان درسایه‌ی لطفش روانها زهی قالب نه قالب جان عالم نه تنها جان و بس جانان عالم ز جسمش گوخرد اندازه بردار حدیث جان همان در پرده بگذار که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز نباشد کس حریف وهم غماز در آن قالب کسی کاین جانش باشد به گردون برشدن آسانش باشد دوم موبد به قصری کرد مانند که بر گردون کشد گیتی خداوند از او شخصی فرو افتد گران سنگ ز بیم جان زند در کنگره چنگ ز ماندن دست و بازو ریش گردد وز افتادن مضرت بیش گردد شکنجه گرچه پنجه‌اش را کند سست کند سر پنجه را در کنگره چست هم آخر کار کو بی‌تاب گردد هم او هم کنگره پرتاب گردد داد از خود پیرتر کستان خبر گفت من دو چیزدارم دوست تر آن یکی اسبست ابلق گام زن وین دگر یک نیست جز فرزند من گر خبر یابم به مرگ این پسر اسب می‌بخشم به شکر این خبر زانک می‌بینم که هستند این دو چیز چون دو بت در دیده‌ی جان عزیز تا نسوزی و نسازی همچو شمع دم مزن از پاک بازی پیش جمع هرک او در پاک بازی دم زند کار خود تا بنگرد بر هم زند پاک بازی کو به شهوت نان خورد هم در آن ساعت قفای آن خورد بس کن ای جادوی سخن پیوند سخن رفته چند گوئی چند چون گل از کام خود برار نفس کام تو عطرسازی کام تو بس آنچنان رفت عهد من ز نخست باکه؟ با آنکه عهد اوست درست کانچه گوینده دگر گفتست ما به می خوردنیم و او خفتنست بازش اندیشه مال خود نکنم بد بود بد خصال خود نکنم تا توانم چو باد نوروزی نکنم دعوی کهن دوزی گرچه در شیوه گهر سفتن شرط من نیست گفته واگفتن لیک چون ره به گنج خانه یکیست تیرها گر دو شد نشانه یکیست چون نباشد ز باز گفت گزیر دانم انگیخت از پلاس حریر دو مطرز به کیمیای سخن تازه کردند نقدهای کهن آن ز مس کرد نقره نقره خاص وین کند نقره را به زر خلاص مس چو دیدی که نقره شد به عیار نقره گر زر شود شگفت مدار عقد پیوند این سریر بلند این چنین داد عقد را پیوند که چو بهرام‌گور گشت آگاه زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه بر طلب کردن کلاه کیان کینه را در گشاد و بست میان داد نعمان منذرش یاری در طلب کردن جهانداری گنج از آن بیشتر که شاید گفت گوهر افزون از آنکه شاید سفت لشگر انگیخت بیش از اندازه کینه‌ور تیز گشت و کین تازه از یمن تا عدن ز روی شمار در هم افتاد صدهزار سوار همه پولاد پوش و آهن خای کین کش و دیو بند و قلعه گشای هر یکی در نورد خود شیری قایم کشوری به شمشیری در روارو فتاد موکب شاه نم به ماهی رسید و گرد به ماه ناله کرنای و روئین خم در جگر کرده زهره‌ها را گم کوس روئین بلند کرد آواز زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش بر طبقهای آسمان زد جوش لشگری بیشتر ز مور و ملخ گرم کینه چو آتش دوزخ پایگه جوی تخت شاه شدند وز یمن سوی تختگاه شدند آگهی یافت تخت گیر جهان کاژدهائی دگر گشاد دهان بر زمین آمد آسمان را میل وز یمن سر برآورید سهیل شیر نر پنجه برگشاد به زور تا کند خصم را چو گور به گور تخت گیرد کلاه بستاند بنشیند غبار بنشاند نامداران و موبدان سپاه همه گرد آمدند بر در شاه انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند رای ایشان بدان کشید انجام که نویسند نامه بر بهرام هرچه فرمود عقل بنوشتند پوست ناکنده دانه را کشتند کاتب نامه سخن پرداز در سخن داد شرح حال دراز نامه چون شد نبشته پیچیدند رفتن راه را بسیچیدند چون رسیدند و آمدند فرود شاه نو را زمانه داد درود حاجیان دل به کارشان دادند بار جستند و بارشان دادند داد بهرام شاه دستوری تا فراتر شوند ازان دوری پیش رفتند با هزار هراس سجده بردند و داشتند سپاس آن کزان جمله گوی دانش برد بر سر نامه بوسه داد و سپرد نامه را مهر برگشاد دبیر خواند بر شهریار کشور گیر گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی گفتی قرار یابم خود بی‌قرار گشتی خضرت چرا نخوانم کب حیات خوردی پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی گردت چرا نگردم چون خانه خدایی پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی فاروق چون نباشی چون از فراق رستی صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی ای چشمش الله الله خود خفته می‌زدی ره اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی آنگه فقیر بودی بس خرقه‌ها ربودی پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی هم از حساب رستی چون بی‌شمار گشتی از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی ای جان چون فرشته از نور حق سرشته هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی غم را شکار بودی بی‌کردگار بودی چون کردگار گشتی باکردگار گشتی گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی باش از در معانی در حلقه خموشان در گوش‌ها اگر چه چون گوشوار گشتی رحمت صد تو بر آن بلقیس باد که خدایش عقل صد مرده بداد هدهدی نامه بیاورد و نشان از سلیمان چند حرفی با بیان خواند او آن نکته‌های با شمول با حقارت ننگرید اندر رسول جسم هدهد دید و جان عنقاش دید حس چو کفی دید و دل دریاش دید عقل با حس زین طلسمات دو رنگ چون محمد با ابوجهلان به جنگ کافران دیدند احمد را بشر چون ندیدند از وی انشق القمر خاک زن در دیده‌ی حس‌بین خویش دیده‌ی حس دشمن عقلست و کیش دیده‌ی حس را خدا اعماش خواند بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند زانک او کف دید و دریا را ندید زانک حالی دید و فردا را ندید خواجه‌ی فردا و حالی پیش او او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام آفتاب آن ذره را گردد غلام قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر هفت بحر آن قطره را باشد اسیر گر کف خاکی شود چالاک او پیش خاکش سر نهد افلاک او خاک آدم چونک شد چالاک حق پیش خاکش سر نهند املاک حق السماء انشقت آخر از چه بود از یکی چشمی که خاکیی گشود خاک از دردی نشیند زیر آب خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب آن لطافت پس بدان کز آب نیست جز عطای مبدع وهاب نیست گر کند سفلی هوا و نار را ور ز گل او بگذراند خار را حاکمست و یفعل الله ما یشا کو ز عین درد انگیزد دوا گر هوا و نار را سفلی کند تیرگی و دردی و ثفلی کند ور زمین و آب را علوی کند راه گردون را به پا مطوی کند پس یقین شد که تعز من تشا خاکیی را گفت پرها بر گشا آتشی را گفت رو ابلیس شو زیر هفتم خاک با تلبیس شو آدم خاکی برو تو بر سها ای بلیس آتشی رو تا ثری چار طبع و علت اولی نیم در تصرف دایما من باقیم کار من بی علتست و مستقیم هست تقدیرم نه علت ای سقیم عادت خود را بگردانم بوقت این غبار از پیش بنشانم بوقت بحر را گویم که هین پر نار شو گویم آتش را که رو گلزار شو کوه را گویم سبک شو همچو پشم چرخ را گویم فرو در پیش چشم گویم ای خورشید مقرون شو به ماه هر دو را سازم چو دو ابر سیاه چشمه‌ی خورشید را سازیم خشک چشمه‌ی خون را بفن سازیم مشک آفتاب و مه چو دو گاو سیاه یوغ بر گردن ببنددشان اله گرم عنایت او در بروی بگشاید هزار دولتم از غیب روی بنماید نظر به گلشن روحانیون نیندازم سرم به پایه‌ی کروبیان فرو ناید وگر به حال پریشان ما کند نظری ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند ز کبر دامن همت بدان نیالاید توان در آینه‌ی آن جمال جان دیدن گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست پسند دوست بود هرچه دوست فرماید عبید را کرمش تا نوازشی نکند دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد بتا بس ناجوانمردی خدایم بر تو داور باد به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشی چو دل بردی و جان بردی خدایم بر تو داور باد زدی اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران دمار از من برآوردی خدایم بر تو داور باد از بن دندان بگفتش بهر آن کردمت بیدار می‌دان ای فلان تا رسی اندر جماعت در نماز از پی پیغامبر دولت‌فراز گر نماز از وقت رفتی مر ترا این جهان تاریک گشتی بی ضیا از غبین و درد رفتی اشکها از دو چشم تو مثال مشکها ذوق دارد هر کسی در طاعتی لاجرم نشکیبد از وی ساعتی آن غبین و درد بودی صد نماز کو نماز و کو فروغ آن نیاز کارو کردار تو ای گنبد زنگاری نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری بستری پاک و پراگنده کنی فردا هرچه امروز فراز آری و بنگاری تو همانا که نه هشیار سری،ور نی چونکه فعل بد را زشت نینگاری گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟ بچه توست همه خلق و تو چون گربه روز و شب با بچه خویش به پیکاری مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟ گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره گر ندانی ره نشگفت که خونخواری زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صواب است و نه بیزاری نیستی اهل و سزاوار ستایش را نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری که مر این خاک ترش را تو چو طباخان می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری کردگارت را من در تو همی بینم به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری تو به پرگار خرد پیش روانم در بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری دل من شمع خدای است، چه چیزی تو چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟ شمع تو راه بیابان بردو دریا شمع من راه نمای است سوی باری مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند بلکه مر ما را خوانده است به همواری ما خداوند تو را خانه‌ی گفتاریم گر تو او را، فلکا، خانه‌ی کرداری زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را جز یکی کار کن و بنده نپنداری بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است که نگردد هرگز رنجه ز بیداری مور و ماهی را بر خاک و به دریا در نیست پنهان شدن از وی به شب تاری گر تو را بنده‌ی خود خواند سزاوار است وگرش طاعت داری تو سزاواری گر همی نعمت دایم طلبی، او را بندگی کن به درستی و به بیماری مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو چه بری روز به خواب و خور خرواری؟ دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا، خپه خواهدت همی کرد، خبر داری! تو همی بینی که‌ت پای همی بندد پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری شست سال است که من در رسن اویم گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری مر تو را ناید یاری ز کسی فردا چون نیامد ز تو امروز مرا یاری چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟ رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟ خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟ گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین زرق دنیا را از طبع خریداری؟ بامدادانت دهد وعده به شامی خوش شام گاهانت دهد وعده به ناهاری چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من تو روان زرق ستمگاری و غداری؟ آن یکی جادو مکار زبون گیر است چند گردی سپس او به سبکساری؟ چون طلاقی ندهی این زن رعنا را چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟ این تنوری است یکی گرم و بیوبارد به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش بس به دست گلوی خویش گرفتاری خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یک ره از این معدن دشواری تو چه خر فتنه‌ی خور چون شدی، ای نادان؟ اینت نادانی و نحسی و نگونساری! تا همی دست رست هست به کاری بد نکنی روی به محراب ز جباری چون فروماندی از معصیت و نحسی آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری گرچه طراری و عیار جهان، از تو عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟ سیرت زشت به اندر خور احرار است سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟ گرچه بسیار بود زشت همان زشت است زشت هرگز نشود خوب به بسیاری به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری سوی شهر خرد و حکمت ره یابی گر خر از بادیه‌ی بیهده باز آری سخن حکمت از حجت بپذیری گر تو از طایفه‌ی حیدر کراری ویحک ای پرده‌ی پرده‌در در ما نگران بیش از این پرده‌ی ما پیش هر ابله مدران یا مدر یا چو دریدی چو لیمان بمدوز یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران ماهت ار نور دهد تری آبست درو مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن شیشه‌ی باده‌ی روشن ندهی تا نکنی روز ما تیره‌تر از کارگه شیشه‌گران شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی تا کی از پرورش و تربیت بد سیران از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران عمر ما طعمه‌ی دوران تو شد بس باشد نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد سالی از نو شود از جلمه‌ی زیر و زبران خواستم از پی راحت زنی آخر از تو آن بدیدم که نبینند همه بی‌خبران این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای ما به زندان و تو از دور به ما در نگران مر پسر را به تو امید کجا ماند پس همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران چون به زن کردنی این رنج همی باید دید اینت اقبال که دارند پس امروز غران ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه بران نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد هیچ دانی چکند صحبت او با دگران حجره‌ی عقل ز سودای زنان خالی کن تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل وای پس بر تو و آباد برین مختصران طالع فاجری و ماجری امروز قویست هر که امروز بر آنست بر آنست برآن مر که پستان میان پای نداد او را شیر نیست امروز میان جهلا او ز سران هر که لوزینه‌ی شهوت نچشیدست ز پس نیست در مجلس این طایفه از پیشتران آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران بی‌نفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران سپر تیر زمان دیده‌ی شوخست و فساد جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران شاید ار دیده‌ی آزاده گهر بار شود چون شدستند همه بی‌گهران با گهران باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس زان که هستند ز بستان وفا بی‌ثمران اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب که سر راه برانند همه راهبران بی‌خبروار در این عصر بزی کز پی بخت گوی اقبال ربودند همه بی‌خبران با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست رشک بر می‌آیدم ای خواجه ز کوران و کران چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست مذهب خانه خدادار تو چون مستقران پس چو از واقعه‌ی حادثه کس نیست مصون همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران پای کی دارد با صحبت تو سفله‌ی دون چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب یارب ای بار خداییت جهانی ز خران وقت آنست که در پیشگه میخانه ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران اسب شادی و طرب در صف ایام در آر مگر از زحمت اسبت برمند این گذران مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت بخرابیش درین مرتع خاکی مچران ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران دست در گردن ایام در آریم از عقل پای برداریم از سیرت نیکو نظران دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند مایه سازیم هم از همت و خوی دگران کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند زان که اینست همه ره روش با خطران همت خویش ورای فلک و عقل نهیم که برون فلکند از ما فرزانه تران خود که باشد فلک بادرو آب نهاد خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر که نوشتست همه بوده و نابوده در آن جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران زان که از قاعده‌ی قسمت در پرده‌ی راز چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن ما و باده‌ی کهن و مطرب و نو خط پسران گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک پشت اسلام نکردند بنا بر عمران همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو چون برین گونه گذاریم جهان گذران عشق نورزیده بود جان سبکبار من بر تو مرا فتنه کرد این دل بی‌کار من گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر تا بتو گوید درست روی چو دینار من ای که بیازرده‌ای بی‌سببم بارها تا توچه میخواستی از من و آزار من؟ زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو نایب قاضی نوشت حجت اقرار من خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ از تو دوایی ندید این دل بیمار من چاره‌ی کارم نهان گر بکنی می‌توان لیک تو خود فارغی از من و افکار من عشق تو هم برگسیخت رشته‌ی تسبیح دل حسن تو بر باد داد خرمن کردار من پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی با همه کز آه اوست گرمی بازار من تا سر زلف تو درهم می‌رود در جهان صد خون به یک دم می‌رود تا بدیدم زلف تو ای جان و دل دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود دل ندارم تا غم زلفت خورم وین سخن از جان پر غم می‌رود آسمان از اشتیاق روی تو همچو زلفت پشت پر خم می‌رود دل در اندوه تو مرد و این بتر کز پی دل جان به ماتم می‌رود می‌دهی دم می‌ستانی جان من راستی بیعی مسلم می‌رود هر زمانی توبه‌ای می‌بشکنی توبه الحق با تو محکم می‌رود ناز کم کن زانکه تا خطت دمید آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود خون مخور عطار را کز شوق تو با دلی پر خون ز عالم می‌رود نسیم‌الصبح جد بابتشار و بشر حین یأتی بانتشار واتحفنی لباس‌الجد منه فانی من لباس الجد عاری فقد احرقت فی صد و بعد بنار لا تسلنی ای نار اما تصغی الی قلب حریق ینادی، یا حذاری، یا حذاری و مما خان بی‌دهر قتول و ما قدحان لی ادراک ثاری اذا ما فیک افنی فیک احیی اذا ما انت جاری، انت جاری ظللت کیونس فی بطن حوت فمذ صح‌الهوی کسروا فقاری الا یا صاح انظر فی خدودی تری او صافه ان کنت قاری یا صفوة الرحمن شافع خلقه انی اتیتک عبدرق عانیا قد کنت مرتد افادرکنی الهدی فغدوت مرتدیا بدینک ثانیا دانه‌ای بر روی دام انداختی مرغ آدم را ز بام انداختی تا شود سجاده و تسبیح رد جرعه‌ای در کاس و جام انداختی هر کرا خون خواستی کردن حلال خرقه‌ی او بر حرام انداختی چون سزای سوختن دیدی مرا در چنین سودای خام انداختی بیدلان را چون ندیدی مرد وصل در کف پیک و پیام انداختی یک سخن ناگفته، ما را چون سخن در زبان خاص و عام انداختی دیگران را بار دادی چون کلیم اوحدی را در کلام انداختی نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری کخر تو هم برون کن ازین آشیان سری آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن گاهی ز آب سرد و گه از میوه‌ی تری بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد جز کار مادران نکنی کار دیگری روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود میدوختم بسان تو، چشمی به منظری گیرم که رفته‌ایم از اینجا به گلشنی با هم نشسته‌ایم بشاخ صنوبری تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی تا ساعتی است، تا که شکفته‌است عبهری در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی در کار نکته‌ایست که شب گردد اختری خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است وانگه به بام لانه‌ی خرد محقری هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری از سینه‌ام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت ناچار رنجهای مرا هست کیفری شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست خداوندا چو جان دادی دلم بخش دل عاشق، نه جان عاقلم بخش درونی ده که بیرون نبود از درد به بیرون و درون نبود ز تو فرد چنان دارم که تا پاینده باشم نه از جان بلکه از دل زنده باشم چنان شو جانب خود رهنمایم که از خود بگسلم سوی تو آیم چنان کن خانه‌ی طینت خرابم که از هر سو در آید آفتابم چنان نه یاد خود اندر ضمیرم که با یاد تو میرم، چون بمیرم چنان بنیاد عشق افگن درین دل که روید جاودانی سبزه زین گل چنانم خوان سوی خویش از همه سو که رویم در تو باشد از همه روی چنانم ده می پی در پی عشق که فردا مست خیزم از می عشق گرفتارم به دست نفس خود رای به رحمت بر گرفتاری ببخشای به نور دل چنان کن زنده جانم که بعد از مردگی هم زنده مانم ز نفس تیره کیشم، کش به یک بار پس آنگه سوی خویشم کش به یک بار گدائی را چنان ده بار درگاه کزان درگه نداند سوی خود راه مرا در شعله‌های شوق خود نه چو خاکستر شوم بر باد در ده نسیمی نام زد فرما ز سویت که بیهوش ابد گردم به بویت بدان زنده دلان کاندر تف و تاب نخفتند از غمت، تا آخرین خواب که چون آید زمان خفتنم تنگ به بیداری در دم تو کن آهنگ پس از خوابی که بیداری نیابم چو بیداری دهی فردا ز خوابم گشاده کن چنان چشم امیدم که بخت آرد ز دیدارت نویدم حیاتی ده مرا در جستجویت که میرم، تا زیم، در آرزویت بدان مقصود خواهش بخش راهم که از تو جز تو مقصودی نخواهم ز همت نردبانی نه درین خاک که بتوانم شدن بر بام افلاک امیدی ده که ره سویت نماید کلیدی ده که در سویت گشاید چو دادی از پی طاعت وجودم به طاعت بخش توفیق سجودم به کاری رهنمونی کن دلم را که نسپارد به شیطان حاصلم را مرا با زندگانی بخش یاری که تا جان دادنم دل زنده داری بده با آشنائی آب خوردم که من زان آشنائی زنده گردم مبر نزدیک شانم در غم و سور که دور از من بوند چون توئی دور نماز من، کزو رویم به پستی است برون طاعت، درون صورت پرستی است نیازی ده ز ملک بی نیازی کزان گردد نماز من نمازی بهر چه آید درونم دار خرسند برون هم، زیور خرسندیم بند چو راه دور نزدیک است پیشم چنان دار از کرم نزدیک خویشم که از خود دور صد فرسنگ باشم به یادت بی دل و بی سنگ باشم چوره پیش است، زاد منزلم ده چو جان خواهی ستد، باری دلم ده چو خواهد خفت، لابد، نفس باطل پس از بیداریش خسپان ته‌ی گل چو خاکم بر سر افتد در ته خاک تو کن، بر خاکساری، رحمت ای پاک رجب بیرون شد و شعبان درآمد برون شد جان ز تن جانان درآمد دم جهل و دم غفلت برون شد دم عشق و دم غفران درآمد بروید دل گل و نسرین و ریحان چو از ابر کرم باران درآمد دهان جمله غمگینان بخندد بدین قندی که در دندان درآمد چو خورشید آدمی زربفت پوشد چو آن مه روی زرافشان درآمد بزن دست و بگو ای مطرب عشق که آن سرفتنه پاکوبان درآمد اگر دی رفت باقی باد امروز وگر عمر بشد عثمان درآمد همه عمر گذشته بازآید چو این اقبال جاویدان درآمد چو در کشتی نوحی مست خفته چه غم داری اگر طوفان درآمد منور شد چو گردون خاک تبریز چو شمس الدین در آن میدان درآمد من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم از می طرب نزاید روزی که من ملولم وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم با چین طره‌ی او مشک ختن بپاشم با نقش چهره‌ی او روی چمن بپوشم گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم بخت بلندم آخر سر حلقه‌ی جنون ساخت کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم در پرده‌ی محبت جبریل ره ندارد پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم ای گل که می‌خراشد خار غمت دلم را گر بشنوی خروشم یک عمر می‌خروشم آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد تا بامداد محشر مست شراب دوشم می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟ □از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد لیکن نه به اختیار می‌باید کرد □خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم بر خاستی و به دیدنت زنده شدیم □نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟ □و رب غلام صائم بطنه خلا و میزانه من س فعلته امتلا □علیک سلام الله ما لاح کوکب و ما طلعت زهر النجوم و تغرب □و کل بلیغ بالغ السعی فی دمی اذا کان فی حی الحبیب حبیب □دع الجواری فی الدماء ماخرة ان الرواکد تحتاج المقاذیفا □سلام علیکم اهل بیت کرامة و مقصد محتاج و مأمن خائف □و لو ان حبا بالملام یزول لسمعت افکا یفتریه عذول □تبعته العیون حیث تمشی و علی مثله من العین یخشی □تلتقی ارضا بأرض و بدیلا عن بدیل انما یثقلنی من فضلکم قید الجمیل □کتبت لیبقی الذکر امم بعدی فیاذا الجلال اغفر لکاتبه السعدی ای دل اندر عشق غوغا چون کنی خویش را بیهوده رسوا چون کنی آنچه کل خلق نتوانست کرد تو محال‌اندیش تنها چون کنی دم مزن خون می‌خور و صفرا مکن پشه‌ای با باد صفرا چون کنی تو همی خواهی که دانی سر عشق کس بدین سر نیست دانا چون کنی چون تو اندر عشق او پنهان شدی سر عشقش آشکارا چون کنی چون تبرا نیستت از خویشتن پس به عشق او تولا چون کنی عشق را سرمایه‌ای باید شگرف پس تو بی سرمایه سودا چون کنی چون تو را هر دم حجابی دیگر است چشم جان خویش بینا چون کنی چون به یک قطره دلت قانع ببود جان خود را کل دریا چون کنی غرق دریا گرد و ناپیدا بباش خویش را زین بیش پیدا چون کنی چون تو سایه باشی و او آفتاب پیش او خود را هویدا چون کنی هر که او پیداست درصد تفرقه است چون نباشی جمع آنجا چون کنی چون نکردی خویش را امروز جمع می‌ندانم تا که فردا چون کنی مذهب عطار گیر و نیست شو هستی خود را محابا چون کنی ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا بر دل من که جای تست کارگه وفای تست هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بود در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا آن یکی از خشم مادر را بکشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت آن یکی گفتش که از بد گوهری یاد ناوردی تو حق مادری هی تو مادر را چرا کشتی بگو او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو گفت کاری کرد کان عار ویست کشتمش کان خاک ستار ویست گفت آن کس را بکش ای محتشم گفت پس هر روز مردی را کشم کشتم او را رستم از خونهای خلق نای او برم بهست از نای خلق نفس تست آن مادر بد خاصیت که فساد اوست در هر ناحیت هین بکش او را که بهر آن دنی هر دمی قصد عزیزی می‌کنی از وی این دنیای خوش بر تست تنگ از پی او با حق و با خلق جنگ نفس کشتی باز رستی ز اعتذار کس ترا دشمن نماند در دیار گر شکال آرد کسی بر گفت ما از برای انبیا و اولیا کانبیا را نی که نفس کشته بود پس چراشان دشمنان بود و حسود گوش نه تو ای طلب‌کار صواب بشنو این اشکال و شبهت را جواب دشمن خود بوده‌اند آن منکران زخم بر خود می‌زدند ایشان چنان دشمن آن باشد که قصد جان کند دشمن آن نبود که خود جان می‌کند نیست خفاشک عدو آفتاب او عدو خویش آمد در حجاب تابش خورشید او را می‌کشد رنج او خورشید هرگز کی کشد دشمن آن باشد کزو آید عذاب مانع آید لعل را از آفتاب مانع خویشند جمله‌ی کافران از شعاع جوهر پیغامبران کی حجاب چشم آن فردند خلق چشم خود را کور و کژ کردند خلق چون غلام هندوی کو کین کشد از ستیزه‌ی خواجه خود را می‌کشد سرنگون می‌افتد از بام سرا تا زیانی کرده باشد خواجه را گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب در حقیقت ره‌زن جان خودند راه عقل و جان خود را خود زدند گازری گر خشم گیرد ز آفتاب ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب تو یکی بنگر کرا دارد زیان عاقبت که بود سیاه‌اختر از آن گر ترا حق آفریند زشت‌رو هان مشو هم زشت‌رو هم زشت‌خو ور برد کفشت مرو در سنگ‌لاخ ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ تو حسودی کز فلان من کمترم می‌فزاید کمتری در اخترم خود حسد نقصان و عیبی دیگرست بلک از جمله کمیها بترست آن بلیس از ننگ و عار کمتری خویش را افکند در صد ابتری از حسد می‌خواست تا بالا بود خود چه بالا بلک خون‌پالا بود آن ابوجهل از محمد ننگ داشت وز حسد خود را به بالا می‌فراشت بوالحکم نامش بد و بوجهل شد ای بسا اهل از حسد نااهل شد من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوی نکو انبیا را واسطه زان کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق زانک کس را از خدا عاری نبود حاسد حق هیچ دیاری نبود آن کسی کش مثل خود پنداشتی زان سبب با او حسد برداشتی چون مقرر شد بزرگی رسول پس حسد ناید کسی را از قبول پس بهر دوری ولیی قایمست تا قیامت آزمایش دایمست هر که را خوی نکو باشد برست هر کسی کو شیشه‌دل باشد شکست پس امام حی قایم آن ولیست خواه از نسل عمر خواه از علیست مهدی و هادی ویست ای راه‌جو هم نهان و هم نشسته پیش رو او چو نورست و خرد جبریل اوست وان ولی کم ازو قندیل اوست وانک زین قندیل کم مشکات ماست نور را در مرتبه ترتیبهاست زانک هفصد پرده دارد نور حق پرده‌های نور دان چندین طبق از پس هر پرده قومی را مقام صف صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام اهل صف آخرین از ضعف خویش چشمشان طاقت ندارد نور بیش وان صف پیش از ضعیفی بصر تاب نارد روشنایی بیشتر روشنایی کو حیات اولست رنج جان و فتنه‌ی این احولست احولیها اندک اندک کم شود چون ز هفصد بگذرد او یم شود آتشی که اصلاح آهن یا زرست کی صلاح آبی و سیب ترست سیب و آبی خامیی دارد خفیف نی چو آهن تابشی خواهد لطیف لیک آهن را لطیف آن شعله‌هاست کو جذوب تابش آن اژدهاست هست آن آهن فقیر سخت‌کش زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش حاجب آتش بود بی واسطه در دل آتش رود بی رابطه بی‌حجاب آب و فرزندان آب پختگی ز آتش نیابند و خطاب واسطه دیگی بود یا تابه‌ای همچو پا را در روش پاتابه‌ای یا مکانی در میان تا آن هوا می‌شود سوزان و می‌آرد بما پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست پس دل عالم ویست ایرا که تن می‌رسد از واسطه‌ی این دل بفن دل نباشد تن چه داند گفت و گو دل نجوید تن چه داند جست و جو پس نظرگاه شعاع آن آهنست پس نظرگاه خدا دل نه تنست بس مثال و شرح خواهد این کلام لیک ترسم تا نلغزد وهم عام تا نگردد نیکوی ما بدی اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی پای کژ را کفش کژ بهتر بود مر گدا را دستگه بر در بود بیا ساقی آن جام گوهر فشان به ترکیب من گوهری در نشان مگر جان خشگم بدوتر شود که زنگار گوهر به گوهر شود چو فارغ شد اسکندر فیلقوس ز یغمای برطاس و تاراج روس نشستنگهی زان طرف باز جست که دارد نشیننده را تن درست درختش ز طوبی دل آویزتر گیاهش ز سوسن زبان تیزتر رونده در او آبهای زلال گوارا چو می گر بود می حلال به پیرامنش بیشه‌های خدنگ به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش از آب و هوا یافته پرورش چو زینگونه جائی بدست آمدش در آنجای فرخ نشست آمدش برو باز گسترد رومی بساط همی کرد با تازه رویان نشاط چو شاهان نشستند در بزم شاه شد آراسته حلقه‌ی بزمگاه بفرمود شه تا غنیمت کشان دهند از شمار غنیمت نشان ز گنجی که آکنده شد کوه کوه ز روس و ز برطاس و دیگر گروه دبیران پژوهش به کار آورند کم و بیش آن در شمار آورند غنیمت کشان بر در شهریار غنیمت کشیدند بیش از شمار گشادند سر بسته گنجینه‌ها کزو خیزد آسایش سینه‌ها نه چندان گرانمایه دربار بود که آنرا شماری پدیدار بود زر کانی و نقره زیبقی که مهتاب را داد بی رونقی زبرجد به خروار و مینا به من درق‌های زر درعهای سفن ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف سلبهای زربفت نادوخته سپرهای چون کوکب افروخته به خروارها قندز تیغ‌دار سمور سیه نیز بیش از شمار ز قاقم نه چندان فرو بسته بند که تقدیر آن کرد شاید که چند فروزنده سنجاب و روباه لعل همان کره اسبان نادیده نعل وشق نیفه‌های شبستان فروز چو خال شب افتاده بر روی روز جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج که آید ضمیر از شمارش به رنج در آن موینه چون نظر کرد شاه بهار ارم دید در بزمگاه به مقدار خود هر یکی را شناخت که از هر متاعی چه شایست ساخت برآموده‌ای دید از اندیشه دور ز سرهای سنجاب و لفج سمور کهن گشته و موی ازو ریخته ز نیکوترین جائی آویخته چو لختی در آن چرمها بنگریست ندانست کان چرم آموده چیست بپرسید کاین چرمهای کهن چه پیرایه را شاید از اصل و بن یکی روسیش پاسخی داد نغز کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز به خواری مبین اندرین خشک پوست که روشنترین نقد این کشور اوست به نزدیک ما این فرومایه چرم گرامیترست از بسی موی نرم هر آن موینه کامد اینجا پدید بدین چرم بی موی شاید خرید اگر سیم هر کشوری در عیار بگردد به هر سکه چون روزگار نباشد جز این موی ما را درم نگردد یکی موی ازین موی کم از آن هیبت آمد ملک را شکوه که چون بنده فرمان شدند آن گروه به فرزانه گفتا که در خسروی سیاست کند دست شه را قوی سیاست نگر تا چه تعظیم کرد که چرمی چنین را به از سیم کرد در این کشور از هر چه من دیده‌ام به اینست و این را پسندیده‌ام گر این خلق را نیستی این گهر نبستی کسی حکم کس را کمر ندارد هنرهای شاهانه کس بدین یک هنر پادشاهست و بس چو شه با غنیمت شد از دستبرد سپاس غنیمت غنیمت شمرد جهان آفرین را سپاسی تمام برآراست و انگاه درخواست جام ز رود خوش و باده خوشگوار درآمد به بخشش چو ابر بهار سران سپه را که بردند رنج به خروارها داد دیبا و گنج غنی کردشان از زر انداختن ز نو هر زمان خلعتی ساختن نماند از سیه سفت محمل کشی که بر وی ز دیبا نبد مفرشی طلب کرد مرد زبان بسته را بیابانی بند بگسسته را درآمد بیابانی کوه گرد چو دیگر کسان شاه را سجده کرد ملک در سراپای آن جانور به عبرت بسی دید و جنباند سر ز پیرایه و جوهر و زر و سیم بدان جانور داد نزلی عظیم نپذرفت یعنی که با گنج و ساز بیابانیان را نباشد نیاز سر گوسفندی بر شه فکند نمودش که میبایدم گوسفند شه از گوسفندان پروردنی وز آنهاکه باشند هم خوردنی بفرمود دادن بدو بی قیاس ستد مرد وحشی و بردش سپاس گله پیشرو کرد از اندازه بیش به خشنودی آمد به مأوای خویش در آن مرغزار خوش دل‌گشای خوش افتاد شه را که خوش بود جای می ناب می‌خورد بر بانگ رود فلک هر زمان می‌رساندش درود چو سرمست گشت از گوارنده می گل از آب گلگون برآورد خوی شد روسیان را بر خویش خواند سزاوارتر جایگاهی نشاند ز پای و ز دست آهن انداختش ز منسوج زر خلعتی ساختش به مولائیش حلقه در گوش کرد برو کین رفته فراموش کرد دگر بندیان را ز بیداد و بند به خلعت برآراست و کرد ارجمند بفرمود کارند نوشابه را به تنها نخورد آنچنان تابه را به فرمان شه کرد روسی شتاب رسانید مه را بر آفتاب همان لعبتان ستمدیده را همان زیب و زر پسندیده را بر آراست نوشابه را چون بهار به پوشیدنیهای گوهر نگار بسی گنج دادش ز تاراج روس دگر ره بر آراستش چون عروس شبی چند می خورد با او به کام چو شد نوبت کامرانی تمام دوالی ملک را بدو داد دست دوال دوالی بر او عقد بست چو پیرایه‌ی گوهری دادشان قرار ز ناشوهری دادشان به بردع فرستادشان بی گزند که تا برکشند آن بنا را بلند ز بهر عمارت در آن رخنه گاه بسی مالشان داد جز برگ راه چو ترتیب ایشان به واجب شناخت سران سپه را یکایک شناخت شه روس را نیز با طوق وتاج رها کرد و بنهاد بر وی خراج چو روسی به شهر خودآورد رخت دگر باره خرم شد از تاج و تخت نپیچید از آن پس سر از داد او همه ساله می خورد بر یاد او شب و روز خسرو در آن مرغزار گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار به زیر سهی سرو و بید و خدنگ می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ چو خوش دید دل را کشی می‌نمود به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود جوانی و شاهی و بخت بلند چرا خوش نباشد دل هوشمند ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود یکباره ترک کار مزور گرفته‌ایم از هر دو کون گوشه‌ی دیری گزیده‌ایم زنار چار کرده به‌بر در گرفته‌ایم اندر قمارخانه چو رندان نشسته‌ایم وز طیلسان و خرقه قلم برگرفته‌ایم زان چشمه‌ی حیات که در کوی دوست بود تا روز حشر ملک سکندر گرفته‌ایم برتر ز هست و نیست قدم در نهاده‌ایم بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفته‌ایم بر روی دوست ساغر و دست از میان برون از دست دوست باده به ساغر گرفته‌ایم عطار تا بیان مقامات عشق کرد از لفظ او دو کون به گوهر گرفته‌ایم چه خوش باشد میان لاله زاران بر غم دشمنان با دوستداران گرامی دار مرغان چمن را الا ای باغبان در نو بهاران نفیر عاشقان در کوی جانان صفیر بلبلان بر شاخساران بنالم هر شبی در آرزویش چو کبکان دری بر کوهساران قیامت آنزمان باشد بتحقیق که از یاران جدا مانند یاران مرا در حلقه‌ی رندان درآرید که می‌پرهیزم از پرهیزگاران ز زلف بیقرار و چشم مستش نمی‌ماند قرار هوشیاران خوش آمد قامتش در چشم خواجو صنوبر خوش بود بر جویباران ای زیر نقاب مه نموده ماه من و عید شهر بوده از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه مقنعم نموده باد سر زلفت از سر آغوش دستار سر سران ربوده دردانه‌ی عقد عنبرینت خونین صدف از دلم گشوده توسوده به پای غم دلم را من آتش غم به دست سوده از شورش آه من همه شب با دام تو دوش ناغنوده وز ناله‌ی زیور تو تا روز من ناله‌ی خویش ناشنوده ای طعنه زده به دیگرانم در کاهش جان من فزوده خاقانی اسیر دیگران نیست هم عشقت و گرگ آزموده ای همه میل دل من سوی تو قبله‌ی جان چشم تو و ابروی تو نرگس مستت ربوده عقل من برده خوابم نرگس جادوی تو بر سر میدان جانبازی دلم در خم چوگان ز زلف و گوی تو آمدم در کوی امید تو باز تا مگر بینم رخ نیکوی تو من جگر تفتیده بر خاک درت آب حیوان رایگان در جوی تو ای امید من، روا داری مگر؟ باز گردم ناامید از کوی تو لطف کن، دست جفا بر من مدار من ندارم طاقت بازوی تو روزگاری بوده‌ام بر درگهت چشم امیدم بمانده سوی تو تا مگر بینم دمی رنگ رخت تا مگر یابم زمانی بوی تو چون ندیدم رنگ رویت، لاجرم مانده‌ام در درد بی‌داروی تو بر من مسکین عاجز رحم کن چون فروماندم ز جست و جوی تو در غم تو روزگارم شد دریغ! ناشده یک لحظه همزانوی تو هم مشام جانم آخر خوش شود از نسیم جان فزای موی تو خود عراقی جان شیرین کی دهد؟ تا به کام دل نبیند روی تو یا ساقی الحی اسمع سالی انشد فادی، واخبر بحال قالو تسلی، حاشا و کلا عشق تجلی من ذی‌الجلال العشق فنی، والشوق دنی والخمر منی، والسکر حالی عشق وجیهی، بحر یلیه والحوت فیه روح‌الرجال انتم شفایی، انتم دوایی انتم رجایی، انتم کمالی الفخ کامن، والعشق آمن والرب ضامن، کی لاتبالی عشق موبد، فتلی تعمد و انا معود، بأس‌النزال گفتم که: « ما را هنگامه بنما » گفت: « اینک اما تو در جوالی بدران جوال و سر را برون کن تا خود ببینی کندر وصالی اندر ره جان پا را مرنجان زیرا همایی با پر و بالی » گفتم که: « عاشق بیند مرافق » گفتا که: « لالا ان کان سالی » گفتم که: « بکشی تو بی‌گنه را » گفتا: « کذا هوالوصل غالی » گفتم « چه نوشم زان شهد؟ » گفتا « مومت نباشد هان، تا نمالی » انعم صباحا، واطلب رباحا وابسط جناحا فالقصر عالی می‌نال چون نا، خوش همنشینا! حقست بینا، هر چون که نالی انا وجدنا درا، فقدنا لما ولجنا، موج‌اللیالی می گرد شبها، گرد طلبها تا پیشت آید نیکو سگالی می گرد شب در، مانند اختر ان‌اللیالی بحراللالی دارم رسولی، اما ملولی یارب خلص، عن ذی‌الملال عندی شراب لوذقت منه بس شیرگیری، گرچه شغالی درکش چو افیون، واره تو اکنون گه در جوابی، گه در سوالی من سخت مستم، به خود خوشستم یا من تلمنی، لم تدر حالی جانا فرود آ، از بام بالا وانعم بوصل، فالبیت خالی گفتم که: « بشنو، رمزی ز بنده » گفتا که: « اسکت یا ذاالمقال » گفتم: « خموشی صعبست » گفتا: یا ذاالمقال، صرذاالمعالی کس نیست محرم، کوتاه کن دم والله اعلم، والله تالی سعادت چون گلی پرورد خواهد به بار آید پس آنگه مرد خواهد نخست اقبال بردوزد کلاهی پس آنگاهی نهد بر فرق شاهی ز دریا در برآورد مرد غواص به کم مدت شود بر تاجها خاص چو شیرین گشت شیرین‌تر ز جلاب صلا در داد خسرو را که دریاب بخور کاین جام شیرین نوش بادت بجز شیرین همه فرموش بادت به خلوت بر زبان نیکنامی فرستادش به هشیاری پیامی که جام باده در باقی کن امشب مرا هم باده هم ساقی کن امشب مشو شیرین پرست ار می پرستی که نتوان کرد با یک دل دو مستی چو مستی مرد را بر سر زند دود کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود دگر چون بر مرادش دست باشد بگوید مست بودم مست باشد اگر بالای صد بکری برد مست به هشیاری هشیاران کشد دست بسا مستا که قفل خویش بگشاد به هشیاری ز دزدان کرد فریاد خوش آمد این سخن شاه عجم را بگفتا هست فرمان آن صنم را ولیکن بود روز باده خوردن جگرخواری نمی‌شایست کردن نوای باربد لحن نکیسا جبین زهره را کرده زمین سا گهی گفتی به ساقی نغمه رود بده جامی که باد این عیش بدرود گهی با باربد گفتی می از جام بزن کامسال نیکت باد فرجام ملک بر یاد شیرین تلخ باده لبالب کرده و بر لب نهاده به شادی هر زمان می‌خورد کاسی بدینسان تا ز شب بگذشت پاسی چو آمد وقت آن کاسوده و شاد شود سوی عروس خویش داماد چنان بدمست کش بیهوش بردند بجای غاشیش بر دوش بردند چو شیرین در شبستان آگهی یافت که مستی شاه را از خود تهی یافت به شیرینی جمال از شاه بنهفت نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت ظریفی کرد و بیرون از ظریفی نشاید کرد با مستان حریفی عجوزی بود مادر خوانده او را ز نسل مادران وا مانده او را چگویم راست چون گرگی به تقدیر نه چون گرگ جوان چون روبه پیر دو پستان چون دو خیک آب رفته ز زانو زور و از تن تاب رفته تنی چون خرکمان از کوژپشتی برو پشتی چو کیمخت از درشتی دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه چو حنظل هر یکی زهری به شیشه دهان و لفجنش از شاخ شاخی به گوری تنگ می‌ماند از فراخی شکنج ابرویش بر لب فتاده دهانش را شکنجه بر نهاده نه بینی! خرگهی بر روی بسته نه دندان! یک دو زرنیخ شکسته مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده به عمدا زیوری بر بستش آن ماه عروسانه فرستادش بر شاه بدان تا مستیش را آزماید که مه را ز ابر فرقی می‌نماید؟ ز طرف پرده آمد پیر بیرون چو ماری کاید از نخجیر بیرون گران جانی که گفتی جان نبودش به دندانی که یک دندان نبودش شه از مستی در آن ساعت چنان بود که در چشم آسمانش ریسمان بود ولیک آن مایه بودش هوشیاری که خوشتر زین رود کبک بهاری کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کاهوی فربه در افکند چو صید افکنده شد کاهی نیرزید وزان صد گرگ روباهی نیرزید کلاغی دید بر جای همائی شده در مهد ماهی اژدهائی به دل گفت این چه اژدرها پرستیست خیال خواب یا سودای مستیست نه بس شیرین شد این تلخ دو تا پشت چه شیرین کز ترش روئی مرا کشت ولی چون غول مستی رهزنش بود گمان افتاد کان مادر زنش بود در آورد از سر مستی به دو دست فتاد آن جام و شیشه هر دو بشکست به صد جهد و بلا برداشت آواز که مردم جان مادر چاره‌ای ساز چو شیرین بانگ مادر خوانده بشنید به فریادش رسیدن مصلحت دید برون آمد ز طرف هفت پرده بنامیزد رخی هر هفت کرده چه گویم چون شکر شکر کدامست طبرزد نه که او نیزش غلام است چو سروی گر بود در دامنش نوش چو ماهی گر بود ماهی قصب پوش مهی خورشید با خوبیش درویش گلی از صد بهارش مملکت بیش بتی کامد پرستیدن حلالش بهشتی نقد بازار جمالش بهشتی شربتی از جان سرشته ولی نام طمع بر یخ نوشته جهان‌افروز دلبندی چه دلبند به خرمنها گل و خروارها قند بهاری تازه چون گل بر درختان سزاوار کنار نیک‌بختان خجل روئی ز رویش مشتری را چنان کز رفتنش کبک دری را عقیق میم شکلش سنگ در مشت که تا بر حرف او کس ننهد انگشت نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازو داری زلفش بدان بود ز خالش چشم بد در خواب رفته چو دیده نقش او از تاب رفته ز کرسی داری آن مشک جو سنگ ترازوگاه جو میزد گهی سنگ لب و دندانی از عشق آفریده لبش دندان و دندان لب ندیده رخ از باغ سبک روحی نسیمی دهان از نقطه موهوم میمی کشیده گرد مه مشگین کمندی چراغی بسته بر دود سپندی به نازی قلب ترکستان دریده به بوسی دخل خوزستان خریده رخی چون تازه گلهای دلاویز گلاب از شرم آن گلها عرق ریز سپید و نرم چون قاقم برو پشت کشیده چون دم قاقم ده انگشت تنی چون شیر با شکر سرشته تباشیرش به جای شیر هشته زتری خواست اندامش چکیدن ز بازی زلفش از دستش پریدن گشاده طاق ابرو تا بناگوش کشیده طوق غبغب تا سر دوش کرشمه کردنی بر دل عنان زن خمار آلوده چشمی کاروان زن ز خاطرها چو باده گر دمی برد ز دلها چون مفرح درد می‌برد گل و شکر کدامین گل چه شکر به او او ماند و بس الله اکبر ملک چون جلوه دلخواه نو دید تو گفتی دیو دیده ماه نو دید چو دیوانه ز مه نو برآشفت در آن مستی و آن آشفتگی خفت سحرگه چون به عادت گشت بیدار فتادش چشم بر خرمای بیخار عروسی دید زیبا جان درو بست تنوری گرم حالی نان درو بست نبیذ تلخ گشته سازگارش شکسته بوسه شیرین خمارش نهاده بر دهانش ساغر مل شکفته در کنارش خرمن گل دو مشگین طوق در حلقش فتاده دو سیمین نار بر سیبش نهاده بنفشه با شقایق در مناجات شکر می‌گفت فی‌التاخیر آفات چو ابر از پیش روی ماه برخاست شکیب شاه نیز از راه برخاست خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است به خوزستان در آمد خواجه سرمست طبرزد می‌ربود و قند میخست نه خوشتر زان صبوحی دیده دیده نه صبحی زان مبارک‌تر دمیده سر اول به گل چیدن در آمد چون گل زان رخ به خندیدن در آمد پس آنگه عشق را آوازه در داد صلای میوهای تازه در داد که از سیب و سمن بد نقل سازیش گهی با نار و نرگس رفت بازیش گهی باز سپید از دست شه جست تذرو باغ را بر سینه بنشست گهی از بس نشاط‌انگیز پرواز کبوتر چیره شد بر سینه باز گوزن ماده می‌کوشید با شیر برو هم شیر نر شد عاقبت چیر شگرفی کرد و تا خازن خبر داشت به یاقوت از عقیقش مهر برداشت برون برد از دل پر درد او درد برآورد از گل بی گرد او گرد حصاری یافت سیمین قفل بر در چو آب زندگانی مهر بر سر نه بانگ پای مظلومان شنیده نه دست ظالمان بر وی رسیده خدنگ غنچه با پیکان شده جفت به پیکان لعل پیکانی همی سفت مگر شه خضر بود و شب سیاهی که در آب حیات افکند ماهی چو تخت پیل شه شد تخته عاج حساب عشق رست از تخت و از تاج به ضرب دوستی بر دست می‌زد دبیرانه یکی در شصت می‌زد نگویم بر نشانه تیر می‌شد رطب بی‌استخوان در شیر می‌شد شده چنبر میانی بر میانی رسیده زان میان جانی به جانی چکیده آب گل در سیمگون جام شکر بگداخته در مغز بادام صدف بر شاخ مرجان مهد بسته به یکجا آب و آتش عهد بسته ز رنگ‌آمیزی آن آتش و آب شبستان گشته پرشنگرف و سیماب شبان روزی به ترک خواب گفتند به مرواریدها یاقوت سفتند شبان روزی دگر خفتند مدهوش بنفشه در بر و نرگس در آغوش به یکجا هر دو چون طاوس خفته که الحق خوش بود طاوس جفته ز نوشین خواب چون سر برگرفتند خدا را آفرین از سر گرفتند به آب اندام را تادیب کردند نیایش خانه را ترتیب کردند ز دست خاصگان پرده شاه نشد رنگ عروسی تا به یک ماه همیلا و سمن ترک و همایون ز حنا دستها را کرده گلگون ملک روزی به خلوتگاه بنشست نشاند آن لعبتان را نیز بر دست به رسم آرایشی در خوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد همایون را به شاپور گزین داد طبرزد خورد و پاداش انگبین داد همیلا را نکیسا یار شد راست سمن ترک از برای باربد خواست ختن خاتون ز روی حکمت و پند بزرگ امید را فرمود پیوند پس آنگه داد با تشریف و منشور همه ملک مهین بانو به شاپور چو آمد دولت شاپور در کار در آن دولت عمارت کرد بسیار از آن پس کار خسرو خرمی بود ز دولت بر مرادش همدمی بود جوانی و مراد و پادشاهی ازین به گر بهم باشد چه خواهی نبودی روز و شب بی‌باده و رود جهان را خورد و باقی کرد بدرود جهان خوردن گزین کاین خوشگوارست غم کار جهان خوردن چه کارست به خوش طبعی جهان می‌داد و می‌خورد قضای عیش چندین ساله می‌کرد پس از یک چند چون بیدار دل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت چو مویش دیده‌بان بر عارض افکند جوانی را ز دیده موی بر کند ز هستی تا عدم موئی امید است مگر کان موی خود موی سپید است چو در موی سیاه آمد سپیدی پدید آمد نشان ناامیدی بنفشه زلف را چندان دهد تاب که باشد یاسمن را دیده در خواب ز شب چندان توان دیدن سیاهی که برناید فروغ صبحگاهی هوای باغ چندانی بود گرم که سبزی را سپیدی دارد آزرم چو بر سبزه فشاند برف کافور با باد سرد باشد باغ معذور سگ تازی که آهو گیر گردد بگیرد آهویش چون پیر گردد کمان ترک چون دور افتد از تیر دفی باشد کهن با مطربی پیر چو گندم را سپیدی داد رنگش شود تلخ ار بود سالی درنگش چو گازر شوی گردد جامه خام خورد مقراضه مقراض ناکام بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ به خاکستر برآرد سیاه مطبخی راگو میندیش که داری آسیائی نیز در پیش اگر در مطبخت نامست عنبر شوی در آسیا کافور پیکر برآنکس کاسیا گردی نشاند نماند گرد چون خود را فشاند کسی کافتد بر او زین آسیا گرد به صد دریا نشاید غسل او کرد جوانی چیست سودائی است در سر وزان سودا تمنائی میسر چو پیری بر ولایت گشت والی برون کرد از سر آن سودا بسالی جوانی گفت پیری را چه تدبیر که یار از من گریزد چون شوم پیر جوابش داد پیر نغز گفتار که در پیری تو خود بگریزی از یار بر آن سر کاسمان سیماب ریزد چو سیماب از بت سیمین گریزد سیه موئی جوان را غم زداید که در چشم سیاهان غم نیاید غم از زنگی بگرداند علم را نداند هیچ زنگی نام غم را سیاهی توتیای چشم از آنست که فراش ره هندوستانست مخسب ای سر که پیری در سر آمد سپاه صبحگاه از در در آمد ز پنبه شد بناگوشت کفن پوش هنوز این پنبه ناری از گوش چو خسرو در بنفشه یاسمن یافت ز پیری در جوانی یاس من یافت اگرچه نیک عهدی پیشه می‌کرد جهان بدعهد بود اندیشه می‌کرد گهی بر تخت زرین نرد می‌باخت گهی شبدیز را چون بخت می‌تاخت گهی می‌کرد شهد باربد نوش گهی می‌گشت با شیرین هم آغوش چو تخت و باربد شیرین و شبدیز بشد هر چار نزهتگاه پرویز ازان خواب گذشته یادش آمد خرابی در دل آبادش آمد چو می‌دانست کز خاکی و آبی هر آنچ آباد شد گیرد خرابی مه نو تا به بدری نور گیرد چو در بدری رسد نقصان پذیرد درخت میوه تا خامست خیزد چو گردد پخته حالی بر بریزد در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من من چاک کردم خرقه‌ات بخیه مزن بر چاک من در من از این خوشتر نگر کب حیاتم سر به سر چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من دریا نباشد قطره‌ای با ساحل دریای جان شادی نیرزد حبه‌ای در همت غمناک من خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من دل‌های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من جامی که تفش می زند بر آسمان بی‌سند دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من عالم چو مرغی خفته‌ای بر بیضه پرچوژه‌ای زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن دامن گشا گوهرستان کی دیده‌ای امساک من در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من خامش که اندر خامشی غرقه تری در بی‌هشی گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون خیره عشقت چو من این فلک سرنگون می‌در و می‌دوز تو می‌بر و می‌سوز تو خون کن و می‌شوی تو خون دلم را به خون چونک ز تو خاسته‌ست هر کژ تو راست است لیک بتا راست گو نیست مقام جنون دوش خیال نگار بعد بسی انتظار آمد و من در خمار یا رب چون بود چون خواست که پر وا کند روی به صحرا کند باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون گفتم والله که نی هیچ مساز این بنا گر عجمی رفت نیست ور عربی لایکون در دل شب آمدی نیک عجب آمدی چون بر ما آمدی نیست رهایی کنون قراری چون ندارد جانم اینجا دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟ سر عاشق کله‌داری نداند بنه کفشی، که من مهمانم اینجا مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟ چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز ز چشم مدعی پنهانم اینجا اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی که من بی‌روی او نتوانم اینجا نگارینی که سرگرداند از من نگردانی، که سرگردانم اینجا مرا با دوست پیمانی قدیمست بدان پیوند و آن پیمانم اینجا ز زلفش برد ما غم هست بویی چنین زنده به بوی آنم اینجا به درد اوحدی دلشاد گشتم که آن لب می‌کند درمانم اینجا در اندیش ای حکیم از کار ایام که پاداش عمل باشد سرانجام نماند ضایع ار نیک است اگر دون کمر بسته بدین کار است گردون چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد به شیرین آن چنان تلخی فرستاد چنان افتاد تقدیر الهی که بر مریم سر آمد پادشاهی چنین گویند شیرین تلخ زهری به خوردش داد از آن کو خورد بهری و گرمی راست خواهی بگذر از زهر به زهرآلود همت بردش از دهر به همت هندوان چون بر ستیزند ز شاخ خشک برگ‌تر بریزند فسون سازان که از مه مهره سازند به چشم افسای همت حقه بازند چو مریم روزه مریم نگه داشت دهان در بست از آن شکر که شه داشت برست از چنگ مریم شاه عالم چنانک آبستنان از چنگ مریم درخت مریمش چون از بر افتاد ز غم شد چون درخت مریم آزاد ولیک از بهر جاه و احترامش ز ماتم داشت آیینی تمامش نرفت از حرمتش بر تخت ماهی نپوشید از سلب‌ها جز سیاهی چو شیرین را خبر دادند ازین کار همش گل در حساب افتاد هم خار به نوعی شادمان گشت از هلاکش که رست از رشک بردن جان پاکش به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز که عاقل بود و می‌ترسید از آن روز ز بهر خاطر خسرو یکی ماه ز شادی کرد دست خویش کوتاه پس از ماهی که خار از ریش برخاست جهان را این غبار از پیش برخاست دلش تخم هوس فرمود کشتن جواب نامه خسرو نوشتن سخن‌هائی که او را بود در دل فشاند از طیرگی چون دانه در گل نویسنده چو بر کاغذ قلم زد به ترتیب آن سخن‌ها را رقم زد سخن را از حلاوت کرد چون قند سرآغاز سخن را داد پیوند بنام پادشاه پادشاهان گناه آمرز مشتی عذرخواهان خداوندی که مار کار سازست ز ما و خدمت ما بی‌نیازست نه پیکر خالق پیکرنگاران به حیرت زین شمار اختر شماران زمین تا آسمان خورشید تا ماه به ترکستان فضلش هندوی راه دهد بی حق خدمت خلق را قوت نگارد بی‌قلم در سنگ یاقوت ز مرغ و مور در دریا و در کوه نماند جاودان کس را در اندوه گه نعمت دهد نقصان پذیری کند هنگام حیرت دستگیری چو از شکرش فرامش کار گردیم بمالد گوش تا بیدار گردیم به حکم اوست در قانون بینش تغیرهای حال آفرینش گهی راحت کند قسمت گهی رنج گهی افلاس پیش آرد گهی گنج جهان را نیست کاری جز دو رنگی گهی رومی نماید گاه زنگی گه از بیداد این آن را دهد داد گه از تیمار آن این را کند شاد چه خوش گفتا لهاوری به طوسی که مرگ خر بود سگ را عروسی نه هر قسمت که پیش آید نشاطست نه هر پایه که زیر افتد بساطست چو روزی بخش ما روزی چنین کرد گهی روزی دوا باشد گهی درد خردمند آن بود کو در همه کار بسازد گاه با گل گاه با خار جهاندار مهین خورشید آفاق که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق جهان دارد به زیر پادشاهی سری و با سری صاحب کلاهی بهشت از حضرتش میعادگاهی است ز باغ دولتش طوبی گیاهی است درین دوران که مه تا ماهی اوراست ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست خبر دارد که روز و شب دو رنگ است نوالش گه شکرگاهی شرنگ است درین صندل سرای آبنوسی گهی ماتم بود گاهی عروسی عروس شاه اگر در زیر خاکست عروسان دگر دارد چه باکست فلک زان داد بر رفتن دلیرش که بود آگه ز شاه و زود سیریش از او به گرچه شه را همدمی نیست شهنشه زود سیر آمد غمی نیست نظر بر گلستانی دیگر آرد و زو به دلستانی در بر آرد دریغ آنست کان لعبت نماند وگرنه هر که ماند عیش راند مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج که گنج است آن صنم در خاک به گنج مخور غم کادمی غم برنتابد چو غم گفتی زمین هم برنتابد برنجد نازنین از غم کشیدن نسازد نازکان را غم چشیدن عنان آن به که از مریم بتابی که گر عیسی شوی گردش نیابی اگر در تخته رفت آن نازنین جفت به ترک تخت شاهی چون توان گفت به می بنشین ز مژگان می چه ریزی غمت خیزد گر از غم برنخیزی نه هر کش پیش میری پیش میرد بدین سختی غمی در پیش گیرد تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی به مرگش تن بباید داد روزی به نالیدن مکن بر مرده بیداد که مرده صابری خواهد نه فریاد چو کار کالبد گیرد تباهی نه درویشی به کار آید نه شاهی ز بهر چشمه‌ای مخروش و مخراش ز فیض دجله گو یک قطره کم باش به شادی بر لب شط جام‌جم گیر کهن زنبیلی از بغداد کم گیر دل نغنوده بی او بغنوادت چنان کز دیده رفت از دل روادت اگر سروی شد از بستان عالم تو باقی مان که هستی جان عالم مخور غم تا توانی باده خور شاد مبادا کز سرت موئی برد باد اگر هستی شود دور از تو از دست بحمدالله چو تو هستی همه هست تو در قدری و در تنها نکوتر تو لعلی لعل بی‌همتا نکوتر به تنهائی قناعت کن چو خورشید که همسر شرک شد در راه جمشید اگر با مرغ باید مرغ را خفت تو سیمرغی بود سیمرغ بی‌جفت مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کان ز گوهر در نماند سر آن بهتر که او همسر ندارد گهر آن به که هم گوهر ندارد گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار که در صحرا بود زین جنس بسیار و گر یک دانه رفت از خرمن شاه فدا بادش فلک با خرمن ماه گلی گر شد چه باید دید خاری عوض باشد گلی را نوبهاری بتی گر کسر شد کسری بماناد غم مریم مخور عیسی بماناد جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد جولانگه جلالت در کوی دل نباشد جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد سودای زلف و خالت در هر خیال ناید اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد پیغم خستگانت در کوی تو که آرد کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید جام کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد جان داد دل که روزی در کوت جای یابد نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد دگر هفته با موبدان و ردان به نخچیر شد شهریار جهان چنان بد که ماهی به نخچیرگاه همی بود میخواره و با سپاه ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت گرفتن ز اندازه اندر گذشت سوی شهر شد شاددل با سپاه شب آمد به ره گشت گیتی سیاه برزگان لشکر همی راندند سخنهای شاهنشهان خواندند یکی آتشی دید رخشان ز دور بران سان که بهمن کند شاه سور شهنشاه بر روشنی بنگرید به یک سو دهی خرم آمد پدید یکی آسیا دید در پیش ده نشسته پراگنده مردان مه وزان سوی آتش همه دختران یکی جشنگه ساخته بر کران ز گل هر یکی بر سرش افسری نشسته به هرجای رامشگری همی چامه‌ی رزم خسرو زدند وزان جایگه هر زمان نو زدند همه ماه‌روی و همه جعدموی همه جامه گوهر مه مشک موی به نزدیک پیش در آسیا به رامش کشیده نخی بر گیا وزان هر یکی دسته گل به دست ز شادی و از می شده نیم‌مست ازان پس خروش آمد از جشنگاه که جاوید ماناد بهرامشاه که با فر و برزست و با مهر و چهر برویست بر پای گردان سپهر همی می چکد گویی از روی اوی همی بوی مشک آید از موی اوی شکارش نباشد جز از شیر و گور ازیراش خوانند بهرام گور جهاندار کاواز ایشان شنید عنان را بپیچید و زان سو کشید چو آمد به نزدیکی دختران نگه کرد جای از کران تا کران همه دشت یکسر پر از ماه دید به شهر آمدن راه کوتاه دید بفرمود تا میگساران ز راه می آرند و میخواره نزدیک شاه گسارنده آورد جام بلور نهادند بر دست بهرام گور ازان دختران آنک بد نامدار برون آمدند از میانه چهار یکی مشک نام و دگر سیسنک یکی نام نار و دگر سوسنک بر شاه رفتند با دست‌بند به رخ چون بهار و به بالا بلند یکی چامه گفتند بهرام را شهنشاه با دانش و نام را ز هر چار پرسید بهرام گور کزیشان به دلش اندر افتاد شور که ای گلرخان دختران که‌اید وزین آتش افروختن بر چه‌اید یکی گفت کای سرو بالا سوار به هر چیز ماننده شهریار پدرمان یکی آسیابان پیر بدین کوه نخچیر گیرد به تیر بیاید همانا چو شب تیره شد ورا دید از تیرگی خیره شد هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه بیاورد نخچیر خود با گروه چو بهرام را دید رخ را به خاک بمالید آن پیر آزاده پاک یکی جام زرین بفرمود شاه بدان پیر دادن که آمد ز راه بدو گفت کاین چار خورشید روی چه داری چو هستند هنگام شوی برو پیرمرد آفرین کرد و گفت که این دختران مرا نیست جفت رسیده بدین سال دوشیزه‌اند به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند ولیکن ندارند چیزی فزون نگوییم زین بیش چیزی کنون بدو گفت بهرام کاین هر چهار به من ده وزین بیش دختر مکار چنین داد پاسخ ورا پیرمرد کزین در که گفتی سوارا مگرد نه جا هست ما را نه بوم و نه بر نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر بدو گفت بهرام شاید مرا که بی‌چیز ایشان بباید مرا بدو گفت هرچار جفت تواند پرستارگان نهفت تواند به عیب و هنر چشم تو دیدشان بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان بدو گفت بهرام کاین هر چهار پذیرفتم از پاک پروردگار بگفت این و از جای بر پای خاست به دشت اندر آوای بالای خاست بفرمود تا خادمان سپاه برند آن بتان را به مشکوی شاه سپاه اندر آمد یکایک ز دشت همه شب همی دشت لشکر گذشت فروماند زان آسیابان شگفت شب تیره اندیشه اندر گرفت به زن گفت کاین نامدار چو ماه بدین برز بالا و این دستگاه شب تیره بر آسیا چون رسید زنش گفت کز دور آتش بدید بر آواز این رامش دختران ز مستی می آورد و رامشگران چنین گفت پس آسیابان به زن که ای زن مرا داستانی بزن که نیکیست فرجام این گر بدی زنش گفت کاری بود ایزدی نپرسید چون دید مرد از نژاد نه از خواسته بر دلش بود یاد به روی زمین بر همی ماه جست نه دینار و نه دختر شاه جست بت آرا ببیند چو ایشان به چین گسسته شود بر بتان آفرین برین گونه تا شید بر پشت راغ برآمد جهان شد چو روشن چراغ همی رفت هرگونه‌یی داستان چه از بدنژاد و چه از راستان چو شب روز شد مهتر آمد به ده بدین پیر گفتا که ای روزبه به بالینت آمد شب تیره‌بخت به بار آمد آن سبز شاخ درخت شب تیره‌گون دوش بهرامشاه همی آمد از دشت نخچیرگاه نگه کرد این جشن و آتش بدید عنان را بپیچید و زین سو کشید کنون دختران تو جفت وی‌اند به آرام اندر نهفت وی‌اند بدان روی و آن موی و آن راستی همی شاه را دختر آراستی شهنشاه بهرام داماد تست به هر کشوری زین سپس یاد تست ترا داد این کشور و مرز پاک مخور غم که رستی ز اندوه و باک بفرمای فرمان که پیمان تراست همه بندگانیم و فرمان تراست کنون ما همه کهتران توایم چه کهتر همه چاکران توایم بدو آسیابان و زن خیره ماند همی هر یکی نام یزدان بخواند چنین گفت مهتر که آن روی و موی ز چرخ چهارم خور آورد شوی چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان شود دل خصم جان من کند هجران سزای من سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من بشکست دل تنگ من خسته کزین دست مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست دارم ز میان تو تمنای کناری خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد عمر ار چه به افسوس برون می‌رود از دست از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی بر گوشه‌ی چشم آمد و برجای تو بنشست تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست ای دانه مشکین تو دام دل عشاق از دام سر زلف تو آسان نتوان جست معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود در ره تو رونده را در قدم نخستمین نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود نور رویت تاب در شمع شبستان افکند اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد خویشتن را در میان می پرستان افکند راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان از تحیر خون دل در جان مرجان افکند یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار از حیا آب دهن بر روی عمان افکند هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود همه دانند که از بهر سجود آمد وجود تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز مرد، همکاسه‌ی نعمت نشود با محمود هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود آتش اندر بنه‌ی خویش زدی ای ظالم که به ظلم از دل درویش برآوردی دود گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود تا گریبان تو از دست اجل بستانند ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است هست همچون درم قلب و مس سیم اندود عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان ! دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود! رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد تا درین خاک بود آب خورد خون آلود عاقبت بد به جزای عمل خود برسید خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود نیک بختان را مقصود رضای حق است بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود گر درم داری با خلق کرم کن زیرا «شرف نفس به جودست و کرامت به سجود» سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود عید آمد و مرغان ره گل‌زار گرفتند وز شاخه گل داد دل زار گرفتند از رنگ چمن پرده‌ی بزاز دریدند وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند پیران کهن بر لب انهار نشستند مستان جوان دامن کهسار گرفتند زهاد ز کف رشته‌ی تسبیح فکندند عباد ز سر دسته‌ی دستار گرفتند یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند یک جمع سراغ از در خمار گرفتند یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند یک حلقه خم طره‌ی طرار گرفتند نوروز همایون شد و روز می گلگون پیمانه‌کشان ساغر سرشار گرفتند شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید کز شکر او قند به خروار گرفتند میران و وزیران و مشیران و دلیران دربارگه شاه جهان بار گرفتند در پای سریر ملک مملکت آرا بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند خدام در دولت دارای گهربخش بر سر طبق درهم و دینار گرفتند ابنای جهان عیدی هر ساله‌ی خود را از شاه جوان بخت جهان‌دار گرفتند اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند فرخنده شد از فر شهی عید فروغی کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی گفتم منم غریبی از شهر آشنائی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدائی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند گفتم حدیث مستان سری بود خدائی چون زخمه رجا را بر تار می‌کشانی کاهل روان ره را در کار می‌کشانی ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی دامان جان بگیری تا یار می‌کشانی ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را دزدان نقد دل را بر دار می‌کشانی سوداییان جان را از خود دهی مفرح صفراییان زر را بس زار می‌کشانی مهجور خارکش را گلزار می‌نمایی گلروی خارخو را در خار می‌کشانی موسی خاک رو را بر بحر می‌نشانی فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد ماری کنی عصا را چون مار می‌کشانی چون مار را بگیرد یابد عصای خود را این نعل بازگونه هموار می‌کشانی آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی و آن کو در آب آید در نار می‌کشانی ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده سر را برهنه کرده دستار می‌کشانی ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند ما را تو کش ازیرا شهوار می‌کشانی تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش چون در غمش بکشتی در غار می‌کشانی خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می‌خور زیرا که چون خموشی اسرار می‌کشانی برو که با دل پر درد و روی زرد بیایم اگر چو باد روی تند همچو گرد بیایم هزار مرحله دورم فکند چرخ ز کویت به جستجوی تو چون گرد باد فرد بیایم مکن مکن که پشیمان شوی چو بر سر راهت به عزم داد دل پر ز داغ و درد بیایم به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم اگر به لطف بگویی که باز گرد بیایم مگو نیامده‌ای سوی ما بگو که چگونه به صحبتی که مراکس طلب نکرد بیایم کاشکی جز تو کسی داشتمی یا به تو دسترسی داشتمی یا در این غم که مرا هر دم هست هم‌دم خویش کسی داشتمی کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی، هم‌نفسی داشتمی گر لبت آن منستی ز جهان کافرم گر هوس داشتمی خوان عیسی بر من وانگه من باک هر خرمگسی داشتمی سر و زر ریختمی در پایت گر از این دست، بسی داشتمی گرنه عشق تو بدی لعب فلک هر رخی را فرسی داشتمی گرنه خاقانی خاک تو شدی کی جهان را به خسی داشتمی اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را نرگس مستت فتنه‌ی مستان تشنه‌ی لعلت باده پرستان روی تو ما را لاله و نسرین کوی تو ما را گلشن و بستان زلف سیاهت شام غریبان روی چو ماهت شمع شبستان در چمن افتد غلغل بلبل چون تو درآئی سوی گلستان طلعت زیبا یا قمرست این لعل شکر خا یا شکرست آن دست بخونم شسته و از من هوش دل و دین برده بدستان باده صافی خرقه صوفی درکش و برکش در ده و بستان پرده بساز ای مطرب مجلس باده بیار ای ساقی مستان خواجوی مسکین بر لب شیرین فتنه چو طوطی بر شکرستان هین بملک نوبتی شادی مکن ای تو بسته‌ی نوبت آزادی مکن آنک ملکش برتر از نوبت تنند برتر از هفت انجمش نوبت زنند برتر از نوبت ملوک باقیند دور دایم روحها با ساقیند ترک این شرب ار بگویی یک دو روز در کنی اندر شراب خلد پوز آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان تشنه‌ی چشمه‌ی نوش تو ز نیشش چه خبر هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس چون بود کشته‌ی عشق از پس و پیشش چه خبر گر چه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر از دل ریشم اگر بی خبری معذوری کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت گر چه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر ای عشق تو قبله‌ی قبولم کرده غم تو ز جان ملولم خورشید رخت بتافت یک روز تا کرد چو ذره‌ی عجولم می‌تافت پیاپی و دمادم تا خواست فکند در حلولم چون نیک نگاه کردم آن روز بنمود جمال در افولم می‌گفت به صد زبان که از من بگریز که من نه از اصولم کافر گردی علی الحقیقه در حال اگر کنی قبولم اکنون من بی قرار از آن روز دل شیفته‌تر ز بوهلولم در گرد تو کی رسم که پیوست در صحبت خود ندیم غولم آنجا که بزرگی تو باشد من خفته کدام بوالفضولم ای کاش که بعد ازین همه عمر ممکن بودی دمی وصولم چه جای حلولیان طاغی است زین پس من و سنت رسولم عطار به ترک جان بگوید گر شرح دهی چنین فصولم چو صورتگر نمود آن صورت حال به دام افتاد مرغ فالغ البال ملک را در گرفت آنحال شیرین که شیرین آمدش تمثال شیرین سوی ار من شتابان شد سبک خیز چو عنصر کو سوی مرکز شود تیز قضا را از اتفاق بخت قابل مه و خورشید باهم شد مقابل به گرمی بس که دلها مایل افتاد نظر شد گرم و آتش در دل افتاد برابر چشم بر چشم ایستادند نظر دزدیده رو برو نهادند شدند از تیر یکدیگر نشانه که بود آماج داری در میانه بسی کردند ترتیب سخن ساز ز حیرت هر دو را برنامد آواز نگه می‌کرد ماه از گوشه‌ی چشم دلش پر مینگشت از توشه‌ی چشم چو نتوانست ازو دل را جدا کرد جنیبت راند و دل بر جا رها کرد ز بی صبری جفا می‌دید و می‌رفت ز حیرت در قفا می‌دید و می‌رفت رونده سرکش و جوینده بی‌حال کبوتر می‌شد و شاهین به دنبال چنین تاشد گذر بر مرغزاری سمنبر خیمه زد زیر چناری اشارت کرد خوبان را که پویند غریبان را خبرها باز جویند دوید آزاد سر وی شد خبر جوی ازان بیگانگان آشنا روی ملک فرمود تا شاپور فرخ بگوید در خور پرسنده پاسخ جوابش داد شاپور از سر هوش که نبود راز ما در خورد هر گوش اگر خود پرسد از ما بانوی دهر بگوئیم آنچه داریم از جهان بهر پرستار آنچه بشنید آمد و گفت سهی سرو از خوشی چون لاله بشگفت به خدمت خواند شاپور گزین را نشاند و از جبین بگشاد چین را بدو گفت ای دلم مایل به سویت نمودار خرد پیدا ز رویت کس و کیستند اینره نور دان چشان دارد همی زینگونه گردان تواضع کرد شاپور خردمند دعا را با تواضع داد پیوند که ای نور سعادت در جبینت سعود چرخ بادا هم نشینت در آن فوج آن سواری کارجمند است فرس گلگون و او سرو بلند است بزرگان دولتش را تیز دانند خطابش خسرو پرویز خوانند چو شیرین نام خسرو کرد در گوش نماند از ناشکیبی در سر هوش ز بختی کامدش ناخوانده در پیش مبارک دید شیرین طالع خویش خرامان رفت با جان پر امید زمین را سایه شد در پیش خورشید شه از شیرین چو دید آن تازه رویی شدش تازه ز سر دیوانه خوئی چو سر بر کرد در نظاره‌ی نور بنامیزد چه بیند چشم بد دور جهانی دید از عشق آفریده جهانی پرده‌ی عاشق دریده ازین سو ز دیدن گشت بی هوش وزان سو او ز حیرت ماند خاموش دو عاشق روی در رو مست دیدار نظر بر کار و مانده عقل بیکار چو شیرین یاد کرد از خود زمانی کشید از ره شیرینی زبانی که یارب این چه دولت بود ما را که ابری چون تو مهمان شد گیارا چو آمد آفتاب از بیت معمور سزد گر کلبه‌ی ما را دهد نور سخن را کرد خسرو باز بستی کز آسیب فلک دارم شکستی مرا کاریست زینجا بوم بر بوم همای خویش خواهم راند تا روم چو زانجا باز گردم شاد و خندان شوم مهمان لطف ارجمندان به زاری گفت شیرین کای دغا باز چو دل بردی ز من چندین مکن ناز اگر خورشید بر پایم زند بوس ز پشت پای خویشم خیزد افسوس چو خود می‌بوسم اکنون پشت پایت تو پشت پا زنی شاید ز رایت ملک از رخصت ان لعل چون قند زد اندر پای شیرین بوسه‌ای چند پس آن که گفت باصد گونه زاری که ای در دل نشانده تیر کاری من از عطف عنان مطلق خویش ترا می‌آزمایم در حق خویش وگرنه من کجا آن پای دارم که از کویت به رفتن رای دارم شکر لب گفت با خسرو که هان خیز چو دولت سایه‌ای بر فرق ما ریز مهین بانو چو زان دولت خبر یافت که مه در منزل پروین گذر یافت به رسم خسروان مجلس برار است خردمندان نشستند از چپ و راست خرامان گشت ساقی باده در دست وی از می مست و می‌خوانان ازو مست چو ماه چارده بنشسته خسرو پریوش در تواضع چون مه نو لبش می‌خواست مهمان را دهد نوش کرشمه بانگ بر میزد که خاموش بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود من نه آنم که بود با دگری پیوندم زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود در چنین وقت که مرغان همه در پروازند بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام شادی به روی غم که غمم غمگسار گشت کم غم چو روی شادی عالم بدیده‌ام گر نیز شادی است درین آشیان غم من شادیی ندیده‌ام اما شنیده‌ام کس را مباد با من و با درد من رجوع زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام تا کی ز درد عشق زنم لاف چون ز نفس دایم به دل رمیده به تن آرمیده‌ام هرگز دمی نیافته‌ام هیچ فرصتی چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام گرچه قدم نداشته‌ام در مقام عدل باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز از حرص و آز چون بچه‌ی نا رسیده‌ام هر روز در خزانه‌ی عطار کمتر است دری که از سفینه‌ی دانش گزیده‌ام کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت هر کرا باغچه‌یی هست به بستان نرود خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند آه گر زو خبری سوی خراسان نرود لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌یی که پس از دوری بسیار به یاری برسد قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر که خزان دیده بود پس به بهاری برسد چه کند دل که جفای تو تحمل نکند که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند وا جبست از دهن غنچه بدوزند بخار تا در ایام جمالت سخن گل نکند اهل لیلی نیز مجنون را دمی در قبیله ره ندادندی همی داشت چوپانی در آن صحرا نشست پوستی بستد ازو مجنون مست سرنگون شد، پوست اندر سرفکند خویشتن را کرد همچون گوسفند آن شبان را گفت بهر کردگار در میان گوسفندانم گذار سوی لیلی ران رمه، من در میان تا بیابم بوی لیلی یک زمان تا نهان از دوست، زیر پوست من بهره گیرم ساعتی از دوست من گر ترا یک دم چنین دردیستی در بن هر موی تو مردیستی ای دریغا درد مردانت نبود روزی مردان میدانت نبود عاقبت مجنون چو زیر پوست شد در رمه پنهان به کوی دوست شد خوش خوشی برخاست اول جوش ازو پس به آخر گشت زایل هوش ازو چون درآمد عشق و آب از سرگذشت برگرفتش آن شبان بردش به دشت آب زد بر روی آن مست خراب تا دمی بنشست آن آتش ز آب بعد از آن، روزی مگر مجنون مست کرد با قومی به صحرا درنشست یک تن از قومش به مجنون گفت باز سر برهنه مانده‌ای ای سرفراز جامه‌ای کان دوست‌تر داری و بس گر بگویی من بیارم این نفس گفت هرجامه سزای دوست نیست هیچ جامه بهترم از پوست نیست پوستی خواهم از آن گوسفند چشم بد را نیز می‌سوزم سپند اطلس و اکسون مجنون پوستست پوست خواهد هرک لیلی دوستست برده‌ام در پوست بوی دوست من کی ستانم جامه‌ای جز پوست من دل خبر از پوست یافت از دوستی چون ندارم مغز باری پوستی عشق باید کز خرد بستاندت پس صفات تو بدل گرداندت کمترین چیزیت در محو صفات بخشش جانست و ترک ترهات پای درنه گر سرافرازی چنین زانک بازی نیست جان بازی چنین هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله هزار افغان ز بی‌مهری چرخ پیر کز کینش به عقبی شد جوان از گیتی دون میرعبدالله دریغا گشت در گلزار هستی ناگهان چون گل شراب زندگی در ساغرش خون میرعبدالله رخ تابان نهفت و کرد روز جمله یاران را جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران که بودش مهربانی از حد افزون میرعبدالله ز کج رفتاری گردون و بیداد سپهر دون به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله رقم زد از پی تاریخ سال رحلتش هاتف شد از بزم جهان ناکام بیرون میرعبدالله دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است گر من به بوسه مهر نهم بر لبت رواست شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است در روز وصلت از شب هجرم غم است و من روزی نمی‌خوهم که شبش در مقابل است دل را مدام زاری از اندوه عشق تست اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است روز وصال یار اجل عمر باقی است وقت وداع دوست شکر زهر قاتل است بیند تو را در آینه‌ی جان خویشتن دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است این شاهباز را سخنش با جلاجل است من چون درای ناله کنانم ولی چه سود محمول این شتر چو جرس آهنین دل است اشعار سیف گوهر دریای عشق تست این نظم در سراسر این بحر کامل است ای دلزار محنت و بلا داری بر خدا اعتمادها داری اینچنین حضرتی و تو نومید؟ مکن ای دل، اگر خدا داری رخت اندیشه می‌کشی هرجا بنگر آخر، جز او کرا داری؟ لطفهایی که کرد چندین گاه یاد آور اگر وفاداری چشم سر داد و چشم سر ایزد چشم جای دگر چرا داری؟! عمر ضایع مکن، که عمر گذشت زرگری کن، که کیمیا داری هر سحر مر ترا ندا آید سو ما آ، که داغ ما داری پیش ازین تن تو جان پاک بدی چند خود را ازان جدا داری؟! جان پاکی، میان خاک سیاه من نگویم، تو خود روا داری؟! خویشتن را تو از قبا بشناس که ازین آب و گل قبا داری می‌روی هر شب از قبا بیرون که جز این دست، دست و پا داری بس بود، این قدر بدان گفتم که درین کوچه آشنا داری بیا که با سر زلف تو کارها دارم ز عشق روی تو در سر خمارها دارم بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو ز دیدگان قدمت را نثارها دارم بیا که بی‌رخ گلرنگ و زلف گل بویت شکسته در دل و در دیده خارها دارم بیا که در پس زانو ز چند روز فراق هزار ساله فزون انتظارها دارم چو آمدی مرو از نزد من که در همه عمر به بوسه با لب لعلت شمارها دارم نه جور بخت من و روزگار محنت تو ذخیره‌های بسی روزگارها دارم مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم ز گوش و گردن تو یادگارها دارم خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم که دست‌برد طمع چند بارها دارم قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست که با زمانه‌ی اینها قرارها دارم زکار خویش تعجب همی کنم یارب چو ناردان فروبسته کارها دارم ظاهرست آثار و میوه‌ی رحمتش لیک کی داند جز او ماهیتش هیچ ماهیات اوصاف کمال کس نداند جز بثار و مثال طفل ماهیت نداند طمث را جز که گویی هست چون حلوا ترا کی بود ماهیت ذوق جماع مثل ماهیات حلوا ای مطاع لیک نسبت کرد از روی خوشی با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی تا بداند کودک آن را از مثال گر نداند ماهیت یا عین حال پس اگر گویی بدانم دور نیست ور ندانم گفت کذب و زور نیست گر کسی گوید که دانی نوح را آن رسول حق و نور روح را گر بگویی چون ندانم کان قمر هست از خورشید و مه مشهورتر کودکان خرد در کتابها و آن امامان جمله در محرابها نام او خوانند در قرآن صریح قصه‌اش گویند از ماضی فصیح راست‌گو دانیش تو از روی وصف گرچه ماهیت نشد از نوح کشف ور بگویی من چه دانم نوح را همچو اویی داند او را ای فتی مور لنگم من چه دانم فیل را پشه‌ای کی داند اسرافیل را این سخن هم راستست از روی آن که بماهیت ندانیش ای فلان عجز از ادراک ماهیت عمو حالت عامه بود مطلق مگو زانک ماهیات و سر سر آن پیش چشم کاملان باشد عیان در وجود از سر حق و ذات او دورتر از فهم و استبصار کو چونک آن مخفی نماند از محرمان ذات و وصفی چیست کان ماند نهان عقل بحثی گوید این دورست و گو بی ز تاویل محالی کم شنو قطب گوید مر ترا ای سست‌حال آنچ فوق حال تست آید محال واقعاتی که کنونت بر گشود نه که اول هم محالت می‌نمود چون رهانیدت ز ده زندان کرم تیه را بر خود مکن حبس ستم دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است خمیرمایه‌ی چندین هزار درد و غم است نمونه‌ایست دل من ز گرگ یوسف گیر که در نهایت حرمان به وصل متهم است من آن نیم که نهم پا ز حد برون ورنه میانه‌ی من و سر حد وصل یک قدم است علامت شه حسن است قد و کاکل او که بر سر سپه فتنه بهترین علم است نظیر لعل تو بسیار هست غایتش آن که در خزانه‌ی سلطان خطه عدم است دمی کشی به عتابم دمی به لطف خطاست چه قاتلی تو که تیغ ستیزه‌ات دو دم است تو شاه حسنی و بر درگهت به بانک بلند کسی که لاف گدائی زده‌ست محتشم است مستی امروز من نیست چو مستی دوش می‌نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون چونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوش این دل مجنون مست بند بدرید و جست با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش بشنو از جان سلام تا برهی از کلام بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو صافم و آزاد نو بنده دردی فروش ترس و امید تو را هست حواله به عقل دانه و دام تو را هست شکاری وحوش دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت با من از این‌ها مگو کار توست آن بکوش ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست در بلا پیوسته یارم بوده‌ای، امروز نیز یاریی‌ده، کز غم یارم همی باید گریست بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست خار و خون می‌دارم اندر دل ز چشم مست او با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی چون نمی‌سوزد، به ناچارم همی باید گریست طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست دوری از دلدار بد کارست و من خود کرده‌ام لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون چند روزی اوحدی‌وارم همی باید گریست هزار جان مقدس هزار گوهر کانی فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی چه روح‌ها که فزایی چه حلقه‌ها که ربایی چو ماه غیب نمایی ز پرده‌های نهانی چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری هزار بحر بجوشد چو قطره‌ای بچکانی تویی ز کون گزیده تویی گشایش دیده به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را بکش کمان زمان را که سخت سخته کمانی نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو آنی تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر هزار ماه منور ز آستین بفشانی تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی از کشت عمل بس است یک خوشه مرا در روی زمین بس است یک گوشه مرا تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا دوشینه فتادم به رهش مست و خراب از نشه‌ی عشق او نه از باده‌ی ناب دانست که عاشقم ولی می‌پرسید این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب تا قبله‌ی ابروی تو ای یار کج است محراب دل و قبله‌ی احرار کج است ما جانب قبله‌ی دگر رو نکنیم آن قبله مارست گر چه بسیار کج است فرموده خدا بزرگی آیین من است تمکین شهان ز فر تمکین من است فرمانده‌ی اختران به صد جاه و جلال فرمان بر شاه ناصرالدین من است این دل که به شهر عشق سرگشته‌ی تست بیمار و غریب و در به در گشته‌ی تست برگشتگی بخت و سیه روزی او از مژگان سیاه برگشته‌ی تست آمد مه شوال و مه روزه گذشت و ایام صیام و رنج سی روزه گذشت صد شکر خدا را که روزی روزه‌ی ما گاهی به غنا و گه به دریوزه گذشت تا دل به برم هوای دل‌بر دارد افسانه‌ی عشق دل‌بر از بر دارد دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری دل از دل‌بر چگونه دل بر دارد زلفین سیه که در بناگوش تواند سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند سایند سر از ادب به پایت شب و روز آری دو سیاه حلقه در گوش تواند از هر دو جهان مرا مقید کردند وان گه به مدیح شه مقید کردند این نامه که مدح ناصرالدین شاه است ترتیب وی از خط محمد کردند یک عمر شهان تربیت عیش کنند تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند نازم به جهان همت درویشان را کایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند آشفته سخن چو زلف جانان خوش تر چون کار جهان بی سر و سامان خوش تر مجموعه‌ی عاشقان بود دفتر من مجموعه‌ی عاشقان پریشان خوش تر تا دل به هوای وصل جانان دادم لب بر لب او نهاده و جان دادم خضر ار ز لب چشمه‌ی حیوان جان یافت من جان به لب چشمه‌ی حیوان دادم گاهی هوس باده‌ی رنگین دارم گاه آرزوی وصل نگارین دارم گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم بگذار که خویش را به زاری بکشم مپسند که بار شرمساری بکشم چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم تا دست ارادت به تو داده‌ست دلم دامان طرب ز کف نهاده‌ست دلم ره یافته در زلف دل آویز کجت القصه به راه کج فتاده‌ست دلم بگذار که تا می خورم و مست شوم چون مست شوم به عشق پا بست شوم پابست شوم به کلی از دست شوم ار مست شوم نیست شوم، هست شوم تو مردمک چشم من مهجوری زان با همه نزدیکیت از من دوری نی نی غلطم تو جان شیرین منی زان با منی وز چشم من مستوری آنچنانک حق ز گوشت و استخوان از شهان باب صغیری ساخت هان اهل دنیا سجده‌ی ایشان کنند چونک سجده‌ی کبریا را دشمنند ساخت سرگین‌دانکی محرابشان نام آن محراب میر و پهلوان لایق این حضرت پاکی نه‌اید نیشکر پاکان شما خالی‌نیید آن سگان را این خسان خاضع شوند شیر را عارست کو را بگروند گربه باشد شحنه هر موش‌خو موش که بود تا ز شیران ترسد او خوف ایشان از کلاب حق بود خوفشان کی ز آفتاب حق بود ربی الاعلاست ورد آن مهان رب ادنی درخور این ابلهان موش کی ترسد ز شیران مصاف بلک آن آهوتگان مشک‌ناف رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس توش خداوند و ولی نعمت نویس بس کن ار شرحی بگویم دور دست خشم گیرد میر و هم داند که هست حاصل این آمد که بد کن ای کریم با لیمان تا نهد گردن لیم با لیم نفس چون احسان کند چون لیمان نفس بد کفران کند زین سبب بد که اهل محنت شاکرند اهل نعمت طاغیند و ماکرند هست طاغی بگلر زرین‌قبا هست شاکر خسته‌ی صاحب‌عبا شکر کی روید ز املاک و نعم شکر می‌روید ز بلوی و سقم کنون پرشگفتی یکی داستان بپیوندم از گفته‌ی باستان نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار نبود ایچ فرزند مرسام را دلش بود جوینده‌ی کام را نگاری بد اندر شبستان اوی ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی از آن ماهش امید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود ز سام نریمان همو بارداشت ز بارگران تنش آزار داشت ز مادر جدا شد بران چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید پسر چون ز مادر بران گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان کسی سام یل را نیارست گفت که فرزند پیر آمد از خوب جفت یکی دایه بودش به کردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر که بر سام یل روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پس پرده‌ی تو در ای نامجوی یکی پور پاک آمد از ماه روی تنش نقره‌ی سیم و رخ چون بهشت برو بر نبینی یک اندام زشت از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بخش تو ای نامجوی فرود آمد از تخت سام سوار به پرده درآمد سوی نوبهار چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان سر به سر ناامید سوی آسمان سربرآورد راست ز دادآور آنگاه فریاد خواست که ای برتر از کژی و کاستی بهی زان فزاید که تو خواستی اگر من گناهی گران کرده‌ام وگر کیش آهرمن آورده‌ام به پوزش مگر کردگار جهان به من بر ببخشاید اندر نهان بپیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در دلم خون گرم چو آیند و پرسند گردنکشان چه گویم ازین بچه‌ی بدنشان چه گویم که این بچه‌ی دیو چیست پلنگ و دورنگست و گرنه پریست ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخواهم برین بوم و بر آفرین بفرمود پس تاش برداشتند از آن بوم و بر دور بگذاشتند بجایی که سیمرغ را خانه بود بدان خانه این خرد بیگانه بود نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد برین روزگاری دراز چنان پهلوان زاده‌ی بیگناه ندانست رنگ سپید از سیاه پدر مهر و پیوند بفگند خوار جفا کرد بر کودک شیرخوار یکی داستان زد برین نره شیر کجا بچه را کرده بد شیر سیر که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر زمن بگسلی چو سیمرغ را بچه شد گرسنه به پرواز بر شد دمان از بنه یکی شیرخواره خروشنده دید زمین را چو دریای جوشنده دید ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و لب از شیر پاک به گرد اندرش تیره خاک نژند به سر برش خورشید گشته بلند پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد برگرفتش از آن گرم سنگ ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش بدانجا کنام و گروه سوی بچگان برد تا بشکرند بدان ناله‌ی زار او ننگرند ببخشود یزدان نیکی‌دهش کجا بودنی داشت اندر بوش نگه کرد سیمرغ با بچگان بران خرد خون از دو دیده چکان شگفتی برو بر فگندند مهر بماندند خیره بدان خوب چهر شکاری که نازکتر آن برگزید که بی‌شیر مهمان همی خون مزید بدین گونه تا روزگاری دراز برآورد داننده بگشاد راز چو آن کودک خرد پر مایه گشت برآن کوه بر روزگاری گذشت یکی مرد شد چون یکی زاد سرو برش کوه سیمین میانش چو غرو نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان به سام نریمان رسید آگهی از آن نیک پی پور با فرهی شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود چنان دید در خواب کز هندوان یکی مرد بر تازی اسپ دوان ورا مژده دادی به فرزند او بران برز شاخ برومند او چو بیدار شد موبدان را بخواند ازین در سخن چندگونه براند چه گویید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان هر آنکس که بودند پیر و جوان زبان برگشادند بر پهلوان که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به دریا درون با نهنگ همه بچه را پروراننده‌اند ستایش به یزدان رساننده‌اند تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بی‌گنه بچه را بفگنی بیزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیکویی رهنمای چو شب تیره شد رای خواب آمدش از اندیشه‌ی دل شتاب آمدش چنان دید در خواب کز کوه هند درفشی برافراشتندی بلند جوانی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی بدست چپش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی یکی پیش سام آمدی زان دو مرد زبان بر گشادی بگفتار سرد که ای مرد بیباک ناپاک رای دل و دیده شسته ز شرم خدای ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید پس از آفریننده بیزار شو که در تنت هر روز رنگیست نو پسر گر به نزدیک تو بود خوار کنون هست پرورده‌ی کردگار کزو مهربانتر ورا دایه نیست ترا خود به مهر اندرون مایه نیست به خواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید به دام چو بیدار شد بخردانرا بخواند سران سپه را همه برنشاند بیامد دمان سوی آن کوهسار که افگندگان را کند خواستار سراندر ثریا یکی کوه دید که گفتی ستاره بخواهد کشید نشیمی ازو برکشیده بلند که ناید ز کیوان برو بر گزند فرو برده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر ساخته چوب عود بدان سنگ خارا نگه کرد سام بدان هیبت مرغ و هول کنام یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از آب و خاک ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دام را بر چنان جایگاه ابر آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین همی گفت کای برتر از جایگاه ز روشن روان و ز خورشید و ماه گرین کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست از این بر شدن بنده را دست گیر مرین پر گنه را تو اندرپذیر چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آب روی آمدست روا باشد اکنون که بردارمت بی‌آزار نزدیک او آرمت به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت که سیر آمدستی همانا ز جفت نشیم تو رخشنده گاه منست دو پر تو فر کلاه منست چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه ببینی و رسم کیانی کلاه مگر کاین نشیمت نیاید به کار یکی آزمایش کن از روزگار ابا خویشتن بر یکی پر من خجسته بود سایه‌ی فر من گرت هیچ سختی بروی آورند ور از نیک و بد گفت‌وگوی آورند برآتش برافگن یکی پر من ببینی هم اندر زمان فر من که در زیر پرت بپرورده‌ام ابا بچگانت برآورده‌ام همان گه بیایم چو ابر سیاه بی‌آزارت آرم بدین جایگاه فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل دلش کرد پدرام و برداشتش گرازان به ابر اندر افراشتش ز پروازش آورد نزد پدر رسیده به زیر برش موی سر تنش پیلوار و به رخ چون بهار پدر چون بدیدش بنالید زار فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همی بفرین برفزود سراپای کودک همی بنگرید همی تاج و تخت کی را سزید برو و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ به مانند خون دل سام شد چون بهشت برین بران پاک فرزند کرد آفرین به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن منم کمترین بنده یزدان پرست ازان پس که آوردمت باز دست پذیرفته‌ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ بجویم هوای تو ازنیک و بد ازین پس چه خواهی تو چونان سزد تنش را یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگزارد پای فرود آمد از کوه و بالای خواست همان جامه‌ی خسرو آرای خواست سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند تبیره‌زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد مانند نیل خروشیدن کوس با کرنای همان زنگ زرین و هندی درای سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند چو اندر هوا شب علم برگشاد شد آن روی رومیش زنگی نژاد بران دشت هامون فرود آمدند بخفتند و یکبار دم بر زدند چو بر چرخ گردان درفشنده شید یکی خیمه زد از حریر سپید به شادی به شهر اندرون آمدند ابا پهلوانی فزون آمدند نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک بدین نوید که باد سحرگهی آورد بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان در این جهان ز برای دل رهی آورد همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت زهی رفیق که بختم به همرهی آورد به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد بسا شکست که با افسر شهی آورد چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد رساند رایت منصور بر فلک حافظ که التجا به جناب شهنشهی آورد گر آن مه را وفا بودی چه بودی ورش ترس از خدا بودی چه بودی دمی خواهم که با او خوش برآیم اگر او را رضا بودی چه بودی دلم را از لبش بوسیست حاجت گر این حاجت روا بودی چه بودی بتی کز وی بخود پروا ندارم گرش پروای ما بودی چه بودی اگر روزی به لطف آن پادشا را نظر با این گدا بودی چه بودی خرد گر گرد من گشتی چه گشتی وگر صبرم بجا بودی چه بودی بوصلش گر عبید بی‌نوا را سعادت رهنما بودی چه بودی ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم وحشی سبب دوری و این قسم سخنها آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم گهی درد تو درمان می‌نماید گهی وصل تو هجران می‌نماید دلی کو یافت از وصل تو درمان همه دشوارش آسان می‌نماید مرا گه گه به دردی یاد می‌کن که دردت مرهم جان می‌نماید بپرس آخر که: بی تو چونم، ای جان، که جانم بس پریشان می‌نماید مرا جور و جفا و رنج و محنت غمت هردم دگرسان می‌نماید ز جان سیر آمدم بی‌روی خوبت جهان بر من چو زندان می‌نماید عراقی خود ندارد چشم، ورنه رخت خورشید تابان می‌نماید ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش عفیفه مریم مر پور خویش را پدری به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری خبر همی ز تو جویند جملگی غربا و گرچه نیست تو را هرگز از خبر خبری به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی زره به روی خود اندر کشند هر شمری مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری به نوبهار ز رخسار دختران درخت نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود برون نیارد از بیم دختریش سری به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ ز سند و زنگ و حبش بی‌قیاس و مرحشری به سان طیر ابابیل لشکری که همی بیوفتد گهری زو به جای هر حجری چو خیمه‌ای شود از دیبه‌ی کبود فلک که بر زنند به زیرش ز مخمل آستری کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق ز مهره‌های بلورین ساده سود بری چو صدهزاران زرینه تیر بودی مهر کنونش بنگر چون آبگینگین سپری رسوم دهر همین است کس ندید چنو نه مهربانی هرگز نه نیز کینه‌وری همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری یکی به جستن نفعی همی دود به فراز یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری یکی همی پذیرد به خواهش اسپ و ستام یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلی نژند و خوار بمانده به در نکو سیری بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان برفت خلق چو پروانه هر سو نفری یکی همی نبرد ظن که هست عالم را برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری یکیت گوید برگی مگر به علم خدای نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری یکیت گوید یکی به عمر کم نشود ز خلق تا ننشیند به جای او دگری یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان که با ما می‌نشناسند از بهی بتری کسی نبینی کو راه راست یارد جست مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری یکیت گوید من بر طریق بهمانم که نیز ناید بیرون دگر چنو ز هری یکیت گوید خواجه امام کاغذمال یکی فریشته بود او به صورت بشری امام مفتخر بلخ قبةالاسلام طریق سنت را ساخته است مختصری به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک چو راه رهبر جوید ز کور بی‌بصری همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد به سوی آن حجری بود و سوی این گهری به سوی آن این را و به سوی این آن را اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری خدای زین دو دعا خود کدام را شنود که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟ اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند از آسمان نچکد بر زمین من مطری ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر اگر رواست تو را رفتن از پس عمری؟ تو را که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری مرا طریق سوی اهل خانه‌ی دین است تو را طریق سوی آن غریب ره گذری کمر بدادی و زنار بستدی به گزاف کسی نداده به زنار جز که تو کمری ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟ مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول ازو برآمد بر آسمان دین قمری جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگری نبود آهن تیغ علی که آتش بود کزو بجست یکی جان به جای هر شرری مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟ بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن ز شعر من شکری و ز نثر من درری ای خوانده کتاب زند و پازند زین خواندن زند تا کی و چند؟ دل پر ز فضول و زند برلب زردشت چنین نبشت در زند؟ از فعل منافقی و بی‌باک وز قول حکیمی و خردمند از فعل به فضل شو بیفزای وز قول رو اندکی فرو رند پندم چه دهی؟نخست خود را محکم کمری ز پند بربند چون خود نکنی چنانکه گوئی پند تو بود دروغ و ترفند پند از حکما پذیر، ازیراک حکمت پدر است و پند فرزند زی مرد حکیم در جهان نیست خوشتر به مزه ز قند جز پند پندی به مزه چو قند بشنو بی عیب چو پاره‌ی سمرقند کاری که ز من پسند نایدت با من مکن آنچنان و مپسند جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت به سوگند گنده است دروغ ازو حذر کن تا پاک شود دهانت از گند از نام بد ار همی بترسی با یار بد از بنه مپیوند آن گوی مرا که دوست داری گر خلق تو را همان بگویند زیرا که به تیر ماه جو خورد هر کو به بهار جو پراگند از خنده‌ی یار خویش بندیش آنگاه به یار خویش برخند بر گردن یار خود منه طوق گر یار تو خواندت خداوند بزدای به عذر زنگ کینه جز عذر درخت کین که بر کند؟ بر فعل چو زهر، نیست پازهر جز قول چو نوش پخته با قند در کار چو گشت بر تو مشکل عاجز مشو و مباش خرسند از مرد خرد بپرس، ازیرا جز تو به جهان خردوران هند تدبیر بکن، مباش عاجز سر خیره مپیچ در قزاگند بنگر که خدای چون به تدبیر بی آلت چرخ را پی افگند با پند چو در و شعر حجت منگر به کتاب زند و پا زند بندیش که بر چه‌سان به حکمت این خوب قصیده را بیاگند گوشوار گوش دوران درةالتاج جهان قرةالاعیان محمد ممن آن عالی گوهر چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار با قدومی از نجوم آسمان مسعودتر گوهر بحر سعادت خواندمش کان گنج را تارک ارای قبایل یافت صراف نظر این هم از اقبال او دیدم که از دریای فکر چون فروشد عقل کارد در دریای دگر گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او تارک آرای قبایل گشت تاریخ دگر بشنو از دل نکته‌های بی‌سخن و آنچ اندر فهم ناید فهم کن در دل چون سنگ مردم آتشی است کو بسوزد پرده را از بیخ و بن چون بسوزد پرده دریابد تمام قصه‌های خضر و علم من لدن در میان جان و دل پیدا شود صورت نو نو از آن عشق کهن چون بخوانی والضحی خورشید بین کان زر بین چون بخوانی لم یکن گو خلق بدانند که من عاشق و مستم آوازه درستست که من توبه شکستم گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت من فارغم از هر چه بگویند که هستم ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود از بند تو برخاستم و خوش بنشستم از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم زین پیش برآمیختمی با همه مردم تا یار بدیدم در اغیار ببستم ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب دشنام به من ده که درودت بفرستم دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم بند همه غم‌های جهان بر دل من بود دربند تو افتادم و از جمله برستم ای جهان دیده بود خویش از تو هیچ بودی نبوده پیش از تو در بدایت بدایت همه چیز در نهایت نهایت همه چیز ای برآرنده سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند آفریننده خزاین جود مبدع و آفریدگار وجود سازمند از تو گشته کار همه ای همه و آفریدگار همه هستی و نیست مثل و مانندت عاقلان جز چنین ندانندت روشنی پیش اهل بینائی نه به صورت به صورت آرائی به حیاتست زنده موجودات زنده لیک از وجود تست حیات ای جهان را ز هیچ سازنده هم نوا بخش و هم نوازنده نام تو کابتدای هر نامست اول آغاز و آخر انجامست اول الاولین به پیش شمار و آخرالاخرین به آخر کار هست بود همه درست به تو بازگشت همه به تست به تو بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته گرد زوال تو نزادی و آن دیگر زادند تو خدائی و آن دیگر بادند به یک اندیشه راه بنمائی به یکی نکته کار بگشائی وانکه نااهل سجده شد سر او قفل بر قفل بسته شد در او تو دهی صبح را شب افروزی روز را مرغ و مرغ را روزی تو سپردی به آفتاب و به ماه دو سرا پرده سپید و سیاه روز و شب سالکان راه تواند سفته گوشان بارگاه تواند جز به حکم تو نیک و بد نکنند هیچ کاری به حکم خود نکنند تو بر افروختی درون دماغ خردی تابناکتر ز چراغ با همه زیرکی که در خردست بی‌خودست از تو و به جای خودست چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار و هم کی گردد جان که او جوهرست و در تن ماست کس نداند که جای او به کجاست تو که جوهر نیی نداری جای چون رسد در تو وهم شیفته رای ره نمائی و رهنمایت نه همه جائی و هیچ جایت نه ما که جزئی ز سبع گردونیم با تو بیرون هفت بیرونیم عقل کلی که از تو یافته راه هم ز هیبت نکرده در تو نگاه ای ز روز سپید تا شب داج به مددهای فیض تو محتاج حال گردان توئی بهر سانی نیست کس جز تو حال گردانی تا نخواهی تو نیک و بد نبود هستی کس به ذات خود نبود تو دهی و تو آری از دل سنگ آتش لعل و لعل آتش رنگ گیتی و آسمان گیتی گرد بر در تو زنند بردا برد هر کسی نقش بند پرده تست همه هیچند کرده کرده تست بد و نیک از ستاره چون آید که خود از نیک و بد زبون آید گر ستاره سعادتی دادی کیقباد از منجمی زادی کیست از مردم ستاره‌شناس که به گنجینه ره برد به قیاس تو دهی بی میانجی آنرا گنج که نداند ستاره هفت از پنج هر چه هست از دقیقه‌های نجوم با یکایک نهفته‌های علوم خواندم و سر هر ورق جستم چون ترا یافتم ورق شستم همه را روی در خدا دیدم در خدا بر همه ترا دیدم ای به تو زنده هر کجا جانیست وز تنور تو هر کرا نانیست بر در خویش سرفرازم کن وز در خلق بی‌نیازم کن نان من بی‌میانجی دگران تو دهی رزق بخش جانوران چون به عهد جوانی از بر تو بر در کس نرفتم از در تو همه را بر درم فرستادی من نمی‌خواستم تو می‌دادی چون که بر درگه تو گشتم پیر ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر چه سخن کاین سخن خطاست همه تو مرائی جهان مراست همه من سر گشته را ز کار جهان تو توانی رهاند باز رهان در که نالم که دستگیر توئی در پذیرم که درپذیر توئی راز پوشنده گرچه هست بسی بر تو پوشیده نیست راز کسی غرضی کز تو نیست پنهانی تو بر آور که هم تو میدانی از تو نیز ار بدین غرض نرسم با تو هم بی غرض بود نفسم غرض آن به که از تو می‌جویم سخن آن به که با تو می‌گویم راز گویم به خلق خوار شوم با تو گویم بزرگوار شوم ای نظامی پناه‌پرور تو به در کس مرانش از در تو سر بلندی ده از خداوندی همتش را به تاج خرسندی تا به وقتی که عرض کار بود گرچه درویش تاجدار بود آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای در زمین می‌شد چو مه بر آسمان شب‌روان راگشته زو روشن روان در مقامی مسکنی کم ساختی کم دو روز اندر دهی انداختی گفت در یک خانه گر باشم دو روز عشق آن مسکن کند در من فروز غرة المسکن احاذره انا انقلی یا نفس سیری للغنا لا اعود خلق قلبی بالمکان کی یکون خالصا فی الامتحان روز اندر سیر بد شب در نماز چشم اندر شاه باز او همچو باز منقطع از خلق نه از بد خوی منفرد از مرد و زن نه از دوی مشفقی خلق و نافع همچو آب خوش شفعیی و دعااش مستجاب نیک و بد را مهربان و مستقر بهتر از مادر شهی‌تر از پدر گفت پیغامبر شما را ای مهان چون پدر هستم شفیق و مهربان زان سبب که جمله اجزای منید جزو را از کل چرا بر می‌کنید جزو از کل قطع شد بی کار شد عضو از تن قطع شد مردار شد تا نپیوندد بکل بار دگر مرده باشد نبودش از جان خبر ور بجنبد نیست آن را خود سند عضو نو ببریده هم جنبش کند جزو ازین کل گر برد یکسو رود این نه آن کلست کو ناقص شود قطع و وصل او نیاید در مقال چیز ناقص گفته شد بهر مثال آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد لیک معلوم ندارم که کند یا نکند اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ نبود آدمی آنکس که تماشا نکند خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد جان فدای لب شیرین شکرخا نکند گل چو بر ناله‌ی مرغان چمن خنده زند چکند بلبل شب خیز که سودا نکند هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم نتواند که رخم بیند و صفرا نکند هر که احوال دل غرقه بداند خواجو اگرش عقل بود روی بدریا نکند گر به گل‌زار رخش افتد نگاه گاه گاهم گل به دامن می‌توان برد از گلستان نگاهم گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم گفتمش مه چیست، گفتا سایه پرورد کلاهم قصه‌ی توفان نوح افسانه‌ای از موج اشکم شعله‌ی نار خلیل انگاره‌ای از برق آهم کو چنان عشقی که تا یک جا به فرساید وجودم کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم مالک عفوش ندانم تا نپوشاند خطایم صاحب فضلش ندانم تا نبخشاید گناهم زیر شمشیر اجل بردم پناه از بی‌پناهی آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم گر به خاک من پس از کشتن گذار قاتل افتد ماجرا دیگر بگویم، خون بها هرگز نخواهم حاجت از بی حاجتی در عشق می‌باید گرفتن من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته پرده از رخ برفکن یعنی برآر از اشتباهم من که از روز ازل دیدم جمالش را فروغی تا به فردای قیامت فارغ از خورشید و ماهم آتشی در جمله‌ی آفاق زن نوبت حسن علی‌الاطلاق زن ماه اگر در طاق گردون جفته زد نیست بر حق تو به استحقاق زن پرده‌ی عشاق زلف رهزنت در نواز و بانگ بر آفاق زن پرده‌ی عشاق راهی خوش بود راه ما در پرده‌ی عشاق زن آتش شوق توام بی هوش کرد آب بر روی من مشتاق زن بسته‌ی میثاق وصلت عمر رفت چاره‌ای کن راه آن میثاق زن زرق در عشق تو کفر منکر است تیغ غمزه بر سر زراق زن کشت زهر هجر تو عطار را وقت اگر آمد دم از تریاق زن آفتاب عاشقان روی تو بس قبله‌ی سرگشتگان کوی تو بس ترکتاز هر دو عالم را به حکم یک گره از زلف هندوی تو بس آب حیوان را برای قوت جان یک شکر از درج لولوی تو بس جمله‌ی عشاق را سرمایه‌ها طاق آوردن ز ابروی تو بس صد سپاه عقل پیش اندیش را یک خدنگ از جزع جادوی تو بس شیرمردان را شکار آموختن از خیال چشم آهوی تو بس آنکه او بر باد خواهد داد دل یک وزیدن بادش از سوی تو بس در ره تاریک زلفت عقل را روشنی یک ذره از روی تو بس درگذشتم از سر هر دو جهان زانکه ما را یک سر موی تو بس گر ز عطارت بدی دیدی بپوش عذر خواهش روی نیکوی تو بس گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان وگر عاشق شاهی روان باش به میدان صلا روز وصال است همه جاه و جمال است همه لطف و کمال است زهی نادره سلطان کجایی تو کجایی نه از حلقه مایی وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بی‌جان یکی چرب زبانی یکی جان و جهانی از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان اگر شیر اگر پیل چنانش کند این عشق چو بینیش بگوییش زهی گربه در انبان چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از کین زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان بیا پیش و مپرهیز و زین فتنه بمگریز بمستیز بمستیز هلا ای شه مردان زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان بجو باده گلگون از آن دلبر موزون که این دم مه گردون روان گشت به میزان بنوش از می بالا لب و ریش میالا شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کیوان بیندیش و خمش باش چنین راز مگو فاش دریغ است بر اوباش چنین گوهر و مرجان این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام این منم کز عین قدرت دیده‌ی اغیار را بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام این منم کز صیقل آئینه‌ی صدق و صفا در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام حدیث عشق در گفتن نیاید چنین در هیچ در سفتن نیاید ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت چو واو عمرو در گفتن نیاید جمال عشق خواهی جان فدا کن که هرگز کار جان از تن نیاید شعاع روی او را پرده برگیر که آن خورشید در روزن نیاید از آن مردان شیرافگن طلب عشق کزین مردان همچون زن نیاید ز زر انگشتری سازند و خلخال ولی آیینه جز ز آهن نیاید غم عشق از ازل آرند مردان وگر چه آن به آوردن نیاید سری بی‌دولت است آنرا که با عشق از آنجا دست در گردن نیاید غمش با هر دلی پیوند نکند شتر در چشمه‌ی سوزن نیاید چو زنده سیف فرغانی به عشق است چراغ جانش را مردن نیاید بدان خورشید نتوانم رسیدن اگر چون سایه‌ای با من نیاید شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن بکردار زنی زنگی که هرشب بزاید کودکی بلغاری آن زن کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک چو بیژن در میان چاه او من ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بدو چون چشم بیژن همی‌برگشت گرد قطب جدی چو گرد بابزن مرغ مسمن بنات النعش گرد او همی‌گشت چو اندر دست مرد چپ فلاخن دم عقرب بتابید از سر کوه چنانچون چشم شاهین از نشیمن یکی پیلستگین منبر مجره زده گردش نقط از آب روین نعایم پیش او چون چار خاطب به پیش چار خاطب چار مذن مرا در زیر ران اندر کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن دمش چون تافته بند بریشم سمش چون ز آهن پولاد هاون همی‌راندم فرس را من به تقریب چو انگشتان مرد ارغنون زن سر از البرز برزد قرص خورشید چو خون‌آلوده دزدی سر ز مکمن به کردار چراغ نیم مرده که هر ساعت فزون گرددش روغن برآمد بادی از اقصای بابل هبوبش خاره در و باره افکن تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی فرود آرد همی احجار صد من ز روی بادیه برخاست گردی که گیتی کرد همچون خز ادکن چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر یکی میغ از ستیغ کوه قارن چنانچون صدهزاران خرمن تر که عمدا در زنی آتش به خرمن بجستی هر زمان زان میغ برقی که کردی گیتی تاریک روشن چنان آهنگری کز کوره‌ی تنگ به شب بیرون کشد تفسیده آهن خروشی برکشیدی تند تندر که موی مردمان کردی چو سوزن تو گفتی نای رویین هر زمانی به گوش اندر دمیدی یک دمیدن بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت که کوه اندر فتادی زو به گردن تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی بلرزاند ز رنج پشگان تن فرو بارید بارانی ز گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن و یا اندر تموزی مه ببارد جراد منتشر بر بام و برزن ز صحرا سیلها برخاست هر سو دراز آهنگ و پیچان و زمین کن چو هنگام عزایم زی معزم به تک خیزند ثعبانان ریمن نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن چو بردارد ز پیش روی اوثان حجاب ماردی دست برهمن پدید آمد هلال از جانب کوه بسان زعفران آلوده محجن چنانچون دو سر از هم باز کرده ز زر مغربی دستاورنجن و یا پیراهن نیلی که دارد ز شعر زرد نیمی زه به دامن رسیدم من به درگاهی که دولت ازو خیزد، چو رمانی ز معدن به درگاه سپهسالار مشرق سوار نیزه‌باز خنجر اوژن علی‌بن محمد میر فاضل رفیع‌البینات صادق‌الظن جمال ملکت ایران و توران مبارک سایه‌ی ذوالطول والمن خجسته ذوفنونی رهنمونی که درهر فن بود چون مرد یکفن سیاست کردنش بهتر سیاست زلیفن بستنش بهتر زلیفن یگانه گشته از اهل زمانه به الفاظ متین و رای متقن تهمتن کارزاری کو به نیزه کند سوراخ در گوش تهمتن فروزان تیغ او هنگام هیجا چنان دیبای بوقلمون ملون به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد چو خورشیدی که در تابد ز روزن که گر زین سو بدو در بنگرد مرد بدانسو در زمین بشمارد ارزن اگر بر جوشن دشمن زند تیغ به یک زخمش کند دو نیمه جوشن چوپرگاری که از هم باز دری ز هم باز اوفتد اندام دشمن الا یا آفتاب جاودان تاب هنرور یارجوی حاسد افکن شنیدم من که برپای ایستاده رسیدی تا به زانو دست بهمن رسد دست تو از مشرق به مغرب ز اقصای مداین تا به مدین زنان دشمنان از پیش ضربت بیاموزند الحانهای شیون چنانچون کودکان از پیش الحمد بیاموزند ابجد را و کلمن نسب داری حسب داری فراوان ازیرا نسبتت پاکست و مسکن الا تا ممنان گیرند روزه الا تا هندوان گیرند لکهن به دریابار، باشد عنبر تر به کوه اندر، بود کان خماهن نریزد از درخت ارس کافور نخیزد از میان لاد لادن زیادی خرم و خرم زیادی میان مجلس شمشاد و سوسن انوشه خور، طرب کن، جاودان زی درم ده، دوست خوان دشمن پراکن به چشم بخت روی ملک بنگر به دست سعد پای نحس بشکن به دولت چهره‌ی نعمت بیارای به نعمت خانه‌ی همت بیاکن همه ساله به دلبر دل همی‌ده همه ماهه به گرد دن همی‌دن همه روزه دو چشمت سوی معشوق همه وقته دو گوشت سوی ارغن ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا فلک موافقت من کبود درپوشید چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا مرغ دلم صید کرد غمزه‌ی چون تیر او لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او باز سپید است حسن، طعمه‌ی او مرغ دل شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست ترک دو عالم شناس اول تکبیر او هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن در تو عملها کند حزن به تقریر او عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد خانقه دل که بود عقل کهن پیر او مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع دوست به حسن آیتی‌ست وین همه تفسیر او ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او زمزمه‌ی شعر سیف نغمه‌ی داودی است نفخه‌ی صور دل است صوت مزامیر او شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش چه باده‌هاست بتم را در آن کدوی ترش به قاصد او ترشست و به جان شیرینش که نیست در همه اجزاش تای موی ترش هزار خمره سرکه عسل شدست از او که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش زهای و هوی ترش‌های ماش خنده گرفت حلاوت عجبی یافت‌های و هوی ترش ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش ربود سیل ویم دوش و خلق نعره زنان میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش پریر یار مرا جست کان ترش رو کو خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش شتاب و تیز همی‌رفت کو به کو پی من چرا کند شکرقند جست و جوی ترش گرفته طبله حلوا و بنده را جویان که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش عجب نباشد اگر قصد او فنای منست همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش غلط مکن ترشی نی برای دفع توست ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش ز رشک جاه امیرست روترش دربان ز رشک روی عروس است روی شوی ترش هزار خانه چو زنبور پرعسل داری به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست گر خرابات ازل از تاب رویش پر نگشت پس هزاران صومعه در محو جان آباد چیست جان ما با عشق او گر نی ز یک جا رسته‌اند جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست گر نه پرتوهای آن رخسار داد حسن داد پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند پس درون گنبد دل غلغله و فریاد چیست گر نه آتش می‌زند آتش رخی در جان نهان پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست گر نه آتش رنگ گشتی جان‌ها در لامکان صد هزاران مشعله همچون شب میلاد چیست گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست ماهی، که لبش بجای جانست گر ناز کند،به جای آن است از چشم دلم نمی‌شود دور هر چند ز چشم سرنهانست گر در طلبت هزار باشند غیرت نبرم، که بی‌نشانست آن کو به یقین نبیند او را چون نیک نگه کند گمانست ای دیده من اول زمانت دریاب، که آخر زمانست بر یاد تو جامه پاره کردم باز آی، که خرقه در میانست تخمی که تو کاشتی نمو داد عهدی که گذاشتی همانست این تن، که بر تو مرده، دل شد و آن دل، که غم تو خورد، جانست نتوان ز تو روی در کشیدن بارت بکشیم، تا توانست چشم سر ما غلط نبیند کش سرمه ز خاک اصفهانست سرنامه‌ی عشق خود ز ما پرس کین عشق نه کار دیگرانست زود از در گوش باز گردد هر قصه، که بر سر زبانست آنرا که خطیب سود خواند در مذهب اوحدی زیانست جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را دل آرا ما نگارا چون تو هستی همه چیزی که باید هست ما را شراب عشق روی خرمت کرد بسان نرگس تو مست ما را اگر روزی کف پایت ببوسم بود بر هر دو عالم دست ما را تمنای لبت شوریده دارد چو مشکین زلف تو پیوست ما را چو صیاد خرد لعل تو باشد سر زلف تو شاید شست ما را زمانه بند شستت کی گشاید چو زلفین تو محکم بست ما را با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست کار ایران با خداست مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست کار ایران با خداست شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست مملکت رفته ز دست هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست کار ایران با خداست مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس ناخدا عدل است و بس کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست کار ایران با خداست پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه خون جمعی بی‌گناه ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟ کار ایران با خداست باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان حضرت ستار خان آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست کار ایران با خداست باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ فر دادار بزرگ آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست کار ایران با خداست باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید نام حق گردد پدید تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست کار ایران با خداست خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب جز خراسان خراب هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست کار ایران با خداست روزی که از لب تو بر ما سلام باشد شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟ در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد احوال قید چون من سرگشته‌ای چه داند؟ جز بیدلی که او را پایی به دام باشد گویی که: من ببینم روزی به دیده‌ی خود کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟ نشگفت اگر بسوزد دلها به گفته‌ی خود چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو در دست فضل و رحمت تو یارم و عصا ماری شوم چو افکندم اصطفای تو ای باقی و بقای تو بی‌روز و روزگار شد روز و روزگار من اندر وفای تو صد روز و روزگار دگر گر دهی مرا بادا فدای عشق و فریب و ولای تو دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت بی‌کام و بی‌زبان عجب وصف‌های تو زان دم که از تو چشم خبر برد سوی دل دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو می‌گردد آسمان همه شب با دو صد چراغ در جست و جوی چشم خوش دلربای تو گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است صد دل به غم سپارم بهر رضای تو از زخم هاون غم خود خوش مرا بکوب زین کوفتن رسد به نظر توتیای تو جان چیست نیم برگ ز گلزار حسن تو دل چیست یک شکوفه ز برگ و نوای تو خامش کنم اگر چه که گوینده من نیم گفت آن توست و گفتن خلقان صدای تو دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟ بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟ به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟ ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟ درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟ تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟ دلت آیینه‌ی غیب است و هر دانا درو بینی طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی درو از مشرب عرفان روان صد چشمه‌ی حیوان درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟ بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟ بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی نموده شاهد معنی جمال از پرده‌ی صورت ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن ز حد جمله‌ی اسما تجاوز کرد نتوانی تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی ز آثار غبار او منور چشم گردونی ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟ همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را: مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی از هر چه گمان بر دلم یار نه آن بود پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود وان عشق مجازی بد و آن سود و زیان بود بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت و ز دیده برون آمد دردی که نهان بود توحید من آن زلف بشولیده‌ی او بود ایمان من آن روی چو خورشید جهان بود رویی که رقم بود برو دولت اسلام زلفی که درو مرتدی و کفر نشان بود بنمود رخ و روم به یک بار بشورید آیین بت بتگری از دیدن آن بود پس زلف برافشاند و جهان کفر پراکند الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود گویی که درو پای عزیزان همه سر بود راهی که در وصل نکویان همه جان بود از خون جگر سیل وز دل پاره درو خاک منزلگهش از آتش سوزان دمان بود بس جان عزیزان که در آن راه فنا شد گور و لحد آنجا دهن شیر ژیان بود چون کعبه‌ی آمال پدید آمد از دور گفتند رسیدیم سر ره بر آن بود بر درگه تو خوار و ز دیدار تو نومید بر خاک نشستند که افلاس بیان بود بیرون ز خیالی نبد آنجا که نظر بود افزون ز حدیثی نبد آنجا که گمان بود آمدم من بی‌دل و جان ای پسر رنگ من بین نقش برخوان ای پسر نی غلط من نامدم تو آمدی در وجود بنده پنهان ای پسر همچو زر یک لحظه در آتش بخند تا ببینی بخت خندان ای پسر در خرابات دلم اندیشه‌هاست در هم افتاده چو مستان ای پسر پای دار و شور مستان گوش دار در شکست و جست دربان ای پسر آمدم و آوردمت آیینه‌ای روی بین و رو مگردان ای پسر کفر من آیینه ایمان توست بنگر اندر کفر ایمان ای پسر می‌زنم من نعره‌ها در خامشی آمدم خاموش گویان ای پسر چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را عطار اندرین ره اندوهگین فروشد زیرا که او تمام است انده گسار ما را زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یک دانه شد نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد دوش که صبح چاک زد صدره‌ی چرخ عنبری خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوری شعبه‌ی برق و روز نو، غرتش از مبارکی قله‌ی برف و صبح‌دم، شیبتش از معطری بیضه‌ی مهر احمدی، جبهتش از گشادگی روضه‌ی قدس عیسوی، نکهتش از معنبری دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگی گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری مه قدم و فلک ردا، وز تف آفتاب و ره چهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمری دید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده به نکته‌ی دری گفت چه طرفه طالعی، کز درخانه‌ی ششم مهره به کف به هفت حال، این همه در مششدری در یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لاله‌ای نرگس چاک جامه‌ای، لاله‌ی خاک بستری حلقه‌ی آن بریشمی کز بر چنگ برکشند از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری چند نشانه‌ی غرض، بودن و بی‌نشان شدن جوهر نور نیستی، سایه‌ی نور جوهری مثل عطاردی چرا، چون مه نو نه مقبلی طالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبری کعبه‌ی آسمان حرم صدر شهنشه است و بس خاص کبوترش توئی ار همه نسر طائری گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود در حرم خدایگان کعبه کند مجاوری سایه‌ی ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنو اینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی تا علاج سردی سودای خام من کند تا نریزم دانه‌های اشک رنگین را به خاک طایر دولت کجا تمکین دام من کند پنجه‌ای در پنجه‌ی شیر فلک خواهم زدن گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن کو قیامت تا تماشای قیام من کند گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی شاه می‌باید که تحسین کلام من کند ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران لشکرت باید که تعظیم نظام من کند دیگر از مشرق نمی‌تابد فروغی آفتاب گر نظر بر منظر ماه تمام من کند کشتی ما کو که ما زورق درآب افکنده‌ایم در خرابات مغان خود را خراب افکنده‌ایم جام می را مطلع خورشید تابان کرده‌ایم وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده‌ایم با جوانان بر در میخانه مست افتاده‌ایم وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده‌ایم شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده‌ایم محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران گر برندی در جهان خر در خلاف افکنده‌ایم آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست گر به بی آبی سپر بر روی آب افکنده‌ایم ما که از جام محبت نیمه مست افتاده‌ایم کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکنده‌ایم گوشه‌ی دل کرده‌ایم از بهر میخواران کباب لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده‌ایم غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکنده‌ایم اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال نشسته‌اند در اومید او قطار قطار اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال میان لشکر هجران که تیغ در تیغست سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال هزار گل بنماید که خار مست شود هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل هزار کاسه کشد بی‌شکم زهی اقبال چو عشق دست برآرد سبک شود قالب دود بگرد فلک بی‌قدم زهی اقبال چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی چو آفتاب جهان بی‌حشم زهی اقبال هوا چکیده‌ی نورست در شب مهتاب ستاره خنده‌ی حورست در شب مهتاب سپهر جام بلوری است پر می روشن زمین قلمرو نورست در شب مهتاب زمین زخنده‌ی لبریز مه نمکدانی است زمانه بر سر شورست در شب مهتاب رسان به دامن صحرای بیخودی خود را که خانه دیده‌ی مورست در شب مهتاب بغیر باده‌ی روشن، نظر به هر چه کنی غبار چشم شعورست در شب مهتاب براق راهروان است روشنایی راه سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب نیست در آخرزمان فریادرس جز صلاح الدین صلاح الدین و بس گر ز سر سر او دانسته‌ای دم فروکش تا نداند هیچ کس سینه عاشق یکی آبیست خوش جان‌ها بر آب او خاشاک و خس چون ببینی روی او را دم مزن کاندر آیینه زیان باشد نفس از دل عاشق برآید آفتاب نور گیرد عالمی از پیش و پس ای که از طبع فرومایه‌ی خویش می‌زنی گام پی وایه‌ی خویش! خاطر از وایه‌ی خود خالی کن! زین هنر پایه‌ی خود عالی کن! بهر خود، گرمی جز سردی نیست سردی آیین جوانمردی نیست چند روزی ز قوی‌دینان باش! در پی حاجت مسکینان باش! شمع شو! شمع، که خود را سوزی تا به آن بزم کسان افروزی با بد و نیک و نکوکاری ورز! شیوه‌ی یاری و غمخواری ورز! ابر شو! تا که چو باران ریزی، بر گل و خس همه یک‌سان ریزی چشم بر لغزش یاران مفکن! به ملامت دل یاران مشکن! درگذر از گنه و از دگران! چو ببینی گنهی، درگذران! باش چون بحر ز آلایش پاک! ببر آلایش از آلایشناک! همچو دیده به سوی خویش مبین! خویش را از دگران بیش مبین! بس عمارت که بود خانه‌ی رنج بس خرابی که بود پرده‌ی گنج بت خود را بشکن خوار و ذلیل! نامور شو به فتوت چو خلیل! بت تو نفس هواپرور توست که به صد گونه خطا رهبر توست بسط کن بر همه کس خوان کرم! بذل کن بر همه همیان درم! گر براهیمی اگر زردشتی، روی در هم مکش از هم‌پشتی! باز کش پای ز آزار، همه! دست بگشای به ایثار، همه! هر چه بدهی به کسی، باز مجوی، دل ز اندیشه‌ی آن پاک بشوی! آنچه بخشند چه بسیار و چه کم نیست برگشتن از آن طور کرم طفل چون صاحب احسان گردد زود از داده پشیمان گردد هر چه خندان بدهد، نتواند که دگر گریه کنان نستاند تا توانی مگشا جیب کسان! منگر در هنر و عیب کسان! عیب‌بینی هنری چندان نیست هدف قصد جوانمردان نیست هر چه نامش نه پسندیده کنی بهتر آن است که نادیده کنی دل ز اندیشه‌ی آن داری دور دیده از دیدن آن سازی کور بو که از چون تو نکو کرداری به دل کس نرسد آزاری زلف مشکینت چو دامست، ای صنم عارضت ماه تمامست، ای صنم تا بود بر دیگران وصلت حلال بر من اسایش حرامست، ای صنم زان دهان تنگ شیرینم بده بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای صنم هر زمان گویی که: فردایی دگر سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم در غمت گر نشکنم خود را، مرنج آدمی را ننگ و نامست ، ای صنم عالمی را بنده‌ی خود کرده‌ای اوحدی نیزت غلامست، ای صنم ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات هر گه که بگشایی دهن گردد جهان پر نسترن بر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد یک دیده اینجا دجله شد یک دیده آنجا شد فرات جان سنایی مر ترا از وی حذر کردن چرا از تو گذر نبود ورا هم در حیات و هم ممات ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات» اول از خود بری توانم شد پس تو را مشتری توانم شد بر سر تیغ عشق سر بنهم گر پیت سرسری توانم شد عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست خصم مذهب‌گری توانم شد تا به اسلام عشق تو برسم بنده‌ی کافری توانم شد جان من تا ز توست آنجائی من کجا ایدری توانم شد یار چون لشکری شود من نیز بر پیش لشکری توانم شد گفت خاقانی از خدا برهم گر ز عشق بری توانم شد مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نیکو بود گر بیازم به گنج مگر بهره بر گیرم از پند خویش بر اندیشم از مرگ فرزند خویش مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی‌روان شتابم همی تا مگر یابمش چویابم به بیغاره بشتابمش که نوبت مرا به بی‌کام من چرا رفتی و بردی آرام من ز بدها تو بودی مرا دستگیر چرا چاره جستی ز همراه پیر مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتی جوان را چو شد سال برسی و هفت نه بر آرزو یافت گیتی برفت همی‌بود همواره با من درشت برآشفت و یکباره بنمود پشت برفت و غم و رنجش ایدر بماند دل و دیده‌ی من به خون درنشاند کنون او سوی روشنایی رسید پدر را همی جای خواهد گزید برآمد چنین روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز همانا مرا چشم دارد همی ز دیر آمدن خشم دارد همی ورا سال سی بد مرا شصت و هفت نپرسید زین پیر و تنها برفت وی اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آید به چنگ روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش جان تو جوشن کناد همی‌خواهم از کردگار جهان ز روزی ده آشکار و نهان که یکسر ببخشد گناه مرا درخشان کند تیره گاه مرا ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ دلی که آب وصالش به جوی بود روان بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ چو لاله‌زار رخت شد ز چشم من بیرون ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل به غم فرو شدم اکنون بنفشه‌وار دریغ ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست بنای عهد جهان نیست استوار دریغ اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر رسم وفا بنیاد کن آواره‌ای را یاد کن درمانده‌ای را شاد کن تا در نمانی ای پسر بر خاکساران بی‌خبر مستانه بر رخش جفا در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر دیشب سبکدستی تو را می‌داد گستاخانه می کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر پرده از رخ بفکن ای خود پرده‌ی رخسار خویش کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش برسر بازار چین با سنبل سوداگرت مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش کار ما اندیشه‌ی بی خویشی و بی کیشی است هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش دل گل زنده گردد از دم خم گل دل تازه گردد از نم خم روح پاکست چشم عیسی جام خون لعلست اشک مریم خم تا شوی محرم حریم حرم غوطه‌ئی خور بب زمزم خم در شبستان می پرستان کش شاهد جام را ز طارم خم خیز تا صبحدم فرو شوئیم گل روی قدح بشبنم خم شاهدان خمیده گیسو را زلف پرخم کشیم در خم خم داد عیش از ربیع بستانیم بطلوع مه محرم خم جان خواجو اگر بوقت صبوح همچو ساغر برآید از غم خم می خامش بخاک بر ریزید تا دگر زنده گردد از دم خم نی پای آنکه از سر کویت سفر کنم نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم چشمت به خواب ناز و مرا قصه‌ی دراز آمد شبم به روز سخن مختصر کنم زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه رونده را سر کوی تو جای اندیشه به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند ز دره‌ی دهنت در هوای اندیشه چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال فگند سایه برین دل همای اندیشه دل مرا که تو در مهد سینه پروردی بشیر مادر اندوه زای اندیشه، چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین مدام تکیه زده بر عصای اندیشه سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر غم تو نصب نکردی لوای اندیشه دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم نهاد در دهن اژدهای اندیشه غم تو در دل چون چشم میم من پنهان چنان که پنهان در گفتهای اندیشه به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه اگر چنین است اندیشه وای این دل وای وگر چنان که دل این است وای اندیشه به آب چشم و به خون جگر همی گردد به گرد دانه‌ی دل آسیای اندیشه دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه به دست انده تو همچو نبض محروران دلم همی تپد از امتلای اندیشه یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد حسین دل را در کربلای اندیشه تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی ولی نرست ازو جز گیای اندیشه من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب چو نیست گردن جان بی درای اندیشه به هیچ حال زمن رو همی نگرداند براستی خجلم از وفای اندیشه غم فراخ رو تو روا نمی‌دارد که دل برون رود از تنگنای اندیشه چو کرد جان من اندیشه‌ای ورای دو کون مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه چو زاد حاجی اندر میان ره برسید در ابتدای رهت انتهای اندیشه نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت ز قامت تو دلم را صلای اندیشه به وصف روی تو گلها شکفت جانم را به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت که خار عجز درآمد به پای اندیشه چو جان خوش است از اندیشه‌ی تو دل، گر چه که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه درخت طوبی قد تو در بهشت وصال وگر به سدره رسد منتهای اندیشه جز این نبود مراد دلم در اول فکر خبر همین است از مبتدای اندیشه چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه! به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب به جام بی می گیتی نمای اندیشه مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد ز وصف تست نمک در ابای اندیشه ز بهر پختن سودای وصل تست مدام نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!، ز راستی که منم، بر نیارم آوازی مخالف تو پس پرده‌های اندیشه ... قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع شراب خانگیم بس می مغانه بیار حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع ببین که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع به فیض جرعه جام تو تشنه‌ایم ولی نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صداع جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی دیدم به در دیری چون بت که بیارایی زنار کمر کرده وز دیر برون جسته طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی آفتابی؟ یا پری، یا چهره‌ی نوری؟ بگوی با چنان بالا و دیدار بهشتی کان تست از چه ما را کرده‌ای در دوزخ ای حوری، بگوی دیگران را چون مجالی میدهی نزدیک خود از من آشفته‌ی بیدل چرا دوری؟ بگوی چون که با ما باده خوردی قصه‌ی رفتن مگوی یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی ای که ما را سرزنش کردی که: این آشوب چیست؟ با شراب سرخ صاف صرف انگوری بگوی عقل معذورم کجا دارد،که در فصلی چنین ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی اوحدی، گر پند خواهی دادن این آشفته را آن سخن را، این زمان مستم، به مخموری بگوی ای زمان فرع زندگانی تو زندگانیت جاودانی باد وی جهان شادمان به صحبت تو همه عمرت به شادمانی باد امر و نهی تو بر زمین و زمان چون قضاهای آسمانی باد بر در و بام حضرت عالیت که بهشتش بنای ثانی باد روز و شب خدمت قضا و قدر پرده‌داری و پاسبانی باد با فلک مرکب دوام ترا هم رکابی و هم عنانی باد خضر و اسکندری به دانش و داد شربتت آب زندگانی باد تو توانا و ناتوانی را با مزاج تو ناتوانی باد تا به پایان رسد زمانه‌ی پیر جاه و بخت ترا جوانی باد هست فرمانت بر زمانه روان دایمش همچنین روانی باد ملک و اقبال و دولت و شرفت این جهانی و آن جهانی باد در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟ گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را پرده بگردان و بزن ساز نو هین که رسید از فلک آواز نو تازه و خندان نشود گوش و هوش تا ز خرد درنرسد راز نو این بکند زهره که چون ماه دید او بزند چنگ طرب ساز نو خیز سبک رطل گران را بیار تا ببرم شرم ز هنباز نو برجه ساقی طرب آغاز کن وز می کهنه بنه آغاز نو در عوض آنک گزیدی رخم بوسه بده بر سر این گاز نو از تو رخ همچو زرم گاز یافت می‌رسدم گر بکنم ناز نو چون نکنم ناز که پنهان و فاش می‌رسدم خلعت و اعزاز نو خلعت نو بین که به هر گوشه‌اش تازه طرازی است ز طراز نو پر همایی بگشا در وفا بر سر عشاق به پرواز نو مرد قناعت که کرم‌های تو حرص دهد هر نفس و آز نو می به سبو ده که به تو تشنه شد این قنق خابیه پرداز نو رنگ رخ و اشک روانم بس است سر مرا هر یک غماز نو گرم درآ گرم که آن گرمدار صنعت نو دارد و انگاز نو بس کن کاین گفت تو نسبت به عشق جامه کهنه‌ست ز بزاز نو ای رفته به فرخی و فیروزی باز آمده در ضمان به‌روزی بر لاله‌ی رمح و سبزه‌ی خنجر در باغ مصاف کرده نوروزی چون تیر نهاده کار عالم را یک ساعت در کمان تو گوزی تو ناصر دینی و ازین معنی یزدان همه نصرتت کند روزی در حمله درنده‌ای و دوزنده صف می‌دری و جگر همی دوزی پروانه سمندر ظفر باشد چون مشعله‌ی سنان بیفروزی فرزین بنهی به طرح رستم را آنجا که به لعب اسب کین‌توزی صد شه به پیاده پی براندازد آنرا که تو بازیی بیاموزی می‌ساز به اختیار من بنده تا خرمن فتنها همی سوزی ای روز مخالفانت شب گشته می خور به مراد خود شبانروزی □ای کرده ز تیغت فلک تحاشی فتحت ز حشم نصرت از حواشی پیروزی و شاهی ترا مسلم بر جمله‌ی آفاق بی‌تحاشی در بندگی تو سپهر و ارکان یکسان شده از روی خواجه تاشی هندوی تو یعنی که جرم کیوان بهرام فلک را وثاق باشی پیشانی شیر فلک خراشد روباه درت آسمان خراشی از سایه‌ی رایت زمانه پوشی وز دامن همت ستاره پاشی گر هندسه‌ی مدح تو نبودی قادر که شدی بر سخن تراشی ای روز جهان از تو عید دولت آن روز مبادا که تو نباشی روی تو خوش می‌نماید آینه ما کینه پاکیزه است و روی تو زیبا چون می روشن در آبگینه صافی خوی جمیل از جمال روی تو پیدا هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت از تو نباشد به هیچ روی شکیبا صید بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا طایر مسکین که مهر بست به جایی گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا غیرتم آید شکایت از تو به هر کس درد احبا نمی‌برم به اطبا برخی جانت شوم که شمع افق را پیش بمیرد چراغدان ثریا گر تو شکرخنده آستین نفشانی هر مگسی طوطیی شوند شکرخا لعبت شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع کنند به حلوا مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست دست فرومایگان برند به یغما حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند گر میان هر دو بنشانند عادل داوری با هوای سقف او رونق نبیند نافه‌ای با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری در خیال نقش بت‌رویان او واله شوند گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری جنتست آن عرصه گر بی‌وعده یابی جنتی کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری ساغرش پر باده‌ی رنگین چنان آید به چشم کز میان آب روشن برفروزی آذری آتش سیال دیدستی در آب منجمد گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت روزگار از عرصه‌ی او یک عرض را جوهری آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی هر زمان از سده‌ی قصر تو سازد خاوری آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی جاودان از نیم‌روز اندر شب گیتی دری گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری جرم کیوان آن معمر هندوی باریک‌بین پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری مشتری اندر ادای خطبه‌ی این خسروی معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او می‌بریدی کاغذی یا می‌شکستی دفتری ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید بزم را سائل نوازی رزم را کین‌آوری بوستان ملک را چه از شبیخون خزان تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری ابر می‌بارید روزی پیش دستت بی‌خبر برق می‌خندید و می‌گفت اینت عاقل مهتری ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود قطره‌ی باران کند از هر حشیشی عرعری معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری دختران روزگارند این حوادث وین بتر کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را تا سوار خویش را یابد بباید رهبری از پس گرد سپه برق سنان آبدار همچنان باشد که اندر پرده‌ی شب اخگری آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله‌وار هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری عقل با رمح تو فتوی می‌دهد اکنون که چوب شاید ار ثعبان شود بی‌معجز پیغمبری خنجرت سبابه‌ی پیغمبرست از خاصیت زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری گفت نصرت نی مرا بازوی شه می‌پرورد لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری تا مرا از لجه‌ی دریای حرمان دوست‌وار فی‌المثل بر تخته‌ای بردی کشان یا معبری هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار مانده‌ام در قعر دریای عنا چون لنگری روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها آن چنان بی‌رحمتی نامهربانی کافری هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی تا نبودی چون منش باری شکایت گستری تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی‌دریغ در کنار دایه‌ی گردون نهد چون دلبری بی‌دریغت باد ملک اندر کنار خسروی تا نیاید گردش ایام را پیدا سری خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت استوای کارهای ملک را چون مسطری آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب از سعود آسمان گردت مجاور معشری شب دوشینه در سودای او خفتم از آن امروز با تیمار و غم جفتم زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر اگر دستم رسد در پای او افتم چو چین زلف او آشفته شد حالم خطا کردم که: با زلفش برآشفتم ازان کرد آشکارا دیده راز من که راز خویش را از دیده ننهفتم ببیند بد سگالان اندر افتادم که پند نیک خواه خویش نشنفتم به بوی آنکه چشمم روی او بیند به مژگانهاش خاک آستان رفتم دل او باد پندارد حکایت‌ها کز آب دیده با باد صبا گفتم ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد زبان او، که در وصل او سفتم بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای بار دیگر دل چو آهن کرده‌ای نی چراغ عشرت ما را مکش در چراغ ما تو روغن کرده‌ای الله الله کاین جهان از روی خود پرگل و نسرین و سوسن کرده‌ای الله الله تا نگوید دشمنی دوستی و کار دشمن کرده‌ای الله الله بندگان را جمع دار ای که عالم را تو روشن کرده‌ای بار دیگر تو به یک سو می‌نهی عشقبازی‌ها که با من کرده‌ای الله الله کز نثار آستین نفس بد را پاکدامن کرده‌ای کان زرکوبان صلاح الدین که تو همچو مه از سیم خرمن کرده‌ای یافت خبر خسرو مشرق پناه ناصر حق وارث این تخت گاه کافسر او را پسر انباز گشت وین شرف از وری به پسر بازگشت راندازان جا به «اوده» بادپای باد همی ماند زسیرش بجای ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند چاره‌ی من خدا کند در غم روی او مگر خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟ دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن کو غم ما نمی‌خورد، چاره‌ی ما نمی‌کند امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند بی منت کسی همه بر نقره می‌زنند بی زحمت مصادره زرها همی‌دهند هر دل که تشنه‌ست به دریا همی‌برند وان را که گوهرست گهرها همی‌دهند این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند این نور دیده‌اند که دیوانگان راه سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی چو آتش در درونت زد، دو دیده‌ی حس بردوزد رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟ توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل توی آخر تو اول، توی دریای بینایی زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟ که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟! دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی بدیدم شعله‌ی تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر ملی یا باده‌ی احمر، به خوبی و به زیبایی توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق فرستادت جمال حق برای علم آرایی گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده ز باده‌ی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟ نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟ نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی طالب جانان به جان خریده الم را عاشق صادق کرم شمرده ستم را صف زده مژگان چشم خیمه نشینی از پی قتلم کشیده خیل حشم را قبله‌ی خود ساختم بتی که جمالش پرده نشین ساخت صد هزار صنم را خرمی شادی فزا که مایه‌ی مستی است هیچ دوایی نکرده چاره‌ی غم را کشته‌ی شاهی شدم به جرم محبت کز خم ابرو کشید تیغ دو دم را برمه رویش تعشقی است نگه را بر سر کویش تعلقی است قدم را چشم تو هر جا که جام باده چشاند مست فشاند به خاک ساغر جم را وه که به عهد میان و دور دهانت جمع به هم کرده‌ای وجود و عدم را دوش گشودی به چهره زلف شب آسا شرح نمودی حدیث نور و ظلم را گر گل روی تو از نقاب برآید کس نستاند به هیچ باغ ارم را گر مددی از مداد زلف تو باشد نطق فروغی دهد زبان قلم را گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی چنان که در دلت آید به رای انور خویش نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش اگر برابر خویش به حکم نگذاری خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش حدیث صبر من از روی تو همان مثلست که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش رواست گر همه خلق از نظر بیندازی که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر به شرم درافتادم از محقر خویش تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش هر کجا بوی خدا می‌آید خلق بین بی‌سر و پا می‌آید زانک جان‌ها همه تشنه‌ست به وی تشنه را بانگ سقا می‌آید شیرخوار کرمند و نگران تا که مادر ز کجا می‌آید در فراقند و همه منتظرند کز کجا وصل و لقا می‌آید از مسلمان و جهود و ترسا هر سحر بانگ دعا می‌آید خنک آن هوش که در گوش دلش ز آسمان بانگ صلا می‌آید گوش خود را ز جفا پاک کنید زانک بانگی ز سما می‌آید گوش آلوده ننوشد آن بانگ هر سزایی به سزا می‌آید چشم آلوده مکن از خد و خال کان شهنشاه بقا می‌آید ور شد آلوده به اشکش می‌شوی زانک از آن اشک دوا می‌آید کاروان شکر از مصر رسید شرفه گام و درا می‌آید هین خمش کز پی باقی غزل شاه گوینده ما می‌آید گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود وان چنان پای گرفتست که مشکل برود دلی از سنگ بباید به سر راه وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم که اگر راه دهم قافله بر گل برود ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری پرده بردار که هوش از تن عاقل برود سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود حیف باشد که همه عمر به باطل برود قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار اختیار اولین یارست و کردیم اختیار هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر دل یکی داریم و در یکدل نمی‌گنجد دو یار دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟ با تو میگفتم که: این کارت نمی‌آید به کار ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو می‌رود آب فرات از چشم دریا بارمن بسکه برتن پیرهن کردم قبا از درد عشق شد تنم مانندیک تار قصب در پیرهن گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن تاگرفتار سر زلف سیاهت گشته‌ام گشته‌ام مانند یک مو وندران مو صد شکن گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن وقت مردن بوعلی رودبار گفت جانم بر لب آمد ز انتظار آسمان را در همه بگشاده‌اند در بهشتم مسندی بنهاده‌اند همچو بلبل قدسیان خوش سرای بانگ می‌دارند کای عاشق درآی شکر می‌کن پس به شادی می‌خرام زانک هرگز کس ندیدست این مقام گرچه این انعام و این توفیق هست می‌ندارد جانم از تحقیق دست زانک می‌گوید ترا با این چه کار داده‌ای عمری درازم انتظار نیست برگم تا چو اهل شهوتی سر فرو آرم به اندک رشوتی عشق تو با جان من در هم سرشت من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت گر بسوزی همچو خاکستر مرا در نیابد جز تو کس دیگر مرا من ترادانم، نه دین، نه کافری نگذرم من زین، اگر تو بگذری من ترا خواهم، ترا دانم، ترا هم تو جانم را و هم جانم ترا حاجت من در همه عالم تویی این جهانم و آن جهانم هم تویی حاجت این دل شده، مویی برآر یک نفس با من به هم هویی برآر جان من گر سرکشد مویی ز تو جان ببر، هایی ز من هویی ز تو آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟ وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟ به روئی ار به روی کسی آری بی‌شک به رویت آید بی‌روئی خوش خوش از جهان و جوانمردی پیش آر و پیش مار خوی نوئی بدخو عقاب کوته عمر آمد کرگس دراز عمر ز خوش خوئی این زال شوی‌کش چتو بس دیده است از وی بشوی دست زناشوئی بنده مشو ز بهر فزونی را آن را که همچو اوئی و به زوئی گر دانشت به مال به دست آمد پس مال می به دانش چون جوئی؟ چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟ خونی ز خون ز بهر چه می‌شوئی؟ جان را به علم پوش چو پوشیدی تن رابه ششتری و به کاکوئی روشن روانت گنه ز بی‌علمی تیره تنت چو مشک به خوش‌بوئی پوینده این جهان و فروزندی او را از این قبل به تگاپوئی هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد ای که می‌گویی به آهی نرم کن سنگین دلش را غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد مهر با رای منیرش ذره‌ای کمتر نماید کوه را نسبت بخرمنش عرضه‌ی کاهی نباشد فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم خواهم که شوم ازنظر لطف تو غایب هر چند که پر دردم و بسیار حقیرم گر آب فراموشی ازین بیشتر آید ترسم که فرو شوید از آن لوح ضمیرم جان کرد وداع تن و برخاست که وحشی بنشین تو که من در قدم موکب میرم رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل ناز دم مسیح گران است بر دلم این خار را نگر که گرفته است خوی گل آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار خالی است از گلاب مروت سبوی گل از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد رنگ پریده باز نیاید به روی گل کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل ای جان ز جهان کجات جویم جانی و چو جان کجات جویم چون نام و نشانت می ندانم بی نام و نشان کجات جویم چون کون و مکان حجاب راه است در کون و مکان کجات جویم چون تو نه نهانی و نه پیدا پیدا و نهان کجات جویم هستی تو چو آسمان سبکرو در بند گران کجات جویم ای از بر من چو تیر رفته من همچو کمان کجات جویم چون تو نرسی به کسی یقین است پس من به گمان کجات جویم در پرده شدی خموش گشتی من نعره‌زنان کجات جویم گفتی که مرا میان جان جوی جان نیست عیان کجات جویم هستیم درین میانه کوهی است کوهی به میان کجات جویم چون جان فرید در تو محو است دل در خفقان کجات جویم گفتی که چو گم شوی مرا جوی گم گشته‌ی جان کجات جویم منم ز عشق سر از عرش برتر آورده به زیر پای سر نه فلک درآورده به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته سر خودی ز در بیخودی در آورده نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز گرفته دست تمنا و بر سر آورده همای همت من باز کرده بال طرب دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده اساس قصر جلالم عنایت ازلی بسی ز کنگره‌ی عرش برتر آورده برید شوق من از خلعت صفات، مرا به ملک وصل مثالی مقرر آورده ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی برید جانم روح معطر آورده به بوستان جهان بهر گلبنان حیات هزار جوی روان به ز کوثر آورده برای صدرنشینان درگهم، رضوان ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده فلک به مشعله داری درگهم هر شب دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده به حضرتم خضر آب حیات جان افزا بهر صبوح به جام سکندر آورده محیط خاطر من هر زمان به هر موجی هزار گوهر الهام بر سر آورده زمین فهم من از فیض تازه بر دارد درخت فضل من از غیب نوبر آورده رسید شمه‌ای از طیب خلق من به صبا از آن به صبح نسیم معطر آورده هزار خم ز می صاف عشق نوشیده از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده خراب کرده رسوم جهان بی‌معنی ورای رسم جهان رسم دیگر آورده به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی هزار شاهد معنی به محضر آورده رسیده بر سر گنج جواهر عزت از آن خزانه دمی بس توانگر آورده برای غمزدگان منطق طرب زایم مفرح سخن روح‌پرور آورده ز مرغزار عراق آمده به وادی هند از آن ریاض نسیمی برابر آورده به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده به مولتان سخنی همچو شکر آورده هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود در کمان ناز آن تیری که من می‌خواستم بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود طاقت آوردیم چندین سال ازو بیگانگی آشنایی شد ضرورت تاب یک روزش نبود آنکه سد مرغ است در دامش اگر وحشی رمد گو تصور کن که یک مرغ نو آموزش نبود چو بشنید ماهوی بیدادگر سخنها کجا گفت او را پسر چنین گفت با آسیابان که خیز سواران ببر خون دشمن بریز چو بشنید ازو آسیابان سخن نه سردید از آن کار پیدانه بن شبانگاه نیران خرداد ماه سوی آسیابان رفت نزدیک شاه ز درگاه ماهوی چون شد برون دو دیده پر از آب دل پر ز خون سواران فرستاد ماهوی زود پس آسیابان به کردار دود بفرمود تا تاج و آن گوشوار همان مهر و آن جامه‌ی شاهوار نباید که یکسر پر از خون کنند ز تن جامه‌ی شاه بیرون کنند بشد آسیابان دو دیده پر آب به زردی دو رخساره چون آفتاب همی‌گفت کای روشن کردگار تویی برتر از گردش روزگار تو زین ناپسندیده فرمان او هم اکنون به پیچان تن و جان او بر شاه شد دل پر از شرم و باک رخانش پر آب و دهانش چو خاک به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش چنان چون کسی راز گوید بگوش یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه رهاشد به زخم اندر از شاه آه به خاک اندر آمد سرو افسرش همان نان کشکین به پیش اندرش اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد ندارد خرد در نهان ز پرورده سیر آید این هفت گرد شود کشته بر بیگنه یزدگرد برین گونه بر تاجداری بمرد که از لشکر او سواری نبرد خردنیست با گرد گردان سپهر نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر همان به که گیتی نبینی به چشم نداری ز کردار او مهر و خشم سواران ماهوی شوریده بخت به دیدند کان خسروانی درخت ز تخت و ز آوردگه آرمید بشد هر کسی روی او را بدید گشادند بند قبای بنفش همان افسر و طوق و زرینه کفش فگنده تن شاه ایران به خاک پر از خون و پهلو به شمشیر چاک ز پیش شهنشاه برخاستند زبان را به نفرین بیاراستند که ماهوی را باد تن همچنین پر از خون فگنده بروی زمین به نزدیک ماهوی رفتند زود ابا یاره و گوهر نابسود به ماهوی گفتند کان شهریار برآمد ز آرام وز کارزار بفرمود کو را به هنگام خواب از آن آسیا افگنند اندر آب بشد تیز بد مهر دو پیشکار کشیدند پر خون تن شهریار کجا ارج آن کشته نشناختند به گرداب زرق اندر انداختند چو شب روز شد مردم آمد پدید دو مرد گرانمایه آنجا رسید از آن سوگواران پرهیزگار بیامد یکی بر لب جویبار تن او برهنه بدید اندر آب بشورید و آمد هم اندر شتاب چنین تا در خان راهب رسید بدان سوگواران بگفت آنچ دید که شاه زمانه به غرق اندرست برهنه به گرداب زرق اندرست برفتند زان سوگواران بسی سکوبا و رهبان ز هر در کسی خروشی بر آمد ز راهب به درد که ای تاجور شاه آزاد مرد چنین گفت راهب که این کس ندید نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید که بر شهریاری زند بنده‌یی یکی بدنژادی و افگنده‌یی به پرورد تا بر تنش بد رسد ازین بهر ماهوی نفرین سزد دریغ آن سر و تاج و بالای تو دریغ آن دل و دانش و رای تو دریغ آن سر تخمه‌ی اردشیر دریغ این جوان و سوار هژیر تنومند بودی خرد با روان ببردی خبر زین بنوشین روان که در آسیا ماه روی تو را جهاندار و دیهیم جوی تو را بدشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند سکوبا از آن سوگواران چهار برهنه شدند اندران جویبار گشاده تن شهریار جوان نبیره جهاندار نوشین روان به خشکی کشیدند زان آبگیر بسی مویه کردند برنا و پیر به باغ اندرون دخمه‌یی ساختند سرش را با براندر افراختند سر زخم آن دشنه کردند خشک بدبق و به قیر و به کافور و مشک بیاراستندش به دیبای زرد قصب زیر و دستی ز بر لاژورد می و مشک و کافور و چندی گلاب سکوبا بیندود بر جای خواب چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو که به نهفت بالای آن زاد سرو که بخشش ز کوشش بود درنهان که خشنود بیرون شود زین جهان دگر گفت اگر چند خندان بود چنان دان که از دردمندان بود که از چرخ گردان پذیرد فریب که او را نماید فراز و شیب دگر گفت کان را تو دانا مخوان که تن را پرستد نه راه روان همی‌خواسته جوید و نام بد بترسد روانش ز فرجام بد دگر گفت اگر شاه لب را ببست نبیند همی تاج و تخت نشست نه مهر و پرستنده‌ی بارگاه نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه دگر گفت کز خوب گفتار اوی ستایش ندارم سزاوار اوی همی سرو کشت او به باغ بهشت ببیند روانش درختی که کشت دگرگفت یزدان روانت ببرد تنت رابدین سوگواران سپرد روان تو را سودمند این بود تن بد کنش را گزند این بود کنون در بهشتست بازار شاه به دوزخ کند جان بدخواه راه دگر گفت کای شاه دانش پذیر که با شهریاری و با اردشیر درودی همان بر که کشتی به باغ درفشان شد آن خسروانی چراغ دگر گفت کای شهریار جوان بخفتی و بیدار بودت روان لبت خامش و جان به چندین گله برفت و تنت ماند ایدر یله تو بیکاری و جان به کاران درست تن بد سگالت بباراندرست بگوید روان گر زبان بسته شد بیاسود جان گر تنت خسته شد اگر دست بیکار گشت از عنان روانت به چنگ اندر آرد سنان دگر گفت کای نامبردار نو تو رفتی و کردار شد پیش رو تو را در بهشتست تخت این بس است زمین بلا بهردیگر کس است دگر گفت کنکس که او چون توکشت به بیند کنون روزگار درشت سقف گفت ما بندگان تویم نیایش کن پاک جان تویم که این دخمه پرلاله باغ توباد کفن دشت شادی و راغ تو باد به گفتند و تابوت برداشتند ز هامون سوی دخمه بگذاشتند بران خوابگه رفت ناکام شاه سرآمد برو رنج و تخت و کلاه خورشید برکشید سر از باره‌ی بره ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره اسفندماه رخت برون برد از این دیار هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید ز اسپید رود تا لب رود محمره بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی از رود سند تا بر دریای مرمره وز شام تا به بام ز بالای شاخسار آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره یک بیت را مدام مکرر همی کنند بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره بی‌لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره لاله بریده روی خود از جهل و کودکی تا همچو کودکان به کف آورده استره خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند دیوی بجسته از پی هول و مخاطره برخیز و می بیار، که از لشکر غمان نه میمنه به جای بمانم، نه میسره غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین می کار این سه را کند از طبع یکسره یاران درون دایره‌ی عیش و عشرت‌اند تنها منم نشسته ز بیرون دایره بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام چون قاریی که هست نگهبان مقبره ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند زیرا که مسخره است خریدار مسخره این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب کودک فریب خواهد و رقاص دایره کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند جز در تصورات و خیالات منکره گر جام سپهر زهرپیماست آن در لب عاشقان چو حلواست زین واقعه گر ز جای رفتی از جای برو که جای این جاست مگریز ز سوز عشق زیرا جز آتش عشق دود و سوداست دودت نپزد کند سیاهت در پختنت آتشست کاستاست پروانه که گرد دود گردد دودآلودست و خام و رسواست از خانه و مان به یاد ناید آن را که چنین سفر مهیاست از شهر مگو که در بیابان موسیست رفیق من و سلواست صحبت چه کنی که در سقیمی هر لحظه طبیب تو مسیحاست دلتنگ خوشم که در فراخی هر مسخره را رهست و گنجاست چون خانه دل ز غم شود تنگ در وی شه دلنواز تنهاست دل تنگ بود جز او نگنجد تنگی دلم امان و غوغاست دندان عدو ز ترس کندست پس روترشی رهایی ماست خاموش که بحر اگر ترش روست هم معدن گوهرست و دریاست سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل جهان ز گریه‌ام از آب گشت مالامال ز سوز سینه‌ام آتش گرفت میلامیل هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل مگر بشهر شما پادشه منادی کرد که هست خون غریبان مباح و مال سبیل کشندگان گرفتار قید محنت را مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل طواف کعبه عشق از کسی درست آید که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل گر از لبم شکری می‌دهی ز طره بپوش چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند که روز عید مسیحا حواریان انجیل چو خورشید برزد سر از کوهسار بگسترد یاقوت بر جویبار تهمتن همه خواسته گرد کرد ببخشید یکسر به مردان مرد خروش آمد و ناله‌ی کرنای تهمتن برانگیخت لشکر ز جای نهادند سر سوی افراسیاب همه رخ ز کین سیاوش پر آب پس آگاهی آمد به پرخاشجوی که رستم به توران در آورد روی به پیران چنین گفت کایرانیان بدی را ببستند یکسر میان کنون بوم و بر جمله ویران شود به کام دلیران ایران شود کسی نزد رستم برد آگهی ازین کودک شوم بی‌فرهی هم آنگه برندش به ایران سپاه یکی ناسزا برنهندش کلاه نوندی برافگن هم اندر زمان بر شوم پی‌زاده‌ی بدگمان که با مادر آن هر دو تن را به هم بیارد بگوید سخن بیش و کم نوندی بیامد ببردندشان شدند آن دو بیچاره چون بیهشان به نزدیک افراسیاب آمدند پر از درد و تیمار و تاب آمدند وز آن جایگه شاه توران زمین بیاورد لشکر به دریای چین تهمتن نشست از بر تخت اوی به خاک اندر آمد سر بخت اوی یکی داستانی بگفت از نخست که پرمایه آنکس که دشمن نجست چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر آواره از پیش برگشته به از ایوان همه گنج او بازجست بگفتند با او یکایک درست غلامان و اسپ و پرستندگان همان مایه‌ور خوب رخ بندگان در گنج دینار و پرمایه تاج همان گوهر و دیبه و تخت عاج یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش سپه سر به سر زان توانگر شدند ابا یاره و تخت و افسر شدند یکی طوس را داد زان تخت عاج همان یاره و طوق و منشور چاچ ورا گفت هر کس که تاب آورد وگر نام افراسیاب آورد همانگه سرش را ز تن دور کن ازو کرگسان را یکی سور کن کسی کاو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش آهرمنی چو فرزند باید که داری به ناز ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز تو درویش را رنج منمای هیچ همی داد و بر داد دادن بسیچ که گیتی سپنجست و جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست سپهر بلندش به پا آورید جهان را جزو کدخدا آورید یکی تاج پرگوهر شاهوار دو تا یاره و طوق با گوشوار سپیجاب و سغدش به گودرز داد بسی پند و منشور آن مرز داد ستودش فراوان و کرد آفرین که چون تو کسی نیست ز ایران زمین بزرگی و فر و بلندی و داد همان بزم و رزم از تو داریم یاد ترا با هنر گوهرست و خرد روانت همی از تو رامش برد روا باشد ار پند من بشنوی که آموزگار بزرگان توی سپیجاب تا آب گلزریون ز فرمان تو کس نیاید برون فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار و تخت و کمر بدو گفت سالار و مهتر توی سیاووش رد را برادر توی میان را به کین برادر ببند ز فتراک مگشای بند کمند به چین و ختن اندرآور سپاه به هر جای از دشمنان کینه‌خواه میاسای از کین افراسیاب ز تن دور کن خورد و آرام و خواب به ماچین و چین آمد این آگهی که بنشست رستم به شاهنشهی همه هدیه ها ساختند و نثار ز دینار و ز گوهر شاهوار تهمتن به جان داد زنهارشان بدید آن روانهای بیدارشان وزان پس به نخچیر به ایوز و باز برآمد برین روزگاری دراز چنان بد که روزی زواره برفت به نخچیر گوران خرامید تفت یکی ترک تا باشدش رهنمای به پیش اندر افگند و آمد بجای یکی بیشه دید اندران پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت ز بس بوی و بس رنگ و آب روان همی نو شد از باد گفتی روان پس آن ترک خیره زبان برگشاد به پیش زواره همی کرد یاد که نخچیرگاه سیاوش بد این برین بود مهرش به توران زمین بدین جایگه شاد و خرم بدی جز ایدر همه جای با غم بدی زواره چو بشنید زو این سخن برو تازه شد روزگار کهن چو گفتار آن ترکش آمد به گوش ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش یکی باز بودش به چنگ اندرون رها کرد و مژگان شدش جوی خون رسیدند یاران لشکر بدوی غمی یافتندش پر از آب روی گرفتند نفرین بران رهنمای به زخمش فگندند هر یک ز پای زواره یکی سخت سوگند خورد فرو ریخت از دیدگان آب زرد کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب نپردازم از کین افراسیاب نمانم که رستم برآساید ایچ همی کینه را کرد باید بسیچ همانگه چو نزد تهمتن رسید خروشید چون روی او را بدید بدو گفت کایدر به کین آمدیم و گر لب پر از آفرین آمدیم چو یزدان نیکی دهش زور داد از اختر ترا گردش هور داد چرا باید این کشور آباد ماند یکی را برین بوم و بر شاد ماند فرامش مکن کین آن شهریار که چون او نبیند دگر روزگار برانگیخت آن پیلتن را ز جای تهمتن هم آن کرد کاو دید رای همان غارت و کشتن اندر گرفت همه بوم و بر دست بر سر گرفت ز توران زمین تا به سقلاب و روم نماندند یک مرز آباد بوم همی سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کردند اسیر برین گونه فرسنگ بیش از هزار برآمد ز کشور سراسر دمار هرآنکس که بد مهتری با گهر همه پیش رفتند بر خاک سر که بیزار گشتیم ز افراسیاب نخواهیم دیدار او را به خواب ازان خون که او ریخت بر بیگناه کسی را نبود اندر آن روی راه کنون انجمن گر پراگنده‌ایم همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم چو چیره شدی بیگنه خون مریز مکن چنگ گردون گردنده تیز ندانیم ماکان جفاگر کجاست به ابرست گر در دم اژدهاست چو بشنید گفتار آن انجمن بپیچید بینادل پیلتن سوی مرز قچغار باشی براند سران سپه را سراسر بخواند شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان و کارآزموده ردان که کاووس بی‌دست و بی فر و پای نشستست بر تخت بی‌رهنمای گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ یکی لشکر آرد به ایران به جنگ بیابد بران پیر کاووس دست شود کام و آرام ما جمله پست یکایک همه فام کین توختیم همه شهر آباد او سوختیم کجا سالیان اندر آمد به شش که نگذشت بر ما یکی روز خوش کنون نزد آن پیر خسرو شویم چو رزم اندر آید همه نو شویم چو دل بر نهی بر سرای کهن کند ناز و ز تو بپوشد سخن تهمتن بران گشت همداستان که فرخنده موبد زد این داستان چنین گفت خرم دل رهنمای که خوبی گزین زین سپنجی سرای بنوش و بناز و بپوش و بخور ترا بهره اینست زین رهگذر سوی آز منگر که او دشمنست دلش برده‌ی جان آهرمنست نگه کن که در خاک جفت تو کیست برین خواسته چند خواهی گریست تهمتن چو بشنید شرم آمدش برفتن یکی رای گرم آمدش نگه کرد ز اسپان به هر سو گله که بودند بر دشت ترکان یله غلام و پرستندگان ده هزار بیاورد شایسته‌ی شهریار همان نافه‌ی مشک و موی سمور ز در سپید و ز کیمال بور به رنگ و به بوی و به دیبا و زر شد آراسته پشت پیلان نر ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت به ایران کشیدند و بربست رخت ز توران سوی زابلستان کشید به نزدیک فرخنده دستان کشید سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو سپاهی چنان نامبردار و نیو نهادند سر سوی شاه جهان همه نامداران فرخ نهان وزان پس چو بشنید افراسیاب که بگذشت رستم بران روی آب شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ همه بوم زیر و زبر کرده دید مهان کشته و کهتران برده دید نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت نه شاداب در باغ برگ درخت جهانی به آتش برافروخته همه کاخها کنده و سوخته ز دیده ببارید خونابه شاه چنین گفت با مهتران سپاه که هر کس که این را فرامش کند همی جان بیدار خامش کند همه یک به یک دل پر از کین کنید سپر بستر و تیغ بالین کنید به ایران سپه رزم و کین آوریم به نیزه خور اندر زمین آوریم به یک رزم اگر باد ایشان بجست نباید چنین کردن اندیشه پست برآراست بر هر سوی تاختن ندید ایچ هنگام پرداختن همی سوخت آباد بوم و درخت به ایرانیان بر شد آن کار سخت ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج و سختی جهان پر نیاز برآمد برین روزگار دراز دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟ هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد رفت آن نگار خانگی در پرده‌ی بیگانگی ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد دارم خیال او به شب، زان باده‌ی رنگین لب جانم چو زنگی در طرب، زان باده‌ی چون زنگ شد ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟ بیا ای آنک سلطان جمالی کمالات کمالان را کمالی خیالی را امین خلق کردی چنانک وهمشان شد که خیالی خیالت شحنه شهر فراق است تو زان پاکی تو سلطان وصالی تو خورشیدی و جان‌ها سایه تو نه چون خورشید گردون در زوالی بخندانی جهان را تو نخندی بنالانی روان را تو ننالی تو دست و پای هر بی‌دست و پایی تو پر و بال هر بی‌پر و بالی هزاران مشفق غمخوار سازی ولیک از ناز گویی لاابالی مراست رشته‌ی جان کاکل معنبر او فغان اگر سر موئی شود کم از سر او نه کاکل است که بر سر فتاده سر و مرا همای حس فکنده است سایه بر سر او برابری به مه او روی نکرد مهی که رو نساخت چو آیینه در برابر او اگر نقاب گشاید گل سمنبر من به گلستان چه نماید گل و سمن بر او مرا ز دولت صد ساله‌ی وصال آن به که غیر یک نفس آواره باشد از در او چو قتل بی‌گنهان خواهی ای فلک ز نهار بریز خلق من اول ولی به خنجر او چو محتشم شرف این بس که خلق دانندم کمین بنده‌ای از بندگان کمتر او ای گشته سوار جلد بر تازی خر پیش سوار علم چون تازی؟ تازیت ز بهر علم و دین باید بی‌علم یکی است رازی و تازی گر تازی و علم را به دست آری شاید که به هردو سر بیفرازی بی‌علم به دست ناید از تازی جز چاکری و فسوس و طنازی نازت ز طریق علم دین باید نازش چه کنی به شعر اهوازی؟ ای بر ره بازی اوفتاده بس یک ره برهی ازین ره بازی از طاعت خفته‌ای و بر بازی چون باز به ابر بر به پروازی بازی است زمانه بس رباینده با باز زمانه چون کنی بازی بازی رسنی نه معتمد باشد بس بگسلد این رسنت، ایا غازی ای دیو دوان چرا نمی‌بینی از جهل نشیب دهر از افرازی تازنده زمان چو دیو می‌تازد تو از پس دیو خیره می‌تازی بازی ز کجات می‌فراز آید ای مانده به قعر چاه صد بازی؟ رازی است بزرگ زیر چرخ اندر بی‌دین تو نه اهل آن چنان رازی انبازانند دینت با دنیا چون با تن توست جان به انبازی دنیا به تگ اندر است دینت کو؟ بی‌دین به جهان چرا همی نازی؟ غرقه شده‌ای به بحر دنیا در یا هیچ همی به دین نپردازی با آز هگرز دین نیامیزد تو رانده ز دین به لشکر آزی آواز گلوی بخت شوم آزست تو فتنه شده برین به آوازی غمز است هر آنچه‌ت آز می‌گوید مشنو به گزاف از آز غمازی با دهر که با تو حیله‌ها سازد ای غره شده چرا همی سازی؟ بنگر که جهانت می‌بینجامد هر روز تو کار نو، چه آغازی؟ آن را که‌ت ازو همی رسد خواری ای خواری‌دوست خیره چه نوازی ای بز و زبون تن ز بهر تن همواره چرا زبون بزازی این جاهل را به بز چون پوشی در طاعت و علم خویش نگدازی تا کی بود این بنا طرازیدن؟ چون خوابگه قدیم نطرازی؟ ای حجت، کاز خرد باشد همواره تو زین بدل در این کازی سکندر چو بر هند لشکر کشید خردمندی بر همانان شنید نیامد از ایشان کسی سوی او ز تقصیرشان گرم شد خوی او برانگیخت لشکر پی قهرشان شتابان رخ آورد در شهرشان چو ز آن، برهمانان خبر یافتند به تدبیر آن کار بشتافتند رسیدند پیشش در اثنای راه به عرضش رساندند کای پادشاه! گروهی فقیریم حکمت پژوه چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟ نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ درین کار به گر نمایی درنگ نداریم جز گنج حکمت متاع نشاید ز کس بر سر آن نزاع اگر گنج حکمت همی بایدت بجز کنجکاوی نمی‌شایدت سکندر چو بشنید این عرض حال ز لشکر کشیدن کشید انفعال زور و زینت خویش یک سو نهاد به آن قوم بی‌پا و سر رو نهاد پس از قطع هامون به کوهی رسید در او کنده هر سو بسی غار دید گروهی نشسته در آن غارها فروشسته دست از همه کارها ردا و ازار از گیا بافته عمامه به فرق از گیا تافته زن و بچه‌ی فقر پروردشان گیاچین به هامون پی خوردشان گشادند با هم زبان خطاب بسی شد ز هر سو سال و جواب چو آمد به سر، منزل گفت و گوی سکندر در آن حاضران کرد روی که:«هرچ از جهان احتیاج شماست بخواهید از من! که یکسر رواست» بگفتند: «ما را درین خاکدان نباید، بجز هستی جاودان» بگفتا که: «این نیست مقدور من وز این حرف خالی‌ست منشور من» بگفتند: «چون دانی این راز را، چرا بنده‌ای شهوت و آز را؟ پی ملک تا چند خون‌ریختن؟ به هر کشوری لشکرانگیختن؟» بگفتا: «من این نی به خود می‌کنم نه تنها به حکم خرد می‌کنم، مرا ایزد این منزلت داده است به خلق جهانم فرستاده است که تا دین او را کنم آشکار بر آرم ز جان مخالف دمار دهم قدر بتخانه‌ها را شکست کنم هر که را هست، یزدان‌پرست اسیرم درین جنبش نوبه نو روم تا مرا گوید ایزد: برو! ز دست اجل چون شوم پای‌بست کشم پای ازین جنبش دور دست» آینه‌ام من آینه‌ام من تا که بدیدم روی چو ماهش چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت مأوی راحت جان‌ها تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت چون نشود شه چون نشود شه آنک تو باشی پشت و پناهش شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کمد روز مبارک کیست مبارک کیست مبارک آن که ببیند هم ز پگاهش الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده دل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمده الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده الوداع ای کعبه کاینک هفته‌ای در خدمتت عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو و جان وقت هجران آمده الوداع ای کعبه کاینک درد هجرت جانگزاست شمه‌ای خاک مدینه حرز و درمان آمده الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح‌وار دیر سر برکرده و بس زود پایان آمده مکه می‌خواهی و کعبه‌ها مدینه پیش توست مکه‌ی تمکین و در وی کعبه‌ی جان آمده مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده حبذا خاک مدینه، حبذا عین النبی هر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس زانکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده گر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذات در مدینه نقش دین بینی به برهان آمده پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک بلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمده باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌هزار زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده گشته داود نبی زراد لشکرگاه او باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی هر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمده وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده بنده خاقانی به صدر مصطفی آورده روی کرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمده چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم چون به تابستان نمک‌زار بیابان آمده آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمین آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست باز کافر گشته و در راه کفران آمده بود کعب‌بن زهیر از ابتدا کافر صفت پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده گر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیست من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده خلق باری کیست کامرزد گناه بندگان بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده گر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیست هر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمده من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من خاک شروان مومیائی بخش ایران آمده گرچه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضل از چو من غزنین نگر عزنین به شروان آمده من به بغداد و همه آفاق خاقانی طلب نام خاقانی طراز فخر خاقان آمده از نشاط آستین بوس امیر الممنین سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده مهدی آخر زمان المستضنی بالله که هست خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده هم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمش سر «انی جاعل فی‌الارض» درشان آمده با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟ با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟ در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟ با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟ در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟ در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟ در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟ از صدهزار خرمن یک دانه است عالم با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟ چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟ گرچه عراقی، از عشق، فرزانه‌ی جهان شد آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟ وا رهی زین روزی ریزه‌ی کثیف در فتی در لوت و در قوت شریف گر هزاران رطل لوتش می‌خوری می‌روی پاک و سبک هم‌چون پری که نه حبس باد و قولنجت کند چارمیخ معده آهنجت کند گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ ور خوری پر گیرد آروغت دماغ کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن مستحق از طعام الله و قوت خوش‌گوار بر چنان دریا چو کشتی شو سوار باش در روزه شکیبا و مصر دم به دم قوت خدا را منتظر که آن خدای خوب‌کار بردبار هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار انتظار نان ندارد مرد سیر که سبک آید وظیفه یا که دیر بی‌نوا هر دم همی گوید که کو در مجاعت منتظر در جست و جو چون نباشی منتظر ناید به تو آن نواله‌ی دولت هفتاد تو ای پدر الانتظار الانتظار از برای خوان بالا مردوار هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت آفتاب دولتی بر وی بتافت ضیف با همت چو ز آشی کم خورد صاحب خوان آش بهتر آورد جز که صاحب خوان درویشی لیم ظن بد کم بر به رزاق کریم سر برآور هم‌چو کوهی ای سند تا نخستین نور خور بر تو زند که آن سر کوه بلند مستقر هست خورشید سحر را منتظر در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را تن مرده و جان پران در روضه رضوانی ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری چندان صفتت کردم والله که دو چندانی الممن حلوی و العاش علوی با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‌دانی چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی می مرد یکی عاشق می‌گفت یکی او را در حالت جان کندن چون است که خندانی گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی ای شهره نوای تو جان است سزای تو تو مطرب جانانی چون در طمع نانی کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو اومید کی ضایع شد از کیسه ربانی از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی ای به سرت افسر فرماندهی! افسرت از گوهر احسان تهی! زیور سر افسر از آن گوهرست خالی از آن مایه‌ی دردسرست کرده میان تو مرصع کمر مهره و مار آمده با یکدگر لیک نه آن مهره که روز شمار نفع رساند به تو ز آسیب مار تخت زرت آتش و، گوهر در او هست درخشنده چو اخگر در او شعله به جان در زده آن آتشت لیک ز بس بیخودی آید خوشت چون به خودآیی ز شراب غرور آورد آن سوختگی بر تو زور هر دمت از درد دو صد قطره خون از بن هر موی تراود برون سود سر، ایوان تو را بر سپهر شمسه‌ی آن گشته معارض به مهر قصر تو چون کاخ فلک سربلند حادثه را قاصر از آنجا کمند حارس ابواب تو بر بدسگال بسته پی حفظ تو راه خیال لیک نیارند به مکر و حیل بستن آن رخنه که آرد اجل زود بود کید اجل از کمین شیشه‌ی عمر تو زند بر زمین نقد حیات تو به غارت برد خصم تو را بخت، بشارت برد کنگر کاخ تو به خاک افکند تاق بلندت به مغاک افکند افسرت از فرق فتد زیر پای پایه‌ی تخت تو بلغزد ز جای روزی ازین واقعه اندیشه کن! قاعده‌ی دادگری پیشه کن! ظلم تو را بیخ چو محکم شود ظلم تو ظلم همه عالم شود خواجه به خانه چو بود دف‌سرای اهل سرایش همه کوبند پای شهری از آسیب تو غارت شود تات یکی خانه عمارت شود کاش کنی ترک عمارتگری تا نکشد کار، به غارتگری باغی از آسیب تو گردد تلف تات در آید ته سیبی به کف میوه و مرغ سرخوانت مقیم از حرم بیوه و باغ یتیم مطبخی‌ات هیمه ز خوی درشت می‌کشد از پشته هر گوژپشت باز تو را میرشکاران به فن طعمه ده از جوزه‌ی هر پیرزن بارگی خاص تو را هر پسین کاه و جو از تو بره‌ی خوشه‌چین گوش کنیزان تو را داده بهر از زر دریوزه، گدایان شهر وای شبانی که کند کار گرگ همچو سگ زرد شود یار گرگ من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشته‌ی صحبت در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده بلند اختر سواری تاجداری کرده‌ام پیدا کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم ز خوبان خسرو عالی تباری کرده‌ام پیدا دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا یکی مایه‌ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار بران بام دژ بود و چشمش به راه بدان تا کی آید ز ایران سپاه پدر را بگوید چو بیند کسی به بالای دژ درنمانده بسی چو جاماسپ را دید پویان به راه به سربر یکی نغز توزی کلاه چنین گفت کامد ز توران سوار بپویم بگویم به اسفندیار فرود آمد از باره‌ی دژ دوان چنین گفت کای نامور پهلوان سواری همی بینم از دیدگاه کلاهی به سر بر نهاده سیاه شوم باز بینم که گشتاسپیست وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افگنم نابسوده برش چنین گفت پرمایه اسفندیار که راه گذر کی بوده بی‌سوار همانا کز ایران یکی لشکری سوی ما بیامد به پیغمبری کلاهی به سر بر نهاده دوپر ز بیم سواران پرخاشخر چو بشنید نوش آذر از پهلوان بیامد بران باره‌ی دژ دوان چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه هم از باره دانست فرزند شاه بیامد به نزدیک فرخ پدر که فرخنده جاماسپ آمد به در بفرمود تا دژ گشادند باز درآمد خردمند و بردش نماز بدادش درود پدر سربسر پیامی که آورده بد در بدر چنین پاسخ آورد اسفندیار که ای از خرد در جهان یادگار خردمند و کنداور و سرفراز چرا بسته را برد باید نماز کسی را که بر دست و پای آهنست نه مردم نژادست کهرمنست درود شهنشاه ایران دهی ز دانش ندارد دلت آگهی درودم از ارجاسپ آمد کنون کز ایران همی دست شوید به خون مرا بند کردند بر بی‌گناه همانا گه رزم فرزند شاه چنین بود پاداش رنج مرا به آهن بیاراست گنج مرا کنون همچنین بسته باید تنم به یزدان گوای منست آهنم که بر من ز گشتاسپ بیداد بود ز گفت گرزم اهرمن شاد بود مبادا که این بد فرامش کنم روان را به گفتار بیهش کنم بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی دلت گر چنین از پدر خیره گشت نگر بخت این پادشا تیره گشت چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد که ترکان بکشتندش اندر نبرد همان هیربد نیز یزدان‌پرست که بودند با زند و استا به دست بکشتند هشتاد از موبدان پرستنده و پاک‌دل بخردان ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد چنین بدکنش خوار نتوان شمرد ز بهر نیا دل پر از درد کن برآشوب و رخسارگان زرد کن ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای نباشی پسندیده‌ی رهنمای چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام بلنداختر و گرد و جوینده کام براندیش کان پیر لهراسپ را پرستنده و باب گشتاسپ را پسر به که جوید همی کین اوی که تخت پدر داشت و ایین اوی بدو گفت ار ایدونک کین نیا نجویی نداری به دل کیمیا همای خردمند و به آفرید که باد هوا روی ایشان ندید به ترکان سیراند با درد و داغ پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ چنین پاسخ آوردش اسفندیار که من بسته بودم چنین زار و خوار نکردند زیشان ز من هیچ یاد نه برزد کس از بهر من سردباد چه گویی به پاسخ که روزی همای ز من کرد یاد اندرین تنگ جای دگر نیز پرمایه به آفرید که گفتی مرا در جهان خود ندید بدو گفت جاماسپ کای پهلوان پدرت از جهان تیره دارد روان به کوه اندرست این زمان با سران دو دیده پر از آب و لب ناچران سپاهی ز ترکان بگرد اندرش همانا نبینی سر و افسرش نیاید پسند جهان‌آفرین که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین برادر که بد مر ترا سی و هشت ازان پنج ماند و دگر درگذشت چنین پاسخ آوردش اسفندیار که چندین برادر بدم نامدار همه شاد با رامش و من به بند نکردند یاد از من مستمند اگر من کنون کین بسیچم چه سود کزیشان برآورد بدخواه دود چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود دلش گشت از درد پر داغ و دود همی بود بر پای و دل پر ز خشم به زاری همی راند آب از دو چشم بدو گفت کای پهلوان جهان اگر تیره گردد دلت با روان چه گویی کنون کار فرشیدورد که بود از تو همواره با داغ و درد به هر سو که بودی به رزم و به بزم پر از درد و نفرین بدی بر گرزم پر از زخم شمشیر دیدم تنش دریده برو مغفر و جوشنش همی زار می بگسلد جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی چو آواز دادش ز فرشیدورد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت که این بد چرا داشتی در نهفت بفرمای کاهنگران آورند چو سوهان و پتک گران آورند بیاورد جاماسپ آهنگران چو سندان پولاد و پتک گران بسودند زنجیر و مسمار و غل همان بند رومی به کردار پل چو شد دیر بر سودن بستگی به بد تنگدل بسته از خستگی به آهنگران گفت کای شوربخت ببندی و بسته ندانی گسخت همی گفت من بند آن شهریار نکردم به پیش خردمند خوار بپیچید تن را و بر پای جست غمی شد به پابند یازید دست بیاهیخت پای و بپیچید دست همه بند و زنجیر بر هم شکست چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت بیفتاد از درد و بیهوش گشت ستاره شمرکان شگفتی بدید بران تاجدار آفرین گسترید چو آمد به هوش آن گو زورمند همی پیش بنهاد زنجیر و بند چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم منش پست بادش به بزم و به رزم به گرمابه شد با تن دردمند ز زنجیر فرسوده و مستمند چو آمد به در پس گو نامدار رخش بود همچون گل اندر بهار یکی جوشن خسروانی بخواست همان جامه‌ی پهلوانی بخواست بفرمود کان باره‌ی گام زن بیارید و آن ترگ و شمشیر من چو چشمش بران تیزرو برفتاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد همی گفت گر من گنه کرده‌ام ازینسان به بند اندر آزرده‌ام چه کرد این چمان باره‌ی بربری چه بایست کردن بدین لاغری بشویید و او را بی‌آهو کنید به خوردن تنش را به نیرو کنید فرستاد کس نزد آهنگران هرانکس که استاد بود اندران برفتند و چندی زره خواستند سلیحش یکایک بپیراستند ربود عقل و دلم را جمال آن عربی درون غمزه مستش هزار بوالعجبی هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی مسبب سبب این جا در سبب بربست تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی پریر رفتم سرمست بر سر کویش به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی به پیش عقل محمد پلاس بولهبی ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا و کیف یصرع صقر بصوله الخرب روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد کما یسیل میاه السقا من القرب چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سحبی دریغ دلبر جان را به مال میل بدی و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی و یا که مست شدی او ز باده عنبی دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی از آن شراب پرستم که یار می بخشست رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بسته‌ی جنگ و دل کینه خواه که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر ببینم که این نو جهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست بدو گفت کاووس کین کار تست که بیدار دل بادی و تن درست تهمتن یکی جامه‌ی ترکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار بیامد چو نزدیکی دژ رسید خروشیدن نوش ترکان شنید بران دژ درون رفت مرد دلیر چنان چون سوی آهوان نره شیر چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او ژنده‌رزم به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام‌بردار شیر تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر پیل و چهره چو خون ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نره شیر پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند همی یک به یک خواندند آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین همی دید رستم مر او را ز دور نشست و نگه کرد مردان سور به شایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند بدان لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود ابا چاکر و شمع و خیناگران بیامد ورا دید مرده چنان شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردنکشان را بخواند چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی پیاده کجا بوده‌ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند ما برکنار و با تو کمر در میان بماند وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند از پیش من برفتی و خون دل از پیت از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند گفتم که نکته‌ئی ز دهانت کنم بیان از شور پسته‌ات سخنم در دهان بماند برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود جانم براستان که برآن آستان بماند باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد او از میان برفت و سخن در میان بماند در عشق داستان شد و چون از جهان برفت با دوستان محرمش این داستان بماند تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا ساقی عشق بتم در جام امید وصال می گران دادست کارد آن سبکساری مرا زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی برد باید علت لنگی و رهواری مرا زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان به چشم نیک بینادش نکوخواه مبادا چشم بد را سوی او راه چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند جوابش داد کی گیتی خداوند چو من نقش قلم را در کشم رنگ کشد مانی قلم در نقش ارژنگ بجنبد شخص کو را من کنم سر بپرد مرغ کو را من کنم پر مدار از هیچ گونه گرد بر دل که باشد گرد بر دل درد بر دل به چاره کردن کار آن چنانم که هر بیچارگی را چاره دانم تو خوشدل باش و جز شادی میندیش که من یک دل گرفتم کار در پیش نگیرم در شدن یک لحظه آرام ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام نخسبم تا نخسبانم سرت را نیایم تا نیارم دلبرت را چو آتش گرز آهن سازد ایوان چو گوهر گر شود در سنگ پنهان برونش آرم به نیروی و به نیرنگ چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ گهی با گل گهی با خار سازم ببینم کار و پس با کار سازم اگر دولت بود کارم به دستش چو دولت خود کنم خسرو پرستش و گر دانم که عاجز گشتم از کار کنم باری شهنشه را خبر دار سخن چون گفته شد گوینده برخاست بسیج راه کرد از هر دری راست برنده ره بیابان در بیابان به کوهستان ارمن شد شتابان که آن خوبان چو انبوه آمدندی به تابستان در آن کوه آمدندی چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود ریاحین را شقایق پیش رو بود گرفته سنگهای لاجوردی ز کسوت‌های گل سرخی و زردی کشیده بر سر هر کوهساری زمرد گون بساطی مرغزاری ز جرم کوه تا میدان بغرا کشیده خط گل طغرا به طغرا در آن محراب کو رکن عراق است کمربند ستون انشراق است ز خارا بود دیری سال کرده کشیشیانی بدو در سالخورده فرود آمد بدان دیر کهن سال بر آن آیین که باشد رسم ابدال سخن‌پیمای فرهنگی چنین گفت به وقت آنکه درهای دری سفت که زیر دامن این دیر غاریست در و سنگی سیه گوئی سواری است ز دشت رم گله در هر قرانی به گشتن آید تکاور مادیانی ز صد فرسنگی آید بر در غار در او سنبد چو در سوراخ خود مار بدان سنگ سیه رغبت نماید به رغبت خویشتن بر سنگ ساید به فرمان خدا زو گشن گیرد خدا گفتی شگفتی دل پذیرد هران کره کزان تخمش بود بار ز دوران تک برد وز باد رفتار چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی نیابی گردبادش برد گوئی وزان کرسی که خوانند انشراقش سری بینی فتاده زیر ساقش به ماتم داری آن کوه گل رنگ سیه جامه نشسته یک جهان سنگ به خشمی کامده بر سنگلاخش شکوفه‌وار کرده شاخ شاخش فلک گوئی شد از فریاد او مست به سنگستان او در شیشه بشکست خدا را گر چه عبرت‌هاست بسیار قیامت را بس این عبرت نمودار چو اندر چار صد سال از کم و بیش رسد کوهی چنان را این چنین پیش تو بر لختی کلوخ آب خورده چرائی تکیه جاوید کرده نظامی زین نمط در داستان پیچ که از تو نشنوند این داستان هیچ یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال کم انادی انظر و نقتبس من نورکم قد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هوی للسری منه جمال للعدی منه ملال کل امر منه حق مستحق نافذ ینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال من شکا مغلاق باب فلینل مفتاحه من شکا ضر الظما فلیستقی الماء الزلال لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال حبذا اسواق اشواق ربت ارباجها حبذا نور یکون الشمس فیه کالهلال ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال یا محبا قم تنادم فالمحب لا ینام یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو مرغ جان‌ها را ببخشد کر و فرش پر و بال مگذر، ای ساربان، ز منزل یار تا دمی در غمش بگریم زار از برای کدام روز بود؟ اشک خونین و دیده‌ی‌خونبار گر قیامت کنیم، شاید، از آنک با قیامت فتادمان دیدار پار با دوست بوده‌ایم این جا آه ازین پیش دوست بودن پار! ساقی، از جام باده‌ای داری به چنین فرصتی بیا و بیار مطرب، ار مانعی و عذری نیست نفسی وقت عاشقان خوش دار غزلی ز اوحدی گرت یادست بر منش خوان به یاد آن دلدار حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد دوزخ جور برافروز که من تاقویم نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد جرعه‌ی پیر خرابات بران رند حرام که به پیش دگری دست تمنا ببرد وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیلت بکند لیک خدایی بنداند گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند بسی دیدم درین گردنده دولاب ندیدم هیچ دورش بر یکی آب اگر خورشید این ساعت بلند است زمان دیگر از پستی نژند است مکن تکیه به صد رو مسند و تخت خس است این جمله چون بادی وزو سخت ز تاراج سپهر دون بیندیش که صد شه را کند یک لحظه درویش علمهای جهان بر عکس هم هست که بر ملکی گدائی را دهد دست کنون از سینه بیرون ریزم این جوش که روشن شد هم از دیده هم از گوش که چون شه را به شخص ناز پرورد رسید از تند باد آسمان گرد تغیر یافت ره اندر مزاجش نشستند اهل دانش در علاجش به تب لرزه شده خور زان تب نرم که آن خورشید را اندام شد گرم چنانش در جگر ره یافت آزار کز آزارش جگر گوشه شد افگار خضر خان کو نهالی بود زان باغ چو لاله داشت زان غم بر جگر داغ به رسم نذر گفت ار به شود شاه پیاده در زیارتها کنم راه ز نذرش لختی از شه رفت سستی پدید آمد نشان تندرستی روان گشت آن مهین سر بلندان پیاده سوی «هتنا پور» خندان چو او پای بلورین سود بر خاک ستاره خواست زیر افتد ز افلاک ملوک از باد بر خاک اوفتادند به همراهی در آن ره رو نهادند همه گلها به پای سرو خفتند طریق مصلحت راباز گفتند به غلطیدند پیش راهوارش که تا کردند بر مرکب سوارش روان شد سوی «هتناپور» پویان به صد خواهش حیات شاه جویان که چون عزم زیارت کرد چون تیر نشد بهر زیارت جانب پیر نرفت آن سو گه‌ی باز آمدن نیز که پوشید آسمانش چشم تمیز چو بر رویش قضا می‌خواست گردی نبردش در پناه نیک مردی مخالف کاو محل میخواست خالی چو خالی دید کرد آفت سگالی به فتنه راست کرد اندیشه‌ی خویش به حضرت رفت بی اندیشه در پیش برون داد آن چنان راز نهان را که باور شد دل شاه جهان را الپخان را گوزنی ساخت با شیر زد اول نیش وانگه راند شمشیر چو از کار الپخان سینه پرداخت سبک تدبیر کار خضر خان ساخت ستد فرمانی از فرمانده‌ی دهر چو ماری هر خطش دیباچه‌ی زهر هرگز به جان فرا نرسی بی‌فروتنی خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن زیرا که بیخ خویشتنست آنکه می‌کنی نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی دل در جهان مبند، که بی‌جرعه‌های زهر کس شربتی نمی‌خورد، از دست او، هنی امروز کار کن که جوانی و زورمند فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟ چندین هزار من که شد از قطره‌ای منی؟ سر برفراشتی که : به زور تهمتنم ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟ جز با دل شکسته ترا کار زار نیست خود را نگاه دار، که بر قلب می‌زنی کردی کلاه کژ، که : کمر بسته‌ام به سیم ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی گر نیک بنگری،همه زندان روح تست چون کرم پیله، بر تن خود هرچه می‌تنی گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست بردار مرهمت، که نمک می‌پراگنی مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو چون مادر زمانه ز نیکی سترونی از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟ از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی تا برزنی به کیسه‌ی بازاریان یکی روز دراز بر سر بازار و برزنی از بهر لقمه‌ای، که نهندت به کام در دیدم که : زخم‌دارتر از قعر هارونی دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی «الحمد» را درست ندانی، ز کودنی نادان بجز حکایت دنیا نمی‌کند ناچار خود حکایت دنیا کند دنی ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان درویش باش، تا غم کارت خورد غنی شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا دوش همی‌گشتم من تا به سحر ناله کنان بدرک بالصبح بدا هیج نومی‌و نفی سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور لا یتناهی و لن جت بضعف مددا نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او بی سببی قد جعل الله لکل سببا آینه همدگر افتاد مسبب و سبب هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد و گر نه چاره‌ی چشم بد استاره می‌کردم کس گر می‌شنید از من فسون و مکر گردون را بسی افسانه زین افسون گر مکاره می‌کردم اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم شبی بر گردن مار غیرت حلقه‌ها می‌زد که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را که رستم را کمان کودک گهواره می‌کردم کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را که در می‌خانه عمری کار هر میخواره می‌کردم فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم این خط شریف از آن بنانست وین نقل حدیث از آن دهانست این بوی عبیر آشنایی از ساحت یار مهربانست مهر از سر نامه برگرفتم گفتی که سر گلابدانست قاصد مگر آهوی ختن بود کش نافه مشک در میانست این خود چه عبارت لطیفست وین خود چه کفایت بیاست معلوم شد این حدیث شیرین کز منطق آن شکرفشانست این خط به زمین نشاید انداخت کز جانب ماه آسمانست روزی برود روان سعدی کاین عیش نه عیش جاودانست خرم تن او که چون روانش از تن برود سخن روانست مغنی بدان ساز غمگین نواز درین سوزش غم مرا چاره ساز مگر کز یک آواز رامش فروز مرا زین شب محنت آری به روز پس از مرگ اسکندر اسکندروس به آشوب شاهی نزد نیز کوس اگر چه ز شاهان پیروز بخت جز او کس نیامد سزاوار تخت بدین ملک ده روزه رائی نداشت که چندان نو آیین نوائی نداشت بنالید چون بلبل دردمند که زیر افتد از شاخ سر و بلند بزرگان لشگر نمودند جهند که با آن ولیعهد بندند عهد در گنج بر وی گشایند باز بجای سکندر برندش نماز ملک زاده را عزم شاهی نبود که در وی جز ایزد پناهی نبود ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست که بر جزمنی شغل دارید راست که بر من حرامست می خواستن بجای پدر مجلس آراستن مرا با حساب جهان کار نیست که این رشته را سر پدیدار نیست گمانم نبد کان جهانگیر شاه به روز جوانی کند عزم راه فرو ماند ایوان اورنگ را پذیرا شود دخمه تنگ را من از خدمت خاکیان رسته‌ام به ایزد پرستی میان بسته‌ام بر این سرسری پول ناپایدار چگونه توان کرد پای استوار همانا که بیش از پدر نیستم پدر چون فرو رفت من کیستم نه خواهم شدن زو جهان گیرتر نه زو نیز بارای و تدبیرتر ز دنیا چه دید او بدان دلکشی که من نیز بینم همان دل خوشی چو دیدم کزین حلقه هفت جوش بر آن تختور شد جهان تخته پوش همه تخت و پیرایه را سوختم به تخت کیان تخته بردوختم نشستم به کنجی چو افتادگان به آزادی جان آزادگان هوسهای این نقره زر خرید بسا کیسه کز نقره و زر درید چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی به سر درکنی هر چه در سر کنی همان به که پیش از برانگیختن شوم دور ازین جای بگریختن ندارم سر تاج و سودای تخت که ترسم شبیخون درآید به بخت درین غار چون عنکبوتان غار ز مور و مگس چند گیرم شکار یکی دیر خارا بدست آورم در آن دیر تنها نشست آورم به اشک خود از گوهر جان پاک فرو شویم آلودگیهای خاک بپیچم سر از هر چه پیچیدنی بسیچم به کار بسیچیدنی شوم مرغ و در کوه طاعت کنم به تخم گیاهی قناعت کنم به آسانی از رنجها نگذرم که دشوار میرم چو آسان خورم چو هنگام رفتن در آید فراز کنم بر فرشته در دیو باز مرا چون پدر در مغاک افکنید کفی خاک را زیر خاک افکنید چو از مرگ بسیار یادآوری شکیبنده باشی در آن داوری وگر ناری از تلخی مرگ یاد به دشواری آن در توانی گشاد سرانجام در دیر کوهی نشست ز شغل جهان داشت یک‌باره دست دل از شغل عالم به طاعت سپرد برین زیست گفتن نشاید که مرد تو نیز ای جوان از پس پیر خویش مگردان ازین شیوه تدبیر خویش که در عالم این چرخ نیرنگ ساز نه آن کرد کان را توان گفت باز بسا یوسفان را که در چاه بست بسا گردنان را که گردن شکست ما که باده ز دست یار خوریم کی چو اشتر گیاه و خار خوریم ایمنیم از خمار مرگ ایرا می باقی بی‌خمار خوریم جام مردان بیار تا کامروز بی‌محابا و مردوار خوریم به دم ناشمرده زنده شویم اندر آن دم که بی‌شمار خوریم ساقیا پای دار تا ز کفت می سرجوش پایدار خوریم پی این شیر مست می پوییم تا کباب از دل شکار خوریم زان دیاریم کز حدث پاک است روزی پاک از آن دیار خوریم نه چو کرکس اسیر مرداریم نه چو لک لک ز حرص مار خوریم درهجر تو درمان دل خسته ندانم زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟ تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟ جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد اینست که از روی تو دوری نتوانم دی با من آسوده دلی دیدی و دینی امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم از پای دلم اوحدی ار دست بدارد خود را به سر کوی تو روزی برسانم بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت کاندر شباب قد من زار خم گرفت بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار آفاق را تمام سپاه ستم گرفت راه حریم کوی تو بر من رقیب بست ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت در ملک جان زدند منادی که الرحیل سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت می‌خواستم به دوست نویسم حدیث شوق آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت ندا آمد به جان از چرخ پروین که بالا رو چو دردی پست منشین کسی اندر سفر چندین نماند جدا از شهر و از یاران پیشین ندای ارجعی آخر شنیدی از آن سلطان و شاهنشاه شیرین در این ویرانه جغدانند ساکن چه مسکن ساختی ای باز مسکین چه آساید به هر پهلو که گردد کسی کز خار سازد او نهالین چه پیوندی کند صراف و قلاب چه نسبت زاغ را با باز و شاهین چه آرایی به گچ ویرانه‌ای را که بالا نقش دارد زیر سجین چرا جان را نیارایی به حکمت که ارزد هر دمش صد چین و ماچین نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است از آن حکمت که گردد جان خدابین تو گوهر شو که خواهند و نخواهند نشانندت همه بر تاج زرین رها کن پس روی چون پای کژمژ الف می باش فرد و راست بنشین چو معنی اسب آمد حرف چون زین بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین کلوخ انداز کن در عشق مردان تو هم مردی ولی مرد کلوخین عروسی کلوخی با کلوخی کلوخ آرد نثار و سنگ کابین به گورستان به زیر خشت بنگر که نشناسی تو سارانشان ز پایین خدایا دررسان جان را به جان‌ها بدان راهی که رفتند آل یاسین دعای ما و ایشان را درآمیز چنان کز ما دعای و از تو آمین عنایت آن چنان فرما که باشد ز ما احسان اندک وز تو تحسین ز شهوانی به عقلانی رسانمان بر اوج فوق بر زین لوح زیرین تو چه دانی که من از وفا چه نمودم به جای تو علم الله که جان من چه کشید از جفای تو گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو ز غمت گرچه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفای تو دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو همه رنجی به سر برم چو به کوی تو بگذرم همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو تن اگر زیان کند لب تو کار جان کند دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق برون ز خامه که او هم زبان بود ما را که دستگیر تواند شد از سر اشفاق ترا بقتل احبا مواخذت نکنند مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق کجا رسد بکمندت که لاشه‌ئی که مراست اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق درآن زمان که بود قالبم عظام رمیم کنند نفحه‌ی عشقت ز خاکم استنشاق بتلخی ار چه بشد خسرو از جهان او را حلاوت لب شیرین نمی‌رود ز مذاق تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد که هندواست و بیک موی بشکند میثاق کسی که سرور جادوگران بود پیوست بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق ترا که این همه قول مخالفست رواست که یاد می‌نکنی هیچ نوبت از عشاق نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان از آب دیده ما زنده رود سوی عراق کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست که هست بنده‌ئی از بندگان بواسحق اندر آمد در بخارا شادمان پیش معشوق خود و دارالامان همچو آن مستی که پرد بر اثیر مه کنارش گیرد و گوید که گیر هرکه دیدش در بخارا گفت خیز پیش از پیدا شدن منشین گریز که ترا می‌جوید آن شه خشمگین تا کشد از جان تو ده ساله کین الله الله درمیا در خون خویش تکیه کم کن بر دم و افسون خویش شحنه‌ی صدر جهان بودی و راد معتمد بودی مهندس اوستاد غدو کردی وز جزا بگریختی رسته بودی باز چون آویختی از بلا بگریختی با صد حیل ابلهی آوردت اینجا یا اجل ای که عقلت بر عطارد دق کند عقل و عاقل را قضا احمق کند نحس خرگوشی که باشد شیرجو زیرکی و عقل و چالاکیت کو هست صد چندین فسونهای قضا گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا صد ره و مخلص بود از چپ و راست از قضا بسته شود کو اژدهاست ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو بس می‌خروشد آن سخن دل‌خراش تو زرقی همی فروشی و شهری همی خری دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه وانگه ز بیست خواجه فزون‌تر معاش تو بر روی راه این دو سه حیوان، به راستی کمتر ز دام نیست دم دانه‌پاش تو گه راز خود ز خلق بپوشیده‌ای، ولی روی زمین پرست ز تشویق فاش تو فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟ کامروز قرض‌دار شد از بهر آش تو با اوحدی مباف کرامات خود، که هیچ کاری نمی‌رود ز بباش و مباش تو روح بخشی، ای نسیم صبحدم خود مگر می‌آیی از ملک عجم تازه گردید از تو درد اشتیاق می‌رسی گویا ز اقلیم عراق مرده‌ی صد ساله یابد از تو جان تو مگر کردی گذر از اصفهان به کوی عشق تو من نامدم که بازروم چگونه قبله گذارم چو در نماز روم بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب به سوی ظلمت از آن شمع صدطراز روم کدام عقل روا بیند این که من تشنه به غیر حضرت آن بحر بی‌نیاز روم براق عشق گزیدم که تا به دور ابد به سوی طره هندو به ترک تاز روم شب چو باز و بط روز را بسوزد پر چو در سحر به مناجات او به راز روم چو چشم بند قضا راه چشم بسته کند به بوی عنبریش چشم‌ها فرازروم به خاک پای خداوند شمس تبریزی که چون شدم ز وی از دست سرفراز روم سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز تنگی که ازو قند به خروار برند اوست آن حور شکر خنده که از حقه‌ی لعلش یک شهر شفای دل بیمار برند اوست آن ماه که سجاده نشینان در او سجاده و تسبیح به خمار برند اوست ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش عشاق دل شیفته دشوار برند اوست شوخی که ز سر پنجه‌ی مستان دو چشمش خوبان جهان جور به ناچار برند اوست اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز سروی که ز رویش گل بی‌خار برند اوست دل گم شد، ازو نشان نمی‌یابم آن گم شده در جهان نمی‌یابم زان یوسف گم شده به عالم در پیدا و نهان نشان نمی‌یابم تا گوهر شب چراغ گم کردم ره بر در دوستان نمی‌یابم تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت بوی گل و گلستان نمی‌یابم تا آب حیات رفت از جویم عیش خوش جاودان نمی‌یابم سیر آمدم از حیات خود، زیراک بی او ز حیات آن نمی‌یابم سرمایه برفت و سود می‌جویم زان است که جز زیان نمی‌یابم آن یوسف خویش را کجا جویم چون در همه کن فکان نمی‌یابم هم بر در دوست باشد ار باشد از خود بجزین گمان نمی‌یابم بر خاک درش روم بنالم زار چاره بجز از فغان نمی‌یابم چون جانش عزیز دارم، ار یابم دل، کز غم او امان نمی‌یابم تا بر من دلشده بگرید زار یک مشفق مهربان نمی‌یابم تا یک نفسی مرا دهد یاری یک یار درین زمان نمی‌یابم یاری ده خویشتن درین ماتم جز دیده‌ی خون‌فشان نمی‌یابم بر خوان جهان چه می‌نشینم من؟ چون لقمه جز استخوان نمی‌یابم برخیزم ازین جهان بی حاصل نقدی چو درین دکان نمی‌یابم خواهم که شوم به بام عالم بر چه چاره؟ که نردبان نمی‌یابم خواهم که کشم ز چه عراقی را افسوس که ریسمان نمی‌یابم وزانجا برانگیخت شبرنگ را بدیدش یکی بیشه تنگ را دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید کمان را به زه کرد و اندر کشید بزد تیر بر سینه‌ی شیر چاک گذر کرد تا پر و پیکان به خاک بر ماده شد تیز بگشاد دست بر شیر با گردرانش ببست چنین گفت کان تیر بی‌پر بود نبد تیز پیکان او کر بود سپاهی همی خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین ندید و نبیند کسی در جهان چو تو شاه بر تخت شاهنشهان چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی پی کوه خارا ز بن برکنی بدان مرغزار اندرون راند شاه ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه یکی بیشه دیدند پر گوسفند شبانان گریزان ز بیم گزند یکی سرشبان دید بهرام را بر او دوید از پی نام را بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند بدو سرشبان گفت کای شهریار ز گیتی من آیم بدین مرغزار همین گوسفندان گوهرفروش به دشت اندر آوردم از کوه دوش توانگر خداوند این گوسفند بپیچد همی از نهیب گزند به خروار با نامور گوهرست همان زر و سیمست و هم زیورست ندارد جز از دختری چنگ‌زن سر جعد زلفش شکن بر شکن نخواهد جز از دست دختر نبید کسی مردم پیر ازین سان ندید اگر نیستی داد بهرامشاه مر او را کجا ماندی دستگاه شهنشاه گیتی نکوشد به زر همان موبدش نیست بیدادگر نگویی مرا کاین ددان ار که کشت که او را خدای جهان باد پشت بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر تبه شد به پیکان مرد دلیر چو شیران جنگی بکشت او برفت سواری سرافراز با یار هفت کجا باشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه و بر ما مپوش بدو سرشبان گفت ز ایدر برو دهی تازه پیش اندر آیدت نو به شهر آید آواز زان جایگاه به نزدیکی کاخ بهرامشاه چو گردون بپوشد حریر سیاه به جشن آید آن مرد با دستگاه گر ایدونک باشدت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواز چنگ چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامه‌ی خسرو آرای خواست جدا شد ز دستور وز لشکرش همانا پر از آرزو شد سرش چنین گفت با موبدان روزبه که اکنون شود شاه ایران به ده نشنید بدان خان گوهر فروش همه سوی گفتار دارید گوش بخواهد همان دخترش از پدر نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گیرد گریز شبستان مر او را فزون از صدست شهنشاه زین‌سان که باشد به دست کنون نه صد و سی زن از مهتران همه بر سران افسر از گوهران ابا یاره و تاج و با تخت زر درفشان ز دیبای رومی گهر شمردست خادم به مشکوی شاه کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم به سالی پریشان رود باژ روم دریغ آن بر و کتف و بالای شاه دریغ آن رخ مجلس آرای شاه نبیند چنو کس به بالای و زور به یک تیر بر هم بدوزد دو گور تبه گردد از خفت و خیز زنان به زودی شود سست چون پرنیان کند دیده تاریک و رخساره زرد به تن سست گردد به لب لاژورد ز بوی زنان موی گردد سپید سپیدی کند در جهان ناامید جوان را شود گوژ بالای راست ز کار زنان چندگونه بلاست به یک ماه یک بار آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین بار از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را چو افزون کنی کاهش افزون کند ز سستی تن مرد بی‌خون کند برفتند گویان به ایوان شاه یکی گفت خورشید گم کرد راه شب تیره‌گون رفت بهرام گور پرستنده یک تن ز بهر ستور چو آواز چنگ اندر آمد به گوش بشد شاه تا خان گوهر فروش همی تاخت باره به آواز چنگ سوی خان بازارگان بی‌درنگ بزد حلقه را بر در و بار خواست خداوند خورشید را یار خواست پرستنده‌ی مهربان گفت کیست زدن در شب تیره از بهر چیست چنین داد پاسخ که شبگیر شاه بیامد سوی دشت نخچیرگاه بلنگید در زیر من بارگی ازو بازگشتم به بیچارگی چنین اسپ و زرین ستامی به کوی بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی بیامد کنیزک به دهقان بگفت که مردی همی خواهد از ما نهفت همی گوید اسپی به زرین ستام بدزدند از ایدر شود کار خام چنین داد پاسخ که بگشای در به بهرام گفت اندر آی ای پسر چو شاه اندر آمد چنان جای دید پرستنده هر جای برپای دید چنین گفت کای دادگر یک خدای به خوبی توی بنده را رهنمای مبادا جز از داد آیین من مباد آز و گردنکشی دین من همه کار و کردار من داد باد دل زیردستان به ما شاد باد گر افزون شود دانش و داد من پس از مرگ روشن بود یاد من همه زیردستان چو گوهرفروش بمانند با ناله‌ی چنگ و نوش چو آمد به بالای ایوان رسید ز در دختر میزبان را بدید چو دهقان ورا دید بر پای خاست بیامد خم آورد بالای راست بدو گفت شب بر تو فرخنده باد همه بدسگالان ترا بنده باد نهالی بیفگند و مسند نهاد ز دیدار او میزبان گشت شاد گرانمایه خوانی بیاورد زود برو خوردنیها ازان سان که بود بیامد یکی مرد مهترپرست بفرمود تا اسپ او را ببست پرستنده را نیز خوان خواستند یکی جای دیگر بیاراستند همان میزبان را یکی زیرگاه نهادند و بنشست نزدیک شاه به پوزش بیاراست پس میزبان به بهرام گفت ای گو مرزبان توی میهمان اندرین خان من فدای تو بادا تن و جان من بدو گفت بهرام تیره شبان که یابد چنین تازه‌رو میزبان چو نان خورده شد جام باید گرفت به خواب خوش آرام باید گرفت به یزدان نباید بود ناسپاس دل ناسپاسان بود پرهراس کنیزک ببرد آبه دستان و تشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت چو شد دست شسته می و جام خواست به می رامش و نام و آرام خواست کنیزک بیاورد جامی نبید می سرخ و جام و گل و شنبلید بیازید دهقان به جام از نخست بخورد و به مشک و گلابش بشست به بهرام داد آن دلارای جام بدو گفت میخواره را چیست نام هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم به بهرام شاهت گروگان کنم فراوان بخندید زو شهریار بدو گفت نامم گشسپ سوار من ایدر به آواز چنگ آمدم نه از بهر جای درنگ آمدم بدو میزبان گفت کاین دخترم همی به آسمان اندر آرد سرم همو میگسارست و هم چنگ‌زن همان چامه گویست و لشکر شکن دلارام را آرزو نام بود همو میگسار و دلارام بود به سرو سهی گفت بردار چنگ به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ بیامد بر پادشا چنگ زن خرامان بسان بت برهمن به بهرام گفت ای گزیده سوار به هر چیز ماننده‌ی شهریار چنان دان که این خانه بر سور تست پدر میزبانست و گنجور تست شبان سیه بر تو فرخنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد بدو گفت بنشین و بردار چنگ یکی چامه باید مرا بی‌درنگ شود ماهیار ایدر امشب جوان گروگان کند پیش مهمان روان زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت نخستین خروش مغان درگرفت دگر چامه را باب خود ماهیار تو گفتی بنالد همی چنگ زار چو رود بریشم سخن‌گوی گشت همه خانه‌ی وی سمن بوی گشت پدر را چنین گفت کای ماهیار چو سرو سهی بر لب جویبار چو کافور کرده سر مشکبوی زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی همیشه بداندیشت آزرده باد به دانش روان تو پرورده باد توی چون فریدون آزاده خوی منم چون پرستار نام آرزوی ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه چو این گفته شد سوی مهمان گذشت ابا چامه و چنگ نالان گذشت به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش کسی کو ندیدست بهرام را خنیده سوار دلارام را نگه کرد باید به روی تو بس جز او را نمانی ز لشکر به کس میانت چو غروست و بالا چو سرو خرامان شده سرو همچون تذرو به دل نره شیر و به تن ژنده پیل بناورد خشت افگنی بر دو میل رخانت به گلنار ماند درست تو گویی به می برگ گل را بشست دو بازو به کردار ران هیون به پای اندر آری که بیستون تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد ندید و نبیند به روز نبرد تن آرزو خاک پای تو باد همه‌ساله زنده برای تو باد جهاندار ازان چامه و چنگ اوی ز دیدار و بالا و آهنگ اوی بروبر ازان گونه شد مبتلا که گفتی دلش گشت گنج بلا چو در پیش او مست شد ماهیار چنین گفت با میزبان شهریار که دختر به من ده به آیین و دین چو خواهی که یابی به داد آفرین چنین گفت با آرزو ماهیار کزین شیردل چند خواهی نثار نگه کن بدو تا پسند آیدت بر آسودگی سودمند آیدت چنین گفت با ماهیار آرزوی که ای باب آزاده و نیک خوی مرا گر همی داد خواهی به کس همالم گشسپ سوارست و بس تو گویی به بهرام ماند همی چو جانست و با او نشستن دمی به گفتار دختر بسنده نکرد به بهرام گفت ای سوار نبرد به ژرفی نگه کن سراپای اوی همان دانش و کوشش و رای اوی نگه کن بدو تا پسند تو هست ازو آگهی بهترست ار نشست بدین نیکوی نیز درویش نیست به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست اگر بشمری گوهر ماهیار فزون آید از بدره‌ی شهریار گر او را همی بایدت جام‌گیر مکن سرسری امشب آرام‌گیر به مستی بزرگان نبستند بند به ویژه کسی کو بود ارجمند بمان تا برآرد سپهر آفتاب سر نامداران برآید ز خواب بیاریم پیران داننده را شکیبا دل و چیز خواننده را شب تیره از رسم بیرون بود نه آیین شاه آفریدون بود نه فرخ بود مست زن خواستن وگر نیز کاری نو آراستن بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست زدن فال بد رای و راه به دست پسند منست امشب این چنگ‌زن تو این فال بد تا توانی مزن چنین گفت با دخترش آرزوی پسندیدی او را به گفتار و خوی بدو گفت آری پسندیده‌ام به جان و به دل هست چون دیده‌ام بکن کار زان پس به یزدان سپار نه گردون به جنگست با ماهیار بدو گفت کاکنون تو جفت ویی چنان دان که اندر نهفت ویی بدو داد و بهرام گورش بخواست چو شب روز شد کار او گشت راست سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی سرایش همه خفته بد چار سوی بیامد به جای دگر ماهیار همی ساخت کار گشسپ سوار پرستنده را گفت درها ببند یکی را بتاز از پس گوسفند نباید که آرند خوان بی‌بره بره نیز پرورده باید سره چو بیدار گردد فقاع و یخ آر همی باش پیش گشسپ سوار یکی جام کافور بر با گلاب چنان کن که بویا بود جای خواب من از جام می همچنانم که دوش نتابد می این پیر گوهر فروش بگفت این و چادر به سر برکشید تن‌آسانی و خواب در بر کشید چو خورشید تابنده بفراخت تاج زمین شد به کردار دریای عاج پرستنده تازانه شهریار بیاویخت از خانه‌ی ماهیار سپه را ز سالار گردنکشان بجستند زان تازیانه نشان سپاه انجمن شد به درگاه بر کجا همچنان بر در شاه‌بر هرانکس که تازانه دانست باز برفتند و بردند پیشش نماز چو دربان بدید آن سپاه‌گران کمردار بسیار و ژوپین وران بیامد بر خفته برسان گرد سر پیر از خواب بیدار کرد بدو گفت برخیز و بگشای دست نه هنگام خوابست و جای نشست که شاه جهانست مهمان تو بدین بی‌نوا خانه و مان تو یکایک دل مرد گوهرفروش ز گفتار دربان برآمد به جوش بدو گفت کاین را چه گویی همی پی شهریاران چه جویی همی همان چو ز گوینده بشنید مست خروشان ازانجای برپای جست ز دربان برآشفت و گفت این سخن نگوید خردمند مرد کهن پرستنده گفت ای جهاندیده مرد ترا بر زمین شاه ایران که کرد بیامد پرستنده هنگام روز که پیدا نبد هور گیتی فروز یکی تازیانه به زر تافته به هرجای گوهر برو بافته بیاویخت از پیش درگاه ما بدان سو که باشد گذرگاه ما ز دربان چو بشنید یکسر سخن بپیچید بیدار مرد کهن که من دوش پیش شهنشاه مست چرا بودم و دخترم می پرست بیامد سوی حجره‌ی آرزوی بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی شهنشاه بهرام بود آنک دوش بیامد سوی خان گوهرفروش همی آمد از دشت نخچیرگاه عنان تافتست از کهن دژ به راه کنون خیز و دیبای چینی بپوش بنه بر سر افسر چنان هم که دوش نثارش کن از گوهر شاهوار سه یاقوت سرخ از در شهریار چو بینی رخ شاه خورشیدفش دو تایی برو دست کرده بکش مبین مر ورا چشم در پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی سخنهای با شرم و بازرم گوی من اکنون نیایم اگر خواندم به جای پرستنده بنشاندم بسان همالان نشستم به خوان که اندر تنم خرد با استخوان که من نیز گستاخ گشتم به شاه به پیر و جوان از می آید گناه هم‌انگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن‌روان چو بیدار شد ایمن و تن‌درست به باغ اندر آمد سر و تن بشست نیایش کنان پیش خورشید شد ز یزدان دلی پر ز امید شد وزانجا بیامد به جای نشست یکی جام می خواست از می پرست چو از کهتران آگهی یافت شاه بفرمودشان بازگشتن به راه بفرمود تا رفت پیش آرزوی همی بودش از آرزوی آرزوی برفت آرزو با می و با نثار پرستنده با تاج و با گوشوار دو تا گشت و اندر زمین بوس داد بخندید زو شاه و برگشت شاد بدو گفت شاه این کجا داشتی مرا مست کردی و بگذاشتی همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه ز رزم و سر نیزه و زخم شاه ازان پس بدو گفت گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش چو بشنید دختر پدر را بخواند همی از دل شاه خیره بماند بیامد پدر دست کرده به کش به پیش شهنشاه خورشیدفش بدو گفت شاها ردا بخردا بزرگا سترگا گوا موبدا کسی کو خرد دارد و باهشی نباید گزیدن جز از خامشی ز نادانی آمد گنهکاریم گمانم که دیوانه پنداریم سزد گر ببخشی گناه مرا درفشان کنی روز و ماه مرا منم بر درت بنده‌ی بی‌خرد شهنشاهم از بخردان نشمرد چنین داد پاسخ که از مرد مست خردمند چیزی نگیرد به دست کسی را که می انده آرد به روی نباید که یابد ز می رنگ و بوی به مستی ندیدم ز تو بدخوی همی ز آرزو این سخن بشنوی تو پوزش بران کن که تا چنگ زن بگوید همان لاله اندر سمن بگوید یکی تا بدان می خوریم پی روز ناآمده نشمریم زمین بوسه داد آن زمان ماهیار بیاورد خوان و برآراست کار بزرگان که بودند بر در به پای بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای سوی حجره‌ی خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین به روی همی بود تا چرخ پوشد سیاه ستاره پدید آید از گرد ماه چو نان خورده شد آرزو را بخواند به کرسی زر پیکرش برنشاند بفرمود تا چنگ برداشت ماه بدان چامه کز پیش فرمود شاه چنین گفت کای شهریار دلیر که بگذارد از نام تو بیشه شیر توی شاه پیروز و لشکرشکن همان رویه چون لاله اندر چمن به بالای تو بر زمین شاه نیست به دیدار تو بر فلک ماه نیست سپاهی که بیند سپاه ترا به جنگ اندر آوردگاه ترا بدرد دل و مغزشان از نهیب بلندی ندانند باز از نشیب هم‌انگه چو از باده خرم شدند ز خردک به جام دمادم شدند بیامد بر پادشا روزبه گزیدند جایی مر او را به ده بفرمود بهرام خادم چهل همه ماه‌چهر و همه دلگسل رخ رومیان همچو دیبای روم ازیشان همی تازه شد مرز و بوم بشد آرزو تا به مشکوی شاه نهاده به سر بر ز گوهر کلاه بیامد شهنشاه با روزبه گشاده‌دل و شاد از ایوان مه همی‌راند گویان به مشکوی خویش به سوی بتان سمن‌بوی خویش ضمان‌دار سلامت شد دل من که دار الملک عزلت ساخت مسکن امل چون صبح کاذب گشت کم عمر چو صبح صادقم دل گشت روشن به وحدت رستم از غرقاب وحشت به رستم رسته گشت از چاه بیژن شدستم ز انده گیتی مسلم چو گشتم ز انده عزلت ممکن نشاید بردن انده جز به اندوه نشاید کوفت آهن جز به آهن دلم آبستن خرسندی آمد اگر شد مادر گیتی سترون چو حرص آسود چه روزه چه روزی چو دیده رفت چه روز و چه روزن از آتش طعمه خواهم داد دل را چو دل خرسند شد گو خاک خور تن ببین هر شام‌گاهی نسر طائر به خوان همتم مرغ مسمن سلیمان‌وار مهر حسبی الله مرا بر خاتم دل شد مبین نه با یاران کمر بندم چو غنچه نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن نخواهم چارطاق خیمه‌ی دهر وگر سازد طنابم طوق گردن مرا یک گوش ماهی بس بود جای دهان مار چون سازم نشیمن جهان انباشت گوش من به سیماب بدان تا نشنوم نیرنگ این زن مرا دل چون تنور آتشین شد از آن طوفان همی بارم به دامن در این پیروزه طشت از خون چشمم همه آفاق شد بیجاده معدن اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودی از خون دل من من اندر رنج و دونان بر سر گنج مگس در گلشن و عنقا به گلخن عجب ترسانم از هر ماده طبعی اگرچه مبدع فحلم در این فن لگامم بر دهان افکند ایام که چون ایام بودم تند و توسن زبان مار من یعنی سر کلک کزو شد مهره‌ی حکمت معین کشد چون مور بر کژدم دلان خیل که خیل مور، کژدم راست دشمن نبینی جز مرا نظمی محقق نیابی جز مرا نثری مبرهن نیازد جز درخت هند کافور نیریزد جز درخت مصر روغن نه نظم من به بیت کس مزور نه عقد من به در کس مزین نه پیش من دواوین است و دفتر نه عیسی را عقاقیر است و هاون ضمیر من امیر آب حیوان زبان من شبان واد ایمن کبوتر خانه‌ی روحانیان را نقط‌های سر کلک من ارزن سفال نو شود گردون چو باشد عروس خاطرم را وقت زادن برای قحط سال اهل معنی همی بارم ز خاطر سلوی و من اگر ناهید در عشرتگه چرخ سراید شعر من بر ساز ارغن ببخشد مشتری دستار و مصحف دهد مریخ حالی تیغ و جوشن ازین نورند غافل چند اعمی بر این نطقند منکر چند الکن ازین مشتی سماعیلی ایام وزاین جوقی سرابیلی برزن همه قلب وجود و شوله‌ی عصر نعایم‌وار آتش‌خوار و ریمن همه چون دیگ بی‌سر زاده اول کنون سر یافته یعنی نهنبن چون موسیجه همه سر بر هواکش چو دمسیجه همه دم بر زمین زن همه بی‌مغز و از بن یافته قدر که از سوراخ قیمت یافت سوزن عمود رخش را سازند قبله نهند آنگاه تهمت بر تهمتن حدیث کوفیان تلقین گرفته به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن لقبشان در مصادر کرده مفعول دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن فرنجک وارشان بگرفته آن دیو که سریانی است نامش خرخجیون نداند طبع این حاشا ز حاشا نداند فهم آن بهمن ز بهمن یکایک میوه دزد باغ طبعم ولیک از شاخ بختم میوه افکن مرا در پارسی فحشی که گویند به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن چو من لاحول کردم طاعنان را به گرد من کجا یارند گشتن نه من دنبالشان دارم به پاسخ نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن ز تف آه من آن دید خواهد که از آتش نبیند هیچ خرمن که با فیل آن کند طیر ابابیل که نکند هیچ غضبان و فلاخن تب ربع آمد ایشان را که نامم به گرد ربع مسکون یافت مسکن عجب نه گر شب میلاد احمد نگون سار آمد اصنام برهمن توئی خاقانیا سیمرغ اشعار بر این کرکس شعاران بال بشکن دهان ابلهان دارند، بر دوز بروت روبهان دارند، برکن برای آنکه خرازان گه خرز کنند از سبلت روباه درزن چو شیر از بهر صید گاو ساران لعاب طبع گرداگرد می تن وفا اندک طلب زین دیو مردم جفا بسیار کش زین سبز گلشن به درگاه رسول الله بنه بار که درگاه رسول اعلا و اعلن مراد کاف و نون طاها و یاسین که عین رحمت است از فضل ذوالمن به دستش داده هفت ایوان اخضر کلید هشت شادروان ادکن ای یار، مکن، بر من بی‌یار ببخشای جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای در کار من غمزده ای دوست نظر کن بر جان من دلشده ای یار، ببخشای زان پیش که از حسرت روی تو بمیرم بس دور بماندم ز تو بیمار، ببخشای اینک به امیدی به درت آمده‌ام باز این بار مکن همچو دگربار، ببخشای مرغ دل من بی‌پر و بی‌بال بمانده است در دام فراق تو نگونسار، ببخشای آن رفت که آمد ز من دلشده کاری اکنون که فرو مانده‌ام از کار، ببخشای از کرد عراقی خجل و خوار بماندم مگذار چنینم خجل و خوار، ببخشای چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان پذیره شدندش به آیین خویش سپه سربسر باز بردند پیش چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازه‌تر برگشادند چهر دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به پرده سرای به ایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بد سزاوار تخت و کلاه بی‌آرامشان شد دل از مهر او دل از مهر و دیده پر از چهر او سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت که هست این سزاوار شاهنشهی جز این را نزیبد کلاه مهی به لکشر نگه کرد سلم از کران سرش گشت از کار لشکر گران به لشگرگه آمد دلی پر ز کین چگر پر ز خون ابروان پر ز چین سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن سخن شد پژوهنده از هردری ز شاهی و از تاج هر کشوری به تور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت به هنگامه‌ی بازگشتن ز راه نکردی همانا به لشکر نگاه سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر به بازآمدن که چندان کجا راه بگذاشتند یکی چشم از ایرج نه برداشتند از ایران دلم خود به دو نیم بود به اندیشه اندیشگان برفزود سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت کشد زیر پای برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند ای روی مه تو شاد خندان آن روی همیشه باد خندان آن ماه ز هیچ کس نزاده‌ست ور زانک بزاد زاد خندان ای یوسف یوسفان نشستی در مسند عدل و داد خندان آن در که همیشه بسته بودی وا شد ز تو با گشاد خندان ای آب حیات چون رسیدی شد آتش و خاک و باد خندان آمد نسیم و نکهت گل در جهان فکند بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد هم بید سایه بر سر آب روان فکند شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی در جان زار بلبل فریادخوان فکند صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می آنعکس بین که بر گل و بر ارغوان فکند حیران بماند سوسن آزاده ده زبان تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند تا سرو سرفراز تمول نمود باز سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد ابرش هزار دانه‌ی در در دهان فکند بهر نثار دامن زر بر گرفت گل خود را به بزم پادشه کامران فکند سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم در گردن سپهر و زمین و زمان فکند بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست دولت کلاه شادی بر آسمان فکند تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند امروز نام حاتم طی در زبان خلق صیت نوال خسرو صاحبقران فکند شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد هر در که بحر خاطر من بر کران فکند هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش در ورطه‌ی مذلت و عجز و هوان فکند شرح جلال قدر تو میداد ناطقه افلاک را ز هستی خود در گمان فکند از جور روزگار ننالد دگر عبید او را چو بخت نیک بر این آستان فکند در موج خیز لجه‌ی غم غرقه گشته بود لطف تواش به ساحل امن و امان فکند جاوید باد مدت عمرت که روزگار طرح اساس دولت تو جاودان فکند جز حدیث تو من نمی‌دانم خامشی از سخن نمی‌دانم در کمند غم تو پا بستم وز می اشتیاق تو مستم دیده‌ی ما، اگر چه بی‌نور است لیک نزدیک بین هر دور است ساکن است او، مگر تو بشتابی در نیابد، مگر تو دریابی گرچه ما خود نه مرد عشق توایم لیک جویان درد عشق توایم طالبان را ره طلب بگشای راه مقصود را به ما بنمای دل و دنیای خویش در کویت همه دادم به دیدن رویت یارب، این دولتم میسر باد که به دیدار دوست گردم شاد دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن به ترک نفس‌گوی از خاصه‌ی عشقی که زشت آید رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد ملایک باروار و در لوای عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد به دست لااله افکند شادروان الا الله که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد تبارک خطبه‌ی او کرد و سبحان نوبت او زد لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد کبوتر پرده‌ی او داشت، سایه خیمه‌ی او شد زبان کشته‌ی پر زهر هم گویای او آمد قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن قدم پیمانه‌ی نطق جهان پیمای او آمد شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد جهان چون ذره‌ای در دیده‌ی بینای او آمد مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد سراندازی که تا بود از برای گردن ملت نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری که نفس زنده‌ی پخته است زیر ژنده‌ی خامش به طفلی بت شکست از عقل در بتخانه‌ی شهوت برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبه‌ی جاهش هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش گرفتم کتش ناب است قدح حاسدان در وی چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش دریغا گنجه‌ی خرم که اکنون جای ماتم شد که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید سخن پیرایه‌ی کهنه است و طبع من مطرا گر مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید ورا خواهم دگر یاری نخواهم چو گل را یافتم خاری نخواهم تو را گر غیر او یار دگر هست برو آن جا که من باری نخواهم بجز دیدار او بختی نجویم به غیر کار او کاری نخواهم چو بازان ساعد سلطان گزیدم چو کرکس بوی مرداری نخواهم میان اهل دل جز دل نگنجد جز این دلدار دلداری نخواهم ز من جزوی ستاند کل ببخشد از این به روز بازاری نخواهم نه آن جزوم که غیر کل بود آن نخواهم غیر را آری نخواهم سالها خون خورده‌ام ازبخت بی سامان خویش تا زمانی دیده‌ام روی خوش جانان خویش از خیال او چه نالم رفت کارم زدست من به خون خویش پروردم بلای جان خویش ای جفا آموخته از غمزه‌ی بدخوی خویش نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد روی خود در روی من بین روی من در روی خویش یک دم ای آیینه‌ی جان رونما تا جا کنم برسردست خودت یا بر سر زانوی خویش گر خیال قامتت اندر شر و شور اوفتد سرنگون همچون خیال خود فتد در جوی خویش گوش هندو پاره باشد ور منم هندوی تو پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش جان ما را هر نفس بستان نو گوش ما را هر نفس دستان نو ماهیانیم اندر آن دریا که هست روز روزش گوهر و مرجان نو تا فسون هیچ کس را نشنوی این جهان کهنه را برهان نو عیش ما نقد است وآنگه نقد نو ذات ما کان است وآنگه کان نو این شکر خور این شکر کز ذوق او می‌دهد اندر دهان دندان نو جمله جان شو ار کسی پرسد تو را تو کیی گو هر زمانی جان نو من زمین را لقمه‌ام لیکن زمین رویدش زین لقمه صد لقمان نو زرد گشتی از خزان غمگین مشو در خزان بین تاب تابستان نو منم ز مهر رخت روی کرده در دیوار چو سایه بر رهت افتاده زیر دیوار ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم جدا نمی‌شودم یکدم از نظر دیوار کدام یار که او روی ما نگهدارد چو آب دیده‌ی گوهرفشان مگر دیوار کسی که روی بدیوار غم نیاوردی کنون ز مهر تو آورد روی در دیوار بسا که راه نشینان پای دیوارت کنند غرقه به خونابه‌ی جگر دیوار چو زیر بام تو آیند خستگان فراق به آب دیده بشویند سربسر دیوار حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو که پیش صورت او صورتند بر دیوار شب مست یار بودم و در های های او حیران آن جمال خوش و شیوهای او گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار گه مست می‌فتادم بر خاک پای او هفت آسمان ز عشق معلق زنان او فربه شده ز جام خوش جانفزای او در هوشها فتاده نهایات بیهشی در گوشها فتاده صریر صلای او هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او هر ذره گشاده دهان در ثنای او هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست بگداخته زخجلت و شرم وفای او چشمت ضعیف می‌شود از فرص آفتاب صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او چندان بود ضعیف که یک روز چشم را سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او آن نقدهای قلب که بنهاده‌ی به پیش چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او هر سوت می‌کشند خیالات آن و این والله کشنده نیست بجز اقتضای او هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم بحر کرم وی آمد و ما آشنای او جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو من بارها گزارده‌ام خونبهای او فرع عنایت تو بود کوشش مرید فرع دعای تست حنین و دعای او بر بوی آب تست ورا در سراب میل بر بوی نقد تست سوی قلب رای او چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق سرمست می‌خرام به زیر لوای او ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست امسال سال عشرت و ولت در استوا ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است خورشید را چه کار بجز گرمی و ضیا؟! امسال سال تست، اگر زهره طالعی زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا ای شاه، کژنهاده‌ی از مستی آن کلاه چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟ جانها فنا شوند ز جام خدای خویش ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز » گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم مهجور از لقای تو ای ماه کبریا در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم » ای زاده‌ی وفاش تو چونی درین جفا؟ منت خدای راست که بازآمدی به بحر چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو گفتن ز بعد صلح: « چنین گفته‌ی مرا » در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی جان را به نظم کردن پروا کجاستی در روضه‌ی ریاحین می‌گرد چپ و راست گل دسته بستن تو ندانم پی کراست گل دسته در هوای عفن پایدار نیست آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود زیرا که پروریده‌ی آن معتدل هواست اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست الفقر فخر گفت رسول خدای ازین سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت بهر پیاده‌ی چو پیاده شوی، سخاست اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست دنیا چو کهرباست و همه که رباید او گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش او ساکن و رونده و همراه انبیاست در نان بسی برفتی، در آب هم برو از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی اما علای مرتبه جز صورت علاست این ره چنین دراز به یکدم میسرست این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست آری، دراز و کوته در عالم تنست اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست گر در جفا رود ره وگر در وفا رود جان توست، جان تو از تو کجا رود؟! غم بنیاد آب و گل چه خوری دم گردون مستحل چه خوری افسر عقل بایدت بر سر از سر آز خون دل چه خوری روی صافیت باید آینه‌وار همچون دندان شانه گل چه خوری سایه پرورد شد دل تو چو گل غم پرورده‌ی چگل چه خوری قطره‌ای خون نماند در رگ عمر نشتر غمزه‌ی قزل چه خوری معتدل نیست آب و خاک تنت انده قد معتدل چه خوری جام جم خاص توست خاقانی دردی دهر دل گسل چه خوری دم نوشین عیسوی داری زهر زراق مفتعل چه خوری عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد در میان مهربانان مهر دار و گو مباش همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد جذب مغناطیس بین کاهن به خود چون می‌کشد؟ کم ز سنگی نیستی کاهن به رفتار آورد گر دل اندر کافری بندد جوانی پاکباز در نهان او مسلمانی پدیدار آورد یار گردن کش ز دامت گر چه سر بیرون برد این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد گر ز خوبان دوستی خواهی، به پاکی میل کن میل خوبان جنبش اندر نقش دیوار آورد از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی خواجه بهر مشتری جوهر به بازار آورد اوحدی، گر کژ روی انکار دشمن لازمست دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب گه سجودش می کنم گاهی به سر می ایستم گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم من میان اصبعین حکم حقم چون قلم در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم عشق را اندیشه نبود زانک اندیشه عصاست عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم روح موقوف اشارت می بنالد هر دمی بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب چون در این جا بی‌قرارم آخر از جاییستم گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد شد عمر و نمی‌بینم از دین اثری در دل وز کفر نهاد خویش دین‌دار نخواهم شد کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد ای ساقی جان می‌ده کاندر صف قلاشان این بار چو هر باری بی‌بار نخواهم شد از یک می عشق او امروز چنان مستم کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد تا دیده خیال او در خواب همی بیند از خواب خیال او بیدار نخواهم شد هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند او را چو قبله کعبه‌ی هر کشوری کنند از حیرت جمال تو در چشم عاشقان چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند بی‌زیوری چو فتنه‌ی شهرست روی تو خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود بگذار تا بکشتن من محضری کنند من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد بر قصد من به هر طرف ار لشگری کنند گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر هرگز روا مدار که: بر کافری کنند از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند ای حکم ترا قضای یزدان داده چو قدر گشادنامه تو عمده‌ی ملکی و ممالک لوحست و کفایت تو خامه در خاک نهاده آب و آتش پیش سخط تو بارنامه در جنب کفت سیاه‌کامه است حاشا فلک کبود جامه آن شب که در آن جناب میمون با عیش چنان مع‌الغرامه در حجر گک نصیر خباز بودیم چه خاصه و چه عامه از چنگ خیال پر سماتی وز باده دماغ پر شمامه بر دست چپم یگانه‌ای بود در کسوت جبه و عمامه او را بطلب بگو چه کردی ما را بدو وعده شادکامه در آتش صبر چند باشم ساکن چو سمندر و نعامه این قصه چنین بر آب منویس هم سرکه بده هم آبکامه صبر با عشق بس نمی‌آید عقل فریادرس نمی‌آید بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمی‌آید کاروان حیات می‌گذرد هیچ بانگ جرس نمی‌آید بوی گلشن به گل همی‌خواند خود تو را این هوس نمی‌آید زانک در باطن تو خوش نفسیست از گزاف این نفس نمی‌آید بی خدای لطیف شیرین کار عسلی از مگس نمی‌آید هر دمی تخم نیکوی می‌کار تا نکاری عدس نمی‌آید هیچ کردی به خیر اندیشه که جزا از سپس نمی‌آید بس کن ایرا که شمع این گفتار جانب هر غلس نمی‌آید ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک وز غصه بیالوده رو کم ترکوا برخوان در روده و سرگینی باد هوس و کینی ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان ای شیخ پر از دعوی وی صورت بی‌معنی نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان منگر که شه و میری بنگر که همی‌میری در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان رفتند جهان داران خون خواره و عیاران بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان تابوت کسان دیده وز دور بخندیده وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان بس کن ز سخن گویی از گفت چه می جویی ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان باده ده، ای ساقی هر متقی باده‌ی شاهنشهی راوقی جام سخن بخش که از تف او گردد دیوار سیه منطقی بردر و بشکن غم و اندیشه را حاکم و سلطان و شه مطلقی چون بگریزی نرسد در تو کس ور بگریزیم تو خود سابقی جنت حسنت چو تجلی کند باغ شود دوزخ بر هر شقی ظلمت و نور از تو تحیر درند تا تو حقی یا که تو نور حقی گشت شب و روز ز تو غرق نور نیست مهت مغربی و مشرقی لابه کنی، باده دهی رایگان ساقی دریا صفت مشفقی مست قبول آمد قلب و سلیم زیرکی اینجاست همه احمقی زیرکی ار شرط خوشیها بدی باده نجستی خرد و موسقی فرد چرایی تو اگر یار کی؟ از چه تو عذرایی اگر وامقی؟ غنچه صفت خویش ز گل درکشی رو بکش آن خار، بدان لایقی خار کشانند، اگر چه شهند جز تو که بر گلشن جان عاشقی خامش باش و بنگر فتح باب چند پی هر سخن مغلقی دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوه‌ی این یکی ز غایت عرفان گلیست پرده‌گشا یکی ز عین حیا غنچه است پرده‌نشین یکی به کام حریفان نموده خنده ز لب یکی به عارض تابنده همچو در ثمین یکی به عارض تابنده رشک ماه فلک یکی به قامت رعنا بلای روی زمین یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا یکی ز عقده گیسو گشوده ناقه چین یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین ز دست هر دو دل محتشم شکاف شکاف گهی به تیغ عداب و گهی به خنجر کین کی بود کین درد را درمان کنی؟ کی بود کین رنج را آسان کنی؟ کی بسازی چاره‌ی بیچاره‌ای؟ بی‌دلی را کی دوای جان کنی؟ کی برون آیی ز پرده آشکار؟ چند روی خوب را پنهان کنی؟ چند رو گردانی از سرگشته‌ای؟ عاجزی را چند سرگردان کنی؟ در بیابان غمم، وقت این دم است کابر رحمت بر سرم باران کنی بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم چند بر خوان غمم مهمان کنی؟ دود سوز من گذشت از آسمان تا کیم در بوته‌ی هجران کنی؟ همچو ابراهیم از لطفت سزد کز میان آتشم بستان کنی چون عراقی سر نهاده در برت هم سزد گر درد او درمان کنی ای مرهم ریش و مونس جانم چندین به مفارقت مرنجانم ای راحت اندرون مجروحم جمعیت خاطر پریشانم گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم آن کس که مرا به باغ می‌خواند بی روی تو می‌برد به زندانم وین طرفه که ره نمی‌برم پیشت وز پیش تو ره به در نمی‌دانم یک روز به بندگی قبولم کن روز دگرم ببین که سلطانم ای گلبن بوستان روحانی مشغول بکردی از گلستانم زان روز که سرو قامتت دیدم از یاد برفت سرو بستانم آن در دورسته در حدیث آمد وز دیده بیوفتاد مرجانم گویند صبور باش از او سعدی بارش بکشم که صبر نتوانم ای کاش که جان در آستین بودی تا بر سر مونس دل افشانم هنوزت به ما کینه برجاست گوئی هنوزت سرکشتن ماست گوئی هنوزت به این کشته نا پشیمان سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی هنوزت ز کین صورت خشم پنهان در آیینه‌ی چهره پیداست گوئی هنوزت بدشنام من پیش خوبان لب تلخ گفتار گویاست گوئی هنوز استمالت دهت در عذابم بدآموز آزار فرماست گوئی هنوز اندران خاطر اسباب کلفت ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی کسی این قدر تاب خواری ندارد دل محتشم سنگ خاراست گوئی مات خود را صنما مات مکن بجز از لطف و مراعات مکن خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت عفو کن هیچ مکافات مکن وقت رحم است بکن کینه مکش بنده را طعمه آفات مکن به سر تو که جدایی مندیش جز که پیوند و ملاقات مکن خاک خود را به زمین برمگذار منزلش جز به سماوات مکن اولش جز به سوی خویش مکش آخرش جز که سعادات مکن آنچ خو کرد ز لطفت برسان ترک تیمار و جرایات مکن بنده اهل خرابات توایم پشت ما را به خرابات مکن ما که باشیم که گوییم مکن چونک گفتیم ممارات مکن ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز چو این افسانه کردم پیشش آغاز شد از حال دل پر دردم آگاه چو آتش گشت و شد با باد همراه به خلوتگاه آن آرام جان رفت باستادی ز هر چشمی نهان رفت باو از هر دری افسانه میگفت حکایت خوب و استادانه میگفت ز من هر دم غمی تقریر میکرد ز دریائی نمی تقریر میکرد چو رمزی زین حکایت یاد کردی سمنبر زان سخن فریاد کردی بصنعت زین سخن دوری نمودی بدو آئین مستوری نمودی بستیم دل در آن سر زلف دراز باز گشتیم صید آن صنم دلنواز باز مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق همچون تذرو گشت گرفتار باز باز با ما اساس عربده و کین نهاده است آن چشم مست تیغ کش ترکتاز باز فلفل فکنده است برآتش بنام ما آن خال هندوئی سیه مهره باز باز اکنون که در کشاکش زلفت فتاده‌ایم ما و کمند عشق و شبان دراز باز مجنون دلش بحلقه‌ی زنجیر می‌کشد دارد مگر بطره لیلی نیاز باز با دوستان ز بهر چه در بسته‌ئی زبان باز آی و برگشای سر درج راز باز با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود ما را بسوخت مطربه‌ی پرده‌ساز باز خواجو دگر بدام غمت پای بند شد محمود گشت فتنه روی ایاز باز آنچ گل سرخ قبا می‌کند دانم من کان ز کجا می‌کند بید پیاده که کشیدست صف آنچ گذشتست قضا می‌کند سوسن با تیغ و سمن با سپر هر یک تکبیر غزا می‌کند بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد آه از آن گل که چه‌ها می‌کند گوید هر یک ز عروسان باغ کان گل اشارت سوی ما می‌کند گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها بهر من بی‌سر و پا می‌کند دست برآورده به زاری چنار با تو بگویم چه دعا می‌کند بر سر غنچه کی کله می‌نهد پشت بنفشه کی دوتا می‌کند گر چه خزان کرد جفاها بسی بین که بهاران چه وفا می‌کند فصل خزان آنچ به تاراج برد فصل بهار آمد ادا می‌کند ذکر گل و بلبل و خوبان باغ جمله بهانه‌ست چرا می‌کند غیرت عشق است وگر نه زبان شرح عنایات خدا می‌کند مفخر تبریز و جهان شمس دین باز مراعات شما می‌کند کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل ملامتش نکنند ار ز خار برگردد به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورتست که بیچاره وار برگردد به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم که نیم کشته به خون چند بار برگردد به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت که در دو دیده یاقوت بار برگردد گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی گمان مبر که به معنی ز یار برگردد گر کسی در عشق آهی می‌کند تا نپنداری گناهی می‌کند بیدلی گر می‌کند جایی نظر صنع یزدان را نگاهی می‌کند با دم صاحبدلان خواری مکن کان نفس کار سپاهی می‌کند آنکه سنگی می‌نهد در راه ما از برای خویش چاهی می‌کند گر بنالد خسته‌ای معذور دار زحمتی دارد، که آهی می‌کند عشق را آن کو سپه سازد به عقل دفع کوهی را به کاهی می‌کند گر کند رندی نظر بازی، رواست محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند یک دم از خاطر فراموشم نشد آنکه یادم هر به ماهی می‌کند چند نالیدم و آن بت خود نگفت: کین تضرع دادخواهی می‌کند اوحدی را گر چه از غم بیمهاست هم به امیدش پناهی می‌کند اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟ بار بر پشتست و راهی می‌کند رخ تو دخلی به مه ندارد که مه دو زلف سیه ندارد به هیچ وجهت قمر نخوانم که هیچ وجه شبه ندارد بیا و بنشین به کنج چشمم که کس در این گوشه ره ندارد نکو ستاند دل از حریفان ولی چه حاصل؟ نگه ندارد بیا به ملک دل ار توانی که ملک دل پادشه ندارد عداوتی نیست، قضاوتی نیست عسس نخواهد، سپه ندارد یکی بگوید به آن ستمگر : « بهار مسکین گنه ندارد؟» سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امیدواران زد چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد خاطری چون آتشم هست و زبانی همچو آب فکرتی تیز و ذکایی رام و طبعی بی‌خلل ای دریغا نیست ممدوحی سزاوار مدیح وی دریغا نیست معشوقی سزاوار غزل ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی کار او کند که دارد از کار آگهی ای نای همچو بلبل نالان آن گلی گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی گفتم به نای همدم یاری مدزد راز گفتا هلاک توست به یک بار آگهی گفتم خلاص من به هلاک من اندر است آتش بنه بسوز بمگذار آگهی گفتا چگونه رهزن این قافله شوم دانم که هست قافله سالار آگهی گفتم چو یار گم شدگان را نمی‌نواخت از آگهی همی‌شد بیزار آگهی نه چشم گشته‌ای تو که بی‌آگهی ز خویش ما را حجاب دیده و دیدار آگهی زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی چون می‌چشی ز لعل لب یار ناله چیست بگذار تا کند گله‌ای زار آگهی نی نی ز بهر خود تو نمی‌نالی ای کریم بگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی گردون اگر بنالد گاو است زیر بار زین نعل بازگونه غلط کار آگهی یار ما بی رحم یاری بوده است عشق او با صعب کاری بوده است لطف او نسبت به من این یک دو سال گر شماری یک دوباری بوده است تا به غایت ما هنر پنداشتیم عاشقی خود عیب و عاری بوده است لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند پیش ازین خوش روزگاری بوده است می‌شنیدم من که این وحشی کسیست او عجب بی اعتباری بوده است وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان هرانکس که دانا بد از کشورش نشستند یکسر همه بر درش بفرمود تا رخش را پیش اوی ببردند و هرکس که بد چاره‌جوی گرانمایه دستان همی کند موی بران خستگیها بمالید روی همی گفت من زنده با پیر سر بدیدم بدین سان گرامی پسر بدو گفت رستم کزین غم چه سود که این ز آسمان بودنی کار بود به پیش است کاری که دشوارتر وزو جان من پر ز تیمارتر که هرچند من بیش پوزش کنم که این شیردل را فروزش کنم نجوید همی جز همه ناخوشی به گفتار و کردار و گردنکشی رسیدم ز هر سو به گرد جهان خبر یافتم ز آشکار و نهان گرفتم کمربند دیو سپید زدم بر زمین همچو یک شاخ بید نتابم همی سر ز اسفندیار ازان زور و آن بخشش کارزار خدنگم ز سندان گذر یافتی زبون داشتی گر سپر یافتی زدم چند بر گبر اسفندیار گراینده دست مرا داشت خوار همان تیغ من گر بدیدی پلنگ نهان داشتی خویشتن زیر سنگ نبرد همی جوشن اندر برش نه آن پاره‌ی پرنیان بر سرش سپاسم ز یزدان که شب تیره شد دران تیرگی چشم او خیره شد به رستم من از چنگ آن اژدها ندانم کزین خسته آیم رها چه اندیشم اکنون جزین نیست رای که فردا بگردانم از رخش پای به جایی شوم کو نیاید نشان به زابلستان گر کند سرفشان سرانجام ازان کار سیر آید او اگرچه ز بد سیر دیر آید او بدو گفت زال ای پسر گوش دار سخن چون به یاد آوری هوش دار همه کارهای جهان را در است مگر مرگ کانرا دری دیگر است یکی چاره دانم من این را گزین که سیمرغ را یار خوانم برین گر او باشدم زین سخن رهنمای بماند به ما کشور و بوم و جای این درد مرا دوا که داند؟ وین نامه‌ی اندهم که خواند؟ جز لطف توام که دست گیرد؟ جز رحمت تو که‌ام رهاند؟ بنمای رخت به دردمندی تا بر سر کوت جان فشاند آیا بود آنکه بی‌دلی را لطف تو به کام دل رساند؟ افتادم بر در قبولت امید که از درم نراند کار دل من عنایت تو گر بهتر ازین کند، تواند مهری ز قبول بر دلم نه کین قلب کسی نمی‌ستاند چون حلقه برین دری، عراقی می‌باش و مگرد، بو که داند آن دلبر عیار من ار یار منستی کوس «لمن الملک» زدن کار منستی گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف سیاره کنون ریشه‌ی دستار منستی بر افسر شاهان جهانم بودی فخر کر پاردم مرکبش افسار منستی ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ صحرای فلک جمله سمن زار منستی گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری بالله همه گلهای جهان خار منستی جوزای کمرکش کشدی غاشیه‌ی من گر حشمت او همره زنار منستی ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را هر چیز که آن مال جهان مار منستی هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش گر دیده‌ی شوخش نه جگر خوار منستی یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او شایستی اگر در دل بیمار منستی گر هیچ قبولم کندی سایه‌ی آن در خورشید کنون سایه‌ی دیوار منستی گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش هر چوب که افراخته‌تر دار منستی گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار من هیچکسم کاش خریدار منستی ور داغ سنایی ننهادی صفت او کی خلق چنین سغبه‌ی گفتار منستی چو صبح از پرده راه عاشقان کرد برو نزد شعله‌ی گرم و دم سرد دگر ره باز شیرین مجلس آراست حریفان راست گشتند از چپ و راست دو بی دل باز در زاری درامد جگرها در جگر خواری درامد ز نوش ساقیان و نغمه‌ی ساز می از دلهای صافی گشته غماز ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست حیا را اندک اندک پرده می‌خاست نخست از دیده خسرو خون تراوید بس آزار جگر بیرون تراوید به شیرین گفت کای چشم مرا نور مشو زینگونه نیز از مردمی دور نه مهمان شکم گشتم به کویت که جان از دیده شد مهمان رویت چو خواندی تشنه‌ی را بر چشمه‌ساری به تر کردن لبی بگذار باری شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز که شیرین باد از من عیش پرویز همه آتش بسوی خود مکن ساز که داری در یکی سودا دو انباز وگر تو ناصبوری کز تو دورم چه پنداری که بینی من صبورم چرا خوش نایدم با چون تو یاری گرفتن کامی از بوس و کناری ولی ناموس و ننگ پادشاهی فتد ز آسیب فسق اندر تباهی بیامیزد میان خاصه و عام به هم نام حرام و حرمت نام اگر بر تو کسی دیگر گزینم به از تو کیست گو را برگزینم مه نو گرد گر جا دیدی امید نگشتی کفچه دستش پیش خورشید کنون سوگند فردی می‌کنم یاد که گیتی جفت جفت افگند بنیاد که تار روزیکه خواهم در زمین جفت به جز خسرو نخواهم در جهان خفت وگر جان مرا غارت کند نقد ز من نگشایدش یک عقده بی عقد به آسان هم به عقد اندر نیایم دلش را تا فراوان ناز مایم چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی دگر در دل ننمود جهدی به زلف و عارضش قانع شد از دور به بوئی دل نهاد از مشک و کافور بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟ با یار پسندیده که پیمان نواستت رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند: عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت تا جان ندهم جای جراحت ننماید تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت از دست برفتم من و بر دست نه ای تو دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟ بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس هر چند بر خویش ندیدیم نشستت بس دام که در راه تو آهو بره کردند در دام نرفتی و کس از دام نرستت گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم آن سست وفا بود که از دام بجستت ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟ پیکان آسمان که به اسرار ما درند ما را کشان کشان به سماوات می‌برند روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند! ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم تا سایها ز چشمه‌ی خورشید برخورند زیرا که آفتاب پرستند، سایها چون او مسافر آمد، اینها مسافرند از عقل اولست در اندیشه عقلها تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند اول بکاشت دانه و آخر درخت شد نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل نی بسته‌ی منازل و پالان و استرند از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟! این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار رو سوی آسمان حقایق بدان رهی کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟ می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار تقلید چون عصاست بدستت در این سفر وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ از بادهای لعل برفته ز سر خمار گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ » گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار در مرغزار چرخ که ثورست با اسد یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار استارهای سعد جهد سوی عاشقان حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار استارهای نحس، به نحسان سعدرو در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست در مغز علتیست اگر این مثلثم خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست از جام آفتاب حقایق بهر زمان خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست بنده‌ی خداست خاص ولیکن چو بنده مرد لا گشت بنده و سپس لا همه خداست بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد بویی نبرد عقل همه جهد او هباست آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام آن را بقا رسید که کلی او فناست در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید کان آفتاب نیر و این شعله‌ی سهاست آیینه‌ی جمال الهیست روح او در بزم عشق جسمش جام جهان نماست زین جام هرکه باده‌ی اسرار درکشید محو وصال دلبر و مستغرق لقاست هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست اکسیر عشق را به طلب در وجود او تا آن شوی تو جمله به انعام جود او عید نمی‌دهد فرح بی‌نظر هلال تو کوس و دهل نمی‌چخد بی‌شرف دوال تو من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر وه که خجل نمی‌شود میل من از ملال تو ناز کن ای حیات جان کبر کن و بکش عنان شمس و قمر دلیل تو شهد و شکر دلال تو آیت هر ملاحتی ماه تو خواند بر جهان مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو جز ز زلال صافیت می‌نخورد نهال تو ملک تو است تخت‌ها باغ و سرا و رخت‌ها رقص کند درخت‌ها چونک رسد شمال تو مطبخ توست آسمان مطبخیانت اختران آتش و آب ملک تو خلق همه عیان تو عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو رونق آفتاب‌ها از مه بی‌زوال تو خشک لبند عالمی از لمع سراب تو لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو ای ز خیال‌های تو گشته خیال عاشقان خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو وصل کنی درخت را حالت او بدل شود چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود شام بود سحر شود از کرم خصال تو بس سخن است در دلم بسته‌ام و نمی‌هلم گوش گشاده‌ام که تا نوش کنم مقال تو وحی آمد سوی موسی از خدا بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام هر کسی را اصطلاحی داده‌ام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم ما بری از پاک و ناپاکی همه از گرانجانی و چالاکی همه من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بر بندگان جودی کنم هندوان را اصطلاح هند مدح سندیان را اصطلاح سند مدح من نگردم پاک از تسبیحشان پاک هم ایشان شوند و درفشان ما زبان را ننگریم و قال را ما روان را بنگریم و حال را ناظر قلبیم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع رود زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفیل آمد عرض جوهر غرض چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز آتشی از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز موسیا آداب‌دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند عاشقان را هر نفس سوزیدنیست بر ده ویران خراج و عشر نیست گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پر خون شهید او را مشو خون شهیدان را ز آب اولیترست این خطا را صد صواب اولیترست در درون کعبه رسم قبله نیست چه غم از غواص را پاچیله نیست تو ز سرمستان قلاوزی مجو جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو ملت عشق از همه دینها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست لعل را گر مهر نبود باک نیست عشق در دریای غم غمناک نیست گرچه بر ناید به جهد و زور تو لیک مسجد را برآرد پور تو کرده‌ی او کرده‌ی تست ای حکیم ممنان را اتصالی دان قدیم ممنان معدود لیک ایمان یکی جسمشان معدود لیکن جان یکی غیرفهم و جان که در گاو و خرست آدمی را عقل و جانی دیگرست باز غیرجان و عقل آدمی هست جانی در ولی آن دمی جان حیوانی ندارد اتحاد تو مجو این اتحاد از روح باد گر خورد این نان نگردد سیر آن ور کشد بار این نگردد او گران بلک این شادی کند از مرگ او از حسد میرد چو بیند برگ او جان گرگان و سگان هر یک جداست متحد جانهای شیران خداست جمع گفتم جانهاشان من به اسم کان یکی جان صد بود نسبت به جسم هم‌چو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت بصحن خانه‌ها لیک یک باشد همه انوارشان چونک برگیری تو دیوار از میان چون نماند خانه‌ها را قاعده ممنان مانند نفس واحده فرق و اشکالات آید زین مقال زانک نبود مثل این باشد مثال فرقها بی‌حد بود از شخص شیر تا به شخص آدمی‌زاد دلیر لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر اتحاد از روی جانبازی نگر کان دلیر آخر مثال شیر بود نیست مثل شیر در جمله‌ی حدود متحد نقشی ندارد این سرا تا که مثلی وا نمایم من ترا هم مثال ناقصی دست آورم تا ز حیرانی خرد را وا خرم شب بهر خانه چراغی می‌نهند تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند آن چراغ این تن بود نورش چو جان هست محتاج فتیل و این و آن آن چراغ شش فتیله‌ی این حواس جملگی بر خواب و خور دارد اساس بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم با خور و با خواب نزید نیز هم بی‌فتیل و روغنش نبود بقا با فتیل و روغن او هم بی‌وفا زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست چون زید که روز روشن مرگ اوست جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست زانک پیش نور روز حشر لاست نور حس و جان بابایان ما نیست کلی فانی و لا چون گیا لیک مانند ستاره و ماهتاب جمله محوند از شعاع آفتاب آنچنان که سوز و درد زخم کیک محو گردد چون در آید مار الیک آنچنان که عور اندر آب جست تا در آب از زخم زنبوران برست می‌کند زنبور بر بالا طواف چون بر آرد سر ندارندش معاف آب ذکر حق و زنبور این زمان هست یاد آن فلانه وان فلان دم بخور در آب ذکر و صبر کن تا رهی از فکر و وسواس کهن بعد از آن تو طبع آن آب صفا خود بگیری جملگی سر تا به پا آنچنان که از آب آن زنبور شر می‌گریزد از تو هم گیرد حذر بعد از آن خواهی تو دور از آب باش که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند لا نیند و در صفات آغشته‌اند در صفات حق صفات جمله‌شان هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون خوان جمیع هم لدینا محضرون محضرون معدوم نبود نیک بین تا بقای روحها دانی یقین روح محجوب از بقا بس در عذاب روح واصل در بقا پاک از حجاب زین چراغ حس حیوان المراد گفتمت هان تا نجویی اتحاد روح خود را متصل کن ای فلان زود با ارواح قدس سالکان صد چراغت ار مرند ار بیستند پس جدا اند و یگانه نیستند زان همه جنگند این اصحاب ما جنگ کس نشنید اندر انبیا زانک نور انبیا خورشید بود نور حس ما چراغ و شمع و دود یک بمیرد یک بماند تا به روز یک بود پژمرده دیگر با فروز جان حیوانی بود حی از غذا هم بمیرد او بهر نیک و بذی گر بمیرد این چراغ و طی شود خانه‌ی همسایه مظلم کی شود نور آن خانه چو بی این هم به پاست پس چراغ حس هر خانه جداست این مثال جان حیوانی بود نه مثال جان ربانی بود باز از هندوی شب چون ماه زاد در سر هر روزنی نوری فتاد نور آن صد خانه را تو یک شمر که نماند نور این بی آن دگر تا بود خورشید تابان بر افق هست در هر خانه نور او قنق باز چون خورشید جان آفل شود نور جمله خانه‌ها زایل شود این مثال نور آمد مثل نی مر ترا هادی عدو را ره‌زنی بر مثال عنکبوت آن زشت‌خو پرده‌های گنده را بر بافد او از لعاب خویش پرده‌ی نور کرد دیده‌ی ادراک خود را کور کرد گردن اسپ ار بگیرد بر خورد ور بگیرد پاش بستاند لگد کم نشین بر اسپ توسن بی‌لگام عقل و دین را پیشوا کن والسلام اندرین آهنگ منگر سست و پست کاندرین ره صبر و شق انفسست از جلوه حسنت که بری از همه عیب است آسوده دل آن است که در پرده‌ی غیب است هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است در مرحله‌ی شوق نه ننگ است و نه ناموس در مساله‌ی عشق نه مشک است و نه زیب است موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی تا بر سرش اندیشه‌ی فرزند شعیب است افسانه‌ی جان دادن خود هیچ فروغی در حضرت جانان نتوان گفت که عیب است ای به بر کرده بی وفایی را منقطع کرده آشنایی را بر ما امشبی قناعت کن بنما خلق انبیایی را ای رخت بستده ز ماه و ز مهر خوبی و لطف و روشنایی را زود در گردنم فگن دلقی برکش این رومی و بهایی را چنگی و بربطی به گاه نشاط جمله یاری دهند نایی را با چنان روی و با چنان زلفین منهزم کرده‌ای ختایی را آتشی نزد ماست خیز و بیار آبی و خاکی و هوایی را بار ندهند نزد ما به صبوح هیچ بیگانه‌ی مرایی را چون بود یار زشت پر معنی چکنم جور هر کجایی را چو شدی مست جای خواب بساز وز میان بانگ زن سنایی را ما تازه روی چون صدف از دانه‌ی خودیم خرسند از محیط به پیمانه‌ی خودیم ما را غریبی از وطن خود نمی‌برد در کعبه‌ایم و ساکن بتخانه‌ی خودیم از هوش می‌رویم به گلبانگ خویشتن در خواب نوبهار ز افسانه‌ی خودیم نوبت به کینه جویی دشمن نمی‌دهیم سنگی گرفته در پی دیوانه‌ی خودیم در بوم این سیاه دلان جغد می‌شویم ورنه همای گوشه‌ی ویرانه‌ی خودیم گرد گنه به چشمه‌ی کوثر نمی‌بریم امیدوار گریه‌ی مستانه‌ی خودیم چون کوهکن به تیشه‌ی خود جان سپرده‌ایم در زیر بار همت مردانه‌ی خودیم صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط هر جا که می‌رویم به کاشانه‌ی خودیم بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد در آب چونک درآیی بر آسمان بگریزد ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست یقین بدان که یقین وار از گمان بگریزد از این و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد عشق شوقی در نهاد ما نهاد جان ما را در کف غوغا نهاد فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند در سرا و شهر ما چون پا نهاد جای خالی یافت از غوغا و شور شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد نام و ننگ ما همه بر باد داد نام ما دیوانه و رسوا نهاد چون عراقی را، درین ره، خام یافت جان ما بر آتش سودا نهاد بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر از زبان ما دعا می‌بارد از دست تو زر شوره‌زار وقت ما و کشتزار عمر تو تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح کاید این الکن زبان از عهده‌ی شکرت بدر روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر ای عشق تو با وجود هم تنگ در راه تو کفر و دین به یک رنگ بی روی تو کعبه‌ها خرابات بی نام تو نامها همه ننگ در عشق تو هر که نیست قلاش دور است به صد هزار فرسنگ قلاشان را درین ولایت از دار همی کنند آونگ عشقت به ترازوی قیامت دو کون نسخت نیم جو سنگ قرابه‌ی ننگ و شیشه‌ی نام افتاد و شکست بر سر سنگ زنار مغانه بر میان بند وانگه به کلیسیا کن آهنگ مردانه درآی کاندرین راه نه بوی همی خرند و نه رنگ راهی است دراز و عمر کوتاه باری است گران و مرکبی لنگ کلی ز سر وجود برخیز افتاده مباش بر در تنگ می‌دان به یقین که در دو عالم در راه تو نیست جز تو خرسنگ برخیز ز راه خود چو عطار تا بازرهی ز صلح و از جنگ تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی اگر به یاد غریبان این دیار برآید حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی ای راحت روح هر شکسته بخشای به لطف بر شکسته بر جان من شکسته رحم آر کاشکسته‌ترم ز هر شکسته پیوسته ز غم شکسته بودم این لحظه شدم بتر شکسته ای بار غمت شکسته پشتم تو رخ ز شکسته برشکسته بر سنگ مزن تو سینه‌ی ما بی‌قدر شود گهر شکسته ای تیر غمت رسیده بر دل پیکان تو در جگر شکسته بی لطف تو کی درست گردد؟ جانا دل من به سر شکسته آمد به درت ندیده رویت زان شد دل من مگر شکسته در کوی تو جان سپرد دگر بار آن مرغک بال و پر شکسته دل بنده‌ی توست در همه حال گر غمزده است و گر شکسته تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد دامن پاک تو در دامن محشر گیرند پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا عوض لعل تو سرچشمه‌ی کوثر گیرند پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر آستین از غم دل بر مژه تر گیرند لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند چاره‌ی درد مجانین محبت نبود مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم دادخواهان به تظلم در داور گیرند از در یار گذر نتوان کرد رخ سوی یار دگر نتوان کرد ناگذشته ز سر هر دو جهان بر سر کوش گذر نتوان کرد زان چنان رخ، که تمنای دل است صبر ازین بیش مگر نتوان کرد با چنین دیده، که پرخوناب است به چنان روی نظر نتوان کرد چون حدیث لب شیرینش رود یاد حلوا و شکر نتوان کرد سخن زلف مشوش بگذار دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد قصه‌ی درد دل خود چه کنم؟ راز خود جمله سمر نتوان کرد غم او مایه‌ی عیش و طرب است از طرب بیش حذر نتوان کرد گرچه دل خون شود از تیمارش غمش از سینه به در نتوان کرد ابتلایی است درین راه مرا که از آن هیچ خبر نتوان کرد گفتم: ای دل، بگذر زین منزل محنت آباد مقر نتوان کرد گفت: جایی که عراقی باشد زود از آنجای سفر نتوان کرد ز روزگار به یک نامه‌ی تو خرسندم که در دعا همه آن خواهم از خداوندم شنیده‌ام که به خرسند کم گراید غم غمم چراست که از تو به نامه خرسندم ز هرچه باشد خرسند را بسنده بود چرا که بی‌تو همی عمر و عیش نپسندم مرا و حال مرا بی‌جمال طلعت تو صفت ندیدم از این به چو دل برافکندم چنان‌که تشنه به آب حیات و مرده به جان به جان تو که به دیدارت آرزومندم از روضه‌ی نعیم جمالش روایتیست و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست گویند بر رخ تو جنایت بود نظر لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست در گوش او ملامت دشمن حکایتیست گفتم که چیست آنخط مشکین برآفتاب گفتا بسان روی من از حسن آیتیست ارباب عقل گر چه نظر نهی کرده‌اند لیکن ز جان صبور شدن تا بغایتیست آمد کنون بدایت عمرم بمنتها لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست گفتم مرا بکشت غمت گفت زینهار خواجو خموش باش که این خود عنایتیست در تنگنای حبس جدائی توقعم از آستان حضرتعالی حمایتیست نه آن شبست که کس در میان ما گنجد به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد مرا شکر منه و گل مریز در مجلس میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند درون مملکتی چون دو پادشا گنجد نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود مجال آن که دگر پند پارسا گنجد منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم من از آن خارکشانم که شود خار حریرم به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم ز پس کوه معانی علم عشق برآمد چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم ز سحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم چو ز بادی بگریزم چو خسم سخره بادم چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم نه چو خورشید جهانم شه یک روزه فانی که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم نه چو مریخ سلح کش نه چو مه نیمه و زیرم چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم نه چون یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم ز خطر زان نگریزم که در این ملک خطیرم همگان مردنیانند نمایند و نپایند تو بیا کب حیاتی که ز تو نیست گزیرم تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن همه می گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی کین نه یاریست که او را غم یاری باشد تو بدین دولت شش روزه‌ی خود غره مباش کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد تا به کی قصه‌ی مال و زر و بستان و سرای؟ سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو غایت مرتبت تختی و داری باشد چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر ور نه فردا نهلندت که قراری باشد آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد بر حذر باش ز دود نفس مسکینان که چنین دود هم از شعله‌ی ناری باشد خاکساران چنین را به حقارت منگر تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟ آن برون آید از آن آتش سوزان فردا که زرش را هم از امروز عیاری باشد کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟ آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟ اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد پرشکار شکرینست جهان، مردی کو که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟ ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم گر به تحقیق حسابی و شماری باشد بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر آن کسان را که در آن خانه یساری باشد اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر کین نه بحریست که امید کناری باشد راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد وافیان را چون ببینی کرده سود تو چو شیطانی شوی آنجا حسود هرکرا باشد مزاج و طبع سست او نخواهد هیچ کس را تن‌درست گر نخواهی رشک ابلیسی بیا از در دعوی به درگاه وفا چون وفاات نیست باری دم مزن که سخن دعویست اغلب ما و من این سخن در سینه دخل مغزهاست در خموشی مغز جان را صد نماست چون بیامد در زبان شد خرج مغز خرج کم کن تا بماند مغز نغز مرد کم گوینده را فکرست زفت قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت پوست افزون بود لاغر بود مغز پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز بنگر این هر سه ز خامی رسته را جوز را و لوز را و پسته را هر که او عصیان کند شیطان شود که حسود دولت نیکان شود چونک در عهد خدا کردی وفا از کرم عهدت نگه دارد خدا از وفای حق تو بسته دیده‌ای اذکروا اذکرکم نشنیده‌ای گوش نه اوفوا به عهدی گوش‌دار تا که اوفی عهدکم آید ز یار عهد و قرض ما چه باشد ای حزین هم‌چو دانه‌ی خشک کشتن در زمین نه زمین را زان فروغ و لمتری نه خداوند زمین را توانگری جز اشارت که ازین می‌بایدم که تو دادی اصل این را از عدم خوردم و دانه بیاوردم نشان که ازین نعمت به سوی ما کشان پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت که فشاند دانه می‌خواهد درخت گر نداری دانه ایزد زان دعا بخشدت نخلی که نعم ما سعی هم‌چو مریم درد بودش دانه نی سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی زانک وافی بود آن خاتون راد بی‌مرادش داد یزدان صد مراد آن جماعت را که وافی بوده‌اند بر همه اصنافشان افزوده‌اند گشت دریاها مسخرشان و کوه چار عنصر نیز بنده‌ی آن گروه این خود اکرامیست از بهر نشان تا ببینند اهل انکار آن عیان آن کرامتهای پنهانشان که آن در نیاید در حواس و در بیان کار آن دارد خود آن باشد ابد دایما نه منقطع نه مسترد هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد درد دل برداد و درمانم نشد دوش راز عشق او بر مرد و زن قصد آن کردم که برخوانم، نشد صبر از آن دلدار و دوری زان نگار گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد از شکایت‌ها که هست این بنده را یک سخن در گوش سلطانم نشد نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ ناله و زاری به کیوانم نشد کی فراموشم شود یادش ز دل؟ نقش او چون هرگز از جانم نشد خود نه او پیشم نمی‌آید به روز شب خیالش نیز مهمانم نشد بارها گفتم که: گر دستم دهد داد ازان دلدار بستانم، نشد اوحدی گفت: آن پری در عشق ما نرم شد خیلی، ولی دانم نشد خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایه‌ی قدرش که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند کند امروز بر عکس توالی باز فردایی گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی بهار دولت او آن هوای معتدل دارد که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخه‌ی روشن اگر یک لحظه در خلوت‌سرای فکرتش آیی نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه ز طبع اوست تا چون می‌کند کانی و دریایی ز بس کز غصه‌ی طبعش تفکر می‌کند شبها شدست اندر عروق لجه‌ی او ماده سودایی ببیند بی‌نظر نرگس بگوید بی‌لغت سوسن اگر طبعش بیاموزد صبا را عالم‌آرایی اگرنه فضله‌ی طبعش جهان را چاشنی بودی صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی عجب‌تر اینکه می‌دانی و می‌دانی که می‌دانم پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی گرم باور نمی‌داری نمایم چون که بنمایم عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی ترا این کار برناید تو با این کار برنایی گر به عیار کسان از همه کس کمتریم هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم گر تو به کوی مراد راه مسلم روی ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم غصه‌ی تلخ از درون خنده‌ی شیرین زنیم روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم چو آگاهی آمد به شاه بزرگ که از بیشه بیرون خرامید گرگ سپاهی بیاورد بهرام گرد که از آسمان روشنایی ببرد بخراد بر زین چنین گفت شاه که بگزین برین کار بر چارماه یکی سوی خاقان بی‌مایه پوی سخن هرچ دانی که باید بگوی به ایران و نیران تو داناتری همان بر زبان بر تواناتری در گنج بگشاد و چندان گهر بیاورد شمشیر و زرین کمر که خراد برزین بران خیره ماند همی در نهان نام یزدان بخواند چو باهدیه‌ها راه چین بر گرفت به جیحون یکی راه دیگر گرفت چو نزدیک درگاه خاقان رسید نگه کرد و گوینده‌یی برگزید بدان تا بگوید که از نزد شاه فرستاده آمد بدین بارگاه چو بشنید خاقان بیاراست گاه بفرمود تا برگشادند راه فرستاده آمد به تنگی فراز زبان کرد کوتاه و بردش نماز بدو گفت هرگه که فرمان دهی بگفتن زبان بر گشاید رهی بدو گفت خاقان به شیرین زبان دل مردم پیر گردد جوان بگو آن سخنها که سود اندروست سخن گفت مغزست و ناگفته پوست چو خراد بر زین شنید آن سخن بیاد آمدش کینهای کهن نخست آفرین کرد بر کردگار توانا داننده‌ی روزگار که چرخ و مکان و زمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید همان چرخ گردنده‌ی بی ستون چرا نه به فرمان او در نه چون بدان آفرین کو جهان آفرید بلند آسمان و زمین گسترید توانا و دانا و دارنده اوست سپهر و زمین رانگارنده اوست به چرخ اندرون آفتاب آفرید شب و روز و آرام و خواب آفرید توانایی اوراست ما بنده‌ایم همه راستیهاش گوینده‌ایم یکی را دهد تاج و تخت بلند یکی را کند بنده و مستمند نه با اینش مهر و نه با آنش کین نداند کس این جز جهان آفرین که یک سر همه خاک را زاده‌ایم به بیچاره تن مرگ را داده‌ایم نخست اندر آیم ز جم برین جهاندار طهمورث بافرین چنین هم برو تاسر کی قباد همان نامداران که داریم یاد برین هم نشان تا به اسفندیار چو کیخسرو و رستم نامدار ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر چشیدند بر جای تریاک زهر کنون شاه ایران بتن خویش تست همه شاد و غمگین به کم بیش تست به هنگام شاهان با آفرین پدر مادرش بود خاقان چین بدین روز پیوند ما تازه گشت همه کار بر دیگر اندازه گشت ز پیروز گر آفرین بر تو باد سرنامداران زمین تو باد همی‌گفت و خاقان بدو داده گوش چنین گفت کای مرد دانش فروش به ایران اگر نیز چون توکسست ستاینده آسمان او بسست بران گاه جایی بپرداختش به نزدیکی خویش به نشاختش به فرمان او هدیه‌ها پیش برد یکایک به گنج‌ور او برشمرد بدو گفت خاقان که بی‌خواسته مبادی تو اندر جهان کاسته گر از من پذیرفت خواهی تو چیز بگو تا پذیرم من آن چیز نیز وگر نه ز هدیه تو روشن‌تری بدانندگان جهان افسری یکی جای خرم بپرداختند ز هر گونه‌یی جامه‌ها ساختند بخوان و شکار و ببزم و به می به نزدیک خاقان بدی نیک پی همی‌جست و روزیش جایی بیافت به مردی به گفتارش اندر شتافت همی‌گفت بهرام بدگوهرست از آهر من بد کنش بدترست فروشد جهاندیدگان را به چیز که آن چیزگفت نیرزد پشیز ورا هرمز تاجور برکشید بارجش ز خورشید برتر کشید ندانست کس در جهان نام اوی ز گیتی بر آمد همه کام اوی اگر با تو بسیار خوبی کند به فرجام پیمان تو بشکند چنان هم که با شاه ایران شکست نه خسرو پرست و نه یزدان پرست گر او را فرستی به نزدیک شاه سر شاه ایران بر آری به ماه ازان پس همه چین و ایران تو راست نشستن گه آنجا کنی کت هواست چو خاقان شنید این سخن خیره شد دو چشمش ز گفتار او تیره شد بدو گفت زین سان سخنها مگوی که تیره کنی نزد ما آب روی نیم من بداندیش و پیمان شکن که پیمان شکن خاک یابد کفن چو بشنید خراد برزین سخن بدانست کان کار او شد کهن که بهرام دادش به ایران امید سخن گفتن من شود باد و بید چو امید خاقان بدو تیره گشت به بیچارگی سوی خاتون گذشت همی‌جست تاکیست نزدیک اوی که روشن کند جان تاریک اوی یکی کد خدایی بدست آمدش همان نیز با او نشست آمدش سخنهای خسرو بدو یاد کرد دل مرد بی‌تن بدان شاد کرد بدو گفت خاتون مرا دستگیر بود تا شوم بر درش بر دبیر چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای که بهرام چوبینه داماد اوست و زویست بهرام را مغز وپوست تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز بر باد مگشای راز چو خراد برزین شنید این سخن نه سر دید پیمان او را نه بن یکی ترک بد پیر نامش قلون که ترکان ورا داشتندی زبون همه پوستین بود پوشیدنش ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش کسی را فرستاد و او را بخواند بران نامور جایگاهش نشاند مر او را درم داد و دینار داد همان پوشش و خورد بسیار داد چو بر خوان نشستی ورا خواندی بر نامدارانش بنشاندی پراندیشه بد مرد بسیاردان شکیبا دل و زیرک و کاردان وزان روی با کدخدای سرای ز خاتون چینی همی‌گفت رای همان پیش خاقان به روز و به شب چو رفتی همی‌داشتی بسته لب چنین گفت با مهتر آن مرد پیر که چون تو سرافراز مردی دبیر اگر در پزشکیت بهره بدی وگر نامت از دور شهره بدی یکی تاج نو بودیی بر سرش به ویژه که بیمار شد دخترش بدو گفت کاین دانشم نیز هست چو گویی بسایم برین کاردست بشد پیش خاتون دوان کد خدای که دانا پزشکی نوآمد به جای بدو گفت شادان زی و نوش خور بیارش مخار اندرین کارسر بیامد بخراد برزین بگفت که این راز باید که داری نهفت برو پیش او نام خود را مگوی پزشکی کن از خویشتن تازه‌روی به نزدیک خاتون شد آن چاره‌گر تبه دید بیمار او را جگر بفرمود تا آب نار آورند همان تره‌ی جویبار آورند کجا تره گر کاسنی خواندش تبش خواست کز مغز بنشاندش به فرمان یزدان چوشد هفت روز شد آن دخت چون ماه‌گیتی فروز بیاورد دینار خاتون ز گنج یکی بدره و تای زربفت پنج بدو گفت کاین ناسزاوار چیز بگیر و بخواه آنچ بایدت نیز چنین داد پاسخ که این را بدار بخواهم هر آنگه که آید به کار بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم بیایید بیایید که تا دست برآریم چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم که امروز همه روز خمیریم و خماریم مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم شما مست نگشتید وزان باده نخوردید چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را تو می‌روی و زهر سو کرشمه می‌چکد از تو که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را فلک که می‌برد از تیغ بند بند عزیزان گمان مبر که رساند بهم دویار جدا را در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا را صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو چنین گلی نشگفتست هیچ‌گاه صبا را ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو هرگز استاره به خورشید نباشد مانند با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند کبر شاهانه‌ی تو شاخ امیدم بشکست ناز مستانه‌ی تو بیخ قرارم برکند ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین شربتی داد خوش و شور تو درما افگند عاشق روی تو از خلق بود بیگانه مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند هر که را عشق تو بیمار کند جانش را ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند دست تدبیر کسی پای گشاده نکند چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود از دیده گرچه می‌رود از دل نمی‌رود زور کمند جذبه من بین که ناقه‌اش بسیار دست و پا زد و محمل نمی‌رود حاضر کنید توسن او کز سرشک من ره پر گلست و ناقه درین گل نمی‌رود طور من آن یگانه نمی‌آورد به یاد تا با رفیق تو دو سه منزل نمی‌رود مجنون صفت رمیده ز شهرم دل آنچنان کش می‌کشند اگر به سلاسل نمی‌رود تیغ اجل سزاست تن کاهل مرا کاندر قفای آن بت قاتل نمی‌رود در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر کاین زورق شکسته به ساحل نمی‌رود سلمی علی رحلها و الرحل محمول والرکب مرتحل و القلب مبتول تودع الصحب فی لهف و فی اسف و قلبها بی عن‌الاصحاب مشغول ترنوا الی بطرف مدنف خفر وردنها من سحوم الدمع مبلول بقیت لما سروا جیران اثر هم کاننی خلف تلک العیس عزمول لا ضیر لولا منی فی حبها احد جهلا بحالی و حال الصب مجهول یا عاذلی فی هواها ما بذالک قل فالصب یزداد حبا و هو معذول دخلت منزلها لیلا علی و جل من اهلها و قناع اللیل مسدول مالت الی و قالت و هی ضاحکة یا طارق اللیل جن انت ام غول مم اجتراء ک و الحراس ایقاظ و بین عینیک مذبوح و مقتول نحوه عنی سریعا لا ابالکم دم‌الاجانب فی الا خدار مطلول فقلت صبک لابل عبدالعاصی امری الیک و منک العفو مامول فداک ما ولدت امی و ما رضعت اللب عند اهتیاج الشوق معزول فقبلتنی و قالت مرحبا بفتی اغواه حبی و عذر الصب مقبول انعم مساء فنعم الضیف انت لنا والروح فینا علی الضیفان مبذول جرت بذمانی الی اعلی اریکتها و مهدها عبق بالمسک مشمول دنت و من معصیها قلدت عنقی و عز جید بذاک الغل مغلول شدت حبایل قلبی من غدایرها و ساد عبد بهذالقید مکبول فارقدتنی و جائت فی غلالتها تمیس نحوی رویدا و هی عطبول بیض ترائبها سود ذوائبها ما بینها من نظیم‌الدر عثکول قز عقایصها بالبان فائحة ممسک بید الحوراء مفتول الدر منتشر فی‌النطق من فمها و بعد یا عجبا ملای من‌اللل ازیبق ثدیها فی الدرع منعقد ام کوکب بحلیب الفجر محلول لابل عی صدرها بدر بلا کلف علیه من درة بیضاء ثولول فالصقتنی علی صدر لها بهج کانه الشمس او بالشمس مصقول فصرت لما سقتنی خمر ریقتها کاننی ثمل نشوان معلول قنمت فی اطیب العیش الرغیدبها زعمت ان معها فی لیلنا طول فینهتنی و قالت و هی باکیة قم و اهربن فسیف الصبح مسلول صحبی اراق دمی ظلما بلحظتها عین علیل غضیض الطرف مکحول ان استطعتم لعل القول ینفعها لمن اراق دمی مستحقرا قولوا قتلت نفسا بلاذنب و لاحرج تالله انک عن هذ المسول گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟ حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟ روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟ روحش به راز با من، می‌گفت باز با من: کای در وصال و هجران حق تو حق یاری از آه سینه‌ی تو خبر همیشه دارم از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟ با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟ چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟ گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو روزی کزین عمارت بیرون بری عماری ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم بذل بی‌دستت نباشد همچو دانش بی‌خرد مال با جودت نماند همچو شادی با ستم روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار آز را از گنجهای جود پر کردی شکم گر همی یک چند بی‌کام تو گردد دور چرخ تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک کار اقبال تو می‌سازند در پرده‌ی عدم می‌کند از خانه‌ی فضل الاهی بهر تو تخته‌ی تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم باش تا دریای جودت در فشاند تا شود صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم ای دو گوشت بر صحیفه‌ی فضل فهرست خرد وی دو دستت در کتاب جود سرباب کرم با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم آمدم سوی تو از بهر وعده‌ی بخششت از عرقهای خجالت عرقها را داده نم چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم» تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ایم با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفته‌ایم یاد زلفت کرده‌ایم و نام زلفت برده‌ایم هم پریشان گشته‌ایم و هم پریشان گفته‌ایم تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را ما تو را از استعارت در سخن جان گفته‌ایم همچو من در عشقت ای جان ترک جان‌ها گفته‌اند تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته‌ایم درد عشقت را چو درمانی نمی‌دیدیم ما درد را تسکین دل را عین درمان گفته‌ایم وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفته‌ایم چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت از سر سر رفته‌ایم و ترک سامان گفته‌ایم با خیالت چون یکی محرم نمی‌دیدیم ما داستان عشق خود را تا به پایان گفته‌ایم خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر گه گدا را خوانده‌ایم و گاه سلطان گفته‌ایم مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما بس دلیل آورده‌ایم و چند برهان گفته‌ایم گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو گاه پیدا کرده‌ایم و گاه پنهان گفته‌ایم ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته دلم هزار گره در سر زبان انداخت دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش بدان امید که صیدی کجا توان انداخت ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید لب تو نکته‌ی باریک در میان انداخت عجب مدار که در دور روی و ابرویت سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی مراد خویشتن از روزگار بستدمی کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟ که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی گر او نه با من بیچاره رستمی کردی به زورش از کف اسفندیار بستدمی اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست به خون لاله خطی از بهار بستدمی لب چو شکر او گر شکار من گشتی مراد خاطر ازو آشکار بستدمی ز لعل اوستدم بوسه‌ای به طراری و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه بجست ورنه منش بی‌شمار بستدمی اگر چه شرم همی داشت، من به بی‌شرمی چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی! ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی بر اوحدی اگر آن بی‌وفا نکردی زور مراد این دل مسکین زار بستدمی ای بس که جهان جبه‌ی درویش گرفته از فضله‌ی زنبور برو دوخته‌ام جیب واکنون همه شب منتظرم تا بفروزند شمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیب آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم امروز درین زشت بود گر کنمش عیب چه خواهد اهل معنی زان عبارت که سوی چشم و لب دارد اشارت چه جوید از سر زلف و خط و خال کسی که اندر مقامات است و احوال رهی دارم که از دوری به پایان دیر می‌آید سری کز بی سرانجامی به سامان دیر می‌آید به پیراهن دریدن تا به دامان می‌رود دستم ز ضعفم چاک پیراهن به دامان دیر می‌آید صبا جنبید و میدان رفته شد یارب چرا این سان به جولان آن سوار گرم جولان دیر می‌آید دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر می‌آید از آن سو صد بشارتها فغان دادند زین جانب به استقبال جانهم رفت و جانان دیر می‌آید دلم بهر نگاه آخرین هم می‌طپد آخر که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر می‌آید طبیب محتشم را نیست در عالم جز این عیبی که بر بالین بیماران هجران دیر میید ای نام تو بهترین سرآغاز بی‌نام تو نامه کی کنم باز ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست بر زبانم ای کار گشای هر چه هستند نام تو کلید هر چه بستند ای هیچ خطی نگشته ز اول بی‌حجت نام تو مسجل ای هست کن اساس هستی کوته ز درت دراز دستی ای خطبه تو تبارک الله فیض تو همیشه بارک الله ای هفت عروس نه عماری بر درگه تو به پرده داری ای هست نه بر طریق چونی دانای برونی و درونی ای هرچه رمیده وارمیده در کن فیکون تو آفریده ای واهب عقل و باعث جان با حکم تو سهت و نیست یکسان ای محرم عالم تحیر عالم ز تو هم تهی و هم پر ای تو به صفات خویش موصوف ای نهی تو منکر امر معروف ای امر تو را نفاذ مطلق وز امر تو کائنات مشتق ای مقصد همت بلندان مقصود دل نیازمندان ای سرمه کش بلند بینان در باز کن درون نشینان ای بر ورق تو درس ایام ز آغاز رسیده تا به انجام صاحب توئی آن دگر غلامند سلطان توئی آن دگر کدامند راه تو به نور لایزالی از شرک و شریک هر دو خالی در صنع تو کامد از عدد بیش عاجز شده عقل علت اندیش ترتیب جهان چنانکه بایست کردی به مثابتی که شایست بر ابلق صبح و ادهم شام حکم تو زد این طویله بام گر هفت گره به چرخ دادی هفتاد گره بدو گشادی خاکستری ار ز خاک سودی صد آینه را بدان زدودی بر هر ورقی که حرف راندی نقش همه در دو حرف خواندی بی‌کوه کنی ز کاف و نونی کردی تو سپهر بیستونی هر جا که خزینه شگرفست قفلش به کلید این دو حرفست حرفی به غلط رها نکردی یک نکته درو خطا نکردی در عالم عالم آفریدن به زین نتوان رقم کشیدن هر دم نه به حق دسترنجی بخشی به من خراب گنجی گنج تو به بذل کم نیاید وز گنج کس این کرم نیاید از قسمت بندگی و شاهی دولت تو دهی بهر که خواهی از آتش ظلم و دود مظلوم احوال همه تراست معلوم هم قصه نانموده دانی هم نامه نانوشته خوانی عقل آبله پای و کوی تاریک وآنگاه رهی چو موی باریک توفیق تو گر نه ره نماید این عقده به عقل کی گشاید عقل از در تو بصر فروزد گر پای درون نهد بسوزد ای عقل مرا کفایت از تو جستن ز من و هدایت از تو من بددل و راه بیمناکست چون راهنما توئی چه باکست عاجز شدم از گرانی بار طاقت نه چگونه باشد این کار می‌کوشم و در تنم توان نیست کازرم تو هست باک از آن نیست گر لطف کنی و گر کنی قهر پیش تو یکی است نوش یا زهر شک نیست در اینکه من اسیرم کز لطف زیم ز قهر میرم یا شربت لطف دار پیشم یا قهر مکن به قهر خویشم گر قهر سزای ماست آخر هم لطف برای ماست آخر تا در نقسم عنایتی هست فتراک تو کی گذارم از دست وآن دم که نفس به آخر آید هم خطبه نام تو سراید وآن لحظه که مرگ را بسیجم هم نام تو در حنوط پیچم چون گرد شود وجود پستم هرجا که روم تو را پرستم در عصمت اینچنین حصاری شیطان رجیم کیست باری چون حرز توام حمایل آمود سرهنگی دیو کی کند سود احرام گرفته‌ام به کویت لبیک زنان به جستجویت احرام شکن بسی است زنهار ز احرام شکستنم نگهدار من بیکس و رخنها نهانی هان ای کس بیکسان تو دانی چون نیست به جز تو دستگیرم هست از کرم تو ناگزیرم یک ذره ز کیمیای اخلاص گر بر مس من زنی شوم خاص آنجا که دهی ز لطف یک تاب زر گردد خاک و در شود آب من گر گهرم و گر سفالم پیرایه توست روی مالم از عطر تو لافد آستینم گر عودم و گر درمنه اینم پیش تو نه دین نه طاعت آرم افلاس تهی شفاعت آرم تا غرق نشد سفینه در آب رحمت کن و دستگیر و دریاب بردار مرا که اوفتادم وز مرکب جهل خود پیادم هم تو به عنایت الهی آنجا قدمم رسان که خواهی از ظلمت خود رهائیم ده با نور خود آشنائیم ده تا چند مرا ز بیم و امید پروانه دهی به ماه و خورشید تا کی به نیاز هر نوالم بر شاه و شبان کنی حوالم از خوان تو با نعیم‌تر چیست وز حضرت تو کریمتر کیست از خرمن خویش ده زکاتم منویس به این و آن براتم تا مزرعه چو من خرابی آباد شود به خاک و آبی خاکی ده از آستان خویشم وابی که دغل برد ز پیشم روزی که مرا ز من ستانی ضایع مکن از من آنچه مانی وآندم که مرا به من دهی باز یک سایه ز لطف بر من انداز آن سایه نه کز چراغ دور است آن سایه که آن چراغ نوراست تا با تو چو سایه نور گردم چون نور ز سایه دور گردم با هر که نفس برآرم اینجا روزیش فروگذارم اینجا درهای همه ز عهد خالیست الا در تو که لایزالیست هر عهد که هست در حیاتست عهد از پس مرگ بی‌ثباتست چون عهد تو هست جاودانی یعنی که به مرگ و زندگانی چندانکه قرار عهد یابم از عهد تو روی برنتابم بی‌یاد توام نفس نیاید با یاد تو یاد کس نیاید اول که نیافریده بودم وین تعبیه‌ها ندیده بودم کیمخت اگر از زمیم کردی با زاز زمیم ادیم کردی بر صورت من ز روی هستی آرایش آفرین تو بستی واکنون که نشانه گاه جودم تا باز عدم شود وجودم هرجا که نشاندیم نشستم وآنجا که بریم زیر دستم گردیده رهیت من در این راه گه بر سر تخت و گه بن چاه گر پیر بوم و گر جوانم ره مختلف است و من همانم از حال به حال اگر بگردم هم بر رق اولین نوردم بی‌جاحتم آفریدی اول آخر نگذاریم معطل گر مرگ رسد چرا هراسم کان راه بتست می‌شناسم این مرگ نه، باغ و بوستانست کو راه سرای دوستانست تا چند کنم ز مرگ فریاد چون مرگ ازوست مرگ من باد گر بنگرم آن چنان که رایست این مرگ نه مرگ نقل جایست از خورد گهی به خوابگاهی وز خوابگهی به بزم شاهی خوابی که به بزم تست راهش گردن نکشم ز خوابگاهش چون شوق تو هست خانه خیزم خوش خسبم و شادمانه خیزم گر بنده نظامی از سر درد در نظم دعا دلیریی کرد از بحر تو بینم ابر خیزش گر قطره برون دهد مریزش گر صد لغت از زبان گشاید در هر لغتی ترا ستاید هم در تو به صد هزار تشویر دارد رقم هزار تقصیر ور دم نزند چو تنگ حالان دانی که لغت زبان لالان گر تن حبشی سرشته تست ور خط ختنی نبشته تست گر هر چه نبشته‌ای بشوئی شویم دهن از زیاده گوئی ور باز به داورم نشانی ای داور داوران تو دانی زان پیش کاجل فرا رسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ ره باز ده از ره قبولم بر روضه تربت رسولم آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم به یکی رطل‌گران سخت سبک سار شدیم عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده‌ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم دست غیبت ار بدرد پرده‌ی ما را نه عجب که چرا باخبر از پرده‌ی اسرار شدیم بلعجب نیست اگر شعبده‌بازیم همه که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم مستی من به نظر هیچ نیامد ما را تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم جذبه‌ی عشق کشانید به کیشی ما را که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم بنده‌ی واهمه بودیم پس از مردن هم خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم کار شد تنگ چنان بر دل بیچاره‌ی ما کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت وه که بی‌بهره هم از مهره هم از مار شدیم نقد جان بر سر سودای جنون باخته‌ایم ایمن از وسوسه‌ی عقل زیان کار شدیم پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم من ندانم که عاشقی چه بلاست هر بلایی که هست عاشق راست زرد و خمیده گشتم از غم عشق دو رخ لعلفام و قامت راست کاشکی دل نبودیم که مرا اینهمه درد و سختی از دل خاست دل بود جای عشق و چون دل شد عشق را نیز جایگاه کجاست دل من چون رعیتیست مطیع عشق چون پادشاه کامرواست برد و برد هر چه بیند و دید کند و کرد هر چه خواهد و خواست وای آن کو به دام عشق آویخت خنک آن کو ز دام عشق رهاست عشق بر من در عنا بگشاد عشق سر تا به سر عذاب و عناست در جهان سخت‌تر ز آتش عشق خشم فرزند سیدالوزراست میر ابوالفتح کز فتوت و فضل در جهان بی‌شبیه و بی‌همتاست صفتش: مهتر گشاده کفست لقبش: خواجه‌ی بزرگ عطاست به سخا نامورتر از دریاست گرچه او را کمینه فضل سخاست دست او هست ابر و دریا دل ابر شاگرد و نایبش دریاست بخشش او طبیعی و گهریست بخشش دیگران به روی و ریاست راد مرد و کریم و بی‌خللست راد و یکخوی و یکدل و یکتاست نیکویی را ثواب هفتادست از خدا و بر این رسول گواست اندکست این ز فضل او هر چند کس نگفته‌ست کاند کیش چراست آن خواجه غریبتر که ازو خدمتی را هزار گونه جزاست اثر نعمت و عنایت او بر همه کس چو بنگری پیداست ادبا را شریک دولت کرد دولت خواجه دولت ادباست شعرا را رفیق نعمت کرد نعمت خواجه نعمت شعراست هر تنی زیر بار منت اوست هر زبانی به شکر او گویاست او ز جود و ز فضل تنها نیست در همانند خویشتن تنهاست طبع او چون هواست روشن و پاک روشن و پاک بی‌بهانه هواست هر که با او به دشمنی کوشد روز او از قیاس بی‌فرداست تیغ او بر سر مخالف او از خدای جهان نبشته قضاست دشمن او ازو به جان نرهد ور همه پروریده‌ی عنقاست گر چه آباش سیدان بودند او به هر فضل سید آباست دست او را مکن قیاس به ابر که روا نیست این قیاس و خطاست گر چه گیتی ز ابر تازه شود اندرو بیم صاعقه‌ست و بلاست تا هوا را گشادگی و خوشیست تا زمین را فراخی و پهناست شادمان باد و یافته ز خدای هر چه او را مراد و کام و هواست مهرگانش خجسته باد چنان کو خجسته پی و خجسته لقاست کاندرین مهرگان فرخ پی زو مرا نیم موزه نیم قباست شاه رسل و شفیع مرسل خورشید پسین و نور اول جاروب زنان بارگاهش ازپر فرشته‌ی رفته راهش شمشیر سیاستش سرانداز شمشیر زبانش گوهر انداز خورشید به نیلگون عماری دربان درش به پرده داری دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟ بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟ هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟ خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟ شهریان را به غریبان نظری باشد و من دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟ من و زلف تو قرینیم به سرگردانی من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟ دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟ خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام سنقر دانه نیم ایبک بند دامم از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان گر من آن را قدح خاص ندانم عامم غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم ملخ حکم تو تا مزرعه‌ام را بچرید گر نگردم تلف تو علف ایامم ساقی صبر بیا رطل گرانم درده تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم گوییم شپشپی و چون پشه بی‌آرامی چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال شکر غیر تو بود در سر من سرسامم به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو کام و ناکام بود لذت آن در کامم خبر رشک تو می آرد اشک تر من نه به تقلید بل از دیده دهد پیغامم زهی بستان آن شه را جمالی که باشد چون خضر خانش نهالی چو الهام الهی شاه را گفت که آن در سعادت را کند جفت اشارت کرد تا در گردش دهر بیارایند یک سر کشور و شهر کمر بر بست در کارش زمانه به خرج آمد خزانه در خزانه بگرداگرد قصر پادشاهی برآمد قبه از مه تا به ماهی جهان از قبه‌های کارداران شده چون روی دریا روز باران بهر جانب که مردم بر زمین رفت همه بر فرش دیباهای چین رفت ز بس شارع که خفت اندر خز ناب زمین را کس نه دید الا که در خواب ز هر سو خاسته غلغل بران سان که گشته شهر سلطان شهر یزدان دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ چو بانگ رعد و رخش برق در میغ بر آواز دهل مرد سلح کار معلق زن به نوبت نوبتی دار رسن باز آن به بالای رسنها چو دلها گیسوان را در شکنها نه با آن حبل پیچان کرده بازی که خود با رشته‌ی جان کرده بازی فرو برده مشعبد تیغ چون آب چو مستسقی که نوشد شربت ناب نموده چهره با زان گونه گون ریو گهی خود را پری کرده گهی دیو ز دهر آموخته گوئی دو رنگی که گه رو می‌نماید گاه زنگی چو شاه سازها چنگست ز آهنگ بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ ز یک ساقش شده مو تا زمین پست دگر ساقیش بی مو چون کف دست دف از دیوار خود حصن حصین است حصار چوب و صحن کاغذین است نگر در چنگ و بر بط فرق روشن که هست آن سر بزرگ و این فروتن نواگر کاسه‌ی طنبور حالی به غایت کاسه‌ای پر لیک خالی گران سر از کدوی خویش طنبور فرو غلطیده نی مست و نه مخمور به رسم هند گوناگون مزامیر به جانها بسته اشکال از بم و زیر دگر ساز برنجین نام آن «تال» بر انگشت پری رویان قتال دو روئین تن که روباروی در حرب چو دف در پارسی میزان هر ضرب کشیده تنبک هندی، فغانی شده تنبک زنش، چون ترجمانی خمیر خام، کش بر روز ده پست نموده صد دقیقه پخته هر دست عجب رود از کمین دندان نموده لبش نی و دهن خندان نموده پری رویان هندی جادوی ساز ز لب کرده در دیوانگی باز گرفته چون پیاله تال در دست نه از می کز سرود خویشتن مست سرود دلکش از لبهای خوبان شتابان سوی گردون پای کوبان به رقص و جست خوبان هوا باز نهاده پای بر بالای آواز پرنده همچو طاوسان والا معلق زن کبوتر سان به بالا بجستن فرق شان گشته فلک سای بگاه رقص بیزار از زمین پای بهر چشمک زدن کشته جوانی بهر خنده زدن بربوده جانی خیال زلف شان در جان یاران چو شام اندر خیال روزه داران ز زلف افگنده تا پا دام عشاق بران پا دام بسته ماهی ساق چو شد عالم همه در زیور و زیب کلاه قبه‌ها با مه زد آسیب اشارت شد ز در گه کاهل تقویم شمارند اختیاری را به تنجیم مه روزه دراز درجک برون داد چو روز از مطلع دولت شد آباد کشاده گویم این تاریخ ابجد به سال یازده از بعد هفصد به روز چارشنبه مه سه و بیست ز روزه خلق اندر بهترین زیست به ترتیب آن چنان کاقبال می‌خواست نشستند اهل اقبال از چپ و راست بهر کس هدیه دادند از خزائن خراج مصر و محصول مدائن تو گویی هست این افلاک دوار به گردش روز و شب چون چرخ فخار وز او هر لحظه‌ای دانای داور ز آب وگل کند یک ظرف دیگر هر آنچه در مکان و در زمان است ز یک استاد و از یک کارخانه است کواکب گر همه اهل کمالند چرا هر لحظه در نقص و وبالند همه درجای و سیر و لون و اشکال چرا گشتند آخر مختلف حال چرا گه در حضیض و گه در اوجند گهی تنها فتاده گاه زوجند دل چرخ از چه شد آخر پر آتش ز شوق کیست او اندر کشاکش همه انجم بر او گردان پیاده گهی بالا و گه شیب اوفتاده عناصر باد و آب و آتش و خاک گرفته جای خود در زیر افلاک ملازم هر یکی در منزل خویش بننهد پای یک ذره پس و پیش چهار اضداد در طبع مراکز به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟ مخالف هر یکی در ذات و صورت شده یک چیز از حکم ضرورت موالید سه گانه گشته ز ایشان جماد آنگه نبات آنگاه حیوان هیولی را نهاده در میانه ز صورت گشته صافی صوفیانه همه از امر وحکم داد داور به جان استاده و گشته مسخر جماد از قهر بر خاک اوفتاده نبات از مهر بر پای ایستاده نزوع جانور از صدق و اخلاص پی ابقای جنس و نوع و اشخاص همه بر حکم داور داده اقرار مر او را روز و شب گشته طلبکار قومی که ره به عالم تحقیق می‌برند مشکل به ترهات جهان سر بر آورند چیزی که هیچ گونه وفایی نمی‌کند من در تعجبم که غم او چرا خورند؟ این جامها چه فایده؟ چون بر کند اجل وین پردها چه سود؟ که بر ما همی‌درند کمتر ز مار و مور شناس آن گروه را کز بهر مار و مور تن خود بپرورند خواهی گذشت بی‌شک ازین آستانه تو و آنان که از پی تو بیایند بگذرند دست زمانه بر سر مردم کند به صبر این خاک را که مردمش امروز برسرند روزی امیر تخت نشین را نگه کنی کز تخت برگرفته، به تابوت می‌برند ارباب ظلم را به ستم دست روزگار از بیخ بر کند، که درختان بی‌برند گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد وین گله را ببین که چه آسوده می‌چرند! اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند ای اوحدی، مرو پی‌مرغان دانه چین گر در پی هوای عرش ببینی که می‌چرند با طالبان دنیی دون دوستی مکن کز روی عقل دشمن خود را مسخرند ای بزرگی که از شمایل و قدر ملک را زینتی و دین را زین نور رای تو فالق الاصباح کف و کلک تو مجمع‌البحرین روزی خلق تو به یوم‌الدین گشته در ذمت سخای تو دین زاسمان تا به پایه‌ی شرفت از زمین تا به آسمان مابین سقطه‌ی تو سواد مسکون را ای ز سکانش چون سواد از عین به من از کربت و بلا آورد که نیاورد کربلا به حسین نبود شین اگر بود عاجز ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین قطره‌ای از تحمل کشتی اشتری از تحمل کونین ای سلامت به صحبتت عطشان چون به آب حیات ذوالقرنین ز ارزوی علاجت از دل پاک در حنین آمده عظام حنین گفته بودم به خدمتت برسم خردم گفت اننا من این نزد سیمرغ تب از آن خوشتر کش عیادت کند غراب البین مستیم و مستی ما از جام عشق باشد وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد بی‌درد عشق منشین، کندر چنین بیابان آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن در گردنی، که بندی از دام عشق باشد روزی که کشته گردم بر آستانه‌ی او تاریخ بهترینم ایام عشق باشد مشنو که: باز داند سر نیازمندان الا کسی که پایش در دام عشق باشد از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد پس پیمبر گفت بهر این طریق باوفاتر از عمل نبود رفیق گر بود نیکو ابد یارت شود ور بود بد در لحد مارت شود این عمل وین کسب در راه سداد کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد دون‌ترین کسبی که در عالم رود هیچ بی‌ارشاد استادی بود اولش علمست آنگاهی عمل تا دهد بر بعد مهلت یا اجل استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی من کریم صالح من اهلها اطلب الدر اخی وسط الصدف واطلب الفن من ارباب الحرف ان رایتم ناصحین انصفوا بادروا التعلیم لا تستنکفوا در دباغی گر خلق پوشید مرد خواجگی خواجه را آن کم نکرد وقت دم آهنگر ار پوشید دلق احتشام او نشد کم پیش خلق پس لباس کبر بیرون کن ز تن ملبس ذل پوش در آموختن علم آموزی طریقش قولی است حرفت آموزی طریقش فعلی است فقر خواهی آن به صحبت قایمست نه زبانت کار می‌آید نه دست دانش آن را ستاند جان ز جان نه ز راه دفتر و نه از زبان در دل سالک اگر هست آن رموز رمزدانی نیست سالک را هنوز تا دلش را شرح آن سازد ضیا پس الم نشرح بفرماید خدا که درون سینه شرحت داده‌ایم شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم تو هنوز از خارج آن را طالبی محلبی از دیگران چون حالبی چشمه‌ی شیرست در تو بی‌کنار تو چرا می‌شیر جویی از تغار منفذی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر که الم نشرح نه شرحت هست باز چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز در نگر در شرح دل در اندرون تا نیاید طعنه‌ی لا تبصرون تویی آن صدر که بر پایه‌ی قدرت نرسد به مثل گر سر خصم تو بر افلاک بود دست در دامن جاه تو زند هرکه ورا دامن دولتش از دست فلک چاک بود زهر آسیب زمانه نکند هیچ خلل هر کرا خدمت درگاه تو تریاک بود زاستین کرم تست اگر درهمه عمر دامنی بینی کزگرد فلک پاک بود پس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روز پای من چون سر بد خواه تو بر خاک بود چه خبر باشد از لشکر جاهت که درو به حسب مشرف و عارض دهد باک بود بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر سر نیارست پرید زاغ تبیره زدندی همی شست جای جهان را نه سر بود پیدا نه پای به هنگام بشکوفه‌ی گلستان بیاورد لشکر ز زابلستان ز زال آگهی یافت افراسیاب برآمد ز آرام و از خورد و خواب بیاورد لشکر سوی خوار ری بران مرغزاری که بد آب و نی ز ایران بیامد دمادم سپاه ز راه بیابان سوی رزمگاه ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند سپهبد جهاندیدگان را بخواند بدیشان چنین گفت کای بخردان جهاندیده و کارکرده ردان هم ایدر من این لشکر آراستم بسی سروری و مهی خواستم پراگنده شد رای بی تخت شاه همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خاست نو شهی باید اکنون ز تخم کیان به تخت کیی بر کمر بر میان شهی کاو باورنگ دارد ز می که بی‌سر نباشد تن آدمی نشان داد موبد مرا در زمان یکی شاه با فر و بخت جوان ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برزست و با رای و داد دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او حلقه‌ی دلم به حلقه‌ی زلفش اسیر نیست گفتا به روزگار بیابی وصال ما منت پذیرم ارچه مرا دل‌پذیر نیست دل بر امید وعده‌ی او چون توان نهاد چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست بار عتاب او نتوانم کشید از آنک دل را سزای هودج او بارگیر نیست بی‌کار ماند شست غم او که بر دلم از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست خود پرده‌ام دراندم و خود گویدم که هان خاقانیا خموش که جای نفیر نیست اندر جهان چنان که جهان است در جهان او را به هر صف که بجوئی نظیر نیست او را نظیر هست به خوبی در این جهان خاقان اکبر است که او را نظیر نیست ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریخته‌ست چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو صافی شرم توست نهان در حجاب غیب دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو خون گشت نام کوه که نامش شده‌ست لعل چون درفتاد در که و کهسار شرم تو ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم به راهت فرق زرین افسران را خاک می‌بینم نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق منم عاشق که رویت را به چشم پاک می‌بینم سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد که از سرهای شاهانش گران فتراک می‌بینم جمالش ذره در صورت قالب نمی‌گنجد به آن عنوانکه من ز آئینه‌ی ادراک می‌بینم تصور می‌کنم کاب لطافت می‌چکد زان رخ زبس کز نشاء حسنش طراوت‌ناک می‌بینم اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل که در کار خودش بس چست و پر چالاک می‌بینم تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته که آن فتح از در شمشیر آن بیاک می‌بینم دگر بار آن فسون پرداز استاد بر او افسونی از نو کرد بنیاد جوابش داد کای سرو سرافراز مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز اسیری کو تمنای تو دارد سرش پیوسته سودای تو دارد چنین تا چند کوشی در هلاکش بترس آخر ز آه سوزناکش بس این بیچاره را در درد کشتن چراغش را بباد سرد کشتن بهل تا از لبت کامی بگیرد بود کاین دردش آرامی بگیرد من آن پیر کهنسالم که در کار جوانان از من آموزند هنجار طبیب رنج رنجوران عشقم دوای درد بی‌درمان عشقم کنم دلدادگان را دلنوازی کنم بیچارگان را چاره‌سازی علاج عاشق دیوانه دانم هزار افسون از این افسانه دانم ز من بشنو غنیمت دان جوانی دوباره نیست کس را زندگی دگر بر عاشقان خویش خواری مکن گر طاقت خواری نداری بدین دلسوخته آتش چه ریزی رها کن بعد از این تندی و تیزی کز این آتش بجز دودی نبینی پشیمان گردی و سردی نبینی بهاری زحمت خاری نیرزد همه دنیا به آزاری نیرزد کسی با مهربانان کین نورزد خصومت کس بدین آئین نورزد بدین سرگشتگی مسکین جوانی غریبی دردمندی ناتوانی دل اندر مهر و سودای تو بسته شده از مهر و سودای تو خسته روا چون داریش مهجور کردن بخواری زاستانش دور کردن گرفتم کز تو کامی برنگیرد چرا باید که در هجرت بمیرد نمیگویم که در پیشت نشیند بهل تا یکدم از دورت ببیند چه رسمست این جفا با یار کردن دل یاران ز خود بیزار کردن زمانی با غریبی همزبان شو دمی با مهربانی مهربان شو بدین آتش دل او گرم میکرد دمش میداد و آهن نرم میکرد میانشان مدتی این ماجرا رفت ز هر جانب بسی چون و چرا رفت بهر عذری که میورد در کار جوابی مینهادش تازه در بار چو بسیاری از این معنی بر او خواند بت شکر لب از پاسخ فرو ماند بحیلت مرغ در شست آمد آخر رمیده باز در دست آمد آخر بت سوسن مزاج از بد لگامی به آئینی که میگوید نظامی « بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد بدیگر چشم عهدی تازه میکرد» « عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ عقیقش نرخ می‌برید در جنگ » ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید چو خورشید بر چرخ بنمود دست شهنشاه بر تخت زرین نشست فرستاده‌ی قیصر آمد به در خرد یافته موبد پرگهر به پیش شهنشاه رفتند شاد سخنها ز هرگونه کردند یاد فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت ز گیتی زیانکارتر کار چیست که بر کرده‌ی او بباید گریست چه دانی تو اندر جهان سودمند که از کردنش مرد گردد بلند فرستاده گفت آنک دانا بود همیشه بزرگ و توانا بود تن مرد نادان ز گل خوارتر به هر نیکی ناسزاوارتر ز نادان و دانا زدی داستان شنیدی مگر پاسخ راستان بدو گفت موبد که نیکو نگر بیندیش و ماهی به خشکی مبر فرستاده گفت ای پسندیده مرد سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد تو این گر دگرگونه دانی بگوی که از دانش افزون شود آبروی بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بازیب گردد سخن ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر چنان دان که مرگش زیانکارتر به مرگ بدان شاد باشی رواست چو زاید بد و نیک تن مرگ راست ازین سودمندی بود زان زیان خرد را میانجی کن اندر میان چو بشنید رومی پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش بخندید و بر شاه کرد آفرین بدو گفت فرخنده ایران زمین که تخت شهنشاه بیند همی چو موبد بروبر نشیند همی به دانش جهان را بلند افسری به موبد ز هر مهتری برتری اگر باژ خواهی ز قیصر رواست ک دستور تو بر جهان پادشاست ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چو گل اندر بهار برون شد فرستاده از پیش شاه شب آمد برآمد درفش سیاه پدید آمد آن چادر مشکبوی به عنبر بیالود خورشید روی شکیبا نبد گنبد تیزگرد سر خفته از خواب بیدار کرد درفشی بزد چشمه‌ی آفتاب سر شاه گیتی سبک شد ز خواب در بار بگشاد سالار بار نشست از بر تخت خود شهریار بفرمود تا خلعت آراستند فرستاده را پیش او خواستند ز سیمین و زرین و اسپ و ستام ز دینار گیتی که بردند نام ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر فزون گشت از اندیشه‌ی تیزویر گویند که چیست حاصل تو ای بی‌حاصل ز زندگانی گویم خطکی و بیتکی چند از نعمتهای این جهانی خطی نه چنین چنانکه باید بیتی نه چنان چنانکه دانی روز هجران آن نگار این بود منتهای وصال یار این بود روی او لاله‌ی بهارم بود عمر آن لاله‌ی بهار این بود هست از اندیشه در کنارم خون بحر اندیشه را کنار این بود کرده بودم ز وصل جامی نوش می‌آن جام را خمار این بود جان سفر کرد و بر قرار خودی ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟ بار غم بر دلم همی بینی آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟ منم، ای چرخ، زینهاری تو آن همه عهد و زینهار این بود؟ اختیاری دگر نشاید کرد چرخ را چون که اختیار این بود خار و گل با همند، می‌دیدم گل ز دستم برفت و خار این بود مرگ ازین دیدها نهان آید پیش من مرگ آشکار این بود دل ما از فراق می‌ترسید چون بدیدیم، ختم کار این بود اوحدی، بر تو گر جفایی رفت چه کنی؟ حکم کردگار این بود تا گل لعل روی بنمودست بلبل از خرمی نیاسودست دیرگاهست تا چو من بلبل عاشق بوستان و گل بودست روز و شب گر بنغنوم چه عجب پیش معشوق کس بنغنودست من غلام زبان آن بلبل کو گل لعل روش بستودست ساقیا وقت گل چو گل می ده وقت گل تو به کس نفرمودست که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی چه بود باطن کبکی که دل باز نداند چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی شه و شاهین جلالی که چنین باپر و بالی نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی بی لبت از آب حیوان می‌بسم بی رخت از ماه تابان می‌بسم کار روی حسن تو گردان بس است ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم سر گرانم من ز چین زلف تو از همه چین مشک ارزان می‌بسم گر ندارم آبرویی پیش تو آب روی از چشم گریان می‌بسم تا لب لعل تو در چشم من است تا ابد از بحر و از کان می‌بسم از همه ملک دو عالم یک نفس با تو گر دستم دهد آن می‌بسم گفته‌ای زارت بخواهم سوختن آتش شوق تو در جان می‌بسم زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا چون یک آتش هست سوزان می‌بسم ساقیا در ده شرابی آشکار کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم زین همه زنار از تشویر خلق کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم درد ده تا درد بفزاید مرا زانکه با دردت ز درمان می‌بسم غرق دریا گر مرا کرده است نفس تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم مست لایعقل کن این ساعت مرا کز دم عقل سخن دان می‌بسم عقل خود را مصلحت جوید مدام زین چنین عقل تن آسان می‌بسم کارساز است او ز پیش و پس ولی هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم عقل را بگذار اگر اهل دلی زانکه چون دل هست از جان می‌بسم نقد ابن الوقت قلب است ای فرید دل طلب کز عقل حیران می‌بسم ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست تقلید مکیان و قیاسات کوفیان نان حلال کسب خوریم از طریق علم ادرار چون خوریم چو جهال صوفیان چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون از قناعت پایگاه پادشایی یافتیم ما ازین باطل خوران آشنا بیگانه‌وار پشت بر کردیم و با حق آشنایی یافتیم هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما کز «قل الله ثم ذرهم» مومیایی یافتیم اول اندر نشه‌ی اولا گرفتار آمدیم آخر اندر نشه‌ی اخرا رهایی یافتیم خاکپای کمزنان شد توتیای چشم ما کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی کاین سنا از سینه‌ی پاک سنایی یافتیم عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن بی‌تکلف مرکبانی آوریده زیر ران کفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن طوطیان معنوی پرند در باغ فلک در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا» جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن» بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده کارداران کلام و پرده‌داران سخن هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد شاه روحانی نسب را در میان انجمن گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند بادهای سهمناک و بحرهای موج زن گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن از برای خدمت او گر نبودی خلق او کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو شعله‌ی آتش شود در مجلست شاخ سمن بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن مرده‌ی بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو از شتاب خنده‌ی تو خرقه گرداند کفن تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن نفس کلی راوی کلکت بود بی‌حرف و صوت چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن مونس تو دیده‌ی روحانیان زیبد همی ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن از برای گوهر والا و اصل پاک تست سنگهای آستانت قبله‌های ما و من چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای مرده‌ی غم زنده گردد گر که بگشایی دهن بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن باد جولان تو در میدان عشرت با بتی کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن دست اندر لام لا خواهم زدن پای بر فرق هوا خواهم زدن نفی و اثباتست اندر عاشقی صدمه در صور بقا خواهم زدن در دبیرستان «لا احصی ثنا» خیمه‌ی خلوت جدا خواهم زدن گام اندر عاشقی مردانه‌وار از ثریا تا ثرا خواهم زدن آه کاندر کار دل هر ساعتی همچو موسی با عصا خواهم زدن کم عیاران سرای ضرب را نقد بر سنگ صفا خواهم زدن همچو ایوب از برای مصلحت دست در صبر و بلا خواهم زدن بر لب دریای قهر از بوی لطف بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن کم‌زنان را بر بساط نیستی پای همت بر قفا خواهم زدن از برون عالم جان و خرد لاف تسلیم و رضا خواهم زدن زخمه‌ی اخلاص اندر صدر جان بر نوای لا الا خواهم زدن طرف دولت از برای بندگی بر دوال کبریا خواهم زدن تیر توفیق از کمان اعتقاد بر دل کام و هوا خواهم زدن کفر و دین را در مقام نیستی بر نوای بی‌نوا خواهم زدن خویشتن را در مصال «قل کفی» بر صف اهل رضا خواهم زدن هم چو مستان در صف میخوارگان نعره‌ی «انی ارا» خواهم زدن ای سنایی با ثنایی هر زمان چنگ در آل عبا خواهم زدن ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو دست همت باری اندر دامن عطار زن هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی سوزن تمهید را در چشم این طرار زن پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو آتش درویشی اندر عالم غدار زن منزلی کنجا نشان خیمه‌ی معشوق تست خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق شو پیاده آتش آندر زین و زین‌افزار زن هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن در خرابات خرابی همچو مستان گوشه‌گیر خیمه‌ی قلاشی اندر خانه‌ی خمار زن پای در میدان مهر کمزنان ملک نه نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن جان و دل را در قباله‌ی عاشقی اقرار کن پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن در پاکی و بی‌باکی جانا چو سرانداران چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان چون زلف نکورویان بر هم و نه بر هم زن در چارسوی عنصر صد قافله‌ی غم هست یک نعره ز چالاکی بر قافله‌ی غم زن آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن در بوته‌ی قلاشان چون پاک شدی زر شو وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن هر طعمه که آن خوشتر مر بی‌خبران را ده هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن در مجلس مستوران وندر صف رنجوران هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن یاران موافق را شربت ده و پرپر ده پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن نقلی که نهی دل را در حجره‌ی مریم نه لافی که زنی جان را از زاده‌ی مریم زن نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن لافی که زنی باری با شاهد محرم زن کحل «ارنی انظر» در دیده‌ی موسی کش خال «فعصی آدم» در چهره‌ی آدم زن گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو در سینه‌ی آن سم نه در شربت آن سم زن بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن خواهی که سنایی را سرمست به دست آری خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن بارنامه‌ی ما و من در عالم حس‌ست و بس چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن پرده‌ی پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه سرخیل عشرت‌ها شوی گر چه ز غم چون مو شوی هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی از جای در بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی بی‌مرکب و بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی‌نفس یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی‌تو شوی سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی دریغ روز جوانی و عهد برنایی نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی سر فروتنی انداخت پیریم در پیش پس از غرور جوانی و دست بالایی دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد ستیز دور فلک ساعد توانایی زهی زمانه‌ی ناپایدار عهد شکن چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی که اعتماد کند بر مواهب نعمت که همچو طفل ببخشی و باز بربایی به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت که در شکنجه‌ی بی‌کامیش نفرسایی اگر زیادت قدرست در تغیر نفس نخواستم که به قدر من اندر افزایی مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی تو را سلامت پیری و پای برجایی شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی چو با قضای اجل بر نمی‌توان آمد تفاوتی نکند گربزی و دانایی نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست که بعد ازو متصور شود شکیبایی دریغ خلعت دیبای احسن‌التقویم بر آستین تنعم، طراز زیبایی غبار خط معنبر نشسته بر گل روی چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی همیشه باز نباشد در دو لختی چشم ضرورتست که روزی به گل براندایی ندوخت جامه‌ی کامی به قد کس گردون که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه زمانه مجلس عیش بتان یغمایی چو تخم خرما فردات پایمال کنند وگر به سروری امروز نخل خرمایی برادران تو بیچاره در ثری رفتند تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده به پنج روز که در عشرت تمنایی دماغ پخته که من شیرمرد برناام برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی اگر بود دل ممن چو موم، نرم نهاد تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید درست شد به حقیقت که مردم‌آسایی وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی که چاره نیست برون از شکسته پیرایی سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست به دست سعی تو بادست تا نپیمایی ببخش بار خدایا بعه فضل و رحمت خویش که دردمند نوازی و جرم بخشایی بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم مگر به عین عنایت قبول فرمایی ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست کجا رود مگس از کارگاه حلوایی با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید آن را که پرده نیست برو روی او ببین آن روی بین که بر رخش آثار روی او است آن را نگر که دارد خورشید بر جبین از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد شهمات می‌شود ز رخش ماه بر زمین در طره‌هاش نسخه ایاک نعبد است در چشم‌هاش غمزه ایاک نستعین بی‌خون و بی‌رگ است تنش چون تن خیال بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین از بس که در کنار همی‌گیردش نگار بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین صبحی است بی‌سپیده و شامی است بی‌خضاب ذاتی است بی‌جهات و حیاتی است بی‌حنین کی نور وام خواهد خورشید از سپهر کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر تا زود بر خزینه گوهر شوی امین در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو این جمله کیست مفتخر تبریز شمس دین دلا دیدی که آن فرزانه فرزند چه دید اندر خم این طاق رنگین به جای لوح سیمین در کنارش فلک بر سر نهادش لوح سنگین میل بین کان سروبالا می‌کند سرو بین کاهنگ صحرا می‌کند میل از این خوشتر نداند کرد سرو ناخوش آن میلست کز ما می‌کند حاجت صحرا نبود آیینه هست گر نگارستان تماشا می‌کند غافلست از صورت زیبای او آن که صورت‌های دیبا می‌کند من هم اول روز دانستم که عشق خون مباح و خانه یغما می‌کند صبر هم سودی ندارد کب چشم راز پنهان آشکارا می‌کند گر مراد ما نباشد گو مباش چون مراد اوست هل تا می‌کند یار زیبا گر بریزد خون یار زشت نتوان گفت زیبا می‌کند سعدیا بعد از تحمل چاره نیست هر ستم کان دوست با ما می‌کند تا مگس را جان شیرین در تنست گرد آن گردد که حلوا می‌کند هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد سر نالیدن مرغان قفس کی داند آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری که سمن در بغل و گل به گریبان دارد با وجودی که رخ از پرده نداده‌ست نشان یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد بس که از الفت عشاق به خود پیچیده‌ست بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی فرق‌ها یوسف من تا مه کنعان دارد تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم که سر کی طلب این همه حرمان دارد تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری که لبش مشک ز سرچشمه‌ی حیوان دارد دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد ای مسلمانان مرا در عشق آب بت غیر تست عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست عشق دریای محیط و آب دریا آتشست موجها آید که گویی کوههای ظلمتست در میان لجه‌اش سیصد نهنگ داوری بر کران ساحلش صد اژدهای هیبتست کشتیش از اندهان ولنگرش از صابری بادبانش رو نهاده سوی باد آفتست مر مرا بی من در آن دریای ژرف انداخته بر مثال رادمردی کش لباس خلتست مرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم گوهری آمد به دستم کش دو گیتی قیمتست شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ همه دیوند که ابلیس بود مهترشان همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ هین چرا غره شدستی تو به سیم و زرشان آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین انتخاب نسخه‌ی صنع خدای خویش بین در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین ای که در مهد همایون میروی سلطان صفت از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین از قبای تنگ بیرون‌آ و جیب یوسفان تا به دامن چاک از رشگ قبای خویش بین بینوا در دهر بسیار است اما محتشم بینوای توست سوی بینوای خویش بین الیوم من الوصل نسیم و سعود الیوم اری الحب علی العهد فعودوا رفته‌ست رقیب و بر آن یار نبود او بی‌زحمت دشمن دم عشاق شنود او یا قلب ابشرک به وصل و رحیق ما فاتک من دهرک الیوم یعود شکر است عدو رفته و ما همدم جامیم ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او یا حب حنا نیک تجلیت بوصل الروح فدا روحک بالروح تجود ما را که برای دل حساد جفا گفت امروز چو خلوت شد ما را بستود او هذا قمر قد غلب الشمس بنور من طالعه الیوم علی الشمس یسود امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر للعیش من الیوم نهوض و صعود پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور این مه که به خورشید دهد نور چه بود او یا قلب تمتع و طب ان شکورا الحب شفیق لک و الله ودود این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند چون یک گره از طره پربند گشود او الحب الی المجلس والله سقانا و السکر من القهوه کالدهر ولود آن غم که ز عشاق بسی گرد برآورد بیرون ز در است این دم و از بام فرود او الیوم من العیش لقاء و شفا الیوم من السکر رکوع و سجود آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده دیر است که محروم شد از ذوق وجود او یا قوم الی العشق انیبوا و اجیبوا لما کتب الله علی العشق خلود امروز صلا می‌زند این خفته دلان را آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او العشق من الکون حیات و لباب و العیش سوی العشق قشور و جلود هر دوست که از عشق به دنیات کشاند خود دشمن تو او است یقین دان و حسود او لا تنطق فی العشق و یکفیک انین فالمخلص للعاشق صبر و جحود بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او مرا تا کی فلک رنجور دارد ز روی دلبرم مهجور دارد به یک باده که با معشوق خوردم همه عمرم در آن مخمور دارد ندانم تا فلک را زین غرض چیست که بی‌جرمی مرا رنجور دارد دو دست خود به خون دل گشادست مگر بر خون من منشور دارد حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجاج یوسف نکرد به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز که نطعش بینداز و ریگش بریز چو حجت نماند جفا جوی را بپرخاش در هم کشد روی را بخندید و بگریست مرد خدای عجب داشت سنگین دل تیره رای چو دیدش که خندید و دیگر گریست بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟ بگفتا همی‌گریم از روزگار که طفلان بیچاره دارم چهار همی‌خندم از لطف یزدان پاک که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک پسر گفتش: ای نامور شهریار یکی دست از این مرد صوفی بدار که خلقی بدو روی دارند و پشت نه رای است خلقی به یک بار کشت بزرگی و عفو و کرم پیشه کن ز خردان اطفالش اندیشه کن شنیدم که نشنید و خونش بریخت ز فرمان داور که داند گریخت؟ بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت به خواب اندرش دید و پرسید و گفت: دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت بر او تا قیامت بماند نترسی که پاک اندرونی شبی برآرد ز سوز جگر یا ربی؟ نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس ز دود دل صبحگاهش بترس نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ بر پاک ناید ز تخم پلید مزن بانگ بر شیرمردان درشت چو با کودکان بر نیایی به مشت یکی پند می‌گفت فرزند را نگه‌دار پند خردمند را مکن جور بر خردکان ای پسر که یک روزت افتد بزرگی به سر نمی‌ترسی ای گرگ ناقص خرد که روزی پلنگیت بر هم درد؟ به خردی درم زور سرپنجه بود دل زیردستان ز من رنجه بود بخوردم یکی مشت زورآوران نکردم دگر زور با لاغران لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی لاله‌ی سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی ای لبت میگون و جانم می پرست ما خراب افتاده و چشم تو مست همچو نقشت خامه‌ی نقاش صنع صورتی صورت نمی‌بندد که بست دین و دنیا گر نباشد گو مباش چون تو هستی هر چه مقصودست هست در سر شاخ تو ای سرو بلند کی رسد دستم بدین بالای پست تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب می نبود آنگه که بودم می پرست مست عشق آندم که برخیزد سماع یکنفس خاموش نتواند نشست آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام کی بدست آید چو من رفتم ز دست دل درو بستیم و از ما درگسست عهد نشکستیم و از ما برشکست باز ناید تا ابد خواجو به هوش هر که سرمست آمد از عهد الست آمدم باز تا چنان گردم که چو خورشید جمله جان گردم سر خم رحیق بگشایم سرده بزم سرخوشان گردم عشرت اکنون علم به صحرا زد من چو فکرت چرا نهان گردم باغ خلد است جان من تا من قره العین باغبان گردم برنگردم به گرد خود چون قطب گرد قطبان چو آسمان گردم چون شبم روز گشت ای سلطان فارغ از بام و پاسبان گردم کان زرم نیم زر محدود که پی سنگ امتحان گردم تن زن از هی هی شبانانه پادشاهم چرا شبان گردم گر بنخسبی شبی ای مه لقا رو به تو بنماید گنج بقا گرم شوی شب تو به خورشید غیب چشم تو را باز کند توتیا امشب استیزه کن و سر منه تا که ببینی ز سعادت عطا جلوه گه جمله بتان در شبست نشنود آن کس که بخفت الصلا موسی عمران نه به شب دید نور سوی درختی که بگفتش بیا رفت به شب بیش ز ده ساله راه دید درختی همه غرق ضیا نی که به شب احمد معراج رفت برد براقیش به سوی سما روز پی کسب و شب از بهر عشق چشم بدی تا که نبیند تو را خلق بخفتند ولی عاشقان جمله شب قصه کنان با خدا گفت به داوود خدای کریم هر کی کند دعوی سودای ما چون همه شب خفت بود آن دروغ خواب کجا آید مر عشق را زان که بود عاشق خلوت طلب تا غم دل گوید با دلربا تشنه نخسپید مگر اندکی تشنه کجا خواب گران از کجا چونک بخسپید به خواب آب دید یا لب جو یا که سبو یا سقا جمله شب می رسد از حق خطاب خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا ور نه پس مرگ تو حسرت خوری چونک شود جان تو از تن جدا جفت ببردند و زمین ماند خام هیچ ندارد جز خار و گیا من شدم از دست تو باقی بخوان مست شدم سر نشناسم ز پا شمس حق مفخر تبریزیان بستم لب را تو بیا برگشا هرکه مخلوق را کند خدمت چون بود حر و فاضل و مرزوق عمر باید که بگذراند خوش پیش مخلوق با می و معشوق پس از این در تهی نیاید نیز از زر و جامه کیسه و صندوق چون ز خدمت به کف نیاید این ... خر در ... زن مخلوق زهره عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند هر که بدید از او نظر باخبرست و بی‌خبر او ملکست یا بشر بر در ما چه می‌کند زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده سنگ از او گهر شده بر در ما چه می‌کند ای بت شنگ پرده‌ای گر تو نه فتنه کرده‌ای هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی روز به روز و ره گذر بر در ما چه می‌کند ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم این همه گرد شور و شر بر در ما چه می‌کند از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند ای دلی کز گلشکر پرورده‌ای ای دلی کز شیر شیران خورده‌ای وی دلی کز عقل اول زاده‌ای حاتم از دست سلیمان برده‌ای طاقت عشقت ندارد هیچ جان این چه جان است این چه جان آورده‌ای آفتابی کفتاب از عکس او است زیر دامن طرفه پنهان کرده‌ای هم چراغ صد هزاران ظلمتی هم مسیح صد هزاران مرده‌ای این شرابی را که ساقی گشته‌ای از کدام انگورها افشرده‌ای هم زمستان جهان را میوه‌ای دستگیر صد هزار افسرده‌ای کار زرکوبان چو زر کردی چو زر شه صلاح الدین که تو صدمرده‌ای ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه‌ای نشستی ای زنده کننده هر دلی را آخر به جفا دلم شکستی ای دل چو به دام او فتادی از بند هزار دام رستی رستی ز خمار هر دو عالم تا حشر ز دام دوست مستی با پر بلی بلند می‌پر چون محرم گلشن الستی رو بر سر خم آسمان صاف تا درد بدی بدی به پستی دولت همه سوی نیستی بود می‌جوید ابلهش ز هستی گیرم که جمال دوست دیدی از چشم ویش ندیده استی ای یوسف عشق رو نمودی دست دو هزار مست خستی خامش که ز بحر بی‌نصیبی تا بسته نقش‌های شستی جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو بوسه بده به روی خود راز بگو به گوش خود هم تو ببین جمال خود هم تو بگو ثنای تو نیست مجاز راز تو نیست گزاف ناز تو راز برای گوش تو ناز تو هم برای تو خیز ز پیشم ای خرد تا برهم ز نیک و بد خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر کیست کسی بگو دگر کیست کسی به جای تو بسته لب تو برگشا چیست عقیق بی‌بها کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو سایه توست ای پسر هر چه برست ای پسر سایه فکند ای پسر در دو جهان همای تو شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست من خوشم تو مرهم آنجاها رسان که آزردنست جان من از مایه‌ی غمهای تو پرورده شد خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست کشتن من بر رقیب انداز وخود رنجه مشو زانکه خون چون منی نه لایق آن گردن است چاک دامن مژده‌ی بد نامیم داد ای سرشک یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردن است ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک مر روان پاک را شد علت اولا سبب مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات اگر شکسته دلانت هزار جان دارند به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند شدند حلقه به گوش تو را چو حلقه به گوش چه خوش دلند که مثل تو دلستان دارند کسان که وصل تو یک دم به نقد یافته‌اند از ین طلب طرب و عیش جاودان دارند چو بگذری به تعجب تو ماهروی به راه چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت که چشم و ابروی تو تیر در کمان دارند مجاهدان رهت تا عنایت تو بود چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟ ز آب دیده و تاب دل است غمازی وگرنه راز تو بیچارگان نهان دارند غلام غمزه‌ی بیمارتم که از هوسش چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟ اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش ز تو عراقی و دل شکر بی‌کران دارند دل من خسته‌ی یاریست بی‌تو تنم در قید بیماریست بی‌تو مرا گوییکه: بی‌من جان همی ده کرا خود غیر ازین کاریست بی‌تو؟ ترا در سر دلازاریست بی‌من مرا با خود دلازاریست بی‌تو تو فخری میکنی بر من، چه حاجت؟ مرا از خویش خود عاریست بی‌تو دلی را شاد پنداری تو، زنهار! مپندار این که پنداریست بی‌تو فضای هفت کشور بر دو چشمم ز غم چون چاره دیواریست بی‌تو هر آن گل کز گلستانی بر آید به چشم اوحدی خاریست بی‌تو ای بارگاه صاحب عادل خود این منم کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام پیوسته با تجلی طورست مسکنم با برکه‌ی تو رای نباشد به کوثرم با روضه‌ی تو یاد نیاید ز گلشنم دور از سعادت تو درین روزها دلم کز دوری بساط تو خون بود در تنم با جان دلشکسته که در عهد من مباد گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم می‌گفت بی‌بساط همایون چگونه‌ای گفتا چنان که دانی جانی همی کنم لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست نی از فراق بارگهش اشک و شیونم آن دوستکام خواجه‌ی دنیا کز اعتقاد بی‌بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم با این همه کمال تو در هر مباحثه آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم زایندگی خاطر آبستنم چه سود چون از نتیجه‌ی خلف اینجا سترونم از روز روشن و شب تیره نهفته‌اند اندازه‌ی کمال تو وین هست روشنم چون تیر فکرتم به نشانه نمی‌رسد معذور باشم ار سپر عجز بفکنم با جان من اگرنه هوای ترا رگیست خون خشک‌باد در رگ جان همچو روینم یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم چون نی شکر همه کمرم بندگیت را آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم ور سایه‌ی عنایت تو بر سرم فتد خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی دستان آب و روغن ایام توسنم وامروز در حمایت جاهت به خدمتی اندر چراغ می‌کند از بیم روغنم در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی چون در میان سرو و سمن سیروراسنم با باد در لطافت ازین پس مری کنم گر خاک درگه تو بماند نشیمنم از کیمیای خدمت تو زرکان شوم گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم در نظم این قصیده که فتوی همی دهد ابیات او به صدق مباهات کردنم در نظم این قصیده چه گر درج کرده‌ام یعنی حدیث خویش کزین‌سان و زان فنم گر از سر مدیح تو اندر گذشته‌ام زین صد هزار خون معانی به گردنم تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم وصف تو آن چنان‌که تویی هیچ‌کس نگفت من کیستم چه دانم آخر نه من منم وین در زمین عافیت اعقاب خویش را تخمیست کز برای شرف می‌پراکنم تا گردباد را نبود آن مکان که او گوید که من به منصب باران بهمنم باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود در منصبی که باشد گوید ممکنم این که تو داری قیامتست نه قامت وین نه تبسم که معجزست و کرامت هر که تماشای روی چون قمرت کرد سینه سپر کرد پیش تیر ملامت هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر بر نفسی می‌رود هزار ندامت عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت سرو خرامان چو قد معتدلت نیست آن همه وصفش که می‌کنند به قامت چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شود به اقامت اهل فریقین در تو خیره بمانند گر بروی در حسابگاه قیامت این همه سختی و نامرادی سعدی چون تو پسندی سعادتست و سلامت نفس نطقیست، بی‌زبان گویاست این بداند کسی که او جویاست در بصر نور و در زبان گفتار در دهن زوق و در قدم رفتار قوت سمع و لمس و بوییدن به ره فکر و فهم پوییدن همه از فیض نفس زاینده‌است جمله را نفس ره نماینده است دیدن او به امتیاز بود گفتن او به رمز و راز بود بر تو از بسکه مشفقست و رحیم به هزارت زبان کند تعلیم مینماید ز صد طریقت راه تا ز نیک و ز بد شوی آگاه او چه شایسته‌ی خودت سازد نور او عکس بر تو اندازد نور او در تنت فرشته شود منهی غیب و سرنوشته شود جستن هر رگی زبانی ازوست زدن هر نفس نشانی ازوست جستن سر نشان جاه بود و آن پایت دلیل راه بود جستن چشم راست از شادی خبرت گوید و ز آزادی جستن چشم چپ نشان جفا یا سخنهای دشمنان ز قفا جنبش هر یکی به منوالیست هر یکی زان دلیل بر حالیست هم چنین حکم نبض شریانات اندر اوقات رنج و بحرانات نبض نملی دلیل ضعف قوا متفاوت بر اختلاف هوا مرتعش بر حرارت طاری ملتوی بر کمال بیماری و آن دگرها بدین صفت باشد نزد آن کاهل معرفت باشد سر بسر واقفان این رازند گوش کن تا چه پرده میسازند؟ مینیوشند و باز میگویند بی‌زبان با تو راز میگویند زین ورق در سخن نقط به نقط که: غلط کم کن و تو کرده غلط چر یک اندام نیز در حالیست در فراست دلیل بر فالیست خال در چشم و میل در بینی صورت حیلتست و کج بینی طرح بینی اگر بلند بود مرد مغرور و ارجمند بود گردن و ریش و پای و قد دراز از حمایت حدیث گوید باز اینچنین کارخانه‌ای برکار شب و روز و تو خفته غافل‌وار چون که در تحت این بلا باشی چه کنی گر نه مبتلا باشی؟ کیست کین را شمار داند کرد؟ همه را اعتبار داند کرد؟ شاد منشین، که در سرای سپنج نتوان بود بی‌کشیدن رنج زان بدین عالمت فرستادند وین چنین ساز و آلتت دادند تا به اینها نظر دراندازی چاره‌ی کار خویشتن سازی زیرکانی، که راز دانستند سر اینها چو باز دانستند زین میان زود بر کنار شدند گنج‌وش سوی کنج غار شدند گر تو کیخسروی به دین و به داد ور چو ناصر شوی به حجت و داد تا نشویی ز ملک ایران دست نتوانی به کنج غار نشست پند درویش اگر نیندوزی زین دو خسرو چرا نیاموزی؟ تو به آموختن بلند شوی تا بدانی و ارجمند شوی چون نهاد تو آسمانی شد صورتت سر بسر معانی شد نه زمین بر تو راه داند بست نه فلک نیز بر تو یابد دست گر چه دیریست کندرین بندی نتوانی، که سخت پیوندی نه چنان بر زمانه بستی دل که توانی شدن برون زین گل من بدین غار سرفراخته‌ام که درین غار جای ساخته‌ام آنکه در غار سور دارد و سیر غیرتش چون رها کند بر غیر؟ گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می‌یابم وگر نه بی‌تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟ ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی چنان بنشست نقش دوست در آیینه‌ی چشمم که چشمم عکس روی دوست می‌بیند ز هر سویی رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم به دست بی‌وفایی، سست پیمانی، جفاجویی ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد به گرد کوی او سرگشته می‌گردند چون گویی نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی زهی بر جمال تو افشانده جان گل ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل ز وصف تو اندر چمن داستانی فرو خواند بلبل برافشاند جان گل چو بلبل به نام رخت خطبه خواند اگر همچو سوسن بیابد زبان گل ز روی تو رنگی رسیده است گل را که اندر جهان روشناسست از آن گل اگر همچو من از تو بویی بیابد چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل به باد هوای تو در روضه‌ی دل درخت محبت کند هر زمان گل گر از گلشن وصل تو عاشقی را به دست سعادت فتد ناگهان گل، در اطوار وحدت بدو رو نماید به رنگی دگر جای دیگر همان گل گرم گل فرستد ز فردوس رضوان مرا خار تو خوشتر آید از آن گل همه کس گلی دارد اندر بهاران چو تو با منی دارم اندر خزان گل تو پایی بنه در چمن تا بگیرد ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل گل لاله رخ روی بر خاک مالد چو بر عارض تو کند ارغوان گل تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه چو بر چهره‌ی من کند زعفران گل درین ماه کاندر زمین می‌درفشد بدان سان که استاره بر آسمان گل به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد که خندید در روی آب روان گل ازین غم که با بلبلان سبک دل به میوه کند شاخ را سر گران گل درون چون دل غنچه خون گشت ما را برون آی تا چند باشد نهان گل چو روی تو بیند یقین دان که افتد میان خود و رویت اندر گمان گل ز بهر زمین بوس در پیش رویت برون آورد صد لب از یک دهان گل اگر خود به خاری مدد یابد از تو برون آورد آتش از روی نان گل چو نزدیک آتش شوی دور نبود که آتش شود لاله، گردد دخان گل چو تو با منی پیش من خار، گل دان چون من بی‌توام نزد من خاردان گل چو در گلستان بگذری در بهاران ایا مر تو را همچو من مهربان گل، فرود آی تا چشم بد را بسوزد سپندی بر آن روی آتش فشان گل گر از بهر نزهت ز باغ جمالت به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل، نه در برگ سدره بود آن لطافت نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل و گر چه شب و روز بیش از ستاره کند مرغزار فلک ضیمران گل جهان سر به سر خرمی از تو دارد برین هست یک شاهد از روشنان گل چو برجی است باغ جمالت که دایم درو می‌کند با شکوفه قران گل ... پس بگفت آن نو مسلمان ولی از سر مستی و لذت با علی که بفرما یا امیر الممنین تا بجنبد جان بتن در چون جنین هفت اختر هر جنین را مدتی می‌کنند ای جان به نوبت خدمتی چونک وقت آید که جان گیرد جنین آفتابش آن زمان گردد معین این جنین در جنبش آید ز آفتاب کفتابش جان همی‌بخشد شتاب از دگر انجم به جز نقشی نیافت این جنین تا آفتابش بر نتافت از کدامین ره تعلق یافت او در رحم با آفتاب خوب‌رو از ره پنهان که دور از حس ماست آفتاب چرخ را بس راههاست آن رهی که زر بیابد قوت ازو و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو آن رهی که سرخ سازد لعل را وان رهی که برق بخشد نعل را آن رهی که پخته سازد میوه را و آن رهی که دل دهد کالیوه را بازگو ای باز پر افروخته با شه و با ساعدش آموخته باز گو ای بار عنقاگیر شاه ای سپاه‌اشکن بخود نه با سپاه امت وحدی یکی و صد هزار بازگو ای بنده بازت را شکار در محل قهر این رحمت ز چیست اژدها را دست دادن راه کیست من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم که بی‌او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او نمی‌یارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم به حکم آنکه جای او قمر می‌بیند از گردون من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟ حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم مگر تو یوسفان را دلستانی مگر تو رشک ماه آسمانی مها از بس عزیزی و لطیفی غریب این جهان و آن جهانی روان‌هایی که روز تو شنیدند به طمع تو گرفته شب گرانی ز شب رفتن ز چالاکی چه آید چو ذوالعرشت کند می پاسبانی منم آن کز دم عیسی بمردم مرا کشته‌ست آب زندگانی چنین مرگی که مردم زنده گردم گرت بینم ایا فخر الزمانی دلم از هجر تو خون گشت لیکن از آن خون رست صورت‌های جانی ز درد تو رواق صاف جوشید ز درد خم‌های خسروانی خداوندی است شمس الدین تبریز که او را نیست در آفاق ثانی برید آفرینش در دو عالم نیاورده‌ست چون او ارمغانی هزاران جان نثار جان او باد که تا گردند جان‌ها جاودانی دریغا لفظ‌ها بودی نوآیین کز این الفاظ ناقص شد معانی شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان و زار است این بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این ز بس از زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو بس اکدش و بس کدخدا کز شور می‌های خدا کرده‌ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت مر تخت را و تاج را کرده‌ست آن سلطان گرو بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می‌کند گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو آن شاهد فرد احد یک جرعه‌ای در بت نهد در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو من مست آن میخانه‌ام در دام آن دردانه‌ام در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو هر دل که وصال تو طلب کرد شب خوش بادش که روز شب کرد در تاریکی میان خون مرد هر که آب حیات تو طلب کرد وآنکس که بنا در این گهر یافت بی خود شد و مدتی طرب کرد آن چیز که یافت بس عجب یافت وآن حال که کرد بس عجب کرد چون حوصله پر برآمد او را بانگی نه به وقت ازین سبب کرد عشق تو میان خون و آتش بردار کشیدش و ادب کرد عشق تو هزار طیلسان را در گردن عاشقان کنب کرد بس مرد شگرف را که این بحر لب برهم دوخت و خشک لب کرد بس جان عظیم را که این درد گه تاب بسوخت گاه تب کرد چون خار رطب بد و رطب خار عقل از چه عزیمت رطب کرد صد حقه و مهره هست و هیچ است این کار کدام بلعجب کرد چون نتوانی محمدی یافت باری مکن آنچه بولهب کرد عطار سزد که پشت گرم است چون روی به قبله‌ی عرب کرد از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی از شوخیت بر قتل خود دارم گمان اما کجا پروای این ناکس کند مثل تو بی‌پروا کسی اقبال و ادبارم نگر کامشب به راهی این پسر تنها دچارم گشت و من همراه بودم با کسی با غیر اگر عمری بود پیدا نگردد هیچ کس یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم در راه چون همره شود با آن گل رعنا کسی سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا فکر سلامت چون کند با این ملامت‌ها کسی داری ز شیدا گشتگان رسوا بسی در دشت غم در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد تو گویی خانه خاقان بود دل‌های مشتاقان مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد بود مه سایه را دایه به مه چون می‌رسد سایه بگو ای مه نمی‌دانم تو را خانه کجا باشد نشان ماه می‌دیدم به صد خانه بگردیدم از این تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد ای خوش و فارغ، از غم ما پرس عاشقان ضعیف را واپرس عجز من بین، دعای من بپذیر می‌توانی، به لطف دستم گیر داری از عاشقان خویش ملال خون ایشان چراست بر تو حلال؟ به کسی التفات کن نفسی که ندارد بجز تو هیچ کسی فارغی از درون صاحب درد مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر رخ به ما می‌نما و جان می‌بخش بر دل ریش عاشقان می‌بخش آن مایی همچو ما دلشاد باش در گلستان همچو سرو آزاد باش چون ز شاگردان عشقی ای ظریف در گشاد دل چو عشق استاد باش گر غمی آید گلوی او بگیر داد از او بستان امیرداد باش جان تو مستست در بزم احد تن میان خلق گو آحاد باش گاه با شیرین چو خسرو خوش بخند گه ز هجرش کوه کن فرهاد باش گه نشاط انگیز همچون گلشنش گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش پیش سروش چون خرامد خاک باش چون گلش عنبر فشاند باد باش حاصل اینست ای برادر چون فلک در جهان کهنه نوبنیاد باش در میان خارها چون خارپشت سر درون و شادمان و راد باش تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک هرگز از کاشانه‌ی کرکس همائی برنخاست باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم وز مستی و بی خویشتنی عار نداریم ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم تا منزل ما کوی خرابات مغان شد خلوت بجز از خانه خمار نداریم بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن سودی نکند چون دل بیدار نداریم بازاری از آنیم که با ناله و زاری داریم سری و سر بازار نداریم از ما سخن یار چه پرسید که یکدم بی یار نیم و خبر از یار نداریم ما را بجز از آه سحر همنفسی نیست زیرا که جز او محرم اسرار نداریم در دل بجز آزار نداریم ولیکن مرهم بجز از یار دلازار نداریم باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی برگ سمن و خاطر گلزار نداریم آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست بیزار مشو چون ز تو آزار نداریم با هیچکس انکار نداریم چو خواجو ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم دلم بردی و جان بر کار داری تو خود جای دگر بازار داری نباشد عاشقت هرگز چو من کس اگر چه عاشق بسیار داری ز رنج غیرتت بیمار باشم چو تو با دیگران دیدار داری عزیزت خوانم ای جان جهانم از آنست کین چنینم خوار داری کسی کو عاشق روی تو باشد سزد او را نزار و زار داری دو چشمم هر شبی تا بامدادان ز هجر خویشتن بیدار داری شدم مهجور و رنجور تو زیراک تو خوی عالم غدار داری ترا دارم عزیز ای ماه چون گل چرا بی‌قیمتم چون خار داری نگر تا کی مرا از داغ هجران لبی خشک و دلی پر نار داری تو خود تنها جهان را می بسوزی چرا بر خود بلا را یار داری بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ امید رحمت جبار داری سنایی را چنان باید کزین پس ز وصل خویش بر خوردار داری نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی به جای سبزه تو از خاک خوب رویانی هزار یوسف زیبا برآید از هر چاه چو چرخه و رسن حسن را بگردانی ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی چه داند و چه شناسد نوای بلبل مست کلاغ بهمنی و لک لک بیابانی چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد گران نباشد بارانیی به بورانی نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع وگر کمی ز پر او چه باد پرانی هزار جان مقدس بهای جان خسیس همی‌دهد به کرم یار اینت ارزانی سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت دگر نگوید یا رب مده پریشانی سوار باد هوا گشت پشه دل من کی دید پشه که او می‌کند سلیمانی خموش باش و چو ماهی در آب رو پنهان بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عمانی خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد حریف صرفه برد گر تمام برخوانی عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم خنده زد لعل تو بر گریه‌ی شورانگیزم طعنه زد جزع تو بر ناله‌ی بی‌تاثیرم روزگاری است که پیوسته بدان ابرویم دیرگاهی است که سر داده بدین شمشیرم عشق برخاست که من آتش عالم سوزم حسن بنشست که من فتنه‌ی عالم گیرم یک سر موی من از دوست نبینی خالی هر کجا خامه‌ی نقاش کشد تصویرم دست من دامن ساقی زدم از بخت جوان تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم خم زنار من آن زلف چلیپا نشود تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفیرم به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم همت پیر خرابات کند تعمیرم آه اگر خواجه‌ی من بنده‌نوازی نکند که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم بخت برگشته به امداد من از جا برخاست که ز مژگان تو آماده‌ی چندین تیرم آهوی چشم کمان دار تو نخجیرم ساخت من که شیران جهانند کمین نخجیرم گر فروغی ز دهان قند ببارم نه عجب که به یاد شکرش طوطی خوش تقریرم بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود از صفا تابده پنجه‌ی ماهست امشب دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود پیش آن بت همه در رشته‌ی آهست امشب به نظر بازی من گرنه گمان برده چرا کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب بهر ضبط من مجنون که کهن سلسله‌ام فتنه از گیسوی او سلسله خواهست امشب حسن را این همه بر آتش رخساره‌ی او دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب می‌رسد یار کشان دامن و در بزم خروش که آستان روب گدا دامن شاهست امشب بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشه‌ی چشم نگه او اثر عفو گناهست امشب محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب گر چه از وعده‌ی احسان فلک پیر شدیم نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس راضی از سلسله‌ی زلف به زنجیر شدیم صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان محو یک چهره چو آیینه‌ی تصویر شدیم صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم گویند عارفان هنر و علم کیمیاست وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ی هماست وقت گذشته را نتوانی خرید باز مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست تو مردمی و دولت مردم فضیلت است تنها وظیفه‌ی تو همی نیست خواب و خاست زان راه باز گرد که از رهروان تهی است زان آدمی بترس که با دیو آشناست سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست چون معدنست علم و در آن روح کارگر پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید: تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست جان را بلند دار که این است برتری پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست اندر سموم طیبت باد بهار نیست آن نکهت خوش از نفس خرم صباست آن را که دیبه‌ی هنر و علم در بر است فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت گاهی اسیر آز و گهی بسته‌ی هواست مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست زنگارهاست در دل آلودگان دهر هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست جان شاخه‌ایست، میوه‌ی آن علم و فضل و رای در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست اعمی است گر بدیده‌ی معنیش بنگری آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست زان گنج شایگان که بکنج قناعت است مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش کار تو همچو غله و ایام آسیاست سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست همنیروی چنار نگشته است شاخکی کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش تلخی بیاد آر که خاصیت دواست در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست در آسمان علم، عمل برترین پراست در کشور وجود، هنر بهترین غناست میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی در خاکدان پست جهان برترین بناست عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است خرم کسیکه درده امید روستاست بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست در حیرتم که نام تو بازارگان چراست با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست دیوانگی است قصه‌ی تقدیر و بخت نیست از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست بی تو از صد شادیم یک غم به است با تو یک زخمم ز صد مرهم به است گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است چون نمی‌بینم تو را ماتم به است از میان جان ز سوز عشق تو گر کنم آهی ز دو عالم به است می‌نگویم از بتر بودن سخن می چه پرسی حال من هر دم به است گرمی می‌باید و عشقت مدام زانکه نفت عشق تو از نم به است هست آب چشم کروبی بسی آتش جان بنی آدم به است چون بشست افتاد دست آویز را زلف تو پر حلقه و پر خم به است چون تویی محرم مرا در هر دو کون خلق عالم جمله نامحرم به است شادی وصلت چو بر بالای توست پس نصیب خلق مشتی غم به است توسن عشق تو رام توست و بس زانکه رخش تند را رستم به است رنگ بسیار است در عالم ولیک بر رکوی عیسی مریم به است پشه‌ای را دیده‌ای هرگز که گفت همنشینم گنبد اعظم به است نی که تو سلطانی و ما گلخنی عز تو با ذل ما بر هم به است چون فرید از ناله همچون چنگ شد هر رگ او همچو زیر و بم به است یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری گر به نومیدی ازین در برود بنده‌ی عاجز دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری خالق خلق و نگارنده‌ی ایوان رفیعی خالق صبح و برآرنده‌ی خورشید منیری حاجت موری و اندیشه‌ی کمتر حیوانی بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری همه را ملک مجازست بزرگی و امیری تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری مکن، ای خواجه، بر غلامان جور که بدین شکل و سان نماند دور زور بر زیر دست خویش مکن دل او را ز غصه ریش مکن که از آنجا تو را گماشته‌اند بر سر این گروه داشته‌اند زان میان یک وکیل خرجی تو هم غلام گلوی و فرجی تو بنده‌ی خویش را مکن پر زجر تا همت بنده باشد و هم اجر میتوانش فروخت، گردونست کشتن او ز عقل بیرونست بنده را سیر دار و پوشیده چون به کار تو هست کوشیده جان دهد بنده، چون دهی نانش جان گرامی بود، مرنجانش رزق بر اهل خانه تنگ مکن روزی او میدهد، تو جنگ مکن در تو خاصیتی فزون باشد تا ترا دیگری زبون باشد بده و شکر آن فزونی کن الف او بس بود تو، نونی کن گر تو خود را در آن میان بینی نبری بهره‌ای، زیان بینی شربتی در قدح نمیریزی که به زهریش بر نیمیزی ز تو با درد دل اناث و ذکور این چنین سعی کی شود مشکور؟ مکن، ای دوست، گر نه هندویی جان شیرین بدین ترش رویی خویشتن را تو در حساب مگیر بندگان را در احتساب مگیر گر چه در آب و نانتند اینها بتو از حق امانتند اینها جز یکی نیست مالک و بنده هر دو را خواجه آفریننده خواجگی جز خدای را نرسد آنچه سر کرد پای را نرسد خواجگی گر به آدمی دادست بنده نیز آخر آدمی زادست نسبت هر دو با پدر چو یکیست این دویی دیدن از برای شکیست به ز فرزند بد غلامی نیک که بر آرد ز خواجه نامی نیک خواجه شاید که کم خلاص شود بنده ممکن بود که خاص شود گر به قسمت سخن تمام شود ای بسا خواجه کو غلام شود آن که مفلوج شد بدان زشتی گر غلام تو بود چون هشتی؟ اگر این بنده را تو گنجوری مرگ ازو باز دار و رنجوری آب چشم غلام خویش مبر محضر بد به نام خویش مبر نتوان زد به مذهب مالک غوطه در لجه‌ی چنین هالک بمرنج از غلام خواجه فروش چون نکردی به خواجه‌ی خود گوش تا ازین بندگیت باشد ننگ هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ گرت این بندگی تمام شود چرخ و انجم ترا غلام شود تو که جز خواجگی ندانی کرد این غلامی کجا توانی کرد؟ گر حیاتی و بینشی داری حیوان را ز خود نیزاری چه نگه میکنی که گاو و خرند؟ این نگه کن که چون تو جانورند بی‌زبان را چنان مزن بر سر ز زبانی بترس و از آذر آنکه این اعتبار کرد او را نه بکشت و نه بار کرد او را گر نه با کردگار در جنگی بار این عاجزان مکن سنگی از برون گر زبان خموش کنند نرهی از درون که جوش کنند از عشق دوست بین که چه آمد به روی من کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من از عشق یار روی ندارم که دم زنم کز عشق روی او چه غم آمد به روی من باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من زنهار تا به برج دگر کس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی شاهین بود نشانده به راهت عدوی من بر پای بندمت زر چهره که حاسدان بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من خاقانی است جوجو در آرزوی او او خود به نیم جو نکند آرزوی من ای مطرب دل برای یاری را در پرده زیر گوی زاری را رو در چمن و به روی گل بنگر همدم شو بلبل بهاری را دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست در مجلس عشق جان سپاری را چون دولت بی‌شمار را دیدی بسپار بدو دم شماری را ای روح شکار دلبری گشتی کو زنده کند ابد شکاری را ای ساقی دل ز کار واماندم وقتست بده شراب کاری را آراسته کن مرا و مجلس را کراسته‌ای شرابداری را بزمیست نهان چنین حریفان را جا نیست دگر شرابخواری را از هستی خود که یاد دارم جز سایه نماند یادگارم ور سایه ز من بریده گردد هم نیست عجب ز روزگارم چون یار ز من برید سایه چون سایه ز من رمید یارم از هم‌نفسان مرا چراغی است زان هیچ نفس زدن نیارم زان بیم که از نفس بمیرد در کام نفس شکسته دارم چون هم‌نفسی کنم تمنا بر آینه چشم برگمارم ترسم ز نفاق آینه هم زان نتوانم که دم برآرم خاقانی‌وار وام ایام از کیسه‌ی عمر می‌گزارم ای شمع سرکشان که به سر پنجه‌ی جفا سر رشته وفای مرا تاب داده‌ای گر سارمت فکار به زخم سخن مرنج چون خنجر زبان مرا آب داده‌ای □شاعر خیره در اقلیم سخن می‌باشد جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد آن مه چو گریزانه آید سپس خانه لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد گفت موسی لطف بنمودیم وجود خود خداوندیت را روزی نبود آن خداوندی که نبود راستین مر ورا نه دست دان نه آستین آن خداوندی که دزدیده بود بی دل و بی جان و بی دیده بود آن خداوندی که دادندت عوام باز بستانند از تو هم‌چو وام ده خداوندی عاریت به حق تا خداوندیت بخشد متفق ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم پیش چشمم ز حیا آب شود چشمه‌ی نیل وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن صبر درویش ز الطاف خداوند کرم خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت هر که در دایره‌ی عشق نهادست قدم بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا بد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا آن بخاری نیز خود بر شمع زد گشته بود از عشقش آسان آن کبد آه سوزانش سوی گردون شده در دل صدر جهان مهر آمده گفته با خود در سحرگه کای احد حال آن آواره‌ی ما چون بود او گناهی کرد و ما دیدیم لیک رحمت ما را نمی‌دانست نیک خاطر مجرم ز ما ترسان شود لیک صد اومید در ترسش بود من بترسانم وقیح یاوه را آنک ترسد من چه ترسانم ورا بهر دیگ سرد آذر می‌رود نه بدان کز جوش از سر می‌رود آمنان را من بترسانم به علم خایفان را ترس بردارم به حلم پاره‌دوزم پاره در موضع نهم هر کسی را شربت اندر خور دهم هست سر مرد چون بیخ درخت زان بروید برگهاش از چوب سخت درخور آن بیخ رسته برگها در درخت و در نفوس و در نهی برفلک پرهاست ز اشجار وفا اصلها ثابت و فرعه فی السما چون برست از عشق پر بر آسمان چون نروید در دل صدر جهان موج می‌زد در دلش عفو گنه که ز هر دل تا دل آمد روزنه که ز دل تا دل یقین روزن بود نه جدا و دور چون دو تن بود متصل نبود سفال دو چراغ نورشان ممزوج باشد در مساغ هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو که نه معشوقش بود جویای او لیک عشق عاشقان تن زه کند عشق معشوقان خوش و فربه کند چون درین دل برق مهر دوست جست اندر آن دل دوستی می‌دان که هست در دل تو مهر حق چون شد دوتو هست حق را بی گمانی مهر تو هیچ بانگ کف زدن ناید بدر از یکی دست تو بی دستی دگر تشنه می‌نالد که ای آب گوار آب هم نالد که کو آن آب‌خوار جذب آبست این عطش در جان ما ما از آن او و او هم آن ما حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عاشقان همدگر جمله اجزای جهان زان حکم پیش جفت جفت و عاشقان جفت خویش هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه راست همچون کهربا و برگ کاه آسمان گوید زمین را مرحبا با توم چون آهن و آهن‌ربا آسمان مرد و زمین زن در خرد هرچه آن انداخت این می‌پرورد چون نماند گرمیش بفرستد او چون نماند تری و نم بدهد او برج خاکی خاک ارضی را مدد برج آبی تریش اندر دمد برج بادی ابر سوی او برد تا بخارات وخم را بر کشد برج آتش گرمی خورشید ازو همچو تابه‌ی سرخ ز آتش پشت و رو هست سرگردان فلک اندر زمن همچو مردان گرد مکسب بهر زن وین زمین کدبانویها می‌کند بر ولادات و رضاعش می‌تند پس زمین و چرخ را دان هوشمند چونک کار هوشمندان می‌کنند گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند پس چرا چون جفت در هم می‌خزند بی زمین کی گل بروید و ارغوان پس چه زاید ز آب و تاب آسمان بهر آن میلست در ماده به نر تا بود تکمیل کار همدگر میل اندر مرد و زن حق زان نهاد تا بقا یابد جهان زین اتحاد میل هر جزوی به جزوی هم نهد ز اتحاد هر دو تولیدی زهد شب چنین با روز اندر اعتناق مختلف در صورت اما اتفاق روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند هر یکی خواهان دگر را همچو خویش از پی تکمیل فعل و کار خویش زانک بی شب دخل نبود طبع را پس چه اندر خرج آرد روزها تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد در چین هزار حلقه‌ی سودا پدید شد دیشب نگار مهوش خورشید روی من بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد روی چو مه نمود و ثریا پدید شد اشکم ز دیده قصه‌ی طوفان سوال کرد چشمم جواب داد که از ما پدید شد هست آن شرار سینه‌ی فرهاد کوهکن آن آتشی که از دل خارا پدید شد آدم هنوز خاک وجودش غبار بود کو را هوای جنت اعلی پدید شد از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت نوری که در درون زلیخا پدید شد گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست مانند باد برسر صحرا پدید شد از دود آه ماست که ابرآشکار گشت و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد خیز صبوحی کن و درده صلا خیز که صبح آمد و وقت دعا کوزه پر از می کن و در کاسه ریز خیز مزن خنبک و خم برگشا دور بگردان و مرا ده نخست جان مرا تازه کن ای جان فزا خیز که از هر طرفی بانگ چنگ در فلک انداخت ندا و صدا تنتن تنتن شنو و تن مزن وقت تو خوش ای قمر خوش لقا در سرم افکن می و پابند کن تا نروم بیهده از جا به جا زان کف دریاصفت درنثار آب درانداز چو کشتی مرا پاره چوبی بدم و از کفت گشته‌ام ای موسی جان اژدها عازر وقتم به دمت ای مسیح حشر شدم از تک گور فنا یا چو درختم که به امر رسول بیخ کشان آمدم اندر فلا هم تو بده هم تو بگو زین سپس ای دهن و کف تو گنج بقا خسرو تبریز تویی شمس دین سرور شاهان جهان علا آن که از سنبل او غالیه تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد از سر کشته خود می‌گذری همچون باد چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف آفتابیست که در پیش سحابی دارد چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست روشن است این که خضر بهره سرابی دارد چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مست است مگر میل کبابی دارد جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد کی کند سوی دل خسته حافظ نظری چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد صل علی محمد دره تاج الاصطفا صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین کوکب دری زمین دری کوکب سما تاج ده پیمبران باج ستان قیصران کارگشای مرسلین راهنمای انبیا سید اولین رسل مرسل آخرین زمان صاحب هفتمین قرآن خواجه‌ی هشتمین سرا طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان گوهر کان لامکان اختر برج کبریا منهدم از عروج او قبه‌ی قصر قیصران منهزم از خروج او خسرو خطه‌ی خطا روی تو قبله‌ی ملک کوی تو کعبه فلک مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی آینه‌ی سپهر را مهر رخ تو صیقلی دیده آفتاب را خاک در تو توتیا شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا مجنون عشق را دگر امروز حالتست کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند این را شکیب نیست گر آن را ملالتست عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق داند که آب دیده وامق رسالتست مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست زین در کجا رویم که ما را به خاک او و او را به خون ما که بریزد حوالتست گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست ما را دگر معامله با هیچ کس نماند بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد در هر تعنتیت هزار استمالتست سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او علمی که ره به حق ننماید جهالتست عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل هر چه تدبیرست جز بازیچه‌ی تقدیر نیست عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی زان که غمزه‌ی یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست تا نمانی بسته‌ی زنجیر زلف یار از آنک اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسسیر نیست پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد مایه‌ی من کیمیای عشق توست مایه در وجه زیان نتوان نهاد دست دست توست و جان ماوای تو پای صورت در میان نتوان نهاد بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد بر جهان گفتی که دل باید نهاد بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد گر زمانه داد ندهد یا فلک بر تو جرم این و آن نتوان نهاد با زمانه پنجه درنتوان فکند بر فلک هم نردبان نتوان نهاد تا به کوی توست خاقانی مقیم رخت او بر آستان نتوان نهاد آب رخ ما بری و باد شماری خون دل ما خوری و باک نداری دست نگارین بروی ما چه فشانی ساعد سیمین بخون ما چه نگاری دل بسر زلف دلکش تو سپردیم گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری اینهمه دلها بری ز دست ولیکن خاطر دلداده‌ئی بدست نیاری چند کنی خواریم چو جان عزیزی شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری گر چه اسیر تو در شمار نیاید هیچکسی را بهیچ کس نشماری بر سر ره کشتگان تیغ جفا را بگذری و در میان خون بگذاری این نه طریق محبتست و مودت وین نبود شرط دوستدای و یاری دمبدم از فرقت تو دیده‌ی خواجو سیل براند بسان ابر بهاری صنما بیار باده بنشان خمار مستان که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان ز عقیق جام داری نمکی تمام داری چه غریب دام داری جهت شکار مستان سخنی بماند جانی که تو بی‌بیان بدانی که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان سر به عدم درنه و یاران طلب بوی وفا خواهی ازیشان طلب بر سر عالم شو و هم جنس جوی در تک دریا رو و مرجان طلب مرکز خاکی نبود جای تو مرتبه‌ی گنبد گردان طلب مائده‌ی جان چو نهی در میان جان به میانجی نه و مهمان طلب روی زمین خیل شیاطین گرفت شمع برافروز و سلیمان طلب ای دل خاقانی مجروح خیز اهل به دست آور و درمان طلب زهر سفر نوش کن اول چو خضر پس برو و چشمه‌ی حیوان طلب خطه‌ی شروان نشود خیروان خیر برون از خط شروان طلب سنگ به قرابه‌ی خویشان فکن خویش و قرابات دگرسان طلب یوسف دیدی که ز اخوة چه دید پشت بر اخوة کن و اخوان طلب مشرب شروان ز نهنگان پر است آبخور آسان به خراسان طلب روی به دریا نه و چون بگذری در طبرستان طربستان طلب مقصد آمال ز آمل شناس یوسف گم کرده به گرگان طلب خوشا وقت شوریدگان غمش اگر زخم بینند و گر مرهمش گدایانی از پادشاهی نفور به امیدش اندر گدایی صبور دمادم شراب الم در کشند وگر تلخ بینند دم در کشند بلای خمارست در عیش مل سلحدار خارست با شاه گل نه تلخ است صبری که بر یاد اوست که تلخی شکر باشد از دست دوست ملامت کشانند مستان یار سبک تر برد اشتر مست بار اسیرش نخواهد رهایی زبند شکارش نجوید خلاص از کمند سلاطین عزلت، گدایان حی منازل شناسان گم کرده پی به سر وقتشان خلق کی ره برند که چون آب حیوان به ظلمت درند؟ چو بیت‌المقدس درون پر قباب رها کرده دیوار بیرون خراب چو پروانه آتش به خود در زنند نه چون کرم پیله به خود برتنند دلارام در بر، دلارام جوی لب از تشنگی خشک، برطرف جوی نگویم که بر آب قادر نیند که بر شاطی نیل مستسقیند ای دهانت را موکل خضر خط بر سلسبیل رشحه‌ای بر دوزخ آسایان هجران کن سبیل گر به جای آتش نمرود بودی یک شرار ز آتش هجران خلل می‌کرد در کار خلیل آب رود نیل را از دست ناید رفع آن عشق یوسف بر زلیخا چون کشید انگشت نیل کام بخشی عالمی را لیک غیر از عاشقان حاتم وقتی ولی نسبت به خیل خود به خیل ای به قتل عاشقان خوشوقت چونوقتست آن کافتد اندر دشت محشر چشم قاتل بر قتیل محتشم پرواز مرغ قدرت او گرد او نیست ممکن گر برو بندند بال جبرئیل آن را که غمت به خویش خواند شادی جهان غم تو داند چون سلطنتت به دل درآید از خویشتنش فراستاند ور هیچ نقاب برگشایی یک ذره وجود کس نماند چون نیست شوند در ره هست جان را به کمال دل رساند زان پس نظرت به دست گیری عشق تو قیامتی براند جان را دو جهان تمام باید تا بر سگ کوی تو فشاند چون بگشایی ز پای دل بند جان بند نهاد بگسلاند هر پرده که پیش او درآید از قوت عشق بردراند ساقی محبتش به هر گام ذوق می عشق می‌چشاند وقت است که جان مست عطار ابلق ز جهان برون جهاند چه دعا گویمت ای سایه‌ی میمون همای یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان نام در عالم و خود در کنف ستر خدای در سراپرده‌ی عصمت به عبادت مشغول پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانه‌ی شاهی، صدف گوهرزای حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد علم دین محمد به محمد برپای خلف دوده‌ی سلغر، شرف دولت و ملک ملک آیت رحمت، ملک ملک‌آرای سایه‌ی لطف خدا، داعیه‌ی راحت خلق شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای ملک ویران نشود خانه‌ی خیر آبادان دین تغیر نکند قاعده‌ی عدل به جای ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای قدم بنده به خدمت نتوانست رسید قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ نتواند که برو سایه کند غیر همای نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر بدسگالان تو را بند عقوبت در پای وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی وزانجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید و یکسر خوید جهانی ز پیری شده نوجوان همه سبزه و آبهای روان همه جامه بر برش چون آب بود نیازش به آسایش و خواب بود برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش بگسترد هر دو بر آفتاب به خواب و به آسایش آمد شتاب لگام از سر رخش برداشت خوار رها کرد بر خوید در کشتزار بپوشید چون خشک شد خود و ببر گیاکرد بستر بسان هژبر بخفت و بیاسود از رنج تن هم از رخش غم بد هم از خویشتن چو در سبزه دید اسپ را دشتوان گشاده زبان سوی او شد دوان سوی رستم و رخش بنهاد روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی چو از خواب بیدار شد پیلتن بدو دشتوان گفت کای اهرمن چرا اسپ بر خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی ز گفتار او تیز شد مرد هوش بجست و گرفتش یکایک دو گوش بیفشرد و برکند هر دو ز بن نگفت از بد و نیک با او سخن سبک دشتبان گوش را برگرفت غریوان و مانده ز رستم شگفت بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامجوی دلیر و جوان بشد دشتبان پیش او با خروش پر از خون به دستش گرفته دو گوش بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدها خفته بر جوشنست برفتم که اسپش برانم ز کشت مرا خود به اسپ و به کشته نهشت مرا دید برجست و یافه نگفت دو گوشم بکند و همانجا بخفت چو بشنید اولاد برگشت زود برون آمد از درد دل همچو دود که تا بنگرد کاو چه مردست خود ابا او ز بهر چه کردست بد همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار چو از دشتبان این شگفتی شنید به نخچیر گه بر پی شیر دید عنان را بتابید با سرکشان بدان سو که بود از تهمتن نشان چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی تهمتن سوی رخش بنهاد روی نشست از بر رخش و رخشنده تیغ کشید و بیامد چو غرنده میغ بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه و پناه تو کیست نبایست کردن برین ره گذر ره نره دیوان پرخاشخر چنین گفت رستم که نام من ابر اگر ابر باشد به زور هژبر همه نیزه و تیغ بار آورد سران را سر اندر کنار آورد به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون و دلت بفسرد نیامد به گوشت به هر انجمن کمند و کمان گو پیلتن هران مام کاو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر تو با این سپه پیش من رانده‌ای همی گو ز برگنبد افشانده‌ای نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار همی گشت رستم چو پیل دژم کمندی به بازو درون شصت خم به اولاد چون رخش نزدیک شد به کردار شب روز تاریک شد بیفگند رستم کمند دراز به خم اندر آمد سر سرفراز از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپیش اندر افگند و خود برنشست بدو گفت اگر راست گویی سخن ز کژی نه سر یابم از تو نه بن نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید به جایی که بستست کاووس کی کسی کاین بدیها فگندست پی نمایی و پیدا کنی راستی نیاری به کار اندرون کاستی من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران تو باشی برین بوم و بر شهریار ار ایدونک کژی نیاری بکار بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشای یکباره چشم تن من مپرداز خیره ز جان بیابی ز من هرچ خواهی همان ترا خانه‌ی بید و دیو سپید نمایم من این را که دادی نوید به جایی که بستست کاووس شاه بگویم ترا یک به یک شهر و راه از ایدر به نزدیک کاووس کی صد افگنده بخشیده فرسنگ پی وزانجا سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشوار و بد میان دو صد چاهساری شگفت به پیمایش اندازه نتوان گرفت میان دو کوهست این هول جای نپرید بر آسمان بر همای ز دیوان جنگی ده و دو هزار به شب پاسبانند بر چاهسار چو پولاد غندی سپهدار اوی چو بیدست و سنجه نگهدار اوی یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کتف و یالش بود ده رسن ترا با چنین یال و دست و عنان گذارنده‌ی گرز و تیغ و سنان چنین برز و بالا و این کار کرد نه خوب است با دیو جستن نبرد کزو بگذری سنگلاخست و دشت که آهو بران ره نیارد گذشت چو زو بگذری رود آبست پیش که پهنای او بر دو فرسنگ بیش کنارنگ دیوی نگهدار اوی همه نره دیوان به فرمان اوی وزان روی بزگوش تا نرم پای چو فرسنگ سیصد کشیده سرای ز بزگوش تا شاه مازندران رهی زشت و فرسنگهای گران پراگنده در پادشاهی سوار همانا که هستند سیصدهزار ز پیلان جنگی هزار و دویست کزیشان به شهر اندرون جای نیست نتابی تو تنها و گر ز آهنی بسایدت سوهان آهرمنی چنان لشکری با سلیح و درم نبینی ازیشان یکی را دژم بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بران نامدار انجمن به نیروی یزدان پیروزگر به بخت و به شمشیر تیز و هنر چو بینند تاو بر و یال من به جنگ اندرون زخم گوپال من به درد پی و پوستشان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب ازان سو کجا هست کاووس کی مرا راه بنمای و بردار پی نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تا پیش کوه اسپروز بدانجا که کاووس لشکر کشید ز دیوان جادو بدو بد رسید چو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند تهمتن به اولاد گفت آن کجاست که آتش برآمد همی چپ و راست در شهر مازندران است گفت که از شب دو بهره نیارند خفت بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآید خروش و غریو بخفت آن زمان رستم جنگجوی چو خورشید تابنده بنمود روی بپیچید اولاد را بر درخت به خم کمندش درآویخت سخت به زین اندر افگند گرز نیا همی رفت یکدل پر از کیمیا خواجه‌ی کم کاسه‌ی ما آنکه از بهر طعام هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد مطبخی می‌خواست رو سازد سیاه از دست او در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی برسد وصال دولت بکند خدا خدایی ز کرم مزید آید دو هزار عید آید دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی شکر وفا بکاری سر روح را بخاری ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی هله عاشقان صادق مروید جز موافق که سعادتی است سابق ز درون باوفایی به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها به کسی که نور دادش بنمای آشنایی خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست عاشقی در ششدر لا، کفر و ایمان باختن بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را درده می ربانی دل‌های کبابی را کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران جز آب نمی‌سازد مر مردم آبی را از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را دربار کند موجت این جسم سحابی را بفزای شراب ما بربند تو خواب ما از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را باده ز فلک آید مردان ثوابی را نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش در خم تقی یابی آن باده نابی را هشیار کجا داند بی‌هوشی مستان را بوجهل کجا داند احوال صحابی را استاد خدا آمد بی‌واسطه صوفی را استاد کتاب آمد صابی و کتابی را چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این بنده ره او سازد آن گفت نیابی را نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را دلی که دید که غایب شدست از این درویش گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش به دست آن که فتادست اگر مسلمانست مگر حلال ندارد مظالم درویش دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش به شادکامی دشمن کسی سزاوارست که نشنود سخن دوستان نیک اندیش کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش دگر به یار جفاکار دل منه سعدی نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش مهتاب برآمد کلک از گور برآمد وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور از نفخه او دمدمه صور برآمد در هاون اقبال عنایت گهری کوفت صد دیده حق بین ز دل کور برآمد از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک کز خاک سیه قافله مور برآمد از بحر عسل‌هاش چه دید آن دل زنبور با مشک عسل گله زنبور برآمد در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت کز وی خز و ابریشم موفور برآمد بی دیده و بی‌گوش صدف رزق کجا یافت تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت کز آهن و سنگی علم نور برآمد بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت کافروخته از پرده مستور برآمد در دولت و در عزت آن شاه نکوکار این لشگر بشکسته چه منصور برآمد یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش هر سیب که بشکافت از او حور برآمد چون حور برآمد ز دل سیب بخندید از خنده او حاجت رنجور برآمد این هستی و این مستی و این جنبش مستان زان باده مدان کز دل انگور برآمد شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت از مشرق جان آن مه مشهور برآمد جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم مگر که مرد وفادار از جهان گم شد وفا ز مردم این عهد اگر دیدم ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم بدین صحیفه‌ی مینا به خامه‌ی خورشید نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم که ای به دولت ده روز گشته مستظهر مباش غره که از تو بزرگتر دیدم کسی که تاج زرش بود در صباح به سر نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم قصه‌ی یوسف مصری همه در چاه کنید ترک خندان لب من آمد هین راه کند آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید اول وقت نمازست نماز آریدش پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید بندگی درگه او را ز برای دل ما سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید آه را خامش دارید به درد و غم او ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید آفت آینه آهست شما از سر عجز پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟ اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید نام هر جاه بر دولت او چاه کنید همه کوهید ولیک از پی آمیزش او مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس خویشتن پیش دو بیجاده‌ی او کاه کنید چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید شه رهی را که برو مرکب او گام نهد از پی جان غذا جوی چراگاه کنید ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید زخمه‌ی نو بر کف ناهید خنیاگر نهید هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید می قبای آتشین دارد شما در بر کشید شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در آن گه‌ی با یار آهو چشم برتر بر نهید چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید در دست غم یار دلارام بماندم هشیارترین مرغم و در دام بماندم بردم ندب عشق ز خوبان جهان من از دست دل ساده سرانجام بماندم یک گام به کام دل خودکامه نهادم سرگشته همه عمر در آن گام بماندم آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد دلسوخته شد آخر و من خام بماندم بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم بشکست قضا پایم و بر بام بماندم یاران همه رفتند ز ایام حوادث افسوس که من در گو ایام بماندم تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار چونان نمود کل اثیری اثر به کوه کاجزای او گرفت همه طرف جویبار از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار زان می‌کفد ز دیدن او دیده‌های شاخ کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت با وصل گل برو چکند ناله‌های زار زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ آن قوتی که داد عناصر به کوهسار با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار گر به سما بهشت نهانست تا به حشر بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل گردون پر ستاره و دریای پر شرار گلزار بین سبزه پر از آب نارگون کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل بر شکل پای شیر شده پنجه‌ی چنار گر دشت خرمست چرا گرید از فراز این پرده‌ی کثیف لطیف اصل تند بار زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور بر هر چمن کناری و در هر کنار یار مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ ور چه درین بهار بها یافت هر دیار لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار منصوربن سعیدبن احمد که از کرم چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار یک فکر تند از پی مدحش همه سخن یک منزلند از تک جودش همه قفار کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک در کامهای خلق زبانهای افتخار چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار ای دایره‌ی نجات ز جود تو مستدیر وی مرکز حیات ز عون تو مستدار رویی که یافت گرد ستانه‌ی درت ز لطف هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار خاکی که یافت سایه‌ی حزم تو زان سپس از باد کوه کن نبرد در هوا غبار آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر آن کس که دارد از علم و علم تو حصار مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش شکرست باز عمر ترا روز شب شکار شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار گویی که هست بر بشره نزد خاطرت آنها که در عروق مفاصل بود نثار زنده شود به علم و به احسانت هر زمان آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار آخر گشاد تیر علوم تو از علاج بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین وی خلق را به جود یسارت همه یسار هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار از جور این زمان و زمانه نهاد من یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار از جهل عار باشد حظم ازوست فخر وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر روزی هزار بار دو چشمم شود چهار چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه زیرا که چون شبست برو روزگار تار هستی سخن چه سود کسی را که نیستی از سر همی برآرد هر ساعتی دمار شوخیست مایه‌ی طمع اشعار خوش چه سود کامروز فرق کس نکند افسر از فسار آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار گر کارها چنانکه بباید چنان بدی در پستی آب کی بدی و در هوا بخار شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی مداح را به جود و به انصاف دستیار مجبور بخت بد بدم از روی چاکری زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر در بوستان عمر خود از حکمتم به کار در زینهار خویش نگهدارم از بلا ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار بودم صبور تا برسیدم به صدر تو گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود مر خلق را ز حکمت باری همی نگار بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون تا به روشنگر دریا نرساند خود را تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد، یکی خالص از بوته‌ی محراب نیاید بیرون رو نهان می‌کند از روشنی دل شیطان دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون به صد امید، دل شبنم ما آب شده است آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون نزند دست به دامان اجابت صائب ناله‌ای کز دل بیتاب نیاید بیرون ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما ای باد اگر به گلشن احباب بگذری زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما دریای اخضر فلک و کشتی هلال هستند غرق نعمت حاجی قوام ما ای من ز دو چشم نیم مستت مست وز دست تو رفته عقل و دین از دست بنشین که نسیم صبحدم برخاست برخیز که نوبت سحر بنشست با روی تو رونق قمر گم شد وز لعل تو قیمت شکر بشکست گوئی در فتنه و بلا بگشود نقاش ازل که نقش رویت بست برداشت دل شکسته از من دل واندر سر زلف دلکشت پیوست از لعل تو یکزمان شکیبم نیست بی باده کجا قرار گیرد مست در عشق تو ز آب دیده خواجو را آخر بر هر کس آبروئی هست انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم لا تیسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم الحمد لله الذی من علینا بالثنا فی ظل دین مسند لا تغلقوا ابوابکم یا اولیا لا تحزنوا اربحتکم لا تغبنوا اشجعتکم لا تجبنوا لا تحقروا القابکم یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا یا رب اظهر بدرنا لا تعبدوا اربابکم ما لی اله غیره نال البرا یا خیره طاب الموافی سیره لا تخسرو اعقابکم بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن تا مقبل آید از سخن لا تهتکوا جلبابکم باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری ای آتش دل با آن کز دست تو می‌سوزم چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری هر گل که به باغ آید می‌بویم و می‌گویم در پای تو میرم من تو بوی کسی داری ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو صد فتنه می‌کند به سر نازنین تو کین منت نشسته به خاطر مگر رقیب حرفی ز کینه ساخته خاطر نشین تو عمری دمید بر تو دل گرم بافسون وز کین نگشت گرم دل آهنین تو هشدار ای غزال که صد جا نشسته‌اند صید افکنان دست هوس در کمین تو زین دستبردها چو نگین در حصار باش تا هست ملک حسن به زیر نگین گر پی بری به کج نظری‌های مدعی حاصل شود به راستی ما یقین تو غیرت نگر که میرم اگر وقت کشتنم گیرد ز رحم دست تو را آستین تو ای محتشم اگر به مه من رسی بگو کز هجر مرد عاشق زار حزین تو هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار از خراسان به روز طاوس وش سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش کفتاب آید به بخشش زی بره روی گیتی سبز گردد یکسره مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می‌شتافت نیم روزان بر سر ما برگذشت چو به خاور شد ز ما نادید گشت هم چنان سرمه که دخت خوب روی هم به سان گرد بردارد ز روی گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم روزی به پایان آردش شب زمستان بود، کپی سرد یافت کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت کپیان آتش همی پنداشتند پشته‌ی آتش بدو برداشتند آن گرنج و آن شکر برداشت پاک وندر آن دستار آن زن بست خاک باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت: دزدانند و آمد پای پش آن زن از دکان فرود آمد چو باد پس فلرزنگش به دست اندر نهاد شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟ با نهیب و سهم این آوای کیست؟ دمنه گفت او را: جزین آوا دگر کار تو نه هست و سهمی بیشتر آب هر چه بیشتر نیرو کند بند ورغ سست بوده بفگند دل گسسته داری از بانگ بلند رنجکی باشدت و آواز گزند گفت: هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پر هنر آزاده بود شد به گرما به درون یک روز غوشت بود فربی و کلان و خوب گوشت کشتیی بر آب و کشتیبانش باد رفتن اندر وادیی یکسان نهاد نه خله باید، نه باد انگیختن نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن بانگ زله کرد خواهد کر گوش وایچ ناساید به گرما از خروش برزند آواز دونانک به دست بانگ دونانک سه چند آوای هست وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی تو بدانگاه از درخت اندر بگوی: کان تبنگوی اندرو دینار بود آن ستد ز یدر که ناهشیار بود هم چنان کبتی، که دارد انگبین چون بماند داستان من برین: کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت وز بر خوشبوی نیلوفر نشست چون گه رفتن فراز آمد بجست تا چو شد در آب نیلوفر نهان او به زیر آب ماند از ناگهان هیچ شادی نیست اندر این جهان برتر از دیدار روی دوستان هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر از فراق دوستان پر هنر تا جهان بود از سر مردم فراز کس نبود از راز دانش بی‌نیاز مردمان بخرد اندر هر زمان راز دانش را به هر گونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند دانش اندر دل چراغ روشنست وز همه بد بر تن تو جوشنست گفت با خرگوش خانه خان من خیز خاشاکت ازو بیرون فگن چون یکی خاشاک افگنده به کوی گوش خاران را نیاز آید بدوی آن که را دانم که: اویم دشمنست وز روان پاک بدخواه منست هم به هر گه دوستی جویمش من هم سخن به آهستگی گویمش من کار چون بسته شود بگشایدا وز پس هر غم طرب افزایدا بار کژ مردم به کنگرش اندرا چون ازو سودست مر شادی ترا آفریده مردمان مر رنج را بیش کرده جان رنج آهنج را اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد بترب شاه دیگر روز باغ آراست خوب تخت‌ها بنهاد و بر گسترد بوب خود ترا جوید همه خوبی و زیب هم چنان چون تو جبه جوید نشیب پس تبیری دید نزدیک درخت هر گهی بانگی بجستی تند و سخت باکروز و خرمی آهو به دشت می خرامد چون کسی کومست گشت خایگان تو چو کابیله شدست رنگ او چون رنگ پاتیله شدست چون درآمد آن کدیور، مرد زفت بیل هشت و داس گاله برگرفت آمد این شبدیز با مرد خراج دربجنبانید با بانگ و تلاج دست و کف و پای پیران پر کلخج ریش پیران زرد از بس دود نخج گر خوری از خوردن افزایدت رنج ور دمی مینو فراز آوردت و گنج گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ آهو از دام اندرون آواز داد پاسخ گرزه به دانش باز داد پادشا سیمرغ دریا را ببرد خانه و بچه بدان تیتو سپرد اندر آن شهری که موش آهن خورد باز پرد در هوا، کودک برد از فراوانی، که خشکا مار کرد زن نهان مر مرد را بیدار کرد آنگهی گنجور مشک آمار کرد تا مرو را زان بدان بیدار کرد چونکه مالیده بدو گستاخ شد کار مالیده بدو در واخ شد چون که نالنده بدو گستاخ شد تن درستی آمد و در واخ شد کرد روبه یوزواری یک ز غند خویشتن را زان میان بیرون فگند مرد دینی رفت و آوردش کنند چون همی مهمان در من خواست کند گنبدی نهمار بر برده، بلند نه ستونش از برون، نه زیر بند روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند روز جستن تازیانی چون نوند بیش باشد تا تو باشی سودمند گر بزان شهر با من تاختند من ندانستم چه تنبل ساختند؟ نان آن مدخل ز بس زشتم نمود از پی خوردن گوارشتم نبود گفت دینی را که: این دینار بود کین فراکن موش را پروار بود زن چو این بشنیده شد خاموش بود کفشگر کانا و مردی لوش بود سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفر گون، پوشش او خود سفید چون کشف انبوه غوغایی بدید بانگ وژخ مردمان، خشم آورید سر فرو بردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر خور به شادی روزگار نوبهار می گسار اندر تکوک شاهوار داشتی آن تاجر دولت شعار صد قطار سار اندر زیر بار مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دوستان همی زد بی کیار آشکوخد بر زمین هموارتر هم چنان چون بر زمین دشوارتر از تو دارم هر چه در خانه خنور وز تو دارم نیز گندم در کنور گرسنه روباه شد تا آن تبیر چشم زی او برده، مانده خیر خیر آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد، گردد گمیز وز چکاوک نوف بینی رستخیز دشت برگیرد بدان آوای تیز چون گل سرخ از میان پیلگوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش شیر خشم آورد و جست از جای خویش و آمد آن خرگوش را الفغده پیش ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک موی سر جغبوت و جامه ریمناک از برون سو باد سرد و بیمناک زد کلوخی بر هباک آن فزاک شد هباک او به کردار مغاک از دهان تو همی آید غشاک پیر گشتی ریخت مویت از هباک خشم آمدش و همان گه گفت: ویک خواست کورا برکند از دیده کیک ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک دم سگ بینی ابا بتفوز سگ خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ چون فراز آید بدو آغاز مرگ دیدنش بیگار گرداند مجرگ ایستاده دیدم آن جا دزد و غول روی زشت و چشم‌ها همچون دو غول چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم همچو آهن گشت و نداد ایچ خم تا به خانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام نزد آن شاه زمین کردش پیام دارویی فرمود زامهران به نام بس که برگفته پشیمان بوده‌ام بس که بر ناگفته شادان بوده‌ام کرد باید مر مرا و او را رون شیر تا تیمار دارد خویشتن پس شتابان آمد اینک پیرزن روی یکسو، کاغه کرده خویشتن زش ازو پاسخ دهم اندر نهان زش به بیداری میان مردمان چون بگردد پای او از پایدان خود شکوخیده بماند هم چنان مار و غنده کربشه با کژدمان خورد ایشان گوشت روی مردمان تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون از همالان وز برادر من فزون زان که من امیدوارم نیز یون گر درم داری، گزند آرد بدین بفگن او را گرم و درویشی گزین مرد را نهمار خشم آمد ازین غاو شنگی به کف آوردش، گزین ار همه خوبی و نیکی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او تنگ شد عالم برو از بهر گاو شور شور اندر فگند و کاو کاو گفت: فردا بینی‌ام در پیش تو خود بیا هنجم ستیم از ریش تو کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند بفزاید فره هیچ گنجی نیست از فرهنگ به تا توانی رو هوا زی گنج نه روی هر یک چون دو هفته گرد ماه جامه‌شان غفه، سموریشان کلاه اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه سوس پرورده به می بگداخته نیک درمانی زنان را ساخته پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته خاک گشته، باد خاکش بیخته نزد تو آماده بدو آراسته جنگ او را خویشتن پیراسته سنجد چیلان بدو نیمه شده نقطه‌ی سرمه به یک یک برزده هست از مغز سرت، ای منگله همچو رش مانده تهی از کشکله بهترین یاران و نزدیکان همه نزد او دارم همیشه اندمه پس بیو بارید ایشان را همه نی شبان را میش زنده، نی رمه جای کرد از بهر بودن کازه‌ای زان که کرده بودشان اندازه‌ای گفت: ای من، مرد خام کل درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای پیسی و ناسور کون و گربه پای خایه غر داری تو، چون اشتر درای آبکندی دور و بس تاریک جای لغز لغزان چون درو بنهند پای زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن بدی من سخن گویم، تو کانایی کنی هر زمانی دست بر دستی زنی دستگاه او نداند کز چه روی؟ تنبل و کنبوره در دستان اوی شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی چون یکی جبغبوت پستان‌بند اوی شیر دوشی زو به روزی دو سبوی خم و خنبه پر ز انده، دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کواز مردم شنید همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند همی گفت هرکس که ای شهریار انوشه که کردی بمابر گذار بدین شهر هرگز نیامد سپاه نه هرگز شنیدست کس نام شاه کنون کامدی جان ما پیش تست که روشن‌روان بادی و تن درست سکندر دل از مردمان شاد کرد ز راه بیابان تن آزاد کرد بپرسید ازیشان که ایدر شگفت چه چیزست کاندازه باید گرفت چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای شگفتیست ایدر که اندر جهان کسی آن ندید آشکار و نهان درختیست ایدر دو بن گشته جفت که چونان شگفتی نشاید نهفت یکی ماده و دیگری نر اوی سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی به شب ماده گویا و بویا شود چو روشن شود نر گویا شود سکندر بشد با سواران روم همان نامداران آن مرز و بوم بپرسید زیشان که اکنون درخت سخن کی سراید به آواز سخت چنین داد پاسخ بدو ترجمان که از روز چون بگذرد نه زمان سخن‌گوی گردد یکی زین درخت که آواز او بشنود نیک‌بخت شب تیره‌گون ماده گویا شود بر و برگ چون مشک بویا شود بپرسید چون بگذریم از درخت شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت چنین داد پاسخ کزو بگذری ز رفتنت کوته شود داوری چو زو برگذشتی نماندت جای کران جهان خواندش رهنمای بیابان و تاریکی آید به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش نه کس دید از ما نه هرگز شنید که دام و دد و مرغ بر ره پرید همی راند با رومیان نیک‌بخت چو آمد به نزدیک گویا درخت زمینش ز گرمی همی بردمید ز پوست ددان خاک پیدا ندید ز گوینده پرسید کین پوست چیست ددان را برین گونه درنده کیست چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت که چندین پرستنده دارد درخت چو باید پرستندگان را خورش ز گوشت ددان باشدش پرورش چو خورشید بر تیغ گنبد رسید سکندر ز بالا خروشی شنید که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از سهم و ناسودمند بترسید و پرسید زان ترجمان که ای مرد بیدار نیکی گمان چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را به خوناب شوید همی چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت همی گوید این برگ شاخ درخت که چندین سکندر چه پوید به دهر که برداشت از نیکویهایش بهر ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت ز تخت بزرگی ببایدش رفت سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پر درد از رهنمون ازان پس به کس نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیم‌شب سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت دگر باره پرسید زان نیک‌بخت چه گوید همی این دگر شاخ گفت سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت چنین داد پاسخ که این ماده شاخ همی گوید اندر جهان فراخ از آز فراوان نگنجی همی روان را چرا بر شکنجی همی ترا آز گرد جهان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است نماندت ایدر فراوان درنگ مکن روز بر خویشتن تار و تنگ بپرسید از ترجمان پادشا که ای مرد روشن‌دل و پارسا یکی بازپرسش که باشم به روم چو پیش آید آن گردش روز شوم مگر زنده بیند مرا مادرم یکی تا به رخ برکشد چادرم چنین گفت با شاه گویا درخت که کوتاه کن روز و بربند رخت نه مادرت بیند نه خویشان به روم نه پوشیده رویان آن مرز و بوم به شهر کسان مرگت آید نه دیر شود اختر و تاج و تخت از تو سیر چو بشنید برگشت زان دو درخت دلش خسته گشته به شمشیر سخت چو آمد به لشکرگه خویش باز برفتند گردان گردن‌فراز به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند بزرگان بر پادشا تاختند یکی جوشنی بود تابان چو نیل به بالای و پهنای یک چرم پیل دو دندان پیل و برش پنج بود که آن را به برداشتن رنج بود زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آگنده صد خایه بود به سنگ درم هر یکی شست من ز زر و ز گوهر یکی کرگدن بپذرفت زان شهر و لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند این طارم بی‌قرار ازرق بربود زمن جمال و رونق وان عیش چو قند کودکی را پیری چو کبست کرد و خربق گوشم نشنود لحن بلبل چون گشت سرم به رنگ عقعق ای تاخته شصت سال زیرت این مرکب بی‌قرار ابلق با پشت چو حلقه چند گوئی وصف سر زلفک معلق؟ یک چند به زرق شعر گفتی بر شعر سیاه و چشم ازرق با جد کنون مطابقت کن ای باطل و هزل را مطابق بیدار شو و به دست پرهیز چون سنگ بگیر دامن حق آزاد شد از گناه گردنت هرگه که شدی به حق مطوق حق نیست مگر که حب حیدر خیرات بدو شود محقق گیتی همه جهل و حب او علم مردم همه تیره او مروق آن عالم دین که از حکیمان عالم جز ازو نشد مطلق بی‌شرح و بیان او خرد را مبهم نشود هگرز منطق ابلیس برید ازان علاقت کو گشت به دامنش معلق در بحر ظلال کشتیی نیست جز حب علی به قول مطلق ای غرقه شده به آب طوفان بنگر که به پیش توست زورق غرقه شدیی به پیش کشتی گر نیستیی به‌غایت احمق؟ جز بی‌خردی کجا گزیند فرسوده گلیم بر ستبرق؟ دیوانه شدی که می ندانی از نقره‌ی پخته خام زیبق! بشنو ز نظام و قول حجت این محکم شعر چون خورنق بر بحر مضارع است قطعش طقطاق تنن تنن تنن طق هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت هنوزت بوی شیر از غنچه‌ی سیراب می‌آید که بود از شیره‌ی جانم غذای چشم خون‌خوارت هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت هنوز از یوسف حسنت نبود آوازه‌ای چندان که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت گفت ای یاران مرا مهلت دهید تا بمکرم از بلا بیرون جهید تا امان یابد بمکرم جانتان ماند این میراث فرزندانتان هر پیمبر امتان را در جهان همچنین تا مخلصی می‌خواندشان کز فلک راه برون شو دیده بود در نظر چون مردمک پیچیده بود مردمش چون مردمک دیدند خرد در بزرگی مردمک کس ره نبرد خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد چون موی ابروی را وهمش هلال بیند بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد آن کس که از تکبر مالد سبال خود را از نور کبریایی چون مستنیر باشد عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن تا ذره وجودت شمس منیر باشد جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت تا با پر خدایی جان مستطیر باشد بربند پنج حس را زین سیل‌های تیره تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را صد سال گرم داری نانش فطیر باشد گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری در قوس او درآید کو همچو تیر باشد خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب واله‌ی راهی شگرف و غرق بحری منکرند هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولی است زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند گر صفتشان برگشاید پرده‌ی صورت ز روی از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند آنچه می‌جویند بیرون از دوعالم سالکان خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند از ره صورت ز عالم ذره‌ای باشند و بس لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند مرحبا مرحبا برای هلالا آسمان را نمای کل کمالا چند ازین پرده ز آفتاب برون آی جان ما را بخر ز دست خیالا اندر آی اندر آی تا بشناسیم از جمال تو حال را ز محالا ای همه روی بر خرام به منظر تا رهد دیده زین شب همه خالا اشهب صبح در گریزد از شرم چون بجنبد ز ابلق تو دوالا روشنی را نشان به اوج شرف بر تیرگی را فگن به برج و بالا ای ز پرده زمانه آمده اینجا مرحبا مرحبا تعالی تعالا عقل و دینمان ببر تراست مباحا جان و دلمان ببر تراست حلالا تا سنایی چو دید گوید ای مه حبذا و جهک المبارک فالا گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جانت گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت خامش که گر بگویم من نکته‌های او را از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت از صحابه خواجه‌ای بیمار شد واندر آن بیماریش چون تار شد مصطفی آمد عیادت سوی او چون همه لطف و کرم بد خوی او در عیادت رفتن تو فایده‌ست فایده‌ی آن باز با تو عایده‌ست فایده‌ی اول که آن شخص علیل بوک قطبی باشد و شاه جلیل چون دو چشم دل نداری ای عنود که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود چونک گنجی هست در عالم مرنج هیچ ویران را مدان خالی ز گنج قصد هر درویش می‌کن از گزاف چون نشان یابی بجد می‌کن طواف چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود گنج می‌پندار اندر هر وجود ور نباشد قطب یار ره بود شه نباشد فارس اسپه بود پس صله‌ی یاران ره لازم شمار هر که باشد گر پیاده گر سوار ور عدو باشد همین احسان نکوست که باحسان بس عدو گشتست دوست ور نگردد دوست کینش کم شود زانک احسان کینه را مرهم شود بس فواید هست غیر این ولیک از درازی خایفم ای یار نیک حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش زانک انبوهی و جمع کاروان ره‌زنان را بشکند پشت و سنان شبی چون سینه‌ی عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید رسیده ابری از دریای اندوه شده پیش دل درماندگان کوه شده چون پر زاغ این نیلگون باغ شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ همان ابر سیه در گرد آفاق چکان همچون سواد چشم عشاق شبی زینسان به غمناکی سیه پوش دول رانی به خاک افتاده بیهوش فرو مانده به سودا مبتلائی چو موری در دهان اژدهائی پرستاران به گردش خفته جمعی وی اندر سوختن تنها چو شمعی رخ از خونابه‌ی دل ریش می‌کرد ز بخت خود گله با خویش می‌کرد نه در دل صبر کارد تاب دوری نه در تن دل که سازد با صبوری گه از بیجاده مروارید می‌رفت گه از لولوی تر یاقوت می‌سفت گهی سقف از خدنگ ناله میدخت گهی مفنع ز آه سینه می‌سوخت گهی بر چهره می‌کرد از مژه خوی به جای غازه خون می‌راند بر روی چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون ز کنج حجره جست آوازه بیرون ز نالشهای آن مرغ گرفتار ز عین خواب نرگس گشت بیدار صبوری پیشه کن تیمار بگزار به تقدیر خدا این کار بگذار پریوش زین نصیحت زار بگریست به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست که من بسیار می‌خواهم درین درد که یابد صبر جان درد پرورد ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز صبوری چون توان کردن درین سوز چو شادی نیست بهر من به عالم مرا بگزار هم در خوردن غم صنم در تیره شب زینگونه نالان پرستاران به حسرت دست مالان به عرض آورد با صد جان گدازی نیاز خود به ملک بی نیازی به دامان شفیعان در زده چنگ همی گفت ای انیس هر دل تنگ به روز تیره‌ی دلهای سوزان به شبهای سیاه تیره روزان به جان بیگناه خردسالان به شام بی چراغ تنگ حالان به محبوسی که عمرش رفت در بند به غمناکی که با غم گشت خرسند به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال بدان موری که در ره گشت پامال بدان بیرانهای محنت آباد بدان دلها که از محنت شود شاد به محتاجی که زد در نیستی چنگ به درویشی که از هستی کند ننگ بنان خشک پیش بی نوائی به دلق ژنده بر پشت گدائی که رحمت کن برین جان گرفتار ز زاری وارهان این سینه‌ی زار درین نومیدیم امید نو کن امیدم را به کام دل گرو کن خلاصم ده ز شبهای جدایی ببخش از صبح بختم روشنایی کلیدی بخشم از سر رشته راز که درهای مرا دم را کند باز چو لختی کرد زینسان دردمندی دعا را داد با یارب بلندی به گریه خواست تا بربایدش آب که در گریه ربودش ناگهان خواب خضر را دید کاوردش نهانی یکی ساغر پر آب زندگانی بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی بنوش آب خضر تا زنده گردی نویدت می‌دهم زین آب دلکش که خوش با خضر خان آبی خوری خوش بت بیدار دل ز آن خواب مقصود چو بخت خویشتن بیدار شد زود بجست از خوابگه‌ی بی صبر و آرام چو مرده کاب حیوان یابد از جام پرستاران محرم را طلب کرد بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد دلش را تازه گشت امیدواری زمانی باز رست از بی‌قراری از آن پس زان نمایش یاد می‌داشت بدان امید دل را شاد می‌داشت در آن شب کان صنم را حالت این بود خضرخان نیز هم‌چون او غمین بود در آن بود از دل صبر و آرام که ایوان بشکند یا بر درد بام چو درمانده شود مرد از دل تنگ ز دلتنگی کند با بام و در جنگ عجب داغیست داغ عشق‌بازی که باشد سوزش جان دل‌نوازی گرفتاری که رنج عاشقی برد هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد نهاد از سر غرور پادشاهی در آمد چون گدایان در گدائی که ای داننده‌ی راز درونم درین حسرت، تو میدانی که چونم؟ به سر عارفان حضرت پاک به درد عاشقان در سینه‌ی چاک به خوناب دو چشم مستمندان بتا پاک درون دردمندان به پرهیز جوانان در جوانی به عیش کودکان در پاک جانی به جانهای که هست از سوزشان ذوق به دلهائی که خاکستر شد از شوق بدان عاشق که مرد از وصل محروم به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم به فرهادی که زیر کوه غم مرد به مجنونی که با خود کوه غم برد بدان حالی که سامانش نباشد بدان دردی که درمانش نباشد که بخشایش کنی بر مستمندی ز دردی وا رهانی دردمندی ز حد بگذشت شبهای جدائی چراغم را تو بخشی روشنائی اگر کامم ته دریاست نایاب به کام من رسان چون شربت آب به کام دل رسان دل داده‌ای را برآور کار کار افتاده‌ای را دل غمناک شه بود اندرین راز که ناگه هاتفی در دادش آواز که خوش باش ای ز هجر آزار دیده خرابیهای دل بسیار دیده بشارت میرسانم ز آسمانت که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت چو بشنید این بشارت عاشق مست هم از پا اوفتاد و هم شد از دست بماند افتاده چون گنجشک بی بال چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد یکی پیمانه‌ای دارم که بر دریا همی‌خندد دل دیوانه‌ای دارم که بند و پند نپذیرد خداوندا تو می‌دانی که جانم از تو نشکیبد ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم تو را هستی همی‌زیبد مرا مستی همی‌زیبد هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی نشاطی می‌دهد بی‌غم قبولی می‌کند بی‌رد دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیره‌تر گشت کار به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هر کس بدید چو ارجاسپ دانست کان پورشاه سپه را همی کرد خواهد تباه بدان لشکر خویش آواز داد که چونین همی داد خواهید داد؟ دو هفته برآمد برین بردرنگ نبینم همی روی فرجام جنگ بکردند گردان گشتاسپ شاه بسی نامداران لشکر تباه کنون اندر آمد میانه زریر چو گرگ دژ آگاه و شیر دلیر بکشت او همه پاک مردان من سرافراز گردان و ترکان من یکی چاره باید سگالیدنا وگرنه ره ترک مالیدنا برین گر بماند زمانی چنین نه ایتاش ماند نه خلخ نه چین کدام است مرد از شما نامخواه که آید پدید از میان سپاه یکی ترگداری خرامد به پیش خنیده کند در جهان نام خویش هر آن کز میان باره انگیزند بگرداندش پشت و بگریزند من او را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را سپاهش ندادند پاسوخ باز بترسیده بد لشکر سرفراز چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست همی کشت زیشان همی کرد پست همی کوفتشان هر سوی زیر پای سپهدار ایران فرخنده رای چو ارجاسپ دید آنچنان خیره شد که روز سپیدش شب تیره شد دگر باره گفت ای بزرگان من تگینان لشکر گزینان من ببینید خویشان و پیوستگان ببینید نالیدن خستگان از آن زخم آن پهلو آتشی که سامیش گرزست و تیرآرشی که گفتی بسوزد همی لشکرم کنون برفروزد همی کشورم کدام است مرد از شما چیره دست که بیرون شود پیش این پیل مست هر آن کو بدان گردکش یازدا مر او را از آن باره بندازدا چو بخشنده‌ام بیش بسپارمش کلاه از بر چرخ بگذارمش همیدون نداد ایچ کس پاسخش بشد خیره و زرد گشت آن رخش سه بار این سخن را بریشان براند چو پاسخ نیامدش خامش بماند بیامد پس آن بیدرفش سترگ پلید و بد و جادوی و پیر گرگ به ارجاسپ گفت ای بلند آفتاب به زور و به تن همچو افراسیاب به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرینت پیش شوم پیش آن پیل آشفته مست گراید ونک یابم بر آن پیل دست به خاک افگنم تنش ای شهریار مگر بردهد گردش روزگار ازو شاد شد شاه و کرد آفرین بدادش بدو باره‌ی خویش و زین بدو داد ژوبین زهر آبدار که از آهنین کوه کردی گذار چو شد جادوی زشت ناباکدار سوی آن خردمند گرد سوار چو از دور دیدش برآورد خشم پر از خاک روی و پر از خون دو چشم به دست اندرون گرز چون سام یل به پیش اندرون کشته چون کوه تل نیارست رفتنش بر پیش روی ز پنهان همی تاخت برگرد اوی بینداخت ژوبین زهر آبدار ز پنهان بر آن شاهزاده‌ی سوار گذاره شد از خسروی جوشنش به خون غرقه شد شهریاری تنش ز باره در افتاد پس شهریار دریغ آن نکو شاهزاده‌ی سوار فرود آمد آن بیدرفش پلید سلیحش همه پاک بیرون کشید سوی شاه چین برد اسپ و کمرش درفش سیه افسر پر گهرش سپاهش همه نعره برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید مر او را بدان رزمگه برندید گمانی برم گفت کان گرد ماه که روشن بدی زو همه رزمگاه نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر فگندست برباره از تاختن بماندند گردان ز انداختن نیاید همی بانگ شهزادگان مگر کشته شد شاه آزادگان هیونی بتازید تا رزمگاه به نزدیکی آن درفش سیاه ببینید کان شاه من چون شدست کم از درد او دل پر از خون شدست بدین اندرون بود شاه جهان که آمد یکی خود ز دیده چکان به شاه جهان گفت ماه ترا نگه‌دار تاج و سپاه ترا جهان پهلوان آن زریر سوار سواران ترکان بکشتند زار سر جادوان جهان بیدرفش مر او را بیفگند و برد آن درفش چو آگاهی کشتن او رسید به شاه جهانجوی و مرگش بدید همه جامه تا پای بدرید پاک بر آن خسروی تاج پاشید خاک همی گفت گشتاسپ کای شهریار چراغ دلت را بکشتند زار ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گویم کنون شاه لهراسپ را چگونه فرستم فرسته به در چه گویم بدان پیر گشته پدر چه گویم چه کردم سوار ترا چه بود آن نبرده عیار ترا دریغ آن گو شاهزاده دریغ چو تابنده ماه اندرون شد به میغ بیارید گلگون لهراسپی نهید از برش زین گشتاسپی بیاراست مرجستن کینش را بورزیدن دین و آیینش را جهاندیده دستور گفتا بپای به کینه شدن مر ترا نیست رای به فرمان دستور دانای راز فرود آمد از باره بنشست باز به لشکر بگفتا کدام است شیر که باز آورد کین فرخ زریر که پیش افگند نیزه بر کین اوی که باز آورد باره و زین اوی پذیرفتم اندر خدای جهان پذیرفتن راستان و مهان که هرگز میانه نهد پیش پای مر او را دهم دخترم را همای نجنبید زیشان کس از جای خویش ز لشکر نیاورد کس پای پیش که باشم من مرا از من خبر کن چه معنی دارد اندر خود سفر کن دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم باز به پا کرد نوبهار، سرادق بلبل آمد خطیب و قمری ناطق طبل زد از نیمروز لشکر نوروز وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق لشکر دی شد به کوهسار شمالی بست به هر مرز برف راه مضایق رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق غنچه بخندد به گونه‌ی لب عذرا ابر بگرید به سان دیده‌ی وامق سنگدلی بین که چهر درهم معشوق باز نگردد مگر ز گریه‌ی عاشق از می فکرت بساز جام خرد پر جام خرد پر نگردد از می رایق هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده راحت مخلوق جست و رحمت خالق چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی جانب حق روی کن به نیت صادق غنچه صفت پرده‌ی خمود فرو در یکسره آزاد شو ز قید علایق خیز که گل روی خود به ژاله فروشست تا که نماز آورد به رب مشارق خیز که مرغ سحر سرود سراید همچو من اندر مدیح جعفر صادق حجت یزدان که دست علم قدیمش دین هدی را نطاق بست ز منطق راهبر ممنان به درک مسائل پیشرو عارفان به کشف حقایق جام علومش جهان‌نمای ضمایر ناخن فکرش گره‌گشای دقایق از پی او رو، که اوست هادی امت گفته‌ی او خوان، که اوست ناصح مشفق راه به دارالشفای دانش او جوی کوست طبیبی به هر معالجه حاذق ای خلف مرتضی و سبط پیمبر! جور کشیدی بسی ز خصم منافق خون به دلت کرد روزگار جفاکیش تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق پرتو مهرت مباد دور ز دلها سایه‌ی لطفت مباد کم ز مفارق مدح تو گفتن بهار راست نکوتر تا شنود مدح مردم متملق کیش تو جویم مدام و راه تو پویم تا ز تن خسته روح گردد زاهق بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن گر صلتی دارد این قصیده‌ی رایق چشم من از مهر برگشای و نگه دار گوهر ایمان من ز پنجه‌ی سارق فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا در سجده فتادم که سمعنا واطعنا ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم ما حل له شارعنا فیه شرعنا بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی الفرع رئینا والی الاصل رجعنا روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم من غیرک یاقرة عینی و قطعنا در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا در دار شفایت مرضی دفع نکردیم لکن کسل الروح من الروح و قعنا گر محتشم از غم علم عین نگون کرد انا علم البهجة بالهم رفعنا ای خوش آن دم که به بستان تو می‌نالیدم سرو بالای تو می‌دیدم و می‌بالیدم باغ رخسار تو می‌دیدم و دل می‌دادم گرد گل‌زار تو می‌گشتم و گل می‌چیدم جان به سودای تو می‌دادم و می‌رنجیدی خون ز بیداد تو می‌خوردم و می‌خندیدم نکته‌ی عشق تو رفتم که نگویم، گفتم محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم هر سر موی مرا از تو امید دگر است وه که با این همه امید بسی نومیدم مهره‌ی مهر تو از کام دلم بیرون جست بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت هرچه می‌گفتم و هر نکته که می‌سنجیدم من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم تبه گردد سراسر مغز بادام گرش از پوست بیرون آوری خام ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست اگر مغزش بر آری بر کنی پوست شریعت پوست، مغز آمد حقیقت میان این و آن باشد طریقت خلل در راه سالک نقص مغز است چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست وجودش اندر این عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیاید وگر با پوست تابد تابش خور در این نشات کند یک دور دیگر درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از جمله افلاک همان دانه برون آید دگر بار یکی صد گشته از تقدیر جبار چو سیر حبه بر خط شجر شد ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد چو شد در دایره سالک مکمل رسد هم نقطه‌ی آخر به اول دگر باره شود مانند پرگار بر آن کاری که اول بود بر کار تناسخ نبود این کز روی معنی ظهورات است در عین تجلی و قد سلوا و قالوا ما النهایة فقیل هی الرجوع الی البدایة ای در عجم سلاله‌ی اصل کیان شده وی در عرب زبیده‌ی اهل زمان شده نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس روی سخات در خوی خجلت نهان شده ای صد زبیده پیش صف خادمان تو دستار دار خوان و پرستار خوان شده جان زبیده موکب تو دیده در حجاز بسته میان به خدمت و هارون زبان شده نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش مولی صفت نموده و لالا زبان شده هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده آن آرزو که جان منوچهر داشته تو یافته به صدق دل و شاد جان شده ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده دولت نصیب خواهر مریم مکان شده این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده تو کعبه‌ی عجم شده، او کعبه عرب او و تو هر دو قبله‌ی انسی و جان شده قبله به قبله رفته و کوس سخا زده کعبه به کعبه آمده وکامران شده تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را رسم کیان ربیع دل مکیان شده تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده تو بوسه داده چهره‌ی سنگ سیاه را رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر ابر سیه نموده و برف خزان شده آری سپاه صبح دریده لباس شب لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده پرواز کرده جان منوچهر سوی تو دیده تو را به کعبه و خرم روان شده پیش آمده روان فریدون گهر فشان تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت ای کرده غربت و شرف خاندان شده رفته ایاز بر در محمود زاولی طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار آنجا ایاز نام کمر بر میان شده سالار پیر کرده به مافارقین سفر سالار شام، رزق ورا در ضمان شده تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است سالار شام، پیش تو سالار خوان شده جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم دیده در ملک شه و در اصفهان شده تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده تو بخششی نموده به بغداد کز سخات بر دجله هفت دجله‌ی دیگر روان شده با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده حجاب آستان خلیفه ز جاه تو برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده گر زخم یافته دلت از رنج بادیه دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده چون ناخنی ز کعبه نه‌ای دور و زین حسد در چشم دیو ناخنه است استخوان شده کوثر به ناودان شده آندم که پای تو کرده طواف کعبه و زی ناودان شده هر خون که رانده از تن قربان خواص تو گلگونه‌ی عذار خواص جنان شده خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط تو خون نفس ریخته و میزبان شده چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده تو عنبرین نفس به سر روضه‌ی رسول وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده صدق دلت به حضرت او نورهان شده آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی از بس نثار لعل و زرت گلستان شده تو شب به روضه‌ی نبوی زنده داشته عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار وز نور روضه‌ی نبوی شمعدان شده هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقه‌ی کاروان شده در موکبت برای خبر چون کبوتران شام و سحر دو نامه بر رایگان شده وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب چون در عجم کرامت تو داستان شده ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت حوای وقت و مریم آخر زمان شده این هر چهار طاهره را خامسه توئی هر ناخن از تو رابعه‌ی دودمان شده ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات از نوزده زبانیه حرز امان شده هستند ده ستاره و نه حور با دلت همراه هشت جنت و هفت آسمان شده گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه علام عیان شده تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب تا حد قندهار و خط قیروان شده صد ماه بانوان به برت پیشکار هست صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند عمرش بخورده در سر تشویر آن شده اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده بادت بقای خضر و هم از برکت دعات اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده بادت سعادت ابد وهم به همتت قیدافه‌ی زمین و سر قیروان شده مرد مهمان صبرکرد و ناگهان کشف گشتش حال مشکل در زمان نیم‌شب آواز قرآن را شنید جست از خواب آن عجایب را بدید که ز مصحف کور می‌خواندی درست گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست گفت آیا ای عجب با چشم کور چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای دست را بر حرف آن بنهاده‌ای اصبعت در سیر پیدا می‌کند که نظر بر حرف داری مستند گفت ای گشته ز جهل تن جدا این عجب می‌داری از صنع خدا من ز حق در خواستم کای مستعان بر قرائت من حریصم همچو جان نیستم حافظ مرا نوری بده در دو دیده وقت خواندن بی‌گره باز ده دو دیده‌ام را آن زمان که بگیرم مصحف و خوانم عیان آمد از حضرت ندا کای مرد کار ای بهر رنجی به ما اومیدوار حسن ظنست و امیدی خوش ترا که ترا گوید بهر دم برتر آ هر زمان که قصد خواندن باشدت یا ز مصحفها قرائت بایدت من در آن دم وا دهم چشم ترا تا فرو خوانی معظم جوهرا همچنان کرد و هر آنگاهی که من وا گشایم مصحف اندر خواندن آن خبیری که نشد غافل ز کار آن گرامی پادشاه و کردگار باز بخشد بینشم آن شاه فرد در زمان همچون چراغ شب‌نورد زین سبب نبود ولی را اعتراض هرچه بستاند فرستد اعتیاض گر بسوزد باغت انگورت دهد در میان ماتمی سورت دهد آن شل بی‌دست را دستی دهد کان غمها را دل مستی دهد لا نسلم و اعتراض از ما برفت چون عوض می‌آید از مفقود زفت چونک بی آتش مرا گرمی رسد راضیم گر آتشش ما را کشد بی چراغی چون دهد او روشنی گر چراغت شد چه افغان می‌کنی دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی جمله جان‌ها جمله جان‌ها بسته پر و پا بسته پر و پا همچو دل من همچو دل من دلخوش اندر دام حبیبی دام تو خوشتر دام تو خوشتر از می احمر وز زر اخضر از زر پخته از زر پخته نادره‌تر بد خام حبیبی نور رخ شه نور رخ شه حسرت صد مه رهزن صد ره صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی عام شده‌ست این عام شده‌ست این نظم سخن‌ها لیک تو این بین ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی چو باز آورید آن گرانمایه کین بر اسپ زریری برافگند زین خرامید تازان به آوردگاه به سه بهره کرد آن کیانی سپاه از آن سه یکی را به بستور داد پس آن سپهدار فرخ نژاد دگر بهره را بر برادر سپرد بزرگان ایران و مردان گرد سیم بهره را سوی خود باز داشت که چون ابر غرنده آواز داشت چو بستور فرخنده و پاک تن دگر فرش آورد شمشیر زن به هم ایستادند از پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی همیدون ببستند پیمان برین که گر تیغ دشمن بدرد زمین نگردیم یک تن ازین جنگ باز نداریم زین بدکنان چنگ باز بر اسپان بکردند تنگ استوار برفتند یکدل سوی کارزار چو ایشان فگندند اسپ از میان گوان و جوانان ایرانیان بهم جمله از جای برخاستند جهان را به جوشن بیاراستند ازیشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه چنان خون همی رفت بر کوه و دشت کز آن آسیاها به خون بر بگشت چو ارجاسپ آن دید کامدش پیش ابا نامداران و مردان خویش گو گردکش نیزه اندر نهاد بر آن گردگیران یبغونژاد همی دوختشان سینه‌ها باز پشت چنان تا همه سرکشان را بکشت چو دانست خاقان که ماندند بس نیارد شدن پیش او هیچ کس سپه جنب جنبان شد و کار گشت همی بود تا روز اندر گذشت همانگاه اندر گریغ اوفتاد بشد رویش اندر بیابان نهاد پس اندر نهادند ایرانیان بدان بی مره لشکر چینیان بکشتند زیشان به هر سو بسی نبخشودشان ای شگفتی کسی مصوری که تو را چین زلف مشکین داد ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد فدای خامه‌ی صورت گری توان گشتن که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد که تار زلف خم اندر تو را چین داد من از دو زلف پراکنده‌ی تو حیرانم که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد همان که سکه‌ی شاهی به نام حسن تو زد صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم که خوشه‌ی عرقش گوش مال پروین داد چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم که در حضور رقیبم شراب رنگین داد کمر به کشتن من نازنین نگاری بست که خون بهای مرا از کف نگارین داد ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش که می‌برم به در شاه ناصرالدین داد خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد که جبرئیل امین را زبان آیین داد شها برای فروغی همین سعادت بس که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد مو احوالم خرابه گر تو جویی جگر بندم کبابه گر تو جویی ته که رفتی و یار نو گرفتی قیامت هم حسابه گر تو جویی □زخور این چهره‌ات افروته‌تر بی تیر عشقت بجانم روته‌تر بی مرا اختر بود خال سیاهت ز مو یارا که اختر سوته‌تر بی □مرا دیوانه و شیدا ته دیری مرا سرگشته و رسوا ته دیری نمیدونم دلم دارد کجا جای همیدونم که دردی جا ته دیری □زدست عشق هر شو حالم این بی سریرم خشت و بالینم زمین بی خوشم این بی که موته دوست دیرم هر آن ته دوست داره حالش این بی □عزیزون از غم و درد جدایی به چشمونم نمانده روشنایی گرفتارم بدام غربت و درد نه یار و همدمی نه آشنایی □ته که خورشید اوج دلربایی چنین بیرحم و سنگین دل چرایی به اول آنهمه مهر و محبت به آخر راه و رسم بی وفایی دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور بی ترنج تو بود میوه‌ی جنت همه نار لیک با طلعت تو نار جهنم همه نور بنده یاقوت ترا از بن دندان لل در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور چشمت از دیده‌ی ما خون جگر می‌طلبد روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور خیز تا رخت تصوف بخرابات کشیم که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور از پی پرتو انوار تجلی جمال همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور هر که نوشید می بیخودی از جام الست مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور حور با شاهد ما لاف لطافت می‌زد لیکن از منظر او معترف آمد بقصور بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور برو از منطق خواجو بشنو قصه‌ی عشق زانکه خوشتر بود از لهجه‌ی داود زبور چه دلشادم به دلدار خدایی خدایا تو نگهدار از جدایی بیا ای خواجه بنگر یار ما را چو از اصحاب و از یاران مایی بدان شرطی که با ما کژ نبازی وگر بازی تو با ما برنیایی دغایانی که با جسم چو پیلند سوار اسب فرهنگ و کیانی پیاده گشته و رخ زرد ماندند ز فرزین بند شاهان بقایی چه بودی گر بدانستی مهی را شکسته اختری در بی‌وفایی وگر مه را نداند ماه ماه است چگونه مه نه ارضی نی سمایی که ارضی و سمایی را غروب است فتد بی‌اختیارش اختفایی ظهور و اختفای ماه جانی به دست او است در قدرت نمایی بسوز ای تن که جان را چون سپندی به دفع چشم بد چون کیمیایی که چشم بد بجز بر جسم ناید به معنی کی رسد چشم هوایی کناری گیرمش در جامه تن که جان را زو است هر دم جان فزایی خیالت هر دمی این جاست با ما الا ای شمس تبریزی کجایی کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بی‌گمان به رنگ طبرخون شدی این جهان شدی آفتاب از نهیبش نهان یکی چرخ را برکشید از شگاع تو گفتی که خورشید شد در شراع به تیری که پیکانش الماس بود زره پیش او همچو قرطاس بود چو او از کمان تیر بگشاد شست تن رستم و رخش جنگی بخست بر رخش ازان تیرها گشت سست نبد باره و مرد جنگی درست همی تاخت بر گردش اسفندیار نیامد برو تیر رستم به کار فرود آمد از رخش رستم چو باد سر نامور سوی بالا نهاد همان رخش رخشان سوی خانه شد چنین با خداوند بیگانه شد به بالا ز رستم همی رفت خون بشد سست و لرزان که بیستون بخندید چون دیدش اسفندیار بدو گفت کای رستم نامدار چرا گم شد آن نیروی پیل مست ز پیکان چرا پیل جنگی بخست کجا رفت آن مردی و گرز تو به رزم اندرون فره و برز تو گریزان به بالا چرا برشدی چو آواز شیر ژیان بشندی چرا پیل جنگی چو روباه گشت ز رزمت چنین دست کوتاه گشت تو آنی که دیو از تو گریان شدی دد از تف تیغ تو بریان شدی زواره پی رخش ناگه بدید کزان رود با خستگی در کشید سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ خروشان همی تاخت تا جای جنگ تن مرد جنگی چنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید بدو گفت خیز اسپ من برنشین که پوشد ز بهر تو خفتان کین بدو گفت رو پیش دستان بگوی کزین دوده‌ی سام شد رنگ و بوی نگه کن که تا چاره‌ی کار چیست برین خستگیها بر آزار کیست که گر من ز پیکان اسفندیار شبی را سرآرم بدین روزگار چنان دانم ای زال کامروز من ز مادر بزادم بدین انجمن چو رفتی همی چاره‌ی رخش ساز من آیم کنون گر بمانم دراز زواره ز پیش برادر برفت دو دیده سوی رخش بنهاد تفت به پستی همی بود اسفندیار خروشید کای رستم نامدار به بالا چنین چند باشی به پای که خواهد بدن مر ترا رهنمای کمان بفگن از دست و ببر بیان برآهنج و بگشای تیغ از میان پشیمان شو و دست را ده به بند کزین پس تو از من نیابی گزند بدین خستگی نزد شاهت برم ز کردارها بی‌گناهت برم وگر جنگ جویی تو اندرز کن یکی را نگهبان این مرز کن گناهی که کردی ز یزدان بخواه سزد گر به پوزش ببخشد گناه مگر دادگر باشدت رهنمای چو بیرون شوی زین سپنجی سرای چنین گفت رستم که بیگاه شد ز رزم و ز بد دست کوتاه شد شب تیره هرگز که جوید نبرد تو اکنون بدین رامشی بازگرد من اکنون چنین سوی ایوان شوم بیاسایم و یک زمان بغنوم ببندم همه خستگیهای خویش بخوانم کسی را که دارم به پیش زواره فرامرز و دستان سام کسی را ز خویشان که دارند نام بسازم کنون هرچ فرمان تست همه راستی زیر پیمان تست بدو گفت رویین تن اسفندیار که ای برمنش پیر ناسازگار تو مردی بزرگی و زور آزمای بسی چاره دانی و نیرنگ و رای بدیدم همه فر و زیب ترا نخواهم که بینم نشیب ترا به جان امشبی دادمت زینهار به ایوان رسی کام کژی مخار سخن هرچ پذرفتی آن را بکن ازین پس مپیمای با من سخن بدو گفت رستم که ایدون کنم چو بر خستگیها بر افسون کنم چو برگشت از رستم اسفندیار نگه کرد تا چون رود نامدار چو بگذشت مانند کشتی به رود همی داد تن را ز یزدان درود همی گفت کای داور داد و پاک گر از خستگیها شوم من هلاک که خواهد ز گردنکشان کین من که گیرد دل و راه و آیین من چو اسفندیار از پسش بنگرید بران روی رودش به خشکی بدید همی گفت کین را مخوانید مرد یکی ژنده پیلست با دار و برد گذر کرد پر خستگیها بر آب ازان زخم پیکان شده پرشتاب شگفتی بمانده بد اسفندیار همی گفت کای داور کامگار چنان آفریدی که خود خواستی زمان و زمین را بیاراستی بدانگه که شد نامور باز جای پشوتن بیامد ز پرده‌سرای ز نوش‌آذر گرد وز مهر نوش خروشیدنی بود با درد و جوش سراپرده‌ی شاه پر خاک بود همه جامه‌ی مهتران چاک بود فرود آمد از باره اسفندیار نهاد آن سر سرکشان برکنار همی گفت زارا دو گرد جوان که جانتان شد از کالبد با توان چنین گفت پس با پشوتن که خیز برین کشتگان آب چندین مریز که سودی نبینم ز خون ریختن نشاید به مرگ اندر آویختن همه مرگ راایم برنا و پیر به رفتن خرد بادمان دستگیر به تابوت زرین و در مهد ساج فرستادشان زی خداوند تاج پیامی فرستاد نزد پدر که آن شاخ رای تو آمد به بر تو کشتی به آب اندر انداختی ز رستم همی چاکری ساختی چو تابوت نوش‌آذر و مهرنوش ببینی تو در آز چندین مکوش به چرم اندر است گاو اسفندیار ندانم چه راند بدو روزگار نشست از بر تخت با سوک و درد سخنهای رستم همه یادکرد چنین گفت پس با پشوتن که شیر بپیچد ز چنگال مرد دلیر به رستم نگه کردم امروز من بران برز بالای آن پیلتن ستایش گرفتم به یزدان پاک کزویست امید و زو بیم و باک که پروردگار آن چنان آفرید بران آفرین کو جهان آفرید چنین کارها رفت بر دست او که دریای چین بود تا شست او همی برکشیدی ز دریا نهنگ به دم در کشیدی ز هامون پلنگ بران سان بخستم تنش را به تیر که از خون او خاک شد آبگیر ز بالا پیاده به پیمان برفت سوی رود با گبر و شمشیر تفت برآمد چنان خسته زان آبگیر سراسر تنش پر ز پیکان تیر برآنم که چون او به ایوان رسد روانش ز ایوان به کیوان رسد غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد به لطف، کار دل مستمند خسته بساز که خستگان را لطف تو در کارساز آمد چه باشد ار بنوازی نیازمندی را؟ که با خیال رخت دم به دم به راز آمد چه کرده‌ام که ز درگاه وصل جان افزا نصیب خسته دلم هجر جانگداز آمد؟ بر آستان درت صدهزار دل دیدم مگر که خاک سر کوت دلنواز آمد؟ غبار خاک درت بر سر کسی که نشست ز سروران جهان گشت و سرفراز آمد به هر طرف که شدم تا که شاد بنشینم غم تو پیش دل من دو اسبه باز آمد به روی خرم تو شادمان نشد افسوس! دل عراقی از آن دم که عشقباز آمد رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم ای تو صلاح جانم بی‌تو چه در فسادم ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده وز نور رویت آمد عهد الست یادم از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست این صورت بت چیست اگر خانه کعبه‌ست وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه‌ست گنجی‌ست در این خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه‌ست بر خانه منه دست که این خانه طلسم‌ست با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست بانگ در این خانه همه بیت و ترانه‌ست فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه‌ست سوگند به جان تو که جز دیدن رویت گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست وین خانه عشق است که بی‌حد و کرانه‌ست چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته‌ست دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه‌ست در حضرت یوسف که زنان دست بریدند ای جان تو به من آی که جان آن میانه‌ست مستند همه خانه کسی را خبری نیست از هر کی درآید که فلانست و فلانه‌ست شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود تاریک کند آنک ورا جاش ستانه‌ست مستان خدا گر چه هزارند یکی اند مستان هوا جمله دوگانه‌ست و سه گانه‌ست در بیشه شیران رو وز زخم میندیش کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه‌ست کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست لیکن پس در وهم تو ماننده فانه‌ست در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل درکش تو زبان را که زبان تو زبانه‌ست مغنی دلم دور گشت از شکیب سماعی ده امشب مرا دل فریب سماعی که چون دل به گوش آورد ز بیهوشیم باز هوش آورد سخن سنج این درج گوهرنگار ز درج این چنین کرد گوهر نثار که چون شه ز مشرق برون برد رخت به عرض جنوبی برافراخت تخت هوای جهان دیده سازنده‌تر زمانه زمین را نوازنده‌تر چو قاروره صبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی از آن کوچگه رخت پرداختند سوی کوچگاهی دگر تاختند نمودند منزل شناسان راه که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه دهی بیند آراسته چون بهشت سوادش پر از سبزه و آب و کشت در او مردمانی همه سرپرست رها کرده فرمان یزدان زدست مگر شاهشان در پناه آورد وزان گمرهی باز راه آورد چو شب خون خورشید درجام کرد در آن منزل آن شب شه آرام کرد چو طاوس خورشید بگشاد بال زر اندود شد لاجوردی هلال جهان‌جوی بر بارگی بست رخت ز فتراک او سربرآورده بخت خرامند میرفت بر پشت بور به گور افکنی همچو بهرام گور پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ جهان در جهان روشنی چون چراغ دهی چون بهشتی برافروخته بهشتی صفت حله بردوخته چو شه در ده سرپرستان رسید دهی دید و ده مهتری را ندید خدائی نه و ده خدایان بسی نه در کس دهائی نه در ده کسی خمی هر کس از گل برانگیخته ز کنجد درو روغنی ریخته جداگانه در روغن هر خمی فکنده ز نامردمی مردمی پس سی چهل روز یا بیشتر کشیدندی از مرد سرگشته سر سری بودی از مغز و از پی تهی فرومانده برتن همه فربهی نهادندی آن کله خشک پیش وزو بازجستندی احوال خویش قضیبی زدندی برآن استخوان شدندی بر آن کله فریاد خوان که امشب چه نیک و بد آید پدید همان روز فردا چه خواهد رسید صدائی برون آمدی از نهفت صدائی که مانند باشد بگفت که فردا چنین باشداز گرم و سرد چنین نقش دارد جهان در نورد گرفتندی آن نقش را در خیال چنین بودشان گردش ماه و سال چو دانست فرمانده‌ی چاره ساز که تعلیم دیوست از آنگونه راز بفرمود تا کلها بشکنند خم روغن از خانها برکنند بسی حجت انگیخت رایش درست که تا دورشان کرد از آن رای سست در آموختشان رسم دین پروری حساب خدائی و پیغمبری بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت که داند دلی چند را پاس داشت چو شد کار آن کشور آراسته روا رو شد از راه برخاسته به فرخ رکابی و خرم دلی برون راند از آن شاه یک منزلی ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ همه راه پرخارو پر خاره سنگ پدیدار شد تیغ کوهی بلند که از برشدن بود جان را گزند پس و پیش آن کوه را دید شاه ضرورت برو کرد بایست راه برون برد لشگر بر آن تیغ کوه ز رنج آمده تیغ داران ستوه ز تیزی و سختی که آن سنگ بود سم چارپایان بر آن سنگ سود چو شه دید کز سنگ پولادسای خراشیده میشد سم چارپای بفرمود تا از تن گاو و گور به چرم اندر آرند سم ستور نمدها و کرباسهای سطبر ببندند بر پای پویان هژبر همه رهگذرها بروبند پاک ز سنگی که پوینده شد زو هلاک به فرمان شه راه میروفتند گریوه به پولاد میکوفتند از آنان که بودند فراش راه تنی چند رفتند نزدیک شاه یکی مشت سنگ آوریدند پیش که سم ستوران ازینست ریش به نعل ستوران درش یافتیم بسختیش از آن نعل برتافتیم بسی کوفتیمش به پولاد سخت نشد پاره پولاد شد لخت لخت برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز نبرید و شمشیر شد ریز ریز بهرجوهری ساختندش خراش به ارزیز برخاست ازوی تراش چو شه دید کوسنگ را آس کرد ز برندگی نامش الماس گرد همی گفت با هر کس از هر دری که هست این گرانمایه‌تر جوهری بدان تا پژوهش سگالی کنند ره خویش از الماس خالی کنند نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد که تا راه داند بدان سنگ برد چو افتاد در لشگر این گفتگوی میان بست هر یک بدین جستجوی بسی باز جستند بالا و پست گرانمایه گوهر کم آمد بدست کمر به کمر گرد بر گرد کوه یکی وادیی بود دریا شکوه فراوان در آن وادی الماس بود که روشن‌تر از آب در طاس بود چو دریا که گوهر برآرد زغار نه دریای ماهی که دریای مار زماران دروصد هزاران به جوش که دیدست ماران گوهر فروش مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج که بی مار نتوان شدی سوی گنج همان راه گنجینه دشوار بود طریق شدن ناپدیدار بود چو شه دیدکان کان الماس خیز گذرگاه دارد چو الماس تیز هم از ترس ماران هم از رنج راه کسی سوی وادی نرفت از سپاه نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای بدان تا به دست آورد چاره‌ای عقاب سیه بر کمرهای سنگ بسی دید هر یک شکاری به چنگ چو زانسان عقابان پرنده دید عقابین اندیشه را سرکشید بفرمود کارند میشی هزار نبینند کان فربهست این نزاد گلو باز برند یک‌باره شان کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان کجا کان الماس بینند زیر بر آن کان فشانند یک یک دلیر به فرمانبری زانکه فرمان بدوست از آن گوسفندان کشیدند پوست کجا کان الماس بشناختند از آن گوشت لختی بینداختند چو الماس دوسیده شد بر کباب به جنبش در آمد ز هر سو عقاب کباب و نمک هر دو برداشتند در آن غار جز مار نگذاشتند ببردند و خوردند بالای کوه پس هر عقابی دوان ده گروه هر الماس کز گوش افتاده بود بر شاه برد آنکه آزاده بود شه الماسها را بهم گرد کرد بدش آبگون بود و نیکوش زرد وز آنجا سوی پستی آورد میل فرود آمد از کوه چون تند سیل در آن پویه تعجیل میساختند رهی بی قلاوز همی تاختند ستوران ز نعل آتش انگیخته بجای خوی از سینه خون ریخته چو رفتند یک ماه از آن راه پیش سم باد پایان شد از پویه ریش هم آخر به نیروی بخت بلند سپاه از گله رست و شاه از گزند برون برد شه رخت از آن سنگلاخ عمارت‌گهی دید و جایی فراخ در آن زرعگه کشتزاری شگرف نوازش گرفته ز باران و برف ز سبزی و تری و تابندگی بر او جان و دل را شتابندگی ز تاراج آن سبزه پی کرده گم سپنج ستوران بیگانه سم جوانی در آن کشته چون شیرمست برهنه سروپای بیلی به دست ز خوبی و چالاکی پیکرش سزاوار تاج کیانی سرش فروزنده بیلش چو زرین کلید نشان برومندی از وی پدید گهی بیل برداشت گاهی نهاد گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد جهاندار خواندش به آزرم و گفت که خوی تو با خاک چون گشت جفت جوانی و خوبی و بیدار مغز ز نغزان نباید بجز کار نغز نه کار تو شد بیل برداشتن به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن بدین فرخی گوهری تابناک نه فرخ بود هم ترازوی خاک بیا تا ترا پادشاهی دهم ز پیگار خاکت رهائی دهم به پاسخ کشاورز آهسته رای چو آورده بد شرط خدمت بجای چنین گفت کای رایض روزگار همه توسنان از تو آموزگار چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای که در خلقتش ناید اندیشه‌ای بجز دانه کاری مرا کار نیست به من پادشاهی سزاوار نیست کشاورز را جای باشد درشت چو نرمی ببیند شود کوژ پشت تنم در درشتی گرفتست چرم هلاک درشتان بود جای نرم تن سخت کو نازنینی کند چو صمغی بود کانگبینی کند خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش ثنا گفت بر گفتن فرخش خبر باز پرسیدش از کردگار کز اینسان ترا کیست پروردگار که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟ پناهت کجا کرد بازار تیز؟ کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای؟ نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟ جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای به پیغمبری خلق را رهنمای در آن کس دل خویش بستم که تو همان قبله را میپرستم که تو برآرنده آسمان کبود نگارنده کوه و صحرا و رود شب و روز پیش جهان آفرین نهم چند ره روی خود بر زمین بدین چشم و ابروی آراسته کزینسان به من داد ناخواست بدیگر کرمها که با من نمود که از هر یکم هست صدگونه سود سپاسش برم واجب آید سپاس برآنکس که او باشد ایزدشناس ترا کامدستی به پیغمبری پذیرفتم از راه دین پروری ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب به تو زنده گشتم چو ماهی به آب کنون کامدی وین خبر شد عیان به خدمتگری چون نبندم میان نگویم جهان چون توئی ناورید جهان آفرین چون توئی نافرید جهان را توئی مایه‌ی خرمی ز سد تو دارد جهان محکمی سکندر بران پاک سیرت جوان که بودش سر و سایه خسروان ثنا گفت و برتارکش بوسه داد همان نام یزدان براو کرد یاد برآراستش خلعت خسروی به دین خدا کرد پشتش قوی در آن مرز و آن مرغزار فراخ که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ شبان روزی آسود شه با سپاه سبکتر شد از خستگیهای راه چو سالار این هفت خروار کوس برآورد بانگ از گلوی خروس دگر باره شه رفتن آغاز کرد دگر ره بسیچ سفر ساز کرد چو زان مراحله منزلی چند راند به منزل دگر بار منزل رساند فروزنده مرزی چو روشن بهشت زمینهای وی جمله بی گاو و کشت درخت و گل و سبزه آب روان عمارت‌گهی درخور خسروان جز آتش خلل نی که نا کشته بود زمینی به آبی درآغشته بود بپرسید کاین مرز را نام چیست سر و سرور این برو بوم کیست کشاورز و گاو آهن و گاوکو کجا در چنین ده کند گاو هو یکی از مقیمان آن زرعگاه چنین گفت بعد از زمین بوس شاه که اقصای این دل گشاینده مرز حوالی بسی دارد از بهر ورز در او هر چه کاری به هنگام خویش یکی زو هزار آورد بلکه بیش ولیکن ز بیداد یابد گزند نگردد کس از دخل او بهره‌مند اگر داد بودی و داور بسی ده آباد بودی و در ده کسی به انصاف و داد آرد این خاک بر تباهی پذیرد ز بیدادگر چو از دخل او گردد انصاف کم بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم به یک جو که در مالش آرند میل جو و گندمش را برد باد و سیل سبک منجنیقست بازوی او که گردد به یک جو ترازوی او چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب ز بیداد بیدادگر شد خراب درو سدی از عدل بنیاد کرد همان نامش اسکندر آباد کرد به آبادیش داد منشور خویش که هر کس دهد حق مزدور خویش دهد هرکسی مال خود را زکات به تاراجشان کس نیارد برات در او ره نباید برات آوری هزار آفرین برچنان داوری آن خط شب مثال که بر خور نوشته‌اند یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته‌اند از خضر نامه‌ئی به لب چشمه‌ی حیات گوئی محرران سکندر نوشته‌اند یا نی مگر برات نویسان ملک شام وجهی برآفتاب منور نوشته‌اند گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز از شب چه آیتیست که برخور نوشته‌اند در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم خطی باسم اجری قیصر نوشته‌اند یا از پی معیشت سلطان زنگبار تمغای هند بر شه خاور نوشته‌اند گوئی که بسته‌اند تب لرز آفتاب کز مشک آیتی بشکر برنوشته‌اند یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم بر گرد آن عقیق چو شکر نوشته‌اند ریحانیان گلشن روی تو برسمن خطی بخون لاله‌ی احمر نوشته‌اند وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل حوران خلد بر لب کوثر نوشته‌اند خواجو محرران سرشکم بسیم ناب اسرار عشق بر ورق زر نوشته‌اند نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی کجا روم که نروید به پیش من دیوی کی دید خربزه زاری لطیف بی‌سرخر که من بجستم عمری ندیده‌ام باری بگو به نفس مصور مکن چنین صورت از این سپس متراش این چنین بت ای مانی اگر نقوش مصور همه از این جنس اند مخواه دیده بینا خنک تن اعمی دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را بلای صحبت لولی و فرقت لیلی ورای پرده یکی دیو زشت سر برکرد بگفتمش که تویی مرگ و جسک گفت آری بگفتم او را صدق که من ندیدستم ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست چه کار دارد قهر خدا در این مأوی به روز حشر که عریان کنند زشتان را رمند جمله زشتان ز زشتی دنیی در این بدم که به ناگاه او مبدل شد مثال صورت حوری به قدرت مولی رخی لطیف و منزه ز رنگ و گلگونه کفی ظریف و مبرا ز حیله حنی چنانک خار سیه را بهارگه بینی کند میان سمن زار گلرخی دعوی زهی بدیع خدایی که کرد شب را روز ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی به افعیی بنگر کو هزار افعی خورد شد او عصا و مطیعی به قبضه موسی از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی چو مهره دزدی زان رو به افعیی اولی خمش که رنج برای کریم گنج شود برای ممن روضه‌ست نار در عقبی بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد پخته‌ای باید که: داند سوختن در عشق خوبان بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟ سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی گر نمی‌گویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد بنده را گر راست می‌پرسی تو خود نامی نباشد ز دور یاسمنت سبزه سر نکرده هنوز بنفشه از سمنت سربدر نکرده هنوز به گرد ماه عذارت نگشته هاله‌ی زلف خطت احاطه دور قمر نکرده هنوز چه جای خط که نسیمی از آن خجسته بهار به گلستان جمالت گذر نکرده هنوز گرفته‌ای همه‌ی عالم به حسن عالم گیر اگرچه لشگر خط تو سر نکرده هنوز غم نمی‌خوری و میبری گمان که فلک مرا ز مهر تو بی‌خواب و خور نکرده هنوز چو شمع گرم ملاقات مردمی و صبا ز آه سرد منت باخبر نکرده هنوز نصیحتت که به صد گونه کرده‌ام پیداست که در دلت یکی از صد اثر نکرده هنوز ولی با این همه مجنون دل رمیده‌ی تو خیال طرفه غزال دگر نکرده هنوز ز چشم اگرچه فکندی فتاده خود را ز الفتات تو قطع نظر نکرده هنوز عجب که این غزل امشب به سمع یار رسد که هست تازه و مطرب ز بر نکرده هنوز ز محتشم مکن ای گل تو نیز قطع نظر که جای غیر تو در چشم تر نکرده هنوز آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند می‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت مست باز آید و غوغا کند و درشکند دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند سگ آن مست غرورم که نگه داند راه شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند زده‌ام دوش به جرات در قصری کانجا حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند مو بر اندام شود راست مه یک شبه را افتاب من اگر طرف کله برشکند محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار نیست مستی که خمار از می دیگر شکند شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پرزاغ نموده ز هر سو بچشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر هرآنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد چنان گشت باغ و لب جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار فرو ماند گردون گردان بجای شده سست خورشید را دست و پای سپهر اند آن چادر قیرگون تو گفتی شدستی بخواب اندرون جهان از دل خویشتن پر هراس جرس برکشیده نگهبان پاس نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز بدان تنگی اندر بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای خروشیدم و خواستم زو چراغ برفت آن بت مهربانم ز باغ مرا گفت شمعت چباید همی شب تیره خوبت بباید همی بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمع پیش آر چون آفتاب بنه پیشم و بزم را ساز کن بچنگ ار چنگ و می آغاز کن بیاورد شمع و بیامد بباغ برافروخت رخشنده شمع و چراغ می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جام شاهنشهی مرا گفت برخیز و دل شاددار روان را ز درد و غم آزاد دار نگر تا که دل را نداری تباه ز اندیشه و داد فریاد خواه جهان چون گذاری همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت دلم بر همه کام پیروز کرد که بر من شب تیره نوروز کرد بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم بازگونی که دل گیرد از مهر او فر و مهر بدو اندرون خیره ماند سپهر مرا مهربان یار بشنو چگفت ازان پس که با کام گشتیم جفت بپیمای می تا یکی داستان بگویمت از گفته‌ی باستان پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همان از در مرد فرهنگ و سنگ بگفتم بیار ای بت خوب چهر بخوان داستان و بیفزای مهر ز نیک و بد چرخ ناسازگار که آرد بمردم ز هرگونه کار نگر تا نداری دل خویش تنگ بتابی ازو چند جویی درنگ نداند کسی راه و سامان اوی نه پیدا بود درد و درمان اوی پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی بشعر آری از دفتر پهلوی همت گویم و هم پذیرم سپاس کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس چو کیخسرو آمد بکین خواستن جهان ساز نو خواست آراستن ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه برآمد بخورشید بر تاج شاه بپیوست با شاه ایران سپهر بر آزادگان بر بگسترد مهر زمانه چنان شد که بود از نخست بب وفا روی خسرو بشست بجویی که یک روز بگذشت آب نسازد خردمند ازو جای خواب چو بهری ز گیتی برو گشت راست که کین سیاوش همی باز خواست ببگماز بنشست یک روز شاد ز گردان لشکر همی کرد یاد بدیبا بیاراسته گاه شاه نهاده بسر بر کیانی کلاه نشسته بگاه اندرون می بچنگ دل و گوش داده بوای چنگ برامش نشسته بزرگان بهم فریبرز کاوس با گستهم چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو چو گرگین میلاد و شاپور نیو شه نوذر آن طوس لشکرشکن چو رهام و چون بیژن رزم‌زن همه باده‌ی خسروانی بدست همه پهلوانان خسروپرست می اندر قدح چون عقیق یمن بپیش اندرون لاله و نسترن پریچهرگان پیش خسرو بپای سر زلفشان بر سمن مشک‌سای همه بزمگه بوی و رنگ بهار کمر بسته بر پیش سالاربار ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شد هوشیار که بر در بپایند ارمانیان سر مرز توران و ایرانیان همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه چو سالار هشیار بشنید رفت بنزدیک خسرو خرامید تفت بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید بپیش اندر آوردشان چون سزید بکش کرده دست و زمین را بروی ستردند زاری‌کنان پیش اوی که ای شاه پیروز جاوید زی که خود جاودان زندگی را سزی ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران ازین سوی زان سوی تور کجا خان ارمانش خوانند نام وز ارمانیان نزد خسرو پیام که نوشه زی ای شاه تا جاودان بهر کشوری دسترس بر بدان بهر هفت کشور توی شهریار ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار سر مرز توران در شهر ماست ازیشان بما بر چه مایه بلاست سوی شهر ایران یکی بیشه بود که ما را بدان بیشه اندیشه بود چه مایه بدو اندرون کشتزار درخت برآور هم میوه‌دار چراگاه ما بود و فریاد ما ایا شاه ایران بده داد ما گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار به دندان چو پیلان بتن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه هم از چارپایان و هم کشتمند ازیشان بما بر چه مایه گزند درختان کشته ندرایم یاد بدندان به دو نیم کردند شاد نیاید بدندانشان سنگ سخت مگرمان بیکباره برگشت بخت چو بشنید گفتار فریادخواه بدرد دل اندر بپیچید شاه بریشان ببخشود خسرو بدرد بگردان گردنکش آواز کرد که ای نامداران و گردان من که جوید همی نام ازین انجمن شود سوی این بیشه‌ی خوک خورد بنام بزرگ و بننگ و نبرد ببرد سران گرازان بتیغ ندارم ازو گنج گوهر دریغ یکی خوان زرین بفرمود شاه ک بنهاد گنجور در پیشگاه ز هر گونه گوهر برو ریختند همه یک بدیگر برآمیختند ده اسب گرانمایه زرین لگام نهاده برو داغ کاوس نام بدیبای رومی بیاراستند بسی ز انجمن نامور خواستند چنین گفت پس شهریار زمین که ای نامداران با آفرین که جوید بزرم من رنج خویش ازان پس کند گنج من گنج خویش کس از انجمن هیچ پاسخ نداد مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد نهاد از میان گوان پیش پای ابر شاه کرد آفرین خدای که جاوید بادی و پیروز و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد گرفته بدست اندرون جام می شب و روز بر یاد کاوس کی که خرم بمینو بود جان تو بگیتی پراگنده فرمان تو من آیم بفرمان این کار پیش ز بهر تو دارم تن و جان خویش چو بیژن چنین گفت گیو از کران نگه کرد و آن کارش آمد گران نخست آفرین کرد مر شاه را ببیژن نمود آنگهی راه را بفرزند گفت این جوانی چراست بنیروی خویش این گمانی چراست جوان گرچه دانا بود با گهر ابی آزمایش نگیرد هنر بد و نیک هر گونه باید کشید ز هر تلخ و شوری بباید چشید براهی که هرگز نرفتی مپوی بر شاه خیره مبر آبروی ز گفت پدر پس برآشفت سخت جوان بود و هشیار و پیروز بخت چنین گفت کای شاه پیروزگر تو بر من به سستی گمانی مبر تو این گفته‌ها از من اندر پذیر جوانم ولیکن باندیشه پیر منم بیژن گیو لشکرشکن سر خوک را بگسلانم ز تن چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد برو آفرین کرد و فرمانش داد بدو گفت خسرو که ای پر هنر همیشه بپیش بدیها سپر کسی را کجا چون تو کهتر بود ز دشمن بترسید سبکسر بود بگرگین میلاد گفت آنگهی که بیژن بتوران نداند رهی تو با او برو تا سر آب بند همیش راهبر باش و هم یار مند از آنجا بسیچید بیژن براه کمر بست و بنهاد بر سر کلاه بیاورد گرگین میلاد را همواز ره را و فریاد را برفت از در شاه با یوز و باز بنخچیر کردن براه دراز همی رفت چون پیل کفک افگنان سر گور و آهو ز تن برکنان ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم همه گردن گور زخم کمند چه بیژن چه طهمورث دیوبند تذروان بچنگال باز اندرون چکان از هوا بر سمن برگ خون بدین سان همی راه بگذاشتند همه دشت را باغ پنداشتند چو بیژن به بیشه برافگند چشم بجوشید خونش بتن بر ز خشم گرازان گرازان نه آگاه ازین که بیژن نهادست بر بور زین بگرگین میلاد گفت اندرآی وگرنه ز یکسو بپرداز جای برو تا بنزدیک آن آبگیر چو من با گراز اندر آیم بتیر بدانگه که از بیشه خیزد خروش تو بردار گرز و بجای آر هوش ببیژن چنین گفت گرگین گو که پیمان نه این بود با شاه نو تو برداشتی گوهر و سیم و زر تو بستی مرین رزمگه را کمر چو بیژن شنید این سخن خیره شد همه چشمش از روی او تیره شد ببیشه درآمد بکردار شیر کمان را بزه کرد مرد دلیر چو ابر بهاران بغرید سخت فرو ریخت پیکان چو برگ درخت برفت از پس خوک چون پیل مست یکی خنجر آب داده بدست همه جنگ را پیش او تاختند زمین را بدندان برانداختند ز دندان همی آتش افروختند تو گفتی که گیتی همی سوختند گرازی بیامد چو آهرمنا زره را بدرید بر بیژنا چو سوهان پولاد بر سنگ سخت همی سود دندان او بر درخت برانگیختند آتش کارزار برآمد یکی دود زان مرغزار بزد خنجری بر میان بیژنش بدو نیمه شد پیل پیکر تنش چو روبه شدند آن ددان دلیر تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر سرانشان بخنجر ببرید پست بفتراک شبرنگ سرکش ببست که دندانها نزد شاه آورد تن بی‌سرانشان براه آورد بگردان ایران نماید هنر ز پیلان جنگی جدا کرده سر بگردون برافگند هر یک چو کوه بشد گاومیش از کشیدن ستوه بداندیش گرگین شوریده رفت ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت همه بیشه آمد بچشمش کبود برو آفرین کرد و شادی نمود بدلش اندر آمد ازان کار درد ز بدنامی خویش ترسید مرد دلش را بپیچید آهرمنا بد انداختن کرد با بیژنا سگالش چنین بد نوشته جزین نکرد ایچ یاد از جهان آفرین کسی کو بره بر کند ژرف چاه سزد گر نهد در بن چاه گاه ز بهر فزونی وز بهر نام براه جوان بر بگسترد دام نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا مر او را چه پیش آورید از جفا بدو آن زمان مهربانی نمود بخوبی مر او را فراوان ستود چو از جنگ و کشتن بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند نبد بیژن آگه ز کردار اوی همی راست پنداشت گفتار اوی چو خوردن زان سرخ می اندکی بگرگین نگه کرد بیژن یکی بدو گفت چون دیدی این جنگ من بدین گونه با خوک آهنگ من چنین داد پاسخ که ای شیرخوی بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی بایران و توران ترا یار نیست چنین کار پیش تو دشوار نیست دل بیژن از گفت او شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد بیژن چنین گفت پس پهلوان که ای نامور گرد روشن‌روان برآمد ترا این چنین کار چند بنیروی یزدان و بخت بلند کنون گفتنیها بگویم ترا که من چندگه بوده‌ام ایدرا چه با رستم و گیو و با گژدهم چه با طوس نوذر چه با گستهم چه مایه هنرها برین پهن دشت که کردیم و گردون بران بر گذشت کجا نام ما زان برآمد بلند بنزدیک خسرو شدیم ارجمند یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور به دو روزه راه اندر آید بتور یکی دشت بینی همه سبز و زرد کزو شاد گردد دل رادمرد همه بیشه و باغ و آب روان یکی جایگه از در پهلوان زمین پرنیان و هوا مشکبوی گلابست گویی مگر آب جوی ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ خم‌آورده از بار شاخ سمن صنم گشته پالیز و گلبن شمن خرامان بگرد گل اندر تذرو خروشیدن بلبل از شاخ سرو ازین پس کنون تا نه بس روزگار شد چون بهشت آن در و مرغزار پری چهره بینی همه دشت و کوه ز هر سو نشسته بشادی گروه منیژه کجا دخت افراسیاب درفشان کند باغ چون آفتاب همه دخت توران پوشیده‌روی همه سرو بالا همه مشک موی همه رخ پر از گل همه چشم خواب همه لب پر از می ببوی گلاب اگر ما بنزدیک آن جشنگاه شویم و بتازیم یک روزه راه بگیریم ازیشان پری چهره چند بنزدیک خسرو شویم ارجمند چو گرگین چنین گفت بیژن جوان بجوشیدش آن گوهر پهلوان گهی نام جست اندران گاه کام جوان بد جوانوار برداشت گام برفتند هر دو براه دراز یکی از نوشته دگر کینه‌ساز میان دو بیشه بیک روزه راه فرود آمد آن گرد لشکر پناه بدان مرغزاران ارمان دو روز همی شاد بودند باباز و یوز چو دانست گرگین که آمد عروس همه دشت ازو شد چو چشم خروس ببیژن پس آن داستان برگشاد وزان جشن و رامش بسی کرد یاد بگرگین چنین گفت پس بیژنا که من پیشتر سازم این رفتنا شوم بزمگه را ببینم ز دور که ترکان همی چون بسیچند سور وز آن جایگه پس بتابم عنان بگردن برآرم ز دوده سنان زنیم آنگهی رای هشیارتر شود دل ز دیدار بیدارتر بگنجور گفت آن کلاه بزر که در بزمگه بر نهادم بسر که روشن شدی زو همه بزمگاه بیاور که ما را کنونست گاه همان طوق کیخسرو و گوشوار همان یاره‌ی گیو گوهرنگار بپوشید رخشنده رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای نهادند بر پشت شبرنگ زین کمر خواست با پهلوانی نگین بیامد بنزدیک آن بیشه شد دل کامجویش پر اندیشه شد بزیر یکی سر وبن شد بلند که تا ز آفتابش نباشد گزند بنزدیک آن خیمه‌ی خوب چهر بیامد بدلش اندر افروخت مهر همه دشت ز آوای رود و سرود روان را همی داد گفتی درود منیژه چو از خیمه کردش نگاه بدید آن سهی قد لشکر پناه برخسارگان چون سهیل یمن بنفشه گرفته دو برگ سمن کلاه تهم پهلوان بر سرش درفشان ز دیبای رومی برش بپرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش دگر شد به خوی فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند نگه کن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد گر پریست بپرسش که چون آمدی ایدرا نیایی بدین بزمگاه اندرا پریزاده‌ای گر سیاوشیا که دلها بمهرت همی جوشیا وگر خاست اندر جهان رستخیز که بفروختی آتش مهر تیز که من سالیان اندرین مرغزار همی جشن سازم بهر نوبهار بدین بزمگه بر ندیدیم کس ترا دیدم ای سرو آزاده بس چو دایه بر بیژن آمد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز پیام منیژه به بیژن بگفت همه روی بیژن چو گل بر شکفت چنین پاسخ آورد بیژن بدوی که من ای فرستاده‌ی خوب روی سیاوش نیم نز پری زادگان از ایرانم از تخم آزادگان منم بیژن گیو ز ایران بجنگ بزخم گراز آمدم بی‌درنگ سرانشان بریدم فگندم براه که دندانهاشان برم نزد شاه چو زین جشنگاه آگهی یافتم سوی گیو گودرز نشتافتم بدین رزمگاه آمدستم فراز بپیموده بسیار راه دراز مگر چهره‌ی دخت افراسیاب نماید مرا بخت فرخ بخواب همی بینم این دشت آراسته چو بتخانه‌ی چین پر از خواسته اگر نیک رایی کنی تاج زر ترا بخشم و گوشوار و کمر مرا سوی آن خوب چهر آوری دلش با دل من بمهر آوری چو بیژن چنین گفت شد دایه باز بگوش منیژه سرایید راز که رویش چنینست بالا چنین چنین آفریدش جهان آفرین چو بشنید از دایه او این سخن بفرمود رفتن سوی سرو بن فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد بدست آنچ بردی گمان گر آیی خرامان بنزدیک من بیفروزی این جان تاریک من نماند آنگهی جایگاه سخن خرامید زان سایه‌ی سروبن سوی خیمه‌ی دخت آزاده خوی پیاده همی گام زد برزوی بپرده درآمد چو سرو بلند میانش بزرین کمر کرده بند منیژه بیامد گرفتش ببر گشاد از میانش کیانی کمر بپرسیدش از راه و رنج دراز که با تو که آمد بجنگ گراز چرا این چنین روی و بالا و برز برنجانی ای خوب چهره بگرز بشستند پایش بمشک و گلاب گرفتند زان پس بخوردن شتاب نهادند خوان و خورش گونه گون همی ساختند از گمانی فزون نشستنگه رود و می ساختند ز بیگانه خیمه بپرداختند پرستندگان ایستاده بپای ابا بربط و چنگ و رامش سرای بدیبا زمین کرده طاوس رنگ ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر سراپرده آراسته سربسر می سالخورده بجام بلور برآورده با بیژن گیو شور سه روز و سه شب شاد بوده بهم گرفته برو خواب مستی ستم چو هنگام رفتن فراز آمدش بدیدار بیژن نیاز آمدش بفرمود تا داروی هوشبر پرستنده آمیخت با نوش‌بر بدادند مر بیژن گیو را مر آن نیک دل نامور نیو را منیژه چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند عماری بسیچید رفتن براه مر آن خفته را اندر آن جایگاه ز یک سو نشستنگه کام را دگر ساخته جای آرام را بگسترد کافور بر جای خواب همی ریخت بر چوب صندل گلاب چو آمد بنزدیک شهر اندرا بپوشید بر خفته بر چادرا نهفته بکاخ اندر آمد بشب به بیگانگان هیچ نگشاد لب چو بیدار شد بیژن و هوش یافت نگار سمن بر در آغوش یافت بایوان افراسیاب اندرا ابا ماه رخ سر ببالین برا بپیچید بر خویشتن بیژنا بیزدان بنالید ز آهرمنا چنین گفت کای کردگار ار مرا رهایی نخواهد بدن ز ایدرا ز گرگین تو خواهی مگر کین من برو بشنوی درد و نفرین من که او بد مرا بر بدی رهنمون همی خواند بر من فراوان فسون منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را باد دار بمردان ز هر گونه کار آیدا گهی بزم و گه کارزار آیدا ز هر خرگهی گل رخی خواستند بدیبای رومی بیاراستند پری چهرگان رود برداشتند بشادی همه روز بگذاشتند چو بگذشت یک چندگاه این چنین پس آگاهی آمد بدربان ازین نهفته همه کارشان بازجست بژرفی نگه کرد کار از نخست کسی کز گزافه سخن راندا درخت بلا را بجنباندا نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست بدین آمدن سوی توران چراست بدانست و ترسان شد از جان خویش شتابید نزدیک درمان خویش جز آگاه کردن ندید ایچ رای دوان از پس پرده برداشت پای بیامد بر شاه ترکان بگفت که دختت ز ایران گزیدست جفت جهانجوی کرد از جهاندار یاد تو گفتی که بیدست هنگام باد بدست از مژه خون مژگان برفت برآشفت و این داستان باز گفت کرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود کرا دختر آید بجای پسر به از گور داماد ناید بدر ز کار منیژه دلش خیره ماند قراخان سالار را پیش خواند بدو گفت ازین کار ناپاک زن هشیوار با من یکی رای زن قراخان چنین داد پاسخ بشاه که در کار هشیارتر کن نگاه اگر هست خود جای گفتار نیست ولیکن شنیدن چو دیدار نیست بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد پر از خون دل و دیده پر آب زرد زمانه چرا بندد این بند من غم شهر ایران و فرزند من برو با سواران هشیار سر نگه دار مر کاخ را بام و در نگر تا که بینی بکاخ اندرا ببند و کشانش بیار ایدرا چو گرسیوز آمد بنزدیک در از ایوان خروش آمد و نوش و خور غریویدن چنگ و بانگ رباب برآمد ز ایوان افراسیاب سواران در و بام آن کاخ شاه گرفتند و هر سو ببستند راه چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید سواران گرفتندگرد اندرش چو سالار شد سوی بسته درش بزد دست و برکند بندش ز جای بجست از میان در اندر سرای بیامد بنزدیک آن خانه زود کجا پیشگه مرد بیگانه بود ز در چون به بیژن برافگند چشم بچوشید خونش برگ بر ز خشم در آن خانه سیصد پرستنده بود همه با رباب و نبید و سرود بپیچید بر خویشتن بیژنا که چون رزم سازم برهنه تنا نه شبرنگ با من نه رهوار بور همانا که برگشتم امروز هور ز گیتی نبینم همی یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس کجا گیو و گودرز کشوادگان که سر داد باید همی رایگان همیشه بیک ساق موزه درون یکی خنجری داشتی آبگون بزد دست و خنجر کشید از نیام در خانه بگرفت و برگفت نام که من بیژنم پور کشوادگان سر پهلوانان و آزادگان ندرد کسی پوست بر من مگر همی سیری آید تنش را ز سر وگر خیزد اندر جهان رستخیز نبیند کسی پشتم اندر گریز تو دانی نیاکان و شاه مرا میان یلان پایگاه مرا وگر جنگ سازند مر جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ را ز تورانیان من بدین خنجرا ببرم فراوان سران را سرا گرم نزد سالار توران بری بخوبی برو داستان آوری تو خواهشگری کن مرا زو بخون سزد گر بنیکی بوی رهنمون نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی بدانست کو راست گوید همی بخون ریختن دست شوید همی وفا کرد با او بسوگندها بخوبی بدادش بسی پندها بپیمان جدا کرد زو خنجرا بخوبی کشیدش ببند اندرا بیاورد بسته بکردار یوز چه سود از هنرها چو برگشت روز چنینست کردار این گوژپشت چو نرمی بسودی بیابی درشت چو آمد بنزدیک شاه اندرا گو دست بسته برهنه سرا برو آفرین کردکای شهریار گر از من کنی راستی خواستار بگویم ترا سربسر داستان چو گردی بگفتار همداستان نه من بزرو جستم این جشنگاه نبود اندرین کار کس را گناه از ایران بجنگ گراز آمدم بدین جشن توران فراز آمدم ز بهر یکی باز گم بوده را برانداختم مهربان دوده را بزیر یکی سرو رفتم بخواب که تا سایه دارد مرا ز آفتاب پری دربیامد بگسترد پر مرا اندر آورد خفته ببر از اسبم جدا کرد و شد تا براه که آمد همی لشکر و دخت شاه سوران پراگنده بر گرد دشت چه مایه عماری بمن برگذشت یکی چتر هندی برآمد ز دور ز هر سو گرفته سواران تور یکی کرده از عود مهدی میان کشیده برو چادر پرنیان بدو اندرون خفته بت پیکری نهاده ببالین برش افسری پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد میان سواران درآمد چو باد مرا ناگهان در عماری نشاند بران خوب چهره فسونی بخواند که تا اندر ایوان نیامد ز خواب نجنبید و من چشم کرده پر آب گناهی مرا اندرین بوده نیست منیژه بدین کار آلوده نیست پری بی‌گمان بخت برگشته بود که بر من همی جادوی آزمود چنین بد که گفتم کم و بیش نه مرا ایدر اکنون کس و خویش نه چنین داد پاسخ پس افراسیاب که بخت بدت کرد بر تو شتاب تو آنی کز ایران بتیغ و کمند همی رزم جستی به نام بلند کنون چون زنان پیش من بسته دست همی خواب گویی به کردار مست بکار دروغ آزمودن همی بخواهی سر از من ربودن همی بدو گفت بیژن که ای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار گرازان بدندان و شیران بچنگ توانند کردن بهر جای جنگ یلان هم بشمشیر و تیر و کمان توانند کوشید با بدگمان یکی دست بسته برهنه تنا یکی را ز پولاد پیراهنا چگونه درد شیر بی چنگ تیز اگر چند باشد دلش پر ستیز اگر شاه خواهد که بنید ز من دلیری نمودن بدین انجمن یکی اسب فرمای و گرزی گران ز ترکان گزین کن هزار از سران بوردگه بر یکی زین هزار اگر زنده مانم بمردم مدار ز بیژن چو این گفته بشنید چشم بروبر فگند و برآورد خشم بگرسیوز اندر یکی بنگرید کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید نبینی که این بدکنش ریمنا فزونی سگالد همی بر منا بسنده نبودش همین بد که کرد همی رزم جوید بننگ و نبرد ببر همچنین بند بر دست و پای هم اندر زمان زو بپرداز جای بفرمای داری زدن پیش در که باشد ز هر سو برو رهگذر نگون بخت را زنده بر دار کن وزو نیز با من مگردان سخن بدان تا ز ایرانیان زین سپس نیارد بتوران نگه کرد کس کشیدندش از پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب چو آمد بدر بیژن خسته دل ز خون مژه پای مانده بگل همی گفت اگر بر سرم کردگار نوشتست مردن ببد روزگار ز دار و ز کشتن نترسم همی ز گردان ایران بترسم همی که نامرد خواند مرا دشمنم ز ناخسته بردار کرده تنم بپیش نیاکان پهلو منش پس از مرگ بر من بود سرزنش روانم بماند هم ایدر بجای ز شرم پدر چون شوم باز جای دریغا که شادان شود دشمنم چو بینند بر دار روشن تنم دریغا ز شاه و ز مردان نیو دریغا که دورم ز دیدار گیو ایا باد بگذر بایران زمین پیامی بر از من بشاه گزین بگویش که بیژن بسختی درست چو آهو که در چنگ شیر نرست ببخشود یزدان جوانیش را بهم برشکست آن گمانیش را کننده همی کند جای درخت پدید آمد از دور پیران ز بخت چو پیران ویسه بدانجا رسید همه راه ترک کمربسته دید یکی دار برپای کرده بلند کمندی برو بسته چون پای بند ز ترکان بپرسید کین دار چیست در شاه را از در دار کیست بدو گفت گرسیوز این بیژنست از ایران کجا شاه را دشمنست بزد اسب و آمد بر بیژنا جگر خسته دیدش برهنه تنا دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ بپرسید و گفتش که چون آمدی از ایران همانا بخون آمدی همه داستان بیژن او را بگفت چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت ببخشود پیران ویسه بروی ز مژگان سرشکش فرو شد بروی بفرمود تا یک زمانش بدار نکردند و گفتا هم ایدر بدار بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه بکاخ اندر آمد پرستارفش بر شاه با دست کرده بکش بیامد دمان تا بنزدیک تخت بر افراسیاب آفرین کرد سخت همی بود در پیش تختش بپای چو دستور پاکیزه و رهنمای سپهبد بدانست کز آرزوی بپایست پیران آزاده خوی بخندید و گفتش چه خواهی بگوی ترا بیشتر نزد من آبروی اگر زر خواهی و گر گوهرا و گر پادشاهی هر کشورا ندارم دریغ از تو من گنج خویش چرا برگزینی همی رنج خویش چو بشنید پیران خسرو پرست زمین را ببوسید و بر پای جست که جاوید بادا ترا بخت و جای مبادا ز تخت تو پردخته جای ز شاهان گیتی ستایش تراست ز خورشید برتر نمایش تراست مرا هرچ باید ببخت تو هست ز مردان وز گنج و نیروی دست مرا این نیاز از در خویش نیست کس از کهتران تو درویش نیست بداند شهنشاه برترمنش ستوده بهر کار بی‌سرزنش که من شاه را پیش ازین چند بار همی دادمی پند بر چند کار بفرمان من هیچ نامد فراز ازو داشتم کارها دست باز مکش گفتمت پور کاوس را که دشمن کنی رستم و طوس را کز ایران بپیلان بکوبندمان ز هم بگسلانند پیوندمان سیاوش که بود از نژاد کیان ز بهر تو بسته کمر بر میان بکشتی بخیره سیاوش را بزهر اندر آمیختی نوش را بدیدی بدیهای ایرانیان که کردند با شهر تورانیان ز ترکان دو بهره بپای ستور سپردند و شد بخت را آب شور هنوز آن سر تیغ دستان سام همانا نیاسود اندر نیام که رستم همی سرفشاند ازوی بخورشید بر خون چکاند ازوی برام بر کینه جویی همی گل زهر خیره ببویی همی اگر خون بیژن بریزی برین ز توران برآید همان گرد کین خردمند شاهی و ما کهترا تو چشم خرد باز کن بنگرا نگه کن ازان کین که گستردیا ابا شاه ایران چه بر خوردیا هم آنرا همی خواستار آوری درخت بلا را ببار آوری چو کینه دو گردد نداریم پای ایا پهلوان جهان کدخدای به از تو نداند کسی گیو را نهنگ بلا رستم نیو را چو گودرز کشواد پولادچنگ که آید ز بهر نبیره بجنگ چو برزد بران آتش تیز آب چنین داد پاسخ پس افراسیاب که بیژن نبینی که با من چه کرد بایران و توران شدم روی زرد نبینی کزین بدهنر دخترم چه رسوایی آمد بپیران سرم همان نام پوشیده رویان من ز پرده بگسترد بر انجمن کزین ننگ تا جاودان بر سرم بخندد همی کشور و لشکرم چنو یابد از من رهایی بجان گشایند بر من ز هر سو زبان برسوایی اندر بمانم بدرد بپالایم از دیدگان آب زرد دگر آفرین کرد پیران بدوی که ای شاه نیک اختر راست‌گوی چنینست کین شاه گوید همی جز از نیک نامی نجوید همی ولیکن بدین رای هشیار من یکی بنگرد ژرف سالار من ببندد مر او را ببند گران کجا دار و کشتن گزیند بران هر آنکو بزندان تو بسته ماند ز دیوانها نام او کس نخواند ازو پند گیرند ایرانیان نبندند ازین پس بدی را میان چنان کرد سالار کو رای دید دلش با زبان شاه بر جای دید ز دستور پاکیزه‌ی راهبر درفشان شود شاه بر گاه بر بگرسیوز آنگه بفرمود شاه که بند گران ساز و تاریک چاه دو دستش بزنجیر و گردن بغل یکی بند رومی بکردار مل ببندش بمسمار آهنگران ز سر تا بپایش ببند اندران چو بستی نگون اندر افگن بچاه چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو که از ژرف دریای گیهان خدیو فگندست در بیشه‌ی چین ستان بیاور ز بیژن بدان کین ستان بپیلان گردون کش آن سنگ را که پوشد سر چاه ارژنگ را بیاور سر چاه او را بپوش بدان تا بزاری برآیدش هوش وز آنجا بایوان آن بی‌هنر منیژه کزو ننگ یابد گهر برو با سواران و تاراج کن نگون‌بخت را بی سر و تاج کن بگو ای بنفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت بننگ از کیان پست کردی سرم بخاک اندر انداختی افسرم برهنه کشانش ببر تا بچاه که در چاه بین آنک دیدی بگاه بهارش توی غمگسارش توی درین تنگ زندان زوارش توی خرامید گرسیوز از پیش اوی بکردند کام بداندیش اوی کشان بیژن گیو از پیش دار ببردند بسته بران چاهسار ز سر تا بپایش بهن ببست بر و بازوی و گردن و پای و دست بپولاد خایسک آهنگران فروبرد مسمارهای گران نگونش بچاه اندر انداختند سر چاه را بند بر ساختند وز آنجا بایوان آن دخترش بیاورد گرسیوز آن لشکرش همه گنج و گوهر بتاراج داد ازین بدره بستد بدان تاج داد منیژه برهنه بیک چادرا برهنه دو پای و گشاده سرا کشیدش دوان تا بدان چاهسار دو دیده پر از خون و رخ جویبار بدو گفت اینک ترا خان و مان زواری برین بسته تا جاودان غریوان همی گشت بر گرد دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت خروشان بیامد بنزدیک چاه یکی دست را اندرو کرد راه چو از کوه خورشید سر برزدی منیژه ز هر در همی نان چدی همی گرد کردی بروز دراز بسوراخ چاه آوریدی فراز ببیژن سپردی و بگریستی بران شوربختی همی زیستی چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای همی بود و بیژن نیامد بجای ز هر سوش پویان بجستن گرفت رخان را بخوناب شستن گرفت پشیمانی آمدش زان کار خویش که چون بد سگالید بر یار خویش بشد تازیان تا بدان جشنگاه کجا بیژن گیو گم کرد راه همه بیشه برگشت و کس را ندید نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید همی گشت بر گرد آن مرغزار همی یار کرد اندرو خواستار یکایک ز دور اسب بیژن بدید که آمد ازان مرغزاران پدید گسسته لگام و نگون کرده زین فرو مانده بر جای اندوهگین بدانست کو را تباهست کار بایران نیاید بدین روزگار اگر دار دارد اگر چاه و بند از افراسیاب آمدستش گزند کمند اندرافگند و برگاشت روی ز کرده پشیمان و دل جفت جوی ازان مرغزار اسب بیژن براند بخیمه در آورد و روزی بماند پس آنگه سوی شهر ایران شتافت شب و روز آرام و خوردن نیافت چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه که بیژن نبودست با او براه بگفت این سخن گیو را شهریار بدان تا ز گرگین کند خواستار پس آگاهی آمد همانگه بگیو ز گم بودن رزمزن پور نیو ز خانه بیامد دمان تا بکوی دل از درد خسته پر از آب روی همی گفت بیژن نیامد همی بارمان ندانم چه ماند همی بفرمود تا بور کشواد را کجا داشتی روز فریاد را بروبر نهادند زین خدنگ گرفته بدل گیو کین پلنگ همانگه بدو اندر آورد پای بکردار باد اندر آمد ز جای پذیره شدش تا کند خواستار که بیژن کجا ماند و چون بود کار همی گفت گرگین بدو ناگهان همانا بدی ساخت اندر نهان شوم گر ببینمش بی بیژنم همانگه سرش را ز تن بر کنم بیامد چو گرگین مر او را بدید پیاده شد و پیش او در دوید همی گشت غلتان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا بپرسید و گفت ای گزین سپاه سپهدار سالار و خورشید گاه پذیره بدین راه چون آمدی که با دیدگان پر ز خون آمدی مرا جان شیرین نباید همی کنون خوارتر گر برآید همی چو چشمم بروی تو آید ز شرم بپالایم از دیدگان آب گرم کنون هیچ مندیش کو را بجان نیامد گزند و بگویم نشان چو اسب پسر دید گرگین بدست پر از خاک و آسیمه برسان مست چو گفتار گرگینش آمد بگوش ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش بخاک اندرون شد سرش ناپدید همه جامه‌ی پهلوی بردرید همی کند موی از سر و ریش پاک خروشان بسر بر همی ریخت خاک همی گفت کای کردگار سپهر تو گستردی اندر دلم هوش و مهر گر از من جدا ماند فرزند من روا دارم ار بگلسد بند من روانم بدان جای نیکان بری ز درد دل من تو آگه‌تری مرا خود ز گیتی هم او بود و بس چه انده گسار و چه فریادرس کنون بخت بد کردش از من جدا بماندم چنین در جهان مبتلا ز گرگین پس آنگه سخن بازجست که چون بود خود روزگار از نخست زمانه بجایش کسی برگزید وگر خود ز چشم تو شد ناپدید ز بدها چه آمد مر او را بگوی چه افگند بند سپهرش بروی چه دیو آمدش پیش در مرغزار که او را تبه کرد و برگشت کار تو این مرده‌ری اسب چون یافتی ز بیژن کجا روی برتافتی بدو گفت گرگین که بازآر هوش سخن بشنو و پهن بگشای گوش که این کار چون بود و کردار چون بدان بیشه با خوک پیکار چون بدان پهلوانا و آگاه باش همیشه فروزنده‌ی گاه باش برفتیم ز ایدر بجنگ گراز رسیدیم نزدیک ارمان فراز یکی بیشه دیدیم کرده چو دست درختان بریده چراگاه پست همه جای گشته کنام گراز همه شهر ارمان از آن در کزاز چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم ببیشه درون بانگ برداشتیم گراز اندر آمد بکردار کوه نه یک یک بهر جای گشته گروه بکردیم جنگی بکردار شیر بشد روز و نامد دل از جنگ سیر چو پیلان بهم بر فگندیمشان بمسمار دندان بکندیمشان وزآنجا بایران نهادیم روی همه راه شادان و نخچیر جوی برآمد یکی گور زان مرغزار کزان خوبتر کس نبیند نگار بکردار گلگون گودرز موی چو خنگ شباهنگ فرهاد روی چو سیمش دو پا و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم بگردن چو شیر و برفتن چو باد تو گفتی که از رخش دارد نژاد بر بیژن آمد چو پیلی نژند برو اندر افگند بیژن کمند فگندن همان بود و رفتن همان دوان گور و بیژن پس اندر دمان ز تازیدن گور و گرد سوار برآمد یکی دود زان مرغزار بکردار دریا زمین بردمید کمندافگن و گور شد ناپدید پی اندر گرفتم همه دشت و کوه که از تاختن شد سمندم ستوه ز بیژن ندیدم بجایی نشان جزین اسب و زین از پس ایدر کشان دلم شد پر آتش ز تیمار اوی که چون بود با گور پیکار اوی بماندم فراوان بر آن مرغزار همی کردمش هر سوی خواستار ازو باز گشتم چنین ناامید که گور ژیان بود و دیو سپید چو بشنید گیو این سخن هوشیار بدانست کو را تباهست کار ز گرگین سخن سربسر خیره دید همی چشمش از روی او تیره دید رخش زرد از بیم سالار شاه سخن لرزلرزان و دل پر گناه چو فرزند را گیو گم بوده دید سخن را برآنگونه آلوده دید ببرد اهرمن گیو را دل ز جای همی خواست کو را درآرد ز پای بخواهد ازو کین پور گزین وگر چند نیک آید او را ازین پس اندیشه کرد اندران بنگرید نیامد همی روشنایی پدید چه آید مرا گفت از کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا به بیژن چه سود آید از جان اوی دگرگونه سازیم درمان اوی بباشیم تا زین سخن نزد شاه شود آشکارا ز گرگین گناه ازو کین کشیدن بسی کار نیست سنان مرا پیش دیوار نیست بگرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند تو بردی ز من شید و ماه مرا گزین سواران و شاه مرا فگندی مرا در تک و پوی پوی بگرد جهان اندرون چاره‌جوی پس اکنون بدستان و بند و فریب کجا یابی آرام و خواب و شکیب نباشد ترا بیش ازین دستگاه کجا من ببینم یکی روی شاه پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش ز بهر گرامی جهانبین خویش وز آنجا بیامد بنزدیک شاه دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه برو آفرین کرد کای شهریار همیشه جهان را بشادی گذار انوشه جهاندار نیک اخترا نبینی که بر سر چه آمد مرا ز گیتی یکی پور بودم جوان شب و روز بودم بدوبر نوان بجانش پر از بیم گریان بدم ز درد جداییش بریان بدم کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یافه روان پر گناه بدآگاهی آورد از پور من ازان نامور پاک دستور من یکی اسب دیدم نگونسار زین ز بیژن نشانی ندارد جزین اگر داد بیند بدین کار ما یکی بنگرد ژرف سالار ما ز گرگین دهد داد من شهریار کزو گشتم اندر جهان خاکسار غمی شد ز درد دل گیو شاه برآشفت و بنهاد فرخ کلاه رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد ز تیمار بیژن دلش تنگ شد بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت چه گوید کجا ماند از نیک جفت ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو سخن گفت با خسرو از پور نیو چو از گیو بشنید خسرو سخن بدو گفت مندیش و زاری مکن که بیژن بجانست خرسند باش بر امید گم بوده فرزند باش که ایدون شنیدستم از موبدان ز بیدار دل نامور بخردان که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بی‌درنگ بکین سیاوش کشم لشکرا بپیلان سرآرم از آن کشورا بدان کینه اندر بود بیژنا همی رزم جوید چو آهرمنا تو دل را بدین کار غمگین مدار من این را همانا بسم خواستار بشد گیو یکدل پر اندوه و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد چو گرگین بدرگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید ز تیمار بیژن همه مهتران ز درگاه با گیو رفته سران همه پر ز درد و همه پر زرنج همه همچو گم کرده صد گونه گنج پراگنده رای و پراگنده دل همه خاک ره ز اشک کرده چو گل وزین روی گرگین شوریده رفت بنزدیک ایوان درگاه تفت چو در پیش کیخسرو آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین چو الماس دندانهای گراز بر تخت بنهاد و بردش نماز که خسرو بهر کار پیروز باد همه روزگارش چو نوروز باد سر دشمنان تو بادا بگاز بریده چنان کار سران گراز بدندانها چون نگه کرد شاه بپرسید و گفتش که چون بود راه کجا ماند از تو جدا بیژنا بروبر چه بد ساخت آهرمنا چو خسرو چنین گفت گرگین بجای فرو ماند خیره همیدون بپای ندانست پاسخ چه گوید بدوی فروماند بر جای بر زرد روی زبان پر ز یافه روان پر گناه رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه چو گفتارها یک بدیگر نماند برآشفت وز پیش تختش براند همش خیره سر دید هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان بدو گفت نشنیدی آن داستان که دستان زدست از گه باستان که گر شیر با کین گودرزیان بسیچد تنش را سر آید زمان اگر نیستی از پی نام بد وگر پیش یزدان سرانجام بد بفرمودمی تا سرت را ز تن بکنید بکردار مرغ اهرمن بفرمود خسرو بپولادگر که بندگران ساز و مسمارسر هم اندر زمان پای کردش ببند که از بند گیرد بداندیش پند بگیو آنگهی گفت بازآر هوش بجویش بهر جای و هر سو بکوش من اکنون ز هر سو فراوان سپاه فرستم بجویم بهر جا نگاه ز بیژن مگر آگهی یابما بدین کار هشیار بشتابما وگر دیر یابیم زو آگهی تو جای خرد را مگردان تهی بمان تا بیاید مه فرودین که بفروزد اندر جهان هور دین بدانگه که بر گل نشاندت باد چو بر سر همی گل فشاندت باد زمین چادر سبز در پوشدا هوا بر گلان زار بخروشدا بهرسو شود پاک فرمان ما پرستش که فرمود یزدان ما بخواهم من آن جام گیتی نمای شوم پیش یزدان بباشم بپای کجا هفت کشور بدو اندرا ببینم بر و بوم هر کشورا کنم آفرین بر نیاکان خویش گزیده جهاندار و پاکان خویش بگویم ترا هر کجا بیژنست بجام اندرون این مرا روشنست چو بشنید گیو این سخن شاد شد ز تیمار فرزند آزاد شد بخندید و بر شاه کرد آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین بکام تو بادا سپهر بلند بجان تو هرگز مبادا گزند ز نیکی دهش بر تو باد آفرین که بر تو برازد کلاه و نگین چو گیو از بر گاه خسرو برفت ز هر سو سواران فرستاد تفت بجستن گرفتند گرد جهان که یابد مگر زو بجایی نشان همه شهر ارمان و تورانیان سپردند و نامد ز بیژن نشان چو نوروز فرخ فراز آمدش بدان جام روشن نیاز آمدش بیامد پر امید دل پهلوان ز بهر پسر گوژ گشته نوان چو خسرو رخ گیو پژمرده دید دلش را بدرد اندر آزرده دید بیامد بپوشید رومی قبای بدان تا بود پیش یزدان بپای خروشید پیش جهان آفرین بخورشید بر چند برد آفرین ز فریادرس زور و فریاد خواست از آهرمن بدکنش داد خواست خرامان ازان جا بیامد بگاه بسر بر نهاد آن خجسته کلاه یکی جام بر کف نهاده نبید بدو اندرون هفت کشور پدید زمان و نشان سپهر بلند همه کرده پیدا چه و چون و چند ز ماهی بجام اندون تا بره نگاریده پیکر همه یکسره چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر همه بودنیها بدو اندرا بدیدی جهاندارا فسونگرا نگه کرد و پس جام بنهاد پیش بدید اندرو بودنیها ز بیش بهر هفت کشور همی بنگرید ز بیژن بجایی نشانی ندید سوی کشور گرگساران رسید بفرمان یزدان مر او را بدید بچاهی ببسته ببند گران ز سختی همی مرگ جست اندران یکی دختری از نژاد کیان ز بهر زوارش ببسته میان سوی گیو کرد آنگهی روی شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه که زندست بیژن دلت شاد دار ز هر بد تن مهتر آزاد دار نگر غم نداری بزندان و بند ازان پس که بر جانش نامد گزند که بیژن بتوران ببند اندرست زوارش یکی نامور دخترست ز بس رنج و سختی و تیمار اوی پر از درد گشتم من از کار اوی بدان سان گذارد همی روزگار که هزمان بروبر بگرید زوار ز پیوند و خویشان شده ناامید گرازنده بر سان یک شاخ بید دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد زبانش ز خویشان پر از یاد کرد چو ابر بهاران ببارندگی همی مرگ جوید بدان زندگی بدین چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای که دارد بدین کار ما را وفا که آرد ز سختی مر او را رها نشاید جز از رستم تیز چنگ که از ژرف دریا برآرد نهنگ کمربند و برکش سوی نیمروز شب از رفتن راه ماسا و روز ببر نامه‌ی من بر رستما مزن داستان را بره‌بر دما نویسنده‌ی نامه را پیش خواند وزین داستان چند با او براند برستم یکی نامه فرمود شاه نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه که ای پهلوان زاده‌ی پر هنر ز گردان لشکر برآورده سر دل شهریاران و پشت کیان بفرمان هر کس کمر بر میان توی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربسته‌ی کارزار ترا داد گردون بمردی پلنگ بدریا ز بیمت خروشان نهنگ جهان را ز دیوان مازندران بشستی و کندی بدان را سران چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه بسا دشمنان کز تو بیجان شدست بسا بوم و بر کز تو ویران شدست سر پهلوانی و لشکر پناه بنزدیک شاهان ترا دستگاه همه جادوان را ببستی بگرز بیفروختی تاج شاهان ببرز چه افراسیاب و چه شاهان چین نوشته همه نام تو بر نگین هران بند کز دست تو بسته شد گشایندگان را جگر خسته شد گشاینده‌ی بند بسته توی کیان را سپهر خجسته توی ترا ایزد این زور پیلان که داد دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد بدان داد تا دست فریاد خواه بگیری برآری ز تاریک چاه کنون این یکی کار بایسته پیش فراز آمد و اینت شایسته خویش بتو دارد امید گودرز و گیو که هستی بهر کشور امروز نیو شناسی بنزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان سزدگر تو اینرا نداری برنج بخواه آنچ باید ز مردان و گنج که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده‌تر زین چنانکم شنود نبد گیو را خود جز این پور کس چه فرزند بود و چه فریادرس فراوان بنزد منش دستگاه مرا و نیای مرا نیکخواه بهر سو که جویمش یابم بجای بهر نیک و بد پیش من بربپای چو این نامه‌ی من بخوانی مپای بزودی تو با گیو خیز اندرآی بدان تا بدین کار با ما بهم زنی رای فرخ بهر بیش و کم ز مردان وز گنج وز خواسته بیارم بپیش تو آراسته بفرخ پی و بر شده نام تو ز توران برآید همه کام تو چنانچون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند یابد رها چو برنامه بنهاد خسرو نگین بشد گیو و بر شاه کرد آفرین سواران دوده همه برنشاند بیزدان پناهید و لشکر براند چو نخجیر از آنجا که برداشتی دو روزه بیک روزه بگذاشتی بیابان گرفت و ره هیرمند همی رفت پویان بساند نوند بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید که آمد سواری سوی هیرمند سواران بگرد اندرش نیز چند درفشی درفشان پس پشت اوی یکی زابلی تیغ در مشت اوی غو دیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام پراندیشه آمد پذیره براه بدان تا نباشد یکی کینه خواه ز ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی بدل گفت کاری نو آمد بشاه فرستاده گیوست کامد براه چو نزدیک شد پهلوان سپاه نیایش کنان برگفتند راه بپرسید دستان ز ایرانیان ز شاه و ز پیکار تورانیان درود بزرگان بدستان بداد ز شاه و ز گردان فرخ نژاد همه درد دل پیش دستان بخواند غم پور گم بوده با او براند همی گفت رویم نبینی برنگ ز خون مژه پشت پایم بلنگ ازان پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست بدو گفت رستم بنخچیر گور بیاید همانا که برگشت هور شوم گفت تا من ببینمش روی ز خسرو یکی نامه درام بدوی بدو گفت دستان کز ایدر مرو که زود آید از دشت نخچیرگو تو تا رستم آید بخانه بپای یک امروز با ما بشادی گرای چو گیو اندر آمد بایوان ز راه تهمتن بیامد ز نخچیرگاه پذیره شدش گیو کامد فراز پیاده شد از اسب و بردش نماز پر از آرزو دل پر از رنگ روی برخ برنهاد از دو دیده دو جوی چو رستم دل گیو را خسته دید بب مژه روی او نشسته دید بدو گفت باری تباهست کار بایوان و بر شاه بد روزگار ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد بپرسیدش از خسرو تاجور ز گودرز وز طوس وز گستهم ز گردان لشکر همه بیش و کم ز شاپور و فرهاد وز بیژنا ز رهام و گرگین وز هرتنا چو آواز بیژن رسیدش بگوش برآمد بناکام ازو یک خروش برستم چنین گفت کای بفرین گزین همه خسروان زمین چنان شاد گشتم بدیدار تو بدین پرسش خوب و گفتار تو درستند ازین هرک بردی تو نام ازیشان فراوان درود و پیام نبینی که بر من بپیران سرم چه آمد ز بخت بد اندر خورم چه چشم بد آمد بگودرزیان کزان سود ما را سر آمد زیان ز گیتی مرا خود یکی پور بود همم پور و هم پاک دستور بود شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنین غم ندید چنینم که بینی بپشت ستور شب و روز تازان بتاریک هور ز بیژن شب و روز چون بیهشان بجستم بهر سو ز هر کس نشان کنون شاه با جام گیتی نمای بپیش جهان آفرین شد بپای چه مایه خروشید و کرد آفرین بجشن کیان هرمز فرودین پس آمد ز آتشکده تا بگاه کمربست و بنهاد بر سر کلاه همان جام رخشنده بنهاد پیش بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش بتوران نشان داد زو شهریار ببند گران و ببد روزگار چو در جام کیخسرو ایدون نمود سوی پهلوانم دوانید زود کنون آمدم با دلی پر امید دو رخساره زرد و دو دیده سپید ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر تو بندی بفریاد هر کس کمر همی گفت و مژگان پر از آب زرد همی برکشید از جگر باد سرد ازان پس که نامه برستم داد همه کار گرگین بدو کرد یاد ازو نامه بستد دو دیده پر آب همه دل پر از کین افراسیاب پس از بهر بیژن خروشید زار فرو ریخت از دیده خون برکنار بگیو آنگهی گفت مندیش ازین که رستم نگرداند از رخش زین مگر دست بیژن گرفته بدست همه بند و زندان او کرده پست بنیروی یزدان و فرمان شاه ز توران بگردانم این تاج و گاه وز آنجا بایوان رستم شدند بره بر همی رای رفتن زدند چو آن نامه‌ی شاه رستم بخواند ز گفتار خسرو بخیره بماند ز بس آفرید جهاندار شاه بد آن نامه بر پهلوان سپاه بگیو آنگهی گفت بشناختم بفرمان او راه را ساختم بدانستم این رنج و کردار تو کشیدن بهر کار تیمار تو چه مایه ترا نزد من دستگاه بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه چه کین سیاوش چه مازندران کمر بسته بر پیش جنگاوران برین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی بدیدار تو سخت شادان شدم ولیکن ز بیژن غریوان شدم نبایستمی کاین چنین سوگوار ترا دیدمی خسته‌ی روزگار من از بهر این نامه‌ی شاه را بفرمان بسر بسپرم راه را ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام بدین کار بیژن کمر بسته‌ام بکوشم بدین کارگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من من از بهر بیژن ندارم برنج فدا کردن جان و مردان و گنج بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت شهنشاه پیروزگر بیارمش زان بند تاریک چاه نشانمش با شاه در پیشگاه سه روز اندرین خان من شاد باش ز رنج و ز اندیشه آزاد باش که این خانه زان خانه بخشیده نیست مرا با تو گنج و تن و جان یکیست چهارم سوی شهر ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم چو رستم چنین گفت بر جست گیو ببوسید دست و سر و پای نیو برو آفرین کرد کای نامور بمردی و نیروی و بخت و هنر بماناد بر تو چنین جاودان تن پیل و هوش و دل موبدان ز هر نیکی بهره‌ور بادیا چنین کز دلم زنگ بزدادیا چو رستم دل گیو پدرام دید ازان پس بنیکی سرانجام دید بسالار خوان گفت پیش آر خوان بزرگان و فرزانگان را بخوان زواره فرامرز و دستان و گیو نشستند بر خوان سالار نیو بخوردند خوان و بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند نوازنده‌ی رود با میگسار بیامد بایوان گوهر نگار همه دست لعل از می لعل فام غریونده چنگ و خروشنده جام بروز چهارم گرفتند ساز چو آمدش هنگام رفتن فراز بفرمود رستم که بندید بار سوی شاه ایران بسیچید کار سواران گردنکش از کشورش همه راه را ساخته بر درش بیامد برخش اندر آورد پای کمر بست و پوشید رومی قبای بزین اندر افگند گرز نیا پر از جنگ سر دل پر از کیمیا بگردون برافراخته گوش رخش ز خورشید برتر سر تاج‌بخش خود و گیو با زابلی صد سوار ز لشکر گزید از در کارزار که نابردنی بود برگاشتند بزال و فرامرز بگذاشتند سوی شهر ایران نهادند روی همه راه پویان و دل کینه‌جوی چو رستم بنزدیک ایران رسید بنزدیک شهر دلیران رسید یکی باد نوشین درود سپهر برستم رسانید شادان بمهر بر رستم آمد همانگاه گیو کز ایدر نباید شدن پیش نیو شوم گفت و آگه کنم شاه را که پیمود رخش تهم راه را چو رفت از بر رستم پهلوان بیامد بدرگاه شاه جوان چو نزدیک کیخسرو آمد فراز ستودش فراوان و بردش نماز پس از گیو گودرز پرسید شاه که رستم کجا ماند چون بود راه بدو گفت گیو ای شه نامدار برآید ببخت تو هرگونه کار نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دید بپیمان تو چو آن نامه‌ی شاه دادم بدوی بمالید بر نامه بر چشم و روی عنان با عنان من اندر ببست چنانچون بود گرد خسروپرست برفتم من از پیش تا با تو شاه بگویم که آمد تهمتن ز راه بگیو آنگهی گفت رستم کجاست که پشت بزرگی و تخم وفاست گرامیش کردن سزاوار هست که نیکی نمایست و خسروپرست بفرمود خسرو بفرزانگان بمهتر نژادان و مردانگان پذیره شدن پیش او با سپاه که آمد بفرمان خسرو براه بگفتند گودرز کشواد را شه نوذران طوس و فرهاد را دو بهره ز گردان گردنکشان چه از گرزداران مردمکشان بر آیین کاوس برخاستند پذیره شدن را بیاراستند جهان شد ز گرد سواران بنفش درخشان سنان و درفشان درفش چو نزدیک رستم فراز آمدند پیاده برسم نماز آمدند ز اسب اندر آمد جهان پهلوان کجا پهلوانان بپشش نوان بپرسید مر هریکی را ز شاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه نشستند گردان و رستم بر اسب بکردار رخشنده آذرگشسب چو آمد بر شاه کهترنواز نوان پیش او رفت و بردش نماز ستایش کنان پیش خسرو دوید که مهر و ستایش مر او را سزید برآورد سر آفرین کرد و گفت مبادت جز از بخت پیروز جفت چو هرمزد بادت بدین پایگاه چو بهمن نگهبان فرخ کلاه همه ساله اردیبهشت هژیر نگهبان تو با هش و رای پیر چو شهریورت باد پیروزگر بنام بزرگی و فر و هنر سفندارمذ پاسبان تو باد خرد جان روشن روان تو باد چو خردادت از یاوران بر دهاد ز مرداد باش از بر و بوم شاد دی و اورمزدت خجسته بواد در هر بدی بر تو بسته بواد دیت آذر افروز و فرخنده روز تو شادان و تاج تو گیتی فروز چو این آفرین کرد رستم بپای بپرسید و کردش بر خویش جای بدو گفت خسرو درست آمدی که از جان تو دور بادا بدی توی پهلوان کیان جهان نهان آشکار آشکارت نهان گزین کیانی و پشت سپاه نگهدار ایران و لشکر پناه مرا شاد کردی بدیدار خویش بدین پر هنر جان بیدار خویش زواره فرامرز و دستان سام درستند ازیشان چه داری پیام فرو بود رستم ببوسید تخت که ای نامور خسرو نیکبخت ببخت تو هر سه درستند و شاد انوشه کسی کش کند شاه یاد بسالار نوبت بفرمود شاه که گودرز و طوس و گوان را بخواه در باغ بگشاد سالار بار نشستنگهی بود بس شاهوار بفرمود تا تاج زرین و تخت نهادند زیر گلفشان درخت همه دیبه‌ی خسروانی بباغ بگسترد و شد گلستان چون چراغ درختی زدند از بر گاه شاه کجا سایه گسترد بر تاج و گاه تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر برو گونه‌گون خوشه‌های گهر عقیق و زمرد همه برگ و بار فروهشته از تاج چون گوشوار همه بار زرین ترنج و بهی میان ترنج و بهیها تهی بدو اندرون مشک سوده بمی همه پیکرش سفته برسان نی کرا شاه بر گاه بنشاندی برو باد ازو مشک بفشاندی همه میگساران بیپش اندرا همه بر سران افسر از گوهرا ز دیبای زربفت چینی قبای همه پیش گاه سپهبد بپای همه طوق بربسته و گوشوار بریشان همه جامه گوهرنگار همه رخ چو دیبای رومی برنگ فروزنده عود و خروشنده چنگ همه دل پر از شادی و می بدست رخان ارغوانی و نابوده مست بفرمود تا رستم آمد بتخت نشست از بر گاه زیر درخت برستم چنین گفت پس شهریار که ای نیک پیوند و به روزگار ز هر بد توی پیش ایران سپر همیشه چو سیمرغ گسترده پر چه درگاه ایران چه پیش کیان همه بر در رنج بندی میان شناسی تو کردار گودرزیان به آسانی و رنج و سود و زیان میان بسته دارند پیشم بپای همیشه بنیکی مرا رهنمای بتنها تن گیو کز انجمن ز هر بد سپر بود در پیش من چنین غم بدین دوده نامد بنیز غم و درد فرزند برتر ز چیز بدین کار گر تو ببندی میان پذیره نیایدت شیر ژیان کنون چاره‌ی کار بیژن بجوی که او را ز توران بد آمد بروی ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج ببر هرچ باید مدار این برنج چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید زمین را ببوسید و دم درکشید برو آفرین کرد کای نیک نام چو خورشید هر جای گسترده کام ز تو دور بادا دو چشم نیاز دل بدسگالت بگرم و گداز توی بر جهان شاه و سالار و کی کیان جهان مر ترا خاک پی که چون تو ندیدست یک شاه گاه نه تابنده خروشید و گردنده ماه بدان را ز نیکان تو کردی جدا تو داری بافسون و بند اژدها بکندم دل دیو مازندران بفر کیانی و گرز گران مرامادر از بهر رنج تو زاد تو باید که باشی برام و شاد منم گوش داده بفرمان تو نگردم بهرسان ز پیمان تو دل و جان نهاده بسوی کلاه بران ره روم کم بفرمود شاه و نیز از پی گیو اگر بر سرم هوا بارد آتش بدو ننگرم رسیده بمژگانم اندر سنان ز فرمان خسرو نتابم عنان برآرم ببخت تو این کار کرد سپهبد نخواهم نه مردان مرد کلید چنین بند باشد فریب نه هنگام گرزست و روز نهیب چو رستم چنین گفت گودرز و گیو فریبرز و فرهاد و شاپور نیو بزرگان لشکر برو آفرین همی خواندند از جهان آفرین بمی دست بردند با شهریار گشاده بشادی در نوبهار چو گرگین نشان تهمتن شنید بدانست کمد غمش را کلید فرستاد نزدیک رستم پیام که ای تیغ بخت و وفا را نیام درخت بزرگی و گنج وفا در رادمردی و بند بلا گرت رنج ناید ز گفتار من سخن گسترانی ز کردار من نگه کن بدین گنبد گوژپشت که خیره چراغ دلم را بکشت بتاریکی اندر مرا ره نمود نوشته چنین بود بود آنچ بود بر آتش نهم خویشتن پیش شاه گر آمرزش آرد مرا زین گناه مگر باز گردد ز بد نام من بپیران سر این بد سرانجام من مرا گر بخواهی ز شاه جوان چو غرم ژیان با تو آیم دوان شوم پیش بیژن بغلتم بخاک مگر بازیابم من آن کیش پاک چو پیغام گرگین برستم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید بپیچید ازان درد و پیغام اوی غم آمدش ازان بیهده کام اوی فرستاده را گفت رو باز گرد بگویش که ای خیره ناپاک مرد تو نشنیدی آن داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ که گر بر خرد چیره گردد هوا نیابد ز چنگ هوا کس رها خردمند کرد هوا را بزیر بود داستانش چو شیر دلیر نبایدش بردن بنخچیر روی نه نیز از ددان رنجش آید بدوی تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخچیرگیر نشاید کزین بیهده کام تو که من پیش خسرو برم نام تو ولیکن چو اکنون ببیچارگی فرو مانده گشتی بیکبارگی ز خسرو بخواهم گناه ترا بیفروزم این تیره ماه ترا اگر بیژن از بند یابد رها بفرمان دادار گیهان خدا رهاگشتی از بند و رستی بجان ز تو دور شد کینه‌ی بدگمان وگر جز برین روی گردد سپهر ز جان و تن خویش بردار مهر نخستین من آیم بدین کینه‌خواه بنیروی یزدان و فرمان شاه وگر من نیایم چو گودرز و گیو بخواهد ز تو کینه‌ی پور نیو برآمد برین کار یک روز و شب و زین گفته بر شاه نگشاد لب دوم روز چون شاه بنمود تاج نشست از بر سیمگون تخت عاج بیامد تهمتن بگسترد بر بخواهش بر شاه خورشید فر ز گرگین سخن گفت با شهریار ازان گم شده بخت و بد روزگار بدو گفت شاه ای سپهدار من همی بگسلی بند و زنهار من که سوگند خوردم بتخت و کلاه بدارای بهرام و خورشید و ماه که گرگین نبیند ز من جز بلا مگر بیژن از بند یابد رها جزین آرزو هرچ باید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای پرهنر نامور پیشگاه اگر بد سگالید پیچد همی فدا کردن جان بسیچد همی گر آمرزش شاه نایدش پیش نبودیش نام و برآید ز کیش هرآن کس که گردد ز راه خرد سرانجام پیچد ز کردار خود سزد گر کنی یاد کردار اوی همیشه بهر کینه پیکار اوی بپیش نیاکانت بسته کمر بهر کینه گه با یکی کینه ور اگر شاه بیند بمن بخشدش مگر اختر نیک بدرخشدش برستم ببخشید پیروز شاه رهانیدش از بند و تاریک چاه ز رستم بپرسید پس شهریار که چون راند خواهی برین گونه کار چه باید ز گنج و زلشکر بخواه که باید که با تو بیاید براه بترسم ز بد گوهر افراسیاب که بر جان بیژن بگیرد شتاب یکی بادسارست دیو نژند بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند بجنباندش اهرمن دل ز جای بیندازد آن تیغ زن را زپای چنین گفت رستم بشاه جهان که این کار ببسیچم اندر نهان کلید چنین بند باشد فریب نباید برین کار کردن نهیب نه هنگام گرزست و تیغ و سنان بدین کار باید کشیدن عنان فراوان گهر باید و زرو سیم برفتن پر امید و بودن به بیم بکردار بازارگانان شدن شکیبا فراوان بتوران بدن ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهایی و بخشیدنی چو بشنید خسرو ز رستم سخن بفرمود تا گنجهای کهن همه پاک بگشاد گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه تهمتن بیامد همه بنگرید هر آنچش ببایست زان برگزید ازان صد شتر بار دینار کرد صد اشتر ز گنج درم بار کرد بفرمود رستم بسالار بار که بگزین ز گردان لشکر هزار ز مردان گردنکش و نامور بباید تنی چند بسته کمر چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران دگر گستهم شیر جنگ آوران چهارم گرازه که راند سپاه فروهل نگهبان تخت و کلاه چو فرهاد و رهام گرد دلیر چو اشکش که صید آورد نره شیر چنین هفت یل باید آراسته نگهبان این لشکر و خواسته همه تاج و زیور بینداختند چنانچون ببایست برساختند پس آگاهی آمد بگردنکشان بدان گرزداران دشمن کشان بپرسید زنگه که خسرو کجاست چه آمد برویش که ما را بخواست چو سالار نوبت بیامد بدر بشبگیر بستند گردان کمر همه نیزه داران جنگ آوران همه مرزبانان ناماوران همه نیزه و تیر بار هیون همه جنگ را دست شسته بخون سپیده دمان گاه بانگ خروس ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس تهمتن بیامد چو سرو بلند بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند سپاه از پس پشت و گردان ز پیش نهاده بکف بر همه جان خویش برفت از در شاه با لشکرش بسی آفرین خواند برکشورش چو نزدیکی مرز توران رسید سران را ز لشکر همه برگزید بلشکر چنین گفت پس پهلوان که ایدر بباشید روشن روان مجنبید از ایدر مگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من بسیچیده باشید مر جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را سپه بر سر مرز ایران بماند خود و سرکشان سوی توران براند همه جامه برسان بازارگان بپوشید و بگشاد بند از میان گشادند گردان کمرهای سیم بپوشیدشان جامه های گلیم سوی شهر توران نهادند روی یکی کاروانی پر از رنگ و بوی گرانمایه هفت اسب با کاروان یکی رخش و دیگر نشست گوان صد اشتر همه بار او گوهرا صد اشتر همه جامه‌ی لشکرا ز بس‌های و هوی و درنگ درای بکردار تهمورثی کرنای همی شهر بر شهر هودج کشید همی رفت تا شهر توران رسید چو آمد بنزدیک شهر ختن نظاره بیامد برش مرد و زن همه پهلوانان توران بجای شده پیش پیران ویسه بپای چو پیران ویسه ز نخچیر گاه بیامد تهمتن بدیدش براه یکی جام زرین پر از گوهرا بدیبا بپوشید رستم سرا ده اسب گرانمایه با زیورش بدیبا بیاراست اندر خورش بفرمانبران داد و خود پیش رفت بدرگاه پیران خرامید تفت برو آفرین کرد کای نامور بایران و توران ببخت و هنر چنان کرد رویش جهاندار ساز که پیران مر او را ندانست باز بپرسید و گفت از کجایی بگوی چه مردی و چون آمدی پوی پوی بدو گفت رستم ترا کهترم بشهر تو کرد ایزد آبشخورم ببازارگانی ز ایران بتور بپیمودم این راه دشوار و دور فروشنده‌ام هم خریدار نیز فروشم بخرم ز هر گونه چیز بمهر تو دارم روان را نوید چنین چیره شد بر دلم بر امید اگر پهلوان گیردم زیر بر خرم چارپای و فروشم گهر هم از داد تو کس نیازاردم هم از ابر مهرت گهر باردم پس آن جام پر گوهر شاهوار میان کیان کرد پیشش نثار گرانمایه اسبان تازی‌نژاد که بر مویشان گرد نفشاند باد بسی آفرین کرد و آن خواسته بدو داد و شد کار آراسته چو پیران بدان گوهران بنگرید کزان جام رخشنده آمد پدید برو آفرین کرد وبنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش که رو شاد و ایمن بشهر اندرا کنون نزد خویشت بسازیم جا کزین خواسته بر تو تیمار نیست کسی را بدین با تو پیکار نیست برو هرچ داری بهایی بیار خریدار کن هر سوی خواستار فرود آی در خان فرزند من چنان باش با من که پیوند من بدو گفت رستم که ای پهلوان هم ایدر بباشیم با کاروان که با ما ز هر گونه مردم بود نباید که زان گوهری گم بود بدو گفت رو برزو گیر جای کنم رهنمایی بپیشت بپای یکی خانه بگزید و بر ساخت کار بکلبه درون رخت بنهاد و بار خبر شد کز ایران یکی کاروان بیامد بر نامور پهلوان ز هر سو خریدار بنهاد گوش چو آگاهی آمد ز گوهر فروش خریدار دیبا و فرش و گهر بدرگاه پیران نهادند سر چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی منیژه خبر یافت از کاروان یکایک بشهر اندر آمد دوان برهنه نوان دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پر آب برو آفرین کرد و پرسید و گفت همی بستین خون مژگان برفت که برخوردی از جان وز گنج خویش مبادت پشیمانی از رنج خویش بکام تو بادا سپهر بلند ز چشم بدانت مبادا گزند هر امید دل را که بستی میان ز رنجی که بردی مبادت زیان همیشه خرد بادت آموزگار خنک بوم ایران و خوش روزگار چه آگاهی استت ز گردان شاه ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه نیامد بایران ز بیژن خبر نیایش نخواهد بدن چاره‌گر که چون او جوانی ز گودرزیان همی بگسلاند بسختی میان بسودست پایش ز بند گران دو دستش ز مسمار آهنگران کشیده بزنجیر و بسته ببند همه چاه پرخون آن مستمند نیابم ز درویشی خویش خواب ز نالیدن او دو چشمم پر آب بترسید رستم ز گفتار اوی یکی بانگ برزد براندش ز روی بدو گفت کز پیش من دور شو نه خسرو شناسم نه سالارنو ندارم ز گودرز و گیو آگهی که مغزم ز گفتار کردی تهی برستم نگه کرد و بگریست زار ز خواری ببارید خون بر کنار بدو گفت کای مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد سخن گر نگویی مرانم ز پیش که من خود دلی دارم از درد ریش چنین باشد آیین ایران مگر که درویش را کس نگوید خبر بدو گفت رستم که ای زن چبود مگر اهرمن رستخیزت نمود همی بر نوشتی تو بازار من بدان روی بد با تو پیکار من بدین تندی از من میازار بیش که دل بسته بودم ببازار خویش و دیگر بجایی که کیخسروست بدان شهر من خود ندارم نشست ندانم همی گیو و گودرز را نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را بفرمود تا خوردنی هرچ بود نهادند در پیش درویش زود یکایک سخن کرد ازو خواستار که با تو چرا شد دژم روزگار چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه چه داری همی راه ایران نگاه منیژه بدو گفت کز کار من چه پرسی ز بدبخت و تیمار من کزان چاه سر با دلی پر ز درد دویدم بنزد تو ای رادمرد زدی بانگ بر من چو جنگاوران نترسیدی از داور داوران منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی رخم آفتاب کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ازین در بدان در دوان گردگرد همی نان کشکین فرازآورم چنین راند یزدان قضا بر سرم ازین زارتر چون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه نبیند شب و روز خورشید و ماه بغل و بمسمار و بند گران همی مرگ خواهد ز یزدان بران مرا درد بر درد بفزود زین نم دیدگانم بپالود زین کنون گرت باشد بایران گذر ز گودرز کشواد یابی خبر بدرگاه خسرو مگر گیو را ببینی و گر رستم نیو را بگویی که بیژن بسختی درست اگر دیر گیری شود کار پست گرش دید خواهی میاسای دیر که بر سرش سنگست و آهن بزیر بدو گفت رستم که ای خوب چهر که مهرت مبراد از وی سپهر چرا نزد باب تو خواهشگران نینگیزی از هر سوی مهتران مگر بر تو بخشایش آرد پدر بجوشدش خون و بسوزد جگر گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز ز اندازه بیش بخوالیگرش گفت کز هر خورش که او را بباید بیاور برش یکی مرغ بریان بفرمود گرم نوشته بدو اندرون نان نرم سبک دست رستم بسان پری بدو درنهان کرد انگشتری بدو داد و گفتش بدان چاه بر که بیچارگان را توی راهبر منیژه بیامد بدان چاه سر دوان و خورشها گرفته ببر نوشته بدستار چیزی که برد چنان هم که بستد ببیژن سپرد نگه کرد بیژن بخیره بماند ازان چاه خورشید رخ را بخواند که ای مهربان از کجا یافتی خورشها کزین گونه بشتافتی بسا رنج و سختی کت آمد بروی ز بهر منی در جهان پوی پوی منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان از ایران بتوران ز بهر درم کشیده ز هر گونه بسیار غم یکی مرد پاکیزه با هوش و فر ز هر گونه با او فراوان گهر گشن دستگاهی نهاده فراخ یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ بمن داد زین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان بدان چاه نزدیک آن بسته بر دگر هرچ باید ببر سربسر بگسترد بیژن پس آن نان پاک پراومید یزدان دل از بیم و باک چو دست خورش برد زان داوری بدید آن نهان کرده انگشتری نگینش نگه کرد و نامش بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند یکی مهر پیروزه رستم بروی نبشته بهن بکردار موی چو بار درخت وفا را بدید بدانست کمد غمش را کلید بخندید خندیدنی شاهوار چنان کمد آواز بر چاهسار منیژه چو بشنید خندیدنش ازان چاه تاریک بسته تنش زمانی فرو ماند زان کار سخت بگفت این چه خندست ای نیکبخت شگفت آمدش داستانی بزد که دیوانه خندد ز کردار خود چه گونه گشادی بخنده دو لب که شب روز بینی همی روز شب چه رازست پیش آر و با من بگوی مگر بخت نیکت نمودست روی بدو گفت بیژن کزین کارسخت بر اومید آنم که بگشاد بخت چو با من بسوگند پیمان کنی همانا وفای مرا نشکنی بگویم سراسر تورا داستان چو باشی بسوگند همداستان که گر لب بدوزی ز بهر گزند زنان را زبان کم بماند ببند منیژه خروشید و نالید زار که بر من چه آمد بد روزگار دریغ آن شده روزگاران من دل خسته و چشم باران من بدادم ببیژن تن و خان و مان کنون گشت بر من چنین بدگمان همان گنج دینار و تاج گهر بتاراج دادم همه سربسر پدر گشته بیزار و خویشان ز من برهنه دوان بر سر انجمن ز امید بیژن شدم ناامید جهانم سیاه و دو دیده سپید بپوشد همی راز بر من چنین تو داناتری ای جهان آفرین بدو گفت بیژن همه راستست ز من کار تو جمله برکاستست چنین گفتم اکنون نبایست گفت ایا مهربان یار و هشیار جفت سزد گر بهر کار پندم دهی که مغزم برنج اندرون شد تهی تو بشناس کاین مرد گوهر فروش که خوالیگرش مر ترا داد توش ز بهر من آمد بتوران فراز وگرنه نبودش بگوهر نیاز ببخشود بر من جهان آفرین ببینم مگر پهن روی زمین رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی و گرم و گداز بنزدیک او شو بگویش نهان که ای پهلوان کیان جهان بدل مهربان و بتن چاره جوی اگر تو خداوند رخشی بگوی منیژه بیامد بکردار باد ز بیژن برستم پیامش بداد چو بشنید گفتار آن خوب روی کزان راه دور آمده پوی پوی بدانست رستم که بیژن سخن گشادست بر لاله‌ی سروبن ببخشود و گفتش که ای خوب چهر که یزدان ترا زو مبراد مهر بگویش که آری خداوند رخش ترا داد یزدان فریاد بخش ز زاول بایران ز ایران بتور ز بهر تو پیمودم این راه دور بگویش که ما را بسان پلنگ بسود از پی تو کمرگاه و چنگ چو با او بگویی سخن راز دار شب تیره گوشت بواز دار ز بیشه فرازآر هیزم بروز شب آید یکی آتشی برفروز منیژه ز گفتار او شاد شد دلش ز اندهان یکسر آزاد شد بیامد دوان تا بدان چاهسار که بودش بچاه اندرون غمگسار بگفتش که دادم سراسر پیام بدان مرد فرخ پی نیک نام چنین داد پاسخ که آنم درست که بیژن بنام و نشانم بجست تو با داغ دل چون پویی همی که رخرا بخوناب شویی همی کنون چون درست آمد از تو نشان ببینی سر تیغ مردم کشان زمین را بدرانم اکنون بچنگ بپروین براندازم آسوده سنگ مرا گفت چون تیره گردد هوا شب از چنگ خورشید یابد رها بکردار کوه آتشی برفروز که سنگ و سر چاه گردد چو روز بدان تا ببینم سر چاه را بدان روشنی بسپرم راه را بفرمود بیژن که آتش فروز که رستیم هر دو ز تاریک روز سوی کردگار جهان کرد سر که ای پاک و بخشنده و دادگر ز هر بد تو باشی مرا دستگیر تو زن بر دل و جان بدخواه تیر بده داد من زآنک بیداد کرد تو دانی غمان من و داغ و درد مگر بازیابم بر و بوم را نمانم بننگ اختر شوم را تو ای دخت رنج آزموده ز من فدا کرده جان و دل و چیز و تن بدین رنج کز من تو برداشتی زیان مرا سود پنداشتی بدادی بمن گنج و تاج و گهر جهاندار خویشان و مام و پدر اگر یابم از چنگ این اژدها بدین روزگار جوانی رها بکردار نیکان یزدان پرست بپویم بپای و بیازم بدست بسان پرستار پیش کیان بپاداش نیکیت بندم میان منیژه بهیزم شتابید سخت چو مرغان برآمد بشاخ درخت بخورشید بر چشم و هیزم ببر که تا کی برآرد شب از کوه سر چو از چشم خورشید شد ناپدید شب تیره بر کوه دامن کشید بدانگه که آرام گیرد جهان شود آشکارای گیتی نهان که لشکر کشد تیره شب پیش روز بگردد سر هور گیتی فروز منیژه سبک آتشی برفروخت که چشم شب قیرگون را بسوخت بدلش اندرون بانگ رویینه خم که آید ز ره رخش پولاد سم بدانگه که رستم ببربر گره برافگند و زد بر گره بر زره بشد پیش یزدان خورشید و ماه بیامد بدو کرد پشت و پناه همی گفت چشم بدان کور باد بدین کار بیژن مرا زور باد بگردان بفرمود تا همچنین ببستند بر گردگه بند کین بر اسبان نهادند زین خدنگ همه جنگ را تیز کردند چنگ تهمتن برخشنده بنهاد روی همی رفت پیش اندرون راه جوی چو آمد بر سنگ اکوان فراز بدان چاه اندوه و گرم و گداز چنین گفت با نامور هفت گرد که روی زمین را بباید سترد بباید شما را کنون ساختن سر چاه از سنگ پرداختن پیاده شدند آن سران سپاه کزان سنگ پردخت مانند چاه بسودند بسیار بر سنگ چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی ز رخش اندر آمد گو شیرنر زره دامنش را بزد بر کمر ز یزدان جان آفرین زور خواست بزد دست و آن سنگ برداشت داست بینداخت در بیشه‌ی شهر چین بلرزید ازان سنگ روی زمین ز بیژن بپرسید و نالید زار که چون بود کارت ببد روزگار همه نوش بودی ز گیتیت بهر ز دستش چرا بستدی جام زهر بدو گفت بیژن ز تاریک چاه که چون بود بر پهلوان رنج راه مرا چون خروش تو آمد بگوش همه زهر گیتی مرا گشت نوش بدین سان که بینی مرا خان و مان ز آهن زمین و ز سنگ آسمان بکنده دلم زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج بدو گفت رستم که بر جان تو ببخشود روشن جهانبان تو کنون ای خردمند آزاده خوی مرا هست با تو یکی آرزوی بمن بخش گرگین میلاد را ز دل دور کن کین و بیداد را بدو گفت بیژن که ای یار من ندانی که چون بود پیکار من ندانی تو ای مهتر شیرمرد که گرگین میلاد با من چه کرد گرافتد بروبر جهانبین من برو رستخیز آید از کین من بدو گفت رستم که گر بدخوی بیاری و گفتار من نشنوی بمانم ترا بسته در چاه پای برخش اندر آرم شوم باز جای چو گفتار رستم رسیدش بگوش ازان تنگ زندان برآمد خروش چنین داد پاسخ که بد بخت من ز گردان وز دوده و انجمن ز گرگین بدان بد که بر من رسید چنین روز نیزم بباید کشید کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی ز کینه دل من بیاسود ازوی فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه با پای‌بند برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازیده از رنج و درد و نیاز همه تن پر از خون و رخساره زرد ازان بند زنجیر زنگار خورد خروشید رستم چو او را بدید همه تن در آهن شده ناپدید بزد دست و بگسست زنجیر و بند رها کرد ازو حلقه‌ی پای بند سوی خانه رفتند زان چاهسار بیک دست بیژن بدیگر زوار تهمتن بفرمود شستن سرش یکی جامه پوشید نو بر برش ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی بیامد بمالید بر خاک روی ز کردار بد پوزش آورد پیش بپیچید زان خام کردار خویش دل بیژن از کینش آمد براه مکافات ناورد پیش گناه شتر بار کردند و اسبان بزین بپوشید رستم سلیح گزین نشستند بر باره ناموران کشیدند شمشیر و گرز گران گسی کرد بار و برآراست کار چنانچون بود در خور کارزار بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را بهرجای گوش به بیژن بفرمود رستم که شو تو با اشکش و با منیژه برو که ما امشب از کین افراسیاب نیابیم آرام و نه خورد و خواب یکی کار سازم کنون بر درش که فردا بخندد برو کشورش بدو گفت بیژن منم پیش‌رو که از من همی کینه سازند نو برفتند با رستم آن هفت گرد بنه اشکش تیزهش را سپرد عنانها فگندند بر پیش زین کشیدند یکسر همه تیغ کین بشد تا بدرگاه افراسیاب بهنگام سستی و آرام و خواب برآمد ز ناگه ده و دار و گیر درخشیدن تیغ و باران تیر سران را بسی سر جدا شد ز تن پر از خاک ریش و پر از خون دهن ز دهلیز در رستم آواز داد که خواب تو خوش باد و گردانت شاد بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه مگر باره دیدی ز آهن براه منم رستم زابلی پور زال نه هنگام خوابست و آرام و هال شکستم در بند زندان تو که سنگ گران بد نگهبان تو رها شد سر و پای بیژن ز بند بداماد بر کس نسازد گزند ترا رزم و کین سیاوخش بس بدین دشت گردیدن رخش بس همیدون برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر تیره هوش براندیش زان تخت فرخنده‌جای مرا بسته در پیش کرده بپای همی رزم جستی بسان پلنگ مرا دست بسته بکردار سنگ کنونم گشاده بهامون ببین که با من نجوید ژیان شیر کین بزد دست بر جامه افراسیاب که جنگ‌آوران را ببستست خواب بفرمود زان پس که گیرند راه بدان نامداران جوینده گاه ز هر سو خروش تکاپوی خاست ز خون ریختن بر درش جوی خاست هرآنکس که آمد ز توران سپاه زمانه تهی ماند زو جایگاه گرفتند بر کینه جستن شتاب ازان خانه بگریخت افراسیاب بکاخ اندر آمد خداوند رخش همه فرش و دیبای او کرد بخش پریچهرگان سپهبدپرست گرفته همه دست گردان بدست گرانمایه اسبان و زین پلنگ نشانده گهر در جناغ خدنگ ازان پس ز ایوان ببستند بار بتوران نکردند بس روزگار ز بهر بنه تاخت اسبان بزور بدان تا نخیزد ازان کار شور چنان رنجه بد رستم از رنج راه که بر سرش بر درد بود از کلاه سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ یکی را بتن بر نجنبید رگ بلشکر فرستاد رستم پیام که شمشیر کین بر کشید از نیام که من بیگمانم کزین پس بکین سیه گردد از سم اسبان زمین گشن لشکری سازد افراسیاب بنیزه بپوشد رخ آفتاب برفتند یکسر سواران جنگ همه رزم را تیز کردند چنگ همه نیزه‌داران زدوده سنان همه جنگ را گرد کرده عنان منیژه نشسته بخیمه درون پرستنده بر پیش او رهنمون یکی داستان زد تهمتن بروی که گر می بریزد نریزدش بوی چنینست رسم سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج چو خورشید سر برزد از کوهسار سواران توران ببستند بار بتوفید شهر و برآمد خروش تو گفتی همی کر کند نعره گوش بدرگاه افراسیاب آمدند کمربستگان بر درش صف زدند همه یکسره جنگ را ساخته دل از بوم و آرام پرداخته بزرگان توران گشاده کمر به پیش سپهدار بر خاک سر همه جنگ را پاک بسته میان همه دل پر از کین ایرانیان کز اندازه بگذشت ما را سخن چه افگند باید بدین کار بن کزین ننگ بر شاه و گردنکشان بماند ز کردار بیژن نشان بایران بمردان ندانندمان زنان کمربسته خوانندمان برآشفت پس شه بسان پلنگ ازان پس بفرمودشان ساز جنگ به پیران بفرمود تا بست کوس که بر ما ز ایران همین بد فسوس بزد نای رویین بدرگاه شاه بجوشید در شهر توران سپاه یلان صف کشیدند بر در سرای خروش آمد از بوق و هندی درای سپاهی ز توران بدان مرز راند که روی زمین جز بدریا نماند چو از دیدگه دیدبان بنگرید زمین را چو دریای جوشان بدید بر رستم آمد که ببسیچ کار که گیتی سیه شد ز گرد سوار بدو گفت ما زین نداریم باک همی جنگ را برفشانیم خاک بنه با منیژه گسی کرد و بار بپوشید خود جامه‌ی کارزار ببالا برآمد سپه را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر بگردان جنگاور آواز کرد که پیش آمد امروز ننگ و نبرد کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار کجا نیزه و گرزه‌ی گاوسار هنرها کنون کرد باید پدید برین دشت‌بر کینه باید کشید برآمد خروشیدن کرنای تهمتن برخش اندر آورد پای ازان کوه سر سوی هامون کشید چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید کشیدند لشکر بران پهن جای بهرسو ببستند ز آهن سرای بیاراست رستم یکی رزمگاه که از گرد اسبان هوا شد سیاه ابر میمنه اشکش و گستهم سواران بسیار با او بهم چو رهام و چون زنگه بر میسره بخون داده مر جنگ را یکسره خود و بیژن گیو در قلبگاه نگهدار گردان و پشت سپاه پس پشت لشکر که بیستون حصاری ز شمشیر پیش اندرون چو افراسیاب آن سپه را بدید که سالارشان رستم آمد پدید غمی گشت و پوشید خفتان جنگ سپه را بفرمود کردن درنگ برابر بیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید چپ لشکرش را بپیران سپرد سوی راستش را به هومان گرد بگرسیوز و شیده قلب سپاه سپرد و همی کرد هر سو نگاه تهمتن همی گشت گرد سپاه ز آهن بکردار کوهی سیاه فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست که چندین بپیش من آیی بکین بمردان و اسبان بپوشی زمین چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ همی پشت بینم ترا سوی جنگ ز دستان تو نشنیدی آن داستان که دارد بیاد از گه باستان که شیری نترسد ز یک دشت گور ستاره نتابد چو تابنده هور بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ چو اندر هوا باز گسترد پر بترسد ز چنگال او کبک نر نه روبه شود ز آزمودن دلیر نه گوران بسایند چنگال شیر چو تو کس سبکسار خسرو مباد چو باشد دهد پادشاهی بباد بدین دشت و هامون تو از دست من رهایی نیابی بجان و بتن چو این گفته بشنید ترک دژم بلرزید و برزد یکی تیز دم برآشفت کای نامداران تور که این دشت جنگست گر جای سور بباید کشیدن درین رزم رنج که بخشم شما رابسی تاج و گنج چو گفتار سالارشان شد بگوش زگردان لشکر برآمد خروش چنان تیره‌گون شد ز گرد آفتاب که گفتی همی غرقه ماند در آب ببستند بر پیل رویینه خم دمیدند شیپور با گاودم ز جوشن یکی باره‌ی آهنین کشیدند گردان بروی زمین بجوشید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه درفشان بگرد اندرون تیغ تیز تو گفتی برآمد همی رستخیز همی گرز بارید همچون تگرگ ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ و زان رستمی اژدهافش درفش شده روی خورشید تابان بنفش بپوشید روی هوا گرد پیل بخورشید گفتی براندود نیل بهر سو که رستم برافگند رخش سران را سر از تن همی کرد بخش بچنگ اندرون گرزه‌ی گاوسار بسان هیونی گسسته مهار همی کشت و می‌بست در رزمگاه چو بسیار کرد از بزرگان تباه بقلب اندر آمد بکردار گرگ پراگنده کرد آن سپاه بزرگ برآمد چو باد آن سران را ز جای همان بادپایان فرخ همای چو گرگین و رهام و فرهاد گرد چپ لشکر شاه توران ببرد درآمد چو باد اشکش از دست راست ز گرسیوز تیغ‌زن کینه خواست بقلب اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ سران سواران چو برگ درخت فرو ریخت از بار و برگشت بخت همه رزمگه سربسر جوی خون درفش سپهدار توران نگون سپهدار چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفگند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده‌تر برنشست خود و ویژگان سوی توران شتافت کزایرانیان کام و کینه نیافت برفت از پسش رستم گرد گیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهخت ازیشان بدم سواران جنگی ز توران هزار گرفتند زنده پس از کارزار بلشکرگه آمد ازان رزمگاه که بخشش کند خواسته بر سپاه ببخشید و بنهاد بر پیل بار بپیروزی آمد بر شهریار چو آگاهی آمد بشاه دلیر که از بیشه پیروز برگشت شیر چو بیژن شد از بند و زندان رها ز بند بداندیش نراژدها سپاهی ز توران بهم برشکست همه لشکر دشمنان کرد پست بشادی به پیش جهان‌آفرین بمالید روی و کله بر زمین چو گودرز و گیو آگهی یافتند سوی شاه پیروز بشتافتند برآمد خروش و بیامد سپاه تبیره‌زنان برگرفتند راه دمنده دمان گاودم بر درش برآمد خروشیدن از لشکرش سیه کرده میدانش اسبان بسم همه شهر آوای رویینه‌خم بیک دست بربسته شیر و پلنگ بزنجیر دیگر سواران جنگ گرازان سواران دمان و دنان بدندان زمین ژنده پیلان کنان بپیش سپاه اندرون بوق و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس پذیره شدن پیش پهلو سپاه بدین گونه فرمود بیدار شاه برفتند لشکر گروها گروه زمین شد ز گردان بکردار کوه چو آمد پدیدار از انبوه نیو پیاده شد از باره گودرز و گیو ز اسب اندرآمد جهان پهلوان بپرسیدش از رنج‌دیده گوان برو آفرین کرد گودرز و گیو که ای نامبردار و سالار نیو دلیر از تو گردد بهر جای شیر سپهر از تو هرگز مگرداد سیر ترا جاودان باد یزدان پناه بکام تو گرداد خورشید و ماه همه بنده کردی تو این دوده را زتو یافتم پور گم‌بوده را ز درد و غمان رستگان تویم بایران کمربستگان تویم بر اسبان نشستند یکسر مهان گرازان بنزدیک شاه جهان چو نزدیک شهر جهاندار شاه فرازآمد آن گرد لشکرپناه پذیره شدش نامدار جهان نگهدار ایران و شاه مهان چو رستم بفر جهاندار شاه نگه کرد کمد پذیره براه پیاده شد و برد پیشش نماز غمی گشته از رنج و راه دراز جهاندار خسرو گرفتش ببر که ای دست مردی و جان هنر تهمتن سبک دست بیژن گرفت چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت بیاورد و بسپرد و بر پای خاست چنان پشت خمیده را کرد راست ازان پس اسیران توران هزار بیاورد بسته بر شهریار برو آفرین کرد خسرو بمهر که جاوید بادا بکامت سپهر خنک زال کش بگذرد روزگار بماند بگیتی ترا یادگار خجسته بر و بوم زابل که شیر همی پروراند گوان و دلیر خنک شهر ایران و فرخ گوان که دارند چون تو یکی پهلوان وزین هر سه برتر سر و بخت من که چون تو پرستد همی تخت من به خورشید ماند همی کار تو بگیتی پراگنده کردار تو بگیو آنگهی گفت شاه جهان که نیکست با کردگارت نهان که بر دست رستم جهان‌آفرین بتو داد پیروز پور گزین گرفت آفرین گیو بر شهریار که شادان بدی تا بود روزگار سر رستمت جاودان سبز باد دل زال فرخ بدو باد شاد بفرمود خسرو که بنهید خوان بزرگان برترمنش را بخوان چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند فروزنده‌ی مجلس و میگسار نوازنده‌ی چنگ با پیشکار همه بر سران افسران گران بزر اندرون پیکر از گوهران همه رخ چو دیبای رومی برنگ خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ طبقهای سیمین پر از مشک ناب بپیش اندرون آبگیری گلاب همی تافت ازفر شاهنشهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی همه پهلوانان خسروپرست برفتند زایوان سالار مست بشبگیر چون رستم آمد بدر گشاده‌دل و تنگ بسته کمر بدستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای یکی دست جامه بفرمود شاه گهر بافته با قبا و کلاه یکی جام پر گوهر شاهوار صد اسب و صد اشتر بزین و ببار دو پنجه پری‌روی بسته کمر دو پنجه پرستار با طوق زر همه پیش شاه جهان کدخدای بیاورد و کردند یک سر بپای همه رستم زابلی را سپرد زمین را ببوسید و برخاست گرد بسربر نهاد آن کلاه کیان ببست آن کیانی کمر برمیان ابر شاه کرد آفرین و برفت ره سیستان را بسیچید تفت بزرگان که بودند با او بهم برزم و ببزم و بشادی و غم براندازه‌شان یک بیک هدیه داد از ایوان خسرو برفتند شاد چو از کار کردن بپردخت شاه برام بنشست بر پیشگاه بفرمود تا بیژن آمدش پیش سخن گفت زان رنج و تیمار خویش ازان تنگ زندان و رنج زوار فراوان سخن گفت با شهریار وزان گردش روزگاران بد همه داستان پیش خسرو بزد بپیچید و بخشایش آورد سخت ز درد و غم دخت گم بوده بخت بفرمود صد جامه دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر و بوم یکی تاج و ده بدره دینار نیز پرستنده و فرش و هرگونه چیز به بیژن بفرمود کاین خواسته ببر سوی ترک روان‌کاسته برنجش مفرسا و سردش مگوی نگر تا چه آوردی او را بروی تو با او جهان را بشادی گذار نگه کن بدین گردش روزگار یکی را برآرد بچرخ بلند ز تیمار و دردش کند بی‌گزند وزانجاش گردان برد سوی خاک همه جای بیمست و تیمار و باک هم آن را که پرورده باشد بناز بیفگند خیره بچاه نیاز یکی را ز چاه آورد سوی گاه نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه جهان را ز کردار بد شرم نیست کسی را برش آب و آزرم نیست همیشه بهر نیک و بد دسترس ولیکن نجوید خود آزرم کس چنینست کار سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج ز بهر درم تا نباشی بدرد بی‌آزار بهتر دل رادمرد بدین کار بیژن سخن ساختم بپیران و گودرز پرداختم گفت یزدان آنک باشد اصل دان پس ترا کی بیند او اندر میان گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ای پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای وانک ایشان را شکر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ کس نگرید بر فوات هیچ هیچ برج زندان را شکست ارکانیی هیچ ازو رنجد دل زندانیی کای دریغ این سنگ مرمر را شکست تا روان و جان ما از حبس رست آن رخام خوب و آن سنگ شریف برج زندان را بهی بود و الیف چون شکستش تا که زندانی برست دست او در جرم این باید شکست هیچ زندانی نگوید این فشار جز کسی کز حبس آرندش به دار تلخ کی باشد کسی را کش برند از میان زهر ماران سوی قند جان مجرد گشته از غوغای تن می‌پرد با پر دل بی‌پای تن هم‌چو زندانی چه که اندر شبان خسپد و بیند به خواب او گلستان گوید ای یزدان مرا در تن مبر تا درین گلشن کنم من کر و فر گویدش یزدان دعا شد مستجاب وا مرو والله اعلم بالصواب این چنین خوابی ببین چون خوش بود مرگ نادیده به جنت در رود هیچ او حسرت خورد بر انتباه بر تن با سلسله در قعر چاه ممنی آخر در آ در صف رزم که ترا بر آسمان بودست بزم بر امید راه بالا کن قیام هم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب هم‌چو شمع سر بریده جمله شب لب فرو بند از طعام و از شراب سوی خوان آسمانی کن شتاب دم به دم بر آسمان می‌دار امید در هوای آسمان رقصان چو بید دم به دم از آسمان می‌آیدت آب و آتش رزق می‌افزایدت گر ترا آنجا برد نبود عجب منگر اندر عجز و بنگر در طلب کین طلب در تو گروگان خداست زانک هر طالب به مطلوبی سزاست جهد کن تا این طلب افزون شود تا دلت زین چاه تن بیرون شود خلق گوید مرد مسکین آن فلان تو بگویی زنده‌ام ای غافلان گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است هشت جنت در دلم بشکفته است جان چو خفته در گل و نسرین بود چه غمست ار تن در آن سرگین بود جان خفته چه خبر دارد ز تن کو به گلشن خفت یا در گولخن می‌زند جان در جهان آبگون نعره یا لیت قومی یعلمون گر نخواهد زیست جان بی این بدن پس فلک ایوان کی خواهد بدن گر نخواهد بی بدن جان تو زیست فی السماء رزقکم روزی کیست گفت به حاجب که بشه باز پوی خدمت من گوی و پس آنگه بگوی با منت از بهر تمنای ملک خام بود پختن سودای ملک پخته‌ئی آخر ! دم خامان مزن من زتو زادم! نه تو زادی زمن ملک به میراث نیابد کسی تا نزند تیغ دو بسی نیستم آن طفل دیدی نخست بالغ ملکم به بلاغت درست خرد مخوانم که ز دور ز من داد خدا دور بزرگی به من جز تو کسی گردم این در زدی ، سرزنش تیغ منش سر زدی لیک توئی چون به پی این سریر من ندهم ، گر تو توانی بگیر ! بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش از بس که سر زلفش در خون دل من شد در نافه‌ی زلف او دل گشت جگرخوارش چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت دل باز نمی‌خواهم اما تو نکو دارش تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو جان می‌بفروشم من کس نیست خریدارش چون نیست وصالت را در کون خریداری عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش خواجه وجه برات خود بدهد تا مرا گفتگو نباید کرد یا زرم را به کس حواله کند تا مرا هجو او نباید کرد تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم گر چه که در یگانگی جان تو است جان من در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم فضل توام ندا زند کان من است آن من از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم طره توست چون کمر بسته بر این میان من عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می کنی گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش گفت مترس کمدی در حرم امان من در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد کنم تو را تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید همی‌راند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر فرود آمد از بارگی شاه نرم بدان تاکند برگیا چشم گرم ندید از پرستندگان هیچکس یکی خوب رخ ماند با شاه بس بغلتید چندی بران مرغزار نهاده سرش مهربان برکنار همیشه ببازوی آن شاه بر یکی بند بازو بدی پرگهر برهنه شد از جامه بازوی او یکی مرغ رفت از هوا سوی او فرودآمد از ابر مرغ سیاه ز پرواز شد تا ببالین شاه ببازو نگه کرد وگوهر بدید کسی رابه نزدیک او برندید همه لشکرش گرد آن مرغزار همی‌گشت هرکس ز بهر شکار همان شاه تنها بخواب اندرون نه بر گرد او برکسی رهنمون چومرغ سیه بند بازوی بدید سر در ز آن گوهران بردرید چوبدرید گوهر یکایک بخورد همان در خوشاب و یاقوت زرد بخورد و ز بالین او بر پرید همانگه ز دیدار شد ناپدید دژم گشت زان کار بوزرجمهر فروماند از کارگردان سپهر بدانست کمد بتنگی نشیب زمانه بگیرد فریب و نهیب چوبیدارشد شاه و او را بدید کزان سان همی لب بدندان گزید گمانی چنان برد کو را بخواب خورش کرد بر پرورش برشتاب بدو گفت کای سگ تو را این که گفت که پالایش طبع بتوان نهفت نه من اورمزدم و گر بهمنم ز خاکست وز باد و آتش تنم جهاندار چندی زبان رنجه کرد ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر که بس زود دید آن نشان نشیب خردمند خامش بماند از نهیب همه گرد بر گرد آن مرغزار سپه بود و اندر میان شهریار نشست از بر اسب کسری بخشم ز ره تا در کاخ نگشاد چشم همه ره ز دانا همی لب گزید فرود آمد از باره چندی ژکید بفرمود تا روی سندان کنند بداننده بر کاخ زندان کنند دران کاخ بنشست بوزرجمهر ازو برگسسته جهاندار مهر یکی خویش بودش دلیر وجوان پرستنده‌ی شاه نوشین‌روان بهرجای با شاه در کاخ بود به گفتار با شاه گستاخ بود بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پرورده‌ی شاه خورشید چهر که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی پرستنده گفت ای سر موبدان چنان دان که امروز شاه ردان چو از خوان برفت آب بگساردم زمین ز آبدستان مگر یافت نم نگه سوی من بنده زان گونه کرد که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد جهاندار چون گشت بامن درشت مراسست شد آبدستان بمشت بدو دانشی گفت آب آر خیز چنان چون که بر دست شاه آب ریز بیاورد مرد جوان آب گرم همی‌ریخت بر دست او نرم نرم بدو گفت کین بار بر دستشوی تو با آب جو هیچ تندی مجوی چولب را ببالاید از بوی خوش تو از ریخت آبدستان نکش چو روز دگر شاه نوشین‌روان بهنگام خوردن بیاورد خوان پرستنده را دل پراندیشه گشت بدان تا دگر بار بنهاد تشت چنان هم چو داناش فرموده بود نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود به گفتار دانا فرو ریخت آب نه نرم ونه از ریختن برشتاب بدو گفت شاه ای فزاینده مهر که گفت این تو راگفت بوزرجمهر مرا اندرین دانش او داد راه که بیند همی این جهاندار شاه بدو گفت رو پیش دانا بگوی کزان نامور جاه و آن آبروی چراجستی از برتری کمتری ببد گوهر و ناسزا داوری پرستنده بشنید و آمد دوان برخال شد تند وخسته روان ز شاه آنچ بشیند با او بگفت چین یافت زو پاسخ اندر نهفت که حال من از حال شاه جهان فراوان بهست آشکار و نهان پرستنده برگشت و پاسخ ببرد سخنها یکایک برو برشمرد فراوان ز پاسخ برآشفت شاه ورا بند فرمود و تاریک چاه دگر باره پرسید زان پیشکار که چون دارد آن کم خرد روزگار پرستنده آمد پر از آب چهر بگفت آن سخنها به بوزرجمهر چنین داد پاسخ بدو نیکخواه که روز من آسانتر از روز شاه فرستاده برگشت وآمد چو باد همه پاسخش کرد بر شاه یاد ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ ز پیکان وز میخ گرد اندرش هم از بند آهن نهفته سرش بدو اندرون جای دانا گزید دل از مهر دانا بیکسو کشید نبد روزش آرام و شب جای خواب تنش پر ز سختی دلش پرشتاب چهارم چنین گفت شاه جهان ابا پیشکارش سخن درنهان که یک بار نزدیک دانا گذار ببر زود پیغام و پاسخ بیار بگویش که چون‌بینی اکنون تنت که از میخ تیزست پیراهنت پرستنده آمد بداد آن پیام که بشنید زان مهر خویش کام چنین داد پاسخ بمرد جوان که روزم به از روز نوشین‌روان چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ز گفتار شد شاه را روی زرد ز ایوان یکی راستگوی گزید که گفتار دانا بداند شنید ابا او یکی مرد شمشیر زن که دژخیم بود اندران انجمن که رو تو بدین بد نهان را بگوی که گر پاسخت را بود رنگ و بوی و گرنه که دژخیم با تیغ تیز نماید تو را گردش رستخیز که گفتی که زندان به از تخت شاه تنوری پر از میخ با بند و چاه بیامد بگفت آنچ بشنید مرد شد از درد دانا دلش پر ز درد بدان پاکدل گفت بوزرجمهر که ننمود هرگز بمابخت چهر چه با گنج و تختی چه با رنج سخت ببندیم هر دو بناکام رخت نه این پای دارد بگیتی نه آن سرآید همی نیک و بد بی‌گمان ز سختی گذر کردن آسان بود دل تاجداران هراسان بود خردمند ودژخیم باز آمدند بر شاه گردن فراز آمدند شنیده بگفتند با شهریار دلش گشت زان پاسخ او فگار به ایوانش بردند زان تنگ جای به دستوری پاکدل رهنمای برین نیز بگذشت چندی سپهر پر آژنگ شد روی بوزرجمهر دلش تنگتر گشت و باریک شد دوچمش ز اندیشه تاریک شد چو با گنج رنجش برابر نبود بفرسود ازان درد و در غم بسود چنان بد که قیصر بدان چندگاه رسولی فرستاد نزدیک شاه ابا نامه و هدیه و با نثار یکی درج و قفلی برو استوار که با شاه کنداوران وردان فراوان بود پاکدل موبدان بدین قفل و این درج نابرده دست نهفته بگویند چیزی که هست فرستیم باژ ار بگویند راست جز از باژ چیزی که آیین ماست گرای دون که زین دانش ناگزیر بماند دل موبد تیزویر نباید که خواهد ز ما باژ شاه نراند بدین پادشاهی سپاه برین گونه دارم ز قیصر پیام تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام فرستاده راگفت شاه جهان که این هم نباشد ز یزدان نهان من از فر او این بجای آورم همان مرد پاکیزه رای آورم یکی هفته ایدر ز می شاد باش برامش دل آرای وآزاد باش ازان پس بران داستان خیره ماند بزرگان و فرزانگانرا بخواند نگه کرد هریک زهر باره‌ای که سازد مر آن بند را چاره‌ای بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید نگه کرد و هر موبدی بنگرید ز دانش سراسر بیکسو شدند بنادانی خویش خستو شدند چو گشتند یک انجمن ناتوان غمی شد دل شاه نوشین‌روان همی‌گفت کین راز گردان سپهر بیارد باندیشه بوزرجمهر شد از درد دانا دلش پر ز درد برو پر ز چین کرد و رخساره زرد شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج بفرمود تا جامه دستی ز گنج بیاورد گنجور و اسبی گزین نشست شهنشاه کردند زین به نزدیک دانا فرستاد و گفت که رنجی که دیدی نشاید نهفت چنین راند بر سر سپهر بلند که آید ز ما بر تو چندی گزند زیان تو مغز مرا کرد تیز همی با تن خویش کردی ستیز یکی کار پیش آمدم ناگزیر کزان بسته آمد دل تیزویر یکی درج زرین سرش بسته خشک نهاده برو قفل و مهری ز مشک فرستاد قیصر برما ز روم یکی موبدی نامبردار بوم فرستاده گوید که سالار گفت که این راز پیدا کنید از نهفت که این درج را چیست اندر نهان بگویند فرزانگان جهان به دل گفتم این راز پوشیده چهر ببیند مگر جان بوزرجمهر چوبشنید بوزرجمهر این سخن دلش پرشد از رنج و درد کهن ز زندان بیامد سرو تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست همی‌بود ترسان ز آزار شاه جهاندار پر خشم و او بیگناه شب تیره و روز پیدا نبود بدان سان که پیغام خسرو شنود چو خورشید بنمود تاج از فراز بپوشید روی شب تیره باز باختر نگه کرد بوزرجمهر چوخورشید رخشنده بد بر سپهر به آب خرد چشم دل را بشست ز دانندگان استواری بجست بدو گفت بازار من خیره گشت چو چشمم ازین رنجها تیره گشت نگه کن که پیشت که آید به راه ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه به راه آمد از خانه بوزرجمهر همی‌رفت پویان زنی خوب چهر خردمند بینا بدانا بگفت سخن هرچ بر چشم او بد نهفت چنین گفت پرسنده را راه جوی که بپژوه تا دارد این ماه شوی زن پاکدامن بپرسنده گفت که شویست و هم کودک اندر نهفت چوبشنید داننده گفتار زن بخندید بر باره‌ی گامزن همانگه زنی دیگر آمد پدید بپرسید چون ترجمانش بدید که‌ای زن تو را بچه وشوی هست وگر یک تنی باد داری بدست بدو گفت شویست اگر بچه نیست چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست همانگه سدیگر زن آمد پدید بیامد بر او بگفت و شنید که ای خوب رخ کیست انباز تو برین کش خرامیدن و ناز تو مرا گفت هرگز نبودست شوی نخواهم که پیداکنم نیز روی چو بشنید بوزرجمهر این سخن نگر تا چه اندیشه افگند بن بیامد دژم روی تازان به راه چو بردند جوینده را نزد شاه بفرمود تا رفت نزدیک تخت دل شاه کسری غمی گشت سخت که داننده را چشم بینا ندید بسی باد سرد از جگر بر کشید همی‌کرد پوزش ازان کار شاه کزو داشت آزار بر بیگناه پس از روم و قیصر زبان برگشاد همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد بشاه جهان گفت بوزرجمهر که تابان بدی تا بتابد سپهر یکی انجمن درج در پیش شاه به پیش بزرگان جوینده راه بنیروی یزدان که اندیشه داد روان مرا راستی پیشه داد بگویم بدرج اندرون هرچ هست نسایم بران قفل وآن درج دست اگر تیره شد چشم دل روشنست روان راز دانش همی‌جوشنست ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار ز اندیشه شد شاه را پشت راست فرستاده و درج را پیش خواست همه موبدان وردان را بخواند بسی دانشی پیش دانا نشاند ازان پس فرستاده را گفت شاه که پیغام بگزار و پاسخ بخواه چو بشنید رومی زبان برگشاد سخنهای قیصر همه کرد یاد که گفت از جهاندار پیروز جنگ خرد باید و دانش و نام و ننگ تو را فر و بر ز جهاندار هست بزرگی و دانایی و زور دست همان بخرد و موبد راه جوی گو بر منش کو بود شاه جوی همه پاک در بارگاه تواند وگر در جهان نیکخواه تواند همین درج با قفل و مهر و نشان ببینند بیدار دل سرکشان بگویند روشن که زیرنهفت چه چیزست وآن با خرد هست جفت فرستیم زین پس بتو باژ و ساو که این مرز دارند با باژ تاو وگر باز مانند ازین مایه چیز نخواهند ازین مرزها باژ نیز چودانا ز گوینده پاسخ شنید زبان برگشاد آفرین گسترید که همواره شاه جهان شاد باد سخن دان و با بخت و با داد باد سپاس از خداوند خورشید و ماه روان را بدانش نماینده راه نداند جز او آشکارا و راز بدانش مرا آز و او بی نیاز سه درست رخشان بدرج اندرون غلافش بود ز آنچ گفتم برون یکی سفته و دیگری نیم سفت دگر آنک آهن ندیدست جفت چو بشنید دانای رومی کلید بیاورد و نوشین‌روان بنگرید نهفته یکی حقه بد در میان بحقه درون پرده‌ی پرنیان سه گوهر بدان حقه اندر نهفت چنان هم که دانای ایران بگفت نخستین ز گوهر یکی سفته بود دوم نیم سفت و سیم نابسود همه موبدان آفرین خواندند بدان دانشی گوهر افشاندند شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد ز کار گذشته دلش تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد که با او چراکرد چندان جفا ازان پس کزو دید مهر و وفا چو دانا رخ شاه پژمرده یافت روانش بدرد اندر آزرده یافت برآورد گوینده راز از نهفت گذشته همه پیش کسری بگفت ازان بند بازوی و مرغ سیاه از اندیشه گوهر و خواب شاه بدو گفت کین بودنی کار بود ندارد پشیمانی و درد سود چو آرد بد و نیک رای سپهر چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر ز تخمی که یزدان باختر بکشت ببایدش برتارک ما نبشت دل شاه نوشین روان شادباد همیشه ز درد وغم آزاد باد اگر چند باشد سرافراز شاه بدستور گردد دلارای گاه شکارست کار شهنشاه و رزم می و شادی و بخشش و داد و بزم بداند که شاهان چه کردند پیش بورزد بدان همنشان رای خویش ز آگندن گنج و رنج سپاه ز آزرم گفتار وز دادخواه دل وجان دستورباشد به رنج ز اندیشه‌ی کدخدایی و گنج چنین بود تا گاه نوشین‌روان همو بود شاه و همو پهلوان همو بود جنگی و موبد همو سپهبد همو بود و بخرد همو بهرجای کارآگهان داشتی جهان را بدستور نگذاشتی ز بسیار و اندک ز کار جهان بدو نیک زو کس نکردی نهان ز کار آگهان موبدی نیکخواه چنان بد که برخاست بر پیش گاه که گاهی گنه بگذرانی همی ببد نام آنکس نخوانی همی هم این را دگر باره آویز شست گنهکار اگر چند با پوزشست بپاسخ چنین بود توقیع شاه که آنکس که خستو شود بر گناه چو بیمار زارست و ما چون پزشک ز دارو گریزان و ریزان سرشک بیک دارو ار او نگردد درست زوان از پزشکی نخواهیم شست دگر موبدی گفت انوشه بدی بداد و دهش نیز توشه بدی سپهدار گرگان برفت از نهفت ببیشه درآمد زمانی بخفت بنه برد ار گیل و او برهنه همی‌بازگردد ز بهر بنه بتوقیع پاسخ چنین داد باز که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز کجا پاسپانی کند بر سپاه ز بد خویشتن راندارد نگاه دگر گفت انوشه بدی جاودان نشست و خور و خواب با موبدان یکی نامور مایه دار ایدرست که گنجش ز گنج تو افزونترست چنین داد پاسخ که آری رواست که از فره پادشاهی ماست دگر گفت کای شهریار بلند انوشه بدی وز بدی بی‌گزند اسیران رومی که آورده‌اند بسی شیرخواره درو برده‌اند به توقیع گفت آنچه هستند خرد ز دست اسیران نباید شمرد سوی مادرانشان فرستید باز به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز نبشتند کز روم صدمایه‌ور همی بازخرند خویشان به زر اگر باز خرند گفت از هراس بهر مایه داری یک مایه کاس فروشید و افزون مجویید نیز که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر همان بدره و برده و سیم و زر بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کز شب دو بهر یکی را نیاید سراندر بخواب از آواز مستان وچنگ ور باب چنین داد پاسخ کزین نیست رنج جز ایشان هرآنکس که دارند گنج همه همچنان شاد وخرم زیند که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند نوشتند خطی کانوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی به ایوان چنین گفت شاه یمن که نوشین‌روان چون گشاید دهن همه مردگان را کند بیش یاد پر از غم شود زنده را جان شاد چنین داد پاسخ که از مرده یاد کند هرک دارد خرد با نژاد هرآنکس که از مردگان دل بشست نباشد ورا نیکویها درست یکی گفت کای شاه کهتر پسر نگردد همی گرد داد پدر بریزد همی بر زمین بر درم که باشد فروشنده‌ی او دژم چنین داد پاسخ که این نارواست بهای زمین هم فروشنده راست دگر گفت کای شاه برترمنش که دوری ز بیغاره و سرزنش دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم چنین داد پاسخ که دندان نبود مکیدن جز از شیر پستان نبود چودندان برآمد ببالید پشت همی گوشت جویم چو گشتم درشت یکی گفت گیرم کنون مهتری برای و بدانش ز ما مهتری چرا برگذشتی ز شاهنشهان دو دیده برای تو دارد جهان چنین داد پاسخ که ما را خرد ز دیدار ایشان همی‌بگذرد هش و دانش و رای دستور ماست زمین گنج و اندیشه گنجور ماست دگر گفت باز تو ای شهریار عقابی گرفتست روز شکار چنین گفت کو را بکوبید پشت که با مهتر خود چرا شد درشت بیاویز پایش ز دار بلند بدان تا بدو بازگردد گزند که از کهتران نیز در کارزار فزونی نجویند با شهریار دگر نامداری ز کارآگهان چنین گفت کای شهریار جهان به شبگیر برزین بشد با سپاه ستاره‌شناسی بیامد ز راه چنین گفت کای مرد گردن فراز چنین لشکری گشن وزین گونه ساز چو برگاشت او پشت بر شهریار نبیند کس او را بدین روزگار بتوقیع گفت آنک گردان سپهر گشادست با رای او چهر و مهر ببرزین سالار و گنج و سپاه نگردد تباه اختر هور و ماه دگر موبدی گفت کز شهریار چنین بود پیمان بیک روزگار که مردی گزینند فرخ نژاد که در پادشاهی بگردد بداد رساند بدین بارگاه آگهی ز بسیار واندک بدی گر بهی گشسب سرافراز مردیست پیر سزد گر بود داد را دستگیر چنین داد پاسخ که او را ز آز کمر برمیانست دور از نیاز کسی را گزینید کز رنج خویش بپرهیز وباشدش گنج خویش جهاندیده مردی درشت و درست که او رای درویش سازد نخست یکی گفت سالار خوالیگران همی‌نالد از شاه وز مهتران که آن چیز کو خود کند آرزوی سپارد همه کاسه بر چار سوی نبوید نیازد بدو نیز دست بلرزد دل مرد خسروپرست چنین داد پاسخ که از بیش خورد مگر آرزو بازگردد بدرد دگر گفت هرکس نکوهش کند شهنشاه را چون پژوهش کند که بی‌لشکر گشن بیرون شود دل دوستداران پر از خون شود مگر دشمنی بد سگالد بدوی بیاید به چاره بنالد بدوی چنین داد پاسخ که داد وخرد تن پادشا راهمی‌پرورد اگر دادگر چند بی‌کس بود ورا پاسبان راستی بس بود دگر گفت کای با خرد گشته جفت به میدان خراسان سالار گفت که گرزاسب را بازکرد او ز کار چه گفت اندرین کار او شهریار چنین داد پاسخ که فرمان ما نورزید و بنهفت پیمان ما بفرمودمش تا به ارزانیان گشاید در گنج سود و زیان کسی کودهش کاست باشد به کار بپوشد همه فره شهریار دگر گفت باهرکسی پادشا بزرگست وبخشنده و پارسا پرستار دیرینه مهرک چه کرد که روزیش اندک شد و روی زرد چنین داد پاسخ که او شد درشت بران کرده‌ی خویش بنهاد پشت بیامد بدرگاه و بنشست مست همیشه جز از می‌ندارد بدست ز کارآگهان موبدی گفت شاه چو راند سوی جنگ قیصر سپاه نخواهد جز ایرانیان را به جنگ جهان شد به ایران بر از روم تنگ چنین داد پاسخ که آن دشمنی به طبعست و پرخاش آهرمنی دگر باره پرسید موبد که شاه ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه کدامست وچون بایدت مرد جنگ ز مردان شیرافگن تیز چنگ چنین داد پاسخ که جنگی سوار نباید که سیر آید از کارزار همان بزمش آید همان رزمگاه برخشنده روز و شبان سیاه نگردد بهنگام نیروش کم ز بسیار واندک نباشد دژم دگر گفت کای شاه نوشین‌روان همیشه بزی شاد و روشن‌روان بدر بر یکی مرد بد از نسا پرستنده و کاردار بسا درم ماند بر وی سیصد هزار بدیوان چوکردند با او شمار بنالد همی کین درم خورده شد برو مهتر وکهتر آزرده شد چو آگاه شد زان سخن شهریار که موبد درم خواست ازکاردار چنین گفت کز خورده منمای رنج ببخشید چیزی مر او را ز گنج دگر گفت جنگی سواری بخست بدان خستگی دیرماند و برست به پیش صف رومیان حمله برد بمرد او وزو کودکان ماند خرد چه فرمان دهد شهریار جهان ز کار چنان خرد کودک نوان بفرمود کان کودکانرا چهار ز گنج درم داد باید هزار هرآنکس که شد کشته در کارزار کزو خرد کودک بود یادگار چونامش ز دفتر بخواند دبیر برد پیش کودک درم ناگزیر چنین هم بسال اندرون چار بار مبادا که باشد ازین کارخوار دگر گفت انوشه بدی سال و ماه به مرو اندرون پهلوان سپاه فراوان درم گرد کرد و بخورد پراگنده گشتند زان مرز مرد چنین داد پاسخ که آن خواسته که از شهر مردم کند کاسته چرا باید از خون درویش گنج که او شاد باشد تن وجان به رنج ازان کس که بستد بدو بازده ازان پس به مرو اندر آواز ده بفرمای داری زدن بر درش ببیداری کشور و لشکرش ستمکاره را زنده بر دار کن دو پایش ز بر سرنگونسار کن بدان تا کس از پهلوانان ما نپیچد دل و جان ز پیمان ما دگر گفت کای شاه یزدان پرست بدر بر بسی مردم زیردست همی داد او را ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند چنین داد پاسخ که یزدان سپاس که از ما کسی نیست اندر هراس فزون کرد باید بدیشان نگاه اگر با گناهند و گر بیگناه دگر گفت کای شاه با فر و هوش جهان شد پرآواز خنیا و نوش توانگر و گر مردم زیردست شب آید شود پر ز آوای مست چنین داد پاسخ که اندر جهان بما شاد بادا کهان و مهان دگر گفت کای شاه برترمنش همی زشتگویت کند سرزنش که چندین گزافه ببخشید گنج ز گرد آوریدن ندیدست رنج چنین داد پاسخ که آن خواسته کزو گنج ما باشد آراسته اگر بازگیریم ز ارزانیان همه سود فرجام گردد زیان دگر گفت مای شهریار بلند که هرگز مبادا به جانت گزند جهودان و ترسا تو را دشمنند دو رویند و با کیش آهرمنند چنین داد پاسخ که شاه سترگ ابی زینهاری نباشد بزرگ دگر گفت کای نامور شهریار ز گنج توافزون ز سیصد هزار درم داده‌ای مرد درویش را بسی پروریده تن خویش را چنین گفت کاین هم بفرمان ماست به ارزانیان چیز بخشی رواست دگر گفت کای شاه نادیده رنج ز بخشش فراوان تهی ماند گنج چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند یال وشاخ جهاندار چون گشت یزدان‌پرست نیازد ببد درجهان نیز دست جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی مرا آز و زفتی نبد آرزوی چنین گفت موبد که ای شهریار فراخان سالار سیصد هزار درم بستد از بلخ بامی به رنج سپرده نهادند یکسر به گنج چنین داد پاسخ که ما را درم نباید که باشد کسی زو دژم که رنج آید از بیشی گنج ما نه چونین بود داد از پادشا از آنکس که بستد بدو هم دهید ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید که درد دل مردم زیردست نخواهد جهاندار یزدان‌پرست پی کاخ آباد را بر کنید بگل بام او را توانگر کنید شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود بماند پس از مرگ نفرین و دود ز دیوان ما نام او بسترید بدر بر چنو را بکس مشمرید دگر گفت کای شاه فرخ نژاد بسی‌گیری از جم و کاوس یاد بدان گفت تا از پس مرگ من نگردد نهان افسر و ترگ من دگر گفت کز بهمن سرفراز چرا شاه ایران بپوشید راز چنین داد پاسخ که او را خرد بپیچد همی وز هوا برخورد یکی گفت کای شاه کهتر نواز چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز چنین داد پاسخ که با بخردان همانم همان نیز با موبدان چوآواز آهرمن آید بگوش نماند به دل رای و با مغزهوش بپرسید موبد ز شاه زمین سخن راند از پادشاهی و دین که بی دین جهان به که بی پادشا خردمند باشد برین بر گوا چنین داد پاسخ که گفتم همین شنید این سخن مردم پاکدین جهاندار بی‌دین جهان را ندید مگر هرکسی دین دگیر گزید یکی بت پرست و یکی پاکدین یکی گفت نفرین به از آفرین ز گفتار ویران نگردد جهان بگو آنچ رایت بود در نهان هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا خردمندی ودین نیارد بها یکی گفت کای شاه خرم نهان سخن راندی چند پیش مهان یکی آنکه گفتی زمانه منم بد و نیک او را بهانه منم کسی کو کند آفرین بر جهان بما بازگردد درودش نهان چنین داد پاسخ که آری رواست که تاج زمانه سر پادشاست جهان را چنین شهریاران سرند ازیرا چنین بر سران افسرند گذشتم ز توقیع نوشین‌روان جهان پیر و اندیشه من جوان مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت به پیری چنین آتش‌آمیز گشت ز منبر چومحمود گوید خطیب بدین محمد گراید صلیب همی‌گفتم این نامه را چند گاه نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه چو تاج سخن نام محمود گشت ستایش به آفاق موجود گشت زمانه بنام وی آباد باد سپهر ازسرتاج او شاد باد جهان بستند از بت پرستان هند بتیغی که دارد چو رومی پرند تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان به فضل و منت پروردگار عالمیان همیشه صاحب این منزل مبارک را تن درست و دل شاد باد و بخت جوان دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب وزین دو درگذری کل من علیها فان ز خسروان مقدم چنین که می‌شنوم وفای عهد نکردست با کس این دوران سرای آخرت آباد کن به حسن عمل که اعتماد بقا را نشاید این بنیان بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر که دولتی دگرت در پی است جاویدان زمین دنیا، بستان زرع آخرتست چو دست می‌دهدت تخم دولتی بفشان بده که با تو بماند جزای کرده‌ی نیک وگر چنین نکنی از تو بازماند هان بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش که در زمین وجودت نماند آب روان حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر چو برف بر سر کوهست روی در نقصان ز مال و منصب دنیا جزین نمی‌ماند میان اهل مروت که «یاد باد فلان» کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست اگر قبول کنی گوی بردی از میدان به نوبتند ملوک اندرین سپنج‌سرای خدای عزوجل راست ملک بی‌پایان گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی خالی از فطنت چو کاف کوفیی تو بنشنیدی که آن پر قند لب غدر خیاطان همی‌گفتی به شب خلق را در دزدی آن طایفه می‌نمود افسانه‌های سالفه قصه‌ی پاره‌ربایی در برین می حکایت کرد او با آن و این در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای گرد او جمع آمده هنگامه‌ای مستمع چون یافت جاذب زان وفود جمله اجزااش حکایت گشته بود شبی کاسمان مجلس افروز کرد شب از روشنی دعوی روز کرد سراپرده هفت سلطان سریر برآموده گوهر به چینی حریر سرسبزپوشان باغ بهشت به سرسبزی آراسته کار و کشت محمد که سلطان این مهد بود ز چندین خلیفه ولیعهد بود سرنافه در بیت اقصی گشاد ز ناف زمین سر به اقصی نهاد ز بند جهان داد خود را خلاص به معشوقی عرشیان گشت خاص بنه بست از این کوی هفتاد راه به هفتم فلک بر زده بارگاه دل از کار نه حجره پرداخته به نه حجره‌ی آسمان تاخته برون جسته زین کنده چاربند فرس رانده بر هفت چرخ بلند براقی شتابنده زیرش چو برق ستامش چو خورشید در نور غرق سهیلی بر اوج عرب تافته ادیم یمن رنگ ازو یافته بریشم دمی بلکه لل سمی رونده چو لل بر ابریشمی نه آهو ولی نافش از مشگ پر چو دندان آهو برآموده در از آن خوش عنان‌تر که آید گمان وز آن تیز روتر که تیر از کمان شتابنده‌تر و هم علوی خرام ازو باز پس مانده هفتاد گام به عالم گشائی فرشته وشی نه عالم گشائی که عالم کشی به شبرنگی از شب چرا گشته مست چو ماه آمده شب چرائی به دست چنان شد که از تیزی گام او سبق برد بر جنبش آرام او قدم بر قیاس نظر می‌گشاد مگر خود قدم بر نظر می‌نهاد پیمبر بد آن ختلی ره نورد برآورد از این آب گردنده گرد هم او راه دان هم فرس راهوار زهی شاه مرکب زهی شهسوار چو زین خانقه عزم دروازه کرد به دستش فلک خرقه را تازه کرد سواد فلک گشته گلشن بدو شده روشنان چشم روشن بدو در آن پرده کز گردها بود پاک نشایست شد دامن آلوده خاک به دریای هفت اختر آمد نخست قدم را نهفت آب خاکی بشست رها کرد بر انجم اسباب را به مه داد گهواره‌ی خواب را پس آنگه قلم بر عطارد شکست که امی قلم را نگیرد به دست طلاق طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد به مریخ داد آتش خشم خویش که خشم اندران ره نمی‌رفت پیش رعونت رها کرد بر مشتری نگینی دگر زد بر انگشتری سواد سفینه به کیوان سپرد به جز گوهری پاک با خود نبرد بپرداخت نزلی به هر منزلی چنان کو فرو ماند و تنها دلی شده جان پیغمبران خاک او زده دست هر یک به فتراک او کمر بر کمر کوه بر کوه راند گریوه گریوه جنیبت جهاند به هارونیش خضر و موسی دوان مسیحا چه گویم ز موکب روان به اندازه‌ی آنکه یک دم زنند به یک چشم زخمی که بر هم زنند ز خر پشته آسمان در گذشت زمین و زمان را ورق درنوشت ندیده ز تعجبیل ناورد او کس از گرد بر گرد او گرد او ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز فلک تیر پرتابها مانده باز تنیده تنش در رصدهای دور به روحانیان بر جسدهای نور در آن راه بیراه از آوارگی همش بار مانده همش بارگی پر جبرئیل از رهش ریخته سرافیل از آن صدمه بگریخته ز رفرف گذشته به فرسنگها در آن پرده بنموده آهنگها ز دروازه سدره تا ساق عرش قدم بر قدم عصمت افکنده فرش ز دیوانگه عرشیان برگذشت به درج آمد و درج را درنوشت جهت را ولایت به پایان رسید قطیعت به پرگار دوران رسید زمین زاده‌ی آسمان تاخته زمین و آسمان را پس انداخته مجرد روی را به جایی رساند که از بود او هیچ با او نماند چو شد در ره نیستی چرخ زن برون آمد از هستی خویشتن در آن دایره گردش راه او نمود از سر او قدمگاه او رهی رفت پی زیر و بالا دلیر که در دایره نیست بالا و زیر حجاب سیاست برانداختند ز بیگانگان حجره پرداختند در آن جای کاندیشه نادیده جای درود از محمد قبول از خدای کلامی که بی آلت آمد شنید لقائی که آن دیدنی بود دید چنان دید کز حضرت ذوالجلال نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال همه دیده گشته چو نرگس تنش نگشته یکی خار پیرامنش در آن نرگسین حرف کان باغ داشت مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت گذر بر سر خوان اخلاص کرد هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد دلش نور فضل الهی گرفت یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم در آموخته چنان رفته و آمده باز پس که ناید در اندیشه‌ی هیچ‌کس ز گرمی که چون برق پیمود راه نشد گرمی خوابش از خوابگاه ندانم که شب را چه احوال بود شبی بود یا خود یکی سال بود چو شاید که جانهای ما در دمی برآید به پیرامن عالمی تن او که صافی‌تر از جان ماست اگر شد به یک لحظه وامد رواست به ار گوهر جان نثارش کنم ثنا خوانی چار یارش کنم گهر خر چهارند و گوهر چهار فروشنده را با فضولی چکار به مهر علی گرچه محکم پیم ز عشق عمر نیز خالی نیم همیدون در این چشم روشن دماغ ابوبکر شمعست و عثمان چراغ بدان چار سلطان درویش نام شده چار تکبیر دولت تمام زهی پیشوای فرستادگان پذیرنده عذر افتادگان به آغاز ملک اولین رایتی به پایان دور آخرین آیتی گزین کرده‌ی هر دو عالم توئی چو تو گر کسی باشد آن هم توئی توئی قفل گنجینه‌ها را کلید در نیک و بد کرده بر ما پدید به شب روز ما را به بی ذمتی سجل بر زده کامتی امتی من از امتان کمترین خاک تو بدین لاغری صید فتراک تو نظامی که در گنجه شد شهربند مباد از سلام تو نابهرمند برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست به کام تا نرساند مرا لبش چون نای نصیحت همه عالم به گوش من بادست گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زان خراب آبادست دلا منال ز بیداد و جور یار که یار تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست ای زرین نعل آهنین سم ای سوسن گوش خیزران دم ای باد صبا گرفته در گل با آتش تو چو ساق هیزم سیر تو به گرد خط ناورد چون گرد سپهر سیر انجم بر دامن کسوت بهیمه‌ات بربسته قضا خواص مردم با نرمی حشوهای شانه‌ات برکنده قدر بروت قاقم ره گم نکنی و در تحرک چون گوی ز پای سر کنی گم مضطر نشوی ز بستن نعل دردی ندهی ز اول خم وقت جو اگر ز عجلت طبع بر گوشه‌ی آسمان زنی سم از بهر قضیم تو شود جو در سنبله‌ی سپهر گندم در خدمت داغ و طوق صاحب بس تجربهات بی‌تعلم آن عالم کبریا که عامست چون رحمت ایزدش ترحم وهم از پی کبریاش می‌رفت تا غایت این رونده طارم چون عاجز شد به طیره برگشت یعنی که نمی‌کنم تبرم زان پس خبرش نیافت آری آنجا که برد پی تسنم ای پایه‌ی کبریات فارغ از ننگ تصرف توهم ای حکم ترا قضا پیاپی وی امر ترا قدر دمادم صدر تو به پایه تخت جمشید اسب تو به سایه رخش رستم با رای تو ذره‌ایست خورشید با طبع تو قطره‌ایست قلزم گردون به سر تو خورد سوگند سر سبزی یافت از تراکم بیدار نشد سپیده‌دم تاش رای تو نگفت لاتنم قم فرمان ترا که باد نافذ جایز شده بر قضا تقدم عهد تو و در زمانه تقدیم آب آمده وانگهی تیمم با دست تو از ترشح ابر دایم لب برق با تبسم از لطف تو زاده نوش زنبور وز عنف تو رسته نیش کژدم فتنه نکند همی تجاسر تا عدل تو می‌کند تجشم از جمله‌ی کاینات کانست کز دست تو می‌کند تظلم خالی نگذاشتست هرگز ای عزم تو خالی از تلعثم مدح تو ضمیری از تفکر شکر تو زبانی از ترنم تا شکر مزید نعمت آرد بادی همه ساله در تنعم تا حکم نه آسمان روانست بر هفت زمین ترا تحکم درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم با مایه‌ی عشق تو آن نه باد و نه اینم چشم همه آفاق به دیدار تو بینند تا پرده‌ی ز رخ برنکنی هیچ نبینم تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟ اندیشه‌ی مستوری و دین داشتنم بود سودای تو نگذاشت که مستور نشینم از گنج وصالت به سعادت برسد زود گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی با ماه به پیکارم و با مهر به کینم گر نور تو در خلق نبینم ز دو گیتی هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم پایی به کرم بررخ من نیز همی نه کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود گر خاتم لعل توشود ملک یمینم نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین پیش اندازه‌ی صدقش به کمان آید تیر آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن برگ زرین شود از دولت او در مه تیر ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او هست امروز به بند سخنان تو اسیر معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر هر زمان زهره و تیر از پی یک نکته‌ی تو هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود تا گه صور بود بر همه جانها تصویر من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر زیرکان مادت آواز بدانند از طبع ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک بحر اخضر شمرد دیده‌ی او چشم ضریر مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر ای میر سخنان کز پی نفع حکما مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز کز جوار دم من باد می افشاند عبیر هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر نامه‌ی شعر به توقیع جواز تو امیر گر درد طلب رهبر این قافله بودی کی پای ترا پرده‌ی خواب آبله بودی؟ زود این ره خوابیده به انجام رسیدی گر ناله‌ی شبگیر درین مرحله بودی دل چاک نمی‌گشت ز فریاد جرس را بیداری اگر در همه‌ی قافله بودی از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی گر در خور این باده مرا حوصله بودی شیرازه‌ی جمعیتش ازهم نگسستی با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی چون آب روان می‌گذرد عمر و تو غافل ای وای درین قافله گر فاصله بودی صائب سر زلف سخن از دخل حسودان آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی گل بخندید و باغ شد پدرام ای خوشا این جهان بدین هنگام چون بنا گوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام همچو لوح زمردین گشته ست دشت همچون صحیفه‌ای ز رخام باغ پر خیمه‌های دیبا گشت زندوافان درون شده به خیام گل سوری به دست باد بهار سوی باده همی‌دهد پیغام که ترا با من ار مناظره ایست من به باغ آمدم به باغ خرام تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی‌دهد دشنام گاه گوید که رنگ تو نه درست گاه گوید که بوی تو نه تمام خام گفتی سخن، ولیکن تو نیستی پخته، چون بگویی خام تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر نه من ای می حلالم و تو حرام تو چه گویی، کنون چه گوید می گوید: ای سرخ گل! فرو آرام با کسی خویشتن قیاس مکن که ترا سوی او بود فرجام خویشتن را مده به باد که باد ندهد مر ترا ز دور مقام من بمانم مدام و آنکه نهاد نام من زین قبل نهاد مدام دست رامش به من شده ست قوی کار شادی به من گرفته قوام من به بیجاده مانم اندر خم من به یاقوت مانم اندر جام این شرف بس بود مرا که مرا بار باشد بر امیر مدام میر یوسف که با دل و کف او تنگ و زفتست نام بحر و غمام از نکویی که عرف و عادت اوست نرسد در صفات او اوهام مدح او نوش زاید اندر گوش طعن او زهر پاشد اندر کام خدمت او به روح باید کرد زین سبب روح برتر از اجسام هر که ده پی رود به خدمت او بخت رو سوی او رود ده گام بخت احرار زیر خدمت اوست همچو زیر رضای او انعام هر که با او مخالفت ورزد خسته‌ی غم بود غریق غرام دهر گوید همی که من نکنم جز به کار موافقانش قیام وقت آن کو گهر پدید کند تا به میدان جنگ جوید نام نفت افروخته شود ز نهیب مغز بدخواه او میان عظام آفتاب اندرون شود به حجاب هر گه او تیغ برکشد ز نیام پادشه زادگی و خصم کشی کاین دو را خود مقدمست و امام کیست اندر همه سپاه ملک با دل و دست او ز خاص و ز عام او اگر دست بر نهد به هزبر بشکند بر هزبر هفت اندام ای سوار تمام و گرد دلیر مهتر بی‌نظیر و راد همام روز میدان ترا به رنج کشد اسب و بر اسب نیست جای ملام مرکبی کو چو بیستون نبود چون تواند کشید کوه سیام گر بدیدی تن چو کوه ترا به نبرد اندرون نبیره‌ی سام در زمان سوی تو فرستادی رخش با زین خسروی و ستام گر ترا بامداد گوید شاه که توانی گشاد کشور شام شام و شامات و مصر بگشایی روز را وقت نارسیده به شام پادشاه جهان برادر تو آنکه شاهی بدو گرفت نظام بیهده برکشیده نیست ترا تا به ماه از جلالت و اکرام از بزرگی و از نواخت چه ماند که نکرد آن ملک در این ایام وقت رفتن دو پیل داد ترا وقت باز آمدن دویست غلام آنچه کرده‌ست، ز آنچه خواهد کرد سختم اندک نماید و سو تام روز آن را که شام خواهد کرد آنکه اکنون همی‌برآید بام آن دهد مر ترا ملک در ملک که نداد ایچ پادشه به منام نهمت و کام تو به خدمت اوست برسی لاجرم به نهمت و کام تا چنان چون میان شادی و غم فرق باشد میان نور و ظلام تا چو اندر میان مذهبها اختلافست در میان کلام شادمان باش و کامران و عزیز پادشا باش و خسرو و قمقام رسم تو رهنمای رسم ملوک خوی تو دلگشای خوی کرام روز نوروز و روزگار بهار فرخت باد و خرم و پدرام ساقیا باده چون نار بیار دفع غم را تو ز اسرار بیار باده‌ای را که ز دل می‌جوشد زود ای ساقی دلدار بیار کافر عشق بیا باده ببین نیست شو در می و اقرار بیار ساقیا دست همه مستان گیر همچنان جانب گلزار بیار پیش این شاهد ما خوبان را گردن بسته ز بلغار بیار ممنان را همه عریان کردی گروی نیز ز کفار بیار شمس تبریز بگو دولت را بپذیر اندک و بسیار بیار ای محو راه گشته از محو هم سفر کن چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن دل آینه است چینی با دل چو همنشینی صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن دانم که برشکستی تو محو دل شدستی در عین نیست هستی یک حمله دگر کن تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن ماییم ذره ذره در آفتاب غره از ذره خاک بستان در دیده قمر کن از ما نماند برجا جان از جنون و سودا ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن در عالم منقش ای عشق همچو آتش هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن یکی ماهی همی‌بینم برون از دیده در دیده نه او را دیده‌ای دیده نه او را گوش بشنیده زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بیخود از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را ز من دیوانه‌تر گشتی ز من بتر بشوریده قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است نثار خاک جسم او چه باران‌ها بباریده قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده گوی میدان محبت سر اهل نظر است گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است سینه‌ی تنگ پر از آه و تنگ پرده‌ی راز چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر که کمر بسته او صد مه زرین کمر است غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند این چو فرخنده قران‌های سعادت اثر است تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر است کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست طمع مدار که دیگر کمر توانی بست به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او گشود دست و مرا پای کامرانی بست دری که دیده بروی دلم گشود این بود که عشق آمد و درهای شادمانی بست گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل که ساقی از لب من آب زندگانی بست رخ از دریچه‌ی معنی نمود آن که به ناز میان حسن و نظر سدلن ترانی بست شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز به دستیاری یک عشوه‌ی نهائی بست به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب در هزار شکایت ز نکته دانی بست چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست که چشم او به فریب از نگاهبانی بست به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود میانه‌ی من و او راه همزبانی بست تمییز و هوش و فکرت و بیداری چون داد خیره خیره تو را باری؟ تا کار بندی این همه آلت را در غدر و مکر و حیلت و طراری؟ تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش کوشش کنی و مال فراز آری! از خال و عم به ناحق بستانی وانگه به زید و خالد بسپاری! تعطیل باشد این و نپندارم من خیر ازین همی که تو آن داری من خویش را ازین سه گوا دارم بیداری و نماز و شب تاری حیران چرا شدی به نگار اندر؟ زین پس نگر که چیز بننگاری چیزی نگر که با تو برون آید زین گرد گرد گنبد زنگاری دارا برفت مفلس و زین عالم با او نرفت ملک و جهانداری پیشه‌ی زمانه مکر و فریب آمد با او مکوش جز که به مکاری عمر تو را همی ز تو برباید گر همرهی کنی تو نه هشیاری جز علم نیست بهر تو زین عالم زنهار کار خوار نینگاری از بهر علم داد تو را ایزد تمییز و هوش و فکرت و بیداری اینها ز بهر علم بکار آیند نز بهر بیهشی و سبکساری گر کاربند باشی اینها را در مکر و غدر سخت ستمگاری اینها به ما عطای خدا آمد پوشیده از ستور بهمواری وایزد بدین شریف عطاهامان بگزید بر ستور به سالاری وانها که زین عطا نه همی یابند بینی که مانده‌اند بدان خواری خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کاربند بدشخواری دانی که نیست آن خر مسکین را جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری گر خر تو را خری نکند روزی بر جانش تازیانه فرو باری تو مردمی به طاعت یزدان کن تا از عذاب آتش نازاری زیراک اگر خر از در چوب آمد پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟ تو با خرد، خری و ستوری را چون خر چرا همیشه خریداری؟ بار درخت مردمی علم آمد ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟ گر در تو این گمان به غلط بردم پس چونکه هیچ بار همی ناری؟ از پند و حق و خوب سخن سیری وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری با روی چون نگاری و دانش نه گوئی مگر که صورت دیواری از جان یکی شکسته پشیزی تو وز تن یکی مجرد دیناری نیکو و ناخوشی و، چنین باشد پالوده‌ی مزور بازاری مردم ز راه علم بود مردم نه زین تن مصور دیداری تا خامشی میان خردمندان مردی تمام صورتی و کاری لیکن گه سخنت پدید آید از جان و دل ضعیفی و بیماری خاموش بهتری تو مگر باری لنگی برون شودت به رهواری گوئی که از نژاد بزرگانم گفتاری آمدی تو نه کرداری بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی گرچه ز پشت جعفر طیاری بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه، آنک او ز مردگان طلبد یاری ننگ است برتو، چونکه نداری خر، اسپ پدرت و اشتر عماری چه سود چون همی ز تو گند آید گر تو به نام احمد عطاری؟ فضل پدر تو را ندهد نفعی تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟ گشی مکن به جامه که مردان را ننگ است و عار گشی و عیاری خاک است کالبد، به چه آرائی او را، چرا که خوارش نگذاری؟ مرده است هیکلت نشود زنده گر سر به‌سر زرش بنگاری پولاد نرم کی شود و شیرین گرچه در انگبینش بیاغاری؟ هرچیز باز اصل شود باخر گفتار سود کی کند زاری؟ چون باز خاک تیره شود خاکی ناچاره باز نار شود ناری وازاد گردد آنگه از این زندان این گوهر منور زنهاری جانت آسمانی است، به بی‌باکی چندین برو مشو به نگونساری زین جاهلان به دانش یک سو شو خیره مباش غره به بسیاری بیزار شو ز دیو که از شرش دانا نرست جز که به بیزاری زین کور و کر لشکر بیزاری گر بر طریق حیدر کراری سوی من، ای برادر، معذوری گر سر برهنه کرد نمی‌یاری ای حجت خراسان در یمگان گرچه به بند سخت گرفتاری چون دیو بر تو دست نمی‌یابد باید که شکر ایزد بگزاری چو خسرو تخته حکمت در آموخت به آزادی جهان را تخته بر دوخت ز مریم بود یک فرزند خامش چو شیران ابخر و شیرویه نامش شنیدم من که آن فرزند قتال در آن طفلی که بودش قرب نه سال چو شیرین را عروسی بود می‌گفت که شیرین کاشگی بودی مرا جفت ز مهرش باز گویم یا ز کینش ز دانش یا ز دولت یا ز دینش سرای شاه ازو پر دود می‌بود بدو پیوسته ناخشنود می‌بود بزرگ امید را گفت ای خردمند دلم بگرفت از این وارونه فرزند از این نافرخ اختر می‌هراسم فساد طالعش را می‌شناسم ز بد فعلی که دارد در سر خویش چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش که خاکستر بود فرزند آتش نگوید آنچه کس را دلکش آید همه آن گوید او کو را خوش آید نه با فرش همی بینم نه با سنگ ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ چو دود از آتش من گشت خیزان ز من زاده ولی از من گریزان سرم تاج از سرافرازان ربودست خلف بس ناخلف دارم چه سوداست نه بر شیرین نه بر من مهربانست نه با همشیرگان شیرین زبانست به چشمی بیند این دیو آن پری را که خر در پیشه‌ها پالانگری را ز من بگذر که من خود گرزه مارم بلی مارم که چون او مهره دارم نه هر زن زن بود هر زاده فرزند نه هر گل میوه آرد هر نیی قند بسا زاده که کشت آن را کزو زاد بس آهن کو کند بر سنگ بیداد بسا بیگانه کز صاحب وفائی ز خویشان بیش دارد آشنائی بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه گرفتم کاین پسر درد سر تست نه آخر پاره‌ای از گوهر تست نشاید خصمی فرزند کردن دل از پیوند بی‌پیوند کردن کسی بر ناربن نارد لگد را کا تاج سر کند فرزند خود را درخت تود از آن آمد لگدخوار که دارد بچه خود را نگونسار تو نیکی بد نباشد نیز فرزند بود تره به تخم خویش مانند قبای زر چو در پیرایش افتد ازو هم زر بود کارایش افتد اگر توسن شد این فرزند جماش زمانه خود کند رامش تو خوش باش جوانی دارد زینسان پر از جوش به پیری توسنی گردد فراموش چنان افتد از آن پس رای خسرو که آتش خانه باشد جای خسرو نسازد با همالان هم نشستی کند چون موبدان آتش‌پرستی چو خسرو را به آتش خانه شد رخت چو شیر مست شد شیرویه بر تخت به نوشانوش می در کاس می‌داشت ز دورا دور شه را پاس می‌داشت بدان نگذاشت آخر بند کردش به کنجی از جهان خرسند کردش در آن تلخی چنان برداشت با او که جز شیرین کسی نگذاشت با و دل خسرو به شیرین آن چنان شاد که با صد بند گفتا هستم آزاد نشاندی ماه را گفتی میندیش که روزی هست هر کس را چنین پیش ز بادی کو کلاه از سر کند دور گیاه آسوده باشد سرو رنجور هر آنچ او فحل‌تر باشد ز نخجیر شکارافکن بدو خوشتر زند تیر چو کوه از زلزله گردد به دونیم ز افتادن بلندان را بود بیم هر آن پخته که دندانش بزرگست به دنبالش بسی دندان گرگست به هر جا کاتشی گردد زر اندود بسوی نیکوان خوشتر رود دود تو در دستی اگر دولت شد از دست چو تو هستی همه دولت مرا هست شکر لب نیز از او فارغ نبودی دلش دادی و خدمت می‌نمودی که در دولت چنین بسیار باشد گهی شادی گهی تیمار باشد شکنج کار چون در هم نشیند بمیرد هر که در ماتم نشیند گشاده روی باید بود یک چند که پای و سر نباید هر دو دربند نشاید کرد بر آزار خود زور که بس بیمار وا گشت از لب گور نه هر کش صحت او را تب نگیرد نه هر کس را که تب گیرد بمیرد بسا قفلا که بندش ناپدید است چو وابینی نه قفل است آن کلید است به دانائی ز دل پرداز غم را که غم‌غم را کشد چون ریگ نم را اگر جای تو را بگرفت بدخواه مقنع نیز داند ساختن ماه ولی چون چاه نخشب آب گیرد جهان از آهنی کی تاب گیرد در این کشور که هست از تیره‌رائی شبه کافور و اعمی روشنائی بباید ساخت با هر ناپسندی که ارزد ریش گاوی ریشخندی ستیز روزگار از شرم دور است ازو دوری طلب کازرم دور است دو کس را روزگار آزرم داد است یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است نماند کس درین دیر سپنجی تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی اگر بودی جهان را پایداری بهر کس چون رسیدی شهریاری فلک گر مملکت پاینده دادی ز کیخسرو به خسرو کی فتادی کسی کو دل بر این گلزار بندد چو گل زان بیشتر گرید که خندد اگر دنیا نماند با تو مخروش چنان پندار کافتد بارت از دوش ز تو یا مال ماند یا تو مانی پس آن به کو نماند تا تو مانی چو بربط هر که او شادی‌پذیر است ز درد گوشمالش ناگزیر است بزن چون آفتاب آتش درین دیر که بی‌عیسی نیابی در خران خیر چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار هم از پشت تو انگیزد ترا مار به شهوت ریزه‌ای کز پشت راندی عقوبت بین که چون بی‌پشت ماندی درین پسته منه بر پشت باری شکم‌واری طلب نه پشت‌واری بعنین و سترون بین که رستند که بر پشت و شکم چیزی نبستند گرت عقلی است بی‌پیوند میباش بدانچت هست از او خرسند میباش نه ایمن‌تر ز خرسندی جهانیست نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست چو نانی هست و آبی پای درکش که هست آزاد طبعی کشوری خوش به خرسندی برآور سر که رستی بلائی محکم آمد سرپرستی همان زاهد که شد در دامن غار به خرسندی مسلم گشت از اغیار همان کهبد که ناپیداست در کوه به پرواز قناعت رست از انبوه جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است چو از دست تو ناید هیچ کاری به دست دیگران میگیر ماری چو دربندی بدان میباش خرسند که تو گنجی بود گنجینه دربند و گر در چاه یابی پایه خویش سعادت نامه یوسف بنه پیش چو زیر از قدر تو جای تو باشد علم دان هر که بالای تو باشد تو پنداری که تو کم قدر داری توئی تو کز دو عالم صدر داری دل عالم توئی در خود مبین خرد بدین همت توان گوی از جهان برد چنان دان کایزد از خلقت گزید است جهان خاص از پی تو آفرید است بدین اندیشه چون دلشاد گردی ز بند تاج و تخت آزاد گردی و گر باشی به تخت و تاج محتاج زمین را تخت کن خورشید را تاج بدین تسکین ز خسرو سوز می‌برد بدین افسانه خوش خوش روز می‌برد شب آمد همچنان آن سرو آزاد سخن می‌گفت و شه را دل همی داد سراینده چنین افکند بنیاد که چون در عشق شیرین مرد فرهاد دل شیرین به درد آمد ز داغش که مرغی نازنین گم شد ز باغش بر آن آزاد سرو جویباری بسی بگریست چون ابر بهاری به رسم مهترانش حله بر بست به خاکش داد و آمد باد در دست ز خاکش گنبدی عالی برافراخت وز آن گنبد زیارتخانه‌ای ساخت خبر دادند خسرو را چپ و راست که از ره زحمت آن خار برخاست پشیمان گشت شاه از کرده خویش وز آن آزار گشت آزرده خویش در اندیشید و بود اندیشه را جای که باد افراه را چون دارد او پای کسی کو با کسی بدساز گردد به دو روزی همان بد باز گردد در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد وزین اندیشه هم روزی قفا خورد دبیر خاص را نزدیک خود خواند که برکاغذ جواهر داند افشاند گلشن فرمود در شکر سرشتن به شیرین نامه شیرین نوشتن نخستین پیکر آن نقش دلبند تو لا کرده بر نام خداوند بنام روشنائی بخش بینش که روشن چشم ازو گشت آفرینش پدید آرنده انسی و جانی اثرهای زمینی و آسمانی فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را کرده گردشگاه افلاک پس از نام خدا و نام پاکان برآورده حدیث دردناکان که شاه نیکوان شیرین دلبند که خوانندش شکرخایان شکرخند شنیدم کز پی یاری هوسناک به مانم نوبتی زد بر سر خاک ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی ز نرگس بر سمن سیماب ریزی دو تا کرد از غمش سرو روان را به نیلوفر بدل کرد ارغوان را سمن را از بنفشه طرف بر بست رطب‌ها را به زخم استخوان خست به لاله تخته گل را تراشید به لولو گوشه مه را خراشید پرند ماه را پیوند بگشاد ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد جهان را سوخت از فریاد کردن به زاری دوستان را یاد کردن چنین آید ز یاران شرط یاری همین باشد نشان دوستداری بر آن حمال کوه‌افکن ببخشود به سر زانو به زانو کوه پیمود غریبی کشته بیش ار زد فغانی جهان گو تا بر او گرید جهانی بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟ چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد حساب از کار او دورست ما را دل از بهر تو رنجورست ما را چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش که مرد و هم نمی‌گوئی به ترکش چرا بایستش اول کشتن از درد چو کشتی چند خواهی اندهش خورد غمش میخور که خونش هم تو خوردی عزیزش کن که خوارش هم تو کردی اگر صدسال بر خاکش نشینی ازو خاکی‌تری کس را نبینی چو خاک ارصد جگر داری به دستی نیابی مثل او شیرین پرستی ولیکن چون ندارد گریه سودی چه باید بی کباب انگیخت دودی به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر چه شاید کرد با تاراج تقدیر بنا بر مرگ دارد زندگانی نخواهد زیستن کس جاودانی تو روزی او ستاره‌ای دل‌افروز فرو میرد ستاره چون شود روز تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد چراغ آن به که پیش از صبح میرد تو هستی شمع و او پروانه مست چو شمع آید رود پروانه از دست تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد گیاه آن به که هم در باغ ریزد تو آتش طبعی او عود بلاکش بسوزد عود چون بفروزد آتش اگر مرغی پرید از گلستانت پرستد نسر طایر ز آسمانت و گر شد قطره‌ای آب از سبویت بسا دجله که سر دارد به جویت چو ماند بدر گوبشکن هلالی چو خوبی هست ازو کم گیر خالی اگر فرهاد شد شیرین بماناد چه باک از زرد گل نسرین بماناد نویسنده چو از نامه به پرداخت زمین بوسید و پیش خسرو انداخت به قاصد داد خسرو نامه را زود ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود چو شیرین دید کامد نامه شاه رخ از شادی فروزان کرد چون ماه سه جا بوسید و مهر نامه برداشت و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت جگرها دید مشک اندود کرده طبرزدهای زهرآلود کرده قصب‌هائی در او پیچیده صد مار رطب‌هائی در او پوشیده صد خار همه مقراضه‌های پرنیان پوش همه زهرابهای خوشتر از نوش نه صبر آن که این شریت بنوشد نه جای آنکه از تندی بجوشد به سختی و به رنج آن رنج و سختی فرو خورد از سر بیدار بختی امید و بیم دهد خلق را مسخر خویش بدین دو خویشتن از خلق بازپس دارم مرا چو در دل از این هر دو هیچ نیست ازو هزار ناکس پیشم گرش به کس دارم صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده جان عالم دیده و در عالم جان آمده آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس پس به بار عام پیش صفه‌ی مهمان آمده کعبه برکرده عرب‌وار آتشی کز نور آن شب روان در راه منزل منزل آسان آمده کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده رسته‌ی دندان از در سلطان به دست خاصگان از بن دندان طفیل هفت مردان آمده پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشت‌دار هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده هم خلال از طوبی و هم آب‌دست از سلسبیل بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده آسمان آورده زرین آب‌دستان ز افتاب پشت خم پیش سران چون آب‌دستان آمده خضر جلابی به دست از آب‌دست مصطفی کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه‌دار کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت نیمه‌ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر نعل پی‌شان همسر تاج خضر خان آمده صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده گاه همچون حلقه‌ی زنجیر مطران آمده آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده ز آهشان یک نیمه‌ی مسمار در دوزخ شده باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده ای مربع‌خانه‌ی نور از خروش صادقان چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده کعبه همچون شاه زنبوران میان‌جا معتکف عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن در طواف کعبه محرم‌وار عریان آمده خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو گاو بالای زمین از بهر قربان آمده بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز هفت بانو بین پرستار شبستان آمده صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را گاهواره بابل و مولد خراسان آمده خال مشک از روی گندم‌گون خاتون عرب عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان بر یکی دستش محک زر ایمان آمده بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ هر که را زر بولهب روی است شادان آمده بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده سنگ زر شب‌رنگ لیکن صبح‌وار از راستی شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده پیش عیسی‌دم چه زمزم صلیب دلو چرخ سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست عیسی آنجا کیست هاون‌کوب دکان آمده عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان چادری کان دست ریس دخت عمران آمده کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب کز دم ابن الله او را ام‌صبیان آمده از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده بر چینین داری ز عصمت کاف‌ها خوان آمده گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک چکز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم باز عصیان‌گاه اهل بغی و عصیان آمده کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده زود بینام از جلال کعبه‌ی مریم صفت خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ اشک‌بار از دست مشتی نابسامان آمده کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده کعبه قطب است و بنی‌آدم بنات النعش‌وار گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده کعبه روغن خانه‌ای دان و روز و شب گاو خراس گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده کعبه، شان شهد و کان‌زر درست است ای عجب خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را از لب شکرین او بوسه به جان خریده‌ام زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را پرده ز رخ گشاده‌ای ، داد کرشمه داده‌ای داغ دگر نهاده‌ای لاله‌ی داغ دیده را دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را چشم سیاه خود نگر هیچ ندیده‌ای اگر مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام تا ز لبت شنیده‌ام قصه‌ی ناشنیده را هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را ای شاه جهان حیه‌ی صندوق خزانت از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد وانجا که فتد مال تو در معرض قسمت دنبک زند و حق طمعها بگزارد یکماه دگر گر ندهی سوزن عدلش حقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد وداع جان و تنم استماع رفتن تست مرو که گر بروی خون من به گردن تست زمانه دامنت از دست ما برون مکناد خدای را نروی دست ما و دامن تست به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست در آتشی ز فراقش فتاده‌ای وحشی که هر زبانه‌ی آن برق سد چو خرمن تست ندانم تا چه بادست این که ازگلزار می‌آید؟ کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید بیا ساقی و پیش از مردنم می ده که جان در تن باستقبال خواهد شد که بوی یار می آید مگر بیدار شد بختم که آن روی که درخوابم نبود امید پیش دیده‌ی بیدار می آید □از آن مهتاب جان افروز کانشب بود مهمانم جهان تیره ست بر من چون شب مهتاب می آید من اینجا زار می‌سوزم به تاریکی و تنهایی وای همسایه‌ی غافل ترا چون خواب می آید ؟ گریبانم مگیر ای محتسب چون می پرستم من کزین دامان تو بوی شراب ناب می آید طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید نقش‌های فسرده بی‌خبروار مرده ز انعکاسات چشمش چشمشان عبهر آید گوش‌هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد چشم‌هاشان ز چشمش قابل منظر آید نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان چون معاشر که گه گه در می احمر آید پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید نقش‌ها یک دگر را جانب خویش خوانند نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آید جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید دامن هر فقیری از کفش پرزر آید دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید کم کند از لقاشان بفسرد نقش‌هاشان گم شود چشم‌هاشان گوش‌هاشان کر آید باز چون رو نماید چشم‌ها برگشاید باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان در پی این عبارت جان بدان معبر آید آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی گمان مبر که تفاوت کند سر مویم تعلقی است مرا با کمان ابروی او اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟ چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم وگر نصیحت دل می‌کنم که عشق مباز سیاهی از رخ زنگی به آب می‌شویم به گرد او نرسد پای جهد من هیهات ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم درآمد از در من بامداد و پنداری که آفتاب برآمد ز مشرق کویم پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم بهشت بود که در باز کرد بر رویم ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد مگر شمامه‌ی انفاس عنبرین بویم هزار قطعه‌ی موزون به هیچ بر نگرفت چو زر ندید پریچهره در ترازویم چو دیدمش که ندارد سر وفاداری گرفتمش که زمانی بساز با خویم چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان نظر به چشم ارادت نمی‌کنی سویم گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم من آن نیم که برای حطام بر در خلق بریزد اینقدر آبی که هست در رویم به هرکسی نتوان گفت شرح قصه‌ی خویش مگر به صاحب دیوان محترم گویم به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود همین قدر که دعاگوی دولت اویم درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو هر آن کس را که میدانی شماری برگرفت از خود ولی زینها کسی خود در شماری نیست غیر از تو درون پرده‌ای، لیکن چو از ما پرده برگیرد غم عشق تو ما را، پرده‌داری نیست غیر از تو اگر غیری نظر بازی کند با صورت دیگر مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو به روز خستگی خواهند مردم یاری از یاران من دلخسته را امروز یاری نیست غیر از تو چو غم دادی به غم خواران، نیابد کرد تقصیری که در غم، عاشقان را غم‌گساری نیست غیر از تو سگ تست اوحدی، جانا، نگاهی کن به حال او کزین نخجیرگاه او را شکاری نیست غیر از تو ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال‌ها ای به زودی بار کرده بر شتر احمال‌ها شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب درفتاده در شب تاریک بس زلزال‌ها چون همی‌رفتی به سکته حیرتی حیران بدم چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان چهره خون آلود کردی بردریدی شال‌ها بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو در زمان قربان بکردی خود چه باشد مال‌ها تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال‌ها تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها دال‌ها چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید در صف نقصان نشست است از حیا مثقال‌ها از برای جان پاک نورپاش مه وشت ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها حال‌های کاملانی کان ورای قال‌هاست شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها بال‌ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد گرد خرگاه تو گردد واله اجمال‌ها دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال‌ها خود همان بخشش که کردی بی‌خبر اندر نهان می‌کند پنهان پنهان جمله افعال‌ها ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال‌ها هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم صفت یوسف نادیده بیان می‌کردند با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم رفته بودیم به خلوت که دگر می‌نخوریم ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم تا همه شهر بیایند و ببینند که ما پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما گو میایید که ما صید فلان گردیدیم شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی ندارم از همه عالم دگر تمنایی فرشته رشک برد بر جمال مجلس من گر التفات کند چون تو مجلس آرایی نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی دلی نماند که در عهد او نرفت از دست سری نماند که با او نپخت سودایی قیامتست که در روزگار ما برخاست به راستی که بلاییست آن نه بالایی دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی چنان مکابره دل می‌برد که پنداری که پادشاه منادی زده است یغمایی ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد که پیش صاحب دیوان برند غوغایی که نیست در همه عالم به اتفاق امروز جز آستانه‌ی او مقصدی و ملجایی اجل روی زمین کاسمان به خدمت او چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی مراست با همه عیب این هنر بحمدالله که سر فرو نکند همتم به هر جایی خدای راست به عهد تو ای ولی زمان بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی کسان سفینه به دریا برند و سود کنند نه چون سفینه‌ی سعدی نه چون تو دریایی درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها که چندین سال من کشتی در این خشکی همی‌رانم بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم خداوند خداوندان و صورت ساز بی‌صورت چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمی‌دانم گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله گهی میزان بی‌سنگم گهی هم سنگ و میزانم زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم چون نفاذ امر شیخ آن میر دید ز آمد ماهی شدش وجدی پدید گفت اه ماهی ز پیران آگهست شه تنی را کو لعین درگهست ماهیان از پیر آگه ما بعید ما شقی زین دولت و ایشان سعید سجده کرد و رفت گریان و خراب گشت دیوانه ز عشق فتح باب پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی در نزاع و در حسد با کیستی با دم شیری تو بازی می‌کنی بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی بد چه می‌گویی تو خیر محض را هین ترفع کم شمر آن خفض را بد چه باشد مس محتاج مهان شیخ کی بود کیمیای بی‌کران مس اگر از کیمیا قابل نبد کیمیا از مس هرگز مس نشد بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل شیخ کی بود عین دریای ازل دایم آتش را بترسانند از آب آب کی ترسید هرگز ز التهاب در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی در بهشتی خارچینی می‌کنی گر بهشت اندر روی تو خارجو هیچ خار آنجا نیابی غیر تو می‌بپوشی آفتابی در گلی رخنه می‌جویی ز بدر کاملی آفتابی که بتابد در جهان بهر خفاشی کجا گردد نهان عیبها از رد پیران عیب شد غیبها از رشک ایشان غیب شد باری ار دوری ز خدمت یار باش در ندامت چابک و بر کار باش تا از آن راهت نسیمی می‌رسد آب رحمت را چه بندی از حسد گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم حیث ما کنتم فولوا وجهکم چون خری در گل فتد از گام تیز دم بدم جنبد برای عزم خیز جای را هموار نکند بهر باش داند او که نیست آن جای معاش حس تو از حس خر کمتر بدست که دل تو زین وحلها بر نجست در وحل تاویل و رخصت می‌کنی چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی کین روا باشد مرا من مضطرم حق نگیرد عاجزی را از کرم خود گرفتستت تو چون کفتار کور این گرفتن را نبینی از غرور می‌گوند اینجایگه کفتار نیست از برون جویید کاندر غار نیست این همی‌گویند و بندش می‌نهند او همی‌گوید ز من بی آگهند گر ز من آگاه بودی این عدو کی ندا کردی که آن کفتار کو باز هر یک مرد شد شکل درخت چشمم از سبزی ایشان نیکبخت زانبهی برگ پیدا نیست شاخ برگ هم گم گشته از میوه‌ی فراخ هر درختی شاخ بر سدره زده سدره چه بود از خلا بیرون شده بیخ هر یک رفته در قعر زمین زیرتر از گاو و ماهی بد یقین بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر عقل از آن اشکالشان زیر و زبر میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور همچو آب از میوه جستی برق نور ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی بیم است که از کبر در این جای نگنجی والله که نیاید به ترازوی خرد راست گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی ور مملکت روم بگیری چو سکندر هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی وز بند و بلای فلکی رسته نگردی هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است از بهر چه چندین به شب و روز برنجی ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی خزت چه همی باید و دیبای ترنجی فردات تهی دست به کنجی بسپارند هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟ ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟ وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟ وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟ زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟ امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی از مکر خداوند همی هیچ نترسی زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت آگنده به گاورس دو خرواری غنجی با مسجد و با مذن چون سر که و ترفی با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی والله که نسجند نماز تو ازیراک روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی نزدیک خردمند زراندود برنجی رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟ لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟ آن است خردمند که خوردنش خلنج زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی همسایه‌ی بی‌فایده گر شاید ما را همسایه‌ی نیک است به افرنجه فرنجی برخیز که جان است و جهان است و جوانی خورشید برآمد بنگر نورفشانی آن حسن که در خواب همی‌جست زلیخا ای یوسف ایام به صد ره به از آنی برخیز که آویخت ترازوی قیامت برسنج ببین که سبکی یا تو گرانی هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو ما راه سعادت بنمودیم تو دانی برخیز و بیا دبدبه عمر ابد بین تا بازرهی زود از این عالم فانی او عمر عزیزی است از او چاره نداری او جان جهان آمد و تو نقش جهانی بر صورت سنگین بزند روح پذیرد حیف است کز این روح تو محروم بمانی او کان عقیق آمد و سرمایه کان‌ها در کان عقیق آی چه دربند دکانی فخر زمان میرزا صادق نیکو سرشت معدن عز و شرف، منبع جود و سخا آن که رسد روز و شب از کف فیاض او جود به هر بی‌نصیب، فیض به هر بینوا منتظر فیض حق بود شب و روز و گشت عاقبت از لطف حق، کام دل او روا از افق او دمید کوکب رخشنده‌ای کرده مه و مهر از آن، کسب فروغ و ضیا از صدفش شد پدید در گران قیمتی هم ز صفا بی‌نظیر، هم ز شرف بی‌بها از چمنش برکشید سرو سهی قامتی تازه و تر چون خضر، بر لب آب بقا در چمن او شکفت تازه گلی مشکبوی نکهت او دلفریب، طلعت او جان فزا آمد از او در وجود کودک فرخنده‌ای سرو قد و گلعذار، مهر رخ و مه لقا سرو ز قدش خجل گل ز رخش منفعل غیرت گل رشک سرو، در شرف و در صفا هر طرف از بوی اوست مشک‌فشان روز و شب جیب نسیم سحر، دامن باد صبا نام نکو خواستند بهر وی و عاقبت کرد محمدرضا، نامزد او قضا چون به سعادت گذاشت پا به جهان و گرفت مهر رخش همچو جان، بر رخ احباب جا هاتف عشرت نصیب از پی تاریخ او کرد رقم کامیاب باد محمدرضا هذا سیدی، هذا سندی هذا سکنی، هذا مددی هذا کنفی، هذا عمدی هذا ازلی، هذا ابدی یا من وجهه، ضعف القمر یا من قده صعف‌الشجر یا من زارنی، وقت‌السحر یا من عشقه نور نظری گر تو بدوی، ور تو بپری زین دلبر جان، خود جان نبری ور جان ببری از دست غمش از مرده خری، والله بتری ایلا کلیمو ایلا شاهمو خراذی دیذیس ذوزمس آنیمو پوذپسه بنی، پوپونی لالی میذن چاکوس کالی تو یالی از لیلی خود مجنون شده‌ام وز صد مجنون افزون شده‌ام وز خون جگر پرخون شده‌ام باری بنگر تا چون شده‌ام گر زانک مرا زین جان بکشی من غرقه شوم، در عین خوشی دریا شود این دو چشم سرم گر گوش مرا زان سو بکشی یا منبسطا فی تربیتی یا مبتشرا فی تهنیتی ان کنت تری ان تقتلنی یا قاتلنا انت دیتی گر خویش تو بر مستی بزنی هستی تو بر هستی بزنی در حلقه درآ بهر دل ما شکلی بکنی دستی بزنی صدگونه خوشی دیدم ز کسی گفتم که: « لبت »، گفتا: « نچشی » بر گورم اگر آیی بنگر پرعشق بود چشمم ز کشی آن باغ بود بی‌صورت بر وآن گنج بود بی‌صورت زر شب عیش بود بی‌نقل و سمر لاتسألنی زان چیز دگر می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن لیک والله هست از آن‌ها اعظم الارکان صیام لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام سنگ بی‌قیمت که صد خروار از او کس ننگرد لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام خنده صایم به است از حال مفطر در سجود زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام قطره‌ای تو سوی بحری کی توانی آمدن سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش هست سر نور پاک جمله قرآن صیام بر سر خوان‌های روحانی که پاکان شسته اند مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام زود باشد کز گریبان بقا سر برزند هر که در سر افکند ماننده دامان صیام چو آگاهی آمد به آزادگان بر پیر گودرز کشوادگان که طوس و فریبرز گشتند باز نیارست رفتن بر دژ فراز بیاراست پیلان و برخاست غو بیامد سپاه جهاندار نو یکی تخت زرین زبرجدنگار نهاد از بر پیل و بستند بار به گرد اندرش با درفش بنفش به پا اندرون کرده زرینه کفش جهانجوی بر تخت زرین نشست به سر برش تاجی و گرزی به دست دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر به زر اندرون نقش کرده گهر همی رفت لشکر گروها گروه که از سم اسپان زمین شد چو کوه چو نزدیک دژ شد همی برنشست بپوشید درع و میان را ببست نویسنده‌ای خواست بر پشت زین یکی نامه فرمود با آفرین ز عنبر نوشتند بر پهلوی چنان چون بود نامه‌ی خسروی که این نامه از بنده‌ی کردگار جهانجوی کیخسرو نامدار که از بند آهرمن بد بجست به یزدان زد از هر بدی پاک دست که اویست جاوید برتر خدای خداوند نیکی ده و رهنمای خداوند بهرام و کیوان و هور خداوند فر و خداوند زور مرا داد اورند و فر کیان تن پیل و چنگال شیر ژیان جهانی سراسر به شاهی مراست در گاو تا برج ماهی مراست گر این دژ بر و بوم آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمنست به فر و به فرمان یزدان پاک سراسر به گرز اندر آرم به خاک و گر جاودان راست این دستگاه مرا خود به جادو نباید سپاه چو خم دوال کمند آورم سر جاودان را به بند آورم وگر خود خجسته سروش اندرست به فرمان یزدان یکی لشکرست همان من نه از دست آهرمنم که از فر و برزست جان و تنم به فرمان یزدان کند این تهی که اینست پیمان شاهنشهی یکی نیزه بگرفت خسرو به دست همان نامه را بر سر نیزه بست بسان درفشی برآورد راست به گیتی بجز فر یزدان نخواست بفرمود تا گیو با نیزه تفت به نزدیک آن بر شده باره رفت بدو گفت کاین نامه‌ی پندمند ببر سوی دیوار حصن بلند بنه نامه و نام یزدان بخوان بگردان عنان تیز و لختی ممان بشد گیو نیزه گرفته به دست پر از آفرین جان یزدان پرست چو نامه به دیوار دژ برنهاد به نام جهانجوی خسرو نژاد ز دادار نیکی دهش یاد کرد پس آن چرمه‌ی تیزرو باد کرد شد آن نامه‌ی نامور ناپدید خروش آمد و خاک دژ بردمید همانگه به فرمان یزدان پاک ازان باره‌ی دژ برآمد تراک تو گفتی که رعدست وقت بهار خروش آمد از دشت و ز کوهسار جهان گشت چون روی زنگی سیاه چه از باره دژ چه گرد سپاه تو گفتی برآمد یکی تیره ابر هوا شد به کردار کام هژبر برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه چنین گفت با پهلوان سپاه که بر دژ یکی تیر باران کنید هوا را چو ابر بهاران کنید برآمد یکی میغ بارش تگرگ تگرگی که بردارد از ابر مرگ ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک بسی زهره کفته فتاده به خاک ازان پس یکی روشنی بردمید شد آن تیرگی سر به سر ناپدید جهان شد به کردار تابنده ماه به نام جهاندار پیروز شاه برآمد یکی باد با آفرین هوا گشت خندان و روی زمین برفتند دیوان به فرمان شاه در دژ پدید آمد از جایگاه به دژ در شد آن شاه آزادگان ابا پیر گودرز کشوادگان یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ بدانجای کان روشنی بردمید سر باره‌ی دژ بشد ناپدید بفرمود خسرو بدان جایگاه یکی گنبدی تا به ابر سیاه درازی و پهنای او ده کمند به گرد اندرش طاقهای بلند ز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپ برآورد و بنهاد آذرگشسپ نشستند گرد اندرش موبدان ستاره‌شناسان و هم بخردان دران شارستان کرد چندان درنگ که آتشکده گشت با بوی و رنگ چو یک سال بگذشت لشکر براند بنه بر نهاد و سپه برنشاند چو آگاهی آمد به ایران ز شاه ازان ایزدی فر و آن دستگاه جهانی فرو ماند اندر شگفت که کیخسرو آن فر و بالا گرفت همه مهتران یک به یک با نثار برفتند شادان بر شهریار فریبرز پیش آمدش با گروه از ایران سپاهی بکردار کوه چو دیدش فرود آمد از تخت زر ببوسید روی برادر پدر نشاندش بر تخت زر شهریار که بود از در یاره و گوشوار همان طوس با کاویانی درفش همی رفت با کوس و زرینه کفش بیاورد و پیش جهاندار برد زمین را ببوسید و او را سپرد بدو گفت کاین کوس و زرینه کفش به نیک اختری کاویانی درفش ز لشکر ببین تا سزاوار کیست یکی پهلوان از در کار کیست ز گفتارها پوزش آورد پیش بپیچید زان بیهده رای خویش جهاندار پیروز بنواختش بخندید و بر تخت بنشاختش بدو گفت کین کاویانی درفش هم آن پهلوانی و زرینه کفش نبینم سزای کسی در سپاه ترا زیبد این کار و این دستگاه ترا پوزش اکنون نیاید به کار نه بیگانه‌ای خواستی شهریار چو پیروز برگشت شیر از نبرد دل و دیده‌ی دشمنان تیره کرد سوی پهلو پارس بنهاد روی جوان بود و بیدار و دیهیم جوی چو زو آگهی یافت کاووس کی که آمد ز ره پور فرخنده پی پذیره شدش با رخی ارغوان ز شادی دل پیر گشته جوان چو از دود خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید پیاده شد و برد پیشش نماز به دیدار او بد نیا را نیاز بخندید و او را به بر در گرفت نیایش سزاوار او برگرفت وزانجا سوی کاخ رفتند باز به تخت جهاندار دیهیم ساز چو کاووس بر تخت زرین نشست گرفت آن زمان دست خسرو به دست بیاورد و بنشاند بر جای خویش ز گنجور تاج کیان خواست پیش ببوسید و بنهاد بر سرش تاج به کرسی شد از نامور تخت عاج ز گنجش زبرجد نثار آورید بسی گوهر شاهوار آورید بسی آفرین بر سیاوش بخواند که خسرو به چهره جز او را نماند ز پهلو برفتند آزادگان سپهبد سران و گرانمایگان به شاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک دست بستد به دیگر بداد بدردیم ازین رفتن اندر فریب زمانی فراز و زمانی نشیب اگر دل توان داشتن شادمان به شادی چرا نگذرانی زمان به خوشی بناز و به خوبی ببخش مکن روز را بر دل خویش رخش ترا داد و فرزند را هم دهد درختی که از بیخ تو برجهد نبینی که گنجش پر از خواستست جهانی به خوبی بیاراستست کمی نیست در بخشش دادگر فزونی بخوردست انده مخور جانا دلم از غمت به جان آمد جانم ز تو بر سر جهان آمد از دولت این جهان دلی بودم آن نیز به دولتت گران آمد آری همه دولتی گران آید چون پای غم تو در میان آمد در راه تو کارها بنامیزد چونان که بخواستم چنان آمد در حجره‌ی دل خیال تو بنشست چون عشق تو در میان جان آمد جان بر در دل به درد می‌گوید دستوری هست در توان آمد از دست زمانه داستان گشتم چون پای دلم در آستان آمد گفتم که تو از زمانه به باشی خود هر دو نواله استخوان آمد یکباره سپر بر انوری مفکن با او همه وقت بر توان آمد جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا بگذار ای طبیب زمانی باو مرا زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ جز آب تیغ او نرود در گلو مرا آن بلبلم که جلوه‌ی آتش گل من است در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا از طره دو تا به دو زنجیر بسته است چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا خوی بد است مائده‌ی حسن را نمک زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا ذرات من ز مهر تو مهر خالی نمی‌شوند گر ذره ذره میکنی از فتنه‌جو مرا در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار خود آفریده عاشق روی نکو مرا اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود افراخت سر به سجده‌ی آن خاک کو مرا تا آمدم به سجده‌ی سلمان جابری ناید به کس دگر سر همت فرو مرا کردم اندیشه تاکنون باری برنیامد ز دست من کاری گر ز قرب و قبول آن حضرت رتبتی یافت خوب کرداری من چنانم ز شرم بار گناه که نظر بر نمی‌کنم باری دیده بسیار لطف و ناکرده شکر او، اندکی ز بسیاری کیستند این مجاهزان زمین؟ کرکسی چند، گرد مرداری هرکس از بهر پای‌بند وجود گرد خود درکشیده دیواری چیست این عمر و این عمارت دهر؟ پنج روزی و چار دیواری هیچ مغزی نداشتست آن سر که بود پای‌بند دستاری عافیت خواهی؟ از جهان بگریز توشه‌ای سهل و گوشه‌ی غاری زین میان، گر نجات می‌خواهی بپران خویش را چو طیاری مکن آزار هیچ نفس طلب که نیرزد جهان به آزاری سبب و سر این بباید دید هر کرا در قدم رود خاری جام گیتی نمای خاطر تست که ندارد ز جهل زنگاری این جهان زان جهان نموداریست در تو از هر دوشان نموداری در وجودت نهفته گنجی هست تو بر آن گنج خفته چون ماری راست پرسی؟ درین خراب آباد بهتر از عقل نیست معماری طاعت و معصیت، که می‌بینی غایتش جنتست، یا ناری به حقیقت سعادت آن باشد که ندارد دریغ دیداری ای که بر آستانه‌ی در تست روی هر سرکشی و جباری اوحدی را به لطف خود بنواز بگسل از هر غرور و پنداری چند پرسی که : احتیاجی هست ؟ هست و در یوزه‌ی می‌کنم آری چو شود گر ز جامه خانه‌ی خود سوی ما افگنی کله واری گر چه در کیسه‌ی عمل داریم از بدی شق بکرده طوماری به چه سنجد گناه صد چون ما؟ در ترازوی چون تو غفاری بوسعید مهنه در حمام بود قایمیش افتاد و مرد خام بود شوخ شیخ آورد تا بازوی او جمع کرد آن جمله پیش روی او شیخ را گفتا بگو ای پاک جان تا جوامردی چه باشد در جهان شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست پیش چشم خلق ناآوردنست این جوابی بود بر بالای او قایم افتاد آن زمان در پای او چون به نادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد خالقا، پروردگارا ، منعما پادشاها، کارسازا ، مکرما چون جوانمردی خلق عالمی هست از دریای فضلت شب نمی قایم مطلق تویی اما به ذات وز جوانمردی ببایی در صفات شوخی و بی‌شرمی ما در گذار شوخ ما با پیش چشم ما میار رحم کن ار زخم شوم سر به سر مرهم صبرم ده و رنجم ببر ور همه در زهر دهی غوطه‌ام زهر مرا غوطه ده اندر شکر بحر اگر تلخ بود همچو زهر هست صدف عصمت جان گهر ابر ترش رو که غم انگیز شد مژده تو دادیش ز رزق و مطر مادر اگر چه که همه رحمتست رحمت حق بین تو ز قهر پدر سرمه نو باید در چشم دل ور نه چه داند ره سرمه بصر بود به بصره به یکی کو خراب خانه درویش به عهد عمر مفلس و مسکین بد و صاحب عیال جمله آن خانه یک از یک بتر هر یک مشهور بخواهندگی خلق ز بس کدیه شان بر حذر بود لحاف شبشان ماهتاب روز طواف همشان در به در گر بکنم قصه ز ادبیرشان درد دل افزاید با درد سر شاه کریمی برسید از شکار شد سوی آن خانه ز گرد سفر در بزد از تشنگی و آب خواست آمد از آن خانه یتیمی به در گفت که هست آب ولی کوزه نیست آب یتیمان بود از چشم تر شاه در این بود که لشکر رسید همچو ستاره همه گرد قمر گفت برای دل من هر یکی در حق این قوم ببخشید زر گنج شد آن خانه ز اقبال شاه روشن و آراسته زیر و زبر ولوله و آوازه به شهر اوفتاد شهر به نظاره پی یک دگر گفت یکی کأخر ای مفلسان کشت به یک روز نیاید به بر حال شما دی همگان دیده‌اند کن فیکون کس نشود بخت ور ور بشود بخت ور آخر چنین کی شود او همچو فلک مشتهر گفت کریمی سوی بر ما گذشت کرد در این خانه به رحمت نظر قصه درازست و اشارت بس است دیده فزون دار و سخن مختصر مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد کشوب حسن روی تو در عالم اوفتد گر در خیال خلق پری وار بگذری فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل مانند من به تیر بلا محکم اوفتد مشکن دلم که حقه راز نهان توست ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد سعدی صبور باش بر این ریش دردناک باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد در این سرما سر ما داری امروز سر عیش و تماشا داری امروز تویی خورشید و ما پیشت چو ذره که ما را بی‌سر و پا داری امروز به چارم آسمان پهلوی خورشید تو ما را چون مسیحا داری امروز دلا از سنگ صد چشمه روان کن که احسان موفا داری امروز تراشیدی ز رحمت نردبانی که عزم کوچ بالا داری امروز زهی دعوت زهی مهمانی زفت که بر چرخ معلا داری امروز به پیش هر کسی ماهی بریان در آن ماهی تو دریا داری امروز درون ماهی دریا کی دیدست عجایب‌های زیبا داری امروز حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند کنون که کشتی ما در میان موج افتاد سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند اساس عهد مودت که در ازل رفتست میان ما و شما پایدار خواهد ماند ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد مدام بر ورق روزگار خواهد ماند شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت درازی شب ما برقرار خواهد ماند چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم دل پیاده بدست سوار خواهد ماند حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود که بر صحیفه‌ی لیل و نهار خواهد ماند فراق نامه‌ی خواجو و شرح قصه‌ی شوق میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند زلال مشربم از لفظ آبدار خودست نثار گوهرم از کلک در نثار خودست من ار چه بنده‌ی شاهم امیر خویشتنم که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست نظر بقلت مالم مکن که نازش من بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست توام بهیچ شماری ولی بحمدالله که فخر من بکمالات بیشمار خودست چو هست ملک قناعت دیار مالوفم عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست چرا بیاری هر کس توقعم باشد که هر که هست درین روزگار یار خودست جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور معولم همه برلطف کردگار خودست اگر در آتش سوزان روم درست آیم که نقد من بهمه حال برعیار خودست چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من بنفس نامی و نام بزرگوار خودست مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست چرا شکایت از ابنای روزگار کنم که محنت همه از دست روزگار خودست باختیار ز شادی جدا نشد خواجو چه بختیار کسی کو باختیار خودست خدای کار چو بر بنده‌ای فرو بندد به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز خدای قدرت والای خویش بنماید به دست بنده ز حل و ز عفد چیزی نیست خدای بندد کار و خدای بگشاید چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن بیندیشیدن و پرورده گفتن سخن باید که بر بنیاد باشد که چون بی‌اصل رانی باد باشد سخن گر نیک دانی گفت، مردی چو در گفتن بمانی زخم خوردی توانگری نه به مالست پیش اهل کمال که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال محل قابل و آنگه نصیحت قائل چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص که هست صورت دیوار را همین تمثال نصیحت همه عالم چو باد در قفس است به گوش مردم نادان چو آب در غربال دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا که پشت مار به نقش است و زهر او قتال نه آفتاب وجود ضعیف انسان را که آفتاب فلک را ضرورتست زوال چنان به لطف همی پرورد که مروارید دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب به راستی که به بازی برفت چندین سال کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست دریغ زور جوانی که صرف شد به محال زمان توبه و عذرست و وقت بیداری که پنج روز دگر می‌رود به استعجال کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم که زیر بار به آهستگی رود حمال چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند مگر به عفو خداوند منعم متعال بزرگوار خدایا به حق مردانی که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال مبارزان طریقت که نفس بشکستند به زور بازوی تقوی و للحروب رجال یقدسون له بالخفی والاعلان یسبحون له بالغدو والاصال مراد نفس ندادند ازین سرای غرور که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند شب فراق به امید بامداد وصال به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم بجز محبت مردان مستقیم احوال مرا به صبحت نیکان امید بسیارست که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال توقعست به انعام دائم‌المعروف ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش از آستان مربی کجا روند اطفال؟ سال نیست مگر بر خزائن کرمش سال نیز چه حاجت که عالمست به حال من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش به خیر کن که همینست غایةامال بر آستان عبادت وقوف کن سعدی که وهم منقطعست از سرادقات جلال شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت برای بنده خود لطف‌ها گفت چه گویم من مکافات تو ای جان که نیکی تو را جانا خدا گفت ولیکن جان این کمتر دعاگو همه شب روی ماهت را دعا گفت ساز خروش کرده دل ناز پرورم آماده وداع توام خاک برسرم زان پیش کز وداع تو جانم رود برون مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم نقش هلاک من زده دست اجل بر آب نقش رخت نرفته هنوز از برابرم بخت نگون نمود گرانی که صیدوار فتراک بسته‌ی تو نشد جسم لاغرم خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری سیلی که سر برآورد از دیده ترم گر بر من آستین نفشاند حجاب تو من جیب خود نه دامن افلاک بر درم ای دوستان چه سود که درد مرا دواست صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم گفته بودم با من: کان جا نباید رفتنت ور ضرورت می‌روی با ما نباید رفتنت دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بی‌پناه بی‌دلیلی پر دل دانا نباید رفتنت مشکل خود را ز رای خرده‌دانی بازپرس راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز گر مرایی نیستی، پیدا نیاید رفتنت اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی گر برآید فتنه‌ای، از جا نباید رفتنت رایت فتح جدید گفت شه کامران داور نصرت قرین خسرو صاحبقران حمزه‌ی ثانی که کرد صیت جهانگیریش گام خبرها سبک گوش فلکها گران مژده‌ی اقبال او شد متحرک جناح پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا او به کارش رساند یک نفس اندر میان شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر گفت با اعدای خویش او به زبان سنان روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد کرد به خود مشورت با دل و جان طپان حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان وقت فرس تاختن میفکند بر زمین زلزله انگیزیش غلغله در آسمان می‌برد از اژدها افعی رمحش سبق می‌دهد از ذوالفقار شعله‌ی تیغش نشان چون کشش شست او پشت کمان خم کند جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان روز مصافش کند حلقه‌ی زه گیر را کوچه‌ی راه گریز پیل بزرگ استخوان خصم به قدر الم گر بخروشد شود پنبه گوش فلک نقطه‌ی غین فغان شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد خواسته از نه فلک آلت یک نردبان دور دو شه در میان گشت به او منتقل با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند سخره‌ی عالم شدند حاتم و نوشیروان روز کم احسانیش نشه دریا دلی گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان تا به میان آمدی با سپه عدل و داد ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک ورنه کجا می‌گذاشت خاک درین خاکدان نقش حیل را بر آب فایده‌هائی که کرد روبه کج باز رنگ پنجه‌ی شیر ژیان تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون از رخ خصم خجل می درود زعفران کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا خوش اثر نیک داد کینه‌ی این خاندان ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک سایه‌ی پروسعت از مرغ بلند آشیان باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو بحر سپر می‌کند کشتی بی‌بادبان چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور موکب جاه تو را گر رود اندر عنان رستم زور آزما باز نبندد کمر زور تو را گر شود در صدد امتحان هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان چشم جدل دیدگان دیده به عین‌الیقین با ظفر حیدری تیغ تو را توامان تیغ تو کز خون خصم قطره‌چکان آمده گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش بر کمرش بگسلد منطقه‌ی کهکشان عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطره‌ی بحر گر به مکان ضم شود مملکت لامکان قبله معین نبود تا به زمان تو گشت بر دو جهان فرض عین سجده‌ی یک آستان شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز صد چوبت خاوری سر زند از خاوران مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز از عدم آفتاب شام نگردد عیان گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب خلق ذلیل از تو گشت گله‌ی موسی شبان ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد بهر جهان لازم است پادشه نوجوان گویم اگر کرده است کار مسیح افعی وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو بی‌طلب از چین رود باج به هندوستان ای ملک نامدار سایه‌ی پروردگار دادگر کامکار پادشه کامران گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی دفع پریشانی از خاطر کاشانیان آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد بر لب لب تشنه‌ها بستن آب روان غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن از همه آن به که هست در عقب از عهد تو این غم ده روزه را خوش دلی جاودان پادشها سرور اگر ز طواف درت از دگران باز ماند محتشم ناتوان واسطه این است این کز ستمش کرده است دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج راجل بی‌دست و پا مفلس بی خانمان ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان از شعرای زمان داد گرا یک کس است عابد شب زنده‌دار قاری و اورادخوان پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان پادشهان در جهان حکم روان تا کنند پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان دریغ و درد که دور سپهر فاطمه را به کام ریخت به ناکام شربت فرقت هزار حیف ازین مایه‌ی عفاف که بود طراز قامت رعناش کسوت عصمت دل از متاع جهان کند از آن به آسانی که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش ملول گشت و روان شد به خلوت جنت چو سوی بزم جنان شد ز بزم هم‌نفسان چه باکش از غم دوری و کربت و غربت غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف مکان فاطمه بادا به ساحت جنت شام شکستگان را هرگز سحر نباشد وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد پیر شرابخانه از باده‌ی مغانه تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد گفتم دل من از خون دریاست گفت آری همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد آن منتظر گدازی چشم سیاه او جانیست در تن نگه گاه‌گاه او خوش کامرانیست در اثنای قهر و خشم دیدن به دست میل عنان نگاه او در عین بسملم در انکار اگر زند من با سر بریده شوم خود گواه او هست از سر بریده او یک رهم امید جنبیدن لبی که شود عذرخواه او آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا دست فرشته‌ای که نویسد گناه او الماس ریزه ریخته در چشم غیرتم هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او او گرد غم فشانده ز حرمان به روی من من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب کاسباب قوت است شکست سپاه او منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت به می عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم شاه پرسیدش که باری وحی چیست یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست گفت خود آن چیست کش حاصل نشد یا چه دولت ماند کو واصل نشد گیرم این وحی نبی گنجور نیست هم کم از وحی دل زنبور نیست چونک او حی الرب الی النحل آمدست خانه‌ی وحیش پر از حلوا شدست او به نور وحی حق عزوجل کرد عالم را پر از شمع و عسل این که کرمناست و بالا می‌رود وحیش از زنبور کمتر کی بود نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل توبه کن بیزار شو از هر عدو کو ندارد آب کوثر در کدو هر کرا دیدی ز کوثر سرخ‌رو او محمدخوست با او گیر خو تا احب لله آیی در حساب کز درخت احمدی با اوست سیب هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب دشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تب گر چه بابای توست و مام تو کو حقیقت هست خون‌آشام تو از خلیل حق بیاموز این سیر که شد او بیزار اول از پدر تا که ابغض لله آیی پیش حق تا نگیرد بر تو رشک عشق دق تا نخوانی لا و الا الله را در نیابی منهج این راه را عمر بی‌تو به سر چگونه برم که همی بی‌تو روز و شب شمرم خونها از دو دیده پالودم رخنه رخنه شد از غمت جگرم تو ز شادی و خرمی برخور که من از تو بجز جگر نخورم مگر این بود بخششم ز فلک که ز دست غم تو جان نبرم چند برتافتم ز کوی تو روی با قضا برنیامد آن حذرم روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی گفت ار نظری داری ما را به از این بینی خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد ایمان و کفر من همه رود و شراب شد زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی تحقیقها نمایش و آبم سراب شد ایمان و کفر چون می و آب زلال بود می آب گشت و آب می صرف ناب شد دوش از پیاله‌ای که ثریاش بنده بود صافی می درو چو سهیل و شراب شد از پی میراث یکی خشم ناک ریخت به کین خون برادر به خاک تیغ به خون شسته ز پهنای دست پیش در میر ولایت گذشت دید دو برنای چو سرو بلند یافته ز آسیب گناهی گزند تیغ برآورده سیاست گری تا به هر آسیب رباید سری کرد یکی از جگر مهر زای روی به سیاف که بهر خدای گردن من زن قدری پیشتر کو زید از من قدری بیشتر وان دگرش گفت که بفگن سرم تا مرم و مردن او ننگرم هر یک ازین گونه در آن دستبرد جان ز برای دگری می‌سپرد مرد سیاستگر شمشیر گیر ماند در ران حال تحیر پذیر گفت چه خویشی است شما را به هم وین چه طریق است وفا را به هم هر دو نمودند که یاریم و بس وین دم یاری است در آخر نفس کرد برادر کش نظارگی سر به گریبان ستمگارگی گفت به سیاف که شمشیر کار از سرشان بگذر و بر من گذار دوست دهد جان خود از بهر دوست من بکشم جان برادر ز پوست هر که بدین گونه فتد در وبال عیش حرامش بود و خون حلال وان شغبی کان دو سه تن ساختند قصه به گوش ملک انداختند داد ملک آن دو جوان را خلاص کرد به عدل این دیگری را قصاص مرد که با خون خود آورد دست چون نگری دشمن جان خودست خسرو از اهل رحم این را مجو قطع رحم را رحم الله مگو ... زهی رویت بهار زندگانی به لعلت زنده، نام بی‌نشانی دو روزی شوق اگر از پا نشیند شود ارزان متاع سرگرانی بدآموز هوس عاشق نگردد نمی‌آید ز گلچین باغبانی تجلی سنگ را نومید نگذاشت مترس از دور باش لن‌ترانی شراب کهنه و یار کهن را غنیمت دان چو ایام جوانی اگر عاشق نمی‌بودیم صائب چه می‌کردیم با این زندگانی؟ گر طی کنم طریق ادب را چه می‌کنی رانم دلیر رخش طلب را چه می‌کنی گر من به دل فرو نخورم دشنه‌های ناز آن غمزه‌ی حریص غضب را چه می‌کنی گیرم ز ناز منع توان کرد حسن را چشم نیازمند طلب را چه می‌کنی با چشم شوخ نیز گرفتم بر آمدی آن خنده‌ی نهانی لب را چه می‌کنی ای بی سبب اسیر کش بیگناه سوز پرسند اگر به حشر سبب را چه می‌کنی عجز و نیاز روزم اگر بی اثر بود تأثیر گریه‌ی دل شب را چه می‌کنی وحشی گرفتم آنکه تو از ننگ مدعی بستی زبان ز شعر لقب را چه می‌کنی دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله غمگین مباش و شاد بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ در معرضی که تخت سلیمان رود به باد حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار آه بی‌ساجد سجودی چون بود گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار تا ببینی نقش‌های دلربا تا ببینی رنگ‌های لاله زار چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار روز رفت و قصه‌ام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار شاه شمس الدین تبریزی مرا مست می‌دارد خمار اندر خمار دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی دل را بربودستی در دل بنشستستی سر سخره سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوزم راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی بیرونش بجستستی در خانه نجستستی این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن دست تو گرفته‌ست او هر جا که بگشتستی در جستن او با او همره شده و می‌جو ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی آنچنان که یوسف از زندانیی با نیازی خاضعی سعدانیی خواست یاری گفت چون بیرون روی پیش شه گردد امورت مستوی یاد من کن پیش تخت آن عزیز تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز کی دهد زندانیی در اقتناص مرد زندانی دیگر را خلاص اهل دنیا جملگان زندانیند انتظار مرگ دار فانیند جز مگر نادر یکی فردانیی تن بزندان جان او کیوانیی پس جزای آنک دید او را معین ماند یوسف حبس در بضع سنین یاد یوسف دیو از عقلش سترد وز دلش دیو آن سخن از یاد برد زین گنه کامد از آن نیکوخصال ماند در زندان ز داور چند سال که چه تقصیر آمد از خورشید داد تا تو چون خفاش افتی در سواد هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب عام اگر خفاش طبعند و مجاز یوسفا داری تو آخر چشم باز گر خفاشی رفت در کور و کبود باز سلطان دیده را باری چه بود پس ادب کردش بدین جرم اوستاد که مساز از چوب پوسیده عماد لیک یوسف را به خود مشغول کرد تا نیاید در دلش زان حبس درد آن‌چنانش انس و مستی داد حق که نه زندان ماند پیشش نه غسق نیست زندانی وحش‌تر از رحم ناخوش و تاریک و پرخون و وخم چون گشادت حق دریچه سوی خویش در رحم هر دم فزاید تنت بیش اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس خوش شکفت از غرس جسم تو حواس زان رحم بیرون شدن بر تو درشت می‌گریزی از زهارش سوی پشت راه لذت از درون دان نه از برون ابلهی دان جستن قصر و حصون آن یکی در کنج مسجد مست و شاد وآن دگر در باغ ترش و بی‌مراد قصر چیزی نیست ویران کن بدن گنج در ویرانیست ای میر من این نمی‌بینی که در بزم شراب مست آنگه خوش شود کو شد خراب گرچه پر نقش است خانه بر کنش گنج جو و از گنج آبادان کنش خانه‌ی پر نقش تصویر و خیال وین صور چون پرده بر گنج وصال پرتو گنجست و تابش‌های زر که درین سینه همی‌جوشد صور هم ز لطف و عکس آب با شرف پرده شد بر روی آب اجزای کف هم ز لطف و جوش جان با ثمن پرده‌ای بر روی جان شد شخص تن پس مثل بشنو که در افواه خاست که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست زین حجاب این تشنگان کف‌پرست ز آب صافی اوفتاده دوردست آفتابا با چو تو قبله و امام شب‌پرستی و خفاشی می‌کنیم سوی خود کن این خفاشان را مطار زین خفاشیشان بخر ای مستجار این جوان زین جرم ضالست و مغیر که بمن آمد ولی او را مگیر در عماد الملک این اندیشه‌ها گشته جوشان چون اسد در بیشه‌ها ایستاده پیش سلطان ظاهرش در ریاض غیب جان طایرش چون ملایک او به اقلیم الست هر دمی می‌شد به شرب تازه مست اندرون سور و برون چون پر غمی در تن هم‌چون لحد خوش عالمی او درین حیرت بد و در انتظار تا چه پیدا آید از غیب و سرار اسپ را اندر کشیدند آن زمان پیش خوارمشاه سرهنگان کشان الحق اندر زیر این چرخ کبود آن‌چنان کره به قد و تگ نبود می‌ربودی رنگ او هر دیده را مرحب آن از برق و مه زاییده را هم‌چو مه هم‌چون عطارد تیزرو گوییی صرصر علف بودش نه جو ماه عرصه‌ی آسمان را در شبی می‌برد اندر مسیر و مذهبی چون به یک شب مه برید ابراج را از چه منکر می‌شوی معراج را صد چو ماهست آن عجب در یتیم که به یک ایماء او شد مه دو نیم آن عجب کو در شکاف مه نمود هم به قدر ضعف حس خلق بود کار و بار انبیا و مرسلون هست از افلاک و اخترها برون تو برون رو هم ز افلاک و دوار وانگهان نظاره کن آن کار و بار در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها نشنوی تسبیح مرغان هوا معجزات این‌جا نخواهد شرح گشت ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت آفتاب لطف حق بر هر چه تافت از سگ و از اسپ فر کهف یافت تاب لطفش را تو یکسان هم مدان سنگ را و لعل را داد او نشان لعل را زان هست گنج مقتبس سنگ را گرمی و تابانی و بس آنک بر دیوار افتد آفتاب آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب چون دمی حیران شد از وی شاه فرد روی خود سوی عماد الملک کرد کای اچی بس خوب اسپی نیست این از بهشتست این مگر نه از زمین پس عماد الملک گفتش ای خدیو چون فرشته گردد از میل تو دیو در نظر آنچ آوری گردید نیک بس گش و رعناست این مرکب ولیک هست ناقص آن سر اندر پیکرش چون سر گاوست گویی آن سرش در دل خوارمشه این دم کار کرد اسپ را در منظر شه خوار کرد چون غرض دلاله گشت و واصفی از سه گز کرباس یابی یوسفی چونک هنگام فراق جان شود دیو دلال در ایمان شود پس فروشد ابله ایمان را شتاب اندر آن تنگی به یک ابریق آب وان خیالی باشد و ابریق نی قصد آن دلال جز تخریق نی این زمان که تو صحیح و فربهی صدق را بهر خیالی می‌دهی می‌فروشی هر زمانی در کان هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان پس در آن رنجوری روز اجل نیست نادر گر بود اینت عمل در خیالت صورتی جوشیده‌ای هم‌چو جوزی وقت دق پوسیده‌ای هست از آغاز چون بدر آن خیال لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال گر تو اول بنگری چون آخرش فارغ آیی از فریب فاترش جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین امتحانش کم کن از دورش ببین شاه دید آن اسپ را با چشم حال وآن عمادالملک با چشم مل چشم شه دو گز همی دید از لغز چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد کز پس صد پرده بیند جان رشد چشم مهتر چون به آخر بود جفت پس بدان دیده جهان را جیفه گفت زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ چشم خود بگذاشت و چشم او گزید هوش خود بگذاشت و قول او شنید این بهانه بود و آن دیان فرد از نیاز آن در دل شه سرد کرد در ببست از حسن او پیش بصر آن سخن بد در میان چون بانگ در پرده کرد آن نکته را بر چشم شه که از آن پرده نماید مه سیه پاک بنایی که بر سازد حصون در جهان غیب از گفت و فسون بانگ در دان گفت را از قصر راز تا که بانگ وا شدست این یا فراز بانگ در محسوس و در از حس برون تبصرون این بانگ و در لا تبصرون چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد تا چه در از روض جنت باز شد بانگ گفت بد چو دروا می‌شود از سقر تا خود چه در وا می‌شود بانگ در بشنو چو دوری از درش ای خنک او را که وا شد منظرش چون تو می‌بینی که نیکی می‌کنی بر حیات و راحتی بر می‌زنی چونک تقصیر و فسادی می‌رود آن حیات و ذوق پنهان می‌شود دید خود مگذار از دید خسان که به مردارت کشند این کرکسان چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصاام کش که کورم ای اچی وان عصاکش که گزیدی در سفر خود ببینی باشد از تو کورتر دست کورانه به حبل الله زن جز بر امر و نهی یزدانی متن چیست حبل‌الله رها کردن هوا کین هوا شد صرصری مر عاد را خلق در زندان نشسته از هواست مرغ را پرها ببسته از هواست ماهی اندر تابه‌ی گرم از هواست رفته از مستوریان شرم از هواست خشم شحنه شعله‌ی نار از هواست چارمیخ و هیبت دار از هواست شحنه‌ی اجسام دیدی بر زمین شحنه‌ی احکام جان را هم ببین روح را در غیب خود اشکنجه‌هاست لیک تا نجهی شکنجه در خفاست چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار زانک ضد از ضد گردد آشکار آنک در چه زاد و در آب سیاه او چه داند لطف دشت و رنج چاه چون رها کردی هوا از بیم حق در رسد سغراق از تسنیم حق لا تطرق فی هواک سل سبیل من جناب الله نحو السلسبیل لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش ان ظل العرش اولی من عریش گفت سلطان اسپ را وا پس برید زودتر زین مظلمه بازم خرید با دل خود شه نفرمود این قدر شیر را مفریب زین راس البقر پای گاو اندر میان آری ز داو رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو بس مناسب صنعتست این شهره زاو کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو زاو ابدان را مناسب ساخته قصرهای منتقل پرداخته در میان قصرها تخریج‌ها از سوی این سوی آن صهریج‌ها وز درونشان عالمی بی‌منتها در میان خرگهی چندین فضا گه چو کابوسی نماید ماه را گه نماید روضه قعر چاه را قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال دم به دم چون می‌کند سحر حلال زین سبب درخواست از حق مصطفی زشت را هم زشت و حق را حق‌نما تا به آخر چون بگردانی ورق از پشیمانی نه افتم در قلق مکر که کرد آن عماد الملک فرد مالک الملکش بدان ارشاد کرد مکر حق سرچشمه‌ی این مکرهاست قلب بین اصبعین کبریاست آنک سازد در دلت مکر و قیاس آتشی داند زدن اندر پلاس ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟ کز زخمه‌ی آن نه فلک اندر تک و تاز است آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص خود جان و جهان نغمه‌ی آن پرده‌نواز است عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟ رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟ معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟ محتاج نیاز دل عشاق چرا شد حسن رخ خوبان، که همه مایه‌ی ناز است؟ عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست در کسوت معشوق چو آید همه ساز است زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت قسم دل عشاق همه سوز و گداز است راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک هر ره که جزین است همه دور و دراز است مستی، که خراب ره عشق است، درین ره خواب خوش مستیش همه عین نماز است در صومعه چون راه ندادند مرا دوش رفتم به در میکده، دیدم که فراز است از میکده آواز برآمد که: عراقی در باز تو خود را، که در میکده باز است در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی باده تنها نیست این آمیختی آمیختی بار دیگر توبه‌ها را سوختی درسوختی بار دیگر فتنه را انگیختی انگیختی چون بدیدم در سرم سودای تو سودای تو آمدی در گردنم آویختی آویختی طره‌های مشک را دربافتی دربافتی تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی تو اگر منکر شدی گویم نشان گویم نشان مشک بر شعر سیه می‌بیختی می‌بیختی ای قدح رخسار من افروختی افروختی وی غم آخر از دلم بگریختی بگریختی از آن سپس که به تعریض یک دوبارم رفت که مردمی کن و بخشیده بی‌جگر بفرست صفی موفق سبعی چو بارها می‌گفت که گرت هیزم هر روزه نیست خر بفرست شبی به آخر مستی به طیبتش گفتم که آنچه گفتی ار خشک نیست تر بفرست غلام را بفرستاد بامداد پگاه نه زان قبل که ستوری پگاه تر بفرست بگویم از چه جهت گفت خواجه می‌گوید که آن حدیث به دست آمدست زر بفرست □به خدایی که در دوازده میل هفت پیکش همیشه در سفرست تخته‌ی کارگاه صنعت اوست کو سواد مه و بیاض خورست چمن بوستان نعت ترا خاطرم آن درخت بارورست که ز مدح و دعا و شکر و ثنا رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است □گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا به عنایت به سوی من نظرست که مرا در وفای خدمت تو نه به شب خواب و نه به‌روز خورست خاک سم ستور تو بر من بهتر از توتیای چشم سرست زانکه دانم که پیش همت تو آفرینش به جمله بی‌خطرست شعرم اندر جهان سمر زان شد که شعار تو در جهان سمرست زاتش عشق سیم نیست مرا خاطرم لاجرم چو آب زرست ای زتو بنهاده کلاه منی هر که نیاید کلهش از دو برد نام تو اوراق سعادت نبشت جاه تو الواح نحوست سترد ازخلفات ذات دویم چون برفت نام مبارک پدرت را سپرد جز تو کرا در صف عرض جهان عارض تقدیر جهانی شمرد باد صبای کرمت چون بجست آتش آز بنی‌آدم بمرد قدر فلک باتو چه گر سخت باخت نرد تقدم نتواتنست برد رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر صاف تویی باقی خم جمله درد در شکم خاک کسی نیست کو پشت زمین چون تو به واجب سپرد بار بزرگیت زمین کی کشد کیک و عماری نه محالیست خرد ای که ز تو آز شود پایمال وی که ز تو حرص برد دستبرد من که ره از حادثه گم کرده‌ام پی سپری می‌شوم اکنون چو کرد عزم بر آنست که عهدی رود پای بر آن عهد بخواهم فشرد خرقه بپوشم به همین قافیت قافیت اول یعنی که برد گو: هر که در جهان به تماشا رویدو گشت ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت تا او ز نقش چهره‌ی خود پرده بر گرفت ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت انصاف داد عقل که: در بوستان حسن دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت با دوست هر کجا که نشینی تفرجست خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت اگر، ای آرزوی جان که تویی باز بینم تو را چنان که تویی شوم از قید جسم و جان فارغ به تو مشغول وز جهان فارغ گر تو روزی به گفتن سخنی التفاتی کنی به مثل منی چون حدیث تو بشنود گوشم رود از حال خویشتن هوشم دیده را دیدن تو می‌باید دیدنت گرچه شوق افزاید بسته‌ی عقل و هوش را زین پس چشم جادو و خال شوخ تو بس هر نفس چشم شوخت، از پی ناز شیوه‌ی تازه می‌کند آغاز لبت آب حیات جان من است شوق پیدا غم نهان من است با لبت، کو حیات شد جان را قدر نبود خود آب حیوان را مشکن دل، چنان که عادت توست که دلم مخزن محبت توست نه فراغت به حسب حال منت نه مجالی که بشنوم سخنت گر به سالیت نوبتی بینم بود احیای جان مسکینم با تو بینم رقیب و من گذران دیده بر هم نهاده، دل نگران جان ما را تعلقی که به توست با خود آورده‌ایم، آن ز نخست هر چه دل را بدان نباشد آز دیده فارغ بود ز دیدن باز دل بخواهد که دیده را بیند دیده حیران، که تا کجا بیند؟ اندران ره کزو نشان جویند سر فدا کرده، ترک جان گویند روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بی‌سرمه‌ی سیاهش نگرید بر سر سرو ملایم حرکات جنبش پر کلاهش نگرید نگهش با من و رویش با غیر غلط انداز نگاهش نگرید مهر من گشته یکی صد ز خطش اثر مهر و گیاهش نگرید شاه حسنش سپه آورده ز خط عالم آشوب سپاهش نگرید عذرخواهی کندم بعد از قتل عذر بدتر ز گناهش نگرید می‌رود غمزه زنان از کشته پشته‌ها بر سر راهش نگرید دود از چرخ برآورده دلم اثر شعله‌ی آهش نگرید محتشم کوه ستم راست ستون تن کاهیده چو کاهش نگرید در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو زلفش گزنده عقرب کاکل کشنده افعی قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شیرین روی تو آب و آتش چشم تو ترک و هندو صد رنگ بوالعجب هست در حسن لیک از آنها بالاتر از سیاهیست بالای چشمت ابرو حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما خم گشته از گرانی شاهین آن ترازو غیر فرشته خوئی کز دوستی مرا کشت من دلبری ندیدم مردم کش و ملک خو ما و سگش بنامیم ازآشنائی هم درویش محترم من سلطان محتشم او چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد ستاره به برج شباهنگ شد به فرمود قیصر به نیرنگ ساز که پیش آرد اندیشه‌های دراز بسازید جای شگفتی طلسم که کس بازنشناسد او را به جسم نشسته زنی خوب برتخت ناز پراز شرم با جامه‌های طراز ازین روی و زان رو پرستندگان پس پشت و پیش اندرش بندگان نشسته بران تخت بی گفت وگوی بگریان زنی ماند آن خوب روی زمان تا زمان دست برآفتی سرشکی ز مژگان بینداختی هرآنکس که دیدی مر او را ز دور زنی یافتی شیفته پر ز نور که بگریستی بر مسیحا بزار دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار طلسم بزرگان چو آمد بجای بر قیصر آمد یکی رهنمای ز دانا چو بشنید قیصر برفت به پیش طلسم آمد آنگاه تفت ازان جادویی در شگفتی بماند فرستاد و گستهم را پیش خواند بگستهم گفت ای گو نامدار یکی دختری داشتم چون نگار ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مرو را نامجوی به راه مسیحا بدو دادمش ز بی‌دانشی روی بگشادمش فرستادم او رابخان جوان سوی آسمان شد روان جوان کنون او نشستست با سوک و درد شده روز روشن برو لاژورد نه پندم پذیرد نه گوید سخن جهان نو از رنج او شد کهن یکی رنج بردار و او راببین سخنهای دانندگان برگزین جوانی و از گوهر پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان بدو گفت گستهم کایدون کنم مگر از دلش رنج بیرون کنم بنزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار چوآمد به نزدیک تختش فراز طلسم از بر تخت بردش نماز گرانمایه گستهم بنشست خوار سخن گفت با دختر سوکوار دلاور نخست اندر آمد بپند سخنها که او را بدی سودمند بدو گفت کای دخت قیصر نژاد خردمند نخروشد از کار داد رهانیست از مرگ پران عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب همه باد بد گفتن پهلوان که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان به انگشت خود هر زمانی سرشک بینداختی پیش گویا پزشک چوگستهم ازو در شگفتی بماند فرستاد قیصر کس او را بخواند چه دیدی بدوگفت از دخترم کزو تیره گردد همی افسرم بدو گفت بسیار دادمش پند نبد پند من پیش او کاربند دگر روز قیصر به بالوی گفت که امروز با اندیان باش جفت همان نیز شاپور مهتر نژاد کند جان ما رابدین دخت شاد شوی پیش این دختر سوکوار سخن گویی ازنامور شهریار مگر پاسخی یابی از دخترم کزو آتش آید همی برسرم مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرماهی وارزتان برآنم که امروز پاسخ دهد چوپاسخ بواز فرخ دهد شود رسته زین انده سوکوار که خوناب بارد همی برکنار برفت آن گرامی سه آزادمرد سخن گوی وهریک بننگ نبرد ازیشان کسی روی پاسخ ندید زن بی‌زبان خامشی برگزید ازان چاره نزدیک قیصر شدند ببیچارگی نزد داور شدند که هرچند گفتیم ودادیم پند نبد پند ما مر ورا سودمند چنین گفت قیصر که بد روزگار که ما سوکواریم زین سوکوار ازان نامداران چو چاره نیافت سوی رای خراد بر زین شتاف بدو گفت کای نامدار دبیر گزین سر تخمه‌ی اردشیر یکی سوی این دختر اندر شوی مگر یک ره آواز او بشنوی فرستاد با او یکی استوار ز ایوان به نزدیک آن سوکوار چوخراد بر زین بیامد برش نگه کرد روی و سر و افسرش همی‌بود پیشش زمانی دراز طلسم فریبنده بردش نماز بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد پراندیشه شد مرد مهتر نژاد سراپای زن راهمی‌بنگرید پرستندگان را بر او بدید همی‌گفت گر زن زغم بیهش است پرستنده باری چرا خامش است اگر خود سرشکست در چشم اوی سزیدی اگر کم شدی خشم اوی به پیش برش بر چکاند همی چپ وراست جنبش نداند همی سرشکش که انداخت یک جای رفت نه جنبان شدش دست ونه پای رفت اگرخود درین کالبد جان بدی جز از دست جاییش جنبان بدی سرشکش سوی دیگر انداختی وگر دست جای دگر آختی نبینم همی جنبش جان و جسم نباشد جز از فیلسوفی طلسم بر قیصر آمد بخندید وگفت که این ماه رخ را خرد نیست جفت طلسمست کاین رومیان ساختند که بالوی و گستهم نشناختند بایرانیان بربخندی همی وگر چشم ما را ببندی همی چواین بشنود شاه خندان شود گشاده رخ و سیم دندان شود ای بهمت برتر از چرخ اثیر وز بزرگی دین یزدان را نصیر برده حکمت گوی از باد صبا کرده دستت دست برابر مطیر ای جوان بختی که مثل و شبه تو کس نیابد در خم گردون پیر بنده امشب با جمال‌الدین خطیب آن به رای و کلک چون خورشید و تیر عزم آندارد که خود را یک نفس باز دارد از قلیل و از کثیر دیگکی چونان که دانی پخته است همچو دیگر کارهای ما حقیر خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام شاهدی نیکوتر از بدر منیر تا به اکنون چیز لیزی داشتم زانکه در عشرت نباشد زو گزیر از ترش‌رویی و تاریکی که بود چون جفای عصر و چون درد عصیر گاو دوشای طربمان این زمان خشک کرد از خشک سال فاقه شیر یک صراحی باده‌مان ده بیش نه ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر تلخ همچون عیش بدخواه ملک تیره نی چون روی بدگویی وزیر از صفا و راستی چون عدل و عقل وز خوشی و روشنی جان و ضمیر رنگ او یا لعل چون شاخ بقم ورنه باری زرد چون برگ زریر گر فرستی ای بسا شکراکه من از تو گویم با صغیر و با کبیر ورنه فردا دست ما و دامنت کای مسلمانان از این کافر نفیر انوری بی‌خردگیها می‌کند تو بزرگی کن برو خرده مگیر موسی آمد در مناجات آن سحر کای خدا ایمان ازو مستان مبر پادشاهی کن برو بخشا که او سهو کرد و خیره‌رویی و غلو گفتمش این علم نه درخورد تست دفع پندارید گفتم را و سست دست را بر اژدها آنکس زند که عصا را دستش اژدرها کند سر غیب آن را سزد آموختن که ز گفتن لب تواند دوختن درخور دریا نشد جز مرغ آب فهم کن والله اعلم بالصواب او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود گشت غرقه دست گیرش ای ودود آنک فرمودست او اندر خطاب کره و مادر همی‌خوردند آب می‌شخولیدند هر دم آن نفر بهر اسپان که هلا هین آب خور آن شخولیدن به کره می‌رسید سر همی بر داشت و از خور می‌رمید مادرش پرسید کای کره چرا می‌رمی هر ساعتی زین استقا گفت کره می‌شخولند این گروه ز اتفاق بانگشان دارم شکوه پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد گفت مادر تا جهان بودست ازین کارافزایان بدند اندر زمین هین تو کار خویش کن ای ارجمند زود کایشان ریش خود بر می‌کنند وقت تنگ و می‌رود آب فراخ پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ شهره کاریزیست پر آب حیات آب کش تا بر دمد از تو نبات آب خضر از جوی نطق اولیا می‌خوریم ای تشنه‌ی غافل بیا گر نبینی آب کورانه بفن سوی جو آور سبو در جوی زن چون شنیدی کاندرین جو آب هست کور را تقلید باید کار بست جو فرو بر مشک آب‌اندیش را تا گران بینی تو مشک خویش را چون گران دیدی شوی تو مستدل رست از تقلید خشک آنگاه دل گر نبیند کور آب جو عیان لیک داند چون سبو بیند گران که ز جو اندر سبو آبی برفت کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت زانک هر بادی مرا در می‌ربود باد می‌نربایدم ثقلم فزود مر سفیهان را رباید هر هوا زانک نبودشان گرانی قوی کشتی بی‌لنگر آمد مرد شر که ز باد کژ نیابد او حذر لنگر عقلست عاقل را امان لنگری در یوزه کن از عاقلان او مددهای خرد چون در ربود از خزینه در آن دریای جود زین چنین امداد دل پر فن شود بجهد از دل چشم هم روشن شود زانک نور از دل برین دیده نشست تا چو دل شد دیده‌ی تو عاطلست دل چو بر انوار عقلی نیز زد زان نصیبی هم بدو دیده دهد پس بدان کاب مبارک ز آسمان وحی دلها باشد و صدق بیان ما چو آن کره هم آب جو خوریم سوی آن وسواس طاعن ننگریم پی‌رو پیغمبرانی ره سپر طعنه‌ی خلقان همه بادی شمر آن خداوندان که ره طی کرده‌اند گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی روا باشد که قوت جان به اندازه‌ی حشم گیرد که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل چه پوشی جامه‌ی شهوت دل و جان را چه رنجانی که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی ای می خورده‌ی غفلت کنون مستی و بی‌هوشی خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی بمیر ای حکیم از چنین زندگانی ازین زندگانی چو مردی بمانی ازین زندگی زندگانی نخیزد که گر گست و ناید ز گرگان شبانی درین زندگی سیر مردان نیاید ور آید بود سیر سیرالسوانی برین خاکدان پر از گرگ تا کی کنی چون سگان رایگان پاسبانی به بستان مرگ آی تا زنده گردی بسوز این کفن ژنده‌ی باستانی رهاند ترا اعتدال بهارش ز توز تموزی و خز خزانی از آن پیش کز استخوان تو مالک سگان سقر را کند میهمانی به پیش همای اجل کش چو مردان به عیاری این خانه‌ی استخوانی ازین مرگ صورت نگر تا نترسی ازین زندگی ترس کاکنون در آنی که از مرگ صورت همی رسته گردد اسیر ارغوان و امیر ارغوانی به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا که آنجا امانست و اینجا امانی به گرد سرا پرده‌ی او نگردد غرور شیاطین انسی و جانی به نفسی و عقلی و امرت رساند ز حیوانی و از نباتی و کانی سه خط خدایند این هر سه لیکن ازین زندگی تا نمیری ندانی ز سبع سماوات تا بر نپری ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی ازین جان ببر زان که اندر جهنم نه زنده نه مرده بود جاودانی نه جانست این کت همی جان نماید منه نام جان بر بخار دخانی پیاده شو از لاشه‌ی جسم غایب که تا با شه جان به حضرت پرانی به زیر آر جان خران را چو عیسا که تا همچو عیسا شوی آسمانی برون آی ازین سبزه جای ستوران که تا چرمه در ظل طوبا چرانی چو مرگت بود سایق اندر رسی تو به جمع عزیزان عقلی و جانی چو مرگت بود قاید اندر رهی تو ز مشتی لت انبان آبی و نانی تو روی نشاط دل آنگاه بینی که از مرگ رویت شود زعفرانی چو از غمز او کرد آمن دلت را کند مهربانی پس از بی‌زبانی نخستت کند بی‌زبان کادمی را بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی به یک روزه رنج گدایی نیرزد همه گنج محمود زابلستانی بدان عالم پاک مرگت رساند که مرگ‌ست دروازه‌ی آن جهانی وزین کلبه‌ی جیفه مرگت رهاند که مرگست سرمایه‌ی زندگانی کند عقل را فارغ از «لاابالی» کند روح را ایمن از «لن ترانی» همه ناتوانیست اینجا چو رفتی بدانجای چندان که خواهی توانی ز نادانی و ناتوانی رسی تو ازین کنج صورت به گنج معانی بجز بچه‌ی مرگ بازت که خرد ز مشتی سگ کاهل کاهدانی بجز مرگ در گوش جانت که خواند که بگذر ازین منزل کاروانی بجز مرگ با جان عقلت که گوید که تو میزبان نیستی میهمانی بجز مرگت اندر حمایت که گیرد ازین شوخ چشمان آخر زمانی اگر مرگ نبود که بازت رهاند ز درس گرانان و درس گرانی گر افسرده کردست درس حروفت تف مرگ در جانت آرد روانی به درس آمدی قلب این را بدیدی به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی ز ننگ لقبهای اینی و آنی اسامی درین عالمست ار نه آنجا چه آب و چه نان و چه میده چه پانی بجز مرگ در راه حقت که آرد ز تقلید رای فلان و فلانی اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد نه بازت رهاند همی جاودانی اگر خوش خویی از گران قلتبانان وگر بدخویی از گران قلتبانی به بام جهان برشوی چون سنایی گرت هم سنایی کند نردبانی تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟ که ما را می‌رسد رندی و بی‌باکی و قلاشی بدین ریش تراشیده قلندر کی شوی؟ چون تو جوالی موی در پوشی و مشتی پشم بتراشی ازین صورت چه می‌خواهی؟ دوای سیرت بد کن که تقصیری نکرد ایزد درین صورت به نقاشی کجا شیرین شود کام تو از حلوای خرسندی؟ که مانند نمکدان در قفای سفره‌ی آشی ترا با دیگران جنگست و دشمن در بن خانه به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشی گرت سرسبزیی باید، درین صورت به صدق دل به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی به درویشی و مسکینی چو دستت می‌دهد چیزی چرا در پای درویشان و مسکینان نمی‌پاشی! تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟ بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن که کاری بر نمی‌آید ز خود بینی و بواشی به ساقی درنگر در مست منگر به یوسف درنگر در دست منگر ایا ماهی جان در شست قالب ببین صیاد را در شست منگر بدان اصلی نگر کغاز بودی به فرعی کان کنون پیوست منگر بدان گلزار بی‌پایان نظر کن بدین خاری که پایت خست منگر همایی بین که سایه بر تو افکند به زاغی کز کف تو جست منگر چو سرو و سنبله بالاروش کن بنفشه وار سوی پست منگر چو در جویت روان شد آب حیوان به خم و کوزه گر اشکست منگر به هستی بخش و مستی بخش بگرو منال از نیست و اندر هست منگر قناعت بین که نرست و سبک رو به طمع ماده آبست منگر تو صافان بین که بر بالا دویدند به دردی کان به بن بنشست منگر جهان پر بین ز صورت‌های قدسی بدان صورت که راهت بست منگر به دام عشق مرغان شگرفند به بومی که ز دامش رست منگر به از تو ناطقی اندر کمین هست در آن کاین لحظه خاموشست منگر کژزخمه مباش تا توانی هر زخمه که کژ زنی بمانی پیر است عروس عیش دنیا مرگش طلبی اگر ستانی تا رخ ننمود جمله نور است چون رخ بنمود شد دخانی از سیل بلا چو کاه مگریز در عشق و ولا چو پهلوانی چون آب روان به هر نباتی باید که حیات را رسانی ای اسیران سوی میدانگه روید کز شهانشه دیدن و جودست امید چون شنیدند مژده اسرائیلیان تشنگان بودند و بس مشتاق آن حیله را خوردند و آن سو تاختند خویشتن را بهر جلوه ساختند سخت دشوار ست تنها ماندن از دلدار خویش با که گویم حال تنها ماندن دشوار خویش مرده را حسرت زمردن نیست هست از بهر آنکه باز می‌گیرند زوهم صحبتان دیدار خویش هر که روزی ناوکی خوردست او داند که چیست درد مجروحی که نالد از دل افگار خویش راز با دیوار هم گفتن نمی آرم ازانک گوشها می‌بینم از هر سو پس دیوار خویش گفته‌ای گه گه که خواهم کرد کارت را به هجر کار من کردی و کردی ، عاقبت آن کار خویش خسروا پهلوی‌من شین ساعتی دل ده مرا زانکه دل می‌افتدم از گریه‌های زار خویش پیراهن ار ز یاسمن و گل کند رواست آن سرو لاله چهره، که در غنچه‌ی قباست خلقی، چو طرف، بر کمرش بسته‌اند دل وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟ کرد از هوای خویش دلم گرم ذره‌وار آن آفتاب روی، که بر بام این سراست بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی آب رخم بریخت، که خون منش بهاست چشمش چه ساحریست؟ که شرطی ز دشمنی با من رها نکرد و همان دوستی بجاست با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی من بر شنیده‌ام سخن او، دهان کجاست؟ در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟ این صید هنوز نیم رام است این کار هنوز ناتمام است این ماه هنوز نو طلوع است این نخل هنوز نو قیام است تیغش رقم حیات بزدود با آن که هنوز در نیام است در هفت زمین تزلزل انداخت سروش که هنوز نوخرام است یک باره نگشته گرم جولان کش باره هنوز نو لجام است در محمل ناز مطمن نیست کش ناقه هنوز بی‌زمام است دیگ هوس ز آتش اوست در جوش ولی هنوز خام است لطفش به من از کسان نهانست این لطف هنوز لطف عام است دیوان منگار محتشم زود کاین نظم هنوز بی‌نظام است این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل این رقص موج خون نگر صحرا پر از مجنون نگر وین عشرت بی‌چون نگر ایمن ز شمشیر اجل مردار جانی می‌شود پیری جوانی می‌شود مس زر کانی می‌شود در شهر ما نعم البدل شهری پر از عشق و فرح بر دست هر مستی قدح این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل در شهر یک سلطان بود وین شهر پرسلطان عجب بر چرخ یک ماهست بس وین چرخ پرماه و زحل رو رو طبیبان را بگو کان جا شما را کار نیست کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل نی قاضیی نی شحنه‌ای نی میر شهر و محتسب بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد دل نخجیر را هر نغمه زان ناوک سائیها نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او به جنس پر بهای خود خریدار آزمائیها به جائی می‌رسد شخص هوس در ملک خود کامان که آنجا زا وفا به می‌نماید بی‌وفائیها در و دیوار معبدهاست از حرف ظهور او که خواهد شد به رسوائی بدل آن نارسائیها به این صورت که زادت مادر ایام دانستم که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها چو دادی محتشم وی را به خود راهی چه سودا کنون ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است به یک کرشمه دل از غمزه‌ی تو خرسند است فتور غمزده‌ی تو خون من بخواهد ریخت بدین صفت که در ابرو گره درافکند است یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای که صدهزار چو من دلشده در آن بند است مبر ز من، که رگ جان من بریده شود بیا، که با تو مر صدهزار پیوند است مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟ کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟ بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟ زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟ آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟ غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟ دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟ تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟ باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی هر کجا یابی ازین تازه بنفشه‌ی خودروی همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر چون به هم کردی بسیار بنفشه‌ی طبری باز برگرد به بستان در چون کبک دری تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید، چون درنگری که زدینار در آویخت کسی چند پری هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان بالش غالیه دانش را میلی به میان میل آن غالیه پرغالیه‌ی غالیه‌دان زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید در او باز کن و رو به آن خم نبید از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید جامهایی که بود پاکتر از مروارید چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار به رکوع آر صراحی را در قبله‌ی جام چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام این نماز از در خاصست، میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم غم بیهوده‌ی ایام فراموش کنم به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار بربط تو چو یکی کودکک محتشمست سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست رودگانیش چرا نیز برون شکمست زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار تا هزارآوا از سرو برآرد آواز گوید: او را مزن ای باربد رودنواز که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز عابدان را همه در صومعه پیوند نماز تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز که مرا در دل عشقیست بدین ناله‌ی زار خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست دشت ماننده‌ی دیبای منقش گشته‌ست لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست مرغ در باغ چو معشوقه‌ی سرکش گشته‌ست که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار سپیده‌دم به صبوحی شراب خوش باشد نوا و نغمه‌ی چنگ و رباب خوش باشد بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد میان باغ چو وصل نگار دست دهد کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش امید هست که تعبیر خواب خوش باشد عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا در سینه بشکنم نفس خویش را به غم گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر از پیش قند خویش مران چون مگس مرا زین سان که هست میل دل من به جانبت لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟ آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا از ورای پرده‌ها تو گشته‌ای چون می از او پرده خوبان مه رو را دریدستی دلا از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا ز آن سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا باز جانی شسته‌ای بر ساعد خسرو به ناز پای بندت با ویست ار چه پریدستی دلا ور نباشد پای بندت تا نپنداری که تو از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا کدامین نقشبند این نقش بستی؟ همه یک دست و هر نقشی به دستی به نور جان شدست این نقش ممتاز و گرنه کی چنین در دل نشستی؟ گر این جان در بت سنگین بدیدی عجب دارم خلیل ار بت شکستی ورین معنی بتی را جمع بودی کدامین ممن از بت باز رستی؟ بیا، تا هر دم از دستی بر آییم مگر نقاش این آید به دستی که گر پا بسته‌ی این نقش گردیم چه فرق از ممنی تا بت‌پرستی؟ نهاد اندر لب شیرین این قوم میی روشن، که هر جامی و مستی پریشان کرد گرد روی ایشان سر زلفی که هر تاری و شستی مسلمان، اوحدی، آن روز بودی که از دام چنین بتها برستی یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید از ختن می‌رسد این نفحه‌ی مشکین که ازو نکهت نافه‌ی آهوی ختا می‌آید می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید کاین بشیر، از بر گمگشته‌ی ما می‌آید تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید آخر ای پیک همایون که پیام آوردی هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن دل این بهانه‌جویان بگریزد از غم تو تو حوالت غم خود به در سرای من کن چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟ رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان دست و پایی می‌زدم، تا بود جان شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان شد دل بیچاره از دست وفات زیر پای هجر پست، اکنون تو دان رفت عمری کمدی کاری ز من چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان نیک نومیدم ز امید بهی حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان از گل شادی ندیدم رنگ و بوی خار غم در جان شکست، اکنون تو دان چون عراقی را ندادی ره به خود گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان ای قول دل به رفیع‌الدرجات وز برائت به جهان داده برات پنجم چار صفی از ملکان هشتم هفت تنی از طبقات رای رخشان تو بر چشمه‌ی خضر رفته بی‌زحمت راه ظلمات خصم تو کور و تو آیینه‌ی شرع کور آیینه شناسد؟ هیهات حاسد ار در تو گشاده است زبان هم کنونش رسد آفات وفات یک دو آواز برآید ز چراغ گه مردن که بود در سکرات که بناگه ز وطن کردی نقل بیش یابی ز مانه حسنات آن نبینی که یکی ده گردد چون ز آحاد رسد در عشرات و آنکه جای تو گرفت است آنجا هیچ کس دانمش از روی صفات که الف چون بشد از منزل یک صفر بر جای الف کرد ثبات ز تو تا غیر تو فرق است ارچه نسب از آدم دارند به ذات گرچه هر دو ز جلبت سنگند فرق باشد ز منی تا به منات دایم از باغ بقای تو رساد به همه خلق نسیم برکات خرقه‌داران تو مقبول چو لا بدسگالان تو معزول چو لات گررسد جنبش کلک تو به من هیچ نقصت نرسد زین حرکات که دل خسته‌ی خاقانی را از تحیات توبخشند حیات یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی ایا کریم زمانه! علیک عین‌الله تویی که چشمه‌ی خورشید را به نور ضوی تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند برآسمان بر، استارگان شوند شوی به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری به مردمی گروی گر همی به کس گروی عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی اگر قوام زمانه برآفتاب بود تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع: نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی وفا و همت و آزادگی و دولت و دین: نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی چو ابن رومی شاعر، چو ابن‌مقله دبیر چو ابن‌معتز نحوی، چو اصمعی لغوی بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای بری و آری و توزی و کاری و دروی به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست که رای تو به علوست و باب تو علوی ز همت و هنر تو شگفت ماندستم که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی به مشتریت گمانی برم به همت و طبع که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی به گاه خلعت دادن، به گاه صله‌ی شعر نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی مدیح تو متنبی به سر نیارد برد نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی بزرگوارا!، نام‌آورا!، خداوندا! حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی حدیث رقعه‌ی توزیع برتو عرضه کنم چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکخوی مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب صبوحست ای بت ساقی بده شراب اگرمردم بشوئیدم بب چشم جام وگر دورم بخوانیدم بواز رباب فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل می لعل آب کارم برد و ما در کار آب مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع من از بادام ساقی مست وساقی مست خواب چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل که هم پرعقابست آفتاب جان عقاب کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح که مست عشق را نبود برون از دل کباب سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات سر انگشتت بخون جان مشتاقان خضاب دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد آب اول داد باید بوستان را روز و شب وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی در دهان اژدهای آتشین باید نهاد جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت چون سنایی اول القاب سین باید نهاد کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد نه موسیی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد اگر به باده مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید جهانیان همه گر منع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار که این مخدره در عقد کس نمی‌آید به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند که بوسه تو رخ ماه را بیالاید در شب زلف تو مهتابی خوشست در لب لعل تو جلایی خوشست پیش گیسویت شبستانی نکوست طاق ابروی تو محرابی خوشست حلقه‌ی زلف کمند آسای تو چنبری دلبند و قلابی خوشست پیش رویت شمع تا چند ایستد گو دمی بنشین که مهتابی خوشست گر دلم در تاب رفت از طره‌ات طیره نتوان شد که آن تابی خوشست آتش رویت که آب گل بریخت در سواد چشم من آبی خوشست مردم چشمم که در خون غرقه شد دمبدم گوید که غرقابی خوشست بردر میخانه خوانم درس عشق زانکه باب عاشقی با بی خوشست بخت خواجو همچو چشم مست تو روزگاری شد که در خوابی خوشست ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن مایه‌ی انفاس را بر عمر خود تاوان مکن از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود دیده‌ی رضوان و شخص خویش را گریان مکن دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات سینه‌ی صد صعوه‌ی بیچاره را بریان مکن یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن از برای کرکسان باطن اماره را سینه‌ی صالح مسوز و اشترش قربان مکن از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود مر براق خلد را ازین خود عریان مکن گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن ندارم جز غم تو غمگساری نه جز تیمار تو تیمارداری مرا از تو غم تو یادگارست از این بهتر چه باشد یادگاری بدان تا روزگارم خوش کنی تو بر آن امید بودم روزگاری همه امید در وصل تو بستم به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری بعد دو روزی که رسیدم ز راه زآمدنم زود خبر شد به شاه حاجبی آمد بشتابندگی داد نویدم به صف بندگی شه چو در چیده‌ی من دیده تر مهره بچید از ندمای دیگر گفت که : ای ختم سخن پروران! ریزه خور خو آنچه‌ی تو دیگران از دل پاکت که هنر پرور ست همت ما را طلبی در سرست گر تو درین فن کنی اندیشه چست از تو شود خواسته‌ی من درست خواسته چندانت رسانم ز گنج کز پی خواهش نبری هیچ رنج گفتمش: ای تا جور جم جناب! بخت ندیده چو تو شاهی به خواب من که بوم داعی مدحت طراز؟ تا چو توئی را به من آید نیاز؟ باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی ابر ، نه از قطره بود آب جوی حاصلم از طبع کژ و فکر سست نیست مگر پارسی نادرست! گر غرض شاه براید بدان دولت من روی نماید بدان گفت : چنان بایدم، ای سحر سنج! کز پی من روی نه پیچی ز رنج جسم سخن را به هنر جان دهی شرح ملاقات دو سلطان دهی نظم کنی جمله به سحر زبان قصه‌ی من با پدر مهربان تا اگرم هجر درآرد ز پای آیدم از خواندن آن دل به جای ! این سخنم گفت و به گنجو رجود از نظر لطف اشارت نمود برد مرا خازن دولت چو باد مهر زر و خلعت شاهیم داد ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر پایه‌ی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر از وزارت را جلال و آفرینش را کمال ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر صاحب صاحب نشانی خواجه‌ی سلطان نشان راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر کهربا رنگ آمد اندر بیشه‌ی قهرت بقم ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر آستان دیگری کی قبله‌ی عالم شود در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر بس بود در معرض آرام و آشوب جهان کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست لون ذاتی احسن‌الالوان و هوالمستنیر تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر پاسبان و پرده‌دار حضرتت کیوان و ماه مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر ای گهر تاج فرستادگان تاج ده گوهر آزادگان هر چه زبیگانه وخیل تواند جمله در این خانه طفیل تواند اول بیت ار چه به نام تو بست نام تو چون قافیه آخر نشست این ده ویران چو اشارت رسید از تو و آدم به عمارت رسید آنچه بدو خانه نوآیین بود خشت پسین دای نخستین بود آدم و نوحی نه به از هر دوی مرسله یک گره از هر دوی آدم از آن دانه که شد هیضه‌دار توبه شدش گلشکر خوشگوار توبه دل در چمنش بوی تست گلشکرش خاک سر کوی تست دل ز تو چون گلشکر توبه خورد گلشکر از گلشکری توبه کرد گوی قبولی ز ازل ساختند در صف میدان دل انداختند آدم نو زخمه درآمد به پیش تا برد آنگوی به چوگان خویش بارگیش چون عقب خوشه رفت گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت نوح که لب تشنه به حیوان رسید چشمه غلط کرد و به طوفان رسید مهد براهیم چو رای اوفتاد نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد چون دل داود نفس تنگ داشت در خور این زیر، بم آهنگ داشت داشت سلیمان ادب خود نگاه مملکت آلوده نجست آین کلاه یوسف از آن چاه عیانی ندید جز رسن و دلو نشانی ندید خضر عنان زین سفر خشک تافت دامن خود تر شده‌ی چشمه یافت موسی از این جام تهی دید دست شیشه به کهپایه «ارنی» شکست عزم مسیحا نه به این دانه بود کو ز درون تهمتی خانه بود هم تو «فلک طرح» درانداختی سایه بر این کار برانداختی مهر شد این نامه به عنوان تو ختم شد این خطبه به دوران تو خیز و به از چرخ مداری بکن او نکند کار تو کاری بکن خط فلک خطه میدان تست گوی زمین در خم چوگان تست تا زعدم گرد فنا برنخاست می‌تک و می‌تاز که میدان تراست کیست فنا کاب ز جامت برد یا عدم سفله که نامت برد پای عدم در عدم آواره کن دست فنا را به فنا پاره کن ای نفست نطق زبان بستگان مرهم سودای جگر خستگان عقل به شرع تو ز دریای خون کشتی جان برد به ساحل درون قبله نه چرخ به کویت دراست عبهر شش روزه به مویت دراست ملک چو مویت همه درهم شود گر سر موئی زسرت کم شود بی قلم از پوست برون خوان توئی بی سخن از مغز درون دان توئی زان بزد انگشت تو بر حرف پای تا نشود حرف تو انگشت سای حرف همه خلق شد انگشت رس حرف تویی زحمت انگش کس پست شکر گشت غبار درت پسته و عناب شده شکرت یک کف پست تو به صحرای عشق برگ چهل روزه تماشای عشق تازه‌ترین صبح نجاتی مرا خاک توام کاب حیاتی مرا خاک تو خود روضه جان منست روضه تو جان و جهان منست خاک تو در چشم نظامی کشم غاشیه بر دوش غلامی کشم بر سر آنروضه چون جان پاک خیزم چون باد و نشینم چو خاک تا چو سران غالیه‌تر کنند خاک مرا غالیه سر کنند کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟ حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی زهر مریز بر دلم، چشمه‌ی نوش او نگر مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما فتنه‌ی روز ما ببین، مستی دوش او نگر ای که به وقت تاختن غارت او ندیده‌ای حجره‌ی اوحدی ببین، خانه فروش او نگر ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیست چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست مهمان رسیده‌اند تنی چندم این زمان قومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیست داریم کودکی که چو روی و چو موی او گلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیست دربند خواب او همه حیران بمانده‌ایم او نیم مست گشته و ما را شراب نیست □کیمیایی ترا کنم تعلیم که در اکسیر و در صناعت نیست رو قناعت گزین که در عالم کیمیایی به از قناعت نیست علای دیدن و دنیا، شاه والا به قدرت نائب ایزد تعالی محمد شه که صد چون کسری و جم ز میم نام او پوشیده خاتم چو جنبد لشکرش بر سطح هامون رود در قعر دریا ربع مسکون چو راند تیغ در صف‌های انبوه سر کوه افگند در دامن کوه ز عهدش عامه در شادی و دستان چنانکه از جمعه طفلان دبستان زمانه تا بود ، دوران او باد سراسر دور در فرمان او باد بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم بگفتم گر چه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم به گاه و بی‌گه عالم چه باشد پیش این قدرت که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی حاکمی گر به قهر می‌رانی کس نشاید که بر تو بگزینند که تو صورت به کس نمی‌مانی ندهیمت به هر که در عالم ور تو ما را به هیچ نستانی گفتم این درد عشق پنهان را به تو گویم که هم تو درمانی بازگفتم چه حاجتست به قول که تو خود در دلی و می‌دانی نفس را عقل تربیت می‌کرد کز طبیعت عنان بگردانی عشق دانی چه گفت تقوا را پنجه با ما مکن که نتوانی چه خبر دارد از حقیقت عشق پای بند هوای نفسانی خودپرستان نظر به شخص کنند پاک بینان به صنع ربانی شب قدری بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی رقص وقتی مسلمت باشد کستین بر دو عالم افشانی قصه عشق را نهایت نیست صبر پیدا و درد پنهانی سعدیا دیگر این حدیث مگوی تا نگویند قصه می‌خوانی پری رخا منه از دست یکزمان شیشه قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه شراب چشمه‌ی خورشید و آسمان شیشه خوشا میان گلستان و جام می بر کف کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه مرا چو شیشه‌ی می دستگیر خواهد بود بده بدست من ای ماه دلستان شیشه روان خسته‌ام از آتش خمار بسوخت بیا و پر کن از آن آتش روان شیشه شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه بیا که این دل مجروح ممتحن زده است بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت اگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشه ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه براستان که بسی خستگان نازک دل شکسته‌اند برین خاک آستان شیشه لب تو آب شد و جان بیدلان آتش غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه مطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه ترا که شیشه‌ی می داد و می‌دهد خواجو برو بمجلس مستان و میستان شیشه چو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدست مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست زهرم دهند یا شکر آن چشم و لب بگو امر کرشمه‌ی تو و فرمان ناز چیست ما خود بسوختیم در اول نگاه گرم این شعله‌ی تغافل طاقت گداز چیست از ما اگر کناره کنی حایلی بکن اما نگاه را ز نگار احتراز چیست یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد پس مدعا از این مژه‌های دراز چیست این لطفها که صرف دگرهاست کو یکی تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست وحشی همیشه راز تو فاش از زبان تست باز این سخن گزاری و افشای راز چیست شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه از دست آنکه غیرت ماهست و آفتاب در جام ماه نو می چون آفتاب خواه وز خد آنکه قطره‌ی آبست و برگ گل تا گرد رزمگه بزدایی گلاب خواه یاقوت ناب و آب فسرده است جام می آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ فارغ ز گرد ران گوزنان کباب خواه روز مصاف خصم به جیش خطاشکن وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود گردون به طعنه گویدش از بخت خواب خواه هر پایه‌ای که خصم ترا برکشد سپهر گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک از منشیان حضرت خود یک خطاب خواه بر گشت عافیت چو بخیلی کند سپهر از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه در موقف جزای مطیعان و عاصیان از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب خواه نی نی که انتقام خواهد خود آسمان روزی شکار کن تو و روزی شراب خواه در شان داد آیت حق بود میر داد او باب تست زندگی از نام باب خواه ایام گر بکرد خطایی در آن مبند خوش باش و انتقام ز رای صواب خواه آنجا که تاب حمله ندارد زمین رزم از رخش و رمح خویش توان جوی و تاب خواه چون خاک بی‌درنگ شود چرخ بی‌شتاب از حزم و عزم خویش درنگ و شتاب خواه دنیا خراب و دین به خلل بود و عدل تو آباد کرد هر دو کنون طشت و آب خواه کاهی که از جهان ببرد کهربا به غصب در عهد عدل تست ز عدلت جواب خواه بی‌عدل مستجاب نگردد دعای شاه شاها دعای خویش همه مستجاب خواه آباد دار ملک زمین خسروا به داد طوفان باد ملک هوا گو خراب خواه نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد غم دنیی دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد از عرض نیازم چه بلا بی‌خبرش داشت آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت فریاد که هر طایر فرخنده که دیدم صیاد ز مرغان دگر بسته ترش داشت بلبل گله می‌کرد ز گل دوش به سد رنگ گل بود که هر دم به زبان دگرش داشت این عشق بلائیست، شنیدی که چها دید یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت این طی مکان بین که ز هر جا که برون تاخت وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم یا مرا بر در میخانه‌ی آن ماه برید که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم صورت من همه او شد صفت من همه او لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست چو بگویند مرا باید گفتن که منم نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین من به جان می‌زیم و سایه‌ی جان است تنم از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم نکند جز که شوق دیدارت خانه‌ی صبر عاشقان غارت آرزوی تو هردم از دل ریش راتبی می‌برد به عادت خویش نه فراغی به حسب حال منت نه مجالی که بشنوم سخنت سخنی کان از آن لب دلجوست باد جانش فدا ، که جان داروست عالم عاشقان ز حیرت او در بدر می‌روند و کوی به کو گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان هست درمان درد ما جانان راه تو موضع سرم گردد طالبم، گر میسرم گردد تا به سودای تو گرفتارم کافرم، گر ز خود خبر دارم تا به گوشم حکایت تو رسید دیگر از دیگران سخن نشنید حسنت آوازه در جهان افکند هردلی، کان شنید، جان افکند خیل حسن تو ملک جان بگرفت صیت حسنت همه جهان بگرفت آرزوی تو آشکار و نهان می‌دواند مرا به گرد جهان ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است آن کزو غافل بود دیوانه‌ای نامحرم است وانکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگر است کس سر مویی ندارد از مسما آگهی اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو کی بود مفهوم تو او کو از آن عالی‌تر است ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است صورتی کان در درون آینه از عکس توست در درون آینه هر جا که گویی مضمر است گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است ای عجب با جمله‌ی آهن به هم آن صورت است گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت از کمین برخاست ناگه غمزه‌ی صید افکنش عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما این کسی داند که زنجیری بود در گردنش سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش آنک از جنت فردوس یکی می‌آید اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید صد دل و صد جان بدمی دادمی وز جهت دادن جان شادمی ور تن من خاک بدی این نفس جمله گل و عشق و هوش زادمی از جهت کشت غمش آبمی وز جهت خرمن او بادمی گر ندمیدی غم او در دلم چون دگران بی‌دم و فریادمی گر نبدی غیرت شیرین من فخر دو صد خسرو و فرهادمی گر نشکستی دل دربان راز قفل جهان همه بگشادمی ور همدانم نشدی پای گیر همره آن طرفه‌ی بغدادمی بس که همه سهو و فراموشیم گر نبدی یاد تو من یادمی بس! که برد سر و پی این زبان حسره که من سوسن آزادمی اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار ممن مخلص درافکنی به عقاب که را مجال نظر بر جمال میمونت بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی‌ای نیکبخت روی متاب تو را حکایت ما مختصر به گوش آید که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سال و جواب کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب تو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدی که دل به کس ندهم کل مدع کذاب چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی مران اژدها را خورش ساختی دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا یکی نام ارمایل پاکدین دگر نام گرمایل پیشبین چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم ز بیدادگر شاه و ز لشکرش وزان رسمهای بد اندر خورش یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری وزان پس یکی چاره‌ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون برفتند و خوالیگری ساختند خورشها و اندازه بشناختند خورش خانه‌ی پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار دل در نهان چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین روان اندر آویختن ازان روز بانان مردم‌کشان گرفته دو مرد جوان راکشان زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین از آن دو یکی را بپرداختند جزین چاره‌ای نیز نشناختند برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت با مغز آن ارجمند یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت نگر تا نباشی به آباد شهر ترا از جهان دشت و کوهست بهر به جای سرش زان سری بی‌بها خورش ساختند از پی اژدها ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان ازیشان همی یافتندی روان چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست بران سان که نشناختندی که کیست خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادند پیش کنون کرد از آن تخمه داد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد پس آیین ضحاک وارونه خوی چنان بد که چون می‌بدش آرزوی ز مردان جنگی یکی خواستی به کشتی چو با دیو برخاستی کجا نامور دختری خوبروی به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی پرستنده کردیش بر پیش خویش نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش که منتهای ره کاروان حاج یکیست فریب تاج مرصع مده به سربازان که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست همین منادی عشقست در درون خراب که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست من که خاقانیم عزیز حقم ز آن که عبدی خطاب من رانده است هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده است من به کنجی و حق به هفت اقلیم مدد سحر ناب من رانده است پیک انفاس بر طریق مراد دعوت مستجاب من رانده است ناوک وهم بر نشانه‌ی غیب خاطر تیز تاب من رانده است گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است که فضول از جناب من رانده است بخت اگر خفت رای بیدار است کز پی پاس خواب من رانده است فضلای زمانه را یک یک چرخ زیر رکاب من رانده است وین فلک گرچه بد عمل داری است هم به نیکی حساب من رانده است به همه جای نان من پخته است به همه جوی آب من رانده است نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟ بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن که راحت همه گشت و جراحت جگر ما ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟ ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما نموده‌ای که: چو غایب شوند مهر نماند بیا، که مهر تو غایب نمی‌شود زبر ما ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان بر آستان تو ممکن نمی‌شود گذر ما عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟ ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر اسرار آسمان را اندیشه و نهان را احوال این و آن را دانی و چیز دیگر تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته خط‌های نانبشته خوانی و چیز دیگر از غیب حصه‌ها را بدهی به مستحقان وز سینه غصه‌ها را رانی و چیز دیگر چون ذره به رقص اندرآییم خورشید تو را مسخر آییم در هر سحری ز مشرق عشق همچون خورشید ما برآییم در خشک و تر جهان بتابیم نی خشک شویم و نی تر آییم بس ناله مس‌ها شنیدیم کای نور بتاب تا زر آییم از بهر نیاز و درد ایشان ما بر سر چرخ و اختر آییم از سیمبری که هست دلبر از بهر قلاده عنبر آییم زان خرقه خویش ضرب کردیم تا زین به قبای ششتر آییم ما صرف کشان راه فقریم سرمست نبیذ احمر آییم گر زهر جهان نهند بر ما از باطن خویش شکر آییم آن روز که پردلان گریزند در عین وغا چو سنجر آییم از خون عدو نبیذ سازیم وانگه بکشیم و خنجر آییم ما حلقه عاشقان مستیم هر روز چو حلقه بر در آییم طغرای امان ما نوشت او کی از اجلی به غرغر آییم اندر ملکوت و لامکان ما بر کره چرخ اخضر آییم از عالم جسم خفیه گردیم در عالم عشق اظهر آییم در جسم شده‌ست روح طاهر بی‌جسم شویم و اطهر آییم شمس تبریز جان جان است در برج ابد برابر آییم هست ایام عید و فصل بهار جشن جمشید و گردش گلزار ای نگار بدیع وقت صبوح زود برخیز و راح روح بیار سفینه‌ی حکمیات و نظم و نثر لطیف که بارگاه ملوک و صدور را شاید به صدر صاحب صاحبقران فرستادم مگر به عین عنایت قبول فرمایند رونده رفت ندانم رسید یا نرسید ازین قیاس که آینده دیر می‌آید به پارسایی ازین حال مشورت بردم مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید چه گفت ندانی که خواجه دریاییست نه هر سفینه ز دریا درست باز آید نه آدمیست که در خرمی و مجموعی به خستگان پراکنده بر نبخشاید گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب وگر گلیم رفیق آب می‌برد شاید روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا چاه دروازه‌ی کنعان به پدر ننماید باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر به کنعان آید صانع نقشبند بی مانند که همه نقش او نکو آید رزق طایر نهاده در پر و بال تا به هر طعمه‌ای فرو آید روزی عنکبوت مسکین را پر دهد تا به نزد او آید یکی نصیحت درویش‌وار خواهم کرد اگر موافق شاه زمانه می‌آید اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس که تیر آه سحر با نشانه می‌آید ای غره به رحمت خداوند در رحمت او کسی چه گوید هر چند مثرست باران تا دانه نیفکنی نروید بندگان را ز حد به در منواز این سخن سهل تستری گوید کانکه با خود برابرش کردی بیم باشد که برتری جوید بود در خاطرم که یک چندی گرچه هستم به اصل و دانش حر به خرد با فرشته هم پهلو سخن نظم، نظم دانه‌ی در تا مگر گردد از ایادی تو تنگم از مرده ریگ مردم پر چون نبودیم در خور خدمت گفت عفوت که السلامة مر بندگی درت کنم چندی بی‌ریا همچو ایبک و سنقر ترک کردیم خدمت و خلعت نه دیار عرب نه شیر شتر برای ختم سخن دست بر دعا داریم امیدوار قبول از مهیمن غفار همیشه تا که فلک را بود تقلب دور مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار به قفل و پره‌ی زرین همی توان بستن زبان خلق و به افسون دهان شیدا مار تبرک از در قاضی چو بازش آوردی دیانت از در دیگر برون شود ناچار بردند پیمبران و پاکان از بی‌ادبان جفای بسیار دل تنگ من که پتک و سندان پیوسته درم زنند و دینار قدر زر و سیم کم نگردد و آهن نشود بزرگ مقدار حدیث وقف به جایی رسید در شیراز که نیست جز سلسل البول را در او ادرار فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار خداوند کشور خطا می‌کند شب و روز ضایع به خمر و خمار جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی بزرگست کوچک مدار که گر پای طفلی برآید به سنگ خدای از تو پرسد به روز شمار عنکبوت ضعیف نتواند که رود چون درندگان به شکار رزق او را پری و بالی داد تا به دامش دراوفتد ناچار فریاد پیرزن که برآید ز سوز دل کیفر برد ز حمله‌ی مردان کارزار همت هزار بار از ان سخت‌تر زند ضربت، که شیر شرزه و شمشیر آبدار نگین ختم رسالت پیمبر عربی شفیع روز قیامت محمد مختار اگر نه واسطه‌ی موی و روی او بودی خدای خلق نگفتی قسم به لیل و نهار هاونا گفتم از چه می‌نالی وز چه فریاد می‌کنی هموار گفت خاموش چون شوم سعدی کاین همه کوفت می‌خورم از یار هر که خیری کرد و موقوفی گذاشت رسم خیرش همچنان بر جای دار نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت یادگار هر که مشهور شد به بی‌ادبی دگر از وی امید خیر مدار آب کز سرگذشت در جیحون چه بدستی، چه نیزه‌ای، چه هزار گر بشنوی نصیحت مردان به گوش دل فردا امید رحمت و عفو خدای دار بشنو که از سعادت جاوید برخوری ور نشنوی خذوه فغلوه پای دار دل منه بر جهان که دور بقا می‌رود همچو سیل سر در زیر پیر دیگر جوان نخواهد شد پیریش نیز هم نماند دیر جزای نیک و بد خلق با خدای انداز که دست ظلم نماند چنین که هست دراز تو راستی کن و با گردش زمانه بساز که مکر هم به خداوند مکر گردد باز گروهی از سر بی‌مغز بیخبر گویند بریده به سر بدگوی تا نگوید راز من این ندانم، دانم تأمل اولیتر که تره نیست که چون برکنی بروید باز هر چه می‌کرد با ضعیفان دزد شحنه با دزد باز کرد امروز ملخ آمد که بوستان بخورد بوستانبان ملخ بخورد امروز پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت؟ یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز ملکداری با دیانت باید و فرهنگ و هوش مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نیست یا مکن، یا چون حراست می‌کنی بیدار باش پادشاهان پاسبانانند مر درویش را پند پیران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد پاسبان خفته خواهی باش و خواهی گو مباش پروردگار خلق خدایی به کس نداد تا همچو کعبه روی بمالند بر درش از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش دل مبند ای حکیم بر دنیا که نه چیزیست جاه مختصرش شکر آنان خورند ازین غدار که ندانند زهر در شکرش پیش ازان کز نظر بیفکندت ای برادر بیفکن از نظرش هیچ مهلت نمی‌دهد ایام که نه برمی‌کند به یکدگرش خرد بینش به چشم اهل تمیز که بزرگی بود بدین قدرش زندگانی و مردنش بد بود که نماند و بماند سیم و زرش حسن عنوان چنانکه معلومست خبر خوش بود به نامه درش هر که اخلاق ظاهرش با خلق نیک بینی گمان بد مبرش وانکه ظاهر کدورتی دارد بتر از روی باشد آسترش شجر مقل در بیابانها نرسد هرگز آفتی به برش رطب از شاهدی و شیرینی سنگها می‌زنند بر شجرش بلبل اندر قفس نمی‌ماند سالها، جز به علت هنرش زاغ ملعون از آن خسیس‌ترست که فرستند باز بر اثرش وز لطافت که هست در طاووس کودکان می‌کنند بال و پرش که شنیدی ز دوستان خدای که نیامد مصیبتی به سرش؟ هر بهشتی که در جهان خداست دوزخی کرده‌اند بر گذرش ای که دانش به مردم آموزش آنچه گویی به خلق خود بنیوش خویشتن را علاج می‌نکنی باری از عیب دیگران خاموش محتسب کون برهنه در بازار قحبه را می‌زند که روی بپوش دوش مرغی به صبح می‌نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح خوان و من خاموش مشمر برد ملک آن پادشاه که وی را نباشد خردمند پیش خردمند گو پادشاهش مباش که خود پاشاهست بر نفس خویش مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام در تنگنای حلقه‌ی مردان به روز جنگ مردی درون شخص چو آتش در آهنست و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ دشمنت خود مباد وگر باشد دیده بردوخته به تیر خدنگ سر خصمت به گرز کوفته باد بی‌روان اوفتاده در صف جنگ خون و دندانش از دهن پرتاب چون اناری که بشکنی به دو سنگ چنانکه مشرق و مغرب به هم نپیوندند میان عالم و جاهل تألفست محال وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد بدانکه هر دو به قید اندرند و سجن و وبال که آن به عادت خویش انبساط نتواند وز این نیاید تقریر علم با جهال خواجه تشریفم فرستادی و مال مالت افزون باد و خصمت پایمال هر به دیناریت سالی عمر باد تا بمانی ششصد و پنجاه سال کسان که تلخی حاجت نیازمودستند ترش کنند و بتابند روی از اهل سال تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟ به مرگ خواجه فلان هیچ گم نگشت جهان که قائمست مقامش نتیجه‌ی قابل نگویمت که درو دانشست یا فضلی که نیست در همه آفاق مثل او فاضل امید هست که او نیز چون به در میرد به نیکنامی و مقصود همگنان حاصل خطاب حاکم عادل مثال بارانست چه در حدیقه‌ی سلطان چه بر کنیسه‌ی عام اگر رعایت خلقست منصف همه باش نه مال زید حلالست و خون عمر و حرام ضرورتست که آحاد را سری باشد وگرنه ملک نگیرد به هیچ روی نظام به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم که بی‌وجود رعیت سریست بی‌اندام مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست خدای عز وجل رزق خلق را قسام طبیب و تجربت سودی ندارد چو خواهد رفت جان از جسم مردم خر مرده نخواهد خاست بر پا اگر گوشش بگیری خواجه ور دم مردکی غرقه بود در جیحون در سمرقند بود پندارم بانگ می‌کرد و زار می‌نالید که دریغا کلاه و دستارم چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم بلی حقیقیت دعوی دوستی آنست که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم سگی شکایت ایام بر کسی می‌کرد نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران قناعتم صفت و بردباری آیینم هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟ که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان کفایتست همین پوستین پارینم به جای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟ جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست نامحرم راز است زبانی که مرا هست با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت از درد همین است فغانی که مرا هست ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری با عربده سخت کمانی که مرا هست مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت این محرم پیغام رسانی که مرا هست محروم کن گردنم از طوق دگرهاست از داغ وفای تو نشانی که مرا هست یک خنده‌ی رسمی ز تو ننهاده ذخیره این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست زایل نکند چین جبین و نگه چشم بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت این یار خوش قاعده دانی که مرا هست بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست بیش از این قوت سرپنجه‌ی هجرانم نیست کرده‌ام عزم سفر بو که مسیر گردد میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست روی در کعبه‌ی جان کرده به سر می‌پویم غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک غرق طوفان شده اندیشه‌ی بارانم نیست سر اگر میرود از دست بهل تا برود سر سودای سر بی سر و سامانم نیست حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست عیب یاران و دوستان هنرست سخن دشمنان نه معتبرست مهر مهر از درون ما نرود ای برادر که نقش بر حجرست چه توان گفت در لطافت دوست هر چه گویم از آن لطیفترست آن که منظور دیده و دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست هر کسی گو به حال خود باشد ای برادر که حال ما دگرست تو که در خواب بوده‌ای همه شب چه نصیبت ز بلبل سحرست آدمی را که جان معنی نیست در حقیقت درخت بی‌ثمرست ما پراکندگان مجموعیم یار ما غایبست و در نظرست برگ تر خشک می‌شود به زمان برگ چشمان ما همیشه ترست جان شیرین فدای صحبت یار شرم دارم که نیک مختصرست این قدر دون قدر اوست ولیک حد امکان ما همین قدرست پرده بر خود نمی‌توان پوشید ای برادر که عشق پرده درست سعدی از بارگاه قربت دوست تا خبر یافتست بی‌خبرست ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع تا خداوندگار را چه سرست دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بود در میان خواب و بیداری دلم با یار بود گرچه از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی آن چه بر من می‌نمود آسان باو دشوار بود هرچه در دل داشتم او را به خاطر می‌گذشت بی‌نیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم پرده‌ی شرم از دو جانب مانع دیدار بود آن چه آمد بر زبان با آن که حرفی بود و بس معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود من به میل خاطر خود محتشم تا روز حشر ترک آن صحبت نمی‌کردم ولی ناچار بود گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو مر ترا ره نیست در من ره مجو ره‌زنی و من غریب و تاجرم هر لباساتی که آری کی خرم گرد رخت من مگرد از کافری تو نه‌ای رخت کسی را مشتری مشتری نبود کسی را راه‌زن ور نماید مشتری مکرست و فن تا چه دارد این حسود اندر کدو ای خدا فریاد ما را زین عدو گر یکی فصلی دگر در من دمد در رباید از من این ره‌زن نمد یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی دانه‌ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد زانکه در بیت‌الحرام اندیشه نبود از حرامی بت پرستان صورتش را سجده می‌آرند و شاید گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی لعلت از شهد و شکر نیکوتر است رویت از شمس و قمر نیکوتر است خادم زلف تو عنبر لایق است هندوی رویت بصر نیکوتر است حلقه‌های زلف سرگردانت را سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است از مفرح‌ها دل بیمار را از لب تو گلشکر نیکوتر است بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو کار با تو سر به سر نیکوتر است رسته‌ی دندانت در بازار حسن استخوانی از گهر نیکوتر است هیچ بازاری چنان رسته ندید زانکه هریک زان دگر نیکوتر است عارضت کازرده گردد از نظر هر زمانی در نظر نیکوتر است چون کسی را بر میانت دست نیست دست با تو در کمر نیکوتر است چون لب لعلت نمک دارد بسی گر خورم چیزی جگر نیکوتر است کار رویم تا به تو رو کرده‌ام دور از رویت ز زر نیکوتر است گر دل عطار شد زیر و زبر دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد ز قعر او چه گوهر حاصل آمد الا فی‌الغشق تشریفی و عیدی تعالوا نحو عشق منستزید دعانا من تعالی عن حدود نجی‌المحدود بالعین الحدید دعانا بحر ذی ماء فرات فانکرنا التیمم بالصعید دعانا خالق کل دعاء تخاسر عندنا کل بعید نسینا کل شی مذ ذکرنا مقامات تعالت عن ندید بدایات نهایات لدیها مجال‌الروح فی جد جدید غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی غلام باغبانانم که یارم باغبانستی به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه ولیک از های های او در عالم در امانستی به دست دیدبان او یکی آیینه‌ای شش سو که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی‌نشانستی همه سوها ز بی‌سو شد نشان از بی‌نشان آمد چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا نماید روح از تأثیر گویی در میانستی ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی جهان عقل روشن را مددها از صفات آید صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی درخت جان‌ها رقصان ز باد این چنین باده گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی درای کاروان دل به گوشم بانگ می‌آرد گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است که اندر شهر تبدیلت زبان‌ها چون سنانستی عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر تو نور شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی ز چشم سوکوار اشکی چو باران همی بارند مسکین سوکواران شب تاریک او بیدار تا روز همی گفت این سخن با گریه و سوز جبهه‌ی زرین نمود چهره‌ی صبح از نقاب خنده‌ی شب گشت صبح خنده‌ی صبح آفتاب غمزه‌ی اختر ببست خنده‌ی رخسار صبح سرمه‌ی گیتی بشست گریه‌ی چشم سحاب صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب پیکر آفاق گشت غرقه‌ی صفاری ناب مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب پنجه‌ی ساقی گرفت مرغ صراحی به دام ز آتش صبح اوفتاد دانه‌ی دلها به تاب صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر از پی دست ملک، مالک رق و رقاب صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت می‌شکند دیگ من کاسه و کفلیز من خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو جمله افق را گرفت ابر شکرریز من سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول جاذبه خیزان او منگر در خیز من منت او را که او منت و شکر آفرید کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من اصل همه باغ‌ها جان همه لاغ‌ها چیست اگر زیرکی لاغ دلاویز من ای خضر راستین گوهر دریاست این از تو در این آستین همچو فراویز من چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من چند نهان می‌کنم شمس حق مغتنم خواجگیی می‌کند خواجه تبریز من دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سر و سامان دارد چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به سد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این ، برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی چند یار این طایفه خانه برانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش غافل از لعب حریفان دغا باز مباش به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را در کمین تو بسی عیب شماران هستند سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است در شاهراه عشق ز افتادگی مترس کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است از قاصدان شنیدن پیغام دوستان گل را به دست دیگری از باغ چیدن است نومیدیی که مژده‌ی امید می‌دهد از روی ناز نامه‌ی عاشق دریدن است چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد نظر زهره کند، خنجر مریخ زند نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد که دلم در پی او ناوک آه اندازد اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد این حادثه بین که زاد ما را وین واقعه کاوفتاد ما را آن یار، که در میان جان است بر گوشه‌ی دل نهاد ما را در خانه‌ی ما نمی‌نهد پای از دست مگر بداد ما را؟ روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را دانست که در غمیم بی او از لطف نکرد شاد ما را بر ما در لطف خود فرو بست وز هجر دری گشاد ما را خود مادر روزگار گویی کز بهر فراق زاد ما را ای کاش نزادی، ای عراقی کز توست همه فساد ما را ای عشق، کجا به من فتادی؟ وی درد، به من چه رو نهادی؟ ای هجر، به جان رسیدم از تو بس زحمت و دردسر که دادی از یار خودم جدا فکندی آخر تو به من کجا فتادی؟ هرگز نکنم تو را فراموش ای آنکه مرا همیشه یادی خرم به غم تو چون نباشم؟ چون تو به غمم همیشه شادی تا چند خوری، دلا، غم جان؟ با غم همه وقت در جهادی بگذر ز سر جهان، عراقی انگار نبودی و نزادی ای خواجه حساب عمر برگیر زین خط دو رنگ شام و شبگیر جز خط مزور شب و روز حاصل چه ازین سرای تزویر خوانی است جهان و زهر، لقمه خوابی است حیات و مرگ، تعبیر خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه بر خیر کاین نوحه‌ی نوح و اشک داود در یوسف تو نکرد تاثیر جانی ز تو بستدند و دادند فرزند تو را به گاه تصویر فرزند که از تو بستد ایام این جان به تو باز داد تقدیر او زود شد و تو دیر ماندی این سود بدان زیان همی گیر خاقانیا به تقویت دوست دل مبند وز غصه‌ی نکایت دشمن جگر مخور چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است بر کس گمان به دوستی و دشمنی مبر ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه باک آنجا که حق به عین قبولت کند نظر بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت دشمن نماید و نبرد دوستی بسر وز هیچ دشمنی مشکن کو از آن قدم هم باز گردد و شود از دوست دوست‌تر گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام بینی غرور دوست، شوی پست و مختصر آن طعن دشمن است تو را دوستی عظیم کو نردبان توست به بام کمال بر پس دوست دشمن است به انصاف بازبین پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو با هرکه دشمنی کنی از جان مکن خطر که آن دوستی و دشمنی کاین چنین بود از عادت یهود و نصاری دهد خبر کز دوستی مسیح نصاری است در سعیر وز دشمنی مسیح یهودی است در سقر گرچه مسیح را حذر است از دم یهود از گفته‌ی نصاری هم می‌کند حذر طعن حرام زادگی ارچه بد است بد اما حجالت دم ابن‌اللهی بتر گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته‌ام آن عقل را نتیجه‌ی دیوانگی شمر عیسی دورانم و این کور شد دجال من قدر عیسی کی نهد دجال ناموزون کور بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق هم بسوزم هم بریزم جان کور و خون کور گر کهان مه شدند خاقانی تو در ایشان به مهتر منگر کهتری را که مهتری باشد هم بدان چشم کهتری منگر خرد شاخی که شد درخت بزرگ در بزرگیش سرسری منگر هر ذلیلی که حق عزیز کند در عزیزیش منکری نگر گاو را چون خدا به بانگ آورد عمل دست سامری منگر عذر داری بنال خاقانی کاهل کم داری آشنا کمتر دشمنانت ز خاک بیشترند دوستانت ز کیمیا کمتر علوی دوست باش خاقانی کز عشیرت علی است فاضل‌تر هرکه بد بینی از نژاد علی نیک‌تر دان ز خلق و عادل‌تر بدشان بهتراز همه نیکان نیکشان از فرشته کامل‌تر شبی چون روز شادی عشرت افزای جهان روشن ز ماه عالم آرای ز عالم زاغ پا بیرون نهاده خروس از صبحدم در شک فتاده نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا به هر جانب روان گردیده حربا نبودی گر نجوم عالم افروز نکردی فوق آن شب را کس از روز سپهر از مه گلی بر چهره دیده خطی از هاله بر دورش کشیده فلک گفتی چراغان کرد آن شام که می‌زد خواجه بر بام فلک گام سوی صدر رسل جبریل رو کرد دلش را مژده‌ی دیدار آورد شد آن نخل ریاض شادمانی برون از خوابگاه‌ام هانی کشیدش پیش پیک حق تعالا براقی برق سیر چرخ پیما عجایب ره نوردی تیز گامی بسی از خواب خوشتر خوشخرامی نمد زین داده گردون از سحابش شده قسطاس بحری آفتابش پی آرامش آن طرفه توسن ز انجم کرده گردون جوبه دامن چو برجستی به بازی زین کهن فرش ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش نمود از بهر سیر ملک بالا شه روی زمین بر پشت او جا براق از شادمانی گشت رقاص روان شد سوی خلوتخانه‌ی خاص به سوی مسجد اقصا چو زد گام دو تا گردید محرابش به اکرام چو از محراب اقصا پشت برداشت علم در عالم بالا برافراشت چو با خود دید مه در یک وثاقش چو نعل افتاد در پای براقش به نعلش چهره سایید آنقدرها که باقی ماند بر رویش اثرها وز آنجا مرکب مردم ربایش دبستان عطارد داد جایش عطارد ماند چون طفلان به تعظیم ز نعلینش به دامن لوح تعلیم خوش آن دانا که بی تعلیم استاد دهد دانا دلان را لوح ارشاد ز ایوان عطارد زد برون پای به مطرب خانه‌ی ثالث شدش جای ز شوق وصل آن تابنده خورشید به بزم چرخ رقصان گشت ناهید وز آنجا زد قدم بر بام علیا فروزان گشت از او دیر مسیحا به پیک روی آن شمع رسالت فرو شد در زمین مهر از خجالت به پنجم پایه منبر چو زد گام برای خطبه بستد تیغ بهرام وزان منزل به برتر پایه زد پای شدش دارالقضای مشتری جای ملازم وار پیش خویش خواندش به صدر شرع بر مسند نشاندش چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای زحل چون سایه‌اش افتاد در پای براقش زد ز میدانگاه هفتم به صحن خان هشتم کاسه‌ی سم ثوابت بیخود از شوقش فتادند چو نقش پرده بر جا ایستادند نهم گردون شد از پایش سرافراز کشیدش اطلس خود پای انداز چو پیشش همرهان رفتند از دست به میکائیل و اسرافیل پیوست و ز ایشان روی رفرف بارگی راند و زو دامن به ساق عرش افشاند جهت را پرده زد در زیر پاشق به نور قرب واصل گشت مطلق فضائی دید از اغیار خالی بری از جنس هر سفلی و عالی محل نابوده اندر وی محل را ابد همدم در آن وادی ازل را شنید از هر دری آن مطلع نور حکایتها از امداد زبان دور پی عصیان امت گفتگو کرد دلش خط نجاتی آرزو کرد برای امت از درگاه عالی سند پروانه شمع لایزالی دل ما را پیام شادی آورد برای ما خط آزادی آورد زهی سر بر خطت آزاد و بنده سران در راه امرت سر فکنده ره آزادیی نه پیش ما را بخوان از بندگان خویش ما را اگر ما را شماری بنده‌ی خویش کجا آزادیی باشد از این پیش به ما یا رب خط آزادیی ده غلام خویش خوان و شادیی ده که تا در جمع آزادان در آییم به سلک قنبر و سلمان در آییم بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت بربند عقد در که کنون دربر آیمت بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در کز بس خروش زارتر از زیور آیمت آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت بربسته زر چهره به پای کبوترت سینه‌کنان چو باز گشاده پر آیمت مهتاب‌وار در خزم از روزن آنچنانک نگذاردم رقیب که سوی در آیمت یا از کنار بام چو سایه درافتمت یا از میان خانه چو ذره درآیمت تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت رفتم که از پی تو به دامن زر آورم و اینک چو دامن تو همه تن زر آیمت از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان چون زلف تو به لرزه فکنده سرآیمت بر خاک نیم‌روی نهم پیش تو چو سگ وانگه چو سگ به لابه بلاکش‌تر آیمت بر پایت از سگان کیم من که سر نهم پای سگان کوی تو بوسم گر آیمت بینی ز اشک روی که چون پشت آینه حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آیمت بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چو می جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت روی تو خوان سیم و لبت خوش نمک بود من ز آب دیده با نمکی دیگر آیمت چون ماه سی‌شبه که به خورشید درخزد اندر خزم به بزمت و در بستر آیمت تو دود برکنی و در آتش نهیم نعل من نعل اسب بندم و چون آذر آیمت بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر اندر صفت ممن الممن کالمزهر جاء الملک الاکبر ما احسن ذا المنظر حتی ملاء الدنیا بالعبهر و العنبر چون بربط شد ممن در ناله و در زاری بربط ز کجا نالد بی‌زخمه زخم آور جاء الفرج الاعظم جاء الفرج الاکبر جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر خو کرد دل بربط نشکیبد از آن زخمه اندر قدم مطرب می‌مالد رو و سر الدوله عیشیه و القهوه عرشیه و المجلس منثور باللوز مع السکر اینک غزلی دیگر الخمس مع الخمسین زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر الرب هو الساقی و العیش به باقی و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری و ازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر خاموش شو و محرم می‌خور می جان هر دم در مجلس ربانی بی‌حلق و لب و ساغر اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی غلام حلقه سیمین گوشوار توام که پادشاه غلامان حلقه در گوشی به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت علی الدوام نه یادی پس از فراموشی چنان موافق طبع منی و در دل من نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی وفای یار به دنیا و دین مده سعدی دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست این خیالیست که در خاطر ما بنشیند چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش ننشیند مگر از خویش جدا بنشینند دمبدم مردمک چشم من افشاند آب بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم آتش عشق من از باد هوا بنشیند من بشکرانه‌ی آن از سر سر برخیزم کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک نگارنده‌ی چرخ گردنده اوست فراینده‌ی فره بنده اوست چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از برش برکشید یکی تیز گردان و دیگر بجای به جنبش ندادش نگارنده پای چو موی از بر گوی و ما در میان به رنج تن و آز و سود و زیان تو شادان دل و مرگ چنگال تیز نشسته چو شیر ژیان پرستیز ز آز و فزونی به یکسو شویم به نادانی خویش خستو شویم ازین تاج شاهی و تخت بلند نجوییم جز داد و آرام و پند مگر بهره‌مان زین سرای سپنج نیاید همی کین و نفرین و رنج من از پند کیخسرو افزون کنم ز دل کینه و آز بیرون کنم بسازید و از داد باشید شاد تن آسان و از کین مگیرید یاد مهان جهان آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند گرانمایه لهراسپ آرام یافت خرد مایه و کام پدرام یافت از آن پس فرستاد کسها به روم به هند و به چین و به آباد بوم ز هر مرز هرکس که دانا بدند به پیمانش اندر توانا بدند ز هر کشوری بر گرفتند راه برفتند پویان به نزدیک شاه ز دانش چشیدند هر شور و تلخ ببودند با کام چندی به بلخ یکی شارسانی برآورد شاه پر از برزن و کوی و بازارگاه به هر برزنی جشنگاهی سده همه‌گرد بر گردش آتشکده یکی آذری ساخت برزین به نام که با فرخی بود و با برز و کام ببستی چشم من ز افسون زبان هم دلم بردی نه تنها بلکه جان هم خرابم می‌کنی از رخ ز لب نیز ازینم میکشی جانا از آن هم ز تیر تست ما را دعوی خون گواهی میدهد دل آن کمان هم ز بیداد تو خورسندم همه عمر اگر خون ریزیم راضی بدان هم برو ای باد بوسی زن بران پای اگرچیزی نگوید بر دهان هم بده ساقی که من مست و خرانم بیاله خورده‌ام رطل گران هم غمی دارم که باد از دوستان دور به حق دوستی کز دشمنان هم اگر افتد قبول این جان خسرو به بوسی می‌فروشم رایگان هم ! □برو جایی که من میدانم ای باد که من آنجا دلی در بند دارم مرا از صحبت جان شرم بادا که با جز تو چرا پیوند دارم؟ با روی دلفروزت سامان بنمی‌ماند با زلف جهان‌سوزت ایمان بنمی‌ماند در ناحیت دلها با عشق تو شد والی جز شحنه‌ی عشقت را فرمان بنمی‌ماند زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت آن کیست که در عشقت حیران بنمی‌ماند در حقه‌ی جان بردم غم تا بنداند کس هرچند همی کوشم پنهان بنمی‌ماند شورش بلبلان سحر باشد خفته از صبح بی‌خبر باشد تیرباران عشق خوبان را دل شوریدگان سپر باشد عاشقان کشتگان معشوقند هر که زندست در خطر باشد همه عالم جمال طلعت اوست تا که را چشم این نظر باشد کس ندانم که دل بدو ندهد مگر آن کس که بی بصر باشد آدمی را که خارکی در پای نرود طرفه جانور باشد گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد عاقلان از بلا بپرهیزند مذهب عاشقان دگر باشد پای رفتن نماند سعدی را مرغ عاشق بریده پر باشد دل دیوانه‌ی من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود دوش با طره‌اش از تیرگی بخت مرا گله‌ای بود ولی قدرت تقریر نبود عشق می‌گفتم و می‌سوختم از آتش عشق که در این مساله‌ام فرصت تفسیر نبود کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر در جهان جلوه‌ی آن حسن جهان گیر نبود بس که سرگرم به نظاره‌ی قاتل بودم هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را خون دل می‌شد و دل با خبر از تیر نبود نازم آن شست کمان‌کش که به جز پیکانش خواهشی در دل خون گشته‌ی نخجیر نبود با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز ریگ آمون پیش او همچون حریر آب جیحون پیش او چون آبگیر آن بیابان پیش او چون گلستان می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان در سمرقندست قند اما لبش از بخارا یافت و آن شد مذهبش ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای بدر می‌جویم از آنم چون هلال صدر می‌جویم درین صف نعال چون سواد آن بخارا را بدید در سواد غم بیاضی شد پدید ساعتی افتاد بیهوش و دراز عقل او پرید در بستان راز بر سر و رویش گلابی می‌زدند از گلاب عشق او غافل بدند او گلستانی نهانی دیده بود غارت عشقش ز خود ببریده بود تو فسرده درخور این دم نه‌ای با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی رخت عقلت با توست و عاقلی کز جنودا لم تروها غافلی سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم گر چنانست که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم مورچه‌ی خط تو، کرد چو موری مرا کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو گر رسن مه بدید مورچه موی تو را ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور مشک از آن مور شب موی برد بر خطا موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو با سر مویی رسید با بر موری به ما ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور موی بدین مور ده تا برهد از بلا چبود اگر موی تو در کف موری فتد موی به من ده که نیست قوت موری مرا گر من چون مور را دست به مویت رسید مور کنم پیل را موی کشان در هوا موی تو این مور را قوت پیلی دهد مور ضعیف توام موی به من کن رها کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور کور شود چشم مور موی تواش در قفا سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه موی به موری سپار پیش سلیمان بیا شاه محمد که مور بست نطاقش به موی زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب زانکه به موری نداد مالش موری رضا مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی موی بکندی ز سر مور شدی اژدها مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا هر که کند کش چو موی در حق مور رهش دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو موی کشانش کند مور صفت مبتلا ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر پی سپر آید چومور از سر موی از قضا خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت هر بن موییش کرد خانه‌ی موری فنا ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا قامت عطار شد در صفت موی تو راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف خصم تو را باد موی خانه‌ی موریش جا ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانه‌ی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که می‌بینی از جای کنده صخره‌ی صما را آرامشی ببخش توانی گر این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز می‌نتوان کردن از چشم عقل قصه‌ی پیدا را دیدار تیره‌روزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند نشناختی تو پستی و بالا را مریم بسی بنام بود لکن رتبت یکی است مریم عذرا را بشناس ایکه راهنوردستی پیش از روش، درازی و پهنا را خود رای می‌نباش که خودرایی راند از بهشت، آدم و حوا را پاکی گزین که راستی و پاکی بر چرخ بر فراشت مسیحا را آنکس ببرد سود که بی انده آماج گشت فتنه‌ی دریا را اول بدیده روشنی آموز زان پس بپوی این ره ظلما را پروانه پیش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا را شیرینی آنکه خورد فزون از حد مستوجب است تلخی صفرا را ای باغبان، سپاه خزان آمد بس دیر کشتی این گل رعنا را بیمار مرد بسکه طبیب او بیگاه کار بست مداوا را علم است میوه، شاخه‌ی هستی را فضل است پایه، مقصد والا را نیکو نکوست، غازه و گلگونه نبود ضرور چهره‌ی زیبا را عاقل بوعده‌ی بره‌ی بریان ندهد ز دست نزل مهنا را ای نیک، با بدان منشین هرگز خوش نیست وصله جامه‌ی دیبا را گردی چو پاکباز، فلک بندد بر گردن تو عقد ثریا را صیاد را بگوی که پر مشکن این صید تیره روز بی آوا را ای آنکه راستی بمن آموزی خود در ره کج از چه نهی پا را خون یتیم در کشی و خواهی باغ بهشت و سایه‌ی طوبی را نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی نیکو دهند مزد عمل ما را انباز ساختیم و شریکی چند پروردگار صانع یکتا را برداشتیم مهره‌ی رنگین را بگذاشتیم لل لالا را آموزگار خلق شدیم اما نشناختیم خود الف و با را بت ساختیم در دل و خندیدیم بر کیش بد، برهمن و بودا را ای آنکه عزم جنگ یلان داری اول بسنج قوت اعضا را از خاک تیره لاله برون کردن دشوار نیست ابر گهر زا را ساحر، فسون و شعبده انگارد نور تجلی و ید بیضا را در دام روزگار ز یکدیگر نتوان شناخت پشه و عنقا را در یک ترازو از چه ره اندازد گوهرشناس، گوهر و مینا را هیزم هزار سال اگر سوزد ندهد شمیم عود مطرا را بر بوریا و دلق، کس ای مسکین نفروختست اطلس و خارا را ظلم است در یکی قفس افکندن مردار خوار و مرغ شکرخا را خون سر و شرار دل فرهاد سوزد هنوز لاله‌ی حمرا را پروین، بروز حادثه و سختی در کار بند صبر و مدارا را خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟ آن گل تازه و آن غنچه‌ی خندان چون است؟ رخ و زلفش را میدانم باری که خوشند دل دیوانه‌ی من پهلوی ایشان چون است؟ هم به جان و سرجانان که گمانیش مگوی گو همین یک سخن راست که جانان چون است؟ با که می‌خورد آن ظالم و در خوردن می آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟ چشم بد خوش که هشیار نباشد مست است لب می گونش که دیوانه کند آن چون است؟ روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند یارب آن یوسف گم‌گشته بزندان چون است؟ خشک سالی است درین عهد وفا را ای اشک زان حوالی که تومی‌آیی یاران چون است؟ پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست برون از جهان چیست؟ بازار ماست به دستم ز باغ جهان گل مده که بی‌روی آن نازنین خار ماست اگر مقبلی هست،در بند اوست وگر مشکلی هست، در کار ماست بر ما بجز نام آن رخ مگوی که او قبله‌ی چشم بیدار ماست ندیدی رخش را، ز ما هم مپرس بدیدی، چه حاجت به گفتار ماست؟ چو پندار باشی ز دلدار دور که دوری هم از پیش پندار ماست در آن مصر اگر شرمساری بریم ازین صاع باشد، که دربار ماست ز نار غم آن پری شعله‌ای باین خرقه در زن، که زنار ماست میان من و او حجاب اوحدیست چو او رفع شد، روز دیدار ماست دبیر مکتب نادر بیانی چنین گوید ز پیر نکته دانی که مکتبخانه‌ای گردید تعیین چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین گلستانی ز باد فتنه رسته در او از هر طرف سروی نشسته در او خوش صورتان پرنیان پوش چو صورتخانه‌ی چین دوش بر دوش یکی درس جفا آغاز کرده کتاب فتنه‌جویی باز کرده یکی را غمزه از مژگان قلمزن به خون بیدلان می‌شد رقمزن یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل یکی در نغمه سازی گشته بلبل در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود در او حرف بهشت افسانه‌ای بود به فرمان نظر منظور و ناظر پی تعلیم گردیدند حاضر معلم دیده خود جایشان ساخت سر از اکرام خاک پایشان ساخت به سوی خویش از تعظیمشان خواند به دامن تخته‌ی تعلیمشان ماند معلم بر رخ منظور حیران ز طفلان شور حسنش در دبستان خوشا آن دلبر غارتگر هوش کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش می حیرت دهد نظاره‌ی او ز دل طاقت برد رخساره‌ی او به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد لبش جانها به تکبیری فروشد دمی ناظر از و غافل نمی‌شد به سوی دیگری مایل نمی‌شد نظر از لوح خود سوی دگر داشت الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت برآن صورت گشادی چشم پرنم نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم چو میل آن رخ گلفام می‌کرد دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد ز تیغ حسن او گاه نظاره دلی بودش بسان غنچه پاره چو آن میم دهان گشتی سخن ساز چو میم از حیرتش ماندی دهان باز چو بر حیرانی ناظر نظر کرد به دل شهزاده را چیزی اثر کرد به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست به سویم دیدن پنهانیش چیست چرا چون می‌کنم نظاره‌ی او شود تغییر در رخساره‌ی او تغافل گر زنم بیتاب گردد بر او گر تیز بینم آب گردد به دل پیوسته بود این خار خارش که چون آرد سری بیرون ز کارش به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست به آن عشرت فزایی عالمی نیست که بیند یار زیر بار شوقت شکی پیدا کند در کار شوقت ترا ساقی کند چشم فسون ساز که در مستی گشایش پرده از راز لبش با دیگری در بذله‌گویی نهانی غمزه‌اش در رازجویی تبسم را به دلجویی نشاند نظر سویت به جاسوسی دواند وگر در پرده پنهان سازی آن راز کند از ناز قانون دگر ساز بفرماید به ترک چشم خونریز که نوک خنجر مژگان کند تیز دهد هندوی زلفش عرض زنجیر کشد ابروی خوبش بر کمان تیر به جانت درزند از ناز پنجه کشد زلفش دلت را در شکنجه اگر اظهار آن معنی نمودی به روی خود در سد غم گشودی و گر کردی نهان راز جمالش بسا شادی که دیدی از وصالش جهاندار هوشنگ با رای و داد به جای نیا تاج بر سر نهاد بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از رای دل چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که بر هفت کشور منم پادشا جهاندار پیروز و فرمانروا به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش تنگ بستم کمر وزان پس جهان یکسر آباد کرد همه روی گیتی پر از داد کرد نخستین یکی گوهر آمد به چنگ به آتش ز آهن جدا کرد سنگ سر مایه کرد آهن آبگون کزان سنگ خارا کشیدش برون صبر مرا آینه بیماریست آینه عاشق غمخواریست درد نباشد ننماید صبور که دل او روشن یا تاریست آینه جویی‌ست نشان جمال که رخم از عیب و کلف عاریست ور کلفی باشد عاریتیست قابل داروست و تب افشاریست آینه رنج ز فرعون دور کان رخ او رنگی و زنگاریست چند هزاران سر طفلان برید کم ز قضا دردسری ساریست من در آن خوف ببندم تمام چون که مرا حکم و شهی جاریست گفت قضا بر سر و سبلت مخند کاین قلمی رفته ز جباریست کور شو امروز که موسی رسید در کف او خنجر قهاریست حلق بکش پیش وی و سر مپیچ کاین نه زمان فن و مکاریست سبط که سرشان بشکستی به ظلم بعد توشان دولت و پاداریست خار زدی در دل و در دیدشان این دمشان نوبت گلزاریست خلق مرا زهر خورانیده‌ای از منشان داد شکرباریست از تو کشیدند خمار دراز تا به ابدشان می و خماریست هیزم دیک فقرا ظالمست پخته بدو گردد کو ناریست دم نزدم زان که دم من سکست نوبت خاموشی و ستاریست خامش کن که تا بگوید حبیب آن سخنان کز همه متواریست چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان چه خیالات دگر مست درآید به میان گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان سخنم مست شود از صفتی و صد بار از زبانم به دلم آید و از دل به زبان سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست همه بر همدگر افتاده و در هم نگران همه بر همدگر از بس که بمالند دهن آن خیالات به هم درشکند او ز فغان همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم تا مفرح شود آن را که بود دیده جان دیوانه شوم چون تو پری‌وار نمایی در سلسله‌ی زلف پری مار نمایی خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است شب روز نماید چو تو دیدار نمایی گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن در تو نگرم کینه دیدار نمایی ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا بدرود گفت فر جوانی سستی گرفت چیره‌زبانی شد نرم همچو شاخه‌ی سوسن آن کلک همچو تیغ یمانی شد خاکسار دست حوادث آن آبدار گوهر کانی شد آن عذار دلکش پژمان گشت آن غرور و نخوت فانی تیر غم نشست به پهلو چندان که پشت گشت کمانی شد هفت سال تا ز خراسان دورم فکند چرخ کیانی اکنون گرم ز خانه بپرسند نارم درست داد نشانی شهر ری آشیانه‌ی بوم است بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی هر بامداد خانه شود پر ز انبوه دوستان زبانی غیبت کنند و قصه سرایند در شنعت فلان و فلانی آن روز راحتم که گریزم از چنگ آن گروه، نهانی گویی پی شکست بزرگان با دهر کرده‌اند تبانی یا رب! دلم شکست در این شهر حال دل شکسته تو دانی من نیستم فراخور این جای کاین جای دزدی است و عوانی دزدند، دزد منعم و درویش پست‌اند، پست عالی و دانی سیراب باد خاک خراسان و ایمن ز حادثات زمانی در نعمتش مباد کرانه در مردمش مباد گرانی آن بنگه شهامت و مردی آن مرکز امیری و خانی آن مفتخر به تاج سپاری آن مشتهر به شاه نشانی آن کوهسار دلکش و احشام وآن دلنشین سرود شبانی و آن شاعران نیکوگفتار الفاظ نیک و نیک معانی دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود چشم من توفان همی بارید در پای غمت گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون زانکه بحر دوستی را هیچ پایایی نبود قبله‌ی ذرات عالم روی توست کعبه‌ی اولاد آدم کوی توست میل خلق هر دو عالم تا ابد گر شناسند و اگر نی سوی توست چون به جز تو دوست نتوان داشتن دوستی دیگران بر بوی توست هر پریشانی که در هر دو جهان هست و خواهد بود از یک موی توست هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است ترکتاز طره‌ی هندوی توست پهلوانان درت بس بی‌دلند دل ندارد هر که در پهلوی توست نیست پنهان آنکه از من دل ربود هست همچون آفتاب آن روی توست عقل چون طفل ره عشق تو بود شیرخوار از لعل پر للی توست تیربارانی که چشمت می‌کند بر دلم پیوسته از ابروی توست گفتم ابرویت اگر طاقم فکند این گناه نرگس جادوی توست گفتم ای عاقل برو چون تیر راست کین کمان هرگز نه بر بازوی توست این همه عطار دور از روی تو درد از آن دارد که بی داروی توست هر که را اسرار عشق اظهار شد رفت یاری زانک محو یار شد شمع افروزان بنه در آفتاب بنگرش چون محو آن انوار شد نیست نور شمع هست آن نور شمع هم نشد آثار و هم آثار شد همچنان در نور روح این نار تن هم نشد این نار و هم این نار شد جوی جویانست و پویان سوی بحر گم شود چون غرق دریابار شد تا طلب جنبان بود مطلوب نیست مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد پس طلب تا هست ناقص بد طلب چون نماند آگهی سالار شد هر تن بی‌عشق کو جوید کله سر ندارد جملگی دستار شد تا ببیند ناگهانی گلرخی بر وی آن دستار و سر چون خار شد همچو من شد در هوای شمس دین آنک او را در سر این اسرار شد آن یکی می‌رفت در مسجد درون مردم از مسجد همی‌آمد برون گشت پرسان که جماعت را چه بود که ز مسجد می برون آیند زود آن یکی گفتش که پیغامبر نماز با جماعت کرد و فارغ شد ز راز تو کجا در می‌روی ای مرد خام چونک پیغامبر بدادست السلام گفت آه و دود از آن اه شد برون آه او می‌داد از دل بوی خون آن یکی گفتا بده آن آه را وین نماز من ترا بادا عطا گفت دادم آه و پذرفتم نماز او ستد آن آه را با صد نیاز شب بخواب اندر بگفتش هاتفی که خریدی آب حیوان و شفا حرمت این اختیار و این دخول شد نماز جمله‌ی خلقان قبول در حضور مصطفای قندخو چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو آن شه والنجم و سلطان عبس لب گزید آن سرد دم را گفت بس دست می‌زند بهر منعش بر دهان چند گویی پیش دانای نهان پیش بینا برده‌ای سرگین خشک که بخر این را به جای ناف مشک بعر را ای گنده‌مغز گنده‌مخ زیر بینی بنهی و گویی که اخ اخ اخی برداشتی ای گیج گاج تا که کالای بدت یابد رواج تا فریبی آن مشام پاک را آن چریده‌ی گلشن افلاک را حلم او خود را اگر چه گول ساخت خویشتن را اندکی باید شناخت دیگ را گر باز ماند امشب دهن گربه را هم شرم باید داشتن خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر سخت بیدارست دستارش مبر چند گویی ای لجوج بی‌صفا این فسون دیو پیش مصطفی صد هزاران حلم دارند این گروه هر یکی حلمی از آنها صد چو کوه حلمشان بیدار را ابله کند زیرک صد چشم را گمره کند حلمشان هم‌چون شراب خوب نغز نغز نغزک بر رود بالای مغز مست را بین زان شراب پرشگفت هم‌چو فرزین مست کژ رفتن گرفت مرد برنا زان شراب زودگیر در میان راه می‌افتد چو پیر خاصه این باده که از خم بلی است نه میی که مستی او یکشبیست آنک آن اصحاب کهف از نقل و نقل سیصد و نه سال گم کردند عقل زان زنان مصر جامی خورده‌اند دستها را شرحه شرحه کرده‌اند ساحران هم سکر موسی داشتند دار را دلدار می‌انگاشتند جعفر طیار زان می بود مست زان گرو می‌کرد بی‌خود پا و دست گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست زلفش بنفشه‌ایست که سنبل غلام اوست همسایه‌ام شده مه نو آن که ماه نو فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست صیت سبک عیاری من در جهان فکند سنگین دلی که سکه‌ی تمکین به نام اوست در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست هرچند نیست کار دل من به کام من من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست برتافته است مدعیم دست اختیار از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست محروم نیست از شکرستان او کسی جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست همچو گرمابه که تفسیده بود تنگ آیی جانت پخسیده شود گرچه گرمابه عریضست و طویل زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل تا برون نایی بنگشاید دلت پس چه سود آمد فراخی منزلت یا که کفش تنگ پوشی ای غوی در بیابان فراخی می‌روی آن فراخی بیابان تنگ گشت بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت هر که دید او مر ترا از دور گفت کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت او نداند که تو همچون ظالمان از برون در گلشنی جان در فغان خواب تو آن کفش بیرون کردنست که زمانی جانت آزاد از تنست اولیا را خواب ملکست ای فلان همچو آن اصحاب کهف اندر جهان خواب می‌بینند و آنجا خواب نه در عدم در می‌روند و باب نه خانه‌ی تنگ و درون جان چنگ‌لوک کرد ویران تا کند قصر ملوک چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم گر نباشد درد زه بر مادرم من درین زندان میان آذرم مادر طبعم ز درد مرگ خویش می‌کند ره تا رهد بره ز میش تا چرد آن بره در صحرای سبز هین رحم بگشا که گشت این بره گبز درد زه گر رنج آبستان بود بر جنین اشکستن زندان بود حامله گریان ز زه کاین المناص و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص هرچه زیر چرخ هستند امهات از جماد و از بهیمه وز نبات هر یکی از درد غیری غافل اند جز کسانی که نبیه و کامل‌اند آنچ کوسه داند از خانه‌ی کسان بلمه از خانه خودش کی داند آن آنچ صاحب‌دل بداند حال تو تو ز حال خود ندانی ای عمو بتا هلاک شود دوست در محبت دوست که زندگانی او در هلاک بودن اوست مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست دلم ز دست به دربرد سروبالایی خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست جماعتی به همین آب چشم بیرونی نظر کنند و ندانند کتشم در توست ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست تو خون به کاسه‌ی من کن که غیرتاب ندارد تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد چه دیده‌ای و درین چیست مصلحت که نگاهت تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی چه گفته‌ام که سلامم دگر جواب ندارد به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت بریز برگ که ابر امید آب ندارد دل بلاکش وحشی که خو به داغ تو کرده اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست دل رمیده‌ی شوریدگان رسوائی شکسته‌ایست که در بند مومیائی نیست ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد خداشناس که با خلقش آشنائی نیست غلام همت درویش قانعم کو را سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق که بر در کرمش حاجت گدائی نیست به کنج عزلت از آنروی گشته‌ام خرسند که دیگرم هوس صحبت ریائی نیست قلندریست مجرد عبید زاکانی حریف خواجگی و مرد کدخدائی نیست دلم در دام عشق افتاد هیلا فتاده هر چه بادا باد هیلا چو دل را در غمش فریادرس نیست مرا از دست دل فریاد هیلا بر آب چشم من کشتی برانید که توفان در جهان افتاد هیلا بده ساقی، چو کشتی ساغر می به یاد دجله‌ی بغداد هیلا منم وامق، تویی عذرا وفا کن تویی شیرین منم فرهاد، هیلا ز اشک و سوز و آه من حذر کن که بارانست و برق و باد هیلا چو داد بیدلان دادی، نگارا مکن بر جان من بیداد هیلا گر از جور تو روزی پیش سلطان چو مظلومان بخاهم داد هیلا مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز که خسرو دل به شیرین داد هیلا ز قول اوحدی بر بیدلان خوان غزلهایی که داری یاد هیلا جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل اشهب روز کند ادهم شب را ارجل کوه را از مدت سایه‌ی ابر و نم شب پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا لاله را پای به گل در شود اندر منهل ساعد و ساق عروسان چمن را بینی همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن تا نسازند کمین و نسگالند جدل بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد شحنه‌ی نفس نباتیش درآرد به عمل باد با آب شمر آن کند اندر بستان که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب عکس آتش بکند گرد تنور و منقل مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل هر نماز دگری بر افق از قوس قزح درگهی بینی افراشته تا اوج زحل به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد جز به عالی در دستور جهان صدر اجل ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب همچو اندر کلمات عربی نحو و علل وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا همچو از معجزه‌های نبوی زرق و حیل طبع نامیزد بی‌رخصتش الوان حدوث عقل نشناسد بی‌دفترش اکثر ز اقل زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول روز مولود موالید و جودش گفتند مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر وی به انواع هنر در همه آفاق مثل بس بقایی نبود خصم ترا در دولت چه عجب رایحه‌ی گل ببرد روح جعل ای دعاوی سخا بی‌کف دستت باطل وی قوانین سخن بی‌سر کلکت مختل بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی کاتش و آب کند با گهر موم و عسل جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل شعر نیکو نبود جز به محل قابل شرع کامل نبود جز به نبی مرسل بود بی‌بالش تو صدر وزارت خالی بود بی‌حشمت تو کار ممالک مهمل نتوانم که جهان دگرت گویم از آن کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل کهربا چون گره‌ی ابروی باس تو بدید خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن راست شد قاعده‌ها همچو خطوط جدول دست عدل تو گشادست چنان بر عالم که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل رویش از غصه‌ی ایام بر دشمن و دوست داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل گوش کاره شود از قصه‌ی او لاتسمع هوش واله شود از غصه‌ی او لاتسال بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین دولت خفته‌ی او را ز چنان خواب کسل لله الحمد که تا حشر نمی‌باید بست در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل تا محل همه چیز از شرف او خیزد جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو فردا که هیچ عذر نباشد گناه را نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم زیرت که احتیاط نکردیم راه را دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک ترسم که: نرگست بفریبد گواه را روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من ز آن خاک آستان بدماند گیاه را گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را شد سالها که بنده‌ی تست اوحدی، دریغ کز حال بندگان خبری نیست شاه را دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دوساله بود آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیاله بود بر آستان میکده خون می‌خورم مدام روزی ما ز خوان قدر این نواله بود هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بود بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود در این ظلمت‌سرا تا کی به بوی دوست بنشینم گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو بیا ای طایر دولت بیاور مژده‌ی وصلی عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا گفت یزدان زو عزرائیل را که ببین آن خاک پر تخییل را آن ضعیف زال ظالم را بیاب مشت خاکی هین بیاور با شتاب رفت عزرائیل سرهنگ قضا سوی کره‌ی خاک بهر اقتضا خاک بر قانون نفیر آغاز کرد داد سوگندش بسی سوگند خورد کای غلام خاص و ای حمال عرش ای مطاع الامر اندر عرش و فرش رو به حق رحمت رحمن فرد رو به حق آنک با تو لطف کرد حق شاهی که جز او معبود نیست پیش او زاری کس مردود نیست گفت نتوانم بدین افسون که من رو بتابم ز آمر سر و علن گفت آخر امر فرمود او به حلم هر دو امرند آن بگیر از راه علم گفت آن تاویل باشد یا قیاس در صریح امر کم جو التباس فکر خود را گر کنی تاویل به که کنی تاویل این نامشتبه دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات سینه‌ام پر خون شد از شورابه‌ات نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک رحم بیشستم ز درد دردناک گر طبانجه می‌زنم من بر یتیم ور دهد حلوا به دستش آن حلیم این طبانجه خوشتر از حلوای او ور شود غره به حلوا وای او بر نفیر تو جگر می‌سوزدم لیک حق لطفی همی‌آموزدم لطف مخفی در میان قهرها در حدث پنهان عقیق بی‌بها قهر حق بهتر ز صد حلم منست منع کردن جان ز حق جان کندنست بترین قهرش به از حلم دو کون نعم رب‌العالمین و نعم عون لطفهای مضمر اندر قهر او جان سپردن جان فزاید بهر او هین رها کن بدگمانی و ضلال سر قدم کن چونک فرمودت تعال آن تعال او تعالیها دهد مستی و جفت و نهالیها دهد باری آن امر سنی را هیچ هیچ من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ این همه بشنید آن خاک نژند زان گمان بد بدش در گوش بند باز از نوعی دگر آن خاک پست لابه و سجده همی‌کرد او چو مست گفت نه برخیز نبود زین زیان من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان لابه مندیش و مکن لابه دگر جز بدان شاه رحیم دادگر بنده فرمانم نیارم ترک کرد امر او کز بحر انگیزید گرد جز از آن خلاق گوش و چشم و سر نشنوم از جان خود هم خیر و شر گوش من از گفت غیر او کرست او مرا از جان شیرین جان‌ترست جان ازو آمد نیامد او ز جان صدهزاران جان دهم او رایگان جان کی باشد کش گزینم بر کریم کیک چه بود که بسوزم زو گلیم من ندانم خیر الا خیر او صم و بکم و عمی من از غیر او گوش من کرست از زاری‌کنان که منم در کف او هم‌چون سنان می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان لطف تو نردبان بده بر بام دولتی ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان جانا به حق آن شب کان زلف جعد را در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان تا جان باسعادت غلطان همی‌رود چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین هریکی زیشان محیط از غایت بی‌برزخی آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی زانکه اندر خدمت این صاحب صاحب‌قران مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی مجلسش را میوه‌کش باشد جمال موصلی مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی باز گشت از مصر تا بغداد او ساجد و راکع ثناگر شکرگو جمله ره حیران و مست او زین عجب ز انعکاس روزی و راه طلب کر کجا اومیدوارم کرده بود وز کجا افشاند بر من سیم و سود این چه حکمت بود که قبله‌ی مراد کردم از خانه برون گمراه و شاد تا شتابان در ضلالت می‌شدم هر دم از مطلب جداتر می‌بدم باز آن عین ضلالت را به جود حق وسیلت کرد اندر رشد و سود گمرهی را منهج ایمان کند کژروی را محصد احسان کند تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا اندرون زهر تریاق آن حفی کرد تا گویند ذواللطف الخفی نیست مخفی در نماز آن مکرمت در گنه خلعت نهد آن مغفرت منکران را قصد اذلال ثقات ذل شده عز و ظهور معجزات قصدشان ز انکار ذل دین بده عین ذل عز رسولان آمده گر نه انکار آمدی از هر بدی معجزه و برهان چرا نازل شدی خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه کی کند قاضی تقاضای گواه معجزه هم‌چون گواه آمد زکی بهر صدق مدعی در بی‌شکی طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت معجزه می‌داد حق و می‌نواخت مکر آن فرعون سیصد تو بده جمله ذل او و قمع او شده ساحران آورده حاضر نیک و بد تا که جرح معجزه‌ی موسی کند تا عصا را باطل و رسوا کند اعتبارش را ز دلها بر کند عین آن مکر آیت موسی شود اعتبار آن عصا بالا رود لشکر آرد او پگه تا حول نیل تا زند بر موسی و قومش سبیل آمنی امت موسی شود او به تحت‌الارض و هامون در رود گر به مصر اندر بدی او نامدی وهم از سبطی کجا زایل شدی آمد و در سبط افکند او گداز که بدانک امن در خوفست راز آن بود لطف خفی کو را صمد نار بنماید خود آن نوری بود نیست مخفی مزد دادن در تقی ساحران را اجر بین بعد از خطا نیست مخفی وصل اندر پرورش ساحران را وصل داد او در برش نیست مخفی سیر با پای روا ساحران را سیر بین در قطع پا عارفان زانند دایم آمنون که گذر کردند از دریای خون امنشان از عین خوف آمد پدید لاجرم باشند هر دم در مزید امن دیدی گشته در خوفی خفی خوف بین هم در امیدی ای حفی آن امیر از مکر بر عیسی تند عیسی اندر خانه رو پنهان کند اندر آید تا شود او تاجدار خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار هی می‌آویزید من عیسی نیم من امیرم بر جهودان خوش‌پیم زوترش بردار آویزید کو عیسی است از دست ما تخلیط‌جو چند لشکر می‌رود تا بر خورد برگ او فی گردد و بر سر خورد چند در عالم بود برعکس این زهر پندارد بود آن انگبین بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش روشنیها و ظفر آید به پیش ابرهه با پیل بهر ذل بیت آمده تا افکند حی را چو میت تا حریم کعبه را ویران کند جمله را زان جای سرگردان کند تا همه زوار گرد او تنند کعبه‌ی او را همه قبله کنند وز عرب کینه کشد اندر گزند که چرا در کعبه‌ام آتش زنند عین سعیش عزت کعبه شده موجب اعزاز آن بیت آمده مکیان را عز یکی بد صد شده تا قیامت عزشان ممتد شده او و کعبه‌ی او شده مخسوف‌تر از چیست این از عنایات قدر از جهاز ابرهه هم‌چون دده آن فقیران عرب توانگر شده او گمان برده که لشکر می‌کشید بهر اهل بیت او زر می‌کشید اندرین فسخ عزایم وین همم در تماشا بود در ره هر قدم خانه آمد گنج را او باز یافت کارش از لطف خدایی ساز یافت عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد گر نری و پاکدلی ممنی و متمنی خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی دل من باز هوای سر کوئی دارد میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد هیچ دارید خبر کان دل سرگشته‌ی من مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد بگسست از من و در سلسله موئی پیوست که دل خلق جهان در خم موئی دارد ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا روی گل بین که نشان گل روئی دارد خوش بیا برطرف دیده‌ی خواجو بنشین همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد ای ترا کرده خداوند خدای متعال داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال حق آنرا که زبر دست جهانی کردت که مرا بیهده بی‌جرمی در پای ممال بکرم یک سخن بنده تامل فرمای پس براندیش و فروبین و بدان صورت حال هفته‌ای هست که در دست تجنیست اسیر به حدیثی که چو موی کف دستست محال آخر از بهر خدا این چه خیالست و گمان واخر از بهر خدا این چه جوابست و سال تو خداوند که بر من بودت منت جان تو خداوند که بر من بودت منت مال از من آید که به نقص تو زبان بگشایم یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال دشمنان خاک درین کار همی اندازند ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی با من عاجز مسکین چه سیاست چه نکال جهد آن کن که در این حادثه و درد گران دور باشی ز تهور که ندارند به فال بنده را نیست غم جان و جوانی و جهان غم آنست که بیهوده درافتی به وبال ور چنانست که خشنودی تو در آن هست کاندرین روز دو عمرم که مبیناد زوال کار را باش که کردم ز دل و سینه‌ی پاک خون خود گرچه ندارد خطری بر تو حلال وعده‌ای می‌ننهم هین من و قتال و کنب مهلتی می‌ندهم هین من و جلاد و دوال مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود نه گناهی و نه خوفی و نه قیلی و نه قال سخن بنده همین است و بر این نفزاید که نیفزاید ازین بیهده الا که ملال تا که ایمد کمالست پس از هر نقصان بیم نقصانت مبادا ز فلک ای کل کمال به چنین جرم و تجنی که مرا افکندند ای خداوند خدا را مفکن در اقوال هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد جای رحم است بر او گر همه کافر باشد قاتلی خون مرا ریخت که مقتولش را باز بر سر هوس ضربت دیگر باشد گر صبا دم زند از مشک ختن عین خطاست با دماغی که از آن طره معطر باشد من ندانم که لب از وصف لبش بربندم سخن قند همان به که مکرر باشد مشت خاکم ز لحد رقص کنان برخیزد وعده وصلش اگر در صف محشر باشد پر کند سیل سرشکم ز میان بنیادش گر میان من و او سد سکندر باشد خم آن طره‌ی مشکین و دل مسکینم مثل شهپر شاهین و کبوتر باشد واقف از حال پراکنده‌دلان دانی کیست دل جمعی که در آن جعد معنبر باشد گر تو در مجلس فردوس نباشی ساقی می ننوشم اگر از چشمه‌ی کوثر باشد در ره عشق اگر بخت فروغی این است یار باید که جفاکار و ستمگر باشد یا باری البرایا یا زاری الذراری یا راعی الرعایا یا مجری الجواری سلطان بی وزیری دیان بی‌نظیری قهار سختگیری ستار بردباری روق الغصون صنعا زینت کالغوانی ورق الطیور شوقا توجت کاقماری سرو از تو در تمایل در کله ربیعی مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری یا واهب العطایا یا دافع البلایا یا غافر الخطایا یا مسری السواری عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا لبس‌الجنان تکسوا من برک البراری از نار نور بخشی وز باد عطر سائی وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری اعلیت کل یوم عند الصباح نورا نقع الظلام جلی من غرة النهاری خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری دوان و قلم خواست ناباک زن ز هرگونه انداخت با رای زن یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه وز مردم نیک خواه سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست دگر گفت کاری که فرمود شاه بر آمد بکام دل نیک خواه پراگنده گشت آن سپاه سترگ به بخت جهاندار شاه بزرگ ازین پس کنون تا چه فرمان دهی چه آویزی از گوشوار رهی چو آن نامه نزدیک خسرو رسید از آن زن و را شادی نو رسید فرستاده‌یی خواست شیرین سخن که داند همه داستان کهن یکی نامه برسان ارژنگ چین نوشتند و کردند چند آفرین گرانمایه زن را به درگاه خواند به نامه و را افسر ماه خواند فرستاده آمد بر زن چوگرد سخنهای خسرو بدو یادکرد زن شیر زان نامه‌ی شهریار چو رخشنده گل شد به وقت بهار سپه را به در خواند و روزی بداد چو شد روز روشن بنه برنهاد چو آمد به نزدیکی شهریار سپاهی پذیره شدش بی‌شمار زره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور پر ز تیمار یافت بیاورد زان پس نثاری گران هر آنکس که بودند با اوسران همان گنج و آن خواسته پیش برد یکایک به گنج‌ور اوبرشمرد ز دینار وز گوهر شاهوار کس آن را ندانست کردن شمار ز دیبای زر بفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر نگه کرد خسرو بران زاد سرو برخ چون بهار و برفتن تذرو به رخساره روز و به گیسو چو شب همی در بارد تو گویی ز لب ورا در شبستان فرستاد شاه ز هر کس فزون شد و را پایگاه فرستاد نزد برادرش کس همان نزد دستور فریادرس بر آیین آن دین مر او رابخواست بپذرفت با جان همی‌داشت راست بیارانش بر خلعت افگند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جان‌ها صدف باغ تو را جان‌ها گیا ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد باده‌ها زان خسرو میمون لقا ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بی‌کبر با صد کبریا ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک‌ها ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغ‌ها آفل شده بی‌بر شده هم بی‌نوا زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا از شه چو دید او مژده‌ای آورد در حین سجده‌ای تبریز را از وعده‌ای کارزد به این هر دو سرا به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم همگان وقت بلاها بستایند خدا را تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم کسی کو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی مده دامن به دستان حسودان که ایشان می‌کشندت سوی پستی زیانتر خویش را و دیگران را نباشد چون حسد در جمله هستی هلا بشکن دل و دام حسودان وگر نی پشت بخت خود شکستی از این اخوان چو ببریدی چو یوسف عزیز مصری و از گرگ رستی اگر حاسد دو پایت را ببوسد به باطن می‌زند خنجر دودستی ندارد مهر مهره او چه گشتی ندارد دل دل اندر وی چه بستی اگر در حصن تقوا راه یابی ز حاسد وز حسد جاوید رستی اگر چه شیرگیری ترک او کن نه آن شیر است کش گیری به مستی روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی چون تو درآمدی اگر غرقه‌ی خون نبودمی بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی ضعف رها نمی‌کند ورنه ز آه صبحدم شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی چو خورشید برزد سر از سبز میل فرو شست گردون قبا را ز نیل دگر باره شیران نمودند شور ز گوران همه دشت کردند گور به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کرنای ز فریاد شیپور و آواز کوس پدید آمد از سرخ گل سندروس همان جودره سوی میدان شتافت که در خود یکی ذره سستی نیافت دگر باره هندی چو شیر سیاه درافکند ختلی به ناوردگاه یکی چابکی کرد با جودره نمی‌رفت بر کار زخمی سره هم آخر در ابرو یکی چین فکند سر جودره بر سر زین فکند برآورد از افکندنش کام خویش سپردش به نعل ره انجام خویش دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد تهی کرد جای از بسی هم نبرد یکی نامور بود طرطوس نام به مردی درآورده در روس نام چو سرخ اژدهائی به پیچندگی همه بر هلاکش بسیچندگی سوی هندی آمد چو سیلی به جوش که از کوه در پستی آرد خروش در آن داوریهای بیگانگی نمودند بسیار مردانگی سرانجام روسی یکی حمله کرد کزان عود هندی برآورد گرد بپرداخت از خونش اندام را چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را ز سر ترگ برداشت گفتا منم هژبری کزین گونه شیر افکنم مرا مادر من که طرطوس خواند به روسی زبان رستم روس خواند کسی کو زند بر من ابرو گره کفن به که پوشد به جای زره ز میدان نخواهم شدن باز جای مگر لشگری را درارم ز پای شه از کشتن هندی و زخم روس بپیچید بر خود چو زلف عروس بران بود کارد عنان سوی جنگ دگر باره در عزمش آمد درنگ چپ و راست می‌دید تا از سپاه که خواهد شد از کینه ور کینه خواه روان کرد مرکب شتابنده‌ای ز پولاد چین برق تابنده‌ای همایون سواری چو غرنده شیر توانا و چابک عنان و دلیر چنان غرق در آهن اندام او که بی‌دانه جز بر نفس کام او به جولان زدن سرفرازی کنان به شمشیر چون برق بازی کنان از آن چابکیها که می‌کرد چست برابر شده دست بدخواه سست بران روسی افکند مرکب چو باد به تیغ آزمائی بغل برگشاد چنان زد که از تیغ گردن زنش سر دشمن افتاد در دامنش از آن شیر دل‌تر سواری دگر درآمد به پرخاش چون شیر نر به زخمی دگر هم سرافکنده شد چنین تا سری چند برکنده شد فزون از چهل روسی کوه پشت به آسانی آن شیر جنگی بکشت بهر سو که می‌راند شبرنگ را ز خون لعل کرد آهنش سنگ را به هر حمله کانگیخت از هر دری فرو ریخت از روسیان لشگری چو بر خون شتابنده شد نیش او نیامد کس از بیم در پیش او یکی حمله نیک را ساز داد عنان را به چابک عنان باز داد در آن حمله کان کوه آهسته کرد صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد شه از شیر مردیش حیران شده بران دست و تیغ آفرین خوان شده بدین گونه می‌کرد پیگارها همی ریخت آتش در آن خارها فلک تا نشد بر سرش مشگسای نیامد ز آوردگه باز جای چو در برقع کوه رفت آفتاب سر روز روشن درآمد به خواب شب تیره چون اژدهای سیاه ز ماهی برآورد سر سوی ماه سیه کرد بر شیروان راه را فرو برد چون اژدها ماه را سوار شبیخون بر از تاختن برآسود و آمد به شب ساختن به تاریکی شب چنان شد نهان که نشناختن هیچکس در جهان شه از مردی آن سوار دلیر گمان برد کان شیر دل بود شیر در اندیشه می‌گفت کان شهریار که امروز کرد آنچنان کارزار دریغا اگر روی او دیدمی صدش گنج سربسته بخشیدمی قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت چو بازوی خویشم قوی کرد پشت نبود آدمی بود شیر عرین که بادا بران شیر مرد آفرین گفت چون حق می‌دمید این جان پاک در تن آدم که آبی بود و خاک خواست تا خیل ملایک سر به سر نه خبر یابند از جان نه اثر گفت ای روحانیان آسمان پیش آدم سجده آرید این زمان سرنهادند آن همه بر روی خاک لاجرم یک تن ندید آن سر پاک باز ابلیس آمد و گفت این نفس سجده‌ای از من نبیند هیچ کس گر بیندازند سر از تن مرا نیست غم چون هست این گردن مرا من همی‌دانم که آدم خاک نیست سر نهم تا سر ببینم، باک نیست چون نبود ابلیس را سر بر زمین سر بدید او زانکه بود او در کمین حق تعالی گفتش ای جاسوس راه تو به سر در دیدنی این جایگاه گنج چون دیدی که بنهادم نهان بکشمت تا برنگویی در جهان زانک خفیه نیست بیرون از سپاه هر کجا گنجی که بنهد پادشاه بی‌شکی بر چشم آنکس کان نهد بکشد او را و خطش بر جان نهد مرد گنجی دید گنجی اختیار سر بریدن بایدت کرد اختیار ور نبرم سر ز تن این دم ترا این سخن باشد همه عالم ترا گفت یا رب مهل ده این بنده را چاره‌ای کن این ز کار افکنده را حق تعالی گفت مهلت بر منت طوق لعنت کردم اندر گردنت نام تو کذاب خواهم زد رقم تابمانی تا قیامت متهم بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک لعنت آن تست رحمت آن تو بنده آن تست قسمت آن تو گر مرا لعنست قسمت، باک نیست زهر هم باید، همه تریاک نیست چون بدیدم خلق را لعنت طلب لعنت برداشتم من بی‌ادب این چنین باید طلب گر طالبی تو نه‌ی طالب به معنی غالبی گر نمی‌یابی تو او را روز و شب نیست او گم، هست نقصان در طلب چه باز در دلت آمد که مهر برکندی چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست هنوز وقت نیامد که بازپیوندی بود که پیش تو میرم اگر مجال بود و گر نه بر سر کویت به آرزومندی دری به روی من ای یار مهربان بگشای که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی مرا و گر همه آفاق خوبرویانند به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی هزار بار بگفتم که چشم نگشایم به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق به هیچ خلق نپندارمت که مانندی حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد مگر امید به بخشایش خداوندی قوت بار عشق تو مرکب جان نمی‌کشد روشنی جمال تو هر دو جهان نمی‌کشد بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمی‌کشد کون و مکان چه می‌کند عاشق تو که در رهت نعره‌ی عاشقان تو کون و مکان نمی‌کشد نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمی‌کشد راه تو چون به سرکشم زانکه ز دوری رهت راه تو از روندگان کس به کران نمی‌کشد در ره تو به قرن‌ها چرخ دوید و دم نزد تا ره تو به سر نشد خود به میان نمی‌کشد گشت فرید در رهت سوخته همچو پشه‌ای زانکه ز نور شمع تو ره به عیان نمی‌کشد ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد سری بکلبه‌ی احزان ما فرود آور گرت ز ناله‌ی ما دردسر نمی‌باشد دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه بدین لطافت و خوبی بشر نمی‌باشد بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید که قوت خسته دلان جز جگر نمی‌باشد بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت و آنچ کشد سر ز باد خار بود خشک و چوب هر چه ز اجزای تو رو ننهد سر کشد پای بزن بر سرش هین سر و پایش بکوب چونک نخواهی رهید از دم هر گول گیر خاک کسی شو کز او چاره ندارد قلوب ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری ذره ذره خاک را از خالق جبار مست تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست بیخ‌های آن درختان می نهانی می‌خورند روزکی دو صبر می‌کن تا شود بیدار مست گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست باد را افزون بده تا برگشاید این گره باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده‌ها هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست روی‌های زرد بین و باده گلگون بده زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست کافر و ممن خراب و زاهد و خمار مست سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی خاربنان خشک را از گل او طراوتی جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی از گذری که او کند گردد سرد دوزخی وز نظری که افکند زنده شود ولایتی مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی آه که در فراق او هر قدمی است آتشی آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر گرچه جسم نازکت را زور نیست لیک بی خورشید ما را نور نیست گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای لیک سرخیل دلی سررشته‌ای چون سر رشته به دست و کام تست درهای عقد دل ز انعام تست بر نویس احوال پیر راه‌دان پیر را بگزین و عین راه دان پیر تابستان و خلقان تیر ماه خلق مانند شبند و پیر ماه کرده‌ام بخت جوان را نام پیر کو ز حق پیرست نه از ایام پیر او چنان پیرست کش آغاز نیست با چنان در یتیم انباز نیست خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن خاصه آن خمری که باشد من لدن پیر را بگزین که بی پیر این سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر آن رهی که بارها تو رفته‌ای بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای پس رهی را که ندیدستی تو هیچ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ گر نباشد سایه‌ی او بر تو گول پس ترا سرگشته دارد بانگ غول غولت از ره افکند اندر گزند از تو داهی‌تر درین ره بس بدند از نبی بشنو ضلال ره‌روان که چه شان کرد آن بلیس بدروان صد هزاران ساله راه از جاده دور بردشان و کردشان ادبیر و عور استخوانهاشان ببین و مویشان عبرتی گیر و مران خر سویشان گردن خر گیر و سوی راه کش سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش هین مهل خر را و دست از وی مدار زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش او رود فرسنگها سوی حشیش دشمن راهست خر مست علف ای که بس خر بنده را کرد او تلف گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست عکس آن کن خود بود آن راه راست شاوروهن و آنگه خالفوا ان من لم یعصهن تالف با هوا و آرزو کم باش دوست چون یضلک عن سبیل الله اوست این هوا را نشکند اندر جهان هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد این تطاول که کشید از غم هجران بلبل تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است وین موجهای خون گل طوفان آتش است آهم شرر فشان شده یاران حذر کنید کاین آه در تراوش باران آتش است اشگی که می‌رسد ز درونم به چشم تر سیلی است کش گذر به بیابان آتش است آه بلند شعله‌ی من گرد کوی او شب تا به روز مشعله گردان آتش است چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم پیوند تیر غمزه به پیکان آتش است از آه من مپوش رخ آتشین که باد هرچند جان گزاست ولی جان آتش است دود درون محتشم از بس صفای دل مانا به شعله‌های درخشان آتش است آن کو چو تو دلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد سخت آباد است خانه‌ی حسن تا روی تو کدخدای دارد خوش عطاری است باد شب‌گیر تا زلف تو مشک‌سای دارد جان کز تو در این مقام دور است آهنگ دگر سرای دارد هیهات که روی دل‌ربایت با ما به وصال رای دارد سلطان سعادت آنچنان نیست کاندیشه‌ی هر گدای دارد خاقانی از آسمان گذشته است تا خاک در تو جای دارد من آن ترک طناز را می شناسم من آن شوخ بد ساز را می شناسم میبنید تا می توانید در وی که من آن سر انداز را می‌شناسم نبینم به سویش ز بیم دو چشمش که آن هر دو غماز را می‌شناسم شبم تازه شد جان بدشنام مستی توبودی من آواز را می شناسم زمن پرس ذوق سخنهای خسرو که من آن ره و ساز را می‌شناسم آن شنیدستی که در عهد عمر بود چنگی مطربی با کر و فر بلبل از آواز او بی‌خود شدی یک طرب ز آواز خوبش صد شدی مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای او قیامت خاستی همچو اسرافیل کوازش بفن مردگان را جان در آرد در بدن یا رسیلی بود اسرافیل را کز سماعش پر برستی فیل را سازد اسرافیل روزی ناله را جان دهد پوسیده‌ی صدساله را انبیا را در درون هم نغمه‌هاست طالبان را زان حیات بی‌بهاست نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس کز ستمها گوش حس باشد نجس نشنود نغمه‌ی پری را آدمی کو بود ز اسرار پریان اعجمی گر چه هم نغمه‌ی پری زین عالمست نغمه‌ی دل برتر از هر دو دمست که پری و آدمی زندانیند هر دو در زندان این نادانیند معشر الجن سوره‌ی رحمان بخوان تستطیعوا تنفذوا را باز دان نغمه‌های اندرون اولیا اولا گوید که ای اجزای لا هین ز لای نفی سرها بر زنید این خیال و وهم یکسو افکنید ای همه پوسیده در کون و فساد جان باقیتان نرویید و نزاد گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها جانها سر بر زنند از دخمه‌ها گوش را نزدیک کن کان دور نیست لیک نقل آن به تو دستور نیست هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده را زیشان حیاتست و نما جان هر یک مرده‌ای از گور تن بر جهد ز آوازشان اندر کفن گوید این آواز ز آواها جداست زنده کردن کار آواز خداست ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه بر خاستیم بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب آن دهد کو داد مریم را ز جیب ای فناتان نیست کرده زیر پوست باز گردید از عدم ز آواز دوست مطلق آن آواز خود از شه بود گرچه از حلقوم عبدالله بود گفته او را من زبان و چشم تو من حواس و من رضا و خشم تو رو که بی یسمع و بی یبصر توی سر توی چه جای صاحب‌سر توی چون شدی من کان لله از وله من ترا باشم که کان الله له گه توی گویم ترا گاهی منم هر چه گویم آفتاب روشنم هر کجا تابم ز مشکات دمی حل شد آنجا مشکلات عالمی ظلمتی را کفتابش بر نداشت از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت آدمی را او بخویش اسما نمود دیگران را ز آدم اسما می‌گشود خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو خواه از خم گیر می خواه از کدو کین کدو با خنب پیوستست سخت نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت گفت طوبی من رآنی مصطفی والذی یبصر لمن وجهی رای چون چراغی نور شمعی را کشید هر که دید آن را یقین آن شمع دید همچنین تا صد چراغ ار نقل شد دیدن آخر لقای اصل شد خواه از نور پسین بستان تو آن هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان خواه بین نور از چراغ آخرین خواه بین نورش ز شمع غابرین آن شیندی که شاه کیخسرو چون ز معنی بیافت ملکی نو کار این تخت چون ز دست بداد؟ نیستی جست و هر چه هست بداد؟ در پی شاه هر کسی بشتافت پر بگشتند و کس نشانه نیافت پادشاهی بدان توانایی با چنان علم و عقل و دانایی نیست بازی که هم به کاری رفت که ز تختی چنان بغاری رفت تا کسی بر گهر نیابد دست نتواند کبود مهره شکست آن کسانی که در هنر کوشند خویش را از نظر چنان پوشند راه معنی باسب و زین نروند جز به دل در طریق دین نروند تا به هر رشته‌ای در آویزی کی ازین چاه بر زبر خیزی؟ چند در بند فربهی باشی؟ پر مشو کز هنر تهی باشی این گروه مغفل ساهی نتوانند با تو همراهی دست آزاده‌ای به چنگ آور روی در روی نام و ننگ آور کو برون آورد ز غرقابت برگشاید دو دیده از خوابت چون ازین خانه میروی به درست به طلب راه را رفیقی چست تا بگوید، چو بازپرسی راست کندرین راه منزل تو کجاست؟ این رباطیست پر ز حجره و رخت از پس و پیش چند منزل سخت اولش مهد و آخرش تابوت در میان جستجوی خرقه و قوت چون بزایی، اگر ندانی مرد کی ازین عرصه گو توانی برد؟ خواه اطلس بپوش و خواهی دلق با خدا باش در میانه‌ی خلق بیحضوری مباش و بی‌شوقی تا بیابی ز جام ما ذوقی هر کرا نفس شد پراگنده روح قدسیش کی شود زنده؟ بگذر از ریش و سبلت و بینی که تو این نیستی که می‌بینی گرد هر در مگرد چون گولان درج شو در حساب مقبولان گر چه کارت به جای خود نبود هیچ فارغ مشو، که بد نبود سرت آغاز اگر کند جستن نتوان نیز پای را بستن هر که هست التفات بر جانش گو مزن لاف مهر جانانش درد من بر من از طبیب منست از که جویم دوا و درمانش آن که سر در کمند وی دارد نتوان رفت جز به فرمانش چه کند بنده حقیر فقیر که نباشد به امر سلطانش ناگزیرست یار عاشق را که ملامت کنند یارانش وان که در بحر قلزمست غریق چه تفاوت کند ز بارانش گل به غایت رسید بگذارید تا بنالد هزاردستانش عقل را گر هزار حجت هست عشق دعوی کند به بطلانش هر که را نوبتی زدند این تیر در جراحت بماند پیکانش ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل که ندانند درد پنهانش سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش نرود هوشمند در آبی تا نبیند نخست پایانش سعدیا گر به یک دمت بی دوست هر دو عالم دهند مستانش مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند راهی سبک بیار، که رطلم گران کند گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند گر مهر و ماه را به در او برم شفیع بر من به جهد اگر دل او مهربان کند جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند دیدیم سروها که نشانند در چمن لیکن کسی ندید که سروی روان کند صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش با دوستان حکایت ازین داستان کند این صدا جان مرا تغییر کرد از غم و اندوه تلخم پیر کرد پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه جمله شب او همچو حامل وقت زه هر زمان می‌گفت ای عمران مرا سخت از جا برده است این نعره‌ها زهره نه عمران مسکین را که تا باز گوید اختلاط جفت را که زن عمران به عمران در خزید تا که شد استاره‌ی موسی پدید هر پیمبر که در آید در رحم نجم او بر چرخ گردد منتجم به دغل کی بگزیند دل یارم یاری کی فریبد شه طرار مرا طراری کی میان من و آن یار بگنجد مویی کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری عنکبوتی بتند پرده اغیار شود همچو صدیق و محمد من و او در غاری گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه درید حال گل چونک چنین است چه باشد خاری هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش لیک بهر دل من ریش بجنبان کری بس طبیب است که هشیار کند مجنون را وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم که نخواهیم بجز دیدن او ادراری ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی که نگنجد صفتش در صحف گفتاری ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب عکست که ای کرده در آب ای محیط حسن می‌بیندت مگر که دل و دارد اضطراب در عالمی که رتبه‌ی حسن از یگانگیست نه آینه است عکس پذیر از رخت نه آب هیهات ما و عزم وصال محال تو کان کار وهم و فعل خیالست و شغل خواب تا شهسوار صبر سبکتر کند عنان با ناز خویش گو که گران تر کند رکاب از من نهفته مانده به بزم از حجاب عشق روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب امروز ساقیا شده زاهد حجاب بزم برخیز و می بیار که برخیزد این حجاب بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتراست یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب ای گوهر خدایی آیینه معانی هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی از غیرت الهی در عرش حیرت افتد زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی از آسمان نمودی صد ماه آسمانی اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی در راه ره روان را رنج و طلب نبودی خوف فنا نبودی اندر جهان فانی یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد هم برق تو رساند او را به لامکانی انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما تا نعره‌ها برآید از لعل‌های کانی یک جام مان بدادی تا رخت‌ها گرو شد جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی جانی رسید ما را از شمس حق تبریز کان جان همی‌نماید در غیب دلستانی گر از همه عاشقان وفا دیدی چون من به وفای خود که را دیدی دانی تو که جز وفا ندیدی خود در جمله‌ی عمر تا مرا دیدی من از تو به جان خود جفا دیدم تو از من خسته دل وفا دیدی این است جفا که زود بگذشتی از بی رویی چو روی ما دیدی برگشتی تو ز بی دلی هر دم این مصلحت آخر از کجا دیدی می‌بگذری و روی تو از پیشم ما را تو به راه آسیا دیدی بیگانه مباش چون دو چشمم را از خون جگر در آشنا دیدی تا روی چو آفتاب بنمودی بس دل که چو ذره در هوا دیدی عطار ز دست رفت و تو با او دیدی که چه کردی و چها دیدی گفت بنمودم دغل لیکن ترا از نصیحت باز گفتم ماجرا هم‌چنین دنیا اگر چه خوش شکفت بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت اندرین کون و فساد ای اوستاد آن دغل کون و نصیحت آن فساد کون می‌گوید بیا من خوش‌پیم وآن فسادش گفته رو من لا شی‌ام ای ز خوبی بهاران لب گزان بنگر آن سردی و زردی خزان روز دیدی طلعت خورشید خوب مرگ او را یاد کن وقت غروب بدر را دیدی برین خوش چار طاق حسرتش را هم ببین اندر محاق کودکی از حسن شد مولای خلق بعد فردا شد خرف رسوای خلق گر تن سیمین‌تنان کردت شکار بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار ای بدیده لوتهای چرب خیز فضله‌ی آن را ببین در آب‌ریز مر خبث را گو که آن خوبیت کو بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو گوید او آن دانه بد من دام آن چون شدی تو صید شد دانه نهان بس انامل رشک استادان شده در صناعت عاقبت لرزان شده نرگس چشم خمار هم‌چو جان آخر اعمش بین و آب از وی چکان حیدری کاندر صف شیران رود آخر او مغلوب موشی می‌شود طبع تیز دوربین محترف چون خر پیرش ببین آخر خرف زلف جعد مشکبار عقل‌بر آخرا چون دم زشت خنگ خر خوش ببین کونش ز اول باگشاد وآخر آن رسواییش بین و فساد زانک او بنمود پیدا دام را پیش تو بر کند سبلت خام را پس مگو دنیا به تزویرم فریفت ورنه عقل من ز دامش می‌گریخت طوق زرین و حمایل بین هله غل و زنجیری شدست و سلسله همچنین هر جزو عالم می‌شمر اول و آخر در آرش در نظر هر که آخربین‌تر او مسعودتر هر که آخربین‌تر او مطرودتر روی هر یک چون مه فاخر ببین چونک اول دیده شد آخر ببین تا نباشی هم‌چو ابلیس اعوری نیم بیند نیم نی چون ابتری دید طین آدم و دینش ندید این جهان دید آن جهان‌بینش ندید فضل مردان بر زنان ای بو شجاع نیست بهر قوت و کسب و ضیاع ورنه شیر و پیل را بر آدمی فضل بودی بهر قوت ای عمی فضل مردان بر زن ای حالی‌پرست زان بود که مرد پایان بین‌ترست مرد کاندر عاقبت‌بینی خمست او ز اهل عاقبت چون زن کمست از جهان دو بانگ می‌آید به ضد تا کدامین را تو باشی مستعد آن یکی بانگش نشور اتقیا وان یکی بانگش فریب اشقیا من شکوفه‌ی خارم ای خوش گرمدار گل بریزد من بمانم شاخ خار بانگ اشکوفه‌ش که اینک گل‌فروش بانگ خار او که سوی ما مکوش این پذیرفتی بماندی زان دگر که محب از ضد محبوبست کر آن یکی بانگ این که اینک حاضرم بانگ دیگر بنگر اندر آخرم حاضری‌ام هست چون مکر و کمین نقش آخر ز آینه‌ی اول ببین چون یکی زین دو جوال اندر شدی آن دگر را ضد و نا درخور شدی ای خنک آنکو ز اول آن شنید کش عقول و مسمع مردان شنید خانه خالی یافت و جا را او گرفت غیر آنش کژ نماید یا شگفت کوزه‌ی نو کو به خود بولی کشید آن خبث را آب نتواند برید در جهان هر چیز چیزی می‌کشد کفر کافر را و مرشد را رشد کهربا هم هست و مقناطیس هست تا تو آهن یا کهی آیی بشست برد مقناطیست ار تو آهنی ور کهی بر کهربا بر می‌تنی آن یکی چون نیست با اخیار یار لاجرم شد پهلوی فجار جار هست موسی پیش قبطی بس ذمیم هست هامان پیش سبطی بس رجیم جان هامان جاذب قبطی شده جان موسی طالب سبطی شده معده‌ی خر که کشد در اجتذاب معده‌ی آدم جذوب گندم آب گر تو نشناسی کسی را از ظلام بنگر او را کوش سازیدست امام تو جان و جهانی کریما مرا چه جان و جهان از کجا تا کجا که جان خود چه باشد بر عاشقان جهان خود چه باشد بر اولیا نه بر پشت گاویست جمله زمین که در مرغزار تو دارد چرا در آن کاروانی که کل زمین یکی گاوبارست و تو ره نما در انبار فضل تو بس دانه‌هاست که آن نشکند زیر هفت آسیا تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم زهی چشم بند و زهی سیمیا تو را عالمی غیر هجده هزار زهی کیمیا و زهی کبریا یکی بیت دیگر بر این قافیه بگویم بلی وام دارم تو را که نگزارد این وام را جز فقیر که فقرست دریای در وفا غنی از بخیلی غنی مانده‌ست فقیر از سخاوت فقیر از سخا سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی! کتب‌الروح سراحی الکاس صیاحی ز تو اندر دورانم، که ره دور گشادی لخلیلی دورانی، لحبیبی سیرانی چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟! نه که بر کعبه‌ی اعظم دورانست و طوافی؟ دورانی و طوافی لک، یا اهل ودادی فتح‌العشق رواقا فاجیبوه سباقا هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی لتری فیه خمورا، و نشاطا و سرورا که چنان عیش ندیدی تو از آن روز که زادی انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی جفا از سر گرفتی یاد می‌دار نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار نگفتی تا قیامت با تو جفتم کنون با جور جفتی یاد می‌دار مرا بیدار در شب‌های تاریک رها کردی و خفتی یاد می‌دار به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار نگفتی خار باشم پیش دشمن چو گل با او شکفتی یاد می‌دار گرفتم دامنت از من کشیدی چنین کردی و رفتی یاد می‌دار همی‌گویم عتابی من به نرمی تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار فتادی بارها دستت گرفتم دگرباره بیفتی یاد می‌دار ای قوم الغیاث که کار اوفتاده‌ایم یاری دهید کز دل یار اوفتاده‌ایم از ره روان حضرت او بازمانده‌ایم از کاروان گسسته و بار اوفتاده‌ایم در صدر دیده‌ای که چه اقبال دیده‌ایم بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ایم از من دواسبه قافله‌ی صبر درگذشت ما در میان راه و غبار اوفتاده‌ایم اندر بلا همی کندم آزمون بلی در آتش از برای عیار اوفتاده‌ایم ای کاش یار غار نرفتی ز دست من اکنون که پای بر دم مار اوفتاده‌ایم خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ایم خلید خار درشتی بپای طفلی خرد بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست بگفت مادرش این رنج اولین قدم است ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست ز عهد کودکی، آماده‌ی بزرگی شو حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست هزار کوه گرت سد ره شوند، برو هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور کمینه خادمه‌ی بزمگاه ماست نشاط کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور معطرست دماغ معاشران ز بخار معنبرست مشام صبوحیان ز بخور ببند خادم ایوان در سراچه که ما بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور ز نور عشق برافروز شمع منظر دل به حکم آنکه مه از مهر می‌پذیرد نور دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر که گفته‌اند بپرهیز به شود رنجور ولی چنین که منم بیخود از شراب الست بهوش باز نیایم مگر بروز نشور ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی طبیب منع کند از طبیعت محرور ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست که می پرست نباشد ز جام باده صبور فروغ چهره‌ات از تاب طره پنداری که آفتاب شود طالع از شب دیجور چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور به روی همنفسی خوش بود نظر ور نی ز ناظری چه تمتع که نبودش منظور ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد بروز حشر سر از خاک برکند مخمور عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری یا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوست چشمه‌ی نوشست یا کان نمک یا جام می یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن یا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو قصه کن در گوش ما گر دیگران محرم نیند با دل پرخون ما پیغام دلداری بگو آن مسیح حسن را دانم که می‌دانی کجاست با کسی کز عشق دارد بسته زناری بگو بانگ برزن عاشقی را کو به گل مشغول شد گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست حال من دزدیده اندر گوش عیاری بگو سوسنی با صد زبان گر حال من با او بگفت تو چو نرگس بی‌زبان از چشم اسراری بگو با چنان غیرت که جان دارد بگفتم پیش خلق شمس تبریزی بگویم گفت جان آری بگو جسم مجنون را ز رنج و دوریی اندر آمد ناگهان رنجوریی خون بجوش آمد ز شعله‌ی اشتیاق تا پدید آمد بر آن مجنون خناق پس طبیب آمد بدار و کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش رگ زدن باید برای دفع خون رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون بازوش بست و گرفت آن نیش او بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو مزد خود بستان و ترک فصد کن گر بمیرم گو برو جسم کهن گفت آخر از چه می‌ترسی ازین چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده گرد بر گرد تو شب گرد آمده می نه آیدشان ز تو بوی بشر ز انبهی عشق و وجد اندر جگر گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست گر رگ عشقی نبودی کلب را کی بجستی کلب کهفی قلب را هم ز جنس او به صورت چون سگان گر نشد مشهور هست اندر جهان بو نبردی تو دل اندر جنس خویش کی بری تو بوی دل از گرگ و میش گر نبودی عشق هستی کی بدی کی زدی نان بر تو و کی تو شدی نان تو شد از چه ز عشق و اشتها ورنه نان را کی بدی تا جان رهی عشق نان مرده را می جان کند جان که فانی بود جاویدان کند گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش صبر من از کوه سنگین هست بیش منبلم بی‌زخم ناساید تنم عاشقم بر زخمها بر می‌تنم لیک از لیلی وجود من پرست این صدف پر از صفات آن درست ترسم ای فصاد گر فصدم کنی نیش را ناگاه بر لیلی زنی داند آن عقلی که او دل‌روشنیست در میان لیلی و من فرق نیست غمزه‌ی او حشر فتنه به هر جا ببرد عافیت را همه اسباب به یغما ببرد صبر ما پنجه مومیست چوعشق آرد زور پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد گو تو خواهی ، که گرانی ببرد بندی عشق کوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد دل من کیست که لطف از تو کند گستاخی بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز صبر و آرام ز دلهای شکیبا ببرد از تو ایمایی و از صیقل ابرو میلی زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد قفل گنجینه‌ی جان پیچد و کالا ببرد هر زبان کو سر بی‌جرم نخواهد بر دار دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد پیش ازین مردمی چنین بودست رسم اهل فتوت این بودست وین دم از هر دو خود نشانی نیست نامشان بر سر زبانی نیست هر کجا خاینیست دام انداز بند مکری بگستراند باز بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر امردی چند گرد او چون به در نقش زیلو شود ز بی‌جایی میخ لنگر ز بی‌سر و پایی از دو رو راست کرده سبلت و ریش وز پس تکیه جرعه دان و حشیش کند از شهر چند سفله به کف بنشاند برابر اندر صف رندکی چند کون دریده همه پند استاد ناشنیده همه هر یکی باد کرده در بوقی سال و مه در خیال معشوقی روز در کار سخت بی‌خور و خفت در عزبخانه برده شب زر مفت هر چه اندر سه روز کرده به کف در دمی کرده پیش یار تلف شده از دلبران و از رندان یوسف و گرگشان به یک زندان این یکی میوه آرد، آن یک ماست شب سماطی کنند ازینها راست خانه‌ی پر کمان و پر دولاب نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب سفره پر نان و دیگ پر خوردی قالب و قلب خالی از مردی زدن سینه و کف و بغلک فارغ از گردش نجوم و فلک هر یک آوازه در فگنده به شهر جسته از کودکان زیبا به هر که: در لنگری گشاده اخی آنکه چون او جهان ندیده سخی سفره‌ی نعمتست و شربت قند سرگذشت و سماع و صحبت و پند چاک چاک کباده‌ی مردان زور سنگ و محبر گردان تیر و انگشتوانه و قدلی وز دگرگونه سازهای یلی پدران را ز جهل کور کنند پسر زنده را به گور کنند هم پدر گول و هم پسر ساده کام رندان از آن شد آماده پسر از خانه جور دیده و خشم پیش آنها نشسته بر سر و چشم ابلهست او که یاد خانه کند گوش بر پند و بر فسانه کند هزل و بازی و لاغ بگذارد قلیه و دشت و باغ بگذارد رنج استاد و جور باب کشد نان نبیند به چشم و آب کشد آنکه در اصل جلد باشد و چست زیرک و مردو سیر چشم و درست چون نبیند هنر، که آموزد نه کمال و شرف، که اندوزد نشود سخره‌ی دکان اخی به مویز و به گردگان اخی و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی نرود، گر به ناوکش بزنی هم سبیلان سبیل دانندش چشمه‌ی سلسبیل خوانندش این کمان بخشد، آن کمر سازد تا پسر با حریف در سازد بد کند کار، نیک دارندش همه عیبی هنر شمارندش شب درین غفلت و سبک باری کرده خوابی به نام بیداری روز هنگامه‌شان چو گشت خراب سفره خالی شد و اخی در خواب هر یکی سر به کار خویش نهد رخ به صید و شکار خویش نهد شب درآید، دگر همان بازیست وقت آن عیش و کیسه پردازیست باز چون بگذرد بدین چندی نشنود کودک از کسی پندی ریش ناگه رخش سیاه کند رونق حسن او تباه کند از چمن لاله‌هاش چیده شود آب سیب رخش چکیده شود قلیه جوید، نیاورندش ماست آب خواهد، خودش بباید خاست بدر افتاده چون سگ از بیشه نه پدر دستگیر و نی پیشه هر دمش دل به غم در افتد و درد که به بازیچه باختست این نرد نام حلوا بهل، که دود نداشت زهر خوردست و هیچ سود نداشت با خود از روی جهل بد کرده آه ازین کرده‌های خود کرده! بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من این عالم بشری را من زاده‌ی گل و خاکم لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون زیرا به خانه‌ی گیتی، مهمان ماحضرم من از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من مدح ستوده‌ی گیتی صد ره بگفتم، ازیرا از قاصد ملک‌العرش صد ره ستوده‌ترم من ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران! راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من گفت ایاز خاص را محمود خواند تاج دارش کرد و بر تختش نشاند گفت شاهی دادمت، لشگر تراست پادشاهی کن که این کشور تراست آن همی‌خواهم که تو شاهی کنی حلقه در گوش مه و ماهی کنی هرکه آن بشنود از خیل و سپاه جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه هر کسی می‌گفت شاهی با غلام در جهان هرگز نکرد این احترام لیک آن ساعت ایاز هوشیار می‌گریست از کار سلطان زار زار جمله گفتندش که تو دیوانه‌ای می‌ندانی وز خرد بیگانه‌ای چون به سلطانی رسیدی ای غلام چیست چندین گریه، بنشین شادکام داد ایاز آن قوم را حالی جواب گفت بس دورید از راه صواب نیستی آگه که شاه انجمن دور می‌اندازدم از خویشتن می‌دهد مشغولیم تا من ز شاه بازمانم دور مشغول سپاه گر به حکم من کند ملک جهان من نگردم غایب از وی یک زمان هرچ گوید آن توانم کرد و بس لیک ازو دوری نجویم یک نفس من چه خواهم کرد ملک و کار او ملکت من بس بود دیدار او گر تو مرد طالبی و حق‌شناس بندگی کردن درآموز از ایاس ای به روز و شب معطل مانده همچنان بر گام اول مانده هر شبی از بهر تو ای بوالفضول می‌کنند از اوج جباری نزول تو ز جای خود چو مردی بی‌ادب برنگیری گام، نه روز و نه شب آمدند از اوج عزت پیش باز تو ز پس رفتی و کردی احتراز ای دریغا نیستی تو مرد این با که بتوان گفت آخر درد این تا بهشت و دوزخت در ره بود جان توزین رازکی آگه بود چون ازین هر دو برون آیی تمام صبح این دولت برونت آید ز شام گلشن جنت نه این اصحاب راست زانک علیون ذوی الالباب راست تو چو مردان، این بدین ده آن بدان درگذر، نه دل بدین ده نه بدان چون ز هر دو درگذشتی فرد تو گر زنی باشی تو باشی مرد تو معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت هزار بلبل دستان سرای عاشق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من وجود من ز میان تو لاغری آموخت بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع چنان بکند که صوفی قلندری آموخت دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست ندانمش که به قتل که شاطری آموخت چنین بگریم از این پس که مرد بتواند در آب دیده سعدی شناوری آموخت ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی ای برده هوس‌ها را بشکسته قفص‌ها را مرغ دل ما خستی پس قصد هوا کردی گر قصد هوا کردی ور عزم جفا کردی کو زهره که تا گویم ای دوست چرا کردی آن شمع که می‌سوزد گویم ز چه می‌گرید زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد کز هجر تو پشت او چون بنده دوتا کردی این جمله جفا کردی اما چو نمودی رو زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی هر برگ ز بی‌برگی کف‌ها به دعا برداشت از بس که کرم کردی حاجات روا کردی زهی ز دست کرم گسترت کرم باران فدای دست و دلت جان این درم داران به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست ز ممکنات سبک باری گران باران ز گرم خونی و غم‌خواری تو کار حسد به این رسیده که خونم خورند غم‌خواران مدد که درین ملک رتبه سنجانند سبک کننده‌ی قدر بزرگ قدر نوشت نسخه‌ی امساک و صبر هر که گرفت به جز تو در مرض فقر نبض بیماران جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر کو جمله به نمک‌زار خدا آن شمع رخ تو لگنی نیست بیا وان نقش تو از آب منی نیست بیا در خشم مکن تو خویشتن را پنهان کان حسن تو پنهان شدنی نیست بیا خاموش مرا گرفت و در آب افکند . . . آبی که حلاوتی دهد آب مرا ترمیخواهد ز اشک محراب مرا آن کس که ترا نقش کند او تنها تنها نگذاردت میان سودا در خانه تصویر تو یعنی دل تو بر رویاند دو صد حریف زیبا آن لعل سخن که جان دهد مرجان را بی‌رنگ چه رنگ بخشد او مرجان را مایه بخشد مشعله‌ی ایمان را بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را آن وقت که بحر کل شود ذات مرا روشن گردد جمال ذرات مرا زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق یک وقت شود جمله اوقات مرا آواز ترا طبع دل ما بادا اندر شب و روز شاد و گویا بادا آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم آواز تو چون نای شکرخا بادا از آتش عشق در جهان گرمیها وز شیر جفاش در وفا نرمیها زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست بی‌شرم بود مرد چه بی‌شرمیها از باده‌ی لعل ناب شد گوهر ما آمد به فغان ز دست ما ساغر ما از بسکه همی خوریم می بر سر می ما در سر می شدیم و می در سر ما از حال ندیده تیره ایامان را از دور ندیده دوزخ آشامان را دعوی چکنی عشق دلارامان را با عشق چکار است نکونامان را از ذکر بسی نور فزاید مه را در راه حقیقت آورد گمره را هر صبح و نماز شام ورد خود ساز این گفتن لا اله الا الله را افسوس که بیگاه شد و ما تنها در دریائی کرانه‌اش ناپیدا کشتی و شب و غمام و ما میرانیم در بحر خدا به فضل و توفیق خدا انجیرفروش را چه بهتر جانا ز انجیرفروشی ای برادر جانا سرمست زئیم و مست میریم ای جان هم مست دوان دوان به محشر جانا اول به هزار لطف بنواخت مرا آخر به هزار غصه بگداخت مرا چون مهره مهر خویش می‌باخت مرا چون من همه از شدم بینداخت مرا ای آنکه چو آفتاب فرداست بیا بیرون تو برگ و باغ زرد است بیا عالم بی‌تو غبار و گرد است بیا این مجلس عیش بی‌تو سرد است بیا ای آنکه نیافت ماه شب گرد ترا از ماه تو تحفه‌ها است شبگرد ترا هر چند که سرخ روست اطراف شفق شهمات همی شوند رخ زرد ترا ای اشک روان بگو دل‌افزای مرا آن باغ و بهار و آن تماشای مرا چون یاد کنی شبی تو شبهای مرا اندیشه مکن بی‌ادبیهای مرا ای باد سحر خبر بده مر ما را در ره دیدی آن دل آتش‌پا را دیدی دل پرآتش و پرسودا را کز آتش بسوخت صد خارا را ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها از نطع دلم ببرده‌ای بازیها روزی بینی مرا تو بر خوان فلک سازم چون ماه کاسه پردازیها ای خواجه به خواب درنبینی ما را تا سال دگر دگر نبینی ما را ای شب هردم که جانب ما نگری بی‌روشنی سحر نبینی ما را ای داده بنان گوهر ایمانی را داده بجوی قلب یکی کانی را نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد بسپرد به پشه، لاجرم جانی را ای در سر زلف تو پریشانیها واندر لب لعلت شکرافشانیها گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی ای جان چه پشیمان که پشیمانیها ای دریا دل تو گوهر و مرجان را درباز که راه نیست کم خرجان را تن همچو صدف دهان گشاده است که آه من کی گنجم چو ره نشد مرجان را ای دل بچه زهره خواستی یاری را کو کرد هلاک چون تو بسیاری را دل گفت که تا شوم همه یکتائی این خواستم که بهر همین کاری را ای دوست به دوستی قرینیم ترا هرجا که قدم نهی زمینیم ترا در مذهب عاشقی روا کی باشد عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا ای دولت و اقبال من و کار و کیا ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا بی‌حضرت تو این همه سوداست بیا ای شب شادی همیشه بادی شادا عمرت به درازی قیامت بادا در یاد من آتشی از صورت دوست ای غصه اگر تو زهره داری یادا این آتش عشق می‌پزاند ما را هر شب به خرابات کشاند ما را با اهل خرابات نشاند ما را تا غیر خرابات نداند ما را این روزه چو غربال به بیزد جان را پیدا آرد قراضه‌ی پنهان را جانی که کند خیره مه تابان را بی‌پرده شود نور دهد کیوان را ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما مستی گردد که روز بیند شب ما ای آنکه گریخت از در مذهب ما گوشش بکشد فراق تا ملهب ما با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز شراب وصل دائم شب ما زان می که حرام نیست در مذهب ما تا صبح عدم خشک نیابی لب ما بر رهگذر بلا نهادم دل را خاص از پی تو پای گشادم دل را از باد مرا بوی تو آمد امروز شکرانه‌ی آن به باد دادم دل را پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا تن خرقه و اندر او دل ما صوفی عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا بیگاه شده است لیک مر سیران را سیری نبود بجز که ادبیران را چه روز و چه شب چه صبح دلیران را چه گرگ و چه میش و بره مر شیران را تا از تو جدا شده است آغوش مرا از گریه کسی ندیده خاموش مرا در جان و دل و دید فراموش نه‌ای از بهر خدا مکن فراموش مرا تا با تو بوم نخسبم از یاریها تا بی‌تو بوم نخسبم از زاریها سبحان‌الله که هردو شب بیدارم توفرق نگر میان بیداریها تا چند از این غرور بسیار ترا تا کی ز خیال هر نمودار ترا سبحان‌الله که از تو کاری عجب است تو هیچ نه و این همه پندار ترا تا عشق ترا است این شکرخائیها هر روز تو گوش دار صفرائیها کارت همه شب شراب پیمائیها مکر و دغل و خصومت افزائیها تا کی باشی ز دور نظاره‌ی ما ما چاره‌گریم و عشق بیچاره ما جان کیست کمینه طفل گهواره‌ی ما دل کیست یکی غریب آواره‌ی ما تا نقش خیال دوست با ماست دلا ما را هم عمر خود تماشاست دلا وانجا که مراد دل برآرید ای دل یک خار به از هزار خرماست دلا جانا به هلاک بنده مستیز و بیا رنگی که تو دانی تو برآمیز و بیا ای مکر در آموخته هرجائی را یک مکر برای من درانگیز و بیا جز عشق نبود هیچ دمساز مرا نی اول و نی آخهر و آغاز مرا جان میدهد از درونه آواز مرا کی کاهل راه عشق درباز مرا چو نزود نبشته بود حق فرقت ما از بهر چه بود جنگ و آن وحشت ما گر بد بودیم رستی از زحمت ما ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما خود را به خیل درافکنم مست آنجا تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بدهم همچو دل از دست آنجا در جای تو جا نیست بجز آن جان را در کوه تو کانیست بجو آن کان را صوفی رونده گر توانی می‌جوی بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را در چشم ببین دو چشم آن مفتون را نیک بشنو تو نکته‌ی بیچون را هر خون که نخورده‌ست آن نرگس او از دیده‌ی من روان ببین آن خون را در سر دارم ز می پریشانیها با قند لب تو شکرافشانیها ای ساقی پنهان چو پیاپی کردی رسوا شود این دم همه پنهنیها دستان کسی دست زنان کرد مرا بی‌حشمت و بی‌عقل روان کرد مرا حاصل دل او دل مرا گردانید هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا زین کار که چشم داری از کار و کیا برخیز که تا پیشترک ما برویم زان پیش که قاصدی بیاید که بیا دود دل ما نشان سوداست دلا و اندود که از دل است پیداست دلا هر موج که میزند دل از خون ای دل آن دل نبود مگر که دریاست دلا دیدم در خواب ساقی زیبا را بر دست گرفته ساغر صهبا را گفتم به خیالش که غلام اوئی شاید که به جای خواجه باشی ما را زنهار دلا به خود مده ره غم را مگزین به جهان صحبت نامحرم را با تره و نانی چو قناعت کردی چون تره مسنج سبلت عالم را طنبور چو تن تن برآرد به نوا زنجیر در آن شود دل بی‌سر و پا زیرا که نهان در زهش آواز کسی میگوید او که جسته همراه بیا عاشق شب خلوت از پی پی گم را بسیار بود که کژ نهد انجم را زیرا که شب وصال زحمت باشد از مردم دیده دیده‌ی مردم را عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا با هشیاری غصه‌ی هرچیز خوریم چون مست شویم هرچه بادا بادا عشق تو بکشت ترکی و تازی را من بنده‌ی آن شهید و آن غازی را عشقت میگفت کس ز من جان نبرد حق گفت دلا رها کن این بازی را عشقست طریق و راه پیغمبر ما ما زاده‌ی عشق و عشق شد مادر ما ای مادر ما نهفته در چادر ما پنهان شده از طبیعت کافر ما عمریست ندیده‌ایم گلزار ترا وان نرگس پرخمار خمار ترا پنهان‌شده‌ای ز خلق مانند وفا دیریست ندیده‌ایم رخسار ترا غم خود که بود که یاد آریم او را در دل چه که بر خاک نگاریم او را غم باد امید لیک بس بیمغز است گر سر ننهد مغز برآریم او را گر بوی نمی‌بری در این کوی میا ور جامه نمی‌کنی در این جوی میا آن سوی که سویها از آنسوی آید می‌باش همان سوی و بدین سوی میا گر جان داری بیا و جان باز آنجا آن جای که بوده‌ای ز آغاز آنجا یک نکته شنید جان از آنجا آمد صد نکته شنید چون نشد باز آنجا گر در طلب خودی ز خود بیرون‌آ جو را بگذار و جانب جیحون آ چون گاو چه میکشی تو بار گردون چرخی بزن و بر سر این گردون آ گر عمر بشد عمر دگر داد خدا گر عمر فنا نماند نک عمر بقا عشق آب حیاتست در این آب درآ هر قطره از این بحر حیاتست جدا گر من میرم مرا بیارید شما مرده بنگار من سپارید شما گر بوسه دهد بر لب پوسیده‌ی من گر زنده شوم عجب مدارید شما کوتاه کند زمانه این دمدمه را وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را اندر سر هر کسی غروریست ولی سیل اجل قفا زند این همه را گویم که کیست روح‌افزا مرا آنکس که بداد جان ز آغاز مرا گه چشم مرا چو باز بر می‌بندد گه بگشاید به صید چون باز مرا گه می‌گفتم که من امیرم خود را گه ناله‌کنان که من اسیرم خود را آن رفت و از این پس نپذیرم خود را بگرفتم این که من نگیرم خود را لاحول ولا دور کند آن غم را گر دیو رسد جان بنی آدم را آن کز دم لاحول ولا غمگین شد لا حول ولا فزون کند آن دم را ما اطیب ما الذما احلانا کنا مهجا ولم نکن ابدانا این شأبنا کرامة مولانا یعفو و یعیدنا کما ابدنا من تجربه کردم صنم خوش‌خو را سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را یک روز گره نبست او ابرو را دارم بیمرگ و زندگانی او را من ذره و خورشید لقائی تو مرا بیمار غمم عین دوائی تو مرا بی‌بال و پراندر پی تو می‌پرم من کاه شدم چو کهربائی تو مرا منصور بدآن خواجه که در راه خدا از پنبه‌ی تن جامه‌ی جان کرد جدا منصور کجا گفت اناالحق می‌گفت منصور کجا بود خدا بود خدا مولای اناالتائب مما سلفا هل تقبل عذر عاشق قد تلفا این کان ندامتی صدودا و جفا مولای عفی‌الله عفی‌الله عفا می‌آمد یار مست و تنها تنها با نرگس پرخمار رعنا رعنا جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش فریاد برآورد که یغما یغما نور فلکست این تن خاکی ما رشک ملک آمدست چالاکی ما که رشک برد فرشته از پاکی ما که بگریزد دیو ز بیباکی ما هان ای سفری عزم کجایست کجا هرجا که روی نشسته‌ای در دل ما چندان غم دریاست ترا چون ماهی کافشاند لب خشک تو را در دریا یک چند به تقلید گزیدم خود را نادیده همی نام شنیدم خود را در خود بودم زان نسزیدم خود را از خود چو برون شدم بدیدم خود را یک طرفه عصاست موسی این رمه را یک لقمه کند چو بفکند این همه را نی سور گذارد او و نی ملحمه را هر عقل نکرد فهم این زمزمه را آن لقمه که در دهان نگنجد به طلب وان علم که در نشان نگنجد به طلب سریست میان دل مردان خدای جبریل در آن میان نگنجد به طلب آنی که فلک با تو درآید به طرب گر آدمیی شیفته گردد چه عجب تا جان بودم بندگیت خواهم کرد خواهی به طلب مر او خواهی مطلب از بانگ سرافیل دمیده است رباب تا زنده و تازه کرده دلهای کباب آن سوداها که غرقه گشتند و فنا چون ماهیکان برآمدند از تک آب امروز چو هر روز خرابیم خراب مگشا در اندیشه و برگیر رباب صدگونه نماز است و رکوعست و سجود آنرا که جمال دوست باشد محراب امشب ز برای دل اصحاب مخسب گوش شب را بگیر و برتاب مخسب گویند که فتنه خفته بهتر باشد بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب دل چون ماهست در دل اندیشه مدار انداز تو اندیشه گری را در آب اندیشه و غم را نبود هستی و تاب آنجا که شرابست و ربابست و کباب عیش ابدی نوش کنید ای اصحاب چون سبزه و گل نهید لب بر لب آب ای آنکه تو دیر آمده‌ای در کتاب گر بشتابند کودکان تو مشتاب گر مانده شدند قوم و از دست شدند این دست تو است زود برگیر رباب ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب ای آنکه تو صحت تنی من ایوب من خود چه کسم ای همه را تو محبوب من دست همی‌زنم تو پائی میکوب ای دل دو سه شام تا سحرگاه مخسب در فرقت آفتاب چون ماه مخسپ چون دلو درین ظلمت چه ره می‌کرد باشد که برآئی به سر چاه مخسب ای روی ترا غلام گلنار مخسپ وی رونق نوبهار و گلزار مخسب ای نرگس پرخمار خونخوار مخسب امشب شب عشرت است زنهار مخسب ای ماه چنین شبی تو مهوار مخسب در دور درآ چو چرخ دوار مخسب بیداری ما چراغ عالم باشد یک شب تو چراغ را نگهدار مخسب این باد سحر محرم رازست مخسب هنگام تفرع و نیاز است مخسب بر خلق دو کون از ازل تا به ابد این در که نبسته است باز است مخسب ای یار که نیست همچو تو یار مخسب وی آنکه ز تو راست شود کار مخسب امشب ز تو صد شمع بخواهد افروخت زنهار تو اندریم زنهار مخسب بردار حجابها به یکبار امشب یک موی ز هر دو کون مگذار امشب دیروز حدیث جان و دل می‌گفتی پیش تو نهیم کشته و زار امشب بی‌جام در این دور شرابست شراب بی‌دود در این سینه کبابست کباب فریاد رباب عشق از زحمه‌ی او است زنهار مگو همین ربابست رباب بی‌طاعت دین بهشت رحمان مطلب بی‌خاتم حق ملک سلیمان مطلب چون عاقبت کار اجل خواهد بود آزار دل هیچ مسلمان مطلب بیکار مشین درآ درآمیز شتاب بیکار بدن به خور برد یا سوی خواب از اهل سماع میرسد بانک رباب آن حلقه‌ی ذاهل شدگانرا دریاب حاجت نبود مستی ما را به شراب یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب بی‌ساقی و بی‌شاهد و بی‌مطرب و نی شوریده و مستیم چو مستان خراب خواب آمد و در چشم نبد موضع خواب زیرا ز تو چشم بود پرآتش و آب شد جانب دل دیدددلی چون سیماب شد جانب تن دید خراب و چه خراب دانیکه چه میگوید این بانگ رباب اندر پی من بیا و ره را دریاب زیرا به خطا راه بری سوی صواب زیرا به سال ره بری سوی جواب در چشم آمد خیال آن در خوشاب آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب پنهان گفتم براز در گوش دو چشم مهمان عزیز است بیفزای شراب دل در هوس تو چون ربابست رباب هر پاره ز سوز تو کبابست کباب دلدار ز درد ما اگر خاموش است در خاموشی دو صد جوابست جواب ساقی در ده برای دیدار صواب زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب بیمار بدن نیم که بیمار دلم شربت چه بود شراب در ده تو شراب سبحان‌الله من و تو ای در خوشاب پیوسته مخالفیم اندر هر باب من بخت توام که هیچ خوابم نبرد تو بخت منی که برنیائی از خواب شب گردم گرد شهر چون باد و چو آب از گشتن گرد شهر کس ناید خواب عقل است که چیزها از موضع جوید تمییز و ادب مجو تو از مست و خراب شب گشت درین سینه چه سوز است عجب می‌پندارم کاول روز است عجب در دیده‌ی عشق می‌نگنجد شب و روز این دیده‌ی عشق دیده دوز است عجب علمی که ترا گره گشاید به طلب زان پیش که از تو جان برآید به طلب آن نیست که هست مینماید بگذار آن هست که نیست مینماید به طلب گر آب حیات خوشگواری ای خواب امشب بر ما کار نداری ای خواب گر با عدد موی سر تست امشب یکسر نبری و سر نخاری ای خواب گرم آمد عاشقانه و چست شتاب برتافته روح او ز گلزار صواب بر جمله‌ی قاضیان دوانید امروز در جستن آب زندگی قاضی کاب گر می‌خواهی بقا و پیروز مخسب از آتش عشق دوست میسوز مخسب صد شب خفتی و حاصل آن دیدی از بهر خدا امشب تا روز مخسب مستند مجردان اسرار امشب در پرده نشسته‌اند با یار امشب ای هستی بیگانه از این ره برخیز زحمت باشد بودن اغیار امشب هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصه‌ی هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب یارب یارب به حق تسبیح رباب کش در تسبیح صد سالست و جواب یارب به دل کباب و چشم پرآب جوشان‌تر از آنیم که در خم، شراب یاری کن و یار باش ای یار مخسب ای بلبل سرمست به گلزار مخسب یاران غریب را نگهدار مخسب امشب شب بخشش است زنهار مخسب آب حیوان در آب و گل پیدا نیست در مهر دلت مهر گسل پیدا نیست چندین خجل از کیست خجل پیدا نیست این راه بزن که ره به دل پیدا نیست آری صنما بهانه خود کم بودت تا خواب بیامد و ز ما بر بودت خوش خسب که من تا به سحر خواهم گفت فریاد ز نرگسان خواب آلودت آسوده کسی که در کم و بیشی نیست در بند توانگری و درویشی نیست فارغ ز غم جهان و از خلق جهان با خویشتنش بدره‌ی خویشی نیست آمد بر من چو در کفم زر پنداشت چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت از حلقه‌ی گوش او چنین پندارم کانجا که زر است گوش میباید داشت آن آتش ساده که ترا خورد و بکاست آن ساده به از دو صد نگار زیبا است آن آتش شهوت که چو صاف و ساده است بنگر چه نگاران که از آن آتش خاست آن بت که جمال و زینت مجلس ماست در مجلس ما نیست ندانیم کجاست سرویست بلند و قامتی دارد راست کز قامت او قیامت از ما برخاست آن پیش روی که جان او پیش صف است داند که تو بحری و جهان همچو کفست بی‌دف و نیی، رقص کند عاشق تو امشب چه کند که هر طرف نای و دفست چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟ که ناگه دامن از من درکشیدی چه افتادت که از من برشکستی؟ چرا یکبارگی از من رمیدی؟ به هر تردامنی رخ می‌نمایی چرا از دیده‌ی من ناپدیدی؟ تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی علی‌رغم من مسکین شنیدی مرا گفتی: رسم روزیت فریاد عفا الله نیک فریادم رسیدی! دمی از پرده بیرون آی، باری که کلی پرده‌ی صبرم دریدی هم از لطف تو بگشاید مرا کار که جمله بستگی‌ها را کلیدی نخستم برگزیدی از دو عالم چو طفلی در برم می‌پروریدی لب خود بر لب من می‌نهادی حیات تازه در من می‌دمیدی خوشا آن دم که با من شاد و خرم میان انجمن خوش می‌چمیدی ز بیم دشمنان با من نهانی لب زیرین به دندان می‌گزیدی چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز ورای هر دو عالم می‌پریدی مرا چون صید خود کردی، به آخر شدی با آشیان و آرمیدی تو با من آن زمان پیوستی، ای جان که بر قدم لباس خود بریدی از آن دم بازگشتی عاشق من که در من روی خوب خود بدیدی من ار چه از تو می‌آیم پدیدار تو نیز اندر جهان از من پدیدی مراد تو منم، آری، ولیکن چو وابینی تو خود خود را مریدی گزیدی هر کسی را بهر کاری عراقی را برای خود گزیدی خسروا بخت همنشین تو باد مشتری در قران قرین تو باد خواجه‌ی اختران غلام تو گشت عرصه‌ی آسمان زمین تو باد خاتم و خنجر قضا و قدر در یسار تو و یمین تو باد آسمان و مجره و خورشید تخت و تیغ تو و نگین تو باد چون قضا رنگ حادثات زند ناظرش حزم پیش‌بین تو باد چون قدر نقش کاینات کند دفترش صفحه‌ی یقین تو باد مشکلی کان کلیم حل نکند سخره‌ی دست و آستین تو باد معجزی کان مسیح پی نبرد راه تحصیل آن رهین تو باد در براهین ریت ایزد برترین حجتی جبین تو باد در وقایع گره‌گشای امور رای رایت‌کش رزین تو باد در حوادث گریزگاه جهان حصن اندیشه‌ی حصین تو باد سعد و نحس مدبران فلک هر دو موقوف مهر و کین تو باد چرخ را در مصاف کون و فساد جمله بر وفق هان و هین تو باد رونق ملک و استقامت دین دایم از قوت متین تو باد ابر باران فتح و سیل ظفر از کمان تو و کمین تو باد سبز خنگ سپهر پیوسته نوبتی‌وار زیر زین تو باد آفتابی که خازن کانهاست نایب خازن و امین تو باد تا کس از آفرین سخن گوید سخن خلق آفرین تو باد مدد بی‌نهایت ابدی از شهور تو و سنین تو باد همه وقتی خدای عز و جل حافظ و ناصر و معین تو باد شبی یوسف به پیش چشم یعقوب که پیش او چو چشمش بود محبوب به خواب خوش نهاده سر به بالین به خنده نوش نوشین کرد شیرین ز شیرین خنده آن لعل شکرخند به دل یعقوب را شوری در افکند چو یوسف نرگس سیراب بگشاد چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد، بدو گفت:«ای شکر شرمنده‌ی تو! چه موجب داشت شکر خنده‌ی تو؟» بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را ز رخشنده کواکب یازده را که یک‌سر داد تعظیمم بدادند به سجده پیش رویم سر نهادند» پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس! مگوی این خواب را زنهار! با کس! مباد این خواب را اخوان بدانند، به بیداری صد آزارت رسانند! ز تو در دل هزاران غصه دارند درین قصه کی‌ات فارغ گذارند نیارند از حسد این خواب را تاب که بس روشن بود تعبیر این خواب» پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر به بادی بگسلد زنجیر تدبیر به یک تن گفت یوسف آن فسانه نهاد آن را به اخوان در میانه شنیده‌ستی که هر سر کز دو بگذشت به اندک وقت ورد هر زبان گشت چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار که: «سر خواهی سلامت، سر نگه‌دار!» چو اخوان قصه‌ی یوسف شنیدند ز غصه پیرهن بر خود دریدند که: «یارب چیست در خاطر پدر را که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟ به هر یک‌چند بربافد دروغی دهد ز آن گوهر خود را فروغی خورد آن پیر مسکین زو فریبی شود از صحبت او ناشکیبی کند قطع نکو پیوندی ما برد مهر پدر فرزندی ما پدر را ما خریداریم، نی او پدر را ما هواداریم، نی او اگر روزست، در صحرا شبانیم وگر شب، خانه‌اش را پاسبانیم بجز حیلت‌گری از وی چه دیده‌ست که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست چو با ما بر سر غمخوارگی نیست دوای او بجز آوارگی نیست» به قصد چاره‌سازی عهد بستند به عزم مشورت یک جا نشستند یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت» یکی گفت: «این به بیدینی‌ست راهی که اندیشیم قتل بیگناهی همان به که افکنیم‌اش از پدر دور به هایل وادی‌ای محروم و مهجور چو یک چند اندر آن آرام گیرد به مرگ خویشتن بی‌شک بمیرد» دگر یک گفت:« قتل دیگرست این! چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این! صواب آنست کاندر دور و نزدیک طلب داریم چاهی غور و تاریک ز صدر عزت و جاه افکنیم‌اش به صد خواری در آن چاه افکنیم‌اش بود کنجا نشیند کاروانی برآساید در آن منزل زمانی به چاه اندر کسی دلوی گذارد به جای آب از آن چاهش برآرد به فرزندی‌ش گیرد یا غلامی کند در بردن وی تیزگامی» ز غور چاه مکر خود نه آگاه همه بی‌ریسمان رفتند در چاه وز آن پس رو به کار خود نهادند به فردا وعده‌ی آن کار دادند ای دم به دم مصور جان از درون تن نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم که لذت زمانی و هم قبله زمن جان حقایقی و خیالات دلربا و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن با بخت در عتابم و با روزگار هم وز یار در حجابم و از غم‌گسار هم بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز بر آسمان وبالم و بر روزگار هم اندر جهان منم که محیط غم مرا پایان پدید نیست چه پایان کنار هم حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز حالم بهم برآمد لابل که کار هم کس را پناه چون کنم و راز چون دهم کز اهل بی‌نصیبم و از راز دار هم بر بوی هم‌دمی که بیابم یگانه رنگ عمرم در آرزو شد و در انتظار هم امروز مردمی و وفا کیمیا شده است ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغ‌وار هم بر مردم اعتماد نمانده است در جهان گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم گویند کار طالع خاقانی از فلک امسال بد نبود، چو امسال، پار هم با این همه به دولت احمد در این زمان سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش که نیستیست سرانجام هر کمال که هست شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید که گفته سخنت می‌برند دست به دست بالماس میزد چکش زرگری بهر لحظه میجست از آن اخگری بنالید الماس کای تیره رای ز بیداد تو، چند نالم چو نای بجز خوبی و پاکی و راستی چه کردم که آزار من خواستی بگفتا مکن خاطر خویش تنگ ترازوی چرخت گران کرده سنگ مرنج ار تنت را جفائی رسد کزین کار، کارت بجائی رسد هم اکنون، تراش تو گردد تمام برویت کند نیکبختی سلام همین دم، فروزان و پاکت کنم پسندیده و تابناکت کنم دگر باره بگریست گوهر نهان که آوخ! سیه شد بچشمم جهان بدین خردیم، آسمان درشت بدام بلای تو افکند و کشت مرا هر رگ و هر پی و بند بود بخشکید پاک این چه پیوند بود که این تیشه‌ی کین بدست تو داد فتاد این وجود نزارم، فتاد ببخشای لختی، نگهدار دست شکست این سر دردمندم، شکست نه آسایشی ماند اندر تنم نه رونق به رخساره‌ی روشنم بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی بزیبائی خویش، مفتون شوی بشوئیم از رویت این گرد را بخوبان دهیم این ره آورد را چو بردارد این پرده را پرده‌دار سخنهای پنهان شود آشکار در آن حال، دانی که نیکی نکوست که بینی تو مغزی و رفتست پوست سوم بار، برخاست بانگ چکش بناگاه برهم شد آن روی خوش بگفت ای ستمکار، مشکن مرا به بدرائی، از پا میفکن مرا وفا داشتم چشم و دیدم جفا بگشتم ز هر روی، خوردم قفا بگفت ار صبوری کنی یک نفس کشد بار جور تو بسیار کس چو رفت این سیاهی و آلودگی نماند زبونی و فرسودگی دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام بریدم، ولی تیره و زشت را شکستم، ولی سنگ و انکشت را چو بینند روی دل آرای تو چو آگه شوند از تجلای تو چو پرسند از موج این آبها ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها بتی چون بگردن در اندازدت فراتر ز دل، جایگه سازدت چو نقاد چرخ از تو کالا کند چو هر روز، نرخ تو بالا کند چو زین داستان گفتگوها رود چو این آب حیوان به جوها رود چو هر دم بیفزایدت خواستار چو آیند سوی تو از هر کنار چو بیدار بختی ببیند تو را چو بر دیگران بر گزیند ترا چو بر چهر خوبان تبسم کنی چو این کوی تاریک را گم کنی چو در مخزنت جا دهد گوهری چو بنشاندت اندر انگشتری چو در تیرگی، روشنائی شوی چو آماده‌ی دلربائی شوی چو بیرون کشی رخت زین تنگنای چو اقبال گردد تو را رهنمای چو آسودگی زاید این روز سخت چو فرخنده گردی و پیروزبخت چو پیرایه‌ها ماندت در گرو چو بینی ره نیک و آئین نو چو افتادی اندر ترازوی مهر چو صد راه داد و گرفتت سپهر رهائی دهندت چو زین رنجها چو ریزند بر پای تو گنجها چو بازارگانان خرندت بزر برندت ز شهری به شهر دگر چو دیهیم شاهت نشیمن شود چو از دیدنت، دیده روشن شود بیاد آر، زین دکه‌ی تنگ من ز سنگینی آهن و سنگ من چو نام تو خوانند دریای نور درودیم بفرست زان راه دور ترا هر چه قیمت نهد روزگار بدار از من و این چکش یادگار چو مشاطه، رخسارت آراستم فزودم دو صد، گر یکی کاستم تو روزی که از حصن کان آمدی بس آلوده و سرگران آمدی بدین گونه روشن نبودی و پاک بهم بود مخلوط، الماس و خاک حدیث نهان چکش گوش دار نگین سازدت چرخ یا گوشوار نه مشت و قفایت به سر میزنم بدین درگه نور، در میزنم مهین بانو دلش دادی شب و روز بدان تا نشکند ماه دل افروز یکی روزش به خلوت پیش خود خواند که عمرش آستین بر دولت افشاند کلید گنجها دادش که بر گیر که پیشت مرد خواهد مادر پیر در آمد کار اندامش به سستی به بیماری کشید از تن درستی چو روزی چند بروی رنج شد چیر تن از جان سیر شد جان از جهان سیر جهان از جان شیرینش جدا کرد به شیرین هم جهان هم جان رها کرد فرو شد آفتابش در سیاهی بنه در خاک برد از تخت شاهی چنین است آفرینش را ولایت که باشد هر بهاری را نهایت نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی گهی شیشه کند گه شیشه‌بازی به اول عهد زنبور انگبین کرد به آخر عهد باز آن انگبین خورد بدین قالب که بادش در کلاهست مشو غره که مشتی خاک را هست ز بادی کو کلاه از سر کند دور گیاه آسوده باشد سرو رنجور بدین خان کو بنا بر باد دارد مشو غره که بد بنیاد دارد چه می‌پیچی درین دام گلو پیچ که جوزی پوده بینی در میان هیچ چو روباهان و خرگوشان منه گوش به روبه بازی این خواب خرگوش بسا شیر شکار و گرگ جنگی که شد در زیر این روبه پلنگی نظر کردم ز روی تجربت هست خوشیهای جهان چون خارش دست به اول دست را خارش خوش افتد به آخر دست بر دست آتش افتد همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است رها کن غم که دنیا غم نیرزد مکن شادی که شادی هم نیرزد اگر خواهی جهان در پیش کردن شکم‌واری نخواهی بیش خوردن گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست همی تا پای دارد تندرستی ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی چو برگردد مزاج از استقامت به دشواری به دست آید سلامت دهان چندان نماید نوش خندی که یابد در طبیعت نوشمندی چو گیرد ناامیدی مرد را گوش کند راه رهائی را فراموش جهان تلخ است خوی تلخناکش به کم خوردن توان رست از هلاکش مشو پر خواره چون کرمان در این گور به کم خوردن کمر دربند چون مور ز کم خوردن کسی را تب نگیرد ز پر خوردن به روزی صد بمیرد حرام آمد علف تاراج کردن به دارو طبع را محتاج کردن چو باشد خوردن نان گلشکروار نباشد طبع را با گلشکر کار چو گلبن هر چه بگذاری بخندد چو خوردی گر شکر باشد بگندد چو دنیا را نخواهی چند جوئی بدو پوئی بد او چند گوئی غم دنیا کسی در دل ندارد که در دنیا چو ما منزل ندارد درین صحرا کسی کو جای گیر است ز مشتی آب و نانش ناگزیر است مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ جهان از نام آنکس ننگ دارد که از بهر جهان دلتنگ دارد غم روزی مخور تا روز ماند که خود روزی رسان روزی رساند فلک با این همه ناموس و نیرنگ شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن بر نشیند در این سیلاب غم کز ما پدر برد پسر چون زنده ماند چون پدر مرد کسی کو خون هندوئی بریزد چو وارث باشد آن خون برنخیزد چه فرزندی تو با این ترکتازی که هندوی پدرکش را نوازی بزن تیری بدین کوژ کمان پشت که چندین پشت بر پشت ترا کشت فلک را تا کمان بی‌زه نگردد شکار کس در او فربه نگردد گوزنی را که ره بر شیر باشد گیا در زیر پی شمشیر باشد تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش که داری باد در پس چاه در پیش مباش ایمن که این دریای خاموش نکرد است آدمی خوردن فراموش کدامین ربع را بینی ربیعی کزان بقعه برون ناید بقیعی جهان آن به که دانا تلخ گیرد که شیرین زندگانی تلخ میرد کسی کز زندگی با درد و داغ است به وقت مرگ خندان چون چراغ است سرانی کز چنین سر پرفسوسند چون گل گردن زنان را دست بوسند اگر واعظ بود گوید که چون کاه تو بفکن تامنش بر دارم از راه و گر زاهد بود صد مرده کوشد که تو بیرون کنی تا او بپوشد چو نامد در جهان پاینده چیزی همه ملک جهان نرزد پشیزی ره آورد عدم ره توشه خاک سرشت صافی آمد گوهر پاک چنین گفتند دانایان هشیار که نیک و بد به مرگ آید پدیدار بسا زن نام کانجان مرد یابی بسا مردا که رویش زرد یابی خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابه تنگ نظامی را به آسایش رسانی ببخشی و ببخشایش رسانی آمد به سلامت بر من ترک من از راه پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه سروست اگر گوی زند سرو به میدان ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر با صورت او به که خوری می گه و بیگاه من باده همی خوردم و او چنگ همی زد من شعر همی خواندم او ساخت همی راه تا روز همی گفت که چون بود به یک روز فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه قیصرش همی باج فرستد به خزینه فغفور همی حمل فرستدش به درگاه ابناء زمین را بجز او نیست خداوند شاهان جهان را بجز او نیست شهشناه از طاعت او هست همه مرتبت و قدر وز طلعت او هست همه منفعت و گاه راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ نقصان نکند نقره‌ی صافی شده در گاه آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه آگاه شد از پایگه خویش ولیکن در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش زین روی سخن کرد همی باید کوتاه ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه چندان که عدو بود ببستی به یکی روز چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه تا باز شکاری نشود صید شکاری تا شیر دلاور نشود سخره‌ی روباه در بند تو زینگونه بماناد بداندیش از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد تو یار خداوند حق و یار تو الله چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی درهای آسمان را شب سخت می‌گشاید نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی عیسی روزگاری سیاح باش در شب در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی شب رو که راه‌ها را در شب توان بریدن گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی در سایه خدایی خسپند نیکبختان زنهار ای برادر جای دگر نخسپی چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی زیرا برادرانت دارند قصد جانت هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل بافته ز جان با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن با حله‌ای نگارگر نقش او زبان هر تار او به رنج برآورده از ضمیر هر پود او به جهد جدا کرده از روان از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان نه رنگ او تباه کند تربت زمین نه نقش او فرو سترد گردش زمان بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد کاین حله مر ترا برساند به نام و نان این حله نیست بافته از جنس حله‌ها این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت مدح ابوالمظفر شاه چغانیان میر احمد محمد شاه سپه پناه آن شهریار کشورگیر جهان ستان آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان گرد سریر اوست همه سیر آفتاب سوی سرای اوست همه چشم آسمان از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر گر روز کینه دست برد سوی تیردان وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید گردد سرش به معرکه تاج سرسنان روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر روزی که مایه گیرد از تیر او کمان شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم پیل دمنده زهره برون آرد از دهان بس پایها که تیغش بردارد از رکاب بس دستها که گرزش برگیرد از عنان بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان جایی که برکشند مصاف از بر مصاف و آهن سلب شوند یلان از پس یلان از رویها بروید گلهای شنبلید بر تیغها بخندد گلهای ارغوان گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور از هر تنی شود سوی گردون روان روان آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو ز انده بر او به سر نشود روز تا کران آن دشت را که رزمگه تو بود ورا دریای خون لقب شود و کوه استخوان آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو اندر ولایت تو چو کپی رودستان روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان گویی درخت باغ عدوی تو بوده‌است کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران آبی که در ولایت تو همی‌خیزد ای شگفت گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم غران بود چو تندر تند اندر آن میان تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار هرگز به راه نخشب و راه قبادیان بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان ای بر همه هوای دل خویش کامکار ای بر همه مراد دل خویش کامران سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت هرگز نکرد کس بجز از گنج تو زیان ای خسروی که مملکت اندر سرای تو آب حیات خورد و بود زنده جاودان من بنده را به شعر بسی دستگه نبود زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک تا من به کام دل برسیدم بدین مکان بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول امروز آرزوی دل من به من رسان وقتی نمود بخت به من این در نشاط کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان فصل بهار تازه و نوروز دلفریب همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان عید خجسته دست وفا داده با بهار باد شمال ملک جهان برده از خزان هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان تاج درخت باغ همه لعلگون گهر فرش زمین راغ همه سبز پرنیان صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای طبع هوا سبک بود آن زمین گران ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم باری ز شکاف در برق رخ تو بینم زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم یک لحظه بری رختم در راه که عشارم یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو در ظلمت شب با تو براقتر از روزم بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم صبح است و صبوح است بر این بام برآییم از ثور گریزیم و به برج قمر آییم پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم هنگام وصال است بدان خوش صور آییم روی تو گلستان و لب تو شکرستان در سایه این هر دو همه گلشکر آییم خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم این شکل ندانیم که آن شکل نمودی ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان درتاب در این روزن تا در نظر آییم خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید گفتند که این هست ولیکن اگر آییم گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید چون آب روان جانب او در سفر آییم ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد دل بدان سابقه و دست در انبان داریم اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم شمس تبریز شهنشاه همه مردان است ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم بزرگی داد یک درهم گدا را که هنگام دعا یاد آر ما را یکی خندید و گفت این درهم خرد نمی‌ارزید این بیع و شرا را روان پاک را آلوده مپسند حجاب دل مکن روی و ریا را مکن هرگز بطاعت خودنمائی بران زین خانه، نفس خودنما را بزن دزدان راه عقل را راه مطیع خویش کن حرص و هوی را چه دادی جز یکی درهم که خواهی بهشت و نعمت ارض و سما را مشو گر ره شناسی، پیرو آز که گمراهیست راه، این پیشوا را نشاید خواست از درویش پاداش نباید کشت، احسان و عطا را صفای باغ هستی، نیک کاریست چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را به نومیدی، در شفقت گشودن بس است امید رحمت، پارسا را تو نیکی کن بمسکین و تهیدست که نیکی، خود سبب گردد دعا را از آن بزمت چنین کردند روشن که بخشی نور، بزم بی ضیا را از آن بازوت را دادند نیرو که گیری دست هر بیدست و پا را از آن معنی پزشکت کرد گردون که بشناسی ز هم درد و دوا را مشو خودبین، که نیکی با فقیران نخستین فرض بودست اغنیا را ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری چراغ دولت و گنج غنا را بوقت بخشش و انفاق، پروین نباید داشت در دل جز خدا را سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش من حزین تن و سر گوش گشته و رفته ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا بر آن قدح کش بی‌قید کیش عشرت کوش نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد ما را ز دوستان قدیم آور آگهی وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد جان تازه کن بباده و باد سحرگهی ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی آزاد باشد از سر صحرا و پای گل در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی زان آب آتشی قدحی ده که تشنه‌ام گر باده می‌دهی و ببادم نمی‌دهی سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است بی ره بود که روی بگرداند از رهی از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست بر آستان دوست گدائی بود شهی سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من عود دمد ز دود من کور شود حسود من زفت شود وجود من تنگ شود قبای من آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش خنده زنان سری نهد در قدم قضای من گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من چونک تنهااش بدید آن ساده مرد زود او قصد کنار و بوسه کرد بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار که مرو گستاخ ادب را هوش دار گفت آخر خلوتست و خلق نی آب حاضر تشنه‌ی هم‌چون منی کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد کیست حاضر کیست مانع زین گشاد گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای باد را دیدی که می‌جنبد بدان بادجنبانیست اینجا بادران جزو بادی که به حکم ما درست بادبیزن تا نجنبانی نجست جنبش این جزو باد ای ساده مرد بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد جنبش باد نفس کاندر لبست تابع تصریف جان و قالبست گاه دم را مدح و پیغامی کنی گاه دم را هجو و دشنامی کنی پس بدان احوال دیگر بادها که ز جز وی کل می‌بیند نهی باد را حق گه بهاری می‌کند در دیش زین لطف عاری می‌کند بر گروه عاد صرصر می‌کند باز بر هودش معطر می‌کند می‌کند یک باد را زهر سموم مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم باد دم را بر تو بنهاد او اساس تا کنی هر باد را بر وی قیاس دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر بر گروهی شهد و بر قومیست زهر مروحه جنبان پی انعام کس وز برای قهر هر پشه و مگس مروحه‌ی تقدیر ربانی چرا پر نباشد ز امتحان و ابتلا چونک جزو باد دم یا مروحه نیست الا مفسده یا مصلحه این شمال و این صبا و این دبور کی بود از لطف و از انعام دور یک کف گندم ز انباری ببین فهم کن کان جمله باشد همچنین کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحه‌ی آن بادران بر سر خرمن به وقت انتقاد نه که فلاحان ز حق جویند باد تا جدا گردد ز گندم کاهها تا به انباری رود یا چاهها چون بماند دیر آن باد وزان جمله را بینی به حق لابه‌کنان همچنین در طلق آن باد ولاد گر نیاید بانگ درد آید که داد گر نمی‌دانند کش راننده اوست باد را پس کردن زاری چه خوست اهل کشتی همچنین جویای باد جمله خواهانش از آن رب العباد همچنین در درد دندانها ز باد دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد از خدا لابه‌کنان آن جندیان که بده باد ظفر ای کامران رقعه‌ی تعویذ می‌خواهند نیز در شکنجه‌ی طلق زن از هر عزیز پس همه دانسته‌اند آن را یقین که فرستد باد رب‌العالمین پس یقین در عقل هر داننده هست اینک با جنبنده جنباننده هست گر تو او را می‌نبینی در نظر فهم کن آن را به اظهار اثر تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان لیک از جنبیدن تن جان بدان گفت او گر ابلهم من در ادب زیرکم اندر وفا و در طلب گفت ادب این بود خود که دیده شد آن دگر را خود همی‌دانی تو لد ای به وصفت گمشده هرجان که هست جان تنها نه خرد چندان که هست وی کمال آفتاب روی تو تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست گر سکندر چشمه‌ی حیوان نیافت نیست عیب چشمه‌ی حیوان که هست کور مادرزاد آید کل خلق در بر آن حسن جاویدان که هست صد هزاران قرن چرخ تیزرو بود هم زین شیوه سرگردان که هست از شفق در خون بسی گشت و نیافت چون تو خورشیدی درین دوران که هست آفتاب از شرم رویت هر شبی در سیاهی شد چنین پنهان که هست باز چون زلفت کمند او شود بی سر و بن می‌رود زین سان که هست نی چه می‌گویم فلک گویی است بس در خم آن زلف چو چوگان که هست هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک گوی خواهد شد درین میدان که هست زاشتیاق روی چون خورشید توست ابر را هر دیده‌ی گریان که هست وی عجب در جنب عشق عاشقانت شبنمی است این جمله‌ی باران که هست ابر چبود زانکه صد دریای خون از دل هر یک درین طوفان که هست هرچه از ما می‌رود آن هیچ نیست کار تا چون رفت از آن پیشان که هست کار تنها نه مرا افتاد و بس همچو من بس بی سر و سامان که هست تو چنین در پرده و از شور توست در دو عالم این همه حیران که هست جمله‌ی ذرات عالم گوش شد تا بفرمایی تو هر فرمان که هست گرد نعلین گدای کوی تو بیشتر از ملک هر سلطان که هست دوست‌تر دارم من آشفته دل ذره‌ای دردت ز هر درمان که هست همدم عیسی شود بی شک فرید گر دمی برهد ازین زندان که هست سر مقصود را مراقبه کن! نقد اوقات را محاسبه کن! باش در هر نظر ز اهل شعور! که به غفلت گذشته یا به حضور! هر چه جز حق ز لوح دل بتراش! بگذر از خلق و، جمله حق را باش! رخت همت به خطه‌ی جان کش بر رخ غیر، خط نسیان کش! در همه شغل باش واقف دل! تا نگردی ز شغل دل غافل! دل تو بیضه‌ای‌ست ناسوتی حامل شاهباز لاهوتی گر ازو تربیت نگیری باز آید آن شاهباز در پرواز ور تو در تربیت کنی تقصیر گردد از این و آن فسادپذیر تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه داری‌اش از نظر به غیر نگاه بگسلی خویش از هوا و هوس روی او در خدای داری و بس! ای دریغا در این خانه دمی بگشودی مونس خویش بدیدی دل هر موجودی چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی ساقی وصل شراب صمدی پیمودی رو نمودی که منم شاهد تو باک مدار از زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد هر کسی در چمن روح به کام آسودی نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی کی بود در خضر خلد غم امرودی صد هزاران گره جمع شده بر دل ما از نصیب کرمش آب شدی بگشودی صورت حشو خیالات ره ما بستند تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی عابد جمله وی است و لقبش معبودی خادم و مذن این مسجد تن جان شماست ساجدی گشته نهان در صفت مسجودی ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی نیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی خانه‌ی صبر مرا باز برانداخته‌ای تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟ هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای عوض آنکه به خون جگرت پروردم دل من بردی و خون در جگر انداخته‌ای ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم چون نکردی به چه آوازه در انداخته‌ای؟ باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت رخت جان برده و بارم ز خر انداخته‌ای ای بسا سوخته دل را! که به پروانه‌ی غم آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟ شمع بگریست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بیخبر است بسوی من نگذشت، آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است بسرش، فکر دو صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است گفت پروانه‌ی پر سوخته‌ای که ترا چشم، بایوان و در است من بپای تو فکندم دل و جان روزم از روز تو، صد ره بتر است پر خود سوختم و دم نزدم گر چه پیرایه‌ی پروانه، پر است کس ندانست که من میسوزم سوختن، هیچ نگفتن، هنر است آتش ما ز کجا خواهی دید تو که بر آتش خویشت نظر است به شرار تو، چه آب افشاند آنکه سر تا قدم، اندر شرر است با تو میسوزم و میگردم خاک دگر از من، چه امید دگر است پر پروانه ز یک شعله بسوخت مهلت شمع ز شب تا سحر است سوی مرگ، از تو بسی پیشترم هر نفس، آتش من بیشتر است خویشتن دیدن و از خود گفتن صفت مردم کوته نظر است مپرس از من که هیچم یاد کردی که خود هیچم فرامش می‌نگردی چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی چرا ما با تو ای معشوق طناز به صلحیم و تو با ما در نبردی نصیحت می‌کنندم سردگویان که برگرد از غمش بی روی زردی نمی‌دانند کز بیمار عشقت حرارت بازننشیند به سردی ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست که ایشان مثل خارند و تو وردی اگر با خوبرویان می‌نشینی بساط نیک نامی درنوردی دگر با من مگوی ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی چرا دردت نچیند جان سعدی که هم دردی و هم درمان دردی یا من نعماه غیر معدود و السعی لدیه غیر مردود قد اکرمنا و قد دعانا کی نعبده و نعم معبود لا یطلب حمدنا لفخر بل یجعلنا بذاک محمود قد بشر باللقاء صدقه من حضرته الکریم مورود و الوعد من الحبیب حلو و السعی الی السعود مسعود خاصا سعدی که او به هر دم صد دل به سعود خویش بربود پیش جوش عفو بی‌حد تو شاه توبه کردن از گناه آمد گناه بس که گمره را کنی بس جست و جو گمرهی گشته‌ست فاضلتر ز راه منطقم را کرد ویران وصف تو راه گفتن بسته شد مانده‌ست آه آه دردت را ندارم محرمی چون علی اه می‌کنم در قعر چاه چه بجوشد نی بروید از لبش نی بنالد راز من گردد تباه بس کن ای نی ز آنک ما نامحرمیم زان شکر ما را و نی را عذر خواه ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت گوی از همه خوبان بربودی به لطافت ای صورت دیبای خطایی به نکویی وی قطره باران بهاری به نظافت هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی سلطان خیالت بنشاندی به خلافت ای سرو خرامان گذری از در رحمت وی ماه درافشان نظری از رافت گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی در دولت خاقان نتوان کرد خلافت با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت با روی تو نیکو نبود مه به اضافت آن را که دلارام دهد وعده کشتن باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان درویش نباید که برنجد به ظرافت سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده دریا در و مرجان بود و هول و مخافت سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا سر است قیمت این تاج گر سرش داری به من یزید چنین تاج سر بیار بها تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید سری که دردسر آرد بریدن است دوا نگر که نام سری بر چنین سری ننهی که گنبد هوس است این و دخمه‌ی سودا سری دگر به کف آور که در طریقت عشق سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا چرا چو لاله‌ی نشکفته سر فکنده نه‌ای که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا تو را میان سران کی رسد کله داری ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا یتیم وار در این تیم ضایع است دلت برو یتیم نوازی بورز چون عنقا دلی طلب کن بیمار کرده‌ی وحدت چو چشم دوست که بیماری است عین شفا مگر شبی ز برای عیادت دل تو قدم نهد صفت ینزل الله از بالا بر آستانه‌ی وحدت سقیم خوش تر دل به پالکانه‌ی جنت عقیم به حورا مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف تورا هلیله‌ی زرین کجا برد صفرا به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا میان خاک چه بازی سفال کودک وار سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا زر نهاد تو چون پاک شد به بوته‌ی خاک نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ به دست همت طغرای بی‌نیازی دار که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا ره امان نتوان رفت و دل رهین امل رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا تو را امان ز امل به که اسب جنگی را به روز معرکه برگستوان به از هرا تو را که رشته‌ی ایمان ز هم گسست امروز سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا چو همت آمد هر هشت داده به جنت که از سر دو گروهی است شورش و غوغا خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است که از سر دو گروهی است شورش و غوغا به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند که بدو حال محال است و مهر کار فنا به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟ نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟ دمیده در شب آخر زمان سپیده‌ی حشر پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا مسافران به سحرگاه راه پیش کنند تو خواب بیش کنی اینت خفته‌ی رعنا به خواب دایم جز سیم و زر نمی‌بینی ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا تو را که از مل و مال است مستی و هستی خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا میان بادیه‌ای هان و هان مخسب ار نه حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا غلام آب رزانی نداری آب روان رفیق صاف رحیقی نه‌ای به صف صفا به کار آبی و دین با دل و تنت گویان که کار آب شما برد آب کار شما بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا برو نخست طهارت کن از جماع الاثم که کس جنب نگذارند در جناب خدا مجرد آی در این راه تا زحق شنوی الی عبدی اینجا نزول کن اینجا ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا اگر ز عارضه‌ی معصیت شکسته دلی تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا به یک شهادت سربسته مرد احمد باش که پایمرد سران اوست در سرای جزا پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر که خاص بر قد او بافتند درع ثنا زبان بسته به مدح محمد آرد نطق که نخل خشک پی مریم آورد خرما بهینه سورت او بود و انبیا ابجد مهینه معنی او بود و اصفیا اسما اگرچه بعد همه در وجودش آوردند قدوم آخر او بر کمال اوست گوا نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم نه معنی از پی اسما همی شود پیدا نه روح را پس ترکیب صورت است نزول نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا گه ولادتش ارواح خوانده سوره‌ی نور ستار بست ستاره سماع کرد سما بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام ببست قبه‌ی زربفت قبه‌ی مینا چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا ز بوی خلقش حبل‌الورید یافت حیات ز فر لطفش حبل‌المتین گرفت بها به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا سزد که چون کف او نشر کرد نشره‌ی جود روان حاتم طی، طی کند بساط سخا ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب به من رسید که خاقانیا بیار ثنا ز خشک آخور خذلان برست خاقانی که در ریاض محمد چرید کشت رضا مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا چو قرصه‌ی جو و سرکه نمی‌رسد به مسیح کجا رسد به حواری خواره و حلوا مرا ز خطه‌ی شروان برون فکن ملکا که فرضه‌ای است در او صد هزار بحر بلا مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن مرا مقر سقر است الامان از این منشا بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا از این گره که چو پرگار دزد بدراهند دلم چو نقطه‌ی نون است در خط دنیا گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند به حق حق که جز از حق مراست استغنا سر در خمار شب به کنار که بوده‌ای ؟ لبها فگار همدم و یار که بوده‌ای ؟ سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز شب تا به روز باده گسار که بوده‌ای ؟ شمع مراد من نشدی یک شبی تمام ماه تمام در شب تار که بوده‌ای ؟ با چشم آهو! نه که شیران کندشکار ای آهوی رمیده شکار که بوده‌ای ؟ سروت هنوز هست در آغوش خواستن ای سرو نیم رسته به پای که بوده‌ای ؟ کارت چنین که پرده‌ی دلها دریدن است امشب به پرده محرم کار که بوده‌ای ؟ ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار تو پاره‌ی جگر به کنار که بوده‌ای ؟ بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود مرهم رسان جان فگار که بوده‌ای □ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان مسجد خواب کرده و بت‌خانه ساخته یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز من آتشین زبانم از عشق تو چو شمع گویی همه زبان شو و سر تا قدم بسوز غوغای روز بینی چون شمع مرده باش چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز گفتم بسوز و سازش چشمم به سوی توست چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز ما را چو درکشیدی رو درمکش ز ما این پرده را دریدی آن پرده را مدوز ای آب زندگانی بخشا بر آن کسی کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز اول چنان نواز و در آخر چنین گداز اول یجوز آمد و امروز لایجوز ای جان و بخت خندان در روی ما بخند تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز در موسم عجوز چو در باغ جان روی بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست گوید که راه باغ نیاموختی هنوز آن سو که نکته‌ها و رموز چو جان رسد ای عمر باد داده تو در نکته و رموز تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش با آن کمان دولت کو درمپیچ توز گر نفس پیر شد دل و جان تازه است و تر همچون بنفشه تر خوش روی پشت گوز ان لم یکن لقلبک فی ذاته غنی لم تغنه المناصب و المال و الکنوز ان کنت ذا غنی و غناک مکتم کم حبه مکتمه ترصد البروز یا طالب الجواهر و الدر و الحصی مثلان فی الظلام فهل تدر ما تحوز می‌چین تو سنگ ریزه و در زین نشیب بحر در شب مزن تو قلب که پیدا شود به روز استمحن النقود به میزان صادق ردا لما یضرک مدا لما یعوز زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست یک موی سر به مهر به دست صبا فرست زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست چون آگهی که شیفته و کشته‌ی توایم روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز قندی ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست بردار پرده از رخ و از دیده‌های ما نوری که عاریه است به خورشید وافرست گاهی به دست خواب پیام وصال ده گه بر زبان باد سلام وفا فرست خاقانی از تو دارد هردم هزار درد آخر از آن هزار یکی را دوا فرست باری گر این‌همه نکنی مردمی بکن از جای برده‌ای دل او باز جا فرست من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را بودی که ز خود نبود گردد شایسته‌ی وصل زود گردد چوبی که فنا نگردد از خود ممکن نبود که عود گردد این کار شگرف در طریقت بر بود تو و نبود گردد هرگه که وجود تو عدم گشت حالی عدمت وجود گردد ای عاشق خویش وقت نامد کابلیس تو در سجود گردد دل در ره نفس باختی پاک تا نفس تو جفت سود گردد دل نفس شد و شگفتت آید گر یک علوی جهود گردد هر دم که به نفس می برآری در دیده‌ی دل چو دود گردد بی شک دل تو از آن چنان دود کوری شود و کبود گردد عطار بگفت آنچه دانست باقی همه بر شنود گردد کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش گشتیم هیچکاره‌ی ملک وجود خویش غماز در کمین گهرهای راز بود قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش من بودم و نمودی و باقی خیال تو رفتم که پرده‌ای بکشم بر نمود خویش یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش از چشم من به خود نگر و منع کن مرا بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش بزم نشاط یار کجا وین فغان زار وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش کدام چاره سگالم که با تو درگیرد کجا روم که دل من دل از تو برگیرد ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد به خسته برگذری صحتش فرازآید به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد دو چشم مست تو شهری به غمزه‌ای ببرند کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم خیالت از در و بامم به عنف درگیرد مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی به دست دعا دامن سحر گیرد به جان تو پس گردن نخاری نگویی می‌روم عذری نیاری بسازی با دو سه مسکین بی‌دل اگر چه بی‌دلان بسیار داری نگویی کار دارم در پی کار چه باشی بسته تو خاوندگاری تو گویی می‌روم رنجور دارم نه رنجوران ما را می‌گذاری ز ما رنجورتر آخر کی باشد که در چشمت نیاییم از نزاری خوری سوگند که فردا بیایم چه دامن گیردت سوگند خواری تو با سوگند کاری پخته‌ای سر که بر اسرار پنهانی سواری تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری تو آبی ما مثال کشت تشنه مگرد از ما که آب خوشگواری بپاش ای جان درویشان صادق چه باشد گر چنین تخمی بکاری چه درویشان که هر یک گنج ملکند که شاهان راست ز ایشان شرمساری به تو درویش و با غیر تو سلطان ز تو دارند تاج شهریاری که مه درویش باشد پیش خورشید کند بر اختران مه شهسواری منم نای تو معذورم در این بانگ که بر من هر دمی دم می‌گماری همه دم‌های این عالم شمرده‌ست تو ای دم چه دمی که بی‌شماری امروز روز شادی و امسال سال لاغ نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ آمد بهار و گفت به نرگس به خنده گل چشم من و تو روشن بی‌روی زشت زاغ گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان سبزه‌ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ با سیب انار گفت که شفتالویی بده گفت این هوس پزند همه منبلان راغ شفتالوی مسیح به جان می‌توان خرید جانی نه کز دلست ترقیش نه از دماغ باغ و بهار هست رسول بهشت غیب بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ در آفتاب فضل گشا پر و بال نو کز پیش آفتاب برفتست میغ و ماغ چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ خورشید ما مقیم حمل در بهار جان فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا خاریدن آرزوست ندارم بدو فراغ امروز پایدار که برپاست ساقیی کبست خاک را و فلک را دو صد چراغ گه آب می‌نماید و گه آتشی کز او دل داغ داغ بود و رهانیده شد ز داغ غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش گو چیغ چیغ می‌کن و گو چاغ چاغ چاغ آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس گردن چو دوک گشت این حرف چون پناغ آن یکی بودش به کف در چل درم هر شب افکندی یکی در آب یم تا که گردد سخت بر نفس مجاز در تانی درد جان کندن دراز با مسلمانان بکر او پیش رفت وقت فر او وا نگشت از خصم تفت زخم دیگر خورد آن را هم ببست بیست کرت رمح و تیر از وی شکست بعد از آن قوت نماند افتاد پیش مقعد صدق او ز صدق عشق خویش صدق جان دادن بود هین سابقوا از نبی برخوان رجال صدقوا این همه مردن نه مرگ صورتست این بدن مر روح را چون آلتست ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت لیک نفس زنده آن جانب گریخت آلتش بشکست و ره‌زن زنده ماند نفس زنده‌ست ارچه مرکب خون فشاند اسپ کشت و راه او رفته نشد جز که خام و زشت و آشفته نشد گر بهر خون ریزیی گشتی شهید کافری کشته بدی هم بوسعید ای بسا نفس شهید معتمد مرده در دنیا چو زنده می‌رود روح ره‌زن مرد و تن که تیغ اوست هست باقی در کف آن غزوجوست تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست لیک این صورت ترا حیران کنیست نفس چون مبدل شود این تیغ تن باشد اندر دست صنع ذوالمنن آن یکی مردیست قوتش جمله درد این دگر مردی میان‌تی هم‌چو گرد نور رخ تو قمر ندارد شیرینی تو شکر ندارد خوش باد عشق خوبرویی کز خوبی او خبر ندارد دارنده‌ی شرق و غرب سلطان والله که چو تو دگر ندارد رضوان بهشت حق یقینم چون تو به سزا پسر ندارد خوبی که بدو رسید بتوان باغی باشد که در ندارد با زر بزید به کام عاشق پس چون کند آنکه زر ندارد بی وصل تو بود عاشقانت چون شخص بود که سر ندارد رو خوبی کن چنانکه خوبی کاین خوبی دیر بر ندارد هر چند نصیحت سنایی نزد تو بسی خطر ندارد درآ که در دل خسته توان درآید باز بیا که در تن مرده روان درآید باز بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز بدان مثل که شب آبستن است روز از تو ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند چو تیر غمزه‌ی خونریز در کمان آرد دل شکسته‌ی صاحبدلان نشانه کند سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند هزار دل ز سر شانه‌اش فرو بارد چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند بدانکه مرغ دل خسته‌ئی بقید آرد ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه که یک نظر بگدایان خیلخانه کند اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند کجا رسم بمکانت که پشه نتواند که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند دل شکسته‌ی خواجو چو از میانه ربود چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان آیینه‌ی برگستوان، گرد شمرها ریخته دیده مهی برخوان دی، بزغاله‌ی پر زهر وی زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته خاقان اکبر کسمان، بوسد زمینش هر زمان بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟ چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته ای قبله‌ی انصار دین، سالار حق، سردار دین آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته تیغ تو عذرای یمن، در حله‌ی چینیش تن چون خرده‌ی در عدن، بر تخت مینا ریخته عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته هم‌سال آدم آهنش، در حله‌ی آدم تنش آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته بر رقعه‌ی نظم دری، قائم منم در شاعری با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته هر دم ای دل سوی جانان می‌روی وز نظرها سخت پنهان می‌روی جامه‌ها را چاک کردی همچو ماه در پی خورشید رخشان می‌روی ای نشسته با حریفان بر زمین وز درون بر هفت کیوان می‌روی پیش مهمانان به صورت حاضری سوی صورتگر به مهمان می‌روی چون قلم بر دست آن نقاش چست در میان نقش انسان می‌روی همچو آبی می‌روی در زیر کاه آب حیوانی به بستان می‌روی در جهان غمگین نماندی گر تو را چشم دیدی چون خرامان می‌روی ای دریغا خلق دیدی مر تو را چون نهان از جمله خلقان می‌روی حال ما بنگر ببر پیغام ما چون به پیش تخت سلطان می‌روی ز زندان خلق را آزاد کردم روان عاشقان را شاد کردم دهان اژدها را بردریدم طریق عشق را آباد کردم ز آبی من جهانی برتنیدم پس آنگه آب را پرباد کردم ببستم نقش‌ها بر آب کان را نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم ز شادی نقش خود جان می دراند که من نقش خودش میعاد کردم ز چاهی یوسفان را برکشیدم که از یعقوب ایشان یاد کردم چو خسرو زلف شیرینان گرفتم اگر قصد یکی فرهاد کردم زهی باغی که من ترتیب کردم زهی شهری که من بنیاد کردم جهان داند که تا من شاه اویم بدادم داد ملک و داد کردم جهان داند که بیرون از جهانم تصور بهر استشهاد کردم چه استادان که من شهمات کردم چه شاگردان که من استاد کردم بسا شیران که غریدند بر ما چو روبه عاجز و منقاد کردم خمش کن آنک او از صلب عشق است بسستش اینک من ارشاد کردم ولیک آن را که طوفان بلا برد فروشد گر چه من فریاد کردم مگر از قعر طوفانش برآرم چنانک نیست را ایجاد کردم برآمد شمس تبریزی بزد تیغ زبان از تیغ او پولاد کردم هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست چو دارا به دل سوک داراب داشت به خورشید تاج مهی برفراشت یکی مرد بر تیز و برنا و تند شده با زبان و دلش تیغ کند چو بنشست برگاه گفت ای سران سرافراز گردان و کنداوران سری را نخواهم که افتد به چاه نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه کسی کو ز فرمان من بگذرد سرش را همی تن به سر نشمرد وگر هیچ تاب اندر آرد به دل به شمشیر باشم ورا دلگسل جز از ما هرانکس که دارند گنج نخواهم کس شاددل ما به رنج نخواهم که باشد مرا رهنمای منم رهنمای و منم دلگشای ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست بزرگی و شاهی و فرمان مراست دبیر خردمند را پیش خواند ز هر در فراوان سخنها براند یکی نامه بنوشت فرخ دبیر ز دارای داراب بن اردشیر بهر سو که بد شاه و خودکامه‌یی بفرمود چون خنجری نامه‌یی که هرکو ز رای و ز فرمان من بپیچد ببیند سرافشان من همه گوش یکسر به فرمان نهید اگر جان ستانید اگر جان دهید سر گنجهای پدر برگشاد سپه را همه خواند و روزی بداد ز چار اندرآمد درم تا بهشت یکی را بجام و یکی را به تشت درم داد و دینار و برگستوان همان جوشن و تیغ و گرز گران هرانکس که بد کار دیده سری ببخشید بر هر سری کشوری یکی را ز گردنکشان مرز داد سپه را همه چیز باارز داد فرستاده آمد ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری ز هند و ز خاقان و فغفور چین ز روم و ز هر کشوری همچنین همه پاک با هدیه و باژ و ساو نه پی بود با او کسی را نه تاو یکی شارستان کرد نوشاد نام به اهواز گشتند زو شادکام کسی را که درویش بد داد داد به خواهندگان گنج و بنیاد داد متی جمع شملی بالحبیب المغاضب و کیف خلاص القلب من یدسالب اظن الذی لم یرحم الصب اذبکی یقایس مسلوب الفاد بلاعب فقدت زمان الوصل والمرء جاهل بقدر لذیذ العیش قبل المصائب تجانب خلی والوداد ملازمی و فارق الفی والخیال مواظبی ولم اربعدالیوم خلا یلومنی علی حبکم الا نأیت بجانبی الیک بتعنیف اللوائم عن فتی سبته لحاظ الغانیات الکواعب لقد هلکت نفسی بتدلیة الهوی و کم قلت فیما قبل یا نفس راقبی اشبه ما القی بیوم قیامة و سیل دموعی بانتثار الکواکب و ان سجع القمری صبحا اهمنی لفقد احبائی کصرخة ناعب اری سحبا فی الجو تمطر للا علی‌الروض لکنا علی کحاصب الام رجائی فیه والبعد مانعی و کیف اصطباری عنه والشوق جاذبی و من ذاالذی یشتاق دونک جنة دع النار مثوای و انت معاقبی عزیز علی السعدی فرقة صاحب و طوبی لمن یختار عزلة راهب و هذا کتاب لا رسالة بعده لقد ضج من شرح المودة کاتبی کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت کشوری نیست که در دست تو تسخیر نشد خاطری شاد از آن کوی شکرخند نشد گرهی باز از آن جعد گره گیر نشد حلق ما لایق آن حلقه‌ی فتراک نگشت خون ما قابل آن قبضه‌ی شمشیر نشد بخت برگشته‌ی من بین که ز مژگان کجش هدف سینه‌ام آماجگه تیر نشد تا کنون صورتی از پرده نیامد بیرون که ز معنی رخش صورت تصویر نشد تا ز مجموعه‌ی زلف تو پریشان نشدم مو به مو خواب پریشانم تعبیر نشد هیچ دیوانه ز سر حلقه‌ی عشاق نخاست کز خم سلسله‌ات بسته‌ی زنجیر نشد من از آن روز که بیچاره‌ی عشق تو شدم چاره‌ی کار من از ناله‌ی شب گیر نشد اثر از ناله‌ی شب گیر مجو در ره عشق که ز صدناله یکی صاحب تاثیر نشد سالک آن نیست که صد گونه ملامت نکشد عارف آن نیست که صد مرتبه تکفیر نشد در همه عالم ایجاد فروغی کس نیست که دلش رنجه ز سر پنجه‌ی تقدیر نشد بدیدم جهان را نوایی ندارد جهان در جهان آشنایی ندارد بدین ماه زرینش در خیمه منگر که در اندرون بوریایی ندارد به عمری از آن خلوتی دست ندهد که بیرون از این خیمه جایی ندارد به نادر اگر بازی راست بازد نباشد که با آن دغایی ندارد نیاید به سنگی در انگشت پایی که تا او درو دست و پایی ندارد به معشوق نتوان گرفتن کسی را که تا اوست با کس وفایی ندارد بکش انوری دست از خوان گیتی چنین چرب و شیرین ابایی ندارد چونک تعویق آمد اندر عرض و طول شاه شد زان گنج دل سیر و ملول دشتها را گز گز آن شه چاه کند رقعه را از خشم پیش او فکند گفت گیر این رقعه کش آثار نیست تو بدین اولیتری کت کار نیست نیست این کار کسی کش هست کار که بسوزد گل بگردد گرد خار نادر افتد اهل این ماخولیا منتظر که روید از آهن گیا سخت جانی باید این فن را چو تو تو که داری جان سخت این را بجو گر نیابی نبودت هرگز ملال ور بیابی آن به تو کردم حلال عقل راه ناامیدی کی رود عشق باشد کان طرف بر سر دود لاابالی عشق باشد نی خرد عقل آن جوید کز آن سودی برد ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا در بلا چون سنگ زیر آسیا سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت بهره‌جویی را درون خویش کشت پاک می‌بازد نباشد مزدجو آنچنان که پاک می‌گیرد ز هو می‌دهد حق هستیش بی‌علتی می‌سپارد باز بی‌علت فتی که فتوت دادن بی علتست پاک‌بازی خارج هر ملتست زانک ملت فضل جوید یا خلاص پاک بازانند قربانان خاص نی خدا را امتحانی می‌کنند نی در سود و زیانی می‌زنند آن نشنیدید که در شیروان بود یکی زاهد روشن روان زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر مهر صفت، شهرتش آفاق گیر نام نکویش علم افراخته توسن زهدش همه جا تاخته همقدم تاجوران زمین همنفس حضرت روح‌الامین مسلت آموز دبیران خاک نیتش آرایش مینوی پاک پیش نشین همه آزادگان پشت و پناه همه افتادگان مرد رهی، خوش روش و حق پرست روز و شبش، سبحه‌ی طاعت بدست جایگهش، کوه و بیابان شده طعمه‌اش از بیخ درختان شده رفته ز چین و ختن و هند و روم مردم بسیار، بدان مرز و بوم هر که بدان صومعه بشتافتی عارضه ناگفته، شفا یافتی کور در آن بادیه بینا شدی عاجز بیچاره، توانا شدی خلق بر او دوخته چشم نیاز او بسوی دادگر کار ساز شب، شدی از دیده نهان روز وار در کمر کوه، بزندان غار روز، بعزلتگه خود تاختی با همه کس، نرد کرم باختی صبحدمی، روی ز مردم نهفت هر در طاعت که توان سفت، سفت ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد گرد ز آئینه‌ی دل، پاک کرد حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا گفت که رنجورم و خواهم دوا از چه شد این نور، بظلمت نهان از چه برنجید ز ما ناگهان از چه بر این جمع، در خیر بست اینهمه افتاده بدید و نشست از چه، دلش میل مدارا نداشت از چه، سر همسری ما نداشت ای پدر پیر، ز چین آمدم از بلد شک، به یقین آمدم نور تو رهبر شد و ره یافتم نام تو پرسیدم و بشتافتم روز، بچشم همه کس روشنست لیک، شب تیره بچشم منست گر ز ره لطف، نگاهم کنی فارغ ازین حال تباهم کنی ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام باد صفت، بادیه پیموده‌ام دیده به بی دیده فکندن، خوش است خار دل سوخته کندن، خوش است پیر، بدان لابه نداد اعتبار گریه همی کرد چو ابر بهار تا که سر از سجده‌ی شکران گرفت دیو غرورش ز گریبان گرفت گفت که این سجده و تسبیح چیست بر تو و کردار تو، باید گریست رنج تو در کارگه بندگی گشت تهی دستی و شرمندگی زان همه سرمایه، ترا سود کو تار قماشت چه شد و پود کو نوبت از خلق گسستن نبود گاه در صومعه بستن نبود سست شد این پایه و فرصت شتافت گم شد و دیگر نتوانیش یافت عجب، سمند تو شد و تاختی رفتی و بار و بنه انداختی دامنت از اخگر پندار سوخت آنهم گل، زاتش یک خار سوخت رشته نبود آنکه تو میتافتی جامه نبود آنکه تو میبافتی سودگر نفس به بازار شد گوهر پست تو پدیدار شد راهروانی که بره داشتی بر در خویش از چه نگهداشتی آنکه درش، روز کرم بسته بود قفل در حق نتواند گشود نفس تو، چون خودسر و محتاله شد زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست من ز عشق تو رستم از غم خویش ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش در درون خراب من بنگر لمن الملک بشنو از غم خویش زیر ابروت ماه رخسارت بدر دارد هلال در خم خویش کای تو در کار دیگران همه چشم نیک بنگر به کار درهم خویش بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع تا نمیری بدار ماتم خویش ور سلیمان دیو خود باشی ای تو سلطان ملک عالم خویش، همچو انگشت خود یدالله را یابی اندر میان خاتم خویش شمع ارواح مرده را چو مسیح زنده می‌کن چو آتش از دم خویش همت اندر طلب مقدم دار می‌رو اندر پی مقدم خویش هر دم اندر سفر همی کن شاد عالمی را به فر مقدم خویش گر دلی خسته یابی از غم عشق رو از آن خسته جوی مرهم خویش دوست را گرنه‌ای تو نامحرم سر عشقش مگو به محرم خویش سیف فرغانی اندرین پرده هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش درد دل خویش با که گویم داد دل خویش از که جویم چون چهره بخون دیده شستم دست از دل خسته چون نشویم کر گشت فلک ز های هایم پرگشت جهان ز های و هویم دادم بهوای روی او دل تا دیده چه آورد برویم از ناله نحیف‌تر ز نالم وز مویه ضعیف‌تر ز مویم تا چند ز دور چرخ نالم تا کی ز غم زمانه مویم با تست مقیم گفت و گویم وز تست مدام جست و جویم از حسن تو هیچ کم نگردد گر زانکه نظر کنی بسویم بگذار که شکرت ببوسم پیش آی که عنبرت ببویم تا چند زنی مرا بچوگان آخر نه من شکسته گویم در کوزه چو می نماند خواجو یک کاسه بیاور از سبویم چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد زانکه معذور بود هر که در این کار افتد برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد آتشم از جگر سوخته در دار افتد چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی دودم از سینه برین پرده‌ی زنگار افتد هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین خون دل در جگر نافه‌ی تاتار افتد پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم دریاب مرا ساقی والله که چنینستم ای ساقی مست من بنگر به شکست من ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم بشکست مرا دامت بشکستم من جامت مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین بنشین که چنین وقتی در خواب همی‌جستم جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم خواهم که ز باد می آتش بفروزانی خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم میان یک دله یاران بسی حکایت‌هاست که آن سخن به زبان قلم نیاید راست چه دانم و چه نمایم؟ چه گویم و چه کنم؟ که جان من ز غم عاشقی بخواهد کاست فرزند عزیز، قرةالعین کبیر بادات خدا در همه احوال نصیر بپذیر به یادگار این نسخه ز من میکن نظری درو ولی یاد بگیر می‌خواست پدر که با تو باشد همه عمر اما چه توان کرد؟ چنین بد تقدیر به طعنه گفت مرا دوستی که: ای زراق چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟ وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟ نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟ بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو جواب من ز سر صدق، بی‌ریا و نفاق: تو گیر خود که نبوده است هیچ یار مرا به هیچ یار نیم در جهان به جان مشتاق خیال چهره‌ی خوبان ندید چشم دلم به گوش دل نشنیدم خطاب اهل وفاق گرفتم این همه طامات و زرق تلبیس است مرا نه بس که به هند اوفتاده‌ام ز عراق؟ گر چه بیماری ای نسیم سحر خبر من به مولتان برسان ورچه در خورد نیست خدمت من به بزرگان خرده‌دان برسان به زبانی که بی‌دلان گویند سخن من بدان زبان برسان خبر از حال من بدان دیده صبح گاهی به گلستان برسان نغمه‌ی ارغنون ناله‌ی من بامدادان به ارغوان برسان به جناب بزرگ قدوه‌ی دین بندگی‌های بیکران برسان ور ندانی که: من چه می‌گویم یک به یک می‌کنم، بیان برسان اشتیاقم به خدمتش چندانک نتوان داد، شرح آن برسان شکر احسان او ز من بشنو پس بگوش جهانیان برسان سوختم ز آتش جدایی او دود سوزم به آسمان برسان آن دم از من نماند جز نفسی دادم اینک به تو روان، برسان جان شیرینم اوست، می‌دانی سخن من به گوش جان برسان دل پاکش جنان پر طرب است خبر من بدان جنان برسان ور جوابی دهد تو را کرمش به من شیفته روان برسان به من دل‌شده، اگر بتوان نامه‌ی دوست مهربان برسان بوستان دلم فراق بسوخت هان، نسیمی به بوستان برسان اثری از نسیم خاک درش به من زار ناتوان برسان هر سعادت، که نیست برتر از آن یارب آن قدوه را بر آن برسان بهر آن تربیت که دل خواهد شادی آن به کاممان برسان چون عراقی صد هزارت بنده دوستدارانش چاکران برسان دریغا روزگار خوش که من در جنب میمونت بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو رسم گویی در آن حضرت دگرباره من مسکین عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا دریغا روزگار ما و آن ایام در مهرش همی گویم به صد زاری، سر ادبار بر زانو چو یاد آرم من از ایشان به هر ساعت همی گویم: عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا چو یاد آرم از آن ساعت که خرم طبع بنشستم لبم پر خنده، با یاران و با احباب همزانو بر آرم آه سوز از دل، به صد زاری و پس گویم: عسی‌الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا راحت دوستان عمادالدین چون که امروز بهترک هستی در کف محنت خودی امروز؟ یا نه از دست رنج وارستی همچو ماهی بر آسمان نشاط یا چو ماهی فتاده در شستی؟ یا بهانه است اینهمه، خود تو از قدح های عشق سرمستی؟ خاطر دوستانت غمگین است تا تو در خانه شاد ننشستی مرهمی ساز بهر خسته‌دلان هر چه زودتر که جمله را خستی برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی ز پر کرشمه نگه‌های گاه گاه تو گردم بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود به گردن دگران نه که من گواه تو گردم به این امید که روزی شکاری خورم از تو هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم به هم زدی ز سبک دستی کرشمه‌ی جهانی اسیر فتنه‌ی حسن گران سپاه تو گردم بکش مرا و میندیش از گنه که همان من به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم از بهر چه این کبود طارم پر گرد شده است باز و مغتم؟ زیرا که درو خزان به زر آب بر دشت نبشت سبز مبرم گشت آب پر از تم و کدر صاف گر گشت هوای صاف پرتم ور گشت شمیده گلبن زرد داده است به سیب گونه وشم ور بلبل را شکسته شد زیر بربست غراب بی‌مزه بم چون باد خزان بتاخت بر باغ زو ریخته گشت لاله را دم وز درد چو گشت زرد و پر گرد رخسار ترنج و سیب از این غم پوشیده لباس خز ادکن بر ماتم لاله چرخ اعظم آن نار نگر چو حلق سهراب وان آب بنگر چو تیغ رستم بربود خزان ز باغ رونق بستد ز جهان جمال بستم وز جهل و جنون خویش بنهاد بر تارک نرگس افسر جم این بود همیشه رسم گیتی شادیش غم است و شکرش سم گه خرم زید و، عمرو غمگین گه غمگین زید و، عمرو خرم چونانکه از این چهار خواهر کاین نظم ازان گرفت عالم دو نرم و بلند و بی‌قرارند دو پست و خموش و سخت و محکم وز خلق یکی به سان میش است پر خیر و یکی به شر ضیغم این در خور عذر و خواندن حمد وان از در غدر و راندن ذم وز قول یکی چو نیش تیز است در جان و، یکی چو نرم مرهم این ناخوش و خوار همچو خون است وان خوش و عزیز همچو زمزم بسیار مگوی هرچه یابی با خار مدار گل رمارم ناگفته سخن خیوی مرد است خوش نیست خیو مگر که در فم بگسل طمع از وفای جاهل هرچند که بینیش مقدم زیرا که اگر چو ابر بر شد از دود سیه نیایدت نم مردم مشمار بی‌وفا را هرچند نسب برد به آدم زیرا که زشاخ رست خرما با خار و نیامدند چون هم خواراست ز فعل زشت خودخار خرما زخوشی چو دست مکرم کس همچو مسیح نیست هر چند مادرش بود به نام مریم واندر شرف رسول کی بود همسایه و یار او چون بن عم از غدر حذر کن و میازار کس را پنهان چو مار ارقم کردار مدار خار و سوزن گفتار حریر و خز و ملحم وز عقل ببین به فعل پیداش اندر دل دهر راز مبهم زیرا که جهان از آزمایش بس نادره ناطقی است ابکم از جنبش بی‌قرار یک حال افتاده بر این بلند پشکم وین تاختن شب از پس روز چون از پس نقره خنگ ادهم آواز همی دهد خرد را کاین کار هنوز نیست مبرم رازی است که می‌بگفت خواهد با تیره بساط سبز طارم کان راز کند رمیده آخر گرگان رمیده را از این رم وان راز کند زمین اعدا از خون دل و دو دیده‌شان یم وان راز برد به جان شیطان از جان رسول حق ماتم ای فرد و محیط هر دو عالم آن نور لطیف، این مجسم بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را از این خم آمد بهار خرم و آمد رسول یار مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ مگذار شاهدان چمن را در انتظار اندر چمن ز غیب غریبان رسیده‌اند رو رو که قاعدست که القادم یزار گل از پی قدوم تو در گلشن آمدست خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار آخر چنین شوند درختان روح نیز پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار گویند سر بریم فلان را جو گندنا آن را ببین معاینه در صنع کردگار آری چو دررسد مدد نصرت خدا نمرود را برآید از پشه‌ای دمار گر دیده به دریوزه‌ی دیدار نیاید دل در نظر یار چنین خوار نیاید ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل بر جان کسی اینهمه آزار نیاید فرماندهی کشور جان کار بزرگیست نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید ندهد دل ما گوشه‌ی هجر تو به سد وصل عادت به قفس کرده به گلزار نیاید با بوی بسازم که گل باغچه وصل بیش از بغل و دامن اغیار نباید ناپخته ثمر اینهمه غوغای خریدار نو باوه‌ی این باغ به بازار نیاید بس ذوق که حاصل کند از زمزمه‌ی عشق از وحشی اگر یار مرا عار نیاید آفرین باد بر چو تو مخدوم ای نکوسیرت خجسته رسوم ای بصورت فرود دور فلک وی بمعنی ورای سیر نجوم دخل مدح تو از خواص و عوام خرج جود تو بر خصوص و عموم خلق نادیده در جبلت تو هیچ سیرت که آن بود مذموم راست استاد کار آن دیوان که دهند آفتاب را مرسوم همتت پشت دست زدکان را زر شد از مهر خاتمت مختوم گر نبودی ز عشق نقش نگینت ز انگبین کی کناره کردی موم تا قدم در وجود ننهادی معنی مکرمت نشد مفهوم ای عجب لا اله الا الله این چه خاصیت است و این چه قدوم پاک برداشتی به قوت جود از جهان رسم روزی مقسوم دست فرسود جود تو شده گیر حشو گردون دون و عالم لوم پیش دست و دلت چهل سالست کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم تو شناسی دقیقهای سخا ذوق داند لطیفهای طعوم بخششت گاه نیستی پیشی است صفر پیشی دهد بلی به رقوم ای سپهرت ز بندگان مطیع وی جهانت ز خادمان خدوم گر حسودت بسی است باکی نیست حمله‌ی باز بین و حیله‌ی بوم خصم را در ازاء قدرت تو شک مکن حرفها بود موهوم لیک چونان که دفع بوی پیاز در موازات قهر باد سموم آمدم با حدیث خویش و مباد کز هزارت یکی شود معلوم به خدایی که قایمست به ذات نه چو ما بلکه قایمی قیوم که مرا در فراق خدمت تو جان ز غم مظلم است و تن مظلوم باز مرحوم روزگار شدم تا که از خدمتت شدم محروم هرکه محروم شد ز خدمت تو روزگارش چنین کند مرحوم ظلم کردم ز جهل بر تن خویش پدرم هم جهول بود و ظلوم ای دریغا که جز سخن بنماند زان همه کارها یکی منظوم هین که معلومم از جهان جانیست وان چو معلوم صوفیان شده شوم باز خر زین غمم چه می‌گویم حاش للسامعین چه غم که غموم گرچه در فوج بندگانت نیم جز بدین بندگی نیم موسوم فرق این است کز خراسانم باری از هند بودمی وز روم تا بود در قرینه پشتاپشت با قضای فلک قضای سدوم جانت باد از قضای بد محفوظ مجلست از قرین بد معصوم گل عز تو بر درخت بقا روز و شب تازه و فنا مزکوم شاخ عمر تو در بهار وجود سال و مه سبز و مهرگان معدوم ای ایاز اکنون نگویی کین گهر چند می‌ارزد بدین تاب و هنر گفت افزون زانچ تانم گفت من گفت اکنون زود خردش در شکن سنگها در آستین بودش شتاب خرد کردش پیش او بود آن صواب ز اتفاق طالع با دولتش دست داد آن لحظه نادر حکمتش یا به خواب این دیده بود آن پر صفا کرده بود اندر بغل دو سنگ را هم‌چو یوسف که درون قعر چاه کشف شد پایان کارش از اله هر که را فتح و ظفر پیغام داد پیش او یک شد مراد و بی‌مراد هر که پایندان وی شد وصل یار او چه ترسد از شکست و کارزار چون یقین گشتش که خواهد کرد مات فوت اسپ و پیل هستش ترهات گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست مرد را با اسپ کی خویشی بود عشق اسپش از پی پیشی بود بهر صورتها مکش چندین زحیر بی‌صداع صورتی معنی بگیر هست زاهد را غم پایان کار تا چه باشد حال او روز شمار عارفان ز آغاز گشته هوشمند از غم و احوال آخر فارغ‌اند بود عارف را همین خوف و رجا سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را دید کو سابق زراعت کرد ماش او همی‌داند چه خواهد بود چاش عارفست و باز رست از خوف و بیم های هو را کرد تیغ حق دو نیم بود او را بیم و اومید از خدا خوف فانی شد عیان گشت آن رجا چون شکست او گوهر خاص آن زمان زان امیران خاست صد بانگ و فغان کین چه بی‌باکیست والله کافرست هر که این پر نور گوهر را شکست وآن جماعت جمله از جهل و عما در شکسته در امر شاه را قیمتی گوهر نتیجه‌ی مهر و ود بر چنان خاطر چرا پوشیده شد روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته آبم از دیده روانست و خیال قد او همچو سرویست در آن آب روان پیوسته ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر وز پی عربده تیرت به کمان پیوسته بار دیگر بگزند دل ما می‌کوشی ای به رغم دل ما در دگران پیوسته در شگرفان حرکاتیست که آتش خوانند در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پیوسته اوحدی نام بر آورد به نیکو سخنی تا که نام تو شد او را به زبان پیوسته سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی نکرده چاره مکر تو هیچ مکاری نبرده پنجه‌ی شید تو هیچ شیادی گه از سلاسل لیلی کمند مجنونی گه از شمایل شیرین بلای فرهادی به طرف بام قدم نه که شرم خورشیدی به صحن باغ گذر کن که رشک شمشادی نه گریه داد مرا بی رخ تو تسکینی نه ناله کرد مرا در غم تو امدادی نه داد شیخ شنیدی، نه نامه راهب فغان که گوش ندادی به هیچ فریادی ز ناتوانی ما کی خبر توانی شد که در کمند قوی پنجه‌ای نیفتادی از آن به بند تو آزادگان گرفتارند که غیرت مه تابان و سرو آزادی ز زلف و چشم تو معلوم می‌توان کردن که آفت بشر و فتنه پری زادی ز سیل گریه ما سست شد اساس دو کون تو ای بنای محبت چه سخت بنیادی فروغی آن مه تابان مگر مراد تو داد که داد صورت و معنی به شاعری دادی امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان ملک مواکب انجم سپاه مه رایت فلک سرادق کرسی بساط عرش ایوان سپهر مرتبه‌ی معصوم بیک آن که رساند صدای کوس تسلط به گوش عالمیان ز ملک خود سفر حج گزید با خلقی که مثل او گوهری در صدف نداشت جهان سلاله‌ی نبوی شمع دوده صفوی صفای دوده‌ی آدم خلاصه انسان سرآمد علما تاج تارک فضلا دلیل وادی دین هادی ره عرفان لطیف طبع و زکی فطرت و صحیح ذکا دقایق آگه و روشن دل و حقایق دان فرشته‌ی هیات و خوش منطق و صحیح کلام بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان رفیع مرتبه خان میرزا که پس خرد به حسن فطرت او در جهان نداد نشان در آن سفر که به جز اهل خدمت ایشان را نبود یک تن از انصار و یک کس از اعوان لباس حج چه در احرام گاه پوشیدند به جای خود و زره بی‌خبر ز تیغ و سنان سنان و تیغ از آن جسمهای جان‌پرور برآن خجسته زمین خون فشان و خون‌باران هم از شهادت ایشان فلک دگر باره نمود واقعه‌ی کربلا به پیر و جوان هم از مصیبت آن سروران به نوحه نشست زمانه با دل بریان و دیده‌ی گریان درین قضیه چو تاریخ خواستند ز من ز غیب داد یکی این دو مصرعم به زبان نموده واقعه‌ی کربلا دگر باره عجب که تا با بدنوحه بس کند دوران تو ای رفیق زهر مصرعی به جو تاریخ که من به گریه‌ی رفیقم مراچه فرصت آن پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش که داغ تازه‌ای بگذاردم بر دل ز هجرانش پس از عمری که می‌گردد به کامم یک نفس گردون نمی‌دانم که می‌سازد؟ همان ساعت پشیمانش چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش ز بی‌تابی همی جویم ز هر کس چاره‌ی دردی که می‌دانم فرو می‌ماند افلاطون ز درمانش دلش سخت است و پیمان سست از آن بی‌مهر سنگین‌دل نبودم شکوه‌ای گر چون دلش می‌بود پیمانش به من گفتی که جور من نهان می‌دار از مردم تو هم نوعی جفا می‌کن که بتوان داشت پنهانش تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش چنین بود در نامه‌ی شاه روم به لفظی کزو گشت خارا چو موم پس از نام دارنده‌ی مهر و ماه که اندیشه را سوی او نیست راه خداوند فرمان و فرمانبران فرستنده‌ی وحی پیغمبران ز فرمان او زیر چرخ کبود بسی داده بر نیکنامان درود سخن رانده آنگه که ای پهلوان که پشتت قوی باد و بختت جوان بر آن بود رایم که عزم آورم به کوپال با پیل رزم آورم نمایم به گیتی یکی دستبرد که گردد ز کوپال من کوه خرد به هندوستان در زنم آتشی نمانم در آن بوم گردنکشی کمند افکنم در سر ژنده پیل ز خون بیخ روین برآرم ز نیل همه خاک او را به خون‌تر کنم همان آب را خاک بر سر کنم چو تو روی در آشتی داشتی عنان بر نپیچیدم از آشتی به شیرین سخنهای جان پرورت خداوند بودم شدم چاکرت دلم را به زنهار زه برزدی به جادو زبانی گره بر زدی چنان کن که این عهد نیکو نمای در ابنای ما دیر ماند بجای گر آن چار گوهر فرستی به من کنم با تو عهدی در این انجمن که گر هفت کشور شود پر سپاه نگردد ز ملک تو موئی تباه بهر نیک وبد با تو یاری کنم بدین گفته‌ها استواری کنم فرستاد چون نامه بر کید خواند درود فرستنده بر وی رساند ز افسون و افسانه دلنواز در جادوئیها بر او کرد باز ز کید و فسونهای جادوی او شده کید یکباره هندوی او شنیدم که جادوی هندو بسیست نخواندم که جادوی هندو کسیست چو لختی سخن راند بر جای خویش ره آورد آورده آورد پیش دل کید هندو بر آمد ز جای جهانجوی را شد پرستش نمای بسی کرد بر شهریار آفرین که بی او مبادا زمان و زمین فرستاده‌ی کاردان را نواخت زمان خواست یک هفته تا کار ساخت چو شد هفته و کار شد ساخته به سیچنده ازکار پرداخته به فرمانبری شاه را سجده برد پذیرفته‌ها را به قاصد سپرد جز آن چار پیرایه‌ی ارجمند گرانمایهای دگر دلپسند ز گنج و زر و زیور و لعل و در بسی پشت پیلان ز گنجینه پر ز پولاد هندی بسی بارها ز عود و ز عنبر به خروارها چو کوه رونده چهل ژنده پیل که نگذشتی از نافشان رود نیل سه پیل سپید از پی تخت شاه کز ایشان شدی روز دشمن سیاه بلیناس را نیز گنجی تمام هم از مشک پخته هم از عود خام پریدخت را در یکی مهد عود که مهد فلک بردی او را سجود روان کرد با این چنین گنجها جهان برده بر هر یکی رنجها بلیناس ازین سان زر و زیوری که بودند هر یک به از کشوری به نزد جهان داور خویش برد جهانداوری بین که چون پیش برد چو شه دید گنج فرستاده را چهار آرزوی خدا داده را بدان گنجها آن چنان شاد شد که گنجینه‌ی رومش از یاد شد فکند آزمایش بدان چار چیز چنان بود کو گفت و زان بیش نیز چو در آب جام جهانتاب دید ز یک شربتش خلق سیرآب دید چو با فیلسوف آمد اندر سخن خبر یافت از کارهای کهن پزشک مبارک برزد نفس ز تن برد بیماری از دل هوس چو نوبت بدان گنج پنهان رسید ز هندوستان چینی آمد پدید از آن خوبتر دید کاندازه گیر صفتهای او را کند دلپذیر گلی دید خشبوی و نادیده گرد بهاری نیازرده از باد سرد پری پیکری چون بت آراسته پری و بت از هندوان خاسته دهن تنگ و سر گرد و ابرو فراخ رخی چون گل سرخ بر سبز شاخ به شیرینی از گل‌شکر نوش تر به نرمی ز گل نازک آغوش‌تر گره بر گره چین زلفش چو دام همه چینیان چین او را غلام چو آهو به چین مشک پرورده بود قرنقل به هندوستان خورده بود نه گیسو که زنجیری از مشک ناب فرو هشته چون ابری از آفتاب از آن مشگبر ابر گل ریخته مه از سنبله سنبل انگیخته بر آن گونه‌ی گندمی رنگ او چو مشک سیه خال جو سنگ او نموده جو از گندم مشک سای نه چون جو فروشان گندم نمای مهی ترک رخساره هندو سرشت ز هندوستان داده شه را بهشت نه هندو که ترک خطائی به نام به دزدیدن دل چو هندو تمام ز رومی رخ هندوی گوی او شه رومیان گشته هندوی او شکر خنده‌ای راست چون نی شکر لطیف و خوش و سبز وشیرین و تر نگاری بدان خوبی و دلکشی به گوهر هم آبی و هم آتشی چو شه دید در پیشباز آمدش عروسی چنان دلنواز آمدش به آیین اسحاق فرخ نیا کزو یافت چشم خرد توتیا طراز عروسی بر او بست شاه پس آنگه منش را بدو داد راه به نزل سپهدار هندوستان بساطی برآراست چون بوستان جواهر به خروار و دیبا به تخت پلنگینه خرگاه و زرینه تخت ز تاج مرصع به یاقوت و لعل ز تازی سمندان پولاد نعل ز چینی غلامان حلقه به گوش ز رومی کنیزان زر بفت پوش از آن بیش کارد کسی در ضمیر فرستاد و شد کید منت پذیر جهان خسرو اسکندر فیلقوس ز پیوند آن ماه پیکر عروس بر آسود کالحق بتی نغز بود همه مغز و پالوده‌ی مغز بود چو انگشت بر صحن پالوده راند ز پالوده انگشتش آلوده ماند نسفته دری ناشکفته گلی همائی بر او فتنه چون بلبلی گل از غنچه خندید و در سفته شد سخن بین که در پرده چون گفته شد جهاندار چون از جهان کام یافت در آن جنبش از دولت آرام یافت فرستاد از آموزگاران کسی به اصطخر و کرد استواری بسی نبشت آن سخنها که بودش مراد ز پیروزی مرز مشگین سواد که کار آنچنان شد به هندوستان که باشد مراد دل دوستان زکین خواهی کید پرداختم چو شد دوست با دوست در ساختم به قنوج خواهم شدن سوی نور خدا یار بادم در این راه دور ببینم کز آنجا چه پیش آیدم مگر کار بر کام خویش آیدم توئی نایب ما به هر مرز و بوم ز دریای چین تا به دریای روم جهان را به پیروزی آواز ده ز ما مژده‌ی خرمی باز ده سپاهی و شهری و برنا و پیر که از ملک ما هستشان ناگزیر دل هر یکی را ز ما شاد کن دعا خواه و دانش ده و داد کن نبشت این چنین نامه از هر دری فرستاد پیکی به هر کشوری عروس گرانمایه را نیز کار برآراست تا شد به یونان دیار سپه دادش از استواران خویش همان استواری ز حد کرد بیش به پایین آن مهد پیرایه سنج فرستاد چندین شتر بار گنج دگر گنج را در زمین کرد جای نمونش نگهداشت با رهنمای به دستور دانا وثیقت نوشت که از دانش و داد بودش سرشت خبر دادش از جمله‌ی نیک و بد ز پیروزی نیکخواهان خود به فارغ دلی چون بر آسود شاه سوی فوریان زد در بارگاه ره و رسم شاهان چنان تازه کرد که هندوستان را پر آوازه کرد به داد و دهش در جهان پی فشرد بدین دستبرد از جهان دست برد می‌نوش می‌خورد بر یاد کی چو شاهان این دور بر یاد وی با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت مردمان گویند چونی در خیال زلف او چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت ناخوش آن وقتی که بر زنده‌دلان بی عشق رفت ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت ماجرای دوش می‌پرسی که چون بگذشت حال ای سرت گردم چه می‌پرسی به دشواری گذشت چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا گریزپای رهش را کشان کشان ببرند بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا چو جان زار بلادیده با خدا گوید که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا شب وصال بیاید شبم چو روز شود که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا بیابم آن شکرستان بی‌نهایت را که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا امانتی که به نه چرخ در نمی‌گنجد به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا خراب و مست شوم در کمال بی‌خویشی نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا هدیه‌ی بلقیس چل استر بدست بار آنها جمله خشت زر بدست چون به صحرای سلیمانی رسید فرش آن را جمله زر پخته دید بر سر زر تا چهل منزل براند تا که زر را در نظر آبی نماند بارها گفتند زر را وا بریم سوی مخزن ما چه بیگار اندریم عرصه‌ای کش خاک زر ده دهیست زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست ای ببرده عقل هدیه تا اله عقل آنجا کمترست از خاک راه چون کساد هدیه آنجا شد پدید شرمساریشان همی واپس کشید باز گفتند ار کساد و ار روا چیست بر ما بنده فرمانیم ما گر زر و گر خاک ما را بردنیست امر فرمان‌ده به جا آوردنیست گر بفرمایند که واپس برید هم به فرمان تحفه را باز آورید خنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید کز شما من کی طلب کردم ثرید من نمی‌گویم مرا هدیه دهید بلک گفتم لایق هدیه شوید که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست که بشر آن را نیارد نیز خواست می‌پرستید اختری کو زر کند رو باو آرید کو اختر کند می‌پرستید آفتاب چرخ را خوار کرده جان عالی‌نرخ را آفتاب از امر حق طباخ ماست ابلهی باشد که گوییم او خداست آفتابت گر بگیرد چون کنی آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی نه به درگاه خدا آری صداع که سیاهی را ببر وا ده شعاع گر کشندت نیم‌شب خورشید کو تا بنالی یا امان خواهی ازو حادثات اغلب به شب واقع شود وان زمان معبود تو غایب بود سوی حق گر راستانه خم شوی وا رهی از اختران محرم شوی چون شوی محرم گشایم با تو لب تا ببینی آفتابی نیم‌شب جز روان پاک او را شرق نه در طلوعش روز و شب را فرق نه روز آن باشد که او شارق شود شب نماند شب چو او بارق شود چون نماید ذره پیش آفتاب هم‌چنانست آفتاب اندر لباب آفتابی را که رخشان می‌شود دیده پیشش کند و حیران می‌شود هم‌چو ذره بینیش در نور عرش پیش نور بی حد موفور عرش خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار دیده را قوت شده از کردگار کیمیایی که ازو یک ماثری بر دخان افتاد گشت آن اختری نادر اکسیری که از وی نیم تاب بر ظلامی زد به گردش آفتاب بوالعجب میناگری کز یک عمل بست چندین خاصیت را بر زحل باقی اخترها و گوهرهای جان هم برین مقیاس ای طالب بدان دیده‌ی حسی زبون آفتاب دیده‌ی ربانیی جو و بیاب تا زبون گردد به پیش آن نظر شعشعات آفتاب با شرر که آن نظر نوری و این ناری بود نار پیش نور بس تاری بود دریاب که رخت برنهادم روی از عالم بدر نهادم هم غصه به زیر پای بردم هم پای به آن زبر نهادم نایافته وصل جان بدادم این نیز بر آن دگر نهادم دریای غم تو موج می‌زد من روی به موج در نهادم ناگاه به درد غرق گشتم یک گام چو بیشتر نهادم گفتی سفری بکن که در راه از بهر تو صد خطر نهادم از خاک در تو برگرفتم آن روی که در سفر نهادم فراشی خاک درگه تو با جانب چشم تر نهادم خون خوردن جاودانه بی تو قسم دل بی خبر نهادم از خون سرشک من گلی شد هر خشت که زیر سر نهادم جز نام تو بار بر نیاورد هر داغ که بر جگر نهادم در آتش دل بتافتم گرم از هر داغی که بر نهادم بس مهر که از خیال رویت بر مردمک بصر نهادم آن چندان مهر تا قیامت از بهر یکی نظر نهادم بی او نظری فرید نگشاد کین قاعده معتبر نهادم هر که را من به مهر خواندم دوست چون دگر کس شناخت شد دشمن چه پی دشمنان شود به خلاف چه دم دوستان خورد به سخن خواه با دشمن است سر در جیب خواه با دوست پای در دامن آب و آتش یکی است بر تن مشک خواه آب آر و خواه آتش زن از تنش بوی دشمنی آید چون شود دوست آشنای دو تن دوست از هر دو تن دو رنگ شود دل از آن کو دو رنگ شد برکن دوست کاول شناخت دشمن و دوست شد چو عالم دو رنگ در هر فن گه گه از خود هم آیدم غیرت که بود دوست هم سرا با من سایه‌ی خویش هم نهان خواهم چون شود سرو دوست سایه فکن صد هزار است غیرتم بر دوست آنچه یک غیرت آیدم بر زن هر سر که به سودای خط و خال تو افتد چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد واقف شده از حال شهیدان تو در حشر هر دیده که بر نامه‌ی اعمال تو افتد آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید چشمی است که بر جلوه‌ی تمثال تو افتد آن کار که جز دادن جان چاره ندارد کاری است که با غمزه‌ی قتال تو افتد هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت بیچاره اسیری که به احوال تو افتد ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد از شعله‌ی آه تو فلک سوخت فروغی آتش به سراپرده‌ی آمال تو افتد تا همتم به دست طلب زد در بلا دربست شد مسخر من کشور بلا دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود چون می‌نهاد بر سر من افسر بلا آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود کاورد عشق بر سر من لشکر بلا بر کوهکن ز رتبه‌ی مقدم نوشته‌اند نام بلا کشان تو در دفتر بلا تا بنده بود بی‌تو بدغ جنون اسیر تابنده بود بر سر او افسر بلا تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم در یوزه مراد کند از در بلا چنین که برده شراب لبت ز دست مرا مگر به دامن محشر برند مست مرا چگونه از سرکویت توان کشیدن پای که کرده هر سر موی تو پای بست مرا کبود شد فلک از رشک سربلندی من که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی که هست مستی این باده از الست مرا نشسته خیل غمش در دل شکسته‌ی من درست شد همه کاری از این شکست مرا خوشم به سینه‌ی مجروح خویشتن یا رب جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان که عشقش از پی این کار کرده هست مرا خواجه‌ای کز تخمه‌ی اکاف بود قطب عالم بود و پاک اوصاف بود گفت شب در خواب دیدم ناگهی بایزید و ترمدی را در رهی هر دو دادندم به سبقت سروری پیش ایشان هر دو، کردم رهبری بعد از آن تعبیر آن کردم تمام کز چه کردند آن دو شیخم احترام بود تعبیر این که در وقت سحر بی‌خودم آهی برآمد از جگر آه من می‌رفت تا راهم گشاد حلقه می‌زد تا که درگاهم گشاد چون پدید آمد مرا آن فتح باب بی زفان کردند سوی من خطاب کان همه پیران و آن چندان مرید خواستند از ما برون از بایزید بایزید از جمله مرد مرد خاست زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست گفت چون بشنودم آن شب این خطاب گفتم این و آن مرا نبود صواب من ز تو چون خواهم و درد تو نه یا ترا چون خواهم و مرد تو نه آنچ فرمایی مرا آنست خواست کار من بر وفق فرمانست راست نه کژی نه راستی باشد مرا من کیم تا خواستی باشد مرا آنچ فرمایی مرا آن بس بود بنده‌ای را رفتن به فرمان بس بود این سخن آن هر دو شیخ محترم سبقتم دادند برخود لاجرم بنده چون پیوسته بر فرمان رود با خداوندش سخن در جان رود بنده نبود آنک از روی گزاف می‌زند از بندگی پیوسته لاف بنده وقت امتحان آید پدید امتحان کن تا نشان آید پدید مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب گر بکشم خویش را در طلب وصل تو سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب چاره بجز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب چو دلبرم سر درج مقال بگشاید ز پسته‌ی شکرافشان زلال بگشاید چو مرده زنده شوم گر به خنده آب حیوة از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید سپید مهره‌ی روز و سیاه دانه‌ی شب مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید به روز نبود حاجت چو پرده‌ی شب، زلف ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید پرآب نغمه‌ی تردست او ز رود و رباب هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید عقیق بارد چشمم چو لعل‌گون پرده ز پیش للی پروین مثال بگشاید بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه‌ی ماست چو جیب گل که به باد شمال بگشاید به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم چو دست وجد گریبان حال بگشاید به چشم روح ببینم جلال او چو مرا دل از مشاهده‌ی آن جمال بگشاید حدیث جادویی سامری حرام شناس به غمزه چون در سحر حلال بگشاید به مدح دایره‌ی روی او اگر نقطه است عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید ... کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم زهر خند است این که پنداری تبسم می‌کنم در میان اشک شادی گم شدم روز وصال اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم با من آواره مردم تا به کشتن همرهند من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم ازان پس بیاسود لشکر دو روز سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز نبد شاه را روزگار نبرد به بیچارگی جنگ بایست کرد ابا لشکر نوذر افراسیاب چو دریای جوشان بد و رود آب خروشیدن آمد ز پرده‌سرای ابا ناله‌ی کوس و هندی درای تبیره برآمد ز درگاه شاه نهادند بر سر ز آهن کلاه به پرده‌سرای رد افراسیاب کسی را سر اندر نیامد به خواب همه شب همی لشکر آراستند همی تیغ و ژوپین بپیراستند زمین کوه تا کوه جوشن‌وران برفتند با گرزهای گران نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ ز دریا به دریا کشیدند نخ بیاراست قارن به قلب اندرون که با شاه باشد سپه را ستون چپ شاه گرد تلیمان بخاست چو شاپور نستوه بر دست راست ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت دل تیغ گفتی ببالد همی زمین زیر اسپان بنالد همی چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار شکست اندر آمد سوی مایه‌دار چو آمد به بخت اندرون تیرگی گرفتند ترکان برو چیرگی بران سو که شاپور نستوه بود پراگنده شد هرک انبوه بود همی بود شاپور تا کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد از انبوه ترکان پرخاشجوی به سوی دهستان نهادند روی شب و روز بد بر گذرهاش جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ چو نوذر فرو هشت پی در حصار برو بسته شد راه جنگ سوار سواران بیاراست افراسیاب گرفتش ز جنگ درنگی شتاب یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد کروخان ویسه نژاد سوی پارس فرمود تا برکشید به راه بیابان سر اندر کشید کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدتنه چو قارن شنود آنکه افراسیاب گسی کرد لشکر به هنگام خواب شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ بر نوذر آمد بسان پلنگ که توران شه آن ناجوانمرد مرد نگه کن که با شاه ایران چه کرد سوی روی پوشیدگان سپاه سپاهی فرستاد بی مر به راه شبستان ماگر به دست آورد برین نامداران شکست آورد به ننگ اندرون سر شود ناپدید به دنب کروخان بباید کشید ترا خوردنی هست و آب روان سپاهی به مهر تو دارد روان همی باش و دل را مکن هیچ بد که از شهریاران دلیری سزد کنون من شوم بر پی این سپاه بگیرم بریشان ز هر گونه راه بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست ز بهر بنه رفت گستهم و طوس بدانگه که برخاست آوای کوس بدین زودی اندر شبستان رسد کند ساز ایشان چنان چون سزد نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند سخن را فگندند هر گونه بن بران برنهادند یکسر سخن که ما را سوی پارس باید کشید نباید برین جایگاه آرمید چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه‌خواه که گیرد بدین دشت نیزه به دست کرا باشد آرام و جای نشست چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندرین رای بر بیش و کم چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران به رفتن گرفتند ساز بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران بیدار با او بهم وزان روی دژ بارمان و سپاه ابا کوس و پیلان نشسته به راه کزو قارن رزم‌زن خسته بود به خون برادر کمربسته بود برآویخت چون شیر با بارمان سوی چاره جستن ندادش زمان یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست بنیاد و پیوند اوی سپه سر به سر دل شکسته شدند همه یک ز دیگر گسسته شدند سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا نامور لشکر جنگ‌جوی موج شراب و موجه‌ی آب بقا یکی است هر چند پرده‌هاست مخالف، نوا یکی است خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است این ما و من نتیجه‌ی بیگانگی بود صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز در آفتاب، سایه‌ی شاه و گدا یکی است بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود این درد را طبیب یکی و دوا یکی است از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است صائب شکایت از ستم یار چون کند؟ هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است دانسته‌ام غرور خریدار خویش را خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت شد آب سرد، گرمی بازار خویش را در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران باره‌ی پیل پیکر نشست بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوهه‌ی ریگ بر پای باش بیامد زواره سپه گرد کرد به میدان کار و به دشت نبرد تهمتن همی رفت نیزه به دست چو بیرون شد از جایگاه نشست سپاهش برو خواندند آفرین که بی‌تو مباد اسپ و گوپال و زین همی رفت رستم زواره پسش کجا بود در پادشاهی کسش بیامد چنان تا لب هیرمند همه دل پر از باد و لب پر ز پند سپه با برادر هم آنجا بماند سوی لشکر شاه ایران براند چنین گفت پس با زواره به راز که مردیست این بدرگ دیوساز بترسم که بااو نیارم زدن ندانم کزین پس چه شاید بدن تو اکنون سپه را هم ایدر بدار شوم تا چه پیش آورد روزگار اگر تند یابمش هم زان نشان نخواهم ز زابلستان سرکشان به تنها تن خویش جویم نبرد ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد کسی باشد از بخت پیروز و شاد که باشد همیشه دلش پر ز داد گذشت از لب رود و بالا گرفت همی ماند از کار گیتی شگفت خروشید کای فرخ اسفندیار هماوردت آمد برآرای کار چو بشنید اسفندیار این سخن ازان شیر پرخاشجوی کهن بخندید و گفت اینک آراستم بدانگه که از خواب برخاستم بفرمود تا جوشن و خود اوی همان ترکش و نیزه‌ی جنگجوی ببردند و پوشید روشن برش نهاد آن کلاه کیی بر سرش بفرمود تا زین بر اسپ سیاه نهادند و بردند نزدیک شاه چو جوشن بپوشید پرخاشجوی ز زور و ز شادی که بود اندر اوی نهاد آن بن نیزه را بر زمین ز خاک سیاه اندر آمد به زین بسان پلنگی که بر پشت گور نشیند برانگیزد از گور شور سپه در شگفتی فروماندند بران نامدار آفرین خواندند همی شد چو نزد تهمتن رسید مر او را بران باره تنها بدید پس از بارگی با پشوتن بگفت که ما را نباید بدو یار و جفت چو تنهاست ما نیز تنها شویم ز پستی بران تند بالا شویم بران گونه رفتند هر دو به رزم تو گفتی که اندر جهان نیست بزم چو نزدیک گشتند پیر و جوان دو شیر سرافراز و دو پهلوان خروش آمد از باره‌ی هر دو مرد تو گفتی بدرید دشت نبرد چنین گفت رستم به آواز سخت که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت ازین گونه مستیز و بد را مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش اگر جنگ خواهی و خون ریختن برین گونه سختی برآویختن بگو تا سوار آورم زابلی که باشند با خنجر کابلی برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم خود ایدر زمانی درنگ آوریم بباشد به کام تو خون ریختن ببینی تگاپوی و آویختن چنین پاسخ آوردش اسفندیار که چندین چه گویی چنین نابکار ز ایوان به شبگیر برخاستی ازین تند بالا مرا خواستی چرا ساختی بند و مکر و فریب همانا بدیدی به تنگی نشیب چه باید مرا جنگ زابلستان وگر جنگ ایران و کابلستان مبادا چنین هرگز آیین من سزا نیست این کار در دین من که ایرانیان را به کشتن دهم خود اندر جهان تاج بر سر نهم منم پیشرو هرک جنگ آیدم وگر پیش جنگ نهنگ آیدم ترا گر همی یار باید بیار مرا یار هرگز نیاید به کار مرا یار در جنگ یزدان بود سر و کار با بخت خندان بود توی جنگجوی و منم جنگخواه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه ببینیم تا اسپ اسفندیار سوی آخر آید همی بی‌سوار وگر باره‌ی رستم جنگجوی به ایوان نهد بی‌خداوند روی نهادند پیمان دو جنگی که کس نباشد بران جنگ فریادرس نخستین به نیزه برآویختند همی خون ز جوشن فرو ریختند چنین تا سنانها به هم برشکست به شمشیر بردند ناچار دست به آوردگه گردن افراختند چپ و راست هر دو همی تاختند ز نیروی اسپان و زخم سران شکسته شد آن تیغهای گران چو شیران جنگی برآشوفتند پر از خشم اندامها کوفتند همان دسته بشکست گرز گران فروماند از کار دست سران گرفتند زان پس دوال کمر دو اسپ تگاور فروبرده سر همی زور کرد این بران آن برین نجنبید یک شیر بر پشت زین پراگنده گشتند ز آوردگاه غمی گشته اسپان و مردان تباه کف اندر دهانشان شده خون و خاک همه گبر و برگستوان چاک‌چاک اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد بدان در پیش خورشیدش همی‌دارم که نم دارد چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد غمش در دل چو گنجوری دلم نور علی نوری مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد چو خورشیدست یار من نمی‌گردد بجز تنها سپه سالار مه باشد کز استاره حشم دارد مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد ز درد او دهان تلخست هر دریا که می‌بینی ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد به دوران‌ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد خنک جانی که از خوابش به مالش‌ها برانگیزد بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش طبیبان را نمی‌شاید که عاقل متهم دارد اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری کسی برخورد از استا که او را محترم دارد خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد چو بر زد ز دریا درفش سپید ستاره شد از تیرگی ناامید تبیره زنان از دو پرده سرای برفتند با پیل و باکرنای خروش آمد و ناله‌ی گاودم هم از کوهه‌ی پیل رویینه خم تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ شده روی خورشید چون پر زاغ چو ایرانیان برکشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی بکف زمین سر به سر گفتی ازجوشنست ستاره ز نوک سنان روشنست چو خسرو بیاراست بر قلبگاه همه دل گرفتند یکسر سپاه ورامیمنه دار گردوی بود که گرد ودلیر وجهانجوی بود بدست چپش نامدار ارمنی ابا جوشن وتیغ آهرمنی مبارز چوشاپور وچون اندیان بران جنگ بر تنگ بسته میان همی‌بود گستهم بردست شاه که دارد مر او را ز دشمن چوبهرام یل رومیان راندید درنگی شد وخامشی برگزید بفرمود تاکوس برپشت پیل ببستند وشد گرد لشکر چونیل نشست ازبرپشت پیل سپید هم آوردش ازبخت شد ناامید همی‌راند آن پیل تامیمنه بشاپور گفت ای بد بدتنه نه پیمانت این بد به نامه درون که پیش من آیی بدین دشت خون نه این باشد آیین پرمایگان همی تن بکشتن دهی رایگان بدو گفت شاپور کای دیوفش سرخویش دربندگی کرده کش ازین نامه کی بود نام ونشان که گویی کنون پیش گردنکشان گرانمایه خسرو بشاپور گفت من آن نامه با رای او بود جفت به نامه توپاداش یابی زمن هم ازنامداران این انجمن چوهنگام باشد بگویم تو را زاندیشه بد بشویم تو را چوبهرام آواز خسرو شنید باندیشه آن جادوی را بدید برآشفت وزان کار تنگ آمدش چوارغنده شد رای جنگ آمدش جفا پیشه برپیل تنها برفت سوی قلب خسرو خرامید تفت چوخسرو چنان دید با اندیان چین گفت کای نره شیر ژیان برین پیل برتیرباران کنید کمان را چوابر بهاران کنید از ایرانیان آنک بد روزبه کمان برنهادند یکسر بزه زپیکان چنان گشت خرطوم پیل توگفتی شد از خستگی پیل نیل هم آنگاه بهرام بالای خواست یکی مغفر خسرو آرای خواست همان تیرباران گرفتند باز برآشفت بهرام گردن فراز پیاده شد آن مرد پرخاشخر زره دامنش رابزد برکمر سپر برسرآورد وشمشیر تیر برآورد زان جنگیان رستخیز پیاده زبهرام بگریختند کمانهای چاچی فروریختند یکی باره بردند هم درزمان سپهبد نشست از بر اودمان خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه همه قلبگه پاک برهم درید درفش جهاندار شد ناپدید وزان جایگه شد سوی میسره پس پشتش آزادگان یکسره نگهبان آن دست گردوی بود که مردی دلیر وجهانجوی بود برادر چوروی برادر بدید کمان را بزه کرد واندرکشید دوخونی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند بدین سان زمانی برآمد دراز همی یک زدیگر نگشتند باز بدو گفت بهرام کای بی‌پدر به خون برادر چه بندی کمر بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ تونشنیدی آن داستان بزرگ که هرکو برادر بود دوست به چو دشمن بود بی پی و پوست به تو هم دشمن و بد تن و ریمنی جهان آفرین را به دل دشمنی به پیش برادر برادر به جنگ نیاید اگر باشدش نام و ننگ چوبشنید بهرام زو بازگشت برآشفت و با او دژم ساز گشت همی‌راند گردوی نا نزد شاه ز آهن شده روی جنگی سیاه برو آفرین کرد خسرو به مهر که پاداش بادت ز گردان سپهر فرستاده خسرو به شاپور کس که موسیل راباش فریادرس بکوشید تا پشت پشت آورید مگر بخت روشن به مشت آورید به گستهم گفت آن زمان شهریار که گر هیچ رومی کند کارزار چو بهرام جنگی شکسته شود وگر نیز در جنگ خسته شود همه رومیان سر به گردون برند سخنها ز اندازه بیرون برند نخواهم که رومی بود سرفراز به ما برکنند اندرین جنگ ناز بدیدم هنرهای رومی همه بسان رمه روزگار دمه هم آن به که من با سپاه اندکی ز چوبینه آورد خواهم یکی نخواهم درین کار یاری ز کس امیدم به یزدان فریادرس بدو گفت گستهم کای شهریار به شیرین روانت مخور زینهار چو رایت چنین است مردان کین بخواه و مکن تیره روی زمین بدو گفت خسرو که اینست روی که گفتی ز لشکر کنون یار جوی گزین کرد گستهم ز ایران سوار ده و چار گردنکش نامدار نخستین ازین جنگیان نام خویش نوشت و بیاورد و بنهاد پیش دگر گرد شاپور با اندیان چو بند وی و گردوی پشت کیان چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل تخواره که در جنگ غمخواره بود یلان سینه را زشت پتیاره بود فرخ زاد و چون خسرو سرفراز چو اشتاد پیروز دشمن گداز چو فرخنده خورشید با اور مزد که دشمن بدی پیش ایشان فرزد چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت ز لشکر بیک سو خرامید تفت چنین گفت خسرو بدین مهتران که ای سرفرازن و فرمانبران همه پشت را سوی یزدان کنید دل خویش را شاد و خندان کنید جز از خواست یزدان نباشد سخن چنین بود تا بود چرخ کهن برزم اندرون کشته بهتر بود که در خانه‌ات بنده مهتر بود نگهدار من بود باید به جنگ بهنگام جنبش نسازم درنگ همه هم زبان آفرین خواندند ورا شهریار زمین خواندند بکردند پیمان که از شهریار کسی برنگردد ازین کارزار سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدش وز مهتران کام یافت سپه رابه بهرام فرخ سپرد همی‌رفت با چارده مرد گرد هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه به بهرام گفتند کامد سپاه جهان جوی بیدار دل برنشست کمندی به فتراک و تیغی بدست ز بالا چو آن مایه مردم بدید تنی چند زان جنگیان برگزید یلان سینه راگفت کاین بد نژاد به جنگ اندرون دادمردی بداد که من دانم کنون جزو نیست این که یارد چمیدن برین دشت کین برین مایه مردم به جنگ آمدست وگر پیش کام نهنگ آمدست فزون نیست با او سرافراز بیست ازیشان کسی را ندانم که کیست اگر پیشم آید جهان را بسم اگر بر نیایم ازو ناکسم به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت که مردان ندارند مردی نهفت نباید که ما بیش باشیم چار به خسرو مرا کس نیاید به کار یکی بد کجا نام او جان فروز که تیره شبان برگزیدی به روز سپه را بدو داد و خود پیش رفت همی تاخ با این سه بیدار تفت چو بهرام را دید خسرو ز راه به ایرانیان گفت کامد سپاه کنون هیچ دل را مدارید تنگ که آمد مرا روزگار درنگ من و گرز و چوبینه بدنشان شما رزم سازید با سرکشان شما چارده یار و ایشان سه تن مبادا که بینید هرگز شکن نیاطوس با لشکر رومیان ببستند ناچار یکسر میان برفتند زان رزمگه سوی کوه که دیدار بودی بهر دو گروه همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه چرا جان فروشد ز بهر کلاه بماند بدین دشت چندین سوار شود خیره تنها سوی کارزار همه دست برآسمان داشتند که او را همه کشته پنداشتند چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ یلان سینه و گرد ایزد گشسپ بدیدند یاران خسروهمه شد او گرگ و آن نامداران رمه بماند آنگهی شاه ز آویختن وزان شورش و باره انگیختن جهاندار ناکام برگاشت اسپ پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ چوگستهم وبندوی وگردوی ماند گوتاجور نام یزدان بخواند بگستهم گفت آن زمان شهریار که تنگ اندرآمد بد روزگار چه بایست این بیهده رستخیز بدیدند پشت من اندر گریز بدو گفت گستهم کامد سوار توتنهاشدی چون کنی کارزار نگه کرد خسرو پس پشت خویش ازان چار بهرام را دید پیش همی‌داشت تن رازدشمن نگاه ببرید برگستوان سیاه ازوبازماندند هردوسوار پس پشت اودشمن کینه دار به پیش اندر آمد یکی غار تنگ سه جنگی پس اندر بسان پلنگ بن غارهم بسته آمد زکوه بماند آن جهاندار دور ازگروه فرود آمد از اسپ فرخ جوان پیاده بران کوه برشد دوان پیاده شد وراه اوبسته شد دل نامداران ازو خسته شد نه جای درنگ ونه جای گریز پس اندر همی‌رفت بهرام تیز بخسرو چنین گفت کای پرفریب به پیش فراز توآمد نشیب برمن چراتاختی هوش خویش نهاده برین گونه بردوش خویش چوشد زان نشان کار برشاه تنگ پس پشت شمشیر و در پیش سنگ به یزدان چنین گفت کای کردگار توی برتر از گردش روزگار بدین جای بیچارگی دست گیر تو باشی ننالم به کیوان و تیر هم آنگه چو از کوه برشد خروش پدید آمد از راه فرخ سروش همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر ز دیدار او گشت خسرو دلیر چو نزدیک شد دست خسرو گرفت ز یزدان پاک این نباشد شگفت چواز پیش بدخواه برداشتش به آسانی آورد و بگذاشتش بدو گفت خسرو که نام تو چیست همی‌گفت چندی و چندی گریست فرشته بدو گفت نامم سروش چو ایمن شدی دور باش از خروش کزین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا بدین زودی اندر بشاهی رسی بدین سالیان بگذرد هشت و سی بگفت این سخن نیز و شد ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید چو آن دید بهرام خیره بماند جهان آفرین را فراوان بخواند همی‌گفت تا جنگ مردم بود مبادا که مردی ز من گم بود برآنم که جنگم کنون با پریست برین تخت تیره بباید گریست نیاطوس زان روی بر کوهسار همی‌خواست از دادگر زینهار خراشید مریم دو رخسار خویش ز تیمار جفت جهاندار خویش سپه بود برکوه و هامون وراغ دل رومیان زو پر از درد و داغ نیاطوس چون روی خسرو ندید عماری زرین به یکسو کشید بمریم چنین گفت کاندر نشین که ترسم که شد شاه ایران زمین هم آنگاه خسرو بران روی کوه پدید آمد از راه دور از گروه همه لشکر نامور شاد شد دل مریم از درد آزاد شد چوآمد به مریم بگفت آنچ دید وزان کوه خارا سر اندر کشید چنین گفت کای ماه قیصر نژاد مرا داور دادگر داد داد نه از کاهلی بدنه از بد دلی که در جنگ بد دل کند کاهلی بدان غار بی‌راه در ماندم به دل آفریننده را خواندم نهان داشت دارنده کارجهان برین بنده گشت آشکارا نهان فریدون فرخ ندید این به خواب نه تورو نه سلم و نه افراسیاب که امروز من دیدم ای سرکشان ز پیروزی و شهریاری نشان بدیشان بگفت آن کجا دید شاه از آن پس به فرمود تا آن سپاه همه جنگ را تاختن نوکنند برزم اندرون یاد خسرو کنند وزان روی بهرام شد پر ز درد پشیمان شده زان همه کارکرد من بسازم ولیک کی شاید زاغ با طوطیان شکر خاید هر یکی را ولایتست جدا کژ با راست راست کی آید گر چه طوطی خود از شکر زندست زاغ را می چمین خر باید عشق در خویش بین کجا گنجد ماده گرگ شیر نر زاید بگریز از کسی که عاشق نیست زان ز گرگین تو را گر افزاید ور شوی کوفته به‌هاون عشق دانک او سرمه ایت می‌ساید رو بکن تو خراب خانه از آنک شمس تبریز مست می‌آید سبکروان به زمینی که پا گذاشته‌اند بنای خانه‌بدوشی به جا گذاشته‌اند خوش آن گروه که چون موج دامن خود را به دست آب روان قضا گذاشته‌اند عنان سیر تو چون موج در کف دریاست گمان مبر که ترا با تو واگذاشته‌اند مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان به دامن دل بی‌مدعا گذاشته‌اند مگر فلاخن توفیق دست من گیرد که همچو سنگ نشانم به جا گذاشته‌اند چو نی بجو نفس گرم ازان سبک‌روحان که برگ را ز برای نوا گذاشته‌اند فغان که در ره سیل سبک عنان حیات ز خواب، بند گرانم به پا گذاشته‌اند مباش محو اثرهای خود، تماشا کن که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته‌اند دعای صدرنشینان نمی‌رسد صائب به محفلی که ترا بی‌دعا گذاشته‌اند بگرد فتنه می‌گردی دگربار لب بامست و مستی هوش می‌دار کجا گردم دگر کو جای دیگر که ما فی الدار غیر الله دیار نگردد نقش جز بر کلک نقاش بگرد نقطه گردد پای پرگار چو تو باشی دل و جان کم نیاید چو سر باشد بیاید نیز دستار گرفتارست دل در قبضه حق گرفته صعوه را بازی به منقار ز منقارش فلک سوراخ سوراخ ز چنگالش گران جانان سبکبار رها کن این سخن‌ها را ندا کن به مخموران که آمد شاه خمار غم و اندیشه را گردن بریدند که آمد دور وصل و لطف و ایثار هلا ای ساربان اشتر بخوابان از این خوشتر کجا باشد علف زار چو مهمانان بدین دولت رسیدند بیا ای خازن و بگشای انبار شب مشتاق را روزی نیاید چنین پنداشتی دیگر مپندار خمش کن تا خموش ما بگوید ویست اصل سخن سلطان گفتار خیال روی تو در هر طریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پریشان و دست کوته ماست به حاجب در خلوت سرای خاص بگو فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظر خاطر مرفه ماست اگر به سالی حافظ دری زند بگشای که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست یارب، این نوبر نو آیین را زاده‌ی عقل و داده‌ی دین را به تراز قبول نوری بخش خاطرم را ازو سروری بخش توشه‌ی راه هوشمندان کن قسمت مردم سخندان کن به رخش تازه‌دار جانم را شرمساری مده روانم را روی او را به چشم بد منمای به رخش چشم بی‌هنر مگشای بر دل اهل ذوق راهش ده وز قبول نفوس جاهش ده زو بر انداز پرده‌ی پوشش تا چو گوهر کنند در گوشش مرسان باد حاسدش به ترنج همچو گنجش رها مکن در کنج جام جم را ز عکس او ده شرم مجلس عاشقان بدو کن گرم جلوه‌ای ده ز رونق و نورش خاصه در دستگاه دستورش شهرتش ده به کنیت سامی مهلش در خمول گم‌نامی مدهش جز به دست خوشخویان گوش دارش ز سنگ بدگویان در جهانش به لطف گردان کن روزی دست شیرمردان کن گر درو سهو یا خطایی هست تو ببخشای چون عطایی هست ناظران را ازو حیاتی بخش اوحدی نیز را نجاتی بخش دل او را به ذکر عادت کن کار او ختم بر سعادت کن آن کری را گفت افزون مایه‌ای که ترا رنجور شد همسایه‌ای گفت با خود کر که با گوش گران من چه دریابم ز گفت آن جوان خاصه رنجور و ضعیف آواز شد لیک باید رفت آنجا نیست بد چون ببینم کان لبش جنبان شود من قیاسی گیرم آن را هم ز خود چون بگویم چونی ای محنت‌کشم او بخواهد گفت نیکم یا خوشم من بگویم شکر چه خوردی ابا او بگوید شربتی یا ماش با من بگویم صحه نوشت کیست آن از طبیبان پیش تو گوید فلان من بگویم بس مبارک‌پاست او چونک او آمد شود کارت نکو پای او را آزمودستیم ما هر کجا شد می‌شود حاجت روا این جوابات قیاسی راست کرد پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد گفت چونی گفت مردم گفت شکر شد ازین رنجور پر آزار و نکر کین چه شکرست او مگر با ما بدست کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر گفت نوشت باد افزون گشت قهر بعد از آن گفت از طبیبان کیست او که همی‌آید به چاره پیش تو گفت عزرائیل می‌آید برو گفت پایش بس مبارک شاد شو کر برون آمد بگفت او شادمان شکر کش کردم مراعات این زمان گفت رنجور این عدو جان ماست ما ندانستیم کو کان جفاست خاطر رنجور جویان شد سقط تا که پیغامش کند از هر نمط چون کسی که خورده باشد آش بد می‌بشوراند دلش تا قی کند کظم غیظ اینست آن را قی مکن تا بیابی در جزا شیرین سخن چون نبودش صبر می‌پیچید او کین سگ زن‌روسپی حیز کو تا بریزم بر وی آنچ گفته بود کان زمان شیر ضمیرم خفته بود چون عیادت بهر دل‌آرامیست این عیادت نیست دشمن کامیست تا ببیند دشمن خود را نزار تا بگیرد خاطر زشتش قرار بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند دل به رضوان و ثواب آن دهند خود حقیقت معصیت باشد خفی بس کدر کان را تو پنداری صفی همچو آن کر کو همی پنداشتست کو نکویی کرد و آن بر عکس جست او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام حق همسایه بجا آورده‌ام بهر خود او آتشی افروختست در دل رنجور و خود را سوختست فاتقوا النار التی اوقدتم انکم فی المعصیه ازددتم گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا صل انک لم تصل یا فتی از برای چاره‌ی این خوفها آمد اندر هر نمازی اهدنا کین نمازم را میامیز ای خدا با نماز ضالین و اهل ریا از قیاسی که بکرد آن کر گزین صحبت ده‌ساله باطل شد بدین خاصه ای خواجه قیاس حس دون اندر آن وحیی که هست از حد فزون گوش حس تو به حرف ار در خورست دان که گوش غیب‌گیر تو کرست به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم هله ای سرده مستم برهانم به تمامت هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی همه دیدار کریمست در این عشق کرامت نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران نکند والده ما را ز پی کینه حجامت نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سمت بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم بنه ارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی نرسد هیچ کسی را بجز این عشق امامت پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی همی گوید آن کس کجا کین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی مر او را دهم دخترم را همای و کرد ایزدش را برین بر گوای کی نامور دست بر دست زد بدین سان کند گفت هنگام بد همه ساله زین روز ترسیدمی چو او را به رزم اندرون دیدمی دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا که کشت آن سیه پیل نستوه را که کند از زمین آهنین کوه را درفش و سرلشکر و جای خویش برادرش را داد و خود رفت پیش به قلب اندر آمد بجای زریر به صف اندر استاد چون نره شیر به پیش اندر آمد میان را ببست گرفت آن درفش همایون به دست برادرش بد پنج دانسته راه همه از در تاج و همتای شاه همه ایستادند در پیش اوی که لشکر شکستن بدی کیش اوی به آزادگان گفت پیش سپاه که ای نامداران و گردان شاه نگر تا چه گویم یکی بشنوید به دین خدای جهان بگروید نگر تا نترسید از مرگ و چیز که کس بی‌زمانه نمردست نیز کرا کشت خواهد همی روزگار چه نیکوتر از مرگ در کارزار بدانید یکسر که روزی است این که کافر پدید آید از پاک دین شما از پس پشتها منگرید مجویید فریاد و سر مشمرید نگر تا نبینید بگریختن نگر تا نترسید ز آویختن سر نیزه‌ها را به دام افگنید زمانی بکوشید و مردی کنید بدین اندرون بود اسفندیار که بانگ پدرش آمد از کوهسار که ای نامداران و گردان من همه مرمرا چون تن و جان من مترسید از نیزه و گرز و تیغ که از بخش ما نیست روی گریغ به دین خدا ای گو اسفندیار به جان زریر آن نبرده سوار که آید فرود او کنون در بهشت که من سوی لهراسپ نامه نوشت پذیرفته‌ام اندر آن شاه پیر که گر بخت نیکم بود دستگیر که چون باز گردم ازین رزمگاه به اسفندیارم دهم تاج و گاه سپه را همه پیش رفتن دهم ورا خسروی تاج بر سر نهم چنان چون پدر داد شاهی مرا دهم همچنان پادشاهی ورا واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند گوییا باور نمی‌دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند کافر و ممن گر از خوی خوشش واقف شوند خوی را خود واکند در حین و خو با او کند آفتابی ناگهان از روی او تابان شود پردها را بردرد وین کار را یک سو کند چنگ تن‌ها را به دست روح‌ها زان داد حق تا بیان سر حق لایزالی او کند تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می‌زند تا ز هر یک بانگ دیگر در حوادث رو کند شاد با چنگ تنی کز دست جان حق بستدش بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو کند اوستاد چنگ‌ها آن چنگ باشد در جهان وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند مر علی را در مثالی شیر خواند شیر مثل او نباشد گرچه راند از مثال و مثل و فرق آن بران جانب قصه‌ی دقوقی ای جوان آنک در فتوی امام خلق بود گوی تقوی از فرشته می‌ربود آنک اندر سیر مه را مات کرد هم ز دین‌داری او دین رشک خورد با چنین تقوی و اوراد و قیام طالب خاصان حق بودی مدام در سفر معظم مرادش آن بدی که دمی بر بنده‌ی خاصی زدی این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه کن قرین خاصگانم ای اله یا رب آنها راکه بشناسد دلم بنده و بسته‌میان ومجملم و آنک نشناسم تو ای یزدان جان بر من محجوبشان کن مهربان حضرتش گفتی که ای صدر مهین این چه عشقست و چه استسقاست این مهر من داری چه می‌جویی دگر چون خدا با تست چون جویی بشر او بگفتی یا رب ای دانای راز تو گشودی در دلم راه نیاز درمیان بحر اگر بنشسته‌ام طمع در آب سبو هم بسته‌ام همچو داودم نود نعجه مراست طمع در نعجه‌ی حریفم هم بخاست حرص اندر عشق تو فخرست و جاه حرص اندر غیر تو ننگ و تباه شهوت و حرص نران بیشی بود و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود حرص مردان از ره پیشی بود در مخنث حرص سوی پس رود آن یکی حرص از کمال مردی است و آن دگر حرص افتضاح و سردی است آه سری هست اینجا بس نهان که سوی خضری شود موسی روان همچو مستسقی کز آبش سیر نیست بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست بی نهایت حضرتست این بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم گفت: « ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم هرکسی برات حفظ ما دارد در زه قبا در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم چند هزار همچو او بنده‌ی خاص پاک خو هردم می‌رسیدشان بار و خفیر از درم » گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم» گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم » گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او اکمه را بصر دهم، جانب طب ننگرم » گلت: « محمد مهین، من به اشارت معین بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم » صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم کز تف او منورم، وز کف او مصورم چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟ هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه گر چهکه غره می‌زند گاو به سحر سامری گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان زود فتد که نیستش قوت پر جعفری گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟! جان ندهد بجز خدا، عقل همو کند عطا گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری روضه‌ی روح سبز بین، ساکن روضه حور عین مست و خراب می‌روی، نقل ملوک می‌چری فرجه‌ی باغ می‌کنی، شادی و لاغ می‌کنی با صنمان شرم‌گین، پرده‌ی شرم می‌دری آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری این غزل ای ندیم من بی‌ترجیع چون بود؟! بند کنش که بند تو سلسله‌ی جنون بود از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو گفت: که « لاابالیی، خیره‌کشی، شهنشهی بی‌پر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی بی‌رسن عنایتم، برنشود کس از چهی عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی بی‌رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی بادیها نوشته‌ی شهر به شهر گشته‌ی جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟! مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی گول ز حرف من شود نکته‌شناس و آگهی » گفتم: « کدیه می‌کنم، ای تو حیات هر صنم تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی » گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی از چه رسید آب را آینه‌گی؟ ز صافیی از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی صاحب نان و جامگی، هر طرفی‌ست اسپهی هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین لیک نیم مشبهی غره‌ی هر مشبهی شرح که بی‌زبان بود، بی‌ضرر و زیان بود هم تو بگو شهنشها، فایده‌ی موجهی ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم هجر خدایا بس است زود وصالی بده شوق مده اینهمه یا پر و بالی بده خوبی خود را بگیر از دلم اندازه‌ای آینه آورده‌ام عرض جمالی بده ای دل وحشت گریز اینهمه دهشت چرا فرصت حرفی بجو شرح ملالی بده از پی یک نیم جان چند تقاضای ناز می‌دهم اینک به تو لیک مجالی بده ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش نیم فسونی بدم وعده وصالی بده یاد غزلهای تو وحشی و این ذوق عشق بیهده گردی بس است دل به غزالی بده ای صنم گلزاری چند مرا آزاری من چو کمین فلاحم تو دهیم سالاری چند مرا بفریبی هر چه کنی می‌زیبی چند به دل آموزی مغلطه و طراری آن که از آن طراری باز بر او برشکنی افتد و سودش نکند در دغلی هشیاری ساده دلی ساز مرا سوی عدم تاز مرا تار هم از لطف فنا زین فرح و زین زاری هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین هر کی بخندد بود او در حجب ستاری من که ز دور آمده‌ام با شر و شور آمده‌ام بازبنگشاده‌ام این دان خبر سرباری بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود مایه نداری تو ولی خایه خود می‌خاری بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان حجره‌ی روح القدس به ز تو مهمان نداشت در همه روی زمین به ز تو دارنده‌ای بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت خاک درت را فلک بوسه نیارست زد ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت طیره از آنی که دل پای سریر تو را هدیه بجز سر نیافت، تحفه بجز جان نداشت آنچه ز سودای تو در دل خاقانی است نیست به عالم سری کو پی تو آن نداشت گهرسنج این گنج گوهرفشان چنین می‌دهد از سکندر نشان که چون این «خردنامه» ها را نوشت بدان تخم اقبال جاوید کشت به ملک عدالت علم برکشید به حرف ضلالت قلم درکشید نخستین چو خور سوی مغرب شتافت فروغ جمالش بر آن ملک تافت به کف تیغ آتش‌فشان، صبح‌وار سپه تاخت بر لشکر زنگبار زدود از پی رستن از ننگشان ز آیینه‌ی مصریان زنگشان وز آنجا سپه سوی دارا کشید وز او کین خود بی‌مدارا کشید لباس بقا بر تنش چاک کرد ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد وز آن پس به تایید عز و جلال سراپرده زد بر بلاد شمال شمالش چو در سلک ملک یمین درآمد، علم زد به مشرق زمین ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید جنیبت به حد جنوبی کشید وز آنجا به مغرب‌زمین بازگشت سرانجام کارش، چو آغاز گشت در آخر نهاد اندرین تنگنای چو پرگار، بر اولین نقطه پای شد این چاردیوار با چار حد به ملکیت دولتش نامزد ز سر حد چین تا در روم و روس جهان را رهاند از دریغ و فسوس گهی آخت بر هند شمشیر عزم گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم صنم‌خانه‌ها را ز بنیاد کند به زردشت و زردشتی آتش فکند ز هر دین بجز دین یزدان پاک فرو شست یکبارگی لوح خاک بنا کرد بس شهرها در جهات بسان سمرقند و مرو و هرات پی بستن سد به مشرق نشست در فتنه بر روی یاجوج بست چو طی کرد یک‌سر بساط بسیط ز خشکی درآمد به اخضر محیط تهی گشته از خویش، بر روی آب همی رفت گنبدزنان چون حباب چو ملک جهان یافت بر وی قرار چه نادر اثرها که گشت آشکار زر و سیم نقش روایی گرفت که با سکه‌اش آشنایی گرفت به آهن چو ره یافت زو روشنی به آیینگی آمد از آهنی از او زرگران زرگری یافتند وز او سیم و زر زیوری یافتند به هر ره که زد کوس بهر رحیل از او گشت پیموده فرسنگ و میل ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد ز نام وی این زمزمه، ساز کرد به لفظ دری هر چه بر عقل یافت به یونانی الفاظ ازو نقل یافت بسی از حکیمان و دانشوران نه تنها حکیمان که پیغمبران درآن خوش سفر همدمش بوده‌اند به تدبیر در، محرمش بوده‌اند یکی ز آن حکیمان بلیناس بود ز پیغمبران خضر و الیاس بود به خود هم دل حکمت‌اندیش داشت که حکمت‌وری از همه بیش داشت چو از دیگران کار نگشادی‌اش گشادی ز تدبیر خود دادی‌اش کار تو پیوسته آزارست گویی نیست هست زین سبب کار دلم زارست گویی نیست هست خصم تو بازار من بشکست و با خصم ای صنم مر ترا پیوسته بازارست گویی نیست هست تا به خروارست شکر لعل نوشین ترا در دلم عشقت به خروارست گویی نیست هست طره‌ی طرار تو دل دزدد از مردم همی شد یقین کان طره طرارست گویی نیست هست ماهرویا تا تو کردی رایت صحبت نگون رایت صبرم نگونسارست گویی نیست هست بوسه‌ای را زان لب چون لعل نوشینت به جان چاکر مسکین خریدارست گویی نیست هست نرگس خونخوار تو پیوسته خون ریزد همی نرگست بس شوخ و خونخوارست گویی نیست هست ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست گو این سخن معاینه در چشم ما بگو آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند گو در حضور پیر من این ماجرا بگو گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گناه گدا بگو بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان با این گدا حکایت آن پادشا بگو جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو جان پرور است قصه ارباب معرفت رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو عشق را حمل بر مجاز مکن جان ده ار عاشقی و ناز مکن با خودی گرد کوی عشق مگرد ممنی بی‌وضو نماز مکن دست با خود به کار دوست مبر به سوی قبله پا دراز مکن با چنین رو به گرد کعبه مگرد جامه‌ی کعبه بی‌نماز مکن چون دلت نیست محرم توحید سفر کعبه و حجاز مکن از پی تن قبای ناز مدوز مرده را جز کفن جهاز مکن قدمت در مقام محمودی‌ست خویشتن بنده‌ی ایاز مکن راز در دل چو دانه در پنبه است همچو حلاج کشف راز مکن به نسیمی که بر دهانت وزد لب خود همچو غنچه باز مکن باز کن چشم تا ببینی دوست چون بدیدی دگر فراز مکن تا توانی چو سیف فرغانی عشق را حمل بر مجاز مکن چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن در سینه‌ی من می‌نهد مهر تو بنیاد، ای پری از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن بازم زبان اوحدی، هر چند پندی می‌دهد گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن مخسب ای یار مهمان دار امشب که تو روحی و ما بیمار امشب برون کن خواب را از چشم اسرار که تا پیدا شود اسرار امشب اگر تو مشترییی گرد مه گرد بگرد گنبد دوار امشب شکار نسر طایر را به گردون چو جان جعفری طیار امشب تو را حق داد صیقل تا زدایی ز هجر ازرق زنگار امشب بحمدالله که خلقان جمله خفتند و من بر خالقم بر کار امشب زهی کر و فر و اقبال بیدار که حق بیدار و ما بیدار امشب اگر چشمم بخسبد تا سحرگه ز چشم خود شوم بیزار امشب اگر بازار خالی شد تو بنگر به راه کهکشان بازار امشب شب ما روز آن استارگان‌ست که درتابید در دیدار امشب اسد بر ثور برتازد به جمله عطارد برنهد دستار امشب زحل پنهان بکارد تخم فتنه بریزد مشتری دینار امشب خمش کردم زبان بستم ولیکن منم گویای بی‌گفتار امشب چون نیست شدی هست ببودی صنما چون خاک شدی پاک شدی لاجرما □وای ای مردم داد زعالم برخاست جرم او کند و عذر مرا باید خواست □مرغی به سر کوه نشست و برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست □بی غم دل کیست تا بدان مالم دست بی غم دل زنگیان شوریده‌ی مست □جز درد دل از نظاره‌ی خوبان چیست آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست □فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ تا عشق میان ما بماند بی هیچ □آنرا که کلاه سر بباید زد و برد زانست که او بزرگ را دارد خرد □آنجا که مرا با تو همی هست دیدار آنجا روم و روی کنم در دیوار □تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار کین آب حیاتست ز آدم بیزار □گر من به ختن ز یار وادارم دست باورد و نسا و طوس یار من بس □فاساختن و روی خوش و صفرا کم تا عهد میان ما بماند محکم □من گبر بدم کنون مسلمان گشتم بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم □جایی که حدیث تو کند خندانم خندان خندان به لب برآید جانم □اشتربان را سرد نباید گفتن او را چو خوشست غریبی و شب رفتن □از ترکستان که بود آرنده‌ی تو گو رو دیگر بیار ماننده‌ی تو □زلفت سیهست مشک را کان گشتی از بس که بجستی تو همه آن گشتی □گر آنچه بگفته‌ای به پایان نبری گر شیر شوی زدست ما جان نبری □هر جا که روی دو گاو کارند و خری خواهی تو بمرو باش خواهی بهری □آراسته و مست به بازار آیی ای دوست نترسی که گرفتار آیی خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم جز حریف ظریف نگزینیم با کسان خسان نیامیزیم غم بیهوده در جهان نخوریم می آسوده در قدح ریزیم ما گرفتار شادی و طربیم نه گرفتار زهد و پرهیزیم گر ستیزه کند فلک با ما بر مرادش رویم و نستیزیم چون نداریم هیچ دست آویز چند با هر کسی درآویزیم عیش باقی است شمس تبریزی مست جاوید شاه تبریزیم باد بر تخت سلیمان رفت کژ پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو ور روی کژ از کژم خشمین مشو این ترازو بهر این بنهاد حق تا رود انصاف ما را در سبق از ترازو کم کنی من کم کنم تا تو با من روشنی من روشنم هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد روز روشن را برو چون لیل کرد گفت تا جا کژ مشو بر فرق من آفتابا کم مشو از شرق من راست می‌کرد او به دست آن تاج را باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی هشت بارش راست کرد و گشت کژ گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ گفت اگر صد ره کنی تو راست من کژ شوم چون کژ روی ای متمن پس سلیمان اندرونه راست کرد دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد بعد از آن تاجش همان دم راست شد آنچنان که تاج را می‌خواست شد بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد هشت کرت کژ بکرد آن مهترش راست می‌شد تاج بر فرق سرش تاج ناطق گشت کای شه ناز کن چون فشاندی پر ز گل پرواز کن نیست دستوری کزین من بگذرم پرده‌های غیب این برهم درم بر دهانم نه تو دست خود ببند مر دهانم را ز گفت ناپسند پس ترا هر غم که پیش آید ز درد بر کسی تهمت منه بر خویش گرد ظن مبر بر دیگری ای دوستکام آن مکن که می‌سگالید آن غلام گاه جنگش با رسول و مطبخی گاه خشمش با شهنشاه سخی هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود طفلکان خلق را سر می‌ربود آن عدو در خانه‌ی آن کور دل او شده اطفال را گردن گسل تو هم از بیرون بدی با دیگران واندرون خوش گشته با نفس گران خود عدوت اوست قندش می‌دهی وز برون تهمت به هر کس می‌نهی هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل با عدو خوش بی‌گناهان را مذل چند فرعونا کشی بی‌جرم را می‌نوازی مر تن پر غرم را عقل او بر عقل شاهان می‌فزود حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود مهر حق بر چشم و بر گوش خرد گر فلاطونست حیوانش کند حکم حق بر لوح می‌آید پدید آنچنان که حکم غیب بایزید دلسوز ما که آتش گویاست قند او آتش که دید دانه‌ی دلها سپند او هر آفتاب زردم عیدی بود تمام چون بینمش که نیم هلال است قند او بر چون پرند، لیک دلش گوشه‌ی پلاس من بر پلاس ماتم هجر از پرند او رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک چشمم نمک چند ز لب نوش خند او در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین از خام‌کاری دل بیدادمند او زین سرد باد حلقه‌ی آتش فسرده باد تا نعل زر کنم پی سم سمند او جرمی نکرده حلقه‌ی گوشش ولی چه سود آویخته به سایه‌ی مشکین کمند او پند من است حلقه‌ی گوشش ولی چه سود حلقه به گوش او نکند گوش پند او خاقانی آن اوست غلام درم خرید بفروشدش به هیچ که ناید پسند او نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک قصاب حلق خلق بود گوسفند او سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید هم نشکند چو سرو دل زورمند او خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل هم خضر خان و مشغله‌ی او ز کند او با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد تا لاجرم گداز کشید از گزند او باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ پست از چه گشت آن طیران بلند او؟ هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟ سردی آب بین که شود چشم بند او آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست فرزندی آنچنان که بود فر زند او حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می سرکه نماید آن سخن گوز کند او سیر ارچه هم طویله‌ی سوسن بود به رنگ غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد چون آب خواند آتش زردشت زند او زهی خاک درت تریاک اعظم طفیلی وجودت کل عالم زهی موسی عمران بر در تو به هارونی میان دربسته محکم زهی دربان تو یعنی که افلاک شده چوبک زنت عیسی مریم تو را شیطان مسلمان گشته جاوید ولی پیچیده سر از پیش عالم اگر با نام حق نامت نگویند که را باشد مسلمانی مسلم نیاید خسته‌ای کو منکرت شد بجز خاکستر خود هیچ مرهم عدو گر بنگرد در تو به انکار نماند مردمش در دیده محکم نگین می‌خواست از مهر تو گردون از آن شد حلقه وش مانند خاتم نگینش چون نشد مهر نبوت لبان خویش نیلی کرد ازین غم اگر در نطق آیم تا قیامت نیارم گفت یک وصف تمامت چون برگهای طوبی طبعم به نام تو یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست در خاطرم که بلبل بستان نعت تست اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست با برگ و با نوای چنین بنده‌ای چو من هر روز بی‌نواتر و بی‌برگ‌تر چراست زهی بگرفته از مه تا به ماهی سپاه دولت پیروز شاهی جهانداری که خورشیدست و سایه یکی شاهنشهی دیگر الهی خداوندی که بنهادند گردن خداوندیش را تا مرغ و ماهی همش بر آسمان دست اوامر همش بر اختران حکم نواهی جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست ندارد منت مالی و جاهی اگر پیروزه در پاسش گریزد که آمر اوست گیتی را و ناهی به کلی رنگ رویش فارغ آید چو رنگ روی یاقوت از تباهی وگر خورشید روی او بخواهد فرو شوید ز روی شب سیاهی ز رایش چاه یوسف بی‌اثر بود وگرنه یوسفی کردی نه چاهی در آبادی عالم تو توانی که از هستی خرابی را بکاهی زهی باقی به عونت عهد عالم چنان کز عدل باشد پادشاهی نه پیش آید نفاذت را توقف نه دریابد دوامت را تناهی جهان همت تست آنکه طوبی کند در روضهای او گیاهی یکی عالم تویی وان کت ببیند ببیند کل عالم را کماهی در آن موقف که از بیجاده‌گون تیغ شود رخساره‌ی ارواح کاهی سنان خندان بود او داج گریان خرد مخطی شود ادارک ساهی به هم‌آوازی تکبیر گردد صدای گنبد گردون مباهی امل چون صبح شمشیرت برآید بدرد جامه چون صبح از پگاهی کند اعدای ملک از ننگ عصیان به دل‌گویان کجا بد بی‌گناهی تن تیغ ترا از تن قبایی سر رمح ترا از سر کلاهی جهانی یک به دیگر می‌پناهند تو از یزدان به یزدان می‌پناهی الا تا بلبل از یک گونه گفتار دهد بر دعوی بستان گواهی جهان بستان بزمت باد و بلبل درو نوعی ز اصحاب ملاهی قضا را حجت آن بادا که گویی جهان را شیوه آن بادا که خواهی کسی پر خانه دشتی دید هرگز نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟ دو لشکر صف‌زده در خانه‌هاشان پس هر لشکری یکی مجاهز وزیر و شاه و پیلان و سواران ستاده بر طرف‌ها دو مبارز پیاده با سواران جمله بی‌جان وزیر و شاه بی‌فرمان و عاجز به زخم و بند و کشتن گشته مشغول نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد بیخ مداومت را، روزی شجر بروید شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد استاد کیمیا را، بسیار سیم باید در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد زیرا که پادشاهی، چون بقعه‌ای بگیرد بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل بیمست کز نصیحت، دیوانه‌تر بباشد بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی لب بر دهان نی نه، تا نی‌شکر بباشد امروز قول سعدی، شیرین نمی‌نماید چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد کاروان ختنی مشک ختا می‌آرد یا صبا نکهت آن زلف دوتا می‌آرد لاله دل در دم جانبخش سحر می‌بندد غنچه جان پیشکش باد صبا می‌آرد مرغ را گل باشارت چه سخن می‌گوید باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد می‌رسد قاصدی از راه و چنان می‌شنوم که ز سلطان خبری سوی گدا می‌آرد ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر مژده یوسف گمگشته‌ی ما می‌آرد ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا دانه‌ی خال تو در دام بلا می‌آرد می‌گشاید مگر از نافه‌ی زلفت کارش ورنه باد این دم مشکین ز کجا می‌آرد هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا ای بسا دل که کشانت ز قفا می‌آرد خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی هر زمان پرده‌سرا را بسرا می‌آرد سپیده‌دم که وقت کار عامست نبیذ غارجی رسم کرامست مرا ده ساقیا جام نخستین که من مخمورم و میلم به جامست ولیکن لختکی باریکتر ده نبیذ یکمنی دادن کدامست نماز بامدادان کرد باید سه جام یکمنی خوردن حرامست چو وام ایزدی بنهاده باشم مرا ده ساتگینی بر تو وامست چنانکه باز نشناسد امامم رکوعم را رکوعست ار قیامست خوشا جام میا، خوشا صبوحا خوشا کاین ماهرو ما را غلامست دو زلفش دو شب و دو خال مشکین ظلام اندر ظلام اندر ظلامست صبوح از دست آن ساقی صبوحست مدام از دست آن دلبر مدامست غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملامست همی‌دانم که این هر دو حرامند ولیکن این خوشیها در حرامست دیشب همه منزل من کوی مغان بود وز ناله‌ی من مرغ صراحی بفغان بود همچون قدحم تا سحر از آتش سودا خون جگر از دیده‌ی گرینده روان بود با طلعت آن نادره‌ی دور زمانم مشنو که غم از حادثه‌ی دور زمان بود بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت چون شمع شبستان دل من در خفقان بود باز از فلک پیر باومید وصالش پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود از جرعه‌ی می بزمگه باده گساران چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود چون دید که از دست شدم گفت که خواجو هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بی‌مرد و زن هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین المستغاث ای مسلمین زین نقش‌های پرفتن نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم به پایش زان در افتادم که می‌آرد به پایانم جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی که رای او طلب‌گارست و روی او نگهبانم وجودم آن نمی‌ارزد که: آن بت بر سرم لرزد دلم زان عشق می‌ورزد که: دلدارست جانانم تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم ز هر کس می‌کشم صد طعنه وز عشقش نمی‌گردم ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی‌مانم کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟ زمانی نیست بی‌دولت چو کار من به دور او از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم ای برادر دانک شه‌زاده توی در جهان کهنه زاده از نوی کابلی جادو این دنیاست کو کرد مردان را اسیر رنگ و بو چون در افکندت دریغ آلوده روذ دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ تا رهی زین جادوی و زین قلق استعاذت خواه از رب الفلق زان نبی دنیات را سحاره خواند کو به افسون خلق را در چه نشاند هین فسون گرم دارد گنده پیر کرده شاهان را دم گرمش اسیر در درون سینه نفاثات اوست عقده‌های سحر را اثبات اوست ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنیست حل سحر او به پای عامه نیست ور گشادی عقد او را عقلها انبیا را کی فرستادی خدا هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌گشا رازدان یفعل الله ما یشا هم‌چو ماهی بسته است او به شست شاه زاده ماند سالی و تو شصت شصت سال از شست او در محنتی نه خوشی نه بر طریق سنتی فاسقی بدبخت نه دنیات خوب نه رهیده از وبال و از ذنوب نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد پس طلب کن نفخه‌ی خلاق فرد تا نفخت فیه من روحی ترا وا رهاند زین و گوید برتر آ جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر رحمت او سابقست از قهر او سابقی خواهی برو سابق بجو تا رسی اندر نفوس زوجت کای شه مسحور اینک مخرجت با وجود زال ناید انحلال در شبیکه و در بر آن پر دلال نه بگفتست آن سراج امتان این جهان و آن جهان را ضرتان پس وصال این فراق آن بود صحت این تن سقام جان بود سخت می‌آید فراق این ممر پس فراق آن مقر دان سخت‌تر چون فراق نقش سخت آید ترا تا چه سخت آید ز نقاشش جدا ای که صبرت نیست از دنیای دون چونت صبرست از خدا ای دوست چون چونک صبرت نیست زین آب سیاه چون صبوری داری از چشمه‌ی اله چونک بی این شرب کم داری سکون چون ز ابراری جدا وز یشربون گر ببینی یک نفس حسن ودود اندر آتش افکنی جان و وجود جیفه بینی بعد از آن این شرب را چون ببینی کر و فر قرب را هم‌چو شه‌زاده رسی در یار خویش پس برون آری ز پا تو خار خویش جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب زودتر والله اعلم بالصواب هر زمانی هین مشو با خویش جفت هر زمان چون خر در آب و گل میفت از قصور چشم باشد آن عثار که نبیند شیب و بالا کور وار بوی پیراهان یوسف کن سند زانک بویش چشم روشن می‌کند صورت پنهان و آن نور جبین کرده چشم انبیا را دوربین نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار چشم را این نور حالی‌بین کند جسم و عقل و روح را گرگین کند صورتش نورست و در تحقیق نار گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار دم به دم در رو فتد هر جا رود دیده و جانی که حالی‌بین بود دور بیند دوربین بی‌هنر هم‌چنانک دور دیدن خواب در خفته باشی بر لب جو خشک‌لب می‌دوی سوی سراب اندر طلب دور می‌بینی سراب و می‌دوی عاشق آن بینش خود می‌شوی می‌زنی در خواب با یاران تو لاف که منم بینادل و پرده‌شکاف نک بدان سو آب دیدم هین شتاب تا رویم آنجا و آن باشد سراب هر قدم زین آب تازی دورتر دو دوان سوی سراب با غرر عین آن عزمت حجاب این شده که به تو پیوسته است و آمده بس کسا عزمی به جایی می‌کند از مقامی کان غرض در وی بود دید و لاف خفته می‌ناید به کار جز خیالی نیست دست از وی بدار خوابناکی لیک هم بر راه خسپ الله الله بر ره الله خسپ تا بود که سالکی بر تو زند از خیالات نعاست بر کند خفته را گر فکر گردد هم‌چو موی او از آن دقت نیابد راه کوی فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست هم خطا اندر خطا اندر خطاست موج بر وی می‌زند بی‌احتراز خفته پویان در بیابان دراز خفته می‌بیند عطشهای شدید آب اقرب منه من حبل الورید گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد فغان که در طلب گنج نامه مقصود شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد غریب و عاشقم بر من نظر کن به نزد عاشقان یک شب گذر کن ببین آن روی زرد و چشم گریان ز بد عهدی دل خود را خبر کن ترا رخصت که داد ای مهر پرور که جان عاشقان زیر و زبر کن نه بس کاریست کشتن عاشقان را برو فرمان بر و کار دگر کن سنایی رفت و با خود برد هجران تو نامش عاشق خسته جگر کن ولیکن چون سحرگاهان بنالد ز آه او سحرگاهان حذر کن ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز گوشه‌ی چشم تو دنباله کش لشگر ناز ما به جان ناز کشیم از تو اگر هم روزی خط اجازت ده حسنت شود ازکشور ناز نام جلاد بران غمزه منه کاندر قتل کار جلاد نباشد زدن خنجر ناز دیده هرچند که گستاخ بود چون بیند تکیه‌ی نخل گران بار تو بر بستر ناز بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر در رغبت بگشائی و ببندی در ناز سر آن نرگس پرحوصله گردم که ز من صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز محتشم را شود آن روز سیه دفتر عمر که بشوئی تو ز بسیاری خط دفتر ناز همان چون بگفت این سخن شهریار زریر سپهدار و اسفندیار کشیدند شمشیر و گفتند اگر کسی باشد اندر جهان سربسر که نپسندد او را به دین‌آوری سر اندر نیارد به فرمانبری نیاید بدرگاه فرخنده شاه نبندد میان پیش رخشنده گاه نگرید ازو راه و دین بهی مرین دین به را نباشد رهی به شمشیر جان از تنش بر کنیم سرش را به دار برین بر کنیم سپهدار ایران که نامش زریر نبرده دلیری چو درنده شیر به شاه جهان گفت آزاده‌وار که دستور باشد مرا شهریار که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را پسند آمد این شاه گشتاسپ را بدو گفت برخیز و پاسخ کنش نکال تگینان خلخ کنش زریر گرانمایه و اسفندیار چو جاماسپ دستور ناباک‌دار ز پیشش برفتند هر سه به هم شده سر پر از کین و دلها دژم نوشتند نامه به ارجاسپ زشت هم اندر خور آن کجا او نوشت زریز سپهبد گرفتش به دست چنان هم گشاده ببردش نبست سوی شاه برد و برو بر بخواند جهانجوی گشتاسپ خیره بماند ز دانا سپهبد زریر سوار ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار ببست و نوشت اندرو نام خویش فرستادگان را همه خواند پیش بگیرید گفت این و زی او برید نگر زین سپس راه را نسپرید که گر نیستی اندر استا و زند فرستاده را زینهار از گزند ازین خواب بیدارتان کردمی همان زنده بر دارتان کردمی چنین تا بدانستی آن گرگسار که گردن نیازد ابا شهریار بینداخت نامه بگفتا روید مرین را سوی ترک جادو برید بگویید هوشت فراز آمدست به خون و به خاکت نیاز آمدست زده باد گردنت خسته میان به خاک اندرون ریخته استخوان درین ماه ار ایدونک خواهد خدای بپوشم به رزم آهنینه قبای به توران زمین اندر آرم سپاه کنم کشور گرگساران تباه چو با آن کشته‌ی سودای یوسف ز حد بگذشت استغنای یوسف شبی در کنج خلوت دایه را خواند به صد مهرش به پیش خویش بنشاند بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من! چراغ افروز جان روشن من! گر از جان دم زنم پرورده‌ی توست ور از تن، شیر رحمت خورده‌ی توست چه باشد کز طریق مهربانی به منزلگاه مقصودم رسانی؟ چه پیوندی نباشد جان و دل را، چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟» جوابش داد دایه کای پریزاد! که نید با تو از حور و پری یاد! جمال دلربا دادت خداوند که برباید دل و دین خردمند به کوه ار رخ نمایی آشکارا، نهی عشق نهان در سنگ‌خارا چو بخرامی به باغ از عشوه کاری، درخت خشک را در جنبش آری! بدین خوبی چنین درمانده چونی؟ چرا چندین کشی آخر زبونی؟ به رفتار آور این نخل رطب بار! به راه لطفش آر، از لطف رفتار! زلیخا گفت کای مادر چه گویم که از یوسف چه می‌آید به رویم! نسازد دیده هرگز سوی من باز چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟ نه تنها آفتم زیبایی اوست بلای من ز ناپروایی اوست جوابش داد دیگر باره دایه که: «ای حور از جمالت برده مایه! مرا در خاطر افتاده‌ست کاری کز آن کار تو را خیزد قراری ولی وقتی میسر گردد آن کار که سیم آری به اشتر، زر به خروار بسازم چون ارم، دلکش بنایی بگویم تا در او صورت گشایی، به موضع موضع از طبعش هنر کوش کشد شکل تو با یوسف هم آغوش چو یوسف یک زمان در وی نشیند در آغوش خودت هر جا ببیند، بجنبد در دلش مهر جمالت شود از جان طلبکار وصالت ز هر سو چون بجنبد مهربانی برآید کارها ز آن‌سان که دانی» چو بشنید این حکایت را ز دایه به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه بر آن دست تصرف داد او را بدان سرمایه کرد آباد او را چنین گویند معماران این کاخ که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ، به دست آورد استادی هنرکیش به هر انگشت دستش صد هنر بیش به رسم هندسی کار آزمایی قوانین رصد را رهنمایی چو از پرگار بودی خالی‌اش مشت نمودی کار پرگار از دو انگشت چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست بر او آن کار بی‌مسطر شدی راست به جستی بر شدی بر تاق اطلس بر ایوان زحل بستی مقرنس چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ، ز خشت خام گشتی نرم‌تر، سنگ به طراحی چو فکر آغاز کردی، هزاران طرح زیبا ساز کردی به سنگ ار صورت مرغی کشیدی سبک، سنگ گران از جا پریدی به حکم دایه زرین‌دست استاد، زر اندوده‌سرایی کرد بنیاد در اندرهم، در آنجا هفت خانه چو هفت اورنگ بی‌مثل زمانه مرتب هر یک از لون دگر سنگ صقالت دیده و صافی و خوش‌رنگ به هفتم خانه همچون چرخ هفتم که هر نقشی و رنگی بود از او گم مرصع چل ستون از زر برافراخت ز وحش و طیر، زیبا شکل‌ها ساخت به پای هر ستونی ساخت از زر غزالی ناف او پر مشک اذفر ز طاوس‌های زرین صحن او پر به دم‌های مرصع در تبختر میان آن درختی سر کشیده که مثلش چشم نادر بین ندیده ز سیم خام بودش نازنین ساق ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق به هر شاخش ز صنعت بود طیار زمرد بال، مرغی لعل منقار بنامیزد! درختی سبز و خرم ندیده هرگز از باد خزان خم در آن خانه مصور ساخت هر جا مثال یوسف و نقش زلیخا به هم بنشسته چون معشوق و عاشق ز مهر جان و دل با هم معانق اگر نظارگی آنجا گذشتی ز حسرت در دهانش آب گشتی همانا بود سقف آن سپهری بر او تابنده هر جا ماه و مهری عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر ز چاک یک گریبان بر زده سر نمودی در نظر هر روی دیوار چو در فصل بهاران تازه گلزار به هر گل گل زمینش بیش یا کم دو شاخ تازه گل پیچیده با هم ز فرشش بود هر جایی شکفته دو گل با هم به مهد ناز خفته در آن خانه نبود القصه یک جای تهی ز آن دو درام و درای چو شد خانه بدین صورت مهیا به یوسف شد فزون شوق زلیخا بلی عاشق چو بیند نقش جانان شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان از آن حرف آتش او تازه گردد اسیر داغ بی‌اندازه گردد چو شد خانه تمام از سعی استاد به تزیین‌اش زلیخا دست بگشاد زمین آراست از فرش حریرش جمال افزود از زرین سریرش قنادیل گهر پیوندش آویخت ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت هه بایستنی‌ها ساخت آنجا بساط خرمی انداخت آنجا در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس نمی‌بایست‌اش الا یوسف و بس بر آن شد تا که یوسف را بخواند به صدر عزت و جاه‌اش نشاند ز لعل جان‌فزایش کام گیرد به زلف سرکشش آرام گیرد فرو مایه چون سیر خورده بباشد همه عیب جوید همه شر کاود فرومایه آن به که بد حال باشد ازیرا سیه سار پی برنتاود هرچند به جای تو وفا دارم هم از تو توقع جفا دارم در سر ز تو همچنان هوس دارم در دل ز تو همچنان هوادارم از من چو جهان مبر که تو دانی کز دولت این جهان ترا دارم بیگانه مشو چو دین و دل با من چون با غم تو دل آشنا دارم گویی که مگوی راز با خصمان حاشا لله که این روا دارم لیکن به گل آفتاب چون پوشم چون پشت چو ماه نو دوتا دارم مرا سودای تو جان می بسوزد چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد غمت چندان که دوزخ سوخت عمری به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد فکندی آتشم در جان و رفتی دلم زین درد بر جان می‌بسوزد رخ تو آتشی دارد که هر دم چو عودم بر سر آن می‌بسوزد چو شمعم سر از آن آتش گرفته است که از سر تا به پایان می‌بسوزد مکن، دادیم ده کین نیم جانم ز بیدادی هجران می‌بسوزد بترس از تیر آه آتشینم که از گرمیش پیکان می‌بسوزد من حیران ز عشقت برنگردم گرم گردون حیران می بسوزد دم گردون خورد آن کس که هرشب به دم گردون گردان می‌بسوزد چو در کار تو عاجز گشت عطار قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد گرت خویش دشمن شود دوستدار ز تلبیسش ایمن مشو زینهار که گردد درونش به کین تو ریش چو یاد آیدش مهر پیوند خویش بد اندیش را لفظ شیرین مبین که ممکن بود زهر در انگبین کسی جان از آسیب دشمن ببرد که مر دوستان را به دشمن شمرد نگه دارد آن شوخ در کیسه در که بیند همه خلق را کیسه بر □سپاهی که عاصی شود در امیر ورا تا توانی بخدمت مگیر ندانست سالار خود را سپاس تو را هم ندارد، ز غدرش هراس به سوگند و عهد استوارش مدار نگهبان پنهان بر او بر گمار نو آموز را ریسمان کن دراز نه بگسل که دیگر نبینیش باز □چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار گرفتی، به زندانیانش سپار که بندی چو دندان به خون در برد ز حلقوم بیدادگر خون خورد □چو برکندی از چنگ دشمن دیار رعیت به سامان تر از وی بدار که گر باز کوبد در کار زار بر آرند عام از دماغش دمار وگر شهریان را رسانی گزند در شهر بر روی دشمن مبند مگو دشمن تیغ زن بر درست که انباز دشمن به شهر اندرست آن دو روبه چون به هم هم برشدند پس به عشرت جفت یک دیگر شدند خسروی در دشت شد با یوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز ماده می‌پرسد ز نر، کی رخنه‌جوی ما کجا با هم رسیم، آخر بگوی گفت اگر ما را بود از عمر بهر بر دکان پوستین دوزان شهر □دیگری گفتش که ابلیس از غرور راه بر من می‌زند وقت حضور من چو با او برنمی‌آیم به زور در دلم از غبن آن افتاد شور چون کنم کز وی نجاتی باشدم وز می معنی حیاتی باشدم گفت تا پیش توست این نفس سگ از برت ابلیس نگریزد به تگ عشوه‌ی ابلیس از تلبیس تست در تو یک یک آرزو ابلیس تست گر کنی یک آرزوی خود تمام در تو صد ابلیس زاید والسلام گلخن دنیا که زندان آمدست سر به سر اقطاع شیطان آمدست دست از اقطاع او کوتاه دار تا نباشد هیچ کس را با تو کار عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام و از خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام ما ز بالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم ما از آن جا و از این جا نیستیم ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم لااله اندر پی الالله است همچو لا ما هم به الا می رویم قل تعالوا آیتیست از جذب حق ما به جذبه حق تعالی می رویم کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بی‌دست و بی‌پا می رویم همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم در خود تماشا می رویم راه حق تنگ است چون سم الخیاط ما مثال رشته یکتا می رویم هین ز همراهان و منزل یاد کن پس بدانک هر دمی ما می رویم خوانده‌ای انا الیه راجعون تا بدانی که کجاها می رویم اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا می رویم همت عالی است در سرهای ما از علی تا رب اعلا می رویم رو ز خرمنگاه ما ای کورموش گر نه کوری بین که بینا می رویم ای سخن خاموش کن با ما میا بین که ما از رشک بی‌ما می رویم ای که هستی ما ره را مبند ما به کوه قاف و عنقا می رویم مغنی دل تنگ را چاره نیست بجز سازکان هست و بیغاره نیست دماغ مرا کز غم آمد به جوش به ابریشم ساز کن حلقه گوش چو در خانه خویش رفت آفتاب ز گرمی شد اندام شیران کباب تبشهای باحوری از دستبرد ز روی هوا چرک تری سترد گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ بلاله ستان اندر افتاد مرگ بجوشید در کوه و صحرا بخار شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار ز هامون سوی کوه شد عندلیب به غربت همی گفت چیزی غریب به گوش اندرش از هوای تموز نوای چکاوک نیامد هنوز درفشنده خورشید گردون نورد ز باد خزان نیش عقرب نخورد شب و روز می‌گشت در چین و زنگ به دود افکنی طشت آتش به چنگ چو شیران درید از سردست زور گهی ساق گاو و گهی سم گور در ایام با حور و گرمای گرم که از تاب خورشید شد سنگ نرم سکندر ز چین رای خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد رها کرد خاقان چین را به جای دگر باره سوی سفر کرد رای بسی گنج در پیش خاقان کشید وز آنجا سپه در بیابان کشید فرو کوفت بر کوس دولت دوال ز مشرق درآمد به حد شمال بیابان و ریگ روان دید و بس نه پرنده دروی نه جنبنده کس بسی رفت و کس در بیابان ندید همان راه را نیز پایان ندید زمین دید رخشان و از رخنه دور درو ریگ رخشنده مانند نور به شه گفت رهبر که این ریگ پاک همه نقره شد نقره‌ی تابناک به اندازه بردار ازین راه گنج نه چندان که محمل کش آید به رنج به لشگر مگوور نه از عشق سیم گران‌بار گردند و یابند بیم همه بارشه بود پر زر ناب بدان نقره نامد دلش را شتاب ولیک آرزو درمنش کار کرد ازو اشتری چند را بار کرد بدان راه می‌رفت چون باد تیز هوا را ندید از زمین گرد خیز به یک هفته ننشست بر جامه گرد که از نقره بود آن زمین را نورد تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم نه در سیمش آرام شایست کرد نه سیماب را نیز شایست خورد ز سودای ره کان نه کم درد بود سوادی بدان سیم در خورد بود کجا چشمه‌ای بود مانند نوش در آن آب سیماب را بود جوش چو شورش نبودی در آب زلال ز سیماب کس را نبودی ملال بخوردندی آن آبها را دلیر که آب از زبر بود و سیماب زیر چو شورش در آب آمدی پیش و پس نخوردندی آن آب را هیچ‌کس وگر خوردی از راه غفلت کسی نماندی درو زندگانی بسی بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش به جای آورند چنان برکشند آب را زابگیر که ساکن بود آب جنبش پذیر بدین‌گونه یک ماه رفتند راه بسی مردم از تشنگی شد تباه رسیدند از آن مفرش سیم سود به خاکی کزاو بودشان زاد بود نهادند برخاک رخسار پاک که خاکی نیاساید الا به خاک پدید آمد آرامگاهی زدور چنان کز شب تیزه تابنده هور بر افراخته طاقی از تیغ کوه که از دیدنش در دل آمد شکوه به بالای آن طاق پیروزه رنگ کشیده کمر کوهی از خاره سنگ گروهی بر آن کوه دین پروران مسلمان و فارغ ز پیغمبران به الهام یزدان ز روی قیاس در احوال خود گشته یزدان شناس چو دیدند سیمای اسکندری پذیرا شدندش به پیغمبری به تعلیم او خاطر آراستند وزو دانش و داد درخواستند سکندر برایشان در دین گشاد بجز دین و دانش بسی چیز داد چو دیدند شاهی چنان چاره ساز به چاره گری در گشادند باز که شفقت برای داور دستگیر براین زیر دستان فرمان پذیر پس این گریوه در این سنگلاخ یکی دشت بینی چو دریا فراخ گروهی در آن دشت یاجوج نام چو ما آدمی زاده و دیو فام چو دیوان آهن دل الماس چنگ چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ رسیده ز سر تا قدم مویشان نبینی نشانی تو از رویشان به چنگال و دندان همه چون دده به خون ریختن چنگ و دندان زده بگیرند هنگام تک باد را به ناخن بسنبند پولاد را همه در خرام و خورش ناسپاس نه بینی در ایشان کس ایزد شناس زهر طعمه‌ای کان بود جستنی طعامی ندارند جز رستنی ندارند جز خواب و جز خورد کار نمیرد یکی تا نزاید هزار گیائیست آنجا زمین خیزشان چو بلبل بود دانه تیزشان از آن هر شبان روز بهری خورند همانجا بخسبند و درنگذرند چو بر آفتاب افکند ماه جرم بجوشنده برخود به کردار کرم خورند آنچه یابند بی ترس و بیم بدین گونه تا ماه گردد دو نیم چو گیرد گمی ماه ناکاسته شره گردد از جمله برخاسته فتد سال تا سال از ابر سیاه ستمکاره تنینی آن جایگاه به اندازه آنک در دشت و کوه از او سیر کردند چندان گروه به امید آن کوه دریا ستیز که اندازدش ابر سیلاب ریز چو آواز تندر خروش آورند زمین را ز دوزخ به جوش آورند ز سرمستی خون آن اژدها کنند آب و دانه یکی مه رها دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ نباشند بیمار تا روز مرگ چو میرد از ایشان یکی آن گروه خورندش همانسان در آن دشت و کوه نه مردار ماند در آن خاک شور نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور جز این یک هنر نیست کان آب و خاک ز مردار دورست و از مرده پاک بهر مدت آرند بر ما شتاب کنند آشیانهای ما را خراب ز ما گوسپندان به غارت برند خورشهای ما هر چه باشد خورند ز گرگ آن چنان کم گریزد گله کزان گرگساران سگ مشغله چو درما به کشتن ستیز آورند بکوشند و بر ما گریز آورند گریزیم از ایشان بر این کوه سخت به کردار پرندگان بر درخت ندارند پائی چنان آن گروه که ما را درارند از آن تیغ کوه به دفع چنان سخت پتیاره‌ای ثوابت بود گر کنی چاره‌ای چو بشنید شه حکم یا جوج را که پیل افکند هر یکی عوج را بدان گونه سدی ز پولاد بست که تا رستخیزش نباشد شکست چو طالع نمود آن بلند اختری که شد ساخته سد اسکندری از آن مرحله سوی شهری شتافت که بسیار کس جست و آن را نیافت دگر باره در کار عالم روی روان شد سراپرده‌ی خسروی بر آن کار چون مدتی برگذشت بتازید یک ماه بر کوه و دشت پدید آمد آراسته منزلی که از دیدنش تازه شد هر دلی جهاندار با ره بسیچان خویش ره آورد چشم از ره آورد پیش دگرگونه دید آن زمین را سرشت هم آب روان دید هم کار و کشت همه راه بر باغ و دیوار نی گله در گله کس نگهدارنی ز لشگر یکی دست برزد فراخ کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ نچیده یکی میوه‌تر هنوز ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز سواری دگر گوسپندی گرفت تبش کرد و زان کار بندی گرفت سکندر چو زین عبرت آگاه گشت ز خشک و ترش دست کوتاه گشت بفرمود تا هر که بود از سپاه ز باغ کسان دست دارد نگاه چو لختی گراینده شد در شتاب گذر کرد از آن سبزه و جوی آب پدیدار شد شهری آراسته چو فردوسی از نعمت و خواسته چو آمد به دروازه شهر تنگ ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ در آن شهر شد باتنی چند پیر همه غایت اندیش و عبرت پذیر دکانها بسی یافت آراسته درو قفل از جمله برخاسته مقیمان آن شهر مردم نواز به پیش آمدندش به صد عذر باز فرود آوریدندش از ره به کاخ به کاخی چو مینوی مینا فراخ بسی خوان نعمت برآراستند نهادند و خود پیش برخاستند پرستش نمودند با صد نیاز زهی میزبانان مهمان نواز چو پذرفت شه نزلشان را به مهر بدان خوب چهران برافروخت چهر بپرسیدشان کاین چنین بی هراس چرائید و خود را ندارید پاس بدین ایمنی چون زیبد از گزند که بر در ندارد کسی قفل و بند همان باغبان نیست در باغ کس رمه نیز چوپان ندارد ز پس شبانی نه و صد هزاران گله گله کرده بر کوه و صحرا یله چگونست و این ناحفاظی ز چیست حفاظ شما را تولا به کیست بزرگان آن داد پرور دیار دعا تازه کردند بر شهریار که آن کس که بر فرقت افسر نهاد بقای تو بر قدر افسر دهاد خدا باد در کارها یاورت هنر سکه نام نام آورت چو پرسیدی از حال ما نیک و بد بگوئیم شه را همه حال خود چنان دان حقیقت که ما این گروه که هستیم ساکن درین دشت و کوه گروهی ضعیفان دین پروریم سرموئی از راستی نگذریم نداریم بر پرده‌ی کج بسیچ بجز راست بازی ندانیم هیچ در کجروی برجهان بسته‌ایم ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم دروغی نگوئیم در هیچ باب به شب باژگونه نبینیم خواب نپرسیم چیزی کزو سود نیست که یزدان از آن کار خشنود نیست پذیریم هرچ آن خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود نکوشیم با کرده‌ی کردگار پرستنده را با خصومت چکار چو عاجز بود یار یاری کنیم چو سختی رسد بردباری کنیم گر از ما کسی را زیانی رسد وزان رخنه ما را نشانی رسد بر آریمش از کیسه خویش کام به سرمایه خود کنیمش تمام ندارد ز ما کس زکس مال بیش همه راست قسمیم در مال خویش شماریم خود را همه همسران نخندیم بر گریه دیگران ز دزدان نداریم هرگز هراس نه در شهر شحنه نه در کوی پاس ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز ز ما دیگران هم ندزدند نیز نداریم در خانها قفل و بند نگهبان نه با گاو و با گوسفند خدا کرد خردان ما را بزرگ ستوران ما فارغ از شیر و گرگ اگر گرگ بر میش ما دم زند هلاکش در آن حال بر هم زند گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای بکاریم دانه گه کشت و کار سپاریم کشته به پروردگار نگردیم بر گرد گاورس و جو مگر بعد شش مه که باشد درو به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد یکی دانه را هفتصد می‌رسد چنین گریکی کارو گر صد کنیم توکل بر ایزد نه بر خود کنیم نگهدار ما هست یزدان و بس به یزدان پناهیم و دیگر به کس سخن چینی از کس نیاموختیم ز عیب کسان دیده بر دوختیم گر از ما کسی را رسد داوری کنیمش سوی مصلحت یاوری نباشیم کس را به بد رهنمون نجوئیم فتنه نریزیم خون به غم‌خواری یکدگر غم خوریم به شادی همان یار یکدیگریم فریب زر و سیم را در شمار نباریم و ناید کسی را به کار نداریم خوردی یک از یک دریغ نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ دد و دام را نیست از ما گریز نه ما را برآزار ایشان ستیز به وقت نیاز آهو و غرم و گور ز درها در آیند ما را به زور از آن جمله چون در شکار آوریم به مقدار حاجت بکار آوریم دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز نداریمشان از در و دشت باز نه بسیار خواریم چون گاو و خر نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد که چندان دیگر توانیم خورد ز ما در جوانی نمیرد کسی مگر پیر کو عمر دارد بسی چومیرد کسی دل نداریم تنگ که درمان آن درد ناید به چنگ پس کس نگوئیم چیزی نهفت که در پیش رویش نیاریم گفت تجسس نسازیم کاین کس چه کرد فغان بر نیاوریم کان را که خورد بهرسان که ما را رسد خوب و زشت سر خود نتابیم از آن سرنوشت بهرچ آفریننده کردست راست نگوئیم کین چون و آن از کجاست کسی گیرد از خلق با ما قرار که باشد چو ما پاک و پرهیزگار چو از سیرت ما دگرگون شود ز پرگار ما زود بیرون شود سکندر چو دید آن چنان رسم و راه فرو ماند سرگشته بر جایگاه کز آن خوبتر قصه نشنیده بود نه در نامه خسروان دیده بود به دل گفت ازین رازهای شگفت اگر زیرکی پند باید گرفت نخواهم دگر در جهان تاختن به هر صید گه دامی انداختن مرا بس شد از هر چه اندوختم حسابی کزین مردم آموختم همانا که پیش جهان آزمای جهان هست ازین نیک‌مردان بجای بدیشان گرفتست عالم شکوه که اوتاد عالم شدند این گروه اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم وگر مردم اینند پس ما که‌ایم فرستادن ما به دریا و دشت بدان بود تا باید اینجا گذشت مگر سیرگردم ز خوی ددان در آموزم آیین این بخردان گر این قوم را پیش ازین دیدمی به گرد جهان بر نگردیدمی به کنجی در از کوه بنشستمی به ایزد پرستی میان بستمی ازین رسم نگذشتی آیین من جز این دین نبودی دگر دین من چو دید آن چنان دین و دین پروری نکرد از بنه یاد پیغمبری چو در حق خود دیدشان حق شناس درود و درم دادشان بی‌قیاس از آن مملکت شادمان بازگشت روان کرد لشگر چو دریا به دشت زرنگین علمهای دیبای روم وشی پوش گشته همه مرز و بوم بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ پراکنده لشگر چومور و ملخ بهرجا که او تاختی بارگی رهاندی بسی کس ز بیچارگی نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی مفروش لذتش را به حیات جاودانی ز طرب مباش خالی می‌رود خواه و ساقی که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی غم نیستی و هستی نخورد کس که داند که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی مکن ای امام مسجد من رند را ملامت چو به شهر می پرستان نرسیده‌یی چه دانی؟ چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم که مرید توام و نیست مراد دگرم بر سر من بنهد دست سعادت تاجی اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم رشته‌ای نیست نصیحت، که ببندد پایم سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم فال می‌گیرم وزین جا سفری نیست مرا ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم هیچ جایی ز تو خالی چو نمی‌شاید دید غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم راز عشق تو ببیگانه نمی‌شاید گفت اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟ بر من سوخته یک روز به پایان نرسید که نیاورد فراق تو بلایی به سرم هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود چو مهمان درویش باشی خورش نیابی نه پوشیدن و پرورش بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت من این خانه بگزیدم از تاج و تخت یکی زند واست آر با بر سمت به زمزم یکی پاسخی پرسمت بیاورد هرچش بفرمود شاه بیفزود نزدیک شه پایگاه به زمزم بدو گفت برگوی راست کجا موبد موبد اکنون کجاست چنین داد پاسخ ورا باغبان که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان دو چشمم ز جایی که دارم نشست بدان خانه‌ی موبدان موبه دست نهانی به پالیزبان گفت شاه که از مهتر ده گل مهره خواه چو بشنید زو این سخن باغبان گل و مشک و می خواست و آمد دمان جهاندار بنهاد بر گل نگین بدان باغبان داد و کرد آفرین بدو گفت کین گل به موبد سپار نگر تا چه گوید همه گوش دار سپیده دمان مرد با مهر شاه بر موبد موبد آمد پگاه چو نزدیک درگاه موبد رسید پراگنده گردان و در بسته دید به آواز زان بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست چو آمد به نزدیک موبد فراز بدو مهر بنمود و بردش نماز چو موبد نگه کرد و آن مهره دید ز شادی دل رای‌زن بردمید وزان پس بران نام چندی گریست بدان باغبان گفت کاین مهر کیست چنین داد پاسخ که ای نامدار نشسته به خان منست این سوار یکی ماه با وی چو سرو سهی خردمند و با زیب و با فرهی بدو گفت موبد که ای نامجوی نشان که دارد به بالا و روی بدو باغبان گفت هرکو بهار بدیدست سرو از لب جویبار دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون همی رنگ شرم آید از مهر اوی همی زیب تاج آید از چهر اوی من اگر مستم اگر هشیارم بنده چشم خوش آن یارم بی‌خیال رخ آن جان و جهان از خود و جان و جهان بیزارم بنده صورت آنم که از او روز و شب در گل و در گلزارم این چنین آینه‌ای می بینم چشم از این آینه چون بردارم دم فروبسته‌ام و تن زده‌ام دم مده تا علالا برنارم بت من گفت منم جان بتان گفتم این است بتا اقرارم گفت اگر در سر تو شور من است از تو من یک سر مو نگذارم منم آن شمع که در آتش خود هر چه پروانه بود بسپارم گفتمش هر چه بسوزی تو ز من دود عشق تو بود آثارم راست کن لاف مرا با دیده جز چنان راست نیاید کارم من ز پرگار شدم وین عجب است کاندر این دایره چون پرگارم ساقی آمد که حریفانه بده گفتم اینک به گرو دستارم غلطم سر بستان لیک دمی مددم ده قدری هشیارم آن جهان پنهان را بنما کاین جهان را به عدم انگارم عشق از آنسوی عقل گیرد دوست و آن کزان سوی عقل باشد اوست هرچه بالای طور عقل بود نه به تدبیر و غور عقل بود دلت اینجا ز دل جدا گردد هر که اینجا رسد خدا گردد عقل را زیر دست سازد عشق علم را نیز مست سازد عشق این دو را از میان چو بردارد دست با خویش در کمر دارد کثرت از عقل و عاقل و معقول برنخیزد، مگر به نور وصول وصل او نیست جز یکی دیدن هجر او اندرین شکی دیدن تا که بینا تو باشی، او نبود عارف خویش بین نکو نبود آنکه چشم تو دید، جسمی بود وانکه گوشت شنید، اسمی بود روی او را به او توان دیدن باز کن دیده‌ی چنان دیدن تو ببینی، دگر نهان گردد او ببیند، که جاودان گردد نشود جز به عشق زاینده دیده‌ی دوست بین پاینده دو شوی پیش آینه به درست زانکه آیینه‌ی تو غیر از تست چون به علم و عمل شوی در کار روزت از روز به شود ناچار گرنه در عقل روزبه گردی به چه رتبت رئیس ده گردی؟ خویشتن را بلند ارزش ساز اکتساب کمال ورزش ساز داده‌ی حس و طبع را رد کن روح خود را ز تن مجرد کن رخنه‌ای در سپهر چارم بر رخت بربام هفت طارم بر گرنه علمت رفیق راه شود عملت حافظ و پناه شود نفس با خود دگر چه داند برد؟ ره به منزل کجا تواند برد؟ طرح نوی در سخن انداختم طرح سخن نوع دگر ساختم بر سر این کوی جز این خانه نیست رهگذر مردم دیوانه نیست ساخته‌ام من به تمنای خویش خانه‌ای اندر خور کالای خویش هیچ کسم نیست به همسایگی تا زندم طعنه ز بی‌مایگی بانی مخزن که نهاد آن اساس مایه او بود برون از قیاس خانه پر از گنج خداداد داشت عالمی از گنج خود آباد داشت از مدد طبع گهر سنج خویش مخزنی آراست پی گنج خویش بود در او گنج فراوان به کار مخزن سد گنج چه، سد سد هزار گوهر اسرار الاهی در او آنقدر اسرار که خواهی در او هر که به همسایگی او شتافت غیرت شاهی جگرش را شکافت شرط ادب نیست که پهلوی شاه غیر شهان را بود آرامگاه من که در گنج طلب می‌زنم گام در این ره به ادب می‌زنم هم ادبم راه به جایی دهد در طلبم قوت پایی دهد جهد کنم تا به مقامی رسم گام نهم پیش و به کامی رسم کام من اینست که فیاض جود انجمن آرای بساط وجود مرحمت خویش کند یار من کم نکند مرحمت از کار من آن که به ما قوت گفتار داد گنج گهر داد و چه بسیار داد کرد به ما لطف ز لطف عمیم نادره گنجی و چه گنج عظیم آن که از این گنج نشد بهره‌مند قیمت این گنج چه داند که چند دخل جهان گشته مهیا از این بلکه دو عالم شده پیدا از این بود جهان بر سر کوی عدم بی‌خبر از وضع جهان قدم نه سخن کون و نه ذکر مکان نه ز هیولا وز صورت نشان نام سما و لقب ارض نه عمق نه وطول نه و عرض نه چون نه ز ابعاد نشان بود و نام قابل ابعاد که بود و کدام غیر برون بود ز ملک وجود غیر یکی ذات مقدس نبود بود یکی ذات و هزاران صفات واحد مطلق صفتش عین ذات زنده باقی احد لایزال حی توانا صمد ذوالجلال بیند و گوید نه به چشم و زبان زو شده موجود هم این و هم آن آن که از او دیده فروزد چراغ وز مدد باصره دارد فراغ وان که دهد کام و زبان را بیان هست چه محتاج به کام و زبان آنچه نه او بود نمودی نداشت محض عدم بود و وجودی نداشت خلوتیان جمله به خواب عدم در تتق غیب فرو بسته دم تیره شبی بود، درآن تیره شب ما همه در خواب فرو بسته لب شام سیاهی که دو عالم تمام گم شده بودند در آن تیره شام موج برآورد محیط قدم ابر بقا خاست ز بحر کرم گشت از آن ابر که شد درفشان حامله در صدف کن فکان شعشعه‌ی آن گهر شب فروز کرد شب تار جهان همچو روز صبح دل افروز عنایت دمید باد روان بخش هدایت وزید کوکبه‌ی مهر پدیدار شد هر دو جهان مطلع انوار شد از اثر گرمی آن آفتاب دیده گشودند جهانی ز خواب عقل جنیبت ز همه تاخت پیش رایت خویش از همه افراخت پیش فوج به فوج از پی هم می‌رسید خیل و حشم بود که صف می‌کشید جیش عدم سوی وجود آمدند بر سر میدان شهود آمدند تاخت برون لشکری از هر طرف پیش جهاندند و کشیدند صف لشکر حسن از طرفی در رسید عشق و سپاهش ز برابر رسید از طرف حسن برون تاخت ناز وز طرف عشق در آمد نیاز عشق و سپاهی ز کران تا کران حسن و وفا بود جهان تا جهان محنت و درد سپه بی‌شمار آمد و صف زد ز یمین و یسار سوز و گداز آمده در قلبگاه زد علم خویش به قلب سپاه از صف خود عشق جدا گشت فرد تاخت به میدان و طلب کرد مرد پر جگر آن مرد که شد مرد عشق آمد و نگریخت ز ناورد عشق ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن عقل را دیباچه‌ی اوراق هستی ساختن علم را سرمایه‌ی بازارگانی داشتن کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن دل برای مهربانی پروراندن لاجرم جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن صید بی پر بودن و از روزن بام قفس گفتگو با طائران بوستانی داشتن روشنان آینه‌ی دل چو مصفا بینند روی دلدار در آن آینه پیدا بینند از پس آینه دزدیده به رویش نگرند جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند در حقیقت دو جهان آینه‌ی ایشان است که بدو در رخ زیباش هویدا بینند چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند بر در منظر دل دلشدگان زان شینند که تماشاگه دلدار هویدا بینند ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟ اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند در درون دل خود عین مسما بینند عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را نه همانا بشناسند یقین تا بینند هر صفاتی که عقول بشری دریابد ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد خوشدمان خوش‌تر از انفاس مسیحا بینند تشنگان ار همه دریای محیط آشامند در دل از آتش سوداش شررها بینند درد نوشان که همه دردی دردش نوشند مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند ساغر دل ز می عشق لبالب دارند دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند کل افلاک چو ذرات مجزا بینند سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند پای خود بر زبر عرض معلا بینند سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست قبله‌ی زانوی خود را که سینا بینند باز محنت‌زدگان از غم و اندوه و فراق دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند قدسیان منزلت این چو همه در نگرند رتبت قطب زمان از همه بالا بینند از مقامات جلالش همه را رشک آید که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند همه گویند که آیا که تواند بودن که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟ ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند زده یابند سراپرده‌ی او در ملکوت هم نشینش ملک‌العرش تعالی بینند سبحه‌اش نور و مصلاش ردای رحمان لجه‌ی بحر ظهورش متوضا بینند خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند تا مگر از مددش نور تجلا بینند قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده بر درس زبده‌ی ابدال تولا بینند خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد برباید ز قدر، همت او را بینند آنکه در قبضه‌ی او هر دو جهان گم گردد گر بجویند جزو را نه همانا بینند بی‌دلان از نظر او دل بینا یابند مردگان از نفس او دم احیا بینند خادمان در او آخرت و دنیی را بر در خدمت او لل لالا بینند خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند جایگاه نو او جنت‌ماوی بینند در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد دیده‌ی بخت بدش اعمش و اعمی بینند بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند دل محنت‌زده‌اش در کف سودا بینند بهر او زار بگریند، که او را پیوست از پی فعل بدش بی سر و بی‌پا بینند دوستانش چو ببینند بمویند برو دل او را چو به کام دل اعدا بینند مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است بندگان ملجا خود را در مولی بینند ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن تا مگر بر مگسی سایه‌ی عنقا بینند گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند زار گریند بر احوال دلش نرم دلان که دلش سخت‌تر از صخره‌ی صما بینند بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر به عصایی که تو را در ید بیضا بینند بوسه‌گاه همه پاکان جهان باد درت کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند عالم از نفس شریف تو مبادا خالی که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند آب در از تاج و قبا و کمر تا به کمر تا به گلو تا بسر قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من واله و مجنون دل من خانه پرخون دل من بهر تماشا چه شود رنجه شوی تا دل من خورده شکرها دل من بسته کمرها دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من ای شده استاد امین جز که در آتش منشین گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من سوی صلاح دل و دین آمده جبریل امین در طلب نعمت جان بهر تقاضا دل من تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟ بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است دست می‌مالم به هم تا وقت کارم بگذرد بار منت بر نمی‌تابد دل آزاده‌ام غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد با خیال او قناعت می‌کنم، من کیستم تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟ من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات گر به آب دیده‌ی ساغر بشویندش کفن با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست باد پندارد خروش ناله‌ی مرغ چمن در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار شب تاری همه کس خواب یابد من از تیمار او تا روز بیدار گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار! ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی همی‌گریند بر من همچو من زار مرا گویی چرا گریی ز اندوه مرا گویی چرا نالی ز تیمار نه وقت بازگشتن سوی معشوق نه جز با رازداران روی گفتار هر آنک امسال آمد پیش من گفت نه آنی خود که من دیدم ترا پار ز کوژی پشت من چون پشت پیران ز سستی پای من چون پای بیمار خروشم چون خروش رعد بهمن سرشکم چون سرشک ابر آذار تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار تن چون موی من چون تابداین رنج دل بیچاره چون بردارد این بار ز دل برداشت خواهم بار اندوه چو نزد میر میران یافتم بار امیر جنگجوی ایاز اویماق دل و بازوی خسرو روز پیکار سواری کز در میدان در آید به حیرت درفتد دلهای نظار یکی گوید که آن سرویست بر کوه دگر گوید گلی تازه‌ست بر بار زنان پارسا از شوی گردند به کابین دیدن او را خریدار دلیران از نهیبش روز کوشش همی‌لرزند چون برگ سپیدار اگر بر سنگ خارا بر زند تیر به سنگ اندر نشاند تا به سوفار برون پراند از نخجیر ناوک من این صد بار دیدستم نه یکبار نه بر خیره بدو دل داد محمود دل محمود را بازی مپندار جز او در پیش سلطان نیز کس بود جز او سلطان غلامان داشت بسیار اگر چون میر یک تن بود از ایشان نه چندان بد مر او را گرم بازار خداوند جهان مسعود محمود که او را زر همی‌بخشد به خروار جز او را از همه میران کرا داد به یک بخشش چهل خروار دینار ندادندیش چندین گر نبودی به چندین و به صد چندین سزاوار به جای قدر میر و همت شاه تو این را خواردار و اندک انگار به جایی برد خواهد خسرو او را که سالاران بدو گردند سالار بدو بخشید مال خطه‌ی بست خراج خطه‌ی مکران و قزدار کجا گردد فراموش آنچه او کرد ز بهر خدمت شاه جهاندار میان لشکر عاصی نگه داشت وفا و عهد آن خورشید احرار به روز روشن از غزنین برون رفت همی‌زد با جهانی تا شب تار نماز شام را چندان نخوابید که دشت از کشته شد با پشته هموار گروهی را از آن شیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنهار جز او هرگز که کرده‌ست این به گیتی بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار خدایا ناصر او باش و از قدر سر رایاتش از خورشید بگذار جهان از بد سکالانش تهی کن چنان کز دلقک بی‌شرم طرار بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن قلم پوشیده می‌رانم که اسرارم نهان ماند اگر چه آتش سوزان به نی نتوان نهان کردن مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن ورع یکسو نهد صوفی چو با مستان در آمیزد بحکم آنکه ممکن نیست پیش آتش افسردن مراد از زندگانی چیست روی دلبران دیدن حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند دل مجروح مجنون را نمی‌بایستش آزردن هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن مرا در نظامیه ادرار بود شب و روز تلقین و تکرار بود مر استاد را گفتم ای پر خرد فلان یار بر من حسد می‌برد شنید این سخن پیشوای ادب به تندی برآشفت و گفت ای عجب! حسودی پسندت نیامد ز دوست که معلوم کردت که غیبت نکوست؟ گر او راه دوزخ گرفت از خسی از این راه دیگر تو در وی رسی بدید این دل درون دل بهاری سحرگه دید طرفه مرغزاری در او آرامگاه جان عاشق در او بوس و کنار بی‌کناری که فردوسش غلام آن گلستان بهشت از سبزه زارش شرمساری به هر جانب یکی حلقه سماعی به زیر هر درختی خوش نگاری اگر پیری درآید همچو کافور شود گل عارضی مشکین عذاری چو شیر اسکست جان زنجیرها را رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری برفتم در پی جان تا کجا شد در آن رفتن مرا بگشاد کاری بدیدم طرفه منزل‌های دلکش ولیک از جان ندیدم من غباری بگو راز مرا تا بازآید وگر ناید بیا واپس تو باری نشانی‌ها بیاور ارمغانی که تا تن را کنم من دارداری کیست آن مه خداوند شمس تبریز خداخلقی عجیبی نامداری چو آگاهی آمد ز خسرو به راه به نزد بزرگان و نزد سپاه که شیرین به مشکوی خسرو شدست کهن بود کار جهان نوشدست همه شهر زان کار غمگین شدند پر اندیشه و درد و نفرین شدند نرفتند نزدیک خسرو سه روز چهارم چوب فروخت گیتی فروز فرستاد خسرو مهان را بخواند بگاه گران مایگان برنشاند بدیشان چنین گفت کاین روز چند ندیدم شما را شدم مستمند بیازردم از بهر آزارتان پراندیشه گشتم ز تیمارتان همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس ز گفتن زبانها ببستند بس هرآنکس که او داشت آزار و خشم یکایک به موبد نمودند چشم چو موبد چنان دید برپای خاست به خسرو چنین گفت کای راد وراست به روز جوانی شدی شهریار بسی نیک و بد دیدی از روزگار شنیدی بسی نیک و بد در جهان ز کار بزرگان و کار مهان کنون تخمه‌ی مهتر آلوده شد بزرگی ازین تخمه‌ی پالوده شد پدر پاک و مادر بود بی‌هنر چنان دان که پاکی نیاید ببر ز کژی نجوید کسی راستی که از راستی برکنی کاستی دل ما غمی شد ز دیو سترگ که شد یار با شهریار بزرگ به ایران اگر زن نبودی جزین که خسرو بدو خواندی آفرین نبودی چو شیرین به مشکوی او بهر جای روشن بدی روی او نیاکانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین داستان چوگشت آن سخنهای موبد دراز شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز چنین گفت موبد که فردا پگاه بیاییم یکسر بدین بارگاه مگر پاسخ شاه یابیم باز که امروزمان شد سخنها دراز دگر روز شبگیر برخاستند همه بندگی را بیاراستند یکی گفت موبد ندانست گفت دگر گفت کان با خرد بود جفت سیوم گفت که امروز پاسخ دهد سزد زو که آواز فرخ نهد همه موبدان برگرفتند راه خرامان برفتند نزدیک شاه بزرگان گزیدند جای نشست بیامد یکی مرد تشتی بدست چو خورشید رخشنده پالوده گشت یکایک بران مهتران برگذشت بتشت اندرون ریختش خون گرم چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم از آن تشت هرکس بپیچید روی همه انجمن گشت پر گفت و گوی همی‌کرد هر کس به خسرو نگاه همه انجمن خیره از بیم شاه به ایرانیان گفت کاین خون کیست نهاده بتشت اندر از بهر چیست بدو گفت موبد که خون پلید کزو دشمنش گشت هرکش بدید چوموبد چنین گفت برداشتش همه دست بردست بگذاشتش ز خون تشت پر مایه کردند پاک ببستند روشن به آب و به خاک چو روشن شد و پاک تشت پلید بکرد آنک او شسته بد پرنبید بمی بر پراگند مشک وگلاب شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب ز شیرین بران تشت بد رهنمون که آغاز چون بود و فرجام چون به موبد چنین گفت خسرو که تشت همانا بد این گر دگرگونه گشت بدو گفت موبد که نوشه بدی پدیدار شد نیکوی از بدی بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت همان خوب کردی تو کردار زشت چنین گفت خسرو که شیرین بشهر چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر کنون تشت می شد به مشکوی ما برین گونه پربو شد ازبوی ما ز من گشت بدنام شیرین نخست ز پرمایگان نامداری نجست همه مهتران خواندند آفرین که بی‌تاج وتختت مبادا زمین بهی آن فزاید که تو به کنی مه آن شد بگیتی که تومه کنی که هم شاه وهم موبد وهم ردی مگر بر زمین سایه‌ی ایزدی در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست غمگساری ز کیمیا کم نیست خستگی‌های سینه را نونو خاک پر کن که جای مرهم نیست دم سرد از دهان بر آه جگر بازگردان که یار همدم نیست هیچ یک خوشه‌ی وفا امروز در همه کشتزار آدم نیست کشت‌های نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست به نواله هزار محرم هست به گه ناله نیم محرم نیست گر بنالی به دوستی گوید هان خدا عافیت دهد، غم نیست دانی آسوده کیست در عالم؟ آنکه مقبول اهل عالم نیست هست سالی دو روز شادی خلق چون نکو بنگری همان هم نیست زانکه یک عید نیست در علام که در او صد هزار ماتم نیست خیز خاقانیا ز خوان جهان که جهان میزبان خرم نیست بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید عید نخست عید مه روزه که آمده شکل هلال او در فردوس را کلید عید دوم حکومت شهری که صاحبش فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید عید سوم وزارت نواب کامیاب شهزاده‌ی بزرگ نسب مرشد رشید گر خیل آصفان سلیمان وقار داد کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او عرش بلند منظره‌ی اعظم مجید جان‌آفرین که زیب حکومت به عدل داد یک فرد را به معدلت او نیافرید بر زد سنان تیره‌ی غیرت سر از زمین هر جا که داد او سر بیداد را برید مرغی که بود بیضه‌ی ظلمش بزیر پر منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت چون مجرمان عناد دل دشمن عنید بهر عدوی تو جسد از آتش آورد جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید از گرمی ملایمت او برون رود در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید سعی کف کفایت اکسیر سیرتش از قطره‌ای هزار محیط آورد پدید ای شام تو چو شام پسین مه صیام وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو گردید نیش عقرب و در چشم او خلید یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه گرد عدالت تو که سدیست بس سدید بردند بس که دست به دست اهل روزگار نقش نگین حکم تو چون سکه‌ی جدید بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید دست تظلم دو جهان کاندرین زمان دامان هفت پرهین چرخ می‌درید چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو خود را در آستین به صد آهستگی کشید ای رای محتشم حشم نامور که هست هر بنده‌ات یگانه و هر چاکرت فرید گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید سودای خدمتت به سویدای خاطرش شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید آماده‌ی خریدن او شو که جنس خوب ارزان اگر چه نیست گران می‌توان خرید اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید صلب جهان پر است ز اقران او ولی در صد هزار قرن یکی می‌شود پدید با نور آفتاب بود سایه‌ات قریب وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید از آفتاب دولت شاهی مباد بعد ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی یادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی ز آنک قصد ممن و ترسا و کافر داشتی جان همی‌تابید از نور جلالت موج موج ز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی صد هزاران را میان آب دریا سوختی صد هزاران را میان آتشی تر داشتی در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی آفتابا پیش تو هر ذره‌ای کو شکر کرد مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی از نمک‌های حیاتت این وجود مرده را تازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می‌زنم ز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی گر من ز محبتت بمیرم دامن به قیامتت بگیرم از دنیی و آخرت گزیرست وز صحبت دوست ناگزیرم ای مرهم ریش دردمندان درمان دگر نمی‌پذیرم آن کس که بجز تو کس ندارد در هر دو جهان من آن فقیرم ای محتسب از جوان چه خواهی من توبه نمی‌کنم که پیرم یک روز کمان ابروانش می‌بوسم و گو بزن به تیرم ای باد بهار عنبرین بوی در پای لطافت تو میرم چون می‌گذری به خاک شیراز گو من به فلان زمین اسیرم در خواب نمی‌روم که بی دوست پهلو نه خوشست بر حریرم ای مونس روزگار سعدی رفتی و نرفتی از ضمیرم چشم تو کو جز دل سیاه ندارد دل برد از مردم و نگاه ندارد بی رخت ای آفتاب پرتو رویت روز من است آن شبی که ماه ندارد با همه ینبوع نور چشمه‌ی خورشید با رخ تو شکل اشتباه ندارد با همه خیل ستاره ماه شب افروز لایق میدان تو سپاه ندارد بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید رقعه‌ی شطرنج حسن شاه ندارد عاشق تو نزد خلق جای نجوید مرده‌ی بی‌سر غم کلاه ندارد گر برود از بر تو راه نداند ور برود بر در تو راه ندارد بر در مردم رود چو سگ بزنندش هر که جزین آستان پناه ندارد درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم از تو به جز تو گریزگاه ندارد درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است طاقت ناله، مجال آه ندارد وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد خرمن مه بهر گاو کاه ندارد از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد ملک عمارت چو پادشاه ندارد شب که بودم با هزاران کوه درد سر به زانوی غمش، بنشسته فرد جان به لب، از حسرت گفتار او دل، پر از نومیدی دیدار او آن قیامت قامت پیمان شکن آفت دوران، بلای مرد و زن فتنه‌ی ایام و آشوب جهان خانه سوز صد چو من، بی‌خانمان از درم ناگه درآمد، بی‌حجاب لب گزان، از رخ برافکنده نقاب کاکل مشکین به دوش انداخته وز نگاهی، کار عالم ساخته گفت: ای شیدا دل محزون من! وی بلاکش عاشق مفتون من کیف حال القلب فی نار الفراق؟ گفتمش: والله حالی لایطاق یک دمک، بنشست بر بالین من رفت و با خود برد عقل و دین من گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟ گفت: نصب اللیل لکن فی‌المنام عشق را گر سری پدیدستی این در بسته را کلیدستی نرسد هیچکس به درگه عشق کاشکی هیچ کس رسیدستی یا اگر کس به پیشگه نرسد اثر آن ز دور دیدستی لیک عالم ز عشق موج زن است ورنه عاشق نیارمیدستی در دل ار نیستی تسلی عشق بارها زین قفس پریدستی در بیابان عشق نعره‌زنان بی سر و پای می‌دویدستی گاه چون خاک می‌فتادستی گاه چون باد می‌وزیدستی به یکی آه آتشین در راه پرده از پیش بر دریدستی در میان شراب‌خانه‌ی عشق بی دهان قطره‌ای چشیدستی تا صبوح ابد چو دلشدگان نعره‌ی عشق بر کشیدستی دل عطار را درین معنی به سخن روح پروریدستی قوم گفتندش به پیکار و نبرد با چنین زهره که تو داری مگرد چون ز چشم آن اسیر بسته‌دست غرقه گشتی کشتی تو در شکست پس میان حمله‌ی شیران نر که بود با تیغشان چون گوی سر کی توانی کرد در خون آشنا چون نه‌ای با جنگ مردان آشنا که ز طاقاطاق گردنها زدن طاق‌طاق جامه کوبان ممتهن بس تن بی‌سر که دارد اضطراب بس سر بی‌تن به خون بر چون حباب زیر دست و پای اسپان در غزا صد فنا کن غرقه گشته در فنا این چنین هوشی که از موشی پرید اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید چالش است آن حمزه خوردن نیست این تا تو برمالی بخوردن آستین نیست حمزه خوردن اینجا تیغ بین حمزه‌ای باید درین صف آهنین کار هر نازک‌دلی نبود قتال که گریزد از خیالی چون خیال کار ترکانست نه ترکان برو جای ترکان هست خانه خانه شو خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی یا به بستان به در حجره من بازآیی گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی شمع من روز نیامد که شبم بفروزی جان من وقت نیامد که به تن بازآیی آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من دام زاری بنهم بو که به من بازآیی من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی بود این دولت مرا اما به دورانت نبود فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود آتش غم در دل تابان خاقانی زدی این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب زان نور همه عالم هر شیوه همی‌نالم تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی زین عیش همی‌مانی ای دوست مخسب امشب یک روز تو گر خواری یک روز تو مرداری از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو قم قد ضحک الورد ای دوست مخسب امشب از هجر تو پرهیزم در عشق تو برخیزم شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب خدنگ غمزه‌ی جادو چو در کمان آرد هزار عاشق دلخسته را بجان آرد در آن دقیقه‌ی باریک عقل خیره شود دلم حدیث میانش چو در میان آرد حلاوت سخنش کام جان کند شیرین عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد کدام قاصد فرخنده می‌رود که مرا حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا ز دوستان خبری سوی دوستان آرد چرا حرام کند خواب بر دو دیده‌ی من اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد کسی که وصف لب و عارض کند خواجو شکر بمصر برد گل بگلستان آرد کیست که از عشق تو پرده‌ی او پاره نیست وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق گر زر عشاق را سکه‌ی رخساره نیست هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش گر دل پر خون من کشته‌ی صد پاره نیست گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چاره‌ی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست هر که درین راه یافت بوی می عشق تو مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست هست همه گفتگو با می عشقش چه کار هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست درد ره و درد دیر هست محک مرد را دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست در بن این دیر اگر هست میت آرزو درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست دگر روز کاین ترک سلطان شکوه ز دریای چین کوهه برزد به کوه گراینده شد هر دو لشگر به خون علم بر کشیدند چون بیستون درآمد ز دریا به غریدن ابر ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر نفیر نهنگان درآمد به اوج ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج ز رومی یکی پیل کوپال گیر برآهخته شمشیر و بر بسته تیر به جنگ آزمائی برون خواست مرد برون شد دلیری به خفتان زرد فرو هشت کوپال رومی ز دست سر و پای روسی به هم در شکست دگر خواست با او همان رفت نیز بجز مغز کوبی ندانست چیز الانی سواری فرنجه به نام هنرها نموده به شمشیر وجام درآمد برآورده لختی به دوش که از دیدنش مغزرا رفت هوش هم این لخت خود را به کین برگشاد هم آن نیز بر دوش لختی نهاد دولختی دری شد به هم لخت شان در آن در شد آویزش سختشان چو دانست الانی که در راه او فرو ماند بی بخت بدخواه او برآورد لختی و زد بر سرش سرش را فرو ریخت بر پیکرش چو فرق سر خصم در خون کشید ازان سرکشی سر به گردون کشید ز گردان ارمن یکی تند سیر به کشتن قوی دل به مردی دلیر ز شیران سبق برده شروه به نام به هنگام جنگ آزمائی تمام نهنگی دو تیغی برافراخته به تیغ از نهنگان سر انداخته به رزم الانی روان کرد رخش برافروخت از تیغ رخشان درخش فرنجه چو دید آنچنان دست زور سپر بر کتف دوخت چون پر مور چنان زد بر او شروه شمشیر تیز که کرد از قفس مرغ جانش گریز از ایسو کمر بسته گردنکشی برون زد جنیبت چو تند آتشی بکوشید و مردانگیها نمود به شیری کجا کرد با شروه سود چو خصمی قوی دید گردن گشاد به یک ضربت او نیز گردن نهاد جرم نامی از کوه یکران چو کوه درآمد کزو عالم آمد ستوه بکی ترگ روی آهنین بر سرش که پیکار می‌ریخت از پیکرش قبائی زره بر تنش تابدار چو سیماب روشن چو سیم آبدار به شروه درآمد چو شیر دمان ز دنیا ندادش زمانی امان چنان راند شمشیر بر شیر مرد کزان شیر شرزه برآورد گرد چو افتاد دشمن در آن پای لغز به سم سمندش بسنبید مغز بسی گردنان را زگردن کشان زد از سرد مهری به یخ بر نشان دوالی چو دید آنچنان گردنی نه گردن همانا که گردن زنی بسیچید و پیرایه‌ی جنگ خواست بسیچ شدن کرد بر جنگ راست به تارک درآورد روی آهنین یکی ترک سفته ز پولاد چین حمایل یکی تیغ زهر آبدار کمندی چو زلف بتان تابدار فرس را برافکند برگستوان به زین اندر آمد چو کوهی روان سوی دشمن آمد چنان تازه روی که طفل از دبستان درآید به کوی جرم چون در آن فر زیبنده دید دل از جنگ شیران شکیبنده دید ولیکن نبودش در بازگشت بناچار با مرگ دمساز گشت به گرد دوالی درآمد دلیر دوالک همی باخت با جنگ شیر دوالی ز پیچیدن بدسگال بپیچید بر خویشتن چون دوال بسی حرف در بازی اندوختند ز رحمت یکی حرف ناموختند دوالی کمر بسته چون شیر نر زدش ضربتی بر دوال کمر گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج برادر یکی داشت چون پیل مست به کین برادر میان را ببست ز زخم دوالی دوالی چشید بنه سوی رخت برادر کشید بدین گونه آن کوه پولاد پشت بسی مرد لشگر شکن را بکشت یکی روس بدنام او جودره که شیر نرش بود آهوبره درشت و تنومند و زور آزمای به تنها عدو بند و لشگر گشای ز گردن بسی خون درآویخته بسی خون گردنکشان ریخته گره بر دوال کمر سخت کرد به جنگ دوالی روان رخت کرد گشادند بر یکدیگر تیغ تیز که ره بسته شد پای را در گریز بسی ضربشان رفت بر یکدیگر ز کار آگهیشان نشد کارگر برآورد روسی گذارنده تیغ بر آن کوه پولاد زد بی دریغ ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق به دریای خون شد تن خسته غرق از آن سستی اندام زخم آزمای عنان دزدیی کرد و شد باز جای به زیر آمد ازاسب و سرباز بست دل شاه ازان سر شکستن شکست به فرزانه فرمود تا هم ز راه کند نوش دارو بران زخم گاه نوازش کند تا به آهستگی دوالی برآساید از خستگی چو شب در سر آورد کحلی پرند سر مه در آمد به مشگین کمند دو رویه سپه پاس برداشتند مگس گرد خرگاه نگذاشتند آندم که نه شمع و نه لگن بود شمع دل من زبانه زن بود واندم که نه جان و نه بدن بود دل فتنه یار سیمتن بود در آینه روی یار جستم خود آینه روی یار من بود دل در پی او فتاد و او را خود در دل تنگ من وطن بود موج افکن قلزم حقیقی هم گوهر و هم گهر شکن بود دی بر در دیر درد نوشان آشوب خروش مرد و زن بود دیدم بت خویش را که سرمست در دیر حریف برهمن بود هر بت که مغانش سجده کردند چون نیک بدیدم آن شمن بود پروانه‌ی روی خویشتن شد آن فتنه که شمع انجمن بود چون پرده ز روی خویش برداشت خود پرده‌ی روی خویشتن بود خواجو بزبان او سخن گفت هیهات چه جای این سخن بود بناز ای خداوند اقبال سرمد به بخت همایون و تخت ممهد مغیث زمان ناصر اهل ایمان گزین احد یاور دین احمد خداوند فرمان ملک سلیمان شهنشاه عادل اتابک محمد ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی پدر بر پدر نامور جد بر جد سر بندگی بر زمینش نهاده خداوندگاران دریا و سرحد همه نامداران و گردن فرازان به زنجیر سبق الایادی مقید خردمند شاها رعیت پناها که مخصوص بادی به تأیید سرمد یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت مجدد نبودست تا بوده دوران گیتی به ابقای ابنای گیتی معود مبد نمی‌ماند این ملک دنیا نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند چنان صرف کن دولت و زندگانی که نامت به نیکی بماند مخلد ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی از کدامین منزل و کو می‌رسی؟ می‌فزاید از تو جانها را طرب تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟ تازه گردید از تو جان مبتلا تو مگر کردی گذر از کربلا؟ می‌رسد از تو نوید لاتخف می‌رسی گویا ز درگاه نجف بارگاه مرقد سلطان دین حیدر صفدر، امیرالموئمنین حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او عالم و آدم، فدای نام او یارب امید بهائی را برآر تا کند پیش سگانش، جان نثار چنین گفت پیش زغن کرکسی که نبود ز من دوربین‌تر کسی زغن گفت از این در نشاید گذشت بیا تا چه بینی بر اطراف دشت شنیدم که مقدار یک روزه راه بکرد از بلندی به پستی نگاه چنین گفت دیدم گرت باورست که یک دانه گندم به هامون برست زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد بر او پای بندی دراز ندانست ازان دانه بر خوردنش که دهر افگند دام در گردنش نه آبستن در بود هر صدف نه هر بار شاطر زند بر هدف زغن گفت ازان دانه دیدن چه سود چو بینایی دام خصمت نبود؟ شنیدم که می‌گفت و گردن به بند نباشد حذر با قدر سودمند اجل چون به خونش برآورد دست قضا چشم باریک بینش ببست در آبی که پیدا نگردد کنار غرور شناور نیاید به کار خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی شهان عالم‌آرای و جوانمردان برمک را زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی که سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده ببین کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده بیا بنگر که غمناکیست چشم آرزو بر در به امید نگاهی بر سراین رهگذر مانده بجز من هر کرا دیدی ز بیماران غم گشتی هنوز از کف منه خنجر که بیمار دگر مانده برآمد عمرها کز دور دیدم نخل بالایش هنوزم آن قد و رفتار در پیش نظر مانده به هر کس گفته بی‌تقریب وحشی عرض حال خود که در بزمت به این تقریب یک دم بیشتر مانده از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون همچو نخل‌تر که باد تند ازو ریزد ثمر پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخل‌تر از نیام دهر تیغ آب‌دار آمد برون بر فلک شد پر نفیر از بانگ پیکانان بلند غالبا امروز شاه کامکار آمد برون وضع سرمستانه‌اش بازار سرمستان شکست گرچه کم شد نشاء غالب خمار آمد برون داده تا قتل که را با خود قرار امشب که باز تیغ بر کف چین بر ابرو بی‌قرار آمد برون انتظاری داده بودم بر درش با خود قرار ناگه آن سرو روان بی‌انتظار آمد برون خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون نقد قلب محتشم در بوته‌ی عشق بتان رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون بر آستانه اسرار آسمان نرسد به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد گمان عارف در معرفت چو سیر کند هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص به دانک بسته شود جان او به کان نرسد علف مده حس خود را در این مکان ز بتان که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد که آهوی متأنس بماند از یاران به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی برو محال مجو کت همین همان نرسد پیاز و سیر به بینی بری و می‌بویی از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز با پسته‌ی شیرین ز شکر شور برانگیز تلخست می از دست حریفان ترش روی در ده قدحی از لب شیرین شکرریز بنشست ز باد سحری شمع شبستان ای شمع شبستان من غمزده برخیز بفشان گره طره‌ی مشکین پریشان وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی از سلسله‌ی سنبل شوریده درآویز ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش وی خون دلم خورده بدان غمزه‌ی خونریز گویند که پرهیز کن از مستی و رندی با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز گلرا چه غم از نعره‌ی مرغان سحرخیز من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم بپرس حال من آخر چو بگذری روزی که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد که در بهشت نیارد خدای غمگینم ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به شب فراق منه شمع پیش بالینم ضرورتست که عهد وفا به سر برمت و گر جفا به سر آید هزار چندینم نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم چو لاله لال بکردی زبان تحسینم مرا پلنگ به سرپنجه‌ای نگار نکشت تو می‌کشی به سرپنجه نگارینم چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ برفت در همه آفاق بوی مشکینم هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود روزگاری شوق بادنجانش بود مادرش از خشم شیخ آورد شور تا بدادش نیم بادنجان به زور چون بخورد آن نیم بادنجان که بود سر ز فرزندش جدا کردند زود چون درآمد شب، سر آن پاک‌زاد مدبری در آستان او نهاد شیخ گفتا، نه من آشفته کار گفته‌ام پیش شما باری هزار کین گدا گر هیچ بادنجان خورد تا بجنبد ضربتی بر جان خورد هر زمانم چون بسوزد جان چنین نیست با او کار من آسان چنین هرکرا او در کشد در کار خویش دم نیارد زد دمی بی‌یار خویش سخت کارست این که ما را اوفتاد برتراز جنگ و مدارا اوفتاد هیچ دانی را نه دانش نه قرار با همه دانی بیفتادست کار هر زمانی میهمانی در رسد کاروانی امتحانی در رسد گرچه صد غم هست بر جان عزیز نیز می‌آید چو خواهد بود نیز هرکه از کتم عدم شد آشکار سر به سر را خون نخواهد ریخت زار صد هزاران عاشق سر تیز او جان کنند ایثار یک خون ریز او جمله‌ی جانها از آن آید به کار تا بریزد خون جانها زار زار نگارینی که با ما می‌نپاید به ما دلخستگان کی رخ نماید؟ بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم که از ما یار آرامی نماید اگر جانم به لب آید عجب نیست به حیله نیم جانی چند پاید؟ به نقد این لحظه جانی میکن ای دل شب هجر است، تا فردا چه زاید؟ مگر روشن شود صبح امیدم مگر خورشید از روزن برآید دلم را از غم جان وا رهاند مر از من زمانی در رباید عراقی، بر درش امید در بند که داند، بو که ناگه واگشاید مرا در خنده می‌آرد بهاری مرا سرگشته می‌دارد خماری مرا در چرخ آورده‌ست ماهی مرا بی‌یار گردانید یاری چو تاری گشتم از آواز چنگی نوایش فاش و پیدا نیست تاری جهانی چون غباری او برانگیخت که پنهان شد چو بادی در غباری حیاتی چون شرار آن شه برافروخت که پنهان شد چو سوزی در شراری جمال گلستان آن کس برآراست که پنهان شد چو گل در جان خاری دلم گوید که ساقی را تو می‌گو که جانم مست آن باقی است باری دلم چون آینه خاموش گویاست به دست بوالعجب آیینه داری کز او در آینه ساعت به ساعت همی‌تابد عجب نقش و نگاری چون زمان، عهد سنائی درنوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد چون به غزنین ساحری شد زیر خاک خاک شروان ساحری دیگر بزاد بلبلی زین بیضه‌ی خاکی گذشت طوطی نو زین کهن منظر بزاد مفلقی فرد از گذشت از کشوری مبدع فحل از دگر کشور بزاد از سیوم اقلیم چون رفت آیتی پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد چون به پایان شد ریاحین، گل رسید چون سرآمد صبح صادق خور بزاد ماه چون در حیب مغرب برد سر افتاب از دامن خاور بزاد جان محمود ار به گوهر باز شد سلجق عهد از بهین گوهر بزاد در فلان تاریخ دیدم کز جهان چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد یوسف صدیق چون بربست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد اول شب بوحنیفه درگذشت شافعی آخر شب از مادر بزاد گر زمانه آیت شب محو کرد ایت روز از مهین اختر بزاد تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد آن مثل خواندی که مرغ خانگی دانه‌ای در خورد و پس گوهر بزاد دولت نو است و کار نو و کارکن نو است مرد قیاس شاه نو از کارکن کنند از من رسان به کارکن شاه یک سخن کزادگان ذخیره ازین یک سخن کنند گو عدل کن چنان که همه یاد تو کنند چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند خدای داند معنی میان نطفه نهادن به دست مرد جز این نیست کب نطفه براند از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند حلال زاده‌ی صورت چه سودمند که فعلش در آزمایش معنی به اصل باز بخواند حرام زاده‌ی صورت که دارد آیت معنی سزد که داورش الا حلال زاده نداند به آب تیره توان کرد نسبت همه لل ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند درافرینش نفسی که بد ز مایه‌ی ناقص ریاضتش به کمالی که واجب است رساند نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند که گفت آنکه خاقانی سحرپیشه دگر خاص درگاه سلطان نشاید بلی راست گفت او و پی بردم آن را که دیو آبدار سلیمان نشاید گرانی ببردم ز درگاهش ایرا مرید سبک دل گران جان نشاید خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز کان حرص کب رخ برد آهنگ جان کند آدم ز حرص گندم نان ناشده چه دید با آدمی مطالبه‌ی نان همان کند بس مور کو به بردن نان ریزه‌ای ز راه پی سوده‌ی سان شود و جان زیان کند آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکار بر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز جان را ز حرص در سر کار دهان کند خلق را می‌راند از وی آن جوان تا علاجش را نبینند آن کسان سر به گوشش برد هم‌چون رازگو پس نهاد آن چیز بر بینی او کو به کف سرگین سگ ساییده بود داروی مغز پلید آن دیده بود ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت خلق گفتند این فسونی بد شگفت کین بخواند افسون به گوش او دمید مرده بود افسون به فریادش رسید جنبش اهل فساد آن سو بود که زنا و غمزه و ابرو بود هر کرا مشک نصیحت سود نیست لاجرم با بوی بد خو کرد نیست مشرکان را زان نجس خواندست حق کاندرون پشک زادند از سبق کرم کو زادست در سرگین ابد می‌نگرداند به عنبر خوی خود چون نزد بر وی نثار رش نور او همه جسمست بی‌دل چون قشور ور ز رش نور حق قسمیش داد هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد لیک نه مرغ خسیس خانگی بلک مرغ دانش و فرزانگی تو بدان مانی کز آن نوری تهی زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی از فراقت زرد شد رخسار و رو برگ زردی میوه‌ی ناپخته تو دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام گوشت از سختی چنین ماندست خام هشت سالت جوش دادم در فراق کم نشد یک ذره خامیت و نفاق غوره‌ی تو سنگ بسته کز سقام غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم که دگر نماند ما را سر توبه‌ی ریایی می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟ نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟ چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟ به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی چو شکست توبه‌ی من، مشکن تو عهد، باری به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟ به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟ در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی ملک عزم تماشا کرد روزی نظرگاهش چو شیرین دل فروزی کسی را کان چنان دلخواه باشد همه جائی تماشا گاه باشد ز سبزه یافتند آرامگاهی که جز سوسن نرست از وی گیاهی در آن صحن بهشتی جای کردند ملک را بارگه بر پای کردند کنیزان و غلامان گرد خرگاه ثریاوار گرد خرمن ماه نشسته خسرو و شیرین به یک جای ز دور آویخته دوری به یک پای صراحیهای لعل از دست ساقی به خنده گفت باد این عیش باقی شراب و عاشقی همدست گشته شهنشه زین دومی سرمست گشته بر آمد تند شیری بیشه پرورد که از دنبال می‌زد بر هوا گرد چو بد مستان به لشگرگه در افتاد و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد فراز آمد به گرد بارگه تنگ به تندی کرد سوی خسرو آهنگ شه از مستی شتاب آورد بر شیر به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر کمان کش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش به فرمودش پس آنگه سر بریدن ز گردن پوستش بیرون کشیدن و زان پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه‌شان تیغ در دست اگر چه شیر پیکر بود پرویز ملک بود و ملک باشد گران خیز ز مستی کرد با شیر آن دلیری که نام مستی آمد شیر گیری به دست آویز شیر افکندن شاه مجال دست بوسی یافت آن ماه دهان از بوسه چون جلاب‌تر کرد ز بوسه دست شه را پر شکر کرد ملک بر تنگ شکر مهر بشکست که شکر در دهان باید نه در دست لبش بوسید و گفت این انگبین است نشان دادش که جای بوسه این است نخستین پیک بود آن شکرین جام که از خسرو به شیرین برد پیغام اگر چه کرد صد جام دگر نوش نشد جان نخستینش فراموش میی کاول قدح جام آورد پیش ز صد جام دگر دارد بها بیش می اول جام صافی خیز باشد به آخر جام دردآمیز باشد گلی کاول بر آرد طرف جویش فزون باشد ز صد گلزار بویش دری کاول شکم باشد صدف را ز لل بشکند بسیار صف را زهر خوردی که طعم نوش دارد حلاوت بیشتر سر جوش دارد دو عاشق چون چنان شربت چشیدند عنان پیوسته از زحمت کشیدند چو یکدم جای خالی یافتندی چو شیر و می بهم بشتافتندی چو دزدی کو به گوهر دست یابد پس آنگه پاسبان را مست یابد به چشمی پاس دشمن داشتندی به دیگر چشم ریحان کاشتندی چو فرصت در کشیدی خصم را میل ربودندی یکی بوسه به تعجیل صنم تا شرمگین بودی و هشیار نبودی بر لبش سیمرغ را بار در آن ساعت که از می مست گشتی به بوسه با ملک همدست گشتی چنان تنگش کشیدی شه در آغوش که کردی قاقمش را پرنیان پوش ز بس کز گاز نیلش در کشیدی ز برگ گل بنفشه بر دمیدی ز شرم آن کبودیهاش بر ماه که مه را خود کبود آمد گذرگاه اگر هشیار اگر سرمست بودی سپیدابش چو گل بر دست بودی بدو داد پس شاه بهزاد را سیه جوشن و خود پولاد را پس شاه کشته میان را ببست سیه رنگ بهزاد را بر نشست خرامید تا رزمگاه سپاه نشسته بر آن خوب رنگ سیاه به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سرد باد منم گفت بستور پور زریر پذیره نیاید مرا نره شیر کجا باشد آن ترک بد بیدرفش که بردست آن جمشیدی درفش چو پاسخ ندادند آزاد را برانگیخت شبرنگ بهزاد را بکشت از تگینان لشکر بسی پذیره نیامد مر او را کسی وزان سوی دیگر گو اسفندیار همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار چو سالار چین دید بستور را کیانزاده آن پهلوان‌پور را به لشکر بگفت این که شاید بدن کزین سان همی نیزه داند زدن؟ بکشت از تگینان من بی‌شمار مگر گشت زنده زریر سوار که نزد من آمد زریر از نخست برین سان همی تاخت باره درست کجا رفت آن بیدرفش گزین هم‌اکنون سوی منش خوانید هین بخواندند و آمد دمان بیدرفش گرفته به دست آن درفش بنفش نشسته بر آن باره‌ی خسروی بپوشیده آن جوشن پهلوی خرامید تا پیش لشکر ز شاه نگهبان مرز و نگهبان گاه گرفته همان تیغ زهر آبدار که افکنده بد آن زریر سوار بگشتند هر دو به ژوپین و تیر سر جادوان ترک و پور زریر پس آگاه کردند زان کارزار پس شاه را فرخ اسفندیار همی تاختش تا بدیشان رسید سر جادوان چون مر او را بدید برافگند اسپ از میان نبرد بدانست کش بر سر افتاد مرد بینداخت آن زهر خورده بروی مگر کش کند زشت رخشنده روی نیامد برو تیغ زهر آب‌دار گرفتش همان تیغ شاه استوار زدش پهلوانی یکی بر جگر چنان کز دگر سو برون کرد سر چو آهو ز باره در افتاد و مرد بدید از کیانزادگان دستبرد فرود آمد از باره اسفندیار سلیح زریر آن گزیده سوار از آن جادوی پیر بیرون کشید سرش را ز نیمه تن اندر برید نکورنگ باره‌ی زریر و درفش ببرد و سر بی هنر بیدرفش سپاه کیان بانگ برداشتند همی نعره از ابر بگذاشتند که پیروز شد شاه و دشمن فگند بشد باز آورد اسپ سمند شد آن شاهزاده سوار دلیر سوی شاه برد آن سمند زریر سرپیر جادوش بنهاد پیش کشنده بکشت اینت آیین و کیش دی مرا گفت آن مه ختنی که من آن توام تو آن منی ما دو سر در یکی گریبانیم چو جدامان کند دو پیرهنی؟! گو لباس تن از میانه برو چون برفت از میان ما دو تنی گر فقیری به ما بود محتاج حاجت از وی طلب که اوست غنی دوست با عاشقان همی گوید به اشارت سخن ز بی‌دهنی عاشقان از جناب معشوقند گر حجازی بوند و گر یمنی همچو قرآن که چون فرود آمد گویی آن هست مکی آن مدنی علوی سبط مصطفی باشد گر حسینی بود و گر حسنی گر چه گویند خلق سلمان را پارسی و اویس را قرنی عاشق دوست را ز خلق مدان در بحرین را مگو عدنی روی پوشیده و برهنه به تن مردگان را چه غم ز بی‌کفنی غزل عشق چون سراییدی خارج از پرده‌های خویشتنی عاقبت مطربان مجلس وصل بنوازندت ای چو دف زدنی دوست گوید بیا که با تو مرا دوی‌یی نیست من توام تو منی سیف فرغانی اندرین کوی است با سگان همنشین ز بی وطنی درا تا سیل بنشانم ز دیده گهر در پایت افشانم ز دیده بیا از گرد ره در دیده بنشین که گرد راه بنشانم ز دیده مگر دان سر ز من تا خون چشمم سوی دل باز گردانم ز دیده چنان بر دیده بندم نقش رویت که نقش خلد برخوانم ز دیده گه از بازوی و ران سازم کنارت گهی بازوی خون رانم ز دیده چو آئی سوی خاقانی دم نزع به دید تو دود جانم ز دیده ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست بر گرد بنده‌وار به گرد مقام دوست گرد سرای دوست طوافی کن و ببین آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست خواهی که نرخ مشک شکسته شود به چین بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما چون کم ز دیم خویشتن از بهر کام دوست خواهی که بار عنبر بندی تو از سرخس زآنجا میار هیچ خبر جز پیام دوست خواهی که کاروان سلامت بود ترا همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز تا همچو من نژند نمانی به دام دوست با خود بیار خاک سر کوی او به من تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست بینا مباد چشم من ار سوی چشم من بهتر ز توتیا نبود گرد گام دوست گر دوست را به غربت من خوش بود همی ای من رهی غربت و ای من غلام دوست از مال و جان و دین مرا ار کام جوید او بی کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست صبح‌دم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینه‌ی سکندری شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت به هر دریچه‌ای آقچه زر شش سری غالیه‌سای آسمان سود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه‌های عنبری یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می‌کند یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب زان می آفتاب‌وش یاد صبوحیان خوری درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی طلق حلال پروران، طلق روان گوهری طفل مشیمه‌ی رزان، بکر مشاطه‌ی خزان حامله‌ی بهار از آن باد عقیم آذری چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد عطسه‌ی عنبرین دهد مغز چمانه از تری رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می چنگ نهاده ربع‌وش بر بر و چهره برتری چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان تا شوی از بلای او شیفته‌ی بلا دری کرته‌ی فستقی فلک چاک زند چو فندقش هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری می به سفال خام نوش، اینت چمانه‌ی طرب لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامه‌ی طری تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟ در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری گنبد آبگینه‌گون نیست فرشته خوی و رو سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری در قصب سه دامنی آستی دو برفشان پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده‌اند ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما بد پسران خانه کن، باد سران سرسری از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما درد کش ملامتی، سیم کش قلندری لیک به دولت ملک بر ملکوت می‌رود بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین کرده طراز آستین از ردی پیمبری حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری در نفس مبارکش سفته‌ی راز احمدی در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش زیرا که درختی که مر او را نشناسند بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش قول تو چه بار است و تو پربار درختی آباد درختی که چو خرماست مقالش! فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش در حکمت و علم است جمال تن مردم نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش آنجا که سخن دان بگشاید در منطق از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟ نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟» بس حلق گشاده به خرافات و محالات کو بسته شود سخت بدین سست سالش گر نیست به جعبه‌ش در چون تیر مقالی کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید، چون خویشتن آراست به دیبای خصالش جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت وز آتش نادان نرهد هرگز نالش چون زانچه نداندش بپرسند سالی از هول شود زایل ازو خوابش و هالش وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین وز صدر برانند سوی صف نعالش ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش میری بود آنکو چو به گرمابه درآید خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟ وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش! بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش وانجا که سخن خیزد از آیات الهی سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش آن را نبرم مال همی ظن که خداوند در سنگ نهاده‌است و در این خاک و رمالش بل مال یکی جوهر عالی است که دانا داند که خرد شاید صندوق و جوالش آن مال خدای است که زنهار نهاده‌است اندر دل پاکیزه‌ی پیغمبر و آلش آن آب حیات است که جاوید بماند نفسی که ازین داد کریم متعالش زین مال و ازین آب رسید احمد تازی در عالم گوینده‌ی دانا به کمالش نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت الله زمین شد که ندیدند مثالش وز برکت این نور فرو خواند قران را بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش وان کس که همی گوید کاواز شنودی مندیش از آن جاهل و منیوش محالش وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی با آنکه نیابی ز همه خلق همالش آن کس که گرش اعمی در خواب بیند روشن شودش دیده ز پر نور خیالش آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش تا بود قضا بود وفادار یمینش تا هست قدر هست رضاخواه شمالش عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش بس زود بیارند در این ننگ و نکالش کی نرم کند جز که به فرمان روانش این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟ تا سعد خداوند به من بنده بپیوست بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟ هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش ور طالع فالش به مثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب دامان تو گرفتم و دستم بتافتی هین دست درکشیدم روی از وفا متاب گفتی مکن شتاب که آن هست فعل دیو دیو او بود که می‌نکند سوی تو شتاب یا رب کنم ببینم بر درگه نیاز چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب از خاک بیشتر دل و جان‌های آتشین مستسقیانه کوزه گرفته که آب آب بر خاک رحم کن که از این چار عنصر او بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب وقتی که او سبک شود آن باد پای اوست لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب با ساقیان ابر بگوید که برجهید کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب گیرم که من نگویم آخر نمی‌رسد اندر مشام رحمت بوی دل کباب پس ساقیان ابر همان دم روان شوند با جره و قنینه و با مشک پرشراب خاموش و در خراب همی‌جوی گنج عشق کاین گنج در بهار برویید از خراب لعل تو به سر چشمه‌ی زمزم نتوان داد این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد مستان تو را جام دمادم نتوان داد بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد سری که میان من و میگون لب ساقی است کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد جانان مرا بار خدا داده ز رحمت جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست کز برای روشنی تو خانه را روشنتری در عشق تو ای نگار خاموش بفزود مرا غمان و شد هوش من عشق ترا به جان خریدم تو مهر مرا به یاوه مفروش هرگز نشود غمت ز یادم تو نیز مرا مکن فراموش شد خواب ز چشم من رمیده تا هست غم توام در آغوش ما را چه کشی به چشم آهوی مار ا چه دهی تو خواب خرگوش آویخته شد دلم نگون سار همچون سر زلفت از بر دوش تا آب رخم فراق تو ریخت آمد دل من ز درد در جوش تا کی ز تو خواهم استعانت یک روز حدیث بنده بنیوش گر زهر هلاهل از تو یابم با یاد تو زهر باشدم نوش امشب به جهنم ز جور عشقت گر زان که نجستم از غمت دوش ای جان جهان جان وجهان برخی جانت داریم تمنای کناری ز میانت چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی زان باب که من عاجزم از کنه بیانت گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت کی رونق بستان ببرد باد خزانت هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی وز دور من خسته به حسرت نگرانت گر خلق کنندم سپر تیرملامت من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت تا رخت تصوف بخرابات نیاری در بتکده کی راه دهد پیر مغانت باید که نشان در میخانه بپرسی ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر گر دست دهد صحبت آن سرو روانت زینسان که توئی غرقه‌ی دریای مودت گر خاک شوی باد نیارد بکرانت روز را رایگان ز دست مده نیست امکان آنکه باز رسد دست این روزهای کوتاهست که بدان دولت دراز رسد آنچ از آن چاره نیست آنرا باش به سرت گرچه ترکتاز رسد سایه بر قحبه‌ی جهان مفکن تا برت آفتاب ناز رسد باری از راه خویشتن برخیز چون که کارت به احتراز رسد مفس با بند آرزو بر پای دیر درعقل بی‌نیاز رسد مهر و حقه است ماه و سپهر که به شاگرد حقه‌باز رسد مستعدان به کام خویش رسند کارها چون به کارساز رسد عمر بر ناگریز تفرقه کن تا ازو قسم آز رسد هر کرا درد ناگزیر گرفت کی به غم خوردن مجاز رسد یک غذا شو که مایه چندان نیست که همه چیز را فراز رسد در میان جان نشین کامروز جان دیگری کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری تو جهان زندگی و این جهان بندگی تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری موی چون کافور دارم از سر زلفین تو زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین‌تو مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو زعفرانست از رخ من توده بر بالین من ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری در مسلمانی مسلمان کشتنست آیین تو رخنه افتد بیشک اندر دین تو زین کارها کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار بدان مقام که با من به می نشست همی به روزگار خزان و به روزگار بهار بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند به گوشم آمد بانگ و خروش و ناله‌ی زار مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار درین مناظره بودم که باز خواند مرا به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار، وزیرزاده‌ی سلطان و برکشیده‌ی او بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار به یاد کردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار همیشه سیر کند نام نیک او به جهان چو بر سپهر هماره ستاره‌ی سیار جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار به وقت خواستن آسان دهد به زایر زر اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر به یاد کردن نام تو به شود بیمار بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار ز هیبت قلم تو عدو به هفت اقلیم بگونه‌ی قلم تو شده‌ست زار و نزار سپهبدان سپه را پیادگان خواند هر آنکسی که ترا روز رزم دید سوار چه مرکبیست به زیر تو آن مبارک خنگ که نگذرد به گه تاختن ازو طیار چو روز باد، روان، پاره‌ای ز ابر سپید تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق اگر ز ابر جهد برق بس شگفت مدار نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان که ناپسند بود نزد مردم هشیار نهنگ ازو به خروشست و دیو ازو به فغان پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار ایا ز کینه‌وران همچو رستم دستان ایا ز ناموران همچو حیدر کرار شب سده‌ست یکی آتش بلندافروز حقست مر سده را بر تو، حق آن بگزار همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار دو چیز دار ز بهر دو تن نهاده مقیم ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار هر که دایم نیست ناپروای عشق او چه داند قیمت سودای عشق عشق را جانی بباید بیقرار در میان فتنه سر غوغای عشق جمله چون امروز در خود مانده‌اند کس چه داند قیمت فردای عشق دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار واله و سرگشته در صحرای عشق بس سر گردنکشان کاندر جهان پست شد چون خاک زیرپای عشق در جهان شوریدگان هستند و نیست هر که او شوریده شد شیدای عشق چون که نیست از عشق جانت را خبر کی بود هرگز تو را پروای عشق عاشقان دانند قدر عشق دوست تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق چشم دل آخر زمانی باز کن تا عجایب بینی از دریا عشق در نشیب نیستی آرام گیر تا برآرندت به سر بالای عشق خیز ای عطار و جان ایثار کن زانکه در عالم تویی مولای عشق ای دلت شاه سراپرده‌ی عشق جان تو زخم بلاخورده‌ی عشق عشق پروانه‌ی شمع ازل است داغ پروانگی‌اش لم یزل است بیقراری سپهر از عشق است گرم رفتاری مهر از عشق است خاک یک جرعه از آن جام گرفت که درین دایره آرام گرفت دل بی‌عشق، تن بی‌جان است جان از او زنده‌ی جاویدان است گوهر زندگی از عشق طلب! گنج پایندگی از عشق طلب! عشق هر جا بود اکسیر گرست مس ز خاصیت اکسیر، زرست عشق نه کار جهان ساختن است بلکه نقد دو جهان باختن است عشق نه دلق بقا دوختن است بلکه با داغ فنا سوختن است عاشق آن دان که ز خود بازرهد! نغمه‌ی ترک خودی سازدهد نه ره دولت دنیا سپرد نه سوی نعمت عقبا نگرد قبله‌ی همت او دوست بود هر چه جز دوست همه پوست بود آنچه با دوست دهد پیوندش شود از فرط محبت بندش ترک خشنودی اغیار کند به رضای دل او کار کند هر دم‌اش حیرت دیگر زاید هر نفس شوق دگر افزاید گفت فرعونش چرا تو ای کلیم خلق را کشتی و افکندی تو بیم در هزیمت از تو افتادند خلق در هزیمت کشته شد مردم ز زلق لاجرم مردم ترا دشمن گرفت کین تو در سینه مرد و زن گرفت خلق را می‌خواندی بر عکس شد از خلافت مردمان را نیست بد من هم از شرت اگر پس می‌خزم در مکافات تو دیگی می‌پزم دل ازین بر کن که بفریبی مرا یا بجز فی پس‌روی گردد ترا تو بدان غره مشو کش ساختی در دل خلقان هراس انداختی صد چنین آری و هم رسوا شوی خوار گردی ضحکه‌ی غوغا شوی همچو تو سالوس بسیاران بدند عاقبت در مصر ما رسوا شدند آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا سود و سرمایه‌ی من گر رود باکی نیست ای تو عمر من و سرمایه‌ی هر سود بیا مونس جان و دلم بی‌رخ تو صبری بود آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند ماه دراعه‌ی خود چاک برای تو زند رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو طلب خانه وی کن که همه عشق دروست می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو ای بسا شیر که آموختیش بز بازی سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی بر در خانه‌ی ما تخته منه جامه مشو سیاهی غم ار شاد شوم معذورم که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو روبرو می‌نگرم وقت ملامت بعذول که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست ز اول روز که مخموری مستان باشد ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم این چنین عادت خورشید پرستان باشد لولی دیده بران زلف رسن می‌بازد زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم کز لب تو شکرم در بن دندان باشد ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد شمس تبریز چو میخانه‌ی جان باز کند هر یکی را بدهد باده و جانباز کند ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار دل پر آتش ما قابل دم نیست برو علف غم به یقین عالم هستی باشد جای آسایش ما جز که عدم نیست برو شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد معینست که از اژدها نمی‌ترسد مرا ز طعن ملامت گران مترسانید که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد هزار جان گرامی فدای بالایت بیا که کشته‌ی عشق از بلا نمی‌ترسد گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران که زخم خورده‌ی هجر از قفا نمی‌ترسد بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم ز نوک غمزه‌ی خونریز ما نمی‌ترسد نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی چراغ دیده‌ی گریان خویشت گفته بودم من چه دانستم که داغ سینه‌ی بریان من باشی؟ غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟ کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟ ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده بگذاشته ما را تو و در خود نگریده تو شرم نداری که تو را آینه ماییم تو آینه ناقص کژشکل خریده ای بی‌خبر از خویش که از عکس دل تو بر عارض جان‌ها گل و گلزار دمیده صد روح غلام تو تو هر دم چو کنیزک آراسته خود را و به بازار دویده بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده صد خرمن نعمت جهت پیشکش تو وز بهر یکی دانه در این دام پریده ای آنک شنیدی سخن عشق ببین عشق کو حالت بشنیده و کو حالت دیده در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز ای آب حیات ابد از شاه چشیده چو دل با دلبری آرام گیرد ز وصل دیگری کی کام گیرد؟ زلیخا را در آن فرخنده‌منزل همه اسباب حشمت بود حاصل غلامی بود پیش رو، عزیزش نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش پرستاران گل‌بوی گل‌اندام پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام کنیزان دل آشوب دل آرای پی خدمتگری ننشسته از پای سیه فامانی از عنبر سرشته ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته مقیمان حریم پاکبازی امینان حرم در کارسازی زلیخا با همه در صفه‌ی بار که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار بساط خرمی افکنده بودی درون پرخون و لب پرخنده بودی به ظاهر با همه گفت و شنو داشت ولی دل جای دیگر در گرو داشت به صورت بود با مردم نشسته به معنی از همه خاطر گسسته ز وقت صبح تا شام کارش این بود میان دوستان کردارش این بود چو شب بر چهره مشکین پرده بستی، چو مه در پرده‌اش تنها نشستی خیال دوست را در خلوت راز نشاندی تا سحر بر مسند ناز به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش به عرض او رسانیدی غم خویش ز ناله چنگ محنت ساز کردی سرود بی‌خودی آغاز کردی بدو گفتی که: «ای مقصود جانم! به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام عزیز مصر گفتی خویش را نام عزیزی روزیت بادا! سرانجام! به مصر امروز مهجور و غریب‌ام ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام به نومیدی کشید از عشق کارم سروش غیب کرد امیدوارم بدان امیدم اکنون زنده مانده ز دامن گرد نومیدی فشانده به نوری کز جمالت بر دلم تافت یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت ز شوقت گرچه خونبارست چشمم به سوی شش جهت چارست چشمم تویی از هر دو عالم آرزویم تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟» سحر کردی بدین گفتار شب را نبستی زین سخن تا روز لب را چو باد صبح جستن کردی آغاز بر آیین دگر دادی سخن ساز چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز! شمیم مشک در جیب سمن‌بیز، به معشوقان بری پیغام عاشق بدین جنبش دهی آرام عاشق ز دلداران «نوازش نامه» آری کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست دلم بیمار شد دلداری‌ام کن! غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن! به هر شهری خبر پرس از مه من! به هر تختی نشان جو از شه من! گذار افکن به هر باغ و بهاری! قدم نه بر لب هر جویباری! بود بر طرف جویی زین تک و پوی به چشم آید تو را آن سرو دلجوی» ز وقت صبح، تا خورشید تابان به جولانگاه روز آمد شتابان دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت به باد صبحدم این داستان داشت چو شد خورشید، شمع مجلس روز زلیخا همچو حور مجلس‌افروز پرستاران به پیشش صف کشیدند رفیقان با جمالش آرمیدند به آن صافی‌دلان پاک‌سینه به جای آورد رسم و راه دینه به هر روز و شبی این بود حالش بدین آیین گذشتی ماه و سالش به سر می‌برد از این سان روزگاری به ره می‌داشت چشم‌انتظاری بیا جامی! که همت برگماریم ز کنعان ماه کنعان را بیاریم زلیخا با دلی امیدوارست نظر بر شاهراه انتظارست ز حد بگذشت درد انتظارش دوابخشی کنیم از وصل یارش تیری، ای دوست، برکش از ترکش پس به آبروی چون کمان درکش هان! دلم گر نشانه می‌خواهی زدن از توست و از من آهی خوش کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا دیده در حیرت است و دل در غش یابم از دیدن تو آب حیات ور بسوزانیم تو در آتش خواه نوش است و خواه زهرآلود شربت از دست دوست خوش درکش ور دهد غیر شربت نوشت نیش دان و به خاک ریز و مچش به عراقی مگو: بیا بر من خویشتن را بگوی، ای دلکش ترا جان گفتم ای دلبر تو دانی که من این از زبان گفتم ؟ نگفتم! گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم چشمم به زبان حال گوید نی آن که به اختیار گویم بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم مرغان چمن فغان برآرند گر فرقت نوبهار گویم یاران صبوحیم کجایند تا درد دل خمار گویم کس نیست که دل سوی من آرد تا غصه روزگار گویم درد دل بی‌قرار سعدی هم با دل بی‌قرار گویم یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران تنگ شکر می‌کشد تا بنهد در میان سرکه فروشان هلا سرکه بریزید زود تا که عسل پر کند آن شه شکرلبان سرکه نه ساله را بهر خدا را بریز چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد بلبل مست تو را شرط بود گلستان هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر روی سبز ارنگت اندر حلقه‌ی زلف سیاه سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر زخم تیر غمزه‌ی آهن شکافت را هدف سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی بر نمی‌آید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر هر سواری زان لب شیرین شکاری می‌کند اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟ رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است شوینده آلایش هر بود و نبود است بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانی‌ست مفتاح در گنج طلا خانه‌ی جود است بی گردش خورشید کم و بیش حرارت کان زر از او هر چه فراز است و فرود است قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است هم عهد در او سود و زیان همه عالم وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است در عالم هستی که ز هستی به در آییم ما را چه زیان از عدم سود وجود است ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم مطرب به نوای ره ما بی‌خبران زن تا جامه درانیم ره جامه دران زن آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن زان زخمه که بی‌حوصله از شحنه هراسد خنجر کن و زخمش به دل بی‌جگران زن آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد بر طنطنه کوکبه‌ی تاجوران زن این میکده وقف است و سبیل است شرابش بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن بگذار که ما بی‌خود و مدهوش بیفتیم این نعمه‌ی مستانه به گوش دگران زن ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی‌هست در این میکده مستیم ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد بردار اناالحق سر منصور برآرد آن می که فروغش شده خضر ره موسی آتش ز نهاد شجر طور برآرد آن می که افق چون شودش دامن ساغر خورشید ز جیب شب دیجور برآرد آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش سد مرده سر مست سر از گور برآرد آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم ماتم ز شعف زمزمه‌ی سور برآرد آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده سد «العطش» از سینه کافور برآرد آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید کان نغمه برآرد که ز جان دود بر آید آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش از راه نفس بوی کباب جگر آید آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید آن نغمه‌ی شیرین که پرد روح به سویش مانند مگس کاو به سلام شکر آید آن نغمه‌ی پر حال که در کوی خموشان هر ناله‌اش از عهده‌ی سد جان به درآید ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد بی آنکه چو ما از دو جهان بی‌خبر آید ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم لای ته خم سندل سر ساخته یعنی ایمن شده از دردسر کون و مکانیم چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم هر چند که اندر گرو رطل گرانیم شیریم سر از منت ساطور کشیده قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد هر چند که چون شمع سراپای زبانیم هشیار شود هر که در این میکده مست است اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم رندان خرابات سر و زر نشناسند چیزی بجز از باده و ساغر نشناسند بی‌خود شده و برده وجود و عدم از یاد درویش ندانند و توانگر نشناسند رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ دور فلک و گردش اختر نشناسند یابند که در ظلمت میخانه حیات است آن چشمه که می‌جست سکندر نشناسند بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند غیر از می چون خون کبوتر نشناسند دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند هستند شناسای می و میکده چون ما فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند ما گوشه نشینان خرابا الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم تا راه نمودند به ما دیر مغان را خوش می‌گذرانیم جهان گذران را از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست نشینده کس آوازه‌ی اندوه جهان را دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی از کوثر و از جام فراغت دل و جان را آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را دیری که سر از سجده‌ی بت باز نیاورد هرکس که در او خورد یکی رطل گران را مسجد نه که در وی می و می‌خواه نگنجد سد جوش در این راه هم این را و هم آن را غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم ترسا بچه‌ای کز می و جامش خبرم نیست خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش اینست که زناری از او بر کمرم نیست ناقوس نوازم که مناجات بت اینست در حلقه‌ی تسبیح شماران گذرم نیست آنجا که صلیب است نمودار سر دار پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست شیخی پس سد چله پی دختر ترسا آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز تا بستن زنار بگویم خبرم نیست ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم گر عشق کند امر که زنار ببندیم زنار مغان در سر بازار ببندیم سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم گر صومعه داران مقلد نپسندند هر چند گشایند دگر بار ببندیم معلوم که بر دل چو در لطف گشاید آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم برلب تری باده و خشک ار نم او حلق پیداست چه طرف از در خمار ببندیم آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش راه سخن مردم هشیار ببندیم ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار آیم به در صومعه زاهد دین دار در بشکنم و از پس هر پرده زرقی بیرون فکنم از دل او سد بت پندار بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر آرم به در صومعه سد حلقه زنار مردان خدا رخت کشیدند به یکبار چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار این صومعه داران ریایی همه زرقند پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست بر مست نگیرند سخن مردم هشیار ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول از شک و گمانی به یقینی نرسیدم بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم گفتند درون آی و ببین ماحصل کار غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم جستم می منصور ز سر حلقه‌ی مجلس آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ با دردکشان باز به میخانه دویدم ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم المنة لله که ندارم زر و سیمی کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد باید ز پی جان خود افروخت جحیمی نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور دریوزه‌ی هر سفله بود عیب عظیمی ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست سد سال توان زیست به تحریک نسیمی ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه خواهم که سر آوازه‌ای از تازه بسازم کرند به بازار به آواز چغانه سر کندن و انداختنش را چه توان گفت مرغی که نه آبی طلبیده‌ست و نه دانه در عهد که بوده ست که یک بار شنوده‌ست تاریخ جهان هست فسانه به فسانه بلبل هدف تیر نمودن که پسندد خاصه که بود بلبل مشهور زمانه جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم ای تیر غمت را دل عشاق نشانه ساقی سخن مست دراز است ، بده می تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم گر شکوه‌ای آمد به زبان بزم شراب است باید که بشویند ز دل عالم آب است زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است ابری برسد روزی و جانش به تن آید آن ماهی تفسیده که در آب سراب است گر قهقهه‌اش نیست مخوان مرغ به کویش آن کبک که آرامگهش جای عقاب است پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند خمخانه و خمها که پر از باده‌ی ناب است ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم میخانه که پرورده‌ام از لای خم او بادا سر من خاک ته پای خم او حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه آن خشت که بوده ست به بالای خم او در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح خاکی به کف آرم مگر از جای خم او سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید بنت العنب آن بکر طرب زای خم او توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید آبی که زند موج ز دریای خم او در زردی خورشید قیامت به خود آییم ما را که صبوحی‌ست ز صهبای خم او ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید کز عهده‌ی شکر می ساقی به درآید آن ساقی باقی که پی جرعه کش او خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید آن درد که در میکده او به سفالی ست لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش آن کس که سدش بنده زرین کمر آید در کوچه میخانه‌ی او گر فکنی راه بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند آن وقت که آواز خروس سحر آید گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت مستی که شبانگاه از آنجا به درآید ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم تا خیال کعبه نقش دیده‌ی جان دیده‌اند دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب کعبه را هر هفت کرده‌ی هفت مردان دیده‌اند هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیده‌اند ماه نو را نیمه‌ی قندیل عیسی یافته دجله را پر حلقه‌ی زنجیر مطران دیده‌اند بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیده‌اند طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیده‌اند بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیده‌اند در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل هم تنور غصه هم طوفان احزان دیده‌اند رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر تا شکر ریز عروسان بیابان دیده‌اند روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف زقه‌هاشان از درای مطرب الحان دیده‌اند حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره‌ها خلخال و مشاطه شتربان دیده‌اند در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده‌اند سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیده‌اند پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق نی نشانی از می و ساقی و می‌دان دیده‌اند وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیده‌اند بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیده‌اند چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند دست بالا همت مردم که کرده زیر پای پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیده‌اند بادیه چون غمزه‌ی ترکان سنان دار از عرب جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیده‌اند بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیده‌اند از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیده‌اند دائره‌ی افلاک را بالای صحن بادیه کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده‌اند بادیه باغ بهشت و بر سر خوان‌های حاج پر طاووس بهشتی را مگس ران دیده‌اند وز طناب خیمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیده‌اند قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیده‌اند چار صف‌های ملک در صفه‌های نه فلک بر زباله جای استسقای باران دیده‌اند بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده‌اند گرم گاهی کفتاب استاده در قلب اسد سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده‌اند تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیده‌اند از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز بر در فید آسمان را منقطع سان دیده‌اند من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیده‌اند پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیده‌اند از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکها را برکه‌های بحر عمان دیده‌اند کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجه‌ی حبس خذلان دیده‌اند از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده‌اند وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیده‌اند ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده‌اند از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج حاج زیر پای فرش سندس الوان دیده‌اند سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیده‌اند خه‌خه آن ماه نو ذی‌الحجه کز وادی العروس چون خم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند ماه نو در سایه‌ی ابر کبوتر فام راست جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده‌اند ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیده‌اند در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیده‌اند دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق نفخه‌ی صور اندر این پیروزه پنگان دیده‌اند از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان شیره‌ی بستان قرین شیر پستان دیده‌اند شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیده‌اند زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده‌اند شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیده‌اند بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده‌اند آمده تانخله‌ی محمود در راه از نشاط حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیده‌اند سراجی ای ز مقیمان حضرت ترمد رسید نامه‌ی تو همچو روضه‌ای ز بهشت حدیث فخری منحول اندرو کرده که دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشت غرض چه یعنی دزدیست بی‌حیا آخر من این ندانم کز ماده گاو ناید کشت به کعبه‌ی سخن اندر چه ذکر او رانی که ذکر او نکند هیچ کافری به کنشت گواهیش که گواهی خود در این محضر ز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت هرچه با من کنی روا باشد برگ آزار تو کرا باشد چون تو در عیش و خرمی باشی گر نباشد رهی روا باشد چند گویی که از بلا بگریز که ره عشق پر بلا باشد از بلای تو چون توان بگریخت چون دلم بر تو مبتلا باشد با بلا و غم تو عرض کنم گر جهان سر به سر مرا باشد یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش از شورش عشق حال برانداخت بیچاره چندان عرق که شبنم بر اردیبهشتی ورق گذر کرد بقراط بر وی سوار بپرسید کاین را چه افتاد کار؟ کسی گفتش این عابدی پارساست که هرگز خطائی ز دستش نخاست رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه ربوده‌ست خاطر فریبی دلش فرو رفته پای نظر در گلش چو آید ز خلقش ملامت به گوش بگرید که چند از ملامت؟ خموش مگوی اربنالم که معذور نیست که فریادم از علتی دور نیست نه این نقش دل می‌رباید ز دست دل آن می‌رباید که این نقش بست شنید این سخن مرد کار آزمای کهنسال پرورده‌ی پخته رای بگفت ارچه صیت نکویی رود نه با هر کسی هرچه گویی رود نگارنده را خو همین نقش بود که شوریده را دل بیغما ربود؟ چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟ که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد محقق همان بیند اندر ابل که در خوبرویان چین و چگل نقابی است هر سطر من زین کتیب فرو هشته بر عارضی دل فریب معانی است در زیر حرف سیاه چو در پرده معشوق و در میغ ماه در اوقات سعدی نگنجد ملال که دارد پس پرده چندین جمال مرا کاین سخنهاست مجلس فروز جو آتش در او روشنایی و سوز نرنجم ز خصمان اگر برتپند کز این آتش پارسی در تبند ای مدنی برقع و مکی نقاب سایه نشین چند بود آفتاب گر مهی از مهر تو موئی بیار ور گلی از باغ تو بوئی بیار منتظرانرا به لب آمد نفس ای ز تو فریاد به فریادرس سوی عجم ران منشین در عرب زرده روز اینک و شبدیز شب ملک برآرای و جهان تازه کن هردو جهانرا پر از آوازه کن سکه تو زن تا امرا کم زنند خطبه تو کن تا خطبا دم زنند خاک تو بوئی به ولایت سپرد باد نفاق آمد و آن بوی برد باز کش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان خانه غولند بپردازشان در غله دان عدم اندازشان کم کن اجری که زیادت خورند خاص کن اقطاع که غارتگرند ماه همه جسمیم بیا جان تو باش ما همه موریم سلیمان تو باش از طرفی رخنه دین میکنند وز دگر اطراف کمین میکنند شحنه توئی قافله تنها چراست قلب تو داری علم آنجا چراست یا علیی در صف میدان فرست یا عمری در ره شیطان فرست شب به سر ماه یمانی درآر سر چو مه از برد یمانی برآر با دو سه در بند کمربند باش کم زن این کم زده چند باش پانصد و هفتاد بس ایام خواب روز بلندست به مجلس شتاب خیز و بفرمای سرافیل را باد دمیدن دو سه قندیل را خلوتی پرده اسرار شو ما همه خفتیم تو بیدار شو ز آفت این خانه آفت پذیر دست برآور همه را دست گیر هر چه رضای تو بجز راست نیست با تو کسی را سر وا خواست نیست گر نظر از راه عنایت کنی جمله مهمات کفایت کنی دایره بنمای به انگشت دست تا به تو بخشیده شود هر چه هست با تو تصرف که کند وقت کار از پی آمرزش مشتی غبار از تو یکی پرده برانداختن وز دو جهان خرقه درانداختن مغز نظامی که خبر جوی تست زنده دل از غالیه بوی تست از نفسش بوی وفائی ببخش ملک فریدون به گدائی ببخش گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه نرم نرمک گفت شهر تو کجاست که علاج اهل هر شهری جداست واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت دست بر نبضش نهاد و یک بیک باز می‌پرسید از جور فلک چون کسی را خار در پایش جهد پای خود را بر سر زانو نهد وز سر سوزن همی جوید سرش ور نیابد می‌کند با لب ترش خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود وا ده جواب خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی کس به زیر دم خر خاری نهد خر نداند دفع آن بر می‌جهد بر جهد وان خار محکم‌تر زند عاقلی باید که خاری برکند خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد آن حکیم خارچین استاد بود دست می‌زد جابجا می‌آزمود زان کنیزک بر طریق داستان باز می‌پرسید حال دوستان با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و باش سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان دوستان و شهر او را برشمرد بعد از آن شهری دگر را نام برد گفت چون بیرون شدی از شهر خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش نام شهری گفت و زان هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت خواجگان و شهرها را یک به یک باز گفت از جای و از نان و نمک شهر شهر و خانه خانه قصه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد نبض او بر حال خود بد بی‌گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگر فرد شد چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را باز یافت گفت کوی او کدامست در گذر او سر پل گفت و کوی غاتفر گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود شاد باش و فارغ و آمن که من آن کنم با تو که باران با چمن من غم تو می‌خورم تو غم مخور بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر هان و هان این راز را با کس مگو گرچه از تو شه کند بس جست و جو خانه‌ی اسرار تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود گفت پیغامبر که هر که سر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت دانه چون اندر زمین پنهان شود سر او سرسبزی بستان شود زر و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان وعده‌ها و لطفهای آن حکیم کرد آن رنجور را آمن ز بیم وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر وعده‌ها باشد مجازی تا سه گیر وعده‌ی اهل کرم گنج روان وعده‌ی نا اهل شد رنج روان قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی این همه جلوه طاووس و خرامیدن او بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم دیده بردوز نباید که گرفتار آیی مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق چشم باشد مترصد که دگربار آیی سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی کس نماند که به دیدار تو واله نشود چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی دوست دارم که کست دوست ندارد جز من حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی مغنی ره باستانی بزن مغانه نوای مغانی بزن من بینوا را به آن یک نوا گرامی کن و گرمتر کن هوا گزین فیلسوف جهان آزمای سخن را چنین کرد برقع گشای که قبطی زنی بود در ملک شام زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام بسی قلعه‌ی نامور داشته ز بیداد بد خواه بگذاشته بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست چو کارش ز دشمن به جان آمده به درگاه شاه جهان آمده بدان تا بخواهد ز شه داد خویش شود خرم از ملک آباد خویش به دستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه چو دیدش که دستور دانش پژوه دهد درس دانش به چندین گروه از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش‌آموزی آسان شده دل از قصه داد و بیداد شست به تعلیم دانش کمر بست چست به خدمتگری پیش دانای دهر پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر ز دیگر کنیزان پائین پرست جز او کس نشد محرم آب دست ز پرهیزگاری که بود استاد نظر بست هر گه که او رخ گشاد ز دستی چنان کاب از او می‌چکید جز آبی که بر دستش آمد ندید چو زن دید کاستاد پرهیزگار ز کافور او گشت کافور خوار ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد منش داد در دانش آموختن به سامان شد از دانش اندوختن ارسطوی دانا بدان دلنواز در دانش خویش بگشاد باز بسی در بران در ناسفته سفت بسی گفتنیهای ناگفته گفت از آن علم کاسان نیاید بدست یکایک خبردادش از هر چه هست زن دانش‌آموز دانش سرشت چو لوحی ز هر دانشی در نبشت سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای بدان داوری دستگاهی نداشت به آیین خود برگ راهی نداشت چو دستور دانا چنین دید کار که بی گنج نتوان شدن شهریار بران جوهر انداخت اکسیر زر به اکسیر خود کردش اکسیر گر بدان کیمیا ماریه میر گشت لقب نامه علم اکسیر گشت چو از دانش خویش دستور شاه به گنجی چنان دادش آن دستگاه به دستوری شه سوی کشورش فرستاد با گنج و با لشگرش شتابنده چون سوی کشور شتافت به آهستگی مملکت بازیافت چنان گشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج به اکسیر کاری چنان شد تمام که کردی زر پخته از سیم خام ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد در گنج برخاکیان باز کرد چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ که آرد زر بی ترازو به چنگ ز لشگر گهش کس نیامد بدست که بر بارگی نعلی از زر نبست به درگاه او هر که سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی ز بس زر که بر زیور انباشتند سگان را به زنجیر زر داشتند گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست از آن گنج پنهان خبر یافتند به دیدار گنجینه بشتافتند نمودند خواهش بدان کان گنج که درویشی آورد ما را به رنج ندانیم چون دیگران پیشه‌ای مگر در جهان کردن اندیشه‌ای ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم به قوت یکی روز درمانده‌ایم تواند که بانوی عاجز نواز گشاید به ما بر در گنج باز درآموزد از رای و تدبیر خویش به ما چیزی از علم اکسیر خویش جهان را چنین گنج گوهر بسیست کلید در گنج با هر کسیست مگر قوت را چاره سازی کنیم ز خلق جهان بی نیازی کنیم زن کار پیرای روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش پذیر یکی منظری بود با آب و رنگ مقرنس برآورده از خاره سنگ عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه پرندی سیه بسته بر گرد ماه برآموده چون نرگس و مشک و بید به موی سیه مهره‌های سپید صلیبی دو گیسوی مشگین کمند در آن مهره آورده با پیچ و بند به نظارگان گفت گیسوی من ببینید در طاق ابروی من نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم نیوشندگان را در آن داوری غلط شد زبان زان زبان آوری یکی گفت اشارت بدان مهره بود که شفاف و تابنده چون زهره بود یکی راز پوشیده از موی جست که آن مهره با موی دید از نخست گرفتند هر یک پی آن پیشه را خلافی پدید آمد اندیشه را از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد به فرهنگ دانا کسی پی نبرد دگر روز خواهش برآراستند در آن باب فصلی دگر خواستند پری‌روی بر طاق منظر نشست نشاند آن تنی چند را زیر دست سخن راند از گنج درخواسته چو سربسته گنجی برآراسته حدیث سر کوه و مردم گیا که سازند از او زیرکان کیمیا همان سنگ اعظم که کان زرست سخن بین که چون کیمیا پرورست به پوشیدگی کرد رمزی پدید در او آهنین قفل زرین کلید به دانا رسید این سخن گنج یافت به نادان رسید انده و رنج یافت گر آن کیمیا را گهر در گیاست گیای قلم گوهر کیمیاست از آن کیمیا با همه چربدست دریغی نه چندانکه خواهند هست کسی را بود کیمیا در نورد که او عشوه‌ی کیمیاگر نخورد شنیدم خراسانیی بود چست به بغداد شد چون شدش کار سست دمی چند بر کار کردای شگفت خراسانی آمد دمش در گرفت از آن دم که اهل خراسان کنند به بغدادیان بازی آسان کنند هزارش عدد بود مصری چو موم زری که آنچنان زر نباشد به روم به سوهان یکایک همه خرد سود بر آمیختش با گل سرخ زود وزان سرخ گل مهره‌ای چند ساخت به آن مهره‌ها بین که چون مهره باخت به عطاری آن مهره‌ها بر شمرد به مهر خود آن مهره او را سپرد که این مهره در حقه‌ای نه به راز زهی مهره دزد و زهی مهره باز به دیناری این بر تو بفروختم وزو کیسه سود بردوختم چو وقت آید این را که داری برنج بده بازخرم زهی کان گنج بپرسید عطار کاین را چه نام بگفتا طبریک سخن شد تمام ز دکان عطار چون بازگشت به افسونگری کیمیا ساز گشت به دارالخلافه خبر باز داد که اکسیریی آمدست اوستاد منم واصل کیمیا در نهفت به گوهرشناسی کسم نیست جفت عملهای من چون درآید به کار یکی ده کند ده صد و صد هزار درستی صدم داد باید نخست که گردد هزار از من آن صد درست همان استواران مردم شناس به من برگمارند و دارند پاس گرآید زمن دستکاری شگرف نیارند با من در این کار حرف وگر خواهم از راستی درگذشت ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت خلیفه چو اکسیر سازی شنید به عشوه زری داد و زرقی خرید به افسون روباهی آن شیر مرد زر پخته را بر می خام خورد چو ده گانه‌ای ماند ازان زر بجای دران دستکاری بیفشرد پای یکی کوره‌ای ساخت چون زر گران زهر داروئی کرد چیزی دران فرستاد در شهر بالا و پست طبریک طلب کرد و نامد بدست هم آخر رقیبان آن کارگاه به عطار پیشینه بردند راه گل سرخ او را به دینار زرد خریدند و بردند نزدیک مرد خراسانی آن مهره‌ها کرد خرد نمود آشکارا یکی دستبرد به کوره درافکند و آتش دمید بجا ماند زر وان دگرها رمید سبیکه فرو ریخت درنای تنگ برآمد زر سرخ یاقوت رنگ به گوش خلیفه رسید این سخن که نقد نو آمد ز کان کهن زری دید با سود همره شده دران کدخدائی یکی ده شده به امید گنجی چنان گوهری بسی کرد با او نوازش گری از آن مغربی زر مصری عیار فرستاد نزدیک او ده هزار که این را به کار آورای نیک رای که من حق آن با تو آرم بجای کشند استواران ما از تو دست که نزدیک ما استواریت هست دران آزمایش چو چست آمدی به میزان معنی درست آمدی خراسانی آن گنج بستد به ناز چو هندو کمر بست بر ترکتاز گریزان ره خانه را پی گرفت شبی چند با عاملان می گرفت بخفت و به خفتن به خسباندشان چو برخاست بر خاک بنشاندشان ستوران تازی غلامان کار به اندازه بخرید و بر بست بار به راهی که دیده نشانش ندید چنان شد که کس در جهانش ندید خلیفه چو آگاه شد زین فریب که برد آن خراسانی آن زر و زیب حدیث طبریک به یاد آمدش جز آن هر چه بشنید باد آمدش خبر بازجست از طبریک فروش بخندید کان طنزش آمد به گوش طبریک چو تصحیف سازد دبیر بیاموز معنی و معنیش گیر هر افسون کز افسونگری بشنوی نگر تا به افسون او نگروی در این داوری هیچکس دم نزد که در بازی کیمیا کم نزد سکندر به یونان خبردار شد که بر گنج زرماریه مار شد به شه باز گفتند کان ماده شیر به صید افکنی گشت خواهد دلیر زنی کار دانست و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس ز پوشیده گنجی خبر داشتست به آن گنج گیتی بینباشتست به افسونگری سنگ را زر کند صدف ریزه را لل تر کند از آن بیشتر گنج زر ساختست که قارون به خاک اندر انداختست گرش سر نبرد سر تیغ شاه جهان زود گیرد به گنج و سپاه سپاه آورد دشمنان را به رنج سپاهی نگردد مگر گرد گنج به آزار او شه شتابنده گشت ز گرمی چو خورشید تابنده گشت به تدبیر آن شد کزان جان پاک به تدبیر دشمن برآرد هلاک چو از آتش خشم شاهنشهی به دستور دانا رسید آگهی بسی چید بر خدمت شهریار بسی چربی آورد با او به کار که آن زن زنی پارسا گوهرست جهانجوی را کمترین چاکرست کمر بسته‌ی توست در ملک شام به گوهر کنیز و به خدمت غلام بسی گشت چون چاکران گرد من به چندین هنر گشت شاگرد من منش دل به دانش برافروختم نهانی در او چیزی آموختم که چندان به دست آرد از برگ و ساز که گردد ز خلق جهانی نیاز بر او طالعی دیدم آراسته خبر داده از گنج و از خواسته جز او هر که این صنعت آرد به کار جوی نارد از گنج او در شمار به هشیاری طالع مال سنج بجز ماریه کس نشد مار گنج کنون کان کفایت به دست آمدش بجای نیاکان نشست آمدش چو شه پوزش رای دستور یافت دل خویش از آن داوری دور یافت چو دستور گرد از دل شه ربود سوی ماریه کس فرستاد زود بفرمود تا عذر شاه آورد همان قاصدی سر به راه آورد زن کاردان چون شنید این سخن گشاد از زر تازه گنج کهن فرستاده‌ای را برآراست کار فرستاد گنجی سوی شهریار که چندین ترازوی گنجینه سنج به یکجای چندان ندیدست گنج چو بر گنج دادن دلش راه برد هلاک از خود و کینه از شاه برد درم دادن آتش کشد کینه را نشاند ز دل خشم دیرینه را ای برسر سپهر برین برده ترکتاز خورشید بر سمند بلند تو طبل باز دادند بهر لعل زر نقره خنگ تو در کوره‌ی سپهر زر مهر را گداز دولت بود متابع بخت جوان تو محمود را گزیر کجا باشد از ایاز کوته شود فسانه دور و دراز خصم در عرصه‌ای که تیغ تو گردد زبان دراز در پا فکند کبک به جنب حمایتت خلخال دار حلقه‌ی زرین چشم باز از ماه نو قضا پی محمل کشیدنت هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز با خاطرت که پرده در نار موسویست می‌خواست شمع لاف زند لب گزید گاز مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران دست زمانه برکندش پوست چون پیاز دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید پیش عقاب دعوی گردنکشی ز غاز اول اگر ز تیغ تو شد سرفکنده خصم آخر ولی سنان تواش کرد سرفراز جای مخالف تو دهد جان که هیچکس نبود به غیر زاغ که بر وی کند نماز تا واهب عطای تو ننهاد خوان جود از روی حرص سیر نگردید چشم آز شادی کمینه خادم عشرت سرای تست ناشاد آنکه بر رخ او در کنی فراز زیبد که چون صدف دهنش پر گهر کنی وحشی که لب به ذکر عطای تو کرد باز دادم طراز کسوت معنی ز نام تو طرز کلام بنگر و طبع سخن طراز تا مقتضای عشق چنین است کورند عشاق در برابر ناز بتان نیاز بادا نیازمند جنابت عروس بخت چندان که میل طبع جوانان بود به ناز ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی شرطست که دست از من دیوانه بشوئی بر روی نکو این همه آشفته نگردند سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی ای باد بهاری مگر از گلشن یاری وی نفحه‌ی مشکین مگر از طره اوئی انفاس بهشتی که چنین روح فزائی یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت آگاه نی از من دلسوخته گوئی بوی جگر سوخته آید بمشامت هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو طاق فیروزه‌ی ابروی تو پیوسته خمیدست سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست یک غمت را هزار جان گفتم شادی عمر جاودان گفتم عاشق ذره‌ای غمت دیدم هر دلی را که شادمان گفتم بر درت آفتاب را همه شب عاشقی سر بر آستان گفتم باز چون سایه‌ای همه روزش در بدر از پیت دوان گفتم ذره‌ای عکس را که از رخ توست آفتاب همه جهان گفتم تا که وصف دهان تو کردم قصه‌ای بس شکرفشان گفتم چون بدو وصف را طریق نبود ظلم کردم کزان دهان گفتم زان سبب شد مرا سخن باریک کز میان تو هر زمان گفتم ماه رویا هنوز یک موی است هرچه در وصل آن میان گفتم گفته بودم که در تو بازم سر بی توام ترک سر از آن گفتم گفتی از دل نگویی این هرگز راست گفتی که من ز جان گفتم باد بی‌تو سر زبانم شق گر من این از سر زبان گفتم خواستم ذره‌ای وصال از تو وین سخن هم به امتحان گفتم در تو نگرفت از هزار یکی گرچه صد گونه داستان گفتم چون نشان برده‌ای دل عطار هرچه گفتم بدان نشان گفتم هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند همت ما نمی‌کند زو بجز آرزوی او من به کمند او درم او به مراد خویشتن گر نرود به طبع من من بروم به خوی او دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او دامن من به دست او روز قیامت اوفتد عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او گر جان منکرانت شد خصم جان مستم اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش بنمایمش جمالت از دور من برستم گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری تا پیش شهریاری من ساغری شکستم من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم او قبله نمازم او نور آب دستم سنبل سیه بر سمن مزن لشکر حبش بر ختن مزن ابر مشکسا بر قمر مسا تاب طره بر نسترن مزن تا دل شب تیره نشکند زلف را شکن بر شکن مزن از حرم ببستانسرا میا طعنه بر عروس چمن مزن آتشم چو در جان و دل زدی خاطرم بدست آر وتن مزن روح را که طاوس باغ تست همچو مرغ بر بابزن مزن مطربا چو از چنگ شد دلم بیش ازین ره عقل من مزن ساقیا بدان لعل آتشین خنده بر عقیق یمن مزن دود سینه خواجو ز سوز دل همچو شمع در انجمن مزن سگ خشم و خر شهوت که زبون‌گیری نیست تیز دندان‌تر از این هر دو در این خاک کهن نفس من کو ملک مملکت شخص منست هر دو را سخره‌ی خود کرده به تادیب سخن ترک و تازیک شما جمله سگانند و خران که بجز خوردن و کردن نشناسند ز بن تو چه گویی که کند نفس ملک همت من گر تو گوییش بیا خدمت این طایفه کن شنیدم عاقلی گفتا به مجنون که برخود عشق را بستی به افسون که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ ترا تن فربه است و چهره گلرنگ جوابش داد آن دلداده‌ی عشق به غرقاب فنا افتاده‌ی عشق که بینی هرکجا رنجور عاشق نباشد عشق با طبعش موافق مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست محبت با مزاحم خوش فتاده‌ست به طبع آتشین ناخوش نماید که عشق آبست اگر آتش نماید چو من در عاشقی چون خاک پستم کجا از آب عشق آید شکستم اگر چهرم چو گل بینی چه باک است نبینی کاصل گل از آب و خاک است تو نیز ای در خمار از باده‌ی عشق مزاج خویش کن آماده عشق که چون عشق گرامی سرخوش افتد به طبعت سرکشیهایش خوش افتد سخن را تاکنون پیرایه‌ای بود که با صاحب سخن سرمایه‌ای بود از آن گفتار شیرین میسرودم کزان لبهای شیرین می‌شنودم کنون می‌بایدم خاموش بنشست که دلدارم لب از گفتار بربست و گر گویم هم از خود باز گویم حدیث از طالع ناساز گویم ز دلبر گویم و ناسازگاریش هم از دل گویم و افغان و زاریش ز جانان گویم و پیوند سستش هم از دل گویم و عهد درستش که دیده‌ست اینچنین یار جفاکیش جفای او همه با بیدل خویش که دیده‌ست اینچنین ماه دل آزار ستیز او همه با عاشق زار برید از خلق پیوندم به یکبار که جای مست دل با غیر مگذار چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند بگفتا هم تو رخت خویش بربند که من خوش دارم از تنها نشینی که تنها باشم اندر نازنینی فریب او ز خویش آواره ام ساخت چنین بی خانمان بیچاره‌ام ساخت کنون با هر که بینم سازگار است ز پیوند منش ننگ است و عار است چو گل با هر خس و خاری قرین است چو با من می‌رسد خلوت نشین است به من سرد است و با دشمن به جوش است باو در گفتگو، با من خموش است نمی‌پرسد ز شبهای درازم نمی‌بیند به اندوه و گدازم نمی‌گوید اسیری داشتم کو به حرمان دستگیری داشتم کو نپرسد تا ز من بیند خبر نیست نجوید تا ز من یابد اثر نیست نبیند تا ببیند غرق خونم نگوید تا بگویم بی تو چونم نخواند تا بخوانم شرح هجران نیاید تا زنم دستش به دامان نه چون مینا درآید در کنارم نه چون ساغر کند دفع خمارم نه چون چنگم نوازد تا خروشم نه چون بربط خروشد تا بجوشم لبش برلب نه تا چون نی بنالم ز اندوه و فراق وی بنالم نه دستی تا که خار از پا در آرم نه پایی تا ره کویش سپارم نه دینی تا باو در بند باشم دمی از طاعتی خرسند باشم کنون این بی دل و دینم که بینی حکایت مختصر اینم که بینی عجب تر آنکه گر غیرت گذارد که دل شرحی ز جورش برشمارد ز بیم رنجش آن طبع سرکش زنم از دل به کلک و دفتر آتش همان بهتر که باز افسانه خوانم ز حال خود سخن در پرده رانم بیا ساقی از آن صهبای دلکش بزن آبی بر این جان پرآتش که طبع آتشین چون خوش فروزد مبادا در جهان آتش فروزد شرابی ده چو روی خرم دوست به دل شادی فزا یعنی غم دوست چون پدر روی سلامان را بدید وز فراق عمر کاه او رهید، بوسه‌های رحمتش بر فرق داد دست مهر از لطف بر دوشش نهاد کای وجودت خوان احسان را نمک! چشم انسان را جمالت مردمک! روضه‌ی جان را نهال نوبری آسمان را آفتاب دیگری باغ دولت را گل نوخاسته برج شاهی را مه ناکاسته عرصه‌ی آفاق لشکرگاه توست سرکشان را روی در درگاه توست پای تا سر لایق تختی و تاج نیست تاج و تخت را بی تو رواج تاج را مپسند بر فرق خسان! تخت را در زیر پای ناکسان! ملک، ملک توست، بستان ملک خویش! ملک را بیرون مکن از سلک خویش! دست ازین شاهد پرستی باز کش! شاهی و شاهدپرستی نیست خوش دور کن حنای این شاهد ز دست! شاه باید بود یا شاهدپرست این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین هین روی‌ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست غمی بود رستم ببازید چنگ گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیامد نبودش توان زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست کاو هم نماند به زیر سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید بپیچید زانپس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای چو برخاست آواز کوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست مرا گفت کاین از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود چو خورشید تابان ز گنبد بگشت تهمتن نیامد به لشکر ز دشت ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست دو اسپ اندر آن دشت برپای بود پر از گرد رستم دگر جای بود گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان بران دشت کین گمانشان چنان بد که او کشته شد سرنامداران همه گشته شد به کاووس کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی ز لشکر برآمد سراسر خروش زمانه یکایک برآمد به جوش بفرمود کاووس تا بوق و کوس دمیدند و آمد سپهدار طوس ازان پس بدو گفت کاووس شاه کز ایدر هیونی سوی رزمگاه بتازید تا کار سهراب چیست که بر شهر ایران بباید گریست اگر کشته شد رستم جنگجوی از ایران که یارد شدن پیش اوی به انبوه زخمی بباید زدن برین رزمگه بر نشاید بدن چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن که اکنون که روز من اندر گذشت همه کار ترکان دگرگونه گشت همه مهربانی بران کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه که ایشان ز بهر مرا جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید نباید که بینند رنجی به راه مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون رخ و لب پر از باد سرد بیامد به پیش سپه با خروش دل از کرده‌ی خویش با درد و جوش چو دیدند ایرانیان روی اوی همه برنهادند بر خاک روی ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار چو زان گونه دیدند بر خاک سر دریده برو جامه و خسته بر به پرسش گرفتند کاین کار چیست ترادل برین گونه از بهر کیست بگفت آن شگفتی که خود کرده بود گرامی‌تر خود بیازرده بود همه برگرفتند با او خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گویی نه تن شما جنگ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس چو برگشت ازان جایگه پهلوان بیامد بر پور خسته روان بزرگان برفتند با او بهم چو طوس و چو گودرز و چون گستهم همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادند یکسر ز بند که درمان این کار یزدان کند مگر کاین سخن بر تو آسان کند یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرد سر خویش پست بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند بدو گفت گودرز کاکنون چه سود که از روی گیتی برآری تو دود تو بر خویشتن گر کنی صدگزند چه آسانی آید بدان ارجمند اگر ماند او را به گیتی زمان بماند تو بی‌رنج با او بمان وگر زین جهان این جوان رفتنیست به گیتی نگه کن که جاوید کیست شکاریم یکسر همه پیش مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید در خانه خیالت شاید که غم درآید ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد شاید که با وجودت در ما عدم درآید ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی تا کیقباد شادان با صد علم درآید ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی وان مطرب معانی اکنون به دم درآید ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی اندر درم درافتی چون او درم درآید آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم زان کس که جان فزایی او را سلم درآید سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او گرد آن حوض همی‌گردی و عاشق شده‌ای چون شدی غرق شکر رو همه تن می‌چش از او چون سبوی تو در آن عشق و کشاکش بشکست بر لب چشمه دهان می‌نه و خوش می‌کش از او عسلی جوشد از آن خم که نه در شش جهت است پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش از او آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را ز آنک می‌خیزد آن آتش و آن آهش از او شمس تبریز که جان در هوس او بگریست گشت زیبا و دلارام و لطیف و کش از او ویحک! ای قبه‌ی زمرد رنگ که ز جانم همی زدایی زنگ کارگاه تر از کونی تو کس نداند که: از چو لونی تو؟ بودنیها ز تست و آیینها به تو گویی حوالتست این ها باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟ که چو فرزین همیر وی چپ و راست در تو این گردش چنین دایم هم ز شوقیست، تا شدی قایم مینماید که نطق و جانت هست روشی داری و روانت هست گر چه دانا به عمر پیرت گفت رو، که از صد گلت یکی نشکفت در چه کاری که خود درنگت نیست؟ یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟ دیده آب معلقت خواند وهم دریای زیبقت خواند هم به دشت تو گاو در غله هم به کوه تو گرگ در گله فارغ از فقر و احتشامی تو دور از انبوه و ازدحامی تو تو و آن اختران چون ژاله باغ پر میوه، دشت پر لاله جوهرت را عرض زمین و زمان روشت را غرض همین و همان چار عنصر ز گردشت زاده تیره و روشن و نر و ماده تنت از خرق و التیام بری نفست از شهوت خصام عری گشته مبنی دوام انجم تو اعتدال مزاج پنجم تو رخ در آسودگی نداری هیچ خبر از آسودگی نداری هیچ میکنی در جهان اثر بیخواست خواهش خود به کس نگویی راست کسی از سر دورت آگه نیست هیچ دانا ز غورت آگه نیست در نداری، که آیمت بر بام سر نداری، که آیی اندر دام چیستند این بتان رنگارنگ؟ که در آغوششان کشیدی تنگ رخشان دلپذیر و جان افروز گوهر تاجشان جهان افروز فرقشان را برسم بختاقی افسر و تاج خالد و باقی دایم این شمع‌ها فروزنده بنکاهند هیچ و سوزنده سبزه‌ی این چمن دروده نشد وز بهارش گلی ربوده نشد نو عروسان کهنه کاشانه خوش خرامنده خانه در خانه در سر هر کرشمه‌شان کاری هر نگه کردنی و بازاری اندرین خیمه کار سازانند چست و چابک خیال بازانند همه کم گوی و پر نیوشیده مهره پیدا و حقه پوشیده در شبستان چرخ دولابی چشمشان گشته مست بیخوابی همه چشم چراغ این دیرند راهب آسا همیشه در سیرند متنفر ز نقشهای ردی متوجه به حضرت احدی دیده اندر پس کریوه‌ی غیب رب خود را به دیده‌ی «لا ریب» سر بسر جان و تن به تن خردند همه جوینده‌ی اله خودند گر چه از داد و ده جدا باشند مدد سایه‌ی خدا باشند آخر ای بی‌رحم حال ناتوان خود بپرس حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز از فراموشان بی‌نام و نشان خود بپرس چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس من نمی‌گویم بپرس از دیگران احوال من از دل بی‌اعتقاد بدگمان خود بپرس شرح آن زاری که من بر آستانت می‌کنم از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود حالش آخر از سگان آستان خود بپرس گفت پیغامبر که دایم بهر پند دو فرشته خوش منادی می‌کنند کای خدایا منفقان را سیر دار هر درمشان را عوض ده صد هزار ای خدایا ممسکان را در جهان تو مده الا زیان اندر زیان ای بسا امساک کز انفاق به مال حق را جز به امر حق مده تا عوض یابی تو گنج بی‌کران تا نباشی از عداد کافران کاشتران قربان همی‌کردند تا چیره گردد تیغشان بر مصطفی امر حق را باز جو از واصلی امر حق را در نیابد هر دلی چون غلام یاغیی کو عدل کرد مال شه بر یاغیان او بذل کرد در نبی انذار اهل غفلتست کان همه انفاقهاشان حسرتست عدل این یاغی و داداش نزد شاه چه فزاید دوری و روی سیاه سروران مکه در حرب رسول بودشان قربان به اومید قبول بهر این ممن همی‌گوید ز بیم در نماز اهد الصراط المستقیم آن درم دادن سخی را لایقست جان سپردن خود سخای عاشقست نان دهی از بهر حق نانت دهند جان دهی از بهر حق جانت دهند گر بریزد برگهای این چنار برگ بی‌برگیش بخشد کردگار گر نماند از جود در دست تو مال کی کند فضل الهت پای‌مال هر که کارد گردد انبارش تهی لیکش اندر مزرعه باشد بهی وانک در انبار ماند و صرفه کرد اشپش و موش حوادث پاک خورد این جهان نفیست در اثبات جو صورتت صفرست در معنیت جو جان شور تلخ پیش تیغ بر جان چون دریای شیرین را بخر ور نمی‌دانی شدن زین آستان باری از من گوش کن این داستان آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی گردون ورق هستی ما درننوشتی هر چند که هجران ثمر وصل برآرد دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی آمرزش نقد است کسی را که در این جا یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی مفروش به باغ ارم و نخوت شداد یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی آلودگی خرقه خرابی جهان است کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی بود محبوس طفل شیرخواره به نزد مادر اندر گاهواره چو گشت او بالغ و مرد سفر شد اگر مرد است همراه پدر شد عناصر مر تو را چون ام سفلی است تو فرزند و پدر آبای علوی است از آن گفته است عیسی گاه اسرا که آهنگ پدر دارم به بالا تو هم جان پدر سوی پدر شو بدر رفتند همراهان بدر شو اگر خواهی که گردی مرغ پرواز جهان جیفه پیش کرکس انداز به دونان ده مر این دنیای غدار که جز سگ را نشاید داد مردار نسب چبود تناسب را طلب کن به حق رو آور و ترک نسب کن به بحر نیستی هر کو فرو شد «فلا انساب» نقد وقت او شد هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت ندارد حاصلی جز کبر و نخوت اگر شهوت نبودی در میانه نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه چو شهوت در میانه کارگر شد یکی مادر شد آن دیگر پدر شد نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست که با ایشان به عزت بایدت زیست نهاده ناقصی را نام خواهر حسودی را لقب کرده برادر عدوی خویش را فرزند خوانی ز خود بیگانه خویشاوند خوانی مرا باری بگو تا خال و عم کیست وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست رفیقانی که با تو در طریق‌اند پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند به کوی جد اگر یک دم نشینی از ایشان من چه گویم تا چه بینی همه افسانه و افسون و بند است به جان خواجه که این ها ریشخند است به مردی وارهان خود را چو مردان ولیکن حق کس ضایع مگردان ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل شوی در هر دو کون از دین معطل حقوق شرع را زنهار مگذار ولیکن خویشتن را هم نگهدار زر و زن نیست الا مایه‌ی غم به جا بگذار چون عیسی مریم حنیفی شو ز هر قید و مذاهب درآ در دیر دین مانند راهب تو را تا در نظر اغیار و غیر است اگر در مسجدی آن عین دیر است چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر شود بهر تو مسجد صورت دیر نمی‌دانم به هر حالی که هستی خلاف نفس کافر کن که رستی بت و زنار و ترسایی و ناقوس اشارت شد همه با ترک ناموس اگر خواهی که گردی بنده‌ی خاص مهیا شو برای صدق و اخلاص برو خود را ز راه خویش برگیر به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر به باطن نفس ما چون هست کافر مشو راضی به دین اسلام ظاهر ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان مسلمان شو مسلمان شو مسلمان بسا ایمان بود کز کفر زاید نه کفر است آن کز او ایمان فزاید ریا و سمعه و ناموس بگذار بیفکن خرقه و بربند زنار چو پیر ما شو اندر کفر فردی اگر مردی بده دل را به مردی به ترسازاده ده دل را به یک بار مجرد شود ز هر اقرار و انکار بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست جز این مردمان را گمانی خطاست ازیرا که همچون گیا در جهان رونده است همواره بیشی و کاست اگر هرچه بفزاید و کم شود گیا باشد، این پیر گیتی گیاست ولیکن گیا را بباید شناخت ازیرا سخن را درین رویهاست جهان گر یکی گوز نیکو شود بدان گوز در مغز مردم سزاست وگر چند مائیم مغز جهان گیا چون نکو بنگری مغز ماست گیا همچو دانه است و ما آرد او چو بندیشی، و این جهان آسیاست بخواهد همی خوردمان آسیا به دندان مرگ، ای پسر، راست راست فنامان به دندان مرگ اندر است به دندان ما در گیا را فناست ولیکن چو زنده است در ما گیا پس از مرگ ما را امید بقاست گیا پیشکار خداوند ماست که بر پادشاهان همه پادشاست بدو زنده گشته است مردار خاک اگر دست یزدانش گویم رواست اگر مرده را زنده کردی مسیح چنان چون برین قول ایزد گواست به یک دانه گندم در، ای هوشیار، مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست نه مرده است هرگز نه میرد گیا که مر زندگی را گیا کیمیاست میان دو عالم گیا منزلی است که بوی و مزه و رنگ را مبتداست گیا سوی هشیار پیغمبری است که با خالق و خلق پاک آشناست گیا را پدر دان درست، ای پسر، وگر من پدرتم گیا خود نیاست نه فانی نه باقی گیاه است ازانک بقا و فنا را درو التقاست به شخص است فانی و باقی به نوع پس این گوهر عالی و پربهاست ازو زاد حیوان و مردم وزین چنو هر کسی بربقا مبتلاست بیا تا بقا را مهیا شویم که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست جهان گرچه از راه دیدن پری است ز کردار دیو است و نر اژدهاست کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند نه جای محابا و روی و ریاست همه بیشی او بجمله کمی است همه وعده‌ی او سراسر هباست کجا نقطه‌ی نور بینی درو یکی دود چون دیوش اندر قفاست درختان نیکیش را بر بدی است به زیر سر نعمتش در بلاست نه آن تو است، ای برادر، درو هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست یکی مرکب است این جهان بس حرون که شرش رکاب و عنانش عناست چو از عادت او تفکر کنی همه غدر و مکر و فریب و دهاست پس آن به که بگریزی از غدر او کزو خیر هرگز نخواهدت خاست مگر طاعت ایزد بی‌نیاز که او راست فرمان و تقدیر و خواست دو رهبر به پیش تو استاده‌اند کزایشان یکی عقل و دیگر هواست خرد ره نمایدت زی خشندیش ازیرا خرد بس مبارک عصاست نهالی که تلخ است بارش مکار ازیرا رهت بر سرای جزاست به طاعت همی کوش و منشین بران که گوئی «از ایزد مرا این قضاست» به طاعت شود پاک زنگ گناه ازیرا گنه درد و طاعت شفاست نه نومید باش و نه ایمن بخسپ که بهتر رهی راه خوف و رجاست دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ سوی عاقلان مر زبان را زناست حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر، که این هر دو بر تو وبال و وباست بدانچه‌ت بدادند خرسند باش که خرسندی از گنج ایزد عطاست به هر خیر دو جهانی امیددار گر از بند آزت امید رهاست اگر جفت آزی نه آزاده‌ای ازیرا که این زان و آن زین جداست در رستگاری به پرهیز جوی که پرهیز بهتر ز ملک سباست گزین کن جوانمردی و خوی نیک که این هر دو از عادت مصطفاست سخاوت نشان گر ثنا بایدت که بار درخت سخاوت ثناست به از بر درخت سخاوت ثنا به گیتی درختی و باری کجاست خرد جوی و جانت از هوا دور دار ازیرا هوا چشم دل را عماست دلت هیچ راحت نخواهد چرید اگر گرد او مر هوا را چراست سوی شعر حجت گرای، ای پسر، اگر هیچ در خاطر تو ضیاست که دیبای رومی است اشعار او اگر شعر فاضل کسائی کساست خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است نخل تو شد میوه‌ی ریز از تو ندیدم بری جامه چو گل میدرم صبر و تحمل بس است در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را بر سر سرو قدت حلقه‌ی کاکل بس است سایه ز خود گو ببر غیر تو گر خود هماست چتر همایون گل بر سربلبل بس است تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس از می نابم به گوش یک دو سه غلغل بس است چند کشی محتشم بار تکبر ز خلق پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است هلا ای آب حیوان از نوایی همی‌گردان مرا چون آسیایی چنین می‌کن که تا بادا چنین باد پریشان دل به جایی من به جایی نجنبد شاخ و برگی جز به بادی نپرد برگ که بی‌کهربایی چو کاهی جز به بادی می‌نجنبد کجا جنبد جهانی بی‌هوایی همه اجزای عالم عاشقانند و هر جزو جهان مست لقایی ولیک اسرار خود با تو نگویند نشاید گفت سر جز با سزایی چراخواران چراشان هم چراخوار ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی نه موران با سلیمان راز گفتند نه با داوود می‌زد که صدایی اگر این آسمان عاشق نبودی نبودی سینه او را صفایی وگر خورشید هم عاشق نبودی نبودی در جمال او ضیایی زمین و کوه اگر نه عاشق اندی نرستی از دل هر دو گیاهی اگر دریا ز عشق آگه نبودی قراری داشتی آخر به جایی تو عاشق باش تا عاشق شناسی وفا کن تا ببینی باوفایی نپذرفت آسمان بار امانت که عاشق بود و ترسید از خطایی از تو میسر نشد کنار گرفتن پیش تو داند دلم قرار گرفتن کعبه‌ی من کوی تست و حج دل من حلقه‌ی آن زلف تابدار گرفتن گر ز دل من به گرد غصه برآری از تو نخواهد دلم غبار گرفتن عشق ترا نیک می‌شمردم و بد شد جهل بود کار عشق خوار گرفتن دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود دست بشستیم ازین نگار گرفتن حاصلت از یار چون بجز غم دل نیست توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن رو به کناری بساز، چون نتوانی کام دل خویش در کنار گرفتن مرا بگرفت روحانی نگاری کناری و کناری و کناری بزد با من میان راه تنگی دوچاری و دوچاری و دوچاری ز جان برخاست ز آتش‌های عشقش بخاری و بخاری و بخاری مبادا هیچ دل را زین چنین عشق قراری و قراری و قراری سکست این کره تند دل من فساری و فساری و فساری نهاده بر سرش افسار سودا غباری و غباری و غباری فتاده در سرش از شمس تبریز خماری و خماری و خماری به خراسان شوم انشاء الله آن ره آسان شوم انشاء الله چون طرب در دل و دل در ملکوت ره به پنهان شوم انشاء الله خضر پنهان گذرد بر ره و من خضر دوران شوم انشاء الله ایمن از کوه نشینان به گذر باد آبان شوم انشاء الله پیش آن باد پرستان به شکوه کوه ثهلان شوم انشاء الله قمع آن را که کند کوه پناه موج طوفان شوم انشاء الله ملک عزلت طلبم و افسر عقل بو که سلطان شوم انشاء الله تا زند چتر سیه بخت سپید ابر نیسان شوم انشاء الله چه نشینم به وباخانه‌ی ری به خراسان شوم انشاء الله عندلیبم چه کنم خارستان به گلستان شوم انشاء الله همه سر عقلم و چون عزم کنم همه تن جان شوم انشاء الله خاک شوره شده‌ام جهد کنم کب حیوان شوم انشاء الله بکنم دیو دلی‌ها به سفر تا سلیمان شوم انشاء الله چون صفا یافتگان ز اشک طرب تر گریبان شوم انشاء الله چون شگرفان ره از گرد سفر خشک دامان شوم انشاء الله نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم انشاء الله گر چو نرگس یرقان دارم، باز گل خندان شوم انشاء الله خشک چون شاخ درمنه شده‌ام تازه ریحان شوم انشاء الله سنگ زردم شده معلول به وقت لعل رخشان شوم انشاء الله چشم یارم همه بیماری و باز همه درمان شوم انشاء الله عرض آورد به گوشم سر و گفت که به پایان شوم انشاء الله چون ز شربت به جلاب آمده‌ام به ز بحران شوم انشاء الله به مزور ز جواب آیم هم رغم خصمان شوم انشاء الله وز مزور ز جواب آیم هم مرغ پران شوم انشاء الله تب مرا گفت که سرسام گذشت من پس آن شوم انشاء الله نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد تا به فرمان شوم انشاء الله گر دهد رخصه، کنم نیت طوس خوش و شادان شوم انشاء الله بر سر روضه‌ی معصوم رضا شبه رضوان شوم انشاء الله گرد آن روضه چو پروانه‌ی شمع مست جولان شوم انشاء الله عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو فقها سوی مدارس پی تکرار شدند همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست پر گشادند و همه جعفر طیار شدند صدقات شه ما حصه درویشانست عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان تا من دمی برآرم اندر کنار جانان در خواب کن زمانی آسودگان شب را کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو گل را چه قدر باشد در دست باغبانان کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان در عشق صبر باید تا وصل رو نماید اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان پیران کار دیده گفتند راست ناید پیراهن تعشق جز بر تن جوانان لب بر لب چو شکر آن را شود میسر کو چون مگس نترسد از آستین فشانان رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم آن کو به گرد کویت می‌گشت شعر خوانان ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت «خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان» برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو کس از حیرت نمی‌داند که بر تن زیوری داری من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟ بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم: برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی خود را به آستان عدم باز بستمی گر راه بر دمی سوی این خیمه‌ی کبود آنگه نشستمی که طنابش گسستمی ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه بند و طلسم او همه درهم شکستمی گر ناوک سحرگه من کارگر شدی شک نیستی که گرده‌ی گردون بخستمی این کارهای من که گره در گره شده است بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی جستم میان خلق سلامت نیافتم ور بوی بردمی به کران چون نشستمی امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی از آسمان بیافتمی هر سعادتی گر زین نحوس خانه‌ی شروان بجستمی خائیده‌ی دهان جهانم چو نیشکر ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی خاقانی گهر سخنم ور نبودمی از جورهای بد گهران باز رستمی گردون کنایتی ز سر بام ما بود کوثر حکایتی ز لب جام ما بود سرسبزی شکوفه‌ی بستانسرای فضل از رشحه‌ی مقاطر اقلام ما بود خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل از نفحه‌ی معاطر ارقام ما بود خورشید اگر چه شرفه‌ی ایوان کبریاست خشتی ز رهگذار در بام ما بود ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون یک حبه از فواضل انعام ما بود چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم چرخ برین معسکر احشام ما بود بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید از عکس جام باده‌ی گلفام ما بود ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما فرخنده روز آنکه در ایام ما بود قصر وجود تا یابد کی شود خراب گر زانکه بر کتابه‌ی او نام ما بود خواجو مگو حکایت سرچشمه‌ی حیات کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد هر دم ز تو می‌تابد در وی املی دیگر فرعون ز فرعونی آمنت به جان گفته بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر خورشید وصال تو روزی به جمل آید در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر تا چند غزل‌ها را در صورت و حرف آری بی‌صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر بیا بلبل که وقت گفتن تست چو گل دیدی، گه آشفتن تست به عشق روی گل قولی همی گوی کزین پس راستی در گفتن تست مرا بلبل به صد دستان قدسی جوابی داد کاین صنعت فن تست من اندر وصف گل درها بسفتم کنون هنگام گوهر سفتن تست به وصف حسن جانان چند بیتی بگو آخر نه وقت خفتن تست حدیث شاعران مغشوش و حشوست چنین ابریز پاک از معدن تست الا ای غنچه‌ی در پوست مانده بهار آمد گه اشکفتن تست گل انداما! از آن روی از تو دورم که چندین خار در پیرامن تست تویی غازی که صد چون من مسلمان شهید غمزه‌ی مردافگن تست من آن یعقوب گریانم ز هجرت که نور چشمم از پیراهن تست مه ارچه دانه‌ها دارد ز انجم ولیکن خوشه چین خرمن تست تو ای عاشق مصیبت دار شوقی نداری صبر و شعرت شیون تست چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز چراغی، آب چشمت روغن تست ولی تا زنده‌ای جانت بکاهد حیوة جان تو در مردن تست چه بندی در به روی آفتابی که هر روزش نظر در روزن تست چه باشی چون زمین ای آسمانی! درین پستی، که بالا مسکن تست چو در گلزار عشقت ره ندادند تو خاشاکی و دنیا گلخن تست درین ره گر ملک بینی، پری وار نهان شو زو که شیطان رهزن تست چو انسان می‌توان سوگند خوردن به یزدان کن ملک اهریمن تست چنین تا باریابی بر در دوست درین ره هر چه بینی دشمن تست بزن شمشیر غیرت زان میندیش که همتهای مردان جوشن تست نکو رو یوسفی داری تو در چاه تو را ظن آنکه جانی در تن تست کمند رستمی اندر چه انداز خلاصش کن که در وی بیژن تست تو در خوف از خودی، از خود چو رستی از آن پس کام شیران مامن تست سر اندر دام این عالم میاور وگرنه خون تو در گردن تست دل کس زین سخن قوت نگیرد که یاد آورد طبع کودن تست ز دشمن مملکت ایمن نگردد به شمشیری که از نرم آهن تست اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی درآمدم که نشینم، برون شدی به شکایت برون شدم که بیایم، درم به روی ببستی مرا به داغ بکشتی، ولی ز باغ رخ خود گلم به دست ندادی، دلم به خار بخستی هلاک همچو منی در غم تو حیف نباشد؟ من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی مبین در آینه آن زلف و چهره را، که اگر تو چنان جمال ببینی کسی دگر نپرستی تو با کمال بزرگی و احتشام ندانم که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟ مرا ز مستی و عشقست نام زلف تو بردن که قصه‌های پریشان ز عشق خیزد و مستی نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم مگر به دست رسولم حکایتی بفرستی اگر هزار دلست از غمت یکی نرهانم که باد و غمزه‌ی چون تیر و باد و زلف چو شستی مترس در غمش، ای اوحدی، ز خواری و محنت که اوفتاده نترسد ز خاکساری و پستی گر آن دو نرگس جادو به جان خلاص دهندت زهی عنایت و دولت! برو! که نیک برستی چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید گل بیاراید و بادام به بار آید روی بستان را چون چهره‌ی دلبندان از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید روی گلنار چو بزداید قطر شب بلبل از گل به سلام گلنار آید زاروار است کنون بلبل و تا یک چند زاغ زار آید، او زی گلزار آید گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید باغ را از دی کافور نثار آمد چون بهار آید لولوش نثار آید گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان هر گهی کاید با آل و تبار آید بید با باد به صلح آید در بستان لاله با نرگس در بوس و کنار آید باغ ماننده‌ی گردون شود ایدون که‌ش زهره از چرخ سحرگه به نظار آید این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید شست بار آمد نوروز مرا مهمان جز همان نیست اگر ششصد بار آید هر که را شست ستمگر فلک آرایش باغ آراسته او را به چه کار آید؟ سوی من خواب و خیال است جمال او گر به چشم توهمی نقش و نگار آید نعمت و شدت او از پس یکدیگر حنظلش با شکر، با گل خار آید روز رخشنده کزو شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آید تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد نه بهار آید و نه دشت به بار آید فلک گردان شیری است رباینده که همی هر شب زی ما به شکار آید هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد گر صغار آید و یا نیز کبار آید نشود مانده و نه سیر شود هرگز گر شکاریش یکی یا دو هزار آید گر عزیز است جهان و خوش زی نادان سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید هر کسی را ز جهان بهره‌ی او پیداست گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید می بکار آید هر چیز به جای خویش تری از آب و شخودن ز شخار آید نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده خار بی‌طعم چو در کام حمار آید سازگاری کن با دهر جفاپیشه که بدو نیک زمانه به قطار آید کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید کز یکی چوب همی منبر و دار آید گه نیازت به حصار آید و بندو دز گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید گه سپاه آرد بر تو فلک داهی گه تو را مشفق و یاری ده و یار آید نبود هرگز عیبی چو هنر، هرچند هنر زید سوی عمر و عوار آید مر مرا گوئی برخیز که بد دینی صبر کن اکنون تا روز شمار آید گیسوی من به سوی من ندو ریحان است گر به چشم تو همی تافته مار آید شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا پیش چشم تو همی بید و چنار آید ور همی گوئی من نیز مسلمانم مر تو را با من در دین چه فخار آید؟ من تولا به علی دارم کز تیغش بر منافق شب و بر شیعه نهار آید فضل بر دود ندانی که بسی دارد نور اگر چند همی هردو ز نار آید؟ چون برادر نبود هرگز همسایه گرچه با مرد به کهسار و به غار آید سنگ چون زر نباشد به بها هرچند سنگ با زر همی زیر عیار آید دین سرائی است برآورده‌ی پیغمبر تا همه خلق بدو در به قرار آید به سرا اندر دانی که خداوندش نه چنان آید چون غله گزار آید علی و عترت اوی است مر آن را در خنک آن کس که در این ساخته‌دار آید خنک آن را که به علم و به عمل هر شب به سرا اندر با فرش و ازار آید شاها معظما ملک الشرق خسروا تو حیدری و حرز کیان ذوالفقار توست شروان که زنده کرده‌ی شمشیر توست و بس شمشیروار در کف دریا شعار توست بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست تو تاج بخش جمع سلاطین و همچو من سلطان تاجدار فلک طوق‌دار توست از آسمان خاطر و بحر ضمیر من در دری و کوکب دری نثار توست از دهر خاطر فضلا را مخاطره است خاقانی از مخاطره در زینهار توست از بس کرم که دست و زبان تو کرده‌اند دستم ثنا نویس و زبان سحر کار توست وز بس که گوش من ز زبانت لطف شنود گوشم خزینه خانه‌ی گوهر نگار توست آواز الغریق به گردون رسید از آنک جانم غریق همت گردون سوار توست آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم لرزان تنم چو رایت خورشیدوار توست خواهم که چشم برکنم و سر برآورم اما چه سود چشم و سرم شرمسار توست چون چشم برکنم؟ که سرم زیر پای توست چون سر برآورم؟ که سرم زیر بار توست شروان به روزگار تو امیدوار باد کاقبال روزگار هم از روزگار توست بهر دعا از درت چون به درون آمدم قوت نطقم نماند لال برون آمدم عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون در ز درون بسته بود من به فسون آمدم من که زدم از ازل لاف شکیب ابد از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم شد در و دیوار او از تن من لاله فام بس که ز داغ غرقه به خون آمدم نقد نیازم نزد بر محک امتحان در نظر درک او بس که زبون آمدم محتشم این در نبود جای چو من ناکسی لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم خود لطف بود چندان ای جان که تو داری دارند بتان لطف نه چندان که تو داری بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب دستارچه زان زلف پریشان که تو داری بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب زرین شود آن گوی گریبان که تو داری بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی ای من مگس آن شکرستان که تو داری گفتی که برو گر مگسی برننشینی هم مورچه‌ام بر سر آن خوان که تو داری مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری بگشای به دندان گره از رشته‌ی جانم تا درد چنم زان سر دندان که تو داری گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی دارم سر پای تو به آن جان که تو داری بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی میدار به زنهارش از آن سان که تو داری بیا ساقی آن ارغوانی شراب به من ده که تا مست گردم خراب مگر زان خرابی نوائی زنم خراباتیان را صلائی زنم مرا خضر تعلیم گر بود دوش به رازی که نامه پذیرای گوش که ای جامگی خوار تدبیر من ز جام سخن چاشنی گیر من چو سوسن سر از بندگی تافته نم از چشمه زندگی یافته شنیدم که درنامه خسروان سخن راند خواهی چو آب روان مشو ناپسندیده را پیش باز که در پرده‌ی کژ نسازند ساز پسندیدگی کن که باشی عزیز پسندیدگانت پسندیده نیز فرو بردن اژدها بی‌درنگ بی‌انباشتن در دهان نهنگ از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را که بیند همی ناپسندیده را مگوی آنچه دانای پیشینه گفت که در در نشاید دو سوراخ سفت مگر در گذرهای اندیشه گیر که از باز گفتن بود ناگزیر درین پیشه چون پیشوای نوی کهن پیشگان را مکن پیروی چو نیروی بکر آزمائیت هست به هر بیوه خود را میالای دست مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای به دشواری آید گهر سوی سنگ ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ همه چیز ار بنگری لخت لخت به سختی برون آید از جای سخت گهر جست نتوان به آسودگی بود نقره محتاج پالودگی کسی کو برد برتر و خشک رنج ز ماهی درم یابد از گاو گنج کسی کو برد برتر و خشک رنج ز ماهی درم یابد از گاو گنج خم نقره خواهی وزرینه طشت ز خاک عراقت نباید گذشت زری تا دهستسان و خوارزم و چند نوندی نه بینی به جز لور کند به خاری و خزری و گیلی و کرد به نانباره هر چار هستند خرد نخیزد ز مازندران جز دو چیز یکی دیو مردم یکی دیو نیز نروید گیاهی ز مازندران که صد نوک زوبین نبینی در آن عراق دل افروز باد ارجمند که آوازه فضل ازو شد بلند از آن گل که او تازه دارد نفس عرق ریزه‌ای در عراقست و بس تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد که گرد جهان بر نگردی چو باد به گوهر کنی تیشه را تیز کن عروس سخن را شکر ریز کن تو گوهر من از کان اسکندری سکندر خود آید به گوهر خری جهانداری آید خریدار تو به زودی شود بر فلک کار تو خریدار چون بر در آرد بها نشاید ره بیع کردن رها چو دریا خرد گوهر از کان تنگ دهد کشتی در به یکباره سنگ ز دریای او گنج گوهر مپوش دری میستان گوهری می فروش میانجی چنان کن برای صواب که هم سیخ برجا بود هم کباب چو دلداری خضرم آمد به گوش دماغ مرا تازه گردید هوش پذیرا سخن بود شد جایگیر سخن کز دل آید بود دلپذیر چو در من گرفت آن نصیحت گری زبان برگشادم به در دری نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای مگر در سخن نو کنم نامه‌ای در آن حیرت آباد بی‌یاوران زدم قرعه بر نام نام آوران هر آیینه کز خاطرش تافتم خیال سکندر درو یافتم مبین سرسری سوی آن شهریار که هم تیغ زن بود و هم تاجدار گروهیش خوانند صاحب سریر ولایت ستان بلکه آفاق گیر گروهی ز دیوان دستور او به حکمت نبشتند منشور او گروهی ز پاکی و دین پروری پذیرا شدندش به پیغمبری من از هر سه دانه که دانا فشاند درختی برومند خواهم نشاند نخستین درپادشائی زنم دم از کار کشورگشائی زنم ز حکمت برآرایم آنگه سخن کنم تازه با رنجهای کهن به پیغمبری کویم آنگه درش که خواند خدا نیز پیغمبرش سه در ساختم هر دری کان گنج جداگانه بر هر دری برده رنج بدان هر سه دریا بدان هر سه در کنم دامن عالم از گنج پر طرازی نوانگیزم اندر جهان که خواهد ز هر کشوری نورهان دریغ آیدم کاین نگارین نورد بود در سفینه گرفتار گرد در دولتی کو؟ کزین دستکار به دیوار او بر نشانم نگار پرندی چنین زنده‌دارش کنم ز گرد زمین رستگارش کنم بدین نامه نامور دیر باز بمانم بر او نام او را دراز نشستن‌گهی سازمش زین سریر که باشد بروجاودان جای گیر به حرفی مسجل کنم نام او که ماند درین جنبش آرام او نه حرفی که عالم زیادش برد نه باران بشوید نه بادش برد به شرطی که چون من در این دستگاه رسانم سرش را به خورشید و ماه مرا نیز ازو پایگاهی رسد به اندازه سر کلاهی رسد ز خورشید روشن توان جست نور که شد راه سایه ازین کار دور غلیواژ را با کبوتر چکار به باز ملک در خور است این شکار نظامی که نظم دری کار اوست دری نظم کردن سزاوار اوست چنان گوید این نامه نغز را که روشن کند خواندنش مغز را دل دوستان را بدو نور باد وزو دیده‌ی دشمنان دور باد نواگر نوای چکاوک بود چو دشمن زند تیز ناوک بود در آن دایره کاین سخن رانده‌ام درون پرور خویش را خوانده‌ام که این نامه را نغز و نامی کند گرامی کنش را گرامی کند چنان برگشاید پر و بال او که نیک اختری خیزد از فال او نشاط اندر آرد به خوانندگان مفرح رساند به دانندگان فسرده‌دلان را درآرد به کار غم آلودگان را شود غمگسار نوازش کند سینه‌ی خسته را گشایش دهد کار در بسته را گرش ناتوانی تمنا کند خدایش به خواندن توانا کند وگر ناامیدیش گیرد به دست به دست آورد هر امیدی که هست هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس خدا داد و بر داده کردم سپاس همایون‌تر آن شد که این بزمگاه همایون بود خاصه در بزم شاه ترک من ای من سگ هندوی تو دورم از روی تو دور از روی تو بر لب و چشمت نهادم دین و دل هر دو بر طاق خم ابروی تو من به گردت کی رسم چون باد را آب رویت پی کند در کوی تو گویی از من بگذران می‌نگزرد این کمان را هم تو و بازوی تو نیست یک نیرنگ تو بی‌بوی خون گر مرا رنگیست در پهلوی تو روز را رویت به سیلی خواست زد گرنه دستی برنهادی موی تو زلف مرزنگوش را دور قبول با سری شد با سر گیسوی تو ماهی از خوبی خطا گفتم نه‌ای پوست سوی اوست مغز از سوی تو تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست قتل عشاق تو خالی ز تماشایی نیست وه که از هر طرفت طرفه تماشایی هست بعد کشتن تن صد چاک مرا باید سوخت که هنوز از تو به دل باز تمنایی هست دی پی تجربه از کوی تو بیرون رفتم به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست جان شیرین ز غم عشق به تلخی دارم به امیدی که تو را لعل شکرخایی هست لب جان بخش تو گر بوسه به جان بفروشد من سودا زده را هم سر سودایی هست واعظ از سایه‌ی طوبی سخنی می‌گوید غیر قد تو مگر عالم بالایی هست من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست یکی و پنج و سی وز بیست نیمی وگر قدرت بود فرسنگکی چند چو زین بگذشت و ما و مطرب و می گناه از بنده و عفو از خداوند بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟ به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته به گوناگون درختانی که بنشانده‌ستشان آدم گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه یکی ماننده‌ی گزدم ولیکن نیش او در فم یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم ز راه شخص ماننده‌است نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمه‌ی حکمت یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن ولیکن با رم از هر گونه‌ای کاید همی بر چم سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم تو را فردا ندارد سود آب‌روی دنیائی اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم تو را دیوی است اندر طبع رستم‌خو ستم پیشه به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟ ز بهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل دهن بر هم نهاده‌ستی مگر بنهی درم بر هم نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را نبشته‌است این سخن در پندنامه سام را نیرم گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد که بو کنید دهان مرا چه بو دارد پیاله‌ای به من آورد لاله که بخوری خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد گلو چه حاجت می‌نوش بی‌گلو و دهان رحیق غیب که طعم سقا همو دارد چو سال سال نشاطست و روز روز طرب خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل کسی که ساقی باقی ماه رو دارد به آفتاب جلالت که ذره ذره عشق نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد سال کردم از گل که بر که می‌خندی جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد غلام کور که او را دو خواجه می‌باید چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد سال کردم از خار کاین سلاح تو چیست جواب داد که گلزار صد عدو دارد هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد ز شمس مفخر تبریز پرس کاین از چیست وگر چه دفع دهد دم مخور که او دارد در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟ مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟ تا در میان دام نبینند دانه‌ای بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟ عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟ تا عشق آتشی نزند در درون دل از راه سینه کی بدر افتد زبانه‌ای؟ محتاج پیک و نامه نباشد مرید را کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان آتش فگند در شتران از ترانه‌ای ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه‌ای ما را اگر محال نباشد به پیشگاه این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای به صورت یار من چون خشمگین شد دلم گفت اه مگر با من به کین شد به صد وادی فرورفتم به سودا که چه چاره که چاره گر چنین شد به سوی آسمان رفتم چو دیوان از این درد آسمان من زمین شد مرا گفتند راه راست برگیر چه ره گیرم که یار راستین شد مرا هم راه و همراهست یارم که روی او مرا ایمان و دین شد به زیر گلبنش هر کس که بنشست سعادت با نشستش همنشین شد در این گفتارم آن معنی طلب کن نفس‌های خوشم او را کمین شد ازیرا اسم‌ها عین مسماست ز عین اسم آدم عین بین شد اگر خواهی که عین جمع باشی همین شد چاره و درمان همین شد مخوان این گنج نامه دیگر ای جان که این گنج از پی حکمت دفین شد به کهگل چون بپوشم آفتابی جهانی کی درون آستین شد اگر تو زین ملولی وای بر تو که تو پیرار مردی این یقین شد زره بر آب می‌دان این سخن را همان آبست الا شکل چین شد ز خود محجوبشان کردم به گفتن به پیش حاسدان واجب چنین شد خمش باشم لب از گفتن ببندم که مشتی بیس با پیری قرین شد شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد پیر ما خرقه‌ی خود چاک زد و ترسا شد عقل از طره‌ی او نعره‌زنان مجنون گشت روح از حلقه‌ی او رقص‌کنان رسوا شد تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی بس دل و جان که چو پروانه‌ی نا پروا شد هر که امروز معایینه رخ یار ندید طفل راه است اگر منتظر فردا شد همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم که همه عمر من اندر سر این سودا شد ساقیا جام می عشق پیاپی درده که دلم از می عشق تو سر غوغا شد نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز زانکه با هستی خود می‌نتوان آنجا شد روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد قطره‌ای بیش نه‌ای چند ز خویش اندیشی قطره‌ای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد بود و نابود تو یک قطره‌ی آب است همی که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد از همه عالم کران خواهم گزید عشق دل جویی به جان خواهم گزید دولت یک روزه در سودای عشق بر همه ملک جهان خواهم گزید آفتابی از شبستان وفا بی‌سپاس آسمان خواهم گزید چشم من دریای گوهر هست لیک گوهری بیرون از آن خواهم گزید داستان شد عشق مجنون در جهان از جهان این داستان خواهم گزید هر کجا زنبور خانه‌ی عاشقی است جای چون شه در میان خواهم گزید دوست با درد وفا خواهم گرفت تیغ در خورد میان خواهم گزید گرچه غدر دوستان از حد گذشت هم وفای دوستان خواهم گزید کبک مهرم کز قفس بیرون شوم هم قفس را آشیان خواهم گزید با خیال یار ناپیدا هنوز خلوتا کاندر نهان خواهم گزید من کنم یاری طلب هرگز مدان کز طلب کردن کران خواهم گزید این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود این رطب بی‌استخوان خواهم گزید گر نیابم یار باری بر امید هم نشین غم نشان خواهم گزید گر ز نومیدی شوم مجروح دل محرمی مرهم رسان خواهم گزید گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان بر همه گنج روان خواهم گزید زیر این روئین دژ زنگار خورد هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید دیدم این منزل عجب خشک آخور است از قناعت میزبان خواهم گزید در بن دژ چون کمین گاه بلاست از بصیرت دیدبان خواهم گزید بر در این هفت ده قحط وفاست راه شهرستان جان خواهم گزید نیست در ده جز علف خانه بدان کز علف قوت روان خواهم گزید چون به بازار جوان مردان رسم در صف لالان دکان خواهم گزید بر دکان قفل گر خواهم گذشت قفلی از بهر دهان خواهم گزید چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید گر چه گم کردم کلید نطق را مدح بلقیس زمان خواهم گزید ورچه آزادم ز بند هر غرض مهر شاه بانوان خواهم گزید عصمة الدین شاه مریم آستین کستانش بر جنان خواهم گزید گوهر کان فریدون ملک کز جوار او مکان خواهم گزید بارگاهش کعبه‌ی ملک است و من قبله‌گاه از آستان خواهم گزید آسمان ستر و ستاره رفعت است رفعتش بر فرقدان خواهم گزید آسیه توفیق و ساره سیرت است سیرتش بر انس و جان خواهم گزید رابعه زهد و زبیده همت است کزدرش حصن امان خواهم گزید حرمت از درگاه او خواهم گرفت گوهر اصلی زکان خواهم گزید یک سر موی از سگان در گهش بر هزبر سیستان خواهم گزید خاک پای خادمانش را به قدر بر کلاه اردوان خواهم گزید شاه انجم خادم لالای اوست خدمت لالاش از آن خواهم گزید گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو بر سه گنج شایگان خواهم گزید گر به خدمت کم رسم معذور دار کز پی عنقا نشان خواهم گزید سرپرستی رنج و خدمت آفت است من فراق این و آن خواهم گزید سال‌ها رای ریاضت داشتم از پس دوری همان خواهم گزید پیل را مانم که چون جستم ز خواب صحبت هندوستان خواهم گزید خفته بودم همتم بیدار کرد این ریاضت جاودان خواهم گزید گر به زر گویمت مدح، آنم که بت بر خدای غیب‌دان خواهم گزید کافرم دان گر مدیح چون توئی بر امید سوزیان خواهم گزید در دعای حضرت تو هر سحر آفرین از قدسیان خواهم گزید گفت پیغامبر مر آن بیمار را این بگو کای سهل‌کن دشوار را آتنا فی دار دنیانا حسن آتنا فی دار عقبانا حسن راه را بر ما چو بستان کن لطیف منزل ما خود تو باشی ای شریف ممنان در حشر گویند ای ملک نی که دوزخ بود راه مشترک ممن و کافر برو یابد گذار ما ندیدیم اندرین ره دود و نار نک بهشت و بارگاه آمنی پس کجا بود آن گذرگاه دنی پس ملک گوید که آن روضه‌ی خضر که فلان جا دیده‌اید اندر گذر دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت بر شما شد باغ و بستان و درخت چون شما این نفس دوزخ‌خوی را آتشی گبر فتنه‌جوی را جهدها کردید و او شد پر صفا نار را کشتید از بهر خدا آتش شهوت که شعله می‌زدی سبزه‌ی تقوی شد و نور هدی آتش خشم از شما هم حلم شد ظلمت جهل از شما هم علم شد آتش حرص از شما ایثار شد و آن حسد چون خار بد گلزار شد چون شما این جمله آتشهای خویش بهر حق کشتید جمله پیش پیش نفس ناری را چو باغی ساختید اندرو تخم وفا انداختید بلبلان ذکر و تسبیح اندرو خوش سرایان در چمن بر طرف جو داعی حق را اجابت کرده‌اید در جحیم نفس آب آورده‌اید دوزخ ما نیز در حق شما سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا چیست احسان را مکافات ای پسر لطف و احسان و ثواب معتبر نی شما گفتید ما قربانییم پیش اوصاف بقا ما فانییم ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم بر خط و فرمان او سر می‌نهیم جان شیرین را گروگان می‌دهیم تا خیال دوست در اسرار ماست چاکری و جانسپاری کار ماست هر کجا شمع بلا افروختند صد هزاران جان عاشق سوختند عاشقانی کز درون خانه‌اند شمع روی یار را پروانه‌اند ای دل آنجا رو که با تو روشنند وز بلاها مر ترا چون جوشنند بر جنایاتت مواسا می‌کنند در میان جان ترا جا می‌کنند زان میان جان ترا جا می‌کنند تا ترا پر باده چون جا می‌کنند در میان جان ایشان خانه گیر در فلک خانه کن ای بدر منیر چون عطارد دفتر دل وا کنند تا که بر تو سرها پیدا کنند پیش خویشان باش چون آواره‌ای بر مه کامل زن ار مه پاره‌ای جزو را از کل خود پرهیز چیست با مخالف این همه آمیز چیست جنس را بین نوع گشته در روش غیبها بین عین گشته در رهش تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد از دروغ و عشوه کی یابی مدد چاپلوس و لفظ شیرین و فریب می‌ستانی می‌نهی چون زن به جیب مر ترا دشنام و سیلی شهان بهتر آید از ثنای گمرهان صفع شاهان خور مخور شهد خسان تا کسی گردی ز اقبال کسان زانک ازیشان خلعت و دولت رسد در پناه روح جان گردد جسد هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا دان که او بگریختست از اوستا تا چنان گردد که می‌خواهد دلش آن دل کور بد بی‌حاصلش گر چنان گشتی که استا خواستی خویش را و خویش را آراستی هر که از استا گریزد در جهان او ز دولت می‌گریزد این بدان پیشه‌ای آموختی در کسب تن چنگ اندر پیشه‌ی دینی بزن در جهان پوشیده گشتی و غنی چون برون آیی ازینجا چون کنی پیشه‌ای آموز کاندر آخرت اندر آید دخل کسب مغفرت آن جهان شهریست پر بازار و کسب تا نپنداری که کسب اینجاست حسب حق تعالی گفت کین کسب جهان پیش آن کسبست لعب کودکان همچو آن طفلی که بر طفلی تند شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند کودکان سازند در بازی دکان سود نبود جز که تعبیر زمان شب شود در خانه آید گرسنه کودکان رفته بمانده یک تنه این جهان بازی‌گهست و مرگ شب باز گردی کیسه خالی پر تعب کسب دین عشقست و جذب اندرون قابلیت نور حق را ای حرون کسب فانی خواهدت این نفس خس چند کسب خس کنی بگذار بس نفس خس گر جویدت کسب شریف حیله و مکری بود آن را ردیف زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری مجیر دولت و دنیا و اندر دیده‌ی دولت ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری به آسانی فکندی سایه‌ی حشمت بر آن پایه که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون چو اقبال تو در عالم نمی‌گنجم ز جباری مرا اندازه‌ی تمهید عذر آن کجا باشد ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری سه عادت داری اندر جمله‌ی ادیان پسندیده یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری ساحران در عهد فرعون لعین چون مری کردند با موسی بکین لیک موسی را مقدم داشتند ساحران او را مکرم داشتند زانک گفتندش که فرمان آن تست گر همی خواهی عصا تو فکن نخست گفت نی اول شما ای ساحران افکنید ان مکرها را درمیان این قدر تعظیم دینشان را خرید کز مری آن دست و پاهاشان برید ساحران چون حق او بشناختند دست و پا در جرم آن در باختند لقمه و نکته‌ست کامل را حلال تو نه‌ای کامل مخور می‌باش لال چون تو گوشی او زبان نی جنس تو گوشها را حق بفرمود انصتوا کودک اول چون بزاید شیرنوش مدتی خامش بود او جمله گوش مدتی می‌بایدش لب دوختن از سخن تا او سخن آموختن ور نباشد گوش و تی‌تی می‌کند خویشتن را گنگ گیتی می‌کند کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش لال باشد کی کند در نطق جوش زانک اول سمع باید نطق را سوی منطق از ره سمع اندر آ وادخلوا الابیات من ابوابها واطلبوا الاغراض فی اسبابها نطق کان موقوف راه سمع نیست جز که نطق خالق بی‌طمع نیست مبدعست او تابع استاد نی مسند جمله ورا اسناد نی باقیان هم در حرف هم در مقال تابع استاد و محتاج مثال زین سخن گر نیستی بیگانه‌ای دلق و اشکی گیر در ویرانه‌ای زانک آدم زان عتاب از اشک رست اشک تر باشد دم توبه‌پرست بهر گریه آمد آدم بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین آدم از فردوس و از بالای هفت پای ماچان از برای عذر رفت گر ز پشت آدمی وز صلب او در طلب می‌باش هم در طلب او ز آتش دل و آب دیده نقل ساز بوستان از ابر و خورشیدست باز تو چه دانی ذوق آب دیدگان عاشق نانی تو چون نادیدگان گر تو این انبان ز نان خالی کنی پر ز گوهرهای اجلالی کنی طفل جان از شیر شیطان باز کن بعد از آنش با ملک انباز کن تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای دان که با دیو لعین همشیره‌ای لقمه‌ای کو نور افزود و کمال آن بود آورده از کسب حلال روغنی کاید چراغ ما کشد آب خوانش چون چراغی را کشد علم و حکمت زاید از لقمه‌ی حلال عشق و رقت آید از لقمه‌ی حلال چون ز لقمه تو حسد بینی و دام جهل و غفلت زاید آن را دان حرام هیچ گندم کاری و جو بر دهد دیده‌ای اسپی که کره‌ی خر دهد لقمه تخمست و برش اندیشه‌ها لقمه بحر و گوهرش اندیشه‌ها زاید از لقمه‌ی حلال اندر دهان میل خدمت عزم رفتن آن جهان جمع گشتند آن زمان جمله وحوش شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده آوردند و گفتندش که هان تو فرشته‌ی آسمانی یا پری نی تو عزرائیل شیران نری هرچه هستی جان ما قربان تست دست بردی دست و بازویت درست راند حق این آب را در جوی تو آفرین بر دست و بر بازوی تو باز گو تا چون سگالیدی به مکر آن عوان را چون بمالیدی به مکر بازگو تا قصه درمانها شود بازگو تا مرهم جانها شود بازگو کز ظلم آن استم‌نما صد هزاران زخم دارد جان ما گفت تایید خدا بد ای مهان ورنه خرگوشی کی باشد در جهان قوتم بخشید و دل را نور داد نور دل مر دست و پا را زور داد از بر حق می‌رسد تفضیلها باز هم از حق رسد تبدیلها حق بدور نوبت این تایید را می‌نماید اهل ظن و دید را ای روی تو آفتاب کونین ابروی تو طاق قاب قوسین بر روی جهان ندیده چشمی نقدی روشن چو چشم تو عین جز چشمه‌ی کوثر لب تو یک چشمه ندید چشم بحرین دیدم کمر تو را ز هر سوی مویی آمد میانش مابین چون تو گهری ز کان جانی جان به که کنم نه کان به میتین می‌رفت دلم به غرق تا بوک از لعل تو یک شکر کند دین زلفت چو عقاب در عقب بود بربود و کشید در عقابین گر دیده‌ی من سپید کردی خال تو بس است قرةالعین در غار غم تو جان ما را درد تو بسی است ثانی‌اثنین افکنده‌ی تو شدم که شرط است القای عصا و خلع نعلین چون روی تو می‌دهد به خورشید نوری که ازوست این همه زین تا چند بر آفتاب بندی کز پرتو توست نور کونین گر جمله فروغ تو ببینیم در عین عیان ما بود شین گر در غلط اوفتاد در علم کی در غلط اوفتیم در عین عطار درین سخن برون است از مطلب کیف و مطلب این اگر معروف و عارف ذات پاک است چه سودا در سر این مشت خاک است ساقی زان می که می‌چریدند بفزای که یارکان رسیدند مهمان بفزود می بیفزا زان خنب که اولیا چشیدند زان می که ز بوش جمله ابدال در خلق پدید و ناپدیدند ای ساقی خوب شکرلله کان روی نکوت را بدیدند ای آتش رخت سوز عشاق در عشق تو رخت‌ها کشیدند ای پرده فروکشیده بنگر کز عشق چه پرده‌ها دریدند ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت خسرو اعظم دارای عجم وراث جم که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت سایه‌ی یزدان کز تابش خورشید سپهر دامن بیعت او دامن هر کام گرفت آنکه در معرکها ملک به شمشیر ستد وانکه بر منهزمان راه به انعام گرفت لمعه‌ی خنجرش از صبح ظفر شعله کشید همه میدان فلک خنجر بهرام گرفت ساقی همتش از جام کرم جرعه بریخت آز دستارکشان راه در و بام گرفت حرم کعبه‌ی ملکش چو بنا کرد قضا شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن نسخه‌ی اول ازو شانه‌ی ایام گرفت نامش از سکه چو بر آینه‌ی چرخ افتاد حرف حرفش همه در چهره‌ی اجرام گرفت برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید چون به کف تیغ زراندود و لب جام گرفت کوره‌ی دوزخ مرگ آتش از آن تیغ ستد کوزه‌ی جنت جان مایه از آن جام گرفت ای سکندر اثری کانچه سکندر بگشاد کارفرمای نفاذت بدو پیغام گرفت هرچه ناکرده‌ی عزم تو، قضا فسخ شمرد هرچه ناپخته‌ی حزم تو، قدر خام گرفت باره‌ی عدل تو یک لایه همی شد که جهان گرگ را در رمه از جمله‌ی اغنام گرفت جامه‌ی جنگ تو یک دور همی گشت که خصم نطفه را در رحم از جمله‌ی ایتام گرفت حرف تیغ تو الف‌وار کجا کرد قیام که نه در عرصه الف خفتگی لام گرفت بر که بگشاد سنان تو به یک طعنه زبان که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت صبح ملکی که نه در مشرق حزم تو دمید تا برآمد چو شفق پس روی شام گرفت تا جنین کسوت حفط تو نپوشید نخست کی تقاضای وجع دامن ارحام گرفت بس جنین خنصر چپ عقد ایادیت گذاشت به لب از بهر مکیدن سر ابهام گرفت ای عجب داعی احسانت عطا وام نداد شکر احسانت جهان چون همه در وام گرفت هرچه در شاخ هنر باغ سخن طوطی داشت همه را داعیه‌ی بر تو در دام گرفت دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت همه زین سوی سراپرده‌ی تایید تواند هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت تا ظفریافتگان منهزمان را گویند که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه که همه ساحت بستان گل بادام گرفت ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم در حلقه‌ی تقلید گرفتار نگشتیم خود را به سراپرده‌ی خورشید رساندیم چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم در دامن خود پای فشردیم چو مرکز گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم چون خشت نهادیم به پای خم می سر بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم ما را به زر قلب خریدند ز اخوان بر قافله از قیمت کم، بار نگشتیم چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم شرمنده‌ی بیتابی اظهار نگشتیم افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم فریاد که سوهان سبکدست حوادث شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم صائب مدد خلق نمودیم به همت درظاهر اگر مالک دینار نگشتیم ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زو بتر در اندرون کشتن این کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخره‌ی خرگوش نیست دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست هفت دریا را در آشامد هنوز کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز سنگها و کافران سنگ‌دل اندر آیند اندرو زار و خجل هم نگردد ساکن از چندین غذا تا ز حق آید مرورا این ندا سیر گشتی سیر گوید نه هنوز اینت آتش اینت تابش اینت سوز عالمی را لقمه کرد و در کشید معده‌اش نعره زنان هل من مزید حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود از کن فکان چونک جزو دوزخست این نفس ما طبع کل دارد همیشه جزوها این قدم حق را بود کو را کشد غیر حق خود کی کمان او کشد در کمان ننهند الا تیر راست این کمان را بازگون کژ تیرهاست راست شو چون تیر و واره از کمان کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان چونک وا گشتم ز پیگار برون روی آوردم به پیگار درون قد رجعنا من جهاد الاصغریم با نبی اندر جهاد اکبریم قوت از حق خواهم و توفیق و لاف تا به سوزن بر کنم این کوه قاف سهل شیری دان که صفها بشکند شیر آنست آن که خود را بشکند زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را تو بی‌زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه می‌آیم ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمی‌شایی اگر چه دیده‌ی مردم بماند خیره در رویت ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز که من از خود روم آن دم که گویندم تو می‌آیی چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی شبی که می‌فکند بی تو در دلم الم آتش ز آه من به فلک می‌رود علم علم آتش کباب کرده دل صد هزار لیلی و شیرین لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ شود به جانب من شعله‌کش ز صد قدم آتش ز سوز دل چو به او شرح حال خویش نویسم هزار بار فتد در زبانه قلم آتش چونی بهر که سرآورده‌ام دمی شب هجران درو فکنده‌ام از ناله‌های زیر و بم آتش به یک پیاله که افروختنی چراغ رخت را فکندی ای گل رعنا به حال محتشم آتش فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر شاخت پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین به هر کشورش به زین اندرون بود شاه و سپاه یکی گرد تیره برآمد ز راه هیونی برون آمد از تیره گرد نشسته برو سوگواری به درد خروشی برآورد دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان ابا ناله و آه و با روی زرد به پیش فریدون شد آن شوخ مرد ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خوار پنداشتند ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک سپه سر به سر جامه کردند چاک سیه شد رخ و دیدگان شد سپید که دیدن دگرگونه بودش امید چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه چنین بازگشت از پذیره سپاه دریده درفش و نگونسار کوس رخ نامداران به رنگ آبنوس تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسپانش نیل پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگرفتند راه خروشیدن پهلوانان به درد کنان گوشت تن را بران رادمرد برین گونه گردد به ما بر سپهر بخواهد ربودن چو بنمود چهر مبر خود به مهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کمان چو دشمنش گیری نمایدت مهر و گر دوست خوانی نبینیش چهر یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست سپه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی به روزی کجا جشن شاهان بدی وزان پیشتر بزمگاهان بدی فریدون سر شاه پور جوان بیامد ببر برگرفته نوان بر آن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاه را نزدر تاج دید همان حوض شاهان و سرو سهی درخت گلفشان و بید و بهی تهی دید از آزادگان جشنگاه به کیوان برآورده گرد سیاه همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی میان را بزناز خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار همی گفت کای داور دادگر بدین بی‌گنه کشته اندر نگر به خنجر سرش کنده در پیش من تنش خورده شیران آن انجمن دل هر دو بیداد از آن سان بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز به داغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بریشان دده همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر چو دیدم چنین زان سپس شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم برین‌گونه بگریست چندان بزار همی تاگیا رستش اندر کنار زمین بستر و خاک بالین او شده تیره روشن جهان‌بین او در بار بسته گشاده زبان همی گفت کای داور راستان کس از تاجداران بدین‌سان نمرد که مردست این نامبردار گرد سرش را بریده به زار اهرمن تنش را شده کام شیران کفن خروشی به زاری و چشمی پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خواب سراسر همه کشورش مرد و زن به هر جای کرده یکی انجمن همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته به تیمار و گرم اندرون همه جامه کرده کبود و سیاه نشسته به اندوه در سوگ شاه چه مایه چنین روز بگذاشتند همه زندگی مرگ پنداشتند بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شهری بدم ویرانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم به درد عشق تو همخانه گشتم چیان کاهل بدم کان را نگویم چو دیدم روی تو مردانه گشتم چو خویش جان خود جان تو دیدم ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم فسانه عاشقان خواندم شب و روز کنون در عشق تو افسانه گشتم هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن خوب می‌گویی ولی او را نمی‌دانی هنوز گرچه عمری شد که کشت از درد استغنا مرا در رخش پیداست آثار پشیمانی هنوز وحشی از طرز سخن بگذر که اینجا عام نیست طرز خاص نکته پردازان کاشانی هنوز ای سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس خون من غریب مریز از خدا بترس هر دم به سینه راه مده کینه‌ی مرا وز آه سینه سوز من مبتلا بترس بر بی‌دلان ز سخت دلیها مکش عنان از سنگ خود نه‌ای تو ز تیر دعا بترس بی‌ترس و باک من به خطا ترک کس مکن زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس دی با رقیب یافت مرا آشنا و گفت ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس چه خوش باشد در این فرخنده ایوان نشان افزودن و مجلس نهادن به یاد بزم سلطان جوانبخت نشستن شاد و داد عیش دادن چو من دل درمی و معشوق بستن به روی دوستان در بر گشادن دوش ناگه آمد و در جان نشست خانه ویران کرد و در پیشان نشست عالمی بر منظر معمور بود او چرا در خانه‌ی ویران نشست گنج در جای خراب اولیتر است گنج بود او در خرابی زان نشست هیچ یوسف دیده‌ای کز تخت و تاج چون دلش بگرفت در زندان نشست گرچه پیدا برد دل از دست من آمد و بر جان من پنهان نشست چون مرا تنها بدید آن ماه روی گفت تنها بیش ازین نتوان نشست جان بده وانگه نشست ما طلب که توان با جان بر جانان نشست از سر جان چون تو برخیزی تمام من کنم آن ساعتت در جان نشست چون ز جانان این سخن بشنید جان خویش را درباخت و سرگردان نشست خویشتن را خویشتن آن وقت دید کو چو گویی در خم چوگان نشست دایما در نیستی سرگشته بود زان چنین عطار زان حیران نشست فمالی لم اطا سبع الطباقی و لم اصعد علی اعلی المراقی چرا خربنده‌ی دجال باشم؟ چو کردم با مسیحا هم وثاقی علی اعلی المعارج و المعالی مطاء المجد اوحی کالتراق به از هشتم بهشت آید مرا جای ورای این رواق هفت طاقی و انی لم اصرح باتحاد ولکن ان فنیت اکون باق مگو: من او و او من، نیک می‌دان که او را خود نباشد جفت و طاقی و کیف تبین فی ثیار بحر قطیرات جرین من السواق مکن فاش این سخن‌ها همچو حلاج بیاویزندت از دار، ای عراقی ابتدای کار سیمرغ ای عجب جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب در میان چین فتاد از وی پری لاجرم پر شورشد هر کشوری هر کسی نقشی از آن پر برگرفت هرک دید آن نقش کاری درگرفت آن پر اکنون در نگارستان چینست اطلبو العلم و لو بالصین ازینست گر نگشتی نقش پر او عیان این همه غوغا نبودی در جهان این همه آثار صنع از فر اوست جمله انمودار نقش پر اوست چون نه سر پیداست وصفش رانه بن نیست لایق بیش ازین گفتن سخن هرک اکنون از شما مرد رهید سر به راه آرید و پا اندرنهید □جمله‌ی مرغان شدند آن جایگاه بی‌قرار از عزت آن پادشاه شوق او در جان ایشان کار کرد هر یکی بی صبری بسیار کرد عزم ره کردند و در پیش آمدند عاشق او دشمن خویش آمدند لیک چون ره بس دراز و دور بود هرکسی از رفتنش رنجور بود گرچه ره را بود هر یک کار ساز هر یکی عذری دگر گفتند باز ای روی تو فتنه‌ی جهانی مبهوت تو هر کجا که جانی کرده سر زلف پر فریبت از هر سر مویم امتحانی در چشم زدی ز دست بر هم چشمت به کرشمه‌ای جهانی ابروی تو رستها چو تیراست بر زه که کند چنان کمانی طراری را طراوتی نیست با طره‌ی چون تو دلستانی ندهد مه و مهر نور هرگز بی عارض چون تو مهربانی در دل بردن به خوبی تو هرگز ندهد کسی نشانی خورشید رخ تو را کند ذکر هر ذره اگر شود زبانی تا من سگ تو شدم نماندست از قالب من جز استخوانی من خاک توام مرا چنین خوار در خون مفکن به هر زمانی در عشق تو چست‌تر ز عطار مرغی نپرد ز آشیانی مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم در دل و جان خانه کردی عاقبت هر دو را دیوانه کردی عاقبت آمدی کتش در این عالم زنی وانگشتی تا نکردی عاقبت ای ز عشقت عالمی ویران شده قصد این ویرانه کردی عاقبت من تو را مشغول می‌کردم دلا یاد آن افسانه کردی عاقبت عشق را بی‌خویش بردی در حرم عقل را بیگانه کردی عاقبت یا رسول الله ستون صبر را استن حنانه کردی عاقبت شمع عالم بود لطف چاره گر شمع را پروانه کردی عاقبت یک سرم این سوست یک سر سوی تو دوسرم چون شانه کردی عاقبت دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک دانه را دردانه کردی عاقبت دانه را باغ و بستان ساختی خاک را کاشانه کردی عاقبت ای دل مجنون و از مجنون بتر مردی و مردانه کردی عاقبت کاسه سر از تو پر از تو تهی کاسه را پیمانه کردی عاقبت جان جانداران سرکش را به علم عاشق جانانه کردی عاقبت شمس تبریزی که مر هر ذره را روشن و فرزانه کردی عاقبت کبک بس خرم خرامان در رسید سرکش و سرمست از کان در رسید سرخ منقاروشی پوش آمده خون او از دیده در جوش آمده گاه می‌برید بی‌تیغی کمر گاه می‌گنجید پیش تیغ در گفت من پیوسته در کان گشته‌ام بر سر گوهر فراوان گشته‌ام بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر تا توانم بود سرهنگ گهر عشق گوهر آتشی زد در دلم بس بود این آتش خوش حاصلم تفت این آتش چو سر بیرون کند سنگ ریزه در درونم خون کند آتشی دیدی که چون تأثیر کرد سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد در میان سنگ و آتش مانده‌ام هم معطل هم مشوش مانده‌ام سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب دل پر آتش می‌کنم بر سنگ خواب چشم بگشایید ای اصحاب من بنگرید آخر به خورد و خواب من آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد با چنین کس از چه باید جنگ کرد دل در این سختی به صد اندوه خست زانک عشق گوهرم بر کوه بست هرک چیزی دوست گیرد جز گهر ملکت آن چیز باشد برگذر ملک گوهر جاودان دارد نظام جان او با کوه پیوسته مدام من عیار کوهم و مرد گهر نیستم یک لحظه با تیغ و کمر چون بود در تیغ گوهر بر دوام زان گهر در تیغ می‌جویم مدام نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم نه ز گوهر گوهری‌تر یافتم چون ره سیمرغ راه مشکل است پای من در سنگ گوهر در گلست من به سیمرغ قوی دل کی رسم دست بر سر پای در گل کی رسم همچو آتش برنتابم سوز سنگ یابمیرم یا گهر آرم به چنگ گوهرم باید که گردد آشکار مرد بی‌گوهر کجا آید به کار هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ چند لنگی چندم آری عذر لنگ پا و منقار تو پر خون جگر تو به سنگی بازمانده بی‌گهر اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ تو چنین آهن دل از سودای سنگ گر نماند رنگ او سنگی بود هست بی سنگ آنک در رنگی بود هرک را بوییست او رنگی نخواست زانک مرد گوهری سنگی نخواست پسری با پدر به زاری گفت که: مرا یار شو به همسر و جفت گفت: بابا، زنا کن و زن نه پند گیر از خلایق، از من نه در زنا گر بگیردت عسسی بهلد، کو گرفت چون تو بسی زن بخواهی، ترا رها نکند ور تو بگذاریش چها نکند؟ از من و مادرت نگیری پند چند دیدی و نیز دیدم چند آن رها کن که نان و هیمه نماند ریش بابا بین که: نیمه نماند خوشا خاکی و خوش آب و هوایی که افتد قابل طرح وفایی خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی که باشد لایق مسند نشینی عجب جایی بباید بهجت‌انگیز که بر شیرین سرآرد هجر پرویز ملال خاطر شیرین چو دیدند پرستاران جنیبت‌ها کشیدند به کوه و دشت میراندند ابرش مراد خاطر شیرین عنان کش گر آهویی بدیدندی به راغی از آن آهو گرفتندی سراغی به کبکی گر رسیدندی به دشتی بپرسیدند از وی سرگذشتی به هر سر چشمه‌ای، هر مرغزاری همی‌کردند بودن را شماری بدین هنجار روزی چند گشتند که تا آخر به دشتی برگذشتند صفای نوخطان با سبزه زارش صفای وقت وقف چشمه سارش هوایش اعتدال جان گرفته نم از سرچشمه‌ی حیوان گرفته ز کس گر سایه بر خاکش فتادی ز جا جستی و برپا ایستادی اگر مرغی به شاخش آرمیدی گشادی سایه‌اش بال و پریدی گلش چون گلرخان پرورده‌ی ناز نوای بلبلانش عشق پرداز تو گفتی حسن خیزد از فضایش فتوح عشق ریزد از هوایش به شیرین آگهی دادند از آنجای از آن آب و هوای رغبت افزای که در دامان کوه و کوهساری که تا کوه است از آنجا نعره‌داری یکی صحراست پیش او گشاده فضای او سد اندر سد زیاده اگر بر سبزه‌اش پویی به فرسنگ سر برگی نیابی زعفران رنگ رسیده سبزه‌هایش تا کمرگاه درختانش زده بر سبزه خرگاه گشاده چشمه‌ای از قله‌ی کوه گل و سنبل به گرد چشمه انبوه فرو ریزد چو بر دامان کهسار رگ ابریست پنداری گهر بار خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ صدای آن رود فرسنگ فرسنگ پر اندر پر زده مرغابیانش به جای موجه بر آب روانش زمینهایش ز آب ابر شسته در او گلهای رنگارنگ رسته بساطش در نقاب گل نهفته گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته اگر گلگون در آن گردد عنان کش وگر آنجا بود نعلش در آتش نسیمش را مذاق باده در پی همه جایش برای صحبت می اگر شیرین در او بزمی نهد نو دگر یادش نیاید بزم خسرو ز کنج چشم شیرین اشک غلتید به بخت خود میان گریه خندید که گویا بخت شیرین را ندانند که بر وی اینهمه افسانه خوانند شکر تلخی دهد از بخت شیرین زهی شیرین و جان سخت شیرین چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی ز شیرینی همین قانع به نامی اگر سوی ارم شیرین نهد روی ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی به باغ خلد اگر شیرین کند جای نهد عیش از در دیگر برون‌های اگر چین است اگر بتخانه‌ی چین بود زندان چو خوشدل نیست شیرین دل خوش یاد می‌آرد ز گلزار چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار اگر دل خوش بود می‌خوشگوار است شراب تلخ در غم زهر مار است دلی دارم که گر بگشایمش راز به سد درد از درون آید به آواز غمی‌دارم که گر گیرم شمارش بترسم از حساب کار و بارش کدامین دل کدامین خاطر شاد که آید از گل و از گلشنم یاد مرا گفتند خوش جاییست دلکش هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش بلی اطراف کوه و دامن دشت بود خوش گر به ذوق خود توان گشت چو دامان ماند زیر کوه اندوه چه فرق از طرف دشت و دامن کوه چه خرسندی در آن مرغ غم انجام که باغ و راغ باید دیدش از دام دگر گفتند جای می‌گساریست که دشتی پر ز گلهای بهاریست بلی می‌خوش بود در دشت و کهسار ولی گر یار باشد لیک کو یار بود بر بلبل گل آتشین داغ کش افتد در قفس نظاره‌ی باغ خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی جان پرانوار همچنانک تو دیدی از چمن یار صد روان مقدس در گل و گلزار همچنانک تو دیدی هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش بی دل و بی‌کار همچنانک تو دیدی هر نظری کو بدید روی تو را گشت خواجه اسرار همچنانک تو دیدی صورت منصور دانک بود بهانه برشده بر دار همچنانک تو دیدی هست بر اومید گلستان تو جان‌ها ساخته با خار همچنانک تو دیدی عشق چو طاووس چون پرید شود دل خانه پرمار همچنانک تو دیدی عشق گزین عشق بی‌حیات خوش عشق عمر بود بار همچنانک تو دیدی در دل عشاق فخر و ملک دو عالم ننگ بود عار همچنانک تو دیدی عشق خداوند شمس دین که به تبریز جان کند ایثار همچنانک تو دیدی شبم ز روز گرفتارتر به مشغله‌ی تو که تا سحر به خیال تو می‌کنم کله تو به دفع کردن غیر از درت غریب مهمی میان سعی من افتاده و مساهله‌ی تو نظر در آینه داری و اضطراب نداری تو محو خویشی و من محو تاب و حوصله‌ی تو هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش که در زمین و زمان بود شور ولوله‌ی تو به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من که می‌برم دو سه روز این جنون ز سلسله‌ی تو سوال کردی و گفتی بگو که برده دلت را دلم بده که بگویم جواب مسله‌ی تو فریب کیست دگر محتشم محرک طبعت که نیست فاصله در نظمهای بی‌صله‌ی تو منم این بی تو که پروای تماشا دارم کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم که نه بر ناله مرغان چمن شیفته‌ام که نه سودای رخ لاله حمرا دارم بر گل روی تو چون بلبل مستم واله به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم گر چه لایق نبود دست من و دامن تو هر کجا پای نهی فرق سر آن جا دارم گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت تو من خام طمع بین که چه سودا دارم عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم سر من دار که چشم از همگان دردوزم دست من گیر که دست از دو جهان وادارم با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر من که امروز چنینم غم فردا دارم سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام که به صورت نسب از آدم و حوا دارم ای دوش ز دست ما رهیده امشب نرهی به جان و دیده در پنجه ماست دامن تو ای دست در آستین کشیده حیلت بگذار و آب و روغن ماییم هریسه رسیده چشم من و چشم تو حریفند ای چشم ز چشم تو چریده ای داده مرا شراب گلگون گل از رخ زرد من دمیده زلف چو رسن چو برفشاندی از عشق چو چنبرم خمیده رفتی و ز چشم من بریدی خون آید لاشک از بریده بر گرد خیال تو دوانیم ای بر سر ما غمت دویده بر روزن تو چرا نپرد مرغی ز قفص به جان رهیده خامش کردم که جمله عیبیم ای با همه عیبمان خریده اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد بگداز کز مرض‌ها ز افسردگی بتر نی از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی صدپاره شد دل من و آواره شد دل من امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی در قرص مه نگه کن هر روز می‌گدازد تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی شاها ز بهر جان‌ها زهره فرست مطرب کفو سماع جان‌ها این نای و دف تر نی نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی یکی غله مرداد مه توده کرد ز تیمار دی خاطر آسوده کرد شبی مست شد و آتشی برفروخت نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت دگر روز در خوشه چینی نشست که یک روز جوز خرمن نماندش به دست چو سرگشته دیدند درویش را یکی گفت پرورده‌ی خویش را نخواهی که باشی چنین تیره روز به دیوانگی خرمن خود مسوز گر از دست شد عمرت اندر بدی تو آنی که در خرمن آتش زدی فضیحت بود خوشه اندوختن پس از خرمن خویشتن سوختن مکن جان من، تخم دین ورز و داد مده خرمن نیک نامی به باد چو برگشته بختی در افتد به بند از او نیک‌بختان بگیرند پند تو پیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب برآر از گریبان غفلت سرت که فردا نماند خجل در برت باز به بط گفت که صحرا خوشست گفت شبت خوش که مرا جا خوشست سر بنهم من که مرا سر خوشست راه تو پیما که سرت ناخوشست گر چه که تاریک بود مسکنم در نظر یوسف زیبا خوشست دوست چو در چاه بود چه خوشست دوست چو بالاست به بالا خوشست در بن دریا به تک آب تلخ در طلب گوهر رعنا خوشست بلبل نالنده به گلشن به دشت طوطی گوینده شکرخا خوشست تابش تسبیح فرشته‌ست و روح کاین فلک نادره مینا خوشست چونک خدا روفت دلت را ز حرص رو به دل آور دل یکتا خوشست از تو چو انداخت خدا رنج کار رو به تماشا که تماشا خوشست گفت تماشای جهان عکس ماست هم بر ما باش که با ما خوشست عکس در آیینه اگر چه نکوست لیک خود آن صورت احیا خوشست زردی رو عکس رخ احمرست بگذر از این عکس که حمرا خوشست نور خدایی‌ست که ذرات را رقص کنان بی‌سر و بی‌پا خوشست رقص در این نور خرد کن کز او تحت ثری تا به ثریا خوشست ذره شدی بازمرو که مشو صبر و وفا کن که وفاها خوشست بس کن چون دیده ببین و مگو دیده مجو دیده بینا خوشست مفخر تبریز شهم شمس دین با همه فرخنده و تنها خوشست جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست چرا ز باد مکافات داد و بیدادست به باد و بود محمد نگر که چون باقیست ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی که از برای فضیحت فسانه شان یادست چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد در این ثبات که قاف کمتر آحادست نبود باد دم عیسی و دعای عزیر عنایت ازلی بد که نورست ادست اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست ز بیم باد جهان همچو برگ می‌لرزد درون باد ندانی که تیغ پولادست کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت کهی کهی نکند ز آنک که نه فرهادست تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد که از درون دلم موج‌های فریادست اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند یقین شود که نه بادست ملک آبادست این باد بهار بوستانست یا بوی وصال دوستانست دل می‌برد این خط نگارین گویی خط روی دلستانست ای مرغ به دام دل گرفتار بازآی که وقت آشیانست شب‌ها من و شمع می‌گدازیم اینست که سوز من نهانست گوشم همه روز از انتظارت بر راه و نظر بر آستانست ور بانگ مذنی می‌آید گویم که درای کاروانست با آن همه دشمنی که کردی بازآی که دوستی همانست با قوت بازوان عشقت سرپنجه صبر ناتوانست بیزاری دوستان دمساز تفریق میان جسم و جانست نالیدن دردناک سعدی بر دعوی دوستی بیانست آتش بنی قلم درانداخت وین حبر که می‌رود دخانست در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد دلها به تظلم همه در پای تو افتاد دل در طلب خنده‌ی شیرین تو خون شد جان در طمع لعل شکرخای تو افتاد کوثر به خیال لب میگون تو دم زد طوبی به هوای قد رعنای تو افتاد یک طایفه هر صبح به امید تو برخاست یک سلسله هر شام به سودای تو افتاد سودازده‌ای را که به جان دسترسی بود در فکر خریداری کالای تو افتاد یارب چه جوانی تو که پای دل پیران در بند سر زلف سمن‌سای تو افتاد خون همه عشاق وفاکیش جفاکش در گردن بازوی توانای تو افتاد بایست که از هیچ بلایی نگریزد هر خسته‌دلی کز پی بالای تو افتاد ارباب هوس گرد لب نوش تو جمعند غوغای مگس بر سر حلوای تو افتاد آن دل که به هر معرکه‌ای دادرسم بود فریاد که اندر صف غوغای تو افتاد داد دل بیچاره‌ام امروز ندادی دردا که مرا کار به فردای تو افتاد در مملکت حسن بزن سکه شاهی کاین قرعه به نام رخ زیبای تو افتاد آگه ز صف‌آرایی دارای جهان شد چشمی که به مژگان صف‌آرای تو افتاد سر حلقه‌ی شاهان جهان ناصردین شاه کز حلقه‌ی خوبان به تمنای تو افتاد یک شهر درآمد به تماشای فروغی تا بر سر او شور تماشای تو افتاد چون برفروزد آینه زان آفتاب رو رو سوی هر که آورد آتش زند در او سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو مشرب رواج یافته چندان که محتسب می می‌کشد به بزم حریفان سبو سبو در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع بر اسمان نگاه نمی‌کرد بی‌وضو ای دوستان فغان که من ساده لوح را کشتند بی‌گناه بتان بهانه جو از دولت گدائی آن ماه محتشم بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب، مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب بهره‌ی خویشتن از عمر فرامشت مکن رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟ خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب پند بپذیر و چو کره‌ی رمکی سخت مرم جاهل از پند حکیمان رمد و کره ز شیب سخن آموز که تا پند نگیری ز سخن پند را باز ندانی ز لباسات و فریب نه غلیواج تو را صید تذرو آرد و کبگ نه سپیدار تو را بار بهی آرد و سیب سر بتاب از حسد و گفته‌ی پر مکر و دروغ چوب بر مغز مخر، جامه‌ی پر کیس و وریب ای برادر، سخن نادان خاری است درشت درو باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب! زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب دلم دردمند است باری برافکن بر افکنده‌ی خود نظر بهتر افکن میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن اگر با غمت گرم در کار نایم ز دم‌های سردم گره دربر افکن اگر نزل عشقت بجز جان فرستم به خاکش فرو نه، برون در افکن تو را طوق سیمین درافکند غبغب مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن پی از هر خسی سایه پرورد بگسل نظر بر عزیزان جان پرور افکن که فرمایدت کشنای خسان شو که گوید که هرای زر بر خر افکن مشو در خط از پند خاقانی ای جان که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن ای خداوندی کز غایت احسان و سخا ابر در جنب کفت باطل و دریا زورست جود و بخل از کف تو هر دو مخنث شده‌اند مگرش طبع سقنقور و دم کافورست بنده را خدمت پیوسته‌ی ده ساله مگیر کز قرابات نفور و ز وطن مهجورست ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو که به اطراف جهان منتشر و مشهورست با چنین سابقه کس را به چنین روز که دید کز غم راتبه روزش چو شب دیجورست سعی کن سعی که در باب چنین خدمتگار سعی تو اندک و بسیار همه مشکورست بر سرش سایه فکن هین که در افواه افتاد که ز تقصیر فلان کار فلان بی‌نورست اندرین شدت گرما که ز تاثیر تموز بانگ جزد از تف خورشید چو نفخ صورست ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من که هست در سرم امروز شور و صفرایی ولی دلم چه کند چون موکلان قضا همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی پرست خانه دل از موکل عجمی که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی گریز نیست وگر هست کو مرا پایی جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه روان و رقص کنانیم تا به دریایی اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار قدم قدم بودش در سفر تماشایی چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان خبر ندارد کو را نماند فردایی غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو از برای آزمایش همچو یاقوتم برند مشتری قوسی نهادست از برای بزم من تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند چون اله خویش را تقدیس کردم سالها پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند فراق دوستانش باد و یاران که ما را دور کرد از دوستداران دلم دربند تنهایی بفرسود چو بلبل در قفس روز بهاران هلاک ما چنان مهمل گرفتند که قتل مور در پای سواران به خیل هر که می‌آیم به زنهار نمی‌بینم بجز زنهارخواران ندانستم که در پایان صحبت چنین باشد وفای حق گزاران به گنج شایگان افتاده بودم ندانستم که بر گنجند ماران دلا گر دوستی داری به ناچار بباید بردنت جور هزاران خلاف شرط یارانست سعدی که برگردند روز تیرباران چه خوش باشد سری در پای یاری به اخلاص و ارادت جان سپاران دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این که در جائی به این تنگی متاع کم نمی‌گنجد طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمی‌گنجد سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمی‌گنجد مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی خادمه سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی روز وصال دوستان دل نرود به بوستان یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی رفتم از خطه‌ی شیراز و به جان در خطرم وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش گاه چون غنچه‌ی دلتنگ گریبان بدرم من از این شهر اگر برشکنم در شکنم من از این کوی اگر برگذرم درگذرم بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز «میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم» قوت دست ندارم چو عنان میگیرم «خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم» این چنین زار که امروز منم در غم عشق قول ناصح نکند چاره و پند پدرم ای عبید این سفری نیست که من میخواهم میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش دلبر تو دایما بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش گر دل و جان تو را در بقا آرزوست دم مزن و در فنا همدم عطار باش گر نبود خنگ مطلی لگام زد بتوان بر قدم خویش گام ور نبود مشربه از زر ناب با دو کف دست، توان خورد آب ور نبود بر سر خوان، آن و این هم بتوان ساخت به نان جوین ور نبود جامه‌ی اطلس تو را دلق کهن، ساتر تن بس تو را شانه‌ی عاج ار نبود بهر ریش شانه توان کرد به انگشت خویش جمله که بینی، همه دارد عوض در عوضش، گشته میسر غرض آنچه ندارد عوض، ای هوشیار عمر عزیزیست، غنیمت شمار تیره زلفا باده‌ی روشن کجاست دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟ جرعه زراب است بر خاکش مریز خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟ حلقه‌ی ابریشم آنک ماه نو لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟ از دغا بازان نو یک جنس کو وز حریفان کهن یک تن کجاست؟ در جهانی کو نه مرد است و نه زن جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟ در شعار بندگی یاقوت‌وار چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟ سنگ دربر می‌دود گیتی چو آب کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟ خام گفتار است خاقانی از آنک پخته رنگی سوخته خرمن کجاست همه خوف آدمی را از درونست ولیکن هوش او دایم برونست برون را می‌نوازد همچو یوسف درون گرگی‌ست کو در قصد خونست بدرد زهره او گر نبیند درون را کو به زشتی شکل چونست بدان زشتی به یک حمله بمیرد ولیکن آدمی او را زبونست الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت که تا گردد الف چیزی که نونست اگر نه خود عنایات خداوند بدیدستی چه امکان سکون‌ست نه عالم بد نه آدم بد نه روحی که صافی و لطیف و آبگون‌ست که او را بود حکم و پادشاهی نپنداری که این کار از کنونست نمی‌گویم که در تقدیر شه بود حقیقت بود و صد چندین فزونست خداوندی شمس الدین تبریز ورای هفت چرخ نیلگونست به زیر ران او تقدیر رامست اگر چه نیک تندست و حرونست چو عقل کل بویی برد از وی شب و روز از هوس اندر جنونست که پیش همت او عقل دیده‌ست که همت‌های عالی جمله دونست کدامین سوی جویم خدمتش را که منزلگاه او بالای سونست هر آن مشکل که شیران حل نکردند بر او جمله بازی و فسونست نگفتم هیچ رمزی تا بدانی ز عین حال او این‌ها شجونست ایا تبریز خاک توست کحلم که در خاکت عجایب‌ها فنونست بنده‌ی عشقیم و سالهاست که هستیم ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم بس بدویدیم در به در ز پی تو چون که نشان تو یافتیم نشستیم باز دل ما بزیر پای غم تو بام لگدکوب شد که خانه‌ی پستیم کار نداریم جز خیال تو، گر چه مدعیان را خیال بود که: جستیم در دل ما هر کس آمدی و نشستی دل به تو پرداختیم وز همه رستیم طوق تو بر گردنیم و داغ تو بر دل بند تو بر پای و باد توبه به دستیم زهر، که در کام عشق بود، چشیدیم شیشه، که در بار عقل بود، شکستیم گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار گاه به دام تو همچو ماهی شستیم سر «نعم» در دهان ز روز نخستین راز «بلی» در زبان ز روز الستیم گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد باز نخواهد شد آن کمر که ببستیم اوحدی، اینجا بتان پرند ولیکن کفر بود، گر بجز یکی بپرستیم تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام روی تظلم من و خاک سرای تو دست تطاول تو و جیب دریده‌ام در اشک من به چشم حقارت نظر مکن کاین لعل را به خون جگر پروریده‌ام زان پا نهاده‌ام به سر آهوی حرم کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام گو عالمی به مهر تو از من برند دل زیرا که من دل از همه عالم بریده‌ام هر موی من شکسته شد از بار خستگی از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام آن بقاست زهر فنا در مذاق من تا شربت فراق بتان را چشیده‌ام کیفیت شراب لبت را ز من مپرس کاین نشه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل هر نیمه شب که طالب صبح دمیده‌ام افتادم از زبان که به دادم رسید دوست رنجی کشیده‌ام که به گنجی رسیده‌ام طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید کز تیر وی کمان فلک را کشیده‌ام تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق باور مکن که پند کسی را شنیده‌ام صدامید از تو داشتم در دل ده که از صد یکی نشد حاصل دارم ای گل شکایت بسیار گفتن آن حکایت مشکل شمع حسنت فروغ هر مجلس ماه رویت چراغ هر محفل لاله‌رویان ز ساغر خوبی همه سرخوش تو مست لایعقل مست و خنجر کشی و بی‌پروا شوخ و عاشق کشی و سنگین دل در هلاکم چه میکنی تعجیل ای طفیل تو عمر مستعجل پیش پایت نهم سر تسلیم تا به دست خودم کنی بسمل از رقیبان خود مباش ایمن وز اسیران خود مشو غافل ای به زلفت هزار دل در بند وی به قدت هزار جان مایل محتشم داد جان به مهر و وفا تو همان بی‌وفا و مهر گسل شیخ روزی چار کرت چون فقیر بهر کدیه رفت در قصر امیر در کفش زنبیل و شی لله زنان خالق جان می‌بجوید تای نان نعلهای بازگونه‌ست ای پسر عقل کلی را کند هم خیره‌سر چون امیرش دید گفتش ای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح این چه سغری و چه رویست و چه کار که به روزی اندر آیی چار بار کیست اینجا شیخ اندر بند تو من ندیدم نر گدا مانند تو حرمت و آب گدایان برده‌ای این چه عباسی زشت آورده‌ای غاشیه بر دوش تو عباس دبس هیچ ملحد را مباد این نفس نحس گفت امیرا بنده فرمانم خموش ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش بهر نان در خویش حرصی دیدمی اشکم نان‌خواه را بدریدمی هفت سال از سوز عشق جسم‌پز در بیابان خورده‌ام من برگ رز تا ز برگ خشک و تازه خوردنم سبز گشته بود این رنگ تنم تا تو باشی در حجاب بوالبشر سرسری در عاشقان کمتر نگر زیرکان که مویها بشکافتند علم هیات را به جان دریافتند علم نارنجات و سحر و فلسفه گرچه نشناسند حق المعرفه لیک کوشیدند تا امکان خود بر گذشتند از همه اقران خود عشق غیرت کرد و زیشان در کشید شد چنین خورشید زیشان ناپدید نور چشمی کو به روز استاره دید آفتابی چون ازو رو در کشید زین گذر کن پند من بپذیر هین عاشقان را تو به چشم عشق بین وقت نازک باشد و جان در رصد با تو نتوان گفت آن دم عذر خود فهم کن موقوف آن گفتن مباش سینه‌های عاشقان را کم خراش نه گمانی برده‌ای تو زین نشاط حزم را مگذار می‌کن احتیاط واجبست و جایزست و مستحیل این وسط را گیر در حزم ای دخیل دیده‌ور مردی به دریا شد فرود گفت ای دریا چرا داری کبود جامه‌ی ماتم چرا پوشیده‌ای نیست هیچ آتش، چرا جوشیده‌ای داد دریا آن نکو دل را جواب کز فراق دوست دارم اضطراب چون ز نامردی نیم من مرد او جامه نیلی کرده‌ام از درد او خشک لب بنشسته‌ام مدهوش من ز آتش عشق آب من شد جوش زن گر بیابم قطره‌ای از کوثرش زنده‌ی جاوید گردم بر درش ورنه چون من صد هزاران خشک لب می‌بمیرد در ره او روز و شب رحمان لایموت چو آن پادشاه را دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت جانش غریق رحمت خود کرد تا بود تاریخ این معامله رحمان لایموت می بده ای ساقی آخرزمان ای ربوده عقل‌های مردمان خاکیان زین باده بر گردون زدند ای می تو نردبان آسمان بشکن از باده در زندان غم وارهان جان را ز زندان غمان تن به سان ریسمان بگداخته جان معلق می‌زند بر ریسمان ترک ساقی گشت در ده کس نماند گرگ ماند و گوسفند و ترکمان چون رسید این جا گمانم مست شد دل گرفته خوش بغل‌های گمان مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد سحرگه صعب‌تر باشد مرا هجران آن دلبر که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد همی دانم من ای دلبر که هستم من غریب ایدر ببینی محملم فردا شتربان بر شتر بندد در اخبار شاهان پیشینه هست که چون تکله بر تخت زنگی نشست به دورانش از کس نیازرد کس سبق برد اگر خود همین بود و بس چنین گفت یک ره به صاحبدلی که عمرم بسر رفت بی حاصلی بخواهم به کنج عبادت نشست که دریابم این پنج روزی که هست چو می‌بگذرد ملک و جاه و سریر نبرد از جهان دولت الا فقیر چو بشنید دانای روشن نفس بتندی برآشفت کای تکله بس! طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست تو بر تخت سلطانی خویش باش به اخلاق پاکیزه درویش باش بصدق و ارادت میان بسته‌دار ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار قدم باید اندر طریقت نه دم که اصلی ندارد دم بی‌قدم بزرگان که نقد صفا داشتند چنین خرقه زیر قبا داشتند ای خواجه برو بنده‌ی آن زهره جبین باش در بندگی خاک درش صدر نشین باش یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی یک چند مقیم در می‌خانه‌ی چین باش بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق چندی پی آن رفتی، چندی پی این باش بگذار ز کف سبحه و بردار صراحی یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش بستان می باقی ز کف ساقی مجلس آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش خواهی که شوی خازن اسرار امانت جبریل صفت در همه احوال امین باش تا کی به گمان در پی مطلوب دوانی در راه طلب پیرو ارباب یقین باش ایمن مشو از فتنه‌ی چشم سیه او چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش شاید که شکاری ز کناری به در آید با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف یک لحظه به فکر دل یعقوب حزین باش هرگه که بخندند امیران ملاحت خونین دل از آن خنده‌ی لعل نمکین باش هر جا که درآیند ملوک از در حشمت مشغول تماشای ملک ناصردین باش شاهی که چنین عرضه دهد چرخ بلندش تا دور زمانی است شه روی زمین باش شاها به دعای تو چنین گفت فروغی تا تاج و نگین است تو با تاج و نگین باش تا مقصد خویش از می و معشوق توان یافت ساغرکش و با شاهد مقصود قرین باش شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل نیامد به مهمان سرای خلیل ز فرخنده خویی نخوردی بگاه مگر بینوایی در آید ز راه برون رفت و هر جانبی بنگرید بر اطراف وادی نگه کرد و دید به تنها یکی در بیایان چو بید سر و مویش از برف پیری سپید به دلداریش مرحبایی بگفت برسم کریمان صلایی بگفت که ای چشمهای مرا مردمک یکی مردمی کن به نان و نمک نعم گفت و بر جست و برداشت گام که دانست خلقش، علیه‌السلام رقبیان مهمان سرای خلیل به عزت نشاندند پیر ذلیل بفرمود و ترتیب کردند خوان نشستند بر هر طرف همگنان چو بسم الله آغاز کردند جمع نیامد ز پیرش حدیثی به سمع چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز نه شرط است وقتی که روزی خوری که نام خداوند روزی بری؟ بگفتا نگیرم طریقی به دست که نشنیدم از پیر آذرپرست بدانست پیغمبر نیک فال که گبرست پیر تبه بوده حال بخواری براندش چو بیگانه دید که منکر بود پیش پاکان پلید سروش آمد از کردگار جلیل به هیبت ملامت کنان کای خلیل منش داده صد سال روزی و جان تو را نفرت آمد از او یک زمان گر او می‌برد پیش آتش سجود تو با پس چرا می‌بری دست جود؟ صبح بر افراخت علم ای غلام رنجه کن از لطف قدم ای غلام خیز که بشکفت گل و یاسمین تا بنشینیم به هم ای غلام باده خوریم و ز جهان بگذریم زانکه جهان شد چو ارم ای غلام بس که بریزد گل نازک ز باد ما شده در خاک دژم ای غلام زین گذران عمر چه نازیم ما زندگیی ماند و دو دم ای غلام پس چو چنین است یقین عمر خویش چند گذاریم به غم ای غلام این همه خود بگذرد و جان و دل وا رهد از جور و ستم ای غلام وقت درآمد که به پشتی تو باز بر آریم شکم ای غلام آب نجوییم ز خضر ای پسر جام نخواهیم ز جم ای غلام در نگر و خلق جهان را ببین روی نهاده به عدم ای غلام چون همه در معرض محو آمدند محو شوی زود تو هم ای غلام خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ جمله جهان نیم درم ای غلام عاقبت الامر چو مرگ است راه عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام پس غم عطار درین وقت گل دفع کن از می به کرم ای غلام طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند چون ریشه‌ی درخت که ماند به جای خویش شد زندگی و طول امل برقرار ماند خواهد گرفت دامن گل را به خون ما این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند دست من از رعونت آزادگی چو سرو با صد هزار عقده‌ی مشکل ز کار ماند نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت گردی که بر جبین من از کوی یار ماند صائب ز اهل درد هم آواز من بس است کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند من چون تو به دلبری ندیدم گلبرگ چنین طری ندیدم مانند تو آدمی در آفاق ممکن نبود پری ندیدم وین بوالعجبی و چشم بندی در صنعت سامری ندیدم با روی تو ماه آسمان را امکان برابری ندیدم لعلی چو لب شکرفشانت در کلبه جوهری ندیدم چون در دورسته دهانت نظم سخن دری ندیدم مه را که خرد که من به کرات مه دیدم و مشتری ندیدم وین پرده راز پارسایان چندان که تو می‌دری ندیدم دیدم همه دلبران آفاق چون تو به دلاوری ندیدم جوری که تو می‌کنی در اسلام در ملت کافری ندیدم سعدی غم عشق خوبرویان چندان که تو می‌خوری ندیدم دیدم همه صوفیان آفاق مثل تو قلندری ندیدم رئیس دهی با پسر در رهی گذشتند بر قلب شاهنشهی پسر چاوشان دید و تیغ و تبر قباهای اطلس، کمرهای زر یلان کماندار نخچیر زن غلامان ترکش کش تیرزن یکی در برش پرنیانی قباه یکی بر سرش خسروانی کلاه پسر کان همه شوکت و پایه دید پدر را به غایت فرومایه دید که حالش بگردید و رنگش بریخت ز هیبت به پیغوله‌ای در گریخت پسر گفتش آخر بزرگ دهی به سرداری از سر بزرگان مهی چه بودت که ببریدی از جان امید بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟ بلی، گفت سالار و فرماندهم ولی عزتم هست تا در دهم بزرگان ازان دهشت آلوده‌اند که در بارگاه ملک بوده‌اند تو، ای بی خبر، همچنان در دهی که بر خویشتن منصبی می‌نهی نگفتند حرفی زبان آوران که سعدی مثالی نگوید بر آن □مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب کرمکی چون چراغ یکی گفتش ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز؟ ببین کتشی کرمک خاک زاد جواب از سر روشنایی چه داد که من روز و شب جز به صحرانیم ولی پیش خورشید پیدا نیم آن فروغ لاله‌ی یا برگ سمن، یا روی تست؟ آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟ آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟ آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟ آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟ آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟ ای نقاب از روی ماه آویخته صبح را با ماهتاب آمیخته در خیال عاشقان از زلف و رخ صورت حال و محال انگیخته آسمان خاک بیز از کوی تو سالها غربال دولت بیخته عقل ترسا روح عیسی روی را در چلیپاهای زلف آویخته از لطافت باد آب و آب باد هم برون برده ز سر هم ریخته ای سنایی بهر خاک کوی تو ز آبروی و دین و دل بگریخته رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو مستان و عاشقان بر دلدار خود روند هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو ماهی که آب دید نپاید به خاکدان عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز تا چند گول گردی و آواره سو به سو ناچار می برندت باری به اختیار تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو گر ز آنک در میانه نبودی سرخری اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو بستم ره دهان و گشادم ره نهان رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی دیده گهربار همچنان که تو دیدی در کف عشق تو جان ممتحن من هست گرفتار همچنان که تو دیدی وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر بهره‌ی من خار همچنان که تو دیدی کوژ چو چنگ تو همچو ناله‌ی زیرست ناله‌ی من زار همچنان که تو دیدی پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی روا داری که بی روی تو باشم ز غم باریک چون موی تو باشم همه روز و همه شب معتکف‌وار نشسته بر سر کوی تو باشم به جوی تو همه آبی روانست سزد گر من هواجوی تو باشم اگر چشمم ز رویت باز ماند به جان جوینده‌ی روی تو باشم اگر زلفین چوگان کرد خواهی مرا بپذیر تا گوی تو باشم به باغ صحبتت دلشاد و خرم زمانی بر لب جوی تو باشم نگارینا تو با چشم غزالی رها کن تا غزل‌گوی تو باشم دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد، سر خود گیر که این کار خطرها دارد دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن اندرین بحر که این بحر گهرها دارد ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی قصب السبق کمال تو شکرها دارد آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد همه دانند ز درویش و توانگر در شهر کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد گر چه در صف غلامان تو دارم کاری شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم بر میان از پی این کیسه کمرها دارد هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر به گدایان که توانگر غم زرها دارد سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند پس هر پرده که در پیش سقرها دارد گر راه بود بر سر کوی تو صبا را در بندگیت عرضه کند قصه ما را ما را به سرا پرده‌ی قربت که دهد راه برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند سر کوفته باید که بدارند گیا را گر ره بدواخانه‌ی مقصود نیابیم در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست دانیم که از درد توان جست دوا را فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار از پای فکندند من بی سر و پا را از تیغ بلا هر که بود روی بتابد جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا عجب دارم گر او حالم نداند که مشک و بی زری پنهان نماند یقینم کان صنم بر ناتوانان اگر رحمت نماید می‌تواند دلم ندهد که ندهم دل بدستش گرم او دل دهد ور جان ستاند بفرهاد ار رسد پیغام شیرین ز شادی جان شیرین برفشاند اگر دهقان چنان سروی بیابد بجای چشمه بر چشمش نشاند سرشکم می‌دود بر چهره‌ی زرد تو پنداری که خونش می‌دواند نمی‌بینم کسی جز دیده‌ی تر که آبی بر لب خشکم چکاند بجامی باده دستم گیر ساقی که یکساعت ز خویشم وا رهاند صبا گر بگذری روزی بکویش بگو خواجو سلامت می‌رساند ای آنک تو شاه مطربانی زان دلبرکش بگو که دانی خواهم که دو عشر ای خوش آواز از مصحف حسن او بخوانی در هر حرفیش مستمع را بگشاید چشمه معانی سینش گوید که فاستجیبوا نونش گوید که لن ترانی ای طره او چه پای بندی وی غمزه او چه بی‌امانی از نرگس او است ای گل سرخ کان اطلس سرخ می‌درانی ماندم ز تمام کردن این باقیش تو بگو بر این نشانی دلم در عشق تو جان برنتابد که دل جز عشق جانان برنتابد چو عشقت هست دل را جان نخواهد که یک دل بیش یک جان برنتابد دلم در درد تو درمان نجوید که درد عشق درمان برنتابد مرا در عشق تو چندان حساب است که روز حشر دیوان برنتابد ز عشقت قصه‌ی گفتار ما را یقین دانم که دو جهان برنتابد اگر با من نمی‌سازی مسوزم که یک شبنم دو طوفان برنتابد چو پروانه دلم در وصل خود سوز که این دل دود هجران برنتابد دل عطار بر بوی وصالت ز هجرت یک سخن زان برنتابد سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا علاء دین که سپهریست از سنا و علا خلاصه‌ی همه اولاد خاندان نظام خلاصه‌ی به حقیقت خلاصه‌ی به سزا نظام داد مقامات ملک را به سخن چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا خدایگان وزیران که در مراتب قدر برش سپهر بود چون بر سپهر سها شکسته طاعت او قامت صبی و مسن ببسته قدرت او گردن صباح و مسا سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا ز باد صولت او خاک خواهد استعفا ز تف هیبت او آب گیرد استسقا نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا اگر نه واسطه‌ی عقد عالم او بودی چه بود فایده در عقد آدم و حوا زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا به درگه تو فلک را گذر به پای ادب به جانب تو قضا را نظر به عین رضا به زیر سایه‌ی عدل تو فتنها پنهان به پیش دیده‌ی وهم تو رازها پیدا نواهی تو ببندد همی گذار قدر اوامر تو بتابد همی عنان قضا تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است ز شرم نطق تو وز رشک للی لالا ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود اجل برون نتواند شدن ز موج فنا به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب به سیر باد رود چون برآید از بالا زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب ز دیده مهره‌ی افعی برون کشد ز قفا مگر به سایه‌ی او برنشاندش تقدیر وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی به عالمی بردت کاندرو بود فردا بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش سزای مدح تویی وتراست مدح سزا به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند زمانه نیک شناسد زمرد از مینا خدای داند کز خجلت تو با دل ریش که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما همیشه تا که بود در بقای عالم کون امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا حساب عمر تو در عافیت چنان بادا که چون ابد ز کمیت برون شود احصا به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا بر استقامت حال تو بر بسیط زمین بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا ما فوطه و فوطه پوش دیدیم تسبیح مراییان شنیدیم بر مسند زاهدان گذشتیم در عالم عالمان دویدیم هم ساکن خانقاه بودیم هم خرقه‌ی صوفیان دریدیم هم محنت قال و قیل بردیم هم شربت طیلسان چشیدیم از اینهمه جز نشاط بازار رنگی به حقیقتی ندیدیم بگزیدیم یاری از خرابات با او به مراد آرمیدیم دل بر غم روی او فگندیم سر بر خط رای او کشیدیم او نیست کسی و ما نه بس کس زین روی به یکدگر سریدیم چو مه در جلوه شد با نازنینان به خلوت رفت از آن خلوت نشینان نهان گشت از پی عاشق نوازی کز آب گل کند گل را نمازی حریر ابگون بر ماه بر بست به گیسو چشم بد را راه بر بست مکلل زیوری در خورد شاهان بهای هر دری خرج سپاهان بران بالای شهرا رای پوشید عروسانه ز سر تا پای پوشید ز بر پوشی ز مروارید شب تاب به دوش افگند چون پروین به مهتاب رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد به یک خنده جهانی پر شکر کرد برون آمد چو از ابر آفتابی موکل کرده بر هر غمزه خوابی دولب هم انگبین هم باده در دست دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست خمار نرگسش در فتنه جوئی میان خواب و بیداریست گوئی لبی از چشمه‌ی حیوان سرشته هلاک عاشقان بر وی نوشته به لب زان خنده‌ی شیرین مهیا حیات افزای مردم چون مسیحا ز مستی زلف را در هم شکسته هزاران توبه در هر خم شکسته تبی کز دیدن آن شکل و رفتار به بستی زاهد صد ساله زنار اشارت کرد سوی کار فرمای که از نامحرمان خالی کند جای پریدند آن همه مرغان دمساز تذروی ماند و پس در چنگل باز دو عاشق را فرار از دل برفتاد نشاط کامرانی در سر افتاد گرفته دست یکدیگر چو مستان شدند از بزمگه سوی شبستان نخست آن تشنه لب خشک بی تاب دهن را ز آب حیوان کرد سیراب چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش کشید آن سرو را چون گل در آغوش چنان در بر گرفت ان قامت راست که نقش پرنیانش از پوست برخاست خدنگی زد بدان آهوی بد رام که خون پخته جست از نافه‌ی خام به تیزی در عقیق الماس می رانند نهالی در شکاف غنچه بنشاند ز حلقه در دل شب تیر می جست که گلگونش به جوی شیر می جست نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود رو از فرهاد پرسش کن که چون بود رهش بر سرمه دان عاج می شد ز میلش سرمه دان تاراج می شد خضر سیراب گشت اندر سیاهی چکید آب حیات از کام ماهی دهانش بر دهان و نوش بر نوش میانش بر میان و دوش بر دوش فرو خفتند هر دو سرو آزاد چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد برآسود پس لشکر از هر دو روی برفتند روز دوم جنگجوی رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان چو افراسیاب آن سپه را بدید بزد کوس رویین و صف برکشید چنان شد ز گرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه برانسان سپه بر هم آویختند چو رود روان خون همی ریختند به هر سو که قارن شدی رزمخواه فرو ریختی خون ز گرد سیاه کجا خاستی گرد افراسیاب همه خون شدی دشت چون رود آب سرانجام نوذر ز قلب سپاه بیامد به نزدیک او رزمخواه چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یک به دیگر برافراختند که بر هم نپیچد بران گونه مار شهان را چنین کی بود کارزار چنین تا شب تیره آمد به تنگ برو خیره شد دست پور پشنگ از ایران سپه بیشتر خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد به بیچارگی روی برگاشتند به هامون برافگنده بگذاشتند دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس بشد طوس و گستهم با او به هم لبان پر ز باد و روان پر ز غم بگفت آنک در دل مرا درد چیست همی گفت چندی و چندی گریست از اندرز فرخ پدر یاد کرد پر از خون جگر لب پر از باد سرد کجا گفته بودش که از ترک و چین سپاهی بیاید به ایران زمین ازیشان ترا دل شود دردمند بسی بر سپاه تو آید گزند ز گفتار شاه آمد اکنون نشان فراز آمد آن روز گردنکشان کس از نامه‌ی نامداران نخواند که چندین سپه کس ز ترکان براند شما را سوی پارس باید شدن شبستان بیاوردن و آمدن وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه بران کوه البرز بردن گروه ازیدر کنون زی سپاهان روید وزین لشکر خویش پنهان روید ز کار شما دل شکسته شوند برین خستگی نیز خسته شوند ز تخم فریدون مگر یک دو تن برد جان ازین بی‌شمار انجمن ندانم که دیدار باشد جزین یک امشب بکوشیم دست پسین شب و روز دارید کارآگهان بجویید هشیار کار جهان ازین لشکر ار بد دهند آگهی شود تیره این فر شاهنشهی شما دل مدارید بس مستمند که باید چنین بد ز چرخ بلند یکی را به جنگ اندر آید زمان یکی با کلاه مهی شادمان تن کشته با مرده یکسان شود طپد یک زمان بازش آسان شود بدادش مران پندها چون سزید پس آن دست شاهانه بیرون کشید گرفت آن دو فرزند را در کنار فرو ریخت آب از مژه شهریار شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا چو رضای او در آنست که دردمند باشم غم و درد او نصیب من دردخوار بادا ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من که بت من از رقیبان به منش گذار بادا سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم به میان لاغر او، که درین کنار بادا چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟ که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا چون بر سر چرخ لاجوردی خورشید نهاد رو به زردی معشوقه‌ی آفتاب پایه برداشت ز فرق دوست سایه بر عزم شدن ز جای بر خاست عذری به هزار لطف درخواست او در سخن و رفیق خاموش تا پاک دلش ببرده از هوش حیرت زده مهر بر دهانش تب لرزه گرفته استخوانش دانست مسافر خردمند کو را چه شکنجه شد زبان بند اندیشه‌ی او خطاب پنداشت خاموشی او جواب پنداشت لختی کف پای پر ز خارش بوسید و گرفت در کنارش پس محمل ناقه جست در بست بگشاد عقال و تنگ بر بست شد بر شتر و زمام بسپرد شاهین برسید و کبک را برد می‌رفت و دو چشم خون فشان‌تر خونابه‌ی چشم زو روان‌تر چون ماه به برج خویشتن شد وان سرو رونده در چمن شد در گوشه‌ی غم نشست مهجور تن از دل و دل ز خرمی دور با شب ز رفیق راز می‌گفت نامش میگفت و باز میگفت چون خسته شد از دل سیه روز گفت این غزل از درون پر سوز ز من گسستی و با دیگران بپیوستی مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی به یاد مصطبه برخاستی معربدوار بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر فغان ز کفر تو و آه ازین سبک‌دستی به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی گریز جستی و از دام من برون جستی برای مهر تو جان بر میان همی بستم چرا به کینه‌ی جانم میان فرو بستی خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر میان جانم بی‌رحم‌وار بگسستی مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی بسا طویله‌ی گوهر که چشم من بگسست چو در طویله‌ی بد گوهران بپیوستی ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد که با دشمن توان گفت و توان کرد گرفت از من دل و زد راه دینم ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد کی از شرمندگی با مهربانان توان گفت آنچه آن نامهربان کرد منش از مردمان رخ می‌نهفتم ستم بین کخر از من رخ نهان کرد تو با من کردی از جور آنچه کردی من از شرم تو گفتم آسمان کرد دو عالم سود کرد آن کس که در عشق دلی درباخت یا جانی زیان کرد نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ وفای او به کشتن امتحان کرد صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند در حلقه چمن به نسیم بهار بخش راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان خون مرا به چاه زنخدان یار بخش یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای زین بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان با عشق تو ناز در نگنجد جز درد و نیاز در نگنجد با درد تو درد در نیاید با سوز تو ساز در نگنجد بیچاره کسی که از در تو دور افتد و باز در نگنجد با داغ غمت درون سینه جز سوز و گداز در نگنجد با عشق حقیقتی به هر حال سودای مجاز در نگنجد در میکده با حریف قلاش تسبیح و نماز در نگنجد در جلوه‌گه جمال حسنت خوبی ایاز در نگنجد با یاد لب تو در خیالم اندیشه‌ی گاز در نگنجد آنجا که رود حدیث وصلت یک محرم راز در نگنجد وآندم که حدیث زلفت افتد جز شرح دراز در نگنجد چه ناز کنی عراقی اینجا؟ جان باز، که ناز در نگنجد مصطفی روزی به گورستان برفت با جنازه‌ی مردی از یاران برفت خاک را در گور او آگنده کرد زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد این درختانند همچون خاکیان دستها بر کرده‌اند از خاکدان سوی خلقان صد اشارت می‌کنند وانک گوشستش عبارت می‌کنند با زبان سبز و با دست دراز از ضمیر خاک می‌گویند راز همچو بطان سر فرو برده بب گشته طاووسان و بوده چون غراب در زمستانشان اگر محبوس کرد آن غرابان را خدا طاووس کرد در زمستانشان اگر چه داد مرگ زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ منکران گویند خود هست این قدیم این چرا بندیم بر رب کریم کوری ایشان درون دوستان حق برویانید باغ و بوستان هر گلی کاندر درون بویا بود آن گل از اسرار کل گویا بود بوی ایشان رغم آنف منکران گرد عالم می‌رود پرده‌دران منکران همچون جعل زان بوی گل یا چو نازک مغز در بانگ دهل خویشتن مشغول می‌سازند و غرق چشم می‌دزدند ازین لمعان برق چشم می‌دزدند و آنجا چشم نی چشم آن باشد که بیند مامنی چون ز گورستان پیمبر باز گشت سوی صدیقه شد و همراز گشت چشم صدیقه چو بر رویش فتاد پیش آمد دست بر وی می‌نهاد بر عمامه و روی او و موی او بر گریبان و بر و بازوی او گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب گفت باران آمد امروز از سحاب جامه‌هاات می‌بجویم در طلب تر نمی‌یابم ز باران ای عجب گفت چه بر سر فکندی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب چشم پاکت را خدا باران غیب نیست آن باران ازین ابر شما هست ابری دیگر و دیگر سما بدر فلک شرف خلیفه چون زایر تربت حسین است در صبح ازل ز مهر فطری نازان به محبت حسین است فانی شده در زمان فوتش ایام شهادت حسین است وین حسن موافقت که گفتم بی‌شک ز عنایت حسین است این از همه خوب‌تر که او را تاریخ شفاعت حسین است عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟ چاره‌ی کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟ روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون گریه‌ی بیهوده چیست در شب تاری؟ آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی رو، که به عمری قضای آن نگزاری بس که خجالت بری به روز قیامت گر ورق کرده‌های خود بشماری آب و زمینی چنین و قوت بازو عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟ چاره‌ی پیری کن ای نفس، که جوانی راه به منزل بر، آن زمان که سواری ای که گذر می‌کنی به کوی عزیزان بر سر گور تو بگذرند به خواری بس که برین باره کوه و دشت که بینی ابر زمستان گذشت و باد بهاری حجره‌ی دل را سیاه کرده ز ظلمت خانه‌ی گل را چه می‌کنی که نگاری؟ این همه جهلست، ورنه کوه نمی‌کرد عهده‌ی عهد امانتی که تو داری زان همه کالای قیمتی به قیامت یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی بر سر آن آتش، ار تمام عیاری هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم تا تو ز من بشنوی و در عمل آری گفته‌ی من فرق کن ز گفته‌ی دیگر لعل بدخشی شناس و مشک تتاری دور ز اقوال نیک نیست زبانم گرچه ز افعال خوب فردم و عاری معترفم من که: هیچ کار نکردم جز ورق خود سیه به شیفته کاری اوحدی، آنجا که بار راه گشایند اهل بضاعت، جز آب دیده چه بازی؟ کار سعادت به زور نیست، مگر تو در کنف مسکنت گریزی و زاری یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد از در او یافت زورمندی و یاری آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال خالق و رزاق وحی و قادر و باری سری دارم که سامان نیست او را به دل دردی که درمان نیست او را به راه انتظارم هست چشمی که خوابی هم پریشان نیست او را به عشق از گریه هم ماندم چه جویم باران از کشتی که یاران نیست او را فرامش کرد عمرم روز را ز اینک شبی دارم که پایان نیست او را خط نو خیز و لب ساده از آنست خوش آن مضمون که عنوان نیست او را ز خسرو رخ مپیچ ار گشت ناچیز خیالی هست گرجان نیست او را رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم کجاست نرمی و کیفیتی و نشه عشقی که می‌نخورده از آنجا برون برند به دوشم ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن که با هزار زبان در مقابل تو خموشم قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم تا عشق تو را به جان ربودم بی درد تو یک نفس نبودم از روز ازل هنوز مستم وز شوق الست در سجودم گفتی که جمال خود نمایم این خود ز کمال تو شنودم در آتش هجر انتظارم می‌سازم و سوخت این وجودم بی لطف تو بوی خوش ندارم گر جمله گلاب و مشک و عودم از بوی جگر که می‌گدازم بر اوج فلک رسید دودم مفتاح هدایتم تو دادی آنگه در اهلیت گشودم در عشق تو یافتم سعادت صد باره درون خود زدودم نامم ز تو زان شده است عطار کز حسن تو عارفی نمودم سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند پدر کرد یاد چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی بما داد و تاج سر خسروی به نیکی کنم ویژه انبازتان نخواهم که بی من بود رازتان بدانید کان کو منی فش بود بر مهتران سخت ناخوش بود ستیره بود مرد را پیش رو بماند نیازش همه ساله نو همان رشک شمشیر نادان بود همیشه برو بخت خندان بود دگر هرک دارد ز هر کار ننگ بود زندگانی و روزیش تنگ در آز باشد دل سفله مرد بر سفلگان تا توانی مگرد هرانکس که دانش نیابی برش مکن ره‌گذر تازید بر درش به مرد خردمند و فرهنگ و رای بود جاودان تخت شاهی به پای دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش به بد در جهان تا توانی مکوش خرد همچو آبست و دانش زمین بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین دل شاه کز مهر دوری گرفت اگر بازگردد نباشد شگفت هرانکس که باشد مرا زیردست همه شادمان باد و یزدان‌پرست به خشنودی کردگار جهان خرد یار باد آشکار و نهان خردمند گر مردم پارسا چو جایی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکو نگردد کهن نباید که گویی بجز نیکوی وگر بد سراید نگر نشنوی ببیند دل پادشا راز تو همان بشنود گوش آواز تو چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش که دیوار دارد به گفتار گوش همه انجمن خواندند آفرین بران شاه بینادل و پاک‌دین پراگنده گشت آن بزرگ انجمن همه شاد زان سرو سایه فگن همان رسم شاپور شاه اردشیر همی داشت آن شاه دانش‌پذیر جهانی سراسر بدو گشت شاد چه نیکو بود شاه با بخش و داد همی راند با شرم و با داد کار چنین تا برآمد برین روزگار بگسترد کافور بر جای مشک گل و ارغوان شد به پالیز خشک سهی سرو او گشت همچون کمان نه آن بود کان شاه را بدگمان نبود از جهان شاد بس روزگار سرآمد بران دادگر شهریار غلاما خیز و ساقی را خبر کن که جیش شب گذشت و باده در کن چو مستان خفته انداز باده‌ی شام صبوحی لعلشان صبح و سحر کن به باغ صبح در هنگام نوروز صبایی کرد و بر گلبن نظر کن جهان فردوس‌وش کن از نسیمی ز بوی گل به باغ اندر اثر کن ز بهر آبروی عاشقان را خرد را در جهان عشق خر کن صفا را خاوری سازش ز رفعت نشانرا در کسوفش باختر کن برآی از خاور طاعات عارف پس اندر اختر همت نظر کن چو گردون زینت از زنجیر زر ساز چو جوزا همت از تیغ کمر کن از آن آغاز آغاز دگر گیر وز آن انجام انجام دگر کن چو عشقش بلبلست از باغ جانت روان و عقل را شاخ شجر کن اگر خواهی که بر آتش نسوزی چو ابراهیم قربان از پسر کن ورت باید که سنگ کعبه سازی چو اسماعیل فرمان پدر کن برآمد سایه از دیوار عمرت سبک چون آفتاب آهنگ در کن برو تا درگه دیر و خرابات حریفی گرد و با مستان خطر کن چو بند و دام دیدی زود آنگه دف و دفتر بگیر از می حذر کن اگر اعقاب حسنت ره بگیرد سبک دفتر سلاح و دف سپر کن وگر خواهی که پران گردی از روی ز جان همچون سنایی شاهپر کن اگر روی طلب زائینه‌ی معنی نگردانی فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی اگر بادی وزد، ناگه گدازد رو بویرانی درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی بجان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیید که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت بداند دیو کز شاگردهای این دبستان چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی مزن جز خیمه‌ی علم و هنر، تا سربرافرازی مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی همی کندی در و دیوار بام قلعه‌ی جان را یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیره‌ی هستی تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی تو اندر دکه‌ی دانش خریداری و دلالی تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسه‌ی آزی نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گه الوانی جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی بغیر از کوچه‌ی توفیق، در هر کو بجولانی بصحرای وجود اندر، بود صد چشمه‌ی حیوان گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداریی از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی هر مرغ صدپر می‌شود سوی ثریا می‌پرد هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی ای جزو چون بر می‌پری چون بی‌پری و بی‌سری گفتا شکفته می‌شوم اندر نسیم یاریی در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله‌ای از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم آمیخته با بندگان بی‌نخوت و جباریی امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا در گوش فتنه دردمد هر لحظه‌ای مکاریی راقی جان در می‌دمد چون پور مریم رقیه‌ای ساقی ما هم می‌کند چون شیر حق کراریی گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی ای جهان افروز دلبر ای بت خورشید فش فتنه‌ی عشاق شهری شمسه‌ی خوبان کش گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد زین جهان حیله‌ساز و روزگار کینه کش باده‌ای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش خانه‌ای گرم و حریفی زیرک و چنگی حزین ساقی خوب و شراب روشن و محبوب خوش روزی که عتاب یار درگیرم با هر مویش شمار درگیرم چون خاک ز دست او کنم بر سر گر نیست مرا غبار درگیرم چون قصه‌ی بوسه با میان آرم آنگه سخن از کنار درگیرم گر بوسه عوض دهد یک چه بود از صد نه که از هزار درگیرم گر باز کنار خواهدم دادن اول ز هزار بار درگیرم چون قصد به جان من کند چشمش دل گیرم و کارزار درگیرم گرچه به نمی‌رود مرا کاری بر بو که هزار کار درگیرم صد مشعله از جگر برافروزم صد شمع ز روی یار درگیرم هر فریادی که عاشقان کردند هر دم من از آن نگار درگیرم آهی که هزار شعله درگیرد من از رخ غمگسار درگیرم هر شب صد ره چو شمع کار از سر زین چشم ستاره بار درگیرم هر روز ز لاله‌زار روی او صد ناله‌ی زار زار درگیرم پنهان ز فرید برد دل شاید گر ماتم آشکار درگیرم یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر چو چشمش به روی سپهبد رسید ز باره درآمد چنانچون سزید بیامد دمان پای او بوس داد ز ساسانیان بیشتر کرد یاد فراوان جهانجوی بنواختش به زود آمدن ارج بشناختش پراندیشه شد نامجوی از سباک دلش گشت زان پیر پر بیم و باک به راه اندرون نیز آژیر بود که با او سپاه جهانگیر بود جهاندیده بیدار دل بود پیر بدانست اندیشه‌ی اردشیر بیامد بیاورد استا و زند چنین گفت کز کردگار بلند نژندست پرمایه جان سباک اگر دل ندارد سوی شاه پاک چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر که آورد لشکر بدین آبگیر چنان سیر سر گشتم از اردوان که از پیرزن گشت مرد جوان مرا نیک‌پی مهربان بنده‌دان شکیبادل و راز داننده دان چو بشنید زو اردشیر این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن مر او را به جای پدر داشتی بران نامدارانش سر داشتی دل شاه ز اندیشه آزاد شد سوی آذر رام خراد شد نیایش بسی کرد پیش خدای که باشدش بر نیکوی رهنمای به هر کار پیروزگر داردش درخت بزرگی به بر داردش وزان جایگه شد به پرده‌سرای عرض پیش او رفت با کدخدای سپه را درم داد و آباد کرد ز دادار نیکی دهش یاد کرد چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ سوی بهمن اردوان شد به جنگ چو گشتند نزدیک با یکدگر برفتند گردان پرخاشخر سپاه از دو رویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ هندی به کف چو شیران جنگی برآویختند چو جوی روان خون همی ریختند بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد چو شد چادر چرخ پیروزه‌رنگ سپاه سباک اندر آمد به جنگ برآمد یکی باد و گردی چو قیر بیامد ز قلب سپاه اردشیر بیفگند زیشان فراوان به گرز که با زور و دل بود و با فر و برز گریزان بشد بهمن اردوان تنش خسته‌ی تیر و تیره‌روان پس‌اندر همی تاخت شاه اردشیر ابا ناله‌ی بوق و باران تیر برین هم نشان تا به شهر صطخر که بهمن بدو داشت آواز و فخر ز گیتی چو برخاست آواز شاه ز هر سو بپیوست بی‌مر سپاه مر او را فراوان نمودند گنج کجا بهمن آگنده بود آن به رنج درمهای آگنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند دلا تو شهد منه در دهان رنجوران حدیث چشم مگو با جماعت کوران اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است خدای دور بود از بر خدادوران درون خویش بپرداز تا برون آیند ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران چو نیست عشق تو را بندگی به جا می‌آر که حق فرونهلد مزدهای مزدوران بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است کجاست دخل سلیمان و مکسب موران لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز که آفتاب نتابد مگر که بر عوران پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی که مشک بارد تا وارهی ز کافوران چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت دل شکسته ما را در اضطراب انداخت بخون دیده‌ی ما تشنه شد جهان و رواست که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت چه دیده دیده‌ی خونبار من که یکباره بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت دل ار بلحقه‌ی شوریدگان کشد چه عجب مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت گذشت نغمه‌ی مطرب ز ابر و غلغل ما خروش دردل نالنده‌ی رباب انداخت چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت ای آینه قدرت بیچون الهی نور رخت از طره شب برده سیاهی خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم وان روی نه رویست که سریست الهی در خرمن خورشید زند آه من آتش زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان صد دل برود درعقبت همچو سپاهی خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی نرگس هندوک مستک او جادوکی سنبل زنگیک پستک او کافرکی بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی غمکت می‌خورم و نیست غمت غمخورکم هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی زان پرده می‌گشاید دل بند نازنیم تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم دانی به عالم عشق بهر چه بی‌نظیرم وقتی اگر ببینی معشوق بی‌قرینم گفتم نظر بدوزم تا بی دلم نخوانند پیشی گرفت عشقش بر عقل پیش بینم ای خسرو ملاحت در من نظر مپوشان زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم بالای خود میا را کز پا فتاده عقلم رخسار خو بپوشان کز دست رفت دینم هر چند آستینت در دست من نیفتاد لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عینم گر بخت خفته‌ی من از خواب ناز خیزد هم با تو می‌کشم می، هم با تو می‌نشینم چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامه‌ی ننوشته را شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده‌اند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را زود گردد چهره‌ی بی‌شرم، پامال نگاه می‌رود گلشن به غارت، باغبان خفته را عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟ مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را دفتر مساز این ورق باد برده را بپذیر عذر باده‌کشان را، که همچو موج در دست خویش نیست عنان، آب برده را می‌کند باد مخالف، شور دریا را زیاد کی نصیحت می‌دهد تسکین، دل آزرده را گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم خس و خاشاک به دریای وجود آمده را عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را پروای باد نیست چراغ نشانده را چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟ شبنم ز باغبان نکشد منت وصال معشوق در کنار بود پاک دیده را آسمان آسوده است از بیقراری‌های ما گریه‌ی طفلان نمی‌سوزد دل گهواره را شاید به جوی رفته کند آب بازگشت چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را چون آمدی به کوی خرابات بی‌طلب بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه برد با خود میهمان من چراغ خانه را میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست کج بنا کردند از اول، قبله‌ی این خانه را آسمانها در شکست من کمرها بسته‌اند چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را عقل میزان تفاوت در میان می‌آورد عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر می‌کشد پروانه را کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح چون غنچه‌ی نشکفته نسیم سحری را خمارآلوده‌ی یوسف به پیراهن نمی‌سازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را مه نو می‌نماید گوشه‌ی ابرو، تو هم ساقی چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را حیات جاودان بی‌دوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را غنان سیل را هرگز شکست پل نمی‌گیرد نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را سزای توست چون گل گریه‌ی تلخ پشیمانی که گفت ای غنچه‌ی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟ شکایت نامه‌ی ما سنگ را در گریه می‌آرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا میان اگر نکنی باز، اختیار از توست به حق خنده‌ی گل کز جبین گره بگشا! با نامرادی از همه کس زخم می‌خوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما در رزمگه، برهنه چو شمشیر می‌رویم در دست دشمن است سلاح نبرد ما تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما شیوه‌ی ما سخت جانان نیست اظهار ملال لاله‌ها بی‌داغ می‌رویند از کهسار ما گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم بر مراد دگران سیر کند اختر ما یارب، که دعا کرد که چون قافله‌ی موج آسایش منزل نبود در سفر ما مادر از فرزند ناهموار خجلت می‌کشد خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما همطالع بیدیم درین باغ، که باشد سر پیش فکندن، ثمر پیشرس ما گردبادی را که می‌بینی درین دامان دشت روح مجنون است می‌آید به استقبال ما اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما هر چند از بلای خدا می‌رمند خلق دل را به آن بلای خدا داده‌ایم ما هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا داده‌ایم ما چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم ؟ ترک قدح ز بیم عسس کرده‌ایم ما روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر چون رشته‌های شمع به هم زنده‌ایم ما بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زنده‌ایم ما چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار ماهیان بی‌زبان عالم آبیم ما نارساییهای طالع مانع است از اتحاد ورنه با موی میان یار همتابیم ما هیچ کس را دل نمی‌سوزد به درد ما، مگر در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟ بلبلان در راه ما بیهوده می‌ریزند خار دیده‌ای از دامن گل پاکتر داریم ما آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کرده‌ایم هرچه با ما می‌کند پیری، سزاواریم ما هر که پا کج می‌گذارد، ما دل خود می‌خوریم شیشه‌ی ناموس عالم در بغل داریم ما از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما صاحب نامند از ما عالم و ما تیره‌روز طالع برگشته‌ی نقش نگین داریم ما نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را شمع از خاکستر پروانه می‌ریزیم ما از شبیخون خمار صبحدم آسوده‌ایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما چشم ما چون زاهدان بر میوه‌ی فردوس نیست تشنه‌ی بویی ازان سیب زنخدانیم ما از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار خوشه بندد دانه‌ی زنجیر در زندان ما رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس می‌شود مهمان ما در گرفتاری ز بس ثابت‌قدم افتاده‌ایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما از بال و پر غبار تمنا فشانده‌ایم بر شاخ گل گران نبود آشیان ما گفتیم وقت پیری، در گوشه‌ای نشینیم شد تازیانه‌ی حرص، قد خمیده‌ی ما هرچند دیده‌ها را، نادیده می‌شماری هر جا که پاگذاری، فرش است دیده‌ی ما خوش بود در قدم صافدلان جان دادن کاش در پای خم می‌شکند شیشه‌ی ما ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی چون فاصله‌ی بیت بود فاصله‌ی ما مهره‌ی گل، پی بازیچه‌ی اطفال خوش است دل صد پاره بود سبحه‌ی صد دانه‌ی ما روزگاری است که در دیر مغان می‌ریزد آب بر دست سبو، گریه‌ی مستانه ما تیره روزیم، ولی شب همه شب می‌سوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانه‌ی ما نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟ پیری و طفل‌مزاجی به هم آمیخته‌ایم تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما غنچه‌ی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن هزار مرحله دارد شکسته‌پایی ما دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز می‌پرد از شوق، چشم کوکبها گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می‌کشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها بر کلاه خود حباب‌آسا چه می‌لرزی، که شد تاج شاهان، مهره‌ی بازیچه‌ی تقدیرها تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها نمی‌بود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر می‌داشت آوازی، شکست شیشه‌ی دلها دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد که بلبلان همه مستند و باغبان تنها صحبت غنیمت است به هم چون رسیده‌ایم تا کی دگر به هم رسد این تخته‌پاره‌ها نیست صائب ملک تنگ بی‌غمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه‌ها جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچ‌گوییها؟ چو فرد آینه با کاینات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب شاه و گدا به دیده‌ی دریادلان یکی است پوشیده است پست و بلند زمین در آب نمی‌خلد به دلی ناله‌ی شکایت من شکست شیشه من بی‌صداست همچو حباب از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است در درون خانه‌اش ماه است و بیرون آفتاب بهشت بر مژه تصویر می‌کند مهتاب پیاله را قدح شیر می‌کند مهتاب فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان پیاله گیر که شبگیر می‌کند مهتاب از چشم نیم‌مست تو با یک جهان شراب ما صلح می‌کنیم به یک سرمه دان شراب ! من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب ! بود ز وضع جهان هایهای گریه‌ی من ز سنگلاخ فغان ساز می‌کند سیلاب مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز می‌کند سیلاب من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز می‌کند سیلاب آبرو در پیش ساغر ریختن دون‌همتی است گردنی کج می‌کنی، باری می از مینا طلب اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب معیار دوستان دغل، روز حاجت است قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب خاکیان پاک طینت، دانه‌ی یک سبحه‌اند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت واسوختگی شیوه‌ی ما نیست، و گرنه از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من مشت خونی می‌توانستم به پای دار ریخت بس که گشتم مضطرب از لطف بی‌اندازه‌اش تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت ! دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت ذوق نظاره‌ی گل در نگه پنهان است ای مقیمان چمن، رخنه‌ی دیوار کجاست ؟ دخل جهان سفله نگردد به خرج کم چندان که می‌برند به خاک، آرزو به جاست خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! کرد تسلیم به من مسند بیتابی را هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست ! رفتن از عالم پر شور به از آمدن است غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟ که هوش از سر من آستین‌فشان برخاست در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست صفای هر چمن از روی باغبان پیداست مرا که خرمن گل در کنار می‌باید ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟ دل آزاده درین باغ اقامت نکند وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست به خموشی نشود راز محبت مستور چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟ بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟ بحر، روشنگر آیینه‌ی سیلاب بود پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟ از بس کتاب در گرو باده کرده‌ایم امروز خشت میکده‌ها از کتاب ماست ! یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس خال بیاض گردن او انتخاب ماست در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست روشن شود از ریختن اشک، دل ما ابریم که روشنگر ما در جگر ماست احوال خود به گریه ادا می‌کنیم ما مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست تنها نه‌ایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست پرستشی که مدام است، می پرستی ماست شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست تا داده‌ام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره‌هاست همین نه خانه‌ی ما در گذار سیلاب است بنای زندگی خضر نیز بر آب است اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پرده‌ی خواب است دارد خط پاکی به کف از ساده‌دلیها دیوانه‌ی ما را چه غم از روز حساب است ؟ در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازه‌ی خواب است چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است ! در دست دیگران بود آزاد کردنم در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است چشم از برای روی عزیزان بود به کار یعقوب را به دیده‌ی بینا چه حاجت است ؟ مرا ز پیر خرابات نکته‌ای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست گنه به ارث رسیده است از پدر ما را خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست ما ازین هستی ده روزه به جان آمده‌ایم وای بر خضر که زندانی عمر ابدست نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست ! ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست دل درستی اگر هست آفرینش را همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست به زیر خاک غنی را به مردم درویش اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست غافل کند از کوتهی عمر شکایت شب در نظر مردم بیدار، بلندست این هستی باطل چو شرر محض نمودست یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست روز آزادی طفلان به معلم بارست جهان به مجلس مستان بی خرد ماند که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب که هوس در دل مرغان قفس بسیارست بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینه‌ی گرم مرا حق نفس بسیارست حضور خاطر اگر در نماز معتبرست امید ما به نماز نکرده بیشترست شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست رخساره‌ی ترا به نقاب احتیاج نیست هر قطره عرق به نگهبان برابرست غمنامه‌ی حیات مرا نیست پشت و روی بیداریم به خواب پریشان برابرست هر که مست است درین میکده هشیارترست هر که از بیخبران است خبردارترست از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست بار بردار ز دلها که درین راه دراز آن رسد زود به منزل که گرانبارترست در طلب، ما بی زبانان امت پروانه‌ایم سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند پای به خواب رفته درین ره روانترست در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است بید مجنونیم در بستانسرای روزگار سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است استاده‌اند بر سر پا شعله‌ها تمام امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟ نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا با رفیقان موافق، سفر دور خوش است پیشی قافله‌ی ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است به هر چه دست زنی، می‌توان خمار شکست زمین میکده‌ی ما به آب نزدیک است ناله‌ی سوخته جانان به اثر نزدیک است دست خورشید به دامان سحر نزدیک است کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است در پایه‌ی خود، هیچ کسی خرد نباشد تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است سنگ بر شیشه‌ی من، شیشه زدن بر سنگ است حفظ صورت می‌توان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است می‌توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است نیست از مستی، زنم گر شیشه‌ی خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است گر چاک گریبان ننکند راهنمایی طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد سیلاب نپرسد که در خانه کدام است نیست پروای عدم دلزده‌ی هستی را از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است پیاله‌ای که ترا وارهاند از هستی اگر به هر دو جهان می‌دهند، ارزان است از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است ناله‌ی مظلوم در ظالم سرایت می‌کند زین سبب در خانه‌ی زنجیر دایم شیون است روشندلان همیشه سفر در وطن کنند استاده است شمع و همان گرم رفتن است می‌شوم من داغ، هر کس را که می‌سوزد فلک از چراغ دیگران غمخانه‌ی من روشن است کفاره‌ی شراب خوریهای بی حساب هشیار در میانه‌ی مستان نشستن است غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش موی سفید رشته به انگشت بستن است در محرم تا چه خونها در دل مردم کند محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است سیل درمانده‌ی کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است دوستان آینه‌ی صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست زآتش روی تو آب گل سوری رفتست در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش زانکه کس چشمه‌ی خورشید به گل ننهفتست دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست چون توانم که ز کویت بملامت بروم کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست از سر زلف درازت نکنم کوته دست که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ خرمنی بودی به دشت افراشته مهمل و ناکوفته بگذاشته مرگ را تو زندگی پنداشتی تخم را در شوره خاکی کاشتی عقل کاذب هست خود معکوس‌بین زندگی را مرگ بیند ای غبین ای خدا بنمای تو هر چیز را آنچنان که هست در خدعه‌سرا هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ حسرتش آنست کش کم بود برگ ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد در میان دولت و عیش و گشاد زین مقام ماتم و ننگین مناخ نقل افتادش به صحرای فراخ مقعد صدقی نه ایوان دروغ باده‌ی خاصی نه مستیی ز دوغ مقعد صدق و جلیسش حق شده رسته زین آب و گل آتشکده ور نکردی زندگانی منیر یک دو دم ماندست مردانه بمیر گر آن مه در نظر بودی چه بودی ورش بر ما گذر بودی چه بودی مرا کز بیخودی از خود خبر نیست گر او را این خبر بودی چه بودی اگر چون آن پری پیکر در آفاق پری روی دگر بودی چه بودی بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست گرش با ما نظر بودی چه بودی مرا گویند درمان تو صبرست دریغا صبر گر بودی چه بودی روانم در شب هجران بفرسود گر آنشب را سحر بودی چه بودی مرا چون با سر زلفت سری هست گرم پروای سر بودی چه بودی چو بر بام تو باشد مرغ را راه مرا گر بال و پر بودی چه بودی ز خواجو سیم و زر داری تمنا گر او را سیم و زر بودی چه بودی ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری آن جا که باد زهره ندارد خبر بری ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم پیغام دوستان برسانی بدان پری آن مشتری خصال گر از ما حکایتی پرسد جواب ده که به جانند مشتری گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو تا خود به پای خویش بیایی و بنگری بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم ای غایب از نظر که به معنی برابری یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری تا خود برون پرده حکایت کجا رسد چون از درون پرده چنین پرده می‌دری سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی دعوی بندگی کن و اقرار چاکری هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار سر پیوند چو من باز فرود آرد یار کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند سالها زار بگریاند و بگذارد یار یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب خون بریزد که همی موی نیازارد یار انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار بلبلی از جلوه‌ی گل بی قرار گشت طربناک بفصل بهار در چمن آمد غزلی نغز خواند رقص کنان بال و پری برفشاند بیخود از این سوی بدانسو پرید تا که بشاخ گل سرخ آرمید پهلوی جانان چو بیفکند رخت مورچه‌ای دید بپای درخت با همه هیچی، همه تدبیر و کار با همه خردی، قدمش استوار ز انده ایام نگردد زبون رایت سعیش نشود واژگون قصه نراند ز بتان چمن پا ننهد جز بره خویشتن مرغک دلداده بعجب و غرور کرد یکی لحظه تماشای مور خنده کنان گفت که ای بیخبر مور ندیدم چو تو کوته نظر روز نشاط است، گه کار نیست وقت غم و توشه‌ی انبار نیست همرهی طالع فیروزبین دولت جان پرور نوروز بین هان مکش این زحمت و مشکن کمر هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر نغمه‌ی مرغان سحرخیز را معجزه‌ی ابر گهرریز را مور بدو گفت بدینسان جواب غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب نغمه‌ی مرغ سحری هفته‌ایست قهقه‌ی کبک دری هفته‌ایست روز تو یکروز بپایان رسد نوبت سرمای زمستان رسد همچو من ای دوست، سرائی بساز جایگه توش و نوائی بساز بر نشد از روزن کس، دود ما نیست جز از مایه‌ی ما، سود ما ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای تا نروم بر در بیگانه‌ای تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار کارگر خاکم و مزدور باد مزد مرا هر چه فلک داد، داد لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست بس هنرم هست، ولی ننگ نیست کار خود، ای دوست نکو میکنم پارگی وقت رفو میکنم شبچره داریم شب و روز چاشت روزی ما کرد سپهر آنچه داشت سر ننهادیم ببالین کس بالش ما همت ما بود و بس رنجه کن امروز چو ما پای خویش گرد کن آذوقه‌ی فردای خویش خیز و بیندای به گل، بام را بنگر از آغاز، سرانجام را لانه دل‌افروزتر است از چمن کار، گرانسنگتر است از سخن گر نروی راست در این راه راست چرخ بلند از تو کند بازخواست گر نشوی پخته در این کارها دهر بدوش تو نهد بارها گل دو سه روزیست ترا میهمان میبردش فتنه‌ی باد خزان گفت ز سرما و زمستان مگو مسله‌ی توبه به مستان مگو نو گل ما را ز خزان باک نیست باد چرا میبردش خاک نیست ما ز گل اندود نکردیم بام دامن گل بستر ما شد مدام عاشق دلسوخته آگه نشد آگه ازین فرصت کوته نشد شب همه شب بر سر آنشاخه خفت هر سحرش چشم بدت دور گفت کاش بدانگونه که امید داشت باغ و چمن رونق جاوید داشت چونکه مهی چند بدینسان گذشت گشت خریف و گه جولان گذشت چهر چمن زرد شد از تند باد برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد دولت گلزار بیکجا برفت وان گل صد برگ بیغما برفت در رخ دلدار جمالی نماند شام خوشی، روز وصالی نماند طرح چمن طیب و صفائی نداشت گلبن پژمرده بهائی نداشت دزد خزان آمد و کالا ربود راحت از آن عاشق شیدا ربود دید که هنگام زمستان شده موسم هشیاری مستان شده خرمنش از برق هوی سوخته دانه و آذوقه نیندوخته اندهش از دیده و دل نور برد دست طلب نزد همان مور برد گفت چنین خانه و مهمان کجا مور کجا، مرغ سلیمان کجا گفت یکی روز مرا دیده‌ای نیک بیندیش کجا دیده‌ای گفت حدیث تو بگوش آشناست منعم دوشینه چرا بی نواست در صف گلشن نه چنان دیدمت رقص کنان، نغمه زنان دیدمت لقمه‌ی بی دود و دمی داشتی صحبت زیبا صنمی داشتی بر لب هر جوی، صلا میزدی طعنه بخاموشی ما میزدی بسترت آنروز گل آمود بود خاطرت آسوده و خشنود بود ریخته بال و پر زرین تو چونی و چونست نگارین تو گفت نگارین مرا باد برد میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد مرحمتی میکن و جائیم ده گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده گفت که در خانه مرا سور نیست ریزه خور مور بجز مور نیست رو که در خانه‌ی خود بسته‌ایم نیست گه کار، بسی خسته‌ایم دانه و قوتی که در انبان ماست توشه‌ی سرمای زمستان ماست رو بنشین تا که بهار آیدت شاهد دولت بکنار آیدت چرخ بکار تو قراری دهد شاخ گلی روید و باری دهد ما نگرفتیم ز بیگانه وام پخته ندادیم بسودای خام مورچه گر وام دهد، خود گداست چون تو در ایام شتا، ناشتاست در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد نه هر چه جانورند آدمیتی دارند بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند خلاف آن به در آید که خلق پندارند کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند برادران لحد را زبان گفتن نیست تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند که التفات کند عذر کاین زمان گویند کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند هزار جان گرامی فدای اهل نظر که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان به دست خوی بد خویشتن گرفتارند به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند در کوی کی می‌گردی ای خواجه چه می‌خواهی پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی گر بسته شدی از وی رسته ز همه بندی نی خدمت کس خواهی نی خسروی و شاهی شد خدمت تو دستان چون خدمت سرمستان در آب سجود آری بی‌مسله چو ماهی چون مست و خراب آمد سجده گهش آب آمد فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی نی ظالم و نی تایب نی ذاکر و نی ساهی ای بس که از آواز دش وامانده‌ام زین راه من وی بس که از آواز قش گم کرده‌ام خرگاه من کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بی‌گاه من لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم در هر دو حالت والهم در صنعت الله من نخستین بار گفتش کز کجائی بگفت از دار ملک آشنائی بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان بگفتا عشق شیرین بر تو چونست بگفت از جان شیرینم فزونست بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب بگفت آری چو خواب آید کجا خواب بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک بگفت آنگه که باشم خفته در خاک بگفتا گر خرامی در سرایش بگفت اندازم این سر زیر پایش بگفتا گر کند چشم تو را ریش بگفت این چشم دیگر دارمش پیش بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ بگفتا گر نیابی سوی او راه بگفت از دور شاید دید در ماه بگفتا دوری از مه نیست در خور بگفت آشفته از مه دور بهتر بگفتا گر بخواهد هر چه داری بگفت این از خدا خواهم به زاری بگفتا گر به سر یابیش خوشنود بگفت از گردن این وام افکنم زود بگفتا دوستیش از طبع بگذار بگفت از دوستان ناید چنین کار بگفت آسوده شو که این کار خامست بگفت آسودگی بر من حرام است بگفتا رو صبوری کن درین درد بگفت از جان صبوری چون توان کرد بگفت از صبر کردن کس خجل نیست بگفت این دل تواند کرد دل نیست بگفت از عشق کارت سخت زار است بگفت از عاشقی خوشتر چکار است بگفتا جان مده بس دل که با اوست بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست بگفتا در غمش می‌ترسی از کس بگفت از محنت هجران او بس بگفتا هیچ هم خوابیت باید بگفت ار من نباشم نیز شاید بگفتا چونی از عشق جمالش بگفت آن کس نداند جز خیالش بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین بگفت او آن من شد زو مکن یاد بگفت این کی کند بیچاره فرهاد بگفت ار من کنم در وی نگاهی بگفت آفاق را سوزم به آهی چو عاجز گشت خسرو در جوابش نیامد بیش پرسیدن صوابش به یاران گفت کز خاکی و آبی ندیدم کس بدین حاضر جوابی به زر دیدم که با او بر نیایم چو زرش نیز بر سنگ آزمایم گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد فکند الماس را بر سنگ بنیاد که ما را هست کوهی بر گذرگاه که مشکل می‌توان کردن بدو راه میان کوه راهی کند باید چنانک آمد شد ما را بشاید بدین تدبیر کس را دسترس نیست که کار تست و کار هیچ کس نیست به حق حرمت شیرین دلبند کز این بهتر ندانم خورد سوگند که با من سر بدین حاجت در آری چو حاجتمندم این حاجت برآری جوابش داد مرد آهنین چنگ که بردارم ز راه خسرو این سنگ به شرط آنکه خدمت کرده باشم چنین شرطی به جای آورده باشم دل خسرو رضای من بجوید به ترک شکر شیرین بگوید چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد که حلقش خواست آزردن به پولاد دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست اگر خاکست چون شاید بریدن و گر برد کجا شاید کشیدن به گرمی گفت کاری شرط کردم و گر زین شرط برگردم نه مردم میان دربند و زور دست بگشای برون شو دست برد خویش بنمای چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل نشان کوه جست از شاه عادل به کوهی کرد خسرو رهنمونش که خواند هر کس اکنون بی ستونش به حکم آنکه سنگی بود خارا به سختی روی آن سنگ آشکارا ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش روان شد کوهکن چون کوه آتش بر آن کوه کمرکش رفت چون باد کمر دربست و زخم تیشه بگشاد نخست آزرم آن کرسی نگهداشت بر او تمثال‌های نغز بنگاشت به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ پس آنگه از سنان تیشه تیز گزارش کرد شکل شاه و شبدیز بر آن صورت شنیدی کز جوانی جوانمردی چه کرد از مهربانی وزان دنبه که آمد پیه پرورد چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد اگرچه دنبه بر گرگان تله بست به دنیه شیر مردی زان تله رست چو پیه از دنیه زانسان دید بازی تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی مکن کین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد چو برنج طالعت نمد ذنب دار ز پس رفتن چرا باید ذنب وار بار فراق بستم و ، جز پای خویش را کردم وداع جمله‌ی اعضای خویش را گویی هزار بند گران پاره می‌کنم هر گام پای بادیه پیمای خویش را در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت هجر تو سنگریزه‌ی صحرای خویش را هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم نفرین کنم اراده‌ی بیجای خویش را عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون نازم عقوبت شب یلدای خویش را وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست طی کن بساط عرض تمنای خویش را دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی بردم ز پای بازی تو دست برد عمری بازم به دست بازی تو دست برنهادی بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی در خون و خاک پیش تو می‌گردم وز شوخی در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی گویی از این پست به همه رنج یار باشم نه رنجهات می‌رسد احسنت شاد بادی در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند از مادر زمانه به هر طالعی که زادی عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی ای انوریت گشته فراموش یاد بادت کو را هنوز در همه اندیشها به یادی چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت غبار فتنه از گیتی فرو روفت شکوهش پنج نوبت بر فلک برد نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد خروش طبل وی گفتی دو میل است که می‌دانست کان طبل رحیل است نفیر کوس گفتی تا دو ماهست که را در دل که شه در کوچگاهست بران اورنگش آرام اندکی بود چو برقش زادن و مردن یکی بود بری ناخورده از باغ جوانی چو ذوالقرنین از آب زندگانی شهادت یافت از زخم بداندیش که باداش آن جهان پاداش ازین بیش سه پایه بر فلک زد زین خرابی گذشت از پایه خاکی و آبی گر آن دریا شد این درها بجایند که بر ما بیش از آن درها گشایند گر او را سوی گوهر گرم شد پای نسب‌داران گوهر باد بر جای گر او را فیض رحمت گشت ساقی جهان بر وارثانش باد باقی گر او را خاک داد از تخته‌بندی مباد این تخت گیران را گزندی گر او بی‌تاج شد تاجش رضاباد سر این تاج‌داران را بقا باد خصوص آن وارث اعمار شاهان نظرگاه دعای نیک خواهان موید نصره‌الدین کافرینش ز نام او پذیرد نور بینش پناه خسروان اعظم اتابک فریدون‌وار بر علم مبارک ابوبکر محمد کز سر داد ابوبکر و محمد را کند شاد به شاهی تاج بخش تاج‌داران به دولت یادگار شهریاران به دانائیش هفت اختر شکرخند بمولائیش نه گردون کمربند ستاره پایه تخت بلندش فلک را بوسه گه سم سمندش سریرش باد در کشور گشائی وثیقت نامه کشور خدائی جهان را تا ابد شاه جهان باد بر آنچ امید دارد کامران باد سعادت یار او در کامرانی مساعد با سعادت زندگانی سخن را بر سعادت ختم کردم ورق کاینجا رساندم در نوردم خدایا هر چه رفت از سهوکاری بیامرز از کرم کامرزگاری روانش باد جفت شادکامی که گوید باد رحمت بر نظامی آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها تا چند چینی دانه‌ها دام اجل کردت زبون شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن‌ها کنون ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون کو عشرت شب‌های تو کو شکرین لب‌های تو کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون این باغ من آن خان من این آن من آن آن من ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون چون آینه باش ای عمو خوش بی‌زبان افسانه گو زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون آن خداوندی که سال و ماه را تکیه بر اجزای روز و شب نهاد مر موالید جهان را سیزده اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد چار سفلی را از آن ام نام کرد نام آن نه علویان را آب نهاد هرچه از عالم بخیلی جمع کرد یک مکان‌شان مطعم و مشرب نهاد آن بخیل آباد ممسک خانه را روز فطرت نام او نخشب نهاد ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند حال من زلف تو تقریر کند موی بموی ورنه مجموع کجا حال پریشان داند من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب که به درمان من سوخته دل در ماند از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست بده آن باده که از خویشتنم بستاند بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست مگر از چشمه‌ی نوش تو سخن می‌راند آن شعله نور می‌خرامد وان فتنه حور می‌خرامد شب جامه سپید کرد زیرا کان ماه ز دور می‌خرامد مستان شبانه را بشارت ساقی به سحور می‌خرامد جان را به مثال عود سوزیم کان کان بلور می‌خرامد آن فتنه نگر که بار دیگر با صد شر و شور می‌خرامد آن دشمن صبرهای عاشق در خون صبور می‌خرامد جانم به فدای آن سلیمان کو جانب مور می‌خرامد جز چهره عاشقان مبینید کان شاه غیور می‌خرامد در قالب خلق شمس تبریز چون نفخه صور می‌خرامد مبارک بامدادی کاختر روز شد از نور مبارک گیتی افروز رسید اقبال پیشانی گشاده کله بالای پیشانی نهاده دلم را گفت کاحسنت ای جوان بخت که بر گردون زدی اندیشه را تخت بشارت میدهم کز پرده‌ی راز دری کرده ست دولت بهر تو راز خضر دی مژده‌ی دادست جا نی خضر خان را به آب زند گانی چنین دانم که آن گوینده‌ی چست توئی وان آب حیوان گفته‌ی تست مرا کاقبال خواند این مژده در گوش ز شادی پای خود کردم فراموش رسیدم تا بدان گلشن که جستم چو گل بر چشمه‌ی امید رستم معلا حضرتی دیدم فلک سای ملک صف بسته و انجم صف آرای مرا، با آن شکوه پادشاهی به پرسش داد مزد نیک خواهی عزیزم داشت همچون جم نگین را تواضع کرد چون گردون زمین را نخستم گفت، خسرو، تا ندانی که در من رسم کبر است این معانی چو سلک بندگی یکسانست از غیب من ار برتر نهم خود را، زهی عیب! مرا در سر ز سودای جوانی خیالی هست زآنگونه که دانی من آن خضرم که آب خضر دارم ولیکن آب خوش خوردن نیارم اگر چه عالم است این دل درین گل دو عالم غم کجا گنجد درین دل چو غم را جا نماند اندر دل تنگ به چهره نقش بستم ز اشک گلرنگ ز تو خواهم که این افسانه‌ی راز که کرد، از رخنهای سینه، در باز چنان سنجی ز بهر این دل تنگ که در میزان دلها کم شود سنگ دل مرده حیات از سر پذیرد وگر کس زنده دل باشد، بمیرد! بود گاه غم و اندیشته یاری مرا و عالمی را غمگساری بفرمود آنگهی کان نامه‌ی درد نهانی محرمی سوی من آورد چو در چشم آمد آن دود جگر تاب گشاد از دیده‌ی من در زمان آب سبک زان قرةالعین جهاندار پذیرفتم بچشم و دیده این کار شدم بس سر بلند از خدمت پست نمودم رجعت آن دیباچه بر دست چو آن را دیده شد آغاز و انجام به هندی بود در وی بیشتر نام بسی ننمود در اندیشه زیبا که پیوندم پلاسی را به دیبا ولیکن چون ضروری بود پیوند ضرورت عیب کی گیرد خردمند غلط کردم گر از دانش زنی دم نه لفظ هندیست از پارسی کم بجز تازی، که میر هرز بانست که بر جمله زبانها کامرانست دگر غالب زبانها، در ری و روم کم از هندیست، شد اندیشه‌ی معلوم زبان هند هم تازی مثال است که آمیزش در انجا کم مجال است کسی کز گنگ هندوستان بود دور ز نیل و دجله لافد، هست معذور چو در چین دید بلبل بوستان را چه داند طوطی هندوستان را؟ خراسانی که هندی گیردش گول خسی باشد به نزدش برگ تنبول شناسد آنکه مرد زندگانی است که ذوق برگ خائی ذوق جانی است درین شرح و بیان کابیست دررو کسی باور کند گفتار خسرو، که دانا باشد و منصف بهر چیز زمین ها یک به یک دیده به تمییز سخن کز هندو از روم افتدش پیش سوی انصاف گیرد، نی سوی خویش ز بی‌انصاف نتوان یافت این کام که عمیا، بصره را به گوید از شام دگر کس سوی خود گردد جهت گیر بهد کم نغزک ما را ز انجیر بهشتی فرض کن هندوستان را کز آنجا نسبت است این بوستان را و گر نه آدم و طاوس ز آنجای، کجا اینجا شدندی منزل آرای؟ پریشان چند موج انداز گردم کنون در جوی اصلی باز گردم «دول رانی» که هست اندر زمانه ز طاوسان هندوستان یگانه به رسم هندوی از مام و بابش در اول بود «دیودی» خطابش بنام آن پری چون دیو ره داشت فسون بنده از دیوش نگهداشت یکی علت درو افگندم از کار که «دیول» را «دول» کردم به هنجار دول چون جمع دولتهاست در سمع درین نام است دولتها بسی جمع چورانی بود صاحب دولت و کام دول رانی مرکب کردمش نام چو نام خان، بنام دوست ضم شد فلک در ظل این هر دو علم شد خطاب این کتاب عاشقی بهر «دول رانی خضر خان» ماند در دهر مبارک نقش این حرف ورق مال بدو معنی مبارک میکند فال یکی هست آنکه اندر کامرانی خضر خانا، تو دولتها برانی !! دگر چون «لیلی و مجنون» به ترتیب «دول رانی خضر خان» کرد ترکیب چو بود این نام محتاج بیانی بیان کردن نمیدارد زیانی چو لل باشد اندر گوش ماهی سرش را باز کن گر دید خواهی اگر چه مغز بادام است بس نغز بباید پوست کندن تا دهد مغز ای سنایی ز جسم و جان تا چند برگذر زین دو بی‌نوا در بند از پی چشم زخم خوش چشمی هر دو را خوش بسوز همچو سپند چکنی تو ز آب و آتش یاد چکنی تو ز باد و خاک نوند چکنی بود خود که بود تو بود که ترا در امید و بیم افگند تا بوی در نگارخانه‌ی کن نرهی هرگز از بیوس و پسند چون گذشتی ز کاف و نون رستی از قل قاف و لام دانشمند همه از حرص و شهوت من و تست علم و اقرار و دعوی و سوگند باز رستی ز فقر چون گشتی همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند نزد من قبله دوست عقل و هواست هر چه زین هردو بگذری ترفند مهبط این یکی نشیب نشیب مصعد آن دگر بلند بلند مقصد ما چو دوست پس در دین ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند چو تو در مصحف از هوا نگری نقش قرآن ترا کند در بند ور ز زردشت بی‌هوا شنوی زنده گرداندت چو قرآن زند طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم حسد و کبر و حقد بد پیوند هفت در دوزخند در تن تو ساخته نفسشان درو دربند هین که در دست تست قفل امرزو در هر هفت محکم اندر بند همه ره آتشست شاخ زنان که ابد بیخ آن نداند کند ملک اویی کز آن همی ترسی تو شوی مالک ار پذیری پند آن نه بینی همی که مالک را نکند هیچ آتشیش گزند دین به دنیا مده که هیچ همای ندهد پر به پرنیان و پرند دین فروشی همی که تا سازی بارگی نقره خنگ زین زرکند خر چنان شد که در گرفتن او ساخت باید ز زلف حور کمند گویی از بهر حشمت علمست اینهمه طمطراق خنگ و سمند علم ازین بار نامه مستغنیست تو برو بر بروت خویش بخند مهره‌ی گردن خر دجال از پی عقد بر مسیح مبند از پی قوت و قوت دل گرگ جگر یوسفان عصر مرند کفش عیسی مدوز از اطلس خر او را مساز پشما گند شهوتت خوش همی نمایاند مهر جاه و زر و زن و فرزند کی بود کین نقاب بردارند تا بدانی تو طعم زهر از قند چند ازین لاف و بارنامه‌ی تو در چنین منزلی کثیف و نژند بارنامه گزین که برگذری این همه بارنامه روزی چند فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو ز هر چیزی که می‌ترسی مجیر است او مجیر است او اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او سخن با عشق می‌گویم سبق از عشق می‌گیرم به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباشد من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد عجب گر در چمن برپای خیزی که سرو راست پیشت خم نباشد مبادا در جهان دلتنگ رویی که رویت بیند و خرم نباشد من اول روز دانستم که این عهد که با من می‌کنی محکم نباشد که دانستم که هرگز سازگاری پری را با بنی آدم نباشد مکن یارا دلم مجروح مگذار که هیچم در جهان مرهم نباشد بیا تا جان شیرین در تو ریزم که بخل و دوستی با هم نباشد نخواهم بی تو یک دم زندگانی که طیب عیش بی همدم نباشد نظر گویند سعدی با که داری که غم با یار گفتن غم نباشد حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد آنچه عشق دوست با من می‌کند والله ار دشمن به دشمن می‌کند خرمن ایام من با داغ اوست او به آتش قصد خرمن می‌کند این دل سرگشته همچون لولیان باز دیگر جای مسکن می‌کند همچو مرغی از بر من می‌پرد نزد بدعهدی نشیمن می‌کند می‌برد با گرگ در صحرا گله با شبان در خانه شیون می‌کند پیش من از عشق بر سر می‌زند در پی اندر پی، پی من می‌کند آه از این دل کز سر گردن‌کشی خود خاقانی به گردن می‌کند هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند هم دلم قلاب و هم دل سکه شه می‌زند هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند هم دل من راه عیاران ابله می‌زند هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست حدیث من گل صد برگ گلشن جانست ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست چو تاب زلف عروسان حجله خانه‌ی طبع روان خسته‌ام از دست دل پریشانست چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست کسی که ملکت جم پیش همتش بادست اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست دوای دل ز دواخانه‌ی محبت جوی که نزد اهل مودت ورای درمانست دل خراب من از عشق کی شود خالی چرا که جایگه گنج کنج ویرانست چو چشمه‌ی خضر ار شعر من روان افزاست عجب مدار که آن عین آن حیوانست ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست نه هر که لاف سخن می‌زند سخندانست اگر ز عالم صورت گذشته‌ئی خواجو بگیر ملکت معنی که مملکت آنست جذبه‌ی شوق اگر از جانب کنعان نرسد بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد! تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد هر که از دامن او دست مرا کوته کرد دارم امید که دستش به گریبان نرسد! شعله‌ی شوق من از پا ننشیند صائب تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد دلا سود عالم زیانی نیرزد همای سپهر استخوانی نیرزد برین خوان هر روزه این قرص زرین براهل معنی بنانی نیرزد چو فانیست گلدسته‌ی باغ گیتی به نوباوه‌ی بوستانی نیرزد چراغی کزو شمع مجلس فروزد بدرد دل دودمانی نیرزد زبان درکش از کار عالم که عالم به آمد شد ترجمانی نیرزد بقاف بقا آشیان کن چو عنقا که این خاکدان آشیانی نیرزد زمانی بیا تا دمی خوش برآریم که بی ما زمانه زمانی نیرزد برافروز شمع دل از آتش عشق که شمع خرد شمعدانی نیرزد چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان چه یاری بود کو بجانی نیرزد نیست آسان عشق جانان باختن دل فشاندن بعد از آن جان باختن عشق را جان دگر باید از آنک با چنین جان عشق نتوان باختن نیست آری کار هر تر دامنی سر در آن ره چون گریبان باختن هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای در غم معشوق آسان باختن شمع را زیباست هر ساعت سری گاه گریان گاه خندان باختن تو گدا کژ بازی آخر کی رسی کج روا در پیش سلطان باختن کی توانی یوسفی ناکرده گم عمر ار در ماتم آن باختن کار یعقوب است از سوز فراق دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن چون فرید از هرچه باشد مفلست زان نباید نرد جانان باختن هر که مجموع نباشد به تماشا نرود یار با یار سفرکرده به تنها نرود باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود به سر خار مغیلان بروم با تو چنان به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند که در ایام گل از باغچه غوغا نرود همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند هر که او را غم جانست به دریا نرود سعدیا بار کش و یار فراموش مکن مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود بینش اوست غایت عرفان دانش او سرایت عرفان نرسد کس به کنه معرفتش مگر از باز جستن صفتش احدیت نشان ذاتش دان صمدیت در صفاتش دان احدست او نه از طریق شمار صمدست او ولی ندارد یار صفت از ذات دور نتوان کرد شرح این جز به نور نتوان کرد او ازین، این ازو جدا نبود گر نباشد چنین خدا نبود ذات او از صفت بدر دیدن کی توانی به چشم سر دیدن؟ صفتش را به دل نشاید یافت در صفاتش خلل نشاید یافت در صفاتش چو از صفا نگری هر چه بود او بود چو وانگری دوربینان رخش چنین دیدند به صفت در شدند و این دیدند هر کرا هست بویی از صفتش بپرستند اهل معرفتش از برای صفات او باشد بر در هر که گفتگو باشد صفت اوست جان و مردم جسم صفت اوست گنج و خلق طلسم ذات ما را صفات اوست حیات چون حیات صفات خلق از ذات هر که او زین صفات عور شود همچو چشمی بود که کور شود هر کجا قدرتست قادر هست بی‌شرابی کجا توان شد مست؟ هر کجا حسن بیش، غوغا بیش چون بدین جا رسی مرو زین پیش عالمی زان جمال شیدا گشت که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت گشت ظاهر که دل درو بندی ماند باطن که در نپیوندی دل به تحقیق حال او نرسد جان به کنه جلال او نرسد ذات او جز به نام نتوان دید صفتش را تمام نتوان دید گر چه با او به جان همی کوشند بیشتر در گمان همی کوشند صفت و ذات او قدیمانند نه صفت را نه، ذات را، مانند همه گیتی به ذات او قایم ذات او با صفات او دایم صفتش در هزار و یک پردست وز حساب آن هزار و یک فردست سالها زحمتست و کار ترا تا یکی گردد آن هزار ترا دانش ذات جز بدو نتوان وان به تقلید و گفتگو نتوان صفتش را به فکر داند مرد وندرین باب فکر باید کرد با قدم چون حدث ندیم شود کی حدث پرده‌ی قدیم شود؟ ذات را غیر چون بپوشاند؟ دیگ را آب چون بجوشاند؟ نور خورشید از آنکه شد چیره دیدنش دیده را کند خیره جستجویش به کو و کی نکنند بکش این پای تات پی نکنند احدست او نه از طریق عدد احدی فارغ از تکلف حد عقل و ادراک آفریده‌ی اوست دیدن عقل هم به دیده‌ی اوست نتوان دیدنش به آلت چشم نیست بر دیدنش حوالت چشم نور چون گردد از نهایت فرد بکماهیش ضبط نتوان کرد حال آن نور و دیده‌ی اوباش آفتابست و دیده‌ی خفاش نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟ دوست پیدا و دیده‌ها بازست در تو و دیدن تو خیری نیست ورنه در کاینات غیری نیست نیست، گر نیک بنگری، حالی در جهان ذره‌ای ازو خالی سخن عشق کم خریدارست ورنه معشوق بس پدیدارست حاصل این حروف و دمدمه اوست همه محتاج او و خود همه اوست تا ز توحید او نگردی مست ندهد رتبت وصولت دست زمره‌ای کین اصول میدانند این نظرها وصول میخوانند ورنه مخلوق چون خدا گردد؟ بجزین مایه کاشنا گردد نور او قاهرست و سوزنده زو دگر نورها فروزنده آتشی کش تو بر فروخته‌ای وندرو خشک و تر بسوخته‌ای چونکه از نور داشت قوت و هنگ کرد با خویش جمله را یکرنگ تا تو همرنگ آن پری نشوی از هلاک و فنا بری نشوی زر خالص چو رنگ نوری داشت تن او از هلاک دوری داشت سلام علیک، ای نسیم صبا به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای چو مرغ سلیمان گذر بر سبا نسیمی بیاور ز پیراهنش که شد پیرهن بر وجودم قبا اگر یابم از بوی زلفش خبر نیابد وجودم گزند از وبا به نزدیک آن دلربا گفتنیست که ما را کدر کرد سیل از ربا ز دردش ببین این سرشک چو لعل روانم برین روی چون کهربا همین حاصلست اوحد رازی عشق که خونم هدر کرد و مالم هبا حکم اغلب راست چون غالب بدند تیغ را از دست ره‌زن بستدند گفت پیغامبر کای ظاهرنگر تو مبین او را جوان و بی‌هنر ای بسا ریش سیاه و مردت پیر ای بسا ریش سپید و دل چو قیر عقل او را آزمودم بارها کرد پیری آن جوان در کارها پیر پیر عقل باشد ای پسر نه سپیدی موی اندر ریش و سر از بلیس او پیرتر خود کی بود چونک عقلش نیست او لاشی بود طفل گیرش چون بود عیسی نفس پاک باشد از غرور و از هوس آن سپیدی مو دلیل پختگیست پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست آن مقلد چون نداند جز دلیل در علامت جوید او دایم سبیل بهر او گفتیم که تدبیر را چونک خواهی کرد بگزین پیر را آنک او از پرده‌ی تقلید جست او به نور حق ببیند آنچ هست نور پاکش بی‌دلیل و بی‌بیان پوست بشکافد در آید در میان پیش ظاهربین چه قلب و چه سره او چه داند چیست اندر قوصره ای بسا زر سیه کرده بدود تا رهد از دست هر دزدی حسود ای بسا مس زر اندوده به زر تا فروشد آن به عقل مختصر ما که باطن‌بین جمله‌ی کشوریم دل ببینیم و به ظاهر ننگریم قاضیانی که به ظاهر می‌تنند حکم بر اشکال ظاهر می‌کنند چون شهادت گفت و ایمانی نمود حکم او ممن کنند این قوم زود بس منافق کاندرین ظاهر گریخت خون صد ممن به پنهانی بریخت جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا چو عقل کل تو باطن‌بین شوی از عدم چون عقل زیبا رو گشاد خلعتش داد و هزارش نام داد کمترین زان نامهای خوش‌نفس این که نبود هیچ او محتاج کس گر به صورت وا نماید عقل رو تیره باشد روز پیش نور او ور مثال احمقی پیدا شود ظلمت شب پیش او روشن بود کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست اندک اندک خوی کن با نور روز ورنه خفاشی بمانی بیفروز عاشق هر جا شکال و مشکلیست دشمن هر جا چراغ مقبلیست ظلمت اشکال زان جوید دلش تا که افزون‌تر نماید حاصلش تا ترا مشغول آن مشکل کند وز نهاد زشت خود غافل کند زهی خجسته زمانی که یار بازآید به کام غمزدگان غمگسار بازآید به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم بدان امید که آن شهسوار بازآید اگر نه در خم چوگان او رود سر من ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد بدان هوس که بدین رهگذار بازآید دلی که با سر زلفین او قراری داد گمان مبر که بدان دل قرار بازآید چه جورها که کشیدند بلبلان از دی به بوی آن که دگر نوبهار بازآید ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ که همچو سرو به دستم نگار بازآید خوشا چشمی که بیند روی ترکان خنک بادی که آرد بوی ترکان می نوشین و نوشا نوش مستان در اردو هایاهوی ترکان دل شیرافکنان افتاده در دام ز روبه بازی آهوی ترکان شب شامی لباس زنگی آسا غلام سنبل هندوی ترکان ز ترکان گوشه چون گیرم که بینم کمان حسن بر بازوی ترکان بود هندوی چشم می پرستان دو تا پیوسته چون ابروی ترکان در آب روشن ار آتش ندیدی ببین روشن درآب روی ترکان و گر گفتی که چین در شام نبود نظر کن در خم گیسوی ترکان بود پیرسته خواجو مست و مخمور بیاد نرگس جادوی ترکان انی لاخدم ناصح الخلفاء مرد الائمة خاضع الحنفاء بتحیة مشفوعة بمحامد و محامد مقرونة بدعاء و تعارف اکبرته بتذکر و تذکر و شخصة بثناء و لدیه لی مشفع من خلقه قد سرنی لازال فی السراء لقبول مدی حبه حرمته مسودة و حمامة البیضاء و قبوله فرشات معارا الامعارا یسود کحلی کل اماء ریح لجمت سلیمان الحجی تختارها من عاصف و رخاء طور کسبعة ابحر من رحله ذو اربع من امهات هواء فلک یدور منه هلال سرجه یعلوه بدر صادق الالاء ذوهمة و بهذا عزکانه لیل تبرقع من بریق ضحاء لما تمسست الخلال حسبته نوحا کجودی ای علاء یلقی کلام‌الله فارة طوره و یری حبیب‌الله فوق حداء ولو استطعت نثره کنوز لالی لیراعه الغواص فی الداماء هو قسورة و دواته صیادة و ابیح عین المسک للادواء عین بصفرتهایری وجه‌المنی هی تقمع السوداء باصفراء مضحاک وجه وجه کل مطالب مسقام عین عین کل دواء عین کعین الشمس بالیرقان بل وجه کوجه الماء للغرباء لطمت ید الضراب سنة وجهها فبدالها حائلا عدواء مرموقة الافاق بل مرفوقة الاخلاق بل مخلوقة الاضواء جوالة البلدان بل قیالة الحزان بل ختالة الاراء جرح الشهود و عدل دیوان القضا اقضی القضاة و اشفع الشفعاء عمر الیهود لها و لون غیارهم لکن مسیح العهد فی الاحیاء عمرت بهدم الفضل عنوان الهوی هدم العقول عمارة الاهواء جرم کجمر جامد مسائلتی یزکی به قندیل کل رخاء فالجمر یخمدلا یلوح ضیاه و لها خمود فی جلوة رضیاء خمر السعتر یری رخیصا شعره فی خمرة کالمسک ذات علاء فکانما کماء الحار بعینه اضحی بساطا خامد الاجزاء شرق من عرش احبها فاحبها فانی بعرش فارک رعناء عرش مطلقة الرجال تعوذت سجن‌الیدین و ساق کل نساء سرقت عقول الناس فی حربه بالضرب ثم القطع للاشلاء نبهتها بالشهب فی افلاکها هذا نوا الیل علی الحرباء شکل المجن قلب مجن ذوالغنی کیلا یضاف بسهم کل جفاء لکن مجن القلب لا یحمی اذا قلب المحن علیه قلب قضاء جرم صغیر شانه متعظم کالقلب فی صغر و عظم دهاء نور جماد ساکن متقابس کالظل وان اخذه ببناء سهل یمینها و صعب بنیلها امن الکتاب بمعرة العظماء عقدت علی ساق الحمام صغارها لکن یسهل اصعب الاشیاء ما هذه العین التی عاینتها اخت النهی ابنت شمس سماء لابل ابوالفضل المغیث بعیشه حتی یعد عدای ابوالوضاء دع کیسه مجهولة هو عسجد شبیه الکواکب و اسمه الجوزاء مبدا عنصره اصفهان عقوده احدی و عین عقوده اعطاء روحت مهجة باصفهان بمدحتی اضعاف ما قدلی بهجاء کتب الخلیفة للکلام و سیدی سلطان تاج العلم فی الاکفاء اهدی له بذی الخلافة اسودا و سواد بعض الذی للخلفاء قرضته بقصیدة الفیته والخیر فرطنی بحرف الیاء یعنی له التقدیم کالالف التی قفیتها و اتی ابوالنقطاء هذة القصیدة عصبته شعراتی و بدت لرازی حیضة الشعرا ارایت حیض لرایت شبابها جوف الاسود فی سواد الهیجاء اسد السماء اذا طال ذراعه فصرت لجبهته برا العوجاء قلمی کمنقار الحمام براسه هلک الغراب و منطق الببغاء لومسه الطائی یصیر عزمه صدق الغراب متی الاشیاء ضمنت نصف البیت للطائی وها و سمت باسم الحتری الطائی اظننت حتی کدت اعرق خجلة فی نصفه المحرم للرخصاء نفسی کتبت و ان افشیتها من خجلتی تمشی علی استحیاء دامت جلال الخیر وافیه الهوی و وقاه الاله اجل وقاء یا فاضل الحرمان بکل موطن ما طاول الهرمان کل بناء قوم گفتندش که ای خرگوش دار خویش را اندازه‌ی خرگوش دار هین چه لافست این که از تو بهتران در نیاوردند اندر خاطر آن معجبی یا خود قضامان در پیست ور نه این دم لایق چون تو کیست هر چند به کوی او دیرست که پی بردم بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم صد بار سر خود را از رشد به غی بردم گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا دست از دو جهان شستم، تا دست به می‌بردم مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم با شاه به شهریور تقریر توان کردن این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم زین سایه توان گشتن همسایه‌ی نور او زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم! گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم کان بار ز اصفاهان تا خانه‌ی جی بردم چنین که غمزه‌ی تو خون خلق می‌ریزد عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد فتور غمزه‌ی تو صدهزار صف بشکست که در میانه یکی گرد برنمی‌خیزد ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟ مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد اگر چه خون عراقی بریزی از دیده به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف! به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی به ملک عالم معنی نگر ورای حروف مدبرات امورند در مصالح خلق ستارگان معانیش بر سمای حروف عروس معنی او بهر چشم نامحرم فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را لباس خویش سیه کرده از کسای حروف ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف عزیر قرآن در مصر جامع مصحف فراز مسند الفاظ و متکای حروف شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف نمود از دل جام جهان نمای حروف حدیث گنج معانی همی کند با تو زبان قرآن، در کام اژدهای حروف دل صدف صفتت بر امید در ثواب ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف به کام جان برو آب حیوة معنی نوش ز عین چشمه‌ی الفاظ و از انای حروف مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را پر از حلاوه‌ی علم است کاسهای حروف قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا نهاده خازن رحمت برو غطای حروف عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند از ابتدای الف تا به انتهای حروف، حبال دعوی برداشتند چون بفگند کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد که ره برند به مضمونش از سخای حروف پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه چنان که حرف الف هست پیشوای حروف به آفتاب هدایت مگر توانی دید که ذره‌های معانی است در هوای حروف اگر مرکب گردد چو صورت و بیند بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف، به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم که ترک علم معانی مکن برای حروف ... کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب دام شب آمد جان‌های خلایق بربود چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب آنک جان‌ها چو کبوتر همه در حکم ویند اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب ای درین دامگه وهم و خیال مانده در ربقه‌ی عادت مه و سال حق که منشور سعات داده‌ست در خلاف آمد عادت داده‌ست چند سر در ره عادت باشی؟ تارک تاج سعادت باشی؟ کرده‌ای عادت و خو، پرده‌ی خویش باز کن خوی ز خو کرده‌ی خویش! لب و دندان و زبانت دادند قوت نطق و بیانت دادند تا شوی بر نهج صدق و صواب متکلم به اسالیب خطاب نه که بیهود سخن سنج شوی خلق را مایه‌ی صد رنج شوی ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر برزند خواستی از جان تو سر کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ با مرصع کمر از دم پلنگ، دست خود در کمر آری با کوه در دلت ناید از او هیچ شکوه خون لعل از جگرش بگشایی نقد کان از کمرش بربایی ور بگیرد ره تو دریایی قله‌ی موج به گردون سایی جرم سیاره چو گوهر در وی ماهی چرخ شناور در وی ز آن کنی همچو صبا زود گذار نکنی لب‌تر از آن کشتی‌وار هر چه القصه شود بند رهت روی برتابد از آن قبله گه‌ات، یک به یک را ز میان برداری قدم صدق به جان برداری پا نهی نرم به خلوتگه راز چنگ وحدت ز نوای تو، بساز ور بود تا ارادت ز تو سست سازش اندر قدم پیر، درست! باش پیش رخش آیینه‌ی صاف! برتراش از دل خود رنگ خلاف! شو سمندر چو فروزد آتش! باش در آتش او خرم و خوش! تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم هر صبح ز روی تو هم خانه‌ی خورشیدم هر شام ز اشک خود همسایه‌ی پروینم تو چشمه‌ی خورشیدی من ذره‌ی محتاجم تو خواجه‌ی مستغنی، من بنده مسکینم تا خط تو را دیدم، دادی رقم خونم تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم هم غالیه در دامن زان سنبل پرچینم هم سر دهانش را می‌جویم و می‌یابم هم عکس جمالش را می‌خواهم و می‌بینم هم باده‌ی عشقش را می‌گیرم و می‌نوشم هم دانه‌ی مهرش را می‌کارم و می‌چینم از قامت موزونش در سایه‌ی شمشادم وز عارض گلگونش در دامن نسرینم گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم الحق که در این معنی مستوجب تحسینم تا ماه فروغی رخ از کلبه من برتافت از آه سحر هر شب شمعی است به بالینم برات عاشق نو کن رسید روز برات زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال چو این و آن نبود هست نوبت حسرات به باغ‌های حقایق برات دوست رسید ز تخته بند زمستان شکوفه یافت نجات چو طوطیان خبر قند دوست آوردند ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات دو شادیست عروسان باغ را امروز وفات در بگشاد و خریف یافت وفات بیا که نور سماوات خاک را آراست شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات ز لامکان برسیدست حور سوی ملک ز بی‌جهت برسیدست خلد سوی جهات طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان که رعد نفخه صور آمد و نشور موات اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستاره‌شناس بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او نماینده فتح و جد بدان تا رسد پادشا را بدی فزاید بدو فره ایزدی چو دیدند گفتندش ای پادشا جهانگیر و روشن‌دل و پارسا یکی کار پیش است با رنج و درد نیارد کس آن بر توبر یاد کرد چنین داد شاپور پاسخ بدوی که ای مرد داننده و راه‌جوی چه چارست تا این ز من بگذرد تنم اختر بد به پی نسپرد ستاره‌شمر گفت کای شهریار ازین گردش چرخ ناپایدار به مردی و دانش نیابی گذر خردمند گر مرد پرخاشخر بباشد همه بودنی بی‌گمان نتابیم با گردش آسمان چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد ز هر بد نگاه که گردان بلند آسمان آفرید توانایی و ناتوان آفرید بگسترد بر پادشاهیش داد همی بود یک چند بی‌رنج و شاد چو آباد شد زو همه مرز و بوم چنان آرزو کرد کاید به روم ببیند که قیصر سزاوار هست ابا لشکر و گنج و نیروی دست همان راز بگشاد با کدخدای یک پهلوان گرد با داد و رای همه راز و اندیشه با او بگفت همی داشت از هرکس اندر نهفت چنین گفت کاین پادشاهی به داد بدارید کزداد باشید شاد شتر خواست پرمایه ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان ز دینار وز گوهران بار کرد ازان سی شتر بار دینار کرد بیامد پراندیشه ز آبادبوم همی رفت زین سان سوی مرز روم یکی روستا بود نزدیک شهر که دهقان و شهری بدو بود بهر بیامد به خان یکی کدخدای بپرسید کاید مرا هست جای برو آفرین کرد مهتر بسی که چون تو نیابیم مهمان کسی ببود آن شب و خورد و بخشید چیز ز دهقان بسی آفرین یافت نیز سپیده برآمد بنه برنهاد سوی خانه‌ی قیصر آمد چو باد بیامد به نزدیک سالار بار برو آفرین کرد و بردش نثار بپرسید و گفتش چه مردی بگوی که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی چنین داد پاسخ که ای پادشا یکی پارسی مردم و پارسا به بازارگانی برفتم ز جز یکی کاروان دارم از خز و بز کنون آمدستم بدین بارگاه مگر نزد قیصر گشاینده راه ازین بار چیزی کش اندر خورست همه گوهر و آلت لشکرست پذیرد سپارد به گنجور گنج بدان شاد باشم ندارم به رنج دگر را فروشم به زر و به سیم به قیصر پناهم نپیچم ز بیم بخرم هرانچم بباید ز روم روم سوی ایران ز آباد بوم ز درگاه برخاست مرد کهن بر قیصر آمد بگفت این سخن بفرمود تا پرده برداشتند ز در سوی قیصرش بگذاشتند چو شاپور نزدیک قیصر رسید بکرد آفرینی چنان چون سزید نگه کرد قیصر به شاپور گرد ز خوبی دل و دیده او را سپرد بفرمود تا خوان و می ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند جفادیده ایرانیی بد به روم چنانچون بود مرد بیداد و شوم به قیصر چنین گفت کای سرفراز یکی نو سخن بشنو از من به راز که این نامور مرد بازارگان که دیبا فروشد به دینارگان شهنشاه شاپور گویم که هست به گفتار و دیدار و فر و نشست چو بشنید قیصر سخن تیره شد همی چشمش از روی او خیره شد نگهبانش برکرد و با کس نگفت همی داشت آن راز را در نهفت چو شد مست برخاست شاپور شاه همی داشت قیصر مر او را نگاه بیامد نگهبان و او را گرفت که شاپور نرسی توی ای شگفت به جای زنان برد و دستش ببست به مردی ز دام بلا کس نجست چو زین باره دانش نیاید به بر چه باید شمار ستاره‌شمر بر مست شمعی همی سوختند به زاریش در چرم خر دوختند همی گفت هرکس که این شوربخت همی پوست خر جست و بگذاشت تخت یکی خانه‌یی بود تاریک و تنگ ببردند بدبخت را بی‌درنگ بدان جای تنگ اندر انداختند در خانه را قفل بر ساختند کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان چرم بیگانه داد به زن گفت چندان دهش نان و آب که از داشتن زو نگیرد شتاب اگر زنده ماند به یک چندگاه بداند مگر ارج تخت و کلاه همان تخت قیصر نیایدش یاد کسی را کجا نیست قیصر نژاد زن قیصر آن خانه را در ببست به ایوان دگر جای بودش نشست یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی گزیده به هر کار دستور اوی که ز ایرانیان داشتی او نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد کلید در خانه او را سپرد به چرم اندرون بسته شاپور گرد همان روز ازان مرز لشکر براند ورا بسته در پوست آنجا بماند چو قیصر به نزدیک ایران رسید سپه یک به یک تیغ کین برکشید از ایران همی برد رومی اسیر نبود آن یلان را کسی دستگیر به ایران زن و مرد و کودک نماند همان چیز بسیار و اندک نماند نبود آگهی در میان سپاه نه مرده نه زنده ز شاپور شاه گریزان همه شهر ایران ز روم ز مردم تهی شد همه مرز و بوم از ایران بی‌اندازه ترسا شدند همه مرز پیش سکوبا شدند ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب گرفته روی زمین آب بحر تا حدی که‌گر کسی متردد شود پیاده در آب چنان بود که ز فرقش کلاه بارانی گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب غریب نیست که گردد ز شست و شوی غمام به رنگ بال حواصل سفید پرغراب عجب که بند شود تا به پشت گاو زمین نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب چنان ز بادیه سیلاب موج رفته به اوج که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب شد انطفای حرارت بدان مثابه که موم رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب علی سپهر معالی که در معارج شأن کنند کسب مراتب ز نام او القاب مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را که فارغند ز بیم عقاب و خوف عذاب که تا معاند او باشد و مخالف او به دیگری نرسد نوبت عذاب و عقاب چو بر سپهر زند بانگ ثابتات شوند ز اضطراب چو بر سطح مستوی سیماب روای منجم و از ارتفاع مهر مگو که مهر پایه‌ی قدرش ندیده است به خواب به ذروه‌ای که بود آفتاب رفعت او فتاده پهلوی تقویم کهنه اصطرلاب به نعل دلدل او چون رسد مه نو تو رو ، ای سپهر و مپیمای بیش از این مهتاب سواره بود و ز دنبال او فلک می‌گفت خوشا کسی که تو را بوسه می‌زند به رکاب زهی احاطه‌ی علم تو آنچنان که تو را ز نکته‌ای شده مکشوف سر چار کتاب تو با نبی متکلم شدی در آن خلوت که بی فرشته رود با خدا سال و جواب ضمیر جمله به خصم تو می‌شود راجع خدا بود ابدا هر کجا کنند خطاب بماند از نظر رحمت خدا مأیوس به سوی هر که تو یک بار بنگری به عتاب ز استقامت عدل تو در صلاح امور رود شرارت فطرت برون ز طبع شراب کند ز تربیتت ذره کار آن خورشید که خاک تیره شود از فروغ آن زر ناب تبارک اله از آن دلدل سپهر سیر که با براق یکی بود در درنگ و شتاب سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع مرا که خاک در تست مرجع از هر باب سری که بهر سجود در تو داده خدای بر آستانه‌ی دیگر چرا نهم چو کلاب دری که شد ز توکل گشوده بر رخ من به هیچ باب نبندد مفتح‌الابواب چرا خورم غم روزی چو کرده روز اول تهیه‌ی سبب آن مسبب الاسباب چو بی‌طلب رسد از مطبح تو روزی من چرا نخوانده به خوان کسی روم چو ذباب به فکر مدح تو وحشی ز شر حادثه رست توان ز حادثه رستن بلی به فکر صواب به گاه مدح تو از کثرت ورود سخن سزد اگر ز عطارد نمایم استکتاب رسیده‌ام ز تو جایی که می‌کند آنجا مخدرات سخن جمله بی‌نقاب حجاب کسی چگونه کند عیب بکر فکرت من که دست لطف تو از روی او کشیده نقاب به زمره‌ای سر و کار است اهل معنی را نه از رسوم سخن با خبر نه از آداب کنند زیر و زبر عالمی اگر به مثل کسی به گاه تکلم غلط کند اعراب همیشه تا که به جلاب منقلب نشود ز انقلاب زمان در دهان مار لعاب مخالف تو چنان تلخکام باد به دهر که طعم زهر دهد در دهان او جلاب رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب شراب دهشتم دست هوس کوتاه می‌دارد ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن اسب امشب کند بدگوئیم با غیر و من بازی دهم خود را که دیگر دوست در بند فریب دشمن است امشب در اثنای حدیث درد من آن عارض افزودن برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب در آغوش خیالش جان غم فرسوده را با او حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب شب من سیه شد از غم مه من کجات جویم به شب دراز هجران مگر از خدات جویم نه ای گلی که آرد سوی مات هیچ بادی ز پی دل خودست این که من حیات جویم سخت به سرو گویم خبرت ز باد پرسم تو درون دیده و دل ز کسان چرات جویم؟ به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی چو نبینم آشکار به کدام جات جویم؟ چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی به میان سپر شوم همره آن بلات جویم سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو ز کجاست بخت آنم که به زیر پایت جویم عذر تقصیر بخواهیم که از خدمت رفت گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم میخلی روز و شب اندر دل آزرده‌ی من به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم آن چه بر من لب تو میکند ای جای من نیز می‌توانم که کنم بر لبت اما نکنم دوش گفتی که وفایی بکنم ترسم از آنک ناگهان در دلت آیت که کنم یا نکنم ؟ ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت بوی یوسف دمد باز کنی پیرهنم چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک چاک دل را چه کنم گیر که دامن‌دوزم ! یک زمان پیش من ای جان و جهانم بنشین تا بدان خوش‌دلی از جان و جهان برخیزم گفتیم باز من و باز سر جان برخیز از تو نتوانم و لیک از سرجان برخیزم از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری بانگ پایت شنوم نعره زنان برخیزم من که پا تابه‌ی همت کنم از اطلس چرخ افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم عقل گوید پارسایی پیشه کن مست عشقم پارسایی چون کنم بی رقیب آی شبی تا پیشت حال خود گویم و تنها گویم سر نهم برکف پایت وآنگاه لیتنی کنت ترا با گویم باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم خواهی به دیده بنشین خواهی به سینه جاکن سلطان هر دو ملکی این زان تست و آنهم صد منت از تو بر من کز دولت جمالت بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست بر روی تو خال حبشی هر که ببیند گوید که مگر خازن فردوس بلالست پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست هندو به چه‌ی خال سیاه تو به صد وجه هندوچه‌ی بستان جمالست نه خالست گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم لیکن چو نظر می‌کنم این نیز خیالست مستسقی سرچشمه‌ی نوش تو برآتش می‌سوزد و چشمش همه در آب زلالست گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد پروانه‌ی دلسوخته چون سوخته بالست امروز که مرغان چمن در طیرانند مرغ دل من بی پر و بالست و بالست نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن برحال پریشانی من زلف تودالست از دیده‌ی خواجو نرود گلشن رویت زانرو که جمالت گل بستان کمالست قدیم و محدث از هم خود جدا نیست که از هستی است باقی دائما نیست همه آن است و این مانند عنقاست جز ازحق جمله اسم بی‌مسماست عدم موجود گردد این محال است وجود از روی هستی لایزال است نه آن این گردد و نه این شود آن همه اشکال گردد بر تو آسان جهان خود جمله امر اعتباری است چو آن یک نقطه که اندر دور ساری است برو یک نقطه‌ی آتش بگردان که بینی دایره از سرعت آن یکی گر در شمار آید به ناچار نگردد واحد از اعداد بسیار حدیث «ما سوی الله» را رها کن به عقل خویش این را زان جدا کن چه شک داری در آن کین چون خیال است که با وحدت دویی عین محال است عدم مانند هستی بود یکتا همه کثرت ز نسبت گشت پیدا ظهور اختلاف و کثرت شان شده پیدا ز بوقلمون امکان وجود هر یکی چون بود واحد به وحدانیت حق گشت شاهد دوست سلطان و دل ولایت اوست خرم آن دل که در حمایت اوست هر که را دل به عشق اوست گرو از ازل تا ابد ولایت اوست پس نماند ز سابقان در راه هر که را پیش رو هدایت اوست عرش بر آستانش سر بنهد هر که را تکیه بر عنایت اوست در دو عالم ز کس ندارد خوف هر که در مامن رعایت اوست چون ز غایات کون در گذرد این قدم در رهش بدایت اوست منتها اوست طالب او را مقبل آن کس که او نهایت اوست با خود از بهر او جهاد کند اسدالله که شیر رایت اوست گو مکن وقف هیچ جا گر چه مصحف کون پر ز آیت اوست خود عبارت نمی‌توان کردن ز آنچه آن انتها و غایت اوست سیف فرغانی ار سخن شنود اندکی زین نمط کفایت اوست هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟ بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ گویی بهشت آمده از آسمان فرود دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود کوه از درخت گویی مردی مبارز است پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود چون لوح آزمونه که نقاش چربدست الوان گونه‌گون را بر وی بیازمود شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ گلها نشانده بی‌مدد باغبان و کود ساری نشید خواند بر شاخه‌ی بلند بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود آن از فراز منبر هر پرسشی کند این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت آید به گوش ناله‌ی نای و صفیر رود آن شاخهای نارنج اندر میان میغ چون پاره‌های اخگر اندر میان دود بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام برجست و روی ابر به ناخن همی شخود چون کودکی صغیر که با خامه‌ی طلا کژ مژ خطی کشد به یکی صفحه‌ی کبود بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک دریا پی پذیره‌اش آغوش برگشود چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود دیدم غریو و صیحه‌ی دریای آبسکون دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود داند که آفتاب جگر گوشگانش را همراه باد برد و نثار زمین نمود زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک از چرخ برگذاشته فریاد رود رود تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد با قوم ما بگویید احوال دل به دامان زین پیش جمع بودم و اکنون نمی‌گذارد دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟ یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟ در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن بی‌حاصلست گفتن اسرار خود به خامان ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن نیکو نمی‌نشیند در طبع ناتمامان روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟ کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان از جور او شکایت چندین مکن، که این جا بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری بروزگار، مرا روی شادمانی نیست بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست به خلق داد سرافرازی و مرا خواری که در خور تو، ازین به که میستانی نیست به دهر، هیچکس مهربان نشد با من مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست خوش نیافتم از روزگار سفله دمی از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند درین معامله، ارزانی و گرانی نیست دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن که هیچ سود، چو سرمایه‌ی جوانی نیست ز بازویت نربودند تا توانائی زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست شنیدم حاجییی احرام بسته چو در ریگ بیابان گشت خسته بخود گفت: ار چه پر تشویش راهست جمال کعبه نیکو عذر خواهست اگر در خانه خود را قید سازی کجا مرغ حرم را صید سازی؟ ز هجران گر چه داری صد شکایت به روز وصل بگذار آن حکایت به ماهی گر پدید آید گناهی توان بخشید جرمش را به ماهی چوانی هنرمند فرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحبدل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست قوی در بلاغات و در نحو چست ولی حرف ابجد نگفتی درست یکی را بگفتم ز صاحبدلان که دندان پیشین ندارد فلان برآمد ز سودای من سرخ روی کز این جنس بیهوده دیگر مگوی تو در وی همان عیب دیدی که هست ز چندان هنر چشم عقلت ببست یقین بشنو از من که روز یقین نبینند بد، مردم نیک بین یکی را که عقل است و فرهنگ و رای گرش پای عصمت بخیزد ز جای به یک خرده مپسند بر وی جفا بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا بود خار و گل با هم ای هوشمند چه در بند خاری تو؟ گل دسته بند کرا زشت خویی بود در سرشت نبیند ز طاووس جز پای زشت صفائی بدست آور ای خیره روی که ننماید آیینه‌ی تیره، روی طریقی طلب کز عقوبت رهی نه حرفی که انگشت بر وی نهی منه عیب خلق ای خردمند پیش که چشمت فرو دوزد از عیب خویش چرا دامن آلوده را حد زنم چو در خود شناسم که تر دامنم؟ نشاید که بر کس درشتی کنی چو خود را به تأویل پشتی کنی چو بد ناپسند آیدت خود مکن پس آنگه به همسایه گو بد مکن من ار حق شناسم وگر خود نمای برون با تو دارم، درون با خدای چو ظاهر به عفت بیاراستم تصرف مکن در کژو راستم اگر سیرتم خوب و گر منکرست خدایم به سر از تو داناترست تو خاموش اگر من بهم یا بدم که حمال سود و زیان خودم کسی را به کردار بد کن عذاب که چشم از تو دارد به نیکی ثواب نکو کاری از مردم نیک رای یکی را به ده می‌نویسد خدای تو نیز ای عجب هر که را یک هنر ببینی، ز ده عیبش اندر گذر نه یک عیب او را بر انگشت پیچ جهانی فضیلت برآور به هیچ چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه به نفرت کند و اندرون تباه ندارد به صد نکته‌ی نغز گوش چو زحفی ببیند برآرد خروش جز این علتش نیست کان بد پسند حسد دیده نیک بینش بکند نه مر خلق را صنع باری سرشت؟ سیاه و سپید آمد و خوب و زشت نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست بخور پسته مغز و بینداز پوست دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن که خدنگ نیمه‌کش را نفسی نگاه دارد ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد تو که داغ تیره روزی نشمرده‌ای چه دانی شب تار محتشم را که ستاره می‌شمارد مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم کسایشی نباشد بی دوستان بقا را چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را حال نیازمندی در وصف می‌نیاید آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندان که بازبیند دیدار آشنا را نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را راز دلم جور روزگار برافکند پرده‌ی صبرم فراق یار برافکند این همه زنگار غم بر آینه‌ی دل فرقت آن یار غم‌گسار برافکند خانه‌ی بام آسمان که سینه‌ی من بود قفل غمش هجر یار غار برافکند زلزله‌ی غم فتاد در دل ویران سوی مژه گنج شاهوار برافکند گنج عزیز است عمر آه که گردون نقب به گنج عزیز خوار برافکند من همه در خون و خاک غلطم و از اشک خون دلم خاک را نگار برافکند غصه همه قسم من فتاد که ناگاه قرعه‌ی غم دست روزگار برافکند دل به سر بیل غم درخت طرب را بیخ و بن از باغ اختیار برافکند سوزن امید من به دست قضا بود بخیه از آنم به روی کار برافکند رشته‌ی جان صد گرده چو رشته‌ی تب داشت غم به دل یک گره هزار برافکند جامه‌ی جان هم به دست گازر غم ماند داغ سیاهش هزار بار برافکند در پس زانو چو سگ نشینم کایام بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا غم نمکم بر دل فگار برافکند از دم سردم صدا به کوه درافتاد لرزه‌ی دریا به کوهسار برافکند شورش دریای اشک من به زمین رفت بر تن ماهی شکنج مار برافکند چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند بسته‌ی خواب است بخت و خواب مرا غم بست و به دریای انتظار برافکند چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است پرده‌ی خاقانی آشکارا برافکند تو را در ره خراباتی خراب است گر آنجا خانه‌ای گیری صواب است بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی که خلق عالم و عالم سراب است در آن خانه تو را یکسان نماید جهانی گر پر آتش گر پر آب است خراباتی است بیرون از دو عالم دو عالم در بر آن همچو خواب است ببین کز بوی درد آن خرابات فلک را روز و شب چندین شتاب است به آسانی نیابی سر این کار که کاری سخن و سری تنک یاب است به عقل این راه مسپر کاندرین راه جهانی عقل چون خر در خلاب است مثال تو درین کنج خرابات مثال سایه‌ای در آفتاب است چگونه شرح آن گویم که جانم ز عشق این سخن مست و خراب است اگر پرسی ز سر این سالی چه گویم من که خاموشی جواب است برای جست و جوی این حقیقت هزاران حلق در دام طناب است ز درد این سخن پیران ره را محاسن‌ها به خون دل خضاب است جوانمردان دین را زین مصیبت جگرها تشنه و دلها کباب است ز شرح این سخن وز خجلت خویش دل عطار در صد اضطراب است چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است خط نو خیزش از سبزی جوان است که کمتر خط پیشش عقل پیر است نیاید در ضمیر کس که آن خط چگونه نوبهاری در ضمیر است جهان جان سزای وصل او هست که او در جنب وصل او حقیر است کجا زو بر تواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است مرا از جان گریز است ار بگویم که یک ساعت از آن دلبر گزیر است مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین که شمع حسن خوبان زود میر است فرید یک دلت را یک شکر ده که در صاحب نصابی او حقیر است ای ترک چشم مستت بیمار خانه‌ی دل زلف تو دام جانها خال تو دانه‌ی دل آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید تیر بلا نیاید جز بر نشانه‌ی دل خونابه‌ی سرشکم ریزند مردم چشم از آستانه‌ی تو تا آسمانه‌ی دل دل اوفتاده عاجز بر آستانه‌ی تو تا عاجز اوفتادم بر آستانه‌ی دل دارد عبید مسکین دائم هوای عشقت هم در میانه‌ی جان هم در میانه‌ی دل از باده عیشم بود مستانه به کف جامی زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی ای هم دم از افسانه یک لحظه به خوابش کن شاید که جهان گیرد یک مرتبه آرامی با این همه زهدای بت در عشق تو نزدیکست کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی گر کار تو در پرهیز پر پیش نمی‌آید در وادی رسوائی من پیش نهم گامی ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید با این همه تلخی‌ها شیریی دشنامی آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد دیروز به ایمائی امروز به ابرامی ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید رعنائی بالا را زیبائی اندامی در بزم تو این بد نام جان داد و نداد ایام از دست تواش جامی وز لعل تواش کامی کرد عالی بنای این مجدود اختر سعد و طالع مسعود از برای نزول میر عمید صدر دنیا ضیاء دین مودود آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ آتش و آب را نزول وصعود به تفکر رسد به سر فلک به تجسس رسد به وهم حسود دل او برده بارنامه‌ی بحر کف او کرده کارنامه‌ی جود هست فرمانش رهنمای قضا هست احسانش نقش بند وجود نیست بر رای او غلط ممکن نیست از عقل کل خطا معهود ای ز حزم تو در حوالی ملک دولت و فتنه در قیام و قعود وی ز عدل تو در نواحی دهر جور و انصاف در صدور و ورود پیش ذهن تو غیب برده رکوع پیش کلک تو کرده وحی سجود به کمال خدای گر بجز اوی هست کاملتر از تو یک موجود تا که افلاک را در این حرکت نیست کون و فساد کس مقصود باد عمر تو درحصول مراد همچو دوران چرخ نامعدود آن یوسف خوش عذار آمد وان عیسی روزگار آمد وان سنجق صد هزار نصرت بر موکب نوبهار آمد ای کار تو مرده زنده کردن برخیز که روز کار آمد شیری که به صید شیر گیرد سرمست به مرغزار آمد دی رفت و پریر نقد بستان کان نقد خوش عیار آمد این شهر امروز چون بهشتست می‌گوید شهریار آمد می‌زن دهلی که روز عیدست می‌کن طربی که یار آمد ماهی از غیب سر برون کرد کاین مه بر او غبار آمد از خوبی آن قرار جان‌ها عالم همه بی‌قرار آمد هین دامن عشق برگشایید کز چرخ نهم نثار آمد ای مرغ غریب پربریده بر جای دو پر چهار آمد هان ای دل بسته سینه بگشا کان گمشده در کنار آمد ای پای بیا و پای می‌کوب کان سرده نامدار آمد از پیر مگو که او جوان شد وز پار مگو که پار آمد گفتی با شه چه عذر گویم خود شاه به اعتذار آمد گفتی که کجا رهم ز دستش دستش همه دستیار آمد ناری دیدی و نور آمد خونی دیدی عقار آمد آن کس که ز بخت خود گریزد بگریخته شرمسار آمد خامش کن و لطف‌هاش مشمر لطفیست که بی‌شمار آمد دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان گرم باور نمی‌داری بیا بنگر به دندانش که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش پر دلی باید از عوایق دور تا درین خلوتش دهند حضور پر دلی کو ز جان نیندیشد سخن آب و نان نیندیشد گشته تسلیم ره نماینده تا چه گردد ز وقت زاینده؟ تحفه‌ی جان نهاده بر کف دست روی دل کرده در سرای الست سر به دریای «لا» فرو برده تن به مرگ آشنا فرو برده تا چو در وی کند سعادت رو تخته بیرون برد به ساحل «هو» خاطری تیز و فکرتی ثاقب واردات جمال را راقب در بر وی حواس بر بسته به نظرهای خاص پیوسته ترک این عدت و عدد کرده هر چه غیر از خداست رد کرده رستمی پشت کرده بر دستان روی در تیغ کرده چون مستان یاد او میکنی، به زاری کن سر او را خزینه داری کن به زبان نفی کن، به دل اثبات تا دلت پر شود ز عزت ذات چه به چپ در دهی ندا از راست؟ که جزو هر چه هست جمله هباست از زبان در دلت گشاید راه معجز لا اله الاالله گله در چول و غله اندر چال نتوان داشت چله از سر حال از چهل خصلت ذمیمه ببر تا تو در چله فرد باشی و حر چیست آن کبر و نخوت و هستی غضب و کید و غفلت و مستی بطر و ریب و حرص و بخل و حیل بغض و بدعهدی و دروغ و دغل شهوت و غمز و کندی و تیزی فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی طیش و کفران و مردم‌آزاری هزل و غذر و نفاق و خونخواری حسد و آز جبن و زرق و ریا کسل و ظلم و جور و حقد و جفا آنچه گفتم به خویشتن مپسند عکس اینها ببین و کارش بند پس به خلوت نشین و زاری کن در فرو بند و چله داری کن هر که زین پر شد و از آن خالی در ممالک ولی شد و والی دل او دفتر فرشته شود به حروف دگر نبشته شود خلوت اینست و چله این باشد صفت عارفان چنین باشد دل، که خالی نگشت بازاریست خیز و خالیش کن که این کاریست آنکه فرمود کار به عین صباح گر به اخلاص نیست، نیست مباح مهل اندر دل خود از وسواس اثری از غرور «الخناس» اگر این «قل اعوذ» برخوانی «قل هوالله» باشدت ثانی چون قوی دل شدی ز عالم غیبب هر چه خواهی بیابی اندر جیب مرغ همت ز گنج خانه‌ی حال بر وجود بگستراند بال به مرید ار خبر دهند از غیب در چنین حالتی نباشد عیب تا به شیخش یقین درست شود به ریاضت امین و رست شود بشناسد جزای رنج که برد به چنان دستگاه و گنج که برد نظر شیخ بر دلش تابد راز دلها برمز دریابد شودش ذهن از آن زبان بستن به حدیثی چو گوهر آبستن دل او گنج هر بیان آید وز دلش بر سر زبان آید به چنین نیستی چو گردد هست دلش از جام فقر گردد مست نسیه و نقد خود بر اندازد صدق دستور حال خود سازد چو ز دلها شود به صدق آگاه در دل او شود ز دلها راه هر چه را بر دلش گذر باشد شیخ را چون از آن خبر باشد مهربان و شفیق او گردد به دل و جان رفیق او گردد ز سماع و حدیث و خفت وز خورد آن پسندد برو که بتوان کرد تا با غم عشق آشنا گشتیم از نیک و بد جهان جدا گشتیم تا هست شدیم در بقای تو از هستی خویشتن فنا گشتیم تا در ره نامرادی افتادیم بر کل مراد پادشا گشتیم زان دست همه جهان فرو بستی تا جمله به جملگی تورا گشتیم یک شمه چو زان حدیث بنمودی مستغرق سر کبریا گشتیم زانگه که به عشق اقتدا کردیم در عالم عشق مقتدا گشتیم ای دل تو کجایی او کجا آخر این خود چه سخن بود کجا گشتیم عمری مس نفس را بپالودیم گفتیم مگر که کیمیا گشتیم چون روی چو آفتاب بنمودی ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم چون تاب جمال تو نیاوردیم سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم چون محرم عشق تو نیفتادیم در زیر زمین چو توتیا گشتیم نومید مشو درین ره ای عطار هرچند که نا امید وا گشتیم یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین زهی دارنده اورنگ شاهی حوالت گاه تایید الهی پناه سلطنت پشت خلافت ز تیغت تا عدم موئی مسافت فریدون دوم جمشید ثانی غلط گفتم که حشواست این معانی فریدون بود طفلی گاو پرورد تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد ستد جمشید را جان مار ضحاک ترا جان بخشد اژدرهای افلاک گر ایشان داشتندی تخت با تاج تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج کند هر پهلوی خسرونشانی تو خود هم خسروی هم پهلوانی سلیمان را نگین بود و ترا دین سکندر داشت آیینه تو آیین ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام سکندر ز اینه جمشید از جام زهی ملک جوانی خرم از تو اساس زندگانی محکم از تو اگر صد تخت خود بر پشت پیلست چوبی نقش تو باشد تخت نیلست به تیغ آهنین عالم گرفتی به زرین جام جای جم گرفتی به آهن چون فراهم شد خزینه از آهن وقف کن بر آبگینه به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه من از سحر سحر پیکان راهم جرس جنبان هارورتان شاهم نخستین مرغ بودم من درین باغ گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ به عرض بندگی دیر آمدم دیر و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد که دیر آی و درست آی ای جوانمرد در این اندیشه بودم مدتی چند که نزلی سازم از بهر خداوند نبودم تحفه چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور بدین مشتی خیال فکرت انگیز بساط بوسه را کردم شکر ریز اگر چه مور قربان را نشاید ملخ نزل سلیمان را نشاید نبود آبی جز این در مغز میغم و گر بودی نبودی جان دریغم به ذره آفتابی را که گیرد به گنجشکی عقابی را که گیرد چه سود افسوس من کز کدخدائی جز این موئی ندارم در کیائی حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه ملازم نیستم در حضرت شاه نباشد بر ملک پوشیده رازم که من جز با دعا باکس نسازم نظامی اکدشی خلوت نشینست که نیمی سرکه نیمی انگبینست ز طبع‌تر گشاده چشمه نوش بزهد خشک بسته بار بر دوش دهان زهدم ار چه خشک خانیست لسان رطبم آب زندگانیست چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم به تنهائی چو عنقا خو گرفتم گل بزم از چو من خاری نیاید ز من غیر از دعا کاری نیاید ندانم کرد خدمتهای شاهی مگر لختی سجود صبحگاهی رعونت در دماغ از دام ترسم طمع در دل ز کار خام ترسم طمع را خرقه بر خواهم کشیدن رعونت را قبا خواهم دریدن من و عشقی مجرد باشم آنگاه بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه سر خود را به فتراکت سپارم ز فتراکت چو دولت سر بر آرم گرم دور افکنی در بوسم از دور و گر بنوازیم نور علی نور به یک خنده گرت باید چو مهتاب شب افروزی کنم چون کرم شبتاب چو دولت هر که را دادی به خود راه نبشتی بر سرش یامیر یا شاه چو چشم صبح در هر کس که دیدی پلاس ظلمت ازوی در کشیدی به هر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی زر افشانت همه ساله چنین باد چو تیغت حصن جانت آهنین باد جهان بیرون مباد از حکم و رایت زمین خالی مباد از خاک پایت سرت زیر کلاه خسروی باد به خسرو زادگان پشتت قوی باد به هر منزل که مشک افشان کنی راه منور باش چون خورشید و چون ماه به هر جانب که روی آری به تقدیر رکابت باد چون دولت جهانگیر جنابت بر همه آفاق منصور سپاهت قاهر و اعدات مقهور ساخت طوماری به نام هر یکی نقش هر طومار دیگر مسلکی حکمهای هر یکی نوعی دگر این خلاف آن ز پایان تا به سر در یکی راه ریاضت را و جوع رکن توبه کرده و شرط رجوع در یکی گفته ریاضت سود نیست اندرین ره مخلصی جز جود نیست در یکی گفته که جوع و جود تو شرک باشد از تو با معبود تو جز توکل جز که تسلیم تمام در غم و راحت همه مکرست و دام در یکی گفته که واجب خدمتست ور نه اندیشه‌ی توکل تهمتست در یکی گفته که امر و نهیهاست بهر کردن نیست شرح عجز ماست تا که عجز خود بینیم اندر آن قدرت او را بدانیم آن زمان در یکی گفته که عجز خود مبین کفر نعمت کردنست آن عجز هین قدرت خود بین که این قدرت ازوست قدرت تو نعمت او دان که هوست در یکی گفته کزین دو بر گذر بت بود هر چه بگنجد در نظر در یکی گفته مکش این شمع را کین نظر چون شمع آمد جمع را از نظر چون بگذری و از خیال کشته باشی نیم شب شمع وصال در یکی گفته بکش باکی مدار تا عوض بینی نظر را صد هزار که ز کشتن شمع جان افزون شود لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش بیش آید پیش او دنیا و بیش در یکی گفته که آنچت داد حق بر تو شیرین کرد در ایجاد حق بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر در یکی گفته که بگذار آن خود کان قبول طبع تو ردست و بد راههای مختلف آسان شدست هر یکی را ملتی چون جان شدست گر میسر کردن حق ره بدی هر جهود و گبر ازو آگه بدی در یکی گفته میسر آن بود که حیات دل غذای جان بود هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او آن میسر نبود اندر عاقبت نام او باشد معسر عاقبت تو معسر از میسر بازدان عاقبت بنگر جمال این و آن در یکی گفته که استادی طلب عاقبت‌بینی نیابی در حسب عاقبت دیدند هر گون ملتی لاجرم گشتند اسیر زلتی عاقبت دیدن نباشد دست‌باف ورنه کی بودی ز دینها اختلاف در یکی گفته که استا هم توی زانک استا را شناسا هم توی مرد باش و سخره‌ی مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو در یکی گفته که این جمله یکیست هر که او دو بیند احول مردکیست در یکی گفته که صد یک چون بود این کی اندیشد مگر مجنون بود هر یکی قولیست ضد هم‌دگر چون یکی باشد یکی زهر و شکر تا ز زهر و از شکر در نگذری کی تو از گلزار وحدت بو بری این نمط وین نوع ده طومار و دو بر نوشت آن دین عیسی را عدو تا از مژه‌ی دلکش تیری به کمان داری هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری هم باده‌گساران را بشکسته قدح خواهی هم شاه‌سواران را بگسسته عنان داری در حلقه‌ی مشکینت سر رشته‌ی آزادی در حلقه‌ی مرجانت سرمایه‌ی جان داری از جعد پریشانت جمعی به پریشانی وز چشم سیه مستت شهری به امان داری ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها زنهار سبک می‌رو کاین بار گران داری کس طاقت دیدارت زین دیده نمی‌آرد آن به که جمالت را در پرده نهان داری هیچ از دهن تنگت مفهوم نمی‌گردد یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی بر چهره نقابی کش، کشوب جهان داری زان رو لب میگون را آلوده به می کردی تا خون فروغی را از دیده روان داری هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری یا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبری یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی یا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند، مادری گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار بینم نشسته بر سر کویت مجاوری یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر نی بی‌دلی است چون من و نی چون تو دلبری نی چون من است در همه عالم ستم‌کشی نی چون تو هست در همه گیتی ستم‌گری پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود تا پشت من خمیده شود همچو چنبری گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم گویم که سازمش ز دل خویش مجمری گوئی که شکر منت آید به آرزو گویم حدیث در دهنت باد شکری برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز پدر داغ دل بود بر پای جست ببوسید و بسترد رویش به دست بدو گفت یزدان سپاس ای جوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان ز من در دل آزار و تندی مدار به کین خواستن هیچ کندی مدار گرزم آن بداندیش بدخواه مرد دل من ز فرزند خود تیره کرد بد آید به مردم ز کردار بد بد آید به روی بد از کار بد پذیرفتم از کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان که چون من شوم شاد و پیروزبخت سپارم ترا کشور و تاج و تخت پرستش بهی برکنم زین جهان سپارم ترا تاج و تخت مهان چنین پاسخش داد اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریار مرا آن بود تخت و تاج و سپاه که خشنود باشد جهاندار شاه جهاندار داند که بر دشت رزم چو من دیدم افگنده روی گرزم بدان مرد بد گوی گریان شدم ز درد دل شاه بریان شدم کنون آنچ بد بود از ما گذشت غم رفته نزدیک ما بادگشت ازین پس چو من تیغ را برکشم وزین کوه‌پایه سراندر کشم نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین نه کهرم نه خلخ نه توران زمین چو لشکر بدانست کاسفندیار ز بند گران رست و بد روزگار برفتند یکسر گروها گروه به پیش جهاندار بر تیغ کوه بزرگان فزرانه و خویش اوی نهادند سر بر زمین پیش اوی چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار که ای نامداران خنجرگزار همه تیغ زهرآبگون برکشید یکایک درآیید و دشمن کشید بزرگان برو خواندند آفرین که ما را توی افسر و تیغ کین همه پیش تو جان گروگان کنیم به دیدار تو رامش جان کنیم همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و تیغ پیراستند پدر نیز با فرخ اسفندیار همی راز گفت از بد روزگار ز خون جوانان پرخاشجوی به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی که بودند کشته بران رزمگاه به سر بر ز خون و ز آهن کلاه همان شب خبر نزد ارجاسپ شد که فرزند نزدیک گشتاسپ شد به ره بر فراوان طلایه بکشت کسی کو نشد کشته بنمود پشت غمی گشت و پرمایگان را بخواند بسی پیش کهرم سخنها براند که ما را جزین بود در جنگ رای بدانگه که لشکر بیامد ز جای همی گفتم آن دیو را گر به بند بیابیم گیتی شود بی‌گزند بگیرم سر گاه ایران زمین به هر مرز بر ما کنند آفرین کنون چون گشاده شد آن دیوزاد به چنگست ما را غم و سرد باد ز ترکان کسی نیست همتای اوی که گیرد به رزم اندرون جای اوی کنون با دلی شاد و پیروز بخت به توران خرامیم با تاج و تخت بفرمود تا هرچ بد خواسته ز گنج و ز اسپان آراسته ز چیزی که از بلخ بامی ببرد بیاورد یکسر به کهرم سپرد ز کهرمش کهتر پسر بد چهار بنه بر نهادند و شد پیش بار برفتند بر هر سوی صد هیون نشسته برو نیز صد رهنمون دلش بود پربیم و سر پر شتاب ازو دور بد خورد و آرام و خواب یکی ترک بد نام اون گرگسار ز لشکر بیامد بر شهریار بدو گفت کای شاه ترکان چین به یک تن مزن خویشتن بر زمین سپاهی همه خسته و کوفته گریزان و بخت اندر آشوفته پسر کوفته سوخته شهریار بیاری که آمد جز اسفندیار هم‌آورد او گر بیاید منم تن مرد جنگی به خاک افگنم سپه را همی دل شکسته کنی به گفتار بی‌جنگ خسته کنی چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی باید آن دل و رای هشیار اوی بدو گفت کای شیر پرخاشخر ترا هست نام و نژاد و هنر گر این را که گفتی بجای آوری هنر بر زبان رهنمای آوری ز توران زمین تا به دریای چین ترا بخشم و بوم ایران زمین سپهبد تو باشی به هر کشورم ز فرمان تو یک زمان نگذرم هم اندر زمان لشکر او را سپرد کسانی که بودند هشیار و گرد همه شب همی خلعت آراستند همی باره‌ی پهلوان خواستند چو خورشید زرین سپر برگرفت شب تیره زو دست بر سر گرفت بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ جهانگیر اسفندیار سترگ چو لشکر بیاراست اسفندیار جهان شد به کردار دریای قار بشد گرد بستور پور زریر که بگذاشتی بیشه زو نره شیر بیاراست بر میمنه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش چو گردوی جنگی بر میسره بیامد چو خور پیش برج بره به پیش سپاه آمد اسفندیار به زین اندرون گرزه‌ی گاوسار به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود روانش پر از کین لهراسپ بود وزان روی ارجاسپ صف برکشید ستاره همی روی دریا ندید ز بس نیزه و تیغهای بنفش هوا گشته پر پرنیانی درفش بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس سوی راستش کهرم و بوق و کوس سوی میسره نام شاه چگل که در جنگ ازو خواستی شیر دل برآمد ز هر دو سپه گیر و دار به پیش اندر آمد گو اسفندیار چو ارجاسپ دید آن سپاه گران گزیده سواران نیزه‌روان بیامد یکی تند بالا گزید به هر سوی لشکر همی بنگرید ازان پس بفرمود تا ساروان هیون آورد پیش ده کاروان چنین گفت با نامداران براز که این کار گردد به مابر دراز نیاید پدیدار پیروزئی نکو رفتنی گر دل افروزئی خود و ویژگان بر هیونان مست بسازیم باهستگی راه جست چو اسفندیار از میان دو صف چو پیل ژیان بر لب آورده کف همی گشت برسان گردان سپهر به چنگ اندرون گرزه‌ی گاو چهر تو گفتی همه دشت بالای اوست روانش همی در نگنجد به پوست خروش آمد و ناله‌ی کرنای برفتند گردان لشکر ز جای تو گفتی ز خون بوم دریا شدست ز خنجر هوا چون ثریا شدست گران شد رکیب یل اسفندیار بغرید با گرزه‌ی گاوسار بیفشارد بر گرز پولاد مشت ز قلب سپه گرد سیصد بکشت چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد ازان پس سوی میمنه حمله برد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد صد و شست گرد از دلیران بکشت چو کهرم چنان دید بنمود پشت چنین گفت کاین کین خون نیاست کزو شاه را دل پر از کیمیاست عنان را بپیچید بر میسره زمین شد چو دریای خون یکسره بکشت از دلیران صد و شصت و پنج همه نامداران با تاج و گنج چنین گفت کاین کین آن سی و هشت گرامی برادر که اندر گذشت چو ارجاسپ آن دید با گرگسار چنین گفت کز لشکر بی‌شمار همه کشته شد هرک جنگی بدند به پیش صف‌اندر درنگی بدند ندانم تو خامش چرا مانده‌ای چنین داستانها چرا رانده‌ای ز گفتار او تیز شد گرگسار بیامد به پیش صف کارزار گرفته کمان کیانی به چنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ چو نزدیک شد راند اندر کمان بزد بر بر و سینه‌ی پهلوان ز زین اندر آویخت اسفندیار بدان تا گمانی برد گرگسار که آن تیر بگذشت بر جوشنش بخست آن کیانی بر روشنش یکی تیغ الماس گون برکشید همی خواست از تن سرش را برید بترسید اسفندیار از گزند ز فتراک بگشاد پیچان کمند به نام جهان‌آفرین کردگار بینداخت بر گردن گرگسار به بند اندر آمد سر و گردنش بخاک اندر افگند لرزان تنش دو دست از پس پشت بستش چو سنگ گره زد به گردن برش پالهنگ به لشکرگه آوردش از پیش صف کشان و ز خون بر لب آورده کف فرستاد بدخواه را نزد شاه به دست همایون زرین کلاه چنین گفت کاین را به پرده سرای ببند و به کشتن مکن هیچ رای کنون تا کرا بد دهد کردگار که پیروز گردد ازین کارزار وزان جایگه شد به آوردگاه به جنگ اندر آورد یکسر سپاه برانگیختند آتش کارزار هوا تیره گون شد ز گرد سوار چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید ز غم پست گشت و دلش بردمید به جنگاوران گفت کهرم کجاست درفشش نه پیداست بر دست راست همان تیغ‌زن کندر شیرگیر که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر به ارجاسپ گفتند کاسفندیار به رزم اندرون بود با گرگسار ز تیغ دلیران هوا شد بنفش نه پیداست آن گرگ پیکر درفش غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت هیون خواست و راه بیابان گرفت خود و ویژگان بر هیونان مست برفتند و اسپان گرفته به دست سپه را بران رزمگه بر بماند خود و مهتران سوی خلج براند خروشی برآمد ز اسفندیار بلرزید ز آواز او کوه و غار به ایرانیان گفت شمشیر جنگ مدارید خیره گرفته به چنگ نیام از دل و خون دشمن کنید ز تورانیان کوه قارن کنید بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه سپاه اندر آمد به پیش سپاه به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا بگشتس بخون گر بدی آسیا همه دشت پا و بر و پشت بود بریده سر و تیغ در مشت بود سواران جنگی همی تاختند به کالا گرفتن نپرداختند چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت همی پوستشان بر تن از غم بکفت کسی را که بد باره بگریختند دگر تیغ و جوشن فرو ریختند به زنهار اسفندیار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند بریشان ببخشود زورآزمای ازان پس نیفگند کس را ز پای ز خون نیا دل بی‌آزار کرد سری را بریشان نگهدار کرد خود و لشکر آمد به نزدیک شاه پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه ز خون در کفش خنجر افسرده بود بر و کتفش از جوش آزرده بود بشستند شمشیر و کفش به شیر کشیدند بیرون ز خفتانش تیر به آب اندر آمد سر و تن بشست جهانجوی شادان دل و تن درست یکی جامه‌ی سوکواران بخواست بیامد بر داور داد و راست نیایش همی کرد خود با پدر بران آفریننده‌ی دادگر یکی هفته بر پیش یزدان پاک همی بود گشتاسپ با درد و باک به هشتم به جا آمد اسفندیار بیامد به درگاه او گرگسار ز شیرین روان دل شده ناامید تن از بیم لرزان چو از باد بید بدو گفت شاها تو از خون من ستایش نیابی به هر انجمن یکی بنده باشم بپیشت بپای همیشه به نیکی ترا رهنمای به هر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم بفرمود تا بند بر دست و پای ببردند بازش به پرده سرای به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود که ریزندها خون لهراسپ بود ببحشید زان رزمگه خواسته سوار و پیاده شد آراسته سران و اسیران که آورده بود بکشت آن کزو لشکر آزرده بود آن لب شیرین همچون جان شیرین وان شکنج زلف همچون نافه‌ی چین جان شیرینست یا مرجان شیرین نافه‌ی مشکست یا زلفین مشکین عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین عارضش بین بر سر سرو ار ندیدی گلستانی بر فراز سرو سیمین من بروی دوست می‌بینم جهانرا وز برای دوست می‌خواهم جهان بین شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز ناله‌ی مرغ سحر برخاست بنشین سنبل سیراب را از برگ لاله برفکن تا بشکند بازار نسرین دلبران عاشق کشند اما نه چندان بیدلان انده خورند اما نه چندین جان بتلخی می‌دهد خواجو چو فرهاد جان شیرینش فدای جان شیرین ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این تو با من و من پویان هر جای ترا جویان ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی ای میوه‌ی روحانی آخر چه نهالست این در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این ای از پی داغ ما آرایش باغ ما ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک ای شوخک بی‌شرمک آخر چه وبالست این پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم تن من فدای جانت سر بنده و آستانت چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد نه مروتست اگر من نظر تباه دارم چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم مکنید دردمندان گله از شب جدایی که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل تازان هوای معتدل پیش هواداران بری با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی زان کیمیای مقبلی درده، که جان می‌پروری ای قبله‌ی روح و جسد، وی بیشه‌ی دین را اسد ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری هستی نبی را ابن‌عم، از روی معنی لحم و دم زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری بر پایه‌ی علم تو کس، زین‌ها ندارد دسترس مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه‌خور پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟ از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟ روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری ای مکیان را پیش صف، وی شحنه‌ی نجد و نجف هستی خلافت را خلف، از مایه‌ی نیک اختری گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمی‌ماند بسی وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالم‌گیر شد عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو ای پرتوی از رای تو، آیینه‌ی اسکندری نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی» «یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری» من بسته‌ی بند توام، خاک دو فرزند توام در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای با او کدام درد من اظهار کرده ای آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد نقد حیات صرف در این کار کرده ای شاه قاصد گفت هین احوال چیست که بغلتان از زر و همیان تهیست ور نهان کردید دینار و تسو فر شادی در رخ و رخسار کو گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست برگ سیماهم وجوهم اخضرست آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند نک منادی می‌کند شاخ بلند بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست برگهای سبز اندر شاخ چیست بر زبان بیخ گل مهری نهد شاخ دست و پا گواهی می‌دهد آن امینان جمله در عذر آمدند هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند عذر آن گرمی و لاف و ما و من پیش شه رفتند با تیغ و کفن از خجالت جمله انگشتان گزان هر یکی می‌گفت کای شاه جهان گر بریزی خون حلالستت حلال ور ببخشی هست انعام و نوال کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید تا چه فرمایی تو ای شاه مجید گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز شب شبیها کرده باشد روز روز گر ببخشی یافت نومیدی گشاد ورنه صد چون ما فدای شاه باد گفت شه نه این نواز و این گداز من نخواهم کرد هست آن ایاز این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده‌ام من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا زیرا از آن کم دیده‌ای من صدصفت گردیده‌ام در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام تو مست مست سرخوشی من مست بی‌سر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بی‌دهان خندیده‌ام من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفص خیزیده‌ام زیرا قفص با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام چون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده‌ام پوسیده‌ای در گور تن رو پیش اسرافیل من کز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیده‌ام نی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبه‌ها پوشیده‌ام پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیده‌ام عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیده‌ام خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا خدایگانا امروز در سواد جهان به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد ازین جهت جهد آتش ز صخره صما ز سنگ لاله از آن می‌دمد که خونین شد ز بیم خار سر رمح تو دل خارا برو در آمده زان است نیم ترک سپهر که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را تویی که در شب تاریک می‌کند روشن هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا فلک ز لل لا لا از آن طبق پر کرد که تا نثار کند بر تو لل لا لا به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد ورای این چه توان گفت ماورای ورا ز فیض نقطه‌ی نام تو همچو دریایی محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید هزار کوه به خود درکشد چو کاه‌ربا ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد فروچکید ز هر قطره‌ای دو صد دریا ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است عجایبی است ز دریای آب استسقا ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش که حشو دشمنم آتش فکند در احشا اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش که جمله بر گهر صدق من بوند گوا بدان خدای که در آفتاب معرفتش به ذره‌ای نرسد عقل جمله‌ی عقلا مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت منزه است از آن وصف و پاک و بی‌همتا ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت ز سوز سینه‌ی آن مور لیلةالظلما به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود ز زخم راندن آن نیش می‌شنود آوا به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل به هر نفس ز سر عجز می‌شود شیدا به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت ز اوج دایره‌ی چرخ و مرکز غبرا به صانعی که به یک حله‌بافی صنعش هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم به یک حضور قیامت به یک شهود لقا به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم به سه طلاق به صدق و به سه طریق ملا به چار پیک خدای و به چار یار رسول به چار جوی بهشت و به چار فصل بها به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدی به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان به شش کرامت و شش روز و شش کریم عبا به هفت اختر علو به هفت کشور سفل به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما به هشت جمله‌ی عرش و به هشت خفته‌ی کهف به هشت معتدل و هشت جنةالماوا به نه مه بچه و نه مه سراچه‌ی مهد به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا به ده مبشره و ده مقوله‌ی عالم به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز که غرقه بود در انوار آیه الکبری بدان حضور که لااحصی برآمد ازو که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب نسیم همنفسی یافت در حریم رضا بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق که سنگ گشت روان از مقابح سفها بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا به قلب او که هزاران جناح روح‌القدس چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا به صدق صاحب غار و به عدل کسری شرع به حلم شاهد قرآن به علم شیر خدا به دشنه خورده‌ی آن تشته به خون غرقه به نوش داروی در زهر کشته‌ی زهرا به خون حمزه و عثمان و مرتضی و عمر به خون یحیی و سبطین و جمله‌ی شهدا به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال به وجه زرد صهیب و به درد بودردا به آه سرد اویس قرن سوی یثرب به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا به شیر مردی خالد به حکم سیف‌الله به اهل بیتی سلمان و خلعت منا بدان چهل‌تن در ریگ رفته تشنه جگر لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما به شبروان طواف و به ساکنان حرم به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا به بو حنیفه که کرد آن حدیث و نص قیاس مثلثی که مربع نشست دین به نوا به شافعی که چو اخبار بی قیاسش بود سخن ز خواجه‌ی دین بی قیاس کرد ادا به عین معرفت بایزید و خرقانی به شوق بی صفت بوسعید و ابن عطا بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا به دوست‌رویی پاکیزگان هفت رواق به شرمناکی دوشیزگان هفت‌سرا به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا به قاضیی که مر او را نیافت یک معلول ز حجتش که برو نور روی اوست گوا به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر به سرکشی سپر زرد می‌کند پیدا به آب دست نگاری که رود نیل فلک ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید متاع خود به منازل سپرد از سیما به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش به روز کز دم صبح است ترک مارافسا به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی به روزنامه‌ی امروز و به هیبت فردا به سابقان شریعت به راسخان علوم به پختگان طریقت به عادلان قضا به صائمان نهار و به قایمان در لیل به ساجدان سحرگه به صابران غدا به خاصگان کمال و به محرمان وصال به عاشقان جمال و به تشنگان فنا به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی میان سجده ز سبحان ربی‌الاعلی به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش بلا فرو شود آنگه برآید از الا به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب چو عقل کل بنخفتد میانه‌ی اجزا به صادقی که اگر در رهش بود گردی به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا به قانعی که همه کون بوریا پنداشت که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار به نار و نور درافتد میان خوف و رجا به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد به مروه و جبل‌الرحمه و منا و صفا به آب زمزم و آب فرات و آب محیط به آب کوثر و آب حیات و آب رضا به مجمع‌العرفات و به محشرالعرصات به منظرالدرجات و به مخرج‌المرعی به عز عالم ارواح و عالم اجساد به فر عالم کبری و عالم صغری به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا به خال طرفه‌ی نون و به چشم شاهد صاد به زلف پر خم یاسین و طره‌ی طاها به قاف والقرآن و به صاد والقران به علم القرآن و به علم الاسما به روز عرفه و روز بدر و روز حنین به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا به عزت شب قدر و شب حساب برات به حرمت شب آبستن و شب یلدا به جانفزایی علم و به دل‌گشایی جان به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا به به‌نشینی عمر و به به‌حریفی بخت به پیر طبعی روح و به دولت برنا به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم فرو برد به دمی صد هزار اژدرها به ناوکت که شب تیره است موی شکاف که روشن است مویی نمی‌برد ز سها به فیض کف کریمت که بری و بحریش قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا به مجلس تو که جنات عدن را ماند یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند هزار دل به سرغمزه آرد از یغما به مطرب تو که از رشک زخم زخمه‌ی او چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش ز هشت خلد برآید خروش صدقنا بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن نیابدش دومین در کراسه‌ی شعرا به سوز جان من از کید حاسد بد گوی به صور آه من از دست دشمن رعنا که هرچه بر من افتاده افترا کردند چو افک عایشه‌ی پاک دین خطاست خطا خدای هست گواهم که نیست بر یادم که گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا اگر تفحص این سر کنی دل خجلم که همچو دیده‌ی مور است می‌شود صحرا ز هیبت تو اگرچه چو برگ می‌لرزم مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است ز دست یوسف صدیق دیده‌ی بینا اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد ز خون من نه زخون چو من هزار گدا وگر هزار عقوبت به جای من بکنی مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا چه گر تدارک این واقعه نمی‌دانم مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست به راندن که برو یا به خواندن که بیا وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود از آنکه حبل متین است و عروة وثقی چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم چو گوی می‌دومت در رکاب ناپروا وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده ز بنده‌ی تو خود این کرده گیر بر عمدا عطارد دوم آمد به مدح تو عطار عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی دعای جان تو کار است در خلا و ملا چو خلق روی زمینت همه دعا گویند به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا ولی بس است که آمین همی کنند به جمع مقربان سماوی ز حضرت اعلی مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی در آن جهانش بده نیز ملکتی والا به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده روزی که نریزد خون رنجیش بدید آمد جز از جگر عاشق آن رنج نگردد به تیر نظرت دیدم جان گفت زهی دولت پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه من خاک دژم بودم در کتم عدم بودم آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم ما را تو تعاهد کن سالار تویی در ده بیخود بنشین پیشم بیخود کن و بی‌خویشم تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه بر نطع پیادستم من اسپ نمی‌خواهم من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی‌زر غم پیش آر تو جام جم والله که تویی سرده زان می که از او سینه صافی است چو آیینه پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه تا رقم حسن تو زد آسمان نامزد عشق تو آمد جهان حلقه به گوش غم تو گشت عقل غاشیه‌دار لب تو گشت جان زلف تو شیطان ملایک فریب روی تو سلطان ممالک ستان عشق تو آورده قیامت پدید فتنه‌ی تو کرده سلامت نهان تابش رخسار تو از راه چشم کرد چراگاه دل از ارغوان سلسله‌های فلک است آن دو زلف تا نکنی قصد سرش، هان و هان ز آنکه جهان یکسره گردد خراب گر ببری سلسله‌ی آسمان حلقه‌ای ار کم شود از زلف تو خاتم جم خواه به تاوان آن در لب تو هست ز کوثر اثر در دل خاقانی از آتش نشان قبله‌ی تو اختر جوزا رکاب قدوه‌ی او گوهر دریا بنان حرز امم، حبر امام احمشاد قاضی شه پرور و سلطان نشان می‌یابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این آماده‌ی سد گریه‌ام از اشتیاق کیست این سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم جایی است‌خوش آراسته آیا وثاق کیست این ای شحنه بی‌جرم کش این سر که در خون می‌کشی گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این چون دو زلفین تو کمند بود شاید ار دل اسیر بند بود گوییم صبر کن ز بهر خدا آخر این صبر نیز چند بود خواجه انصاف می بباید داد با چنین رخ چه جای پند بود سرو را کی رخ چو ماه بود ما را کی لب چو قند بود می ندانی که پست گردد زود هر کرا همت بلند بود هر که معشوقه‌ای چنین طلبد همه رنج و غمش پسند بود ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده باد تو درختم را در رقص درآورده یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده دانی که درخت من در رقص چرا آید ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده از برگ نمی‌نازد وز میوه نمی‌یازد ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده عاشقان درد کش را دردی می‌خانه ده از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان باده‌ای گر می‌دهی، بر یاد آن جانانه ده هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر و آن دگرها را سبک‌تر سر به سوی خانه ده آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست یک زمان در دست این آشفته‌ی دیوانه ده ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده کنج این ویرانه بی‌گنجی نباشد اوحدی مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده دو جان وقف حریم حرم او کردیم و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم چون خضر دست ز سرچشمه‌ی حیوان شستیم تا تیمم بغبار قدم او کردیم آنکه از درد دل خسته دلان آگه نیست ما دوای دل غمگین بغم او کردیم بی عنا و الم او نتوانیم نشست ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت گوئیا عقد لسان قلم او کردیم زان جفا جوی ستمکاره نداریم شکیب گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم اگر از سکه‌ی او روی نتابیم مرنج که فقیریم و طمع در درم او کردیم پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق جان بدادیم و تمنای دم او کردیم یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود که چه فریاد بپای علم او کردیم مردم دیده‌ی هندو وش دریائی را خاک روب سر کوی خدم او کردیم در دم صبح که خواجو ره مستان می‌زد ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را که زیر ران او بی‌خود به رقص آرد سمندش را به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی به استقبال یک میدان کمند صید بندش را ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را ای مونس جان من خیال تو خوشتر ز جهان جان وصال تو جانهای مقدس خردمندان سرگشته به پیش زلف و خال تو کس نیست به بیدلی نظیر من چون نیست به دلبری همال تو گر صورت عشق و حسن کس بیند آن مثل منست با خیال تو لیکن چکنم چو آیدم خوشتر از حال جهان همه محال تو هر چند همیشه تنگدل باشم از تیر دو چشم بد سگال تو خرسند شوم چو گوییم یک ره ای خسته چگونه بود حال تو هستم به جوال عشوه‌ات دایم وان کیست که نیست در جوال تو به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد سحر گل خنده می‌زد بر شکایت گوییی بلبل که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست ای مجلسیان راه خرابات کدامست هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست برخیز که در سایه سروی بنشینیم کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست وان خال بناگوش مگر دانه دامست با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست با محتسب شهر بگویید که زنهار در مجلس ما سنگ مینداز که جامست غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست دردا که بپختیم در این سوز نهانی وان را خبر از آتش ما نیست که خامست سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان چون در نظر دوست نشینی همه کامست هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی هر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینی صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی چون مار کنی زلفین وز پرده برون آیی ناگه بزنی زخمی چون کژدم و بگریزی فتنه کنیم بر خود پنهان شوی از چشمم چون فتنه برانگیزی از فتنه چه پرهیزی مژگان تو خونم را چون آب همی ریزد تو بر سر من محنت چون خاک همی بیزی خون ریخته می‌بینی گوئی که نه خون توست از غمزه بپرس آخر کاین خون که می‌ریزی بردی دل خاقانی در زلف نهان کردی ترسم ببری جانش در طره در آویزی از من گرفت گیتی یارم را وز چنگ من ربود نگارم را ویرانه ساخت یکسره کاخم را آشفته کرد یکسره کارم را ز اشک روان و خاک به سر کردن در پیش دیده کند مزارم را یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل پر باغ لاله ساخت کنارم را گر باغ لاله داد به من، پس چون از من گرفت لاله عذارم را؟ در خاک کرد عشق و شبابم را بر باد داد صبر و قرارم را بر گور مرده ریخت شرابم را در کام سگ فکند شکارم را جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه اندر سرم شکست خمارم را بس زار ناله کردم و پاسخ داد با زهر خند، ناله‌ی زارم را گفتم بهار عشق دمید اما گیتی خزان نمود بهارم را گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد کاین گونه کرد سنگین بارم را باری، بر آن سرم که از این سینه بیرون کنم دل بزه‌کارم را دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست وز ما بجز محبت جرمی ندیده برخاست چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد کز کوی تیره بختان می‌ناچشیده برخاست هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست هم بر امید دامش صید رمیده برخاست دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست هر بی‌خبر که خندید بر حسرت زلیخا آخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاست صید دل حریصم از شوق تیر دیگر از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست دوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهی کز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاست هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست من بی رخش فروغی آفاق را ندیدم برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان سر حواریون نهان در بحر گفتار شما شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی میلاد شادیها همی از روز دیدار شما زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما ای عیدتان بر خام خم گوساله‌ی زرینه سم فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما ای که تیر بی‌وفایی در کمان پیوسته‌ای بار دیگر چیست کندر دیگران پیوسته‌ای؟ گر به شمشیر فراقم پی کنی صد پی روان در تو پیوندم، که صد رگ با روان پیوسته‌ای ای بهایی گوهر، اندر سلک پیمان و وفا با چنان خرمهرها بس رایگان پیوسته‌ای! میخوری خون دل من، تا ز دل دوری کنم از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوسته‌ای وقت خاموشی چو فکر اندر دلم پیچیده‌ای روز گویایی چو ذکرم در زبان پیوسته‌ای گر چه هر دم بشکنی عهدی و برداری دلی همچنین می‌کن، که با ما هم چنان پیوسته‌ای گوش دار، ای بت که از زلف گریبانگیر خود فتنها در دامن آخر زمان پیوسته‌ای گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست که آتش مهرم به مغز استخوان پیوسته‌ای دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش اوحدی را سر به خاک آستان پیوسته‌ای یا رب این عید همیون چه مبارک عید است که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد پس چرا از گره‌ی زلف زره پوشیده‌ست شاخی از سرو خرامنده‌ی او شمشادست عکسی از عارض رخشنده‌ی او خورشیدست نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست مطرب از گوشه‌ی چشمت چه نوایی سر کرد که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست حلقه‌ی زلف تو را دست صبا نگرفته است ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست با وجود تو نمانده است امیدی ما را که رخ خوب تو دیباچه‌ی هر امیدست عید فرخنده‌ی عشاق به تحقیق تویی که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست انبساط دل آفاق ملک ناصر دین که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست آفتاب فلک جود فروغی شاه است که فروغش به همه روی زمنی تابیده‌ست چون ندانی ز خود سفر کردن بایدت بر جهان گذر کردن تا ببینی نشان قدرت او با تو گوید زبان قدرت او کای پسر خسروان که می‌بینی اندرین خاکشان به مسکینی همه بیش از تو بوده‌اند به زور اینکه شان میروی تو بر سر گور چون در آمد اجل زبون گشتند ملک بگذاشتند و بگذشتند بکن اندر زمان مستی خود سفری در زمین هستی خود تا بدانی که کیستی و که‌ای؟ در چه چیزی و چیستی و چه‌ای؟ چون ندانی به پای روح سفر بایدت در جهان چو نوح سفر بدر آ، ای حکیم فرزانه پر نشاید نشست در خانه چند در خانه کاه دود کنی؟ سفری کن، مگر که سود کنی نشود مرد پخته بی‌سفری تا نکوشی، نباشدت ظفری چون توان برد نقد درویشان؟ جز به دریوزه از در ایشان پای خود پی کن و بسر میگرد عجز پیش آر و در بدر میگرد تا مگر بر تو اوفتد نظری بربایی ازین میان گهری سفر مال بیم دزد بود سفر حال اجر و مزد بود هر زمینی سعادتی دارد هر دهی رسم و عادتی دارد اختران گر ز سیر بنشینند این نظرهای سعد کی بینند؟ تا نیابی تو از سفر ندبی با تو همراه کی کند ادبی؟ در طلب گر تو پاک باشی و حر همچودریا شوی ز معنی پر هر دمی آزمایشی باشد هر نگاهی نمایشی باشد با ادب رو، که نیکخواه تو اوست در سفرها دلیل راه تو اوست بردباری کن وقناعت ورز تا ز دلها قبول یابی و ارز گر نهان میروی به راه، ار فاش چون توکل به اوست خوش میباش چون خرد با دلت خلیل شود راه را بهترین دلیل شود در مقامی که آشنایی نیست بهتر از عقل روشنایی نیست به سفر گر چه آب ودانه خوری بی‌ادب سیلی زمانه خوری مکن اندر روش قدمهاسست تا بیاری سبو ز آب درست از پی آن مشو که زود آری جد و جهدی بکن که سود آری در سفر چون پی شکم گردی از کجا صدر و محتشم گردی؟ چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده، کفچه ز دست سر و پا گر تهیست غم نخورد شکم ار پر نشد شکم بدرد کی بداند قلندر گنده؟ که به دوزخ همی برد کنده گر شکر در دهان او ریزی زهر قاتل شود چو برخیزی سفر این کسان چه کرد کند؟ به جز از پا و سر که درد کند؟ پیش ازین هم روندگان بودند عشق را پاک بندگان بودند که به جز راه حق نرفتندی در پی جرو دق نرفتندی به مجاور فتوح دادندی از نفس قوت روح دادندی گوشه داران ز مقدم ایشان شاد بودند از دم ایشان ریختی پایشان بهر حرکت بر زمینی ز یمن صد برکت رنگ پوش دروغ چون پر شد عقد خرمهره رشته‌ی در شد خلق دریافت زرق سازیشان حق نمایی و حقه بازیشان نام تلبیسشان بسانی رفت که کرامات ده بنانی رفت به روش چون گناه‌گار شدند همه در چشم خلق خوار شدند تا که شد زین ملامت انگیزان خون درویش پاک رو ریزان گشت کار طریقت آشفته شد جهان از مجردان رفته از مسافر ادب نمیجویند وینک از در بدر همیپویند زین کچول کچل سری چندند که به ریش جهان همی خندند عسلی خرقه و عسل خواره همچو زنبور بیشه آواره موی خود را دراز کرده به زرق کرده آونگشان چو مار از فرق روز در کویها غزل خواندن نیمشب نعره بر فلک راندن روز در آفریدن و لادن نیم شب نخره بر فلک دادن رندو رقاص و مارگیر همه زرق ساز و زنخ پذیر همه درم اندر کلاه خود دوزند خلق را ترک همت آموزند قرضشان آش پنج پی خوردن وتر و سنت قدح تهی کردن سربسر خانه سوز و آتش باز آتش خویش را نکشته به آز خاک ازیشان چگونه مشک شود؟ گر به دریا روند خشک شود به هوس حلقه در ذکر چکنی؟ هر چه یابی به حلق در چکنی؟ نفست از حلقه کی پذیرد پند؟ در شهوت ز راه حلق ببند حلقه درگیر و حقه پر معجون این بود دیو و آن گزد در کون این بدان گفتمت که قیدپرست صاحب زرق و مکر و شیدپرست تا بدانی و زر تلف نکنی بیخبر سر درین علف نکنی و گر او نیز را به یک دو درست بنوازی، بزرگواری تست تا ز کردار خود خجل نرود وز سخای تو تنگدل نرود نتوان ریختشان اگر دردند که در آن زرق رنج پر بردند گر چه در زرق نادرستانند چیز کیشان بده، که چستانند با کرامات نیست شعبده راست تو همی کن تفرجی که رواست پاک ده گر غلط پزد لادن چون فروشد نشایدش گادن بر گنه‌شان چو راست کردم چنگ هم بخواهم به قدر عذری لنگ مشک لولی نه لایق جیبست روستایی که میخرد عیبست از تو بود این خطا، نه از وی بود چونپرسی که در خطا کی بود؟ ترکمان گول و کلبه پر سمسار نخرد خام جز یکی در چار صاحب زرق هم دکاندارست هر مریدیش بیست سمسارست آن یکی گویدت که: شیخ ولیست وان دگر گویدت که: به ز علیست وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست وینکه در خانه نان و آبش نیست وانکه دیشب به مکه برد نماز وینکه تا شام رفت و آمد باز میفروشند و میخرند او را وین خران بین که چون خرند او را؟ این سخن چون بجاست میگویم گر چه تلخست راست میگویم گر به شیرینی شکر نبود آخر از بنگ تلختر نبود سخن راست گوش باید کرد که گهی تلخ نوش باید کرد گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند برند راه به میزان حسن چون تو سوار شوی به ناز و بتان حلقه‌ی رکاب کشند ز طبع آب تحیر برون برد حرکت ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند غبار راه جنیبت کشان حسن تو را بود دریغ که در چشم آفتاب کشند سپار محتشم آخر زمام کشتی تن به ساقیان که تو را در شط شراب کشند گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو حال من در پرده‌ی غیب است حالا می‌روم وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم این عقل در یقین زمانه گمان نداشت کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت در گیتی‌ای شگفت کران داشت هرچه داشت چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت پاینده باد ملکش و ملکی است ملک او که ایام نوبهار چنان بوستان نداشت گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان دلشاد و هیچ شادی تا آن زمان نداشت آن جود و عدل دارد سلطان که پیش از این آن جود و عدل، حاتم و نوشیروان نداشت هنگام کر و فر وغا تاب زخم او شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش هرگز جهان ملک چو تو قهرمان نداشت امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال یک داستان که دهر چنان داستان نداشت بونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت جان داد در هوات که باقیت باد جان اندر خور ثنا جز آن پاک جان نداشت جان‌های بندگان همه پیوند جان توست هر بنده جز برای تو جان و روان نداشت آن شهم کاردان مبارز که مثل او این دهر یک مبارز و یک کاردان نداشت مرد هنر سوار که یک باره از هنر اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت کس چون زبان او به فصاحت زبان ندید کس چون بیان او به لطافت بیان نداشت او یافت صد کرامت اگر مدتی نیافت او داشت صد کفایت اگر سو زیان نداشت اندیشه‌ی مصالح ملک تو داشتش و اندوه سو زیان و غم خانمان نداشت در هرچه اوفتاد بد و نیک و بیش و کم او تاب داشت تاب سپهر کیان نداشت شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت آن ساعت وفات که پاینده باد شاه روی نیاز جز به سوی آسمان نداشت مدح خدایگان و ثنای خدای عرش جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت آن بندگی که بودش در دل، نکرد از آنک یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت این مدح خوان دعا کندش زان که در جهان کم بود نعمتی که بر این مدح خوان نداشت بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت صاحب قران تو بادی تا هست مملکت زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت فرزندکانش را پس مرگش عزیزدار کاو خود به عمر جز غم فرزندکان نداشت صاحبا از نیکخواه و بدسگالت یک مثال دیده‌ام از چرخ دولاب و در آنم نیست شک میل دورش چون به گردش می‌درآید دیده‌ای یک طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلک قصد و میل نیکخواه و بدسگالت همچنوست در ترقی زی درج و اندر تراجع زی درک این کنار از کام دل برمی‌شود سوی سماک وان دماغ از مغز خالی می‌شود سوی سمک ز من معزول شد سلطان شیطان ندارم نیز شیطان را به سلطان سرم زیرش ندارم، مر مرا چه اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟ همی دانم که گر فربه شود سگ نه خامم خورد شاید زو نه بریان نگوید کس که ناکس جز به چاه است اگرچه برشود ناکس به کیوان به مهمانیش نایم زانکه ناکس بخماند به منت پشت مهمان گر او از در و مرجان گنج دارد مرا در جان سخن درست و مرجان ور او را کان و زر بی‌کران است مرا نیکو سخن زر است و دل کان وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است مرا از علم و دین تخت است و ایوان به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم بسی زان به که خواهم نان ز نادان به نانش چون من آب خویش بدهم چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟ خطا گفته است زی من هر که گفته‌است که «مردم بنده‌ی مال است و احسان» که بنده‌ی دانش‌اند این هر دو زیراک ز بهر دانش آباد است گیهان ز دنیا روی زی دین کردم ایراک مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان برون کرده‌است از ایران دیو دین را ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران مرا، پورا، ز دین ملکی است در دل که آن هرگز نخواهد گشت ویران جهان‌خواری نورد است ای خردمند نگه کن تا پدید آیدت برهان جهان، چون من دژم کردم برو روی، سوی من کرد روی خویش خندان به دل در صبر کشتم تا به من بر چو بر ایوب زر بارید باران طعام ذل و خواری خورد باید کسی را کز طمع رسته است دندان به روی تیز شمشیر طمع بر ز خرسندیت باید ساخت سوهان رسن در گردن یوزان طمع کرد طمع بسته است پای باز پران کسی را کز طمع جنبید علت نداند کردنش سقراط درمان طمع پالان و بار منت آمد تو ماندی زیر بار و زشت پالان اگر سهل است و آسان بر تو، بر من کشیدن بار و پالان نیست آسان من آن دارم طمع کاین دل طمع را ندارد در دو عالم جز به یزدان چو با من دل وفا کرد این طمع را گرفتم نیک بختی را گریبان کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان همی تا در تنم ارکان و جان است به نیکی کوشد از من جان و ارکان چرا خوانم چو فرقان کردم از بر به جای ختم قرآن مدح دهقان چرا گویم، چو حق و صدق دانم، گرم هوش است، خیره زور و بهتان؟ چو ره زی شهر دین آموختندم نتابم راه سوی دشت عصیان ز دیوان زرق و دستان‌شان نخرم چو زد بر دست من دستش سلیمان در آسانی و سود خود نجویم زیان با فلان و رنج بهمان بدان را از بدی‌ها باز دارم وگرنی خود بتابم راه ازیشان نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان به نیکی کوشم و هرگز نباشم بجز بر نیک ناکردن پشیمان لواطت یا زنا کار ستور است نگه‌بان تنم هم زین و هم زان ندزدم چیز کس کان کار موش است زیان کردن مسلمان را ز پنهان یکی میزان گزیدم بس شگفتی کزان به نیست میزانی به حران نگویم آنچه نتوانم شنودن سر اسلام حق این است و ایمان مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم چنان دانم چنین باشد مسلمان تو ای غافل یکی بنگر در این خلق که می ناخورده گشته‌ستند مستان گر ایزد عدل فرموده‌است چون است چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟ به دانا گر نکوتر بنگری نیست به دستش بند بل پند است و دستان زهی ابلیس، کردی راست سوگند بر این گاوان و، برتو نیست تاوان تو شاگردان بسی داری در این دور به قدر از خویشتن برتر فراوان نهال شومی و تخم دروغت نروید جز که در خاک خراسان تو را این جای ملعون غلتگاه است بغلت آسان درو و گرد بفشان زمن وز اهل دین میدانت خالی است بیفگن گوی و پس بگزار چوگان به ده دینار طنبوری بخرند به دانگی کی نخرد جمع فرقان خراسان زال سامان چون تهی شد همه دیگر شدش احوال و سامان ز بس دنیا زبردستان بماندند به زیر دست قومی زیردستان به صورت‌های نیکو مردمانند به سیرت‌های بد گرگ بیابان به یمگان من غریب و خوار و تنها ازینم مانده بر زانو زنخدان گریزان روزگار و من به طاعت همی پیچم درو افتان و خیزان به طاعت بست شاید روز و شب را به طاعت بندمش ساران و پایان به طاعت برد باید این جهان را که گوید کاین جهان را برد نتوان؟ به فرمان‌های یزدان تا نکوشی نیابد مر تو را گیتی به فرمان به جسم از بهر نان و خان و مان کوش به روح از بهر خلد و روح و ریحان حدیث کوشش سلمان شنودی توی سلمان اگر کوشی تو چندان بجای آنچه من دیده‌ستم امروز سلیم است آنچه دی دیده است سلمان به یمگان لاجرم در دین و دنیا مکانت یافته‌ستم بیش از امکان مرا گر قوم بی‌رحمان براندند به جود و رحمت و اقبال و رحمان به دنیا در نه درویشم نه چاکر به دین اندر نه گمراهم نه حیران خداوند زمان و قبله‌ی خلق مرا پشت است و حصن از شر شیطان به جود و عدل او کوتاه گشته‌است به بد کرداری از من دست دوران مرا حسان او خوانند ایراک من از احسان او گشتم چو حسان مرامرغی سیه سار است گل‌خوار گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان مرا دیوان چو درج در از آن است بخوان دیوان من بر جمع دیوان که آیات قران و شعر حجت دل دیوان بسنبد همچو پیکان چو شعر من بخوانی دوست و دشمن تو را سجده کند خندان و گریان نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار به شب قرار نهی روز آن بگرداند بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل چه حیله دارد مقهور در کف قهار برادرا سر و کار تو با کی افتادست کز اوست بی‌سر و پا گشته گنبد دوار برادرا تو کجا خفته‌ای نمی‌دانی که بر سر تو نشستست افعی بیدار چه خواب‌هاست که می‌بینی ای دل مغرور چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار چنانش کرد که در شهرها نمی‌گنجید ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان که در کمین بنشستست بر رهش جرار دوید در پی آب و نیافت غیر سراب دوید در پی نور و نیافت الا نار قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا چنین کشند به سوی جوال گوش حمار بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی‌بینی که گردن تو ببستست از برای دوار در این دوار طبیبان همه گرفتارند کز این دوار بود مست کله بیمار به بر و بحر و به دشت و به کوه می‌کشدش که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر هلا دریدن او را چو دیگران مشمار دل و جگر چو نیابد درونه تن او همان کسی که دریدش همو شود معمار چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار که بی‌دلست و جگرخون عاشقست یقین شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار وگر درید به سهوش بدوزدش در حال در او دمد دم جان و بگیردش به کنار حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را که تا طمع نکند در فناش مردم خوار تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من کجا جهد ز چنین زخم بی‌محابا تار چو قطب می‌نجهد از میان دور فلک کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار خموش باش که این هم کشاکش قدرست تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار استن حنانه از هجر رسول ناله می‌زد همچو ارباب عقول گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراقت گشت خون مسندت من بودم از من تاختی بر سر منبر تو مسند ساختی گفت خواهی که ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد گفت آن خواهم که دایم شد بقاش بشنو ای غافل کم از چوبی مباش آن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دین تا بدانی هر که را یزدان بخواند از همه کار جهان بی کار ماند هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار آنک او را نبود از اسرار داد کی کند تصدیق او ناله‌ی جماد گوید آری نه ز دل بهر وفاق تا نگویندش که هست اهل نفاق گر نیندی واقفان امر کن در جهان رد گشته بودی این سخن صد هزاران ز اهل تقلید و نشان افکندشان نیم وهمی در گمان که بظن تقلید و استدلالشان قایمست و جمله پر و بالشان شبهه‌ای انگیزد آن شیطان دون در فتند این جمله کوران سرنگون پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود غیر آن قطب زمان دیده‌ور کز ثباتش کوه گردد خیره‌سر پای نابینا عصا باشد عصا تا نیفتد سرنگون او بر حصا آن سواری کو سپه را شد ظفر اهل دین را کیست سلطان بصر با عصا کوران اگر ره دیده‌اند در پناه خلق روشن‌دیده‌اند گر نه بینایان بدندی و شهان جمله کوران مرده‌اندی در جهان نه ز کوران کشت آید نه درود نه عمارت نه تجارتها و سود گر نکردی رحمت و افضالتان در شکستی چوب استدلالتان این عصا چه بود قیاسات و دلیل آن عصا که دادشان بینا جلیل چون عصا شد آلت جنگ و نفیر آن عصا را خرد بشکن ای ضریر او عصاتان داد تا پیش آمدیت آن عصا از خشم هم بر وی زدیت حلقه‌ی کوران به چه کار اندرید دیدبان را در میانه آورید دامن او گیر کو دادت عصا در نگر کادم چه‌ها دید از عصا معجزه‌ی موسی و احمد را نگر چون عصا شد مار و استن با خبر از عصا ماری و از استن حنین پنج نوبت می‌زنند از بهر دین گرنه نامعقول بودی این مزه کی بدی حاجت به چندین معجزه هرچه معقولست عقلش می‌خورد بی بیان معجزه بی جر و مد این طریق بکر نامعقول بین در دل هر مقبلی مقبول بین همچنان کز بیم آدم دیو و دد در جزایر در رمیدند از حسد هم ز بیم معجزات انبیا سر کشیده منکران زیر گیا تا به ناموس مسلمانی زیند در تسلس تا ندانی که کیند همچو قلابان بر آن نقد تباه نقره می‌مالند و نام پادشاه ظاهر الفاظشان توحید و شرع باطن آن همچو در نان تخم صرع فلسفی را زهره نه تا دم زند دم زند دین حقش بر هم زند دست و پای او جماد و جان او هر چه گوید آن دو در فرمان او با زبان گر چه تهمت می‌نهند دست و پاهاشان گواهی می‌دهند نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب رعشه‌ی نخل وجودم نگذارد که به چشم آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن ره آوارگی در پیش و از پی دیده‌ی حسرت وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم خدایا بی ضرورت گر روم سنگ سیاهم کن بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بدم بر من مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم ببرآنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن ز سد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم که باز در همه عمرش سر تماشاییست امید وصل مدار و خیال دوست مبند گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق به دست باش که هر بامداد یغماییست به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد تو را که هر خم مویی کمند داناییست ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست هزار سرو به معنی به قامتت نرسد و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست نه خاص در سر من عشق در جهان آمد که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست تو را ملامت سعدی حلال کی باشد که بر کناری و او در میان دریاییست ای رای تو صیقل اختران را افسر توئی افسر سران را خاک در تو به عرض مصحف جای قسم است داوران را هر هفته ز تیغ تو عطیت هفت اقلیم است سروران را در کعبه‌ی حضرت تو جبریل دست آب دهد مجاوران را چون شاخ گوزن بر در تو قامت شده خم غضنفران را دایه شده بر قریش و برمک صدق و کرم تو جعفران را تا محضر نصرتت نوشتند آوازه شکست دیگران را کانجا که محمد اندر آمد دعوت نرسد پیمبران را گر دهر حرونیی نموده است چون رام تو گشت منگر آن را بنگر که چو دست یافت یوسف چه لطف کند برادران را از عالم زاده‌ای و پیشت عالم تبع است چاکران را هم رد مکنش که راد مردان حرمت دارند مادران را قدرت ز برای کار تو ساخت این قبه‌ی نغز بی‌کران را گر خاتم دست تو نزیبد هم حلقه نشاید استران را صحن فلک از بزان انجم ماند رمه‌ی مضمران را هست از پی بر نشست خاصت امید خصی شدن نران را صاحب غرضند روس و خزران منکر شده صاحب افسران را تیغ تو مزوری عجب ساخت بیماری آن مزوران را فتح تو به جنگ لشکر روس تاریخ شد آسمان قران را رایات تو روس را علی روس صرصر شده ساق ضمیران را پیکان شهاب رنگ چون آب آتش زده دیو لشکران را در زهره‌ی روس رانده زهر آب کانداخته یغلق پران را یک سهم تو خضروار بشکافت هفتاد و سه کشتی ابتران را مقراضه‌ی بندگان چو مقراض اوداج بریده منکران را بس دوخته سگ زنت چو سوزن در زهره جگر مبتران را اقبال تو کاب خضر خورده است دل داده نهنگ خنجران را وز بس که ز خصم بر لب بحر خون رفت بریده حنجران را هم بر لب بحر بحر کردار خون شد چو شفق دل اشقران را با ترکشت اژدهای موسی بنمود مجوس مخبران را در روم ز اژدهای تیرت زهر است نواله قیصران را چون از مه نو زنی عطارد مریخ هدف شود مرآن را گر زال ببست پر سیمرغ بر تیر، هلاک صفدران را بر تیر تو پر جبرئیل است آفت شده دیو جوهران را آن بیلک جبرئیل پرت عزرائیل است جانوران را بسته کمر آسمان چو پیکان ماند به درت مسخران را شیران شده یاوران رزمت اقبال تو نجده یاوران را سیمرغ به نامه بردن فتح می رشک برد کبوتران را نصرت که دهد به بد سگالت هرا که برافکند خران را با لطف تو در میان نهاده است خاقانی امید بیکران را کز لطف تو هم نشد گسسته امید بهشت، کافران را در مدحت تو به هفت اقلیم شش ضربه دهد سخنوران را شهباز سخن به دولت تو منقار برید نو پران را با گاو زری که سامری ساخت گوساله شمار زرگران را گر هست سخن گهر، چرا نیست آهنگ بدو گهر خران را گر شادی دل ز زعفران خاست چون رنگ غم است زعفران را تا حشر فذلک بقا باد توقیع تو داد گستران را در جنت مجلست چراگاه آهو حرکات احوران را بزمت فلک و سرات منزل ماهان ستاره زیوران را مجوی شادی چون در غمست میل نگار که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار غبارهاست درون تو از حجاب منی همی‌برون نشود آن غبار از یک بار به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار اگر به خواب گریزی به خواب دربینی جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست برای مصلحتی راست در دل نجار از این سبب همه شر طریق حق خیرست که عاقبت بنماید صفاش آخر کار نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها همی‌بمالد آن را هزار بار هزار که تا برون رود از پوست علت پنهان اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار نظامی بر این در مجنبان کلید که نقش ازل بسته را کس ندید بزرگ آفریننده هر چه هست ز هرچ آفرید است بالا و پست نخستین خرد را پدیدار کرد ز نور خودش دیده بیدار کرد بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت مگر نقش اول کز آغاز بست کز آن پرده چشم خرد باز بست چو شد بسته نقش نخستین طراز عصابه ز چشم خرد کرد باز هر آن گنج پوشیده کامد پدید بدست خرد باز دادش کلید جز اول حسابی که سربسته بود وز آنجا خرد چشم بربسته بود دیگر جا که پنهان نبود از خرد خرد را چو پرسی به دوره برد وز آن جاده کو بر خرد بست راه حکایت مکن زو حکایت مخواه به آنجا تواند خرد راه برد که فرسنگ و منزل تواند شمرد ره غیب ازان دورتر شد بسی که اندیشه آنجا رساند کسی خردمندی آنراست کز هر چه هست چو نادیدنی بود ازو دیده بست چو صنعت به صانع تو را ره نمود نوائی بر این پرده نتوان فزود سخن بین که با مرکب نیم لنگ چگونه برون آمد از راه تنگ همانا که آن هاتف خضر نام که خارا شکافیست خضرا خرام درودم رسانید و بعد از درود به کاخ من آمد ز گنبد فرود دماغ مرا بر سخن کرد گرم سخن گفت با من به آواز نرم که چندین سخنهای خلوت سگال حوالت مکن بر زبانهای لال تو میخاری این سرو را بیخ و بن بر آن فیلسوفان چه بندی سخن چرا بست باید سخنهای نغز بر آن استخوانهای پوسیده مغز به خوان کسان بر مخور نان خویش شکینه بنه بر سر خوان خویش بلی مردم دور نا مردمند نه بر انجمن فتنه بر انجمند نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز که هم مهره دزداست و هم مهره باز کند مهره‌ای را به کف در نهان دگر باره آرد برون از دهان فرو بردنش هست زرنیخ زرد برآوردنش نیل با لاجورد به وقت خزان می‌خورد عود خشک به فصل بهار آورد ناف مشک تن آدمی را که خواهد فشرد ندانم که چون باز خواهد سپرد تن ما که در خاکش آکندگی است نه در نیستی در پراکندگی است پراکنده‌ای کو بود جایگیر گر آید فراهم بود دلپذیر چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز به سیماب جمع آورد خاک بیز چو زر پراکنده را چاره ساز به سیماب دیگر ره آرد فراز گر اجزای ما را که بودش روان دگر باره جمعی بود می‌توان وین چهار آخشیج را به درست چون پدید آمد امتزاجی رست نفس روینده رام ایشان شد جنبش راست کار ایشان شد شغل این نفس را به طبعی راست هشت قوت به خادمی برخاست قوت جذب و قوت امساک قوت هضم و دفع، بشنو پاک غاذیه، نامیه، مولده هم گشته با قوت مصوره ضم پس طبیعت به نقش بندی دست بر دو نقش از هزار گونه ببست شد به صحرا او کوه بر، جا تنگ از گل و یاسمین رنگارنگ مدتی سبز شد نبات و بلند زرد شد بعد از آن و تخم افگند تا گر او ز اختلاف گردد سست مثل او از زمین تواند رست چون که زایل شد اختلاف مزیج شجر آهنگ نشو کرد و بسیج گشت روینده گونه گونه درخت بی بر و میوه‌دار و نازک و سخت آبش از بیخ شد روان سوی شاخ شاخ و برگش دراز گشت و فراخ آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت و آن دگر جمله برگ و بارش گشت بارها را نگاهداشت به برگ ز ابر و باران و برف و باد تگرگ و آنچه بی‌بار بود و کج‌رو گشت ساختندش به بیشه‌ها انگشت و آنچه از میوه بود بر وی بار دامنش پاک شد ز سنگ و ز خار پرورش دید و سر بلندی یافت در چمن نام ارجمندی یافت چون ز قسمت گرفت رستن بهر یا غذا بود، یا دوا، یا زهر تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسپ و رخت را آنجا کشم قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر جان روشنیست گرچه از میری ورا آوازه‌ایست همچو درویشان مر او را کازه‌ایست ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو چشم دل از مو و علت پاک آر وانگه آن دیدار قصرش چشم دار هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود چون رفیقی وسوسه‌ی بدخواه را کی بدانی ثم وجه الله را هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بر دار هین وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید لاجرم با دیده و نادیده‌اید آدمی دیدست و باقی پوستست دید آنست آن که دید دوستست چونک دید دوست نبود کور به دوست کو باقی نباشد دور به چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق‌تر دیده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسپ را ضایع گذاشت هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار کین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان جست او را تاش چون بنده بود لاجرم جوینده یابنده بود دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایه‌ی خدا ای تقاضاگر درون همچون جنین چون تقاضا می‌کنی اتمام این سهل گردان ره نما توفیق ده یا تقاضا را بهل بر ما منه چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی زر ببخشش در سر ای شاه غنی بی تو نظم و قافیه شام و سحر زهره کی دارد که آید در نظر نظم و تجنیس و قوافی ای علیم بنده‌ی امر توند از ترس و بیم چون مسبح کرده‌ای هر چیز را ذات بی تمییز و با تمییز را هر یکی تسبیح بر نوعی دگر گوید و از حال آن این بی‌خبر آدمی منکر ز تسبیح جماد و آن جماد اندر عبادت اوستاد بلک هفتاد و دو ملت هر یکی بی‌خبر از یکدگر واندر شکی چون دو ناطق را ز حال همدگر نیست آگه چون بود دیوار و در چون من از تسبیح ناطق غافلم چون بداند سبحه‌ی صامت دلم هست سنی را یکی تسبیح خاص هست جبری را ضد آن در مناص سنی از تسبیح جبری بی‌خبر جبری از تسبیح سنی بی اثر این همی‌گوید که آن ضالست و گم بی‌خبر از حال او وز امر قم و آن همی گوید که این را چه خبر جنگشان افکند یزدان از قدر گوهر هر یک هویدا می‌کند جنس از ناجنس پیدا می‌کند قهر را از لطف داند هر کسی خواه دانا خواه نادان یا خسی لیک لطفی قهر در پنهان شده یا که قهری در دل لطف آمده کم کسی داند مگر ربانیی کش بود در دل محک جانیی باقیان زین دو گمانی می‌برند سوی لانه‌ی خود به یک پر می‌پرند همی با عقل در چون و چرائی همی پوینده در راه خطائی همی کار تو کار ناستوده است همی کردار بد را میستائی گرفتار عقاب آرزوئی اسیر پنجه‌ی باز هوائی کمین گاه پلنگ است این چراگاه تو همچون بره غافل در چرائی سرانجام، اژدهای تست گیتی تو آخر طعمه‌ی این اژدهائی ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش ندارد هیچ پاس آشنائی جهان همچون درختست و تو بارش بیفتی چون در آن دیری بپائی ازین دریای بی کنه و کرانه نخواهی یافتن هرگز رهائی ز تیر آموز اکنون راستکاری که مانند کمان فردا دوتائی بترک حرص گوی و پارسا شو که خوش نبود طمع با پارسائی چه حاصل از سر بی فکرت و رای چه سود از دیده‌ی بی روشنائی نهنگ ناشتا شد نفس، پروین بباید کشتنش از ناشتائی جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار کار من یکباره مشکل شد در این عشق و هوس ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار محتشم بر شاخ دیگر بلبل دل را نشاند من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار دل بر ما شدست دلبر ما گل ما بی‌حدست و شکر ما ما همیشه میان گلشکریم زان دل ما قویست در بر ما زهره دارد حوادث طبعی که بگردد بگرد لشکر ما ما به پر می‌پریم سوی فلک زانک عرشیست اصل جوهر ما ساکنان فلک بخور کنند از صفات خوش معنبر ما همه نسرین و ارغوان و گلست بر زمین شاهراه کشور ما نه بخندد نه بشکفد عالم بی نسیم دم منور ما ذره‌های هوا پذیرد روح از دم عشق روح پرور ما گوش‌ها گشته‌اند محرم غیب از زبان و دل سخنور ما شمس تبریز ابرسوز شدست سایه‌اش کم مباد از سر ما منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم سر صندوق گشادم گهری دزدیدم ز زلیخای حرم چادر سر بربودم چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم سر سودای کسی قصد سر من دارد کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد که من از گردش او بس چو فلک گردیدم جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش همه دردی جهان در سر خود مالیدم اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم هر که را دانه‌ی نار تو به دندان آید هر دم از چشمه‌ی خضرش مدد جان آید کو سکندر که لب چشمه‌ی حیوان دیدم تا به عهد تو سوی چشمه‌ی حیوان آید عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را پیش لعل لب تو از بن دندان آید هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی حال او چون سر زلف تو پریشان آید وانکه بر طره‌ی زیر و زبرت دست گشاد از پس و پیش برو ناوک مژگان آید چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز همچو گویی سر مردانش به چوگان آید سر مردان جهان در سر چوگان تو شد مرد کو در ره عشقت که به میدان آید در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز نیست امید که این راه به پایان آید ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت باز ناید وگر آید ز سر ناز آید همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق هم دل خسته مگر محرم این راز آید از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند جان من نعره زنان پیش رهش باز آید هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست خنک آن باد که از جانب شیراز آید ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح بجز از ناله شبگیر که دمساز آید گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد جان من با سگ کوی تو بواز آید ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟ چو نام تو در نامه‌ئی دیده‌ام به نامت که بردیده مالیده‌ام بیاد زمین بوس درگاه تو سرا پای آن نامه بوسیده‌ام ز نام تو وان نامه‌ی نامدار سر بندگی بر نپیچیده‌ام جز این یک هنر نیست مکتوب را و گرهست یاری من این دیده‌ام که آنها که در روی او خوانده‌ام جوابی ازو باز نشنیده‌ام قلم چون سر یک زبانیش نیست از آن ناتراشیده ببریده‌ام ولی اینکه بنهاد سر بر خطم ازو راستی را پسندیده‌ام زبانم چو یارای نطقش نماند زبانی ز نی بر تراشیده‌ام بیا ای دبیر ار نداری مداد سیاهی برون آور از دیده‌ام چو زلف تو شوریده شد حال من ببخشای برحال شوریده‌ام سیه کرده‌ام نامه از دود دل سیه روتر از خامه گردیده‌ام چو خواجو درین رقعه از سوز عشق بنی آتشی تیز پوشیده‌ام آمد از آفاق یار مهربان یوسف صدیق را شد میهمان کاشنا بودند وقت کودکی بر وساده‌ی آشنایی متکی یاد دادش جور اخوان و حسد گفت کان زنجیر بود و ما اسد عار نبود شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیرسازان میر بود گفت چون بودی ز زندان و ز چاه گفت همچون در محاق و کاست ماه در محاق ار ماه نو گردد دوتا نی در آخر بدر گردد بر سما گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و بیند بلند گندمی را زیر خاک انداختند پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند بار دیگر کوفتندش ز آسیا قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا باز نان را زیر دندان کوفتند گشت عقل و جان و فهم هوشمند باز آن جان چونک محو عشق گشت یعجب الزراع آمد بعد کشت این سخن پایان ندارد باز گرد تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد بعد قصه گفتنش گفت ای فلان هین چه آوردی تو ما را ارمغان بر در یاران تهی‌دست آمدن هست بی‌گندم سوی طاحون شدن حق تعالی خلق را گوید بحشر ارمغان کو از برای روز نشر جتمونا و فرادی بی نوا هم بدان سان که خلقناکم کذا هین چه آوردید دست‌آویز را ارمغانی روز رستاخیز را یا امید بازگشتنتان نبود وعده‌ی امروز باطلتان نمود منکری مهمانیش را از خری پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری ور نه‌ای منکر چنین دست تهی در در آن دوست چون پا می‌نهی اندکی صرفه بکن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر شو قلیل النوم مما یهجعون باش در اسحار از یستغفرون اندکی جنبش بکن همچون جنین تا ببخشندت حواس نوربین وز جهان چون رحم بیرون روی از زمین در عرصه‌ی واسع شوی آنک ارض الله واسع گفته‌اند عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ حاملی تو مر حواست را کنون کند و مانده می‌شوی و سرنگون چونک محمولی نه حامل وقت خواب ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب چاشنیی دان تو حال خواب را پیش محمولی حال اولیا اولیا اصحاب کهفند ای عنود در قیام و در تقلب هم رقود می‌کشدشان بی تکلف در فعال بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال چیست آن ذات الیمین فعل حسن چیست آن ذات الشکال اشغال تن می‌رود این هر دو کار از انبیا بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا گر صدایت بشنواند خیر و شر ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب آواز نتوان نهفت چه گویی که امشب چه شاید بدن بباید همی داستانها زدن که یارد گشادن بدین سان دو لب به بالین شاهی درین تیره‌شب بباید فرستاد تا هرک هست سرانشان به خنجر ببرند پست چه بازی کند پاسبان روز جنگ برین نامداران شود کار تنگ وگر دشمن ما بود خانگی بجوی همی روز بیگانگی به آواز بد گفتن و فال بد بکوبیم مغزش به گوپال بد بدین گونه آواز پیوسته شد دل کهرم از پاسبان خسته شد ز بس نعره از هر سوی زین نشان پر آواز شد گوش گردنکشان سپه گفت کواز بسیار گشت از اندازه‌ی پاسبان برگذشت کنون دشمن از خانه بیرون کنیم ازان پس برین چاره افسون کنیم دل کهرم از پاسبان تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد به لشکر چنین گفت کز خواب شاه دل من پر از رنج شد جان تباه کنون بی‌گمان باز باید شدن ندانم کزین پس چه شاید بدن بزرگان چنین روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند پس اندر همی آمد اسفندیار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار چو کهرم بر باره‌ی دژ رسید پس لشکر ایرانیان را بدید چنین گفت کاکنون بجز رزم کار چه ماندست با گرد اسفندیار همه تیغها برکشیم از نیام به خنجر فرستاد باید پیام به چهره چو تاب اندر آورد بخت بران نامداران ببد کار سخت دو لشکر بران سان برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند چنین تا برآمد سپیده‌دمان بزرگان چین را سرآمد زمان برفتند مردان اسفندیار بران نامور باره‌ی شهریار بریده سر شاه ارجاسپ را جهاندار و خونیز لهراسپ را به پیش سپاه اندر انداختند ز پیکار ترکان بپرداختند خروشی برآمد ز توران سپاه ز سر برگرفتند گردان کلاه دو فرزند ارجاسپ گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند بدانست لشکر که آن جنگ چیست وزان رزم بد بر که باید گریست بگفتند رادا دلیرا سرا سپهدار شیراوژنا مهترا که کشتت که بر دشت کین کشته باد برو جاودان روز برگشته باد سپردن کرا باید اکنون بنه درفش که داریم بر میمنه چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز ز خلج پر از درد شد تا طراز ازان پس همه پیش مرگ آمدند زره‌دار با گرز و ترگ آمدند ده و دار برخاست از رزمگاه هوا شد به کردار ابر سیاه به هر جای بر توده‌ی کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود همه دشت بی‌تن سر و یال بود به جای دگر گرز و گوپال بود ز خون بر در دژ همی موج خاست که دانست دست چپ از دست راست چو اسفندیار اندر آمد ز جای سپهدار کهرم بیفشارد پای دو جنگی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند تهمتن کمربند کهرم گرفت مر او را ازان پشت زین برگرفت برآوردش از جای و زد بر زمین همه لشکرش خواندند آفرین دو دستش ببستند و بردند خوار پراگنده شد لشکر نامدار همی گرز بارید همچون تگرگ زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ سر از تیغ پران چو برگ از درخت یکی ریخت خون و یکی یافت تخت همی موج زد خون بران رزمگاه سری زیر نعل و سری با کلاه نداند کسی آرزوی جهان نخواهد گشادن بمابر نهان کسی کش سزاوار بد بارگی گریزان همی راند یکبارگی هرانکس که شد در دم اژدها بکوشید و هم زو نیامد رها ز ترکان چینی فراوان نماند وگر ماند کس نام ایشان نخواند همه ترگ و جوشن فرو ریختند هم از دیده‌ها خون برآمیختند دوان پیش اسفندیار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند سپهدار خونریز و بیداد بود سپاهش به بیدادگر شاد بود کسی را نداد از یلان زینهار بکشتند زان خستگان بی‌شمار به توران زمین شهریاری نماند ز ترکان چین نامداری نماند سراپرده و خیمه برداشتند بدان خستگان جای بگذاشتند بران روی دژ بر ستاره بزد چو پیدا شد از هر دری نیک و بد بزد بر در دژ دو دار بلند فرو هشت از دار پیچان کمند سر اندریمان نگونسار کرد برادرش را نیز بر دار کرد سپاهی برون کرد بر هر سوی به جایی که آمد نشان گوی بفرمود تا آتش اندر زدند همه شهر توران بهم بر زدند به جایی دگر نامداری نماند به چین و به توران سواری نماند تو گفتی که ابری برآمد سیاه ببارید آتش بران رزمگاه جهانجوی چون کار زان گونه دید سران را بیاورد و می درکشید چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم درون خمره عالم چو زنبوری همی‌گردم مبین تو ناله‌ام تنها که خانه انگبین دارم دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی چنان قصری است حصن من که امن المنین دارم چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم چو دیو و آدمی و جن همی‌بینی به فرمانم نمی‌دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم چرا پژمرده باشم من که بشکفته‌ست هر جزوم چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جان‌ها را بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم شعاع آفتابم من اگر در خانه‌ها گردم عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی که هر ذره همی‌گوید که در باطن دفین دارم تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را کرد ساز سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید سپاهی که خورشید شد ناپدید چو گرد سیاه از میان بردمید نه دریا پدید و نه هامون و کوه زمین آمد از پای اسپان ستوه همی راند لشکر بران سان دمان نجست ایچ هنگام رفتن زمان دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم در گوشه‌ی باغی می نابی نکشیدیم چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس کز چهره‌ی مقصود نقابی نکشیدیم بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی به تیزی بیامد به نزدیک شاه ورا دید بر خاک خفته به راه به بر در گرفتش بپرسید زوی که این داستان با برادر بگوی چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگو این زمان ایچ با من سخن بمان تا خرد بازیابم یکی به بر گیر و سختم بدار اندکی زمانی برآمد چو آمد به هوش جهان دیده با ناله و با خروش نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان بسان درخت بپرسید گرسیوز نامجوی که بگشای لب زین شگفتی بگوی چنین گفت پرمایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند به خواب کجا چون شب تیره من دیده‌ام ز پیر و جوان نیز نشنیده‌ام بیابان پر از مار دیدم به خواب جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب زمین خشک شخی که گفتی سپهر بدو تا جهان بود ننمود چهر سراپرده‌ی من زده بر کران به گردش سپاهی ز کندآوران یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد برفتی ز هر سو یکی جوی خون سراپرده و خیمه گشتی نگون وزان لشکر من فزون از هزار بریده سران و تن افگنده خوار سپاهی ز ایران چو باد دمان چه نیزه به دست و چه تیر و کمان همه نیزهاشان سر آورده بار وزان هر سواری سری در کنار بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار برانگیختندی ز جای نشست مرا تاختندی همی بسته دست نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی مرا پیش کاووس بردی دوان یکی بادسر نامور پهلوان یکی تخت بودی چو تابنده ماه نشسته برو پور کاووس شاه دو هفته نبودی ورا سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش دمیدی به کردار غرنده میغ میانم بدو نیم کردی به تیغ خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد جز از کامه‌ی نیک خواه همه کام دل باشد و تاج و تخت نگون گشته بر بدسگال تو بخت گزارنده‌ی خواب باید کسی که از دانش اندازه دارد بسی بخوانیم بیدار دل موبدان از اخترشناسان و از بخردان هر آنکس کزین دانش آگه بود پراگنده گر بر در شه بود شدند انجمن بر در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار بخواند و سزاوار بنشاند پیش سخن راند با هر یک از کم و بیش چنین گفت با نامور موبدان که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان گر این خواب و گفتار من در جهان ز کس بشنوم آشکار و نهان یکی را نمانم سر و تن به هم اگر زین سخن بر لب آرند دم ببخشیدشان بیکران زر و سیم بدان تا نباشد کسی زو ببیم ازان پس بگفت آنچ در خواب دید چو موبد ز شاه آن سخنها شنید بترسید و ز شاه زنهار خواست که این خواب را کی توان گفت راست مگر شاه با بنده پیمان کند زبان را به پاسخ گروگان کند کزین در سخن هرچ داریم یاد گشاییم بر شاه و یابیم داد به زنهار دادن زبان داد شاه کزان بد ازیشان نبیند گناه زبان آوری بود بسیار مغز کجا برگشادی سخنهای نغز چنین گفت کز خواب شاه جهان به بیدرای آمد سپاهی گران یکی شاهزاده به پیش اندرون جهان دیده با وی بسی رهنمون بران طالع او را گسی کرد شاه که این بوم گردد بما بر تباه اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ ز ترکان نماند کسی پارسا غمی گردد از جنگ او پادشا وگر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تاج و گاه سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و به کین بدانگاه یاد آیدت راستی که ویران شود کشور از کاستی جهاندار گر مرغ گردد بپر برین چرخ گردان نیابد گذر برین سان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر غمی شد چو بشنید افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب به گرسیوز آن رازها برگشاد نهفته سخنها بسی کرد یاد که گر من به جنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از گفت و گوی انجمن نه کاووس خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد سراسر زمین بجای جهان جستن و کارزار مبادم بجز آشتی هیچ کار فرستم به نزدیک او سیم و زر همان تاج و تخت و فراوان گهر مگر کاین بلاها ز من بگذرد که ترسم روانم فرو پژمرد چو چشم زمانه بدوزم به گنج سزد گر سپهرم نخواهد به رنج نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت چنان زیست باید که یزدان سرشت چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر درخشنده خورشید بنمود چهر بزرگان بدرگاه شاه آمدند پرستنده و با کلاه آمدند یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان بدیشان چنین گفت کز روزگار نبینم همی بهره جز کارزار بسا نامداران که بر دست من تبه شد به جنگ اندرین انجمن بسی شارستان گشت بیمارستان بسی بوستان نیز شد خارستان بسا باغ کان رزمگاه منست به هر سو نشان سپاه منست ز بیدادی شهریار جهان همه نیکوی باشد اندر نهان نزاید به هنگام در دشت گور شود بچه‌ی باز را دیده کور نپرد ز پستان نخچیر شیر شود آب در چشمه‌ی خویش قیر شود در جهان چشمه‌ی آب خشک نگیرد به نافه درون بوی مشک ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سوی کاستی کنون دانش و داد یاد آوریم بجای غم و رنج داد آوریم برآساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهان دو بهر از جهان زیر پای منست به ایران و توران سرای منست نگه کن که چندین ز کندآوران بیارند هر سال باژ گران گر ایدونک باشید همداستان به رستم فرستم یکی داستان در آشتی با سیاووش نیز بجویم فرستم بی‌اندازه چیز سران یک به یک پاسخ آراستند همی خوبی و راستی خواستند که تو شهریاری و ما چون رهی بران دل نهاده که فرمان دهی همه بازگشتند سر پر ز داد نیامد کسی را غم و رنج یاد به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار و بیپمای راه به زودی بساز و سخن را مه‌ایست ز لشگر گزین کن سواری دویست به نزد سیاووش برخواسته ز هر چیز گنجی بیاراسته از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام یکی تاج پرگوهر شاهوار ز گستردنی صد شتروار بار غلام و کنیزک به بر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست بپرسش فراوان و او را بگوی که ما سوی ایران نکردیم روی زمین تا لب رود جیحون مراست به سغدیم و این پادشاهی جداست همانست کز تور و سلم دلیر زبر شد جهان آن کجا بود زیر از ایرج که بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان خرد گشته شد ز توران به ایران جدایی نبود که باکین و جنگ آشنایی نبود ز یزدان بران گونه دارم امید که آید درود و خرام و نوید برانگیخت از شهر ایران ترا که بر مهر دید از دلیران ترا به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندر نهان چو گرسیوز آید به نزدیک تو به بار آید آن رای تاریک تو چنان چون به گاه فریدون گرد که گیتی ببخشش به گردان سپرد ببخشیم و آن رای بازآوریم ز جنگ و ز کین پای بازآوریم تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگجوی سخنها همی گوی با پیلتن به چربی بسی داستانها بزن برین هم نشان نزد رستم پیام پرستنده و اسپ و زرین ستام به نزدیک او هم چنین خواسته ببر تا شود کار پیراسته جز از تخت زرین که او شاه نیست تن پهلوان از در گاه نیست آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده فردا از او ببینی صد حور رو گشاده بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن برگیر کاه گل را از روی خنب باده سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد آتش رخی برآید از زیر این سجاده آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید به دشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید ز غمزه‌ی تیز نگه دیر در کمان نهد آن مه ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید کمان می کشیش آتشم به خرمن جان زد نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آید تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان که با خیال تو دستم به زور در کمر آید زمانه خوی تو دارد که تیزتر کند از کین به جان محتشم آن نیشتر که پیشتر آید شاه ما باری برای کاهلان گنج می‌بخشد به هر دم رایگان الصلا یاران به سوی تخت شاه گنج بی‌رنج است و سود بی‌زیان چشم دل داند چه دید از کحل او نور و رحمت تا به هفتم آسمان خود چه باشد پیش او هفت آسمان بر مثال هفت پایه نردبان ای به صورت خردتر از ذره‌ای وی به معنی تو جهان اندر جهان ای خمیده چون کمان از غم ببین صد هزاران صف شکسته زین کمان در نشان جویی تو گشته چارچشم وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان هر نشانی چون رقیب نیکخواه می‌برندت تا به حضرت کشکشان رفت شیخ بصره پیش رابعه گفت ای در عشق صاحب واقعه نکته‌ی کز هیچ کس نشنیده‌ای بر کسی نه خواندی نه دیده‌ای آن ترا از خویشتن روشن شدست آن بگو کز شوق جان من شدست رابعه گفتش که ای شیخ زمان چند پاره رشته بودم ریسمان بردم و بفروختم خوش شد دلم دو درست سیم آمد حاصلم هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان این درین دستم گرفتم آن در آن زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت راه زن گردد فرو نتوان گرفت مرد دنیا جان و دل در خون نهد صد هزاران دام دیگر گون نهد تا به دست آرد جوی زر از حرام چون بدست آرد بمیرد والسلام وارث او را بود آن زر حلال او بماند در غم و زور وبال ای به زر سیمرغ را بفروخته دل ز عشق زر چو شمع افروخته چون درین ره می‌نگنجد موی در نیست کس را گنج گنج و روی زر گر قدم در ره‌نهی ای هم چو مور از سر مویی بگیرندت به زور چون سر مویی محابا روی نیست هیچ کس را زهره‌ی این کوی نیست نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی ندادی اختیار کشتن من ترک چشمت را که در جان باختن بی‌اختیاریهای من بینی دگرگون حال زان خالم نکردی تا حسودان را بر آتش چون سپند از بی‌قراریهای من بینی گران بارم نکردی از غم مرد آزمای خود که با نازک دلیها بردباریهای من بینی نشد در جام بهر امتحانم باده‌ی وصلت که با چندین هوس پرهیزگاریهای من بینی به قصد جان نخواندی دادی از نقد وفا بر من که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی نکردی محرم رازم که بهر امتحان هم خود به غمازی درآیی رازداریهای من بینی نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی یا من یزید حسنک حقا تحیری اهلا و مرحبا بسراج منور یا من سألت عن صفةالروح کیف هو االروح لاح من قمرالحسن فابصر فی برق و جنتیه حیات مخلد لا تعد عنه نحو حیات مزور من سکر مقلتیه اری کل جانب سکران عاشق بشراب مطهر قد کان فی ضمیری منه تصورا من صورةالجلالة افنی تصوری اطلب لباب دینک واترک قشوره بالله فاستمع لکلام مقشر لما صفا حیوتک من نور بدره ابشر فقد سعدت بشمس و مشتری نگفتی کزین پس کنم سازگاری به نام ایزد الحق نکو قول یاری بهانه چه جویی کرانه چه گیری بیا در میان نه به حق هرچه داری همی گویی انصاف تو بدهم آری تو معروف باشی به انصاف کاری همه عذر لنگست کز تو بدیدم سر ما نداری بهانه چه آری به انصاف بشنو چنین راست ناید که دل می‌ربایی و غم می‌گذاری غم دل چه گویم تو زین کار دوری به هرزه چه کوبم در خواستگاری همان به که این دردسر بازدارم کنم با تو در باقی آن دوستداری نگارم گر به چین با طره‌ی پرچین شود پیدا ز چین طره‌ی او فتنه‌ها در چین شود پیدا کی از برج فلک ماهی بدین خوبی شود طالع کی از صحن چمن سروی بدین تمکین شود پیدا هر آن دل را که با زلف دل‌آویزش بود الفت کجا طاقت شود ممکن کجا تسکین شود پیدا صبا کاش آن مسلسل سنبل مشکین بیفشاند که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا شکار خویشتن سازد همه شیران عالم را گر از صحرای چین آن آهوی مشکین شود پیدا کجا فرهاد خواهد زنده شد از شورش محشر مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا من از خاک درش صبح قیامت دم نخواهم زد که ترسم رخنه‌ها در قصر حورالعین شود پیدا نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری کبوتر می‌طپد هر چا پر شاهین شود پیدا به غیر از روی او زیر عرق هرگز ندیدستم که خورشید از میان خوشه‌ی پروین شود پیدا چنان گفتم غزل در خوبی رعنا غزال خود که گر بر سنگ بسرایم از آن تحسین شود پیدا سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گیتی ز صلب ناصرالدین شه، معین الدین شود پیدا بلند اختر شهنشاهی که بهر جشن او هر شب مهی از پرده‌ی گردون به صد آیین شود پیدا فروغی از دعای پادشه فارغ نباید شد دعا کن کز لب روح الامین آمین شود پیدا به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو چو اشتهای سماعت بود بگه‌تر گو چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم تو گوش من بگشایی که قصه از سر گو چو روی روز نهان شد به زیر طره شب بگیریم که از آن طره معنبر گو فتاده آتش خواب اندر این نیستان‌ها تو آمده که حدیث لب چو شکر گو و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع غزل تمام کنم گوییم مکرر گو بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش به تو بگوید لالا برو به عنبر گو از آنچ خورده‌ای و در نشاط آمده‌ای مرا از آن بخوران و حدیث درخور گو ز من چو می‌طلبی مطربی مستانه تو نیز با من بی‌دل ز جام و ساغر گو من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو احمد مرسل ز خاک مکه چون هجرت گزید مدتی آن خطه بود انگشت نومیدی گزان باز چون باز آمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان بلخ را پیروز شاه احمد همان هجرت نمود تا فروبارید از هم همچو برگ اندر خزان باز چون در ظل عالی رایتش آرام یافت زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان شکر یزدان را که شد آباد و خرم تا به حشر قبه‌ی اسلام ازین و کعبه‌ی اسلام از آن درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین شب یوسف چو بگذشت از درازی طلوع صبح کردش کارسازی پی تعظیم و اکرام وی از شاه خطاب آمد به نزدیکان درگاه کز ایوان شه خورشیداورنگ به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ دو رویه تا به زندان ایستادند تجمل‌های خود را عرضه دادند چو یوسف شد سوی خسرو روانه به خلعت‌های خاص خسروانه فراز مرکبی از پای تا فرق چو کوهی گشته در زر و گهر غرق چو آمد بارگاه شه پدیدار فرود آمد ز رخش تیز رفتار ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت به استقبال او چون بخت بشتافت به پهلوی خودش بر تخت بنشاند به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند نخست از خواب خود پرسید و تعبیر درآمد لعل نوشینش به تقدیر وز آن پس کردش از هر جا سالی بپرسیدش ز هر کاری و حالی جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش در آخر گفت: «این خوابی که دیدم، ز تو تعبیر آن روشن شنیدم، چسان تدبیر آن کردن توانیم؟ غم خلق جهان خوردن توانیم؟» بگفتا: «باید ایام فراخی که ابر و نم نیفتد در تراخی منادی کردن اندر هر دیاری که نبود خلق را جز کشت، کاری چو از دانه شود آگنده خوشه نهندش همچنان از بهر توشه چو باشد خوشه در خانه، درنگی نیارد روزگار قحط و تنگی برد هر کس برای عیش تیره به قدر حاجت خود ز آن ذخیره ولی هر کار را باید کفیلی که از دانش بود با وی دلیلی به دانش غایت آن کار داند چو داند کار را کردن تواند به من تفویض کن تدبیر این کار! که نید دیگری چون من پدیدار» چو شاه از وی بدید این کارسازی به ملک مصر دادش سرفرازی چو شاه از وی بدید این کارسازی به ملک مصر دادش سرفرازی سپه را بنده‌ی فرمان او کرد زمین را عرصه‌ی میدان او کرد به جای خود به تخت زر نشاندش به صد عزت عزیز مصر خواندش چو یوسف را خدا داد این بلندی به قدر این بلندی ارجمندی، عزیز مصر را دولت زبون گشت لوای حشمت او سرنگون گشت دلش طاقت نیاورد این خلل را به زودی شد هدف تیر اجل را زلیخا روی در دیوار غم کرد ز بار هجر یوسف پشت خم کرد نه از جاه عزیزش خانه آباد نه از اندوه یوسف خاطر آزاد فلک کو دیرمهر و زودکین است درین حرمان سرا کار وی این است یکی را برکشد چون خور بر افلاک یکی را افکند چون سایه بر خاک چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد خلیل من همه بت‌های آزری بشکست مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال در سرای نشاید بر آشنایان بست در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست غلام دولت آنم که پای بند یکیست به جانبی متعلق شد از هزار برست مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست نماز شام قیامت به هوش بازآید کسی که خورده بود می ز بامداد الست نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست برادران و بزرگان نصیحتم مکنید که اختیار من از دست رفت و تیر از شست حذر کنید ز باران دیده سعدی که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود در این سخن که بخواهند برد دست به دست روزی پسری با پدر خویش چنین گفت کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید عاقل به چنان طایفه‌ی دون نگراید مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید بازار یکی مزرعه‌ی تخم فسادست زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید امید مکن راستی از پشت بنفشه تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید قولی نبود راست‌تر از قول شهادت زان در همه بازار یکی راست نگوید □اگر انوری خواهد از روزگار که یک لحظه بی‌زاء زحمت زید مگس را پدید آورد روزگار که تا بر سر راء رحمت رید بر دشمنی دشمنت چو دیدی فعلش، نه نشان و نه داغ باید اقرار بسی برتر از گواهان با روز همی چه چراغ باید؟ گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار خود را ز زبان من دیوانه نگه دار جا در خور او جز صدف دیده‌ی من نیست گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا بردار سبوی من و رندانه نگه دار هر چیز که جز باده بود گو برو از دست در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود به پیش پدر شد پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچه‌ی نره شیر همه لشکر از جای برخاستند درفش فریدون بیاراستند پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش چو روی پدر دید دستان سام پیاده شد از اسپ و بگذارد گام بزرگان پیاده شدند از دو روی چه سالارخواه و چه سالارجوی زمین را ببوسید زال دلیر سخن گفت با او پدر نیز دیر نشست از بر تازی اسپ سمند چو زرین درخشنده کوهی بلند بزرگان همه پیش او آمدند به تیمار و با گفت و گو آمدند که آزرده گشتست بر تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام آخر به جز خاک نیست پدر گر به مغز اندر آرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد و گر برگشاید زبان را به خشم پس از شرمش آب اندر آرم به چشم چنین تا به درگاه سام آمدند گشاده‌دل و شادکام آمدند فرود آمد از باره سام سوار هم اندر زمان زال را داد بار چو زال اندر آمد به پیش پدر زمین را ببوسید و گسترد بر یکی آفرین کرد بر سام گرد وزاب دو نرگس همی گل سترد که بیدار دل پهلوان شاد باد روانش گراینده‌ی داد باد ز تیغ تو الماس بریان شود زمین روز جنگ از تو گریان شود کجا دیزه‌ی تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ سپهری کجا باد گرز تو دید همانا ستاره نیارد کشید زمین نسپرد شیر با داد تو روان و خرد کشته بنیاد تو همه مردم از داد تو شادمان ز تو داد یابد زمین و زمان مگر من که از داد بی‌بهره‌ام و گرچه به پیوند تو شهره‌ام یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد به گیتی مرا نیست با کس نبرد ندانم همی خویشتن را گناه که بر من کسی را بران هست راه مگر آنکه سام یلستم پدر و گر هست با این نژادم هنر ز مادر بزادم بینداختی به کوه اندرم جایگه ساختی فگندی به تیمار زاینده را به آتش سپردی فزاینده را ترا با جهان آفرین نیست جنگ که از چه سیاه و سپیدست رنگ کنون کم جهان آفرین پرورید به چشم خدایی به من بنگرید ابا گنج و با تخت و گرز گران ابا رای و با تاج و تخت و سران نشستم به کابل به فرمان تو نگه داشتم رای و پیمان تو که گر کینه جویی نیازارمت درختی که کشتی به بار آرمت ز مازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی که ویران کنی خان آباد من چنین داد خواهی همی داد من من اینک به پیش تو استاده‌ام تن بنده خشم ترا داده‌ام به اره میانم بدو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن سپهبد چو بشنید گفتار زال برافراخت گوش و فرو برد یال بدو گفت آری همینست راست زبان تو بر راستی بر گواست همه کار من با تو بیداد بود دل دشمنان بر تو بر شاد بود ز من آرزو خود همین خواستی به تنگی دل از جای برخاستی مشو تیز تا چاره‌ی کار تو بسازم کنون نیز بازار تو یکی نامه فرمایم اکنون به شاه فرستم به دست تو ای نیک‌خواه سخن هر چه باید به یاد آورم روان و دلش سوی داد آورم اگر یار باشد جهاندار ما به کام تو گردد همه کار ما نویسنده را پیش بنشاندند ز هر در سخنها همی راندند سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای ازویست نیک و بد و هست و نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست هر آن چیز کو ساخت اندر بوش بران است چرخ روان را روش خداوند کیوان و خورشید و ماه وزو آفرین بر منوچهر شاه به رزم اندرون زهر تریاک سوز به بزم اندرون ماه گیتی فروز گراینده گرز و گشاینده شهر ز شادی به هر کس رساننده بهر کشنده درفش فریدون به جنگ کشنده سرافراز جنگی پلنگ ز باد عمود تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش یکی بنده‌ام من رسیده به جای به مردی بشست اندر آورده پای همی گرد کافور گیرد سرم چنین کرد خورشید و ماه افسرم ببستم میان را یکی بنده‌وار ابا جاودان ساختم کارزار عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار چو من کس ندیدی به گیتی سوار بشد آب گردان مازندران چو من دست بردم به گرز گران ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردن کشان چنان اژدها کو ز رود کشف برون آمد و کرد گیتی چو کف زمین شهر تا شهر پهنای او همان کوه تا کوه بالای او جهان را ازو بود دل پر هراس همی داشتندی شب و روز پاس هوا پاک دیدم ز پرندگان همان روی گیتی ز درندگان ز تفش همی پر کرگس بسوخت زمین زیر زهرش همی برفروخت نهنگ دژم بر کشیدی ز آب به دم درکشیدی ز گردون عقاب زمین گشت بی‌مردم و چارپای همه یکسر او را سپردند جای چو دیدم که اندر جهان کس نبود که با او همی دست یارست سود به زور جهاندار یزدان پاک بیفگندم از دل همه ترس و باک میان را ببستم به نام بلند نشستم بران پیل پیکر سمند به زین اندرون گرزه‌ی گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیز چنگ و ورا تیز دم مرا کرد پدرود هرکو شنید که بر اژدها گرز خواهم کشید ز سر تا به دمش چو کوه بلند کشان موی سر بر زمین چون کمند زبانش بسان درختی سیاه ز فر باز کرده فگنده به راه چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید غرید و آمد به خشم گمانی چنان بردم ای شهریار که دارم مگر آتش اندر کنار جهان پیش چشمم چو دریا نمود به ابر سیه بر شده تیره دود ز بانگش بلرزید روی زمین ز زهرش زمین شد چو دریای چین برو بر زدم بانگ برسان شیر چنان چون بود کار مرد دلیر یکی تیر الماس پیکان خدنگ به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش هم اندر زمان دیگری همچنان زدم بر دهانش بپیچید ازان سدیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوی خون از جگرش چو تنگ اندر آورد با من زمین برآهختم این گاوسر گرزکین به نیروی یزدان گیهان خدای برانگیختم پیلتن را ز جای زدم بر سرش گرزه‌ی گاو چهر برو کوه بارید گفتی سپهر شکستم سرش چون تن ژنده پیل فرو ریخت زو زهر چون رود نیل به زخمی چنان شد که دیگر نخاست ز مغزش زمین گشت باکوه راست کشف رود پر خون و زرداب شد زمین جای آرامش و خواب شد همه کوهساران پر از مرد و زن همی آفرین خواندندی بمن جهانی بران جنگ نظاره بود که آن اژدها زشت پتیاره بود مرا سام یک زخم ازان خواندند جهان زر و گوهر برافشاندند چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم فرو ریخت از باره بر گستوان وزین هست هر چند رانم زیان بران بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خار خاور نبود چنین و جزین هر چه بودیم رای سران را سرآوردمی زیر پای کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای کنون چند سالست تا پشت زین مرا تختگاه است و اسپم زمین همه گرگساران و مازنداران به تو راست کردم به گرز گران نکردم زمانی برو بوم یاد ترا خواستم راد و پیروز و شاد کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من بدان هم که بودی نماند همی بر و گردگاهم خماند همی کمندی بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را یکی آرزو دارد اندر نهان بیاید بخواهد ز شاه جهان یکی آرزو کان به یزدان نکوست کجا نیکویی زیر فرمان اوست نکردیم بی‌رای شاه بزرگ که بنده نباید که باشد سترگ همانا که با زال پیمان من شنیدست شاه جهان‌بان من که از رای او سر نپیچم به هیچ درین روزها کرد زی من بسیچ به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش ز استخوان مرا گفت بردار آمل کنی سزاتر که آهنگ کابل کنی چو پرورده‌ی مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان چو دیوانه گردد نباشد شگفت ازو شاه را کین نباید گرفت کنون رنج مهرش به جایی رسید که بخشایش آرد هر آن کش بدید ز بس درد کو دید بر بی‌گناه چنان رفت پیمان که بشنید شاه گسی کردمش با دلی مستمند چو آید به نزدیک تخت بلند همان کن که با مهتری در خورد ترا خود نیاموخت باید خرد چو نامه نوشتند و شد رای راست ستد زود دستان و بر پای خاست چو خورشید سر سوی خاور نهاد نخفت و نیاسود تا بامداد چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب سپیده بخندید و بگشاد لب بیامد به زین اندر آورد پای برآمد خروشیدن کره نای به سوی شهنشاه بنهاد روی ابا نامه‌ی سام آزاده خوی جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم! از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم سرم در دام این سودا بهل، تا بسته می‌باشد اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم ز کار عشق او ما را نشاید بود بی‌کاری که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم نشان دانه‌ی خالش ز هر مرغی چه می‌پرسی؟ ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمی‌پرسی مگر نیکو نمی‌دانی، طبیب من، که: بیدارم؟ تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم ازین سودا که می‌ورزد نخواهد شد دلم خالی اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است هلال را ز کنار افق کنید نگاه منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه به عشق روی تو روزی که از جهان بروم ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه مده به خاطر نازک ملالت از من زود که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری بگشای کنار آمد آن یار کناری برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین رستند و گذشتند ز دم‌های شماری آن رفت که اقبال بخارید سر ما ای دل سر اقبال از این بار تو خاری گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری اندر حرم کعبه اقبال خرامید از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد نی شورش دل آرد و نی رنج خماری بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟ مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود عجب که بوی لب و ذوق بوسه‌ی تو دهد به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود نبیند این همه خواری که از تو من دیدم مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود خدنگ غمزه‌ی شوخت ز جوشن دل من گذار کرد چو سوزن که در حریر شود گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد هزار بار گرم ناله بر اثیر شود مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟ ضرورتست که هم سایه‌ای بر اندازند در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور عجب مدار که بر عاشقان امیر شود کسی که صرف کند عمر خویش در کاری شگفت نیست که در کار خود بصیر شود بهار پرده بر انداخت روی نیکو را نمونه گشت جهان بوستان مینو را یکی در ابر بهاری نگر ز رشته‌ی صبح چگونه می‌گسلد دانه‌های لولو را سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی ز دست چون بتوان داد روی نیکو را به باغ غرقه‌ی خون است لاله دانی چیست ز تیغ کوه بریده است روزگار او را بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم ببوی گل بکف آریم جام گلبو را □مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است که راحتی نبود صحبت ریایی را □چو خاک بر سر راه امید منتظرم کزان دیار رساند صبا نسیم وفا برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر عنان خویش گذارم به اقتضای قضا میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت چه التفات نماید به مسند دارا ؟ خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش حریف جنس و می صاف و گوشه‌ی تنها اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر ز ذره ذره‌ی گیتی زمان زمان شنوی ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی چو پای بسته‌ی این قبه گشته‌ای، ناچار درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی حدیث با تو به اندازه‌ی تو باید گفت که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت که نام جنت و حلوای رایگان شنوی به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو سفر کجا کنی، ار قصه‌ی زیان شنوی؟ حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق که کارنامه‌ی این گله از شبان شنوی چو غول نام دلیلی برد، روا نبود که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی کسی که فرق نداند میان قالب و جان حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟ سخن، که از نفس ناتوان شود صادر یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی اگر بود خرد پیر با جوانی جفت روا بود سخن پیر کز جوان شنوی به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی دلارای چون آن سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید ز دارا ز دیده ببارید خون که بد ریخته زیر خاک اندرون نویسنده‌ی نامه را پیش خواند همه خون ز مژگان به رخ برفشاند مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار دادار پروردگار دگر گفت کز کار گردان سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر همی فر دارا همی خواستیم زبان را به نام وی آراستیم کنون چون زمان وی اندر گذشت سر گاه او چوب تابوت گشت ترا خواهم اندر جهان نیکوی بزرگی و پیروزی و خسروی به کام تو خواهم که باشد جهان برین آشکارا ندارم نهان شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر که از جان تو شاد بادا سپهر ازان دخمه و دار وز ماهیار مکافات بدخواه جانوشیار چو خون خداوند ریزد کسی به گیتی درنگش نباشد بسی دگر آنک جستی همی آشتی بسی روز با پند بگذاشتی نیاید ز شاهان پرستندگی نجوید کس از تاجور بندگی به جای شهنشاه ما را توی چو خورشید شد ماه ما را توی مبادا به گیتی به جز کام تو همیشه بر ایوانها نام تو دگر آنک از روشنک یاد کرد دل ما بدان آرزو شاد کرد پرستنده‌ی تست ما بنده‌ایم به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم درودت فرستاد و پاسخ نوشت یکی خوب پاسخ بسان بهشت چو شاه زمانه ترا برگزید سر از رای او کس نیارد کشید نوشتیم نامه سوی مهتران به پهلو نژادان جنگاوران که فرمان داراست فرمان تو نپیچد کسی سر ز پیمان تو فرستاده را جامه و بدره داد ز گنجش ز هرگونه‌یی بهره داد چو رومی به نزد سکندر رسید همه یاد کرد آنچ دید و شنید وزان تخت و آیین و آن بارگاه تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه سکندر ز گفتار او گشت شاد به آرام تاج کیی بر نهاد گر در سر عشق رفت جانم شکرانه هزار جان فشانم بی عشق اگر دمی برآرم تاریک شود همه جهانم تا دور فتاده‌ام من از تو در ششدره‌ی صد امتحانم طفلی که ز دایه دور ماند جان تشنه‌ی شیر همچنانم لب خشک ز شوق قطره‌ای شیر جان می‌دهم ای دریغ جانم عمری چو قلم به سر دویدم گفتم مگر از رسیدگانم چون روی تو شعله‌ای برآورد بگشاد به غیب دیدگانم معلومم شد که هرچه عمری دانسته‌ام از تو من خود آنم گفتی که مرا بدان و بشناس این می‌دانم که می ندانم چون طاقت قطره‌ای ندارم نوشیدن بحر چون توانم از تو جز ازین خبر ندارم کز تو خبری دهد زبانم لیکن دل و جان و عقل در تو گم گشت همه به یک زمانم عقل و دل و جان چو بی نشان گشت از کنه تو چون دهد نشانم از علم مرا ملال بگرفت آخر روزی شود عیانم نه نه که عیان شدست دیری است من طالب بود جاودانم هر گه که فنا شوم در آن عین جاوید در آن بقا بمانم عطار ضعیف را به‌کلی دایم به مراد دل رسانم زن خود را به سنگ زد مردش شد دوان، پیش قاضی آوردش حال خود گفت و مرد شد حاضر گشت قاضی میانشان ناظر زن چو دعوی گزار شد با شوی گوشه‌ی چادرش برفت از روی خواجه حسن و جمال او را دید عشوه‌ی قیل و قال او را دید مرد را گفت قاضی از پشتی: زن خود را چرا چنین کشتی؟ گفت: دشنام داد و چوب زدم او مرا زشت گفت و خوب زدم گفت قاضی که: ای پریشان دست کس به چوب این چنین گهر نشکست گر سر این لطیف چهرت نیست رو طلاقش بده، که مهرت نیست مرد دادش طلاق و شد بی‌جفت چون برون رفت زن به قاضی گفت: مهر دل چون ندارد آن گمراه مهر برداشتست،مهر بخواه آمدم تا بهای من جویی نه به آن تا ثنای من گویی شاید ار علم سر برفرازد دین مباهی شود، خرد نازد که درین قحط سال علم و عمل شد به عون خدای عز و جل مسند شرع در مراغه به کام زین دو قاضی‌القضاة نیکو نام سخنی کان بجاست باید گفت آنچه بینند راست باید گفت رای دستور که افتاب وشست بافاضت چو آفتاب خوشست شاید آن روزها که داد کند گر به لطف از مراغه یاد کند آب رحمت بر آن زمین بارد که در آن خاک تشنگان دارد من ز اهل سخن چه باشم و چند؟ که سخن رانم از نصیحت و پند پند و وعظ از کسی درست آید که به کردار خوب چست آید بیامد یکی موبدی چرب دست مر آن ماه رخ را به می کرد مست بکافید بی‌رنج پهلوی ماه بتابید مر بچه را سر ز راه چنان بی‌گزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید یکی بچه بد چون گوی شیرفش به بالا بلند و به دیدار کش شگفت اندرو مانده بد مرد و زن که نشنید کس بچه‌ی پیل تن همان دردگاهش فرو دوختند به داور همه درد بسپوختند شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و هش ازو رفته بود چو از خواب بیدار شد سرو بن به سیندخت بگشاد لب بر سخن برو زر و گوهر برافشاندند ابر کردگار آفرین خواندند مر آن بچه را پیش او تاختند بسان سپهری برافراختند بخندید ازان بچه سرو سهی بدید اندرو فر شاهنشهی به رستم بگفتا غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر یکی کودکی دوختند از حریر به بالای آن شیر ناخورده شیر درون وی آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید و هور به بازوش بر اژدهای دلیر به چنگ اندرش داده چنگال شیر به زیر کش اندر گرفته سنان به یک دست کوپال و دیگر عنان نشاندندش آنگه بر اسپ سمند به گرد اندرش چاکران نیز چند چو شد کار یکسر همه ساخته چنان چون ببایست پرداخته هیون تکاور برانگیختند به فرمان بران بر درم ریختند پس آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار یکی جشن کردند در گلستان ز زاولستان تا به کابلستان همه دشت پر باده و نای بود به هر کنج صد مجلس آرای بود به زاولستان از کران تا کران نشسته به هر جای رامشگران نبد کهتر از مهتران بر فرود نشسته چنان چون بود تار و پود پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار ابر سام یل موی بر پای خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش وزان پس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست میدان چو چشم خروس می‌آورد و رامشگران را بخواند به خواهندگان بر درم برفشاند بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندران بزمگاه پس آن نامه‌ی زال پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت نخست آفرین کرد بر کردگار بران شادمان گردش روزگار ستودن گرفت آنگهی زال را خداوند شمشیر و کوپال را پس آمد بدان پیکر پرنیان که یال یلان داشت و فر کیان بفرمود کین را چنین ارجمند بدارید کز دم نیابد گزند نیایش همی کردم اندر نهان شب و روز با کردگار جهان که زنده ببیند جهانبین من ز تخم تو گردی به آیین من کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست فرستاده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل و شادمان چو بشنید زال این سخنهای نغز که روشن روان اندر آید به مغز به شادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن به چرخ کبود همی گشت چندی بروبر جهان برهنه شد آن روزگار نهان به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت افزودنی بدی پنج مرده مراو را خورش بماندند مردم ازان پرورش چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاد گشت چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود تو گفتی که سام یلستی به جای به بالا و دیدار و فرهنگ و رای انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد به پایان کان سوخته خرمن زمانه شد خرمنی از سرشک دانه دستاس فلک شکست خردش چون خرد شکست باز بردش زانحال که بود زارتر گشت بی‌زورتر و نزارتر گشت جانی ز قدم رسیده تا لب روزی به ستم رسیده تا شب نالنده ز روی دردناکی آمد سوی آن عروس خاکی در حلقه آن حظیره افتاد کشتیش در آب تیره افتاد غلطید چو مور خسته کرده پیچید چو مار زخم خورده بیتی دو سه زارزار برخواند اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست کای خالق هرچه آفرید است سوگند به هرچه برگزیداست کز محنت خویش وارهانم در حضرت یار خود رسانم آزاد کنم ز سخت جانی واباد کنم به سخت رانی این گفت و نهاد بر زمین سر وان تربت را گرفت در بر چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان برآورد او نیز گذشت از این گذرگاه وان کیست که نگذرد بر اینراه راهیست عدم که هر چه هستند از آفت قطع او نرستند ریشی نه که غورگاه غم نیست خاریده ناخن ستم نیست ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب نو روی کهربا رنگ دوری کن از این خراس گردان کو دور شد از خلاص مردان در خانه سیل ریز منشین سیل آمد، سیل، خیز، منشین تا پل نشکست بر تو گردون زین پل به جهان جمازه بیرون در خاک مپیچ کو غباریست با طبع مساز کو شراریست بر تارک قدر خویش نه پای تا بر سر آسمان کنی جای دایم به تو بر جهان نماند آنرا مپرست کان نماند مجنون ز جهان چو رخت بر بست از سرزنش جهانیان رست بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده ناسود درین سرای پر دود چون خفت مع‌الغرامه آسود افتاده بماند هم بر آن حال یک ماه و شنیده‌ام که یک سال وان یاوگیان رایگان گرد پیرامن او گرفته ناورد او خفته چو شاه در عماری وایشان همه در یتاق داری بر گرد حظیره خانه گردند زان گور گه آشیانه گردند از بیم درندگان چپ و راست آمد شد خلق جمله برخاست نظارگیی که دیدی از دور شوریدن آن ددان چو زنبور پنداشتی آن غریب خسته آنجاست به رسم خود نشسته وان تیغ زنان به قهرمانی بر شاه کنند پاسبانی آگاه نه زانکه شاه مرد است بادش کمر و کلاه برداست وان جیفه خون به خرج کرده دری به غبار درج کرده از زلزلهای دور افلاک شد ریخته و فشانده بر خاک در هیت او ز هر نشانی نامانده به جا جز استخوانی زان گرگ سگان استخوانخوار کسرا نه به استخوان او کار چندان که ددان بدند بر جای ننهاد در آن حرم کسی پای مردم ز حفاظ با نصیب است این مردمی از ددان غریب است شد سال گذشته وان دد و دام آواره شدند کام و ناکام دوران چو طلسم گنج بربود وان قفل خزینه بند فرسود گستاخ روان آن گذرگاه کردند درون آن حرم راه دیدند فتاده مهربانی مغزی شده مانده استخوانی چون محرم دیده ساختندش از راه وفا شناختندش آوازه روانه شد به هر بوم شد در عرب این فسانه معلوم خویشان و گزیدگان و پاکان جمع آمده جمله دردناکان رفتند و در او نظاره کردند تن خسته و جامه پاره کردند وان کالبد گهر فشانده همچون صدف سپید مانده گرد صدفش چو در زدودند بازش چو صدف عبیر سودند او خود چو غبار مشگوش داشت از نافه عشق بوی خوش داشت در گریه شدند سوکواران کردند بر او سرشک باران شستند به آب دیده پاکش دادند ز خاک هم به خاکش پهلوگه دخمه را گشادند در پهلوی لیلیش نهادند خفتند به ناز تا قیامت برخاست ز راهشان ملامت بودند در این جهان به یک عهد خفتند در آن جهان به یک مهد کردند چنانکه داشت راهی بر تربت هردو روضه گاهی آن روضه که رشک بوستان بود حاجتگه جمله دوستان بود هرکه آمدی از غریب و رنجور در حال شدی ز رنج و غم دور زان روضه کسی جدا نگشتی تا حاجت او روا نگشتی تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد ببین ای خردمند روشن‌روان که چون باید او را ستودن توان همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگان بر بباید گریست تو خستو شو آنرا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست ابا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که گویی مپوی ترا هرچ بر چشم سر بگذرد نگنجد همی در دلت با خرد سخن هرچ بایست توحید نیست بنا گفتن و گفتن او یکیست تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی نیاید به بن هرگز این گفت و گوی بیک دم زدن رستی از جان و تن همی بس بزرگ آیدت خویشتن همی بگذرد بر تو ایام تو سرای جز این باشد آرام تو نخست از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن کزویست گردون گردان بپای هم اویست بر نیک و بد رهنمای جهان پر شگفتست چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفتست و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت دگر آنک این گرد گردان سپهر همی نو نمایدت هر روز چهر نباشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان خردمند کین داستان بشنود بدانش گراید بدین نگرود ولیکن چو معنیش یادآوری شود رام و کوته کند داوری تو بشنو ز گفتار دهقان پیر گر ایدونک باشد سخن دلپذیر سخنگوی دهقان چنین کرد یاد که یک روز کیخسرو از بامداد بیاراست گلشن بسان بهار بزرگان نشستند با شهریار چو گودرز و چون رستم و گستهم چو برزین گرشاسپ از تخم جم چو گیو و چو رهام کار آزمای چو گرگین و خراد فرخنده رای چو از روز یک ساعت اندر گذشت بیامد بدرگاه چوپان ز دشت که گوری پدید آمد اندر گله چو شیری که از بند گردد یله همان رنگ خورشید دارد درست سپهرش بزر آب گویی بشست یکی برکشیده خط از یال اوی ز مشک سیه تا بدنبال اوی سمندی بزرگست گویی بجای ورا چار گرزست آن دست و پای یکی نره شیرست گویی دژم همی بفگند یال اسپان ز هم بدانست خسرو که آن نیست گور که برنگذرد گور ز اسپی بزور برستم چنین گفت کین رنج نیز به پیگار بر خویشتن سنج نیز برو خویشتن را نگه‌دار ازوی مگر باشد آهرمن کینه‌جوی چنین گفت رستم که با بخت تو نترسد پرستنده‌ی تخت تو نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها ز شمشیر تیزم نیابد رها برون شد بنخچیر چون نره شیر کمندی بدست اژدهایی بزیر بدشتی کجا داشت چوپان گله وزانسو گذر داشت گور یله سه روزش همی جست در مرغزار همی کرد بر گرد اسپان شکار چهارم بدیدش گرازان بدشت چو باد شمالی برو بر گذشت درخشنده زرین یکی باره بود بچرم اندرون زشت پتیاره بود برانگیخت رخش دلاور ز جای چو تنگ اندر آمد دگر شد برای چنین گفت کین را نباید فگند بباید گرفتن بخم کمند نشایدش کردن بخنجر تباه بدین سانش زنده برم نزد شاه بینداخت رستم کیانی کمند همی خواست کرد سرش را ببند چو گور دلاور کمندش بدید شد از چشم او در زمان ناپدید بدانست رستم که آن نیست گور ابا او کنون چاره باید نه زور جز اکوان دیو این نشاید بدن ببایستش از باد تیغی زدن بشمشیر باید کنون چاره کرد دواندین خون بران چرم زرد ز دانا شنیدم که این جای اوست که گفتند بستاند از گور پوست همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تند تاز کمان را بزه کرد و از باد اسپ بینداخت تیری چو آذر گشسپ همان کو کمان کیان درکشید دگر باره شد گور ازو ناپدید همی تاخت اسپ اندران پهن دشت چو سه روز و سه شب برو بر گذشت ببش گرفت آرزو هم بنان سر از خواب بر کوهه‌ی زین زنان چو بگرفتش از آب روشن شتاب به پیش آمدش چشمه‌ی چون گلاب فرود آمد و رخش را آب داد هم از ماندگی چشم را خواب داد کمندش ببازوی و ببر بیان بپوشیده و تنگ بسته میان ز زین کیانیش بگشاد تنگ به بالین نهاد آن جناغ خدنگ چراگاه رخش آمد و جای خواب نمدزین برافگند بر پیش آب بدان جایگه خفت و خوابش ربود که از رنج وز تاختن مانده بود چو اکوانش از دور خفته بدید یکی باد شد تا بر او رسید زمین گرد ببرید و برداشتش ز هامون بگردون برافراشتش غمی شد تهمتن چو بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد چو رستم بجنبید بر خویشتن بدو گفت اکوان که ای پیلتن یکی آرزو کن که تا از هوا کجات آید افگندن اکنون هوا سوی آبت اندازم ار سوی کوه کجا خواهی افتاد دور از گروه چو رستم بگفتار او بنگرید هوا در کف دیو واژونه دید چنین گفت با خویشتن پیلتن که بد نامبردار هر انجمن گر اندازدم گفت بر کوهسار تن و استخوانم نیاید بکار بدریا به آید که اندازدم کفن سینه‌ی ماهیان سازدم وگر گویم او را بدریا فگن بکوه افگند بدگهر اهرمن همه واژگونه بود کار دیو که فریادرس باد گیهان خدیو چنین داد پاسخ که دانای چین یکی داستانی زدست اندرین که در آب هر کو بر آیدش هوش به مینو روانش نبیند سروش بزاری هم ایدر بماند بجای خرامش نیاید بدیگر سرای بکوهم بینداز تا ببر و شیر ببینند چنگال مرد دلیر ز رستم چو بشنید اکوان دیو برآورد بر سوی دریا غریو بجایی بخواهم فگندنت گفت که اندر دو گیتی بمانی نهفت بدریای ژرف اندر انداختش ز کینه خور ماهیان ساختش همان کز هوا سوی دریا رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید نهنگان که کردند آهنگ اوی ببودند سرگشته از چنگ اوی بدست چپ و پای کرد آشناه بدیگر ز دشمن همی جست راه بکارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ اگر ماندی کس بمردی بپای پی او زمانه نبردی ز جای ولیکن چنینست گردنده دهر گهی نوش یابند ازو گاه زهر ز دریا بمردی به یکسو کشید برآمد بهامون و خشکی بدید ستایش گرفت آفریننده را رهانیده از بد تن بنده را برآسود و بگشاد بند میان بر چشمه بنهاد ببر بیان کمند و سلیحش چو بفگند نم زره را بپوشید شیر دژم بدان چشمه آمد کجا خفته بود بران دیو بدگوهر آشفته بود نبود رخش رخشان بران مرغزار جهانجوی شد تند با روزگار برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش تا گاه شام پیاده همی رفت جویان شکار به پیش اندر آمد یکی مرغزار همه بیشه و آبهای روان بهر جای دراج و قمری نوان گله‌دار اسپان افراسیاب به بیشه درون سر نهاده بخواب دمان رخش بر مادیانان چو دیو میان گله برکشیده غریو چو رستم بدیدش کیانی کمند بیفگند و سرش اندر آمد به بند بمالیدش از گرد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد لگامش بسر بر زد و برنشست بران تیز شمشیر بنهاد دست گله هر کجا دید یکسر براند بشمشیر بر نام یزدان بخواند گله‌دار چون بانگ اسبان شنید سرآسیمه از خواب سر بر کشید سواران که بودند با او بخواند بر اسپ سرافرازشان برنشاند گرفتند هر کس کمند و کمان بدان تا که باشد چنین بدگمان که یارد بدین مرغزار آمدن بنزدیک چندین سوار آمدن پس اندر سواران برفتند گرم که بر پشت رستم بدرند چرم چو رستم شتابندگان را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید بغرید چون شیر و برگفت نام که من رستمم پور دستان سام بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت چو چوپان چنان دید بنمود پشت چو باد از شگفتی هم اندر شتاب بدیدار اسپ آمد افراسیاب بجایی که هر سال چوپان گله بران دشت و آن آب کردی یله خود و دو هزار از یل نامدار رسیدند تازان بران مرغزار ابا باده و رود و گردان بهم بدان تا کند بر دل اندیشه کم چو نزدیک آن مرغزاران رسید ز اسپان و چوپان نشانی ندید یکایک خروشیدن آمد ز دشت همه اسپ یک بر دگر برگذشت ز خاک پی رخش بر سرکشان پدید آمد از دور پیدا نشان چو چوپان بر شاه توران رسید بدو باز گفت آن شگفتی که دید که تنها گله برد رستم ز دشت ز ما کشت بسیار و اندر گذشت ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی بباید کشیدن یکایک سلیح که این کار بر ما گذشت از مزیح چنین زار گشتیم و خوار و زبون که یک تن سوی ما گراید بخون همی بفگند نام مردی ز ما بتیغ او براند ز خون آسیا همی بگذراند بیک تن گله نشاید چنین کار کردن یله سپهدار با چار پیل و سپاه پس رستم اندر گرفتند راه چو گشتند نزدیک رستم کمان ز بازو برون کرد و آمد دمان بریشان ببارید چو ژاله میغ چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ چو افگنده شد شست مرد دلیر بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر همی گرز بارید همچون تگرگ همی چاک چاک آمد از خود و ترگ ازیشان چهل مرد دیگر بکشت غمی شد سپهدار و بنمود پشت ازو بستد آن چار پیل سپید شدند آن سپاه از جهان ناامید پس پشتشان رستم گرزدار دو فرسنگ برسان ابر بهار چو برگشت برداشت پیل و رمه بنه هرچ آمد بچنگش همه بیامد گرازان بران چشمه باز دلش جنگ جویان بچنگ دراز دگر باره اکوان بدو باز خورد نگشتی بدو گفت سیر از نبرد برستی ز دریا و چنگ نهنگ بدشت آمدی باز پیچان بجنگ تهمتن چو بنشید گفتار دیو برآورد چون شیر جنگی غریو ز فتراک بگشاد پیچان کمند بیفگند و آمد میانش به بند بپیچید بر زین و گرز گران برآهیخت چون پتک آهنگران بزد بر سر دیو چون پیل مست سر و مغزش از گرز او گشت پست فرود آمد آن آبگون خنجرش برآهیخت و ببرید جنگی سرش همی خواند بر کردگار آفرین کزو بود پیروزی و زور کین تو مر دیو را مردم بد شناس کسی کو ندارد ز یزدان سپاس هرانکو گذشت از ره مردمی ز دیوان شمر مشمر از آدمی خرد گر برین گفتها نگرود مگر نیک مغزش همی نشنود گر آن پهلوانی بود زورمند ببازو ستبر و ببالا بلند گوان خوان و اکوان دیوش مخوان که بر پهلوانی بگردد زیان چه گویی تو ای خواجه‌ی سالخورد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد که داند که چندین نشیب و فراز به پیش آرد این روزگار دراز تگ روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست که داند کزین گنبد تیزگرد درو سور چند است و چندی نبرد چو ببرید رستم سر دیو پست بران باره‌ی پیل پیکر نشست به پیش اندر آورد یکسر گله بنه هرچ کردند ترکان یله همی رفت با پیل و با خواسته وزو شد جهان یکسر آراسته ز ره چون بشاه آمد این آگهی که برگشت ستم بدان فرهی از ایدر میان را بدان کرد بند کجا گور گیرد بخم کمند کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ نیابد گذر شیر بر تیغ اوی همان دیو و هم مردم کینه‌جوی پذیره شدن را بیاراست شاه بسر بر نهادند گردان کلاه درفش شهنشاه با کرنای ببردند با ژنده پیل و درای چو رستم درفش جهاندار شاه نگه کرد کامد پذیره براه فرود آمد و خاک را داد بوس خروش سپاه آمد و بوق و کوس سر سرکشان رستم تاج بخش بفرمود تا برنشیند برخش وزانجا بایوان شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند به ایرانیان بر گله بخش کرد نشست تن خویشتن رخش کرد فرستاد پیلان بر پیل شاه که بر شیر پیلان بگیرند راه بیک هفته ایوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند بمی رستم آن داستان برگشاد وز اکوان همی کرد بر شاه یاد که گوری ندیدم بخوبی چنوی بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی چو خنجر بدرید بر تنش پوست بروبر نبخشود دشمن نه دوست سرش چون سر پیل و مویش دراز دهن پر زدندانهای گراز دو چشمش کبود و لبانش سیاه تنش را نشایست کردن نگاه بدان زور و آن تن نباشد هیون همه دشت ازو شد چو دریای خون سرش کردم از تن بخنجر جدا چو باران ازو خون شد اندر هوا ازو ماند کیخسرو اندر شگفت چو بنهاد جام آفرین برگرفت بران کو چنان پهلوان آفرید کسی این شگفتی بگیتی ندید که مردم بود خود بکردار اوی بمردی و بالا و دیدار اوی همی گفت اگر کردگار سپهر ندادی مرا بهره از داد و مهر نبودی بگیتی چنین کهترم که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم دو هفته بران گونه بودند شاد ز اکوان وز بزم کردند یاد سه دیگر تهمتن چنین کرد رای که پیروز و شادان شود باز جای مرا بویه‌ی زال سامست گفت چنین آرزو را نشاید نهفت شوم زود و آیم بدرگاه باز بباید همی کینه را کرد ساز که کین سیاوش به پیل و گله نشاید چنین خوار کردن یله در گنج بگشاد شاه جهان گرانمایه چیزی که بودش نهان بیاورد ده جام گوهر ز گنج بزر بافته جامه‌ی شاه پنج غلامان روزمی بزرین کمر پرستندگان نیز با طوق زر ز گستردنیها و از تخت عاج ز دیبا و دینار و پیروزه تاج بنزدیک رستم فرستاد شاه که این هدیه با خویشتن بر براه یک امروز با ما بباید بدن وزان پس ترا رای رفتن زدن ببود و بپیمود چندی نبید بشبگیر جز رای رفتن ندید دو فرسنگ با او بشد شهریار بپدرود کردن گرفتش کنار چو با راه رستم هم آواز گشت سپهدار ایران ازو بازگشت جهان پاک بر مهر او گشت راست همی داشت گیتی بر انسان که خواست برین گونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمانست و گاهی چو تیر چو این داستان سربسر بشنوی از اکوان سوی کین بیژن شوی یکی مطرب همی‌خواهم در این دم که نشناسد ز مستی زیر از بم حریفی نیز خواهم غمگساری ز بی‌خویشی نداند شادی از غم همه اجزای او مستی گرفته مبدل گشته از اولاد آدم مسلمانی منور گشته از وی مسلم گشته از هستی مسلم چو با نه کس بیاید بشمری ده ده تو نه بود از ده یکی کم خدایا نوبتی مست بفرست که ما از می دهل کردیم اشکم دهل کوبان برون آییم از خویش که ما را عزم ساقی شد مصمم دهلزن گر نباشد عید عید است جهان پرعید شد والله اعلم پراکنده بخواهم گفت امروز چه گوید مرد درهم جز که درهم مگر ساقی بینداید دهانم از آن جام و از آن رطل دمادم مرادم کیست زین‌ها شمس تبریز ازیرا شمس آمد جان عالم امروز سماع است و شراب است و صراحی یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی روحی است مباحی که از آن روح چشیده‌ست کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی در پیش چنین فتنه و در دست چنین می یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست اسپید ز نور است نه کافور رباحی شمعی است برافروخته وز عرش گذشته پروانه او سینه دل‌های فلاحی سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات پران شده جان‌ها و روان‌ها ز نواحی این حلقه مستان خرابات خراب است دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی شاباش زهی حال که از حال رهیدیت شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی با خود ملک الموت بگوید هله واگرد کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی از غیب شنو نعره مستان و خمش کن یک غلغله پاک ز آواز صیاحی ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش می‌خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی فارس شده شمس الحق تبریز همیشه بر شمس شموس و نکند شمس جماحی شنیدی تو که خط آمد ز خاقان که از پرده برون آیند خوبان چنین فرموده است خاقان که امسال شکر خواهم که باشد سخت ارزان زهی سال و زهی روز مبارک زهی خاقان زهی اقبال خندان درون خانه بنشستن حرام است که سلطان می خرامد سوی میدان بیا با ما به میدان تا ببینی یکی بزم خوش پیدای پنهان نهاده خوان و نعمت‌های بسیار ز حلواها و از مرغان بریان غلامان چو مه در پیش ساقی نوای مطربان خوشتر از جان ولیک از عشق شه جان‌های مستان فراغت دارد از ساقی و از خوان تو گویی این کجا باشد همان جا که اندیشه کجا گشته‌ست جویان ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی نی پری و نی چری ای مرغک حلوایی مانند شترمرغی گویند بپر گویی من اشترم و اشتر کی پرد ای طایی چون نوبت بار آید گویی که نه من مرغم کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی نی فاخته طوقی نی در چمن مایی حق است سلیمان را در گردن هر مرغی مرغان همه پریدند آن جا تو چه می‌پایی روی نفس مطمنه در جسد زخم ناخنهای فکرت می‌کشد فکرت بد ناخن پر زهر دان می‌خراشد در تعمق روی جان تا گشاید عقده‌ی اشکال را در حدث کردست زرین بیل را عقده را بگشاده گیر ای منتهی عقده‌ی سختست بر کیسه‌ی تهی دز گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر عقده‌ی چندی دگر بگشاده گیر عقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت که بدانی که خسی یا نیک‌بخت حل این اشکال کن گر آدمی خرج این کن دم اگر آدم‌دمی حد اعیان و عرض دانسته گیر حد خود را دان که نبود زین گزیر چون بدانی حد خود زین حدگریز تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز عمر در محمول و در موضوع رفت بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر باطل آمد در نتیجه‌ی خود نگر جز به مصنوعی ندیدی صانعی بر قیاس اقترانی قانعی می‌فزاید در وسایط فلسفی از دلایل باز برعکسش صفی این گریزد از دلیل و از حجاب از پی مدلول سر برده به جیب گر دخان او را دلیل آتشست بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست خاصه این آتش که از قرب ولا از دخان نزدیک‌تر آمد به ما پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان بهر تخییلات جان سوی دخان گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید مرد باید نزند دست به کاری که نباید چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید گر بدین پسته‌ی خندان گذری در شکرستان پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید گر گشاید گره از کار فرو بسته‌ی دلها شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم که ز آیینه‌ی دل گرد کدورت بزداید ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید پیشه‌ی من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید شادباش ار دهدت وعده‌ی دیدار به محشر در سر وعده اگر وعده‌ی دیگر ننماید لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید در یک سخن آن همه عتیبش بین در یک نظر این همه فریبش بین خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین خاموشی لعل او چه می‌بینی جماشی چشم پر عتیبش بین تا چشم نظاره زو خبر ندهد هم نور جمال او حجیبش بین آن عقل که برد نام بالایش سر چون سر خامه در نشیبش بین از درد جگر به شب ز هجرانش ای بر دل من همه نهیبش بین روزی که حساب کشتگان گیرد خاقانی را در آن حسیبش بین شکر خدا که پایه‌ی دولت ز آسمان بگذشت و سر کشید به ایوان لامکان شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر دست قدر بیاری خلاق انس و جان شکر دگر که شیر خدا شاه ذوالفقار شمشیر فتح داد به دست خدایگان صاحب لوای تاجور بارگه نشین کشور گشای تخت ده مملکت ستان پشت سپاه و پادشه عرصه زمین فراش راه و پیشرو صاحب‌الزمان جمشید عصر حمزه‌ی ثانی که دست وی بگسست بر سپهر کمربند کهکشان ثعبان صفت جهان بدم اندر کشد چو آب شمشیر او بدر کند از کام اگر زبان چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش گاو زمین ز جای رود از هراس آن نزدیک شد کزو به جهان شاهنامه‌ها خوانند چون حکایت دستان به داستان شمشیر او نشان ز دو شق قمر دهد گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان در رزم رستم افتد اگر در مقابلش برتابد از مهابت او رخش را عنان ماهی و گاو را کند افکار ثقل بار در حرب بر رکاب چو لنگر کند گران بیند فلک مقابله‌ی آفتاب و ماه نعل سمند او به قمر گر کند قران تیر از کمان نجسته فتد فارس از فرس آن صفدر زمان چو بر اعدا کشد کمان بر هر که تافت رنگ تمرد درو نیافت خورشید طالعش که ظفر راست توامان فتحش ز فتح شاه رسل می‌دهد خبر حربش ز حرب شیر خدا می‌دهد نشان از یک بدن برآید اگر صدهزار سر در یک جسد در آید اگر صدهزار جان بیند فلک فتاده به یک تیغ راندنش بر خاک ره دو پیکر بی‌جان و سرطپان از برق تیغ با سپه خصم می‌کند کاری که ماهتاب نکردست با کتان این خلق و صد مقابل این کی کند کفاف چون تیغ خویش را کند آن صفدر امتحان جز من که می‌روم ز پی کنه رفعتش دیگر بر آسمان که نهادست نردبان ای عقل پیر این فلک نوجوانکه هست منظور چشم و کام دل و آرزوی جان گر عاقلی ز یک جهتانش درین دیار از داعیان و معتقدان و فدائیان بگشای چشم دقت و از بهر نصرتش چندین هزار دست دعا بین بر آسمان کوته کنم سخن چو ازین نظم مدعا تاریخ تازه‌ایست که خواهد شدن عیان بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن چون باسپاه خویش چو سیلاب شد روان نوعی به صدمه ریشه‌ی ایشان ز بیخ کند کز باغ برکند خس و خاشاک باغبان چون بود بر فتادن رومی رواج دین ز اقبال حمزه‌ی عجم آن شاه نوجوان امثال برفتاد که بر لوح روزگار تاریخ بر فتادن رومی شود همان تا رو نهد ز گردش چرخ ستیزه گر آشوب و انقلاب به این طرفه خاکدان این شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ امنیت زمین و زمان را بود ضمان حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل ای به زبان نکته گذار آمده! وی به سخن نادره‌کار آمده نقطه‌ی نطق است تو را بر زبان گشته از آن نقطه زبان‌ات زیان گر کنی آن نقطه ازین حرف حک بر خط حکم تو نهد سر ملک هر که درین گنبد نیلوفری افکند آوازه‌ی نیکوفری نیکوئی فر وی از خامشی‌ست خامشی‌اش تیغ جهالت‌کشی ست گفتن بسیار نه از نغزی است ولوله‌ی طبل، ز بی‌مغزی است غنچه که نبود به دهانش زبان لعل و زرش بین گره اندر میان سوسن رعنا که زبان‌آور است کیسه‌تهی مانده ز لعل و زرست منطق طوطی خطر جان اوست قفل نه کلبه‌ی احزان اوست زاغ که از گفتن‌اش آمد فراغ جلوه‌گر آمد به تماشای باغ خست طبع است درین کهنه کاخ حوصله‌ی تنگ و حدیث فراخ چرخ بدین گردش و دایم خموش چرخه‌ی حلاج و هزاران خروش رسته‌ی دندانت صفی بست خوش پیش صف آمد لب تو پرده کش کرده زبان تیغ پی یک سخن چند شوی پرده‌در و صف‌شکن گرچه سخن خاصیت زندگی‌ست موجب صد گونه پراکندگی‌ست زندگی افزای، دل زنده را! ورد مکن قول پراگنده را! هر نفسی از تو هیولی‌وش است قابل هر نقش خوش و ناخوش است گر ز کرم نقش جمالش دهی، منقبت فضل و کمالش دهی، بر ورق عمر تو عنوان شود فاتحه‌ی نامه‌ی احسان شود ور ز سفه داغ قصورش کشی، در درکات شر و شورش کشی، خامه کش صفحه‌ی دین گرددت میل‌زن چشم یقین گرددت لب چو گشائی، گرو هوش باش! ورنه زبان درکش و خاموش باش! دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مند پایه‌ی اقبال تو گردد بلند بر سخن بیهده کم شو دلیر! تا که از آن پایه نیفتی به زیر چه کرده‌ام بجای تو که نیستم سزای تو نه از هوای دلبران بری شدم برای تو مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو دل من از جفای خود ممال زیر پای خود که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو مکن خراب سینه‌ام، که من نه مرد کینه‌ام ز مهر تو بری نه‌ام، به جان کشم جفای تو مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون پناه می‌برم کنون به لعل جان‌فزای تو مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد سحرگهی که در رسد نسیم دل‌گشای تو رخ و سرشک من نگر که کرده‌ای چو سیم و زر تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو نه افضلم تو خوانده‌ای، به بزم خود نشانده‌ای کنون ز پیش رانده‌ای، تو دانی و خدای تو ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست بهانه کن که بتان را بهانه آیینست از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسینست وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا به جان پاک عزیزان که گرز رویینست هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست جواب همچو شکر او دهد که محتاج است جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار بقای گنج تو بادا که آن برونینست قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست برون در همه را چون سگان کو بنشان که در شرف سر کوی تو طور سینینست خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند جفای عشق کشیدن فن سلاطین است امام فاتحه خواند ملک کند آمین مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید هزار گوهر و لعلش بها و کابینست چنانک مدرسه فقه را برون شوها است بدانک مدرسه عشق را قوانینست خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب میانه‌ی من و او نگسلد کمند ارادت در این ولایت پرشور و فتد خانه‌ی کنعان چه‌ها که مادر ایام کرد در دو ولایت شکسته رنگی رنج خمار هجر زحد شد ز گوشه‌ای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت فتاده حوصله‌ی مرغ روح تنگ خدا را بده به خسته پیکان خود نوید عیادت به معبدیست رخ محتشم که می‌کند آنجا نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم امید در شب زلفت به روز عمر نبستم طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خریدم ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی ای خوان لطف انداخته و با لیمان ساخته طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبه‌ی ثنا ای دیده‌ی خوبان چین در روی تو نادیده چین دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا درم رفیقان از برون دارم حریفان درون در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی در پیش چوگان قدرگویی شدم بی‌پا و سر برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی ای قبله‌ی اندیشها شیر خدا در بیشها ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی گه جام هش را می‌برد پرده‌ی حیا برمی‌درد گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده زین باده‌شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم تا تو نیابی عاقلی در حلقه‌ی آدم کده لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بی‌فایده از دسا ما یا می‌برد یا رخت در لاشی برد از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت باده‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی آمد قران جام و می بگذشت دور مایده رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم ای برقد تو راست قبای سخا و جود حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار در تن مراست کهنه قبایی که پاره‌اش دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار آدم به دست جود خودش پنبه کاشته حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار سوراخهای او کندم وام ریشخند از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار لطفی نما که هست به راه قبای تو سوراخها به هر طرفی چشم انتظار □با خار قناعت ار بسازی یکبار از هر قدمی برویدت صد گلزار با خارکشان نشین که اندر دو سه روز صد برگ بساخت گل ز یک دسته‌ی خار صبحدم، تازه گلی خودبین گفت کاز چه خاک سیهم در پهلوست خاک خندید که منظوری هست خیره با هم ننشستیم، ای دوست مقصد این ره ناپیدا را ز کسی پرس که پیدایش ازوست همه از دولت خاک سیه است که چمن خرم و گلشن خوشبو است همه طفلان دبستان منند هر گل و سبزه که اندر لب جو است پوستین بودمت ایام شتا چو شدی مغز، رها کردی پوست جز تواضع نبود رسم و رهم گر چه گلزار ز من چون مینو است نکنم پیروی عجب و هوی زانکه افتادگیم خصلت و خو است تو، بدلجوئی خود مغروری نشنیدی که فلک، عربده‌جو است من اگر تیره و گر ناچیزم هر چه را خواجه پسندد، نیکو است گل بی خاک نخواهد روئید خاک، هر سوی بود، گل زانسو است خلقت از بهر تنی تنها نیست چشم گر چشم شد، ابرو ابرو است همگی خاک شویم آخر کار همچو آن خاک که در برزن و کو است برگ گل یا بر گلرخساری است خاک و خشتی که ببرج و بارو است تکیه بر دوستی دهر، مکن که گهی دوست، دگر گاه عدو است مشو ایمن که گل صد برگم که تو صد برگی و گیتی صد رو است گرچه گرد است بدیدن گردو نه هر آن گرد که دیدی، گردو است گوی چوگان فلک شد سرما زانکه چوگان فلک، اینش گو است همه، ناگاه گلوگیر شوند همه را، لقمه‌ی گیتی به گلو است کشتی بحر قضا، تسلیم است اندرین بحر، نه کشتی، نه کرو است کوش تا جامه‌ی فرصت ندری درزی دهر، نه آگه ز رفو است تا تو آبی به تکلف بخوری نه سبوئی و نه آبی به سبو است غافل از خویش مشو، یک سر موی عمر، آویخته از یک سر مو است هذا طبیبی، عند الدوآء هذا حبیبی، عند الوء هذا لباسی، هذا کناسی هذا شرابی، هذا غذایی هذا انیسی، عندالفراق هذا خلاصی، عند البء قالوا تسلی، حاشا و کلا قلبی مقیم، وسط الوفء این کان احمد، قلبی تعمد روحی فداه، عند الفنء ان کان شاکی، یبغی هلاکی سمعا و طاعه ذا مشتهایی هذا سلحدار، لایدخل الدار الا بدینار، عند الابء مونی حیاتی، حصدی نباتی حبسی نجاتی، مقتی بقایی یا من یلمنی، مالک و مالی صبری محال فی الاتقء روحی مصیب، قلبی مصاف صبری مذاب، فی حرنایی انا نسینا، ما قد لقینا لما راینا، بدر الضیء یا ذوفنونی، ابصر جنونی فوق‌الظنون، خرق الحیاء امروز دلبر یکبار دیگر آمد که گیرد مرغ هوایی گر او پذیرد، ده ده بگیرد لیکن بخیلست، در رخ نمایی بر گرد دلبر، پانصد کبوتر پر می‌فشانند، بهر گوایی ای نیم مرده، پران شو اینجا کاینجا نماند، بی‌اشتهایی مستان کم زن، رستند از تن دزدم گلیمی، من از کسایی آن بی تن و جان چیست کو روان است؟ که شنید روانی که بی‌روان است؟ آفاق و جهان زیر اوست و او خود بیرون ز جهان نی، نه در جهان است خود هیچ نیاساید و نجنبد جنبده همه زیر او چران است پیداست به عقل و زحس پنهان گرچه نه خداوند کامران است هرچ او برود هرگزی نباشد او هرگزی و باقی و روان است با طاقت و هوشیم ما و او خود بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توان است چون خط دراز است بی‌فراخا خطی که درازیش بی‌کران است همواره بر آن خط هفت نقطه گردان و پی یکدگر دوان است با هر کس ازو بهره است بی‌شک گر کودک یا پیر یا جوان است هر خردی ازو شد کلان و او خود زی عقل نه خرد است و نه کلان است او خود نه سپید است و این سپیدی بر عارضت ای پیر ازو نشان است بی جان و تن است او ولیک خوردنش از خلق تنومند پاک جان است ای خواجه، از این اژدها حذر کن کاین سخت ستمگارو بدنشان است نشگفت کزو من زمن شده ستم زیرا که مر او را لقب زمان است سرمایه‌ی هر نیکیی زمان است هر چند که بد مهر و بی‌امان است الفنج کن اکنون که مایه داری از منت نصیحت به رایگان است زو هردو جهان را بجوی ازیرا مر هردو جهان را زمانه کان است بیرون کن از این کان مر آن جهان را کاین کار حکیمان و راستان است این را نستانم به رایگان من زیرا که جهان رایگان گران است آنک این سوی او بی‌بها و خوار است فردا سوی ایزد گرامی آن است وین خوار سوی آن کس است کو را بر منظر دل عقل پاسبان است جائی است بر این بام لاجوردی کان جای تو را جاودان مکان است دانا به سوی آن جهان از اینجا از نیکی بهتر دری ندانست نیکیت به کردار نیز بایست نیکی‌ی تو همه جمله بر زبان است زیرا که به جای چراغ روشن اندر دل پر غدر تو دخان است از دست تو خوش نایدم نواله زیرا که نواله‌ت پر استخوان است تو پیش‌رو این رمه‌ی بزرگی جان و دل من زین رمه رمان است زیرا که چو تو زوبعه نهاز است اندر رمه و ابلیسشان شبان است خاصه به خراسان که مر شما را آنجا زه و زاد است و خان و مان است یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز از لشکر یاجوج مرزبان است بر اهل خراسان فراخ شد کار امروز که ابلیس میزبان است وز مطرب و رودو نبید آنجا پیوسته همه روز کاروان است وز خوب غلامان همه خراسان چون بتکده‌ی هند و چین ستان است زی رود و سرودست گوش سلطان زیرا که طغان خانش میهمان است مطرب همه افغان کند که: می خور ای شاه، که این جشن خسروان است وز دولت خود شاد باش ازیراک دولت به تو، ای شاه، شادمان است وان مطرب سلطان بدین سخن‌ها در شهر نکوحال و بافلان است وز خواری اسلام و علم، مذن بی‌نان و چو نال از عمان نوان است آنجا که چنین کار و بار باشد چه جای گه علم یا قرآن است؟ مهمان بلیس است خلق و حجت بیچاره به‌یمگان ازان نهان است آن را که بر امید آن جهان نیست این تیره جهان شهره بوستان است سرمازدگان را به‌ماه بهمن خفسانه‌ی خر خز و پرنیان است کاهی است تباه این جهان ولیکن که پیش خر و گاو زعفران است ای برده به‌بازار این جهان عمر بازار تو یکسر همه زیان است ما را خرد ایدون همی نماید کان جای قدیم است و جاودان است بس سخت متازید ای سواران گر در کفتان از خرد عنان است زیرا که بر این راه تاختن‌تان بس ژرف یکی چاه بی‌فغان است زین راه به یک سو شوید، هر کو بر جان و تن خویش مهربان است این ژرف و قوی چاه را به بینی گر بر سر تو عقل دیده‌بان است زان می نرود بر ره تو حجت کز چاه بر آن راه بی‌گمان است بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است آن که می‌گردد مدام از دور باش خشم و کین دور دور از بارگاه خاطرت یاد من است ای خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن طبع شیرین بشکفد کاین کار فرهاد من است دادن از روی زمین خاک بنی‌آدم به باد کمترین بازیچه‌ی طفل پریزاد من است در جهان خاکی که هرگز ترنگردد جز با اشک گر نشان جویند ازان خاک غم آباد من است آن که پای مرغ دل می‌بندد از روی هوا طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است انس آن بد الفت پیمان گسل با محتشم همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است از قضا رنجور و ناخوش شد هلال مصطفی را وحی شد غماز حال بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر که بر او بد کساد و بی‌خطر خفته نه روز اندر آخر محسنی هیچ کس از حال او آگاه نی آنک کس بود و شهنشاه کسان عقل صد چون قلزمش هر جا رسان وحیش آمد رحم حق غم‌خوار شد که فلان مشتاق تو بیمار شد مصطفی بهر هلال با شرف رفت از بهر عیادت آن طرف در پی خورشید وحی آن مه دوان وآن صحابه در پیش چون اختران ماه می‌گوید که اصحابی نجوم للسری قدوه و للطاغی رجوم میر را گفتند که آن سلطان رسید او ز شادی بی‌دل و جان برجهید برگمان آن ز شادی زد دو دست کان شهنشه بهر او میر آمدست چون فرو آمد ز غرفه آن امیر جان همی‌افشاند پامزد بشیر پس زمین‌بوس و سلام آورد او کرد رخ را از طرب چون ورد او گفت بسم‌الله مشرف کن وطن تا که فردوسی شود این انجمن تا فزاید قصر من بر آسمان که بدیدم قطب دوران زمان گفتش از بهر عتاب آن محترم من برای دیدن تو نامدم گفت روحم آن تو خود روح چیست هین بفرما کین تجشم بهر کیست تا شوم من خاک پای آن کسی که به باغ لطف تستش مغرسی پس بگفتش کان هلال عرش کو هم‌چو مهتاب از تواضع فرش کو آن شهی در بندگی پنهان شده بهر جاسوسی به دنیا آمده تو مگو کو بنده و آخرجی ماست این بدان که گنج در ویرانه‌هاست ای عجب چونست از سقم آن هلال که هزاران بدر هستش پای‌مال گفت از رنجش مرا آگاه نیست لیک روزی چند بر درگاه نیست صحبت او با ستور و استرست سایس است و منزلش این آخرست ما به تماشای تو بازآمدیم جانب دریای تو بازآمدیم سیل غمت خانه دل را ببرد زود به صحرای تو بازآمدیم چون سر ما مطبخ سودای توست بر سر سودای تو بازآمدیم از سر چه صد رسن انداختی تا سوی بالای تو بازآمدیم ناله سرنای تو در جان رسید در پی سرنای تو بازآمدیم امروز ناز را به نیازم نظر نبود زان شیوه‌های خاص یکی جلوه‌گر نبود چشم از غرور اگر چه نمی‌گشت ملتفت عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حسن اما تبسمی که شود پرده در نبود آن خنده‌ها که غنچه‌ی سیراب می‌نهفت بیرون ز زیر پرده‌ی گلبرگ تر نبود من کشته کرشمه مژگان که بر جگر خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود دل را که نومقید زندان حسرت است جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود وحشی نگفتمت که غرور آورد نیاز این سرکشی و ناز چرا بیشتر نبود با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد این درد بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او هم بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای هر لحظه نوافسانه‌ای در خامشی شد نعره زن در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن الفاظ خاموشان تو بشنوده بی‌هوشان تو خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن آن یکی با دلق آمد از عراق باز پرسیدند یاران از فراق گفت آری بد فراق الا سفر بود بر من بس مبارک مژده‌ور که خلیفه داد ده خلعت مرا که قرینش باد صد مدح و ثنا شکرها و حمدها بر می‌شمرد تا که شکر از حد و اندازه ببرد پس بگفتندش که احوال نژند بر دروغ تو گواهی می‌دهند تن برهنه سر برهنه سوخته شکر را دزدیده یا آموخته کو نشان شکر و حمد میر تو بر سر و بر پای بی توفیر تو گر زبانت مدح آن شه می‌تند هفت اندامت شکایت می‌کند در سخای آن شه و سلطان جود مر ترا کفشی و شلواری نبود گفت من ایثار کردم آنچ داد میر تقصیری نکرد از افتقاد بستدم جمله عطاها از امیر بخش کردم بر یتیم و بر فقیر مال دادم بستدم عمر دراز در جزا زیرا که بودم پاک‌باز پس بگفتندش مبارک مال رفت چیست اندر باطنت این دود نفت صد کراهت در درون تو چو خار کی بود انده نشان ابتشار کو نشان عشق و ایثار و رضا گر درستست آنچ گفتی ما مضی خود گرفتم مال گم شد میل کو سیل اگر بگذشت جای سیل کو چشم تو گر بد سیاه و جان‌فزا گر نماند او جان‌فزا ازرق چرا کو نشان پاک‌بازی ای ترش بوی لاف کژ همی‌آید خمش صد نشان باشد درون ایثار را صد علامت هست نیکوکار را مال در ایثار اگر گردد تلف در درون صد زندگی آید خلف در زمین حق زراعت کردنی تخمهای پاک آنگه دخل نی گر نروید خوشه از روضات هو پس چه واسع باشد ارض الله بگو چونک این ارض فنا بی‌ریع نیست چون بود ارض الله آن مستوسعیست این زمین را ریع او خود بی‌حدست دانه‌ای را کمترین خود هفصدست حمد گفتی کو نشان حامدون نه برونت هست اثر نه اندرون حمد عارف مر خدا را راستست که گواه حمد او شد پا و دست از چه تاریک جسمش بر کشید وز تک زندان دنیااش خرید اطلس تقوی و نور متلف آیت حمدست او را بر کتف وا رهیده از جهان عاریه ساکن گلزار و عین جاریه بر سریر سر عالی‌همتش مجلس و جا و مقام و رتبتش مقعد صدقی که صدیقان درو جمله سر سبزند و شاد و تازه‌رو حمدشان چون حمد گلشن از بهار صد نشانی دارد و صد گیر و دار بر بهارش چشمه و نخل و گیاه وآن گلستان و نگارستان گواه شاهد شاهد هزاران هر طرف در گواهی هم‌چو گوهر بر صدف بوی سر بد بیاید از دمت وز سر و رو تابد ای لافی غمت بوشناسانند حاذق در مصاف تو به جلدی های هو کم کن گزاف تو ملاف از مشک کان بوی پیاز از دم تو می‌کند مکشوف راز گل‌شکر خوردم همی‌گویی و بوی می‌زند از سیر که یافه مگوی هست دل ماننده‌ی خانه‌ی کلان خانه‌ی دل را نهان همسایگان از شکاف روزن و دیوارها مطلع گردند بر اسرار ما از شکافی که ندارد هیچ وهم صاحب خانه و ندارد هیچ سهم از نبی بر خوان که دیو و قوم او می‌برند از حال انسی خفیه بو از رهی که انس از آن آگاه نیست زانک زین محسوس و زین اشباه نیست در میان ناقدان زرقی متن با محک ای قلب دون لافی مزن مر محک را ره بود در نقد و قلب که خدایش کرد امیر جسم و قلب چون شیاطین با غلیظیهای خویش واقف‌اند از سر ما و فکر و کیش مسلکی دارند دزدیده درون ما ز دزدیهای ایشان سرنگون دم به دم خبط و زیانی می‌کنند صاحب نقب و شکاف روزنند پس چرا جان‌های روشن در جهان بی‌خبر باشند از حال نهان در سرایت کمتر از دیوان شدند روحها که خیمه بر گردون زدند دیو دزدانه سوی گردون رود از شهاب محرق او مطعون شود سرنگون از چرخ زیر افتد چنان که شقی در جنگ از زخم سنان آن ز رشک روحهای دل‌پسند از فلکشان سرنگون می‌افکنند تو اگر شلی و لنگ و کور و کر این گمان بر روحهای مه مبر شرم دار و لاف کم زن جان مکن که بسی جاسوس هست آن سوی تن ایا کان مروت صدر والا مکان مردی و گنج لطائف نظیرت در سخا و مردمی نیست نه در مرو و نه بغداد و نه طائف بدان معنی که فردا تا به محشر سفیدت باشد اندر کف صحائف بفرمایی برای انوری را ز جود مکرمت یک شب وظائف سر فیلسوفان یونان گروه جواهر چنین آرد از کان کوه که چون ی کره آن شاه گیتی نورد ز گردش به گردون برآورد گرد به یونان زمین آمد از راه دور وطن گاه پیشینه را داد نور زرامش سوی دانش آورد رای پژوهش‌گری کرد با رهنمای دماغ فلک را به اندیشه سفت در بستگیها گشاد از نهفت سخن را نشان جست بر رهبری ز یونانی و پهلوی و دری از آن پارسی دفتر خسروان که بر یاد بودش چو آب روان ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم چه از جنس یونان چه از جنس روم بفرمود تا فیلسوفان همه کنند آن چه دانش بود ترجمه زهر در بدانش دری درکشید وز آن جمله دریائی آمد پدید صدف چون زهر گوهری گشت پر پدید آمد از روم دریای در نخستین طرازی که بست از قیاس کتابیست کان هست گیتی شناس دگر دفتر رمز روحانیان کزو زنده مانند یونانیان همان سفر اسکندری کاهل روم بدو نرم کردند آهن چو موم خبر یافتند از ره کین و مهر که در هفت گنبد چه دارد سپهر کنون زان صدفهای گوهر فشان برون ز انطیاخس نبینی نشان چنین چند نوباوه عقل و رای پدید آمد از شاه کشور گشای بدان کاردانی و کارآگهی چو بنشست بر تخت شاهنشهی اشارت چنان شد ز تخت بلند که داناست نزدیک ما ارجمند نجوید کسی بر کسی برتری مگر کز طریق هنر پروری زهر پایگاهی که والا بود هنرمند را پایه‌ی بالا بود قرار آنچنان شد که نزدیک شاه بدانش بود مرد را پایگاه چو دولت به دانش روان کرد مهد مهان سوی دانش نمودند جهد همه رخ به دانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند ز فرهنگ آن شاه دانش پسند شد آواز یونان به دانش بلند کنون کان نواحی ورق در نوشت زمان گشت و زو نام دانش نگشت سر نوبتی گر چه بر چرخ بست به طاعتگهش بود دایم نشست نهانخانه‌ای داشتی از ادیم برو هیچ بندی نه از زرو سیم یکی خرگه از شوشه‌ی سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید دلش چون شدی سیر ازین دامگاه در آن خرگه آوردی آرامگاه نهادی کلاه کیانی ز سر به خدمتگری چست بستی کمر زدی روی بر روی آن خاک پاک برآوردی از دل دمی دردناک ز رفته سپاسی برآراستی به آینده هم یاریی خواستی هر آن فتح کاقبالش آورد پیش ز فضل خدا دید نزجهد خویش دعا کردنش بین چه در پرده بود همانا که شاهی دعا کرده بود دعا کاید از راه آلودگی نیارد مگر مغز پالودگی چو صافی بود مرد مقصود خواه دعا زود یابد به مقصود راه سکندر که آن پادشاهی گرفت جهان را بدین نیک راهی گرفت نه زان غافلان بود کز رود و می بدو نیک را برنگیرند پی به کس بر جوی جور نگذاشتی جهان را به میزان نگه داشتی اگر پیره زن بود و گر طفل خرد گه داد خواهی بدو راه برد بدین راستی بود پیمان او که شد هفت کشور به فرمان او به تدبیر کار آگهان دم گشاد ز کار آگهی کار عالم گشاد وگر نه یکی ترک رومی کلاه به هند و به چین کی زدی بارگاه شنیدم که هر جا که راندی چو کوه نبودی درش خالی از شش گروه ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن ز افسونگران چند جادوی چست کز ایشان شدی بند هاروت سست زبان اورانی که وقت شتاب کلیچه ربودندی از آفتاب حکیمان باریک بین بیش از آن که رنجانم اندیشه‌ی خویش از آن ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد که در شب دعائی توانند کرد به پیغمبران نیز بودش پناه وزین جمله خالی نبودش سپاه چو کاری گره پیش باز آمدی به مشکل گشادن نیاز آمدی ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی به اندازه‌ی جهد خود هر کسی در آن کار یاری نمودی بسی به چندین رقیبان یاریگرش گشاده شدی آن گره بردرش به تدبیر پیران بسیار سال به دستوری اختر نیک فال چو زین گونه تدبیر ساز آمدی دو اسبه غرض پیشباز آمدی کجا دشمنی یافتی سخت کوش که پیچیدی از سخت کوشیش گوش به پیغام اول زر انداختی به زر کار خود را چو زر ساختی اگر دشمن زر بدی دشمنش به آهن شدی کار چون آهنش گر آهن نبودی بر آن در کلید به افسونگران چاره کردی پدید گر افسونگر از چاره سرتافتی به مرد زبان دان فرج یافتی چو زخم زبان هم نبودی به بند ز رای حکیمان شدی بهره‌مند ز چاره حکیم ار هراسان شدی به زهد و دعا سختی آسان شدی گر از زاهدان بودی آن کار بیش به پیغمبران بردی آن کار پیش و گر زین همه بیش بودی شمار به ایزد پناهیدی انجام کار پناهنده‌ی بخت بیدار او شدی یار او ساختی کار او ز هر عبره کاندر شمار آمدش نمودار عبرت به کار آمدش ز بزم طرب تاب شغل شکار ندیدی به بازیچه در هیچ کار یکی روز می خوردن آغاز کرد در خرمی بر جهان باز کرد برامش نشستند رامشگران کشیدند بزمی کران تا کران سراینده‌ای بود در بزم شاه که شه را درو بیش بودی نگاه وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ چو گل تاروپودش برآورده تنگ تماشای آن جامه‌ی نغز باف دل شاه را داده بر وی طواف بر آن جامه‌ی چون گل افروخته ز کرباس خام آستر دوخته خداوند آن جامه‌ی نغز کار گران جامه زو تا بسی روزگار ز بس زخمه‌ی دود و تاراج گرد وشی پوش را جامه شد سالخورد چو خندید بر یکدیگر تاروپود سرآینده را آخر آمد سرود کهن جامه را داد سازی دگر وشی زیر کرد آستر برزبر چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت بدو گفت کی مدبر بدسرشت چرا پره‌ی سرخ گل ریختی بخار مغیلان در آویختی حریرت چرا گشت برتن پلاس چه داری شبه پیش گوهر شناس زمین بوسه داد آن سراینده مرد بجان و سرشاه سوگند خورد که این جامه بود آنکه بود از نخست ز بومش دگرگونه نقشی نرست جز آن نیست کز تو عمل کرده‌ام درون را به بیرون بدل کرده‌ام خلق بود بیرون نهفتم ز شاه خلق‌تر شدم چون درون یافت راه شه از پاسخ مرد دستان سرای فروماند سرگشته لختی بجای از آن پس که خلقان او تازه کرد به خلقش کرم بیش از اندازه کرد ز گریه بپیچید و در گریه گفت که پوشیده به راز ما در نهفت گر از راز ما بر گشایند بند بگیرد جهان در جهان بوی گند چو از نقش دیبای رومی طراز سر عیبه زینسان گشایند باز به ارمار درین مجمر نقره پوش چو عود سیه برنداریم جوش که خوبان به خاکستر عود و بید کنند از سر خنده دندان سفید ای باده! فدای تو همه جان و تن من کز بیخ بکندی ز دل من حزن من خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی بیداری من با تو خوشست و وسن من با تست همه انس دل و کام حیاتم با تست همه عیش تن و زیستن من هر جایگهی کنجا آمد شدن تست آنجا همه گه باشد آمد شدن من وانجا که تو بودستی ایام گذشته آنجاست همه ربع و طلول و دمن من ای باده خدایت به من ارزانی دارد کز تست همه راحت روح و بدن من یا در خم من بادی یا در قدح من یا در کف من بادی، یا در دهن من بوی خوش تو باد همه ساله بخورم رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من آزاده رفیقان منا من چو بمیرم از سرخترین باده بشویید تن من از دانه‌ی انگور بسازید حنوطم وز برگ رز سبز ردا و کفن من در سایه‌ی رز اندر، گوری بکنیدم تا نیکترین جایی باشد وطن من گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم جوی می پر خواهم از ذوالمنن من بازرسیدیم ز میخانه مست بازرهیدیم ز بالا و پست جمله مستان خوش و رقصان شدند دست زنید ای صنمان دست دست ماهی و دریا همه مستی کنند چونک سر زلف تو افتاده شست زیر و زبر گشت خرابات ما خنب نگون گشت و قرابه شکست پیر خرابات چو آن شور دید بر سر بام آمد و از بام جست جوش برآورد یکی می کز او هست شود نیست شود نیست هست شیشه چو بشکست و به هر سوی ریخت چند کف پای حریفان که خست آن که سر از پای نداند کجاست مست فتادست به کوی الست باده پرستان همه در عشرتند تنتن تنتن شنو ای تن پرست فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر برآید از قلمم بوی مشک تاتاری اگر بوصف خطت شمه‌ئی کنم تحریر چه خوابهای پریشان که دیده‌ام لیکن معبرم همه زلف تو می‌کند تعبیر چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد که درد عشق فزون آید از بیان دبیر اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل برآید از سر کلکم هزار ناله‌ی زیر کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو بخون دیده‌ی گرینده دمبدم تحریر شنیدم که مغروری از کبر مست در خانه بر روی سائل ببست به کنجی درون رفت و بنشست مرد جگر گرم و آه از تف سینه سرد شنیدش یکی مرد پوشیده چشم بپرسیدش از موجب کین و خشم فرو گفت و بگریست بر خاک کوی جفائی کزان شخصش آمد به روی بگفت ای فلان ترک آزار کن یک امشب به نزد من افطار کن به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه در آوردش و خوان کشید بر آسود درویش روشن نهاد بگفت ایزدت روشنایی دهاد شب از نرگسش قطره چندی چکید سحر دیده بر کرد وعالم بدید حکایت به شهر اندر افتاد و جوش که آن بی بصر دیده بر کرد دوش شنید این سخن خواجه سنگدل که برگشت درویش از او تنگدل بگفتا حکایت کن ای نیکبخت که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟ که بر کردت این شمع گیتی فروز؟ بگفت ای ستمگار برگشته روز تو کوته نظر بودی و سست رای که مشغول گشتی به جغد از همای به روی من این در کسی کرد باز که کردی تو بر روی او در، فراز اگر بوسه بر خاک مردان زنی به مردی که پیش آیدت روشنی کسانی که پوشیده چشم دلند همانا کز این توتیا غافلند چو برگشته دولت ملامت شنید سر انگشت حسرت به دندان گزید که شهباز من صید دام تو شد مرا بود دولت به نام توشد کسی چون بدست آورد جره باز فرو برده چون موش دندان به آز؟ الا گر طلبکار اهل دلی ز خدمت مکن یک زمان غافلی خورش ده به گنجشک و کبک وحمام که یک روزت افتد همایی به دام چو هر گوشه تیر نیاز افگنی امیدست ناگه که صیدی زنی دری هم برآید ز چندین صدف ز صد چوبه آید یکی بر هدف ز چشم خلق هوس می‌کند که گوشه گزینم ولی تعلق خاطر نمی‌هلد که نشینم سوار گشتم و گفتم: ز دست او ببرم جان کمند عشق بیفگند و درکشید ز زینم گناه من همه در دوستی همین که: بر آتش گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبینم ز من حکایت مهر و حدیث عشق چه پرسی؟ که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم کمین ز چشم کماندار او، رواست که سازد مرا که نیست کمان چنان، چه مرد کمینم؟ کدام خواب گرانت ربوده بود؟ نگارا که هیچ گوش نکردی به ناله‌های حزینم قدم به پرسش من، دیر شد، که رنجه نکردی کنون که رنج بتر شد، بپرس بهتر ازینم مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او که با شمایل او فارغ از بهشت برینم نام تو چون بر زبان می‌آیدم آب حیوان در دهان می‌آیدم تا لب من خاک‌بوس کوی توست هردم از لب بوی جان می‌آیدم گر قدم بر آسمانم پیش تو فرق سر بر آستان می‌آیدم تا همایم خوانده‌ای در کام دل هر نواله استخوان می‌آیدم وارهان زین دام‌گاه غم مرا کرزوی آشیان می‌آیدم مایه عشق توست چون او حاصل است شاید ار عمری زیان می‌آیدم در صف عشاق خاقانی منم کاسب معنی زیر ران می‌آیدم این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند هر یک بغمزه پرده‌ی خلقی دریده‌اند از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند یا طوطیان روضه‌ی خلدند گوئیا کز آشیان عالم علوی پریده‌اند از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند گوئی مگر بتان تتارند کز ختا از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند کروبیان عالم بالا و ان یکاد بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند از بهر نرد درد غم عشق دلبران برسطح دل بساط الم گستریده‌اند خواجو برو بچشم تامل نگاه کن بر اهل دل که گوشه‌ی عزلت گزیده‌اند عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد احوال دلم باز دگر باره دگر شد عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد تا صاعقه‌ی عشق تو در جان من افتاد از واقعه‌ی من همه آفاق خبر شد تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد در حسرت روزی که شود وصل تو روزی روزم همه تاریک بر امید مگر شد بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد هان ای دل خاقانی خرسند همی باش بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد گر نه کمند بلاست بر دل عشاق تو بهر چه بازی کند زلف تو با ساق تو نوبت خوبی زدند در شب گیسوی تو فتنه عشق گشت باز گرد سر کوی تو گریه ترازوی چرخ دست بدی مرمرا حسن تو یکسو نهم مه بد گرسوی تو من به فسون و فازان خودت می کنم تفرقه گر نفگند نرگس جادوی تو بس که شکسته دلان بسته‌ی زلفت شدند هست هزاران شکست در سر هر موی تو ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد که راه بند شکستن خدایشان بنمود به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما کنیم همچو محمد غزای نفس جهود جهود و مشرک و ترسا نتیجه نفس است ز پشک باشد دود خبیث نی از عود شود دمی همه خاک و شود دمی همه آب شود دمی همه آتش شود دمی همه دود شود دمی همه یار و شود دمی همه غار شود دمی همه تار و شود دمی همه پود به پیش خلق نشسته هزار نقش شود ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود مذللست قطوف بهشت بر احمد که کرد دست دراز و از آن بخواست ربود که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت شد آب در کفش ایرا نبود وقت نمود گر مرا روزگار یارستی کار با یار چون نگارستی برنگشتی چو روزگار از من گرنه با روزگار یارستی برکنارم ز یار اگرنه مرا همه مقصود در کنارستی نیست در بوستان وصل گلی این چه ژاژست کاش خارستی هجر بر هجر می‌شمارم و هیچ بار یک وصل در شمارستی بیش از این روی انتظارم نیست کاشکی روی انتظارستی روزگارست مایه‌ی همه کار ای دریغا که روزگارستی بارکش انوری حدیث مکن که اگر بر خریت بارستی در همه نامهات نامستی در همه کارهات کارستی اشتری گم کردی و جستیش چست چون بیابی چون ندانی کان تست ضاله چه بود ناقه‌ی گم کرده‌ای از کفت بگریخته در پرده‌ای آمده در بار کردن کاروان اشتر تو زان میان گشته نهان می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب کاروان شد دور و نزدیکست شب رخت مانده بر زمین در راه خوف تو پی اشتر دوان گشته بطوف کای مسلمانان که دیدست اشتری جسته بیرون بامداد از آخری هر که بر گوید نشان از اشترم مژدگانی می‌دهم چندین درم باز می‌جویی نشان از هر کسی ریش خندت می‌کند زین هر خسی که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف اشتری سرخی به سوی آن علف آن یکی گوید بریده گوش بود وآن دگر گوید جلش منقوش بود آن یکی گوید شتر یک چشم بود وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود از برای مژدگانی صد نشان از گزافه هر خسی کرده بیان خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر مرا هم خوانده گویا نبوت قتل منست امشب به کف شمشیر و رد سر باده چند اغیار را جوئی مرا هم هست جانی کز غرض خونخوردنست امشب ز بدمستی به مجلس دستم اندر گردن افکندی اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب سری کز باده بودی بر سر دوش سرافرازان به هشیاری من افتاده را در دامنست امشب سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما چه‌ها درباره‌ی من بر زبان دشمن است امشب از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد دلیل حرقت این سینه‌ی رنجور بنماید حدیث رقت این دیده‌ی بیدار بنویسد زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد حکایت ریزه‌ای زین عاشق دلخسته بر گوید شکایت گونه‌ای زان طره‌ی طرار بنویسد کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد سخن‌هایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد ستم‌هایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش که هر دو آب حیاتست پخته و خامش خمار باده او خوشترست یا مستی که باد تا به ابد جان‌های ما جامش ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش جفای او که روان گریزپای مرا حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش بسی بهانه روانم نمود تا نرود کشید جانب اقبال کام و ناکامش طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت نشان نماند او را که بشنود نامش راه بینی بود بس عالی نفس هرگز او شربت نخورد از دست کس سایلی گفت ای به حضرت نسبتت چون به شربت نیست هرگز رغبتت گفت مردی بینم استاده زبر تا که شربت باز گیرد زودتر با چنین مردی موکل بر سرم زهر من باشد اگر شربت خورم با موکل شربتم چون خوش بود این نه جلابی بود کاتش بود هرچ آنرا پای داری یک دمست نیم جو ارزد اگر صد عالمست ازپی یک ساعته وصلی که نیست چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست گر تو هستی از مرادی سرفراز از مراد یک نفس چندین مناز ور شدت از نامرادی تیره حال نامرادی چون دمی باشد منال گر ترا رنجی رسد گر زاریی آن ز عز تست نه از خواریی آنچ آن بر انبیا رفت از بلا هیچ کس ندهد نشان از کربلا آنچ در صورت ترا رنجی نمود در صفت بیننده را گنجی نمود صد عنایت می‌رسد در هر دمیت هست از احسان و برش عالمیت می‌نیارد یاد از احسان او برنداری اندکی رنج آن او این کجا باشد نشان دوستی تیره مغزا،پای تا سر پوستی ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر پیامی از آن مهروی گلعذار بیار حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان سلامی از من مسکین غمگسار بیار نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار دوای جان من و مرهم روان بویی از آن دو زلف زره‌وار مشکبار بیار بهار دیده‌ی من نیست جز که عکس رخش تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار ز من درود فراوان ببر به دلبر من به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید که ای نسیم سحر بوی زلف یار بیار یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله معتمد الهوی معی مستندی و سیدی لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله چون بکری است این دکان چاره نباشد از غله حج پیاده می‌روی تا سر حاجیان شوی جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی صوم و صلات و شب روی حج و مناسک و چله صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر کلکله ملایکه روح میان کلکله عزت زر بود اگر محنت او شود شرر هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن آمدن جنین بود درد و عذاب حامله تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر محنت حامله مبین بنگر امید قابله هست بلادر این ستم پیش بلا و پس دری هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله دل ما، چون چراغ عشق افروخت خرمن خویشتن به عشق بسوخت انجم افروز اندرون عشق است علت حکم کاف و نون عشق است چون ز قوت سوی کمال آمد کرسی تخت لایزال آمد عشق معنی صراط عشاق است عشق صورت رباط عشاق است تا ازین راه بر کران نشوی در خور خیل صادقان نشوی چون تویی صورت و تویی معنی مکن از عشق خویشتن دعوی خویشتن را مبین، چو عشق آمد شربت عشق بی‌خود آشامد هر که زین باده جرعه‌ای بخورد به تن و جان خویش کی نگرد؟ اندرونی که درد او دارد هرگز او را زیاد نگذارد هر محبت، که در دلی پیداست بی شک آن انقطاع غیر خداست ابجد عشق، هر که خواهند نخست ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست چون دلت تخته را فرو شوید با تو این راز خود دلت گوید ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی طفل را هست شیر و دایه تویی جای عشقی و جای معشوقی همگی از برای معشوقی می‌روی در سرای خسته‌دلان این کرم بین تو با شکسته‌دلان منزلش دل شد و هوایش عشق دوستش دل شد، آشنایش عشق روضه خلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت درویشان است گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت منظری از چمن نزهت درویشان است آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه کیمیاییست که در صحبت درویشان است آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید کبریاییست که در حشمت درویشان است دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بی تکلف بشنو دولت درویشان است خسروان قبله حاجات جهانند ولی سببش بندگی حضرت درویشان است روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند مظهرش آینه طلعت درویشان است از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را سر و زر در کنف همت درویشان است گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است من غلام نظر آصف عهدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی منبعش خاک در خلوت درویشان است دست در حلقه‌ی آن جعد چلیپا زده‌ام دل سودازده را سلسله و پا زده‌ام عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت پی آن گوهر یک دانه به دریا زده‌ام در بر غمزه‌ی طفلی سپر انداخته‌ام من که بر قلب جهان با تن تنها زده‌ام ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل که ز آه سحری بر صف اعدا زده‌ام منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام لاله‌زاری شده‌ام بس که به گل‌زار وفا شعله داغ تو را بر همه اعضا زده‌ام می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری من در این مساله با عالم بالا زده‌ام هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند که چرا خنده به انفاس مسیحا زده‌ام بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب بوسه‌ای چند بر آن لعل شکرخا زده‌ام آدم حسن و ملک ساجد شده هم‌چو آدم باز معزول آمده گفت آوه بعد هستی نیستی گفت جرمت این که افزون زیستی جبرئیلش می‌کشاند مو کشان که برو زین خلد و از جوق خوشان گفت بعد از عز این اذلال چیست گفت آن دادست و اینت داوریست جبرئیلا سجده می‌کردی به جان چون کنون می‌رانیم تو از جنان حله می‌پرد ز من در امتحان هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان آن رخی که تاب او بد ماه‌وار شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار وان سر و فرق گش شعشع شده وقت پیری ناخوش و اصلع شده وان قد صف در نازان چون سنان گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان رنگ لاله گشته رنگ زعفران زور شیرش گشته چون زهره‌ی زنان آنک مردی در بغل کردی به فن می‌بگیرندش بغل وقت شدن این خود آثار غم و پژمردگیست هر یکی زینها رسول مردگیست عنایت‌ها توقع دارم از تو که هم آشفته و هم زارم از تو عزیزی پیش من چون جان اگر چه به چشم خلق گیتی خوارم از تو ز کار من مشو غافل، که عمریست که من سرگشته و بی‌کارم از تو نخواهم گشتن از عشق تو بیزار بهل، تا میرسد آزارم از تو طبیب من تویی، مشکل توانم که درد خویش پنهان دارم از تو مرا گر باز پرسی جای آنست که مدتهاست تا بیمارم از تو اگر در دامن افتد خونم از چشم و گر در دیده آید خارم از تو بار دگر آن مست به بازار درآمد وان سرده مخمور به خمار درآمد سرهای درختان همه پربار چرا شد کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد یک حمله دیگر همه در رقص درآییم مستانه و یارانه که آن یار درآمد یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم کز بهر نثار آن شه دربار درآمد یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم کز مصر چنین قند به خروار درآمد یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم زیرا که چنین دولت بیدار درآمد یک حمله دیگر به شب این پاس بداریم کان لولی شب دزد به اقرار درآمد یک حمله دیگر برسان باده که مستی در عربده ویران شده دستار درآمد یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم کان هدهد پرخون شده منقار درآمد این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست از دست مسیحی که به بیمار درآمد اکنون بزند گردن غم‌های جهان را کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد کان شادی و آن مستی بسیار درآمد بربند لب اکنون که سخن گستر بی‌لب بی حرف سیه روی به گفتار درآمد هر که در حلقه‌ی زلف تو گرفتار بماند همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس از دغا باختن چشم تو عیار بماند عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟ اگر از پای در آییم به سر باید رفت ننشینیم که دست طلب از کار بماند خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم سخن سوختگان بود که بسیار بماند اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج تا نگویند که: از یار دل یار بماند لعل گلرنگت شکربار آمدست قسم من زان گل همه خار آمدست گو لبت بر من جهان بفروش ازانک صد جهان جانش خریدار آمدست پاره دل زانم که در دل دوختن نرگس تو پاره‌یی کار آمدست دل نمی‌بینم مگر چون هر دلی در خم زلفت گرفتار آمدست پسته‌ی شورت نمک دارد بسی زین سبب گویی جگر خوار آمدست نی خطا گفتم ز شیرینی که هست پسته‌ی شورت شکربار آمدست چشمه‌ی نور است روی او ولیک آن دو لب یک دانه نار آمدست زان شکر لب شور در عالم فتاد کان شکر لب تلخ گفتار آمدست چشمه نوشش که چشم سوز نیست درج لعل در شهوار آمدست عاشقا روی چو ماه او نگر کافتابش عاشق زار آمدست دست بر سر پیش رویش آفتاب پای کوبان ذره کردار آمدست بر همه عالم ستم کردست او با چنان رویی به بازار آمدست آری آری روشن است این همچو روز کان سیه گر چون ستمکار آمدست خون جان ماست آن خون نی شفق گر سوی مغرب پدیدار آمدست آنچه در صد سال قسم خلق نیست بی رخ او قسم عطار آمدست با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند بی تو احوال مرا در دل شب‌ها داند هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند باده با مدعیان می‌کشی و می‌ریزی خون دل در قدح خون دل آشامی چند بوسه‌ای چند ز لعل لب تو می‌طلبم بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند گرچه در بادیه‌ی عشق به منزل نرسی اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت مبتلی گشت به همصحبتی خامی چند هر کرا یار یار می‌افتد مقبل و بختیار می‌افتد ای بسا در که از محیط سرشک هر دمم در کنار می‌افتد عقرب او چو حلقه می‌گردد تاب در جان مار می‌افتد شام زلفش چو می‌رود در چین شور در زنگبار می‌افتد گر نه مستست جادوش ز چه روی بریمین و یسار می‌افتد گل صد برگ را دگر در دام همچو بلبل هزار می‌افتد در چمن ز آب چشمه‌ی چشمم سیل در جویبار می‌افتد چون خیال تو می‌کنم تحریر بخیه بر روی کار می‌افتد دلم از شوق چشم سرمستت دم بدم در خمار می‌افتد رحم بر آن پیاده کو هر دم در کمند سوار می‌افتد هر که او خوار می‌فتد خواجو همچو ما باده خوار می‌افتد وزان روی بهرام بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود شب و روز کارآگهان داشتی سپه را ز دشمن نهان داشتی چو آگهی آمد به بهرامشاه که خاقان به مروست و چندان سپاه بیاورد لشکر ز آذر گشسپ همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ قبا جوشن و ترگ رومی کلاه شب و روز چون باد تازان به راه همی تاخت لشکر چو از کوه سیل به آمل گذشت از در اردبیل ز آمل بیامد به گرگان کشید همی درد و رنج بزرگان کشید ز گرگان بیامد به شهر نسا یکی رهنمون پیش پر کیمیا به کوه و بیابان بی‌راه رفت به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت به روز اندرون دیده‌بان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو نپرد بدان گونه پران تذرو نوندی بیامد ز کارآگهان که خاقان شب و روز بی‌اندهان به تدبیر نخچیر کشمیهن است که دستورش از کهل اهریمنست چو بهرام بشنید زان شاد شد همه رنجها بر دلش باد شد برآسود روزی بدان رزمگاه چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه به کشمیهن آمد به هنگام روز که برزد سر از کوه گیتی فروز همه گوش پرناله‌ی بوق شد همه چشم پر رنگ منجوق شد دهاده برآمد ز نخچیرگاه پرآواز شد گوش شاه و سپاه بدرید از آواز گوش هژبر تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر چو خاقان ز نخچیر بیدار شد به دست خزروان گرفتار شد چنان شد ز خون خاک آوردگاه که گفتی همی تیربارد ز ماه چو سیصد تن از نامداران چین گرفتند و بستند بر پشت زین چو خاقان چینی گرفتار شد ازان خواب آنگاه بیدار شد سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو شد از تاختن چارپایان چو غرو به مرو اندر از چینیان کس نماند بکشتند وز جنگیان بس نماند هرانکس کزیشان گریزان برفت پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی پس پشت او قارن پارسی چو برگشت و آمد به نخچیرگاه ببخشید چیز کسان بر سپاه ز پیروزی چین چو سربر فراخت همه کامگاری ز یزدان شناخت کجا داد بر نیک و بد دستگاه که دارنده‌ی آفتابست و ماه گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری ترسم ز پی نرسد این شام را سحری خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری آغاز هر طربی انجام هر طلبی هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری سرچشمه‌ی نمکی خورشید نه فلکی هم فتنه‌ی ملکی هم آفت بشری دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی هم در حضور دلی هم غایت از نظری بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن زیرا که وقت سخن شیرین‌تر از شکری در شاه راه طلب جانم رسید به لب لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری در عین خسرویم مملوک خویش بخوان افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد کز بهر کشتن من خوش بسته‌ای کمری هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری سلطان روی زمین بخشنده ناصردین کز جود متصلش رفت آب هر گهری ماهی که تیره نمود روز فروغی خود از وی ندیده فلک تا بنده‌تر قمری ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم آن جای که ابرار نشستند نشستیم وان راه که احرار گزیدند گزیدیم گوش خود و گوش همه آراسته کردیم از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم ناگاه به زد مقرعه‌ی مرگ زمانه ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم دیدیم که در عهده‌ی صد گونه وبالیم خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم پس جمله بدانید که در عالم پاداش آنها که درین راه بدادیم بدیدیم دادند مجازات به بندی که گشادیم کردند مکافات به رنجی که کشیدیم ما را همه مقصود به بخشایش حق بود المنةالله که به مقصود رسیدیم گر تو به دو گانه‌ای ز ما پیشی ما از تو به فضل و مردمی پیشیم گر زر نبود ز خدمتت ما را از سبلت تو به جو نیندیشیم ای علایی ببین و نیک ببین که زمانه ستمگریست عظیم گه ز چوبی کند دمنده شنکج گه ز گوساله‌ای خدای کریم هر کرا فضل نیست نیم پشیز به شتر وار ساو دارد و سیم وانکه چون تیغ جان ربای از فضل موی را چون قلم کند به دو نیم به خدای ار خرانش بگذارند بی دو دانگ سیه بر آخور تیم اینهمه قصه و حکایت چیست وینهمه عشوه و تغلب و بیم به بهشت خدای نگذارند بی زر و سیم طاعتی ز رحیم شاعرانی که پیش ازین بودند همه والا بدند و راد و حکیم باز در روزگار دولت ما همه مابون شدند و دون و لیم به دو شعر رکیک ناموزون که بخوانند ز گفتهای قدیم کون فراخی حکیم و خواجه شود چکند رنج بردن تعلیم لاجرم حرمتی پدید آید شاعران را به گرد هفت اقلیم که به پنجاه مدحشان ممدوح ندهد در دو سال نانی نیم گفت حکیمی که مفرح بود آب و می و لحن و خوش و بوستان هست ولیکن نبود نزد عقل هیچ مفرح چو رخ دوستان چند گویی که زحمتت کردم تا نگردی ز من گران گران به سر تو که دوستر دارم زحمت تو ز رحمت دگران منم آن مفلسی که کیسه‌ی من ندهد شادیی به طراران سیم در دست من نگیرد جای چون خرد در دماغ می خواران مستی از صحبتم بپرهیزد همچو خواب از دو چشم بیماران من چنین آزمند نومیدم از تو ای قبله‌ی نکوکاران کافتاب امید را به فلکی خشکسال نیاز را به باران ای به عین حقیقت اندر عین باز کرده ز بهر دیدن عین پیش عین تو عین دوست عیان تو رسیده به عین و گویی این چون تو آید ز عین تو همه تو ایستاده چو سد ذوالقرنین تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی آن تو از تو دروغ باشد و مین کی مسلم بود ترا توحید چون که اثبات می کنی اثنین بیش تو زان میان به باطل و حق چند گویی تفاوت ما بین در یکی حال مستحیل بود اجتماع وجود مختلفین اول از پیش خویش نه قدمی تا جدا گردد اصل مال از دین نظر از غیر منقطع کن زانک شاهد غیر در دل آور عین چند گویی ز حال غیر که قال قال بی‌حال عار باشد و شین چون سنایی ز خود نه منقطعی که حکایت کنی ز حال حسین چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین «الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین» عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو دفترت در دوده می‌مالد کرام‌الکاتبین کس ز صوف و فوطه بی‌طاعت نیابد پایگاه کی بجایی می‌رسد مردم ز ریش و پوستین گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی ناچشیده شربت آن نازموده درد این با هوای جسم رفتن در ره روحانیان در لباس دیو جستن رتبت روح‌الامین سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو دیده‌ی بینا نداری راه درویشان مبین کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین جنت باقی کجا یابی و راه بی‌هوان تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت بی نیازی را نبینی در بهشت راستین پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن حلقه‌ی درگاه ربانی سحرگاهان بگیر آتشی از نور دل در عالم غدار زن عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل باز شو یک چند لختی دست در کردار زن جز برای دین نفس هرگز مزن تا زنده‌ای چون سنایی پای همت بر سر سیار زن ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن خواجه را این آیت اندر سمع کمتر می‌شود بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن زهره‌ی مردان نداری خدمت سلطان مکن پنجه‌ی شیران نداری عزم این میدان مکن فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچ پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد چهره‌ی زرد ار نداری دعوی ایمان مکن صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیاز صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکن سینه‌ی گنجشک جویی دعوی بازی مکن مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو همنشین طراریان گر بز رازی مکن ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر با نکورویان دین پاک طنازی مکن ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن بادیه نارفته و نادیده روی کافران خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن یک روز بپرسید منوچهر ز سالار کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان او داد جوابش که در این عالم فانی گفتار حکیمان به و کردار ندیمان روزگاریست که کان گهرند اندرین وقت همه بی‌سنگان بی‌بنان گشته همه بیداران بیسران مانده همه سرهنگان همه خردان بزرگ‌اندیشان همه پستان دراز آهنگان همه بیدستان در وقت دهش باز گاه ستدن با چنگان از چنین مردم نیکو سیرت گوی بردند همه با رنگان آنکه یک ماجره دارد در شیر بیم از آن نیست به خانه لنگان کودکان با خر و با اسب شدند ما پیاده همه لنگان لنگان فاخره دارد شیرینی و بس تیز بر سبلت سبز آرنگان هر کرا نیست سر موزه فراخ چون من و تو بود از دلتنگان هر که با شرم و حفاظست کنون هست در خدمتشان چون گنگان از سر همت و پاک اصلی خویش ننگ می‌دارم از این بی‌ننگان در خشو گادن اگر اقبالست در ره و مذهب با فرهنگان کار بس یوسف در گر دارد تیز در ریش سحاق سنگان خواهد که شاعران جهان بی صله همی باشند پیش خوانش دایم مدیح خوان الحق بزرگوار خردمند مهتریست کورا کسی مدیح برد خاصه رایگان مدحش چرا کنم که بیالایدم خرد هجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون باشد دریغ هجو از آن خام قلتبان چو شعر حکیمانه گفتم ترا تو جود کریمانه با من بکن ازیرا که بر ما پس مرگ ما نماند همی جز سخا و سخن هر که چون کاغذ و قلم باشد دو زبان و دو روی گاه سخن همچو کاغذ سیاه کن رویش چون قلم گردنش به تیغ بزن چون تو کردی حدیث عشق آغاز پس چرا قصه شد دگرگون باز؟ من ز عشق تو پرده بدریده تو نشسته درون پرده به ناز تو ز من فارغ و من از غم تو کرده هر لحظه نوحه‌ای آغاز من چو حلقه بمانده بر در تو کرده‌ای در به روی بنده فراز آمدم با دلی و صد زاری بر در لطف تو، ز راه نیاز من از آن توام، قبولم کن از ره لطف یکدمم بنواز آمدم بر درت به امیدی ناامیدم ز در مگردان باز چنان دید گودرز یک شب به خواب که ابری برآمد ز ایران پرآب بران ابر باران خجسته سروش به گودرز گفتی که بگشای گوش چو خواهی که یابی ز تنگی رها وزین نامور ترک نر اژدها به توران یکی نامداری نوست کجا نام آن شاه کیخسروست ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند و از گوهر نامدار ازین تخمه از گوهر کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد چو آید به ایران پی فرخش ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش میان را ببندد به کین پدر کند کشور تور زیر و زبر به دریای قلزم به جوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب همه ساله در جوشن کین بود شب و روز در جنگ بر زین بود ز گردان ایران و گردنکشان نیابد جز از گیو ازو کس نشان چنین است فرمان گردان سپهر بدو دارد از داد گسترده مهر چو از خواب گودرز بیدار شد نیایش کنان پیش دادار شد بمالید بر خاک ریش سپید ز شاه جهاندار شد پرامید چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ برآمد به کردار زرین چراغ سپهبد نشست از بر تخت عاج بیاراست ایوان به کرسی ساج پر اندیشه مر گیو را پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند بدو گفت فرخ پی و روز تو همان اختر گیتی افروز تو تو تا زادی از مادر به آفرین پر از آفرین شد سراسر زمین به فرمان یزدان خجسته سروش مرا روی بنمود در خواب دوش نشسته بر ابری پر از باد و نم بشستی جهان را سراسر ز غم مرا دید و گفت این همه غم چراست جهانی پر از کین و بی‌نم چراست ازیرا که بی‌فر و برزست شاه ندارد همی راه شاهان نگاه چو کیخسرو آید ز توران زمین سوی دشمنان افگند رنج و کین نبیند کس او را ز گردان نیو مگر نامور پور گودرز گیو چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج بند همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف که تا در جهان مردمست و سخن چنین نام هرگز نگردد کهن زمین را همان با سپهر بلند به دست تو خواهد گشادن ز بند به رنجست گنج و به نامست رنج همانا که نامت به آید ز گنج اگر جاودانه نمانی بجای همی نام به زین سپنجی سرای جهان را یکی شهریار آوری درخت وفا را به بار آوری بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام بکوشم به رای تو تا زنده‌ام خریدارم این را گر آید بجای به فرخنده نام و پی رهنمای به ایوان شد و ساز رفتن گرفت ز خواب پدر مانده اندر شگفت چو خورشید رخشنده آمد پدید زمین شد بسان گل شنبلید بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر به گودرز گفت ای جهان پهلوان دلیر و سرافراز و روشن روان کمندی و اسپی مرا یار بس نشاید کشیدن بدان مرز کس چو مردم برم خواستار آیدم ازان پس مگر کارزار آیدم مرا دشت و کوهست یک چند جای مگر پیشم آید یکی رهنمای به پیرزو بخت جهان پهلوان نیایم جز از شاد و روشن روان تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگهدارش از روزگار ندانم که دیدار باشد جزین که داند چنین جز جهان آفرین تو پدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار چو شویی ز بهر پرستش رخان به من بر جهان آفرین را بخوان مگر باشدم دادگر رهنمای به نزدیک آن نامور کدخدای به فرمان بیاراست و آمد برون پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون پدر پیر سر بود و برنا دلیر دهن جنگ را باز کرده چو شیر ندانست کاو باز بیند پسر ز رفتن دلش بود زیر و زبر جامی! از شعر و شاعری بازآی! با خموشی ز شعر دمساز آی! شعر، شعر خیال بافتن است بهر آن شعر، مو شکافتن است به عبث، شغل مو شکافی چند؟ شعرگویی و شعربافی چند؟ هست همت چو مغز و کار چو پوست کار هر کس به قدر همت اوست نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟ رای دانا ورای این سخن است کار، فرخنده گشته از فرهنگ کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟ همت مرد چون بلند بود در همه کار ارجمند بود کار کید ز کارخانه‌ی خیر در دو عالم بود نشانه‌ی خیر مدح دونان به نغز گفتاری خرده‌دان را بود نگونساری همه ملک جهان، حقیر بود زآنکه آخر فناپذیر بود با دهانی ز قیل و قال خموش می‌کنم از زبان حال، خروش آن خروشی که گوش جان شنود بلکه اهل خرد به آن گرود بر همین نکته ختم شد مقصود لله‌الحمد والعلی والجود مثل ذره روزن همگان گشته هوایی که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان همه دستک زن و گویان که تو در خانه مایی همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی بجز از روح بقایی بجز از خوب لقایی مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی بیا امروز ما مهمان میریم بیا تا پیش میر خود بمیریم ز مرگ ما جهانی زنده گردد ازیرا ما نه قربان حقیریم به مرغی جبرئیلی را ببندیم به جانی ما جهانی را بگیریم سبو بدهیم و دریایی ستانیم چرا ما از چنین سودی نفیریم غلام ماست ازرق پوش گردون غلام خویشتن را چون اسیریم چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم چرا چون یوز مفتون پنیریم خمش کن نیست حاجت وانمودن به پیش تیر باشی گر چه تیریم کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند در این روش که تویی پیش هر که بازآیی گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند چنان به پای تو در مردن آرزومندم که زندگانی خویشم چنان هوس نکند به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی که یاد تو نتواند که یک نفس نکند ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد که خون خلق بریزی مکن که کس نکند اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند بنال سعدی اگر عشق دوستان داری که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند فرو رفت جم را یکی نازنین کفن کرد چون کرمش ابریشمین به دخمه برآمد پس از چند روز که بر وی بگرید به زاری و سوز چو پوسیده دیدش حریرین کفن به فکرت چنین گفت با خویشتن من از کرم برکنده بودم به زور بکندند از او باز کرمان گور دو بیتم جگر کرد روزی کباب که می‌گفت گوینده‌ای با رباب: دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت برآید که ما خاک باشیم و خشت ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این کوشم به وفای تو کوشی به جفای من کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟ گر می‌ندهی عشوه آخر چه سوالست این خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی تن درندهی با من آخر چه ملالست این هر مرغ که زیرک‌تر هر مرد که عاقل‌تر در شد به جوال تو آخر چه جوالست این از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز نهادم نام او را گلشن راز در او راز دل گلها شکفته است که تا اکنون کسی دیگر نگفته است زبان سوسن او جمله گویاست عیون نرگس او جمله بیناست تامل کن به چشم دل یکایک که تا برخیزد از پیش تو این شک ببین منقول و معقول و حقایق مصفا کرده در علم دقایق به چشم منکری منگر در او خوار که گلها گردد اندر چشم تو خار نشان ناشناسی ناسپاسی است شناسایی حق در حق شناسی است غرض زین جمله آن کز ما کند یاد عزیزی گویدم رحمت بر او باد به نام خویش کردم ختم و پایان الهی عاقبت محمود گردان گر این سلطان ما را بنده باشی همه گریند و تو در خنده باشی وگر غم پر شود اطراف عالم تو شاد و خرم و فرخنده باشی وگر چرخ و زمین از هم بدرد ورای هر دو جانی زنده باشی به هفتم چرخ نوبت پنج داری چو خیمه شش جهت برکنده باشی همه مشتاق دیدار تو باشند تو صد پرده فروافکنده باشی چو اندیشه به جاسوسی اسرار درون سینه‌ها گردنده باشی دلا بر چشم خوبان چهره بگشا که اندیشد که تو شرمنده باشی بدیشان صدقه می‌ده چون هلالند تو بدری از کجا گیرنده باشی اگر خالی شوی از خویش چون نی چو نی پر از شکر آکنده باشی برو خرقه گرو کن در خرابات چو سالوسان چرا در ژنده باشی به عشق شمس تبریزی بده جان که تا چون عشق او پاینده باشی اگر نتوان به دیر و زود کردن بباید چاره‌ی بهبود کردن حریف چستی، اندر عشق چست آی چو دیر از کار می‌آیی، درست آی حریف چستی، اندر عشق چست آی چو دیر از کار می‌آیی، درست آی اگر بر تن خویش سالار و میرم ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟ چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟ نه من همچو تو بنده‌ی چرخ پیرم اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم چو من پادشاه تن خویش گشتم اگر چند لشکر ندارم امیرم به تاج و سریرند شاهان مشهر مرا علم دین است تاج و سریرم چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند نه بوی نبید و نه آوای زیرم چه کار است پیش امیرم چو دانم که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟ به چشمم ندارد خطر سفله گیتی به چشم خردمند ازیرا خطیرم ازان پس که این سفله را آزمودم به جرش درون نوفتم گر بصیرم حقیر است اگر اردشیر است زی من امیری که من بر دل او حقیرم به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره اگر نزد او من نه مشکین عبیرم به گاه درشتی درشتم چو سوهان به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم چون من دست خویش از طمع پاک شستم فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟ زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد ازو من دو یا سه مثل برنگیرم به جان خردمند خویش است فخرم شناسند مردان صغیر و کبیرم هم از روی فضل و هم از روی نسبت زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم به باریک و تاری ره مشکل اندر چو خورشید روشن به خاطر منیرم نظام سخن را خداوند دو جهان دل عنصری داد و طبع جریرم ز گردون چو بر نامه‌ی من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم تن پاک فرزند آزادگانم نگفتم که شاپور بن اردشیرم ندانم جزین عیب مر خویشتن را که بر عهد معروف روز غدیرم بدانست فخرم که جهال امت بدانند دشمن قلیل و کثیرم وزان گشت تیره دل مرد نادان کزوی است روشن به جان در ضمیرم زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا سگ از شیر سیر است و من نره شیرم ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا، زین قبل با فغان و نفیرم چگونه به پیش من آید ضعیفی که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟ وز امروز او هست بهتر پریرم وگر او سموم است من زمهریرم نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری که بر آسمان است در دین مسیرم؟ نه بس فخرم آنک از امام زمانه سوی عاقلان خراسان سفیرم؟ چو من بر بیان دست خاطر گشادم خردمند گردن دهد ناگزیرم چو تیر سخن را نهم پر حجت نشانه شود ناصبی پیش تیرم طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند ماه نو دیدی لبت بین، رشته‌ی جانم نگر کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند پیش بالایت به بالایت فرو ریزم گهر زانکه صد نوبر مرا زان یک صنوبر ساختند چون کمر حلقه به گوشم، چشم پیش از شرم آنک چون کمر گاه تو بازم کیسه لاغر ساختند ز آن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک گر چه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند من نی خشکم و گر چه طعمه‌ی آتش نی است طعمه‌ی این خشک نی ز آن آتش تر ساختند سرگذشت حال خاقانی به دفتر ساز از آنک نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگری هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند رستم توران ستان است این خلف کز فر او الدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند مملکت بخشی که نفش هشت حرف نام اوست بیضه‌ی مهری که بر کتف پیمبر ساختند عکس یک جامش دو گیتی می‌نماید کز صفاش آب خضر و آینه‌ی جان سکندر ساختند هست اتابک چون فریدون نیست باک ار کافران خویشتن ضحاک شور و اژدها سر ساختند آب گز گاو سارش باد کو را عرشیان آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند هست اتابک مصطفی تایید و اسکندر خصال کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند ور یکیشان در قبائل قابل فرمان نشد آخرش چوندعنصر اول مبتر ساختند مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند هست اتابک آسمانی کاین خلف خورشید اوست آسمان را افسر از خورشید انور ساختند هست اتابک بهمن آسا کاین خلف دارای اوست لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند پیش یاجوجی که ظلمت خانه‌ی الحاد راست دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند پیش سقف بارگاهش خانه‌ی موری است چرخ کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند کعبه‌ی ملک است صحن بارگاهش کز شرف باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد چون کبوتر کعبه را گردش مچاور ساختند زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند کشتی سلجوقیان بر جودی عدل ایستاد تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند کافرم گر پیش از او یا پیش از او اسلام را زین نمط کو ساخت تمهید موفر ساختند از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه کار داران فلک آئین منکر ساختند گه به ناپاکی ز باد انجیر بید انگیختند گه به خود رائی ز بید انجیر عرعر ساختند شیر خواران را به مغز و شیر مردان را به جان طعمه‌ی مار و شکار گرگ حمیر ساختند پس به آخر این نکو کردند کاندر صد قران این یکی صاحب قران را شاه و سرور ساختند پایگاه تازیانش ساختند ایوان روم بلکه خوک پایگاهش جان قیصر ساختند حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه‌اند تا به نامش سکه‌ی ایران مشهر ساختند وز پی تعظیم سکه‌ش را ز روهینای هند شاه جن را جنیان دیهیم و افسر ساختند گر سلاطین پرچم شب‌رنگ با پر خدنگ از پر مرغ و دم شیر دلاور ساختند میر ما را از پر روح الامین و زلف حور پر تیر و پرچم رخش مضمر ساختند آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند سهو شد بر عقل کاول رستم ثانیش خواند گر چه از اقلیم رومش هفت خوان بر ساختند کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند چون دو لشکر بر هم افتادند چون گیسوی حور هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند نوک پیکان‌ها چو درهم خانه‌ی عیسی رسید چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند در میان اب و آتش کاین سلاح است آن سمند شیر مردان چون سلحفات و سمندر ساختند شه خلیل اعجاز و هیجا آتش و گرد خلیل از بهار و گل نگارستان آزر ساختند مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم گفتی از هر جوزهر جوزای ازهر ساختند چون همای فتح پور الدگز بگشاد بال کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز هشت حرفش هفت هیکل‌وار دربر ساختند بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند تخت نرد ملک را ز آن سو که بد خواهان اوست هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند نو عروس از ره نشینان شکر چون گوید از آنک دام عنین از سقنقور مزور ساختند ای که مردان عجم پیشت چو طفلان عرب طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک فضله‌ی هر ناخنت را معن و جعفر ساختند تا درت بینم به دیگر جای نفرستم ثنا کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند کودکی را سوی بستان خواند عم کودک چه گفت؟ گفت: رو بستان ما پستان مادر ساختند شعر من فالی است نامش سعد اکبر گیر از آنک راوی من در ثنات از سعد اصغر ساختند چون کف و خلفت به تازی هست خارا و نسیج خانه‌ی من حله و بغداد و ششتر ساختند همت و لطف تو را در خوانده، اینجا بخششم زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند عید باقی ساز کز ساعات روز عمر تو ساعتی را هفته‌ای از روز محشر ساختند ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد دلم آونگ آن زلفست و جان خسته می‌خواهد که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او سر هر هفته‌ای خود را به هفت اورنگ در بندد ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟ که خواب دیده‌ی مردم به صد نیرنگ در بندد اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد وگر پیش لب لعلش حدیث بوسه‌ای گویم سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد رقیب او ز بی‌سنگی به رویم سنگ دربندد بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد یوسفی کانجم سپندش سوختند ده برادر چون ورا بفروختند مالک دعرش چو زیشان می‌خرید خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید خط ستد زان قوم هم بر جایگاه پس گرفت آن ده برادر را گواه چون عزیز مصر یوسف را خرید آن خط پر غدر با یوسف رسید عاقبت چون گشت یوسف پادشاه ده برادر آمدند آن جایگاه روی یوسف باز می‌نشناختند خویش را در پیش او انداختند خویشتن را چاره‌ی جان خواستند آب خود بردند تا نان خواستند یوسف صدیق گفت ای مردمان من خطی دارم به عبرانی زبان می‌نیارد خواند از خیلم کسی گر شما خوانید نان به خشم بسی جمله عبری خوان بدند واختیار شادمان گفتند شاها خط بیار کور دل باد آنک این حال از حضور قصه‌ی خود نشنود چند از غرور خط ایشان یوسف ایشان را بداد لرزه بر اندام ایشان برفتاد نه خطی زان خط توانستند خواند نه حدیثی نیز دانستند راند جمله از غم در تأسف ماندند مبتلای کار یوسف ماندند سست شد حالی زبان آن همه شد ز کار سخت جان آن همه گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید وقت خط خواندن چرا خامش شدید جمله گفتندش که ما و تن زدن به ازین خط خواندن و گردن زدن چون نگه کردند آن سی مرغ زار در خط آن رقعه‌ی پر اعتبار هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه بود کرده نقش تا پایان همه آن همه خود بود سخت این بود لیک کان اسیران چون نگه کردند نیک رفته بودند و طریقی ساخته یوسف خود را به چاه انداخته جان یوسف را به خواری سوخته وانگه او را بر سری بفروخته می‌ندانی تو گدای هیچ کس می‌فروشی یوسفی در هر نفس یوسفت چون پادشه خواهد شدن پیشوای پیشگه خواهد شدن تو به آخر هم گدا، هم گرسنه سوی او خواهی شدن هم برهنه چون از و کار تو بر خواهد فروخت از چه او را رایگان باید فروخت جان آن مرغان ز تشویر و حیا شد حیای محض و جان شد توتیا چون شدند از کل کل پاک آن همه یافتند از نور حضرت جان همه باز از سر بنده‌ی نو جان شدند باز از نوعی دگر حیران شدند کرده و ناکرده‌ی دیرینه شان پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان آفتاب قربت از پیشان بتافت جمله را از پرتو آن جان بتافت هم ز عکس روی سیمرغ جهان چهره‌ی سیمرغ دیدند از جهان چون نگه کردند آن سی مرغ زود بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود در تحیر جمله سرگردان شدند باز از نوعی دگر حیران شدند خویش را دیدند سیمرغ تمام بود خود سیمرغ سی مرغ مدام چون سوی سیمرغ کردندی نگاه بود این سیمرغ این کین جایگاه ور بسوی خویش کردندی نظر بود این سیمرغ ایشان آن دگر ور نظر در هر دو کردندی بهم هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم بود این یک آن و آن یک بود این در همه عالم کسی نشنود این آن همه غرق تحیر ماندند بی تفکر وز تفکر ماندند چون ندانستند هیچ از هیچ حال بی زفان کردند از آن حضرت سال کشف این سر قوی در خواستند حل مایی و توی درخواستند بی زفان آمد از آن حضرت خطاب کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب هر که آید خویشتن بیند درو جان و تن هم جان و تن بیند درو چون شما سی مرغ اینجا آمدید سی درین آیینه پیدا آمدید گر چل و پنجاه مرغ آیید باز پرده‌ای از خویش بگشایید باز گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید خویش را بینید و خود را دیده‌اید هیچ کس را دیده بر ما کی رسد چشم موری بر ثریا کی رسد دیده موری که سندان برگرفت پشه‌ی پیلی به دندان برگرفت هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود این همه وادی که از پس کرده‌اید وین همه مردی که هر کس کرده‌اید جمله در افعال مایی رفته‌اید وادی ذات صفت را خفته‌اید چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید ما به سیمرغی بسی اولیتریم زانک سیمرغ حقیقی گوهریم محو ما گردید در صد عز و ناز تا به ما در خویش را یابید باز محو او گشتند آخر بر دوام سایه در خورشید گم شد والسلام تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن لاجرم اینجا سخن کوتاه شد ره رو و ره برنماند و راه شد اثرها دارد این آه شبانه ولی گر نیست عاشق در میانه عجبها دارد این عشق پر افسون ولی چون عاشق از خود رفت بیرون چو بیخود از دلی آهی برآید درون تیرگی ماهی برآید چو بی‌خود آید از جانی فغانی شود نامهربانی مهربانی چو عاشق را مراد خویش باید به رویش کی در وصلی گشاید نداند کز محبت با خبر نیست همی نالد که با عشقم اثر نیست دلی باید ز هر امید خالی درون سوز، آرزوکش، لاابالی که تا با تلخ کامی‌ها برآید مگر شیرین لبی را درخورآید چو فرهاد آرزو را در درون کشت کلید آرزوها یافت در مشت به کلی کرد چون از خود کرانه بیامد تیر آهش بر نشانه نمود از دولت عشق گرامیش اثر در کام شیرین تلخ کامیش چنان بد کن شه خوبان ارمن سر شکر لبان شیرین پر فن شد از آن دشت مینا فام دلگیر وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر به خود می‌گفت شیرین را چه افتاد که جان با تلخکامی بایدش داد نه وحش دشتم و نه دام کهسار که بی دام اندر این دشتم گرفتار گل بستانی آوردم به صحرا ندانستم نخواهد ماند رعنا گل صحرا تماشایی ندارد طراوت های رعنایی ندارد خدنگم را اسیر غرق خون به به رنجیرم سر و کار جنون به چه اینجا بود باید با دل تنگ به سر دست و به پا خار و به دل سنگ خود این می‌گفت و خود انصاف می‌داد که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد به باغ آیم چو با جانی پر از داغ گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ اگر دوزخ نهادی در بهشت است چه بندد بر بهشت این جرم زشت است کسی کش کام تلخ از جوش صفر است به شکر نسبت تلخیش بی‌جاست تو گویی از دلی آهی اثر کرد که شیرین را چنین خونین جگر کرد اگر دانم ز خسرو مشکل خویش هوس را ره نیابم در دل خویش همانا آن غریب صنعت آرا که کار افکندمش با سنگ خارا به سنگ اشکستنش چون بود دستی دلم را زو پدید آمد شکستی به چشم از دل پس آنگه داد مایه ز نزدیکان محرم خواند دایه بگفت ای زهر غم در کامم از تو به لوح زندگانی نامم از تو چه بودی گر نپروردی به شیرم که پستان اجل می‌کرد سیرم به شیر اول ز مرگم وا رهاندی به آخر در دم شیرم نشاندی چه درد است این که در دل گشته انبوه دلست این دل نه هامون است و نه کوه دمی دیگر در این دشت ار بمانم به کوه ازدشت باید شد روانم بگفتا دایه کای جانم ز مهرت فروزان چون ز می تابنده چهرت به دل درد و به جانت غم مبادا ز غم سرو روانت خم مبادا چرا چون زلف خود در پیچ وتابی سیه روز از چه‌ای چون آفتابی ز پرویز اربدینسان دردمندی از اینجا تا سپاهان نیست چندی به گلگون تکاور ده عنان را سیه گردان به لشکر اسپهان را عتاب و غمزه را با هم برآمیز به تاراج بلا ده رخت پرویز در این ظلمات غم تا چند مانی روان شو همچو آب زندگانی ز تاب زلف از خسرو ببر تاب ز آب لعل بر شکر بزن آب ز لعل آبدار و روی انور به شکر آب شو بر خسرو آذر دل پرویز شیرین را مسخر تو تلخی کردی و دادی به شکر نشاید ملک دادن دیگران را سپردن خود به درویشی جهان را شکر را گر چه در آن ملک ره نیست که دور از روی تو در ذات شه نیست ولی چون دزد را بینی به خواری برافرازد علم در شهریاری حدیث دایه را شیرین چو بشنفت برآشفت و به تلخی پاسخش گفت که ای فرتوت از این بیهوده گویی به دل آزار شیرین چند جویی مگر هر کس دلی دارد پریشان ز پرویزش غمی بوده‌ست پنهان مگر هرکس دلی دارد پر آتش ز شکر خاطری دارد مشوش مرا این سرزمین ناسازگار است به پرویز و سفاهانم چکار است ز پرویزم بدل چیزی نبوده‌ست چنان دانم که پرویزی نبوده‌ست من این آب وهوای ناموافق نمی‌بینم به طبع خویش لایق کجا با اسفهانم خوش فتاده‌ست که پندارم در آن آتش فتاده‌ست غرض اینست کز این آب و خاک است که جان غمگین و دل اندوهناک است چو باید رفت از این وادی به ناچار کجا باید نمود آهنگ رفتار تو کز ما سالخورد این جهانی صلاح خردسالان را چه دانی چو دایه دید پر خون دیده‌ی او ز خسرو خاطر رنجیده‌ی او به خود گفت این گل از بی‌عندلیبی سر و کارش بود با ناشکیبی اگر چه طبعش از خسرو نفور است ولی آشفته‌ی او را ضرور است مهی در جلوه با این نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی گلی زینسان چمن افروز و دلکش که رویش در چمن افروخت آتش رواج نوبهارش گو نباشد کم از مرغی هزارش گو نباشد بگفتا گشت باید رهنمونش که راه افتد به سوی بیستونش مگر چون ناز او بیند نیازی به گنجشکی شود مشغول بازی مگر چون زلف او بیند اسیری به نخجیری شود آسوده شیری بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار بباید بار بر بستن به یکبار صلاح اینست ای شوخ سمنبر که سوی بیستون رانی تکاور که صحرایش سراسر لاله زار است همه کوهش بهار است و نگار است مگر ، چون گشت آن صحرا نماید گره از عقده‌ی خاطر گشاید هم اندر بیستون آن فرخ استاد که دارد در تن آهن جان ز فولاد یقین زان دم که بازو بر گشوده‌ست ز کلک و تیشه صنعتها نموده‌ست به صنعت‌های او طبعت خوش افتد که صنعتهای چینی دلکش افتد در اینجا نیز چندی بود باید که تا بینم از گردون چه زاید حدیث دایه را شیرین چو بشنید تبسم کرد و پنهانی پسندید بگفتا گر چه اکنون خاطر من به جایی خوش ندارد بار بر من کز آن روزی که مسکن شد عراقم همه زهر است و تلخی در مذاقم ز پرویزم زمانی خاطر شاد نبوده‌ست ای که روز خوش نبیناد ولیکن چون هوای بیستون نیز بود چون دشت ارمن عشرت انگیز بباید یک دوماه آن جایگه بود وزان پس رو به ارمن کرد و آسود به حکمش رخت از آن منزل کشیدند به سوی بیستون محمل کشیدند ز بس هر سو غزالی نازنین بود سراسر دشت چون صحرای چین بود به سرعت بسکه پیمودند هامون به یک فرسنگی از تک ماند گلگون یکی زان مه جبینان شد سبک تاز به گوش کوهکن گفت این خبر باز چنین گویند کن پولاد پنجه که بود از پنجه‌اش پولاد رنجه میان بربست و آمد پیش بازش نیازی برد اندر خود ر نازش چنان کان ماه پیکر بد سواره به گردن بر کشید آن ماه پاره عیان از پشت زین آن ماه رخسار چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار به چالاکی همی برد آن دل افروز به گلگون شد به چالاکی تک آموز تو کز نیروی عشقت آگهی نیست مشو منکر که این جز ابلهی نیست اگر گویی نشان عشقبازان تنی لاغر بود جسمی گدازان ز عاشق این سخن صادق نباشد وگر باشد یقین عاشق نباشد کسی کو بر دلش چون عشق یاریست برش گلگون کشیدن سهل کاریست نه هر کوعاشق است از غم نزار است بسا کس را که این غم سازگار است ای دل، فلک سفله کجمدار است صد بیم خزانش بهر بهار است باغی که در آن آشیانه کردی منزلگه صیاد جانشکار است از بدسری روزگار بی باک غمگین مشو ایدوست، روزگار است یغماگر افلاک، سخت بازوست دردی کش ایام، هوشیار است افسانه‌ی نوشیروان و دارا ورد سحر قمری و هزار است ز ایوان مدائن هنوز پیدا بس قصه‌ی پنهان و آشکار است اورنگ شهی بین که پاسبانش زاغ و زغن و گور و سوسمار است بیغوله‌ی غولان چرا بدینسان آن کاخ همایون زرنگار است از ناله‌ی نی قصه‌ای فراگیر بس نکته در آن ناله‌های زار است در موسم گل، ابر نوبهاری بر سرو و گل و لاله اشکبار است آورده ز فصل بهار پیغام این سبزه که بر طرف جویبار است در رهگذر سیل، خانه کردن بیرون شدن از خط اعتبار است تعویذ بجوی از درستکاری اهریمن ایام نابکار است آشفته و مستیم و بر گذرگاه سنگ و چه و دریا و کوهسار است دل گرسنه ماندست و روح ناهار تن را غم تدبیر احتکار است آن شحنه که کالا ربود دزد است آن نور که کاشانه سوخت نار است خوش آنکه ز حصن جهان برونست شاد آنکه بچشم زمانه خوار است از قله‌ی این بیمناک کهسار خونابه روان همچو آبشار است بار جسد از دوش جان فرو نه آزاده روان تو زیر بار است این گوهر یکتای عالم افروز در خاک بدینگونه خاکسار است فردا ز تو ناید توان امروز رو کار کن اکنون که وقت کار است همت گهر وقت را ترازوست طاعت شتر نفس را مهار است در دوک امل ریسمان نگردد آن پنبه که همسایه‌ی شرار است کالا مبر ای سودگر بهمراه کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است ای روح سبک بر سپهر برپر کاین جسم گران عاقبت غبار است بس کن به فراز و نشیب جستن این رسم و ره اسب بی فسار است طوطی نکند میل سوی مردار این عادت مرغان لاشخوار است هرچند که ماهر بود فسونگر فرجام هلاکش ز نیش مار است عمر گذران را تبه مگردان بعد از تو مه و هفته بیشمار است زندانی وقت عزیز، ای دل همواره در اندیشه‌ی فرار است از جهل مسوزش بروز روشن ای بیخبر، این شمع شام تار است کفتار گرسنه چه میشناسد کهو بره پروار یا نزار است بیهوده مکوش ای طبیب دیگر بیمار تو در حال احتضار است باید که چراغی بدست گیرد در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است امسال چنان کن که سود یابی اندوهت اگر از زیان پار است آسایش صد سال زندگانی خوشنودی روزی سه و چهار است بار و بنه‌ی مردمی هنر شد بار تو گهی عیب و گاه عار است اندیشه کن از فقر و تنگدستی ای آنکه فقیریت در جوار است گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ یک غنچه جلیس هزار خار است بیچاره در افتد، زبون دهد جان صیدی که در این دامگه دچار است بیش از همه با خویشتن کند بد آنکس که بدخلق خواستار است ای راهنورد ره حقیقت هشدار که دیوت رکابدار است ای دوست، مجازات مستی شب هنگام سحر، سستی خمار است آنکس که از این چاه ژرف تیره با سعی و عمل رست، رستگار است یک گوهر معنی ز کان حکمت در گوش، چو فرخنده گوشوار است هرجا که هنرمند رفت گو رو گر کابل و گر چین و قندهار است فضل است که سرمایه‌ی بزرگی است علم است که بنیاد افتخار است کس را نرساند چرا بمنزل گر توسن افلاک راهوار است یکدل نشود ای فقیه با کس آنرا که دل و دیده صد هزار است چون با دگران نیست سازگاریش با تو مشو ایمن که سازگار است از ساحل تن گر کناره گیری سود تو درین بحر بی کنار است از بنده جز آلودگی چه خیزد پاکی صفت آفریدگار است از خون جگر، نافه پروراندن تنها هنر آهوی تتار است ز ابلیس ره خود مپرس گرچه در بادیه‌ی کعبه رهسپار است پیراهن یوسف چرا نیارند یعقوب بکنعان در انتظار است بیدار شو ای گوهری که انکشت در جایگاه در شاهوار است گفتار تو همواره از تو، پروین در صفحه‌ی ایام یادگار است در دل دارم جهانی بی‌تو من زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من عالمی جان آب شد در درد تو چون کنم با نیم جانی بی‌تو من روی در دیوار کردم اشک‌ریز تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من من خود این دم مرده‌ام بیشم نماند پوستی و استخوانی بی‌تو من چون نه نامم ماند بی‌تو نه نشان از تو چون یابم نشانی بی‌تو من جان من می‌سوزد و دل ندهدم تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من می‌توانی آخرم فریاد رس چند باشم ناتوانی بی‌تو من چشم می‌دارم زهی دانی چرا زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من دل چو برکندم ز تریاک یقین زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من گر نکردم سود در سودای تو می‌کنم هر دم زیانی بی‌تو من بی توام در چشم موری عالمی است می‌نگنجم در جهانی بی‌تو من گرچه از من کس سخن می‌نشنود پر سخن دارم زبانی بی‌تو من دوستان رفتند و هم جنسان شدند با که گویم داستانی بی‌تو من همت عطار بازی عرشی است خود ندارم آشیانی بی‌تو من نکیسا چون زد این افسانه بر ساز ستای باربد برداشت آواز نوا را پرده عشاق آراست در افکند این غزل را در ره راست مرا در کویت ای شمع نکوئی فلک پای بز افکند است گوئی که گر چون گوسفندم میبری سر به پای خود دوم چون سگ بر آن در دلم را می‌بری اندیشه‌ای نیست ببر کز بیدلی به پیشه‌ای نیست تنی کو بار این دل بر نتابد بسر باری غم دلبر نتابد چو در خدمت نباشد شخص رنجور نباید دل که از خدمت بود دور بسی کوشم که دل بردارم از تو که بس رونق ندارد کام از تو نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن نه از دل نیز بارت برگرفتن بدانجان کز چنین صد جان فزونست که جانم بی‌تو در غرقاب خونست بدان چشم سیه کاهوشکار است کز آهوی تو چشمم را غبار است فرو ماندم ز تو خالی و نومید چو ذره کو جدا ماند ز خورشید جدا گشتم ز تو رنجور و تنها چو ماهی کو جدا ماند ز دریا مدارم بیش ازین چون ماه در میغ تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ چو در ملک جمالت تازه شد رای عنایت را مثالی تازه فرمای پس از عمری که کردم دیده جایت کم از یک شب که بوسم جای پایت چنان دان گر لبم پر خنده داری که بی شک مرده‌ای را زنده‌داری ببوسی بر فروز افسرده‌ای را ببوئی زنده گردان مرده‌ای را مرا فرخ بود روی تو دیدن مبارک باشد آوازت شنیدن خلاف آن شد که از چشمم نهانی چو از چشم بد آب زندگانی خدائی کافرینش کرده اوست ز تن تا جان پدید آورده اوست امیدم هست کز روی تو دلسوز بروز آرد شبم را هم یکی روز چو شیرین دست برد باربد دید ز دست عشق خود را کار بد دید نوائی بر کشید از سینه تنگ به چنگی داد کاین در ساز در چنگ بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد آن یکی پرسید اشتر را که هی از کجا می‌آیی ای اقبال پی گفت از حمام گرم کوی تو گفت خود پیداست در زانوی تو مار موسی دید فرعون عنود مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود زیرکان گفتند بایستی که این تندتر گشتی چو هست او رب دین معجزه‌گر اژدها گر مار بد نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد رب اعلی گر ویست اندر جلوس بهر یک کرمی چیست این چاپلوس نفس تو تا مست نقلست و نبید دانک روحت خوشه‌ی غیبی ندید که علاماتست زان دیدار نور التجافی منک عن دار الغرور مرغ چون بر آب شوری می‌تند آب شیرین را ندیدست او مدد بلک تقلیدست آن ایمان او روی ایمان را ندیده جان او پس خطر باشد مقلد را عظیم از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم چون ببیند نور حق آمن شود ز اضطرابات شک او ساکن شود تا کف دریا نیاید سوی خاک که اصل او آمد بود در اصطکاک خاکی است آن کف غریبست اندر آب در غریبی چاره نبود ز اضطراب چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند دیو را بر وی دگر دستی نماند گرچه با روباه خر اسرار گفت سرسری گفت و مقلدوار گفت آب را بستود و او تایق نبود رخ درید و جامه او عاشق نبود از منافق عذر رد آمد نه خوب زانک در لب بود آن نه در قلوب بوی سیبش هست جزو سیب نیست بو درو جز از پی آسیب نیست حمله‌ی زن در میان کارزار نشکند صف بلک گردد کارزار گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش وای آنک عقل او ماده بود نفس زشتش نر و آماده بود لاجرم مغلوب باشد عقل او جز سوی خسران نباشد نقل او ای خنک آن کس که عقلش نر بود نفس زشتش ماده و مضطر بود عقل جزوی‌اش نر و غالب بود نفس انثی را خرد سالب بود حمله‌ی ماده به صورت هم جریست آفت او هم‌چو آن خر از خریست وصف حیوانی بود بر زن فزون زانک سوی رنگ و بو دارد رکون رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید جمله حجتها ز طبع او رمید تشنه محتاج مطر شد وابر نه نفس را جوع البقر بد صبر نه اسپر آهن بود صبر ای پدر حق نبشته بر سپر جاء الظفر صد دلیل آرد مقلد در بیان از قیاسی گوید آن را نه از عیان مشک‌آلودست الا مشک نیست بوی مشکستش ولی جز پشک نیست تا که پشکی مشک گردد ای مرید سالها باید در آن روضه چرید که نباید خورد و جو هم‌چون خران آهوانه در ختن چر ارغوان جز قرنفل یا سمن یا گل مچر رو به صحرای ختن با آن نفر معده را خو کن بدان ریحان و گل تا بیابی حکمت و قوت رسل خوی معده زین که و جو باز کن خوردن ریحان و گل آغاز کن معده‌ی تن سوی کهدان می‌کشد معده‌ی دل سوی ریحان می‌کشد هر که کاه و جو خورد قربان شود هر که نور حق خورد قرآن شود نیم تو مشکست و نیمی پشک هین هین میفزا پشک افزا مشک چین آن مقلد صد دلیل و صد بیان در زبان آرد ندارد هیچ جان چونک گوینده ندارد جان و فر گفت او را کی بود برگ و ثمر می‌کند گستاخ مردم را به راه او بجان لرزان‌ترست از برگ کاه پس حدیثش گرچه بس با فر بود در حدیثش لرزه هم مضمر بود دامن کشان شبی به کنارم نیامدی کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی در پیش زلف خم به خمت عقده‌های دل گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی در کارگاه دیده نگارا ز روی تو گفتم نگارها به نگارم نیامدی گفتی چون جان رسد به لبت خواهم آمدن بر لب رسید جان فگارم نیامدی شب شد ز تار طره‌ی تو روز روشنم روزی به دیدن شب تارم نیامدی با جان نازنین به کمین گاهت آمدم با تیر دل نشین به شکارم نیامدی خمرم تمام گشت و خمارم ز حد گذشت با جام می به دفع خمارم نیامدی اشکم نگارخانه‌ی چین ساخت خانه را هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی تنها در انتظارم هلاکم نساختی بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی تا در میانه بود وجودم ندیدمت تا از میان نرفت غبارم نیامدی گر گنج دست می‌دهد از رنج پس چرا یک بار در یمین و یسارم نیامدی تا با خبر نکردمت از عدل شهریار بهر تسلی دل زارم نیامدی کشورگشای ناصردین شه که تیغ او گفتا به چرخ هیچ به کارم نیامدی دوش از فروغ چشم فروغی به راه تو یک دل شدم از جان بسپارم نیامدی ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته من کشته‌ی غوغائیان، دل مست سودا داشته جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته دلهای خون‌آلود بین، بر خاک راهت بوسه چین من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته زان زلف هاروتی‌نشان لرزان ترم از زهره دان ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته تو گل‌رخی من سالها پاشیده بر گل مالها چون لاله مشکین خالها گل‌برگ رعنا داشته شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پرده‌ها دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته چنین گفت پیری پسندیده دوش خوش آید سخنهای پیران به گوش که در هند رفتم به کنجی فراز چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز تو گفتی که عفریت بلقیس بود به زشتی نمودار ابلیس بود در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان به لبهاش در چنان تنگش آورده اندر کنار که پنداری اللیل یغشی النهار مرا امر معروف دامن گرفت فضول آتشی گشت و در من گرفت طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر سپید از سیه فرق کردم چوفجر شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ ز لا حولم آن دیو هیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست که ای زرق سجاده‌ی زرق پوش سیه‌کار دنیاخر دین‌فروش مرا عمرها دل ز کف رفته بود بر این شخص و جان بر وی آشفته بود کنون پخته شد لقمه خام من که گرمش بدر کردی از کام من تظلم برآورد و فریاد خواند که شفقت برافتاد و رحمت نماند نماند از جوانان کسی دستگیر که بستاندم داد از این مرد پیر؟ که شرمش نیاید ز پیری همی زدن دست در ستر نامحرمی همی کرد فریاد و دامن به چنگ مرا مانده سر در گریبان ز ننگ فرو گفت عقلم به گوش ضمیر که از جامه بیرون روم همچو سیر نه خصمی که با او برآیی به داو بگرداندت گرد گیتی به گاو برهنه دوان رفتم از پیش زن که در دست او جامه بهتر که من پس از مدتی کرد بر من گذار که می‌دانیم؟ گفتمش زینهار! که من توبه کردم به دست تو بر که گرد فضولی نگردم دگر کسی را نیاید چنین کار پیش که عاقل نشیند پس کار خویش از آن شنعت این پند برداشتم دگر دیده نادیده انگاشتم زبان در کش ار عقل داری و هوش چو سعدی سخن گوی ورنه خموش می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک صبح را غالیه‌ی تازه‌تر آمیخته‌اند دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر شفق آورده و با صبح بر آمیخته‌اند ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته‌اند ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید لعل می با قدح سیم بر آمیخته‌اند از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند ماه نو در شفق و شفقشان می و جام با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند راوق جان فرو ریخته از سوخته بید آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند همه با درد سر از بوی خمار شب عید به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند همه دریاکش و چون دریا سرمست همه طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند خطری کرده و در گنج طرب نقب زده نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند رود سازان همه در کاسه‌ی سرها به سماع شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند با تن افعی جان بشر آمیخته‌اند چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیخته‌اند محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است چار طبعش که به انصاف در آمیخته‌اند خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسه‌ی یوز کهو و گورش با شیر نر آمیخته‌اند صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند راویانند گهر پاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند چاشنی گیران از چشمه‌ی حیوان گوئی شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند یافت مردی گورکن عمری دراز سایلی گفتش که چیزی گوی باز تا چو عمری گور کندی در مغاک چه عجایب دیده‌ای در زیر خاک گفت این دیدم عجایب حسب حال کین سگ نفسم همی هفتاد سال گور کندن دید و یک ساعت نمرد یک دمم فرمان یک طاعت نبرد سخن بگوی چو من در سخن نمی‌باشم که در حضور تو با خویشتن نمی‌باشم چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم چنان که گویی در پیرهن نمی‌باشم به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر ز من مگیر، که آن لحظه من نمی‌باشم مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم که در وفا چو تو پیمان‌شکن نمی‌باشم دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست که هیچ بی‌سخن آن دهن نمی‌باشم من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی که بر گزاف درین انجمن نمی‌باشم به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود در انتظار حنوط و کفن نمی‌باشم برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم از آن مرنج، که بر یک سخن نمی‌باشم اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری بیا، که زنده بدین جان و تن نمی‌باشم تا بر دوست بار نتوان یافت دل بر ما قرار نتوان یافت تا نیاید نگار ما در کار کار ما چون نگار نتوان یافت بی‌دهان و لب چو شکر او عاشقان را شکار نتوان یافت گر بپرسیدنم نهد گامی جز دل و جان نثار نتوان یافت به جز اندر دهان و جز لب او زندگانی دوبار نتوان یافت در جهان از شمار شوخی او تا به روز شمار نتوان یافت بر وفا دل منه، که خوبان را به وفا استوار نتوان یافت اوحدی، کار عشق کن، که به نقد به ازین هیچ کار نتوان یافت پای‌دار، ار بگیردت غم عشق عشق بی‌گیر ودار نتوان یافت چون شوی آنچنان که میبایی چون تو با خویشتن نمییی؟ نظری کن درین معانی تو تا مگر خویش را بدانی تو کز برای چه کارت آوردند؟ به چه زحمت به بارت آوردند؟ کیستی؟ روی در کجا داری؟ بکه امید و التجا داری؟ نامه‌ی ایزدی تو، سر بسته باز کن بند نامه آهسته تا ببینی تو هر دو گیتی نقد کرده با یکدگر به یک جا عقد از کم و بیش نکته‌ای نگذاشت که نه ایزد درین صحیفه نگاشت ای کتاب مبین، ببین خود را باز دان از هزار آن صد را خویشتن را نمی‌شناسی قدر ورنه بس محتشم کسی، ای صدر هم خلف نام و هم خلیفه نسب نه به بازی شدی خلیفه لقب ذات حق را بهینه اسمی تو گنج تقدیس را طلسمی تو به بدن درج اسم ذات شدی به قوی مظهر صفات شدی هم چو سیمرغ رازهای جهان در پس قاف قالبت پنهان سر موی ترا دو کون بهاست زانکه هستی دو کون بی کم کاست ملکوتست جای و منزل تو جبروت آشیانه‌ی دل تو با تو همره ز طالع فلکی قوتی چند روحی و ملکی قالبت قبه ایست اللهی لیک در جبه‌ای، نه آگاهی بر تو کلک سپهر صورت بند کرده خطهای معقلی پیوند هیکل تست حرز قیم فرش کایةالکرسیست و کنزالعرش صنع را برترین نمونه تویی خط بی‌چون و بی‌چگونه تویی هم خمیر تنت سرشته‌ی اوست هم حروفت قلم نوشته‌ی اوست نقش الله نقش پنجه‌ی تو « ما سوی الله» در شکنجه‌ی تو ز سر و دست و ناف و پای تو دل کرده نام محمدی حاصل الف قامتست و را ابرو صاد و ضاد تو چشم‌ها بر رو طا و ظا انف و سین و شین دندان ها دهان تو با لب خندان میم نافست و عین و غینت گوش این بدان و در آن دگر میکوش میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم بر سه دندان شین شیطان خشم صورتی کش به دست خود کردست چون توان گفتنش؟ که بد کردست دیو را نور عقل یار نبود ورنه این جا ز سجده عار نبود ایزدت خواست تا پدید شدی لایق مژده و نوید شدی پدری کرد عقلت از بالا مادری نفس، تا شدی والا اخترانت برادر و خواهر ملکت یار و مالکت یاور عقلت از عالم اله آمد نفست از بارگاه شاه آمد دو ملک با تو این چنین همراه سوی ایشان نمی‌کنی تو نگاه؟ ملک و روح با تو و تو به خواب شب قدری،تو خویش را دریاب نه عرض گشته در سرای سپنج خادمان تو با جواهر پنج چار عنصر خمیره‌ی جسمت سه موالید جزوی از اسمت آب حمال تست و کشتیها باد فراش تست و دشتیها آتش از مطبخ تو آشپزیست افتابت به باغ رنگ رزیست بر تو حفظش چنان نگشت محیط کز مرکب بترسی وز بسیط مشکل عالم از تو آسان شد دد و دامت ز دم هراسان شد سنگ چون موم زیر تیشه‌ی تست آب و آهن یکی ز پیشه‌ی تست پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ وز هوا در کشی عقاب و کلنگ در سر پیل بر زنی قلاب گردن شیر نرکشی به طناب دیگران زیر باروران تواند سر در افسار و در عنان تواند حیوان و نبات خوردن تست معدن آذین گوش و گردن تست آفتابست عقل و ماهت روح جهل توفان و علم کشتی نوح آسمانت سرست و عرشت هوش حس ده‌گانه گونه گونه سروش خلق نیکت بهشت و سیرت حور کرم و همتت بلند قصور خلق بدد و زخست و نار غضب قهر و دیوانگی شواظ و لهب ویل خشم و نعیم خشنودی دد و دام آز و شهوت موذی بحرها آب چشم و گوش و دهان بیشه موی و درو چمنده نهان کوهها گرده و سپر زو جگر دره و پشته عضوهای دگر ز رگ و استخوان و عضله و پی لحم و غضروف و جلد بر سر وی سه هزار آلت از درون و برون درج کردند در تو، بلکه فزون بعد از آن قوت نباتی هشت با یکی زین هر آلتی ضم گشت حاصل ضرب بیست و چار هزار کارفرمای و کار کن به شمار شب و روز ایستاده در کارت تا بلندی گرفت دیوارت نه فلک در دل تو دارد گنج با کواکب و لیک در یک کنج جان جهان را بگشت و لنک نشد وز حضور سپهر تنگ نشد گر زمانی به ترک تاز آیی بروی تا به عرش و باز آیی شد درین جسم هفت گردون موج وز شهاب نجوم فوجا فوج آسمانت سر و شهاب ذکاست زحلت فهم و فکر صایب و راست با تو بهرام شوکتست و غضب زهره تزیین شهوتست و طرب مشتری زهد و علم و جاه و وقار تیر شعر و خط و حساب و شمار مهر حکم و سیاست شاهی ماه هر حرفتی که میخواهی خاک پرگنج و پر دفینه‌ی تست آب پر زورق و سفینه‌ی تست هم ترا تاج اصطفا بر سر هم ترا خلعت صفا در بر گاه بردار و گاه بر تختی آدمی کی بود بدین سختی؟ «لیس فی جبتی» تو دانی گفت وین «اناالحق» تو میتوانی گفت گاه عبدی و گاه معبودی چه عجب؟ چون غلام محمودی خواجه فارغ شدست ازین بازی همه کارش تو بنده میسازی در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت بجز از موت و چاره کردن موت آفرینش تمام گشت بتو خاک از افلاک در گذشت بتو دو سر خط حلقه‌ی هستی از حقیقت به هم تو پیوستی جهد آن می‌کن، ار تو عیاری کان دویی را ز بین برداری نیک مستم و گرنه زین جامت بنمایم هزار و یک نامت بستان این که شربتی صافیست بشناس اینقدر که این کافیست بیش ازین گرد و حرف برخوانی ترسمت برجهی که: « سبحانی» آنچه گفتم به نقد نیک بدان وز پی آن زیادتی میران ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم پیش ز ما جان ما خورد شراب الست ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت ما همه زان جرعه‌ی دوست به دست آمدیم ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم شست درافکند یار بر سر دریای عشق تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار ای جان تو خوش بخند که حسرت سر آمده‌ست آن گریه و دعای سحر کرده است کار ای دل تورا نوید که پیدا شدش کلید آن در که بسته بود به روی تو استوار کشتی ما که موج غمش داشت در میان برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار منت خدای را که بدل شد همه به شکر آن شکوه‌ها که داشتم از وضع روزگار گو مدعی خناق کن از قرب من که هست رشگ دراز دست و حریف گلو فشار وقت شکفتگی و گل افشانی من است خارم همه گل است و خزانم همه بهار من بلبل ترانه زن باغ دولتم یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار هست این همه ذخیره‌ی دولت که مینهم از فیض یک توجه سلطان نامدار ماه بلند کوکبه کوکب احتشام شاه سپهر مسند خورشید اقتدار یعنی غیاث دین محمد که یافته نظم دو کون بر لقب نام او قرار اندر رکاب حشمت و میدان شوکتش جمشید یک پیاده و خورشید یک سوار هفت آسمان و چرخ نهم مشتبه شوند یابند اگر به درگه او فرصت شمار ای رفعت از علاقه قدر تو مرتفع وی فخر را به نسبت ذات تو افتخار از ساکنان صف نعالند نه فلک جایی که همت تو نشیند به صدر بار ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون دادش به مقتضای رضای تو اختیار تا رهنمای امر تو تعیین نکرد راه اجرام را به چرخ معین نشد مدار از نعل دست و پا سمند تو زهره را در ساعداست یا ره و در گوش گوشوار حفظ تو واجب است فلک را که داردت از سد جهان خلاصه دوران به یادگار آنجا که باشد از تف خون تو یک اثر کوه قوی نهاد به یک تف شود نزار دریای آتش ار بود از حفظ نام تو ماهی موم سالم از آنجا کند گذار گر نامیه به نرمی خویت عمل کند از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار آبش به نام سینه‌ی خصم تو گر دهند با خنجر کشیده دمد پنجه‌ی چنار از جام بغض هر که فلک گشت سرگران الا به خون دشمن تو نشکند خمار تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار در حمله‌ی نخست سپر بایدش فکند با تیغ گردنی که کند قصد کارزار با قوت تسلط شاهین عدل تو سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار کان از زبان تیشه چه آواز برکشید گر از کف عطای تو نامد به زینهار در معرض شماره‌ی او گو میا حساب دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست امواج او که رخنه در او افکند بخار از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو تا آفریده آن دو ملک آفریدگار بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین ناورده دست سوی قلم ضابط یسار عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش از بس قویست دست ضغیفان این دیار جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد حد نیست باد را که کند زور بر غبار شاها توجه تو سخن می‌کند نه من ورنه من از کجا و زبان سخن گزار بودم خزف فروش سر چار سوی فکر پر ساختی دکان من از در شاهوار نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت از نام نامی تو زری گشت سکه دار اطناب در سخنی نیست مختصر وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار تا رخش روزگار نیاید به زیر زین تا توسن فلک نتوان داشت در جدار بادا زبون رایض اقبال و جاه تو همواره توسن فلک و رخش روزگار آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست شکر خدا که از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار در گردشند بر حسب اختیار دوست گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست ماییم و آستانه عشق و سر نیاز تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک منت خدای را که نیم شرمسار دوست یکی پیش داود طائی نشست که دیدم فلان صوفی افتاده مست قی آلوده دستار و پیراهنش گروهی سگان حلقه پیرامنش چو پیر از جوان این حکایت شنید به آزار از او روی در هم کشید زمانی برآشفت و گفت ای رفیق بکار آید امروز یار شفیق برو زان مقام شنیعش بیار که در شرع نهی است و در خرقه عار به پشتش درآور چو مردان که مست عنان سلامت ندارد به دست نیوشنده شد زین سخن تنگدل به فکرت فرو رفت چون خر به گل نه زهره که فرمان نگیرد به گوش نه یارا که مست اندر آرد به دوش زمانی بپیچید و درمان ندید ره سرکشیدن ز فرمان ندید میان بست و بی اختیارش به دوش درآورد و شهری بر او عام جوش یکی طعنه می‌زد که درویش بین زهی پارسایان پاکیزه دین! یکی صوفیان بین که می‌خورده‌اند مرقع به سیکی گرو کرده‌اند اشارت کنان این و آن را به دست که آن سرگران است و این نیم مست به گردن بر از جور دشمن حسام به از شنعت شهر و جوش عوام بلا دید و روزی به محنت گذاشت به ناکام بردش به جایی که داشت شب از فکرت و نامرادی نخفت دگر روز پیرش به تعلیم گفت مریز آبروی برادر به کوی که دهرت نریزد به شهر آبروی ترسا بچه‌ای کشید در کارم بربست به زلف خویش زنارم پس حلقه‌ی زلف کرد در گوشم یعنی که به بندگی ده اقرارم در بندگیش نه هندوم بدخوی هستم حبشی که داغ او دارم پروانه‌ی او شدم که هر ساعت در جمع چو شمع می‌کشد زارم شاید که کشد چو هست عیسی دم کز معجزه زنده کرد صد بارم او یوسف عالم است در خوبی من دست و ترنج پیش او دارم هرگز نایم ز بار او بیرون کز عشق نهاد صاع در بارم زان روز که درد عشق او خوردم مانده است گرو به درد دستارم دی ساکن کنج صومعه بودم وامروز ز ساکنان خمارم چون دانم داد شرح حال خود فی‌الجمله نه کافرم نه دین دارم کو در عالم کسی که برهاند یکباره ز ناکسی عطارم ز کار بسته‌ی ما عقده‌ی حرمان که بگشاید که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر کجا ظاهر کنم وین عقده‌ی پنهان که بگشاید طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن عجب گنجیست اما تا طلسم آن که بگشاید مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر خدا بگشایداین در آخر ای نادان که بگشاید تخفیف کن از دور من این باده که مستم وزغایت مستی خبرم نیست که هستم بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش می‌سوزم و می‌سازم و با دست بدستم در حال که من دانه‌ی خال تو بدیدم در دام تو افتادم و از جمله برستم دیشب دل دیوانه‌ی بگسسته عنانرا زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم شاید که ز من خلق جهان دست بشویند گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم هر چند شکستی دل خواجو بدرستی کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد من بنده‌ی آن خواجه که با مژده‌ی عفوش هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد گردید امید دلم از ذوق فراموش هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد از دست جفای تو شکایت نتوان کرد مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد در مرحله‌ی عشق تو ای سرو قباپوش چندان بدویدیم که از سر کله افتاد ز امید نگاهی که به حالش نفکندی دردا که مریض تو به حال تبه افتاد آنجا که فروغ مه من یافت فروغی خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی بستان گندم جانی هله از بیدر روزه چنین گفت بهرام کای مهتران جهاندیده و کارکرده سران همه راست گفتید و زین بترست پدر را نکوهش کنم در خورست ازین چاشنی هست نزدیک من کزان تیره شد رای تاریک من چو ایوان او بود زندان من چو بخشایش آورد یزدان من رهانید طینوشم از دست اوی بشد خسته کام من از شست اوی ازان کرده‌ام دست منذر پناه که هرگز ندیدم نوازش ز شاه بدان خو مبادا که مردم بود چو باشد پی مردمی گم بود سپاسم ز یزدان که دارم خرد روانم همی از خرد برخورد ز یزدان همی خواستم تاکنون که باشد به خوبی مرا رهنمون که تا هرچ با مردمان کرد شاه بشوییم ما جان و دل زان گناه به کام دل زیردستان منم بر آیین یزدان‌پرستان منم شبان باشم و زیردستان رمه تن‌آسانی و داد جویم همه منش هست و فرهنگ و رای و هنر ندارد هنر شاه بیدادگر لیمی و کژی ز بیچارگیست به بیدادگر بر بباید گریست پدر بر پدر پادشاهی مراست خردمندی و نیکخواهی مراست ز شاپور بهرام تا اردشیر همه شهریاران برنا و پیر پدر بر پدربر نیای منند به دین و خرد رهنمای منند ز مادر نبیره‌ی شمیران شهم ز هر گوهری با خرد همرهم هنر هم خرد هم بزرگیم هست سواری و مردی و نیروی دست کسی را ندارم ز مردان به مرد به رزم و به بزم و به هر کارکرد نهفته مرا گنج و آگنده هست همان نامداران خسروپرست جهان یکسر آباد دارم به داد شما یکسر آباد باشید و شاد هران بوم کز رنج ویران شدست ز بیدادی شاه ایران شدست من آباد گردانم آن را به داد همه زیردستان بمانند شاد یکی با شما نیز پیمان کنم زبان را به یزدان گروگان کنم بیاریم شاهنشهی تخت عاج برش در میان تنگ بنهیم تاج ز بیشه دو شیر ژیان آوریم همان تاج را در میان آوریم ببندیم شیر ژیان بر دو سوی کسی را که شاهی کند آرزوی شود تاج برگیرد از تخت عاج به سر برنهد نامبردار تاج به شاهی نشیند میان دو شیر میان شاه و تاج از بر و تخت زیر جز او را نخواهیم کس پادشا اگر دادگر باشد و پارسا وگر زین که گفتم بتابید یال گزینید گردنکشی را همال به جایی که چون من بود پیش رو سنان سواران بود خار و خو من و منذر و گرز و شمشیر تیز ندانند گردان تازی گریز برآریم گرد از شهنشاهتان همان از بر و بوم وز گاهتان کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید بدین داوری رای فرخ نهید بگفت این و برخاست و در خیمه شد جهانی ز گفتارش آسیمه شد به ایران رد و موبدان هرک بود که گفتار آن شاه دانا شنود بگفتند کین فره ایزدیست نه از راه کژی و نابخردیست نگوید همی یک سخن جز به داد سزد گر دل از داد داریم شاد کنون آنک گفت او ز شیر ژیان یکی تاج و تخت کیی بر میان گر او را بدرند شیران نر ز خونش بپرسد ز ما دادگر چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد همان کز به مرگش نباشیم شاد ور ایدون کجا تاج بردارد اوی به فر از فریدون گذر دارد اوی جز از شهریارش نخوانیم کس ز گفتارها داد دادیم و بس صاحبا عید بر تو خرم باد کل گیتی ترا مسلم باد از تو آباد ظلم ویران شد به تو بنیاد عدل محکم باد حزم و عزمت چو بر سال و جواب بر قضا و قدر مقدم باد خدمت چرخ جز به درگه تو چون تیمم به ساحل یم باد خطبه تعظیم یافت از نامت همچنین سال و مه معظم باد دایم از فتح باب ابر سخات خشک‌سال نیاز را نم باد در یمین تو خامه‌ی آصف در یسار تو خاتم جم باد خواستم گفت ملک هفت زمینت همه زیر نگین خاتم باد آسمان گفت گر منم چو نگینش اندر آن رقعه نام من هم باد موکب حزمت ار نهفته رود اشهب روزگار ادهم باد گرد جیش تو در دماغ ظفر چون دم آستین مریم باد از بلندی سرای قدر ترا سقف افلاک سطح طارم باد وز نژندی به چشم بدخواهت اشهب روزگار ادهم باد دست سگبانت چون قلاده کشد شیر گردون سگ معلم باد چرخ اگر بارگاه تو نبود تا قیامت شکسته طارم باد زهره خنیاگریت گر نکند تا ابد سور زهره ماتم باد فتنه پیش زبان خامه‌ی تو چون زبانهای سوسن ابکم باد پس به شکر تو تا زبان سنان شاهراه حروف معجم باد حبس خصم تو با زوال خلاص چون نهانخانه‌ی جهنم باد بر رخی کز تو خال عصیانست همه کارش چو زلف درهم باد قهرمان تو موسوی دستست ترجمان تو عیسوی دم باد چتر میمون همت عالیت سایه‌دار سپهر اعظم باد همه سعی تو چون قران سعود در مراعات نظم عالم باد همه عون تو چون عنایت حق در مهمات نسل آدم باد بنده از مکرمات وافر تو همچنین سال و مه مکرم باد در خلافت و رضای تو همه سال نحس و سعد زمانه مدغم باد از همه فعلهات باطل دور با همه رایهات حق ضم باد رمحت از جنس معجز موسی مرکب از نوع رخش رستم باد گرد سم سمند تو مادام در دو چشم عدوت توام باد دست سرو ار دعای تو نکند قامتش چون بنفشه پر خم باد ور میان جز به خدمتت بندد نیشکر در میان او سم باد تا کم و بیش در شمار آید دولتت بیش و دشمنت کم باد قصبش بر سر از تو دری گشت اطلسش در بر از تو معلم باد مدتت با زمانه هم‌آواز راست چونان که زیر با بم باد دلت از صد هزار دل به تو شاد تا دمی در تنست بی‌غم باد جانت ای صدهزار جانت فدی تا به جان زنده است خرم باد جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد حاسدت را چو پای درگل ماند از غم و رنج دست بر هم باد عدل تو شب چو روز روشن کرد روز تو همچو عید خرم باد خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشد گو محرمان بخرده کفن بر کتف کشند او بر در خدای کفن بر روان کشد نای است بی‌زبان به لبش جان فرو دمند بر بط زبان و رست عذاب از جهان کشد ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست شغل خاک ساکن اندر سکنه‌ی من صرصری آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا همچنان کز پار گین امید کردن کوثری از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری قبه‌ی اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش مکه داند کرد معمور جهان را مادری افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او در دل اغصان کند باد صبا را رهبری آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود در جبین عالم آرایش ببیند مهتری در پناه سده‌ی جاه رعیت‌پرورش بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند از میان هر دو بردارد شکوهش داوری کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری خواجه‌ی ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع آنکه نبود دیو را با سایه‌ی او قادری مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری ذوالفقار نطق تاج‌الدین شریعت را به دست آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری من نمی‌دانم که این جنس از سخن را نام چیست نی نبوت می‌توانم گفتنش نی ساحری ساقیان لهجه‌ی او چون شراب اندر دهند هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار تا کجا باشد توان دانست حد شاعری لاشه‌ی ما کی رسد آنجا که رخش او کشند کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری باز دان آخر کلام من ز منحول حسود فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو گاو او در خرمن من باشد از کون خری آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب دام بدبختی نهاد و دانه‌ی نیک‌اختری آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری تا به زلف سایه‌ی شب خاک را تزیین نداد روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد در خم ابروی گردون دیدهای عبهری بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ کار او باشد نهادن کارگاه ششتری آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری آنکه نیل مادری بر چهره‌ی مریم کشید حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند در زبان سوسمار آورد حجت گستری آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی از نخستین آستان حضرتش درنگذری آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ دق مصری چادری کردست و رومی بستری بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد غصه‌ی ده ساله را باری به صحرا آوری هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری ای خداوندی که بنای جهان یعنی خدای گوهر پاک ترا اصل نکوکاری نهاد آستان ساحت جاه ترا چون برکشید عقل کل هم پای بر خاکش بدشواری نهاد فتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوخت چون قضا در دیده‌ی بخت تو بیداری نهاد دی حیات تو نهادستی مرا در تن چنانک بالله ار در خاک هرگز ابر آذاری نهاد عذر آن اقدام چون خواهم که خاکش را سپهر سرمه‌ی چشم خداوندی و جباری نهاد شاد باش ای مصطفی سیرت که خلق شاملت بی‌تکلف بر تکبر داغ بیزاری نهاد از شرف در عرض من عرقی نهادستی چنانک مصطفی در نسل بوایوب انصاری نهاد چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا به هر شبی چو محمد به جانب معراج براق عشق ابد را به زیر زین کشدا به پیش روح نشین زان که هر نشست تو را به خلق و خوی و صفت‌های همنشین کشدا شراب عشق ابد را که ساقیش روح است نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی که آن تو را به سوی نور شمع دین کشدا رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا خیال دوست تو را مژده وصال دهد که آن خیال و گمان جانب یقین کشدا در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن رسن تو را به فلک‌های برترین کشدا به روز وصل اگر عقل ماندت گوید نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر گرفتمش همه کان است کان به کین کشدا به راستی برسد جان بر آستان وصال اگر کژی به حریر و قز کژین کشدا بکش تو خار جفاها از آن که خارکشی به سبزه و گل و ریحان و یاسمین کشدا بنوش لعنت و دشنام دشمنان پی دوست که آن به لطف و ثناها و آفرین کشدا دهان ببند و امین باش در سخن داری که شه کلید خزینه بر امین کشدا باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است باز این چه نصب کردن خالست برعذار باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است دل بردن چنین ز اسیران ساده دل گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است روشن‌ترین غرور و دلیل تکبرش آن دیر دیر لب به تکلم گشودن است سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم دور از وصال دلبر خود زنده بودنست مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو نیست رویت در مقابل لیک می‌گوید به من صد سخن هر جنبشی از گوشه‌ی ابروی تو غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن بی‌زبان با من بگوید نرگس جادوی تو بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم به امید کرمت روی به راه آوردیم بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی ناله‌ی زار و رخ زرد گواه آوردیم گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید تا تهی دست نباشیم گناه آوردیم آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان سوخته داند دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری در آتش سوزنده صبوری که تواند هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند سلطان خیالت شبی آرام نگیرد تا بر سر صبر من مسکین ندواند شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند گر بار دگر دامن کامی به کف آرم تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند ترسم که نمانم من از این رنج دریغا کاندر دل من حسرت روی تو بماند قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان گر چشم من اندر عقبش سیل براند فریاد که گر جور فراق تو نویسم فریاد برآید ز دل هر که بخواند شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند چوبشنید شیروی بگریست سخت دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت چوازپیش برخاستند آن گروه که او راهمی‌داشتندی ستوه به گفتار زشت و به خون پدر جوان را همی‌سوختندی جگر فرود آمد از تخت شاهی قباد دودست گرامی به سر برنهاد ز مژگان همی بر برش خون چکید چو آگاهی او به دشمن رسید چوبرزد سرازتیره کوه آفتاب بد اندیش را سر بر آمد ز خواب برفتند یکسر سوی بارگاه چو بشنید بنشست برگاه شاه برفتند گردنکشان پیش او ز گردان بیگانه و خویش او نشستند با روی کرده دژم زبانش نجنبید بر بیش و کم بدانست کایشان بدانسان دژم نشسته چرایند بادرد وغم بدیشان چنین گفت کان شهریار کجا باشد از پشت پروردگار که غمگین نباشد به درد پدر نخوانمش جز بد تن و بد گهر نباید که دارد بدو کس امید که او پوده‌تر باشد از پوده بید چنین یافت پاسخ زمرد گناه که هرکس که گوید پرستم دو شاه تو او رابه دل نا هشیوار خوان وگر ارجمندی بود خوار خوان چنین داد شیروی پاسخ که شاه چوبی گنج باشد نیرزد سپاه سخن خوب را نیم یک ماه نیز ز راه درشتی نگوییم چیز مگر شاد باشیم ز اندرز او که گنجست سرتاسر این مرز او چو پاسخ شنیدند برخاستند سوی خانه‌ها رفتن آراستند به خوالیگران شاه شیروی گفت که چیزی ز خسرو نباید نهفت به پیشش همه خوان زرین نهید خورشها بر و چرب و شیرین نهید برنده همی‌برد و خسرو نخورد ز چیزی که دیدی بخوان گرم و سرد همه خوردش از دست شیرین بدی که شیرین بخوردنش غمگین بدی نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم تا نگویند که من با تو نظر می‌بازم آرزو می‌کندم در همه عالم صیدی که نباشند رفیقان حسود انبازم درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد دست واپوش که من پنجه نمی‌اندازم مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی به درافتد رازم کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست که به آفاق نظر می‌رود از شیرازم چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم چون یاد کنم طبع طربناک ترا و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا گر آدمیی دور شو از دمدمها ور گرگ نه‌ای مگر و گرد رمها تا کی ز برای جستن آب رخی؟ از گردن خود فرو نه این مظلمها هستیم به امید تو چون دوش امشب برآمدنت بسته دل و هوش امشب زان گونه که دوش در دلم بودی تو یارب! که ببینمت در آغوش امشب ای میل دل من به جهان سوی لبت تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ خون دل خویشتن ز پهلوی لبت شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت من بنده‌ی شمعم، که ز بهر دل خلق ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت گر راست روی محرم جان سازندت ور کژ بروی ز دل بیندازندت در حلقه‌ی عاشقان چو ابریشم چنگ تا راست نگردی تو بننوازندت در کارگه غیب چو نقاش نخست جوینده‌ی نقش خویشتن را می‌جست بر لوح وجود نقشها بست و در آن چون روشن گشت نقش آن جزو بشست این فرع که دیدی همه از اصلی خاست در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست زان روی دو چشم داد و یک بینی حق تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست دلدار مرا در غم و اندوه بکاست یک روز برم به مهر ننشست و نخاست گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ چون میبینم جمله ز بدبختی ماست قدش به درخت سرو می‌ماند راست زلفش به رسن، که پای بند دل ماست دل میل گنه دارد از آن روز که دید کو را رسن از زلف و درخت از بالاست جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست کندر دهنت موی شکافی پیداست ما را دل سخت تو در آیینه‌ی نرم ماننده‌ی سنگ از آب صافی پیداست کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟ خود راز من سبک بهایی چه بود؟ در جنب چنان گران پسندی که تراست؟ جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ وان حقه‌ی لعل خالی از خنده چراست؟ روی تو بکندند، نگوید پدرت در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟ یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست خال تو به هر حال پسندیده‌ی ماست زلف تو چو حال دل غم دیده‌ی ماست آن خال که بر چاه زنخدان داری تر می‌دارش که مردم دیده‌ی ماست ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست زاهد بودن موجب بدنامی ماست فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش بی‌باده‌ی خام بودن از خامی ماست از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست پرسش کردی به یک زبانم شب دوش و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست با روی تو آفتاب صافی تیره است با لعل لبت شراب صافی تیره است تاریکی آب صافی از سیل نبود در جنب رخ تو آب صافی تیره است در سینه ز دست دل جگر تابیهاست در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست ای دیده، بریز خون این دل، که مرا دیریست که با او سر بی‌آبیهاست غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست پوشیده هزارگونه رازم با تست حرمان شبی دراز و جایی خالی زانم که حکایت درازم با تست خالی که به شیوه پای بست لب تست همچون دلم آشفته و مست لب تست بسیار دلش خون مکن و روزی چند نیکو دارش، که زیر دست لب تست اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟ عمری به سر خویش دویدی هیچست وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟ زلفت، که چو حلقه‌ی کمند افتادست از وی دل عالمی به بند افتادست در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک آشفته ز بالای بلند افتادست ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست نابوده زبود این و آن هیچ به دست از من طلب هیچ نمیباید کرد زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست آتش تپش از جان به تابم بردست دود از دل خسته‌ی خرابم بر دست با این همه دود و آتش اندر دل و جان پیش تو چنانست که آبم بردست حسنی که تو، ای نگار، داری بردست آن نقش چرا همی نگاری بردست؟ ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک تو میگیری سیاه کاری بردست ابر آن نکند که این جلب زن کردست ببر آن نکند که این جلب زن کردست بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب گبر آن نکند که این جلب زن کردست شاهی ز غلام خویش یاد آوردست ما را به سلام خویش یاد آوردست نشگفت که نام ما بلندی گیرد ما را چو به نام خویش یاد آوردست کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست تا در دل او مهر تو آتش نزدست از طره‌ی طیره‌ی تو مشک ختنی عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست چون دست نمی‌دهد که دستت بوسم دستارچه‌ای به یاد گارم بفرست زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست پیوسته حدیث قامتت میگویم زیراکه مرا با سخن راست خوشست بر سبزه نشست می‌پرستان چه خوشست! بر گل نفس هزاردستان چه خوشست! ای گشته به اسم هوشیاری مغرور تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟ ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان او را تو چنین فرو گذاری نیکست بر گوشه‌ی چشم تو، که شوخ و شنگست آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟ موریست که بر کنار بادام نشست پیداست که در لب تو شکر تنگست دل بنده‌ی بوی عنبر آمیز گلست جان چاکر عارض دلاویز گلست بلبل که هزار خار کن بنده‌ی اوست او نیز غلام خار سرتیز گلست رویت، که به خوبی گل خندان منست آرامگهش دل چو زندان منست نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه گفتم که: همین نیک به دندان منست جانا، دلم از فراق رویت خونست چشمم ز غمت چو چشمه‌ی جیحونست آن خال که بر رخت نهادست، دمی بر روی منش نه، که ببینم چونست؟ زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست سر جمله‌ی هر غلغله و دمدمه اوست گر بد بینی به وصل خود هم نرسی ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست سیب زنخش چو در کف ماست بهست زین پس من و وصف قامت او، آری چون میگوییم هم سخن راست بهست ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست درویشم و دست حاجتی داشته پیش گر زانکه ترا فراغ درویشی هست ای طلعت نور گسترت به در بهشت بشکسته سرای حرمت قدر بهشت امروز برین حوض طرب کن، که تراست فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت دلدار چو در سینه دل نرم نداشت آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت بی‌جرم ز من برید و در دشمن من پیوست به مهر و ذره‌ای شرم نداشت باد سحری چو غنچه را لب بشکافت نور رخ گل روی چو خورشید بتافت از سایه‌ی خرپشته‌ی میمون فلک در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟ دل در غم او بکاست، می‌باید گفت این واقعه از کجاست؟ می‌باید گفت گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟ از قامت او، چو راست می‌باید گفت با یار ز نیک و بد نمی‌باید گفت هر شب بیتی دو صد نمی‌باید گفت او عاشق و من عاشق و این مشکلتر کم قصه‌ی او و خود نمی‌باید گفت شد درد بر پای فلک فرسایت تا عرضه کند سختی خود بر رایت دارد طمع آنکه بگیری دستش ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟ ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ با طنطنه‌ی کوس الهی همه هیچ بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟ فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد! بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد! دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز بر جان عزیزت دگر این درد مباد! دل بنده‌ی بند سنبل پست تو باد! جان شیفته‌ی دو نرگس مست تو باد! زلف طرب و طره‌ی دستار مراد ماننده‌ی دستارچه در دست تو باد! شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد وین آتش اندرون به در خواهد داد زین سان که زبان دراز کردست امشب می‌بینم سر به باد بر خواهد داد گل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشاد گفتی که: منجم ورق فال گشاد چون گربه‌ی بید خوانش آراسته دید سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد خورشید که خاک ازو چو زر میگردد از شوق رخ تو دربدر میگردد یک جرعه می‌صاف تو در صافی ریخت شد مست و درین میان به سر می‌گردد بر نطع تو اسب شیرکاری گردد فرزین تو پیل کارزاری گردد شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی از لعل تو چون عود قماری گردد شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد لجلاج لجاج با تو نتواند برد اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد هر کس که ز کبر و عجب باری دارد از عالم معرفت کناری دارد و آن کو به قبول خلق خرسند شود مشنو تو که: با خدای کاری دارد دستارچه حسنی و جمالی دارد وز نقش و نگار خط و خالی دارد با آن همه زر، اگر خیال تو پزد انصاف، که بیهوده خیالی دارد آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد همچون دل من شیفته خیلی دارد گوید که: به کشتن تو دارم میلی المنة لله که میلی دارد! گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد چون خاک به هر برزن و کویم ببرد با وصل من آن آب چو آتش مینوش زان پیش که آتش آبرویم ببرد ای ماه، غمت جامه‌ی دل در خون برد نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟ آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا خال لب خوبان به زنخ بیرون برد گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد از لاله خجالت سر مویی نبرد شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت تا گربه‌ی بید باز بویی نبرد ما پرتو جوهر روانیم و خرد نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش چون جسم برفت روح مانیم و خرد خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد عیش از دل غمدیده من یکسو کرد در زیر لبت سیاه کارانه نشست تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟ در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟ با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟ زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد بر قامت همچون الفت دالی کرد گفتم: کشمش ببند، متواری شد سر در کمرت نهاد و که مالی کرد در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد مردم همه گفتند: به پیشانی کرد خالی که رخ تو آشکارش پرورد لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد در خون لبت رفت و در آنست هنوز با آنکه لب تو در کنارش پرورد خال زنخت تیر گناه اندازد رخت دل عاشقان به راه اندازد از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست بیمست که خویش را به چاه اندازد گل بار دگر لاف صفا خواهد زد در عهد رخت دم از وفا خواهد زد رویت سر برگ گل ندارد، لیکن زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟ یا چون سخنت لل لالا باشد؟ گر زیر فلک به راستی چون بالات گویند که: هست؛ زیر بالا باشد مشنو تو که: گل بی‌سر خاری باشد یا باده‌ی حسن بی‌خماری باشد ناگاه برون کند سر از گنج رخت ریشی، که هرش موی چو ماری باشد تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟ جانم ز غم تو در عنایی باشد؟ یک روز به زلف تو در آویزم زود آخر سر این رشته به جایی باشد زلف تو ز بالای تو مهجور نشد جز در پی قامت تو، ای حور، نشد با این همه آرزو که در سر دارد بنگر که ز آستان تو دور نشد لب نیست که از مراغه پر خنده نشد آب قرقش دید و به جان بنده نشد از مرده‌ی گور او عجب می‌دارم کز شهر برون رفت، چرا زنده نشد؟ صافی چو ترا دید روان می‌نالد برسینه ز غم سنگ زنان می‌نالد گفتی تو که: نالیدن صافی از چیست؟ جانش به لب آمدست از آن می‌نالد لعلت که پر از گوهر ناسفت آمد چون طاق دو ابروی تو بی‌جفت آمد من عشق ترا نهفته بودم در دل چون کار به جان رسید در گفت آمد از نوش جهان نصیب من نیش آمد تیر اجلم بر جگر ریش آمد کوته سفری گزیده بودم، لیکن ز آنجا سفری دراز در پیش آمد مه روی ترا ز مهر مه میداند کز نور تو شب رهی بده میداند سیب ذقنت متاز، گو: اسب جمال کان بازی را رخ تو به میداند اقبال تمام پاک دینان دارند آنان طلبند، لیک اینان دارند خرسندی و عافیت نهانی گنجیست وین گنج نهان گوشه نشینان دارند صدرا، دل دشمن تو در درد بماند بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند خصم تو ندیدیم که ماند بسیار هرگز مگر این خصم که در نرد بماند دلها همه از شرح جمالت مستند نادیده ترا به مهر پیمان بستند گر بگشایی دو زلف جانها بردند ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند از مشک سیه سه خال کت بر سمنند نزدیک به چشم تو و دور از دهنند از گوشه‌ی چشم ار نظریشان نکنی بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟ گندم گونی که همچو کاهم بربود نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود از غصه‌ی ما به ارزنی باک نداشت یک جو نظری به جانب ماش نبود شد در پی اوباش چو ننگیش نبود در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند آمد بر من ولیک رنگیش نبود افسوس! که در عمر درازیم نبود خطی ز زمانه‌ی مجازیم نبود بنشاند مرا فلک به بازی در خاک هر چند که وقت خاک بازیم نبود یارب! نه دلم بسته‌ی غمهای تو بود؟ چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟ بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟ چون جمله به امید کرمهای تو بود هر چیز که در دو کون جز روی تو بود عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود لاف پر پیران جهان گردیده بازیچه‌ی طفلان سر کوی تو بود گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود دیدم که درو زمانه آتش زده بود گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت: یک روز بر ما نفسی خوش زده بود از دست تو راضیم به آزردن خود در عشق تو قانعم به خون خوردن خود گویی که: ببینم آن دو دست به نگار مانند دو عنبرینه در گردن خود آن خود که بود که در تو واله نشود؟ از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟ عاشق شدی، از شهر برونم کردی ترسیدی از اغیار که در ده نشود جان از سر زلف دلپذیریت نرهد عقل ار خطر خط خطیرت نرهد دل گر به مثل زهره‌ی شیران دارد از نرگس مست شیر گیرت نرهد چون خیل غم تو در دل ریش آید بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید خونریز غمت چو مرد میدان طلبد جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید دستارچه را دست تو در می‌باید از چشم من و لب تو تر می‌باید نتوان که چو دستارچه دستت بوسم زیراکه به دستارچه زر می‌باید زر در قدمت ریزم و حیفم ناید تر در قدمت ریزم و حیفم ناید گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم سر در قدمت ریزم و حیفم ناید یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید آن رسم شناس آب و گل نیست پدید در دایره‌ی عشق برون یک نقطه می‌بینم و در عالم دل نیست پدید یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟ کنه کرم نامتناهیت که دید؟ هر چند که واصلان به بیداری و خواب گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟ ای ماه، ز پیوستن من عار مدار پیوسته مرا به هجر بیدار مدار بر من، که فدای تو کنم جان عزیز خواری مپسند و این سخن خوار مدار دشمن گرو وصل ز من برد آخر او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر آورد به جان لب ترا از بوسه دندان به رخت تیز فرو برد آخر ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر بگریست فلک با دل تنگش بر سر مویی که ز دست شانه در هم رفتی گردون به غلط نهاد سنگش بر سر دست به نگار تو مرا کشت دگر آه! ار نشود وصل توام پشت دگر نقشی عجبست بر دو دستت تا خود حرف که گرفته‌ای در انگشت دگر؟ آن زلف چو نافه‌ی تتاری بنگر و آن خط چو سبزه‌ی بهاری بنگر بر گرد دهان همچو انگشتریش زنگی بچه را سواد کاری بنگر ای کرده مهندسانت از ساز سپهر از برج و ستاره گشته انباز سپهر شکل تو فگنده از فلک تشت قمر نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز باشد که شبی روز کنم با تو به راز شد بی‌شب زلف و روز رخسار تو باز روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز چون دوستی روی تو ورزم به نیاز مگذار به دست دشمن دونم باز گر سوختنیست جان من هم تو بسوز ور ساختنیست کار من هم تو بساز کردند دگر نگاربندان از ناز در دست تو دستوانه از مشک طراز تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟ یا چیست که بر دست همی گیری باز؟ گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز چون بنده نپیچد ز خداوندان سر وانگاه خداوند چنان بنده نواز رفتم بر آن شمع چگل مست امروز گفتم که: مرا با تو سری هست امروز ... ... گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا: حالی دلت از غصه‌ی ما رست امروز ای داده به بازی دل من، جان را نیز عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک ترسم به زنخ برآوری آن را نیز در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش یک چیز طلب می‌کنم از بیش و کمش یا معشوقی که وصل او باشد خاص یا ممدوحی که عام باشد کرمش زلفی، که به ناز و درد سر داشته‌ایش بر دوش کشیده‌ای و برداشته‌ایش در پای تو گر سر بنهد باکی نیست کز خاک هزار بار برداشته‌ایش تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش دل جای تو شد به غم چرا می‌داریش؟ دلبستگییی که با میانت دارم تا چون کمرت میان تهی نشماریش چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق دل نامه‌ی شوق تو سپردست به باد من در پی نامه می‌شتابم چون برق خالی داری بر لب چون قند، از مشک خطی داری بر رخ دلبند، از مشک بر ساعد خود نگار بستی یا خود بر ماهی سیمین زرهی چند از مشک؟ اطراف چمن ز مشک بوییست به برگ گلزار زمانه را نکوییست به برگ گل را ز دو رویه کار با برگ و نواست آری همه کاری ز دو روییست به برگ ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ لالای ترا ز بدر و از لل ننگ کار تو عطای بدره باشد شب بزم شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ کرد از دل صافی برت این آب درنگ تا دست تو بوسد چو بدو یازی چنگ اکنون که نشان کژروی دیدی ازو بگذاشته‌ای که می‌زند بر سر سنگ من خاک درم، تو آفتابی، ای دل نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل من گم شدم از خود که ترا یافته‌ام دریاب، که مثل من نیایی، ای دل دیگر ز شراب شوق مستی، ای دل و آن توبه که داشتی شکستی، ای دل از باده‌ی نیستی خراب افتادی تا باد چنین باد که هستی، ای دل کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل وین بار بیفگن که شکستی، ای دل آخر نه خدای تست؟ چندین او را نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر باز گردد قطره‌هایش گشته در شاهوار ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی یافتی سر چشمه‌ی خضر از بن دندان مار ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم بر دمد پر همایش از یمین و از یسار ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار خیمه‌ای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار خیمه‌ای کاندر میانش وهم را گر سر دهند پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار خیمه‌ای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب گر کسش در عرصه‌ی محشر زند روز شعار خیمه‌ای باید که باشد اینچنینش طول و عرض تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه حلیه‌ی ملک و ملک پیرایه‌ی عز و وقار شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار در پناه پاس او روشن بماند سالها در میان آب همچون دیده‌ی ماهی شرار هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان حامله خورشید زاید در سواد زنگبار بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار هست دریا کید و در یوزه‌ی گوهر کند اینکه بعضی ابر می‌خوانندش و بعضی بخار دین پناها داورا شاها رعیت پرورا باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار می‌روی اندر سر راه وداعت مرد وزن پای در گل مانده‌اند از آب چشم اشکبار گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار از برونش برنخیزد جز غریو الحذر وز درونش برنیاید جز خروش الفرار شد چنان آب و هوا موحش که نفرت می‌کند طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز این زمان در خانه‌ها نی سقف ماندی نی جدار تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار مفلسان در غم که دیگر کیسه‌ها چون پر کنند اولا وحشی که پر می‌کرد سالی چند بار آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی چون شود بر روی صحرا خیمه‌ای چند استوار شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول دولتش دروازه‌بان و حفظ یزدانش حصار من بر سر کوی تو ندیدم خاکی که بر سر نکرده باشم از دست جفای تو نمانده‌ست شهری که خبر نکرده باشم جز مهر تو در دلم نرفته‌ست مهری که به در نکرده باشم شب نیست که با خیال قدت دستی به کمر نکرده باشم در حسرت زلف تو شبی نیست کز گریه سحر نکرده باشم یک باره مرا مکن فراموش تا فکر دگر نکرده باشم کردی نظری به من که دیگر از فتنه حذر نکرده باشم تیری ز کمان رها نکردی کش سینه سپر نکرده باشم از سیل سرشکت خانه‌ای نیست کش زیر و زبر نکرده باشم خاکی نه که در غمش فروغی زآب مژه تر نکرده باشم امشب پریان را من تا روز به دلداری در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری من شیوه پریان را آموخته‌ام شب‌ها وقت حشرانگیزی در چالش و میخواری جنی پنهان باشد در ستر و امان باشد پوشیده‌تر از پریان ماییم به ستاری بر صورت ما واقف پریان و ز جان غافل در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری خود را تو نمی‌دانی جویای پری ز آنی مفروش چنین ارزان خود را به سبکباری و آن جنی ما بهتر زیبارخ و خوش گوهر از دیو و پری برده صد گوی به عیاری شب از مه او حیران مه عاشق آن سیران نی بی‌مزه و رنگین پالوده بازاری از سیخ کباب او وز جام شراب او وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری دیوانه شده شب‌ها آلوده شده لب‌ها در جمله مذهب‌ها او راست سزاواری خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده کس نیست در این پرده تو پشت کی می‌خاری بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری از پسته‌ی خندانش هرجا که شکر ریزی در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری دیوانه‌ی عشق او هرجا که خردمندی دردی کش درد او هرجا که طلب کاری آمد بر پیر ما می در سر و می در بر پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو ای چون تو به هر منزل وامانده‌ی بسیاری پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد در حال پدید آمد در سینه‌ی او ناری کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله بر جست و میان حالی بر بست به زناری در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری عطار ز کار او در مانده به صد حیرت هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری هر چه دور از خرد همه بند است این سخن مایه‌ی خردمند است کارها را بکشی کرد خرد بر ره ناسزا نه خرسند است دل مپیوند تا نشاید بود گرت پاداش ایچ پیوند است وهم جانت مبر بجز توحید کان دگر کیمیای دلبند است سخت اندر نگر موحد باش که سلب را بپا که افگنده است؟ گر خداوندی از نیاز مترس که رهی مر تو را خداوند است غمت آسان گذار نیز و بدان مادرت برگذار فرزند است ای رفیق اندرون نگر به جهان تا چو تو چند بود یا چند است این جهان نیست با تو عمر دراز مر تو را عمر خود دم و بند است مکن امید دور آز دراز گردش چرخ بین که گریند است تاب روی تو آفتاب نداشت بوی زلف تو مشک ناب نداشت خازن خلد هشت خلد بگشت در خور جام تو شراب نداشت ذره‌ای پیش لعل سیرابت چشمه‌ی آفتاب آب نداشت لعلت از آفتاب کرد سال کانچه او داشت آفتاب نداشت گفت تا سرگشاد چشمه‌ی تو آب حیوان چون گلاب نداشت همچو من آب خضر و کوثر هم زیر سی لل خوشاب نداشت چشمه بی‌آب کی به کار آید زین سخن آفتاب تاب نداشت همه دعوی او زوال آمد زرد از آن شد که یک جواب نداشت دور از روی همچو خورشیدت چشم من نیم ذره خواب نداشت کیست کز چشم مست خونریزت باده ناخورده دل خراب نداشت کیست کز دست فرق مشکینت دست بر فرق چون رباب نداشت کیست کز عشق لاله‌ی رخ تو رخ چو لاله به خون خضاب نداشت گرچه صیدم مرا مکش به عذاب کس چو من صید را عذاب نداشت من چنان لاغرم که پهلوی من جز دل از لاغری کباب نداشت کس به خون‌ریزی چنان لاغر تا که فربه نشد شتاب نداشت تا که صید تو شد دل عطار سینه خالی ز اضطراب نداشت خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد بنفشه نسخه‌ی آن نوبهار بنویسد نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان به مشک بر ورق لاله زار بنویسد بسا رساله که در باب اشک ما دریا بدیده بر گهر آبدار بنویسد بروزگار تواند اسیر قید فراق که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی برین دو جلد جواهر نگار بنویسد سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش بر آفتاب بخط غبار بنویسد حدیث خون دلم هر دم ابن مقله‌ی چشم روان بگرد لب جویبار بنویسد فلک حکایت خوناب دیده‌ی فرهاد بلعل بر کمر کوهسار بنویسد کسی که قصه‌ی منصور بشنود خواجو به خون سوخته بر پای دار بنویسد این بگفتند و روان گشتند زود هر چه بود ای یار من آن لحظه بود صبر بگزیدند و صدیقین شدند بعد از آن سوی بلاد چین شدند والدین و ملک را بگذاشتند راه معشوق نهان بر داشتند هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی خویش را افکند اندر آتشی یا چو اسمعیل صبار مجید پیش عشق و خنجرش حلقی کشید دوش در خواب من پیمبر را دیدمش کو ز امت آزردست گفتمش ای بزرگ چت بودست طبع پاک تو از چه پژمردست گفت زین مقر یک همی جوشم رونق وحی ایزدی بردست آنچه این زن به مزد می‌خواند جبرئیل آن به من نیاوردست ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم پیش کان شکر تو شکرافشان میرم صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید چونک در سایه آن سرو گلستان میرم ای بسا دست که خایند حریصان حیات چونک در پای تو من دست فشانان میرم شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم چون بهار از لب خندان تو خندان میرم بارها مردم من وز دم تو زنده شدم گر بمیرم ز تو صد بار بدان سان میرم من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم همچو فرزند که اندر بر مادر میرد در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را این محالت که در چشمه حیوان میرم شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت دارم طمع که علت با من ز دست کوست تصحیف قافیه که به مصراع آخرست گر ضم کنی بر آنچه مسماست هم‌نکوست آن دو لطیف را سیمی هست هم لطیف وانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوست امروز اگر از این سه برون آریم به جود فردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال در آب چون نجهد زود ماهی از خشکی چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال چرا ز صید نپرد به سوی سلطان باز چو بشنود خبر ارجعی ز طبل و دوال چرا چو ذره نیاید به رقص هر صوفی در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال چنان لطافت و خوبی و حسن و جان بخشی کسی از او بشکیبد زهی شقا و ضلال بپر بپر هله ای مرغ سوی معدن خویش که از قفص برهید و باز شد پر و بال ز آب شور سفر کن به سوی آب حیات رجوع کن به سوی صدر جان ز صف نعال برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان از این جهان جدایی بدان جهان وصال چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال ز خاک دست بداریم و بر سما پریم ز کودکی بگریزیم سوی بزم رجال مبین که قالب خاکی چه در جوالت کرد جوال را بشکاف و برآر سر ز جوال به دست راست بگیر از هوا تو این نامه نه کودکی که ندانی یمین خود ز شمال بگفت پیک خرد را خدا که پا بردار بگفت دست اجل را که گوش حرص بمال ندا رسید روان را روان شو اندر غیب منال و گنج بگیر و دگر ز رنج منال تو کن ندا و تو آواز ده که سلطانی تو راست لطف جواب و تو راست علم سال اندرآ با ما نشان ده راستک ماجرا را در میان نه راستک چون کمانی با من آخر پیش آ همچو تیری کید از زه راستک ای فضولی سو به سو چندین مجه ور جهی باری برون جه راستک ده خدایی نیست جز تو هیچ کس کو بگوید حال این ده راستک چون تو آدینه نخواهی آمدن وعده مان ده روز شنبه راستک در دروغ و مکر ذوقی هست لیک آن نمی‌ارزد همان به راستک گر بدیدی شمس تبریزی بگو یک نشان با کهترین که راستک چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات چون نبینی بی‌جهت را نور او بین در جهات حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق مسلمات ممنات قانتات تائبات هر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نواز هر یکی شمع طراز و هر یکی صبح نجات هر یکی بسته دهان و موشکاف اندر بیان هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات جان جمله پیشه‌ها عشقست اما آنک او تره زار دل نبیند درفتد در ترهات من خمش کردم چو دیدم خوشتر از خود ناطقی پیش او میرم بگویم اقتلونی یا ثقات شمس تبریزی چو بگشاید دهان چون شکر از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات رو خمش کن قول کم گو بعد از این فعال باش چند گویی فاعلاتن فاعلاتن فاعلات عاشقی کو سخن باو شنود هر چه وارد شود نکو شنود آن زمانت رسد سراندازی کانچه داری جزو براندازی دف چه باید؟ که زخم پنجه خورد نی ز دست و ز دم شکنجه خورد تا تو در چرخ وای وای زنی همچو مصروع دست و پای زنی لب آن از دمیدن آبله کرد کف این از کفیدنش گله کرد تو اگر واصلی وسیلت چیست؟ و گرت حالتیست حیلت چیست؟ سهل وجدی و حالتی باشد که بسازی و آلتی باشد این تفاوت ز بهر خام بود پخته را یک نفس تمام بود چه تواند چونی تهی مغزی؟ صفت صورت چنان نغزی صفت او زبان حال کند چه بود ناله‌ای که نال کند؟ زود بر خود چو دف بدری پوست گر تجلی کند حقیقت دوست شتر مست را علف چه بود؟ عاشق چنگ و نای و دف چه بود؟ لایزالیست حالت ایشان بیمقالی مقالت ایشان داده در سر و در ملا دل و هوش به زبانی ز بی‌زبانی گوش بوی بادی که آن ز نجد آید سنگ اگر بشنود به وجد آید دوست بی‌ترجمان سخن گوید لب او بی‌زبان سخن گوید ز لبش گر سخن نیوش آیی بی‌سخن تا ابد به جوش آیی دف قوال را دریدی تو ز چه برمیجهی؟ چه دیدی تو؟ با چنین آش و شربت و بریان چیست آن چشم خیره‌ی گریان؟ خود نپرسی که از چه مالست این؟ از حرامست یا حلالست این؟ چشم بر هم نهی، فرو مالی بر هوا میجهی و مینالی شمع و قندیل و نای و دف باید لوت و بریان چهار صف باید بر نهالی نهاده بالش را تا تو یاد آوری جمالش را زین سماعت چه چیز نظم شود؟ بجزین لوتها که هضم شود؟ اینکه در شعر میگرایی گوش مدتی بر سماع قرآن کوش تا ز هر نکته بشنوی رازی که بجز آز ما مورز آزی سخن پخته جوی و گوشش کن نفس ار خام زد خموشش کن میوه‌ی پخته خور، که بیرنجست میوه‌ی خام اصل قولنجست نفس عاشقان بسوز بود وین دگرها چو شمع روز بود سخنی کان ز اهل درد آید همچو جان در ضمیر مرد آید پی به تحقیق ذات نابرده ره به اسم و صفات نابرده آنچه تقدیس را شعار بود و آنچه تنزیه را بکار بود حق الهام را ندانسته دفع وسواس نا توانسته ضبط ناکرده پیش دل به درست تا بانجام کار خود ز نخست کی میسر شود ز عالم مجد که درآید سر مرید به وجد؟ این سماعی، که عرف و عاداتست پیش ما مانع سعاداتست تا نمیری ز حرص و شهوت و آز نشود گوش آن سماعت باز قوت دل را ز تن چو عور کند به سماع چنان چه شور کند؟ روح چون در جمال حق پیوست جنبش پای چون بماند و دست؟ در بدایت سماع بد نبود در نهایت سماع خود نبود آن که از جام وصل مست شود کی به جنبش دراز دست شود؟ پیش جمعی که این سماع رواست مینماید که بر سبیل دواست زانکه طالب پس از ریاضت سخت که برون آورد ز خلوت رخت آن وقایع که بود کم باشد جانش از فقد آن دژم باشد هم زادمان ذکر خسته بود هم ز حرمان خود شکسته بود منقبض گردد از تغیر حال رنج بیند ز وحشت و ز ملال اگرش رای شیخ فرماید که: سماع سخن کند، شاید تا از آن واردات یاد کند دل خود زان حضور شاد کند تو که سودای زلف داری و خال زین سماعت چه وجد باشد و حال ز سماع آنکه این خبر دارند هر یکی مشربی دگر دارند جنبش آنکه این خبر دارند هر یکی مشربی دگر دارند جنبش آنکه نفس او ملکیست چرخ باشد، که جنبش فلکیست میل بالاست نقش بر بستن زین جهان و جهانیان رستن در چنان بیخودی سرافشانی نفی غیر خداست، تا دانی هیات نفس تا کدام بود؟ جنبش شخص از آن مقام بود لا ابالی نظر به این نکند سر این حال را یقین نکند هر کجا نغمه‌ایست یا سازی بم و زیر و دف و خوش آوازی خانه‌ی خوب و مردم از هر دست زاهد و رند و پیر و کودک و مست زن و نظاره‌ای پر از در و بام پیش ایشان سماع دارد نام گر چه اینجا همه سراندازیست حال درویش حد اینبازیست زانکه هست این روش زنان را نیز بر سر کوچه کودکان را نیز مپسند این سماع در دانش بی‌زمان و مکان و اخوانش عارفی راست این سماع حلال که بود واقف از حقیقت حال رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند رستم و بهرام را بهم چه مصاف است این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است مایه‌ی سودا در این صداع چه چیز است سود محاکا در این حدیث چه لاف است معجز این گر نهنگ بحر فشان است حجت آن اژدهای کوه شکاف است از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد بر دو محک سپیدشان چه مصاف است هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند صبح بلی از عمود گنبد کاف است آب زدند آسیای کام ز کینه کینه چه دارند کاسیا به کفاف است هر دو الوفند و از سر دو الفشان از پی میم است جنگ نز پی کاف است بر در تسعین کنند جنگ شبان روز درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است گر ز یک انگشتری خاصه‌ی جمشید دیو چهارم به پیششان به طواف است دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم خاتم جمشید داشتن نه گزاف است ناف بر این شغلشان زده است زمانه خاک چنین شغل خون آهوی ناف است بس کن خاقانیا مطایبه زیرا باطن او درد و ظاهرش همه صاف است ساحری از قاف تا به قاف تو داری مشرق و مغرب تو را دو نقطه‌ی قاف است قبله‌ی هرکس کسی است قبله‌ی جانت تاج سر خاندان عبد مناف است بر شعرا نطق شد حرام به دورت سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است بافتن ریسمان نه معجزه باشد معجز داود بین که آهن باف است آن که مرادش تویی از همه جویاتر است وان که در این جستجو است از همه پویاتر است گر همه صورتگران صورت زیبا کشند صورت زیبای تو از همه زیباتر است چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان قامت رعنای تو از همه رعناتر است سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است حسن دل آرای تو از همه مشهورتر عاشق رسوای تو از همه رسواتر است مست مقامات شوق از همه هشیارتر پیر خرابات عشق از همه برناتر است آن که به محراب گفت از همه ممن‌ترم گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است باده‌ی پایندگی از کف ساقی گرفت آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است سر غم عشق را در دل اندوهناک هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است چون که سلاطین کنند دعوای بالاتری رایت سلطان عشق از همه بالاتر است گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار آن که به تدبیر کار از همه داناتر است اختر فیروز او از همه فیروزتر گوهر والای او از همه والاتر است مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی آن که زبانش تویی از همه گویاتر است هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد پشه باشد که به هر باد مخالف برود دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست پای در دام هوا و دست در دامان تو از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار نزد من آب حیات است آتش هجران تو جان خاقانی فدای روح جان افروز توست گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند چون باز شهی رو به سوی طبله بازش کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند از شاه وفادارتر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست تا هر که مخنث بود آتش برماند حاشا ز سواری که بود عاشق این راه که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود تشنه‌ای را کز تمنا عاقبت میسوختی آب از بازیچه‌اش بر لب رسانیدن چه بود خسته‌ای را کز جفا می‌کردی آخر قصد جان در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود گر دلت نشکفته بود از گریه‌ی پردرد من سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود گرنه مرگ من به کام دشمنان می‌خواستی بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است یعنی که مات شو که همی‌مات ضامنیم شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم بر گلشن زمانه برو آتشی بزن زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق در ما گریز زود که ما برج آهنیم از ذوق آتش شه تبریز شمس دین داریم آب رو و همه محض روغنیم ای عارف خوش کلام برگو ای فخر همه کرام برگو هر ممتحنی ز دست رفته بر دست گرفت جام برگو قایم شو و مات کن خرد را وز باده باقوام برگو تا روح شویم جمله می ده تا خواجه شود غلام برگو قانع نشوم به نور روزن بشکاف حجاب بام برگو بپذیر مدام خوش ز ساقی چون مست شدی مدام برگو آن جام چو زر پخته بستان زان سوختگان خام برگو مبدل شد و خوش حطام دنیا چون رستی از این حطام برگو لب بستم ای بت شکرلب بی‌واسطه و پیام برگو دل راه صلاح برنمی‌گیرد کردم همه حیله درنمی‌گیرد معشوقه دگر گرفت و دیگر شد دل هرچه کند دگر نمی‌گیرد الحق نه دروغ راست باید گفت معذور بود اگر نمی‌گیرد من تخته‌ی عاشقی ز سر گیرم هرچند که او ز سر نمی‌گیرد دادم دو جهان به باد در عشقش ما را به دو حبه برنمی‌گیرد همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد نه به یک بار نشاید در احسان بستن صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه درد همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد آستینم ز گهرهای نهانی پر دار آستینی که بسی اشک از این دیده سترد شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد دل آواره اگر از کرمت بازآید قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد این جمادات ز آغاز نه آبی بودند سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است چون برون آید از جای ببینش همه ارد مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام بر من آمد وقت سپیده دم به سلام درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره‌شب سپیده‌ی بام ز عود هندی پوشیده بر بلور زره ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی که ماه روشنی از روی تو ستاند وام ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره‌ی خام مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت نه با تو توشه‌ی راه و نه چاکر و نه غلام برادران و رفیقان تو همه بنوا تو بینوا و به دست زمانه داده زمام تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام به خواستن ز کسان خواسته به دست آری ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام نگاه کن که خداوند خواجه‌ی سید ترا چه داد پس مدح اندرین ایام اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت مرا سرشت چنین کرد ایزد علام هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا که برگرفت ز من سایه تندبار غمام من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل چو فضل برمک دارد به در هزار غلام بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام هزار کوفته‌ی دهر گشت ازو به مراد هزار تافته‌ی چرخ ازو رسید به کام هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت مجاور در و درگاه اوست بخت مدام عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست چنین بود ره آزادگان و خوی کرام کسی که راه خلافش سپرد تا بزید مخالفت کند او را حواس و هفت اندام عطای او به دوامست زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال درم نهادن در پیش او چو باده حرام مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام چو بندگان مسخر همی سجود کند زمین همت او را سپهر آینه فام به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی میدست و موفق مقدمست و امام قلم به دستش گویی بدیع جانوریست خدای داده مر آن را بصارت و الهام به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام به جنبش قلمی زان او اگر خواهد هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل تمامتر سخنی سست باشد و سو تام مرا چه طاقت آنست یا چه مایه‌ی آن که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی مرا بگو که بجز خدمت تو چاره کدام مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام همیشه تا نبود ثور خانه‌ی خورشید چنان کجا نبود شیر خانه‌ی بهرام همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام جهان به کام تو دارد خدای عز و جل بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو نیازمند شراب و نیازمند طعام بتی دیدم از عاج در سومنات مرصع چو در جاهلیت منات چنان صورتش بسته تمثالگر که صورت نبندد از آن خوبتر ز هر ناحیت کاروانها روان به دیدار آن صورت بی روان طمع کردن رایان چین و چگل چو سعدی وفا زان بت سخت دل زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان فرو ماندم از کشف آن ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ مغی را که با من سر و کار بود نکو گوی و هم حجره و یار بود به نرمی بپرسیدم ای برهمن عجب دارم از کار این بقعه من که مدهوش این ناتوان پیکرند مقید به چاه ظلال اندرند نه نیروی دستش، نه رفتار پای ورش بفگنی بر نخیرد ز جای نبینی که چشمانش از کهرباست؟ وفا جستن از سنگ چشمان خطاست بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت مغان را خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر فتادند گبران پازند خوان چو سگ در من از بهر آن استخوان چو آن را کژ پیششان راست بود ره راست در چشمشان کژ نمود که مرد ار چه دانا و صاحبدل است به نزدیک بی‌دانشان جاهل است فرو ماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق چو بینی که جاهل به کین اندرست سلامت به تسلیم و لین اندرست مهین برهمن را ستودم بلند که ای پیر تفسیر استا و زند مرا نیز با نقش این بت خوش است که شکلی خوش و قامتی دلکش است بدیع آیدم صورتش در نظر ولیکن ز معنی ندارم خبر که سالوک این منزلم عن قریب بد از نیک کمتر شناسد غریب تو دانی که فرزین این رقعه‌ای نصیحتگر شاه این بقعه‌ای چه معنی است در صورت این صنم که اول پرستندگانش منم عبادت به تقلید گمراهی است خنک رهروی را که آگاهی است برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده گوی سوالت صواب است و فعلت جمیل به منزل رسد هر که جوید دلیل بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بی خبر جز این بت که هر صبح از این جا که هست برآرد به یزدان دادار دست وگر خواهی امشب همین جا بباش که فردا شود سر این بر تو فاش شب آن جا ببودم به فرمان پیر چو بیژن به چاه بلا در اسیر شبی همچو روز قیامت دراز مغان گرد من بی وضو در نماز کشیشان هرگز نیازرده آب بغلها چو مردار در آفتاب مگر کرده بودم گناهی عظیم که بردم در آن شب عذابی الیم همه شب در این قید غم مبتلا یکم دست بر دل، یکی بر دعا که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس بخواند از فضای برهمن خروس خطیب سیه پوش شب بی خلاف بر آهخت شمشیر روز از غلاف فتاد آتش صبح در سوخته به یک دم جهانی شد افروخته تو گفتی که در خطه‌ی زنگبار ز یک گوشه ناگه در آمد تتار مغان تبه رای ناشسته روی به دیر آمدند از در و دشت و کوی کس از مرد در شهر و از زن نماند در آن بتکده جای در زن نماند من از غصه رنجور و از خواب مست که ناگاه تمثال برداشت دست به یک بار از اینها برآمد خروش تو گفتی که دریا برآمد به جوش چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من که دانم تو را بیش مشکل نماند حقیقت عیان گشت و باطل نماند چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است نیارستم از حق دگر هیچ گفت که حق ز اهل باطل بباید نهفت چو بینی زبر دست را زور دست نه مردی بود پنجه‌ی خود شکست زمانی به سالوس گریان شدم که من زانچه گفتم پشیمان شدم به گریه دل کافران کرد میل غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل دویدند خدمت کنان سوی من به عزت گرفتند بازوی من شدم عذر گویان بر شخص عاج به کرسی زر کوفت بر تخت ساج بتک را یکی بوسه دادم به دست که لعنت بر او باد و بر بت پرست به تقلید کافر شدم روز چند برهمن شدم در مقالات زند چو دیدم که در دیر گشتم امین نگنجیدم از خرمی در زمین در دیر محکم ببستم شبی دویدم چپ و راست چون عقربی نگه کردم از زیر تخت و زبر یکی پرده دیدم مکلل به زر پس پرده مطرانی آذرپرست مجاور سر ریسمانی به دست به فورم در آن حل معلوم شد چو داود کاهن بر او موم شد که ناچار چون در کشد ریسمان بر آرد صنم دست، فریاد خوان برهمن شد از روی من شرمسار که شنعت بود بخیه بر روی کار بتازید ومن در پیش تاختم نگونش به چاهی در انداختم که دانستم ار زنده آن برهمن بماند، کند سعی در خون من پسندد که از من برآید دمار مبادا که سرش کنم آشکار چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر نخواهد تو را زندگانی دگر وگر سر به خدمت نهد بر درت اگر دست یابد ببرد سرت فریبنده را پای در پی منه چو رفتی و دیدی امانش مده تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث که از مرده دیگر نیاید حدیث چو دیدم که غوغایی انگیختم رها کردم آن بوم و بگریختم چو اندر نیستانی آتش زدی ز شیران بپرهیز اگر بخردی مکش بچه‌ی مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای چو زنبور خانه بیاشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی به چاپک‌تر از خود مینداز تیر چو افتاد، دامن به دندان بگیر در اوراق سعدی چنین پند نیست که چون پای دیوار کندی مایست به هند آمدم بعد از آن رستخیز وزان جا به راه یمن تا حجیز از آن جمله سختی که بر من گذشت دهانم جز امروز شیرین نگشت در اقبال و تأیید بوبکر سعد که مادر نزاید چنو قبل و بعد ز جور فلک دادخواه آمدم در این سایه گسترپناه آمدم دعاگوی این دولتم بنده‌وار خدایا تو این سایه پاینده دار که مرهم نهادم نه در خورد ریش که در خورد انعام و اکرام خویش کی این شکر نعمت به جای آورم وگر پای گردد به خدمت سرم؟ فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم به گوش است از آن پندها یکی آن که هرگه که دست نیاز برآرم به درگاه دانای راز بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم بدانم که دستی که برداشتم به نیروی خود بر نیفراشتم نه صاحبدلان دست برمی‌کشند که سر رشته از غیب درمی‌کشند در خیر بازست و طاعت ولیک نه هر کس تواناست بر فعل نیک همین است مانع که در بارگاه نشاید شدن جز به فرمان شاه کلید قدر نیست در دست کس توانای مطلق خدای است و بس پس ای مرد پوینده بر راه راست تو را نیست منت، خداوند راست چو در غیب نیکو نهادت سرشت نیاید ز خوی تو کردار زشت ز زنبور کرد این حلاوت پدید همان کس که در مار زهر آفرید چو خواهد که ملک تو ویران کند نخست از تو خلقی پریشان کند وگر باشدش بر تو بخشایشی رساند به خلق از تو آسایشی تکبر مکن بر ره راستی که دستت گرفتند و برخاستی سخن سودمندست اگر بشنوی به مردان رسی گر طریقت روی مقامی بیابی گرت ره دهند که بر خوان عزت سماطت نهند ولیکن نباید که تنها خوری ز درویش درمنده یاد آوری فرستی مگر رحمتی در پیم که بر کرده‌ی خویش واثق نیم عاشق نشوی اگر توانی تا در غم عاشقی نمانی این عشق به اختیار نبود دانم که همین قدر بدانی هرگز نبری تو نام عاشق تا دفتر عشق برنخوانی آب رخ عاشقان نریزی تا آب ز چشم خود نرانی معشوقه وفای کس نجوید هر چند ز دیده خون چکانی اینست رضای او که اکنون بر روی زمین یکی نمانی بسیار جفا کشیدی آخر او را به مراد او رسانی اینست نصیحت سنایی عاشق نشوی اگر توانی اینست سخن که گفته آمد گر نیست درست برمخوانی مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود ز من شرمنده‌ای از بسکه کردی جور می‌دانم ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود زبان خوبست اما بی‌زبانی چون زبان من که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود کدام از من بهند این پاک دامان عاشقان تو قراری داده خواهی بود ما را در خیال خود چه یاری خوب پیدا کرد نزدیکست کز غصه به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود نمی‌گفتم مشو پروانه‌ی شمع رخش وحشی چو نشنیدی نصیحت این زمان می‌سوز بال خود جان جانی و جان صد جانی می‌زنی نعره‌های پنهانی هر کی کر نیست بشنود وصفت نعل معکوس و خفیه می‌رانی غیر احمق به فهم این نرسد عارت آید از این لت انبانی سد پیش و پس تو این عارست که سرافراز و قطب خلقانی چون گریزی از این فزون گردد کای فلان فارغست زین فانی تا سراسیمه‌ی آن طره‌ی پیچان نشوی آگه از حالت هر بی‌سروسامان نشوی جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی دستگیرت نشود حلقه‌ی مشکین رسنش تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی بخت برگشته‌ات از خواب نخواهد برخاست تا که افتاده‌ی آن صف زده مژگان نشوی داخل سلسله اهل جنون نتوان شد تا که از سلسله عقل گریزان نشوی قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو تا به مردانگی آماده‌ی میدان نشوی تا پی نقطه‌ی خالش نروی چون پرگار مالک دایره‌ی عالم امکان نشوی تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب تو برو دیده نگه‌دار که حیران نشوی گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند بندگی را مده از دست که شیطان نشوی تیره‌بختی سکندر به تو روشن نشود تا که محروم ز سرچشمه‌ی حیوان نشوی هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود تا ز سر پنجه‌ی اقبال سلیمان نشوی گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی تا قبول نظر انور سلطان نشوی نور بخشنده‌ی ابصار ملک ناصردین که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا و او چون من دستان زن بستانسرای انجمن گردر اسرار زبان بی زبانان می‌رسی بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا ناله‌ی نایش نگر در پرده‌ی دل چنگ زن پسته‌ی خندان شکر لب چون نباتش می‌نهند از چه هر دم می‌نهند از پسته قندش در دهن ایکه چون نی سوختی جانم چونی را ساختی تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن گفتم آخر باز گو کاین ناله‌ی زارت ز چیست گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من مهر بنده‌ی آن رخ چون ماه باد جان فدای آن لب دلخواه باد فرق او همچون خط او سبز باد بخت او چون عمر او برناه باد روی آن کز خاصیت دارد خبر چون دو بیجادش ببند کاه باد مدت حسن و بقای ماه من با مدد چون عمر سال و ماه باد از برای پاس باس غیرتش ساکن حبس خموشی آه باد چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ ساحت پاداش و باد افراه باد اشک آن کز وی نیندیشد بجو همچو راه کهکشانش راه باد آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست شاه دولتشاه دولتشاه باد بهر خدمت چرخ بر درگاه او صد کمر بربسته چون خرگاه باد در حریم حرمت آگینش چو عرش دختر فغفو و قیصر داه باد پیش نوک تیر درزی حرفتش حصن دشمن خیمه‌ی جولاه باد ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ در سرا ضرب کفش درگاه باد چون کند سلطان علوی آرزو آفتابش تاج و چرخش گاه باد آفتابست او ولیکن گاه نور سایبانش سایه‌ی الاه باد شاه بهرام آنشهی کاندر جهان تا جهان را شاه باید شاه باد عرش و فرش دشمنان جاه او همچو بیژن زیر سنگ چاه باد پیش گرز گاو سارش روز صید شیر گردون کمتر از روباه باد بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست شاه ما را به بقای شاه باد سوی جانش سهم غیب تیز تاز چون خرد منهی و کارآگاه باد پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست سایگاهش حفظ «الا الاه» باد جز سنایی در وفا و بندگیش تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند کنک شاید خلق را آن کس نشاید عشق را زانک جان روسپی باشد که او صد شو کند چون نشاید دیگران را تا همه ردش کنند شاه عشقش بعد از آن با خویش همزانو کند زانک خلقش چون براند خو ز خلقان واکند باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد دل به مهر هر کسی دزدیده رو هر سو کند چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فکند وانگهی عاشق در این دم مشک و عنبر بو کند مشک و عنبر را کنم من خصم آن مغز و دماغ تا که عاشق از ضرورت ترک این هر دو کند گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش تا تو را شیرین ز شهد خسروی دارو کند تا بود کز شمس تبریزی بیابی مستیی از ورای هر دو عالم کان تو را بی‌تو کند مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم که پیش چشم بیمارت بمیرم نصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرم چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی به سیب بوستان و شهد و شیرم چنان پر شد فضای سینه از دوست که فکر خویش گم شد از ضمیرم قدح پر کن که من در دولت عشق جوان بخت جهانم گر چه پیرم قراری بسته‌ام با می فروشان که روز غم بجز ساغر نگیرم مبادا جز حساب مطرب و می اگر نقشی کشد کلک دبیرم در این غوغا که کس کس را نپرسد من از پیر مغان منت پذیرم خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم من آن مرغم که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می‌آید صفیرم چو حافظ گنج او در سینه دارم اگر چه مدعی بیند حقیرم ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای گر دولت است در سرت امروز وامگیر از تیغ دوست گردن و از بند یار پای تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را با غصه سر درآور و با غم بدار پای بنشین، ز آستانه‌ی او برمگیر سر برخیز، لیکن از در او برمدار پای سر با لجام عشق درآور که در مسیر بی‌ضبط می‌نهد شتر بی‌مهار پای گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد بیرون نهاد از دل او اختیار پای چون تو مقیم دایره‌ی عشق او شدی در مرکز ثبات بنه استوار پای ور نقطه‌ی سر از الف تن جدا شود بیرون منه ز دایره پرگاروار پای یاری گزیده‌ام که نهد پیش روی او مه بر سر بساط ادب شرمسار پای از بس که گشت گرد سر زلف او، شده‌ست اندیشه را چو دست عروس از نگار پای وز بحر عشق او که ندارد کرانه‌ای آن برد سر که باز کشید از کنار پای مانند سایه این مه خورشید روی را در پی بسی دویدم و کردم فگار پای گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست بنشین به گوشه‌ای و به دامن در آر پای با دست برد عشق نماند به جای سر بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست بر روی آسمان نهد از افتخار پای چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر چون در ره تو نیست نیاید بکار پای در محفلی که دست تو بوسند عاشقان نوبت چو آن بنده بود پیش دار پای ... آمد نوروز هم از بامداد آمدنش فرخ و فرخنده باد باز جهان خرم و خوب ایستاد مرد زمستان و بهاران بزاد ز ابر سیه‌روی سمن‌وی راد گیتی گردید چو دارالقرار روی گل سرخ بیاراستند زلفک شمشاد بپیراستند کبکان بر کوه به تک خاستند بلبلکان زیر و ستا خواستند فاختگان همبر بنشاستند نای‌زنان بر سر شاخ چنار لاله به شمشاد برآمیختند ژاله به گلنار درآویختند بر سر آن مشک فرو بیختند وز بر این در فرو ریختند نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار قمریکان نای بیاموختند صلصلکان مشک تبت سوختند زرد گلان شمع برافروختند سرخ گلان یاقوت اندوختند سروبنان جامعه‌ی نو دوختند زین سو و زان سو به لب جویبار بلبلکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند گورخران میمنه‌ها ساختند زاغان گلزار بپرداختند بیدلکان جان و روان باختند با ترکان چگل و قندهار باز جهان خرم و خوش یافتیم زی سمن و سوسن بشتافتیم زلف پریرویان برتافتیم دل ز غم هجران بشکافتیم خوبتر از بوقلمون یافتیم بوقلمونیها درنوبهار پیکر در پیکر بنگاشتیم لاله بر لاله فرو کاشتیم گیتی را چون ارم انگاشتیم دشت به یاقوت‌تر انباشتیم باز به هر گوشه برافراشتیم شاخ گل و نسترن آبدار باز جهان گشت چو خرم بهشت خوید دمید از دو بناگوش مشت ابر به آب مژه در روی کشت گل به مل و مل به گل اندر سرشت باد سحرگاهی اردیبهشت کرد گل و گوهر بر ما نثار صحرا گویی که خورنق شده‌ست بستان همرنگ ستبرق شده‌ست بلبل همطبع فرزدق شده‌ست سوسن چون دیبه ازرق شده‌ست باده‌ی خوشبوی مروق شده‌ست پاکتر از آب و قویتر ز نار مرغ نبینی که چه خواند همی میغ نبینی که چه راند همی دشت به چه ماند همی دوست نبینی چه ستاند همی باغ بتان را بنشاند همی بر سمن و نسترن و لاله‌زار من بروم نیز بهاری کنم بر رخش از مدح نگاری کنم بر سرش از در خماری کنم بر تنش از شعر شعاری کنم وینهمه را زود نثاری کنم پیش امیرالامرا بختیار بار خدایی که به توفیق بخت بر ملک شرق عزیزست سخت میر همی‌برکشدش لخت لخت و آخر کارش بدهد تاج و تخت اندک اندک سر شاخ درخت عالی گردد به میان مرغزار ایزد تیغش سبب ضرب کرد قطب همه شرق و همه غرب کرد تا پدرش کنیت ابو حرب کرد بسکه شد و با ملکان حرب کرد از لطف و آن سخن چرب کرد خلق جهان طالبش و دوستدار از کرم و نعمت والای او کس نشنیده‌ست ز لب لای او فر خدایی همه آلای او هست بر آن قالب و بالای او صورت او و رخ زیبای او هست چنان ماه دو پنج و چهار مهتر آزاده‌ی مهتر منش کز خردش جانست از جان تنش کرده ظفرمسکن در مسکنش بسته وفا دامن در دامنش خلق ندانم به سخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار همتهای ملکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش دولتهای فلکی بینمش مدت برج فلکی بینمش بویا چون مشک زکی بینمش گاه جوانمردی و گاه وقار همتش از چرخ همی‌بگذرد رایش در غیب همی‌بنگرد هیبت او چنگل شیران درد دولت او سعد ابد پرورد بختش هر روز همی‌آورد قافله‌ی نعمت را بر قطار تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی تا بت کشمیر بود جعد موی تا زن بدمهر بود جنگجوی تا زبر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار عمر خداوندم پاینده باد بختش هر روز فزاینده باد دستش هرگاه گشاینده باد رایش هر زنگ زداینده باد درد رونده طرب آینده باد ملکت او را به حق کردگار هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست چون سر از خاک بر آرند شهیدان در حشر بر سری نیست که از تیغ تو منت‌ها نیست می‌توان یافتن از حالت چشم سیهت که نگاه تو نگهدار دل شیدا نیست تو ندانم ز کدامین گلی ای مایه‌ی ناز زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست دیده مستوجب دیدار جمالت نشود ذره شایسته‌ی خورشید جهان‌آرا نیست پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است گر به جان بنده‌ی آن سرو سهی بالا نیست گفتمش چشم تو ای دوست هزاران خون کرد گفت سر مستم و زین کرده مرا حاشا نیست من به تحقیق صنم خانه‌ی چین را دیدم صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم عشق بی‌قاعده را قاعده‌ای پیدا نیست ساغری خورده‌ام از باده‌ی لعل ساقی که مرا حسرت امروز و غم فردا نیست مگر آن ماه به شهر از پی آشوب آمد که فروغی نفسی فارغ ازین غوغا نیست مستی و عاشقی و جوانی و جنس این آمد بهار خرم و گشتند همنشین صورت نداشتند مصور شدند خوش یعنی مخیلات مصورشده ببین دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید در دیده اندرآید صورت شود یقین تبلی السرایر است و قیامت میان باغ دل‌ها همی‌نمایند آن دلبران چین یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست تا کی نهان بود دل تو در میان طین ایاک نعبد است زمستان دعای باغ در نوبهار گوید ایاک نستعین ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم بگشا در طرب مگذارم دگر حزین ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب نرگس چه خیره می‌نگرد سوی یاسمین سوسن زبان برون کند افسوس می‌کند گوید سمن فسوس مکن بر کس ای لسین یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو غنچه نهان همی‌کند از چشم بد جبین بید پیاده بر لب جو اندر آینه حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین اول فشاندنی است که تا جمع آورد وآنگه کند نثار درافشان واپسین در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار مرغان چو مطربان بسرایند آفرین آن میر مطربان که ورا نام بلبل است مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین گوید به کبک فاخته کخر کجا بدیت گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب کی صید کرد از عدم آورد بر زمین یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین ما چند صورتیم یزک وار آمده نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان شیرین لبان رسند ز دریای انگبین نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین انگور دیر آمد زیرا پیاده بود دیر آ و پخته آ که تویی فتنه‌ای مهین ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها وی چنگ درزده تو به حبل الله متین شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات تلخی بلای توست چو خار ترنگبین ای عارف معارف و ای واصل اصول ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین چون گوش تو نداشت ببستند گردنش گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین فی جیدها ببست خدا حبل من مسد زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر مردم ز راه گوش شود فربه و سمین باقیش برنویسد آن شهریار لوح نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین نقاش چین بگفتم آن روح محض را آن خسرو یگانه تبریز شمس دین بیا ساقی آن باده بردار زود که بی باده شادی نشاید نمود به یک جرعه زان باده یاریم ده ز چنگ اجل رستگاریم ده مژه تا به‌هم بر زنی روزگار به صد نیک و بد باشد آموزگار سری را کند بر زمین پای بند سری را برآرد به چرخ بلند درآرد ز منظر یکی را به چاه برآرد ز ماهی یکی را به ماه کند هر زمان چند بازی بسیچ سرانجام بازیش هیچست هیچ از این توسنی به که باشیم رام که سیلی خورد مرکب بد لگام چو تازی فرس بدلگامی کند خر مصریان را گرامی کند جهان در جهان خلق بسیار دید رمید از همه با کسی نارمید جهان آن کسی راست کاندر جهان شود آگه از کار کارآگهان گزارش چنین شد درین کارآگاه که چون زد در آن غار شه بارگاه بسی گنج در کار آن غار کرد وزان غار شهری چو بلغار کرد ز بلغار فرخ درآمد به روس براراست آن مرز را چون عروس وز آنجا درآمد به دریای روم برون برد کشتی به آباد بوم بزرگان روم آگهی یافتند سوی رایت شاه بشتافتند به شکرانه جان را کشیدند پیش چو دیدند روی خداوند خویش همه خاک روم از ره آورد شاه برافروخت چون شب به رخشنده ماه چو یاقوت شد روی هر جوهری ز یاقوت ظلمات اسکندری در آرایش آمد همه روی شهر زمین یافت از گنج پوشیده بهر بهشتی ز هر قصری انگیختند زر و سیم را بر زمین ریختند شکستند قفل در گنج را جهان قفل بر زد در رنج را به برج خود آمد فروزنده ماه بسر بر چو خورشید چینی کلاه شه از روم شد با زمین خویش بود به روم آمد از آسمان بیش بود چو آبی که ابرش به بالا برد به باز آمدن در به دریا برد نشست از بر تخت یونان به ناز برآسود ازان رنج و راه دراز ز دل دامن هفت کشور گذاشت به هر کشوری نایبی برگماشت ملوک طوایف به فرمان او کمر بسته بر عهد و پیمان او به تشریف او سرفراز آمدند سوی کشور خویش باز آمدند جداگانه هرکس به کبر و کشی برآورده گردن به گردن کشی کسی گردن خود کسی را نداد به خود هر کسی گردنی برگشاد به یاد سکندر گرفتند جام جز او هیچکس را نبردند نام چو شه باز بر تخت یونان رسید بدو داد گنج سعادت کلید ز دانش بسی مایها ساز کرد در حکمت ایزدی باز کرد چو فرمان رسیدش به پیغمبری نپیچید گردن ز فرمانبری دگر باره زاد سفر برگرفت حساب جهان گشتن از سر گرفت دو نوبت جهان را جهاندار گشت یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت بدین نوبت آن بود کاباد بوم همه یک به یک دید و آمد به روم دگر نوبت آن شد که بی‌راه و راه روان کرد رایت چو خورشید و ماه چو زین بزمگه باز پرداختم شکر ریز بزمی دگر ساختم سخنهای بزمی درین نیم درج بسی کردم از بکر اندیشه خرج گر آن در که یک یک در او بسته‌ام بهر مطلعی باز پیوسته‌ام به یک جای در رشته آرند باز پر از در شود رشته‌ی عقد ساز جداگانه فهرست هر پیکری ز قانون حکمت بود دفتری همان ساقیان و گزارشگران که بر هم نشاندم کران تا کران نشیننده هر یک ز روی قیاس چو بر گنج گوهر نگهبان پاس که داند چنین نقشی انگیختن بدین دلبری رنگی آمیختن چنان بستم ابریشم ساز او که از زهره خوشتر شد آواز او به جائی که ناراستی یافتم بر او زیور راستی بافتم سخن کان نه بر راستی ره برد بود خوار اگر پایه بر مه برد کجا پیش پیرای پیر کهن غلط رانده بود از درستی سخن غلط گفته را تازه کردم طراز بدین عذر وا گفتم آن گفته باز چو شد نیمه‌ای ز این بنا مهره بست مرا نیمه‌ی عالم آمد به دست دگر نیمه را گر بود روزگار چنان گویم از طبع آموزگار که خواننده را سر برآرد ز خواب به رقص آورد ماهیان را در آب زمانه گرم داد خواهد امان چنین آمد اندیشه را در گمان که در باغ این نقش رومی نورد گل سرخ رویانم از خاک زرد کنم گنجی از سفته طبع پر چو فیروزه فیروز و دری چو در ز هر باغی آرم گلی نغز بوی ز هر گل گلابی درآرم به جوی گر اقبال شه باشدم دستگیر سخن زود گردد گزارش پذیر مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام مگر ستاره‌ی بام از شرف به زیر افتاد وگرنه پرده برافکندی از دریچه‌ی بام خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد که تیغ غمزه‌ی خونریز برکشد ز نیام چرا ز قید توام روی رستگاری نیست کسی اسیر نباشد بدام کس مادام چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر که روشنست که با دست گردش ایام دمی جدا مشو از جام می که در این دور کدام یار که همدم بود برون از جام برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو که همچو سرو بزادگی برآری نام من چو در گور درون خفته همی‌فرسایم چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم مرده و زنده بدان جا که تویی آن جایم مثل نای جمادیم و خمش بی‌لب تو چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم نی مسکین تو با شکرلب خو کرده‌ست یاد کن از من مسکین که تو را می پایم چون نیابم مه رویت سر خود می بندم چون نیابم لب نوشت کف خود می خایم همه جانست سر تا پای جانان از آن جز جان نشاید جای جانان به آب روی و خون دل توان ریخت برای چون تو جان سودای جانان خرد داند که وصف او نداند ازیرا نیست هم بالای جانان چه جای دعوی سروست در باغ چه خواهد وصف سرتاپای جانان نیاید کس به آب چشمه‌ی خضر جز اندر نوش عیسی‌زای جانان ندیدی دین کفرآمیز بنگر شکن در زلف جانفرسای جانان همی کشف خردمندان کشف وار سراندر خود کشد یارای جانان سنایی نیست با جان زنده لیکن ز جانانست او گویای جانان آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم ماییم و حوالی گه آن خانه دولت ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم آن خانه مردی است و در او شیردلانند از خانه مردی بگریزیم چه مردیم آن جا همه مستی است و برون جمله خمار است آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم آن جا طرب انگیزتر از باده لعلیم وین جا بد و رخ زردتر از شیشه زردیم آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم وین جا همه سرگشته‌تر از مهره نردیم چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند تا برآیند شهیدان نباتی ز کفن آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن برگ می‌لرزد و بر شاخ دلم می‌لرزد لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن دست دستان صبا لخلخه را شورانید تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن باد روح قدس افتاد و درختان مریم دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند برفشانید نثار گهر و در عدن چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن چون عقیق یمنی لب دلبر خندید بوی یزدان به محمد رسد از سوی یمن چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن اشارت کرده بودی تا بیایم بگو چون بی سر و بی پا بیایم من شوریده دل را از ضعیفی ندانی باز اگر فردا بیایم گرم رانی بگو تا باز گردم وگر خوانی بفرما تا بیایم بهر منزل که فرمائی بدیده چه جابلقا چه جابلسا بیایم اگر برفست وگر باران نترسم اگر بادست وگر سرما بیایم اگر خواهی که با تن‌ها نباشم نه با تن‌ها من تنها بیایم وگر گوئی بیا تا قعر دریا ز بهر لل لالا بیایم بدان جائی که گوهر می‌توان یافت اگر کوهست و گر دریا بیایم ایا کوی تو منزلگاه خواجو چه فرمائی نیایم یا بیایم با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟ با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟ با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟ با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟ در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟ با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟ با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟ با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟ گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت در سایه‌ی دو زلفت پنهان چه کار دارد؟ چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی: هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟ گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟ آری عجب نباشد گر در دلم نیابی در کلبه‌ی گدایان سلطان چه کار دارد؟ من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟ در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟ گویند نیکوان را نظارگی نباید کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟ آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟ جایی که در میانه معشوق هم نگنجد مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟ هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟ ما قد ترا بنده‌تر از سرو روانیم ما خد ترا سغبه‌تر از عقل و روانیم بی روی تو لب خشک‌تر از پیکر تیریم با موی تو دل تیره‌تر از نقش کمانیم بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم بیش از لقب و نام تو توحید نخوانیم در ره روش عقل تو ما کهتر عقلیم وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانیم از تقویت جزع تو خردیم و بزرگیم وز تربیت عقل تو پیریم و جوانیم در کوی امید تو و اندر ره ایمان از نیستی و هستی بر بسته میانیم یک بار برانداز نقاب از رخ رنگین تا دل به تو بخشیم و خرد بر تو فشانیم وز نیز درین پرده جمال تو ببینیم شاید که بر امید تو این مایه توانیم گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقیق سوزیم همی خوش خوش تا هیچ نمانیم تا از رخ چون روز تو بی واسطه‌ی کسب چون ماه ز خورشید فلک مایه ستانیم ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نیست نه در پی جانیم نه در بند جهانیم شاید که شب و روز همه مدح تو گوییم در نامه‌ی اقبال همه نام تو خوانیم زان باده که خواجه از کف اقبال تو خوردست درده تو سنایی را چون کشته‌ی آنیم فرخنده حکیمی که در اقلیم سنایی بگذشت ز اندازه‌ی خوبی و ندانیم دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم با شاهد دلجوی غم دست وفا کن در کمر کامروز یا فردا از آن نازک میانت می‌برم چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان با ریشه‌ی پیوند جان از وی جنانت می‌برم مردانه دندان سخت کن وز تیغ هجران سر مکش گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم زان میوه ارزان بها گر نگسلی پیوند خود چون تاک ازین پس یک به یک رگهای جانت می‌برم گر از ره بی‌غیرتی دیگر به آن کو می‌روی از اره غیرت روان پای روانت می‌برم شرح غم من محتشم زین پیش می‌گفتی به او گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم ای از کرم تو کار ما راست هر جای که خرمی‌ست ما راست عاشق به جهان چه غصه دارد تا جام شراب وصل برجاست هر باد چغانه‌ای گرفته کو منتظر اشارت ماست هر آب چو پرده دار گشته اندر پس پرده طرفه بت‌هاست هر بلبل مست بر نهالی ماننده راح روح افزاست بسیار مگو که وقت آش است چون گرسنگی قوم شش تاست صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه شاه بر مسند و زربفت قبایان ز دو سو هر طرف بند قبا بافته بربند قبا دیده طرف کمر جاه و کله گوشه بخت چشم بیننده به هر گوشه که افکنده نگاه بر دربار ز بسیاری سرهای سران عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه سد جهان غاشیه کش بر سر هر میدانگاه تا مصلا شده راهی چو ره کاهکشان بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه چشم در راه جهانی که برون فرماید همچو خورشید بلند اختر گردون خرگاه میرمیران سبب امن و امان جان جهان مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش همه جا تیغ بروید به دل برگ گیاه سایه طایر بأسش نگذارد که شود بیضه در فصل تموز از تف خورشید تباه سجده درگهش ای چرخ زیاد از سرتست مکن این بی‌ادبی راست کن آن پشت دو تاه پیشتر زانکه بیابی ادبی بر سر این بهتر آنست که داری ادب خویش نگاه شاهراه نفس دشمن جاهش که در او بر سخن راه گذر بسته ز بس ناله و آه همچو دهلیزه‌ی محنتکده‌ی ماتمیان نیست خالی دمی از ولوله‌ی وااسفاه ای جهانی همه فرمانبر و تو فرمانده وی تو حاجت ده و غیر از تو همه حاجتخواه عقل غیر از تو ندیده‌ست و نبیند دگری گر بود عاری از امثال و بری از اشباه ذات پاک بری از شبهه گر اینست الحق و هم ترسم که به سد دغدغه افتد ناگاه در همان روز که فرمان تو بر عالم تاخت رفت از ملک طبیعت به هزیمت اکراه داری آن پایه که گر مصلحتی را به الفرض بانگ بر نور زند باس تو کز سایه به کاه مهر هر چند گراید به بلندی ز افق نور او سایه اشخاص نسازد کوتاه موج بر آب توان داشت چو جوهر بر تیغ ضابطی گر بود از حفظ تو بر سطح میاه طبع کافور به پا مردی آن گرمی طبع چون سقنقور کند تقویت قوت باه تند بادی که کند صدمه او کوه نگون خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه این خلاف است دم از نور زند با رایت روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه هچ جا ملک دلی نیست که تسخیر نکرد نام نیک تو که باشد همه جا در افواه شاه آن نیست که ملکی به سپاهی گیرد شاه آنست که بر ملک دلی باشد شاه نام نیک است کلید در دروازه دل دل نه ملکیست که تسخیر کنندش به سپاه دارد آنسان کرمی عفو خطا آشامت که لبش تر نکند مایه سد بحر گناه از سیاست نکشد یک سر مو باد بروت گنهی را که بود سایه عفو تو پناه دشمنت در ته چاهیست که روح از بدنش چون پرد تا به قیامت نرسد بر لب چاه گر کسی را نبود حشر هم او خواهد بود که نخواهد شدن از صور سرافیل آگاه خصم پر کید تو ریشی که شدش دستویز عنقریب است که آویخته از تخته کلاه بر سر مسخرگان زود شود ژولیده آن دمی را که زند شانه به ناخن روباه داورا نادره‌ی بی بدلان سخنم هر دو مصراع به صدق سخن من دو گواه همچو من نادره گویی چو کنی از خود دور کس نباشد که به سویم فکند نیم نگاه وحشی از شاه نظر خواه که‌اند این دگران بس بود سد چو ترا یک نظر همت شاه تا چنین است که از غره‌ی هر مه تا سلخ نبود عید و مه عید نباشد هر ماه چرخ را باد مه عید خم آن ابرو عیدگاه و خور عرصه گه این درگاه من چه گویم جفا و جنگ ترا؟ جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟ ز دل و جان نشانه ساخته‌ام ناوک چشم شوخ شنگ ترا ای نوازش کم و بهانه فراخ لب لعل و دهان تنگ ترا صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟ که به جان می‌خریم جنگ ترا دل بدزدی و زود بگریزی ما بدانسته‌ایم ننگ ترا رنگ خوبان ز لوح فکر بشست اوحدی، تا بدید رنگ ترا چو نیست راه برون آمدن ز میدانت ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت به راستی که نخواهم بریدن از تو امید به دوستی که نخواهم شکست پیمانت گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت اگر تو عید همایون به عهد بازآیی بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت مه دوهفته ندارد فروغ چندانی که آفتاب که می‌تابد از گریبانت اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت غلام همت شنگولیان و رندانم نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد دعای نیکان از چشم بد نگهبانت به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی مقصرست هنوز از ادای احسانت اسرار تو در زبان نمی‌گنجد واوصاف تو در بیان نمی‌گنجد اسرار صفات جوهر عشقت می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد خاموشی به که وصف عشق تو اندر خبر و نشان نمی‌گنجد آنجا که تویی و جان دل مسکین مویی شد و در میان نمی‌گنجد از عالم عشق تو سر مویی در شش جهت مکان نمی‌گنجد یک شمه ز روح بارگاه تو اندر سه صف زمان نمی‌گنجد یک دانه ز دام عالم عشقت در حوصله جای جان نمی‌گنجد چون آه برآورم ز عشق تو کان آه درین دهان نمی‌گنجد رفتم ز جهان برون در اندوهت کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد آن دم که ز تو بر آسمان بردم در قبه‌ی آسمان نمی‌گنجد عطار چو در یقین خود گم شد در پیشگه عیان نمی‌گنجد دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاه است کز این جام هلالی مستم از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور در سر کوی تو از پای طلب ننشستم عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم چون خلیل الله درنزع اوفتاد جان به عزرائیل آسان می‌نداد گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ حاضری گفتش که ای شمع جهان ازچه می‌ندهی به عزرائیل جان عاشقان بودند جان بازان راه تو چرا می‌داری آخر جان نگاه گفت من چون گویم آخر ترک جان چونک عزرائیل باشد در میان بر سر آتش درآمد جبرئیل گفت از من حاجتی خواه‌ای خلیل من نکردم سوی او آن دم نگاه زانک بند راهم آمد جز اله چون بپیچیدم سر از جبریل من کی دهم جان را به عزرائیل من زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار تا از و شنوم که گوید جان بیار چون به جان دادن رسد فرمان مرا نیم جو ارزد جهانی جان مرا در دو عالم کی دهم من جان به کس تا که او گوید، سخن اینست و بس دلا چون واقف اسرار گشتی ز جمله کارها بی‌کار گشتی همان سودایی و دیوانه می‌باش چرا عاقل شدی هشیار گشتی تفکر از برای برد باشد تو سرتاسر همه ایثار گشتی همان ترتیب مجنون را نگه دار که از ترتیب‌ها بیزار گشتی چو تو مستور و عاقل خواستی شد چرا سرمست در بازار گشتی نشستن گوشه ای سودت ندارد چو با رندان این ره یار گشتی به صحرا رو بدان صحرا که بودی در این ویرانه‌ها بسیار گشتی خراباتی است در همسایه تو که از بوهای می خمار گشتی بگیر این بو و می‌رو تا خرابات که همچون بو سبک رفتار گشتی به کوه قاف رو مانند سیمرغ چه یار جغد و بوتیمار گشتی برو در بیشه معنی چو شیران چه یار روبه و کفتار گشتی مرو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی این عیادت از برای این صله‌ست وین صله از صد محبت حامله‌ست در عیادت شد رسول بی ندید آن صحابی را بحال نزع دید چون شوی دور از حضور اولیا در حقیقت گشته‌ای دور از خدا چون نتیجه‌ی هجر همراهان غمست کی فراق روی شاهان زان کمست سایه‌ی شاهان طلب هر دم شتاب تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب گر سفر داری بدین نیت برو ور حضر باشد ازین غافل مشو وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم وانگهی بر خاک راهش دیده خون‌افشان کنیم هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم بر جمال دوست چندان می‌کشیم از جام جان کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم پای‌کوبان دست‌زن در های و هوی آییم مست هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ کاوازه‌ی سعادت جودش جهان گرفت شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد در رسم و عدل شیوه‌ی نوشیروان گرفت ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت هر بنده‌ای که بر در او جایگاه یافت خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت یا سوز و گریه‌ای که بهم برزد آن بنا یا دود ناله‌ای که در آن دودمان گرفت کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت قصری که برد فرخی از فر او همای سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت در کار روزگار و ثبات جهان عبید عبرت هزار بار از این می‌توان گرفت بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت مولانا مولانا اغنانا اغنانا امسینا عطشانا اصبحنا ریانا لا تاسی لا تنسی لا تخشی طغیانا اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا یا بارق یا طارق عانقنا عریانا من کان ارضیا ما جاء مرضیا فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا من کان علویا قد جاء حلویا نرویهم معنانا الوانا الوانا و الباقی و الباقی بینه یا ساقی یا محسن یا محسن احسانا احسانا نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن شبی بی‌فکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور بر او جرعه‌ای نتوان ازین ساغر فرستادن سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن سوی شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادن اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن ز باغ طبع بی‌بارم ازین غوره که من دارم اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن مسیح عقل می‌گوید که چون من خرسواری را به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟ چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن سعادت می‌کند سعیی که با شیرازم اندازد ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟ سراسر حامل اخلاص ازین سان نکته‌ها دارم ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن امید وصل تو کاری درازست امید الحق نشیبی بی‌فرازست طمع را بر تو دندان گرچه کندست تمنا را زبان باری درازست ره بیرون شد از عشقت ندانم در هر دو جهان گویی فرازست به غارت برد غمزه‌ت یک جهان جان لبت را گو که آخر ترکتازست در این ماتم‌سرا یعنی زمانه بسا عید و عروسی کز تو بازست نگویی کاین چنین عید و عروسی طرب در روزه عشرت در نمازست حدیث عافیت یکبارگی خود چنان پوشیده شد گویی که آزست نیاز ای انوری بس عرضه کردن که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست پروانه شبی ز بی قراری بیرون آمد به خواستاری از شمع سال کرد کاخر تا کی سوزی مرا به خواری در حال جواب داد شمعش کای بی سر و بن خبر نداری آتش مپرست تا نباشد در سوختنت گریفتاری تو در نفسی بسوختی زود رستی ز غم و ز غمگساری من مانده‌ام ز شام تا صبح در گریه و سوختن به زاری گه می‌خندم ولیک بر خویش گه می‌گریم ز سوکواری می‌گویندم بسوز خوش خوش تا بیخ ز انگبین برآری هر لحظه سرم نهند در پیش گویند چرا چنین نزاری شمعی دگر است لیک در غیب شمعی است نه روشن و نه تاری پروانه‌ی او منم چنین گرم زان یافته‌ام مزاج زاری من می‌سوزم ازو تو از من این است نشان دوستداری چه طعن زنی مرا که من نیز در سوختنم به بیقراری آن شمع اگر بتابد از غیب پروانه بسی فتد شکاری تا می‌ماند نشان عطار می‌خواهد سوخت شمع واری با تلخی معزولی میری بنمی ارزد یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد خربندگی و آنگه از بهر خر مرده بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد ای خسته افتاده بنگر که که افکندت چون درنگری او را هم اوت برانگیزد گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب که در پی است ز هر سویت آه بیداری نثار خاک رهت نقد جان من هر چند که نیست نقد روان را بر تو مقداری دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری ای غم تو روغن چراغ ضمیرم کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم کز مدد روغن تو نور فرستد سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم چون به هوای تو عشق زنده دلم کرد شمع مثال ار سرم برند نمیرم یوسف عهدی به حسن و گرچه چو یعقوب حزن فراق تو کرده بود ضریرم چون ز پی مژده‌ی وصال روان شد از در مصر عنایت تو بشیرم از اثر بوی وصل چون دم عیسی نفحه‌ی پیراهن تو کرد بصیرم سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه کرد شعاع رخ تو بدر منیرم سلسله در من فگند حلقه‌ی زلفت همچو نگین کرد پای بسته به قیرم مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد تاختن آورد و عشق برد اسیرم بر در شهر دلم نقاره زد و گفت کز پی سلطان حسن ملک بگیرم جان بدر دل برم چو اسب به نوبت چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت من ز نگینش چو موم نقش پذیرم کس به جز از من نیافت عمر دوباره ز آنکه جوان شد ز عشق دولت پیرم از پی شاهان اگر چو زر بزنندم من بجز از سکه‌ی تو نام نگیرم من به سخن بانگ زاغ بودم و اکنون خوشتر از آواز بلبل است صفیرم وز اثر قطره ابر عشق، صدف وار حامل درند ماهیان غدیرم چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت با زر خالص برابر است شعیرم رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم بزم بیا را که خمر گشت عصیرم دل بی‌لطف تو جان ندارد جان بی‌تو سر جهان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست بی خوان تو آب و نان ندارد خورشید چو دید خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد گلنار چو دید گلشن جان زین پس سر بوستان ندارد در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد بی ماه تو شب سیه گلیمست این دارد و آن و آن ندارد دارد ز ستاره‌ها هزاران بی ماه چراغدان ندارد بی گفت تو گوش نیست جان را بی گوش تو جان زبان ندارد وان جان غریب در تظلم می‌نالد و ترجمان ندارد لیکن رخ زرد او گواهست و اشکی که غمش نهان ندارد غماز شوم بود دم سرد آن دم که دم خران ندارد اصل دم سرد مهر جانست کان را مه مهر جان ندارد چون دل سبکش کند بهارت صد گونه غمش گران ندارد آن عشق جوان چو نوبهارت جز پیران را جوان ندارد تا چند نشان دهی خمش کن کان اصل نشان نشان ندارد بگذار نشان چو شمس تبریز آن شمس که او کران ندارد من سرخوش و تو دلخوش غم بی‌دل و بی‌سر به دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل بر به عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا جان وصف گهر گویا زین‌ها همه گوهر به صورت مثل چادر جان رفته به چادر در بی‌صورت و بی‌پیکر وز هر چه مصور به تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی آن زخمه که دل می‌زد کان پرده دیگر به از چهره تو زر می‌زن با چهره زر می‌گو با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به ساقی بده آن شراب گلرنگ مطرب بزن آن نوای بر چنگ کز زهد ندیده‌ام فتوحی تا کی زنم آبگینه بر سنگ خون شد دل من ندیده کامی الا که برفت نام با ننگ عشق آمد و عقل همچو بادی رفت از بر من هزار فرسنگ ای زاهد خرقه پوش تا کی با عاشق خسته دل کنی جنگ گرد دو جهان بگشته عاشق زاهد بنگر نشسته دلتنگ من خرقه فکنده‌ام ز عشقت باشد که به وصل تو زنم چنگ سعدی همه روز عشق می‌باز تا در دو جهان شوی به یک رنگ سپهدار ترکان دو دیده پرآب شگفتی فرو ماند ز افراسیاب یکی مرد با هوش را برگزید فرسته به ایران چنان چون سزید یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار برو کرده صد گونه رنگ و نگار به نام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه وزو بر روان فریدون درود کزو دارد این تخم ما تار و پود گر از تور بر ایرج نیک‌بخت بد آمد پدید از پی تاج و تخت بران بر همی راند باید سخن بباید که پیوند ماند به بن گر این کینه از ایرج آمد پدید منوچهر سرتاسر آن کین کشید بران هم که کرد آفریدون نخست کجا راستی را به بخشش بجست سزد گر برانیم دل هم بران نگردیم از آیین و راه سران ز جیحون و تا ماورالنهر بر که جیحون میانچیست اندر گذر بر و بوم ما بود هنگام شاه نکردی بران مرز ایرج نگاه همان بخش ایرج ز ایران زمین بداد آفریدون و کرد آفرین ازان گر بگردیم و جنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم بود زخم شمشیر و خشم خدای بیابیم بهره به هر دو سرای و گر همچنان چون فریدون گرد به تور و به سلم و به ایرج سپرد ببخشیم و زان پس نجوییم کین که چندین بلا خود نیرزد زمین سراینده از سال چون برف گشت ز خون کیان خاک شنگرف گشت سرانجام هم جز به بالای خویش نیابد کسی بهره از جای خویش بمانیم روز پسین زیر خاک سراپای کرباس و جای مغاک و گر آزمندیست و اندوه و رنج شدن تنگ‌دل در سرای سپنج مگر رام گردد برین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد کس از ما نبینند جیحون بخواب وز ایران نیایند ازین روی آب مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین سخن شادکام چو نامه به مهر اندر آورد شاه فرستاد نزدیک ایران سپاه ببردند نامه بر کیقباد سخن نیز ازین گونه کردند یاد چنین داد پاسخ که دانی درست که از ما نبد پیشدستی نخست ز تور اندر آمد نخستین ستم که شاهی چو ایرج شد از تخت کم بدین روزگار اندر افراسیاب بیامد به تیزی و بگذاشت آب شنیدی که با شاه نوذر چه کرد دل دام و دد شد پر از داغ و درد ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی در خورد ز کردار بد گر پشیمان شوید بنوی ز سر باز پیمان شوید مرا نیست از کینه و آز رنج بسیچیده‌ام در سرای سپنج شما را سپردم ازان روی آب مگر یابد آرامش افراسیاب بنوی یکی باز پیمان نوشت به باغ بزرگی درختی بکشت فرستاده آمد بسان پلنگ رسانید نامه به نزد پشنگ بنه برنهاد و سپه را براند همی گرد بر آسمان برفشاند ز جیحون گذر کرد مانند باد وزان آگهی شد بر کیقباد که دشمن شد از پیش بی‌کارزار بدان گشت شادان دل شهریار بدو گفت رستم که ای شهریار مجو آشتی درگه کارزار نبد پیشتر آشتی را نشان بدین روز گرز من آوردشان چنین گفت با نامور کیقباد که چیزی ندیدم نکوتر ز داد نبیره فریدون فرخ پشنگ به سیری همی سر بپیچد ز جنگ سزد گر هر آنکس که دارد خرد بکژی و ناراستی ننگرد ز زاولستان تا بدریای سند نوشتیم عهدی ترا بر پرند سر تخت با افسر نیمروز بدار و همی باش گیتی فروز وزین روی کابل به مهراب ده سراسر سنانت به زهراب ده کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست سرش را بیاراست با تاج زر همان گردگاهش به زرین کمر ز یک روی گیتی مرو را سپرد ببوسید روی زمین مرد گرد ازان پس چنین گفت فرخ قباد که بی‌زال تخت بزرگی مباد به یک موی دستان نیرزد جهان که او ماندمان یادگار از مهان یکی جامه‌ی شهریاری به زر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر نهادند مهد از بر پنج پیل ز پیروزه رخشان بکردار نیل بگسترد زر بفت بر مهد بر یکی گنج کش کس ندانست مر فرستاد نزدیک دستان سام که خلعت مرا زین فزون بود کام اگر باشدم زندگانی دراز ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز همان قارن نیو و کشواد را چو برزین و خراد پولاد را برافگند خلعت چنان چون سزید کسی را که خلعت سزاوار دید درم داد و دینار و تیغ و سپر کرا در خور آمد کلاه و کمر مرا صبح دم شاهد جان نماید دم عاشق و بوی پاکان نماید دم سرد از آن دارد و خنده‌ی خوش که آه من و لعل جانان نماید لب یار من شد دم صبح مانا که سرد آتش عنبرافشان نماید مگر صبح بر اندکی عمر خندد که دارد دم سرد و خندان نماید بخندد چو پسته درون پوست و آنگه چو بادام از آن پوست عریان نماید نقاب شکرفام بندد هوا را چو صبح از شکر خنده دندان نماید اگر پسته‌ی سبز خندان ندیدی بسوی فلک بین که آن سان نماید رخ صبح، قندیل عیسی فروزد تن ابر زنجیر رهبان نماید فلک را یهودانه بر کتف ازرق یکی پاره‌ی زرد کتان نماید فلک دایه‌ی سالخورد است و در بر زمین را چو طفل ز من زان نماید سراسیمه چون صرعیان است کز خود به پیرانه‌سر ام صبیان نماید به شب گرچه پستان سیاه است بر تن هزاران نقط شیر پستان نماید به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن یتیم دریده گریبان نماید به روز از پی این دو خاتون بینش یکی زال آیینه گردان نماید به شام از رگ جان مردم بریدن ز خون شفق سرخ دامان نماید تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه که چون غول نیرنگ الوان نماید تو و دست دستان و مرغول مرغان گر آن غول صد دست دستان نماید لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استری داغ بر ران نماید اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می زمین چون فلک مست دوران نماید وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را فلک چون زمین خفته ارکان نماید درآر آفتابی که در برج ساغر سطرلاب او جان دهقان نماید دواسبه درآی و رکابی درآور کز او چرمه‌ی صبح یکران نماید قدح قعده کن ساتکینی جنیبت کز این دو جهان تنگ میدان نماید رکاب است چو حلقه‌ی نیزه‌داران که عیدی به میدان خاقان نماید ببین دست خاصان که چون رمح خاقان به حلقه ربائی چه جولان نماید به شاه جهان بین که کیخسرو آسا ز یک عکس جامش دو کیهان نماید بخواه از مغان در سفال آتش تر کز آتش سفال تو ریحان نماید شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر اگر در شفق صبح پنهان نماید ز آهوی سیمین طلب گاو زرین که عیدی در او خون قربان نماید صبوحی زناشوئی جام و می را صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید چون آبستنان عده‌ی توبه بشکن درآر آنچه معیار مردان نماید قدح‌های چو اشک داودی از می پری خانهای سلیمان نماید کمرکن قدح را ز انگشت کو خود کمرها ز پیروزه‌ی کان نماید می احمر از جام تا خط ازرق ز پیروزه لعل بدخشان نماید چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه‌ها لعل باران نماید همانا خروس است غماز مستان که تشنیع او راز ایشان نماید ندانم خمار است یا چشم دردش که در چشم سرخی فراوان نماید ز بس کورد چشم دردش به افغان گلوی خراشیده ز افغان نماید مگر روز قیفال او زد که از خون در آن طشت زر رنگ بر جان نماید به جام صدف نوش بحری که عکسش ز تف ماهی چرخ بریان نماید ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر که چنگش سیه پوش مطران نماید صراحی نوآموز در سجده کردن یکی رومی نو مسلمان نماید قدح لب کبود است و خم در خوی تب چرا زخمه تب لرزه چندان نماید چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک ز آزار پیری پشیمان نماید رسن در گلو بر بط از چوب خوردن چو طفل رسن تاب کسلان نماید رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من بلا بیند آنکو زبان دان نماید سیه خانه‌ی آبنوسین نائی به نه روزن و ده نگهبان نماید مگر باد را بند سازد سلیمان که باد مسیحا به زندان نماید خم چنبر دف چو صحرای جنت در او مرتع امن حیوان نماید ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین به کین سیاوش چه برهان نماید به گردون در افتد صدا ارغنون را مگر کوس شاه جهانبان نماید جهان زیور عید بربندد از نو مگر مجلس شاه شروان نماید رود کعبه در جامه‌ی سبز عیدی مگر بزم خاقان ایران نماید چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا سگ تازی پارسی خوان نماید چو راوی خاقانی آوا برآرد صریر در شاه ایران نماید سر خسروان افسر آل سلجق که سائس تر از آل ساسان نماید کعبه روی عزم ره آغاز کرد قاعده کعبه روان ساز کرد زانچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدره دینار داشت گفت فلان صوفی آزاد مرد کاستن از عالم کوتاه گرد در دلم آید که دیانت دروست در کس اگر نیست امانت دروست رفت و نهانیش فرا خانه برد بدره دینار به صوفی سپرد گفت نگهدار درین پرده راز تا چو من آیم بمن آریش باز خواجه ره بدیه را درگرفت شیخ زر عاریه را برگرفت یارب و زنهار که خود چند بود تا دل درویش در آن بند بود گفت به زر کار خود آراستم یافتم آن گنج که میخواستم زود خورم تا نکند بستگی آنچه خدا داد بهستگی باز گشاد از گره آن بند را داد طرب داد شبی چند را جمله آن زر که بر خویش داشت بذل شکم کرد و شکم پیش داشت دست بدان حقه دینار کرد زلف بتان حلقه زنار کرد خرقه شیخانه شده شاخ شاخ تنگدلی مانده و عذری فراخ صید چنان خورد که داغش نماند روغنی از بهر چراغش نماند حاجی ما چون ز سفر گشت باز کرد بران هندوی خود ترکتاز گفت بیاور بمن ای تیزهوش گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش در کرم آویز و رها کن لجاج از ده ویران که ستاند خراج صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره ز کجا تا کجا غارتی از ترک نبردست کس رخت به هندو نسپردست کس رکنی تو رکن دلم را شکست خردم از آن خرده که بر من نشست مال به صد خنده به تاراج داد رفت و به صد گریه به پا ایستاد گفت کرم کن که پشیمان شدیم کافر بودیم و مسلمان شدیم طبع جهان از خلل آبستنست گر خللی رفت خطا بر منست تا کرمش گفت به صد رستخیز خیز که درویش بپایست خیز سیم خدا چون به خدا بازگشت سیم کشی کرد و ازاو درگذشت ناصح خود شد که بدین در مپیچ هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ زو چه ستانم که جوی نیستش جز گرویدن گروی نیستش آنچه از آنمال درین صوفیست میم مطوق الف کوفیست گفت نخواهی که وبالت کنم وانچه حرامست حلالت کنم دست بدار ای چو فلک زرق ساز ز استن کوته و دست دراز هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست معتمدی بر سر این خاک نیست دین سره نقدیست به شیطان مده یاره فغفور به سگبان مده گر دهی ای خواجه غرامت تراست مایه ز مفلس نتوان باز خواست منزل عیبست هنر توشه رو دامن دین گیر و فرا گوشه رو چرخ نه بر بیدرمان میزند قافله محتشمان میزند شحنه این راه چو غارتگرست مفلسی از محتشمی بهترست دیدم از آنجا که جهان بینیست کافت زنبور ز شیرینیست شیر مگر تلخ بدان گشت خود کز پس مرگش نخورد دام و دد شمع ز برخاستنی وا نشست مه ز تمامی طلبیدن شکست باد که با خاک به گرگ آشتیست ایمن ازین راه ز ناداشتیست مرغ شمر را مگر آگاهیست کافت ماهی درم ماهیست زر که ترازوی نیاز تو شد فاتحه پنج نماز تو شد پاک نگردی ز ره این نیاز تا چو نظامی نشوی پاکباز می‌درم جامه و از مدعیان می‌پوشم می‌خورم جامی و زهری بگمان می‌نوشم من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم چه غم از موعظه‌ی زاهد ازرق پوشم هرکه از مستی و دیوانگیم نهی‌کند گو برو با دگری گوی که من بیهوشم باده می‌نوشم و از آتش دل می‌جوشم مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان نه من سوخته خون می‌خورم و خاموشم مطرب پرده‌سرا چون بخراشد رگ چنگ نتوانم که من سوخته دل نخروشم دامنم دوش گر از خون جگر پر می‌شد این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم چون من از پای در افتادم و از دست شدم دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم طاقت بار فراق تو ندارم لیکن چون فتادم چکنم می‌کشم و می‌کوشم همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم مشو خاقانیا مغرور دولت که دولت سایه‌ی ناپایدار است به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی‌سوار است چو صبح است اول و چون گل به آخر که این کم عمر آن اندک قرار است به رنگی کز خم نیلی فلک خاست مشو خرم که رنگ سوگوار است در آن منگر که نیل او سراب است که خود نیلش سراب عمر خوار است بسا دولت که محنت زاده‌ی اوست که خاکستر ز آتش یادگار است بسا محنت که دولت، آخر اوست که دی مه را نتیجه نوبهار است سر دولت غرور است و میان لهو به پایانش زوال روزگار است به می ماند که می فسق است ز اول میانه مستی و آخر خمار است گرت هواست که دایم درین وسیع فضا بود قضا به رضایت بده رضا به قضا هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل طلب نمای ز دستور عقل هم امضا بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام مریض مهر الهیست را ده مرضا ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا چو بی گمان اجلت می‌رسد تو آب کسی رضا نجسته مخور بر امید استرضا مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام شکسته در کله چرخ بیضه‌ی بیضا چنان به خلق به آهستگی بزی که زند فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی نفس مبند درین هفت گنبد مینا فراز قاف قناعت گر آشیان سازی فروتنی نکشد پشه تو از عنقا مباش عاشق افراط و مایل تفریط کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا نکوترین صور در معاشت از کم و بیش توسطت که بخیرالامور اوسطها ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر که قطره‌ای ز کف ممسکت شود دریا گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما اگر نهی قدمی بی‌رضا دوست بنه هزار بار جبین بر زمین به استعفا به آب حلم بشو روی تابناک غضب چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو نقابکش که محال است در زمانه خلا به باغ روی کسی کز محرمات بود چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع که او عقیم نما جادوئیست تفرقه‌زا به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا بگرد قلعه‌ی دین آن‌چنان حصاری بند که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا به تازیانه همت براق سان برسان کمیت نفس به میدان عالم بالا برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند تکاور تو مکرر شود هلال سما گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن مکش ز زیر قدم بوته‌های خار جفا دلیر باش که صبرآزمائی است غرض تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا به درد کو مرض خود که درد چاربریست به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن رگ هوس که بود فصد ماحی حما بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا ازین منازل اسفل چنان گذر که شود نزول گاه تو این طرفه غرفه‌ی اعلا نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست برنده‌ی تو بسوی عقوبت عقبا چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است که شرب آب به طبع مریض استسقا ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی مفرح گنه خویش را تمام اجزا فغان از آن که شود نشه‌ی بقا آخر دمند بهر جزا صور نشه‌ی اخرا تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه اگر به خطه اولا روی بود اولی نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز کنند بهر تو آماده توشه‌ی فردا کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی که چون حباب هوا در سری و سر به هوا ریای محضی و محض ریا و هر عملی که بی‌ریاست به کیش تو باطل است و هبا اگر برابر مردم به طاعتی مشغول نماز مغربت ار طول می‌کشد به عشا و گر نمی‌کنی از نقص دین نماز تمام نگشته در ته پای تو گرم روی روا عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا به صورت دوم آن زشت روی بی‌شرم است که خویش را کند از پرده افکنی رسوا به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت نه وعده‌ای ز عطا و نه مژده‌ای ز سخا نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا ز بس که خوف بری از سیاست قروقش ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک دهد به منع تو فرمان به وعده‌های عطا تو را ز دست نیامد که در شب دیجور به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا ز شیشه‌های هوس از شراب کم حذری ز بس که پر بودت کاسه‌ی سر شیدا چنان قروق شکن او شوی که پای نهد به سبزه پدر خویش طفل ناپروا چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا به صد هزار تعشق به جای می‌آری هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا به آن شهی که شهان آفریدگان ویند چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا اگر بساط ریائی نبوده گسترده ز سرعتت متمیز شدست دست از پا از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا روایت است که عبدالله مبارک داشت هوای سرو قدی از بتان مه سیما شبی که بود چنان برف از آسمان باران که بر عباد پس از توبه‌ی رحمت مولا شبی که استره آبدار سرما بود به دست باد ز رخسار مرد موی ربا به پای منظر وی آنقدر به پای استاد که شد بلند ز هر سو ندای حی علی گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما هلاک سوره کوچکتری که زود ترک ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا ور آیدت به زبان سوره قریب به طول به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا به گفت این وره قبله‌ی حقیقی جست نشان حسن ازل را به چشم سر جویا بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش مگس نموده بر او از جوانب استیلا گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی شوی رهی و کنی دامن مجاز رها تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی کند هوای مگس رانی تو بال هما در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان به آن بهار هوس زان نصیحت عظما الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس فروغ نسل محقر چراغ دوده‌ی ما ایا نتیجه‌ی آمال کز برادر من تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن دروست منحصر اندر منازل اولا به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی به باج خانه‌ی تکلیف خیمه‌ها برپا وزان تجارت کم مدت سبک مایه اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم محرران فصول عمل مفصل‌ها که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا پس از تو گر عملی سر زند که به نشود به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم تن الم زده فرسایدت هلال آسا جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب که سوز آن بود امروز به شود فردا جزای بد عملی تابه ایست تابیده تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن که کم زند در طوف دل تو خوف خدا به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است به صد هزار خطا ناامیدیست خطا کسی که سجده‌ی او نارواست در کیشش هزار باره ازو حاجتش شده است روا تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا گناه بنده‌ی نادم ز فعل نامرضی اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها فتد به معرض عفو غفور چون شوید به آب توجه رخ معصیت کمای رضا ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام بیاد داری و آری تمام عمر به جا کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند چو گشت خاتمه یاب این قصیده‌ی عزا به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت بلند شد به مناجات حی بی‌همتا بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا به آن گروه که از انقیاد فرمانت به جنس خاک نکردند از سجود ابا به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا به اولیای ذوالحزم خاصه کراری که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا بلابه لب لبیک گوی کعبه روان به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند اگر کنند سر از بهر معذرت بالا به تائبان موفق که در رسند به عفو ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا به بیگناهی زندانیان شحنه‌ی عشق به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا به گریه‌های زمان غریو خیز وداع که سنگ را اثر آن درآورد به بکا به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود که تاب دیدنشان ناورد دل خارا به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا به مادران جگرگوشه در نظر مرده که از فلک گذرانند بانگ واولدا به آن کثیر عیالان بینوا که مدام خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا بسوز قافله مبتلا به غارت جان که آهشان نگذارد گیاه در صحرا به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور که روی خواب نبینند در شب یلدا به غازیان مجاهد که در تکاور شوق کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا چنان کنی که شود محتشم طفیل همه یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند مرد را سودای دانش در دل و در سر شود چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند هر که بچه‌ی مار بد را روز روزان خور دهد زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند مایه‌ی هر نیکی و اصل نکوئی راستی است راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند چون به نقطه‌ی اعتدالی راست گردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند ابر بارنده ز بر چون دیده‌ی عروه شود چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند جانت را باتن به پروردن قرین راست‌دار نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند علم نان جان توست و نان تو را علم تن است علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد علم جانت را همی‌سر برتر از جوزا کند عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند دشت دیباپوش کرده‌است اعتدال روزگار زان همی بر عدلت ایزد وعده‌ی دیبا کند این نشانی‌ها تو را بر وعده‌ی ایزد گواست چرخ گردان این نشانی‌ها ز بهر ما کند کار دنیا را همی همتای کار آن جهان پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را، گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی این چنین در دل تصور مردم شیدا کند عقل می‌گوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را که‌ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟ ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند روی صحرا را بپوشد حلقه‌ی زربفت زرد چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟ نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند بت ترسا بچه نوری است باهر که از روی بتان دارد مظاهر کند او جمله دلها را وشاقی گهی گردد مغنی گاه ساقی زهی مطرب که از یک نغمه‌ی خوش زند در خرمن صد زاهد آتش زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله رود در خانقه مست شبانه کند افسون صوفی را فسانه وگر در مسجد آید در سحرگاه بنگذارد در او یک مرد آگاه رود در مدرسه چون مست مستور فقیه از وی شود بیچاره مخمور ز عشقش زاهدان بیچاره گشته ز خان و مان خود آواره گشته یکی ممن دگر را کافر او کرد همه عالم پر از شور و شر او کرد خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رخش پر نور گشته همه کار من از وی شد میسر بدو دیدم خلاص از نفس کافر دلم از دانش خود صد حجب داشت ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت درآمد از درم آن مه سحرگاه مرا از خواب غفلت کرد آگاه ز رویش خلوت جان گشت روشن بدو دیدم که تا خود چیستم من چو کردم در رخ خوبش نگاهی برآمد از میان جانم آهی مرا گفتا که ای شیاد سالوس به سر شد عمرت اندر نام و ناموس ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت تو را ای نارسیده از که واداشت نظر کردن به رویم نیم ساعت همی‌ارزد هزاران ساله طاعت علی‌الجمله رخ آن عالم آرای مرا با من نمود آن دم سراپای سیه شد روی جانم از خجالت ز فوت عمر و ایام بطالت چو دید آن ماه کز روی چو خورشید بریدم من ز جان خویش امید یکی پیمانه پر کرد و به من داد که از آب وی آتش در من افتاد کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی نقوش تخته‌ی هستی فرو شوی چو آشامیدم آن پیمانه را پاک در افتادم ز مستی بر سر خاک کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم گهی چون چشم او دارم سری خوش گهی چون زلف او باشم مشوش گهی از خوی خود در گلخنم من گهی از روی او در گلشنم من ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم ملک عالمم و عالم اسرار نهانم غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم پاک و بی‌عیبم و بیننده‌ی عیب همه خلقان در گذارنده و پوشنده‌ی عیب همگانم همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم همه من گویم و گوینده نی کام زبانم شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت شنوایان جهان را سخنان میشنوانم حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم ملک طبعم و سیاره و نه سیاره‌ی طبعم نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم زود باشد که شوی کشته‌ی تیغ خذلانم شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی آفریننده‌ی اشیاء و خداوند جهانم من فرستاده‌ی توراتم و انجیل و زبورم من فرستاده‌ی فرقانم و ماه رمضانم صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم منم که بار خدایی که دل متقیان را هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم هر عطایی که بکردم به تو ای بنده‌ی من من خوش نشین بنده که من داده‌ی خود را نستانم هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم بار الاها تو بر آری همه امید سنایی که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم مایه ده آدم تویی میوه‌ی دل مریم تویی همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم» رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم دارد حدیثش ذوق تو از کارخانه‌ی شوق تو نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او برگ بی‌برگی ندارم بینوایی چون کنم او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم کدیه‌ی جان و خرد هرگز نکرده بر درش خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست من که در دل عشق دارم بی‌وفایی چون کنم بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم با نکورویان گبران بوده در میخانه مست با سیه‌رویان دین زهد ریایی چون کنم چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی جز به سعی باده خود را بی‌سنایی چون کنم او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم گرفته دامن شادی شکسته گردن غم سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر ز کوه کبک به بانگ آمده به ناله‌ی بم نشانده شعله ز انگشتها به باده‌ی خام فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم بمانده خیره و پوشیده جامه‌ی ماتم همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم ظلام مشرق بر چهر روز مستولی سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن برین صفت رود آری مه چهارده هم چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا هزار شعله برآمد چو صد هزار علم به مرغزاری کان روشنایی اندر وی هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم تفاخری که کند او ز روی تحقیقی تفاخریست مسلم چو نصرت آدم پسرا تا به کف عشوه‌ی عشق تو دریم از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم نظری کرد سوی چهره‌ی تو دیده‌ی ما از پی روی تو تا حشر غلام نظریم چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم بنده‌ی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم سوخته‌ی آن روش و چابکی و غنج توایم شیفته‌ی آن خرد و خط و سخا و هنریم آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی زیر سایه‌ی علم عشق تو همچون کمریم ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت تا سپیده‌دم لرزان چو ستاره‌ی سحریم تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم دلم آن گه بگردد که بگردانی روی جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم لیک شکر است ازین لاغری خود ما را که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال بنده‌ی شهر تو و دشمن شهر پدریم بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم همتی داریم عالی در ره دیوانگی درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم فتنه‌ی خویشیم هر یک در طریق عاشقی جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم آیت غم از برای عاشقان منزل شدست دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم خواجه‌ی جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم دیده‌ی بیدار باید تا بینند نظم او تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم تا کی غم امام و خلیفه‌ی جهان خوریم تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم دوریم از سماع و قرینیم با صداع تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم بهر گل و کلاله‌ی خوبان کلک زنیم تا کی به زیر دور فلک چون مقامران از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم دست حریف خوبتر آید که در قمار شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم یک دم شویم همچو دم آدم و چنو اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم آن به که همچو شعر سنای گه سنا میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس بر دامن یقین و گریبان شک زنیم گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم طوفان عام تا چکند چون بسان سام خر پشته در سفینه‌ی نوح و ملک زنیم ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم ما را طعام خوان خدا آرزو شدست یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان زین هوس خانه‌ی هوا تا کی نه ما اهریمنیم دیده‌ی جانهای ما هرگز نبیند مامنی تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار بسته‌ی این طارم پیروزه‌ی بی‌روزنیم گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم آروزها را برون روبیم از دل کارزو شیوه‌ی آبستنانست و نه ما آبستنیم رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی خرقه‌ی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم خیز تا خود ز عقل باز کنیم در میدان عشق باز کنیم یوسف چاه را به دولت دوست در چه صد هزار باز کنیم در قمار وقار بنشینیم خویشتن جبرییل ساز کنیم هر چه شیب و فراز پرده‌ی ماست خاک بر شیب و بر فراز کنیم ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم آن به از هر دو احتراز کنیم جان کبکی برون کنیم از تن خویشتن جان شاهباز کنیم به خرابات روح در تازیم در به روی خرد فراز کنیم آه را از برای زنده دلی ملک‌الموت جان آز کنیم ناز را از برای پخته شدن هیزم آتش نیاز کنیم با نیازیم تا همه ماییم چون همه او شدیم ناز کنیم آلت عشرت ظریفان را آفت عقل عشوه ساز کنیم خم زلفین خوبرویان را حجره‌ی روز های راز کنیم در زمین بی زمین سجود بریم در جهان بی‌جهان نماز کنیم سه شراب حقیقتی بخوریم چار تکبیر بر مجاز کنیم از سنایی مگر سنایی را به یکی باده درد باز کنیم گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم گر برآید خط توقعیش برین منشور ما ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم از خیال چهره‌ی غماز رنگ آمیز او بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم آن گه‌ی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم شربت لا بر امید درد الاالله کشیم و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم هم تری باشد که در دعوی راه معرفت صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم عندلیب این نوایی در قفس اولاتری چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر کاشکارا آن گه‌ی گردی که ما فرمان کنیم گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم ز رنگ گونه‌ی زردم چو روز گشت هویدا اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم درین فراق چه شبها که مردمان محلت ز ناله‌ی من مسکین نخفته‌اند و نخفتم! چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم! دل مرا به سر زلف تابدار مشوران که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟ بیا، که مهره‌ی دل را به خار هجر تو سفتم عنصری گربه شعر می صله یافت نه ز ابناء عصر برتری ایست نیست اندر زمانه محمودی ورنه هرگوشه صد چو عنصری‌ایست این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی روزنی بود از برای روز رویت بر دلم از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی از برون آفرینش گلشنی بر ساختی برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی رشته‌ی تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی یار گرد وفا نمی‌گردد حاجتی زو روا نمی‌گردد ما به گرد درش همی گردیم گرچه او گرد ما نمی‌گردد یک زمان صحبت جدایی یار از بر ما جدا نمی‌گردد هیچ شب نیست تا ز خون جگر بر سرم آسیا نمی‌گردد مبتلاام به عشق و کیست که او به غمش مبتلا نمی‌گردد از درون کعبه آوازش رسید گفت ای جوینده آن طفل رشید در فلان وادیست زیر آن درخت پس روان شد زود پیر نیکبخت در رکاب او امیران قریش زانک جدش بود ز اعیان قریش تا به پشت آدم اسلافش همه مهتران بزم و رزم و ملحمه این نسب خود پوست او را بوده است کز شهنشاهان مه پالوده است مغز او خود از نسب دورست و پاک نیست جنسش از سمک کس تا سماک نور حق را کس نجوید زاد و بود خلعت حق را چه حاجت تار و پود کمترین خلعت که بدهد در ثواب بر فزاید بر طراز آفتاب با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟ با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟ پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟ با تاب بند مویت دیوانه‌ای چه سنجد؟ با وصل جان‌فزایت جان را چه آشنایی؟ در کوی آشنایی بیگانه‌ای چه سنجد؟ چون زلف برفشانی عالم خراب گردد دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟ گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت در جنت حسن رویت کاشانه‌ای چه سنجد؟ با من اگر نشینی برخیزم از سر جان پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند در پیش آن چنان رو، شکرانه‌ای چه سنجد؟ ای خرد را جمال و جان را زین ذکر و شعر توام چو دین و چو دین به دو وزنم ستوده در یک بیت به دو بحر آب داده از یک عین من ز شعر تو دیده موسی‌وار در یکی بیت مجمع‌البحرین بلبلم خوانده‌ای و سیمرغم من خود از ناقصی غرب‌البین پیش چشم و دل عزیز توام چون همی بینیم به رای العین گر نیایم بگو سنایی کو که کسی عین را نگوید «این» واحدم خوانده‌ای گرم بیند پشت ایام خواندم اثنین توبه کردم که پیش کس نشوم خاصه در حربگاه بدر و حنین توبه مشکن مرا که شیطانی باشد از زاده‌ی شهابی شین آب حیوان چو یافت آتش خضر کم گراید به باد ذوالقرنین چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام فغانیش را گفت کای نیک‌خواه دو فرزند بودیم زیبای گاه پدر تاج شاهی به کهتر سپرد چو بیدادگر بد سپرد و بمرد چو لشکر دهی مر مرا گنج هست سلیح و بزرگی و نیروی دست فغانی بدو گفت که آری رواست جهاندار هم بر پدر پادشاست به پیمان سپارم سپاهی تو را نمایم سوی داد راهی تو را که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد که خون عهد این دارم از یزدگرد بدو گفت پیروز کری رواست فزون زان بتو پادشاهی سزاست بدو داد شمشیرزن سی‌هزار ز هیتالیان لشکری نامدار سپاهی بیاورد پیروزشاه که از گرد تاریک شد چرخ ماه برآویخت با هرمز شهریار فراوان ببودستشان کارزار سرانجام هرمز گرفتار شد همه تاجها پیش او خوار شد چو پیروز روی برادر بدید دلش مهر پیوند او برگزید بفرمود تا بارگی برنشست بشد تیز و ببسود رویش بدست فرستاد بازش بایوان خویش بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش اشک طرف دیده را گردید و رفت اوفتاد آهسته و غلتید و رفت بر سپهر تیره‌ی هستی دمی چون ستاره روشنی بخشید و رفت گر چه دریای وجودش جای بود عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت گشت اندر چشمه‌ی خون ناپدید قیمت هر قطره را سنجید و رفت من چو از جور فلک بگریستم بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت رنجشی ما را نبود اندر میان کس نمیداند چرا رنجید و رفت تا دل از اندوه، گرد آلود گشت دامن پاکیزه را بر چید و رفت موج و سیل و فتنه و آشوب خاست بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت همچو شبنم، در گلستان وجود بر گل رخساره‌ای تابید و رفت مدتی در خانه‌ی دل کرد جای مخزن اسرار جان را دید و رفت رمزهای زندگانی را نوشت دفتر و طومار خود پیچید و رفت شد چو از پیچ و خم ره، با خبر مقصد تحقیق را پرسید و رفت جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم میوه‌ای از هر درختی چید و رفت عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت گوش داد و جمله را بشنید و رفت تلخی و شیرینی هستی چشید از حوادث با خبر گردید و رفت قاصد معشوق بود از کوی عشق چهره‌ی عشاق را بوسید و رفت اوفتاد اندر ترازوی قضا کاش میگفتند چند ارزید و رفت ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمده‌ای مرحبا قافله شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از سبا بر سر خشمست هنوز آن حریف یا سخنی می‌رود اندر رضا از در صلح آمده‌ای یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا بار دگر گر به سر کوی دوست بگذری ای پیک نسیم صبا گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بی‌جان بقا آن همه دلداری و پیمان و عهد نیک نکردی که نکردی وفا لیکن اگر دور وصالی بود صلح فراموش کند ماجرا تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنیمت رها دوست نباشد به حقیقت که او دوست فراموش کند در بلا خستگی اندر طلبت راحتست درد کشیدن به امید دوا سر نتوانم که برآرم چو چنگ ور چو دفم پوست بدرد قفا هر سحر از عشق دمی می‌زنم روز دگر می‌شنوم برملا قصه دردم همه عالم گرفت در که نگیرد نفس آشنا گر برسد ناله سعدی به کوه کوه بنالد به زبان صدا اختلاف عقلها در اصل بود بر وفاق سنیان باید شنود بر خلاف قول اهل اعتزال که عقول از اصل دارند اعتدال تجربه و تعلیم بیش و کم کند تا یکی را از یکی اعلم کند باطلست این زانک رای کودکی که ندارد تجربه در مسلکی بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد پیر با صد تجربه بویی نبرد خود فزون آن به که آن از فطرتست تا ز افزونی که جهد و فکرتست تو بگو داده‌ی خدا بهتر بود یاکه لنگی راهوارانه رود صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنینه چو صبح لعل‌تر آورد کاس بخندید کز نشاط سحر گاه کوس بشارت نوای کاسه‌گر آورد چار زبان رباب دوش به مجلس از طرب این هشت گوش را خبر آورد جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی هندوی نه چشم را به بانگ درآورد تا به هم اسرار بزم شاه بگویند مرغ صراحی به گوش جام سر آورد نامزد خرمی است شاه که گردون نامزد دولتش به بام برآورد هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع هشت جنان را نثار ما حضر آورد دوش معلق زنان کبوتر دولت آمد و اقبال نامه زیر پر آورد نامه‌ی اقبال بر گشادم و دیدم کز طربم سفته‌های تازه‌تر آورد از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی کای دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد کی باشد با این خود آن مرتبه عالی بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو این است که کشتی تو پس از کی همی‌نالی گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل کز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی در بادیه مردان را کاری است نه سردان را کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم چون لاله می مبین و قدح در میان کار این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم دلم دیده از دوستان برنگیرد که بلبل دل از بوستان برنگیرد ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد ببازار او نقد دل چون فرستم که قلبست و کس رایگان برنگیرد دلم چون کشد مهد سلطان عشقش که یک ذره هفت آسمان برنگیرد جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل گر او سنبل از ارغوان برنگیرد اگر بیدل مهربان خاک گردد دل از یار نامهربان برنگیرد بجان جهان کی رسد رهرو عشق اگردل ز جان وجهان برنگیرد چرا سنبل لاله پوش تو یکدم سر از پای سرو روان برنگیرد نیابد کنار از میان تو آنکو حجاب کنار از میان برنگیرد دل نازکم تاب فکرت نیارد تن لاغرم بار جان برنگیرد اگر من بمسجد کنم دعوت دل بجز راه دیر مغان برنگیرد برو آستین بیش مفشان که خواجو به خنجر سر از آستان برنگیرد دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد! عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد دم در کشیده بود دل من ز دیر باز آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد تا روزگاز نوبت این محتشم بزد چون دیده بر طلایه‌ی حسنش نظر فگند عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد هی نیزه‌ی ستیزه که مریخ راست کرد شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد صد بار چین طره‌ی پستش ز بوی مشک بر دست باد قافله‌ی صبح دم بزد آیینه‌ی دو عارض او از شعاع نور بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد مادری بر خاک دختر می‌گریست راه بینی سوی آن زن بنگریست گفت این زن برد از مردان سبق زانک چون ما نیست و می‌داند به حق کز کدامین گم شده ماندست دور وز که افتادست زین سان نا صبور فرخ او چون حال می‌داند که چیست داند او تا بر که می‌باید گریست مشکل آمد قصه‌ی این غم زده روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده نه مرا معلوم تا در درد کار بر که می‌گریم چو باران زار زار من نه آگاهم چنین گریان شده کز که دور افتاده‌ام حیران شده این زن از چون من هزاران گوی برد زانکه از گم گشته‌ی خود بوی برد من نبردم بوی و این حسرت مرا خون بریخت و کشت در حیرت مرا در چنین منزل که شد دل ناپدید بل که هم شد نیز منزل ناپدید ریسمان عقل را سر گم شدست خانه‌ی پندار را در گم شدست هرکه او آنجا رسد سرگم کند چار حد خویش را در گم کند گر کسی اینجا رهی دریافتی سر کل در یک نفس دریافتی نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟ چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم نهان شدی ز من، ای آفتاب چهره، همانا چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟ غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم به شهر خویش چو بیگانگان مرا ز در خود مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم ز دیدنت همه را کار با نوا و مرانه که سالهاست که من نیز بی‌نوای تو بودم مرا لب تو به دشنام یاد کرد همیشه جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم من از کجا و غریبی و عاشقی و غم دل؟ غریب و عاشق و غم‌خوار از برای تو بودم هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم به قول اوحدی از دست داده‌ام دل، اگر نه چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟ با صد هزار دستان آمد خیال یاری در پای او بمیرا هر جا بود نگاری خوبان بسی بدیدی حوران صفت شنیدی این جا بیا که بینی حسن و جمال یاری تا یافت جانم او را من گم شدم ز هستی تا پای او گرفتم دستم نشد به کاری ای مطرب الله الله از بهر عشق آن شه آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری زان چهره‌های شیرین در دل عجیب شوری این روی همچو زر را از مهر او عیاری گویند زاریت چیست زین ناله در دو عالم گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری رفتم نظاره کردن سوی شکار آن شه می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری از گلستان عشقش خاری در این جگر شد صد گلستان غلام خارش چگونه خاری در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش تن چیست چون غباری جان چیست چون بخاری در باغ عشق رویش خصمت خدای بادا گر تو ز گل بگویی یا قامت چناری از چشم ساحر تو گشتیم شاعر تو عذر عظیم دارم در عشق خوش عذاری یا رب ببینم آن را کان شاه می‌خرامد داده به کون نوری زان چهره‌ای چو ناری بینم که جان تلخم شیرین شده ز شهدش بینم که اندرافتد شوری نو از شراری از عشق شمس دین شد تبریز بهر این دم مر گوش را سماعی مر چشم را نظاری چراغست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ چو سی روز گردش بپیمایدا شود تیره گیتی بدو روشنا پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان او شود ناپدید دگر شب نمایش کند بیشتر ترا روشنایی دهد بیشتر به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست بود هر شبانگاه باریکتر به خورشید تابنده نزدیکتر بدینسان نهادش خداوند داد بود تا بود هم بدین یک نهاد عشق را جان بی‌قرار بود یاد جان پیش عشق عار بود سر و جان پیش او حقیر بود هر که را در سر این خمار بود همه بر قلب می‌زند عاشق اندر آن صف که کارزار بود نکند جانب گریز نظر گر چه شمشیر صد هزار بود عشق خود مرغزار شیرانست کی سگی شیر مرغزار بود عشق جان‌ها در آستین دارد در ره عشق جان نثار بود نام و ناموس و شرم و اندیشه پیش جاروبشان غبار بود همه کس را شکار کرد بلا عاشقان را بلا شکار بود مر بلا را چنان به جان بخرند کان بلا نیز شرمسار بود جان عشق است شه صلاح الدین کو ز اسرار کردگار بود ماه غلام رخ زیبای تو سر و کمر بسته بالای تو تن همه چشم است به صحن چمن نرگس شهلا به تماشای تو مجمع دل‌های پراکنده چیست چین سر زلف چلیپای تو زاهد و اندیشه‌ی گیسوی حور دست من و جعد سمن سای تو گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق فرق من و خاک کف پای تو روی من و خاک سر کوی عشق رای من و پیروی رای تو تیر من دیده‌ی کج بین غیر تیغ من و تارک اعدای تو چه فشاند نمکم بر جگر لعل شکرخند شکرخای تو دیر کشیدی ز میان بس که تیغ مرد فروغی ز مداوای تو ای بکرده رخت عشاقان گرو خون مریز این عاشقان را و مرو بر سر ره تو ز خون آثار بین هر طرف تو نعره خونین شنو گفتم این دل را که چوگانش ببین گر یکی گویی در آن چوگان بدو گفت دل کاندر خم چوگان او کهنه گشتم صد هزاران بار و نو کی نهان گردد ز چوگان گوی دل کاندر آن صحرا نه چاه است و نه گو گربه جان عطسه شیر ازل شیر لرزد چون کند آن گربه مو زر کان شمس تبریزی است این صاف باشد گر بجویی جو به جو هل طربا لعاشق وافقه زمانه افلح فی هوائه اصلح فیه شأنه هدده فراقه من غمرات یومه ثم اتاه لیله من قمر امانه قال لبدره لقد احرق فیک باطنی قال له حبیبه صرت انا ضمانه لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه اعظم کل شهوه هان لدی وصاله اطیب کل طیب ظل لنا مکانه قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه ان قمر ینوبه او شجر وبانه اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه افضل من عیوننا کان لنا عیانه رب لسان قائل یلفظ نار خده احرق من شراره یومذ لسانه احرقه شراره ثم اتی نهاره نوره بناطق اصبح ترجمانه آن راه که از حال سهیلی است جمیل از میل درو به که نمایم تعجیل کاشوب و نوای فرح نو در دل افکنده طرب نامه‌ی شاه اسمعیل هر مرد که نیست امتحانش خوابی و خوری است در جهانش می‌خفتد و می‌خورد شب و روز تا مغز بود در استخوانش فربه کند از غرور پهلو تا نام نهند پهلوانش مرد آن باشد که همچو شمعی آتش بارد ز ریسمانش از بسکه در امتحان کشندش پیدا گردد همه نهانش چون پاک شود ز هرچه دارد آنگاه نهند در میانش صد مغز یقین دهندش آنگاه در پوست کشند از گمانش تا هیچ فریفته نگردد ایمن نبود ز مکر جانش چون پاک شد از دو کون کلی آیند دو کون میهمانش نقدیش بود که مثل نبود در هفت زمین و آسمانش دانی تو که آن چه نقش یابد تا خرج کنند جاودانش تو جوهر مرد کی شناسی نا کرده هزار امتحانش در هر صفتش بجوی صد بار در علم مبین و در عیانش گر قلب بود بدر برون کن ور نی بنشین بر آستانش مردی که تو را به خویش خواند در حال ز پیش خود برانش وان مرد که از تو می‌گریزد گنجی است درون خاکدانش وان کو نگریزد از تو با تو چون باد ز پس شوی دوانش این هم رنگ است و می‌توان کرد رسوای زمانه هر زمانش شرحت دادم که بی نشان کیست بپذیر چو جان بدین نشانش خاک ره او به چشم درکش کز سود تو ببود زیانش زیبا محکی نهاد عطار زین شرح که رفت بر زبانش دلا در سر عشق از سر میندیش بده جان و ز جان دیگر میندیش چو سر در کار و جان در یار بازی خوشی خویش ازین خوشتر میندیش رسن از زلف جانان ساز جان را وزین فیروزه‌گون چنبر میندیش چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع به پهلو می‌رو و از پر میندیش چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان ز کار ممن و کافر میندیش مقامرخانه‌ی رندان طلب کن سر اندر باز و از افسر میندیش چو سر در باختی بشناختی سر چو سر بشناختی از سر میندیش همه بتها چو ابراهیم بشکن هم از آذر هم از آزر میندیش چو آن حلاج برکش پنبه از گوش هم از دار و هم از منبر میندیش اگر عشقت بسوزد بر سر دار دهد بر باد خاکستر میندیش چو انگشت سیه‌رو گشت اخگر تو آن انگشت جز اخگر میندیش چو می با ساغر صافی یکی گشت دویی گم شد می و ساغر میندیش چو مس در زر گدازد مرد صراف مس آنجا زر بود جز زر میندیش مشو اینجا حلولی لیکن این رمز جز استغراق در دلبر میندیش اگر خواهی که گوهر بیابی درین دریا به جز گوهر میندیش بسی کشتی جان بر خشک راندی تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش چنان فربه نه‌ای تو هم درین کار اگر صیدی فتد لاغر میندیش چو تو دایم به پهنا می‌شوی باز ازین وادی پهناور میندیش درین دریای پر گرداب حسرت کس از عطار حیران‌تر میندیش تو می روی و به نظاره‌ی تو چشم جهانی بگو که آگهی از عاشقان دلشده یا نی غلام پنجه‌ی مرغول هندوانه‌ی اویم که هست هر خم مویی از و شکنجه‌ی جانی □بستان دعای سوخته‌ای و ز لبش مرا آلوده‌ی کرشمه‌ی دشنام او بگوی □جو ری که می کنی تو مرا آن نمی‌کشد این می‌کشد که پیش بد اندیش می کنی علی قلبی العدوان من عینی التی دعته الی تیه الهوی فاضلت مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا سلام علی سکان ارضی و خلتی متی طلع البدر اشتعلت صبابة بما فی فادی من بدور اکلة اهذا هلال العید ام تحت برقع تلوح جباه العین شبه اهلة؟ علت زفراتی فوق صوت حدائهم غداة استقلوا والمطایا اقلت کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم بان لم تزل تبکی اسی و تألت تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی و هذی الذی القی عقوبة زلتی اخلای مما حل بی شمت العدی اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟ و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی عشیة ذکراکم تسیل مدامعی و بی ظماء لاینقع السیل غلتی ایمنع مثلی من ملازمة الهوی و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی یهدمها حتی عفت و اضمحلت و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی فدلته عینی بالغرور و دلت الم ترنی فی روضة الحب کلما ذوت مطرت سحب العیون فبلت اما کان قتل المسلمین مجرما؟ لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟ وها نفس السعدی اولی تحیة تبلغکم ریح الصبا حیث حلت پرده برانداختی، چهره برافروختی میکده را ساختی، صومعه را سوختی من صفتی جز وفا هیچ نیاموختم تو روشی جز جفا هیچ نیاموختی بر سر اهل وفا سایه نینداختی غیر متاع جفا مایه نیندوختی تا دل من در غمت جامه‌ی جان چاک زد چشم امید مرا از دو جهان دوختی ای دم باد صبا خواجه ما را بگو بنده‌ی خود را به هیچ بهر چه بفروختی با تو فروغی مگر دم زده از درد خویش کز سخن ناخوشش سخت‌تر افروختی بازآن سوار مست به نخجیر می‌رود دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود من بیهشم که می‌دهد از سرو من نشان این باد مشک بو که به شبگیر می‌رود هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل گویا که در درونه‌ی من تیر می‌رود دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت مسکین به پای خویش به زنجیر می‌رود عشقست نه سرسریست که با عشق آدمی یا جان برآید آنگه و یا شیر میرود گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان کاین باد پای عمر به شتاب میرود ما را زطاق ابروی جانان گزیر نیست زاهد اگر به گوشه‌ی محراب می‌رود □بیداریم بکشت وه ای ساربان خموش کاین سو زم از افسانه شنیدن نمی‌رود می‌بینمش ز دور نیم سیر چون کنم چون تشنگی آب ز دیدن نمی‌رود خسرو تو لاف زهد به خلوت چه میزنی کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی‌رود □کی درد ناکتر بود از حسرت فراق جلاد گر به گاه قصاصی استخوان برد برعقل خویش تکیه مکن پیش عشق از آنک دزدی است کو نخست سرپاسبان برد □خون ریز گشت مردم چشمت چو ساقیی کز دست وی قرابه‌ی می سرنگون شود □گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق جانم گسست و عشق به غایت نمی‌رسد گمره چنان شدست دلم با دهان تو کس از کتاب صبر هدایت نمی‌رسد به گذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من ماهی گذشت و شب به نهایت نمی‌رسد □ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی زینسان که دست کس به نگینت نمی‌رسد هرگز ترا چنان که تو بی کس نشان نداد پای گمان به صد یقینت نمی‌رسید تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟ گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا از برای مصلحت بود اینهمه افغان من رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند چگونه با خرد دو صبر آشنا باشند هلاکت من بیچاره از کسانی پرس که چند گه زعزیزان خود جدا باشند دلا ز کرده‌ی خود سوختی نمی‌گفتم که خوب رویان البته بی‌وفا باشند □خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند به شکرخنده اگر می‌ببرد جان ز کسی می‌دهد جان خوشی پرطربی پرهوسی گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار گه شود طوطی جان گر بچشد زان مگسی گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر تا شود کن فیکون صدر جهان مرتبسی گه دمد یک نفسی عیسی مریم سازد تا گواه نفسش باشد عیسی نفسی گه خسی را بکشد سرمه جان در دیده گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی متزمن نظری داری و هرچ آید پیش هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت هیهات از این گوشه که معمور نماندست وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت از دولت هجر تو کنون دور نماندست نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خسته رنجور نماندست صبر است مرا چاره هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست در هجر تو گر چشم مرا آب روان است گو خون جگر ریز که معذور نماندست حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعیه سور نماندست مرا جویی و از من دور مانی چو دل گرمی کنم رنجور مانی چه خواهی کرد قرایی و طامات تماشا کرد خواهی در خرابات زمانی با غریبان نرد بازم زمانی گرد سازم با لباسات گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج گهی شه پیل خواهم گاه شهمات گهی همچون لبک در نالش آیم گهی با ساتکینی در مناجات گهی رخ را نهاده بر زمین پست گهی نعره کشیده در سماوات چنان گشتم ز مستی و خرابی که نشناسم عبارات از اشارات نه مطرب را شناسم از موذن نه دستان را شناسم از تحیات شنیدم من که شاهی بنده را گفت که تو عبد منی پیش آر حاجات همی گفت ای سنایی توبه ننیوش که من باشم بپاهم در مناجات دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی غمش گفتم نهان در سینه دارم ساده‌لوحی بین که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم روان از حسرت بالای آن سرو روانستی بیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامه شکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست بیارید به یک بار همه جان و جهان را به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست بر آن زشت بخندید که او ناز نماید بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست مجلس بساز ای بهار پدرام و اندر فکن می به یکمنی جام همرنگ رخسار خویش گردان جام بلورینه از می خام زان می که یاقوت سرخ گردد در خانه، از عکس او در و بام زان می که در شب ز عکس خامش هر دم برآید ستاره‌ی بام یک روز گیتی گذاشت باید بی می نباید گذاشت ایام از می چو کوهپاره شود دل از می چو پولاد گردد اندام شادی فزاید می اندر ارواح قوت نماید می اندر اجسام می را کنون آمده‌ست نوبت می را کنون آمده‌ست هنگام کز صید باز آمده‌ست خسرو با شادکامی، وز صید با کام خسرو محمد که عالم پیر از عدل او تازه گشت و پدرام گویند بهرام همچو شیران مشغول بودی به صید مادام بر گوش آهو بدوختی پای چون پیش تیرش گذاشتی گام با ممکن است این سخن برابر لفظیست این در میانه‌ی عام نخجیروالان این ملک را شاگرد باشد فزون ز بهرام با گور و آهو که شه گرفته‌ست باشد شمار نبات سوتام ده روز با او به صید بودم هر روز از بامداد تا شام یک ساعت از بس شکار کردن در خیمه او را ندیدم آرام در دشتها او توده برآورد از گور و نخجیر و از دد و دام آنجا شکاری بکرد از آغاز وینجا شکاری دیگر به فرجام ایزد مر او را یکی پسر داد با طلعت خوب و با صورت تام بر تخته‌ی عمر او نوشته چندانکه او را هوا بود عام «ارجو» که مردی شود مبارز کز پیل نندیشد و ز ضرغام با پیل پیلی کند به میدان با شیر شیری کند به آجام اندر سخاوت به جای خورشید وندر شجاعت به جای بهرام تدبیر او روی مملکت شوی شمشیر او خون دشمن آشام در جنگ جستن چو طوس نوذر در دیو کشتن چو رستم سام بر دوستداران دولت خویش گیتی نگه داشته به صمصام پیش پدر با امیر نامی جوید به روز مبارزت نام تیغش کند بر زمانه پیشی تیرش برد سوی خصم پیغام ای شهریار ملوک عالم ای بازوی دین و پشت اسلام نشگفت باشد که چون تو باشد فرزند تو نامدار و فهام تا لاله روید ز تخم لاله بادام خیزد ز شاخ بادام تا چون بخندد بهار خرم از لاله بینی بر کوه اعلام تو کامران باش و دشمن تو سرگشته و مستمند و بدکام گیتی ترا یار گردون ترا یار گیتی ترا رام روز تو پدرام از ساحت تو برگشته اندوه پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد با این همه فراغت گر بحر را به ماهی میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد الا که رای ماهی آن را مشیر باشد گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان وان بحر بی‌نهایت او را وزیر باشد گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را هر قطره‌ای به قهرش مانند تیر باشد تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد گر خارهای عالم الطاف او ببینند در نرمی و لطافت همچون حریر باشد جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش وز مستی جمالش از خود خبیر باشد ما هوش خود با باده‌ی گلرنگ داده‌ایم گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده‌ایم بر روی دست باد مرادست سیر ما چون موج تا عنان به کف بحر داده‌ایم یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا خون خورده‌ایم تا گره دل گشاده‌ایم از زندگی است یک دو نفس در بساط ما چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده‌ایم بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده‌ایم چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار در چشم خود سوار، ولیکن پیاده‌ایم گوهر نمی‌فتد ز بهار از فتادگی سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده‌ایم صائب بود ازان لب میگون خمار ما بیدرد را خیال که مخمور باده‌ایم در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای صید دست خویش خور طعمه‌ی دهان کس مخور تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور چون تو اندر خانه‌ی خود می هم آن خود خوری یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور تو را کعبه‌ی دل درون تار و مار برون دیر صورت کنی زرنگار مبر قفل زرین کعبه بدانک در دیر را حلقه آید به کار زهی کعبه ویران کن دیر ساز تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار گر اینجا به سنگی نیابی فرود هم از تو به سنگی برآید دمار گر اول به پیلی کنی قصد سنگ هم آخر به مرغی شوی سنگسار رهت سنگلاخ است خاقانیا خرت سم فکنده است، با رنج بار یا ساقی الراح خذ و امرلاء به طاسی فلست املک صبر نوبةالکاس و تابع‌الطاس مملوا بلا مهل فان صحوت فهذا نوبة الیاس و دوام السکر من کأس البقا مددا فحالة الصحو یأتی الف وسواس بالله رأسک حرک هکذا طربا حتی تقع قهوة حمرآء فی رأسی بالروح تسقی وراء الغیب قهوتنا یظل تدرک سقیاها بایناس اذا سقاک بکأس الخلد فی نفس تری حیاتک تبقی لا بانفاس و تستلذ باقمار البقا طربا و قهوة الخد تصبح ساقیا حاسی دل دل دل تو دل مرا مرنجان چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه مرو مرو ز پیشم کتف چنین مجنبان تو صد شکرستانی ترش چه کردی ابرو سبکتر از صبایی چرا شوی گران جان منم کنون ز عشق رخ چو گلشن تو فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان بیا بیا دمم ده که دمدمه لطیفت حیات دل فزاید مرا چو آب حیوان بیار عشوه اینک بهای عشوه صد جان هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان تو عقل عقل مایی چرا ز ما جدایی سری که عقل از او شد نه گیج ماند و حیران ستون این سرایی ز در برون چرایی سرا که بی‌ستون شد نه پست گشت ویران تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری شبی که مه نباشد غلس بود فراوان تو پادشاه شهری و ما کنار شهری چو شهر ماند بی‌شه چه سر بود چه سامان مها تویی سلیمان فراق و غم چو دیوان چو دور شد سلیمان نه دست یافت شیطان تویی به جای موسی و ما تو را عصایی بجز به کف موسی عصا نیافت برهان مسیح خوش دمی تو و ما ز گل چو مرغی دمی بدم تو بر ما بر اوج بین تو جولان تو نوح روزگاری و ما چو اهل کشتی چو نوح رفت کشتی کجا رهد ز طوفان تویی خلیل ای جان همه جهان پرآتش که بی‌خلیل آتش نمی‌شود گلستان تو نور مصطفایی و کعبه پربتان شد هلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان تو یوسف جمالی و چشم خلق بسته نظر ز تو گشاید چو چشم پیر کنعان تو گوهر صفایی و ما صدف به گردت صدف چه قیمت آرد چو رفت گوهر کان تو جان آفتابی که او است جان عالم سزد گرت بگویم که جان جان کیهان به غیب باشد ایمان تو غیب را عیانی که عین عین عینی و اصل اصل ایمان خمش که تا قیامت اگر دهی علامت جوی نموده باشی به ما ز گنج پنهان جهانا چون دگر شد حال و سانت؟ دگر گشتی چو دیگر شد زمانت! زمانت نیست چیزی جز که حالت چرا حالت شده است از دشمنانت؟ چو رخسار شمن پرگرد و زردست همان چون بت ستانی بوستانت عروسی پرنگار و نقش بودی رخ از گلنار و از لاله دهانت پر از چین زلف و، رخ پر نور گفتی نشینندی مشاطه چینیانت به چشمت کرد بدچشمی، همانا ز چشم بد دگر شد حال و سانت نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت بشست از نقش‌ها باد خزانت ز رومت کاروان آورد نوروز ز فنصور آرد اکنون مهرگانت ازین بر سودی و زان بر زیانی برابر گشت سودت یا زیانت ردای پرنیان گر می بدری چرا منسوخ کردی پرنیانت؟ چو آتش خانه گر پرنور شد باز کجا شد زندت و آن زند خوانت؟ هزیمت شد همانا خیل بلبل ز بیم زنگیان بی زبانت مرا از خواب نوشین دوش بجهاند سحرگاهان یکی زین زنگیانت اگر هیچم سوی تو حرمتی هست یکی خاموش کن او را، به جانت اگر مهمان توست این ناخوش آواز مرا فریادرس زین میهمانت چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم «فغان ما را از این ناخوش فغانت مرا از خان و مان بانگ تو افگند که ویران باد یکسر خان و مانت سیه کرد و گران روز غریبان سیاهی‌ی روی و آواز گرانت به رفتن همچو بندی لنگ ازانی که بند ایزدی بسته است رانت نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت نجوئی جز فساد و شر، ازیرا همیشه گرگ باشد میزبانت ز من بگسل به فضل این آشنائی نه بر من پاسبان کرد آسمانت به تو در خیر و شری نیست بسته ولیکن فال دارند این و آنت» به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر، مگردان رنجه این خیره روانت که بر تو دم شمرده است و ببسته خدای کردگار غیب دانت چو دادی باز دمهای شمرده ندارد سود ازان پس آب و نانت همه وام جهان بوده است بر تو تن و اسباب و عمر و سو زیانت گر او را وامها می باز خواهند چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟ تو را اندر جهان رستنی خواند از ارکان کردگار کامرانت زمانی اندرو می خاک خوردی نبود آگه کس از نام و نشانت گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری گهی بشکست شاخی باغبانت وزانجا در جهان مردمت خواند ز راه مام و باب مهربانت به دل داد از شکوفه و برگ و میوه عم و خال و تبار و دودمانت درخت دینی و شاید که اکنون گهر بارد زبان در فشانت وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود رسول مصطفی شد پاسبانت اگر سوی تو بودی اختیارت نگشتی هرگز این اندر گمانت کنون سوی تو کردند اختیارت از آن سو کش که می‌خواهی عنانت یکی فرخنده گل گشتی که اکنون همی فردوس شاید گلستانت یکی میشی که اکنون می نشاید مگر موسی پیغمبر شبانت جهان رستنی گر نیک بودت به آمد زان، جهان مردمانت در این فانی اگر نیکی گزینی از این فانی به آید جاودانت اگر بر آسمان می‌رفت خواهی از ایمان کن وز احسان نردبانت باد بهار می‌دمد و من ز یار دور با غم نشسته دایم و از غمگسار دور آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم خون در کنار دارم و او از کنار دور کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین رویم به خون نگار وز دستم نگار دور ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش ای چهره تو مه وش آبست و در او آتش هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش ای صورت لطف حق نقش تو خوشست الحق ای نقش تو روحانی وی نور جلالت خوش ای مستی هوش آخر در مهر بجوش آخر در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش ای روز ز روی تو شب سایه موی تو چون ماه برآ امشب ای طالع و فالت خوش گر لطف و وصال آری ور جور و محال آری آمیخته‌ای با جان ای جور و محالت خوش دل گفت مرا روزی سالی گذرد زان مه جان گفت به گوش دل کای دل مه و سالت خوش تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین کای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست در دل ما درنگر هر دم شق قمر کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست آمد موج الست کشتی قالب ببست باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست نکیسا بر طریقی کان صنم خواست فرو گفت این غزل در پرده راست مخسب ای دیده دولت زمانی مگر کز خوشدلی یابی نشانی برآی از کوه صبر ای صبح امید دلم را چشم روشن کن به خورشید بساز ای بخت با من روزکی چند کلیدی خواه و بگشای از من این بند ز سر بیرون کن ای طالع گرانی رها کن تا توانی ناتوانی به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشگر غم را شکستی جگر در تاب و دل در موج خونست گر آری رحمتی وقتش کنونست نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی اگر بر کف ندانم ریخت آبی توانم کرد بر آتش کبابی و گر جلاب دادن را نشایم فقاعی را به دست آخر گشایم و گر نقشی ندانم دوخت آخر سپند خانه دانم سوخت آخر و گر چینی ندانم در نشاندن توانم گردی از دامن فشاندن میندازم چو سایه بر سر خاک که من خود اوفتادم زار و غمناک چو مه در خانه پروینیت باید چو زهره درد بر چینیت باید سرایت را بهر خدمت که خواهی کنیزی می‌کنم دعوی نه شاهی مرا پرسی که چونی زارزویم چو میدانی و می‌پرسی چه گویم غریبی چون بود غمخوار مانده ز کار افتاده و در کار مانده چو گل در عاشقی پرده دریده ز عالم رفته و عالم ندیده چو خاک آماجگاه تیر گشته چو لاله در جوانی پیر گشته به امیدی جهان بر باد داده به پنداری بدین روز اوفتاده نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد مثل زد غرفه چون می‌مرد بی‌رخت که باید مرده را نیز از جهان بخت ز بی کامی دلم تنها نشین است بسازم گر ترا کام اینچنین است چو برناید مرا کامی که باید بسازم تا ترا کامی بر آید مگر تلخ آمد آن لب را وجودم که وقت ساختن سوزد چو عودم مرا این سوختن سوری عظیمست که سوز عاشقان سوزی سلیمست نخواهم کرد بر تو حکم رانی گرم زین بهترک داری تو دانی بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست چینی و رومی حریر نویسنده از کلک چون خامه کرد سوی مادر روشنک نامه کرد که یزدان ترا مزد نیکان دهاد بداندیش را درد پیکان دهاد نوشتم یکی نامه‌یی پیش ازین نوشته درو دردها بیش ازین چو جفت ترا روز برگشته شد به دست یکی بنده‌بر کشته شد بر آیین شاهان کفن ساختم ورا زین جهان تیز پرداختم بسی آشتی خواستم پیش جنگ نکرد آشتی چون نبودش درنگ ز خونش بپیچید هم دشمنش به مینو رساناد یزدان تنش نیابد کسی چاره از چنگ مرگ چو باد خزانست و ما همچو برگ جهان یکسر اکنون به پیش شماست بر اندرز دارا فراوان گواست که او روشنک را به من داد و گفت که چون او بباید ترا در نهفت کنون با پرستنده و دایگان از ایران بزرگان پرمایگان فرستید زودش به نزدیک من زداید مگر جان تاریک من بدارید چون پیش بود اصفهان ز هر سو پراگنده کارآگهان همه کارداران با شرم و داد که دارای دارابشان کار داد وز آنجا نخواهید فرمان رواست همه شهر ایران پیش شماست دل خویش را پر مدارا کنید مرا در جهان نام دارا کنید سوی روشنک همچنین نامه‌یی ز شاه جهاندار خودکامه‌یی نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و دانا و پروردگار دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا دلارای با نام و با رای و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم پدر مر ترا پیش ما را سپرد وزان پس شد و نام نیکی ببرد چو آیی شبستان و مشکوی من ببینی تو باشی جهانجوی من سر بانوانی و زیبای تاج فروزنده‌ی یاره و تخت عاج نوشتیم نامه بر مادرت که ایدر فرستد ترا در خورت به آیین فرزند شاهنشهان به پیش اندرون موبد اصفهان پرستنده و تاج شاهان و مهد هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد به مشکوی ما باش روشن‌روان توی در شبستان سر بانوان همیشه دل شرم جفت تو باد شبستان شاهان نهفت تو باد بیامد یکی فیلسوفی چو گرد سخنهای شاه جهان یاد کرد هند چو فردوس شد از صحبت من بهر هوایش کنون آیم به سخن شیر صفت مرد به یک توی قبا گرم چو شیر است گرش نیست عنا نه چو خراسان که تن از برف فزون سرد ساری است به ده شقه درون آنکه به گرماست همین رنجش و بس لیک شود کشته ز سر ما همه کس نی چو خراسان که دو سه هفته گلش آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش وین گل ما بعضی اگر خشک شود طبله درون نافه چو از مشک شود میوه‌ی بی خسته که نبود به جهان برگ که چون میوه بود خورد مهان موز همان میوه‌ی بی خسته نگر برگ ز تنبول نگر بابت خور ابوالفتح بیک آن گرامی جوان که رخت بقا سوی عقبی کشید غریو از جهان خاست کان شاخ گل به آن تازگی پا ز دنیا کشید چو تاریخ او خواستم عقل گفت ابوالفتح بیک از جهان پا کشید ما رند و مقامر و مباحی‌ایم انگشت نمای هر نواحی‌ایم خون خواره چو خاک جرعه از جامیم خون ریز ز دیده چون صراحی‌ایم هر چند که از گروه سلطانیم نه قلبی‌ایم و نه جناحی‌ایم جانا ز شراب شوق تو هر دم بی صبح و صبوحی و صباحی‌ایم گر سوختگان تو مباحی‌اند بس سوخته‌ایم و بس مباحی‌ایم ما فقر و صلاح کی خریم آخر چون خاک مقام بی‌صلاحی‌ایم در بتکده رند و لاابالی‌ایم در مصطبه مست لافلاحی‌ایم کافور رباحی ار بود اصلی کافور نه کافری رباحی‌ایم تا در رسد این می تو ای عطار حالی ز بی می ملاحی‌ایم روز آدینه کاین مقرنس بید خانه را کرد از آفتاب سپید شاه با زیور سپید به ناز شد سوی گنبد سپید فراز زهره بر برج پنجم اقلیمش پنج نوبت زنان به تسلیمش تا نزد بر ختن طلایه زنگ شه ز شادی نکرد میدان تنگ چون شب از سرمه فلک پرورد چشم ماه و ستاره روشن کرد شاه ازان جان نواز دل داده شب نشین سپیده‌دم زاده خواست تا از صدای گنبد خویش آرد آواز ارغنونش پیش پس ازان کافرینی آن دلبند خواند بر تاج و بر سریر بلند وان دعاها که دولت افزاید وانچنان تاج و تخت را شاید گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست آنچه از طبیعت من آید راست مادرم گفت و او زنی سره بود پیره‌زن گرگ باشد او بره بود کاشنائی مرا ز همزادان برد مهمان که خانش آبادان خوانی آراسته نهاد به پیش خوردهائی چه گویم از حد بیش بره و مرغ و زیربای عراق گردها و کلیچها و رقاق چند حلوا که آن نبودش نام برخی از پسته برخی از بادام میوه‌های لطیف طبع فریب از ری انگور و از سپاهان سیب بگذر از نار نقل مستان بود خود همه خانه نار پستان بود چون به اندازه زان خورش خوردیم به می آهنگ پرورش کردیم درهم آمیختیم خنداخند من و چون من فسانه گوئی چند هرکسی سرگذشتی از خود گفت یکی از طاق و دیگری از جفت آمد افسانه تا به سیمبری شهد در شیر و شیر در شکری دلفریبی که چون سخن گفتی مرغ و ماهی بران سخن خفتی برگشاد از عقیق چشمه نوش عاشقانه برآورید خروش گفت شیرین سخن جوانی بود کز ظریفی شکرستانی بود عیسیی گاه دانش آموزی یوسفی وقت مجلس افروزی آگه از علم و از کفایت نیز پارسائیش بهتر از همه چیز داشت باغی به شکل باغ ارم باغها گرد باغ او چو حرم خاکش از بوی خوش عبیر سرشت میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت همه دل بود چون میانه نار همه گل بود بی میانجی خار تیز خاری که در گلستان بود از پی چشم زخم بستان بود آب در زیر سروهای جوان سبزه در گرد آبهای روان مرغ در مرغ برکشیده نوا ارغنون بسته در میان هوا سرو بن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی زیر سروش که پای در گل بود به نوا داده هرکه را دل بود برکشیده ز خط پرگارش چار مهره به چار دیوارش از بناهای برکشیده به ماه چشم بد را نبود در وی راه در تمنای آنچنان باغی بر دل هر توانگری داغی مرد هر هفته‌ای ز راه فراغ به تماشا شدی به دیدن باغ سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی تازه کردی به دست نرگس جام سبزه را دادی از بنفشه پیام ساعتی گرد باغ برگشتی باز بگذاشتی و بگذشتی رفت روزی به وقت پیشین گاه تا دران باغ روضه یابد راه باغ را بسته دید در چون سنگ باغبان خفته بر نوازش چنگ باغ پر شور ازان خوش آوازی جان نوازان درو به جان بازی رقص بر هر درختی افتاده میوه دل برده بلکه جان داده خواجه کاواز عاشقانه شنید جانش حاضر نبود و جامه درید نه شکیبی که برگراید سر نه کلیدی که برگشاید در در بسی کوفت کس نداد جواب سرو در رقص بود و گل در خواب گرد بر گرد باغ برگردید در همه باغ هیچ راه ندید بر در خویشتن چو بار نیافت رکن دیوار خویشتن بشکافت شد درون تا کند تماشائی صوفیانه برآورد پائی گوش بر نغمه ترانه نهد دیدن باغ را بهانه نهد شورش باغ بنگرد که ز کیست باغ چونست و باغبان را چیست زان گلی چند بوستان افروز که در آن بوستان بدند آنروز دو سمن سینه بلکه سیمین ساق بر در باغ داشتند یتاق تا بران حور پیکران چو ماه چشم نامحرمی نیابد راه چون درون رفت خواجه از سوراخ یافتندش کنیزکان گستاخ زخم برداشتند و خستندش دزد پنداشتند و بستندش خواجه در داده تن بدان خواری از چه از تهمت گنه کاری بعد از آزردنش به چنگ و به مشت بانگهائی برو زدند درشت کای ز داغ تو باغ ناخشنود نیست اینجا نقیب باغ چه سود چون به باغ کسان دراید دزد زدنش هست باغبان را مزد ما که لختی به چوب خستیمت شاید ار دست و پای بستیمت تا تو ای نقب‌زن درین پرگار درگذاری درایی از دیوار مرد گفتا که باغ باغ منست بر من این دود از چراغ منست با دری چون دهان شیر فراخ چون درایم چو روبه از سوراخ هرکه در ملک خود چنین آید ملک ازو زود بر زمین آید چون کنیزان نشان او دیدند وز نشانهای باغ پرسیدند یافتندش دران گواهی راست مهر بنشست و داوری برخاست صاحب باغ چون شناخته شد هر دو را دل به مهر آخته شد آشتی کردنش روا دیدند زانکه با طبعش آشنا دیدند شاد گشتند از آشنائی او سعی کردند در رهایی او دست و پایش ز بند بگشادند بوسه بر دست و پای او دادند عذرها خواستند بسیارش هر دو یکدل شدند در کارش پس به عذری که خصم یار شود رخنه باغ استوار شود خار بردند و رخنه را بستند وز شبیخون رهزنان رستند بنشستند پیش خواجه به ناز باز گفتند قصه‌ها دراز که درین باغ چون شکفته بهار که ازو خواجه باد برخوردار میهمانیست دلستانان را ماهرویان و مهربانان را هر زن خوبرو که در شهرست دیده را از جمال او بهرست همه جمع آمده درین باغند شمع بی دود و نقش بی داغند عذر آنرا که با تو بد کردیم خاک در آبخورد خود کردیم خیز و با ما یکی زمان به خرام تا براری ز هرکه خواهی کام روی درکش به کنج پنهانی شادمان بین دران گل افشانی هر بتی را که دل درو بندی مهر بروی نهی و بپسندی آوریمش به کنج خانه تو تا نهد سر بر آستانه تو خواجه ارکان سخن به گوش آمد شهوت خفته در خروش آمد گرچه در طبع پارسائی داشت طبع با شهوت آشنائی داشت مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت با سمن سینگان سیم اندام پای برداشت بر امید تمام تا به جائی رسیدشان ناورد که بدانجای دل قرار آورد پیش آن شاهدان قصر بهشت غرفه‌ای بود برکشیده ز خشت خواجه بر غرفه رفت و بست درش بازگشتند رهبران ز برش بود در ناف غرفه سوراخی روشنی تافته درو شاخی چشم خواجه ز چشمه سوراخ چشمه تنگ دید و آب فراخ کرده بر هر طرف گل افشانی سیم ساقی و نار پستانی روشنانی چراغ دیده همه خوشتر از میوه رسیده همه هر عروس از ره دل‌انگیزی کرده بر سور خود شکر ریزی اژدهائی نشسته بر گنجش به ترنجی رسیده نارنجش نار پستان بدید و سیب زنخ نام آن سیب بر نبشته به یخ بود در روضه گاه آن بستان چمنی بر کنار سروستان حوضه‌ای ساخته ز سنگ رخام حوض کوثر بدو نوشته غلام می‌شد آبی چو آب دیده در او ماهیانی ستم ندیده در او گرد آن آبدان رو شسته سوسن و نرگس و سمن رسته آمدند آن بتان خرگاهی حوض دیدند و ماه با ماهی گرمی آفتاب تافته‌شان واب چون آفتاب یافته‌شان سوی حوض آمدند ناز کنان گره از بند فوطه باز کنان صدره کندند و بی نقاب شدند وز لطافت چو در در آب شدند می‌زدند آب را به سیم مراد می نهفتند سیم را به سواد ماه و ماهی روانه هردو در آب ماه تا ماهی اوفتاده به تاب ماه در آب چون درم ریزد هر کجا ماهیی است برخیزد ماه ایشان در آن درم ریزی خواجه را کرد ماهی انگیزی ساعتی دست بند می‌کردند پر سمن ریشخند می‌کردند ساعتی بر ببر در افشردند ناز و نارنج را کرو کردند این شد آن را به مار می‌ترساند مار می‌گفت و زلف می‌افشاند بیستون همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز جوی شیری که قصر شیرین داشت سر بدان حوضهای شیرین داشت خواجه کان دید جای صبر نبود یاری و یارگی نداشت چه سود بود چون تشنه‌ای که باشد مست آب بیند بر او نیابد دست یا چو صرعی که ماه نو بیند برجهد گاه و گاه بنشیند سوی هر سرو قامتی می‌دید قامتی نی قیامتی می‌دید رگ به رگ خونش از گرفتن جوش از هر اندام برکشید خروش ایستاده چو دزد پنهانی وانچه دانی چنانکه می‌دانی خواست تا در میان جهد گستاخ مرغش از رخنه مارش از سوراخ لیک مارش نکرد گستاخی از چه از راه تنگ سوراخی شسته رویان چو روی گل شستند چون سمن بر پرند گل رستند آسمان‌گون پرند پوشیدند بر مه آسمان خروشیدند در میان بود لعبتی چنگی پیش رومی رخش همه زنگی آفتابی هلال غبغب او رطبی ناگزیده کس لب او غمزش از غمزه تیز پیکان‌تر خندش از خنده شکر افشان‌تر اوفتاده ز سرو پر بارش نار در آب و آب در نارش به فریبی هزار دل برده هرکه دیده برابرش مرده چون به دستان زدن گشادی دست عشق هشیار و عقل گشتی مست خواجه بر فتنه‌ای چنان از دو فتنه‌ترزانکه هندوان بر نور زاهد از راه رفت پنهانی کافری بین زهی مسلمانی بعد یک ساعت آن دو آهو چشم کاتش برق بودشان در پشم واهوانگیز آن ختن بودند آهوان را به یوز بنمودند آمدند از ره شکر باری کرده زیر قصب گله داری خواجه را در خجابگه دیدند حاجبانه و کار پرسیدند کز همه لعبتان حور نژاد میل تو بر کدام حور افتاد خواجه نقشی که در پسند آورد در میان دو نقشبند آورد این نگفته هنوز برجستند گفتی آهو نه شیر سرمستند آن پریزاده را به تنبل و رنگ آوریدند با نوازش چنگ به طریقی که کس گمان نبرد ور برد زان دو شحنه جان نبرد طرفه را چون به غرفه پیوستند غرفه را طرفه بین که دربستند خواجه زان بی‌خبر که او اهلست یار او اهل و کار او سهلست وان بت چنگزن که تاخته بود کار او را چو چنگ ساخته بود گفته بودندش آن دو مایه ناز قصه خواجه کنیز نواز وان پری پیکر پسندیده دل درو بسته بود نادیده چون درو دید ازان بهی‌تر بود آهنش سیم و سیم او زر بود خواجه کز مهر ناشکیب آمد با سهی سرو در عتیب آمد گفت نام تو چیست گفتا بخت گفت جایت کجاست گفتا تخت گفت اصل تو چیست گفتا نور گفت چشم بد از تو گفتا دور گفت پردت چه پرده گفتا ساز گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز گفت بوسه دهیم گفتا شصت گفت هان وقت هست گفتا هست گفت آیی به دست گفتا زود گفت باد این مراد گفتا بود خواجه را جوش از استخوان برخاست شرم و رعنائی از میان برخاست زلف دلبر گرفت چون چنگش در بر آورد چون دل تنگش بوسه و گاز بر شکر می‌زد از یکی تا ده و ز ده تا صد گرم شد بوسه در دل‌انگیزی داد گرمی نشاط را تیزی خاست تا نوش چشمه را خارد مهر از آب حیات بردارد چون درامد سیاه شیر به گور زیر چنگ خودش کشید به زور جایگه سست بود سختی یافت خشت بر خشت رخنه‌ها بشکافت غرفه دیرینه بد فرود آمد کار نیکان به بد نینجامد این ز مویی و آن به مویی رست این ازین سو شد آن ازان سو جست تا نبینندشان بران سر راه دور گشتند ازان فراخیگاه خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد رفت در گوشه‌ای و غم می‌خورد شد کنیزک نشست با یاران بر دو ابرو گره چو غمخواران رنجهای گذشته پیش نهاد چنگ را بر کنار خویش نهاد ناله چنگ را چو پیدا کرد عاشقان را ز ناله شیدا کرد گفت کز چنگ من به ناله رود باد بر خستگان عشق درود عاشق آن شد که خستگی دارد به درستی شکستگی دارد عشق پوشیده چند دارم چند عاشقم عاشقم به بانگ بلند مستی و عاشقیم برد ز دست صبر ناید ز هیچ عاشق مست گرچه بر جان عاشقان خواریست توبه در عاشقی گنه کاریست عشق با توبه آشنا نبود توبه در عاشقی روا نبود عاشق آن به که جان کند تسلیم عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم ترک چنگی چو درز لعل افشاند حسب حالی بدین صفت برخواند آن دو گوهر که رشته کش بودند در نشاط و سماع خوش بودند در دل افتادشان که درد و چراغ تند بادی رسیده است به باغ یوسف یاوه گشته را جستند چون زلیخا ز دامنش رستند باز جستندش از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار هر دو تشویر کار او خوردند باز تدبیر کار او کردند کامشب این جایگه وطن سازیم از تو با کار کس نپردازیم نگذاریم بر بهانه خویش که کس امشب رود به خانه خویش مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنارگیری چست روز روشن سپید کار بود شب تاریک پرده‌دار بود کاین سخن گفته شد روانه شدند با بتان بر سر فسانه شدند شب چو زیر سمور انقاسی کرد پنهان دواج بر طاسی تیغ یک میخ آفتاب گذشت جوشن شب هزار میخی گشت آمدند آن بتان وفا کردند وان صنم را بدو رها کردند سرو تشنه به جوی آب رسید آفتابی به ماهتاب رسید جای خالی و آنچنان یاری که کند صبر در چنان کاری خواجه را در عروق هفت اندام خون به جوش آمده به جستن کام وانچه گفتن نشایدش با کس با تو گفتم نعوذبالله و بس خواست تا در به لعل سفته شود طوق با طاق هر دو جفته شود گربه وحشی از سر شاخی دید مرغی به کنج سوراخی جست بر مرغ و بر زمین افتاد صدمه‌ای بر دو نازنین افتاد هر دو جستند دل رمیده ز جای تاب در دل فتاده تک در پای دور گشتند نا رسیده به کام تابه پخته بین که چون شد خام نوش لب رفت پیش نوش لبان چنگ را برگرفت نیم شبان چنگ می‌زد به چنگ در می‌گفت کارغوان آمد و بهار شکفت سرو بن برکشید قد بلند خنده گل گشاد حقه قند بلبل آمد نشست بر سر شاخ روز بازار عیش گشت فراخ باغبان باغ را مطرا کرد شاهی آمد درو تماشا کرد جام می‌دید و برگرفت به دست سنگی افتاد و جام را بشکست ای به تاراج برده هرچه مراست جز به تو کار من نگردد راست گرچه با تو ز کار خود خجلم بی توی نیست در حساب دلم راز داران پرده سازش آگهی یافتند از رازش باز رفتند و غصه می‌خوردند خواجه را جستجوی می‌کردند باز رفتند و غصه می‌خوردند خواجه را جستجوی می‌کردند خواجه چون بندگان روغن دزد در رهش حجره‌ای گرفته به مزد در خزیده به جویباری تنگ زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ خیره گشته ز خام تدبیری بر دمیده ز سوسنش خیری باز جستند از آنچه داشت نهفت یک به یک با دو رازدار بگفت فرض گشت آن نهفته کاران را که به یاری رسند یاران را بازگشتند و راه بگشادند آب گل را به گل فرستادند آمد آن دستگیر دستان ساز مهر نوکرده مهربان را باز خواجه دستش گرفت و رفت از پیش تا به جائی که دید لایق خویش تاک بر تاک شاخهای درخت بسته بر اوج کله تخت به تخت زیر آن تخت پادشاهی تاخت به فراغت نشستنگاهی ساخت دلستان را به مهر پیش کشید چون دل اندر کنار خویش کشید زاد سروی بدان خرامانی چون سمن بر بساط سامانی در کنارش کشید و شادی کرد سرو باگل قران بادی کرد خواجه را مه درآمده به کنار دست بر کار و پای رفته ز کار مهره خواجه خانه گیر شده همبساطش گرو پذیر شده چون بران شد که قلعه بستاند آتشی را به آب بنشاند موش دشتی مگر ز تاک بلند دیده بد آخته کدوئی چند کرد چون مرغ بر رسن پرواز از کدوها رسن برید به گاز بر زمین آمد آنچنان حبلی هر کدوئی به شکل چون طبلی بانگ آن طبل رفت میل به میل طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل باز بانگ اندر اوفتاد به هوز آهو آزاد شد ز پنجه یوز خواجه پنداشت کامدست به جنگ شحنه با کوس و محتسب با سنگ کفش بگذاشت و راه پیش گرفت باز دنبال کار خویش گرفت وان صنم رفت با هزار هراس پیش آن همدمان پرده شناس چون زمانی بران نمود درنگ پرده در گشت و ساخت پرده چنگ گفت گفتند عاشقان باری رفت یاری به دیدن یاری خواست کز راه آرزومندی یابد از وصل او برومندی در کنارش کشد چنانکه هواست سرخ گل در کنار سرو رواست از ره سینه و زنخدانش سیب و ناری خورد ز بستانش دست بر گنج در دراز کند تا در گنج خانه باز کند به طبرزد شکر برامیزد به طبرخون ز لاله خون ریزد ناگه آورد فتنه غوغایی تا غلط شد چنان تمنایی ماند پروانه را در انده نور تشنه‌ای گشت از آب حیوان دور ای همه ضرب تو به کج بازی ضربه‌ای زن به راست اندازی تو مرا پرده کج دهی و رواست نگذرم با تو من ز پرده راست کاین غزل گفته شد چو دمسازان زو خبر یافتند همرازان سوی خواجه شدند پوزش ساز یافتندش کشیده پای دراز شرم زد گشته دل رمیده شده بر سر خاک آرمیده شده به نوازش گری و دلداری برکشیدندش از چنان خواری حال پرسیده شد حکایت کرد آنچه در دوزخ آورد دم سرد چاره سازان به چارهای خودش دور کردند از خیال بدش بر دل بسته بند بگشادند بی دلی را به وعده دل دادند که درین کار کاردان‌تر باش مهربانی و مهربان‌تر باش وقت کار آشیانه جائی ساز کافت آنجا نیاورد پرواز ما خود از دور پی نگهداریم پاس دارانه پاس ره داریم آمدند آنگهی پذیره کار پیش آن سرو قد گل رخسار تا دگر باره ترکتازی کرد خواجه را یافت دلنوازی کرد آمد از خواجه بار غم برداشت خواجه کان دید خواجگی بگذاشت سر زلفش گرفت چون مستان جست بیغوله‌ای در آن بستان بود در کنج باغ جائی دور یاسمن خرمنی چو گنبد نور برکشیده علم به دیواری بر سرش بیشه در بنش غاری خواجه به زان نیافت بارگهی ساخت اندر میانه کارگهی یاسمن را ز هم درید بساز نازنین را درو کشید به ناز بند صدرش گشاد و شرم نهفت بند صدری دگر که نتوان گفت خرمن گل درآورید به بر مغز بادام در میان شکر میل در سرمه‌دان نرفته هنوز بازیی باز کرد گنبد کوز روبهی چند بود در بن غار به هم افتاده از برای شکار گرگی آورده راه بر سرشان تا کند دور سر ز پیکرشان روبهان از حرام خواری گرگ کافتی بود سهمناک و بزرگ به هزیمت شدند و گرگ از پس راهشان بر بساط خواجه و بس بر دویدند بر دو چاره سگال روبهان پیش و گرگ در دنبال خواجه را بارگه فتاد از پای دید لشگرگهی و جست از جای خود ندانست کان چه واقعه بود سو به سو می‌دوید خاک آلود دل پر اندیشه و جگر پر خون تا چگونه رود ز باغ برون آن دو سروش برابر افتادند کان همه نار و نرگسش دادند دامن دلبرش گرفته به چنگ چون دری در میانه دو نهنگ بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست چند برهم زنی جوانی را کشتی از کینه مهربانی را با غریبی ز روی دمسازی نکند هیچکس چنین بازی چند بار امشبش رها کردی چند نیرنگ و کیمیا کردی او به سوگند عذرها می‌خواست نشنیدند ازو حکایت راست تا ز بنگه رسید خواجه فراز شمع را دید در میان دو گاز در خجالت ز سرزنش کردن زخم این و قفای آن خوردن گفت زنهار دست ازو دارید یار آزرده را میازارید گوهر او ز هر گنه پاکست هر گناهی که هست ازین خاکست چابکان جهان و چالاکان همه هستند بنده پاکان کار ما را عنایت ازلی از خطا داده بود بی خللی وان خللها که کرد ما را خرد آفتی را به آفتی می‌برد بخت ما را چو پارسائی داد از چنان کار بد رهائی داد آنکه دیوش به کام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد نکند بر حرام آنکه دل نهاده بود دور اینجا حرام زاده بود با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری خاصه آن کو جوانیی دارد مردی و مهربانیی دارد لیک چون عصمتی بود در راه نتوان رفت باز پیش گناه کس ازان میوه‌دار برنخورد که یکی چشم بد درو نگرد چشم صد گونه دام و دد بر ما حال ازینجا شدست بد بر ما آنچه شد شد حدیث آن نکنم و آنچه دارم بدو زیان نکنم توبه کردم به آشکار و نهان در پذیرفتم از خدای جهان که اگر در اجل بود تأخیر وین شکاری بود شکار پذیر به حلالش عروس خویش کنم خدمتش ز آنچه بود بیش کنم کار بینان که کار او دیدند از خدا ترسیش بترسیدند سر نهادند پیش او بر خاک کافرین بر چنان عقیدت پاک که درو تخم نیکوئی کارند وز سرشت بدش نگه دارند ای بسا رنجها که رنج نمود رنج پنداشتند و راحت بود و ای بسا دردها که بر مردست همه جاندارویی دران دردست چون برآمد ز کوه چشمه نور کرد از آفاق چشم بد را دور صبج چون عنکبوت اصطرلاب بر عمود زمین تنید لعاب بادی آمد به کف گرفته چراغ باغبان را به شهر برد ز باغ خواجه برزد علم به سلطانی رست ازان بند و بنده فرمانی ز آتش عشقبازی شب دوش آمده خاطرش چو دیگ به جوش چون به شهر آمد از وفاداری کرد مقصود را طلبکاری ماه دوشینه را رساند به مهد بست کابین چنانکه باشد عهد در ناسفته را به مرجان سفت مرغ بیدار گشت و ماهی خفت گر بینی ز مرغ تا ماهی همه را باشد این هواخواهی دولتی بین که یافت آب زلال وانگهی خورد ازو که بود حلال چشمه‌ای یافت پاک چون خورشید چون سمن صافی و چو سیم سپید در سپیدیست روشنائی روز وز سپیدیست مه جهان افروز همه رنگی تکلف اندودست جز سپیدی که او نیالودست هرچ از آلودگی شود نومید پاکیش را لقب کنند سپید در پرستش به وقت کوشیدن سنت آمد سپید پوشیدن چون سمن سینه زین سخن پرداخت شه در آغوش خویش جایش ساخت وین چنین شب بسی به ناز و نشاط سوی هر گنبدی کشید بساط به روی این آسمان گنبدساز کرده درهای هفت گنبد باز طواف کعبه دل کن اگر دلی داری دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود که تا به واسطه آن دلی به دست آری هزار بار پیاده طواف کعبه کنی قبول حق نشود گر دلی بیازاری بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری هزار بدره زرگر بری به حضرت حق حقت بگوید دل آر اگر به ما آری که سیم و زر بر ما لاشیست بی‌مقدار دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد دل خراب که آن را کهی بنشماری مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری دل خراب چو منظرگه اله بود زهی سعادت جانی که کرد معماری عمارت دل بیچاره دو صدپاره ز حج و عمره به آید به حضرت باری کنوز گنج الهی دل خراب بود که در خرابه بود دفن گنج بسیاری کمر به خدمت دل‌ها ببند چاکروار که برگشاید در تو طریق اسراری گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت شوی تو طالب دل‌ها و کبر بگذاری چو همعنان تو گردد عنایت دل‌ها شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات دمت بود چو مسیحا دوای بیماری برای یک دل موجود گشت هر دو جهان شنو تو نکته لولاک از لب قاری وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری خموش وصف دل اندر بیان نمی‌گنجد اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند چهره‌ی من جام و چشم من صراحی کن که من چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود رمضان میکده را بست خدا داند و بس تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود زهی، سودای من گم کرده نامت بسوزانم بدین سودای خامت نگویی: کین چه سودای محالست؟ نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟ نه بر اندازه‌ی خود کام جستی برون از پایه‌ی خود نام جستی متاز اندر پی چون من شکاری که این کارت نمی‌آید به کاری پی آن آهوی وحشی چه رانی؟ که گر چشمی بجنباند نمانی مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟ ز لعل من حکایت کردن از چیست؟ بهر جا این شکایت بردن از چیست؟ تو پیش از جرعه‌ی من مست بودی مرا نادیده خود زان دست بودی بخوردی انگبین در تب نهانی ز شکر چون جنایت میستانی؟ مرا گویی: دل از لعل تو خون شد چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟ دلت را خون بها از من چه خواهی؟ تو خود کردی خطا، از من چه خواهی و گر خون شد جگر نیزت به زاری تظلم پیش زلف من چه آری؟ سخن در جان همی گوید خدنگم جگر خوردن چه میداند پلنگم؟ منه دل بر دهان من، که هیچست ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست تو خود با زلف و چشمم بر نیایی که این هندوست و آن ترک ختایی نه آن سروم، که بر من دست یازی و گر خود صد هزار افسون بسازی ز لبهای من آنگه توشه گیری که چون خال از دهانم گوشه گیری همان بهتر که: از من سر بتابی که گر ترکم نگیری رنج یابی نخستین بازیی بود این که دیدی تو پنداری که اندوهی کشیدی؟ به یک دستانم از دست اوفتادی به یک جام این چنین مست اوفتادی به رنج خویشتن چندین چه کوشی بگویم نکته‌ای، گر می نیوشی ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین زبده‌ی دور زمانی عمده‌ی روی زمین خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او بازدانی راز گردون در شهور و در سنین من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم نقش کردست این همه احکام در لوح یقین زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین شین دین اندر غریبی از همه رسواترست باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته دایره‌ی ماه را به هاله نهفته شیخ که دامن‌کش از بتان شده ای گل داغ تو در آستین چو لاله نهفته ابر برای شکست شیشه غنچه در بغل لاله سنگ ژاله نهفته می‌کنم از خوی نازکت شب هجران پیش خیال تو نیز ناله نهفته تن که نه قربانی بتان شود اولی در دهن گور آن نواله نهفته آن چه خضر سالها شتافتش از پی در دو پیاله می دو ساله نهفاع پیش بناگوش او ز طره سیه پوش برگ گل و لاله در گلاله نهفته نامه‌ی قتلم نوشته فاش و به قاصد داده ز تاکید صد رساله نهفته دید که می‌میرم از تغافل چشمش کرد نگاهی به من حواله نهفته منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو سبحه مگردان عنان پیاله نهفته شیردلی محتشم کجاست که خواند این غزل از من بر آن غزاله نهفته هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری بار دوم ز بار نخستین نکوتری انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری زنار بود هر چه همه عمر داشتم الا کمر که پیش تو بستم به چاکری از شرم چون تو آدمیان در میان خلق انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام دانم که گر تنم بکشی جان بپروری جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد با صورت بدیع تو کردن برابری ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود بر حال من ببخشی و حالت بیاوری صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری صبری که بود مایه سعدی دگر نماند سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این رشته‌ی جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این با بلورین جام بهر می مدارا کردمی چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این آری آری با نوای ارغنون اسقفان بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این گر ملخ را نیست بر پا موزه‌ی زرین سار ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش دیده‌ی این زال رعنا برنتابد بیش از این طالعش را شهسواری دان که بار هودجش کوهه‌ی عرش معلا برنتابد بیش از این رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه دانه‌ی مرغان دانا برنتابد بیش از این از مثال شه امید مرده‌ی من زنده گشت روح را برهان احیا برنتابد بیش از این خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل عقل را خط معما برنتابد بیش از این نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این بر امید زعفران کو قوت دل بردهد معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این از سر خجلت مرا چون آینه با آینه خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این در تحیات و سلام الصالحین مدح جمله‌ی انبیا آمد عجین مدحها شد جملگی آمیخته کوزه‌ها در یک لگن در ریخته زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست دان که هر مدحی بنور حق رود بر صور و اشخاص عاریت بود مدحها جز مستحق را کی کنند لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند همچو نوری تافته بر حایطی حایط آن انوار را چون رابطی لاجرم چون سایه سوی اصل راند ضال مه گم کرد و ز استایش بماند یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود سر بچه در کرد و آن را می‌ستود در حقیقت مادح ماهست او گرچه جهل او بعکسش کرد رو مدح او مه‌راست نه آن عکس را کفر شد آن چون غلط شد ماجرا کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر مه به بالا بود و او پنداشت زیر زین بتان خلقان پریشان می‌شوند شهوت رانده پشیمان می‌شوند زآنک شهوت با خیالی رانده است وز حقیقت دورتر وا مانده است با خیالی میل تو چون پر بود تا بدان پر بر حقیقت بر شود چون براندی شهوتی پرت بریخت لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت پر نگه دار و چنین شهوت مران تا پر میلت برد سوی جنان خلق پندارند عشرت می‌کنند بر خیالی پر خود بر می‌کنند وام‌دار شرح این نکته شدم مهلتم ده معسرم زان تن زدم حال خود بس تباه می‌بینم نامه‌ی دل سیاه می‌بینم یوسف روح را ز شومی نفس مانده در قعر چاه می‌بینم خط طومار عمر می‌خوانم همه واحسرتاه می‌بینم در دل بی‌قرار می‌نگرم ناله و سوز و آه می‌بینم ره دراز است و دور من خود را همه بی‌زاد راه می‌بینم پایمردی که دست او گیرد محض لطف اله می‌بینم عذر خواه عبید بی‌چاره کرم پادشاه می‌بینم خواجه‌ی سنت که نور مطلق است بل خداوند دو نور پر حق است آنک غرق قدس و عرفان آمدست صدر دین عثمن عفان آمدست رفعتی کان رایت ایمان گرفت از امیرالممنین عثمن گرفت رونقی کان عرصه‌ی کونین یافت از دل پر نور ذی النورین یافت یوسف ثانی به قول مصطفا بحر تقوی و حیا کان وفا کار ذی القربی به جان پرداخته جان خود در کار ایشان باخته سر بریدندش که تا بنشسته‌ای ازچه پیوسته رحم پیوسته‌ای هم هدایت در جهان و هم هنر امتش در عهد او شد بیشتر هم به عهد او شد ایمان منتشر هم ز حکمش گشت قرآن منتشر سید سادات گفتی بر فلک شرم دارد دایم از عثمن ملک هم پیامبر گفت در کشف و حجاب حق نخواهد کرد با عثمن عتاب چون نبود او تا کند بیعت قبول بد به جای دست او دست رسول حاضران گفتند ما برسودمی گر چو ذوالنورین غایب بودمی لشکر پیری فگند و قافله ذل ناگه بر ساعدین و گردن من غل غلغل باشد به هر کجا سپه آید وین سپه از من ببرد یکسر غلغل شاد مبادا جهان هگرز که او کرد شادی و عز مرا بدل به غم و ذل نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه کوه شد آن نال و نال که به تبدل نیک نگه کن گر استوار نداری شخص چو نالم که بود چون که بربل سی و دو درم که سست کرد زمانه سخت کجا گردد از هلیله‌ی کابل؟ قدم چون تیر بود چفته کمان کرد تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل وز سر و رویم فلک به آب شب و روز پاک فرو شست بوی و گونه‌ی سنبل ای متغافل به کار خویش نگه کن چند گذاری جهان چنین به تغافل؟ جزو جهان است شخص مردم، روزی باز شود جزو بی گمان به سوی کل گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟ چونکه نیندیشی از سرائی کانجا با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟ دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند بلبله کردی تهی به غلغل بلبل اسپت با جل و برقع است ولیکن با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل مرکب نیکیت را به جل وفاها پیش خداوند کش به دست تفضل پیش که بربایدت ز معدن الفنج صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل سام و فریدون کجا شدند، نگوئی بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟ نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر رستم ز اول نماند نیز به زاول پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل چونکه ملالت همی ز پند فزایدت هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟ پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک روی بشوئی همی به آمله و گل چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری باز نگردد ز تو به زور شقاقل پند ز حجت به گوش فکرت بشنو ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل ای صید رخ تو شیر و آهو پنهان ز کجا شود چنان رو چندانک توانیش تو می‌پوش می‌بند نقاب توی بر تو در روزن سینه‌ها بتابید خورشید ز مطلع ترازو اندر عدم و وجود افکند صد غلغله عشق که تعالوا ای قند دو لعل تو خردسوز وی تیر دو چشم تو جگرجو سی بیت دگر بخواست گفتن مستیش کشید گوش از آن سو سی بیت فروختم به یک بیت بیتی که گشاده شد در آن کو ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب وز غم غربت از سرت بپرید غراب گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب هر درختی که ز جایش به دگر جای برند بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی خانه‌ی خویش به ار چند خراب است و یباب مرد را بوی بهشت آید از خانه‌ی خویش مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب آب چاهیت بسی خوشتر در خانه‌ی خویش زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانه‌ی توست زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا به شتاب به غریبیت همی خواند از این خانه خدای آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌است به خواب آن شرابی که زکافور مزاج است درو مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب زان همه وعده‌ی نیکو به چه خرسند شدی، ای خردمند، بدین نعمت پوسیده‌ی غاب؟ زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی که به دست است گنجشک و برابرست عقاب چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟ جز که بر آروزی ناله‌ی زیر و بم چنگ کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب پر شود معده‌ی تو، چون نبود میده، ز کشک خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟ گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟ سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟ پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟ چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟ چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب در خور قول نکو باید کردنت عمل تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد به عمل باید از این روی گشادنت نقاب سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است به عمل گشت جدا نقره‌ی سیم از سیماب قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب نه سوی راه سداب است ره لاله‌ی لعل گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌است سداب علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم علم را کس نتواند که ببندد به طناب قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب پاره‌ی خون بود اول که شود نافه‌ی مشک قطره‌ی آب بود اول لولوی خوشاب همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل ره باب تو همین است برو بر ره باب اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی و گر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی ای به خار هجر ما را سفته دل رحمتی کن بر من آشفته دل رنگ رویم سربسر کرد آشکار سر اندر سالها بنهفته دل قصه‌ی آتش، که در جان منست بر زبان آب چشمم گفته دل بر امید آنکه او را غم خوری پیش خار غم چو گل بشکفته دل سینه‌ی ما را، که خلوتگاه تست از غبار هر خیالی رفته دل پیش ازینم هر کسی می‌داد پند لیک از کس پند ناپذرفته دل شرح بیداری و شبهای ترا اوحدی، زین پس مگو با خفته دل رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق از کوههای درد نکردی فروتنی آن قدر که بود خیمه‌ی عشق تو را ستون از بار هجر گشت بیک بار منحنی چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل از گریه‌ی شهره گشت به آلوده دامنی دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی باری تو با که بردی و بی‌من درین سفر جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی آن غمزه‌ای که یک تنه می‌زد به صد سپاه در ره کدام قافله را کرد رهزنی آن ترک‌تاز ناز به گرد کدام ملک کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت در لاله‌ها طراوت گلهای گلشنی چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار آموخت آدمی کشی و مردم افکنی افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند در کان طبع نادره در های مخزنی بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش مدتی چون موریانه روی در آهن کشم روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم لاله در غنچه‌ست تا کی خار در پهلو نهم دوست در خانه‌ست تا کی رطل بر دشمن کشم وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا خرده‌ای دیگر حریفان را غرامت من کشم سعدی گردن کشم پیش سخن‌دانان ولیک جاودان این سر نخواهد ماند تا گردن کشم این طلعت و رخسار که دارد که تو داری این قامت و رفتار که دارد که تو داری لب شهد و حدیثت شکر است ای گل خندان این شهر شکربار که دارد که تو داری چشم تو به یک چشم زدن خون دلم خورد این نرگس خون خوار که دارد که تو داری ای در تن هر گلبنی از رشگ تو صد خار این گلبن بی‌خار که دارد که تو داری قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست این لطف به اغیار که دارد که تو داری پیوسته کنی نسبتم ای گل به رقیبان زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری داری همه دم محتشم آزار دل از یار این یار دل آزار که دارد که تو داری عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست چون رسیدی تو به تو هم هیچ باشی هم همه چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست آنچه می‌جویی تویی و آنچه می‌خواهی تویی پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون هیچکس را هست صاعی جز تو را دربار نیست چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد جای او جز کنج خلوتخانه‌ی اسرار نیست در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز زانکه آن جز در درون مرد معنی‌دار نیست در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی روی بنمای که امروز چنین دارد روی در عذر و گره موی ببند و بگشای که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی ای شده پای دلم آبله در جستن تو چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی انوری پای نخواهد ز گل عشق تو شست گر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی ره عشاق بی ما و من آمد ورای عالم جان و تن آمد درین ره چون روی کژ چون روی راست که اینجا غیر ره بین رهزن آمد رهی پیش من آمد بی نهایت که بیش از وسع هر مرد و زن آمد هزارن قرن گامی می‌توان رفت چه راه راست این که در پیش من آمد شود اینجا کم از طفل دو روزه اگر صد رستم در جوشن آمد درین ره عرش هر روزی به صد بار ز هیبت با سر یک سوزن آمد درین ره هست مرغان کاسمانشان درون حوصله یک ارزن آمد رهی است آیینه وارآن کس که در رفت هم او در دیده‌ی خود روشن آمد کسی کو اندرین ره دانه‌ای یافت سپهری خوشه‌چین خرمن آمد نهان باید که داری سر این راه که خصمت با تو در پیراهن آمد کسی را گر شود گویی بیانش ازین سر باخبر تر دامن آمد کسی مرد است کین سر چون بدانست نه مستی کرد ونه آبستن آمد علاج تو درین ره تا تویی تو چو شمعت سوختن یا مردن آمد بمیر از خویش تا زنده بمانی که بی شک گرد ران با گردن آمد دل عطار سر دوستی یافت ولی وقتی که خود را دشمن آمد گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر آن طره که دل دزدد ماننده طراری در سوخته جان زن از آهن و از سنگش در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان باشد که نهان باشد او از پس دیواری اندر پس دیواری در سایه خورشیدش در نیم شب هجران بگشود مرا کاری در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی تا تیره شد این شمعم از تابش انواری گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان در بی‌نمکی چون ره بردم به نمکساری ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟ که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟ نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟ که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها خارکش پیری با دلق درشت پشته‌ای خار همی برد به پشت لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت کای فرازنده‌ی این چرخ بلند! وی نوازنده‌ی دل‌های نژند! کنم از جیب نظر تا دامن چه عزیزی که نکردی با من در دولت به رخم بگشادی تاج عزت به سرم بنهادی حد من نیست ثنایت گفتن گوهر شکر عطایت سفتن نوجوانی به جوانی مغرور رخش پندار همی‌راند ز دور آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش گفت کای پیر خرف گشته، خموش! خار بر پشت، زنی زین سان گام دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟ عمر در خارکشی باخته‌ای عزت از خواری نشناخته‌ای پیر گفتا که: «چه عزت زین به که نی‌ام بر در تو بالین نه؟ کای فلان! چاشت بده یا شام‌ام نان و آبی (که) خورم و آشامم شکر گویم که مرا خوار نساخت به خسی چون تو گرفتار نساخت به ره حرص شتابنده نکرد بر در شاه و گدا بنده نکرد داد با اینهمه افتادگی‌ام عز آزادی و آزادگی‌ام» هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست به هر چه روی نهی بی‌وی ار نکوست بدست چو مغز خام بود در درون پوست نکوست چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست درون چشم اگر نیم تای موست بدست در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست غزل رها کن از این پس صلاح دین را بین از آنک خلعت نو را غزل رفوست بدست ای عورت کفر و عیب نادانی پوشیده به جامه‌ی مسلمانی ترسم که نه مردمی به جان هر چند از شخص همی به مردمان مانی چندین مفشان ردا، چرا جان را یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟ تا گرد به جامه بر همی بینی آگاه نه ای ز گرد نفسانی این جامه و جامه پوش خاک آمد تو خاک نه‌ای که نور یزدانی بارانی تنت گر گلیم آمد مر جان تو را تن است بارانی این چیست که زنده کرد مر تن را نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی ای زنده شده به تو تن مردم مانا که تو پور دخت عمرانی ترسا پسر خدای گفت او را از بی‌خردی خویش و نادانی زیرا که خبر نبود ترسا را از قدر بلند نفس انسانی چون گوهر خویش را ندانستی مر خالق خویش را کجا دانی؟ این خانه‌ی پنج در بدین خوبی بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی من خانه ندیده‌ام جز این هرگز گردنده و پیشکار و فرمانی تا با تو چو بندگان همی گردد هر گونه که تو همیش گردانی هرچند تورا خوش آمد این‌خانه باقی نشوی تو اندر این فانی بیرون کندت خدای ازو گرچه بیرون نشوی تو زو به آسانی آباد به توست خانه، چون رفتی او روی نهاد سوی ویرانی در خانه‌ی مرده، دل چرا بستی؟ کو خاک گران و تو سبک جانی قیمت به تو یافت این صدف زیرا ای جان، تو درو لطیف مرجانی هر کار که بر مراد او کردی بسیار خوری ازو پشیمانی امروز به کار در نکو بنگر بشنو که چه گفت مرد یونانی گفتا که: به زیر نردبان بنشین بندیش ز پایهای سارانی بردست مگیر چون سبکساران کاری که بسرش برد نتوانی در مسجد جای سجده را بنگر تا بر ننهی به خار پیشانی آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی امروز، به محشر آن فروخوانی زان روز بترس کاندرو پیدا آید، همه کارهای پنهانی زان روز که جز خدای سبحان را بر کس نرود ز خلق، سلطانی زان روز که هول او بریزاند نور از مه و زافتاب رخشانی وز چرخ ستارگان فرو ریزند چون برگ‌رزان به باد آبانی وز هول درآید از بیابان‌ها نخچیر رمنده‌ی بیابانی عریان همه خلق و ز بسی سختی کس را نبود خبر ز عریانی چون پشم زده شده که و، مردم همچون ملخان ز بس پریشانی آنگه ز میان خلق برخیزد خویشی و برادری و خسرانی پوشیده نماند آن زمان کاری کان را تو همی کنون بپوشانی آن روز به عذر گفت نتوانی «می‌خورد فلان و من سپندانی» وانجا نرود تو را چنین کاری کامروز در این جهان همی رانی بربائی ازان بدین براندازی گرگی به مثل ز نابسامانی زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد تا پیرهنی ز عمرو نستانی گرگی تو نه میر خراسان را سلطان نبود چنین، تو شیطانی دیو است سپاه تو یکی لیکن تا ظن نبری که تو سلیمانی امروز همی به مطربان بخشی شرب شطوی و شعر گرگانی وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد مذن به مثل یکی گریبانی فردا بروی تهی و بگذاری اینجا همه مال و ملک و دهقانی ای گشته تو را دل و جگر بریان بر آتش آرزو چو بورانی لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟ کز فعل تو نیز همچو ایشانی در قصد و نیت همه بدی داری لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟ نان از دگری چگونه بربائی گر تو به مثل به نان گروگانی؟ از بد نیتی و ناتوانائی پر مشغله و تهی چو پنگانی وز حیلت و مکر زی خردمندان مر زوبعه را دلیل و برهانی با تو نکند کنون کسی احسان زیرا که نه اهل بر و احسانی لیکن فردا به خوردن غسلین مر مالک را بزرگ مهمانی درمان تو آن بود که برگردی زین راه وگرنه سخت درمانی حجت به نصیحت مسلمانی گفتت سخنی درست و تابانی ای حجت، علم و حکمت لقمان بگزار به لفظ خوب حسانی دلتنگ مشو بدانکه در یمگان ماندی تنها وگشته زندانی از خانه عمر براند سلمان را امروز بدین زمین تو سلمانی سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت که بی من، کس از چه ننوشیده آبی ز سعی من، این مرز گردید گلشن ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی نیاسودم از کوشش و کار کردن نصیب من آمد ایاب و ذهابی برآشفت بر وی طناب و چنین گفت به خیره نبستند بر تو طنابی نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست اگر چهر گل را بود رنگ و تابی شنیدند ناگه درین بحث پنهان ز دهقان پیر، آشکارا عتابی که آسان شمردید این رمز مشکل نکردید نیکو سال و جوابی دبیران خلقت، درین کهنه دفتر نوشتند هر مبحثی را کتابی اگر دست و بازو نکوشد، شما را چه رای خطا و چه فکر صوابی ز باران تنها، چمن گل نیارد بباید نسیم خوش و آفتابی بهر جا چراغی است، روغنش باید بود کار هر کارگر را حسابی اگر خون نگردد، نماند وریدی اگر گل نروید، نباشد گلابی یکی کشت تاک و یکی چید انگور یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی بکوه ار نمیتافت خورشید تابان بمعدن نمیبود لعل خوشابی نشستند بسیار شب، خار و بلبل که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی برای خوشیهای فصل بهاران خزان و زمستان کنند انقلابی ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد که تا گردد آماده، روزی کبابی بسی کارگر باید و کار، پروین در آبادی هر زمین خرابی هر مژه از غمزه‌ی خون ریز تو ناوک زنی است کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی است چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست آشنایی با چنین خصمان نه حد چون منی است جان که زارم می‌کشد از یاد چون تو دوستی جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی است □چشمم ار بی‌تو جهان بیند بگیرش عیب ازانک خیره‌ی بی‌دیده‌ی آلوده‌ی تر دامنی است ساقیا گر می خورم بی تو نگویی کان می است مردنم را شربتی و آتشم را روغنی است اندران مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زنی است عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل مرغ دشت است آنکه عاشق برجو و بر ارزنی است هر شبی خسرو که گوید سینه‌ی در کویت بدرد زیر دیوار تو سلطان پاسبان چوبک زنی است به من نگر که منم مونس تو اندر گور در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور سلام من شنوی در لحد خبر شودت که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور منم چو عقل و خرد در درون پرده تو به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور شب غریب چو آواز آشنا شنوی رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور خمار عشق درآرد به گور تو تحفه شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور در آن زمان که چراغ خرد بگیرانیم چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور ز های و هوی شود خیره خاک گورستان ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور به هر طرف نگری صورت مرا بینی اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن که چشم بد بود آن روز از جمالم دور به صورت بشرم‌هان و هان غلط نکنی که روح سخت لطیفست عشق سخت غیور چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو شعاع آینه جان علم زند به ظهور دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید مراهقان ره عشق راست روز ظهور به جای لقمه و پول ار خدای را جستی نشسته بر لب خندق ندیدیی یک کور به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی دهان بسته تو غماز باش همچون نور بکرده راست با مزمار شهرود بکرده راست با بربط ربابا □چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش چون دوات از گفته‌های خویشتن پر لوش باد □هر که را شاه جهان بردارد و بنوازدش در سخا گر قطره‌ای باشد چو صد دریا شود آن نمی‌بینی که در باغ و چمن از خارها در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود □آهو با شیر کی تواند کوشید جوگک با باز کی تواند پرید □زده به بزم تو رامشگران به دولت تو گهی چکاوک و گه راهوی و گهی قالوس □درع بش، آتش جبین، گنبد سرین و آتش کتف مشک دم، عنبر خوی و شمشاد موی و سر و یال □گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل □آرغده بر ثنای تو جان منست از آنک پرورده‌ی مکارم اخلاق تو منم □چو رستم گشت در کوشش، چو حاتم گشت در بخشش چو لقمان گشت در حکمت، چو سلمان گشت در عرفان □مهره‌ی ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین □نوآیین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله □عجب دلتنگ و غمخوارم، ز حد بگذشت تیمارم تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی □ز کین تو غمناک گردد عدو ز داشاب تو شاد گردد ولی خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی دلم میل گل باغ ته دیره درون سینه‌ام داغ ته دیره بشم آلاله زاران لاله چینم وینم آلاله هم داغ ته دیره به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم غمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غم غم و درد مو از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس خلایق هر یکی صد بار پرسند تو که جان و دلی یکبار واپرس دلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه خوشا آندل که از غم بهره‌ور بی بر آندل وای کز غم بی‌خبر بی ته که هرگز نسوته دیلت از غم کجا از سوته دیلانت خبر بی یکی درد و یکی درمان پسندد یک وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد ته که ناخوانده‌ای علم سماوات ته که نابرده‌ای ره در خرابات ته که سود و زیان خود ندانی بیاران کی رسی هیهات هیهات خدایا داد از این دل داد از این دل نگشتم یک زمان من شاد از این دل چو فردا داد خواهان داد خواهند بر آرم من دو صد فریاد از این دل دلا خوبان دل خونین پسندند دلا خون شو که خوبان این پسندند متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست گروهی آن گروهی این پسندند دلا پوشم ز عشقت جامه‌ی نیل نهم داغ غمت چون لاله بر دیل دم از مهرت زنم همچون دم صبح وز آن دم تا دم صور سرافیل بی ته اشکم ز مژگان تر آیو بی ته نخل امیدم نی بر آیو بی ته در کنج تنهائی شب و روز نشینم تا که عمرم بر سر آیو به والله و به بالله و به تالله قسم بر آیه‌ی نصر من الله که دست از دامنت من بر ندارم اگر کشته شوم الحکم لله دلی همچون دل نالان مو نه غمی همچون غم هجران مو نه اگر دریا اگر ابر بهاران حریف دیده‌ی گریان مو نه من آن مسکین تذروبی پرستم من آن سوزنده شمع بی‌سرستم نه کار آخرت کردم نه دنیا یکی خشکیده نخل بی‌برستم مکن کاری که پا بر سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو چو فردا نامه خوانان نامه خونند تو وینی نامه‌ی خود ننگت آیو غم عالم نصیب جان ما بی بدور ما فراغت کیمیا بی رسد آخر بدرمان درد هرکس دل ما بی که دردش بیدوا بی خوشا آنانکه هر شامان ته وینند سخن با ته گرند با ته نشینند مو که پایم نبی کایم ته وینم بشم آنان بوینم که ته وینند دو زلفانت گرم تار ربابم چه میخواهی ازین حال خرابم ته که با مو سر یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی بخوابم بیا یک شو منور کن اطاقم مهل در محنت و درد فراقم به طاق جفت ابروی تو سوگند که همجفت غمم تا از تو طاقم دو چشمم درد چشمانت بچیناد مبو روجی که چشمم ته مبیناد شنیدم رفتی و یاری گرفتی اگر گوشم شنید چشمم مبیناد عزیزا کاسه‌ی چشمم سرایت میان هردو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی تو نشنید خار مژگانم بپایت زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد بیته بالین سیه مار به چشمم روج روشن شو تار به چشمم بیته ای نو گل باغ امیدم گلستان سربسر خار به چشمم بیته یارب به بستان گل مرویاد وگر روید کسش هرگز مبویاد بیته هر گل به خنده لب گشاید رخش از خون دل هرگز مشویاد ته که می‌شی بمو چاره بیاموج که این تاریک شوانرا چون کرم روج کهی واجم که کی این روج آیو کهی واجم که هرگز وا نه‌ای روج بیا تا دست ازین عالم بداریم بیا تا پای دل از گل برآریم بیا تا بردباری پیشه سازیم بیا تا تخم نیکوئی بکاریم یکی برزیگرک نالان درین دشت بخون دیدگان آلاله می‌کشت همی کشت و همی گفت ای دریغا بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت درخت غم بجانم کرده ریشه بدرگاه خدا نالم همیشه رفیقان قدر یکدیگر بدانید اجل سنگست و آدم مثل شیشه اگر شیری اگر میری اگر مور گذر باید کنی آخر لب گور دلا رحمی بجان خویشتن کن که مورانت نهند خوان و کنند سور اگر دل دلبری دلبر کدامی وگر دلبر دلی دل را چه نامی دل و دلبر بهم آمیته وینم ندانم دل که و دلبر کدامی دلی نازک بسان شیشه دیرم اگر آهی کشم اندیشه دیرم سرشکم گر بود خونین عجب نیست مو آن نخلم که در خون ریشه دیرم گر آن نامهربانم مهربان بی چرا از دیدگانم خون روان بی اگر دلبر بمو دلدار می‌بو چرا در تن مرا نه دل نه جان بی چرا دایم بخوابی ای دل ای دل ز غم در اضطرابی ای دل ای دل بوره کنجی نشین شکر خدا کن که شاید کام یابی ای دل ای دل شب تار و بیابان پرورک بی در این ره روشنایی کمترک بی گر از دستت برآید پوست از تن بیفکن تا که بارت کمترک بی مو از قالوا بلی تشویش دیرم گنه از برگ و باران بیش دیرم اگر لاتقنطوا دستم نگیرد مو از یاویلنا اندیش دیرم جدا از رویت ای ماه دل افروز نه روز از شو شناسم نه شو از روز وصالت گر مرا گردد میسر همه روزم شود چون عید نوروز نسیمی کز بن آن کاکل آیو مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو چو شو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو مو کز سوته دلانم چون ننالم مو کز بی حاصلانم چون ننالم بگل بلبل نشیند زار نالد مو که دور از گلانم چون ننالم چه خوش بی وصلت ای مه امشبک بی مرا وصل تو آرام دلک بی زمهرت ای مه شیرین چالاک مدامم دست حسرت بر سرک بی مسلسل زلف بر رخ ریته دیری گل و سنبل بهم آمیته دیری پریشان چون کری زلف دو تا را بهر تاری دلی آویته دیری اگر مستان هستیم از ته ایمان وگر بی پا و دستیم از ته ایمان اگر گبریم و ترسا ور مسلمان بهر ملت که هستیم از ته ایمان اگر آئی بجانت وانواجم وگر نائی به هجرانت گداجم ته هر دردی که داری بر دلم نه بمیرم یا بسوجم یا بساجم عاشق آن به که دایم در بلا بی ایوب آسا به کرمان مبتلا بی حسن آسا بدستش کاسه‌ی زهر حسین آسا بدشت کربلا بی نوای ناله غم اندوته ذونه عیار قلب و خالص بوته ذونه بیا سوته دلان با هم بنالیم که قدر سوته دل دل سوته ذونه مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم دلم از دست خوبان گیج و ویجه مژه بر هم زنم خونابه ریجه دل عاشق مثال چوب‌تر بی سری سوجه سری خونابه ریجه ز کشت خاطرم جز غم نروئی ز باغم جز گل ماتم نروئی ز صحرای دل بیحاصل مو گیاه ناامیدی هم نروئی سیه بختم که بختم واژگون بی سیه روجم که روجم سرنگون بی شدم آواره‌ی کوی محبت زدست دل که یارب غرق خون بی بیته یک شو دلم بی غم نمی‌بو که آن دلبر دمی همدم نمی‌بو هزاران رحمت حق باد بر غم زمانی از دل ما کم نمی بو مو ام آن آذرین مرغی که فی‌الحال بسوجم عالم ار برهم زنم بال مصور گر کشد نقشم به گلشن بسوجه گلشن از تاثیر تمثال ز عشقت آتشی در بوته دیرم در آن آتش دل و جان سوته دیرم سگت ار پا نهد بر چشم ای دوست بمژگان خاک راهش رو ته دیرم بدریای غمت دل غوطه‌ور بی مرا داغ فراقت بر جگر بی ز مژگان خدنگت خورده‌ام تیر که هر دم سوج دل زان بیشتر بی مدامم دل براه و دیده تر بی شراب عیشم از خون جگر بی ببویت زندگی یابم پس از مرگ ترا گر بر سر خاکم گذر بی گلی کشتم باین الوند دامان آوش از دیده دادم صبح و شامان چو روج آیو که بویش وا من آیو برد بادش سر و سامان بسامان دو چشمانت پیاله‌ی پر ز می بی خراج ابروانت ملک ری بی همی وعده کری امروز و فردا نمیدانم که فردای تو کی بی قدم دایم ز بار غصه خم بی چو مو محنت کشی در دهر کم بی مو هرگز از غم آزادی ندیرم دل بی طالع مو کوه غم بی بشم واشم ازین عالم بدر شم بشم از چین و ما چین دورتر شم بشم از حاجیان حج بپرسم که این دوری بسه یا دورتر شم صدای چاوشان مردن آیو بگوش آوازه‌ی جان کندن آیو رفیقان میروند نوبت به نوبت وای آن ساعت که نوبت وامن آیو به قبرستان گذر کردم کم وبیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بیکفن در خاک رفته نه دولتمند برده یک کفن بیش دیم یک عندلیب خوشنوائی که می‌نالید وقت صبحگاهی بشاخ گلبنی با گل همی گفت که یارا بی وفایی بی وفائی به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی هر آنکس مال و جاهش بیشتر بی دلش از درد دنیا ریشتر بی اگر بر سر نهی چون خسروان تاج به شیرین جانت آخر نیشتر بی هر آنکس عاشق است از جان نترسد یقین از بند و از زندان نترسد دل عاشق بود گرگ گرسنه که گرگ از هی هی چوپان نترسد هزاران دل بغارت برده ویشه هزارانت دگر خون کرده ویشه هزاران داغ ریش ار ویشم اشمرد هنو نشمرده از اشمرده ویشه اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ اگر ملک سلیمانت ببخشند در آخر خاک راهی عاقبت هیچ غم عشق تو کی بر هر سر آیو همائی کی به هر بوم و بر آیو زعشقت سرفرازان کامیابند که خور اول به کهساران بر آیو ته که نوشم نه‌ای نیشم چرایی ته که یارم نه‌ای پیشم چرایی ته که مرهم نه‌ای بر داغ ریشم نمک پاش دل ریشم چرایی بیته یکدم دلم خرم نمانی اگر رویت بوینم غم نمانی اگر درد دلم قسمت نمایند دلی بی غم درین عالم نمانی اگر یار مرا دیدی به خلوت بگو ای بی‌وفا ای بیمروت گریبانم ز دستت چاک چاکو نخواهم دوخت تا روز قیامت فلک نه همسری دارد نه هم کف بخون ریزی دلش اصلا نگفت اف همیشه شیوه‌ی کارش همینه چراغ دودمانیرا کند پف فلک در قصد آزارم چرائی گلم گر نیستی خارم چرائی ته که باری ز دوشم بر نداری میان بار سربارم چرایی زدل نقش جمالت در نشی یار خیال خط و خالت در نشی یار مژه سازم بدور دیده پرچین که تا وینم خیالت در نشی یار پریشان سنبلان پرتاب مکه خمارین نرگسان پرخواب مکه براینی ته که دل از مابرینی برنیه روزگار اشتاب مکه جره بازی بدم رفتم به نخجیر سبک دستی بزد بر بال من تیر برو غافل مچر در کوهساران هران غافل چرد غافل خورد تیر مو آن رندم که نامم بی‌قلندر نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر چو روج آیو بگردم گرد گیتی چو شو آیو به خشتی وانهم سر مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پریشان آفریدند پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند بی ته هر شو سرم بر بالش آیو چو نی از استخوانم نالش آیو شب هجران بجای اشک چشمم ز مژگان پاره‌های آتش آیو مو که چون اشتران قانع به خارم جهازم چوب و خرواری ببارم بدین مزد قلیل و رنج بسیار هنوز از روی مالک شرمسارم سرم چون گوی در میدان بگرده دلم از عهد و پیمان بر نگرده اگر دوران به نااهلان بمانه نشینم تا که این دوران بگرده دلم از دست تو دایم غمینه ببالین خشتی و بستر زمینه همین جرمم که مو ته دوست دیرم که هر کت دوست دیره حالش اینه چرا آزرده حالی ای دل ای دل همه فکر و خیالی ای دل ای دل بساجم خنجری دل را برآرم بوینم تا چه حالی ای دل ای دل مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل بمو دایم به جنگی ای دل ای دل اگر دستم فتی خونت بریجم بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست نگهدارنده‌اش نیکو نگهداشت وگرنه صد قدح نفتاده بشکست کشیمان ار بزاری از که ترسی برانی گر بخواری از که ترسی مو با این نیمه دل از کس نترسم دو عالم دل ته داری از که ترسی مو آن رندم که پا از سر ندونم سراپایی بجز دلبر ندونم دلارامی کز او دل گیرد آرام بغیر از ساقی کوثر ندونم مرا عشقت ز جان آذر برآره زپیکر مشت خاکستر برآره نهال مهرت از دل گر ببرند هزاران شاخه دیگر برآره تن محنت کشی دیرم خدایا دل با غم خوشی دیرم خدایا زشوق مسکن و داد غریبی به سینه آتشی دیرم خدایا بود درد مو و درمانم از دوست بود وصل مو و هجرانم از دوست اگر قصابم از تن واکره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست خرم کوه و خرم صحرا خرم دشت خرم آنانکه این آلالیان کشت بسی هند و بسی شند و بسی یند همان کوه و همان صحرا همان دشت غم عشقت بیابان پرورم کرد فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد بمو واجی صبوری کن صبوری صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد سه درد آمو بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دیره غم یار و غم یار و غم یار تویی آن شکرین لب یاسمین بر منم آن آتشین دل دیدگان تر از آن ترسم که در آغوشم آیی گدازد آتشت بر آب شکر خوشا آنانکه پا از سر ندونند مثال شعله خشک وتر ندونند کنشت و کعبه و بتخانه و دیر سرائی خالی از دلبر ندونند خوشا آنانکه سودای ته دیرند که سر پیوسته در پای ته دیرند بدل دیرم تمنای کسانی که اندر دل تمنای ته دیرند الهی گردن گردون شود خرد که فرزندان آدم را همه برد یکی ناگه که زنده شد فلانی همه گویند فلان ابن فلان مرد دلم از سوز عشق آتش بجان بی بکامم زهر از آن شکر دهان بی همان دستان که با ته بی بگردن کنونم چون مگس بر سر زنان بی ته که دور از منی دل در برم نی هوایی غیر وصلت در سرم نی بجانت دلبرا کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نی دگر شو شد که مو جانم بسوزد گریبان تا بدامانم بسوزد برای کفر زلفت ای پریرخ همی ترسم که ایمانم بسوزد دلم بی وصل ته شادی مبیناد زدرد و محنت آزادی مبیناد خراب آباد دل بی مقدم تو الهی هرگز آبادی مبیناد الاله کوهسارانم تویی یار بنوشه جو کنارانم تویی یار الاله کوهساران هفته‌ای بی امید روزگارانم تویی یار فلک زار و نزارم کردی آخر جدا از گلعذارم کردی آخر میان تخته‌ی نرد محبت شش و پنجی بکارم کردی آخر نمیدانم دلم دیوانه‌ی کیست کجا آواره و در خانه‌ی کیست نمیدونم دل سر گشته‌ی مو اسیر نرگس مستانه‌ی کیست چو آن نخلم که بارش خورده باشند چو آن ویران که گنجش برده باشند چو آن پیری همی نالم درین دشت که رودان عزیزش مرده باشند پسندی خوار و زارم تا کی و چند پریشان روزگارم تا کی و چند ته که باری ز دوشم برنگیری گری سربار بارم تا کی و چند دلا غافل ز سبحانی چه حاصل مطیع نفس و شیطانی چه حاصل بود قدر تو افزون از ملایک تو قدر خود نمیدانی چه حاصل خور از خورشید رویت شرم دارد مه نو زابرویت آزرم دارد بشهر و کوه و صحرا هر که بینی زبان دل بذکرت گرم دارد اگر شیری اگر ببری اگر کور سرانجامت بود جا در ته گور تنت در خاک باشد سفره گستر بگردش موش و مار و عقرب و مور عزیزا ما گرفتار دو دردیم یکی عشق و دگر در دهر فردیم نصیب کس مباد این غم که ما راست جمالت یک نظر نادیده مردیم زدل مهر تو ای مه رفتنی نی غم عشقت بهر کس گفتنی نی ولیکن شعله مهر و محبت میان مردمان بنهفتنی نی دلا اصلا نترسی از ره دور دلا اصلا نترسی از ته گور دلا اصلا نمیترسی که روزی شوی بنگاه مار و لانه‌ی مور حرامم بی ته بی آلاله و گل حرامم بی ته بی آواز بلبل حرامم بی اگر بی ته نشینم کشم در پابی گلبن ساغر مل بسر شوق سر کوی ته دیرم بدل مهر مه روی ته دیرم بت من کعبه‌ی من قبله‌ی من ته ای هر سو نظر سوی ته دیرم خدایا خسته و زارم ازین دل شو و روزان در آزارم ازین دل مو از دل نالم و دل نالد از مو زمو بستان که بیزارم ازین دل سر راهت نشینم تا بیایی در شادی بروی ما گشایی شود روزی بروز مو نشینی که تا وینی چه سخت بیوفائی شدستم پیرو برنائی نمانده بتن توش و توانائی نمانده بمو واجی برو آلاله‌ی چین چرا چینم که بینائی نمانده خدایا دل ز مو بستان بزاری نمی‌آید ز مو بیمار داری نمیدونم لب لعلش به خونم چرا تشنه است با این آبداری بوره ای روی تو باغ بهارم خیالت مونس شبهای تارم خدا دونه که در دنیای فانی بغیر عشق ته کاری ندارم بسر غیر ته سودائی ندیرم بدل جز ته تمنائی ندیرم خدا دونه که در بازار عشقت بجز جان هیچ کالائی ندیرم به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست به بزم شعله‌ی ناز بتان جلوه فروش فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست فکار گشت ز بس آفرین لب گردون به قصد جلوه چو آن جلوه‌آفرین برخاست کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست بلا به زود لب انبساط خندان شد اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست چو داد جلوه‌ی آشوب خیز داد و نشست فغان ز محتشم واله‌ی حزین برخاست درین دامگاه عجیب و غریب که هر صید را بود دامی نصیب همایون به چنگ همایان فتاد وزان دولت و رفعتش شد زیاد ولی آن گروه مدارا مدار که با نقدیک گنجشان بود کار علاجی نکردند تلبیس را به ابلیس دادند بلقیس را درین خانه نه رواق دو در که دیده ز یک مادر و یک پدر دو خواهر یکی همسرش سروری رفیع آستانی بلند افسری یکی در سرش سایه‌ی ناکسی که سگ را ازو عار آید بسی دو داماد در سلک یک خاندان یکی کامران و یکی خر چران ازین هر که زاید بود جد وی جهان داوری مثل دارا و کی وزان هرچه زاید بود نقد قلب زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب از آن قیمتی گوهر پاک حیف وزان در که افتاده در خاک حیف به باد ای فلک برده آن خاک را جدا کن ز هم پاک و ناپاک را گفت روزی فرخ و مسعود بود روز عرض لشگر محمود بود شد به صحرا بی‌عدد پیل و سپاه بود بالایی، بر آنجا رفت شاه شد بر او هم ایاز و هم حسن هر سه می‌کردند عرض انجمن بود روی عالم از پیل و سپاه همچو از مور و ملخ بگرفته راه چشم عالم آن چنان لشگر ندید بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید پس زفان بگشاد شاه نامور با ایاز خاص خود گفت، ای پسر هست چندین پیل و لشگر آن من من همه آن تو، تو سلطان من گرچه گفت این لفظ شاه نامدار سخت فارغ بود ایاز و برقرار شاه را خدمت نکرد این جایگاه خود نگفت او کین مرا گفتست شاه شد حسن آشفته وگفت ای غلام می‌کند شاهیت چندین احترام تو چنین استاده چون بی حرمتی پشت خم ندهی و نکنی خدمتی تو چرا حرمت نمی‌داری نگاه حق‌شناسی نبود این در پیش شاه چون ایاز القصه بشنود این خطاب گفت هست این را موافق دو جواب یک جواب آنست کین بی‌روی و راه گر کند خدمت به پیش پادشاه یا به خاک افتد به خواری پیش او یا سخن گوید بزاری پیش او بیشتر از شاه و کمتر آمدن جمله باشد در برابر آمدن من کیم تا سر بدین کار آورم در میان خود را پدیدار آورم بنده آن اوست و تشریف آن اوست من کیم، فرمان همه فرمان اوست آنچ هر روزی شه پیروز کرد وین کرم کو با ایاز امروز کرد گر دو عالم خطبه‌ی ذاتش کنند می‌ندانم تا مکافاتش کنند من دریغ معرض کجا آیم پدید من که باشم، یا چرا آیم پدید نی کنم خدمت نه در سر آیمش کیستم تا در برابر آیمش چون حسن بشنود این قول از ایاس گفت احسنت ای ایاز حق شناس خط بدادم من که در ایام شاه لایقی هر دم به صد انعام شاه پس حسن دیگر بگفتش کو جواب گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب گر من و شه هر دو با هم بودمی این سخن را سخت محرم بودمی لیک تو چون محرم آن نیستی چون بگویم، چون تو سلطان نیستی پس حسن را زود بفرستاد شاه شد حسن نیز از حساب آن سپاه چون در آن خلوت نه ما بود و نه من گر حسن مویی شود نبود حسن شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی آن جواب خاص با من باز گوی گفت هر گه از کمال لطف شاه می‌کند سوی من مسکین نگاه در فروغ پرتو آن یک نظر محو می‌گردد وجودم سر به سر از حیای آفتاب فر شاه پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه چون نمی‌ماند ز من نام وجود چون به خدمت پیشت افتم در سجود گر تو می‌بینی کسی را آن زمان من نیم آن هست هم شاه جهان گر تو یک لطف و اگر صد می‌کنی از خداوندی تو با خود می‌کنی سایه‌ای کو گم شود در آفتاب زو کی آید خدمتی در هیچ باب هست ایازت سایه‌ای در کوی تو گم شده در آفتاب روی تو چون شد از خود بنده فانی او نماند هرچ خواهی کن تو دانی او نماند از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه سده‌ی فرخ روز دهم بهمن ماه به خبر دادن نوروز نگارین سوی میر سیصد و شصت شبانروز همی‌تاخت به راه چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز روی بنماید نوروز و کند عرض سپاه در کف لاله‌ی خود روی نهد سرخ قدح راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد چون کسی کو را باشد نظر میر پناه میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر آنکه هر خسرو از خدمت او جوید جاه ای که با همت تو چرخ برافراشته پست ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه آسمان خواهد کایوان سرای تو بود زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دو تاه هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ جز تو ای شه که بزرگ از تو همی‌گردد گاه گر بزرگان جهان را به سخا یاد کنند از سخای تو همه خلق شدستند آگاه ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه در زمان حاتم طایی را استاد شود هر بخیلی که به دست و دل تو کرد نگاه کهتران را همه پاداش ز خدمت بدهی در عقوبت، کم از اندازه کنی، وقت گناه مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی گر تو اندرخور هر جرم دهی بادافراه عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه هر چه تو راست کنی گوشه‌ی عمران گردد که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه تو همه سال همی‌بخشی ز اندازه فزون آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه ای مه و سال نگه کردن تو سوی سلیح ای شب و روز تماشاگه تو لشکرگاه اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه تا به هر حال که گردد نبود فخر چو عار تا به هر حال که باشد نبود کوه چو کاه به همه کار ترا یار و قرین باد خرد در همه حال ترا پشت و معین باد اله حلقه‌ی بند تو بر پشت دو تای دشمن پایه‌ی تخت تو بر روی دو چشم بدخواه دانی چه گفته‌اند بنی عوف در عرب نسل بریده به که موالید بی‌ادب خیری که برآیدت به توفیق از دست در حق کسی کن که درو خیری هست گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست سگ نیز به صید از آدمیزاده بهست کس نیست که مهر تو درو شاید بست پس پیش تو ناچار کمر باید بست دولت جاوید به طاعت درست سود مسافر به بضاعت درست گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست گر نامه رد کنند گناه رسول نیست رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت من خود ننهم دلی که بر باید داشت هر که گوید کلاغ چون بازست نشنوندش که دیده‌ها بازست گر راه نمایی همه عالم راهست ور دست نگیری هه عالم چاهست خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست با هر که در اوفتی چنان باش که اوست اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست از مایه‌ی بیسود نیاساید مرد مار از دم خویش چند بتواند خورد گمان مبر که جهان اعتماد را شاید که بی‌عدم نبود هر چه در وجود آید بیچاره که در میان دریا افتاد مسکین چه کند که دست و پایی نزند توان نان خورد اگر دندان نباشد مصیبت آن بود که نان نباشد چه کندمالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد وقتی دل دوستان به جنگ آزارند چندانکه نه جای آشتی بگذارند گفتم که برآید آبی از چاه امید افسوس که دلو نیز در چاه افتاد دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد ازو درست نیاید غم غریبان خورد سلطان که به منزل گدایان آید گر بر سر بوریا نشیند شاید در طالع من نیست که نزدیک تو باشم می‌گویمت از دور دعا گر برسانند نیافرید خدایت به خلق حاجتمند به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند گر ز هفت آسمان گزند آید راست بر عضو مستمند آید در گرگ نگه مکن که بزغاله برد یک روز ببینی که پلنگش بدرد بشنو که من نصیحت پیران شنیده‌ام پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده‌اند مرغ جایی رود که چینه بود نه به جایی رود که چی نبود خورشید که بر جامه‌ی درویش افتد از بخت نگونش ابر در پیش افتد تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد سگ هم از کوچکی پلید بود اصل ناپاک از او پدید بود شادمانی مکن که دشمن مرد تو هم از مرگ جان نخواهی برد گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود هر که دندان به خویشتن بنهاد خیر دیگر به کس نخواهد داد بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار بزرگی نماند بر آن پایدار که مردم به چشمش نمایند خوار چه داند خوابناک مست مخمور که شب را چون به روز آورد رنجور دو عاشق را به هم بهتر بود روز دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز به شکر آنکه تو در خانه‌ای و اهلت پیش نظر دریغ مدار از مسافر درویش جایی نرسد کس به توانایی خویش الا تو چراغ رحمتش داری پیش زنده‌دل از مرده نصیحت نیوش مرده‌دل از زنده نگیرد به گوش یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش کوته‌نظران را نبود جز غم خویش صاحبنظران را غم بیگانه و خویش به کین دشمنان باطل میندیش که این حیفست ظاهر بر تن خویش گر خود همه عالم بگشایی تو به تیغ چه سود که باز می‌گذاری به دریغ؟ مکن عمر ضایع به افسوس و حیف که فرصت عزیزست و الوقت سیف با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق شرطست یا موافقت جمع یا فراق بد نه نیکست بی‌خلافت ولیک مرد خالی نباشد از بد و نیک ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست یا لیت اگر به جای تو من بودمی رسول هر که آمد بر خدای قبول نکند هیچش از خدا مشغول گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهی جواب سلام خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم برخاستی و به دیدنت زنده شدیم دلت خوش باد و چشم از بخت روشن به کام دوستان و رغم دشمن از بهر دل یکی به دست آوردن مطبوع نباشد دگری آزردن به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند رسول و غریب و بازرگان الهی عاقبت محمود گردان به حق صالحان و نیکمردان هر که با من بدست و با تو نکو دل منه بر وفای صحبت او صاحبدل نیک سیرت علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه کرم به جای فروماندگان چو نتوانی مروتست نه چندانکه خود فرومانی ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی مکافات بدی کردن، نمی‌گویم تو خود دانی اگر بریان کند بهرام، گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری نداند آنکه درآورد دوستان از پای که بی‌خلاف بجنبند دشمنان از جای این باد و بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی آن گوی که طاقت جوابش داری گندم نبری به خانه چون جو کاری مردی نه به قوتست و شمشیرزنی آنست که جوری که توانی نکنی به پارسایی و رندی و فسق و مستوری چو اختیار به دست تو نیست معذوری چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری شمع کز حد به در بیفروزی بیم باشد که خانمان سوزی تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی از دست کسی بستده هر روز عطایی معذور بدارندش یک روز جفایی ای گرگ نگفتمت که روزی بیچاره شوی به دست یوزی کدام قوت و مردانگی و برنایی که خشم‌گیری و با نفس خویش برنایی خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی گهی کاندر بلا مانی خدا خوانی چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی چو در گره فکنی آن کمند پر چین را چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را بانتظار خیال تو هر شبی تا روز گشوده‌ام در مقصوره‌ی جهان‌بین را کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات مگس چگونه تواند گرفت شاهین را چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را غنیمتی شمرید ای برادران عزیز ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را بحال زار جگر خستگان بازاری چه التفات بود حضرت سلاطین را روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه ز خیل خانه براند گدای مسکین را مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد بپای دوست در افکند جان شیرین را پس آگاهی به نزد گر از که زو بود خسرو بگرم و گداز فرستاد گوینده‌یی راز روم که در خاک شد تاج شیروی شوم که جانش به دوزخ گرفتار باد سر دخمه‌ی او نگون سار باد که دانست هرگز که سرو بلند به باغ از گیا یافت خواهد گزند چو خسرو که چشم و دل روزگار نبیند چنو نیز یک شهریار چو شیروی را شهریاری دهد همه شهر ایران به خواری دهد چنو رفت شد تاجدار اردشیر بدو شادمان جان برنا و پیر مراگر ز ایران رسد هیچ بهر نخواهم که بروی رسد باد شهر نبودم من آگه که پرویز شاه به گفتار آن بدتنان شد تباه بیایم کنون با سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران ببینیم تا کیست این کدخدای که باشد پسندش بدین گونه رای چنان برکنم بیخ او را ز بن کزان پس نراند ز شاهی سخن نوندی برافگند پویان به راه به نزدیک پیران ایران سپاه دگرگونه آهنگ بدکامه کرد به پیروز خسرو یکی نامه کرد که شد تیره این تخت ساسانیان جهانجوی باید که بندد میان توانی مگر چاره‌یی ساختن ز هرگونه اندیشه انداختن به جویی بسی یار برنا و پیر جهان را بپردازی از اردشیر ازان پس بیابی همه کام خویش شوی ایمن و شاد زارام خویش گر ای دون که این راز بیرون دهی همی خنجر کینه را خون دهی من از روم چندان سپاه آورم که گیتی به چشمت سیاه آورم به ژرفی نگه‌دار گفتار من مبادا که خوار آیدت کار من چو پیروز خسرو چنان نامه دید همه پیش و پس رای خودکامه دید دل روشن نامور شد تباه که تا چون کند بد بدان زادشاه ورا خواندی هر زمان اردشیر که گوینده مردی بد و یادگیر برآسای دستور بودی ورا همان نیز گنجور بودی ورا بیامد شبی تیره گون بار یافت می روشن و چرب گفتار یافت نشسته به ایوان خویش اردشیر تین چند با او ز برنا و پیر چو پیروز خسرو بیامد برش تو گفتی ز گردون برآمد سرش بفرمود تا برکشیدند رود شد ایوان پر از بانگ رود و سرود چو نیمی شب تیره اندرکشید سپهبد می یک منی در کشید شده مست یاران شاه اردشیر نماند ایچ رامشگر و یادگیر بد اندیش یاران او را براند جز از شاه و پیروز خسرو نماند جفا پیشه از پیش خانه بجست لب شاه بگرفت ناگه به دست همی‌داشت تا شد تباه اردشیر همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر همه یار پیروز خسرو شدند اگر نو جهانجوی اگر گو بدند هیونی برافگند نزد گر از یکی نامه‌یی نیز با آن دراز فرستاده چون شد به نزدیک او چو خورشید شد جان تاریک اوی بیاورد زان بوم چندان سپاه که بر مور و بر پشه بر بست راه همی‌تاخت چون باد تا طیسفون سپاهش همه دست شسته به خون ز لشکر نیارست دم زد کسی نبد خود دران شهر مردم بسی چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی سکندر چو از لشکر آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد بفرمود تا تخت بیرون برند از ایوان شاهی به هامون برند ز بیماری او غمی شد سپاه که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه همه دشت یکسر خروشان شدند چو بر آتش تیز جوشان شدند همی گفت هرکس که بد روزگار که از رومیان کم شود شهریار فرازآمد آن گردش بخت شوم که ویران شود زین سپس مرز روم همه دشمنان کام دل یافتند رسیدند جایی که بشتافتند بمابر کنون تلخ گردد جهان خروشان شویم آشکار و نهان چنین گفت قیصر به آوای نرم که ترسنده باشید با رای و شرم ز اندرز من سربسر مگذرید چو خواهید کز جان و تن برخورید پس از من شما را همینست کار نه با من همی بد کند روزگار بگفت این و جانش برآمد ز تن شد آن نامور شاه لشکرشکن ز لشکر سراسر برآمد خروش ز فریاد لشکر بدرید گوش همه خاک بر سر همی بیختند ز مژگان همی خون دل ریختند زدند آتش اندر سرای نشست هزار اسپ را دم بریدند پست نهاده بر اسپان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشد زمین ببردند صندوق زرین به دشت همی ناله از آسمان برگذشت سکوبا بشستش به روشن گلاب پراگند بر تنش کافور ناب ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بران شهریار انجمن تن نامور زیر دیبای چین نهادند تا پای در انگبین سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن سایه گستر دلاور درخت نمانی همی در سرای سپنج چه یازی به تخت و چه نازی به گنج چو تابوت زان دشت برداشتند همه دست بر دست بگذاشتند دو آواز شد رومی و پارسی سخنشان ز تابوت بد یک بسی هرانکس که او پارسی بود گفت که او را جز ایدر نباید نهفت چو ایدر بود خاک شاهنشهان چه تازند تابوت گرد جهان چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا نیست رای اگر بشنوید آنچ گویم درست سکندر در آن خاک ریزد که رست یکی پارسی نیز گفت این سخن که گر چندگویی نیاید به بن نمایم شما را یکی مرغزار ز شاهان و پیشینگان یادگار ورا جرم خواند جهاندیده پیر بدو اندرون بیشه و آبگیر چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه که آواز او بشنود هر گروه بیارید مر پیر فرتوت را هم ایدر بدارید تابوت را بپرسید اگر کوه پاسخ دهد شما را بدین رای فرخ نهد برفتند پویان به کردار غرم بدان بیشه کش باز خوانند جرم بگفتند پاسخ چنین داد باز که تابوت شاهان چه دارید راز که خاک سکندر به اسکندریست کجا کرده بد روزگاری که زیست چو آواز بشنید لشکر برفت ببردند زان بیشه صندوق تفت بر درد تو دل از آن نهادم کان درد برای جان نهادم از مال جهانم نیم جان بود با درد تو در میان نهادم از در سرشک و گوهر اشک بس گنج که رایگان نهادم هر روز هزار بار خود را در بوته‌ی امتحان نهادم از بوته چو پا برون گرفتم مهر غم تو بر آن نهادم آن سر که ببند کس نیاید از دست تو در جهان نهادم شوریده به شهر در فتادم بنیاد جنون چنان نهادم کز یک دم خویش هفت دوزخ در جنب نه آسمان نهادم بس شب که در اشتیاق رویت سر بر سر آستان نهادم بس روز که دل کباب کردم در پیش سگانت خوان نهادم سودای تو سر چو بر نمی‌تافت با مغز در استخوان نهادم چه سود که بی تو بر من آمد هر تیر که در کمان نهادم صد ساله ذخیره‌ی ملامت زان غمزه‌ی دلستان نهادم صد لقمه‌ی زهر در دهانم زان لعل شکرفشان نهادم هر فکر که از لب تو کردم بندی است که بر دهان نهادم عطار به جان رسیده را مهر از مهر تو بر زبان نهادم ای که از سیم خام تن داری قامتی همچو نارون داری در قبایی کسی نمی‌داند که تو در پیرهن چه تن داری تا نگفتی سخن ندانستم که تو شیرین زبان دهن داری تو بدان دام زلف و دانه‌ی خال صد گرفتار همچو من داری تو چنین چشم و ابروی فتان بهر آشوب مرد و زن داری زیر هر غمزه‌ای نمی‌دانم که چه ترکان تیغ زن داری در همه شهر دل نماند درست تا چنان زلف پر شکن داری زنده در خرقه‌های درویشان چه شهیدان بی‌کفن داری در فراق تو سیف فرغانی می‌کند صبر و خویشتن داری بتی فرخ رخی فرخنده رائی به شهرستان خوبی پادشاهی میان نازنینان نازنینی ز شیرینیش شیرین خوشه چینی رخش گلبرگ خوبی ساز کرده قدش بر سرو رعنا ناز کرده گرفته سنبلش بر گل وطن گاه سهیل آویخته از گوشه‌ی ماه بهار لطف را نازنده سروی به باغ دلبری رعنا تذروی ز عنبر راه را پیرایه کرده گلش را چتر سنبل سایه کرده نهان در عقد لل درج یاقوت حدیث شکرینش روح را قوت دو چشمش چون دو جادوی فسونکار دو زلفش کاروان مشگ تاتار دهانش در حقیقت کمتر از هیچ سر زلفین جعدش پیچ در پیچ یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد سخت دل و سست قدم کاهل و بی‌کار و ترش ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش صبر در کارها چه نیک و چه بد از علامات بخردی باشد چون به تدیبر کار ناید راست هر چه تقدیر ایزدی باشد ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو ای برادر بود اندر ما مضی شهریی با روستایی آشنا روستایی چون سوی شهر آمدی خرگه اندر کوی آن شهری زدی دو مه و سه ماه مهمانش بدی بر دکان او و بر خوانش بدی هر حوایج را که بودش آن زمان راست کردی مرد شهری رایگان رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو الله الله جمله فرزندان بیار کین زمان گلشنست و نوبهار یا بتابستان بیا وقت ثمر تا ببندم خدمتت را من کمر خیل و فرزندان و قومت را بیار در ده ما باش سه ماه و چهار که بهاران خطه‌ی ده خوش بود کشت‌زار و لاله‌ی دلکش بود وعده دادی شهری او را دفع حال تا بر آمد بعد وعده هشت سال او بهر سالی همی‌گفتی که کی عزم خواهی کرد کامد ماه دی او بهانه ساختی کامسال‌مان از فلان خطه بیامد میهمان سال دیگر گر توانم وا رهید از مهمات آن طرف خواهم دوید گفت هستند آن عیالم منتظر بهر فرزندان تو ای اهل بر باز هر سالی چو لکلک آمدی تا مقیم قبه‌ی شهری شدی خواجه هر سالی ز زر و مال خویش خرج او کردی گشادی بال خویش آخرین کرت سه ماه آن پهلوان خوان نهادش بامدادان و شبان از خجالت باز گفت او خواجه را چند وعده چند بفریبی مرا گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست لیک هر تحویل اندر حکم هوست آدمی چون کشتی است و بادبان تا کی آرد باد را آن بادران باز سوگندان بدادش کای کریم گیر فرزندان بیا بنگر نعیم دست او بگرفت سه کرت بعهد کالله الله زو بیا بنمای جهد بعد ده سال و بهر سالی چنین لابه‌ها و وعده‌های شکرین کودکان خواجه گفتند ای پدر ماه و ابر و سایه هم دارد سفر حقها بر وی تو ثابت کرده‌ای رنجها در کار او بس برده‌ای او همی‌خواهد که بعضی حق آن وا گزارد چون شوی تو میهمان بس وصیت کرد ما را او نهان که کشیدش سوی ده لابه‌کنان گفت حقست این ولی ای سیبویه اتق من شر من احسنت الیه دوستی تخم دم آخر بود ترسم از وحشت که آن فاسد شود صحبتی باشد چو شمشیر قطوع همچو دی در بوستان و در زروع صحبتی باشد چو فصل نوبهار زو عمارتها و دخل بی‌شمار حزم آن باشد که ظن بد بری تا گریزی و شوی از بد بری حزم س الظن گفتست آن رسول هر قدم را دام می‌دان ای فضول روی صحرا هست هموار و فراخ هر قدم دامیست کم ران اوستاخ آن بز کوهی دود که دام کو چون بتازد دامش افتد در گلو آنک می‌گفتی که کو اینک ببین دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین بی کمین و دام و صیاد ای عیار دنبه کی باشد میان کشت‌زار آنک گستاخ آمدند اندر زمین استخوان و کله‌هاشان را ببین چون به گورستان روی ای مرتضا استخوانشان را بپرس از ما مضی تا بظاهر بینی آن مستان کور چون فرو رفتند در چاه غرور چشم اگر داری تو کورانه میا ور نداری چشم دست آور عصا آن عصای حزم و استدلال را چون نداری دید می‌کن پیشوا ور عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مه‌ایست گام زان سان نه که نابینا نهد تا که پا از چاه و از سگ وا رهد لرز لرزان و بترس و احتیاط می‌نهد پا تا نیفتد در خباط ای ز دودی جسته در ناری شده لقمه جسته لقمه‌ی ماری شده ای دیر به دست آمده بس زود برفتی آتش زدی اندر من و چون دود برفتی چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی زان پیش که در باغ وصال تو دل من از داغ فراق تو برآسود برفتی ناگشته من از بند تو آزاد بجستی ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی آهنگ به جان من دلسوخته کردی چون در دل من عشق بیفزود برفتی تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای بیار باده که دیر است در خمار توام اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت غلام همت و داد بزرگوار توام در این زمان که خمارم مطیع من می باش چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام بیار جام اناالحق شراب منصوری در این زمان که چو منصور زیر دار توام به یاد آر سخن‌ها و شرط‌ها که ز الست قرار دادی با من بر آن قرار توام بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی ولی چو درنگرم نیک در دوار توام به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره که من عدو قدح‌های زهربار توام چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم شها بگیر به دستم که دست کار توام عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد چگونه ریزد داند که بر کنار توام اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام چو زعفران شدم اما به لاله زار توام چگونه کافر باشم چو بت پرست توام چگونه فاسق باشم شرابخوار توام بیا بیا که تو راز زمانه می دانی بپوش راز دل من که رازدار توام چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من گمان فتاد رخم را که هم عذار توام شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را از آن خویش شمارم که در شمار توام اگر چه در چه پستم نه سربلند توام وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام اگر چه مال ندارم نه دستمال توام اگر چه کار ندارم نه مست کار توام برآی مفخر آفاق شمس تبریزی که عاشق رخ پرنور شمس وار توام اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه کی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی برو بی‌سر به میخانه بخور بی‌رطل و پیمانه کز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم غلامش چون شوی ای دل که تو خود عین آنستی چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران بدران شست اگر خواهی برو در بحر پیوستی نمی‌دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینت تاج و نگین از گوهر والای تو آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو سمند ره نورد این بیانان بزد راه سخن زینسان به پایان که چون منظور دور از لشکری گشت خروشان همچو سیل افتاد در دشت ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت کسان همزبان را یاد می‌کرد ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد خوش آن بیکس که صحرایی گزیند که غیر از سایه همپایی نبیند کند چندان فغان از جان ناشاد که آید آه از افغانش به فریاد نماند در مقام خسته حالی دل پر سازد از فریاد خالی بیا وحشی که عنقایی گزینیم وطن در قاف تنهایی گزینیم چو مه با خور بود نقصان پذیر است می از تنها نشستن شیر گیر است ز تنهاییست می را در فرح روی چو یارش پشه شد گردد ترش روی چو سرکه همسرای پشه افتاد نیاید از سرایش غیر فریاد چو زر با نقره یکچندی نشیند دگر خود را به رنگ خود نبیند مشو دمساز با کس تا توانی اگر می‌بایدت روشن روانی چو آیینه که با هرکس مقابل ز تأثیر نفس گردد سیه دل چو روزی چند شد القصه منظور به چشمش مرغزاری آمد از دور چو شد نزدیک جای خرمی دید عجب آب و هوای بی‌غمی دید در او هر سو چکاوک خانه کرده چو هدهد کاکل خود شانه کرده ز جا برجسته طفل سبزه از باد به آهو نیزه بازی کرده بنیاد ز زخم خار گلها را تکسر ز زخم سنگ مشت یاسمین پر گشودی ماهیش مقراض از دم به قصد آب می‌بردید قاقم بیان می‌کرد هر سو غنچه با گل به سر گوشی حدیث خون بلبل میان سبزه آب افتاده بیهوش کشیده سبزه تنگ او را در آغوش پی راحت فرود آمد ز شبرنگ به طرف سبزه‌زاری کرد آهنگ به آسایش به روی سبزه افتاد سمند خویش را سر در چرا داد فتادی همچو گل از دست بر دست که شد در خواب نازش نرگس مست چو مست خواب شد آن مایه ناز سمندش ناگه آمد در تک و تاز ز آواز سم اسب رمیده ز جا جست و گشود از خواب دیده نظر چون کرد شیری دید از دور در و دشت از غریوش گشته پر شور ز چنبر شیر گردون را جهانده نشان ناخنش بر ثور مانده خروشش مرده را بردی ز سر خواب به زهر چشم کردی زهره‌ها آب پی جستن زدی چون بر زمین پای نمودی کوهه‌ی گاو زمین جای کشید آن شیردل بر شیرشمشیر چو شیری حمله آور گشت بر شیر هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند که زخم تیغ بر گاو زمین ماند جدا کرد آن بلا را از سر خویش نمود از سبزه و گل بستر خویش به روی سبزه می‌غلطید چون آب که شد بر روی گل آهوش در خواب سفر سازنده‌ی شهر فسانه زند بر رخش زینسان تازیانه که چون منظورگشت از خواب بیدار برآمد بر سمند باد رفتار چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن به روی پشته‌ای برراند توسن نظر چون کرد شهری در نظر دید سوادش از نظر پر نورتر دید حصار او زدی بر چرخ پهلو کواکب سنگها بر کنگر او حصارش زلف زهره شانه کرده ز کنگر شانه را دندانه کرده کشیده خندقش از غرب تا شرق در آب خندقش چوب فلک غرق سواد شهر کردش دیده پرنور چو گل از خرمی بشکفت منظور ز روی خرمی میراند توسن که تا گشتش در دروازه روشن بر او دروازه‌بان چون دیده بگشاد به پای توسنش چون سایه افتاد بگفتا کای جوان نورسیده که از مهرت به ما پرتو رسیده چسان جان برده‌ای زین بیشه بیرون که شیرش بسته ره بر گاو گردون کنون عمریست تا این راه بسته به راه رهروان از کین نشسته ز نیش خویش شیر این گذرگاه نهاده رهروان را خار در راه ازو این حرف چون منظور بشنید ز کار رفته گوهر بار گردید بر او پیر از تعجب دیده بگشاد به منزلگاه خویشش برد و جا داد چو دید آن گنج در ویرانه‌ی خویش به پیش آورد درویشانه‌ی خویش پس آنگه رفت سوی درگه شاه بگفت این حال با خاصان درگاه ازو چون شرح این معنی شنفتند به خسرو صورت احوال گفتند زد از روی تعجب دست بر دست که یک تن چون ز دست این بلا رست به جمعی داد خلعت‌ها و فرمود که باتشریف تشریف آورد زود سوی منظور از آنجا رو نهادند زمین از دور پیشش بوسه دادند پی تعظیم تشریف از زمین خاست بدن از خلعت شاهانه آراست به آنها گشت همره بی‌توقف سوی بازار مصر آمد چو یوسف ازو دل داده خلقی از کف خویش هجوم بی‌دلانش از پس و پیش فتاده پیش و خلقی گشته پیرو چنین می‌رفت تا درگاه خسرو بیاوردند نزدیکان درگاه به تعظیم تمامش جانب شاه زمین بوسید آنطوری که شاید دعایش کرد آن نوعی که باید به میدان سخن افکند گویی ز هر جا کرد با او گفتگویی چو از هر بحث گوهر بار گردید به تقریبی حدیث شیر پرسید زمین بوسید منظور ادب کیش به خسرو گفت یک یک قصه خویش چنین در بزم شه تا شام جا کرد سخن از هر دری با شه ادا کرد شهنشه گفت تا کردند تعیین مقامی از پی شهزاده‌ی چین پی رفتن زمین بوسید منظور به دستوری ز بزم شاه شد دور چو جست از مجلس خسرو کرانه ببردندش به بزم خسروانه به روی نیم تختی جاش دادند به مجلس نقل خوشحالی نهادند چو پاسی از شب دیجور بگذشت سپاه خواب بر منظور بگذشت برای پاس آن پاکیزه گوهر گروهی حلقه‌ی سان ماندند بر در روز شادی است بیا تا همگان یار شویم دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم همچنین رقص کنان جانب بازار شویم روز آن است که خوبان همه در رقص آیند ما ببندیم دکان‌ها همه بی‌کار شویم روز آن است که تشریف بپوشد جان‌ها ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند ما به نظاره ایشان سوی گلزار شویم تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم باد به دست آرزو در طلب هوای دل گر نکند معاونت دور زمان مقبلم لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفی از مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهات اشک اعمی دان مقامات حریری و بدیع پیش آن دریای مالامال از آب حیات شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو رو که تو محمود عصری ما بتان سومنات از مقاماتت اگر فصلی بخونی بر عدو حالی از نامنطقی جذر اصم یابد نجات عقل کل خطی تامل کرد ازو گفت ای عجب علم اکسیر سخن داند مگر اقضی القضات دیر مان ای قدر و رایت عالم تایید را آفتابی بی‌زوال و آسمانی با ثبات ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر دیوانگان را می‌کند زنجیر او دیوانه‌تر ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب آری درآ هر نیم شب بر جان مست بی‌خبر ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر ای عشق خونم خورده‌ای صبر و قرارم برده‌ای از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر ما را که پیدا کرده‌ای نی از عدم آورده‌ای ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی‌خطر ای عشق چست معتمد مستی سلامت می‌کند بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر چون دست او بشکسته‌ای چون خواب او بربسته‌ای بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را گر سوی مصرت بردمی خون زلیخا خوردمی زندان یوسف کردمی چاه زنخدان تو را سرمایه‌ی جان باختم تن را ز جان پرداختم آخر به مردن ساختم تدبیر هجران تو را هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه‌ای اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را هر گه که بهر کشتنم از غمزه فرمان داده‌ای بوسیدم و بر سر زدم شاهانه فرمان تو را گر خون پاکم را فلک بر خاک خواهد ریختن حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را گر بخت در عشقت به من فرمان سلطانی دهد سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر ترسم که ساز آشکار اسرار پنهان تو را آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها مستی که بوسد دم به دم لبهای خندان تو را زان رو فروغی می‌دهد چشم جهان را روشنی کز دل پرستش می‌کند خورشید تابان تو را بیدار شو دلا که جهان جای خواب نیست ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست از خفتگان خاک چه پرسی که حال چیست زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست طیب حیات خواستن از آسمان خطاست کز شیشه‌ی دلیل امید صواب نیست □تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان ای دل برو که برده و بران خراج نیست مشنو حدیث بی‌خبران در بیان عشق دانی که احسن القصص اندر فسانه نیست از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی سه شاخ داری کور و کری و گرگینی میان آب دری و ز آب می‌پرسی میان گنج زری مس قلب می‌چینی خدات گوید تدبیر چشم روشن کن تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی اگر چه تیره شبی رو به صبح صادق آر مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی رسید نعره عشرت ز ناصر منصور غدوت اشربها و الخمار یسقینی مجردان همه شب نقل و باده می‌نوشند در این خوشی که در افواه سابق الدینی مثال دنب ز پس مانده‌ای ز سرمستان تو مست بستر گرمی حریف بالینی چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان مراقب ذهبی دشمن مساکینی گلست قوت تو همچون زنان آبستن تو را از آن چه که در روضه و بساتینی دی و بهار همه سال مار خاک خورد اگر انار زند خنده تین کند تینی اگر چه نقش لطیفی نه سر به سر نقشی وگر چه زاده طینی نه سر به سر طینی هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند کانیس دفتری و طالب دواوینی گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه به دیدار ایران بدش آرزوی بر دختر شاه آزاده‌خوی فرستاد هندی فرستاده‌یی سخن‌گوی مردی و آزاده‌یی یکی عهد نو خواست از شهریار که دارد به خان اندرون یادگار به نوی جهاندار عهدی نوشت چو خورشید تابان به باغ بهشت یکی پهلوی نامه از خط شاه فرستاده آورد و بنمود راه فرستاده چون نزد شنگل رسید سپهدار قنوج خطش بدید ز هندوستان ساز رفتن گرفت ز خویشان چینی نهفتن گرفت بیامد به درگاه او هفت شاه که آیند با رای شنگل به راه یکی شاه کابل دگر هند شاه دگر شاه سندل بشد با سپاه دگر شاه مندل که بد نامدار همان نیز جندل که بد کامگار ابا ژنده پیلان و زنگ و درای یکی چتر هندی به سر بر به پای همه نامجوی و همه نامدار همه پاک با طوق و با گوشوار همه ویژه با گوهر و سیم و زر یکی چتر هندی ز طاوس نر به دیبا بیاراسته پشت پیل همی تافت آن لشکر از چند میل ابا هدیه‌ی شاه و چندان نثار که دینار شد خوار بر شهریار همی راند منزل به منزل سپاه چو زان آگهی یافت بهرامشاه بزرگان ز هر شهر برخاستند پذیره شدن را بیاراستند بیامد شهنشاه تا نهروان خردمند و بیدار و روشن‌روان دو شاه گرانمایه و نیک‌ساز رسیدند پس یک به دیگر فراز به نزدیک اندر فرود آمدند که با پوزش و با درود آمدند گرفتند مر یکدگر را به بر دو شاه سرافراز با تاج و فر پیاده شده لشکر از هر دو روی جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی دو شاه و دو لشکر رسیده بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم به زین بر نشستند هر دو سوار همان پرهنر لشکر نامدار به ایوانها تخت زرین نهاد برو جامه‌ی خسرو آیین نهاد به ره بر بره مرغ بریان نهاد به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد می آورد و برخواند رامشگران همه جام پر از کران تا کران چو نان خورده شد مجلس شاهوار بیاراست پر بوی و رنگ و نگار پرستندگان ایستاده به پای بهشتی شده کاخ و گاه و سرای همه آلت می سراسر بلور طبقهای زرین ز مشک و بخور ز زر افسری بر سر میگسار به پای اندرون کفش گوهرنگار فروماند زان کاخ شنگل شگفت به می خوردن اندیشه اندر گرفت که تا این بهشتست یا بوستان همی بوی مشک آید از دوستان چنین گفت با شاه ایران به راز که با دخترم راه دیدار ساز بفرمود تا خادمان سپاه پدر را گذراند نزدیک ماه همی رفت با خادمان نامدار سرای دگر دید چون نوبهار چو دخترش را دید بر تخت عاج نشسته به آرام با فر و تاج بیامد پدر بر سرش بوسه داد رخان را به رخسار او برنهاد پدر زار بگریست از مهر اوی همان بر پدر دختر ماه‌روی همی دست بر سود شنگل به دست ازان کاخ و ایوان و جای نشست سپینود را گفت اینت بهشت برستی ز کاخ بت‌آرای زشت همان هدیه‌ها را که آورده بود اگر بدره و تاج و گر برده بود بدو داد با هدیه‌ی شهریار شد آن خرم ایوان چو باغ بهار وزان جایگه شد به نزدیک شاه همی کرد مرد اندر ایوان نگاه بزرگان چو خرم شدند از نبید پرستار او خوابگاهی گزید سوی خوابگه رفتن آراستند ز هرگونه‌یی جامه‌ها خواستند چو پیدا شد این چادر مشک‌رنگ ستاره بروبر چو پشت پلنگ بکردند میخوارگان خواب خوش همه ناز را دست کرده بکش چنین تا پدید آمد آن زرد جام که خورشید خوانی مر او را به نام بینداخت آن چادر لاژورد بگسترد بر دشت یاقوت زرد به نخچیر شد شاه بهرام گرد شهنشاه هندوستان را ببرد چو از دشت نخچیر باز آمدند خجسته پی و بزمساز آمدند چنین هم بگوی و به نخچیر و سور زمانی نبودی ز بهرام دور ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس آن شب که ما پنهان دو تن سازیم حالی ز انجمن باشیم در یک پیرهن ما را کجا گیرد عسس خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس عشق تو قلاوز جهان است سودای تو رهنمای جان است وصل تو خلاصه‌ی وجود است درد تو دریچه‌ی عیان است هاروت تو چاره ساز سحر است یاقوت تو مایه‌بخش جان است کس را ز دهان تو سخن نیست زان روی که نقطه گمان است تا بر دهنت نهاده‌ام دل این تنگ‌دلی من از آن است لعلت شکری است تنگ بر تنگ یعنی دل من بر آن دهان است کس بر کمرت میان ندیدست گرچه کمر تو را میان است تا ابروی چون کمانت دیدم صد گونه ز هم از آن کمان است چون ابروی توست چون کمانی چندین ز هم از چه در زبان است دندان تو مغز پسته‌ی توست مغزی دیدی که استخوان است گفتی که دلت بسوز در عشق یعنی که سپند عاشقان است از دست تو دل چگونه سوزم چون پای غم تو در میان است یک ذره غم تو خوشتر آید از هر شادی که در جهان است آن درد که در دل من از توست هر وصف که گویمش نه آن است در روی من شکسته دل خند گر موجب خنده زعفران است در کار عقوبت تو عطار چون ممتحنی در امتحان است حسن هر جا که در جهان برود عشق در پی چو بی‌دلان برود حسن هر جا به دلستانی رفت عشق بر کف نهاده جان برود حسن لیلی صفت چو حکمی کرد عشق مجنون سلب بر آن برود در پی حسن دلربا هر روز عشق بی‌بال جان فشان برود گر تو شرح کتاب حسن کنی مهر و مه چون ورق در آن برود هر چه در مکتب خبر علم است جمله بر تخته‌ی عیان برود نقطه‌ی عشق اگر پذیرد بسط بت به مسجد فغان کنان برود عشق خورشید و بود ما سایه است هر کجا این بیاید آن برود سر عشقم چو بر زبان آمد گر بگویم مرا زبان برود ره‌نورد بیان چو سربکشد ترسم از دست من عنان برود به سخن گفتم از دل تنگم انده حسن دلستان برود بر من این داغ از آتش عشق است که به آب از من این نشان برود دل که فرمانش بر جهان برود کرد حکمی که جان بر آن برود گرد میدان انفس و آفاق همچو گویی به سر دوان برود از نشانهای او دل است آگاه هر کجا دل دهد نشان برود ... هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟ این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟ چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟ بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی همچون علم به بام برآورد نام ما سودای آن علم که تو بر دوش میکنی تا غصهای تست در آغوش دست من آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟ ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا هر جام می که با دگری نوش میکنی گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟ رویش همی نمایی و بیهوش میکنی شنیدم بود در دامان راغی کهن برزیگری را، تازه باغی بپاکی، چون بساط پاک بازان به جانبخشی، چو مهر دلنوازان بچشمه، ماهیان سرمست بازی بسبزه، طائران در نغمه‌سازی صفیر قمری و بانگ شباویز زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز بتاکستان شده، گنجشک خرسند ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی ز هر سنگیش، روئیده گیاهی جداگانه بهر سو رنگ و تابی بهر کنجی، مهی یا آفتابی یکی پاکیزه رودی از بیابان روان گشته بدامان گلستان فروزنده چنان کز چرخ، انجم گریزنده چنان کز دیو، مردم چو جان، ز آلودگیها پاک گشته به آن پاکی، ندیم خاک گشته شتابنده چو ایام جوانی جوانی بخش هستی رایگانی رونده روز و شب، اما نه‌اش جای دونده همچنان، اما نه‌اش پای چو چشم پاسبان، بیخواب مانده چو گیسوی بتان، در تاب مانده جهنده همچو برق، اما نه آتش خروشنده چو رعد، اما نه سرکش ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ بهاری ابر، گوهر دانه میکرد صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد نموده غنچه‌ی گل، خنده آهنگ که در گلشن نشاید بود دلتنگ گرفته تنگ، خیری نسترن را که یکدل میتوان کردن دو تن را بیکسو، ارغوان افروخته روی ز ژاله بسته، مروارید بر موی شکفته یاسمین از طیب اسحار نهفته غنچه زیر برگ، رخسار همه رنگ و صفا و جلوه و بوی همه پاکیزه و شاداب نیکوی سحرگاهی در آن فرخنده گلزار شد از شوریدگی، مرغی گرفتار دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ بزندان حوادث، هفته‌ها ماند ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند قفس آرامگاهی، تیره‌روزی به آه آتشین، کاشانه سوزی پرش پژمرده، از خونابه خوردن تنش مسکین ز رنج دام بردن نه هیچش الفتی با دانه و آب نه هیچش انس با آسایش و خواب که اندر بند بگرفتست آرام؟ کدامین عاقل آسوده است در دام؟ گران آید به کبکان و هزاران گرفتاری بهنگام بهاران بر او خندید مرغ صبحگاهی که تا کی رخ نهفتن در سیاهی من، ای شوریده، گشتم هر چمن را شنیدم قصه‌ی هر انجمن را گرفتم زلف سنبل را در آغوش فضای لانه را کردم فراموش سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم زمردگون شده هم جوی و هم جر فراوان است آب و میوه‌ی تر ریاحین در گلستان میهمانند بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند صلا زن همچو مرغان سحرگاه که صبح زندگی شام است ناگاه بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است کجا آسایش آزادگان است تو سرمستی و ما صید پریشان تو آزادی و ما در بند فرمان فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست تو جز در بوستان، جولان نکردی نظر چون من، بدین زندان نکردی اثرهای غم و شادی، یکی نیست گرفتاری و آزادی، یکی نیست چه راحت بود در بی‌خانمانی چه دارو داشت، درد ناتوانی کی این روز سیه گردد دگرگون چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست بجز خونابه‌ی دل، لاله‌ای نیست چه سود از جستن و گردن کشیدن چمن را از شکاف و رخنه دیدن کجا خواهم نهادن زین قفس پای چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای چه خواهم خورد، غیر از دانه‌ی دام چه خواهم بود، جز تیره سرانجام چه خواهم داشت غیر از ناله و آه چه خواهم کرد با این عمر کوتاه چه خواهم خواند، غیر از نغمه‌ی غم چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد در و بام قفس، بام و درم شد پرم کندند و عریانی پرم شد اگر در طرف گلشن، میهمانی است برای طائران بوستانی است کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد مرا بست و شما را کرد آزاد ترا بگشود پا و با همان دست پر و بال مرا پیچاند و بشکست ترا، هم نعمت و هم ناز دادند مرا سوی قفس پرواز دادند عقلها را داده ایزد اعتداد مختلف اقدار بر حسب مواد شعله‌ها هریک به حدی منتهی است مشعلی از شمع جستن، ابلهی است پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است چون به فعل آید، توانی گفت هست سعی می‌کن تا به فعل آید تمام ورنه خواهی بود ناقص، والسلام سعی و تحصیل است و فکر اعتبار ترک شغلی کان تو را نبود به کار برحذر بودن ز طغیان هوا زانکه افتد عقل از آن در صعبها عبرتی گیر از چراغی، ای غنی در غبار ابر، در کم روغنی هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود ساز عبرت رهنمای سیر خود امتیاز آدمی از گاو و خر هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر! چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل فکر یک ساعت تو را در امر دین افضل آمد از عبادات سنین ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد در علاج نفس، با تدبیر شد تقوی قلب و صلاح واقعی هم به فکر و عبرت است، ای المعی ای رمیده طبع تو از ذی صلاح کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح عالمی، گر پیرو سنت شود مقصدش زان پیروی، غربت شود چون رسد وقت نماز، از جا جهد ترک صحبت داده، شغل از کف نهد گوئیش: مرد ریاکاری بود اهل مشرب را به دل باری بود ور ز قید شرع بینی وا شده لاابالی گشته، بی‌پروا شده در عبادت کرده عادت، چون صبی آخر وقت و اقل واجبی صحبت هر صنف کافتد اتفاق باشد اندر وسعت خلقش وفاق نامیش با مشرب و بی‌ساخته گوئیش: اصلا ریا نشناخته بس سبکروح و لطیف و بامزه است گوئیا، نان و پنیر و خربزه است هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس آتش به جانم در زدی این آه برق‌انداز من من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟ برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من پروانه‌وارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو نه پرتوی بر حال دل، نه بوسه‌ای در گاز من از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من میان دوعم زاده وصلت فتاد دو خورشید سیمای مهتر نژاد یکی را به غایت خوش افتاده بود دگر نافر و سرکش افتاده بود یکی خلق و لطفی پریوار داشت یکی روی در روی دیوار داشت یکی خویشتن را بیاراستی دگر مرگ خویش از خدا خواستی پسر را نشاندند پیران ده که مهرت بر او نیست مهرش بده بخندید و گفتا به صد گوسفند تغابن نباشد رهایی ز بند به ناخن پری چهره می‌کند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟ نه صد گوسفندم که سیصد هزار نباید به نادیدن روی یار تو را هرچه مشغول دارد ز دوست اگر راست خواهی دلارامت اوست □یکی پیش شوریده حالی نبشت که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟ بگفتا مپرس از من این ماجری پسندیدم آنچ او پسندد مرا بردری ز آمد شد بسیار آزاریم هست گر خدا صبری دهد اندیشه کاریم هست صبر در می‌بندند اما نیستم ایمن ز شوق خانه‌ی پر رخنه‌ی کوتاه دیواریم هست گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد چاره خود کرده‌ام جان جگر خواریم هست کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست گر چه ناید بنده‌ای چون من به کار کس ولی نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار خود اگر هیچم دل و طبع وفا داریم هست کوری چشم رقیبان زان گلستان امید نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم مژه آراست که غوغای صف عشاقم طره افشاند که سر حلقه‌ی طرارانم رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم قد برافراخت که من دولت بیدارانم نکته خال و خطش از من سودازده پرس که نویسنده‌ی طومار سیه کارانم نقد جان بر سر بازار محبت دادم تا بدانند که من هم ز خریدارانم سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم حالیا قافله‌سالار سبک بارانم تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز روزگاری است که خاک قدم یارانم گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم گفت خاموش که من خود سر مکارانم تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد مو به مو با خبر از حال گرفتارانم با لب لعلت سخن در جان رود با سر زلف تو در ایمان رود عقل چون شرح لب تو بشنود پیش لعلت از بن دندان رود هر که او سرسبزی خط تو دید چون قلم سر بر خط فرمان رود چون ببیند پسته‌ی خط فستقیت در خط تو با دل بریان رود آنچه رویت را رود در نیکویی می‌ندانم تا فلک را آن رود چون شود خورشید رویت آشکار ماه زیر میغ در پنهان رود هر که روی همچو خورشید تو دید گر همه چرخ است سرگردان رود هست جان عطار را شیرین از آنک شرح آن لب بر زبان جان رود ای سرو خرامنده‌ی بستان حقایق آزاد شو از سبزه‌ی این سبز حدائق برگلبن ایجاد توئی غنچه‌ی خندان در گلشن ابداع توئی برگ شقائق منزلگه انس تو سراپرده‌ی قدسست تا چند شوی ساکن این تیره مضائق بیرون نرود راه تو بی‌ترک مقاصد حاصل نشود کام تو بی قطع علائق رخش امل از عرصه‌ی تقلید برون ران تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق در کوکبه‌ات خیل وحشم چیست مخائل در راه تو خرگاه و خیم چیست عوائق چون کعبه‌ی خلقت بوجود تو شرف یافت باید که شوی قبله‌ی حاجات خلائق آنکس که گدای در میخانه‌ی عشقست برخسرو عقلست بصد مرتبه فائق خواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحی زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق عشق و کمین گشادنی، ما و ز جان بریدنی یار و کمان کشیدنی، ما و به خون تپیدنی روزی کشتگان او ضربت تیغ خوردنی قسمت عاشقان او حسرت دل کشیدنی پرده‌ی صبر می‌درد عارضش از نظاره‌ای خون عقیق می‌خورد لعل وی از مکیدنی وه که بر آه عاشقی با همه آرزو شدم خوش دل از او به غمزه‌ای قانع ازو به دیدنی جلوه کند چو قامتش زیر قبای زرفشان ما و به جلوه‌گاه او جامه‌ی جان دریدنی از همه کس تظلمی وز تو به لب تبسمی از همه سو قیامتی وز تو به ره چمیدنی چون تو قیام می‌کنی ما و ز پا فتادنی چون تو به ناز می‌روی، ما و به سر دویدنی بس که به باغ عارضت واله و مست و بی خودم دست مرا نمی‌رسد نوبت میوه‌چیدنی شادم از آن فروغیا کز اثر محبتی نقد نشاط صرف شد بر سر غم خریدنی بر در یار من سحر مست و خراب می‌روم جام طرب کشیده‌ام، زآن به شتاب می‌روم ساغری از می لبش دوش سال کرده‌ام وقت سحر به کوی او بهر جواب می‌روم از می ناب جزع او گرچه خراب گشته‌ام تا دهد از کرشمه‌ام باز شراب، می‌روم بر سر خوان درد او درد بسی کشیده‌ام تا کشم از دو لعل او باده‌ی ناب می‌روم جذبه‌ی حسن دلکشش می‌کشدم به سوی خود از پی آن کشش دگر، همچو ذباب می‌روم برقع تن ز شوق او پیش رخش گشادمی لیک ز شرم روی او بسته نقاب می‌روم در سر باده می‌کنم هستی خویش هر زمان خاک رهم، رواست گر بر سر آب می‌روم شحنه‌ی عشق هر شبی بر کندم ز خواب خوش در هوس خیال او باز به خواب می‌روم شاید اگر هوای او می‌کشدم، که در رهش بر سر آب چشم خود همچو حباب می‌روم بیخود اگر ز صومعه بر در میکده روم گر تو خطا گمان بری راه صواب می‌روم نیست مرا ز خود خبر، بیش ازین که: در جهان مست و خراب آمدم، مست و خراب می‌روم من صید آنکه کعبه‌ی جان‌هاست منظرش با من به پای پیل کند جنگ عبهرش صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک مشک است پیل بالا در سنبل ترش دل تو سنی کجا کند آن را که طوق‌وار در گردن دل است کمند معنبرش نقد است سرخ‌رویی دل با هزار درد از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف وان زنگیانه خال سیاه مدورش چون موی زنگیش سیه و کوته است روز از ترک تاز هندوی آشوب گسترش خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد زند مجوس خواند و مصحف ببر درش نی نی بجای خویش نسیبی همی کند نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش خال سیاه او حجر الاسود است از آنک ماند به خال زلف به خم حلقه‌ی درش سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک خوانند روشنان همه خورشید اسمرش گویی برای بوس خلایق پدید شد بر دست راست بیضه‌ی مهر پیمبرش خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش دیدی جناب حق جنب آرزو مشو کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش این زال سرسپید سیه دل طلاق ده آنک ببین معاینه فرزند شوهرش تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش کی بدترین حبائل شیطان کند طلب آن کس که با حمایل سلطان بود برش خورشید را بر پسر مریم است جای جای سها بود به بر نعش و دخترش از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش اول فسون دهد فلک آخر گلو برد آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد به قهر ببرند حنجرش سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید شاه سخا سخن ز فلک دید برترش طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش آری منم که رومی مصری است خلعتم ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب ز آن کس که رکن خانه‌ی دین خواند جعفرش بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او بر ابلق فلک فکنم زین به استرش دیدم که سیات جهانش نکرد صید ز آن رد نکردم این حسنات موفرش سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش ختم کمال گوهر عباس مقتفی کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی از خود خلیفه کرد خدای گروگرش انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی در طینت است نور یدالله مخمرش از خط کردگار فلک راست محضری المقتفی خلیفتنا مهر محضرش در دست روزگار فلک راست محضری المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش دگر روز کز عطسه‌ی آفتاب دمیدند کافور بر مشک ناب فرستاد شه تا به روشن ضمیر فلاطون نهد خامه را بر حریر نگارد یکی نامه‌ی دلنواز که خوانندگان را بود کارساز به فرمان شه پیر دریا شکوه جواهر برون ریخت از کان کوه ز گوهر فشان کلک فرمانبرش نبشته چنین بود در دفترش که باد افزون ز آسمان و زمین ز ما آفریننده را آفرین پس از آفرین کردن کردگار بساط سخن کرد گوهر نگار که شاه جهان از جهان برترست جهان کان گوهر شد او گوهرست چو گوهر نهادست و گوهر نژاد خطرناکی گوهر آرد به باد نمودار اگر نیک اگر بد کند باندازه گوهر خود کند کمین گاه دزدان شد این مرحله نشاید دراو رخت کردن یله درین پاسگه هر که بیدار نیست جهانبانی او را سزاوار نیست جهانگیر چون سر برارد به میغ به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ همان تیغ مردان که خونریز شد به تدبیر فرزانگان تیز شد به روز و به شب بزم شاهنشهی ز دانا نباید که باشد تهی شه آن به که بر دانش آرد شتاب نباید که بفریبدش خورد و خواب دو آفت بود شاهرا هم نفس که درویش را نیست آن دسترس یک آفت ز طباخه‌ی چرب دست که شه را کند چرب و شیرین پرست دگر آفت از جفت زیبا بود کزو آرزو ناشکیبا بود از این هردو شه را نباشد بهی که آن برکند طبع و این تن تهی نه بسیار کن شو نه بسیار خوار کز آن سستی آید وزین ناگوار جهان را که بینی چنین سرخ و زرد بساطی فریبنده شد در نورد جهان اژدهائیست معشوق نام از آن کام نی جان براید ز کام نگویم که دنیا نه از بهرماست که هم شهری ما و هم شهر ماست نباشیم از این‌گونه دنیا پرست که آریم خوانی به خونی به دست نهادی که برداشت از خون کند فروداشتی بی جگر چون کند از این چار ترکیب آراسته ز هر گوهری عاریت خواسته عنان به که پیچیم ازان پیشتر که ایشان زما باز پیچند سر اگر آب در خاک عنبر شود سرانجام گوهر به گوهر شود خری آبکش بود خیکش درید کری بنده غم خورد و خر میدوید جهان خار در پشت و ما خارپشت به هم لایقست این درشت آن درشت دوبیوه به‌هم گفتگو ساختند سخن را به طعنه درانداختند یکی گفت کز زشتی روی او نگردد کسی در جهان شوی تو دگر گفت نیکو سخن رانده‌ای تو در خانه از نیکوئی مانده‌ای چه خسبیم چندین بر این آستان که با مرگ شد خواب هم‌داستان کسی کو نداند که در وقت خواب دگر ره به بیداری آرد شتاب ز خفتن چو مردن بود در هراس که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس درین ره جز این خواب خرگوش نیست که خسبنده مرگ را هوش نیست چه بودی کزین خواب زیرک و فریب شکیبا شدی دیده ناشکیب مگر دیدی احوال نادیده را پسندیده و ناپسندیده را وز این بیهده داوری ساختن زمانی براسودی از تاختن چرا از پی یک شکم وار نان گراینده باید به هر سو عنان شتاب آوریدن به دریا و دشت چرا چون به نانی بود بازگشت شتابندگانی که صاحب دلند طلبکار آسایش منزلند گذارند گیتی همه زیر پای هم آخر به آسایش آرند رای همه رهروان پیش بینندگان کنند آفرین بر نشینندگان سلامت در اقلیم آسودگیست کزین بگذری جمله بیهود گیست چه باید درین آتش هفت جوش به صید کبابی شدن سخت کوش سرانجام هر باز کوشیدنی بجز خوردنی نیست و پوشیدنی چو پوشیدنی باشد و خوردنی حسابی دگر هست ناکردنی به دریا درآنکس که جان میکند هم آنکس که در کوه کان می‌کند کس از روزی خویش درنگذرد به اندازه خویش روزی خورد هوس بین که چندین هزار آدمی نهند آز در جان و زر در زمی زر آکن که او خاک بر زر کند خورد خاک و هم خاک بر سر کند جهان آن کسی راست کو در جهان خورد توشه‌ی راه با همرهان ز کیسه به چربی برد بند را دهد فربهی لاغری چند را بیک جو که چربنده شد سنگ خام بدان خشگیش چرب کردند نام رهی در و برگی در آن راه نی ز پایان منزل کس آگاه نی نباید غنودن چنان بیخبر که ناگاه سیلی درآید به سر نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد که تن ناتوان گردد و روی زرد کجا عزم راه آورد راه جوی نراند چو آشفتگان پوی پوی نگهبان برانگیزد آن راه را کند برخود ایمن گذرگاه را شب و روز بیدار باشد به کار که بر خفتگان ره زند روزگار پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش ندارد به گفتار بیگانه گوش چو لشگرکشی باشدش ره شناس ز دشواری ره ندارد هراس گذر گر به هامون کند گر به کوه پراکندگی ناورد در گروه به موکب خرامد چو باران و برف به هیبت نشیند چو دریای ژرف زمین خیز آن بوم را یک دو مرد به دست آرد و سیر دارد به خورد وزیشان نهانی کند باز جست که بی آب تخم از زمین برنرست به آسانی آن کار گردد تمام ز سختی نباید کشیدن لگام چو آید ز یک سر سلامت پدید سر چند کس را نباید برید دران ره که دستی قویتر بود زدن پای پیش آفت سر بود نشاید دران داوری پی فشرد که دعوی نشاید در او پیش برد چو بر رشته کاری افتد گره شکیبائی از جهد بیهوده به همه کارها از فرو بستگی گشاید ولیکن به آهستگی فرو بستن کار در ره بود گشایش در آن نیز ناگه بود سخن گر چه شد گفته بر جای خویش سخندانی شاه از این هست بیش به هر جا که راند به نیک اختری خرد خود کند شاه را رهبری کسی را که یزدان بود کارساز بود زادم و آدمی بی نیاز دلی را که آرد فرشته درود به اندیشه‌ی کس نیاید فرود اگر من به فرمان شاه جهان مثالی نبشتم چو کارآگهان نیاوردم الا پرستش بجای که اقبال شد شاه را رهنمای نشد خاطر شاه محتاج کس خدا و خرد یاور شاه بس خرد باد در نیک و بد یار او خدا باد سازنده‌ی کار او خردمند چون نامه را کرد ساز به شاه جهان داد و بردش نماز دل شه ز بند غم آزاد گشت از آن نامه نامور شاد گشت هرگز از زلف کجت بی‌پیچ و تابی نیستم صید این دامم از آن بی‌اضطرابی نیستم گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد چون قرینم با رقیبان بی‌عذابی نیستم دی که بهر قتل می‌کردی شمار عاشقان من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبی نیستم ز آب حلمت شعله‌ی عشقم به پستی مایل است عاشقم آخر سزاوار عتابی نیستم من که صد پیغام گستاخانه‌ات دادم هنوز در خور ارسال عاشق کش جوابی نیستم بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من کو چه گردی ابترم عالیجنابی نیستم ز در درآ و شبستان ما منور کن هوای مجلس روحانیان معطر کن اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور به بام قصر برآ و چراغ مه برکن بگو به خازن جنت که خاک این مجلس به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن فضول نفس حکایت بسی کند ساقی تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال بیا و خرگه خورشید را منور کن طمع به قند وصال تو حد ما نبود حوالتم به لب لعل همچو شکر کن لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن می رسد بوی جگر از دو لبم می برآید دودها از یاربم می بنالد آسمان از آه من جان سپردن هر دمی شد مذهبم اندکی دانستیی از حال من گر خبر بودی شبت را از شبم مکتب تعلیم عشاق آتش است من شب و روز اندرون مکتبم روی خود بر روی زرد من بنه دست نه بر سینه‌ام کاندر تبم گفتمش گویم به گوشت یک سخن گفت ترسم تا نسوزد غبغبم گفتمش دور از جمالت چشم بد چشم من نزدیک اگر چه معجبم که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم که به همت عزیزان برسم به نیک نامی تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان تا به میان زد قضا دامن آخر زمان در طبقات ملوک پادشهی برگزید تیغ زن و صف‌شکن شیردل و نوجوان خوانده ز آیندگی خطبه‌ی پایندگی بسته ز پایندگی راه بر آیندگان خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت منت هم نامیش حمزه‌ی صاحبقران آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان فرش نگارنده‌اش چهره‌ی حور پری سده فشارنده‌اش جبهه‌ی خاقان و خان ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان وانکه چو شد دهر را واسطه‌ی دفع شر گشت قوی خلق را رابطه‌ی جسم و جان میوه چش باغ او ذائقه‌ی حسن و ناز نازکش داغ او ناصیه‌ی انس و جان رشحه‌ی فیضش کشد زر ز مسامات ارض تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز باز تواند گرفت مال صعود از دخان نال قلم گر شود از کف حفظش علم چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان موی اگر پل شود در کنف حفظ وی تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش آبله بر فرق سر یافته از فرقدان تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار بر کنفش شد کهن غاشیه‌ی کهکشان گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان بهر تو طاعت تمام جبهه و لب می‌شود می‌رسد از رهروان هرچه بر آن آستان حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران بگذرد از خاره‌تیر گرچه در اثنای کار نرم کند مشت او مهره‌ی پشت کمان مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد با کرم حیدری همت او توامان ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان از تو که سر تا قدم شعله‌ی سوزنده‌ای نایره‌ی مرکز فتاد دایره‌ی عظم و شان شیهه شبدیز تو سینه‌ی رستم خراش نیزه‌ی خون ریز تو آتش جرات نشان نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب شد به کتان هم مزاج پرده‌ی راز نهان از اثر نار بغض یافته مانند مار خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار سایه به چرخ افکند پایه‌ی کوه گران عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار پای صبا را نخست رعشه کند تاروان تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت قدرت پروردگار کاستش اندر مکان زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد آید از اقبال تو کار سنان از بنان پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو منکر شان تو را ساخته خاطر نشان ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان گر به زمین بسپری نعل سمند جلال آینه دانی شود سربه سر این خاکدان باره‌ی خورشید را هر سحری می‌کنند بر زبر چرخ زین تا کشی‌اش زیر ران لیک به روی زمین از حرکات سریع داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب بر کفل اندازدش سایه‌ی دوال عنان صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان در کفلش چون کشند از حرکاتش زند طعنه به بال ملک دامن بر گستوان گر بکند کام خویش تنگ به حیلت‌گری باشد از امکان برون تاختنش بر مکان کاسه‌ی سمش هزار کاسه‌ی سر بشکند بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان نیک توان یافتن صنعت او در یورش لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی بر شمرد بحر را در ره هندوستان خلقه حاتم کند مس سراپای وی مرد برو گر زند هی ز پی امتحان با کفل همچو کوه دانه‌ی تسبیح را رشته شود وقت کار آن فرس کاروان باد ز پس‌ماندگی پیش فتد هم گهی گرد جهان گر بود در عقب او دوان در ره باریک کرد پویه‌ی او بی‌رواج کار رسن با زر ابر زیر ریسمان بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا یافته حسن زمین کام صبا را گران خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار توسن فربه سرین تازی لاغر میان من که زبان جهان در ازلم شد لقب در صفتش خویش را یافتم الکن زبان دادگرا سرورا شیردلا صفدرا گرچه درین دولتست محتشم از مادحان لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان طول ز حد شد برون به که سخن را کنون ختم کند بر دعا کلک مطول بیان ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر دست به دست از ملوک ای شه کشورستان از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان چون سلامان با همه حلم و وقار کرد در وی عشوه‌ی ابسال کار، در دل از مژگان او، خارش خلید وز کمند زلف او، مارش گزید ز ابروانش طاقت او گشت طاق وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق نرگس جادوی او خوابش ببرد حلقه‌ی گیسوی او تابش ببرد اشک او از عارضش گل‌رنگ شد عیشش از یاد دهانش تنگ شد دید بر رخسار او خال سیاه گشت از آن خال سیه حالش تباه دید جعد بیقرارش بر عذار ز آرزوی وصل او، شد بیقرار شوقش از پرده برون آورد، لیک در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک که مبادا گر چشم طعم وصال طعم آن بر جان من گردد وبال آن نماند با من و، عمر دراز مانم از جاه و جلال خویش باز دولتی کن مرد را جاوید نیست بخردان را قبله‌ی امید نیست بشد ویسه سالار توران سپاه ابا لشکری نامور کینه‌خواه ازان پیشتر تابه قارن رسید گرامیش را کشته افگنده دید دلیران و گردان توران سپاه بسی نیز با او فگنده به راه دریده درفش و نگونسار کوس چو لاله کفن روی چون سندروس ز ویسه به قارن رسید آگهی که آمد به پیروزی و فرهی ستوران تازی سوی نیمروز فرستاد و خود رفت گیتی فروز ز درد پسر ویسه‌ی جنگجوی سوی پارس چون باد بنهاد روی چو از پارس قارن به هامون کشید ز دست چپش لشکر آمد پدید ز گرد اندر آمد درفش سیاه سپهدار ترکان به پیش سپاه رده برکشیدند بر هر دو روی برفتند گردان پرخاشجوی ز قلب سپه ویسه آواز داد که شد تاج و تخت بزرگی به باد ز قنوج تا مرز کابلستان همان تا در بست و زابلستان همه سر به سر پاک در چنگ ماست بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست کجا یافت خواهی تو آرامگاه ازان پس کجا شد گرفتار شاه چنین داد پاسخ که من قارنم گلیم اندر آب روان افگنم نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی به پیش پسرت آمدم کینه جوی چو از کین او دل بپرداختم کنون کین و جنگ ترا ساختم برآمد چپ و راست گرد سیاه نه روی هوا ماند روشن نه ماه سپه یک به دیگر برآویختند چو رود روان خون همی ریختند بر ویسه شد قارن رزم جوی ازو ویسه در جنگ برگاشت روی فراوان ز جنگ آوران کشته شد بورد چون ویسه سرگشته شد چو بر ویسه آمد ز اختر شکن نرفت از پسش قارن رزم‌زن بشد ویسه تا پیش افراسیاب ز درد پسر مژه کرده پرآب به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی مرا سر گشته و حیران و ناکس گفته‌ای، آری تو صاحب دولتی، در حال مسکینان چنین بینی بهشتی طلعتا، آن چشمه‌ی کوثر لبت باشد که در وی لذت شیر و شراب و انگبین بینی قیامت میکند طبعم چو میبیند ترا، آری قیامت باشد آن ساعت که مه را بر زمین بینی جدا کن پرده از رخسار چون خورشید نورانی که نور خرمن ماهش به معنی خوشه چین بینی دو لعل خویش را یک دم به وصف خود زبانی ده که همچون اوحدی ملک سخن زیر نگین بینی زهی لواء و علم لا اله الا الله که زد بر اوج قدم لا اله الا الله چگونه گرد برآورد شاه موسی وار ز بحر هست و عدم لا اله الا الله ستاده‌اند صفات صفا ز خجلت او به پیش او به قدم لا اله الا الله یکی ستم ز وی از صد هزار عدل به است زهی خوشی ستم لا اله الا الله ز هر طرف که نظر کرد می برویاند هزار باغ ارم لا اله الا الله ز بحر غم به کناری رسم عجب روزی ز موج لطف و کرم لا اله الا الله ندارد از شه من هیچ بوی جان آن کس که ببینیش تو به غم لا اله الا الله چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز زهی دریغ و ندم لا اله الا الله برآید از دل و از جان الست شه شنود هزار بانگ نعم لا اله الا الله بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین زهی شفای سقم لا اله الا الله دلم طواف به تبریز می‌کند محرم در آن حریم حرم لا اله الا الله زهی خوشی که بگویم که کیست هان بر در بگوید او که منم لا اله الا الله دل به تو دادیم و شکستی، برو سینه‌ی ما را چو بخستی ، برو داد دل از پیش تو می‌خواستم چون بت بیداد پرستی، برو باز ز سر عربده داری و جنگ هیچ نگویم که: تو مستی، برو نیستی از همچو منی در جهان سهل بود، چون که تو هستی، برو آمده بودم که نشینی دمی چون ز تکبر ننشستی، برو گم شده بودم که: بجویی مرا چونکه نجستی و بخستی، برو اوحدی شیفته در دام تست گر تو ازین دام بجستی، برو برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام ابا پیر دستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در به شادی پذیره شدندش به راه ازو شادمان گشت فرخنده شاه به زاولش بردند مهمان خویش همه بنده‌وار ایستادند پیش وزو زند و کشتی بیاموختند ببستند و آذر برافروختند برآمد برین میهمانی دو سال همی خورد گشتاسپ با پور زال به هرجا کجا شهریاران بدند ازان کار گشتاسپ آگه شدند که او مر سو پهلوان را ببست تن پیل وارش به آهن بخست به زاولستان شد به پیغمبری که نفرین کند بر بت آزری بگشتند یکسر ز فرمان شاه بهم برشکستند پیمان شاه چو آگاهی آمد به بهمن که شاه ببستست آن شیر را بی‌گناه نبرده گزینان اسفندیار ازانجا برفتند تیماردار همی داشتند از سپه دست باز پس اندر گرفتند راه دراز به پیش گو اسفندیار آمدند کیان‌زادگان شیروار آمدند پدر را به رامش همی داشتند به زندانش تنها بنگذاشتند پس آگاهی آمد به سالار چین که شاه از گمان اندرآمد به کین برآشفت خسرو به اسفندیار به زندان و بندش فرستاد خوار خود از بلخ زی زابلستان کشید بیابان گذارید و سیحون بدید به زاول نشستست مهمان زال برین روزگاران برآمد دو سال به بلخ اندرونست لهراسپ شاه نماندست از ایرانیان و سپاه مگر هفتصد مرد آتش پرست هه پیش آذر برآورده دست جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس از آهنگ‌داران همینند بس مگر پاسبانان کاخ همای هلا زود برخیز و چندین مپای مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپشان داد دل بدانید گفتا که گشتاسپ شاه سوی نیمروز او سپردست راه به زاول نشستست با لشکرش سواری نه اندر همه کشورش کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن پسرش آن گرانمایه اسفندیار به بند گران‌اندرست استوار کدامست مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز نراند به راه ایچ و بی‌ره رود ز ایران هراسان و آگه رود یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه منم گفت آهسته و نامجوی چه باید ترا هرچ باید بگوی شه چینش گفتا به ایران خرام نگهبان آتش ببین تا کدام پژوهنده‌ی راز پیمود راه به بلخ گزین شد که بد گاه شاه ندید اندرون شاه گشتاسپ را پرستنده‌یی دید و لهراسپ را بشد همچنان پیش خاقان بگفت به رخ پیش او بر زمین را برفت چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت از اندوه دیرینه آزاد گشت سر آن را همه خواند و گفتا روید سپاه پراگنده گرد آورید برفتند گردان لشکر همه به کوه و بیابان و جای رمه بدو باز خواندند لشکرش را گزیده سواران کشورش را بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی عجب عجب که برون آمدی به پرسش من ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی مجو مجو پس از این زینهار راه جفا مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری بیا بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی مبارک روز بود امروز، یارا که دیدار تو روزی گشت ما را من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم به چشم خود بهشت آشکارا نه مهرست این، که داغ دولتست این که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟ که در دست اوفتاد این بی‌نوا را درین حالت که من روی تو دیدم عنایت‌هاست با حالم خدا را هم آه آتشینم کارگر بود که شد نرم آن دل چون سنگ خارا مرا تشریف یک پرسیدنت به ز تخت کیقباد و تاج دارا بکش زود اوحدی را، پس جدا شو که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را چه گویمت که دلم از جدائیت چون است دلم جدا ز تو دل نیست قطره‌ی خون است تو کرده‌ای دل من خون و تا ز غصه کنی دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است که آفت دل و صبر و قرار مجنون است ز مور کمترم و می‌کشم به قوت عشق به دوش باری، کز حد پیل افزون است ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم که این نه کار تو این کار ، کار گردون است اگر به قامت موزون کشد دل هاتف نه جرم او که تقاضای طبع موزون است اصل نفع و ضر و مایه‌ی خوب و زشت و خیر و شر نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر اصل شر است این حشر کز بوالبشر زاد و فساد جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟ خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟ گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن جهل گر است ای پسر پرهیز کن زین زشت‌گر جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟ گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟ تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر پیش جان تو سپر کرده‌است یزدان تنت را تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟ خواب و خور کار تن تیره است، تو مر جانت را چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟ مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین همبر است امروز ناچار آن جوین با آن شکر داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر مردم دانا مسلمان است، نفروشدش کس مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست جان به دانش زنده ماند زان بدون یابد خطر جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل چون درختی که‌ش عمل برگ است و از علم است بر جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟ از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی خانه بس تنگ است و تاری می‌نبینی راه در خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک خاک پیش توست و زر را می نیابی جز خبر همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟ بس ترش و تنگ جای است این ازیرا مر تو را خم سرکه است این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر ره گذار است این جهان ما را، بدو دل در مبند دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر دست و پایم خشک بسته است این جهان بی دست و پای زیب و فرم پاک برده‌است اینچنین بی زیب و فر نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعت است کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر نیست جز دولاب گردون چون به گشتن‌های خویش آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر وانگهی پیداست چون زو فایده جمله توراست کاین ز بهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگر است مختصر، لیکن سخن‌گوی است و هم تدبیر گر پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما نافریده‌است این جهان را، ای جهان مختصر تن تو را گور است بی‌شک، مر تو را پس وعده کرد روزی از گورت برون آرد خدای دادگر تنت همچون گور خاک است، ای پسر، مپسند هیچ جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر خاک تیره بد مقر است، ای برادر، شکر کن ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر انچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین ور نه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر بخندید قیدافه از کار اوی ازان مردی و تند گفتار اوی بدو گفت کای خسرو شیرفش به مردی مگردان سر خویش کش نه از فر تو کشته شد فور هند نه دارای داراب و گردان سند که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر شدی بر زمان و زمین همه نیکویها ز یزدان شناس و زو دار تا زنده باشی سپاس تو گویی به دانش که گیتی مراست نبینم همی گفت و گوی تو راست کجا آورد دانش تو بها چو آیی چنین در دم اژدها بدوزی به روز جوانی کفن فرستاده‌یی سازی از خویشتن مرا نیست آیین خون ریختن نه بر خیره با مهتر آویختن چو شاهی به کاری توانا بود ببخشاید از داد و دانا بود چنان دان که ریزنده‌ی خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه تو ایمن بباش و به شادی برو چو رفتی یکی کار برساز نو کزین پس نیابی به پیغمبری ترا خاک داند که اسکندری ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده هم زین نشان بر حریر نهاده به نزد یکی یادگیر برو راند هم حکم اخترشناس کزو ایمنی باشد اندر هراس چو بخشنده شد خسرو رای‌زن زمانه بگوید به مرد و به زن تو تا ایدری بیطقون خوانمت برین هم نشان دور بنشانمت بدان تا نداند کسی راز تو همان نشنود نام و آواز تو فرستمت بر نیکوی باز جای تو باید که باشی خداوند رای به پیمان که هرگز به فرزند من به شهر من و خویش و پیوند من نباشی بداندایش گر بدسگال به کشور نخوانی مرا جز همال سکندر شنید این سخن شاد شد ز تیمار وز کشتن آزاد شد به دادار دارنده سوگند خورد بدین مسیحا و گرد نبرد که با بوم و بارست و فرزند تو بزرگان که باشند پیوند تو نسازم جز از خوبی و راستی نه اندیشم از کژی و کاستی چو سوگند شد خورده قیدافه گفت که این پند بر تو نشاید نهفت چنان دان که طینوش فرزند من کم اندیشد از دانش و پند من یکی بادسارست داماد فور نباید که داند ز نزدیک و دور که تو با سکندر ز یک پوستی گر ایدونک با او به دل دوستی که او از پی فور کین آورد به جنگ آسمان بر زمین آورد کنون شاد و ایمن به ایوان خرام ز تیمار گیتی مبر هیچ نام آبها آیینه‌ی سرو خرامان تواند بادها مشاطه‌ی زلف پریشان تواند رعدها آوازه‌ی احسان عالمگیر تو ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند سروها از طوق قمری سر بسر گردیده چشم دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو صبح خیزان واله چاک گریبان تواند سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی سبزه‌ی خوابیده‌ی طرف گلستان تواند آتشین‌رویان که می‌بردند ازدلها قرار چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند چون صدف، جمعی که گوهر می‌فشاندند از دهن حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم ای پرده‌ی عار خود و ندر دم مار خود تا غره‌ی خود باشی، مشنو که به کار آیم من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن کز منظره‌ی ایشان بر برج حصار آیم سر جمله‌ی اعدادم، نه زایم و نه زادم هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم اینست قرار من: کز غیر نماند کس چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم خود مشغله انگیزم، خود مشعله‌دار آیم مرد گفت آری سبو را سر ببند هین که این هدیه‌ست ما را سودمند در نمد در دوز تو این کوزه را تا گشاید شه بهدیه روزه را کین چنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایه‌ی اذواق نیست زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور دایما پر علت‌اند و نیم‌کور مرغ کاب شور باشد مسکنش او چه داند جای آب روشنش ای که اندر چشمه‌ی شورست جاث تو چه دانی شط و جیحون و فرات ای تو نارسته ازین فانی رباط تو چه دانی محو و سکر و انبساط ور بدانی نقلت از اب و جدست پیش تو این نامها چون ابجدست ابجد و هوز چه فاش است و پدید بر همه طفلان و معنی بس بعید پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد می‌کشیدش روز و شب بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم کشیدش از بیابان تا به شهر زن مصلا باز کرده از نیاز رب سلم ورد کرده در نماز که نگه‌دار آب ما را از خسان یا رب آن گوهر بدان دریا رسان گرچه شویم آگهست و پر فنست لیک گوهر را هزاران دشمنست خود چه باشد گوهر آب کوثرست قطره‌ای زینست کاصل گوهرست از دعاهای زن و زاری او وز غم مرد و گران‌باری او سالم از دزدان و از آسیب سنگ برد تا دار الخلافه بی‌درنگ دید درگاهی پر از انعامها اهل حاجت گستریده دامها دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی یافته زان در عطا و خلعتی بهر گبر و ممن و زیبا و زشت همچو خورشید و مطر نی چون بهشت دید قومی درنظر آراسته قوم دیگر منتظر بر خاسته خاص و عامه از سلیمان تا بمور زنده گشته چون جهان از نفخ صور اهل صورت در جواهر بافته اهل معنی بحر معنی یافته آنک بی همت چه با همت شده وانک با همت چه با نعمت شده ای نام شنوده عاجل و آجل بشناس نخست آجل و از عاجل عاجل نبود مگر شتابنده هرگز نرود زجای خویش آجل زین چرخ دونده گر بقا خواهی در خورد تو نیست، نیست این مشکل چنگال مزن در این شتابنده که‌ت زود کند چو خویشتن زایل کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو ور می‌نروی ازو طمع بگسل تو با خردی و این جهان نادان اندر خور تو کجاست این جاهل؟ با عقل نشین و صحبت او کن از عقل جدا کجا شود عاقل؟ عقل است ابدی، اگر بقا بایدت از عقل شود مراد تو حاصل چون خویشتنت کند خرد باقی فاضل نشود کسی جز از فاضل بر جان تو عقل راست سالاری عقل است امیر و جان تو عامل تن خانه‌ی جان توست یک چندی یک مشت گل است تن، درو مبشل تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه چندین مطلب مراد این دوپل عقلی تو به جان چو یار او گشتی گل باز شود ز تن بکل گل عقلت یک سوست گل به دیگر سو بنگر به کدام جانبی مایل گل‌خواره تن است جان سخن خوار است جانت نشود زگل چو تن کامل جان را به سخن به سوی گردون کش تن را با گل ز دل به یک سو هل بهری ز سخن چو نوش پرنفع است بهری زهر است ناخوش و قاتل آن را که چو نوش، نام حق آمد وان را که چو زهر، نام او باطل چون زهر همی کند تو را باطل پس باطل زهر باشد، ای غافل باطل مشنو که زهر جان است او حق را بنیوش و جای کن در دل عدل است مراد عقل، ازان هر کس دلشاد شود چو گوئی «ای عادل» پس راست بدار قول و فعلت را خیره منشین به یک سو از محمل هرکو نکند کمان به زه برتو تو بر مگرای زخم او را سل چون سر که چکاند او ره ریشت بر بر پاش تو بر جراحتش پلپل با این سفری گروه نیکورو این مایه که هستی اندر این منزل نومید مکن گسیل سایل را بندیش ز روزگار آن سایل تا عادل شوی شوی به‌اندیشه هر گه که تنت به عدل شد فاعل بندیش ز تشنگان به دشت اندر، ای برلب جوی خفته اندر ظل بد بر تن تو ز فعل خویش آید پس خود تن خویش را مکن بسمل کان هر دو فریشته به فعل خویش آویخته مانده‌اند در بابل از بی‌گنهان به دل مکش کینه همچون ز کلنگ بی گنه طغرل اندر دل خویش سوی من بنگر هرکس سوی خویشتن بود مقبل غل است مرا به دل درون از تو گر هست تو را ز من به دل در غل از پند مباش خامش ای حجت هرچند که نیست پند را قابل خبر ده کاولین جنبش چه چیز است که این دانش بر دانا عزیز است جوابش داد ما ده راندگانیم وز اول پرده بیرون ماندگانیم ز واپس ماندگان ناید درست این نخستین را نداند جز نخستین وهم بسی رفت و مکانش ندید فکر بسی گشت و نشانش ندید هرکه در افتاد بمیدان او غرقه‌ی خون گشت و سنانش ندید دیده‌ی نرگس بچمن عرعری همچو سهی سرو روانش ندید وانکه سپر شد بر پیکان او کشته شد و تیر و کمانش ندید موی چو شد گرد میانش کمر جز کمر از موی میانش ندید گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست هیچ ندید آنکه دهانش ندید عقل چو در حسن رخش ره نیافت چاره بجز ترک بیانش ندید دل که بشد نعره زنان از پیش کون ومکان گشت و مکانش ندید این چه طریقست که خواجو در آن عمر بسر برد و کرانش ندید خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی کاش بدانستیی بر چه در ایستاده‌ای کاش بدانستیی بر چه قمر عاشقی چشمه آن آفتاب خواب نبیند فلک چشمت از او روشنست تیزنظر عاشقی شیر فلک زین خطر خون شده استش جگر راست بگویم مرنج سخته جگر عاشقی ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا ای مه لاغرشده بر چه سحر عاشقی ای دل دریاصفت موج تو ز اندیشه‌هاست هر دم کف می‌کنی بر چه گهر عاشقی آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی جمله اجزای خاک هست چو ما عشقناک لیک تو ای روح پاک نادره‌تر عاشقی ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی فرورفتی به خود غمخواره گشتی تو را من پاره پاره جمع کردم چرا از وسوسه صدپاره گشتی ز دارالملک عشقم رخت بردی در این غربت چنین آواره گشتی زمین را بهر تو گهواره کردم فسرده تخته گهواره گشتی روان کردم ز سنگت آب حیوان به سوی خشک رفتی خاره گشتی تویی فرزند جان کار تو عشق است چرا رفتی تو و هرکاره گشتی از آن خانه که تو صد زخم خوردی به گرد آن در و درساره گشتی در آن خانه که صد حلوا چشیدی نگشتی مطمن اماره گشتی خمش کن گفت هشیاریت آرد نه مست غمزه خماره گشتی رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم لا تغفلوا عن حینکم لا تهدموا دارینکم اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا لا تنسا هجراننا لا تهدموا دارینکم قد فاتنا اعمارنا و استنسیت اخبارنا و استثقلت اوزارنا لا تهدموا دارینکم استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم و استعشقوا ایمانکم لا تهدموا دارینکم بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند که به بالای چمان از بن و بیخم برکند حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند هیچ رویی نشود آینه حجله بخت مگر آن روی که مالند در آن سم سمند گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند من خاکی که از این در نتوانم برخاست از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ زان که دیوانه همان به که بود اندر بند چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا به خانه‌ی تو همه روز بامداد بود که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا بشانه شست تو می‌بافت زلف چون زنجیر مگیر سخت که دیوانه یی است چند آنجا کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا ز زلفش آمد یای باد حال دلها چیست؟ چگونه اند اسیران مستمند آنجا برآستان تو هرکس به رحمتی مخصوص مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح به گرد ساقی خود طالب مدد گردم به گرد لقمه معدود خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی‌عدد گردم قوام عالم محدود چون ز بی‌حدی است مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم کسی که او لحد سینه را چو باغی کرد روا نداشت که من بسته لحد گردم لحد چه باشد در آسمان نگنجد جان ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار روا بود که دو سه روز بر نمد گردم اگر گلی بده‌ام زین بهار باغ شوم وگر یکی بده‌ام زین وصال صد گردم میان صورت‌ها این حسد بود ناچار ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم من از طویله این حرف می روم به چرا ستور بسته نیم از چه بر وتد گردم سد دشنه بر دل می‌خورم و ز خویش پنهان می‌کنم جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش این خانه‌ی تنگی که من او را به زندان می‌کنم امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا من خمره افیونم زنهار سرم مگشا آتش به من اندرزن آتش چه زند با من کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را یا صافیه الخمر فی آنیه المولی اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟ به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید: قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان متحیرم که بی او بچه عذر می‌نشینی؟ برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار آید خورشیدوار ذره شود بی‌قرار کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار خیز که رستیم ما بند شکستیم ما خیز که مستیم ما تا به ابد بی‌خمار خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است دست زنان آمدست ای دل دستی برآر آب حیات آمدست روز نجات آمدست قند و نبات آمدست ای صنم قندبار بنده آن پرده‌ام گوش گران کرده‌ام تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار بی‌ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر من با تو نمی‌گویم ای مرده پار آخر ماننده ابری تو هم مظلم و بی‌باران تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر این جمله فرمان‌ها از بهر قدر آمد ای جبری غافل تو از لذت کار آخر با کور کسی گوید کاین رشته به سوزن کش با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر با طفل دوروزه کس از شاهد و می‌گوید یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی گفت بازآی که دیرینه این درگاهی همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی سر ما و در میخانه که طرف بامش به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی تو دم فقر ندانی زدن از دست مده مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی دل شد از دست و نه جای سخن است وز توام جای تظلم زدن است دل تو را خواه قولا واحدا تا تو خواهیش دو قولی سخن است آنچه در آینه بینم نه منم پرتو توست که سایه فکن است نظرت نیست به من زانکه مرا تن نماند و نظر جان به تن است باد سردم بکشد شمع فلک شمع جان در تنه‌ی پیرهن است هست دیگ هوست خام هنوز خامی آن ز دم سرد من است گل ز باغ رخت آن کس چیند که چو گل زر ترش در دهن است عالمی شیفته‌ی زلف تواند زلف تو شیفته‌ی خویشتن است کرده‌ام توبه ز می خوردن لیک لب میگون تو توبه‌شکن است نظر خاص تو خاقانی راست گرت نظاره هزار انجمن است گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا روزی غیر به غیر از غم روز افزونم وصلت ار خاصه‌ی عاشق نبود روز جزا لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر بیند این واقعه در خواب بریزد خونم دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم از بدآموزی امروز بسی ممنونم نامه‌ای خواند و درید آن مه پرکار و برفت دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم محتشم در سخن این خسرویم بس که شده خلعت آن قد موزون سخن موزونم ز دور ار ترا ناتوانی ببیند تنی مرده باشد، که جانی ببیند کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو رخت را به شادی زمانی ببیند کسی را رسد لاف گردن کشیدن که سر بر چنان آستانی ببیند غریبی که شد شهر بند غم تو عجب گرد گر خان و مانی ببیند! دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟ که هر دم ترا با گرانی ببیند سر باغ و بستان نباشد کسی را که همچون تو سرو روانی ببیند مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟ که او هم ز وصلت نشانی ببیند بر من نظری کن، که منت عاشق زارم دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم تا خار غم عشق تو در پای دلم شد بی‌روی تو گلهای چمن خار شمارم نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم باشد که به گوش تو رسد ناله‌ی زارم کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم قصه‌ی یار سبک روح نگفتم به گرانان که چنین حال نشاید که بگویند به آنان ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان جان به تن باز رود کشته‌ی شمشیر غمت را در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان من به شیرین سخنی آب نمی‌یابم و کرده بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟ قصه‌ی گرگ دهن بسته و انبوه شبانان گر چه از مدعیان واقعه‌ی خود بنهفتم هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟ خرامان شو ای خامه‌ی گنج ریز به در سفتن الماس را دار تیز سخن را چنان پایه بر کش به ماه که بوسد به جرأت کف پای شاه علاء دین اسکندر تاج بخش زرفعت به گردون روان کرد رخش محمد جهانگیر حیدر مصاف که از پیش او پس خزد کوه قاف هنرمندکش برگ نبود فراخ چه میوه دهد دیگری را ز شاخ به شهر این مثل شهره‌ی عالمست که هرکش هنر بیش روزی کم است مرا صد فغان زین هنرهای خام که نزد خرد هست عیبش تمام همه روز عمرم به خفتن گذشت شب من در افسانه گفتن گذشت چون در باز کردم نخست از قلم ز مطلع به انوار دادم علم وزان انگبین شربت انگیختم به شیرین و خسرو فرو ریختم وز انجا فرس پیشتر تاختم به مجنون و لیلی سرافراختم کنون بر سریر هنر پروری کنم جلوه‌ی ملک اسکندری ز دانا هر آن در که نا سفته ماند فشانم به نوعی که دانم فشاند هنر پرور گنجه گویای پیش که گنج هنر داشت ز اندازه بیش نظر چون براین جام صهبا گماشت ستد صافی و درد بر ما گذاشت من ار چه بدانمی گران سر شوم کجا با حریفان برابر شوم سکندر که فرخ جهان شاه بود به فرخندگی خاص درگاه بد گروهی زدند از ولایت درش گروهی نبشتند پیغمبرش به تحقیق چون کرده شد باز جست درستی شدش بر ولایت درست شگفتی که دانا برو باز بست گر اعجاز نبود کرامات هست مگس بهر آن دست مالد به درد که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد ازان مار بر خویش پیچد به رنج که روزیش خاک است بالای گنج گر از خوان من نبودت توشه‌ی جوی باشد آخر ز هر خوشه چو یک جو به یک سال گردد منی پس از روزگاری شود خرمنی کنون دارم امید کین تخم پاک بسی خوشه‌ی‌تر بر ارد ز خاک نیندیشی اول چو در پیشها سرانجام پیش آید اندیشها کند هر کسی پیشه‌ی خویشتن به مقدار اندیشه‌ی خویشتن قلم ران این نامه‌ی چون بهشت چنین کرد دیباچه را سر به نشت که چون شد به خاک اختر فیلقوس به پای سکندر جهان داد بوس در عدل راکرد زآنگونه باز که هم خوابه‌ی کبک شد جره باز چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم به کشور گشایی روان شد ز روم نخست آرم از رزم خاقان سخن که دیدم به تاریخهای کهن نظامی که کرد آن جریده نگاه در آشتی زد میان دو شاه دگر گونه خواندم من این راز را دگرگون زدم لابد این ساز را وگرنه لطافت ندارد بسی که مر گفته را باز گوید کسی به تاریخ شاهان پیشین و حال چنان خواندم این حرف دیرینه سال که دولت چو رو در سکندر نهاد سران را به درگاه او سر نهاد در آفاق نام ظفر زنده کرد بزرگان آفاق را بنده کرد چو بر بیشتر خسروان چیره گشت به شاهی و لشکر کشی خیره گشت رها کرد بر دیگران راه را به خاقان چین راند بنگاه را بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام همی کرد منزل به منزل خرام به خاقان چین داد ز او رنگ روم پامی که پولاد را کرد موم که بر ما چو کرد ایزد کار ساز در کارسازی و اقبال باز درین دم که بند قبا را به کین به بستیم بر چین و خاقان چین اگر سر در آری و فرمان بری به آزادی از تیغ ما جان بری و گر نه بدین هندی آب دار بر ارم ز ترکان چینی دمار نپوشیده بشنید و برداشت راه به خاقان رسانید پیغام شاه جهاندار خاقان فرخنده بخت دل آزرده شد زان نمودار سخت پس آنگه به آینده داد از ستیز یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز بدو گفت آنجا براین هر دو چیز که هست اندرین هر دو رمزی عزیز بگو آنچه گویی خطا و صواب منت زین بتر باز گویم جواب گر آهن هوس داری اینک به دست وگر گنج و زر بایدت خاک هست شتابان ز خاقان دو حمال راز رسیدند پیش سکندر فراز نموداری آورده دادند پیش نمودند راز ره آورد خویش سکندر بخندید از ان داوری دران نکته دید از فلک یاوری به آینه‌ی شاه چین باز گفت که تدبیر ما گشت با کام جفت ز خاقان بما کاین دو کالا رسید نموداری از فتح والا رسید چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد کنون کی تواند سر از تیغ برد دگر آنکه بر ما فرستاد خاک نشان خود از خاک چین کرد پاک گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین زمین را به من داد خاقان چین فرستاده زان پاسخ نغزوار سرو پای گم کرده بی مغزوار هراسان به درگاه خاقان شتافت فرو ریخت پیشش جوابی که یافت بجوشید خاقان و شد خشمناک خیال محابا ز دل کرد پاک فرستاد فرمان که بر عزم کار فراهم شود لشکر از هر دیار ز آب الق تا به دریای چین چو دریای چین شد ز لشکر زمین فرود آمدند از دو جانب دو شاه کشیدند تا آسمان بارگاه چو صبح از افق تیغ بیرون کشید همه دامن چرخ در خون کشید سکندر جهان گرد کشور گشای به آرایش لشکر آورد رای دگر سوی خاقان لشکر شکن چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن هزاهز در آمد به هر دو سپاه روا رو برآمد به خورشید و ماه بیابان همه بیشه شیر گشت جهانی پر از تیر و شمشیر گشت ز لرز زمین زبر قلب روان در اندام گاو آرد گشت استخوان غبار زمین کله بر ماه بست نفس را درون گلو راه بست ز موج سلاح و ز گرد زمین گلین آسمان شد زمین آهنین به دریای آهن جهان گشت غرق هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق وزان سوی خاقان شوریده مغز جهان گشت پر سوس و برگ بید روان کرد شه تخت جمشید را به منزل رها کرد خورشید را به جولان گه آمد صف آراسته به کوشش چو خورشید شد خاسته وزان شوی خاقان شوریده مغز زنا آمد فتح در پای لغز رسولی فرستاد بر شاه روم که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم تو ای تاجور کامدی در نبرد به مردی کن این داوری نی به مرد به پیکار اگر با منی کینه سنج سپه را چه بیوده داری برنج؟ چو کاری میان من و تست بس چه جوئیم فریاد فریاد رس بیا تا به هم دست بیرون کنیم زره در خوی و تیغ در خون کنیم زما هر دو تن هر که ماند به جای بود بر سر روم و چین کدخدای چو نزد سکندر رسید این پیام در ان کام جویی دلش یافت کام سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ بر انسان که نخجیر جوید پلنگ میانجی به خاقان خیر گفت باز که اینک برزم آمد ان رزم ساز روان شد به جولانگری ساخته ز رخت بقا خانه پرداخته چو پیلان جنگی دران لعیگاه در آمد به شطرنج بازی دو شاه نخست از کمان ناوک انداختند ز یکدیگر آماجگه ساختند چو بودند هر دو هنرمند و چست نیامد بر آماج تیری درست ز ناوک سوی نیزه بردند دست زهر دو در ان نیز مویی نخست به شمشیر گشتند دست آزمای دران هم نشد قالبی زخم سای چو کردند چندان که بود از هنر نگشتند فیروز بر یکدگر به نیروی بازوی پولاد لخت دوال کمرها گرفتند سخت چو پیلان که خرطوم در هم زنند به پیچند و خرطوم را خم زنند به تاب و توان در هم آمیختند قیامت ز یکدیگر انگیختند هم آخر قوی دست شد شاه روم ز جا در ربودش چو نخلی ز موم فرس تاخت باز و برافراخته ز بازو کسی را ستون ساخته خروش از صف رومیان شد به ابر ز ترکان چینی تهی گشت صبر در افتاد در قلب خاقان شکست برآورد رومی به تاراج دست سکندر بفرمود تا بی‌دریغ سلاح افگنان را نرانند تیغ به پیمان شه زینهاری کنند بران زینهار استواری کنند و گر کس به مردی برابر شود نکوشند کز تیغ بی سر شود به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند چو در تابد آماج تیرش کنند کسی کو به گیتی بود هوشمند نیابد ز آسیب گیتی گزند به اندیشه بنیاد کاری کنند کزان خویش را در حصاری کند بزرگی کسی را دهد دستگاه که دارد پناهنده یی را پناه نه زان ماکیان کمتری در شمار که بر چوزگان سازدازپر شد بزرگان که کهتر نوازی شد نه رسم بزرگی به بازی کنند سر مرد بهر سری کردن است چو نبود سری بار بر کردن است ولیکن سران را توان کرد فرد که با زیردستان بود پای مرد کسی بر سر خلق زیبد امیر که افتادگان را بود دستگیر کشاینده‌ی نافه‌ی این سواد سر نافه‌ی چین بدینسان کشاد که چون فرخ اسکندر سرفراز به فیروزی از ملک چین گشت باز بهین روزی‌یی از موسم نوبهار که گیتی شد از خر می چون نگار هم از اول بامداد آفتاب بفرخنده طالع در آمد ز خواب ز باد بهاری هوا مشک بوی عروس جهان ز آب گل شسته روی شده جلوه‌گر نازنینان باغ رخ آراسته هر یکی چون چراغ بساط گل از سبزه گلشن شده چراغ گل از باد روشن شده به لاله ز فردوس جام آمده ز رضوان به گلبن سلام آمده شده مشکبو غنچه در زیر پوست چو تعویذ مشکین به بازوی دوست بنفشه سر زلف را خم زده گره در دل غنچه محکم زده ز بس تری اندام زیبای گل شده پاره پاره سرا پای گل شده سرخ گل مفرش بوستان به صحرا برون آمده دوستان هوا بر سر سبزه می‌ریخت سیم مراغه همی کرد بر گل نسیم بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته بهر نغمه گل بن سر انداخته ازان نغمه کو غارت هوش کرد مغنی تر نم فراموش کرد غزل خوانی بلبل صبح خیز تمنای میخوارگان کرد تیز ز آواز دراج و رقص تذرو سبک گشت در خاستن پای سرو ز نالیدن قمری خوش نوا کبوتر معلق زنان در هوا بهر سو گل و غنچه نوشخند ملک در میان همچو سرو بلند به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود دلش همبران دلبر خویش بود نشانده صنم را به پهلوی خود چو آیینه نزدیک زانوی خود بهر دورش آن ساقی نیم خواب ز لب نقل می داد و از کف شراب به عشرت نشسته دو سرو جوان پیاپی شده دوستگانی روان ملک عاشق رویش از جان و تن برانسان که او عاشق خویشتن گهی گل همی ریخت اندر کنار گهی دست می سود بر سیب و نار چو می‌رغبت عاشقان تازه کرد شکیب از میان عزم دروازه کرد چنان باده در نازنین راه یافت کزو شرم را دست کوتاه یافت هوای دلش قفل عصمت شکست عنان تکلف ربودش ز دست به افسونگری چنگ را بر گرفت فسونش به دیو و پری در گرفت ازان نغمه کاندر پری خانه شد سلیمان پری وار دیوانه شد بر ایین خوبان ز شوخی و ناز سرودی برآورد عاشق خواز برو تازه بود آن گل مشک بوی که بویش جهان را کند تازه روی گه از رنگ تر عشوه بازی کند گه از بوی خوش دل نوازی کند چو بشگفت گل خوش بود بوستان ولیکن به همراهی دوستان چو سازنده ارغنون توی نوش بدین رهزنی کرد با تاراج هوش ز سرها خرد رفت و سرمست رفت ملک را عنان دل از دست رفت به خوبان دیگر اشارت نمود که هر یک به سویی چمیدند زو نهی گشت خرگاه شاهنشهی ولیکن شه از خویشتن شد تهی حکیم الهی طلب کرد شاه که بستند تا عقد خورشید و ماه ملک سر خوش و نازنین نیم مست دو عاشق به یکدیگر آورده دست رسانیده این خضر صافی صفات به اسکندر تشنه آب حیات چو نوشیدن از دست جانان بود هر آبی که هست آب حیوان بود گهی نار با سیب پیوسته بود گه از ناردان سیب را خسته بود به گنجینه آرزو دست برد کلید خزینه به خازن سپرد بکان گهر شاخ مرجان نشاند گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند چو خورشید را چشم در خواب رفت پیاله فتاد و می ناب رفت به بر بط نی زهره‌ی پرده ساز شد از پرده تار بر بط نواز به پرده درون خسرو پرده پوش به خاتون پرده نشین داد هوش چو مرغی خود از دام نجهد مدام دگر مرغ را کی رهاند ز دام طبیبی که پیوسته بیمار ماند نشاید به بالین بیمار خواند کسی کو ندانست راز جهان جهان آفرین را چه داند نهان ادب را نگهدار کز هیچ رای خدا را نداند کسی جز خدای شناسنده حرف دانند گی چنین کرد ازین تخته خوانندگی که چون بیرون آمد فلاتون ز آب تن خاکی از موج توفان خراب نبودش سر یاری مردمان روان شد سوی کوه چون بی گمان زهر بوم برداشت آهنگ خویش چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش دهان را ز اشام و خور بند کرد به شاخ گیا سینه خرسند کرد نیایش‌گر پرده راز گشت به راز اندران پرده دم ساز گشت چنان گشت کوشنده در بندگی که شد سرفراز از سرافکندگی ز شب زنده داری دلش زنده شد چراغش خورشید رخشنده شد برآمد میان همه خاص و عام فلاتون حکیم الهیش نام ز نامش که در شهر و کشور رسید حکایت به گوش سکندر رسید هوس داشت اسکندر کاردان به دیدار آن مرد بسیار دان فرستاد پنهان بلیناس را که از کان برون آرد الماس را به فرمان فرمانروای جهان روان گشت دانا چو کار آگهان ز اندیشه دادش فلاتون جواب که ذره ندارد سر آفتاب من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر ز غوغای عالم شدم گوشه‌گیر فرستاده کوشش فراوان نمود نیوشند را رای رفتن نبود بلیناس چون دید کان هوشمند کند وقت خود را بخود ارجمند که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟ بشر باز شد در حین خاک رفت شنیده سخن یک به یک باز گفت چو شه رغبت دیدنش پیش داشت دل اندر پی رغبت خویش داشت سبک بارگی جست و بر داشت راه به برج عطارد روان شد چو ماه نه بود از بزرگان به دنبال کس جز از هوشمندان تنی چند و بس سر کوهکن سوی کهسار کرد به کوه آمد و سر سوی غار کرد چو در غار شد کرد مرکب رها به غار اندرون رفت چون اژدها نگه کرد در کنج آن تنگ نای فرشته وشی دید مردم نمای لگیمی در آورده در گرد دوش خزیده چو روباه پشمینه پوش کسی گنجش اندر سفالینه خم کلید زبان در دهان کرده گم مبرا شده دل ز غم خوردنش رگ اندر تنش رو نما از صفا نماینده چون رسته در کهربا ز تاب درون در افشان او حکایت کنان روی رخشان او چو سیمای شه دید برخاست زود به رسم بزرگان تواضع نمود پس آنگه گفت از دل عذرخواه دعای سزاوار تعظیم شاه بپرسید کاقبال شاه جهان برین سو چرا رنجه شد ناگهان جهاندار فرمود کز دیر باز به دیدار تو بود ما را نیاز کنونم که آن آرزو دست دادش سر گنج پنهان بباید گشاد چو دانست دانای دریا قیاس که آمد خریدار گوهر شناس به همان نوزیش بگرفت دست نشاندش به تعظیم و خود هم نشست سخن راز هر پرده ساز کرد ز راز نهان پرده را باز کرد بهر باز پرسی که شه می‌نمود حکیمش به اندیشه ره می‌نمود نخستش بپرسید کای گنج راز ازین گوشه گیری چه داری نیاز برون آی ازین غار چون اژدها وگر غار گنج است هم کن رها به دستوری خویش دستت دهم به همدستی خود نشستت دهر ارسطو که جز رای والاش نیست تو همتاش باشی که همتاش نیست فلاتون چو بشنید گفتار شاه فرو شد به کار خود از کار شاه برون داد پاسخ به شرمندگی که ای تو از آفاق را زندگی نماند آن شکوفه به گلزار من که آید بدان بو خریدار من چه جنبانی آن خل بن را به زور که شد خار او تیر و خرماش گور چو شاخ تهی را کنی سنگسار ز بالا همان سنگ بارد نه بار نگویم به دستوریم شاد کن که دستوریم بخش و آزاد کن صوفیان آمدند از چپ و راست در به در کو به کو که باده کجاست در صوفی دل‌ست و کویش جان باده صوفیان ز خم خداست سر خم را گشاد ساقی و گفت الصلا هر کسی که عاشق ماست این چنین باده و چنین مستی در همه مذهبی حلال و رواست توبه بشکن که در چنین مجلس از خطا توبه صد هزار خطاست چون شکستی تو زاهدان را نیز الصلا زن که روز روز صلاست مردمت گر ز چشم خویش انداخت مردم چشم عاشقانت جاست گر برفت آب روی کمتر غم جای عاشق برون آب و هواست آشنایان اگر ز ما گشتند غرقه را آشنا در آن دریاست به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت سوار عیش تراند، پیاده باید رفت چمن بسان بهشتی گشاده روی طرب در آن بهشت به روی گشاده باید رفت بهشت خوش نبود بی‌جمال نازک یار یکی دو ره پی آن حورزاده باید رفت ز سیب ساده بود شاخها به موسم گل به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت چون سر برون نهی از شهر و روی در صحرا بزرگ‌زادگی از سهر نهاده باید رفت در آن زمان که به عزم طرب شوی بر پای نشاط باده به سر در فتاده باید رفت برای کاسه گرفتن سبو چو زد زانو پیاله وار بر ایستاده باید رفت ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن به کام داد دل خویش داده باید رفت هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد صد کاروان عالم اسرار بگذرد مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش وین دوست منتظر که دگربار بگذرد گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست الا دمی که در نظر یار بگذرد آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما گر محتسب به خانه خمار بگذرد سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد مرکب راه را فرو کش تنگ که برون شد ز شهر پیش آهنگ سخن هول آن دو راه مگوی پیش کوران حدیث چاه مگوی شب تاریک و دیو و بیغوله راه تاریک و دوله بر دوله رفتنی کیست اندرین گوشه؟ گو: منه رخ به راه بی‌توشه تا جوازی مگر به دست کند چاره‌ی امن و باز رست کند ساقی، از جام جم شرابم ده نقل اگر نیست، هم شرابم ده در چنین حیرت و تهی‌دستی مهر بی نیست جز می و مستی کاروان رفت و کارسازی نیست غم خورم، غم، که کار بازی نیست گذرم بر سر دو راه آمد روز تشویش و اشتباه آمد راه من تا کدام خواهد بود؟ روز عرضم چه نام خواهد بود؟ به چپم راه میدهد، یار است؟ اندرین ره ز من چه خواهد خواست کیسه‌ی خالی و دلی خواهان دیده بر دستگاه همراهان میروم شرمسار و سر در پیش زاد راهی نکرده از کم و بیش خاک بهتر فراش و بالش من که ز بار گناه نالش من دیده سرمایه‌ی نکوکاران اشک حسرت ز دیدها باران از چه باید جفای کس بر من؟ زرد رویی، که هست،بس بر من گر چه صد پی به خاکم اندازد سر نگون در مغاکم اندازد خویش را از زمین برانگیزم وز در رحمتش درآویزم اندرین حال عجر و پیری خود شرمسارم ز سهل گیری خود سالها من که یاد او کردم هم به امید داد او کردم داد من چیست؟ راه دادن او بر در خود پناه دادن او چون منی را چه پیشداری دست؟ که قلم برگرفته‌ای از مست بیخودی را چه اختیار بود؟ که چنین موجب غبار بود؟ گر چه خالی ز برگ و ساز آمد نه به حکم تو رفت و باز آمد؟ کار در دست بنده خود چه بود؟ همه از تست وز تو بد چو بود؟ بر تو ما اعتماد آن داریم که ببخشی، چو دست پیش آریم علم رحمت ار برافرازی سایه بر جرم کس نیندازی چیست پیش تو حرم ایندو سه مور نزد عفو تو سر مشتی عور؟ چون تویی وانگهی تفحص کار رحمت محض و اینحساب و شمار؟ از گناه ار چه چرک ناک شویم چون به دریا رسیم پاک شویم از من و روز و شب گنه جستن وز تو در یک نظر فرو شستن میدهد در تنم گواهی دل که نگویی سخن ز مشتی گل کی مرا این خیال غره کند؟ کافتابم حساب ذره کند؟ پیش جان بخشی چنین کرمی از غباری که گوید و ز نمی؟ بنده‌ای را چه دستگاه بود؟ که سزاوار پادشاه بود؟ اگرش رد کنی، هلاک شود ور قبول، از گناه پاک شود ای که هر درد را دوا دانی ناتوانم ز درد نادانی زان چنان حکمتی روا نبود که چنین درد را دوا نبود گر تو توفیقمان دهی، رستیم ور نه، بس مفلس و تهی‌دستیم نرود در خیال موجودی اینچنین صرفه از چنان جودی چه ازین یک دو مشت خاک آید؟ که سزاوار چون تو پاک آید؟ به یمین و شمالمان مدوان جز به کوی وصالمان مدوان نشود در بهشت انبوهی که بهر ذره در شود کوهی پیش تو ذره‌ایست هفت زمین ذره‌ای چیست از یسار و یمین؟ چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش ای تمامی ترا تمام، ببخش بده، ای کردگار بخشنده پادشاهی، مگیر بر بنده مگر آندم که روز آن باشد اوحدی نیز در میان باشد دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟ و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟ سینه‌ی ما سوختست، از پخته و خامش مگو دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟ آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم در بادیه مردان محوست تو را جم جم در عالم پرآتش در محو سر اندرکش در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم زیر فلک ناری در حلقه بیداری هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم هر رنج که دیده‌ست او در رنج شدیدست او محو است که عید است او باقی دهل و لم لم سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس هر چیز به اصل خود بازآید می دانم رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی کو آب حیات آمد در قالب همچون خم شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم گفت این معکوس می‌گویی بدان شور و شر از طمع آید سوی جان از قناعت هیچ کس بی‌جان نشد از حریصی هیچ کس سلطان نشد نان ز خوکان و سگان نبود دریغ کسپ مردم نیست این باران و میغ آنچنان که عاشقی بر زرق زار هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده میان بیشه‌ی هستی به تیغ نامرادیها درخت هر مرادی را، که می‌دانی، قلم کرده بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم فغان و ناله‌ی خود را عدیل زیر و بم کرده چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین ور عقیق و لعل خواهی تکیه بر کهسار زن شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن چهره‌ی عذرات باید بر در وامق نشین عشق بوذروار گیر و گام سلمان‌وار زن گر شکر بی‌زهر خواهی خار بی خرما مباش صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمده‌ای پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمده‌ای خانه پرداخته‌ام تا تو ز جا خاسته‌ای سپر انداخته‌ام تا تو به جنگ آمده‌ای پنجه‌ی عشق قوی پنجه نبرد است گهی مگر آن حوصله‌ای کش تو به چنگ آمده‌ای گوهر مقصد صاحب نظرانی لیکن در دم افعی و در کام نهنگ آمده‌ای اشک رنگین بسی از دیده فشاند ابر بهار تا تو ای شاخ گل تازه به رنگ آمده‌ای کافران را رسد ار خون مسلمان ریزند تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمده‌ای آخر از ناله به جایی نرسیدی ای دل همه جا شیشه صفت بر سر سنگ آمده‌ای پی به منزل مقصود نخواهی بردن تو که در بادیه با مرکب لنگ آمده‌ای کی توان نام تو را برد فروغی در عشق کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمده‌ای کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود چیزی طلب که زندگی جان به آن بود هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار تا در زمین جسم تو آب روان بود آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا روح سبک ز بار محبت گران بود چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ از هفت عضو هستی تو جان ستان بود آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست، کب حیوة از آتش عشقش روان بود از تو چه نقشهاست در آیینه‌ی مثال دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟ خود را مکن میان دل و خلق ترجمان تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود مپندار از لب شیرین عبارت که کامی حاصل آید بی مرارت فراق افتد میان دوستداران زیان و سود باشد در تجارت یکی را چون ببینی کشته دوست به دیگر دوستانش ده بشارت ندانم هیچ کس در عهد حسنت که بادل باشد الا بی بصارت مرا آن گوشه چشم دلاویز به کشتن می‌کند گویی اشارت گر آن حلوا به دست صوفی افتد خداترسی نباشد روز غارت عجب دارم درون عاشقان را که پیراهن نمی‌سوزد حرارت جمال دوست چندان سایه انداخت که سعدی ناپدیدست از حقارت در درج سخن بگشای بر پند غزل را در به دست زهد در بند به آب پند باید شست دل را چو سالت بر گذشت از شست و ز اند چو بردل مرد را از دیو گمره همی بینی فگنده بند بر بند بده پندش که بگشاید سرانجام زبنده بند ملعون دیو را پند حرارت‌های جهلی را حکیمان زعلم و پند گفته‌ستند ریوند چو صبرت تلخ باشد پند لیکن به صبرت پند چون صبرت شود قند نخستین پند خود گیر از تن خویش و گرنه نیست پندت جز که ترفند بر آن سقا که خود خشک است کامش گهی بگری و گه بافسوس برخند چه باید پند؟ چون گردون گردان همه پند است، بل زند است و پازند چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟ بسنده است ار نباشد نیز پندی پدر پند تو و تو پند فرزند منه دل بر جهان کز بیخ برکند جهان جم را که او افگند پیکند نگر چه پراگنی زان خورد بایدت که جو خورده‌است آنکو جو پراگند ز بیدادی سمر گشته‌است ضحاک که گویند اوست در بند دماوند ستم مپسند از من وز تن خویش ستم بر خویش و بر من نیز مپسند دلت را زنگ بد کردن بخورده‌است به رنده‌ی تو به زنگ از دل فرورند به قرط اندر تو را زین بدکنش تن یکی دیو عظیم است ای خردمند چو در قرطه تو را خود جای غزو است نباید شد به ترسا و روبهند کرا در آستین مردار باشد کجا یابد رهایش مغزش از گند؟ ستم مپسند و نه جهل از تن خویش که عقل از بهر این دادت خداوند به دل بایدت کردن بد به نیکی چو خر بر جو نباید بود خرسند تو را جای قرار، ای خواجه، این نیست دل از دنیا همی بر بایدت کند نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟ ز فعل خویش باید ساخت امروز تو را از بهر فردا خویش و پیوند بترس از خجلت روزی که آن روز ستیهیدن ندارد سود و سوگند نماند نور روز از خلق پنهان اگر تو درکشی سر در قزاگند بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن در این جای سپنجی تا کی و چند؟ کز این زندان همی بیرونت خواند همان کس کاندر این زندانت افگند ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها حوران جنت ار به کمالت نگه کنند در رو کشند جمله ز شرمت نقابها دست قضا چو نسخه‌ی خوبان همی نبشت روی تو اصل بود و دگر انتخابها گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد سر بر کند ز هر طرفی آفتابها آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟ منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟ فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر کامروز در فراق تو دیدم عذابها من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی آری، بر تو کم نبود این جوابها از اشک دیده بر ورق روی چون زرم گویی مگر به سیم کشیدند بابها امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من همسایه را به خانه در افکند آبها برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام در رهگذار خیل خیالت کبابها غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت شاید که اوحدی بنویسد کتابها در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه گونه آفرید یک گره را جمله عقل و علم و جود آن فرشته‌ست او نداند جز سجود نیست اندر عنصرش حرص و هوا نور مطلق زنده از عشق خدا یک گروه دیگر از دانش تهی هم‌چو حیوان از علف در فربهی او نبیند جز که اصطبل و علف از شقاوت غافلست و از شرف این سوم هست آدمی‌زاد و بشر نیم او ز افرشته و نیمیش خر نیم خر خود مایل سفلی بود نیم دیگر مایل عقلی بود آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب وین بشر با دو مخالف در عذاب وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکلند و سه امت شدند یک گره مستغرق مطلق شدست هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست نقش آدم لیک معنی جبرئیل رسته از خشم و هوا و قال و قیل از ریاضت رسته وز زهد و جهاد گوییا از آدمی او خود نزاد قسم دیگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند وصف جبریلی دریشان بود رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت مرده گردد شخص کو بی‌جان شود خر شود چون جان او بی‌آن شود زانک جانی کان ندارد هست پست این سخن حقست و صوفی گفته است او ز حیوانها فزون‌تر جان کند در جهان باریک کاریها کند مکر و تلبیسی که او داند تنید آن ز حیوان دیگر ناید پدید جامه‌های زرکشی را بافتن درها از قعر دریا یافتن خرده‌کاریهای علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه که تعلق با همین دنیاستش ره به هفتم آسمان بر نیستش این همه علم بنای آخرست که عماد بود گاو و اشترست بهر استبقای حیوان چند روز نام آن کردند این گیجان رموز علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش پس درین ترکیب حیوان لطیف آفرید و کرد با دانش الیف نام کالانعام کرد آن قوم را زانک نسبت کو بیقظه نوم را روح حیوانی ندارد غیر نوم حسهای منعکس دارند قوم یقظه آمد نوم حیوانی نماند انعکاس حس خود از لوح خواند هم‌چو حس آنک خواب او را ربود چون شد او بیدار عکسیت نمود لاجرم اسفل بود از سافلین ترک او کن لا احب الافلین سلمک الله نیست مثل تو یاری نیست نکوتر ز بندگی تو کاری ای دل گفتی که یار غار منست او هیچ نگنجد چنین محیط به غاری عاشق او خرد نیست زانک نخسبد بر سر آن گنج غیب هر نره ماری ذره به ذره کنار شوق گشادست گر چه نگنجد نگار ما به کناری آن شکرستان رسید تا نگذارد سرکه فروشنده‌ای و غوره فشاری جوی فراتی روان شدست از این سو کاین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری از سر مستی پریر گفتم او را کار مرا این زمان بده تو قراری خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت ماه غریب از چو من غریب شماری گفت مخور غم که زرد و خشک نماند باغ تو با این چنین لطیف بهاری هفت فلک ز آتش منست چو دودی هفت زمین در ره منست غباری دام جهان را هزار قرن گذشتست درخور صیدم نیامدست شکاری هم به کنار آمد این زمانه و دورش عاشق مستی ز ما نیافت کناری این مه و خورشید چون دو گاو خراسند روز چرایی و شب اسیر شیاری جمع خرانی نگر که گاوپرستند یاوه شدستند بی‌شکال و فساری رو به خران گو که ریش گاو بریزاد توبه کنید و روید سوی مطاری تا که شود هر خری ندیم مسیحی وحی پذیرنده‌ای و روح سپاری از شش و از پنج بگذرید و ببینید شهره حریفان و مقبلانه قماری چون به خلاصه رسید تا که بگویم سوخت لبم را ز شوق دوست شراری ماند سخن در دهان و رفت دل من جانب یاران به سوی دور دیاری گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده توجفا کرده و من داشته معذور ترا صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش که به جز دیده‌ی پاکان ندهد نور ترا گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت سر مویی نفروشند به صد حور ترا ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی چه غم از حال ستم‌دیده‌ی رنجور ترا؟ تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان که دلارام ترا دارد و منظور ترا بده آن راح روان پرور ریحانی را که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم کان پری صید کند دیو سلیمانی را سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز میفروشند بخر یوسف کنعانی را گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب کافران کفر شمارند مسلمانی را ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله کوه در دوش کشد جامه‌ی بارانی را کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد باز بیند علم دولت سلطانی را چشم خواجو چو سر طبله‌ی در بگشاید از حیا آب کند گوهر عمانی را دل این سوخته بربود و بدربان گوید که بران از درم آن شاعر کرمانی را این کیست چنین مست ز خمار رسیده یا یار بود یا ز بر یار رسیده یا شاهد جان باشد روبند گشاده یا یوسف مصری است ز بازار رسیده یا زهره و ماه است درآمیخته با هم یا سرو روان است ز گلزار رسیده یا چشمه خضر است روان گشته بدین سو یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده یا برق کله گوشه خاقان شکاری است اندر طلب آهوی تاتار رسیده یا ساقی دریادل ما بزم نهاده‌ست یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده یا صورت غیب است که جان همه جان‌هاست یا مشعله از عالم انوار رسیده شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر اندر طلب هدهد طیار رسیده خوبان جهان از پی او جیب دریده قاضی خرد بی‌دل و دستار رسیده از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ مریخ ز گردون پی زنهار رسیده وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت همیان زر آورده به ایثار رسیده اول دیت خون تو جامی است به دستش درکش که رحیق است ز اسرار رسیده خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر از گلشن دیدار به گفتار رسیده ای نسیم صبح‌دم یارم کجاست؟ غم ز حد بگذشت غم‌خوارم کجاست؟ خواب در چشمم نمی‌آید به شب آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟ دوست گفت آشفته گرد و زار باش دوستان آشفته و زارم کجاست؟ نیستم آسوده از کارش دمی یارب آسوده از کارم کجاست؟ تا به گوش او رسانم حال خویش ناله‌های خسرو زارم کجاست؟ □می‌گدازد لبت از بوسه زدن چه توان کرد از آن نمک است چشم من بین ز خیال لب تو که شب و روز میان نمک است حدی نداری در خوش لقایی مثلی نداری در جان فزایی بر وعده تو بر نجده تو که م دوش گفتی هی تو کجایی کردم کرانه ز اهل زمانه رفتم به خانه تا تو بیایی نزلت چشیدم رویت ندیدم آن قرص مه را کی می‌نمایی ماهی کمالی آب زلالی جاه و جلالی کان عطایی امروز مستم مجنون پرستم بگرفت دستم دست خدایی ای ساقی شه هین الله الله افزون ده آن می چون مرتضایی یک گوشه جان ماندست پیچان و آن پیچش از تو یابد رهایی جنگ است نیمم با نیم دیگر هین صلح شان ده تا چند پایی زاغی و بازی در یک قفص شد و از زخم هر دو در ابتلایی بگشا قفس را تا ره شودشان جنگی نماند چون در گشایی نفسی و عقلی در سینه ما در جنگ و محنت مست خدایی گر جنگ خواهی درشان فروبند ور نی بکن شان یک دم سقایی در آب افکن چون مهد موسی این جان ما را چون جان مایی تا کش نیاید فرعون ملعون نی آن عوانان اندر دغایی در آب رقصان مهد لطیفش از خوف رسته وز بی‌نوایی فرعون اکنون بشناسد او را کز راه آب او کرد ارتقایی تو میر آبی و آن آب قایم داد و دهش را دایم سزایی در خانه موسی در خوف جان بد در آب بودش امن بقایی هر چیز زنده از آب باشد کب است ما را نقل سمایی تو آب آبی تو تاب تابی آب از تو یابد لطف و روایی قارون نعمت طماع گردد در بخشش تو گیرد گدایی جز در گدایی کس این نیابد ناموس کم کن با کبریایی گیرنده خواهد جوینده خواهد ناموس آرد جان را جدایی خاموش کردم لیکن روانم در اندرونم گشته‌ست نایی ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت قدت را رشک طوبی می‌توان گفت رخت را باغ رضوان می‌توان یافت ز نقشت صورت جان می‌توان بست ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت بگاه جلوه برطرف گلستان ترا سرو خرامان می‌توان یافت در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست ترا شمع شبستان می‌توان یافت بزیر سایه‌ی زلف سیاهت بشب خورشید رخشان می‌توان یافت ز زلفت گرچه کافر می‌توان شد زعکس رویت ایمان می‌توان یافت بهر موئی از آن زلف پریشان دل جمعی پریشان می‌توان یافت از آن با درد می‌سازم که دل را هم از درد تو درمان می‌توان یافت برو خواجو صبوری کن که از صبر دوای درد هجران می‌توان یافت چگونه سرو روان گویمت که عین روانی نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی کدام سرو که گویم براستی بتو ماند که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی تو آن نی که توانی که خستگان بلا را بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی برون نمی‌روی از دل که حال دیده ببینی نمی‌کشی مگر از درد و حسرتم برهانی ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی نهاده‌ام سر خدمت بر آستان ارادت گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد کجا بصبر میسر شود حصول امانی مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی یک التفات ز فرماندهان نازم نیست ز دور رخصت یک سجده‌ی نیازم نیست منه به گوشه‌ی طاق بلند استغنا کلید وصل ، که دستی چنان درازم نیست خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع و گرنه ز آتش سوزنده احترازم نیست مرا به کنگره‌ی وصل او صلا مزنید که آن پری که شما دیده‌اید بازم نیست حدیث ترک وفا گو زبان به صرفه بگو که اعتماد بر این صبر حیله سازم نیست صلاح کار در انکار عشق بینم لیک تحملی که بود پرده پوش رازم نیست بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند چنین گفت با هیربد ماه‌روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت خرامان بیمد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند من اینک به پیش تو استاده‌ام تن و جان شیرین ترا داده‌ام ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت نمانی مگر نیمه‌ی ماه را نشایی به گیتی بجز شاه را کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید بجز او که باشد مرا برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم که تا او نگردد به بالای من نیید به دیگر کسی رای من و دیگر که پرسیدی از چهر من بیمیخت با جان تو مهر من مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت کنداوری ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام خروشان و جوشان و آزرده‌ام همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد کنون هفت سال‌ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد چنین با پدر بی‌وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفت و گوی ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل ندانست کردار آن سنگ دل خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار به دل گفت ار این راست گوید همی وزین‌گونه زشتی نجوید همی سیاووش را سر بباید برید بدینسان بودبند بد را کلید خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت نکردی تو این بد که من کرده‌ام ز گفتار بیهوده آزرده‌ام چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافره‌ی بد سزاوار کیست بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد سیاوش ازان کار بد بی‌گناه خردمندی وی بدانست شاه بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چاره‌ی این ببایدت جست گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه بدو گفت زن من ترا بنده‌ام بفرمان و رایت سرافگنده‌ام چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچه‌ی اهرمن دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش نهاد اندران بچه‌ی اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افگنی می بود دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن نهان داشت کاووس و باکس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه چنین گفت جادو که من بی‌گناه چه گویم بدین نامور پیشگاه بگفتند باشاه کاین زن چه گفت جهان آفرین داند اندر نهفت به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش فگنده دو کودک نمودم بشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابه‌ی نیک‌پی کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چاره‌ی دلگسل چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه بیمد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی‌بر شدی چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک که از تف آن کوه آتش برست همه کامه‌ی دشمنان گشت پست بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند سه روز اندر آن سور می در کشید نبد بر در گنج بند و کلید چهارم به تخت کیی برنشست یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشت سخنها برو بر براند که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای فراوان دل من بیازرده‌ای یکی بد نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار بخوردی و در آتش انداختی برین گونه بر جادویی ساختی نیاید ترا پوزش اکنون به کار بپرداز جای و برآرای کار نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداش این بدو گفت سودابه کای شهریار تو آتش بدین تارک من ببار مرا گر همی سر بباید برید مکافات این بد که بر من رسید بفرمای و من دل نهادم برین نبود آتش تیز با او به کین سیاوش سخن راست گوید همی دل شاه از غم بشوید همی همه جادوی زال کرد اندرین نخواهم که داری دل از من بکین بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز به ایرانیان گفت شاه جهان کزین بد که این ساخت اندر نهان چه سازم چه باشد مکافات این همه شاه را خواندند آفرین که پاداش این آنکه بیجان شود ز بد کردن خویش پیچان شود به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندر آویز و برتاب روی چو سودابه را روی برگاشتند شبستان همه بانگ برداشتند دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه به فرجام کار او پشیمان شود ز من بیند او غم چو پیچان شود بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه سیاووش را گفت بخشیدمش ازان پس که خون ریختن دیدمش سیاوش ببوسید تخت پدر وزان تخت برخاست و آمد بدر شبستان همه پیش سودابه باز دویدند و بردند او را نماز برین گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار چنان شد دلش باز از مهر اوی که دیده نه برداشت از چهر اوی دگر باره با شهریار جهان همی جادوی ساخت اندر نهان بدان تا شود با سیاووش بد بدانسان که از گوهر او سزد ز گفتار او شاه شد در گمان نکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتاد خرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکار برآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگار ازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نه‌ای مشو تیز گر پرورنده نه‌ای چنین‌ست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمون که مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو از بند رها می‌کن، مملوک و بها می‌کن کین بنده نخواهد شد آزاد ز دست تو شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو چون اوحدی ار راهم باشد به در شاهم یا دولت او خواهم یا داد ز دست تو چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب داروی دردناکست آنرا که درد نیست آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست ایدل ار خواهی به دولتخانه‌ی جانت برم ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم شمسه‌ی ایوان عقلی ماه برج عشق باش تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم گر چنان دانی که از راه خطا بگذشته‌ئی پای در نه تا به خلوتخانه‌ی خانت برم گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت دامن گل بایدت سوی گلستانت برم از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم نفس کافر کیش را گر بنده‌ی فرمان کنی هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت دست گیرم بر سر گنجینه‌ی جانت برم گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم چون درین راه از در بتخانه می‌یابی گشاد مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاکم شکسته بسته تازی‌ها برای عشقبازی‌ها بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی از خون من فرستی هردم نواله‌ی هجر یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد کاخر نه در جهانی، پرورده‌ی جهانی شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان صورت لطف خدا کهف‌الوری نورالهدی اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل حارث ایران و توران باعث امن و امان شاه عباس جهانگیر آفتاب بی‌زوال فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد بادپای کامرانی را به دست او عنان وانکه پای شخص آفت شد سبک‌رو در فرار چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین نصرت او را علی موسی جعفر ضمان مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان بیضه‌ی مرغ جلالش قدر بیضا بشکند گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان پشه‌ی او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان بی‌رضای او که آسیبی نمی‌دارد روا نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان در زمان امر و نهی جاریش نبود محال رجعت آب معلق گشته سوی ناودان کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش تارک عرش است منت کش ز پای نردبان خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این کز پی امنیت عالم بماند جاودان ای دل پرشوق کز تعجیل حال کرده‌ای کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند بیضه‌های سرکشی را در کلاه سرکشان باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار واندرین بستان پدید آید بهار بی‌خزان باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن مال از روم آورند و باج از هندوستان باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد از دیار استمالت کاروان درکاروان باش تا باران ابر در فشان رحمتش در گوهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند نقطه‌های قاف اقبال بلندش فرقدان باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا موشکافی‌های این مردم شناس نکته‌دان از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان پادشاه اولین سلطان صفی که آوازه‌اش با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه آن که آمد با زمانش توامان امن و مان شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب انتخاب دوده آدم چراغ دودمان می‌شد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین سابع و عباس را بود این تناسب در میان در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین آن که می‌خواندند خلقش حمزه‌ی صاحبقران تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان من که پای ناروانم زین سعادت مانع است کز تردد ذره‌وش یابم به خورشید اقتران از پی اقبال سر مد قبله‌ی خود کرده‌ام از سجود دور آن آستان را کعبه‌سان بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت هست در مدحت هزاران شاعر روشن‌روان فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان طبع جمعی چون جمل‌های قطاری راست رو وز روانی سبعه‌ی سیاره را در پی روان داری اما بنده افتاده از پائی که هست در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت از عنانش می‌کشد صد منت از برگستوان گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود خلق مغرب را پر آب از میوه‌های او دهان لیک از بی‌امتیازی‌های گردون تاکنون بوده است از خلق منت کش برای آب و آن دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد ملک موروثی و دیگر ملک‌ها در تحت آن شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان ای برادر زکی بمرد و بشد تا یکی به ز ما قرین جوید تا ز آب حیات آن عالم تن و جان از عدم فرو شوید من ز غم مرده‌ام که کی بود او باز از آنجا به سوی من پوید پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرده مرثیت گوید ای دریغا که روز برنایی عهد بشکست و جاودانه نماند از زمانه غرض جوانی بود لیک از گردش زمانه نماند آب معشوق را زمانه بریخت و آتش عشق را زبانه نماند ای سنایی دل از جهان برکن بر کس این دور جاودانه نماند این جهان بر مثال مرداریست کرکسان گرد او هزار هزار این مر آن را همی زند مخلب آن مر این را همی زند منقار آخرالامر برپرند همه وز همه باز ماند این مردار ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گرددت این چون بپرسی از بیمار به کارت اندر چون نادرستیی بینی چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر در شهر مرد نیست ز من نابکارتر مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر مغ با مغان به طوع ز من راست‌گوی تر سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر از مغ هزار بار منم زشت کیش‌تر وز سگ هزار بار منم زشت کارتر هر چند دانم این به یقین کز همه جهان کس راز حال من نبود کارزارتر اینست جای شکر که در موقف جلال نومیدتر کسی بود امیدوارتر زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد روی مال خویشتن بیند که روی وام‌دار ای به نزد عاشقان از شاهدی از همه معشوقگان معشوق‌تر کس ندید اندر جهان از خلق و خلق هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر هیچ نیکو نبود هرگز بد هیچ خر آن نبود هرگز حر پشت کس را نکند ز آب تهی تا شکمشان نکنی از نان پر مصطفی را هجر چون بفراختی خویش را از کوه می‌انداختی تا بگفتی جبرئیلش هین مکن که ترا بس دولتست از امر کن مصطفی ساکن شدی ز انداختن باز هجران آوریدی تاختن باز خود را سرنگون از کوه او می‌فکندی از غم و اندوه او باز خود پیدا شدی آن جبرئیل که مکن این ای تو شاه بی‌بدیل هم‌چنین می‌بود تا کشف حجاب تا بیابید آن گهر را او ز جیب بهر هر محنت چو خود را می‌کشند اصل محنتهاست این چونش کشند از فدایی مردمان را حیرتیست هر یکی از ما فدای سیرتیست ای خنک آنک فدا کردست تن بهر آن کارزد فدای آن شدن هر یکی چونک فدایی فنیست کاندر آن ره صرف عمر و کشتنیست کشتنی اندر غروبی یا شروق که نه شایق ماند آنگه نه مشوق باری این مقبل فدای این فنست کاندرو صد زندگی در کشتنست عاشق و معشوق و عشقش بر دوام در دو عالم بهرمند و نیک‌نام یا کرامی ارحموا اهل الهوی شانهم ورد التوی بعد التوی عفو کن ای میر بر سختی او در نگر در درد و بدبختی او تا ز جرمت هم خدا عفوی کند زلتت را مغفرت در آکند تو ز غفلت بس سبو بشکسته‌ای در امید عفو دل در بسته‌ای عفو کن تا عفو یابی در جزا می‌شکافد مو قدر اندر سزا عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ زلف جانان از برای صید دل گسترده دام نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟ گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟ گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟ گر مجالی بودی اندر خانه‌ی وصلش مرا پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟ اوحدی بی‌مهرش ار بودی زمانی، کافرم گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی بمن بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی! همه شب گفتگوی توده و باغست و مال و زر تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟ نه تو گفتی: خدای را نشناسم بجز یکی؟ ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی تو اگر بیست مرده‌ای بتوان و دل و جگر چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالودم به بد دیدن وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن یک دو بیت از شاه می‌خوانم نگارا گوش کن زان که هر یک هم‌سری با در غلطان می‌کند « قد سرو آسای تو زین سان که جولان می‌کند عاشق دیوانه را سرمست و حیران می‌کند نیست از دست غمت جمعی به عالم گوییا هر کجا جمعی است زلف تو پریشان می‌کند» شیرین دهنا بشنو اشعار خوش خسرو از چشمه‌ی نوشینت یک قطره به کامم کن «من خضر و سکندروار ظلمات نپیمایم زان آب حیات اینک یک جرعه به جامم کن چون خوی تو می‌دانم از لطف تو مایوسم باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن» دوشینه که آن ماه مشک مو را در خانه کشیدم به صد بهانه این بیت ملک در خیالم آمد خون دلم از دیده شد روانه محیط دولت اقبال خواجه میر حسن که بود تاجر فرزانه‌ای چو او نادر چو بی‌ثباتی ویرانه‌ی جهان دانست زدود نقش فریبش ز صفحه‌ی خاطر وزین سراچه فانی قدم کشید و رسید ز سیر عالم باقی به نعمت وافر چو خواست دل که برد ره به گنج تاریخش وزین مقوله شود نکته‌ای بر او ظاهر به رمز نکته‌رسی گفت خواجه میر حسن گذشت از سر ویرانه جهان آخر □همان اوج دولت شاه یحیی که پروازش گذشت از ذروه‌ی ماه به تنگ آمد دلش ناگه ازین بوم ز هم پروازی اقران و اشباه چو بود از زمره‌ی همت بلندان ز شاخ سدره گردید آشیان خواه چو بیرون از جهان می‌رفت می‌گفت زبان هاتفان الخلد مثواه چو او را جان برآمد برنیامد ز جان خلق غیر از آه جانکاه چو تاریخش طلب کردم خرد گفت برون شد شاه یحیی از جهان آه سرا سروران جد اعلای تو محمد رسول امین کریم که از بس به خلق خداوند بود به نام خود او را رئوف و رحیم گران سنگ شد لنگر حلم او به خفت کشیدن ز خضم لعیم به میراثش اکنون تو را می‌رسد تحمل باعدا ز خلق عظیم که از زمره‌ی عترت وی توئی که ذاتت حلیم است و طبعت سلیم غرض کز جهالت به خدام تو که می‌گفت اگر خصم بی‌ترس و بیم به حملش ز در دور کردی چنان که شرمنده برتافت روزان حریم بدان سان که از کعبه‌ی دل شود بلا حول آواره دیو رجیم چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت بلای غمزه نامهربان خون خوارت چه خون که در دل یاران مهربان انداخت ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم که روزگار حدیث تو در میان انداخت نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت همین حکایت روزی به دوستان برسد که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت گلبرگ نو دمیده‌ی محمد تقی که بود پاکیزه طینت و ملکی خوی و پاکزاد در باغ دهر نشو و نمائی نیافته از تند باد حادثه ناگاه شد به باد در چشمه سار چشم زند دیده‌ی پدر صد جوی خون ز هجر گل روی خود گشاد ای همنشین اگر طلبند از تو هم‌دمان تاریخ آن لطیف گل گلشن مراد بلبل صفت برآر ز دل ناله‌ی حزین وان گه بگوی رفت چو برگ گلی به باد خدای تا خم این برکشیده ایوان کرد در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر میان عرصه‌ی میدان صنع گردان کرد نشاند شعله‌ی خورشید در خزانه‌ی شب چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد به دار شش جهت انداخت مهره‌ی ایام محل نامیه در چار طاق ارکان کرد ارادتش به عطا جسم را روان بخشید مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد ز بهر کوکبه‌ی حادثات تقدیرش هزار شعبه در کائنات پنهان کرد ز بامداد ازل تا به انقراض ابد زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد خجسته قبه‌ی قدرش به زیر سایه‌ی جود حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد حریم دایره‌ی امن شد چو صید حرم هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت کسیکه خانه‌ی موری به ظلم ویران کرد حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد که دیو را هوس منصب سلیمان کرد تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد هنوز پای نیاورده در رکاب غرور عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد جهان پناها اقبال تا به روز شمار چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد قضا ز شعله‌ی آن آتش جهنم ساخت قدر ز قطره‌ی این عین آب حیوان کرد به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا چون برونست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کی هیچ ماند در میان چون همه هیچی بود هیچ این همه کی بود دو اصل جز پیچ این همه چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش منم غلام تو ور زانکه از من آزادی مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران بدیده آب زند آستان باده فروش مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش شراب پخته بخامان دل فسرده دهید که باده آتش تیزست و پختگان در جوش نعیم روضه‌ی رضوان بذوق آن نرسد که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش میسرم نشود خامشی که در بستان نوای بلبل مست از ترنمست و خروش من و از دور تماشای گلستان کسی به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی در نظر نعمت دیدار و به حسرت نگران دستها بسته و مهمان شده برخوان کسی زیر بار سرم این دست بفرساید به ز آنکه دستی‌ست که دور است ز دامان کسی پادشاهان و نکویان دو گروه عجبند که نبودند و نباشند به فرمان کسی وحشی از هجر تو جان داد، تو باشی زنده زندگی بخش کسی عمر کسی جان کسی لحظه‌ای قصه کنان قصه تبریز کنید لحظه‌ای قصه آن غمزه خون ریز کنید در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم زان شکرهای خدایانه شکرریز کنید هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع زلف او گر بفشانید عبربیز کنید بس زبان کز صفت آن لب او کند شود چون سنان نظر از دولت او تیز کنید ای بسا شب که ز نور مه او روز شود گر چه مه در طلبش شیوه شبخیز کنید وقت شمشیر بود واسطه‌ها برگیرید صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید شمس تبریز که خورشید یکی ذره اوست ذره را شمس مگوییدش و پرهیز کنید به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم گرفتم پنبه‌ی آسایش از داغ جنون یعنی به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم چنان ترسیده‌ام از غمزه‌ی مردم شکار او که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست درخت قد صنوبر خرام انسان را مدام رونق نوباوه‌ی جوانی نیست گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست دوام پرورش اندر کنار مادر دهر طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست مباش غره و غافل چو میش سر در پیش که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟ که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست کدام باد بهاری وزید در آفاق که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟ اگر ممالک روی زمین به دست آری بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند که خانه ساختن آیین کاروانی نیست اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی به دوستی که جهان جای کامرانی نیست چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول که دیگرت خبر از لذت معانی نیست طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست جهان ز دست بدادند دوستان خدای که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست عمل بیار و علم بر مکن که مردان را رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست مکن که حیف بود دوست برخود آزردن علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست نه هر که دعوی زورآوری کند با ما به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست ولی به خواجه‌ی عطار گو، ستایش مشک مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست گل را نگر ز لطف سوی خار آمده دل ناز و باز کرده و دلدار آمده مه را نگر برآمده مهمان شب شده دامن کشان ز عالم انوار آمده خورشید را نگر که شهنشاه اختر است از بهر عذر گازر غمخوار آمده منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست اندر طواف نقطه چو پرگار آمده آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود اندر وثاق این دل بیمار آمده این عشق همچو روح در این خاکدان غریب مانند مصطفاست به کفار آمده همچون بهار سوی درختان خشک ما آن نوبهار حسن به ایثار آمده پنهان بود بهار ولی در اثر نگر زو باغ زنده گشته و در کار آمده جان را اگر نبینی در دلبران نگر با قد سرو و روی چو گلنار آمده گر عشق را نبینی در عاشقان نگر منصوروار شاد سوی دار آمده در عین مرگ چشمه آب حیات دید آن چشمه ای که مایه دیدار آمده آمد بهار عشق به بستان جان درآ بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است آن مردگان باغ دگربار آمده ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن چون بی‌خبر مباش به اخبار آمده آه از عشق جمال حوریی کو گرفت از عاشقانش دوریی زندگی نو به نو از کشتنش صحت تازه شد از رنجوریی گر گهر داری ببین حال مرا در تک دریا ز دریا دوریی گفتم ای عقلم کجایی عقل گفت چون شدم می چون کنم انگوریی جان بسوز و سرمه کن خاکسترش تا نماند در دو عالم کوریی تا کند جان‌های بی‌جان در سماع گرد آن شهد ازل زنبوریی تا کند آن شمس تبریزی به حق جمله ویران‌هات را معموریی خورد عیاری بدان دل‌خسته باز با وثاقش برد دستش بسته باز شد که تیغ آرد زند در گردنش پاره‌ی نان داد آن ساعت زنش چون بیامد مرد با تیغ آن زمان دید آن دل‌خسته را در دست نان گفت این نانت که داد ای هیچ کس گفت این نان را عیالت داد و بس مرد چون بشنید آن پاسخ تمام گفت بر ما شد ترا کشتن حرام زانک هر مردی که نان ما شکست سوی او با تیغ نتوان برد دست نیست از نان خواره‌ی ما جان دریغ من چگونه خون او ریزم به تیغ خالقا سر تا به راه آورده‌ام نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام چون کسی می‌بشکند نان کسی حق گزاری می‌کند آن کس بسی چون تو بحر جود داری صد هزار نان تو بسیار خوردم حق گزار یا اله العالمین درمانده‌ام غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام دست من گیر و مرا فریاد رس دست بر سر چند دارم چون مگس ای گناه آمرز و عذرآموز من سوختم صد ره چه خواهی سوز من خونم از تشویر تو آمد به جوش ناجوان مردی بسی کردم بپوش من ز غفلت صد گنه را کرده ساز تو عوض صد گونه رحمت داده باز پادشاها در من مسکین نگر گر ز من بد دیدی آن شد این نگر چون ندانستم خطا کردم ببخش بر دل و بر جان پر دردم ببخش چشم من گر می‌نگرید آشکار جان نهان می‌گرید از شوق تو زار خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام هرچه کردم با تن خود کرده‌ام عفو کن دون همتیهای مرا محو کن بی‌حرمتیهای مرا سوزنی چون دید با عیسی به هم بخیه با روی او فکندش لاجرم تیغ را از لاله خون آلود کرد گلشن نیلوفری از دود کرد پاره پاره خاک را در خون گرفت تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت در سجودش روز و شب خورشید و ماه کرد پیشانی خود بر خاک راه هست سیمایی ایشان از سجود کی بود بی‌سجده سیما را وجود روز از بسطش سپید افروخته شب ز قبضش در سیاهی سوخته طوطیی را طوق از زر ساخته هدهدی را پیک ره برساخته مرغ گردون در رهش پر می‌زند بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند چرخ را دور شبان‌روزی دهد شب برد روز آورد روزی دهد چون دمی در گل دمد آدم کند وز کف و دودی همه عالم کند گه سگی را ره دهد در پیشگاه گه کند از گربه‌ای مکشوف راه چون سگی را مرد آن قربت کند شیرمردی را به سگ نسبت کند او نهد از بهر سکان فلک گرده‌ی خورشید بر خوان فلک گه عصائی را سلیمانی دهد گاه موری را سخن دانی دهد از عصایی آورد ثعبان پدید وز تنوری آورد طوفان پدید چون فلک را کره‌ای سرکش کند از هلالش نعل در آتش کند ناقه از سنگی پدیدار آورد گاو زر در ناله‌ی زار آورد در زمستان سیم آرد در نثار زر فشاند در خزان از شاخسار گر کسی پیکان به خون پنهان کند او ز غنچه خون در پیکان کند یاسمین را چار ترکی برنهد لاله را از خون کله بر سر نهد گه نهد بر فرق نرگس تاج زر گه کند در تاجش از شب نم گهر عقل کار افتاده جان دل داده زوست آسمان گردان زمین استاده زوست کوه چون سنگی شد از تقدیر او بحر آبی گشت از تشویر او هم زمینش خاک بر سر مانده است هم فلک چون حلقه بر در مانده است هشت خلدش یک ستانه بیش نیست هفت دوزخ یک ز فانه بیش نیست جمله در توحید او مستغرق‌اند چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه جمله‌ی ذرات بر ذاتش گواه پستی خاک و بلندی فلک دو گواهش بس بود بر یک به یک با دو خاک و آتش و خون آورد سر خویش از جمله بیرون آورد خاک ما گل کرد در چل بامداد بعد از آن جان را درو آرام داد جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد عقل دادش تا به دو بیننده شد عقل را چون دید بینایی گرفت علم دادش تا شناسایی گرفت چون شناسا شد به عقل اقرار داد غرق حیرت گشت و تن در کار داد خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست جمله را گردن به زیر بار اوست حکمت او بر نهد بار همه وای عجب او خود نگه دار همه کوه را میخ زمین کرد از نخست پس زمین را روی از دریا بشست چون زمین بر پشت گاو استاد راست گاو بر ماهی و ماهی در هواست پس همه بر چیست بر هیچ است و بس هیچ هیچست این همه هیچست و بس فکر کن در صنعت آن پادشاه کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه چون همه بر هیچ باشد از یکی این همه پس هیچ باشد بی‌شکی جزو و کل برهان ذات پاک اوست عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست عرش بر آبست و عالم بر هواست بگذر از آب و هوا جمله خداست عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست درنگر کین عالم و آن عالم اوست نیست غیر او وگر هست آن هم اوست جمله یک ذاتست اما متصف جمله یک حرف و عبارت مختلف مرد می‌باید که باشد شه شناس گر ببیند شاه را در صد لباس در غلط نبود که می‌داند که کیست چون همه اوست این غلط کردن ز چیست در غلط افتادن احول را بود این نظر مردی معطل را بود ای دریغا هیچ کس رانیست تاب دیدها کور و جهان پر ز آفتاب گر نبینی این خرد را گم کنی جمله او بینی و خود را گم کنی جمله دارند ای عجب دامن به دست وز همه دورند و با او هم‌نشست ای ز پیدایی خود بس ناپدید جمله‌ی عالم تو و کس ناپدید جان نهان در جسم و تو در جان نهان ای نهان اندر نهان ای جان جان ای ز جمله پیش و هم پیش از همه جمله از خود دیده و خویش از همه بام تو پر پاسبان، در پر عسس سوی تو چون راه یابد هیچ کس عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست گرچه در جان گنج پنهان هم تویی آشکارا بر تن و جان هم تویی جمله‌ی جانها ز کنهت بی‌نشان انبیا بر خاک راهت جان فشان عقل اگر از تو وجودی پی برد لیک هرگز ره به کنهت کی برد چون تویی جاوید در هستی تمام دستها کلی فرو بستی تمام ای درون جان برون جان تویی هرچه گویم آن نه‌ی هم آن تویی ای خرد سرگشته‌ی درگاه تو عقل را سر رشته گم در راه تو جمله‌ی عالم به تو بینم عیان وز تو در عالم نمی‌بینم نشان هرکسی از تو نشانی داد باز خود نشان نیست از تو ای دانای راز گرچه چندین چشم گردون بازکرد هم ندید از راه تو یک ذره گرد نه زمین هم دید هرگز گرد تو گرچه بر سرکرد خاک از درد تو آفتاب از شوق تو رفته ز هوش هر شبی در روی می‌مالید گوش ماه نیز از بهر تو بگداخته هر مه از حیرت سپرانداخته بحر در شورت سرانداز آمده دامنی‌تر خشک لب باز آمده کوه را صد عقبه بر ره مانده پای در گل تا کمر گه مانده آتش از شوق تو چون آتش شده پای بر آتش چنین سرکش شده باد بی تو بی سر و پای آمده باد در کف باد پیمای آمده آب را نامانده آبی بر جگر وابش از شوق تو بگذشته ز سر خاک در کوی تو بر در مانده خاکساری خاک بر سرمانده چند گویم چون نیایی در صفت چون کنم چون من ندارم معرفت گر تو ای دل طالبی در راه رو می‌نگر از پیش و پس آگاه رو سالکان را بین به درگاه آمده جمله پشتاپشت همراه آمده هست با هر ذره درگاهی دگر پس ز هر ذره بدو راهی دگر تو چه دانی تا کدامین ره روی وز کدامین ره بدان درگه روی آن زمان کورا عیان جویی نهانست و آن زمان کورا نهان جویی عیانست گر عیان جویی نهان آنگه بود ور نهان جویی عیان آنگه بود ور بهم جویی چو بی‌چونست او آن زمان از هر دو بیرونست او تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی آنچ گویی و انچ دانی آن تویی خویش رابشناس صد چندان تویی تو بدو بشناس او را نه به خود راه از و خیزد بدو نه از خرد واصفان را وصف او درخورد نیست لایق هر مرد و هر نامرد نیست عجز از آن همشیره شد با معرفت کو نه در شرح آید و نه در صفت قسم خلق از وی خیالی بیش نیست زو خبر دادن محالی بیش نیست کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند برتر از علمست و بیرون از عیانست زانک در قدوسی خود بی‌نشانست زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت هیچ کس را درخودی و بی‌خودی زو نصیبی نیست الا الذی ذره ذره در دو گیتی وهم تست هرچ دانی نه خداست آن فهم تست نیست او آن کسی آنجا که اوست کی رسد جان کسی آنجا که اوست صد هزاران طور از جان بر ترست هرچ خواهم گفت او زان برتراست عقل در سودای او حیران بماند جان ز عجز انگشت در دندان بماند عقل را بر گنج وصلش دست نیست جان پاک آنجایگه کو هست نیست چیست جان در کار او سرگشته‌ای دل جگر خواری به خون آغشته‌ای می مکن چندین قیاس ای حق شناس زانک ناید کار بی چون در قیاس در جلالش عقل و جان فرتوت شد عقل حیران گشت و جان مبهوت شد چون نبود از انبیاء و از رسل هیچ کس یک جزویی از کل کل جمله عاجز روی بر خاک آمدند در خطاب ماعرفناک آمدند من که باشم تا زنم لاف شناخت او شناسا شد که جز با او نساخت چون جزو در هر دو عالم نیست کس با که سازد اینت سودا و هوس هست دریایی ز جوهر موج زن تو ندانی این سخن شش پنج زن هرکه او آن جوهر و دریا نیافت لا شد و الاء لاالا نیافت هرچ آن موصوف شد آن کی بود با منت این گفتن آسان کی بود آن مگو چون در اشارت نایدت دم مزن چون در عبارت نایدت نه اشارت می‌پذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد نه نشان تو مباش اصلا، کمال اینست و بس تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس تو درو گم شو حلولی این بود هرچ این نبود فضولی این بود در یکی رو و از دوی یک سوی باش یک دل و یک قبله و یک روی باش ای خلیفه‌زاده‌ی بی معرفت با پدر در معرفت شو هم صفت هرچ آورد از عدم حق در وجود جمله افتادند پیشش در سجود چون رسید آخر به آدم فطرتش در پس صد پرده برد از غیرتش گفت ای آدم تو بحر جود باش ساجدند آن جمله تو مسجود باش و آن یکی کز سجده‌ی او سربتافت مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز ضایعم مگذار و کار من بساز حق تعالی گفت ای ملعون راه هم خلیفست آدم و هم پادشاه باش چشما روی او امروز تو بعد ازین فردا سپندش سوز تو جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم جان بلندی داشت تن پستی خاک مجتمع شد خاک پست و جان پاک چون بلند و پست با هم یار شد آدمی اعجوبه‌ی اسرار شد لیک کس واقف نشد ز اسرار او نیست کار هر گدایی کار او نه بدانستیم و نه بشناختیم نه زمانی نیز دل پرداختیم چند گویی جز خموشی راه نیست زانک کس را زهره‌ی یک آه نیست آگهند از روی این دریا بسی لیک آگه نیست از قعرش کسی گنج در قعرست گیتی چون طلسم بشکند آخر طلسم و بند جسم گنج یابی چون طلسم از پیش رفت جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت بعد از آن جانت طلسمی دیگرست غیب را جان تو جسمی دیگرست همچنین می‌رو به پایانش مپرس در چنین دردی به درمانش مپرس در بن این بحر بی پایان بسی غرقه گشتند و خبر نیست از کسی در چنین بحری که بحر اعظمست عالمی ذره‌ست و ذره عالمست کوپله ست این بحر را عالم، بدان ذره‌ی هم کوپله ست این هم بدان کو نماید عالم و یک ذره هم کم شود دو کوپله زین بحر کم کس چه داند تا درین بحر عمیق سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق عقل و جان و دین و دل درباختم تا کمال ذره‌ای بشناختم لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس گر همه یک ذره می‌پرسی مپرس عقل تو چون در سر مویی بسوخت هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت کس نداند کنه یک ذره تمام چند پرسی چند گویی والسلام چیست گردون سرنگون ناپایدار بی‌قراری دایما بر یک قرار در ره او پا و سر گم کرده‌ای پرده‌ی در پرده‌ی در پرده‌ای حل و عقد این چنین سلطانیی کی توان کردن گر دانیی چرخ می‌خواهد که این سر پی برد او به سرگردانی این سر کی برد چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست اوچه داند تا درون پرده چیست او که چندین سال بر سر گشته است بی سر و بن گرد این در گشته است می‌نداند در درون پرده راز کی شود بر چون تویی این پرده باز کار عالم عبرت است و حسرتست حیرت اندر حیرت اندر حیرتست هر زمان این راه بی‌پایان تراست خلق هر ساعت درو حیران ترست هیچ دانی راه رو چون دید راه هرکه افزون رفت افزون دید راه بی نهایت کرد و کاری داشتی بی عدد حصر و شماری داشتی کارگاه پر عجائب دیده‌ام جمله را از خویش غایب دیده‌ام سوی کنه خویش کس را راه نیست ذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست هست کاری پشت و رو نه سر نه پای روی در دیوار و پشت دست خای مبتلای خویش و حیران توم گر بدم گر نیک هم زان توم نیم جزوم بی تو من، در من نگر کل شوم گر تو کنی در من نظر یک نظر سوی دل پر خونم آر وز میان این همه بیرونم آر گر تو خوانی ناکس خویشم دمی هیچ کس در گرد من نرسد همی من که باشم تا کسی باشم ترا این بسم گر ناکسی باشم ترا کی توانم گفت هندوی توم هندوی خاک سگ کوی توم هندوی جان بر میان دارم ز تو داغ همچون حبشیان دارم ز تو گر نیم هندوت چون مقبل شدم تا شدم هندوت زنگی دل شدم هندوی با داغ را مفروش تو حلقه‌ای کن بنده را در گوش تو ای ز فضلت ناشده نومید کس حلقه و داغ توم جاوید بس هرکه را خوش نیست دل در درد تو خوش مبادش زانک نیست او مرد تو ذره دردم ده ای درمان من زانک بی دردت بمیرد جان من کفر کافر را و دین دین‌دار را ذره‌ی دردت دل عطار را یا رب آگاهی ز یا ربهای من حاضری در ماتم شبهای من ماتمم از حد بشد سوری فرست در میان ظلمتم نوری فرست پای‌مرد من در این ماتم تو باش کس ندارم دست گیرم هم تو باش لذت نور مسلمانیم ده نیستی نفس ظلمانیم ده ذره‌ی‌ام لا شده در سایه‌ای نیست از هستی مرا سایه‌ای سایلم زان حضرت چون آفتاب بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب تا مگر چون ذره‌ی سرگشته من درجهم دستی زنم در رشته من پس برون آیم از این روزن که هست پیش گیرم عالمی روشن که هست تا نیامد بر لبم این جان که بود داشتم آخر کسی زان سان که بود چون برآید جان ندارم جز تو کس هم ره جانم تو باش آخر نفس چون ز من خالی بماند جای من گر تو هم راهم نباشی وای من روی آن دارد که هم راهی کنی می‌توانی کرد اگر خواهی کنی در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام کس را نماند از تک این خنگ بادپای پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام از بهر صید خاطر ناآزمودگان صیاد روزگار بهر سو نهاده دام بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است جوشیده سالها و نپختست این طعام بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم بردار گر که کارگری بهر کار گام در تیرگی چو شب پره تا چند میپری بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن خونابه میچکد همی از دست انتقام فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است شمشیر روز معرکه زشت است در نیام درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام چاهت چراست جای، گرت میل برتریست حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام پروین، شراب معرفت از جام علم نوش ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام ای ایزد از لطافت محضت بیافریده واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده لعلت به خنده توبه‌ی کروبیان شکسته جزعت به غمزه پرده‌ی روحانیان دریده بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته در بیشه‌ی ازل چو تو یک مرغ ناپریده مشاطگان عالم علوی ز رشک خطت حوران خلد را به هوس نیل برکشیده ای سایه‌ی کمال تو بر شش جهت فتاده واوازه‌ی جمال تو در نه فلک شنیده ای از خیال روی تو اندر خیال هرکس ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده در آرزوی سایه‌ی قد تو هر سحرگه فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها قوم گفتندش که چندین گاه ما جان فدا کردیم در عهد و وفا تو مجو بدنامی ما ای عنود تا نرنجد شیر رو رو زود زود گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف گر همی انکار خود پنهان کنی بر روی تو می‌نماید دشمنی‌ها بر رخ تو لیف لیف روز گردک بر رخ داماد می‌باشد نشان از جمال او که نامش کرد رومی نیف نیف چون خداوند شمس دین چوگان زند یارش کجاست ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد ردیف خوان و بزم هر دو عالم نزد بزم شمس دین چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف وان رغیف و آش و کاسه صدقه تبریز دان از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف دهنده‌ای که به گل نکهت و به گل جان داد به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد به عرش پایه عالی به فرش پایه‌ی پست ز روی مصلحت و رای مصلحت‌دان داد به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور ز پرتو حرکات سپهر گردان داد به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن برای نزهت دیرین سرای دوران داد دو کشتی متساوی اساس را در بحر یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد دو سالک متشابه سلوک را در عشق یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل عدیل وار حیات و ممات یکسان داد درین مقاسمه‌اش نیز بود مصلحتی که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن به کمترین طبقات صنوف حیوان داد عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد به شکرین دهنان داد از سخن نمکی که چاشنی به نباتات شکرستان داد به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم که خجلت قد رعنای سرو بستان داد بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد به چشمهای سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد به هر که لایق اسباب کامرانی بود سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد بهر که در طلب گنج لایزالی بود گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر بسیط عرصه‌ای اندر بساط دوران داد چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی زیاده دید از ایشان بمیر میران داد غیاث ملت و دین کافتاب دولت او ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد سمی والد سامی محمد عربی که داد رونق دین و رواج ایمان داد خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد بذره‌ی تربیتش کار آفتاب آموخت به مور تقویتش قدرت سلیمان داد قیام رکن جلالش که قایم ابدیست بسی مدد به قوام چهار ارکان داد نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم که پاسبانی ایوان او به کیوان داد سپهر بر در او در مراتب خدمت نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد چو گشت لشگریش فارس زمانه به او قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ فلک فراخور شیلان او نمکدان داد بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا که میزبان سخایش صلای مهمان داد به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر توان خواص کف او به ابر نیسان داد کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سال گذشت در دل سایل هزار چندان داد برای آن که ز طول حیات داد حضور تواند آن شه خرم دل طرب ران داد اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد به بازگشت زمان گذشته فرمان داد سخای او که ز احسان به منعم و مفلس هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت به دست بی درمان سیم و زر به میان داد چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود به جود دست برآورد و داد احسان داد فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت چو شخص همت او رخش جود جولان داد لب صدف پر ترجیح دست او برابر گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف ازو به خطه‌ی یزد آن شرف که یزدان داد ایا بلند جنابی که آستان تو را فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت رواج عدل از ایران اثر به توران داد تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف ز سطح‌های فلک کفه‌های میزان داد خدا شناس که مادون ذات واجب را به ممکنات قرار از کمال ایقان داد تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد و گر برین کره آرمیده بانگ زنی به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد تواند از زبر و زیر کردن گیتی به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است فلک به عالی و سافل خواص چندان داد که خاک رهگذر کمترین منازل یزد بدیده‌ها اثر سرمه صفاهان داد ز خاک پای سگان در تو یک ذره به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر ممات را نتوان احتمال امکان داد به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض که آبش از مطر قطره‌های باران داد ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد نمود ساز ز اقسام نظم قانونی که مالش حسن و گوشمال حسان داد اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر مقدمات ثنایش نتیجه‌ی خسران داد دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد ز مخزن کرمش راتب نمایان داد به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد چو بود عیب گدای تو محض گیرائی ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد همیشه تا به کف روزگار در و گهر توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد ز اقتدار تواند کف به خلق جهان عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن رسید باد صبا غنچه در هواداری ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن طریق صدق بیاموز از آب صافی دل به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد به عینه دل و دین می‌برد به وجه حسن صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن دود دل ما نشان سوداست وان دود که از دلست پیداست هر موج که می‌زند دل از خون آن دل نبود مگر که دریاست بیگانه شدند آشنایان دل نیز به دشمنی چه برخاست هر سوی که عشق رخت بنهاد هر جا که ملامت‌ست آن جاست ما نگریزیم از این ملامت زیرا که قدیم خانه ماست در عشق حسد برند شاهان زان روی که عشق شمع دل‌هاست پا بر سر چرخ هفتمین نه کاین عشق به حجره‌های بالاست هشیار مباش زان که هشیار در مجلس عشق سخت رسواست میری مطلب که میر مجلس گر چشم ببسته‌ست بیناست این عشق هنوز زیر چادر این گرد سیاه بین که برخاست هر چند که زیر هفت پرده‌ست پیداست که سخت خوب و زیباست شب خیز کنید ای حریفان شمعست و شراب و یار تنهاست چو عبدالباقی آن خان فلک قدر که روی اوست چون گل زیب این باغ جوان‌بختی که باغ دولت اوست بود گر خوشتر از خلد برین باغ به قمصر داد فرمان تا بسازند یکی دلکش مقام دلنشین باغ به فرمانش بنا کردند باغی که چون آن نیست در روی زمین باغ نه باغی بل بهشتی زیبد آری چنان زیبا جوانی را چنین باغ از آنش باغ عشرت جز همین باغ که نبود جای عشرت جز همین باغ غرض چون سبز و خرم گشت دادش لقب دهقان گردون بهترین باغ پی تاریخ سالش کلک هاتف رقم زد (سبز بادا دایم این باغ) مرد چون با خویشتن شمار کند داند کاین چرخ می شکار کند مار جهان را چو دید مرد به دل دست کجا در دهان مار کند؟ مرد خرد همچو خر ز بهر شکم پشت نباید که زیر بار کند سفله جهان، بی‌وفاست ای بخرد با تو کجا بی‌وفا قرار کند؟ سوی گل او اگر تو دست بری دست تو را خار او فگار کند خار بدان گل چننده قصد کند گرچه همی او نه قصد خار کند یار بد تو اگر تو چند بدو بد نکنی با تو خار خار کند بر سر خود چون فگند خاک، تو را باک ندارد که خاکسار کند دوستی خوار گشته را مطلب زانکه تو را گشته خوار خوار کند دست سیاه و درشت و گنده کند هرکه همی دست درشخار کند چرخ یکی آسیاست بر سر تو روز و شبان زین همی مدار کند هرکه در این آسیا بماند دیر روی و سر خویش پرغبار کند گرچه تو خفته‌ستی آسیای جهان هیچ نخسپد همی و کار کند گاه یکی را ز چه به گاه برد گاه یکی را ز گه به‌دار کند گاه چو دشمنت در بلا فگند گاه چو فرزند در کنار کند نشمرد افعال او مهندس اگر چند به صد سالیان شمار کند این نه فلک می‌کند کز این سخنان اهل خرد را همی خمار کند کار کن است این فلک به عمر همی کار به فرمان کردگار کند کار خداوند کار خود نکند بلکه همه کار پیشکار کند بی درو روزن یکی حصار است این بی درو روزن یکی حصار کند؟ روی فلک را همی به در و گهر این شب زنگی چرا نگار کند؟ در فلک را ببرد صبح، مگر صبح همی با فلک قمار کند گرد معصفر نگر که وقت سحر زود همی چرخ برعذار کند در درمی زر نگر که صبح همی با شب یا زنده کارزار کند این فلک روزگار خواره چنین چند چه گوئی که روزگار کند؟ صانع قادر هگرز بی‌غرضی گنبد گردان و کار و بار کند؟ وانگه بر کار کن ستور همه مردم را میر و کاردار کند؟ مرد در این تنگ راه ره نبرد گر نه خرد را دلیل و یار کند جز که ز بهر من و تو می‌نکند آنکه همی در شاهوار کند نیست خبر گاو را ازانکه همی نایره‌ای عود را چو نار کند این و هزاران هزار چیز فلک بر من و بر تو همی نثار کند شکر نعیمی که تو خوری که کند؟ گورخر و شیر مرغزار کند؟ شاید اگر چشم سر ز بهر شرف مرد در این ره یکی چهار کند روی به علم و به دین نهد ز جهان کاین دو به دو جهانش بختیار کند گر تو یکی خشک بید بی‌هنری علم تو را سرو جویبار کند ور چه تو راست مست کرد جهل، همان علم ز مستیت هوشیار کند علم زدریا تو را به خشک برد علم زمستانت را بهار کند علم دل تیره را فروغ دهد کند زبان را چو ذوالفقار کند جانش از آزار آن جهان برهد هر که ز دین گرد جان ازار کند پند پذیر، ای پسر، که پند تو را پای به دین اندر استوار کند دگر ره گفت کاجرام کواکب ندانم بر چه مرکوبند راکب شنیدستم که هر کوکب جهانیست جداگانه زمین و آسمانیست جوابش داد کاین ما هم شنیدیم درستی را بدان قایم ندیدیم چو وا جستیم از آن صورت که حالست رصد بنمود کاین معنی محالست من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود سر نه چیزست که شایسته پای تو بود خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست که نه آن ذره معلق به هوای تو بود تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود به وفای تو که گر خشت زنند از گل من همچنان در دل من مهر و وفای تو بود غایت آنست که ما در سر کار تو رویم مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد خاصه دردی که به امید دوای تو بود ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست پادشاهیش همین بس که گدای تو بود چوخواهرش بشنید کامد ز راه برادرش پر درد زان رزمگاه بینداخت آن نامدار افسرش بیاورد فرمانبری چادرش بیامد بنزد برادر دمان دلش خسته ازدرد و تیره روان بدو گفت کای مهتر جنگجوی چگونه شدی پیش خسرو بگوی گر او ازجوانی شود تیزوتند مگردان تو درآشتی رای کند بخواهر چنین گفت بهرام گرد که او را زشاهان نباید شمرد نه جنگی سواری نه بخشنده‌یی نه داناسری گر درخشنده یی هنر بهتر از گوهر نامدار هنرمند باید تن شهریار چنین گفت داننده خواهر بدوی که‌ای پرهنر مهتر نامجوی تو را چند گویم سخن نشنوی به پیش آوری تندی وبدخوی نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ هرآنکس که آهوی تو باتوگفت همه راستیها گشاد ازنهفت مکن رای ویرانی شهر خویش ز گیتی چو برداشتی بهرخویش برین بریکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی که خر شد که خواهد زگاوان سروی بیکباره گم کرد گوش وبروی نکوهش مخواه از جهان سر به سر نبود از تبارت کسی تاجور اگر نیستی درمیان این جوان نبودی من از داغ تیره روان پدرزنده و تخت شاهی بجای نهاده تو اندر میان پیش پای ندانم سرانجام این چون بود همیشه دو چشمم پر از خون بود جز از درد و نفرین نجویی همی گل زهر خیره ببویی همی چو گویند چوبینه بدنام گشت همه نام بهرام دشنام گشت برین نیز هم خشم یزدان بود روانت به دوزخ به زندان بود نگر تا جز از هرمز شهریار که بد درجهان مر تو را خواستار هم آن تخت و آن کاله‌ی ساوه شاه بدست آمد و برنهادی کلاه چو زو نامور گشتی اندر جهان بجویی کنون گاه شاهنشهان همه نیکوییها ز یزدان شناس مباش اندرین تاجور ناسپاس برزمی که کردی چنین کش مشو هنرمند بودی منی فش مشو به دل دیو را یار کردی همی به یزدان گنهگار گردی همی چو آشفته شد هرمز وبردمید به گفتار آذرگشسپ پلید تو را اندرین صبر بایست کرد نبد بنده را روزگارنبرد چو او را چنان سختی آمد بروی ز بردع بیامد پسر کینه جوی ببایست رفتن برشاه ند بکام وی آراستن گاه نو نکردی جوان جز برای تو کار ندیدی دلت جز به روزگار تن آسان بدی شاد وپیروزبخت چراکردی آهنگ این تاج وتخت تودانی که ازتخمه‌ی اردشیر بجایند شاهان برنا و پیر ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار به ایران که خواند تو را شهریار اگر شهریاری به گنج وسپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین تو راپاک یزدان بروبرگماشت بد او ز ایران و توران بگاشت جهاندار تا این جهان آفرید زمین کرد و هم آسمان آفرید ندیدند هرگز سواری چوسام نزد پیش او شیردرنده گام چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپا اندر آورد رای‌پدر همه مهتران سام را خواستند همان تخت پیروزه آراستند بران مهتران گفت هرگز مباد که جان سپهبد کند تاج یاد که خاک منوچهر گاه منست سر تخت نوذر کلاه منست بدان گفتم این ای برادر که تخت نیابد مگر مرد پیروزبخت که دارد کفی راد وفر ونژاد خردمند و روشن دل و پر ز داد ندانم که بر تو چه خواهد رسید که اندر دلت شد خرد ناپدید بدو گفت بهرام کاینست راست برین راستی پاک یزدان گواست ولیکن کنون کار ازین درگذشت دل و مغز من پر ز تیمار گشت اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ که مرگ اندر آید بپولاد ترگ چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند فتح سخن به مدح شه کامران کند چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم اول ستایش شه گیتی ستان کند چون فارس خیال زند بانگ بر فرس ورد زبان ثنای خدیو زمان کند بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور نقدش نثار بر ملک نکته‌دان کند چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر نشر جهان ستانی شاه جهان کند طغرای فتح‌نامه‌ی اندیشه را خرد نامی ز نام خسرو صاحبقران کند طوق افکن رقاب سلاطین نظام‌شاه که ایام بندگیش به از بندگان کند دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را در بطن روزگار بدر توامان کند فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را بر مرکب گلین به صبا همعنان کند عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض در گردن عدالت نوشیروان کند رایش محققی است که آینده‌ی روزگار در کتم غیب هرچه نماید عیان کند گر صعوه‌ای به گوشه بامش کند مقام چرخش لقب همای سپهر آشیان کند ور ذره‌ای به نعل سمندش شود قرین از سرکشی به نیر اعظم قران کند باشد نظر به نعمت او قوت لایموت گر خلق را به نزل بقا میهمان کند آن قبله است در گه گردون نظیر شه کش آستان مقابله با کهکشان کند نگذاشت چون فلک که سر من برابری با آسمان به سجده آن آستان کند کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر کارایش خزاین هفت آسمان کند گفتم مگر به قیمت آن شاه تاج‌بخش فرق مرا بلندتر از فرقدان کند هم تابداده پنجه‌ی گیرای خانیان نقد برادرم به سوی من روان کند هم نقدی از خزانه‌ی احسان به جایزه افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر کایام روزیش اجل ناگهان کند آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند من مرد کم‌بضاعت و او طفل پرهوس با این دو وضع مرد معیشت چسان کند چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی از چشم من به گریه جهان را نهان کند پشتم به اوست راست ولی وقت بی‌زری قد من از کشاکش خواهش کمان کند پایم روان ازوست ولی چون بی‌طلب گیرد مرا میان روش از من کران کند آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر دست آردم به جیب دلم را طپان کند ادبار بین که بی درمی چون من از عراق نظمی روان به جانب هندوستان کند کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود وصف فصاحتش به دو صد داستان کند وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او از بهر نکته‌دان کف و دل بحر و کان کند وز رای چاره‌ساز به اندک توجهی قادر بود که در بدن مرده جان کند ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش حاجت روائی من بی‌خانمان کند وان گه کند تغافل و آید رسول من نوعی که از جفای مقارض فغان کند خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر وز بار قرض پشت فقیرم گران کند حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه آرد کسی به نیت سود و زیان کند گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را تا کار من به عهده‌ی یک کاردان کند یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت تا خود رسد به دردم و درمان آن کند یا خوانده و نکرده تحمل رسول من تا شه به وقت خود کرم بیکران کند یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه نورده کس که به اصله‌ی او را روان کند یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری نگذاشته که چاره این ناتوان کند یا دزد برده جایزه‌ی من و گرنه چون شاهی چنین رعایت مادح چنان کند عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا هرجا اشاره‌ی تو بود او نشان کند زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر افشانی آستین که بر او ترک جان کند پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل غم را به دل به خوشدلی جاودان کند تا باغبان صنع درین سبز مرغزار ترتیب کار و بار بهار و خزان کند لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم خوان تو سازگاری پیر و جوان کند تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک همواره سایه گستری خسروان کند ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال بر فرق آفتاب فلک سایبان کند جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست روی بستان را نبیند راه بستان گم کند هر که او گردان و نالان شیوه دولاب نیست ای بجسته کام دل اندر جهان آب و گل می‌دوانی سوی آن جو کاندر آن جو آب نیست ز آسمان دل برآ ماها و شب را روز کن تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست بی خبر بادا دل من از مکان و کان او گر دلم لرزان ز عشقش چون دل سیماب نیست رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی به رخ سرمایه‌ی مهر و به دل پیرایه‌ی کینی ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی سخن گویی و می‌خواهم که دردت زان زبان چینم ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟ نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بی‌دینی اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟ به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟ به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم؟ به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من؟ چو خدنگ غمزه‌ی او دل و جان و سینه خورده پس ازین دگر چه بازم به سر خدنگ او من؟ ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من چو نهنگ بحر عشقش دو جهان بدم فرو برد به چه حیله جان برآرم ز دم نهنگ او من؟ لب او چو شکر آمد، غم عشق او شرنگی بخورم به بوی لعلش، چو شکر شرنگ او من به عتاب گفت: عراقی، سر صلح تو ندارم همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند باغ حیات را به قدح آب می‌دهند عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند بازی دهندگان وصال محال تو ما را نشان به گوهر نایاب می‌دهند فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد در دیر ساقیان به می ناب می‌دهند داری دوزخ که روز و شب از حسن بی‌زوال پرتو به مهر و نور به مهتاب می‌دهند من دل ز توده‌ی ته گلخن نمی‌کنم جایم اگر به بستر سنجاب می‌دهند مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن شیرین لبان مدام با حباب می‌دهند ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی به همنشینی رندان سری فرود آور که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی به نام طره‌ی دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگه دارد از پریشانی مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز وگرنه حال بگویم به آصف ثانی وزیر شاه‌نشان خواجه‌ی زمین و زمان که خرم است بدو حال انسی و جانی قوام دولت دنیی محمد بن علی که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد که همتت نبرد نام عالم فانی اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود که آستین به کریمان عالم افشانی صواعق سخطت را چگونه شرح دهم نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی سوابق کرمت را بیان چگونه کنم تبارک‌الله از آن کارساز ربانی کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن به جز نسیم صبا نیست همدم جانی شقایق از پی سلطان گل سپارد باز به بادبان صبا کله‌های نعمانی بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی که در خم است شرابی چو لعل رمانی مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی جفا نه شیوه‌ی دین‌پروری بود حاشا همه کرامت و لطف است شرع یزدانی رموز سر اناالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد و از جذبه‌های سبحانی درون پرده‌ی گل غنچه بین که می‌سازد ز بهر دیده‌ی خصم تو لعل پیکانی طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار که غیر جام می آنجا کند گرانجانی تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکمی با کتاب قرآنی هزار سال بقا بخشدت مدایح من چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی همیشه تا به بهاران هوا به صفحه‌ی باغ هزار نقش نگارد ز خط ریحانی به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز شکفته باد گل دولتت به آسانی برین ایستادند ترکان چین دو تن نیز کردند زیشان گزین یکی نام او بیدرفش بزرگ گوی پیر و جادو ستنبه سترگ دگر جادوی نام او نام خواست که هرگز دلش جز تباهی نخواست یکی نامه بنوشت خوب و هژیر سوی نامور خسرو و دین پذیر نوشتش به نام خدای جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان نوشتم یکی نامه‌ای شهریار چنانچون بد اندر خور روزگار سوی گرد گشتاسپ شاه زمین سزاوار گاه کیان به آفرین گزین و مهین پور لهراسپ شاه خداوند جیش و نگهدار گاه ز ارجاسپ سالار گردان چین سوار جهان‌دیده گرد زمین نوشت اندران نامه‌ی خسروی نکو آفرینی خط یبغوی که ای نامور شهریار جهان فروزنده‌ی تاج شاهنشهان سرت سبز باد و تن و جان درست مبادت کیانی کمرگاه سست شنیدم که راهی گرفتی تباه مرا روز روشن بکردی سیاه بیامد یکی پیر مهتر فریب ترا دل پر از بیم کرد و نهیب سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت به دلت اندرون هیچ شادی نهشت تو او را پذیرفتی و دینش را بیاراستی راه و آیینش را برافگندی آیین شاهان خویش بزرگان گیتی که بودند پیش رها کردی آن پهلوی کیش را چرا ننگریدی پس و پیش را تو فرزند آنی که فرخنده شاه بدو داد تاج از میان سپاه ورا برگزید از گزینان خویش ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش بران سان که کیخسرو و کینه‌جوی ترا بیش بود از کیان آبروی بزرگی و شاهی و فرخندگی توانایی و فر و زیبندگی درفشان و پیلان آراسته بسی لشکر و گنج و بس خواسته همی بودت ای مهتر شهریار که مهتران مر ترا دوستدار همی تافتی بر جهان یکسره چو اردیبهشت آفتاب از بره زگیتی ترا برگزیده خدای مهانت همه پیش بوده به پای نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین ره ورا حق شناس ازان پس که ایزد ترا شاه کرد یکی پیر جادوت بی راه کرد چو آگاهی تو سوی من رسید به روز سپیدم ستاره بدید نوشتم یکی نامه‌ی دوست وار که هم دوست بودیم و هم نیک یار چو نامه بخوانی سر و تن بشوی فریبنده را نیز منمای روی مران بند را از میان باز کن به شادی می روشن آغاز کن گرایدونک بپذیری از من تو پند ز ترکان ترا نیز ناید گزند زمین کشانی و ترکان چین ترا باشد این همچو ایران زمین به تو بخشم این بی‌کران گنجها که آورده‌ام گرد با رنجها نکورنگ اسپان با سیم و زر به استامها در نشانده گهر غلامان فرستمت با خواسته نگاران با جعد آراسته و ایدونک نپذیری این پند من ببینی گران آهنین بند من بیایم پس نامه تا چندگاه کنم کشورت را سراسر تباه سپاهی بیارم ز ترکان چین که بنگاهشان بر نتابد زمین بینبارم این رود جیحون به مشک به مشک آب دریا کنم پاک خشک بسوزم نگاریده کاخ ترا ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا زمین را سراسر بسوزم همه کتفتان به ناوک بدوزم همه ز ایرانیان هرچ مردست پیر کشان بنده کردن نباشد هژیر ازیشان نیابی فزونی بها کنمشان همه سر ز گردن جدا زن و کودکانشان بیارم ز پیش کنمشان همه بنده‌ی شهر خویش زمینشان همه پاک ویران کنم درختانش از بیخ و بن برکنم بگفتم همه گفتنی سر بسر تو ژرف اندرین پند نامه نگر زهی ماه در مهر سرو بلندت شکر در گدازش ز تشویر قندت جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم چو بگذشت بادی به مشکین کمندت سر زلف پر بند تو تا بدیدم به یک دم شدم عاشق بند بندت گزند تو را قدر و قیمت که داند بیا تا به جانم رسانی گزندت برآر از سر کبر گردی ز عالم که گوگرد سرخ است گرد سمندت به چه آلتی عشق روی تو بازم چو جان مست توست و خرد مستمندت چنان ماه رویی که آئینه‌ی تو به رخ با قمر در غلط او فکندت چو وجه سپندی ندارم چه سازم جگر به که سوزم به جای سپندت مزن بانگ بر من که این است جرمم که خورشید خواندم به بانگ بلندت غلط گفتم این زانکه خورشید دایم رخی همچو زر، می‌رود مستمندت چه سازم که عطار اگر جان به زاری بسوزد ز عشقت نیاید پسندت شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاهی کبیر مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود به زندان فرستادش از بارگاه که زورآزمای است بازوی جاه ز یاران یکی گفتش اندر نهفت مصالح نبود این سخن گفت، گفت رسانیدن امر حق طاعت است ز زندان نترسم که یک ساعت است همان دم که در خفیه این راز رفت حکایت به گوش ملک باز رفت بخندید کو ظن بیهوده برد نداند که خواهد در این حبس مرد غلامی به درویش برد این پیام بگفتا به خسرو بگو ای غلام مرا بار غم بر دل ریش نیست که دنیا همین ساعتی بیش نیست نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری در دل آید غمم تو گر کامرانی به فرمان و گنج دگر کس فرومانده در ضعف و رنج به دروازه‌ی مرگ چون در شویم به یک هفته با هم برابر شویم منه دل بدین دولت پنج روز به دود دل خلق، خود را مسوز نه پیش از تو بیش از تو اندوختند به بیداد کردن جهان سوختند؟ چنان زی که ذکرت به تحسین کنند چو مردی، نه بر گور نفرین کنند نباید به رسم بد آیین نهاد که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد وگر بر سرآید خداوند زور نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟ بفرمود دلتنگ روی از جفا که بیرون کنندش زبان از قفا چنین گفت مرد حقایق شناس کز این هم که گفتی ندارم هراس من از بی زبانی ندارم غمی که دانم که ناگفته داند همی اگر بینوایی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟ عروسی بود نوبت ماتمت گرت نیکروزی بود خاتمت تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری که جمال سرو بستان و کمال ماه داری در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید تو به اندرون جان آی که جایگاه داری ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری دلم ز انده بی‌حد همی نیاساید تنم ز رنج فراوان همی بفرساید بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم ز دیدگانم باران غم فرود آید ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست از آن به خون دل آن را همی بیالاید، که گر ببیند بدخواه روی من باری به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید زمانه‌ی بد هرجا که فتنه‌یی باشد چو نوعروسش در چشم من بیاراید چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم حجاب دور کند فتنه‌یی پدید آید فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا بجز که محنت کان نزد من همی پاید لقب نهادم ازین روی فضل را محنت مگر که فضل من از من زمانه نرباید فلک چو شادی می‌داد مر مرا بشمرد کنون که می‌دهدم غم همی نپیماید چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است که گاهگاهی چون عندلیب بسراید چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید، که دوستدار من از من گرفت بیزاری بلی و دشمن بر من همی ببخشاید اگر ننالم گویند نیست حاجتمند وگر بنالم گویند ژاژ می‌خاید غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل دری نبندد تا دیگری بنگشاید آنچه نقد سینه‌ی مردان بود زآرزوی آن فلک گردان بود گر از آن یک ذره گردد آشکار هر دو عالم تا ابد پنهان بود در گذر از کون تا تاب آوری خود که را در کون تاب آن بود آن فلک کان در درون عاشق است آفتاب آن رخ جانان بود گر فرو استد ز دوران این فلک آن فلک را تا ابد دوران بود نور این خورشید اگر زایل شود نور آن خورشید جاویدان بود زود بیند آن فلک و آن آفتاب هر که را یک ذره نور جان بود وانکه نور جان ندارد ذره‌ای تا بود در کار خود حیران بود چند گویی کین چنین و آن چنان تا چنینی عمر تو تاوان بود کی بود پروای خلقش ذره‌ای هر که او در کار سرگردان بود پای در نه راه را پایان مجوی زانکه راه عشق بی‌پایان بود عشق را دردی بباید بی قرار آن چنان دردی که بی درمان بود گر زند عطار بی این سر نفس آن نفس بر جان او تاوان بود چنین است در سفرهای قدیم ز فیثاغرس آن الهی حکیم که چون قفل درج سخن باز کرد جهان را گهرریز ازین راز کرد که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش! گشا یک نفس گوش حکمت‌نیوش! چو گشتی شناسای یزدان پاک، کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟ نگهدار خود را ز هر کار زشت! که نید ز پاکان نیکوسرشت اگر لب گشایی، به حکمت گشای! مشو همچو بی‌حکمتان ژاژخای! چو بندد شب تیره مشکین‌نقاب از آن پیش کافتی ز پا مست خواب، زمانی چراغ خرد برفروز! ببین در فروغش عمل‌های روز! که روز تو در نیک و بد چون گذشت در اشغال روح و جسد چون گذشت کجا گامت از استقامت فتاد ز سر حد راه سلامت فتاد تلافی کن آن را به عجز و نیاز! به آمرزش از ایزد کارساز چو باشد دو صد حاجت‌ات با خدای، بر ارباب حاجت مزن پشت پای! درین پر دغا گنبد نیلگون چو خواهی کسی را کنی آزمون، مشو غره‌ی حسن گفتار او! نظر کن که چون است کردار او! بسا کس که گفتار او دلکش است ولی فعل و خوی‌اش همه ناخوش است مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز! که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!» دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم کز نوش لبان رشته‌ی پیوند بریدم چندی به هوس بر در هر خانه نشستم عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم بر دامن او بند نشد دست مرادم بر عارض او باز نشد چشم امیدم زان غنچه‌ی سیراب چه خون ها که نخوردم زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم از شیشه‌ی مقصود گلابی نگرفتم وز ساغر امید شرابی نچشیدم کی بود که جان در ره محبوب ندادم کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم بی کشمکش دام به باغی نگذشتم بی واسطه‌ی رنج به گنجی نرسیدم در خانه‌ی دل جز تو کسی را ننشاندم از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست کامیدهای باطل ما را شمار نیست عطاروار از همه عالم طمع ببر کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام بسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق آسمانی در هوا از دود دل افزوده‌ام پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته‌ام چشمه‌ی خونابه از چشم قلم بگشوده‌ام کاسه‌ی چشم از شراب راوقی پر کرده‌ام دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام آستین بر کائنات افشانده‌ام از بیخودی زعفران چهره در صحن سرایش سوده‌ام دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده‌ام ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام در دور تو کم کسی امان یابد در عشق تو کم دلی زبان یابد خود نیز نشان نمی‌توان دادن زان‌کس که ز تو همی نشان یابد وصل تو اگر به جان بیابد دل انصاف بده که رایگان یابد تنها تو همه جهانی و آن کس کو یافت ترا همه جهان یابد در آینه گر جمال بنمایی از نور رخت خیال جان یابد ور سایه‌ی تو بر آفتاب افتد منشور جمال جاودان یابد از روز عیان‌تری و جوینده از راز دلت همی نهان یابد روی تو که دل نیاردش دیدن دیده که بود که روی آن یابد نشگفت که در زمین تویی چون تو ماهی تو و مه بر آسمان یابد زین قرن قرین تو کی آید کس تا چون تو یکی به صد قران یابد خواجه منصور بپژمرد ز مرگ تازگی جهل ز پژمردن اوست عالمی بسته‌ی جهلند و کنون زندگی همه در مردن اوست □ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست بیم و امید بنده ز رد و قبول تست یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست □به مادرم گفتم ای بد مهر مادر نبیره دوست من دشمن نه نیکوست جوابم داد گفتا دشمن تست نباشد دشمن دشمن بجز دوست □هر جا که روضه‌ایست وردیست هر جا که ناله‌ایست دردیست گیتی همه سر به سر کلوخی ست قسم تو از آن گلوخ گردیست هر کز تو به خرقه‌ای فزونست کم گوی که بختیار مردیست □به همه وقت دلیری نکنند هر کرا از خرد و هش یاریست زان که هر جای بجز در صف حرب بد دلی بیش بود هشیاریست ای بوستان عارض تو گلستان جان چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل لعل تو جانفزای تن و دلستان جان مهر رخ تو مشتری آسمان حسن یاد لب تو بدرقه‌ی کاروان جان بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل و آن قد چون الف بنگر در میان جان خواجو مباش خالی از آن می که خرمست از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست نار دل شکسته و آب روان جان ای زلف تو دام و دانه خالت هر صید که می‌کنی حلالت خورشید دراوفتاده پیوست در حلقه‌ی دام شب مثالت همچون نقطی سیه پدیدار بر چهره‌ی آفتاب خالت دل فتنه‌ی طره‌ی سیاهت جان تشنه‌ی چشمه‌ی زلالت از عالم حسن دایه لطف آورده به صد هزار سالت رخ زرد و کبود جامه خورشید سرگشته‌ی ذره‌ی وصالت تو خفته و اختران همه شب مبهوت بمانده در جمالت تو ماه تمامی و عجب آنک انگشت نمای شد هلالت مرغی عجبی که می‌نگنجد در صحن سپهر پر و بالت چون در تو توان رسید چون کس هرگز نرسید در خیالت پی گم کردی چنانکه هرگز کس پی نبرد به هیچ حالت خواهد که بسی بگوید از تو عطار ولی بود ملالت ساعتی تاخیر کرد اندر شدن بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن زان سبب کاندر شدن او ماند دیر خاک را می‌کند و می‌غرید شیر گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و سست و نارسان دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند چند بفریبد مرا این دهر چند سخت در ماند امیر سست ریش چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش راه هموارست زیرش دامها قحط معنی درمیان نامها لفظها و نامها چون دامهاست لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست آن یکی ریگی که جوشد آب ازو سخت کم‌یابست رو آن را بجو منبع حکمت شود حکمت‌طلب فارغ آید او ز تحصیل و سبب لوح حافظ لوح محفوظی شود عقل او از روح محظوظی شود چون معلم بود عقلش ز ابتدا بعد ازین شد عقل شاگردی ورا عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی نهم سوزد مرا تو مرا بگذار زین پس پیش ران حد من این بود ای سلطان جان هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر او همین داند که گیرد پای جبر هر که جبر آورد خود رنجور کرد تا همان رنجوریش در گور کرد گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ رنج آرد تا بمیرد چون چراغ جبر چه بود بستن اشکسته را یا بپیوستن رگی بگسسته را چون درین ره پای خود نشکسته‌ای بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای وانک پایش در ره کوشش شکست در رسید او را براق و بر نشست حامل دین بود او محمول شد قابل فرمان بد او مقبول شد تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه بعد ازین فرمان رساند بر سپاه تاکنون اختر اثر کردی درو بعد ازین باشد امیر اختر او گر ترا اشکال آید در نظر پس تو شک داری در انشق القمر تازه کن ایمان نی از گفت زبان ای هوا را تازه کرده در نهان تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست کین هوا جز قفل آن دروازه نیست کرده‌ای تاویل حرف بکر را خویش را تاویل کن نه ذکر را بر هوا تاویل قرآن می‌کنی پست و کژ شد از تو معنی سنی ابشر ثم ابشر یا متمن اقترب الوصل و افنی المحن فاجتمعوا نقضی ما فاتنا من سکر یلقب‌ام الفتن قد قدم الساقی نعم السقا قد قرب المنزل نعم الوطن کار تو این است که دل پروری پرورش آمد همه کار چمن خلدک الله لنا ساقیا انت لنا البر ولی المنن نحن عطاش سندی فاسقنا من سکر یقطع راس الحزن ینشنا صفوته نشأه طیبه السر ملیح العلن ترک کن این گفت و همی‌باش جفت و اغتنم الفرض و خل السنن فاغتنم السکر و زمزم لنا تن تنتن تن تنتن تن تنن قد ظهر الصبح و خل الحرس قد وضع الحرب فخل المحن طیبنا الراح و نعم المطیب و اختلط الشهد لنا باللبن نطمع فی الزاید فازدد لنا فاسق و اسرف سرفا مشبعا سن لنا سنتک المرتضی رن لنا رنه ظبی الاغن نخ هنا جمله بعراننا لیس علی الارض کهذا العطن من هو لا یغبط هذ السقا من هو لا یعبد هذ الوثن ما لرسالات هوی منتهی فاقنع بالاوجز یا ممتحن قد سکر القوم و نام الندیم نشرب بالوحده نحن اذن مفتعلن مفتعلن مفتعل فعلللن فعلللن فعللن در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عین‌الیقین شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم طرب، ای دل، که نوبهار آمد از صبا بوی زلف یار آمد هان نظاره که گل جمال نمود هین تماشا که نوبهار آمد در رخ او جمال یار ببین که گل از یار یادگار آمد به تماشای باغ و بستان شو که چمن خلد آشکار آمد از صبا حال کوی یار بپرس که سحرگاه از آن دیار آمد بر در یار ما گذشت نسیم زان گل افشان و مشکبار آمد تا صبا زان چمن گل افشان شد چون من از ضعف بی‌قرار آمد دید چون عندلیب ضعف نسیم به عیادت به مرغزار آمد گل سوی فاخته اشارت کرد: هین نوایی که وقت کار آمد بلبل از شوق گل چنان نالید که گل از وجد جان سپار آمد های و هوی فتاد در گلزار ناله‌ی عاشقان زار آمد گل مگر جلوه می‌کند در باغ؟ کز چمن ناله‌ی هزار آمد زرفشان می‌کند گل صد برگ کش صبا دوش در کنار آمد گل زرافشان اگر کند چه عجب؟ کز شمالش بسی یسار آمد گل زر افشاند و ز ابر بر سر او صد هزاران گهر نثار آمد غنچه از بند او نشد آزاد زان گرفتار زخم خار آمد خار کز غنچه کیسه‌ای بر دوخت می زنندش که مایه دار آمد نیست آزاده‌ای مگر سوسن که نه در بند کار و بار آمد لاله را دل بسوخت بر نرگس که نصیبش ز می خمار آمد ابر بگریست بر گل، از پی آنک زین جهان بر دلش غبار آمد شد ز یاری جدا بنفشه مگر که چنین وقت سوکوار آمد جامه‌ی سوک بر بنفشه برید زان مگر لاله دل‌فگار آمد نقش رنگ چمن ز لطف بهار نقش دیبای پرنگار آمد خوش بهاری است، لیک آن کس را کز لب یار میگسار آمد هان، عراقی، تو و نسیم بهار کز صبا بوی زلف یار آمد دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند جان ز جورش خاک بر سر می‌کند می‌خورد خون دل و دل عشوهاش می‌خورد چون نوش و باور می‌کند گرچه پیش از وعده سوگندان خورد آنهم از پیشم فرا تر می‌کند گفتمش بس می‌کند چشمت جفا گفت نیکو می‌کند گر می‌کند عقل را چشم خوشش در نرد عشق می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند زانکه تا دست سیاهش برنهند زلفش اکنون دست هم در می‌کند زر ندارم لاجرم بی‌موجبی هر زمانم عیب دیگر می‌کند گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه الحق این نقدم توانگر می‌کند گفتم آخر جان به از زر گفت نه لاجرم کار تو چون زر می‌کند چون کنی خاکش همی بوس انوری گرچه با خاکت برابر می‌کند کجایی ساقیا درده مدامم که من از جان غلامت را غلامم می اندرده تهی دستم چه داری که از خون جگر پر گشت جامم ز ننگ من نگوید نام من کس چو من مردی چه جای ننگ و نامم چو بر جانم زدی شمشیر عشقت تمامم کن که زنده ناتمامم گهم زاهد همی‌خوانند و گه رند من مسکین ندانم تا کدامم ز من چون شمع تا یک ذره باقی است نخواهد بود جز آتش مقامم مرا جز سوختن راه دگر نیست بیا تا خوش بسوزم زانک خامم ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله ای قبله هر قافله ای قافله سالار من هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من هم نور نور نور من هم احمد مختار من هم مونس زندان من هم دولت خندان من والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من لا یغرنک سد هوس عن رایی کم قصور هدمت من عوج الارآء اشتهی انصح لکن لسانی قفلت اننی انصح بالصمت علی الاخفاء این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست نه که در سایه و در دولت این مولایی؟! بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی شمس تبریز شمعیست که غایب گردد شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟! گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما باری ز شما خامان ما مستتریم آخر لولی که زرش نبود مال پدرش نبود دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش وان گفتن بی‌سیمان که سیمبریم آخر می‌گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر شنیدم که بگریست سلطان روم بر نیکمردی ز اهل علوم که پایابم از دست دشمن نماند جز این قلعه در شهر با من نماند بسی جهد کردم که فرزند من پس از من بود سرور انجمن کنون دشمن بدگهر دست یافت سر دست مردی و جهدم بتافت چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟ که از غم بفرسود جان در تنم بگفت ای برادر غم خویش خور که از عمر بهتر شد و بیشتر تو را این قدر تا بمانی بس است چو رفتی جهان جای دیگر کس است اگر هوشمندست وگر بی‌خرد غم او مخور کو غم خود خورد مشقت نیرزد جهان داشتن گرفتن به شمشیر و بگذاشتن که را دانی از خسروان عجم ز عهد فریدون و ضحاک و جم که در تخت و ملکش نیامد زوال؟ نماند بجز ملک ایزد تعال که را جاودان ماندن امید ماند چو کس را نبینی که جاوید ماند؟ کرا سیم و زر ماند و گنج و مال پس از وی به چندی شود پایمال وزان کس که خیری بماند روان دمادم رسد رحمتش بر روان بزرگی کز او نام نیکو نماند توان گفت با اهل دل کو نماند الا تا درخت کرم پروری گر امیدواری کز او بر خوری کرم کن که فردا که دیوان نهند منازل بمقدار احسان دهند یکی را که سعی قدم پیشتر به درگاه حق، منزلت بیشتر یکی باز پس خاین و شرمسار نیابد همی مزد ناکرده کار بهل تا به دندان برد پشت دست تنوری چنین گرم و نان درنبست بدانی گه غله برداشتن که سستی بود تخم ناکاشتن حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب یرات من بین که رد جولان گهش بوسیده‌ام دی زمین امروز نعل بادپا امشب رکاب گر به کویش جا کنم یک شب سگش از طور من شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب قتل من کز عشق پنهانم به کیش یار بود دی گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب دور آخر زد به بزم آتش که آن میخواره داشت شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال باز گردد لشکر امید منصور از رخش همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او داستانی باز گوید پیش دستور از رخش تا به مهر تو تولا کرده‌ام از همه خوبان تبرا کرده‌ام هر غمی کاید به روی من ز تو جای آن در سینه پیدا کرده‌ام کی فرود آید غمت جای دگر چون من اسبابی مهیا کرده‌ام در بهای هر غمی خواهی دلی وانگهی گویی محابا کرده‌ام بس که در امید فردا در غمت با دل مسکین مدارا کرده‌ام بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار وینک بیامده‌ست به پنجاه روز پیش جشن سده، طلایه‌ی نوروز و نوبهار آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم ز اول به چند روز بیاید طلایه‌دار این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک آری سفر کنند ملوکان نامدار چون دید ماهیان زمستان که در سفر نوروز مه بماند قریب مهی چهار اندر دوید و مملکت او بغارتید با لشکری گران و سپاهی گزافه کار برداشت تاجهای همه تارک سمن برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار در باغها نشاند، گروه از پس گروه، در راغها کشید، قطار از پس قطار، زین خواجگان پنبه قبای سپید پر زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار باد شمال چون ز زمستان چنین بدید اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار نوروز را بگفت که در خاندان ملک از فر و زینت تو که پیرار بود و پار بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید هم گنج شایگانت و هم در شاهوار معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن از دست یاره بربود از گوش گوشوار خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را بشکست نای در کف و طنبور درکنار نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر کز جان دی برآرم تا چند گه دمار گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره از نارون پیاده و از ناروان سوار قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار از ابر پیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینه‌ی پیل بیشمار نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار این جشن فرخ سده را چون طلایگان از پیش خویشتن بفرستاد کامگار گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار چون اندرو رسی به شب تیره‌ی سیاه زین آتشی بلند برافروز زروار این عزم جنبش و نیت من که کرده‌ام نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار از من خدایگان همه شرق و غرب را در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار زنهار تا نگویی با او حدیث من تو برزبان خویش، دگر باره زینهار زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو با وی سخن مواجهه گویی و آشکار با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث تا حاجب این سخن برساند به شهریار گو: ای گزیده‌ی ملک هفت آسمان! ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار! پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار با صدهزار جام می سرخ مشکبوی با صدهزار برگ گل سرخ کامگار با عندلیبکان کله سرخ چنگزن با یاسمینکان بسد روی مشکبار تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار بر سبزه‌ی بهار نشینی و مطربت بر سبزه‌ی بهار زند «سبزه‌ی بهار» ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف مال جهان ببخشی، از عود تا به قار توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار بابل کنی سرایچه‌ی مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه کریزگه باز و بازدار باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان بیت‌الحرم رواق تو باشد به روز بار مهتر بود خزانه‌ی زر تو از خزر بهتر بود قمطره‌ی عود تو از قمار زرادخانه‌ی تو بود هشتصد کلات انبارخانه‌ی تو بود هفتصد حصار قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان خاقان رکابدار تو فغفور پرده‌دار وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان از ملت محمد و توحید کردگار مر مهترانشان را زنده کنی به گور مر کهترانشان را زنده کنی به دار جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار پل برنهادن تو به جیحون نبود پل غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل واندر نراند پیل به جیحون درون هزار دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست جسری بر آب جیحون، محمود نامدار در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار سالار خانیان را، با خیل و با خدم کردی همه نگون و نگون‌بخت و خاکسار تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم پیش تو ناید و نکند با تو چارچار بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید او را از آن دیار دوانید باین دیار تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر تا روز او سیاه شد و جان او فگار او مار بود و مار چو آهنگ او کنی اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار یارب! هزار سال ملک را بقا دهی در عز و در سلامت و در یمن و در یسار در زینهار خویش بداری و بند خویش او را و خانمان و منش را به روزگار از روی او و روی همه اولیای او مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار یک سگی در کوی بر کور گدا حمله می‌آورد چون شیر وغا سگ کند آهنگ درویشان بخشم در کشد مه خاک درویشان بچشم کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ اندر آمد کور در تعظیم سگ کای امیر صید و ای شیر شکار دست دست تست دست از من بدار کز ضرورت دم خر را آن حکیم کرد تعظیم و لقب دادش کریم گفت او هم از ضرورت کای اسد از چو من لاغر شکارت چه رسد گور می‌گیرند یارانت به دشت کور می‌گیری تو در کوچه بگشت گور می‌جویند یارانت بصید کور می‌جویی تو در کوچه بکید آن سگ عالم شکار گور کرد وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد علم چون آموخت سگ رست از ضلال می‌کند در بیشه‌ها صید حلال سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف سگ چو عارف گشت شد اصحاب کهف سگ شناسا شد که میر صید کیست ای خدا آن نور اشناسنده چیست کور نشناسد نه از بی چشمی است بلک این زانست کز جهلست مست نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین این زمین از فضل حق شد خصم بین نور موسی دید و موسی را نواخت خسف قارون کرد و قارون را شناخت رجف کرد اندر هلاک هر دعی فهم کرد از حق که یاارض ابلعی خاک و آب و باد و نار با شرر بی‌خبر با ما و با حق با خبر ما بعکس آن ز غیر حق خبیر بی‌خبر از حق و از چندین نذیر لاجرم اشفقن منها جمله‌شان کند شد ز آمیز حیوان حمله‌شان گفت بیزاریم جمله زین حیات کو بود با خلق حی با حق موات چون بماند از خلق گردد او یتیم انس حق را قلب می‌باید سلیم چون ز کوری دزد دزدد کاله‌ای می‌کند آن کور عمیا ناله‌ای تا نگوید دزد او را کان منم کز تو دزدیدم که دزد پر فنم کی شناسد کور دزد خویش را چون ندارد نور چشم و آن ضیا چون بگوید هم بگیر او را تو سخت تا بگوید او علامتهای رخت پس جهاد اکبر آمد عصر دزد تا بگوید که چه برد آن زن بمزد اولا دزدید کحل دیده‌ات چون ستانی باز یابی تبصرت کاله‌ی حکمت که گم کرده‌ی دلست پیش اهل دل یقین آن حاصلست کوردل با جان و با سمع و بصر می‌نداند دزد شیطان را ز اثر ز اهل دل جو از جماد آن را مجو که جماد آمد خلایق پیش او مشورت جوینده آمد نزد او کای اب کودک شده رازی بگو گفت رو زین حلقه کین در باز نیست باز گرد امروز روز راز نیست گر مکان را ره بدی در لامکان همچو شیخان بودمی من بر دکان چو نامه بر کید هندی رسید فرستاده‌ی پادشا را بدید فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته نباشد پسند جهان‌آفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر قلم خواست هندی و چینی حریر مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست بر سان باغ بهشت نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند پیروز و به روزگار خداوند بخشنده و دادگر خداوند مردی و هوش و هنر دگر گفت کز نامور پادشا نپیچد سر مردم پارسا نشاید که داریم چیزی دریغ ز دارنده‌ی لشکر و تاج و تیغ مرا چار چیزست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان نباشد کسی را پس از من به نیز بدین گونه اندر جهان چار چیز فرستم چو فرمان دهد پیش اوی ازان تازه گردد دل و کیش اوی ازان پس چو فرمایدم شهریار بیایم پرستش کنم بنده‌وار دریغ و درد کز بیداد گردون شد از بزم احبا میر ممن ازین ویرانه منزل رخت بربست به سوی باغ طوبی میر ممن گرفتش دل ازین دیر پرآشوب به جنت کرد ماوا میر ممن دلش از هر غمی آسود، چون یافت به گلزار جنان جا میر ممن غرض از بزم دنیا چون شتابان روان شد سوی عقبی میر ممن به تاریخش رقم زد کلک هاتف که رفت از بزم دنیا میر ممن قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی وگر بی‌حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل کش کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش چو دهقان دانه در گل پاک ریزد ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد چو گوهر پاک دارد مردم پاک کی آلوده شود در دامن خاک مهین بانو که پاکی در گهر داشت ز حال خسرو و شیرین خبر داشت در اندیشید ازان دو یار دلکش که چون سازد بهم خاشاک و آتش به شیرین گفت کای فرزانه فرزند نه بر من بر همه خوبان خداوند یکی ناز تو و صد ملک شاهی یکی موی تو وز مه تا به ماهی سعادت خواجه تاش سایه تو صلاح از جمله پیرایه تو جهان را از جمالت روشنائی جمالت در پناه ناآزموده تو گنجی سر به مهری نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده جهان نیرنگ‌ها داند نمودن به در دزدیدن و یاقوت سودن چنانم در دل آید کاین جهانگیر به پیوند تو دارد رای و تدبیر گر این صاحب جهان دلداده تست شکاری بس شگرف افتاده تست ولیکن گرچه بینی ناشکیبش نه بینم گوش داری بر فریبش نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلوای شیرین را یگانی فرو ماند ترا آلوده خویش هوای دیگری گیرد فرا پیش چنان زی با رخ خورشید نورش که پیش از نان نیفتی در تنورش شنیدم ده هزارش خوبرویند همه شکر لب و زنجیر مویند دلش چون زان همه گلها بخندد چه گوئی در گلی چون مهر بندد بلی گر دست بر گوهر نیابد سر از گوهر خریدن برنتابد چو بیند نیک عهد و نیکنامت ز من خواهد به آیینی تمامت فلک را پارسائی بر تو گردد جهان را پادشائی بر تو گردد چو تو در گوهر خود پاک باشی به جای زهر او تریاک باشی و گر در عشق بر تو دست یابد ترا هم غافل و هم مست یابد چو ویس از نیکنامی دور گردی به زشتی در جهان مشهور گردی گر او ماهست ما نیز آفتابیم و گر کیخسرو است افراسیابیم پس مردان شدن مردی نباشد زن آن به کش جوانمردی نباشد بسا گل را که نغز وتر گرفتند بیفکندند چون بو برگرفتند بسا باده که در ساغر کشیدند به جرعه ریختندش چون چشیدند تو خود دانی که وقت سرفرازی زناشوئی بهست از عشقبازی چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش نهاد آن پند را چون حلقه در گوش دلش با آن سخن همداستان بود که او را نیز در خاطر همان بود به هفت اورنگ روشن خورد سوگند به روشن نامه گیتی خداوند که گر خون گریم از عشق جمالش نخواهم شد مگر جفت حلالش چو بانو دید آن سوگند خواری پدید آمد دلش را استواری رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ به شرط آنکه تنهائی نجوید میان جمع گوید آنچه گوید دگر روزینه کز صبح جهان تاب طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب یزک داری ز لشکرگاه خورشید عنان افکند بر برجیس و ناهید همان یک شخص را کین ساز کرده همان انجم‌گری آغاز کرده چو شیر ماده آن هفتاد دختر سوی شیرین شدند آشوب در سر به مردی هر یکی اسفندیاری به تیر انداختن رستم سواری به چوگان خود چنان چالاک بودند که گوی از چنبر گردون ربودند خدنگ ترکش اندر سرو بستند چو سروی بر خدنگ زین نشستند همه برقع فرو هشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه برون شد حاجب شه بارشان داد شه آنکاره دل در کارشان داد نوازش کرد شیرین را و برخاست نشاندش پیش خود بر جانب راست چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند سرائی پر شکر شهری پر از قند وز آن غافل که زور و زهره دارند به میدان از سواری بهره دارند ز بهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان چو در بازی گه میدان رسیدند پریرویان ز شادی می‌پریدند روان شد هر مهی چون آفتابی پدید آمد ز هر کبکی عقابی چو خسرو دید که آن مرغان دمساز چمن را فاختند و صید را باز به شیرین گفت هین تا رخش تازیم بر این پهنه زمانی گوی بازیم ملک را گوی در چوگان فکندند شگرفان شور در میدان فکندند ز چوگان گشته بی‌دستان همه راه زمین زان بید صندل سوده بر ماه بهر گوئی که بردی باد را بید شکستی در گریبان گوی خورشید ز یکسو ماه بود و اخترانش ز دیگر سو شه و فرمانبرانش گوزن و شیر بازی می‌نمودند تذرو و باز غارت می‌ربودند گهی خورشید بردی گوی و گه ماه گهی شیرین گرو دادی و گه شاه چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند به شبدیز و به گلگون کرد میدان چو روز و شب همی کردند جولان وز آنجا سوی صحرا ران گشادند به صید انداختن جولان گشادند نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند به زخم نیزه‌ها هر نازنینی نیستان کرده بر گوران زمینی به نوک تیر هر خاتون سواری فرو داده ز آهو مرغزاری ملک زان ماده شیران شکاری شگفتی مانده در چابک سواری که هر یک بود در میدان همائی به دعوی گاه نخجیر اژدهائی ملک می‌دید در شیرین نهانی کز آن صیدش چه آرد ارمغانی سرین و چشم آهو دید ناگاه که پیدا شد به صید افکندن شاه غزالی مست شمشیری گرفته بجای آهوی شیری گرفته از آن نخجیر پرد از جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر چو طاوس فلک بگریخت از باغ به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ شدند از جلوه طاوسان گسسته به پر زاغ رنگان بر نشسته همه در آشیانها رخ نهفتند ز رنج ماندگی تا روز خفتند دگر روز آستان بوسان دویدند به درگاه ملک صف بر کشیدند همان چوگان و گوی آغاز کردند همان نخجیر کردن ساز کردند درین کردند ماهی عمر خود صرف وزین حرفت نیفکندند یک حرف ملک فرصت طلب می‌کرد بسیار که با شیرین کند یک نکته بر کار نیامد فرصتی با او پدیدش که در بند توقف بد کلیدش شبانگه کان شکر لب باز می‌گشت همای عشق بی پرواز می‌گشت شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه جمالت چشم دولت را نظر گاه بیا تا بامدادان ز اول روز شویم از گنبد پیروزه پیروز می‌آریم و نشاط اندیشه گیریم طرب سازیم و شادی پیشه گیریم اگر شادیم اگر غمگین در این دیر نه‌ایم ایمن ز دوران کهن سیر چو می‌باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار نهاد انگشت بر چشم آن پریوش زمین را بوسه داد و کرد شبخوش ملک بر وعده ماه شب‌افروز درین فکرت که فردا کی شود روز ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان شمع شبستان دل گلبن بستان جان گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان مردم چشم شبی تا بسحر پاس داشت گر چه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان گر بگشائی نقاب شمع فلک گو متاب ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست گونه زردت بسست شرح غمت را بیان گر بزبان آوری سوسن آزاده‌ئی برخی آزاده‌ئی کو نبود ده زبان ای همه منزل شده از تو ره بی‌رهه بی‌قدمی رقص بین بی‌دهنی قهقهه از سر پستان عشق چونک دمی شیر یافت قامت سروی گرفت کودکک یک مهه روی ببینید روی بهر خدا عاشقان گر چه زنخ زد بسی کوردلی ابلهه والله کو یوسف است بشنو از من از آنک بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار عرش پر از نعره‌هاست فرش پر از وه وهه عاشق باشد کمان خاص بتی همچو تیر هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه آنک ز تبریز دید یک نظر شمس دین طعنه زند بر چله سخره کند بر دهه ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان در جهان او را چو حق بی‌مثل و بی‌انباز بین ز آفتابی کفتاب آسمان یک جام او است ذره‌ها و قطره‌ها را مست و دست انداز بین چونک قبله شاه یابی قبله اقبال شو چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین گفتم ای اکسیر بنما مس را چون زر کنی رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بین گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بین گفتم از آغاز مرغ روح ما بی‌پر بده‌ست گفت هین بشکن قفص آغاز بی‌آغاز بین زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین ایا ساقی توی قاضی حاجات شرابی ده که آرد در مراعات چنان گشتم ز مستی و خرابی که نشناسم اشارات از عبارات پدر بر خم خمرم وقف کردست سبیلم کرد مادر بر خرابات دو گوشم بست یزدان تا رهیدم ز حال دی و فردا و خرافات دگرگون است کوی اهل تمییز که آن جا رسم طاعاتست و زلات در این کو کدخدا شاهی است باقی فرو روبیده این کو را ز آفات شبی همچون سواد چشم پاکان نهفته رو، ز چشم خوابناکان ز نور او کینه پرتوی بدر ز قدر او نموداری شب قدر فلک مه را بسی دندانه کرده وزان گیسوی شب را شانه کرده مهش در چشم نیکان ریخته تاب فگنده چشم بد را پرده‌ی خواب چو زینسان زیوری بستند شب را به احمد جبرئیل آمد طلب را نویدش داد کای سلطان عشاق به عزم عرش والا، قم علی الساق براقی پیشکش کردش فلک گام که وهم از وی به حجت تگ کند وام دو گامی زین جهان تا آن جهانش دو جولان از مکان تا لا مکانش سیه چتر از شب معراج بازش ز «سبحان الذی اسری» طرازش نخست اسپش به سیر فکرت آسا شد از بیت الحرم در بیت اقصا سبک، گنبد به گنبد شد روانه ز بیتی تا به بیتی، خانه خانه گذشت از هفت سیاره به یک دم ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم ره از صف ملائک گشته صف صف هم از رف برگذشت و هم ز رفرف بسدره ماند هم پرواز والا وز آنجا رفت بالا مرغ بالا رسید آنجا که نتوان گفت جائی هوائی در گرفتش بی هوائی در آمد خازنی از وحدت آباد جهت را شش خزینه داد بر باد جهت چون پرده برد از پیش دیدار جمالی بی جهات آمد پدیدار چو هستی نیست گشت از هست بی نیست عیان شد هستی ای کوهست معنیست لقائی دید کانجا دیده شد گم نه دیده بل همه هستی مردم در آن حضرت چو خواهش را محل دید همه مشکل به کار خویش حل دید گروه خویش را فریاد رس گشت گران بار عنایت باز پس گشت از آن بخشش که دامانش گران کرد ره آوردی به مسکینان روان کرد به یک قطره ز دریای الهی فرو شست از همه امت سیاهی هزاران شکر یزدان را که ما را سبرد آن فرخ ابر با حیا را که چون خورشید حشر آید به گرما از آن بی سایه باشد سایه بر ما خطابش سکه بر دینار خور زد قمر را مهر و انشق القمر زد سریر شرع، تخت پائدارش به تختش چار عمده چار یارش از آن هر چار ایمان سخت بنیاد چنان کز چار عنصر آدمی زاد ابوبکر اول آن هم منزل غار که دوم جای پیغمبر شدش یار عمر دوم، که بستد جان ز فرزند که زنده کرد از آن عدل خداوند سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر که گشت از مهر قرآن روشنش چهر چهارم حیدر آن در هر هنر فرد فقیه و عالم و مرد و جوان مرد دگر یاران که سیارات نوراند امم را پیشوای راه دوراند ز ما بادا درود بی کرانه فراوان خاک بوس چاکرانه نخست اندر جناب مصفائی کزو دارد دل ما روشنائی پس اندر خدمت آن پاک جانان که بودند آن ملک را هم عنانان مبادا جان ما بی یادشان شاد! همیشه یادشان در جان ما باد! از این پستی به سوی آسمان شو روانت شاد بادا خوش روان شو ز شهر پرتب و لرزه بجستی به شادی ساکن دارالامان شو اگر شد نقش تن نقاش را باش وگر ویران شد این تن جمله جان شو وگر روی از اجل شد زعفرانی مقیم لاله زار و ارغوان شو وگر درهای راحت بر تو بستند بیا از راه بام و نردبان شو وگر تنها شدی از یار و اصحاب به یاری خدا صاحب قران شو وگر از آب و از نان دور ماندی چو نان شو قوت جان‌ها و چنان شو نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم سر کفر و غم ایمان ندارم به امید خیالت می‌دهم جان وگرنه طاقت هجران ندارم مرا گفتی که: فردا روز وصل است امید زیستن چندان ندارم دلم دربند زلف توست، ورنه سر سودای بی‌پایان ندارم نیاید جز خیالت در دل من بخر یوسف، سر زندان ندارم غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من چه انصاف است؟ چندین جان ندارم خیالت با دل من دوش می‌گفت که: این درد تو را درمان ندارم لب شیرین تو گفتا: ز من پرس که من با تو بگویم کان ندارم وگر لطف خیال تو باشد عراقی را چنین حیران ندارم دلم چون به گوهر کشی خاص گشت به دریای اندیشه غواص گشت بهر غوطه چندان فرو ریخت در که دریا تهی گشت و آفاق پر نثاری کزان در برانگیختم به درگاه پیغمبرش ریختم من افشاندم و آسمان برگرفت عطارد ببوسید و بر سر گرفت دریغ آمدم کاینچنین گوهری برم تحفه در خدمت دیگری ادب نایدم بیش ازین در ضمیر کزان سازم آرایش مدح پیر پناه جهان دین حق را نظام ره قدس را پیشوای تمام فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز درد به اروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان دگر منزل آن شاه آزادمرد لب دجله و شهر بغداد کرد خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما در دل ما شکوه‌ی خونین نمی‌گردد گره هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی ولی چگونه مگس از پی شکر نرود سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی که نقش خال توام هرگز از نظر نرود ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار چرا که بی سر زلف توام به سر نرود دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود من گدا هوس سروقامتی دارم که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری وفای عهد من از خاطرت به درنرود سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید چو باشه در پی هر صید مختصر نرود بیار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود ای تو را با هر دلی کاری دگر در پس هر پرده غمخواری دگر چون بسی کار است با هر کس تورا هر کسی را هست پنداری دگر لاجرم هرکس چنان داند که نیست با کست بیرون ازو کاری دگر چون جمالت صد هزاران روی داشت بود در هر ذره دیداری دگر لاجرم هر ذره را بنموده‌ای از جمال خویش رخساری دگر تا نماند هیچ ذره بی نصیب داده‌ای هر ذره را یاری دگر لاجرم دادی تو یک یک ذره را در درون پرده بازاری دگر چون یک است اصل این عدد از بهر آنست تا بود هر دم گرفتاری دگر ای دل سرگشته تا کی باشدت هر زمانی درد و تیماری دگر کی رسد از دین سر مویی به تو زیر هر موییت زناری دگر خیز و ایمان آر و زنارت ببر توبه کن مردانه یکباری دگر دل منه بر هیچ چون عطار هیچ تا کیت هر لحظه دلداری دگر گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک زمینیان همه دامن کشند بر افلاک به من نگر، که به من ظاهر است حسن رخت شعاع خور ننماید، اگر نباشد خاک دل من آینه‌ی توست، پاک می‌دارش که روی پاک نماید، بود چو آینه پاک لبت تو بر لب من نه، ببار و بوسه بده چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟ به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم که بر تو آید تیری که می زنی بی‌باک برای صورت خود سوی من نگاه کنی برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک مرا به زیور هستی خود بیارایی و گرنه سوی عدم نظر کنی؟حاشاک اگر نبودی بر من لباس هستی تو ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک مده ز دست به یک بارگی عراقی را کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک چه جمال جان فزایی که میان جان مایی تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی رازی ز ازل در دل عشاق نهانست زان راز خبر یافت کسی را که عیانست او را ز پس پرده‌ی اغیار دوم نیست زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست گویند ازین میدان آن را که درآمد کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست گر ماه هلال آید در نعت کسوفست ور تیر وصال آید بر بسته کمانست کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست آنکس که ردایی ز ریا بر کتف افگند آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست گر چند نگونست درین پرده دل ما میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق چون سین سلامت ز پی خواجه روانست گویی که مگر سینه‌ی پر آتش دارد یا دیده‌ی او بر صفت بحر عمانست این چیست چنین باید اندر ره معنی آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست نظم گهر معنی در دیده‌ی دعوی چون مردمک دیده درین مقله نهانست در راه فنا باید جانهای عزیزان کاین شعر سنایی سبب قوت جان است شهر پر شد لولیان عقل دزد هم بدزدد هم بخواهد دستمزد هر که بتواند نگه دارد خرد من نتانستم مرا باری ببرد گرد من می‌گشت یک لولی پریر همچنینم برد کلی کرد و مرد کرد لولی دست خود در خون من خون من در دست آن لولی فسرد تا که می‌شد خون من انگوروار سال‌ها انگور دل را می‌فشرد کرد دیدم کو کند دزدی ولیک کرد ما را بین که او دزدید کرد کی گمان دارد که او دزدی کند خاصه شه صوفی شد آمد مو سترد دزد خونی بین که هر کس را که کشت خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت سیم برد و دامن پرزر شمرد دردها و دردها را صاف کرد پیش او آرید هر جا هست درد این جهان چشمست و او چون مردمک تنگ می‌آید جهان زین مرد خرد باز رشک حق دهانم قفل کرد شد کلید و قفل را جایی سپرد چون نافه گشاد باد نوروز بشکفت بهار عالم افروز از شبنم گوهرین شمایل آراست، گلوی گل، حمایل نازک تن لاله‌ی دل افروز لرزنده شد از نسیم نوروز با شاهد و می خجسته نامان گشتند بهر چمن خرامان هر کس به عزیمت تماشا مجنون و دلی رمیده، حاشا! هر کس شده در کنار آبی مجنون خراب، در خرابی هر کس به سوی چمن شتابان مجنون رمیده در بیابان هر کس صنمی چو گل در آغوش مجنون رمیده خار بر دوش هر باد که از بهارش آمد بگریست که بوی یارش آمد هر گل که شگفته دید بر خاک کرد از غم دوست پیرهن چاک آن کس که به کوه و دشت خو کرد زو انس نشاید آرزو کرد آهو که خورد به دشت خاشاک باشد چو خانه نزد او خاک مرغی که ز سبزه داشت مفرش، زندان قفص کجا کند خوش؟ او بود و غمی و باد سردی کز دور پدید گشت گردی یاری دو ز محرمان دردش خونابه زدای روی زردش بودند به کوه و دشت پویان آن گم شده را به خاک جویان در کوچ گهش، جمازه راندند وز دور جمازه را نشاندند رفتند پیاده پیش مجنون ریزان ز دو دیده، در مکنون دیدند به گوشه‌ی خرابی غولی به کناره‌ی سرابی زنجیر ز همدمان گسسته در حلقه‌ی دام و دد نشسته گفتند که: ای رفیق، چونی؟ در خون جگر غریق، چونی؟ آخر چه شدت که وارمیدی، وز صحبت دوستان بریدی؟ خو باز گرفتی از همه کس با شیر و گوزن ساختی بس زینسان نبرند آشنایی مردم نکند چنین جدایی تو مردم و دانشت ز حد بیش، چونست، که با ددان شدی خویش برخیز که گل شکوفه نو کرد دلها، به نشاط می، گرو کرد وقت چمنست و بوستان هم ما منتظریم و دوستان هم امروز اگر دمی چو یاران باشی به مراد دوستداران گل‌گشت چمن کنیم چون باد باشیم، به روی یکدگر شاد بینی رخ دوستان جانی بی‌دوست مباد زندگانی مجنون ز دو دیده آب بگشاد وانگه گره‌ی جواب بگشاد، گفت: ای شب و روزتان همه سور بادا شبتان زر و ز من دور پیرایه‌ی من اگر چه زشتست چون خوی گرفته‌ام بهشتست زان گونه به بانگ بوم شادم کز بلبل مست نیست یادم در دشت چنان خوشست خارم کز باغ کسان خبر ندارم غولی که به دشت خو پذیرد در باغ بریش جان گیرد آنرا که خیال یار باشد، با سرو و گلش چکار باشد؟ بگذار چمن که یار من نیست وان گل که مراست در چمن نیست یاران ز چنان جواب دل دوز راندند بسی سرشک جان سوز گفتند که ای نشانه‌ی درد زندان دلت خزانه‌ی درد شک نیست که روی یار دیدن خوشتر ز گل و بهار دیدن لیکن گل تو که رشک باغست او نیز دران چمن چراغست گه گه، که دلش بگیرد از کاخ جان تازه کند به سبزی شاخ آید به چمن، چو نازنینان با هم نفسان و هم نشینان ایشان همه با نشاط هم رنگ او گوشه گرفته با دل تنگ برخیز، مگر ز بخت روشن بینی گل تازه را به گلشن! مجنون که شنید نام مقصود برشد ز دلش بر آسمان دود با هم نفسان ز جای برخاست بر ناقه نشست و محمل آراست رفتند از ان خرابه پویان در جلوه‌گه‌ی نشاط جویان یاران عزیز در چمن گاه بودند نشسته، چشم در راه دیدند چو روی عاشق مست گشتند ز رفق بر زمین پست گرد از رخ نازکش فشاندند در صدر تنعمش نشاندند او دل به ولایتی دگر داشت نی از خود و نی ز کس خبر داشت نی رنجه شد و نه گشت خشنود کازار و نوازشش یکی بود یاران به نشاط و عیش سازی او با دل خود به عشق بازی مطرب غزلی کشیده دلکش مجنون بنشید خویشتن خوش هر ناله که زد ز جان ناشاد هر کس که شنید کرد فریاد از حلقه‌ی دوستان برون جست زنجیر برید و رشته بگسست نالید دمی ز بخت ناشاد وز سایه‌ی سرو جست چون باد دامن ز گل پیاده پرداخت بر خار پیاده رخش می‌تاخت در کوه شد و به تیغ بر شد پیکان فراق را سپر شد باز آن ددگان که صف شکستند گردش، چون سپهر، حلقه بستند از آب دو دیده بی مدارا می‌داد گهر به سنگ خارا ای رفته و ترک من بد نام گرفته وز دست وفای دگران جام گرفته باز آمده‌ای تابنمایی و بسوزی در شور میاور دل آرام گرفته خونم مخور ای دوست که این باده غم آرد چون دید توان آن رخ گلفام گرفته دشنام مرا گفته بدی دوش و همه شب من لذت آن گفتن دشنام گرفته من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق کو صد چو من سوخته را خام گرفته ای گل چه زنی خنده ز نالیدن خسرو کازرده بود بلبل در دام گرفته زو یکی پرسید کای صاحب قبول تو چه می‌گویی ز یاران رسول گفت من از حق نمی‌آیم به سر کی توانم داد از یاران خبر گرنه در حق جان و دل گم دارمی یک نفس پروای مردم دارمی آن نه من بودم که در سجده گهی خار در چشمم شکست اندر رهی بر زمین خونم روان شد از بصر من ز خون خویش بودم بی‌خبر آنک او را این چنین دردی بود کی دل کار زن و مردی بود چون نبودم تا که بودم خودشناس دیگری را کی شناسم در قیاس تو درین ره نه خدا و نه رسول دست کوته کن ازین رد و قبول تو کفی خاکی درین ره خاک شو از تبرا و تولا پاک شو چون کفی خاکی سخن از خاک گوی جمله را تو پاک دان و پاک گوی ای ز نور شرابخانه‌ی تو روی آفاق همچو دست کلیم یک صراحی شراب ناب فرست باشد آن نزد همت تو سلیم هست نایاب باده اندر شهر ورنه از دولت تو دارم سیم سریست مرا با تو که اغیار نداند کاسرار می عشق تو هشیار نداند در دایره‌ی عشق هر آنکس که نهد پای از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ باز از سرمستی ره گلزار نداند هر کس که گرفتار نگردد به کمندی در قید غمت حال گرفتار نداند تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز قدر لب شیرین شکر بار نداند هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار حال من دلخسته‌ی بیمار نداند چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت کان هندوی دل دزد سیه کار نداند ای باد صبا حال من ارزانک توانی با یار چنان گوی که اغیار نداند خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند عیبش مکن ار چاره‌ی اینکار نداند هر که در کوی خرابات مرا بار دهد به کمال و کرمش جان من اقرار دهد بار در کوی خرابات مرا هیچ کسی ندهد ور دهد آن یار وفادار دهد در خرابات بود یار من و من شب و روز به سر کوی همی گردم تا بار دهد ای خوشا کوی خرابات که پیوسته در او مر مرا دوست همی وعده‌ی دیدار دهد هر که او حال خرابات بداند به درست هر چه دارد همه در حال به بازار دهد در خرابات نبینی که ز مستی همه سال راهب دیر ترا کشتی و زنار دهد آنکه چون باشد هشیار به فرزند عزیز در می سیم به صد زاری دشخوار دهد هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان به بهای قدح می دهد و خوار دهد آنکه بیرون خرابات به قطمیر و نقیر چون در آید به خرابات به قنطار دهد آنکه نانی همه آفاق بود در چشمش در خرابات به می جبه و دستار دهد آنکه او کیسه ز طرار نگهدارد چون به خرابات شود کیسه به طرار دهد ای تو کز کوی خرابات نداری گذری زان سناییت همی پند به مقدار دهد تو برو زاویه‌ی زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را به سزاوار دهد ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ دور از تو همرهان تو صد فرسنگ در راه راست، کج چه روی چندین رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ رخسار خویش را نکنی روشن ز آئینه‌ی دل ار نزدائی زنگ چون گلشنی است دل که در آن روید از گلبنی هزار گل خوش رنگ در هر رهی فتاده و گمراهی تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ چشم تو خفته است، از آن هر کس زین باغ سیب میبرد و نارنگ این روبهک به نیت طاوسی افکنده دم خویش به خم رنگ بازیچه‌هاست گنبد گردان را نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ در دام بسته شبرو چرخت سخت در بر گرفته اژدر دهرت تنگ انجام کار در فکند ما را سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ خار جهان چه میشکنی در چشم بر چهره چند میفکنی آژنک سالک بهر قدم نفتد از پا عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ تو آدمی نگر که بدین رتبت بیخود ز باده است و خراب از بنگ گوهر فروش کان قضا، پروین یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه و بزرگان رسید که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش به نخچرگه زو رمیدست رخش پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو بسر بر نهادی کلاه بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود درین شهر ما نیکخواه توایم ستاده بفرمان و راه توایم تن و خواسته زیر فرمان تست سر ارجمندان و جان آن تست چو رستم به گفتار او بنگرید ز بدها گمانیش کوتاه دید بدو گفت رخشم بدین مرغزار ز من دور شد بی‌لگام و فسار کنون تا سمنگان نشان پی است وز آنجا کجا جویبار و نی است ترا باشد ار بازجویی سپاس بباشم بپاداش نیکی شناس گر ایدونک ماند ز من ناپدید سران را بسی سر بباید برید بدو گفت شاه ای سزاوار مرد نیارد کسی با تو این کار کرد تو مهمان من باش و تندی مکن به کام تو گردد سراسر سخن یک امشب به می شاد داریم دل وز اندیشه آزاد داریم دل نماند پی رخش فرخ نهان چنان باره‌ی نامدار جهان تهمتن به گفتار او شاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد سزا دید رفتن سوی خان او شد از مژده دلشاد مهمان او سپهبد بدو داد در کاخ جای همی بود در پیش او بر به پای ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند سزاوار با او به شادی نشاند گسارنده‌ی باده آورد ساز سیه چشم و گلرخ بتان طراز نشستند با رودسازان به هم بدان تا تهمتن نباشد دژم چو شد مست و هنگام خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش سزاوار او جای آرام و خواب بیاراست و بنهاد مشک و گلاب کی باشد اختری در اقطار در برج چنین مهی گرفتار آواره شده ز کفر و ایمان اقرار به پیش او چو انکار کس دید دلی که دل ندارد با جان فنا به تیغ جان دار من دیدم اگر کسی ندیدست زیرا که مرا نمود دیدار علم و عملم قبول او بس ای من ز جز این قبول بیزار گر خواب شبم ببست آن شه بخشید وصال و بخت بیدار این وصل به از هزار خوابست از خواب مکن تو یاد زنهار از گریه خود چه داند آن طفل کاندر دل‌ها چه دارد آثار می‌گرید بی‌خبر ولیکن صد چشمه شیر از او در اسرار بگری تو اگر اثر ندانی کز گریه تست خلد و انهار امشب کر و فر شهریاریش اندر ده ماست شاه و سالار نی خواب رها کند نه آرام آن صبح صفا و شیر کرار شمس بی نور و خواجه‌ی بی‌اصل چند از این دفع گرم و وعده‌ی سرد از سر جوی عشوه‌ی آب ببند بیش از این گرد پای حوض مگرد تا مرا در میان تابستان مر ترا پوستین نباید کرد باز این دل سرمستم دیوانه‌ی آن بندست دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست در حلقه‌ی آن سلطان، در حلقه نگینم من ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟ من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟ من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان باز این دل دیوانه زنجیر همی برد چون برق همی رخشد، مانند اسد غران چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم چون ماه دلم تابان، از کنگره‌ی میزان جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟! تو حلق همی دری از خوردن خون خلق ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟! مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه شاهی که همه شاهان، خربنده‌ی آن شاهند امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه من قبله‌ی جانهاام، من کعبه‌ی دلهاام من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه من آینه‌ی صافم، نی آینه‌ی تیره من سینه‌ی سیناام، نی سینه‌ی پرکینه من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز من لقمه‌ی جان نوشم، نی لقمه‌ی ترخینه گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟! ور خرس نه‌ی ، چونی با صورت بوزینه؟! ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه در خانقه عالم، در مدرسه‌ی دنیا من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه خاموش شو و پس در، تو پرده‌ی اسراری زیرا که سزد ما را جباری و ستاری پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری بر مثال لاله دارم سینه‌ای پر خون، که از وی ناله‌ی زارم برآید چون ببینم لاله زاری ای که غافل می‌نشینی، سوی صحرا رو، که بینی کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چاره‌ی خود چاره‌ی ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد سوسنی در پای سروی، سبزه‌ای بر جویباری از گنه‌کاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری این غزل می‌خوان و در وی اوحدی را یاد می‌کن گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او از ماهی بریان او نزل مهنا داشته خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش جنت به خاک درگهش روی تولا داشته خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین هر پشه‌ی طارم نشین، پیلان به سرما داشته شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته از فتح اران نام را زیور زده ایام را فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو یک بنده‌ی درگاه تو صد چین و یغما داشته بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بی‌جنبش عشق در مکنون نشود بیمارم و غم در امتحانم دارد اما غم او تر و جوانم دارد این طرفه نگر که هرچه در رنجوری بیرون ز غمش خورم زیانم دارد بی‌من به زبان من سخن می‌آید من بی‌خبرم از آنکه می‌فرماید زهر و شکر آرزوی من می‌آید ز آینده که داند چه کرا میشاید پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد جان و دل عاشقان ز تو شادان باد آنکس که ترا بیند و شادی نکند سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد بی‌یاری تو دل بسوی یار نشد تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد هرچیز که بسیار شود خار شود غمهای تو بسیار شد و خوار شد تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتاد بسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتاد تا بنده ز خود فانی مطلق نشود توحید به نزد او محقق نشود توحید حلول نیست نابودن تست ورنه به گزاف باطلی حق نشود تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین آنگه بنشان نفرت انگشت نهند تا در دل من عشق تو اندوخته شد جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد شعر و غزل دوبیتی آموخته شد تا در طلب مات همی کام بود هر دم که برون ز ما زنی دام بود آن دل که در او عشق دلارام بود گر زندگی از جان طلبد خام بود تا رهبر تو طبع بدآموز بود بخت تو مپندار که پیروز بود تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه ترسم که چو بیدار شوی روز بود تا سر نشود یقین که سرکش نشود وان دلبر برگزیده سرکش نشود آن چشمه آبست چه آن آب حیات آب حیوان نگردد آتش نشود تا گوهر جان در این طبایع افتاد همسایه شدند با وی این چار فساد زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت همسایه‌ی بدخدای کس را ندهاد تا مدرسه و مناره ویران نشود اسباب قلندری بسامان نشود تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده‌ی حق به حق مسلمان نشود نایی ببرید از نیستان استاد با نه سوراخ و آدمش نام نهاد ای نی تو از این لب آمدی در فریاد آن لب را بین که این لبت را دم داد بانگ مستی ز آسمان می‌آید مستی ز فلک نعره‌زنان می‌آید از نعره‌ی او جان جهان می‌شورد کان جان جهان از آن جهان می‌آید تنها بمرو که رهزنان بسیارند یک جان داری و خصم جان بسیارند خصم جان را جان و جهان میخوانی گولان چو تو در این جهان بسیارند تو جانی و هر زنده غم جان بکشد هر کان دارد منت آن بکشد هرجان که چو کارد با تو در بند زر است گر تیغ زنی از بن دندان بکشد تو هیچ نه‌ای و هیچ توبه ز وجود تو غرق زیانی و زیانت همه سود گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود تیری ز کمانچه‌ی ربابی بجهید از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید آن پوست نگر که مغزها را بخلید و آن پرده نگر که پرده‌ها را بدرید جامی که بگیرم میش انوار بود بینی که بگویم همه اسرار بود در هر طرفی که بنگرد دیده‌ی من بی‌پرده مرا ضیاء دلدار بود جانا تبش عشق به غایت برسید از شوق تو کارم به شکایت برسید ارزانکه نخواهی که بنالم سحری دریاب که هنگام عنایت برسید جان باز که وصل او به دستان ندهند شیر از قدح شرع به مستان ندهند آنجا که مجردان بهم می‌نوشند یک جرعه به خویشتن‌پرستان ندهند جان چو سمندرم نگاری دارد در آتش او چه خوش قراری دارد زان باده‌ی لبهاش بگردان ساقی کز وی سر من عجب خماری دارد جان را جستم ببحر مرجان آمد در زیر کفی قلزم پنهان آمد اندر دل تاریک به راه باریک رفتم رفتم یکی بیابان آمد جان روی به عالم همایون آورد وز چون و چگونه دل به بیچون آورد آن راز که تاکنون همی بود نهان از زیر هزار پرده بیرون آورد جان کیست که او بدیده کار تو کند یا دیده و دل که او شکار تو کند گر از سر گور من برآید خاری آن خار به عشق خار خار تو کند جان محرم درگاه همی باید برد دل پر غم و پر آه همی باید برد از خویش به ما راه نیابی هرگز از ما سوی ما راه همی باید برد جانم ز هواهای تو یادی دارد بیرون ز مرادها مرادی دارد بر باد دهم خویش در این باده‌ی عشق کاین باده ز سودای تو بادی دارد جانیکه در او از تو خیالی باشد کی آن جان را نقل و زوالی باشد مه در نقصان گرچه هلالی باشد نقصان وی آغاز کمالی باشد جائیکه در او چون نگاری باشد کفر است که آنجای قراری باشد عقلی که ترا بیند و از سر نرود سر کوفته به که زشت ماری باشد جز دمدمه‌ی عشق تو در گوش نماند جان را ز حلاوت ازل هوش نماند بی‌رنگی عشق رنگها را آمیخت وز قالب بی‌رنگ فراموش نماند جز صحبت عاشقان و مستان مپسند دل در هوس قوم فرومایه مبند هر طایفه‌ات بجانب خویش کشند زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند چشمت صنما هزار دلدار کشد آن ناله‌ی زیر او همه زار کشد شاهان زمانه خصم بردار کنند آن نرگس بیدار تو بیدار کشد چشم تو هزار سحر مطلق دارد هر گوشه هزار جان معلق دارد زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست از کفر نگر که دین چه رونق دارد چشمی که نظر بدان گل و لاله کند این گنبد چرخ را پر از ناله کند میهای هزارساله هرگز نکنند دیوانگیی که عشق یکساله کند جودت همه آن کند که دریا نکند این دم کرمت وعده به فردا نکند حاجت نبود از تو تقاضا کردن کز شمس کسی نور تقاضا نکند جوزی که درونش مغز شیرین باشد درجی که در او در خوش آیین باشد چندین ز حسد شکستن آن مطلب گر بشکنیش هزار چندین باشد چون بدنامی بروزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد گر در خواهی ز قعر دریا بطلب کان کف باشد که بر کناری افتد چون خمر تو در ساغر ما در ریزند پنهان شدگان این جهان برخیزند هم امت پرهیز ز ما پرهیزند هم اهل خرابات ز ما بگریزند چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد جان در لب تو چو دیده‌ی میم افتاد نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم در آتش سودای براهیم افتاد چون دیده برفت توتیای تو چه سود چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود چون روز وصال یار ما نیست پدید اندک اندک ز عشق باید ببرید میگفت دلم که این محالست محال سر پیش فکنده زیر لب میخندید چون زیر افکند در عراق آمیزد دل عقل کند رها ز تن بگریزد من آتشم و چو درد می برخیزم هر آتش را که درد می‌برخیزد چون شاهد پوشیده خرامان گردد هر پوشیده ز جامه عریان گردد بس رخت به خیل کاو گروگان گردد گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد چون صبح ولای حق دمیدن گیرد جان در تن زندگان پریدن گیرد حایی برسد مرد که در هر نفسی بی‌زحمت چشم دوست دیدن گیرد چون صورت تو در دل ما بازآید مسکین دل گمگشته بجا بازآید گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند چون او برسد گذشته‌ها بازآید چون نیستی تو محض اقرار بود هستی تو سرمایه‌ی انکار بود هرکس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد بیزار شوم ز چشم در روز اجل گر عشق رها کند که جانرا نگرد خاک توام و خدای حق میداند واجب نبود که از منت بستاند ور بستاند دعا گری پیشه کنم تا رحم کند پیش منت بنشاند خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد بیکار مرا حلاوت کار تو کرد بگریختم از دام تو در خانه‌ی دل دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد خوابم ز خیال روی تو پشت بداد وز تو ز خیال تو همی خواهم داد خوابم بشد ودست بدامان تو زد خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد خواهم گردی که از هوای تو رسد باشد که به دیده خاک پای تو رسد جانم ز جفا خرم و خندان باشد زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد خواهم که دلم با غم هم‌خو باشد گر دست دهد غمش چه نیکو باشد هان ای دل بی‌دل غم او دربر گیر تا چشم زنی خود غم او او باشد خورشید که باشد که بروی تو رسد یا باد سبک سر که به موی تو رسد عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود دیوانه شود چون سر کوی تو رسد خورشید که در خانه بقا می نکند می‌گردد جابجا و جا می نکند آن نرو بجز قصد هوا می‌نکند می‌گوید کاصل ما خطا می نکند خورشید مگر بسته به پیشت میرد وان ماه جگر خسته به پیشت میرد وان سرو و گل رسته به پیشت میرد وین دلشده پیوسته به پیشت میرد خوش عادت خوش خو که محمد دارد ما را شب تیره بینوا نگذارد بنوازد آن رباب را تا به سحر ور خواب آید گلوش را بفشارد خون دل عاشقان چو جیحون گردد عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد جسم تو چو آسیا و آبش عشق است چون آب نباشد آسیا چون گردد دامان جلال تو ز دستم نشود سودای تو از دماغ مستم نشود گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای گر بنمایم چنانکه هستم نشود دانی صوفی بهر چه بسیار خورد زیرا که بایام یکی بار خورد بگذار که تا این گل و گلزار خورد تا چند چو اشتران ز غم خار خورد در باغ آیید و سبز پوشان نگرید هر گوشه دکان گل فروشان نگرید میخندد گل به بلبلان می‌گوید خاموش شوید و در خموشان نگرید در باغ هزار شاهد مهرو بود گلها و بنفشه‌های مشکین بو بود وان آب زره زره که اندر جو بود این جمله بهانه بود و او خود او بود در بندم از آن دو زلف بند اندر بند در ناله‌ام از لبان قند اندر قند هر وعده‌ی دیدار تو هیچ اندر هیچ آخر غم هجران تو چند اندر چند در حضرت حق ستوده درویشانند در صدر بزرگی همه بیخویشانند خواهی که مس وجود تو زر گردد با ایشان باش کیمیا ایشانند در خدمتت ای جان چو بدن میافتد زان سجده به بخت خویشتن میافتد هر بار که اندر قدمت میافتم جان در باطن به پای من میافتد درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید از حال بهشتیان مرا ننگ آید گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند صحرای بهشت بر دلم تنگ آید در راه طلب رسیده‌ای میباید دامان ز جهان کشیده‌ای میباید بی‌چشمی خویش را دوا کنی ور نی عالم همه او است دیده‌ای میباشد در سلسله‌ات هر آنکه پا بست شود گر فانی و گر نیست بود هست شود می‌فرمائی که بی‌خود و مست مشو ناچار هر آنکه می‌خورد مست شود در سینه‌ی هر که ذره‌ای دل باشد بی‌مهر تو زندگیش مشکل باشد با زلف چو زنجیر گره بر گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد در صحبت حق خموش میباید بود بی‌چشم و زبان و گوش میباید بود خواهی که خلاص یابی از زنده دلی با زنده‌دلان به هوش میباید بود در عشق اگرچه خرده بینم کردند در پیشروی اگر گزینم کردند آمد سرما و پوستینیم نشد گرچه همه شهر پوستینم کردند در عشق توام نصیحت و پند چه سود زهراب چشیده‌ام مرا قند چه سود گویند مرا که بند بر پاش نهید دیوانه دلست پای در بند چه سود در عشق توام وفا قرین میباید وصل تو گمانست و یقین میباید کار من و دل خاصه در حضرت تو بد نیست و لیکن به از این میباید در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد مشتاق در آتش درون میخسبد بی‌دیده و دل اگر نخسبم چه عجب خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد در عشق اگر دمی قرارت باشد اندر صف عاشقان چه کارت باشد سر تیز چو خار باش تا یار چو گل گه در برو گاه بر کنارت باشد در عشق نه پستی نه بلندی باشد نی بیهشی نه هوشمندی باشد قرائی و شیخی و مریدی نبود قلاشی و کم‌زنی و رندی باشد در عشق هزار جان و دل بس نکند دل خود چه بود حدیث جان کس نکند این راه کسی رود که در هر قدمی صد جان بدهد که روی واپس نکند در کام دل آنچه بود نفسم همه راند هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند نفس بد من مرا بدین روز نشاند من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند در گریه‌ی خون مرا شکر خند تو کرد بی‌بند مرا از این جهان بند تو کرد می‌فرمائی که عهد و سوگند تو کو بی‌عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد در کوی خرابات تکبر نخرند مردی ز سر کوی خرابات برند آنجا چو رسی مقامری باید کرد یا مات شوی یا ببری یا ببرند در لشکر عشق چونکه خونریز کنند شمشیر ز پاره‌های ما تیز کنند من غرقه‌ی آن سینه‌ی دریا صفتم یاران مرا بگو که پرهیز کنند در مدرسه‌ی عشق اگر قال بود کی فرق میان قال با حال بود در عشق نداد هیچ مفتی فتوی در عشق زبان مفتیان لال بود در می‌طلبی ز چشمه در بر ناید جوینده در به قعر دریا باید این گوهر قیمتی کسی را شاید کز آب حیات تشنه بیرون آید در معنی هست و در عیان نیست که دید در دل پیدا و در زبان نیست که دید هستی جهان و در جهان نیست که دید در هستی و نیستی چنان نیست که دید در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر چون عشق تو روح را ز بالا گیرد ای دل، اثر صبح، گه شام که دید یک عاشق صادق نکونام که دید فریاد همی زنی که من سوخته‌ام فریاد مکن، سوخته‌ی خام که دید در نفی تو عقل را امان نتوان دید جز در ره اثبات تو جان نتوان داد با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد درویش که اسرار جهان میبخشد هردم ملکی به رایگان میبخشد درویش کسی نیست که نان میطلبد درویش کسی بود که جان میبخشد در عشق توم وفا قرین می‌باید وصل تو گمانست، یقین می‌باید کار من دل خواسته در خدمت تو بد نیست ولیکن به ازین می‌باید دریا نکند سیر مرا جو چه کند گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند گر یار کرانه کرد او معذور است من ماندم و صبر نیز تا او چه کند دردی داری که بحر را پر دارد دردی که هزار بحر پر در دارد خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر زانروی که روی خر به آخر دارد دست تو به جود طعنه بر میغ زند در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند از کار تو آفتاب را شرمی باد کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند دشنام که از لب تو مهوش باشد چون لعل بود که اصلش آتش باشد بر گوی که دشنام تو دلکش باشد هر باد که بر گل گذرد خوش باشد دل با هوس تو زاد و بودی دارد با سایه‌ی تو گفت و شنودی دارد لاحول همی کنم ولیکن لاحول در عشق گمان مکن که سودی دارد دلتنگ مشو که دلگشائی آمد دل نیک نواز با نوائی آمد غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال کز جانب قاف جان همائی آمد دل جمله حکایت از بهار تو کند جان جمله حدیث لاله‌زار تو کند مستی ز دو چشم پرخمار تو کند تا خدمت لعل آبدار تو کند دل داد مرا که دلستان را بزدم آن را که نواختم همان را بزدم جانیکه بر آن زنده‌ام و خندانم دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم دلدار ابد گرد دلم میگردد گرد دل و جان خجلم میگردد زین گل چو درخت سر برآرم خندان کاب حیوان گرد گلم میگردد دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد دل دوش در این عشق حریف ما بود شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود چون صبح دمید سوی تو آمد زود با چهره‌ی زرد و دیده‌ی خون‌آلود دل را بدهم پند که عمدا نرود پیش بت شنگ من از آنجا نرود لب می‌گزد آن بت که کجا افتادی او کیست که باشد که رود یا نرود دل‌ها به سماع بیقرار افتادند چون ابر بهار پر شرار افتادند ای زهره‌ی عیش کف رحمت بگشای کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند دل هرچه در آشکار و پنهان گوید زانموی چو مشک عنبرافشان گوید این آشفته است و او پریشان دانم کاشفته سخنهای پریشان گوید دوش آن بت من همچو مه گردون بود نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود از دایره‌ی خیال ما بیرون بود دانم که نکو بود ندانم چه بود دوش از قمر تو آسمان مینوشید وز آب حیات تو جهان مینوشید زان آب حیاتی که حیاتست مزید در هرچه حیات بود آن مینوشید دو کون خیال خانه‌ای بیش نبود وامد شد ما بهانه‌ای بیش نبود عمریست که قصه‌ای ز جان میشنوی قصه چکنم فسانه‌ای بیش نبود دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد بر روی شکوفه‌ها علامت میکرد آن سرو چمن دعوی قامت میکرد گل خنده‌زنان بر او قیامت میکرد دی بنده بر آن قمر جانی شد یک نکته بگفت و بحث را بانی شد میخواست که مدعاش ثابت گردد ثابت نشد آن و مدعی فانی شد دی چشم تو رای سحر مطلق میزد روی تو ره گنبد از رق میزد تا داشتی آفتاب در سایه‌ی زلف جان بر صفت ذره معلق میزد دیدم رخت از غم سر موئیم نماند جز بندگی روی تو روئیم نماند با دل گفتم که آرزوئی در خواه دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند دی می‌رفتی بر تو تو نظر می‌کردند آنانکه به مذهب تناسخ فردند سوگند به اعتقاد خود می‌خوردند کاین یوسف ثانیست که باز آوردند دیوانه میان خلق پیدا باشد زیرا که سوار اسب سودا باشد دیوانه کسی بود که او را نشناخت دیوانه به نزد ما شناسا باشد رفتم بدر خانه‌ی آنخوش پیوند بیرون آمد بنزد من خنداخند اندر بر خود کشید نیکم چون قند کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زاندیده جهان دگرت دیده شود گر تو ز پسند خویش بیرون آئی کارت همه سر بسر پسندیده شود روز آمد و غوغای تو در بردارد شب آمد و سودای تو بر سر دارد کار شب و روز نیست این کار منست کی دو خر لنگ بار من بردارد روز شادیست غم چرا باید خورد امروز می از جام وفا باید خورد چند از کف خباز و سفا رزق خوریم یکچند هم از کف خدا باید خورد روز محک محتشم و دون آمد زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد روزیست که از ورای گردون آمد زان روز بهی که روزافزون آمد روزیکه بود دلت ز جان پر از درد شکرانه هزاران جان فدا باید کرد کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد روزی که جمال آن صنم دیده شود از فرق سرم تا به قدم دیده شود تا من به هزار دیده بینم او را کارم بدو دیده کسی پسندیده شود زدی به دست ارادت چو حلقه بر در دل ز در درآ و ببین خانه‌ی مصور دل در آرزوست مه خرگهی که بر گردون منور از تو کند خانه‌ی مدور دل دلم شکفت که از میل طبع خلوت دوست سبب نزول تو شد خانه‌ی محقر دل لب امید بلبیک محتشم بگشا که یار بر سر لطفست و می‌زند در دل جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را به من عهدی که در عهد از محبت بسته‌ای مشکن به بد عهدی مگردان شهره‌ای پیمان شکن خود را در آغوش خیالت می‌طپم حالم چسان باشد اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را چو گوهر برون آمد از کان کوه ز گوهرخران گشت گیتی ستوه میان بسته هر یک به گوهرخری خریدار گوهر بود گوهری من آن گوهر آورده از ناف سنگ به گوهر فروشی ترازو به چنگ نه از بهر آن کاین چنین گوهری فروشم به گنجینه‌ی کشوری به قارونی قفل داران گنج طمع دارم اندازه‌ی دست رنج فروماندن از بهر کم بیش نیست بلی ماه با مشتری خویش نیست نیوشنده‌ای باز جویم به هوش کزو نشکند نام گوهر فروش کمر خوانی کوه کردن چو دیو همان چون ددان بر کشیدن غریو به سیلاب در گنج پرداختن جواهر به دریا در انداختن از آن بر که به گوش تاریک مغز گشادن در داستانهای نغز سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس ولیکن ز سنگ آزمایان کوه پی من گرفتند چندین گروه چو لعل شب افروزم آمه به چنگ زهر منجنیقی گشادند سنگ که ما را ده این گوهر شب‌چراغ وگرنی گرانی برون بر زباغ بر آشفتم از سختی کارشان ز بیوزنی بیع بازارشان که بیاعی در نه سرهنگیست پسند نوا درهم آهنگیست زدر درگذر بیع دریاست این بها کو که بیعی مهیاست این چو در بیع دریا نشیند کسی خزینه به دریاش باید بسی به دریا کند بیع دریا پدید که دریا به دریا تواند خرید هر آوازه کان شد به گیتی بلند از اندازه‌ای بود گیتی پسند چو بیوزنیی باشد اندازه را بلندی کجا باشد آوازه را درین نکته کز گل برد رنگ را جوابیست پوشیده فرهنگ را وگرنه من در به تاراج ده کمر دزد را دانم از تاج ده نه زانست چندین سخن راندنم همان آیت فاقه برخواندنم که با من جهان سختیی می‌کند ستورم سبک رختیی می‌کند تهی نیست از تره‌ی خوان من ز ناتندرستیست افغان من چو پرگار بنیت نباشد درست قلم چون نگردد ز پرگار سست غرابی که با تندرستی بود همه دانش انجیر بستی بود بلی گرچه شد سال بر من کهن نشد رونق تازگیم از سخن هنوزم کهن سرو دارد نوی همان نقره خنگم کند خوش روی هنوزم به پنجاه بیت از قیاس صد اندر ترازو نهد حق شناس هنوزم زمانه به نیروی بخت دهد در به دامان دیبا به تخت ولی دارم اندیشه‌ی سربلند که بر صید شیران گشایم کمند چو شیر افکنم صید و خود بگذرم خورد سینه روباه و من خون خورم چو سر سینه را گربه از دیگ برد چه سود ار عجوزه کند سینه خرد جهانی چنین در غلط باختن سپهری چنین در کج انداختن به شصت آمد اندازه‌ی سال من نگشت از خود اندازه‌ی حال من همانم که بودم به ده سالگی همان دیو با من به دلالگی گذشته چنان شد با دی به دشت فرومانده هم زود خواهد گذشت درازی و کوتاهی سال و ماه حساب رسن دارد و دلو و چاه چو دلو آبی از چه نیارد فراز رسن خواه کوتاه و خواهی دراز من این گفتم و رفتم و قصه ماند به بازی نمی‌باید این قصه خواند نیوشنده به گرغم خود خورد که او نیز از این کوچگه بگذرد نگوید که او چون گذشت از جهان کند چاره خویش با همرهان یکی روز من نیز در عهد خویش سخن یاد می‌کردم از عهد پیش غم رفتگان در دلم جای کرد دو چشم مرا اشک پیمای کرد شب آمد یکی زان عریقان آب چنین گفت با من به هنگام خواب غم ما بدان شرط خوردن توان که باشی تو بیرون ازین همرهان چوبا کاروانی درین تاختن همی کار خود بایدت ساختن از آن شب بسیچ سفر ساختم دل از کار بیهوده پرداختم که ایمن بود مرد بیدارهش ز غوغای این باد قندیل کش به ار در خم می فرو شد خزم چو می جامه‌ای را به خون می‌رزم گر از پشت گوران ندارم کباب ز گور شکم هم ندارم عذاب وگر نیست پالوده نغز پیش کنم مغز پالوده را قوت خویش و گر خشک شد روغنم در ایاغ به بی روغنی جان کنم چون چراغ چو از نان طبلی تهی شد تنم چو طبل از طپانچه خوری نشکنم گرم بشکند گردش سال و ماه مرا مومیائی بس اقبال شاه خدایا تو این عقد یک رشته را برومند باغ هنر کشته را به بی‌یاری اندر جهان یار باش شب و روزش از بد نگهدار باش به پایان شد این داستان دری به فیروز فالی و نیک اختری چو نام شهش فال مسعود باد وزین داستان شاه محمود باد دری بود ناسفته من سفتمش به فرخ‌ترین طالعی گفتمش از آنجا که بر مقبلان نقش بست عجب نیست گر مقبل آمد به دست چو برخواند این نامه را شهریار خرد یاورش باد و فرهنگ یار همین داستان باد از او سر بلند هم او باد ازین داستان بهره‌مند نظامی بدو عالی آوازه باد به نظمی چنین نام او تازه باد بدو باد فرخنده چون نام او از آغاز او تا به انجام او سرش سبز باد و دلش شادمان از او دور چشم بد بدگمان جهانش مطیع و زمانش به کام فلک بنده و روزگارش غلام آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند خار در پای گل از دور به حسرت دیدن تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند بیم آنست دمادم که برآرم فریاد صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق به دستان تا چند سعدی از دست تو از پای درآید روزی طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان ایوان مدائن را آیینه‌ی عبرت دان یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران خود دجله چنان گرید صد دجله‌ی خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد گوئی ز تف آهش لب آبله زد چندان از آتش حسرت بین بریان جگر دجله خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان تا سلسله‌ی ایوان بگسست مدائن را در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان دندانه‌ی هر قصری پندی دهدت نو نو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان از نوحه‌ی جغد الحق مائیم به درد سر از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان گوئی که نگون کرده است ایوان فلک‌وش را حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان بر دیده‌ی من خندی کاینجا ز چه می‌گرید گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه نه حجره‌ی تنگ این کمتر ز تنور آن دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان این است همان ایوان کز نقش رخ مردم خاک در او بودی دیوار نگارستان این است همان درگه کورا ز شهان بودی دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان این است همان صفه کز هیبت ار بردی بر شیر فلک حمله، شیر تن شاد روان پندار همان عهد است از دیده‌ی فکرت بین در سلسله‌ی درگه، در کوکبه‌ی میدان از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را پیلان شب و روزش گشته به پی دوران ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان مست است زمین زیرا خورده است بجای می در کاس سر هرمز خون دل نوشروان بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی کردی ز بساط زر زرین تره را بستان پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان بس دیر همی زاید آبستن خاک آری دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان خاقانی ازین درگه دریوزه‌ی عبرت کن تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان گر زاده ره مکه تحقه است به هر شهری تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان این بحر بصیرت بین بی‌شربت ازو مگذر کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان اخوان که ز راه آیند آرند ره‌آوردی این قطعه ره‌آورد است از بهر دل اخوان بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند مهتوک مسیحا دل، دیوانه‌ی عاقل جان ز درگاه پرده فروهشت شاه به یک هفته کس را ندادند راه جهاندار زرین یکی تخت کرد دو کرسی ز پیروزه و لاژورد یکی تاج پرگوهر شاهوار دو یاره یکی طوق گوهرنگار همه جامه‌ی خسروانی به زر درو بافته چند گونه گهر نشسته ستاره‌شمر پیش شاه ز اختر همی کرد روزی نگاه به شهریور بهمن از بامداد جهاندار داراب را بار داد یکی جام پر سرخ یاقوت کرد یکی دیگری پر ز یاقوت زرد چو آمد به نزدیک ایوان فراز همای آمد از دور و بردش نماز برافشاند آن گوهر شاهوار فرو ریخت از دیده خون برکنار پسر را گرفت اندر آغوش تنگ ببوسید و ببسود رویش به چنگ بیاورد و بر تخت زرین نشاند دو چشمش ز دیدار او خیره ماند چو داراب بر تخت شاهی نشست همای آمد و تاج شاهی به دست بیاورد و بر تارک او نهاد جهان را به دیهیم او مژده داد چو از تاج دارا فروزش گرفت هما اندران کار پوزش گرفت به داراب گفت آنچ اندر گذشت چنان دان که بر ما همه بادگشت جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی‌رای‌زن اگر بد کند زو مگیر آن به دست که جز تخت هرگز مبادت نشست چنین داد پاسخ به مادر جوان که تو هستی از گوهر پهلوان نباشد شگفت ار دل آید به جوش به یک بد تو چندین چه داری خروش جهان‌آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالانت پر دود باد ز من یادگاری بود این سخن که هرگز نگردد به دفتر کهن برو آفرین کرد فرخ همای که تا جای باشد تو بادی به جای بفرمود تا موبد موبدان بخواند ز هر کشوری بخردان هم از لشکر آنکس که بد نامدار سرافراز شیران خنجرگزار بفرمود تا خواندند آفرین به شاهی بران نامدار زمین چو بر تاج شاه آفرین خواندند بران تخت بر گوهر افشاندند بگفت آنک اندر نهان کرده بود ازان کرده بسیار غم خورده بود بدانید کز بهمن شهریار جزین نیست اندر جهان یادگار به فرمان او رفت باید همه که او چون شبانست و گردان رمه بزرگی و شاهی و لشکر وراست بدو کرد باید همی پشت راست به شادی خروشی برآمد ز کاخ که نورسته دیدند فرخنده شاخ ببردند چندان ز هر سو نثار که شد ناپدید اندران شهریار جهان پر شد از شادمانی و داد کی را نیامد ازان رنج یاد همای آن زمان گفت با موبدان که ای نامور باگهر بخردان به سی و دو سال آنک کردم به رنج سپردم بدو پادشاهی و گنج شما شاد باشید و فرمان برید ابی رای او یک نفس مشمرید چو داراب از تخت کی گشت شاد به آرام دیهیم بر سر نهاد زن گازر و گازر آمد دوان بگفتند کای شهریار جوان نشست کیی بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد بفرمود داراب ده بدره زر بیارند پرمایه جامی گهر ز هر جامه‌یی تخته فرمود پنج بدادند آنرا که او دید رنج بدو گفت کای گازر پیشه‌دار همیشه روان را به اندیشه دار مگر زاب صندوق یابی یکی چو دارا بدو اندرون کودکی برفتند یک لب پر از آفرین ز دادار بر شهریار زمین کنون اختر گازر اندرگذشت به دکان شد و برد اشنان به دشت کاکل آن پسر ز پیشانی کرد ما را بدین پریشانی حاصل ما ز زلف و عارض اوست اشک چون خون و چشم چون خانی شب اول چو روز دانستم که کشد کار ما به ویرانی ای به رخسار آفتاب دوم وی به دیدار یوسف ثانی در کمند توییم و می‌بینی مستمند توییم و می‌دانی عهد بستیم و نیستی راضی دل بدادیم و هم پشیمانی گر نیاییم یاد ما نکنی ور بیاییم رخ بگردانی دل به دست تو بود، بشکستی تن به حکم تو گشت و تو دانی حالم از قاصدان نمی‌شنوی نامم از نامه بر نمی‌خوانی اوحدی را ز درد درمان کن که بنالد ز درد و درمانی هر روز مرا عشق نگاری به سر آید در باز کند ناگه و گستاخ درآید ور در به دو سه قفل گرانسنگ ببندم ره جوید و چون مورچه از خاک برآید ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم او شب کند از خانه به جای دگر آید جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم عشق ارچه درازست هم آخر به سرآید دل عاشق آنست که بی عشق نباشد ای وای دلی کو ز پی عشق برآید گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست آخر نه غم عشق مر او را به سر آید دل چون سپری گردد اندوه ندارم گر کوه احد برفتد و بر جگر آید نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به گر دل به سر آید چه خلل در بصر آید دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید شاه ملکان میرمحمد که مر او را هر ساعتی از فضل درختی به بر آید نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید گر سایه‌ی دستش به حجر برفتد از دور چون جانوران جنبش اندر حجر آید با طالع او دولت و فیروزی یارست از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد هر شاه که او را چو محمد پسر آید این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن بر جان و دل دشمن او کارگر آید ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید ای وای سپاهی که به جنگ ملک آید ای وای درختی که به زیر تبر آید آن همت و آن دولت و آن رای که او راست او را که خلاف آرد و با او که برآید با یوز رود کس به طلب کردن آهو؟ آنجای که غریدن شیران نر آید گویی نشنیده‌ست و نداند که حذر چیست او را و پدر را همه ننگ از حذر آید جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان هر روز به خدمت ملکی نامور آید جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید درگاه ملک جای شهانست و شهان را زان در شرف افزاید و زان در بطر آید دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت هر روزه به دو وقت مر او را به در آید دولت که بود کو به در شاه نیاید هرکس به دو پای آید، دولت به سر آید از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز بدان درگه چندین نفر آید مادح بر او پوید زیرا که ز مدحش الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید من مدحت او چونکه همی مختصر آرم آری چو سخن نیک بود مختصر آید تا ماه شب عید گرامی بود و دوست چون رفته عزیزی که همی از سفر آید با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه هر روز به خدمت بر او با کمر آید زین جشن خزان خرمی و شادی بیند چندانکه در ایام بهاری مطر آید هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش آن کش نظری باشد با قامت زیبایی گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پایی زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی من دست نخواهم برد الا به سر زلفت گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی گویند تمنایی از دوست بکن سعدی جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی گفت استر با شتر کای خوش رفیق در فراز و شیب و در راه دقیق تو نه آیی در سر و خوش می‌روی من همی‌آیم بسر در چون غوی من همی‌افتم برو در هر دمی خواه در خشکی و خواه اندر نمی این سبب را باز گو با من که چیست تا بدانم من که چون باید بزیست گفت چشم من ز تو روشن‌ترست بعد از آن هم از بلندی ناظرست چون برآیم بر سرکوه بلند آخر عقبه ببینم هوشمند پس همه پستی و بالایی راه دیده‌ام را وا نماید هم اله هر قدم من از سر بینش نهم از عثار و اوفتادن وا رهم تو ببینی پیش خود یک دو سه گام دانه بینی و نبینی رنج دام یستوی الاعمی لدیکم والبصیر فی المقام و النزول والمسیر چون جنین را در شکم حق جان دهد جذب اجزا در مزاج او نهد از خورش او جذب اجزا می‌کند تار و پود جسم خود را می‌تند تا چهل سالش بجذب جزوها حق حریصش کرده باشد در نما جذب اجزا روح را تعلیم کرد چون نداند جذب اجزا شاه فرد جامع این ذره‌ها خورشید بود بی غذا اجزات را داند ربود آن زمانی که در آیی تو ز خواب هوش و حس رفته را خواند شتاب تا بدانی کان ازو غایب نشد باز آید چون بفرماید که عد خدایا تا خم طاق دو رنگی گهی رومی نماید گاه زنگی خم ایوان شاه کامران را ابواسحاق سلطان جهان را به رفعت با فلک دمساز گردان بدچرخ از جنابش باز گردان در او قبله‌ی اقبال بادا حریمش کعبه‌ی آمال بادا دلا برخیز تا کنجی نشینیم ز ابنای زمان کنجی گزینیم عجب دوری و ناخوش روزگاریست نه بر مردم نه بر دور اعتباریست اگر سد سال باشی با کسی یار پشیمانی کشی در آخر کار از این بی‌مهر یاران دوری اولا ز بزم وصلشان مهجوری اولا بسا یاران که همدم می‌نمودند وفادارانه خود را می‌ستودند به اندک گفتگویی آخر کار حدیث جور و کین کردند اظهار گذشتند از طریق دوستداری به دل دادند آهی یادگاری چه عقل است این که نقد زندگانی دهی تا در عوض آهی ستانی خرد چون بر من مجنون بخندد بر این سودا بخندد چون نخندد از این سودا بغیر از شیونم نیست بجز خوناب غم در دامنم نیست بلی آن کس که این سوداست کارش جز این نفعی نیاید در کنارش مرا از سیل خون چشم خونبار چه حاصل این زمان کز دست شد کار غلط خود کرده‌ام جرم که باشد سرشکم خون به دامان از چه باشد همان به تا کنم کنجی نشیمن چنان سازم پر از خونابه دامن که سوی کس به عزم همزبانی دگر نتوان شد از فرط گرانی برآنم تا ز یاران ریایی گریزم سوی اقلیم جدایی اگر باشد ز خنجر خار آن راه نهم بر خویشتن آزار آن راه به رفتن گام همت بر گشایم تهی‌پا آن بیابان طی نمایم کنم از آب چشم شور خونبار به دور خویش سد در سد نمکزار که روز طاقتم را گر شب آید ز درد بی کسی جان بر لب آید به ره نتوان نهادن پای افکار به عزلت خانه باید ساخت ناچار دلا از پای همت بگسل این بند نشینی در میان دور بلا چند بیا چون ما کناری زین میان گیر برو ترک وصال این و آن گیر ازین ناجنس یاران ریایی بسی بیگانگی به ز آشنایی نه‌ای از مردمان دیده بهتر به کنج خانه ساز و سر فرو بر نظر بر مردمان دیده افکن که چون کردند در کنجی نشیمن چنان دیدند صاف آیینه خویش که بینند آنچه باید دید از پیش از آنرو طالب گنجند مردم که شد در گوشه‌ی ویرانه‌ای گم چنین آب روان بیقدر از آنست که او ناخوانده هر جانب روانست طریق گوشه گیری چون کمان گیر به دستت سر پیی دادم جهان گیر کشندت گر به سوی خویش سد بار طریق گوشه گیری را نگه دار مکن بهر شکم اوقات ضایع بهر چیزی که باشد باش قانع چراغ از داغ داران بهر آنست که پر از لقمه‌ی چربش دهانست به اندک خاک چون قانع شود مار بود پیوسته با گنجش سروکار از آن رو صیت کوس افتد به عالم که او پیوسته خالی دارد اشکم خم می برکند خود را سر از تن که او را شد شکم پر تا به گردن پی نان بر در اهل زمانه چه سر مالی چو سگ بر آستانه تو آن شیری که عالم بیشه‌ی تست کجا رفتن به هر در پیشه‌ی تست نیاید زان به پهلو شیر را سنگ که از رفتن به هر در باشدش ننگ چو سگ تا چند بر هر در فتادن پی نانی عذاب خویش دادن به ا ین سگ طبعی از خود باد ننگت که بهر لقمه‌ای کافتد به چنگت بود هر دم سرت بر آستانی کشی هر لحظه جور پاسبانی حاجیان آمدند با تعظیم شاکر از رحمت خدای رحیم جسته از محنت و بلای حجاز رسته از دوزخ و عذاب الیم آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تنعیم یافته حج و کرده عمره تمام باز گشته به سوی خانه سلیم من شدم ساعتی به استقبال پای کردم برون ز حد گلیم مر مرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم گفتم او را «بگو که چون رستی زین سفر کردن به رنج و به بیم تا ز تو باز مانده‌ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم شاد گشتم بدانکه کردی حج چون تو کس نیست اندر این اقلیم باز گو تا چگونه داشته‌ای حرمت آن بزرگوار حریم: چون همی خواستی گرفت احرام چه نیت کردی اندر آن تحریم؟ جمله برخود حرام کرده بدی هرچه مادون کردگار قدیم؟» گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک از سر علم و از سر تعظیم می‌شنیدی ندای حق و، جواب باز دادی چنانکه داد کلیم؟» گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات ایستادی و یافتی تقدیم عارف حق شدی و منکر خویش به تو از معرفت رسید نسیم؟» گفت «نی» گفتمش «چون می‌کشتی گوسفند از پی یسیر و یتیم قرب خود دیدی اول و کردی قتل و قربان نفس شوم لیم؟» گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی در حرم همچو اهل کهف و رقیم ایمن از شر نفس خود بودی وز غم فرقت و عذاب جحیم؟» گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار همی انداختی به دیو رجیم از خود انداختی برون یکسر همه عادات و فعلهای ذمیم؟» گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو مطلع بر مقام ابراهیم کردی از صدق و اعتقاد و یقین خویشی خویش را به حق تسلیم؟» گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف که دویدی به هروله چو ظلیم از طواف همه ملائکتان یاد کردی به گرد عرش عظیم؟» گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی از صفا سوی مروه بر تقسیم دیدی اندر صفای خود کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟» گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز مانده از هجر کعبه بر دل ریم کردی آنجا به گور مر خود را همچنانی کنون که گشته رمیم؟» گفت « از این باب هر چه گفتی تو من ندانسته‌ام صحیح و سقیم» گفتم «ای دوست پس نکردی حج نشدی در مقام محو مقیم رفته‌ای مکه دیده، آمده باز محنت بادیه خریده به سیم گر تو خواهی که حج کنی، پس از این این چنین کن که کردمت تعلیم» همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم دل پر ز کین و پر از آب چشم همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید بدان جای خرم فرود آمدند ببودند یک روز و دم بر زدند همه کوهسارانش نخچیر بود به جوی آبها چون می و شیر بود شب تیره می‌خواست از میگسار ببردند شمع از بر جویبار چو بفروخت از کوه گیتی فروز برفتند ازآن بیشه با باز و یوز همی تاخت اسپ از پی او زریر زمانی بجای نیاسود دیر چو آواز اسپان برآمد ز راه برفتند گردان ز نخچیرگاه چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن چنین گفت با نامور مهتران که این جز به آواز اسپ زریر نماند که او راست آواز شیر نه تنها بیامد گر او آمدست که با لشکری جنگجو آمدست هنوز اندرین بد که گردی بنفش پدید آمد و پیل پیکر درفش زریر سپهبد به پیش سپاه چو باد دمان اندر آمد ز راه چو گشتاسپ را دید گریان برفت پیاده بدو روی بنهاد تفت جهان‌آفرین را ستایش گرفت به پیش برادر نیایش گرفت گرفتند مر یکدگر را کنار نشستند شادان در آن مرغزار ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو ورا خواندی شاه گشتاسپ گو بخواندند و نزدیک بنشاندند ز هر جایگاهی سخن راندند چنین گفت زیشان یکی نامور به گشتاسپ کای گرد زرین کمر ستاره‌شناسان ایران گروه هرانکس که دانیم دانش پژوه به اخترت گویند کیخسروی به شاهی به تخت مهی بر شوی کنون افسر شاه هندوستان بپوشی نباشیم همداستان ازیشان کسی نیست یزدان پرست یکی هم ندارند با شاه دست نگر تا پسند آید اندر خرد کجا رای را شاه فرمان برد ترا از پدر سربسر نیکویست ندانم که آزردن از بهر چیست بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی ندارم به پیش پدر آبروی به کاوسیان خواهد او نیکوی بزرگی و هم افسر خسروی اگر تاج ایران سپارد به من پرستش کنم چون بتان را شمن وگرنه نباشم به درگاه اوی ندارم دل روشن از ماه اوی به جایی شوم که نیابند نیز به لهراسپ مانم همه مرز و چیز بگفت این و برگشت زان مرغزار بیامد بر نامور شهریار چو بشنید لهراسپ با مهتران پذیره شدش با سپاهی گران جهانجوی روی پدر دید باز فرود آمد از باره بردش نماز ورا تنگ لهراسپ در برگرفت بدان پوزش آرایش اندر گرفت که تاج تو تاج سر ماه باد ز تو دیو را دست کوتاه باد که هرگز نیاموزدت راه بد چو دستور بد بر درشاه بد ز شاهی مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت ورا گفت گشتاسپ کای شهریار منم بر درت بر یکی پیشکار اگر کم کنی جاه فرمان کنم به پیمان روان را گروگان کنم بزرگان برفتند با او به راه گرازان و پویان به ایوان شاه بیاراست ایوان گوهرنگار نهادند خوان و می خوشگوار یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر جشنگاه چنان بد ز مستی که هر مهتری برفتند بر سر ز زر افسری به کاوسیان بود لهراسپ شاد همیشه ز کیخسروش بود یاد همی ریخت زان درد گشتاسپ خون همی گفت هرگونه با رهنمون همی گفت هرچند کوشم به رای نیارم همی چاره‌ی این به جای اگر با سواران شوم مهتری فرستد پسم نیز با لشکری به چاره ز ره بازگرداندم بسی خواهش و پندها راندم چو تنها شوم ننگ دارم همی ز لهراسپ دل تنگ دارم همی دل او به کاوسیانست شاد نیاید گذر مهر او بر نژاد چو یک تن بود کم کند خواستار چه داند که من چون شدم شهریار ما را سفری فتاد بی‌ما آن جا دل ما گشاد بی‌ما آن مه که ز ما نهان همی‌شد رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما چون در غم دوست جان بدادیم ما را غم او بزاد بی‌ما ماییم همیشه مست بی‌می ماییم همیشه شاد بی‌ما ما را مکنید یاد هرگز ما خود هستیم یاد بی‌ما بی ما شده‌ایم شاد گوییم ای ما که همیشه باد بی‌ما درها همه بسته بود بر ما بگشود چو راه داد بی‌ما با ما دل کیقباد بنده‌ست بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما ماییم ز نیک و بد رهیده از طاعت و از فساد بی‌ما می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟ □از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد لیکن نه به اختیار می‌باید کرد □خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم برخاستی و به دیدنت زنده شدیم □نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟ □می‌شنیدم به حسن چون قمری چون بدیدم از آن تو خوبتری مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر کرده وهمش عرصه‌ی گردون قدرت را مقام کرده فهمش تخته‌ی قانون قسمت را ز بر سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر غاشیه‌ی تمکین او بر دوش دارند آن کسانک عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک هر سلاحی در خزانه‌ی او بیابی جز سپر ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر مایه‌ی آتش برو غالب چنان شد کز تفش آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر دیده‌ی دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر با چنین اسبی و تیغی قلعه‌ی دشمن شده همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل خانه‌ی غم پست کرد آن کامران و نوش خور باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم گوهرین گردد ز بویه‌ی فضل تو در دل فکر هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک آشیانه‌ی بلبل تنها نباشد یک شجر گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر خانه‌ی آحاد پیشست از الوف اندر حساب در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز: خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر بر زر از رشته‌ی للی ترم یاد آمد زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد قامت سرو خرامان چو تصور کردم راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو سخن مردم کوته نظرم یاد آمد رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت صدمه‌ی صیت شه دادگرم یاد آمد خواجو از پرده‌ی عشاق چو برداشت نوا صبحدم نغمه‌ی مرغ سحرم یاد آمد غلامی میکنم تا زنده باشم بمیرم، همچنانت بنده باشم مرا دم بعد ازین امیدواری روان گردان، به امیدی که داری کسی مرد تمام است کز تمامی کند با خواجگی کار غلامی پس آنگاهی که ببرید او مسافت نهد حق بر سرش تاج خلافت بقایی یابد او بعد از فنا باز رود ز انجام ره دیگر به آغاز شریعت را شعار خویش سازد طریقت را دثار خویش سازد حقیقت خود مقام ذات او دان شده جامع میان کفر و ایمان به اخلاق حمیده گشته موصوف به علم و زهد و تقوی بوده معروف همه با او ولی او از همه دور به زیر قبه‌های ستر مستور هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد چون او برود، گویم: آن دگر او باشد بی‌او نبود هرگز چیزی که شود زایل زیرا نشود زایل آن چیز اگر او باشد از خصم نمی‌نالم وز تیغ نمی‌ترسم از تیغ کجا ترسد؟ آن کش سپر او باشد روزی که به قتل من شمشیر کشد دشمن بر هم نزنم دیده گر در نظر او باشد گر راست رود سالک، در هر قدمی او را هر چیز که پیش آید زان پیشتر او باشد جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد روزی که تو برگیری دست غلط از دیده این جمله که می‌بینی خود سر بسر او باشد زو گر خبری خواهی، با راهروی بنشین تا چون خبرت گوید، عین خبر او باشد چون اوحدی ار خواهی کردن سفر علوی آنجا نرسی، الا کت بال و پر او باشد گل سوری دگر بجلوه گری می‌کند صید بلبل سحری بطراوت سمن رخان چمن می‌برند آب لاله برگ طری بوی گیسوی یار می‌شنوم یا نسیم بنفشه‌ی طبری گل بستان فروز دم نزند پیش رخسار او ز خوش نظری بر درش بسکه دوست می‌خوانم دوست می‌خواندم بکبک دری چون نویسم حدیث لعل لبش قصب جامه‌ام شود شکری پیش چشمش حدیث نرگس مست بود آهو و عین بی بصری مردم چشمم افکند بر زر دمبدم لعل پاره‌ی جگری روزم از شب نمی‌شود روشن بی رخ و زلف او ز بیخبری دیو در اعتقاد من آنست که مرا منع می‌کند ز پری عمر خواجو بزخم تیر فراق گشت دور از جمال او سپری آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی والله که گر بخسپی این باده بر تو ریزم ای دولت مصور پیش من آر ساغر زودم به ره مکن جان من سخت دیرخیزم هر لحظه روت گوید من شمع شب فروزم هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم نپذیرم ای سمن بر کمتر ز هجده ساغر نرمی کن و حلیمی ای یار تند و تیزم ای لطف بی‌کناره خوش گیر در کنارم چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم ساغر بیار و کم کن این لاغ و این ندیمی من مست آن عروسم نی سخره جهیزم خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم درده شراب رهبان ای همدم مسیحان نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی من یار رستمانم نی یار مرد حیزم به حارسان نکوروی من خطاب کنید که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید گهی به خاطر بیگانگان سال دهید گهی دل همه را سخره جواب کنید و چون شدند همه سخره سال و جواب شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید دلی که نیست در اندیشه سال و جواب وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید از آن که هر که جز این آب زندگی باشد سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید چو زندگی ابد هست اندر آب حیات به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید گداز عاشق در تاب عشق کی ماند به خدمتی که شما از پی ثواب کنید چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید نشاید این که شما قصه سحاب کنید وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد سپاه قیصر رومی شما حراب کنید به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید لوای دولت مخدوم شمس دین آمد گروه بازصفت قصد آن جناب کنید رسید دوش ندایی از ین بلند رواق کو ای مقیم زوایای شهر بند فراق درین حضیض چرا گشته‌ای چنین محبوس گذر چو طایر قدسی زاوج این نه طاق منافقند و ریایی جمیع اهل بشر بیا به صحبت یاران بی‌ریا و نفاق ترا به روز ازل با جیب عهدی بود چه آمدت که فراموش کرده‌ای میثاق مرو به قول مخالف بهر زه راه حجاز و گرنه راه نیابی به پرده‌ی عشاق کسی که مسکن اصلیش عالم علوی است چه می‌کند به خراسان چه میرود به عراق زخویش بگذر و بازای سوی ما خسرو که نیست خوشتر ازینجای در همه آفاق □بماندم در بلای دل که یارب مبادا هیچکس را مبتلا دل مه چنین دلستان نمی‌افتد سرو از اینسان روان نمی‌افتد زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم که یقین درگمان نمی‌افتد هیچ از او در میان نمی‌آید که کمر در میان نمی‌افتد عجب از پادشه که سایه‌ی او بر سر پاسبان نمی‌افتد نام دل در نشان نمی‌آید تیر از او برنشان نمی‌افتد عشق سریست کافرینش را چشم فکرت برآن نمی‌افتد کشتی ما چنان شکست کز او تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد نرود یک نفس که از دل من دود در آسمان نمی‌افتد چشم من تا نمی‌فتد پر اشک دیده پر ناردان نمی‌افتد مرغ دل تا هوا گرفت و رمید باز با آشیان نمی‌افتد خامه چون شرح می‌دهد غم دل کاتشش در زبان نمی‌افتد گشت خواجو مریض و چشم طبیب هیچ برناتوان نمی‌افتد چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت نه من انگشت نمایم به هواداری رویت که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و به یانت سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید حوریست که از روضه‌ی رضوان بدر آید دیگر متمایل نشود سرو خرامان چون سرو من از خانه خرامان بدر آید هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان چون چشمه‌ی خورشید درخشان بدر آید آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست اشکم که ازین دیده‌ی گریان بدر آید تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز هر چند که دود از دل بریان بدر آید شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند مانند تو سروی که ز بستان بدر آید زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید احمدالله تعالی که به ارغام حسود خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود مطرب از مشغله‌ی کوس بشارت چه زند زهره بایستی امروز که بنوازد عود صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال سنح الدور بتبشیر حصول المقصود رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم کرم بنده‌نوازی که رحیمست و ودود گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را نتواند که همه عمر برآید ز سجود خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق وفد منصور همی آید و رفد مرفود پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود شمس دین، سایه‌ی اسلام، جمال الافاق صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود صاحب عالم عادل حسن‌الخلق حسین آنکه در عرصه‌ی گیتیست نظیرش مفقود به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود سفله گو روی مگردان که اگر قارونست کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود نیک‌بختان بخورند و غم دنیا نخورند که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای دولتش دیر نماند که کفورست و کنود نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست همه دانند مزامیر نه همچون داود بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود ور حسود از سر بی‌مغز، حدیثی گوید طهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟ چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند خلق آفاق بماند طرفی نامعدود همه آن باد که در بند رضای تو روند اهل اسلام و تو در بند رضای معبود صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد خاصه این محترمان را که قیامند و قعود نیک‌خواهان تو را خاتمت نیکو باد بدسگالان تو را عاقبت نامحمود بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود منتظری عمرها گر بگذاری نشست آخر از آن ره بر او گردسواری نشست هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست در قدح عشق‌ریز باده مرد آزمای کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست محتشم خسته را پر بره انتظار چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم زدند از من حریفان بیشتر لاف خریداری ولی اول کسی کامد به بازار تو من بودم به سیم و زر طلبکار تو گردیدند اگر جمعی کسی کوشد به جان و سر خریدار تو من بودم من اول از تو کردم احتراز اما اسیری هم که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم به بیماری کشید از حسرت کار دگر یاران ولی آن کس که مرد از شوق دیدار تو من بودم حریفان جان سپر کردند پیشت لیک جانبازی که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم چو نظم محتشم خوانی بگو کای بلبل محزون کجا رفتی چه افتادت نه گلزار تو من بودم ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو خوش خواب که می‌بینم در حالت بیداری دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل در پوست نمی‌گنجد از لذت دلداری قرص قمرت گویم نور بصرت گویم جان دگرت گویم یا صحت بیماری از شرم تو شاخ گل سر پیش درافکنده وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری از جمله ببر زیرا آن جا که تویی و او تو نیز نمی‌گنجی جز او که دهد یاری اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس جز او کی بود مونس در نیم شب تاری در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری با این همه ای دیده نومید مباش از وی چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش نافه‌ی مشک از گل بگشا بدر منیر از شب بنما مشک سیه برماه مسا سنبل تر برلاله مپوش لعل لبست آن یا می ناب باده‌ی لعل از لعل مذاب شکر تنک یا تنک شکر آب حیات از چشمه‌ی نوش شمع چگل شد باده گسار شمسه‌ی گردون مشعله دار ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب بر بت ساقی داشته چشم بر مه مطرب داشته گوش مطرب مجلسه نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب می‌توان رفتن به زیر بار یک عالم گناه بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم می‌تواند داشت خود را از نگه کردن نگاه صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست وعده‌های دیر دیر و لطفهای گاه گاه زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود کاشکی یک بار دیگر ناقه گم می‌کرد راه رو به صبر و طاقت و تمکین منازای محتشم خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه جوانی خار کن بر خار می‌خفت کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت مرا تا خار دامن گیر گشتست گل اندر خاطرم کمتر گذشتست ز خاری هر که او پیوند بیند همان بهتر که: گل دیگر نچیند به تنهایی مرا خاری تمامست وصال گل به انبازی حرامست درین بستان گل رنگین چه جویی؟ که دارد حسن او داغ دو رویی اگر خاری کند وقت ترا خوش بر افشان دامن گل را به آتش ز گل رویان تر دامن چه جویی؟ که بر هرکس بخندد از دو رویی بتان بی‌وفا خود را پرستند دلیران این چنین بتها شکستند گلست آن یاسمن یا ماه یا روی شبست آن یا شبه یا مشک یا بوی لبت دانم که یاقوتست و تن سیم نمی‌دانم دلت سنگست یا روی نپندارم که در بستان فردوس بروید چون تو سروی بر لب جوی چه شیرین لب سخنگویی که عاجز فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی به بویی الغیاث از ما برآید که ای باد از کجا آوردی این بوی الا ای ترک آتشروی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی چو در میدان عشق افتادی ای دل بباید بودنت سرگشته چون گوی دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی در این ره جان بده یا ترک ما گیر بر این در سر بنه یا غیر ما جوی بداندیشان ملامت می‌کنندم که تا چند احتمال یار بدخوی محالست این که ترک دوست هرگز بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گویی یکی کاخ بود اردوان را بلند به کاخ اندرون بنده‌یی ارجمند که گلنار بد نام آن ماه‌روی نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی بر اردوان همچو دستور بود بران خواسته نیز گنجور بود بروبر گرامی‌تر از جان بدی به دیدار او شاد و خندان بدی چنان بد که روزی برآمد به بام دلش گشت زان خرمی شادکام نگه کرد خندان لب اردشیر جوان در دل ماه شد جایگیر همی بود تا روز تاریک شد همانا به شب روز نزدیک شد کمندی بران کنگره بر ببست گره زد برو چند و ببسود دست به گستاخی از باره آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود بیامد خرامان بر اردشیر پر از گوهر و بوی مشک و عبیر ز بالین دیبا سرش برگرفت چو بیدار شد تنگ در بر گرفت نگه کرد برنا بران خوب‌روی بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی بدان ماه گفت از کجا خاستی که پرغم دلم را بیاراستی چنین داد پاسخ که من بنده‌ام ز گیتی به دیدار تو زنده‌ام دلارام گنجور شاه اردوان که از من بود شاد و روشن‌روان کنون گر پذیری ترا بنده‌ام دل و جان به مهر تو آگنده‌ام بیایم چو خواهی به نزدیک تو درفشان کنم روز تاریک تو چو لختی برآمد برین روزگار شکست اندر آمد به آموزگار جهاندیده بیدار بابک بمرد سرای کهن دیگری را سپرد چو آگاهی آمد سوی اردوان پر از غم شد و تیره گشتش روان گرفتند هر مهتری یاد پارس سپهبد به مهتر پسر داد پارس بفرمود تا کوس بیرون برند ز درگاه لشکر به هامون برند جهان تیره شد بر دل اردشیر ازان پیر روشن‌دل و دستگیر دل از لشکر اردوان برگرفت وزان آگهی رای دیگر گرفت که از درد او بد دلش پرستیز به هر سو همی جست راه گریز ازان پس چنان بد که شاه اردوان ز اخترشناسان روشن‌روان بیاورد چندی به درگاه خویش همی بازجست اختر و راه خویش همان نیز تا گردش روزگار ازان پس کرا باشد آموزگار فرستادشان نزد گلنار شاه بدان تا کنند اختران را نگاه سه روز اندر آن کار شد روزگار نگه کرده شد طالع شهریار چو گنجور بشنید آوازشان سخن گفتن از طالع و رازشان سیم روز تا شب گذشته سه پاس کنیزک بپردخت ز اخترشناس پر از آرزو دل لبان پر ز باد همی داشت گفتار ایشان به یاد چهارم بشد مرد روشن‌روان که بگشاید آن راز با اردوان برفتند با زیجها برکنار ز کاخ کنیزک بر شهریار بگفتند راز سپهر بلند همان حکم او بر چه و چون و چند کزین پس کنون تانه بس روزگار ز چیزی بپیچد دل نامدار که بگریزد از مهتری کهتری سپهبد نژادی و کنداوری وزان پس شود شهریاری بلند جهاندار و نیک‌اختر و سودمند دل نامور مهتر نیک‌بخت ز گفتار ایشان غمی گشت سخت چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی همه آسایش جانی همه آرایش عیدی سبب غیرت توست آنک نهانی و اگر نی همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری و اگر پرده دری تو همه را پرده دریدی دل کفر از تو مشوش سر ایمان به میت خوش همه را هوش ربودی همه را گوش کشیدی همه گل‌ها گرو دی همه سرها گرو می تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی کل همه بر توست توکل که عمادی و عمیدی اگر از چهره یوسف نفری کف ببریدند تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی ز پلیدی و ز خونی تو کنی صورت شخصی که گریزد به دو فرسنگ وی از بوی پلیدی کنیش طعمه خاکی که شود سبزه پاکی برهد او ز نجاست چو در او روح دمیدی هله ای دل به سما رو به چراگاه خدا رو به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی تو همه طمع بر آن نه که در او نیست امیدت که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگوید که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو هین بی‌ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی هم آب و هم سقا تویی هم باغ و سرو و سوسنم افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما هر چیز کزان بتر نباشد از مصلحتی به در نباشد شری که به خیر باز گردد آن خیر بود که شر نباشد احوال برادرم شنیدی فی الجمله تو را خبر نباشد خرمای به طرح داده بودند جرم بد از این بتر نباشد اطفال و کسان و هم رفیقان خرما بخورند و زر نباشد آنگه چه محصلی فرستی ترکی که ازو بتر نباشد چندان بزنندش ای خداوند کز خانه رهش به در نباشد خرمای به طرح اگر ببخشد از اهل کرم هدر نباشد تا وقت صبر بود کردیم دیگر چه کنیم اگر نباشد آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد در فارس چنین نمک ندیدم در مصر چنین شکر نباشد هر شب برود ز چشم سعدی صد قطره که جز گهر نباشد ما از سر مهر با تو گفتیم باشد که کسی خبر نباشد ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی دست بر لب می‌نهی یعنی خمش من تن زدم خود بگوید جرعه‌ها کان بهر ما می‌ریختی ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید بایزیدی بردمید از هر کجا می‌ریختی ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت جبرئیلی هست شد چون بر سما می‌ریختی می‌گزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد از گزافه بر سزا و ناسزا می‌ریختی می‌بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی آب سقا می‌خریدی بر سقا می‌ریختی همچو موسی کتشی بنمودیش و آن نور بود در لباس آتشی نور و ضیا می‌ریختی روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم جمع کردی آخر آن را که جدا می‌ریختی درج بد بیگانه‌ای با آشنا در هر دمم خون آن بیگانه را بر آشنا می‌ریختی ای دل آمد دلبری کاندر ملاقات خوشش همچو گل در برگ ریزان از حیا می‌ریختی آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش اشک‌ها چون مشک‌ها بهر لقا می‌ریختی دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده آب حیوانی کز آن بر انبیا می‌ریختی انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص بر مس هستی ایشان کیمیا می‌ریختی این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن کز برای ردشان آب دعا می‌ریختی کوشش ما را منه پهلوی کوشش‌های عام کز بقاشان می‌کشیدی در فنا می‌ریختی گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت با فره‌ی ایزدی همم شهریاری همم موبدی بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جو شنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و ازین چند بنهاد گنج دگر پنجه اندیشه‌ی جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش به رسم پرستندگان دانی‌اش جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند کجا شیر مردان جنگ آورند فروزنده‌ی لشکر و کشورند کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود نام مردی به پای بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بریشان سپاس بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش ز آواز پیغاره آسوده گوش تن آزاد و آباد گیتی بروی بر آسوده از داور و گفتگوی چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد چهارم که خوانند اهتو خوشی همان دست‌ورزان اباسرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه که تا هر کس اندازه‌ی خویش را ببیند بداند کم و بیش را بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را هرانچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشک را کالبد ساختند به سنگ و به گج دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد چو گرمابه و کاخهای بلند چو ایران که باشد پناه از گزند ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد ازو روشنی خواستار به چنگ آمدش چندگونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار گذر کرد ازان پس به کشتی برآب ز کشور به کشور گرفتی شتاب چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز همه کردنیها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را روز نو خواندند سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرخ ازان روزگار به ما ماند ازان خسروان یادگار چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندران روزگار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش چنین تا بر آمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار جهان سربه‌سر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستم چنانست گیتی کجا خواستم خور و خواب و آرامتان از منست همان کوشش و کامتان از منست بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون چو این گفته شد فر یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست آن فر گیتی‌فروز چو داد اندیشه جادو دماغم ز چشم افسای این لعبت فراغم ز هر عقلی مبارک بادم آمد طریق العقل واحد یادم آمد شکایت گونه‌ای می‌کردم از بخت که در بازو کمانی داشتم سخت بسی تیر از کمان افکنده بودم نشد بر هیچ کاغذ کازمودم شکایت چون برانگیزد خروشی نماند بی‌بها گوهر فروشی چنین مهدی که ماهش در نقابست ز مه بگذر سخن در آفتابست خریدندش به چندان دلپسندی رساندندش به چرخ از سربلندی پذیرفتند چندان ملک و مالم که باور کردنش آمد محالم بسی چینی نورد نابریده بجز مشک از هوا گردی ندیده همان ختلی خرام خسروانی سر افسار زر و طوق کیانی به شریفم حدیث از گنج می‌رفت غلام از ده کنیز از پنج می‌رفت پذیرشها نگر در کار چون ماند ستورم چون سقط شد بار چون ماند پذیرنده چگونه رخت برداشت زمین کشته را ندروده بگذاشت بدین افسوس می خوردم دریغی ز دم بر خویشتن چون شمع تیغی که ناگه پیکی آمد نامه در دست به تعجیلم درودی داد و بنشست که سی روزه سفر کن کاینک از راه به سی فرسنگی آمد موکب شاه ترا خواهد که بیند روزکی چند کلید خویش را مگذار در بند مثالم داد کاین توقیع شاهست همه شحنه همه تعویذ را هست مثال شاه را بر سر نهادم سه جا بوسیدم و سر بر گشادم فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ به عزم خدمت شه جستم از جای در آوردم به پشت بارگی پای برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان ز گوران تک ربودم در دویدن گرو بردم ز مرغان در پریدن ز رقص ره نمی‌شد طبع سیرم ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار به تارک راه می‌رفتم چو پرگار به هر منزل کزان ره می‌بردم دعای دولت شه می‌شنیدم بهر چشمه که آبی تازه خوردم بشکر شه دعائی تازه کردم نسیم دولت از هر کوه ورودی ز لطف شاه می‌دادم درودی ز مشگین بوی آن حضرت بهرگام زمین در زیر من چون عنبر خام چو بر خود رنج ره کوتاه کردم زمین بوس بساط شاه کردم درون شد قاصد و شه را خبر کرد که چشمه بر لب دریا گذر کرد برون آمد ز درگه حاجب خاص ز دریا داد گوهرها به غواص مرا در بزمگاه شاه بردند عطارد را به برج ماه بردند نشسته شاه چون تابنده خورشید به تاج کیقباد و تخت جمشید زمین بوسش فلک را تشنه کرده مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده شکوه تاجش از فر جهانگیر فکنده قیروان را جامه در قیر طرف‌داران ز سقسین تا سمرقند به نوبتگاه درگاهش کمربند درش بر حمل کشورها گشاده همه در حمل بر حمل ایستاده به دریا ماند موج نیل رنگش که در دل بود هم در هم نهنگش سر تاج قزلشاه از سر تخت نهاده تاج دولت بر سر بخت بهشتی بزمش از بزم بهشتی ز حوضکهای می پر کرده کشتی کف رادش به هر کس داده بهری گهی شهری و گاهی حمل شهری ز تیغ تنگ چشمان حصاری قدر خان را در آن در تنگباری خروش ارغنون و ناله چنگ رسانیده به چرخ زهره آهنگ به ریشم زن نواها بر کشیده بریشم پوش پیراهن دریده نواها مختلف در پرده‌سازی نوازش متفق در جان نوازی غزلهای نظامی را غزالان زده بر زخمهای چنگ نالان گرفته ساقیان می بر کف دست شهنشه خورده می بدخواه شه مست چو دادندش خبر کامد نظامی فزودش شادیی بر شادکامی شکوه زهد من بر من نگهداشت نه زان پشمی که زاهد در کله داشت بفرمود از میان می بر گرفتن مدارای مرا پی بر گرفتن به خدمت ساقیان را داشت در بند به سجده مطربان را کرد خرسند اشارت کرد کاین یک روز تا شام نظامی را شویم از رود و از جام نوای نظم او خوشتر ز رود است سراسر قولهای او سرود است چو خضر آمد ز باده سر بتابیم که آب زندگی با خضر یابیم پس آنکه حاجب خاص آمد و گفت درای ای طاق با هر دانشی جفت درون رفتم تنی لرزنده چون بید چو ذره کو گراید سوی خورشید سر خود همچنان بر گردن خویش سرافکنده فکنده هر دو در پیش بدان تا بوسم او را چون زمین پای چو دیدم آسمان برخاست از جای گرفتم در کنار از دل نوازی به موری چون سلیمان کرد بازی من از تمکین او جوشی گرفتم دو عالم را در آغوشی گرفتم چو بر پای ایستادم گفت بنشین به سوگندم نشاند این منزلت بین قیام خدمتش را نقش بستم چو گفت اقبال او بنشین نشستم سخن گفتم چو دولت وقت می‌دید سخنهائی که دولت می‌پسندید از آن بذله که رضوانش پسندد زبانی گر به گوش آرد بخندد نصیحتها که شاهان را بشاید وصیتها کز او درها گشاید بسی پالودهای زعفرانی به شکر خندشان دادم نهانی گهی چون ابرشان گریه گشادم گهی چو گل نشاط خنده دادم چنان گفتم که شاه احسنت می‌گفت خرد بیدار می‌شد جهل می‌خفت سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شه دستان فراموش در آمد راوی و بر خواند چون در ثنائی کان بساز از گنج شد پر حدیثم را چو خسرو گوش می‌کرد ز شیرینی دهن پر نوش می‌کرد حکایت چون به شیرینی در آمد حدیث خسرو و شیرین بر آمد شهنشه دست بر دوشم نهاده ز تحسین حلقه در گوشم نهاده شکر ریزان همی کرد از عنایت حدیث خسرو و شیرین حکایت که گوهربند بنیادی نهادی در آن صنعت سخن را داد دادی گزارشهای بی‌اندازه کردی بدان تاریخ ما را تازه کردی نه گل دارد بدین تری هوائی نه بلبل زین نوآئین تر نوائی گشاده خواندن او بیت بر بیت رگ مفاوج را چون روغن زیت ز طلق اندودگی کامد حریرش هم آتش دایه شد هم ز مهریرش چه حلوا کرده‌ای در جوش این جیش که هر کو می‌خورد می‌گوید العیش در آن پالوده پالوده چون شیر ز شیرینی نکردی هیچ تقصیر عروسی را بدان شیرین سواری که بودش برقع شیرین عماری چو بر دندان ما کردی حلالش چه دندان مزد شد با زلف و خالش ترا هم بر من و هم بر برادر معاشی فرض شد چون شیر مادر برادر کو شهنشاه جهان بود جهان را هم ملک هم پهلوان بود بدان نامه که بردی سالها رنج چه دادت دست مزد از گوهر و گنج شنیدم قرعه‌ای زد بر خلاصت دو پاره ده نوشت از ملک خاصت چه گوئی آن دهت دادند یا نه مثال ده فرستادند یانه چو دانستم که خواهد فیض دریا که گردد کار بازرگان مهیا همان خاک خراب آباد گردد به بند افتاده‌ای آزاد گردد دعای تازه‌ای خواندم چو بختش به گوهر بر گرفتم پای تختش چو بر خواندم دعای دولت شاه ز بازیهای چرخش کردم آگاه که من یاقوت این تاج مکلل نه از بهر بها بر بستم اول دری دیدم به کیوان بر کشیده به بی‌مثلی جهان مثلش ندیده برو نقشی نوشتم تا بماند دهد بر من در ودی آنکه خواند مرا مقصود ازین شیرین فسانه دعای خسروان آمد بهانه چو شکر خسرو آمد بر زبانم فسون شکر و شیرین چه خوانم بلی شاه سعید از خاص خویشم پذیرفت آنچه فرمودی ز پیشم چو بحر عمر او کشتی روان کرد مرا نه جمله عالم را زیان کرد ولی چون هست شاهی چون تو بر جای همان شهزادگان کشور آرای از آن پذرفتهای رغبت‌انگیز دگرباره شود بازار من تیز پذیرفت آن دعا و حمد را شاه به اخلاصی که بود از دل بدو راه چو خو با حمد و با اخلاص من کرد ده حدونیان را خص من کرد به مملوکی خطی دادم مسلسل به توقیع قزلشاهی مسجل که شد بخشیده این ده بر تمامی ز ما برزاد برزاد نظامی به ملک طلق دادم بی‌غرامت به طلقی ملک او شد تا قیامت کسی کاین راستی را نیست باور منش خصم و خدایش باد داور اگر طعنی زند بر وی خسیسی بجز وحشت مباد او را انیسی به لعنت باد تا باشد زمانه تبارش تیر لعنت را نشانه چو کار افتاده‌ای را کار شد راست در گنجینه بگشاد و براراست درونم را به تأیید الهی برونم را به خلعت‌های شاهی چو از تشریف خود منشوریم داد به طاعت گاه خود دستوریم داد شدم نزدیک شه با بخت مسعود وزو باز آمدم با تخت محمود چنان رفتم که سوی کعبه حجاج چنان باز آمدم کاحمد ز معراج شنیدم حاسدی زانها که دانی که دزد کیسه بر باشد نهانی به یوسف صورتی گرگی همی زاد به لوزینه درون الماس می‌داد که‌ای گیتی نگشته حق شناست ز بهر چیست چندینی سپاست عروسی کاسمان بوسید پایش دهی ویرانه باشد رو نمایش؟ دهی و آنگه چه ده چون کوره تنگ که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ ندارد دخل و خرجش کیسه‌پرداز سوادش نیم کار ملک ابخاز چنین دادم جواب حاسد خویش که نعمت خواره را کفران میندیش چرا می‌باید ای سالوک نقاب در آن ویرانه افتادن چو مهتاب بحمد من نگر حمدونیان چیست که یک حمد اینچنین به کانچنان بیست اگر بینی در آن ده کار و کشتی مرا در هر سخن بینی بهشتی گر او دارد ز دانه خوشه پر من آرم خوشه خوشه دانه در گر او را ز ابر فیض آب فراتست مرا در فیض لب آب حیاتست گر او را بیشه‌ای با استواریست مرا صد بیشه از عود قماریست سپاس من نه از وجه منالست بدان وجهست کاین وجهی حلالست و گر دارد خرابی سوی او راه خراب آباد کن بس دولت شاه ز خرواری صدف یک دانه در به زلال اندک از طوفان پر به نه این ده شاه عالم رای آن داشت که ده بخشد چو خدمت جای آن داشت ولی چون ملک خرسندیم را دید ولایت در خور خواهنده بخشید چو من خرسندم و بخشنده خشنود تو نقد بوالفضولی خرج کن زود ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست خنده‌ی وسوسه‌ی فرمای تو بی‌چیزی نیست می‌زند غیر در صلح به من چیزی هست و اندرین باب تقاضای تو بی چیزی نیست میدهی پهلوی خاصان به اشارت جایم این خصوصیت بیجای تو بی‌چیزی نیست من خود ای شوخ گنه کارم و مستوجب قهر با من امروز مدارای تو بی‌چیزی نیست فاش در کشتن من گرچه نمی‌گوئی هیچ جنبش لعل شکرخای تو بی‌چیزی نیست رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان پیچش زلف سمن سای تو بی‌چیزی نیست محتشم زان ستم اندیش حذر کن که امروز اضطراب دل شیدای تو بی‌چیزی نیست جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو لایق این کفر نادر در جهان زنار کو هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان تا در خمخانه می‌تازد ولیکن بار کو سوی بی‌گوشی سماع چنگ می‌آید ولیک چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو چونک او بی‌تن شود پس خلعت جان آورند کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو چون مشامت برگشاید آیدت از غار عشق طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو رنگ بی‌رنگی است از رخسار عاشق آن صفا آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است در حریم سایه آن مهتر اخیار کو شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد در شعاع آفتابش ذره هشیار کو عالم افروز بهارا که تویی لشکر آشوب سوارا که تویی هم شکوفه‌ی دل و هم میوه‌ی جان بوالعجب‌وار بهارا که تویی اژدها زلفی و جادو مژگان کافرا معجزه دارا که تویی تو شکار من و من کشته‌ی تو ناوک انداز شکارا که تویی کار برهم زده مردا که منم زلف درهم شده یارا که تویی زخم بگذاری و مرهم نکنی سنگ‌دل زخم گذارا که تویی کشتیم موی نیازرده به سحر ساحر نادره کارا که تویی سوختی سینه‌ی خاقانی را آتش انگیز نگارا که تویی ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام گر چه برفتی از برم آن بنرفت از سرم بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام خانه شه گرفته‌ام گر چه چنین پیاده‌ام از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام یا به حال اولینان بنگرید یا سوی آخر بحزمی در پرید حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط از دو آن گیری که دورست از خباط آن یکی گوید درین ره هفت روز نیست آب و هست ریگ پای‌سوز آن دگر گوید دروغست این بران که بهر شب چشمه‌ای بینی روان حزم آن باشد که بر گیری تو آب تا رهی از ترس و باشی بر صواب گر بود در راه آب این را بریز ور نباشد وای بر مرد ستیز ای خلیفه‌زادگان دادی کنید حزم بهر روز میعادی کنید آن عدوی کز پدرتان کین کشید سوی زندانش ز علیین کشید آن شه شطرنج دل را مات کرد از بهشتش سخره‌ی آفات کرد چند جا بندش گرفت اندر نبرد تا بکشتی در فکندش روی‌زرد اینچنین کردست با آن پهلوان سست سستش منگرید ای دیگران مادر و بابای ما را آن حسود تاج و پیرایه بچالاکی ربود کردشان آنجا برهنه و زار و خوار سالها بگریست آدم زار زار که ز اشک چشم او رویید نبت که چرا اندر جریده‌ی لاست ثبت تو قیاسی گیر طراریش را که چنان سرور کند زو ریش را الحذر ای گل‌پرستان از شرش تیغ لا حولی زنید اندر سرش کو همی‌بیند شما را از کمین که شما او را نمی‌بینید هین دایما صیاد ریزد دانه‌ها دانه پیدا باشد و پنهان دغا هر کجا دانه بدیدی الحذر تا نبندد دام بر تو بال و پر زانک مرغی کو بترک دانه کرد دانه از صحرای بی تزویر خورد هم بدان قانع شد و از دام جست هیچ دامی پر و بالش را نبست سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است چشمه‌ی شور از در نفایه ستور است خانه‌ی تاری است این جهان و بدو در ره‌گذر دیده نی چو دیده‌ی مور است فردا جانت به علم زور نماید چونان کامروز کار تنت به زور است دانا گر چشم سر ندارد بیناست نادان گر چشم هشت یابد کور است آتش با عاقلان برابر آب است بستان با جاهلان برابر گور است خوشست درد که باشد امید درمانش دراز نیست بیابان که هست پایانش نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست که جان سپر نکنی پیش تیربارانش عدیم را که تمنای بوستان باشد ضرورتست تحمل ز بوستانبانش وصال جان جهان یافتن حرامش باد که التفات بود بر جهان و بر جانش ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت کمینه آن که بمیریم در بیابانش اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم که آبگینه من نیست مرد سندانش ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز کنند چون نکنند احتمال هجرانش گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش حریف را که غم جان خویشتن باشد هنوز لاف دروغست عشق جانانش حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای سر صلاح توقع مدار و سامانش گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش بازم زبان شکر به جنبش درآمدست نیشکر امید ز باغم بر آمدست آن دولتی که می‌طلبیدیم در به در پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست آیینه‌ات بیار که روشنگر آمدست تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست از من دهید مژده به مرغ شکر پرست کاینک ز راه قافله‌ی شکر آمدست وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی گویا دروغهای منت باور آمدست نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم به جستجوی تو جان بر میان جان بندم مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم برای بوی وصال تو بنده‌ی بادم برای پاس خیال تو دشمن خوابم اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم کجا توانم پیوست با تو کز همه روی شکسته چون دل خاقانی است اسبابم گل خندان که نخندد چه کند علم از مشک نبندد چه کند نار خندان که دهان بگشادست چونک در پوست نگنجد چه کند مه تابان بجز از خوبی و ناز چه نماید چه پسندد چه کند آفتاب ار ندهد تابش و نور پس بدین نادره گنبد چه کند سایه چون طلعت خورشید بدید نکند سجده نخنبد چه کند عاشق از بوی خوش پیرهنت پیرهن را ندراند چه کند تن مرده که بر او برگذری نشود زنده نجنبد چه کند دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ نخروشد نترنگد چه کند شیر حق شاه صلاح الدینست نکند صید و نغرد چه کند زان می عشق کز او پخته شود هر خامی گر چه ماه رمضان است بیاور جامی روزها رفت که دست من مسکین نگرفت زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی یار من چون بخرامد به تماشای چمن برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی آن حریفی که شب و روز می صاف کشد بود آیا که کند یاد ز دردآشامی حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار به دست آوری از خودکامی گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار خوش خوش از خواب گراندیده‌ی بختم بیدار ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند زیر ران امل از رایض صبرم رهوار داروی صبر که بس دیر اثر بود آخر اثری داد که نگذشت ز دردم آثار کشتی را که به یک جذبه‌ی گرداب تعب دور می‌برد به ته بخت کشیدش به کنار دیر شد خسرو بهجت سپه‌انگیز ولی زود از خیل غم و درد برآورد دمار آخر آن کلبه که زیبش ز حجر بود اکنون بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار خشک بومی که برو چشم جهان زار گریست شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی در خزان زد به مشام دل من بوی بهار این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز به بشارات بهار ابدی استبشار گلشن بخت من است آن که ز اقبال درو زده صد خرمن گل جوش زهر بوته‌ی خار به زمین دشمن سرکوفته‌ام رفته فرو ز جهان حاسد کم‌حوصله‌ام کرده فرار این ازان رشک که الحال از آن حالت پیش آن ازین غصه که امسال به صد عزت بار کرده از قوت امداد خودم رتبه بلند داده در ساحت اعزاز خودم رخصت یار پایه‌ی تقویت زهره‌ی برجیس مقام سایه‌ی تربیت شمسه‌ی بلقیس وقار پادشاه ملک و انس پریخان خانم که ز شاهنشهی حور و پری دارد عار مریم فاطمه ناموس که ناموس جهان دارد از حسن عفافش چو ملک هفت حصار قسمت آموخته در گه رزاق کبیر که کفش واسطه‌ی رزق صغار است و کبار آن که با عصمت او رابعه‌ی حجله‌ی چرخ در پس پرده به رسوائی خود کرد اقرار وانکه با عفت وی کوه گران سنگ نمود دعوی وزن ولی پیش خرد کرد انکار تا درین قصر مقرنس نتواند دادن کش نشان از رخ آن شمسه‌ی خورشید عذار به کسی بخت به خوابش هم اگر بنماید نگذارد که شود تا به قیامت بیدار عهد علیای کمین جاریه‌اش بندد اگر چرخ بر ناقه‌ی خود گیردش از بهر مهار درکشد ناقه‌ی مهار از کف او گر نکند سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار عطر پرورده‌ی هوای حرم عالی او بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون که مبادا به مشامی کند آن نفخه گذار ماه کز خیل ذکور است ز غم می‌کاهد که ز نامحرمیش نیست در آن حضرت بار مهر کز سلک اناث است امیدی دارد که به آئین کنیزان شودش آینه دار ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد غضبش حسن بصیرت ببرد از ابصار نیست بر دامن پاک آنقدرش گرد هوس که بر آئینه‌ی مهر از اثر هیچ غبار لرزد از نازکی خوی لطیفش چون بید باد چون بر قدمش گل کند از شاخ بهار شمع بزمش اگر از باد نشیند مه و مهر سر بر آرند سراسیمه ز جیب شب تار سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند مانع پرتو خورشید نگردد دیوار ای کهان سپه صف شکنت پیل شکوه ای سگان حرم محترمت شیر شکار حکم جزمت همه جا همچون قضا بی‌مهلت تیغ قهرت همه دم همچون اجل بی زنهار تقویت جسته ز عونت قدر ذی قدرت تربیت دیده به دورت فلک بی‌پرگار صیت انصاف تو چون آبروان در اطراف ذکر الطاف تو چون باد وزان در اقطار بر نشان کف پایت رخ صد ماه جبین بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار در رکابت همه اصناف ملک غاشیه کش از صفات همه اوراق فلک غاشیه‌دار از برای مدد لشکر منصور تو بس نصرت و فتح که تازان ز یمین‌اند و یسار گر فتد بر ضعفا پرتوی از تربیتت ای قدر قضا قدرت گردون مقدار پشه و مور و ملخ فی‌المثل ار عظم شوند همه پیل افکن و اژدر در و سیمرغ شکار من کزین بیشتر از رهگذر پستی بخت داشتم تکیه که از خار و خس راهگذار این دم از لطف تو ای شمسه‌ی ایوان شرف این دم از عون تو ای زهره‌ی گردون وقار پای بر مسند مه می‌نهم از استیلا تکیه بر بالش خود می‌کنم از استکبار وین هنوز اول آثار ترقیست که من تازه باغ شجرانگیزم و تو ابر بهار بنده پرور ملکا گر چه ز دارائی ملک داری از هند و حبش تا بدر چین و تتار جان فشانند غلامان فدائی بی‌حد مدح خوانند مطیعان ثنائی بسیار یک غلام است ولیکن ز سیاه و ز سفید یک مطیع است ولیکن ز کبار و ز صغار که اگر دست اجل جیب حیاتش بدرد وندرین بقعه کند نقد بقا بر تو نثار وز گلستان ثنای تو به حسرت به برد بلبل نطق وی آن طایر نادر گفتار جای او هیچ ستاینده نگیرد در دور گر کند تا باید سعی سپهر دوار محتشم لاف گزاف این همه سبحان‌الله خود ستائیست کند به که کنی استغفار پیش بلقیس و شی کز پیش از حور و پری فوج فوج‌اند دوان بنده‌وش و چاکروار تو که باشی که کنی چاکری خود ظاهر تو که باشی که کنی بندگی خود اظهار از تو این بس که دهی آینه‌ی او ترتیب از تو این بس که کنی ادعیه‌ی او تکرار آفتابا به خدائی که خداوندی اوست سبب ظابطه رابطه‌ی لیل و نهار به رسولی که شب طاعت از افراط قیام خواند مزملش از غایت رافت جبار به امیری که در احرام نمازش هر شب بانگ تکبیر ز تکبیر رسیدی به هزار کاندرین ظلمت شب کز اثر خواب گران نیست جز چشم من و چشم کواکب بیدار آن قدر می‌کنم از بهر بقای تو دعا که مرا می‌رود از کار زبان زان اذکار آنقدر ذکر تو می‌آورم از دل به زبان که مرا میفکند کثرت نطق از گفتار تا شود ظل همای عظمت گسترده ز خدیوان جهان حارث گیتی سالار ظل نواب همایون نشود کم ز سرت وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار گفت صوفی چون ز یک کانست زر این چرا نفعست و آن دیگر ضرر چونک جمله از یکی دست آمدست این چرا هوشیار و آن مست آمدست چون ز یک دریاست این جوها روان این چرا نوش است و آن زهر دهان چون همه انوار از شمس بقاست صبح صادق صبح کاذب از چه خاست چون ز یک سرمه‌ست ناظر را کحل از چه آمد راست‌بینی و حول چونک دار الضرب را سلطان خداست نقد را چون ضرب خوب و نارواست چون خدا فرمود ره را راه من این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن از یک اشکم چون رسد حر و سفیه چون یقین شد الولد سر ابیه وحدتی که دید با چندین هزار صد هزاران جنبش از عین قرار هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود قطره‌ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود بار اندوهان من گردون کجا داند کشید خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود در غم هجران و تیمار جدایی جان من گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود در دل از مهرت نهالی کشته‌ام کز آب چشم هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود چه نازست آنکه اندر سرگرفتی به یکباره دل از ما برگرفتی ز چه بیرون به نازی درگرفتم برون ز اندازه نازی برگرفتی ترا گفتم که با من آشتی کن رها کرده رهی دیگر گرفتی دریغ آن دوستی با من به یکبار شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی نهادی بر شکر ما شوره‌ی سیم پس آنگه لعل در شکر گرفتی مرا در پای غم کشتی و رفتی هوای دیگری در بر گرفتی ای روی تو از می ارغوان رنگ دارد سمنت ز ارغوان رنگ در دور خط تو می‌نماید آیینه‌ی آفتاب در زنگ در سلسله‌ی تو همچون مجنون صد خسرو بی‌کلاه و اورنگ خواهم شومت دچار اما در خواب که دربرت کشم تنگ از غمزه‌ی پر فن تو پیداست کیفیت صلح و صورت جنگ صدر نگفسون در آن دو چشمست در هر رنگی هزار نیرنگ این دل که تو داری ای غلط مهر نرم است چو موم و سخت چو نسنگ دل میشنو اندم در آن زلف نالیدن طایر شب آهنگ ای گل برهی مرو که خاری در دامن عصمتت زند چنگ یک لحظه به غیر اگر بیائی بگریزی ازو هزار فرسنگ در پای فتادنم ز کویت عذریست چو عذر محتشم لنگ تا کی از دست تو خونابه خورم؟ رحمتی، کز غم خون شد جگرم لحظه لحظه بترم، دور از تو دم به دم از غم تو زارترم نه همانا که درین واقعه من از کف انده تو جان ببرم چه شود گر بگذری تا من چون سگان بر سر کویت گذرم؟ آمدم بر درت از دوستیت دشمن آسا مکن از در، بدرم دم به دم گرد درت خواهم گشت تا مگر بر رخت افتد نظرم خود چنین غرقه به خون در، که منم کی توانم که به رویت نگرم؟ تا من از خاک درت دور شدم نامد از تو که بپرسی خبرم؟ کرمت نیز نگفت از سر لطف که: غم کار عراقی بخورم سوم موبد چنان زد داستانی که با گرگی گله راند شبانی رباید گوسفندی گرگ خونخوار در آویزد شبان با او به پیکار کشد گرگ از یکی سو تا تواند ز دیگر سو شبان تا وارهاند چو گرگ افزون بود در چاره‌سازی شبان را کرد باید خرقه بازی بی‌باغ رخت جهان مبینام بی‌داغ غمت روان مبینام بی‌وصل تو کاصل شادمانی است تن را دل شادمان مبینام بی‌لطف تو کب زندگانی است از آتش غم امان مبینام دل زنده شدی به بوی بویت کان بوی ز دل نهان مبینام بی‌بوی تو کاشنای جان است رنگی ز حیات جان مبینام تا جان گرو دمی است با جان جز داو غمت روان مبینام بر دیده‌ی‌خویش چون کبوتر جز نام تو جاودان مبینام بی‌سرو قد تو جعد شمشاد بر جبهت بوستان مبینام یک دانه‌ی آفتاب بی‌تو بر گردن آسمان مبینام از دانه‌ی دل ز کشت شادی یک خوشه به سالیان مبینام در آینه‌ی دل از خیالت جز صورت جان عیان مبینام در آینه‌ی خیالت از خود جز موی خیال سان مبینام تا وصل تو زان جهان نیاید دل را سر این جهان مبینام جز اشک وداعی من و تو طوفان جهان ستان مبینام چون حقه‌ی سینه برگشایم جز نام تو در میان مبینام گر عمر کران کنم به سودات سودای تو را کران مبینام گفتی دگری کنی، مفرمای کاین در ورق گمان مبینام بی‌تو من و عیش حاش‌لله کز خواب خیال آن مبینام خاقانی را ز دل چه پرسی کانست که کس چنان مبینام حالی که به دشمنان نخواهم حسب دل دوستان مبینام غمخوار تو را به خاک تبریز جز خاک تو غم نشان مبینام همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن همه خوردند و برفتند بقای ما باد که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن کتب العشق علینا غمرات و محن و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان بپرد جان مجرد به گلستان منن ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن ادب و بی‌ادبی نیست به دستم چه کنم چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم تنن تن تننن تن تننن تن تننن گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند که مگر ماه گرفته‌ست مجو شور و فتن طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده‌ست فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری تا که از مشرق جان صبح برآید روشن شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن که روز غم بسر خواهد شد آخر سخن نوعی دگر خواهد شد آخر نهال آرزو در سینه و دل به شادی بارور خواهد شد آخر چو زر بود از جفا روی تو اول ولی کارت چو زر خواهد شد آخر به تایید سعادت اختر مهر ز برج غم بدر خواهد شد آخر بخواهم داد کام دوستان را حکایت مختصر خواهد شد آخر دهان عاشق از لوزینه‌ی وصل پر از شهد و شکر خواهد شد آخر ز مهر اوحدی بر روی آن ماه جهانی را خبر خواهد شد آخر آن که آیینه‌ی صنع از روی نیکوی تو ساخت همه‌ی آیینه‌ی رخان را خجل از روی تو ساخت طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش آفرین کرد چو نخل قد دلجوی تو ساخت بهر قتل دو جهان فتنه چو زه کرد کمان کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت آسمان حسن گران سنگ تو چون می‌سنجید مهر پر کوکبه را سنگ ترازوی تو ساخت مرغ دل با همه‌ی بی‌بال و پریها آخر آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت فلک از درد سر آسود که در او عشق سر پرشور مرا خاک سر کوی تو ساخت فکر کار دگران کن که فلک کار مرا به نخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت دید فرمان تو در خاموشی لعل تو دل رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت وه که هرگه قدمی رنجه به بزمم کردی پیش دستی صبا بی خودم از بوی تو ساخت محتشم مرتبه‌ی عشق به اعجاز رساند این که یک مرتبه جا در دل بدخوی تو ساخت دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد چون مجمرم از کاسه‌ی سر دود برآورد از داغ جنون من مجنون خبری داشت هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد با کوه غمش دست به جان در کمر آورد در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند تا ناقه‌ی او بر من مسکین گذر آورد هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد امید که از شاخ وصالت نخورد بر ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد پنج روز آن باد امرودی نریخت ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت بر سر شاخی مرودی چند دید باز صبری کرد و خود را وا کشید باد آمد شاخ را سر زیر کرد طبع را بر خوردن آن چیر کرد جوع و ضعف و قوت جذب و قضا کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا چونک از امرودبن میوه سکست گشت اندر نذر وعهد خویش سست هم درآن دم گوشمال حق رسید چشم او بگشاد و گوش او کشید چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست سر نیاز به فتراک بدگمانی بست به دست جور چو داد از شکست عهد عنان به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود چو ناز او کمر سعی در شبانی بست تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست به روی من تو در مرگ نیز بگشائی اگر توان در تقدیر آسمانی بست کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا که محتشم ز میان رخت کامرانی بست تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر چشمت به تیر انداختن ترکیست بی‌باک، ای صنم کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم دوشم چو می‌گفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل گوش سوی مقلد نااهل؟ تا به مقصد درین طریق تو را کی رساند دلیل نابینا؟ سازده، یار گیر دانش و عقل رخت بر بند ازین سراچه‌ی نقل نفسی از همه تبرا کن ساعتی چشم خویشتن وا کن لحظه‌ای درگذر ازین پس و پیش لمحه‌ای در نگر به عالم خویش چند مانی تو این چنین خفته؟ همره از راه منزلی رفته؟ به طلب در جهان چه می‌پویی؟ چو تو گم گشته‌ای، چه می‌جویی؟ دیده بگشای، ای که در خوابی خویشتن را طلب، مگر یابی چند ازین اشتغال بی‌حاصل؟ دیگران را و خود ز خود غافل؟ تا تو در خویشتن نظر نکنی وانگه از خویشتن گذر نکنی نرسانی نظر به عین کمال نشناسی فراق را ز وصال ایزد آخر نیافریدت تن همه از بهر خوردن و خفتن اندرین صورت ضعیف اساس جان معنی است، سعی کن، بشناس تا کی، ای همچو گاو سر در پیش طعمه‌ای گرگ نفس را چون میش؟ تن تو خاک تیره را شد فرش دل و جان تو تاج و قبه‌ی عرش صورتی را، که جان معنی هست منجنیق اجل اگر بشکست مغز او را ز پوست به بیند باز گشتن به دوست به بیند ای که غافل ز حال خود شده‌ای چون بدانجا روی که آمده‌ای از تو آخر بپرسد ایزد پاک گوید: ای جرم کرده‌ی ناپاک کرده بودی به مردمی دعوی حاصلت کو ز صورت و معنی؟ روزی اندر سراچه‌ی شاهی کار ناکرده مزد می‌خواهی؟ هر که دل در امور سفلی بست به بلاهای جاودان پیوست هر دلی کو هوای دنیا خواست در تن افزود، لیک از جان کاست هر که در ملک جان امین نبود خازن نقد ماء و طین نبود گوهری پیش مفلسی ننهند این بلندی به هر کسی ندهند عاشقان راست این مقام، آری عاشقان را سزد چنین کاری صانع بیچون چو عالم آفرید عقل اول را مقدم آفرید ده بود سلک عقول، ای خرده‌دان! و آن دهم باشد مثر در جهان کارگر چون اوست در گیتی تمام عقل فعال‌اش از آن کردند نام اوست در عالم مفیض خیر و شر اوست در گیتی کفیل نفع و ضر روح انسان زاده‌ی تاثیر اوست نفس حیوان سخره‌ی تدبیر اوست زیر فرمان وی‌اند اینها همه غرق احسان وی‌اند اینها همه چون به نعت شاهی او آراسته‌ست راهدان، از شاه او را خواسته‌ست پیش دانا راهدان بوالعجب فیض بالا را حکیم آمد لقب هست بی‌پیوندی جسم‌اش مراد آنکه گفت این از پدر بی‌جفت زاد زاده‌ای بس پاکدامان آمده‌ست نام او ز آن رو سلامان آمده‌ست کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست زیر احکام طبیعت گشته پست تن به جان زنده‌ست، جان از تن مدام گیرد از ادراک محسوسات کام هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند جز به حق از صحبت هم نگذرند چیست آن دریا که در وی بوده‌اند وز وصال هم در آن آسوده‌اند؟ بحر شهوت‌های حیوانی‌ست آن لجه‌ی لذات نفسانی‌ست آن عالمی در موج او مستغرق‌اند واندر استغراق او دور از حق‌اند چیست آن ابسال در صحبت قریب و آن سلامان ماندن از وی بی‌نصیب؟ باشد آن تاثیر سن انحطاط طی شدن آلات شهوت را بساط چیست آن میل سلامان سوی شاه و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟ میل لذت‌های عقلی کردن است رو به دارالملک عقل آوردن است چیست آن آتش؟ ریاضت‌های سخت تا طبیعت را زند آتش به رخت سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند دامن از شهوات حیوانی فشاند لیک چون عمری به آتش بود خوی گه گه‌اش درد فراق آمد به روی ز آن «حکیم‌اش» وصف حسن زهره گفت کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت، تا به تدریج او به زهره آرمید وز غم ابسال و عشق او رهید چیست آن زهره ؟ کمالات بلند کز وصال او شود جان ارجمند ز آن جمال عقل، نورانی شود پادشاه ملک انسانی شود با تو گفتم مجمل این اسرار را مختصر آوردم این گفتار را گر مفصل بایدت فکری بکن تا به تفصیل آید اسرار کهن هم بر این اجمال‌کاری، این خطاب ختم شد، والله اعلم بالصواب آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار عهده‌ی فتوای دین بی علم در گردن مگیر وعده‌ی شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی پرده‌ی غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار لابه‌ی هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه یاوه‌ی هر عامه مشنو پند من بر جان گمار یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار علم خواهی مرحله‌ی علم از مژه چشمت سپر فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم بحر گردی گر بیابی در علم آبدار در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک آسمان دانشست و آفتاب روزگار نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار شمع گردون نزد جودش مایه‌ی بخلست بخل اوج گردون پیش قدرش مایه‌ی عارست عار یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم «لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار لاجرم زین داده‌ی گردون و زاده‌ی چار طبع این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار پایه‌ی پاییدن جان نزد لطفش یک به دست مایه‌ی بالیدن تن پیش رایش یک شرار ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش دود بی‌علمی ز خانه‌ی مغز بی علمان برآر لاله‌ی دعوی ز کوه که دروغان نیست کن آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار قوت شرع از فقیهان می‌شناسم نز فقیر لاف بوبکر از محمد می‌شناسم نه ز غار یادگار مصطفا در راه دین علمست علم هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار او امام پند گویانست پندش می‌دهی ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند آبدار از چشمه‌ی توفیق و پاک از شرک خار مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار ناله‌ی داوود هم برخاست از صحرای غیب حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار وآن گه‌ی باشد سزای آتش ترسا درخت کبرویش رفته باشد در میان شاخسار تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر کی شود در حلقه‌ی مردان میدان پایدار برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز عزریائیلی برآید از پی اسفندیار چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم بر خیال چشمه‌ی معبودیه کرد اختصار آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار از سپیدی اویس و از سیاهی بلال مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار سینه‌ی شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود ناله‌ی گردون کفایت باشد از تقدیر بار یارب این در علم تست و کس نداند سر این فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو بفشانیم میوه‌ها ز درخت جوان تو بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز خوان تو طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می‌زند به کم از ذره می‌شود ز نهیب سنان تو چو زمین بوس می‌کند پی تو جان آسمان به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو بنشیند شکسته پر سوی تو می‌کند نظر که همین جاش می‌رسد مدد ارمغان تو نه گذشته‌ست در جهان نه شب و نی سحرگهان که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو نه مرا وعده کرده‌ای نه که سوگند خورده‌ای که به هنگام برشدن برسد نردبان تو چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر جهت پختگی تو برسید امتحان تو بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو بکنم آسمان تو به از این از دخان تو همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا که همان به که راز تو شنوند از دهان تو درد دل گویم از نهان بشنو راز، بی‌زحمت زبان بشنو جوش دریای غصه باور کن موج خون بنگر و فغان بشنو بر کنار دو جوی دیده‌ی من بانگ دولاب آسمان بشنو لرزه‌ی برق در سحاب دل است ناله‌ی رعد ز امتحان بشنو پیش کوه ار غمان من گویی کوه را بانگ الامان بشنو چون بخندد عدو ز گریه‌ی من دل به خشمم کند که هان بشنو تندرستی ورای سلطانی است از دو تن پرس و شرح آن بشنو یا ز دربان تن‌درست بپرس یا ز سلطان ناتوان بشنو حال شب‌های هجر خاقانی چون بخواهی ز این و آن بشنو تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟ به تو مشغول وز خود بی‌خبرم باید بود؟ چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود در میان بندم ازان زلف سیه زناری اگر از دایره دین بدرم باید بود دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل دشمن مادر و خصم پدرم باید بود نگذارم که به خورشید کنندت مانند ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم که گرم سر ببری سر به سرم باید بود من که جز قصه‌ی عشق تو ندانم سمری اوحدی وار به عالم سمرم باید بود ای دل به بند دوری او جاودانه باش ای صبر پاسبان در بند خانه باش ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت در بند کسر حرمت این آستانه باش هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست سد ساله راه فاصله گو در میانه باش سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن پری بود زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ زان سوی خرد هزار فرسنگ گر روم گزید جان اگر زنگ آخر نه به روی آن پری بود رو کرده به چتر پادشاهی وز نور مشارقش سپاهی گر یاوه شد او ز شاهراهی آخر نه به روی آن پری بود همچون مه بی‌پری پریدن چون سایه به رو و سر دویدن چون سرو ز بادها خمیدن آخر نه به روی آن پری بود زان مه که نواخت مشتری را جان داد بتان آزری را گر سهو فتاد سامری را آخر نه به روی آن پری بود گر هجده هزار عالم ای جان پر گشت ز قال و قالم ای جان گر حالم وگر محالم ای جان آخر نه به روی آن پری بود چون ماه نزارگشته شادیم کاندر پی آفتاب رادیم ور هم به خسوف درفتادیم آخر نه به روی آن پری بود ناموس شکسته‌ایم و مستیم صد توبه و عهد را شکستیم ور دست و ترنج را بخستیم آخر نه به روی آن پری بود زان جام شراب ارغوانی زان چشمه آب زندگانی گر داد فضولیی نشانی آخر نه به روی آن پری بود فصلی بجز این چهار فصلش نی فصل ربیع و اصل اصلش گر لاف زدیم ما ز وصلش آخر نه به روی آن پری بود خاموش که گفتنی نتان گفت رازش باید ز راه جان گفت ور مست شد این دل و نشان گفت آخر نه به روی آن پری بود یکی در بیان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش به خدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد خبر داد پیغمبر از حال مرد که داور گناهان از او عفو کرد الا گر جفا کردی اندیشه کن وفا پیش گیر و کرم پیشه کن یکی با سگی نیکویی گم نکرد کجا گم شود خیر با نیکمرد؟ کرم کن چنان کت برآید زدست جهانبان در خیر بر کس نبست به قنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج برد هر کسی بار در خورد زور گران است پای ملخ پیش مور بپوش آن رخ و دلربایی مکن دگر با کسی آشنایی مکن به چشم سیه خون مردم مریز به روی چو مه دلربایی مکن ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع به هر مجلسی روشنایی مکن مرو از بر ما و گر می‌روی دگر عزم رفتن چو آیی مکن به امثال من بعد ازین التفات به سگ روی نان می‌نمایی، مکن سخن آتشی می‌فروزی، مگوی نظر فتنه‌ای می‌فزایی، مکن مرا غمزه‌ی تو به صد رمز گفت تو نیز ای فلان، بی‌وفایی مکن به چشمی که کردی به ما یک نظر به دیگر کس ار آن نمایی، مکن چو شمع فلک نور از آن روی تافت تو روشن‌دلی تیره‌رایی مکن گر او را خوهی ترک عالم بگوی تو سلطان وقتی گدایی مکن محبت وفاق است مر دوست را خلافی به طبع مرایی مکن چو معشوق رند است و می می‌خورد اگر عاشقی پارسایی مکن دام است جهان تو، ای پسر، دام زین دام ندارد خبر دد و دام در دام به دانه مباش مشغول دانه‌ی تو چه چیز است جز می و جام؟ خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن ناچاره پشیمان شوی به فرجام امید چه داری که کام یابی؟ در دام کسی کام یابد ای خام؟ کامستی اگر پایدی، ولیکن کامی که نپاید نباشد آن کام زین قد چو تیر و الف چه لافی؟ کین زود شود چون کمان و چون لام جان وام خدای است در تن تو یک روز ز تو باز خواهد این وام گر باز دهی وام او به خوشی، ور نی بستاند به کام و ناکام اندر طلب وام تازیان است همواره چنین سال و ماه و ایام چون با پدرت چاشت خورد گیتی ناچار خورد با تو ای پسر شام خوش است جهان از ره چشیدن چون شکر و چون شیر و مغز بادام لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش زهر است همه چون فروشد از کام گیتی چو دو در خانه است، او را آغاز یکی در، دگر در انجام زین در چو در آئی بدان برون شو در سر چنین گفت نوح با سام بیهوده چه داری طمع در این جای آرام؟ که این نیست جای آرام بس بی خطر و خوار کام یابی زین جای بی‌اندام و عمر سوتام دل را ز جهان بازکش که گیهان بسیار کشیده است چون تو در دام ای بس ملکان را که او فرو خورد با ملکت و با چاکران و خدام بهرام کجا رفت و اردوان کو؟ گیرم که توی اردوان و بهرام از بهر چه اندر سرای فانی بردی علم ای خام خیره بر بام؟ ناتام در این جایت آوریدند تا روزی از این جا برون شوی تام اسلام دبستان توست و عالم مانند سرائی است خوش پر اصنام در خانه‌ی استاد علم و دینت پیغمبرت استاد و چوب صمصام اسلام دبستان توست، پورا، بتخانه پر اسپ است و مال و استام بنگر که چگونه از این دبستان بگریخته سوی بتان شد این عام اینها که همه فتنه‌ی بتانند از دین چه به کارستشان مگر نام؟ آنک او بدود پیش میر ده میل هرگز نرود زی نماز ده گام این غاشیه کش گشته پیش غالب وان بسته میانک به پیش بسطام زی عامه چو تو مال و ملک داری خواهی علوی باش و خواه حجام این دیو سران را مدار مردم گر هیچ بدانی لطف ز دشنام گر رام شدند این خران بتان را باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام دانی که محال است اگر بماند ارواح چنین در سرای اجسام دانی که چون این جای نیست جائی است روحی که مجرد شده است از اندام یک یک چو برون می‌روند از این جا این کار به آخر رسد سرانجام آن گاه بیابند داد هر کس مظلوم بگیرد گلوی ظلام آن روز بباید ستمگران را داد ضعفا داد و داد ایتام غایب نشده است ایچ از اول کار تا آخر چیزی ز علم علام هرگز نپسندد ز خلق بیداد آنک این فلک او آفرید و اجرام این حکم د راین کارکرد پیداست با آنکه رسول آمده است و پیغام لیکن نکند حکم حاکم عدل تا وقت نیاید فراز و هنگام امروز بد و نیک می‌نویسند بی‌کار نمانده است و یافه اقلام غره چه شده‌ستی به عمر فانی مشتاب به کار و ز دیگ ماشام کاین گنبد گردان گرد بدرام شوریده بسی کرد کار پدرام گر حاکم حکام را مقری در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟ «ای مام» یتیمان سوی تو خواراست لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام» امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام وز تو نپذیرند اگر تو فردا گوئی که چنین بود قسم قسام از حجت بشنو سخن به حجت بر حجت حجت به دل بیارام به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی‌پایان ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر عراقی، چون نه‌ای خرم، گرفتاری به دست غم فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر هر کسی را می‌نوازد لطف و خاطر جستنت چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت با تو من عهد از میان جان شیرین کرده‌ام وه! کرا دل میدهد عهد چنان بشکستنت؟ گر نخواهی تا چو من مسکین و بی‌مسکن شوی خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت اوحدی، چون دانه‌ی خالش دلت را صید کرد بعد ازین از دام او ممکن نباشد جستنت ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی یزداد لها صبغ فی احمر القانی صفهای پری رویان، در بزم سلیمانی با نغمه‌ی داودی، مرغ خوش الحانی یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی کم من علل یشفی، من علة احزانی شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی اقبلت علی وصلی، راحلت لهجرانی این القدم الاول؟ این‌النظر الثانی دزدکی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد وا رهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن دزد او را زار زار مارگیرش دید پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش در دعا می‌خواستی جانم ازو کش بیابم مار بستانم ازو شکر حق را کان دعا مردود شد من زیان پنداشتم آن سود شد بس دعاها کان زیانست و هلاک وز کرم می‌نشنود یزدان پاک دزد عیاری، بفکر دستبرد گاه ره میزد، گهی ره میسپرد در کمین رهنوردان مینشست هم کله میبرد و هم سر میشکست روز، میگردید از کوئی بکوی شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی از طمع بودش بدست اندر، کمند بر همه دیوار و بامش میفکند قفل از صندوق آهن میگشود خفته را پیراهن از تن می‌ربود یک شبی آن سفله‌ی بی ننگ و نام جست ناگاه از یکی کوتاه بام باز در آن راه کج بنهاد پای رفت با اهریمن ناخوب رای این چنین رفتن، بچاه افتادن است سرنگون از پرتگاه افتادن است اندرین ره، گرگها حیران شدند شیرها بی ناخن و دندان شدند نفس یغماگر، چنان یغما کند که ترا در یک نفس، بی پا کند هر که شاگرد طمع شد، دزد شد این چنین مزدور، اینش مزد شد شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ تا کند با حیله، دستی چند رنگ دید اندر ره، دری را نیمه‌باز شد درون و کرد آن در را فراز شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش در عجب شد گربه از آهستگیش خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید فقر را در خانه، صاحبخانه دید وصلها را جانشین گشته فراق بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق قصه‌ای جز عجز و استیصال نه نامی از هستی بجز اطلاق نه در شکسته، حجره و ایوان سیاه نه چراغ و نه بساط و نه رفاه پایه و دیوار، از هم ریخته بام ویران گشته، سقف آویخته در کناری، رفته درویشی بخواب شب لحافش سایه و روز آفتاب بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر هم ز دزد و هم ز خانه بی‌خبر خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک روح در تن، لیک از پندار پاک جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز راه دل روشن، در تحقیق باز خاطرش خالی ز چون و چندها فارغ از آلایش پیوندها نه سبوئی و نه آبی در سبو این چنین کس از چه میترسد، بگو حرص را در زیر پای افکنده بود کشته‌ی آزند خلق، او زنده بود الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت فوطه‌ی درویش بگرفت و شتافت پا بدر بنهاد و بر دیوار شد در فتاد و خفته زان بیدار شد مشتها بر سر زد و برداشت بانگ که نماند از هستی من، نیم دانگ دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد مایه را دزدید و نانم شد فطیر جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر هر چه عمری گرد کردم، دزد برد کارگر من بودم و او مزد برد هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس مرده بود امشب عسس، هنگام پاس ای خدا، بردند فرش و بسترم موزه از پا، بالش از زیر سرم لعل و مروارید دامن دامنم سیم از صندوقهای آهنم راه من بست، آن سیه کار لیم راه او بر بند، ای حی قدیم ای دریغا طاقه‌ی کشمیریم برگ و ساز روزگار پیریم ای دریغ آن خرقه‌ی خز و سمور که ز من فرسنگها گردید دور ای دریغا آن کلاه و پوستین ای دریغا آن کمربند و نگین سر بگردید از غم و دل شد تباه ای خدا، با سر دراندازش بچاه آنچه از من برد، ای حق مجیب میستان از او به دارو و طبیب دزد شد زان بوالفضولی خشمگین بازگشت و فوطه را زد بر زمین گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود تو چه داری غیر ادبار، ای دغل ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل چند میگوئی ز جاه و مال و گنج تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج دزدتر هستی تو از من، ای دنی رهزن صد ساله را، ره میزنی بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو آبرویم بردی، ای بی‌آبرو ای دروغ و شر و تهمت، دین تو بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو فقر میبارد همی زین سقف و بام نه حلال است اندر اینجا، نه حرام دزد گردون، پرده بردست از درت بخت، بنشاندست بر خاکسترت من چه بردم، زین سرای آه و سوز تو چه داری، ای گدای تیره‌روز گفت در ویرانه‌ی دهر سپنج گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو ما همین داریم از زشت و نکو کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود عالم ما، اندرین یک گوشه بود هر چه هست، اینست در انبان ما گوی ازین بهتر نزد چوگان ما از قباهائی که اینجا دوختند غیر ازین، چیزی بما نفروختند داده زین یک فوطه ما را، روزگار هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار ساعتی فرش و زمانی بوریاست شب لحافست و سحرگاهان رداست گاه گردد ابره و گاه آستر گه ز بام آویزمش، گاهی ز در پوستینش میکنم فصل شتا سفره‌ام این است، هر صبح و مسا روزها، چون جبه‌اش در بر کنم شب ز اشکش غرق در گوهر کنم از برای ما، درین بحر عمیق غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق هر گهر خواهی، درین یک معدنست خرقه و پاتابه و پیراهن است ثروت من بود این خلقان، از آن اینهمه بر سر زدم، کردم فغان در ره ما گمرهان بی‌نوا هر زمان، ره میزند دزد هوی گر که نور خویش را افزون کنی تیرگی را از جهان بیرون کنی کار دیو نفس، دیگر گون شود زین بساط روشنی، بیرون شود گر سیاهی را کنی با خود شریک هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ کوش کاندر زیر چرخ نیلگون نور تو باشد ز هر ظلمت فزون آز دزد است و ربودن کار اوست چیره‌دستی، رونق بازار اوست او نشست آسوده و خفتیم ما او نهفت اندیشه و گفتیم ما آخر این طوفان، کروی جان برد آنچه در کیسه است در دامان برد آخر، این بیباک دزد کهنه‌کار از تو آن دزدد، که بیش آید بکار نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند جز ببام دل، نیندازد کمند تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای روشنی خواه از چراغ عقل و رای آدمیخوار است، حرص خودپرست دست او بر بند، تا دستیت هست گرگ راه است، این سیه دل رهنمای بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای هر که با اهریمنان دمساز شد در همه کردارشان انباز شد این پلنگ آنگه بیوبارد ترا که تن خاکی زبون دارد ترا روز وداع گریه نه در حد دیده بود توفان اشک تا به گریبان رسیده بود نزدیک بود کز غم من ناله برکشد از دور هر که ناله‌ی زارم شنیده بود دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟ آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود امروز در فراق تو دیگر به شام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش کاین پخته بین که در سر سودای خام شد تنها نه من به دانه خالت مقیدم این دانه هر که دید گرفتار دام شد گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم چشمم دور بماند و زیادت مقام شد ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب اکنونت افکند که ز دستت لگام شد نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن توبت کنون چه فایده دارد که نام شد از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد ابنای روزگار غلامان به زر خرند سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد آن مدعی که دست ندادی ببند کس این بار در کمند تو افتاد و رام شد شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد ای خداوند که چون مرکب آهو تک تو ناورد کره گر آهو همه مرکب زاید مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف بر علفزار فلک بیند و دندان خاید نسبتی هست چو با اسب تو او را در اصل گر ز پس مانده خویشش بنوازد شاید تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز اندر طریق عشق مسلم نه‌ای هنوز عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود از سردی زمستان و ز گرمی تموز در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز چون در میان عشق چو شین اندر آمدی چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز الا یا خیمگی! خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی‌بندند محمل نماز شام نزدیکست و امشب مه و خورشید را بینم مقابل ولیکن ماه دارد قصد بالا فروشد آفتاب از کوه بابل چنان دو کفه‌ی زرین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل من و تو غافلیم و ماه و خورشید براین گردون گردان نیست غافل نگارین منا برگرد و مگری که کار عاشقان را نیست حاصل زمانه حامل هجرست و لابد نهد یک روز بار خویش حامل نگار من، چو حال من چنین دید ببارید از مژه باران وابل تو گویی پلپل سوده به کف داشت پراکند از کف اندر دیده پلپل بیامد اوفتان خیزان بر من چنان مرغی که باشد نیم بسمل دو ساعد را حمایل کرد برمن فرو آویخت از من چون حمایل مرا گفت: ای ستمکاره به جایم! به کام حاسدم کردی و عاذل چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که باز آید قوافل ترا کامل همی‌دیدم به هر کار ولیکن نیستی در عشق کامل حکیمان زمانه راست گفتند که جاهل گردد اندرعشق، عاقل نگار خویش را گفتم: نگارا! نیم من در فنون عشق جاهل ولیکن اوستادان مجرب چنین گفتند در کتب اوایل که عاشق قدر وصل آنگاه داند که عاجز گردد از هجران عاجل بدین زودی ندانستم که ما را سفر باشد به عاجل یا به آجل ولیکن اتفاق آسمانی کند تدبیرهای مرد باطل غریب از ماه والاتر نباشد که روز و شب همی‌برد منازل چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل نگه کردم به گرد کاروانگاه به جای خیمه و جای رواحل نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی نه راکب دیدم آنجا و نه راجل نجیب خویش را دیدم به یکسو چو دیوی دست و پا اندر سلاسل گشادم هر دو زانو بندش از دست چو مرغی کش گشایند از حبایل برآوردم زمامش تا بناگوش فروهشتم هویدش تا به کاهل نشستم از برش چون عرش بلقیس بجست او چون یکی عفریت هایل همی‌راندم نجیب خویش چون باد همی‌گفتم که اللهم سهل چو مساحی که پیماید زمین را بپیمودم به پای او مراحل همی‌رفتم شتابان در بیابان همی‌کردم به یک منزل، دو منزل بیابانی چنان سخت و چنان سرد کزو خارج نباشد هیچ داخل ز بادش خون همی‌بفسرد در تن که بادش داشت طبع زهر قاتل ز یخ گشته شمرها همچو سیمین طبقها بر سر زرین مراجل سواد شب به وقت صبح بر من همی‌گشت از بیاض برف مشکل همی‌بگداخت برف اندر بیابان تو گفتی باشدش بیماری سل بکردار سریشمهای ماهی همی‌برخاست از شخسارها گل چوپاسی از شب دیرنده بگذشت برآمد شعریان از کوه موصل بنات النعش کرد آهنگ بالا بکردار کمر شمشیر هرقل رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل به گوش من رسید آواز خلخال چو آواز جلاجل از جلاجل جرس دستان گوناگون همی‌زد بسان عندلیبی از عنادل عماری از بر ترکی تو گفتی که طاوسی‌ست بر پشت حواصل جرس ماننده‌ی دو ترگ زرین معلق هر دو تا زانوی بازل ز نوک نیزه‌های نیزه‌داران شده وادی چو اطراف سنابل چو دیدم رفتن آن بیسراکان بدان کشی روان زیر محامل نجیب خویش را گفتم سبکتر الا یا دستگیر مرد فاضل بچر! کت عنبرین بادا چراگاه بچم! کت آهنین بادا مفاصل بیابان در نورد و کوه بگذار منازلها بکوب و راه بگسل فرود آور به درگاه وزیرم فرود آوردن اعشی به باهل به عالی درگه دستور، کو راست معالی از اعالی وز اسافل وزیری چون یکی والا فرشته چه در دیوان، چه در صدر محافل وزیران دگر بودند زین پیش همه دیوان به دیوان رسایل حدیث او معانی در معانی رسوم او فضایل در فضایل همی‌نازد به عدل شاه مسعود چو پیغمبر به نوشروان عادل درآید پیش او بدره چو قارون درآید پیش او سائل چو عایل شود از پیش او سائل چو بدره رود از پیش او بدره چو سائل بلرزند از نهیب او نهنگان بلرزد کوه سنگین از زلازل الا یا آفتاب جاودان تاب اساس ملکت و شمع قبایل تویی ظل خدا و نور خالص به گیتی کس شنیده‌ست این شمایل یکی ظلی که هم ظلست و هم نور یکی نوری که هم نورست و هم ظل گهر داری، هنر داری به هرکار بزرگی را چنین باشد دلایل تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل یکی شعر تو شاعرتر ز حسان یکی لفظ تو کاملتر ز کامل خداوندا من اینجا آمدستم به امید تو و امید مفضل افاضل نزد تو یازند هموار که زی فاضل بود قصد افاضل گرم مرزوق گردانی به خدمت همان گویم که اعشی گفت و دعبل و گر از خدمتت محروم ماندم بسوزم کلک و بشکافم انامل الا تا بانگ دراجست و قمری الا تا نام سیمرغست و طغرل تنت پاینده باد و چشم روشن دلت پاکیزه باد و بخت مقبل دهاد ایزد مرا در نظم شعرت دل بشار و طبع ابن مقبل گر دل و دست بحر و کان باشد دل و دست خدایگان باشد شاه سنجر که کمترین بنده‌اش در جهان پادشه نشان باشد پادشاه جهان که فرمانش بر جهان چون قضا روان باشد آنکه با داغ طاعتش زاید هرکه ز ابنای انس و جان باشد وانکه با مهر خازنش روید هرچه ز اجناس بحر و کان باشد دسته‌ی خنجرش جهانگیرست گرچه یک مشت استخوان باشد عدلش ار با زمین به خشم شود امن بیرون آسمان باشد قهرش ار سایه بر جهان فکند زندگانی در آن جهان باشد مرگ را دایم از سیاست او تب لرز اندر استخوان باشد هرکجا سکه شد به نام و نشانش بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد هرکجا خطبه شد به نام و بیانش نطق را دست بر دهان باشد ای قضا قدرتی که با حزمت کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد رایتت آیتی که در حرفش فتح تفسیر و ترجمان باشد می‌نگویم که جز خدای کسی حال گردان و غیب‌دان باشد گویم از رای و رایتت شب و روز دو اثر در جهان عیان باشد رای تو رازها کند پیدا که ز تقدیر در نهان باشد رایتت فتنها کند پنهان که چو اندیشه بی‌کران باشد لطفت ار مایه‌ی وجود شود جسم را صورت روان باشد باست ار بانگ بر زمانه زند گرگ را سیرت شبان باشد نبود خط روزیی مجری که نه دست تو در ضمان باشد نشود کار عالمی به نظام که نه پای تو در میان باشد در جهانی و از جهان پیشی همچو معنی که در بیان باشد آفرین بر تو کافرینش را هرچه گویی چنین چنان باشد روز هیجا که از درخشش سنان گرد راکسوت دخان باشد در تن اژدهای رایتهات باد را اعتدال جان باشد شیر گردون چو عکس شیر در آب پیش شیر علم‌ستان باشد هم عنان امل سبک گردد هم رکاب اجل گران باشد هر سبو کز اجل شکسته شود بر لب چشمه‌ی سنان باشد هر کمین کز قضا گشاده شود از پس قبضه‌ی کمان باشد اشک بر درعهای سیمابی نسخت راه کهکشان باشد چون بجنبد رکاب منصورت آن قیامت که آن زمان باشد هر که راشد یقین که حمله‌ی تست پای هستیش بر گمان باشد روح روح الامین در آن ساعت نه همانا که در امان باشد نبود هیچکس بجز نصرت که دمی با تو همعنان باشد هر مصافی که اندرو دو نفس تیغ را با کفت قران باشد صد قران طیر و وحش را پس از آن فلک از کشته میزبان باشد خسروا بنده را چو ده سالست که همی آرزوی آن باشد کز ندیمان مجلس ار نشود از مقیمان آستان باشد بخرش پیش از آنکه بشناسیش وانگهت رایگان گران باشد چه شود گر ترا در این یک بیع دست بوسیدنی زیان باشد یا چه باشد که در ممالک تو شاعری خام قلتبان باشد لیکن اندر بیان مدح وغزل موی مویش همه زبان باشد تا شود پیر همچو بخت عدوت هم درین دولت جوان باشد تا هوای خزان به بهمن و دی زرگر باغ و بوستان باشد باغ ملک ترا بهاری باد نه چنان کز پیش خزان باشد خطبها را زبان به ذکر تو تر تا ممر سخن دهان باشد سکها را دهان به نام تو باز تا ز زر در جهان نشان باشد مدتت لازم زمان و مکان تا زمان لازم مکان باشد همتت ملک‌بخش و ملک ستان تا به گیتی ده و ستان باشد در جهان ملک جاودانت باد خود چنین ملک جاودان باشد باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست گر چه غلط می‌دهد نیست غلط اوست اوست گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود تعبیه‌های عجب یار مرا خوست خوست نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست از هوس عشق او باغ پر از بلبل‌ست وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که آوردند جان را از آن سویی که هر شب جان روانست به وقت صبح بازآرد روان را از آن سو که بهار آید زمین را چراغ نو دهد صبح آسمان را از آن سو که عصایی اژدها شد به دوزخ برد او فرعونیان را از آن سو که تو را این جست و جو خاست نشان خود اوست می‌جوید نشان را تو آن مردی که او بر خر نشسته است همی‌پرسد ز خر این را و آن را خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت که در دریا درآرد همگنان را خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم هر می که دیده ریخت به پالونه‌ی مژه یاد خیال انس رسان تو می‌خورم گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است درد فراق ناگذران تو می‌خورم ای ساقی فراق گرانی همی برم نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم کافور دان شود ز دم سرد من فلک از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم گر از میان آتش دل دم برآورم زان دم دمار از همه عالم برآورم در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش گر یک خروش از دل پر غم برآورم گر ماتم دلم به مراد دلم کشم افلاک را ز جامه‌ی ماتم برآورم هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش صد شعله زین فروخته طارم برآورم هر روز صبح را، ز دمم دم فرو شود زیرا که من دمی که زنم دم برآورم چون همدمی نیافتم اندر همه جهان از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم یک‌دم که پای‌بسته‌ی صد گونه درد نیست دستم نمی‌دهد که مسلم برآورم چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی گردون چو گو به حجله‌ی طارم برآورم عطار را چگونه رسانم به کام دل چون من دمی به کام دلم کم برآورم امروز عید ماست، که قربان او شدیم اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم چندان غریب نیست که باشد غریب‌دار این سرو ماه چهره، که مهمان او شدیم ای بادصبح، بگذر و از ما سلام کن بر روضه‌ای، که عاشق رضوان او شدیم فرخنده یوسفیست، که زندان اوست دل زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم این خواجه از کجاست؟ که «طوعا و رغبة» بی‌کره و جبر بنده‌ی فرمان او شدیم تا ما گدای آن رخ و درویش آن دریم ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم گفتم: ز درد عشق تو شد اوحدی هلاک گفتا: چه غم ز درد؟ که درمان او شدیم مشنو که چراغ دل من روی تو نبود یا میل من سوخته دل سوی تو نبود مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود مشنو که سر زلف عروسان بهاری آشفته‌ی آن سنبل گلبوی تو نبود مشنو که دل خسته‌ی دیوانه ما را شوریدگی از سلسله‌ی موی تو نبود مشنو که گر آن طره‌ی زنگی وش هندوست ترک فلکی بنده‌ی هندوی تو نبود مشنو که چو در گوشه‌ی محراب کنم روی چشمم همه در گوشه‌ی ابروی تو نبود مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا منزلگه من خاک سر کوی تو نبود مشنو که پریشانی و بیماری خواجو از زلف کژ و غمزه‌ی جادوی تو نبود بیا کامروز بیرون از جهانم بیا کامروز من از خود نهانم گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم نه آن خود نه آن دیگرانم غلط کردم نبریدم من از خود که این تدبیر بی‌من کرد جانم ندانم کتش دل بر چه سان است که دیگر شکل می سوزد زبانم به صد صورت بدیدم خویشتن را به هر صورت همی‌گفتم من آنم همی‌گفتم مرا صد صورت آمد و یا صورت نیم من بی‌نشانم که صورت‌های دل چون میهمانند که می آیند و من چون خانه بانم ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست راستی را بنده‌ی شمشاد بالای توام ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل کس درو منزل نمی‌سازد ز ویرانی که هست چون شود یاقوت لل پرورت گوهرفشان آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم خون خلقی می‌خورد از نا مسلمانی که هست در دلت مهر از چه رو جویم چو می‌دانم که چیست بنده را بیدل چرا گوئی چو می‌دانی که هست ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه‌ئی عیب مجنون می‌کند دانا ز نادانی که هست چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست نوا پرداز قانون فصاحت چنین زد چنگ بر تار حکایت که بود اقلیم چین را شهریاری به تخت شهریاری کامکاری به تاج نامداری سربلندی به زنجیر عدالت ظلم بندی به چین در دور عدل آن جهاندار نبود آشفته‌ای جز طره یار به جز چشم نکویان در سوادی به دورش کس نداد از فتنه یادی ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار به دورش چرغ آهو را هوادار نظر چون بر رخش دوران گشاده نظر نام شه دوران نهاده وزیری بود بس عالی مقامش نظیر از مادر ایام نامش حصار ملک رای محکم او بهار عدل روی خرم او از آن چیزی که بر دل بندشان بود همین نومیدی فرزندشان بود پی صیدافکنی یک روز دلتنگ وزیر و شه برون راندند شبرنگ وزیر و پادشاه و خادمی چند ز دیگر لشکری بگسسته پیوند از آنجا روی در صحرا نهادند بسان سیل در صحرا فتادند به زیر ران هر یک تیز گامی سمند بادپایی، خوشخرامی شدندی سد بیابان بیش در پیش به تندی از صدای سینه خویش زد آتش گرمی خور در جگرشان یکی ویرانه آمد در نظرشان دوانی سوی آن ویرانه راندند به سرعت خویش را آنجا رساندند در او دیدند پیری با صفایی ز عالم نور او ظلمت زدایی زبان او کلید گنج عرفان بسان گنج در ویرانه پنهان اگر در دل گذشتی طیلسانش فلک در پا فکندی کهکشانش محیط معرفت دل در بر او کف دریای دین موی سر او به قدی چون کمان در چله دایم بنای گوشه گیری کرده قایم چو رخ بنمود آن پیر فتاده ز اسب خویشتن شه شد پیاده شه و دستور در پایش فتادند نقاب از روی راز خود گشادند به و ناری برون آورد درویش از آنها داشت هر یک را یکی پیش نظر زان نار خرم گشت بسیار که روشن دید شمع بخت از آن نار پس آنگه داد ایشان را بشارت که بر چیزیست آن هر یک اشارت وزیر از به بسی چون نار خندید که درد خویشتن را زان بهی دید به خسرو مژده‌ی آن می‌دهد نار که گردد گلبن بختش گران یار به تخت دور در کم روزگاری از و سر بر فرازد تاجداری خدا بخشد به دستور خداوند در این گلزار یک نخل برومند ولی باشد چو به با چهره زرد ز آه عاشقی رخسار پر گرد دل دستور خرم بود از آن به که دردش می‌شود گویا از آن به ولی در نار حرف پیرش انداخت چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت بلی بوی بهی نبود در آن باغ ز نارش نیست یک دل خالی از داغ در این گلشن که خندان گشت چون نار که چشم از خون نگشتش ناردان بار به نزدیکش دمی چون آرمیدند دعا گویان از او دوری گزیدند سوی بستانسرای خویش راندند برای میوه نخل نو نشاندند از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز شبی سرزد و مهر عالم افروز وزیر و شاه را زان مژده دادند ز گنج سیم قفل زر گشادند چنان دادند سیم و زر به مردم که در زیر غنیمت شد جهان گم نظر از خرمی سوی پسر تاخت رخ فرزند را مد نظر ساخت چنین فرمود شاه نیک فرجام که منظورش کنند اهل نظر نام به دستوری که باشد رفت دستور نظر را گوهر خود داشت منظور که فرمان شه روی زمین چیست بفرماید شهنشه نام این چیست چو پر می‌دید سوی شاه ایام نظر فرمود ناظر باشدش نام به سوی هر یکی یک دایه بردند به دست دایه ایشان را سپردند ز هجر آن لبان روح پرور چو ماتم دار شد پستان مادر به رسم مادری بنهاد دوران دهانشان را بجای شیر دندان به ملک حسن چون از ده گذشتند ز ماه چارده سد ره گذشتند به خوبی شد چنان شهزاده منظور که در عالم چو خور گردیده مشهور قدش سروی ز بستان نکویی گل رویش ز باغ تازه رویی پی مرغ دل هر هوشیاری ز کاکل بر سر آن سرو ماری دل کس با وجود هوشیاری نبردی جان از او با رستگاری فکنده فتنه‌ی او در جهان شور مدامش نرگس بیمار مخمور صف مژگان او کز هم گذشته کمینگاه هزاران فتنه گشته پی خون خوردن عشاق جانباز دو لعل او دو خونی گشته همراز در دندان او در خنده تا دید دل گوهر ز غم سوراخ گردید گهر کو دست پرورد صدف بود بدان دندان کیش لاف شرف بود زنخدانش بر آن رخسار دلکش معلق کرده آبی را در آتش ز زر بر گردنش طوقی فتاده به گنج سیم ماری تکیه داده بری از سیم خام آن نخل تر داشت عجب نخلی که سیم خام برداشت جهانی بسته بود از شوق هر سو چو بازو بند دل در بازوی او فروغ ساعدش از آستینها چو نور شمع از فانوس پیدا به خوبی داد آن خورشید پایه ز سیم دست سیمین دست مایه کمر پیچید عمری بر میانش نگشته آگه از سر نهانش دلا در فکر آن موی میان پیچ طلب کن فکر باریکی در آن پیچ مگر حرف از میان آن فزون‌تر حکایت در میان بگذار و بگذر لعل نوشینش چو خندان میشود در جهان شکر فراوان میشود قد او هرگه که جولان میکند گوئیا سرو خرامان میشود پرتو رویش چو می‌تابد ز دور آفتاب از شرم پنهان میشود قصه‌ی زلفش نمیگویم به کس زانکه خاطرها پریشان میشود من نه تنها میشوم حیران او هرکه او را دید حیران میشود گرچه میگوید که بنوازم ترا تا نگه کردی پشیمان میشود با عبید ار نرم میگردد دلت کارهای سختش آسان میشود هرکه را شاهی عالم آرزوست بنده‌ی درگاه سلطان میشود شاه اویس آن خسرو دریا دلی کافتابش بنده‌ی فرمان میشود (کذا) خسروی کز کلک گوهربار او کار بی سامان به سامان میشود بیمن طالع فیروز و بخت فرخ فال همای دولت و اقبال میگشاید بال فراز بارگه خواجه‌ی زمین و زمان فلک مهابت مه روی آفتاب نوال خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز به جود دشمن مال و به رای دشمن مال سزد که صدر نشینان کارخانه‌ی قدس کنند از سر تعظیم و ز سر اجلال ثنای حضرت او بالعشی والابکار دعای دولت او بالغدو والاصال اگر چه رشحه‌ی فیض سخای او باشد خرد امید نبندد دگر به نیل منال جهان پناها عالی جناب حضرت تو مقر جاه و جلالست و منبع افضال زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر منزه آید از وصمت محاق و زوال (کذا) بود چو بود تو سنجند خازنان درت ترازویش فلک اطلس و زمین مثقال ترا رسد به جهان سروری به استحقاق ترا رسد به جهان خواجگی به استقلال زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال تصور است عدو را خیال منصب تو «زهی تصور باطل زهی خیال محال» در این میان غزلی درج میکنم زیرا ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال رسید موسم گل باز کز شمیم شمال دماغ دهر شود از بخور مالامال زمین زلاله تذرویست نسترن منقار هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال غزال خرمن سنبل کشید در آغوش چکاو لاله‌ی نعمان کشید در چنگال پیام گل به سوی باده میبرد گوئی چنین که باد صبا می‌دود به استقبال چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید غلام باد شمالم غلام باد شمال به شادمانی و دولت ببین هزاران عید به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی به روز خجسته سر مهرماه به سر بر نهاد آن کیانی کلاه زمانه بی‌اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی دل از داوریها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام می روشن و چهره‌ی شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایچ منمای چهر ورا بد جهان سالیان پانصد نیفکند یک روز بنیاد بد جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور نماند چنین دان جهان برکسی درو شادکامی نیابی بسی فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور نیایش کنان شد سر و تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر همی آفرین خواند بر کردگار برآن شادمان گردش روزگار وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز نهانش نوا کرد و کس را نگفت همان راز او داشت اندر نهفت یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز دگر هفته مر بزم را کرد ساز مهانی که بودند گردن فراز بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش وزان پس همه گنج آراسته فراز آوریده نهان خواسته همان گنجها راگشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین عذار همان جوشن و خود و زوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز چو آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار جهان تاختند که ای شاه پیروز یزدانشناس ستایش مر او را زویت سپاس چنین روز روزت فزون باد بخت بد اندیشگان را نگون باد بخت ترا باد پیروزی از آسمان مبادا بجز داد و نیکی گمان وزان پس جهاندیدگان سوی شاه ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه همه زر و گوهر برآمیختند به تاج سپهبد فرو ریختند همان مهتران از همه کشورش بدان خرمی صف زده بر درش ز یزدان همی خواستند آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین همه دست برداشته به آسمان همی خواندندش به نیکی گمان که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار وزان پس فریدون به گرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان هران چیز کز راه بیداد دید هر آن بوم و برکان نه آباد دید به نیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد بیاراست گیتی بسان بهشت به جای گیا سرو گلبن بکشت از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد کجا کز جهان گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما مشنو ای پخته از این پس وعده‌های خام خام جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام از خودی بیرون رویم آخر کجا در بیخودی بیخودی معنی است معنی باخودی‌ها نام نام ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفل سازد بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد خسته‌ام نیک از بد ایام خویش طیره‌ام بر طالع پدرام خویش از سپیدی کار طالع بخت را بس سیه بینم زبان و کام خویش دل سبوی غم تهی بر من کند من ز خون دل کنم پر جام خویش دل هم از من دوست‌گیر است ای عجب بر زبان غم دهد پیغام خویش من به دندان گوشه‌ی دل چون خورم کو چنان در گوشه دید آرام خویش دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت گوشت نتوان خوردن از اندام خویش آسمان هردم کشد وانگه دهد کشتگان را طعمه‌ی اجرام خویش کلبه‌ی قصاب چند آرد برون سرخ زنبوران خون آشام خویش وام بستانم دهم خواهنده را پس ز گنج غیب بدهم وام خویش سایلان از من چنین خوش‌دل روند من چنین ناخوش‌دل از ایام خویش سایل ار خرم شود زاکرام من من شوم خرم‌تر از اکرام خویش از برای شادی سائل به رنگ زعفران سازم رخ زرفام خویش دانگی از خود باز گیرم بهر قوت پس دهم دیناری از انعام خویش کام من بالله که ناکام من است تا به ناکامی برآرم کام خویش دست همت بس فراخ آمد مرا پای همت تنگ دارم گام خویش او به نسبت خوانده خاقانی مرا من کنم خاقان همت نام خویش مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر بنشین نظاره می‌کن ز خورش کناره می‌کن دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر منگر برون شیشه بنگر درون ساغر همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در چو بدید مست ما را بگزید دست‌ها را سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می‌پرستی که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر چو خوشی چه خوش نهادی به کدام روز زادی به کدام دست کردت قلم قضا مصور تن تو حجاب عزت پس او هزار جنت شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر هله مطرب شکرلب برسان صدا به کوکب که ز صید بازآمد شه ما خوش و مظفر ز تو هر صباح عیدی ز تو هر شبست قدری نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر تو بگو سخن که جانی قصصات آسمانی که کلام تست صافی و حدیث من مکدر ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من می‌روم الله معک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک بگشا پسته خندان و شکرریزی کن خلق را از دهن خویش مینداز به شک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک هر که گوید که چرخ بی‌کار است پیش جانش ز جهل دیوار است کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید هیچ گردنده‌ای که بی‌کار است چون نکو ننگری که چرخ به روز چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟ بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟ زین اگر بررسی سزاوار است اصل بسیار اگر یکی است به عقل پس چرا خود یکی نه بسیار است؟ وان کزو روشنی پدید آید روشن و گرد گرد و نوار است چونکه برهان همی نگوید راست علم برهان چو خط پرگار است جنبش ما چرا که مختلف است؟ جنبش چرخ چونکه هموار است؟ اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟ چون نجوئی که این چه کاچار است؟ خاک خوار است رستنی، زان است کایستاده چنین نگونسار است جانور نیست به آن نگونساری لاجرم زنده و گیاخوار است وین که سر سوی آسمان دارد باز بر هر سه میر و سالار است مر تو را بر چهارمین درجه که نشانده‌است و این چه بازار است؟ زیر دستانت چونکه بی‌خرد اند؟ چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟ با همه آلتی که حیوان راست مر تو را با سخن خرد یار است مر تو را نزد آن که‌ت اینها داد نه همانا که هیچ کردار است؟ کار کردی و خورد، چون خر خویش پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟ ای پسر، ننگری که عقل و سخن چون بر این خلق سر به سر بار است؟ عقل بار است بر کسی که به عقل گربزو جلد و دزد و طرار است رش و سنگ کم و ترازوی کژ همه تدبیر مرد غدار است عقل در دست این نفایه گروه چون نکو بنگری گرفتار است گاو خاموش نزد مرد خرد به از آن ژاژخای صد بار است گرگ درنده گرچه کشتنی است بهتر از مردم ستمگار است از بد گرگ رستن آسان است وز ستمگاره سخت دشوار است گرگ مال و ضیاع تو نخورد گرگ صعب تو میر و بندار است نزد هر کس به قدر و قیمت اوی مر خرد را محل و مقدار است هم بر آن سان که بار بر دو درخت بر یکی میوه بر یکی خار است همچنان کز نم هوا به بهار شوره گلزار و باغ گلزار است دزد اگر عقل را به دزدی برد لاجرم چون عقاب بر دار است تو به پیش خرد ازان خواری که خرد پیشت، ای پسر، خوار است مر خرد را به علم یاری ده که خرد علم را خریدار است نیک و بد زان برو پدید آید که خرد چون سپید طومار است از بدان بد شود ز نیکان نیک داند این مایه هر که هشیار است عقل نیکی پذیر اگر در تو بد شود بر تو زین سخن عار است مخورانش مگر که علم و هنر هم از اکنون که زار و نا هار است اندرو پود علم و نیکی باف کو مرین هر دو پود را تار است طاعت و علم راه جنت اوست جهل و عصیانت رهبر نار است خوی نیکو و داد را بلفنج کین دو سیرت ز خوی احرار است خوی نیکو و داد در امت اثر مصطفای مختار است بر ره راستان و نیکان رو که جهان پر خسان و اشرار است داد کن کز ستم به رنج رسی در جهان این سخن پدیدار است جز ز بیداد طبع بر طبعی نیست تیمار هر که بیمار است هر که نازاردت میازارش که بهین بهان کم‌آزار است بد کنش بد بجای خویش کند هم برو فعل زشت او مار است کار فردا به عدل خواهد بود گرچه امروز کار باوار است صاحب الغار خویش دین را دان که تنت غار و جانت در غار است بفگن از جان و تن به طاعت و علم بار عصیان که بر تو انبار است خیره خروار زیر بار مخسپ چون گنه بر تنت به خروار است چند غره شوی به فرداها گر نه با خویشتنت پیکار است؟ زود دی گشته گیر فردا را که نه برگشت چرخ مسمار است خویشتن را به طاعت اندر یاب اگر از خویشتنت تیمار است پند بپذیر و بفگن از تن بار گر سوی جانت پند را بار است به دل پاک برنویس این شعر که به پاکی چو در شهوار است ای در علم و خانه‌ی دستور چشم بد باد از آستان تو دور رفته بر خط استوار عرشت همدم خطه‌ی بقا فرشت کوه پیش درت کمر بسته زیر بارت زمین جگر خسته برده ابداعیان کن فیکون چارحدت ز شش جهة بیرون در حصار تو گنبد گردان کو توال تو همت مردان شد سعادت طلایه بر تبریز تا فگندی تو سایه بر تبریز از پی ضبط سفره و خوانت تا مهیا شود سبک نانت آسمان گشت و کوکبی انبوه آسیابان بر آب بلیان کوه مال تبریز خرج خوان تو نیست بال سرخاب را توان تو نیست هر که رخ در رخ سپاس نهد در جهان اینچنین اساس نهد نشاید که خوبان به صحرا روند همه کس شناسند و هر جا روند حلالست رفتن به صحرا ولیک نه انصاف باشد که بی ما روند نباید دل از دست مردم ربود چو خواهند جایی که تنها روند که بپسندد از باغبانان گل که از بانگ بلبل به سودا روند برآرند فریاد عشق از ختا گر این شوخ چشمان به یغما روند همه سروها را بباید خمید که در پای آن سروبالا روند بسا هوشمندا که در کوی عشق چو من عاقل آیند و شیدا روند بسازیم بر آسمان سلمی اگر شاهدان بر ثریا روند نه سعدی در این گل فرورفت و بس که آنان که بر روی دریا روند بیا ای غم که تو بس باوفایی که ابر قطره‌های اشک‌هایی زنی درویش آمد سوی عباس که تعلیمم بده نوعی گدایی در حیلت خدا بر تو گشاده‌ست تو آموزی گدایان را دغایی تو نعمانی در این مذهب بگو درس که خوش تخریج و پاکیزه ادایی من مسکین دمی دارم فسرده ندارم روزیی از ژاژخایی مرا یک کدیه گرمی بیاموز که تو بس نرگدا و اوستایی بدانک انبیا عباس دینند در استرزاق آثار سمایی ز انواع گدایی‌های طاعات که برجوشد بدان بحر عطایی ز صوم و از صلات و از مناسک ز نهی منکر و شیر غزایی که بی‌حد است انواع عبادات و انواع ثقات و ابتلایی بدو گفتا برو کاین دم ملولم ببر زحمت مکن طال بقایی مکرر کرد آن زن لابه کردن که نومیدم مکن ای لالکایی مکرر کرد استا دفع راهم که سودت نیست این زحمت فزایی ملولم خاطرم کند است این دم ندارد این نفس مکرم کیایی سجود آورد و گریان گشت آن زن که طفلانم مرند از بی‌نوایی بسی بگریست پس عباس گفتش همین را باش کاستاتر ز مایی دو عباسند با تو این دو چشمت تلین القاسیین بالبکا به آب دیده چون جنت توان یافت روان شو چیز دیگر را چه پایی که آب چشم با خون شهیدان برابر می‌روند اندر روایی کسی را که خدا بخشید گریه بیاموزید راه دلگشایی بجز این گریه را نفعی دگر هست ولی سیرم ز شعر و خودنمایی ولیکن خدمت دل به ز گریه‌ست که اطلس می‌کند پنجه عبایی که دل اصل است و اشک تو وسیلت که خشک و تر نگنجد در خدایی خمش با دل نشین و رو در او نه که از سلطان دل صاحب لوایی چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند ز آب دیده نمک بردل کباب زنند چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند مغان بساغر می آب ارغوان ریزند بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند بچین طره پرتاب قلب دل شکنند به تیر غمزه‌ی پرخواب راه خواب زنند ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند برآتش دل خواجو ز باده آب زنند ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی ورنه همچون حلقه‌ی در داردی عشقت مرا بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی در خرابات قلندر گر ترا ماواستی من نشیمن در خرابات قلندر دارمی ناگذران دل است نوبت غم داشتن جبهت آمال را داغ عدم داشتن صاحب حالت شدن حله‌ی تن سوختن خارج عادت شدن عده‌ی غم داشتن سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن چون به مصاف سران لاف شهادت زنی زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی رو که نه‌ای همچو صبح مرد علم داشتن بی‌دم مردان خطاست در پی مردم شدن بی‌کف جم احمقی است خاتم جم داشتن شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود لاشه‌ی خر زاب خضر سیر شکم داشتن درگذر از آب و جاه پایه‌ی عزلت گزین کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع پیش خسان کفچه‌وار دست به خم داشتن همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن از در کم کاسگان لاف فزونی زدن وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن لاف فریدون زدن و آنگه ضحاک‌وار سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن صحبت ماء العنب مایه‌ی نار الله است ترک چنین آب هست آب کرم داشتن چند پی کار آب بر ره زردشتیان عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن بهر چنین خشک‌سال مذهب خاقانی است از پی کشت رضا چشم به نم داشتن از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن بهر دل والدین بسته‌ی شروان شدن پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو رفتی و غم‌ها در دلم خوش آنکه باز آیی و من گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو هاتف ز عشقت می‌سزد هر لحظه گر بالد به خود جز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو ازان نامداران سواری بجست گهی شد پیاده گهی برنشست چو آمد سوی زابلستان بگفت که پیل ژیان گشت با خاک جفت زواره همان و سپاهش همان سواری نجست از بد بدگمان خروشی برآمد ز زابلستان ز بدخواه وز شاه کابلستان همی ریخت زال از بر یال خاک همی‌کرد روی و بر خویش چاک همی‌گفت زار ای گو پیلتن نخواهد که پوشد تنم جز کفن گو سرفراز اژدهای دلیر زواره که بد نامبردار شیر شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت بکند از بن این خسروانی درخت که داند که با پیل روباه شوم همی کین سگالد بران مرز و بوم که دارد به یاد این چنین روزگار که داند شنیدن ز آموزگار که چون رستمی پیش بینم به خاک به گفتار روباه گردد هلاک چرا پیش ایشان نمردم به زار چرا ماندم اندر جهان یادگار چرا بایدم زندگانی و گاه چرا بایدم خواب و آرامگاه پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد چو بر پور پهلو همی ساز کرد گوا شیرگیرا یلا مهترا دلاور جهاندیده کنداورا کجات آن دلیری و مردانگی کجات آن بزرگی و فرزانگی کجات آن دل و رای و روشن‌روان کجات آن بر و برز و یال گران کجات آن بزرگ اژدهافش درفش کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش نماندی به گیتی و رفتی به خاک که بادا سر دشمنت در مغاک پس انگه فرامرز را با سپاه فرستاد تا رزم جوید ز شاه تن کشته از چاه باز آورد جهان را به زاری نیاز آورد فرامرز چون پیش کابل رسید به شهر اندرون نامداری ندید گریزان همه شهر و گریان شده ز سوک جهانگیر بریان شده بیامد بران دشت نخچیرگاه به جایی کجا کنده بودند چاه چو روی پدر دید پور دلیر خروشی برآورد بر سان شیر بدان گونه بر خاک تن پر ز خون به روی زمین بر فگنده نگون همی گفت کای پهلوان بلند به رویت که آورد زین سان گزند که نفرین بران مرد بی‌باک باد به جای کله بر سرش خاک باد به یزدان و جان تو ای نامدار به خاک نریمان و سام سوار که هرگز نبیند تنم جز زره بیوسنده و برفگنده گرد بدان تا که کین گو پیلتن بخواهم ازان بی‌وفا انجمن هم‌انکس که با او بدین کین میان ببستند و آمد به ما بر زبان نمانم ز ایشان یکی را به جای هم‌انکس که بود اندرین رهنمای بفرمود تا تختهای گران بیارند از هر سوی در گران ببردند بسیار با هوی و تخت نهادند بر تخت زیبا درخت گشاد آن میان بستن پهلوی برآهیخت زو جامه‌ی خسروی نخستین بشستندش از خون گرم بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم همی عنبر و زعفران سوختند همه خستگیهاش بردوختند همی ریخت بر تارکش بر گلاب بگسترد بر تنش کافور ناب به دیبا تنش را بیاراستند ازان پس گل و مشک و می خواستند کفن‌دوز بر وی ببارید خون به شانه زد آن ریش کافورگون نبد جا تنش را همی بر دو تخت تنی بود با سایه گستر درخت یکی نغز تابوت کردند ساج برو میخ زرین و پیکر ز عاج همه درزهایش گرفته به قیر برآلوده بر قیر مشک و عبیر ز جاهی برادرش را برکشید همی دوخت جایی کجا خسته دید زبر مشک و کافور و زیرش گلاب ازان سان همی ریخت بر جای خواب ازان پس تن رخش را برکشید بشست و برو جامه‌ها گسترید بشستند و کردند دیبا کفن بجستند جایی یکی نارون برفتند بیداردل درگران بریدند ازو تختهای گران دو روز اندران کار شد روزگار تن رخش بر پیل کردند بار ز کابلستان تا به زابلستان زمین شد به کردار غلغلستان زن و مرد بد ایستاده به پای تنی را نبد بر زمین نیز جای دو تابوت بر دست بگذاشتند ز انبوه چون باد پنداشتند بده روز و ده شب به زابل رسید کسش بر زمین بر نهاده ندید زمانه شد از درد او با خروش تو گفتی که هامون برآمد به جوش کسی نیز نشنید آواز کس همه بومها مویه کردند و بس به باغ اندرون دخمه‌یی ساختند سرش را به ابر اندر افراختند برابر نهادند زرین دو تخت بران خوابنیده گو نیکبخت هرانکس که بود از پرستندگان از آزاد وز پاکدل بندگان همی مشک باگل برآمیختند به پای گو پیلتن ریختند همی هرکسی گفت کای نامدار چرا خواستی مشک و عنبر نثار نخواهی همی پادشاهی و بزم نپوشی همی نیز خفتان رزم نبخشی همی گنج و دینار نیز همانا که شد پیش تو خوار چیز کنون شاد باشی به خرم بهشت که یزدانت از داد و مردی سرشت در دخمه بستند و گشتند باز شد آن نامور شیر گردن‌فراز چه جویی همی زین سرای سپنج کز آغاز رنجست و فرجام رنج بریزی به خاک از همه ز آهنی اگر دین‌پرستی ور آهرمنی تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای مگر کام یابی به دیگر سرای ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال چون عمر بر آسمان مه را ندید گفت کین مه از خیال تو دمید ورنه من بیناترم افلاک را چون نمی‌بینم هلال پاک را گفت تر کن دست و بر ابرو بمال آنگهان تو در نگر سوی هلال چونک او تر کرد ابرو مه ندید گفت ای شه نیست مه شد ناپدید گفت آری موی ابرو شد کمان سوی تو افکند تیری از گمان چون یکی مو کژ شد او را راه زد تا به دعوی لاف دید ماه زد موی کژ چون پرده‌ی گردون بود چون همه اجزات کژ شد چون بود راست کن اجزات را از راستان سر مکش ای راست‌رو ز آن آستان هم ترازو را ترازو راست کرد هم ترازو را ترازو کاست کرد هر که با ناراستان هم‌سنگ شد در کمی افتاد و عقلش دنگ شد رو اشداء علی‌الکفار باش خاک بر دلداری اغیار پاش بر سر اغیار چون شمشیر باش هین مکن روباه‌بازی شیر باش تا ز غیرت از تو یاران نسکلند زانک آن خاران عدو این گلند آتش اندر زن به گرگان چون سپند زانک آن گرگان عدو یوسفند جان بابا گویدت ابلیس هین تا بدم بفریبدت دیو لعین این چنین تلبیس با بابات کرد آدمی را این سیه‌رخ مات کرد بر سر شطرنج چستست این غراب تو مبین بازی به چشم نیم‌خواب زانک فرزین‌بندها داند بسی که بگیرد در گلویت چون خسی در گلو ماند خس او سالها چیست آن خس مهر جاه و مالها مال خس باشد چو هست ای بی‌ثبات در گلویت مانع آب حیات گر برد مالت عدوی پر فنی ره‌زنی را برده باشد ره‌زنی سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من هیچ بجز آب نیست لذت و دلخواه من درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را روی به دریا نهم نیست جز این راه من چند شود تر زمین از مدد اشک من چند بسوزد فلک از تبش و آه من چند بگوید دلم وای دلم وای دل چند بگوید لبم راز شهنشاه من رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا شمع رخ او بس است در شب بی‌گاه من گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من در پی هر بیت من گویم پایان رسید چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من دارم امید عاطفتی از جانب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست چندان گریستم که هر کس که برگذشت در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان موی است آن میان و ندانم که آن چه موست دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام زان بوی در مشام دل من هنوز بوست حافظ بد است حال پریشان تو ولی بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم همه تا حلق درآییم و در این حلقه نشست او چو چنین باشد محرم کی خورد غم کی خورد غم به سبو ده می خوش دم که قدح را بشکست او شه من باده فرستد به چه رو می‌نپرستم هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید که ویس روز رخ خویش را بیاراید غلام روز دلم کو به جای صد سالست سپیده چهره دل را به کار می‌ناید سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد که طاس چرخ حواشیش را نپیماید سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید بده عجوزه زراق را هزار طلاق دم عجوزه جوانیت را بفرساید بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی وگر نه من خمشم عن قریب بنماید برسید لک لک جان که بهار شد کجایی بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی خضر و سمن چو رندان بشکسته‌اند زندان گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل بنموده عارفان دل به جناب کبریایی چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز با آن که برده ترک توام حدت از سرشک الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش جان سازمش نثار گر آزار دم هنوز غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز زان باده‌ی صوفی بود از جام، مجرد کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد اول سبقت بود « الف هیچ ندارد » زان پیش رو افتاد و سپهدار و مید « حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز در صورت جیم آمد، و جیمست مقید میم از الف و هاست مرکب بنبشتن ترکیب بود علت بر هستی مفرد پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام تا جمع به خود باشد هستی محمد بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست هر بام درافتاده و آن بام مشبد بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد عریان شده‌ی بر لب این جوی، پی غسل نی جوی نماید به نظر صرح ممرد آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط تا شیشه نماید به نظر آب مسرد از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا این نای تنم را چو ببرید و تراشید از سوی نیستان عدم عز تعالا دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا چون از دم او پر شد و از دو لب او مست تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا نی پرده‌ی لب بود که گر لب بگشاید نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش » وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا زود از حبش تن بسوی روم جنان رو تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا هین، وقت جهادست و گه حمله‌ی مردان صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا « برگم شده مگری که مرا هست عوضها » آن مطرب خوش نغمه‌ی شیرین دهن آمد جانها همه مستند که آن، جان به من آمد خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد جانهای گلستان بدم دی بپریدند هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد خوبان برسیدند ز بتخانه‌ی غیبی کوری خزانی که بخو، بت‌شکن آمد چون صبر گزیدند بدی جمله درختان آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد در عید بهار، ابر برافشاند گلابی وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت رویت که هست صورت چین شرمسار از آن نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز در لرزه است خامه صورت نگار ازان بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد یابد کمال قدرت پروردگار از آن از گلستان او همه کس را به کف گلی است ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار من ناامید ار نیم امیدوار ازان در هجر می‌دهی خبر آمدن به من دانسته‌ای که صعب‌تر انتظار ازان زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست حسن تو را به شیشه‌ی می بی‌خمار ازان باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب بگذر ز چاره‌ام که گذشتست کار ازان از آهنست سقف فلک گویا که نیست تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان آورده زور بر دل زارم سپاه غم ساقی بیار می که برآرم دمار ازان می‌پرورد می فرح انجام محتشم خمخانه‌ی غمش که منم جرعه خوار ازان صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی بدر تمام روزی در آفتاب رویت گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی در حسن بی‌نظیری در لطف بی نهایت در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی لایقتر از امیری در خدمتت امیری خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی هر لحظه سر به جایی بر می‌کند خیالم تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزنده همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده ناگهی محمود شد سوی شکار اوفتاد از لشگر خود برکنار پیرمردی خارکش می‌راند خر خار وی بفتاد وی خارید سر دید محمودش چنان درمانده خار او افتاده و خرمانده پیش شد محمود و گفت ای بی‌قرار یار خواهی، گفت خواهم ای سوار گر مرا یاری کنی چه بود از آن من کنم سود و ترا نبود زیان از نکو روییت می‌ببینم نصیب لطف نبود از نکو رویان غریب از کرم آمد به زیر آن شهریار برد حالی دست چون گل سوی خار بار او بر خر نهاد آن سرفراز رخش سوی لشگر خود راند باز گفت لشگر را که پیری بارکش با خری می‌آید از پس خارکش ره فرو گیرید از هر سوی او تا ببیند روی من آن روی او لشگرش بر پیر بگرفتند راه ره نماند آن پیر را جز پیش شاه پیر با خود گفت با لاغر خری چون برم راه اینت ظالم لشگری گرچه می‌ترسید، چتر شاه دید هم بسوی شاه رفتن راه دید آن خرک می‌راند تا نزدیک شاه چون بدید او را، خجل شد پیرراه دید زیر چتر روی آشنا در عنایت اوفتاد و در عنا گفت یا رب با که گویم حال خویش کرده‌ام محمود را حمال خویش شاه با او گفت ای درویش من چیست کار تو بگو در پیش من گفت می‌دانی تو کارم کژ مباز خویشتن را اعجمی ره مساز پیرمردی‌ام معیل و بارکش روز و شب در دشت باشم خارکش خار بفروشم، خرم نان تهی می‌توانی گر مرا نانی دهی شهریارش گفت ای پیر نژند نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند گفت ای شه این ز من ارزان مخر کم بنفروشم ز ده همیان زر لشگرش گفتند ای ابله خموش این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک زین کم افتد این خریداریست نیک مقبلی چون دست بر خارم نهاد خار من صد گونه گلزارم نهاد هر کرا باید چنین خاری خرد هربن خاری به دیناری خرد نامرادی خار بسیارم نهاد تا چو اویی دست بر خارم نهاد گرچه خاری است کارزان ارزد این چون ز دست اوست صد جان ارزد این دیگری گفتش که‌ای پشت سپاه ناتوانم، روی چون آرم به راه من ندارم قوت و بس عاجزم این چنین ره پیش نامد هرگزم وادی دورست و راه مشکلش من بمیرم در نخستین منزلش کوههای آتشین در ره بسیست وین چنین کاری نه کار هرکسیست صد هزاران سر درین ره گوی شد بس که خونها زین طلب در جوی شد صد هزاران عقل اینجا سرنهاد وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد در چنین راهی که مردان بی‌ریا چادری در سرکشیدند از حیا از چو من مسکین چه خیزد جز غبار گر کنم عزمی بیمرم زارزار هدهدش گفت ای فسرده چند ازین تا به کی داری تو دل دربند ازین چون ترااین جایگه قدراند کیست خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست هست دنیا چون نجاست سر به سر خلق می‌میرند در وی در به در صد هزاران خلق همچون کرم زرد زار می‌میرند در دنیا به درد ما اگر آخر درین میریم خوار به که در عین نجاست زار زار این طلب گر از تو و از من خطاست گر بمیرم این دم از غم هم رواست چون خطاها در جهان بسیارهست یک خطا دیگر همان انگار هست گر کسی را عشق بدنامی بود به ز کناسی و حجامی بود گیرم این سودا ز طراری کم است تو کمش گیر این مرا کمتر غم است گر ازین دریا تو دل دریاکنی چون نظر آری همه سوداکنی گر کسی گوید غرورست این هوس چون رسی آنجا تو چون نرسید کس در غرور این هوس گر جان دهم به که دل در خانه و دکان نهم این همه دیدیم و بشنیدیم ما یک نفس از خود نگردیدیم ما کارما از خلق شد بر ما دراز چند ازین مشت گدای بی نیاز تا نمیری از خود و از خلق پاک برنیاید جان ما از حلق پاک هرک او از خلق کلی مرده نیست مرد او کو محرم این پرده نیست محرم این پرده جان آگه است زنده‌ای از خلق نامرد ره است پای درنه گر تو هستی مرد کار چون زنان دست آخر از دستان بدار تو یقین دان کین طلب گر کافریست کار اینست این نه کار سرسریست بر درخت عشق بی بر گیست بار هرک دارد برگ این گو سر درآر عشق چون در سینه‌ی منزل گرفت جان آن کس راز هستی دل گرفت مرد را این درد در خون افکند سرنگون از پرده بیرون افکند یک دمش با خویشتن نکند رها بکشدش وانگاه خواهد خون بها گر دهد آبیش، نبود بی‌زحیر ور دهد نانش، به خون باشد خمیر ور بود از ضعف عاجزتر ز مور عشق بیش آرد برو هر لحظه زور مرد چون افتاد در بحر خطر کی خورد یک لقمه هرگز بی‌خبر ابلهان گفتند مجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل بهتر از وی صد هزاران دلربا هست هم‌چون ماه اندر شهر ما گفت صورت کوزه است و حسن می می خدایم می‌دهد از نقش وی مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش تا نباشد عشق اوتان گوش کش از یکی کوزه دهد زهر و عسل هر یکی را دست حق عز و جل کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب روی ننماید به چشم ناصواب قاصرات الطرف باشد ذوق جان جز به خصم خود بنماید نشان قاصرات الطرف آمد آن مدام وین حجاب ظرفها هم‌چون خیام هست دریا خیمه‌ای در وی حیات بط را لیکن کلاغان را ممات زهر باشد مار را هم قوت و برگ غیر او را زهر او دردست و مرگ صورت هر نعمتی و محنتی هست این را دوزخ آن را جنتی پس همه اجسام و اشیا تبصرون واندرو قوتست و سم لاتبصرون هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌ای کاسه پیدا اندرو پنهان رغد طاعمش داند کزان چه می‌خورد صورت یوسف چو جامی بود خوب زان پدر می‌خورد صد باده‌ی طروب باز اخوان را از آن زهراب بود کان دریشان خشم و کینه می‌فزود باز از وی مر زلیخا را سکر می‌کشید از عشق افیونی دگر غیر آنچ بود مر یعقوب را بود از یوسف غذا آن خوب را گونه‌گونه شربت و کوزه یکی تا نماند در می غیبت شکی باده از غیبست و کوزه زین جهان کوزه پیدا باده در وی بس نهان بس نهان از دیده‌ی نامحرمان لیک بر محرم هویدا و عیان یا الهی سکرت ابصارنا فاعف عنا اثقلت اوزارنا یا خفیا قد ملات الخافقین قد علوت فوق نور المشرقین انت سر کاشف اسرارنا انت فجر مفجر انهارنا یا خفی الذات محسوس العطا انت کالماء و نحن کالرحا انت کالریح و نحن کالغبار تختفی الریح و غبراها جهار تو بهاری ما چو باغ سبز خوش او نهان و آشکارا بخششش تو چو جانی ما مثال دست و پا قبض و بسط دست از جان شد روا تو چو عقلی ما مثال این زبان این زبان از عقل دارد این بیان تو مثال شادی و ما خنده‌ایم که نتیجه‌ی شادی فرخنده‌ایم جنبش ما هر دمی خود اشهدست که گواه ذوالجلال سرمدست گردش سنگ آسیا در اضطراب اشهد آمد بر وجود جوی آب ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من بنده نشکیبد ز تصویر خوشت هر دمت گوید که جانم مفرشت هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا پیش چوپان و محب خود بیا تا شپش جویم من از پیراهنت چارقت دوزم ببوسم دامنت کس نبودش در هوا و عشق جفت لیک قاصر بود از تسبیح و گفت عشق او خرگاه بر گردون زده جان سگ خرگاه آن چوپان شده چونک بحر عشق یزدان جوش زد بر دل او زد ترا بر گوش زد آه از این زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد سگ نه‌ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب تو سال و حاجتی دلبر جواب هر سال چون جواب آید فنا گردد سال اندر جواب از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ام الکتاب صومعه‌ی عیسیست خوان اهل دل هان و هان ای مبتلا این در مهل جمع گشتندی ز هر اطراف خلق از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق بر در آن صومعه‌ی عیسی صباح تا بدم اوشان رهاند از جناح او چو فارغ گشتی از اوراد خویش چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش جوق جوقی مبتلا دیدی نزار شسته بر در در امید و انتظار گفتی ای اصحاب آفت از خدا حاجت این جملگانتان شد روا هین روان گردید بی رنج و عنا سوی غفاری و اکرام خدا جملگان چون اشتران بسته‌پای که گشایی زانوی ایشان برای خوش دوان و شادمانه سوی خان از دعای او شدندی پا دوان آزمودی تو بسی آفات خویش یافتی صحت ازین شاهان کیش چند آن لنگی تو رهوار شد چند جانت بی غم و آزار شد ای مغفل رشته‌ای بر پای بند تا ز خود هم گم نگردی ای لوند ناسپاسی و فراموشی تو یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو لاجرم آن راه بر تو بسته شد چون دل اهل دل از تو خسته شد زودشان در یاب و استغفار کن همچو ابری گریه‌های زار کن تا گلستانشان سوی تو بشکفد میوه‌های پخته بر خود وا کفد هم بر آن در گرد کم از سگ مباش با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند که دل اندر خانه‌ی اول ببند آن در اول که خوردی استخوان سخت گیر و حق گزار آن را ممان می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود وز مقام اولین مفلح شود می‌گزندش کای سگ طاغی برو با ولی نعمتت یاغی مشو بر همان در همچو حلقه بسته باش پاسبان و چابک و برجسته باش صورت نقض وفای ما مباش بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش مر سگان را چون وفا آمد شعار رو سگان را ننگ و بدنامی میار بی‌وفایی چون سگان را عار بود بی‌وفایی چون روا داری نمود حق تعالی فخر آورد از وفا گفت من اوفی بعهد غیرنا بی‌وفایی دان وفا با رد حق بر حقوق حق ندارد کس سبق حق مادر بعد از آن شد کان کریم کرد او را از جنین تو غریم صورتی کردت درون جسم او داد در حملش ورا آرام و خو همچو جزو متصل دید او ترا متصل را کرد تدبیرش جدا حق هزاران صنعت و فن ساختست تا که مادر بر تو مهر انداختست پس حق حق سابق از مادر بود هر که آن حق را نداند خر بود آنک مادر آفرید و ضرع و شیر با پدر کردش قرین آن خود مگیر ای خداوند ای قدیم احسان تو آنک دانم وانک نه هم آن تو تو بفرمودی که حق را یاد کن زانک حق من نمی‌گردد کهن یاد کن لطفی که کردم آن صبوح با شما از حفظ در کشتی نوح پیله بابایانتان را آن زمان دادم از طوفان و از موجش امان آب آتش خو زمین بگرفته بود موج او مر اوج که را می‌ربود حفظ کردم من نکردم ردتان در وجود جد جد جدتان چون شدی سر پشت پایت چون زنم کارگاه خویش ضایع چون کنم چون فدای بی‌وفایان می‌شوی از گمان بد بدان سو می‌روی من ز سهو و بی‌وفاییها بری سوی من آیی گمان بد بری این گمان بد بر آنجا بر که تو می‌شوی در پیش همچون خود دوتو بس گرفتی یار و همراهان زفت گر ترا پرسم که کو گویی که زفت یار نیکت رفت بر چرخ برین یار فسقت رفت در قعر زمین تو بماندی در میانه آنچنان بی‌مدد چون آتشی از کاروان دامن او گیر ای یار دلیر کو منزه باشد از بالا و زیر نه چو عیسی سوی گردون بر شود نه چو قارون در زمین اندر رود با تو باشد در مکان و بی‌مکان چون بمانی از سرا و از دکان او بر آرد از کدورتها صفا مر جفاهای ترا گیرد وفا چون جفا آری فرستد گوشمال تا ز نقصان وا روی سوی کمال چون تو وردی ترک کردی در روش بر تو قبضی آید از رنج و تبش آن ادب کردن بود یعنی مکن هیچ تحویلی از آن عهد کهن پیش از آن کین قبض زنجیری شود این که دلگیریست پاگیری شود رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را بلاش در معاصی قبضها دلگیر شد قبضها بعد از اجل زنجیر شد نعط من اعرض هنا عن ذکرنا عیشة ضنک و نجزی بالعمی دزد چون مال کسان را می‌برد قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد او همی‌گوید عجب این قبض چیست قبض آن مظلوم کز شرت گریست چون بدین قبض التفاتی کم کند باد اصرار آتشش را دم کند قبض دل قبض عوان شد لاجرم گشت محسوس آن معانی زد علم غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ غصه بیخست و بروید شاخ بیخ بیخ پنهان بود هم شد آشکار قبض و بسط اندرون بیخی شمار چونک بیخ بد بود زودش بزن تا نروید زشت‌خاری در چمن قبض دیدی چاره‌ی آن قبض کن زانک سرها جمله می‌روید ز بن بسط دیدی بسط خود را آب ده چون بر آید میوه با اصحاب ده قبله امروز جز شهنشه نیست هر که آید به در بگو ره نیست عذر گو وز بهانه آگه باش همه خفتند و یک کس آگه نیست نگذارد نه کوته و نه دراز آتشی کو دراز و کوته نیست در چه طبع تو خیالاتست یوسفی بی‌خیال در چه نیست چون که گندم رسید مغز آکند همره ماست و همره که نیست پاره پاره کند یکایک را عشق آن یک که پاره ده نیست گه گهی می‌کشند گوش تو را سوی آن عالمی که گه گه نیست شمس تبریز شاه ترکانست رو به صحرا که شه به خرگه نیست بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم رو، مسلم تراست بی‌کاری چونک اندر عنایت یاری نقش را کار نیست پیش قلم آن قلم را چه حاجت از یاری؟ همچو بت باش پیش آن بتگر که همه نقش و رنگ ازو داری گر بپرسد، چه صورتت باید؟ گو: « همان صورتی که بنگاری » گر مرا تن کنی، تو جان منی ور مرا دل کنی، تو دلداری لطف گل، خار را تو می‌بخشی چه کند شاخ خار، جز خاری؟ باده ده، باده خواهمان کردی که حرامست با تو هشیاری دست گیرید و بدستم می گلفام دهید باده‌ی پخته بدین سوخته‌ی خام دهید چون من از جام می و میکده بدنام شدم قدحی می بمن می کش بدنام دهید تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند سوی رندان در میکده پیغام دهید گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست قدحی باده بدان سرو گلندام دهید چو از این پسته و بادام ندیدم کامی کام جان من از آن پسته و بادام دهید تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید چهره‌ی ازرق خواجو چو ز می خمری شد جامه از وی بستانید و بدو جام دهید بیچاره دلم که نرگس مستش صد توبه به یک کرشمه بشکستش از شوق رخش چو مست شد چشمش از من چه عجب اگر شوم مستش دست‌آویزی شگرف می‌بینم هفتاد و دو فرقه را خم شستش خورشید که دست برد در خوبی نتواند ریخت آب بر دستش چون ماه که رخش حسن می‌تازد صد غاشیه‌کش به دلبری هسش صد جان باید به هر دمم تا من بر فرق کنم نثار پیوستش جانا دل من که مرغ دام توست از دام تو دست کی دهد جستش عقلی که گره‌گشای خلق آمد سودای رخ تو رخت بربستش عطار به تحفه گر فرستد جان فریاد همی کند که مفرستش به نام نقشبندی لوح هستی که بر ما فرض کرد ایزد پرستی خرد را با کفایت کرد خرسند سخن را با معانی داد پیوند دو دل را کو به پیوند آشنا کرد به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد و گر خواهد دو تن را نام فراهم به صد زنجیر نتوان بست با هم چو تقدیر است ما را قطع پیوند رضا دادم به تقدیر خداوند چو وقت آید که این غم بر سر آید مراد از بام و بخت از در آید تو نیز ای دوست کازار منت خوست چو روزی باشدم روزی شوی دوست ز دوریت ار چه دورم از همه کام چو افتاده است می سازم به ناکام فرستادی به سوی من نهانی سوادی پر از آب زندگانی مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز امید مرده در تن زنده شد باز دران پرسش که از یار کهن بود فراوان ز آرزومندی سخن بود شدم زانگونه با دولت هم آغوش که خود را کردم از دولت فراموش کنیز اویم ار دارد عزیزم وگر خواهد گذارد هم کنیزم امید از دوستی ما را چنان بود که خواهم با تو دائم هم عنان بود ز آمیزش که دارد نور با نور نخواهی بودن از من یک زمان دور گمان نفتاد کافتد خار خاری به چشم دوستی زندک غباری یقین شد کان وفا و مهربانی فریبی بود بهر من زیانی و گر نه بر کس این تهمت توان بست که خودمی نوشی و خوانی مرا مست خود از پیمان من بیرون نهی گام مرا بر عکس بی پیمان نهی نام کنی خود با هم آغوش دگر خواب دهی گوش من بی خواب را تاب خود اندازی به بازار شکر شور ز خوی تلخ با شیرین کنی زور ز شیرین روزه‌ی مریم کنی بیش پس از شکر گشائی روزه‌ی خویش چو از تنگ شکر برداشتی بند نکردی یاد شیرین شکر خند ز تهمت بی گناهی را منه خار که نه گل دید ازین بستان نه گلزار دلش روزی که پهلوی من آمد نه من خواندم که خود سوی من آمد کنون چندان که می رانم ز پیشش تمنا بیش می‌بینم به خویشش کسی کز بهر من کوشد به جانی گرش ندهم دلی باری زیانی دل او چون مرا میخواهد و بس بلی خواهنده را خواهد همه کس منم هر روز و این شبهای دی جور تو شب خوش خسب ای چون روز من دور من ار صد بار خود را بر تو بندم چو باور نایدت بر خود چه خندم همانم من کت اندر دل یقین است رها کن گو چنین باش ار چنین است چه چاره چون چنین افتاد تقدیر ترا روزی شکر بادا مرا شیر چو نامه حتم شد پیک سبک‌خیز ز شیرین بستد و دادش به پرویز ملک زان گنج گوهر مهر برداشت عبارتهای شیرین در نظر داشت فگنده پیچ پیچ نامه در پیش همی خواند و همی پیچید بر خویش چو در خود خورد شور این سخن را بشورانید غمهای کهن را دلش از شور شیرین بی خبر گشت وزان شوریدگی شوریده برگشت به یاران گفت در یابید کارم کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم نه شیرین باشد از شیرینی کار که شیرین یار و من دور از چنان یار بدان عزم از بساط بزم برخاست جنیبت جست و ساز رفتن آراست از تو بریدن صنما روی نیست زانکه چو رویت به جهان روی نیست تا تو ز کوی تو برون رفته‌ای کوی تو گویی که همان کوی نیست گرچه غمت کرد چو مویی مرا فارغم از عشق تو یک موی نیست روی ترا ماه نگویم از آنک ماه چو آن عارض دلجوی نیست زلف ترا مشک نخوانم از آنک مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست چون لب تو باده‌ی خوش رنگ نه چون رخ تو لاله‌ی خود روی نیست زلف تو چوگان و دلم گوی اوست کیست که چوگان ترا گوی نیست طعنه‌ی بدگوی نباشد زیانش هرکه ورا دلبر بدخوی نیست انوری از خوی بد تست خوار از سخن دشمن بدگوی نیست چنین راند والیس دانا سخن که نوباد شه در جهان کهن به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد چو فرمود سالار گردنکشان که هر کس دهد زانچه دارد نشان چنین گشت بر من به دانش درست که جز آب جوهر نبود از نخست ز جنبش نمودن به جائی رسید کزو آتشی در تخلخل دمید چو آتش برون راند برق از بخار هوائی فرو ماند از او آبدار تکاشف گرفت آب از آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی چو هر جوهر خاص جایی گرفت جهان از طبیعت نوائی گرفت ز لطفی که سر جوش آنجمله بود گره بست گردون و جنبش نمود نیوشاگر این را نخواهد شنید کز آبی چنین پیکر آمد پدید نمودار نطفه بر راستان دلیلی است قطعی بر این داستان هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست گر بساط می و معشوق نباشد به میان به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد که بسی دیده‌ی حسرت نگر از جا برخاست چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست که صف غمزه‌ی او بی‌خبر از جا برخاست ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست با خیال لب شیرین شکر گفتارش هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست ناصرالدین شه منصور که با رایت او آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست مجوش ای فرومایه گر من تو را به شوخی گل هجو بر سر زدم تو را تا ز گمنامی آرم برون به نام تو این سکه بر زر زدم نه از کین به روی تو تیغ آختم نه از دشمنی بر تو خنجر زدم به طبع آزمایی هجا گفتمت پی امتحان تیغ بر خر زدم آوخ آوخ چو من وفاداری در تمنای چون تو خون خواری آوخ آوخ طبیب خون ریزی بر سر زار زار بیماری آن جفاها که کرده‌ای با من نکند هیچ یار با یاری گفتمش قصد خون من داری بی خطا و گناه گفت آری عشق جز بی‌گناه می‌نکشد نکشد عشق او گنه کاری هر زمان گلشنی همی‌سوزم تو چه باشی به پیش من خاری بشکستم هزار چنگ طرب تو چه باشی به چنگ من تاری شهرها از سپاه من ویران تو چه باشی شکسته دیواری گفتمش از کمینه بازی تو جان نبرده‌ست هیچ عیاری ای ز هر تار موی طره تو سرنگون سار بسته طراری گر ببازم وگر نه زین شه رخ ماتم و مات مات من باری آن که نخرید و آن که او بخرید شد پشیمان غریب بازاری و آن که بخرید گوید آن همه را کاش من بودمی خریداری و آن که نخرید دست می‌خاید ناامید و فتاده و خواری فرع بگرفته اصل افکنده جان بداده گرفته مرداری پا بریده به عشق نعلینی سر بداده به عشق دستاری با چنین مشتری کند صرفه از چنین باده مانده هشیاری خر علف زار تن گزید و بماند خر مردار در علف زاری از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند گرچه دل خراب من از می عشق مست شد لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما دل می عشق می‌خورد جام دم نوش می‌زند تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای جمله‌ی پند زاهدان از پس گوش می‌زند ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند جان فرید از بلی مست می الست شد شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند اندر آمد پیش پیغامبر ضریر کای نوابخش تنور هر خمیر ای تو میر آب و من مستسقیم مستغاث المستغاث ای ساقیم چون در آمد آن ضریر از در شتاب عایشه بگریخت بهر احتجاب زانک واقف بود آن خاتون پاک از غیوری رسول رشکناک هر که زیباتر بود رشکش فزون زانک رشک از ناز خیزد یا بنون گنده‌پیران شوی را قما دهند چونک از زشتی و پیری آگهند چون جمال احمدی در هر دو کون کی بدست ای فر یزدانیش عون نازهای هر دو کون او را رسد غیرت آن خورشید صدتو را رسد که در افکندم به کیوان گوی را در کشید ای اختران هم روی را در شعاع بی‌نظیرم لا شوید ورنه پیش نور نم رسوا شوید از کرم من هر شبی غایب شوم کی روم الا نمایم که روم تا شما بی من شبی خفاش‌وار پر زنان پرید گرد این مطار هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید باز مست و سرکش و معجب شوید ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز رو نمایم صبح بهر گوشمال تا نگردید از منی ز اهل شمال ترک آن کن که درازست آن سخن نهی کردست از درازی امر کن گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان گفت که سلطان منم جان گلستان منم حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی نای منی هین مکن از دم هر کس فغان پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد شرم ندارد کسی یاد کند از کهان جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار تار که در زخمه‌ام سست شود بگسلان پشت جهان دیده‌ای روی جهان را ببین پشت به خود کن که تا روی نماید جهان ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ چند چو سایه دوی در پی این دیگران بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان بی‌دلی را بی سبب آزرده گیر خاکساری را به خاک اسپرده گیر خسته‌ای از جور عشقت کشته دان واله‌ای از عشق رویت مرده گیر گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم جانم اندر تن چون خون افسرده گیر چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟ بی‌دلی از غم به جان آزرده گیر برده‌ای، هوش دلم، اکنون مرا نیم جانی مانده وین هم برده گیر گر بخواهی کرد تیمار دلم از غم و تیمار جانم خرده گیر ور عراقی را تو ننوازی کنون عالمی از بهر او آزرده گیر ای کریمی که از نوال کفت کان و دریا همیشه ناله کنند روزی خلق چون مقدر شد به کف دست تو حواله کنند عیش خوش بر دلم حرام شدست بامنش باز می حلاله کنند زر نابم ده ازپی کابینش زانچه از شیشه در پیاله کنند شادزی تا که دایگان فلک در کنارت هزار ساله کنند گفت حمزه چونک بودم من جوان مرگ می‌دیدم وداع این جهان سوی مردن کس برغبت کی رود پیش اژدرها برهنه کی شود لیک از نور محمد من کنون نیستم این شهر فانی را زبون از برون حس لشکرگاه شاه پر همی‌بینم ز نور حق سپاه خیمه در خیمه طناب اندر طناب شکر آنک کرد بیدارم ز خواب آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست امر لا تلقوا بگیرد او به دست و آنک مردن پیش او شد فتح باب سارعوا آید مرورا در خطاب الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا العجل ای حشربینان سارعوا الصلا ای لطف‌بینان افرحوا البلا ای قهربینان اترحوا هر که یوسف دید جان کردش فدی هر که گرگش دید برگشت از هدی مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست پیش ترک آیینه را خوش رنگیست پیش زنگی آینه هم زنگیست آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار روی زشت تست نه رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ از تو رستست ار نکویست ار بدست ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای ور حریر و قزدری خود رشته‌ای دانک نبود فعل همرنگ جزا هیچ خدمت نیست همرنگ عطا مزد مزدوران نمی‌ماند بکار کان عرض وین جوهرست و پایدار آن همه سختی و زورست و عرق وین همه سیمست و زرست و طبق گر ترا آید ز جایی تهمتی کرد مظلومت دعا در محنتی تو همی‌گویی که من آزاده‌ام بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام تو گناهی کرده‌ای شکل دگر دانه کشتی دانه کی ماند به بر او زنا کرد و جزا صد چوب بود گوید او من کی زدم کس را بعود نه جزای آن زنا بود این بلا چوب کی ماند زنا را در خلا مار کی ماند عصا را ای کلیم درد کی ماند دوا را ای حکیم تو به جای آن عصا آب منی چون بیفکندی شد آن شخص سنی یار شد یا مار شد آن آب تو زان عصا چونست این اعجاب تو هیچ ماند آب آن فرزند را هیچ ماند نیشکر مر قند را چون سجودی یا رکوعی مرد کشت شد در آن عالم سجود او بهشت چونک پرید از دهانش حمد حق مرغ جنت ساختش رب الفلق حمد و تسبیحت نماند مرغ را گرچه نطفه‌ی مرغ بادست و هوا چون ز دستت رست ایثار و زکات گشت این دست آن طرف نخل و نبات آب صبرت جوی آب خلد شد جوی شیر خلد مهر تست و ود ذوق طاعت گشت جوی انگبین مستی و شوق تو جوی خمر بین این سببها آن اثرها را نماند کس نداند چونش جای آن نشاند این سببها چون به فرمان تو بود چار جو هم مر ترا فرمان نمود هر طرف خواهی روانش می‌کنی آن صفت چون بد چنانش می‌کنی چون منی تو که در فرمان تست نسل آن در امر تو آیند چست می‌دود بر امر تو فرزند نو که منم جزوت که کردی‌اش گرو آن صفت در امر تو بود این جهان هم در امر تست آن جوها روان آن درختان مر ترا فرمان‌برند کان درختان از صفاتت با برند چون به امر تست اینجا این صفات پس در امر تست آنجا آن جزات چون ز دستت زخم بر مظلوم رست آن درختی گشت ازو زقوم رست چون ز خشم آتش تو در دلها زدی مایه‌ی نار جهنم آمدی آتشت اینجا چو آدم سوز بود آنچ از وی زاد مرد افروز بود آتش تو قصد مردم می‌کند نار کز وی زاد بر مردم زند آن سخنهای چو مار و کزدمت مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت اولیا را داشتی در انتظار انتظار رستخیزت گشت یار وعده‌ی فردا و پس‌فردای تو انتظار حشرت آمد وای تو منتظر مانی در آن روز دراز در حساب و آفتاب جان‌گداز کسمان را منتظر می‌داشتی تخم فردا ره روم می‌کاشتی خشم تو تخم سعیر دوزخست هین بکش این دوزخت را کین فخست کشتن این نار نبود جز به نور نورک اطفا نارنا نحن الشکور گر تو بی نوری کنی حلمی بدست آتشت زنده‌ست و در خاکسترست آن تکلف باشد و روپوش هین نار را نکشد به غیر نور دین تا نبینی نور دین آمن مباش کاتش پنهان شود یک روز فاش نور آبی دان و هم در آب چفس چونک داری آب از آتش مترس آب آتش را کشد کتش بخو می‌بسوزد نسل و فرزندان او سوی آن مرغابیان رو روز چند تا ترا در آب حیوانی کشند مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند لیک ضدانند آب و روغنند هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند احتیاطی کن بهم ماننده‌اند همچنانک وسوسه و وحی الست هر دو معقولند لیکن فرق هست هر دو دلالان بازار ضمیر رختها را می‌ستایند ای امیر گر تو صراف دلی فکرت شناس فرق کن سر دو فکر چون نخاس ور ندانی این دو فکرت از گمان لا خلابه گوی و مشتاب و مران هر کس که در محبت او دم برآورد پای دل از کمند بلاکم برآورد خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه دل را، که پیش عارض او دم برآورد دل در جهان به حلقه ربایی علم شود گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد گر دود زلف از آتش رویش جدا شود آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد جان و دل مرا، که به هم انس یافتند هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد خاک لحد ز گریه‌ی من غم برآورد روزی که زد ز نقطه‌ی خالش دم اوحدی گفتم که: سر به دایره‌ی نم بر آورد از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم وز بخت تیره رای صفایی نیافتم بر رقعه‌ی زمانه قماری نباختم کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم آن شما ندانم و دانم که تا منم کار زمانه را سر و پایی نیافتم سایه است هم‌نشینم و ناله است هم‌دمم بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم از دوستان عهد بسی آزموده‌ام کس را بگاه عهد وفایی نیافتم زین پس برون عالم جویم وفا و عهد کاندر درون عالم جایی نیافتم بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم در بوستان عهد شنیدم که میوهاست جستم به چند سال و گیایی نیافتم زان طبخ‌ها که دیگ سلامت همی پزد خوش‌خوارتر ز فقر ابایی نیافتم بر زخمها که بازوی ایام می‌زند سازنده‌تر ز صبح دوایی یافتم خاقانیا بنال که بر ساز روزگار خوشتر ز ناله‌ی تو نوایی نیافتم اگر خورشید خواهی سایه بگذار چو مادر هست شیر دایه بگذار چو با خورشید هم‌تک می‌توان شد ز پس در تک زدن چون سایه بگذار چو همسایه است با جان تو جانان بده جان و حق همسایه بگذار تو را سرمایه‌ی هستی بلایی است زیانت سود کن سرمایه بگذار چو مردان جوشن و شمشیر برگیر نه‌ای آخر چو زن پیرایه بگذار فلک طشت است و اختر خایه در طشت خیال علم طشت و خایه بگذار فروتر پایه‌ی تو عرش اعلاست تو برتر رو فروتر پایه بگذار فرید از مایه‌ی هستی جدا شد تو هم مردی شو و این مایه بگذار شادمانی گزین و نیک خویی که زمانه وفا نخواهد کرد از سر روزگار گرد برآر پیش از آن کز سرت برآرد گرد ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش راستی را از سهی سروی روانی یافتیم با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم گر چه چون عنقا به قاف عشق کردیم آشیان مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم هر سو مو بر تن خواجو سنانی یافتیم به کویش دوش یا رب یا ربی بود که را یارب ندانم مطلبی بود شب و روزی که در می‌خانه بودیم ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود کسی داند حدیث تلخ کامی که جانش بر لب از شیرین لبی بود نبودم تیره‌روز از عشق آن ماه به چرخم گر فروزان کوکبی بود بهای اشک سیمینم ندانست نمی‌دانم چه سیمین غبغبی بود رخ زیبای او در چنبر زلف تو پنداری قمر در عقربی بود از آن رو کافر عشقم فروغی که عشق اولی تر از هر مذهبی بود ناگه بت من مست به بازار برآمد شور از سر بازار به یکبار برآمد بس دل که به کوی غم او شاد فروشد بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد ممن ز دل و گبر و ز زنار برآمد در کوی خرابات جمالش نظر افگند شور و شغبی از در خمار برآمد در وقت مناجات خیال رخش افروخت فریاد و فغان از دل ابرار برآمد یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت سرمست و خرامان به سر دار برآمد در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد از سوز دلش شعله‌ی انوار برآمد باد در او سر آتش گذری کرد از آتش سوزان گل بی خوار برآمد ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد باد سحر از خاک درش کرد حکایت صد ناله‌ی زار از دل بیمار برآمد کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟ کز بوک و مگر جان خریدار برآمد حلقه‌ی ارواح بینم گرد حلقه‌ی گوش تو آفتاب و ماه بینم حامل شبپوش تو بی‌دلان را نرگس گویای تو خاموش کرد عاشقان را کرد گویا پسته‌ی خاموش تو تلخ نو شیرین‌ترست از شهد و شکر وقت کین چون بود هنگام صلح و وصل رویت نوش تو خواب خرگوش آمد از تو عاشقانت را نصیب زین قبل سخره کند بر شیر و بر خرگوش تو مرغ‌وار اندر هوای تو همی پرد دلم بر امید آنکه سازد آشیان آغوش تو ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم لاجرم در بوته‌ی هجران تو بگداختیم ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم عمری اندر جست‌و جویت دست و پایی می‌زدیم عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم از پی شمس حق و دین دیده گریان ما از پی آن آفتابست اشک چون باران ما کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما هر چه می‌بارید اکنون دیده گریان ما سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود خار و خس پیدا نباشد در گل یک سان ما زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌ای جام می را می‌دهد در دست بادستان ما دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما جان سودا نعره زن‌ها این بتان سیمبر دل گود احسنت عیش خوب بی‌پایان ما خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا چون صفای کوثر و چون چشمه حیوان ما به سر زلف دلربای منی به لب لعل جان‌فزای منی گر ببندد فلک به صد گرهم تو به مویی گره‌گشای منی به بلای جهانت دارم دوست گرچه تو از جهان بلای منی هر کست از گزاف می گوید که تویی کز جهان سزای منی این همه ترهات می‌دانم من برای تو تو برای منی گر نمانم من ای صنم روزی تو که جان منی بجای منی جاودان پادشا شود عطار گر تو گویی که تو گدای منی ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری سوخته باد آینه تا تو در او ننگری جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد در قدح جان من آب کند آذری خار شد این جان و دل در حسد آینه کو چو گلستان شده‌ست از نظر عبهری گم شده‌ام من ز خویش گر تو بیابی مرا زود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری گر تو بیابی مرا از من من را بگو که من آواره‌ای گشته نهان چون پری مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم غمزه جادوش کرد جان مرا ساحری گر تو به عقلی بیا یک نظری کن در او تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی کرد یکی شیوه‌ای شیوه او برتری گر چه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود صورت گوساله‌ای بود دو صد سامری ماهی ترک زبان کرد که گفته‌ست بحر نطق زبان را که تو حلقه برون دری دم زدن ماهیان آب بود نی هوا زانک هوا آتشیست نیست حریف تری بنگر در ماهیی نان وی و رزق او بحر بود پس تو در عشق از او کمتری دام فکندم که تا صید کنم ماهیی صید سلیمان وقت جان من انگشتری این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست از حسد کس مترس در طلب مهتری روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری به وادییی که درو گوی راه سر بینی به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی مساز قبه‌ی زرین که تیز شمشیر است سزای قبه‌ی زرین که بر سپر بینی اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند ز شوق جمله‌ی ذرات در سفر بینی چو کل اصل جهان از یک اصل خاسته‌اند سزد که کل جهان را به یک نظر بینی مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو به هر سویی که روی صد هزار سر بینی نه لحظه‌ای ز همه خفتگان خبر شنوی نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی درین مصیبت و سرگشتگی محال بود که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی ز مهیست داغ بر دل که ندیده‌ام هنوزش ز گلیست خار در کف که نچیده‌ام هنوزش ز لبی است کام جانم چو گلوی شیشه پرخون که به جرئت تخیل نگزیده‌ام هنوزش ز شراب لعل یاری شده مشربم دگرگون که به لب رسیده اما نچشیده‌ام هنوزش به کشاکشم فکنده سر زلف تابداری که به سوی خویش یک مو نگشیده‌ام هنوزش دل پرده سوز دارد هوس لباس دردی که به قد طاقت او نبریده‌ام هنوزش به برم لباس غیرت شده نام خرقه‌ای را که ز جیب تا به دامن ندریده‌ام هنوزش ز دریچه‌ی محبت به دلم فتاده پرتو ز همه جهان فروزی که ندیده‌ام هنوزش همه کس شنیده آمین ز فرشته بر دعائی که ز زیر لب برآن بت ندمیده‌ام هنوزش که ز محتشم رساند به مه من این غزل را که من گدا به خدمت نرسیده‌ام هنوزش سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی از در دل اندرآ تا پیشگاه جان بتاز ذره ذره از وجودم عاشق خورشید توست هین که با خورشید دارد ذره‌ها کار دراز پیش روزن ذره‌ها بین خوش معلق می‌زنند هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز در سماع آفتاب این ذره‌ها چون صوفیان کس نداند بر چه قولی بر چه ضربی بر چه ساز اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز برتر از جمله سماع ما بود در اندرون جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند با ذوق مسکین رستمی بی‌ذوق رستم پرغمی گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند اگر شراب خوری صد جگر کباب شود وگر تو مست شوی عالمی خراب شود ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ ز سوز آتش دل سینه‌ام کباب شود ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور چنان که دست و گریبان بفتاب شود نکوست رشته‌ی زرین مهر و هاله‌ی ماه که این سگان تو را طوق و آن طناب شود اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز که افتاب جمال تو در نقاب شود خوشا در پای او مردن خدایا بخت آنم ده نشان اینچنین بختی کجا یابم نشانم ده نثاری خواهم ای جان آفرین شایسته‌ی پایش پر از نقد وفا و مهر یک گنجینه‌ی جانم ده سخن بسیار و فرصت کم خدایا وصل چون دادی نمی‌بخشی اگر طول زمان طی لسانم ده سگ خواری کش عشقم به گردن طوق خرسندی اگر خوان امیدی گستری یک استخوانم ده من و آزردگی از عشق و عشق چون تویی حاشا گرت باور نمی‌داری به دست امتحانم ده من آن خمخانه پردازم که بدمستی نمی‌دانم الا ای ساقی دوران می از رطل گرانم ده یکی طومار در دست و در او احوال من وحشی اگر فرصت شود گاهی به یار نکته دانم ده تا لعل تو باده داده یاران را بس توبه شکسته توبه کاران را خواهی نرسی به ناامیدی‌ها نومید مکن امیدواران را سر پنجه‌ی عشقت از سر کینه بر خاک نشانده تاج داران را رحمانی خویش را چه خواهی کرد رحم ار نکنی گناه‌کاران را تنها نه مرا به یک نظر کشتی کشتی به نگاه صد هزاران را تا بر لب جام می‌نهادی لب می نشاه فزود می‌گساران را بنمای چو ماه نوخم ابرو بگشای دهان روزه داران را جمعیت طره‌ی پریشانت برده‌ست قرار بی‌قراران را نسرین رخ و بنفشه خطت بی رنگ نموده نوبهاران را آه دل و اشک دیده‌ام دارد خاصیت برق و فیض باران را یک عمر فروغی از غمت جان داد تا یافت مقام جان‌سپاران را نمی‌دانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه ز دور این ناله‌ی ما در دلت دارد اثر یا نه یقین داری که دارم از خیالت پیکری با خود که شب تا صبح دم می‌گردمش بر گرد سر یانه به گوشت هیچ می‌گوید که اینک می‌رسد از پی چو باد صرصر آن دیوانه‌ی صحرا سپر یا نه به خاطر میرسانی هیچ گه کان دشت پیما را به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم ببین خواهد شکستن کوه را صد جا کمر یا نه چو جان را نیست در رفتن توقف هیچ میگوئی که باید بازگشتن بی‌توقف زین سفر یا نه نوشتم نامه وز گمراهی طالع نمی‌دانم که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه‌بر یا نه بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا به بین بر لشگر غم می‌کنم آخر ظفر یا نه یک زمان از غم نیاسایم همی تا که هستم باده پیمایم همی می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک بسته‌ی تقدیر نگشایم همی چند باشم دروفای دلبران چون دمی زیشان نیاسایم همی جان و دل را در هوای مه‌وشان جز غم و تیمار نفزایم همی می‌روم هرجا و می‌جویم مراد عاقبت نومید باز آیم همی ترک من، ای من غلام روی تو جمله ترکان جهان هندوی تو لعل تو شیرین‌تر از آب حیات زان بگو خوشتر چه باشد؟ روی تو خرم آن عاشق، که بیند آشکار بامدادان طلعت نیکوی تو فرخ آن بی‌دل، که یابد هر سحر از گل گلزار عالم بوی تو حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟ و آب حیوان رایگان در جوی تو دل گرفتار کمند زلف تو جان شکار غمزه‌ی جادوی تو غمزه‌ی خونخوار تو کرد آنچه کرد تا چه خواهد کرد با ما خوی تو؟ من چو سر در پای تو انداختم بر سر آیم عاقبت چون موی تو چون دل من در سر زلف تو شد هم شود گه گاه همزانوی تو هم ببیند جان جمال تو عیان چون نهان شد در خم گیسوی تو هم زمان جایی دگر سازی مقام تا نیابد کس نشان و بوی تو هر نفس جایی دگر پی گم کنی تا عراقی ره نیابد سوی تو چون دید پدر به حال فرزند آهی بزد و عمامه بفکند نالید چو مرغ صبحگاهی روزش چو شبی شد از سیاهی گفت ای ورق شکنج دیده چون دفتر گل ورق دریده ای شیفته چند بیقراری وی سوخته چند خامکاری چشم که رسید در جمالت نفرین که داد گوشمالت خون که گرفت گردنت را خار که خلید دامنت را از کار شدی چه کارت افتاد در دیده کدام خارت افتاد شوریده بود نه چون تو بدبخت سختیش رسد نه این چنین سخت مانده نشدی ز غم کشیدن؟ وز طعنه دشمنان شنیدن دل سیر نگستی از ملامت؟ زنده نشدی بدین قیامت؟ بس کن هوسی که پیش بردی کاب من و سنگ خویش بردی در خرگه کار خرده کاری عیبی است بزرگ بی‌قراری عیب ارچه درون پوست بهتر آیینه دوست دوست بهتر آیینه ز روی راستگوئی بنماید عیب تا بشوئی آیینه ز خوب و زشت پاکست این تعبیه خانه زای خاکست بنشین وز دل رها کن این درد آن به که نکوبی آهن سرد گیرم که نداری آن صبوری کز دوست کنی به صبر دوری آخر کم از آنکه گاهگاهی آیی و به ما کنی نگاهی هرکس به هوای دل تکی راند وز بهر گریختن تکی ماند بی‌باده کفایتست مستی بی آرزو آرزو پرستی تو رفته به باد داده خرمن من مانده چنین به کام دشمن تا در من و در تو سکه‌ای هست این سکه بد رها کن از دست تو رود زنی و من زنم ران تو جامه دری و من درم جان عشق ارز تو آتشی برافروخت دل سوخت ترا مرا جگر سوخت نومید مشو ز چاره جستن کز دانه شگفت نیست رستن کاری که نه زو امیدداری باشد سبب امیدواری در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است با دولتیان نشین و برخیز زین بخت گریز پای بگریز آواره مباد دولت از دست چون دولت هست کام دل هست دولت سبب گره گشائیست پیروزه خاتم خدائیست فتحی که بدو جهان گشادند در دامن دولتش نهادند گر صبر کنی به صبر بی‌شک دولت به تو آید اندک اندک دریا که چنین فراخ رویست پالایش قطرهای جویست وان کوه بلند کابرناکست جمع آمده ریزه‌های خاکست هان تانشوی به صابری سست گوهر به درنگ می‌توان جست بیرای مشوی که مرد بی‌رای بی‌پای بود چو کرم بی‌پای روباه ز گرگ بهره زان برد کین رای بزرگ دارد آن خرد دل را به کسی چه بایدت داد کو ناوردت به سالها یاد او بی‌تو چو گل تو پای در گل او سنگ دل و تو سنگ بر دل گر با تو حدیث او بگویند رسوائی کار تو بجویند زهریست به قهر نفس دادن کژدم زده را کرفس دادن مشغول شو ای پسر به کاری تا بگذری از چنین شماری هندو ز چه مغز پیل خارد؟ تا هندوستان به یاد نارد جانی و عزیزتر ز جانی در خانه بمان که خان و مانی از کوه گرفتنت چه خیزد جز آب که آن ز روی ریزد هم سنگ درین رهست و هم چاه می‌دار ز هر دو چشم بر راه مستیز که شحنه در کمین است زنجیر مبر که آهنین است تو طفل رهی و فتنه رهدار شمشیر ببین و سر نگه‌دار پیش‌آر ز دوستان تنی چند خوش باش به رغم دشمنی چند مجنون به جواب آن شکرریز بگشاد لب طبرزد انگیز گفت ای فلک شکوه‌مندی بالاترت از فلک بلندی شاه دمن و رئیس اطلال روی عرب از تو عنبربن خال درگاه تو قبله سجودم زنده به وجود تو وجودم خواهم که همیشه زنده مانی خود بی‌تو مباد زندگانی زین پند خزینه‌ای که دادی بر سوخته مرهمی نهادی لیکن چه کنم من سیه روی کافتاده بخودنیم در این کوی زین ره که نه برقرار خویشم دانی نه باختیار خویشم من بسته و بندم آهنین است تدبیر چه سود قسمت اینست این بند به خود گشاد نتوان واین بار زخود نهاد نتوان تنها نه منم ستم رسیده کودیده که صد چو من ندیده سایه نه به خود فتاد در چاه بر اوج به خویشتن نشد ماه از پیکر پیل تا پرمور کس نیست که نیست بر وی این زور سنگ از دل تنگ من بکاهد دلتنگی خویشتن که خواهد بخت بد من مرا بجوید بدبختی را زخود که شوید گر دست رسی بدی در این راه من بودمی آفتاب یا ماه چون کار به اختیار ما نیست به کردن کار کار ما نیست خوشدل نزیم من بلاکش وان کیست که دارد او دل خوش چون برق ز خنده لب ببندم ترسم که بسوزم ار بخندم گویند مرا چرا نخندی گریه است نشان دردمندی ترسم چو نشاط خنده خیزد سوز از دهنم برون گریزد چونک شیر اندر بر خویشش کشید در پناه شیر تا چه می‌دوید چونک در چه بنگریدند اندر آب اندر آب از شیر و او در تافت تاب شیر عکس خویش دید از آب تفت شکل شیری در برش خرگوش زفت چونک خصم خویش را در آب دید مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید در فتاد اندر چهی کو کنده بود زانک ظلمش در سرش آینده بود چاه مظلم گشت ظلم ظالمان این چنین گفتند جمله‌ی عالمان هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر عدل فرمودست بتر را بتر ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی دانک بهر خویش چاهی می‌کنی گرد خود چون کرم پیله بر متن بهر خود چه می‌کنی اندازه کن مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان از نبی ذا جاء نصر الله خوان گر تو پیلی خصم تو از تو رمید نک جزا طیرا ابابیلت رسید گر ضعیفی در زمین خواهد امان غلغل افتد در سپاه آسمان گر بدندانش گزی پر خون کنی درد دندانت بگیرد چون کنی شیر خود را دید در چه وز غلو خویش را نشناخت آن دم از عدو عکس خود را او عدو خویش دید لاجرم بر خویش شمشیری کشید ای بسا ظلمی که بینی در کسان خوی تو باشد دریشان ای فلان اندریشان تافته هستی تو از نفاق و ظلم و بد مستی تو آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی در خود آن بد را نمی‌بینی عیان ورنه دشمن بودیی خود را بجان حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد همچو آن شیری که بر خود حمله کرد چون به قعر خوی خود اندر رسی پس بدانی کز تو بود آن ناکسی شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آنکش دگر کس می‌نمود هر که دندان ضعیفی می‌کند کار آن شیر غلط‌بین می‌کند می‌ببیند خال بد بر روی عم عکس خال تست آن از عم مرم ممنان آیینه‌ی همدیگرند این خبر می از پیمبر آورند پیش چشمت داشتی شیشه‌ی کبود زان سبب عالم کبودت می‌نمود گر نه کوری این کبودی دان ز خویش خویش را بد گو مگو کس را تو بیش ممن ار ینظر بنور الله نبود غیب ممن را برهنه چون نمود چون که تو ینظر بنار الله بدی در بدی از نیکوی غافل شدی اندک اندک آب بر آتش بزن تا شود نار تو نور ای بوالحزن تو بزن یا ربنا آب طهور تا شود این نار عالم جمله نور آب دریا جمله در فرمان تست آب و آتش ای خداوند آن تست گر تو خواهی آتش آب خوش شود ور نخواهی آب هم آتش شود این طلب در ما هم از ایجاد تست رستن از بیداد یا رب داد تست بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای گنج احسان بر همه بگشاده‌ای دارم گنهان ز قطره باران بیش از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش آواز آید که سهل باشد درویش تو در خور خود کنی و ما در خور خویش در خانه خود نشسته بودم دلریش وز بار گنه فگنده بودم سر پیش بانگی آمد که غم مخور ای درویش تو در خور خود کنی و ما در خور خویش شوخی که به دیده بود دایم جایش رفت از نظرم سر و قد رعنایش گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم چندان که زاشک آبله شد بر پایش آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من و دست من و دامن خویش پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض حقا که همین بود و همینست غرض کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض ای بر سر حرف این و آن نازده خط پندار دویی دلیل بعدست بخط در جمله‌ی کاینات بی سهو و غلط یک عین فحسب دان و یک ذات فقط گشتی به وقوف بر مواقف قانع شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع هرگز نشود تا نکنی کشف حجب انوار حقیقت از مطالع طالع کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلبات شوق او مستغرق دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق حقا که به عهدها نیایم بیرون از عهده‌ی حق گزاری یک دمه عشق ما را شده‌است دین و آیین همه عشق بستر همه محنتست و بالین همه عشق سبحان الله رخی و چندین همه حسن انالله دلی و چندین همه عشق خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک هستند پی قطره‌ی آبی غمناک سقای سحاب را بفرما از لطف تا آب زند بر سر این مشتی خاک دامان غنای عشق پاک آمد پاک زآلودگی نیاز با مشتی خاک چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست گر ما و تو در میان نباشیم چه باک گر فضل کنی ندارم از عالم باک ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک روزی صدبار گویم ای صانع پاک مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک یا من بک حاجتی و روحی بیدیک عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک مالی عمل صالح استظهر به الجات علیک واثقا خذ بیدیک بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ آن رو سیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ تا شیر بدم شکار من بود پلنگ پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ شد دست زکار و ماند پا از رفتار این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ آن چشم ببست بی توام دیده به خون و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ پرسید کسی منزل آن مهر گسل گفتم که: دل منست او را منزل گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل درماند کسی که بست در خوبان دل وز مهر بتان نگشت پیوند گسل در صورت گل معنی جان دید و بماند پای دل او تا به قیامت در گل شیدای ترا روح مقدس منزل سودای ترا عقل مجرد محمل سیاح جهان معرفت یعنی دل در بحر غمت دست به سر پای به گل ای عهد تو عهد دوستان سر پل از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل در باغ کجا روم که نالد بلبل بی تو چه کنم جلوه‌ی سرو و سنبل یا قد تو هست آنچه میدارد سرو یا روی تو هست آنچه میدارد گل ای چارده ساله مه که در حسن و جمال همچون مه چارده رسیدی بکمال یا رب نرسد به حسنت آسیب زوال در چارده سالگی بمانی صد سال می‌رست زدشت خاوران لاله‌ی آل چون دانه‌ی اشک عاشقان در مه و سال بنمود چو روی دوست از پرده جمال چون صورت حال من شدش صورت حال هر نعت که از قبیل خیرست و کمال باشد ز نعوت ذات پاک متعال هر وصف که در حساب شرست و وبال دارد به قصور قابلیات مل یا رب به علی بن ابی طالب و آل آن شیر خدا و بر جهان جل جلال کاندر سه مکان رسی به فریاد همه اندر دم نزع و قبر هنگام سال گر با غم عشق سازگار آید دل بر مرکب آرزو سوار آید دل گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل هر جا که وجود کرده سیرست ای دل می‌دان به یقین که محض خیرست ای دل هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود پس شر همه مقتضای غیرست ای دل چندت گفتم که دیده بردوز ای دل در راه بلا فتنه میندوز ای دل اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل در عشق چه به ز بردباری ای دل گویم به تو یک سخن زیاری ای دل هر چند رسد ز یار خواری ای دل زنهار به روی او نیاری ای دل با خود در وصل تو گشودن مشکل دل را به فراق آزمودن مشکل مشکل حالی و طرفه مشکل حالی بودن مشکل با تو، نبودن مشکل با اهل زمانه آشنایی مشکل با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل از جان و جهان قطع نمودن آسان در هم زدن دل به جدایی مشکل بر لوح عدم لوایح نور قدم لایح گردید و نه درین سر محرم حق را مشمر جدا ز عالم زیراک عالم در حق حقست و حق در عالم رنجورم و در دل از تو دارم صد غم بی لعل لبت حریف دردم همه دم زین عمر ملولم من مسکین غریب خواهد شود آرامگهم کوی عدم گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم موجود شوم ز عشق تو من ز عدم جانی دارم ز عشق تو کرده رقم خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم من دانگی و نیم داشتم حبه‌ی کم دو کوزه نبید خریده‌ام پاره‌ی کم بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم تا کی گویی قلندری و غم و غم از گردش افلاک و نفاق انجم سر رشته‌ی کار خویشتن کردم گم از پای فتاده‌ام مرا دست بگیر ای قبله‌ی هفتم ای امام هشتم هم در ره معرفت بسی تاخته‌ام هم در صف عالمان سر انداخته‌ام چون پرده ز پیش خویش برداشته‌ام بشناخته‌ام که هیچ نشناخته‌ام حک کردنی است آنچه بنگاشته‌ام افگندنی است آنچه برداشته‌ام باطل بودست آنچه پنداشته‌ام حاصل که به هرزه عمر بگذاشته‌ام بستم دم مار و دم عقرب بستم نیش و دمشان بیکدگر پیوستم شجن قرنین قرنین خواندم بر نوح نبی سلام دادم رستم گر من گنه جمله جهان کردستم عفو تو امیدست که گیرد دستم گفتی که به روز عجز دستت گیرم عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم تب را شبخون زدم در آتش کشتم یک چند به تعویذ کتابش کشتم بازش یک بار در عرق کردم غرق چون لشکر فرعون در آبش کشتم دیریست که تیر فقر را آماجم بر طارم افلاک فلاکت تاجم یک شمه ز مفلسی خود برگویم چندانکه خدا غنیست من محتاجم هر چند به صورت از تو دور افتادم زنهار مبر ظن که شدی از یادم در کوی وفای تو اگر خاک شوم زانجا نتواند که رباید بادم دی بر سر گور ذله غارت گردم مر پاکان را جنب زیارت کردم شکرانه‌ی آنکه روزه خوردم رمضان در عید نماز بی طهارت کردم یا رب من اگر گناه بی حد کردم دانم به یقین که بر تن خود کردم از هرچه مخالف رضای تو بود برگشتم و توبه کردم و بد کردم تا چند به گرد سر ایمان گردم وقتست کز افعال پشیمان گردم خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب کافرتر از آنم که مسلمان گردم عودم چو نبود چوب بید آوردم روی سیه و موی سپید آوردم چون خود گفتی که ناامیدی کفرست فرمان تو بردم و امید آوردم اندوه تو از دل حزین می‌دزدم نامت ز زبان آن و این می‌دزدم می‌نالم و قفل بر دهان می‌فگنم می‌گردیم و خون در آستین می‌دزدم گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم غم سوی تو هرگز گذری می‌نکند آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم اندر طلب یار چو مردانه شدم اول قدم از وجود بیگانه شدم او علم نمی‌شنید لب بر بستم او عقل نمی‌خرید دیوانه شدم آنان که به نام نیک می‌خوانندم احوال درون بد نمی‌دانندم گز زانکه درون برون بگردانندم مستوجب آنم که بسوزانندم چونان شده‌ام که دید نتوانندم تا پیش توای نگار بنشانندم خورشید تویی به ذره من مانندم چون ذره به خورشید همی‌دانندم گر خلق چنانکه من منم دانندم همچون سگ ز در بدر رانندم ور زانکه درون برون بگردانندم مستوجب آنم که بسوزانندم آن دم که حدیث عاشقی بشنودم جان و دل و دیده را به غم فرسودم می‌پنداشتم عاشق و معشوق دواند چون هر دو یکیست من خود احول بودم عمری به هوس باد هوی پیمودم در هر کاری خون جگر پالودم در هر چه زدم دست زغم فرسودم دست از همه باز داشتم آسودم من از تو جدا نبوده‌ام تا بودم اینست دلیل طالع مسعودم در ذات تو ناپدیدم ار معدومم وز نور تو ظاهرم اگر موجودم هرگز نبود شکست کس مقصودم آزرده نشد دلی ز من تا بودم صد شکر که چشم عیب بینم کورست شادم که حسود نیستم محسودم در کوی تو من سوخته دامن بودم وز آتش غم سوخته خرمن بودم آری جانا دوش به بامت بودم گفتی دزدست دزد نبد من بودم در وصل تو پیوسته به گلشن بودم در هجر تو با ناله و شیون بودم گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو ای دوست مگر چشم بدت من بودم یک چند دویدم و قدم فرسودم آخر بی تو پدید نامد سودم تا دست به بیعت وفایت سودم در خانه نشستم و فرو آسودم ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم وز مردن و زیستن تویی مقصودم تو دیر بزی که من برفتم ز میان گر من گویم، ز من تویی مقصودم در خواب جمال یار خود میدیدم وز باغ وصال او گلی می‌چیدم مرغ سحری زخواب بیدارم کرد ای کاش که بیدار نمی‌گردیدم روزی ز پی گلاب می‌گردیدم پژمرده عذار گل در آتش دیدم گفتم که چه کرده‌ای که میسوزندت گفتا که درین باغ دمی خندیدم دیشب که بکوی یار می‌گردیدم دانی که پی چه کار می‌گردیدم قربان خلاف وعده‌اش می‌گشتم گرد سر انتظار می‌گردیدم گر در سفرم تویی رفیق سفرم ور در حضرم تویی انیس حضرم القصه بهر کجا که باشد گذرم جز تو نبود هیچ کسی در نظرم گر دست تضرع به دعا بردارم بیخ و بن کوهها ز جا بردارم لیکن ز تفضلات معبود احد فاصبر صبرا جمیل را بردارم یا رب چو به وحدتت یقین می‌دارم ایمان به تو عالم آفرین می‌دارم دارم لب خشک و دیده‌ی تر بپذیر کز خشک و تر جهان همین می‌دارم از هجر تو ای نگار اندر نارم می‌سوزم ازین درد و دم اندر نرم تا دست به گردن تو اندر نرم آغشته به خون چو دانه اندر نارم از خاک درت رخت اقامت نبرم وز دست غمت جان به سلامت نبرم بردار نقاب از رخ و بنمای جمال تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم آزرده ترم گر چه کم آزار ترم بی یار ترم گر چه وفادار ترم با هر که وفا و صبر من کردم بیش سبحان الله به چشم او خوارترم جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سر کوی دلستان برگیرم چون پرده میان من و دلدار منم برخیزم و خود را ز میان برگیرم ساقی اگرم می ندهی می‌میرم ور ساغر می ز کف نهی می‌میرم پیمانه‌ی هر که پر شود می‌میرد پیمانه‌ی من چو شد تهی می‌میرم نه از سر کار با خلل می‌ترسم نه نیز ز تقصیر عمل می‌ترسم ترسم ز گناه نیست آمرزش هست از سابقه‌ی روز ازل می‌ترسم تا ظن نبری کز آن جهان می‌ترسم وز مردن و از کندن جان می‌ترسم چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو من خویش پرستم و از آن می‌ترسم مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم پیدا و نهان چو شمع در فانوسم القصه درین چمن چو بید مجنون می‌بالم و در ترقی معکوسم عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم در عاشقی و باده پرستی کوشم تا هشیارم نشسته با اغیارم چون بی‌هوشم به یار هم آغوشم یا رب ز گناه زشت خود منفعلم وز قول بد و فعل بد خود خجلم فیضی به دلم ز عالم قدس رسان تا محو شود خیال باطل ز دلم از جمله‌ی دردهای بی درمانم وز جمله‌ی سوز داغ بی پایانم سوزنده‌تر آنست که چون مردم چشم در چشم منی و دیدنت نتوانم زان دم که قرین محنت وافغانم هر لحظه ز هجران به لب آید جانم محروم ز خاک آستانت زانم کز سیل سرشک خود گذر نتوانم یک روز بیوفتی تو در میدانم آن روز هنوز در خم چوگانم گفتی سخنی و کوفتی برجانم آن کشت مرا و من غلام آنم بی‌مهری آن بهانه‌جو می‌دانم بی درد و ستم عادت او می‌دانم جز جور و جفا عادت آن بدخو نی من شیوه‌ی یار خود نکو می‌دانم رویت بینم چو چشم را باز کنم تن دل شودم چو با تویی راز کنم جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی هر جا که به نام خلق آواز کنم بی روی تو رای استقامت نکنم کس را به هوای تو ملامت نکنم در جستن وصل تو اقامت نکنم از عشق تو توبه تا قیامت نکنم از بیم رقیب طوف کویت نکنم وز طعنه‌ی خلق گفتگویت نکنم لب بستم و از پای نشستم اما این نتوانم که آرزویت نکنم با چشم تو یاد نرگس‌تر نکنم بی‌لعل تو آرزوی کوثر نکنم گر خضر به من بی تو دهد آب حیات کافر باشم که بی تو لب تر نکنم با درد تو اندیشه‌ی درمان نکنم با زلف تو آرزوی ایمان نکنم جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد اندیشه‌ی جان برای جانان نکنم عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم نامت برم ار خیزم اگر بنشینم با یاد تو خو کرده‌ام ای دوست چنانک در هرچه نظر کنم ترا می‌بینم آن بخت ندارم که به کامت بینم یا در گذری هم به سلامت بینم وصل تو بهیچگونه دستم ناید نامت بنویسم و به نامت بینم تا بردی ازین دیار تشریف قدوم بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم این قصه مرا کشت که هنگام وداع از دولت دیدار تو گشتم محروم غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم نروم از درگه همچو تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و من هم نروم یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم محتاج برادران و خویشان نشوم بی منت خلق خود مرا روزی ده تا از در تو بر در ایشان نشوم هر چند گهی زعشق بیگانه شوم با عافیت کنشت و همخانه شوم ناگاه پری‌رخی بمن بر گذرد برگردم زان حدیث و دیوانه شوم هیهات که باز بوی می می‌شنوم آوازه‌ی های و هوی و هی می‌شنوم از گوش دلم سر الهی هر دم حق میگوید ولی ز نی می‌شنوم دانی که چها چها چها میخواهم وصل تو من بی سر و پا می‌خواهم فریاد و فغان و ناله‌ام دانی چیست یعنی که ترا ترا ترا می‌خواهم ای دوست طواف خانه‌ات می‌خواهم بوسیدن آستانه‌ات می‌خواهم بی‌منت خلق توشه این ره را می‌خواهم و از خزانه‌ات می‌خواهم نی باغ به بستان نه چمن می‌خواهم نی سرو و نه گل نه یاسمن می‌خواهم خواهم زخدای خویش کنجی که در آن من باشم و آن کسی که من می‌خواهم سرمایه‌ی غم ز دست آسان ندهم دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم از دوست که یادگار دردی دارم آن درد به صد هزار درمان ندهم در کوی تو سر در سر خنجر بنهم چون مهره‌ی جان عشق تو در بر بنهم نامردم اگر عشق تو از دل بکنم سودای تو کافرم گر از سر بنهم دارم ز خدا خواهش جنات نعیم زاهد به ثواب و من به امید عظیم من دست تهی میروم او تحفه به دست تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم نی نی غلطم که صفحه‌ای بود از سیم مشکین رقمش معطر از خلق کریم ما بین دو عین یار از نون تا میم بینی الفی کشیده بر صفحه‌ی سیم نی نی غلطم که از کمال اعجاز انگشت نبیست کرده مه را بدو نیم چون دایره ما ز پوست پوشان توایم در دایره‌ی حلقه بگوشان توایم گر بنوازی زجان خروشان توایم ور ننوازی هم از خموشان توایم هر چند زکار خود خبردار نه‌ایم بیهوده تماشاگر گلزار نه‌ایم بر حاشیه‌ی کتاب چون نقطه‌ی شک بی کارنه‌ایم اگر چه در کار نه‌ایم افسوس که ما عاقبت اندیش نه‌ایم داریم لباس فقر و درویش نه‌ایم این کبر و منی جمله از آنست که ما قانع به نصیب و قسمت خویش نه‌ایم با یاد تو با دیده‌ی تر می‌آیم وز باده‌ی شوق بی‌خبر می‌آیم ایام فراق چون به سرآمده‌است من نیز به سوی تو به سر می‌آیم مادر ره سودای تو منزل کردیم سوزیست در آتشی که در دل کردیم در شهر مرامیان چشم می‌خوانند نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم هر چند که دل به وصل شادان کردیم دیدیم که خاطرت پریشان کردیم خوش باش که ما خوی به هجران کردیم بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم ما طی بساط ملک هستی کردیم بی نقض خودی خداپرستی کردیم بر ما می وصل نیک می‌پیوندد تف بر رخ می که زود مستی کردیم ما با می و مستی سر تقوی داریم دنیی طلبیم و میل عقبی داریم کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست اینست که ما نه دین نه دنیی داریم شمعم که همه نهان فرو می‌گریم می‌خندم و هر زمان فرو می‌گریم چون هیچ کس از گریه من آگه نیست خوش خوش بمیان جان فرو می‌گریم ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم تا سر داریم در غمت دربازیم گر تو سر ما بی سر و سامان داری ماییم و سری در قدمت اندازیم در مصطبها درد کشان ما باشیم بدنامی را نام و نشان ما باشیم از بد بترانی که تو شان می‌بینی چون نیک ببینی بدشان ما باشیم یک جو غم ایام نداریم خوشیم گر چاشت بود شام نداریم خوشیم چون پخته به ما میرسد از مطبخ غیب از کس طمع خام نداریم خوشیم ببرید ز من نگار هم خانگیم بدرید به تن لباس فرزانگیم مجنون به نصیحت دلم آمده‌است بنگر به کجا رسیده دیوانگیم ما قبله‌ی طاعت آن دو رو می‌دانیم ایمان سر زلف مشکبو می‌دانیم با این همه دلدار به ما نیکو نیست ما طالع خویش را نکو می‌دانیم من لایق عشق و درد عشق تو نیم زنهار که هم نبرد عشق تو نیم چون آتش عشق تو بر آرد شعله من دانم و من که مرد عشق تو نیم زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون حدیث پایه‌ی ما هست پیش پستی ماهی چو وقفنامه‌ی دولت قضا به نام تو بنوشت چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف تویی که عرصه‌ی جاهت ندید ننگ تباهی ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی برون نمی‌شود از گوشم آن حدیث و تو دانی حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی و گربها بود آنرا بها پدید نباشد پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی به عون تست پناهم که از عنایت گردون چنانت باد که هرگز به هیچ‌کس نپناهی مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را اثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهی بقات باد که تا مهر آسمان گیه‌گون به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی گران جانی مکن ای یار برگو از آن زلف و از آن رخسار برگو ز باغ جان دو سه گلدسته بربند حکایت‌های آن گلزار برگو ز حسنش گفتنی بسیار داری ملولی گوشه نه بسیار برگو ز یاد دوست شیرینتر چه کار است هلا منشین چنین بی‌کار برگو چه گفتی دی که جوشیده‌ست خونم بیا امروز دیگربار برگو ز یاد عالم غدار بگذر ز لطف عالم الاسرار برگو ز لاف فتنه تاتار کم کن ز ناف آهوی تاتار برگو ز عشق حسن شمس الدین تبریز میان عاشقان آثار برگو لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش گر طره‌ی تو چنبر دل هست پس چرا چندین هزار دل شده پابست چنبرش صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای دست فلک چه‌ها که نیاورد بر سرش اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوش‌اند زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد خورشید را به سایه‌ی چتر معنبرش دل داده‌ام بهای نخستین نگاه او جان را نهاده‌ام ز پی بار دیگرش دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش چو ماهوی دل را برآورد گرد بدانست کو نیست جز یزدگرد بدو گفت بشتاب زین انجمن هم اکنون جدا کن سرش را ز تن و گرنه هم اکنون ببرم سرت نمانم کسی زنده از گوهرت شنیدند ازو این سخن مهتران بزرگان بیدار و کنداوران همه انجمن گشت ازو پر ز خشم زبان پر ز گفتار و پر آب چشم بکی موبدی بود را دوی نام به جان و خرد برنهادی لگام به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد چنان دان که شاهی و پیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری ازین دو یکی را همی‌بشکنی روان و خرد را به پا افگنی نگر تا چه گویی بپرهیز ازین مشو بد گمان با جهان آفرین نخستین ازو بر تو آید گزند به فرزند مانی یکی کشتمند که بارش کبست آید وبرگ خون به زودی سرخویش بینی نگون همی دین یزدان شود زو تباه همان برتو نفرین کند تاج و گاه برهنه شود درجهان زشت تو پسر بدرود بی‌گمان کشت تو یکی دین‌وری بود یزدان پرست که هرگز نبردی به بد کار دست که هرمزد خراد بدنام او بدین اندرون بود آرام او به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد چنین از ره پاک یزدان مگرد همی تیره بینم دل و هوش تو همی خار بینم در آغوش تو تنومند و بی‌مغز و جان نزار همی دود ز آتش کنی خواستار تو را زین جهان سرزنش بینم آز ببر گشتنت گرم و رنج گداز کنون زندگانیت ناخوش بود چو رفتی نشستت در آتش بود نشست او و شهر وی بر پای خاست به ماهوی گفت این دلیری چراست شهنشاه را کارزار آمدی ز خان و ز فغفور یار آمدی ازین تخمه‌ی بی‌کس بسی یافتند که هرگز بکشتنش نشتافتند توگر بنده‌ای خون شاهان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز بگفت این و بنشست گریان به درد پر از خون دل و مژه پر آب زرد چو بنشست گریان بشد مهرنوش پر از درد با ناله و با خروش به ماهوی گفت ای بد بد نژاد که نه رای فرجام دانی نه داد ز خون کیان شرم دارد نهنگ اگر کشته بیند ندرد پلنگ ایا بتر از دد به مهر و به خوی همی گاه شاه آیدت آرزوی چو بر دست ضحاک جم کشته شد چه مایه سپهر از برش گشته شد چو ضحاک بگرفت روی زمین پدید آمد اندر جهان آبتین بزاد آفریدون فرخ نژاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد شنیدی که ضحاک بیدادگر چه آورد از آن خویشتن را به سر برو سال بگذشت ما نا هزار به فرجام کار آمدش خواستار و دیگر که تور آن سرافراز مرد کجا آز ایران و را رنجه کرد همان ایرج پاک دین رابکشت برو گردش آسمان شد درشت منوچهر زان تخمه‌ی آمد پدید شد آن بند بد را سراسر کلید سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی‌آرزو در میان به گفتار گرسیوز افراسیاب ببرد از روان و خرد شرم و آب جهاندار کیخسرو از پشت اوی بیامد جهان کرد پرگفت و گوی نیا را به خنجر به دونیم کرد سرکینه جویان پر از بیم کرد چهارم سخن کین ارجاسپ بود که ریزنده خون لهراسپ بود چو اسفندیار اندر آمد به جنگ ز کینه ندادش زمانی درنگ به پنجم سخن کین هرمزد شاه چو پرویز را گشن شد دستگاه به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد نیا ساید این چرخ گردان ز گرد چو دستش شد او جان ایشان ببرد در کینه را خوار نتوان شمرد تو را زود یاد آید این روزگار به پیچی ز اندیشه‌ی نابکار توزین هرچ کاری پسر بدرود زمانه زمانی همی‌نغنود به پرهیز زین گنج آراسته وزین مردری تاج و این خواسته همی سر به پیچی به فرمان دیو ببری همی راه گیهان خدیو به چیزی که برتو نزیبد همی ندانی که دیوت فریبد همی به آتش نهال دلت را مسوز مکن تیره این تاج گیتی فروز سپاه پراگنده راگرد کن وزین سان که گفتی مگردان سخن ازی در به پوزش برشاه رو چو بینی ورا بندگی ساز نو وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ ز رای و ز پوزش میاسای هیچ کزین بدنشان دو گیتی شوی چو گفتار دانندگان نشنوی چو کاری که امروز بایدت کرد به فردا رسد زو برآرند گرد همی یزدگرد شهنشاه را بتر خواهی ازترک بدخواه را که در جنگ شیرست برگاه شاه درخشان به کردار تابنده ماه یکی یادگاری ز ساسانیان که چون او نبندد کمر بر میان پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر ز نوشین روان شاه تا اردشیر بود اردشیرش بهشتم پدر جهاندار ساسان با داد و فر که یزدانش تاج کیان برنهاد همه شهریارانش فرخ نژاد چو تو بود مهتر به کشور بسی نکرد اینچنین رای هرگز کسی چو بهرام چو بین که سیصد هزار عناندار و بر گستوان ور سوار به یک تیر او پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند چواز رای شاهان سرش سیر گشت سر دولت روشنش زیر گشت فرآیین که تخت بزرگی بجست نبودش سزادست بد را بشست بران گونه برکشته شد زار و خوار گزافه بپرداز زین روزگار بترس از خدای جهان آفرین که تخت آفریدست و تاج و نگین تن خویش بر خیره رسوا مکن که بر تو سر آرند زود این سخن هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست تو بیماری اکنون و ما چون پزشک پزشک خروشان به خونین سرشک تو از بنده‌ی بندگان کمتری به اندیشه‌ی دل مکن مهتری همی کینه با پاک یزدان نهی ز راه خرد جوی تخت مهی شبان زاده را دل پر از تخت بود ورا پند آن موبدان سخت بود چنین بود تابود و این تازه نیست که کار زمانه برانداره نیست یکی رابرآرد به چرخ بلند یکی را کند خوار و زار و نژند نه پیوند با آن نه با اینش کین که دانست راز جهان آفرین همه موبدان تا جهان شد سیاه بر آیین خورشید بنشست ماه به گفتند زین گونه با کینه جوی نبد سوی یک موی زان گفت وگوی چوشب تیره شد گفت با موبدان شمارا بباید شد ای بخردان من امشب بگردانم این با پسر زهر گونه‌یی دانش آرم ببر ز لشگر بخوانیم داننده بیست بدان تا بدین بر نباید گریست برفتند دانندگان از برش بیامد یکی موبد از لشکرش چو بنشست ماهوی با راستان چه بینید گفت اندرین داستان اگر زنده ماند تن یزدگرد ز هر سو برو لشکر آیند گرد برهنه شد این راز من در جهان شنیدند یکسر کهان و مهان بیاید مرا از بدش جان به سر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر چنین داد پاسخ خردمند مرد که این خود نخستین نبایست کرد اگر شاه ایران شود دشمنت ازو بد رسد بی‌گمان برتنت وگر خون او را بریزی بدست که کین خواه او در جهان ایزدست چپ و راست رنجست و اندوه و درد نگه کن کنون تا چه بایدت کرد پسر گفت کای باب فرخنده رای چو دشمن کنی زو بپرداز جای سپاه آید او را ز ما چین و چین به ما بر شود تنگ روی زمین تو این را چنین خردکاری مدان چوچیره شدی کام مردان بران گر از دامن او درفشی کنند تو را با سپاه از بنه برکنند جانا بسوخت جان من از آرزوی تو دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو چندین حجاب و بنده به ره بر گرفته‌ای تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو چون مشک در حجاب شدی در میان جان تا ناقصان عشق نیابند بوی تو گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو در غایت علوی تو ارواح پست شد کو دیده‌ای که در نظر آرد علوی تو در وادی غم تو دل مستمند ما خالی نبود یک نفس از جستجوی تو بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو از بس که انتظار تو کردم به روز و شب عطار را بسوخت دل از آرزوی تو ای می لعل تو کام رندان جعد تو زنجیر پای بندان کفر تو ایمان پاک دینان درد تو درمان دردمندان لعل تو در خون باده نوشان چشم تو در چشم چشم بندان پسته‌ی تنگ تو نقل مستان نرگس مستت بلای رندان تشنه‌ی لعل تو می پرستان کشته‌ی جور تو مستمندان جور کشیدم ولی نه چندین لطف شنیدم ولی نه چندان بر دل خواجو چرا پسندی این همه بیداد ناپسندان دیر خبر یافتی که یار تو گم شد جام جم از دست اختیار تو گم شد خیز دلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد حاصل عمر تو بود یک ورق کام آن ورق از دفتر شمار تو گم شد نقش رخ آرزو به روی که بینی کینه‌ی آرزو نگار تو گم شد از ره چشم و دهان به اشک و به ناله راز برون ده که رازدار تو گم شد چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک میوه‌ی جان از شکوفه‌زار تو گم شد چشم بد مردمت رسید که ناگاه مردم چشم تو از کنار تو گم شد نوبت شادی گذشت بر در امید نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد هر بن مویت غمی و ناله کنان است هر سر مویت که آه یار تو گم شد زخم کنون یافتی ز درد هنوزت نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت بیم رصد چون بری که بار تو گم شد خون خور خاقانیا مخور غم روزی روز به شب کن که روزگار تو گم شد برخیز و بزن یکی نوایی بر یاد وصال دلربایی هین وقت صبوح شد فتوحی هین وقت دعاست الصلایی بگشا سر خنب خسروانی تا خلق زنند دست و پایی صد گون گره است بر دل و نیست جز باده جان گره گشایی از جای ببر به یک قنینه آن را که قرار نیست جایی جز دشت عدم قرارگه نیست چون نیست وجود را وفایی بر سفره خاک تره‌ای نیست هر سوی ز چیست ژاژخایی عالم مردار و عامه چون سگ کی دید ز دست سگ سخایی ساقی درده صلا که چون تو جان‌ها بندید جان فزایی ما چون مس و آهنیم ثابت در حیرت چون تو کیمیایی در مغز فکن تو هوی هویی وز خلق برآر های هایی تا روح ز مستی و خرابی نشناسد هجو از ثنایی زین باده چو مست شد فلاطون نشناسد درد از دوایی دردی ده و عقل را چنان کن کو درد نداند از صفایی بر ناطق منطقی فروریز از جام صبوحیان عطایی تا دم نزند دگر نجوید زنبیل و فطیر هر گدایی خامش که تو را مسلم آمد برساختن از عدم بقایی بر گل از عنبر کمندی بسته‌ای گرد ماه از مشک بندی بسته‌ای از لب لعل و دهان تنگ، خوش شکرش بگشوده، قندی بسته‌ای از سر زلف پریشان هر نفس دست و پای مستمندی بسته‌ای هر دم از بهر شکار خاطری زین شوخی بر سمندی بسته‌ای بیدلانی کز تو می‌جستند کام چند را کشتی و چندی بسته‌ای میوه‌ی وصلت به ما مشکل رسد زانکه بر شاخ بلندی بسته‌ای نیست عیبی گر بسوزانی مرا که آتشی اندر سپندی بسته‌ای اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟ چون دل اندر ناپسندی بسته‌ای تا تو بستی بار تبریز، ای پسر بر دلم کوه سهندی بسته‌ای بی روی یار صبر میسر نمی‌شود بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود با او دمی وصال به صد لابه سالها تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم دستم به هیچ چاره‌ی دیگر نمی‌شود افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا از بوی او دماغ معطر نمی‌شود ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود گفتی به صبر کار میسر شود عبید تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود میکشد چرخ ازین زمین و بحار به تف مهر گونه گونه بخار بر هوا چون بخار زور کند جنبش و اضطراب و شور کند کند آنکس که داد دانش داد لقب آن هوای جنبان باد در زمین این بخار هست و دخان نیز در مردم و دگر حیوان به زمستان مسام چون بسته است جنبش این بخار آهسته است لیک چون گاه یخ گداز شود وان مسام گرفته باز شود بر سه قسمت شود بخار زمین گاه جنبیدن از یسار و یمین آنچه بروی زمین حصار کند جنبش او را چو بی‌قرار کند کند آن راه بسته او را کسف تا پدید آورد ز لازل و خسف و آنچه ره یافت در عروق مکان از تری خود وز گرمی کان در صعود و هبوط آب شود مایه‌ی معدن و ذهاب شود و آنچه خارج شود به راه فلک نزد دانا در آن نباشد شک کش گذر یا به زمهریر بود یا سوی آتش اثیر بود بیش ازین جسم را گذر چون نیست این بخار از دو حال بیرون نیست: یا به آتش رسد، شهاب شود ورنه بر گردش از ستبر افتد چون بکوشند ابر و باد به هم بجهد برق و پس بریزد نم ابر از آن باد چون دریده شود غرش رعد از آن شنیده شود هر نمی کو جدا شود ز سحاب آن بخاری بود که گردد آب فصل سردش تگرگ و برف کند روز گرمش به آب صرف کند در هوا غیر ازین نظرها هست در زمین نیز بس اثرها هست پیش آن کو اثر شناس بود آن دگرها برین قیاس بود آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره بیداریم چه دانی، ای خفته‌ای که شبها ننشسته‌ای به حسرت، نشمرده‌ای ستاره جانان اگر نشیند یک بار در کنارم یک باره می‌توانم کردن ز جان کناره گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن پروا ز کس ندارد مست شراب خواره ای تاب داده گیسو حالی است بر دل من از تاب بی حسابت وز پیچ بی شماره آشفتگان عشقت گیرم که جمع گردند جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره ای شه سوار چالاک احوال ما چه دانی کز حالت پیاده غافل بود سواره با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی تسخیر می‌توان کرد شهری به یک اشاره از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره اگر سزای لب تو نبود گفته من برآر سنگ گران و دهان من بشکن چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق پی ادب لب او را فروبرد سوزن دو صد دهان و جهان از برای عز لبت بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن چو تشنه‌ای دود استاخ بر لب دریا نه موج تیغ برآرد ببردش گردن غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون مرا ز دست منه تا سماع گرم بود بکش تو دامن خود از جهان تردامن بلی ز گلشن معنی است چشم‌ها مخمور ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است بر آن فلک نرسیده‌ست آدمی بی‌تن خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد ز گور من شنوی این نوا پس مردن گفت هر مردی که باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان هر درونی که خیال‌اندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد چون سخن در وی رود علت شود تیغ غازی دزد را آلت شود پس جواب او سکوتست و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون تو ز من با حق چه نالی ای سلیم تو بنال از شر آن نفس لیم تو خوری حلوا ترا دنبل شود تب بگیرد طبع تو مختل شود بی گنه لعنت کنی ابلیس را چون نبینی از خود آن تلبیس را نیست از ابلیس از تست ای غوی که چو روبه سوی دنبه می‌روی چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها دام باشد این ندانی تو چرا زان ندانی کت ز دانش دور کرد میل دنبه چشم و عقلت کور کرد حبک الاشیاء یعمیک یصم نفسک السودا جنت لا تختصم تو گنه بر من منه کژ کژ مبین من ز بد بیزارم و از حرص و کین من بدی کردم پشیمانم هنوز انتظارم تا دیم گردد تموز متهم گشتم میان خلق من فعل خود بر من نهد هر مرد و زن گرگ بیچاره اگرچه گرسنست متهم باشد که او در طنطنه‌ست از ضعیفی چون نتواند راه رفت خلق گوید تخمه است از لوت زفت پدید گشت یکی آهوی در این وادی به چشم آتش افکند در همه نادی همه سوار و پیاده طلب درافتادند بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او که هیچ بوی نبردی کسی به استادی لگام‌ها بکشیدند تا که واگردند نمود باز بدیشان فزودشان شادی چو باز حمله بکردند باز تک برداشت که باد در پی او گم کند همی‌بادی بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس ز هم شدند جدا و بکرد وحادی یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط یکی پی بز کوهی و راه بغدادی گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند یکی به طمع در آهو یکی به آزادی جماعتی که بدیشانست میل آن آهو چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی از این جماعت قومی که خاصتر بودند به چشم مست بیاموختشان هم اورادی چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود که اندک اندک گستاخ کردشان هادی به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی به شکل‌های عجایب مثال شیادی ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را چه تاب دارد خود جان آدمیزادی که آسمان و زمین بردرد اگر بیند یکی صفت ز صفت‌های مبدی بادی که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین که او مراست خدیو و مجیر بیدادی ز عشق او نتوانم که توبه آرم من وگر شود به نصیحت هزار عبادی که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف کز او بیابد بنیاد دید بنیادی ایا جمال تو را او جمال داد و نمک ایا کمال تو از رشک او بیفزادی حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی کفیل قافیه عمر سایه‌اش بادا ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد کو بدست و نیست بر راه رشاد شارب خمرست و سالوس و خبیث مر مریدان را کجا باشد مغیث آن یکی گفتش ادب را هوش دار خرد نبود این چنین ظن بر کبار دور ازو و دور از آن اوصاف او که ز سیلی تیره گردد صاف او این چنین بهتان منه بر اهل حق کین خیال تست برگردان ورق این نباشد ور بود ای مرغ خاک بحر قلزم را ز مرداری چه باک نیست دون القلتین و حوض خرد که تواند قطره‌ایش از کار برد آتش ابراهیم را نبود زیان هر که نمرودیست گو می‌ترس از آن نفس نمرودست و عقل و جان خلیل روح در عینست و نفس اندر دلیل این دلیل راه ره‌رو را بود کو بهر دم در بیابان گم شود واصلان را نیست جز چشم و چراغ از دلیل و راهشان باشد فراغ گر دلیلی گفت آن مرد وصال گفت بهر فهم اصحاب جدال بهر طفل نو پدر تی‌تی کند گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند کم نگردد فضل استاد از علو گر الف چیزی ندارد گوید او از پی تعلیم آن بسته‌دهن از زبان خود برون باید شدن در زبان او بباید آمدن تا بیاموزد ز تو او علم و فن پس همه خلقان چو طفلان ویند لازمست این پیر را در وقت پند آن مرید شیخ بد گوینده را آن به کفر و گمرهی آکنده را گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز هین مکن با شاه و با سلطان ستیز حوض با دریا اگر پهلو زند خویش را از بیخ هستی بر کند نیست بحری کو کران دارد که تا تیره گردد او ز مردار شما کفر را حدست و اندازه بدان شیخ و نور شیخ را نبود کران پیش بی حد هرچه محدودست لاست کل شیء غیر وجه الله فناست کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست این فناها پرده‌ی آن وجه گشت چون چراغ خفیه اندر زیر طشت پس سر این تن حجاب آن سرست پیش آن سر این سر تن کافرست کیست کافر غافل از ایمان شیخ کیست مرده بی خبر از جان شیخ جان نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبر جانش فزون جان ما از جان حیوان بیشتر از چه زان رو که فزون دارد خبر پس فزون از جان ما جان ملک کو منزه شد ز حس مشترک وز ملک جان خداوندان دل باشد افزون تو تحیر را بهل زان سبب آدم بود مسجودشان جان او افزونترست از بودشان ورنه بهتر را سجود دون‌تری امر کردن هیچ نبود در خوری کی پسندد عدل و لطف کردگار که گلی سجده کند در پیش خار جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جان جمله چیزها مرغ و ماهی و پری و آدمی زانک او بیشست و ایشان در کمی ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند سوزنان را رشته‌ها تابع بوند این جا کسی است پنهان دامان من گرفته خود را سپس کشیده پیشان من گرفته این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان باغی به من نموده ایوان من گرفته این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل اما فروغ رویش ارکان من گرفته این جا کسی است پنهان مانند قند در نی شیرین شکرفروشی دکان من گرفته جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند سوداگری است موزون میزان من گرفته چون گلشکر من و او در همدگر سرشته من خوی او گرفته او آن من گرفته در چشم من نیاید خوبان جمله عالم بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم تا درد عشق دیدم درمان من گرفته تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی گر گرد درد گردی فرمان من گرفته در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی زین بحر سر برآری مرجان من گرفته بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده پیمانه جام کرده پیمان من گرفته من دامنش کشیده کای نوح روح دیده از گریه عالمی بین طوفان من گرفته تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته تو یار غار وآنگه یاران من گرفته گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر عشاق روح گشته ریحان من گرفته یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته مستان و می‌پرستان میدان من گرفته همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی اشراق نور رویش کیهان من گرفته یاد دارم که روزگاری بود که مرا پیش غمگساری بود با لب یار و در بر دلدار هر زمانیم کار و باری بود جام عیش مرا نه دردی بود گل وصل مرا نه خاری بود ز اهوی شیرگیر روبه‌باز دل بیچاره را شکاری بود گرد آب حیات بر خورشید از خط او بنفشه‌زاری بود همه اسباب عیشم آماده یارب آن خود چه روزگاری بود گر جهان موجها زدی ز اغیار سعدیش بس گزیده یاری بود صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور عده داران رزان را حجله‌ها برساختند هم صبوح عید به کز بهر سنگ انداز عمر روزه‌ی جاوید را روزی مقدر ساختند سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل غلغل حلق صراحی را برابر ساختند بلبله در قلقل آمد قل‌قل ای بلبل نفس تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند آن می و میدان زرین بین که پنداری بهم آتش موسی و گاو سامری در ساختند از مسام گاو زرین شد روان گاورس زر چون صراحی را سر و حلق کبوتر ساختند ریسمان سبحه بگسستند و کستی بافتند گوهر قندیل بشکستند و ساغر ساختند آتش قندیل بنشست آب سبحه هم برفت کاتش و آب از قدح قندیل دیگر ساختند خانه‌ی زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان چون ز غمزه ساقیان زنبور کافر ساختند صحن مجلس در مدور جان نوشین چشمه یافت کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند اوفتان خیزان زمین سرمست شد چون آسمان کز نسیم جرعه خاکش را معنبر ساختند وانکه از روی تواضع پیش روی شاهدان دیده‌ها را جرعه چین خاک اغبر ساختند چون به زر آب قدح کردند مژگان را طلی میخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست اصل آن گوهر کز او شمشیر حیدر ساختند یارب لیل مظلم قد قلت یارب ارحم حتی تجلی الصبح لی فی‌الساترین المعلم جام صبوحی ده قوی چون صبح بنمود از نوی بوئی چو باد عیسوی رنگ چو اشک مریمی هات من الدن دما فاشرب هنیا فی‌الملا فالنفس من قبل الصبی ربت جنانا بالدم خون خورده‌ای نه مه پسر خون رزان می خور دگر کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی عاشق لعل شکربار توام فتنه‌ی زلف نگونسار توام هیچ کارم نیست جز اندوه تو روز و شب پیوسته در کار توام بر من بی دل جهان مفروش از آنک کز میان جان خریدار توام تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام کی من مسکین سزاوار توام گفته‌ای کم گیر جان در عشق من کم گرفتم چون گرفتار توام گر بخواهی ریخت خونم باک نیست من درین خون ریختن یار توام جان من دربند صد اندوه باد گر به جان دربند آزار توام بر دل و جانم مکن زور ای صنم کز دل و جان عاشق زار توام چون پدید آمد رخت از زیر زلف تا بدیدم ناپدیدار توام زلف مشکین برگشای و برفشان کز سر زلف تو عطار توام مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ایست دین احمد را ترهب نیک نیست از ترهب نهی کردست آن رسول بدعتی چون در گرفتی ای فضول جمعه شرطست و جماعت در نماز امر معروف و ز منکر احتراز رنج بدخویان کشیدن زیر صبر منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر خیر ناس آن ینفع الناس ای پدر گر نه سنگی چه حریفی با مدر در میان امت مرحوم باش سنت احمد مهل محکوم باشد گفت عقل هر که را نبود رسوخ پیش عاقل او چو سنگست و کلوخ چون حمارست آنک نانش امنیتست صحبت او عین رهبانیتست زانک غیر حق همه گردد رفات کل آت بعد حین فهو آت حکم او هم حکم قبله‌ی او بود مرده‌اش خوان چونک مرده‌جو بود هر که با این قوم باشد راهبست که کلوخ و سنگ او را صاحبست خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد زین کلوخان صد هزار آفت رسد گفت مرغش پس جهاد آنگه بود کین چنین ره‌زن میان ره بود از برای حفظ و یاری و نبرد بر ره ناآمن آید شیرمرد عرق مردی آنگهی پیدا شود که مسافر همره اعدا شود چون نبی سیف بودست آن رسول امت او صفدرانند و فحول مصلحت در دین ما جنگ و شکوه مصلحت در دین عیسی غار و کوه گفت آری گر بود یاری و زور تا به قوت بر زند بر شر و شور چون نباشد قوتی پرهیز به در فرار لا یطاق آسان بجه گفت صدق دل بباید کار را ورنه یاران کم نیاید یار را یار شو تا یار بینی بی‌عدد زانک بی‌یاران بمانی بی‌مدد دیو گرگست و تو هم‌چون یوسفی دامن یعقوب مگذار ای صفی گرگ اغلب آنگهی گیرا بود کز رمه شیشک به خود تنها رود آنک سنت یا جماعت ترک کرد در چنین مسبع نه خون خویش خورد هست سنت ره جماعت چون رفیق بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق همرهی نه کو بود خصم خرد فرصتی جوید که جامه‌ی تو برد می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای که تواند کردت آنجا نهبه‌ای یا بود اشتردلی چون دید ترس گوید او بهر رجوع از راه درس یار را ترسان کند ز اشتردلی این چنین همره عدو دان نه ولی راه جان‌بازیست و در هر غیشه‌ای آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای راه دین زان رو پر از شور و شرست که نه راه هر مخنث گوهرست در ره این ترس امتحانهای نفوس هم‌چو پرویزن به تمییز سبوس راه چه بود پر نشان پایها یار چه بود نردبان رایها گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط بی ز جمعیت نیابی آن نشاط آنک تنها در رهی او خوش رود با رفیقان سیر او صدتو شود با غلیظی خر ز یاران ای فقیر در نشاط آید شود قوت‌پذیر هر خری کز کاروان تنها رود بر وی آن راه از تعب صدتو شود چند سیخ و چند چوب افزون خورد تا که تنها آن بیابان را برد مر ترا می‌گوید آن خر خوش شنو گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو آنک تنها خوش رود اندر رصد با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود هر نبیی اندرین راه درست معجزه بنمود و همراهان بجست گر نباشد یاری دیوارها کی برآید خانه و انبارها هر یکی دیوار اگر باشد جدا سقف چون باشد معلق در هوا گر نباشد یاری حبر و قلم کی فتد بر روی کاغذها رقم این حصیری که کسی می‌گسترد گر نپیوندد به هم بادش برد حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید پس نتایج شد ز جمعیت پدید او بگفت و او بگفت از اهتزاز بحثشان شد اندرین معنی دراز مثنوی را چابک و دلخواه کن ماجرا را موجز و کوتاه کن بعد از آن گفتش که گندم آن کیست گفت امانت از یتیم بی وصیست مال ایتام است امانت پیش من زانک پندارند ما را متمن گفت من مضطرم و مجروح‌حال هست مردار این زمان بر من حلال هین به دستوری ازین گندم خورم ای امین و پارسا و محترم گفت مفتی ضرورت هم توی بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی ور ضرورت هست هم پرهیز به ور خوری باری ضمان آن بده مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان توسنش سر بستد از جذب عنان چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند چند او یاسین و الانعام خواند بعد در ماندن چه افسوس و چه آه پیش از آن بایست این دود سیاه آن زمان که حرص جنبید و هوس آن زمان می‌گو کای فریادرس کان زمان پیش از خرابی بصره است بوک بصره وا رهد هم زان شکست ابک لی یا باکیی یا ثاکلی قبل هدم البصرة و الموصل نح علی قبل موتی واغتفر لا تنح لی بعد موتی واصطبر ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی بعد طوفان النوی خل البکا آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن آن زمان بایست یاسین خواندن پیش از آنک اشکسته گردد کاروان آن زمان چوبک بزن ای پاسبان ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا بشنو ز آسمان‌ها حی علی الصلا درهای گلستان ز پی تو گشاده‌ایم در خارزار چند دوی ای برهنه پا جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام آن کس که درد داده همو سازدش دوا قدی چو سرو خواهی در باغ عشق رو کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا باغی که برگ و شاخش گویا و زنده‌اند باغی که جان ندارد آن نیست جان فزا ای زنده زاده چونی از گند مردگان خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا عشق است دلاور و فدایی تنهارو و فرد و یک قبایی ای از شش و پنج مهره برده آورده تو نرد دلربایی یکتا شده خوش ز هر دو عالم بربوده ز یک دلان دوتایی آخر تو چه جوهر و چه اصلی ای پاک ز جای از کجایی در عالم کم زنان چه بیشی در خطه دل چه جان فزایی نتوان ز تو عشق صبر کردن صبرا تو در این هوس نشایی نادیده مکن چو دیده‌ای تو بیگانه مرو چو آشنایی تا ما ماییم جمله ابریم بی ظلمت ما مها تو مایی در پای غمش چه دیدی ای جان کاین دست گشاده در دعایی ای دل ز قضا چه رو نمودت کز عشق تو طالب بلایی رفتم بر عشق کاین به چند است گفتا که نباشد این بهایی الا بر شاه شمس تبریز سر پای کنی به سر بیایی مکن، ای شاهد شکر پاره دل و دین را بعشوه آواره یا مگرد آشنای و شوی مکن یا ببیگانه رای و روی مکن زشت باشد که همچو بوالهوسان نان شوهر خوری و کیر کسان بچه از خانه سر بدر داری؟ گر نه سر با کسی دگر داری؟ سر بازی و پای رقاصی چون توان یافت بی‌تن عاصی؟ زلف بشکستن و نهادن خال چون حلالست و نیست بوسه حلال؟ ایزدت داد حسن و زیبایی هم ز ایزد طلب شکیبایی ستر زن طاعتی بزرگ بود سگ به از زن، که او سترگ بود سقف و دیوار و چادر و پرده از پی پوشش تو شد کرده چون تو از پرده روی باز کنی وز در خانه سر فراز کنی پرده در پیش رخ چو می‌بندی نه به ریش جهان همی خندی؟ از چنین حرص و آز دوری به وز هوی و هوس صبوری به چون شد اندر سرت بضاعت شوی گردنی نرم کن به طاعت شوی نانت او میدهد، رضاش بده یا بکن سبلت و سزاش بده تا دگر دل به مهر زن ندهد راه خواری به خویشتن ندهد گرش امروز داری از غم دور دان که فرداش هم تو باشی حور شوی پندت دهد سقط گویی ریش گیری که: چون غلط گویی؟ روزت این کبر و کینه در کالا نیمشب هر دو لنگ در بالا یا ز بالا چو شیر باید بود یا چو روباه زیر باید بود بهر یک شهوت از حرام و حلال چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟ ای ز سودای نیم ساعت کام سر خود را فرو کشیده به دام بسته در پای مال کودک و دخت روی انبان خویش را کیمخت خود نیرزد سه ساله گادن تو رنج یک روز شیر دادن تو شیر اگر دیگری تواند داد از برای تو خود نداند زاد چکنی ده ستیر دوغ و پیاز که دو من شیر داد باید باز؟ هم زنی پیر بود رابعه نیز به نماز و نیاز گشت عزیز نه که هر زن دغا و لاده بود شیر نر نیست، شیر ماده بود مریم از محصنات در بکری چوی بری بد ز عیب بدفکری نام بی‌شوهریش زشت نکرد کز هوا روی در کنشت نکرد طفل گویا و مادر خاموش دل پاکست و نفس پاکی کوش چون بنگشود لب ز حرمت امر آن سه شب در جواب خالد و عمرو گشت پستان شیرش آبستن نه به طفل دگر، به طفل سخن خان زنبور شد شبستانش پر شد از شهد نطق پستانش شهد او شیر گشت و شیر شراب طفل چون خورد مست گشت و خراب نه عجب بودش آن کلام چو شهد زانکه با شیر خورده بد در مهد تا جوانی بستر کوش و نماز که جوانی دگر نیاید باز چون تبه گردد آن لب خندان گرگ باشی و لیک بی‌دندان گرگ در پوستین و یوسف نه جز غم و حسرت و تاسف نه چون شود پشت زن ز پیری خم شهوت و حرص پیرگردد هم جامه دان و به جامه دیبایی مانده سودا و رفته زیبایی بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد دیو را در غراره نتوان کرد عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت و آنک بشد غرق عشق قامت و بالای ماست هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت توی به تو دود شب ز آتش سودای ماست نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌ای خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست اول و پایان راه از اثر پای ماست ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست گر نه کژی همچو چنگ واسطه نای چیست در هوس آن سری اوست که هم پای ماست گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین بازبیاریم زود کان همه کالای ماست میان ما درآ ما عاشقانیم که تا در باغ عشقت درکشانیم مقیم خانه ما شو چو سایه که ما خورشید را همسایگانیم چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم چو عشق عاشقان گر بی‌نشانیم ولیک آثار ما پیوسته توست که ما چون جان نهانیم و عیانیم هر آن چیزی که تو گویی که آنید به بالاتر نگر بالای آنیم تو آبی لیک گردابی و محبوس درآ در ما که ما سیل روانیم چو ما در فقر مطلق پاکبازیم بجز تصنیف نادانی ندانیم آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید از انده به سر مرا گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا گر در کمال فضل بود مرد را خطر چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل این گفته بود گاه جوانی پدر مرا «دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک» این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا با خاطر منور روشنتر از قمر ناید به کار هیچ مقر قمر مرا با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا گر من اسیر مال شوم همچو این و آن اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا اندیشه مر مرا شجر خوب برور است پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا گر بایدت همی که ببینی مرا تمام چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا گیتی سرای رهگذران است ای پسر زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا اندر جهان به دوستی خاندان حق چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا گر من در این سرای نبینم در آن سرای امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟ ای ناکس و نفایه تن من در این جهان همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا من دوستدار خویش گمان بردمت همی جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا گر رحمت خدای نبودی و فضل او افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا اکنون که شد درست که تو دشمن منی نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا خواب و خور است کار توای بی خرد جسد لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا کار خر است سوی خردمند خواب و خور ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا من با تو ای جسد ننشینم در این سرای کایزد همی بخواند به جای دگر مرا آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار گرچه دراز مانم رفته شمر مرا روزی به پر طاعت از این گنبد بلند بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟ ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا قول رسول حق چو درختی است بارور برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟ انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش از جور این گروه خران بازخر مرا دانم که نیست جز که به سوی توای خدا روز حساب و حشر مفر و وزر مرا گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان از خاندان حق مکن زاستر مرا همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا گوئی که حجتی تو و نالی به راه من از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا ای به آرام تو زمین را سنگ وی به اقبال تو زمان را ننگ ای به نزد کفایت تو کفایت باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ ای دو عالم گرفته اندر دست به کمال و صیانت و فرهنگ با مجال سخات هفت اقلیم تنگ میدان بسان هفتو رنگ پر و بال ا زتو یافته رادی فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ از بزرگیست در دماغ تو کبر وز کریمیست در نهاد تو هنگ نه به کبرست حلم تو چو جبال نه به طبعست کبر تو چو پلنگ ای گهر زای بی‌نشیب زوال وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ درد دو عالم همی نگنجی از آنک تو بزرگی و هر دو عالم تنگ به تن و طبع تازه‌ای نه به روح به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ نام تو در ازل نشانه نهاد خوشدلی در مزاج مردم زنگ دور از آن مجلس از حرارت دل آن چنانم که نار با نارنگ گه خروشان چو در نبرد تو نای گاه نالان چو در نبرد تو چنگ گاه در خوی چو اسبت اندر تک گاه در خون چو تیغت اندر جنگ کرده شیران حضرت تو مرا سر زده همچو گاو آب آهنگ گر نیایم به مجلس تو همی از سر عجزدان نه از سر ننگ خود به تو چون رسد رهی که تویی از سنا و بلندی و اورنگ روی تو آفتاب و چشمم درد صدر تو آسمان و پایم لنگ خود شگفتست از آنکه بشکیبد از چنان طلعت و چنان فرهنگ کز پی ضعف دیدگان خفاش نکند با جمال صبح درنگ مرغ عیسی کدام سگ باشد که کند سوی جبرئیل آهنگ کز چنان قلزم آنک روی بتافت چشم بر پشت یافت چون خرچنگ لعل در دست تست خوش می‌باش سنگ اگر نیست خاک بر سنگ چکنی ریش و سبلت مانی چون بدیدی عجایب ارتنگ تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمی‌تابد مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمی‌تابد سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه می‌سازم که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمی‌تابد مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی‌تابد مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی‌گنجد مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمی‌تابد مرا کشتی به تیر غمزه وانگه طره ببریدی مکن، طره مبر کاین قدر ماتم برنمی‌تابد که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی‌تابد ای بسا مخلص که نالد در دعا تا رود دود خلوصش بر سما تا رود بالای این سقف برین بوی مجمر از انین المذنبین پس ملایک با خدا نالند زار کای مجیب هر دعا وی مستجار بنده‌ی ممن تضرع می‌کند او نمی‌داند به جز تو مستند تو عطا بیگانگان را می‌دهی از تو دارد آرزو هر مشتهی حق بفرماید که نه از خواری اوست عین تاخیر عطا یاری اوست حاجت آوردش ز غفلت سوی من آن کشیدش مو کشان در کوی من گر بر آرم حاجتش او وا رود هم در آن بازیچه مستغرق شود گرچه می‌نالد به جان یا مستجار دل شکسته سینه‌خسته گو بزار خوش همی‌آید مرا آواز او وآن خدایا گفتن و آن راز او وانک اندر لابه و در ماجرا می‌فریباند بهر نوعی مرا طوطیان و بلبلان را از پسند از خوش آوازی قفس در می‌کنند زاغ را و چغد را اندر قفس کی کنند این خود نیامد در قصص پیش شاهد باز چون آید دو تن آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن هر دو نان خواهند او زوتر فطیر آرد و کمپیر را گوید که گیر وآن دگر را که خوشستش قد و خد کی دهد نان بل به تاخیر افکند گویدش بنشین زمانی بی‌گزند که به خانه نان تازه می‌پزند چون رسد آن نان گرمش بعد کد گویدش بنشین که حلوا می‌رسد هم برین فن داردارش می‌کند وز ره پنهان شکارش می‌کند که مرا کاریست با تو یک زمان منتظر می‌باش ای خوب جهان بی‌مرادی مومنان از نیک و بد تو یقین می‌دان که بهر این بود خاقانی آن کسان که طریق تو می‌روند زاغند و زاغ را روشن کبک آرزوست بس طفل کارزوی ترازوی زر کند نارنج از آن خرد که ترازو کندز پوست گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی پری به پوست همی دان که بس گران جانی گه شناس قبول از دبور بی‌خبری گه تمیز قبل از دبر نمی‌دانی سخنت را نه عبارت لطیف و نه معنی عروس زشت و حلی دون و لاف لامانی زنی به سخره برآمد به بام گلخن و گفت که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی گرفتمت که هزاران متاع ازین سان هست کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی حدیث بوزنه خواندی و رشم گرد ناو چو طیره گشت کفایت ده خراسانی چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا برای رشم فروشیت کو زبان دانی زبان بران زمانه به گشتن‌اند، مگوی که در زمانه منم هم‌زبان خاقانی سقاطه‌های تو آن است و شعر من این است به تو چه مانم؟ ویحک به من چه می‌مانی قیاس خویش به من کردن احمقی باشد که ابن اربدی امروز تو نه حسانی دلیل حمق تو طعن تو در سنائی بس که احمقی است سر کرده‌های شیطانی مرفق دهم به حضرت صاحب قصیده‌ای خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی از خلق جعفر دومش آفریده حق چون زر جعفری همه موزون و معنوی کز رشک سحرهاش ز حیرت رودبه عجز رای مسیح چون خط ترسا ز کژ روی گر شعر من به شاه رساند که دولتش چون ماه عید قبله‌ی عالم شو از نوی تیغش لباس معجز و ایمان برهنه تن ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی نه چرخ هشت بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی رخ دولت است و فرزین صدر است و شاه شاه فیل و فرس نجوم و سپهر از تهی دوی من بنده را که قائم شطرنج دانشم بر نطع آفرین ز سر خاطر قوی فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست بیدق رموز تازی و معنی پهلوی چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی دولت ستانه بوس درست باد تا به کام صد سال تخم عدل بکاری و بدروی صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک خضری که آب علم ز بحر یقین خوری هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب بر اسمانی و غم اهل زمین خوری بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی در بحر غوطه از پی در ثمین خوری از دست دیو حادثه در تو گریخت دین یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری هستی شکسته‌دل ز شیاطین ولی چه باک چون مومیائی از کف روح الامین خوری آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست گر تو شهاب غصه‌ی دیو لعین خوری در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ آری به دست دیو دریغ نگین خوری در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل تو آفتابی انده صبح پسین خوری نار کلیم و چشمه‌ی خضر است شعر من شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری از ششتر سخا چو طراز شرف دهی از عسکر سخن شکر آفرین خوری دانی حدیث آن زن حلواگر گدای گفتا چنین کنی به مکافا چنین خوری سر انگشت می‌رزد بی‌بی بر من انگشت می‌گزد بی‌بی نای را دشمن است و دف را دوست بر ره دف همی وزد بی‌بی از پی یک نشان دوم جامه لاجوردی همی رزد بی‌بی افتاب است و زهره می‌طلبد در بر مه نمی‌خزد بی‌بی صحن پانید حلقه می‌جوید نیشکر هم نمی‌مزد بی‌بی چشم بد دور نیک طباخ است کفتاب جهان سزد بی‌بی نپزد هیچ قلیه‌ی گزری تابه‌ی شلغمی پزد بی‌بی نیست را بنمود هست و محتشم هست را بنمود بر شکل عدم بحر را پوشید و کف کرد آشکار باد را پوشید و بنمودت غبار چون مناره‌ی خاک پیچان در هوا خاک از خود چون برآید بر علا خاک را بینی به بالا ای علیل باد را نی جز به تعریف دلیل کف همی‌بینی روانه هر طرف کف بی‌دریا ندارد منصرف کف به حس بینی و دریا از دلیل فکر پنهان آشکارا قال و قیل نفی را اثبات می‌پنداشتیم دیده‌ی معدوم‌بینی داشتیم دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید کی تواند جز خیال و نیست دید لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال چون حقیقت شد نهان پیدا خیال این عدم را چون نشاند اندر نظر چون نهان کرد آن حقیقت از بصر آفرین ای اوستاد سحرباف که نمودی معرضان را درد صاف ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود سیم بربایند زین گون پیچ پیچ سیم از کف رفته و کرباس هیچ این جهان جادوست ما آن تاجریم که ازو مهتاب پیموده خریم گز کند کرباس پانصد گز شتاب ساحرانه او ز نور ماهتاب چون ستد او سیم عمرت ای رهی سیم شد کرباس نی کیسه تهی قل اعوذت خواند باید کای احد هین ز نفاثات افغان وز عقد می‌دمند اندر گره آن ساحرات الغیاث المستغاث از برد و مات لیک بر خوان از زبان فعل نیز که زبان قول سستست ای عزیز در زمانه مر ترا سه همره‌اند آن یکی وافی و این دو غدرمند آن یکی یاران و دیگر رخت و مال وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال مال ناید با تو بیرون از قصور یار آید لیک آید تا به گور چون ترا روز اجل آید به پیش یار گوید از زبان حال خویش تا بدینجا بیش همره نیستم بر سر گورت زمانی بیستم فعل تو وافیست زو کن ملتحد که در آید با تو در قعر لحد ماه مجلس خوانمت یا سرو بستان ای پسر میر میران خوانمت یا شاه میدان ای پسر آب حیوان داری اندر در و ور جان ای پسر در و مرجان خوانمت یا آب حیوان ای پسر باغ خندانی به عشرت ماه تابانی به لطف باغ خندان خوانمت یا ماه تابان ای پسر رامش جانی به لطف و فخر حورانی به حسن فخر حوران خوانمت یا رامش جان ای پسر درد و درمانی به غمزه شکر و شهدی به لب شهد و شکر خوانمت یا درد و درمان ای پسر حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید به هر طرف که بگردید رو بگردانید که جان ویست به عالم اگر شما جسمید که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید ندا برآمد امشب که جان کیست فدا بجست جان من از جا که نقد بستانید هزار نکته نبشتست عشق بر رویم ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید شما کشید چنین ساغری که مردانید که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید هواش مرکب تازیست اگر فرومانید چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود چو ماهیید چرا عاشق لب نانید قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست به سنگ بربزنید و تمام برهانید چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید چو خوش باشد که یابد تشنه دیر به گرمای بیابان شربتی سیر حلاوت گیرد از شیرینیش کام جگر آسودگی یابد ز آشام چه خونها خورده باشد دل به صد جوش که ناگه نوش داروئی کند نوش خضر خانی کش از دیوان تقدیر مرادی در زمانی داشت تحریر چو وقت آمد کزان کامش بود بهر بکان آن شربتش روزی شد از دهر گهر سنجی کزین گنجینه‌ی در سفت ز مرد با گهر زینسان کند جفت که آن آشفته دلداده در بند ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند چو تنگ آمد ز خوناب درونی گره زد در درونش اشک خونی به گوش محرمی کرد این گره باز که تا در پیش با نور یزدان راز هران سوزی که در دل داشت مستور بر آن سوزنده روشن کرد چون نور به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع روان شد کرده آتشها به دل جمع شد اندر مجلس بانوی آفاق برون زد شعله‌ی زان دود عشاق به زاری گفت کای در پرده‌ی شاه ز نور خود فگنده پرده بر ماه ز مهر شه بلندت باد پایه ز ظل ایزدت بر فرق سایه کجا شاید که با این بخت شاهی بود فرزندت اندر سینه کاهی؟ تهی دستی بودنی تاجداری که بر کامی نباشد کامگاری مکش بهر برادر زاده، فرزند که آن رسمی، و این جانی است پیوند اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است در انگشت برادر گر خلد خار نه چون انگشت خویشت باشد آزار ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد نه همچون درد چشم خویش باشد مکن چندان برادر زاده را مهر که یک سو تابی از فرزند خود چهر هدف چار است مردان را به یک تیر اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر چو مردی چار خاتم راست در خورد به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟ خصوصا پادشاهان را که بی گفت بیاید هم نسب افزون و هم جفت به خدمت گر قبولی یابد این راز دری از نیک خواهی کرده‌ام باز چو آن خونابه قطره قطره در وجودش چو در و لعل بانو کرد در گوش دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت نهانی جست فرمانی ز درگاه که فرماید قران زهره با ماه ز قصر لعل فرمان داد در حال که آرند آن نگار مشتری فال سبک، فرمان پذیران در دویدند ز کان لعل گوهر بر کشیدند رسانیدند با صد عزت و ناز به رضوان گاه تخت، آن حور طناز خبر دادند عاشق را نهانی که کام دل رسید اکنون تو دانی خضر خان کز چنان کامی خبر یافت خضر گوئی دوباره چشمه دریافت لبش پر خنده چشم از گریه تر هم ز بس شادی شده حیران و در هم در آن فرحت که شد جان نوش یار تنش می‌شد ز جان کهنه پیزار روان شد چو خیال خویش بی‌خویش خیال دوست رهبر کرده در پیش درون شد چون به خلوت گاه دل جوی دویده چار گشتش روی در روی نظرها گرم و جانها در جگر بود خردها مست و دلها بی‌خبر بود چو باز آمد شکیب هر دو لختی عمل پیوند ش بختی به بختی شه گم گشته هوش و یافته جان بخندین خبر تش جانی گروگان نهفته، با درونی خاصه‌ای چند نشست و عقد کابین کرد پیوند ز درج دیده گوهرها برو ریخت نثار از گریه‌ی شادی فرو ریخت چنان شاهی و هوش از وی شده پاک چو درویشی که دری یابد از خاک به شادی با نگار خویش بنشست شده از دست و زلف دوست بر دست دو دل رخت هوس در جان درون برد جدائی از میان زحمت برون برد فرو خفت از دل آتش‌های اندوه فرود آمد ز جان غمهای چون کوه مقابل دل بدل آئینه شد باز ز لب جانها درون سینه شد باز پریروی از برون آلوده‌ی شرم درون سو شعلهای دوستی گرم به سوی شاه خود دزدیده می‌دید گهی پیدا، گهی پوشیده می‌دید رخی اندک به سبزی میل کرده بهاری از کف خضر آب خورده روان سرو تر و سبز و جوان هم ندیده سبزه‌ی و آب روان هم تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن ز سبزی و تری خواهد چکیدن همه طاووس هندی سبز وام است کزان گونه به زیبائی تمام است تذ روان خراسان نغزسانند ولی طاوس هندی را چه مانند؟ پس از دیری که حیرت رخت بر بست هوای دل به عیاری کمر بست درآمد عاشق شوریده مشتاق که تنگش در برآرد چون به غلطاق حریر آبگون کرد از برش دور چو ابر از آفتاب و حله از حور در آویخت چون باز شکاری که آویزد به کبک مرغزاری گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ بسان برگ گل در غنچه‌ی تنگ پس از مهر خزانه دور شد پاس به لل سفتن آمد نوک الماس نمی شد ریسمان را راه در در که در ناسفته بود و ریسمان پر چو در شد در شکوفه شاخ گلگون شکوفه خنده زد با گریه‌ی خون چنان در قفل سیمین شد کلیدش که شد تا پره‌ی دل ناپدیدش به هم لعل و عقیقی داشته جفت عقیق از برمه‌ی یاقوت می‌سفت به چشمه غنچه‌ی نیلوفری تر به صد حیله همی برد اندرون سر چو کرد آن جوهری در گرم خیزی به درج لعل مروارید ریزی خضر سیراب گشت اندر سپاهی چکید آب حیات از کام ماهی چنین بزمی که دل سودای آن داشت مکرر شد که معنی جای آن داشت چو آسود از دو جانب شعله را تاب در آن آسایش آمد هر دو را خواب از آن پس شان نبود از بخت کاری بجز هر لحظه بوسی و کناری ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم وزو، تاراج کردن توده‌ی سیم از این، بستن برو زلف کره گیر وز او گردن در آوردن به زنجیر ازین، ساعد به دست او سپردن و زو، گل دسته‌ی بر دست بردن ز گاه شام تا صبح شب فروز شدی در خوش دلی شبهای‌شان روز نهاده، چون دو گل، روئی به روئی نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی بهم پیوسته اندامی به اندام به آمیزش چو دو می در یکی جام دو مست شوق با هم کرده سر خوش نه تشویشی به جز زلف مشوش چه خوش روزی و فرخ روزگاری که یابد کام دل یاری ز یاری گهی لب بر لبی چون قند ساید به دندان تمنا قند خاید گهی خسپد به شادی دوش با دوش بنفشه در برو نسرین در آغوش کند هر دم نگه بر روی ماهی که یابد جان نو در هر نگاهی ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را بر پرده‌های دنیا بسیار رقص کردیم چابک شوید یاران مر رقص آن جهان را جان‌ها چو می‌برقصد با کندهای قالب خاصه چو بسکلاند این کنده گران را پس ز اول ولادت بودیم پای کوبان در ظلمت رحم‌ها از بهر شکر جان را پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را ما صوفیان راهیم ما طبل خوار شاهیم پاینده دار یا رب این کاسه را و خوان را در کاسه‌های شاهان جز کاسه شست ما نی هر خام درنیابد این کاسه را و نان را از کاسه‌های نعمت تا کاسه ملوث پیش مگس چه فرق است آن ننگ میزبان را وان کس که کس بود او ناخورده و چشیده گه می‌گزد زبان را گه می‌زند دهان را چو آن نامه نزدیک خسرو رسید زپیوستن آگاهی نو رسید به ایرانیان گفت کامروز مهر دگرگونه گردد همی برسپهر زقیصر یک نامه آمد بلند سخن گفتنش سر به سر سودمند همی راه جوید که دیرینه کین ببرد ز روم و ز ایران زمین چنین یافت پاسخ زایرانیان که هرگز نه برخاست کین ازمیان چواین راست گردد بهنگام تو نویسند برتاجها نام تو چوایشان بران گونه دیدند رای بپردخت خسرو زبیگانه جای دوات و قلم خواست وچینی حریر بفرمود تا پیش او شد دبیر یکی نامه بنوشت بر پهلوی برآیین شاهان خط خسروی که پذرفت خسرو زیزدان پاک ز گردنده خورشید تا تیره خاک که تا او بود شاه در پیشگاه ورا باشد ایران و گنج و سپاه نخواهد ز دارندگان باژ روم نه لشکر فرستد بران مرز وبوم هران شارستانی کزان مرز بود اگر چند بیکار و بی‌ارز بود بقیصر سپارد همه یک بیک ازین پس نوشته فرستیم و چک همان نیز دختر کزان مادرست که پاکست وپیوسته‌ی قیصرست بهمداستان پدرخواستیم بدین خواستن دل بیاراستیم هران کس که در بارگاه تواند ازایران و اندر پناه تواند چوگستهم و شاپور و چون اندیان چو خراد بر زین زتخم کیان چو لشکر فرستی بدیشان سپار خرد یافته دختر نامدار بخویشی چنانم کنون باتو من چو از پیش بود آن بزرگ انجمن نخستین کیومرث با جمشید کزو بود گیتی ببیم وامید دگر هرچ هستند ایرج نژاد که آیین و فر فریدون نهاد بدین همنشان تا قباد بزرگ که از داد او خویش بدمیش وگرگ همه کینه برداشتیم از میان یکی گشت رومی و ایرانیان ز قیصر پذیرفتم آن دخترش که از دختران باشد او افسرش ازین بر نگردم که گفتم یکی ز کردار بسیار تا اندکی تو چیزی که گفتی درنگی مساز که بودن درین شارستان شد دراز چو کرد این سخن‌ها برین گونه یاد نوشته بخورشید خراد داد سپهبد چو باد اندر آمد زجای باسپ کمیت اندر آورد پای همی‌تاخت تا پیش قیصر چوباد سخنهای خسرو بدو کرد یاد چو قیصر ازان نامه بگسست بند بدید آن سخنهای شاه بلند بفرمود تا هر که دانا بدند به گفتارها بر توانا بدند به نزدیک قیصر شدند انجمن بپرسید زیشان همه تن بتن که اکنون مر این را چه درمان کنیم ابا شاه ایران چه پیمان کنیم بدین نامه ما بی‌بهانه شدیم همی روم و ایران یگانه شدیم بزرگان فرزانه برخاستند زبان را به پاسخ بیاراستند که ما کهترانیم و قیصر تویی جهاندار با تخت و افسر تویی نگه کن کنون رای و فرمان تو راست ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست چو بشنید قیصر گرفت آفرین بدان نامداران با رای و دین همی‌بود تاشمع گردان سپهر دگرگونه ترشد به آیین و چهر آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید گو برو در پس زانوی سلامت بنشین آن که از دست ملامت به فغان می‌آید کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید حاش لله که من از تیر بگردانم روی گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم از همه خلق جهان می‌آید شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست آتشی هست که دود از سر آن می‌آید چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو در جلوه‌ی تو نازک میان کوشیده بهر من به جان من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری من تیر نازت خورده و گردیده‌ام قربان تو چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیل سوده‌ام بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی روی اشارتها به من از عشوه‌ی پنهان تو کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو ای کرده به خون دشمنان خارالعل در گوش سپر کرده فرمان تو نعل بر کوه و کمر برده به هنگام شکار تیر تو توان از نمر و جان ازو عل ای ذکر تو بر زبان ساهی مشکل درک تو ز فهم متناهی مشکل دانیم که ماهی تو به خوبی، لیکن آن ماه که دیدنش کماهی مشکل امروز که گشت باغ رنگین از گل شد خاک چمن چو نافه‌ی چین از گل بشکفت به صحرا گل مشکین، نه شگفت گر ناله کند بلبل مسکین از گل ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم لعل تو جراحت دل و مرهم هم صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن از بیم رخ تو بر نیارد دم دم بر گل چو نسیم سحری سود قدم پوشیده نقاب غنچه بربود بدم بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست دی گربه‌ی بید پنجه بگشود ز هم از ژاله چو لاله راست لل در کام برخیز و به سوی گل و گلزار خرام تا در ورق جوی ببینی مسطور صد بار که: می‌نیست درین فصل حرام نی بی‌تو مرا قرار باشد یک دم نی سوی منت گذار باشد یک دم هر گه که بخواندمت به کاری باشی پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟ روزی شکن از زلف چو دالت ببرم جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش از بوسه به یک پیاده خالت ببرم دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم اندر تو زنم آتش سودا روزی تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم خواهم که لب باده پرستت بوسم و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم صد نقش چو دستارچه بر آب زدم باشد که چو دستارچه دستت بوسم گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم گفتم که: مگوی راز من با چشمت کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم در چشم منی همیشه ثابت، لیکن ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم هر لحظه به آیین وفا رای کنم خواهم که سر اندر کف آن پای کنم آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا نوریست که بر مردمکش جای کنم پیمانه بده، که مرد پیمانه منم در دام زمانه مرغ این دانه منم زان باده که عقل میبرد جامی ده گو: خلق بدانند که: دیوانه منم تا کی ستم سپهر جافی بینم؟ وین دور مخالف منافی بینم؟ برخیز و روان در لب صافی بنگر تا سرو روان در لب صافی بینم تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم برخیز که راه جست و جویی گیریم در سایه‌ی زهد سرد بودن تا چند؟ وقتست که آفتاب رویی گیریم ما پرتو عکس نور مشکات توییم پروانه‌ی شمع صفت و ذات توییم هستیم ولی بی‌رخ چون خورشیدت پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم روی تو ز حسن لافها زد به جهان لعل تو ز لطف طعنها زد در جان زلف تو چو افتادگیی عادت کرد بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟ ای قاعده‌ی تو مشک در مو بستن پای دل ما به بند گیسو بستن زر خواست و چو زر ندیدن گرهی در هم شدن و گره در ابرو بستن پیش تو نشست و خاست نتوان کردن وز لعل تو باز خواست نتوان کردن چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست خالی که به میل راست نتوان کردن روی من و خاک سر کویت پس ازین حلق من و حلقهای مویت پس ازین در گوش لب تو یک سخن خواهم گفت گر بشنود ار نه من و رویت پس ازین ای روی تو انگشت نمایی از حسن بالای چو سرو تو بلایی از حسن زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید بر قد بلند تو قبایی از حسن ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن وز باده خمار سر و جانم بشکن پیشانی توبه را شکستم ز لبت گر توبه کنم دگر دهانم بشکن نی از تو گذر به هیچ حالی ممکن نی از تو به عمرها وصالی ممکن دیدار تو ممکنست و وصل تو محال انصاف که اینست محالی ممکن هر دم لحد تنگ بگرید بر من وین خاک به صد رنگ بگرید بر من بر سنگ نویسید به زاری حالم تا بشنود و سنگ بگرید بر من ای مهر تو از جهان پذیرفته‌ی من مشتاق تو این دیده‌ی ناخفته‌ی من هر چند جهان ز گفته‌ی من پر شد اکنون به کمال میرسد گفته‌ی من ای شیخ، گران جان چو تنندی منشین زین آب روان بگیر پندی، منشین چون مست شدی از می صافی به قرق بر جان حریفان چو سهندی منشین ای خرمن ماه خوشه‌چین رخ تو خوبی همه در زیر نگین رخ تو خورشید، که پای بر سر چرخ نهاد بوسید هزار پی زمین رخ تو ای گشته‌ی تن من چو خیالی بی‌تو هجر تو مرا کرده به حالی بی‌تو ای ماه دو هفته، رفتی و هست مرا روزی چو شبی، شبی چو سالی بی‌تو دل کیست؟ که او طلب کند یاری تو یا تن ندهد به محنت و خواری تو؟ پرسیده‌ای احوال دلم دوش وزان جان می‌آید به عذر دلداری تو ما را به سرای وصل خویش آری تو بر ما ز لب لعل شکر باری تو پس پرده ز روی خویش برداری تو عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟ یک روز دیار یار بگذارم و رو زین منزل غصه رخت بردارم و رو این مایه خیال او، که در چشم منست با اشک ز دیدگان فرو بارم و رو خالی،که لبت همی بباراید ازو خالیست سیه که شمک میزاید ازو صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت ترسم که دهان تو به تنگ آید ازو گفتم: دلت ار با من شیداست بگو گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست گفتا که: چه دیده‌ای درو؟ راست بگو در زیر دو ابروی کژت پیوسته با چشم تو آن سه خال در یک رسته آن خال که بر گوشه‌ی چشمست ترا نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته ای راه خلل ز چار قسمت بسته داننده ز روح نقش جسمت بسته صندوق طلسم را همی مانی تو صد گنج گشاده در طلسمت بسته ای چرخ ز مهر زیر میغت برده گیتی به ستم اجل، به تیغت برده پرورده به صد ناز جهانت اول و آخر ز جهان به صد دریغت برده ای خط تو گرد لاله وشم آورده سیب زنخت آب ز یشم آورده لعل تو ز من خون جگر کرده طلب دل رفته روان بر سر و چشم آورده ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده جانی داری، به لعل دلخواهش ده خون جگرم برون شود، می‌خواهی ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده داریم ز قدت گلها راست همه دل ماندگیی چند که برجاست همه آن نیز که امروز ز ما کردی یاد تاثیر دعای سحر ماست همه یک شهر بجست و جوی آن دوست همه بگذشته ز مغز و در پی پوست همه گر زانکه طریق طلبش دانستی از خود طلبش داری و خود اوست همه چون دوست نماند دل و جانیم همه چون تن برود روح و روانیم همه گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ عین همه‌ایم، اگر بداینم همه ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه حاصل بجز از گفتی و گویی ز تو نه در هر مویی نشانه‌ای هست از تو آنگاه نشان به هیچ رویی ز تو نه بر برگ گل آن سه خال کانداخته‌ای هندو بچگانند و تو نشناخته‌ای دیدی که به بوی مردمی آمده‌اند بر گوشه‌ی چشم جایشان ساخته‌ای آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و رای بر صحن سرایت به سر آمد، نه به پای چندان که به گرد خویش بر میگردد از بزم تو خوب تر نمی‌بیند جای آن درد، که با پای تو کرد آن چستی در کشتن خصمت ننماید سستی با پای تو این جا سر و پایی گردید تا با سر دشمن تو گیرد کستی در عشق تو از سر بنهادم هستی زین پس من و شوریدگی و سرمستی با روی تو حالی و حدیثی که مراست در نامه نبشتم که زبانم بستی تا با خودی، ای خواجه، خدا چون گردی؟ بیگانه سرشتی آشنا چون گردی؟ جز سایه‌ی خویشتن نمی‌بینی تو ای سایه، ز خورشید جدا چون گردی؟ اقبال سعادت به ازینت بودی گر لذت علم و درد دینت بودی گردون بستی به گوش داریت کمر گر گوش به هر گوشه نشینت بودی آن زلف،که دارد از تو برخورداری ماننده‌ی میغست که بر خورداری کی برخورم از قامت چون سرو تو من کز هر طرفی هزار برخورداری یارا، گر از آن شربت شافی داری یاری دو سه هوشمند کافی داری مادر قرقیم بر لب آب روان برخیز و بیا گر دل صافی داری گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی ترسم رسد از من به تو آهی روزی زیرا که نمیکنی نگاهی روزی گر می‌ندهی دو بوسه هر روز، ای ماه آخر کم از آن که هر به ماهی روزی تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟ زو جان نبری گر ز غمش نگریزی خصمان تو بی‌مرند،در معرضشان آخر به مراغه‌ای چه گرد انگیزی؟ ای خاک تو آب سبزه زار صافی تابوت تو سرو جویبار صافی تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند مانند تو سرو در کنار صافی بد خلق مباش، کز خوش و امانی پیکار مکن کار، که بر جا مانی زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس دلها چو بماند ز تو،تنها مانی تا چند گریزم و به نازم خوانی؟ من فاش گریزم و به رازم خوانی بس دست خجالت چو مگس بر سر خود خواهم زدن آن روز که بازم خوانی صد سال سر خویشتن ار حلق کنی وندر تن خویش خرقه‌ی دلق کنی صد بار ز حق دور کنندت به قفا گر یک سر موی روی در خلق کنی گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟ اندر پی این منصب و این جاه روی؟ تا کی ز برای زر و سیم دنیا بر اسب نشینی، به در شاه روی؟ روزی به سرای وصل راهم ندهی یک بوسه از آن روی چو ماهم ندهی گفتی که: نخواستی ز من هرگز هیچ گر زانکه منت هیچ بخواهم ندهی در صورت آدم ار فرشتست تویی ور آدمی از روح سرشتست تویی گر می‌نبشتست درین دور کسی آن وحی خط و آنکه نبشتست تویی دم با تو زنم، که یار دیرینه تویی کم با تو زنم، که یار دیرینه تویی در عیش قدیم، ار قدمی خواهم زد هم با تو زنم، که یار دیرینه تویی گفتم که: لبت، گفت: شکر می‌گویی گفتم که: رخت، گفت: قمر می‌گویی گفتم که: شنیدم که دهانی داری گفتا که: ز دیده گو، اگر می‌گویی ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش بشکست عهد چون در میخانه دید باز از طعنه رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت از شوق آن حریم ندارد سر حجاز هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز شنیدم که بر لحن خنیاگری به رقص اندر آمد پری پیکری ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش پراگنده خاطر شد و خشمناک یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟ تو را آتش ای یار دامن بسوخت مرا خود به یک‌باره خرمن بسوخت اگر یاری از خویشتن دم مزن که شرک است با یار و با خویشتن چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریده‌ای سر به صحرا نهاد پدر در فراقش نخورد و نخفت پسر را ملامت بکردند و گفت از انگه که یارم کس خویش خواند دگر با کسم آشنایی نماند به حقش که تا حق جمالم نمود دگر هرچه دیدم خیالم نمود نشد گم که روی از خلایق بتافت که گم کرده خویش را باز یافت پراگند گانند زیر فلک که هم دد توان خواندشان هم ملک زیاد ملک چون ملک نارمند شب و روز چون دد ز مردم رمند قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند شیدا و هشیار مست گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز گه آشفته در مجلسی خرقه سوز نه سودای خودشان، نه پروای کس نه در کنج توحیدشان جای کس پریشیده عقل و پراگنده هوش ز قول نصیحتگر آگنده گوش به دریا نخواهد شدن بط غریق سمندر چه داند عذاب الحریق؟ تهیدست مردان پر حوصله بیابان نوردان بی قافله ندارند چشم از خلایق پسند که ایشان پسندیده حق بسند عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنار داران پوشیده دلق پر از میوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیهکار و ازرق رزند بخود سر فرو برده همچون صدف نه مانند دریا برآورده کف نه مردم همین استخوانند و پوست نه هر صورتی جان معنی در اوست نه سلطان خریدار هر بنده‌ای است نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای است اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی چو خرمهره بازار از او پر شدی چو غازی به خود بر نبندند پای که محکم رود پای چوبین ز جای حریفان خلوت سرای الست به یک جرعه تا نفخه‌ی صورمست به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ که پرهیز و عشق آبگینه‌ست و سنگ دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس جوشش خون را ببین از جگر ممنان وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست از بصر پروحل گوهر منظر مپرس چونک بشستی بصر از مدد خون دل مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس رو تو به تبریز زود از پی این شکر را با لطف شمس حق از می و شکر مپرس ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود زاینده و والد شود دور زمان دور زمان لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر پیکان پران آمده از لامکان از لامکان علونا سماء الود من غیر سلم و هل یهتدی نحو السماء النوائب ایعلرا ظلام الکون نور و دادنا و قد جاوز الکونین هذا عجائب فان فارق الایام بین جسومنا فوالله ان القلب ما هو غائب فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب علیکم سلامی من صمیم سریرتی فانی کقلبی او سلامی لائب و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم فقلبی مدا عما خلاکم لنائب حواب لمن قد قال عابد بعله اری البعل قد بالت علیه الثعالب جواب نصیرالدین لیث فضائل اری الود قد بالت علیه الارانب خدمت مولوی، چه صبح و چه شام کرده اندر کتابخانه مقام متعلق دلش به هر ورقی در خیالش، زهر ورق سبقی نه شبش را فروغی از مصباح نه دلش را گشادی از مفتاح نه به جانش، طوالع انوار تافته از مطالع اسرار کرده کشاف، بر دلش مستور نور کشف و شهود ذوق حضور از مقاصد ندیده کسب نجات بی‌خبر از مواقف عرصات از هدایت، فتاده در خذلان و ز بدایت، نهایتش حرمان بی‌فروغ وصول، تیره و تار از فروع و اصول، کرده شعار گرد خانه، کتابهای سره از خری، همچو خشت کرده خره سوی هر خشت از او چو رو کرده در فیضی به رخ برآورده قصر شرع نبی و حکم نبی جز به آن خشتها، نکرده بنی زان به مجلس، زبان چو بگشاید سخنش جمله، قالبی آید صد مجلد، کتاب بگشاده در عذاب مخلد افتاده سر بر اندیشه‌های گوناگون لب پر افسانه، دل پر از افسون این بود سیرت خواص انام چون بود حال عام کالانعام عام را خود، ز شام تا به سحر نیست جز خواب و خورد، کار دگر صلح و جنگش، برای این باشد نام و ننگش، برای این باشد سخن از دخل و خرج، خواند و بس شهوت بطن و فرج راند و بس همتش، نگذرد ز فرج و گلو داند از امر، فانکحوا و کلوا ای صبا با بلبل خوشگوی گوی می‌نماید لاله‌ی خود روی روی صبحدم در باغ اگر دستت دهد خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی هر زمان کز دوستان یاد آورم خون روان گردد ز چشمم جوی جوی ای تن از جان بر دل چون نال نال وی دل از غم بر تن چون موی موی دست آن شمشاد ساغر گیر گیر سوی آن سرو صنوبر پوی پوی حلقه‌های زلفش از گل برفکن دسته‌های سنبل خوش بوی بوی می‌خورد از جام لعلش باده خون می‌برد ز افعی زلفش موی موی حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست ای نصیحت گو بترک گوی گوی چون بوصلت نیست خواجو دسترس باز کن زان دلبر بد خوی خوی ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما از تیغ بی ملاحظه‌ی آه ما بترس اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما در آه ما نهفته خزان و بهار حسن تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری کردست اینچنین و ندیدست گرد ما سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست تا ریختیم با تو، بد افتاد نرد ما وحشی گرفت خاطر ما از حریم دیر رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست الحان بلبل از نفس دوستان توست چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری در دل نیافت راه که آن جا مکان توست هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست از رشک آفتاب جمالت بر آسمان هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست این باد روح پرور از انفاس صبحدم گویی مگر ز طره عنبرفشان توست صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر بینم که دست من چو کمر در میان توست گفتند میهمانی عشاق می‌کنی سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد نورشان می‌شد به سقف لاژورد پیش آن انوار نور روز درد از صلابت نورها را می‌سترد مقصود و مراد کون دیدیم میدان هوس، به پی دویدیم هر پایه کزان بلندتر بود از بخشش حق، بدان رسیدیم چون بوقلمون، به صد طریقت بر اوج هوای دل، تپیدیم رخ بر رخ دلبران نهادیم لحن خوش مطربان شنیدیم در باغ جمال ماهرویان ریحان و گل و بنفشه چیدیم چون ملک بقا نشد میسر زان جمله، طمع از آن بریدیم وز دانه‌ی شغل باز جستیم وز دام عمل، برون جهیدیم رفتیم به کعبه‌ی مبارک در حضرت مصطفی رسیدیم جستیم هزار گونه تدبیر تا تیغ اجل، سپر ندیدیم کردیم به جان و دل تلافی چون دعوت «ارجعی» شنیدیم بیهوده صداع خود ندادیم تسلیم شدیم و وارهیدیم باشد که چه بعد ما عزیزی گوید چه به مشهدش رسیدیم: ایام وفا نکرد با کس در گنبد او نوشته دیدیم در ظل همائی که بر او میل جهانی است مرغان اولی‌الاجنحه را خوش طیرا نیست در حسرت آن طایر بی‌بال و پر ما خوش دل شکن آهنگی و دل گاه فغانیست پر گرم مران ای بت سر کش که به راهت در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نیست برتاب عنان خود ازین راه که رد پی دیوانه‌ی بی دهشت گیرنده عنانیست مستغرق وصل است کسی از تو که او را از وصل و فراق تو نه سود و نه زیانیست تمییز من و غیر حوالت به نظر کن کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست گو قهر به اغیار مکن بهر دل ما آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد جنبش این تیر چه پرزور کمانیست طرز سخن محتشم از غیر مجوئید کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست پیغام آشنا نفس روح پرورست هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای من در میان جمع و دلم جای دیگرست شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر چون هست اگر چراغ نباشد منورست ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان بازآمدی که دیده مشتاق بر درست جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست شب‌های بی توام شب گورست در خیال ور بی تو بامداد کنم روز محشرست گیسوت عنبرینه گردن تمام بود معشوق خوبروی چه محتاج زیورست سعدی خیال بیهده بستی امید وصل هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست زنهار از این امید درازت که در دلست هیهات از این خیال محالت که در سرست ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر ای برون آورده ماه مملکت را از محاق ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک هر که نبود بنده‌ی تو بی‌ریا و بی‌نفاق هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن، حرام هر یکی را زن، شود بی‌هیچ گفتاری، طلاق آسمان نیلگون، زیرش زمین بی‌سکون گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و وثاق آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو، گریبانش فروگیرد خناق ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق برنهادند از تعجب قصه‌ی شاهان به طاق روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق شاد باش و می ستان از رید کان و ساقیان ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان صبح دولت می‌دمد برخیز زین خواب گران بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید ماه می‌جستی ز اقبال آفتابی شد عیان از گشاد بی‌محل تیر تو در صید مراد کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان بزم عشرت گرم گردید از شراب بی‌خمار باغ دولت سبز گردید از بهار بی‌خزان چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش شد برون تاب غریب از رشته‌ی باریک جان از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین اولین دولت نوید خلعت خان زمان خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار شهسوار نام‌دار کامکار کامران عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان گردن افرازنده جمشیدی که منت می‌کشد از کمند انقیادش گردن گردنکشان گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان گردن شیر فلک را بسته از خم کمند کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان پایه‌ای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم آیه‌ای در شان او فرهنگ و استیلا و شان از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا بی‌نفاذ امر او بیرون نیاید از کمان برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان دیده از آلای او بر سده‌ی والای خود خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران هست در آب و گلشن این نشه کز شوکت شود ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان بس که جودش می‌دهد خاک ذخایر را به باد خاک بر سر می‌کند از دست او دریا و کان گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران مهر می‌بوسد به رسم بندگانش آستین چرخ می‌روبد به طرف آستینش آستان رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین می‌برند دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان وی به استدعای فتحت در زوایای زمین سوره‌ی انا فتحنا بر زبان آسمان فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند کار میفرما به این فرمانبران تا می‌توان بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند برگ‌ها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان روی دشمن کز می‌پندار اول سرخ بود خنده‌آور گشته است اکنون به رنگ زعفران دشمنت داد جلادت داد اما در گریز گر به این جلدی بماند می‌شود گیتی‌ستان پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان در فنون حرب چون از آگهان کار بود بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان در حشر گاهی که چون صور قیامت می‌درید بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش گر بگوش رستم دستان رسد این داستان ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل پادشاه نکته پردازان به طبع نکته‌دان گرچه بی‌مهری و مهر خلق عالم با ملوک فرع بی‌لطفی و لطف است آشکارا و نهان من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان نیست ممکن آمدن از عهده‌ی مدحت برون جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی آن دو حالت نیز می‌خواهم ز خلاق جهان تا به آئین که آرم جمله‌ی شاهان را به رشک قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان تا زر بی‌سکه خورشید عالم تاب را حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان باد نقد بی‌غش کامل عیار خسروی سکه‌دار از نام جمشید زمان جمشیدخان از حلاوت‌ها که هست از خشم و از دشنام او می‌ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او دام‌های عشق او گر پر و بالم بسکلد طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او چند پرسی مر مرا از وحشت و شب‌های هجر شب کجا ماند بگو در دولت ایام او خون ما را رنگ خون و فعل می‌آمد از آنک خون‌ها می می‌شود چون می‌رود در جام او وعده‌های خام او در مغز جان جوشان شده عاشقان پخته بین از وعده‌های خام او خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می‌خورند در لقای عاشقان کشته بدنام او آن سگان کوی او شاهان شیران گشته‌اند کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می تو ببین در چشم مستان لطف‌های عام او دست بر رگ‌های مستان نه دلا تا پی بری از دهان آلودگان زان باده خودکام او شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او گرد مه خط معنبر می کشی سر کشانت را به خط در می کشی عاشقانت را به مستی دم به دم خرقه‌ی هستی ز سر بر می کشی بر بتان چین و ترکان چگل از کمال حسن لشکر می کشی جاودانی پای بنهاد از جهان هر که را یک بوسه بر سر می کشی جام می می‌نوشی و بر می زنی وانگهی بر عقل خنجر می کشی بیش شد عطار را اکنون غمت زانکه با او باده کمتر می کشی جشن سده و سال نو و ماه محرم فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود کاین نام بدین معنی او راست مسلم از دیدن او چشم جهان گردد روشن وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم از دیدن او سیر نگردد دل نظار زانست که نظار همی‌نگسلد از هم کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم شاهی که بدین سکه‌ی او بر گه شاهی خود نیست چنو از گه او تا گه آدم بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون این بود همه نهمت سلطان معظم ای خسرو غازی پدر شاه کجایی تا تخت پسر بینی بر جایگه جم گرد آمده بر درگه او از پی خدمت صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم از عدل و ز انصاف جهان را همه هموار چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم نام تو بدو زنده و در خانه‌ی تو سور در خانه‌ی بدخواه تو صد شیون و ماتم فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم آن را که برآورده‌ی تو بود برآورد وز جمله‌ی یاران دگر کرد مقدم آنان که جوانند پسر خواند و برادر پیران و بزرگان سپه را پدر و عم آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم با این هنر و مردی و با این دل و بازو او را به جهان ملک و ولایت نبود کم همواره روان تو ازو باشد خوشنود وین مملکت راست نگیرد به کفش خم بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی از این کرم ایزد کت کرد مکرم آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم از برکت او دولت تو گشت پدیدار از پای سماعیل پدید آمد زمزم در چهره‌ی او روزبهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست آهو بچه کی باشد چون بچه‌ی ضیغم؟ شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت باشند به چشمش همه با گور رمارم شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی از بیم شود موی برو افعی و ارقم هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش آن موسی عمران بود، این عیسی مریم ای بار خدای ملکان همه گیتی ای از ملکان پیش چو از سال محرم جشن سده در مجلس آراسته‌ی تو با شادی چون زیر همی‌سازد با بم جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه آتش به تخش بردی از خانه‌ی چارم چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد آن تو ز می ، وان بداندیش تو از دم دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست چون مخزنه‌ی مشک فروشان شود از شم آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی آنست که امسال عرب وار برآمد آن یار همانست اگر جامه دگر شد آن جامه بدل کرد و دگربار برآمد آن باده همانست اگر شیشه بدل شد بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد شب رفت حریفان صبوحی به کجایید کان مشعله از روزن اسرار برآمد رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید امروز در این لشکر جرار برآمد شمس الحق تبریز رسیدست بگویید کز چرخ صفا آن مه انوار برآمد فقر را در خواب دیدم دوش من گشتم از خوبی او بی‌هوش من از جمال و از کمال لطف فقر تا سحرگه بوده‌ام مدهوش من فقر را دیدم مثال کان لعل تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من بس شنیدم های و هوی عاشقان بس شنیدم بانگ نوشانوش من حلقه‌ای دیدم همه سرمست فقر حلقه او دیدم اندر گوش من بس بدیدم نقش‌ها در نور فقر بس بدیدم نقش جان در روش من از میان جان ما صد جوش خاست چون بدیدم بحر را در جوش من صد هزاران نعره می‌زد آسمان ای غلام همچنان چاووش من اختیار ملوک هفت اقلیم تاج دین خدای ابراهیم باز بر تخت بخت کرد مقام باز در صدر ملک گشت مقیم کرد خالی شهاب کلکش باز فلک ملک را ز دیو رجیم صدر ملکش فلک مسلم کرد تا جهانی بدو کند تسلیم زود کز عدل او صبا و دبور به مشام فلک برند نسیم آنکه قدرش رفیع و رای منیر وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم نه سالش در انتقام درشت نه جوابش در احترام سقیم جودش ار والی جهان گردد ابر نیسان شود هوای عقیم سهمش ار بانگ بر زمانه زند خون شود ژاله‌ی سحاب از بیم گر سموم سیاستش بوزد تشنه میرد در آب ماهی شیم ور نسیم عنایتش بجهد روح یابد ازو عظام رمیم عقل خواندش حکیم بازش گفت حکمت صرف خوانمش نه حکیم دهر گفتش کریم بازش گفت کرم محض گویمش نه کریم کلک او داد نفس انسی را آنچه معلوم کس نشد تعلیم ذهن او داد عقل کلی را آنچه مفهوم کس نشد تفهیم درگذر از طلایه‌ی عزمش کوه دریا بود به عبره سلیم با وقار و سیاستش در ملک آب و آتش بود حرون و حلیم ای به رایت بر آفتاب مزید وی به قدرت بر آسمان تقدیم خردی در کفایت و دانش فلکی در جلالت و تعظیم کوه با حلم تو خفیف و لطیف روح با لطف تو کثیف و جسیم نه به وجود اندرت عطای رکیک نه به طبع اندرت خطال ذمیم بر بقای تو کند تیغ اجل با کمال تو خرد عرش عظیم حرم عدل تو چنان ایمن که جهان را ز فتنه گشت حریم وعده‌ی فضل تو چنان صادق که فلک را به وعده خوانده لیم همتت برتر از حدوث و قدم فکرتت آگه از حدیث و قدیم نفست وارث دعای مسیح قلمت نایب عصای کلیم نوک کلک تو بحر مسجور است واندرو صد هزار در یتیم لوح ذهن تو لوح محفوظست واندرو سعد و نحس هفت اقلیم جز به انگشت ذهن و فطنت تو نشود نقطه قابل تقسیم هرچه معلوم تو فرود تواند کیست برتر ز تو خدای علیم ابر را گر کف تو مایه دهد بشکند پنجه‌ی چنار از سیم معده‌ی آز را به وقت سال نعمتت امتلا دهد ز نعیم جان بدخواه تو به روز اجل عنف تو سرنگون کشد به جحیم آب رفق تو شد شراب طهور آتش کین تو عذاب الیم تیغ کینت نغوذبالله ازو روح را چون بدن زند به دو نیم تا که از روی وضع نقش کنند شین پس از سین و حا فرود از جیم پشت خصمت جو جیم باد و جهان بر دلش تنگتر ز حلقه‌ی میم دولتت را کمال باد قرین مدتت را زمانه باد ندیم کوس تو بر فلک رسیده و باز طبل خصمت بمانده زیر گلیم اختیارات تو چنان مسعود که تولا بدو کند تقویم من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش خویش را غیر مینگار و مران از در خویش سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست سایه‌ها را بنواز و مبر از گوهر خویش سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور برگشا طلعت خورشیدرخ انور خویش ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را انصاف بده آخر با او چه کند یک که زنهار نگهدارید زان غمزه زبان‌ها را کو مست بود خفته از حال همه آگه شطرنج همی‌بازد با بنده و این طرفه کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه او جان بهاران است جان‌هاست درختانش جان‌ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه عاشقی چیست ترک جان گفتن سر کونین بی‌زبان گفتن عشق پی بردن از خودی رستن علم پی کردن از عیان گفتن رازهایی که در دل پر خون است جمله از چشم خون فشان گفتن به زبانی که اشک خونین راست قصه‌ی خون یکان یکان گفتن همچو پروانه پیش آتش عشق حال پیدای خود نهان گفتن عاشق آن است کو چو پروانه می‌تواند به ترک جان گفتن شیر چون می‌گریزد از آتش شیر پروانه را توان گفتن راهرو تا به کی بود سخنت برتر از هفت آسمان گفتن کم نه‌ای از قلم ازو آموز ره سپرده سخن روان گفتن کار کن زانکه بهتر است تو را کار کردن ز کاردان گفتن جان به جانان خود ده‌ای عطار چند از افسانه‌ی جهان گفتن اندر آن رقعه نبشته بود این که برون شهر گنجی دان دفین آن فلان قبه که در وی مشهدست پشت او در شهر و در در فدفدست پشت با وی کن تو رو در قبله آر وانگهان از قوس تیری بر گذار چون فکندی تیر از قوس ای سعاد بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد پس کمان سخت آورد آن فتی تیر پرانید در صحن فضا زو تبر آورد و بیل او شاد شاد کند آن موضع که تیرش اوفتاد کند شد هم او و هم بیل و تبر خود ندید از گنج پنهانی اثر هم‌چنین هر روز تیر انداختی لیک جای گنج را نشناختی چونک این را پیشه کرد او بر دوام فجفجی در شهر افتاد و عوام آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید خاص او بد آن به اخوان کی رسید این ز عشقش خویش در چه می‌کند و آن بکین از بهر او چه می‌کند سفره‌ی او پیش این از نان تهیست پیش یعقوبست پر کو مشتهیست روی ناشسته نبیند روی حور لا صلوة گفت الا بالطهور عشق باشد لوت و پوت جانها جوع ازین رویست قوت جانها جوع یوسف بود آن یعقوب را بوی نانش می‌رسید از دور جا آنک بستد پیرهن را می‌شتافت بوی پیراهان یوسف می‌نیافت و آنک صد فرسنگ زان سو بود او چونک بد یعقوب می‌بویید بو ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب حافظ علمست آنکس نه حبیب مستمع از وی همی‌یابد مشام گرچه باشد مستمع از جنس عام زانک پیراهان بدستش عاریه‌ست چون بدست آن نخاسی جاریه‌ست جاریه پیش نخاسی سرسریست در کف او از برای مشتریست قسمت حقست روزی دادنی هر یکی را سوی دیگر راه نی یک خیال نیک باغ آن شده یک خیال زشت راه این زده آن خدایی کز خیالی باغ ساخت وز خیالی دوزخ و جای گداخت پس کی داند راه گلشنهای او پس کی داند جای گلخنهای او دیدبان دل نبیند در مجال کز کدامین رکن جان آید خیال گر بدیدی مطلعش را ز احتیال بند کردی راه هر ناخوش خیال کی رسد جاسوس را آنجا قدم که بود مرصاد و در بند عدم دامن فضلش بکف کن کوروار قبض اعمی این بود ای شهره‌یار دامن او امر و فرمان ویست نیکبختی که تقی جان ویست آن یکی در مرغزار و جوی آب و آن یکی پهلوی او اندر عذاب او عجب مانده که ذوق این ز چیست و آن عجب مانده که این در حبس کیست هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست هین چرا زردی که اینجا صد دواست همنشینا هین در آ اندر چمن گوید ای جان من نیارم آمدن باده بده ساقیا عشوه و بادم مده وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده باده از آن خم مه پر کن و پیشم بنه گر نگشایم گره هیچ گشادم مده چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر باده نخواهم دگر مست فتادم مده چاکر خنده توام کشته زنده توام گر نه که بنده توام باده شادم مده فتنه به شهر توام کشته قهر توام گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده صدقه از آن لعل کان بخش بر این پرزیان ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده پس عروسی خواست باید بهر او تا نماید زین تزوج نسل رو گر رود سوی فنا این باز باز فرخ او گردد ز بعد باز باز صورت او باز گر زینجا رود معنی او در ولد باقی بود بهر این فرمود آن شاه نبیه مصطفی که الولد سر ابیه بهر این معنی همه خلق از شغف می‌بیاموزند طفلان را حرف تا بماند آن معانی در جهان چون شود آن قالب ایشان نهان حق به حکمت حرصشان دادست جد بهر رشد هر صغیر مستعد من هم از بهر دوام نسل خویش جفت خواهم پور خود را خوب کیش دختری خواهم ز نسل صالحی نی ز نسل پادشاهی کالحی شاه خود این صالحست آزاد اوست نی اسیر حرص فرجست و گلوست مر اسیران را لقب کردند شاه عکس چون کافور نام آن سیاه شد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام نیکبخت آن پیس را کردند عام بر اسیر شهوت و حرص و امل بر نوشته میر یا صدر اجل آن اسیران اجل را عام داد نام امیران اجل اندر بلاد صدر خوانندش که در صف نعال جان او پستست یعنی جاه و مال شاه چون با زاهدی خویشی گزید این خبر در گوش خاتونان رسید ز عموریه مادرش را بخواند چو آمد سخنهای دارا براند بدو گفت نزد دلارای شو به خوبی به پیوند گفتار نو به پرده درون روشنک را ببین چو دیدی ز ما کن برو آفرین ببر طوق با یاره و گوشوار یکی تاج پر گوهر شاهوار صد اشتر ز گستردنیها ببر صد اشتر ز هر گونه دیبا به زر هم از گنج دینار چو سی هزار به بدره درون کن ز بهر نثار ز رومی کنیزک چو سیصد ببر دگر هرچ باید همه سر به سر یکی جام زر هر یکی را به دست بر آیین خوبان خسروپرست ابا خویشتن خادمان بر براه ز راه و ز آیین شاهان مکاه بشد مادر شاه با ترجمان ده از فیلسوفان شیرین‌زبان چو آمد به نزدیکی اصفهان پذیره شدندش فراوان مهان بیامد ز ایوان دلارای پیش خود و نامداران به آیین خویش به دهلیز کردند چندان نثار که بر چشم گنج درم گشت خوار به ایوان نشستند با رای‌زن همه نامداران شدند انجمن دلارای برداشت چندان جهیز که شد در جهان روی بازار تیز شتر در شتر رفت فرسنگها ز زرین و سیمین وز رنگها ز پوشیدنی و ز گستردنی ز افگندنی و پراگندنی ز اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام ز خفتان و از خود و برگستوان ز گوپال و ز خنجر هندوان چه مایه بریده چه از نابرید کسی در جهان بیشتر زان ندید ز ایوان پرستندگان خواستند چهل مهد زرین بیاراستند یکی مهد با چتر و با خادمان نشست اندرو روشنک شادمان ز کاخ دلارای تا نیم راه درم بود و دینار و اسپ و سپاه ببستند آذین به شهر اندرون پر از خنده لبها و دل پر ز خون بران چتر دیبا درم ریختند ز بر مشک سارا همی بیختند چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه سکندر بدو کرد چندی نگاه بران برز و بالا و آن خوب چهر تو گفتی خرد پروریدش به مهر چو مادرش بر تخت زرین نشاند سکندر بروبر همی جان فشاند نشستند یک هفته با او به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم نبد جز بزرگی و آهستگی خردمندی و شرم و شایستگی ببردند ز ایران فراوان نثار ز دینار وز گوهر شاهوار همه شهر ایران و توران و چین به شاهی برو خواندند آفرین همه روی گیتی پر از داد شد به هر جای ویرانی آباد شد ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا که بیمار تو را این مشکل از فصاد نگشاید نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید تو ای دل چون به بسمل لایقی بگذر ز آزادی که بنداز گردن صیدی چنین صیاد نگشاید بزور دست و پائی بنده‌ی خود را دگر بگشا که روزی راه طعن بنده‌ی آزاد نگشاید ز آه من گشادی بر در آن دل نشد پیدا دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشاید ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی من خابیه تو در من چون باده همی‌جوشی اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو هم شاهی و سلطانی هم حاجب و چاووشی خوش خویی و بدخویی دلسوزی و دلجویی هم یوسف مه رویی هم مانع و روپوشی بس تازه و بس سبزی بس شاهد و بس نغزی چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی هم مار بداندیشی هم نیشی و هم نوشی ای رهزن بی‌خویشان ای مخزن درویشان یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی آن روز که هشیارم من عربده‌ها دارم و آن روز که خمارم چه صبر و چه خاموشی پس از دیباچه‌ی نعت رسالت ز ذکر پیر به باشد مقالت نظام الدین حق فرخنده نامی که دین حق گرفت از وی نظامی خطابش راست دو نقطه فرو خوان نشان نقطهای انبیاء دان حدیثش چون خبر در امر و در نهی به یک پایه فرود از پایه‌ی وحی سریر آرای فقر از صف ابرار سریر مصطفی را عمده‌ی کار ضمیرش محرم دیرینه‌ی عشق نیاز خازن گنجینه‌ی عشق دلش کز شوق دارد در دو داغی رواق قدس را روشن چراغی کسی کو صوف او در بر گرفته قضا از وی قلم را بر گرفته خدایا آن گزیده بنده‌ی خاص که هست الحمد لله جفت اخلاص به قربت، هم نشین مصطفی باد در آن قرب، ایستادش بهر ما باد دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت بامدادان پگه دست منست و دامنت چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین نه همین آب و زمین بخشید باید با منت سوزنی گشتم به باریکی به خیاطی فرست تا همی دوزد گریبان و زه پیراهنت آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت گر نگیری دستم ای جان جهان در عشق خویش پیشت افتم باژگونه خون من در گردنت ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر وز نوک قلم در سخنهات فروبار هر چند که بسیار و دراز است سخنهات چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار شاهی که عطاهاش گران است ستوده‌است هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار نو کن سخنی را که کهن شد به معانی چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب از پاک سبو پاک برون آید آغار آچار سخن چیست معانی و عبارت نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار در شعر ز تکرار سخن باک نباشد زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت هر چند کزو پار همین آمد و پیرار زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار مختار شوی کز تو بماند سخن خوب زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک زیرا که حکیم است جهان داور قهار از راه تن خویش سوی جانت نگه کن بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟ آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است زو زنده و گوینده شده‌است این تن مردار شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار سالار تن توست، چرا تنت گرامی است نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟ زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو مجهول بمانده‌است ز بس جهل تو سالار بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت حکمت همه این است سوی مردم هشیار چون تو ز بهین نیمه‌ی خود غافلی، ای پیر، گر مرد خرد مرد نخواندت میازار یارند تن و جانت به علم و عمل اندر تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار دار تن پیدای تو این عالم پیداست جان را که نهان است نهان است چنو دار جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است از محنت شهریت غریب تو به آزار ناداشته و خوار بماند از تو غریبت بد داشت غریبان نبود سیرت احرار چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟ بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت شهریت علف‌خوار است مهمانت سخن‌خوار حق تن شهری به علف چند گزاری گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد هموار یکی سیر و یکی گرسنه‌ی زار جان تو برهنه‌است و تنت زیر خز و بز عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟ جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت مر حکمت را معنی پودست و سخن تار نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم دینار بود هر که بود نامش دینار؟ گر کار به نامستی از دوستی عمر فرزند تو را نام عمر بودی و عمار مر حکمت را خوب حصاری است که او را داناست همه بام و زمین و در و دیوار پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر شایسته دری بود و قوی حیدر کرار این قول رسول است و در اخبار نبشته‌است تا محشر از آن رو ز نویسنده‌ی اخبار از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در از علم مگو آن را وز پند مپندار فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک فرق است میان گل و گل خار دو صد بار گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار دادمت نشانی به سوی خانه‌ی حکمت سر است، نهان دارش از مرد سبکسار گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی بیرون شوی از قافله‌ی دیو ستمگار واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند واخر چه پدید آید از این گشتن هموار اینجات درون جز که بدین کار نیاورد سازنده‌ی گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟ فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش بر مردم دشوار شود کار نه دشوار بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار ابلیس لعین دست گشاده‌است به غارت ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه کائی به یکی بتر از این روز گرفتار بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت بی‌توشه مرو باز تهی خانه ز بازار زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار بر گفته‌ی من کار کن، ای خواجه، ازیراک کردار ببایدت براندازه‌ی گفتار گر هلاک من است عنوانش سر نپیچم ز خط فرمانش مرد میدان عشق دانی کیست آن که اندیشه نیست از جانش کس به میدان عشق روی نکرد که نکردند تیربارانش آرزومند مجلس سلطان صبر باید به جور درمانش هیچ تیغی جدا نگرداند دست امید من ز دامانش مردم از فتنه ایمنی جویند من و آشوب چشم فتانش زاهد و گیسوان حورالعین من و زلفین عنبرافشانش تشنه‌ی لعل او کجا باشد التفاتی به آب حیوانش که داری سر مسلمانی بگذر از چشم نامسلمانش هست درمان برای هر دردی من و دردی که نیست درمانش واقف از حالت فروغی کیست آن که افتد ز چشم جانانش درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه به ظرف تنگ من این باده‌ی بسیار کی گنجد چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد نرگس مست تو راه دل هشیاران زد خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود گه به کار من و گاهی به دل یاران زد ساقی آن باده که از لعل تو در ساغر ریخت آتشی بود که در خانه‌ی میخواران زد تو که از قید گرفتاری دل آزادی کی توان با تو دم از حال گرفتاران زد تا عذار تو عرق‌ریز شد از آتش می باغبان گفت که بر برگ سمن باران زد تا خط سبز تو از یاسمت چهره دمید برق یاس آمد و بر کشت طلب کاران زد آن که در بزم توام توبه ز می خوردن داد گرم شوق آمد و سر بر در خماران زد نازم آن چشم سیه مست که از راه غرور سرگران آمد و بر قلب سبکباران زد جور خوبان جفا پیشه فروغی را کشت تا دم از محکمی عهد وفادارن زد بوالحسن ای کسی که در احسان وعده از رغبت تو مایوسست دل و دستت که شاد باد و قوی بحر معقول کان محسوسست نکبتت عام نکبتی است کزو شرع منکوب و ملک منکوسست داغ آسیب دور تو دارد هر اساس ستم که مدروسست دوش آز از نیاز می‌پرسید که کنون دور دهر معکوسست گفت نی گفتش آخر از چه سبب طالع مکرمات منحوسست مکرمت بانگ برگرفت از حبس که کریم زمانه محبوسست چو پیش نقش شیرین کوهکن عرض بلا کردی اگر سنگین نبودی گوش او فریادها کردی کند بیگانگی هر چند گویم شرح غم با او چه غم بودی اگر خود را به این حرف آشنا کردی به اغیار آنقدرها می‌توانست از وفا دیدن چه می‌شد گر زیادی یک نظر هم سوی ما کردی به تنگیم از جدایی کاشکی می‌شد یکی پیدا که ما را رهنمایی سوی اقلیم فنا کردی اجل گر رحم بر وحشی نکردی شام مهجوری تو می‌دانی که غم با روزگار او چها کردی با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا با این همه راضیم به دشنام از تو از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟ عیشی نبود چو عیش لولی و گدا افکنده کله از سر و نعلین ز پا پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا ای دوست، به دوستی قرینیم تو را هر جا که قدم نهی زمینیم تو را در مذهب عاشقی روا نیست که ما: عالم به تو بینیم و نبینیم تو را ای دوست، فتاد با تو حالی دل را مگذار ز لطف خویش خالی دل را زیبد به جمال تو خود بیارایی دل زیرا که تو بس لایق حالی دل را سودای تو کرد لاابالی دل را عشق تو فزود غصه حالی دل را هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی نزدیک منی چو در خیال دل را تا با توام، از تو جان دهم آدم را وز نور تو روشنی دهم عالم را چون بی‌تو بوم، قوت آنم نبود کز سینه به کام خود برآرم دم را تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا در هر نفسی درد دلی نیست مرا مشکل‌تر ازین چیست؟ که ایام شباب ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را وز تو نبرم ستیزه‌ی ایشان را گر عمر مرا در سر کار تو شود عهد تو به میراث دهم خویشان را از باده‌ی عشق شد مگر گوهر ما؟ آمد به فغان ز دست ما ساغر ما از بسکه همی خوریم می را بر می ما درسر می شدیم و می در سر ما ای روی تو آرزوی دیرینه‌ی ما جز مهر تو نیست در دل و سینه‌ی ما از صیقل آدمی زداییم درون تا عکس رخت فتد در آیینه‌ی ما گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریخت بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریخت بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت ای جمله‌ی خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هست بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ در سایه‌ی عفو تو چه هشیار و چه مست؟ پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ی ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ی ماست گفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که پرورده‌ی ماست ماییم که بی‌مایی ما مایه‌ی ماست خود طفل خودیم و عشق ما دایه‌ی ماست فی‌الجمله عروس غیب همسایه‌ی ماست وین طرفه که همسایه‌ی ما سایه‌ی ماست آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟ از تو خبرم نیست که با ما چونی باری، دل من ز عشق تو خون گشته است در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بی‌سکون افتاده است شاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون می‌دانی که بی تو چون افتاده است؟ هرگز بت من روی به کس ننموده است این گفت و مگوی مردمان بیهوده است آن کس که تو را به راستی بستوده است او نیز حکایت از کسی بشنوده است معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است دل رفت بر کسی که بی‌ماش خوش است غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است جان می‌طلبد، نمی‌دهم روزی چند جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است عشق تو، که سرمایه‌ی این درویش است ز اندازه‌ی هر هوس‌پرستی بیش است شوری است، که از ازل مرا در سر بود کاری است، که تا ابد مرا در پیش است شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است بیمار توام، روی توام درمان است جان داروی عاشقان رخ جانان است بشتاب، که جانم به لب آمد بی‌تو دریاب مرا، که بیش نتوان دانست این دوره‌ی سالوس، که نتوان دانست می‌باش به ناموس، که نتوان دانست خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن پای همه می‌بوس، که نتوان دانست پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: کان کیست که او حقیقت جان دانست؟ بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای این منطق طیر است، سلیمان دانست کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا راه توان به وصل جانان دانست ره می‌نبریم و هم طمع می نبریم نتوان دانست، بو که نتوان دانست چشمم ز غم عشق تو خون باران است جان در سر کارت کنم، این بار آن است از دوستی تو بر دلم باری نیست محروم شدم ز خدمتت، بار آن است اول قدم از عشق سر انداختن است جان باختن است و با بلا ساختن است اول این است و آخرش دانی چیست؟ خود را ز خودی خود بپرداختن است از گلشن جان بی‌خبری، خار این است میلت به طبیعت است، دشوار این است از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی در هستی حق نیست شوی، کار این است با حکم خدایی، که قضایش این است می‌ساز، دلا، مگر رضایش این است ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ توبه ز گناهی، که جزایش این است هر چند که دل را غم عشق آیین است چشم است که آفت دل مسکین است من معترفم که شاهد دل معنی است اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست هم سیرت آن که دوست داری کس را هم صورت آن که کس تو را دارد دوست در دور شراب و جام و ساقی همه اوست در پرده مخالف و عراقی همه اوست گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد نامی است بدین و آن و باقی همه اوست هر چند کباب دل و چشم تر هست هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟ گردنده فلک دلیر و دیر است که هست غرنده بسان شیر و دیر است که هست یاران همه رفتند و نشد دیر تهی ما نیز رویم دیر و دیر است که هست بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست در آرزوی روی تو خونابه گریست بیچاره بمانده‌ام، دریغا! بی تو بیچاره کسی که بی تواش باید زیست اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست مستان شده‌اند و هیچ می پیدا نیست مردان رهش ز خویش پوشیده روند زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست در بزم طرب بی‌تو می و جامم نیست کام دل و آرزوی من دیدن توست جز دیدن روی تو دگر کامم نیست دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست دل نپسندی، که مایه‌ی ناسره است هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست! عشق تو ز عالم هیولانی نیست سودای تو حد عقل انسانی نیست ما را به تو اتصال روحانی هست سهل است گر اتفاق جسمانی نیست دیشب دل من خیال تو مهمان داشت بر خوان تکلف جگری بریان داشت از آب دو دیده شربتی پیش آورد بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت افسوس! که ایام جوانی بگذشت سرمایه‌ی عیش جاودانی بگذشت تشنه به کنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت از گلبن وصل تو بجز خار نیافت عمری به امید حلقه زد بر در او چون حلقه برون در، دگر بار نیافت عالم ز لباس شادیم عریان یافت با دیده‌ی پر خون و دل بریان یافت هر شام که بگذشت مرا غمگین دید هر صبح که خندید مرا گریان یافت زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟ در عشق توام واقعه بسیار افتاد لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد از خرقه و سجاده به زنار افتاد چون سایه‌ی دوست بر زمین می‌افتد بر خاک رهم ز رشک کین می‌افتد ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان روزیت که فرصتی چنین می‌افتد غم گرد دل پر هنران می‌گردد شادی همه بر بی‌خبران می‌گردد زنهار! که قطب فلک دایره‌وار در دیده‌ی صاحب‌نظران می‌گردد از بخت به فریادم و از چرخ به درد وز گردش روزگار رخ چون گل زرد ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد شادی نخوری ولیک غم باید خورد گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد صد بار دلم از آن پشیمانی خورد جانا، به یکی گناه از بنده مگرد من آدمیم، گنه نخست آدم کرد نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد با دیده‌ی کور باد در سر دارد در دست عصایی ز زمرد دارد کوری به نشاط شب مکرر دارد حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد بنمود جمال و عاشق زارم کرد من خفته بدم به ناز در کتم عدم حسن تو به دست خویش بیدارم کرد دل در غم تو بسی پریشانی کرد حال دل من چنان که می‌دانی کرد دور از تو نماند در جگر آب مرا از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد بازم غم عشق یار در کار آورد غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ هر سال بهار ما گل آوردی بار امسال بجای گل همه خار آورد دل در طلبت هر دو جهان می‌بازد وز هر دو جهان سود و زیان می‌بازد ماننده‌ی پروانه، که بر شمع زند بر عین تو جان خود چنان می‌بازد آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ خود زشت بود که عقل ما در تو رسد گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد مسکین دل من! که بی‌سرانجام بماند در بزم طرب بی می و بی‌جام بماند در آرزوی یار بسی سودا پخت سوداش بپخت و آرزو خام بماند از روز وجودم شفقی بیش نماند وز گلشن جانم ورقی بیش نماند از دفتر عمرم سبقی باقی نیست دریاب، که از من رمقی بیش نماند یک عالم از آب و گل بپرداخته‌اند خود را به میان ما در انداخته‌اند خود گویند راز و خود می‌شنوند زین آب و گلی بهانه بر ساخته‌اند در سابقه چون قرار عالم دادند مانا که نه بر مراد آدم دادند زان قاعده و قرار، کان دور افتاد نی بیش به کس دهند و نی کم دادند زان پیش که این چرخ معلا کردند وز آب و گل این نقش معما کردند جامی ز می عشق تو بر ما کردند صبر و خرد ما همه یغما کردند بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ آن کس که ز جام عشق تو سرمست است انصاف بده، به مستی مل چه کند؟ هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند در پرده‌ی اسرار شدن نتوانند صندوقچه‌ی سر قدم بس عجب است در بند و گشادش همه سرگردانند قومی هستند، کز کله موزه کنند قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند قومی دگرند ازین عجب‌تر ما را هر شب به فلک روند و دریوزه کنند در کوی تو عاشقان درآیند و روند خون جگر از دیده گشایند و روند ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم ورنه دگران چو باد آیند و روند ملک دو جهان را به طلبکار دهند وین سود و زیان را به خریدار دهند بویی که صبا ز کوی جانان آورد وقت سحر آن را به من زار دهند دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند جان جز به دو لعل آبدارش ندهند در بارگه وصل، جلالش می‌گفت: این سر که نه عاشق است بارش ندهند در بند گره‌گشای می‌باید بود ره گم شده، رهنمای می‌باید بود یک سال و هزار سال می‌باید زیست یک جای و هزار جای می‌باید بود مازار کسی، کز تو گزیرش نبود جز بندگی تو در ضمیرش نبود بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز جز آب دو دیده دستگیرش نبود ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است اندیشه‌ی چیز دگرت نیست، چه سود؟ حاشا! که دل از خاک درت دور شود یا جان ز سر کوی تو مهجور شود این دیده‌ی تاریک من آخر روزی از خاک قدم‌های تو پر نور شود دل دیدن رویت به دعا می‌خواهد وصلت به تضرع از خدا می‌خواهد هستند شکرلبان درین ملک بسی لیکن دل دیوانه تو را می‌خواهد ای از کرمت مصلح و مفسد به امید وز رحمت تو به بندگان داده نوید شد موی سفید و من رها کرده نیم در نامه‌ی خود بجای یک موی سفید یاری که نکو بخشد و بد بخشاید گر ناز کند و گر نوازد شاید روی تو نکوست، من بدانم خوشدل کز روی نکو بجز نکویی ناید عالم ز لباس شادیم عریان دید با دیده‌ی گریان و دل بریان دید هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت هر صبح، که خندید مرا گریان دید این عمر، که برده‌ای تو بی‌یار بسر ناکرده دمی بر در دلدار گذر جانا، بنشین و ماتم خود می‌دار کان رفت که آید ز تو کاری دیگر افتاد مرا با سر زلفین تو کار دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار دل در سر زلفین تو گم کردستم جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟ اندیشه‌ی عشقت دم سرد آرد بار تخم هجرت ز میوه درد آرد بار از اشک، رخم ز خاک نمناک‌تر است هر خار، که روید گل زرد آرد بار در واقعه‌ی مشکل ایام نگر جامی است تو را عقل، در آن جام نگر ترسم که به بوی دانه در دام شوی ای دوست، همه دانه مبین دام نگر ای در طلب تو عالمی در شر و شور نزدیک تو درویش و توانگر همه عور ای با همه در حدیث و گوش همه کر وی با همه در حضور و چشم همه کور اندر همه عمر خود شبی وقت نماز آمد بر من خیال معشوق فراز برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: باری، بنگر، که از که می‌مانی باز؟ دل ز آرزوی تو بی‌قرار است هنوز جان در طلبت بر سر کار است هنوز دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک هم بر سر آن گریه‌ی زار است هنوز بیزار شد از من شکسته همه کس من مانده‌ام اکنون و همان لطف تو بس فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان در جمله جهان بجز تو، فریادم رس ای دل، سر و کار با کریم است، مترس لطفش چو خداییش قدیم است، مترس از کرده و ناکرده و نیک و بد ما بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس ای دل، قلم نقش معما می‌باش فراش سراپرده‌ی سودا می‌باش ماننده‌ی پرگار به گرد سر خویش می‌گرد و به طبع پای بر جا می‌باش امشب چو جمال داده‌ای خب می‌باش مه طلعت و گل رخ و شکرلب می‌باش ای شب، چو من از تو روز خود یافته‌ام تا صبح قیامت بدمد شب می‌باش آمد به سر کوی تو مسکین درویش با چشم پرآب و با دل پاره‌ی ریش بگذار که در پای تو اندازد سر کو بی‌رخ خوب تو ندارد سر خویش در دل همه خار غم شکستیم دریغ! وز دست غم عشق نرستیم دریغ! عمری به امید یار بردیم بسر با یار دمی خوش ننشستیم دریغ! حاشا! که کند دل به دگر جا منزل او را ز رخ که گردد از عشق خجل گردیده به کس در نگرد عیبی نیست کو شاهد دیده است و او شاهد دل خاک سر کوی آن بت مشکین خال می‌بوسیدم شبی به امید وصال پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: می‌خور غم ما و خاک بر لب میمال در کوی خرابات نه نو آمده‌ام یاری دارم ز بهر او آمده‌ام گر یار مرا کوزه‌کشی فرماید من هم به کشیدن سبو آمده‌ام ای جان و جهان، تو را ز جان می‌طلبم سرگشته تو را گرد جهان می‌طلبم تو در دل من نشسته‌ای فارغ و من از تو ز جهانیان نشان می‌طلبم عمری است که در کوی خرابی رفتم در راه خطا و ناصوابی رفتم کار من سر بسر پریشان شده را دریاب، که گر تو درنیابی رفتم ای یار رخ تو کرده هر دم شادم یک دم رخ تو نمی‌رود از یادم با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم آن وصل تو باز، آرزو می‌کندم گفتن به تو راز، آرزو می‌کندم خفتن ببرت به ناز تا روز سپید شب‌های دراز، آرزو می‌کندم بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم در من نظری کن، که ز هر بد بترم جانا، تو بیک بارگی از من بمبر کز لطف تو من امید هرگز نبرم دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم جویای توام، اگر نپرسی خبرم خالی نشود خیالت از چشم ترم در کوزه تو را بینم اگر آب خورم دل پیشکش نرگس مستت آرم جان تحفه‌ی آن زلف چو شستت آرم سرگردانم ز هجر، معلومم نیست در پای که افتم که به دستت آرم؟ امشب نظری به روی ساقی دارم ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک با همدم روح هم وثاقی دارم امشب نظری بروی ساقی دارم وز نوش لبش حیات باقی دارم جانا، سخن وداع در باقی کن کین باقی عمر با تو باقی دارم ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم با هجر تو چند وثاقی دارم؟ در من نظری کن، که مگر باز رهم زین درد که از درد عراقی دارم در سر هوس شراب و ساقی دارم تا جام جهان نمای باقی دارم گر بر در میخانه روم، شاید، از انک با دوست امید هم وثاقی دارم جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم وز خون جگر شراب خواهی، دارم با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب چندان که ز دیده آب خواهی دارم اندر غم تو نگار، همچون نارم می‌سوزم و می‌سازم و دم برنارم تا دست به گردن تو اندر نارم آکنده به غم چو دانه اندر نارم یارب، به تو در گریختم بپذیرم در سایه‌ی لطف لایزالی گیرم کس را گذر از جاده‌ی تقدیر تو نیست تقدیر تو کرده‌ای، تو کن تدبیرم چون قصه‌ی هجران و فراق آغازم از آتش دل چو شمع خوش بگدازم هر شام که بگذشت مرا غمگین دید می‌سوزم و در فراقشان می‌سازم بگذار، اگر چه رندم و اوباشم تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم بگذار، که بگذرم به کویت نفسی در عمر مگر یک نفسی خوش باشم پیوسته صبور و رنج‌کش می‌باشم وندر پی عاشقان ترش می‌باشم دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن با آنکه مرا خوش است خوش می‌باشم با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ وز کرده‌ی خویشتن به دردم، چه کنم؟ گیرم که به فضل در گزاری گنهم با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟ آوازه‌ی حسنت از جهان می‌شنوم شرح غمت از پیر و جوان می‌شنوم آن بخت ندارم که ببینم رویت باری، نامت ز این و آن می‌شنوم آزاده دلی ز خویشتن می‌خواهم و آسوده کسی ز جان و تن می‌خواهم آن به که چنان شوم که او می‌خواهد کاین کار چنان نیست که من می‌خواهم در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم خاک قدم سگان کوی تو شدیم روی دل هر کسی به روی دگری است ماییم که بت‌پرست روی تو شدیم وقت است که بر لاله خروشی بزنیم بر سبزه و گل‌خانه فروشی بزنیم دفتر به خرابات فرستیم به می بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم امروز به شهر دل پریشان ماییم ننگ همه دوستان و خویشان ماییم رندان و مقامران رسوا شده را گر می‌طلبی، بیا، که ایشان ماییم چون درد نداری، ای دل سرگردان رفتن ببر طبیب بی‌فایده دان درمان طلبد کسی که دردی دارد چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟ هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان تاریک‌تر است و می‌نگیرد نقصان یا دیده‌ی بخت من مگر کور شده است؟ یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟ هر شب به سر کوی تو آیم به فغان باشد که کنی درد دلم را درمان گر بر در تو بار نیابم، باری از پیش سگان کوی خویشم، بمران تا چند مرا به دست هجران دادن؟ آخر همه عمر عشوه نتوان دادن رخ باز نمای، تا روان جان بدهم در پیش رخ تو می‌توان جان دادن خورشید را به سایه‌ی شب در نشانده‌اند شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند چیپور را ممالک فغفور داده‌اند مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند یا خازنان روضه‌ی رضوان بلال را در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند گفتم که خال همچو سیه دانه‌ی ترا برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز آتش بب دیده‌ی ساغر نشانده‌اند خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی ما به دور چشم مستت فارغ از می‌خانه‌ایم کز نگاهی کار صد پیمانه‌ی می می‌کنی روز محشر هم نمی‌آیی به دیوان حساب پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای وعده‌ی قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی نقد جان را در بهای بوسه می‌گیری ز غیر کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی گاه ساقی گاه مطرب می‌شوی در انجمن دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می‌کنی دشمنان را هی به کف جام دمادم می‌دهد دوستان را هی به دل خون پیاپی می‌کنی کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق کی به سر دیگر هوای افسر می‌کنی وصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافت تا به کی از عشق او هو می‌زنی، هی می‌کنی به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن بتان گویم زهی رو بهار و صد بهار از تو خجل شد من افسانه خزان گویم زهی رو تو شاهنشاه صد جان و جهانی من از جان و جهان گویم زهی رو حدیثت در دهان جان نگنجد حدیثت از زبان گویم زهی رو جهان گم گشت و ماهت آشکارا چنین مه را نهان گویم زهی رو همه عالم ز نورت لعل در لعل به پیش تو ز کان گویم زهی رو ز تو دل‌ها پر از نور یقین است یقین را از گمان گویم زهی رو چو خورشید جمالت بر زمین تافت ز ماه و اختران گویم زهی رو چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت من از وی گر فغان گویم زهی رو نرد کف تو بردست مرا شیر غم تو خوردست مرا گشتم چو خلیل اندر غم تو آتشکده‌ها سردست مرا در خاک فنا ای دل بمران کز راندن تو گردست مرا می‌ران فرسی در گلشن جان کز گلشن جان وردست مرا در شادی ما وهمی نرسد کاین خنده گری پرده‌ست مرا صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا یک رخ ز برون زردست مرا ای احول ده این هر دو جهان کز راحت تو دردست مرا در رهبریت ای مرد طلب بر هر سر ره مردست مرا خاموش و مجو تو شهرت خود کز راحت تو دردست مرا یک دو منک می سه تن به چار جوانب پنج قدح شش زمان بخورده و خفته هفت فلک شد گوا که هشت تن از دل نه ره ده بار در مدح تو سفته مفخر دهری بده زبان و بنه روی هشت جنان هفت چرخ مدح تو گفته می شش و نان پنج من چهار منی گوشت زین سه دو دارم یکی فرست نهفته □وزیر ملک‌پرور صدر دنیی زهی احسان تو دنیی گرفته وفا در طبع تو تسکین گزیده سخا در دست تو ماوی گرفته جهان در آفتاب دولت تو وطن در سایه‌ی طوبی گرفته ز دارالملک اقبال تو ترمد جلال گنبد اعلی گرفته ز اقبال تو درج گوهر کون فروغ گوهر معنی گرفته فلک در پیش عالی درگه تو ز حیرتها کم دعوی گرفته حسام فتح تو دنیی گشاده کمند خیر تو عقبی گرفته ای پار دوست بوده و امسال آشنا وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا ای سفته در وصل تو الماس ناکسان تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی سر بر زمین خدمت یاران بیوفا آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است پیش مسیح مائده و پیش خر گیا بودیم گوهری به تو افتاده رایگان نشناختی تو قیمت ما از سر جفا بی‌دیده کی شناسد خورشید را هنر یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها ما را قضای بد به هوای تو درفکند آری که هم قضای بلا باد بر قضا ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما حکم قضای بود و گرنه چنین بدی خاقانی از کجا و هوای تو از کجا برخیز ز خواب و ساز کن چنگ کان فتنه مه عذار گلرنگ نی خواب گذاشت خواجه نی صبر نی نام گذاشت خواجه نی ننگ بدرید خرد هزار خرقه بگریخت ادب هزار فرسنگ اندیشه و دل به خشم با هم استاره و مه ز رشک در جنگ استاره به جنگ کز فراقش این عرصه چرخ تنگ شد تنگ مه گوید بی ز آفتابش تا کی باشم ز چرخ آونگ بازار وجود بی‌عقیقش گو باش خراب سنگ بر سنگ ای عشق هزارنام خوش جام فرهنگ ده هزار فرهنگ بی‌صورت با هزار صورت صورت ده ترک و رومی و زنگ درده ز رحیق خویش یک جام یا از رز خویش یک کفی بنگ بگشا سر خنب را دگربار تا سر بنهد هزار سرهنگ تا حلقه مطربان گردون مستانه برآورند آهنگ مخمور رهد ز قیل و از قال تا حشر چو حشریان بود دنگ قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد سخن صدف رها کن گهری نمای مارا منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا ز خیال طره‌ی تو چو شب ! ست روز عمرم بکر شمه خنده‌یی زن سحرنمای مارا بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت مگذر ز گفته‌ی خود گذری مای ما را چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا □نازنینا زین هوس مردم که خلق با تو روزی در سخن بیند مرا □پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر از پی فردا مدار حاصل امروز را □دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را □دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون بین که چه خوش میکشد هجر از وکینه‌ها □گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد ای مست محتسب کش حدیست این ستم را گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را آن روی نازنین را یک‌دم بسوی من کن تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را عشق ترا خرد نباید شمرد عشق بزرگان نبود کار خرد بار تو هرکس نتواند کشید خار تو هر پای نیارد سپرد جز به غنیمت نشمارم غمت وز تو توان غم به غنیمت شمرد چون ز پی تست چه شادی چه غم چون ز می تست چه صافی چه درد باری از آن پای شوم پایمال باری از آن دست برم دستبرد با توکله بنهم و سر بر سری گرچه نیاید کلهم از دو برد چیست ترا آن نه سزاوار عشق گیر که خوبی و بزرگی بمرد حسن تو همچون سخن انوری رونق بازار جهانی ببرد می‌کشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد گر چو من افتاده‌ای زان جذبه آگاهم که او هودج خاک گران جنبش نهد بر دوش باد ای عماری کش به زور میل او بازم گذار کاین عماری ساربان بر ناقه نتواند نهاد با توجه یار شو ای بخت و در راهم فکن کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد نی تحرک ممکن است و نی سکون زا من که هست ضعفم اندر ازدیاد و شوقم اندر اشتداد چند چون بی‌تمشیت بی‌اعتماد است ای فلک از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد در چه وادی در سبیل رشحه بخش سلسبیل دافع سوز جحیم و شافع روز معاد شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی سبط جعفر اشرف ذریه موسی‌الرضا آفتاب بی‌زوال آسمان داد و دین نور بخش هفتمین اختر امام هشتمین آن که سایند از برای رخصت طوف درش سروران بر خاک پای حاجیان اوجبین آن که بوسند از شرف تا دامن آخر زمان پادشاهان آستان روبان او را آستین وقت تحریر گناه دوستان او عجب گر بجنبد خامه در دست کرام‌الکاتبین بهر دفع ساحران چون قم به اذن‌الله گفت شیر نقش پرده از جاجست چون شیر عرین تا به کار آید به کار زائران در راه او هست دائم پشت خنک آسمان در زیر زین رشک آن گنج دفین کش خاک شهد مدفن است از زمین تا آسمان است آسمان را بر زمین ای معظم کعبه‌ات را عرش اعظم آستان بر جناب اعظمت ناموس اکبر پاسبان آن که کار عاصیان از سعی خدام تو ساخت مغفرت را کامران از رحمت عام تو ساخت طول ایام شفاعت کم نبود اما خدا بیشتر کار گنه‌کاران در ایام تو ساخت چون برم در سلک مخلوقات نامت را که حق برترین نام‌های خویش را نام تو ساخت کرد چون بخت بلند اقدام در تعظیم عرش افسرش را حیله بند از خاک اقدام تو ساخت آفتاب از غرفه‌ی‌خاور چو بیرون کرد سر روی خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت آن که خوان عام روزی می‌کشد از لطف خاص انس و جان را ریزه‌خوار خوان انعام تو ساخت مغفرت طرح بنای عفو افکند از ازل لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت در تسلی کاری ذات شفاعت خواه تو مغفرت را بسته حق در کار بر درگاه تو ای نسیم رحمتت برقع کش از روی بهشت عاصیان از جذبه‌ی لطفت روان سوی بهشت بوی مهرت هر که را ناید ز ذرات وجود از نسیم مغفرت هم نشنود بوی بهشت جای آن کافر که در میزان نهندش حب تو دوزخی باشد که باشد هم ترازوی بهشت گر نباشد در کفت جام سقهیم ربهم هیچ کس لب تر نسازد بر لب جوی بهشت رحمتت گر دل بجا بنداری دوزخ نهد در دل افروزی زند پهلو به پهلوی بهشت پیش از این مدح ای شه همت بلندان جهان بود پایم کوته از طوف سر کوی بهشت حالیم پیوسته سوی خود اشارت می‌کنند حوریان دلکش پیوسته ابروی بهشت بخت کو تا آیم و در آستانت جا کنم رو به جنت پشت بر دنیا و ما فیها کنم ای گدایان تو شاهان سریر سروری بی‌نیاز بر درت ناز این به شغل چاکری وی به جاروب زرافشان روضه‌ات را خاکروب خسرو زرین درفش نور بخش خاوری سکه‌ی حکمت نمایان‌تر زدند از سکه‌ها داورت چون داد در ملک ولایت داوری در ره دین علم منصور گشت آخر که یافت منصب حکم نبوت بر امامت برتری وین امامت ورنه زین بستست بر رخش که عقل همعنان می‌بیندش با رتبه‌ی پیغمبری گر کمال احمدی لالم نکردی گفتمی اکمل از پیعمبرانت در ره دین پروری ای به بویت کرده در غربت طواف تربتت جمله‌ی اصناف ملک با مردم حور و پری چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من حسبته لله دست رد منه بر روی من ای درست از صدق بیعت با تو پیمان همه سکه‌دار از نقش نامت نقد ایمان همه حال بیماران عصیان است زار اما ز تو یک شفاعت می‌تواند کرد درمان همه رشحه‌ای گر ریزی ای ابر عطا بر بندگان نخل آزادی برآرد سر ز بستان همه می‌گریزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست در زمین و اسمان حفظت نگهبان همه سنک رحمت در ترازوی شفاعت چون نهی آید از کاهی سبک‌تر کوه عصیان همه کارم آن گه راست کن شاها که از بار گناه پشت طاقت خم کند شاهین میزان همه بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند ای فدای مرقدت جان من و جان همه هرکه جان خویش در راه تو می‌سازد نثار تا ابد باقی مهر توست با جانش چه کار در گناه هر که عفوت خویش را بانی کند ایمنش در ظل خویش از قهر ربانی کند خواهد ار اجر عبوری بردرت مور ذلیل ایزدش شاهنشه ملک سلیمانی کند صد جهانبانش به دربانی رود هر پادشه کز پی دربانیت ترک جهانبانی کند گر کند عالم ضمیرت را به جای آفتاب شام ظلمانیش کار صبح نورانی کند نیست چون کنه تو را جز علم سبحانی محیط دخل در ادراک آن کی فهم انسانی کند دانشت را گر گماری در مسائل بر عقول عقل اول اعتراف اول به نادانی کند عقل خائف زین نکرد آن رخش کز بیم منی کاندر اوصاف تو زین برتر سخن‌رانی کند وهم بر دل رفت و بر یک ناقه بستد از خود سری محمل شان تو را با هودج پیغمبری ای تفوق جسته بر هفت آسمان جای شما عرش این نه زینه منظر فرش ماوای شما چرخ اطلس نیز شد مانند کرسی پرنجوم از نشان نعل رخش عرش فرسای شما چیست ماروبین خم گردون دوال کهکشان گرنه دوران می‌زند کوس تولای شما نور گردون شد یکی صد بس که بر افلاک برد پرده‌ی چشم فلک خاک کف پای شما با وجود بی‌قصوری چون زر بی‌سکه است خط فرمان قضا موقوف طغرای شما می‌تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقین جرم امروز مرا در خواه فردای شما صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده‌ای گر بود شام اجل مست تمنای شما هرکه در خاک لحد خوابد ازین می‌نشه ناک ایزدش مست می غفران برانگیزد ز خاک ای محیط نه فلک یک قطره پرگار تو را با قیاس ما چکار اندیشه کار تو را کرده بازوی قدر در کفه‌ی میزان خویش مایه‌ی زور آزمائی بار مقدار تو را هر نفس با صد جهان جان بر تو نتواند شمرد قدرت از امکان فزون باید خریدار تو را چون تصور کرده بازار خدا را کج روی کز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را سوز جاوید هزاران دوزخ اندر یک نفس بس نباشد در جزاخصم جفا کار تو را تاک را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب کرده تلخ از زهر عناب شکر بار تو را بیخ تاک از خاک کندی قهر ربانی اگر اندکی مانع ندیدی حلم بسیار تو را تابه تلبیس عنب بادامت اندر خواب شد خواب در چشم محبان تا ابد نایاب شد ای وجودت در جهان افرینش بی‌مثال آفرین گوینده برذات جلیل ذوالجلال خالق است ایزد تو مخلوقی ولی از فوق و تحت چون شریک اوست شبهت ممتنع مثلث محال بهر استدعای خدمت قدسیان استاده‌اند صف صف اندر بارگاهت لیک رد صف نعال با وجود انبیا الا صف آرای رسل با وجود اولیا الا سرو سرخیل آل در سراغ مثل و شبهت بار تفتیش عبث عقل جازم شد که بردارد ز دوش احتمال جان فدای مشهد پاکت که پنداری به آن کرده است آب و هوا از روضه‌ی خلد انتقال هم فضایش یا ربا نزهت ز فرط خرمی هم هوایش دال بر صحت ز عین اعتدال عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفیه آن به که من از مکان بندم زبان و از مکین گویم سخن گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه در جوار بارگاه تخت او ادنی زدند در امامت هشتمین نوبت که مخصوص تو بود عرشیان بر بام این نه گنبد مینا زدند خاتمی کایزد بر آن نام ولی خود نگاشت نام نامی تو صورت بست از آن هر جا زدند گرچه در ملک امامت سکه یکسان شد رقم بر سر نام تو الا بهر استثنا زدند ای که بر نقد طوافت سکه‌ی هفتاد حج از حدیث نقد رخشان سکه‌ی بطحا زدند دین پناها گرچه یک نوبت به نام بنده نیز از طوافت نوبت این دولت عظمی زدند چشم آن دارم که دولت باز رو در من کند بار دیگر چشم امید مرا روشن کند ای به شغل جرم بخشی گرم دیوان شما مغفرت را گوش بخشایش به فرمان شما عاصیان را در تنت از مژده‌ی جانی نو که هست دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما طبع کاه و کهربا دارند در قانون عقل دست امید گنه‌کاران و دامان شما پادشاها آن که فرماینده‌ی این نظم شد یعنی آصف مسند جم جاه سلمان شما از سپهر طبع خویش و صد سخندان دگر از ثنا ایات نازل گشت در شان شما آن چه خود کرده است در انشای این نظم بلند کس نخواهد کرد از مدحت سرایان شما من که تلقین‌های غیبم همچو طوطی کرده است در پس آیینه‌ی معنی ثنا خوان شما گوش برغیبم که در تحسین نوائی بشنوم از غریو کوس رحمت هم صدائی بشنوم بس که در مدحت بلندست اهل معنی را اساس سوده بر جیب ثنایت دامن حمد و سپاس جز ید قدرت ترازو دار نبود گر به فرض بار عظمت سر فرود آرد به میزان قیاس از صفات کبریائی آن چه دور از ذات توست نیست جز معبودی اندر دیده وقت شناس یا شفیع‌المذنبین تا بوده‌ام کم بوده است در من از شعل گنه بیکار یک حس از حواس حالیا بردوش دارم بار یک عالم گنه در دو عالم بیش دارم از گناه خود هراس محتشم را شرم می‌آید که آرد بر زبان آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس التماس اینست کز من عفو اگر دامن کشد وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند لباس عذرگویان از دلش بیرون بر اکراه من خار دامن گیر عصیان بر کنی از راه من صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا کردش رحمت فرو از بارگاه کبریا هر یکی از عرش آمین گو رئوس قدسیان هر یکی در عرش تحسین خوان نفوس انبیا خاصه سلطان الرسل با اولیای خاص خویش سیما شاه اسد سیما علی‌المرتضی بعد از آن از اهل بیت آن شه ایوان دین زهره‌ی زهرا لقب بنت‌النبی خیرالنسا پس حسن پرورده کلفت قتیل زهر قهر پس حسین آزرده گر بت شهید کربلا باز با سجاد و باقر صادق و کاظم که هست مقتدایان را ز چار ارکان بر این چار اقتدا پس نقی و عسکری بین آن مهی کز شش جهت می‌کنند از نورشان خلق جهان کسب ضیا قصه کوته آن درود و آن دعا بادا تمام بر تو با تسلیم مستثنای مهدی والسلام از بت باخبر من خبری می رسدم وز لب چون شکر او شکری می رسدم شکر اندر شکر اندر شکر است شکری در دهن است و دگری می رسدم هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی عاشق سوخته خیره سری می رسدم آن یکی زرد شده کتش او می کشدم وین دگر هست که از وی نظری می رسدم وان دگر بر در آن خانه او بنشسته که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده که ز خاکش صفت جانوری می رسدم دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هر آن که خدمت جام جهان نما بکند طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ز بخت خفته ملولم بود که بیداری به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد مگر دلالت این دولتش صبا بکند یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب می‌کرد افغان و نفیر وز خدا می‌خواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو هم بگوییمش کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت صاحب گاوش بدید و گفت هین ای بظلمت گاو من گشته رهین هین چراکشتی بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ گفت من روزی ز حق می‌خواستم قبله را از لابه می‌آراستم آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب روزی من بود کشتم نک جواب او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مشتی زد به رویش ناشکفت شنیدستم که اندر معدنی تنگ سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ چنین پرسید سنگ از لعل رخشان که از تاب که شد، چهرت فروزان بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی که دادت آب و رنگ و روشنائی درین تاریک جا، جز تیرگی نیست بتاریکی درون، این روشنی چیست بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست در این یک قطره، آب زندگیهاست بمعدن، من بسی امید راندم تو گر صد سال، من صد قرن ماندم مرا آن پستی دیرینه بر جاست فروغ پاکی، از چهر تو پیداست بدین روشن دلی، خورشید تابان چرا با من تباهی کرد زینسان مرا از تابش هر روزه، بگداخت ترا آخر، متاع گوهری ساخت اگر عدل است، کار چرخ گردان چرا من سنگم و تو لعل رخشان نه ما را دایه‌ی ایام پرورد چرا با من چنین، با تو چنان کرد مرا نقصان، تو را افزونی آموخت ترا افروخت رخسار و مرا سوخت ترا، در هر کناری خواستاریست مرا، سرکوبی از هر رهگذریست ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست مرا زین هر دو چیزی نیست در دست ترا بر افسر شاهان نشانند مرا هرگز نپرسند و ندانند بود هر گوهری را با تو پیوند گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز تو زینسان دلفروز و من بدین روز بنرمی گفت او را گوهر ناب جوابی خوبتر از در خوشاب کزان معنی مرا گرم است بازار که دیدم گرمی خورشید، بسیار از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ که بس خونابه خوردم در دل سنگ از آن ره، بخت با من کرد یاری که در سختی نمودم استواری به اختر، زنگی شب راز میگفت سپهر، آن راز با من باز میگفت ثریا کرد با من تیغ‌بازی عطارد تا سحر، افسانه‌سازی زحل، با آنهمه خونخواری و خشم مرا میدید و خون میریخت از چشم فلک، بر نیت من خنده میکرد مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد سهیلم رنجها میداد پنهان بفکرم رشکها میبرد کیهان نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار بدوش من گرانتر میشدی بار چنانم میفشردی خاره و سنگ که خونم موج میزد در دل تنگ نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن بدان درماندگی بودم گرفتار که باشد نقطه اندر حصن پرگار گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید گهی سیلم، بگوش اندر خروشید زبونیها ز خاک و آب دیدم ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم جدی هر شب، بفکر بازئی چند بمن میکرد چشم اندازئی چند ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر کواکب برجها دادند تغییر دگرگون گشت بس روز و مه و سال مرا جاوید یکسان بود احوال اگر چه کار بر من بود دشوار بخود دشوار می‌نشمردمی کار نه دیدم ذره‌ای از روشنائی نه با یک ذره، کردم آشنائی نه چشمم بود جز با تیرگی رام نه فرق صبح میدانستم از شام بسی پاکان شدند آلوده دامن بسی برزیگران را سوخت خرمن بسی برگشت، راه و رسم گردون که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون چو دیدندم چنان در خط تسلیم مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم بگفتندم ز هر رمزی بیانی نمودندم ز هر نامی نشانی ببخشیدند چون تابی تمامم بدخشی لعل بنهادند نامم مرا در دل، نهفته پرتوی بود فروزان مهر، آن پرتو بیفزود کمی در اصل من میبود پاکی شد آن پاکی، در آخر تابناکی چو طبعم اقتضای برتری داشت مرا آن برتری، آخر برافراشت نه تاب و ارزش من، رایگانی است سزای رنج قرنی زندگانی است نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است نه هر کوهی، بدامن داشت معدن نه هر کان نیز دارد لعل روشن یکی غواص، درجی گران بود پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود بگو این نکته با گوهر فروشان که خون خورد و گهر شد سنگ در کان آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونک در بازار عطاران رسید بوی عطرش زد ز عطاران راد تا بگردیدش سر و بر جا فتاد هم‌چو مردار اوفتاد او بی‌خبر نیم روز اندر میان ره‌گذر جمع آمد خلق بر وی آن زمان جملگان لاحول‌گو درمان کنان آن یکی کف بر دل او می براند وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند او نمی‌دانست کاندر مرتعه از گلاب آمد ورا آن واقعه آن یکی دستش همی‌مالید و سر وآن دگر کهگل همی آورد تر آن بخور عود و شکر زد به هم وآن دگر از پوششش می‌کرد کم وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد وان دگر بوی از دهانش می‌ستد تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش خلق درماندند اندر بیهشیش پس خبر بردند خویشان را شتاب که فلان افتاده است آن‌جا خراب کس نمی‌داند که چون مصروع گشت یا چه شد کور افتاد از بام طشت یک برادر داشت آن دباغ زفت گربز و دانا بیامد زود تفت اندکی سرگین سگ در آستین خلق را بشکافت و آمد با حنین گفت من رنجش همی دانم ز چیست چون سبب دانی دوا کردن جلیست چون سبب معلوم نبود مشکلست داروی رنج و در آن صد محملست چون بدانستی سبب را سهل شد دانش اسباب دفع جهل شد گفت با خود هستش اندر مغز و رگ توی بر تو بوی آن سرگین سگ تا میان اندر حدث او تا به شب غرق دباغیست او روزی‌طلب پس چنین گفتست جالینوس مه آنچ عادت داشت بیمار آنش ده کز خلاف عادتست آن رنج او پس دوای رنجش از معتاد جو چون جعل گشتست از سرگین‌کشی از گلاب آید جعل را بیهشی هم از آن سرگین سگ داروی اوست که بدان او را همی معتاد و خوست الخبیثات الخبیثین را بخوان رو و پشت این سخن را باز دان ناصحان او را به عنبر یا گلاب می دوا سازند بهر فتح باب مر خبیثان را نسازد طیبات درخور و لایق نباشد ای ثقات چون ز عطر وحی کر گشتند و گم بد فغانشان که تطیرنا بکم رنج و بیماریست ما را این مقال نیست نیکو وعظتان ما را به فال گر بیاغازید نصحی آشکار ما کنیم آن دم شما را سنگسار ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ شورش معده‌ست ما را زین بلاغ رنج را صدتو و افزون می‌کنید عقل را دارو به افیون می‌کنید ای صوفی سرد نارسیده چون پیر شدی جهان ندیده؟ گفتی که: مرید پرورم من آه از سخن نپروریده! تو عام خری و عامیان خر ایشان زتو خرخری خریده ببریده ز علم و بهر جاهی با یک دو سه جاهل آرمیده بر راه منافقی دو، چون خود صد دام نفاق گستریده گه ناله‌ی دور از آتش دل گه گریه‌ی بی‌سرشک دیده پشتت به نماز اگر شود خم آن هم به ریا شود خمیده گفتی که : شراب شوم باشد وآن کس که شراب را مزیده این خود گویی، ولی به خلوت هم درد خوری و هم چکیده تا کی گویی : فلان چنین گفت؟ اخبار ز دیده کن، ز دیده تو راه بری، اگر بدانی نه راهبری، نه ره بریده از پرده برون نیامدی هیچ وانگاه چه پرده‌ها دریده آن سینه، که جای شوق باشد او را تو بنان در آگنیده در خانه‌ی مردمان، ز شهوت هم چشمت و هم دهان خزیده چون خرمگسان بخورده در دم هر شهد که صد مگس بریده خرمای حرام ظالمان را در شب‌چره چون مویز چیده برکنده ز هر تنی قبا، لیک هم بر تن خویشتن تنیده خامی تو به شاخ بر، ولی ما افتاده چو میوه‌ی رسیده تو منصب مهتری گرفته ما رندی و عاشقی گزیده تو صفه‌ی زرق درگشاده ما صافی عشق درکشیده من نوش سخن بر تو برده وز نیش تو عقربم گزیده چون درفتد این عنان به دستت؟ در هیچ رکاب نادویده ای کبر تو خارهای هستی در سینه‌ی نیستان خلیده چندان که تو آب خورده باشی ما شربت خون دل چشیده فردا بینی ترنج برجای وانگاه تو دست خود بریده تو در پی صید دیگرانی وآن صید، که داشتی، رمیده چون پیش قفس رسی بدانی : کان مرغ بجاست، یا پریده؟ این حق بشنو ز من، که این هست حق گفته و اوحدی شنیده می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این بر در میکده می کن گذری بهتر از این در حق من لبت این لطف که می‌فرماید سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید گو در این کار بفرما نظری بهتر از این ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم مادر دهر ندارد پسری بهتر از این من چو گویم که قدح نوش و لب ساقی بوس بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این کلک حافظ شکرین میوه نباتیست به چین که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد گفتم ای مست جمال آن وعده‌ی وصل تو کو خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد گفت مستم خوانی و بر وعده‌ی من دل نهی ساده دل مردا که بر وعده‌ی مستان نهاد غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ در فریبنده سخنها چو دمد باد فسون برقع از چهره‌ی شرم تو گشاید گستاخ به نگاه تو چو از لطف بشارت یابد به اشارت ز لبت بوسه رباید گستاخ دست جرات چو گشاید ز خیالات غلط دستیازی به خیال تو نماید گستاخ آن که پنهان کندت سجده چو می با تو کشد آید و رخ به کف پای تو ساید گستاخ هست شایسته‌ی فیض نظر پاک بتی که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان که در اندیشه‌ی گل نغمه سراید گستاخ آن یکی عاشق به پیش یار خود می‌شمرد از خدمت و از کار خود کز برای تو چنین کردم چنان تیرها خوردم درین رزم و سنان مال رفت و زور رفت و نام رفت بر من از عشقت بسی ناکام رفت هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت هیچ شامم با سر و سامان نیافت آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد او به تفصیلش یکایک می‌شمرد نه از برای منتی بل می‌نمود بر درستی محبت صد شهود عاقلان را یک اشارت بس بود عاشقان را تشنگی زان کی رود می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال کی ز اشارت بس کند حوت از زلال صد سخن می‌گفت زان درد کهن در شکایت که نگفتم یک سخن آتشی بودش نمی‌دانست چیست لیک چون شمع از تف آن می‌گریست گفت معشوق این همه کردی ولیک گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک کانچ اصل اصل عشقست و ولاست آن نکردی اینچ کردی فرعهاست گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست گفت اصلش مردنست ونیستیست تو همه کردی نمردی زنده‌ای هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌ای هم در آن دم شد دراز و جان بداد هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد ماند آن خنده برو وقف ابد هم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد نور مه‌آلوده کی گردد ابد گر زند آن نور بر هر نیک و بد او ز جمله پاک وا گردد به ماه هم‌چو نور عقل و جان سوی اله وصف پاکی وقف بر نور مه‌است تا بشش گر بر نجاسات ره‌است زان نجاسات ره و آلودگی نور را حاصل نگردد بدرگی ارجعی بشنود نور آفتاب سوی اصل خویش باز آمد شتاب نه ز گلحنها برو ننگی بماند نه ز گلشنها برو رنگی بماند نور دیده و نوردیده بازگشت ماند در سودای او صحرا و دشت فریاد من از فراق یارست و افغان من از غم نگارست بی روی چو ماه آن نگارین رخساره من به خون نگارست خون جگرم ز فرقت تو از دیده روانه در کنارست درد دل من ز حد گذشتست جانم ز فراق بی‌قرارست کس را ز غم من آگهی نیست آوخ که جهان نه پایدارست از دست زمانه در عذابم زان جان و دلم همی فکارست سعدی چه کنی شکایت از دوست چون شادی و غم نه برقرارست ساقیان چون دم از شراب زنند مطربان چنگ در رباب زنند گلعذاران به آب دیده‌ی جام بس که بر جامها گلاب زنند مهر ورزان به آه آتش بار دود در دیده‌ی سحاب زنند صبح خیزان بنغمه‌ی سحری هر نفس راه شیخ و شاب زنند پسته خندان بفندق مشکین درشکنج نغوله تاب زنند چون بگردش در آورند هلال تاب در جان آفتاب زنند هر دمم خونیان لشکر عشق خیمه بر این دل خراب زنند هر شبم شبروان خیل خیال حمله آرند و راه خواب زنند خیز خواجو ببین که سرمستان در میخانه از چه باب زنند چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد در طلب وصل لبت گام زند همت من تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد دلا بنگر این بی‌محابا فلک را که شد تا چه غایت به بیداد مایل ز روی زمین گردی انگیخت آسان که کار زمین و زمان ساخت مشکل چنان بست آن سنگ دل دست ما را که خورشید را رو بینداید از گل اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد به کام مسیح زمان زهر قاتل انیس سلاطین جلیس خواقین سپهر معارف جهان فضائل سمی نبی نور دین ماه ملت محمد ملک ذات قدسی خصائل حکیمی که سد متین علاجش میان حیات او اجل بود حایل مسیحا دمی کز دمش روح رفته شدی باز در پیکر مرغ بسمل افاضل پناهی که در سایه‌ی او شدی کمترین ذره‌ی خورشید کامل چو شهباز مرغ بلند آشیانش ز همت فکند از جهان بر جنان ظل نمودند از بهر تاریخ فوتش به دیباچه‌ی خاطر و صفحه‌ی دل حکیمان رقم سرور اهل حکمت افاضل پناهان پناه افاضل مرغ دلم باز پریدن گرفت طوطی جان قند چریدن گرفت اشتر دیوانه سرمست من سلسله عقل دریدن گرفت جرعه آن باده بی‌زینهار بر سر و بر دیده دویدن گرفت شیر نظر با سگ اصحاب کهف خون مرا باز خوریدن گرفت باز در این جوی روان گشت آب بر لب جو سبزه دمیدن گرفت باد صبا باز وزان شد به باغ بر گل و گلزار وزیدن گرفت عشق فروشید به عیبی مرا سوخت دلش بازخریدن گرفت راند مرا رحمتش آمد بخواند جانب ما خوش نگریدن گرفت دشمن من دید که با دوستم او ز حسد دست گزیدن گرفت دل برهید از دغل روزگار در بغل عشق خزیدن گرفت ابروی غماز اشارت کنان جانب آن چشم خمیدن گرفت عشق چو دل را به سوی خویش خواند دل ز همه خلق رمیدن گرفت خلق عصااند عصا را فکند قبضه هر کور که دیدن گرفت خلق چو شیرند رها کرد شیر طفل که او لوت کشیدن گرفت روح چو بازیست که پران شود کز سوی شه طبل شنیدن گرفت بس کن زیرا که حجاب سخن پرده به گرد تو تنیدن گرفت ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی کی سزاوار هوای رخ جانان باشی در دریا تو چگونه به کف آری که همی به لب جوی چو اطفال هراسان باشی چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو تو همان به که اسیر خم چوگان باشی به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا تو همی خواهی چون موسی عمران باشی خواجه‌ی ما غلطی کردست این راه مگر خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی شمس را چیزکی است بر گردن واندرور چیزها نه یک چیزست هیچ دانی درو چه شاید بود باش در زیر ریش او تیزست آنچه بر گردن است ترکاج است وانچه در زیر ریش تر تیزست آن جام لبالب کن و بردار مرا ده اندک تو خودرای ساقی و بسیار مرا ده هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر او را بر خود بار مده بار مرا ده مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده ای آنکه سر رندی و قلاشی داری پس مرد منی دست دگر بار مرا ده ای زاهد ابدال چو کردار برد می سردی مکن آن باده‌ی کردار مرا ده دلم با مردم چشمت چنانست که پنداری که خونشان در میانست خطت سرنامه‌ی عنوان حسنست رخت گلدسته‌ی بستان جانست شبت مه پوش و ماهت شب نقابست گلت خود روی و رویت گلستانست گلستان رخت در دلستانی بهشتی بر سر سرو روانست چرا خورشید روز افروز رویت نهان در چین شبگون سایبانست کمان داران چشم دلکشت را خدنک غمزه دایم در کمانست بساز آخر زمانی با ضعیفان که حسنت فتنه آخر زمانست چرا خفتست چشم نیم مستت ز مخموری تو گوئی ناتوانست ز زلفت موبمو خواجو نشانداد از آن انفاس او عنبر فشانست چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد پذیره شدش با سپاهی چو گرد فرود آوریدندش اندر زمان بپرسید سعد از تن پهلوان هم از شاه و دستور و ز لشکرش ز سالار بیدار و ز کشورش ردا زیر پیروز بفگند و گفت که ما نیزه و تیغ داریم جفت ز دیبا نگویند مردان مرد ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد گرانمایه پیروزنامه به داد سخنهای رستم همی‌کرد یاد سخنهاش بشنید و نامه بخواند دران گفتن نامه خیره بماند بتازی یکی نامه پاسخ نوشت پدیدار کرد اندرو خوب و زشت ز جنی سخن گفت وز آدمی ز گفتار پیغمبر هاشمی ز توحید و قرآن و وعد و وعید ز تأیید و ز رسمهای جدید ز قطران و ز آتش و ز مهریر ز فردوس وز حور وز جوی شیر ز کافور منشور و ماء معین درخت بهشت و می و انگبین اگر شاه بپذیرد این دین راست دو عالم به شاهی و شادی وراست همان تاج دارد همان گوشوار همه ساله با بوی و رنگ و نگار شفیع از گناهش محمد بود تنش چون گلاب مصعد بود بکاری که پاداش یابی بهشت نباید به باغ بلا کینه کشت تن یزدگرد و جهان فراخ چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ همه تخت گاه و همه جشن و سور نخرم به دیدار یک موی حور دو چشم تو اندر سرای سپنج چنین خیره شد از پی تاج و گنج بس ایمن شدستی برین تخت عاج بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج جهانی کجا شربتی آب سرد نیرزد دلت را چه داری به درد هرآنکس که پیش من آید به جنگ نبیند به جز دوزخ و گور تنگ بهشتست اگر بگروی جای تو نگر تا چه باشد کنون رای تو به قرطاس مهر عرب برنهاد درود محمد همی‌کرد یاد چو شعبه مغیره بگفت آن زمان که آید بر رستم پهلوان ز ایران یکی نامداری ز راه بیامد بر پهلوان سپاه که آمد فرستاده‌یی پیروسست نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست یکی تیغ باریک بر گردنش پدید آمده چاک پیراهنش چورستم به گفتار او بنگرید ز دیبا سراپرده‌ی برکشید ز زربفت چینی کشیدند نخ سپاه اندر آمد چو مور و ملخ نهادند زرین یکی زیرگاه نشست از برش پهلوان سپاه بر او از ایرانیان شست مرد سواران و مردان روز نبرد به زر بافته جامه‌های بنفش بپا اندرون کرده زرینه کفش همه طوق داران با گوشوار سرا پرده آراسته شاهوار چو شعبه به بالای پرده سرای بیامد بران جامه ننهاد پای همی‌رفت برخاک برخوار خوار ز شمشیر کرده یکی دستوار نشست از بر خاک و کس را ندید سوی پهلوان سپه ننگرید بدو گفت رستم که جان شاددار بدانش روان و تن آباد دار بدو گفت شعبه که ای نیک نام اگر دین پذیری شوم شادکام بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد و زرد روی ازو نامه بستد بخواننده داد سخنها برو کرد خواننده یاد چنین داد پاسخ که او رابگوی که نه شهریاری نه دیهیم جوی ندیده سرنیزه‌ات بخت را دلت آرزو کرد مر تخت را سخن نزد دانندگان خوارنیست تو را اندرین کار دیدار نیست اگر سعد با تاج ساسان بدی مرا رزم او کردن آسان بدی ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست چه گوییم کامروز روز بلاست تو را گر محمد بود پیش رو بدین کهن گویم از دین نو همان کژ پرگار این گوژپشت بخواهد همی‌بود با ما درشت تو اکنون بدین خرمی بازگرد که جای سخن نیست روز نبرد بگویش که در جنگ مردن بنام به اززنده دشمن بدو شادکام سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید خاک وجود ما را گرد از عدم برآید گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد خلوت نشین جان را آه از حرم برآید گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه تا ره روان غم را خار از قدم برآید گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم آن کام برنیامد ترسم که دم برآید عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید گویند دوستانم سودا و ناله تا کی سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر نه که همسایه آن سایه احسان توام تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر شربت رحمت تو بر همگان گردانست تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر نه که هر مرغ به بال و پر تو می‌پرد تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر به دو صد پر نتوان بی‌مددت پریدن تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید مدد اشک من و زردی رخسار مگیر نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت از جنون خوش شد و می‌گفت خرد زار مگیر با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر چشم مست تو خرابی دل و عقل همه‌ست عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر این تصاویر همه خود صور عشق بود عشق بی‌صورت چون قلزم زخار مگیر خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر میکده‌ست این سر من ساغر می گو بشکن چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر چون دلم بتکده شد آزر گو بت متراش چون سرم معصره شد خانه خمار مگیر کفر و اسلام کنون آمد و عشق از ازلست کافری را که کشد عشق ز کفار مگیر بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر بس کن و طبل مزن گفت برای غیرست من خود اغیار خودم دامن اغیار مگیر ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا حلقه‌ی بیرون این دنیای باطل کن مرا وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است پای خواب آلوده‌ی دامان منزل کن مرا رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل بعد ازین صائب سراغ از گوشه‌ی دل کن مرا به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم کجا روم که بمیرم بر آستان امید اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس یکی منم که ندانم نماز چون بستم نماز کردم و از بیخودی ندانستم که در خیال تو عقد نماز چون بستم نماز مست شریعت روا نمی‌دارد نماز من که پذیرد که روز و شب مستم چنین که دست خیالت گرفت دامن من چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست که با وجود تو دعوی کند که من هستم ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد بگذار شکرها را بگذار قمرها را او چیز دگر داند او چیز دگر سازد در بحر عجایب‌ها باشد بجز از گوهر اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد جز آب دگر آبی از نادره دولابی بی شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد بی علم نمی‌تانی کز پیه کشی روغن بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد جان‌ها است برآشفته ناخورده و ناخفته از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی بر گرد میان من دو دست کمر سازد می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد آن خر به مثال جو در زر فکند خود را غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم دردمند از درد چشمت چشم بیماران ولی درد برچیدن ز چشمت جمله را درمان چشم خورد تا چشم تو چشم ای نرگس باران اشگ شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم تا دهد چشمم برای صحت چشمت زکوة نور چشم من پر از در کرده‌ام دامان چشم چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم چشم بر چشم از رقیب محتشم‌پوشان که هست چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته ز آن میی کاتش زند در خوانچه‌ی زرین چرخ خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری عطسه‌ی مشکین ز مغز آسمان انگیخته شاهدان آب دندان آمده در کار آب فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور از بلورین جام عکس می همان انگیخته گریه‌ی تلخ صراحی ترک شکر خنده را خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن او فغان زان پسته‌ی شکرفشان انگیخته خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته تا گشاده ششدر سی مهره‌ی ماه صیام غلغلی زین هفت رقعه‌ی باستان انگیخته لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد چشمها از لعبتان استخوان انگیخته رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته کعبتین بر روی رقعه قرعه‌ی شادی شده از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب و آب سحر از زخمه‌ی سودا نشان انگیخته دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار طفل را از خواب دست دایگان انگیخته بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته زخمه‌ی گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست طبل وفا کوفتند راه سما روفتند عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست روم برآورد دست زنگی شب را شکست عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست سنگها اندر کف بوجهل بود گفت ای احمد بگو این چیست زود گر رسولی چیست در مشتم نهان چون خبر داری ز راز آسمان گفت چون خواهی بگویم آن چه‌هاست یا بگویند آن که ما حقیم و راست گفت بوجهل این دوم نادرترست گفت آری حق از آن قادرترست از میان مشت او هر پاره سنگ در شهادت گفتن آمد بی درنگ لا اله گفت و الا الله گفت گوهر احمد رسول الله سفت چون شنید از سنگها بوجهل این زد ز خشم آن سنگها را بر زمین اندک اندک راه زد سیم و زرش مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش عشق گردانید با او پوستین می‌گریزد خواجه از شور و شرش اندک اندک روی سرخش زرد شد اندک اندک خشک شد چشم ترش وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد راند عشق لاابالی از درش اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت چون بریده شد رگ بیخ آورش اندک اندک دیو شد لاحول گو سست شد در عاشقی بال و پرش اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز رفت وجد و حالت خرقه درش عشق داد و دل بر این عالم نهاد در برش زین پس نیاید دلبرش زان همی‌جنباند سر او سست سست کمد اندر پا و افتاد اکثرش بهر او پر می‌کنم من ساغری گر بنوشد برجهاند ساغرش دست‌ها زان سان برآرد کسمان بشنود آواز الله اکبرش میر ما سیرست از این گفت و ملول درکشان اندر حدیث دیگرش کشته عشقم نترسم از امیر هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند تا نگردد خشک شاخ اخضرش در تک دریا گریزد هر صدف تا بنربایند گوهر از برش چون ربودند از صدف دانه گهر بعد از آن چه آب خوش چه آذرش آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد در به باطن درگشاده منظرش گر بماند عاشقی از کاروان بر سر ره خضر آید رهبرش خواجه می‌گرید که ماند از قافله لیک می‌خندد خر اندر آخرش عشق را بگذاشت و دم خر گرفت لاجرم سرگین خر شد عنبرش ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست لاجرم شد خرمگس سرلشکرش خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال که همی خارش دهد همچون گرش گر ندارد شرم و واناید از این وانمایم شاخ‌های دیگرش تو مکن شاخش چو مرد اندر خری گاو خیزد با سه شاخ از محشرش چند پختی تلخ و تیز و شورگز این یکی بار امتحان شیرین بپز آن یکی را در قیامت ز انتباه در کف آید نامه‌ی عصیان سیاه سرسیه چون نامه‌های تعزیه پر معاصی متن نامه و حاشیه جمله فسق و معصیت بد یک سری هم‌چو دارالحرب پر از کافری آنچنان نامه‌ی پلید پر وبال در یمین ناید درآید در شمال خود همین‌جا نامه‌ی خود را ببین دست چپ را شاید آن یا در یمین موزه‌ی چپ کفش چپ هم در دکان آن چپ دانیش پیش از امتحان چون نباشی راست می‌دان که چپی هست پیدا نعره‌ی شیر و کپی آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند هر چپی را راست فضل او کند هر شمالی را یمینی او دهد بحر را ماء معینی او دهد گر چپی با حضرت او راست باش تا ببینی دست‌برد لطفهاش تو روا داری که این نامه‌ی مهین بگذرد از چپ در آید در یمین این چنین نامه که پرظلم و جفاست کی بود خود درخور اندر دست راست مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور زهی حلاوت لب لااله الالله خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه به زلف پرشکنت رشته‌ی امید دراز ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه کرشمه میکنی و عقل میشود حیران به راه میروی و خلق میروند از راه خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه به پیش قاضی عشاق در قضیه‌ی عشق عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده ز درد و حسرت تو جان لاله‌ها سیه است گل از جمال رخ توست جامه بدریده ز خلق عالم جان‌های پاک بگزیدند و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده بدانک عشق نبات و درخت او خشک است به گرد گرد درخت من است پیچیده چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده خزینه‌های جواهر که این دلم را بود قمارخانه درون جمله را ببازیده هزار ساغر هستی شکسته این دل من خمار نرگس مخمور تو نسازیده ز خام و پخته تهی گشت جان من باری مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده نذر کند یار که امشب تو را خواب نباشد ز طمع برتر آ حفظ دماغ آن مدمغ بود چونک سهر باید یار مرا هست دماغ تو چو زیت چراغ هست چراغ تن ما بی‌وفا گر دبه پرزیت بود سود نیست صبح شود گشت چراغت فنا دعوت خورشید به از زیت تو چند چراغ ارزد آن یک صلا چشم خوشش را ابدا خواب نیست مست کند چشم همه خلق را جمله بخسپند و تبسم کند چشم خوشش بر خلل چشم‌ها پس لمن الملک برآید به چرخ کو ملکان خوش زرین قبا کو امرا کو وزرا کو مهان بهر بلادالله حافظ کجا اهل علم چون شد و اهل قلم دیو نیابی تو به دیوان سرا خانه و تنشان شده تاریک و تنگ چونک ببردیم یکی دم ضیا گرد که بادش برود چون شود افتد بر خاک سیه بی‌نوا چون بجهند از حجب خواب خویش بازبمالند سبال جفا اه چه فراموش گرند این گروه دانششان هیچ ندارد بقا زود فراموش شود سوز شمع بر دل پروانه ز جهل و عما بازبیاید به پر نیم سوز بازبسوزد چو دل ناسزا نذر تو کن حکم تو کن حاکمی بر شب و بر روز و سحر ای خدا آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی چون تو من و من توام چند منی و تویی گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا گه همه دردی کنی گاه همه دارویی نازی در سر که چه یعنی من نیکوم تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو با کف موسی کرا دست دهد جادویی همره درد تو باد دولت بی‌دولتی هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی لولو حسن ترا در ستد و داد عشق به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی گفت گرگی با سگی، دور از رمه که سگان خویشند با گرگان، همه از چه گشتستیم ما از هم بری خوی کردستیم با خیره‌سری از چه معنی، خویشی ما ننگ شد کار ما تزویر و ریو و رنگ شد نگذری تو هیچگاه از کوی ما ننگری جز خشمگین، بر روی ما اولین فرض است خویشاوند را که بجوید گمشده پیوند را هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو نه عیادت کردی و نه جستجو ماهها نالیدم از تب، زار زار هیچ دانستی چه بود آن روزگار بارها از پیری افتادم ز پا هیچ از دستم گرفتی، ای فتی روزها صیاد، ناهارم گذاشت هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت این چه رفتار است، ای یار قدیم تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم از پی یک بره، از شب تا سحر بس دوانیدی مرا در جوی و جر از برای دنبه یک گوسفند بارها ما را رسانیدی گزند آفت گرگان شدی در شهر و ده غیر، صد راه از تو خویشاوند به گفت، این خویشان وبال گردنند دشمنان دوست، ما را دشمنند گر ز خویشان تو خوانم خویش را کشته باشم هم بز و هم میش را ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم ما بکندیم از خیانتکار، پوست خواه دشمن بود خائن، خواه دوست با سخن، خود را نمیبایست باخت خلق را از کارشان باید شناخت غیر، تا همراه و خیراندیش تست صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست رو، که این خویشی نمیید بکار گله از ده رفت، ما را واگذار آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او آمدم کتش بیارم درزنم در خار خود آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت نیک خود را بد شمارم از پی دلدار خود آمدم با چشم گریان تا ببیند چشم من چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر مردم و خالی شدم ز اقرار و از انکار خود زانک بی‌صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود ای خمش چونی از این اندیشه‌های آتشین می‌رسد اندیشه‌ها با لشکر جرار خود وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود تو مگر مردم نمی‌یابی که خامش کرده‌ای هیچ کس را می‌نبینی محرم گفتار خود تو مگر از عالم پاکی نیامیزی به طبع با سگان طبع کلودند از مردار خود جان به لب آوردم ای جان درنگر می‌شوم با خاک یکسان درنگر چند خواهم بود نی دنیا نه دین عاجز و فرتوت و حیران درنگر دور از روی تو کار خویش را می‌نبینم روی درمان درنگر می‌فروشم آبروی خویشتن بر درت چون خاک ارزان درنگر گر نگه کردن به من ننگ آیدت سوی من از دیده پنهان درنگر تا فتادم از تو یوسف‌روی دور مانده‌ام در چاه و زندان درنگر بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای سر نهادم در بیابان درنگر چون به جز تو ننگرم من در دو کون تو به من نیز آخر ای جان درنگر عشق در وصل تو عطار را کرد غرق بحر هجران درنگر جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید جز طالع مبارک از مشتری چه یابی جز نقدهای روشن از کان زر چه آید آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد وز آب زندگانی اندر جگر چه آید از دیدن جمالی کو حسن آفریند بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید مستی و مستتر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو بی خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی درده می رواقی زین مختصر چه آید چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت چو دست می‌ندهد لعل او، از آن حسرت همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت به جستن گل وصلش شده‌ست پای دلم به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت شده‌ست در خم گیسوش بی‌قرار دلم چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت هزار بار تو را گفتم ای ملامت‌گر خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت خطی که گویی مشاطه‌ی چمن گل را به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت درین صحیفه به جز حرف عشق بی‌معنی است چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت به بین که دست دلم را چگونه در غم او ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت به حسن و لطف چو او در زمانه بی‌مثل است بدین گواهی در حق او برآر انگشت به پای خود به سر گنج وصل او نرسی وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت ایا ز قهر تو در پنچه‌ی غمت شمشیر! ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت! چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون زنان مصر بریدند زارزار انگشت ز درد و حسرت عمری که بی‌تو رفت از دست گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را همی درآید در سنگ اضطرار انگشت، کنند دست دعا سوی آفتاب رخت چنان که سوی مه عید روزه‌دار انگشت سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت حدیث ما و غمت قصه‌ی شتربان است شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت ز بهر آنکه شوم کاسه‌لیس خوان وصال شده‌ست دست امید مرا هزار انگشت همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت ... زان بخششی که بر در عالم شد انده نصیب گوهر آدم شد یارب چه نطفه بود نمی‌دانم کز وی زمانه حامله‌ی غم شد لطف از مزاج دهر بشد گوئی ای مرد لطف چه که وفا هم شد زیر سپهر کیست نمی‌دانم کز گردش سپهر مسلم شد درهم شده است کارم و در گیتی کار که دیده‌ای که فراهم شد ایزد نیافرید هنوز آن دل کاندر جهان درآمد و خرم شد زین چرخ عمر خوار سیه کاسه در کام دل نواله همه سم شد زخمی رسید بر دل خاقانی کاوقات او هزینه‌ی مرهم شد چند گهی فاتحه خوانت کنم از پس آن شاه جهانت کنم پیر شدی در غم ما باک نیست پیر بیا تا که جوانت کنم هیچ غم جان مخور ار جان برفت بگلر لشکرگه جانت کنم آنچ محال است تصور دهم وجه محالیش بیانت کنم ره دهمت تا به اصول اصول راه چه باشد که چنانت کنم گر چه کلیمی همه در اعتراض کشف کنم خضر زمانت کنم دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش به زان که ببینم به طفیل دگرانش می‌کرد شبی نسبت خود شمع به خوبان چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش دل داشت یقین نیستی آن دهن اما از خنده بسیار گرفتی به گمانش خوبان بشتابید به دل جوئی عاشق زان پیش که جوئید و نیابید نشانش در چشم تو صد شیوه عیانست ز مستی صد شیوه دیگر که محال است بیانش می‌کرد دل انکار وجود دهنت را از خنده بسیار فکندی به گمانش پیوند گسل نیست دل محتشم از تو گر بگسلد از تاب جفا رشته‌ی جانش چون صبا شانه زند طره‌ی عنبربارش دل یک جمع پریشان شود از هر تارش عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش عقل گوید که مرو بر دم پیچان مارش صف شکافی که چنین چشم خمارین دارد چشم امید مدار از مژه‌ی خون خوارش سر زلفی که به یک جو نخرد یوسف را ای بسا سر که شود خاک سر بازارش آن که نادیده رخش خلق چنین حیرانند چه کند دیده‌ی حیرت زده با دیدارش یار مست می دوشین و حریفان به کمین آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش با طبیبی است سر و کار دل بیمارم کز مسیحا نفسان به نشود بیمارش کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش جان شیرین به فدای لب شیرین کارش گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید صاحب بار کند شاه فلک دربارش سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین که نگهدار جهان است دل بیدارش گر سحر خسرو خاور نکند خدمت او برق غیرت نگذارد اثر از آثارش خسروا شعر فروغی همه در مدحت تست جاودان باد به طومار جهان اشعارش ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد خرد به باغ سخن بی‌شکوفه‌ی هنرم به صد زبانت چو سوسن بگفته بودم دی که چون بنفشه ز سستی فروشدست سرم گر اندکی عرق نسترن به دست آری به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی که گر نیارمت از سبزه‌ی دمن بترم فروخت روی نشاطم چو بوستان افروز بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر به آب غفلت ودانسته کاب می‌نخورم دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم ز غم چو باطن او پاره‌پاره شد جگرم چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود که چیست عارضه یا من به معرض چه درم نه بی‌وفات چو ایام یاسمن خوانم نه زین سپس همه رنگت چو ارغوان شمرم تو آنچه بینی این بین که با فراغت تو هنوز دیده چو نرگس نهاده می‌نگرم چو دستهای چنارست هر دو دستم سست وگرنه پیرهن از جور تو چو گل بدرم جمالش از جهان غوغا برآورد مه از تشویر واویلا برآورد چو دل دادم بدو جان خواست از من چو گفتم بوسه‌ای صفرا برآورد ز بی‌آبی و شوخی در زمانه هزاران فتنه و غوغا برآورد غم و تیمار عشقش عاشقان را هم از دین و هم از دنیا برآورد ندیدم از وصالش هیچ شادی فراق او دمار از ما برآورد همه توقیع‌ها را کرد باطل لبش از مشک چون طغری برآورد همی ساز انوری با درد عشقش که خلق از عشق او آوا برآورد آن شاخ خشک است و سیه‌هان ای صبا بر وی مزن ای زندگی باغ‌ها وی رنگ بخش مرد و زن هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود آب روان و سبزه‌ها وز هر طرف وجه الحسن دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم رنجور بسته فن بود خاصه در این باریک فن ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر گام حکم الا به کامت برنداشت از کفایت آنچه دارد طبع تو خاطر لقمان و اسکندر نداشت دوستی دارم که در روی زمین کس ازو در حسن نیکوتر نداشت بارها می‌گفت کایم نزد تو این سخن از وی دلم باور نداشت این زمان آمد ولیکن کمترین در همه کیسه طسویی زر نداشت گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد لیک وجه باده‌ی احمر نداشت باده‌ی نابم فرست ای آنکه دهر در سخاوت چون تویی دیگر نداشت ور نداری از کس دیگر بخر وین مثل برخوان که جحی خر نداشت مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را ساقی می چون زنگ ده کائینه‌ی جان منست باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد مطرف گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است سر پنجه‌ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانی رسالت دل و جان سوی هم ز راه نهانی کرشمه‌ی تو ز بس باشدش برای اجابت دعای زیر لب اندر میان آه نهانی تو خوش نشسته به تمکین و حسن از تو نهفته به جلوه بهر فریبم به جلوه‌گاه نهانی چه روزگار خوش است آن برای رفع مظنه عتاب ظاهر و سد لطف و عذر خواه نهانی به غارت دل ما تاخت غمزه وای اسیری کش از کمین بدرآیند آن سپاه نهانی به جرم دیدن پنهان بکش به فتوی نازم که کشتنی نشود کس سگ گناه نهانی ز خون وحشی اگر منکری نگاه به من کن که بگذارنم از آن چشم سد گواه نهانی به کلاهی بزرگ کرد مرا آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد آنکه آب کلاهداری چرخ آب دستار خواجگیش ببرد هر که پیشش کمر به خدمت بست بر کله گوشه‌ی زمانه سپرد ... در زهره‌ی سپهر نمود تا کلاهه بخورد و لب بسترد پس چو از قله‌ی‌المبالاتش پس از آن کس مرا به کس نشمرد دست از صحبتم چنان بکشید پای بر فرق من چنان بفشرد که نه محرم شدم به شادی و غم نه حریف آمدم به صافی و درد گفتم آن را کله چگونم نهم که کلاهی ببایدش زد و برد خیز پیرا که راه ما غلط است به سر راه باز گرد چو کرد آن جوان بخت را بپرس و بگوی که سفینه بده کلاه بمرد عبادت به اخلاص نیت نکوست وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟ چه زنار مغ بر میانت چه دلق که در پوشی از بهر پندار خلق مکن گفتمت مردی خویش فاش چو مردی نمودی مخنث مباش به اندازه‌ی بود باید نمود خجالت نبرد آن که ننمود و بود که چون عاریت برکنند از سرش نماید کهن جامه‌ای در برش اگر کوتهی پای چوبین مبند که در چشم طفلان نمایی بلند وگر نقره اندوده باشد نحاس توان خرج کردن بر ناشناس منه جان من آب زر بر پشیز که صراف دانا نگیرد به چیز زر اندودگان را به آتش برند پدید آید آنگه که مس یا زرند □ندانی که بابای کوهی چه گفت به مردی که ناموس را شب نخفت؟ برو جان بابا در اخلاص پیچ که نتوانی از خلق رستن به هیچ کسانی که فعلت پسندیده‌اند هنوز از تو نقش برون دیده‌اند چه قدر آورد بنده حوردیس که زیر قبا دارد اندام پیس؟ نشاید به دستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی وی سرو راستان قد رعنای مصطفی آئینه‌ی سکندر و آب حیات خضر نور جبین و لعل شکر خای مصطفی معراج انبیا و شب قدر اصفیا گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی ادریس کو معلم علم الهی است لب بسته پیش منطق گویای مصطفی عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر ایوان بارگاه معلای مصطفی وز جام روح‌پرور ما زاغ گشته مست آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی خیاط کارخانه‌ی لو لاک دوخته دراعه ابیت ببالای مصطفی شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند از روی مهر آمده لالای مصطفی خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک آئینه ضمیر مصفای مصطفی کحل الجواهر فلک و توتیای روح دانی که چیست خاک کف پای مصطفی قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد وقت صلای معجزه ایمای مصطفی روح الامین که آیت قربت بشان اوست قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون از سوک زهر خورده‌ی زهرای مصطفی گومه بنور خویش مشو غره زانک او عکسی بود ز غره غرای مصطفی بر بام هفت منظر بالا کشیده‌اند زین چار صفه رایت آلای مصطفی خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل شد با کمال مرتبه مولای مصطفی امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم به خرد باید و دانش که شود مرد تمام تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟ نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم «زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس چون بخوانم ز قران قصه‌ی اصحاب رقیم ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟ جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟ جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟ تن مردار نپوشند به دیبای طمیم جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟ خویشتن را ز توانائی خود بهره بده گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم به سخاوت سمری از بس که وقف رباط به فسوسی بدهی غله‌ی گرمابه و تیم وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟ حرم آل رسول است تو را جای که هیچ دیو را راه نبوده‌است در این شهره حریم سخن حجت بر وجه ملامت مشنو تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم پادشه ملک صباحت که بود هم به صفا پادشه وهم به نام گلبن گلزار سیادت که داشت سرو حسد بر قد آن خوش‌خرام ناگهش ایام ز بامی فکند راست چو مهر از فلک نیل‌فام وز پی سال اجلش عقل گفت پادشه حسن فتاده ز بام چو از دوران این نیلی دوایر زمانه داد ترکیب عناصر زمین شد چون سپهر از بس بدایع خزان شد چون بهار از بس نوادر درخت مفلس از گنج طبیعت توانگر شد به انواع جواهر چنان شد باغ کز نظاره‌ی او همی خیره بماند چشم ناظر زنور دانه‌ی نار کفیده ببیند در دل آبی همی سر تو گویی برگ سیب و سیب الوان سپهرست و برو اجرام زاهر ز شکل بربط و از دسته‌ی او اگر فکرت کند مرد مفکر همان هیات که از امرود و شاخش به خاطر اندرست آید به خاطر اگرنه برج ثور و شاخ انگور دو موجودند از یک مایه صادر چرا پس خوشه‌ی انگور و پروین یکی صورت پذیرفت از مصور وگرنه شاخها را جام نرگس به باغ اندر شرابی داد مسکر چرا چونان که مستان شبانه توان و سرنگونسارند و فاتر چمن را شاخ چندان زر فرستاد ز دارالضرب وی پنهان و ظاهر که هر ساعت چمن گوید که هر شاخ کف خواجه است با این بخشش و بر ظهیر دین یزدان بوالمناقب نصیر ملت اسلام ناصر کمال فضل و او با فضل کامل وفور علم و او با علم وافر به تقدیم قضا رایش مقدم به تقدیر قدر حکمش مدبر بود در پیش حلمش خاک عاجل بود در جنب حکمش برق صابر به کلکش در فتوت را خزاین به طبعش در مروت را ذخایر امور شرع را عدلش مربی رموز غیب را حلمش مفسر ندارد هیچ حاصل عقل کلی که نه در ذهن او آن هست حاضر خطابش منهی آمال عاقب عتابش داعی آجال قاهر ز سهمش گوئیا اقرار حشوست به دیوانش اندرون انکار منکر دهد پیشش گواهی در مظالم رگ و پی بر فجور مرد فاجر قضا تاویل سهم او ندارد حریف خویش بشناسد مقامر بر از گردون تاسع کرد مفروض ز قدر او خرد گردون عاشر قدر تقدیر قدر او نداند مقدر کی بود هرگز مقدر ایا آرام خاکت در نواهی و یا تعجیل بادت در اوامر بیان از وصف انعام تو عاجز زبان از شکر اکرام تو قاصر ره درگاه تو گویی مجره است ز سیم سایلت وز زر زایر گر از جود تو گیتی دانه سازد به دام او درآید نسر طایر ور از لطف تو تن مایه پذیرد چو روحش درنیابد حس باصر نیارد چون تو گردون مدور نزاید چون تو ایام مسافر به فرمان بردن اندر شرع مامور به فرمان دادن اندر حکم آمر عمارت یافت از عدلت زمانه زمانه هست معمور و تو عامر فرو خورد آب عدلت آتش ظلم چنان چون مار موسی سحر ساحر اگر مسعود ناصر تربیت داد عیاضی را به خلعتهای فاخر مرا آن داد جاهت کان ندادست عیاضی را دو صد مسعود ناصر وگر چند اندرین مدت ندیدست کسم در خدمتت الا بنادر به یاد آن حقوق مکرماتت زبانها دارم از خلق تو شاکر وگر عمرم بر آن مقصور دارم به آخر هم نمیرم جز مقصر به شعر آنرا مقابل کی توان کرد ولیکن شعر نیکوتر ز شاعر چو خاموشی بود کفران نعمت در این معنی چه خاموش و چه کافر همیشه تا بود ارکان مثر همیشه تا بودگردون مثر چو ارکانت مبادا هیچ نقصان چو گردونت مبادا هیچ آخر ز چرخت باد عمری در تزاید ز بختت باد عزمی بر تواتر بر احکام قضا حکم تو قاضی بر اسرار قدر علم تو قادر سعادت همنشینت در مجالس هدایت هم حریفت بر منابر ترا در شرع امری باد جاری مرا در شعر طبعی باد ماهر چو عیدی بگذرد تا عید دیگر به عید دیگرت هر شب مبشر که آمدش پیغام از وحی مهم که کژی بگذار اکنون فاستقم این درخت تن عصای موسیست که امرش آمد که بیندازش ز دست تا ببینی خیر او و شر او بعد از آن بر گیر او را ز امر هو پیش از افکندن نبود او غیر چوب چون به امرش بر گرفتی گشت خوب اول او بد برگ‌افشان بره را گشت معجز آن گروه غره را گشت حاکم بر سر فرعونیان آبشان خون کرد و کف بر سر زنان از مزارعشان برآمد قحط و مرگ از ملخهایی که می‌خوردند برگ تا بر آمد بی‌خود از موسی دعا چون نظر افتادش اندر منتها کین همه اعجاز و کوشیدن چراست چون نخواهند این جماعت گشت راست امر آمد که اتباع نوح کن ترک پایان‌بینی مشروح کن زان تغافل کن چو داعی رهی امر بلغ هست نبود آن تهی کمترین حکمت کزین الحاح تو جلوه گردد آن لجاج و آن عتو تا که ره بنمودن و اضلال حق فاش گردد بر همه اهل و فرق چونک مقصود از وجود اظهار بود بایدش از پند و اغوا آزمود دیو الحاح غوایت می‌کند شیخ‌الحاح هدایت می‌کند چون پیاپی گشت آن امر شجون نیل می‌آمد سراسر جمله خون تا بنفس خویش فرعون آمدش لابه می‌کردش دو تا گشته قدش کانچ ما کردیم ای سلطان مکن نیست ما را روی ایراد سخن پاره پاره گردمت فرمان‌پذیر من بعزت خوگرم سختم مگیر هین بجنبان لب به رحمت ای امین تا ببندد این دهانه‌ی آتشین گفت یا رب می‌فریبد او مرا می‌فریبد او فریبنده‌ی ترا بشنوم یا من دهم هم خدعه‌اش تا بداند اصل را آن فرع‌کش که اصل هر مکری و حیلت پیش ماست هر چه بر خاکست اصلش از سماست گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن پیش سگ انداز از دور استخوان هین بجنبان آن عصا تا خاکها وا دهد هرچه ملخ کردش فنا وان ملخها در زمان گردد سیاه تا ببیند خلق تبدیل اله که سببها نیست حاجت مر مرا آن سبب بهر حجابست و غطا تا طبیعی خویش بر دارو زند تا منجم رو با ستاره کند تا منافق از حریصی بامداد سوی بازار آید از بیم کساد بندگی ناکرده و ناشسته روی لقمه‌ی دوزخ بگشته لقمه‌جوی آکل و ماکول آمد جان عام هم‌چو آن بره‌ی چرنده از حطام می‌چرد آن بره و قصاب شاد کو برای ما چرد برگ مراد کار دوزخ می‌کنی در خوردنی بهر او خود را تو فربه می‌کنی کار خود کن روزی حکمت بچر تا شود فربه دل با کر و فر خوردن تن مانع این خوردنست جان چو بازرگان و تن چون ره‌زنست شمع تاجر آنگهست افروخته که بود ره‌زن چو هیزم سوخته که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش خویشتن را گم مکن یاوه مکوش دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ پرده‌ی هوشست وعاقل زوست دنگ خمر تنها نیست سرمستی هوش هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش آن بلیس از خمر خوردن دور بود مست بود او از تکبر وز جحود مست آن باشد که آن بیند که نیست زر نماید آنچ مس و آهنیست این سخن پایان ندارد موسیا لب بجنبان تا برون روژد گیا هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین سبز گشت از سنبل و حب ثمین اندر افتادند در لوت آن نفر قحط دیده مرده از جوع البقر چند روزی سیر خوردند از عطا آن دمی و آدمی و چارپا چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند نفس فرعونیست هان سیرش مکن تا نیارد یاد از آن کفر کهن بی تف آتش نگردد نفس خوب تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان آهن سردیست می‌کوبی بدان گر بگرید ور بنالد زار زار او نخواهد شد مسلمان هوش دار او چو فرعونست در قحط آنچنان پیش موسی سر نهد لابه‌کنان چونک مستغنی شد او طاغی شود خر چو بار انداخت اسکیزه زند پس فراموشش شود چون رفت پیش کار او زان آه و زاریهای خویش سالها مردی که در شهری بود یک زمان که چشم در خوابی رود شهر دیگر بیند او پر نیک و بد هیچ در یادش نیاید شهر خود که من آنجا بوده‌ام این شهر نو نیست آن من درینجاام گرو بل چنان داند که خود پیوسته او هم درین شهرش به دست ابداع و خو چه عجب گر روح موطنهای خویش که بدستش مسکن و میلاد پیش می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب خاصه چندین شهرها را کوفته گردها از درک او ناروفته اجتهاد گرم ناکرده که تا دل شود صاف و ببیند ماجرا سر برون آرد دلش از بخش راز اول و آخر ببیند چشم باز کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد گداز یافته‌ی سیمت کدام گرم نگاه نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق که وعده‌ی تو به نو عاشقان یقین دارد تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد نشست محتشم از غم میان انجم اشک که از بتان صنمی انجمن نشین دارد شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می‌دویدش به رخسار زرد که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع نرفته ز شب همچنان بهره‌ای که ناگه بکشتش پری چهره‌ای همی گفت و می‌رفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض فدائی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ به دریا مرو گفتمت زینهار وگر می‌روی تن به طوفان سپار نقاش که او صورت ارژنگ نگارد کی چهره‌ی گلچهر چو او رنگ نگارد فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد صورتگر چین نقش نبندم که نگاری چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد حنا مگر امروز درین مرحله تنگست کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد نقاش بصورتگری ار موی شکافد صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد چنگی همه از پرده‌ی عشاق سراید گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد در جنب جمال تو بود صورت دیوار هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد پس سلیمان گفت ای زیبادوی امر حق باید که از جان بشنوی حق به من گفتست هان ای دادور مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر تانیاید هر دو خصم اندر حضور حق نیاید پیش حاکم در ظهور خصم تنها گر بر آرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر من نیارم رو ز فرمان تافتن خصم خود را رو بیاور سوی من گفت قول تست برهان و درست خصم من بادست و او در حکم تست بانگ زد آن شه که ای باد صبا پشه افغان کرد از ظلمت بیا هین مقابل شو تو و خصم و بگو پاسخ خصم و بکن دفع عدو باد چون بشنید آمد تیز تیز پشه بگرفت آن زمان راه گریز پس سلیمان گفت ای پشه کجا باش تا بر هر دو رانم من قضا گفت ای شه مرگ من از بود اوست خود سیاه این روز من از دود اوست او چو آمد من کجا یابم قرار کو بر آرد از نهاد من دمار همچنین جویای درگاه خدا چون خدا آمد شود جوینده لا گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست لیک ز اول آن بقا اندر فناست سایه‌هایی که بود جویای نور نیست گردد چون کند نورش ظهور عقل کی ماند چو باشد سرده او کل شیء هالک الا وجهه هالک آید پیش وجهش هست و نیست هستی اندر نیستی خود طرفه‌ایست اندرین محضر خردها شد ز دست چون قلم اینجا رسیده شد شکست همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟ یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟ دیده‌ی دهر به دور تو ندیده است به خواب که چو چشمت به جهان فتنه‌ی بیداری هست ای تماشای رخت داروی بیماری عشق خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم گویم المنةلله که مرا یاری هست گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست هر که روی چو گلت بیند داند به یقین که ز سودای تو در پای دلم خاری هست «گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست» قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست تا زر شعر من از سکه‌ی تو نام گرفت هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک «مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست» سیف فرغانی نبود بر یارت قدری گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد بی آب شود جوهر یاقوت محالست اینجا سر بازارچه‌ی لعل فروشیست مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست مارا به هما دعوی پرواز بلند است باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست با بلبل خوش لهجه‌ی این باغ چه لافد سوسن به زبان آوری خویش که لالست خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار ناورد گه ما سر میدان خیالست خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست بار دیگر ما به قصه آمدیم ما از آن قصه برون خود کی شدیم گر به جهل آییم آن زندان اوست ور به علم آییم آن ایوان اوست ور به خواب آییم مستان وییم ور به بیداری به دستان وییم ور بگرییم ابر پر زرق وییم ور بخندیم آن زمان برق وییم ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست ور بصلح و عذر عکس مهر اوست ما کییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ‌هیچ ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد چاره‌ی دور فلک از گردش پیمانه کرد سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد دانه‌ی تسبیح ما را حالتی هرگز نداد بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد چشمه‌ی خورشید رویش چشم را بی تاب ساخت حلقه‌ی زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد من که در افسون گری افسانه‌ام در روزگار نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست سیل غم بیهوده یکسر خانه‌ای ویرانه کرد سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار در طلب منصور الحق همت مردانه کرد آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد دیگر که هوای گل خود روی تو دارد سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد بر هم زده دارد گل نازک ورقت را آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد عشق تو چه عام است که هرکس به تصور آئینه‌ی خاصی ز مه روی تو دارد هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد بر گردن دل سلسله از موی تو دارد هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد هر دام که افکنده فلک در ره صیدی پیوند بسر رشته‌ی گیسوی تو دارد هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد زور اثر قوت بازوی تو دارد هر خیمه که از وسوسه زد خانه‌ی سیاهی آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد هر باد که جائی گل عشقی شکفانید چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل سرم فدای خیال و خیال در سر دل کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل دلم چگونه نماید قرار در صف عشق چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل بود که ساقی لعل تو در دهد جامی مرا که خون جگر می‌خورم ز ساغر دل دل صنوبریم همچو بید می‌لرزد ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل تو آن خجسته همای بلند پروازی که در هوای تو پر می‌زند کبوتر دل دلم ربودی و تا رفتی از برابر من نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر که می‌زند سر زلف تو حلقه بردل بملک روی زمین کی نظر کند خواجو کسی که ملک وصالش بود مسخر دل ای راه تو را دراز نایی نه راه تو را سری نه پایی این راه دراز سالکان را کوته نکند مگر فنایی عاشق ز فنا چگونه ترسد چون عین فنا بود بقایی چون از تو نماند هیچ بر جای آنجاست اگر رسی بجایی ای دل بنشسته‌ای همه روز بر بوی وصال جانفزایی در لجه‌ی بحر عشق جانت شد غرقه به بوی آشنایی دری که به هر دو کون ارزد دانی نرسد به ناسزایی هرگز دیدی که هیچ سلطان بر تخت نشست با گدایی هرگز دیدی که رند گلخن می خورد ز دست پادشایی ای دل خون خور که آن چنان ماه فارغ بود از غم چو مایی ای بس که من اندرین بیابان ره پیمودم ز تنگنایی دردا که ز اشتران راهش بانگی نشنیدم از درایی باری چه بدی که غول را هم دل خوش کندی به مرحبایی چون در خور صومعه نیم من اکنون منم و کلیسیایی در بسته چهار گوشه زنار از حلقه‌ی زلف دلربایی بس پرگره است زلفش و هست زان هر گرهی گره‌گشایی گر خون دلم بریزد آن زلف خون‌ریزی اوست خون بهایی گر تو سر عین عشق داری دیری است که گفتمی صلایی ورنه ز درم برو که در پاش دادند نشان پارسایی عطار تو خویشتن نگه دار از آفت خویشتن نمایی آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج ساخت پیش از همه ما را به علاجت محتاج آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو خانه‌ی صحت من کرد به حکمت تاراج حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی دهدم صحت جاوید به اعجاز علاج بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب گر نهد دست به نبضم ز پی استمزاج با دلم عقده‌ی درد از گره ابروی بخت می‌کند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج زورق طاقت احباب به گرداب افتد گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج می‌کند هر نفس این درد به صد گونه نهیب طایر روح مرا از قفس تن اخراج من به این زنده که از پیر خرد می‌شنوم که ای دل غمزده‌ات تیز الم را آماج نسخه‌ی لطف حکیمی است علاجت که کنند از شفاخانه‌ی او شاه و گدا استعلاج غره‌ی ناصیه‌ی ملک و ملل قاسم بیک که سهیل نسقش دین ودول راست سراج سرفرازی که به دست نصف کرده بلند فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر خسرو هند ستاند ز شه روم خراج سروری کو به بلند اختری او که بود پادشه را در تقویتش زینت تاج کو حریفی به حریف افکنی او که برند از تنزل به درش باج ستانان هم باج چتر دارائی ازو گشت مرتب نه ز غیر اطلس چرخ محال است که سازد نساج چه سراجیست فروزنده‌ی رخ همت او که رخ فقر ندید آن که ازو کرد اسراج ای تو را پایه‌ی حکمت ز فضیلت بر عرش همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج کرده بی‌منهج اسباب و علامات بیان از اشارات به قانون شفا صد منهاج خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند چون به گرد حرم از نادره‌ی مرغان افواج همه‌گان در دل شه جای نسازند به نام که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج می‌شود خصم تو محتاج به نانی آخر قرص زر باشد اگر خیمه‌ی او را کوماج روز اقبال تو را ربط ندادست به شب آن که شب را بکند رابطه در استخراج سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته یا برآورده محیط جبروتت امواج طبع در پوست نمی‌گنجد ازین ذوق که تو می‌کنی مغز معانی ز سخن استمزاج به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره نه در از درد شناسند و نه درج از دراج مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج ای چو خورشید به اشراق مثل چند بود روز ارباب سخن تیره‌ی مثال شب داج آن که طبعش به مثل موی شکافد در شعر شعر بافی کند از واسطه‌ی مایحتاج زر موروث من سوخته کوکب در هند بیش از فلس سمک بنده به فلسی محتاج شور بختی است مرا واسطه‌ی تلخی کام که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج ضعف طالع سبب خفت مقدار من است که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر که رساننده به آمال بود طی فجاج محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج بر خود از قید برآورده و در سیر جهان چون کسی کش بود از علت پیری افلاج ای ز ادراک و جوانبخت‌ی و دانائی تو گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج سخنی دارم و دارم طمع آن که بر آن گذری چون به سعادت نفتد در ادراج متاهل شدن من چه قیاسی است عقیم که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج غیر بی‌حاصلی و بوالهوسی هیچ نبود ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج قرةالعین من آن اختر برج اخوی هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج نشود منضج این مادح کز حکمت تو محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج کوکب لطف تو گر دروتد طالع من آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن کس به بازوی فصاحت نکشد یک قلاج شعر بافان سخن گرچه به این رنگ کشند لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج آن چه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب چند از لعب برین تخته همه مهره‌ی عاج فارد عرصه تو باشی و به اقبال بری نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است فارغم از دولتی که نعمت و ناز است خون ز رگ آرزو براندم و زین روی رفت ز من آن تبی کز آتش آز است بر قد همت قبای عزله بریدم گرچه به بالای روزگار دراز است تا کی جوئی طراز آستی من نیست مرا آستین چه جای طراز است دور فلک را به گرد من نرسد وهم گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است من به صفت کدخدای حجره‌ی رازم شکل فلک چیست حلقه‌ی در راز است دهر نه جای من است بگذرم از وی مسکن زاغان نه آشیانه‌ی باز است از تک و تازم ندامت است که آخر نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است آقچه‌ی زر گر هزار سال بماند عاقبتش جای هم دهانه گاز است خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس دیده‌ی خاقانی از زمانه فراز است کار من آن به که این و آن نه طرازند کانکه مرا آفرید کار طراز است بگفت از راز من پوشیده دارید شبی با کوهکن بازم گذارید که در عشقم بجز خواری ندیده‌ست ره و رسم وفاداری ندیده‌ست به سنگ و آهن از من یار گشته‌ست ز سختی محنتش بسیار گشته‌ست به یادم می‌تراشد کوه را روی به رویش می‌رود از خون دل جوی تنش زار و دلش بیمار عشق است زیان و سودش از بازار عشق است ز هجرم جز دل پر غم ندارد به زخم از وصل من مرهم ندارد که تا نخل قدم بر بار دیده‌ست رطب ناخورده نیش خار چیده‌ست بیارایید امشب محفلم را دهید از کوهکن کام دلم را گلم بی‌بلبلی خندان نگردد سرم بی‌شور با سامان نگردد لوای شادکامی بر فرازید می و نقل و کباب آماده سازید اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست زنخدانم به لطف از سیب کم نیست هم از نارنج و اترج بی‌نیازم که لیمو بار دارد سرو نازم ز حلوا گر ندارید آب دندان بود حلوای لعلم باب دندان ازاین مهمان که امشب هست مارا نخواهد بست غم در شست ما را شب قدر است و روز عید امشب نوازد چنگ خود ناهید امشب همی می در قدح ریزید تا مست شود هر کس که در این کوه سر هست که کس را آگهی از ما نباشد میان ما کسی را جا نباشد پس از آراستن بزم طرب را به ما تا روز بگذارید شب را نه دایه نه کنیزی هست در کار که بخت کوهکن گشته‌ست بیدار پرستاران ز او چون این شنیدند ز حیرت جمله انگشتان گزیدند ولی غیر از رضای او نجستند به پیش او ورای او نجستند یکی بزم طرب آماده کردند صراحی هر چه بد پر باده کردند به محفل هر چه می‌بایست بردند به جان پا در ره خدمت فشردند نهالیها نهادند و برفتند در آن بیدار شب تا روز خفتند یکی آگه نشد زیشان که شیرین چسان آسود با فرهاد مسکین مگر پر کار گلبانوی هشیار که چون کوکب دو چشمش‌بود بیدار فراز پشته‌ای از دور تا روز ز حسرت بد دهانش باز چون یوز به جاسوسی ز خسرو بود مأمور که بی‌اجری نباشد هیچ مزدور ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟ زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را نپیوندند به کام دل، ترا هر کس بردی از من! ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه‌ای در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو بی‌فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌ای هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‌ای هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌ای ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه‌ای یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌ای اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌ای عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه‌ای ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌ای بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‌ای چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‌ای ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌ای امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌ای خامش که تو زین رسته‌ای زین دام‌ها برجسته‌ای جان و دل اندربسته‌ای در دلبری فتانه‌ای چو به کسب علوم داری میل از همه لذتی فرو چین ذیل تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی، هنر کجا یابی؟ از پی علم دین بباید رفت اگرت تا به چین بباید رفت علم بهر کمال باید خواند نه به سودای مال باید خواند علم کان از پی تمامی نیست موجب نشر نیک نامی نیست هر که علم از برای زر طلبد دانش از بهر نفع و ضر طلبد یا خطیب دهی شود پر جهل که ندانند اهل از نااهل یا ادیب محلتی پر شور تا کند علم خویشتن در گور یا در افتد به وعظ و دقاقی تا نماند ز علم او باقی یا دهندش نیابت قاضی تا فراموش گرددش ماضی داد این چار فن چو داده شود لوح جانش ز علم ساده شود چون اساس از برای حق ننهاد هر چه دادند باز باید داد دین سر عالمی به ماه کشد که سر جاهلی به راه کشد علم داری، ز کس مدار دریغ بر دل تشنگان ببار چو میغ می‌ده، ار زانکه مایه‌ای داری مستعد کمال را یاری عالمی کش به داد میل بود مال خود پیش او طفیل بود شافعی گر به مال کردی میل دجله پر مال او شدی و دجیل چون بجز نشر دین نبودش کام فاش گردید جاودانش نام آنچنان علم خود چه کرد کند؟ گر نه زر بر دل تو سرد کند علم را چند چیز می‌باید اگر آن بشنوی ز من شاید طلبی صادق و ضمیری پاک مدد کوکبی ازین افلاک اوستادی شفیق و نفسی حر روزگاری دراز و مالی پر با کسی چون شد این معانی جمع به جهان روشنی دهد چون شمع سال ها درد و رنج باید دید از ریاضت شکنج باید دید تا یکی زین میانه برخیزد فاضلی از زمانه بر خیزد ترکمان شیخ شد بده گز برد صدورق خواند و جاهلست آن کرد چیست شیخی؟ بغیر ازین گرمی قد و ریشی دراز و بیشرمی خرقها گر چه میرسد به علی کس نگردد به نام خرقه ولی نسبتش با علی درست نشد هر که چون او به علم چست نشد نه به اندازه‌ی خود یار گزیدی، ای دل تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟ که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟ بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی که ازین باغ بجز درد نچیدی، ای دل گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل چو آب آهسته زیر که درآیم به ناگه خرمن که درربایم چکم از ناودان من قطره قطره چو طوفان من خراب صد سرایم سرا چه بود فلک را برشکافم ز بی‌صبری قیامت را نپایم بلا را من علف بودم ز اول ولیک اکنون بلاها را بلایم ز حبس جا میابا دل رهایی اگر من واقفم که من کجایم سر نخلم ندانی کز چه سوی است در این آب ار نگونت می نمایم نه قلماشی است لیکن ماند آن را نه هجوی می کنم نی می ستایم دم عشق است و عشق از لطف پنهان ولی من از غلیظی‌های هایم مگو که را اگر آرد صدایی که‌ای که نامدی گفتی که آیم تو او را گو که بانگ که از او بود زهی گوینده بی‌منتهایم لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد آه آه ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه باد دستت خشک همچون خامه‌ی آن ماهرو باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه جان من معذور فرما، من نبودم با خبر زندگی را ورنه من می‌ساختم بر وی تباه این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است که بنده‌ی تو ز بند کدورت آزاد است چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی که مو به موی تو در علم غمزه استاد است ز سیل حادثه غم نیست میگساران را که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است هوای سور بلندی فتاده بر سر من که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است فغان که داد ز دست ستمگری است مرا که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است شهی به خون اسیران عشق فرمان داد که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق چرا خموش نشینی که جای فریاد است جهان گشای عدوبند شاه ناصردین که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است سر ملوک عجم تاجدار کشود جم که ذات او سبب دستگاه ایجاد است عقل در عشق تو سرگردان بماند چشم جان در روی تو حیران بماند در ره سرگشتگی عشق تو روز و شب چون چرخ سرگردان بماند چون ندید اندر دو عالم محرمی آفتاب روی تو پنهان بماند هرکه چوگان سر زلف تو دید همچو گویی در سر چوگان بماند هر که سر گم کرد و دل در کار تو چون سر زلف تو بی‌سامان بماند هرکه یک‌دم آب دندان تو دید تا ابد انگشت بر دندان بماند هرکه جست آب حیات از لعل تو جاودان در ظلمت هجران بماند گر کسی را وصل دادی بی‌طلب دیدم آن در درد بی‌درمان بماند ور کسی را با تو یکدم دست بود عمرها در هر دو عالم زان بماند حاصل خاقانی از سودای تو چشم گریان و دل بریان بماند نفس می‌نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که در خورد اوست عطائی است هر موی از او بر تنم چگونه به هر موی شکری کنم؟ ستایش خداوند بخشنده را که موجود کرد از عدم بنده را که را قوت وصف احسان اوست؟ که اوصاف مستغرق شأن اوست بدیعی که شخص آفریند ز گل روان و خرد بخشد و هوش و دل ز پشت پدر تا به پایان شیب نگر تا چه تشریف دادت ز غیب چو پاک آفریدت بهش باش و پاک که ننگ است ناپاک رفتن به خاک پیاپی بیفشان از آیینه گرد که مصقل نگیرد چو زنگار خورد نه در ابتدا بودی آب منی؟ اگر مردی از سر بدر کن منی چو روزی به سعی آوری سوی خویش مکن تکیه بر زور بازوی خویش چرا حق نمی‌بینی ای خودپرست که بازو بگردش درآورد و دست؟ چو آید به کوشیدنت خیر پیش به توفیق حق دان نه از سعی خویش تو قائم به خود نیستی یک قدم ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟ همی روزی آمد به جوفش ز ناف چو نافش بریدند روزی گسست به پستان مادر در آویخت دست غریبی که رنج آردش دهر پیش بدار و دهند آبش از شهر خویش پس او در شکم پرورش یافته‌ست ز انبوب معده خورش یافته‌ست دو پستان که امروز دلخواه اوست دو چشمه هم از پرورشگاه اوست کنار و بر مادر دلپذیر بهشتست و پستان در او جوی شیر درختی است بلای جان پرورش ولد میوه نازنین بر برش نه رگهای پستان درون دل است؟ پس ار بنگری شیر خون دل است به خونش فرو برده دندان چو نیش سرشته در او مهر خونخوار خویش چو بازو قوی کرد و دندان ستبر بر اندایدش دایه پستان به صبر چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند تو نیز ای که در توبه‌ای طفل راه به صبرت فراموش گردد گناه آه کز آهم مه و پروین بسوخت اختر بخت من مسکین بسوخت آتش مهرم چو در دل شعله زد برفلک بهرام را زوبین بسوخت سوختم در آتش هجران او پشه را بین کز غم شاهین بسوخت ای بسا خسرو که او فرهادوار در هوای شکر شیرین بسوخت شمع را بنگر که با سیلاب اشک هر شبم تا روز بر بالین بسوخت چند سوزی ایکه میسازی کباب بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت کام جان از قبله‌ی زردشت خواه گر دلت چون آذر برزین بسوخت چون تو در بستان برافکندی نقاب لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت همچو خواجو کس نمی‌بینم که او در فراق روی کس چندین بسوخت مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟ چو گفتم: چون توان رفتن درون پرده‌ی وصلش؟ بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟ ازو، گر راست می‌پرسی، ندارم غیر او کامی به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله هر که در ره با گله‌ی خوگان رود گرد و درد و رنج یابد زان گله خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ دانیال این کرد بر دانا مله همچو بلبل لحن و دستان‌ها زنند چون لبالب شد چمانه و بلبله وز نهیب مذن و بانگ نماز اندرون افتد به تن‌شان زلزله آب تیره است این جهان، کشتیت را بادبان کن دانش و طاعت خله گر کله زد جاهلی با بخت بد مر تو را با او نباید زد کله چون کله گم کرد نادان مر تو را کی تواند دید هرگز با کله؟ با عمل مر علم دین را راست دار آن ازین کمتر مکن یک خردله کار بی‌دانش مکن چون خر، منه در ترازو بارت اندر یک پله چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسپد به شب دست آبله چون نشوئی دل به دانش همچنانک موی را شوئی به آب آمله؟ علم خورد و برد خود گسترده‌اند پیش این انبوه و گمره قافله پیش این گاوان که هرگزشان نبود دل به کاری جز به کار حوصله نان همی جوید کسی کو می‌زند دست بر منبر به بانگ و مشغله زیمله بر تو نهاده است آن خسیس چون کشی گر خر نگشتی زیمله عقل تاویل است و دوشیزه نهان چون به برگ حنظل اندر حنظله علم حق آن است، از آن سو کش عنان عامه را ده جمله علم خربله پای پاکیزه برهنه به بسی چون به پا اندر دریده کشکله علم تاویلی به تنزیل اندر است وز مثل دارد به سر بر قوفله مصقله است این علم، زنگ جهل را چیز نزداید مگر کاین مصقله عهد یزدان است کلید و، قفل او نیست جز ترفند تقلیدی یله ای سپرده دل به دنیا، وقت بود که شوی مر علم دین را یکدله دهر بد گوهر به شر آبستن است جز بلا هرگز نزاد این حامله دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک در کشندت زیر شر و ولوله چون نگیری سلسله داوودوار؟ پیش توست آویخته آن سلسله گر به تاریکی همی چشمت ندید حجت اینک داشت پیشت مشعله چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ شد از خون گرمم شرر بار تیغ شدم آن چنان کشته او به میل که از میل من شد خبردار تیغ نه چابک‌تری از تو هست ای اجل باو سر فرو آر و بسپار تیغ چه جائیست کوی تو کانجا مدام ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ ازین بزم اگر دفع من واجبست بنه ساغر از دست و بردار تیغ شود بر زبان تا وصیت تمام خدا را زمانی نگهدار تیغ شده چشم مست تو خنجر گذار تو در دست این مست مگذار تیغ بقا سر بجیب فنا در کشد اگر برکشد آن ستمکار تیغ سگ آن دلیرم که وقت غضب شود پیش او محتشم وار تیغ این بوی بهارست که از صحن چمن خاست یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست انفاس بهشتست که آید به مشامم یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست این سرو کدامست که در باغ روان شد وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست بشنو سخنی راست که امروز در آفاق هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست سودای دل سوخته‌ی لاله سیراب در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست تا چین سر زلف بتان شد وطن دل عزم سفرش از گذر حب وطن خاست آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من گوئی ز پی صید دل خسته‌ی من خاست هر چند که در شهر دل تنگ فراخست دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو از زلف سراسیمه‌ی آن عهدشکن خاست سه روز آن ماه در چه بود تا شب چو ماه نخشب اندر چاه نخشب چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه برآمد یوسف شب رفته در چاه ز مدین کاروانی رخت‌بسته به عزم مصر با بخت خجسته ز راه افتاده دور، آنجا فتادند پی آسودگی محمل گشادند به گرد چاه منزلگاه کردند به قصد آب، رو در چاه کردند نخست آمد سعادتمند مردی به سوی آب حیوان رهنوردی به تاریکی چاه آن خضر سیما فرو آویخت دلو آب پیما به یوسف گفت جبریل امین، خیز! زلال رحمتی بر تشنگان ریز! ز رویت پرتوی بر عالم افکن! جهان را از سر نو ساز روشن! روان، یوسف ز روی سنگ برجست چو آب چشمه و در دلو بنشست کشید آن دلو را مرد توانا به قدر دلو و وزن آب، دانا بگفت امروز دلو ما گران است یقین چیزی بجز آب اندر آنست چو آن ماه جهان‌آرا برآمد ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد «بشارت! کز چنین تاریک چاهی برآمد بس جهان‌افروز ماهی» در آن صحرا گلی بشکفت او را ولی از دیگران بنهفت او را نهانی جانب منزلگه‌اش برد به یاران خودش پوشیده بسپرد بلی چون نیک‌بختی گنج یابد اگر پنهان ندارد رنج یابد حسودان هم در آن نزدیک بودند ز حال او تفحص می‌نمودند همی بردند دایم انتظارش که تا خود چون شود انجام کارش ز حال کاروان آگاه گشتند خبرجویان به گرد چاه گشتند نهان، کردند یوسف را ندایی برون نامد ز چاه الا صدایی به سوی کاروان کردند آهنگ که تا آرند یوسف را فراچنگ پس از جهد تمام و جد بسیار میان کاروان آمد پدیدار گرفتندش که: «ما را بنده است این سر از طوق وفا تابنده است این به کار خدمت آمد سست‌پیوند ره بگریختن گیرد به هر چند در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم به هر قیمت که باشد می‌فروشیم» جوانمردی که از چه برکشیدش به اندک قیمتی ز ایشان خریدش به مالک بود مشهور آن جوانمرد به فلسی چند مملوک خودش کرد وز آن پس کاروان محمل ببستند به قصد مصر در محمل نشستند چو مالک را برون از دست‌رنجی فروشد پا از آن سودا به گنجی به بویش جان همی پرورد و می‌رفت دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت به مصر آمد چو نزدیک از ره دور میان مصریان شد قصه مشهور که: آمد مالک اینک از سفر باز به عبرانی غلامی گشته دمساز بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی به ملک دلبری فرخنده‌شاهی عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار که‌ش آرد تا در شاه جهاندار بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم ولی از لطف تو امیدواریم، که ما را این زمان معذور داری به آسایش درین منزل گذاری بود روزی سه چار آسوده گردیم که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم غبار از روی و چرک از تن بشوییم تن پاکیزه سوی شاه پوییم» عزیز مصر چون این نکته بشنید به خدمتگاری شه بازگردید به شاه از حسن یوسف شمه‌ای گفت به غیرت ساخت جان شاه را جفت اشارت کرد کز خوبان هزاران به دارالملک خوبی شهریاران همه زرین کله بنهاده بر سر همه زرکش قبا پوشیده در بر، چو گل از گلشن خوبی بچینند ز گلرویان مصری برگزینند که چون آرند یوسف را به بازار کنندش عرض بر چشم خریدار، کشند اینان بدین شکل و شمایل به دعوی داری‌اش صف در مقابل شود گر خود بود مهر جهان‌گرد ازین آتش‌رخان بازار او سرد به چارم روز موعد، یوسف خور چو زد از ساحل نیل فلک سر به حکم مالک، آن خورشید تابان به سوی نیل حالی شد شتابان قبای نیلگون بسته به تعجیل چو سیمین سروی آمد بر لب نیل به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟ ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟ چو گرد از روی و چرک از تن فروشست چو سروی از کنار نیل بررست ز مفرش دار مالک پیرهن خواست به جلباب سمن، گل را بیاراست کشید آنگه به بر دیبای زرکش به چندین نقش‌های خوش منقش فرو آویخت زلفین دلاویز هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز بدان خوبی‌ش در هودج نشاندند به قصد قصر شه مرکب براندند نمود از قصر بیرون تختگاهی که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی به پیشش خیل خوبان صف کشیده پی دیدار یوسف آرمیده قضا را بود ابری تیره آن روز گرفته آفتاب عالم‌افروز چو یوسف برج هودج را بپرداخت چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت گمان ناظران را، کفتاب است! که طالع گشته از نیلی سحاب است ز حیرت کف‌زنان اهل نظاره فغان برداشتند از هر کناره بتان مصر سردرپیش ماندند ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند بلی، هر جا شود مهر آشکارا، سها را جز نهان بودن چه یارا؟ ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا هست امروز همان رتبت پیغامبری تویی آن سایه‌ی یزدان که شب چتر تو کرد آنکه در سایه‌ی او روز ستم شد سپری نامه‌ی فتح تو سیاره به آفاق برد که بشارت بر فتح تو نشاید بشری خسروا قاعده‌ی ملک چنان می‌فکنی ملکا جاده‌ی انصاف چنان می‌سپری که بدین سده‌ی ناموس فریدون بکنی که بدان پرده‌ی آواز کسری بدری تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری ای موازی نظر رای ترا نقش قدر چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند بوده خواهان تو عمری به دعای سحری تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف همه از خانه برون و همه از دانه بری ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است چو شود کز سر پای ملخی درگذری تا خیال آن بت قصاب در چشم منست زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست از برای آنکه من در آب و او در روغنست گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب کانچه او را در زبان بایست در پیراهنست جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستنست از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهنست هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر منست ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسنست بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک گر مرا روزی ازو سورست سالی شیونست هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل جور ما زین گنبد فیروزه‌ی بی روزنست هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستنست جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزنست از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش آن بتی را کافت آفاق و فتنه‌ی برزنست گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردنست گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی در ثنای او سنایی ده زبان چون سونست کار ما امروز زان رخ با نواست شکر ایزد کان مخالف گشت راست گر چه یک چند از وفاداری بجست هم چنان وقت وفا داری بجاست عارض او در خم زلف چو مار آرزویی در دهان اژدهاست عیب نتوان کرد اگر روزی دو، دوست روی میپیچد، که دشمن در قفاست نام او بیگانه قاصد کرده‌ام ورنه می‌دانم که با جان آشناست یک دم از دستش نمی‌دانیم داد گر چه دستش دایم اندر خون ماست آنکه او را دور کرد از من چه کرد؟ چون ز مهر او سر مویی نکاست عشقبازی را خطا نتوان شمرد عاشقان را کام دل جستن خطاست رغبت بوس و تمنای کنار شهرتست، این عشق ورزیدن جداست اوحدی، گر کشته گردی در غمش سهل باشد، چون غم او خون بهاست عشق خوبان بی‌بلا هرگز که دید؟ خوب نیز از حق خویش اندر بلاست دل نیست که در روی غم دلدار نگنجد سندان بود آن دل که در او یار نگنجد □ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب گر سوخته‌یی از دل افگار بنالد خسرو اگر از درد بنالد چه توان گفت عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد □در عرصه‌ی بستان جهان سرو قباپوش خیزد بسی اما چو تو چالاک نیفتد □آسان شود این مشکل درویش تو امشب کاحوال جهان جمله به یک حال نماند □تغافل کردنت بی‌فتنه‌یی نیست فریب صید باشد خواب صیاد مرا گرد سران چشم بیمار به گردان لیک قربان کن نه آزاد چو یاد عاشقان در دل غم آرد نمی‌دارم روا کز من کنی یاد چو ذوق عشق‌بازی می‌شناسم من از تو جور خواهم دیگران داد دلا وقت جفا فریاد کم کن که هنگام وفا خوش نیست فریاد مکن خسرو حدیث عشق شیرین اگر با خود نداری سنگ فرهاد مست از درم درآمد دوش آن مه تمام دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام بر روز روشن از شب تیره فکنده بند وز مشک سوده بر گل سوری نهاده دام آهنگ پست کرده به صوت حزین خویش شکر همی فشانده ز یاقوت لعل‌فام گفتی که لعل ناب و عقیق گداخته است درجام او ز عکس رخ او شراب خام بنشست بر کنار من و باده نوش کرد آن ماه سروقامت و آن سروکش خرام گفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخ با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام اینک من و تو و می لعل و سرود و رود بی‌زحمت رسول و فرستادن پیام با چنگ بر کنار بد اندر کنار من مخمور تا به صبح سفید از نماز شام در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما زان عشرت به غایت و زان مستی تمام نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف او بود و انوری و می لعل والسلام ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن ای کریمی که در زمین امید هرچه رست از سحاب جود تو رست لغزی گفته‌ام که تشبیهش هست زاحوال بدسگال تو چست آنچه از پارسی و تازی او چون مرکب کنی دو حرف نخست در مزان هرکه بیندش گوید نامی از نامهای دشمن تست باز چون با ز پارسیش افتاد در ... مادرش چه سخت و چه سست وانچه باقی بماند از تازیش هست همچون شمایلش به درست مر مرا در شبی که خدمت تو روی بختم به آب لطف بشست داده‌ای آن عدد که بر کف راست پشت ابهام از رکوع آن جست بده ار پخته شد و گر نی نی نه تو در بصره‌ای نه من در بست در دو هستیت نیستی مرساد تا که مرفوع هست باشد هست کون خر را نظام دین گفتم پشک را عنبر ثمین گفتم اندر این آخرجهان ز گزاف بس چمن نام هر چمین گفتم طوق بر گردن کپی بستم نام اعلا بر اسفلین گفتم عجز خواهید روح را که ز عجز صفت روح بهر طین گفتم حلیه آدم و خلیفه حق بهر ابلیس و هر لعین گفتم زاغ را بلبل چمن خواندم خار را سرو و یاسمین گفتم دیو را جبرئیل کردم نام ژاژ را حجت مبین گفتم ای دریغا که کان نفرین را از طمع چند آفرین گفتم از خری بود آن نبد ز خرد که خر ماده را تکین گفتم توبه کردم از این خطا گفتن همه عمرم بس ار همین گفتم قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند عاشقانش را به محشر وعده‌ی دیدار داد ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند هر سر موی مرا در دیده‌ی بدبین او گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود معنیش در پرده‌ی خاطر مصور کرده‌اند گهی پرده‌سوزی، گهی پرده‌داری تو سر خزانی، تو جان بهاری خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری بهاران بیاید، ببخشی سعادت خزان چون بیاید، سعادت بکاری ز گلها که روید بهارت ز دلها به پیش افکند گل سر، از شرمساری گرین گل ازان گل یکی لطف بردی نکردی یکی خار در باغ خاری همه پادشاهان، شکاری بجویند توی که به جانت بجوید شکاری شکاران به پیشت، گلوها کشیده که جان بخش ما را، سزد جان سپاری قراری گرفته، غم عشق در دل قرار غم الحق دهد بی‌قراری دلا معنی بی‌قراری بگویم بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری فدیت لمولی به افتخاری بطی‌الاجابة، سریع‌الفرار و منذ سبانی هواه، ترانی اموت و احیی، بغیر اختیاری اموت بهجر، و احیی بوصل فهذاک سکری، وذاک خماری عجبت بانی اذرب بشمس اذا غاب عنی زمان‌التواری اذا غاب غبنا، و ان عاتعدنا کذا عادةالشمس فوق‌الذراری بمائین یحیی، بحس و عقل فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری فماالعقل، الا طلاب المواقب و ماالحس الاخداع العواری فذو العقل یبصر هداه و یخضع و ذوالحس یبصر هواه یماری گهی آفتابی ز بالا بتابی گهی ابرواری چو گوهر بتابی زمین گوهرت را به جای چراغی نهد پیش مهمان به شبهای تاری ز من چون روی تو ز من رود هم برم چون بیایی، مرا هم بیاری سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای من خود از سودای تو سرگشته‌ام هر زمان با من چه صفرا کرده‌ای کشتی صبرم شکسته از غمت چشمم از خونابه دریا کرده‌ای جان نخواهم برد امروز از تو من وصل را چون وعده فردا کرده‌ای ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی شادباش احسنت زیبا کرده‌ای روی خوبت را بسی پشتی ز موست این دلیریها از آنجا کرده‌ای انوری چون در سر کار تو شد بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای کسی کو همچو تو جانان ندارد اگر چه زنده باشد جان ندارد گل وصلت نبوید گر چو غنچه دلی پر خون لبی خندان ندارد شده چون تو توانگر را خریدار فقیری کز گدایی نان ندارد نخواهم بی تو ملک هر دو عالم که بی تو هر دو عالم آن ندارد غم ما خور دمی کنجا که ماییم ولایت غیر تو سلطان ندارد تویی غمخوار درویشان و هرگز دل شادت غم ایشان ندارد گداپرور نباشد آن توانگر که همت همچو درویشان ندارد به من ده ز آن لب جان بخش بوسی که درد دل جز این درمان ندارد دلم چون جای عشق تست او را بگو تا جای خود ویران ندارد غم عشق تو را عنبر مثال است که عنبر بوی خود پنهان ندارد گل حسنی که تا امروز بشکفت به غیر از روی تو بستان ندارد امید سیف فرغانی به وصل است که مسکین طاقت هجران ندارد بفرمان تو صد درد است او را وگر ناله کند فرمان ندارد ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم نو کیسه‌ی مصیبت ایام نیستیم چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم ما ناف دل به حلقه‌ی ماتم بریده‌ایم دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر بیهوده سر به جیب تامل کشیده‌ایم امروز نیست سینه‌ی ما داغدار عشق چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم گفت حجتهای خود کوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید گر امینم متهم نبود امین گر بگویم آسمان را من زمین گر کمالم با کمال انکار چیست ور نیم این زحمت و آزار چیست من نخواهم شد ازین خلوت برون زانک مشغولم باحوال درون گفت پیغامبر که اصحابی نجوم ره‌روان را شمع و شیطان را رجوم هر کسی را گر بدی آن چشم و زور کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور کی ستاره حاجتستی ای ذلیل که بدی بر نور خورشید او دلیل ماه می‌گوید به خاک و ابر و فی من بشر بودم ولی یوحی الی چون شما تاریک بودم در نهاد وحی خورشیدم چنین نوری بداد ظلمتی دارم به نسبت با شموس نور دارم بهر ظلمات نفوس زان ضعیفم تا تو تابی آوری که نه مرد آفتاب انوری همچو شهد و سرکه در هم بافتم تا سوی رنج جگر ره یافتم چون ز علت وا رهیدی ای رهین سرکه را بگذار و می‌خور انگبین تخت دل معمور شد پاک از هوا بین که الرحمن علی العرش استوی حکم بر دل بعد ازین بی واسطه حق کند چون یافت دل این رابطه این سخن پایان ندارد زید کو تا دهم پندش که رسوایی مجو من که خاقانیم به منت شاه پشت خم کرده‌ام ز بار عطا شاخ را پشت خم کند میوه هم ز فیض سحاب و بر صبا شکر دارم که فیض انعامش داد نان پاره و آبروی مرا مرغ کابی خورد به کشور شاه کند از بهر شکر سر بالا من که نان ملک خورم به سجود سر به زیر آرم از برای دعا همه کس ز آسمان کند قبله پشت گرداند از رکوع دوتا و آسمان بر درش سجود آورد گفت سبحان ربی الاعلی جود شاه ارچه رزق را سبب است لیکن آن را مسبب است خدا حسب رزق از خدای دارم و بس حسبنا الله وحده ابدا □شروان به باغ خلد برین ماند از نعیم کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا دارای دار ملکت او شاه مشرق است کانواع نعمت از در دارا رسد مرا دریاست شاه و من چو گیا تشنه‌ی امید کز دست شاه تحفه‌ی دریا رسد مرا شروان به فر اوست شرفوان و خیروان من شکر گوی خیر و شرف تا رسد مرا امسال پنجم است کز آنجا بیامدم هر روز روزی نو از آنجا رسد مرا العشق یقول لی تزین الزینه عندنا تیقن لا تنظر غیرنا فتعمی لا تله عن الیقین بالظن لا عیش لخایف کیب لا تبرح عندنا فتامن من کنت هواه کیف یهلک من کنت مناه کیف یحزن العقل رسولنا الیکم ذاک حسن و نحن احسن اخشوشن بالبلا و ارضی فالهجر من البلاء اخشن من رام الی العلی عروجا هذا سبب الیه یرکن یا مضطربا تعال و افلح فی مسکننا و نعم مسکن ای باد که از کوی وفا می‌آیی آلوده به بوی آشنا می‌آیی زانگونه که نغز و جان فزا می‌آیی من میدانم که از کجا می‌آیی صاحبا رای رفیعت که به معیار خرد هست پیوسته چو میزان فلک حادثه‌سنج پیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع امور از پی نظم جهان کرد بساط شطرنج چرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیر فتنه را بر در شه مات نشاند بی‌رنج باز چون دست به شطرنج تفرج یازی ای ز دست تو طمع رقص‌کنان بر سر گنج شاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده است بارها خانه‌ی فرزین و پیاده به سپنج چون ببیند که ترا دست بود بر سر او هم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج □هزار مدح شکر طعم وصف تو گفتم کزو نگشت مرا تازه یک صبوح فتوح برادرم که دو تن تاک را نهد نیرو همی گسسته نگردد غبوق او ز صبوح درست شد که دو تن تاک به ز صد ممدوح یقین شدم که دو ممدوح به ز صد ممدوح گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو آن تازگی رویش از دیده‌ی‌تر خیزد وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه که دهقان ورا نام حیوان نهاد چو از بخشش پهلوان کرد یاد همی بود تا گشت خورشید زرد فرو شد بران چشمه‌ی لاژورد ز یزدان پاک آن شگفتی بدید که خورشید گشت از جهان ناپدید بیامد به لشکرگه خویش باز دلی پر ز اندیشه‌های دراز شب تیره کرد از جهاندار یاد پس اندیشه بر آب حیوان نهاد شکیبا ز لشگر هرانکس که دید نخست از میان سپه برگزید چهل روزه افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت سپه را بران شارستان جای کرد یکی پیش رو چست بر پای کرد ورا اندر آن خضر بد رای زن سر نامداران آن انجمن سکندر بیامد به فرمان اوی دل و جان سپرده به پیمان اوی بدو گفت کای مرد بیداردل یکی تیز گردان بدین کار دل اگر آب حیوان به چنگ آوریم بسی بر پرستش درنگ آوریم نمیرد کسی کو روان پرورد به یزدان پناهد ز راه خرد دو مهرست با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون بیند آب یکی زان تو برگیر و در پیش باش نگهبان جان و تن خویش باش دگر مهره باشد مرا شمع راه به تاریک اندر شوم با سپاه ببینیم تا کردگار جهان بدین آشکارا چه دارد نهان توی پیش رو گر پناه من اوست نماینده‌ی رای و راه من اوست چو لشگر سوی آب حیوان گذشت خروش آمد الله اکبر ز دشت چو از منزلی خضر برداشتی خورشها ز هرگونه بگذاشتی همی رفت ازین سان دو روز و دو شب کسی را به خوردن نجنبید لب سه دیگر به تاریکی اندر دو راه پدید آمد و گم شد از خضر شاه پیمبر سوی آب حیوان کشید سر زندگانی به کیوان کشید بران آب روشن سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست بخورد و برآسود و برگشت زود ستایش همی بافرین بر فزود در میکده با حریف قلاش بنشین و شراب نوش و خوش باش از خط خوش نگار بر خوان سر دو جهان، ولی مکن فاش بر نقش و نگار فتنه گشتم زان رو که نمی‌رسم به نقاش تا با خودم، از خودم خبر نیست با خود نفسی نبودمی کاش مخمور میم، بیار ساقی نقل و می از آن لب شکر پاش در صومعه‌ها چو می‌نگنجد دردی کش و می‌پرست و قلاش من نیز به ترک زهد گفتم اینک شب و روز همچو اوباش در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ای روی تو شمع مجلس افروز سودای تو آتش جگرسوز رخسار خوش تو عاشقان را خوشتر ز هزار عید نوروز بگشای لبت به خنده، بنمای از لعل، تو گوهر شب افروز زنهار! از آن دو چشم مستت فریاد! از آن دو زلف کین توز چون زلف، تو کج مباز با ما از قد تو راستی بیاموز ساقی بده، آن می طرب را بستان ز من این دل غم اندوز آن رفت که رفتمی به مسجد اکنون چو قلندران شب و روز در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ای مطرب عشق، ساز بنواز کان یار نشد هنوز دمساز دشنام دهد به جای بوسه و آن نیز به صد کرشمه و ناز پنهان چه زنم نوای عشقش؟ کز پرده برون فتاده این راز در پاش کسی که سر نیفکند چون طره‌ی او نشد سرافراز در بند خودم، بیار ساقی آن می که رهاندم ز خود باز عمری است کز آروزی آن می چون جام بمانده‌ام دهن باز گفتی که: بجوی تا بیابی اینک طلب تو کردم آغاز در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، بده آب زندگانی اکسیر حیات جاودانی می ده، که نمی‌شود میسر بی‌آب حیات زندگانی هم خضر خجل، هم آب حیوان چون از خط و لب شکرفشانی گوشم چو صدف شود گهر چین زان دم که ز لعل در چکانی شمشیر مکش به کشتن ما کز ناز و کرشمه در نمانی هر لحظه کرشمه‌ای دگر کن بفریب مرا، چنان که دانی در آرزوی لب تو بودم چون دست نداد کامرانی در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی وقت طرب است، ساقیا، خیز در ده قدح نشاط انگیز از جور تو رستخیز برخاست بنشان شر و شور و فتنه، برخیز بستان دل عاشقان شیدا وز طره‌ی دلربا درآویز خون دل ما بریز و آنگاه با خاک درت بهم برآمیز وآن خنجر غمزه‌ی دلاور هر لحظه به خون ما بکن تیز کردم هوس لبت، ندیدم کامی چو از آن لب شکرریز نذری کردم که: تا توانم توبه کنم از صلاح و پرهیز در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟ مستم کن از می غم انجام با یاد لب تو عاشقان را حاجت نبود به ساغر و جام گوشم سخن لب تو بشنود خشنود شد، از لبت، به دشنام دل زلف تو دانه دید، ناگاه افتاد به بوی دانه در دام سودای دو زلف بیقرارت برد از دل من قرار و آرام باشد که رسم به کام روزی در راه امید می‌زنم گام ور زانکه نشد لب تو روزی دانی چه کنم به کام و ناکام؟ در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی دست از دل بیقرار شستم وندر سر زلف یار بستم بی‌دل شدم وز جان به یکبار چون طره‌ی یار برشکستم گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟ هستم ز غمش چنان که هستم خود را ز چه غمش برآرم گر طره‌ی او فتد به دستم در دام بلا فتاده بودم هم طره‌ی او گرفت دستم ساقی، قدحی، که از می عشق چون چشم خوش تو نیم مستم شد نوبت خویشتن پرستی آمد گه آنکه می‌پرستم فارغ شوم از غم عراقی از زحمت او چو باز رستم در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، می مهر ریز در کام بنما به شب آفتاب از جام آن جام جهان‌نما به من ده تا بنگرم اندرو سرانجام بینم مگر آفتاب رویت تابان سحری ز مشرق جام جان پیش رخ تو برفشانم گر بنگرم آن رخ غم انجام خود ذره چو آفتاب بیند در سایه دلش نگیرد آرام در بند خودم، نمی‌توانم کازاد شوم ز بند ایام کو دانه‌ی می؟ که مرغ جانم یک بار خلاص یابد از دام کی باز رهم ز بیم و امید؟ کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟ کی خانه‌ی من خراب گردد؟ تا مهر درآید از در و بام در صومعه مدتی نشستم بر بوی تو، چون نیافتم کام در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی بنما رخ نکویت تا جام طرب کشم به بویت ناخورده شراب مست گردد نظارگی از رخ نکویت گر صاف نمی‌دهی، که خاکم یاد آر به دردی سبویت مگذار ز تشنگی بمیرم نایافته قطره‌ای ز جویت آیا بود آنکه چشم تشنه سیراب شود ز آب رویت؟ یا هیچ بود که ناتوانی یابد سحری نسیم کویت؟ از توبه و زهد توبه کردم تا بو که رسم دمی به سویت دل جست و تو را نیافت، افسوس واماند کنون ز جست و جویت خوی تو نکوست با همه کس با من ز چه بدفتاد خویت؟ می‌گریم روز در فراقت می‌نالم شب در آرزویت بر بوی تو روزگار بگذشت از بخت نیافتم چو بویت در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، بده آب زندگانی پیش آر حیات جاودانی می ده، که کسی نیافت هرگز بی آب حیات زندگانی در مجلس عشق مفلسی را پر کن دو سه رطل رایگانی شاید که دهی به دوستداری آن ساغر مهر دوستگانی برخیزم و ترک خویش گیرم گر هیچ تو با خودم نشانی ور از من غمت درآید جان پیش کشم ز شادمانی جان را ز دو دیده دوست دارم زان رو که تو در میان آنی از عاشق خود کران چه گیری؟ چون با دل و جانش درمیانی از بهر رخ تو می‌کند چشم از دیده همیشه دیده‌بانی در آرزوی رخ تو بودم عمری چو نیافتم امانی در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، ز شراب‌خانه‌ی نوش یک جام بیاور و ببر هوش مستم کن، آنچنان که در حال از هستی خود کنم فراموش ور خود سوی من کنی نگاهی بی‌باده شوم خراب و مدهوش سرمست شوم چو چشم ساقی گر هیچ بیابم از لبت نوش کی بود که ز لطف دلنوازت گیرم همه کام دل در آغوش؟ دارد چو به لطف دلبرم چشم می‌دار تو هم به حال او گوش مگذار برهنه‌ام ز لطفت در من تو ز مهر جامه‌ای پوش چون نیست مرا کسی خریدار مولای توام، تو نیز مفروش دیگ دل من، که نیز خام است بر آتش شوق سر زند جوش در صومعه حشمتت ندیدم اکنون شب و روز بر سر دوش در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، بده آب آتش افروز چون سوختیم تمام تر سوز این آتش من به آب بنشان وز آب من آتشی برافروز می ده، که ز باده‌ی شبانه در سر بودم خمار امروز در ساغر دل شراب افکن کز پرتو آن شود شبم روز گفتی که: بنال زار هر شب ماتم زده را تو نوحه ماموز چون با من خسته می‌نسازی چه سود ز ناله‌ی من و سوز؟ دل را ز تو تا شکیب افتاد بر لشکر غم نگشت پیروز بخشای برین دل جگرخوار رحم آر بدین تن غم اندوز من می‌شکنم، تو باز می‌بند من می‌درم، از کرم تو می‌دوز از توبه و زهد توبه کردم اینک چو قلندران شب و روز در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، سر درد سر ندارم بشکن به نسیم می خمارم یک جرعه ز جام می به من ده تا درد کشم، که خاکسارم از جام تو قانعم به دردی حاشا که به جرعه سر درآرم یادآر مرا به دردی خم کز خاک در تو یادگارم بگذار که بر درت نشینم آخر نه ز کوی تو غبارم؟ از دست مده، که رفتم از دست دستیم بده، که دوستدارم زنده نفسی برای آنم تا پیش رخ تو جان سپارم این یک نفسم تو نیز خوش دار چون با نفسی فتاد کارم نایافته بوی گلشن وصل در سینه شکست هجر خارم در سر دارم که بعد از امروز دست از همه کارها بدارم در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، دو سه دم که هست باقی در ده مدد حیات باقی قد فاتنی الصبوح فادرک من قبل فوات الاعتباق در کیسه‌ی نقد نیست جز جان بستان قدحی، بیار ساقی کم اصبر قد صبرت حتی روحی بلغت الی التراق دردا! که به خیره عمر بگذشت نابوده میان ما تلاقی فاستعذب مسمعی حدیثا مذتاب بذکر کم مذاق من زان توام، تو هم مرا باش خوش باش به عشق اتفاقی اشتاق الی لقاک، فانظر لی وجهک نظرةالا لاق بگذار که بر در تو باشد کمتر سگک درت عراقی استوطن بابکم عسی ان یحطی نظرا بکم حداق در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی ساقی، قدحی، که نیم مستیم مخمور صبوحی الستیم از صومعه پا برون نهادیم در میکده معتکف نشستیم از جور تو خرقه‌ها دریدیم وز دست تو توبه‌ها شکستیم جز جان گروی دگر نداریم بپذیر، که نیک تنگ دستیم ما را برهان ز ما، که تا ما با خویشتنیم بت پرستیم ما هرچه که داشتیم پیوند از بهر تو آن همه گسستیم بر درگه لطف تو فتادیم در رحمت تو امید بستیم گر نیک و بدیم، ور بد و نیک هم آن توایم، هر چه هستیم در ده قدحی، که از عراقی الا به شراب وا نرستیم در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساخته از تیر چشم مست خود آهنگ جانها ساخته جان در بلای زلف او تن، مبتلای زلف او در حلقهای زلف او، دل خان و مانها ساخته آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش در چین مشکین سنبلش، حسن ارغوانها ساخته زلفش به عنبر بیختن، استاد در خون ریخت چشمش به سحر انگیختن، بند زبانها ساخته سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او شکر فروش لعل او، در دل دکانها ساخته دردش بلای ناگهان، مهرش میان دل نهان وانگاه بیرون از جهان، حسنش جهانها ساخته او در نبرد اوحدی، فارغ ز درد اوحدی بر روی زرد اوحدی، از خون نشانها ساخته رای مجدالملک در ترتیب ملک ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست یارب اندر ناکسی چون کیست او باش دانستم چو تاج صالحست دو عیدست ما را ز روی دو معنی هم از روی دین و هم از روی دنیی همایون یکی عید تشریف سلطان مبارک دگر عید قربان و اضحی به صد عید چونین فلک باد ضامن خداوند ما را ز ایزد تعالی امیر اجل فخر دین بوالمفاخر امیری به صورت امیری به معنی به پیش کف راد او فقر و فاقه چو پیش زمرد بود چشم افعی نتابد بر آن آفتاب حوادث که در سایه‌ی عدل او ساخت ماوی ایا دست تو وارث دست حاتم و یا کلک تو نایب چوب موسی کند چرخ بر احترام تو محضر دهد دهر بر احتشام تو فتوی ز امن تودر پای فتنه است بندی ز عدل تو بر دست ظلمست حنی شود بر خط عز جاه تو ضامن کشد بر خط رزق جود تو اجری ز عدلت زمین است چونان که گویی فرود آمد از آسمان باز عیسی دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت دهد عزمت اندر بلا من و سلوی صریر قلمهای تو نفخ صورست که آید ازو لازم احیاء موتی به لب هست خاموش وزو عقل گویا به تن هست لاغر وزو ملک فربی نهد کشت قدر ترا ماه خرمن بود آب تیغ ترا روح مجری ز آب حسامت به سردی ببندد مزاج عدو چون به گرمی زدفلی به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی دل حاسد از باد عکس سنانت چنانست چون طورگاه تجلی چو تو حکم کردی قضا هم نیارد که گوید چنین مصلحت هست یانی اشارات تو حکمهائیست قاطع چه از روی فرمان چه از روی تقوی به تشریف و انعام اگر برکشیدت چه سلطان اعظم چه دستور اعلی به تشریف آن جز توکس نیست درخور به انعام این جز تو کس نیست اولی چو من بنده در وصف انعام و شکرت کنم نثری آغاز یا شعری انشی رسد در ثنای تو نثرم به نثره کشد در مدیح تو شعرم به شعری عروسان طبعم کنند از تفاخر ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت چو پیدا کنم حاجتی گویی آری درآریت مدغم دو صد گونه احسان در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی روا نیست در عقل جز مدحت تو چو مدحت همی بایدم کرد باری الا تا که دوران چرخ مدور کند بر جهان سعد چون نحس املی همه سعد و نحس فلک باد چونان که باشد ز دوران چرخت تمنی به قدرت مباهات اجرام گردون به قصرت تولای ایوان کسری زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا علم‌های الهی ز پس کوه برآمد چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را بزن گردن آن را که بگوید که تسلا چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا گر اجزای زمینی وگر روح امینی چو آن حال ببینی بگو جل جلالا گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار بپالا و بیفشار ولی دست میالا خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا به نام آن که جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت ز فضلش هر دو عالم گشت روشن ز فیضش خاک آدم گشت گلشن توانایی که در یک طرفةالعین ز کاف و نون پدید آورد کونین چو قاف قدرتش دم بر قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد از آن دم گشت پیدا هر دو عالم وز آن دم شد هویدا جان آدم در آدم شد پدید این عقل و تمییز که تا دانست از آن اصل همه چیز چو خود را دید یک شخص معین تفکر کرد تا خود چیستم من ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد وز آنجا باز بر عالم گذر کرد جهان را دید امر اعتباری چو واحد گشته در اعداد ساری جهان خلق و امر از یک نفس شد که هم آن دم که آمد باز پس شد ولی آن جایگه آمد شدن نیست شدن چون بنگری جز آمدن نیست به اصل خویش راجع گشت اشیا همه یک چیز شد پنهان و پیدا تعالی الله قدیمی کو به یک دم کند آغاز و انجام دو عالم جهان خلق و امر اینجا یکی شد یکی بسیار و بسیار اندکی شد همه از وهم توست این صورت غیر که نقطه دایره است از سرعت سیر یکی خط است از اول تا به آخر بر او خلق جهان گشته مسافر در این ره انبیا چون ساربانند دلیل و رهنمای کاروانند وز ایشان سید ما گشته سالار هم او اول هم او آخر در این کار احد در میم احمد گشت ظاهر در این دور اول آمد عین آخر ز احمد تا احد یک میم فرق است جهانی اندر آن یک میم غرق است بر او ختم آمده پایان این راه در او منزل شده «ادعوا الی الله» مقام دلگشایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است شده او پیش و دلها جمله از پی گرفته دست دلها دامن وی در این ره اولیا باز از پس و پیش نشانی داده‌اند از منزل خویش به حد خویش چون گشتند واقف سخن گفتند در معروف و عارف یکی از بحر وحدت گفت انا الحق یکی از قرب و بعد و سیر زورق یکی را علم ظاهر بود حاصل نشانی داد از خشکی ساحل یکی گوهر برآورد و هدف شد یکی بگذاشت آن نزد صدف شد یکی در جزو و کل گفت این سخن باز یکی کرد از قدیم و محدث آغاز یکی از زلف و خال و خط بیان کرد شراب و شمع و شاهد را عیان کرد یکی از هستی خود گفت و پندار یکی مستغرق بت گشت و زنار سخنها چون به وفق منزل افتاد در افهام خلایق مشکل افتاد کسی را کاندر این معنی است حیران ضرورت می‌شود دانستن آن ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند ز آشفتگی حال من آگاه کی شود آن را که دل نگشت گرفتار این کمند بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند جایی که یار ما به شکرخنده دم زند ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند عشق جز دولت و عنایت نیست جز گشاد دل و هدایت نیست عشق را بوحنیفه درس نکرد شافعی را در او روایت نیست لایجوز و یجوز تا اجل‌ست علم عشاق را نهایت نیست عاشقان غرقه‌اند در شکراب از شکر مصر را شکایت نیست جان مخمور چون نگوید شکر باده‌ای را که حد و غایت نیست هر که را پرغم و ترش دیدی نیست عاشق و زان ولایت نیست گر نه هر غنچه پرده باغی‌ست غیرت و رشک را سرایت نیست مبتدی باشد اندر این ره عشق آنک او واقف از بدایت نیست نیست شو نیست از خودی زیرا بتر از هستیت جنایت نیست هیچ راعی مشو رعیت شو راعیی جز سد رعایت نیست بس بدی بنده را کفی بالله لیکش این دانش و کفایت نیست گوید این مشکل و کنایاتست این صریح است این کنایت نیست پای کوری به کوزه‌ای برزد گفت فراش را وقایت نیست کوزه و کاسه چیست بر سر ره راه را زین خزف نقایت نیست کوزه‌ها را ز راه برگیرید یا که فراش در سعایت نیست گفت ای کور کوزه بر ره نیست لیک بر ره تو را درایت نیست ره رها کرده‌ای سوی کوزه می‌روی آن بجز غوایت نیست خواجه جز مستی تو در ره دین آیتی ز ابتدا و غایت نیست آیتی تو و طالب آیت به ز آیت طلب خود آیت نیست بی رهی ور نه در ره کوشش هیچ کوشنده بی‌جرایت نیست چونک مثقال ذره یره است ذره زله بی‌نکایت نیست ذره خیر بی‌گشادی نیست چشم بگشا اگر عمایت نیست هر نباتی نشانی آب است چیست کان را از او جبایت نیست بس کن این آب را نشانی‌هاست تشنه را حاجت وصایت نیست جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟ وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟ ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟ حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟ روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟ یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه تا نرنجانم شبی، در دم به درمان کی رسد؟ می‌نویسم قصه‌ها هر دم به خون دل، ولی قصه‌ی چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟ چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟ بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟ اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟ زان ستمگر کار بی‌سامان به سامان کی رسد؟ خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا از لب تو بوی لب غیر نیاید تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا آن لب که بود کون خری بوسه گه او کی یابد آن لب شکربوس مسیحا می‌دانک حدث باشد جز نور قدیمی بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز رست از حدثی و شود او چاشنی افزا تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی رو از حدثی سوی تبارک و تعالی زان دست مسیح آمد داروی جهانی کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست دریای کرم داد مر او را ید بیضا خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا هین چشم فروبند که آن چشم غیورست هین معده تهی دار که لوتیست مهیا سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد کز آتش جوعست تک و گام تقاضا کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا بنمای از این حرف تصاویر حقایق یا من قسم القهوه و الکاس علینا پور عمران به دلی غرقه‌ی نور می‌شد از بهر مناجات به طور دید در راه سر دوران را قائد لشکر مهجوران را گفت کز سجده‌ی آدم ز چه روی تافتی روی رضا؟ راست بگوی! گفت: «عاشق که بود کامل‌سیر پیش جانان نبرد سجده به غیر» گفت موسی که: «به فرموده‌ی دوست سرنهد، هر که به جان بنده‌ی اوست» گفت: «مقصود از آن گفت و شنود امتحان بود محب را، نه سجود!» گفت موسی که: «اگر حال این است، لعن و طعن تو چراش آیین است؟ بر تو چون از غضب سلطانی شد لباس ملکی، شیطانی؟» گفت کاین هر دو صفت عاریت‌اند مانده از ذات ملک ناحیت‌اند گر بیاید صد ازین یا برود، حال ذاتم متغیر نشود ذات من بر صفت خویشتن است عشق او لازمه‌ی ذات من است تاکنون عشق من آمیخته بود در غرض‌های من آویخته بود داشت بخت سیه و روز سفید، هر دم‌ام دستخوش بیم و امید این دم از کشمکش آن رستم پس زانوی وفا بنشستم لطف و قهرم همه یکرنگ شده‌ست کوه و کاهم همه همسنگ شده‌ست عشق شست از دل من نقش هوس عشق با عشق همی بازم و بس! وجود عاریتی دل درو نشاید بست همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع همی به عالم علوی رود ز عالم پست بر آب دیده‌ی مهجور هم ملامت نیست که شوق می‌بستاند عنان عقل از دست درخت سبز نمی‌بینی ای عجب در باغ که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی که بامداد قیامت درو توان پیوست جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟ چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست کمان عمر چهل سالگی و پنجه را به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست گر انگبین دهدت روزگار غره مباش که باز در دهنت همچنان کند که کبست خدای عزوجل قبض کرد بنده‌ی خویش تو نیز صبر کن ای بنده‌ی خدای پرست جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم ازین کمند نشاید به شیرمردی رست بنفشه‌وار نشستن چه سود سر در پیش دریغ بیهده بردن بران دو نرگس مست گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست تو را که سایه‌ی بوبکر سعد زنگی هست گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد شه حسن بود آری بدر گدا نیامد چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه در میاه راه می‌شد گرسنه بود بارانی و سرمایی شگرف تر شد آن سرگشته از باران و برف نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمد همی خشتی ز بام سر شکستش خون روان شد همچو جوی مرد سوی آسمان برکرد روی گفت تا کی کوس سلطانی زدن زین نکوتر خشت نتوانی زدن عشق بی درد ناتمام بود کز نمک دیگ را طعام بود نمک این حدیث درد دل است عشق بی درد دل حرام بود کشته عشق گرد و سوخته شو زانکه بی این دو کار خام بود کشته‌ی عشق را به خون شویند آب اگر نیست خون تمام بود کفن عاشقان ز خون سازند کفنی به ز خون کدام بود از ازل تا ابد ز مستی عشق بی قراری علی‌الدوام بود در ره عاشقان دلی باید که منزه ز دال و لام بود نه خریدار نیک و بد باشد نه گرفتار ننگ و نام بود سرفرازی و خواجگی نخرد جمله‌ی خلق را غلام بود نبود تیغش و اگر باشد با همه خلق در نیام بود همچو خود بی قرار و مست کند هر که را پیش او مقام بود گاه‌گاهی چنین شود عطار بو که این دولتش مدام بود دوش پر عربده‌ای بود و نه آنست امروز نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی بودی آفت دل ، راحت جانست امروز روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز شرح رازی که میان من و او خواهد بود بیش از حوصله‌ی نطق و بیانست امروز تا چه ها بر سر و دستار حریفان گذرد زان می‌تند که در رطل گرانست امروز بر کمان می‌کشد آن غمزه‌ی خدنگی که مپرس ای خوشا سینه‌ی وحشی که نشانست امروز حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز چه ضرورت که فروزنده‌ی نارم باشی؟ زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم تا تو، ای دسته‌ی گل، باغ و بهارم باشی با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟ که تو سرمایه‌ی آرام و قرارم باشی نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم گر تو فردا حکم روزشمارم باشی مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟ گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم من خود ره آن شهسوار از رشک می‌بندم ولی گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غم‌مخور صدخانه گر ویران شود بی‌خانمانی را چه غم سخنی کز سر معامله نیست عقل را اندرو مجامله نیست بی‌رعونت قدم نخواهی زد بی‌ریا هیچ دم نخواهی زد آن نماز دراز کردن تو وز حرام احتراز کردن تو روز بر سفره نان نخوردن سیر پیش بیگانه شب نخفتن دیر گاهی از چل تنان خبر گفتن گاه از ابدال قصه برگفتن چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست راست روراست، گر ز بهر خداست هیچ دانی که کیستند ابدال؟ گر ندانی چرا نمیری لال؟ مرد غیب از کجا تواند دید؟ آنکه عیب و هجا تواند دید به ز ابدال بوده باشی تو زانکه ابدال می‌تراشی تو دیو تست آنکه دیده‌ای از دور چه کنی دیو خویش را مشهور؟ تو که کاچی ز رشته نشناسی دیو نیز از فرشته نشناسی گر بگویی که: چیست در دستم؟ بر نپیچم سر از تو تا هستم بر چنین آتشی چه دود کنی؟ بگریز از میان، که سود کنی بر سر راه پادشاه و امیر مینهی دام و دانه از تزویر بنشینی خود و دو باز آری علما را ز خود بیازاری بر زمین طعنه: کین گرفتاریست بر فلک بذله: کان نگونساریست اختر و چرخ چیست؟ مجبوری غنصر و طبع چیست؟ مزدوری نه به دانش دل تو گردد نرم نه سرت را ز خلق و خالق شرم چیست این ترهات بیهوده؟ نقره‌ای بر سر مس اندوده تاجر از سود و از زیان گوید کاتب از خط و از بنان گوید وزرا رای نیک و قربت شاه امرا شوکت و سلاح و سپاه پیر سالوس را بپرسیدم گفت: من بارها خدا دیدم آتشم درفتاد از آن نادان گفتم: ای دل، تو نیک‌تر وادان اینکه پیغمبرست باری دید وانکه موسیست نور و ناری دید شیخکی روز و شب چو خر به چرا از دو مرسل زیادتست چرا؟ هر که حال به خویش در بندد که ندارد، به خویشتن خندد به تکبر مریز بر کس زهر گر امام دهی شوی، یا شهر تا به چند از مقام رابعه لاف؟ ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف او زنی بود و گوی مردان برد هر کسی آن عمل که کرد آن برد تو درم بر سر درم بسته ما به رخ راه بیش و کم بسته تو ندانسته سال و مه به خروش ما بدانسته روز و شب خاموش اینکه داری تو ما گذاشته‌ایم زآنچه داری تو شرم داشته‌ایم ما به گم کردن نشان قدم تو به نقاشی رواق و حرم گر چه چون ما تو پیر میگردی همچنان گرد میر میگردی پیش والی ولی چکار کند؟ باشه چون پشه را شکار کند؟ اعتماد تو بر چماق امیر بیش بینم که بر خدای کبیر شیخ کو از امیر گیرد پشت از خمیرش سبک بر آور مشت تیغ درویش تیغ یزدانیست تیغ سلطان به شحنه ارزانیست نفس گولست، سر به راهش کن کل فضولست، بی‌کلاهش کن دره، کز دست بیگناه افتد سر قیصر چنان به چاه افتد تا عصای تو اژدها نشود به دعای تو کس رها نشود آنکه عون خدای رایت اوست علم شاه در حمایت اوست آه ازین ابلهان دیوپرست! همه از جام دیو ساری مست گر چه داری تو راز خویش نهفت من درین شهرم و بخواهم گفت اینکه خود را خموش میدارم گوشه‌ی‌عرصه گوش میدارم گر کسی دیگر این غلط بگذاشت من بگویم، نگه ندانم داشت تا تو ریش و سری چو ما باشی جان و دل گرد، تا خدا باشی گرگ در دشت و شیر در بیشه همه هم حرفتند و هم پیشه نه تو دینار داری و من دانگ به رخ من چرا برآری بانگ؟ دو الف یک جهت به بی‌نقطی این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟ تو به ریش و به جبه معتبری اگر آن ریش و اهلی چه بری؟ گفت بگذار، گردمی باید در غم عشق مردمی باید زان چنین در بلا و در بندی که به تقدیر حق نه خرسندی بنده‌ای، خیز و رخ به طاعت کن زآنچه او میدهد قناعت کن چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟ تا دو نان برکنی ز خالد و بکر زان بر میر و خواجه جای کنی که توکل نه بر خدای کنی در بزم وصل اگر چه همین در میان منم چون نیک بنگری ز همه بر کران منم رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن آری کلیددار در بوستان منم خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست گر بوستان حسن ترا باغبان منم معلوم مهربانی اهل هوس که چیست بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم ای گل اگر به گفته‌ی وحشی عمل کنی سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم ما رخت خود به گوشه‌ی عزلت کشیده‌ایم دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم مشکل به تازیانه‌ی محشر روان شود پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم گردیده است سیلی صرصر به شمع ما دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم صبح وطن به شیر مگر آورد برون زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم گردیده است آب دل ما ز تشنگی تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم آسان نگشته است بهنگ، ساز ما یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم بوده است گوشه‌ی دل خود در جهان خاک جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر گشاده طره‌ی او بر کیمن جانها دست کشیده غمزه‌ی او در کمان ابرو تیر بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود چنان که آمده بی‌اختیار و بی‌تدبیر نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر من از خرابی ومستی به عالمی که درو خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر به صد لطیفه به بالین من فراز آمد مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر به طعنه گفت زهی بی‌ثبات بی‌معنی ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر امیر عادل مودود احمد عصمی که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر بر آستانه‌ی قدرش قضا نیارد گفت که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر مدبریست به ملک اندرون چنان صائب که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر نه با عمارت عدلش خرابی از مستی نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان و یا به دیده‌ی جود تو در وجود حقیر فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر کند لطافت طبع تو بحر را حیران دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر هزار بار برفتست بر زبان قضا که بر زبان سنان تو راندش تعبیر که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز که روزگار به لوزینه در ندادش سیر صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر حدیث خاصیت نفخ صور و قصه‌ی آن مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر قیاس باشد از آن راست‌تر در این معنی دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر که کشتگان جفای زمانه را قلمت معاینه نه خبر زنده می‌کند به صریر زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی زهی بنان تو آیات جود را تفسیر اگر مقصرم اندر ثنات معذورم که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر سخن به پایه‌ی قدرت نمی‌رسد ورنه به قدر قدرت و قوت نمی‌کنم تقصیر هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر که این شرف اگر این بار از تو فوت شود به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة به بی‌نیازی خود منگر این ز من بپذیر خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر ولیک از تو چو تشریف نیز یافته‌ام دگر چه باید زحمت چه می‌دهم بر خیر مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل چو در معامله از اصل بگذرد توفیر مرا غرض شرف بارگاه عالی تست که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست زبان حال به ز من همی کند تقریر همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر به طبع تابع رای تو باد بخت جوان به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر ز اشک دیده‌ی بدخواه تو سفید چو قار ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ ز چرخ ناله‌ی این زار همچو ناله‌ی زیر گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر بسیار گرم پیش منه در هلاک ما اندیشه کن ز حال دل دردناک ما زهر ندامتی‌ست که بردیم زیر خاک این سبزه‌ای که سر زده از روی خاک ما مغرور حسن خود مشو و قصد ما مکن کاین حسن تست از اثر عشق پاک ما بیرون دویده‌ایم ز محنت سرای غم معلوم می‌شود ز گریبان چاک ما وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است کاوراق سبز چرخ شود برگ تاک ما ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی این سرخی من و زردی رخ تست ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟ بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟ گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس ما را سر پرخاش نماندست و نبردی روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی ما را جهان جز سخن دوست مگویید زنهار! که این باغ بدادیم بوردی کاری به از اندیشه‌ی آن یار ندیدیم بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ گر می‌رسی از خاک در دوست به گردی دست قبا در جهان نافه گشای آمده است بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است لاله ز خون جگر در تپش آفتاب سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن بین که عروش چمن جلوه نمای آمده اسن فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر جهنده‌ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن جاوید زی ای تو جان شیرین هرگز دل تو مباد غمگین از راه وفا گسسته ای دل بر اسب جفا نهاده ای زین عاشق‌ترم ای پسر ز خسرو نیکوتری ای پسر ز شیرین عاشق خوانند مرا و بی دل زیبا خوانند ترا و شیرین آنم من و صد هزار چندان آنی تو و صد هزار چندین عشاق چو روی تو ببینند و آن خال سیاه و زلف مشکین بر روی توام زنند احسنت در عشق توام کنند تحسین هرگاه که بایدت تماشا شو چهره‌ی خویشتن همی بین حقا که خوشست نوش کردن بر چهره‌ی تو شراب نوشین ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد «آنکه او هست در این دور به نانی خرسند حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد» آری از چاه بجز آب تمنی نکند بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود نظری باز کند مرگ مفاجا برسد مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد آن مستی تو دوش ز پیمانه‌ی که بود چندین شراب در خم و خمخانه‌ی که بود ای مرغ زود رام که آورد نقل و می دام فریب آب که و دانه‌ی که بود روشن بسان آتش حسنت می که شد شمعت زبانه کش پی پروانه‌ی که بود آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد افشای آن ز نعره‌ی مستانه‌ی که بود وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا خود گو که او به غیر تو بیگانه که بود ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت ز راه گوش درآید چراغ‌های عیانی رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی فتاده‌ای به دهان‌ها همی‌گزندت مردم لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی تو بز نه‌ای که برآیی چراغپایه به بازی که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی همی‌رسد ز سموات هر صبوح ندایی که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی چو شمشیر پیکار برداشتی نگه دار پنهان ره آشتی که لشکر کشوفان مغفر شکاف نهان صلح جستند و پیدا مصاف دل مرد میدان نهانی بجوی که باشد که در پایت افتد چو گوی چو سالاری از دشمن افتد به چنگ به کشتن برش کرد باید درنگ که افتد کز این نیمه هم سروری بماند گرفتار در چنبری اگر کشتی این بندی ریش را نبینی دگر بندی خویش را نترسد که دورانش بندی کند که بر بندیان زورمندی کند؟ کسی بندیان را بود دستگیر که خود بوده باشد به بندی اسیر اگر سرنهد بر خطت سروری چو نیکش بداری، نهد دیگری اگر خفیه ده دل بدست آوری از آن به که صدره شبیخون بری ای من مه نو به روی تو دیده واندر تو ماه نو بخندیده تو نیز ز بیم خصم اندر من از دور نگاه کرده دزدیده بنموده فلک مه نو و خود را در زیر سیاه ابر پوشیده تو نیز مه چهارده بنمای بردار ز روی زلف ژولیده کی باشد کی که در تو آویزم چون در زر و سیم مرد نادیده تو روی مرا به ناخنان خسته من دو لب تو به بوسه خاییده ای تو چو پری و من ز عشق تو خود را لقبی نهاده شوریده عزم ره کردند آن هر سه پسر سوی املاک پدر رسم سفر در طواف شهرها و قلعه‌هاش از پی تدبیر دیوان و معاش دست‌بوس شاه کردند و وداع پس بدیشان گفت آن شاه مطاع هر کجاتان دل کشد عازم شوید فی امان الله دست افشان روید غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا تنگ آرد بر کله‌داران قبا الله الله زان دز ذات الصور دور باشید و بترسید از خطر رو و پشت برجهاش و سقف و پست جمله تمثال و نگار و صورتست هم‌چو آن حجره‌ی زلیخا پر صور تا کند یوسف بناکامش نظر چونک یوسف سوی او می‌ننگرید خانه را پر نقش خود کرد آن مکید تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار روی او را بیند او بی‌اختیار بهر دیده‌روشنان یزدان فرد شش جهت را مظهر آیات کرد تا بهر حیوان و نامی که نگزند از ریاض حسن ربانی چرند بهر این فرمود با آن اسپه او حیث ولیتم فثم وجهه از قدح‌گر در عطش آبی خورید در درون آب حق را ناظرید آنک عاشق نیست او در آب در صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر صورت عاشق چو فانی شد درو پس در آب اکنون کرا بیند بگو حسن حق بینند اندر روی حور هم‌چو مه در آب از صنع غیور غیرتش بر عاشقی و صادقیست غیرتش بر دیو و بر استور نیست دیو اگر عاشق شود هم گوی برد جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد اسلم الشیطان آنجا شد پدید که یزیدی شد ز فضلش بایزید این سخن پایان ندارد ای گروه هین نگه دارید زان قلعه وجوه هین مبادا که هوستان ره زند که فتید اندر شقاوت تا ابد از خطر پرهیز آمد مفترض بشنوید از من حدیث بی‌غرض در فرج جویی خرد سر تیز به از کمین‌گاه بلا پرهیز به گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان خود نمی‌افتاد آن سو میلشان کان نبد معروف بس مهجور بود از قلاع و از مناهج دور بود چون بکرد آن منع دلشان زان مقال در هوس افتاد و در کوی خیال رغبتی زین منع در دلشان برست که بباید سر آن را باز جست کیست کز ممنوع گردد ممتنع چونک الانسان حریص ما منع نهی بر اهل تقی تبغیض شد نهی بر اهل هوا تحریض شد پس ازین یغوی به قوما کثیر هم ازین یهدی به قلبا خبیر کی رمد از نی حمام آشنا بل رمد زان نی حمامات هوا پس بگفتندش که خدمتها کنیم بر سمعنا و اطعناها تنیم رو نگردانیم از فرمان تو کفر باشد غفلت از احسان تو لیک استثنا و تسبیح خدا ز اعتماد خود بد از ایشان جدا ذکر استثنا و حزم ملتوی گفته شد در ابتدای مثنوی صد کتاب ار هست جز یک باب نیست صد جهت را قصد جز محراب نیست این طرق را مخلصی یک خانه است این هزاران سنبل از یک دانه است گونه‌گونه خوردنیها صد هزار جمله یک چیزست اندر اعتبار از یکی چون سیر گشتی تو تمام سرد شد اندر دلت پنجه طعام در مجاعت پس تو احول دیده‌ای که یکی را صد هزاران دیده‌ای گفته بودیم از سقام آن کنیز وز طبیبان و قصور فهم نیز کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار غافل و بی‌بهره بودند از سوار کامشان پر زخم از قرع لگام سمشان مجروح از تحویل گام ناشده واقف که نک بر پشت ما رایض و چستیست استادی‌نما نیست سرگردانی ما زین لگام جز ز تصریف سوار دوست‌کام ما پی گل سوی بستان‌ها شده گل نموده آن و آن خاری بده هیچ‌شان این نی که گویند از خرد بر گلوی ما کی می‌کوبد لگد آن طبیبان آن‌چنان بنده‌ی سبب گشته‌اند از مکر یزدان محتجب گر ببندی در صطبلی گاو نر باز یابی در مقام گاو خر از خری باشد تغافل خفته‌وار که نجویی تا کیست آن خفیه کار خود نگفته این مبدل تا کیست نیست پیدا او مگر افلاکیست تیر سوی راست پرانیده‌ای سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای سوی آهویی به صیدی تاختی خویش را تو صید خوکی ساختی در پی سودی دویده بهر کبس نارسیده سود افتاده به حبس چاهها کنده برای دیگران خویش را دیده فتاده اندر آن در سبب چون بی‌مرادت کرد رب پس چرا بدظن نگردی در سبب بس کسی از مکسبی خاقان شده دیگری زان مکسبه عریان شده بس کس از عقد زنان قارون شده بس کس از عقد زنان مدیون شده پس سبب گردان چو دم خر بود تکیه بر وی کم کنی بهتر بود ور سبب گیری نگیری هم دلیر که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر سر استثناست این حزم و حذر زانک خر را بز نماید این قدر آنک چشمش بست گرچه گربزست ز احولی اندر دو چشمش خربزست چون مقلب حق بود ابصار را که بگرداند دل و افکار را چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف دام را تو دانه‌ای بینی ظریف این تفسطط نیست تقلیب خداست می‌نماید که حقیقتها کجاست آنک انکار حقایق می‌کند جملگی او بر خیالی می‌تند او نمی‌گوید که حسبان خیال هم خیالی باشدت چشمی به مال ای که بر قصر کوشک سازی تو پیه بر دنبه میگدازی تو گر چه این قصرها طربناکست چون به گردون نمیرسد خاکست نردبانی چنان بساز، ای گرد که تواند بر آسمانت برد در رواق سپهر میباشی چکنی نقش خانه از کاشی؟ هر کرا خانه‌ای تمام بود دو بسازد، به عقل خام بود خانه‌ای بس بود گروهی را چه کشی بر سپهر کوهی را؟ روی در گفته‌ی خدای آور حق «لا تسرفوا» بجای آور خیمه‌ی عاریت برین سر راه بزن و دست ظلم کن کوتاه قصر سازی و جمع مال کنی گردن خویش پر و بال کنی اندرین راه پر مصیبت و درد قصر و جمعی چنین نشاید کرد زین درست و درم به رغبت و میل پل و بندی بساز در ره سیل کاخ و کاشانه‌ای که خواهی هشت پیش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟ خیز و برکار کن رباطی چند راه دزدان نابکار ببند تا تو رخت و سرای را دانی به خدای ار خدای را دانی ناید این هر دو کار باهم راست هر که این را فزود آن را کاست ترک این حرص خانه گیر بده فاردی، پای در زیاده منه گر چه کاشیست خانه یا چینی دل بگیرد چو بیش بنشینی مال چون باز میبرند از پس صد کجا میبری؟ ز صد یک بس چکنی خانه‌ها ز خشت حرام؟ زانکه ویران شود بهشت حرام گر حرامست خانه، کوچک به تا حلالت کند رعیت ده چیست این خانه با شکستن عهد؟ نیش زنبور و خانه‌ی پر شهد نتوانی ز خانه‌ی بسیار که به زنبور در رسانی کار خانه‌ای را که روبه ویرانیست کردنش موجب پشیمانیست حق نداد از طهارت کعبه به سلیمان عمارت کعبه بهر مرغی که کشته بود به دست یافت این نیستی بدان همه هست مسجدی کز حرام برسازی عاقبت خر درو کند بازی بس بود بهر کبریا قصری خاصه در دولت چنین عصری آنکه او مسجد مدینه بساخت میتوانست قصرها پرداخت لیکن اندیشهای لقمانی داد از آن نخوتش پشیمانی به چنان خانه‌ای قناعت کرد پشت بر آز و رخ به طاعت کرد نام را بهتر از سخن مشناس سخنی کش بلند باشد اساس چکنی تکیه بر عمارت دار؟ این عمارت ببین و آن بگذار اصل این سیم و زر ز زیبق خاست زان چو زیبق بجنبد از چپ و راست زر ز خاکست و بر زبر نرود نهلد تا به خاک در نرود بدهی، در بهشت کاخ شود ندهی، دوزخت فراخ شود هر چه در وجه آش و نان تو نیست بفشان و بده که آن تو نیست نخوری، دیگری بخواهد برد تو خودش کن به کام و دندان خرد چه نهی مال بهر فرزندان؟ که به ایشان نمیرسد چندان پسر ار مقبلست باکش نیست ورنه زان مال بهره خاکش نیست کانچه از شحنه ماند و قاضی نشود به زن بیش از آن راضی این ابوالقاسمان که پیش رهند چه به طفلان نارسیده دهند؟ ور از آنها فزون شود چندی نکند با یتیم پیوندی مال را میل آتشین چکنی؟ غصه را یار و همنشین چکنی؟ این سخنها نه از رعونت خاست سخنی روشنست و راهی راست در دلم نیست از کسی خاری با کسم نیز نیست آزاری راست زهریست شکرین انجام کژ نباتی که تلخ دارد کام تلخی از پند چون توان رفتن؟ راست شیرین کجا توان گفتن؟ مغز این گر جدا کنند از پوست فاش گردد که دشمنم یا دوست روزگار از رخ تو شمعی ساخت آتشی در نهاد ما انداخت ما طلب‌گار عافیت بودیم در کمین بود عشق، بیرون تاخت سوختم در فراق و نیست کسی که مرا چاره‌ای تواند ساخت مگر او رحمتی کند، ورنه هر کرا او بزد، کسی ننواخت عاشقانش چرا کشند به دوش؟ سر، که در پای دوست باید باخت اوحدی آن چنان درو پیوست که نخواهد به خویشتن پرداخت سخن او نمی‌توان گفتن دم نزد هر که این سخن بشناخت دی یکی می‌گفت عالم حادثست فانیست این چرخ و حقش وارثست فلسفیی گفت چون دانی حدوث حادثی ابر چون داند غیوث ذره‌ای خود نیستی از انقلاب تو چه می‌دانی حدوث آفتاب کرمکی کاندر حدث باشد دفین کی بداند آخر و بدو زمین این به تقلید از پدر بشنیده‌ای از حماقت اندرین پیچیده‌ای چیست برهان بر حدوث این بگو ورنه خامش کن فزون گویی مجو گفت دیدم اندرین بحث عمیق بحث می‌کردند روزی دو فریق در جدال و در خصام و در ستوه گشت هنگامه بر آن دو کس گروه من به سوی جمع هنگامه شدم اطلاع از حال ایشان بستدم آن یکی می‌گفت گردون فانیست بی‌گمانی این بنا را بانیست وان دگر گفت این قدیم و بی کیست نیستش بانی و یا بانی ویست گفت منکر گشته‌ای خلاق را روز و شب آرنده و رزاق را گفت بی برهان نخواهم من شنید آنچ گولی آن به تقلیدی گزید هین بیاور حجت و برهان که من نشنوم بی حجت این را در زمن گفت حجت در درون جانمست در درون جان نهان برهانمست تو نمی‌بینی هلال از ضعف چشم من همی بینم مکن بر من تو خشم گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ پسیج گفت یارا در درونم حجتیست بر حدوث آسمانم آیتیست من یقین دارم نشانش آن بود مر یقین‌دان را که در آتش رود در زبان می‌ناید آن حجت بدان هم‌چو حال سر عشق عاشقان نیست پیدا سر گفت و گوی من جز که زردی و نزاری روی من اشک و خون بر رخ روانه می‌دود حجت حسن و جمالش می‌شود گفت من اینها ندانم حجتی که بود در پیش عامه آیتی گفت چون قلبی و نقدی دم زنند که تو قلبی من تکویم ارجمند هست آتش امتحان آخرین کاندر آتش در فتند این دو قرین عام و خاص از حالشان عالم شوند از گمان و شک سوی ایقان روند آب و آتش آمد ای جان امتحان نقد و قلبی را که آن باشد نهان تا من و تو هر دو در آتش رویم حجت باقی حیرانان شویم تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم که من و تو این کره را آیتیم هم‌چنان کردند و در آتش شدند هر دو خود را بر تف آتش زدند از خدا گوینده مرد مدعی رست و سوزید اندر آتش آن دعی از مذن بشنو این اعلام را کوری افزون‌روان خام را که نسوزیدست این نام از اجل کش مسمی صدر بودست و اجل صد هزاران زین رهان اندر قران بر دریده پرده‌های منکران چون گرو بستند غالب شد صواب در دوام و معجزات و در جواب فهم کردم کانک دم زد از سبق وز حدوث چرخ پیروزست و حق حجت منکر هماره زردرو یک نشان بر صدق آن انکار کو یک مناره در ثنای منکران کو درین عالم که تا باشد نشان منبری کو که بر آنجا مخبری یاد آرد روزگار منکری روی دینار و درم از نامشان تا قیامت می‌دهد زین حق نشان سکه‌ی شاهان همی گردد دگر سکه‌ی احمد ببین تا مستقر بر رخ نقره و یا روی زری وا نما بر سکه نام منکری خود مگیر این معجز چون آفتاب صد زبان بین نام او ام‌الکتاب زهره نی کس را که یک حرفی از آن یا بدزدد یا فزاید در بیان یار غالب شو که تا غالب شوی یار مغلوبان مشو هین ای غوی حجت منکر همین آمد که من غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست آن ز حکمتهای پنهان مخبریست فایده‌ی هر ظاهری خود باطنیست هم‌چو نفع اندر دواها کامنست آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله» زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه در روی او بخندید از بهر حال کو خود بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه ماهی که رهنمایست از دور رهروان را چون روی او ببیند از شرم گم کند ره پیچ و شکنج زلفش دلهای عاشقان را هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله» سالوسیان دل را در کوی او مصلا هاروتیان دین را در زلف او سقرگه بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی زنهار تا نخوانی الاهش الله الله عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمه‌ی دل چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان بیزار شو ز شاهی کو تخت دارد و گه موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه زخم سنان او را اه کردی ای سنایی هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را بهرام آسمانش از سعد مشتری شه چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی توانا را به امر تست ستارا توانایی همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی پدید آرنده‌ی خورشید و ماه و کوکب سیار نهان دارنده‌ی گوگرد سرخ و شخص عنقایی قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی به نزد زمره‌ی آدم همی تازی پی روزی کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی مرحبا! مرحبا! نسیم صبا خبر از دوست چیست؟ باز نما حال ما بین درین پریشانی باز گو تا ازو چه می‌دانی؟ این چنینم هنوز بگذارد؟ یا عزیمت بدین طرف دارد؟ گوییا تخم مهر ما کارد یا خود از ما فراغتی دارد سخن بی‌دلان به یاد آرد؟ یا خود او این سرود نشمارد؟ باشدش هیچ میل و رغبت ما؟ یا فراموش کرده صحبت ما؟ گوییا در دلش وفا با ماست یا هنوزش سر جفا با ماست خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟ یا دگر نام بی‌دلان نبرد؟ هیچ داند که حال ما چون است؟ یا ز ما خود دلش دگرگون است؟ دوری از ما هنوز می‌جوید؟ یا ز ما خود سخن نمی‌گوید؟ از جمالش اگرچه محرومم هر چه خواهد کند، که مظلومم جز مرادش مرا مرادی نیست غیر او خاطری و یادی نیست هست جانم چنان بدو مشغول که ندانم فراق را ز وصول خود ندانم که در چه کارم من؟ با وی از خود خبر ندارم من در کمندش چنان گرفتارم که خلاصی طمع نمی‌دارم گرچه او خود نمی‌برد نامم تا برفت او، برفت آرامم هرکه جانش ز روی دوست بود میل جانش به سوی دوست بود دیده، کو طالب جمال تو شد باعثش قوت خیال تو شد روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست چون من در آن دیار هزاران غریب هست در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتو روی حبیب هست آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست آتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت جان که فروشد به عشق زنده‌ی جاوید گشت دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت از پس چندین هزار پرده که در پیش بود روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت جرعه‌ی اندوه تو تا دل من نوش کرد زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان زانکه سماع غمت در همگان در گرفت راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت ای خاک درت سرمه شده چشم ولی را از بسکه کف پای تو بر خاک در آید بر درگه تو بند به پایست به خدمت دستوری او چیست رود یا که درآید آن سرشته‌ی عشق رشته می‌کشد بر امید وصل چغز با رشد می‌تند بر رشته‌ی دل دم به دم که سر رشته به دست آورده‌ام هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود تا سر رشته به من رویی نمود خود غراب البین آمد ناگهان بر شکار موش و بردش زان مکان چون بر آمد بر هوا موش از غراب منسحب شد چغز نیز از قعر آب موش در منقار زاغ و چغز هم در هوا آویخته پا در رتم خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید چغز آبی را چگونه کرد صید چون شد اندر آب و چونش در ربود چغز آبی کی شکار زاغ بود چغز گفتا این سزای آن کسی کو چو بی‌آبان شود جفت خسی ای فغان از یار ناجنس ای فغان هم‌نشین نیک جویید ای مهان عقل را افغان ز نفس پر عیوب هم‌چو بینی بدی بر روی خوب عقل می‌گفتش که جنسیت یقین از ره معنیست نی از آب و طین هین مشو صورت‌پرست و این مگو سر جنسیت به صورت در مجو صورت آمد چون جماد و چون حجر نیست جامد را ز جنسیت خبر جان چو مور و تن چو دانه‌ی گندمی می‌کشاند سو به سویش هر دمی مور داند کان حبوب مرتهن مستحیل و جنس من خواهد شدن آن یکی موری گرفت از راه جو مور دیگر گندمی بگرفت و دو جو سوی گندم نمی‌تازد ولی مور سوی مور می‌آید بلی رفتن جو سوی گندم تابعست مور را بین که به جنسش راجعست تو مگو گندم چرا شد سوی جو چشم را بر خصم نه نی بر گرو مور اسود بر سر لبد سیاه مور پنهان دانه پیدا پیش راه عقل گوید چشم را نیکو نگر دانه هرگز کی رود بی دانه‌بر زین سبب آمد سوی اصحاب کلب هست صورتها حبوب و مور قلب زان شود عیسی سوی پاکان چرخ بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ این قفس پیدا و آن فرخش نهان بی‌قفس کش کی قفس باشد روان ای خنک چشمی که عقلستش امیر عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر فرق زشت و نغز از عقل آورید نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ماش زن آفت مرغست چشم کام‌بین مخلص مرغست عقل دام‌بین دام دیگر بد که عقلش در نیافت وحی غایب‌بین بدین سو زان شتافت جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت سوی صورت‌ها نشاید زود تاخت نیست جنسیت به صورت لی و لک عیسی آمد در بشر جنس ملک برکشیدش فوق این نیلی‌حصار مرغ گردونی چو چغزش زاغ‌وار آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت زیر لب لاحول گویان باز رفت گفت چون از جد و بندم وز جدال در دل او پیش می‌زاید خیال پس ره پند و نصیحت بسته شد امر اعرض عنهم پیوسته شد چون دوایت می‌فزاید درد پس قصه با طالب بگو بر خوان عبس چونک اعمی طالب حق آمدست بهر فقر او را نشاید سینه خست تو حریصی بر رشاد مهتران تا بیاموزند عام از سروران احمدا دیدی که قومی از ملوک مستمع گشتند گشتی خوش که بوک این رئیسان یار دین گردند خوش بر عرب اینها سرند و بر حبش بگذرد این صیت از بصره و تبوک زانک الناس علی دین الملوک زین سبب تو از ضریر مهتدی رو بگردانیدی و تنگ آمدی کندرین فرصت کم افتد این مناخ تو ز یارانی و وقت تو فراخ مزدحم می‌گردیم در وقت تنگ این نصیحت می‌کنم نه از خشم و جنگ احمدا نزد خدا این یک ضریر بهتر از صد قیصرست و صد وزیر یاد الناس معادن هین بیار معدنی باشد فزون از صد هزار معدن لعل و عقیق مکتنس بهترست از صد هزاران کان مس احمدا اینجا ندارد مال سود سینه باید پر ز عشق و درد و دود اعمیی روشن‌دل آمد در مبند پند او را ده که حق اوست پند گر دو سه ابله ترا منکر شدند تلخ کی گردی چو هستی کان قند گر دو سه ابله ترا تهمت نهد حق برای تو گواهی می‌دهد گفت از اقرار عالم فارغم آنک حق باشد گواه او را چه غم گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست آن دلیل آمد که آن خورشید نیست نفرت خفاشکان باشد دلیل که منم خورشید تابان جلیل گر گلابی را جعل راغب شود آن دلیل ناگلابی می‌کند گر شود قلبی خریدار محک در محکی‌اش در آید نقص و شک دزد شب خواهد نه روز این را بدان شب نیم روزم که تابم در جهان فارقم فاروقم و غلبیروار تا که که از من نمی‌یابد گذار آرد را پیدا کنم من از سبوس تا نمایم کین نقوشست آن نفوس من چو میزان خدایم در جهان وا نمایم هر سبک را از گران گاو را داند خدا گوساله‌ای خر خریداری و در خور کاله‌ای من نه گاوم تا که گوسالم خرد من نه خارم که اشتری از من چرد او گمان دارد که با من جور کرد بلک از آیینه‌ی من روفت گرد مرغ ما دوش سراینده‌ی بستانی بود داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری مگسی بود که مهمان سرخوانی بو دست امید که یک بار نقابی نکشید بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود آنکه از تشنگیش بود گذر بر ظلمات تف نشان جگرش چشمه‌ی حیوانی بود ریشه تفسیده‌ی گیاهی ز لب کوثر رست که ز ابرش هوس قطره‌ی بارانی بود خویش را ساخته آماده سد شعله خسی گرم همصحبتی آتش سوزانی بود بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج یا نواساز گلی مرغ خوش الحانی بود ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها در لا احب افلین پاکی ز صورت‌ها یقین در دیده‌های غیب بین هر دم ز تو تمثال‌ها افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال‌ها سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله آرام با زلزال‌ها توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فال‌ها از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه‌ها چون گل معطر شال‌ها عشق امر کل ما رقعه‌ای او قلزم و ما جرعه‌ای او صد دلیل آورده و ما کرده استدلال‌ها از عشق گردون متلف بی‌عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف بی‌عشق الف چون دال‌ها آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمال‌ها بر اهل معنی شد سخن اجمال‌ها تفصیل‌ها بر اهل صورت شد سخن تفصیل‌ها اجمال‌ها گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در کز ذوق شعر آخر شتر خوش می‌کشد ترحال‌ها ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ چون به هر حال برازنده ناز آمده‌ای آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب کشته غمزه خود را به نماز آمده‌ای زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‌ست مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای قاضی آن عالم اسرار قدر که خرد خواندیش استاد عقول یعنی آن مفتی احکام نبی کز ره صدق نمی‌کرد عدول آن که کلک دو زبانش بودی کتب آرار ز فروع و ز اصول وانکه تاج سر معقولات است هرچه هست از سخنانش منقول هم سما رفعت و سامی رتبت هم سمی شه دین زوج بتول بی ملالی چو شد از عالم کرد عالمی را ز غم خویش ملول بهر او کرد دو تاریخ ادا زین دو مصراع روان طبع فضول آه از آن عالم اسرار قدر وای ازان مفتی احکام رسول پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی هست منصور جان را هر طرف دار دیگر جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر در خرابات مردان جام جانست گردان نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر همتی دار عالی کان شه لاابالی غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر پاره‌ای چون برانی اندر این ره بدانی غیر این گلستان‌ها باغ و گلزار دیگر پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی رفت دستار بستان شصت دستار دیگر دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر روز چون عذر آری شب سر خواب خاری پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر جز که در عشق صانع عمر هرزه‌ست و ضایع ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی گفت نی من نبردم برد عیار دیگر گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم دل بگوید نماند شک و انکار دیگر راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر چون کمالات فانی هستشان این امانی که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر پس کمالات آن را کو نگارد جهان را چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر هر کجا خوش نگاری روز و شب بی‌قراری جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر این نفس مست اویم روز دیگر بگویم هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش ز دام حیله‌ی مردم فریبان در امان دارش صدای شهپر شاهینی از هر گوشه می‌آید تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری نمی‌خواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش زمان اول حسن است و هستش فتنه‌ها درپی الاهی در امان از فتنه‌ی آخر زمان دارش خدایا فرصت یک حرف پند آمیز می‌خواهم نمی‌گویم که با وحشی همیشه همزبان دارش ای سرو گلندام که داری کمر از مو بر مو کمری نیست مناسب مگر از مو جز کاتب قدرت که رخت را ز خط آراست کس خط ننوشته است به روی قمر از مو بر روی تو خط نیست که از جنبش آن زلف افشان شده بر صفحه‌ی گل مشک تر از مو با تیزی مژگان تو نقاش چه سازد گیرم که بسازد قلمی تیزتر از مو جز هندوی چشمت که به مژگان رگ جان زد فساد ندیدم که زند نیشتر از مو گفتی اثری در تب عشق از تو نمانده در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو ترسم نرسد بر بدن محتشم از ضعف پیکان خدنگ تو که دارد گذر از مو قصه‌ی آن خواب و گنج زر بگفت پس ز صدق او دل آن کس شکفت بوی صدقش آمد از سوگند او سوز او پیدا شد و اسپند او دل بیارامد به گفتار صواب آنچنان که تشنه آرامد به آب جز دل محجوب کو را علتیست از نبیش تا غبی تمییز نیست ورنه آن پیغام کز موضع بود بر زند بر مه شکافیده شود مه شکافد وان دل محجوب نی زانک مردودست او محبوب نی چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل نی ز گفت خشک بل از بوی دل یک سخن از دوزخ آید سوی لب یک سخن از شهر جان در کوی لب بحر جان‌افزا و بحر پر حرج در میان هر دو بحر این لب مرج چون یپنلو در میان شهرها از نواحی آید آن‌جا بهرها کاله‌ی معیوب قلب کیسه‌بر کاله‌ی پر سود مستشرف چو در زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست شد یپنلو مر ورا دار الرباح وآن گر را از عمی دار الجناح هر یکی ز اجزای عالم یک به یک بر غبی بندست و بر استاد فک بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر هر جمادی با نبی افسانه‌گو کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو بر مصلی مسجد آمد هم گواه کو همی‌آمد به من از دور راه با خلیل آتش گل و ریحان و ورد باز بر نمرودیان مرگست و درد بارها گفتیم این را ای حسن می‌نگردم از بیانش سیر من بارها خوردی تو نان دفع ذبول این همان نانست چون نبوی ملول در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال هرکه را درد مجاعت نقد شد نو شدن با جزو جزوش عقد شد لذت از جوعست نه از نقل نو با مجاعت از شکر به نان جو پس ز بی‌جوعیست وز تخمه‌ی تمام آن ملالت نه ز تکرار کلام چون ز دکان و مکاس و قیل و قال در فریب مردمت ناید ملال چون ز غیبت و اکل لحم مردمان شصت سالت سیریی نامد از آن عشوه‌ها در صید شله‌ی کفته تو بی ملولی بارها خوش گفته تو بار آخر گوییش سوزان و چست گرم‌تر صد بار از بار نخست درد داروی کهن را نو کند درد هر شاخ ملولی خو کند کیمیای نو کننده دردهاست کو ملولی آن طرف که درد خاست هین مزن تو از ملولی آه سرد درد جو و درد جو و درد درد خادع دردند درمان‌های ژاژ ره‌زنند و زرستانان رسم باژ آب شوری نیست در مان عطش وقت خوردن گر نماید سرد و خوش لیک خادع گشته و مانع شد ز جست ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست هم‌چنین هر زر قلبی مانعست از شناس زر خوش هرجا که هست پا و پرت را به تزویری برید که مراد تو منم گیر ای مرید گفت دردت چینم او خود درد بود مات بود ار چه به ظاهر برد بود رو ز درمان دروغین می‌گریز تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز گفت نه دزدی تو و نه فاسقی مرد نیکی لیک گول و احمقی بر خیال و خواب چندین ره کنی نیست عقلت را تسوی روشنی بارها من خواب دیدم مستمر که به بغدادست گنجی مستتر در فلان سوی و فلان کویی دفین بود آن خود نام کوی این حزین هست در خانه‌ی فلانی رو بجو نام خانه و نام او گفت آن عدو دیده‌ام خود بارها این خواب من که به بغدادست گنجی در وطن هیچ من از جا نرفتم زین خیال تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال خواب احمق لایق عقل ویست هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست خواب زن کمتر ز خواب مرد دان از پی نقصان عقل و ضعف جان خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد گفت با خود گنج در خانه‌ی منست پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست بر سر گنج از گدایی مرده‌ام زانک اندر غفلت و در پرده‌ام زین بشارت مست شد دردش نماند صد هزار الحمد بی لب او بخواند گفت بد موقوف این لت لوت من آب حیوان بود در حانوت من رو که بر لوت شگرفی بر زدم کوری آن وهم که مفلس بدم خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو آن من شد هرچه می‌خواهی بگو من مراد خویش دیدم بی‌گمان هرچه خواهی گو مرا ای بددهان تو مرا پر درد گو ای محتشم پیش تو پر درد و پیش خود خوشم وای اگر بر عکس بودی این مطار پیش تو گلزار و پیش خویش راز کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست روی تو مگر آینه لطف الهیست حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست از بهر خدا زلف مپیرای که ما را شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست در صومعه زاهد و در خلوت صوفی جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست گفت کای یار عزیز مهرکار من ندارم بی‌رخت یک‌دم قرار روز نور و مکسب و تابم توی شب قرار و سلوت و خوابم توی از مروت باشد ار شادم کنی وقت و بی‌وقت از کرم یادم کنی در شبان‌روزی وظیفه‌ی چاشتگاه راتبه کردی وصال ای نیک‌خواه من بدین یک‌بار قانع نیستم در هوایت طرفه انسانیستم پانصد استسقاستم اندر جگر با هر استسقا قرین جوع البقر بی‌نیازی از غم من ای امیر ده زکات جاه و بنگر در فقیر این فقیر بی‌ادب نا درخورست لیک لطف عام تو زان برترست می‌نجوید لطف عام تو سند آفتابی بر حدثها می‌زند نور او را زان زیانی نابده وان حدث از خشکیی هیزم شده تا حدث در گلخنی شد نور یافت در در و دیوار حمامی بتافت بود آلایش شد آرایش کنون چون برو بر خواند خورشید آن فسون شمس هم معده‌ی زمین را گرم کرد تا زمین باقی حدثها را بخورد جزو خاکی گشت و رست از وی نبات هکذا یمحو الاله السیات با حدث که بترینست این کند کش نبات و نرگس و نسرین کند تا به نسرین مناسک در وفا حق چه بخشد در جزا و در عطا چون خبیثان را چنین خلعت دهد طیبین را تا چه بخشد در رصد آن دهد حقشان که لا عین رات که نگنجد در زبان و در لغت ما کییم این را بیا ای یار من روز من روشن کن از خلق حسن منگر اندر زشتی و مکروهیم که ز پر زهری چو مار کوهیم ای که من زشت و خصالم جمله زشت چون شوم گل چون مرا او خار کشت نوبهار حسن گل ده خار را زینت طاووس ده این مار را در کمال زشتیم من منتهی لطف تو در فضل و در فن منتهی حاجت این منتهی زان منتهی تو بر آر ای حسرت سرو سهی چون بمیرم فضل تو خواهد گریست از کرم گرچه ز حاجت او بریست بر سر گورم بسی خواهد نشست خواهد از چشم لطیفش اشک جست نوحه خواهد کرد بر محرومیم چشم خواهد بست از مظلومیم اندکی زان لطفها اکنون بکن حلقه‌ای در گوش من کن زان سخن آنک خواهی گفت تو با خاک من برفشان بر مدرک غمناک من ز پیش دیده تا جانان من رفت تو پنداری که از تن جان من رفت اگر خود همره جانان نرفتم ولی فرسنگها افغان من رفت سر و سامان مجو از من چو رفتی تو چون رفتی سر و سامان من رفت چه دید از من که چون بر هم زدم چشم چو اشک از دیده‌ی گریان من رفت از آن پیچم به خود چون مار ، وحشی که گنج کلبه‌ی ویران من رفت کنون از فتح هندوستان دهم شرح کنم دیباچه‌ی گرشاسپ را طرح بگویم آنچه کرد از کاردانی گهی لشکر کشی گه پهلوانی که چون شاه جهان شد عار باشد که ذکر او بدین مقدار باشد به جز یک فتح ملک «دیو گیری» که کرد این کار شاهان در امیری به دولت زان پسش کین چرخ خم پشت کلید فتح دهلی داد در مشت چو ملک سند هو کوهستان و دریا به طاعت گاه فرمان شد مهیا به قدرت رای زد بخت بلندش که رای «گوجرات» افتد به بندش خلل در سومنات افگند زانسان که شد بت خانه‌ی گردون هراسان روان گشت از پی پیل و خزائن الغخان معظم سوی «جهائن» بسوی حصن «رنتهنبور» شد تیز کزان که لاله که لاله رویاند به خونریز از آن پس نامزد شد لشکر شاه که بر سمت «تلنگی» به سپر دراه از آن پس نامزد شد «بار بک» باز که سازد پیل معبر طعمه‌ی باز کند بر دور لشکر دست بر دست دلیران را ز خون معبری مست سواحل تا حد «لنکا» بگیرد به قطره عرضه‌ی دریا بگیرد همه خاک سواحل تا سر اندیب کند از بوی عنبرین طیب بدین گونه که باید پایه بالا مکر هم زاده‌ی او شمس والا خضر خانی کز اقبال مبینش گواهی میدهد نور جبینش چو بخت خود جوان و پیر تدبیر چو نام خویش خورشید جهانگیر هنوزش تیغ فتح اندر نهفته است هنوزش یک گل از صد ناشگفته است بد میکنند مردم زان بی‌وفا حکایت وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت بنیاد عشق ویران، گر می‌زنم تظلم ترتیب عقل باطل، گر می‌کنم شکایت صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت آیا بر که گویم: این قصه‌ی پریشان؟ یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟ عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم روزی به سر در آیم زین عقل بی‌کفایت دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت بی‌غم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟ نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت در عشق او صبوری دل باز داد ما را ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟ ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان کین غصه‌ی نهانی ناگه کند سرایت درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما بی سر و سامان عشقش بود سامان ما آن خیال جان فزای بخت ساز بی‌نظیر هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما شکر ایزد را که جمله چشمه حیوان‌ها تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما در دهان عقل ریزد خون او را بردوام تا رهاند روح را از دام و از دستان ما تا بشاید خدمت مخدوم جان‌ها شمس دین آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب تا ببیند حال اولیان و آخریان ما شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز رخی کز او متصور نمی‌شود آرام چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز در دو لختی چشمان شوخ دلبندت چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز شراب وصل تو در کام جان من ازلیست هنوز مستم از آن جام آشنایی باز دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات که جز به روی تو بینم به روشنایی باز تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت که دل نماند در این شهر تا ربایی باز عوام خلق ملامت کنند صوفی را کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار به عمر خود نبری نام پارسایی باز گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز ملک بار دگر گفت از دل افروز به گفتن گفتن از ما می‌رود روز مکن با من حساب خوبروئی که صد ره خوبتر زانی که گوئی فروغ چشمی ای دوری ز تو دور چراغ صبحی ای نور علی نور به دریا مانی از گوهر فشانی ولی آب تو آب زندگانی تو در آیینه دیدی صورت خویش به چشم من دری صدبار ازان بیش ترا گر بر زبان گویم دلارام دهانم پر شکر گردد بدین نام گرت خورشید خوانم نیز هستی که مه را بر فلک رونق شکستی دل شکر دران تاریخ شد تنگ که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ سهی سرو آن زمان شد در چمن سست که سیمین نار تو بر نارون رست رطب و استخوان آن شب شکستند که خرمای لبت را نخل بستند ارم را سکه رویت کلید است وصالت چون ارم زان ناپدید است قمر در نیکوی دل داده توست شکر مولای مولا زاده توست گلت چون با شکر هم خواب گردد طبرزد را دهان پر آب گردد به هر مجلس که شهدت خوان درارد به صورتهای مومین جان در آرد صدف چون بر گشاید کامراکام کند در وام از آن دندان در فام گر از یک موی خود نیمی فروشی بخرم گر به اقلیمی فروشی بدین خوبی که رویت رشک ما هست مبین در خود که خودبینی گناهست مبادا چشم کس بر خوبی خویش که زخم چشم خوبی را کند ریش مریز آخر چو بر من پادشاهی بدین سان خون من در بی گناهی اگر شاهی نشان گوهرت کو و گر شیرینی آخر شکرت کو رها کن جنگ و راه صلح بگشای نفاق‌آمیز عذری چند بنمای نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم و گر گفتم یکی را صد هزارم اگر چه رسم خوبان تند خوئیست نکوئی نیز هم رسم نکوئیست خداوندان اگر تندی نمایند به رحمت نیز هم لختی گرایند مکن بیداد با یار قدیمی که گر تندی نگارا هم رحیمی چو باد از آتشم تا کی گریزی نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی ز تو با آنکه استحقاق دارم سر از طوق نوازش طاق دارم همه دانندگان را هست معلول که باشد مستحق پیوسته محروم مرا تا دل بود دلبر تو باشی ز جان بگذر که جان‌پرور تو باشی گر از بند تو خود جویم جدائی ز بند دل کجا یابم رهائی بس این اسب جفا بر من دواندن گهم در خاک و گه در خون نشاندن به شیرینی صلا در شهر دادن به تلخی پاسخی چون زهر دادن مرا سهل است کین بار آزمودم مبارک باد بسیار آزمودم بسا رخنه که اصل محکمی‌هاست بسا انده که در وی خرمی‌هاست جفا کردن نه بس فرخنده فالیست مکن کامشب شبی آخر نه سالیست دلم خوش کن که غمخوار آمدستم ترا خواهم بدین کار آمدستم چو شمع از پای ننشینم بدین کار که چون من هست شیرین جوی بسیار همانا شمع از آن با آب دیده است که او نیز از لب شیرین بریده‌است گره بر دل چرا دارد نی قند مگر کو نیز شیرین راست در بند چرا نخل رطب بر دل خورد خار مگر کو هم به شیرین شد گرفتار همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی به شیرینی روند این یک دو مسکین تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟ ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن داده یکباره عنان خود به دست اهرمن هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن همت عالی بباید مرد را در هر دو کون تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد رایض استاد داند شیهه‌ی زاغ از زغن آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق باش تا در کف نهندت نامه‌ی سر و علن دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بی‌هشان دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز چند گویی از اویس و چند پویی در قرن ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن گر کنی زین پس بجز توحید و جز وعظ امتحان ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن قوت معنی نداری حلقه‌ی دعوی مگیر طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم وز گهر در دیده کانی می‌کنم بر سر عقل آستینی می‌زنم از در صبر آستانی می‌کنم هر که از غیر تو لافی می‌زند از سر غیرت جهانی می‌کنم تا دلم کردی نشان تیر هجر صد خدنگ از هر نشانی می‌کنم تا سنان انداز شد مژگان تو هر دم از سینه سنانی می‌کنم مار ضحاک است زلفت کز غمش قصر شادی هر زمانی می‌کنم در تن خویش از برای قوت او مغزی از هر استخوانی می‌کنم بر نگین جان خاقانی مقیم مهر مهر مهربانی می‌کنم گردون نرهد ز تند رفتاری گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری از گرگ چه آمدست جز گرگی وز مار چه خاستست جز ماری بس بی بصری، اگر چه بینائی بس بیخبری، اگر چه هشیاری تو غافلی و سپهر گردان را فارغ ز فسون و فتنه پنداری تو گندم آسیای گردونی گر یکمن و گر هزار خرواری معماری عقل چون نپذرفتی در ملک تو جهل کرد معماری سوداگر در شاهوارستی خر مهره چرا کنی خریداری زنهار، مخواه از جهان زنهار کاین سفله بکس نداد زنهاری پرگار زمانه بر تو میگردد چون نقطه تو در حصار پرگاری یکچند شوی بخواب چون مستان ناگه برسد زمان بیداری آید گه در گذشتنت ناچار خود بگذری، آنچه هست بگذاری رفتند بچابکی سبکباران زین مرحله، ای خوشا سبکباری کردار بد تو گشت ز نگارش آیینه دل نبود زنگاری از لقمه‌ی تن بکاه تا روزی بر آتش آز دیگ مگذاری بشناس زیان ز سود، تا وقتی سرمایه بدست دزد نسپاری غیر عشقت راه بین جستیم نیست جز نشانت همنشین جستیم نیست آن چنان جستن که می‌خواهی بگو کان چنان را این چنین جستیم نیست بعد از این بر آسمان جوییم یار زانک یاری در زمین جستیم نیست چون خیال ماه تو ای بی‌خیال تا به چرخ هفتمین جستیم نیست بهتر آن باشد که محو این شویم کز دو عالم به از این جستیم نیست صاف‌های جمله عالم خورده گیر همچو درد درد دین جستیم نیست خاتم ملک سلیمان جستنیست حلقه‌ها هست و نگین جستیم نیست صورتی کاندر نگین او بدست در بتان روم و چین جستیم نیست آن چنان صورت که شرحش می‌کنم جز که صورت آفرین جستیم نیست اندر آن صورت یقین حاصل شود کز ورای آن یقین جستیم نیست جای آن هست ار گمان بد بریم ز آنک بی‌مکری امین جستیم نیست پشت ما از ظن بد شد چون کمان زانک راهی بی‌کمین جستیم نیست زین بیان نوری که پیدا می‌شود در بیان و در مبین جستیم نیست تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب به خواب درنرود پادشا چه غم دارد خطاست این که دل دوستان بیازاری ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد امیر خوبان آخر گدای خیل توایم جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد بکی العذول علی ماجری لا جفانی رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد هزار دشمن اگر در قفاست عارف را چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد بلای عشق عظیمست لاابالی را چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد خود پرستی مکن ار زانکه خدا می‌طلبی در فنا محو شو ار ملک بقا می‌طلبی خبر از درد نداری و دوا می‌جوئی اثر از رنج ندیدی و شفا می‌طلبی ساکن دیری و از کعبه نشان می‌پرسی در خرابات مغانی و خدا می‌طلبی کارت از چین سر زلف بتان در گرهست وین عجبتر که از آن مشک ختا می‌طلبی اگر از سرو قدان مهر طمع می‌داری از بن زهر گیا مهر گیاه می‌طلبی خبر از انده یعقوب نداری و مقیم بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌طلبی کی دل مرده‌ات از باد صبا زنده شود نفس عیسوی از باد هوا می‌طلبی دردی درد کش ار زانکه دوا می‌خواهی باده صاف خور ار زانکه صفا می‌طلبی خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت بسپاهان رو اگر زانکه نوا می‌طلبی ای هر سر مویت را رویی به پریشانی صد روی خراشیده موی تو به پیشانی در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی صد خانه‌ی چون دوزخ، صد دیده‌ی چون خانی جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی! زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟ در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم من مرد غریبم نه از این شهر جهانم گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد دانم که نگویم نتوانم که ندانم آن کل کلهی یافت و کل خویش نهان کرد با بنده به خشم است که دانای نهانم گر صلح کند داروی کلیش بسازیم از ننگ کلی و کلهش بازرهانم با درد تو کس منت مرهم نپذیرد با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان در عرض وی انگشتری جم نپذیرد پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد در معرکه‌ی عشق تو عقلم سپر افکند کان حمله که او آرد رستم نپذیرد گفتی سر خاقانی دارم به سر و چشم ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد بیا، که صفه‌ی ما بوریای میکده بس بخور خانه نسیم هوای میکده بس ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر حضور و صحبت رند و گدای میکده بس به منعمان بهل آواز چنگ رندان را ترانه‌ی سبک از جار تای میکده بس ز قلیه‌های بزرگان سر که پیشانی مرا سه جرعه‌ی بر ناشتای میکده بس گرم به صفه‌ی صدر ملک نباشد بار نشستنم به میان سرای میکده بس مرا به صومعه، گو: شیخ شهریار مده سر مرا به جهان خشت‌های میکده بس گر اوحدی دگری را دعا کند گو: کن مرا دعای مغان و ثنای میکده بس ای به خلق از جهانیان ممتاز چشم خلقی به روی خوب تو باز لازمست آن که دارد این همه لطف که تحمل کنندش این همه ناز ای به عشق درخت بالایت مرغ جان رمیده در پرواز آن نه صاحب نظر بود که کند از چنین روی در به روی فراز بخورم گر ز دست توست نبید نکنم گر خلاف توست نماز گر بگریم چو شمع معذورم کس نگوید در آتشم مگداز می‌نگفتم سخن در آتش عشق تا نگفت آب دیده غماز آب و آتش خلاف یک دگرند نشنیدیم عشق و صبر انباز هر که دیدار دوست می‌طلبد دوستی را حقیقتست و مجاز آرزومند کعبه را شرطست که تحمل کند نشیب و فراز سعدیا زنده عاشقی باشد که بمیرد بر آستان نیاز مالک المک شوم چون ز جنون هامون را در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را گر نه آیینه‌ی روی تو برابر باشد آه من تیره کند آینه‌ی گردون را گر تصرف نکند عشوه‌ی خوبان در دل چه اثر عارض گلگون و قد موزون را محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند که به آن دست تصرف نرسد مجنون را نیست چون حسن تو بر تخته‌ی هستی رقمی این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را آن چنان تشنه‌ی وصلم که کسی باشد اگر تشنه‌ی آب به یکدم بکشد جیحون را محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق گل این مرحله گیر آبله‌ی پر خون را کسی دید صحرای محشر به خواب مس تفته روی زمین ز آفتاب همی برفلک شد ز مردم خروش دماغ از تبش می‌برآمد به جوش یکی شخص از این جمله در سایه‌ای به گردن بر از خلد پیرایه‌ای بپرسید کای مجلس آرای مرد که بود اندر این مجلست پایمرد؟ رزی داشتم بر در خانه، گفت به سایه درش نیکمردی بخفت در آن وقت نومیدی آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست که یارب بر این بنده بخشایشی کز او دیده‌ام وقتی آسایشی چه گفتم چو حل کردم این راز را؟ بشارت خداوند شیراز را که جمهور در سایه‌ی همتش مقیمند و بر سفره‌ی نعمتش درختی است مرد کرم، باردار وز او بگذری هیزم کوهسار حطب را اگر تیشه بر پی زنند درخت برومند را کی زنند؟ بسی پای دار، ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه‌ور بگفتیم در باب احسان بسی ولیکن نه شرط است با هرکسی بخور مردم آزار را خون و مال که از مرغ بد کنده به پر و بال یکی را که با خواجه‌ی تست جنگ به دستش چرا می‌دهی چوب و سنگ؟ برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد کسی را بده پایه‌ی مهتران که بر کهتران سر ندارد گران مبخشای بر هر کجا ظالمی است که رحمت بر او جور بر عالمی است جهان‌سوز را کشته بهتر چراغ یکی به در آتش که خلقی به داغ هر آن کس که بر دزد رحمت کند به بازوی خود کاروان می‌زند جفا پیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدل است و داد دوشم آن سنگ دل پریشان داشت یار دل برده دست بر جان داشت دیده در می‌فشاند در دامن گوییا آستین مرجان داشت اندرونم ز شوق می‌سوزد ور ننالیدمی چه درمان داشت می‌نپنداشتم که روز شود تا بدیدم سحر که پایان داشت در باغ بهشت بگشودند باد گویی کلید رضوان داشت غنچه دیدم که از نسیم صبا همچو من دست در گریبان داشت که نه تنها منم ربوده عشق هر گلی بلبلی غزل خوان داشت رازم از پرده برملا افتاد چند شاید به صبر پنهان داشت سعدیا ترک جان بباید گفت که به یک دل دو دوست نتوان داشت زد به درونم آتش تنگ قبا سواری دست به خونم آلود ماه لقا نگاری دام فریب دل گشت طره دل‌فریبی صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف نیست به شهریاری همچو تو شهریاری نرگس چشمت ای گل می‌فکند دمادم در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری روز و شب از خیالت با دل خویش دارم کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز شکر که ما نداریم قدری و اعتباری گفته محتشم را زیور گوش جان کن کز گوهر معانی ساخته گوشواری گفت یزدان مر نبی را در مساق یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق گر منافق زفت باشد نغز و هول وا شناسی مر ورا در لحن و قول چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری امتحانی می‌کنی ای مشتری می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا تا شناسی از طنین اشکسته را بانگ اشکسته دگرگون می‌بود بانگ چاووشست پیشش می‌رود بانگ می‌آید که تعریفش کند همچو مصدر فعل تصریفش کند چون حدیث امتحان رویی نمود یادم آمد قصه‌ی هاروت زود تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر کجا بماند که روز نکرد هنگامه ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم به زیر سایه‌ی عدل تو خاصه و عامه شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل حریم درگه پیر مغان پناهت بس به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس هوای مسکن ملوف و عهد یار قدیم ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس به منت دگران خو مکن که در دو جهان رضای ایزد و انعام پادشاهت بس به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی نقش بند جان آتش رنگ او با ماستی ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را این زمین خاک همچون آسمان درواستی در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی دیده نامحرمان گردیده بودی عشق را خود طناب خیمه‌های جمله بر دریاستی گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا گرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم از احسن محتشم گوش فلک گردد گران جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم می شناسد پرده جان آن صنم چون نداند پرده را صاحب حرم چون ز پرده قصد عقل ما کند تو فسون بر ما مخوان و برمدم کس ندارد طاقت ما آن نفس عاقل از ما می رمد دیوانه هم آن چنان کردیم ما مجنون که دوش ماه می انداخت از غیرت علم پرده‌هایی می نوازد پرده در تارهایی می زند بی‌زیر و بم عقل و جان آن جا کند رقص الجمل کو بدرد پرده شادی و غم این نفس آن پرده را از سر گرفت ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده زنجیریان مویت سرها به باد داده جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده با عشق جان ما را سوزیست در گرفته با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده از وصف آنزنخدان من ساده‌دل چه گویم یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند صوفی مباش منکر کز باده نیست باده بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر راه حکمت رو قبول عامه‌گو هرگز مباش رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن راویان را گرمی هنگامه‌گو هرگز مباش تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش جان چو کامل شد طراز جامه‌گو هرگز مباش در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر هر کجا آمد شفا شهنامه‌گو هرگز مباش تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت تیر بهرامی تو تیغ و خامه‌گو هرگز مباش آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش باد او شو کام از خودکامه‌گو هرگز مباش □شب سیاه به تاریکی ار نشینم به که از چراغ لیمان به من رسد تابش جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر که از سقایه‌ی دونان کنند سیر آبش تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری چه خوش است این صبوری چه کنم نمی‌گذاری سر این خدای داند که مرا چه می‌دواند تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری تو از او نمی‌گریزی تو بدو همی‌گریزی غلطی غلط از آنی که میان این غباری ز شه ار خبر نداری که همی‌کند شکارت بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی‌قراری چو به ترس هر کسی را طرفی همی‌دواند اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد همه را مخوف دیدی جز از این همه‌ست باری به هلاک می‌دواند به خلاص می‌دواند به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای دراده به من کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد تا می به ساغر کرده‌ام، کوثر به دست آورده‌ام با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد گر خواجه از روی کرم من بنده را بخشد چه غم پاکیزه دامان لاجرم آلوده‌دامان پرورد بگزیده‌ی پیر مغان رندی است از بخت جوان کز طفلیش مام جهان زاب رزستان پرورد گر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگری کایام گنج گوهری در گنج ویران پرورد شوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کند عین بقا پیدا کند هر جان که جانان پرورد گر صاحب چشم تری گوهر به دامان پروری کز گریه ابر آذری درهای غلتان پرورد مشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضا صد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورد در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو یزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پرورد چون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنو کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد گر سالک دیرینه‌ای دریاب روشن سینه‌ای تحصیل کن آیینه‌ای کانوار یزدان پرورد آن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم من چون ابر گرید در چمن گل های خندان پرورد خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر یا طوطی کو بال و پر در شکرستان پرورد گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او یک شمه‌است از کار او کفری که ایمان پرورد دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس در سایه‌ی بال مگس، شاهین پران پرورد شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها تا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پرورد همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی درویش می‌باید کسی کز سیر سلطان پرورد پیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمن کز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پرورد شاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلی آن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد چنین گفت با رستم اسفندیار که این نیک دل مهتر نامدار من ایدون شنیدستم از بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ازان برگذشته نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو که دستان بدگوهر دیوزاد به گیتی فزونی ندارد نژاد فراوان ز سامش نهان داشتند همی رستخیز جهان داشتند تنش تیره بد موی و رویش سپید چو دیدش دل سام شد ناامید بفرمود تا پیش دریا برند مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند بیامد بگسترد سیمرغ پر ندید اندرو هیچ آیین و فر ببردش به جایی که بودش کنام ز دستان مر او را خورش بود کام اگر چند سیمرغ ناهار بود تن زال پیش اندرش خوار بود بینداختش پس به پیش کنام به دیدار او کس نبد شادکام همی خورد افگنده مردار اوی ز جامه برهنه تن خوار اوی چو افگند سیمرغ بر زال مهر برو گشت زین گونه چندی سپهر ازان پس که مردار چندی چشید برهنه سوی سیستانش کشید پذیرفت سامش ز بی‌بچگی ز نادانی و دیوی و غرچگی خجسته بزرگان و شاهان من نیای من و نیکخواهان من ورا برکشیدند و دادند چیز فراوان برین سال بگذشت نیز یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شد رستم آمد برش ز مردی و بالا و دیدار اوی به گردون برآمد چنین کار اوی برین گونه ناپارسایی گرفت ببالید و پس پادشاهی گرفت گر جمله تویی همه جهان چیست ور هیچ نیم من این فغان چیست هم جمله تویی و هم همه تو و آن چیست که غیر توست آن چیست چون هست یقین که نیست جز تو آوازه‌ی این همه گمان چیست چون نیست غلط کننده پیدا چندین غلط یکان یکان چیست چون کار جهان فنای محض است چندین تک و پوی در جهان چیست بر ما چو وجود نیست ما را چندین غم و درد بی کران چیست چون زنده به جان نیم به عشقم پس زحمت جان درین میان چیست جان در تو ز خویشتن فنا شد زان بی خبر است جان که جان چیست عطار ضعیف را ازین سر جز گفت میان تهی نشان چیست چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد اگر فردا به منزل حور باشد گر از معشوق صد جور و جفا خاست چو رخ بنمود عذر جرمها خواست و گر خونت همی ریزد جمالش چو یار آید ز در می‌کن حلالش گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد طرف چمن و طواف بستان بی لاله عذار خوش نباشد رقصیدن سرو و حالت گل بی صوت هزار خوش نباشد با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد هر نقش که دست عقل بندد جز نقش نگار خوش نباشد جان نقد محقر است حافظ از بهر نثار خوش نباشد خداوند در توفیق بگشای نظامی را ره تحقیق بنمای دلی ده کو یقینت را بشاید زبانی کافرینت را سراید مده ناخوب را بر خاطرم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه درونم را به نور خود برافروز زبانم را ثنای خود در آموز به داودی دلم را تازه گردان زبورم را بلند آوازه گردان عروسی را که پروردم به جانش مبارک روی گردان در جهانش چنان کز خواندنش فرخ شود رای ز مشک افشاندش خلخ شود جای سوادش دیده راه پر نور دارد سماعش مغز را معمور دارد مفرح نامه‌ی دلهاش خوانند کلید بند مشکل هاش دانند معانی را بدو ده سربلندی سعادت را بدو کن نقش‌بندی به چشم شاه شیرین کن جمالش که خود بر نام شیرینست فالش نسیمی از عنایت یار او کن ز فیضت قطره‌ای در کار او کن چو فیاض عنایت کرد یاری بیارای کان معنی تا چه داری آن شغالی رفت اندر خم رنگ اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ پس بر آمد پوستش رنگین شده که منم طاووس علیین شده پشم رنگین رونق خوش یافته آفتاب آن رنگها بر تافته دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد جمله گفتند ای شغالک حال چیست که ترا در سر نشاطی ملتویست از نشاط از ما کرانه کرده‌ای این تکبر از کجا آورده‌ای یک شغالی پیش او شد کای فلان شید کردی یا شدی از خوش‌دلان شید کردی تا به منبر بر جهی تا ز لاف این خلق را حسرت دهی بس بکوشیدی ندیدی گرمیی پس ز شید آورده‌ای بی‌شرمیی گرمی آن اولیا و انبیاست باز بی‌شرمی پناه هر دغاست که التفات خلق سوی خود کشند که خوشیم و از درون بس ناخوشند زلف شبرنگش شبیخون می‌کند وز سر هر موی صد خون می‌کند نیست در کافرستان مویی روا آنچه او زان موی شبگون می‌کند زلف او کافتاده بینم بر زمین صید در صحرای گردون می‌کند زلف او چون از درازی بر زمین است تاختن بر آسمان چون می‌کند زلف او لیلی است و خلقی از نهار از سر زنجیر مجنون می‌کند آنچه رستم را سزد بر پشت رخش زلف او بر روی گلگون می‌کند این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز تا نپنداری که اکنون می‌کند روی او کافاق یکسر عکس اوست هر زمانی رونق افزون می‌کند گر کند یک جلوه خورشید رخش عرش را با خاک هامون می‌کند ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن از سر خورشید بیرون می‌کند از سر یک مژه چشم ساحرش چرخ را در سینه افسون می‌کند یارب ابروی کژش بر جان من راست اندازی چه موزون می‌کند عقل کل در حسن او مدهوش شد کز لبش در باده افیون می‌کند گر سخن گوید چو موسی هر که هست دایمش از شوق هارون می‌کند ور بخندد جمله‌ی ذرات را با زلال خضر معجون می‌کند گر بگویم قطره‌های اشک من خنده‌ی او در مکنون می‌کند هر زمان زیباتر است او تا فرید وصف او هر دم دگرگون می‌کند منم که گوشه میخانه خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک نوای من به سحر آه عذرخواه من است ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله گدای خاک در دوست پادشاه من است غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواه من است مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است از آن زمان که بر این آستان نهادم روی فراز مسند خورشید تکیه گاه من است گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه من است اگر مساعدت بخت نبود و اقبال کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال ز طالعست که خونی کزو کشی دامان فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان چه موجب است که سازند تاج دولت دال وگر نبود ز بی‌طالعی به گاه رقم سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست کجاست سلخ صفر همچو غره‌ی شوال دو قطعه بر کره‌ی خاک هر دو از یک جنس یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر چه وصل ، وصل همایون‌فر ستوده خصال گزیده گوهر کان سخا و معدن جود یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال ز اهتمام دل راز دار او آید که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق بساط عطر فروشی نهاده باد شمال به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد اجل ذخیره‌ی زهری چو قهر او قتال اگر به دخمه‌ی زابلستانیان به مثل کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم روان سام نریمان و روح رستم زال مجرد از صفت حال ماند و مستقبل زمان عمر حودش ز فرط استعجال ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت به لامکان رود او را فلک به استقبال میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است که دست و پا به میان آورد جواب و سال درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه ز طوق حلقه‌ی «ها» کرده عنبرین خلخال زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند جمیله تتق غیب را ز پیش جمال کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است در او به صورت رستم عیان شود تمثال به تنگنای رحم از جدایی در تو نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال به بیشه‌ی غضبت خفته هر قدم شیری به جای ناخنش الماس رسته از چنگال مهابتت که سواریست اژدها توسن ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال اگر اراده‌ی تغییر وضع چرخ کنی شب مقابله طالع شود ز شرق هلال رسیده است به جایی عدالت تو که هست عبور شیر از این پس به لاله زار محال ز بیم آنکه بدین تهمتش نگیرد کس که کشته صیدی و کرده‌ست خون او پامال ستاره منزلتا، آفتاب مقدارا مباد بی تو و دور تو گردش مه و سال ز راه قدر ترا آفتاب گویم لیک گر آفتاب بود خالی از کسوف و وبال ستاره گویمت از روی منزلت اما اگر ستاره بود ایمن از هبوط و وبال به چرخ نسبت ذات تو می‌کنم اما به شرط آنکه بود چرخ مستقیم احوال غرض که نسبت بی شرط اگر بود منظور ترانه هست نظیر و ترانه هست مثال قلم بیفکن و قائل به عجز شو وحشی چرا که بر تر از این نیست جای قال و مقال همیشه تا نتوان چید گل ز شاخ گوزن همیشه تا نتوان خورد بر ز شاخ غزال برای آنکه بچینی همیشه میوه کام کند در آهن و فولاد ریشه سخت نهال ز بدخوئی دمی خو وانکردی مراعاتی بجای ما نکردی بر آن خوی نخستینی که بودی از آن یک‌ذره کمتر وانکردی بجای من که بر عهد تو ماندم ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی مگر لطفی که از تو چشم دارم در آن عالم کنی، کاینجا نکردی کجا یک وعده‌ام دادی که در پی هزار امروز را فردا نکردی پی یک بوسه گرد پایه‌ی حوض بسی گشتم، تو دل دریا نکردی شنیدی حال خاقانی که چون است ولی بر خویشتن پیدا نکردی هر آن ناظر که منظوری ندارد چراغ دولتش نوری ندارد چه کار اندر بهشت آن مدعی را که میل امروز با حوری ندارد چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را که پنهان شوق مذکوری ندارد میان عارفان صاحب نظر نیست که خاطر پیش منظوری ندارد اگر سیمرغی اندر دام زلفی بماند تاب عصفوری ندارد طبیب ما یکی نامهربانست که گویی هیچ رنجوری ندارد ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد چو باد شعله‌ی جنبان زد حریفان را به جان آتش مرا هر حرف کز سوز دل خود بر زبان آمد تزلزل بس که برهم زد سراپای وجود را چو موسیقار صد فریادم از هر استخوان آمد به زعم بردباری هرکه را از دوستان گفتم که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد به خود تا نقش می‌بستم کزین غمخانه بگریزم سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد برون جست از حصار استوار سینه‌ی مجنون‌وش دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد گریبان می‌دریدم کز جنون عریان شود ناگه نوید خلعت خاص از بر نواب خان آمد سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش به جاروب زرافشان خاک روب آستان آمد سجودش واجبست از بهر شکر دفع آفتها که در عالم وجودش مایه‌ی امن و امان آمد نماند نامسخر هیچ‌جا در مشرق و مغرب ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد باستقلال بادا بر سریر سلطنت دایم که استقرار دوران را زمان او ضمان آمد به سرداری و سلطانی و خانی کی فرود آید سر کرسی‌نشینی کز ازل کرسی نشان آمد مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روی که از کتم عدم بیرون به دست زرفشان آمد قبای دولت او را نخواهد بود کوتاهی که ذیلش متصل با دامن آخر زمان آمد به هر جا شد عنان تاب آن جهانگیر قوی طالع سپاه نصرتش از پی عنان اندر عنان آمد ز تعجیل قضا تیر دعا در دفع خصم او ملاقات کمان ناکرده پران بر نشان آمد پرید از آشیان چرخ نسر طایر از دهشت پی صید آن شکار انداز هرگه در کمان آمد بنا کرد آشیانی برفراز لامکان دوران که مرغ همتش را عار ازین هفت آشیان آمد همانا آیت گیتی ستانی و جهانبانی پس از شاه جهان در شان آن کشورستان آمد آیا مسندنشین دارای ملک آرای نیکورای که ملک خوش سوادت خال رخسار جهان آمد به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد برای دشمنت خوش مژده‌ای از آگهان دارم که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی زیان کاری که پیش حمله‌ی شیر ژیان آمد به بال کاغذین شد مرغ جود از هر طرف پران تو را بهر عطا هرگاه کلک اندر بنان آمد به بحر آشامی از دنبال لب تر کردن قطره پس از طوف در حاتم بدین در می‌توان آمد تو از اهل زمین مدحت طلب شو محتشم حالا که هرکس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد چه گفتی مدح و سفتی درو زیب گوش جان کردی دعا را باش آماده که اینک وقت آن آمد تواند تا سخن از پرتو الهام ربانی فرو بر خاطر اهل زمین از آسمان آمد ز دلها هرچه آید بر زبانها مدح خان بادا که از بدو ازل دقت شناس و نکته‌دان آمد به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ تو را فراغت ما گر بود و گر نبود مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ ز درد عشق تو امید رستگاری نیست گریختن نتوانند بندگان به داغ تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند چه التفات بود بر ادای منکر زاغ دلیل روی تو هم روی توست سعدی را چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ عقل ما سلطان جان می‌خواندش مجلس‌افروز جهان می‌خواندش نسر طائر تا لب خندانش دید طوطی شکرفشان می‌خواندش تا ملاحت را به حسن آمیخته است هر که این می‌بیند آن می‌خواندش تا لبش را لب نخوانی زینهار زانکه روح القدس جان می‌خواندش تا خیال لعل او در چشم ماست هرچه در کون است کان می‌خواندش کوی او از اختران چشم من هر که دیده است آسمان می‌خواندش کمترین وصاف او خاقانی است کاسمان صاحب‌قران می‌خواندش اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست میان عیب و هنر پیش دوستان کریم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست اگر عداوت و جنگست در میان عرب میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست هزار دشمنی افتد به قول بدگویان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست غلام قامت آن لعبت قباپوشم که در محبت رویش هزار جامه قباست نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند ضرورتست که گوید به سرو ماند راست به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست خوشست با غم هجران دوست سعدی را که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست بلا و زحمت امروز بر دل درویش از آن خوشست که امید رحمت فرداست به ذکر تو من شادمانی کنم به یاد لبت کامرانی کنم منت عاشق و عاشقت را رقیب که هم گرگم و هم شبانی کنم به شمشیر عشقم سبک‌تر بکش که گرد زنده مانم، گرانی کنم کسی کت به سالی ببیند دمی به عمر درازش ضمانی کنم چو در خانه آیی، شوم خاک تو چو بیرون روی، پاسبانی کنم به امید بوسیدنت هر شبی تبم گیرد و ناتوانی کنم تو جان منی، چون ز من بگسلی کجا بی‌تو من زندگانی کنم؟ به پیرانه سر گر ببوسم لبت دگر نوبت از نوجوانی کنم ز لعل تو یک بوسه در کار کن که چون اوحدی درفشانی کنم چو فرخ ساعتی باشد که تقدیر دو عاشق را کند با هم به تدبیر گهی خوش خوش به شادی جام گیرند گهی در بزم و صل آرام گیرند گهی با سرو سنبل دست مالند گهی افسانه‌ی هجران سکالند گه از لبها نصیب جان ربایند گه از دلها غبار غم زدایند کسی کاین خواب بختش راستین است کلید دولتش در آستین است بهشت و بوستان بی‌دوست زشتست به روی دوستان زندان بهشتست من و جام می و زلف دوتاهت بهشت و باغ من روی چو ماهت چو من زان روی گلرنگ شدم شاد رها کن سرخ گل را برد باد چو در آغوشم آمد سرو گل روی ممان گو هیچ سروی بر لب جوی یک سواری با سلاح و بس مهیب می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب تیراندازی بحکم او را بدید پس ز خوف او کمان را در کشید تا زند تیری سوارش بانگ زد من ضعیفم گرچه زفتستم جسد هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیرزن گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش بر تو می‌انداختم از ترس خویش بس کسان را کلت پیگار کشت بی رجولیت چنان تیغی به مشت گر بپوشی تو سلاح رستمان رفت جانت چون نباشی مرد آن جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر هر که بی سر بود ازین شه برد سر آن سلاحت حیله و مکر توست هم ز تو زایید و هم جان تو خست چون نکردی هیچ سودی زین حیل ترک حیلت کن که پیش آید دول چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن ترک فن گو می‌طلب رب المنن چون مبارک نیست بر تو این علوم خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم چون ملایک گو که لا علم لنا یا الهی غیر ما علمتنا وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها تا خار غم عشقت آویخته در دامن کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها آن را که چنین دردی از پای دراندازد باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها گر در طلب رنجی ما را برسد شاید چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها هیچ گوهر رانبود آن سروری کان سلیمان داشت در انگشتری زان نگینش بود چندان نام و بانگ و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ چون سلیمان کرد آن گوهر نگین زیر حکمش شد همه روی زمین چون سلیمان ملک خود چندان بدید جمله‌ی آفاق در فرمان بدید گرچه شادروان چل فرسنگ داشت هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت گفت چون این مملکت وین کار و بار زین قدر سنگ است دایم پای دار من نمی‌خواهم که در دنیا و دین بازماند کس به ملکی هم چنین پادشاها من به چشم اعتبار آفت این ملک دیدم آشکار هست آن در جنب عقبی مختصر بعد ازین کس را مده هرگز دگر من ندارم با سپاه و ملک کار می‌کنم زنبیل بافی اختیار گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد آن گهر بودش که بند راه شد زان به پانصد سال بعد از انبیا با بهشت عدن گردد آشنا آن گهر چون با سلیمان این کند کی چو تو سرگشته را تمکین کند چون گهر سنگیست چندین کان مکن جز برای روی جانان جان مکن دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب جوهری را باش دایم در طلب آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند قوت جان حافظش در خنده زیر لب است آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردی به جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردی طبیب دردمندان خوانمت ای عشق کز رحمت همان دردی که دادی عاقبت درمان من کردی شبی گفتم که مشکین شد دماغ جان من گفتا مگر اندیشه‌ی گیسوی مشک افشان من کردی فراغت دادی از غم‌های دهرم ای غم جانان سرت نازم که تعمیر دل ویران من کردی ز سرگردانیت ای طره‌ی دلبر پریشانم مگر آمیزشی با بخت سرگردان من کردی ز سحر انگیزیت ای چشم کافر کیش حیرانم که از یک غمزه چندین رخنه در ایمان من کردی ز سودای غمت شب تا سحر می‌گریم و شادم که شادیها ز آب دیده‌ی گریان من کردی سرو پا آتش سوزنده‌ای امروز پنداری شب روشن گذر از سینه‌ی سوزان من کردی فروغی گر نه چشمت دیده آن گلبرگ رنگین را چرا گلهای رنگارنگ در دامان من کردی گفت زین سو بوی یاری می‌رسد کاندرین ده شهریاری می‌رسد بعد چندین سال می‌زاید شهی می‌زند بر آسمانها خرگهی رویش از گلزار حق گلگون بود از من او اندر مقام افزون بود چیست نامش گفت نامش بوالحسن حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن قد او و رنگ او و شکل او یک به یک واگفت از گیسو و رو حلیه‌های روح او را هم نمود از صفات و از طریقه و جا و بود حلیه‌ی تن هم‌چو تن عاریتیست دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست حلیه‌ی روح طبیعی هم فناست حلیه‌ی آن جان طلب کان بر سماست جسم او هم‌چون چراغی بر زمین نور او بالای سقف هفتمین آن شعاع آفتاب اندر وثاق قرص او اندر چهارم چارطاق نقش گل در زیربینی بهر لاغ بوی گل بر سقف و ایوان دماغ مرد خفته در عدن دیده فرق عکس آن بر جسم افتاده عرق پیرهن در مصر رهن یک حریص پر شده کنعان ز بوی آن قمیص بر نبشتند آن زمان تاریخ را از کباب آراستند آن سیخ را چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت از پس آن سالها آمد پدید بوالحسن بعد وفات بایزید جمله‌ی خوهای او ز امساک وجود آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود لوح محفوظ است او را پیشوا از چه محفوظست محفوظ از خطا نه نجومست و نه رملست و نه خواب وحی حق والله اعلم بالصواب از پی روپوش عامه در بیان وحی دل گویند آن را صوفیان وحی دل گیرش که منظرگاه اوست چون خطا باشد چو دل آگاه اوست ممنا ینظر به نور الله شدی از خطا و سهو آمن آمدی کسی که چشمه‌ی چشمش چنین ز گریه بجوشد چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟ دلی که این همه آتش درو زنند بنالد تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد به کوشش از متصور شود وصال رخ تو به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد مرا نصیحت بسیار می‌کنند، ولیکن چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد بید بشکفت و گل به بار آمد لاله بر طرف جویبار آمد گربه‌ی بید بر دریچه‌ی شاخ پنجه بگشود و در شکار آمد علم خسرو چمن بزدند یزک لشکر بهار آمد زان طرف لالهای سرخ برست زین طرف نالهای زار آمد سرو آزاد بر یمین افتاد نرگس مست بر یسار آمد رفت قمری چو بلبل آمد و گل که یکی گر بشد هزار آمد از چمن نکهت صبا بدمید ز صبا بوی زلف یار آمد بید بنشست و جام باده نهاد باد برجست و در نثار آمد گل رعنا به خانه باز رسید بلبل مست با قرار آمد ز سخن ها که هر کسی گفتند غزل اوحدی بکار آمد ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی در خیل خرقه‌پوشان نه ننگی و نه نامی با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی در وعده‌گاه وصلش جانم به لب رسیده‌ست ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم شادم نمی‌توان کرد دیگر به هیچ کامی ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی آن طایرم فروغی کز طالع خجسته الا به بام نیر ننشسته‌ام به بامی دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد شب ماهتاب دزدی که به خانه‌یی در آید ای همت هستی زتو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده زیرنشین علمت کاینات ما بتو قائم چو تو قائم بذات هستی تو صورت پیوند نی تو بکس و کس بتو مانند نی آنچه تغیر نپذیرد توئی وانکه نمردست و نمیرد توئی ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست خاک به فرمان تو دارد سکون قبه خضرا تو کنی بیستون جز تو فلکرا خم چوگان که داد دیک جسد را نمک جان که داد چون قدمت بانک بر ابلق زند جز تو که یارد که اناالحق زند رفتی اگر نامدی آرام تو طاقت عشق از کشش نام تو تا کرمت راه جهان برگرفت پشت زمین بار گران برگرفت گرنه زپشت کرمت زاده بود ناف زمین از شکم افتاده بود عقد پرستش زتو گیرد نظام جز بتو بر هست پرستش حرام هر که نه گویای تو خاموش به هر چه نه یاد تو فراموش به ساقی شب دستکش جام تست مرغ سحر دستخوش نام تست پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم در نورد عجز فلک را به فلک وانمای عقد جهانرا زجهان واگشای نسخ کن این آیت ایام را مسخ کن این صورت اجرام را حرف زبانرا به قلم بازده وام زمین را به عدم بازده ظلمتیانرا بنه بی نور کن جوهریانرا زعرض دور کن کرسی شش گوشه بهم در شکن منبر نه پایه بهم درفکن حقه مه بر گل این مهره زن سنگ زحل بر قدح زهره زن دانه کن این عقد شب‌افروز را پر بشکن مرغ شب و روز را از زمی این پشته گل بر تراش قالب یکخشت زمین گومباش گرد شب از جبهت گردون بریز جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز تا کی ازین راه نوروزگار پرده‌ای از راه قدیمی بیار طرح برانداز و برون کش برون گردن چرخ از حرکات و سکون آب بریز آتش بیداد را زیرتر از خاک نشان باد را دفتر افلاک شناسان بسوز دیده خورشید پرستان بدوز صفر کن این برج زطوق هلال باز کن این پرده ز مشتی خیال تا به تو اقرار خدائی دهند بر عدم خویش گوائی دهند غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم بی دیتست آنکه تو خونریزیش بی بدلست آنکه تو آویزیش منزل شب را تو دراز آوری روز فرو رفته تو بازآوری گرچه کنی قهر بسی را ز ما روی شکایت نه کسی را ز ما روشنی عقل به جان داده‌ای چاشنی دل به زبان داده‌ای چرخ روش قطب ثبات از تو یافت باغ وجود آب حیات از تو یافت غمزه نسرین نه ز باد صباست کز اثر خاک تواش توتیاست پرده سوسن که مصابیح تست جمله زبان از پی تسبیح تست بنده نظامی که یکی گوی تست در دو جهان خاک سر کوی تست خاطرش از معرفت آباد کن گردنش از دام غم آزاد کن گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بین اقلیم ملاحت را در زیر نگینش بین جان بر لب مشتاقان دور از لب او بنگر لب تشنه جهانی را از ماه معینش بین ای دل چو خطش سر زد پیوند از او مگسل یک چند چنان دیدی یک چند چنینش بین از قهر دل آزارد، وز لطف بدست آرد در شیوه‌ی دلداری آتش نگر، اینش بین هر گوشه کمین کرده ابروی کاندارش در صید نظربازان بگشاده کمینش بین تا پاک بسوزاند خشک و تر عالم را با چهره‌ی زور آور بازوی سمینش بین خوبان همه از مهرش مهری به جبین دارند خورشید صباحت را طالع ز جبینش بین در عقرب اگر خواهی جولان قمر بینی زلفین چلیپا را با چهره قرینش بین راز همه کرد افشا، ننموده رخ زیبا هم پرده درش بنگر، هم پرده نشینش بین دی ماه فروغی را سرگرم وفا دیدی از بخت سیاه امروز آماده کینش بین تو قبله‌ی دل و جانی چو روی بنمایی به طوع سجده کنندت بتان یغمایی تو آفتابی و این هست حجتی روشن که در تو خیره شود دیده‌ی تماشایی به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی ز روی پرده برانداز تا جهانی را بهاروار به گل سر به سر بیارایی چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد که لحظه لحظه تو در حسن می‌بیفزایی به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی بر آستان تو هستند عاشقان چندان که پای بر سر خود می‌نهم ز بی‌جایی به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت ز پا در آمدم و تو به دست می‌نایی به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم چو فکر در دل و در دیده‌ای چو بینایی اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی درآمدن ز در دوست سیف فرغانی میسرت نشود تا ز خود برون نایی ای زندگانی بخش من ، لعل شکر گفتار تو در آرزوی مردنم ، از حسرت دیدار تو معذوری از زلف سیه، پوشی بران روی چو مه سیری ندارد هیچگه، خون دیده از دیدار تو گیرم ترا زین چشم تر ، دشوار می‌آید نظر بیرون کنم دیده زسر ،آسان کنم دشوار تو زین پس به خوبان ننگرم ، در کوی ایشان نگذرم گر هیچ یک ره جان برم، از غمزه‌ی خون‌خوار تو در کوی تو بر هر دری ، افتاده می بینم سری این نیست کار دیگری ، این کار تست این کار تو گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش مایه‌داران نقد روز رفته بازآرند و من بی زر این شهر و بازارم، خداوندا، ببخش پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی» هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش بخششت عامست و می‌بخشی سزای هر کسی گر به بخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش ناامیدی بردم از یاران، که می‌اندوختم روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی آب چشمم هست و می‌بارم، خداوندا، ببخش عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش گفته‌ای: بر زاری افتادگان بخشش کنم اینک آن افتاده‌ی زارم، خداوندا، ببخش با خروش سینه‌ی زیرم، الهی، درپذیر یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو ز آرزوی خود به آزارم، خداوندا، ببخش اوحدی‌وار از گناه خود فغانی می‌کنم بر فغان اوحدی‌وارم، خداوندا، ببخش ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک چون کعبه دل به چشمه‌ی زمزم گذاشتیم مردم به یادگار اثرها گذاشتند ما دست رد به سینه‌ی عالم گذاشتیم چیزی به روی هم ننهادیم در جهان جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم دادند اگر عنان دو عالم به دست ما از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم بی‌حاصلی نگر که حضور بهشت را از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست بیهوده پا به حلقه‌ی ماتم گذاشتیم ما را تو به هر صفت که داری دل گم نکند ز دوستداری هردم به وفا یکی هزارم گرچه به جفا یکی هزاری هیچت غم هیچ‌کس ندارد فرخ تو که هیچ غم نداری عمر از تو زیان و عشوه سودست معشوقه نیی که روزگاری پیراهن صبر عاشقان را شاید که ز غم قبا نداری گویم که ز دوری تو هستم دور از تو به صد هزار زاری گویی که مرا چه کار با آن احسنت و زهی سپیدکاری در پای غم تو خرد گشتم هم سرکشی و بزرگواری در سر داری مگر که هرگز دستی به سرم فرو نیاری خود از تو ندارد انوری چشم کاین قصه به گوش درگذاری چشمم چو روز واقعه در خواب می‌شود کین من از دل تو عنان تاب می‌شود گفتی که آتشت بنشانم به آب تیغ تا تیغ میکشی دل من آب می‌شود در مجلسی که باده باغیار می‌دهی خون جگر حواله‌ی احباب می‌شود از روی سیمگون چو سحر پرده می‌کشی مه بر فلک ز شرم تو سیماب می‌شود در طاعت از تواضعت اندیشه‌ی جواب جنبش فکن در ابروی محراب می‌شود آن وعده‌ی دروغ تو هم گه گهی نکوست کارام بخش عاشق بی‌تاب می‌شود از بخت تیره هرچه طلب کرد محتشم چون کیمیای وصل تو نایاب می‌شود تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای حلقه‌ی آزادگان تن به بلا داده‌اند تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای کار فروبسته‌ام هیچ گشایش ندید تا گره زلف را کارگشا کرده‌ای من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای خضر مبارک قدم سبزه‌ی خط تو بود کز اثر مقدمش میل وفا کرده‌ای با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن تا نکند با تو عشق آن چه به ما کرده‌ای شاید اگر خوانمت فتنه‌ی دوران شاه بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای ناصردین شاه راد آن که بدون ابر گفت معدن و دریا گریست بس که عطا کرده‌ای آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید نام خطش را دگر مشک خطا کرده‌ای ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن از برای باستانی خسروی را سر مکن وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست دعوی اندر زلف و خال و چهره‌ی شیرین مکن گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن از برای هفت گندم هشت جنت در مباز برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن از برای چشم زخم بچه‌ی دیو لعین عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن صورت آدم نداری از برای زاد دیو پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن «رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز «لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن دم برای دیگران زن در خلا و در ملا چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا جز عروس روح را از عقد او کابین مکن چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن مها به دل نظری کن که دل تو را دارد به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد ز شادی و ز فرح در جهان نمی‌گنجد دلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد ز بهر شادی توست ار دلم غمی دارد ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد که صورتیست تن بنده دست و پا دارد مرا و صد چو مرا آن خیال بی‌صورت ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد برهنه خلعت خورشید پوشد و گوید خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد تنی که تابش خورشید جان بر او آید گمان مبر که سر سایه هما دارد بدانک موسی فرعون کش در این شهرست عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد همی‌رسد به عنان‌های آسمان دستش که اصبع دل او خاتم وفا دارد غمش جفا نکند ور کند حلالش باد به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد فزون از آن نبود کش کشد به استسقا در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد شراب عشق چو خوردی شنو صلای کباب ز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد زمین ببسته دهان تاسه مه که می‌داند که هر زمین به درون در نهان چه‌ها دارد بهار که بنماید زمین نیشکرت از آن زمین به درون ماش و لوبیا دارد چرا چو دال دعا در دعا نمی‌خمد کسی که از کرمش قبله دعا دارد چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیست از آنک سایه خود پیش و مقتدا دارد خموش کن خبر من صمت نجا بشنو اگر رقیب سخن جوی ما روا دارد آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند هر سو که هست مستم چوگان او پرستم در عین نیست هستم تا حکم خود براند گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز والله که در دو عالم نی درد و درد ماند ای دل بی‌بهره از بهرام ترس وز شهان در ساعت اکرام ترس دانه شیرین بود اکرام شاه دانه دیدی آن زمان از دام ترس گر چه باران نعمتست از برق ترس شاد ایامی تو از ایام ترس لطف شاهان گر چه گستاخت کند تو ز گستاخی ناهنگام ترس چون بخندد شیر تو ایمن مباش آن زمان از زخم خون آشام ترس ای مگس دل با لب شکر مپیچ چشم بادامست از بادام ترس چون زمین از گلیم گرد آلود سایه گل بر آفتاب اندود شه درین خشت خانه‌ی خاکی خشت نمناک شد ز غمناکی راه می‌جست بر مصالح کار تا ز گل چون برد درشتی خار درجفای جهان نظاره کنان مصلحت را به عدل چاره کنان چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه بر شقیقه نهاد تا سحر گه نخفت ازان خجلی دیده برهم نزد ز تنگ دلی چون درین کوزه سفال سرشت چشمه آفتاب ریحان کشت شه چو باران رسیده ریحانی کرد بر تشنگان گل افشانی داد فرمان که تخت بار زنند بر در بارگاه دار زنند عام را بار داد و خود بنشست خاصگاه ایستاده تیغ بدست سربلندان ملک را بنشاند عدل را ناقه بر بلندی راند جمع کرد از خلایق انبوهی برکشید از نظارگاه کوهی آن جفا پیشه را که بود وزیر پای تا سر کشیده در زنجیر زنده بردار کرد و باک نبرد تا چو دزدان به شرمساری مرد گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد روزگارش چنین سراندازد از خیانتگریست بدنامی وز بدی هست بد سرانجامی ظالمی کانچنان نماید شور عادلانش چنین کنند به گور تا نگوئی که عدل بی یار است آسمان و زمین بدین کار است هر که میخ و کدینه پیش نهاد کنده بر دست و پای خویش نهاد پس از این داوری نمای بزرگ یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ و آن شبان را بخواند و شاهی داد نیک بختی و نیک خواهی داد سختی از کار مملکت برداشت برکسی زوردست کس نگذاشت تا نه بس دیر از چنان تدبیر آهنش زر شد و پلاس حریر لشگر و گنج شد بر او انبوه این ز دریا گذشت و آن از کوه چون به خاقان رسیده شد خبرش باز پس شد نداد درد سرش کس فرستاد و عذر خواست بسی بر نزد بی رضای او نفسی گفت کان کشتنی که شاهش کشت آفتی بود فتنه را هم پشت سوی ما نامه کرد و ما را خواند فصلهائی به دلفریبی راند تا بدان عشوه‌های طبع فریب ازمن ساده طبع برد شکیب گفت کان پر ز راست و ره خالی کاین بخوانی شتاب کن حالی شه ز مستی بدان نپردازد کابی از دست بر رخ اندازد من کمر بسته‌ام به دمسازی از تو تیغ و ز من سراندازی چون خبرهای شاه بشنیدم کارها بر خلاف آن دیدم شه به هنگام آشتی و نبرد کارهائی کند که شاید کرد من همان سفته گوش حلقه کشم با خود از چین و با تو از حبشم دخترم خود کنیز خانه تست تاج من خاک آستانه تست وانچه آن خائن خرابی خواه به شکایت نبشته بود ز شاه همه طومارها بهم در پیخت داد تا پیک پیش خسرو ریخت شه چو برخواند نامهای وزیر تیز شد چون قلم به دست دبیر بر هلاکش سپاسداری کرد کار ازان پس به استواری کرد پیکر عدل چون به دیده‌ی شاه عبرت انگیخت از سپید و سیاه شاه کرد از جمال منظر او هفت پیکر فدای پیکر او بیخ دیگر خیالها برکند دل درو بست و شد بدو خرسند نگر کز چشم شاهد چیست پیدا رعایت کن لوازم را بدینجا ز چشمش خاست بیماری و مستی ز لعلش گشت پیدا عین هستی ز چشم اوست دلها مست و مخمور ز لعل اوست جانها جمله مستور ز چشم او همه دلها جگرخوار لب لعلش شفای جان بیمار به چشمش گرچه عالم در نیاید لبش هر ساعتی لطفی نماید دمی از مردمی دلها نوازد دمی بیچارگان را چاره سازد به شوخی جان دمد در آب و در خاک به دم دادن زند آتش بر افلاک از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد ز غمزه می‌دهد هستی به غارت به بوسه می‌کند بازش عمارت ز چشمش خون ما در جوش دائم ز لعلش جان ما مدهوش دائم به غمزه چشم او دل می‌رباید به عشوه لعل او جان می‌فزاید چو از چشم و لبش جویی کناری مر این گوید که نه آن گوید آری ز غمزه عالمی را کار سازد به بوسه هر زمان جان می‌نوازد از او یک غمزه و جان دادن از ما وز او یک بوسه و استادن از ما ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم ز نفخ روح پیدا گشت آدم چو از چشم و لبش اندیشه کردند جهانی می‌پرستی پیشه کردند نیاید در دو چشمش جمله هستی در او چون آید آخر خواب و مستی وجود ما همه مستی است یا خواب چه نسبت خاک را با رب ارباب خرد دارد از این صد گونه اشگفت که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟ کی روی خوبت با ما نمایی؟ بی‌تو چنانم کز جان به جانم هر سو دوانم، آخر کجایی؟ بیمار خود را می‌پرس گه گه پیوسته از ما مگزین جدایی جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر گرد دل ما یک دم برآیی تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟ چند از کرشمه جان را ربایی؟ چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار بیچاره‌ای را چند آزمایی؟ دربند خویشم، بنگر سوی من باشد که یابم از خود رهایی یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم چو التماس برآمد هلاک باکی نیست کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم ندانم این شب قدرست یا ستاره روز تویی برابر من یا خیال در نظرم خوشا هوای گلستان و خواب در بستان اگر نبودی تشویش بلبل سحرم بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم دریغ باشد فردا که دیگری نگرم روان تشنه برآساید از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم نسیما آن گل شبگیر چون است؟ چسانش بینم و تدبیر چون است؟ دل من ماند در زلفش که داند که آن دیوانه از زنجیر چونست؟ نگویی این چنین بهر دل من که آن بالای هم‌چون تیر چون است؟ ز لب آید همی بوی شرابش دهانش داد بوی شیر چون است؟ من ازوی نیم کشت غمزه گشتم هنوزم تا به سر تدبیر چون است؟ اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر لبش در عذر آن تقصیر چون است؟ نپرسد هرگز آن مست جوانی که حال توبه‌ی آن پیر چونست؟ ز زلفش سوخت جان مردم آری بگو آن دام مردم گیر چون است؟ گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندد در آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمی‌خندد ز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامی در این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد چون شدستی ز من جدا صنما ملتقی لم ترکت فی ندما حق میان من و تو آگاه است هو یکفی من الذی ظلما ور به دست تو آمده است اجلم قد رضیت بما جری قلما گشت فانی ز خویش چون عطار گفت غیر از وجود حق عدما ای جهان را دفین به دست تو در چون معادن هزار سرمایه دولتت را دوام همخانه مدتت را زمانه همسایه گردن و گوش آفرینش را رسمهای تو گشته پیرایه جود را پروریده همت تو راست چونان که طفل را دایه ملکی در محاسن و اخلاق زان نداری محاسن و خایه آفتابی و در مراتب جاه آفتابت فروترین پایه چیست کز تابش تو در نورند همه آفاق و بنده در سایه ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت بر تخت دل من به جمالی دگر آمد شد نقص کمالی که مرا بود به صورت در عالم تحقیق کمالی دگر آمد بر طبل طلب می‌زدم از حرص دوالی ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد از سینه نهال امل از بیم بکندم با میوه‌ی انصاف نهالی دگر آمد بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات آسوده به تصریح نکالی دگر آمد در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد به کوی دل فرورفتم زمانی همی‌جستم ز حال دل نشانی که تا چون است احوال دل من که از وی در فغان دیدم جهانی ز گفتار حکیمان بازجستم به هر وادی و شهری داستانی همه از دست دل فریاد کردند فتادم زین حدیث اندر گمانی ز عقل خود سفر کردم سوی دل ندیدم هیچ خالی زو مکانی میان عارف و معروف این دل همی‌گردد به سان ترجمانی خداوندان دل دانند دل چیست چه داند قدر دل هر بی‌روانی ز درگاه خدا یابی دل و بس نیابی از فلانی و فلانی نیابی دل جز از جبار عالم شهید هر نشان و بی‌نشانی در بگشا کمد خامی دگر پیشکشی کن دو سه جامی دگر هین که رسیدیم به نزدیک ده همره ما شو دو سه گامی دگر هین هله چونی تو ز راه دراز هر قدمی غصه و دامی دگر غصه کجا دارد کان عسل ای که تو را سیصد نامی دگر بسته بدی تو در و بام سرا آمدت آن حکم ز بامی دگر گر به سنام سر گردون روی بر تو قضا راست سنامی دگر ای ز تو صد کام دلم یافته می‌طلبد دل ز تو کامی دگر ای رخ و رخسار تو رومی دگر ای سر زلفین تو شامی دگر سوی چنان روم و چنان شام رو تا ببری دولت را می دگر لطف تو عام آمد چون آفتاب گیر مرا نیز تو عامی دگر هر سحری سر نهدت آفتاب گوید بپذیر غلامی دگر بر تو و برگرد تو هر کس که هست دم به دم از عرش سلامی دگر بی‌سخنی ره رو راه تو را در غم و شادیست پیامی دگر این غم و شادی چو زمام دلند ناقه حق راست زمانی دگر شاد زمانی که ببندم دهن بشنوم از روح کلامی دگر رخت از این سوی بدان سو کشم بنگرم آن سوی نظامی دگر عیش جهان گردد بر من حرام بینم من بیت حرامی دگر طرفه که چون خنب تنم بشکند یابد این باده قوامی دگر توبه مکن زین که شدم ناتمام بعد شدن هست تمامی دگر بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر یک دو سه میم و دو سه لامی دگر انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر قدموا ساده الهوی قلت یا قوم ما الخبر خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر نفخوا فی شبابه حمل الریح بالشرر مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر چو خبر نیست محرمش بر او باش بی‌خبر دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بشر گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر بدر این کیسه‌های ما تو به کوری کیسه گر چه غمست ار زرم بشد که میی هست همچو زر عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر آدمی همچون عصای موسی‌است آدمی همچون فسون عیسی‌است در کف حق بهر داد و بهر زین قلب مومن هست بین اصبعین ظاهرش چوبی ولیکن پیش او کون یک لقمه چو بگشاید گلو تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت آن ببین کز وی گریزان گشت موت تو مبین ز افسونش آن لهجات پست آن نگر که مرده بر جست و نشست تو مبین مر آن عصا را سهل یافت آن ببین که بحر خضرا را شکافت تو ز دوری دیده‌ای چتر سیاه یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد اندکی پیش آ ببین در گرد مرد دیده‌ها را گرد او روشن کند کوهها را مردی او بر کند چون بر آمد موسی از اقصای دشت کوه طور از مقدمش رقاص گشت گر پرده‌ی گردون ز سرشگم نکشدنم میسوزمش از صاعقه آه به یکدم گر سر فنی از تن چون موی من ای شوخ مهرت ز دل من سر موئی نشود کم چون موی توام در دو جهان جهان روی سیه باد گر یک سر موی تو فروشم به دو عالم گر دم به دمم گریه گلو گیر نگردد در نه فلک آتش زنم از آه دمادم ای جای دلنشین تو مهمان سرای چشم یک دم چراغ دل شو و بنشین به جای چشم شهنشه گفت کز بخت دل فروز به جوی شیر خواهم رفت امروز کشید از تن لباس مرزبانان برون آمد بر آئین شتابان از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه به جوی شیر شد تنها ز انبوه تماشا کرد لختی بر لب جوی بدید آن سنگها را روی دروی بهر نقش هنر چون نقش بینی نظر می‌کرد و می گفت آفرینی چو دید آن اوستادی را به بنیاد به بنیاد دگر شد سوی استاد جوانی دید در هیکل چو کوهی ز فر مهتران در وی شکوهی گرامی پیکرش مانده خیالی چنان بدری ز غم گشته هلالی بلا بیش از شمردن دیده جانش سزاوار شمردن استخوانش رخش پر خون و سر تا پای پر خاک میان خاک و خون غلطیده غمناک بگفتش کیستی و در چه سازی بگفتا عاشقم در جان گدازی بگفتش عشقبازی را نشان چیست بگفتا آنکه داند در بلا زیست بگفتش عاشقان زین ره چه پویند بگفتا دل دهند و درد جویند بگفتش دل چرا با خود ندارند بگفتا خوبرویان کی گذارند بگفتش مذهب خوبان کدامست بگفتا کش فریب و عشوه نامست بگفتش پیشه‌ی دیگر چه دانند بگفتا غم دهند و جان ستانند بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست بگفت از درویش چونی درین سوی بگفتا مردم از غم دور از آن روی بگفتش بر تو اندازد گهی نور بگفت آری ولیکن چون مه از دور بگفت او را مبین تا زنده مانی بگفتا مرگ به زان زندگانی بگفت ارزو به جان باشد زیانی بگفت ارزان بود جورش به جانی بگفتش دور کن زان دوست یاری بگفت این نیست شرط دوست داری بگفت او شهر سوز و خامکار است بگفتا عشق را با این چکار است بگفت از عشق او تا کی خوری غم بگفتا تا زیم در مردگی هم بگفتش گر بمیری در هوایش بگفتا در عدم گویم دعایش بگفتش گر سرت برد به شمشیر بگفتا هم به سویش بینم از زیر بگفت از خون تو ریزد جفا یش بگفتا هم بمیرم در هوایش بگفت آخر نه خونریزی وبالست بگفت ار دوست می‌ریزد حلالست بگفت ار بگذر سوی تو ناگاه بگفت از دیده روبم پیش او راه بگفتش گر نهد بر چشم تو پای بگفت از چشم در جان سازمش جای بگفت ار بینیش در خواب قامت بگفتا بر نخیزم تا قیامت بگفت آید گهی خوابت درین باب بگفت آری برادر خوانده‌ی خواب بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ بگفتش خوش بزی چند از غم دوست بگفتا چون زیم چون جان من اوست بگفت از عشق جانت در هلاکست بگفتا عاشقان را زین چه باکست زهر چش گفت دارای زمانه جوابی بازدادش عاشقانه تعجب کرد شه زان استواری وزان سوزش به چندان پخته کاری کسی کز عشق درد آشام باشد اگر پخته نباشد خام باشد چو دیدش کو وفا را پای دارد قدم در دوستی بر جای دارد زبان را داشت زان جولان گری باز بر آئین دگر شد نکته پرداز مزاجش را به پوزش راز پرسید وزان حال پریشان باز پرسید که چونی وز کجا افتادت این روز که می سوزد دل من بر تو زین سوز جوابش داد مرد غم سرشته که این بود از قضا بر من نبشته چو باشد دست تقدیرم عناگیر کجا بیرون توانم شد ز تقدیر بگفت دیده چون دل مایل افتاد بلای دیده لابد بر دل افتاد ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد که طبعم بنده بود و جانم آزاد ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل به پستی هم بران نسبت کند میل دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش کش از خاطر کنی عمدا فراموش چنان آزاد گردی روزکی چند که ناری بیش یاد این مهر و پیوند بگفت آن گه توان برجستن از چاه که تا زانو بود یا تا کمرگاه اگر چه هست شیرین جان مسکین ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین چو از دل رفت شیرین جان چه باشد چو خصم خانه شد مهمان که باشد مرا تا جان بود ترکش نگیرم وگر میرم رها کن تا بمیرم منه بر جان من بندی که داری به خسرو گوی هر پندی که داری هر آن کس کو دهد دیوانه را پند نخوانندش خردمندان خردمند گر از لعلش مرا روزیست جامی رسم زو عاقبت روزی به کامی وگر نبود ز بختم فتح بابی گدائی مر ده گیر اندر خرابی چو لوح زندگانی شد ز من پاک چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک تو خسرو را نصیحت کن در این درد که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد دل شه زین جواب آتش انگیز به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز به منزل شد ز کوهستان اندوه غبار کوه کن بر سینه چون کوه ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی دل اندر پیش یاران کرد خالی ندیمان کان سخن در گوش کردند نبد جای و سخن خاموش کردند فرو بستند لب در کار شیرین عجب ماندند از گفتار شیرین ملک گفت این وجود خاک بنیاد خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد اگر خون ریزمش بر رسم شاهان مبارک نیست خون بی‌گناهان ور این اندیشه را در خویش گیرم عجب نبود گر از عیرت بمیرم بباید رفت راهم را به هنجار که پایم وارهد ز آشوب این خار بزرگ امید گفت این سهل کاریست به مژگان خارم ار در پات خاریست روان کن هرزه گوئی را که در حال برو از مردن شیرین زند فال اگر میرد فتوح خویش گیریم و گر نه کار دیگر پیش گیریم خوش آمد شاهرا آن چاره سازی نمودش مرگ آن بیچاره بازی چون خط شبرنگ بر گلگون کشی حلقه در گوش مه گردون کشی گر ببینی روی خود در خط شده سرکشی و هر زمان افزون کشی گفته بودی در خط خویشت کشم تا لباس سرکشی بیرون کشی خط تو بر ماه و من در قعر چاه در خط خویشم ندانم چون کشی گر بریزی بر زمین خونم رواست بلکه آن خواهم که تیغ اکنون کشی لیک زلفت از درازی بر زمین است خون شود جانم اگر در خون کشی می‌کشی در خاک زلفت تا مرا هر نفس در بند دیگرگون کشی چون منم دیوانه تو زنجیر زلف می‌کشی تا بر من مجنون کشی دام مشکین می‌نهی عطار را تا به دام مشکش از افسون کشی زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه از پی آن که یکی بسته به دو رسته شود گرد می‌گردد و در چاه کند ژرف نگاه اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر دل من مانده و آن خال، دو ناکرده گناه زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه از بن چه به زمانی به سر چاه رسید دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد مگر از آمدن زلف نبوده‌ست آگاه اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او حزرها باشد آویخته از مدحت شاه مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی ناطلب کرده یکی، پیش تو آید پنجاه خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد از نهاده‌ی پدر و داده‌ی دارنده اله بر او صورت بسته‌ست همانا که مگر ملکان خواسته‌ی خویش ندارند نگاه ملکان مالستانند و ملک مالده‌ست ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه جود او کرد و عطا دادن پیوسته‌ی او دست درویشی از دامن زایر کوتاه ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای تو شناه به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید هست گاه از در این میر، چو میر از در گاه روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه با توانایی و قوت بهراسید همی پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه کرگی آوردی از آن بیشه‌ی منکر به کمند که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال صورت روی تو بافند همی بر دیباه کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند که به کام دل من باد و به کام دلخواه روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور مر مرا باری یک سال نمود آن یک ماه از فراوان شرر غم که مرا در دل بود گفتی اندر دل من ساخته‌اند آتشگاه شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی؟ شاعران مردم گیرند همی اندر راه اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست شعرشان گوی وز ایشان صلت و خلعت خواه گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه من ستاره نشناسم، که همی‌بینم ماه من که معروف شدستم به پرستیدن او به پرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه تا چو کردار ستوده نبود سیرت زشت تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه پادشا باش و رخ از شادی ماننده‌ی گل رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده‌ی کاه شنیدم من که اندر ماه نیسان صدف بالا رود از قعر عمان ز شیب قعر بحر آید برافراز به روی بحر بنشیند دهن باز بخاری مرتفع گردد ز دریا فرو بارد به امر حق تعالی چکد اندر دهانش قطره‌ای چند شود بسته دهان او به صد بند رود با قعر دریا با دلی پر شود آن قطره‌ی باران یکی در به قعر اندر رود غواص دریا از آن آرد برون للی لالا تن تو ساحل و هستی چو دریاست بخارش فیض و باران علم اسماست خرد غواص آن بحر عظیم است که او را صد جواهر در گلیم است دل آمد علم را مانند یک ظرف صدف با علم دل صوت است با حرف نفس گردد روان چون برق لامع رسد زو حرفها با گوش سامع صدف بشکن برون کن در شهوار بیفکن پوست مغز نغز بردار لغت با اشتقاق و نحو با صرف همی‌گردد همه پیرامن حرف هر آن کو جمله عمر خود در این کرد به هرزه صرف عمر نازنین کرد ز جوزش قشر سبز افتاد در دست نیابد مغز هر کو پوست نشکست بلی بی پوست ناپخته است هر مغز ز علم ظاهر آمد علم دین نغز ز من جان برادر پند بنیوش به جان و دل برو در علم دین کوش که عالم در دو عالم سروری یافت اگر کهتر بد از وی مهتری یافت عمل کان از سر احوال باشد بسی بهتر ز علم قال باشد ولی کاری که از آب و گل آید نه چون علم است کان کار از دل آید میان جسم و جان بنگر چه فرق است که این را غرب گیری آن چو شرق است از اینجا باز دان احوال و اعمال به نسبت با علوم قال با حال نه علم است آنکه دارد میل دنیی که صورت دارد اما نیست معنی نگردد علم هرگز جمع با آز ملک خواهی سگ از خود دور انداز علوم دین ز اخلاق فرشته است نباشد در دلی کو سگ سرشت است حدیث مصطفی آخر همین است نکو بشنو که البته چنین است درون خانه‌ای چون هست صورت فرشته ناید اندر وی ضرورت برو بزدای روی تخته‌ی دل که تا سازد ملک پیش تو منزل از او تحصیل کن علم وراثت ز بهر آخرت می‌کن حراثت کتاب حق بخوان از نفس و آفاق مزین شو به اصل جمله اخلاق شحنه‌ای گفت که عیاری را مانده در حبس گرفتاری را، بند بر پای، برون آوردند بر سر جمع، سیاست کردند شد ز بس چوب، چو انگشت سیاه لیک بر نمد از او شعله‌ی آه رخت از آن ورطه چو آورد برون پیش یاران ز دهان کرد برون، درم سیم، به چندین پاره بلکه ماهی شده چند استاره محرمی کرد سالش کاین چیست؟ بدر کامل شده چون پروین چیست؟ گفت جا داشت در آن محفل بیم زیر دندان من این درهم سیم در صف جمع مهی حاضر بود که بدو چشم دلم ناظر بود پیش وی با همه بی‌باکی خویش شرمم آمد ز جزع ناکی خویش اندر آن واقعه خندان خندان بس که در صبر فشردم دندان، زیر دندان درمم جوجو شد سکه‌ی درهم صبرم نو شد صبر اگر چند که زهر آیین است عاقبت همچو شکر شیرین است مکن از تلخی آن زهر خروش کخر کار شود چشمه‌ی نوش تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم غلام مردم چشمم که با سیاه دلی هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم چون لبش درج گهر باز کند عقل را حامله‌ی راز کند یارب از عشق شکر خنده‌ی او طوطی روح چه پرواز کند هیچ کس زهره ندارد که دمی صفت آن لب دمساز کند تیرباران همه‌ی شادی دل غم آن غمزه‌ی غماز کند راست کان ترک پریچهره چو صبح زلف شبرنگ ز رخ باز کند نتوان گفت که هندوی بصر از چه زنگی دل آغاز کند ناز او چون خوشم آید نکند ور کند ناز به صد ناز کند ماه رویت چو ز رخ درتابد ذره را با فلک انباز کند همه ذرات جهان را رخ تو همچو خورشید سرافراز کند وه که دیوانگی عشق تو را عقل پر حیله چه اعزاز کند ماه در دق و ورم مانده و باز بر امید تو تک و تاز کند گفته بودی که برو ور نروی زلف من کشتن تو ساز کند سر نپیچم اگر از هر سر موی سر زلف تو سرانداز کند به سخن گرچه منم عیسی دم جزع تو دعوی ایجاز کند عنبر زلف تو عطارم کرد واطلس روی تو بزار کند کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد به گرد کوی تو دیوانه‌وار کی گردم گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد بدان صفت که کمر در میان کشید ترا میان ما عجبست ار به داوری نکشد! گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین سفینها بنویسد، که انوری نکشد یکی ناسزا گفت در وقت جنگ گریبان دریدند وی را به چنگ قفا خورده گریان وعریان نشست جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گل پیرهن سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبور بی مغز بسیار لاف نبینی که آتش زبان است و بس به آبی توان کشتنش در نفس؟ اگر هست مرد از هنر بهره‌ور هنر خود بگوید نه صاحب هنر اگر مشک خالص نداری مگوی ورت هست خود فاش گردد به بوی به سوگند گفتن که زر مغربی است چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب روزم شبست بیتو و چون روز روشنست کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف باری به هیچ روی ز من روی بر متاب گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست سرمست را شکیب کجا باشد از شراب چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان هر شب بخون دیده کند آستین خضاب از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد مو به مو بنده‌ی آن زلف سیه خواهم شد سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد گندم خال وی از جنت او خواهم چید من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد زان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفت همه‌ی شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد خون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریخت دیده را غرقه به خون‌آب جگر خواهم کرد آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت شعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کرد گر فروغی رخ او بار دیگر خواهم برد کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد بفرمود تا برنهادند زین بران باد پایان باریک بین بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران ز بی‌راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر آورد سر سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بی‌ره شدند ز اسپان جنگی فرو ریختند در آن جای تنگی برآویختند همه بام و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ آوری بهر بود همه در هوای فریدون بدند که از درد ضحاک پرخون بدند ز دیوارها خشت و ز بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ ببارید چون ژاله ز ابر سیاه پی را نبد بر زمین جایگاه به شهر اندرون هر که برنا بدند چه پیران که در جنگ دانا بدند سوی لشکر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند خروشی برآمد ز آتشکده که بر تخت اگر شاه باشد دده همه پیر و برناش فرمان بریم یکایک ز گفتار او نگذریم نخواهیم برگاه ضحاک را مرآن اژدهادوش ناپاک را سپاهی و شهری به کردار کوه سراسر به جنگ اندر آمد گروه از آن شهر روشن یکی تیره گرد برآمد که خورشید شد لاجورد پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی به آهن سراسر بپوشید تن بدان تا نداند کسش ز انجمن به چنگ اندرون شست یازی کمند برآمد بر بام کاخ بلند بدید آن سیه نرگس شهرناز پر از جادویی با فریدون به راز دو رخساره روز و دو زلفش چو شب گشاده به نفرین ضحاک لب به مغز اندرش آتش رشک خاست به ایوان کمند اندر افگند راست نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرش آبگون دشنه بود به خون پری چهرگان تشنه بود ز بالا چو پی بر زمین برنهاد بیامد فریدون به کردار باد بران گرزه‌ی گاوسر دست برد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد بیامد سروش خجسته دمان مزن گفت کاو را نیامد زمان همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ به کوه اندرون به بود بند او نیاید برش خویش و پیوند او فریدون چو بنشنید ناسود دیر کمندی بیاراست از چرم شیر به تندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان نشست از بر تخت زرین او بیفگند ناخوب آیین او بفرمود کردن به در بر خروش که هر کس که دارید بیدار هوش نباید که باشید با ساز جنگ نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ سپاهی نباید که به پیشه‌ور به یک روی جویند هر دو هنر یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار چو این کار آن جوید آن کار این پرآشوب گردد سراسر زمین به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید شنیدند یکسر سخنهای شاه ازان مرد پرهیز با دستگاه وزان پس همه نامداران شهر کسی کش بد از تاج وز گنج بهر برفتند با رامش و خواسته همه دل به فرمانش آراسته فریدون فرزانه بنواختشان براندازه بر پایگه ساختشان همی پندشان داد و کرد آفرین همی یاد کرد از جهان آفرین همی گفت کاین جایگاه منست به نیک اختر بومتان روشنست که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه بدان تا جهان از بد اژدها بفرمان گرز من آید رها چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش منم کدخدای جهان سر به سر نشاید نشستن به یک جای بر وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس دمادم برون رفت لشکر ز شهر وزان شهر نایافته هیچ بهر ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافگنده زار همی راند ازین گونه تا شیرخوان جهان را چو این بشنوی پیر خوان بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشتست و بسیار خواهد گذشت بران گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیر خوان برد بیدار بخت همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون بیامد هم آنگه خجسته سروش به خوبی یکی راز گفتش به گوش که این بسته را تا دماوند کوه ببر همچنان تازیان بی‌گروه مبر جز کسی را که نگزیردت به هنگام سختی به بر گیردت بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش ببند به کوه اندرون تنگ جایش گزید نگه کرد غاری بنش ناپدید بیاورد مسمارهای گران به جایی که مغزش نبود اندران فرو بست دستش بر آن کوه باز بدان تا بماند به سختی دراز ببستش بران گونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد گسسته شد از خویش و پیوند او بمانده بدان گونه در بند او کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد وگر نو کیسه‌ی عشق تو از شوخی به دست آری قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد باز ترک عهد و پیمان کرده بود کشتن ما بر دل آسان کرده بود دشمنانم بد همی گفتند و او گوش با گفتار ایشان کرده بود زلف مشکینش پریشان گشته بود بس که خاطرها پریشان کرده بود تا شنیدم آتشی در من فتاد آنکه بی ما عزم بستان کرده بود ناله‌ی دلسوز ما چون گوش کرد رحمتی در کار یاران کرده بود گفت با بیچارگان صلحی کنیم بخت ما بازش پشیمان کرده بود خاطرش ناگه برنجید از عبید بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم حیف باشد بر چنان رو دیده‌ی ناپاک ، حیف گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید گوییا می‌آیدت زان حلقه‌ی فتراک حیف بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسکین ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین چو آینه ز جمالت خیال چین بودم کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست فراق از چپ و از راستم گشاده کمین به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا که از برای خدا ره سوی سفر بگزین اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا وگر به خار رسد پا به کندنش منشین بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین پیام کردم کای تو پیمبر عشاق بگو برای خدا زود ای رسول امین که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل مرا چه چاره نوشت او که چاره تو همین نشست نقش دعایم به عالم گردون کجاست گوش نمازی که بشنود آمین هزار آینه و صد هزار صورت را دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران ز خاکت بوی عهد یار می‌یابد دماغ من زهی!بوی وفاداری، زهی!خاک وفاداران خوشا آن فرصت و آن عیش و آن ایام و آن دولت که با مطلوب خود بودم علی رغم طلب‌گاران بمان ،ای ساربان،ما را به درد خویش و خوش بگذر که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران خود ، ای محمل‌نشین، امشب ترا چون خواب می‌آید که از دوش شتر بگذشت آب چشم بیداران ز آه سرد و آب چشم خود دایم به فریادم که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران نسیم صبح، اگر پیش طبیب من گذریابی بگو: آخر گذاری کن، که بدحالند بیماران اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟ چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم بخوان، ای عاشق و درده صلای انگبین خواران مجوی، ای اوحدی، بی‌غم وصال او، که پیش از ما درین سودا به کوی او فرو رفتند بسیاران ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی مرغان قاف دانند آیین پادشاهی تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی ساقی بیار آبی از چشمه خرابات تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی عمریست پادشاها کز می تهیست جامم اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم عید است این که بر جان کشتن حواله کردی چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان چون بی‌خودی است کارم سامان چرا ندارم مهتاب را به ویران رسم است نور دادن پس من سراچه‌ی جان ویران چرا ندارم ریحان هر سفالی پیداست آن من کو من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین ماننده کاریزی بی‌تیشه و بی‌میتین دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد بر روزن دلبر رو در خانه خود منشین ای خواجه سودایی می باش تو صحرایی در گلشن شادی رو منگر به غم غمگین چون پوست بود این دل چون آتش باشد غم وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین چون دیده دل از غم پرخاک شود ای غم تبریز کجا یابی با حضرت شمس الدین ای همایون فارس میدان دولت کاورند کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو تا به دستور ستور من نیفتد از توان مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود تا ابد جام مرادش همدم جانی بود من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود بی چراغ جام در خلوت نمی‌یارم نشست زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود همت عالی طلب جام مرصع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمانی بود گر چه بی‌سامان نماید کار ما سهلش مبین کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برهان نادانی بود مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان نستدن جام می از جانان گران جانی بود دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود اگر درمان کنم امکان ندارد که درد عشق تو درمان ندارد ز بحر عشق تو موجی نخیزد که در هر قطره صد طوفان ندارد غمت را پاک‌بازی می‌بباید که صد جان بخشد و یک جان ندارد به حسن رای خویش اندیشه کردم به حسن روی تو امکان ندارد فروگیرد جهان خورشید رویت اگر زلف تواش پنهان ندارد فلک گر صوفییی پیروزه‌پوش است ولی این هست او را کان ندارد اگرچه در جهان خورشید رویش به زیبایی خود تاوان ندارد چو نتواند که چون روی تو باشد بگو تا خویش سرگردان ندارد چو طوطی خط تو بر دهانت کسی بر نقطه صد برهان ندارد سر زلف تو چون گیرم که بی تو غمم چون زلف تو پایان ندارد لبت خونم چرا ریزد به دندان اگر بر من به خون دندان ندارد فرید امروز خوش خوان‌تر ز خطت خطی سرسبز در دیوان ندارد چو او باشد دل دلسوز ما را چه باشد شب چه باشد روز ما را که خورشید ار فروشد ار برآمد بس است این جان جان افروز ما را تو مادرمرده را شیون میاموز که استادست عشق آموز ما را مدوزان خرقه ما را مدران نشاید شیخ خرقه دوز ما را همه کس بر عدو پیروز خواهد جمال آن عدو پیروز ما را همه کس بخت گنج اندوز جوید ولیکن عشق رنج اندوز ما را سر دل گویی، ز جان اندیشه کن در دلش دار، از زبان اندیشه کن لاف کشف و غیب دانی می‌زنی از خدای غیب دان اندیشه کن در زمین از آسمان گویی سخن ای زمین، از آسمان اندیشه کن یا ز دین آشکارا شرم دار یا ز دانای نهان اندیشه کن ای که می‌خسبی به شبهای چنین آخر از روز چنان اندیشه کن تیر فرصت در کمان جهدتست می‌رود تیر از کمان، اندیشه کن دل به باد آرزوها بر مده ناتوانی تا توان اندیشه کن بهر سود اندر خطرها می‌روی سود دیدی، از زیان اندیشه کن گر ندانی رفتن خود را یقین بنگر و زین رفتگان اندیشه کن این زمان اندیشه بی‌کارست و فکر کار خود را این زمان اندیشه کن اوحدی زین ورطه آمد بر کنار ای که غرقی در میان اندیشه کن چون بلال از ضعف شد همچون هلال رنگ مرگ افتاد بر روی بلال جفت او دیدش بگفتا وا حرب پس بلالش گفت نه نه وا طرب تا کنون اندر حرب بودم ز زیست تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست این همی گفت و رخش در عین گفت نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت تاب رو و چشم پر انوار او می گواهی داد بر گفتار او هر سیه دل می سیه دیدی ورا مردم دیده سیاه آمد چرا مردم نادیده باشد رو سیاه مردم دیده بود مرآت ماه خود کی بیند مردم دیده‌ی ترا در جهان جز مردم دیده‌فزا چون به غیر مردم دیده‌ش ندید پس به غیر او کی در رنگش رسید پس جز او جمله مقلد آمدند در صفات مردم دیده بلند گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال گفت نه نه الوصالست الوصال گفت جفت امشب غریبی می‌روی از تبار و خویش غایب می‌شوی گفت نه نه بلک امشب جان من می‌رسد خود از غریبی در وطن گفت رویت را کجا بینیم ما گفت اندر حلقه‌ی خاص خدا حلقه‌ی خاصش به تو پیوسته است گر نظر بالا کنی نه سوی پست اندر آن حلقه ز رب العالمین نور می‌تابد چو در حلقه نگین گفت ویران گشت این خانه دریغ گفت اندر مه نگر منگر به میغ کرد ویران تا کند معمورتر قومم انبه بود و خانه مختصر هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه می‌دانم که هم آبم کشد هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب گر دو صد بارش کند مات و خراب گر بیاماسد مرا دست و شکم عشق آب از من نخواهد گشت کم گویم آنگه که بپرسند از بطون کاشکی بحرم روان بودی درون خیک اشکم گو بدر از موج آب گر بمیرم هست مرگم مستطاب من بهر جایی که بینم آب جو رشکم آید بودمی من جای او دست چون دف و شکم همچون دهل طبل عشق آب می‌کوبم چو گل گر بریزد خونم آن روح الامین جرعه جرعه خون خورم همچون زمین چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ روز تا شب خون خورم مانند ریگ من پشیمانم که مکر انگیختم از مراد خشم او بگریختم گو بران بر جان مستم خشم خویش عید قربان اوست و عاشق گاومیش گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد بهر عید و ذبح او می‌پرورد گاو موسی دان مرا جان داده‌ای جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای گاو موسی بود قربان گشته‌ای کمترین جزوش حیات کشته‌ای برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا در خطاب اضربوه بعضها یا کرامی اذبحوا هذا البقر ان اردتم حشر ارواح النظر از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان برزدم مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملایک پر و سر وز ملک هم بایدم جستن ز جو کل شیء هالک الا وجهه بار دیگر از ملک قربان شوم آنچ اندر وهم ناید آن شوم پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا الیه راجعون مرگ دان آنک اتفاق امتست کاب حیوانی نهان در ظلمتست همچو نیلوفر برو زین طرف جو همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو مرگ او آبست و او جویای آب می‌خورد والله اعلم بالصواب ای فسرده عاشق ننگین نمد کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان صد هزاران جان نگر دستک‌زنان جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جوی کی باشد گریز آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود وصف او فانی شد و ذاتش بقا زین سپس نه کم شود نه بدلقا خویش را بر نخل او آویختم عذر آن را که ازو بگریختم زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو بد ای برادر از من و اعلا از آن تو این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من مهمیز کله تیز مطلا از آن تو آن دیگ لب شکسته‌ی صابون پزی ز من آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو این استر چموش لگد زن ازآن من آن گربه‌ی مصاحب بابا از آن تو از صحن خانه تا به لب بام از آن من از بام خانه تا به ثریا از آن تو توقیع کش مثال این حرف در نامه، سخن چنین کند صرف کان سوخته‌ی خراب سینه او رنگ نشین بی خزینه از نوفلیان چو بی غرض ماند لختی ز فراق در مرض ماند چون پیکرش از نشان نستی آمد قدری به تن درستی باز از وطن خرد برون جست زنجیر برید و رشته بگسست می‌گشت به گرد و کوه و صحرا چون خضر، به روضهای خضرا نی دل خوش و نی خرد فراهم دیوانه و دیو هر دو با هم هجرش زده تیر بر نشانه غم یافته مرگ را بهانه یاران به تأسف از چنان یار خویشان به تحیر از چنان کار او دشت گرفته زار و دل ریش دشمن به ملامت از پس و پیش مسکین پدرش به چاره سازی چون شمع به خویشتن گدازی هر جا که نشست زار بگریست، بی گریه‌ی زار در جهان کیست؟ وان مادر خسته‌ی جگر سوز شب رنگ شده، ز بخت بد روز روزی طربش به شب رسیده خون جگرش به لب رسیده روزی ز زبان راست بازی در گوش پدر رسید رازی کز مهر و وفای آن یگانه کاندر همه دهر شد فسانه زان گونه شدست نوفلش دوست کان دل شده مغز گشت واین پوست گوید که: اگر دل آیدش باز من دخت خودش دهم به صد ناز پیر از خبری چنان دل انگیز بر سوخته شد، چو آتش تیز دیدش سر و تن ز سنگ خسته چهره ورم و جبین شکسته پیراهن پاره پاره چون گل خونابه چکان ز دیده چون مل از تف هوا چو دود گشته پشتش ز زمین کبود گشته اول ز دو دیده سیل خون ریخت وانگه نمک از جگر برون ریخت: کای چشم من و چراغ دیده تو از من و من ز خود رمیده دارم دل خسته درد پرورد درمان دلم تویی برین درد تو دشت گرفته را رو بی حال مسکین دل مادرت به دنبال زینگونه که از تو در بلائیم دیوانه تو نیستی که مائیم دریاب که عزم کوچ کردم نزدیک شد افتاب زردم انگار گل ترا خزان برد وان هم نفسی که داشتی، مرد یاری که نیایدت در آغوش آن به که ز دل کنی فراموش شاخی که برش نه زود باشد هیزم بود ار چه عود باشد بید، ار ندهد ز میوه مایه باری بودش فراخ سایه تو شاخ رسیده گشتی و تر نی سایه به مادهی و نی بر چون عشق بود به دل ، صوابست مه در شب تیره آفتابست نوفل که به مهر تست منسوب دارد پس پرده دختری خوب در گلشن حسن سرو چالاک چون قطره‌ی آب آسمان پاک خورشید رخی خدیجه نامش پرورده به عصمتی تمامش جویندش و نوفل، از تکبر، در رشته‌ی کس، نه بندد آن در زان رسم وفا که در تو دیدست پیوند ترا به جان خریدست در دل، همه صحبت تو جوید وز شرم، بروی تو نگوید پرسد خبر تو گاه و بی گاه هم معتقدست و هم نکوخواه گر سر به رضاء ما کنی راست آن خواست زان تست، بی‌خواست هم ما در امید خاص یابد هم جان پدر خلاص یابد ور خود زنی از خلاف تیری، بی جان شده گیر، زال و پیری گفتیم به تو غم نهانی از ما سخنی، دگر تو دانی! دیوانه که این حدیث بشنید دیوانگیش ز سر بجنبید می‌خواست که از درون پر سوز گردد، به خلاف، پاسخ اندوز لیکن، چو فسون پیر بد چست کرد از دم سخت دیوار سست در پای پدر فتاد فرزند گفت ای دم تو مرا زبان بند با آنکه خرد ز من عنان تافت، از رای تو، روی چون توان یافت؟ اینست چو خواهش الهی تن در دادم بهر چه خواهی! مادر پدر از چنان جوابی بر آتش دل زدند آبی رفتند ز خانه‌ی بامدادان پیش پدر عروس شادان بستند کمر بجست و جویی کردند سپرده گفت و گویی نوفل که بخاطر آن هوس داشت پیش آمد و پاس آن نفس داشت گشتند، دو دل، مبده، بی غم رفتند بسوی خانه خرم بردند ظرایف عروسی بغدادی و مغربی و روسی اسباب نشاط و مایه‌ی سور شهد و شکر و گلاب و کافور بنشست فقیه عیسوی دم بنیاد نکاح کرد محکم شد جلوه نما بت حصاری چون گل ز نسیم نوبهاری نازک بدنی چو در مکنون مجنون کن صد هزار مجنون هر کس به هوس نگاه می‌کرد مجنون می‌دید و آه می‌کرد هر کس صفت جمال می‌گفت مجنون سخن از خیال می‌گفت هر کس گهری خریده می‌ریخت مجنون ز شرشک دیده می‌ریخت هر کس ز طرب به کار خود بود مجنون به هوای یار خود بود هر کس شمعی بسوز برداشت مجنون همه سوز در جگر داشت او قصه‌ی جان ریش می‌خواند و افسون خلاص خویش می‌خواند می‌کرد به سینه یاد دل خواه می‌شست به گریه دست از ان ماه بیرون خوش و از درونه دل تنگ تن حاضر و دل هزار فرسنگ مطرب ز طرب ترا نه می‌زد او ناله‌ی عاشقانه می‌زد چون کرد عروس جلوه‌ی حور در پرده‌ی مهد گشت مستور چون شد، گه‌ی آنکه، خرم و شاد هم خوابه شوند سرو و شمشاد دیوانه به درد خود گرفتار حیران شده ماه نو دران کار نی او همه شب غنود از سوز نی لعبت تو، ز بخت بد روز بر بویی گلی که بود یارش دامن نگرفت هیچ خارش برنجد شد و طواف می‌کرد با خاطر خود مصاف می‌کرد سوزان غزلی که دل کند ریش می‌خواند به حسب حالت خویش مادر که شنید قصه‌ی دوش سوی پدرش دوید بی‌هوش ناخن زد و چهره غرق خون کرد دامن ز شرشک لاله‌گون کرد بی‌چاره پدر ز پا در افتاد هم شیشه شکست و هم خر افتاد گشتند موافقان و خوشان زین واقعه جمله دل پریشان پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به با توانای معربد نکنی بازی به چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند اگر او با تو نسازد تو در او سازی به جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد تو که با مصلحت خویش نپردازی به سپر صبر تحمل نکند تیر فراق با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم این چنین یار وفادار که بنوازی به هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز که من از پای درآیم چو تو اندازی به مجلس ما دگر امروز به بستان ماند مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار که نگویند سخن از سعدی شیرازی به صدهزار افسوس از فخر زمان زینت که بود زیور این بوستان و زینت این گلستان صد هزاران حیف از آن سرو سهی قامت که بود قامتش سرو سهی بالای بستان جهان دری برج خدارت در درج احتجاب شد دریغا در زمین پنهان ز جور آسمان شمع خلوتخانه‌ی آل پیمبر کز رخش داشت نور آن خاندان و روشنی آن دودمان الغرض چون آن بهشتی پیکر حوری سرشت شد ازین غمخانه سوی قصر حورالعین روان خامه‌ی هاتف پی تاریخ فوت او نوشت آه زینت رفت از دنیا به گلزار جنان مرا تو گوش گرفتی همی‌کشی به کجا بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را چه دیگ پخته‌ای از بهر من عزیزا دوش خدای داند تا چیست عشق را سودا چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توست کجا روند همان جا که گفته‌ای که بیا مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوش که می‌زنم ز بن هر دو گوش طال بقا غلام پیر شود خواجه‌اش کند آزاد چو پیر گشتم از آغاز بنده کرد مرا نه کودکان به قیامت سپیدمو خیزند قیامت تو سیه موی کرد پیران را چو مرده زنده کنی پیر را جوان سازی خموش کردم و مشغول می‌شوم به دعا ای شمع طور از آتش حسنت زبانه‌ای عالم به دور زلف تو زنجیر خانه‌ای شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه‌ای؟ از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست با صد هزار تیر چه سازد نشانه‌ای؟ چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود مرغ قفس نیم که بسازم به دانه‌ای ناف مرا به نغمه‌ی عشرت بریده‌اند چون نی نمی‌زنم نفس بی‌ترانه‌ای صائب فسرده‌ایم، بیا در میان فکن از قول مولوی غزل عاشقانه‌ای پیر شیراز، شیخ روزبهان آن به صدق و صفا فرید جهان اولیا را نگین خاتم بود عالم جان و جان عالم بود شاه عشاق و عارفان بود او سرور جمله واصلان بود او چون به ایوان عاشقی بر شد روز به بود و روز به‌تر شد سال‌ها با جمال جان‌افروز روز شب کرده بود و شب‌ها روز داشت او دلبری فرشته نهاد که رخش دیده را جلا می‌داد اتفاقا مگر سفیهی دید کان پری پای شیخ می‌مالید رفت تا درگه اتابک سعد تیز روتر ز سیر برق از رعد گفت: ای پادشاه دین، فریاد! پای خود شیخ دین به امرد داد سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت در حق شیخ افترا انگاشت کرد روزی مگر عیادت شیخ دید حالی که بود عادت شیخ دلبری دید، همچو بدر منیر چیست در بر گرفته پای فقیر چون اتابک به چشم خویش بدید از حیا زیر لب همی خندید بود نزدیک شیخ سوزنده منقلی پر ز آتش آکنده پای‌ها از کنار آن مهوش چست در زد به منقل آتش گفت: چشمم اگر چه حیران است پای را پیش هر دو یکسان است آتش از تن نصیب خود طلبد سوزش مغز بی‌خرد طلبد گل آتش به پیش ابراهیم وز تجلی نسوخت جسم کلیم نظر ما به چشم تو جانی است میل دل را نتیجه روحانی است نظری ، کز سر صفا آید به طبیعت مگر نیالاید گر تو را نیست با غمش کاری دایما من مقیدم، باری ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه‌ای نشستی اندر دلم آمدی چو ماهی چون دل به تو بنگرید جستی چون گلشن نیستی نمودی چون صبر کنیم ما به هستی چون باشد در خمار هجران آن روح که یافت وصل و مستی آن خانه چگونه خانه ماند کز هجر ستون او شکستی پنداشتی ای دماغ سرمست کز رنج خمار بازرستی در عشق وصال هست و هجران در راه بلندی است و پستی از یک جهت ار چه حق شناسی از ده جهت آب و گل پرستی بسیار ره است تا به جایی کاندر سوداش طمع بستی بگردان ساقی مه روی جام رهایی ده مرا از ننگ و نام گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک نهادستی به هر گامی تو دام رها کن کاهلی دریاب ما را و لا تکسل فان القوم قاموا الیس الصحو منزل کل هم الیس العیش فی هم حرام الا صوموا فان الصوم غنم شراب الروح یشربه الصیام هر آن کو روزه دارد در حدیث است مه حق را ببیند وقت شام نکو نبود که من از در درآیم تو بگریزی ز من از راه بام تو بگریزی و من فریاد در پی که یک دم صبر کن ای تیزگام مسلمانان مسلمانان چه چاره‌ست که من سوزیدم و این کار خام نباشد چاره جز صافی شرابی باقداح یقلبها الکرام حدیث عاشقان پایان ندارد فنستکفی بهذا و السلام جواب گفته متنبی است این فاد ما تسلیه المدام نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد و خیره‌سری را بری دان از افعال چرخ برین را نشاید ز دانا نکوهش بری را همی تا کند پیشه، عادت همی کن جهان مر جفا را، تو مر صابری را هم امروز از پشت بارت بیفگن میفگن به فردا مر این داوری را چو تو خود کنی اختر خویش را بد مدار از فلک چشم نیک اختری را به چهره شدن چون پری کی توانی؟ به افعال ماننده شو مر پری را بدیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لاله‌ی طری را اگر لاله پر نور شد چون ستاره چرا زو نپذرفت صورت گری را؟ تو با هوش و رای از نکو محضران چون همی برنگیری نکو محضری را؟ نگه کن که ماند همی نرگس نو ز بس سیم و زر تاج اسکندری را درخت ترنج از بر و برگ رنگین حکایت کند کله‌ی قیصری را سپیدار مانده‌است بی‌هیچ چیزی ازیرا که بگزید او کم بری را اگر تو از آموختن‌سر بتابی نجوید سر تو همی سروری را بسوزند چوب درختان بی‌بر سزا خود همین است مر بی‌بری را درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را نگر نشمری، ای برادر، گزافه به دانش دبیری و نه شاعری را که این پیشها است نیکو نهاده مرالفغدن نعمت ایدری را دگرگونه راهی و علمی است دیگر مرالفغدن راحت آن سری را بلی این و آن هر دو نطق است لیکن نماند همی سحر پیغمبری را چو کبگ دری باز مرغ است لیکن خطر نیست با باز کبگ دری را پیمبر بدان داد مر علم حق را که شایسته دیدش مر این مهتری را به هارون ما داد موسی قرآن را نبوده‌است دستی بران سامری را تو را خط قید علوم است و، خاطر چو زنجیر مر مرکب لشکری را تو با قید بی اسپ پیش سواران نباشی سزاوار جز چاکری را ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده شه شگنی و میر مازندری را اگر شاعری را تو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیاگری را تو برپائی آنجا که مطرب نشیند سزد گر ببری زیان جری را صفت چند گوئی به شمشاد و لاله رخ چون مه و زلفک عنبری را؟ به علم و به گوهر کنی مدحت آن را که مایه است مر جهل و بد گوهری را به نظم اندر آری دروغی طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را پسنده است با زهد عمار و بوذر کند مدح محمود مر عنصری را؟ من آنم که در پای خوگان نریزم مر این قیمتی در لفظ دری را تو را ره نمایم که چنبر کرا کن به سجده مر این قامت عرعری را کسی را برد سجده دانا که یزدان گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را کسی را که بسترد آثار عدلش ز روی زمین صورت جائری را امام زمانه که هرگز نرانده است بر شیعتش سامری ساحری را نه ریبی بجز حکمتش مردمی را نه عیبی بجز همتش برتری را چو با عدل در صدر خواهی نشسته نشانده در انگشتری مشتری را بشو زی امامی که خط پدرش است به تعویذ خیرات مر خیبری را ببین گرت باید که بینی به ظاهر ازو صورت و سیرت حیدری را نیارد نظر کرد زی نور علمش که در دست چشم خرد ظاهری را اگر ظاهری مردمی را بجستی به طاعت، برون کردی از سر خری را ولیکن بقر نیستی سوی دانا اگر جویدی حکمت باقری را مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟ چه ماند همی غل مر انگشتری را؟ نبیند که پیشش همی نظم و نثرم چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟ بخوان هر دو دیوان من تا ببینی یکی گشته با عنصری بحتری را چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم سپاه غمزی کشیدی به غارت دل و دینم نه دست آن که دمی دامن وصال تو گیرم نه بخت آن که شبی جلوه‌ی جمال تو بینم مرا چه کار به دیدار مهوشان زمانه که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم ز رشک مردن من جان عالمی به لب آید اگر به روی تو افتد نگاه باز پسینم ز بس که هر سر مویم هوای مهر تو دارد نمی‌برم ز تو گر سر بری به خنجر کینم ز حسرت لب میگون و جعد غالیه سایت رفیق لعل بدخشان، شریک نافه‌ی چینم معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی که خال گوشه‌ی چشم تو کرده گوشه‌نشینم بر آستانه‌ی آن پادشاه حسن فروغی کمان کشیده ز هر گوشه لشکری به کمینم به جوی سلامت کس آبی نبیند رخ آرزو بی‌نقابی نبیند نبیند دل آوخ به خواب اهل دردی که در دیده‌ی بخت خوابی نبیند همه نقب دل بر خراب آید آوخ چرا گنجی اندر خرابی نبیند اگر عالم خاک طوفان بگیرد دل تشنه الا سرابی نبیند کسی برنیارد سر از جیب دولت که در گردن از زه طنابی نبیند دل افسرده مانده است چون نفسرد دل که از آتش لهو تابی نبیند رطب سبز رنگ است کی سرخ گردد که آب مه و ماه آبی نبیند همه عالم انصاف جویند و ندهند از این جا کس انصاف یابی نبیند اگر سال‌ها دل در داد کوبد بجز بانگ حلقه جوابی نبیند چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر که رزق آمدن را شتابی نبیند جهان کشت زرد وفا دارد آوخ کز ابر کرم فتح بابی نبیند به ترک سخن گفت خاقانی ایرا طراز سخن را بس آبی نبیند نگوید عزل و آفرین هم نخواند که معشوق و مالک رقابی نبیند لسان الطیورش فرو بست ازیرا جهان را سلیمان جنابی نبیند بسا آب کافسرده ماند به سایه که بالای سر افتابی نبیند بسا تین که ضایع شود در بساتین کز انجیر خواران غرابی نبیند هردم آرد باد صبح از روضه‌ی رضوان پیام کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام بر سر کوی خرابان از خرابی چاره نیست نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام باد بر خاک عراق از دیده‌ی خواجو درود باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام در نوبت بار عام دادن باید همه شهر جام دادن فیاضه ابر جود گشتن ریحان همه وجود گشتن باریدن بی‌دریغ چون مل خندیدن بی‌نقاب چون گل هرجای چو آفتاب راندن در راه ببدره زر فشاندن دادن همه را به بخشش عام وامی و حلال کردن آن وام پرسیدن هر که در جهان هست کز فاقه روزگار چون رست گفتن سخنی که کار بندد زان قطره چو غنچه باز خندد من کین شکرم در آستین است ریزم که حریف نازنین است بر جمله جهان فشانم این نوش فرزند عزیز خود کند گوش من بر همه تن شوم غذاساز خود قسم جگر بدو رسد باز ای ناظر نقش آفرینش بر دار خلل ز راه بینش در راه تو هر کرا وجودیست مشغول پرستش و سجودیست بر طبل تهی مزن جرس را بیکار مدان نوای کس را هر ذره که هست اگر غباریست در پرده مملکت بکاریست این هفت حصار برکشیده بر هزل نباشد آفریده وین هفت رواق زیر پرده آخر به گزاف نیست کرده کار من و تو بدین درازی کوتاه کنم که نیست بازی دیباچه ما که در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است از خواب و خورش به اربتابی کین در همه گاو و خر بیابی زان مایه که طبعها سرشتند ما را ورقی دگر نوشتند تا در نگریم و راز جوئیم سررشته کار باز جوئیم بینیم زمین و آسمان را جوئیم یکایک این و آن را کاین کار و کیائی از پی چیست او کیست کیای کار او کیست هر خط که برین ورق کشید است شک نیست در آنکه آفرید است بر هر چه نشانه طرازیست ترتیب گواه کار سازیست سوگند دهم بدان خدایت کین نکته به دوست رهنمایت کان آینه در جهان که دید است کاول نه به صیقلی رسید است بی‌صیقلی آینه محال است هردم که جز این زنی وبال است در هر چه نظر کنی به تحقیق آراسته کن نظر به توفیق منگر که چگونه آفریده است کان دیده‌وری ورای دیده است بنگر که ز خود چگونه برخاست وآن وضع به خود چگونه شد راست تا بر تو به قطع لازم آید کان از دگری ملازم آید چون رسم حواله شد برسام رستی تو ز جهل و من ز دشنام هر نقش بدیع کایدت پیش جز مبدع او در او میندیش زین هفت پرند پرنیان رنگ گر پای برون نهی خوری سنگ پنداشتی این پرند پوشی معلوم تو گردد ار بکوشی سررشته راز آفرینش دیدن نتوان به چشم بینش این رشته قضا نه آنچنان تافت کورا سررشته وا توان یافت سررشته قدرت خدائی بر کس نکند گره گشائی عاجز همه عاقلان و شیدا کین رقعه چگونه کرد پیدا گرداند کس که چون جهان کرد ممکن که تواند آنچنان کرد چون وضع جهان ز ما محالست چونیش برون‌تر از خیالست در پرده راز آسمانی سریست ز چشم ما نهانی چندانکه جنیبه رانم آنجا پی برد نمی‌توانم آنجا در تخته هیکل رقومی خواندم همه نسخه نجومی بر هر چه از آن برون کشیدم آرام گهی درون ندیدم دانم که هر آنچه ساز کردند بر تعبیه‌ایش باز کردند هرچ آن نظری در او توان بست پوشیده خزینه‌ای در آن هست آن کن که کلید آن خزینه پولاد بود نه آبگینه تا چون به خزینه در شتابی شربت طلبی نه زهر یابی پیرامن هر چه ناپدیدست جدول کش خود خطی کشیدست وآن خط که ز اوج بر گذشته عطفیست به میل بازگشته کاندیشه چو سر به خط رساند جز باز پس آمدن نداند پرگار چو طوف ساز گردد در گام نخست باز گردد این حلقه که گرد خانه بستند از بهر چنین بهانه بستند تا هر که ز حلقه بر کند سر سرگشته شود چو حلقه بر در در سلسله فلک مزن دست کین سلسله را هم آخری هست گر حکم طبایع است بگذار کو نیز رسد به آخر کار بیرون‌تر ازین حواله گاهیست کانجا به طریق عجز راهیست زان پرده نسیم ده نفس را کو پرده کژ نداد کس را این هفت فلک به پرده سازی هست از جهت خیال بازی زین پرده ترانه ساخت نتوان واین پرده به خود شناخت نتوان گر پرده شناس ازین قیاسی هم پرده خود نمی‌شناسی گر باربدی به لحن و آواز بی‌پرده مزن دمی بر این ساز با پرده دریدگان خودبین در خلوت هیچ پرده منشین آن پرده طلب که چون نظامی معروف شوی به نیکنامی تا چند زمین نهاد بودن سیلی خود خاک و باد بودن چون باد دویدن از پی خاک مشغول شدن به خار و خاشاک بادی که وکیل خرج خاکست فراش گریوه مغاکست بستاند ازین بدان سپارد گه مایه برد گهی بیارد چندان که زمیست مرز بر مرز خاکیست نهاده درز بر درز گه زلزله گاه سیل خیزد زین ساید خاک و زان بریزد چون زلزله ریزد آب ساید درزی زخریطه واگشاید وان درز به صدمه‌های ایام وادی کده‌ای شود سرانجام جوئی که درین گل خرابست خاریده باد و چاک آبست از کوی زمین چو بگذری باز ابر و فلک است در تک و تاز هر یک به میانه دگر شرط افتاده به شکل گوی در خرط این شکل کری نه در زمین است هر خط که به گرد او چنین است هر دود کزین مغاک خیزد تا یک دو سه نیزه بر ستیزد وآنگه به طریق میل ناکی گردد به طواف دیر خاکی ابری که برآید از بیابان تا مصعد خود شود شتابان بر اوج صعود خود بکوشد از حد صعود بر نجوشد او نیز طواف دیر گیرد از دایره میل می‌پذیرد بینیش چو خیمه ایستاده سر بر افق زمین نهاده تا در نگری به کوچ و خیلش دانی که به دایره است میلش هر جوهر فردکو بسیط است میلش به ولایت محیط است گردون که محیط هفت موج است چندان که همی‌رود در اوج است گر در افق است و گر در اعلاست هرجا که رود به سوی بالاست زآنجا که جهان خرامی اوست بالائی او تمامی اوست بالا طلبان که اوج جویند بالای فلک جز این نگویند نز علم فلک گره گشائیست خود در همه علم روشنائیست گرمایه جویست ور پشیزی از چار گهر در اوست چیزی اما نتوان نهفت آن جست کین دانه در آب و خاک چون رست گرمایه زمین بدو رساند بخشیدن صورتش چه داند وآنجا که زمین به زیر پی‌بود در دانه جمال خوشه کی بود گیرم که ز دانه خوشه خیزد در قالب صورتش که ریزد در پرده این خیال گردان آخر سببی است حال گردان نزدیک تو آن سبب چه چیز است بنمای که این سخن عزیز است داننده هر آن سبب که بیند داند که مسبب آفریند زنهار نظامیا در این سیر پابست مشو به دام این دیر من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی از یار مکن افغان بی‌جور نیامد عشق گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی دامی که در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا بی‌رحمت او صعوه زین دام کجا خستی خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه در جنبش باد دل صد مروحه بایستی شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی عشق هر محنتی به روی آرد مکن ای دل گرت نمی‌خارد وز چه رویت همی شود غم عشق روی سرکش که روی این دارد دامن عافیت ز دست مده تا به دست بلات نسپارد گویی اندر کنار وصل شوم تا شوی گر فراق بگذارد وصل هم نازموده‌ای که به لطف خون بریزد که موی نازارد مردبینی که روز وصل چو شمع در تو می‌خندد اشک می‌بارد گیر کامروز وصل داغت کرد هجر داغ فراق باز آرد برگرفتم شمار عشق آن به که ترا از شمار نشمارد امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب دل را خراب دید و یباب بی نمک بود از این کباب گریخت خواب مسکین به زیر پنجه عشق زخم‌ها خورد وز اضطراب گریخت عشق همچون نهنگ لب بگشاد خواب چون ماهی اندر آب گریخت خواب چون دید خصم بی‌زنهار مول مولی بزد شتاب گریخت ماه ما شب برآمد و این خواب همچو سایه ز آفتاب گریخت خواب چون دید دولت بیدار همچو گنجشک از عقاب گریخت شکرلله همای بازآمد چونک باز آمد این غراب گریخت عشق از خواب یک سالی کرد چون فروماند از جواب گریخت خواب می‌بست شش جهت را در چون خدا کرد فتح باب گریخت شمس تبریز از خیالت خواب چون خطاییست کز صواب گریخت انجیرفروش را چه بهتر انجیرفروشی ای برادر ماییم معاشران دولت هین بر کف ما نهید ساغر ای ساقی ماه روی زیبا ای جمله مراد تو میسر از روی تو تاب یافت خورشید وز بال تو برپرید جعفر ماییم بلای دی چشیده چون باغ ز زخم دی مزعفر بشنو ز بهار نو سقاهم در جام کن آن شراب احمر لوح دل را ز غم فروشوی ای شاه مطهر مطهر ای تو همه را ولی نعمت بر ما ز همه کسان فزونتر در سایه‌ات ای درخت طوبی ما راست سعادت مکرر بر عشق و جمال دوست وقفیم وز جمله کارها محرر بر هر که گزید خدمت تو شد منصب سلطنت مقرر آن کس که بود مرید خورشید چون نبود همچو مه منور مخمور شدند قوم و تشنه درده می و زین حدیث بگذر جان را بده از مزوره خویش تا نبود صحتش مزور یک قوم همی‌رسند مهمان امروز مقدم و مأخر ما گاو و شتر کنیم قربان از بهر قدوم هر برادر چه گاو که می‌سزد به قربان از بهر مبشر آن مبشر تو نیز شتردلی رها کن اشترواری فرست شکر شکر گفتم قدح نگفتم در نقل بود نبیذ مضمر ور این نکنی خموش گردم دانی چه کنم خموشی اندر ای نفس مشک بیز باد بهاری غالیه بوئی مگر نسیم نگاری بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان نافه گشائی کنی و مشک نثاری جان گرامی فدای خاک رهت باد کز من مسکین قدم دریغ مداری گر گذری باشدت بمنزل آن ماه لطف بود گر پیام من بگذاری گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش کام دل ریش این شکسته برآری ای ز سر زلف مشکسای معنبر بر سر آتش نهاده عود قماری چون بزبان قلم حدیث تو رانم آیدم از خامه بوی مشک تتاری غاب اذاغبت فی الصبابة صبری بان اذا بنت فی‌العباد قراری من چو برون از تو دستگیر ندارم چون سر زلفم مگر فرو نگذاری زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد چاره چه باشد برون ز ناله و زاری هر نفس از شاخسار شوق برآید غلغل خواجو چه جای نغمه ساری از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین، بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟ دین است نهال شکر حکمت، پورا، بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین این است تو را منزل و زاد، ای سفری مرد برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین طین است تو را اصل، بلی، لیکن بنگر کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا، گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟ راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری اندر دل از این پند پدروار پدر کین دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟ ایا چشم و چراغ دیده‌ی من رخت بستان و باغ دیده‌ی من! «مبارک» نام تو ز ایزد بتارک چو نامت بر پدر گشته مبارک توئی چون پاره‌ای از جان پاره ز تیمار تو جان را نیست چاره به دامان تو خواهم کرد پیوند ز اندرز و نصیحت رقعه‌ای چند چو جان خواهی همیشه زندگانی به جان دوز این هم پیوند جانی وصیت اینست کاندر گلشن دهر بنات شکرین بشناسی از زهر نه بندی دل بر ایوانی که در وی چو در رفتی برون آئی پیاپی مبین خواب پریشان در حق کس کاثر نیز از پریشانی دهد بس بهر دامن که در خواهی زدن چنگ متاع صلح‌جو، نه مایه‌ی جنگ رهائی ده به کوشش بسته‌ای را به مرهم پرورش کن خسته‌ای را همیشه چنگ دل در یک دلان زن دلی دو نیمه را دو نیمه کن تن مشو آتش به صحبت همسران را که خود را سوزی، وانگه دیگران را چو آبی باش لطف از حد فزونش همه راحت ز بیرون و درونش بود ماهی سزای تابه‌ی تیز که خار است از درون، بیرون دم ریز چو ماهی را کند کس باژ گونه نماید خار پشتی را نمونه مثل گر مار را گویند چون اوست به تندی مار بیرون آید از پوست مکن بد خوی را با خویش گستاخ ستور بد، کهش ریزی، زند شاخ چو نافرجام را بر سر کنی جای مشو رنجه، گرت بر سر نهد پای فغان زان سیل کاندم کاندر آید ز پلوان بگذرد، بر پل بر آید ز تندی گر چه کارت را بلندی است سبک بودن نه رسم هوشمندی است چو کوه از سنگ باید بست بنیاد نشاید شد، چو خس، بازیچه‌ی باد بود در خورد همت، کام هر کس نخواهد کام شاهین، قوت کرکس نهنگی شو که با دریا کند زور کند زیر و زبر دریا به یک شور چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن غزا را باش و آشام سنان کن مبین کز منعمت در معده جونیست که جان بازی بنان خواهی گرو نیست بزن بر جان آن منعم سنانی که نرزد نزد او جانی بنانی متاعی را که خواهد رفتن از پیش ازو ناچار بستان بهره‌ی خویش به صرفه صرف کن نقدی که داری که امساکت به از اسراف کاری نه آن صرفه بود ز اندیشه‌ی خام که بخل صرف را صرفه نهی نام بده سیم و درم بی‌مایگان را نه نزل و هدیه عالی پایگان را مده سرمایه بر دست دغا باز مپرور سفله را در نعمت و ناز چو گشتی در درم دادن کرم کوش ز فر یاد درم خواهان مکن جوش نه بخشد زر، جوان مرد، از پی نام نجوید نردبان، مرغ، از پی بام بنه، بر خویش، رنجی بهر آن را کزان، راحت رسانی، دیگران را چو خط ما، به حکمت شو نمونه مشو چون خط هندو باژ گونه چو مسطر راستی را، نه راست چو چوب راست شو کاو جدول اراست که نام از راستی گیری به کشور چو چوب جدول و چون تار مسطر به دانش راست باید داشت تن را نشاید کژ نهادن خویشتن را به دانش زندگانی کن همه جای که تا دانا و نادان بوسدت پای چو طاوس ار چه پوشی حله بر دوش نشاید پای خود کردن فراموش به قدر خویش دارد هر یکی زور چه همدستی کند با اژدها مور نشاید نیشکر با پیل خوردن نه در تگ با صبا تعجیل کردن حریف آن گیر، کز وی در نمانی سلاح آن جوی، کز وی کار رانی سلاح رخش چون بر خر نهد مرد بماند هم ز خویش و هم ز خر فرد سزاوار است هر کالا بهر جای کله بر فرق زیبد، کفش در پای کسی کو از کله خس زیر پا روفت بباید کفش بر سر محکمش کوفت اگر زشتی، به رعنائی مزن گام که طفلانت نثار آرند دشنام عجوزی کاو کند گلگونه بر روی چو توسن ز اشتر، از وی رم خورد شوی به رسم عاقلان بگزار تن را مکن خدمت هوای خویشتن را بود مرد خرد، کرپاس بر دوش هم آگوش زنان، ابریشمی پوش ز دانش کن لباس تن، که زیب است نسیج و پرنیان، ابله فریب است اگر زیور سزد، بر مهره‌ی خر به از خر مهره نبود، هیچ زیور شتر را لب نباشد در خور بوس ولیکن پشت باشد، بابت کوس خران را زیب ندهد، گوهرین ساخت ولی یالان نو زیبد، گه‌ی تاخت یکی گوهر برد، بی کندن کان یکی را هم بکان کندن رود جان بکاری دست زن کارزد به رنجی به گل کندن نه هر کس یافت گنجی چو در هر پیشه نیکی و بدی هست بیندیش، آنگه اندر پیشه زن دست چو دل خواهی به مزدی شاد کردن بباید خدمت استاد کردن چو گیری تیشه بی‌استاد لازم که دستت چوب گردد چوب هیزم گلابی کاید از گلهای خود روی نه در خورد دل مردم دهد بوی بگیر آئین راه، از نیک مردان عنان، از راه بد مردان، بگردان کسی کو در پی غولان زند گام کند ریگ بیابان خونش آشام بلندی بایدت، افگندگی کن خدا را باش و کار بندگی کن به عشق آویز، در کار الهی مجو از زهد، خشک آبی که خواهی همان عشق‌ست، کت برگیرد از خاک برد پاک به سوی عالم پاک کسی کاین کیمیاش از دل بکار است رخ زردش زر کامل عیار است ز قلب، این کیمیای دل مکن سلب که هست آن کیمیاهای دگر قلب فشاند این جرعه بر من پیر هشیار کم از مستی ز هستی کرد بیزار غلط کردم، تفاوت چند گویم نه بخشیدند زان گلزار بویم چه لافد آنکه تر دامن چو میغ است که این بوی از همه پاکان دریغ است خوش آن پاکان که کردند این قدح نوش و زین می جاودان ماندند مدهوش از آن جام اردهندت شربتی نو بریزی جرعه‌ای بر خاک خسرو مرا نامی است روشن‌تر ز خورشید تو روشن کن که هست این عمر جاوید وجودت گر چه از من گشت موجود بدانگونه که نام نیکو از جود مپنداری که زیر نیلگون بام ز نام من ترا روشن شود نام درختی شو که از خود میوه ریزد نه میوه کاز درختش نام خیزد چراغی باش کافروزد جهان را نه آن شعله که سوزد خان و مان را مشو تاریک رو چون بوم و خفاش چو باز پادشا فرخنده رو باش اگر چون من شوی روشن به جمعی توئی شمعی که افروزد ز شمعی دگر بر من نشیند از تو داغی تو آن دودی که زاید از چراغی ز بار تلخ خیزد خواری شاخ ز شمع مرده کی روشن شود کاخ ترا می‌گویم این پند دل افروز که دارم بهر تو سوز جگر سوز تو ئی چون مردم چشمم ز تقدیر به چشم مردمی این سرمه بپذیر اگر زین توتیا، روشن کنی چشم به بینش باز دانی گوهر از یشم و گر زین روشنی، بی نور مانی من آن خویشتن کردم، تو دانی! ای قمر تابی از بناگوشت شکر آبی ز چشمه‌ی نوشت جاودان مست چشم می گونت واهوان صید خواب خرگوشت خسرو آسمان حلقه نمای حلقه در گوش حلقه در گوشت آن خط سبز هیچ دانی چیست که دمید از عقیق در پوشت از زمرد ز دست خازن حسن قفل بر درج لعل خاموشت ایکه هرگز نمی‌کنی یادم نکنم یک نفس فراموشت کاش کامشب بدیدمی در خواب مست از آنسان که دیده‌ام دوشت گر چه ما بیتو زهر می‌نوشیم باد هرمی که می‌خوری نوشت تو از آن برتری بزیبائی که رسد دست ما در آغوشت چهره‌ی خویش را در آینه بین تا ببینیم مست و مدهوشت باده امشب چنان مخور خواجو که چو دیشب برند بر دوشت چون خبر یابید جد مصطفی از حلیمه وز فغانش بر ملا وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها که بمیلی می‌رسید از وی صدا زود عبدالمطلب دانست چیست دست بر سینه همی‌زد می‌گریست آمد از غم بر در کعبه بسوز کای خبیر از سر شب وز راز روز خویشتن را من نمی‌بینم فنی تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی خویشتن را من نمی‌بینم هنر تا شوم مقبول این مسعود در یا سر و سجده‌ی مرا قدری بود یا باشکم دولتی خندان شود لیک در سیمای آن در یتیم دیده‌ام آثار لطفت ای کریم که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست ما همه مسیم و احمد کیمیاست آن عجایبها که من دیدم برو من ندیدم بر ولی و بر عدو آنک فضل تو درین طفلیش داد کس نشان ندهد به صد ساله جهاد چون یقین دیدم عنایتهای تو بر وی او دریست از دریای تو من هم او را می شفیع آرم به تو حال او ای حال‌دان با من بگو از درون کعبه آمد بانگ زود که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صد طلب ملک محفوظ ماست ظاهرش را شهره‌ی گیهان کنیم باطنش را از همه پنهان کنیم زر کان بود آب و گل ما زرگریم که گهش خلخال و گه خاتم بریم گه حمایلهای شمشیرش کنیم گاه بند گردن شیرش کنیم گه ترنج تخت بر سازیم ازو گاه تاج فرقهای ملک‌جو عشقها داریم با این خاک ما زانک افتادست در قعده‌ی رضا گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم گه هم او را پیش شه شیدا کنیم صد هزاران عاشق و معشوق ازو در فغان و در نفیر و جست و جو کار ما اینست بر کوری آن که به کار ما ندارد میل جان این فضیلت خاک را زان رو دهیم که نواله پیش بی‌برگان نهیم زانک دارد خاک شکل اغبری وز درون دارد صفات انوری ظاهرش با باطنش گشته به جنگ باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ ظاهرش گوید که ما اینیم و بس باطنش گوید نکو بین پیش و پس ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست باطنش گوید که بنماییم بیست ظاهرش با باطنش در چالش‌اند لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم خنده‌ی پنهانش را پیدا کنیم زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست در درونش صد هزاران خنده‌هاست کاشف السریم و کار ما همین کین نهانها را بر آریم از کمین گرچه دزد از منکری تن می‌زند شحنه آن از عصر پیدا می‌کند فضلها دزدیده‌اند این خاکها تا مقر آریمشان از ابتلا بس عجب فرزند کو را بوده است لیک احمد بر همه افزوده است شد زمین و آسمان خندان و شاد کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد می‌شکافد آسمان از شادیش خاک چون سوسن شده ز آزادیش ظاهرت با باطنت ای خاک خوش چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش هر که با خود بهر حق باشد به جنگ تا شود معنیش خصم بو و رنگ ظلمتش با نور او شد در قتال آفتاب جانش را نبود زوال هر که کوشد بهر ما در امتحان پشت زیر پایش آرد آسمان ظاهرت از تیرگی افغان کنان باطن تو گلستان در گلستان قاصد او چون صوفیان روترش تا نیامیزند با هر نورکش عارفان روترش چون خارپشت عیش پنهان کرده در خار درشت باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش کای عدوی دزد زین در دور باش خارپشتا خار حارس کرده‌ای سر چو صوفی در گریبان برده‌ای تا کسی دوچار دانگ عیش تو کم شود زین گلرخان خارخو طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست هر دو عالم خود طفیل او بدست ما جهانی را بدو زنده کنیم چرخ را در خدمتش بنده کنیم گفت عبدالمطلب کین دم کجاست ای علیم السر نشان ده راه راست چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیموده راه به زین اندر افگند گرز گران چو آمد به نزدیک مازندران به شاه آگهی شد که کاووس کی فرستادن نامه افگند پی فرستاده‌ای چون هژبر دژم کمندی به فتراک بر شست خم به زیر اندرون باره‌ای گامزن یکی ژنده پیلست گویی به تن چو بشنید سالار مازندران ز گردان گزین کرد چندی سران بفرمودشان تا خبیره شدند هژبر ژیان را پذیره شدند چو چشم تهمتن بدیشان رسید به ره بر درختی گشن شاخ دید بکند و چو ژوپین به کف برگرفت بماندند لشکر همه در شگفت بینداخت چون نزد ایشان رسید سواران بسی زیر شاخ آورید یکی دست بگرفت و بفشاردش همی آزمون را بیازاردش بخندید ازو رستم پیلتن شده خیره زو چشم آن انجمن بدان خنده اندر بیفشارد چنگ ببردش رگ از دست وز روی رنگ بشد هوش از آن مرد رزم آزمای ز بالای اسب اندر آمد به پای یکی شد بر شاه مازندران بگفت آنچ دید از کران تا کران سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود بسان پلنگ ژیان بد به خوی نکردی به جز جنگ چیز آرزوی پذیره شدن را فرا پیش خواند به مردیش بر چرخ گردان نشاند بدو گفت پیش فرستاده شو هنرها پدیدار کن نو به نو چنان کن که گردد رخش پر ز شرم به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم بیامد کلاهور چون نره شیر به پیش جهاندار مرد دلیر بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی زانپس بدو داد چنگ بیفشارد چنگ سرافراز پیل شد از درد دستش به کردار نیل بپیچید و اندیشه زو دورداشت به مردی ز خورشید منشور داشت بیفشارد چنگ کلاهور سخت فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته بیاورد و بنمود و با شاه گفت که بر خویشتن درد نتوان نهفت ترا آشتی بهتر آید ز جنگ فراخی مکن بر دل خویش تنگ ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست پذیریم از شهر مازندران ببخشیم بر کهتر و مهتران چنین رنج دشوار آسان کنیم به آید که جان را هراسان کنیم تهمتن بیامد هم اندر زمان بر شاه برسان شیر ژیان نگه کرد و بنشاند اندر خورش ز کاووس پرسید و از لشکرش سخن راند از راه و رنج دراز که چون راندی اندر نشیب و فراز ازان پس بدو گفت رستم توی که داری بر و بازوی پهلوی چنین داد پاسخ که من چاکرم اگر چاکری را خود اندر خورم کجا او بود من نیایم به کار که او پهلوانست و گرد و سوار بدو داد پس نامور نامه را پیام جهانجوی خودکامه را بگفت آنک شمشیر بار آورد سر سرکشان در کنار آورد چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند به رستم چنین گفت کاین جست و جوی چه باید همی خیره این گفت‌وگوی بگویش که سالار ایران تویی اگرچه دل و چنگ شیران تویی منم شاه مازندران با سپاه بر اورنگ زرین و بر سر کلاه مرا بیهده خواندن پیش خویش نه رسم کیان بد نه آیین پیش براندیش و تخت بزرگان مجوی کزین برتری خواری آید بروی سوی گاه ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سرآرد سنان اگر با سپه من بجنبم ز جای تو پیدا نبینی سرت را ز پای تو افتاده‌ای بی‌گمان در گمان یکی راه برگیر و بفگن کمان چو من تنگ روی اندر آرم بروی سرآید شما را همه گفت‌وگوی نگه کرد رستم به روشن روان به شاه و سپاه و رد و پهلوان نیامدش با مغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به پیکار اوی تهمتن چو برخاست کاید به راه بفرمود تا خلعت آرند شاه نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر که ننگ آمدش زان کلاه و کمر بیامد دژم از بر گاه اوی همه تیره دید اختر و ماه اوی برون آمد از شهر مازندران سرش گشته بد زان سخنها گران چو آمد به نزدیک شاه اندرون دل کینه‌دارش پر از جوش خون ز مازندران هرچ دید و شنید همه کرد بر شاه ایران پدید وزان پس ورا گفت مندیش هیچ دلیری کن و رزم دیوان بسیچ دلیران و گردان آن انجمن چنان دان که خوارند بر چشم من دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست لطف خدا یار شد دولت یاران رسید آمد خورشید ما باز به برج حمل معطی صاحب عمل سیم شماران رسید طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید بر مثل وام دار جمله به زندان بدند زرگر بخشایشش وام گزاران رسید جمله صحرا و دشت پر ز شکوفه‌ست و کشت خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار آمد میر شکار صید شکاران رسید آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا بلبل سرمست ما بهر خماران رسید وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید جام من از اندرون باده من موج خون از ره جان ساقی خوب عذاران رسید تا ترا برگ ما نخواهد بود کار ما را نوا نخواهد بود از دهانت چنین که می‌بینیم کام جانم روا نخواهد بود چین زلف ترا اگر بمثل مشک خوانم خطا نخواهد بود سر پیوند آرزومندان خواهدت بود یا نخواهد بود می صافی بده که صوفی را هسچ بی می صفا نخواهد بود آنکه بیگانه دارد از خویشم با کسی آشنا نخواهد بود چند را نیم اشک در عقبش کالتفاتش بما نخواهد بود سخن یار اگر بود دشنام ورد ما جز دعا نخواهد بود ماجرائی که اشک می‌راند به از آن ماجرا نخواهد بود خیز خواجو که هیچ سلطانرا غم کار گدا نخواهد بود گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست مختصر آنست کار از روی آگاهی کند خفته‌ی بیدار بنگر عاقل دیوانه بین کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند تا کی از عشوه و بهانه‌ی تو چند ازین لابه و فسانه‌ی تو شور و آشوب در جهان افگند غمزه‌ی چشم جاودانه‌ی تو هیچ آشوب نیست در عالم این چه فتنه‌ست در زمانه‌ی تو کعبه‌ی عاشقان سوخته دل هست امروز آستانه‌ی تو عاشقانت همی طواف کنند گرد کوی و سرای و خانه تو ای همایون همای کبک خرام دل عشاق آشیانه‌ی تو عاشقانت همی به جان بخرند انده عشق جاودانه‌ی تو دل شکیبا نمی‌توان کردن واشکارا نمی‌توان کردن سوخت جانم درون تن چکنم برده بالا نمی‌توان کردن گفتنی اندر دل تو پنهان کیست آه پیدا نمی‌توان کردن بخت بد به نگردد از کوشش خار خرما نمی‌توان کردن صبر گویند خسروا دانی دانم اما نمی‌توان کردن □چنین شبهای بی پایان و من بر بستره اندوه ازآن پهلو به این پهلو از ین پهلو به آن پهلو □گفتی که بدین زاری از بهر که می میری والله که برای تو بالله که برای تو دگر ره گفت کز دور فلک خیز زمین را با هوا شرحی برانگیز جوابش داد به کز پند پرسی زمینی و هوائی چند پرسی هوا بادیست کز بادی بلرزد زمین خاکیست کو خاکی نیرزد جهان را اولین بطنی زمی بود زمین را آخرین بطن آدمی بود اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد و گر به رهگذری یک دم از وفاداری چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس ز حقه دهنش چون شکر فروریزد من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم بس آب روی که با خاک ره برآمیزد فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد بو مسیلم گفت خود من احمدم دین احمد را به فن برهم زدم بو مسیلم را بگو کم کن بطر غره‌ی اول مشو آخر نگر این قلاوزی مکن از حرص جمع پس‌روی کن تا رود در پیش شمع شمع مقصد را نماید هم‌چو ماه کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه گر بخواهی ور نخواهی با چراغ دیده گردد نقش باز و نقش زاغ ورنه این زاغان دغل افروختند بانگ بازان سپید آموختند بانگ هدهد گر بیاموزد فتی راز هدهد کو و پیغام سبا بانگ بر رسته ز بر بسته بدان تاج شاهان را ز تاج هدهدان حرف درویشان و نکته‌ی عارفان بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان هر هلاک امت پیشین که بود زانک چندل را گمان بردند عود بودشان تمییز کان مظهر کند لیک حرص و آز کور و کر کند کوری کوران ز رحمت دور نیست کوری حرص است که آن معذور نیست چارمیخ شه ز رحمت دور نی چار میخ حاسدی مغفور نی ماهیا آخر نگر بنگر بشست بدگلویی چشم آخربینت بست با دو دیده اول و آخر ببین هین مباش اعور چو ابلیس لعین اعور آن باشد که حالی دید و بس چون بهایم بی‌خبر از بازپس چون دو چشم گاو در جرم تلف هم‌چو یک چشمست کش نبود شرف نصف قیمت ارزد آن دو چشم او که دو چشمش راست مسند چشم تو ور کنی یک چشم آدم‌زاده‌ای نصف قیمت لایقست از جاده‌ای زانک چشم آدمی تنها به خود بی دو چشم یار کاری می‌کند چشم خر چون اولش بی آخرست گر دو چشمش هست حکمش اعورست این سخن پایان ندارد وان خفیف می‌نویسد رقعه در طمع رغیف ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد چه بی‌برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم سعادت‌ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی سعادت‌ها سجود آرد به پیش این سعاداتم خجسته باد بهاری بهار ارسنجان بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی مسخر وی گشتند جمله سرهنگان یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین نمود مردمی اندر دیار هندستان به شخص گردان داد او سباع را دعوت به جان اعداء کرد او حسام را مهمان ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج بدین شجاعت شامات بشکنی آسان مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان محمد فرج آن سرور نو آبادی که سروری را صدرست و قایدی را کان ستوده‌ی همه کس مهتری جوانمردی که افتخار زمینست و اختیار زمان یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان کمال گردد در جاه او همی عاجز جمال ماند در وی او همی حیران دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان سخی کفی که به یک زخم زور بستاند ز یشک و پنجه‌ی شیر نژند و پیل دمان کند چو سندان در مشت سونش آهن کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان بیامدند به امید جنگ او هر مرد به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند فگند در دلشان «کل من علیها فان» چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من که نرخ جان شود از زور او همی ارزان ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید نه موسی و ترا هست نیزه چون ثعبان هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان به وقت مردی احوال تیغ را معیار به گاه رادی اسباب جود را میزان به تو کنند نو آبادیان همی مفخر که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید منیر وارت بدرست و برج تو دکان هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت هزار لشکر و از دولتت یکی دوران شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم که خاک را نبود قدر گنبد گردان ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو ایا معین طرب را سخای تو بستان اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک نماند آب سخن را چو رانی از پی نان بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر پسنده باشد در شعر نام تو برهان تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست که برد زیره بضاعت به معدن کرمان ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب ببارد آخر هم گه گهی برو باران همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ که ای خدای مر او را به کامها برسان همیشه تا نبود جای در بجر دریا همیشه تا نبود جان زر بجز در کان بقات خواهم در دولت و سعادت و عز عدو و حاسد تو در غم دل و احزان به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان به چشم نهان بین نهان جهان را که چشم عیان بین نبیند نهان را نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم ببینی نهان را، نبینی عیان را جهان را به آهن نشایدش بستن به زنجیر حکمت ببند این جهان را دو چیز است بند جهان، علم و طاعت اگر چه گشاد است مر هر دوان را تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت بدین هر دو بگمار تن را و جان را به سان گمان بود روز جوانی قراری نبوده است هرگز گمان را چگونه کند با قرار آسمانت چو خود نیست از بن قرار آسمان را سوی آن جهان نردبان این جهان است به سر بر شدن باید این نردبان را در این بام گردان و بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت به جان سبک جفت جسم گران را! که آویخته است اندر این سبز گنبد مر این تیره گوی درشت کلان را؟ چه گوئی که فرساید این چرخ گردان چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟ نه فرسودنی ساخته است این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت مگو این سخن جز مراهل بیان را ازیرا سزا نیست اسرار حکمت مر این بی‌فساران بی‌رهبران را چه گوئی بود مستعان مستعان گر نباشد چنین مستعین مستعان را؟ اگر اشتر و اسپ و استر نباشد کجا قهرمانی بود قهرمان را مکان و زمان هر دو از بهر صنع است ازین نیست حدی زمین و زمان را اگر گوئی این در قران نیست،گویم همانا نکو می‌ندانی قران را قران را یکی خازنی هست کایزد حواله بدو کرد مر انس و جان را پیمبر شبانی بدو داد از امت به امر خدای این رمه‌ی بی‌کران را بر آن برگزیده‌ی خدای و پیمبر گزیدی فلان و فلان و فلان را معانی قران را همی زان ندانی که طاعت نداری روان قران را قران خوان معنی است، هان ای قران خوان یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟ ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت که بشناسد آن مهربان میزبان را به مردم شود آب و نان تو مردم نبینی که سگ سگ کند آب و نان را ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان مهین شخص آن دشمن خاندان را چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است ابر شط دجله مر آن بدگمان را اگر دوستی خاندان بایدت هم چو ناصر به دشمن بده خان و مان را مخور انده خان و مان چون نماند همی خان و مان تو سلطان و خان را ز دنیا زیانت ز دین سود کردی اگر خوارگیری به دین سوزیان را به خاک کسان اندری، پست منشین، مدان خانه‌ی خویش خان کسان را یکی شایگانی بیفگن ز طاعت که دوران برو نیست چرخ گران را یکی رایگان حجتی گفت، بشنو ز حجت مراین حجت رایگان را شه حسام‌الدین که نور انجمست طالب آغاز سفر پنجمست این ضیاء الحق حسام الدین راد اوستادان صفا را اوستاد گر نبودی خلق محجوب و کثیف ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف در مدیحت داد معنی دادمی غیر این منطق لبی بگشادمی لیک لقمه‌ی باز آن صعوه نیست چاره اکنون آب و روغن کردنیست مدح تو حیفست با زندانیان گویم اندر مجمع روحانیان شرح تو غبنست با اهل جهان هم‌چو راز عشق دارم در نهان مدح تعریفست در تخریق حجاب فارغست از شرح و تعریف آفتاب مادح خورشید مداح خودست که دو چشمم روشن و نامرمدست ذم خورشید جهان ذم خودست که دو چشمم کور و تاریک به دست تو ببخشا بر کسی کاندر جهان شد حسود آفتاب کامران تو اندش پوشید هیچ از دیده‌ها وز طراوت دادن پوسیده‌ها یا ز نور بی‌حدش توانند کاست یا به دفع جاه او توانند خاست هر کسی کو حاسد کیهان بود آن حسد خود مرگ جاویدان بود قدر تو بگذشت از درک عقول عقل اندر شرح تو شد بوالفضول گر چه عاجز آمد این عقل از بیان عاجزانه جنبشی باید در آن ان شیا کله لا یدرک اعلموا ان کله لا یترک گر نتانی خورد طوفان سحاب کی توان کردن بترک خورد آب راز را گر می‌نیاری در میان درکها را تازه کن از قشر آن نطقها نسبت به تو قشرست لیک پیش دیگر فهمها مغزست نیک آسمان نسبت به عرش آمد فرود ورنه بس عالیست سوی خاک‌تود من بگویم وصف تو تا ره برند پیش از آن کز فوت آن حسرت خورند نور حقی و به حق جذاب جان خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان شرط تعظیمست تا این نور خوش گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش نور یابد مستعد تیزگوش کو نباشد عاشق ظلمت چو موش سست‌چشمانی که شب جولان کنند کی طواف مشعله‌ی ایمان کنند نکته‌های مشکل باریک شد بند طبعی که ز دین تاریک شد تا بر آراید هنر را تار و پود چشم در خورشید نتواند گشود هم‌چو نخلی برنیارد شاخها کرده موشانه زمین سوراخها چار وصفست این بشر را دل‌فشار چارمیخ عقل گشته این چهار با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به چون راهروی باری راهی که برد تا ده بشنو سخن یاران بگریز ز طراران از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه تا شمع نمی‌گرید آن شعله نمی‌خندد تا جسم نمی‌کاهد جان می‌نشود فربه خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم که نهانش نظری با من دلسوخته بود کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب کردست رقیبان را خار گل روی خود نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب آن کو نکند باور بیماری و درد من یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب چشمش همه را خواند وز روی مرا راند مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم: کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب به آب روشن می عارفی طهارت کرد علی الصباح که میخانه را زیارت کرد همین که ساغر زرین خور نهان گردید هلال عید به دور قدح اشارت کرد خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد به آب دیده و خون جگر طهارت کرد امام خواجه که بودش سر نماز دراز به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب چه سود دید ندانم که این تجارت کرد اگر امام جماعت طلب کند امروز خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟ آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر هر کسی در سر اسرار مفهم نشود تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان سالک راه و گزین همه عالم نشود ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟ این دو عالم به تو یک‌جای مسلم نشود گر خردمندی از اوباش جفایی بیند شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود سنگ بدگوهر اگر کاسه‌ی زرین شکند قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدیا گر به تو در دست به درمان برسی هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟ نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟ دیباست تو را نکو و خوش حلوا بنگر که مر این دو را چه می‌داند آن است نکو و خوش سوی دانا حلوا نخورد چو جو بیابد خر دیبا نبود به گاو بر زیبا جز مردم با خرد نمی‌یابد هنگام خورو بطر خوشی زینها حلوا به خرد همی دهد لذت قیمت به خرد همی گرد دیبا جان را به خرد نکو چو دیبا کن تا مرد خرد نگویدت «رعنا» شرم است نکو بحق و، خوش دانش هر دو خوش و خوب و در خور و همتا دیبای دل است شرم زی عاقل حلوای دل است علم زی والا حورا توی ار نکو و با شرمی گر شرمگن و نکو بود حورا گر شرم نیایدت ز نادانی بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا کوری تو کنون به وقت نادانی آموختنت کند بحق بینا تو عورت جهل را نمی‌بینی آنگاه شود به چشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا ای آدمی ار تو علم ناموزی چون مادر و چون پدر شوی رسوا چون پست بودت قامت دانش چون سرو چه سود مر تو را بالا؟ دانا ز تو چون چرا و چون پرسد بالات سخن نگوید، ای برنا شاید که ز بیم شرم و رسوائی در جستن علم دل کنی یکتا ناموخت خدای ما مر آدم را چون عور برهنه گشت جز کاسما بنگر که چه بود نیک آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا تا نام کسی نخست ناموزی در مجمع خلق چون کنیش آوا از نام به نامدار ره یابد چون عاقل و تیزهش بود جویا خرسند مشو به نام بی معنی نامی تهی است زی خرد عنقا این عالم مرده سوی من نام است آن عالم زنده ذات او والا سوی همه خیر راه بنماید این نام رونده بر زبان ما دو نام دگر نهاد روم و هند این را که تو خوانیش همی خرما بوی است نه عین و نون و با و را نام معروف عنبر سارا چندین عجبی ز چه پدید آمد از خاک به زیر گنبد خضرا؟ این رستنی است و ناروان هرسو وان بی‌سخن است و این سیم گویا این زشت سپید و آن سیه نیکو آن گنده و تلخ وین خوش و بویا از چشمه‌ی چشم و از یکی صانع یاقوت چراست آن و این مینا؟ این جزو کهاست چونش بشناسی بر کل دلیل گرددت اجزا از علت بودش جهان بررس بفگن به زبان دهریان سودا انگار که روز آخر است امروز زیرا که هنوز نامده‌است فردا چون آخر عمر این جهان آمد امروز، ببایدش یکی مبدا کشتی خرد است دست در وی زن تا غرقه نگردی اندر این دریا گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟ با طاعت و ترس باش همواره تا از تو به دل حسد برد ترسا پرهیز به طاعت و به دانش کن بر خیره مده به جاهلان لالا تا بسته نگیردت یکی جاهل هر روز به سان گاوک دوشا از طاعت و علم نردبانی کن وانگه برشو به کوکب جوزا زین چرخ برون، خرد همی گوید، صحراست یکی و بی‌کران صحرا زانجا همی آید اندر این گنبد از بهر من و تو این همه نعما هرگز نشده است خلق از این زندان جز کز ره نردبان علم آنجا چون جانت به علم شد بر آن معدن سرما ز تو دور ماند و هم گرما بپرست خدای را و تو بشناس از با صفت و ز بی‌صفت تنها وان را که فلک به امر او گردد ایزدش مگوی خیره، ای شیدا کان بنده‌ی ایزد است و فرمان بر مولای خدای را مدان مولا وز راز خدای اگر نه‌ای آگه بر حجت دین چرا کنی صفرا؟ خون خواجه کعبه است و نان او بیت‌الحرام نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی بر نبشته برکنار نان او خطی سیاه لم تکونوا بالغیه الا بشق الا نفس □نه تو آنی که دی دل تو نبود در جهان جز به انوری راضی چون که امروز هیچ می‌نبری به زبان نام حالت ماضی در سر قاضی ار کله کردی به تصنع دواج مقراضی دوستان را بپرس برمنشین مشو آبستن از خر قاضی چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان اگرت شرف همینست، که مال و جال داری چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری به کدان روسپیدی، طمع بهشت بندی تو که خریطه چندین، ورق سیاه داری به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت که نماند این تقرب، که به پادشاه داری تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی نه معولست پشتی، که برین پناه داری که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی که بضاعت قیامت، عمل تباه داری نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم گه‌گه زنی از شوخی حلقه‌ی در خاقانی خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم اسیر جلوه‌ی هر حسن عشقبازی هست میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست ز هر دری که نهد حسن پای ناز برون بر آستانه‌ی آن در سر نیازی هست اگر مکلف عشقی سر نیاز بنه که هر که هست به کیش خودش نمازی هست چو نیک درنگری عشق ما مجازی نیست حقیقتی پس هر پرده‌ی مجازی هست میان عاشق و معشوق کی دویی گنجد برو برو که تو پنداری امتیازی هست وداع خویش کن اول اگر رفیق منی که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست نه احتراز از آن جانب است همواره گهی ز جانب وحشی هم احترازی هست کسی که دامنش آلوده‌ی شرابستی دعای او به در دیر مستجابستی به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش که چاره همه دردی شراب نابستی فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق هنوز چهره معشوق در حجابستی نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه به خنده گفت که خورشید در سحابستی زکانه بوسه زند پای شه سواری را که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی خوشا به حال شهیدی که در صف محشر به خون ناحق او ناخنت خضابستی حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت که در میانه‌ی این هر دو شکر آبستی فروغی از اثر پرتو محبت دوست کمین تجلی من ماه و آفتابی آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود هر که با صورت خوب تو نیامد در کار چون بدیدیم بجز صورت دیوار نبود هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد بسته‌ی پسته‌ی شیرین شکر بار نبود هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود از سر دار میندیش که در لشکر عشق علم نصرت منصور بجز دار نبود خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت که چنین غالیه در طلبه‌ی عطار نبود آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش بوک این همت ما جانب بستان کشدش گر چه جان را نبود قوت این گستاخی آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش هر دم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد ور سقط می‌شنود از بن دندان کشدش جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش هر که در دیده عشاق شود مردمکی آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد کفر آید بر او جانب ایمان کشدش شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش دگر هفته تنها به نخچیر شد دژم بود با ترکش و تیر شد ز خورشید تابنده شد دشت گرم سپهبد ز نخچیر برگشت نرم سوی کاخ بازارگانی رسید به هر سو نگه کرد و کس را ندید ببازارگان گفت ما را سپنج توان داد کز ما نبینی تو رنج چو بازارگانش فرود آورید مر او را یکی خوابگه برگزید همی بود نالان ز درد شکم به بازارگان داد لختی درم بدو گفت لختی نبید کهن ابا مغز بادام بریان بکن اگر خانگی مرغ باشد رواست کزین آرزوها دلم را هواست نیاورد بازارگان آنچ گفت نبد مغز بادامش اندر نهفت چو تاریک شد میزبان رفت نرم یکی مرغ بریان بیاورد گرم بیاراست خوان پیش بهرام برد به بازارگان گفت بهرام گرد که از تو نبید کهن خواستم زبان را به خواهش بیاراستم نیاوردی و داده بودم درم که نالنده بودم ز درد شکم چنین داد پاسخ که ای بی‌خرد نداری خرد کو روان پرورد چو آوردم این مرغ بریان گرم فزون خواستن نیست آیین و شرم چو بشنید بهرام زو این سخن بشد آرزوی نبید کهن پشیمان شد از گفت خود نان بخورد برو نیز یاد گذشته نکرد چو هنگامه‌ی خوابش آمد بخفت به بازارگان نیز چیزی نگفت ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید همی گفت پرمایه بازارگان به شاگرد کای مرد ناکاردان مران مرغ کارزش نبد یک درم خریدی به افزون و کردی ستم گر ارزان خریدی ابا این سوار نبودی مرا تیره شب کارزار خریدی مر او را به دانگی پنیر بدی با من امروز چون آب و شیر بدو گفت اگر این نه کار منست چنان دان که مرغ از شمار منست تو مهمان من باش با این سوار بدین مرغ با من مکن کارزار چو بهرام برخاست از خواب خوش بشد نزد آن باره‌ی دست‌کش که زین برنهد تا به ایوان شود کلاهش ز ایوان به کیوان شود چو شاگرد دیدش به بهرام گفت که امروز با من به بد باش جفت بشد شاه و بنشست بر تخت اوی شگفتی فروماند از بخت اوی جوان رفت و آورد خایه دویست به استاد گفت ای گرامی مه‌ایست یکی مرغ بریان با نان گرم نبید کهن آر و بادام نرم بشد نزد بهرام گفت ای سوار همی خایه کردی تو دی خواستار کنون آرزوها بیاریم گرم هم از چندگونه خورشهای نرم بگفت این و زان پس به بازار شد به ساز دگرگون خریدار شد شکر جست و بادام و مرغ و بره که آرایش خوان کند یکسره می و زعفران برد و مشک و گلاب سوی خانه شد با دلی پرشتاب بیاورد خوان با خورشهای نغز جوان بر منش بود و پاکیزه‌مغز چو نان خورده شد جام پر می‌ببرد نخستنی به بهرام خسرو سپرد بدین‌گونه تا شاد و خرم شدند ز خردک به جام دمادم شدند چنین گفت با میزبان شهریار که بهرام ما را کند خواستار شما می گسارید و مستان شوید مجنبید تا می پرستان شوید بمالید پس باره را زین نهاد سوی گلشن آمد ز می گشته شاد به بازارگان گفت چندین مکوش از افزونی این مرد ارزان فروش به دانگی مرا دوش بفروختی همی چشم شاگرد را دوختی که مرغی خریدی فزون از بها نهادی مرا در دم اژدها بگفت این به بازارگان و برفت سوی گاه شاهی خرامید تفت چو خورشید بر تخت بنمود تاج جهانبان نشست از بر تخت عاج بفرمود خسرو به سالار بار که بازارگان را کند خواستار بیارند شاگر با او بهم یکی شاد ازیشان و دیگر دژم چو شاگرد و استاد رفتند زود به پیش شهنشاه ایران چو دود چو شاگرد را دید بنواختش بر مهتران شاد بنشاختش یکی بدره بردند نزدیک اوی که چون ماه شد جان تاریک اوی به بازارگان گفت تا زنده‌ای چنان دان که شاگرد را بنده‌ای همان نیز هر ماهیانی دوبار درم شست گنجی بروبر شمار به چیز تو شاگرد مهمان کند دل مرد آزاده خندان کند به موبد چنین گفت زان پس که شاه چو کار جهان را ندارد نگاه چه داند که مردم کدامست به چگونه شناسد کهان را ز مه چو دولت‌گیر شد دام زلیخا فلک زد سکه بر نام زلیخا نظر از آرزوهای جهان بست به خدمتکاری یوسف میان بست مذهب تاج‌ها، زرین کمرها مرصع هر یک از رخشان گهرها چو روز سال، هر یک سیصد و شصت مهیا کرد و فارغ بال بنشست به هر روزی که صبح نو دمیدی به دوشش خلعتی از نو کشیدی رخ آن آفتاب دلفریبان نشد طالع دو روز از یک گریبان چو تاج زر به فرقش برنهادی هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی چو پیراهن کشیدی بر تن او شدی همراز با پیراهن او مسلسل گیسویش چون شانه کردی مداوای دل دیوانه کردی شبانگه که‌ش خیال خواب بودی ز روز و رنج او بی‌تاب بودی، بیفگندی فراش دلپذیرش نهادی مهد دیبا و حریرش فسون خواندی بسی و افسانه گفتی غبار خاطرش ز افسانه رفتی چو بستی نرگسش را پرده‌ی خواب شدی با شمع، همدم در تب و تاب دو مست آهوی خود را تا سحرگاه چرانیدی به باغ حسن آن ماه گهی با نرگسش همراز گشتی گهی با غنچه‌اش دمساز گشتی گهی از لاله‌زارش لاله چیدی گهی از گلستانش گل چریدی بدین افسوس پشت دست خایان رساندی شب چو گیسویش به پایان به روزان و شبان این بود کارش نبود از کار او یک دم قرارش غمش خوردی و غمخواری‌ش کردی به خاتونی پرستاری‌ش کردی بلی عاشق همیشه جان فروشد به جان در خدمت معشوق کوشد به مژگان از ره او خار چیند به چشم از پای او آزار چیند به جسم و جان نشیند حاضر او بود کافتد قبول خاطر او آمده نو به شحنگی در دلم آرزوی تو منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو چیست اشاره چون زیم حکم چه می‌کند بگو در بد و نیک عشق من رد و قبول خوی تو پای فرشته چون مگس برده فرو در انگبین خنده که شهد ریخته در ره گفت وگوی تو زان خم زلف می‌کشد منت بند جادوان گردن جان من که شد طوق پرست موی تو می‌گذری و داشته دست نیاز پیش رو چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روی تو صاف سر خم ترا نیست قرابه کش بسی راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن گریه که می‌کند گره در گذر گلوی تو خورد عیسی آبی از جویی خوش آب بود طعم آب خوشتر از جلاب آن یکی زان آب خم پر کرد و رفت عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت شد ز آب خم همی تلخش دهان باز گردید و عجایب ماند از آن گفت یا رب آب این خم و آب جوی هر دو یک آبست، سر این بگوی تا چرا تلخ است آب خم چنین وین دگر شیرین ترست از انگبین پیش عیسی آن خم آمد در سخن گفت ای عیسی منم مردی کهن زیر این نه کاسه من باری هزار گشته‌ام هم کوزه هم خم هم طغار گر کنندم خم هزاران بار نیز نیست جز تلخی مرگم کار نیز دایم از تلخی مرگم این چنین آب من زانست ناشیرین چنین آخر ای غافل، ز خم بنیوش راز بیش ازین خود را ز غفلت خر مساز خویش را گم کرده‌ای ای رازجوی پیش از آنکت جان برآید رازجوی گر نیابی زنده خود را باز تو چون بمیری کی شناسی راز تو نه بهشیاری ترا از خود خبر نه بمردن از وجودت هیچ اثر زنده پی نابرده، مرده گم شده زاده مرده لیک نامردم شده صد هزاران پرده آن درویش را پس چگونه بازیابد خویش را یا وصل ترا عنایتی باید یا هجر ترا نهایتی باید صد سوره‌ی هجر می‌فرو خوانی در شان وصال آیتی باید دل عمر به عشق می‌دهد رشوت آخر ز تو در حمایتی باید بوسی ندهی وگر طمع دارم گویی به بها ولایتی باید الحق به از این بها به نتوان جست در هر کاری کفایتی باید آخر ز تو در جهان پس از عمری جز جور و جفا حکایتی باید وانگه ز منت چه عیب می‌جویی جز مهر و وفا شکایتی باید در خون منی چرا نیندیشی کین دل شده را جنایتی باید نسازد عشق را کنج سلامت خوشا رسوایی و کوی ملامت غم عشق از ملامت تازه گردد وز این غوغا بلند، آوازه گردد ملامت‌های عشق از هر کرانه بود کاهل‌تنان را تازیانه چو باشد مرکب رهرو گران خیز شود ز آن تازیانه سیر او تیز زلیخا را چو بشکفت آن گل راز جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز زنان مصر از آن آگاه گشتند ملامت را حوالتگاه گشتند به هر نیک و بدش در پی فتادند زبان سرزنش بر وی گشادند که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی دلش مفتون عبرانی غلامی عجب‌تر کن غلام از وی نفورست ز دمسازی و همرازی‌ش دورست نه گاهی می‌کند در وی نگاهی نه گامی می‌زند با وی به راهی به هر جا آن کشد برقع ز رخسار زند این از مژه بر دیده مسمار همانا پیش چشم او نکو نیست از آن رو خاطرش را میل او نیست گر آن دلبر گهی با ما نشستی، ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟ زلیخا چون شنید این داستان را فضیحت خواست آن ناراستان را روان فرمود جشنی ساز کردند زنان مصر را آواز کردند چه جشنی، بزم گاه خسروانه هزارش ناز و نعمت در میانه بلورین جام‌ها لبریز کرده به ماء الورد عطرآمیز کرده در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی پی حلواش داده نیکوان وام ز لب شکر ز دندان مغز بادام روان هر سو کنیزان و غلامان به خدمت همچو طاووسان خرامان پری‌رویان مصری حلقه بسته به مسندهای زرکش خوش نشسته ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند ز هر کار آنچه می‌شایست کردند چو خوان برداشتند از پیش آنان زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن ترنج و گزلکی بر دست هر تن به یک کف گزلکی در کار خود تیز به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز بدیشان گفت پس کای نازنینان! به بزم نیکویی بالانشینان! چرا دارید ازین سان تلخ کامم به طعن عشق عبرانی غلامم؟ اجازت گر بود آرم برون‌اش بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش همه گفتند کز هر گفت و گویی بجز وی نیست ما را آرزویی ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست پی صفراییان داروی صفراست بریدن بی‌رخش نیکو نیاید نمی‌برد کسی تا او نیاید! زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!» به قول دایه، یوسف درنیامد چو گل ز افسون او خوش برنیامد به پای خود زلیخا سوی او شد در آن کاشانه همزانوی او شد به زاری گفت کای نور دو دیده! تمنای دل محنت رسیده! ز خود کردی نخست امیدوارم به نومیدی فتاد آخر قرارم فتادم در زبان مردم از تو شدم رسوا میان مردم از تو گرفتم آن که در چشم تو خوارم به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم مده زین خواری و بی‌اعتباری ز خاتونان مصرم شرمساری! شد از انفاس آن افسونگر گرم دل یوسف به بیرون آمدن نرم ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته برون آمد چو گلزار شکفته زنان مصر کن گلزار دیدند ز گلزارش گل دیدار چیدند، به یک دیدار کار از دستشان رفت زمام اختیار از دستشان رفت چو هر یک را در آن دیدار دیدن تمنا شد ترنج خود بریدن، ندانسته ترنج از دست خود باز ز دست خود بریدن کرد آغاز چو دیدندش که جز والا گهر نیست بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست! زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه ملامت کز شما بر جان من بود همه از عشق این نازک بدن بود مراد جان و تن من خواندم او را به وصل خویشتن من خواندم او را ولی او سر به کارم در نیاورد امید روزگارم بر نیاورد اگر ننهد به کام من دگر پای ازین پس کنج زندان سازمش جای رسد کارش در آن زندان به خواری گذارد عمر در محنت‌گزاری» بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید اگر در عشق وی معذوری‌ام هست، بدارید از ملامت کردنم دست! چو یاران از در یاری در آیید! درین کارم مددکاری نمایید!» همه چنگ محبت ساز کردند نوای معذرت آغاز کردند که: «یوسف خسرو اقلیم جان است بر آن اقلیم، حکم او روان است غمش گر مایه‌ی رنجوری توست جمالش حجت معذوری توست دل سنگین به مهرت نرم بادش! وز این نامهربانی شرم بادش!» وز آن پس رو سوی یوسف نهادند سخن را در نصیحت داد دادند بدو گفتند کای عمر گرامی! دریده پیرهن در نیکنامی! زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک! همی کش گه گهی دامن بر این خاک! به دفع حاجتش حجت رها کن! ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن! حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست به خواری دوست را از سرکشد پوست چو از لب بگذرد سیل خطرمند نهد مادر به زیر پای، فرزند خدا را، بر وجود خود ببخشای! به روی او در مقصود بگشای! وگر باشد تو را از وی ملالی که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!، چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!! نهانی همدم و همراز ما باش!! که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم سپهر حسن را ماه منیریم چو بگشاییم لب‌های شکرخا ز خجلت لب فروبندد زلیخا چنین شیرین و شکرخا که ماییم، زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم! چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان پی کام زلیخا یاوری شان گذشتن از ره دین و خرد، نیز نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز! پریشان شد ز گفت و گوی ایشان بگردانید روی از روی ایشان به حق برداشت کف بهر مناجات که: «ای حاجت روای اهل حاجات پناه پرده‌ی عصمت‌نشینان! انیس خلوت عزلت‌گزینان! عجب درمانده‌ام در کار اینان مرا زندان به از دیدار اینان به، ار صد سال در زندان نشینم، که یک دم طلعت اینان ببینم!» چو زندان خواست یوسف از خداوند دعای او به زندان ساخت‌اش بند اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه برستی ز آفت آن ناپسندان دلی فارغ ز محنت‌های زندان مستم ز دو چشم نیمه مستش وز پای درآمدم ز دستش گفتم بنشین و فتنه بنشان برخاست قیامت از نشستش آنرا که دلی بدست نارد دادیم عنان دل بدستش جان تشنه‌ی لعل آبدارش دل بسته‌ی زلف پر شکستش هستم بگمان که هست یا نیست آن درج عقیق نیست هستش در عین خمار چند باشیم چون مردم چشم می پرستش یاران ز می شبانه مستند خواجو ز دو چشم نیمه مستش گسستم ز دنیای جافی امل تو را باد بند و گشاد و عمل غزال و غزل هر دوان مر تو را نجویم غزال و نگویم غزل مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل زمانه به کردار مست اشتری مرا پست بسپرد زیر سبل بسی دیدم اجلال و اعزازها ز خواجه‌ی جلیل و امیر اجل ولیکن ندارد مرا هیچ سود امیر اجل چون بیاید اجل اگر عاریت باز خواهد ز ما زمانه نه جنگ آید و نه جدل چنانک آمدی رفت باید همی به تقدیر ایزد تعالی وجل تهی رفت خواهی چنانک آمدی نماند همی ملک و مال و ثقل مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست که مر مفلسان را نباشد محل چو ورزه به ابکاره بیرون شود یکی نان بگیرد به زیر بغل چو بی‌توشه خواهی همی برشدن از این تیره مرکز به چرخ زحل؟ پشیزی که امروز بدهی ز دل درمیت بدهند فردا بدل ولیکن کسی کو نداده است دوغ چرا دارد امید شیر و عسل؟ به بغداد رفتی به ده نیم سود بریدی بسی بر و بحر و جبل خدایت یکی را به ده وعده کرد بده گر نداری به دل در خلل جهان جای الفنج غله‌ی تو است چه بی کار باشی در این مستغل؟ جهان را به سایه‌ی درختی زدند حکیمان هشیار دانا مثل بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک بسی داند این سایه مکر و حیل گهی دست می‌یابد و گاه پای به یک دست و یک پای لنگ است و شل به دست زمانه کند آسمان همی ساخته قصرها را طلل به مکر جهان سجده کردند خلق همی پیش ازین پیش لات و هبل حدیث هبل سوی دانا نبود شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل حدیث هبل سوی دانا نبود شگفتی‌تر از کار حرب جمل وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند هنوز اندر آن زشت و تیره وحل چگونه برد حمله بر شیر میش کسی این ندیده‌است از اهل ملل تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای مر آن میش را چون شده‌ستی حمل به خونابه شوئی همی روی خویش سزای تو جاهل بد آن مغتسل تو را علت جهل کالفته کرد کزین صعبتر نیست چیز از علل نبینی که عرضه کند علتت همی جان مسکینت را بر وجل؟ ای مرد فقر! هست تو را خرقه‌ی تو تاج سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج تو داد بندگی خداوند خود بده و آنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق چون بیضه‌ای نهی مکن آواز چون دجاج محبوب حق شدن به نماز و به روزه نیست این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج در نصرت خرد که هوا دشمن وی است با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید بیمار را به دم چو مسیحا کنی علاج چون نفس تند گشت به سختیش رام کن سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج با او موافقت مکن اندر خلاف عقل محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد بر دل شعاع عشق، چو مصباح در زجاج ز اندوه او چو مشعله‌ی ماه روشن است شمع دلت، که زنده به روغن بود سراج مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج گوید گلیم پوش گدا را کسی امیر؟ خواند هوید پوش شتر را کسی دواج؟ گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل از خاک ره چو قطره‌ی شبنم فتد عجاج خود کام را چنین سخن از طبع هست دور محموم را بود عسل اندر دهان اجاج گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن در یک مکان دو ضد نکند با هم امتزاج دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز بسمل شدم به تیغ تو چون مرغ دم به دم گرد سر تو از سر خد بی‌خبر هنوز بنیاد عمر شد متلاشی و از وفا دست تلاش من به غمت در کمر هنوز آثار صبح حشر نمود و فلک نه شست روی شب مرا به زلال سحر هنوز روزی که خار تربت من گل دهد مرا باشد ز خار تو خون در جگر هنوز راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد این اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز طوفان بحر هجر نشست و بسی گذشت وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب که نیست شرط محبت جدائی از محبوب چو هست در ره مقصود قرب روحانی چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب توقعست که از عاشقان بیدل و دین نظر دریغ ندارند مالکان قلوب چگونه گوش توان کرد بر خردمندان گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب ز صورت تو کند نور معنوی حاصل دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان کنی بساعد سیمین و پنجه‌ی مخضوب بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب ببخش بر من مسکین که از خداوندان همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو کند بدیده‌ی طالب نگاه در مطلوب ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟ بی‌خبریم از لبت، هم خبری می‌رسان نیست مجال گذر بر سر کویت، ز بس ولوله‌ی اهل عشق، دبدبه‌ی حارسان در دل بی‌دانشان مهر تو دانی که چیست؟ مصحف و دست یهود، گوهر و پای خسان از گل روی تو چون یاد کنم در چمن نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان این نفس گرم را ز آتش عشقی شناس تا نبود در ضمیر چون گذرد بر لسان؟ یک نفس، ای ساروان، پیشروان را بدار تا به شما در رسد قافله‌ی واپسان گوهر وصل تو من باز به دست آورم یا به نماز و نیاز، یا به فسون و فسان چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او تیر جفا خورده‌اند از تو نکوتر کسان در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی دود دل خویشتن به ز چراغ کسان هین بیا که من رسولم دعوتی چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی ور بود شهوت امیر شهوتم نه اسیر شهوت روی بتم بت‌شکن بودست اصل اصل ما چون خلیل حق و جمله انبیا گر در آییم ای رهی در بتکده بت سجود آرد نه ما در معبده احمد و بوجهل در بتخانه رفت زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت این در آید سر نهند او را بتان آن در آید سر نهد چون امتان این جهان شهوتی بتخانه‌ایست انبیا و کافران را لانه‌ایست لیک شهوت بنده‌ی پاکان بود زر نسوزد زانک نقد کان بود کافران قلب‌اند و پاکان هم‌چو زر اندرین بوته درند این دو نفر قلب چون آمد سیه شد در زمان زر در آمد شد زری او عیان دست و پا انداخت زر در بوته خوش در رخ آتش همی خندد رگش جسم ما روپوش ما شد در جهان ما چو دریا زیر این که در نهان شاه دین را منگر ای نادان بطین کین نظر کردست ابلیس لعین کی توان اندود این خورشید را با کف گل تو بگو آخر مرا گر بریزی خاک و صد خاکسترش بر سر نور او برآید بر سرش که کی باشد کو بپوشد روی آب طین کی باشد کو بپوشد آفتاب خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار دود ازین ملک دو سه روزه بر آر بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت چهل قصه به چل نکته فرو گفت گاو شنزبه و شیر نخستین گفت کز خود بر حذر باش چو گاو شنزبه زان شیر جماش نجاری بوزینه هوا بشکن کزو یاری نیاید که از بوزینه نجاری نیاید روباه و طبل بتلبیس آن توانی خورد ازین راه کزان طبل دریده خورد روباه زاهد ممسک خرقه به دزد باخته مکن تا در غمت ناید درازی چو زاهد ممسکی در خرقه بازی زاغ و مار مخور در خانه کس هیچ زنهار که با تو آن کند کان زاغ با مار مرغ ماهی خوار و خرچنگ همان پاداش بینی وقت نیرنگ که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ خرگوش و شیر ربا خواری مکن این پند بنیوش که با شیر رباخور کرد خرگوش سه ماهی و رستن یکی از شست به خود کشتن توان زین خاکدان رست چنانک آن پیرماهی زافت شست سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند که از شخصی شتر سرباز کردند طیطوی با موج دریا به چاره کین توان جستن ز اعدا چنان کان طیطوی از موج دریا بط و سنگ پشت بسا سر کز زبان زیرزمین رفت کشف را با بطان فصلی چنین رفت مرغ و کپی و کرم شب‌تاب ز نااهلان همان بینی در این بند که دید آن ساده مرغ از کپیی چند بازرگان دانا و بازرگان نادان به حیلت مال مردم خورد نتوان چو بازرگان دانا مال نادان غوک و مار و راسو چو بر دانا گشادی حیله را در چو غوک مارکش در سر کنی سر موش آهن خوار و باز کودک بر حیل بگذار و مشنو از حیل ساز که موش آهن خورد کودک برد باز زن و نقاش چادر سوز چو نقش حیله بر چادر نشانی بدان نقاش چادر سوز مانی طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت ز دانا تن سلامت بهر گردد علاج از دست نادان زهر گردد کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام به دانائی توان رستن ز ایام چو آن مرغ نگارین رست از آن دام هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت مکن شوخی وفاداری در آموز ز موش دام در زاغ دهن دوز موش و زاهد و یافتن زر مبریک جوز کشت کس به بی داد که موش از زاهد ارجو برد زر داد گرگی که از خوردن زه کمان جان داد مشو مغرور چون گرگ کمان گیر که بر دل چرخ ناگه می‌زند تیر زاغ و بوم رها کن کاین حمال محروم نسازد با خرد چون زاغ با بوم راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب مبین از خرد بینی خصم را خرد ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد گربه روزه دار با دارج و خرگوش ز حرص و زرق باید روی برتافت ز روزه گربه روزی بین که چون یافت ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ کسی کاین گربه باشد نقش بندش نهد داغ سگی بر گوسپندش شوهر و زن و دزد ز فتنه در وفا کن روی در روی چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی دیو و دزد و زاهد رهی چون باشد از خصمانت ناورد چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد زن و نجار و پدرزن چه باید چشم دل را تخته بردوخت چو نجاری که لوح از زن در آموخت برگزیدن دختر موش نژاد موش را اگر بد نیستی با بد مشو یار چنان کان موش نسل آدمی خوار بوزینه و سنگ پشت به وا گشتن توانی زین طرف رست که کپی هم بدین فن زان کشف رست فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن چو خر غافل نباید شد درین راه کزین غفلت دل خر خورد روباه زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن حساب نسیه‌های کژ میندیش چو زان حلوای نقد آن مرد درویش کشتن زاهد راسوی امین را به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت که راسوی امین را بیگنه کشت کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را مزن بی‌پیش‌بینی بر کس انگشت چنان کان نر کبوتر ماده را کشت بریدن موش دام گربه را به هشیاری رهان خود را از این غار چو موش آن گربه را از دام تیمار قبره با شاه و شاهزاده برون پر تا نفرسائی درین بند چو مرغ قبره زین قبه چند شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر سیاح و زرگر و مار تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار به نیکی برد جان سیاح از آن مار چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچه‌های او به خونخواری مکن چنگال را تیز کز این بی‌بچه گشت آن شیر خونریز چو بر گفت این سخن پیر سخن‌سنج دل خسرو حصاری شد بر این گنج پشیمان شد ز بدعتهای بیداد سرای عدل را نو کرد بنیاد چون رسول آمد به پیش پهلوان داد کاغذ اندرو نقش و نشان بنگر اندر کاغذ این را طالبم هین بده ورنه کنون من غالبم چون رسول آمد بگفت آن شاه نر صورتی کم گیر زود این را ببر من نیم در عهد ایمان بت‌پرست بت بر آن بت‌پرست اولیترست چونک آوردش رسول آن پهلوان گشت عاشق بر جمالش آن زمان عشق بحری آسمان بر وی کفی چون زلیخا در هوای یوسفی دور گردونها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان کی جمادی محو گشتی در نبات کی فدای روح گشتی نامیات روح کی گشتی فدای آن دمی کز نسیمش حامله شد مریمی هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ کی بدی پران و جویان چون ملخ ذره ذره عاشقان آن کمال می‌شتابد در علو هم‌چون نهال سبح لله هست اشتابشان تنقیه‌ی تن می‌کنند از بهر جان پهلوان چه را چو ره پنداشته شوره‌اش خوش آمده حب کاشته چون خیالی دید آن خفته به خواب جفت شد با آن و از وی رفت آب چون برفت آن خواب و شد بیدار زود دید که آن لعبت به بیداری نبود گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ عشوه‌ی آن عشوه‌ده خوردم دریغ پهلوان تن بد آن مردی نداشت تخم مردی در چنان ریگی بکاشت مرکب عشقش دریده صد لگام نعره می‌زد لا ابالی بالحمام ایش ابالی بالخلیفه فی‌الهوی استوی عندی وجودی والتوی این چنین سوزان و گرم آخر مکار مشورت کن با یکی خاوندگار مشورت کو عقل کو سیلاب آز در خرابی کرد ناخنها دراز بین ایدی سد و سوی خلف سد پیش و پس کم بیند آن مفتون خد آمده در قصدجان سیل سیاه تا که روبه افکند شیری به چاه از چهی بنموده معدومی خیال تا در اندازد اسودا کالجبال هیچ‌کس را با زنان محرم مدار که مثال این دو پنبه‌ست و شرار آتشی باید بشسته ز آب حق هم‌چو یوسف معتصم اندر زهق کز زلیخای لطیف سروقد هم‌چو شیران خویشتن را واکشد بازگشت از موصل و می‌شد به راه تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه آتش عشقش فروزان آن چنان که نداند او زمین از آسمان قصد آن مه کرد اندر خیمه او عقل کو و از خلیفه خوف کو چون زند شهوت درین وادی دهل چیست عقل تو فجل ابن الفجل صد خلیفه گشته کمتر از مگس پیش چشم آتشینش آن نفس چون برون انداخت شلوار و نشست در میان پای زن آن زن‌پرست چون ذکر سوی مقر می‌رفت راست رستخیز و غلغل از لشکر بخاست برجهید و کون‌برهنه سوی صف ذوالفقاری هم‌چو آتش او به کف دید شیر نر سیه از نیستان بر زده بر قلب لشکر ناگهان تازیان چون دیو در جوش آمده هر طویله و خیمه اندر هم زده شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز در هوا چون موج دریا بیست گز پهلوان مردانه بود و بی‌حذر پیش شیر آمد چو شیر مست نر زد به شمشیر و سرش را بر شکافت زود سوی خیمه‌ی مه‌رو شتافت چونک خود را او بدان حوری نمود مردی او هم‌چنین بر پای بود با چنان شیری به چالش گشت جفت مردی او مانده بر پای و نخفت آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو در عجب در ماند از مردی او جفت شد با او به شهوت آن زمان متحد گشتند حالی آن دو جان ز اتصال این دو جان با همدگر می‌رسد از غیبشان جانی دگر رو نماید از طریق زادنی گر نباشد از علوقش ره‌زنی هر کجا دو کس به مهری یا به کین جمع آید ثالثی زاید یقین لیک اندر غیب زاید آن صور چون روی آن سو ببینی در نظر آن نتایج از قرانات تو زاد هین مگرد از هر قرینی زود شاد منتظر می‌باش آن میقات را صدق دان الحاق ذریات را کز عمل زاییده‌اند و از علل هر یکی را صورت و نطق و طلل بانگشان درمی‌رسد زان خوش حجال کای ز ما غافل هلا زوتر تعال منتظر در غیب جان مرد و زن مول مولت چیست زوتر گام زن راه گم کرد او از آن صبح دروغ چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود با خیال لبت از چشم چو جیحون برود بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود از سر کوی توام روی برون رفتن نیست هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست در میانشان چو نکو در نگری خون برود چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد به چه روی از سر آن هندوی میمون برود جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد عقد گوهر دلش از لل مکنون برود گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟ زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود من یافتم آن خود، وارستم و وارستم ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان می‌خواستند جان و دل را می‌سپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزه‌ام تا قیامت روزه دارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم انتظارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می‌شمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی تو برو بهر علاج دل بیمار دگر گو مکن غمزه‌ی او سعی به دلداری ما زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر طلبت چون درست باشد و راست خود در اول قدم مراد تراست حق چو خواهد که بنده راه برد از بدیهایش در پناه برد بنده توفیق را چو اهل شود گر چه سختست کار، سهل شود اولین پایه‌ی ارادت تو ترک خوی به دست و عادت تو شیخ چون نزد خویش دادت بار اختیار خود از میان بردار تا مرید از مراد نفس نمرد ره به آب حیات عشق نبرد سر مرد آنگهی شود زنده که شود نفس او سرافگنده گر نهی قدر دوست را نامی قدر خود را مهل، بزن گامی چون حدث در قدیم پیوندد در هستی به خویش دربندد مرشدی کو به عجب راه نمود نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟ عجب گبری کند مسلمان را عجب دیوی کند سلیمان را ببر از عجب، تا شوی منظور که کند عجبت از نظرها دور دیو چون عجب داشت سجده نکرد عجب، یکسونه، ای فرشته نورد عجب ورزی پلنگ و ببر شوی بهل این عجب اگر نه گبر شوی عجب بلعام را چو شد در پوست سگ اصحاب کهف بهتر ازوست با جوی عجب در ترازوی راز هیچ باشد هزار ساله نماز دیدم و نیست در جهان باری بهتر از عجز و نیستی کاری مرا قلاش می‌خوانند، هستم من از دردی کشان نیم مستم نمی‌گویم ز مستی توبه کردم هر آن توبه کزان کردم، شکستم ملامت آن زمان بر خود گرفتم که دل در مهر آن دلدار بستم من آن روزی که نام عشق بردم ز بند ننگ و نام خویش رستم نمی‌گویم که فاسق نیستم من هر آن چیزی که می‌گویند هستم ز زهد و نیکنامی عار دارم من آن عطار دردی‌خوار مستم احمد حنبل امام عصر بود شرح فضل او برون از حصر بود چون ز فکر و علم خالی آمدی زود پیش بشر حافی آمدی گر کسی در پیش بشرش یافتی در ملامت کردنش بشتافتی گفت آخر تو امام عالمی از تو داناتر نخیزد آدمی هرک می‌گوید سخن می‌نشنوی پیش این سر پا برهنه می‌دوی احمد حنبل چنین گفتی که من گوی بردم در احادیث و سنن علم من زو به بدانم نیک نیک او خدا را به زمن داند ولیک ای ز بی‌انصافی خود بی‌خبر یک زمان انصاف ره بینان نگر بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت دروغ است آن کجا گویند کز سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت دل یار است سنگین پس چه معنی که عشق او عقیق از چشم من ساخت من از دل آن زمانی دست شستم که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک هلاک خویشتن از خویشتن ساخت به کرم پیله می‌ماند دل من که خود را هم به دست خود کفن ساخت ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت افندس مسین کاغا یومیندن کابیکینونین کالی زویمسن یتی بیرسس یتی قومسس بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس هله دل من هله جان من هله این من هله آن من هله خان من هله مان من هله گنج من هله کان من هذا سیدی هذا سندی هذا سکنی هذا مددی هذا کنفی هذا عمدی هذا ازلی هذا ابدی یا من وجهه ضعف القمر یا من قده ضعف الشجر یا من زارنی وقت السحر یا من عشقه نور النظر گر تو بدوی ور تو بپری ز این دلیر جان خود جان نبری ور جان ببری از دست غمش از مرده خری والله بتری ایلا کالیمو ایلا شاهیمو خاراذی دیدش ذتمش انیمو یوذ پسه بنی پوپونی لالی میذن چاکوسش کالی تویالی از لیلی خود مجنون شده‌ام وز صد مجنون افزون شده‌ام وز خون جگر پرخون شده‌ام باری بنگر تا چون شده‌ام گر ز آنک مرا زین جان بکشی من غرقه شوم در عین خوشی دریا شود این دو چشم سرم گر گوش مرا زان سو بکشی یا منبسطا فی تربیتی یا مبتشرا فی تهنیتی ان کنت تری ان تقتلنی یا قاتلنا انت دیتی گر خویش تو بر مستی بزنی هستی تو بر هستی بزنی در حلقه ما بهر دل ما شکلی بکنی دستی بزنی صد گونه خوشی دیدم ز اشی گفتم که لبت گفتا نچشی بر گورم اگر آیی بنگر پرعشق بود چشمم ز کشی آن باغ بود نی نقش ثمر و آن گنج بود نی صورت زر شب عیش بود نی نقل و سمر لا تسالنی زان چیز دیگر ای برده به آب‌روی آبم وز نرگس نیم خواب خوابم تا روی چو ماه تو بدیدم افتاده چو ماهیی ز آبم چون شد خط سبز تو پدیدار بر زرده نشست آفتابم هرگه که به خون خطی نویسی من سر ز خط تو برنتابم هرگه که حدیث وصل گویم دل خون گردد ز اضطرابم از بی نمکی و بی قراری در سیخ جهد که من کبابم وصلت نرسد به دل که از دل تا با جانم خبر نیابم من خاک توام تو گنج حسنی بنمای رخ از دل خرابم در پای فتاده‌ام چو زلفت زین بیش چو زلف خود متابم عطار ز دست شد به یکبار وقت است که کم کنی عذابم سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت چون زلیخا حشمت واعزاز داشت رفت یوسف را به زندان بازداشت با غلامی گفت بنشان این دمش پس بزن پنجاه چوب محکمش بر تن یوسف چنان بازو گشای کین دم آهش بشنوم از دور جای آن غلام آمد بسی کارش نداد روی یوسف دید دل بارش نداد پوستینی دید مرد نیک بخت دست خود بر پوستین بگشاد سخت مرد هر چوبی که می‌زد استوار ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار چون زلیخا بانگ بشنودی ز دور گفتی آخر سخت‌تر زن ای صبور مرد گفت ای یوسف خورشید فر گر زلیخا بر تو اندازد نظر چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ برهنه کن دوش، دل برجای دار بعد از آن چوبی قوی را پای دار گرچه این ضربت زیانی باشدت چون ترا بیند نشانی باشدت تن برهنه کرد یوسف آن زمان غلغلی افتاد در هفت آسمان مرد حالی کرد دست خود بلند سخت چوبی زد که در خاکش فکند چون زلیخا زو شنود آن بار آه گفت بس، کین آه بود از جایگاه پیش ازین آن آهها ناچیزبود آه آن باد این ز جایی نیز بود گر بود در ماتمی صد نوحه‌گر آه صاحب درد آید کارگر گر بود در حلقه‌ای صد غم زده حلقه را باشد نگین ماتم زده تا نگردی مرد صاحب درد تو در صف مردان نباشی مرد تو هر که درد عشق دارد، سوز هم شب کجا یابد قرار و روز هم سالها از پی وصل تو دویدم به عبث بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب بس سخنها که برای تو شیندم به عبث تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث تو به دست دگران دامن خود دادی و من دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث من که آهن به یک افسانه همی‌کردم موم صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث محتشم باده‌ی محنت ز کف ساقی عشق تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث ز کوی آن پری دیوانه رفتم نکو کردم خردمندانه رفتم بیا بشنو ز من افسانه عشق که دیگر بر سر افسانه رفتم ز من باور کند زاهد زهی عقل که کردم تو به وز میخانه‌ی رفتم سفر کردم ز کوی آشنایی ز صبر و دین و دل بیگانه رفتم چه می بود اینکه ساقی داد وحشی که من از خود به یک پیمانه رفتم نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود دلم زصبر بسی لاف زود ولیش نبود □شد جهان زنده به بوی گل ولی من چون زیم کز گلم بوی کسی میید و جان می رود روز خوش عمر به شبخوش رسید خاک به باد آب به آتش رسید صبح برآمد چه شوی مست خواب کز سر دیوار گذشت آفتاب بگذر از این پی که جهانگیریست حکم جوانی مکن این پیریست خشک شد آندل که زغم ریش بود کان نمکش نیست کزین پیش بود شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و ز من گشت پای با تو زمین را سر بخشایشست پای فروکش گه آسایشست نیست درین پاکی و آلودگی خوشتر از آسودگی آسودگی چشمه مهتاب تو سردی گرفت لاله سیراب تو زردی گرفت موی به مویت ز حبش تا طراز تازی و ترک آمده در ترکتاز پیر دو موئی که شب و روز تست روز جوانی ادب‌آموز تست کز تو جوانتر به جهان چند بود خود نشود پیر درین بند بود پره گل باد خزانیش برد آمد پیری و جوانیش برد غیب جوانی نپذیرفته‌اند پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند دولت اگر دولت جمشیدیست موی سپید آیت نومیدیست موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام ملک جوانی و نکوئی کراست نیست مرا یارب گوئی کراست رفت جوانی به تغافل به سر جای دریغست دریغی بخور گم شده هر که چو یوسف بود گم شدنش جای تأسف بود فارغی از قدر جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست شاهد باغست درخت جوان پیر شود بشکندش باغبان گرچه جوانی همه خود آتشست پیری تلخست و جوانی خوشست شاخ‌تر از بهر گل نوبرست هیزم خشک از پی خاکسترست موی سیه غالیه سر بود سنگ سیه صیرفی زر بود عهد جوانی بسر آمد مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب آتش طبع تو چو کافور خورد مشک ترا طبع چو کافور کرد چونکه هوا سرد شود یکدو ماه برف سپید آورد ابر سیاه گازری از رنگرزی دور نیست کلبه خورشید و مسیحا یکیست گازر کاری صفت آب شد رنگرزی پیشه مهتاب شد رنگ خرست این کره لاجورد عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد تا پی ازین رنگی و رومی تراست داغ جهولی و ظلومی تراست در کمر کوه ز خوی دو رنگ پشت بریده است میان پلنگ تا چو عروسان درخت از قیاس گاه قصب پوشی و گاهی پلاس داری از این خوی مخالف بسیچ گرمی و صد جبه و سردی و هیچ آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ کاوری آنرا همه ساله به چنگ تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست نان اگر آتش ننشاند ز تو آب و گیا را که ستاند ز تو زانکه زنی نان کسان را صلا به که خوری چون خر عیسی گیا آتش این خاک خم باد کرد نان ندهد تا نبرد آب مرد گر نه درین دخمه زندانیان بی تبشست آتش روحانیان گرگ دمی یوسف جانش چراست شیر دلی گربه خوانش چراست از پی مشتی جو گندم نمای دانه دل چون جو و گندم مسای نانخورش از سینه خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب خاک خور و نان بخیلان مخور خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور بر دل و دستت همه خاری بزن تن مزن و دست به کاری بزن به کا بکاری بکنی دستخوش تا نشوی پیش کسان دستکش چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن تا به شکرانه‌ی نخست اندر نبازی جان و تن یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن گرم رو باش اندرین ره کاهلی از سر بنه تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن راه دشوارست همره خصم و منزل ناپدید توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن اندرین ره گر بمانی بی‌رفیق و راهبر دست خدمت در رکاب سید ایام زن خویشتن را در میان نه بی‌منی در راه عشق زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من کعبه روی چند به گرمای تیز تشنه فتادند به دشت حجیز چون به قدم طاقت گامی نماند خون به حد جرعه به جامی نماند بر تل تفسیده قضا می‌زدند ز انده مردن سر و پا می‌زدند دود اجل خاست ز هر بندشان بی خودی از پای در افگندشان ناگه از اطراف بیابان و دشت ناقه سواری سوی ایشان گذشت سوزش‌شان دید درونش بسوخت از تف هر سوخته خونش بسوخت گریه‌کنان آمد از اشتر فرود بر سر هر تشنه روان کرد رود شربتی از مطهره در طاس ریخت زانچه خضر در لب الیاس ریخت پیش یکی برد که این را بگیر چشمه‌ی حیوان خور و تشنه ممیر او طرفی کرد اشارت به یار کوست ز من تشنه تر او را سپار چون سوی آن برد چنان کوثری کرد روان او به سوی دیگری جست چنان هر یک از ایثار خویش مرگ خود و زندگی یار خویش دور چو ساقی ز سر آغاز کرد چشم حریفان قدری باز کرد مست نخستین که نخورد آن شراب گشت مزاج از سکراتش خراب خواجه صلا گفت و جوابش نبود خاک شد آن تشنه که آبش نبود بر دگران برد چو آن آب سرد آن همه را نیز نماند آب خورد آب نزد کاتش‌شان مرده بود جان ز میان زحمت خود برده بود شربت خود خورد نف از دل نشاند و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند ماند به حیرت ز چنان مردیی کاینست جداگانه جوان مردیی هست جوان مرد درم صد هزار کار چو با جان فتد آنجاست کار ای که نداری روش آن سران چند چو خسرو صفت دیگران بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا سنبله با یاسمین گفت سلام علیک گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا یافته معروفیی هر طرفی صوفیی دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان باد کشد چادرش کای سره رو برگشا یار در این کوی ما آب در این جوی ما زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما فاخته با کو و کو آمد کان یار کو کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا غیر بهار جهان هست بهاری نهان ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی نور مصابیحه یغلب شمس الضحی چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل می‌راندند آن رسول مهربان رحم‌کیش جز تبسم جز بلی ناورد پیش شکرهای آن جماعت یاد کرد در اجابت قاصدان را شاد کرد می‌نمود آن مکر ایشان پیش او یک به یک زان سان که اندر شیر مو موی را نادیده می‌کرد آن لطیف شیر را شاباش می‌گفت آن ظریف صد هزاران موی مکر و دمدمه چشم خوابانید آن دم زان همه راست می‌فرمود آن بحر کرم بر شما من از شما مشفق‌ترم من نشسته بر کنار آتشی با فروغ و شعله‌ی بس ناخوشی همچو پروانه شما آن سو دوان هر دو دست من شده پروانه‌ران چون بر آن شد تا روان گردد رسول غیرت حق بانگ زد مشنو ز غول کین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند جمله مقلوبست آنچ آورده‌اند قصد ایشان جز سیه‌رویی نبود خیر دین کی جست ترسا و جهود مسجدی بر جسر دوزخ ساختند با خدا نرد دغاها باختند قصدشان تفریق اصحاب رسول فضل حق را کی شناسد هر فضول تا جهودی را ز شام اینجا کشند که بوعظ او جهودان سرخوشند گفت پیغامبر که آری لیک ما بر سر راهیم و بر عزم غزا زین سفر چون باز گردم آنگهان سوی آن مسجد روان گردم روان دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت با دغایان از دغا نردی بباخت چون بیامد از غزا باز آمدند چنگ اندر وعده‌ی ماضی زدند گفت حقش ای پیمبر فاش گو عذر را ور جنگ باشد باش گو گفتشان بس بد درون و دشمنید تا نگویم رازهاتان تن زنید چون نشانی چند از اسرارشان در بیان آورد بد شد کارشان قاصدان زو باز گشتند آن زمان حاش لله حاش لله دم‌زنان هر منافق مصحفی زیر بغل سوی پیغامبر بیاورد از دغل بهر سوگندان که ایمان جنتیست زانک سوگند آن کژان را سنتیست چون ندارد مرد کژ در دین وفا هر زمانی بشکند سوگند را راستان را حاجت سوگند نیست زانک ایشان را دو چشم روشنیست نقض میثاق و عهود از احمقیست حفظ ایمان و وفاکار تقیست گفت پیغامبر که سوگند شما راست گیرم یا که سوگند خدا باز سوگندی دگر خوردند قوم مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم که بحق این کلام پاک راست کان بنای مسجد از بهر خداست اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست گفت پیغامبر که آواز خدا می‌رسد در گوش من همچون صدا مهر بر گوش شما بنهاد حق تا به آواز خدا نارد سبق نک صریح آواز حق می‌آیدم همچو صاف از درد می‌پالایدم همچنانک موسی از سوی درخت بانگ حق بشنید کای مسعودبخت از درخت انی انا الله می‌شنید با کلام انوار می‌آمد پدید چون ز نور وحی در می‌ماندند باز نو سوگندها می‌خواندند چون خدا سوگند را خواند سپر کی نهد اسپر ز کف پیگارگر باز پیغامبر به تکذیب صریح قد کذبتم گفت با ایشان فصیح مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزه‌ت را رافعم بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم کس نتاند بیش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو نام تو از ترس پنهان می‌گوند چون نماز آرند پنهان می‌شوند از هراس وترس کفار لعین دینت پنهان می‌شود زیر زمین من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم‌خرقه‌ی موسیستی هست قرآن مر تو را همچون عصا کفرها را در کشد چون اژدها تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای قاصدان را بر عصایش دست نی تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی تن بخفته نور تو بر آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان فلسفی و آنچ پوزش می‌کند قوس نورت تیردوزش می‌کند آنچنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت جان بابا چونک ساحر خواب شد کار او بی رونق و بی‌تاب شد هر دو بوسیدند گورش را و تفت تا بمصر از بهر آن پیگار زفت چون به مصر از بهر آن کار آمدند طالب موسی و خانه‌ی او شدند اتفاق افتاد کان روز ورود موسی اندر زیر نخلی خفته بود پس نشان دادندشان مردم بدو که برو آن سوی نخلستان بجو چون بیامد دید در خرمابنان خفته‌ای که بود بیدار جهان بهر نازش بسته او دو چشم سر عرش و فرشش جمله در زیر نظر ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل خود چه بیند دید اهل آب و گل آنک دل بیدار دارد چشم سر گر بخسپد بر گشاید صد بصر گر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش طالب دل باش و در پیکار باش ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش نیست غایب ناظرت از هفت و شش گفت پیغامبر که خسپد چشم من لیک کی خسپد دلم اندر وسن شاه بیدارست حارس خفته گیر جان فدای خفتگان دل‌بصیر وصف بیداری دل ای معنوی در نگنجد در هزاران مثنوی چون بدیدندش که خفتست او دراز بهر دزدی عصا کردند ساز ساحران قصد عصا کردند زود کز پسش باید شدن وانگه ربود اندکی چون پیشتر کردند ساز اندر آمد آن عصا در اهتزاز آنچنان بر خود بلرزید آن عصا کان دو بر جا خشک گشتند از وجا بعد از آن شد اژدها و حمله کرد هر دوان بگریختند و روی‌زرد رو در افتادن گرفتند از نهیب غلط غلطان منهزم در هر نشیب پس یقینشان شد که هست از آسمان زانک می‌دیدند حد ساحران بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید کارشان تا نزع و جان کندن رسید پس فرستادند مردی در زمان سوی موسی از برای عذر آن کامتحان کردیم و ما را کی رسد امتحان تو اگر نبود حسد مجرم شاهیم ما را عفو خواه ای تو خاص الخاص درگاه اله عفو کرد و در زمان نیکو شدند پیش موسی بر زمین سر می‌زدند گفت موسی عفو کردم ای کرام گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را ز اعتذار همچنان بیگانه‌شکل و آشنا در نبرد آیید بهر پادشا پس زمین را بوسه دادند و شدند انتظار وقت و فرصت می‌بدند دل من دل من دل من بر تو رخ تو رخ تو رخ بافر تو صنما صنما اگر جان طلبی بدهم بدهم به جان و سر تو کف تو کف تو کف رحمت تو لب تو لب تو لب شکر تو دم تو دم تو دم جان وش تو می تو می تو می چون زر تو در تو در تو در بخشش تو گل تو گل تو گل احمر تو ای به فر ذات بی‌همتا دو عالم را مقر سایه‌ی خورشید عونت هفت گردون را سپر بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست کوه می‌بندد خیال اما نمی‌بندد کمر چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر نسخه‌ی قانون تدبیر تو دارد در نظر از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار چون زبان از نطق و گوش از سامعه‌ی چشم از بصر آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید در یکی از کفه‌های اعظم شمس و قمر هیتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر از کمال افزائی اکسیر حکمت‌های تو می‌توان نقص جمادیت بدر برد از مدر ز اقتضای عهد استغنا خواصبت می‌شود حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر دیده‌ی جن و ملک کم دیده در یک آدمی ای خدیو نامدار نامجوی نامور این همه فر و جلال و این همه شان و جمال این همه لطف مقال و این همه حسن سیر گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر بر درت کانجا مکرر گنج‌ها را برده باد نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر شهریارا سروران عالم مدارا داورا ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونه‌ای ز اعتماد عفوت اما می‌کنم از دل بدر در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا کز ممر مسکنت شد خانه‌ام زیر و زبر وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند یک سر مو نشاه‌ی نشو و نما در خشک و تر وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره‌ور در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار از درت من دورتر هر سال از سالی دگر چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند بختیان من به پیش‌آهنگی از گردون گذر وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو قاب و قوسین است آماج سهام کارگر دشمن از بی‌مهریت آرد اگر روزم به شام پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر کانکه می‌داند که شبها در چه کارم بهر تو باز شامم می‌تواند کرد از مهرت سحر هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر تا ز اخیار است رضوان روضه‌ی آرای جنان تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر ای به مهر تو آسمان در بند یاد من کن، چو میدهم سوگند به زمانی که عقد دین بستی به زمینی که اندرو هستی به بنان قمر شکن که تراست به زبان شکر سخن که تراست به دو گیسوی مشک پیوندت به دو چشم سیاه دلبندت به نماز شب و قیام و قعود به دعای پر و رکوع و سجود به اذان و به مسجد و محراب به وضو کردن و طهارت آب به شب هجرت و حمایت غار به دم عنکبوت و صحبت یار به خروج و فلک نوشتن تو به عروج و به باز گشتن تو به شهادت که شد در اسلام به صلوة و زکوة و حج و صیام در قناعت به نیم سیری تو در شجاعت بدان دلیر تو به براق و بر فرف راهت به وصول و به قربت شاهت به وقار تو در نزول ملک به شکوه تو بر عقول فلک به حدیث حیات پیوندت به جگر گوشگان دلبندت به شهیدان کربلا ز فسوس بستم کشتگان مشهد طوس به چهل مرد و چار فرزانه به دو هم خوابه و دو هم خانه به دو چشم سرشک بارانت به بزرگان دین و یارانت به عقیق تو در حدیث و کلام به حقوق تو در شفاعت عام به فتوحات بوقبیس و حری به ثریای مکه تا بثری به صیام و به بردباری تو به قیام شب و به زاری تو به جمال صحابه در عهدت به رخ نه جمیله در مهدت به دل کعبه و به ناف زمین به کتاب و به جبرئیل امین به حطیم و مقام و زمزم و رکن به سکون مجاوران دو سکن به صفا و به مروه و عرفات به مه و مهر و فرش و کرسی و ذات که مکن زان در اوحدی را دور یارمندیش کن ز عالم نور گر گناهش نهفته شدن یا فاش نیست اندیشه این تو او را باش زین گرانجانی و سبک پایی هیچ غم نیست گر تو او رایی تو به تقصیر طاعتش منگر به قصور بضاعتش منگر ز کرم یک نظر به کارش کن در دو گیتی بزرگوارش کن ای دل چو نمی‌گردد در شرح زبان من وان حرف نمی‌گنجد در صحن بیان من می گردد تن در کد بر جای زبان خود در پرده آن مطرب کو زد ضربان من هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقی هم جان و جهان حیران در جان و جهان من از غیب یکی لعلی در غار جهان آمد وان لعل شده حیران در عزت کان من ما را تو کجا یابی گر موی به مو جویی چون در سر زلف او گشته‌ست مکان من جان دوش مر آن مه را می گفت دلم خستی پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من گفتا که شکار من جز شیر کجا باشد جز لعل بدخشانی کی یافت نشان من جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم باقی قماشت کو ای دلق کشان من شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر و افزوده ز هر دوری از وی دوران من چو چشم مست تو می پرستم چو درج لعل تو نیست هستم بیار ساقی شراب باقی که همچو چشم تو نیمه مستم نه خرقه پوشم که باده نوشم نه خودپرستم که می پرستم چو می چشیدم ز خود برفتم چو مست گشتم ز خود برستم ز دست رفتم مرو بدستان ز پا فتادم بگیر دستم منم گدایت مطیع رایت و گر تو گوئی که نیست هستم مگو که خواجو چه عهد بستی بگو که عهد تو کی شکستم سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من سرم را اتصالی هست کلی با خیال او از آن سر در نمی‌آرد به دوش بردبار من خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید به استقبال روی او دل و صبر و قرار من پیاپی مایلست این دل به قرب نقطه‌ی خالش دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من! به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من چو ماه از عقده‌ی زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟ که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من چو دانستی کز آن تست بیت‌المال دل یکسر به سهم‌الغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بی‌تو ازان چون عقله‌ی زلف تو منکوسست کار من ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ که در هنگامها گوید نهان و آشکار من فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟ از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من شرف گوهر اولاد نظام ملک را باز شرف داد و نظام صاحب مملکت و خواجه‌ی عصر نصار دین و نصیر اسلام بوالمظفر که به عون ظفرش عدل شد ظلم و ضیا گشت ظلام آن پس از مبدع و پیش از ابداع آن به از جنبش و پیش از آرام سیر امرش ببرد کوی صبا ابر جودش ببرد آب غمام نهد ار قصد کند همت او بر محیط فلک اعظم گام عدلش ار چیره شود بر عالم دیده‌ی باشه شود جای حمام امنش ار خیمه زند بر صحرا گرگ را صلح دهد با اغنام ای قضا داده به حکم تو رضا وی قدر داده به دست تو زمام کند ار جهد کند دولت او بر سر توسن افلاک لگام از پی کثرت خدام تو شد حامل نطفه طباع ارحام ای ترا گردش افلاک مطیع وی ترا خواجه‌ی اجرام غلام بنده را بنده خداوندانند تا که در حضرت تست از خدام به قبولی که ز اقبال تو دید مقصد خاص شد و قبله‌ی عام تا قیامت شرفی یافت ز تو که به جایش نتوان کرد قیام گرچه از خدمت دیرینه‌ی او حاصلی نیست ترا جز ابرام گر به درگاه تو آبی بودش نام او پخته شود حکمت خام علم شعر زند بر شعری در مدیح تو زند نظم نظام چون ریاضت ز تو یابد نشگفت توسن طبعش اگر گردد رام هم در ایام تو جایی برسد اگر انصاف بیابد ز ایام گر بجز پیش تو تا روز اجل برکشد تیغ فصاحت ز نیام کشته‌ی تیغ اجل باد چنان که نشورش نبود روز قیام تابد از روی حسام تو ظفر راست همچون گهر از روس حسام وتد قاف ترا میخ طناب اوج خورشید ترا ساق خیام پست با قدر تو قدر کیوان کند با تیغ تو تیغ بهرام پیش حکم تو کشد کلک قضا خط طغیان و خطا بر احکام شایدت روز سواری و شکار آسمان مرکب و مه طرف ستام روز عیش تو نهد دست قدر بر کف جان و خرد جام مدام زیبدت روز تماشا و شراب زهره خنیاگر و ماه نو جام گر به انگشت ذکا بنمایی نقطه چون جسم پذیرد اقسام ور در آیینه‌ی خاطر نگری دهد از راز سپهرت اعلام مرکز عالمی از غایت حلم هفت اقلیم ترا هفت اندام خواهد از رای منیرش هر روز جرم خورشید فلک تابش وام کاهد از کلک و بنانش هردم دفتر و کلک عطارد را نام واله حکم تو دور افلاک تابع رای تو سیر اجرام اول فکرتی و آخر فعل که جهان شد به وجود تو تمام وز پی شرح رسوم سیرت قابل نظم و عروضست کلام روز کین نفس نفیس تو کند چون در اوهام عمل در اجسام تا بود از پی هر شامی صبح باد بدخواه ترا صبح چو شام گشته بر خصم تو چون کام نهنگ همه آفاق وزو یافته کام هر چه تقدیر کنی بی‌مهلت وانچه آغاز کنی بی‌انجام مسند صدر مقام تو مقیم شربت عیش مدام تو مدام من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا ساقیان سیمبر را جام زرین‌ها به کف رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها چشم‌های محرمان را از غبارش توتیا از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا مطرب آن جا پرده‌ها بر هم زند خود نور او کی گذارد در دو عالم پرده‌ای را در هوا جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت ذره‌ها اندر هوایش از وفا و از صفا بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم هر زمان زنار می‌ببریدم از جور و جفا گفتم ای مه توبه کردم توبه‌ها را رد مکن گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را صادق آمد گفت او وز ماه دور افتاده‌ام چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا تو بلند آوازه بودی، ای روان با تن دون یار گشتی دون شدی صحبت تن تا توانست از تو کاست تو چنان پنداشتی کافزون شدی بسکه دیگرگونه گشت آئین تن دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی جای افسون کردن مار هوی زین فسونسازی تو خود افسون شدی اندرون دل چو روشن شد ز تو شمع خود بگرفتی و بیرون شدی آخر کارت بدزدید آسمان این کلاغ دزد را صابون شدی با همه کار آگهی و زیر کی اندرین سوداگری مغبون شدی درس آز آموختی و ره زدی وام تن پذرفتی و مدیون شدی نور نور بودی، نار پندارت بکشت پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی گنج امکانی و دل گنجور تست در تن ویرانه زان مدفون شدی ملک آزادی چه نقصانت رساند کامدی در حصن تن مسجون شدی هر چه بود آئینه روی تو بود نقش خود را دیدی و مفتون شدی زورقی بودی بدریای وجود که ز طوفان قضا وارون شدی ای دل خرد، از درشتیهای دهر بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی زندگی خواب و خیالی بیش نیست بی سبب از اندهش محزون شدی کنده شد بنیادها ز امواج تو جویباری بودی و جیحون شدی بی خریدار است اشک، ای کان چشم خیره زین گوهر چرا مشحون شدی گر این جا حاضری سر همچنین کن چو کردی بار دیگر همچنین کن مرا دی تنگ اندر بر کشیدی بیا ای تنگ شکر همچنین کن در و بام مرا دی می شکستی درآ امروز از در همچنین کن میان جان چاکر کار کردی به پیش چشم چاکر همچنین کن چه خوش کردی مها آن شیوه را دی رها کن ناز و خوشتر همچنین کن آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست صافیست و مثل درد به پستی بنشست لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزگیست پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است گریه شمع همه شب نه که از درد سرست چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست کف هستی ز سر خم مدمغ برود چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب راست گویید بر این مایده کس را گله هست دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست هله خامش به خموشیت اسیران برهند ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش نوری ندادیم شبی از ماههتاب خویش رویی چنان مپوش زعشاق کاهل دل از تشنگان دریغ ندارند آب خویش گر نه کباب کردن دلها شدش حلال آن مست را بحل نکنم من کباب خویش ای چو ماهی نشسته در خرگاه وز تو خرگاه چون سپهر از ماه دان که داریم عزم «روز آباد» منم و یک خر و دو سه همراه از تومان آرزوست بره و شیر تره و کوک و میوه‌ی روباه زان که دارند هم ز اقبالت همرهان نان و چارپایان کاه تا با تو قرین شده‌ست جانم هر جا که روم به گلستانم تا صورت تو قرین دل شد بر خاک نیم بر آسمانم گر سایه من در این جهان است غم نیست که من در آن جهانم من عاریه‌ام در آن که خوش نیست چیزی که بدان خوشم من آنم در کشتی عشق خفته‌ام خوش در حالت خفتگی روانم امروز جمادها شکفته‌ست امروز میان زندگانم چون علم بالقلم رهم داد پس تخته نانبشته خوانم چون کان عقیق در گشاده‌ست چه غم که خراب شد دکانم زان رطل گران دلم سبک شد گر دل سبک است سرگرانم ای ساقی تاج بخش پیش آ تا بر سر و دیده‌ات نشانم جز شمع و شکر مگوی چیزی چیزی بمگو که من ندانم من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری همت آن است که الا تو نگیرد یاری ای سر زلف قمرپوش عجب طراری عقربی، میرشبی، بلعجبی، جراری دوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردم تا صبا مهر کند خانه‌ی هر عطاری طبله‌ی مشک تتاری همه آتش گیرد گر تو بر باد دهی زان خم گیسو تاری هم از آن موی سیه مایه‌ی هر سودایی هم از آن روی نکو یوسف هر بازاری از خط نافه گشا مرهم هر مجروحی وز لب شهدفشان شربت هر بیماری تو به خواب خوش و من شب همه شب بیدارم که مباد از پی این خفته بود بیداری به که بر جان بکشم منت آزار تو را من که تن داده‌ام از چرخ به هر آزاری مستی ما همه این است که در مجلس دوست با خبر نیست ز کیفیت ما هشیاری عارف آن است که جز دوست نبیند چیزی عاشق آن است که جز عشق نداند کاری از فروغ نظر پاک فروغی پیداست که ندارد بجز از نیر اعظم یاری چو برکشی علم قربت از حریم حرم ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم ندانم این نفس روح بخش روحانی شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم مسخرت نشود تختگاه ملک وجود مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم مرا که گنج غمت هست در خرابه‌ی دل چرا ببی در می سرزنش کنی چو درم بدور باش فراقم ز خویش دور مدار اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب کجا بساحل شادی رسم ز ورطه‌ی غم چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست که هیچکس نکند قصد آهوان حرم چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو غبار خاطر او را بب چشم قلم دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟ مالم به دست نیست، که درپای او کنم زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست نی‌نی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟ نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟ ما را مجال بود بروبر، به دوستی دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟ با آشنای دوست توان گفت حال دوست زان سو گذر به جانب من کس نمی‌کند تا باز پرسمش خبری از مقال دوست دانم که: از شکست دل من خجل شود کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست آن دوست را به هستی ما التفات نیست تا هست و نیست صرف شود بر سال دوست امیدوارم از شب هجران که: عاقبت شادم کند به دولت صبح وصال دوست اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست آن ماهرخ به سال مرا وعده می‌دهد ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر کندر تصور تو نگنجد جلال دوست وقتی اگر هوای سر کوی او کنی گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش به خون دیده‌ی ما ساعد نگارین را بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم اگر چنانکه کشی تیغ انتظار مکش ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش چو از رخش گل صد برگ می‌توان چیدن مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی بریز باده و درد سر خمار مکش گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش بروزگار توان یافت کام دل خواجو بترک کام کن و جور روزگار مکش چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم اگر جز کعبه‌ی کوی تو باشد قبله گاه من الاهی ناامید از سجده‌ی آن خاک در گردم نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن هم برو هم صافیان روح را ره باز ده در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده چنگل گیراست اینک باز و باشه‌ی عشق را صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود جرعه‌ای زان می به صبح منهی غماز ده روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ایم عکس خورشیدیم در آب روان افتاده‌ایم ناامید از جذبه‌ی خورشید تابان نیستیم گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ایم رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار در رکاب باد چون برگ خزان افتاده‌ایم نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده‌ایم بر نمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده‌ایم از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم گر چه در آغوش بحر بیکران افتاده‌ایم چهره‌ی آشفته حالان نامه‌ی واکرده‌ای است گر چه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده‌ایم کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده‌ایم؟ به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی طوطیانند که خود را بکشند از غیرت گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود کی درآید به دو چشمی که تو را دید خسی جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد تو چو بحری همه سیل‌اند و فرات و ارسی ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی نعره زنگله از جنبش اشتر باشد که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو عارف طب دلی بی‌رگ و نبض و مجسی در نمود نقشها بی‌اختیار افتاده‌ام مهره‌ی مومم به دست روزگار افتاده‌ام بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده‌ام خواری و بی‌قدری گوهر گناه جوهری است نیست جرم من اگر در رهگذار افتاده‌ام ز انقلاب چرخ می‌لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه‌دار افتاده‌ام هر که بر دارد مرا از خاک، اندازد به خاک میوه‌ی خامم، به سنگ از شاخسار افتاده‌ام نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا سایه‌ی سروم به روی جویبار افتاده‌ام هیچ کس حق نمک چون من نمی‌دارد نگاه داده‌ام حاصل اگر در شوره‌زار افتاده‌ام هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا شربت من ز کف یار الم بود، الم قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا اشک ما نسخه‌ی صد رشته گهر بود، گهر درد ما مایه‌ی صد گونه دوا بود، دوا نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب در همه حال وجودش به رجا بود، رجا ای گرو کرده زبان را به دروغ! برده بهتان ز کلام تو فروغ! این نه شایسته‌ی هر دیده‌ورست، که زبانت دگر و دل دگرست از ره صدق و صفا دوری چند؟ دل قیری، رخ کافوری چند؟ روی در قاعده‌ی احسان کن! ظاهر و باطن خود یک‌سان کن! یک‌دل و یک جهت و یک‌رو باش! وز دورویان جهان، یک سو باش! از کجی خیزد هر جا خللی‌ست «راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست راست جو، راست نگر، راست گزین! راست گو، راست شنو، راست نشین! تیر اگر راست رود بر هدف است ور رود کج، ز هدف بر طرف است راست رو! راست، که سرور باشی! در حساب از همه برتر باشی! صدق، اکسیر مس هستی توست پایه‌افراز فرودستی توست اثر کذب بود «هیچکسی» به «کسی» گر رسی از صدق رسی صبح کاذب زند از کذب نفس نور او یک دو نفس باشد و بس صبح صادق چون بود صدق‌پسند علم نورش از آن است بلند دل اگر صدق‌پسندی‌ت دهد بر همه خلق بلندی‌ت دهد صدق پیش آر که صدیق شوی گوهر لجه‌ی تحقیق شوی آنست صدیق که دل‌صاف شود دعوی او همه انصاف شود وعده‌ی او به وفا انجامد دلش از غش به صفا آرامد در درون تخم امانت فکند وز برون خار خیانت بکند برفتد بیخ نفاق از گل او سرزند شاخ وفاق از دل او این چه نامه‌ست که از کشور یار آوردند وین چه نافه‌ست که از سوی تتار آوردند مژده‌ی یوسف گمگشته بکنعان بردند خبر یار سفر کرده به یار آوردند دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند بیدل غمزده را مژده‌ی دلبر دادند بلبل دلشده را بوی بهار آوردند نسخه‌ئی از پی تعویذ دل سوختگان از سواد خط آن لاله عذار آوردند نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست بمن خسته مجروح نزار آوردند از خم سلسله‌ی طره لیلی تابی از برای دل مجنون فگار آوردند بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح شکری از لب شیرین نگار آوردند می فروشان عقیق لب او خواجو را قدحی می ز پی دفع خمار آوردند تو وزیری و منت مدحت گوی دست من بی‌عطا روا بینی شو وزارت به من سپار و مرا مدحتی گوی تا عطا بینی روی در پرده و از پرده برون می‌نگری پرده‌بردار، که داریم سر پرده‌دری خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند خود ندانند که از کوی تصور بدری هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش نسبتی کرده به چیزی و تو چیز دگری لاله خوانند ترا، آه! ز تاریک دلی سرو گویند ترا، وای! ز کوته‌نظری تو به نظاره و برجستن رویت جمعی متفرق شده در هر طرف از بی‌بصری عشق ارباب هوی وه! که چه ناخوش هوسست گله‌ی دیو دوان در پی یک مشت پری اوحدی را ز فراقت نفسی بیش نماند آه! اگر چاره‌ی بیچارگی او نبری چو درد گیرد دندان تو عدو گردد زبان تو به طبیبی بگرد او گردد یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد شکسته بند همه گرد آن کدو گردد ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد به قند لطف تو کاین لطف‌ها غلام ویند که زهر از او چو شکر خوب و خوب خو گردد اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد عنایتت گنهی را نظر کند به رضا چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد پلید پاک شود مرده زنده مار عصا چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد رونده‌ای که سوی بی‌سوییش ره دادی کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد تو جان جان جهانی و نام تو عشق است هر آنک از تو پری یافت بر علو گردد خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد خموش باش که آن کس که بحر جانان دید نشاید و نتواند که گرد جو گردد سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری وصف قلندرست و قلندر از او بری گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست زیرا که آفریده نباشد قلندری دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم خالیست از کفایت و معنی داوری از خود به خود چه جویی چون سر به سر تویی چون آب در سبویی کلی ز کل پری از خود به خود سفر کن در راه عاشقی وین قصه مختصر کن ای دوست یک سری نی بیم و نی امید نه طاعت نه معصیت نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری راه قلندری ز خدایی برون بود در بندگی نیاید و نه در پیمبری زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف کس را نشد مسلم این راه و ره بری هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم حکایت کنند از بزرگان دین حقیقت شناسان عین الیقین که صاحبدلی بر پلنگی نشست همی راند رهوار و ماری به دست یکی گفتش: ای مرد راه خدای بدین ره که رفتی مرا ره نمای چه کردی که درنده رام تو شد نگین سعادت به نام تو شد؟ بگفت ار پلنگم زبون است و مار وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار تو هم گردن از حکم داور مپیچ که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ چو حاکم به فرمان داور بود خدایش نگهبان و یاور بود محال است چون دوست دارد تو را که در دست دشمن گذارد تو را ره این است، روی از طریقت متاب بنه گام و کامی که داری بیاب نصیحت کسی سودمند آیدش که گفتار سعدی پسند آیدش حدیث آرزومندی جوابی هم نمی‌ارزد خمار آلوده‌ئی آخر شرابی هم نمی‌ارزد خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد اگر گنجی نمی‌ارزد خرابی هم نمی‌ارزد سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی‌ارزد گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان گر انعامی نمی‌شاید ثوابی هم نمی‌ارزد بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم که این مرکب که من دارم رکابی هم نمی‌ارزد بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری سلامی گر نمی‌شاید جوابی هم نمی‌ارزد ؟ چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرم بغربت مانده‌ئی آخر خطائی هم نمی‌ارزد بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه‌ئی خواهی سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی‌ارزد تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی‌ارزد بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده دل محرور بیماری لعابی هم نمی‌ارزد تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده دریغا جان مستسقی ببی هم نمی‌ارزد در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد پشت افلاک خمیدست از این بار گران ز سبک روحی تو بار گران برخیزد من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد علی اهل نجد الثنا و سلام و عیشتنا فی غیرهم لحرام فضیلته للفاضلین بصیره ملاحته للعاشقین قوام بصیره اهل الله منه مکحل و عشره اهل الحق فیه مدام ایا ساکنیها من فضیله سیدی لکم عیشه مرضیه و دوام و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا لکان علی باب الملیک زحام ملیک اذا لاحت شعاشع خده لا صبح حیا صخره و رخام سقی الله وقتا انطقانا کلامه ففی الروح من ذاک الکلام کلام غدا آلفا قلبی یقوم لامره وقدی من عذل العواذل لام دلی کز عشق او دیوانه گردد وجودش با عدم همخانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد ز عشق شمع او دیوانه گردد کسی باید که از آتش نترسد به گرد شمع چون پروانه گردد به شکر آنکه زان آتش بسوزد همه در عالم شکرانه گردد کسی کو بر وجود خویش لرزد همان بهتر که در کاشانه گردد اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد بخیلی کو به یک جو زر بمیرد چرا گرد مقامرخانه گردد چو ماهی آشنا جوید درین بحر بکل از خاکیان بیگانه گردد چو در دریا فتاد آن خشک نانه مکن تعجیل تا ترنانه گردد اگر تو دم زنی از سر این بحر دل خونابه را پیمانه گردد بسی افسون کند غواص دریا که در دم داشتن مردانه گردد اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد درین دریا دل پر درد عطار ندانم مرد گردد یا نگردد اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان که آشنا نکند در میان آن ملاح لب چو آب حیات تو هست قوت جان وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح بداد لعل لبت بوسه‌ای به صد زاری گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح دعای جان تو ورد زبان مشتاقان همیشه تا که بود متصل مسا و صباح صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک می‌شکافد نور او جیب فلک باز آن یک بار دیگر هفت شد مستی و حیرانی من زفت شد اتصالاتی میان شمعها که نیاید بر زبان و گفت ما آنک یک دیدن کند ادارک آن سالها نتوان نمودن از زبان آنک یک دم بیندش ادراک هوش سالها نتوان شنودن آن بگوش چونک پایانی ندارد رو الیک زانک لا احصی ثناء ما علیک پیشتر رفتم دوان کان شمعها تا چه چیزست از نشان کبریا می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین اوفتادم بر سر خاک زمین باز با هوش آمدم برخاستم در روش گویی نه سر نه پاستم دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانه خمار دارد پیر ما در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما بیامد سوم روز شبگیر شاه سوی دشت نخچیرگه با سپاه به دست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبد پاک‌رای برو داستانها همی خواندند ز جم و فریدون سخن راندند سگ و یوز در پیش و شاهین و باز همی تا به سر برد روز دراز چو خورشید تابان به گنبد رسید به جایی پی گور و آهو ندید چو خورشید تابان درم ساز گشت ز نخچیرگه تنگدل بازگشت به پیش اندر آمد یکی سبز جای بسی اندرو مردم و چارپای ازان ده فراوان به راه آمدند نظاره به پیش سپاه آمدند جهاندار پرخشم و پرتاب بود همی خواست کاید بدان ده فرود نکردند زیشان کسی آفرین تو گفتی ببست آن خران را زمین ازان مردمان تنگدل گشت شاه به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه به موبد چنین گفت کاین سبز جای پر از خانه و مردم و چارپای کنام دد و دام و نخچیر باد به جوی اندرون آب چون قیر باد بدانست موبد که فرمان شاه چه بود اندران سوی ده شد ز راه بدیشان چنین گفت کاین سبزجای پر از خانه و مردم و چارپای خوش آمد شهنشاه بهرام را یکی تازه کرد اندرین کام را دگر گفت موبد بدان مردمان که جاوید دارید دل شادمان شما را همه یکسره کرد مه بدان تا کند شهره این خوب ده بدین ده زن و کودکان مهترند کسی را نباید که فرمان برند بدین ده چه مزدور و چه کدخدای به یک راه باید که دارند جای زن و کودک و مرد جمله مهید یکایک همه کدخدای دهید خروشی برآمد ز پرمایه ده ز شادی که گشتند همواره مه زن و مرد ازان پس یکی شد به رای پرستار و مزدور با کدخدای چو ناباک شد مرد برنا به ده بریدند ناگه سر مرد مه همه یک به دیگر برآمیختند به هرجای بی‌راه خون ریختند چو برخاست زان روستا رستخیز گرفتند ناگاه ازان ده گریز بماندند پیران ابی پای و پر بشد آلت ورزش و ساز و بر همه ده به ویرانی آورد روی درختان شده خشک و بی‌آب جوی شده دست ویران و ویران سرای رمیده ازو مردم و چارپای چو یک سال بگذشت و آمد بهار بران ره به نخچیر شد شهریار بران جای آباد خرم رسید نگه کرد و بر جای بر ده ندید درختان همه خشک و ویران‌سرای همه مرز بی‌مردم و چارپای دل شاه بهرام ناشاد گشت ز یزدان بترسید و پر داد گشت به موبد چنین گفت کای روزبه دریغست ویران چنین خوب ده برو تیز و آباد گردان بگه نج چنان کن کزین پس نبینند رنج ز پیش شهنشاه موبد برفت از آنجا به ویران خرامید تفت ز برزن همی سوی برزن شتافت بفرجام بیکار پیری بیافت فرود آمد از باره بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش بدو گفت کای خواجه‌ی سالخورد چنین جای آباد ویران که کرد چنین داد پاسخ که یک روزگار گذر کرد بر بوم ما شهریار بیامد یکی بی‌خرد موبدی ازان نامداران بی‌بر بدی بما گفت یکسر همه مهترید نگر تا کسی را به کس نشمرید بگفت این و این ده پرآشوب گشت پر از غارت و کشتن و چوب گشت که یزدان ورا یار به اندازه باد غم و مرگ و سختی بر و تازه باد همه کار این جا پر از تیرگیست چنان شد که بر ما بباید گریست ازین گفته پردرد شد روزبه بپرسید و گفت از شما کیست مه چنین داد پاسخ که مهتر بود به جایی که تخم گیا بر بود بدو روزبه گفت مهتر تو باش بدین جای ویران به سر بر تو باش ز گنج جهاندار دینار خواه هم از تخم و گاو و خر و بار خواه بکش هرک بیکار بینی به ده همه کهترانند یکسر تو مه بدان موبد پیش نفرین مکن نه بر آرزو راند او این سخن اگر یار خواهی ز درگاه شاه فرستمت چندانک خواهی بخواه چو بشنید پیر این سخن شاد شد از اندوه دیرینه آزاد شد هم‌انگه سوی خانه شد مرد پیر بیاورد مردم سوی آبگیر زمین را به آباد کردن گرفت همه مرزها را سپردن گرفت ز همسایگان گاو و خر خواستند همه دشت یکسر بیاراستند خود و مرزداران بکوشید سخت بکشتند هرجای چندی درخت چو یک برزن نیک آباد شد دل هرک دید اندران شاد شد ازان جای هرکس که بگریختی به مژگان همی خون فرو ریختی چو آگاهی آمد ز آباد جای هم از رنج این پیر سر کدخدای یکایک سوی ده نهادند روی به هر برزن آباد کردند جوی همان مرغ و گاو و خر و گوسفند یکایک برافزود بر کشتمند درختی به هر جای هرکس بکشت شد آن جای ویران چو خرم بهشت به سالی سه دیگر بیاراست ده برآمد ز ورزش همه کام مه چو آمد به هنگام خرم بهار سوی دشت نخچیر شد شهریار ابا موبدش نام او روزبه چو هر دو رسیدند نزدیک ده نگه کرد فرخنده بهرام گور جهان دید پرکشتمند و ستور برآورده زو کاخهای بلند همه راغ و هامون پر از گوسفند همه راغ آب و همه دشت جوی همه ده پر از مردم خوب‌روی پراگنده بر کوه و دشتش بره بهشتی شده بوم او یکسره به موبد چنین گفت کای روزبه چه کردی که ویران بد این خوب ده پراگنده زو مردم و چارپای چه دادی که آباد کردند جای بدو گفت موبد که از یک سخن به پای آمد این شارستان کهن همان از یک اندیشه آباد شد دل شاه ایران ازین شاد شد مرا شاه فرمود کاین سبز جای به دینار گنج اندر آورد به پای بترسیدم از کردگار جهان نکوهیدن از کهتران و مهان بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد ز هر دو برآورد ناگاه کرد همان چون به یک شهر دو کدخدای بود بوم ایشان نماند به جای برفتم بگفتم به پیران ده که ای مهتران بر شما نیست مه زنان کدخدایند و کودک همان پرستار و مزدورتان این زمان چو مهتر شدند آنک بودند که به خاک اندر آمد سر مرد مه به گفتار ویران شد این پاک جای نکوهش ز من دور و ترس از خدای ازان پس بریشان ببخشود شاه برفتم نمودم دگرگونه راه یکی با خرد پیر کردم به پای سخن‌گوی و بادانش و رهنمای بکوشید و ویرانی آباد کرد دل زیردستان بدان شاد کرد چو مهتر یکی گشت شد رای راست بیفزود خوبی و کژی بکاست نهانی بدیشان نمودم بدی وزان پس گشادم در ایزدی سخن بهتر از گوهر نامدار چو بر جایگه بر برندش به کار خرد شاه باید زبان پهلوان چو خواهی که بی‌رنج ماند روان دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و ویرانی آباد باد چو بشنید شاه این سخن گفت زه سزاوار تاجی تو این روزبه ببخشید یک بدره دینار زرد بران پرهنر مرد بیننده مرد ورا خلعت خسروی ساختند سرش را به ابر اندر افراختند شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر چنان شبی به درازی که گفتی هردم سپهر باز نزاید همی شبی دیگر هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان فلک کبود نمودار نیلگون مغفر چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر ز آرزوی لب شکرین او همه شب بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر نبود در همه عالم کسی مرا مونس نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار گهی ز گریه‌ی من پر فزغ شدی گردون گهی زناله‌ی من پر جزع شدی کشور رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر ز گرد تارک من چشم علویان شده کور ز آه ناله‌ی من گوش سفلیان شده کر فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه عقیق ناب چکانیده بر صحیفه‌ی زر نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل که آفتاب هم اکنون برآید از خاور رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای خدایگان وزیران وزیر خوب سیر محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر جهان مسخر احکام او به نیک و به بد فلک متابع فرمان او به خیر و به شر یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر زمان خویش به توفیق او سپرده قضا عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر نه از موافقت او قضا بتابد روی نه از متابعت او قدر بپیچد سر نعال مرکب او دارد آن بها و شرف غبار موکب او دارد آن محل و خطر کزین کنند عروسان خلد را یاره وزان کنند بزرگان ملک را افسر اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر شود ز هیبت این آب آن بخار شرر اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر وگر سخای مصور ندیده‌ای هرگز گه عطا به کف راد او یکی بنگر ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد همیشه سایل او را زمین راهگذر ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر وجود جود و سخا بی‌کف تو ممکن نیست نه ممکن است عرض در وجود بی‌جوهر اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب قوام عالم کون و فساد را در خور بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب ندیم بخت و قرین دولت و معین داور که قول و رای صوابت قوام عالم را بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر مرحبا ای پرده تو آن پرده‌ای کز جهان جان نشان آورده‌ای برگذر از گوش و بر جان‌ها بزن ز آنک جان این جهان مرده‌ای درربا جان را و بر بالا برو اندر آن عالم که دل را برده‌ای ماه خندانت گواهی می‌دهد کان شراب آسمانی خورده‌ای جان شیرینت نشانی می‌دهد کز الست اندر عسل پرورده‌ای سبزه‌ها از خاک بررستن گرفت تا نماید کشت‌ها که کرده‌ای امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم روز سفید خود را آخر سیاه کردم هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد گر وعده عطایش عمری گناه کردم من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم ای شادی جان آفرینش وی گوهر کان آفرینش ای محرم خلوتی که آنجا محسوت نشان آفرینش ای بلبل بوستان تجرید در شوره‌ستان آفرینش در جلوه کشیده کشف نطقت اسرار نهان آفرینش در بدو وجود گفته پیرت کای بخت جوان آفرینش ناجسته ز فکرتت روانتر تیری ز کمان آفرینش آزاد مراتب یقینت زاسیب گمان آفرینش بی‌فاتحه‌ی ثنا نبرده نام تو زبان آفرینش در شیوه‌ی اختراع و ابداع با تاب و توان آفرینش گم کرده گران رکابی تو تیزی عنان آفرینش در بی‌جهتی هلال قدرت فارغ ز بنان آفرینش در بی‌صفتی علو نعتت برتر ز بیان آفرینش نابسته نبوده تا که بوده پیش تو میان آفرینش صیت تو گرفته صد ولایت زانسوی جهان آفرینش ده یازده قبول داری بر کل مکان آفرینش بیش است زکوة مایه‌ی تو از سود و زیان آفرینش سوگند به جان تو خورد عقل یعنی که به جان آفرینش ای نازده آفرینشت راه عبادی و آن آفرینش هر نوبت مجلست بهاریست در فصل خزان آفرینش سر گم شده نعره‌ی مریدانت نواب فغان آفرینش افتاده بر آستانه‌ی سمع مست از تو روان آفرینش لوزینه‌ی استعارت تست آرایش خوان آفرینش نقد سخنت چو رایج افتاد در داد و ستان آفرینش صراف سخن که نفس کلیست بر طرف دکان آفرینش پرسید ز عقل کل که آن چیست گفتا همه دان آفرینش تا ابلق تند دهر رامست اندر خم ران آفرینش در خدمت دور دولتت باد دوران و زمان آفرینش شیرین ز زبان شکرینت تا حشر دهان آفرینش یکی محرم ز نزدیکان درگاه فرو گفت این حکایت جمله با شاه که فرهاد از غم شیرین چنان شد که در عالم حدیثش داستان شد دماغش را چنان سودا گرفته است کزان سودا ره صحرا گرفته است ز سودای جمال آن دل‌افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز دلم گوید به شیرین دردمند است بدین آوازه آوازش بلند است هراسی نز جوان دارد نه از پیر نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر دلش زان ماه بی پیوند بینم به آوازیش ازو خرسند بینم ز بس کارد به یاد آن سیم تن را فرامش کرده خواهد خویشتن را کند هر هفته بر قصرش سلامی شود راضی چو بنیوشد پیامی ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را دو هم میدان بهم بهتر گرانید دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید چو نقدی را دو کس باشد خریدار بهای نقد بیش آید پدیدار دل خسرو به نوعی شادمان شد که با او بی‌دلی هم داستان شد به دیگر نوع غیرت برد بریار که صاحب غیرتش افزود در کار در آن اندیشه عاجز گشت رایش به حکم آنکه در گل بود پایش چو بر تن چیره گردد دردمندی فرود آید سهی سرو از بلندی نشاید کرد خود را چاره کار که بیمار است رای مرد بیمار سخن در تندرستی تندرست است که در سستی همه تدبیر سست است طبیب ار چند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد ازان بارگاه گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر گرد بستان خویش دو خورشید بود اندر ایوان او چو سیندخت و رودابه‌ی ماه روی بیاراسته همچو باغ بهار سراپای پر بوی و رنگ و نگار شگفتی برودابه اندر بماند همی نام یزدان بروبر بخواند یکی سرو دید از برش گرد ماه نهاده ز عنبر به سر بر کلاه به دیبا و گوهر بیاراسته بسان بهشتی پر از خواسته بپرسید سیندخت مهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را که چون رفتی امروز و چون آمدی که کوتاه باد از تو دست بدی چه مردست این پیر سر پور سام همی تخت یاد آیدش گر کنام خوی مردمی هیچ دارد همی پی نامداران سپارد همی چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر ماه روی به گیتی در از پهلوانان گرد پی زال زر کس نیارد سپرد چو دست و عنانش بر ایوان نگار نبینی نه بر زین چنو یک سوار دل شیر نر دارد و زور پیل دو دستش به کردار دریای نیل چو برگاه باشد درافشان بود چو در جنگ باشد سرافشان بود رخش پژمراننده‌ی ارغوان جوان سال و بیدار و بختش جوان به کین اندرون چون نهنگ بلاست به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست نشاننده‌ی خاک در کین بخون فشاننده‌ی خنجر آبگون از آهو همان کش سپیدست موی بگوید سخن مردم عیب جوی سپیدی مویش بزیبد همی تو گویی که دلها فریبد همی چو بشنید رودابه آن گفت‌گوی برافروخت و گلنارگون کرد روی دلش گشت پرآتش از مهر زال ازو دور شد خورد و آرام و هال چو بگرفت جای خرد آرزوی دگر شد به رای و به آیین و خوی برد دزدی را سوی قاضی عسس خلق بسیاری روان از پیش و پس گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود دزد گفت از مردم آزاری چه سود گفت، بدکردار را بد کیفر است گفت، بد کار از منافق بهتر است گفت، هان بر گوی شغل خویشتن گفت، هستم همچو قاضی راهزن گفت، آن زرها که بردستی کجاست گفت، در همیان تلبیس شماست گفت، آن لعل بدخشانی چه شد گفت، میدانیم و میدانی چه شد گفت، پیش کیست آن روشن نگین گفت، بیرون آر دست از آستین دزدی پنهان و پیدا، کار تست مال دزدی، جمله در انبار تست تو قلم بر حکم داور میبری من ز دیوار و تو از در میبری حد بگردن داری و حد میزنی گر یکی باید زدن، صد میزنی میزنم گر من ره خلق، ای رفیق در ره شرعی تو قطاع الطریق می‌برم من جامه‌ی درویش عور تو ربا و رشوه میگیری بزور دست من بستی برای یک گلیم خود گرفتی خانه از دست یتیم من ربودم موزه و طشت و نمد تو سیهدل مدرک و حکم و سند دزد جاهل، گر یکی ابریق برد دزد عارف، دفتر تحقیق برد دیده‌های عقل، گر بینا شوند خود فروشان زودتر رسوا شوند دزد زر بستند و دزد دین رهید شحنه ما را دید و قاضی را ندید من براه خود ندیدم چاه را تو بدیدی، کج نکردی راه را میزدی خود، پشت پا بر راستی راستی از دیگران میخواستی دیگر ای گندم نمای جو فروش با ردای عجب، عیب خود مپوش چیره‌دستان میربایند آنچه هست میبرند آنگه ز دزد کاه، دست در دل ما حرص، آلایش فزود نیست پاکان چرا آلوده بود دزد اگر شب، گرم یغما کردنست دزدی حکام، روز روشن است حاجت ار ما را ز راه راست برد دیو، قاضی را بهرجا خواست برد صبح تا آستین برافشانده است دامن عنبر تر افشانده است مگر آن عقد عنبرینه‌ی شب برگشاده است و عنبر افشانده است روز یک اسبه بر قضا رانده است و آتش از روی خنجر افشانده است نعل آن نقره خنگ او از برق بر جهان خرمن زر افشانده است رقعه‌ها داشت چرخ بر چهره همه در خاک خاور افشانده است نقش شب پنج با یک افتاده است گوئی آن مهره‌ها بر افشانده است مرغ صبح از سماع بس کرده است زانکه دیری است تا پر افشانده است بلبله در سماع مرغ آسا از گلو عقد گوهر افشانده است ساقی آن عنبرین کمند امروز در گلوگاه ساغر افشانده است ابرش آفتاب بسته‌ی اوست تا کمند معنبر افشانده است گوش‌ها پر نوای داودی است کز سر زخمه شکر افشانده است نان زرین چرخ دیده است ابر خوش نمک در برابر افشانده است نان زرین به ماهی آمد باز نمک خوش چه در خورد افشانده است در زمستان نمک نبندد و ابر نمک بسته بی مر افشانده است نو عروسی است صورت نوروز که بر آفاق زیور افشانده است گنج نوروز هر چه گوهر داشت پیش بانوی کشور افشانده است صفوة الدین که شه سوار فلک درسم اسبش افسر افشانده است جفت خاقان اکبر آنکه سپهر بر سرش سعد اصغر افشانده است مریم مشتری فر است که عقل جان بران مشتری فر افشانده است تحفه‌ی بزم اوست مریم وار هر چه طوبی به نوبر افشانده است آن خدیجه است کز ارادت حق مال و جان بر پیمبر افشانده است وان زبیده است کز سعادت بخت بهر کعبه سر و زر افشانده است بر سر هشت خلد مجلس او نه فلک هفت اختر افشانده است روز نو چون کبوتر زرین بر زمین پر اخضر افشانده است بهر آگین چار بالش اوست هر پری کاین کبوتر افشانده است جود معروف او به آب حیات خاک بر بخل منکر افشانده است ژاله‌ی نعمت از هوای سخا بانوی ملک پرور افشانده است تخم اقبال در زمین بقا بانوی عدل‌گستر افشانده است گوئی از آتش شهاب فلک شعله در دیو کافر افشانده است سهم درگاه او خدنگ وبال بر پلنگان صفدر افشانده است نور ایمان او خوی خجلت بر رخ خلد انور افشانده است وقت توقیع، نوش داروی جان زان سر کلک لاغر افشانده است بر عدو زهر و بر ولی مهره است هر چه آن مار اسمر افشانده است دولت بانوان نثار ظفر بر سر بوالمظفر افشانده است همت بانوان جواهر سعد بر کلاه برادر افشانده است دولت او که پیکر شرف است آستین بر دو پیکر افشانده است همت او که گوهری گهر است دست بر چار گوهر افشانده است نعش در پای چار دختر او زیور هر سه دختر افشانده است از پی آن پسر که خواهد بود قرع‌ها سعد اکبر افشانده است فال سعد است گفت خاقانی کز نفس مشک اذفر افشانده است گر شبی چاره‌ی این درد جدایی بکنم از شب طره‌ی او روز نمایی بکنم ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم سرزنش می‌کندم عقل که: در عشق مپیچ بروم چاره‌ی این عقل ریایی بکنم از برای سخن عقل خطایی باشد که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم از جدایی شدم آشفته‌ی و اندر همه شهر مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟ اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم باز درآمد طبیب از در ایوب خویش یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل دید که خود بود دل خانه محبوب خویش دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خویش شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد شکر که موسی نمود معجزه خوب خویش شکر که موسی برست از همه فرعونیان شکر که عاشق رسید در کنف خوب خویش شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت در دل و جان‌ها فکند آتش و آشوب خویش شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب شکر که طالب رهید از غم دلکوب خویش عشق و دل را یک اختیار بود عقل و جان را دویی حصار بود ز آستان عقل پیشتر نرود عشق خود ز آشیان بدر نرود بال دل چیست؟ عشق دیوانه بند جان کیست؟ عقل فرزانه عشق دیوانه را چو برخوانند عقل فرزانه را بدر مانند هر که عاشق نشد تمام نگشت وانکه در عشق پخت خام نگشت همره عشق شو، که یار اینست در پی عشق رو، که کار اینست عقل ورزی، ز کار سرد شوی عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی میل صورت به شهوتست و هوس میل معنی به عشق باشد و بس عقل شمعست اندرین خانه مرد در پای عشق پروانه عشق خواند ترا به عالم محو عقل گوید ز فقه و منطق و نحو سینه را عشق چاک داند کرد نفس را عشق پاک داند کرد تبش نور کبریا عشقست آتش خرمن ریا عشقست عشق برقیست کام سوزنده وز تمامی تمام سوزنده عشق را روی در هلاک بود هر کرا عشق نیست خاک بود تا ز هستیت شمه‌ای برجاست نتوان راه عشق رفتن راست بنده‌ی رنج باش و راحت بین دفتر عشق خوان، فصاحت بین مرد عاشق ز عشق گویا شد گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟ جدل و بحث لاولن دگرست ناطق عشق را سخن دگرست هوس از صورتی گذر نکند عشق در هر دو شان نظر نکند عشق را از هوس نمیدانی لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی عقل جویان بود سکونت را عشق برهم زند رعونت را رخ او کس به خود نداند دید عشق بیخود رخش تواند دید آسمانها به عشق میگردند اختران نیز در همین دردند عشق جام تو و شراب تو بس عاشقی محنت و عذاب تو بس گر ازین بوته خالص آید مرد نرسد دوزخش دو اسبه به گرد گرمی از عشق جوی، اگر مردی هر که عاشق نشد، زهی سردی! عشق روی و ز نخ نمیگویم با تو از برف و یخ نیمگویم عشق آن شاهدان بالایی که کندشان سپهر لالایی دلبری جوی و پای بندش باش آتشی بر کن و سپندش باش خیز و جامی ز دست مادر کش تا ببینی جمال وقتی خوش گر چه کوتاه دیده‌ی بامم دور کن سنگ طعنه از جامم راه باریک و وقت بیگاهست رو بگردان، که چاه در راهست جام ما را مده به بد مستان ور دهد نیز دست بد، مستان عشقداری و پای جنبش هست منشین، دست یارگیر به دست مرد در راه عشق مرد نشد تا لگد کوب گرم و سرد نشد سخن عاشقان به حال بود نه به آواز و قیل و قال بود هر چه در خط و در بیان آید دست بیگانه در میان آید تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟ کانکه دل دارد از دل آگاهست دل چو نعل اندر آتش اندازد عرش را در کشاکش اندازد همت دل کمند عاشق بس یاد معشوق بند عاشق بس دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی سخنی کش به راز باید گفت چون بهر جای باز شاید گفت؟ چیست گفتن چو اشک داری و آه قاضی عشق را بس این دو گواه من و ما تا بچند دشمن و دوست؟ بس ازین بیخودی خود همه اوست چند گویی که: شیشه بشکستی کی بود کار جام بی‌مستی؟ جد و جهدی بکار می‌باید هر کرا وصل یار می‌باید همه محرومی از نجستن تست بی‌بری از گزاف رستن تست عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟ مرد باید، که کار مرد کند درد ما را به مرغ و ماش چکار؟ عاشقان را به نان و آش چکار؟ نظر دل چو بر جمال بود عشق خوانند و عشق حال بود تا نخوانی مقالتی در عشق نکنی وجد و حالتی در عشق از بهر چه در مجلس جانانه نباشم گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم زانست که بی نعره‌ی مستانه نباشم چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپه را ز دشت اندرآورد گرد کلاه برادر به سر بر نهاد همی بود ازان مرگ ناشاد شاد چنین گفت با نامداران شهر که هرکس که از داد یابند بهر نخست از نیایش به یزدان کنید دل از داد ما شاد و خندان کنید بدان را نمانم که دارند هوش وگر دست یازند بد را بکوش کسی کو بجوید ز ما راستی بیارامد از کژی و کاستی به هرجای جاه وی افزون کنیم ز دل کینه و آز بیرون کنیم سگالش نگوییم جز با ردان خردمند و بیداردل موبدان کسی را کجا پر ز آهو بود روانش ز بیشی به نیرو بود به بیچارگان بر ستم سازد اوی گر از چیز درویش بفرازد اوی بکوشیم و نیروش بیرون کنیم به درویش ما نازش افزون کنیم کسی کو بپرهیزد از خشم ما همی بگذرد تیز بر چشم ما همی بستر از خاک جوید تنش همان خنجر هندوی گردنش به فرمان ما چشم روشن کنید خرد را به تن بر چو جوشن کنید تن هرکسی گشت لرزان چو بید که گوپال و شمشیرشان بد امید چو شد بر جهان پادشاهیش راست بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست خردمند نزدیک او خوار گشت همه رسم شاهیش بیکار گشت کنارنگ با پهلوان و ردان همان دانشی پرخرد موبدان یکی گشت با باد نزدیک اوی جفا پیشه شد جان تاریک اوی سترده شد از جان او مهر و داد به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد کسی را نبد نزد او پایگاه به ژرفی مکافات کردی گناه هرانکس که دستور بد بر درش فزاینده‌ی اختر و افسرش همه عهد کردند با یکدگر که هرگز نگویند زان بوم و بر همه یکسر از بیم پیچان شدند ز هول شهنشاه بیجان شدند فرستادگان آمدندی ز راه همان زیردستان فریادخواه چو دستور زان آگهی یافتی بدان کارها تیز بشتافتی به گفتار گرم و به آواز نرم فرستاده را راه دادی به شرم بگفتی که شاه از در کار نیست شما را بدو راه دیدار نیست نمودم بدو هرچ درخواستی به فرمانش پیدا شد آن راستی کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید بسی شکایتم از سوز سینه در جانست ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم که آب زندگیش در دهان نمی‌آید معبانی که در آن صورت دلافروزست ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید براستی قد سرو سهی خوشست ولیک براستان که به چشمم چنان نمی‌آید نمی‌رود سخنی در میان او خواجو که از فضول کمر در میان نمی‌آید من و ملکی و خریداری مژگان سیهی که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی شهسواری که به جولانگه حسنت امروز انقلاب از نگهی میفکند در سپهی حسن از بوالعجبی هربت نازک دل را داده است از دل پر زلزله آرام گهی گشته مقبول کس طاعت این خاک نشین که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی کلبه‌ی دل ز گدائی بستانند این قوم نستانند بلی کشوری از پادشهی هست عفوی که به امید وی از دیده‌ی عذر نقطه‌ی قطره اشگی که نشوید گنهی حسن و عشقند دو ساحر که به یک چشم زدن می‌گشایند میان دو دل از دیده رهی مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست راست برقامت او خلعت سالی و مهی محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش صبر پیش‌آور و پیدا کن ازین بیش تهی بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش ازین در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش ازین صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش ازین دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش ازین نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش ازین ای دل که می‌آمد روان تیرش ز قدرت بر نشان ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش ازین پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش ازین آن شنیدی داستان بایزید که ز حال بوالحسن پیشین چه دید روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت با مریدان جانب صحرا و دشت بوی خوش آمد مر او را ناگهان در سواد ری ز سوی خارقان هم بدانجا ناله‌ی مشتاق کرد بوی را از باد استنشاق کرد بوی خوش را عاشقانه می‌کشید جان او از باد باده می‌چشید کوزه‌ای کو از یخابه پر بود چون عرق بر ظاهرش پیدا شود آن ز سردی هوا آبی شدست از درون کوزه نم بیرون نجست باد بوی‌آور مر او را آب گشت آب هم او را شراب ناب گشت چون درو آثار مستی شد پدید یک مرید او را از آن دم بر رسید پس بپرسیدش که این احوال خوش که برونست از حجاب پنج و شش گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید می‌شود رویت چه حالست و نوید می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل بی‌شک از غیبست و از گلزار کل ای تو کام جان هر خودکامه‌ای هر دم از غیبت پیام و نامه‌ای هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی می‌رسد اندر مشام تو شفا قطره‌ای بر ریز بر ما زان سبو شمه‌ای زان گلستان با ما بگو خو نداریم ای جمال مهتری که لب ما خشک و تو تنها خوری ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز زانچ خوردی جرعه‌ای بر ما بریز میر مجلس نیست در دوران دگر جز تو ای شه در حریفان در نگر کی توان نوشید این می زیردست می یقین مر مرد را رسواگرست بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند خود نه آن بویست این که اندر جهان صد هزاران پرده‌اش دارد نهان پر شد از تیزی او صحرا و دشت دشت چه کز نه فلک هم در گذشت این سر خم را به کهگل در مگیر کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر لطف کن ای رازدان رازگو آنچ بازت صید کردش بازگو گفت بوی بوالعجب آمد به من هم‌چنانک مر نبی را از یمن که محمد گفت بر دست صبا از یمن می‌آیدم بوی خدا بوی رامین می‌رسد از جان ویس بوی یزدان می‌رسد هم از اویس از اویس و از قرن بوی عجب مر نبی را مست کرد و پر طرب چون اویس از خویش فانی گشته بود آن زمینی آسمانی گشته بود آن هلیله‌ی پروریده در شکر چاشنی تلخیش نبود دگر آن هلیله‌ی رسته از ما و منی نقش دارد از هلیله طعم نی این سخن پایان ندارد باز گرد تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد دید احمد را ابوجهل و بگفت زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت گفت احمد مر ورا که راستی راست گفتی گرچه کار افزاستی دید صدیقش بگفت ای آفتاب نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب گفت احمد راست گفتی ای عزیز ای رهیده تو ز دنیای نه چیز حاضران گفتند ای صدر الوری راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا گفت من آیینه‌ام مصقول دست ترک و هندو در من آن بیند که هست ای زن ار طماع می‌بینی مرا زین تحری زنانه برتر آ آن طمع را ماند و رحمت بود کو طمع آنجا که آن نعمت بود امتحان کن فقر را روزی دو تو تا به فقر اندر غنا بینی دوتو صبر کن با فقر و بگذار این ملال زانک در فقرست عز ذوالجلال سرکه مفروش و هزاران جان ببین از قناعت غرق بحر انگبین صد هزاران جان تلخی‌کش نگر همچو گل آغشته اندر گلشکر ای دریغا مر ترا گنجا بدی تا ز جانم شرح دل پیدا شدی این سخن شیرست در پستان جان بی کشنده خوش نمی‌گردد روان مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد مستمع چون تازه آمد بی‌ملال صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال چونک نامحرم در آید از درم پرده در پنهان شوند اهل حرم ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیران روی‌بند هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند از برای دیده‌ی بینا کنند کی بود آواز چنگ و زیر و بم از برای گوش بی‌حس اصم مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد بهر حس کرد و پی اخشم نکرد حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست در میان بس نار و نور افراخته‌ست این زمین را از برای خاکیان آسمان را مسکن افلاکیان مرد سفلی دشمن بالا بود مشتری هر مکان پیدا بود ای ستیره هیچ تو بر خاستی خویشتن را بهر کور آراستی گر جهان را پر در مکنون کنم روزی تو چون نباشد چون کنم ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو ور نمی‌گویی به ترک من بگو مر مرا چه جای جنگ نیک و بد کین دلم از صلحها هم می‌رمد گر خمش گردی و گر نه آن کنم که همین دم ترک خان و مان کنم عاشقان ره به عشق می‌پویند درس تنزیل عشق می‌گویند از می عشق اگر چه بی‌خبرند راه جانان به جان همی سپرند از شراب الست مستانند تا ابد جمله می پرستانند از می شرق دوست مست شدند همه در پای عشق پست شدند خویشتن را ز دست از آن دادند کاندر آن کوی رخت بنهادند از می نیستی چو بی‌خبرند راه عشقش بسر چگونه برند؟ عشق را رهگذر دل و جان است اولش طعنه در دل و جان است دلم این مستی از الست آورد این طلب زان هوا به دست آورد دوست آنجا نظر چو بر ما کرد اثر آن ظهور پیدا کرد این صفا زان نظر پدید آمد عشق را آنجا مگر پدید آمد آرزومند آن نظر ماییم روز و شب اندرین تمناییم شده در هر دلیش پیوندی کرده در پای هر یکی بندی بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی شب من نشان مویت سحرم نشان رویت قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد که زهی امید زفتی که زند در خدایی همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده به امید کیسه تو که خلاصه وفایی همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی به امید کس چه باشی که تویی امید عالم تو به گوش می چه باشی که تویی می عطایی به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید جان رفتست که با قالب مشتاق آید همه شب‌های جهان روز کند طلعت او گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند روی زیبای تو دیباچه اوراق آید دیگری گر همه احسان کند از من بخلست وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش همچنانست که آتش که به حراق آید گر فراقت نکشد جان به وصلت بدهم تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید هر روز بگه ای شه دلدار درآیی جان را و جهان را شکفانی و فزایی یا رب چه خجسته‌ست ملاقات جمالت آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف تا تو ننهی در کلمه فایده زایی ای داده تو دندان و شکرها که بخایند دندان دگر داده پی فایده خایی بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود و آگاه نشد از خرد و دانش نایی این مشک به خود چون رود و آب کشاند تا خواجه سقا نکند جهد سقایی این چرخ که می‌گردد بی‌آب نگردد تا سر نبود پای کجا یابد پایی هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور دانند که در هست ز دریای عطایی درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید گوید بر ما آی اگر حاجی مایی این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا می‌گوید العزه و الحسن ردایی هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی خامش کن و از راه خموشی به عدم رو معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی چونک داود نبی آمد برون گفت هین چونست این احوال چون مدعی گفت ای نبی الله داد گاو من در خانه او در فتاد کشت گاوم را بپرسش که چرا گاو من کشت او بیان کن ماجرا گفت داودش بگو ای بوالکرم چون تلف کردی تو ملک محترم هین پراکنده مگو حجت بیار تا به یک سو گردد این دعوی و کار گفت ای داود بودم هفت سال روز و شب اندر دعا و در سال این همی‌جستم ز یزدان کای خدا روزیی خواهم حلال و بی عنا مرد و زن بر ناله من واقف‌اند کودکان این ماجرا را واصف‌اند تو بپرس از هر که خواهی این خبر تا بگوید بی شکنجه بی ضرر هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق بعد این جمله دعا و این فغان گاوی اندر خانه دیدم ناگهان چشم من تاریک شد نه بهر لوت شادی آن که قبول آمد قنوت کشتم آن را تا دهم در شکر آن که دعای من شنود آن غیب‌دان آوازه‌ی جمالت اندر جهان فتاد شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد بر شاه‌راه سینه‌ی من سوز عشق تو دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد بازارگانی از دل زارتر که دید کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پر درد شد جان شاه برآشفت روزی به گردوی گفت که گستهم با گردیه گشت جفت سوی او شدند آن بزرگ انجمن برانم که او بودشان رای زن از آمل کس آمد ز کارآگهان همه فاش کرد آنچ بودی نهان همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت ز گفتار چشم یلان خیره گشت چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند همه کاخ ا ورا بیاراستند ز بیگانه مردم بپردخت جای نشست از بر تخت با رهنمای همان نیز گردوی و خسرو بهم همی‌رفت از گردیه بیش و کم بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه به آمل فرستاده‌ام کینه خواه همه خسته وکشته بازآمدند پرازناله وبا گداز آمدند کنون اندرین رای ما را یکیست که از رای ما تاج و تخت اندکیست چو بهرام چوبینه گم کرد راه همیشه بدی گردیه نیک خواه کنون چاره‌یی هست نزدیک من مگو این سخن بر سر انجمن سوی گردیه نامه باید نوشت چو جویی پر از می بباغ بهشت که با تو همی دوستداری کنم بهر جای و هر کار یاری کنم برآمد برین روزگاری دراز زبان بر دلم هیچ نگشاد راز کنون روزگار سخن گفتن است که گردوی ما رابجای تنست نگر تا چگونه کنی چاره‌یی کزان گم شود زشت پتیاره‌یی که گستهم را زیر سنگ‌آوری دل وخانه‌ی ما به چنگ آوری چو این کرده باشی سپاه تو را همان در جهان نیک خواه تو را مر آن را که خواهی دهم کشوری بگردد بر آن کشور اندر سری توآیی به مشکوی زرین من سرآورده باشی همه کین من برین برخورم سخت سوگند نیز فزایم برین بندها بند نیز اگر پیچم این دل ز سوگند من مبادا ز من شاد پیوند من بدو گفت گردوی نوشه بدی چو ناهید در برج خوشه بدی تو دانی که من جان و فرزند خویش برو بوم آباد و پیوند خویش بجای سر تو ندارم به چیز گرین چیزها ارجمندست نیز بدین کس فرستم به نزدیک اوی درفشان کنم جان تاریک اوی یکی رقعه خواهم برو مهر شاه همان خط او چون درخشنده ماه به خواره فرستم زن خویش را کنم دور زین در بد اندیش را که چونین سخن نیست جز کارزن به ویژه زنی کو بود رای زن برین نیز هر چون همی‌بنگرم پیام تو باید بر خواهرم بر آید بکام تو این کار زود برین بیش و کم بر نباید فزود چو بشنید خسرو بران شاد شد همه رنجها بر دلش باد شد هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست ز مشک سیه سوده انقاس خواست یکی نامه بنوشت چون بوستان گل بوستان چون رخ دوستان پر از عهد و پیوند و سوگندها ز هر گونه‌یی لابد و پندها چو برگشت عنوان آن نامه خشک نهادند مهری برو بر ز مشک نگینی برو نام پرویز شاه نهادند بر مهر مشک سیاه یکی نامه بنوشت گردوی نیز بگفت اندرو پند و بسیار چیز سرنامه گفت آنک بهرام کرد همه دوده و بوم بدنام کرد که بخشایش آراد یزدان بروی مبادا پشیمان ازان گفت وگوی هرآنکس که جانش ندارد خرد کم و بیشی کارها ننگرد گر او رفت ما از پس اورویم بداد خدای جهان بگرویم چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند جان تاریک تو ز گفتار او هیچ گونه مگرد چو گردی شود بخت را روی زرد نهاد آن خط خسرو اندر میان بپیچید برنامه بر پرنیان زن چاره گر بستد آن نامه را شنید آن سخنهای خود کامه را همی‌تاخت تا بیشه‌ی نارون فرستاده‌ی زن به نزدیک زن ازو گردیه شد چو خرم بهار همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار زبهرام چندی سخن راندند همی آب مژگان بر افشاندند پس آن نامه‌ی شوی با خط شاه نهانی بدو داد و بنمود راه چو آن شیر زن نامه‌ی شاه دید تو گفتی بر وی زمین ماه دید بخندید و گفت این سخن رابه رنج ندارد کسی کش بود یار پنج بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت زان نامدار انجمن چو بگشاد لب زود پیمان ببست گرفت آن زمان دست او را بدست همان پنج تن را بر خویش خواند به نزدیکی خوابگه برنشاند چو شب تیره شد روشنایی بکشت لب شوی بگرفت ناگه بمشت ازان مردمان نیز یار آمدند به بالین آن نامدار آمدند بکوشید بسیار با مرد مست سر انجام گویا زبانش ببست سپهبد به تاریکی اندر بمرد شب و روز روشن به خسرو سپرد بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر بر زنی آتش وباد خاست چو آواز بشنید ناباک زن بخفتان رومی بپوشید تن شب تیره ایرانیان رابخواند سخنهای آن کشته چندی براند پس آن نامه‌ی شاه بنمودشان دلیری و تندی بی‌فزودشان همه سرکشان آفرین خواندند بران نامه برگوهر افشاندند چند گهم بود به دل این خیال تازه کنم هر صفتی را جمال بود در اندیشه من چند گاه کز دل داننده‌ی حکمت پناه چند صفت گویم و آبش دهم مجمع اوصاف خطابش دهم طرز سخن را روش نو دهم سکه‌ی این ملک به خسرو دهم نو کنم اندازه‌ی رسم کهن پس روی پیش روان کهن هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند گر نی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی می‌زند گفت من به از توکل بر ربی می‌ندانم در دو عالم مکسبی کسب شکرش را نمی‌دانم ندید تا کشد رزق خدا رزق و مزید بحثشان بسیار شد اندر خطاب مانده گشتند از سال و از جواب بعد از آن گفتش بدان در مملکه نهی لا تلقوا بایدی تهلکه صبر در صحرای خشک و سنگ‌لاخ احمقی باشد جهان حق فراخ نقل کن زینجا به سوی مرغزار می‌چر آنجا سبزه گرد جویبار مرغزاری سبز مانند جنان سبزه رسته اندر آنجا تا میان خرم آن حیوان که او آنجا شود اشتر اندر سبزه ناپیدا شود هر طرف در وی یکی چشمه‌ی روان اندرو حیوان مرفه در امان از خری او را نمی‌گفت ای لعین تو از آن‌جایی چرا زاری چنین کو نشاط و فربهی و فر تو چیست این لاغر تن مضطر تو شرح روضه گر دروغ و زور نیست پس چرا چشمت ازو مخمور نیست این گدا چشمی و این نادیدگی از گدایی تست نه از بگلربگی چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک ور تو ناف آهویی کو بوی مشک زانک می‌گویی و شرحش می‌کنی چون نشانی در تو نامد ای سنی بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است شوم جان مجرد برون آیم از این تن مرا بحر صفا گفت که کامی نرسد مفت گر آن گوهر با توست صدف را هله بشکن پی بوسه گل را که فر بخشد مل را جهانی است زبان‌ها برون کرده چو سوسن غلط گر همه شاهید چو مریخ و چو ماهید هلا بوسه مخواهید از آن دلبر توسن درآ ای مه آفاق که روزن بگشادم شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن در گفت فروبند و گشا روزن دل را ز مه بوسه نیابید مگر از ره روزن جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد نه در مهد نیروی حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود؟ تو آنی کزان یک مگس رنجه‌ای که امروز سالار و سرپنجه‌ای به حالی شوی باز در قعر گور که نتوانی از خویشتن دفع مور دگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟ چه پوشیده چشمی ببینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه تو گر شکر کردی که با دیده‌ای وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش منصوروار خوش به سر دار می‌رود اشکوفه برگ ساخته نهر نثار شاه کاندر بهار شاه به ایثار می‌رود آن لاله‌ای چو راهب دل سوخته بدرد در خون دیده غرق به کهسار می‌رود نه ماه خار کرد فغان در وفای گل گل آن وفا چو دید سوی خار می‌رود ماندست چشم نرگس حیران به گرد باغ کاین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود آب حیات گشته روان در بن درخت چون آتشی که در دل احرار می‌رود هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک بر عشق گرمدار به بازار می‌رود اندر بهار وحی خدا درس عام گفت بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود این طالبان علم که تحصیل کرده‌اند هر یک گرفته خلعت و ادرار می‌رود گویی بهار گفت که الله مشتریست گل جندره زده به خریدار می‌رود گل از درون دل دم رحمان فزون شنید زودتر ز جمله بی‌دل و دستار می‌رود دل در بهار بیند هر شاخ جفت یار یاد آورد ز وصل و سوی یار می‌رود ای دل تو مفلسی و خریدار گوهری آن جا حدیث زر به خروار می‌رود نی نی حدیث زر به خروار کی کنند کان جا حدیث جان به انبار می‌رود این نفس مطمنه خموشی غذای اوست وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند روا بود همه خوبان آفرینش را که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند قمر مقابله با روی او نیارد کرد و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند به چند سال نشاید گرفت ملکی را که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی مگر که راه بیابان پرخطر گیرند